ترجمه تفسيرالميزان

مشخصات كتاب

‏سرشناسه: طباطبائي محمدحسين ۱۳۶۰ - ۱۲۸۱
‏عنوان و نام پديدآور: ترجمه تفسير الميزان از محمدحسين طباطبائي مترجم محمدباقر موسوي همداني
‏وضعيت ويراست:[ويرايش]
‏مشخصات نشر:[قم: جامعه مدرسين حوزه علميه قم دفتر انتشارات اسلامي ۱۳۷۴.
‏مشخصات ظاهري:۲۰ ج نمونه
‏فروست:(دفتر انتشارات اسلامي وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم)۲۶۸ - ۲۴۹)
‏شابك:بها: ۲۱۰۰۰۰ريال دوره‏كامل
‏وضعيت فهرست نويسي: فهرستنويسي قبلي
‏يادداشت:چاپ قبلي ۱۳۶۳، جامعه مدرسين حوزه علميه قم دفتر انتشارات اسلامي با ترجمه محمدباقر موسوي همداني
‏يادداشت:عنوان اصلي الميزان في تفسير القرآن
‏يادداشت:كتابنامه
‏عنوان ديگر:تفسير الميزان
‏موضوع:تفاسير شيعه -- قرن ۱۴
‏موضوع:تفاسير -- قرن ۱۴
‏شناسه افزوده: موسوي محمدباقر، ۱۳۰۰ -، مترجم
‏شناسه افزوده: جامعه مدرسين حوزه علميه قم دفتر انتشارات اسلامي
‏رده بندي كنگره: BP۹۸/ط۲۵م‏۹۰۴۱ ۱۳۷۴
‏رده بندي ديويي: ۲۹۷/۱۷۹
‏شماره كتابشناسي ملي: م‏۷۵-۵۷۴۲

جلد اول‌

مقدمه ..... ص : 9

اشاره

بسمه تعالي

سيره تفسيري استاد علامه طباطبائي (قده) ..... ص : 9

تفسير قرآن كريم در گرو معرفت آنست و چون شناخت آن درجات گوناگوني دارد، بنا بر اين تفسير آن نيز مراتب مختلف خواهد شد.
بعضي قرآن را در اثر اتحاد با حقيقت آن مي‌شناسند، مانند پيامبر اكرم صلي اللَّه عليه و آله و اهل بيت عصمت عليهم السلام كه بمنزله جان رسول خدايند «1» «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلي قَلْبِكَ» «2» وقتي حقيقت كلام خدا بر روح رسول اكرم صلي اللَّه عليه و آله تنزل يافت و يا آن حضرت در قوس صعود به ملاقات حقيقت وحي نائل آمد «وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ» «3» براي آن حضرت جاي هيچگونه ابهام نخواهد بود و با دريافت آن حقيقت كه خود عين معرفت مي‌باشد كلام الهي بطور كامل شناخته خواهد شد.
بعضي ديگر قرآن را در اثر مشاهده جمال و جلال آن در خود، شناخته و مي‌شناسند كه تبيين آن كشش خاص، براي كسي كه از آن بارقه سهمي و از آن نفحه نصيبي ندارد ميسور نيست.
گروه سوم قرآن را با بررسي ابعاد گوناگون اعجاز وي شناخته و مي‌شناسند كه اكثريت قرآن شناسان از اين دسته‌اند.
شناخت دسته اول همانند برهان صدّيقين در معرفت خداوند سبحان است كه از ذات
__________________________________________________
(1)فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ.
(2)سوره شعراء آيه 193.
(3)سوره نمل آيه 6.
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 10
خداوند پي به او مي‌برند و معرفت دسته دوم همانند برهان معرفت نفس است
«من عرف نفسه فقد عرف ربّه»
كه با استمداد از آيات انفسي پروردگار خويش را مي‌شناسند و آگاهي دسته سوم همانند برهان حدوث يا حركت يا امكان و مانند آنست كه با استدلال از نشانه‌هاي بيروني و آيات آفاتي، خداوند خود را مي‌شناسند.

شناخت قرآن ..... ص : 10

كامل‌ترين شناخت قرآن، همانا معرفت عميقانه طبقه اول است كه نه تنها به تمام معارف آن آشنايي كامل دارند، چنان كه حضرت امام صادق عليه السّلام فرمود:
«قد ولدني رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله و انا اعلم كتاب اللَّه و فيه بدء الخلق و ما هو كائن الي يوم القيامة و فيه خبر السماء و خبر الارض و خبر الجنة و خبر النار و خبر ما كان و خبر ما هو كائن، اعلم ذلك كانّما انظر الي كفّي انّ اللَّه يقول فيه تبيان كل شي‌ء»
«1».
بلكه در مرحله عقل قرآن معقول و در مرتبه مثال قرآن متمثل و در مرتبه طبيعت قرآن ناطق مي‌باشند، چنان كه حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود:
«... و النور المقتدي به ذلك القرآن فاستنطقوه و لن ينطق و لكن أخركم عنه الا انّ فيه علم ما يأتي و الحديث عن الماضي و دوائكم و نظم ما بينكم»
«2» و اين بدان علت است كه حقيقت ولايت و حقيقت قرآن گرچه مفهوما از يكديگر جدا مي‌باشند ولي از لحاظ مصداق و همچنين حيثيّت صدق، مساوق و متحدند از اين جهت مي‌توان ادعا كرد كه:
«لا يبلغ احد كنه معني حقيقة تفسير كتاب اللَّه تعالي و تاويله الّا نبيّه صلي اللَّه عليه و آله و اوصيائه عليهم السلام»
«3» و زمينه رسيدن به اين مقام منيع عشق به معارف قرآن و شوق به مطالب آنست كه بر اثر عشق هر چه شناخته شد حفظ مي‌شود و از صحنه دل رحلت نمي‌كند و در اثر شوق هر چه شناخته نشد با پرسش روشن مي‌گردد كه أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود:
«و اللَّه ما نزلت آية الّا و قد علمت فيما نزلت و أين نزلت أ بليل نزلت أم بنهار نزلت في سهل أو جبل إنّ ربّي وهب لي قلبا عقولا و لسانا سئولا»
«4» و امامان معصوم عليهم السلام گرچه ممكن است در بعضي از مظاهر با
__________________________________________________
(1)بحار ط بيروت ج 89 ص 98 و 101.
(2)نهج البلاغه صبحي صالح ص 223.
(3)بحار ط بيروت ج 89 ص 88 و 89 و ج 90 ص 9.
(4)بحار ط بيروت ج 89 ص 93 و 97.
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 11
يكديگر تفاوت داشته باشند ولي در علم به قوانين الهي و تفسير قرآن كريم يكسانند، چنان كه امام صادق عليه السّلام ميفرمايد:
«قلت له الأئمّة بعضهم اعلم من بعض قال عليه السّلام نعم و علمهم بالحلال و الحرام و تفسير القرآن واحد»
«1» و كتاب خداوند را چون ديگر نوشتار يا گفتار نمي‌توان محسوب داشت زيرا همواره گوينده از گفتارش جدا و نويسنده از نوشتارش بيرون است و هنگامي كه پرده گفتار كنار رفت گوينده ظهور مي‌نمايد كه:
«المرء مخبوء تحت لسانه»
«2» و زماني كه پوشش نگارش و نوشتار بدرآيد اندام نويسنده جلوه مي‌كند كه:
«رسولك ترجمان عقلك و كتابك ابلغ ما ينطق عنك»
«3» كه وجود هر يك از متكلم و كاتب محدود بوده و از محدوده كلام و كتاب خود نيز بيرون مي‌باشد، از اين جهت بايد از حجاب گفتار و نوشتار گذشت تا به گوينده و نويسنده رسيد و چه بسا آن گوينده يا نويسنده درست در كسوت گفتار در نيايد و بطور كامل در پوشش نوشتار، خود را ارائه ندهد، ليكن خداوند سبحان كه از هر نوري روشن‌تر است تحت هيچ حجابي مستور نيست و از محدوده هيچ موجودي بيرون نخواهد بود، بنا بر اين لطيف‌ترين تعبيري كه درباره كلام و كتاب خداوند سبحان مطرح مي‌باشد همان تجلّي است كه احتمال هر گونه تجافي را از بين مي‌برد و زمينه هر گونه شناخت عميق را فراهم مي‌نمايد كه حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود:
«فتجلّي لهم سبحانه في كتابه من غير ان يكونوا رأوه بما اراهم من قدرته ...»
«4» و آن موحّدي كه تا با چشم جان و حقيقت ايمان، خداي خود را نبيند او را نمي‌پرستد
«... أ فاعبد ما لا اري»
«5» تا با چشم دل گوينده را هم نبيند كلامش را نمي‌پذيرد، او اوّل متكلم را مي‌بيند بعد كلامش را مي‌شنود، چه اينكه پيامبر اكرم صلي اللَّه عليه و آله در معراج‌هاي خويش اوّل حقيقت را با دل مي‌يافت بعد با چشم مي‌ديد يعني محسوس اولياي الهي مسبوق به عقل آنها است و يك حقيقت اول معقول آنهاست سپس محسوس آنان مي‌شود بر خلاف ديگران كه معقول آنها مسبوق به حسّ است و يك واقعيت از رهگذر حسّ به عقل آنها راه مي‌يابد، لذا منطق آنان اينست كه: «من فقد حسّا فقد علما»
__________________________________________________
(1)بحار ط بيروت ج 89 ص 95.
(2)نهج البلاغه صبحي صالح ص 545.
(3)نهج البلاغه صبحي صالح ص 528.
(4)نهج البلاغه صبحي صالح ص 204.
(5)نهج البلاغه ص 258.
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 12
و مشرب اينان اينست كه: «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ» «1» آنان مي‌گويند تا حسّ نباشد آگاهي نيست و اينان مي‌فرمايند تا صفاي ضمير و طهارت دل نباشد نيل به معارف ميسّر نيست براي آنان آكادمي ضروري مينمايد و براي اينان تهذيب نفس، كه: «إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً» «2».
و نكته اساسي درباره قرآن كريم اينست كه چون اين كتاب تجلّي خداوند بي‌چون و بي‌مثل است قهرا همانند نخواهد داشت و شناخت او همانند معرفت ديگر كتابها نمي‌باشد:
«ان كلام البارئ سبحانه لا يشبه كلام الخلق كما لا يشبه افعاله افعالهم»
«3» و شناخت اين طبقه ممتاز همانست كه در زبان پيامبر اكرم صلي اللَّه عليه و آله آمده
«... لن يفترقا حتّي يردا علي الحوض ...»
«4» چون عارف و معروف هر دو به يك حقيقت كه همان حق محض است مرتبطند
«... هما حبل اللَّه ممدود بينكم و بين اللَّه تعالي ...»
«5» و خطاب و مخاطب هر دو به يك متكلم وابسته‌اند لذا:
«انما يعرف القرآن من خوطب به»
«6» بدين جهت از اين اولياي الهي هنگام تلاوت هر آيه ذكري مناسب با محتواي همان آيه مانند تلبيه يا اعتراف يا شهادت نقل شده است «7» و برجسته‌ترين مقامي كه در قرآن كريم براي انسان يادآوري شده از آن اين گروه كه همان «وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ» «8» مي‌باشند خواهد بود، چه اينكه حضرت امام باقر عليه السّلام فرمود
«... و لنا كرائم القرآن»
«9».
بهترين شناخت قرآن بعد از معرفت عميقانه طبقه اول همانا شناخت گروه دوم است كه با مشاهده آيات انفسي قرآن به سوي اين هدف والا جذب شده‌اند و با كشش قرآن وارد درياي بي‌كران او گشته‌اند، چون شناگري كه به همراه موج درياي طوفنده چندگامي وارد دريا مي‌شود نه با كوشش خود وارد شود كه اقيانوس سهمگين به كوشش
__________________________________________________
(1)سوره واقعه آيه 78.
(2)سوره احزاب آيه 34. [.....]
(3)بحار ط بيروت ج 89 ص 107 و ج 90 ص 9.
(4)بحار ط بيروت ج 89 ص 103.
(5)بحار ط بيروت ج 89 ص 102.
(6)وسائل الشيعة ج 18 ص 136.
(7)بحار ط بيروت ج 89 ص 220- 217.
(8)سوره واقعه آيه 11.
(9)بحار ط بيروت ج 89 ص 114.
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 13
هيچ شناگري بها نمي‌دهد و توان هر گونه دريا نوردي را از او مي‌ربايد
«... و بحرا لا يدرك قعره»
«1» و آنكه بدون كشش عزم دريا كرد و به كوشش جامد بسنده نمود بهره لازم را از آب دريا و گوهر نهاني آن نمي‌برد ولي به درون بحر راه يافتن از آن كسي است كه از خرد شنا نشان ندهد و فقط پس از آشنايي به هنگام موج خود را در معرض آن موج قرار دهد آن گاه مجاز است كه بگويد هر چه دارم همه از دولت قرآن دارم زيرا با پيك وحي محشور شده و با سفير قرآن هم صحبت گشته است، چه اينكه حضرت امام صادق عليه السّلام فرمود:
«من قرء القرآن و هو شاب مؤمن اختلط القرآن بلحمه و دمه، جعله اللَّه مع السفرة الكرام البررة و كان القرآن حجيجا عنه يوم القيامة و يقول يا ربّ ان كل عامل قد اصاب اجر عمله غير عاملي فبلّغ به كريم عطاياك فيكسوه اللَّه عز و جل حلّتين من حلل الجنّة و يوضع علي رأسه تاج الكرامة ثم يقال له هل ارضيناك فيه؟ فيقول القرآن يا ربّ قد كنت ارغب له فيما هو افضل من هذا قال فيعطي الا من بيمينه و الخلد بيساره ثم يدخل الجنّة فيقال له اقرء آية و اصعد درجة ثم يقال له بلغنا به و ارضيناك فيه؟ فيقول اللهم نعم»
«2» آري دلباخته كلام خدا آن چنان كه قرآن را با ايمان ميخواند كه قرآن با تمام گوشت و خون او مخلوط خواهد شد و اينان برجسته‌ترين چهره‌هاي آدمي بعد از انبيا و مرسلين عليهم السلام مي‌باشند. «3»
اما شناخت گروه سوم كه با بررسي ابعاد اعجاز آميز قرآن كريم آن را شناخته و مي‌شناسند، چون قرآن شناسي آنان از روزنه‌هاي بيروني است و كلام خدا را از پشت پرده‌هاي الفاظ و مفاهيم و مانند آن مي‌بينند و قهرا تماس مستقيمي با خود قرآن نداشته و از حجاب مصطلحات نمي‌گذرند، ولي در اين گروه همه افراد يكسان نيستند، زيرا برخي فقط از راه مفاهيم عقلي به قرآن راه پيدا مي‌كنند و بعضي از راه معاني نقلي به حريم آن بار مي‌يابند و ... چنانچه در گروه دوم هم تفاوت وجود دارد زيرا برخي از آنها بكام موج قويّ فرو رفته و به همراه آن مقدار زيادي از دريا را طيّ مي‌كنند و بعضي در معرض موج ضعيف واقع مي‌شوند و به همان نسبت وارد اقيانوس مي‌گردند، ولي اين طبقه چون با حقيقت قرآن مأنوس‌اند هرگز آن را رها نمي‌نمايند، اما گروه سوم گذشته از تفاوت
__________________________________________________
(1)نهج البلاغه صبحي صالح ص 315.
(2)بحار ط بيروت ج 89 ص 187 و 188.
(3)بحار ط بيروت ج 89 ص 180.
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 14
شناخت چون حقيقت قرآن كريم را مسّ نكرده‌اند قسمتي از بيماري‌هاي آنان درمان نمي‌شود و لذا گاهي به مقتضاي بعضي از همان بيماري‌هاي كهن تن به انحراف و تباهي خواهند داد، زيرا قرآن تنها كتاب عقلي و علمي نيست كه بتوان با براهين محض به آن نايل آمد و عمل را در نيل به معارف آن مؤثر ندانست، بلكه قرآن نور و هدايت است، لذا معارف عقلي و علمي را با راهنمايي و موعظه عملي مقرون مي‌نمايد، سپس انسانها را به تدبر در آن دعوت مي‌كند و گناه را كه همان قفل قلب است مانع تدبر در آن مي‌داند «1» و اگر تنها راه ارتباط با قرآن همان علم حصولي و مبادي مفهومي آن باشد ممكن است كلام الهي در دل استقرار نيابد و در اثر برخي از سوانح رخت بر بندد و از شمار بزرگترين گناهان آنست كه كسي حامل كلام خداوند باشد سپس عمدا آن را رها كند،
قال رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله: «عرضت علي الذنوب فلم اصب اعظم من رجل حمّل القرآن ثم تركه»
«2» و همين رهايي نوارنيّت قرآن زمينه‌اي را فراهم كرده كه قرآن دستاويز رز اندوزان آزمند مي‌شود تا به وسيله كلام الهي ديگران را به كام دنيا مداري خويش فرو برند و كيفر اين گروه آنست كه طوري در قيامت حاضر مي‌شوند كه گوشتي در استخوان صورتشان نيست،
قال علي بن ابي طالب عليه السّلام: «من قرأ القرآن يأكل به الناس جاء يوم القيامة و وجهه عظم لا لحم فيه»
«3» آري قرآن چون ميوه شاداب است كه انسان سالم را فربه مي‌نمايد و فرد مبتلا به مرض دستگاه گوارش را رنجور مي‌سازد «وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً» «4» لذا قرآن كريم با گوشت و خون بعضي از قاريان مخلوط مي‌شود و زمينه ريزش تمام گوشت‌هاي صورت برخي ديگر از قاريان را فراهم مي‌كند «اعاذنا اللَّه من شرور انفسنا و سيئات اعمالنا».

تفسير قرآن ..... ص : 14

اكنون كه درجات گوناگون شناخت قرآن روشن شد مراتب مختلف تفسير آن واضح خواهد بود زيرا تفسير همان شناخت متنزل است لذا سخن طبقه ممتاز كه همان
__________________________________________________
(1)سوره محمّد آيه 24.
(2)بحار ط بيروت ج 89 ص 190.
(3)بحار ط بيروت ج 89 ص 181.
(4)سوره اسراء آيه 82. [.....]
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 15
گروه اولند اينست كه
«سلوني عن القرآن اخبركم عن آياته فيمن نزلت و اين نزلت»
«1» و چون قرآن كريم مهيمن «2» بر ديگر كتابهاي آسماني مي‌باشد انسان كاملي كه با حقيقت قرآن كريم متحد شد توان تفسير همه كتاب‌هاي الهي را دارد لذا أمير المؤمنين عليه السّلام فرمود:
«اما و اللَّه لو ثنيت لي الوسادة فجلست عليها لافتيت اهل التوراة بتوراتهم ... و اهل الانجيل بانجيلهم ... و اهل القرآن بقرآنهم»
«3» غزالي از أمير المؤمنين عليه السّلام نقل مي‌كند كه اگر خداوند سبحان و پيامبر اكرم صلي اللَّه عليه و آله مرا اذن دهند به اندازه بار چهل شتر الف فاتحة الكتاب را شرح مي‌نمايم سپس مي‌گويد:
«و هذه الكثرة في السعة و الافتتاح في العلم لا يكون الّا لدنيا سماويا الهيّا»
«4» لذا ابن عباس مفسّر معروف چنين مي‌گويد «... و ما علمي و علم اصحاب محمد صلي اللَّه عليه و آله في علم علي عليه السّلام الّا كقطرة في سبعة ابحر» «5» و هرگز قرآن بدون توجه به تفسير و تبيين اين طايفه حقّه فهميده نمي‌شود زيرا اين تفكيك همان افتراقي است كه پيامبر اكرم صلي اللَّه عليه و آله به نفي آن خبر داد و او رسول اميني است كه از هوي سخن نمي‌گويد و اگر جايي قرآن حضور ظاهري داشت و عترت طاهره غايب بودند يا اينان حضور ظاهري داشتند و قرآن كريم غايب بود اطمينان حاصل مي شود كه هر دو غايبند زيرا معيّت با هم و عدم افتراق از هم در نحوه وجود قرآن و عترت مأخوذ است «6» باري چون بهترين شناخت قرآن معرفت اين طبقه است بهترين تفسير نيز تفسير اين گروه خواهد بود و چون گروه دوم شاگرد برجسته طبقه اول محسوب مي‌شوند و شناخت آنان بعد از معرفت گروه اول بهترين شناخت‌ها مي‌باشد لذا تفسير آنها نيز برجسته‌ترين تفسيرها خواهد بود، و راهيان اين راه از متقدمان و متأخران هر كدام به نوبه خود مقداري از مسير ياد شده را پيموده‌اند و نوادري از آنان اين سير را به پايان رسانده‌اند كه يكي از آنها مرحوم استاد علامه سيد محمد حسين طباطبائي قدّس اللَّه نفسه الزكّية مي‌باشد كه از دير باز در خدمت قرآن كريم بوده تا به اندازه خويش با كلام الهي مأنوس و سخن خدا با گوشت و خون او آميخته شد لذا در تمام رويدادهاي تلخ و
__________________________________________________
(1)بحار ط بيروت ج 89 ص.
(2)سورة مائده آيه 48.
(3)بحار ط بيروت ج 89 ص 78.
(4)بحار ط بيروت ج 89 ص 104.
(5)بحار ط بيروت ج 89 ص.
(6)بحار ط بيروت ج 106 و 103 و ...
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 16
شيرين با قرآن بود و از او الهام مي‌گرفت و حوادث واقعه در جهان علم را با استنباط از معارف عميق قرآن حل مي‌نمود بطوري كه كمتر مسائلي درباره عقايد و اخلاق و اعمال مطرح مي‌شود كه مرحوم استاد در تفسير قيّم- الميزان- به آن نفيا يا اثباتا نپرداخته باشد بطوري كه مي‌توان گفت الميزان در بين تفاسير چون كتاب قيّم- جواهر الكلام- است در بين كتابهاي فقه كه هم كمبود گذشتگان را جبران نمود و هم زمينه تحقيق آيندگان را فراهم كرد، وقتي استادمان مرحوم آية اللَّه حاج شيخ محمد تقي آملي (ره) از استادش مرتضي انصاري قده نقل كرد كه مرحوم شيخ انصاري چنين فرمود، من به هيچ مطلبي نرسيدم مگر آنكه مرحوم صاحب جواهر به آن نفيا يا اثباتا اشاره كرده است، و همانطوري كه جواهر براي فقيه دائرة المعارف فقهي است- الميزان- براي يك مفسّر دائرة المعارف قرآني است و اينك به گوشه‌اي از سيره تفسيري مرحوم استاد علامه اشاره نموده و تفصيل آن را به مراجعه به كتاب قيّم- الميزان- موكول مي‌نمائيم.
خداوند سبحان كه در قرآن تجلي نموده كلام خود را به عنوان نور مبين «1» و تبيان كل شي‌ء «2» معرفي مي‌كند و ممكن نيست چيزي نور باشد و معذلك داراي نقاط مبهم و تاريك بوده و محتواي آن روشن نباشد و نيز ممكن نيست كتابي بيانگر همه معارف و اصول سعادت بخش انساني باشد و خود، بيّن و آشكار نباشد چه اينكه ممكن نيست كلامي هدايت جهانيان را تأمين نمايد «3» و خود نيازمند به هادي ديگر باشد تا او را توضيح دهد بنا بر اين هيچ مطلب مبهمي در قرآن وجود ندارد، تا قرآن را به كمك غير قرآن بشناسيم بلكه قرآن را بايد به خود قرآن شناخت چه اينكه نور را بايد با خود نور ديد و بيّن بالذات را بايد با خود آن بيّن شناخت و چيزهاي ديگر را به وسيله او مبيّن نمود.
يكي ديگر از آيات روشن قرآن كريم اينست كه بلنداي معارف مكنون او را جز مطهّرون نمي‌يابند «4» و مطهّرون را نيز معرفي كرد «5» بطوري كه نه در امر اول ابهامي راه دارد و
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 174.
(2)سوره نحل آيه 89.
(3)سوره بقره آيه 185.
(4)سوره واقعه آيه 79.
(5)سوره احزاب آيه 33.
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 17
نه در امر دوم تيرگي رخنه مي‌كند بلكه با نورافكن نيرومند وحي به جهانيان فهمانيده كه دست همگان به كنه قرآن نمي‌رسد و تنها پاكانند كه به كنه آن مي‌رسند.
يكي ديگر از آيات روشن كلام اللَّه اينست كه هر چه پيامبر اكرم صلي اللَّه عليه و آله شما را به آن امر نمود بگيريد و از هر چه شما را از آن نهي نموده است دوري نمائيد «1» بطوري كه در اين ارجاع هيچگونه ابهامي وجود ندارد.
يكي ديگر از آيات واضح كتاب الهي آنست كه رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله را بعنوان مبيّن حدود و جزئيّات قرآن كريم معرفي مي‌نمايد «وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ» «2».
بنا بر اين خود قرآن كه نور مبين است در كمال وضوح پيامبر اكرم صلي اللَّه عليه و آله و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام را مرجع فهميدن معارف و حدود قوانين و مانند آن قرار داده و چون حجّيت كلام خداوند ذاتي است مي‌تواند دليل اعتبار سخن و سنّت معصومين عليهم السلام واقع شود پس قرآن كه حجّت بالذات است سند حجيّت سنّت خواهد بود و هرگز نمي‌توان با قطع نظر از سنّت معصومين عليهم السلام به همه حدود و احكام الهي راه يافت و به معارف قرآن كريم آشنا شد چه اينكه آيات گسترده قرآن كريم نسبت به يكديگر هماهنگ و منسجم‌اند و هرگز نمي‌توان آيه را با قطع نظر از آيات ديگر معنا كرد بلكه با توجه به سراسر قرآن كريم بايد آيه مورد بحث را معنا نمود كه اگر در بين آيات ديگر دليل يا مؤيّدي براي آيه محلّ بحث وجود داشت در استدلال يا استمداد مورد نظر قرار گيرد و اگر در بين آنها دليل يا تأييد يافت نشد آيه مورد بحث طوري تفسير نشود كه با معناي آيه ديگر مناقض باشد زيرا هيچگونه اختلافي را در حريم قرآن كريم راه نيست «لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً» «3» و چون قرآن كريم در كمال وضوح به براهين عقلي ارج مي‌نهد و خود نيز براي تبيين معارف الهي ادلّه قاطع اقامه مي‌كند خود سند حجيّت عقل هم خواهد بود لذا هرگز نمي‌توان با قطع نظر از براهين عقلي آيه مورد بحث را معنا كرد با اين تحليل كوتاه ميتوان روش تفسيري حضرت استاد قدس سره را
__________________________________________________
(1)سوره حشر آيه 7.
(2)سوره نحل آيه 44.
(3)سوره نساء آيه 82. [.....]
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 18
بخوبي روشن نمود.

تفسير قرآن به قرآن ..... ص : 18

در كيفيت استدلال يا استمداد از آيه‌اي براي آيه ديگر، سيره مفسران آيات الاحكام چنين بوده و نيز استمرار دارد كه در استنباط حكم فقهي از قرآن آيات مقيده را شاهد تقييد آيات مطلقه قرار مي‌دادند و همچنين آيات خاصه را سند تخصيص آيات عامه مي‌دانستند و نيز درباره مجمل و مبيّن و ديگر فنون اصولي و فقهي همين روش را داشتند كه از مجموع آيات بعد از تقييد يا تخصيص يا تبيين و مانند آن حكم فقهي را در محدوده آيات الاحكام استنباط مي‌كردند، و همچنين سيره مفسّران ادبي بر آن بوده و هست كه در استنباط حكم ادبي از لحاظ حقيقت و مجاز لغوي و فصاحت و بلاغت و تشريح فنون گوناگون مجاز مرسل و استعاره، مجموع آياتي را كه كلمه يا كلام مورد بحث در آنها بكار رفته است، فحص و جستجو مي‌نمايند و از نحوه استعمال و اسناد و تقديم و تأخير و اقتران به حروف و ادوات حصر يا شرط يا نظاير آن نكته ادبي مورد نظر را استنباط مي‌كنند و همچنين روش تفسير كساني كه قصص قرآن را مي‌نگارند يا سنن الهي و سيره پيامبران خدا را از قرآن كريم استنباط مي‌كنند بر اين محور دوران دارد كه اين كلمه يا جمله در چند سوره و در كدام آيه بكار رفته تا از مجموع آنها حكم مورد نظر و مطلب مناسب با رشته تخصصي خود را استنباط نمايند و اين روش‌هاي گوناگون كه هر گروهي در استنباط موضوع خاص خويش را جمع بندي آياتي چند استفاده مي‌نمودند و مي‌نمايند قبل از تفسير- الميزان- وجود داشت و بعد از آن نيز رونق بيشتري پيدا كرد اما هيچكدام از اينها تفسير قرآن به قرآن نيست كه ويژه- الميزان- مي‌باشد، زيرا سرمايه بسياري از روش هاي ياد شده را- المعجم- تأمين مي‌نمايد و مواد اوّليه استنباط آنان را رجوع به اين كتاب فراهم ميسازد، سپس مفسّر با دريافت كلمات يا كلام‌هاي مشابه به تدبر در آنها مي‌پردازد و با استمداد از كتاب‌هاي لغت و مانند آن حكم مورد نظر را استنباط مي‌كند.
و اما آنچه كه سيره خاص- الميزان- است كه جز در روايات معصومين عليهم السلام در تفاسير پيشينيان به ندرت ديده مي‌شود و بعد از آن هم هنوز به ابتكار خويش باقي است، همانا شناسايي آيات كليدي و ريشه‌اي قرآن است كه در پرتو آن
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 19
آيات كليدي درهاي بسياري از آيات ديگر گشوده مي‌گردد و با شناخت آن آيات ريشه‌اي اين شجره طوبي تغذيه بسياري از آيات شاخه‌اي روشن مي‌شود كه در اين شناسايي سخن از كلمه يا كلام مشابه نيست تا فهرست‌ها و لغتنامه راهگشا باشند، بلكه در اين سير بايد از سكوي «المعجم» و كتاب لغت پرواز كرد و به كنگره «وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ» «1» رسيد و اسرار كليدي را كه به روي نامحرمان «مغاليق» است به چهره خود به عنوان «مفاتيح» ديد و از آن آيات كليدي گره‌هاي بسته را گشوده يافت و از «هذا باب ينفتح منه الف باب» مطلع شد و به كمك آن سراسر قرآن كريم را درهاي باز الهي ديد كه هيچ جاي آن ناگشوده نيست و سپس آيات ريشه‌اي كه ظواهر را تغذيه مي‌كند از آيات كليدي كه بواطن قرآن را مي‌گشايد جدا كرد و همچنين جريان تفسير را از تأويل فرق گذاشت كه اين كار از قلمرو لغت بيرون و از حوصله «المعجم» خارج و از منطقه فهرست نامه و نظاير آن بالاتر كه فراسوي معنا است و نه لفظ، زيرا تشخيص حقيقت و مجاز لغوي گرچه با لغتنامه‌ها تأمين مي‌گردد ولي امتياز حقيقت و مجاز عقلي كه آيا اسناد محمول به موضوع الي ما هو له است يا الي غير ما هو له، آن را عقل بيان مي‌كند و وحي تبيين مي‌نمايد و نه لغت: «... لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَي السَّمْعَ وَ هُوَ شَهِيدٌ» «2» و نتيجه شناسايي آيات زير بنائي و آشنايي با آيات روبنايي و كيفيت ظهور آن آيات پايه‌اي در اين آيات و نحوه رجوع اين آيات روبنايي به آن آيات گذشته از استحكام اصل تفسير آنست كه هيچگونه اختلاف ريشه‌اي در مباني اين دائرة المعارف راه ندارد چه اينكه در اصل متن يعني قرآن كريم هيچ راهي براي اختلاف وجود ندارد.

ضرب قرآن به قرآن ..... ص : 19

اكنون كه تفسير قرآن به قرآن و نيز ضرورت آن روشن شد توجه به اين نكته سودمند مي‌باشد كه چه تفاوتي بين تفسير قرآن به قرآن با ضرب قرآن به قرآن است كه به شدت از آن نهي شده است؟ بايد عنايت نمود كه اين دو حكما و موضوعا جداي از يكديگرند، زيرا آنچه از حضرت امام صادق عليه السّلام رسيده است كه:
«ما ضرب رجل
__________________________________________________
(1)سوره انعام آيه 59.
(2)سوره ق آيه 37.
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 20
القرآن بعضه ببعض الّا كفر»
«1» ناظر به آنست كه كسي حقيقت قرآن را كه يك واحد هماهنگ و منثني است از هم جدا كرده و آن را به هم بزند و ارتباط ميان ناسخ و منسوخ را قطع كند و به منسوخ حكم كند بدون توجه به ناسخ و پيوند تخصيصي عام و خاص را منقطع گرداند و رابطه تقييدي مطلق و مقيد را ناديده بگيرد و پيوستگي صدر و ذيل آيه را ملاحظه نكند و نظاير آن (نه اينكه آيه مورد بحث را جامع الاطراف ديدن و شواهد قرآني آن را ملاحظه نمودن، ضرب قرآن بعض به بعض باشد) و نيز اگر كسي آيه‌اي را از مسير خودش خارج كند و به دل خواه خود معنا نمايد مشمول حديث ياد شده است، چه اينكه مرحوم صدوق از استادش «ابن الوليد» معناي اين حديث را پرسيد، ابن الوليد فرمود: كسي از تو تفسير آيه‌اي را بپرسد تو با تفسير آيه ديگر جواب او را بدهي:
«هو ان تجيب الرجل في تفسير آية بتفسير آية اخري»
«2» بنا بر اين بين تفسير قرآن به قرآن و ضرب قرآن به بعض به بعض كه يك نوع تفسير به رأي است موضوعا امتياز است و قهرا امتياز حكمي هم خواهند داشت و برخي از محققان علم اصول چون مرحوم شيخ انصاري در بحث حجيّت ظاهر قرآن «3» اشاراتي درباره ضرب قرآن بعض به بعض دارند كه عصاره آن همان تفكيك عام از خاص و صدر از ذيل و نظاير آن مي‌باشد كه بيان شد و اين به نوبه خود همان تعضيه و تفريق اعضاي پيكر يگانه قرآن مجيد مي‌باشد.

ويژگيهاي تفسيري مرحوم استاد علامه طباطبائي ..... ص : 20

1- مرحوم علامه قدس سره اطلاع نسبتا وسيع و فراگيري نسبت به تمام ظواهر قرآني داشتند و لذا هر آيه را كه طرح مي‌نمودند طوري درباره آن بحث مي‌كردند كه سراسر قرآن كريم مطمح نظر بود زيرا يا از آيات موافق بعنوان استدلال يا استمداد سخن به ميان مي‌آمد يا اگر دليل يا تأييدي از آيات ديگر وجود نداشت طرزي آيه محل بحث تفسير مي‌شد كه مناقض با هيچ آيه از آيات قرآن مجيد نباشد و هر گونه احتمال يا وجهي كه مناقض با ديگر
__________________________________________________
(1)بحار ط بيروت ج 89 ص 39.
(2)رسائل حجيت ظن.
(3)بحار ط بيروت ج 89 ص 39 و وسائل كتاب القضاء ج 18 ص 135.
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 21
آيات قرآني مي‌بود مردود مي‌دانستند زيرا تناقض آيات با انسجام اعجاز آميز كتاب الهي سازگار نيست.
2- مرحوم علامه قدس سره سيري طولاني و عميق در سنّت مسلّمه معصومين عليهم السلام داشتند و لذا هر آيه كه طرح مي‌شد طوري آن را تفسير مي‌كردند كه اگر در بين سنّت معصومين عليهم السلام دليل يا تأييدي وجود دارد از آن بعنوان استدلال يا استمداد بهره برداري شود و اگر دليل يا تأييدي وجود نداشت به سبكي آيه محلّ بحث را تفسير مي‌نمودند كه مناقض با سنّت قطعي آن ذوات مقدّسه نباشد زيرا تباين قرآن و سنّت همان افتراق بين اين دو حبل ممتد الهي است كه هرگز جدايي پذير نيستند
«لن يفترقا حتّي يردا علي الحوض»
«1».
3- مرحوم علّامه قدس سره تبحري كم نظير در تفكر عقلي داشتند و لذا هر آيه مورد بحث را طوري تفسير مي‌نمودند كه اگر در بين مبادي بيّن يا مبيّن عقلي دليل يا تأييدي وجود داشت از آن در خصوص معارف عقلي و نه احكام تعبدي به عنوان استدلال يا استمداد بهره برداري شود و اگر بحث‌هاي عقلي در آن باره ساكت بود طوري آيه معنونه را معنا مي‌نمودند كه با هيچ دليل قطعي عقلي مخالف نباشد و هر وجه يا احتمالي كه با موازين قطعي عقلي- و نه مباني غير قطعي يا فرضيّه‌هاي علمي- مناقض بود باطل مي‌دانستند زيرا تناقض عقل و وحي را هم عقل قطعي مردود مي‌داند و هم وحي الهي باطل مي‌شمرد چون هرگز دو حجّت هماهنگ خداوند سبحانه مباين هم نخواهند بود بلكه عقل چراغي است روشن و وحي صراطي است مستقيم كه هيچكدام بدون ديگري سودي ندارد.
4- علامه قدس سره در علوم نقلي مانند فقه و اصول و ... صاحب نظر بوده و از مباني مسلّمه آنها اطلاع كافي داشتند و لذا اگر ادلّه يا شواهدي از آنها راجع به آيه مورد بحث وجود نمي‌داشت هرگز آيه را بر وجهي حمل نمي‌نمودند كه با مباني حتمي آن رشته از علوم نقلي ياد شده مناقض باشد بلكه بر وجهي حمل مي‌كردند كه تبايني با آنها نداشته باشد زيرا آن مطالب گرچه فرعي بشمار مي‌آيند ولي به استناد اصول يقيني قرآن و سنّت
__________________________________________________
(1)بحار ط بيروت ج 89 ص 80.
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 22
قطعي تنظيم مي‌شوند و اگر تناقضي بين محتواي آيه و مباني حتمي آن علوم رخ دهد بازگشت آن به تباين قرآن با قرآن يا سنت با سنّت و يا قرآن با سنّت است كه هيچكدام از اينها قابل پذيرش نيست بنا بر اين در استظهار يك معنا از معاني متعدد از آيه يا توجيه آيه با يكي از آنها سعي بر آن بود كه موافق با ساير مطالب بوده و مخالف با مباني مسلّمه علوم ديگر نباشد.
5- مرحوم علامه قدس سره به همه محكمات قرآن آشنا بودند و مي‌فرمودند برجسته‌ترين آيه محكمه همانا كريمه «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ» است و در شناخت متشابهات نيز ماهر بودند و لذا بطور روشن متشابهات را به محكمات كه امّ الكتاب مي‌باشند «1» و به منزله اصل و مادر همه مطالب قرآني بشمار مي‌روند ارجاع مي‌دادند و راه پيروي از آنها را به روي تيره دلان مي‌بستند و در عرضه احاديث بر قرآن كريم، محكمات را ميزان قطعي مي‌دانستند و مباني علوم ديگر را با اين ميزان قطعي كه عقل نيز در برابر آن اذعان و خضوع دارد ارزيابي مي‌كردند كه اين خود نشانه پيمودن راه راست مي‌باشد
«قال مولينا الرضا عليه السّلام: من ردّ متشابه القرآن الي محكمه هدي الي صراط مستقيم»
«2».
6- مرحوم علامه قدس سره آشنايي كامل به مبادي برهان و شرايط مقدمات آن داشتند و لذا هرگز براي فرضيه علمي ارج برهاني قائل نبودند و آن را به منزله پاي ايستا و ساكن پرگار مي‌دانستند كه به اتكاي او پاي ديگر پرگار حركت مي‌كند و دايره را ترسيم مي‌نمايد كه در حقيقت كار از آن پاي پوياي پرگار است نه پاي ايستاي آن لذا از استناد به هر گونه فرضيّه غير مبرهن در تفسير آيه پرهيز مي‌نموده و پيشرفت علوم و صنايع را سند صحت آن فرضيه نمي‌دانستند و همواره خطر احتمال تبدل آن فرضيّه را به فرضيّه ديگر در نظر داشتند و مي‌فرمودند ثابت را كه قرآن كريم است نمي‌توان به متغير كه فرضيه‌هاي زود گذر علمي است تفسير نمود و يا بر آن تطبيق داد.
7- مرحوم علامه قدس سره آشنايي كامل به مباني عرفان و خطوط كلّي كشف و اقسام گوناگون شهود داشتند و لذا در عين دعوت به تهذيب نفس و استفاده روشن تزكيه از قرآن و حمايت از رياضت مشروع و تبيين راه دل در كنار تعليل راه فكر هرگز كشف
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 7.
(2)بحار ط بيروت ج 89 ص 377.
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 23
عرفاني خود يا ديگران را معيار تفسير قرار نمي‌دادند و آن منكشف يا مشهود را در صورت صحت يكي از مصاديق آيه، مي‌دانستند نه محور منحصر آيه مورد بحث. آري در بين وجوه و احتمالات گوناگون آن وجه يا احتمالي كه راه كشف را ببندد و مسير تزكيه نفس را سدّ كند نمي‌پذيرفتند.
8- مرحوم علامه قدس سره در تشخيص مفهوم از مصداق كار آزموده بودند و هرگز تفسير را با تطبيق خلط نمي‌كردند. و اگر روايت معتبري شأن نزول آيه را بيان مي‌كرد يا بر انطباق محتواي آن بر گروهي از صحابه يا فردي از آنان دلالت مي‌نمود هرگز آن را به حساب تفسير مفهومي نمي‌آوردند كه قضيّه از كسوت كلّيت بيرون آمده و به صورت شخصي در آيد و مي‌فرمودند اين- جري- است نه تفسير، و اگر براي آيه جز يك مصداق، فردي ديگري نباشد باز آيه به همان معناي جامع و مفهوم كلي خود تفسير مي‌شود و همواره زنده و حاكم است چون تجلّي حيّ لا يموت كتابي جاويد و چشمه جوشان آب حيات خواهد بود و اگر آيه قرآن از صورت جامعيّت مفهومي خود تنزل كند و در سطح فرد خارجي مشخص گردد با زوال آن فرد آيه هم از بين خواهد رفت در حالي كه قرآن «يجري كما يجري الشمس و القمر» همانند دو اختر پر فروغ آفتاب و ماه نورافكن جوامع بشري است و از طرفي قرآن به عنوان- جوامع الكلم- بر قلب مطهّر پيامبر اكرم صلي اللَّه عليه و آله نازل شد كه آن حضرت فرمود:
«... اعطيت جوامع الكلم»
«1» و اگر بر فرد يا گروه يا جريان خاصي منطبق گردد و همراه تحوّل مورد انطباق، دگرگون شود ديگر به عنوان جوامع الكلم نخواهد بود.
و از اين رهگذر معلوم مي‌شود كه تحوّلات گوناگون مصاديق، موجب تحول تفسير نمي‌شود زيرا الفاظ براي ارواح معاني وضع شده‌اند و مادامي كه هدف يك چيز معيّن و غرض مترتب بر آن باقي است نام آن محفوظ است گرچه تبدل فراواني در مصاديق آن راه يافته باشد مانند اسامي چراغ و ترازو و قلم و نظاير آن كه بين مصاديق موجود در اعصار پيشين و مصاديق اختراع شده عصر صنعت امتياز فراواني از لحاظ مصداق هست ولي همه آنها در مفاهيم جامع اسامي ياد شده مندرج مي‌باشند زيرا لفظ در مفهوم استعمال مي‌شود
__________________________________________________
(1)بحار ط بيروت ج 89 ص 15.
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 24
نه در مصداق و تفاوت مصداق موجب تبدل مفهوم نخواهد بود.
9- مرحوم علامه قدس سره تنزل قرآن كريم را بطور تجلّي مي‌دانستند نه تجافي، لذا معارف طولي آن را مورد نظر داشته و هر يك از آنها را در رتبه خاص خويش قرار مي‌دادند و هيچكدام از آنها را مانع حمل بر ظاهر و حجيّت و اعتبار آن نمي‌ديدند و اصالت را در هنگام تفسير به ظاهر مي‌دادند و هرگز در مقام تفسير مفهومي آيه اصل را باطن نمي‌دانستند كه فقط بر آن حمل گردد بلكه از راه حفظ و حجيّت ظاهر آن به باطن راه يافته و از آن باطن به باطن ديگر سلوك مي‌كردند كه روايات معصومين عليهم السلام نيز اين چنين است «1».
10- مرحوم علامه قدس سره معارف ديني را جزء ما وراي طبيعت مي‌دانستند نه طبيعت لذا آنها را منزّه از احكام ماده و حركت دانسته و افزوني و كاهش مادّي را در حريم آنها روا نمي‌ديدند و دين را سنّت اجتماعي قابل تطوّر و تحوّل و در نتيجه مستعد فرسودگي و كهنگي ندانسته و اين طرز تفكر را به شدّت مردود مي‌دانستند «2» لذا همه ظواهر ديني را كه راجع به اصل اعجاز يا انواع گوناگون آن بود محترم مي‌شمردند و از آنها حمايت مي‌نمودند و طرز تفكر وهابيّت را كه خود نوعي مادّيت است در كسوت مذهب، باطل دانسته و همواره آن را مخالف عقل و وحي مي‌شمردند چه اينكه روش تفسيري مبتني بر اصالت حسّ و تجربه و نيز روش تفسيري مبتني بر اصالت عمل را باطل دانسته «3» و معيار درستي انديشه را عقل قرار مي‌دادند «4» نه حسّ و تجربه و نه عمل.
11- آشنايي كامل مرحوم علامه با قرآن كريم نه تنها موجب شد كه آيات و كلمات قرآن مجيد را با ارجاع به يكديگر حل كنند بلكه در تفسير حروف مقطّعه نيز همين سيره حسنه را اعمال مي‌نمودند زيرا به كمك بررسي سوره‌هايي كه داراي حروف مقطعه بسيط هستند مانند: «الم» و «ص» و بررسي سوره‌اي كه داراي حروف مقطعه مركب مي‌باشد مانند: «المص» پي مي‌بردند كه حرف مقطع رمزي است به محتواي سوره و اشاره سرّي به مضمون آن دارد و حتّي انس فراوان مرحوم استاد به قرآن كريم موجب شد كه با
__________________________________________________
(1)بحار ط بيروت ج 89 ص 95- 94.
(2)الميزان ج 5 ص 211 و ج 1 ص 61- 60.
(3)الميزان ج 1 ص 5.
(4)الميزان ج 1 ص 4.
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 25
تدبّر در متن سوره با قطع نظر از مسائل تاريخي اطمينان حاصل نمايد كه آن سوره در مكه نازل است يا در مدينه سپس شواهد نقلي آن را تأييد مي‌نمود. در اينجا بمنظور اختصار، از بررسي كامل روش تفسيري مرحوم استاد صرف نظر مي‌نمائيم و در پيرامون ويژگي ممتاز تفسير الميزان كه شناسايي آيات كليدي قرآن به منظور تفسير قرآن به قرآن است توضيح كوتاهي را تقديم مي‌داريم.

آيا توحيدي يا غرر آيات ..... ص : 25

مرحوم علامه قدس سره از آيات كليدي قرآن كريم بعنوان «غرر آيات» ياد مي‌فرمود كه درخشش چشمگير آنها به تنها راهگشاي بسياري از آيات ديگر قرآن بود بلكه پايه محكمي براي حلّ بسياري از احاديث خواهد بود و ميزان شناسايي آيات زير بنائي براي همه معارفي كه ارقام آنها را در مقدمه جلد اول كتاب قيم- الميزان- به هفت محور بحثي رسانده‌اند «1» همانا آيات صريح يا ظاهر معارف توحيدي است، زيرا همه مسائل اسلامي كه در قرآن مطرح است اعم از عقايد و اخلاق و احكام به توحيد خداي سبحان بر مي‌گردد و در اين زمينه چنين مي‌فرمايند: «فالآيات القرآنية علي احتوائها تفاصيل هذه المعارف الالهيّة و الحقائق الحقّه تعتمد علي حقيقة واحدة هي الاصل و تلك فروعه و هي الاساس الذي بني عليه بنيان الدين و هو توحيده تعالي توحيد الاسلام بان يعتقد انه تعالي هو ربّ كل شي‌ء لا ربّ غيره و يسلّم له من كلّ وجهة فيوفي له حق ربوبيّة و لا يخشع في قلب و لا يخضع في عمل الّا له جلّ امره و هذا اصل يرجع اليه علي اجماله جميع تفاصيل المعاني القرآنية من معارفها و شرائعها بالتحليل و هو يعود اليها علي ما بها من التفصيل بالتركيب» «2».
و با استنباط آيات زير بنائي بر محور ياد شده هر وجه يا احتمالي كه در بين وجوه و احتمالات گوناگون در مورد آيه مورد بحث مخالف توحيد بود باطل مي‌دانستند و هر وجه يا احتمالي كه به توحيد نزديك‌تر بود مي‌پذيرفتند و از اين رهگذر رابطه جهان بيني و ايدئولوژي را تحليل مي‌نمودند كه هر جهان‌بيني مخصوص ايدئولوژي خاصي را به دنبال دارد، زيرا اعتقاد به مادّيت هر چه در جهان موجود است سنّت اجتماعي را طرزي تنظيم
__________________________________________________
(1)ص 11. [.....]
(2)الميزان ج 10- ص 139 و ج 20- ص 543.
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 26
مي‌كند كه با لذّت‌ها و كمال‌هاي محسوس و مادي همراه بوده و به آنها برساند و اعتقاد به بت پرستي طرزي سنّت گذاري مي‌كند كه بت‌ها را راضي سازد، ولي اعتقاد به خداوند سبحان و قيامت طرزي سنّت پردازي مي‌كند كه هم سعادت دنيا را تأمين كند و هم سعادت آخرت را.
بنا بر اين صورت‌هاي گوناگون زندگي اجتماعي در اثر اختلاف اصول اعتقادي جوامع بشري مي‌باشد «... فانّ المذاهب المختلفة مؤثرة في خصوص السنن المعمول بها في المجتمعات ... فصور الحياة الاجتماعيّة تختلف باختلاف الاصول الاعتقادية في حقيقة العالم ...» «1» و از اين جهت كه اصول توحيدي آيات كليدي قرآن كريم مي‌باشند در مسأله اخلاق در طيّ ابطال نسبيّت آن و محكوم شمردن نسبي بودن حسن و قبح و مردود دانستن آنكه فضيلت و رذيلت ريشه انساني ندارد بلكه تابع محيط و تحولات گوناگون است و در ضمن تثبيت اصول زير بنائي اخلاق، به مسلك‌هاي سه گانه كه در اخلاق وجود دارد مي‌پردازند و برجسته‌ترين مسلك را آن مي‌دانند كه سنن اخلاقي نه براي كسب جاه و شهرت و محبوبيّت اجتماعي و مجد تاريخي و تقويت روحي باشد و نه براي پرهيز از دوزخ و بهره‌مندي از بهشت باشد بلكه براي لقاي خداوند سبحان و تحصيل وجه پايدار او باشد كه خود عين توحيد است «... و اما الآن فانّما يريد وجه ربّه و لا همّ له في فضيلة و لا رذيلة و لا شغل له بثناء جميل و ذكر محمود و لا التفات له الي دنيا او آخرة او جنة او نار و انّما همّه ربّه و زاده ذلّ عبوديّته و دليله حبّه ...» «2».
و چون زير بناي همه معارف و نيز اخلاق و همچنين اعمال شايسته را توحيد دانستند كه همانند اصل ثابت شجره طيّبه مي‌باشد كه تا آسمان شاخه دارد و همواره ميوه مي‌دهد در اين باره چنين مي‌فرمايند «... انّ المراد في الآية علي ما يعطيه السياق هو اصل التوحيد الذي يتفرّع عليه سائر الاعتقادات الحقة و ينمو عليه الاخلاق الزاكية و تنشأ منه الاعمال الصالحه» «3» و از آن نظر كه بر اساس توحيد تمام فيض‌ها از خداوند سبحان تنزل مي‌يابند و هيچ موجودي نه خود مستقل است و نه به غير خداوند اعتماد دارد و نه در
__________________________________________________
(1)الميزان ج 16- ص 201 و 200.
(2)الميزان ج 1 ص 379.
(3)الميزان ج 12 ص 50.
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 27
محدوده طبيعت خلاصه مي‌شود بلكه هر موجودي ريشه غيبي دارد، آيه‌اي كه بر اين اصل دلالت دارد و نيز آيه‌اي كه بر صيانت قرآن كريم از هر گزند تحريف آور دلالت مي‌كند، آن را از غرر آيات مي‌دانند «... و من غرر الآيات القرآنية المشتملة علي حقائق جمّة في السورة قوله تعالي وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ ...» «1».
زيرا به استناد آيه «وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ» نه تنها مسأله انزال حديد «2» و انزال پوشاك و پر مرغان «3» و انزال هشت زوج از چهارپايان «4» و مانند آن را از باب تفسير قرآن به قرآن حل مي‌كردند بلكه مسأله تنزل وحي و فرشته و قرآن و همچنين مسأله هدايت ملكوتي كه ويژه امامت است كه: «أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا» مي‌باشند و نيز مسأله ايمان عالم ذرّيه و اخذ ميثاق به وحدانيت خداي سبحان و مسأله سبق قضا بر قدر و پيوند لوح محو و اثبات با لوح محفوظ و ديگر مسائل الهي را در پرتو آن حلّ مي‌نمودند و بهمين مناسبت بعضي از آيات سوره رعد را نيز جزء آيات باهره و نوراني بشمار آوردند، در عين آنكه سراسر قرآن كريم نور مي‌باشد «... و من الحقائق الباهرة المذكورة في هذه السورة ما يتضمّنه قوله أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً و قوله أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ و قوله يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ و قوله فَلِلَّهِ الْمَكْرُ جَمِيعاً». «5»
و چون خداوند سبحان نه تنها داراي كمالات هستي است بلكه هر گونه كمال وجودي از آن ذات مقدّسه نشأت مي‌گيرد و هر گونه كمالي كه آميخته با تناهي و نقص باشد از حضرتش مسلوب است بلكه تنها كمالات نامحدود هستي است كه عين خداوند عالم است و هر اسمي دلالت بر يكي از آن كمالات مي‌كند و راه ارتباطي خلق با خلق است، از اين جهت آيه «... أَيًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني» «6» را از غرر آيات قرآني دانسته و چنين مي‌فرمايند: «و الآية من غرر الآيات القرآنية تنير حقيقة ما يراه القرآن الكريم من توحيد الذات و توحيد العبادة قبال ما يراه الوثنيّة من توحيد الذات و تشريك العبادة» «7» و به همين
__________________________________________________
(1)الميزان ج 12 ص 98.
(2)سوره حديد آيه 25.
(3)سوره اعراف آيه 26.
(4)سوره زمر آيه 6.
(5)الميزان ج 11 ص 312.
(6)سوره اسراء آيه 110.
(7)الميزان ج 13 ص 239 و ص 3.
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 28
مناسبت درباره آيه 8 از سوره طه: «اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني» چنين مي‌گويند:
«و من غرر الآيات في السورة قوله تعالي ....» «1» و چون آيه: «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ...» «2»
بطور وضوح جريان توحيد خداوند سبحان را كه ريشه همه معارف قرآني است بيان مي‌نمايد، سخن مرحوم استاد در اين باره آنست كه «... و من غرر الآيات فيها آية النور» «3».
و از اين جهت كه غبار كثرت در روز ظهور وحدت حقه زايل مي‌گردد و در آن روز روشن مي‌شود كه همه كارها از آن خداي سبحان مي‌باشد كه در حقيقت روز ظهور توحيد راستين است از آيه: «يَوْمَ لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ» «4» چنين ياد مي‌كنند «... و هي من غرر الآيات» «5» و در تأييد اين مطلب وقتي از محضر مرحوم استاد علّامه پرسيدم به چه مناسبت سوره مباركه «يس» قلب قرآن است، فرمودند: همين سؤال را از حضور استادمان مرحوم آقاي قاضي (همان عارف نامور و عالم رباني) پرسيدم، ايشان در جواب فرمودند بمناسبت دو آيه آخر سوره: «إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ- فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ» لذا مرحوم استاد درباره اين دو آيه چنين مي‌فرمايد: «و من غرر الآيات فيها قوله تعالي انما امره ...» «6» و همچنين آيه: «وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي» كه هدف نهايي آفرينش و تدبير آن و قرارگاه كاروان سالار جهان انساني حضرت پيامبر اكرم صلي اللَّه عليه و آله را خداوند سبحان مي‌داند.
و نيز آيه: «وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعي» كه پيوند ضروري عمل با عامل را در قيامت ترسيم مي‌كند از اين جهت كه خطوط كلي سير مسافران كوي هستي و همچنين مدار پاداش و كيفر را بيان مي‌نمايند جزء آيات كليدي به حساب آمده و درباره آنها چنين مي‌فرمايند: «و من غرر الآيات فيها اي في سورة النجم قوله وَ أَنَّ إِلي ...» «7» زيرا در آيه:
«وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ» همه تدبيرها و ايجاد روابط بين اشيا و پرورش آنها فقط به خداوند سبحان منتهي خواهد شد. لذا در تأييد آن فرمودند: «... و الآية تثبت الربوبيّة المطلقة للَّه
__________________________________________________
(1)الميزان ج 14 ص 129.
(2)سوره نور آيه 35.
(3)الميزان ج 15 ص 84. [.....]
(4)سوره انفطار آيه 19.
(5)الميزان ج 20 ص 334.
(6)الميزان ج 17 ص 64.
(7)الميزان ج 19 ص 25.
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 29
سبحانه ...».
و چون آيه: «إِنَّا كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ» ناظر به توحيد ربوبي و تنظيم هندسي تمام پديده‌ها مي‌باشد در رديف آيات ريشه قرآن كريم شمرده شده و درباره آن چنين مرقوم داشتند: «و من غرر آياتها ما في آخرها من آيات القدر» «1» و همچنين آيات هفتگانه پايان سوره حشر كه هم ترغيب به لقاي پروردگار از راه مراقبت و محاسبت در آنها مطرح است و هم عده‌اي از اسماي حسناي باري تعالي كه هر كدام مجري فيض جدا و تجلي عليحده باشد به حساب آيات اصولي آمده و درباره آنها چنين فرمودند: «و من غرر الآيات فيها الآيات السبع في آخرها ...» «2»
و همچنين آيه: «ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ هُوَ الْباطِلُ» كه بر انحصار هستي حقيقي در خداوند سبحان دلالت داشته و هر چه به نام آن حضرت نباشد باطل است كه محتواي آن توحيد كامل است، در عداد آيات كليدي قرار گرفت، لذا در باره آن چنين مرقوم فرمودند: «و من غرر الآيات فيها (في سورة لقمان) قوله تعالي: ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ ...» «3».
و خلاصه آنكه مبدء تمام وجودهاي خارجي هستي محض خداوند سبحان است كه بدون آن هست محض، چيزي موجود نخواهد شد و مبدء تمام وجودهاي علمي شناخت آن هستي محض است كه بدون معرفت او چيزي شناخته نخواهد شد. از اين جهت آيات توحيدي كه بيانگر صفات جمال و جلال آن ذات مقدّسه مي‌باشد و وحدت ذات و وحدت مبدء خلق و وحدت ربّ و مدبّر و نيز وحدت معبود را تبيين مي‌نمايد، از غرر آيات بشمار آمده و جزء معارف كليدي قرآن كريم محسوب مي‌شوند كه مبدء شناخت ساير آيات مي‌باشند، و بدون آنها هيچ آيه‌اي فهميده نمي‌شود زيرا اين بخش از قرآن عهده‌دار قواعد كلّي قرآن شناسي مي‌باشند و با نيل به اين قواعد كلّي ديگر آيات قرآني روشن مي‌گردد و اين روش يعني از آيات زير بنائي و معارف كليدي پي به سائر آيات بردن «4» همان سيره مرضيّه ائمه اطهار عليهم السلام بوده كه مرحوم استاد مي‌فرمايد: اگر اين سبك سابقه‌دار
__________________________________________________
(1)الميزان 19 ص 61.
(2)الميزان ج 19 ص 231.
(3)الميزان ج 16 ص 220.
(4)الميزان ج 1 ص 12.
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 30
به نسيان سپرده نمي‌شد و ادامه مي‌يافت بسياري از اسرار قرآني آشكار مي‌گشت «1» و اين اسلوب ويژه «2» همان تفسير قرآن به قرآن است كه از معاجم و فهارس و لغات و ... خارج خواهد بود.
و اين روش بهترين مصداق براي آيه: «وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً» مي‌باشد كه به صورت قياس استثنايي بيان شده، يعني هيچگونه اختلافي در سراسر قرآن مجيد نيست و منظور اين جمله تنها بيان عقد سلبي قضيّه نيست كه بين معاني قرآن هيچ اختلافي نيست، بلكه مراد تبيين عقد اثباتي آنست، يعني همه مفاهيم قرآني منسجم و هماهنگ‌اند و به يكديگر انثنا و گرايش دارند و هر آيه در محتواي خود صادق و نسبت به محتواي آيه ديگر بدون واسطه يا بواسطه مصدق مي‌باشد، چه اينكه قرآن ناطق أمير المؤمنين عليه السّلام از آيه مذكور چنين استفاده مي‌فرمايد
«... و ذكر ان الكتاب يصدّق بعضه بعضا و انه لا اختلاف فيه فقال سبحانه- وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً- وَ انّ القرآن ظاهره انيق و باطنه عميق ...»
«3» يعني برخي از آيات مصدّق بعض ديگر هستند.
بنا بر اين همه آيات موافق يكديگرند كه اين يك عقد ايجابي است نه تنها با هم اختلاف ندارند كه اين يك عقد سلبي است و از اين جهت سراسر قرآن كريم متشابه و مثاني همديگرند چه اينكه مرحو علّامه چنين مي‌فرمايد «... و سمّيت الآيات القرآنية مثاني لان بعضها يوضح حال البعض و يلوي و ينعطف عليه كما يشعر به قوله- كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ- حيث جمع بين كون الكتاب متشابها يشبه بعض آياته بعضا و بين كون آياته مثاني و في كلام النّبي صلي اللَّه عليه و آله في صفة القرآن- يصدّق بعضه بعضا و عن علي عليه السّلام فيه- و ينطق بعضه ببعض و يشهد بعضه علي بعض ...» «4».
و شايد جدا نمودن هر آيه از آيات ديگر و آنها را در تفسير آيه مورد بحث ملاحظه نكردن و هر كدام را بريده از جمع ديگران مشاهده نمودن و از آيات ديگر به عنوان دليل يا تأييد و شاهد مدد نگرفتن، يك نحوه تفرقه ايجاد كردن بين آيات منسجم و متّحد قرآن باشد
__________________________________________________
(1)الميزان ج 1 ص 71.
(2)الميزان ج 1 ص 64.
(3)نهج البلاغه صبحي الصالح ص 61.
(4)الميزان ج 12 ص 202.
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 31
كه بازگشت اين نوع تجزيه و پراكنده ساختن اعضاي پيكر يگانه كلام خدا به آن باشد كه در قرآن به عنوان يك روش نكوهيده از بيگانگان نسبت به قرآن ياد شده «... كَما أَنْزَلْنا عَلَي الْمُقْتَسِمِينَ الَّذِينَ جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِينَ» «1» زيرا گرچه طبق روايات منظور از- عضين- كساني هستند كه اعضاي قرآن را تعضيه و تفرقه نمودند و به بعضي از آنها ايمان آورده‌اند و نسبت به بعض ديگر كفر ورزيدند و همچنين كساني كه درباره قرآن نسبت‌هاي نارواي گوناگون روا داشتند مانند آنكه گاهي گفتند قرآن سحر است و گاهي گفتند اسطوره و افسانه است و مانند آن، ولي هر آيه را از ديگر آيات كه همانند اجزاي يك واحد بشمار مي‌روند منقطع نمودن خود يك نحو تعضيه و تفرقه ناپسند است، زيرا آيه‌اي كه به ديگر آيات انثنا و انعطاف دارد نمي‌توان آن را بدون گرايش به مفاهيم آيات ديگر تفسير كرد، البته با توجه به اصل ياد شده كه انثنا و گرايش اوّلي شاخه‌هاي فرعي به همان ريشه‌هاي اصيل مي‌باشد كه در شجره طوبي قرآن عبارت از آيات كليدي و معارف توحيدي مي‌باشند.

ويژگيهاي اخلاقي و تعليمي مرحوم علامه طباطبائي «قدس سره» ..... ص : 31

در پايان بعضي از سجاياي آن حكيم متأله و مفسر متبحّر را نقل مي‌كنم تا اسوه اهل تحقيق و تأليف باشد:
1- مرحوم علامه «قدس سره» در نوشتارهاي خود عموما و تفسير شريف- الميزان- خصوصا نام كسي را در نقد و تحليل نظر او نمي‌بردند بلكه غالبا به جرح و تعديل اصل رأي و فكر توجه مي‌نمودند و مي‌فرمودند فكرها است كه با هم برخورد دارند نه صاحبان افكار و محور قدح و مدح ايشان «انظر الي ما قال و لا تنظر الي من قال» بود.
2- ايشان در هنگام نقد و جرح يك نظر، حرمت صاحب نظر را حفظ مي‌نمودند و مقام انديشمند را گرامي ميشمردند و هرگز تعبيري كه تحقيرآميز باشد يا حكايت از علم زدگي ايشان بكند نداشتند مگر در مورد ضرورت از باب
«ردّوا الحجر من حيث جاء فان الشر لا يدفعه الا الشّر»
«2».
__________________________________________________
(1)سوره حجر آيه 91.
(2)كلمات قصار أمير المؤمنين عليه السّلام (نهج البلاغه صبحي صالح) 314. [.....]
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 32
3- ايشان با اينكه در مسائل عادي حضور ذهني نداشتند ولي در مسائل عقلي عموما و مباحث تفسيري خصوصا حضور ذهني كامل داشتند و اين همان انصراف ممدوح است نه نسيان مذموم و اين نشانه همان آميختگي قرآن با گوشت و خون ايشان مي‌باشد چه اينكه در دوران بيماري و بستري افراد فراموششان شدند ولي اذكار را از ياد نبرد كه نشانه استقرار ايمان است.
4- ايشان در تدريس فن شريف حديث حتما نام راويان را هر چند ضعيف بودند ذكر مي‌كردند و در هنگام قرائت متن حديث، سند را نيز ميخواندند كه نام بزرگان و محدّثان احيا شود و ضمن اشاره به ضعف يك سند حرمت روات را رعايت ميكردند، و ديگر سجاياي حضرتش را از ياد نامه‌ها مي‌توان يافت.
5- دوره درس‌هاي كلاسيك حضرت استاد «قدس سره» از منطق شروع مي‌شد سپس به فلسفه و عرفان مي‌رسيد و سرانجام به قرآن و حديث كه ميراث رسول اكرم صلي اللَّه عليه و آله است ختم ميشد و ارتحالش همانند زندگي پرثمرش تحرك تازه‌اي در جهان علم بوجود آورد گرچه او متذكر بود و راقم اين سطور ناسي يا متناسي «ذهب المتذكرون و بقي الناسون او المتناسون» نهج البلاغه.
قم- جوادي آملي 26 شهريور 1363 21 ذيحجة 1404
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 33
بسم اللَّه الرحمن الرحيم

مقدمه مترجم در چاپ دوم ..... ص : 33

إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ اين قرآن را ما نازل كرديم و بطور قطع آن را حفظ خواهيم كرد. (سوره الحجر، آيه 8) پروردگارا منّتت را با كمال خضوع گردن مي‌نهيم كه قرآن كريمت را كه در طول قرنهاي گذشته مورد هجوم دشمنانت واقع شده بود بوسيله مجاهدتهاي بندگان صالحت براي ما حفظ فرمودي، و به عجز خود از اداء شكر اين نعمتت اعتراف داريم زيرا خود شاهد دوران غربت قرآنت بوديم كه چگونه دشمنانت بيش از هر دوران ديگر مورد حمله قرارش دادند و آن را كه به منظور هدايت بشر نازل فرمودي از زندگي بشر حذف كردند و جز نامي از آن باقي نگذاشتند و ديديم كه چگونه براي حفظ و تجديد حيات آن خالص‌ترين بنده‌ات (امام خميني) را برانگيختي تا عليه دشمنانت برخيزد و عموم مسلمين و مخصوصا مردم اين سرزمين را كه دوستداران اهل بيت پيغمبر تواند بياري دينت و قرآنت بخواند و ديديم كه چگونه با مددهاي غيبي، خود او و مردم او را ياري فرمودي و بيني دشمنانش را بخاك ماليدي و انقلاب اسلامي را به ثمر رسانيدي.
پروردگارا ما استحقاق اينهمه عنايت را نداشتيم اين تو بودي كه خواستي از يك سو
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 34
زحمات بندگان صالحت از انبياء و اولياء و علماء و شهداء ضايع نگردد و از سوي ديگر حجّتت بر ما تمام شود. اينك از تو مي‌خواهيم صلوات بي‌پايان خود و سلام خالصانه ما را به روح آنان نثار فرمايي و بعموم مسلمين و مخصوصا مردم ايران توفيق دهي تا از اين اثر نفيس كه به اعتراف دوست و دشمن بهترين تفسيري است كه تا كنون نوشته شده حدّ اعلاي استفاده را بكنند و دلهاي خود را به نور معارف آن روشن سازند كه جز اين راه نمي‌توانند نعمت قرآنت و زحمات بندگان برگزيده‌ات را سپاسگزاري كنند: «قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلَّا مَنْ شاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلي رَبِّهِ سَبِيلًا». «1»
(اي پيامبر به مردم بگو در برابر شمع قرآن كه فرا راه زندگيتان افروختم مزدي نمي‌خواهم مگر همين كه راهي بسوي پروردگار خود پيش بگيريد).
و نيز از تو مي‌خواهيم كه به همه فضلايي كه در انتشارات اسلامي وابسته بجامعه مدرسين قم در تجديد چاپ اين كتاب زحمات طاقت فرسايي تحمل فرمودند پاداش خير مرحمت فرمايي.
سيد محمد باقر موسوي همداني فرزند مرحوم حجة الاسلام و المسلمين آقاي هادي گروسي (قدس سره) 5/ 12/ 62
__________________________________________________
(1)فرقان/ 59.
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 35
بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم

مقدّمه مترجم در چاپ اوّل ..... ص : 35

سپاس و ستايش خداي عز و جل را كه به امر ما ابناء بشر عنايتي خاص فرمود، و نعمتهايي ارزاني داشت كه عمر دهر حتي براي شمردنش كافي نيست، ستايش بي‌حد بر سرآمد نعمتهايش، يعني نعمت عقل و دين، دو چراغي كه در داخل و خارج ما بيفروخت، و پيش پاي بندگي ما را در دو سرا روشن ساخت.
ستايش او را كه ما را در عصر آخرين پيامبرش بيافريد، و به خطابات آخرين كتابش مخاطبمان ساخت، و به معارف آن كه عاليترين معارف است آشنا كرد.
و درود او برآورنده آن كتابش كه از هر پيامبري ديگر بيشتر رنج كشيد، و در انقاذ بشر از حيرت ضلالت و منجلاب جهل و ماديت لحظه‌اي نياسود.
درود بي‌منتهاي او بر وي، و بر اوصيائش كه امينان او، و چراغهاي تاريكي ما، و خلفاي او، و دستاويزهاي ما در پرتگاههاي ضلالت بودند.
درود بر آنان كه معدنهاي فضيلت، و ريشه‌هاي مكرمت، و سرچشمه‌هاي زلال علم و معرفت بودند، و مخصوصا بر آخرين ايشان كه او را براي آينده بشر ذخيره كرد، براي روزي كه ديگر اثري از جهل و ستم نماند، و جهان به دست توانايش گلستان گردد.
پروردگارا اين ستايش ناقابل، ستايش و سپاس زبان ما بود، خدايا به همه ما توفيق ده تا عملا
ترجمه الميزان، مقدمه، ص: 36
هم از عهده شكر نعمتهايت برآئيم، و در نتيجه به آن هدف كه به منظور آن ما را آفريدي برسيم.
زيرا تو بزرگتر از آني كه پرورده خود را دور بيندازي، و از رساندنش به كمال صرفنظر كني.
بار الها توفيقمان ده تا نخست كلام مجيدت را بفهميم و سپس به آن عمل كنيم.
پروردگارا اين ننگ را بر ما مپسند، كه از اين سراي رخت بربنديم، در حالي كه كلام تو را نشنيده و نفهميده باشيم، و بي‌بهره از سعادت و كمال واقعي خود رفته باشيم.
الها از چنين ننگي به تو پناه مي‌بريم، كه تو بهترين پناهگاهي.
خواننده عزيز- كه خدايش توفيق دهد- توجه داشته باشد كه ترجمه پنج جلد عربي تفسير الميزان، در ده جلد فارسي، بقلم چند تن از فضلاي ارجمند حوزه علميه قم نوشته، و حتي چاپ شده بود، و حاجت نبود كه اين ناچيز با نداشتن بضاعت علمي بار ديگر آن را ترجمه كنم، لكن از آنجايي كه تا به امروز حدود بيست و چند جلد اين تفسير بقلم اين ناچيز ترجمه شده بود، و استاد عاليقدر ما علّامه طباطبائي كه خدا وجود پر بركتش را مستدام بدارد مايل بودند همه اين كتاب به يك نسق و يك قلم ترجمه شود. و به اين حقير امر فرمودند تا بقيه مجلدات آن را نيز ترجمه كنم، و نيز از آنجايي كه مخالفت امر ايشان را شايسته نميديدم، لذا دستورشان را پذيرفته و ده جلد اول اين دوره تفسير را بار ديگر ترجمه ميكنم، تا همه چهل جلد آن به يك قلم ترجمه شده باشد، و از خداي عز و جل مسئلت دارم توفيق اين خدمت را به اين بنده ناقابلش ارزاني بدارد، و آن را ذخيره و سرمايه آخرتم قرار دهد، و نيز از درگاه مقدسش اميدوارم نيش قلمم را از كوچكترين خطا و هر چه كه مورد رضاي او نيست حفظ فرموده، و در رعايت امانت در ترجمه اين اثر نفيس ياريم فرمايد، و بركتي در اين كتاب قرار دهد كه مورد توجه بندگانش قرار گرفته، افراد بيشتري از آن بهره‌مند شوند، تا اجر بيشتري عايد اين حقير گردد.
و هو الموفّق و المعين.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 7

[مقدمه مؤلف (در توضيح روش تفسيري كتاب)] ..... ص : 7

اشاره

بسم اللَّه الرحمن الرحيم الحمد للَّه الذي انزل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا، و الصلاة علي من جعله شاهدا و مبشرا و نذيرا، و داعيا الي اللَّه باذنه و سراجا منيرا و علي آله الذين اذهب عنهم الرجس، و طهرهم تطهيرا.
در اين مقدمه روشي را كه ما در اين كتاب در بحث و جستجو از معاني آيات قرآن كريم اتخاذ نموده‌ايم، براي خواننده معرفي ميكنيم.

[معني تفسير و تاريخچه آن] ..... ص : 7

نخست بايد بگوئيم: تفسير كه بمعناي بيان معاني آيات قرآني، و كشف مقاصد و مداليل آنست، از قديمي‌ترين اشتغالات علمي است، كه دانشمندان اسلامي را به خود جلب و مشغول كرده است. و تاريخ اين نوع بحث كه نامش تفسير است، از عصر نزول قرآن شروع شده، و اين معنا از آيه: (كَما أَرْسَلْنا فِيكُمْ رَسُولًا مِنْكُمْ، يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِنا، وَ يُزَكِّيكُمْ وَ يُعَلِّمُكُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ، هم چنان كه در شما رسولي از خود شما فرستاديم، تا بر شما بخواند آيات ما را، و تزكيه‌تان كند، و كتاب و حكمتتان بياموزد) «1» به خوبي استفاده ميشود، چون مي‌فرمايد: همان رسولي كه كتاب قرآن به او نازل شد، آن كتاب را به شما تعليم مي‌دهد.
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 151
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 8

[روش تفسيري طبقات اول و دوم مفسرين و بيان علل اختلاف روش اهل علم در تفسير قرآن پس از رسول خدا (ص)] ..... ص : 8

طبقه اول از مفسرين اسلام، جمعي از صحابه بودند، (كه البته مراد ما از صحابه غير علي ع و ائمه اهل بيت عليهم السلامند، براي اينكه در باره آن حضرت سخني جداگانه داريم، كه بزودي از نظر خواننده مي‌گذرد)، مانند ابن عباس، و عبد اللَّه بن عمر، و ابي، و غير ايشان، كه دامن همت به كمر زده، و دنبال اين كار را گرفتند.
آن روز بحث از قرآن از چارچوبه جهات ادبي آيات، و شان نزول آنها، و مختصري استدلال به آيات براي توضيح آياتي ديگر، و اندكي تفسير بروايات وارده از رسول خدا (ص)، در باب قصص و معارف مبدأ و معاد، و امثال آن تجاوز نميكرد.
در مفسرين طبقه دوم، يعني تابعين، چون مجاهد، و قتاده، و ابن ابي ليلي، و شعبي، و سدي، و ديگران نيز كه در دو قرن اول هجرت بودند، جريان به همين منوال بود، ايشان هم چيزي به آنچه مفسرين طبقه اول، و صحابه، در طريقه تفسير سلوك كرد، بودند، نيفزودند، تنها چيزي كه به آن اضافه كردند، اين بود كه بيشتر از گذشتگان در تفسير خود، روايت آوردند، (كه متاسفانه در بين آن روايات، احاديثي بود كه يهوديان جعل كرده، و در بين قصص و معارف مربوط به آغاز خلقت، و چگونگي ابتداء خلقت آسمانها، و تكوين زمين، و درياها، و بهشت شداد، و خطاهاي انبياء و تحريف قرآن، و چيزهايي ديگر از اين قبيل دسيسه و داخل احاديث صحيح نمودند، و هم اكنون در پاره‌اي روايات تفسيري و غير تفسيري، از آن قبيل روايات ديده مي‌شود).
بعد از رسول خدا (ص) در عصر خلفاء، فتوحات اسلامي شروع مي‌شود، و مسلمانان در بلاد فتح شده با فرقه‌هايي مختلف، و امتهايي گونه‌گون، و با علماي اديان و مذاهب مختلف آشنا ميشوند، و اين خلطه و آميزش سبب مي‌شود بحث‌هاي كلامي در مسلمانان شايع شود.
از سوي ديگر در اواخر سلطنت امويان و اوائل عباسيان، يعني در اواخر قرن اول هجرت، فلسفه يونان بزبان عربي ترجمه شده، در بين علماي اسلام انتشار يافت، و همه جا مباحث عقلي ورد زبانها و نقل مجالس علماء شد.
و از سوي سوم مقارن با انتشار بحثهاي فلسفي، مطالب عرفاني و صوفي‌گري نيز در اسلام راه يافته، جمعي از مردم به آن تمايل نمودند، تا بجاي برهان و استدلال فقهي، حقايق و معارف ديني را از طريق مجاهده و رياضت‌هاي نفساني دريابند.
و از سوي چهارم، جمعي از مردم سطحي به همان تعبد صرف كه در صدر اسلام نسبت بدستورات رسول خدا (ص) داشتند، باقي ماندند، و بدون اينكه كاري به عقل و فكر خود داشته باشند، در فهم آيات قرآن به احاديث اكتفاء نموده، و در فهم معناي حديث هم هيچگونه مداخله‌اي ننموده، به ظاهر آنها تعبد مي‌كردند، و اگر هم احيانا بحثي از قرآن مي‌كردند، تنها از جهات ادبي آن
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 9
بود، و بس. اين چهار عامل باعث شد كه روش اهل علم در تفسير قرآن كريم مختلف شود، علاوه بر اين چهار عامل، عامل مهم ديگري كه در اين اختلاف اثر به سزايي داشت، اختلاف مذاهب بود، كه آن چنان در ميان مسلمانان تفرقه افكنده بود، كه ميان مذاهب اسلامي هيچ جامعه‌اي، كلمه واحدي نمانده بود، جز دو كلمه (لا اله الا اللَّه و محمد رسول اللَّه)، و گر نه در تمامي مسائل اسلامي اختلاف پديد آمده بود.
در معناي اسماء خدا، در صفات و افعال خدا، در معناي آسمانها، و آنچه در آن است، در زمين و آنچه بر آنست و قضاء و قدر و جبر، و تفويض، و ثواب، و عقاب، و نيز در مرگ، و برزخ، و در مسئله بعث، و بهشت، و دوزخ، و كوتاه سخن آنكه در تمامي مسائلي كه با حقايق و معارف ديني ارتباط داشت، حتي اگر كوچكترين ارتباطي هم داشت اختلافات مذهبي در آن نيز راه يافته بود، و در نتيجه در طريقه بحث از معاني آيات قرآني متفرق شدند، و هر جمعيتي براي خود طريقه‌اي بر طبق طريقه مذهبي خود درست كرد.

[روش تفسيري محدثين و انتقاد آن] ..... ص : 9

اما آن عده كه به اصطلاح محدث، يعني حديث‌شناس بودند، در فهم معاني آيات اكتفاء كردند بآنچه كه از صحابه و تابعين روايت شده، حالا صحابه در تفسير آيه چه گفته‌اند؟ و تابعين چه معنايي براي فلان آيه كرده‌اند؟ هر چه ميخواهد باشد، همين كه دليل نامش روايت است، كافي است، اما مضمون روايت چيست؟ و فلان صحابه در آن روايت چه گفته؟ مطرح نيست، هر جا هم كه در تفسير آيه روايتي نرسيده بود توقف ميكردند، و مي‌گفتند در باره اين آيه چيزي نميتوان گفت، براي اينكه نه الفاظش آن ظهوري را دارد كه احتياج به بحث و اعمال فكر نداشته باشد، و نه روايتي در ذيلش رسيده كه آن را معنا كرده باشد، پس بايد توقف كرد، و گفت: همه از نزد پروردگار است، هر چند كه ما معنايش را نفهميم، و تمسك ميكردند بجمله (وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ، كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا) راسخان در علم گويند: ما بدان ايمان داريم، همه‌اش از ناحيه پروردگار ما است، نه تنها آنهايي كه ما مي‌فهميم. «1»
اين عده در اين روشي كه پيش گرفته‌اند خطا رفته‌اند، براي اينكه با اين روش كه پيش گرفته‌اند، عقل و انديشه را از كار انداخته‌اند، و در حقيقت گفته‌اند: ما حق نداريم در فهم آيات قرآني عقل و شعور خود را بكار بريم، تنها بايد ببينيم روايت از ابن عباس و يا فلان صحابه ديگر چه معنايي نقل كرده و حال آنكه اولا قرآن كريم نه تنها عقل را از اعتبار نينداخته، بلكه معقول هم نيست كه آن را از اعتبار بيندازد، براي اينكه اعتبار قرآن و كلام خدا بودن آن (و حتي وجود خدا)،
__________________________________________________
1- سوره آل عمران آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 10
بوسيله عقل براي ما ثابت شده، و در ثاني قرآن كريم حجيتي براي كلام صحابه و تابعين و امثال ايشان اثبات نكرده، و هيچ جا نفرموده يا ايها الناس هر كس صحابي رسول خدا باشد، هر چه به شما گفت بپذيريد، كه سخن صحابي او حجت است، و چطور ممكن است حجت كند با اينكه ميان كلمات اصحاب اختلافهاي فاحش هست، مگر آنكه بگويي قرآن بشر را به سفسطه يعني قبول تناقض‌گوئيها دعوت كرده، و حال آنكه چنين دعوتي نكرده، و بلكه در مقابل دعوت كرده تا در آياتش تدبر كنند، و عقل و فهم خود را در فهميدن آن بكار ببندند، و بوسيله تدبر اختلافي كه ممكن است در آياتش بنظر برسد، بر طرف نمايند، و ثابت كنند كه در آياتش اختلافي نيست، علاوه، خداي تعالي قرآن كريم خود را هدايت و نور و تبيان كل شي‌ء معرفي كرده، آن وقت چگونه ممكن است چيزي كه خودش نور است، بوسيله غير خودش، يعني قتاده و امثال او روشن شود، و چطور تصور دارد چيزي كه هدايت است، خودش محتاج ابن عباس‌ها باشد، تا او را هدايت كنند، و چگونه چيزي كه خودش بيان هر چيز است، محتاج سدي‌ها باشد تا آن را بيان كنند؟!

[اشاره به روش متكلمين در تفسير قرآن و بيان فرق بين تفسير و تطبيق] ..... ص : 10

و اما متكلمين كه اقوال مختلفه‌اي در مذهب داشتند، همين اختلاف مسلك وادارشان كرد كه در تفسير و فهم معاني آيات قرآني اسير آراء مذهبي خود باشند، و آيات را طوري معنا كنند كه با آن آراء موافق باشد، و اگر آيه‌اي مخالف يكي از آن آراء بود، تاويل كنند، آنهم طوري تاويل كنند كه باز مخالف ساير آراء مذهبيشان نباشد.
و ما فعلا به اين جهت كاري نداريم، كه منشا اتخاذ آراء خاصي در تفسير در برابر آراء ديگران، و پيروي از مسلك مخصوصي، آيا اختلاف نظريه‌هاي علمي است، و يا منشا آن تقليدهاي كوركورانه از ديگران است، و يا صرفا تعصب‌هاي قومي است، چون اينجا جاي بررسي آن نيست، تنها چيزي كه بايد در اينجا بگوئيم اين است كه نام اين قسم بحث تفسيري را تطبيق گذاشتن مناسب‌تر است، تا آن را تفسير بخوانيم، چون وقتي ذهن آدمي مشوب و پابند نظريه‌هاي خاصي باشد، در حقيقت عينك رنگيني در چشم دارد، كه قرآن را نيز به همان رنگ مي‌بيند، و مي‌خواهد نظريه خود را بر قرآن تحميل نموده، قرآن را با آن تطبيق دهد، پس بايد آن را تطبيق ناميد نه تفسير.
آري فرق است بين اينكه يك دانشمند، وقتي پيرامون آيه‌اي از آيات فكر و بحث مي‌كند، با خود بگويد: ببينم قرآن چه ميگويد؟ يا آنكه بگويد اين آيه را به چه معنايي حمل كنيم، اولي كه ميخواهد بفهمد آيه قرآن چه ميگويد، بايد تمامي معلومات و نظريه‌هاي علمي خود را موقتا فراموش كند، و به هيچ نظريه علمي تكيه نكند، ولي دومي نظريات خود را در مسئله دخالت داده، و بلكه بر اساس آن نظريه‌ها بحث را شروع مي‌كند، و معلوم است كه اين نوع بحث، بحث از معناي خود آيه نيست.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 11

[روش فلاسفه مشاء و اشراقي و متصوفه در تفسير قرآن و رد بر آنها] ..... ص : 11

و اما فلاسفه؟ آنان نيز به همان دچار شدند كه متكلمين شدند، وقتي به بحث در پيرامون قرآن پرداختند، سر از تطبيق و تاويل آيات مخالف با آراء مسلم‌شان در آوردند، البته منظور ما از فلسفه، فلسفه بمعناي اخص آن يعني فلسفه الهي به تنهايي نيست، بلكه منظور، فلسفه بمعناي اعم آن است، كه شامل همه علوم رياضيات و طبيعيات و الهيات و حكمت عملي ميشود.
البته خواننده عزيز توجه دارد كه فلسفه به دو مشرب جداي از هم تقسيم مي‌شود، يكي مشرب مشاء، كه بحث و تحقيق را تنها از راه استدلال معتبر ميداند و ديگري مشرب اشراق است كه ميگويد حقايق و معارف را بايد از راه تهذيب نفس و جلا دادن دل، به وسيله رياضت، كشف كرد.
مشائيان وقتي به تحقيق در قرآن پرداختند، هر چه از آيات قرآن در باره حقايق ما وراء طبيعت و نيز در باره خلقت و حدوث آسمانها و زمين و برزخ و معاد بود، همه را تاويل كردند، حتي باب تاويل را آن قدر توسعه دادند، كه به تاويل آياتي كه با مسلميات فلسفيان ناسازگار بود قناعت نكرده، آياتي را هم كه با فرضياتشان ناسازگار بود تاويل نمودند.
مثلا در طبيعيات، در باب نظام افلاك، تئوري و فرضيه‌هايي براي خود فرض كردند، و روي اين اساس فرضي ديوارها چيدند، و بالا بردند، ببينند آيا فرو مي‌ريزد يا خير، كه در اصطلاح علمي اين فرضيه‌ها را (اصول موضوعه) مي‌نامند، افلاك كلي و جزئي فرض كردند، عناصر را مبدأ پيدايش موجودات دانسته، و بين آنها ترتيب قائل شدند، و براي افلاك و عناصر، احكامي درست كردند، و معذلك با اينكه خودشان تصريح كرده‌اند كه همه اين خشت‌ها روي پايه‌اي فرضي چيده شده، و هيچ شاهد و دليل قطعي براي آن نداريم، با اين حال اگر آيه‌اي از قرآن مخالف همين فرضيه‌ها بود تاويلش كردند (زهي بي انصافي).
و اما آن دسته ديگر فلاسفه كه متصوفه از آنهايند، بخاطر اشتغالشان به تفكر و سير در باطن خلقت، و اعتنايشان به آيات انفسي، و بي توجهيشان بعالم ظاهر، و آيات آفاقي، بطور كلي باب تنزيل يعني ظاهر قرآن را رها نموده، تنها به تاويل آن پرداختند، و اين باعث شد كه مردم در تاويل آيات قرآني، جرأت يافته، ديگر مرز و حدي براي آن نشناسند، و هر كس هر چه دلش خواست بگويد، و مطالب شعري كه جز در عالم خيال موطني ندارد، بر هم بافته آيات قرآني را با آن معنا كنند، و خلاصه بهر چيزي بر هر چيزي استدلال كنند، و اين جنايت خود را به آنجا بكشانند، كه آيات قرآني را با حساب جمل و باصطلاح بازتر و بيشتر و حروف نوراني و ظلماني تفسير كنند، حروفي را نوراني و حروفي ديگر را ظلماني نام گذاشته، حروف هر كلمه از آيات را به اين دو قسم حروف تقسيم نموده، آنچه از احكام كه خودشان براي اين دو قسم حروف تراشيده‌اند، بر آن كلمه و آن آيه مترتب سازند.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 12
و پر واضح است كه قرآن كريم نازل نشد كه تنها اين صوفيان خيالباف را هدايت كند، و مخاطبين در آيات آن، تنها علماي علم اعداد، و ايقوف و حروف نيستند، و معارف آنهم بر پايه حساب جمل كه ساخته و پرداخته منجمين است، پي ريزي نشده، و چگونه شده باشد؟ و حال آنكه نجوم از سوقاتيهاي يونان است، كه به زبان عربي ترجمه شد.
خواهيد گفت روايات بسياري از رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت ع رسيده، كه مثلا فرموده‌اند: براي قرآن ظاهري و باطني است، و براي باطن آن باز باطن ديگري است، تا هفت بطن، و يا هفتاد بطن، (تا آخر حديث).
در پاسخ مي‌گوئيم: بله ما نيز منكر باطن قرآن نيستيم، و لكن پيغمبر و ائمه ع هم به ظاهر قرآن پرداختند، و هم به باطن آن، هم به تنزيل آن، و هم به تاويلش، نه چون نامبردگان كه بكلي ظاهر قرآن را رها كنند، آن وقت تازه در باره تاويل حرف داريم، منظور از تاويل در لسان پيامبر و ائمه ع آن تاويلي نيست كه نامبردگان پيش گرفته‌اند، چه تاويل باصطلاح آقايان عبارتست از معنايي كه مخالف ظاهر كلام باشد، و با لغات و واژه‌هاي مستحدثي كه در زبان مسلمانان و بعد از نزول قرآن و انتشار اسلام رايج گشته جور درآيد، ولي تاويلي كه منظور قرآن كريم است، و در آياتي از قرآن نامش برده شده، اصلا از مقوله معنا و مفهوم نيست، كه انشاء اللَّه در اوائل سوره آل عمران توضيح بيشتر آن خواهد آمد.

[وضع تفسير در قرن حاضر و پيدايش روش تفسير قرآن بر مبناي علوم طبيعي و اجتماعي] ..... ص : 12

اين وضع تفسير قرآن در قرون گذشته بود، و اما در قرن حاضر؟ در اين اعصار مسلك تازه‌اي در تفسير پيدا شد، و آن اين است، جمعي كه خود را مسلمان مي‌دانند، در اثر فرورفتگي و غور در علوم طبيعي، و امثال آن، كه اساسش حس و تجربه است، و نيز غور در مسائل اجتماعي، كه اساسش تجربه و آمارگيري است، روحيه حسي‌گري پيدا كرده، يا بطرف مذهب فلاسفه مادي و حسي سابق اروپايي تمايل پيدا كردند، و يا به سمت مذهب اصالت عمل ليز خوردند، مذهبي كه مي‌گويد: (هيچ ارزشي براي ادراكات انسان نيست، مگر آن ادراكاتي كه منشا عمل باشد، آنهم عملي كه به درد حوائج زندگي مادي بخورد، حوائجي كه جبر زندگي آن را معين مي‌كند.)
اين مذهب اصالت است كه پاره‌اي مسلمان نما به سوي آن گرائيده‌اند، و در نتيجه گفته‌اند:
معارف ديني نميتواند مخالف با علم باشد، و علم ميگويد اصالت وجود تنها مال ماده و خواص محسوس آنست، پس در دين و معارف آن هم هر چه كه از دائره ماديات بيرون است، و حس ما آن را لمس نميكند، مانند عرش، و كرسي، و لوح، و قلم، و امثال آن بايد به يك صورت تاويل شود.
و اگر از وجود هر چيزي خبر دهد كه علوم متعرض آن نيست، مانند وجود معاد و جزئيات آن، بايد با قوانين مادي توجيه شود.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 13
و نيز آنچه كه تشريع بر آن تكيه كرده، از قبيل وحي، و فرشته، و شيطان، و نبوت، و رسالت، و امامت، و امثال آن، همه امور روحي هستند كه به تناسب نام يكي را وحي و نام ديگري را ملك و غيره مي‌گذاريم، و روح هم خودش پديده‌اي مادي و نوعي از خواص ماده است، و مسئله تشريع هم اساسش يك نبوغ خاص اجتماعي است، كه ميتواند قوانين خود را بر پايه افكار صالح بنا كند، تا اجتماعي صالح و راقي بسازد.

[نظر مسلمان نماهاي پيرو اين روش درباره روايات] ..... ص : 13

اين آراء مسلمان نماهاي اعصار جديد در باره معارف قرآن است، و اما در باره روايات ميگويند: از آنجايي كه در ميان روايات احاديثي جعلي دسيسه شده، و راه يافته، لذا بطور كلي به هيچ حديثي نمي‌توان اعتماد نمود، مگر آن حديثي كه با كتاب يعني قرآن كريم موافق باشد، و كتاب هم بايد با آيات خودش و با راهنمايي علم، تفسير شود، نه به آراء و مذاهب سابق، كه اساسش استدلال از راه عقل است، چون علم همه آنها را باطل كرده، زيرا اساس علم حس و تجربه است.
اين‌ها سخناني است كه آقايان يا صريحا گفته‌اند، و يا لازمه اين گفتارشان است، كه بايد طريق حس و تجربه را پيروي كرد، و ما در اينجا در صدد آن نيستيم كه اصول علمي و فلسفي آنان را بررسي نموده، و در باره ديواري كه روي اين اساس چيده‌اند بحث كنيم.

[روش اينها نيز تطبيق است نه تفسير] ..... ص : 13

تنها اين را مي‌گوييم: كه اشكالي كه بر طريقه مفسرين گذشته كرده‌اند، كه تفسيرشان تفسير نيست، بلكه تطبيق است، عينا بخود آنان وارد است، هر چند كه با طمطراقي هر چه بيشتر دعوي مي‌كنند كه تفسير واقعي قرآن همين است كه ما داريم.
براي اينكه اگر آقايان مانند مفسرين سلف معلومات خود را بر قرآن تحميل نكرده‌اند، پس چرا نظريه‌هاي علمي را اصل مسلم گرفته، تجاوز از آن را جايز نميدانند، پس اينان نيز در انحراف سلف شريكند، و چيزي از آنچه را كه آنان فاسد كردند اصلاح نكردند.

[نقص و انحراف مشترك تمام مسلك‌هاي تفسيري ياد شده و لازمه اين نقص] ..... ص : 13

و خواننده عزيز اگر در اين مسلك‌هايي كه در باره تفسير برايش نقل كرديم دقت بفرمايد، خواهد ديد كه همه در اين نقص (كه نقص بسيار بزرگي است) شريكند: كه آنچه از ابحاث علمي و يا فلسفي بدست آورده‌اند، بر قرآن كريم تحميل نموده‌اند، بدون اينكه مداليل آيات بر آنها دلالت داشته باشد، و در نتيجه تفسير اينان نيز تطبيق شده، و تطبيق خود را تفسير نام نهادند، و حقايق قرآن را به صورت مجازها در آورده، تنزيل عده‌اي از آيات را تاويل كردند.

[مفاهيم آيات قرآني بدون ابهام و اغلاق است و منشا اختلافات، اختلاف در مصاديق است] ..... ص : 13

و لازمه اين انحراف- (همانطور كه در اوائل گفتار اشاره كرديم) اين شد كه قرآني كه خودش را به (هُديً لِلْعالَمِينَ)، «1» و (نُوراً مُبِيناً)، «2» و (تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ)، «3» معرفي نموده، هدايت نباشد،
__________________________________________________
1- سوره آل عمران آيه 96
2- سوره نساء آيه 174
3- سوره نحل آيه 89
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 14
مگر به كمك غير خودش، و بجاي نور مبين مستنير به غيرش باشد، از غير خودش نور بگيرد، و بوسيله غير خودش بيان شود، حالا آن غير چيست؟ كه ما را بسوي قرآن هدايت مي‌كند، و به قرآن نور و بيان ميدهد؟! نميدانيم، و اگر آن علمي كه بزعم آقايان نور بخش و مبين قرآن و هادي بسوي آنست، و خودش مورد اختلاف شد، (كه مورد اختلاف هم شده، و چه اختلاف شديدي) آيا مرجع چه خواهد بود؟! نميدانيم.
و بهر حال هيچيك از اين اختلافاتي كه ذكر شد، منشاش اختلاف نظر در مفهوم لفظ آيه، و معناي لغوي و عرفي عربي مفرد آن، و جمله‌اش نبوده، براي اينكه هم كلمات قرآن، و هم جملات آن، و آياتش كلامي است عربي، و آنهم عربي آشكار، آن چنان كه در فهم آن هيچ عرب و غير عربي كه عارف به لغت و اساليب كلام عربي است توقف نميكند. و در ميان همه آيات قرآن، (كه بيش از چند هزار آيه است)، حتي يك آيه نمي‌يابيم كه در مفهومش اغلاق و تعقيدي باشد، بطوري كه ذهن خواننده در فهم معناي آن دچار حيرت و سرگرداني شود، و چطور چنين نباشد و حال آنكه قرآن فصيح‌ترين كلام عرب است، و ابتدايي‌ترين شرط فصاحت اين است كه اغلاق و تعقيد نداشته باشد، و حتي آن آياتي هم كه جزو متشابهات قرآن بشمار مي‌آيند، مانند آيات نسخ شده، و امثال آن، در مفهومش غايت وضوح و روشني را دارد، و تشابهش بخاطر اين است كه مراد از آن را نميدانيم، نه اينكه معناي ظاهرش نامعلوم باشد.
پس اين اختلاف از ناحيه معناي كلمات پيدا نشده، بلكه همه آنها از اختلاف در مصداق كلمات پيدا شده، و هر مذهب و مسلكي كلمات و جملات قرآن را بمصداقي حمل كرده‌اند، كه آن ديگري قبول ندارد، اين از مدلول تصوري و تصديقي كلمه، چيزي فهميده، و آن ديگري چيزي ديگر.

[توضيح و تحقيق درباره علت سبقت معاني مادي كلمات وضع شده به ذهن] ..... ص : 14

توضيح اينكه انس و عادت (همانطوري كه گفته شده)، باعث ميشود كه ذهن آدمي در هنگام شنيدن يك كلمه، و يا يك جمله، به معناي مادي آن سبقت جويد، و قبل از هر معناي ديگر، آن معناي مادي و يا لواحق آن به ذهن در آيد، و ما انسانها از آنجايي كه بدنهايمان، و قواي بدنيمان، ما دام كه در اين دنياي مادي هستيم، در ماده غوطه‌ور است، و سر و كارش همه با ماده است، لذا مثلا اگر لفظ حيات، و علم، و قدرت، و سمع، و بصر، و كلام، و اراده، و رضا، و غضب، و خلق، و امر، و امثال آن را مي‌شنويم، فورا معناي مادي اينها به ذهن ما در مي‌آيد، همان معنايي كه از اين كلمات در خود سراغ داريم.
و همچنين وقتي كلمات آسمان، و زمين، و لوح، و قلم، و عرش، و كرسي، و فرشته، و بال فرشته، و شيطان، و لشگريان او، از پياده نظام، و سواره نظامش را مي‌شنويم، مصاديق طبيعي و
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 15
مادي آن به ذهن ما سبقت ميجويد، و قبل از هر معناي ديگري داخل در فهم ما مي‌شود.
و چون مي‌شنويم كه ميگويند: خدا عالم را خلق كرده، و يا فلان كار را كرده، و يا بفلان چيز عالم است، و يا فلان چيز را اراده كرده، و يا خواسته، و يا مي‌خواهد، همه اينها را مانند خلق، و علم، و اراده، و مشيت، خودمان مقيد بزمانش مي‌كنيم، چون معهود در ذهن ما اين است كه خواسته ماضي و مربوط به گذشته است، و ميخواهد مضارع و مربوط به آينده است، در باره (خواسته و ميخواهد) خدا همين فرق را مي‌گذاريم.
باز وقتي مي‌شنويم كه خداي تعالي مي‌فرمايد: (وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ) «1» نزد ما بيشتر هم هست، و يا مي‌فرمايد: (لَاتَّخَذْناهُ مِنْ لَدُنَّا، «2» از نزد خود مي‌گيريم نه از ميان شما) و يا مي‌فرمايد: (وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ، «3» آنچه نزد خدا است بهتر است، و يا مي‌فرمايد) (إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ، «4» به نزد او بر مي‌گرديد)، فورا بذهنمان مي‌رسد كه كلمه (نزد) همان معنايي را در باره خدا مي‌دهد، كه در باره ما مي‌دهد، و آن عبارت است از حضور در مكاني كه ما هستيم.
و چون مي‌شنويم كه مي‌فرمايد: (وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً، أَمَرْنا مُتْرَفِيها)
«5» چون بخواهيم قريه‌اي را هلاك كنيم بعياشهايش دستور مي‌دهيم كه ...، و يا مي‌شنويم كه مي‌فرمايد: (وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ) «6» اراده كرده‌ايم كه منت نهيم ...، و يا مي‌شنويم كه مي‌فرمايد: (يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ، «7» خدا آساني براي شما اراده كرده)، فورا به ذهنمان مي‌رسد كه اراده خدا هم از سنخ اراده ما است، و از اين قبيل كلمات را وقتي مي‌شنويم، مقيد به آن قيودي مي‌كنيم كه در خود ما مقيد به آنها است.
چاره‌اي هم نداريم، براي اينكه از روز اول كه ما ابناء بشر لفظ، (چه فارسي چه عربي و چه هر زباني ديگر) را وضع كرديم، براي اين وضع كرديم كه موجودي اجتماعي بوديم، و ناگزير بوديم، منويات خود را به يكديگر بفهمانيم، و فهماندن منويات وسيله‌اي مي‌خواهد، لذا با يكديگر قرار گذاشتيم قبلا كه هر وقت من صداي (آب) را از خود در آوردم، تو بدان كه من آن چيزي را ميگويم، كه رفع تشنگي مي‌كند، و به همين منوال الفاظ ديگر).
و زندگي اجتماعي را هم حوائج مادي به گردن ما گذاشت، چون منظور از آن اين بود كه دست به دست هم داده، هر يك، يكي از كارهاي اجتماع را انجام دهيم، تا به اين وسيله استكمال كرده باشيم، و كارهاي اجتماعي همه مربوط به امور مادي، و لوازم آنست، ناگزير الفاظ را وضع كرديم، براي مسمي‌هايي كه غرض ما را تامين مي‌كند، روي اين جهت هر لفظي را كه مي‌شنويم، فورا
__________________________________________________
1- سوره ق آيه 35
2- انبياء آيه 17
3- آل عمران آيه 198
4- بقره آيه 28
5- سوره اسراء آيه 16
6- سوره قصص آيه 5
7- سوره بقره آيه 185
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 16
معناي ماديش به ذهنمان مي‌رسد.

[دلالت الفاظ موضوعه با تغيير شكل موضوع له تغيير نمي‌يابد] ..... ص : 16

لكن بايد اين را هم بدانيم كه اگر ما الفاظ را وضع كرديم، براي آن چيزي وضع كرديم كه فلان فائده را بما مي‌دهد، حالا اگر آن چيز شكل و قيافه‌اش تغيير كرد، ما دام كه آن فائده را مي‌دهد، باز لفظ نام برده، نام آن چيز هست، توضيح اينكه: اشيايي كه ما براي هر يك نامي نهاده‌ايم از آنجا كه مادي هستند، محكوم به تغير و تبدلند، چون حوائج آدمي رو به تبدل است، و روز به روز تكامل مي‌يابد، مثلا كلمه چراغ را ما در اولين روزي كه بزبان جاري كرديم، بعنوان نام يك ظرفي بود، كه روغن در آن مي‌ريختيم، و فتيله‌اي در آن روغن مي‌انداختيم، و لبه فتيله را از لبه ظرف بيرون گذاشته، روشن مي‌كرديم، تا در شب‌هاي تاريك پيش پاي ما را روشن كند، و هر وقت كلمه (چراغ) به زبان مي‌آورديم شنونده چنين چيزي از آن مي‌فهميد، ولي روز بروز در اثر پيشرفت ما، چراغ هم پيشرفت كرد، و تغيير شكل داد، تا امروز كه بصورت چراغ برق در آمد، بصورتي كه از اجزاء چراغ اوليه ما، هيچ چيز در آن وجود ندارد، نه ظرف سفالي آن هست، نه روغنش، و نه فتيله‌اش، ولي در عين حال باز به لامپ مي‌گوييم چراغ، براي چه؟ براي اينكه از لامپ همان فائده را مي‌بريم كه از پيه سوز سابق مي‌برديم.
و همچنين كلمه ميزان يا ترازو، كه در اولين روزي كه آن را بزبان آورديم، طبق قرار قبلي براي، اين آن را وضع كرديم، كه شنونده از آن چيزي را بفهمد كه كالا و اجناس ما بوسيله آن سنجيده مي‌شود، ولي امروز آلاتي درست كرده‌ايم، كه با آن حرارت، و برودت، را هم مي‌سنجيم، پس اين هم ميزان هست، چيزي كه هست ميزان الحرارة است، و همچنين كلمه سلاح كه در روز اول چوب و چماق بود، بعدا شمشير و گرز شد، و امروز توپ و تفنگ شده است.
پس بنا بر اين هر چند كه مسماي نامها تغيير كرده، بحدي كه از اجزاء سابقش نه ذاتي مانده، و نه صفاتي، و لكن نامها هم چنان باقي مانده است، و اين نيست مگر بخاطر اينكه منظور روز اول ما از نام‌گذاري، فائده و غرضي بود كه از مسماها عايد ما مي‌شد، نه شكل و صورت آنها، و ما دام كه آن فائده و آن غرض حاصل است، اسم هم بر آن صادق است، در نتيجه ما دام كه غرض سنجش، و نورگيري، و دفاع، و غيره باقي است نام ميزان، و چراغ، و اسلحه، نيز باقي است.
بنا بر اين بايد توجه داشته باشيم، كه ملاك و مدار در صادق بودن يك اسم، و صادق نبودن آن، موجود بودن غرض، و غايت، و موجود نبودن آنست، و نبايد نسبت به لفظ اسم جمود به خرج داده، و آن را نام يك صورت بدانيم، و تا قيامت هر وقت چراغ مي‌گوييم، باز همان پيه سوز را اراده كنيم

[جمود مقلدين از اصحاب حديث به ظواهر آيات و رد بر آنها] ..... ص : 16

اما متاسفانه انس و عادت نميگذارد ما اين توجه را داشته باشيم، و همين باعث شده كه ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 17
مقلدين از اصحاب حديث، چون فرقه حشويه، و مجسمه، به ظواهر آيات جمود كرده، و آيات را به همان ظواهر تفسير كنند، گو اينكه اين جمود، جمود بر ظواهر نيست، بلكه جمود بر انس و عادت است در تشخيص مصاديق.
و در بين خود ظواهر، ظواهري هست كه اين جمود را تخطئه مي‌كند، و روشن مي‌سازد كه اتكاء و اعتماد كردن در فهم معاني آيات، بر انس و عادت، مقاصد آيات را در هم و بر هم نموده، امر فهم را مختل ميسازد، مانند آيه: (لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ)، «1» و آيه: (لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ)، «2» و آيه: (سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ)، «3» چون اگر درك خدا، چون درك ما باشد، او مثل ما خواهد بود، در حالي كه آيه اولي ميگويد: او مثل ندارد، و آيه سومي او را از آنچه كه ما در باره‌اش بگوئيم، منزه مي‌دارد.
و همين جهت باعث شده كه ديگر مردم در درك معاني آيات، به فهم عادي و مصداقهاي مانوس در ذهن اكتفاء نكنند، هم چنان كه دور بودن از خطا و به دست آوردن مجهولات، انسان را وادار كرده تا دست به دامان بحثهاي علمي شود، و تجويز كند كه بحث را در فهم حقايق قرآن و تشخيص مقاصد عاليه آن دخالت دهد.

[دو راهي استفاده از علم براي درك حقائق قرآن و جمود به ظواهر آن] ..... ص : 17

از يك سو ناگزير بود دنبال علم تفسير برود، و حقايق قرآن را با ذهني ساده، نه با عينك معلومات شخصي، مو شكافي كند، و از سوي ديگر در فهم معاني آيات، به فهم عادي و مصداق مانوس در ذهن خود قناعت ننموده، و در مثل كلمه (چراغ) را حمل بر پيه سوز نكند، چون اگر از روز اول مي‌خواست بفهم عادي خود قناعت كند، دنبال علم نمي‌رفت، و اگر دو دستي دامن علم را چسبيد، براي اين بود كه فهميد فكرش بدون بحث علمي مصون از خطاء نيست، علاوه بر اينكه فكر عادي به تنهايي مجهولات را براي انسان كشف نميكند.

[دو روش براي فهم حقائق قرآن از راه ابحاث علمي و روش مقبول از اين دو] ..... ص : 17

بر سر اين دو راهي، كمتر كسي مي‌تواند راه ميانه را برود، نه آن قدر علم را در درك حقايق قرآن دخالت دهد، كه سرانجام سر از علم ايقوف و زبر و بينه در آورد، و نه آن قدر بفكر ساده خود جمود دهد، كه تا روز قيامت چراغ را بر پيه سوز، و سلاح را بر گرز و كمند، حمل كند.
بلكه در عين اينكه به ذيل ابحاث علمي متمسك مي‌شود، نتائج حاصله را بر قرآن تحميل نكند، چون فهميدن حقايق قرآن، و تشخيص مقاصد آن، از راه ابحاث علمي دو جور است، يكي اينكه ما در مسئله‌اي كه قرآن متعرض آنست، بحثي علمي، و يا فلسفي را آغاز كنيم، و هم چنان دنبال كنيم، تا حق مطلب برايمان روشن و ثابت شود، آن وقت بگوئيم: آيه هم همين را ميگويد، اين روش
__________________________________________________
1- سوره الشوري، آيه 11 [.....]
2- سوره انعام، آيه 103
3- المؤمنون، آيه 91
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 18
هر چند كه مورد پسند بحثهاي علمي و نظري است، و لكن قرآن آن را نمي‌پسندد.
دوم اينكه براي فهم آن مسئله، و تشخيص مقصود آن آيه، از نظائر آن آيه كمك گرفته، منظور از آيه مورد نظر را بدست آوريم، (آن گاه اگر بگوئيم علم هم همين را مي‌گويد عيبي ندارد)، و اين روشي است كه ميتوان آن را تفسير خواند، خود قرآن آن را مي‌پسندد، چون قرآن خود را تبيان كل شي‌ء ميداند، آن وقت چگونه ممكن است كه بيان خودش نباشد، قرآن خود را هدايت مردم و بيناتي از هدي، و جدا سازنده حق از باطل معرفي نموده، مي‌فرمايد: (هُديً لِلنَّاسِ، وَ بَيِّناتٍ مِنَ الْهُدي، وَ الْفُرْقانِ)، «1» آن وقت چطور ممكن است هدايت، و بينه، و فرقان، و نور مردم در تمامي حوائج زندگيشان باشد، ولي در ضروري‌ترين حاجتشان كه فهم خود قرآن است، نه هدايت باشد، و نه تبيان، و نه فرمان، و نه نور؟.
قرآن بتمامي افرادي كه در راه خدا مجاهدت مي‌كنند مژده داده، كه ايشان را به راه‌هاي خود هدايت مي‌كند، و فرموده: (وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا)، «2» آن وقت در مهم‌ترين جهادشان كه همانا فهم كلام پروردگارشان است، ايشان را هدايت نكند؟ (و به فرضيات علمي احاله كند)، و چه جهادي اعظم از مجاهدت در فهم كتاب خدا، و چه سبيلي بهتر از سبيل قرآن بشر را بسوي او هدايت ميكند؟! و آياتي كه قرآن را چنين معرفي مي‌كند بسيار است، كه انشاء اللَّه در بحث محكم و متشابه، در اوائل سوره آل عمران به همه آنها اشاره نموده، در اطرافش بحث مفصل مي‌كنيم.

[طريقه‌اي كه رسول خدا (ص) و ائمه اهل البيت (ع) در تفسير قرآن سلوك كرده‌اند] ..... ص : 18

باقي ميماند طريقه‌اي كه رسول خدا (ص) و امامان اهل بيت او در تفسير سلوك نموده‌اند، رسولي كه خدا قرآن را نخست به او تعليم كرده، و او را معلم سايرين قرار داده، و فرموده: (نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ، عَلي قَلْبِكَ)، «3» (روح الامين آن را بر قلب تو نازل كرده)، و نيز فرموده: (وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ، لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ)، «4» (ما كتاب را بر تو نازل كرديم، تا براي مردم بيان كني، كه چه چيز براي آنان نازل شده) ...، و نيز فرموده: (يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ، وَ يُزَكِّيهِمْ، وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ)، «5» (آيات آن را بر شما ميخواند و شما را تزكيه نموده، كتاب و حكمت را تعليمتان مي‌دهد) ....
و امامان اهل بيت كه رسول خدا (ص) ايشان را در حديث مورد اتفاق بين شيعه و سني (اني تارك فيكم الثقلين، ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدي أبدا، كتاب اللَّه و عترتي، اهل بيتي، و انهما لن يفترقا، حتي يردا علي الحوض، من دو چيز گران در شما جانشين مي‌گذارم، كه ما دام به آن دو تمسك جوييد، ابدا بعد از من گمراه نمي‌شويد، يكي كتاب خدا، و يكي عترتم اهل بيتم را، و اين
__________________________________________________
1- سوره البقره- آيه 185
2- سوره عنكبوت- آيه 69
3- سوره شعراء- آيه 194
4- سوره نحل آيه 44
5- آل عمران آيه 164
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 19
دو حتي چشم بر هم زدني از يكديگر جدا نمي‌شوند، تا كنار حوض بر من در آيند)، «1» منصوب براي چنين مقامي كرده، و خدا هم تصديقش كرده، كه فرموده: (إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً)، «2» و نيز علم به قرآن را از غير ايشان كه مطهرين‌اند نفي كرده، و فرموده:
(إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ، فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ، لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ، «3» (به درستي كه اين قرآن كتابي است كريم و خواندني در كتابي مكنون كه احدي جز مطهرين با آن تماس ندارد).
اين پيغمبر و اين امامان اهل بيت ع، طريقه‌شان در تعليم و تفسير قرآن كريم، بطوري كه از احاديث تفسيري آنان بر مي‌آيد، همين طريقه‌اي است كه ما بيان كرديم، و ما بزودي آن احاديث را در ضمن بحث‌هاي روايتي اين كتاب از نظر خواننده عزيز مي‌گذرانيم، آن وقت خواهيد ديد كه هيچ اهل بحثي در آن همه روايت حتي به يك حديث برنميخورد، كه رسول خدا و يا ائمه اهل بيت ع در تفسير آيه‌اي از حجت و برهاني علمي و نظري و يا فرضيه‌اي علمي كمك گرفته باشند.
و چطور ممكن است چنين كاري كرده باشند؟ با اينكه رسول خدا (ص) در باره قرآن كريم فرمود: (وقتي فتنه‌ها چون پاره‌هاي شبي ديجور راه خدا و راه نجات را بر شما مشتبه كردند، در آن هنگام بر شما باد بقرآن، كه او شافعي است، كه شفاعت و وساطتش امضاء شده، و شكوه‌گري از نقائص بشر است كه خدا او را تصديق كرده، هر كس آن را به عنوان كارنامه پيش روي خود بگذارد، تا به آن عمل كند، او وي را به سوي بهشت مي‌كشاند، و هر كس آن را پشت سر اندازد، و به برنامه‌هايي ديگر عمل كند، همان قرآن او را از پشت سر به سوي آتش مي‌راند.
قرآن دليلي است كه بسوي بهترين سبيل راه مي‌نمايد، و آن كتاب تفصيل، و جدا سازي حق از باطل است، و كتاب بيان است، كه هر لحظه به تو سعادتي ميدهد، كتاب فصل است، نه شوخي، كتابي است كه ظاهري و باطني دارد، ظاهرش همه حكمت است، و باطنش همه علم، ظاهرش ظريف و لطيف، و باطنش بسيار ژرف و عميق است، قرآن داراي دلالتها و علامتها است، و تازه دلالتهايش هم دلالاتي دارد عجائب قرآن را نمي‌توان شمرد، غرائب آن هرگز كهنه نمي‌شود، در آن چراغهاي هدايت، و مناره‌هاي حكمت است، قرآن دليل بر هر پسنديده است نزد كسي كه انصاف داشته باشد. «4»
بنا بر اين بر هر كسي لازم است كه ديدگان خود را در آن بچراند، و نظر خود را به اين صفات برساند (و با اين صفات به قرآن نظر كند) تا دچار هلاكت نشود، و از خليدن خار به پاي چشمش
__________________________________________________
1- احقاق الحق ج 9 ص 309- 371 و بصائر الدرجات ص 413
2- احزاب- آيه 33
3- الواقعه- آيه 79
4- تفسير عياشي ج 1 ص 2
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 20
رهايي يابد، چه تفكر مايه حيات قلب شخص بصير است، چنين كسي مانند چراغ بدستي ميماند كه در تاريكيهاي شب نور دارد، او به سهولت و بخوبي ميتواند از خطرهايي كه تاريكي مي‌آفريند رهايي يابد، علاوه بر اينكه در مسير خود توقفي ندارد، علي ع هم (به طوري كه در نهج البلاغه آمده) مي‌فرمايد: (قرآن چنين است كه پاره‌اي از آن پاره‌اي ديگر را بيان ميكند، و بعضي از آن شاهد بعضي ديگر است) .... «1»
و اين يگانه راه مستقيم و روش بي نقصي است كه معلمين قرآن و هاديان آن، ائمه ع پيموده‌اند.

[پيروي ما از روش آنان و ذكر جهات و محورهاي مورد بحث در اين تفسير] ..... ص : 20

و ما نيز بياري خداي سبحان روش تفسيري خود را به همين طرز قرار مي‌دهيم، و از آيات قرآن در ضمن بياناتي بحث مي‌كنيم، و بهيچ وجه بحثي نظري، و فلسفي، و يا به فرضيه‌اي علمي، يا مكاشفه‌اي عرفاني، تكيه نمي‌كنيم.
و نيز در اين تفسير در جهات ادبي قرآن بيش از آن مقداري كه در فهم معنا از اسلوب عربي محتاج به آن هستيم، و تا آن نكته را بيان نكنيم از اسلوب عربي كلام آن معنا را نمي‌فهميم، و يا مقدمه‌اي بديهي، و يا مقدمه‌اي علمي كه فهم اشخاص در آن اختلاف ندارد، ذكر نمي‌كنيم.
بنا بر اين از آنچه تا كنون بيان كرديم به دست آمد، كه ما در اين تفسير به منظور اينكه به طريقه اهل بيت ع تفسير كرده باشيم تنها در جهات زير بحث مي‌كنيم:
1- معارفي كه مربوط است به اسماء خداي سبحان و صفات او، از حيات، و علم، و قدرت، و سمع، و بصر، و يكتايي، و امثال آن، و اما ذات خداي عز و جل، بزودي خواهي ديد كه قرآن كريم آن ذات مقدس را غني از بيان مي‌داند.
2- معارف مربوط به افعال خداي تعالي، چون خلق، و امر، و اراده، و مشيت، و هدايت، و اضلال، و قضاء، و قدر، و جبر، و تفويض، و رضا، و غضب، و امثال آن، از كارهاي متفرق.
3- معارفي كه مربوط است به واسطه‌هايي كه بين او و انسان هستند، مانند حجابها، و لوح، و قلم، و عرش، و كرسي، و بيت المعمور، و آسمان، و زمين، و ملائكه، و شيطانها، و جن، و غير ذلك.
4- معارفي كه مربوط است به خود انسان در زندگي قبل از دنيا.
5- معارفي كه مربوط است بانسان در دنيا، چون تاريخ پيدايش نوع او، و خودشناسيش، و شناسايي اصول اجتماعي، و مسئله نبوت، و رسالت، و وحي، و الهام، و كتاب، و دين، و شريعت، كه از اين باب است مقامات انبياء، كه از داستانهاي آنان استفاده مي‌شود، همان داستانهايي كه قرآن
__________________________________________________
1- نهج البلاغه فيض خطبه 133 ص 414
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 21
كريم از آن حضرات حكايت كرده است.
6- معارف مربوط به انسان در عوالم بعد از دنيا، يعني عالم برزخ و معاد.
7- معارف مربوط به اخلاق نيك و بد انسان، كه مقامات اولياء در صراط بندگي يعني اسلام و ايمان و احسان و اخبات و اخلاص و غير ذلك مربوط به اين معارف است.
و اما آياتي كه مربوط است به احكام ديني، در اين تفسير پيرامون آنها بحث نشده، چون كه بحث پيرامون آنها مربوط به كتاب فقه است نه تفسير.
نتيجه اين طريقه از تفسير اين شده كه در تمامي اين كتاب و در تفسير همه آيات قرآني يك بار هم نمي‌بيني كه آيه‌اي را بر معنايي خلاف ظاهر حمل كرده باشيم، پس در اين كتاب تاويلي كه ديگران بسيار دارند نمي‌بيني، بله تاويل به آن معنايي كه قرآن در چند جا اثباتش مي‌كند، به زودي خواهي ديد كه آن تاويل اصلا از قبيل معاني نيست.
سپس در هر چند آيه بعد از تمام شدن بحثها و بيانات تفسيري، بحث‌هايي متفرق از روايات قرار داده‌ايم، و در آن بان مقدار كه بر ايمان امكان داشت، از روايات منقوله از رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت سلام اللَّه عليهم اجمعين هم از طرق عامه و هم خاصه ايراد نموده‌ايم، و اما آن رواياتي كه از مفسرين صحابه و تابعين چيزي نقل مي‌كند، در اين كتاب نقل نكرديم، براي اينكه صرف نظر از اينكه رواياتي است در هم و بر هم، كلام صحابه و تابعين حجيتي براي مسلمانان ندارد، (مگر رواياتي كه بعنوان موقوفه نقل شده است).
و بزودي اهل بحث اگر در روايات منقوله از ائمه ع دقت بفرمايند مطلع خواهد شد كه اين طريقه نويني كه بيانات اين كتاب بر آن اساس نهاده شده، طريقه‌اي جديد نيست، بلكه قديمي‌ترين طريقه‌اي است كه در فن تفسير سلوك شده، و طريقه معلمين تفسير سلام اللَّه عليهم است.
البته در خلال اين كتاب بحث‌هاي مختلف فلسفي، و علمي، و تاريخي، و اجتماعي، و اخلاقي، هست، كه در آنها نيز به مقدار وسعمان بحث كرده‌ايم، و در همه اين بحث‌ها به ذكر آن مقدماتي كه سنخيت با بحث داشته اكتفاء نموده، و از ذكر مقدماتي كه مقدميت ندارد، و خارج از طور بحث است خودداري نموديم.
و سداد و رشاد را از خداي تعالي مسئلت مي‌نمائيم كه بهترين ياور و راهنما است.
فقير الي اللَّه محمد حسين طباطبائي
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 23

(1)سوره حمد ..... ص : 23

اشاره

ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 24

[سوره الفاتحة (1): آيات 1 تا 5] ..... ص : 24

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ (1)
الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ (2) الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ (3) مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ (4) إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ (5)

ترجمه آيات: ..... ص : 24

بنام خدايي كه هم رحمتي عام دارد و هم رحمتي خاص به نيكان. (1)
ستايش مر خدا را كه مالك و مدبر همه عوالم است. (2)
هم رحمتي عام دارد و هم رحمتي خاص به نيكان. (3)
خدايي كه مالكيت علي الاطلاقش در روز جزا. (4)
براي همه مكشوف ميشود تنها تو را مي‌پرستيم و تنها از تو ياري مي‌طلبيم (5)

بيان [سبب ابتداء به" بسم اللَّه"] ..... ص : 24

اشاره

(بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ) بسيار مي‌شود كه مردم، عملي را كه مي‌كنند، و يا مي‌خواهند آغاز آن كنند، عمل خود را با نام عزيزي و يا بزرگي آغاز مي‌كنند، تا باين وسيله مبارك و پر اثر شود، و نيز آبرويي و احترامي به خود بگيرد، و يا حد اقل باعث شود كه هر وقت نام آن عمل و يا ياد آن به ميان ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 25
مي‌آيد، به ياد آن عزيز نيز بيفتند.

[آغاز نمودن اعمال و گفتار با نام خدا ادب است و عمل را خدايي و نيك فرجام مي‌كند] ..... ص : 25

عين اين منظور را در نامگذاريها رعايت مي‌كنند، مثلا مي‌شود كه مولودي كه برايشان متولد مي‌شود، و يا خانه، و يا مؤسسه‌اي كه بنا مي‌كنند، بنام محبوبي و يا عظيمي نام مي‌گذارند، تا آن نام با بقاء آن مولود، و آن بناي جديد، باقي بماند، و مسماي اولي به نوعي بقاء يابد، و تا مسماي دومي باقي است باقي بماند، مثل كسي كه فرزندش را به نام پدرش نام مي‌گذارد، تا همواره نامش بر سر زبانها بماند، و فراموش نشود.
اين معنا در كلام خداي تعالي نيز جريان يافته، خداي تعالي كلام خود را به نام خود كه عزيزترين نام است آغاز كرده، تا آنچه كه در كلامش هست مارك او را داشته باشد، و مرتبط با نام او باشد، و نيز ادبي باشد تا بندگان خود را به آن ادب، مؤدب كند، و بياموزد تا در اعمال و افعال و گفتارهايش اين ادب را رعايت نموده، آن را با نام وي آغاز نموده، مارك وي را به آن بزند، تا عملش خدايي شده، صفات اعمال خدا را داشته باشد، و مقصود اصلي از آن اعمال، خدا و رضاي او باشد، و در نتيجه باطل و هالك و ناقص و ناتمام نماند، چون به نام خدايي آغاز شده كه هلاك و بطلان در او راه ندارد.
خواهيد پرسيد كه دليل قرآني اين معنا چيست؟ در پاسخ مي‌گوئيم دليل آن اين است كه خداي تعالي در چند جا از كلام خود بيان فرموده: كه آنچه براي رضاي او و به خاطر او و به احترام او انجام نشود باطل و بي اثر خواهد بود، و نيز فرموده: بزودي بيك يك اعمالي كه بندگانش انجام داده مي‌پردازد، و آنچه به احترام او و به خاطر او انجام نداده‌اند نابود و هباء منثورا مي‌كند، و آنچه به غير اين منظور انجام داده‌اند، حبط و بي اثر و باطل مي‌كند، و نيز فرموده: هيچ چيزي جز وجه كريم او بقاء ندارد، در نتيجه هر چه به احترام او و وجه كريمش و به خاطر رضاي او انجام شود، و به نام او درست شود باقي مي‌ماند، چون خود او باقي و فنا ناپذير است، و هر امري از امور از بقاء، آن مقدار نصيب دارد، كه خدا از آن امر نصيب داشته باشد.
و نيز اين معنا همانست كه حديث مورد اتفاق شيعه و سني آن را افاده مي‌كند، و آن اين است كه رسول خدا (ص) فرمود: (هر امري از امور كه اهميتي داشته باشد، اگر به نام خدا آغاز نشود، ناقص و أبتر مي‌ماند، و به نتيجه نمي‌رسد) «1» و كلمه (ابتر) بمعناي چيزيست كه آخرش بريده باشد.
از همين جا مي‌توانيم بگوئيم حرف (باء) كه در اول (بسم اللَّه) است، از ميان معناهايي كه براي آنست، معناي ابتداء با اين معنايي كه ما ذكر كرديم مناسب‌تر است، در نتيجه معناي جمله اين مي‌شود: كه (من به نام خدا آغاز مي‌كنم).
__________________________________________________
1- تفسير صافي ج 1 ص 52
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 26

[غرض از سراسر قرآن يك امر است و آن هدايت، اين يك امر با نام خدا آغاز شده] ..... ص : 26

مخصوصا اين تناسب از اين جهت روشن‌تر به نظر مي‌رسد كه كلام خدا با اين جمله آغاز شده، و كلام، خود فعلي است از افعال، و ناگزير داراي وحدتي است، و وحدت كلام به وحدت معنا و مدلول آن است، پس لا جرم كلام خدا از اول تا به آخرش معناي واحدي دارد، و آن معناي واحد غرضي است كه به خاطر آن غرض، كلام خود را به بندگان خود القاء كرده است.
حال آن معناي واحدي كه غرض از كلام خداي تعالي است چيست؟ از آيه: (قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبِينٌ، يَهْدِي بِهِ اللَّهُ، از سوي خدا به سوي شما نوري و كتابي آشكار آمد، كه به سوي خدا راه مي‌نمايد) ...، «1» و آياتي ديگر، كه خاصيت و نتيجه از كتاب و كلام خود را هدايت بندگان دانسته، فهميده ميشود: كه آن غرض واحد هدايت خلق است، پس در حقيقت هدايت خلق با نام خدا آغاز شده، خدايي كه مرجع همه بندگان است، خدايي كه رحمان است، و به همين جهت سبيل رحمتش را براي عموم بندگانش چه مؤمن و چه كافر بيان مي‌كند، آن سبيلي كه خير هستي و زندگي آنان در پيمودن آن سبيل است، و خدايي كه رحيم است، و به همين جهت سبيل رحمت خاصه‌اش را براي خصوص مؤمنين بيان مي‌كند، آن سبيلي كه سعادت آخرت آنان را تامين نموده، و به ديدار پروردگارشان منتهي مي‌شود، و در جاي ديگر از اين دو قسم رحمتش، يعني رحمت عامه و خاصه‌اش خبر داده، فرمود: (وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ، فَسَأَكْتُبُها لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ، رحمتم همه چيز را فرا گرفته، و بزودي همه آن را به كساني كه تقوي پيشه كنند اختصاص مي‌دهم) «2» اين ابتداء به نام خدا نسبت به تمامي قرآن بود، كه گفتيم غرض از سراسر قرآن يك امر است، و آن هدايت است، كه در آغاز قرآن اين يك عمل با نام خدا آغاز شده است.

[علت ابتداء هر سوره با بسم اللَّه] ..... ص : 26

و اما اينكه اين نام شريف بر سر هر سوره تكرار شده، نخست بايد دانست كه خداي سبحان كلمه (سوره) را در كلام مجيدش چند جا آورده، از آن جمله فرموده: (فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ)، «3» و فرموده: (فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ) «4» و فرموده: (إِذا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ)، «5» و فرموده: (سُورَةٌ أَنْزَلْناها وَ فَرَضْناها). «6» از اين آيات مي‌فهميم كه هر يك از اين سوره‌ها طائفه‌اي از كلام خدا است، كه براي خود و جداگانه، وحدتي دارند، نوعي از وحدت، كه نه در ميان ابعاض يك سوره هست، و نه ميان سوره‌اي و سوره‌اي ديگر.
و نيز از اينجا مي‌فهميم كه اغراض و مقاصدي كه از هر سوره بدست مي‌آيد مختلف است، و هر سوره‌اي غرضي خاص و معناي مخصوصي را ايفاء مي‌كند، غرضي را كه تا سوره تمام نشود
__________________________________________________
1- سوره مائده آيه 16 [.....]
2- سوره اعراف آيه 156
3- سوره يونس آيه 38
4- سوره هود آيه 13
5- توبه آيه 86
6- سوره نور آيه 1
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 27
آن غرض نيز تمام نمي‌شود، و بنا بر اين جمله (بسم اللَّه) در هر يك از سوره‌ها راجع به آن غرض واحدي است كه در خصوص آن سوره تعقيب شده است.
پس بسم اللَّه در سوره حمد راجع به غرضي است كه در خصوص اين سوره هست و آن معنايي كه از خصوص اين سوره بدست مي‌آيد، و از ريخت اين سوره برمي‌آيد حمد خدا است، اما نه تنها بزبان، بلكه باظهار عبوديت، و نشان دادن عبادت و كمك خواهي و در خواست هدايت است، پس كلامي است كه خدا به نيابت از طرف بندگان خود گفته، تا ادب در مقام اظهار عبوديت را به بندگان خود بياموزد.
و اظهار عبوديت از بنده خدا همان عملي است كه مي‌كند، و قبل از انجامش بسم اللَّه مي‌گويد، و امر ذي بال و مهم همين كاري است كه اقدام بر آن كرده، پس ابتدا به نام خداي سبحان هم راجع به او است، و معنايش اين است: خدايا من به نام تو عبوديت را براي تو آغاز مي‌كنم، پس بايد گفت: متعلق باء در بسم اللَّه سوره حمد" ابتداء" است، در حقيقت مي‌خواهيم اخلاص در مقام عبوديت، و گفتگوي با خدا را به حد كمال برسانيم، و بگوئيم پروردگارا حمد تو را با نام تو آغاز مي‌كنم، تا اين عملم نشانه و مارك تو را داشته باشد، و خالص براي تو باشد، ممكن هم هست همانطور كه قبلا گفتيم متعلق آن فعل (ابتداء) باشد، و معنايش اين باشد كه خدايا من خواندن سوره و يا قرآن را با نام تو آغاز مي‌كنم، بعضي هم گفته‌اند: (باء) استعانت است، و لكن معني ابتداء مناسب‌تر است، براي اينكه در خود سوره، مسئله استعانت صريحا آمده، و فرمود: (إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ)، ديگر حاجت به آن نبود كه در بسم اللَّه نيز آن را بياورد.

[معني و موارد استعمال لفظ" اسم"] ..... ص : 27

و اما اسم؟ اين كلمه در لغت بمعناي لفظي است كه بر مسمي دلالت كند، و اين كلمه از ماده (سمه) اشتقاق يافته، و سمه به معناي داغ و علامتي است كه بر گوسفندان مي‌زدند، تا مشخص شود كداميك از كدام شخص است، و ممكن هم هست اشتقاقش از (سمو) به معناي بلندي باشد، مبدأ اشتقاقش هر چه باشد كاري نداريم، فعلا آنچه لغت و عرف از لفظ (اسم) مي‌فهمد، لفظ دلالت كننده است، و معلوم است كه لازمه اين معنا اين است كه غير مدلول و مسمي باشد.
البته اين يك استعمال است، استعمال ديگر اينكه اسم بگوئيم و مرادمان از آن ذاتي باشد كه وصفي از اوصافش مورد نظر ما است، كه در اين مورد كلمه (اسم) ديگر از مقوله الفاظ نيست، بلكه از اعيان خارجي است، چون چنين اسمي همان مسماي كلمه (اسم) به معناي قبلي است.
مثلا كلمه (عالم- دانا- كه يكي از اسماء خداي تعالي است) اسمي است كه دلالت مي‌كند بر آن ذاتي كه به اين اسم مسمي شده، و آن ذات عبارت است از ذات بلحاظ صفت علمش، و همين كلمه در عين حال اسم است براي ذاتي كه از خود آن ذات جز از مسير صفاتش خبري نداريم، در
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 28
مورد اول اسم از مقوله الفاظ بود، كه بر معنايي دلالت مي‌كرد، ولي در مورد دوم، ديگر اسم لفظ نيست، بلكه ذاتي است از ذوات كه داراي وصفي است از صفات.
و اما اينكه چرا با اين كلمه چنين معامله‌اي شده، كه يكي مانند ساير كلمات از مقوله الفاظ، و جايي ديگر از مقوله اعيان خارجي باشد؟ در پاسخ مي‌گوئيم علتش اين شده كه نخست ديده‌اند لفظ (اسم) وضع شده براي الفاظي كه دلالت بر مسمياتي كند، ولي بعدها بر خوردند كه اوصاف هر كسي در معرفي او و متمايز كردنش از ديگران كار اسم را مي‌كند، به طوري كه اگر اوصاف كسي طوري در نظر گرفته شود كه ذات او را حكايت كند، آن اوصاف درست كار الفاظ را مي‌كند، چون الفاظ بر ذوات خارجي دلالت مي‌كند، و چون چنين ديدند، اينگونه اوصاف را هم اسم ناميدند.
نتيجه اين نامگذاري اين شد كه فعلا (اسم) همانطور كه در مورد لفظ استعمال مي‌شود، و بان لحاظ اصلا امري لفظي است، همچنين در مورد صفات معرف هر كسي نيز استعمال مي‌شود، و به اين لحاظ از مقوله الفاظ نيست، بلكه از اعيان است.
آن گاه ديدند آن چيزي كه دلالت مي‌كند بر ذات، و از هر چيزي به ذات نزديكتر است، اسم بمعناي دوم است، (كه با تجزيه و تحليل عقلي اسم شده)، و اگر اسم به معناي اول بر ذات دلالت مي‌كند، با وساطت اسم بمعناي دوم است، از اين رو اسم بمعناي دوم را اسم ناميدند، و اسم به معناي اول را اسم اسم.
البته همه اينها كه گفته شد مطالبي است كه تحليل عقلي آن را دست مي‌دهد، و نمي‌شود لغت را حمل بر آن كرد، پس هر جا كلمه (اسم) را ديديم، ناگزيريم حمل بر همان معناي اول كنيم.
در صدر اول اسلام اين نزاع همه مجامع را بخود مشغول كرده بود، و متكلمين بر سر آن مشاجره‌ها مي‌كردند، كه آيا اسم عين مسمي است؟ و يا غير آنست؟ و لكن اينگونه مسائل ديگر امروز مطرح نمي‌شود، چون آن قدر روشن شده كه به حد ضرورت رسيده است، و ديگر صحيح نيست كه آدمي خود را به آن مشغول نموده، قال و قيل صدر اول را مورد بررسي قرار دهد، و حق را به يك طرف داده، سخن ديگري را ابطال كند، پس بهتر آن است كه ما نيز متعرض آن نشويم.

[توضيح لفظ جلاله" اللَّه"] ..... ص : 28

و اما لفظ جلاله (اللَّه)، اصل آن (ال اله) بوده، كه همزه دومي در اثر كثرت استعمال حذف شده، و بصورت اللَّه در آمده است، و كلمه (اله) از ماده (إله) باشد، كه به معناي پرستش است، وقتي مي‌گويند (اله الرجل و ياله)، معنايش اين است كه فلاني عبادت و پرستش كرد، ممكن هم هست از ماده (و ل ه) باشد، كه بمعناي تحير و سرگرداني است، و كلمه نامبرده بر وزن (فعال) به كسره فاء، و بمعناي مفعول (مالوه) است، هم چنان كه كتاب بمعناي مكتوب (نوشته شده) مي‌باشد، و اگر خداي را اله گفته‌اند، چون مالوه و معبود است، و يا بخاطر آن است كه عقول بشر در شناسايي او حيران و ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 29
سرگردان است.
و ظاهرا كلمه (اللَّه) در اثر غلبه استعمال علم (اسم خاص) خدا شده، و گر نه قبل از نزول قرآن اين كلمه بر سر زبانها دائر بود، و عرب جاهليت نيز آن را مي‌شناختند، هم چنان كه آيه شريفه:
(وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ؟ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ و اگر از ايشان بپرسي چه كسي ايشان را خلق كرده، هر آينه خواهند گفت: اللَّه)، «1» و آيه: (فَقالُوا هذا لِلَّهِ بِزَعْمِهِمْ، وَ هذا لِشُرَكائِنا، پس در باره قربانيان خود گفتند:
اين مال اللَّه، و اين مال شركائي كه ما براي خدا داريم)، «2» اين شناسايي را تصديق مي‌كند.
از جمله ادله‌اي كه دلالت مي‌كند بر اينكه كلمه (اللَّه) علم و اسم خاص خدا است، اين است كه خداي تعالي به تمامي اسماء حسنايش و همه افعالي كه از اين اسماء انتزاع و گرفته شده، توصيف مي‌شود، ولي با كلمه (اللَّه) توصيف نمي‌شود، مثلا مي‌گوييم اللَّه رحمان است، رحيم است، ولي بعكس آن نميگوئيم، يعني هرگز گفته نميشود: كه رحمان اين صفت را دارد كه اللَّه است و نيز مي‌گوييم (رحم اللَّه و علم اللَّه و رزق اللَّه، خدا رحم كرد، و خدا دانست، و خدا روزي داد،) ولي هرگز نميگوئيم (اللَّه الرحمن، رحمان اللَّه شد)، و خلاصه، اسم جلاله نه صفت هيچيك از اسماء حسناي خدا قرار مي‌گيرد، و نه از آن چيزي به عنوان صفت براي آن اسماء گرفته ميشود.
از آنجايي كه وجود خداي سبحان كه اله تمامي موجودات است، خودش خلق را به سوي صفاتش هدايت مي‌كند، و مي‌فهماند كه به چه اوصاف كمالي متصف است، لذا مي‌توان گفت كه كلمه (اللَّه) بطور التزام دلالت بر همه صفات كمالي او دارد، و صحيح است بگوئيم لفظ جلاله (اللَّه) اسم است براي ذات واجب الوجودي كه دارنده تمامي صفات كمال است، و گر نه اگر از اين تحليل بگذريم، خود كلمه (اللَّه) پيش از اينكه نام خداي تعالي است، بر هيچ چيز ديگري دلالت ندارد، و غير از عنايتي كه در ماده (ا ل ه) است، هيچ عنايت ديگري در آن بكار نرفته است.

[معني رحمن و رحيم و فرق آن دو] ..... ص : 29

و اما دو وصف رحمان و رحيم، دو صفتند كه از ماده رحمت اشتقاق يافته‌اند، و رحمت صفتي است انفعالي، و تاثر خاصي است دروني، كه قلب هنگام ديدن كسي كه فاقد چيزي و يا محتاج به چيزي است كه نقص كار خود را تكميل كند، متاثر شده، و از حالت پراكندگي به حالت جزم و عزم در مي‌آيد، تا حاجت آن بيچاره را بر آورد، و نقص او را جبران كند، چيزي كه هست اين معنا با لوازم امكانيش در باره خدا صادق نيست، و به عبارت ديگر، رحمت در خداي تعالي هم به معناي تاثر قلبي نيست، بلكه بايد نواقص امكاني آن را حذف كرد، و باقي مانده را كه همان اعطاء، و افاضه، و رفع حاجت حاجتمند است، به خدا نسبت داد.
__________________________________________________
1- زخرف آيه 87
2- انعام آيه 136
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 30
كلمه (رحمان) صيغه مبالغه است كه بر كثرت و بسياري رحمت دلالت مي‌كند، و كلمه (رحيم) بر وزن فعيل صفت مشبهه است، كه ثبات و بقاء و دوام را ميرساند، پس خداي رحمان معنايش خداي كثير الرحمة، و معناي رحيم خداي دائم الرحمة است، و بهمين جهت مناسب با كلمه رحمت اين است كه دلالت كند بر رحمت كثيري كه شامل حال عموم موجودات و انسانها از مؤمنين و كافر مي‌شود، و به همين معنا در بسياري از موارد در قرآن استعمال شده، از آن جمله فرموده: (الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي، مصدر رحمت عامه خدا عرش است كه مهيمن بر همه موجودات است) «1» و نيز فرموده: (قُلْ مَنْ كانَ فِي الضَّلالَةِ فَلْيَمْدُدْ لَهُ الرَّحْمنُ مَدًّا، بگو آن كس كه در ضلالت است بايد خدا او را در ضلالتش مدد برساند) «2» و از اين قبيل موارد ديگر.
و نيز بهمين جهت مناسب‌تر آنست كه كلمه (رحيم) بر نعمت دائمي، و رحمت ثابت و باقي او دلالت كند، رحمتي كه تنها بمؤمنين افاضه مي‌كند، و در عالمي افاضه مي‌كند كه فنا ناپذير است، و آن عالم آخرت است، هم چنان كه خداي تعالي فرمود: (وَ كانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً، خداوند همواره، به خصوص مؤمنين رحيم بوده است)، «3» و نيز فرموده: (إِنَّهُ بِهِمْ رَؤُفٌ رَحِيمٌ، بدرستي كه او به ايشان رئوف و رحيم است)، «4» و آياتي ديگر، و به همين جهت بعضي گفته‌اند: رحمان عام است، و شامل مؤمن و كافر مي‌شود، و رحيم خاص مؤمنين است.

[معني حمد و فرق آن با مدح] ..... ص : 30

(الْحَمْدُ لِلَّهِ) كلمه حمد بطوري كه گفته‌اند به معناي ثنا و ستايش در برابر عمل جميلي است كه ثنا شونده باختيار خود انجام داده، بخلاف كلمه (مدح) كه هم اين ثنا را شامل ميشود، و هم ثناي بر عمل غير اختياري را، مثلا گفته مي‌شود (من فلاني را در برابر كرامتي كه دارد حمد و مدح كردم) ولي در مورد تلألؤ يك مرواريد، و يا بوي خوش يك گل نمي‌گوئيم آن را حمد كردم بلكه تنها مي‌توانيم بگوئيم (آن را مدح كردم).
حرف (الف و لام) كه در اول اين كلمه آمده استغراق و عموميت را مي‌رساند، و ممكن است (لام) جنس باشد، و هر كدام باشد مالش يكي است.
براي اينكه خداي سبحان مي‌فرمايد:
(ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ، اين است خداي شما كه خالق هر چيز است)، «5» و اعلام ميدارد كه هر موجودي كه مصداق كلمه (چيز) باشد، مخلوق خداست، و نيز فرموده: (الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ آن خدايي كه هر چه را خلق كرده زيبايش كرده)، «6» و اثبات كرده كه هر چيزي كه مخلوق است به آن
__________________________________________________
1- سوره طه آيه 5
2- سوره مريم آيه 75
3- سوره احزاب آيه 43
4- سوره توبه آيه 117
5- سوره غافر آيه 62
6- سوره سجده آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 31
جهت كه مخلوق او است و منسوب به او است حسن و زيبا است، پس حسن و زيبايي دائر مدار خلقت است، هم چنان كه خلقت دائر مدار حسن ميباشد، پس هيچ خلقي نيست مگر آنكه به احسان خدا حسن و به اجمال او جميل است، و بعكس هيچ حسن و زيبايي نيست مگر آنكه مخلوق او، و منسوب به او است.
و نيز فرموده: (هُوَ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ او است خداي واحد قهار)، «1» نيز فرموده: (وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ، ذليل و خاضع شد وجوه در برابر حي قيوم) «2» و در اين دو آيه خبر داده است از اينكه هيچ چيزي را به اجبار كسي و قهر قاهري نيافريده، و هيچ فعلي را به اجبار اجبار كننده‌اي انجام نميدهد، بلكه هر چه خلق كرده با علم و اختيار خود كرده، در نتيجه هيچ موجودي نيست مگر آنكه فعل اختياري او است، آن هم فعل جميل و حسن، پس از جهت فعل تمامي حمدها از آن او است.
و اما از جهت اسم، يك جا فرموده: (اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني، خدا است كه معبودي جز او نيست، و او را است اسماء حسني)، «3» و جايي ديگر فرموده: (وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْني فَادْعُوهُ بِها وَ ذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمائِهِ، خداي را است اسمايي حسني، پس او را به آن اسماء بخوانيد، و آنان را كه در اسماء او كفر مي‌ورزند رها كنيد، و بخودشان واگذاريد)، «4» و اعلام داشته كه او هم در اسمائش جميل است، و هم در افعالش، و هر جميلي از او صادر مي‌شود.
پس روشن شد كه خداي تعالي هم در برابر اسماء جميلش محمود و سزاوار ستايش است، و هم در برابر افعال جميلش، و نيز روشن شد كه هيچ حمدي از هيچ حامدي در برابر هيچ امري محمود سر نمي‌زند مگر آنكه در حقيقت حمد خدا است، براي آنكه آن جميلي كه حمد و ستايش حامد متوجه آنست فعل خدا است، و او ايجادش كرده، پس جنس حمد و همه آن از آن خدا است.

[استشهاد بر اينكه جنس حمد و همه حمد از آن خدا است] ..... ص : 31

از سوي ديگر ظاهر سياق و به قرينه التفاتي كه در جمله: (إِيَّاكَ نَعْبُدُ) ...، بكار رفته، و ناگهان خداي سبحان مخاطب بندگان قرار گرفته، چنين دلالت دارد كه سوره مورد بحث كلام بنده خداست، به اين معنا كه خداي تعالي در اين سوره به بنده خود ياد مي‌دهد كه چگونه حمدش گويد، و چگونه سزاوار است ادب عبوديت را در مقامي كه مي‌خواهد اظهار عبوديت كند، رعايت نمايد، و اين ظاهر را جمله (الْحَمْدُ لِلَّهِ) نيز تاييد ميكند.
براي اينكه حمد توصيف است، و خداي سبحان خود را از توصيف واصفان از بندگانش
__________________________________________________
1- سوره زمر آيه 4 [.....]
2- سوره طه آيه 111
3- سوره طه آيه 8
4- سوره اعراف آيه 180
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 32

[بيان اينكه خدا از حمد حامدان منزه است و دليل آن] ..... ص : 32

منزه دانسته، و فرموده: (سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ، إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ، خدا منزه است از آنچه توصيفش مي‌كنند، مگر بندگان مخلص او)، «1» و در كلام مجيدش هيچ جا اين اطلاق را مقيد نكرده، و هيچ جا عبارتي نياورده كه حكايت كند حمد خدا را از غير خدا، بجز عده‌اي از انبياء مخلصش، كه از آنان حكايت كرده كه حمد خدا گفته‌اند، در خطابش به نوح ع فرموده: (فَقُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي نَجَّانا مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ، پس بگو حمد آن خدايي را كه ما را از قوم ستمكار نجات داد)، «2» و از ابراهيم حكايت كرده كه گفت: (الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَي الْكِبَرِ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ، «3» سپاس خدايي را كه در سر پيري اسماعيل و اسحاق را بمن داد) و در چند جا از كلامش به رسول گراميش محمد (ص) فرموده: كه (وَ قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ بگو الحمد للَّه)، «4» و از داود و سليمان ع حكايت كرده كه: (وَ قالا الْحَمْدُ لِلَّهِ گفتند: الحمد للَّه) «5» و از اهل بهشت يعني پاك‌دلاني كه از كينه دروني، و كلام بيهوده، و فسادانگيز پاكند، نقل كرده كه آخرين كلامشان حمد خدا است، و فرموده: (وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ). «6»
و اما غير اين موارد هر چند خداي تعالي حمد را از بسياري مخلوقات خود حكايت كرده، و بلكه آن را به همه مخلوقاتش نسبت داده، و فرموده: (وَ الْمَلائِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ)، «7» و نيز فرموده:
(وَ يُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ)، «8» و نيز فرموده: (وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ، هيچ چيز نيست مگر آنكه خدا را با حمدش تسبيح مي‌گويد). «9»
الا اينكه بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد همه جا خود را از حمد حامدان، مگر آن عده كه گفتيم، منزه ميدارد، هر جا سخن از حمد حامدان كرده، حمد ايشان را با تسبيح جفت كرده، و بلكه تسبيح را اصل در حكايت قرار داده، و حمد را با آن ذكر كرده، و همانطور كه ديديد فرموده: تمامي موجودات با حمد خود او را تسبيح مي‌گويند.
خواهي پرسيد چرا خدا منزه از حمد حامدان است؟ و چرا نخست تسبيح را از ايشان حكايت كرده؟ مي‌گوييم براي اينكه غير خداي تعالي هيچ موجودي به افعال جميل او، و به جمال و كمال افعالش احاطه ندارد، هم چنان كه به جميل صفاتش و اسماءش كه جمال افعالش ناشي از جمال آن صفات و اسماء است، احاطه ندارد، هم چنان كه خودش فرموده: (وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً، احاطه علمي به او ندارند). «10»
__________________________________________________
1- سوره صافات آيه 160
2- مؤمنون آيه 28
3- سوره ابراهيم آيه 39
4- سوره نمل آيه 93
5- سوره نمل آيه 15
6- سوره يونس آيه 10
7- شوري آيه 5
8- سوره رعد آيه 13
9- سوره اسراء آيه 44
10- سوره طه آيه 110
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 33
بنا بر اين، مخلوق خدا به هر وضعي كه او را بستايد، به همان مقدار به او و صفاتش احاطه يافته است و او را محدود به حدود آن صفات دانسته، و به آن تقدير اندازه گيري كرده، و حال آنكه خداي تعالي محدود بهيچ حدي نيست، نه خودش، و نه صفات، و اسمائش، و نه جمال و كمال افعالش، پس اگر بخواهيم او را ستايش صحيح و بي اشكال كرده باشيم، بايد قبلا او را منزه از تحديد و تقدير خود كنيم، و اعلام بداريم كه پروردگارا! تو منزه از آني كه به تحديد و تقدير فهم ما محدود شوي، هم چنان كه خودش در اين باره فرموده: (إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ، خدا مي‌داند و شما نمي‌دانيد). «1»
اما مخلصين از بندگان او كه گفتيم: حمد آنان را در قرآن حكايت كرده، آنان حمد خود را حمد خدا، و وصف خود را وصف او قرار داده‌اند، براي اينكه خداوند ايشان را خالص براي خود كرده.
پس روشن شد آنچه كه ادب بندگي اقتضاء دارد، اين است كه بنده خدا پروردگار خود را به همان ثنائي ثنا گويد كه خود خدا خود را به آن ستوده، و از آن تجاوز نكند، هم چنان كه در حديث مورد اتفاق شيعه و سني از رسول خدا (ص) رسيده كه در ثناي خود مي‌گفت: (لا احصي ثناء عليك، انت كما اثنيت علي نفسك) «2» پروردگارا من ثناء تو را نمي‌توانم بشمارم، و بگويم، تو آن طوري كه بر خود ثنا كرده‌اي.
پس اينكه در آغاز سوره مورد بحث فرمود: (الْحَمْدُ لِلَّهِ) تا باخر، ادب عبوديت را مي‌آموزد، و تعليم مي‌دهد كه بنده او لايق آن نبود كه او را حمد گويد، و فعلا كه مي‌گويد، به تعليم و اجازه خود او است، او دستور داده كه بنده‌اش بگويد.

[معني رب" مالك مدبر"] ..... ص : 33

(الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ، الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ) ...، بيشتر اساتيد قرائت خوانده‌اند (ملك يوم الدين)، اما كلمه (رب) معناي اين كلمه مالكي است كه امر مملوك خود را تدبير كند، پس معناي مالك در كلمه (رب) خوابيده،

[معني مالكيت و تقسيم آن به حقيقي و اعتباري] ..... ص : 33

و ملك نزد ما اهل اجتماع و در ظرف اجتماع، يك نوع اختصاص مخصوص است. كه بخاطر آن اختصاص، چيزي قائم به چيزي ديگر مي‌شود، و لازمه آن صحت تصرفات است، و صحت تصرفات قائم به كسي مي‌شود كه مالك آن چيز است، وقتي مي‌گوئيم: فلان متاع ملك من است، معنايش اين است كه آن متاع يك نوع قيامي بوجود من دارد، اگر من باشم مي‌توانم در آن تصرف كنم، ولي اگر من نباشم ديگري نمي‌تواند در آن تصرف كند.
__________________________________________________
1- سوره نحل آيه 74 [.....]
2- سنن ابي داود ج 2 ص 52
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 34
البته اين معناي ملك در ظرف اجتماع است، كه (مانند ساير قوانين اجتماع) امري وضعي و اعتباري است، نه حقيقي، الا اين كه اين امر اعتباري از يك امر حقيقي گرفته شده، كه آن را نيز ملك مي‌ناميم، توضيح اين كه ما در خود چيزهايي سراغ داريم كه به تمام معناي كلمه، و حقيقتا ملك ما هستند، و وجودشان قائم به وجود ما است، مانند اجزاء بدن ما، و قواي بدني ما، بينايي ما، و چشم ما، شنوايي ما، و گوش ما، چشايي ما، و دهان ما، لامسه ما، و پوست بدن ما، بويايي ما، و بيني ما، و نيز دست و پا و ساير اعضاي بدن ما، كه حقيقتا مال ما هستند، و مي‌شود گفت مال ما هستند، چون وجودشان قائم به وجود ما است، اگر ما نباشيم چشم و گوش ما جداي از وجود ما هستي عليحده‌اي ندارند، و معناي اين ملك همين است كه گفتيم: اولا هستيشان قائم به هستي ما است، و ثانيا جدا و مستقل از ما وجود ندارند، ثالثا اين كه ما مي‌توانيم طبق دلخواه خود از آنها استفاده كنيم، و اين معناي ملك حقيقي است.
آن گاه آنچه را هم كه با دسترنج خود، و يا راه مشروعي ديگر بدست مي‌آوريم، ملك خود مي‌دانيم، چون اين ملك هم مانند آن ملك چيزي است كه ما به دلخواه خود در آن تصرف مي‌كنيم، و لكن ملك حقيقي نيست، به خاطر اين كه ماشين سواري من و خانه و فرش من وجودش قائم بوجود من نيست، كه وقتي من از دنيا مي‌روم آنها هم با من از دنيا بروند، پس ملكيت آنها حقيقي نيست، بلكه قانوني، و چيزي شبيه بملك حقيقي است.

[مالكيت خدا حقيقي است و ملك حقيقي جدا از تدبير متصور نيست] ..... ص : 34

از ميان اين دو قسم ملك آنچه صحيح است كه به خدا نسبت داده شود، همان ملك حقيقي است، نه اعتباري، چون ملك اعتباري با بطلان اعتبار، باطل مي‌شود، يك مال ما دام مال من است كه نفروشم، و به ارث ندهم، و بعد از فروختن اعتبار ملكيت من باطل مي‌شود، و معلوم است كه مالكيت خداي تعالي نسبت به عالم باطل شدني نيست.
و نيز پر واضح است كه ملك حقيقي جداي از تدبير تصور ندارد، چون ممكن نيست فرضا كره زمين با همه موجودات زنده و غير زنده روي آن در هستي خود محتاج بخدا باشد، ولي در آثار هستي مستقل از او و بي نياز از او باشد، وقتي خدا مالك همه هستي‌ها است، هستي كره زمين از او است، و هستي حيات روي آن، و تمامي آثار حيات از او است، در نتيجه پس تدبير امر زمين و موجودات در آن، و همه عالم از او خواهد بود، پس او رب تمامي ما سواي خويش است، چون كلمه رب بمعناي مالك مدبر است.

[معني" عالمين"] ..... ص : 34

(و اما كلمه عالمين) اين كلمه جمع عالم بفتحه لام است، و معنايش" آنچه ممكن است كه با آن علم يافت" است، كه وزن آن وزن قالب، و خاتم، و طابع، است، يعني آنچه با آن قالب مي‌زنند، و مهر و موم مي‌زنند، و امضاء مي‌كنند، و معلوم است كه معناي اين كلمه شامل تمامي موجودات ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 35
مي‌شود، هم تك تك موجودات را مي‌توان عالم خواند، و هم نوع نوع آنها را، مانند عالم جماد، و عالم نبات، و عالم حيوان، و عالم انسان، و هم صنف صنف هر نوعي را، مانند عالم عرب، و عالم عجم.
و اين معناي دوم كه كلمه عالم بمعناي صنف صنف انسانها باشد، با مقام آيات كه مقام شمردن اسماء حسناي خدا است، تا مي‌رسد به (مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ) مناسب‌تر است، چون مراد از يوم الذين روز قيامت است، چون دين بمعناي جزاء است، و جزاء در روز قيامت مخصوص به انسان و جن است، پس معلوم مي‌شود مراد از عالمين هم عوالم انس و جن، و جماعتهاي آنان است.
و همين كه كلمه نامبرده در هر جاي قرآن آمده، به اين معنا آمده، خود، مؤيد احتمال ما است، كه در اينجا هم عالمين به معناي عالم اصناف انسانها است، مانند آيه: (وَ اصْطَفاكِ عَلي نِساءِ الْعالَمِينَ، تو را بر همه زنان عالميان اصطفاء كرد)، «1» و آيه (لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً، تا براي عالميان بيم‌رسان باشد)، «2» و آيه: (أَ تَأْتُونَ الْفاحِشَةَ ما سَبَقَكُمْ بِها مِنْ أَحَدٍ مِنَ الْعالَمِينَ؟ آيا به سر وقت گناه زشتي مي‌رويد، كه قبل از شما احدي از عالميان چنان كار نكرده است). «3»

[فرق بين مالك و ملك و اينكه قرائت" ملك يوم الدين" بنظر بهتر مي‌رسد] ..... ص : 35

و اما (مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ)، در سابق معناي مالك را گفتيم، و اين كلمه اسم فاعل از ملك بكسره ميم- است، و اما ملك بفتحه ميم و كسره لام، صفت مشبهه از ملك به ضم ميم است، بمعناي سلطنت و نيروي اداره نظام قومي، و مالكيت و تدبير امور قوم است، نه مالكيت خود قوم، و بعبارتي ديگر ملك، مالك مردم نيست، بلكه مالك امر و نهي و حكومت در آنان است.
البته هر يك از مفسرين و قاريان كه يك طرف را گرفته‌اند، براي آن وجوهي از تاييد نيز درست كرده‌اند، و هر چند هر دو معناي از سلطنت، يعني سلطنت بر ملك به ضمه، و ملك به كسره، در حق خداي تعالي ثابت است، الا آنكه ملك بضمه ميم را مي‌شود منسوب بزمان كرد، و گفت: ملك عصر فلان، و پادشاه قرن چندم، ولي ملك بكسره ميم به زمان منسوب نمي‌شود، و هيچ وقت نمي‌گويند: مالك قرن چندم، مگر بعنايتي دور از ذهن، در آيه مورد بحث هم ملك را به روز جزا نسبت داده، و فرموده: (ملك يوم الدين)، پادشاه روز جزاء، و در جاي ديگر باز فرموده: (لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ، امروز ملك از كيست؟ از خداي واحد قهار) «4» و به همين دليل قرائت (ملك يوم الدين) به نظر بهتر مي‌رسد.
__________________________________________________
1- سوره آل عمران آيه 42
2- سوره فرقان آيه 1
3- سوره اعراف آيه 80
4- سوره غافر آيه 16
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 36

بحث روايتي [شاهد احاديثي در باره معني بسم اللَّه و جزء قرآن بودن آن و معني رحمن و رحيم و حمد خدا ...)] ..... ص : 36

در كتاب عيون اخبار الرضا، و در كتاب معاني، از حضرت رضا ع، روايت آورده‌اند:
كه در معناي جمله (بسم اللَّه) فرمود: معنايش اين است كه من خود را به داغ و علامتي از علامتهاي خدا داغ مي‌زنم، و آن داغ عبادت است، (تا همه بدانند من بنده چه كسي هستم)، شخصي پرسيد: سمة (داغ) چيست؟ فرمود: علامت. «1»
مؤلف: و اين معنا در مثل فرزندي است كه از معناي قبلي ما متولد شده، چون ما در آنجا گفتيم: باء در (بسم اللَّه) باء ابتداء است، چون بنده خدا عبادت خود را به داغي از داغهاي خدا علامت مي‌زند، بايد خود را هم كه عبادتش منسوب به آن است به همان داغ، داغ بزند.
و در تهذيب از امام صادق ع، و در عيون و تفسير عياشي از حضرت رضا ع روايت آورده‌اند، كه فرمود: اين كلمه به اسم اعظم خدا نزديك‌تر است از مردمك چشم به سفيدي آن. «2»
مؤلف: و بزودي معناي روايت در (پيرامون اسم اعظم) خواهد آمد انشاء اللَّه تعالي.
و در كتاب عيون از امير المؤمنين ع روايت كرده كه فرمود: كلمه (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ) جزء سوره فاتحة الكتاب است، و رسول خدا (ص) همواره آن را ميخواند، و آيه اول سوره بحسابش مي‌آورد، و فاتحة الكتاب را سبع المثاني مي‌ناميد. «3»
مؤلف: و از طرق اهل سنت و جماعت نظير اين معنا روايت شده است، مثلا دارقطني از ابي هريره حديث كرده كه گفت: رسول اللَّه (ص) فرمود: چون سوره حمد را ميخوانيد، بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ را هم يكي از آياتش بدانيد، و آن را بخوانيد، چون سوره حمد، ام القرآن، و سبع المثاني است، بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، يكي از آيات اين سوره است. «4»
و در خصال از امام صادق ع روايت كرده كه گفت ايشان فرمودند: اين مردم را چه ميشود؟ خدا آنان را بكشد، به بزرگترين آيه از آيات خدا پرداخته و پنداشتند كه گفتن آن آيه بدعت است. «5»
__________________________________________________
1- عيون اخبار الرضا ج 1 ب 26 ح 19 و معاني الاخبار ص 3
2- تهذيب ج 2 ص 289 ح 15 و عيون اخبار الرضا ج 2 ب 30 ح 11 و تفسير عياشي ج 1 ص 21 ح 13
3- عيون اخبار الرضا ج 1 ص 235 ب 28 ح 59
4- سنن دارقطني ج 1 ص 309 ح 17
5- خصال و بحار ج 92 ص 236 ح 28 و مجمع البيان ج 1 ص 19
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 37
و از امام باقر ع روايت است كه فرمود: محترم‌ترين آيه را از كتاب خدا دزديدند، و آن آيه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ است، كه بر بنده خدا لازم است در آغاز هر كار آن را بگويد، چه كار بزرگ، و چه كوچك، تا مبارك شود. «1»
مؤلف: روايات از ائمه اهل بيت ع در اين معنا بسيار زياد است، كه همگي دلالت دارند بر اينكه بسم اللَّه جزء هر سوره از سوره‌هاي قرآن است، مگر سوره برائت، كه بسم اللَّه ندارد، و در روايات اهل سنت و جماعت نيز رواياتي آمده كه بر اين معنا دلالت دارند.
از آن جمله در صحيح مسلم از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: در همين لحظه پيش سوره‌اي بر من نازل شد، آن گاه شروع كردند بخواندن بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، «2» و از ابي داود از ابن عباس روايت كرده كه گفت: (وي حديث را صحيح دانسته)، رسول خدا (ص) غالبا اول و آخر سوره را نمي‌فهميد كجا است، تا آنكه آيه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ نازل ميشد، (و بين دو سوره قرار ميگرفت). «3»
مؤلف: اين معنا بطرق شيعه از امام باقر ع روايت شده. «4»
و در كافي و كتاب توحيد، و كتاب معاني، و تفسير عياشي، از امام صادق (ع) روايت شده كه در حديثي فرمود: اللَّه، اله هر موجود، و رحمان رحم كننده بتمامي مخلوقات خود، و رحيم رحم كننده به خصوص مؤمنين است. «5»
و از امام صادق ع روايت شده كه فرمود: رحمان اسم خاص است به صفت عام، و رحيم اسم عام است به صفت خاص. «6»
مؤلف: از بياني كه ما در سابق داشتيم روشن شد كه چرا رحمان عام است، و مؤمن و كافر را شامل ميشود، ولي رحيم خاص است، و تنها شامل حال مؤمن مي‌گردد، و اما اينكه در حديث بالا فرمود رحمان اسم خاص است به صفت عام، و رحيم، اسم عام است به صفت خاص، گويا مرادش اين باشد كه رحمان هر چند مؤمن و كافر را شامل ميشود، ولي رحمتش خاص دنيا است، و رحيم هر چند عام است، و رحمتش هم دنيا را مي‌گيرد، و هم آخرت را، ولي مخصوص مؤمنين است، و
__________________________________________________
1- خصال و بحار ج 92 ص 238 ح 39
2- صحيح مسلم ج 4 ص 112
3- سنن ابي داود ج 1 ص 209 ج 788
4- بطرق خاصه از امام باقر (ع) نقل شده كه رسول اللَّه اول و آخر سوره را بسم اللَّه مي‌دانست [.....]
5- اصول كافي ج 1 ص 114 ح 1 باب معاني الاسماء و اشقاقها و التوحيد ص 230 ح 2 و معاني الاخبار ص 3 ح 1 و تفسير عياشي ج 1 ص 22 ح 19- 20
6- مجمع البيان ج 1 ص 21
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 38
بعبارتي ديگر رحمان مختص است به افاضه تكوينيه، كه هم مؤمن را شامل ميشود، و هم كافر را، و رحيم هم افاضه تكويني را شامل است و هم تشريعي را، كه بابش باب هدايت و سعادت است، و مختص است به مؤمنين، براي اينكه ثبات و بقاء مختص به نعمت‌هايي است كه به مؤمنين افاضه ميشود، هم چنان كه فرمود: (وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ). «1»
و در كشف الغمه از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: پدرم استري را گم كرد، و فرمود: اگر خدا آن را بمن بر گرداند، من او را به ستايش‌هايي حمد مي‌گويم، كه از آن راضي شود، اتفاقا چيزي نگذشت كه آن را با زين و لجام آوردند، سوار شد همين كه، لباسهايش را جابجا و جمع و جور كرد، كه حركت كند، سر باسمان بلند كرد و گفت: (الحمد للَّه)، و ديگر هيچ نگفت، آن گاه فرمود: در ستايش خدا از هيچ چيز فروگذار نكردم، چون تمامي ستايش‌ها را مخصوص او كردم، هيچ حمدي نيست مگر آنكه خدا هم داخل در آنست. «2»
مؤلف: در عيون، از علي ع روايت شده: كه شخصي از آن جناب از تفسير كلمه (الْحَمْدُ لِلَّهِ) پرسيد، حضرت فرمود: خداي تعالي بعضي از نعمت‌هاي خود را آنهم سر بسته و در بسته و بطور اجمال براي بندگان خود معرفي كرده، چون نميتوانستند نسبت بهمگي آنها معرفت يابند، و بطور تفصيل بدان وقوف يابند چون عدد آنها بيش از حد آمار و شناختن است، لذا به ايشان دستور داد تنها بگويند (الحمد للَّه علي ما انعم به علينا). «3»
مؤلف: اين حديث اشاره دارد بآنچه گذشت، كه گفتيم حمد از ناحيه بنده در حقيقت يادآوري خداست، اما به نيابت، تا رعايت ادب را كرده باشد.

بحث فلسفي [بيان عقلي اينكه هر ثناء و حمدي به حمد خدا منتهي مي‌شود] ..... ص : 38

برهانهاي عقلي قائم است بر اينكه استقلال معلول در ذاتش و در تمامي شئونش همه بخاطر و بوسيله علت است، و هر كمالي كه دارد سايه‌ايست از هستي علتش، پس اگر براي حسن و جمال، حقيقتي در وجود باشد، كمال آن، و استقلالش از آن خداي واجب الوجود متعالي است، براي اينكه او است علتي كه تمامي علل به او منتهي مي‌شوند.
و ثنا و حمد عبارت از اين است كه موجود با وجود خودش كمال موجود ديگري را نشان دهد، البته موجود ديگري كه همان علت او است، و چون تمامي كمالها از تمامي موجودات به خداي
__________________________________________________
1- سوره اعراف 118
2- كشف الغمه ج 1 ص 118
3- عيون اخبار الرضا ج 1 ص 220 ح 30
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 39
تعالي منتهي مي‌شود، پس حقيقت هر ثناء و حمدي هم به او راجع مي‌شود، و به او منتهي مي‌گردد، پس بايد گفت (الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ).

[بيان] ..... ص : 39

اشاره

(إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ) «1» الخ كلمه عبد بمعناي انسان و يا هر داراي شعور ديگريست كه ملك غير باشد، البته اينكه گفتيم (يا هر داراي شعور) بخاطر اطلاق عبد به غير انسان با تجريد بمعناي كلمه است، كه اگر معناي كلمه را تجريد كنيم، و خصوصيات انساني را از آن حذف كنيم، باقي ميماند (هر مملوكي كه ملك غير باشد)، كه باين اعتبار تمامي موجودات با شعور عبد مي‌شوند، و بهمين اعتبار خداي تعالي فرموده: (إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِلَّا آتِي الرَّحْمنِ عَبْداً، هيچ كس در آسمانها و زمين نيست مگر آنكه با عبوديت رحمان خواهند آمد). «2»
كلمه عبادت از كلمه (عبد) گرفته شده و علي القاعده بايد همان معنا را افاده كند، و لكن چه اشتقاقهاي گوناگوني از آن شده، و يا معاني گوناگوني بر حسب اختلاف موارد پيدا كرده، و اينكه جوهري در كتاب صحاح خود گفته: كه اصل عبوديت بمعناي خضوع است، «3» معناي لغوي كلمه را بيان نكرده، بلكه لازمه معني را معناي كلمه گرفته، و گر نه خضوع هميشه با لام، متعدي مي‌شود، و مي‌گويند: (فلان خضع لفلان، فلاني براي فلان كس كرنش و خضوع كرد)، ولي كلمه عبادت بخودي خود متعدي مي‌شود، و مي‌گوئيم: (إِيَّاكَ نَعْبُدُ، ترا مي‌پرستيم) از اينجا معلوم مي‌شود كه معناي كلمه عبادت خضوع نيست.
و كوتاه سخن، اينكه: عبادت و پرستش از آنجايي كه عبارت است از نشان دادن مملوكيت خويش براي پروردگار، با استكبار نمي‌سازد، ولي با شرك مي‌سازد، چون ممكن است دو نفر در مالكيت من و يا اطاعت من شريك باشند، لذا خداي تعالي از استكبار از عبادت نهي نكرده، ولي از شرك ورزيدن باو نهي كرده، چون اولي ممكن نبوده، ولي دومي ممكن بوده است، لذا در باره استكبار باين عبارت فرموده: (إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ، آنهايي كه از عبادت من سر مي‌پيچند، و تكبر مي‌كنند، بزودي با خواري و ذلت داخل جهنم خواهند شد)، «4» و در باره شرك فرموده: (وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً، واحدي را شريك در عبادت پروردگارش نگيرد) «5» پس معلوم مي‌شود شرك را امري ممكن دانسته، از آن نهي فرموده، چون اگر چيزي ممكن و مقدور نباشد، نهي از آن هم لغو و بيهوده است، بخلاف استكبار از عبوديت كه با عبوديت جمع نميشود.
__________________________________________________
1- سوره فاتحه آيه 5
2- سوره مريم آيه 93
3- الصحاح للجوهري ج 2 ص 503
4- سوره غافر آيه 60
5- سوره كهف آيه 110
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 40

[فرق بين عبوديت عبد در برابر مولي و عبوديت بندگان نسبت به خدا] ..... ص : 40

و عبوديت ميان بندگان و موالي آنان تنها در برابر آن چيزي صحيح است كه موالي از عبيد خود مالكند، هر مولايي از عبد خود بان مقدار اطاعت و انقياد و بندگي استحقاق دارد، كه از شئون بنده‌اش مالك است، و اما آن شئوني را كه از او مالك نيست، و اصلا قابليت ملك ندارد، نمي‌تواند در برابر آنها از بنده خود مطالبه بندگي كند، مثلا اگر بنده‌اش پسر زيد است، نمي‌تواند از او بخواهد كه پسر عمرو شود، و يا اگر بلندقامت است، از او بخواهد كه كوتاه شود، اينگونه امور، متعلق عبادت و عبوديت قرار نمي‌گيرد.
اين وضع عبوديت عبيد در برابر موالي عرفي است، و اما عبوديت بندگان نسبت به پروردگار متعال، وضع ديگري دارد، چون مالكيت خدا نسبت به بندگان وضع عليحده‌اي دارد، براي اينكه مولاي عرفي يك چيز از بنده خود را مالك بود، و صد چيز ديگرش را مالك نبود، ولي خداي تعالي مالكيتش نسبت به بندگان علي الاطلاق است، و مشوب با مالكيت غير نيست، و بنده او در مملوكيت او تبعيض بر نميدارد، كه مثلا نصف او ملك خدا، و نصف ديگرش ملك غير خدا باشد، و يا پاره‌اي تصرفات در بنده براي خدا جائز باشد، و پاره‌اي تصرفات ديگر جائز نباشد.
هم چنان كه در عبيد و موالي عرفي چنين است، پاره‌اي از شئون عبد (كه همان كارهاي اختياري او است)، مملوك ما مي‌شود، و مي‌توانيم باو فرمان دهيم، كه مثلا باغچه ما را بيل بزند، ولي پاره‌اي شئون ديگرش (كه همان افعال غير اختياري او از قبيل بلندي و كوتاهي او است) مملوك ما قرار نمي‌گيرد، و نيز پاره‌اي تصرفات ما در او جائز است، كه گفتيم فلان كار مشروع ما را انجام دهد، و پاره‌اي ديگر (مانند كشتن بدون جرم آنان) براي ما جائز نيست.
پس خداي تعالي مالك علي الاطلاق و بدون قيد و شرطها است، و ما و همه مخلوقات مملوك علي الاطلاق، و بدون قيد و شرط اوئيم، پس در اينجا دو نوع انحصار هست، يكي اينكه رب تنها و منحصر در مالكيت است، و دوم اينكه عبد تنها و منحصرا عبد است، و جز عبوديت چيزي ندارد،

[وجه تقدم مفعول در" إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ"] ..... ص : 40

و اين آن معنايي است كه جمله: (إِيَّاكَ نَعْبُدُ ...) بر آن دلالت دارد، چون از يك سو مفعول را مقدم داشته، و نفرموده (نعبدك، مي‌پرستيمت) بلكه فرموده: تو را مي‌پرستيم يعني غير تو را نمي‌پرستيم و از سوي ديگر قيد و شرطي براي عبادت نياورده، و آن را مطلق ذكر كرده، در نتيجه معنايش اين مي‌شود كه ما به غير از بندگي تو شاني نداريم، پس تو غير از پرستيده شدن شاني نداري، و من غير از پرستيدنت كاري ندارم.
نكته ديگر اينكه ملك از آنجا كه (به بيان گذشته) قوام هستيش به مالك است، ديگر تصور
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 41
ندارد كه خودش حاجت و حائل از مالكش باشد، و يا مالكش از او محجوب باشد، مثلا وقتي جنابعالي به خانه زيدي نگاه مي‌كني، اين نگاه تو دو جور ممكن است باشد، يكي اينكه اين خانه خانه‌ايست از خانه‌ها، در اين نظر ممكن است زيد را نبيني، و اصلا بياد او نباشي، و اما اگر نظرت بدان خانه از اين جهت باشد كه خانه زيد است، در اينصورت ممكن نيست كه از زيد غافل شوي، بلكه با ديدن خانه، زيد را هم ديده‌اي، چون مالك آن است. و از آنجايي كه برايت روشن شد كه ما سواي خدا بجز مملوكيت، ديگر هيچ چيز ندارند، و مملوكيت، حقيقت آنها را تشكيل ميدهد، ديگر معنا ندارد كه موجودي از موجودات، و يا يك ناحيه از نواحي وجود او، از خدا پوشيده بماند، و محجوب باشد، هم چنان كه ديگر ممكن نيست به موجودي نظر بيفكنيم، و از مالك آن غفلت داشته باشيم، از اينجا نتيجه مي‌گيريم كه خداي تعالي حضور مطلق دارد، هم چنان كه خودش فرموده: (أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ؟ أَلا إِنَّهُمْ فِي مِرْيَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ، أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ مُحِيطٌ، آيا همين براي پروردگار تو بس نيست كه بر هر چيزي ناظر و شاهد است؟ بدانكه ايشان از ديدار پروردگارشان در شكند، بدانكه خدا بهر چيزي احاطه دارد)، «1» و وقتي مطلب بدين قرار بود، پس حق عبادت خدا اين است كه از هر دو جانب حضور باشد.
اما از جانب پروردگار عز و جل، به اينكه بنده او وقتي او را عبادت مي‌كند، او را بعنوان معبودي حاضر و روبرو عبادت كند، و همين باعث شده كه در سوره مورد بحث در جمله (إِيَّاكَ نَعْبُدُ) ناگهان از سياق غيبت به سياق حضور و خطاب التفات شود، با اينكه تا كنون مي‌گفت حمد خدايي را كه چنين و چنانست، ناگهان بگويد: (تو را مي‌پرستيم)، چون گفتيم حق پرستش او اين است كه او را حاضر و روبرو بدانيم.
و اما از ناحيه بنده، حق عبادت اين است كه خود را حاضر و روبروي خدا بداند، و آني از اينكه دارد عبادت مي‌كند. غايب و غافل نشود، و عبادتش تنها صورت عبادت و جسدي بي روح نباشد، و نيز عبادت خود را قسمت نكند، كه در يك قسمت آن مشغول پروردگارش شود، و در قسمت ديگر آن، مشغول و بياد غير او باشد.
حال يا اينكه اين شرك را، هم در ظاهر داشته باشد، و هم در باطن، مانند عبادت عوام بت‌پرستان، كه يك مقدار از عبادت را براي خدا مي‌كردند، و يك مقدار را براي نماينده خدا، يعني بت، و اينكه گفتيم عوام بت‌پرستان، براي اين بود كه خواص از بت‌پرستان اصلا عبادت خدا را
__________________________________________________
1- سوره فصلت آيه 54
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 42
نمي‌كردند، و يا آنكه اين شرك را تنها در باطن داشته باشد، مانند كسي كه مشغول عبادت خداست، اما منظورش از عبادت غير خدا است و يا طمع در بهشت، و ترس از آتش است، چه تمام اينها شرك در عبادت است كه از آن نهي فرموده‌اند، از آن جمله فرموده‌اند: (فَاعْبُدِ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ، خداي را با دينداري خالص عبادت كن)، «1» و نيز فرموده: (أَلا لِلَّهِ الدِّينُ الْخالِصُ وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي إِنَّ اللَّهَ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ فِي ما هُمْ فِيهِ يَخْتَلِفُونَ، آگاه باش كه از آن خدا است دين خالص و كساني كه از غير خدا اوليائي گرفتند گفتند ما اينها را نمي‌پرستيم مگر براي اينكه قدمي بسوي خدا نزديكمان كنند، بدرستي كه خدا در ميان آنان و اختلافي كه با هم داشتند حكومت مي‌كند). «2»

[شرائط كمال عبادت و اوصاف عبادت حقيقي] ..... ص : 42

بنا بر اين عبادت وقتي حقيقتا عبادت است كه عبد عابد در عبادتش خلوص داشته باشد، و خلوص، همان حضوري است كه قبلا بيان كرديم، و روشن شد كه عبادت وقتي تمام و كامل ميشود كه به غير خدا بكسي ديگر مشغول نباشد، و در عملش شريكي براي سبحان نتراشد، و دلش در حال عبادت بسته و متعلق بجايي نباشد، نه به اميدي، و نه ترسي، حتي نه اميد به بهشتي، و نه ترس از دوزخي، كه در اين صورت عبادتش خالص، و براي خدا است، بخلاف اينكه عبادتش بمنظور كسب بهشت و دفع عذاب باشد، كه در اينصورت خودش را پرستيده، نه خدا را.
و همچنين عبادت وقتي تمام و كامل ميشود كه بخودش هم مشغول نباشد كه اشتغال به نفس، منافي با مقام عبوديت است، عبوديت كجا و منم زدن و استكبار كجا؟
و گويا علت آمدن پرستش و استعانت بصيغه متكلم مع الغير (ما تو را مي‌پرستيم و از تو ياري ميجوئيم) همين دوري از منم زدن و استكبار بوده باشد، و ميخواهد بهمين نكته اشاره كند كه گفتيم مقام عبوديت با خود ديدن منافات دارد، لذا بنده خدا عبادت خود، و همه بندگان ديگر را در نظر گرفته ميگويد: ما تو را مي‌پرستيم، چون بهمين مقدار هم در ذم نفس و دور افكندن تعينات و تشخصات اثر دارد، چون در وقتي كه من خود را تنها ببينم، به انانيت و خودبيني و استكبار نزديك‌ترم، بخلاف اينكه خودم را مخلوط با ساير بندگان، و آميخته با سواد مردم بدانم، كه اثر تعيني و تشخص را از بين برده‌ام.
از آنچه گذشت اين مسئله روشن شد، كه اظهار عبوديت در جمله (إِيَّاكَ نَعْبُدُ) الخ، از نظر معنا و از حيث اخلاص، جمله‌ايست كه هيچ نقصي ندارد، تنها چيزي كه بنظر مي‌رسد نقص است، اين است كه بنده عبادت را بخودش نسبت ميدهد و بملازمه براي خود دعوي استقلال در وجود و
__________________________________________________
1- سوره زمر آيه 2
2- سوره زمر آيه 3
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 43
در قدرت و اراده مي‌كند، با اينكه مملوك هيچگونه استقلالي در هيچ جهتي از جهاتش ندارد، چون مملوك است.
و گويا براي تدارك و جبران همين نقص كه در بدو نظر بنظر مي‌رسد، اضافه كرد: كه (وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ)، يعني همين عبادتمان نيز باستقلال خود ما نيست، بلكه از تو نيرو مي‌گيريم، و استعانت ميجوئيم.
پس بر رويهم دو جمله: (إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ) يك معنا را مي‌رسانند، و آن عبادت خالصانه است كه هيچگونه شايبه‌اي در آن نيست.
و ممكن است بهمين جهت كه گفته شد، استعانت و عبادت هر دو را بيك سياق آورد، و نفرمود: (اياك نعبد اعنا و اهدنا الخ، تو را عبادت مي‌كنيم ما را ياري فرما و هدايت فرما) بلكه فرمود: (تو را عبادت مي‌كنيم و از تو ياري مي‌طلبيم).
خواهي گفت: پس چرا در جمله بعدي يعني (اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ) اين وحدت سياق را رعايت نكرد؟ و نفرمود: (اياك نعبد و اياك نستعين و اياك نستهدي الي صراط مستقيم)؟، در جواب مي‌گوييم: اين تغيير سياق در خصوص جمله سوم علتي دارد، كه بزودي انشاء اللَّه بيان مي‌كنيم.
پس با بياني كه در ذيل آيه: (إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ) الخ آورديم، وجه و علت التفاتي كه در اين سوره از غيبت به حضور شده روشن گرديد، و نيز وجه انحصار عبادت در خدا، كه از مقدم آوردن مفعول (اياك) از فعل (نعبد و نستعين) استفاده ميشود، و همچنين وجه اينكه چرا در كلمه (نعبد) عبادت را مطلق آورد، و نيز وجه اينكه چرا بصيغه متكلم مع الغير فرمود: (نعبد) و نفرمود (اعبد، من عبادت مي‌كنم)، و باز وجه اينكه چرا بعد از جمله (نعبد) بلا فاصله فرمود: (نستعين) و وجه اينكه چرا دو جمله نامبرده را در سياق واحد شركت داد، ولي جمله سوم يعني (اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ) را بان سياق نياورد، روشن گرديد.
البته مفسرين نكات ديگري در اطراف اين سوره ذكر كرده‌اند، كه هر كس بخواهد ميتواند بكتب آنان مراجعه كند، و خداي سبحان طلبكاري است كه احدي نميتواند دين او را بپردازد.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 44

[سوره الفاتحة (1): آيات 6 تا 7] ..... ص : 44

اشاره

اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ (6) صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لا الضَّالِّينَ (7)

ترجمه آيات: ..... ص : 44

ما را بسوي صراط مستقيم هدايت فرما. (6)
صراط آنان كه برايشان انعام فرمودي. نه آنان كه برايشان غضب كردي. و نه گمراهان (7)

بيان ..... ص : 44

[معني صراط] ..... ص : 44

(اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ) الخ، معناي كلمه (هدايت) از بياني كه در ذيل (صراط) از نظر خواننده مي‌گذرد معلوم ميشود.
و اما صراط، اين كلمه در لغت به معناي طريق و سبيل نزديك بهمند، و اما از نظر عرف و اصطلاح قرآن كريم، بايد بدانيم كه خداي تعالي صراط را بوصف استقامت توصيف كرده، و آن گاه
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 45
بيان كرده كه اين صراط مستقيم را كساني مي‌پيمايند كه خدا بر آنان انعام فرموده.
و صراطي كه چنين وصفي و چنين شاني دارد، مورد درخواست عبادت كار، قرار گرفته، و نتيجه و غايت عبادت او واقع شده، و بعبارت ديگر، بنده عبادت كار از خدايش درخواست مي‌كند كه عبادت خالصش در چنين صراطي قرار گيرد.

[چند مقدمه براي توضيح و تفسير آيه" اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ"] ..... ص : 45

توضيح و تفسير آيه مورد بحث محتاج بچند مقدمه است مقدمه اول اينكه خداي سبحان در كلام مجيدش براي نوع بشر و بلكه براي تمامي مخلوقات خود راهي معرفي كرده، كه از آن راه بسوي پروردگارشان سير مي‌كنند و در خصوص انسان فرموده: (يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ، إِنَّكَ كادِحٌ إِلي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ، هان اي آدمي، بدرستي كه تو بسوي پروردگارت تلاش مي‌كني، و اين تلاش تو- چه كفر باشد و چه ايمان- بالآخره بديدار او منتهي ميشود). «1»
و در باره عموم موجودات فرموده: (وَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ بازگشت بسوي او است) «2» و نيز فرموده:
(أَلا إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ، آگاه باش كه همه امور بسوي او برمي‌گردد) «3» و آياتي ديگر كه بوضوح دلالت دارند بر اينكه تمامي موجودات راهي براي خود دارند، و همه راههاشان بسوي او منتهي ميشود.
مقدمه دوم اينكه از كلام خداي تعالي بر مي‌آيد كه سبيل نامبرده يكي نيست، و همه سبيلها و راهها يك جور و داراي يك صفت نيستند، بلكه همه آنها از يك نظر به دو قسم تقسيم ميشوند، و آن اين آيه شريفه است كه فرموده: (أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ؟ وَ أَنِ اعْبُدُونِي هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ؟ اي بني آدم آيا با تو عهد نكردم كه شيطان را نپرستي، كه او تو را دشمني آشكار است؟ و اينكه مرا بپرستي كه اين است صراط مستقيم)؟. «4»
پس معلوم ميشود در مقابل صراط مستقيم راه ديگري هست، هم چنان كه اين معنا از آيه:
(فَإِنِّي قَرِيبٌ، أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ، فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي، وَ لْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ، من نزديكم، و دعاي خواننده خود را در صورتي كه واقعا مرا بخواند مستجاب مي‌كنم پس بايد مرا اجابت كنند، و بمن ايمان آورند، باشد كه رشد يابند) «5» استفاده ميشود، چون مي‌فهماند بعضي غير خدا را ميخوانند، و غير خدا را اجابت نموده، بغير او ايمان مي‌آورند.
و همچنين از آيه: (ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ، إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ، مرا بخوانيد تا اجابت كنم، كساني كه از عبادت من سرپيچي مي‌كنند، بزودي با خواري و ذلت بجهنم در مي‌آيند)، «6» كه مي‌فهماند راه او نزديك‌ترين راه است، و آن راه عبارتست از عبادت
__________________________________________________
1- سوره انشقاق آيه 6 [.....]
2- تغابن آيه 3
3- شوري 53
4- يس 61
5- بقره آيه 186
6- مؤمن آيه 60
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 46
و دعاي او، آن گاه در مقابل، راه غير خدا را دور معرفي كرده، و فرمود: (أُولئِكَ يُنادَوْنَ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ، آنان را از نقطه‌اي دور صدا مي‌زنند) «1» كه مي‌رساند غايت و هدف نهايي كساني كه ايمان به خدا ندارند، و مسير و سبيل ايمان را نمي‌پيمايند، غايتي است دور.

[راه بسوي خدا دو گونه است: دور و نزديك] ..... ص : 46

تا اينجا روشن شد كه راه بسوي خدا دو تا است، يكي دور، و يكي نزديك، راه نزديك راه مؤمنين، و راه دور راه غير ايشان است، و هر دو راه هم بحكم آيه (6 سوره انشقاق) راه خدا است.

[تقسيم ديگري براي راه بسوي خدا] ..... ص : 46

مقدمه سوم اينكه علاوه بر تقسيم قبلي، كه راه خدا را بدو قسم دور و نزديك تقسيم مي‌كرد، تقسيم ديگري است كه يك راه را بسوي بلندي، و راهي ديگر را بسوي پستي منتهي ميداند، يك جا مي‌فرمايد: (إِنَّ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ اسْتَكْبَرُوا عَنْها لا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوابُ السَّماءِ، كساني كه آيات ما را تكذيب كرده، و از پذيرفتن آن استكبار ورزيدند، دربهاي آسمان برويشان باز نميشود) «2» معلوم ميشود آنهايي كه چنين نيستند، دربهاي آسمان برويشان باز ميشود، چون اگر هيچكس بسوي آسمان بالا نميرفت، و درب‌هاي آسمان را نمي‌كوبيد، براي درب معنايي نبود.
و در جايي ديگر مي‌فرمايد: (وَ مَنْ يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبِي فَقَدْ هَوي، كسي كه غضب من بر او احاطه كند، او بسوي پستي سقوط مي‌كند) «3»- چون كلمه (هوي) از مصدر (هوي) است، كه معناي سقوط را ميدهد.
و در جايي ديگر مي‌فرمايد: (وَ مَنْ يَتَبَدَّلِ الْكُفْرَ بِالْإِيمانِ، فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبِيلِ كسي كه ايمان را با كفر عوض كند، راه را گم كرده)، «4» كه مي‌رساند دسته سومي هستند كه نه راهشان بسوي بالا است، و نه بسوي سقوط، بلكه اصلا راه را گم كرده دچار حيرت شده‌اند، آنها كه راهشان بسوي بالا است، كساني هستند كه ايمان به آيات خدا دارند، و از عبادت او استكبار نمي‌كنند، و بعضي ديگر راهشان بسوي پستي منتهي ميشود، و آنها كساني هستند كه بايشان غضب شده، و بعضي ديگر اصلا راه را از دست داده و گمراه شده‌اند، و آنان (ضالين) اند، و اي بسا كه آيه مورد بحث باين سه طائفه اشاره كند، (الذين انعمت عليهم) طائفه اول، و (مغضوب عليهم) طائفه دوم، و (ضالين) طائفه سوم باشند.
و پر واضح است كه صراط مستقيم آن دو طريق ديگر، يعني طريق (مغضوب عليهم)، و طريق (ضالين) نيست، پس قهرا همان طائفه اول، يعني مؤمنين خواهد بود كه از آيات خدا استكبار نمي‌ورزند.
__________________________________________________
1- سوره فصلت آيه 44
2- سوره اعراف آيه 40
3- سوره طه آيه 81
4- سوره بقره آيه 108
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 47

[سبيل مؤمنين نيز تقسيمات و درجاتي دارد] ..... ص : 47

مقدمه چهارم اينكه از آيه: (يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ، خداوند كساني را كه ايمان آورده‌اند بلند مي‌كند، و كساني را كه علم داده شده‌اند، به درجاتي بالا مي‌برد)، «1» بر مي‌آيد كه همين طريق اول نيز تقسيم‌هايي دارد، و يك طريق نيست و كسي كه با ايمان بخدا براه اول يعني سبيل مؤمنين افتاده، چنان نيست كه ديگر ظرفيت تكاملش پر شده باشد، بلكه هنوز براي تكامل ظرفيت دارد، كه اگر آن بقيه را هم بدست آورد آن وقت از اصحاب صراط مستقيم ميشود.

[ضلالت، شراك و ظلم در خارج يك مصداق دارند] ..... ص : 47

توضيح اينكه اولا بايد دانست كه هر ضلالتي شرك است، هم چنان كه عكسش نيز چنين است، يعني هر شركي ضلالت است، بشهادت آيه (وَ مَنْ يَتَبَدَّلِ الْكُفْرَ بِالْإِيمانِ فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبِيلِ، و كسي كه كفر را با ايمان عوض كند راه ميانه را گم كرده است)، «2» و آيه: (أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ، وَ أَنِ اعْبُدُونِي هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ، وَ لَقَدْ أَضَلَّ مِنْكُمْ جِبِلًّا كَثِيراً، و شيطان را نپرستيد، كه دشمن آشكار شما است، بلكه مرا بپرستيد، كه اين است صراط مستقيم، در حالي كه او جمع كثيري از شما را گمراه كرده)، «3» كه آيه اولي كفر را ضلالت، و دومي ضلالت را كفر و شرك ميداند، و قرآن شرك را ظلم، و ظلم را شرك ميداند، از شيطان حكايت مي‌كند كه بعد از همه اضلالهايش، و خيانت‌هايش، در قيامت ميگويد: (إِنِّي كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ إِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ، من بآنچه شما مي‌كرديد، و مرا شريك جرم ميساختيد، كفر مي‌ورزم و بيزارم، براي اينكه ستمگران عذابي دردناك دارند)، «4» و در اين كلام خود شرك را ظلم دانسته، و در آيه:
(الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ، وَ هُمْ مُهْتَدُونَ، كساني كه ايمان آورده، و ايمان خود را آميخته با ظلم نكردند ايشان امنيت دارند، و راه را يافته‌اند)، «5» ظلم را شرك و نقطه مقابل ايمان شمرده است، چون اهتداء و ايمني از ضلالت و يا عذاب را كه اثر ضلالت است مترتب برداشتن صفت ايمان و زايل گشتن صفت ظلم كرده است.
و كوتاه سخن آنكه ضلالت و شرك و ظلم در خارج يك مصداق دارند، و آنجا هم كه گفته‌ايم: هر يك از اين سه معرف ديگري است، و يا بوسيله ديگري معرفي مي‌شود، منظورمان مصداق است، نه مفهوم چون پر واضح است كه مفهوم ضلالت غير ظلم و شرك، و از ظلم غير از آن دوي ديگر، و از شرك هم باز غير آن دو تاي ديگر است.
حال كه اين معني را دانستي معلوم شد: كه صراط مستقيم كه صراط غير گمراهان است، صراطي است كه بهيچ وجه شرك و ظلم در آن راه ندارد، هم چنان كه ضلالتي در آن راه نمي‌يابد، نه
__________________________________________________
1- سوره مجادله آيه 11
2- سوره بقره آيه 108
3- سوره يس آيه 62
4- ابراهيم آيه 22
5- سوره انعام آيه 82 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 48
ضلالت در باطن، و قلب، از قبيل كفر و خاطرات ناشايست، كه خدا از آن راضي نيست، و نه در ظاهر اعضاء و اركان بدن، چون معصيت و يا قصور در اطاعت، كه هيچيك از اينها در آن صراط يافت نمي‌شود، و اين همانا حق توحيد علمي و عملي است، و توحيد هم همين دو مرحله را دارد، ديگر شق سومي برايش نيست، و بفرموده قرآن، بعد از حق غير از ضلالت چه مي‌تواند باشد؟ آيه:
(82- سوره انعام)، كه چند سطر قبل گذشت، نيز بر همين معنا منطبق است، كه در آن امنيت در طريق را اثبات نموده، باهتداء تام و تمام وعده مي‌دهد، البته اينكه گفتيم وعده ميدهد، بر اساس آن نظريه ادبي است، كه مي‌گويند اسم فاعل حقيقت در آينده است، (دقت بفرمائيد) اين يك صفت بود از صفات صراط مستقيم. مقدمه پنجم اينكه اصحاب صراط مستقيم در صورت عبوديت خدا، داراي ثبات قدم بتمام معنا هستند، هم در فعل، و هم در قول، هم در ظاهر، و هم در باطن، و ممكن نيست كه نام بردگان بر غير اين صفت ديده شوند، و در همه احوال خدا و رسول را اطاعت مي‌كنند، چنانچه نخست در باره آنها فرمود: (وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً، كسي كه خدا و رسول را اطاعت كند، چنين كساني با آنان هستند كه خدا بر ايشان انعام كرده، از انبياء، و صديقين، و شهدا، و صالحان، كه اينان نيكو رفقايي هستند)، «1» و سپس اين ايمان و اطاعت را چنين توصيف كرده: (فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ، ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ، وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً، وَ لَوْ أَنَّا كَتَبْنا عَلَيْهِمْ: أَنِ اقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ، أَوِ اخْرُجُوا مِنْ دِيارِكُمْ، ما فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِيلٌ مِنْهُمْ، وَ لَوْ أَنَّهُمْ فَعَلُوا ما يُوعَظُونَ بِهِ، لَكانَ خَيْراً لَهُمْ، وَ أَشَدَّ تَثْبِيتاً، نه به پروردگارت سوگند، ايمان واقعي نمي‌آورند، مگر وقتي كه تو را حاكم بر خود بدانند، و در اختلافاتي كه ميانه خودشان رخ مي‌دهد بهر چه تو حكم كني راضي باشند، و احساس ناراحتي نكنند، و صرفا تسليم بوده باشند، بحدي كه اگر ما واجب كنيم كه خود را بكشيد، يا از شهر و ديارتان بيرون شويد، بيرون شوند، ولي جز عده كمي از ايشان اينطور نيستند، و حال آنكه اگر اينطور باشند، و به اندرزها عمل كنند، براي خودشان بهتر، و در استواريشان مؤثرتر است). «2»
تازه مؤمنيني را كه چنين ثبات قدمي دارند، پائين‌تر از اصحاب صراط مستقيم دانسته، وصف آنان را با آن همه فضيلت كه برايشان قائل شد، ما دون صف اصحاب صراط مستقيم دانسته، چون در آيه (68 سوره نساء) فرموده: اين مؤمنين با كساني محشور و رفيقند كه خدا بر آنان انعام
__________________________________________________
1- سوره نساء آيه 69
2- سوره نساء آيه 66
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 49
كرده، (يعني اصحاب صراط مستقيم)، و نفرموده: از ايشانند، و نيز فرموده: با آنان رفيقند، و نفرموده يكي از ايشانند، پس معلوم مي‌شود اصحاب صراط مستقيم، يعني (الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ) مقامي عالي‌تر از مؤمنين دارند.
نظير آيه (69- سوره نساء)، در اينكه مؤمنين را در زمره اصحاب صراط مستقيم ندانسته، بلكه پائين‌تر از ايشان مي‌شمارد، آيه: (وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ) «1» مي‌باشد، چون در اين آيه مؤمنين را ملحق بصديقين و شهداء كرده، و با اينكه جزو آنان نيستند، بعنوان پاداش، اجر و نور آنان را بايشان داده، و فرموده: (و كساني كه به خدا و رسولان وي ايمان آورده‌اند، در حقيقت آنها هم نزد پروردگارشان صديق و شهيد محسوب مي‌شوند، و نور و اجر ايشان را دارند).
پس معلوم مي‌شود اصحاب صراط مستقيم، قدر و منزلت و درجه بلندتري از درجه مؤمنين خالص دارند، حتي مؤمنيني كه دلها و اعمالشان از ضلالت و شرك و ظلم بكلي خالص است.
پس تدبر و دقت در اين آيات براي آدمي يقين مي‌آورد: به اينكه مؤمنين با اينكه چنين فضائلي را دارا هستند، مع ذلك در فضيلت كامل نيستند، و هنوز ظرفيت آن را دارند كه خود را به (الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ برسانند)، و با پر كردن بقيه ظرفيت خود، همنشين با آنان شوند، و بدرجه آنان برسند، و بعيد نيست كه اين بقيه، نوعي علم و ايمان خاصي بخدا باشد، چون در آيه (يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ، خداوند آنهايي را كه از شما ايمان آورده‌اند، و آنان كه علم به ايشان داده شده، بدرجاتي بالا مي‌برد) «2» دارندگان علم را از مؤمنين بالاتر دانسته، معلوم مي‌شود: برتري (الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ) از مؤمنين، بداشتن همان علمي است كه خدا به آنان داده، نه علمي كه خود از مسير عادي كسب كنند، پس اصحاب صراط مستقيم كه (أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ) بخاطر داشتن نعمتي كه خدا بايشان داده، (يعني نعمت علمي مخصوص)، قدر و منزلت بالاتري دارند، و حتي از دارندگان نعمت ايمان كامل نيز بالاتراند، اين هم يك صفت و امتياز در اصحاب صراط مستقيم.

[موارد استعمال صراط و سبيل در قرآن و فرق آن دو] ..... ص : 49

مقدمه ششم اينكه خداي تعالي در كلام مجيدش مكرر نام صراط و سبيل را برده، و آنها را صراط و سبيل‌هاي خود خوانده، با اين تفاوت كه بجز يك صراط مستقيم بخود نسبت نداده، ولي سبيل‌هاي چندي را بخود نسبت داده، پس معلوم مي‌شود: ميان خدا و بندگان چند سبيل و يك صراط مستقيم بر قرار است، مثلا در باره سبيل فرموده: (وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا، و
__________________________________________________
1- سوره حديد آيه 19
2- سوره مجادله آيه 11
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 50
كساني كه در راه ما جهاد كنند، ما بسوي سبيل‌هاي خود هدايتشان مي‌كنيم)، «1» ولي هر جا صحبت از صراط مستقيم به ميان آمده، آن را يكي دانسته است، از طرف ديگر جز در آيه مورد بحث كه صراط مستقيم را به بعضي از بندگان نسبت داده، در هيچ مورد صراط مستقيم را بكسي از خلايق نسبت نداده، بخلاف سبيل، كه آن را در چند جا بچند طائفه از خلقش نسبت داده، يك جا آن را برسولخدا (ص) نسبت داده، و فرموده: (قُلْ هذِهِ سَبِيلِي، أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ، بگو اين سبيل من است، كه مردم را با بصيرت بسوي خدا دعوت كنم)، «2» جاي ديگر آن را به توبه‌كاران نسبت داده، و فرموده:
(سَبِيلَ مَنْ أَنابَ إِلَيَّ، راه آن كس كه بدرگاه من رجوع كند)، «3» و در سوره نساء آيه (115) آن را به مؤمنين نسبت داده، و فرموده: (سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ).
از اينجا معلوم ميشود كه سبيل غير از صراط مستقيم است، چون سبيل متعدد است، و باختلاف احوال رهروان راه عبادت مختلف ميشود، بخلاف صراط مستقيم، كه يكي است، كه در مثل بزرگراهي است كه همه راههاي فرعي بدان منتهي ميشود، هم چنان كه آيه: (قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبِينٌ، يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ، سُبُلَ السَّلامِ، وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ بِإِذْنِهِ، وَ يَهْدِيهِمْ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ، از ناحيه خدا بسوي شما نوري و كتابي روشن آمد، كه خدا بوسيله آن هر كس كه در پي خوشنودي او باشد به سبيل‌هاي سلامت راه‌نمايي نموده و باذن خود از ظلمت‌ها بسوي نور بيرون مي‌كند، و بسوي صراط مستقيمشان هدايت مي‌فرمايد) «4» بان اشاره دارد، چون سبيل را متعدد و بسيار قلمداد نموده، صراط را واحد دانسته است، حال يا اين است كه صراط مستقيم همه آن سبيل‌ها است، و يا اين است كه آن سبيل‌ها همانطور كه گفتيم راه‌هاي فرعي است، كه بعد از اتصالشان بيكديگر بصورت صراط مستقيم و شاه راه در مي‌آيند.
مقدمه هفتم اينكه از آيه شريفه: (وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ، بيشترشان بخدا ايمان نمي‌آورند، مگر توأم با شرك)، «5» برمي‌آيد كه يك مرحله از شرك (كه همان ضلالت باشد)، با ايمان (كه عبارت است از يكي از سبيل‌ها) جمع ميشود، و اين خود فرق ديگري ميان سبيل و صراط است، كه سبيل با شرك جمع ميشود، ولي صراط مستقيم با ضلالت و شرك جمع نميشود، هم چنان كه در آيات مورد بحث هم در معرفي صراط مستقيم فرمود: (وَ لَا الضَّالِّينَ).
دقت در آيات نامبرده در بالا بدست ميدهد: كه هر يك از سبيل‌ها با مقداري نقص، و يا حد اقل با امتيازي جمع ميشود، بخلاف صراط مستقيم، كه نه نقص در آن راه دارد و نه صراط
__________________________________________________
1- سوره عنكبوت آيه 69
2- سوره يوسف آيه 108
3- سوره لقمان آيه 15
4- مائده 16
5- سوره يوسف آيه 106
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 51
مستقيم زيد از صراط مستقيم عمرو امتياز دارد، بلكه هر دو صراط مستقيم است، بخلاف سبيل‌ها، كه هر يك مصداقي از صراط مستقيم است، و لكن با امتيازي كه بواسطه آن از سبيل‌هاي ديگر ممتاز ميشود، و غير او مي‌گردد، اما صراط مستقيمي كه در ضمن اين است، عين صراط مستقيمي است كه در ضمن سبيل ديگر است، و خلاصه صراط مستقيم با هر يك از سبيل‌ها متحد است.

[مثل صراط مستقيم نسبت به سبيل‌هاي خدا مثل روح است نسبت به بدن] ..... ص : 51

هم چنان كه از بعضي آيات نامبرده و غير نامبرده از قبيل آيه: (وَ أَنِ اعْبُدُونِي هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ) «1» و آيه: (قُلْ إِنَّنِي هَدانِي رَبِّي إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ، دِيناً قِيَماً مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً، بگو بدرستي پروردگار من، مرا بسوي صراط مستقيم كه ديني است قيم، و ملت حنيف ابراهيم، هدايت فرموده) «2» نيز اين معنا استفاده ميشود.
چون هم عبادت را صراط مستقيم خوانده، و هم دين را، با اينكه اين دو عنوان بين همه سبيل‌ها مشترك هستند، پس ميتوان گفت مثل صراط مستقيم نسبت به سبيل‌هاي خدا، مثل روح است نسبت به بدن، همانطور كه بدن يك انسان در زندگيش اطوار مختلفي دارد، و در هر يك از آن احوال و اطوار غير آن انسان در طور ديگر است، مثلا انسان در حال جنين غير همان انسان در حال طفوليت، و بلوغ، و جواني، و كهولت و سالخوردگي، و فرتوتي است، ولي در عين حال روح او همان روح است، و در همه آن اطوار يكي است، و با بدن او همه جا متحد است.
و نيز بدن او ممكن است باحوالي مبتلا شود، كه بر خلاف ميل او باشد و روح او صرفنظر از بدنش آن احوال را نخواهد، و اقتضاي آن را نداشته باشد، بخلاف روح كه هيچوقت معرض اين اطوار قرار نمي‌گيرد، چون او مفطور بفطرت خدا است، كه بحكم (لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ)، «3» فطرياتش دگرگون نمي‌شود، و با اينكه روح و بدن از اين دو جهت با هم فرق دارند، در عين حال روح آن انسان نامبرده همان بدن او است، و انساني كه فرض كرديم مجموع روح و بدن است.
همچنين سبيل بسوي خدا بهمان صراط مستقيم است، جز اينكه هر يك از سبيل‌ها مثلا سبيل مؤمنين، و سبيل منيبين، و سبيل پيروي كنندگان رسول خدا (ص)، و هر سبيل ديگر، گاه ميشود كه يا از داخل و يا خارج دچار آفتي مي‌گردد، ولي صراط مستقيم همانطور كه گفتيم هرگز دچار اين دو آفت نميشود، چه، ملاحظه فرموديد: كه ايمان كه يكي از سبيل‌ها است، گاهي با شرك هم جمع ميشود هم چنان كه گاهي با ضلالت جمع ميشود، اما هيچ يك از شرك و ضلالت با صراط مستقيم جمع نمي‌گردد، پس معلوم شد كه براي سبيل مرتبه‌هاي بسياري است، بعضي از آنها
__________________________________________________
1- سوره يس آيه 61
2- سوره انعام آيه 161
3- سوره الروم 30
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 52
خالص، و بعضي ديگر آميخته با شرك و ضلالت است، بعضي راهي كوتاه‌تر، و بعضي ديگر دورتر است، اما هر چه هست بسوي صراط مستقيم مي‌رود و بمعنايي ديگر همان صراط مستقيم است، كه بيانش گذشت.
و خداي سبحان همين معنا يعني اختلاف سبيل و راههايي را كه بسوي او منتهي ميشود و اينكه همه آن سبيل‌ها از صراط مستقيم و مصداق آنند، در يك مثلي كه براي حق و باطل زده بيان كرده، و فرموده: (أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً، فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها، فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رابِياً، وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ، ابْتِغاءَ حِلْيَةٍ، أَوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ، كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ، فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً، وَ أَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ، كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ، خدا آبي از آسمان مي‌فرستد سيل‌گيرها هر يك بقدر ظرفيت خود جاري شدند، پس سيل كفي بلند با خود آورد از آنچه هم كه شما در آتش بر آن ميدميد تا زيوري يا اثاثي بسازيد نيز كفي مانند كف سيل هست خدا اينچنين حق و باطل را مثل مي‌زند كه كف بي فائده بعد از خشك شدن از بين مي‌رود و اما آنچه بحال مردم نافع است در زمين باقي ميماند خدا مثلها را اينچنين مي‌زند). «1»
بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد در اين مثل ظرفيت دلها و فهم‌ها را در گرفتن معارف و كمالات، مختلف دانسته است، در عين اينكه آن معارف همه و همه مانند باران متكي و منتهي بيك رزقي است آسماني، در آن مثل يك آب بود، ولي باشكال مختلف از نظر كمي و زيادي سيل در آمد، در معارف نيز يك چيز است، عنايتي است آسماني، اما در هر دلي بشكلي و اندازه‌اي خاص در مي‌آيد، كه تمامي اين بحث در ذيل خود آيه سوره رعد انشاء اللَّه خواهد آمد، و بالآخره اين نيز يكي از تفاوتهاي صراط مستقيم با سبل است، و يا بگو: يكي از خصوصيات آنست.

[معني صراط مستقيم با نتيجه گيري از مقدمات ذكر شده و با توجه به معني كلمه" مستقيم"] ..... ص : 52

حال كه اين هفت مقدمه روشن گرديد، معلوم شد كه صراط مستقيم راهي است بسوي خدا، كه هر راه ديگري كه خلايق بسوي خدا دارند، شعبه‌اي از آنست، و هر طريقي كه آدمي را بسوي خدا رهنمايي مي‌كند، بهره‌اي از صراط مستقيم را دارا است، باين معنا كه هر راهي و طريقه‌اي كه فرض شود، بان مقدار آدمي را بسوي خدا و حق راهنمايي مي‌كند، كه خودش از صراط مستقيم دارا و متضمن باشد، اگر آن راه بمقدار اندكي از صراط مستقيم را دارا باشد، رهرو خود را كمتر بسوي خدا مي‌كشاند، و اگر بيشتر داشته باشد، بيشتر مي‌كشاند، و اما خود صراط مستقيم بدون هيچ قيد و شرطي رهرو خود را بسوي خدا هدايت مي‌كند، و مي‌رساند، و بهمين جهت خداي تعالي نام آن را صراط مستقيم نهاد، چون كلمه صراط بمعناي راه روشن است، زيرا از ماده (ص ر ط)
__________________________________________________
1- سوره رعد آيه 17
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 53
گرفته شده، كه بمعناي بلعيدن است، و راه روشن كانه رهرو خود را بلعيده، و در مجراي گلوي خويش فرو برده، كه ديگر نمي‌تواند اين سو و آن سو منحرف شود، و نيز نمي‌گذارد كه از شكمش بيرون شود.
و كلمه (مستقيم) هم بمعناي هر چيزي است كه بخواهد روي پاي خود بايستد، و بتواند بدون اينكه بچيزي تكيه كند بر كنترل و تعادل خود و متعلقات خود مسلط باشد، مانند انسان ايستاده‌اي كه بر امور خود مسلط است، در نتيجه برگشت معناي مستقيم بچيزي است كه وضعش تغيير و تخلف پذير نباشد، حال كه معناي صراط آن شد، و معناي مستقيم اين، پس صراط مستقيم عبارت ميشود از صراطي كه در هدايت مردم و رساندنشان بسوي غايت و مقصدشان، تخلف نكند، و صد در صد اين اثر خود را به بخشد، هم چنان كه خداي تعالي در آيه شريفه: (فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ اعْتَصَمُوا بِهِ، فَسَيُدْخِلُهُمْ فِي رَحْمَةٍ مِنْهُ وَ فَضْلٍ، وَ يَهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صِراطاً مُسْتَقِيماً، و اما آنهايي كه به خدا ايمان آورده و از او خواستند تا حفظشان كند، بزودي خدايشان داخل رحمت خاصي از رحمت‌هاي خود نموده، و بسوي خويش هدايت مي‌كند، هدايتي كه همان صراط مستقيم است)، «1» آن راهي را كه هرگز در هدايت رهرو خود تخلف ننموده، و دائما بر حال خود باقي است، صراط مستقيم ناميده.
و نيز در آيه: (فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ، يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ، وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً، كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ، كَذلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَي الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ، وَ هذا صِراطُ رَبِّكَ مُسْتَقِيماً، كسي كه خدايش بخواهد هدايت كند، سينه‌اش را براي اسلام گشاده مي‌سازد، و كسي كه خدايش بخواهد گمراه كند، سينه‌اش را تنگ و بي حوصله مي‌سازد، بطوري كه گويي باسمان بالا مي‌رود، آري اين چنين خداوند پليدي را بر آنان كه ايمان ندارند مسلط مي‌سازد، و اين راه مستقيم پروردگار تو است) «2» طريقه مستقيم خود را غير مختلف و غير قابل تخلف معرفي كرده، و نيز در آيه: (قالَ هذا صِراطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ، إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ، إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ، فرمود اين صراط مستقيم من است، و من خود را بدان ملزم كرده‌ام، بدرستي بندگان من كسانيند، كه تو نمي‌تواني بر آنان تسلط يابي، مگر آن گمراهي كه خودش باختيار خود پيروي تو را بپذيرد)، «3» سنت و طريقه مستقيم خود را دائمي، و غير قابل تغيير معرفي فرموده، و در حقيقت مي‌خواهد بفرمايد: (فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلًا، وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلًا، براي سنت خدا نه تبديلي خواهي يافت، و نه دگرگوني)، «4»

[پنج نكته در باره صراط مستقيم] ..... ص : 53

پس از آنچه كه ما در باره صراط مستقيم گفتيم پنج نكته بدست آمد.
__________________________________________________
1- سوره نساء آيه 174 [.....]
2- سوره انعام آيه 125
3- سوره حجر 42
4- سوره فاطر آيه 43
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 54
نكته اول- اينكه طرقي كه بسوي خداي تعالي منتهي مي‌شود از نظر كمال، و نقص، و نايابي و رواجي، و دوري و نزديكيش از منبع حقيقت، و از صراط مستقيم، مختلف است، مانند طريقه اسلام و ايمان، و عبادت، و اخلاص، و اخبات. هم چنان كه در مقابل اين نامبرده‌ها، كفر، و شرك، و جحود، و طغيان، و معصيت، نيز از مراتب مختلفي از گمراهي را دارا هستند، هم چنان كه قرآن كريم در باره هر دو صنف فرموده: (وَ لِكُلٍّ دَرَجاتٌ مِمَّا عَمِلُوا، وَ لِيُوَفِّيَهُمْ أَعْمالَهُمْ، وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ، براي هر دسته‌اي درجاتي است از آنچه مي‌كنند، تا خدا سزاي عملشان را بكمال و تمام بدهد، و ايشان ستم نمي‌شوند). «1»
و اين معنا نظير معارف الهيه است، كه عقول در تلقي و درك آن مختلف است، چون استعدادها مختلف، و بالوان قابليت‌ها متلون است، هم چنان كه آيه شريفه (رعد- 17) نيز باين اختلاف گواهي ميداد.
نكته دوم- اينكه همانطور كه صراط مستقيم مهيمن و ما فوق همه سبيل‌ها است، همچنين اصحاب صراط مستقيم كه خدا آنان را در آن صراط جاي داده، مهيمن و ما فوق ساير مردمند، چون خداي تعالي امور آنان را خودش بعهده گرفته، و امور مردم را بعهده آنان نهاده، و امر هدايت ايشان را بانان واگذار نموده، و فرموده: (وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً، اينان بهترين رفيقند)، «2» و نيز فرموده: (إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ، وَ الَّذِينَ آمَنُوا، الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ، وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ، وَ هُمْ راكِعُونَ، تنها ولي و سرپرست شما خدا است، و رسول او، و آنان كه ايمان آورده‌اند، يعني آنان كه نماز ميگذارند، و در حال ركوع صدقه ميدهند)، «3» كه بحكم آيه اول صراط مستقيم و يا بگو (صراط الذين انعم اللَّه عليهم)، را صراط انبياء و صديقين و شهداء و صالحين دانسته، بحكم آيه دوم با در نظر گرفتن روايات متواتره صراط، امير المؤمنين علي بن ابي طالب ع شمرده است، و آن جناب را اولين فاتح اين صراط دانسته، كه انشاء اللَّه بحث مفصل آن در آيه بعدي خواهد آمد.

[تحقيق در باره معني هدايت در" اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ"] ..... ص : 54

نكته سوم- اينكه وقتي مي‌گوئيم: (ما را بسوي صراط مستقيم هدايت فرما) هدايت بسوي صراط مستقيم وقتي معنايش مشخص مي‌شود، كه معناي صراط مستقيم معين گردد، لذا ما نخست به بحث لغوي آن پرداخته، مي‌گوئيم در صحاح گفته هدايت بمعناي دلالت است، ساير «4» علماي اهل لغت به وي اشكال كرده‌اند، كه اين كلمه همه جا بمعناي دلالت نيست، بلكه وقتي بمعناي دلالت است، كه مفعول دومش را بوسيله كلمه (الي) بگيرد، و اما در جايي كه خودش و بدون كلمه نامبرده هر دو مفعول خود را گرفته باشد، نظير آيه (اهْدِنَا الصِّراطَ)، كه هم ضمير (نا) و هم (صراط) را
__________________________________________________
1- سوره احقاف آيه 19
2- سوره نساء آيه 69
3- مائده 55
4- الصحاح للجوهري ج 6 ص 33- 25
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 55
مفعول گرفته، بمعناي ايصال و رساندن مطلوب است، مثل كسي كه در مقابل شخصي كه مي‌پرسد منزل زيد كجا است؟ دست او را گرفته بدون دادن آدرس، و دلالت زباني، او را بدر خانه زيد برساند.
و استدلال كرده‌اند بامثال آيه: (إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ، وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ، تو هر كس را كه دوست بداري هدايت نمي‌كني، و لكن خداست كه هر كه را بخواهد هدايت مي‌كند)، «1» كه چون كلمه هدايت در آن هر دو مفعول را بدون حرف (الي) گرفته، بمعناي رساندن به مطلوبست، نه راهنمايي، چون دلالت و راهنمايي چيزي نيست كه از پيغمبر (ص) نفي شود، زيرا او همواره دلالت ميكرد، پس معنا ندارد آيه نامبرده بفرمايد: تو هر كس را بخواهي دلالت نمي‌كني، بخلاف اينكه كلمه نامبرده بمعناي رساندن بهدف باشد، كه در اينصورت صحيح است بفرمايد تو نمي‌تواني هر كه را بخواهي بهدف برساني.
و در آيه: (وَ لَهَدَيْناهُمْ صِراطاً مُسْتَقِيماً)، «2» كه راجع بهدايت خدا يعني رساندن بمطلوب و هدف است، آن را بدون حرف (الي) متعدي بدو مفعول كرده است، بخلاف آيه: (وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ)، «3» كه راجع بهدايت رسول خدا (ص) است، كلمه هدايت را با حرف (الي) متعدي بدو مفعول كرده است.
پس معلوم ميشود هدايت هر جا كه بمعناي رساندن بمطلوب و هدف باشد بخودي خود به هر دو مفعول متعدي ميشود، و هر جا كه بمعناي نشان دادن راه و دلالت بدان باشد، با حرف (الي) بدو مفعول متعدي ميشود.
اين اشكالي بود كه بصاحب صحاح كردند، و لكن اشكالشان وارد نيست، چون در آيه (56- قصص) كه هدايت را از رسول خدا (ص) نفي مي‌كرد، نفي در آن مربوط به حقيقت هدايت است، كه قائم بذات خداي تعالي است، ميخواهد بفرمايد مالك حقيقي، خداي تعالي است، نه اينكه تو اصلا دخالتي در آن نداري، و بعبارتي ساده‌تر، آيه نامبرده در مقام نفي كمال است، نه نفي حقيقت، علاوه بر اينكه خود قرآن كريم آن آيه را در صورتي كه معنايش آن باشد كه اشكال كنندگان پنداشته‌اند، نقض نموده، از مؤمن آل فرعون حكايت مي‌كند كه گفت: (يا قَوْمِ اتَّبِعُونِ أَهْدِكُمْ سَبِيلَ الرَّشادِ، اي مردم مرا پيروي كنيد، تا شما را برشاد برسانم). «4»
پس حق مطلب اين است كه معناي هدايت در آنجا كه با حرف (الي) مفعول دوم را بگيرد، و آنجا كه بخودي خود بگيرد، متفاوت نميشود، و بطور كلي اين كلمه چه بمعناي دلالت باشد، و چه
__________________________________________________
1- سوره قصص آيه 56
2- سوره نساء آيه 68
3- شوري آيه 52
4- سوره غافر آيه 38
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 56
بمعناي رساندن بهدف، در گرفتن مفعول دوم محتاج به حرف (الي) هست، چيزي كه هست اگر مي‌بينيم گاهي بدون اين حرف مفعول دوم را گرفته، احتمال ميدهيم از باب عبارت متداول (دخلت الدار) باشد، كه در واقع (دخلت في الدار داخل در خانه شدم) ميباشد.
و كوتاه سخن آنكه: هدايت عبارتست از دلالت و نشان دادن هدف، بوسيله نشان دادن راه، و اين خود يك نحو رساندن بهدف است، و كار خدا است، چيزي كه هست خداي تعالي سنتش بر اين جريان يافته كه امور را از مجراي اسباب به جريان اندازد، و در مسئله هدايت هم وسيله‌اي فراهم مي‌كند، تا مطلوب و هدف براي هر كه او بخواهد روشن گشته، و بنده‌اش در مسير زندگي به هدف نهايي خود برسد.
و اين معنا را خداي سبحان بيان نموده، فرموده: (فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ، يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ، خداوند هر كه را بخواهد هدايت كند، سينه او را براي اسلام پذيرا نموده، و ظرفيت ميدهد)، «1» و نيز فرموده: (ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ إِلي ذِكْرِ اللَّهِ، ذلِكَ هُدَي اللَّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشاءُ، سپس پوست بدن و دلهايشان بسوي ياد خدا نرم ميشود و ميل مي‌كند، اين هدايت خدا است، كه هر كه را بخواهد از آن موهبت برخوردار ميسازد). «2»
و اگر در آيه اخير، لينت و نرم شدن با حرف (الي) متعدي شده، از اين جهت بوده كه كلمه نامبرده بمعناي ميل، اطمينان، و امثال آن را متضمن است، و اينگونه كلمات هميشه با حرف (الي) متعدي ميشوند، و در حقيقت لينت نامبرده عبارتست از صفتي كه خدا در قلب بنده‌اش پديد مي‌آورد، كه بخاطر آن صفت و حالت ياد خدا را مي‌پذيرد، و بدان ميل نموده، اطمينان و آرامش مي‌يابد، و همانطور كه سبيل‌ها مختلفند، هدايت نيز باختلاف آنها مختلف ميشود، چون هدايت بسوي آن سبيل‌ها است، پس براي هر سبيلي هدايتي است، قبل از آن، و مختص بان.
آيه شريفه: (وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا، لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا، وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ، و كساني كه در ما جهاد مي‌كنند، ما ايشان را حتما به راه‌هاي خود هدايت مي‌كنيم، و بدرستي خدا با نيكوكاران است)، «3» نيز باين اختلاف اشاره مي‌كند چون فرق است بين اينكه بنده خدا در راه خدا جهاد كند، و بين اينكه در خدا جهاد كند، در اولي شخص مجاهد سلامت سبيل، و از ميان برداشتن موانع آن را ميخواهد، بخلاف مجاهد در دومي، كه او خود خدا را ميخواهد، و رضاي او را مي‌طلبد، و خدا هم هدايت بسوي سبيل را برايش ادامه ميدهد، البته سبيلي كه او لياقت و استعدادش را داشته باشد، و همچنين از آن سبيل به سبيلي ديگر، تا آنجا كه وي را مختص بذات خود جلت عظمته كند.
__________________________________________________
1- سوره انعام آيه 125
2- سوره زمر آيه 23
3- سوره عنكبوت آيه 69 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 57

[آيا طلب هدايت توسط نماز گزار تحصيل حاصل نيست؟] ..... ص : 57

چهارم اينكه: صراط مستقيم از آنجايي كه امري است كه در تمامي سبيل‌هاي مختلف محفوظ ميباشد، لذا صحيح است كه يك انسان هدايت شده، باز هم بسوي آن هدايت شود، خداي تعالي او را از صراط بسوي صراط هدايت كند، باين معنا كه سبيلي كه قبلا بسوي آن هدايتش كرده بوده، با هدايت بيشتري تكميل نموده به سبيلي كه ما فوق سبيل قبلي است هدايت فرمايد، پس اگر مي‌بينيم كه در آيات مورد بحث كه حكايت زبان حال بندگان هدايت شده خدا است، از زبان ايشان حكايت مي‌كند، كه همه روزه ميگويند: (ما را بسوي صراط مستقيم هدايت فرما)، نبايد تعجب كنيم، و يا اشكال كنيم كه چنين افرادي هدايت شده‌اند، ديگر چه معنا دارد از خدا طلب هدايت كنند؟ و اين در حقيقت تحصيل حاصل است، و تحصيل حاصل محال است، و چيزي كه محال است، سؤال بدان تعلق نميگيرد، و درخواست كردني نيست.
زيرا جوابش از مطلب بالا معلوم شد، چون گفتيم صراط در ضمن همه سبيل‌ها هست و گفتيم سبيل‌ها بسيار، و داراي مراتبي بسيارند، چون چنين است بنده خدا از خدا ميخواهد: كه او را از صراطي (يعني سبيلي) بصراطي ديگر كه ما فوق آنست هدايت كند، و نيز از آن بمافوق ديگر.
و نيز نبايد اشكال كنيم به اينكه اصلا درخواست هدايت بسوي صراط مستقيم، از مسلماني كه دينش كامل‌ترين اديان، و صراطش مستقيم‌ترين صراطها است، صحيح نيست، و معناي بدي ميدهد، چون مي‌رساند كه وي خود را در صراط مستقيم ندانسته، و درخواست ديني كامل‌تر مي‌كند.
چون هر چند كه دين و شريعت اسلام كاملترين اديان سابق است، ولي كاملتر بودن شريعت مطلبي است، و كاملتر بودن يك متشرع از متشرعي ديگر مطلبي است ديگر، درخواست يك مسلمان و دارنده كاملترين اديان، هدايت بسوي صراط مستقيم را، معنايش آن نيست كه شما فهميديد بلكه معنايش اين است كه خدايا مرا به مسلمان‌تر از خودم برسان، و خلاصه ايمان و عمل باحكام اسلام را كامل‌تر از اين ايمان كه فعلا دارم بگردان، و مرا بمرتبه بالاتري از ايمان و عمل صالح برسان.
يك مثل ساده مطلب را روشن ميسازد، و آن اين است كه هر چند كه دين اسلام از دين نوح و موسي و عيسي ع كاملتر است، ولي آيا يك فرد مسلمان معمولي، از نظر كمالات معنوي، به پايه نوح و موسي و عيسي ع مي‌رسد؟ قطعا ميدانيم كه نميرسد، و اين نيست، مگر بخاطر اينكه حكم شرايع و عمل بانها غير حكم ولايتي است كه از تمكن در آن شرايع و تخلق بان اخلاق حاصل ميشود، آري دارنده مقام توحيد كامل و خالص، هر چند از اهل شريعت‌هاي گذشته باشد، كامل‌تر و برتر است از كسي كه بان مرتبه از توحيد و اخلاص نرسيده، و حيات
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 58
معرفت در روح و جانش جايگزين نگشته، و نور هدايت الهيه در قلبش راه نيافته است، هر چند كه او از اهل شريعت محمديه (ص)، يعني كامل‌ترين و وسيع‌ترين شريعت‌ها باشد، پس صحيح است چنين فردي از خدا در خواست هدايت بصراط مستقيم، يعني براهي كه كملين از شرايع گذشته داشتند، بنمايد، هر چند كه شريعت خود او كاملتر از شريعت آنان است.

[پاسخ عجيب برخي مفسرين و اشكال وارد بر آنان] ..... ص : 58

در اينجا به پاسخ عجيبي بر ميخوريم، كه بعضي از مفسرين محقق و دانشمند از اشكال بالا داده‌اند، پاسخي كه مقام دانش وي با آن هيچ سازگاري ندارد، وي گفته: بطور كلي دين خدا در همه ادوار بشريت يكي بوده، و آنهم اسلام است، و معارف اصولي آن كه توحيد و نبوت و معاد باشد، و پاره‌اي فروعي كه متفرع بر آن اصول است، باز در همه شرايع يكي بوده، تنها مزيتي كه شريعت محمديه (ص) بر شرايع سابق خود دارد، اين است كه احكام فرعيه آن وسيع‌تر، و شامل شئون بيشتري از زندگي انسانها است، پس در اسلام بر حفظ مصالح بندگان عنايت بيشتري شده، و از سوي ديگر در اين دين، براي اثبات معارفش بيك طريق از طرق استدلال اكتفاء نشده، بلكه به همه انحاء استدلال، از قبيل حكمت، و موعظه حسنه، و جدال احسن، تمسك شده است، پس هم وظائف يك مسلمان امروز سنگين‌تر از يك مسلمان عهد مسيح ع است، و هم معارف دينش بيشتر و وسيع‌تر است و در نتيجه در برابر هر يك از تكاليفش، و هر يك از معارفش، يك نقطه انحراف دارد، و قهرا به هدايت بيشتري نيازمند است، از اين رو از خدا درخواست مي‌كند، كه در سر دو راهي‌هاي بسياري كه دارد، به راه مستقيمش هدايت كند.
و هر چند كه دين خدا يكي، و معارف كلي و اصولي در همه آنها يكسان است، و لكن از آنجايي كه گذشتگان از بشريت قبل از ما، راه خدا را پيمودند، و در اين راه بر ما سبقت داشتند، لذا خداي تعالي بما دستور داده تا در كار آنان نظر كنيم، و ببينيم چگونه در سر دو راهي‌هاي خود، خود را حفظ كردند، و از خداي خود استمداد نمودند، ما نيز عبرت بگيريم، و از خداي خود استمداد كنيم.
اشكالي كه باين پاسخ وارد است، اين است كه: اساس، آن اصولي است كه مفسرين سابق در مسلك تفسير زير بناي كار خود كرده بودند، اصولي كه مخالف با قواعد و اصول صحيح تفسير است، و يكي از آن اصول ناصحيح اين است: مي‌پنداشتند حقيقت و واقعيت معارف اصولي دين يكي است، مثلا واقعيت ايمان بخدا، در نوح ع، و در يك فرد از امت او يكي است، و نيز ترس از خدا در آن دو يك حقيقت است، و شدت و ضعفي در كار نيست، و سخاوت، و شجاعت، و علم، و تقوي، و صبر، و حلم، و ساير كمالات معنوي در پيامبر اسلام و يك فرد عادي از امتش يك چيز است، و چنان نيست، كه در رسول خدا (ص) مرتبه عاليتر آنها، و در آن فرد مرتبه داني آنها
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 59
باشد، و تنها تفاوتي كه يك پيغمبر با يك فرد امتش، و يا با يك پيغمبر ديگر دارد، اين است كه خدا او را بزرگتر اعتبار كرده، و رعيتش را كوچكتر شمرده، بدون اينكه اين جعل و قرارداد خدا متكي بر تكوين و واقعيت خارجي باشد، عينا نظير جعلي كه در ميان خود ما مردم است، يكي را پادشاه، و بقيه را رعيت او اعتبار مي‌كنيم، بدون اينكه از حيث وجود انساني تفاوتي با يكدگر داشته باشند.
و اين اصل، منشا و ريشه‌اي ديگر دارد، كه خود زائيده آنست، و آن اين است كه براي ماده، اصالت قائل بودند، و از آنچه ما وراء ماده است، يا بكلي نفي اصالت نموده، يا در باره اصالت آن توقف مي‌كردند، تنها از ما وراء ماده، خدا را، آنهم بخاطر دليل، استثناء مي‌كردند.
و عامل اين انحراف فكري يكي از دو چيز بود، يا بخاطر اعتمادي كه بعلوم مادي داشتند، مي‌پنداشتند كه حس براي ما كافي است، و احتياجي بماوراء محسوسات نداريم، و يا (العياذ باللَّه) قرآن را لايق آن نمي‌دانستند كه پيرامون آياتش تدبر و مو شكافي كنند، و مي‌گفتند فهم عامي در درك معاني آن كافي است.
اين بحث دنباله‌اي طولاني دارد كه انشاء اللَّه تعالي در بحث‌هاي علمي آتيه از نظر خواننده خواهد گذشت.
نكته پنجم- اينكه مزيت اصحاب صراط مستقيم بر سايرين، و همچنين مزيت صراط آنان بر سبيل سايرين، تنها بعلم است، نه عمل، آنان بمقام پروردگارشان علمي دارند كه ديگران ندارند، و گر نه در سابق هم گفتيم، كه در سبيل‌هاي پائين‌تر صراط مستقيم، اعمال صالح كامل، و بدون نقص نيز هست، پس وقتي برتري اصحاب صراط مستقيم به عمل نبود، باقي نمي‌ماند مگر علم، و اما اينكه آن علم چه علمي و چگونه علمي است؟ انشاء اللَّه در ذيل آيه: (أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها) «1» در باره‌اش بحث خواهيم كرد.
در اينجا تنها مي‌گوئيم آيه: (يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ، وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ، خدا كساني از شما را كه ايمان دارند، و كساني كه علم داده شده‌اند، بدرجاتي بلند مي‌كند) «2» و همچنين آيه: (إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ، وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ، كلمه طيب خودش بسوي خدا بالا مي‌رود و عمل صالح آن را بالا مي‌برد) «3» باين مزيت اشعار دارد، چون مي‌رساند آنچه خودش بسوي خدا بالا مي‌رود، كلمه طيب و علم است، و اما عمل صالح، اثرش كمك در بالا رفتن علم است، و بزودي در تفسير آيه نامبرده تتمه مطالب خواهد آمد انشاء اللَّه.
__________________________________________________
1- سوره رعد آيه 17
2- سوره مجادله آيه 11
3- سوره فاطر آيه 10
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 60

بحث روايتي [(شامل رواياتي در ذيل آيات گذشته)] ..... ص : 60

[اقسام عبادت] ..... ص : 60

در كتاب كافي از امام صادق ع روايت آمده، كه در معناي عبادت فرموده‌اند:
عبادت سه جور است، مردمي هستند كه خدا را از ترس عبادت مي‌كنند، عبادت آنان عبادت بردگان ناتوان است، و منشاش زبوني بردگي است، مردمي ديگر خداي تبارك و تعالي را بطلب ثوابش عبادت مي‌كنند، عبادت آنان عبادت اجيران است و منشا آن علاقه باجرت است، مردمي ديگر خداي عز و جل را بخاطر محبتي كه باو دارند عبادت مي‌كنند، عبادت آنان عبادت آزادگان، و بهترين عبادت است. «1»
و در نهج البلاغه آمده كه مردمي خدا را بدان جهت عبادت مي‌كنند كه بثوابش رغبت دارند، عبادت آنان عبادت تجارت‌پيشگان است، و خود نوعي تجارت است، قومي ديگر خدا را از ترس، بندگي مي‌كنند، كه عبادتشان عبادت بردگان است، قومي سوم هستند كه خدا را از در شكر عبادت مي‌كنند، كه عبادت آنان عبادت آزادگان است. «2»
و در كتاب علل، و نيز كتاب مجالس، و كتاب خصال، از امام صادق ع آمده: كه فرمودند مردم، خدا را سه جور عبادت مي‌كنند، طبقه‌اي او را بخاطر رغبتي كه بثوابش دارند عبادت مي‌كنند، كه عبادت آنان عبادت حريصان است، و منشا آن طمع است، و جمعي ديگر او را از ترس آتش عبادت مي‌كنند، كه عبادت آنان عبادت بردگان، و منشاش زبوني و ترس است، و لكن من خداي عز و جل را از اين جهت عبادت مي‌كنم، كه دوستش دارم، و اين عبادت بزرگواران است، كه خدا در باره‌شان فرموده: (وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ «3» و ايشان در امروز از فزع ايمنند)، و نيز فرموده: (قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي، يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ «4»، بگو: اگر خدا را دوست ميداريد پس پيروي من كنيد تا خدا هم دوستتان بدارد)، پس هر كس خداي عز و جل را دوست بدارد، خدا هم او را دوست ميدارد، و هر كس خدا دوستش بدارد، از ايمنان خواهد بود، و اين مقامي است مكنون، و پوشيده، كه جز پاكان با آن تماس پيدا نمي‌كنند. «5»
__________________________________________________
1- اصول كافي ج 2 ص 84 ح 5 باب العبادة
2- نهج البلاغه فيض الاسلام ص 1192 ح 229
3- نمل آيه 89
4- آل عمران آيه 31
5- علل الشرائع ج 1 ص 12 ح 8 باب 8 و خصال ص 188 ح 259 و امالي صدوق ص 41 ح 4 طبع بيروت
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 61
مؤلف: از بياني كه در گذشته گذشت، معناي اين سه روايت روشن ميشود، و اگر عبادت احرار و آزاد مردان را گاهي به شكر، و گاهي ديگر به حب، توصيف كردند، از اين جهت است كه برگشت هر دو بيكي است، چون شكر عبارت است از اينكه نعمت ولي نعمت را در جايش مصرف كني، و شكر عبادت باين است كه از روي محبت انجام شود، و تنها براي خود خدا صورت بگيرد، نه منافع شخصي، و يا دفع ضرر شخصي، بلكه خدا را عبادت كني، بدان جهت كه خدا است، يعني بذات خود جامع تمامي صفات جمال و جلال است، و او چون جميل بالذات است، ذاتا محبوب است، يعني خودش دوست داشتني است، نه اينكه چون ثواب ميدهد، و يا عقاب را بر ميدارد؟ مگر محبت جز ميل بجمال و مجذوب شدن در برابر آن چيز ديگري است؟.
پس برگشت اينكه بگوئيم: خدا معبود است، چون خدا است، و يا چون جميل و محبوب است، و يا چون ولي نعمت است، و شكرش واجب است، همه بيك معنا است.
و از طرق عامه از امام صادق ع روايت شده كه در تفسير آيه (إِيَّاكَ نَعْبُدُ) الخ، فرموده: يعني، ما از تو غير تو را نميخواهيم، و عبادتت در عوض چيزي نمي‌كنيم، آن طور كه جاهلان به خيال خود تو را عبادت مي‌كنند، در حالي كه در دل بياد همه چيز هستند جز تو. «1»
مؤلف: اين روايت به نكته‌اي اشاره مي‌كند، كه قبلا از آيات مورد بحث استفاده كرديم، كه معناي عبادت، حضور و اخلاص است، چون عبادت بمنظور ثواب، و يا دفع عذاب، با خلوص و حضور منافات دارد.
و در كتاب تحف العقول، از امام صادق ع روايتي آمده، كه در ضمن آن فرمود: هر كس معتقد باشد كه خدا بصفت عبادت ميشود، نه به ادراك، اعتقاد خود را بخدايي حوالت داده كه غايب است، و كسي كه معتقد باشد كه پروردگار متعال به صفت موصوفش عبادت ميشود، توحيد را باطل كرده، چون صفت، غير موصوف است، و كسي كه معتقد باشد كه موصوف، منسوب به صفت عبادت ميشود، خداي كبير را كوچك و صغير شمرده است، پس مردم، خدا را آن طور كه هست نميتوانند اندازه‌گيري كنند. «2»

[معني" اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ" و پاسخ ضمني به شبهه تحصيل حاصل] ..... ص : 61

و در كتاب معاني، از امام صادق ع روايت آورده، كه در معناي جمله: (اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ فرموده: خدايا ما را بلزوم طريقي ارشاد فرما، كه به محبت تو، و به بهشتت منتهي ميشود، و از اينكه پيروي هواهاي خود كنيم، و در نتيجه هلاك گرديم، جلو مي‌گيرد، و نيز
__________________________________________________
1- نقل از تفسير صافي ج 1 ص 53 ط اسلاميه.
2- تحف العقول ص 242 طبع نجف.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 62
نمي‌گذارد آراء خود را اخذ كنيم، و در نتيجه نابود شويم. «1»
و نيز در معاني از علي ع روايت آورده، كه در باره آيه نامبرده فرمود: يعني خدايا! توفيق خودت را كه ما تا كنون بوسيله آن تو را اطاعت كرديم، در باره ما ادامه بده، تا در روزگار آينده‌مان نيز هم چنان تو را اطاعت كنيم. «2»
مؤلف: اين دو روايت دو وجه مختلف در پاسخ از شبهه تحصيل حاصل را بيان مي‌كند، شبهه اين بود كه شخص نمازگزار، راه مستقيم را يافته، كه نماز مي‌گزارد، ديگر معنا ندارد در نماز خود از خدا هدايت بسوي راه مستقيم را درخواست كند. روايت اولي پاسخ ميدهد به اينكه: مراتب هدايت در مصداقهاي آن مختلف است، و نمازگزار همه روزه از خدا ميخواهد از هر مرتبه‌اي كه هست بمرتبه بالاتر هدايت شود، و روايت دومي پاسخ ميدهد: كه هر چند مراتب آن در مصاديق مختلف است، و لكن از نظر مفهوم يك حقيقت است، و نمازگزار نظري باختلاف مراتب آن ندارد، بلكه تنها نظرش اين است كه اين موهبت را از من سلب مكن، و هم چنان آن را ادامه بده.
و نيز در معاني از علي ع روايت آورده كه فرمود: صراط مستقيم در دنيا آن راهي است كه كوتاه‌تر از غلو، و بلندتر از تقصير، و در مثل فارسي نه شور شود، و نه بي نمك باشد، بلكه راه ميانه باشد، و در آخرت عبارتست از طريق مؤمنين بسوي بهشت. «3»

[مراد از" الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ"] ..... ص : 62

باز در معاني از علي ع روايت آورده، كه در معناي جمله (صراط الذين) الخ، فرمود: يعني بگوئيد: خدايا ما را به صراط كساني هدايت فرما، كه بر آنان اين انعام فرمودي كه موفق بدينت و اطاعتت نمودي، نه اين انعام كه مال و سلامتي‌شان دادي، چون بسا ميشود كساني به نعمت مال و سلامتي متنعم هستند، ولي كافر و يا فاسقند.
آن گاه اضافه فرمود: كه ايشان آن كسانيند كه خدا در باره آنها فرموده: (وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ، فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ، مِنَ النَّبِيِّينَ، وَ الصِّدِّيقِينَ، وَ الشُّهَداءِ، وَ الصَّالِحِينَ، وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً) «4» «5»،

[روايتي از رسول خدا (ص) در باره سوره حمد و فضيلت آن] ..... ص : 62

و در كتاب عيون از حضرت رضا ع از پدران بزرگوارش از امير المؤمنين ع روايت آورده كه فرمود: از رسول خدا (ص) شنيدم مي‌فرمود: خداي تعالي فرموده:
فاتحة الكتاب را بين خودم و بنده‌ام تقسيم كردم، نصفش از من، و نصفش از بنده من است، و بنده‌ام هر چه بخواهد باو ميدهم، چون او ميگويد: (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ)، خداي عز و جلش ميگويد:
__________________________________________________
1- معاني الاخبار ص 33 ذ ح 4
2- معاني الاخبار ص 33 ذ ح 4
3- معاني الاخبار ص 33 ذ ح 4
4- سوره نساء آيه 69 [.....]
5- معاني الاخبار ص 36 ذ ح 9
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 63
بنده‌ام كار خود را با نام من آغاز كرد، و بر من است اينكه امور او را در آن كار تتميم كنم، و در احوالش بركت بگذارم، و چون او ميگويد: (الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ) پروردگار متعالش ميگويد:
بنده من مرا حمد گفت، و اقرار كرد: كه نعمت‌هايي كه در اختيار دارد، از ناحيه من است، و بلاهايي كه به وي نرسيده، باز بلطف و تفضل من است، و من شما فرشتگان را گواه مي‌گيرم، كه نعمت‌هاي دنيايي و آخرتي او را زياده نموده، بلاهاي آخرت را از او دور كنم، همانطور كه بلاهاي دنيا را از او دور كردم.
و چون او ميگويد: (الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ) خداي جل جلالش ميگويد: بنده‌ام شهادت داد: كه من رحمان و رحيم هستم، من نيز شما را شاهد مي‌گيرم، كه بهره او را از نعمت و رحمت خود فراوان ساخته، نصيبش را از عطاء خودم جزيل و بسيار مي‌كنم، و چون او ميگويد: (مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ)، خداي تعالايش ميگويد: شما شاهد باشيد، همانطور كه بنده‌ام اعتراف كرد به اينكه من مالك روز جزا هستم، در آن روز كه روز حساب است، حساب او را آسان مي‌كنم، و حسنات او را قبول نموده، از گناهانش صرفنظر مي‌كنم.
و چون او ميگويد: (إِيَّاكَ نَعْبُدُ)، خداي عز و جلش مي‌فرمايد: بنده‌ام راست گفت، و براستي مرا عبادت كرد، و بهمين جهت شما را گواه مي‌گيرم، در برابر عبادتش پاداشي دهم، كه هر كس كه در عبادت، راه مخالف او را رفته بحال او رشك برد.
و چون او ميگويد: (وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ)، خداي تعالايش ميگويد: بنده‌ام از من استعانت جست، و بسوي من پناهنده گشت، من نيز شما را شاهد مي‌گيرم، كه او را در امورش اعانت كنم، و در شدايدش بدادش برسم، و در روز گرفتاريهايش دست او را بگيرم.
و چون او ميگويد: (اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ)، تا آخر سوره، خداي عز و جلش ميگويد: همه اينها و آنچه غير اينها درخواست كند بر آورده است، من همه خواسته‌هايش را استجابت كردم، و آنچه آرزو دارد برآوردم، و از آنچه مي‌ترسد ايمني بخشيدم.
«1»
مؤلف: قريب باين مضمون را مرحوم صدوق در كتاب علل خود از حضرت رضا ع روايت كرده، «2» و اين روايت همانطور كه ملاحظه مي‌فرمائيد، سوره فاتحة الكتاب را در نماز تفسير مي‌كند، پس اين خود مؤيد گفته قبلي ما است، كه گفتيم: اين سوره كلام خداي سبحان است، اما به نيابت از طرف بنده‌اش، و زبان حال بنده‌اش در مقام عبادت، و اظهار عبوديت است، كه چگونه خدا را ثناء ميگويد، و چگونه اظهار بندگي مي‌كند، و بنا بر اين سوره اصلا براي
__________________________________________________
1- عيون اخبار الرضا ص 234 ب 28 ح 59
2- علل ج 2 ص 315 ب 1 ح 1
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 64
عبادت درست شده، و در قرآن هيچ سوره‌اي نظير آن ديده نميشود، منظورم از اين حرف چند نكته است. اول اينكه سوره مورد بحث از اول تا بآخرش كلام خدا است، اما در مقام نيابت از بنده‌اش، و اينكه بنده‌اش وقتي روي دل متوجه بسوي او ميسازد، و خود را در مقام عبوديت قرار ميدهد، چه ميگويد. و دوم اينكه اين سوره بدو قسمت تقسيم شده، نصفي از آن براي خدا، و نصفي ديگر براي بنده خدا است.
نكته سوم اينكه اين سوره مشتمل بر تمامي معارف قرآني است، و با همه كوتاهيش بتمامي معارف قرآني اشعار دارد، چون قرآن كريم با آن وسعت عجيبي كه در معارف اصوليش، و نيز در فروعات متفرعه بر آن اصول هست، از اخلاقش گرفته تا احكام، و احكامش از عبادات گرفته تا سياسات، و اجتماعيات، و وعده‌ها، و وعيدها، و داستانها، و عبرت‌هايش، همه و همه بياناتش به چند اصل بر مي‌گردد، و از آن چند ريشه جوانه مي‌زند، اول توحيد، دوم نبوت، و سوم معاد، و فروعات آن، و چهارم هدايت بندگان بسوي آنچه مايه صلاح دنيا و آخرتشان است، و اين سوره با همه اختصار و كوتاهيش، مشتمل بر اين چند اصل ميباشد، و با كوتاه‌ترين لفظ، و روشن‌ترين بيان، بانها اشاره نموده است.

[بيان ويژگي‌هاي سوره حمد و مقايسه آن با آنچه مسيحيان در نماز مي‌خوانند] ..... ص : 64

حال براي اينكه بعظمت اين سوره پي ببري، ميتواني معارف مورد بحث در اين سوره را كه خداي تعالي آن را جزو نماز مسلمانان قرار داده، با آنچه كه مسيحيان در نماز خود ميگويند، و انجيل متي (6:- 9- 13) آن را حكايت مي‌كند، مقايسه كني، آن وقت مي‌فهمي كه سوره حمد چيست.
در انجيل نامبرده كه بعربي ترجمه شده، چنين ميخوانيم (پدر ما آن كسي است كه در آسمانها است، نام تو متقدس باد، و فرمانت نافذ، و مشيتت در زمين مجري، همانطور كه در آسمان مجري است، نان ما كفاف ما است، امروز ما را بده، و ديگر هيچ، و گناه ما بيامرز، همانطور كه ما گناهكاران بخويشتن را مي‌بخشيم، (يعني از ما ياد بگير)، و ما را در بوته تجربه و امتحان قرار مده، بلكه در عوض از شر شرير نجات ده.
خوب، در اين معاني كه الفاظ اين جملات آنها را افاده مي‌كند دقت بفرما، كه چه چيزهايي را بعنوان معارف الهي و آسماني به بشر مي‌آموزد، و چگونه ادب بندگي در آن رعايت شده، اولا بنمازگزار مي‌آموزد، كه بگويد: پدر ما (يعني خداي تعالي) در آسمانها است، (در حالي كه قرآن خدا را منزه از مكان ميداند) و ثانيا در باره پدرش دعاي خير كند، كه اميدوارم نامت متقدس باشد، (البته فراموش نشود كه متقدس باشد، نه مقدس، و خلاصه قداست قلابي هم داشته باشد كافي است) و نيز اميدوارم كه فرمانت در زمين مجري، (و تيغت برا) باشد، همانطور كه در آسمان هست، حال چه كسي ميخواهد دعاي اين بنده را در باره خدايش مستجاب كند؟ نميدانيم، آنهم دعايي كه
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 65
بشعارهاي احزاب سياسي شبيه‌تر است، تا بدعاي واقعي.
و ثالثا از خدا و يا بگو پدرش درخواست كند: كه تنها نان امروزش را بدهد، و در مقابل بخشش و مغفرتي كه او نسبت به گنهكاران خود مي‌كند، وي نيز نسبت باو با مغفرت خود تلافي نمايد، و همانطور كه او در مقابل جفاكاران از حق خود اغماض مي‌كند، خدا هم از حق خود نسبت باو اغماض كند، حالا اين نمازگزار مسيحي چه حقي از خودش دارد، كه از خود او باشد، و خدا باو نداده باشد؟ نميدانيم.
و رابعا از پدر بخواهد كه او را امتحان نكند، بلكه از شر شرير نجات دهد، و حال آنكه اين درخواست درخواست امري است محال، و نشدني، براي اينكه اينجا دار امتحان و استكمال است، و اصلا نجات از شرير بدون ابتلاء و امتحان معنا ندارد.

[سخن عجيب گوستاولوبون] ..... ص : 65

از همه اينها بيشتر وقتي تعجب مي‌كني، كه نوشته قسيس فاضل گوستاولوبون را در كتاب تاريخ تمدن اسلامش ببيني، كه ميگويد اسلام در معارف ديني چيزي بيشتر از ساير اديان نياورده، چون همه اديان بشر را بسوي توحيد، و تزكيه نفس، و تخلق باخلاق فاضله، و نيز به عمل صالح دعوت مي‌كردند، اسلام نيز همين‌ها را گفته، چيزي كه برتري يك دين را بر دين ديگر اثبات مي‌كند باين است كه ببينيم كدام يك از اديان ثمره بيشتري در اجتماعات بشري داشته، (و لا بد منظورش اين است كه ثمره دين مسيحيت در تعليم و تربيت بيشتر از اسلام است) و از اين نيز عجيب‌تر آنكه بعضي از مسلمان‌نماها نيز اين گفتار وي را نشخوار كرده، و پيرامون آن داد سخن داده است.

بحث روايتي ديگر ..... ص : 65

[چند روايت درباره مراد از" صراط مستقيم"] ..... ص : 65

در كتاب فقيه و در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت آورده‌اند، كه فرمود:
صراط مستقيم، امير المؤمنين ع است. «1»
و در كتاب معاني از امام صادق ع روايت آورده، كه فرمود: صراط مستقيم، طريق بسوي معرفت خدا است، و اين دو صراط است، يكي صراط در دنيا، و يكي در آخرت، اما صراط در دنيا عبارتست از امامي كه اطاعتش بر خلق واجب شده، و اما صراط در آخرت، پلي است كه بر روي جهنم زده شده، هر كس در دنيا از صراط دنيا بدرستي رد شود، يعني امام خود را بشناسد، و او را اطاعت كند، در آخرت نيز از پل آخرت باساني مي‌گذرد، و كسي كه در دنيا امام خود را
__________________________________________________
1- معاني الاخبار ص 32 ح 2 و عياشي ج 1 ص 24 ح 25
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 66
نشناسد، در آخرت هم قدمش بر پل آخرت مي‌لغزد، و بدرون جهنم سقوط مي‌كند. «1»
و نيز در كتاب معاني از امام سجاد ع روايت آورده كه فرمود: بين خدا، و بين حجت خدا حجابي نيست، و نه خدا از حجت خود در پرده و حجاب است، مائيم ابواب خدا، و مائيم صراط مستقيم، و مائيم مخزن علم او، و مائيم زبان و مترجم‌هاي وحي او، و مائيم اركان توحيدش، و مائيم گنجينه اسرارش. «2»
و از ابن شهر آشوب از تفسير وكيع بن جراح، از ثوري، از سدي، از اسباط از ابن عباس روايت شده، كه در ذيل آيه: (اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ) گفته: يعني اي بندگان خدا، بگوئيد: خدايا ما را بسوي محبت محمد و اهل بيتش ع ارشاد فرما. «3»
مؤلف: و در اين معاني روايات ديگري نيز هست، و اين روايات از باب جري، يعني تطبيق كلي بر مصداق بارز و روشن آنست، مي‌خواهند بفرمايند كه مصداق بارز صراط مستقيم، محبت آن حضرات است.

[توضيح اصطلاح" جري" يعني تطبيق كلي بر مصداق بارز] ..... ص : 66

اين را هم بايد دانست، كه كلمه جري (تطبيق كلي بر مصداق)، كه ما در اين كتاب از آن بسيار نام مي‌بريم، اصطلاحي است كه از كلمات ائمه اهل بيت ع گرفته‌ايم.
مثلا در تفسير عياشي از فضيل بن يسار روايت شده، كه گفت: من از امام باقر ع از اين حديث پرسيدم، كه فرموده‌اند: هيچ آيه‌اي در قرآن نيست، مگر آنكه ظاهري دارد، و باطني، و هيچ حرفي در قرآن نيست، مگر آنكه براي او حدي و حسابي است، و براي هر حدي مطلعي است، منظورشان از اين ظاهر و باطن چيست؟ فرمود: ظاهر قرآن تنزيل آن، و باطنش تاويل آنست، بعضي از تاويلهاي آن گذشته، و بعضي هنوز نيامده، (يجري كما يجري الشمس و القمر)، مانند آفتاب و ماه در جريان است، هر وقت چيزي از آن تاويل‌ها آمد، آن تاويل واقع مي‌شود، «4» (تا آخر حديث). و در اين معنا روايات ديگري نيز هست، و اين خود سليقه ائمه اهل بيت ع است، كه همواره يك آيه از قرآن را بر هر موردي كه قابل انطباق با آن باشد تطبيق مي‌كنند، هر چند كه اصلا ربطي بمورد نزول آيه نداشته باشد، عقل هم همين سليقه و روش را صحيح مي‌داند، براي اينكه قرآن بمنظور هدايت همه انسانها، در همه ادوار نازل شده، تا آنان را بسوي آنچه بايد بدان معتقد باشند، و آنچه بايد بدان متخلق گردند، و آنچه كه بايد عمل كنند، هدايت كند، چون معارف نظري قرآن مختص بيك عصر خاص، و يك حال مخصوص نيست، آنچه را قرآن فضيلت
__________________________________________________
1- معاني الاخبار ص 32 ح 1
2- معاني الاخبار ص 35 ح 5
3- مناقب ج 3 ص 73 س 8
4- عياشي ج 1 ص 11 ح 5
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 67
خوانده، در همه ادوار بشريت فضيلت است، و آنچه را رذيلت و ناپسند شمرده، هميشه ناپسند و زشت است، و آنچه را كه از احكام عملي تشريع نموده، نه مخصوص بعصر نزول است، و نه باشخاص آن عصر، بلكه تشريعي است عمومي و جهاني و ابدي.
و بنا بر اين، اگر مي‌بينيم كه در شان نزول آيات، رواياتي آمده، كه مثلا ميگويند: فلان آيه بعد از فلان جريان نازل شد، و يا فلان آيات در باره فلان شخص يا فلان واقعه نازل شده، باري نبايد حكم آيه را مخصوص آن واقعه، و آن شخص بدانيم، چون اگر اينطور فكر كنيم، بايد بعد از انقضاء آن واقعه، و يا مرگ آن شخص، حكم آيه قرآن نيز ساقط شود، و حال آنكه حكم آيه مطلق است، و وقتي براي حكم نامبرده تعليل مي‌آورد، علت آن را مطلق ذكر مي‌كند.
مثلا اگر در حق افرادي از مؤمنين مدحي مي‌كند، و يا از عده‌اي از غير مؤمنين مذمتي كرده، مدح و ذم خود را بصفات پسنديده، و ناپسند آنان تعليل كرده، و فرموده: اگر آن دسته را مدح كرده‌ايم، بخاطر تقوي، و يا فلان فضيلت است، و اگر اين دسته را مذمت كرده‌ايم، بخاطر فلان رذيلت است، و پر واضح است كه تا آخر دهر، هر كسي داراي آن فضيلت باشد، مشمول حكم آن آيه است، و هر كسي داراي اين رذيلت باشد، حكم اين آيه شامل حالش مي‌شود. و نيز قرآن كريم خودش صريحا بر اين معنا دلالت نموده، مي‌فرمايد: (يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ، خدا با اين قرآن كسي را هدايت مي‌كند، كه پيرو خوشنودي خدا باشد)، «1» و نيز فرموده:
(وَ إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ، لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ، وَ لا مِنْ خَلْفِهِ، و اينكه قرآن كتابي است عزيز، كه نه در عصر نزول، باطل در آن رخنه مي‌كند، و نه در اعصار بعد)، «2» و نيز فرموده: (إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ، بدرستي كه ما قرآن را نازل كرديم، و بطور قطع خود ما آن را حفظ خواهيم كرد). «3»
و روايات در تطبيق آيات قرآني بر ائمه اهل بيت ع، و يا تطبيق بعضي از آنها بر دشمنان ائمه ع، و خلاصه روايات جري بسيار زياد است، كه در ابواب مختلف وارد شده، و اي بسا عده آنها بصدها روايت برسد، و ما فعلا در اينجا نمي‌خواهيم همه آنها را ذكر كنيم، بلكه هر يك از آنها را در بحث‌هاي روايتي آنها ذكر مي‌كنيم و در اينجا تنها خواستيم معناي كلمه جري را گفته، خاطر نشان سازيم: كه ما اين اصطلاح را از ائمه اهل بيت ع گرفته‌ايم، و حتي در بحثهاي روايتي نيز بيشتر آنها را متروك گذاشته، نقل نمي‌كنيم، مگر آن مقداري را كه ارتباطي با بحث، و يا غرض از آن داشته باشد، (دقت فرمائيد).
__________________________________________________
1- سوره مائده آيه 16
2- سوره فصلت آيه 42
3- سوره حجر آيه 9
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 68

(2)سوره بقره مشتمل بر دويست و هشتاد و شش آيه (286) ..... ص : 68

[سوره البقرة (2): آيات 1 تا 5] ..... ص : 68

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الم (1) ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُديً لِلْمُتَّقِينَ (2) الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ (3) وَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ (4)
أُولئِكَ عَلي هُديً مِنْ رَبِّهِمْ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (5)

ترجمه آيات ..... ص : 68

بنام خدايي آغاز مي‌كنم كه بر همه موجودات رحمتي عمومي و بر نيكان از بندگانش رحمتي خاص دارد.
الف- لام- ميم- (1)
اين كتاب كه در آن هيچ نقطه ابهامي نيست راهنماي كساني است كه تقواي فطري خود را دارند. (2)
آنها كه بعالم غيب ايمان دارند و با نماز كه بهترين مظهر عبوديت است خدا را عبادت و با زكاة
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 69
كه بهترين خدمت بنوع است وظائف اجتماعي خود را انجام ميدهند. (3)
و همانهايي كه با آنچه بر تو نازل شده و بدانچه قبل از تو نازل شده ايمان، و بآخرت يقين دارند. (4)
چنين كسان بر طريق هدايتي از پروردگار خويش و هم ايشان تنها رستگارانند (5)

بيان [قسمت‌هاي عمده حقائق بيان شده در اين سوره مباركه] ..... ص : 69

اشاره

از آنجايي كه اين سوره بتدريج، و بطور متفرق نازل شده، نمي‌توان غرض واحدي كه مورد نظر همه آياتش باشد در آن يافت، تنها مي‌توان گفت: كه قسمت عمده آن از يك غرض واحد و چشم‌گير خبر مي‌دهد، و آن عبارتست از بيان اين حقيقت كه عبادت حقيقي خداي سبحان باين است كه بنده او بتمامي كتابهايي كه او بمنظور هدايت وي و بوسيله انبيايش نازل كرده، ايمان داشته باشد، و ميان اين وحي و آن وحي، اين كتاب و آن كتاب، اين رسول و آن رسول، فرقي نگذارد.
در اين سوره علاوه بر بيان حقيقت نامبرده، كفار و منافقين، تخطئه، و اهل كتاب ملامت شده‌اند، كه چرا ميانه اديان آسماني و رسولان الهي فرق گذاشتند؟ و در هر فرازي بمناسبت عده‌اي از احكام از قبيل برگشتن قبله از بيت المقدس بسوي كعبه، و احكام حج، وارث، و روزه، و غير آن را بيان نموده، بفرازي ديگر پرداخته است.
(الف- لام- ميم)، گفتار پيرامون حروف بريده‌اي كه در اول بعضي از سوره‌هاي قرآن آمده، انشاء اللَّه در ابتداي سوره شوري، از نظر خواننده خواهد گذشت، و همچنين گفتار در معناي هدايت بودن، و كتاب بودن قرآن مي‌آيد.

[متقين داراي دو هدايتند هم چنان كه كفار و منافقين در دو ضلالت مي‌باشند] ..... ص : 69

(هُديً لِلْمُتَّقِينَ، الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ) الخ، متقين عبارتند از مؤمنين، چون تقوي از اوصاف خاصه طبقه معيني از مؤمنين نيست، و اينطور نيست كه تقوي صفت مرتبه‌اي از مراتب ايمان باشد، كه دارندگان مرتبه پائين‌تر، مؤمن بي تقوي باشند، و در نتيجه تقوي مانند احسان و اخبات و خلوص، يكي از مقامات ايمان باشد، بلكه صفتي است كه با تمامي مراتب ايمان جمع ميشود، مگر آنكه ايمان، ايمان واقعي نباشد.
دليل اين مدعا اين است: خداي تعالي دنبال اين كلمه، يعني كلمه (متقين)، وقتي اوصاف آن را بيان مي‌كند، از ميانه طبقات مؤمنين، با آن همه اختلاف كه در طبقات آنان است، طبقه معيني را مورد نظر قرار نميدهد، و طوري متقين را توصيف نميكند كه شامل طبقه معيني شود.

[هدايت اول متقين از سلامت فطرت و هدايت دوم از ناحيه قرآن و فرع بر هدايت اول است] ..... ص : 69

و در اين آيات نوزده‌گانه كه حال مؤمنين و كفار و منافقين را بيان مي‌كند، از اوصاف معرف تقوي، تنها پنج صفت را ذكر مي‌كند، و آن عبارتست از ايمان بغيب، و اقامه نماز، و انفاق از آنچه خداي سبحان روزي كرده، و ايمان بآنچه بر انبياء خود نازل فرموده، و بتحصيل يقين
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 70
بآخرت، و دارندگان اين پنج صفت را باين خصوصيت توصيف كرده: كه چنين كساني بر طريق هدايت الهي و داراي آن هستند.
و اين طرز بيان بخوبي مي‌فهماند كه نامبردگان بخاطر اينكه از ناحيه خداي سبحان هدايت شده‌اند، داراي اين پنج صفت كريمه گشته‌اند، ساده‌تر اينكه ايشان متقي و (داراي پنج صفت نامبرده نشده‌اند)، مگر بهدايتي از خداي تعالي، آن گاه كتاب خود را چنين معرفي مي‌كند: كه هدايت همين متقين است، (لا رَيْبَ فِيهِ هُديً لِلْمُتَّقِينَ)، پس مي‌فهميم كه هدايت كتاب، غير آن هدايتي است كه اوصاف نامبرده را در پي داشت، و نيز مي‌فهميم كه متقين، داراي دو هدايتند، يك هدايت اولي كه بخاطر آن متقي شدند، و يك هدايت دومي كه خداي سبحان بپاس تقوايشان بايشان كرامت فرمود.
آن وقت مقابله بين متقين كه گفتيم داراي دو هدايتند، با كفار و منافقين درست ميشود، چون كفار هم داراي دو ضلالت، و منافقين داراي دو كوري هستند، يكي ضلالت و كوري اول، كه باعث اوصاف خبيثه آنان از كفر و نفاق و غيره شد، دوم ضلالت و كوري‌اي كه ضلالت و كوري اولشان را بيشتر كرد، اولي را بخود آنان نسبت داد، و دومي را بخودش، كه بعنوان مجازات دچار ضلالت و كوري بيشتري‌شان كرد، و در خصوص كفار فرمود: (خَتَمَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ، وَ عَلي سَمْعِهِمْ وَ عَلي أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ)، «1» غشاوت را بخود آنان نسبت داد، و مهر زدن بر دلهاشان را بخودش.
هم چنان كه در آيات بعد در باره منافقين مي‌فرمايد: (فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً)، «2» مرض اولي را بخود منافقين نسبت ميدهد، و مرض دومي ايشان را بخودش، بهمان معنايي كه از آيه (يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً، وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً، وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ، خدا با اين قرآنش بسياري را گمراه، و بسياري را هدايت مي‌كند، و با آن گمراه نميكند مگر فاسقان را، «3» (آنهايي را كه قبل از برخورد با قرآن فاسق بوده‌اند)،، و آيه: (فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ، وقتي خودشان از راه راست منحرف شوند، خدا هم دلهاشان را منحرف مي‌كند) «4» استفاده ميشود.
و كوتاه سخن آنكه: متقين ميان دو هدايت واقعند، هم چنان كه كفار و منافقين ميانه دو ضلالت قرار گرفته‌اند، و هر سه طبقه از دو خصيصه خود، يكي را يعني اولي را خودشان داشته‌اند، و دومي را خداوند بعنوان جزا بر اوليشان اضافه كرده است.
و چون هدايت دومي متقين بوسيله قرآن صورت مي‌گيرد، معلوم ميشود هدايت اولي قبل از قرآن بوده، و علت آن سلامت فطرت بوده است (و اما اينكه چرا بعضي فطرتشان سالم است،
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 7
2- سوره بقره آيه 10
3- سوره بقره آيه 26 [.....]
4- سوره صف آيه 5
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 71
و بعضي ناسالم، و آيا علت تامه آن وراثت و خوبي و بدي پدر و مادر و شير و امثال آنها است، و يا علت تامه‌اش خود انسان است؟ در پاسخ مي‌گوييم هيچيك از اينها علت تامه نيست، ولي همه آنها بمقدار اقتضاء اثر دارد. مترجم).
اين وجداني همه ما است كه اگر فطرت كسي سالم باشد، ممكن نيست كه باين حقيقت اعتراف نكند، كه من موجود محتاجم، و احتياجم بچيزي است كه خارج از ذات خودم است، و همچنين غير من تمامي موجودات، و آنچه كه بتصور و وهم يا عقل درآيد، محتاج بامري هستند خارج از ذاتشان، و آن امر و آن چيز، امري است كه سلسله همه حوائج بدو منتهي ميشود.
پس شخصي كه سلامت فطرت داشته باشد خواه ناخواه ايمان به موجودي غايب از حس خودش دارد: موجودي كه هستي خودش و هستي همه عالم، مستند بان موجود است.
شخص سليم الفطره بعد از آنكه بچنين موجودي غيبي ايمان آورد، و اعتراف كرد، فكر مي‌كند كه اين مبدء كه حتي دقيقه‌اي از دقائق از حوائج موجودات غافل نميماند، و براي هر موجودي آن چنان سرپرستي دارد كه گويي غير از آن ديگر مخلوقي ندارد، چگونه ممكن است از هدايت بندگانش غافل بماند، و راه نجات از اعمال مهلك، و اخلاق مهلك را بانان ننمايد؟
همين سؤالي كه از خود مي‌كند، و سؤالات ديگري كه از آن زائيده ميشود سر از مسئله توحيد و نبوت و معاد در مي‌آورد، و در نتيجه خود را ملزم ميداند كه در برابر آن مبدء يكتا خضوع كند چون خالق و رب او و رب همه عالم است، و نيز خود را ملزم ميداند كه در جستجوي هدايت او برآيد، و وقتي بهدايت او رسيد، آنچه در وسع او هست از مال و جاه و علم و فضيلت همه را در راه احياء آن هدايت و نشر آن دين بكار بندد، و اين همان نماز و انفاق است، اما نه نماز و زكاة قرآن، چون گفتار ما در باره شخص سليم الفطره‌اي است كه اينها را در فطرت خود مي‌يابد، بلكه نماز و زكاتي كه فطرتش بگردنش مي‌اندازد، و او هم از فطرتش مي‌پذيرد.
از اينجا معلوم شد كه اين پنج صفتي كه خداي تعالي آنها را زمينه هدايت قرآني خود قرار داده، صفاتي است كه فطرت سالم در آدمي ايجاد مي‌كند، و در آيات مورد بحث بدارندگان چنين فطرتي وعده ميدهد كه بزودي بوسيله قرآنش ايشان را هدايت مي‌كند، البته هدايتي زائد بر هدايت فطرتشان، پس اعمال پنج‌گانه نامبرده، متوسط ميان دو هدايتند، هدايتي سابق بر آن اعمال، و هدايتي لا حق بانها، و اعتقاد صادق و اعمال صالح ميان دو هدايت واسطه‌اند، بطوري كه اگر بعد از هدايت فطرت، آن اعتقاد و آن اعمال نباشد، هدايت دومي دست نمي‌دهد.
دليل بر اينكه هدايت دومي از ناحيه خداي سبحان، و فرع هدايت اولي است، آيات بسياري است كه چند آيه از آنها ذيلا از نظر خواننده مي‌گذرد: (يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ، فِي
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 72
الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ
، خدا كساني را كه ايمان آوردند، به قول ثابت در حياة دنيا و در آخرت پا بر جا مي‌كند، و خلاصه آن چنانشان را آن چنان‌تر ميسازد)، «1» پس معلوم ميشود بقول معروف چشمه بايد از خودش آب داشته باشد، تا با لايه‌روبي زيادترش كرد (مترجم) (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ، وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ، يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ، وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ، اي كساني كه ايمان آورده‌ايد. از خدا بترسيد، و برسول او ايمان بياوريد، تا خدا از رحمتش دو برابر بشما بدهد، و برايتان نوري قرار دهد، تا با آن نور مشي كنيد) «2» (فراموش نشود كه فرمود: اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، ايمان بياوريد، معلوم مي‌شود ايمان اولي فطري است، و ايمان دومي برسول و بكتاب او است. مترجم. إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ، اگر خدا را ياري كنيد، خدا ياريتان مي‌كند، و ايمانتان را قوي مي‌سازد)، «3» (معلوم مي‌شود ياري كردن دين خدا كه همان هدايت اولي است سبب مي‌شود ثبات قدم را، كه خود هدايت دومي و زائد بر اولي است).
(وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ، خدا مردم تبهكار را هدايت نمي‌كند) «4»، پس معلوم ميشود انحراف از هدايت اولي، كه همان تبه‌كاري باشد، باعث محروميت از هدايت خدا مي‌گردد، و از اين قبيل آياتي ديگر.
و مسئله ضلالت كفار و منافقين، عينا مانند هدايت متقين، داراي دو مرحله است، يكي از ناحيه خود مردم، و يكي بعنوان مجازات از ناحيه خدا، كه انشاء اللَّه بزودي بيانش خواهد آمد.
و در آيات مورد بحث بحياة ديگري اشاره شده، كه انسانها در آن حياة زندگي را از سر مي‌گيرند، حياتي است كه فعلا پنهان است، و نسبت بحياة دنيا جنبه باطن را دارد نسبت بظاهر، حياتي است كه زندگي انسان بوسيله آن حياة در همين دنيا و بعد از مردن و در بعث و قيامت يكسره مي‌شود، و در بين، مرگي، و انعدامي فاصله نمي‌گردد، هم چنان كه فرمود: (أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ، وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً، يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ، كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها؟ آيا كسي كه مرده و بي جان بود، او را زنده كرديم، و برايش نوري قرار داديم، تا با آن در ميانه مردم آمد و شد كرد، مثل كسي است كه در ظلمتها قرار دارد، و بيرون شدني برايش نيست؟) «5» كه انشاء اللَّه بزودي بحث ما پيرامون اين زندگي خواهد آمد.

[معني ايمان] ..... ص : 72

(يؤمنون):ايمان، عبارتست از جايگير شدن اعتقاد در قلب، و اين كلمه از ماده (ء- م- ن) اشتقاق يافته، كانه شخص با ايمان، بكسي كه بدرستي و راستي و پاكي وي اعتقاد
__________________________________________________
1- سوره ابراهيم آيه 27
2- سوره حديد آيه 28
3- سوره محمد آيه 7
4- سوره صف آيه 5
5- سوره انعام آيه 122
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 73
پيدا كرده، امنيت مي‌دهد، يعني آن چنان دل گرمي و اطمينان مي‌دهد كه هرگز در اعتقاد خودش دچار شك و ترديد نمي‌شود، چون آفت اعتقاد و ضد آن شك و ترديد است.

[اشاره به مراتب ايمان] ..... ص : 73

و ايمان همانطور كه قبلا هم گفتيم، معنايي است داراي مراتبي بسيار چون اذعان و اعتقاد، گاهي بخود چيزي پيدا ميشود و تنها اثر وجود آن چيز بر آن اعتقاد مترتب ميشود، و گاهي از اين شديدتر است، بطوري كه به پاره‌اي لوازم آن نيز متعلق مي‌گردد و گاهي از اين نيز شديدتر ميشود، و به همه لوازم آن متعلق ميشود، و از همين جا نتيجه مي‌گيريم: كه مؤمنين هم در اعتقادشان بغيب، و بخداي حاضر و ناظر، و بروز جزاي او، در يك طبقه نيستند، بلكه طبقات مختلفي دارند.

[معني غيب و ايمان به غيب] ..... ص : 73

(بالغيب):كلمه غيب بر خلاف شهادت، عبارتست از چيزي كه در تحت حس و درك آدمي قرار ندارد، و آن عبارتست از خداي سبحان، و آيات كبراي او، كه همه از حواس ما غايبند، و يكي از آنها وحي است، كه در جمله (وَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ) الخ، به آن اشاره فرموده. «1»
پس مراد از ايمان به غيب در مقابل ايمان بوحي، و ايمان بآخرت، عبارتست از ايمان بخداي تعالي، و در نتيجه در اين چند آيه به ايمان بهمه اصول سه‌گانه دين اشاره شده است، و قرآن كريم همواره اصرار و تاكيد دارد در اينكه بندگان خدا نظر خود را منحصر در محسوسات و ماديات نكنند، و ايشان را تحريك مي‌كند به اينكه: از عقل سليم و لب خالص پيروي كنند.

[وجه تعبير به" ايقان" در" وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ"] ..... ص : 73

(وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ) الخ، قبلا اعتقاد راسخ به توحيد و نبوت را به كلمه ايمان تعبير آورد، و در اين جمله اعتقاد راسخ بخصوص به آخرت را به ايقان تعبير كرده، و اين بدان جهت است كه بلازمه يقين، كه عبارتست از فراموش نكردن آخرت، نيز اشاره كرده باشد، چون بسيار ميشود انسان نسبت بچيزي ايمان دارد و هيچ شكي در آن ندارد، اما پاره‌اي از لوازم آن را فراموش مي‌كند، و در نتيجه عملي منافي با ايمانش انجام ميدهد، بخلاف يقين كه ديگر با فراموشي نميسازد، و ممكن نيست انسان، عالم و مؤمن بروز حساب باشد، و همواره آن روز را در خاطر داشته و بياد آن باشد، بياد روزي باشد كه در آن روز بحساب كوچك و بزرگ اعمالش مي‌رسند، و در عين حال پاره‌اي گناهان را مرتكب شود، چنين كسي نه تنها مرتكب گناه نميشود، بلكه از ترس، بقرق‌گاه‌هاي خدا نزديك هم نمي‌گردد.
هم چنان كه خداي تعالي در باره آنان فرموده: (وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوي، فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ، إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ، لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ، بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ، خواهش نفس را پيروي
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 4
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 74
مكن، كه تو را از راه خدا گمراه مي‌كند، كساني كه از راه خدا گمراه ميشوند، عذابي شديد دارند، بخاطر اينكه روز حساب را فراموش كردند) «1»، و فهمانيد كه ضلالت از راه خدا تنها بخاطر فراموشي روز حساب است، و بدين جهت در آيات مورد بحث فرمود: (وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ)، چون بياد آخرت بودن، و بدان يقين داشتن، تقوي را نتيجه ميدهد.
(أُولئِكَ عَلي هُديً مِنْ رَبِّهِمْ) الخ، هدايت همه‌اش از خداي سبحان است، و هيچ قسمي از آن بهيچ كس نسبت داده نميشود، مگر بطريق مجاز گويي، كه بحث مفصلش انشاء اللَّه بزودي خواهد آمد.
در جمله مورد بحث، مؤمنين را بهدايت توصيف كرده، و در موردي ديگر هدايت را اينطور تعريف كرده كه: (فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ، يَشْرَحْ صَدْرَهُ، يعني كسي را كه خدا بخواهد هدايت كند سينه‌اش را گشاده ميسازد) «2» و گشادگي سينه، بمعناي وسعت ان است، وسعتي كه هر تنگي و تنگ نظري و بخل را از آن دور ميسازد، و چون در جاي ديگر فرموده: (وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ، كسي كه او را از بخل دروني حفظ كرده باشند چنين كساني از رستگارانند)، «3» لذا مي‌بينيم در آخر آيه مورد بحث هم نامي از رستگاري برده، مي‌فرمايد: (أُولئِكَ عَلي هُديً مِنْ رَبِّهِمْ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ). «4»

بحث روايتي [ (شامل دو روايت در باره غيب و انفاق در آيه كريمه)] ..... ص : 74

در كتاب معاني الاخبار از امام صادق ع روايت آمده، كه در ذيل آيه: (الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ) فرموده: يعني (كسي كه ايمان بقيام قائم ع داشته باشد، و آن را حق بداند) «5».
مؤلف: اين معنا در غير اين روايت نيز آمده، ولي اين روايات همه از باب تطبيق كلي بر مصداق بارز آنست.
و در تفسير عياشي از امام صادق (ع) روايت شده كه در ذيل جمله: (وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ)، فرموده: يعني از آنچه ما بايشان تعليم كرده‌ايم، بديگران تعليم مي‌كنند، و علم را گسترش ميدهند. «6»
و نيز در كتاب معاني الاخبار از آن جناب، و در ذيل همان جمله روايت آمده، كه فرمود: يعني از آنچه ما بايشان تعليم داده‌ايم بديگران داده، علم را گسترش ميدهند، و از آنچه از قرآن بايشان
__________________________________________________
1- سوره ص آيه 26
2- سوره انعام آيه 125
3- سوره حشر آيه 9
4- سوره بقره آيه 5
5- كمال الدين ج 2 ص 340 ح 19
6- تفسير عياشي ج 1 ص 25 ح 1
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 75
آموختيم، تلاوت مي‌كنند. «1»
مؤلف: اين دو روايت مبني بر اين هستند كه انفاق، اعم از انفاق مالي باشد، و همين طور هم هست، هم چنان كه قبلا گفتگويش گذشت.

بحث فلسفي [(پيرامون اعتماد به غير ادراكات حسي و پاسخ به دانشمندان حس‌گرا)] ..... ص : 75

در اين بحث پيرامون اين معنا گفتگو داريم، كه آيا جائز است انسان بر غير از ادراك‌هاي حسي، يعني بر مباني عقلي اعتماد كند، يا نه؟ و اين مسئله خود يكي از مسائلي است كه معركه آراء دانشمندان غربي اخير قرار گرفته، و روي آن از دو طرف حرفها زده‌اند، البته همانطور كه گفتيم متاخرين از دانشمندان غرب روي آن ايستادگي كرده‌اند، و گر نه بيشتر قدماء و حكماي اسلام، فرقي ميان ادراكات حسي و عقلي نگذاشته، هر دو را مثل هم جائز دانسته‌اند.
بلكه گفته‌اند: كه برهان علمي شانش اجل از آنست كه پيرامون محسوسات اقامه شود، اصلا محسوسات را بدان جهت كه محسوسند شامل نميشود.
در مقابل، بيشتر دانشمندان غرب، و مخصوصا طبيعي‌دانهاي آنان، بر آن شده‌اند كه اعتماد بر غير حس صحيح نيست، باين دليل كه مطالب عقلي محض، غالبا غلط از آب در مي‌آيد، و براهين آن بخطا مي‌انجامد، و معياري كه خطاي آن را از صوابش جدا كند، در دست نيست، چون معيار بايد حس باشد، كه دست حس و تجربه هم بدامن كليات عقلي نمي‌رسد، و چون سر و كار حس تنها با جزئيات است، و وقتي اين معيار بان براهين راه نداشت، تا خطاي آنها را از صوابش جدا كند، ديگر بچه جرأت ميتوان بان براهين اعتماد كرد؟! بخلاف ادراكهاي حسي، كه راه خطاي آن بسته است، براي اينكه وقتي مثلا يك حبه قند را چشيديم، و ديديم كه شيرين است، و اين ادراك خود را دنبال نموده، در ده حبه، و صد حبه و بيشتر تجربه كرديم، يقين مي‌كنيم كه پس بطور كلي قند شيرين است، و اين دركهاي ذهني چندين باره را در خارج نيز اثبات مي‌كنيم. اين دليل غربي‌ها است، بر عدم جواز اعتماد بر براهين عقلي، اما دليلشان عليل، و مورد اشكال است، آنهم چند اشكال.
اول اينكه همه مقدماتي كه براي بدست آوردن آن نتيجه چيدند مقدماتي بود عقلي، و غير حسي پس آقايان با مقدماتي عقلي، اعتماد بر مقدمات عقلي را باطل كرده‌اند، غافل از آنكه اگر اين دليلشان صحيح باشد، مستلزم فساد خودش ميشود.
دوم اينكه غلط و خطاء در حس، كمتر از خطاء در عقليات نيست، و اگر باور ندارند بايد تا
__________________________________________________
1- معاني الاخبار ص 23 ح 2 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 76
بجايي مراجعه كنند، كه در محسوسات و ديدنيها ايراد شده، پس اگر صرف خطاء در بابي از ابواب علم، باعث شود كه ما از آن علم سد باب نموده، و بكلي از درجه اعتبار ساقطش بدانيم، بايد در علوم حسي نيز اعتمادمان سلب شده، و بكلي درب علوم حسي را هم تخته كنيم.
سوم اينكه در علوم حسي نيز تشخيص ميان خطا و صواب مطالب، با حس و تجربه نيست، و در آنجا نيز مانند علوم عقلي تشخيص با عقل و قواعد عقلي است، و مسئله حس و تجربه تنها يكي از مقدمات برهان است، توضيح اينكه مثلا وقتي با حس خود خاصيت فلفل را درك كنيم، و تشخيص دهيم كه در ذائقه چه اثري دارد، و آن گاه اين حس خود را با تجربه تكرار كرديم، تازه مقدمات يك قياس برهاني براي ما فراهم شده، و آن قياس بدين شكل است: اين تندي مخصوص براي فلفل دائمي و يا غالبي است، و اگر اثر چيز ديگري ميبود براي فلفل دائمي يا غالبي نميشد ولي دائمي و غالبي است، و اين برهان بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد همه مقدماتش عقلي و غير حسي است، و در هيچيك آنها پاي تجربه در ميان نيامده.
چهارم اينكه تمامي علوم حسي در باب عمل با تجربه تاييد ميشوند، و اما خود تجربه اثباتش با تجربه ديگر نيست، و گر نه لازم مي‌آمد يك تجربه تا لا نهايت تجربه بخواهد، بلكه علم بصحت تجربه از طريق عقل بدست مي‌آيد، نه حس و تجربه، پس اعتماد بر علوم حسي و تجربي بطور ناخودآگاه اعتماد بر علوم عقلي نيز هست.
پنجم اينكه حس، جز امور جزئي را كه هر لحظه در تغيير و تبديل است درك نمي‌كند، در حالي كه علوم حتي علوم حسي و تجربي، آنچه بدست ميدهند، كليات است، و اصلا جز براي بدست آوردن نتائج كلي بكار نمي‌روند، و اين نتائج محسوس و مجرب نيستند، مثلا علم تشريح از بدن انسان، تنها اين معنا را درك مي‌كند، كه مثلا قلب و كبد دارد، و در اثر تكرار از اين مشاهده، و ديدن اعضاي چند انسان، يا كم و يا زياد، همين دركهاي جزئي تكرار ميشود، و اما حكم كلي هرگز نتيجه نميدهد، يعني اگر بنا باشد در اعتماد و اتكاء تنها بآنچه از حس و تجربه استفاده ميشود اكتفاء كنيم، و اعتماد به عقليات را بكلي ترك كنيم، ديگر ممكن نيست بادراكي كلي، و فكري نظري، و بحثي علمي، دست يابيم، پس همانطور كه در مسائل حسي كه سر و كار تنها با حس است، ممكن است و بلكه لازم است كه به حس اعتماد نموده، و درك آن را پذيرفت، همچنين در مسائلي كه سر و كار با قوه عقل، و نيروي فكر است، بايد بدرك آن اعتماد نموده، و آن را پذيرفت.
و مرادمان از عقل آن مبدئي است كه اين تصديقهاي كلي، و احكام عمومي بدان منتهي ميشود، و جاي هيچ ترديد نيست، كه با انسان چنين نيرويي هست، يعني نيرويي بنام عقل دارد، كه ميتواند مبدء صدور احكام كلي باشد، با اين حال چطور تصور دارد، كه قلم صنع و تكوين چيزي را
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 77
در آدمي قرار دهد، كه كارش همه جا و همواره خطا باشد؟ و يا حد اقل در آن وظيفه‌اي كه صنع و تكوين برايش تعيين كرده امكان خطا داشته باشد؟ مگر غير اين است كه تكوين وقتي موجودي از موجودات را بوظيفه‌اي و كاري اختصاص ميدهد، كه قبلا رابطه‌اي خارجي ميان آن موجود و آن فعل برقرار كرده باشد، و در موجود مورد بحث يعني عقل، وقتي صنع و تكوين آن را در انسانها بوديعت مي‌گذارد، تا حق را از باطل تميز دهد، كه قبلا خود صنع ميان عقل و تميز بين حق و باطل رابطه‌اي خارجي برقرار كرده باشد، و چطور ممكن است رابطه‌اي ميان موجودي (عقل) و معدومي (خطا) بر قرار كند؟ پس نه تنها عقل هميشه خطا نمي‌رود، بلكه اصلا ميان عقل و خطا رابطه‌اي نيست.
و اما اينكه مي‌بينيم گاهي عقل و يا حواس ما در درك مسائل عقلي و يا حسي بخطا مي‌روند، اين نه بخاطر اين است كه ميان عقل و حواس ما با خطا رابطه‌اي است، بلكه علت ديگري دارد، كه بايد براي بدست آوردن آن بجايي ديگر مراجعه كرد، چون اينجا جاي بيان آن نيست (و راهنما خدا است).

بحث فلسفي ديگر [(در اثبات وجود علم و رد بر سوفسطائيان و شكاكان)] ..... ص : 77

اشاره

انسان ساده‌اي كه هنوز باصطلاح پشت و روي دست را نشناخته اين معنا را در خود مي‌يابد، كه از هر چيز عين خارجي آن را درك ميكند بدون اينكه توجه داشته باشد به اينكه علم واسطه ميان او و آن موجود است، و اين سادگي را همواره دارد تا آنكه در موردي دچار شك و ترديد، و يا ظن- كه پائين‌تر از علم، و بالاتر از شك است- بگردد، آن وقت متوجه ميشود كه تا كنون در مسير زندگي و معاش دنيويش هر چه را مي‌فهميده و درك ميكرده بوسيله علم بوده، و علم بين او و مدركاتش واسطه بوده، و از اين به بعد هم بايد سعي كند با چراغ علم قدم بردارد، مخصوصا وقتي مي‌بيند كه گاهي در فهم و دركش دچار اشتباه مي‌شود، اين توجهش بيشتر مي‌شود، چون فكر مي‌كند در عالم خارج و بيرون از ذهن كه هيچ خطا و غلطي وجود ندارد- چون گفتيم خطا و غلط يعني چيزي كه در خارج نيست- اينجاست كه يقين مي‌كند در وجودش حقيقتي هست بنام علم، (يعني ادراكي ذهني، كه مانع از ورود نقيض خود در ذهن است) و اين واقعيتي است كه ذهن ساده يك انسان آن را در مي‌يابد.
وقتي مسئله را در زير قعر انبيق علمي هم وارسي مي‌كنيم بعد از بحث‌هاي طولاني و جستجوهاي پي‌گير، باز بهمان نتيجه مي‌رسيم كه ذهن ساده ما بان برخورده بود.
زيرا وقتي ادراكهاي خود را در زير قعر انبيق قرار مي‌دهيم، و آن را تجزيه و تحليل مي‌كنيم،
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 78
مي‌بينيم كه همه آنها به دو مسئله منتهي مي‌شوند، كه ديگر ابتدايي‌تر از آنها هيچ مسئله‌اي نيست، و آن دو مسئله ابتدايي و بديهي اين است كه 1- (هست و نيست در يك مورد با هم جمع نمي‌شوند)، 2- (هست و نيست از يك مورد سلب نميشوند)، ساده‌تر آنكه ممكن نيست موجودي هم باشد و هم نباشد، و نه باشد و نه نباشد.
دليل اين مطلب آنست كه هيچ مسئله بديهي و يا علمي نيست، مگر آنكه در تماميتش محتاج باين دو قضيه بديهي و اولي است، حتي اگر فرض كنيم كه در اين دو مسئله شك داريم، باز در همين شك خود محتاج باين دو قضيه هستيم، چون ممكن نيست هم شك داشته باشيم و هم در عين حال شك نداشته باشيم، و وقتي بداهت اين دو قضيه ثابت شد، هزاران مسئله تصديقي و علمي كه ما محتاج به اثبات آنيم ثابت ميشود، مسائلي كه آدمي در نظريه‌هاي علميش، و در اعمالش محتاج بدانها است. آري هيچ موقفي علمي و هيچ واقعه‌اي علمي پيش نميايد، مگر آنكه تكيه‌گاه آدمي در آن موقف علم است، حتي آدمي شك خود را هم با علم تشخيص ميدهد، و همچنين ظن خود، و يا جهل خود را، يك جا يقين دارد كه علم دارد، جايي ديگر يقين دارد كه شك دارد، و جايي ديگر يقين دارد كه ظن دارد و جاي چهارم يقين دارد كه نادان است.
تا بجايي رسيد دانش من كه بدانم همي كه نادانم
مترجم پس احتياج انسان در تمامي مواقف زندگيش بعلم، بدان حد است كه حتي در تشخيص علم و شك و ظن و جهلش نيز محتاج بعلم است.
ولي مع الاسف در عصر يونانيها جماعتي پيدا شدند، بنام سوفسطائيها، كه وجود علم را انكار كردند، و گفتند اصلا بهيچ چيز علم نداريم، و در باره هر چيزي شك مي‌كردند، حتي در خودشان، و در شكشان هم شك مي‌كردند، جمعي ديگر بنام شكاكها، كه مسلكي نزديك مسلك آنها داشتند، از آنان پيروي نمودند، آنها هم وجود علم را از خارج از خود، و افكار خود، يعني ادراكات خود، نفي نموده، و براي خود ادله‌اي تراشيدند.
اول اينكه قوي‌ترين و روشن‌ترين علوم و ادراكات، (كه عبارتست از ادراكهاي حاصل از حواس ظاهري ما)، سرشار است از خطا و غلط، شعله آتش‌گردان را بصورت دائره مي‌بينيم، و حال آنكه آن طور نيست، و از اين قبيل خطاها در حس بسيار است، دست خود از آب پنجاه درجه حرارت در آورده در آب پانزده درجه حرارت فرو مي‌كنيم، بنظر آب سرد مي‌آيد، و دست ديگرمان را از آب يخ در آورده، در همان آب فرو مي‌كنيم، داغ بنظر مي‌آيد، با اين حال ديگر چطور ممكن است، نسبت بموجوداتي كه خارج از وجود ما است، علم پيدا كنيم، و بان علم اعتماد هم بكنيم.
دوم اينكه ما بهر چيز كه خارج از وجود ما است، بخواهيم دست بيابيم كه چيست؟ و چگونه
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 79
است؟ بوسيله علم دست مي‌يابيم، پس در حقيقت ما بعلم خود دست يافته‌ايم، نه بان چيز، مثلا مي‌خواهيم ببينيم كبوتر چيست؟ و چگونه است؟ ما از راه علم يعني ارتسام نقشي از كبوتر در ذهن خود كبوتر را مي‌شناسيم، پس ما در حقيقت كبوتر ذهن خود را ديده، و شناخته‌ايم، نه كبوتري كه در خارج از وجود ما، و لب بام خانه ما است، با اين حال ما چگونه مي‌توانيم بحقيقت موجودي از موجودات دست پيدا كنيم؟ و يقين كنيم كه آن موجود همانطور است كه ما درك كرده‌ايم؟ وجوهي ديگر براي اثبات نظريه خود آورده‌اند، كه مهم‌تر آنها همين دو وجه بود.
جواب وجه اولشان اين است كه: اين دليل خودش خود را باطل مي‌كند، براي اينكه وقتي بنا باشد بهيچ قضيه تصديقي اعتماد نكنيم، بقضايايي هم كه دليل شما از آن تشكيل شده، نبايد اعتماد كرد، علاوه بر اينكه اعتراف بوجود خطاهاي بسيار، خود اعتراف بوجود صواب هم هست، حال يا صوابهايي معادل خطاها، و يا بيشتر، چون وقتي در عالم به خطايي بر مي‌خوريم، كه بصواب هم بر خورده باشيم و گر نه از كجا خطا را شناخته‌ايم. علاوه بر اينكه بايشان مي‌گوييم: مگر غير سوفسطائيان كه بعلم اعتماد مي‌كنند، ادعاء كرده‌اند كه تمامي تصديقهايشان صحيح، و بدون خطا است؟ كسي چنين ادعايي نكرده، بلكه در مقابل شما كه بطور كلي مي‌گوييد: هيچ علمي قابل اعتماد نيست، ادعاء مي‌كنند كه بعضي از علوم قابل اعتماد هست، و اين موجبه جزئيه براي ابطال سلب كلي شما كافي است، و دليلي كه شما اقامه كرديد نمي‌تواند موجبه جزئيه خصم شما را باطل كند.
و اما وجه دوم، پاسخ از آن اين است كه: محل نزاع بين ما و شما علم بود، كه ما مي‌گفتيم هست، و ميتوان بدان اعتماد كرد، و شما مي‌گفتيد اصلا علم نيست، آن وقت در دليل دوم خود اعتراف كرديد كه بهر چيزي علم پيدا مي‌كنيد، چيزي كه هست مي‌گوييد علم ما غير آن موجود خارجي است، و اين مسئله مورد بحث ما و شما نبود، و ما نخواستيم بگوئيم واحدي هم نگفته كه واقعيت هر چيزي كه ما درك كنيم همانطور است كه ما درك كرده‌ايم.
علاوه بر اين، اينكه خود آقايان روزمره بحكم اضطرار مجبور ميشوند، بر خلاف نظريه خود عمل كنند، چون از صبح تا بشام در حركتند، حركت بسوي كسب، بسوي كشت، بسوي غذا، بسوي آب، از ايشان مي‌پرسيم: آقا شما اين همه براي غذا تلاش مي‌كني، براي اين است كه واقعا غذا بخوري، و آب بنوشي، و رفع گرسنگي، و عطش از خود كني، يا تنها تصور غذا، و آب تو را اينچنين كوك كرده، و يا اگر از شير درنده مي‌گريزي، و يا از مرضهاي مهلك فرار مي‌كني، و بدر خانه طبيب مي‌روي، آيا از واقعيت آنها مي‌ترسي، يا از تصور آنها، تصور شير كه كسي را پاره نمي‌كند، و تصور مرض كسي را نمي‌كشد، پس واقعيت شير و مرض را درك كرده‌اي، و
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 80
ناخودآگاه بدست خودت نظريه فلسفيت را باطل كرده‌اي، و از صبح تا بشام مشغول باطل كردن آني. و كوتاه سخن آنكه هر حاجت نفساني كه احساسات ما آنها را بما الهام مي‌كند، در ما ايجاد حركتي مي‌كند، كه بپا خيزيم، و براي رفع آن حاجت تلاش كنيم، با اينكه اگر اين احساس حاجت نبود و ما روزي هزار بار تصور حاجت ميكرديم هرگز از جا برنميخاستيم، پس معلوم ميشود ميان آن تصور حاجت، و اين تصور حاجت فرق است، در اولي واقع و خارج را ديده‌ايم، و در دومي تنها نقش ذهني را، اولي واقعيت خارجي دارد، و دومي ندارد، و يا بگو اولي بوسيله امري خارجي و مؤثر، در نفس آدمي پيدا مي‌شود، ولي دومي را خود انسان و باختيار خودش در دل ايجاد مي‌كند، اولي را علم كشف مي‌كند، ولي دومي خود علم است، پس معلوم ميشود كه علم هست.

[شبهه ماديون در وجود علم و رد بر آنها و اثبات تجرد و غير مادي بودن علم و ادراك] ..... ص : 80

البته اين را هم بايد دانست كه در وجود علم، از جهت ديگر شبهه‌اي است قوي، كه همان شبهه، اساس علوم مادي قرار گرفته است، كه علم ثابت را (با اينكه هر علمي ثابت است)، نفي كنند. توضيح اينكه: بحث‌هاي علمي اين معنا را به ثبوت رسانده كه علم طبيعت در تحول و تكامل است، و هر جزء از اجزاء عالم طبيعت كه فرض شود، در مسير حركت قرار دارد، و رو بسوي كمال دارد، و بنا بر اين اساس، هيچ موجودي نيست، مگر آنكه در آن دوم از وجودش، غير آن موجود، در آن اول وجودش ميباشد.
از سوي ديگر ميدانيم، و هيچ شكي نداريم، در اينكه فكر و انديشه از خواص مغز و دماغ است، و چون دماغ، خود موجودي مادي است، فكر نيز اثري مادي خواهد بود، و قهرا مانند ساير موجودات در تحت قانون تحول و تكامل قرار دارد، پس تمامي ادراكات ما كه يكي از آنها ادراكهايي است كه نامش را علم نهاده‌ايم، در مسير تغير و تحول قرار دارد، و ديگر معنا و مفهومي براي علم ثابت و لا يتغير باقي نمي‌ماند، بله اين معنا هست، كه ادراكهاي ما دوام نسبي دارند، آنهم نه بطور مساوي، بلكه بعضي از تصديقات، دوام و بقاء بيشتري دارد، و عمرش طولاني‌تر، و يا نقيض آن پنهان‌تر از ساير تصديقات است، كه ما نام اينگونه تصديقات را علم گذاشته‌ايم، و مي‌گوييم بفلان چيز علم داريم، در حالي كه علم بمعناي واقعي كلمه كه عبارتست از علم بعدم نقيض، نداريم، بلكه تا كنون به نقض و نقيض آن بر نخورده‌ايم، و احتمال ميدهيم دير يا زود نقيضش ثابت شود، پس علمي در عالم وجود ندارد.
جواب از شبهه اين است كه: اين شبهه وقتي صحيح و قابل اعتناء است، كه علم، همانطور كه گفتند، مادي، و از ترشحات دماغ و مغز باشد، نه موجودي مجرد، در حالي كه اين ادعا نه در حد خود روشن است، و نه دليلي بر آن دارند، بلكه حق مطلب آنست كه علم بهيچ وجه مادي نيست، براي
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 81
اينكه مي‌بينيم هيچيك از آثار و خواص ماديت در آن وجود ندارد.
1- يكي از آثار ماديت كه در همه ماديات هست، اين است كه امر مادي قابل انقسام است، چون مادي آن را گويند كه داراي ابعاد ثلاثه باشد، و چيزي كه داراي بعد است، قابل انقسام نيز هست، ولي علم، بدان جهت كه علم است بهيچ وجه قابل انقسام نيست، (مثلا وقتي ما زيد پسر عمرو را تصور مي‌كنيم اين صورت علميه ما قابل انقسام نيست بشهادت اينكه نيم زيد نداريم).
2- اثر مشترك ماديات اين است كه در حيطه زمان و مكان قرار دارند، و هيچ موجود مادي سراغ نداريم كه از مكان و زمان بيرون باشد، و علم، بدان جهت كه علم است، نه مكان مي‌پذيرد، و نه زمان، بدليل اينكه مي‌بينيم يك حادثه معين، و جزئي، كه در فلان زمان، و فلان مكان واقع شده، در تمامي مكانها، و زمانها قابل تعقل است، و ما ميتوانيم همه جا و همه وقت آن را با حفظ همه خصوصياتش تصور و تصديق كنيم.
3- اثر سوم و مشترك ماديات اين است كه ماديات بتماميشان در تحت سيطره حركت عمومي قرار دارند، و بهمين جهت تغير و تحول، خاصيت عمومي ماديات شده است، ولي مي‌بينيم كه علم، بدان جهت كه علم است در مجراي حركت قرار ندارد و بهمين جهت محكوم باين تحول و دگرگوني نيست، بلكه اصلا حيثيت علم ذاتا با حيثيت تغير و تبدل منافات دارد، علم عبارتست از ثبوت، و تحول عبارتست از بي ثباتي.
4- اگر علم از چيزهايي بود كه بحسب ذاتش تغير مي‌پذيرفت، و مانند ماديات محكوم به تحول و دگرگونگي بود، ديگر ممكن نبود يك چيز را و يك حادثه را در دو وقت مختلف با هم تعقل كرد، بلكه بايد اول حادثه قبلي را تعقل كنيم بعد آن را از ذهن بيرون نموده حادثه بعدي را وارد ذهن سازيم، در حالي كه مي‌بينيم كه دو حادثه مختلف الزمان را، در يك آن تعقل مي‌كنيم، و نيز اگر علم، مادي بود، بايد اصلا نتوانيم حوادث گذشته را در زمان بعد تعقل كنيم، براي اينكه خودتان گفتيد:
هر چيزي در آن دوم غير آن چيز در آن اول است.
پس اين وجوه و وجوه ديگري كه ذكر نكرديم، دلالت دارند بر اينكه علم، بدان جهت كه علم است مادي نيست، و اما آنچه در عضو حساس و يا بگو در دماغ پيدا ميشود، و آن فعل و انفعالي كه در اين عضو حاصل مي‌گردد، ما در باره آن حرفي نداريم، چون تخصصي در آن نداريم، اما شما هم دليلي نداريد كه اين فعل و انفعالهاي طبيعي همان علم است، و صرف اينكه در هنگام مثلا تصور يك حادثه، در دماغ عملي صورت مي‌گيرد، دليل بر آن نيست كه تصور، همان عمل دماغي است، و همين مقدار بحثي كه پيرامون مسئله علم كرديم كافي است، بحث بيشتر از اين را بايد در جاي ديگر جستجو كرد.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 82

[سوره البقرة (2): آيات 6 تا 7] ..... ص : 82

اشاره

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ (6) خَتَمَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ وَ عَلي سَمْعِهِمْ وَ عَلي أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ (7)

ترجمه آيات ..... ص : 82

كساني كه كافر شدند بر ايشان يكسان است چه ايشان را اندرز بكني و چه اندرز نكني ايمان نخواهند آورد. (6)
خدا بر دلهاشان مهر زده و بر گوش و چشمهاشان پرده‌ايست و ايشان عذابي عظيم دارند (7)

بيان ..... ص : 82

اشاره

(إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا) الخ، اينان كساني هستند كه كفر در دلهاشان ريشه كرده، و انكار حق در قلوبشان جاي‌گير گشته، بدليل اينكه در وصف حالشان مي‌فرمايد: انذار كردنت و نكردنت بر ايشان يكسان است، معلوم است كسي كه كفر و جحودش سطحي است، در اثر انذار و اندرز دست از كفر و جحودش بر ميدارد، و كسي كه انذار و عدم آن بحالش يكسان است، معلوم است كه كفر و جحود در دلش ريشه‌دار گشته.

[مراد از" الذين كفروا" كدام دسته از كفارند؟] ..... ص : 82

و اما اينكه منظور از اين كفار كدام دسته از كفارند؟ احتمال مي‌رود منظور، صناديد و سردمداران مشركين قريش و بزرگان مكه باشند، آنهايي كه در امر دين عناد و لجاجت بخرج داده، و
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 83
در دشمني با دين خدا از هيچ كوشش و كارشكني كوتاهي نكردند، تا آنجا كه خداي تعالي در جنگ بدر و ساير غزوات تا آخرين نفرشان را هلاك كرد.
مؤيد اين احتمال تعبير (يكسان است چه ايشان را انذار بكني و چه نكني) است، چون اگر بخواهيم مورد گفتگوي در اين جمله را همه طبقات كفار بدانيم، ملتزم باين شده‌ايم كه باب هدايت بكلي مسدود است، و اصلا آمدن پيامبر اسلام سودي بحال هيچ كافري ندارد، و حال آنكه قرآن كريم ببانگ بلند بر خلاف اين گواهي ميدهد.
علاوه بر اينكه اين تعبير در دو جاي قرآن آمده، يكي اينجا، و يكي در سوره يس، و سوره يس در مكه، و سوره بقره در اوائل هجرت و قبل از جنگ بدر نازل شد، پس بنظر قريب مي‌رسد كه مراد همان كفار مكه باشند، و اصلا در هر جاي قرآن كه تعبير (الذين كفروا) آمده، مراد كفار مكه‌اند، كه در اوائل بعثت با دعوت ديني مخالفت مي‌كردند، مگر آنكه قرينه‌اي در كلام باشد، كه خلاف آن را برساند، نظير تعبير به (الذين آمنوا)، كه بزودي خواهيم گفت: هر جا در قرآن مطلق و بدون قرينه آمده باشد، مراد از آن مسلمانان مكه، يعني دسته اول از مسلمين است، كه بچنين خطابي تشريفي اختصاص يافته‌اند، مگر آنكه قرينه‌اي در كلام، خلاف آن را اثبات كند.
(خَتَمَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ، وَ عَلي سَمْعِهِمْ) «1» در اين جمله سياق تغيير يافته، يعني در اول، مهر بر دلها زدن را بخودش نسبت داده، ولي پرده بر گوش و چشم داشتن را بخود كفار نسبت داده، و فرموده:
خدا مهر بر دلهاشان زده، و بر گوشها و چشمهايشان پرده است، و اين اختلاف در تعبير مي‌فهماند كه يك مرتبه از كفر از ناحيه خودشان بوده، و آن اين مقدار بوده كه زير بار حق نمي‌رفته‌اند، و يك مرتبه شديدتري را خدا بعنوان مجازات بر دلهاشان افكنده، پس اعمال آنان در وسط دو حجاب قرار دارد، يكي حجاب خودشان، و يكي حجاب خدا، و بزودي پاره‌اي مطالب ديگر در باره اين فراز در ذيل آيه: (إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا)، «2» خواهد آمد انشاء اللَّه تعالي.
اين را هم ناگفته نگذاريم كه كفر، مانند ايمان صفتي است كه قابل شدت و ضعف است، و مراتبي مختلف، و آثاري متفاوت دارد، همانطور كه ايمان اينطور است.

بحث روايتي [ (شامل روايتي از امام صادق (ع) در باره وجود كفر)] ..... ص : 83

در كافي از زبيري از امام صادق ع روايت آورده كه گفت: بآنجناب عرضه داشتم: وجوه كفر را كه در كتاب خدا آمده برايم بيان بفرما، فرمود: كفر در كتاب خدا بر
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 7
2- بقره آيه 26
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 84
پنج قسم است، اول كفر جحود، و جحود هم خود، دو جور است، سوم كفر بترك دستورات الهي، چهارم كفر برائت، پنجم كفران نعمت.
اما قسم اول دو قسم جحود، يكي جحود و انكار ربوبيت خدا است، و اين اعتقاد كسي است كه ميگويد: نه ربي هست، و نه بهشتي، و نه دوزخي، و صاحبان اين عقيده دو صنف از زنادقه هستند، كه بايشان دهري هم مي‌گويند، همانهايند كه قرآن كلامشان را حكايت كرده كه گفته‌اند:
(وَ ما يُهْلِكُنا إِلَّا الدَّهْرُ، جز روزگار كسي ما را نمي‌ميراند) و اين ديني است كه از طريق امتحان و دل بخواه براي خود درست كرده‌اند، و گفتارشان خالي از حقيقت و تحقيق است، هم چنان كه خداي عز و جل فرموده: (إِنْ هُمْ إِلَّا يَظُنُّونَ «1» جز پندار دليل ديگري ندارند)، و نيز فرموده: (إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ، كساني كه كافر شدند بر ايشان يكسان است، چه انذارشان كني، و چه نكني ايمان نمي‌آورند)، «2» يعني بدين توحيد ايمان نمي‌آورند، اين يكي از وجوه كفر است.
و اما وجه دوم از جحود، جحود بر معرفت است، و آن اين است كه كسي با اينكه حق را شناخته، و برايش ثابت شده، انكار كند، كه خداي عز و جل در باره‌شان فرموده: (وَ جَحَدُوا بِها، وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ، ظُلْماً وَ عُلُوًّا، «3» دين خدا را انكار كردند، با اينكه در دل بحقانيت آن يقين داشتند، ولي چون ظالم، و سركش بودند، زير بار آن نرفتند)، و نيز فرموده: (وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَي الَّذِينَ كَفَرُوا فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا، كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الْكافِرِينَ، قبل از آمدن اسلام يهوديان بكفار مي‌گفتند بزودي پيامبر آخر الزمان مي‌آيد، و ما را بر شما پيروزي مي‌بخشد، ولي همين كه اسلام آمد، بدان كافر شدند، پس لعنت خدا باد بر كافران). «4»
وجه سوم از كفر، كفران نعمت است، كه خداي سبحان در باره‌اش از سليمان حكايت كرده كه گفت: (هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي، لِيَبْلُوَنِي، أَ أَشْكُرُ؟ أَمْ أَكْفُرُ؟ وَ مَنْ شَكَرَ، فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ، وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ، اين از فضل پروردگارم است، تا مرا بيازمايد، آيا شكر مي‌گزارم؟ يا كفران مي‌كنم؟ و كسي كه شكر گزارد، بنفع خود شكر كرده و كسي كه كفران كند خدا بي نياز و كريم است)، «5» و نيز فرموده: (لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ، وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ، اگر شكر بگذاريد نعمت را برايتان زياده كنم، و اگر كفر بورزيد، بدرستي عذابم شديد است)، «6» و نيز فرموده:
(فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ، وَ اشْكُرُوا لِي، وَ لا تَكْفُرُونِ، بياد من افتيد تا بيادتان بيفتم و شكرم بگذاريد، و
__________________________________________________
1- سوره جاثيه آيه 24
2- سوره بقره آيه 6
3- سوره نمل آيه 14
4- بقره آيه 89
5- سوره نمل آيه 40
6- سوره ابراهيم آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 85
كفرانم مكنيد)، «1» در اين چند آيه كلمه كفر بمعناي كفران نعمت است.
وجه چهارم از كفر، ترك دستورات خداي عز و جل ميباشد، كه در آن باره فرموده: (وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَكُمْ لا تَسْفِكُونَ دِماءَكُمْ، وَ لا تُخْرِجُونَ أَنْفُسَكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ، ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ ثُمَّ أَنْتُمْ هؤُلاءِ تَقْتُلُونَ أَنْفُسَكُمْ، وَ تُخْرِجُونَ فَرِيقاً مِنْكُمْ، مِنْ دِيارِهِمْ، تَظاهَرُونَ عَلَيْهِمْ بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ، وَ إِنْ يَأْتُوكُمْ أُساري، تُفادُوهُمْ، وَ هُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيْكُمْ إِخْراجُهُمْ، أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتابِ؟ و تكفرون ببعض؟ و چون پيمان از شما گرفتيم، كه خون يكديگر مريزيد، و يكديگر را از ديارتان بيرون مكنيد، شما هم بر اين پيمان اقرار كرديد، و شهادت داديد، آن گاه همين شما يكديگر را كشتيد، و از وطن بيرون كرديد، و بر دشمني آنان و جنايتكاري پشت به پشت هم داديد، و چون اسيرتان ميشدند، فديه مي‌گرفتيد، با اينكه فديه گرفتن و بيرون راندن بر شما حرام بود، آيا به بعضي احكام كتاب ايمان مي‌آوريد، و به بعضي كفر مي‌ورزيد؟) «2» (يعني عمل نمي‌كنيد)؟ پس در اين آيه منظور از كفر، ترك دستورات خداي عز و جل ميباشد، چون نسبت ايمان هم بايشان داده، هر چند كه اين ايمان را از ايشان قبول نكرده، و سودمند بحالشان ندانسته، و فرموده: (فَما جَزاءُ مَنْ يَفْعَلُ ذلِكَ مِنْكُمْ إِلَّا خِزْيٌ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا، وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يُرَدُّونَ إِلي أَشَدِّ الْعَذابِ، وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ، پس چيست جزاي هر كه از شما چنين كند، بجز خواري در زندگي دنيا، و روز قيامت بسوي شديدترين عذاب بر مي‌گردند، و خدا از آنچه مي‌كنيد غافل نيست). «3»
وجه پنجم از كفر، كفر برائت است، كه خداي عز و جل در باره‌اش از ابراهيم خليل (ع) حكايت كرده، كه گفت: (كَفَرْنا بِكُمْ، وَ بَدا بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةُ وَ الْبَغْضاءُ أَبَداً حَتَّي تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ، از شما بيزاريم، و ميان ما و شما دشمني و خشم آغاز شد، و دست از دشمني برنميداريم، تا آنكه بخداي يگانه ايمان بياوريد) «4» كه در اين آيه كفر بمعناي بيزاري آمده، و نيز از ابليس حكايت مي‌كند، كه از دوستان انسي خود در روز قيامت بيزاري جسته، ميگويد: (إِنِّي كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ، من از اينكه شما مرا در دنيا شريك قرار داديد بيزارم) «5»، و نيز از قول بت‌پرستان حكايت مي‌كند، كه در قيامت از يكدگر بيزاري ميجويند، و فرموده: (إِنَّمَا اتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْثاناً، مَوَدَّةَ بَيْنِكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا، ثُمَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُ بَعْضُكُمْ بِبَعْضٍ، وَ يَلْعَنُ بَعْضُكُمْ بَعْضاً، تنها علت بت‌پرستي شما در دنيا رعايت دوستي با يكديگر بود، ولي روز قيامت از يكديگر بيزاري جسته، يكديگر را لعنت خواهيد كرد) «6»، كه كفر در اين آيه نيز بمعناي بيزاري آمده «7».
مؤلف: اين روايت در حقيقت ميخواهد بفرمايد: كه كفر شدت و ضعف مي‌پذيرد.
__________________________________________________
1- بقره آيه 152
2 و 3- سوره بقره آيه 85
4- سوره ممتحنه آيه 4.
5- سوره ابراهيم آيه 22.
6- سوره عنكبوت آيه 26.
7- اصول كافي ج 2 ص 389 ح 1 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 86

[سوره البقرة (2): آيات 8 تا 20] ..... ص : 86

اشاره

وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِينَ (8) يُخادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ ما يَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُرُونَ (9) فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ (10) وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ لا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ قالُوا إِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ (11) أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لكِنْ لا يَشْعُرُونَ (12)
وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَما آمَنَ النَّاسُ قالُوا أَ نُؤْمِنُ كَما آمَنَ السُّفَهاءُ أَلا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ وَ لكِنْ لا يَعْلَمُونَ (13) وَ إِذا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قالُوا آمَنَّا وَ إِذا خَلَوْا إِلي شَياطِينِهِمْ قالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ (14) اللَّهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَ يَمُدُّهُمْ فِي طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ (15) أُولئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدي فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ وَ ما كانُوا مُهْتَدِينَ (16) مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ ناراً فَلَمَّا أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَكَهُمْ فِي ظُلُماتٍ لا يُبْصِرُونَ (17)
صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لا يَرْجِعُونَ (18) أَوْ كَصَيِّبٍ مِنَ السَّماءِ فِيهِ ظُلُماتٌ وَ رَعْدٌ وَ بَرْقٌ يَجْعَلُونَ أَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ مِنَ الصَّواعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ وَ اللَّهُ مُحِيطٌ بِالْكافِرِينَ (19) يَكادُ الْبَرْقُ يَخْطَفُ أَبْصارَهُمْ كُلَّما أَضاءَ لَهُمْ مَشَوْا فِيهِ وَ إِذا أَظْلَمَ عَلَيْهِمْ قامُوا وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (20)
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 87

ترجمه آيات ..... ص : 87

و بعضي از مردم كسانيند كه ميگويند بخدا و بروز جزا ايمان آورده‌ايم و لكن (دروغ ميگويند و) هرگز ايمان نياورده‌اند (8).
با خدا و با كساني كه ايمان آورده‌اند نيرنگ مي‌كنند ولي نميدانند كه جز بخود نيرنگ نمي‌كنند اما نميدانند (9).
در دلهاشان مرضي است پس خدا بكيفر نفاقشان آن بيماري را زيادتر كرد، و ايشان بخاطر دروغها كه ميگويند عذابي دردناك دارند (10).
و چون بايشان گفته ميشود در زمين فساد مكنيد ميگويند ما اصلاحگرانيم (11).
تو آگاه باش ايشان مفسدانند ولي خود نميدانند (12).
و چون بايشان گفته ميشود مانند مردم ايمان بياوريد ميگويند: آيا مانند سفيهان ايمان بياوريم آگاه باش كه خود ايشان سفيهند و لكن نميدانند (13).
و چون مؤمنان را مي‌بينند مي‌گويند: ما ايمان آورده‌ايم و چون با شيطانهاي خود خلوت مي‌كنند مي‌گويند ما با شمائيم، ما ايشان را مسخره مي‌كنيم (14).
خدا هم ايشان را مسخره مي‌كند و هم چنان وا مي‌گذارد تا در طغيان خود كور دل بمانند (15).
همين‌ها هستند كه ضلالت را بهدايت خريدند و تجارتشان سود نكرد و هدايت نيافتند (16).
حكايت آنها چون سرگذشت كسي است كه آتشي بيفروخت تا پيش پايش روشن شود همين كه اطرافش را روشن كرد خدا نورشان بگرفت و در ظلمت‌هايي رهاشان كرد كه ديدن نتوانند (17).
كر و لال و كورند و از ضلالت باز نيايند (18).
يا چو باراني سخت كه از آسمان بريزد، باراني كه ظلمت‌ها و رعد و برق همراه داشته باشد رعد و برقي كه از نهيب آن انگشتان در گوشها كنند و خدا فراگير كافران است (19).
نزديك باشد كه برق ديدگانشان ببرد هر گاه روشن شود راه روند و چون تاريك شود باز ايستند اگر خدا ميخواست از همان اول چشمها و گوششان را مي‌گرفت كه خدا بهر چيز توانا است (20).

بيان ..... ص : 87

اشاره

(وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ) تا آيه بيستم. كلمه خدعه بمعناي نوعي نيرنگ است، و شيطان بمعناي موجودي سراپا شر است، و بهمين جهت ابليس را شيطان ناميده‌اند.
در اين آيات وضع منافقين را بيان مي‌كند، كه انشاء اللَّه گفتار مفصل ما در باره آنان در سوره منافقين و مواردي ديگر خواهد آمد.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 88

[دو مثل در شرح وضع و حال منافقين] ..... ص : 88

در آيه:(مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ ناراً) الخ، با آوردن مثلي، وضع منافقين را مجسم ساخته، مي‌فرمايد منافقين مثل كسي ميمانند كه در ظلمتي كور قرار گرفته، بطوري كه خير را از شر، و راه را از چاه و نافع را از مضر، تشخيص نميدهد، و براي بر طرف شدن آن ظلمت، دست باسباب روشني مي‌زند، يا آتشي روشن كند، كه با آن اطراف خود را به بيند، يا وسيله‌اي ديگر و چون آتش روشن ميكند و پيرامونش روشن ميشود خدا بوسيله‌اي از وسائل كه دارد يا باد، يا باران، يا امثال آن، آتشش را خاموش كند، و دو باره بهمان ظلمت گرفتار شود، و بلكه اين بار ميان دو ظلمت قرار گيرد، يكي ظلمت تاريكي، و يكي هم ظلمت حيرت، و بي اثر شدن اسباب.
اين حال منافقين است، كه بظاهر دم از ايمان مي‌زنند، و از بعضي فوائد دين برخوردار ميشوند، چون خود را مؤمن قلمداد كرده‌اند، از مؤمنين ارث مي‌برند، و با آنان ازدواج مي‌كنند، و از اين قبيل منافع برخوردار ميشوند، اما همين كه مرگشان يعني آن موقعي كه هنگام برخورداري از تمامي آثار ايمان است فرا مي‌رسد، خداي تعالي نور خود را از ايشان مي‌گيرد، و آنچه بعنوان دين انجام داده‌اند، تا باجتماع بقبولانند كه، مسلمانيم، باطل نموده، در ظلمت قرارشان ميدهد كه هيچ چيز را درك نكنند، و در ميان دو ظلمت قرار مي‌گيرند، يكي ظلمت اصليشان، و يكي ظلمتي كه اعمالشان ببار آورده.؟
(أَوْ كَصَيِّبٍ مِنَ السَّماءِ) الخ، كلمه (صيب)، بمعناي باران پر پشت است، و معناي كلمه (برق) معروف است، و كلمه (رعد) بمعناي صدايي است كه از ابر وقتي برق مي‌زند برمي‌خيزد، و كلمه صاعقه عبارتست از تكه‌اي برق آسمان، كه بزمين مي‌افتد.
اين آيه مثل دومي است كه خداوند حال منافقين را با آن مجسم مي‌كند، كه اظهار ايمان ميكنند، ولي در دل كافرند، باين بيان كه ايشان بكسي ميمانند، كه دچار رگبار توأم با ظلمت شده است، ظلمتي كه پيش پايش را نمي‌بيند، و هيچ چيز را از ديگر چيزها تميز نميدهد، ناگزير شدت رگبار او را وادار بفرار ميكند، ولي تاريكي نميگذارد قدم از قدم بردارد، از سوي ديگر رعد و صاعقه هول انگيز هم از هر سو دچار وحشتش كرده، قرارگاهي نمي‌يابد، جز اينكه از برق آسمان استفاده كند، اما برق آسمان هم يك لحظه است، دوام و بقاء ندارد، همين كه يك قدم برداشت برق خاموش گشته، دو باره در تاريكي فرو مي‌رود.
اين حال و روز منافق است، كه ايمان را دوست نميدارد، اما از روي ناچاري بدان تظاهر مي‌كند، چون اگر نكند باصطلاح نانش آجر ميشود، ولي چون دلش با زبانش يكسان نيست، و دلش بنور ايمان روشن نگشته، لذا راه زندگيش آن طور كه بايد روشن نميباشد، و معلوم است كسي كه ميخواهد بچيزي تظاهر كند كه ندارد، لا يزال پته‌اش روي آب مي‌افتد، و همواره دچار خطا و
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 89
لغزش ميشود، يك قدم با مسلمانان و بعنوان يك فرد مسلمان راه مي‌رود، اما خدا رسوايش نموده، دو باره مي‌ايستد.
و اگر خدا بخواهد اين ايمان ظاهري را هم از او مي‌گيرد، كه از همان روز اول رسوا شود، و مسلمانان فريبش را نخورند، (اما خدا چنين چيزي را نخواسته است).
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 90

[سوره البقرة (2): آيات 21 تا 25] ..... ص : 90

اشاره

يا أَيُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ وَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (21) الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ فِراشاً وَ السَّماءَ بِناءً وَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَراتِ رِزْقاً لَكُمْ فَلا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْداداً وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (22) وَ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلي عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (23) فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكافِرِينَ (24) وَ بَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أَنَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ كُلَّما رُزِقُوا مِنْها مِنْ ثَمَرَةٍ رِزْقاً قالُوا هذَا الَّذِي رُزِقْنا مِنْ قَبْلُ وَ أُتُوا بِهِ مُتَشابِهاً وَ لَهُمْ فِيها أَزْواجٌ مُطَهَّرَةٌ وَ هُمْ فِيها خالِدُونَ (25)

ترجمه آيات ..... ص : 90

هان اي مردم پروردگار خويش را كه شما و اسلافتان را آفريد بپرستيد شايد پرهيزكاري كنيد (21). ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 91
خدايي كه براي شما زمين را فرشي و آسمان را بنائي كرد و از آسمان آبي فرود آورده با آن ميوه‌ها براي روزي شما پديد كرد، پس شما با اينكه علم داريد براي خدا همتا مگيريد (22).
و اگر از آنچه ما بر بنده خويش نازل كرده‌ايم بشك اندريد سوره‌اي مانند آن بياريد و اگر راست مي‌گوئيد غير خدا ياران خويش را بخوانيد (23).
و اگر نكرديد و هرگز نخواهيد كرد پس از آتشي كه هيزمش مردم و سنگ است و براي كافران مهيا شده بترسيد (24).
كساني كه ايمان آورده و كارهاي صالح كرده‌اند نويدشان ده كه بهشت‌ها در پيش دارند كه جويها در آن روانست و چون ميوه‌اي از آن روزيشان شود بگويند اين همانست كه قبلا روزي ما شده بود، و نظير آن بايشان بدهند، و در آنجا همسران پاكيزه دارند و خود در آن جاودانند (25).

بيان ..... ص : 91

اشاره

(يا أَيُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ) الخ، بعد از آنكه خداي سبحان حال فرقه‌هاي سه گانه، يعني متقين، و كفار، و منافقين را بيان نموده فرمود: متقين بر هدايتي از پروردگار خويشند، و قرآن مايه هدايت آنان است، و با آنان كار دارد، و كفار، مهر بر دلشان زده شده، و بر گوش و چشمشان پرده است، و منافقين خود بيمار دلند، و خدا هم بعنوان مجازات، بيماري دلهاشان را بيشتر مي‌كند، بطوري كه كر و لال و كور شوند، (و اين بيانات در طول نوزده آيه آمده).
اينك در آيه مورد بحث اين نتيجه را گرفته، كه مردم را بسوي بندگي خود دعوت كند، تا به متقين ملحق شوند، و دنبال كفار و منافقين را نگيرند، و اين مطالب را در طول پنج آيه مورد بحث آورده، و اين سياق مي‌رساند كه جمله (لعلكم تتقون)، متعلق بجمله (اعبدوا ربكم) است، نه بجمله (خلقكم)، هر چند كه بانهم برگردد صحيح است.
(فَلا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْداداً وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ) الخ، كلمه (انداد) جمع (ند) بر وزن مثل، و نيز بمعناي آنست، و اينكه جمله: (و انتم تعلمون) را مقيد بقيد خاصي نكرد، و نيز آن را بصورت جمله حاليه از جمله: (فلا تجعلوا) آورد، شدت تاكيد در نهي را مي‌رساند، و مي‌فهماند: كه آدمي علمش بهر مقدار هم كه باشد، جائز نيست براي خدا مثل و مانندي قائل شود، در حالي كه خداي سبحان او را و نياكان او را آفريده، و نظام كون را طوري قرار داده كه رزق و بقاء او را تامين كند.
(فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ) امر در (فاتوا، پس بياوريد)، امر تعجيزي است، تا بهمه بفهماند: كه قرآن معجزه است، و هيچ بشري نمي‌تواند نظيرش را بياورد، و اينكه اين كتاب از ناحيه خدا نازل شده، و در آن هيچ شكي نيست، معجزه است كه تا زمين و زمان باقي است، آن نيز باعجاز خود باقي است، و اين تعجيز، در خصوص آوردن نظيري براي قرآن، در قرآن كريم مكرر آمده، مانند آيه: (قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلي أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ، لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ، وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً، بگو اگر انس و جن دست بدست هم دهند، كه مثل اين قرآن بياورند، نمي‌توانند
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 92
بياورند، هر چند كه مدد كار يكديگر شوند) «1» و نيز مانند آيه: (أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ؟ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ، وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ، إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ و يا آنكه ميگويند: اين قرآن افترايي است كه بخدا بسته، بگو اگر راست مي‌گوييد، غير از خدا هر كس را كه ميخواهيد دعوت كنيد، و بكمك بطلبيد، و شما هم ده سوره مثل آن بخدا افتراء ببنديد) «2».
و بنا بر اين ضمير در كلمه (مثله)، به كلمه (ما)، در جمله (مما نزلنا) برمي‌گردد، و در نتيجه آيه شريفه تعجيزي است از طرف قرآن، و بي سابقه بودن اسلوب و طرز بيان آن.
ممكن هم هست ضمير نامبرده به كلمه (عبد)، در جمله (عبدنا) برگردد، كه در اين صورت آيه شريفه تعجيز بخود قرآن نيست، بلكه بقرآن است از حيث اينكه مردي بي سواد و درس نخوانده آن را آورده، كسي آن را آورده كه تعليمي نديده و اين معارف عالي و گرانبها و بيانات بديع و بي سابقه و متقن را از احدي از مردم نگرفته، در نتيجه آيه شريفه در سياق آيه: (قُلْ لَوْ شاءَ اللَّهُ ما تَلَوْتُهُ عَلَيْكُمْ، وَ لا أَدْراكُمْ بِهِ، فَقَدْ لَبِثْتُ فِيكُمْ عُمُراً مِنْ قَبْلِهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ؟ بگو: اگر خدا مي‌خواست نه من آن را بر شما مي‌خواندم، و نه از آن اطلاعي مي‌داشتم، خود شما شاهديد كه مدتها از عمرم قبل از اين قرآن در بين شما زيستم، در حالي كه خبري از آنم نبود، باز هم تعقل نمي‌كنيد؟) «3» و در بعضي روايات هر دو احتمال نامبرده بعنوان تفسير آيه مورد بحث آمده.
اين نكته را هم بايد دانست كه اين آيه و نظائر آن دلالت دارد بر اينكه قرآن كريم همه‌اش معجزه است، حتي كوچكترين سوره‌اش، مانند سوره كوثر، و سوره عصر، و اينكه بعضي احتمال داده، و يا شايد بدهند، كه ضمير در (مثله) بخصوص سوره مورد بحث، و در آيه سوره يونس بخصوص سوره يونس برگردد، احتمالي است كه فهم مانوس با اسلوبهاي كلام آن را نمي‌پذيرد، براي اينكه كسي كه بقرآن تهمت مي‌زند: كه ساخته و پرداخته رسول خدا (ص) است، و آن جناب آن را بخدا افتراء بسته، بهمه قرآن نظر دارد، نه تنها بيك سوره و دو سوره.
با اين حال معنا ندارد در پاسخ آنان بفرمايد: اگر شك داريد، يك سوره مانند سوره بقره و يا يونس بياوريد، چون برگشت معنا بنظير اين حرف ميشود، كه بگوئيم: اگر در خدايي بودن سوره كوثر يا اخلاص مثلا شك داريد، همه دست بدست هم دهيد، و يك سوره مانند بقره و يا يونس بياوريد، و اين طرز سخن را هر كس بشنود زشت و ناپسند مي‌داند.
__________________________________________________
1- سوره اسراء آيه 88
2- سوره هود آيه 13
3- يونس آيه 16
مه الميزان، ج‌1، ص: 93

اعجاز و ماهيت آن ..... ص : 93

قرآن كريم در آيه مورد بحث، و آياتي كه نقل كرديم، ادعاء كرده است: بر اينكه آيت و معجزه است، و استدلال كرده به اينكه اگر قبول نداريد، مانند يك سوره از آن را بياوريد، و اين دعوي قرآن بحسب حقيقت بدو دعوي منحل ميشود، يكي اينكه بطور كلي معجزه و خارق عادت وجود دارد، و دوم اينكه قرآن يكي از مصاديق آن معجزات است، و معلوم است كه اگر دعوي دوم ثابت شود، قهرا دعوي اولي هم ثابت شده، و بهمين جهت قرآن كريم هم در مقام اثبات دعوي اولي بر نيامد، و تنها اكتفاء كرد باثبات دعوي دوم، و اينكه خودش معجزه است و بر دعوي خود استدلال كرد به مسئله تحدي، و تعجيز، و وقتي بشر نتوانست نظير آن را بياورد هر دو نتيجه را گرفت.
چيزي كه هست اين بحث و سؤال باقي مي‌ماند، كه معجزه چگونه صورت مي‌گيرد، با اينكه اسمش با خودش است، كه مشتمل بر عملي است كه عادت جاري در طبيعت، يعني استناد مسببات باسباب معهود و مشخص آن را نمي‌پذيرد، چون فكر ميكند، قانون علت و معلول استثناء پذير نيست، نه هيچ سببي از مسببش جدا ميشود، و نه هيچ مسببي بدون سبب پديد مي‌آيد، و نه در قانون عليت امكان تخلف و اختلافي هست، پس چطور مي‌شود كه مثلا عصاي موسي بدون علت كه توالد و تناسل باشد، اژدها گردد؟ و مرده چندين سال قبل با دم مسيحايي مسيح زنده شود؟! قرآن كريم اين شبهه را زايل كرده، و حقيقت امر را از هر دو جهت بيان مي‌كند، يعني هم بيان مي‌كند: اصل اعجاز ثابت است، و قرآن خود يكي از معجزات است، و براي اثبات اصل اعجاز دليلي است كافي، براي اينكه احدي نمي‌تواند نظيرش را بياورد.
و هم بيان مي‌كند كه حقيقت اعجاز چيست، و چطور مي‌شود كه در طبيعت امري رخ دهد، كه عادت طبيعت را خرق كرده، و كليت آن را نقض كند؟.

اعجاز قرآن ..... ص : 93

در اينكه قرآن كريم براي اثبات معجزه بودنش بشر را تحدي كرده هيچ حرفي و مخالفي نيست، و اين تحدي، هم در آيات مكي آمده، و هم آيات مدني، كه همه آنها دلالت دارد بر اينكه قرآن آيتي است معجزه، و خارق، حتي آيه قبلي هم كه مي‌فرمود: (وَ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلي عَبْدِنا
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 94
فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ)
الخ، «1» استدلالي است بر معجزه بودن قرآن، بوسيله تحدي، و آوردن سوره‌اي نظير سوره بقره، و بدست شخصي بي سواد مانند رسول خدا (ص)، نه اينكه مستقيما و بلا واسطه استدلال بر نبوت رسول خدا (ص) باشد، بدليل اينكه اگر استدلال بر نبوت آن جناب باشد، نه بر معجزه بودن قرآن، بايد در اولش مي‌فرمود: (و ان كنتم في ريب من رسالة عبدنا، اگر در رسالت بنده ما شك داريد)، ولي اينطور نفرمود، بلكه فرمود: اگر در آنچه ما بر عبدمان نازل كرده‌ايم شك داريد، يك سوره مثل اين سوره را بوسيله مردي درس نخوانده بياوريد، پس در نتيجه تمامي تحدي‌هايي كه در قرآن واقع شده، استدلالي را ميمانند كه بر معجزه بودن قرآن و نازل بودن آن از طرف خدا شده‌اند، و آيات مشتمله بر اين تحديها از نظر عموم و خصوص مختلفند، بعضي‌ها در باره يك سوره تحدي كرده‌اند، نظير آيه سوره بقره، و بعضي بر ده سوره، و بعضي بر عموم قرآن و بعضي بر خصوص بلاغت آن، و بعضي بر همه جهات آن. يكي از آياتي كه بر عموم قرآن تحدي كرده، آيه: (قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلي أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ، لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً) «2» است كه ترجمه‌اش گذشت، و اين آيه در مكه نازل شده، و عموميت تحدي آن جاي شك براي هيچ عاقلي نيست.

[اعجاز قرآن فقط از نظر اسلوب كلام يا جهتي ديگر از جهات، به تنهايي نيست] ..... ص : 94

پس اگر تحديهاي قرآن تنها در خصوص بلاغت و عظمت اسلوب آن بود، ديگر نبايد از عرب تجاوز ميكرد، و تنها بايد عرب را تحدي كند، كه اهل زبان قرآنند، آنهم نه كردهاي عرب، كه زبان شكسته‌اي دارند، بلكه عربهاي خالص جاهليت و آنها كه هم جاهليت و هم اسلام را درك كرده‌اند، آن هم قبل از آنكه زبانشان با زبان ديگر اختلاط پيدا كرده، و فاسد شده باشد، و حال آنكه مي‌بينيم سخني از عرب آن هم با اين قيد و شرطها بميان نياورده، و در عوض روي سخن بجن و انس كرده است، پس معلوم ميشود معجزه بودنش تنها از نظر اسلوب كلام نيست.
و همچنين غير بلاغت و جزالت اسلوب، هيچ جهت ديگر قرآن به تنهايي مورد نظر نيست، و نميخواهد بفهماند تنها در فلان صفت معجزه است مثلا در اينكه مشتمل بر معارفي است حقيقي، و اخلاق. فاضله، و قوانين صالحه، و اخبار غيبي، و معارف ديگري كه هنوز بشر نقاب از چهره آن بر نداشته، معجزه است، چون هر يك از جهات را يك طائفه از جن و انس مي‌فهمند، نه همه آنها پس اينكه بطور مطلق تحدي كرد، (يعني فرمود: اگر شك داريد مثلش را بياوريد)، و نفرمود كتابي فصيح مثل آن بياوريد، و يا كتابي مشتمل بر چنين معارف بياوريد، مي‌فهماند كه قرآن از هر جهتي كه ممكن است مورد برتري قرار گيرد برتر است، نه يك جهت و دو جهت.
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 23.
2- سوره الاسراء آيه 88
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 95

[عموميت اعجاز قرآن براي تمامي افراد انس و جن] ..... ص : 95

بنا بر اين قرآن كريم هم معجزيست در بلاغت، براي بليغ‌ترين بلغاء و هم آيتي است فصيح، براي فصيح‌ترين فصحاء و هم خارق العاده‌ايست براي حكماء در حكمتش، و هم سرشارترين گنجينه علمي است معجزه‌آسا، براي علماء و هم اجتماعي‌ترين قانوني است معجزه‌آسا، براي قانون، و سياستي است بديع، و بي سابقه براي سياستمداران و حكومتي است معجزه، براي حكام، و خلاصه معجزه‌ايست براي همه عالميان، در حقايقي كه راهي براي كشف آن ندارند، مانند امور غيبي، و اختلاف در حكم، و علم و بيان.
از اينجا روشن ميشود كه قرآن كريم دعوي اعجاز، از هر جهت براي خود مي‌كند، آنهم اعجاز براي تمامي افراد جن و انس، چه عوام و چه خواص، چه عالم و چه جاهل، چه مرد و چه زن، چه فاضل متبحر و چه مفضول، چه و چه و چه، البته بشرطي كه اينقدر شعور داشته باشد كه حرف سرش شود.
براي اينكه هر انساني اين فطرت را دارد كه فضيلت را تشخيص دهد، و كم و زياد آن را بفهمد پس هر انساني ميتواند در فضيلت‌هايي كه در خودش و يا در غير خودش سراغ دارد، فكر كند، و آن گاه آن را در هر حدي كه درك مي‌كند، با فضيلتي كه قرآن مشتمل بر آنست مقايسه كند، آن گاه بحق و انصاف داوري نمايد، و فكر كند، و انصاف دهد، آيا نيروي بشري ميتواند معارفي الهي، و آن هم مستدل از خود بسازد؟ بطوري كه با معارف قرآن هم سنگ باشد؟ و واقعا و حقيقتا معادل و برابر قرآن باشد؟ و آيا يك انسان اين معنا در قدرتش هست كه اخلاقي براي سعادت بشر پيشنهاد كند، كه همه‌اش بر اساس حقايق باشد؟ و در صفا و فضيلت درست آن طور باشد كه قرآن پيشنهاد كرده؟! و آيا براي يك انسان اين امكان هست، كه احكام و قوانيني فقهي تشريع كند، كه دامنه‌اش آن قدر وسيع باشد، كه تمامي افعال بشر را شامل بشود؟ و در عين حال تناقضي هم در آن پديد نيايد؟ و نيز در عين حال روح توحيد و تقوي و طهارت مانند بند تسبيح در تمامي آن احكام و نتائج آنها، و اصل و فرع آنها دويده باشد؟
و آيا عقل هيچ انساني كه حد اقل شعور را داشته باشد، ممكن ميداند كه چنين آمارگيري دقيق از افعال و حركات و سكنات انسانها، و سپس جعل قوانيني براي هر حركت و سكون آنان، بطوري كه از اول تا باخر قوانينش يك تناقض ديده نشود از كسي سر بزند كه مدرسه نرفته باشد، و در شهري كه مردمش با سواد و تحصيل كرده باشند، نشو و نما نكرده باشد، بلكه در محيطي ظهور كرده باشد، كه بهره‌شان از انسانيت و فضائل و كمالات بي شمار آن، اين باشد كه از راه غارتگري، و جنگ لقمه ناني بكف آورده، و براي اينكه بسد جوعشان كافي باشد، دختران را زنده بگور كنند، و فرزندان خود را بكشند، و به پدران خود فخر نموده، مادران را همسر خود سازند، و
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 96
بفسق و فجور افتخار نموده، علم را مذمت، و جهل را حمايت كنند، و در عين پلنگ دماغي و حميت دروغين خود، تو سري خور هر رهگذر باشند، روزي يمني‌ها استعمارشان كنند، روز ديگر زير يوغ حبشه در آيند، روزي برده دسته جمعي روم شوند، روز ديگر فرمانبر بي قيد و شرط فارس شوند؟ آيا از چنين محيطي ممكن است چنين قانون‌گذاري برخيزد؟
و آيا هيچ عاقلي بخود جرئت ميدهد كه كتابي بياورد، و ادعاء كند كه اين كتاب هدايت تمامي عالميان، از بي سواد و دانشمند و از زن و مرد و از معاصرين من و آيندگان، تا آخر روزگار است، و آن گاه در آن اخباري غيبي از گذشته و آينده، و از امتهاي گذشته و آينده، نه يكي، و نه دو تا، آنهم در بابهاي مختلف، و داستانهاي گوناگون قرار داده باشد، كه هيچيك از اين معارف با ديگري مخالفت نداشته، و از راستي و درستي هم بي بهره نباشد، هر قسمتش قسمت‌هاي ديگر را تصديق كند؟! و آيا يك انسان كه خود يكي از اجزاء عالم ماده و طبيعت است، و مانند تمامي موجودات عالم محكوم به تحول و تكامل است، ميتواند در تمامي شئون عالم بشري دخل و تصرف نموده، قوانين، و علوم، و معارف، و احكام، و مواعظ، و امثال، و داستانهايي در خصوص كوچكترين و بزرگترين شئون بشري بدنيا عرضه كند، كه با تحول و تكامل بشر متحول نشود، و از بشر عقب نماند؟ و حال و وضع خود آن قوانين هم از جهت كمال و نقص مختلف نشود، با اينكه آنچه عرضه كرده، بتدريج عرضه كرده باشد و در آن پاره‌اي معارف باشد كه در آغاز عرضه شده، در آخر دو باره تكرار شده باشد، و در طول مدت، تكاملي نكرده تغيري نيافته باشد، و نيز در آن فروعي متفرع بر اصولي باشد؟ با اينكه همه ميدانيم كه هيچ انساني از نظر كمال و نقص عملش بيك حال باقي نمي‌ماند، در جواني يك جور فكر مي‌كند، چهل‌ساله كه شد جور ديگر، پير كه شد جوري ديگر.
پس انسان عاقل و كسي كه بتواند اين معاني را تعقل كند، شكي برايش باقي نمي‌ماند، كه اين مزاياي كلي، و غير آن، كه قرآن مشتمل بر آنست، فوق طاقت بشري، و بيرون از حيطه وسائل طبيعي و مادي است، و بفرض هم كه نتواند اين معاني را درك كند، انسان بودن خود را كه فراموش نكرده، و و جدان خود را كه گم ننموده، و جدان فطري هر انساني باو ميگويد: در هر مسئله‌اي كه نيروي فكريت از دركش عاجز ماند، و آن طور كه بايد نتوانست صحت و سقم و درستي و نادرستي آن را بفهمد، و ماخذ و دليل هيچيك را نيافت، بايد باهل خبره و متخصص در آن مسئله مراجعه بكني.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 97
در اينجا ممكن است خواننده عزيز بپرسد كه اينكه شما اصرار داريد عموميت اعجاز قرآن را ثابت كنيد، چه فائده‌اي بر اين عموميت مترتب ميشود، و تحدي عموم مردم چه فائده‌اي دارد؟
بايد خواص بفهمند كه قرآن معجزه است، زيرا عوام در مقابل هر دعوتي سريع الانفعال و زود باورند، و هر معامله‌اي كه با ايشان بكنند، مي‌پذيرند، مگر همين مردم نبودند كه در برابر دعوت امثال حسينعلي بهاء، و قادياني، و مسيلمه كذاب، خاضع شده، و آنها را پذيرفتند؟! با اينكه آنچه آنها آورده بودند به هذيان بيشتر شباهت داشت، تا سخن آدمي؟
در پاسخ مي‌گوييم: اولا تنها راه آوردن معجزه براي عموم بشر، و براي ابد اين است كه آن معجزه از سنخ علم و معرفت باشد، چون غير از علم و معرفت هر چيز ديگري كه تصور شود، كه سر و كارش با ساير قواي دراكه انسان باشد، ممكن نيست عموميت داشته، ديدنيش را همه و براي هميشه ببينند، شنيدنيش را همه بشر، و براي هميشه بشنوند عصاي موسايش براي همه جهانيان، و براي ابد معجزه باشد، و نغمه داوديش نيز عمومي و ابدي باشد، چون عصاي موسي، و نغمه داود، و هر معجزه ديگري كه غير از علم و معرفت باشد، قهرا موجودي طبيعي، و حادثي حسي خواهد بود، كه خواه ناخواه محكوم قوانين ماده، و محدود به يك زمان، و يك مكان معيني ميباشد، و ممكن نيست غير اين باشد، و بفرض محال يا نزديك به محال، اگر آن را براي تمامي افراد روي زمين ديدني بدانيم، باري بايد همه سكنه روي زمين براي ديدن آن در يك محل جمع شوند، و بفرضي هم كه بگوئيم براي همه و در همه جا ديدني باشد، باري براي اهل يك عصر ديدني خواهد، بود نه براي ابد.
بخلاف علم و معرفت، كه ميتواند براي همه، و براي ابد معجزه باشد، اين اولا، و ثانيا وقتي از مقوله علم و معرفت شد، جواب اشكال شما روشن ميشود، چون بحكم ضرورت فهم مردم مختلف است، و قوي و ضعيف دارد، هم چنان كه كمالات نيز مختلف است، و راه فطري و غريزي انسان براي درك كمالات كه روزمره در زندگيش آن را طي مي‌كند، اين است كه هر چه را خودش درك كرد، و فهميد، كه فهميده، و هر جا كميت فهمش از درك چيزي عاجز ماند، بكساني مراجعه مي‌كند، كه قدرت درك آن را دارند، و آن را درك كرده‌اند، و آن گاه حقيقت مطلب را از ايشان مي‌پرسند، در مسئله اعجاز قرآن نيز فطرت غريزي بشر حكم باين مي‌كند، كه صاحبان فهم قوي، و صاحب نظران از بشر، در پي كشف آن برآيند، و معجزه بودن آن را درك كنند، و صاحبان فهم ضعيف بايشان مراجعه نموده، حقيقت حال را سؤال كنند، پس تحدي و تعجيز قرآن عمومي است، و معجزه بودنش براي فرد فرد بشر، و براي تمامي اعصار ميباشد.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 98

تحدي قرآن به علم ..... ص : 98

قرآن كريم بعلم و معرفت تحدي كرده، يعني فرموده: اگر در آسماني بودن آن شك داريد، همه دست بدست هم دهيد، و كتابي درست كنيد كه از نظر علم و معرفت مانند قرآن باشد، يك جا فرموده: (وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ، ما كتاب را كه بيان همه چيزها است بر تو نازل كرديم) «1» و جايي ديگر فرموده: (لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ، هيچ تر و خشكي نيست مگر آنكه در كتابي بيانگر، ضبط است) «2»، و از اين قبيل آياتي ديگر.
آري هر كس در متن تعليمات عاليه اسلام سير كند، و آنچه از كليات كه قرآن كريم بيان كرده و آنچه از جزئيات كه همين قرآن در آيه:، (وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ، وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا، رسول شما را بهر چه امر كرد انجام دهيد، و از هر چه نهي كرد اجتناب كنيد) «3» و آيه: (لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ اللَّهُ تا در ميان مردم بآنچه خدا نشانت داده حكم كني) «4» و آياتي ديگر به پيامبر اسلام حوالت داده، و آن جناب بيان كرده، مورد دقت قرار دهد، خواهد ديد كه اسلام از معارف الهي فلسفي، و اخلاق فاضله، و قوانين ديني و فرعي، از عبادتها، و معاملات، و سياسات اجتماعي و هر چيز ديگري كه انسانها در مرحله عمل بدان نيازمندند، نه تنها متعرض كليات و مهمات مسائل است، بلكه جزئي‌ترين مسائل را نيز متعرض است، و عجيب اين است كه تمام معارفش بر اساس فطرت، و اصل توحيد بنا شده، بطوري كه تفاصيل و جزئيات احكامش، بعد از تحليل، به توحيد بر مي‌گردد، و اصل توحيدش بعد از تجزيه بهمان تفاصيل بازگشت مي‌كند.
قرآن كريم خودش بقاء همه معارفش را تضمين كرده، و آن را نه تنها صالح براي تمامي نسلهاي بشر دانسته، و در آيه: (وَ إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ، لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ، تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ، نه از گذشته و نه در آينده، باطل در اين كتاب راه نمي‌يابد، چون كتابي است عزيز، و نازل شده از ناحيه خداي حكيم حميد) «5» و آيه: (إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ، وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ، ما ذكر را نازل كرديم، و خود ما آن را حفظ مي‌كنيم) «6» فرموده: كه اين كتاب با مرور ايام و كرور ليالي كهنه نميشود، كتابي است كه تا آخرين روز روزگار، ناسخي، هيچ حكمي از احكام آن را نسخ نمي‌كند و قانون تحول و تكامل آن را كهنه نمي‌سازد.
__________________________________________________
1- سوره نحل 89.
2- سوره انعام آيه 59.
3- سوره حشر آيه 7.
4- نساء 106.
5- سوره فصلت آيه 42
6- سوره حجر آيه 9.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 99
خواهي گفت علماي علم الاجتماع، و جامعه‌شناسان، و قانون‌دانان عصر حاضر، اين معنا برايشان مسلم شده: كه قوانين اجتماعي بايد با تحول اجتماع و تكامل آن تحول بپذيرد، و پا بپاي اجتماع رو بكمال بگذارد، و معنا ندارد كه زمان بسوي جلو پيش برود، و تمدن روز بروز پيشرفت بكند، و در عين حال قوانين اجتماعي قرنها قبل، براي امروز، و قرنها بعد باقي بماند.
جواب اين شبهه را در تفسير آيه: (كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً) الخ «1» خواهيم داد انشاء اللَّه.
و خلاصه كلام و جامع آن اين است كه: قرآن اساس قوانين را بر توحيد فطري، و اخلاق فاضله غريزي بنا كرده، ادعاء مي‌كند كه تشريع (تقنين قوانين) بايد بر روي بذر تكوين، و نواميس هستي جوانه زده و رشد كند، و از آن نواميس منشا گيرد، ولي دانشمندان و قانون‌گذاران، اساس قوانين خود را، و نظريات علمي خويش را بر تحول اجتماع بنا نموده، معنويات را بكلي ناديده مي‌گيرند، نه بمعارف توحيد كار دارند، و نه به فضائل اخلاق، و بهمين جهت سخنان ايشان همه بر سير تكامل اجتماعي مادي، و فاقد روح فضيلت دور مي‌زند، و چيزي كه هيچ مورد عنايت آنان نيست، كلمه عاليه خداست.

تحدي بكسي كه قرآن بر وي نازل شده ..... ص : 99

قرآن كريم بشر را بشخص رسول خدا (ص)، كه آورنده آنست، تحدي كرده و فرموده:
آوردن شخصي امي و درس نخوانده و مربي نديده كتابي را كه هم الفاظش معجزه است و هم معانيش، امري طبيعي نيست، و جز بمعجزه صورت نمي‌گيرد: (قُلْ لَوْ شاءَ اللَّهُ ما تَلَوْتُهُ عَلَيْكُمْ، وَ لا أَدْراكُمْ بِهِ، فَقَدْ لَبِثْتُ فِيكُمْ عُمُراً مِنْ قَبْلِهِ، أَ فَلا تَعْقِلُونَ؟ بگو اگر خدا ميخواست اين قرآن را بر شما تلاوت نكنم، نمي‌كردم، و نه شما مي‌فهميديد، شما ميدانيد كه قبل از اين سالها در ميان شما بودم، آيا باز هم تعقل نمي‌كنيد؟ «2» آري رسول خدا (ص) سالها بعنوان مردي عادي در بين مردم زندگي كرد، در حالي كه نه براي خود فضيلتي و فرقي با مردم قائل بود، و نه سخني از علم بميان آورده بود، حتي احدي از معاصرينش يك بيت شعر و يا نثر هم از او نشنيد، و در مدت چهل سال كه دو ثلث عمر او ميشود، (و معمولا هر كسي كه در صدد كسب جاه و مقام باشد، عرصه تاخت و تازش، و بحبوحه فعاليتش، از جواني تا چهل سالگي است مترجم) با اين حال آن جناب در اين مدت نه مقامي كسب كرد، و نه يكي از عناوين اعتباري كه ملاك برتري و تقدم است بدست آورد، آن گاه در رأس چهل سالگي
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 213.
2- سوره يونس آيه 16.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 100
ناگهان طلوع كرد، و كتابي آورد، كه فحول و عقلاي قومش از آوردن چون آن عاجز ماندند، و زبان بلغاء و فصحاء و شعراي سخن‌دانشان به لكنت افتاد، و لال شد، و بعد از آنكه كتابش در اقطار زمين منتشر گشت، احدي جرئت نكرد كه در مقام معارضه با آن بر آيد، نه عاقلي اين فكر خام را در سر پروريد، و نه فاضلي دانا چنين هوسي كرد، نه خردمندي در ياراي خود ديد، و نه زيرك هوشياري اجازه چنين كاري بخود داد.
نهايت چيزي كه دشمنانش در باره‌اش احتمال دادند، اين بود: كه گفته‌اند: وي سفري براي تجارت بشام كرده، ممكن است در آنجا داستانهاي كتابش را از رهبانان آن سرزمين گرفته باشد، در حالي كه سفرهاي آن جناب بشام عبارت بود از يك سفر كه با عمويش ابو طالب كرد، در حالي كه هنوز بسن بلوغ نرسيده بود، و سفري ديگر با ميسره غلام خديجه ع كرد، كه در آن روزها بيست و پنج‌ساله بود، (نه چهل‌ساله)، علاوه بر اينكه جمعي كه با او بودند شب و روز ملازمش بودند.
و بفرض محال، اگر در آن سفر از كسي چيزي آموخته باشد، چه ربطي باين معارف و علوم بي پايان قرآن دارد؟ و اين همه حكمت و حقايق در آن روز كجا بود؟ و اين فصاحت و بلاغت را كه تمامي بلغاي دنيا در برابرش سر فرود آورده، و سپر انداختند، و زبان فصحاء در برابرش لال و الكن شده، از چه كسي آموخته؟.
و يا گفته‌اند: كه وي در مكه گاهي بسر وقت آهنگري رومي مي‌رفته، كه شمشير ميساخت.
و قرآن كريم در پاسخ اين تهمتشان فرمود: (وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ: إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ، لِسانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ، وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ، ما دانستيم كه آنان ميگويند بشري اين قرآن را بوي درس ميدهد، (فكر نكردند آخر) زبان آن كسي كه قرآن را بوي نسبت ميدهند غير عربي است، و اين قرآن بزبان عربي آشكار است) «1».
و يا گفته‌اند: كه پاره‌اي از معلوماتش را از سلمان فارسي گرفته، كه يكي از علماي فرس، و داناي بمذاهب و اديان بوده است، با اينكه سلمان فارسي در مدينه مسلمان شد، و وقتي بزيارت آن جناب نائل گشت، كه بيشتر قرآن نازل شده بود چون بيشتر قرآن در مكه نازل شد، و در اين قسمت از قرآن تمامي آن معارف كلي اسلام، و داستانها كه در آيات مدني هست، نيز وجود دارد، بلكه آنچه در آيات مكي هست، بيشتر از آن مقداري است كه در آيات مدني وجود دارد، پس سلمان كه يكي از صحابه آن جناب است، چه چيز بمعلومات او افزوده؟.
__________________________________________________
1- سوره نحل آيه 103. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 101
علاوه بر اينكه خودشان ميگويند سلمان داناي بمذاهب بوده، يعني به تورات و انجيل، و آن تورات و انجيل، امروز هم در دسترس مردم هست، بردارند و بخوانند و با آنچه در قرآن هست مقايسه كنند، خواهند ديد كه تاريخ قرآن غير تاريخ آن كتابها، و داستانهايش غير آن داستانها است، در تورات و انجيل لغزشها و خطاهايي بانبياء نسبت داده، كه فطرت هر انسان معمولي متنفر از آن است، كه چنين نسبتي را حتي به يك كشيش، و حتي به يك مرد صالح متعارف بدهد، واحدي اينگونه جسارتها را به يكي از عقلاي قوم خود نميكند.
و اما قرآن كريم ساحت انبياء را مقدس دانسته، و آنان را از چنان لغزشها بري ميداند، و نيز در تورات و انجيل مطالب پيش پا افتاده‌اي است، كه نه از حقيقتي پرده بر ميدارد، و نه فضيلتي اخلاقي به بشر مي‌آموزد، و اما قرآن كريم از آن مطالب آنچه براي مردم در معارف و اخلاقشان بدرد ميخورد آورده، و بقيه را كه قسمت عمده اين دو كتابست رها كرده.

تحدي قرآن كريم به خبرهايي كه از غيب داده ..... ص : 101

قرآن كريم در آيات بسياري با خبرهاي غيبي خود تحدي كرده، يعني به بشر اعلام نموده:
كه اگر در آسماني بودن اين كتاب ترديد داريد، كتابي نظير آن مشتمل بر اخبار غيبي بياوريد.
و اين آيات بعضي در باره داستانهاي انبياء گذشته، و امتهاي ايشان است، مانند آيه: (تِلْكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ، نُوحِيها إِلَيْكَ، ما كُنْتَ تَعْلَمُها أَنْتَ وَ لا قَوْمُكَ مِنْ قَبْلِ هذا، اين داستان از خبرهاي غيب است، كه ما بتو وحي مي‌كنيم، و تو خودت و قومت هيچيك از آن اطلاع نداشتيد) «1»، و آيه:
(ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ، وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يَمْكُرُونَ، اين سرگذشت يوسف از خبرهاي غيبي است، كه ما بتو وحي مي‌كنيم، تو خودت در آن جريان نبودي، و نديدي كه چگونه حرف‌هاي خود را يكي كردند، تا با يوسف نيرنگ كنند) «2» و آيه: (ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ، نُوحِيهِ إِلَيْكَ، وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ، أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ؟ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ، إِذْ يَخْتَصِمُونَ، اين از خبرهاي غيبي است، كه ما بتو وحي مي‌كنيم. و گر نه تو آن روز نزد ايشان نبودي، كه داشتند قرعه‌هاي خود مي‌انداختند، كه كدامشان سرپرست مريم شود، و نيز نبودي كه چگونه بر سر اين كار با هم مخاصمه مي‌كردند) «3» و آيه: (ذلِكَ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ قَوْلَ الْحَقِّ الَّذِي فِيهِ يَمْتَرُونَ، اينست عيسي بن مريم آن قول حقي كه در او شك مي‌كنند)، «4» و آياتي ديگر.
__________________________________________________
1- سوره هود آيه 49
2- سوره يوسف آيه 102.
3- سوره آل عمران آيه 44
4- سوره مريم آيه 34
. ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 102
و يك قسمت ديگر در باره حوادث آينده است، مانند آيه: (غُلِبَتِ الرُّومُ فِي أَدْنَي الْأَرْضِ، وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ فِي بِضْعِ سِنِينَ، سپاه روم در سرزمين پائين‌تر شكست خوردند، ولي هم ايشان بعد از شكستشان بزودي و در چند سال بعد غلبه خواهند كرد) «1»، و آيه: (إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ، لَرادُّكَ إِلي مَعادٍ، آن خدايي كه قرآن را نصيب تو كرد، بزودي تو را بدانجا كه از آنجا گريختي، يعني بشهر مكه بر مي‌گرداند) «2»، و آيه (لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ، إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ، مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ، وَ مُقَصِّرِينَ لا تَخافُونَ، بزودي داخل مسجد الحرام ميشويد، انشاء اللَّه، در حالي كه سرها تراشيده باشيد، و تقصير كرده باشيد، و در حالي كه هيچ ترسي نداشته باشيد) «3»، و آيه: (سَيَقُولُ الْمُخَلَّفُونَ، إِذَا انْطَلَقْتُمْ إِلي مَغانِمَ لِتَأْخُذُوها،: ذَرُونا نَتَّبِعْكُمْ، بزودي آنها كه از شركت در جهاد تخلف كردند، وقتي براي گرفتن غنيمت روانه ميشويد، التماس خواهند كرد: كه اجازه دهيد ما هم بيائيم) «4» و آيه: (وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ، و خدا تو را از شر مردم حفظ مي‌كند) «5»، و آيه- (إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ بدرستي كه ما خودمان ذكر را نازل كرده‌ايم، و خودمان نيز بطور مسلم آن را حفظ خواهيم كرد) «6»، و آيات بسياري ديگر كه مؤمنين را وعده‌ها داده، و همانطور كه وعده داد تحقق يافت، و مشركين مكه و كفار را تهديدها كرد، و همانطور كه تهديد كرده بود، واقع شد.
و از اين باب است آيات ديگري كه در باره امور غيبي است، نظير آيه: (وَ حَرامٌ عَلي قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها، أَنَّهُمْ لا يَرْجِعُونَ، حَتَّي إِذا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ، وَ هُمْ مِنْ كُلِّ حَدَبٍ يَنْسِلُونَ، وَ اقْتَرَبَ الْوَعْدُ الْحَقُّ، فَإِذا هِيَ شاخِصَةٌ أَبْصارُ الَّذِينَ كَفَرُوا، يا وَيْلَنا قَدْ كُنَّا فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا، بَلْ كُنَّا ظالِمِينَ، ممكن نيست مردم آن شهري كه ما نابودشان كرديم، و مقدر نموديم كه ديگر باز نگردند، اينكه باز گردند، مگر وقتي كه راه ياجوج و ماجوج باز شود، در حالي كه از هر پشته‌اي سرازير شوند، و وعده حق نزديك شود، كه در آن هنگام ديده آنان كه كافر شدند از شدت تحير باز ميماند، و ميگويند: واي بر ما كه از اين آتيه خود در غفلت بوديم، بلكه حقيقت مطلب آنست كه ستمگر بوديم) «7»، و آيه (وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ، وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ، لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ، خدا كساني از شما را كه ايمان آوردند، و عمل صالح كردند، وعده داد: كه بزودي ايشان را جانشين در زمين كند) «8»، و آيه (قُلْ: هُوَ الْقادِرُ عَلي أَنْ يَبْعَثَ عَلَيْكُمْ عَذاباً مِنْ فَوْقِكُمْ، بگو خدا قادر است بر اينكه عذابي از بالاي سر بر شما مسلط كند) «9».
__________________________________________________
1- سوره روم آيات 1- 4
2- سوره قصص آيه 85
3- سوره فتح آيه 27
4- سوره فتح آيه 15
5- سوره مائده آيه 67
6- سوره حجر آيه 9
7- سوره انبياء آيه 97
8- نور 55
9- سوره انعام آيه 65
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 103
باز از اين باب است آيه: (وَ أَرْسَلْنَا الرِّياحَ لَواقِحَ، ما بادها را فرستاديم تا گياهان نر و ماده را تلقيح كنند)، «1»، و آيه (وَ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ مَوْزُونٍ و رويانديم در زمين از هر گياهي موزون كه هر يك وزن مخصوص دارد) «2» و آيه: (وَ الْجِبالَ أَوْتاداً، آيا ما كوه‌ها را استخوان‌بندي زمين نكرديم)، «3» كه اينگونه آيات از حقايقي خبر داده كه در روزهاي نزول قرآن در هيچ جاي دنيا اثري از آن حقايق علمي وجود نداشته، و بعد از چهارده قرن، و بعد از بحث‌هاي علمي طولاني بشر موفق بكشف آنها شده است.
باز از اين باب است (البته اين مطلب از مختصات اين تفسير است كه همانطور كه در مقدمه كتاب گفتيم، معناي يك آيه را از آيات ديگر قرآن استفاده نموده، براي فهم يك آيه ساير آيات را استنطاق مي‌كند، و از بعضي براي بعضي ديگر شاهد مي‌گيرد) آيه شريفه: (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ، فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ، اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! هر كس از شما از دين خود بر گردد، ضرري بدين خدا نمي‌زند، چون بزودي خداوند مردماني خواهد آورد، كه دوستشان دارد، و ايشان او را دوست ميدارند)، «4» و آيه شريفه (وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ، فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ، قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ، براي هر امتي رسولي است، همين كه رسولشان آمد، در ميان آن امت بعدالت حكم ميشود)، تا آخر چند آيه «5» و آيه شريفه (فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً، فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها، روي دل بسوي دين حنيف كن، كه فطرة خدايي است، آن فطرتي كه خدا بشر را بدان فطرت آفريده) «6»، و آياتي ديگر كه از حوادث عظيم آينده اسلام و يا آينده دنيا خبر ميدهد، كه همه آن حوادث بعد از نزول آن آيات واقع شده، و بزودي انشاء اللَّه مقداري از آنها را در بحث از سوره اسراء ايراد مي‌كنيم.

تحدي قرآن به اينكه اختلافي در آن نيست ..... ص : 103

قرآن كريم باين معنا تحدي كرده، كه در سراپاي آن اختلافي در معارف وجود ندارد، و فرموده: (أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ؟ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ، لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً، چرا در قرآن تدبر نمي‌كنند؟ كه اگر از ناحيه غير خدا بود، اختلافهاي زيادي در آن مي‌يافتند) «7»، و اين تحدي درست و بجا است، براي اينكه اين معنا بديهي است، كه حيات دنيا، حيات مادي و قانون حاكم در آن
__________________________________________________
1- سوره حجر آيه 22 [.....]
2- حجر آيه 19
3- نبا آيه 7
4- مائده آيه 54
5- يونس آيه 47
6- سوره روم آيه 30
7- سوره نساء آيه 82
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 104
قانون تحول و تكامل است، هيچ موجودي از موجودات، و هيچ جزئي از اجزاء اين عالم نيست، مگر آنكه وجودش تدريجي است، كه از نقطه ضعف شروع ميشود، و بسوي قوة و شدت مي‌رود، از نقص شروع شده، بسوي كمال مي‌رود، تا هم در ذاتش، و هم در توابع ذاتش، و لواحق آن، يعني افعالش، و آثارش تكامل نموده، بنقطه نهايت كمال خود برسد.
يكي از اجزاء اين عالم انسان است، كه لا يزال در تحول و تكامل است، هم در وجودش، و هم در افعالش، و هم در آثارش، به پيش مي‌رود، يكي از آثار انسانيت، آن آثاريست كه با فكر و ادراك او صورت مي‌گيرد، پس احدي از ما انسانها نيست، مگر آنكه خودش را چنين در مي‌يابد، كه امروزش از ديروزش كامل‌تر است، و نيز لا يزال در لحظه دوم، به لغزش‌هاي خود در لحظه اول بر ميخورد، لغزشهايي در افعالش، در اقوالش، اين معنا چيزي نيست كه انساني با شعور آن را انكار كند، و در نفس خود آن را نيابد.
و اين كتاب آسماني كه رسول خدا (ص) آن را آورده، بتدريج نازل شده، و پاره پاره و در مدت بيست و سه سال بمردم قرائت ميشد، در حالي كه در اين مدت حالات مختلفي، و شرائط متفاوتي پديد آمد، پاره‌اي از آن در مكه، و پاره‌اي در مدينه، پاره‌اي در شب، و پاره‌اي در روز، پاره‌اي در سفر، و پاره‌اي در حضر، قسمتي در حال سلم، و قسمتي در حال جنگ، طائفه‌اي در روز عسرت و شكست، و طائفه‌اي در حال غلبه و پيشرفت، عده‌اي از آياتش در حال امنيت و آرامش، و عده‌اي ديگر در حال ترس و وحشت نازل شده.
آنهم نه اينكه براي يك منظور نازل شده باشد، بلكه هم براي القاء معارف الهيه، و هم تعليم اخلاق فاضله، و هم تقنين قوانين، و احكام ديني، آنهم در همه حوائج زندگي نازل شده است، و با اين حال در چنين كتابي كوچكترين اختلاف در نظم متشابهش ديده نميشود، هم چنان كه خودش در اين باره فرموده: (كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ)، كتابي كه با تكرار مطالب در آن نظم متشابهش محفوظ است. «1»
اين از نظر اسلوب و نظم كلام، اما از نظر معارف و اصولي كه در معارف بيان كرده، نيز اختلافي در آن وجود ندارد، طوري نيست كه يكي از معارفش با يكي ديگر آن متناقض و منافي باشد، آيه آن آيه ديگرش را تفسير مي‌كند، و بعضي از آن بعض ديگر را بيان مي‌كند، و جمله‌اي از آن مصدق جمله‌اي ديگر است، هم چنان كه امير المؤمنين علي (ع) فرمود: (بعضي از قرآن ناطق به مفاد بعض ديگر و پاره‌اي از آن شاهد پاره‌اي ديگر است) «2»، و اگر از ناحيه غير خدا بود، هم نظم
__________________________________________________
1- سوره زمر آيه 23
2- نهج البلاغه فيض الاسلام ص 414 خ 133
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 105
الفاظش از نظر حسن و بهاء مختلف ميشد، و هم جمله‌اش از نظر فصاحت و بلاغت متفاوت مي‌گشت، و هم معنا و معارفش از نظر صحت و فساد، و اتقان و متانت متغاير ميشد.

[اشكال بر ادعاي عدم اختلاف در قرآن و پاسخ آن] ..... ص : 105

در اينجا ممكن است شما خواننده عزيز بگويي: اين‌ها همه كه گفتيد، صرف ادعا بود، و متكي بدليلي قانع كننده نبود، علاوه بر اينكه بر خلاف دعوي شما اشكالهاي زيادي بر قرآن كرده‌اند، و چه بسيار كتابهايي در متناقضات قرآن تاليف شده و در آن كتابها متناقضاتي در باره الفاظ قرآن ارائه داده‌اند، كه برگشت همه آنها باين است كه قرآن از جهت بلاغت قاصر است، و نيز تناقضاتي معنوي نشان داده‌اند، كه برگشت آنها باين است كه قرآن در آراء و نظريات و تعليماتش بخطاء رفته، و از طرف مسلمانان پاسخ‌هايي باين اشكالات داده‌اند، كه در حقيقت برگشتش به تاويلاتي است كه اگر بخواهيم سخن قرآن را بان معاني معنا كنيم، سخني خواهد شد بيرون از اسلوب كلام، و فاقد استقامت، سخني كه فطرت سالم آن را نمي‌پسندد.
در پاسخ مي‌گوييم: اشكالها و تناقضاتي كه بدان اشاره گرديد، در كتب تفسير و غير آن با جوابهايش آمده، و يكي از آن كتابها همين كتابست، و بهمين جهت بايد بپذيريد، كه اشكال شما به ادعاي بدون دليل شبيه‌تر است، تا بيان ما.
چون در هيچيك از اين كتابها كه گفتيم اشكالي بدون جواب نخواهي يافت، چيزي كه هست معاندين، اشكالها را در يك كتاب جمع آوري نموده، و در آوردن جوابهايش كوتاهي كرده‌اند، و يا درست نقل نكرده‌اند، براي اينكه معاند و دشمن بوده‌اند، و در مثل معروف ميگويند: اگر بنا باشد چشم محبت متهم باشد، چشم كينه و دشمني متهم‌تر است.

[رفع شبهه در باره نسخ كه در قرآن صورت گرفته] ..... ص : 105

خواهي گفت بسيار خوب، خود شما در باره نسخي كه در قرآن صورت گرفته، چه مي‌گويي؟
با اينكه خود قرآن كريم در آيه (ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها، هيچ آيه‌اي را نسخ نمي‌كنيم، مگر آنكه آيه‌اي بهتر از آن مي‌آوريم،) «1» و همچنين در آيه: (وَ إِذا بَدَّلْنا آيَةً مَكانَ آيَةٍ، وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما يُنَزِّلُ، و چون آيتي را در جاي آيتي ديگر عوض مي‌كنيم، باري خدا داناتر است بآنچه نازل مي‌كند) «2»، اعتراف كرده: به اينكه در آن نسخ و تبديل واقع شده، و بفرضي كه ما آن را تناقض گويي ندانيم، حد اقل اختلاف در نظريه هست.
در پاسخ مي‌گوييم مسئله نسخ نه از سنخ تناقض گويي است، و نه از قبيل اختلاف در نظريه و حكم، بلكه نسخ ناشي از اختلاف در مصداق است، باين معنا كه يك مصداق، روزي با حكمي انطباق دارد، چون مصلحت آن حكم در آن مصداق وجود دارد، و روزي ديگر با آن حكم انطباق
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 106
2- سوره نحل آيه 101
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 106
ندارد، براي اينكه مصلحت قبليش به مصلحت ديگر مبدل شده، كه قهرا حكمي ديگر را ايجاب مي‌كند، مثلا در آغاز دعوت اسلام، كه اكثر خانواده‌ها مبتلا بزنا بودند، مصلحت در اين بود كه براي جلوگيري از زناي زنان، ايشان را در خانه‌ها زنداني كنند، ولي بعد از گسترش اسلام، و قدرت يافتن حكومتش آن مصلحت جاي خود را باين داد: كه در زناي غير محصنه تازيانه بزنند، و در محصنه سنگسار كنند.
و نيز در آغاز دعوت اسلام، و ضعف حكومتش، مصلحت در اين بود كه اگر يهوديان در صدد برآمدند مسلمانان را از دين برگردانند، مسلمانان بروي خود نياورده، و جرم ايشان را نديده بگيرند، ولي بعد از آنكه اسلام نيرو پيدا كرد، اين مصلحت جاي خود را بمصلحتي ديگر داد، و آن جنگيدن و كشتن، و يا جزيه گرفتن از آنان بود.
و اتفاقا در هر دو مسئله آيه قرآن طوري نازل شده كه هر خواننده مي‌فهمد حكم در آيه بزودي منسوخ ميشود، و مصلحت آن حكم دائمي نيست، بلكه موقت است، در باره مسئله اولي مي‌فرمايد: (وَ اللَّاتِي يَأْتِينَ الْفاحِشَةَ مِنْ نِسائِكُمْ، فَاسْتَشْهِدُوا عَلَيْهِنَّ أَرْبَعَةً مِنْكُمْ، فَإِنْ شَهِدُوا، فَأَمْسِكُوهُنَّ فِي الْبُيُوتِ، حَتَّي يَتَوَفَّاهُنَّ الْمَوْتُ، أَوْ يَجْعَلَ اللَّهُ لَهُنَّ سَبِيلًا و آن زنان از شما كه مرتكب زنا ميشوند، از چهار نفر گواهي بخواهيد، اگر شهادت دادند، ايشان را در خانه‌ها زنداني كنيد، تا مرگ ايشان را ببرد، و يا خداوند راهي براي آنان معين كند) «1»، كه جمله اخير بخوبي مي‌فهماند: كه حكم زنداني كردن موقت است، پس اين حكم تازيانه و سنگسار، از باب تناقض گويي نيست.
و در خصوص مسئله دوم مي‌فرمايد: (وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ، لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمانِكُمْ كُفَّاراً حَسَداً مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ، مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْحَقُّ، فَاعْفُوا وَ اصْفَحُوا، حَتَّي يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ، بسياري از اهل كتاب دوست دارند بلكه بتوانند شما را از دين بسوي كفر برگردانند، و حسادت درونيشان ايشان را وادار ميكند كه با وجود روشن شدن حق اين چنين بر خلاف حق عمل كنند، پس شما صرفنظر كنيد، و به بخشيد، تا خداوند دستورش را بفرستد) «2»، كه جمله اخير دليل قاطعي است بر اينكه مصلحت عفو و بخشش موقتي است، نه دائمي.

تحدي قرآن به بلاغت ..... ص : 106

يكي ديگر از جهات اعجاز كه قرآن كريم بشر را با آن تحدي كرده، يعني فرموده: اگر در
__________________________________________________
1- سوره نساء آيه 15
2- سوره بقره 109
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 107
آسماني بودن اين كتاب شك داريد، نظير آن را بياوريد، مسئله بلاغت قرآن است، و در اين باره فرموده: (أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ، قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ، وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ، فَإِلَّمْ يَسْتَجِيبُوا لَكُمْ، فَاعْلَمُوا أَنَّما أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللَّهِ، وَ أَنْ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ، فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ؟ و يا ميگويند: اين قرآن را وي بخدا افتراء بسته، بگو اگر چنين چيزي ممكن است، شما هم ده سوره مثل آن را بخدا افتراء ببنديد، و حتي غير خدا هر كسي را هم كه ميتوانيد بكمك بطلبيد، اگر راست مي‌گوييد، و اما اگر نتوانستيد اين پيشنهاد را عملي كنيد، پس بايد بدانيد كه اين كتاب بعلم خدا نازل شده، و اينكه معبودي جز او نيست، پس آيا باز هم تسليم نميشويد؟! «1»، و نيز فرموده: (أَمْ يَقُولُونَ: افْتَراهُ، قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ، وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ، إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ، بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ، وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ، و يا ميگويند: قرآن را بدروغ بخدا نسبت داده، بگو: اگر راست مي‌گوييد، يك سوره مثل آن بياوريد، و هر كسي را هم كه ميتوانيد بكمك دعوت كنيد، لكن اينها بهانه است، حقيقت مطلب اين است كه چيزي را كه احاطه علمي بدان ندارند، و هنوز بتاويلش دست نيافته‌اند، تكذيب مي‌كنند) «2».
اين دو آيه مكي هستند، و در آنها بنظم و بلاغت قرآن تحدي شده، چون تنها بهره‌اي كه عرب آن روز از علم و فرهنگ داشت، و حقا هم متخصص در آن بود، همين مسئله سخنداني، و بلاغت بود، چه، تاريخ، هيچ ترديدي نكرده، در اينكه عرب خالص آن روز، (يعني قبل از آنكه زبانش در اثر اختلاط با اقوام ديگر اصالت خود را از دست بدهد)، در بلاغت بحدي رسيده بود، كه تاريخ چنان بلاغتي را از هيچ قوم و ملتي، قبل از ايشان و بعد از ايشان، و حتي از اقوامي كه بر آنان آقايي و حكومت مي‌كردند، سراغ نداده، و در اين فن بحدي پيش رفته بودند، كه پاي احدي از اقوام بدانجا نرسيده بود، و هيچ قوم و ملتي كمال بيان و جزالت نظم، و وفاء لفظ، و رعايت مقام، و سهولت منطق ايشان را نداشت.
از سوي ديگر قرآن كريم، عرب متعصب و غيرتي را بشديدترين و تكان دهنده‌ترين بيان تحدي كرده، با اينكه همه ميدانيم عرب آن قدر غيرتي و متعصب است، كه بهيچ وجه حاضر نيست براي كسي و در برابر كار كسي خضوع كند، و احدي در اين مطلب ترديد ندارد.
و نيز از سويي ديگر، اين تحدي قرآن يك بار، و دو بار نبوده، كه عرب آن را فراموش كند، بلكه در مدتي طولاني انجام شد، و در اين مدت عرب آن چناني، براي تسكين حميت و غيرت خود نتوانست هيچ كاري صورت دهد، و اين دعوت قرآن را جز با شانه خالي كردن، و اظهار عجز بيشتر
__________________________________________________
1- سوره هود آيه 14
2- سوره يونس آيه 39 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 108
پاسخي ندادند، و جز گريختن، و خود پنهان كردن، عكس العملي نشان ندادند، هم چنان كه خود قرآن در اين باره مي‌فرمايد: (أَلا إِنَّهُمْ يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ، لِيَسْتَخْفُوا مِنْهُ، أَلا حِينَ يَسْتَغْشُونَ ثِيابَهُمْ، يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ، متوجه باشيد، كه ايشان شانه خالي مي‌كنند، تا آرام آرام خود را بيرون كشيده، پنهان كنند، بايد بدانند كه در همان حالي كه لباس خود بر سر مي‌افكنند، كه كسي ايشان را نشناسد، خدا ميداند كه چه اظهار مي‌كنند، و چه پنهان ميدارند) «1».

[نمونه‌هايي از معارضاتي كه با قرآن شده] ..... ص : 108

از طول مدت اين تحدي، در عصر نزولش كه بگذريم، در مدت چهارده قرن هم كه از عمر نزول قرآن گذشته، كسي نتوانسته كتابي نظير آن بياورد، و حد اقل كسي اين معنا را در خور قدرت خود نديده، و اگر هم كسي در اين صدد بر آمده، خود را رسوا و مفتضح ساخته.
تاريخ، بعضي از اين معارضات و مناقشات را ضبط كرده، مثلا يكي از كساني كه با قرآن معارضه كرده‌اند، مسيلمه كذاب بوده، كه در مقام معارضه با سوره فيل بر آمده، و تاريخ سخنانش را ضبط كرده، كه گفته است: (الفيل، ما الفيل، و ما ادريك ما الفيل، له ذنب و بيل، و خرطوم طويل، فيل چيست فيل، و چه ميداني كه چيست فيل، دمي دارد سخت و وبيل، و خرطومي طويل).
و در كلامي كه خطاب به سجاح (زني كه دعوي پيغمبري مي‌كرد) گفته: (فنولجه فيكن ايلاجا، و نخرجه منكن اخراجا، آن را در شما زنان فرو مي‌كنيم، چه فرو كردني، و سپس بيرون مي‌آوريم، چه بيرون كردني)، حال شما خواننده عزيز خودت در اين هذيانها دقت كن، و عبرت بگيرد.
بعضي از نصاري كه خواسته است با سوره فاتحه (سرشار از معارف) معارضه كند، چنين گفته: (الحمد للرحمان، رب الاكوان، الملك الديان لك العبادة، و بك المستعان، اهدنا صراط الايمان، سپاس براي رحمان، پروردگار كون‌ها، و پادشاه دين ساز، عبادت تو را باد، و استعانت بتو، ما را بسوي صراط ايمان هدايت فرما) و از اين قبيل رطب و يابس‌هاي ديگر.

[دو شبهه پيرامون اعجاز بلاغت قرآن] ..... ص : 108

حال ممكن است بگويي: اصلا معناي معجزه بودن كلام را نفهميدم، براي اينكه كلام ساخته قريحه خود انسان است، چطور ممكن است از قريحه انسان چيزي ترشح كند، كه خود انسان از درك آن عاجز بماند؟ و براي خود او معجزه باشد؟ با اينكه فاعل، اقواي از فعل خويش، و منشا اثر، محيط باثر خويش است، و بعبارتي ديگر، اين انسان بود كه كلمات را براي معاني وضع كرد، و قرار گذاشت كه فلان كلمه بمعناي فلان چيز باشد، تا باين وسيله انسان اجتماعي بتواند مقاصد خود را بديگران تفهيم نموده، و مقاصد ديگران را بفهمد.
__________________________________________________
1- سوره هود آيه 5
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 109
پس خاصه كشف از معنا در لفظ، خاصه‌ايست قراردادي، و اعتباري، كه انسان اين خاصه را بان داده، و محال است در الفاظ نوعي از كشف پيدا شود، كه قريحه خود انسان بدان احاطه نيابد، و بفرضي كه چنين كشفي در الفاظ پيدا شود، يعني لفظي كه خود بشر قرار داده، در برابر معنايي معين، معناي ديگري را كشف كند، كه فهم و قريحه بشر از درك آن عاجز باشد، اين گونه كشف را ديگر كشف لفظي نميگويند، و نبايد آن را دلالت لفظ ناميد.
علاوه بر اينكه اگر فرض كنيم كه در تركيب يك كلام، اعمال قدرتي شود، كه بشر نتواند آن طور كلام را تركيب كند، معنايش اين است كه هر معنا از معاني كه بخواهد در قالب لفظ در آيد، بچند قالب ميتواند در آيد، كه بعضي از قالب‌ها ناقص، و بعضي كامل، و بعضي كاملتر است، و همچنين بعضي خالي از بلاغت، و بعضي بليغ و بعضي بليغ‌تر، آن وقت در ميان اين چند قالب، يكي كه از هر حيث از ساير قالبها عالي‌تر است، بطوري كه بشر نميتواند مقصود خود را در چنان قالبي در آورد، آن را معجزه بدانيم.
و لازمه چنين چيزي اين است كه هر معنا و مقصودي كه فرض شود، چند قالب غير معجزه‌آسا دارد، و يك قالب معجزه‌آسا، با اينكه قرآن كريم در بسياري از موارد يك معنا را بچند قالب در آورده، و مخصوصا اين تفنن در عبارت در داستانها بخوبي بچشم ميخورد، و چيزي نيست كه بشود انكار كرد، و اگر بنا بدعوي شما، ظاهر آيات قرآن معجزه باشد، بايد يك مفاد، و يك معنا، و يا بگو يك مقصود، چند قالب معجزه‌آسا داشته باشد.
در جواب مي‌گوييم: قبل از آنكه جواب از شبهه را بدهيم مقدمتا توجه بفرمائيد كه، اين دو شبهه و نظائر آن، همان چيزيست كه جمعي از اهل دانش را وادار كرده، كه در باب اعجاز قرآن در بلاغتش، معتقد بصرف شوند، يعني بگويند: درست است كه بحكم آيات تحدي، آوردن مثل قرآن يا چند سوره‌اي از آن، و يا يك سوره از آن، براي بشر محال است، بشهادت اينكه دشمنان دين، در اين چند قرن، نتوانستند دست بچنين اقدامي بزنند، و لكن اين از آن جهت نيست كه طرز تركيب‌بندي كلمات في نفسه امري محال باشد و خارج از قدرت بشر بوده باشد، چون مي‌بينيم كه تركيب‌بندي جملات آن، نظير تركيب و نظم و جمله‌بندي‌هايي است كه براي بشر ممكن است.
بلكه از اين جهت بوده، كه خداي سبحان نگذاشته دشمنان دينش دست بچنين اقدامي بزنند، باين معنا كه با اراده الهيه خود، كه حاكم بر همه عالم، و از آن جمله بر دلهاي بشر است، تصميم بر چنين امري را از دلهاي بشر گرفته، و بمنظور حفظ معجزه، و نشانه نبوت، و نگه‌داري پاس حرمت رسالت، هر وقت بشر ميخواسته در مقام معارضه با قرآن برآيد، او تصميم وي را شل مي‌كرده، و در آخر منصرفش ميساخته.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 110

[اعتقاد به" صرف" درباره معجزه بودن قرآن] ..... ص : 110

ولي اين حرف فاسد و نادرست است، و با آيات تحدي هيچ قابل انطباق نيست، چون ظاهر آيات تحدي، مانند آيه (قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ، وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ، إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ، فَإِلَّمْ يَسْتَجِيبُوا لَكُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّما أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللَّهِ) «1»، اين است كه خود بشر نمي‌تواند چنين قالبي بسازد، نه اينكه خدا نمي‌گذارد، زيرا جمله آخري آيه كه مي‌فرمايد: (فَاعْلَمُوا أَنَّما أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللَّهِ)، ظاهر در اين است كه استدلال به تحدي استدلال بر اين است كه قرآن از ناحيه خدا نازل شد، نه اينكه رسول خدا (ص) آن را از خود تراشيده باشد، و نيز بر اين است كه قرآن بعلم خدا نازل شده، نه بانزال شيطانها، هم چنان كه در آن آيه ديگر مي‌فرمايد: (أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ، بَلْ لا يُؤْمِنُونَ، فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ، إِنْ كانُوا صادِقِينَ، و يا ميگويند قرآن را خود او بهم بافته، بلكه چنين نيست، ايشان ايمان ندارند، نه اينكه قرآن از ناحيه خدا نيامده باشد، اگر جز اين است، و راست ميگويند، خود آنان نيز، يك داستان مثل آن بياورند) «2»، و نيز مي‌فرمايد: (وَ ما تَنَزَّلَتْ بِهِ الشَّياطِينُ، وَ ما يَنْبَغِي لَهُمْ، وَ ما يَسْتَطِيعُونَ، إِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ، بوسيله شيطانها نازل نشده، چون نه شيطان‌ها سزاوار چنين كاري هستند، و نه مي‌توانند بكنند، چون آنها از شنيدن اسرار آسمان‌ها رانده شده‌اند) «3».

[نادرستي اعتقاد به صرف] ..... ص : 110

و صرفي كه آقايان مي‌گويند تنها دلالت دارد بر اينكه رسالت خاتم الانبياء صلوات اللَّه عليه صادق است، بخاطر معجزه صرف، و اينكه خدا كه زمام دلها دست او است، تا كنون نگذاشته كه دلها بر آوردن كتابي چون قرآن تصميم بگيرند، و اما بر اين معنا دلالت ندارد، كه قرآن كلام خداست، و از ناحيه او نازل شده.
نظير آيات بالا آيه: (قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ، وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ، بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ، وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ) «4»، است، كه ترجمه‌اش گذشت، و ديديم كه ظاهر در اين معنا بود كه آنچه باعث شده آوردن مثل قرآن را بر بشر: فرد فرد بشر، و دسته جمعي آنان، محال نموده، و قدرتش را بر اين كار نارسا بسازد، اين بوده كه قرآن مشتمل بر تاويلي است، كه چون بشر احاطه بان نداشته، آن را تكذيب كرده، و از آوردن نظيرش نيز عاجز مانده، چون تا كسي چيزي را درك نكند، نمي‌تواند مثل آن را بياورد، چون جز خدا كسي علمي بان ندارد، لا جرم احدي نمي‌تواند بمعارضه خدا برخيزد، نه اينكه خداي سبحان دلهاي بشر را از آوردن مثل قرآن منصرف كرده باشد، بطوري كه اگر منصرف نكرده بود، مي‌توانستند بياورند.
و نيز آيه: (أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ، وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ، لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً،) «5» كه به
__________________________________________________
1- سوره هود آيه 14
2- سوره طور آيه 34
3- سوره شعراء آيه 212
4- سوره يونس آيه 39
5- سوره نساء آيه 82
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 111
نبودن اختلاف در قرآن تحدي كرده است، چه ظاهرش اين است كه تنها چيزي كه بشر را عاجز از آوردن مثل قرآن كرده، اين است كه خود قرآن، يعني الفاظ، و معانيش، اين خصوصيت را دارد: كه اختلافي در آن نيست، نه اينكه خداي تعالي دلها را از اينكه در مقام پيدا كردن اختلافهاي آن برآيند منصرف نموده باشد، بطوري كه اگر اين صرف نبود، اختلاف در آن پيدا ميكردند، پس اينكه جمعي از مفسرين، اعجاز قرآن را از راه صرف، و تصرف در دلها معجزه دانسته‌اند، حرف صحيحي نزده‌اند، و نبايد بدان اعتناء كرد.

[پاسخ به دو شبهه ياد شده و توضيح اينكه چگونه بلاغت قرآن معجزه است] ..... ص : 111

بعد از آنكه اين مقدمه روشن شد، اينك در پاسخ از اصل شبهه‌هاي دوگانه مي‌گوئيم: اينكه گفتيد: معجزه بودن قرآن از نظر بلاغت محال است، چون مستلزم آنست كه، انسان در برابر ساخته خودش عاجز شود، جواب مي‌گوييم: كه آنچه از كلام مستند بقريحه آدمي است، اين مقدار است كه طوري كلام را تركيب كنيم، كه از معناي دروني ما كشف كند، و اما تركيب آن، و چيدن و نظم كلماتش، بطوري كه علاوه بر كشف از معنا، جمال معنا را هم حكايت كند، و معنا را بعين همان هيئتي كه در ذهن دارد، بذهن شنونده منتقل بسازد، و يا نسازد، و عين آن معنا كه در ذهن گوينده است، بشنونده نشان بدهد، و يا ندهد، و نيز خود گوينده، معنا را طوري در ذهن خود تنظيم كرده، و صورت علميه‌اش را رديف كرده باشد، كه در تمامي روابطش، و مقدماتش، و مقارناتش، و لواحق آن، مطابق واقع باشد، و يا نباشد، يا در بيشتر آنها مطابق باشد، يا در بعضي از آنها مطابق، و در بعضي مخالف باشد، و يا در هيچيك از آنها رعايت واقع نشده باشد، اموري است كه ربطي بوضع الفاظ ندارد بلكه مربوط بمقدار مهارت گوينده در فن بيان، و هنر بلاغت است، و اين مهارت هم مولود قريحه‌ايست كه بعضي براي اينكار دارند، و يك نوع لطافت ذهني است، كه بصاحب ذهن اجازه مي‌دهد كلمات و ادوات لفظي را به بهترين وضع رديف كند، و نيروي ذهني او را بان جرياني كه مي‌خواهد در قالب لفظ در آورد، احاطه مي‌دهد بطوري كه الفاظ تمامي اطراف و جوانب آن، و لوازم و متعلقات آن جريان را حكايت كند.
پس در باب فصاحت و بلاغت، سه جهت هست، كه ممكن است هر سه در كلامي جمع بشود، و ممكن است در خارج، از يكديگر جدا شوند.
1- ممكن است يك انسان آن قدر بواژه‌هاي زباني تسلط داشته باشد، كه حتي يك لغت از آن زبان برايش ناشناخته و نامفهوم نباشد، و لكن همين شخص كه خود يك لغت نامه متحرك است، نتواند با آن زبان و لغت حرف بزند.
2- و چه بسا مي‌شود كه انساني، نه تنها عالم بلغت‌هاي زباني است، بلكه مهارت
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 112
سخنوري بان زبان را هم دارد، يعني مي‌تواند خوب حرف بزند، اما حرف خوبي ندارد كه بزند، در نتيجه از سخن گفتن عاجز ميماند، نمي‌تواند سخني بگويد، كه حافظ جهات معنا، و حاكي از جمال صورت آن معنا، آن طور كه هست، باشد.
3- و چه بسا كسي باشد كه هم آگاهي بواژه‌هاي يك زبان داشته باشد، و هم در يك سلسله از معارف و معلومات تبحر و تخصص داشته باشد، و لطف قريحه و رقت فطري نيز داشته، اما نتواند آنچه از معلومات دقيق كه در ذهن دارد، با همان لطافت و رقت در قالب الفاظ بريزد، در نتيجه از حكايت كردن آنچه در دل دارد، باز بماند، خودش از مشاهده جمال و منظره زيباي آن معنا لذت مي‌برد، اما نمي‌تواند معنا را بعين آن زيبايي و لطافت بذهن شنونده منتقل سازد.
و از اين امور سه‌گانه، تنها اولي مربوط بوضع الفاظ است، كه انسان با قريحه اجتماعي خود آنها را براي معاني كه در نظر گرفته وضع مي‌كند، و اما دومي و سومي، ربطي بوضع الفاظ ندارد، بلكه مربوط بنوعي لطافت در قوه مدركه آدمي است.
و اين هم خيلي واضح است، كه قوه مدركه آدمي محدود و مقدر است، و نمي‌تواند بتمامي تفاصيل و جزئيات حوادث خارجي، و امور واقعي، با تمامي روابط، و علل، و اسبابش، احاطه پيدا كند، و بهمين جهت ما در هيچ لحظه‌اي بهيچ وجه ايمن از خطا نيستيم، علاوه بر اينكه استكمال ما تدريجي است، و هستي ما بتدريج رو بكمال مي‌رود، و اين خود باعث شده كه معلومات ما نيز اختلاف تدريجي داشته باشد، و از نقطه نقص بسوي كمال برود.
هيچ خطيب ساحر بيان، و هيچ شاعر سخندان، سراغ نداريم، كه سخن و شعرش در اوائل امرش، و اواخر كارش يكسان باشد.
و بر اين اساس، هر كلام انساني كه فرض شود، و گوينده‌اش هر كس باشد، باري ايمن از خطاء نيست، چون گفتيم اولا انسان بتمامي اجزاء و شرائط واقع، اطلاع و احاطه ندارد، و ثانيا كلام اوائل امرش، با اواخر كارش، و حتي اوائل سخنانش، در يك مجلس، با اواخر آن يكسان نيست، هر چند كه ما نتوانيم تفاوت آن را لمس نموده، و روي موارد اختلاف انگشت بگذاريم، اما اينقدر ميدانيم كه قانون تحول و تكامل عمومي است.
و بنا بر اين اگر در عالم، بكلامي بربخوريم، كه كلامي جدي و جدا سازنده حق از باطل باشد، نه هذيان و شوخي، و يا هنرنمايي، در عين حال اختلافي در آن نباشد، بايد يقين كنيم، كه اين كلام آدمي نيست، اين همان معنايي است كه قرآن كريم آن را افاده مي‌كند، و مي‌فرمايد: (أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً، آيا در قرآن تدبر نمي‌كنند؟ كه
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 113
اگر از ناحيه غير خدا بود، اختلاف بسيار در آن مي‌يافتند) «1»، و نيز مي‌فرمايد: (وَ السَّماءِ ذاتِ الرَّجْعِ، وَ الْأَرْضِ ذاتِ الصَّدْعِ، إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ، وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ، سوگند باسمان، كه دائما در برگشت بنقطه‌ايست كه از آن نقطه حركت كرد، و قسم بزمين كه در هر بهاران براي برون كردن گياهان شكافته ميشود، كه اين قرآن جدا سازنده ميانه حق و باطل است، و نه سخني باطل و مسخره) «2».
و در مورد قسم اين آيه، نظر و دقت كن، كه به چه چيز سوگند خورده، باسمان و زميني كه همواره در تحول و دگرگوني هستند، و براي چه سوگند خورده؟ براي قرآني كه دگرگونگي ندارد، و متكي بر حقيقت ثابته‌ايست كه همان تاويل آنست (تاويلي كه بزودي خواهيم گفت مراد قرآن از اين كلمه هر جا كه آورده چيست).
و نيز در باره اختلاف نداشتن قرآن و متكي بودنش بر حقيقتي ثابت فرموده: (بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ، فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ، بلكه اين قرآني است مجيد، در لوحي محفوظ) «3» و نيز فرموده: (وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ، إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا، لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ، وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ، سوگند بكتاب مبين، بدرستي كه ما آن را خواندني و بزبان عرب در آورديم، باشد كه شما آن را بفهميد، و بدرستي كه آن در ام الكتاب بود، كه نزد ما بلند مرتبه و فرزانه است) «4»، و نيز فرموده: (فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ، وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ، إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ، فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ، لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ، بمدارهاي ستارگان سوگند، (و چه سوگندي كه) اگر علم ميداشتيد مي‌فهميديد كه سوگندي است عظيم، كه اين كتاب خواندني‌هايي است بزرگوار، و محترم، و اين خواندني و ديدني در كتابي ناديدني قرار دارد، كه جز پاكان، احدي با آن ارتباط ندارد) «5».
آياتي كه ملاحظه فرموديد، و آياتي ديگر نظائر آنها، همه حكايت از اين دارند: كه قرآن كريم در معاني و معارفش، همه متكي بر حقائقي ثابت، و لا يتغير است، نه خودش در معرض دگرگونگي است، و نه آن حقائق.
حال كه اين مقدمه را شنيدي، پاسخ از اشكال برايت معلوم شد، و فهميدي كه صرف اينكه واژه‌ها و زبانها ساخته و قريحه آدمي است، باعث نميشود كه كلام معجزه‌آسا محال باشد، و سخني يافت شود كه خود انسان سازنده لغت نتواند مثل آن را بياورد، و معلوم شد كه اشكال نامبرده مثل اين ميماند، كه كسي بگويد: محال است آهنگري كه خودش شمشير ميسازد، در برابر ساخته خودش كه در دست مردي شجاع‌تر از او است عاجز بماند، و سازنده تخت نرد و شطرنج، بايد كه از همه بازي‌كنان شطرنج ماهرتر باشد، و سازنده فلود بايد كه از هر كس ديگر بهتر آن را بنوازد، در حالي كه
__________________________________________________
1- نساء آيه 82
2- سوره طارق آيه 14
3- سوره بروج آيه 22
4- سوره زخرف آيه 4
5- سوره واقعه آيه 79
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 114
هيچيك از اين حرفها صحيح نيست، و بسيار ميشود كه آهنگري با شمشيري كه خودش ساخته كشته ميشود، و سازنده شطرنج در برابر بازي كني ماهر شكست ميخورد، و نوازنده‌اي بهتر از سازنده فلود آن را مي‌نوازد، پس چه عيبي دارد كه خداي تعالي بشر را با همان زباني كه خود او وضع كرده، عاجز و ناتوان سازد.
پس از همه مطالب گذشته روشن گرديد، كه بلاغت بتمام معناي كلمه وقتي براي كسي دست ميدهد كه اولا بتمامي امور واقعي احاطه و آگاهي داشته باشد، و در ثاني الفاظي كه اداء مي‌كند الفاظي باشد كه نظم و اسلوبي داشته باشد و مو به مو همه آن واقعيات و صورتهاي ذهني گوينده را در ذهن شنونده منتقل سازد.
و ترتيب ميان اجزاء لفظ بحسب وضع لغوي مطابق باشد با اجزاء معنايي كه لفظ ميخواهد قالب آن شود، و اين مطابقت بطبع هم بوده باشد، و در نتيجه وضع لغوي لغت با طبع مطابق باشد، اين آن تعريفي است كه شيخ عبد القاهر جرجاني در كتاب دلائل الاعجاز خود براي كلام فصيح و بليغ كرده. «1»
و اما معنا در صحت و درستيش متكي بر خارج و واقع بوده باشد، بطوري كه در قالب لفظ، آن وضعي را كه در خارج دارد از دست ندهد، و اين مرتبه مقدم بر مرتبه قبلي، و اساس آنست، براي اينكه چه بسيار كلام بليغ كه تعريف بلاغت شامل آن هست، يعني اجزاء لفظ با اجزاء معنا مطابقت دارد، ولي اساس آن كلام شوخي و هذيانست، كه هيچ واقعيت خارجي ندارد، و يا اساسش جهالت است و معلوم است كه نه كلام شوخي و هذيان مي‌تواند با جد مقاومت كند، و نه جهالت بنيه آن را دارد كه با حكمت بمعارضه برخيزد، و نيز معلوم است كه كلام جامع ميان حلاوت و گوارايي عبارت، و جزالت اسلوب، و بلاغت معنا، و حقيقت واقع، راقي‌ترين كلام است.
باز اين معنا معلوم است كه وقتي كلام قائم بر اساس حقيقت و معنايش منطبق با واقع باشد، و تمام انطباق را دارا باشد، ممكن نيست كه حقايق ديگر را تكذيب كند، و يا حقايق و معارف ديگران را تكذيب كند.

[حق يكي است و چون قرآن حق است ميان اجزاء آن اختلاف نيست] ..... ص : 114

چون حقائق عالم همه با هم متحد الاجزاء متحدالاركانند، هيچ حقي نيست كه حقي ديگر را باطل كند، و هيچ صدقي نيست كه صدقي ديگر را ابطال نمايد، و تكذيب كند، و اين باطل است كه هم با حق منافات دارد، و هم با باطلهاي ديگر، خوب توجه كن، ببين از آيه: فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ، بعد از حق غير از ضلالت چه چيز هست)؟ «2» چه ميفهمي، در اين آيه حق را مفرد آورده، تا اشاره كند
__________________________________________________
1- دلائل الاعجاز جرجاني
2- سوره يونس آيه 32
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 115
به اينكه در حق افتراق و تفرقه و پراكندگي نيست، باز در آيه (وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ، راه‌ها را دنبال مكنيد، كه از راه او متفرقتان ميسازد) «1»، نظر كن، كه راه خدا را يكي دانسته، و راه‌هاي ديگر را متعدد، و متفرق، و تفرقه آور دانسته است.
حال كه امر بدين منوال است، يعني ميان اجزاء حق اختلاف و تفرقه نيست، بلكه همه اجزاء آن با يكدگر ائتلاف دارند، قرآن كريم هم كه حق است، قهرا اختلافي در آن ديده نميشود، و نبايد ديده شود، چون حق است، و حق يكي است، و اجزاءش يكدگر را بسوي خود مي‌كشند، و هر يك ساير اجزاء را نتيجه ميدهد، هر يك شاهد صدق ديگران، و حاكي از آنها است.
و اين از عجائب امر قرآن كريم است، براي اينكه يك آيه از آيات آن ممكن نيست بدون دلالت و بي نتيجه باشد، و وقتي يكي از آيات آن با يكي ديگر مناسب با آن ضميمه ميشود، ممكن نيست كه از ضميمه شدن آن دو نكته بكري از حقايق دست نيايد، و همچنين وقتي آن دو آيه را با سومي ضميمه كنيم مي‌بينيم كه سومي شاهد صدق آن نكته ميشود.
و اين خصوصيت تنها در قرآن كريم است، و بزودي خواننده عزيز در اين كتاب در خلال بياناتي كه ذيل دسته از آيات ايراد مي‌كنيم، باين خاصه بر خواهد خورد، و نمونه‌هايي از آن را خواهد ديد، اما حيف و صد حيف كه اين روش و اين طريقه از تفسير از صدر اسلام متروك ماند، و اگر از همان اوائل اين طريقه تعقيب ميشد، قطعا تا امروز چشمه‌هايي از درياي گواراي قرآن جوشيده بود، و بشر بگنجينه‌هاي گرانبهايي از آن دست يافته بود.
پس خيال مي‌كنم كه تا اينجا اشكالي كه كرده بودند جواب داده شد، و بطلانش از هر دو جهت روشن گرديد، هم روشن شد كه منافات ندارد انسان، واضع لغت باشد، و در عين حال قرآني نازل شود كه خود وضع كننده لغت عرب را از آوردن مثل آن عاجز سازد، و هم روشن گرديد كه ممكن است از ميان قالبها و تركيب‌هاي لفظي، چند تركيب، معجزه باشد، و اينكه در جهت اولي گفتند: سازنده لغت عرب انسان است، چطور ممكن است كتابي عربي او را عاجز كند؟ باطل است، و اينكه در جهت دوم گفتند بفرضي هم كه از ميان تركيبات يك تركيب معجزه در آيد نيز باطل است.

معجزه در قرآن بچه معنا است؟ و چه چيز حقيقت آن را تفسير مي‌كند؟ ..... ص : 115

هيچ شبهه‌اي نيست در اينكه قرآن دلالت دارد بر وجود آيتي كه معجزه باشد، يعني خارق
__________________________________________________
1- سوره انعام آيه 153 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 116
عادت باشد، و دلالت كند بر اينكه عاملي غير طبيعي و از ما وراء طبيعت و بيرون از نشئه ماده در آن دست داشته است، البته معجزه باين معنا را قرآن قبول دارد، نه بمعناي امري كه ضرورت عقل را باطل سازد.

[اثبات بي‌پايگي سخنان عالم نماياني كه در صدد تاويل آيات داله بر وقوع معجزه، بر آمده‌اند در چند فصل] ..... ص : 116

اشاره

پس اينكه بعضي از عالم‌نماها در صدد بر آمده‌اند بخاطر اينكه آبروي مباحث طبيعي را حفظ نموده، آنچه را از ظاهر آنها فهميده با قرآن وفق دهند، آيات داله بر وجود معجزه و وقوع آن را تاويل كرده‌اند زحمتي بيهوده كشيده و سخنانشان مردود است، و بدرد خودشان ميخورد، اينك براي روشن شدن حقيقت مطلب، آنچه از قرآن شريف در باره معناي معجزه استفاده ميشود در ضمن چند فصل ايراد مي‌كنيم، تا بي‌پايگي سخنان آن عالم‌نماها روشن گردد.

1- قرآن قانون عليت عمومي را مي‌پذيرد ..... ص : 116

قرآن كريم براي حوادث طبيعي، اسبابي قائل است، و قانون عمومي عليت و معلوليت را تصديق دارد، عقل هم با حكم بديهي و ضروريش اين قانون را قبول داشته، بحثهاي علمي و استدلالهاي نظري نيز بر آن تكيه دارد، چون انسان بر اين فطرت آفريده شده كه براي هر حادثه‌اي مادي از علت پيدايش آن جستجو كند، و بدون هيچ ترديدي حكم كند كه اين حادثه علتي داشته است.
اين حكم ضروري عقل آدمي است، و اما علوم طبيعي و ساير بحثهاي علمي نيز هر حادثه‌اي را مستند باموري ميداند، كه مربوط بان و صالح براي عليت آن است، البته منظور ما از علت، آن امر واحد، و يا مجموع اموري است كه وقتي دست بدست هم داده، و در طبيعت بوجود مي‌آيند، باعث پيدايش موجودي ديگر مي‌شوند، بعد از تكرار تجربه خود آن امر و يا امور را علت و آن موجود را معلول آنها ميناميم، مثلا بطور مكرر تجربه كرده‌ايم كه هر جا سوخته‌اي ديده‌ايم، قبل از پيدايش آن، علتي باعث آن شده، يا آتشي در بين بوده، و آن را سوزانده، و يا حركت و اصطكاك شديدي باعث آن شده، و يا چيز ديگري كه باعث سوختگي ميگردد، و از اين تجربه مكرر خود، حكمي كلي بدست آورده‌ايم، و نيز بدست آورده‌ايم كه هرگز علت از معلول، و معلول از علت تخلف نمي‌پذيرد، پس كليت و عدم تخلف يكي از احكام عليت و معلوليت، و از لوازم آن ميباشد.
پس تا اينجا مسلم شد كه قانون عليت هم مورد قبول عقل آدمي است، و هم بحثهاي علمي آن را اساس و تكيه‌گاه خود ميداند، حال مي‌خواهيم بگوئيم از ظاهر قرآن كريم هم بر مي‌آيد كه اين قانون را قبول كرده، و آن را انكار نكرده است، چون بهر موضوعي كه متعرض شده از قبيل مرگ و
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 117
زندگي، و حوادث ديگر آسماني و زميني، آن را مستند بعلتي كرده است، هر چند كه در آخر بمنظور اثبات توحيد، همه را مستند بخدا دانسته.
پس قرآن عزيز بصحت قانون عليت عمومي حكم كرده، باين معنا كه قبول كرده وقتي سببي از اسباب پيدا شود، و شرائط ديگر هم با آن سبب هماهنگي كند، و مانعي هم جلو تاثير آن سبب را نگيرد، مسبب آن سبب وجود خواهد يافت، البته باذن خدا وجود مي‌يابد، و چون مسببي را ديديم كه وجود يافته، كشف مي‌شود كه لا بد قبلا سببش وجود يافته بوده.

2- قرآن حوادث خارق عادت را مي‌پذيرد ..... ص : 117

اشاره

قرآن كريم در عين اينكه ديديم كه قانون عليت را قبول دارد، از داستانها و حوادثي خبر ميدهد كه با جريان عادي و معمولي و جاري در نظام علت و معلول سازگار نبوده، و جز با عواملي غير طبيعي و خارق العاده صورت نمي‌گيرد، و اين حوادث همان آيت‌ها و معجزاتي است كه بعده‌اي از انبياء كرام، چون نوح، و هود، و صالح، و ابراهيم، و لوط، و داود، و سليمان، و موسي، و عيسي، و محمد، ص نسبت داده است.
حال بايد دانست كه اينگونه امور خارق العاده هر چند كه عادت، آن را انكار نموده، و بعيدش مي‌شمارد، الا اينكه في نفسه امور محال نيستند، و چنان نيست كه عقل آن را محال بداند، و از قبيل اجتماع دو نقيض، و ارتفاع آن دو نبوده، مانند اين نيست كه بگوئيم: ممكن است چيزي از خود آن چيز سلب شود، مثلا گردو گردو نباشد، و يا بگوئيم: يكي نصف دو تا نيست، و امثال اينگونه اموري كه بالذات و في نفسه محالند، و خوارق عادات از اين قبيل نيستند.
و چگونه ميتوان آن را از قبيل محالات دانست؟ با اينكه مليونها انسان عاقل كه پيرو دين بودند، در اعصار قديم، معجزات را پذيرفته، و بدون هيچ انكاري با آغوش باز و با جان و دل قبولش كرده‌اند، اگر معجزه از قبيل مثالهاي بالا بود، عقل هيچ عاقلي آن را نمي‌پذيرفت، و با آن به نبوت كسي، و هيچ مسئله‌اي ديگر استدلال نمي‌كرد، و اصلا احدي يافت نميشد كه آن را بكسي نسبت دهد.
علاوه بر اينكه اصل اينگونه امور، يعني معجزات را عادت طبيعت، انكار نمي‌كند، چون چشم نظام طبيعت از ديدن آن پر است، و برايش تازگي ندارد، در هر آن مي‌بيند كه زنده‌اي بمرده تبديل ميشود، و مرده‌اي زنده ميگردد، صورتي بصورت ديگر، حادثه‌اي بحادثه ديگر تبديل مي‌شود، راحتي‌ها جاي خود را به بلا، و بلاها به راحتي ميدهند.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 118

[دو فرق بين وقايع عادي و معجزه خارق عادت] ..... ص : 118

تنها فرقي كه ميان روش عادت با معجزه خارق عادت هست، اين است كه اسباب مادي براي پديد آوردن آن گونه حوادث در جلو چشم ما اثر مي‌گذارند، و ما روابط مخصوصي كه آن اسباب با آن حوادث دارند، و نيز شرايط زماني و مكاني مخصوصش را مي‌بينيم، و از معجزات را نمي‌بينيم، و ديگر اينكه در حوادث طبيعي اسباب اثر خود را بتدريج مي‌بخشند، و در معجزه آني و فوري اثر مي‌گذارند.
مثلا اژدها شدن عصا كه گفتيم محال عقلي نيست، در مجراي طبيعي اگر بخواهد صورت بگيرد، محتاج بعلل و شرائط زماني و مكاني مخصوصي است، تا در آن شرائط، ماده عصا از حالي بحالي ديگر برگردد، و بصورتهاي بسياري يكي پس از ديگري در آيد، تا در آخر صورت آخري را بخود بگيرد، يعني اژدها شود، و معلوم است كه در اين مجرا عصا در هر شرايطي كه پيش آيد، و بدون هيچ علتي و خواست صاحب اراده‌اي اژدها نميشود، ولي در مسير معجزه محتاج بان شرائط و آن مدت طولاني نيست، بلكه علت كه عبارتست از خواست خدا، همه آن تاثيرهايي را كه در مدت طولاني بكار مي‌افتاد تا عصا اژدها شود، در يك آن بكار مي‌اندازند، هم چنان كه ظاهر از آياتي كه حال معجزات و خوارق را بيان مي‌كند همين است.
تصديق و پذيرفتن خوارق عادت نه تنها براي عامه مردم كه سر و كارشان با حس و تجربه ميباشد مشكل است، بلكه نظر علوم طبيعي نيز با آن مساعد نيست براي اينكه علوم طبيعي هم سر و كارش با سطح مشهود از نظام علت و معلول طبيعي است، آن سطحي كه تجارب علمي و آزمايش‌هاي امروز و فرضياتي كه حوادث را تعليل مي‌كنند، همه بر آن سطحي انجام ميشوند، پس پذيرفتن معجزات و خوارق عادات هم براي عوام، و هم براي دانشمندان روز، مشكل است.
چيزي كه هست علت اين نامساعد بودن نظرها، تنها انس ذهن بامور محسوس و ملموس است، و گر نه خود علم معجزه را نمي‌تواند انكار كند، و يا روي آن پرده‌پوشي كند، براي اينكه چشم علم از ديدن امور عجيب و خارق العاده پر است، هر چند كه دستش هنوز به مجاري آن نرسيده باشد، و دانشمندان دنيا همواره از مرتاضين و جوكيها، حركات و كارهاي خارق العاده مي‌بينند، و در جرائد و مجلات و كتابها ميخوانند، و خلاصه چشم و گوش مردم دنيا از اينگونه اخبار پر است، بحدي كه ديگر جاي هيچ شك و ترديدي در وجود چنين خوارقي باقي نمانده.

[كارهاي خارق العاده و توجيه علماء روانكاو از آنها] ..... ص : 118

و چون راهي براي انكار آن باقي نمانده، علماي روانكاو دنيا، ناگزير شده‌اند در مقام توجيه اينگونه كارها بر آمده، آن را بجريان امواج نامرئي الكتريسته و مغناطيسي نسبت دهند، لذا اين فرضيه را عنوان كرده‌اند: كه رياضت و مبارزات نفساني، هر قدر سخت‌تر باشد، بيشتر انسان را مسلط بر امواج نامرئي و مرموز مي‌سازد، و بهتر ميتواند در آن امواج قوي بدلخواه خود دخل و
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 119
تصرف كند، امواجي كه در اختيار اراده و شعوري است و يا اراده و شعوري با آنها است، و بوسيله اين تسلط بر امواج حركات و تحريكات و تصرفاتي عجيب در ماده نموده، از طريق قبض و بسط و امثال آن، ماده را بهر شكلي كه ميخواهد در مي‌آورد.
و اين فرضيه در صورتي كه تمام باشد، و هيچ اشكالي اساسش را سست نكند سر از يك فرضيه جديدي در مي‌آورد كه تمامي حوادث متفرقه را تعليل مي‌كند، و همه را مربوط بيك علت طبيعي ميسازد، نظير فرضيه‌اي كه در قديم حوادث و يا بعضي از آنها را توجيه مي‌كرد، و آن فرضيه حركت و قوه بود.

[معجزه و خوارق عادات نيز مستند به علل و اسباب هستند] ..... ص : 119

اين بود سخنان دانشمندان عصر در باره معجزه و خوارق عادات، و تا اندازه‌اي حق با ايشان است، چون معقول نيست معلولي طبيعي علت طبيعي نداشته باشد، و در عين حال رابطه طبيعي محفوظ باشد، و بعبارت ساده‌تر منظور از علت طبيعي اين است كه چند موجود طبيعي (چون آب و آفتاب و هوا و خاك) با شرائط و روابطي خاص جمع شوند، و در اثر اجتماع آنها موجودي ديگر فرضا گياه پيدا شود، كه وجودش بعد از وجود آنها، و مربوط بانها است، به طوري كه اگر آن اجتماع و نظام سابق بهم بخورد، اين موجود بعدي وجود پيدا نمي‌كند.
پس فرضا اگر از طريق معجزه درخت خشكي سبز و بارور شد، با اينكه موجودي است طبيعي، بايد علتي طبيعي نيز داشته باشد، حال چه ما آن علت را بشناسيم، و چه نشناسيم، چه مانند علماي نامبرده آن علت را عبارت از امواج نامرئي الكتريسته مغناطيسي بدانيم، و چه در باره‌اش سكوت كنيم.
قرآن كريم هم نام آن علت را نبرده، و نفرموده آن يگانه امر طبيعي كه تمامي حوادث را چه عاديش و چه آنها كه براي بشر خارق العاده است، تعليل مي‌كند چيست؟ و چه نام دارد؟ و كيفيت تاثيرش چگونه است؟.
و اين سكوت قرآن از تعيين آن علت، بدان جهت است كه از غرض عمومي آن خارج بوده، زيرا قرآن براي هدايت عموم بشر نازل شده، نه تنها براي دانشمندان و كساني كه فرضا الكتريسته شناسند، چيزي كه هست قرآن كريم اين مقدار را بيان كرده: كه براي هر حادث مادي سببي مادي است، كه باذن خدا آن حادث را پديد مي‌آورد، و بعبارتي ديگر، براي هر حادثي مادي كه در هستيش مستند بخداست، (و همه موجودات مستند باو است) يك مجراي مادي و راهي طبيعي است، كه خداي تعالي فيض خود را از آن مجري بان موجود افاضه مي‌كند.
از آن جمله ميفرمايد: (وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ، وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ، إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدْراً، كسي كه از خدا بترسد، خدا
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 120
برايش راه نجاتي قرار داده، از مسيري كه خودش نپندارد، روزيش ميدهد، و كسي كه بر خدا توكل كند، او وي را بس است، كه خدا بكار خويش مي‌رسد، و خدا براي هر چيزي مقدار و اندازه‌اي قرار داده) «1».
در صدر آيه، با مطلق آوردن كلام، مي‌فهماند هر كس از خدا بترسد، و هر كس بطور مطلق بر خدا توكل كند، خدا او را روزي ميدهد، و كافي براي او است، هر چند كه اسباب عادي كه نزد ما سبب‌اند، بر خلاف روزي وي حكم كنند، يعني حكم كنند كه چنين كسي نبايد روزي بمقدار كفايت داشته باشد.
اين دلالت را اطلاق آيات زير نيز دارد: (وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنِّي، فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ: و چون بندگان من سراغ مرا از تو مي‌گيرند من نزديكم، دعاي دعا كننده را در صورتي كه مرا بخواند اجابت مي‌كنم، هر چند كه اسباب ظاهري مانع از اجابت باشد) «2»، (ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ: مرا بخوانيد تا دعايتان را مستجاب كنم، (هر چند كه اسباب ظاهري اقتضاي آن نداشته باشد) «3»: (أَ لَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ، آيا خدا كافي بنده خود نيست؟ «4» (چرا هست، و حوائج و سؤالات او را كفايت مي‌كند، هر چند كه اسباب ظاهري مخالف آن باشند).
گفتگوي ما در باره صدر آيه سوم از سوره طلاق بود، كه آيات بعدي نيز، استفاده ما را از آن تاييد مي‌كرد، اينك مي‌گوييم كه ذيل آيه يعني جمله: (إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ) «5» اطلاق صدر را تعليل مي‌كند، و مي‌فهماند چرا خداي تعالي بطور مطلق امور متوكلين و متقين را كفايت مي‌كند؟ هر چند اسباب ظاهري اجازه آن را ندهند؟ مي‌فرمايد: براي اينكه اولا امور زندگي متوكلين و متقين جزو كارهاي خود خداست، (هم چنان كه كارهاي شخصي يك وزير فداكار، كار شخص سلطان است)، و در ثاني خدايي كه سلسله اسباب را براه انداخته، العياذ باللَّه دست بند بدست خود نزده، همانطور كه باراده و مشيت خود آتش را سوزنده كرده، در داستان ابراهيم اين اثر را از آتش مي‌گيرد، و همچنين در مورد هر سببي ديگر، اراده و مشيت خداي تعالي باطلاق خود باقي است، و هر چه بخواهد مي‌كند، هر چند كه راههاي عادي و اسباب ظاهري اجازه چنين كاري را نداده باشند.
حال بايد ديد آيا در مورد خوارق عادات و معجزات، خداي تعالي چه مي‌كند؟ آيا معجزه را بدون بجريان انداختن اسباب مادي و علل طبيعي و بصرف اراده خود انجام ميدهد، و يا آنكه در مورد معجزه نيز پاي اسباب را بميان مياورد؟ ولي علم ما بان اسباب احاطه ندارد، و خدا خودش بدان احاطه دارد، و بوسيله آن اسباب آن كاري را كه ميخواهد مي‌كند؟.
__________________________________________________
1- سوره طلاق آيه 3
2- سوره بقره آيه 186
3- سوره مؤمن آيه 60
4- سوره زمر آيه 36
5- سوره طلاق آيه 3
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 121
هر دو طريق، احتمال دارد، جز اينكه جمله آخري آيه سوم سوره طلاق يعني جمله: (قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدْراً)، كه مطالب ما قبل خود را تعليل مي‌كند، و مي‌فهماند بچه جهت (خدا بكارهاي متوكلين و متقين مي‌رسد؟) دلالت دارد بر اينكه احتمال دوم صحيح است، چون بطور عموم فرموده: خدا براي هر چيزي كه تصور كني، حدي و اندازه‌اي و مسيري معين كرده، پس هر سببي كه فرض شود، (چه از قبيل سرد شدن آتش بر ابراهيم، و زنده شدن عصاي موسي، و امثال آنها باشد، كه اسباب عاديه اجازه آنها را نميدهد)، و يا سوختن هيزم باشد، كه خود، مسبب يكي از اسباب عادي است، در هر دو مسبب خداي تعالي براي آن مسيري و اندازه‌اي و مرزي معين كرده، و آن مسبب را با ساير مسببات و موجودات مربوط و متصل ساخته، در مورد خوارق عادات آن موجودات و آن اتصالات و ارتباطات را طوري بكار مي‌زند، كه باعث پيدايش مسبب مورد اراده‌اش (نسوختن ابراهيم، و اژدها شدن عصا و امثال آن) شود، هر چند كه اسباب عادي هيچ ارتباطي با آنها نداشته باشد، براي اينكه اتصالات و ارتباطهاي نامبرده ملك موجودات نيست، تا هر جا آنها اجازه دادند منقاد و رام شوند، و هر جا اجازه ندادند ياغي گردند، بلكه مانند خود موجودات، ملك خداي تعالي و مطيع و منقاد اويند.
و بنا بر اين آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه خداي تعالي بين تمامي موجودات اتصالها و ارتباطهايي بر قرار كرده، هر كاري بخواهد ميتواند انجام دهد، و اين نفي عليت و سببيت ميان اشياء نيست، و نميخواهد بفرمايد اصلا علت و معلولي در بين نيست، بلكه ميخواهد آن را اثبات كند و بگويد: زمام اين علل همه بدست خداست، و بهر جا و بهر نحو كه بخواهد بحركتش در مي‌آورد، پس، ميان موجودات، عليت حقيقي و واقعي هست، و هر موجودي با موجوداتي قبل از خود مرتبط است، و نظامي در ميان آنها بر قرار است، اما نه بان نحوي كه از ظواهر موجودات و بحسب عادت در مي‌يابيم، (كه مثلا همه جا سر كه صفرا بر باشد)، بلكه بنحوي ديگر است كه تنها خدا بدان آگاه است، (دليل روشن اين معنا اين است كه مي‌بينيم فرضيات علمي موجود قاصر از آنند كه تمامي حوادث وجود را تعليل كنند).
اين همان حقيقتي است كه آيات قدر نيز بر آن دلالت دارد، مانند آيه (وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ، وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ، هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما خزينه‌هاي آنست، و ما نازل و در خور اين جهانش نميكنيم، مگر به اندازه‌اي معلوم) «1» و آيه (إِنَّا كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ، ما هر چيزي را بقدر و اندازه خلق كرده‌ايم)، «2» و آيه (وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ، فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً و هر چيزي آفريد، و آن را به
__________________________________________________
1- سوره حجر آيه 21
2- سوره قمر آيه 49
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 122
نوعي اندازه‌گيري كرد) «1» و آيه (الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّي، وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي، آن كسي كه خلق كرد، و خلقت هر چيزي را تكميل و تمام نمود، و آن كسي كه هر چه را آفريد اندازه گيري و هدايتش فرمود)، «2» و همچنين آيه (ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ، إِلَّا فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها هيچ مصيبتي در زمين و نه در خود شما پديد نمي‌آيد، مگر آنكه قبل از پديد آوردنش در كتابي ضبط بوده)، «3» كه در باره ناگواريها است، و نيز آيه (ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ، وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ، وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ، هيچ مصيبتي نمي‌رسد، مگر باذن خدا، و كسي كه بخدا ايمان آورد، خدا قلبش را هدايت مي‌كند، و خدا بهر چيزي دانا است). «4»
آيه اولي و نيز بقيه آيات، همه دلالت دارند بر اينكه هر چيزي از ساحت اطلاق بساحت و مرحله تعين و تشخص نازل ميشود، و اين خدا است كه با تقدير و اندازه‌گيري خود، آنها را نازل ميسازد، تقديري كه هم قبل از هر موجود هست، و هم با آن، و چون معنا ندارد كه موجودي در هستيش محدود و مقدر باشد، مگر آنكه با همه روابطي كه با ساير موجودات دارد محدود باشد، و نيز از آنجايي كه يك موجود مادي با مجموعه‌اي از موجودات مادي ارتباط دارد، و آن مجموعه براي وي نظير قالبند، كه هستي او را تحديد و تعيين مي‌كند، لا جرم بايد گفت: هيچ موجود مادي نيست، مگر آنكه بوسيله تمامي موجودات مادي كه جلوتر از او و با او هستند قالب‌گيري شده، و اين موجود، معلول موجود ديگري است مثل خود.
ممكن هم هست در اثبات آنچه گفته شد استدلال كرد بآيه (ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ، خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ، اين اللَّه است كه پروردگار شما، و آفريدگار همه كائنات است) «5». و آيه (ما مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها إِنَّ رَبِّي عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ)، «6» چون اين دو آيه بضميمه آيات ديگري كه گذشت قانون عمومي عليت را تصديق مي‌كند، و مطلوب ما اثبات ميشود.
براي اينكه آيه اول خلقت را بتمامي موجوداتي كه اطلاق كلمه (چيز) بر آن صحيح باشد، عموميت داده، و فرموده هر آنچه (چيز) باشد مخلوق خداست، و آيه دومي خلقت را يك و تيره و يك نسق دانسته، اختلافي را كه مايه هرج و مرج و جزاف باشد نفي مي‌كند.
و قرآن كريم همانطور كه ديديد قانون عمومي عليت ميان موجودات را تصديق كرد، نتيجه ميدهد كه نظام وجود در موجودات مادي چه با جريان عادي موجود شوند، و چه با معجزه، بر صراط مستقيم است، و اختلافي در طرز كار آن علل نيست، همه بيك و تيره است، و آن اين است كه هر حادثي معلول علت متقدم بر آن است.
__________________________________________________
1- سوره فرقان آيه 2
2- اعلي آيه 3
3- سوره حديد آيه 22
4- سوره تغابن آيه 11
5- سوره مؤمن آيه 62
6- سوره هود آيه 56
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 123
از اينجا اين معنا نيز نتيجه‌گيري ميشود: كه هر سبب از اسباب عادي، كه از مسبب خود تخلف كند، سبب حقيقي نيست، ما آن را سبب پنداشته‌ايم، و در مورد آن مسبب، اسباب حقيقي هست، كه بهيچ وجه تخلف نمي‌پذيرد، و احكام و خواص، دائمي است، هم چنان كه تجارب علمي نيز در عناصر حياة و در خوارق عادات، اين معنا را تاييد مي‌كند.

3- قرآن در عين اينكه حوادث مادي را بعلل مادي نسبت ميدهد بخدا هم منسوب ميدارد ..... ص : 123

قرآن كريم همانطور كه ديديد ميان موجودات عليت و معلوليت را اثبات نمود، و سببيت بعضي را براي بعضي ديگر تصديق نمود، همچنين امر تمامي موجودات را بخداي تعالي نسبت داده، نتيجه مي‌گيرد: كه اسباب وجودي، سببيت خود را از خود ندارند، و مستقل در تاثير نيستند، بلكه مؤثر حقيقي و بتمام معناي كلمه كسي جز خداي (عز سلطانه) نيست، و در اين باره فرموده: (أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ، آگاه باش كه خلقت و امر همه بدست او است)، «1» و نيز فرموده: (لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ، از آن خداست آنچه در آسمانها است و آنچه در زمين است) «2» و نيز فرموده: (لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، مر او راست ملك آسمانها و زمين)، «3» و نيز فرموده: (قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ، بگو همه از ناحيه خداست) «4» و آياتي بسيار ديگر، كه همه دلالت ميكنند بر اينكه هر چيزي مملوك محض براي خداست، و كسي در ملك عالم شريك خدا نيست، و خدا ميتواند هر گونه تصرفي كه بخواهد و اراده كند در آن بكند، و كسي نيست كه در چيزي از عالم تصرف نمايد، مگر بعد از آنكه خدا اجازه دهد، كه البته خدا بهر كس بخواهد اجازه تصرف ميدهد، ولي در عين حال همان كس نيز مستقل در تصرف نيست، بلكه تنها اجازه دارد، و معلوم است كه شخص مجاز، دخل و تصرفش بمقداري است كه اجازه‌اش داده باشند، و در اين باره فرموده (قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ، تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ، وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ، بار الها كه مالك ملكي، و ملك را بهر كس بخواهي ميدهي، و از هر كس بخواهي باز مي‌ستاني)، «5» و نيز فرموده: (الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي، آنكه خلقت هر موجودي را بان داده و سپس هدايت كرده) «6» و آياتي ديگر از اين قبيل، كه تنها خداي را مستقل در ملكيت عالم معرفي مي‌كنند.
هم چنان كه در دو آيه زير اجازه تصرف را بپاره‌اي اثبات نموده، در يكي فرموده: (لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ، مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ؟ مر او راست ملك آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است، كيست آن كس كه نزد او بدون اذن او شفاعت كند)، «7» و در دومي مي‌فرمايد:
__________________________________________________
1- سوره اعراف آيه 54 [.....]
2- سوره بقره آيه 284
3- سوره حديد آيه 5
4- سوره نساء آيه 80
5- سوره آل عمران آيه 26
6- سوره طه آيه 50
7- سوره بقره آيه 255
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 124
(ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ، يُدَبِّرُ الْأَمْرَ، ما مِنْ شَفِيعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ، سپس بر مصدر اوامر قرار گرفته، امر را اداره كرد، هيچ شفيعي نيست مگر بعد از اذن او). «1»
پس با در نظر گرفتن اين آيات، اسباب هر چه باشند، مالك سببيت خود هستند، اما به تمليك خداي تعالي، و در عين اينكه مالك سببيت خود هستند، مستقل در اثر نيستند، اين معنا همان است كه خداي تعالي از آن به شفاعت و اذن تعبير نموده، و معلوم است كه اذن وقتي معناي صحيحي خواهد داشت كه وجود و عدمش يكسان نباشد، باين معنا كه اگر اذن باشد مانعي از تصرف ماذون نباشد، و اگر اذن نباشد، مانعي از تصرف او جلوگيري كند، و آن مانع هم وقتي تصور دارد، كه در شي‌ء مورد بحث اقتضايي براي تصرف باشد، چيزي كه هست مانع جلو آن اقتضاء را بگيرد، و نگذارد شخص ماذون در آن شي‌ء تصرف كند.
پس روشن شد كه در هر سببي مبدئي است مؤثر و مقتضي براي تاثير، كه بخاطر آن مبدء و مقتضي سبب در مسبب مؤثر مي‌افتد، و خلاصه هر سببي وقتي مؤثر ميشود كه مقتضي تاثير موجود، و مانع از آن معدوم باشد، و در عين حال يعني با وجود مقتضي و عدم مانع، شرط مهم‌تري دارد، و آن اين است كه خداوند جلوگير سبب از تاثير نشود.

4- قرآن كريم براي نفوس انبياء تاثيري در معجزات قائل است ..... ص : 124

بدنبال آنچه در فصل سابق گفته شد، اضافه مي‌كنيم كه بنا بر آنچه از آيات كريمه قرآن استفاده مي‌شود، يكي از سبب‌ها در مورد خصوص معجزات نفوس انبياء است، يكي از آن آيات آيه:
(وَ ما كانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ، فَإِذا جاءَ أَمْرُ اللَّهِ، قُضِيَ بِالْحَقِّ، وَ خَسِرَ هُنالِكَ الْمُبْطِلُونَ:
هيچ رسولي نميتواند معجزه‌اي بياورد، مگر باذن خدا پس وقتي امر خدا بيايد بحق داوري شده، و مبطلين در آنجا زيانكار ميشوند) «2» از اين آيه بر مي‌آيد كه آوردن معجزه از هر پيغمبري كه فرض شود منوط باذن خداي سبحان است، از اين تعبير بدست مي‌آيد كه آوردن معجزه و صدور آن از انبياء، بخاطر مبدئي است مؤثر كه در نفوس شريفه آنان موجود است، كه بكار افتادن و تاثيرش منوط باذن خداست، كه تفصيلش در فصل سابق گذشت.
آيه ديگري كه اين معنا را اثبات مي‌كند، آيه (وَ اتَّبَعُوا ما تَتْلُوا الشَّياطِينُ عَلي مُلْكِ سُلَيْمانَ، وَ ما كَفَرَ سُلَيْمانُ، وَ لكِنَّ الشَّياطِينَ كَفَرُوا، يُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ، وَ ما أُنْزِلَ عَلَي الْمَلَكَيْنِ بِبابِلَ هارُوتَ وَ مارُوتَ، وَ ما يُعَلِّمانِ مِنْ أَحَدٍ، حَتَّي يَقُولا إِنَّما نَحْنُ فِتْنَةٌ، فَلا تَكْفُرْ، فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُما ما يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ، وَ ما هُمْ بِضارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ،
__________________________________________________
1- يونس آيه 3
2- سوره مؤمن آيه 78
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 125
آنچه شيطانها بر ملك سليمان ميخواندند، پيروي كردند، سليمان خودش كفر نورزيد، و لكن شيطانها كفر ورزيدند كه سحر بمردم آموختند، آن سحري كه بر دو فرشته بابل يعني هاروت و ماروت نازل شده بود، با اينكه آن دو فرشته بهيچ كس ياد نميدادند مگر بعد از آنكه زنهار ميدادند: كه اين تعليم ما، مايه فتنه و آزمايش شما است، مواظب باشيد با اين سحر كافر نشويد، ولي آنها از آن دو فرشته تنها چيزي را فرا مي‌گرفتند كه مايه جدايي ميانه زن و شوهر بود، هر چند كه با حدي ضرر نمي‌رساندند مگر باذن خدا) «1».
اين آيه همانطور كه صحت علم سحر را في الجمله تصديق كرده، بر اين معنا نيز دلالت دارد:
كه سحر هم مانند معجزه ناشي از يك مبدء نفساني در ساحر است، براي اينكه در سحر نيز مسئله اذن آمده، معلوم ميشود در خود ساحر چيزي هست، كه اگر اذن خدا باشد بصورت سحر ظاهر ميشود.
و كوتاه سخن اينكه: كلام خداي تعالي اشاره دارد به اينكه تمامي امور خارق العاده، چه سحر، و چه معجزه، و چه غير آن، مانند كرامتهاي اولياء، و ساير خصالي كه با رياضت و مجاهده بدست مي‌آيد، همه مستند بمباديي است نفساني، و مقتضياتي ارادي است، چنان كه كلام خداي تعالي تصريح دارد به اينكه آن مبدئي كه در نفوس انبياء و اولياء و رسولان خدا و مؤمنين هست، مبدئي است، ما فوق تمامي اسباب ظاهري، و غالب بر آنها در همه احوال، و آن تصريح اينست كه مي‌فرمايد:
(وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ، إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ، وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ، كلمه ما در باره بندگان مرسل ما سبقت يافته، كه ايشان، آري تنها ايشان ياري خواهند شد، و بدرستي كه لشگريان ما تنها غالبند) «2» و نيز فرموده: (كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي، خدا چنين نوشته كه من و فرستادگانم بطور مسلم غالبيم)، «3» و نيز فرموده: (إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا، وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا، وَ يَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهادُ، ما فرستادگان خود را و نيز آنهايي را كه در زندگي دنيا ايمان آوردند، در روزي كه گواهان بپا مي‌خيزند ياري مي‌كنيم)، «4» و اين آيات بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد مطلقند، و هيچ قيدي ندارند.
از اينجا ممكن است نتيجه گرفت، كه مبدء موجود در نفوس انبياء كه همواره از طرف خدا منصور و ياري شده است، امري است غير طبيعي، و ما فوق عالم طبيعت و ماده، چون اگر مادي بود مانند همه امور مادي مقدر و محدود بود، و در نتيجه در برابر مادي قوي‌تري مقهور و مغلوب ميشد.
خواهي گفت امور مجرده هم مانند امور مادي همينطورند، يعني در مورد تزاحم غلبه با قوي‌تر است، در پاسخ مي‌گوييم: درست است، و لكن در امور مجرده، تزاحمي پيش نمي‌آيد، مگر
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 102
2- سوره صافات آيه 173
3- سوره مجادله آيه 21
4- سوره مؤمن 53
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 126
آنكه آن دو مجردي كه فرض كرده‌ايم تعلقي به ماديات داشته باشند، كه در اينصورت اگر يكي قوي‌تر باشد غلبه مي‌كند، و اما اگر تعلقي بماديات نداشته باشند تزاحمي هم نخواهند داشت، و مبدء نفساني مجرد كه باراده خداي سبحان همواره منصور است وقتي بمانعي مادي برخورد خداي تعالي نيرويي بان مبدء مجرد افاضه مي‌كند كه مانع مادي تاب مقاومت در برابرش نداشته باشد.

5- قرآن كريم همانطور كه معجزات را بنفوس انبياء نسبت ميدهد، ..... ص : 126

اشاره

بخدا هم نسبت ميدهد.
جمله اخير از آيه‌اي كه در فصل سابق آورديم يعني آيه‌اي: كه ميفرمود: (فَإِذا جاءَ أَمْرُ اللَّهِ قُضِيَ بِالْحَقِّ) «1» الخ، دلالت دارد بر اينكه تاثير مقتضي نامبرده منوط بامري از ناحيه خداي تعالي است، كه آن امر با اذن خدا كه گفتيم جريان منوط بان نيز هست صادر ميشود، پس تاثير مقتضي وقتي است كه مصادف با امر خدا، و يا متحد با آن باشد، و اما اينكه امر چيست؟ در آيه (إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ) «2» كلمه ايجاد و كلمه (كن) تفسير شده.
و آيات زير اين اناطه به امر خدا را آماده مي‌كنند، (إِنَّ هذِهِ تَذْكِرَةٌ، فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلي رَبِّهِ سَبِيلًا، وَ ما تَشاؤُنَ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ، بدرستي اين قرآن تذكره و هشداري است، پس هر كس خواست بسوي پروردگارش راهي انتخاب كند، ولي نمي‌كنيد، مگر آنكه خدا بخواهد) «3» و آيه (إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ، لِمَنْ شاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ، وَ ما تَشاؤُنَ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ، او نيست مگر هشدار دهي براي عالميان، براي هر كس كه از شما بخواهد مستقيم شود، ولي نميخواهيد مگر آنكه خدا بخواهد، كه رب العالمين است). «4»

[بيان اينكه اراده و فعل انسان موقوف به اراده و فعل خدا است] ..... ص : 126

اين آيات دلالت كرد بر اينكه آن امري كه انسان ميتواند اراده‌اش كند، و زمام اختيار وي بدست آنست، هرگز تحقق نمي‌يابد، مگر آنكه خدا بخواهد، يعني خدا بخواهد كه انسان آن را بخواهد، و خلاصه اراده انسان را اراده كرده باشد، كه اگر خدا بخواهد انسان اراده مي‌كند، و ميخواهد، و اگر او نخواهد، اراده و خواستي در انسان پيدا نميشود.
آري آيات شريفه‌اي كه خوانديد، در مقام بيان اين نكته‌اند كه كارهاي اختياري و ارادي بشر هر چند بدست خود او و باختيار او است، و لكن اختيار و اراده او ديگر بدست او نيست، بلكه مستند بمشيت خداي سبحان است، بعضي‌ها گمان كرده‌اند آيات در مقام افاده اين معنا است كه هر چه را انسان اراده كند خدا هم همان را اراده كرده، و اين خطايي است فاحش، چون لازمه‌اش اين است كه در موردي كه انسان اراده‌اي ندارد، و خدا اراده دارد، مراد خدا از اراده‌اش تخلف
__________________________________________________
1- سوره مؤمن آيه 78
2- سوره يس آيه 82 [.....]
3- سوره دهر آيه 30
4- تكوير آيه 29
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 127
كند، و خدا بزرگتر از چنين نقص و عجز است، علاوه بر اينكه اصلا اين معنا مخالف با ظواهر آياتي بي شمار است، كه در اين مورد وارد شده، مانند آيه: (وَ لَوْ شِئْنا لَآتَيْنا كُلَّ نَفْسٍ هُداها، اگر ميخواستيم هدايت همه نفوس را بانها ميداديم)، «1» يعني هر چند كه خود آن نفوس نخواهند هدايت شوند، پس مشيت خدا تابع خواست مردم نيست، و آيه شريفه (وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعاً، و اگر پروردگارت ميخواست تمامي مردم روي زمين همگيشان ايمان مي‌آوردند)، «2» پس معلوم ميشود اراده مردم تابع اراده خداست، نه بعكس، چون مي‌فرمايد: اگر او اراده مي‌كرد كه تمامي مردم ايمان بياورند، مردم نيز اراده ايمان مي‌كردند، و از اين قبيل آياتي ديگر.
پس اراده و مشيت، اگر تحقق پيدا كند، معلوم ميشود تحقق آن مراد به اراده خداي سبحان و مشيت او بوده، و همچنين افعالي كه از ما سر مي‌زند مراد خداست، و خدا خواسته كه آن افعال از طريق اراده ما، و با وساطت مشيت ما از ما سر بزند، و اين دو يعني اراده و فعل، هر دو موقوف بر امر خداي سبحان، و كلمه (كن) است. پس تمامي امور، چه عادي، و چه خارق العاده، و خارق العاده هم، چه طرف خير و سعادت باشد، مانند معجزه و كرامت، و چه جانب شرش باشد، مانند سحر و كهانت، همه مستند باسباب طبيعي است، و در عين اينكه مستند باسباب طبيعي است، موقوف باراده خدا نيز هست، هيچ امري وجود پيدا نمي‌كند، مگر بامر خداي سبحان، يعني به اينكه سبب آن امر مصادف و يا متحد باشد با امر خداي تعالي.
و تمامي اشياء، هر چند از نظر استناد وجودش بخداي تعالي بطور مساوي مستند باو است، باين معنا كه هر جا اذن و امر خدا باشد، موجودي از مسير اسبابش وجود پيدا مي‌كند، و اگر امر و اجازه او نباشد تحقق پيدا نمي‌كند، يعني سببيت سببش تمام نميشود، الا اينكه قسمي از آن امور يعني معجزه انبياء، و يا دعاي بنده مؤمن، همواره همراه اراده خدا هست، چون خودش چنين وعده‌اي را داده، و در باره خواست انبيايش فرموده: (كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي)، «3» و در باره اجابت دعاي مؤمن وعده داده، و فرموده: (أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ) الخ، «4» آياتي ديگر نيز اين استثناء را بيان مي‌كنند، كه در فصل سابق گذشت.

6- قرآن معجزه را به سببي نسبت ميدهد كه هرگز مغلوب نميشود، ..... ص : 127

اشاره

در پنج فصل گذشته روشن گرديد كه معجزه هم مانند ساير امور خارق العاده از اسباب عادي خالي نيست و مانند امور عادي محتاج به سببي طبيعي است، و هر دو اسبابي باطني غير آنچه ما مسبب ميدانيم دارند، تنها فرقي كه ميان امور عادي و امور خارق العاده هست، اين است كه
__________________________________________________
1- سوره سجده آيه 13
2- سوره يونس آيه 99
3- سوره مجادله آيه 21
4- سوره بقره آيه 186
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 128
امور عادي مسبب از اسباب ظاهري و عادي و آن اسباب هم توأم با اسبابي باطني و حقيقي هستند، و آن اسباب حقيقي توأم با اراده خدا و امر او هستند، كه گاهي آن اسباب با اسباب ظاهري هم آهنگي نمي‌كنند، و در نتيجه سبب ظاهري از سببيت مي‌افتد، و آن امر عادي موجود نميشود، چون اراده و امر خدا بدان تعلق نگرفته.

[تفاوت بين سحر و معجزات و كرامات] ..... ص : 128

بخلاف امور خارق العاده كه چه در ناحيه شرور، مانند سحر و كهانت، و چه خيرات، چون استجابت دعا و امثال آن، و چه معجزات، مستند باسباب طبيعي عادي نيستند، بلكه مستند باسباب طبيعي غير عادي‌اند، يعني اسبابي كه براي عموم قابل لمس نيست، و آن اسباب طبيعي غير عادي نيز مقارن با سبب حقيقي و باطني، و در آخر مستند باذن و اراده خدا هستند و تفاوتي كه ميان سحر و كهانت از يك طرف و استجابت دعا و كرامات اولياء و معجزات انبياء از طرفي ديگر هست اينست كه در اولي اسباب غير طبيعي مغلوب ميشوند ولي در دو قسم اخير نميشوند.
باز فرقي كه ميانه مصاديق قسم دوم هست اينست كه در مورد معجزه از آنجا كه پاي تحدي و هدايت خلق در كار است، و با صدور آن صحت نبوت پيغمبري و رسالت و دعوتش بسوي خدا اثبات ميشود، لذا شخص صاحب معجزه در آوردن آن صاحب اختيار است، باين معنا كه هر وقت از او معجزه خواستند ميتواند بياورد، و خدا هم اراده‌اش را عملي ميسازد، بخلاف استجابت دعا و كرامات اولياء، كه چون پاي تحدي در كار نيست، و اگر تخلف بپذيرد كسي گمراه نميشود، و خلاصه هدايت كسي وابسته بدان نيست، لذا تخلف آن امكان پذير هست.

[اشكال بر حجيت معجزه] ..... ص : 128

حال اگر بگويي: بنا بر آنچه گفته شد، اگر فرض كنيم كسي بتمامي اسباب و علل طبيعي معجزه آگهي پيدا كند، بايد او هم بتواند آن عوامل را بكار گرفته، و معجزه بياورد، هر چند كه پيغمبر نباشد، و نيز در اينصورت هيچ فرقي ميان معجزه و غير معجزه باقي نمي‌ماند، مگر صرف نسبت، يعني يك عمل براي مردمي معجزه باشد، و براي غير آن مردم معجزه نباشد، براي مردمي كه علم و فرهنگي ندارند معجزه باشد، و براي مردمي ديگر كه علمي پيشرفته دارند، و به اسرار جهان آگهي يافته‌اند، معجزه نباشد، و يا يك عمل براي يك عصر معجزه باشد و براي اعصار بعد از آن معجزه نباشد، اگر پي بردن باسباب حقيقي و علل طبيعي قبل از علت اخير در خور توانايي علم و ابحاث علمي باشد، ديگر اعتباري براي معجزه باقي نمي‌ماند، و معجزه از حق كشف نميكند، و نتيجه اين بحثي كه شما پيرامون معجزه كرديد، اين ميشود: كه معجزه هيچ حجيتي ندارد، مگر تنها براي مردم جاهل، كه باسرار خلقت و علل طبيعي حوادث اطلاعي ندارند، و حال آنكه ما معتقديم معجزه خودش حجت است، نه اينكه شرائط زمان و مكان آن را حجت مي‌سازد.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 129

[بيان جهت اعجاز معجزات و پاسخ به اشكال مذكور] ..... ص : 129

در پاسخ اين اشكال مي‌گوييم: كه خير، گفتار ما مستلزم اين تالي فاسد نيست، چون ما نگفتيم معجزه از اين جهت معجزه است كه مستند بعوامل طبيعي مجهول است، تا شما بگوئيد هر جا كه جهل مبدل بعلم شد، معجزه هم از معجزه بودن و از حجيت مي‌افتد، و نيز نگفتيم معجزه از اين جهت معجزه است كه مستند بعوامل طبيعي غير عادي است، بلكه گفتيم، از اين جهت معجزه است كه عوامل طبيعي و غير عاديش مغلوب نميشود، و همواره قاهر و غالب است.
مثلا بهبودي يافتن يك جذامي بدعاي مسيح ع، از اين جهت معجزه است كه عامل آن امري است كه هرگز مغلوب نميشود، يعني كسي ديگر اينكار را نميتواند انجام دهد، مگر آنكه او نيز صاحب كرامتي چون مسيح باشد، و اين منافات ندارد كه از راه معالجه و دواء هم بهبودي نامبرده حاصل بشود، چون بهبودي از راه معالجه ممكن است مغلوب و مقهور معالجه‌اي قوي‌تر از خود گردد، يعني طبيبي ديگر بهتر از طبيب اول معالجه كند، ولي نام آن را معجزه نميگذاريم.

7- قرآن كريم معجزه را برهان بر حقانيت رسالت ميداند، نه دليلي عاميانه. ..... ص : 129

اشاره

در اينجا سؤالي پيش مي‌آيد و آن اينست كه چه رابطه‌اي ميان معجزه و حقانيت ادعاي رسالت هست؟ با اينكه عقل آدمي هيچ تلازمي ميان آن دو نمي‌بيند، و نميگويد: اگر مدعي رسالت راست بگويد، بايد كارهاي خارق العاده انجام دهد، و گر نه معارفي را كه آورده همه باطل است، هر چند كه دو دو تا چهار تا باشد.
و از ظاهر قرآن كريم هم بر مي‌آيد كه نمي‌خواهد چنين ملازمه‌اي را اثبات كند، چون هر جا سخن از داستانهاي جمعي از انبياء، چون هود، و صالح، و موسي، و عيسي، و محمد ع، بميان آورده، معجزاتشان را هم ذكر مي‌كند، كه بعد از انتشار دعوت، مردم از ايشان معجزه و آيتي خواستند، تا بر حقيت دعوتشان دلالت كند، و ايشان هم همان چه را خواسته بودند آوردند.
و اي بسا در اول بعثت و قبل از درخواست مردم معجزاتي را دارا ميشدند، هم چنان كه خداي تعالي بنقل قرآن كريم در شبي كه موسي را برسالت بر مي‌گزيند، معجزه عصا و يد بيضاء را باو و هارون داد (اذْهَبْ أَنْتَ وَ أَخُوكَ بِآياتِي، وَ لا تَنِيا فِي ذِكْرِي، تو و برادرت معجزات مرا بردار و برو در ياد من سستي مكنيد)، «1» و از عيسي ع نقل مي‌كند كه فرمود: (وَ رَسُولًا إِلي بَنِي إِسْرائِيلَ، أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ، أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ، فَأَنْفُخُ فِيهِ، فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللَّهِ، وَ أُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ، وَ أُحْيِ الْمَوْتي بِإِذْنِ اللَّهِ، وَ أُنَبِّئُكُمْ، بِما تَأْكُلُونَ، وَ ما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ، إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ، و فرستاده‌اي بسوي بني اسرائيل گسيل داشتم،
__________________________________________________
1- سوره طه آيه 42
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 130
كه مي‌گفت: من آيتي از ناحيه پروردگارتان آورده‌ام، من براي شما از گل مجسمه مرغي ميسازم، بعد در آن ميدمم، ناگهان باذن خدا مرغ زنده ميشود، و كور مادر زاد و جذامي را شفا ميدهم، و مردگان را باذن خدا زنده مي‌كنم، و بشما خبر ميدهم كه امروز چه خورده‌ايد، و در خانه چه ذخيره‌ها داريد، همه اينها آيتهايي است براي شما اگر كه ايمان بياوريد)، «1» و همچنين قبل از انتشار دعوت اسلام قرآن را بعنوان معجزه بوي داده‌اند.
با اينكه همانطور كه در اشكال گفتيم، هيچ تلازمي ميان حق بودن معارفي كه انبياء و رسل در باره مبدء و معاد آورده‌اند، و ميانه آوردن معجزه نيست؟
علاوه بر نبودن ملازمه، اشكال ديگر اينكه: اصلا معارفي كه انبياء آورده‌اند، تمام بر طبق برهانهايي روشن و واضح است، و اين براهين هر عالم و بصيري را از معجزه بي نياز مي‌كند، و بهمين جهت بعضي گفته‌اند: اصلا معجزه براي قانع كردن عوام الناس است، چون عقلشان قاصر است از اينكه حقايق و معارف عقلي را درك كنند، بخلاف خاصه مردم، كه در پذيرفتن معارف آسماني هيچ احتياجي بمعجزه ندارند.
جواب از اين اشكال اينست كه انبياء و رسل، هيچيك هيچ معجزه‌اي را براي اثبات معارف خود نياوردند، و نمي‌خواستند با آوردن معجزه مسئله توحيد و معاد را كه عقل خودش بر آنها حكم مي‌كند اثبات كنند، و در اثبات آنها بحجت عقل اكتفاء كردند، و مردم را از طريق نظر و استدلال هوشيار ساختند.
هم چنان كه قرآن كريم در استدلال بر توحيد مي‌فرمايد: (قالَتْ رُسُلُهُمْ: أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ؟ رسولان ايشان بايشان مي‌گفتند: آيا در وجود خدا پديد آرنده آسمانها و زمين شكي هست؟!) «2»، و در احتجاج بر مسئله معاد مي‌فرمايد: (وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلًا، ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا، فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النَّارِ، أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ؟ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجَّارِ؟ ما آسمان و زمين و آنچه بين آن دو است بباطل نيافريديم، اين پندار كساني است كه كافر شدند، پس واي بر كساني كه كفر ورزيدند، از آتش، آيا ما با آنان كه ايمان آورده و عمل صالح كردند، چون مفسدان در زمين معامله مي‌كنيم؟ و يا متقين و فجار را بيك چوب ميرانيم؟) «3» نه اينكه براي اثبات اين معارف متوسل بمعجزه شده باشند، بلكه معجزه را از اين بابت آوردند كه مردم از ايشان در خواست آن را كردند، تا بحقانيت دعويشان پي ببرند.
__________________________________________________
1- سوره آل عمران آيه 49
2- سوره ابراهيم آيه 10
3- سوره ص آيه 28
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 131
(و حق چنين در خواستي هم داشتند، براي اينكه عقل مردم بايشان اجازه نميدهد دنبال هر ادعايي را بگيرند، و زمام عقايد خود را بدست هر كسي بسپارند، بلكه بايد بكسي ايمان بياورند كه يقين داشته باشند از ناحيه خدا آمده) آري كسي كه ادعا ميكند فرستاده خدا است، و خدا از طريق وحي يا بدون واسطه وحي با وي سخن ميگويد، و يا فرشته‌اي بسوي او نازل ميشود، ادعاي امري خارق العاده ميكند، چون وحي و امثال آن از سنخ ادراكات ظاهري و باطني كه عامه مردم آن را ميشناسند، و در خود مي‌يابند، نيست، بلكه ادراكي است مستور از نظر عامه مردم، و اگر اين ادعا صحيح باشد، معلوم است كه از غيب و ما وراي طبيعت تصرفاتي در نفس وي ميشود، و بهمين جهت با انكار شديد مردم روبرو ميشود.

[دو نوع عكس العمل مردم در انكار دعوي انبياء (ع)] ..... ص : 131

و مردم در انكار دعوي انبياء يكي از دو عكس العمل را نشان دادند، جمعي در مقام ابطال دعوي آنان بر آمده، و خواستند تا با استدلال آن را باطل سازند، از آن جمله گفتند: (إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا، تُرِيدُونَ أَنْ تَصُدُّونا عَمَّا كانَ يَعْبُدُ آباؤُنا، شما جز بشري مثل ما نيستيد، و با اينحال ميخواهيد ما را از پرستش چيزهايي كه پدران ما مي‌پرستيدند باز بداريد)، «1» كه حاصل استدلالشان اينست كه شما هم مثل ساير مردميد، و مردم در نفس خود چنين چيزهايي كه شما براي خود ادعا مي‌كنيد نمي‌يابند، با اينكه آنها مثل شما و شما مثل ايشانيد، و اگر چنين چيزي براي يك انسان ممكن بود، براي همه بود، و يا همه مثل شما ميشدند.
و از سوي ديگر يعني از ناحيه انبياء جوابشان را بنا بر حكايت قرآن كريم چنين دادند:
(قالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ إِنْ نَحْنُ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ، وَ لكِنَّ اللَّهَ يَمُنُّ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ، رسولان ايشان بايشان گفتند: ما (همانطور كه شما مي‌گوييد) جز بشري مثل شما نيستيم، تنها تفاوت ما با شما منتي است كه خدا بر هر كسي بخواهد مي‌گذارد)، «2» يعني مماثلت را قبول كرده گفتند: رسالت از منت‌هاي خاصه خدا است، و اختصاص بعضي از مردم به بعضي از نعمت‌هاي خاصه، منافاتي با مماثلت ندارد، هم چنان كه مي‌بينيم: بعضي از مردم به بعضي از نعمت‌هاي خاصه اختصاص يافته‌اند و اگر خدا بخواهد اين خصوصيت را نسبت به بعضي قائل شود مانعي نيست كه جلوگيرش شود، نبوت هم يكي از آن خصوصيت‌ها است، كه خدا انبياء را بدان اختصاص داده، هر چند كه ميتوانست بغير ايشان نيز بدهد.
نظير اين احتجاج كه عليه انبياء كردند، استدلالي است كه عليه رسول اسلام (ص) كردند، و قرآن آن را چنين حكايت ميكند: (أَ أُنْزِلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ مِنْ بَيْنِنا، آيا از ميانه همه ما مردم، قرآن تنها باو نازل شود؟) «3» و نيز حكايت مي‌كند كه گفتند: (لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلي رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ؟
__________________________________________________
1- سوره ابراهيم آيه 10
2- سوره ابراهيم آيه 11
3- سوره ص آيه 8
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 132
چرا اين قرآن بر يكي از دو مردان بزرگ اين دو محل نازل نشد) «1».
باز نظير اين احتجاج و يا قريب بان، احتجاجي است كه در آيه: (وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشِي فِي الْأَسْواقِ؟ لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً؟ أَوْ يُلْقي إِلَيْهِ كَنْزٌ؟ أَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْها، گفتند: اين چه پيغمبري است كه غذا ميخورد، و در بازارها راه مي‌رود؟ اگر پيغمبر است، چرا فرشته‌اي بر او نازل نميشود، تا با او بكار انذار بپردازد، و چرا گنجي برايش نمي‌افتد، و يا باغي ندارد كه از آن بخورد؟) «2» بچشم ميخورد.
چون خواسته‌اند بگويند: ادعاي رسالت، ايجاب مي‌كند كه شخص رسول مثل ما مردم نباشد، چون حالاتي از قبيل وحي و غيره دارد كه در ما نيست، و با اين حال چرا اين رسول طعام ميخورد، و در بازارها راه مي‌رود، تا لقمه ناني بدست آورد؟ او بايد براي اينكه محتاج كاسبي نشود، گنجي نزدش بيفتد و ديگر محتاج بامدن بازار و كار و كسب نباشد، و يا بايد باغي داشته باشد كه از آن ارتزاق كند، نه اينكه از همان طعامها كه ما ميخوريم استفاده كند، ديگر اينكه بايد فرشته‌اي با او باشد كه در كار انذار كمكش كند.
و خداي تعالي استدلالشان را رد نموده فرمود: (انْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ الْأَمْثالَ، فَضَلُّوا فَلا يَسْتَطِيعُونَ سَبِيلًا) «3» تا آنجا كه ميفرمايد: (وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ، إِلَّا إِنَّهُمْ لَيَأْكُلُونَ الطَّعامَ، وَ يَمْشُونَ فِي الْأَسْواقِ، وَ جَعَلْنا بَعْضَكُمْ لِبَعْضٍ فِتْنَةً، أَ تَصْبِرُونَ؟ وَ كانَ رَبُّكَ بَصِيراً، ببين چگونه مثلها مي‌زنند، و اين بدان جهت است كه گمراه شده نميتوانند راهي پيدا كنند- تا آنجا كه مي‌فرمايد- و ما قبل از تو هيچيك از پيغمبران را نفرستاديم، الا اينكه آنان نيز طعام ميخوردند، و در بازارها راه ميرفتند، و ما بعضي از شما را مايه فتنه بعضي ديگر كرده‌ايم، ببينيم آيا خويشتن داري مي‌كنيد يا نه، البته پروردگار تو بينا است) «4» و در جاي ديگر از استدلال نامبرده آنان اين قسمت را كه مي‌گفتند: بايد فرشته‌اي نازل شود، رد نموده مي‌فرمايد: (وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلًا، وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ، بفرض هم كه آن رسول را فرشته مي‌كرديم باز در صورت مردي مي‌كرديم و امر را بر آنان مشتبه ميساختيم). «5»
باز قريب بهمين استدلال را در آيه: (وَ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا، لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْنَا الْمَلائِكَةُ؟ أَوْ نَري رَبَّنا لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فِي أَنْفُسِهِمْ، وَ عَتَوْا عُتُوًّا كَبِيراً، آنان كه اميد ديدار ما ندارند، گفتند: چرا ملائكه بر خود ما نازل نميشود؟ و چرا پروردگارمان را نمي‌بينيم؟ راستي چقدر پا از گليم خود بيرون
__________________________________________________
1- زخرف آيه 31 [.....]
2- سوره فرقان آيه 8
3- سوره فرقان آيه 9
4- سوره فرقان آيه 20
5- سوره انعام آيه 9
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 133
نهادند، و چه طغيان بزرگي مرتكب شدند؟!)، «1» از ايشان حكايت كرده چون در اين گفتارشان خواسته‌اند با اين توقع كه خودشان نزول ملائكه و يا پروردگار را ببينند، دعوي رسالت رسول خدا (ص) را باطل كنند، و بگويند: ما هم كه مثل اوئيم، پس چرا خودمان نزول ملائكه را نبينيم؟
و چرا خودمان پروردگارمان را ديدار نكنيم؟! خداي تعالي استدلالشان را رد نموده و فرموده: (يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلائِكَةَ، لا بُشْري يَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمِينَ، وَ يَقُولُونَ حِجْراً مَحْجُوراً، روزي خواهد رسيد كه ملائكه را ببينند، اما روزي كه مجرمين مژده‌اي ندارند و در امانخواهي فريادشان به حجرا حجرا بلند ميشود) «2» و حاصل معناي آن اين است كه اين كفار با اين حال و وصفي كه دارند، ملائكه را نمي‌بينند، مگر در حال مردن، هم چنان كه در جاي ديگر همين پاسخ را داده و فرموده: (وَ قالُوا: يا أَيُّهَا الَّذِي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ، لَوْ ما تَأْتِينا بِالْمَلائِكَةِ؟ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ، ما نُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ إِلَّا بِالْحَقِّ، وَ ما كانُوا إِذاً مُنْظَرِينَ، گفتند: اي كسي كه ذكر بر او نازل شده، تو ديوانه‌اي، اگر راست مي‌گويي، چرا اين ملائكه بسر وقت خود ما نيايد؟ (مگر ما از تو كمتريم؟) اينان ميدانند كه ما ملائكه را جز بحق نازل نميكنيم، و وقتي بحق نازل كنيم ديگر بايشان مهلت نميدهند). «3»
اين چند آيه اخير علاوه بر وجه استدلال، نكته‌اي اضافي دارد، و آن اين است كه اعتراف براستگويي رسول خدا (ص) كرده‌اند، چيزي كه هست ميگويند: خود او نميداند آنچه كه ميگويد، اما وحي آسماني نيست، بلكه هذيانهايي است كه بيماري جنون در او پديد آورده، هم چنان كه در جاي ديگر از ايشان حكايت ميكند كه گفتند: (مَجْنُونٌ وَ ازْدُجِرَ، اجنه او را آزار ميدهند). «4»
و كوتاه سخن آنكه امثال آيات نامبرده در مقام بيان استدلالهايي است كه كفار از طريق مماثلت بر ابطال دعوي نبوت انبياء كرده‌اند.

[در خواست معجزه بعنوان حجت و شاهد از انبياء براي پذيرش دعوت آنها] ..... ص : 133

عكس العمل دوم كه مردم در برابر دعوت انبياء نشان دادند، اين بود كه دعوت آنان را نپذيرفتند مگر وقتي كه حجت و شاهدي بر صدق دعوي خود بياورند، براي اينكه دعوي انبياء مشتمل بر چيزهايي بود كه نه دلها و نه عقول بشر آشنايي با آن نداشت، و لذا باصطلاح فن مناظره از راه منع با سند وارد شدند، و منظورشان از شاهد همان معجزه است.
توضيح اينكه ادعاي نبوت و رسالت، از هر نبي و رسولي كه قرآن نقل كرده، با ادعاي وحي و سخن گويي با خدا، و يا به گفتگوي با واسطه و بي واسطه نقل كرده، و اين مطلبي است كه هيچيك از حواس ظاهري انسان با آن آشنايي ندارد، و حتي تجربه نيز نميتواند انسان را با آن آشنا
__________________________________________________
1- سوره فرقان آيه 21
2- سوره فرقان آيه 22
3- سوره حجر آيه 8
4- سوره قمر آيه 9
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 134
سازد، در نتيجه از دو جهت مورد اشكال واقع ميشود.
اول اينكه شما انبياء چه دليلي بر اين ادعا داريد كه وحي بر ما نازل ميشود؟ دوم اينكه، ما دليل بر نبود چنين چيزي داريم، و آن اينست كه وحي و گفتگوي با خدا، و دنباله‌هاي آن، كه همان تشريع قوانين و تربيت‌هاي ديني است، همه از اموري است كه براي بشر قابل لمس نيست، و بشر آن را در خود احساس نميكند، و قانون جاري در اسباب و مسببات نيز منكر آنست، پس اين ادعاء ادعاي بر امري خارق العاده است، كه قانون عمومي عليت آن را جائز نميداند. بنا بر اين اگر پيغمبري چنين ادعايي بكند، و در دعويش راستگو هم باشد، لازمه دعويش اين است كه با ما وراء طبيعت اتصال و رابطه داشته باشد، و مؤيد به نيرويي الهي باشد، كه آن نيرو ميتواند عادت را خرق كند، و وقتي يك پيغمبر داراي نيرويي است كه عادت را خرق مي‌كند، بايد معجزه مورد نظر ما را هم بتواند بياورد، چون فرقي ميان آن خارق العاده و اين خارق العاده نيست، و حكم امثال يكي است، اگر منظور خدا هدايت مردم از طرق خارق العاده يعني از راه نبوت و وحي است، بايد اين نبوت و وحي را با خارق العاده‌ي ديگري تاييد كند، تا مردم آن را بپذيرند، و او بمنظور خود برسد.
اين آن علتي است كه امتهاي انبيا را وادار كرد تا از پيغمبر خود معجزه‌اي بخواهند، تا مصدق نبوتشان باشد، و منظورشان از درخواست معجزه، همانطور كه گفته شد تصديق نبوت بوده، نه اينكه بر صدق معارف حقه‌اي كه بشر را بدان ميخواندند دلالت كند، چون آن معارف مانند توحيد و معاد همه برهاني است، و احتياج به معجزه ندارد.
مسئله درخواست امتها از پيامبرانشان كه معجزه بياورد، مثل اين است كه مردي از طرف بزرگ يك قوم پيامي براي آن قوم بياورد، كه در آن پيام اوامر و نواهي آن بزرگ هست، و مردم هم ايمان دارند به اينكه بزرگشان از اين دستورات جز خير و صلاح آنان را نميخواهد، در چنين فرض همين كه پيام آرنده احكام و دستورات بزرگ قوم را براي قوم بيان كند، و آن را برهاني نمايد، كافي است در اينكه مردم بحقانيت، آن دستورات ايمان پيدا كنند، ولي آن برهانها براي اثبات اين معنا كه پيام آرنده براستي از طرف آن بزرگ آمده، كافي نيست، لذا مردم اول از او شاهد و دليل ميخواهند، كه از كجا مي‌گويي: بزرگ ما تو را بسوي ما گسيل داشته؟ درست است كه احكامي كه براي ما خواندي همه صحيح است، اما بايد اثبات كني كه اين احكام دستورات بزرگ ما است، يا به اينكه دستخط او را بياوري، يا به اينكه مهر او در ذيل نامه‌ات باشد، و يا علامت ديگري كه ما آن را بشناسيم، داستان انبياء و معجزه خواستن قومشان، عينا نظير اين مثال است، و لذا قرآن از مشركين مكه حكايت مي‌كند: كه گفتند: (حَتَّي تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتاباً نَقْرَؤُهُ، تا آنكه كتابي بياوري كه ما
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 135
آن را بخوانيم). «1»
پس از آنچه تا كنون گفته شد چند مطلب روشن گرديد:
اول اينكه ميانه دعوي نبوت و قدرت بر آوردن معجزه ملازمه هست، و معجزه دليل بر صدق دعوي پيغمبر است، و در اين دلالت فرقي ميان عوام و خواص مردم نيست.
دوم اينكه وحيي كه انبياء از غيب مي‌گيرند، از سنخ مدركات ما، و آنچه كه ما با حواس و با عقل نظري خود درك مي‌كنيم، نيست، و وحي غير فكر صائب است، و اين معنا در قرآن كريم از واضحات قرآن است، بطوري كه احدي در آن ترديد نمي‌كند، و اگر كسي كمترين تامل و دقت نظر و انصاف داشته باشد، آن را در مي‌يابد.

[انحراف جمعي از اهل علم معاصر با تفسير مادي حقائق ديني و از آن جمله معجزه] ..... ص : 135

ولي متاسفانه جمعي از اهل علم معاصر، در همين جا منحرف شده‌اند، و همانطور كه در سابق نيز اشاره كرده‌ايم، گفته‌اند: اساس معارف الهي و حقايق ديني بر اصالت ماده و تحول و تكامل آنست، چون اساس علوم طبيعي بر همان است، در نتيجه تمامي ادراك‌هاي انساني را در خواص ماده دانسته‌اند، كه ماده دماغ، آن را ترشح ميدهد، و نيز گفته‌اند: تمامي غايات وجودي و همه كمالات حقيقي، چه افراد براي درك آن تلاش كنند، و چه اجتماعات، همه و همه مادي است.
و در دنبال اين دعوي بدون دليل خود نتيجه گرفته‌اند: كه پس نبوت هم يك نوع نبوغ فكري، و صفاي ذهني است، كه دارنده آن كه ما او را پيغمبر مي‌ناميم بوسيله اين سرمايه كمالات اجتماعي قوم خود را هدف همت قرار ميدهد، و باين صراط مي‌افتد، كه قوم خويش را از ورطه وحشيت و بربريت بساحت حضارت و تمدن برساند، و از عقائد و آرايي كه از نسلهاي گذشته بارث برده، آنچه را كه قابل انطباق با مقتضيات عصر و محيط زندگي خودش هست، منطبق مي‌كند، و بر همين اساس قوانين اجتماعي و كليات عملي بر ايشان تشريع نموده، با آن اصول و قوانين اعمال حياتي آنان را اصلاح مي‌كند، و براي تتميم آن، احكام، و اموري عبادي نيز جعل مي‌كند، تا بوسيله آن عبادتها خصوصيات روحي آنان را نيز حفظ كرده باشد، چون جامعه صالح و مدينه فاضله جز با داشتن چنين مراسمي درست نمي‌شود.
از اين تئوريها و فرضيات كه جز در ذهن، و در عالم فرض، جايي ندارد، نتيجه گرفته‌اند كه اولا: پيغمبر آن كسي است كه داراي نبوغ فكري باشد، و قوم خود را دعوت كند، تا باصلاح محيط اجتماعي خود بپردازند.
و ثانيا: وحي بمعناي نقش بستن افكار فاضله در ذهن انسان نامبرده است.
__________________________________________________
1- سوره اسري آيه 93
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 136
و ثالثا: كتاب آسماني عبارت است از مجموع همان افكار فاضله، و دور از هوس و از اغراض نفساني شخصي.
و رابعا: ملائكه كه انسان نامبرده از آنها خبر ميدهد، عبارتند از قواي طبيعي‌اي كه در عالم طبيعت امور طبيعي را اداره مي‌كند، و يا عبارتست از قواي نفسانيه‌اي كه كمالات را به نفس افاضه مي‌كند، و در ميان ملائكه خصوص روح القدس عبارتست از مرتبه‌اي از روح طبيعي مادي، كه اين افكار از آن ترشح ميشود.
و در مقابل، شيطان عبارتست از مرتبه‌اي از روح كه افكار زشت و پليد از آن ترشح مي‌گردد، و انسان را بكارهاي زشت و بفساد انگيزي در اجتماع دعوت مي‌كند، و روي همين اساس واهي، تمامي حقايقي را كه انبياء از آن خبر داده‌اند، تفسير مي‌كنند، و سر هر يك از لوح، و قلم، و عرش، و كرسي، و كتاب، حساب و بهشت، و دوزخ، از اين قبيل حقايق را بباليني مناسب با اصول نامبرده مي‌خوابانند.
و خامسا: بطور كلي، دين تابع مقتضيات هر عصري است، كه با تحول آن عصر بعصري ديگر بايد متحول شود.
و سادسا: معجزاتي كه از انبياء نقل شده، همه دروغ است، و خرافاتي است كه بان حضرات نسبت داده‌اند، و يا از باب اغراق گويي حوادثي عادي بوده، كه بمنظور ترويج دين، و حفظ عقائد عوام، از اينكه در اثر تحول اعصار متحول شود، و يا حفظ حيثيت پيشوايان دين، و رؤساي مذهب، از سقوط، بصورت خارق العاده‌اش در آورده، و نقل كرده‌اند، و از اين قبيل ياوه‌سرايي‌هايي كه يك عده آن را سروده، و جمعي ديگر هم از ايشان پيروي نموده‌اند.
و نبوت باين معنا به خيمه شب بازيهاي سياسي شبيه‌تر است، تا به رسالت الهي، و چون بحث و گفتگو در پيرامون اين سخنان، خارج از بحث مورد نظر است، لذا از پرداختن پاسخ بدانها صرفنظر نموده مي‌گذريم.
آنچه در اينجا ميتوانيم بگوئيم، اين است كه كتابهاي آسماني، و بياناتي كه از پيغمبران بما رسيده، بهيچ وجه با اين تفسيري كه آقايان كرده‌اند، حتي كمترين سازش و تناسب را ندارد.
خواهيد گفت: آخر صاحبان اين نظريه‌ها، باصطلاح دانشمندند، و همانهايند كه مو را از ماست مي‌كشند، چطور ممكن است حقيقت دين و حقانيت آورندگان اديان را نفهمند؟! در پاسخ مي‌گوييم: عينك انسان بهر رنگ كه باشد، موجودات را بان رنگ بآدمي نشان ميدهد، و دانشمندان مادي همه چيز را با عينك ماديت مي‌بينند، و چون خودشان هم مادي و فريفته مادياتند، لذا در نظر آنان معنويات و ما وراي طبيعت مفهوم ندارد، و هر چه از حقائق دين كه برتر از ماده‌اند
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 137
بگوششان بخورد تا سطح ماديت پائينش آورده، معناي مادي جامدي برايش درست مي‌كنند، (عينا مانند كودك خاك‌نشين، كه عاليترين شيريني را تا با كثافت آغشته نكند نميخورد).
البته آنچه از آقايان شنيدي، در حقيقت تطور جديدي است، كه يك فرضيه قديمي بخود گرفته، چون در قديم نيز اشخاصي بودند كه تمامي حقائق ديني را باموري مادي تفسير مي‌كردند، با اين تفاوت، كه آنها مي‌گفتند: اين حقائق مادي در عين اينكه مادي هستند، از حس ما غايبند، عرش، و كرسي، و لوح، و قلم، و ملائكه، و امثال آن، همه مادي هستند، و لكن دست حس و تجربه ما بانها نميرسد.
اين فرضيه در قديم بود، لكن بعد از آنكه قلمرو علوم طبيعي توسعه يافت، و اساس همه بحث‌ها حس و تجربه شد، اهل دانش ناگزير حقائق نامبرده را بعنوان اموري مادي انكار كردند، چون نه تنها با چشم معمولي ديده نميشدند، حتي با چشم مسلح به تلسكوپ و امثال آن نيز محسوس نبودند، و براي اينكه يكسره زيراب آنها را نزنند، و هتك حرمت دين نكنند، و نيز علم قطعي خود را مخدوش نسازند، حقائق نامبرده را باموري مادي برگردانيدند.
و اين دو طائفه از اهل علم، يكي ياغي، و ديگري طاغيند، دسته اول كه از قدماي متكلمين، يعني دارندگان علم كلامند، از بيانات ديني آنچه را كه بايد بفهمند فهميده بودند، چون بيانات ديني مجازگويي نكرده، ولي بر خلاف فهم و و جدان خود، تمامي مصاديق آن بيانات را اموري مادي محض دانستند، وقتي از ايشان پرسيده شد: آخر اين عرش مادي و كرسي، و بهشت و دوزخ و لوح و قلم مادي كجايند كه ديده نميشوند؟ در پاسخ گفتند: اينها مادياتي غايب از حسند، در حالي كه واقع مطلب بر خلاف آن بود.
دسته دوم نيز بيانات واضح و روشن دين را از مقاصدش بيرون نموده، بر حقايقي مادي و ديدني و لمس كردني تطبيق نمودند، با اينكه نه آن امور، مقصود صاحب دين بود، و نه آن بيانات و الفاظ بر آن امور تطبيق ميشد.
و بحث صحيح و دور از غرض و مرض، اقتضاء مي‌كند، كه اين بيانات لفظي را بر معنايي تفسير كنيم، كه عرف و لغت آن را تعيين كرده باشند، و عرف و لغت هر چه در باره كلمات عرش و كرسي و غيره گفته‌اند، ما نيز همان را بگوئيم، و آن گاه در باره مصاديق آنها، از خود كلام استمداد بجوئيم، چون كلمات ديني بعضي بعض ديگر را تفسير مي‌كند، سپس آنچه بدست آمد، بعلم و نظريه‌هاي آن عرضه بداريم، ببينيم آيا علم اين چنين مصداقي را قبول دارد؟ و يا آنكه آن را باطل ميداند؟.
در اين بين اگر بتحقيقي برخورديم، كه نه مادي بود، و نه آثار و احكام ماده را داشت،
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 138
مي‌فهميم پس راه اثبات و نفي اين مصداق غير آن راهي است كه علوم طبيعي در كشف اسرار طبيعت طي مي‌كند، بلكه راه ديگري است، كه ربطي بعلوم طبيعي ندارد، آري علمي كه در باره اسرار و حقايق داخل طبيعت بحث مي‌كند، چه ارتباطي با حقايق خارج از طبيعت دارد؟ و اگر هم بخواهد در آن گونه مسائل دست درازي نموده، چيزي را اثبات و يا نفي كند، در حقيقت فضولي كرده است، و نبايد باثبات و نفي آن اعتنايي كرد.
و آن دانشمند طبيعي داني هم كه در اينگونه مسائل غير طبيعي دخل و تصرفي كرده، و اظهار نظري نموده، نيز فضولي كرده، و بيهوده سخن گفته است، و بكسي ميماند كه عالم بعلم لغت است، و بخواهد از علم خودش احكام فلكي را اثبات و يا نفي كند، بنظرم همين مقدار براي روشن شدن خواننده عزيز كافي است، و بيشترش اطاله سخن است، لذا به تفسير بقيه آيات مورد بحث مي‌پردازيم.

[بيان آيات] ..... ص : 138

[توضيح" فاتقوا النار التي وقودها الناس و الحجارة ..."] ..... ص : 138

(فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ) الخ، هر چند سوق آيات از اول سوره بمنظور بيان حال منافقين، و كفار، و متقين بود، و ميخواست حال هر سه طائفه را بيان كند، لكن خداي سبحان، از آنجايي كه در آيه: (يا أَيُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ) الخ، خطاب را متوجه هر سه كرد، و همه مردم را بسوي پرستش خود دعوت نمود، قهرا مردم در مقابل اين دعوت به دو قسم تقسيم شدند، پذيرنده و نپذيرنده، چون بطور كلي دعوت از حيث اجابت و عدم اجابت بغير از اين دو طائفه تقسيم نمي‌پذيرد، و مردم در برابر آن يا مؤمنند. و يا كافر، و اما در منافق سخن از ظاهر و باطن بميان مي‌آيد، و وقتي شخصي منافق شناخته ميشود، كه زبان و دلش يكسان نباشد، و در نتيجه مردم در دعوت نامبرده يا زبان و قلبشان با هم آن را مي‌پذيرند، و بدان ايمان مي‌آورند، و يا هم با زبان و هم با قلب آن را انكار مي‌كنند، و يا آنكه بزبان مي‌پذيرند، و با قلب انكار مي‌كنند، و شايد بهمين جهت بود كه در آيه مورد بحث و آيه بعدش مردم را دو دسته كرد، و منافقين را نام نبرد، و نيز بهمين جهت بجاي عنوان متقين عنوان مؤمنين را ذكر كرد.
و اما الفاظ آيه: كلمه (وقود) بمعناي آتش‌گيرانه است، (كه در قديم به صورت سنگ و چخماق بود، و در امروز به صورت فندك در آمده) و در آيه مورد بحث تصريح كرده: به اينكه آتش‌گيرانه دوزخ، انسانهايند، كه خود بايد در آن بسوزند، پس انسانها هم آتش‌گيرانه‌اند، و هم هيزم آن، و اين معنا در آيه: (ثُمَّ فِي النَّارِ يُسْجَرُونَ) «1» نيز آمده، چون مي‌فرمايد: سپس در آتش افروخته مي‌شوند، و همچنين آيه: (نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ، الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَي الْأَفْئِدَةِ، آتش افروخته كه از دلها
__________________________________________________
1- سوره مؤمن آيه 72
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 139
سر مي‌زند). «1» پس معلوم ميشود كه انسان در آتشي معذب مي‌شود، كه خودش افروخته، و اين جمله كه مورد بحث ما است، نظير جمله‌ايست كه قرآن كريم در باره بهشتيان فرموده، و آن اينست: (كُلَّما رُزِقُوا مِنْها مِنْ ثَمَرَةٍ رِزْقاً، قالُوا هذَا الَّذِي رُزِقْنا مِنْ قَبْلُ، وَ أُتُوا بِهِ مُتَشابِهاً، از ميوه‌هاي بهشت بهر رزقي كه مي‌رسند، ميگويند اين همان است كه قبلا هم روزيمان شد و آنچه را كه بايشان داده ميشود شبيه با توشه‌اي مي‌يابند، كه از دنيا با خود برده‌اند). «2»
چه، هم از جمله مورد بحث و هم از اين آيه بر مي‌آيد: آدمي در جهان ديگر، جز آنچه خودش در اين جهان براي خود تهيه كرده چيزي ندارد، هم چنان كه از رسول خدا (ص) هم روايت شده كه فرمود: (همانطور كه زندگي مي‌كنيد، ميميريد، و همانطور كه ميميريد، مبعوث ميشويد) تا آخر حديث. «3» هر چند ميان دو طائفه، اين فرق هست، كه اهل بهشت را علاوه بر آنچه خود تهيه كرده‌اند ميدهند، چون قرآن مي‌فرمايد: (لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ، هر چه بخواهند در اختيار دارند، و نزد ما بيش از آنهم هست). «4»
و اما كلمه (حجارة)، مقصود از اين كلمه، در جمله (وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ) همان سنگهايي است كه بعنوان بت مي‌تراشيدند، و مي‌پرستيدند بشهادت اينكه در جاي ديگر فرموده:
(إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ، شما و آنچه مي‌پرستيد هيزم جهنميد) «5»، چون كلمه حصب نيز بهمان معني وقود است.
(وَ لَهُمْ فِيها أَزْواجٌ مُطَهَّرَةٌ) كلمه (ازواج) قرينه‌ايست كه دلالت مي‌كند بر اينكه مراد بطهارت طهارت از همه انواع قذارتها و مكارهي است كه مانع از تماميت الفت و التيام و انس ميشود، چه قذارتهاي ظاهري و خلقتي، و چه قذارتهاي باطني و اخلاقي.

بحث روايتي [ (شامل يك روايت در باره" ازدواج مطهره")] ..... ص : 139

مرحوم صدوق روايت كرده كه شخصي از امام صادق (ع) معناي اين آيه را پرسيد، فرمود:
ازواج مطهرة، حورياني هستند كه نه حيض دارند و نه حدث. «6»
مؤلف: و در بعضي روايات طهارت را عموميت داده، و بمعناي برائت از تمامي عيب‌ها و مكاره گرفته‌اند.
__________________________________________________
1- سوره حمزه آيه 7.
2- سوره بقره آيه 25.
3- الكامل في التاريخ لابن الاثير ج 2 ص 61 به عبارت لتموتن كما تنامون و لتبعثن كما تستيقظون و بحار جلد 7 ص 47 ح 1.
4- سوره ق آيه 35. [.....]
5- سوره انبياء آيه 98.
6- من لا يحضره الفقيه فضيه ج 2 ص 50 ح 4.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 140

[سوره البقرة (2): آيات 26 تا 27] ..... ص : 140

اشاره

إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلاً ما بَعُوضَةً فَما فَوْقَها فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ وَ أَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ ما ذا أَرادَ اللَّهُ بِهذا مَثَلاً يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفاسِقِينَ (26) الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثاقِهِ وَ يَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ (27)

ترجمه آيات ..... ص : 140

خدا از اينكه به پشه و يا كوچكتر از آن مثل بزند شرم نمي‌كند مؤمنان چون آن را بشنوند ميدانند كه درست است و از ناحيه پروردگارشان است، ولي كافران گويند خدا از اين مثل چه منظور داشت بسياري را با آن هدايت و بسياري را بوسيله آن گمراه مي‌كند ولي جز گروه بدكاران كسي را بدان گمراه نمي‌كند (26).
كساني كه پيمان خدا را از پس آنكه آن را بستند مي‌شكنند و رشته‌اي را كه خدا به پيوستن آن فرمان داده
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 141
مي‌گسلند و در زمين تباهي مي‌كنند آنها خودشان زيانكارانند (27).

بيان ..... ص : 141

اشاره

(إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ)
الخ، كلمه (بعوضة) بمعناي پشه است، كه يكي از حشرات معروف و از كوچكترين حيواناتي است كه بچشم ديده ميشوند، و اين آيه و آيه بعديش نظير آيه سوره رعدند، كه مي‌فرمايد: (أَ فَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ، كَمَنْ هُوَ أَعْمي؟ إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ لا يَنْقُضُونَ الْمِيثاقَ وَ الَّذِينَ يَصِلُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ، آيا كسي كه علم دارد به اينكه آنچه از ناحيه پروردگارت بتو نازل شده حق است، مثل كسي است كه كور است؟ نه، ولي اين تفاوت را متوجه نيستند، مگر آنها كه داراي عقلند همانهايي كه بعهد خدا وفا نموده، آن پيمان را نمي‌شكنند و آنهايي كه پيوندهايي را كه خدا دستور پيوستنش را داده پيوسته ميدارند) الخ. «1»

[يك مرحله از ضلالت و كوري از باب مجازات زشت كاري و فسق آدمي است] ..... ص : 141

و بهر حال، آيه شهادت ميدهد بر اينكه يك مرحله از ضلالت و كوري دنبال كارهاي زشت انسان بعنوان مجازات در انسان گنه كار پيدا ميشود، و اين غير آن ضلالت و كوري اولي است كه گنه‌كار را بگناه وا داشت، چون در آيه مورد بحث مي‌فرمايد: (وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ، خدا با اين مثل گمراه نميكند مگر فاسقان را) اضلال را اثر و دنباله فسق معرفي كرده، نه جلوتر از فسق، معلوم ميشود اين مرحله از ضلالت غير از آن مرحله‌ايست كه قبل از فسق بوده، و فاسق را بفسق كشانيده (دقت بفرمائيد).

[پاره‌اي از احوال و اوصاف دو طائفه" هدايت شدگان و گمراهان"] ..... ص : 141

اين را نيز بايد دانست كه هدايت و اضلال دو كلمه جامعه هستند كه تمامي انواع كرامت و خذلاني كه از سوي خدا بسوي بندگان سعيد و شقي مي‌رسد شامل ميشود، آري خدا در قرآن كريم بيان كرده كه براي بندگان نيك بخت خود كرامتهايي دارد، و در كلام مجيدش آنها را بر شمرده مي‌فرمايد: (ايشان را بحياتي طيب زنده مي‌كند)، و (ايشان را بروح ايمان تاييد مي‌كند)، و (از ظلمت‌ها به سوي نور بيرونشان مي‌آورد)، و (براي آنان نوري درست مي‌كند كه با آن نور راه زندگي را طي مي‌كنند)، و (او ولي و سرپرست ايشان است)، و (ايشان نه خوفي دارند، و نه دچار اندوه مي‌گردند) و (او همواره با ايشان است)، (اگر او را بخوانند دعايشان را مستجاب ميكند)، و (چون بياد او بيفتند او نيز بياد ايشان خواهد بود)، و (فرشتگان همواره به بشارت و سلام بر آنان نازل ميشوند)، و از اين قبيل كرامت‌هايي ديگر.
و براي بندگان شقي و بدبخت خود نيز خذلانها دارد، كه در قرآن عزيزش آنها را بر
__________________________________________________
1- سوره رعد آيه 21
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 142
شمرده، مي‌فرمايد: (ايشان را گمراه مي‌كند)، (و از نور بسوي ظلمت‌ها بيرون مي‌برد)، (و بر دلهاشان مهر مي‌زند)، (و بر گوش و چشمشان پرده مي‌افكند)، (و رويشان را بعقب بر مي‌گرداند)، (و بر گردنهاشان غلها مي‌افكند)، (غلهايشان را طوري بگردن مي‌اندازد كه ديگر نميتوانند رو بدين سو و آن سو كنند)، (از پيش رو و از پشت سرشان سدي و راه‌بندي مي‌گذارد، تا راه پس و پيش نداشته باشند)، (شيطانها را قرين و دمساز آنان مي‌كند)، (تا گمراهشان كنند، بطوري كه از گمراهيشان خرسند باشند، و به پندارند كه راه همان است كه ايشان دارند)، (و شيطانها كارهاي زشت و بي ثمر آنان را در نظرشان زينت ميدهند)، (و شيطانها سرپرست ايشان مي‌گردند)، (خداوند ايشان را از طريقي كه خودشان هم نفهمند استدراج مي‌كند، يعني سر گرم لذائذ و زينت‌هاي ظاهري دنياشان ميسازد، تا از اصلاح خود غافل بمانند)، (و بهمين منظور ايشان را مهلت ميدهد كه كيد خدا بس متين است) (و با ايشان نيرنگ مي‌كند)، (آنان را بادامه طغيان وا ميدارد، تا بكلي سرگردان شوند).
اينها پاره‌اي از اوصافي بود كه خدا در قرآن كريمش از آن دو طائفه نام برده است، و از ظاهر آن بر مي‌آيد كه انسان در ما وراي زندگي اين دنيا حيات ديگري قرين سعادت و يا شقاوت دارد، كه آن زندگي نيز اصولي و شاخه‌هايي دارد، كه وسيله زندگي اويند، و انسان بزودي يعني هنگامي كه همه سبب‌ها از كار افتاد، و حجاب برداشته شد، مشرف بان زندگي ميشود، و بدان آگاه مي‌گردد.

[حيات و زندگي سه گانه انسان و تاثر زندگي متاخر از زندگي متقدم] ..... ص : 142

و نيز از كلام خداي تعالي بر مي‌آيد كه براي آدميان حياة و زندگي ديگري قبل از زندگي دنيا بوده، كه هر يك از اين سه زندگي از زندگي قبليش الگو مي‌گيرد، واضح‌تر اينكه انسان قبل از زندگي دنيا زندگي ديگري داشته، و بعد از آن نيز زندگي ديگري خواهد داشت، و زندگي سومش تابع حكم زندگي دوم او، و زندگي دومش تابع حكم زندگي اولش است، پس انساني كه در دنيا است در بين دو زندگي قرار دارد، يكي سابق، و يكي لا حق، اين آن معنايي است كه از ظاهر قرآن استفاده ميشود.
و لكن بسياري از مفسرين، آياتي را كه متعرض زندگي اول انسان است حمل بر زبان حال و اقتضاي استعداد كرده‌اند، هم چنان كه آياتي را كه متعرض زندگي لا حق بشر است، حمل بر نوعي مجاز و استعاره كرده‌اند، (اينجا دقت بفرمائيد).

[استشهاد به چند آيه براي اثبات تبعيت حكم حيات اخروي از حيات دنيوي] ..... ص : 142

اما ظواهر بسياري از آيات اين حمل آقايان را تخطئه مي‌كند، اما قسم اول كه عبارتند از آيات ذر و ميثاق، بزودي هر يك در مورد خودش خواهد آمد، كه خدا از بشر قبل از آنكه بدنيا بيايد، پيمان‌هايي گرفته، و معلوم ميشود كه قبل از زندگي دنيا يك نحوه زندگي داشته است.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 143
و اما در آيات قسم دوم كه بسيار زيادند، چند آيه را بعنوان نمونه در اينجا مي‌آوريم، تا خواننده خودش داوري كند، كه از ظاهر آن چه استفاده ميشود؟ آيا همانطور كه ما فهميده‌ايم زندگي آخرت تابع حكم زندگي دنيا هست، يا نه؟ و آيا از آنها بر نمي‌آيد كه جزاي در آن زندگي عين اعمال دنيا است؟ (لا تَعْتَذِرُوا الْيَوْمَ إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ، امروز ديگر عذر خواهي مكنيد، چون بغير كرده‌هاي خود پاداشي داده نميشويد)، «1» (ثُمَّ تُوَفَّي كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ، سپس به هر كس آنچه را كه خود انجام داده، بتمام و كمال داده ميشود)، «2» (فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ، پس بترسيد از آتشي كه آتش‌گيرانه‌اش مردم و سنگند)، «3» (فَلْيَدْعُ نادِيَهُ سَنَدْعُ الزَّبانِيَةَ پس باشگاه خود را صدا بزند و ما بزودي مامورين دوزخ را صدا مي‌زنيم)، «4» (يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً، وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ، روزي كه هر كس آنچه را كه از خير و شر انجام داده حاضر مي‌يابد)، «5» (ما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ إِلَّا النَّارَ، آنها كه مال يتيم را ميخورند جز آتش در درون خود نمي‌كنند)، «6» (إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً، آنها كه ربا مي‌خورند در شكم خود آتش فرو مي‌كنند). «7»
و بجان خودم اگر در قرآن كريم در اين باره هيچ آيه‌اي نبود بجز آيه: (لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا، فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ، فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ، تو از اين زندگي غافل بودي، ما پرده‌ات را كنار زديم، اينك ديدگانت خيره شده است) «8» كافي بود، چون لغت غفلت در موردي استعمال ميشود كه آدمي از چيزي كه پيش روي او و حاضر نزد او است بي خبر بماند، نه در مورد چيزي كه اصلا وجود ندارد، و بعدها موجود ميشود، پس معلوم ميشود زندگي آخرت در دنيا نيز هست، لكن پرده‌اي ميانه ما و آن حائل شده، ديگر اينكه كشف غطاء و پرده برداري از چيزي ميشود كه موجود و در پس پرده است، اگر آنچه در قيامت آدمي مي‌بيند، در دنيا نباشد، صحيح نيست در آن روز بانسانها بگويند: تو از اين زندگي در غفلت بودي، و اين زندگي برايت مستور و در پرده بود، ما پرده‌ات را بر داشتيم، و در نتيجه غفلت مبدل بمشاهده گشت.
و بجان خودم سوگند، اگر شما خواننده عزيز از نفس خود خواهش كنيد كه شما را به بيان و عبارتي راهنمايي كند، كه اين معاني را برساند، بدون اينكه پاي مجازگويي در كار داشته باشد، نفس شما خواهش شما را اجابت نمي‌كند، مگر بعين همين بيانات، و اوصافي كه قرآن كريم بدان نازل شده.
__________________________________________________
1- سوره تحريم آيه 7
2- سوره بقره آيه 281
3- سوره بقره آيه 24
4- سوره علق آيه 18
5- سوره آل عمران آيه 30
6- سوره بقره آيه 174
7- سوره نساء آيه 10
8- ق 23
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 144
و حاصل كلام اينست كه: گفتار خداي تعالي در باره مسئله قيامت و زندگي آخرت بر دو وجه است:
يكي وجه مجازات، كه پاداش و كيفر انسانها را بيان مي‌كند، و در اين باره آيات بسياري از قرآن دلالت بر اين دارد، كه آنچه بشر در آينده با آن روبرو ميشود، چه بهشت، و چه دوزخ، جزاء اعمالي است كه در دنيا كرده.
دوم وجه تجسم اعمال است، كه آيات بسياري ديگر دلالت بر آن دارد، يعني مي‌رساند كه خود اعمال، و يا لوازم و آثار آن سرنوشت سازند، و اموري گوارا يا ناگوار، خير يا شر، براي صاحبش درست مي‌كنند، كه بزودي در روزي كه بساط خلقت بر چيده ميشود، بان امور مي‌رسند، و ميان اين دو دسته از آيات هيچ منافاتي هم نيست (براي اينكه دسته اول مي‌رساند كه خداوند براي پاداش و كيفر بندگانش بهشت و دوزخي آفريده، كه همين الان آماده و مهيا است، و تنها پرده‌اي ميان ما و آن حائل است، كه آن را نمي‌بينيم، و چون با تمام شدن عمر، آن پرده برداشته شد، با آن روبرو مي‌شويم، و دسته دوم از آيات ميرساند كه اعمال ما در روز قيامت بصورت نعمت‌هاي بهشتي، و يا عذابهاي دوزخي مجسم ميشود، پس ممكن است يك انسان كه خدا سهمي از بهشت را براي او آفريده، بخاطر كاهلي و انجام ندادن خيراتي كه بصورت نعمتهاي آن بهشت مجسم ميشود، بهشتي خالي از نعمت داشته باشد، پس اگر آيات دسته اول بما خبر داد، از اينكه بهشت و دوزخ هست، و آيات دسته دوم فرمود بهشت و دوزخ مخلوق و مولود عمل خود شما است، نبايد توهم كنيم كه ميان اين دو تعبير منافاتي است (مترجم).

[معني فسق] ..... ص : 144

(إِلَّا الْفاسِقِينَ) كلمه (فسق) بطوري كه گفته‌اند، از الفاظي است كه قبل از آمدن قرآن معناي امروز آن را نداشت، و در اين معنا استعمال نميشد، و اين قرآن كريم است كه كلمه نامبرده را در معناي معروفش استعمال كرد، و آن را از معناي اصليش كه بمعناي بيرون شدن از پوست است گرفته، چون وقتي ميگويند: (فسقت التمرة) معنايش اين است كه خرما از پوستش بيرون آمد، و بهمين جهت خود قرآن نيز كلمه: فاسقين را تفسير كرد به (الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثاقِهِ)، كساني كه مي‌شكنند عهد خدا را بعد از ميثاق آن، و معلوم است كه نقض عهد وقتي تصور دارد كه قبلا بسته و محكم شده باشد، پس نقض عهد نيز نوعي بيرون شدن از پوست است.
باز به همين مناسبت در آخر آيه، فاسقين را توصيف فرمود، به خاسرين، و زيانكاران، و معلوم است كه مفهوم خسران و زيانكاري وقتي و در چيزي تصور دارد، كه آدمي بوجهي مالك آن باشد، هم چنان كه در جايي ديگر در باره خاسرين فرموده: (إِنَّ الْخاسِرِينَ، الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 145
وَ أَهْلِيهِمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ
، زيانكاران آنهايند كه در روز قيامت خود و اهل خود را زيان كرده باشند). «1»
با اين حال زنهار كه خيال نكني اين صفاتي كه خداي سبحان در كتابش براي سعداي از بندگانش، و يا اشقياء اثبات مي‌كند، براي مقربين، و مخلصين، و مخبتين، و صالحين، و مطهرين، و امثال آنان اوصافي و براي ظالمين و فاسقين و خاسرين و غاوين و ضالين و امثال آنان اوصاف ديگري ذكر كرده، صرف عبارت‌پردازي، و اوصافي مبتذل است، كه اگر چنين فكر كني قريحه و دركت در فهم كلام خداي تعالي دچار اضطراب گشته، همه را بيك چوب ميراني، و آن وقت كلام خدا را هم مانند سخنان ديگران غلطهايي عاميانه و سخني ساده بازاري خواهي گرفت.
بلكه آنچه گفته شد، اوصافي است كه از حقايقي روحي، و مقاماتي معنوي كشف مي‌كند، كه يا در راه سعادت آدمي قرار دارند، و يا در راه شقاوت و بدبختيش، و هر يك از آنها مبدء آثاري مخصوص بخود، و منشا احكامي خاص و معين هستند، هم چنان كه مراتب سن آدمي، و خصوصيات قواي او، و اوضاع خلقتش، هر يك منشا احكام و آثار مخصوصي است، كه نميتوانيم يكي از آن آثار را در غير آن سن و سال، از كسي توقع داشته باشيم، و اگر در كلام خداي تعالي تدبر و امعان نظر كني، خواهي ديد آنچه ما ادعا كرديم صحيح و درست است.

بحثي پيرامون مسئله معروف جبر و تفويض ..... ص : 145

اشاره

در جمله مورد بحث فرمود: (وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ)، خدا با قرآن كريم و مثلهايش گمراه نمي‌كند مگر فاسقان را)، و بهمين تعبير، خود، بيانگر چگونگي دخالت خداي تعالي در اعمال بندگان، و نتائج اعمال آنان است، و در اين بحثي كه شروع كرديم نيز همين هدف دنبال ميشود.

[مالكيت مطلقه خداوند] ..... ص : 145

توضيح اينكه خداي تعالي در آيات بسياري از كلام مجيدش ملك عالم را از آن خود دانسته، از آن جمله فرموده: (لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ، آنچه در آسمانها است و آنچه در زمين است ملك خدا است)، «2» و نيز فرموده) (لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، ملك آسمانها و زمين از آن او است)، «3» و نيز فرموده: (لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ، جنس ملك و حمد از او است) «4».
و خلاصه خود را مالك علي الاطلاق همه عالم دانسته، نه بطوري كه از بعضي جهات مالك باشد، و از بعضي ديگر نباشد، آن طور كه ما انسانها مالكيم، چون يك انسان اگر مالك برده‌اي، و يا چيزي ديگر باشد، معناي مالكيتش اين است كه ميتواند در آن تصرف كند، اما نه از هر جهت، و
__________________________________________________
1- سوره الشوري آيه 45
2- سوره بقره آيه 284
3- سوره حديد آيه 5 [.....]
4- سوره تغابن آيه 1
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 146
بهر جور كه دلش بخواهد، بلكه آن تصرفاتي برايش جائز است كه عقلا آن را تجويز كنند، اما تصرفات سفيهانه را مالك نيست، مثلا نميتواند برده خود را بدون هيچ جرمي بكشد، و يا مال خود را بسوزاند.
و لكن خداي تعالي مالك عالم است بتمام معناي مالكيت، و بطور اطلاق، و عالم مملوك او است، باز بطور مطلق، بخلاف مملوكيت يك گوسفند، و يا برده، براي ما انسانها، چون ملك ما نسبت بان مملوك ناقص و مشروط است، بعضي از تصرفات ما در آن جائز است، و بعضي ديگر جائز نيست، مثلا انساني كه مالك يك الاغ است، تنها مالك اين تصرف است كه بارش را بدوش آن حيوان بگذارد، و يا سوارش شود، و اما اينكه از گرسنگي و تشنگيش بكشد، و بآتشش بسوزاند، و وقتي عقلاء علت آن را ميپرسند، پاسخ قانع كننده‌اي ندهد اينگونه تصرفات را مالك نيست.
و خلاصه تمامي مالكيت‌هايي كه در اجتماع انساني معتبر شمرده شده، مالكيت ضعيفي است كه بعضي از تصرفات را جائز مي‌سازد، نه همه انحاء تصرف ممكن را، بخلاف ملك خداي تعالي نسبت باشياء، كه علي الاطلاق است، و اشياء، غير از خداي تعالي رب و مالكي ديگر ندارند، و حتي مالك خودشان، و نفع و ضرر، و مرگ و حياة، و نشور خود نيز نيستند.
پس هر تصرفي در موجودات كه تصور شود، مالك آن تصرف خدا است، هر نوع تصرفي كه در بندگان و مخلوقات خود بكند، ميتواند، و حق دارد، بدون اينكه قبح و مذمتي و سرزنشي دنبال داشته باشد، چون آن تصرفي از ميان همه تصرفات قبيح و مذموم است، كه بدون حق باشد، يعني عقلاء حق چنين تصرفي را به تصرف كننده ندهند، و او تنها آن تصرفاتي را ميتواند بكند، كه عقلاء آن را جائز بدانند، پس مالكيت او محدود به مواردي است كه عقل تجويز كرده باشد، و اما خداي تعالي هر تصرفي در هر خلقي بكند، تصرفي است از مالك حقيقي، و در مملوك واقعي، و حقيقي، پس نه مذمتي بدنبال دارد، و نه قبحي، و نه تالي فاسد ديگري.
و اين مالكيت مطلقه خود را تاييد كرده به اينكه خلق را از پاره‌اي تصرفات منع كند، و تنها در ملك او آن تصرفاتي را بكنند كه خود او اجازه داده باشد، و يا خواسته باشد، و خود را محاسب و بازخواست كننده، و خلق را مسئول و مؤاخذ دانسته، فرموده: (مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ، آن كيست كه بدون اذن او نزد او سخني از شفاعت كند)، «1» و نيز فرموده: (ما مِنْ شَفِيعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ، هيچ شفيعي نيست، مگر بعد از اجازه او) «2» و نيز فرموده: (لَوْ يَشاءُ اللَّهُ لَهَدَي النَّاسَ جَمِيعاً،
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 255
2- سوره يونس آيه 3
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 147
اگر خدا ميخواست همه مردم را هدايت مي‌كرد) «1» و نيز فرموده (يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ) «2» و باز فرموده (وَ ما تَشاؤُنَ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ و در شما خواستي پيدا نميشود، مگر آنكه خدا خواسته باشد)، «3» و نيز فرموده: (لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ، وَ هُمْ يُسْئَلُونَ، باز خواست نميشود از آنچه مي‌كند، بلكه ايشان باز خواست ميشوند). «4»
پس بنا بر اين خداي تعالي متصرفي است كه در ملك خود هر چه بخواهد مي‌كند، و غير او هيچكس اين چنين مالكيتي ندارد، باز مگر باذن و مشيت او، اين آن معنايي است كه ربوبيت او آن را اقتضاء دارد.

[معيارها و اساس قوانين عقلايي معيار و اساس احكام و قوانين شرعي است] ..... ص : 147

اين معنا وقتي روشن شد، از سوي ديگر مي‌بينيم كه خداي تعالي خود را در مقام تشريع و قانونگذاري قرار داده، و در اين قانون‌گذاري، خود را عينا مانند يكي از عقلا بحساب آورده، كه كارهاي نيك را نيك ميداند، و بر آن مدح و شكر مي‌گذارد، و كارهاي زشت را زشت دانسته، بر آن مذمت مي‌كند، مثلا فرموده: (إِنْ تُبْدُوا الصَّدَقاتِ فَنِعِمَّا هِيَ، اگر صدقات را آشكارا بدهيد خوب است)، «5» و نيز فرموده: (بِئْسَ الِاسْمُ الْفُسُوقُ، فسق نام زشتي است)، «6» و نيز فرموده: كه آنچه از قوانين براي بشر تشريع كرده، بمنظور تامين مصالح انسان، و دوري از مفاسد است، و در آن رعايت بهترين و مؤثرترين راه براي رسيدن انسان بسعادت، و جبران شدن نواقص شده است، و در اين باره فرموده: (إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ، دعوت خدا را بپذيريد، وقتي شما را بچيزي ميخواند كه زنده‌تان مي‌كند)، «7» و نيز فرموده: (ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ، اين براي شما بهتر است اگر علم داشته باشيد)، «8» و نيز فرموده: (إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ، (تا آنجا كه مي‌فرمايد) وَ يَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ، خدا بعدل و احسان امر مي‌كند، و از فحشاء و منكر و ظلم نهي مي‌نمايد)، «9» و نيز فرموده: (إِنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ، خدا بكارهاي زشت امر نمي‌كند)، «10» و آيات بسياري از اين قبيل.
و اين در حقيقت امضاء روش عقلاء در مجتمع انساني است، ميخواهد بفرمايد: اين خوب و بدها، و مصلحت و مفسده‌ها، و امر و نهي‌ها، و ثواب و عقابها، و مدح و ذم‌ها، و امثال اينها، كه در نزد عقلاء دائر و معتبر است، و اساس قوانين عقلايي است، همچنين اساس احكام شرعي كه خدا مقنن آنست، نيز هست.
__________________________________________________
1- سوره رعد آيه 31
2- سوره نحل آيه 93
3- سوره دهر آيه 30
4- سوره انبياء آيه 23
5- سوره بقره آيه 271
6- سوره حجرات آيه 11
7- سوره انفال آيه 24
8- سوره صف آيه 11
9- سوره نحل آيه 90
10- سوره اعراف آيه 28
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 148

[روش عقلاء در قانونگذاري] ..... ص : 148

يكي از روشهاي عقلا اين است كه ميگويند: هر عملي بايد معلل باغراض، و مصالحي عقلايي باشد، و گر نه آن عمل نكوهيده و زشت است، يكي ديگر از كارهاي عقلا اين است كه براي جامعه خود، و اداره آن، احكام و قوانيني درست مي‌كنند، يكي ديگرش اين است كه پاداش و كيفر مقرر ميدارند، كار نيك را با پاداش، جزا ميدهند، و كار زشت را با كيفر.
و همه اينها معلل بغرض و مصالحي است، بطوري كه اگر در مورد امري و يا نهيي از اوامر و نواهي عقلا، خاصيتي كه مايه صلاح اجتماع باشد، رعايت نشده باشد، و اگر هم شده باشد، بر مورد خودش منطبق نباشد، عقلاء اقدام بچنين امر و نهيي نمي‌كنند، كار ديگري كه عقلا دارند اين است كه سنخيت و سنجش را ميان عمل و جزاي آن رعايت مي‌كنند، اگر عمل خير باشد، بهر مقدار كه خير است آن مقدار پاداش ميدهند، و اگر شر باشد، بمقدار شريت آن، كيفر مقرر ميدارند، كيفري كه از نظر كم و كيف مناسب با آن باشد.
باز از احكام عقلاء، يكي ديگر اين است كه امر و نهي و هر حكم قانوني ديگر را تنها متوجه افراد مختار مي‌كنند، نه كساني كه مضطر و مجبور بان عملند، (و هرگز بكسي كه دچار لقوه است، نميگويند: دستت را تكان بده، و يا تكان نده،) و همچنين پاداش و كيفر را در مقابل عمل اختياري ميدهند، (و هرگز بكسي كه زيبا است مزد نداده، و بكسي كه سياه و زشت است كيفر نمي‌دهند)، مگر آنكه عمل اضطراريش ناشي از سوء اختيارش باشد، مثل اينكه كسي در حال مستي عمل زشتي انجام داده باشد، كه عقلاء عقاب او را قبيح نميدانند، چون خودش خود را مست و ديوانه كرده، ديگر نميگويند آخر او در چنين جرم عاقل و هوشيار نبود.

[اگر خداي سبحان بندگان را به اطاعت يا معصيت مجبور كرده باشد ...] ..... ص : 148

حال كه اين مقدمه روشن شد، مي‌گوييم اگر خداي سبحان بندگان خود را مجبور باطاعت يا معصيت كرده بود، بطوري كه اولي قادر بر مخالفت، و دومي قادر بر اطاعت نبود، ديگر معنا نداشت كه براي اطاعت‌كاران بهشت، و براي معصيت‌كاران دوزخ مقرر بدارد، و حال كه مقرر داشته، بايد در مورد اولي پاداشش بجزاف، و در مورد دومي كيفرش ظلم باشد، و جزاف و ظلم نزد عقلاء قبيح، و مستلزم ترجيح بدون مرجح است، كه آن نيز نزد عقلا قبيح است، و كار قبيح كار بدون دليل و حجت است، و خداي تعالي صريحا آن را از خود نفي كرده، و فرموده: (لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ، رسولان گسيل داشت، تا بعد از آن ديگر مردم حجتي عليه خدا نداشته باشند) «1» و نيز فرموده: (لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ، وَ يَحْيي مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ تا در نتيجه هر كس هلاك ميشود، دانسته هلاك شده باشد، و هر كس نجات مي‌يابد دانسته نجات يافته باشد)، «2» پس با
__________________________________________________
1- سوره نساء آيه 165 [.....]
2- سوره انفال آيه 42
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 149
اين بياني كه تا اينجا از نظر خواننده گذشت چند نكته روشن گرديد:
اول اينكه تشريع، بر اساس اجبار در افعال نيست، و خداي تعالي كس را مجبور بهيچ كاري نكرده، در نتيجه آنچه تكليف كرده، بر وفق مصالح خود بندگان است، مصالحي در معاش و معادشان، اين اولا، و ثانيا اين تكاليف از آن رو متوجه بندگان است، كه مختار در فعل و ترك هر دو هستند، و مكلف بان تكاليف از اين رو پاداش و كيفر مي‌بينند، كه آنچه خير و يا شر انجام ميدهند، باختيار خودشان است.
دوم اينكه آنچه خداي تعالي از ضلالت، و خدعه، و مكر، و امداد، و كمك در طغيان، و مسلط كردن شيطان، و يا سرپرستي انسانها، و يا رفيق كردن شيطان را با بعضي از مردم، و بظاهر اينگونه مطالب كه بخود نسبت داده، تمامي آنها آن طور منسوب بخدا است، كه لايق ساحت قدس او باشد، و به نزاهت او از لوث نقص و قبيح و منكر بر نخورد، چون برگشت همه اين معاني بالآخره باضلال و فروع و انواع آنست، و تمامي انحاء اضلال منسوب بخدا، و لائق ساحت او نيست، تا شامل اضلال ابتدايي و بطور اغفال هم بشود.

[اضلال منسوب به خدا، اضلال بعنوان مجازات است] ..... ص : 149

بلكه آنچه از اضلال باو نسبت داده ميشود، اضلال بعنوان مجازات است، كه افراد طالب ضلالت را بدان مبتلا مي‌كند، چون بعضي افراد براستي طالب ضلالتند، و بسوء اختيار باستقبالش مي‌روند، هم چنان كه خداي تعالي نيز اين ضلالت را به خودش نسبت داده و فرموده: (يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً، وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً، وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ)، الخ «1» و نيز فرموده: (فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ، همين كه منحرف شدند، خدا دلهاشان را منحرف‌تر و گمراه‌تر كرد)، «2» و نيز فرموده: (كَذلِكَ يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ مُرْتابٌ، اين چنين خدا هر اسراف‌گر شكاك را گمراه مي‌كند) «3»:
سوم اينكه قضاء خدا، اگر بافعال بندگان تعلق گيرد، از اين جهت نيست كه فعلا افعالي است منسوب بفاعلها، بلكه از اين جهت تعلق مي‌گيرد كه موجودي است از موجودات، و مخلوقي است از مخلوقات خدا، كه انشاء اللَّه تعالي در بحث روايتي ذيل، و در بحث پيرامون قضاء و قدر توضيح اين نكته خواهد آمد.

[تفويض نيز با تشريع سازگار نيست] ..... ص : 149

چهارم اينكه تشريع همانطور كه با جبر نميسازد، همچنين با تفويض نيز نميسازد، چون در صورت تفويض، امر و نهي خدا به بندگان، آنهم امر و نهي مولوي، امر و نهي كسي است كه حق چنان امر و نهيي را ندارد، براي اينكه در اين صورت اختيار عمل را بخود بندگان واگذار كرده، علاوه بر اينكه تفويض تصور نميشود، مگر آنكه خداي تعالي را مالك مطلق ندانيم، و مالكيت او را
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 26
2- سوره صف آيه 5
3- مؤمن آيه 34
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 150
از بعضي ما يملك او سلب كنيم.

بحث روايتي [ (پيرامون روايات قضا و قدر و امر بين الامرين)] ..... ص : 150

اشاره

روايات بسيار زيادي از ائمه اهل بيت ع رسيده كه فرموده‌اند: (لا جبر و لا تفويض بل امر بين امرين، نه جبر است، و نه تفويض، بلكه امري است متوسط ميانه دو امر)، (تا آخر حديث). «1»
و در كتاب عيون بچند طريق روايت كرده كه چون امير المؤمنين علي بن ابي طالب ع از صفين برگشت، پير مردي از آنان كه با آن جناب در صفين شركت داشت، برخاست عرض كرد: يا امير المؤمنين: بفرما ببينم آيا اين راهي كه ما رفتيم بقضاء خدا و قدر او بود، يا نه؟ امير المؤمنين ع فرمود: بله اي پير مرد، بخدا سوگند بر هيچ تلي بالا نرفتيد، و بهيچ زمين پستي فرود نشديد، مگر بقضايي از خدا، و قدري از او.
پير مرد عرضه داشت: حال كه چنين است زحماتي را كه تحمل كردم، به حساب خدا مي‌گذارم، يا امير المؤمنين، حضرت فرمود: اي پير مرد البته اينطور هم نپندار، كه منظورم از اين قضاء و قدر، قضا و قدر حتمي و لازم او باشد، چون اگر چنين باشد كه هر كاري انسان انجام ميدهد و يا نميدهد همه بقضاء حتمي خدا صورت بگيرد، آن وقت ديگر ثواب و عقاب و امر و نهي (و تشويق) و زجر معناي صحيحي نخواهد داشت، و وعد و وعيد بي معنا خواهد شد، ديگر هيچ بدكاري را نمي‌توان ملامت كرد، و هيچ نيكوكاري را نميتوان ستود، بلكه نيكوكار سزاوارتر بملامت ميشود، از بدكار، و بدكار سزاوارتر ميشود باحسان از آن كس كه نيكوكار است، و اين همان اعتقادي است كه بت‌پرستان، و دشمنان خداي رحمان و نيز قدري‌ها و مجوسيان اين امت بدان معتقدند.
اي شيخ همين كه خدا بما تكليف كرده، كافي است كه بدانيم او ما را مختار ميداند، و همچنين اينكه نهي كرده، نهيش از باب زنهار دادن است، و در برابر عمل كم ثواب زياد ميدهد، و اگر نافرماني ميشود، چنان نيست كه مغلوب شده باشد، و اگر اطاعت شود مطيع را مجبور باطاعت كرده باشد، خداي تعالي زمين و آسمانها و آنچه را كه بين آن دو است بباطل نيافريده، اين پندار كسانيست كه كفر ورزيدند، و واي بحال كساني كه كفر ورزيدند از آتش (تا آخر حديث). «2»
__________________________________________________
1- اصول كافي ج 1 ص 160 ح 13 و عيون اخبار الرضا ج 1 ص 101 ح 17 ب 11
2- عيون اخبار الرضا ج 1 ص 114 ح 38 ب 11
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 151
مؤلف: اينكه در پاسخ فرمود: بقضايي از خدا و قدري از او- تا آنجا كه پير مرد گفت:
زحماتي كه تحمل كرده‌ام بحساب خدا ميگذارم، يكي از مسائلي است كه بعدها بعنوان علم كلام ناميده شد.

[توضيح و تحقيق در زمينه قضا و قدر و جبر و تفويض] ..... ص : 151

توضيح اينكه: بايد دانست كه يكي از قديمي‌ترين مباحثي كه در اسلام مورد نقض و ابرام قرار گرفت، و منشا نظريه‌هاي گوناگوني گرديد، مباحثي بود كه، پيرامون كلام و نيز مسئله قضا و قدر پيش آمد، علماي كلام اين مسئله را طوري طرح كردند، كه ناگهان نتيجه‌اش از اينجا سر در آورد كه: اراده الهيه بتمامي اجزاء و آثار عالم تعلق گرفته، هيچ چيز در عالم با وصف امكان موجود نميشود، بلكه اگر موجودي موجود شود، با وصف ضرورت و وجوب موجود ميشود، چون اراده الهيه به آن تعلق گرفته، و محال است اراده او از مرادش تخلف بپذيرد و نيز هر چيزي كه موجود نميشود، و هم چنان در عدم ميماند، بامتناع مانده است، چون اراده الهيه بهست شدن آن تعلق نگرفته، و گر نه موجود ميشد، پس آنچه هست واجب الوجود است، و آنچه نيست ممتنع الوجود است، و هيچيك از آن دو دسته ممكن الوجود نيستند، بلكه اگر موجودند، بضرورت و وجوب موجودند، چون اراده بانها تعلق گرفته، و اگر معدومند، بامتناع معدومند، چون اراده بانها تعلق نگرفته.
و ما اگر اين قاعده را كليت داده، همه موجودات را مشمول آن بدانيم، آن وقت در خصوص افعال اختياري، كه از ما انسانها سر مي‌زند، اشكال وارد ميشود، (چون افعال ما نيز موجوداتي هستند، اگر موجود شوند، بطور وجوب و ضرورت موجود ميشوند، و اگر نشوند بطور امتناع نميشوند، در نتيجه ما بآنچه مي‌كنيم و يا نمي‌كنيم مجبور هستيم).
در حالي كه ما در نظر بدوي و قبل از شروع بهر كار در مي‌يابيم، كه نسبت انجام آن كار و تركش بما نسبت تساوي است، يعني همان قدر كه در خود قدرت و اختيار نسبت بانجام آن حس مي‌كنيم، همان مقدار هم نسبت به تركش احساس مي‌كنيم، و اگر از ميان آن دو، يعني فعل و ترك، يكي از ما سر مي‌زند، باختيار، و سپس به اراده ما متعين ميشود، و اين مائيم كه اول آن را اختيار، و سپس اراده مي‌كنيم، و در نتيجه كفه آن كه تا كنون با كفه ديگر مساوي بود، مي‌چربد.
پس بحكم اين و جدان، كارهاي ما اختياري است، و اراده ما در تحقق آنها مؤثر است، و سبب ايجاد آنها است، ولي اگر كليت قاعده بالا را قبول كنيم، و بگوئيم اراده ازليه و تخلف ناپذير خدا بافعال ما تعلق گرفته، در درجه اول اين اختيار كه در خود مي‌بينيم باطل ميشود، و در درجه دوم بايد بر خلاف وجدانمان بگوئيم: كه اراده ما در فعل و تركهاي ما مؤثر نيست، و اشكال ديگر اينكه در اينصورت ديگر قدرت قبل از فعل معنا ندارد، و در نتيجه تكليف معنا نخواهد داشت، چون
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 152
تكليف فرع آنست كه مكلف قبل از فعل قدرت بر فعل داشته باشد، و مخصوصا در آن صورت كه مكلف بناي نافرماني دارد، تكليف باو تكليف (بما لا يطاق) خواهد بود.
اشكال ديگر اينكه در اين صورت پاداش دادن بكسي كه به جبر اطاعت كرده، پاداشي جزافي خواهد بود، و عقاب نافرمان بجبر هم ظلم و قبيح ميشود، و همچنين توالي فاسده ديگر.
دانشمندان نامبرده بهمه اين لوازم ملتزم شده‌اند، و گفته‌اند كه: مكلف قبل از فعل، قدرت ندارد، و اين اشكال را كه تكليف غير قادر قبيح است، نيز ملتزم شده، و گفته‌اند: مسئله حسن و قبح و خوبي و بدي اموري اعتباري هستند، كه واقعيت خارجي ندارند، و خداي تعالي محكوم باين احكام اعتباري من و تو نميشود، و لذا كارهايي كه صدورش از ما بر خلاف عقل و زشت است، از قبيل ترجيح بدون مرجح و اراده جزافي، و تكليف به ما لا يطاق، و عقاب گنه‌كار مجبور، و امثال اينها از خدا نه محال است، و نه عيبي دارد (تعالي اللَّه عن ذلك).
و كوتاه سخن آنكه: در صدر اول اسلام اعتقاد بقضاء و قدر از انكار حسن و قبح، و انكار جزاي باستحقاق سر در مي‌آورد، و بهمين جهت وقتي پير مرد از علي ع مي‌شنود كه:
حركت بصفين بقضاء و قدر خدا بوده، گويي خبر تاثرآوري شنيده، چون مايوس از ثواب شده، بلا فاصله و با كمال نوميدي ميگويد: رنج و تعب خود را بحساب خدا مي‌گذارم، يعني حالا كه اراده خدا همه‌كاره بوده، و مسير ما و اراده‌هاي ما فائده نداشته، و جز خستگي و تعب چيزي براي ما نمانده، من اين خستگي را بحساب او مي‌گذارم، چون او با اراده خود ما را خسته كرده.
لذا امير المؤمنين ص در پاسخش مي‌فرمايد: نه، اينطور كه تو فكر مي‌كني نيست، چون اگر مطلب از اين قرار باشد، ثواب و عقاب باطل ميشود، (تا آخر حديث) كه امام ع باصول عقلايي، كه اساس تشريع، و مبناي آنست، تمسك مي‌كند، و در آخر كلامش مي‌فرمايد: (خدا آسمانها و زمين را بباطل نيافريده) الخ.
ميخواهد بفرمايد: اگر اراده جزافي كه از لوازم جبر انسانها، و سلب اختيار از آنها است، صحيح باشد، مستلزم آنست كه فعل بدون غرض و بي فايده نيز از خدا سر بزند، اين نيز مستلزم آنست كه احتمال بي غرض بودن خلقت و ايجاد احتمال امري ممكن باشد، و اين امكان با وجوب مساوي است، (چرا براي اينكه وقتي فعلي غايت نداشت ناگزير بايد رابطه‌اي ميان آن و غايت نباشد و وقتي رابطه نبود بي غايت بودنش واجب ميشود و در نتيجه موجود مفروض ممتنع الوجود مي‌گردد و اين همان بطلان است، مترجم) در نتيجه و روي اين فرض، هيچ فايده و غايتي در خلقت و ايجاد نيست، و بايد خدا آسمانها و زمين را بباطل آفريده باشد، و اين مستلزم بطلان معاد، و سر بر آوردن تمامي محذورها است.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 153

[كيفيت تعلق اراده الهيه بر افعال انسانها] ..... ص : 153

و گويا مراد آن جناب از اينكه فرمود: (اگر بندگانش نافرمانيش كنند، بجبر نكرده‌اند، و اگر اطاعتش كنند، باز مغلوب و مجبور نيستند)، اين است كه نافرمان او، او را به جبر نافرماني نمي‌كند، و فرمانبرش نيز او را بكراهت اطاعت نمي‌كند.
و در توحيد، و عيون، از حضرت رضا ع روايت شده، كه: در محضرش از مسئله جبر و تفويض گفتگو شد، ايشان فرمودند: اگر بخواهيد، در اين مسئله اصلي كلي برايتان بيان مي‌كنم، كه در همه موارد بان مراجعه نموده، نه خودتان در آن اختلاف كنيد، و نه كسي بتواند بر سر آن با شما مخاصمه كند، و هر كس هر قدر هم قوي باشد، با آن قاعده نيروي او را در هم بشكنيد؟ عرضه داشتيم: بله، بفرمائيد، فرمود: خداي عز و جل در صورتي كه اطاعتش كنند، باجبار و اكراه اطاعت نميشود، (يعني هر مطيعي او را باختيار خود اطاعت مي‌كند)، و در صورتي كه عصيان شود، مغلوب واقع نميشود، (يعني بر خلاف آنچه كه تفويضي‌ها پنداشته‌اند، گنه‌كار از تحت قدرت او خارج نيست)، و بندگان را در ملك خود رها نكرده، كه هر چه بخواهند مستقلا انجام دهند، بلكه هر چه را كه به بندگانش تمليك كرده خودش نيز مالك آن هست، و بر هر چه كه قدرتشان داده، خودش نيز قادر بر آن هست. بنا بر اين اگر بندگانش اطاعتش كردند، و اوامرش را بكار بستند، او جلو اطاعتشان را نمي‌گيرد، و راه اطاعت را بروي آنان نمي‌بندد، و اگر او امرش را با نافرماني پاسخ گفتند، يا از نافرمانيشان جلوگيري مي‌كند، و يا نمي‌كند، در هر صورت خود او بندگان را بنافرماني وا نداشته، آن گاه فرمود: هر كس حدود اين قاعده كلي را بخوبي ضبط كند، بر خصم خود غلبه مي‌كند. «1»
مؤلف: اگر خواننده عزيز توجه فرموده باشد، گفتيم: تنها عاملي كه جبري مذهبان را وادار كرد به اينكه جبري شوند، بحث در مسئله قضاء و قدر بود، كه از آن، حتميت و وجوب را نتيجه گرفتند، وجوب در قضاء، و وجوب در قدر را، و گفتيم: كه هم اين بحث صحيح است، و هم اين نتيجه‌گيري، با اين تفاوت كه جبريان در تطبيق بحث بر نتيجه اشتباه كردند، و ميان حقائق با اعتباريات خلط كردند، و نيز وجوب و امكان برايشان مشتبه شد.
توضيح اينكه: قضاء و قدر در صورتي كه ثابت شوند، اين نتيجه را ميدهند، كه اشياء در نظام ايجاد و خلقت صفت وجوب و لزوم دارند، باين معنا كه هر موجودي از موجودات، و هر حال از احوالي كه موجودات بخود ميگيرند، همه از ناحيه خداي سبحان تقدير و اندازه‌گيري شده، و تمامي جزئيات آن موجود، و خصوصيات وجود، و اطوار و احوالش، همه براي خدا معلوم و معين است، و از نقشه‌اي كه نزد خدا دارد، تخلف نمي‌كند.
__________________________________________________
1- عيون اخبار الرضا ج 1 ص 119 ح 48 ب 11 و توحيد صدوق ص 361 ح 7
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 154
و معلوم است كه ضرورت و وجوب از شئون علت است، چون علت تامه است، كه وقتي معلولش با آن مقايسه ميشود، آن معلول نيز متصف به صفت وجوب ميشود، ولي وقتي با غير علت تامه‌اش، يعني با هر چيز ديگري قياس شود، جز صفت امكان صفت ديگري بخود نمي‌گيرد، (و بيان ساده‌تر اينكه: هر موجودي با وجود و حفظ علت تامه‌اش واجب است، و لكن همان موجود، با قطع نظر از علت تامه‌اش، ممكن الوجود است).
پس گسترش و شمول قضاء و قدر در همه عالم، عبارت است از جريان و بكار افتادن سلسله علت‌هاي تامه، و معلولهاي آنها، در مجموعه عالم، و معلوم است كه اين جريان با حكم قوه و امكان در سراسر عالم از جهت ديگر منافات ندارد.
حال كه اين معنا روشن گرديد، مي‌گوييم: يك عمل اختياري كه از انسان صادر ميشود، و طبق اراده و خواستش صادر ميشود، همين يك عمل از جهتي واجب است، و از جهتي ديگر ممكن، اگر آن را از طرفي در نظر بگيريم كه تمامي شرائط وجود يافتنش، از علم، و اراده و آلات، و ادوات صحيح، و ماده‌اي كه فعل روي آن واقع ميشود، و نيز شرائط زماني و مكانيش همه موجود باشد، چنين فعلي ضروري الوجود، و واجب الوجود است، و اين فعل است كه مي‌گوييم اراده ازليه خدا بر آن تعلق گرفته، و مورد قضاء و قدر او است.
و اگر از طرفي ملاحظه شود كه همه شرائط نام برده، مورد نظر نباشد تنها فعل را با يكي از آن شرائط، مانند وجود فاعل، بسنجيم، البته در اين صورت فعل نامبرده ضروري نيست، بلكه ممكن است و از حد امكان تجاوز نميكند، پس يك فعل، اگر از لحاظ اول ضروري شد، لازمه‌اش اين نيست كه از لحاظ دوم نيز ضروري الوجود باشد.
پس معلوم شد اينكه علماي كلام از بحث قضاء و قدر، و عموميت آن دو، نسبت بهمه موجودات، نتيجه گرفته‌اند كه پس افعال آدمي اختياري نيست، معناي صحيحي ندارد، چون گفتيم اراده الهيه تعلق بفعل ما انسانها مي‌گيرد، اما با همه شئون و خصوصيات وجوديش، كه يكي از آنها ارتباطش با علل و شرائط وجودش ميباشد.
بعبارتي ديگر، اراده الهي بفعلي كه مثلا از زيد صادر ميشود، باين نحو تعلق گرفته، كه فعل نامبرده با اختيار خود از او صادر شود، نه بطور مطلق، و نيز در فلان زمان، و فلان مكان صادر شود، نه هر وقت و هر جا كه شد، وقتي اراده اينطور تعلق گرفته باشد، پس اگر زيد همان عمل را بي اختيار انجام دهد، مراد از اراده تخلف كرده، و اين تخلف محال است.
حال كه چنين شد، مي‌گوييم: تاثير اراده ازليه در اينكه فعل نامبرده ضروري الوجود شود، مستلزم آنست كه فعل باختيار از فاعل سر بزند، چون گفتيم: چنين فعلي متعلق اراده ازليه است، در
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 155
نتيجه همين فعل مورد بحث ما بالنسبه باراده ازلي الهي ضروري، و واجب الوجود است، و در عين حال بالنسبه باراده خود فاعل، ممكن الوجود، و اختياري است.
پس اراده فاعل نام برده در طول اراده خداست، نه در عرض آن، تا با هم جمع نشوند، و آن وقت بگويي: اگر اراده الهي تاثير كند، اراده انساني بي اثر و باطل ميشود، و بهمين بهانه جبري مذهب شوي.
پس معلوم شد خطاي جبري مذهبان از كجا ناشي شده، از اينجا كه نتوانستند تشخيص دهند، كه اراده الهي چگونه بافعال بندگان تعلق گرفته، و نيز نتوانستند ميان دو اراده طولي، با دو اراده عرضي فرق بگذارند، و نتيجه اين اشتباهشان اين شده كه بگويند: بخاطر اراده ازلي خدا، اراده بنده از اثر افتاده.

[عقيده معتزله در تفويض، و ذكر مثالي براي روشن شدن" امر بين الامين"] ..... ص : 155

و اما معتزله، هر چند كه با جبري مذهبان در مسئله اختياري بودن افعال بندگان، و ساير لوازم آن، مخالفت كرده‌اند، اما در راه اثبات اختيار، آن قدر تند رفته‌اند، كه از آن طرف افتاده‌اند، در نتيجه مرتكب اشتباهي شده‌اند كه هيچ دست كم از اشتباه آنان نيست.
و آن اين است كه اول در برابر جبريها تسليم شده‌اند، كه اگر اراده ازليه خدا به افعال بندگان تعلق بگيرد، ديگر اختياري باقي نمي‌ماند، اين را از جبريها قبول كرده‌اند، ولي براي اينكه اصرار داشته‌اند بر اينكه مختار بودن بندگان را اثبات كنند، ناگزير گفته‌اند: از اينجا مي‌فهميم، كه افعال بندگان مورد اراده ازليه خدا نيست، و ناگزير شده‌اند براي افعال انسانها، خالقي ديگر قائل شوند، و آن خود انسانهايند، و خلاصه ناگزير شده‌اند بگويند: تمامي موجودات خالقي دارند، بنام خدا، ولي افعال انسانها خالق ديگري دارد، و آن خود انسان است.
غافل از اينكه اينهم نوعي ثنويت، و دو خدايي است، علاوه بر اين به محذورهايي دچار شده‌اند كه بسيار بزرگتر از محذور جبريها است، هم چنان كه امام ع فرموده: بي چاره قدري‌ها خواستند باصطلاح، خدا را بعدالت توصيف كنند، در عوض قدرت و سلطنت خدا را منكر شدند.
و اگر بخواهيم براي روشن شدن اين بحث مثالي بياوريم، بايد يكي از موالي عرفي را در نظر بگيريم، كه يكي از بندگان و بردگان خود را انتخاب نموده، دخترش را براي مدتي بعقد او در مي‌آورد، آن گاه از اموال خود حصه‌اي باو اختصاص ميدهد، خانه‌اي، و اثاث خانه‌اي، و سرمايه‌اي، و امثال آن، از همه آن چيزهايي كه مورد احتياج يك خانواده است.
در اين مثال اگر بگوئيم: اين برده مالك چيزي نيست، چون مالكيت با بردگي متناقض است، و او نه تنها هر چه دارد، بلكه خودش نيز ملك مولايش است، همان اشتباهي را مرتكب
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 156
شده‌ايم، كه جبريها نسبت بافعال انسانها مرتكب شده‌اند، و اگر بگوئيم مولايش باو خانه داده، و او را مالك آن خانه، و آن اموال كرده، ديگر خودش مالكيت ندارد، و مالك خانه مزبور همان برده است، اشتباهي را مرتكب شده‌ايم كه معتزله مرتكب شده‌اند.
و اگر بين هر دو ملك را جمع كنيم، و بگوئيم هم مولي مالك است، و هم بنده و برده، چيزي كه هست، مولي در يك مرحله مالك است، و بنده در مرحله‌اي ديگر، بعبارتي ديگر، مولي در مقام مولويت خود باقي است، و بنده هم در رقيت خود باقي است، و اگر بنده از مولي چيزي بگيرد، هر چند مالك است، اما در ملك مالك ملكيت يافته، در اينصورت (امر بين الامرين) را گرفته‌ايم، چون هم مالك را مالك دانسته‌ايم، و هم بنده را، چيزي كه هست ملكي روي ملك قرار گرفته، و اين همان نظريه امامان اهل بيت ع است كه برهان عقلي هم بر آن قيام دارد.
و در احتجاج از جمله سؤالاتي كه از عباية بن ربعي اسدي، نقل كرد، كه از امير المؤمنين (ع) كرده، سؤالي است كه وي از استطاعت كرده است، و امير المؤمنين ع در پاسخ فرموده: آيا بنظر شما مالك اين استطاعت تنها بنده است، و هيچ ربطي به خدا ندارد؟ يا آنكه او و خدا هر دو مالكند؟ عباية بن ربعي سكوت كرد، و نتوانست چيزي بگويد، آن جناب فرمود: اي عبايه جواب بگو، عباية گفت: آخر چه بگوئم؟ يا امير المؤمنين! فرمود: بايد بگويي قدرت تنها ملك خداست، و بشر مالك آن نيست، و اگر مالك آن شود، به تمليك و عطاي او مالك شده، و اگر تمليك نكند، آن نيز بمنظور آزمايش وي است، و در آنجا هم كه تمليك مي‌كند، چنان نيست كه ديگر خودش مالك آن نباشد، بلكه در عين اينكه آن را بتو تمليك كرده، باز مالك حقيقيش خود اوست، و بر هر چيز كه تو را قدرت داده، باز قادر بر آن هست (الخ). «1»
مؤلف: معناي روايت با بيان گذشته ما روشن است.
و در كتاب شرح العقائد شيخ مفيد آمده: كه از امام هادي روايت شده، كه شخصي از آن جناب از افعال بندگان پرسيد، كه آيا مخلوق خداست؟ يا مخلوق خود بندگان؟ امام ع فرمود:
اگر خود خدا خالق افعال بندگان باشد، چرا از آنها بيزاري ميجويد؟ و مي‌فرمايد: (أَنَّ اللَّهَ بَرِي‌ءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ، خدا از مشركين بيزار است)، «2» و معلوم است كه خدا از خود مشركين بيزاري ندارد، بلكه از شرك و كارهاي ناستوده‌شان بيزار است. «3»
در توضيح اين حديث مي‌گوييم: افعال دو جهت دارند، يكي جهت ثبوت و وجود، و دوم جهت انتساب آنها بفاعل افعال، از جهت اول، متصف باطاعت و معصيت نيستند، و اين اتصافشان
__________________________________________________
1- احتجاج ج 2 ص 255
2- سوره توبه آيه 3
3- شرح العقائد مفيد ص 13
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 157
از جهت دوم است، كه باين دو عنوان متصف ميشوند، مثلا عمل جفت‌گيري انسانها، چه در نكاح و چه در زنا يك عمل است، و از نظر شكل با يكدگر فرقي ندارند، هر دو عمل داراي ثبوت و تحققند، تنها فرقي كه در آن دو است، اين است كه اگر بصورت نكاح انجام شود، موافق دستور خداست، و چون همين عمل بصورت زنا انجام گيرد، فاقد آن موافقت است، و همچنين قتل نفس حرام، و قتل نفس در قصاص، و نيز زدن يتيم از در ستمگري، و زدن او از راه تاديب.
پس در تمامي گناهان ميتوان گفت: از اين جهت گناه است كه فاعل آن در انجام آن، جهت صلاحي، و موافقت امري، و سود اجتماعي در نظر نگرفته، بخلاف آنكه همين افعال را بخاطر آن اغراض آورده باشد.
پس هر چه هست زير سر فاعل است، و خود فعل از نظر اينكه موجودي از موجودات است

[خلقت و حسن متلازمند و آنچه عمل را گناه مي‌كند امري است عدمي] ..... ص : 157

بد نيست، چون بحكم آيه: (اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ، خدا آفريدگار هر چيزيست)، «1» مخلوق خداست، چون آن نيز چيزيست موجود، و ثابت، و مخلوق خدا بد نميشود، همچنين كلام امام ع كه فرمود: (هر چيزي كه نام چيز بر آن اطلاق شود، مخلوق است، غير از يك چيز آنهم خداست) تا آخر حديث. «2»
كه اگر آن آيه و اين روايت را با آيه: (الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ، آن خدايي كه خلقت هر چيز را نيكو كرد)، «3» ضميمه كنيم، اين نتيجه را مي‌گيريم: كه نه تنها فعل گناه بلكه هر چيزي هم چنان كه مخلوق است، بدين جهت كه مخلوق است نيكو نيز هست، پس خلقت و حسن با هم متلازمند، و هرگز از هم جدا نميشوند.
در اين ميان خداي سبحان پاره‌اي افعال را زشت و بد دانسته، و فرموده: (مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها، وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلا يُجْزي إِلَّا مِثْلَها، هر كس عمل نيك آورد، ده برابر چون آن پاداش دارد، و هر كس عمل زشت مرتكب شود، جز مثل آن كيفر نمي‌بيند)، «4» و بدليل اينكه براي گناهان مجازات قائل شده، مي‌فهميم گناهان مستند بآدمي است، و با در نظر گرفتن اينكه گفتيم:
وجوب و ثبوت افعال، از خدا و مخلوق او است، اين نتيجه بدست مي‌آيد: كه عمل گناه منهاي وجودش كه از خداست، مستند بآدمي است، پس مي‌فهميم كه آنچه يك عمل را گناه مي‌كند، امري است عدمي، و جزء مخلوق‌هاي خدا نيست، چون گفتيم اگر مخلوق بود حسن و زيبايي داشت.
خداي تعالي نيز فرموده: (ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها، هيچ مصيبتي در زمين و نه در خود شما نمي‌رسد، مگر آنكه قبل از قطعي شدن، در
__________________________________________________
1- سوره زمر آيه 62
2- اصول كافي ج 1 ص 82 ز 2
3- سوره سجده آيه 7
4- سوره انعام آيه 160 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 158
كتابي موجود بود)، «1» و نيز فرموده: (ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ، وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ، يَهْدِ قَلْبَهُ، هيچ مصيبتي نميرسد، مگر باذن خدا، و هر كس بخدا ايمان آورد، خدا قلبش را هدايت مي‌كند)، «2» و نيز فرموده: (ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ، فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ، وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ، آنچه مصيبت كه به شما مي‌رسد، بدست خود شما بشما مي‌رسد، و خدا از بسياري گناهان عفو مي‌كند)، «3» و نيز فرموده: (ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ، وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ، فَمِنْ نَفْسِكَ، آنچه خير و خوبي بتو مي‌رسد از خدا است، و آنچه بدي بتو مي‌رسد از خود تو است)، «4» و نيز فرمود: (وَ إِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ، يَقُولُوا: هذِهِ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ، وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ، يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِكَ، قُلْ: كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ، فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً؟ اگر پيش آمد خوشي برايشان پيش آيد، ميگويند اين از ناحيه خدا است، و چون پيش آمد بدي بايشان برسد، ميگويند: اين از شئامت و نحوست تو است، بگو: همه پيش آمدها از ناحيه خداست، اين مردم را چه مي‌شود كه هيچ سخني بخرجشان نميرود؟)، «5».
وقتي اين آيات را بر رويهم مورد دقت قرار دهيم، مي‌فهميم كه مصائب، بديهاي نسبي است، باين معنا كه انساني كه برخوردار از نعمتهاي خدا، چون امنيت و سلامت، و صحت، و بينيازي است، خود را واجد مي‌بيند، و چون بخاطر حادثه‌اي آن را از دست ميدهد، آن حادثه و مصيبت را چيز بدي براي خود تشخيص ميدهد، چون آمدن آن مقارن با رفتن آن نعمت، و فقد و عدم آن نعمت بود.
اينجاست كه پاي فقدان و عدم بميان مي‌آيد، و ما آن را بحادثه و مصيبت نامبرده نسبت ميدهيم، پس هر نازله و حادثه بد، از خداست، و از اين جهت كه از ناحيه خدا است، بد نيست، بلكه از اين جهت بد مي‌شود، كه آمدنش مقارن با رفتن نعمتي از انسان واجد آن نعمت است، پس هر حادثه بد كه تصور كني، بديش امري است عدمي، كه از آن جهت منسوب بخداي تعالي نيست، هر چند كه از جهتي ديگر منسوب بخدا است، حال يا باذن او و يا بنحوي ديگر.
و در كتاب قرب الاسناد از بزنطي روايت آمده، كه گفت: بحضرت رضا (ع) عرضه داشتم:
بعضي از اصحاب ما قائل بجبرند، و بعضي ديگر باستطاعت، شما چه مي‌فرمايي؟ بمن فرمود:
بنويس:
(خداي تعالي فرمود: اي پسر آدم! آنچه تو براي خود ميخواهي، و مي‌پنداري خواستت مستقلا از خودت است، چنين نيست، بلكه بمشيت من ميخواهي، و واجبات مرا با نيروي من انجام ميدهي، و بوسيله نعمت من است كه بر نافرماني من نيرو يافته‌اي، اين منم كه تو را شنوا و بينا و نيرومند كردم، (ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ، وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ) آنچه خير و
__________________________________________________
1- سوره حديد آيه 22
2- تغابن آيه 11
3- شوري آيه 30
4- سوره نساء آيه 79
5- نساء 78
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 159
خوبي بتو مي‌رسد از خداست، و آنچه مصيبت و بدي مي‌رسد از خود تو است، و اين بدان جهت است كه من بخوبيها سزاوارتر از توام، و تو به بدي‌ها سزاوارتر از مني، باز اين بدان جهت است كه من از آنچه مي‌كنم باز خواست نمي‌شوم، و انسانها باز خواست مي‌شوند، اي بزنطي با اين بيان همه حرفها را برايت گفتم، هر چه بخواهي مي‌تواني از آن استفاده كني، (تا آخر حديث). «1»
اين حديث و يا قريب بان، از طرق عامه و خاصه روايت شده، پس از اين حديث هم استفاده كرديم: كه از ميان افعال آنچه معصيت است، تنها بدان جهت كه معصيت است بخدا نسبت داده نميشود، و نيز اين را هم فهميديم: كه چرا در روايت قبلي فرمود: اگر خدا خالق گناه و بديها بود، از آن بيزاري نمي‌جست، و اگر بيزاري جسته، تنها از شرك و زشتي‌هاي آنان بيزاري جسته، (تا آخر حديث).
و در كتاب توحيد از امام ابي جعفر و امام ابي عبد اللَّه ع، روايت آمده كه فرمودند: خداي عز و جل نسبت بخلق خود مهربان‌تر از آنست كه بر گناه مجبورشان كند، و آن گاه به جرم همان گناه جبري، عذابشان كند، و خدا قدرتمندتر از آنست كه اراده چيزي بكند، و آن چيز موجود نشود، راوي مي‌گويد: از آن دو بزرگوار پرسيدند: آيا بين جبر و قدر شق سومي هست؟
فرمودند: بله، شق سومي كه وسيع‌تر از ميانه آسمان و زمين است. «2»
باز در كتاب توحيد از محمد بن عجلان روايت شده، كه گفت: بامام صادق ع عرضه داشتم: آيا خداوند امور بندگان را بخودشان واگذار كرده؟ فرمود: خدا گرامي‌تر از آنست كه امور را بايشان واگذار نمايد، پرسيدم: پس مي‌فرمايي بندگان را بر آنچه ميكنند مجبور كرده؟
فرمود: خدا عادل‌تر از آنست كه بنده‌اي را بر عملي مجبور كند، و آن گاه بخاطر همان عمل عذاب كند. «3»
و نيز در كتاب نام برده از مهزم روايت آورده، كه گفت: امام صادق ع بمن فرمود:
بمن بگو ببينم دوستان ما كه تو آنان را در وطن گذاشتي و آمدي، در چه مسائلي اختلاف داشتند:
عرضه داشتم: در مسئله جبر و تفويض، فرمود: پس همين مسئله را از من بپرس، من عرضه داشتم:
آيا خداي تعالي بندگان را مجبور بر گناهان كرده؟ فرمود: خدا بر بندگان خود قاهرتر از اين است، عرضه داشتم: پس امور را بانها تفويض كرده؟ فرمود: خدا بر بندگان خود قادرتر از اين است پرسيدم: خوب، وقتي نه مجبورشان كرده؟ و نه واگذار بايشان نموده، پس چه كرده؟ خدا تو را اصلاح كند؟ (در اينجا راوي ميگويد:) امام دو بار يا سه بار دست خود را پشت و رو كرد، و سپس
__________________________________________________
1- قرب الاسناد ص 155 س 13
2- توحيد صدوق ص 360 ح 3
3- توحيد صدوق ص 361 ح 6
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 160
فرمود: اگر جوابت را بدهم كافر ميشوي. «1»
مؤلف: معناي اينكه فرمود: (خدا بر بندگان قاهرتر از اين است) اين است كه اگر قاهري بخواهد كسي را بكاري مجبور كند، بايد اينقدر قهر و غلبه داشته باشد كه بكلي مقاومت نيروي فاعل را خنثي و بي اثر كند، تا در نتيجه شخص مجبور عملي را كه او ميخواهد بدون اراده خودش انجام دهد، و قاهرتر از اين قاهر، كسي است كه مقهور خود را وادار كند به اينكه عملي را كه وي از او خواسته با اراده و اختيار خودش انجام دهد، و خلاصه آن عمل را بياورد، بدون اينكه اراده و اختيارش از كار افتاده باشد، و يا اراده‌اش بر خلاف اراده قاهر و آمر بكار رود.
و باز در كتاب توحيد از امام صادق ع روايت آورده، كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: كسي كه خيال كند خدا مردم را به سوء و فحشاء امر كرده، بر خدا دروغ بسته است، و كسي كه به پندارد كه خير و شر بغير مشيت خدا صورت مي‌گيرد خدا را از سلطنت خود بيرون كرده است. «2»
و در كتاب طرائف است، كه روايت شده: حجاج بن يوسف نامه‌اي به حسن بصري، و به عمرو بن عبيد، و به واصل بن عطاء، و به عامر شعبي، نوشت، و از ايشان خواست تا آنچه در باره قضاء و قدر بايشان رسيده بنويسند.
حسن بصري نوشت: بهترين كلامي كه در اين مسئله بمن رسيده، كلامي است كه از امير المؤمنين علي بن ابي طالب ع شنيده‌ام، كه فرمود: آيا گمان كرده‌اي همان كسي كه تو را نهي كرد، وادار كرده؟ نه، آنكه تو را بگناه وادار كرده، بالا و پائين خود تو است، و خدا از آن بيزار است.
و عمرو بن عبيد نوشت: بهترين سخني كه در قضاء و قدر بمن رسيده، كلامي است كه از امير المؤمنين علي بن ابي طالب ع شنيده‌ام، و آن اين است كه فرمود: اگر دروغ و خيانت در اصل حتمي باشد، بايد قصاص خيانتكار، ظلم و خيانتكار در قصاص مظلوم باشد.
و واصل بن عطاء نوشت: بهترين سخني كه در مسئله قضاء و قدر بمن رسيده، كلام امير المؤمنين علي بن ابي طالب است، كه فرموده: آيا خدا تو را براه راست دلالت مي‌كند، آن وقت سر راه را بر تو مي‌گيرد، كه نتواني قدمي برداري؟
و شعبي هم نوشت بهترين كلامي كه در مسئله قضاء و قدر شنيده‌ام، كلام امير المؤمنين علي بن ابي طالب ع است كه فرمود: هر عملي كه دنبالش از خدا بخاطر آن عمل طلب مغفرت مي‌كني، او از خود تو است، و هر عملي كه خدا را در برابر آن سپاس مي‌گويي، آن عمل از
__________________________________________________
1- توحيد صدوق ص 363 ح 11
2- توحيد صدوق ص 359 ح 2
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 161
خدا است.
چون اين چهار نامه به حجاج بن يوسف رسيد، و از مضمون آنها با خبر شد، گفت: همه اين چهار نفر اين كلمات را از سرچشمه‌اي زلال گرفته‌اند. «1»
و در كتاب طرائف نيز روايت شده، كه مردي از جعفر بن محمد امام صادق ع از قضاء و قدر پرسيد، فرمود: هر عملي كه از كسي سر بزند، و تو بتواني او را بخاطر آن عمل ملامت كني، آن عمل از خود آن كس است، و آنچه نتواني سرزنش كني، آن از خداي تعالي است، خداي تعالي به بنده‌اش ملامت مي‌كند، كه چرا نافرماني كردي؟ و مرتكب فسق شدي؟ چرا شراب خوردي؟ و چرا زنا كردي؟ اينگونه افعال مستند بخود بنده است، و آن كارهايي كه از بنده باز خواست نميكند؟
مثلا نميگويد: چرا مريض شدي؟ و چرا كوتاه قد شده‌اي؟ و چرا سفيد پوستي؟ و يا چرا سياه پوستي؟ از خداست براي اينكه مريضي و كوتاهي و سفيدي و سياهي كار خداست. «2»
و در نهج البلاغه آمده: كه شخصي از آن جناب از توحيد و عدل پرسيد، فرمود: توحيد اين است كه در باره او توهم نكني، و عدل اينست كه او را متهم نسازي. «3»

[طرق عديده استدلال بر رد جبر و تفويض در روايات و اخبار] ..... ص : 161

مؤلف: اخبار در مطالبي كه گذشت بسيار زياد است چيزي كه هست اين عده از روايات كه ما نقل كرديم، متضمن معاني ساير روايات هست، و اگر خواننده در آنچه نقل كرديم، دقت كند، خواهد ديد كه مشتمل بر طرق خاصه عديده‌اي از استدلال است.
يكي استدلال بخود امر و نهي و عقاب و ثواب، و امثال آن است، بر وجود اختيار، و اينكه نه جبري هست، و نه تفويضي، و اين طريق استدلال در پاسخ امير المؤمنين ع بان پير مرد آمده بود، و آنچه را هم كه ما از كلام خداي تعالي استفاده كرديم، قريب بهمان طريقه بود.
طريقه دوم استدلال بوقوع اموري است در قرآن كريم كه با جبر و تفويض نميسازد، يعني اگر واقعا جبر و يا تفويض بود، آن امور در قرآن نمي‌آمد، مانند اين مطلب كه فرموده: (ملك آسمانها و زمين از آن خداست)، يا اينكه فرموده: (پروردگار تو ستمكار به بندگان نيست، وَ ما رَبُّكَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ) «4»، و يا اينكه فرموده: (بگو: خدا بكار زشت امر نمي‌كند، قُلْ إِنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ). «5»
لكن ممكن است در خصوص آيه اخير مناقشه كرد، و گفت: اگر فعلي از افعال براي ما انسانها فاحشه و يا ظلم باشد، همين فعل وقتي بخدا نسبت داده شود، ديگر ظلم و فاحشه خوانده نميشود، پس از خدا هيچ ظلمي و فاحشه‌اي صادر نمي‌شود.
__________________________________________________
1- طرائف الحكم ص 329
2- طرائف الحكم ص 340
3- نهج البلاغه صبحي صالح ص 558 ح 470
4- سوره فصلت آيه 46 [.....]
5- سوره اعراف آيه 28
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 162
و لكن اين مناقشه صحيح نيست، و صدر آيه با مدلول خود جواب آن را داده، چون در صدر آيه مي‌فرمايد: (وَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً، قالُوا وَجَدْنا عَلَيْها آباءَنا، وَ اللَّهُ أَمَرَنا بِها، و چون مرتكب فاحشه‌اي ميشوند، ميگويند: ما پدران خود را ديديم كه چنين مي‌كردند، و خدا ما را به آن عمل امر كرده)، و اشاره بكلمه بها- به آن) ما را ناگزير مي‌كند بگوئيم: نفي بعدي كه مي‌فرمايد: (بگو خدا بفحشاء امر نمي‌كند)، نيز متوجه همان عمل فاحشه باشد، حال چه اينكه آن را فاحشه بناميم يا نناميم.
طريقه سوم، استدلال از جهت صفات است، و آن اين است كه خدا به اسماي حسني ناميده ميشود، و به بهترين و عاليترين صفات متصف است، صفاتي كه با بودن آنها نه جبر صحيح است، و نه تفويض، مثلا خداي تعالي قادر و قهار و كريم و رحيم است، و اين صفات معناي حقيقي و واقعيش در خداي سبحان تحقق نمي‌يابد، مگر وقتي كه هستي هر چيزي از او، و نقص هر موجودي و فسادش مستند بخود آن موجود باشد، نه بخدا، هم چنان كه در رواياتي كه ما از كتاب توحيد نقل كرديم نيز باين معنا اشاره شده بود.
طريقه چهارم، استدلال بمثل استغفار، و صحت ملامت است، چون اگر گناه از ناحيه بنده نباشد، استغفار او و ملامت خدا از او، معنا ندارد، زيرا بنا بر جبر، كه همه افعال مستند بخدا ميشود، ديگر فرقي ميان فعل خوب و بد نيست، تا ملامت بنده در كارهاي بدش صحيح، و در كارهاي خوبش غير صحيح باشد.
البته در اينجا روايات ديگري نيز در تفسير آياتي كه اضلال، و طبع، و اغواء، و امثال آن را بخدا نسبت ميدهد، وارد شده، از آن جمله در كتاب عيون از حضرت رضا ع روايت شده كه در تفسير جمله: (وَ تَرَكَهُمْ فِي ظُلُماتٍ لا يُبْصِرُونَ)، «1» فرموده: خداي تعالي آن طور كه بندگانش چيزي را و يا كسي را وا مي‌گذارند، متصف به تحرك و واگذاري نميشود، و خلاصه بنده‌اش را بدون جهت وا نمي‌گذارد، بلكه وقتي ميداند كه بنده‌اش از كفر و ضلالت بر نمي‌گردد، ديگر ياري و لطف خود را از او قطع مي‌كند، و افسار او را بگردنش انداخته، باختيار خودش وا مي‌گذارد. «2»
و نيز در عيون از آن جناب روايت كرده، كه در ذيل جمله: (خَتَمَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ)، فرموده:
ختم همان طبع بر قلوب كفار است، اما بعنوان مجازات بر كفرشان، هم چنان كه خودش در آيه‌اي ديگر فرمود: (بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ، فَلا يُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلًا، «3» بلكه خدا بخاطر كفرشان مهر بر دلهاشان زد، و در نتيجه جز اندكي ايمان نمي‌آورند) «4».
و در مجمع البيان از امام صادق ع روايت كرده كه در تفسير جمله:
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 17
2- عيون اخبار الرضا ج 1 ص 101 ب 11
3- عيون اخبار الرضا ج 1 ص 101 ب 11
4- سوره نساء آيه 155
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 163
(إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيِي) الخ، فرموده: اين سخن از خدا رد كساني است كه پنداشته‌اند: خداي تبارك و تعالي بندگان را گمراه مي‌كند، و همو بخاطر ضلالتشان عذابشان مي‌كند. «1»

بحث فلسفي ..... ص : 163

اشاره

شكي نيست در اينكه آنچه از حقايق خارجي كه ما نامش را نوع مي‌گذاريم، عبارتند از چيزهايي كه افعال نوعيه‌اي دارند، يعني همه افرادش يك نوع عمل مي‌كنند، و آن انواع موضوع آن افعال شناخته شده‌اند، بعبارت روشن‌تر، ما وجود انواع، و نوعيت ممتازه آنها را از طريق افعال و آثار آنها اثبات مي‌كنيم، و مي‌گوييم: اين نوع غير آن نوع است.
ما نخست از طريق حواس ظاهري و باطني خود، افعال و آثار گوناگوني از موجودات گوناگون مي‌بينيم، و اين حواس ما غير از اين افعال، و ما وراي آن، چيز ديگري احساس نميكند، چيزي كه هست در مرحله دوم، اين افعال و آثار گوناگون را رده‌بندي نموده، از راه قياس و برهان براي هر دسته‌اي از آنها علت فاعلي خاصي اثبات نموده، آن علت فاعلي را موضوع و منشا آن آثار ميناميم.
و در مرحله سوم، حكم مي‌كنيم به اينكه اين موضوعات و اين انواع، با يكديگر اختلاف دارند، چون افعال و آثارشان تا آنجا كه براي ما محسوس است، مختلفند، مثلا از آنجايي كه آثار و افعال انسان، كه يكي از موجودات خارجي است، غير آثار و افعال ساير انواع حيوانات است، حكم مي‌كنيم به اينكه انسان غير فلان حيوان است، و آن حيوان غير آن حيوان ديگر است، بعد از اينكه اين معنا را درك كرديم، و از اختلاف آثار پي باختلاف مؤثرها، و فاعلها برديم، بار ديگر از اختلاف مؤثرها پي باختلاف آثار و خواص مي‌بريم.

[فعل اضطراري و فعل ارادي] ..... ص : 163

و بهر حال افعالي كه از موجودات خارج از وجود خود مي‌بينيم، نسبت بموضوعاتشان بيك تقسيم ابتدايي و اولي بدو قسم منقسم ميشوند، اول فعلي كه از طبيعت يك موجود سر مي‌زند، بدون اينكه علم آن موجود در صدور آن فعل دخالتي داشته باشد، مانند رشد و نمو بدن، و تغذي نباتات، و حركات اجسام، چون سردي و رواني آب، و سنگيني سنگ، و امثال آن، مانند سلامتي و مرض، كه اينگونه آثار و افعال براي ما محسوس هست، و قائم بخود ما نيز ميشود، بدون اينكه علم ما بانها اثري در بود و نبود آنها دخالتي داشته باشد، بلكه تنها چيزي كه در بود و نبود آنها مؤثر است، بود و نبود فاعل طبيعي آنها است.
__________________________________________________
1- مجمع البيان
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 164
قسم دوم فعلي است كه اگر از فاعلش سر مي‌زند، بدان جهت سر مي‌زند كه معلوم او است، و علم فاعل بدان تعلق گرفته، مانند افعال ارادي انسان، و ساير موجودات داراي شعور.
و اين قسم از افعال، وقتي از فاعلش سر مي‌زند، كه علمش بدان تعلق گرفته باشد، يعني آن را تشخيص و تميز داده باشد، پس علم بان فعل آن را از غيرش تميز ميدهد، و اين تميز و تعيين از اين جهت صورت مي‌گيرد، كه فاعل انجام آن فعل را منطبق با كمالي از كمالات خود تشخيص ميدهد، و خلاصه علم واسطه ميان او و فعل او است.
چون فاعل هر چه باشد، هيچ فعلي را انجام نميدهد، مگر آنكه كمال و تماميت وجودش اقتضاي آن را داشته باشد، و بنا بر اين فعلي كه از فاعل عالم سر مي‌زند، از اين جهت محتاج بعلم او است، كه علمش آن افعالي را كه مايه كمال وي است از آن افعالي كه مايه كمال او نيست جدا كند، و تشخيص دهد. و بهمين جهت مي‌بينيم، انسان در آن افعالي كه صورت علميه متعددي ندارد بدون هيچ فكري و معطلي انجام ميدهد مانند افعالي كه از ملكات آدمي سر مي‌زند، چون سخن گفتن، كه آدمي در سريع‌ترين اوقات، هر حرف از حروف بيست و نه‌گانه را كه لازم داشته باشد، انتخاب نموده، و كنار هم مي‌چيند، و از چند كلمه جمله، و از چند جمله سخني ميسازد، بدون اينكه كمترين درنگي داشته باشد.
و نيز مانند افعالي كه از ملكات، بضميمه اقتضايي از طبع سر مي‌زند، چون نفس كشيدن، كه هم ملكه آدمي است، و هم مقتضاي طبع اوست، و مانند افعالي كه در حال غلبه اندوه، و يا غلبه ترس، و امثال آن از انسان سر مي‌زند، كه در هيچ يك از اينگونه كارها محتاج فكر و صرف وقت نيست، براي اينكه بيش از يك صورت علميه و ذهنيه و بيش از يك منطبق با فعل خارجي ندارد، و در نتيجه فاعل هيچ حالت منتظره‌اي ندارد، كه اين كنم يا آن كنم، و قهرا بسرعت انجام ميدهد.
بخلاف افعالي كه داراي چند صورت علميه است، كه از ميان آن چند صورت، يكي يا واقعا، و يا بخيال فاعل، مصداق كمال او است، و بقيه كمال او نيست، مانند خوردن قرص نان، كه براي شخص زيد گرسنه كمال هست، و لكن احتمال هم دارد كه نان مزبور سمي، و يا مال مردم و يا آلوده و منفور طبع، باشد، و يا دارو خوردن، و راه رفتن، و هر عملي ديگر.
كه در مثال نان، آدمي تروي و فكر مي‌كند، تا يكي از آن عناوين را كه گفتيم با خوردن نان منطبق است ترجيح دهد، كه وقتي ترجيح داد بقيه عناوين از نظرش ساقط مي‌گردد، و عنوان ترجيح يافته مصداق كمال او قرار گرفته، بدون درنگ انجامش ميدهد.
قسم اول از افعال را افعال اضطراري انسان ميناميم، همانطور كه سردي هندوانه و گرمي
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 165
زنجبيل فعل اضطراري آنها است، و قسم دوم را فعل ارادي، مانند راه رفتن و سخن گفتن.

[تقسيم فعل ارادي به اختياري و اجباري] ..... ص : 165

فعل ارادي هم كه گفتيم با وساطت علم و اراده از فاعل سر مي‌زند، بتقسيم ديگري بدو قسم منقسم ميشود، براي اينكه در اينگونه افعال همواره فاعل خود را بر سر دو راهي بكنم يا نكنم مي‌بيند، و ترجيح يكي از دو طرف انجام و ترك، گاهي مستند بخود فاعل است، بدون اينكه چيزي و يا كسي ديگر در اين ترجيح دخالت داشته باشد، مانند گرسنه‌اي كه در سر دو راهي بخورم يا نخورم، بعد از مقداري فكر و تروي، ترجيح ميدهد كه اين نان موجود را نخورد، چون بنظرش رسيده كه مال مردم است، و صاحبش اجازه نداده، لذا از دو طرف اختيار نگهداري آن نان را انتخاب مي‌كند، و يا آنكه ترجيح ميدهد آن را بخورد.
و گاهي ترجيح يك طرف مستند به تاثير غير است، مثل كسي كه از طرف جبار زورداري مورد تهديد قرار گرفته، كه بايد فلان كار را بكني، و گر نه، تو را مي‌كشم، او هم بحكم اجبار، آنكار را مي‌كند، و با اراده هم مي‌كند، اما انتخاب يكي از دو طرف كردن و نكردنش مستند بخودش نيست، چون اگر مستند بخودش بود، هرگز طرف كردن را ترجيح نميداد، صورت اول را فعل اختياري، و دوم را فعل اجباري ميناميم. و خواننده عزيز اگر دقت كند، خواهد ديد: كه فعل اختياري همانطور كه گفتيم هر چند مستند باجبار جبار است، و آن زورگو است كه با اجبار و تهديدش يكي از دو طرف اختيار را براي فاعل محال و ممتنع مي‌كند، و براي فاعل جز يك طرف ديگر را باقي نمي‌گذارد، لكن اين فعل اجباري نيز مانند فعل اختياري سر نمي‌زند، مگر بعد از آنكه فاعل مجبور، جانب انجام دادن را بر جانب انجام ندادن ترجيح دهد، هر چند كه شخص جابر بوجهي سبب شده كه او فعل را انجام دهد، و لكن انجام فعل ما دام كه بنظر فاعل، بر ترك رجحان نيابد، واقع نميشود، هر چند كه اين رجحان يافتنش، بخاطر تهديد و اجبار جابر باشد، بهترين شاهد بر اين معنا و جدان خود آدمي است.
و از همين جا معلوم ميشود: اينكه افعال ارادي را بدو قسم اختياري و اجباري تقسيم مي‌كنيم، در حقيقت تقسيم واقعي نيست، كه آن دو را دو نوع مختلف كند، كه در ذات و آثار با هم مختلف باشند، چون فعل ارادي بمنزله دو كفه ترازو است، كه اگر در يكي از آنها سنگي نيندازند، بر ديگري رجحان پيدا نمي‌كند، فعل ارادي هم در ارادي شدنش بيش از اين كه رجحان علمي، يك طرف از انجام و يا ترك را سنگين كند، و فاعل را از حيرت و سرگرداني در آورد، چيز ديگري نميخواهد، و اين رجحان، در فعل اختياري و اجباري هر دو هست.
چيزي كه هست در فعل اختياري ترجيح يكي از دو طرف را خود فاعل ميدهد، و آنهم آزادانه
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 166
ميدهد، ولي در فعل اجباري، اين ترجيح را آزادانه نميدهد، و اين مقدار فرق باعث نميشود كه اين دو فعل دو نوع مختلف شوند، و در نتيجه آثار مختلفي هم داشته باشند.
شخصي كه در سايه ديواري دراز كشيده، اگر ببيند كه ديوار دارد برويش مي‌ريزد، و خراب ميشود، فورا برخاسته، فرار مي‌كند، و اگر هم شخصي ديگر او را تهديد كند كه اگر برنخيزي ديوار را بر سرت خراب مي‌كنم، باز برمي‌خيزد و فرار مي‌كند، و در صورت اول فرار خود را اختياري، و در صورت دوم اجباري ميداند، با اينكه اين دو فرار هيچ فرقي با هم ندارند، هر دو داراي ترجيحند، تنها فرقي كه ميان آن دو است، اينست كه ترجيح در فرار اول مستند بخود او است، و در صورت دوم مستند بجبار است، يعني اراده جبار در آن دخالت داشته.
حال اگر بگويي همين فرق ميان آن دو، كافي است كه بگوئيم فعل اختياري بر وفق مصلحت فاعل سر مي‌زند، و بهمين جهت مستوجب مدح و يا مذمت، و ثواب و يا عقاب، و يا آثاري ديگر است، بخلاف فعل اجباري، كه فاعلش مستوجب مذمت، و مدح، و ثواب، و عقاب، نيست.
در پاسخت مي‌گوييم: درست است، و همين فرق ميان آن دو هست، و لكن بحث ما در اين است كه اختلاف اين دو جور فعل، اختلاف ذاتي نيست، بلكه از نظر ذات يكي هستند، و اين موارد اختلافي كه شما از آثار آن دو شمردي، آثاريست اعتباري، نه حقيقي و واقعي، باين معنا كه عقلاء براي اجتماع بشري كمالاتي در نظر مي‌گيرند، و پاره‌اي از اعمال را موافق آن، و پاره‌اي ديگر را مخالف آن ميدانند، صاحب اعمال دسته اول را مستحق مدح و ثواب، و صاحب اعمال دسته دوم را مستحق مذمت و عقاب ميدانند، پس تفاوتهايي كه در اين دو دسته از اعمال است، بر حسب اعتبار عقلي است، نه اينكه ذات آن دو گونه اعمال مختلف باشد.
پس در نتيجه بحث از مسئله جبر و اختيار بحث فلسفي نيست، چون بحث فلسفي تنها شامل موجودات خارجي، و آثار عيني ميشود، و اما اموري كه بانحاء اعتبارات عقلايي منتهي ميشود، مشمول بحث فلسفي و برهان عقلي نيست، هر چند كه آن امور در ظرف خودش، يعني در ظرف اعتبار معتبر و منشا آثاري باشد، پس ناگزير بايد بحث از جبر و اختيار را از غير راه فلسفه بررسي كنيم.

[استدلال بر رد جبر و تفويض از طريق برهان عليت] ..... ص : 166

لذا مي‌گوييم:هيچ شكي نيست در اينكه هر ممكني حادث و محتاج بعلت است، و اين حكم با برهان ثابت شده، و نيز شكي نيست در اينكه هر چيز ما دام كه واجب نشده، موجود نميشود، چون قبل از وجوب، هر چيزي دو طرف وجود و عدمش مانند دو كفه ترازو مساويند، و تا علتي طرف وجودش را تعيين نكند، و ترجيح ندهد، نسبتش به وجود و عدم يكسان است، و موجود نميشود، و در چنين حالي فرض وجود يافتنش برابر است با فرض وجود يافتن بدون علت، و اينكه
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 167
ممكن الوجود محتاج بعلت نباشد، و اين خلف فرض و محال است.
پس اگر وجود چيزي را فرض كنيم، بايد قبول كنيم كه متصف بوجوب و ضرورت است، و اين اتصافش باقي است ما دام كه وجودش باقي است، و نيز اين اتصاف را از ناحيه علت خود گرفته است.
پس اگر عالم وجود را يك جا در نظر بگيريم، در مثل مانند سلسله زنجيري خواهد بود، كه از حلقه‌هايي مترتب بر يكديگر تشكيل يافته، و همه آن حلقه‌ها واجب الوجودند، و در آن سلسله هيچ جايي براي موجودي ممكن الوجود يافت نميشود.
حال كه اين معنا روشن گرديد، مي‌گوييم: اين نسبت وجوبي از نسبت معلول بعلت تامه خود سرچشمه گرفته، چه اينكه آن علت بسيط باشد، و يا از چند چيز تركيب يافته باشد، مانند علل چهارگانه مادي و صوري و فاعلي و غايي، و نيز شرائط و معدات.
و اما اگر معلول نامبرده را با بعضي از اجزاء علت، و يا با هر چيز ديگري كه فرض شود، بسنجيم، در اينصورت باز نسبت آن معلول نسبت امكان خواهد بود، چون اين معنا بديهي است كه اگر در اين فرض هم نسبت ضرورت و وجوب باشد، معنايش اين ميشود كه پس وجود علت تامه زيادي است، و مورد حاجت نيست، با اينكه ما آن را علت تامه فرض كرديم، و اين خلف فرض است و محال.
پس بر رويهم عالم طبيعي ما، دو نظام، و دو نسبت هست، يكي نظام وجوب و ضرورت، و يكي نظام امكان، نظام وجوب و ضرورت گسترده بر سراپاي علت‌هاي تامه، و معلولهاي آنها است، و در تك تك موجودات اين نظام، چه در تك تك اجزاء اين نظام امري امكاني بهيچ وجه يافت نميشود، نه در ذاتي و نه در فعلي از افعال آن.
دوم نظام امكان است، كه گسترده بر ماده، و صورتهايي است كه در قوه ماده و استعداد آن نهفته شده، و نيز آثاري كه ممكن است ماده آن را بپذيرد، حال كه اين معنا روشن شد، مي‌گوييم: فعل اختياري آدمي هم كه يكي از موجودات اين عالم است، اگر نسبت بعلت تامه‌اش كه عبارت است از خود انسان، و علم، و اراده او، و وجود ماده‌اي كه آن فعل را مي‌پذيرد، و وجود تمامي شرائط زماني و مكاني، و نبودن هيچيك از موانع، و بالآخره فراهم بودن تمامي آنچه را كه اين فعل در هست شدنش محتاج بدانست، بسنجيم، البته چنين فعلي ضروري و واجب خواهد بود، يعني ديگر نبودنش تصور ندارد، و اما اگر تنها با بود انسان سنجيده شود، البته معلوم است كه جز امكان نسبتي نخواهد داشت، و جز ممكن الوجود نخواهد بود، براي اينكه انسان، جزئي از اجزاء علت تامه آنست.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 168
بعد از آنچه گفته شد مي‌گوييم: اينكه هستي هر چيزي محتاج بعلت است، و در جاي خود مسلم شده، جهتش اين است كه وجود (كه مناط جعل است)، وجود امكاني است، يعني بحسب حقيقت صرف رابط است، و از خود استقلالي ندارد، و لذا ما دام كه اين رابط و غير مستقل سلسله‌اش بوجودي مستقل بالذات منتهي نشود، سلسله فقر و فاقه نيز منقطع نمي‌گردد، و هم چنان هر حلقه‌اش بحلقه‌اي ديگر، تا علت آن باشد.
از اينجا اين معنا نتيجه‌گيري ميشود، كه اولا صرف اينكه يك معلول مستند بعلت خود باشد، باعث نميشود كه از علتي واجب الوجود بي نياز شود، چون گفتيم تمامي موجودات يعني علت و معلولهاي مسلسل، محتاجند بعلتي واجب، و گر نه اين سلسله و اين رشته پايان نمي‌پذيرد.
و ثانيا اين احتياج از آنجا كه از حيث وجود است، لا جرم احتياج در وجود با حفظ تمامي خصوصيات وجودي، و ارتباطش با علل و شرائط زماني و مكاني و غيره، خواهد بود.
پس با اين بيان دو مطلب روشن گرديد، اول اينكه همانطور كه خود انسان مانند ساير ذوات طبيعي، وجودش مستند باراده الهي است، همچنين افعالش نيز مانند افعال ساير موجودات طبيعي، مستند الوجود باراده الهي است، پس اينكه معتزله گفته‌اند: كه وجود افعال بشر مرتبط و مستند بخداي سبحان نيست، از اساس باطل و ساقط است.
و اين استناد از آنجا كه استنادي وجودي است، لا جرم تمامي خصوصيات وجودي كه در معلول هست، در اين استناد دخيلند، پس هر معلول با حد وجودي كه دارد، مستند بعلت خويش است، در نتيجه همانطور كه يك فرد از انسان با تمامي حدود وجوديش، از پدر، و مادر، و زمان، و مكان، و شكل، و اندازه، كمي، و كيفي، و ساير عوامل ماديش، مستند بعلت اولي است، همچنين فعل انسان هم با تمامي خصوصيات وجوديش مستند بهمان علت اولي است.
بنا بر اين فعل آدمي اگر مثلا بعلت اولي و اراده ازلي و واجب او، منسوب شود، باعث نميشود كه اراده خود انسان در تاثيرش باطل گردد، و بگوئيم: كه اراده او هيچ اثري در فعلش ندارد، براي اينكه اراده واجبه علت اولي، تعلق گرفته است به اينكه فعل نامبرده از انسان نامبرده با اراده و اختيارش صادر شود، و با اين حال اگر اين فعل در حال صدورش بدون اراده و اختيار فاعل صادر شود، لازم مي‌آيد كه اراده ازلي خداي تعالي از مرادش تخلف بپذيرد، و اين محال است.
پس اين نظريه جبري مذهبان از اشاعره كه گفته‌اند: تعلق اراده الهي بافعال ارادي انسان باعث ميشود كه اراده خود انسان از تاثير بيفتد، كاملا فاسد و بي پايه است، پس حق مطلب و آن مطلبي كه سزاوار تصديق است، اين است كه افعال انساني يك نسبتي با خود آدمي دارد، و نسبتي
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 169
ديگر با خداي تعالي، و نسبت دومي آن، باعث نميشود كه نسبت اوليش باطل و دروغ شود، چون اين دو نسبت در عرض هم نيستند، بلكه در طول همند.
مطلب دوم كه از بيان گذشته روشن گرديد، اينست كه افعال همانطور كه مستند بعلت تامه خود هستند، (و اگر فراموش نكرده باشيد، گفتيم: اين نسبت ضروري و وجوبي است، مانند نسبت ساير موجودات بعلت تامه خود) همچنين مستند به بعضي از اجزاء علت تامه خود نيز هستند، مانند انسان كه يكي از اجزاء علت تامه فعل خويش است، و اگر فراموش نكرده باشيد گفتيم: نسبت هر چيز به جزئي از علت تامه‌اش، نسبت امكان است، نه ضرورت، و وجوب، پس صرف اينكه فعلي از افعال بملاحظه علت تامه‌اش ضروري الوجود، و واجب باشد، مستلزم آن نيست، كه از لحاظي ديگر ممكن الوجود نباشد، زيرا هر دو نسبت را دارد، و اين دو نسبت با هم منافات ندارند، كه بيانش گذشت.

[رد نظر فلاسفه مادي كه جبر را به تمام نظام طبيعي راه داده‌اند] ..... ص : 169

پس اينكه ماديين از فلاسفه عصر حاضر، مسئله جبر را به سراپاي نظام طبيعي راه داده، و انسان را مانند ساير موجودات طبيعي مجبور دانسته‌اند، راه باطلي رفته‌اند، زيرا حق اينست كه حوادث هر چه باشد، اگر با علت تامه‌اش لحاظ شود، البته واجب الوجود است، و فرض عدم در آن راه ندارد، ولي اگر همان حوادث، با بعضي از اجزاء علتش، مثلا با ماده‌اش، به تنهايي، سنجيده شود البته ممكن الوجود خواهد بود، و همين دو لحاظ نيز در اعمال انسانها ملاك هستند، و انسان بخاطر لحاظ دوم، هر عملي را انجام ميدهد اساس عملش اميد، و تربيت و تعليم و امثال آن است و اگر فعل او از واجبات و ضروريات بود، ديگر معنا نداشت باميد چيزي عملي انجام دهد، و يا كودكي را تعليم و تربيت داده، درختي را پرورش دهد، و اين خود از واضحات است.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 170

[سوره البقرة (2): آيات 28 تا 29] ..... ص : 170

اشاره

كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ كُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْياكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (28) هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً ثُمَّ اسْتَوي إِلَي السَّماءِ فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ (29)

ترجمه آيات ..... ص : 170

شما كه مردگان بوديد و خدا جانتان بداد و بار ديگرتان مي‌ميراند و باز جانتان ميدهد و باز سوي او بر مي‌گرديد چگونه منكر او ميشويد (28).
او است كه هر چه در زمين هست يكسره براي شما آفريد سپس باسمان پرداخت و هفت آسمان بپا ساخت و بهمه چيز دانا است (29)

بيان ..... ص : 170

اشاره

در اين آيات براي بار دوم باغاز كلام برگشته، چون خداي تعالي بعد از آنكه در اول سوره بياناتي كرد با آيه: (يا أَيُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ) تا چند آيه آن بيان را بطور خلاصه توضيح داد، و در
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 171
اين آيات همان را بطور تفصيل توضيح ميدهد، كه ابتداء اين تفصيل جمله: (كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللَّهِ) است، و آخر آن دوازده آيه بعد است.
در اين آيات حقيقت انسان را، و آنچه را كه خدا در نهاد او بوديعه سپرده، بيان مي‌كند، ذخائر كمال، و وسعت دائره وجود او، و آن منازلي كه اين موجود در مسير وجود خود طي مي‌كند، يعني زندگي دنيا، و سپس مرگ، و بعد از آن زندگي برزخ، و سپس مرگ، و بعد زندگي آخرت، و سپس بازگشت بخدا، و اينكه اين منزل آخرين منزل در سير آدمي است، خاطر نشان ميسازد.
و در خلال اين بيان پاره‌اي از خصائص و مواهب تكوين و تشريع را، كه خداوند تعالي آدميان را بدان اختصاص داده، بر مي‌شمارد، و مي‌فرمايد: انسان مرده‌اي بي جان بود، خدا او را زنده كرد، و هم چنان او را مي‌ميراند، و زنده مي‌كند، تا در آخر بسوي خود باز گرداند، و آنچه در زمين است براي او آفريده، آسمانها را نيز برايش مسخر كرد، و او را خليفه و جانشين خود در زمين ساخت، و ملائكه خود را بسجده بر او وادار نمود، و پدر بزرگ او را در بهشت جاي داده، و درب توبه را برويش بگشود، و با پرستش خود و هدايتش او را احترام نموده بشان او عنايت فرمود، سياق آيه (كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللَّهِ، وَ كُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْياكُمْ؟) همين اعتناي بشان انسانها را مي‌رساند، چون سياق، سياق گلايه و امتنان است.

[مراد از دو مرگ و دو حيات] ..... ص : 171

(كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ كُنْتُمْ أَمْواتاً؟) الخ، اين آيه از نظر سياق نزديك به آيه: (قالُوا رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ، وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ، فَاعْتَرَفْنا بِذُنُوبِنا، فَهَلْ إِلي خُرُوجٍ مِنْ سَبِيلٍ؟ پروردگارا دو نوبت ما را ميراندي، و دو بار زنده كردي، پس اينك بگناهان خود اعتراف مي‌كنيم، پس آيا هيچ راهي بسوي برون شدن هست؟)، «1» ميباشد، و اين از همان آياتي است كه با آنها بر وجود عالمي ميانه عالم دنيا و عالم قيامت، بنام برزخ، استدلال ميشود، براي اينكه در اين آيات، دو بار مرگ براي انسانها بيان شده، و اگر يكي از آن دو همان مرگي باشد كه آدمي را از دنيا بيرون مي‌كند، چاره‌اي جز اين نيست كه يك اماته ديگر را بعد از اين مرگ تصوير كنيم، و آن وقتي است كه يك زندگي ديگر، ميانه دو مرگ يعني مردن در دنيا براي بيرون شدن از آن، و مردن براي ورود بآخرت، يك زندگي ديگر فرض كنيم و آن همان زندگي برزخي است.
و اين استدلال تمام است، كه بعضي از روايات هم بدان اهميت داده، و اي بسا كساني كه اين استدلال را نپذيرفته‌اند، و در پاسخ كسي كه پرسيده: پس معناي اين دو آيه (كيف تكفرون الخ)، و (قالوا ربنا الخ) چيست؟ گفته‌اند (از آنجا كه هر دو يك سياق دارند، و دلالت بر دو مرگ و دو حياة دارند، و آيه اولي ظاهر در اين است كه مراد از موت اول حال آدمي قبل از نفخ روح در او، و زنده
__________________________________________________
1- سوره مؤمن آيه 11
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 172
شدن در دنيا است، لا جرم موت و حيات در هر دو آيه را حمل بر موت قبل از زندگي دنيا، و حيات در دنيا مي‌كنيم، و موت و حياة دوم را در هر دو حمل بر موت در دنيا و زندگي در آخرت مينمائيم، و مراد از مراتبي كه در آيه دوم است، همان مراتبي است كه آيه اول بدان اشاره نموده، پس دلالت آن بر مسئله برزخ هيچ معنا ندارد) و لكن اين حرف خطا است.
براي اينكه سياق دو آيه مختلف است، در آيه اول يك مرگ و يك اماته و دو احياء مورد بحث واقع شده، و در آيه دوم دو اماته و دو احياء آمده، و معلوم است كه اماته بدون زندگي قبلي تصور و مصداق ندارد، بايد كسي قبلا زنده باشد تا او را بميرانند، بخلاف موت كه بر هر چيزي كه زندگي بخود نگرفته صدق مي‌كند، مثلا مي‌گوييم زمين مرده، يا سنگ مرده، يا امثال آن.
پس موت اول در آيه اول غير اماته اول در آيه دوم است، پس ناگزير آيه دوم يعني آيه: (أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ، دو بار ما را ميراندي و دو بار زنده كردي)، «1» را بايد طوري معنا كنيم كه دو مرگ بعد از دو زندگي صادق آيد، و آن اينست كه ميراندن اولي ميراندن بعد از تمام شدن زندگي دنيا است، و احياء اول زنده شدن بعد از آن مرگ، يعني زنده شدن در برزخ، و ميراندن و زنده شدن دوم، در آخر برزخ، و ابتداء قيامت است.
و اما در آيه مورد بحث دو تا ميراندن نيامده، تنها يك مرگ و يك زنده كردن و يك ميراندن و يك زنده كردن، و سپس بازگشت بخدا آمده، فرمود: (وَ كُنْتُمْ أَمْواتاً، فَأَحْياكُمْ، ثُمَّ يُمِيتُكُمْ، ثُمَّ يُحْيِيكُمْ، ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ، شما مرده بوديد، خدا زنده‌تان كرد، و سپس شما را مي‌ميراند، و آن گاه زنده ميكند، و پس از چندي بسوي او باز مي‌گرديد) «2» و اگر در اين آيه بعد از جمله (ثُمَّ يُحْيِيكُمْ) فرموده بود: (و اليه ترجعون)، معنا اين ميشد، كه سپس شما را زنده مي‌كند، و بسويش باز مي‌گرديد، و لكن اينطور نفرمود، بلكه كلمه (ثم) را در جمله دوم بكار برد، و معمولا اين كلمه در جايي بكار مي‌رود كه فاصله‌اي در كار باشد، هم چنان كه ما آن را معنا كرديم به (پس از چندي بسوي او باز مي‌گرديد)، و همين خود مؤيد آيه دوم در دلالت بر ثبوت برزخ است، چون مي‌فهماند بين زنده شدن، و بين بازگشت بسوي خدا، زماني فاصله ميشود، و اين فاصله همان برزخ است.
(وَ كُنْتُمْ أَمْواتاً) اين جمله حقيقت انسان را از جهت وجود بيان مي‌كند، و مي‌فرمايد وجود انسان وجودي است متحول، كه در مسير خود از نقطه نقص بسوي كمال مي‌رود، و دائما و تدريجا در تغير و تحول است، و خلاصه راه تكامل را مرحله بمرحله طي مي‌كند، قبل از اينكه پا بعرصه دنيا بگذارد مرده بود، (چون جزو كره زمين بود)، آن گاه باحياء خدا حياة يافت، و سپس هم چنان با
__________________________________________________
1- سوره مؤمن آيه 11
2- سوره بقره 28
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 173
ميراندن خدا و احياء او تحول مي‌يافت.
و اين را در جايي ديگر چنين بيان كرده: (وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ، ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ، ثُمَّ سَوَّاهُ وَ نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ، آغاز كرد خلقت انسان را از گل، سپس نسل او را از چكيده‌اي از آبي بي مقدار كرد، و سپس او را انسان تمام عيار نموده، از روح خود در او بدميد) «1» و نيز در جاي ديگر فرموده: (ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ، فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ، سپس او را خلقتي ديگر كرد، پس مبارك است خدا كه بهترين خالق است)، «2» و نيز فرموده: (وَ قالُوا: أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ، أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ؟ بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ، قُلْ: يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ، منكرين معاد از تعجب پرسيدند: آيا بعد از آنكه خاك شديم، و در زمين گم گشتيم، دو باره خلقتي جديد بخود مي‌گيريم؟ و اينان هيچ دليلي بر گفتار خود ندارند، و منشا اين استبعادشان تنها اينست كه منكر لقاء پروردگار خويشند، بگو شما در زمين گم نميشويد، بلكه آن فرشته كه موكل بر شما است شما را بدون كم و كاست تحويل مي‌گيرد)، «3» و نيز فرموده: (مِنْها خَلَقْناكُمْ، وَ فِيها نُعِيدُكُمْ، وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً أُخْري، ما شما را از زمين درست كرديم، و دوباره‌تان بزمين بر مي‌گردانيم، و آن گاه باري ديگر از زمين بيرونتان مي‌آوريم) «4».
و اين آيات بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد، و انشاء اللَّه توضيح بيشتر هر يك را در جاي خودش خواهيد ديد، دلالت مي‌كند بر اينكه انسان جزئي از اجزاء كره زمين است، و از آن جدا نميشود، و مباين آن نيست، چيزي كه هست از همين زمين نشو نموده، شروع به تطور نموده، مراحل خود را طي مي‌كند، تا مي‌رسد به آنجايي كه خلقتي غير زمين و غير مادي ميشود، و اين موجود غير مادي عينا همان است كه از زمين نشو كرد، و خلقتي ديگر شد، و باين كمال جديد تكامل يافت، آن گاه وقتي باين مرحله رسيد فرشته مرگ او را از بدنش مي‌گيرد، و بدون كم و كاست مي‌گيرد، و سپس اين موجود بسوي خداي سبحان بر مي‌گردد، اين صراط و راه هستي انسان است.
از سوي ديگر تقدير الهي انسان را طوري ريخته‌گري كرده، كه با سائر موجودات زميني و آسماني، يعني از عناصر بسيطه گرفته تا نيرويي كه از آن عناصر برمي‌خيزد، و نيز از مركبات آن، از حيوان گرفته، تا نبات و معدن و غير آن، از آب و هوا و نظائر آنها، مرتبط و پيوسته باشد، و نيز تمامي موجودات طبيعي را طوري ريخته، كه با موجودات ديگر مرتبط بوده باشد، اين در آنها، و آنها در اين، اثر بگذارند، تا باين وسيله هستي خود را ادامه دهند.
چيزي كه هست، اثر انسان در ساير موجودات بيشتر، و دامنه تاثيرش در آنها وسيع‌تر است.
__________________________________________________
1- سوره سجده آيه 9
2- سوره مؤمنون آيه 14
3- سوره سجده آيه 11
4- سوره طه- آيه 55
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 174
براي اينكه اين موجود چند وجبي، علاوه بر اينكه با ساير موجودات طبيعي اختلاط و آميزش دارد، و چون آنها قرب و بعد، و اجتماع و افتراق دارد، و براي رسيدن بمقاصد ساده طبيعيش در آنها تصرفاتي ساده دارد، از آنجا كه مجهز بفكر و ادراك است، تصرفاتي عجيب نيز دارد، كه ساير موجودات آن گونه تصرفات را ندارند، آري او ساير موجودات را تجزيه مي‌كند، و اجزائش را از هم جدا ميسازد، و از تركيب چند موجود طبيعي چيزها درست مي‌كند، موجود درستي را فاسد، و فاسد را درست مي‌كند، بطوري كه هيچ موجودي نيست مگر آنكه در تحت تصرف انسان قرار مي‌گيرد، زماني آنچه طبيعت از ساختنش عاجز است، او براي خود ميسازد، و كار طبيعت را مي‌كند، و زماني ديگر براي جلوگيري از طبيعت بجنگ با آن برمي‌خيزد.
و كوتاه سخن آنكه: انسان براي هر غرضي كه دارد از هر چيزي استفاده مي‌كند، و آن را بخدمت خود مي‌گيرد، و لا يزال گذشت زمان هم اين موجود عجيب را در تكثير تصرفات، و عميق‌تر ساختن نظريه‌هايش تاييد مي‌كند، تا آنكه خداوند با كلمات خود حق را محقق سازد، و صدق كلام عزيزش را كه فرمود: (وَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً مِنْهُ، براي شما آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است مسخر كرد، در حالي كه همه‌اش از اوست)، «1» نشان دهد، و همچنين صدق آن گفتار ديگرش را، كه فرمود: (ثُمَّ اسْتَوي إِلَي السَّماءِ، سپس باسمان بپرداخت)، «2» چون با در نظر گرفتن اينكه اين كلام در مقام امتنان است، از آن بر مي‌آيد كه استواء خدا بر آسمان نيز براي انسان بوده، و اگر آن را هفت آسمان قرار داد، نيز بخاطر اين موجود در دانه بوده است، (در اينجا خواننده عزيز را سفارش مي‌كنم در اين باره بيشتر دقت بفرمايد).

[صراط انسان در مسير وجودش و وسعت شعاع عمل او در عالم] ..... ص : 174

پس صراط انسان در مسير وجودش را فهميديم، و اين وسعت شعاع عمل انسان در تصرفاتش در عالم كون، همان است كه خداي سبحان نيز آن را بيان نموده، كه از كجا آغاز ميشود، و بكجا ختم مي‌گردد؟.

[مبدأ حيات دنيوي انسان] ..... ص : 174

چيزي كه هست قرآن كريم همانطور كه احيانا مبدأ حيات دنيوي انسان را كه از آن شروع نموده، عالم طبيعت و كون شمرده، و هستيش را مرتبط با آن معرفي مي‌كند، در عين حال آن را مرتبط با پروردگار متعال نيز ميداند، و مي‌فرمايد: (وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ، وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً، من تو را از پيش آفريدم، در حالي كه چيزي نبودي)، «3» و نيز مي‌فرمايد: (إِنَّهُ هُوَ يُبْدِئُ وَ يُعِيدُ، بدرستي كه او است كه آغاز مي‌كند، و در خاتمه برمي‌گرداند). «4»
پس انسان كه مخلوقي است تربيت يافته در گهواره تكوين، و از پستان صنع و ايجاد
__________________________________________________
1- سوره جاثيه آيه 13 [.....]
2- سوره بقره آيه 29
3- سوره مريم آيه 9
4- سوره بروج آيه 13
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 175
ارتضاع نموده، در سير وجوديش تطور دارد، و سلوك او همه با طبيعت مرده مرتبط است، از نظر فطرت و ابداع مرتبط بامر خدا و ملكوت او است، آن امري كه در باره‌اش فرمود: (إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ، امر او وقتي چيزي را اراده كند، اين است كه بگويد: باش، پس آن چيز موجود شود). «1» و نيز فرموده: (إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْ‌ءٍ، إِذا أَرَدْناهُ، أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ، تنها سخن ما بچيزي كه بخواهيم موجود شود: اين است كه بان بگوئيم: بباش پس ميباشد). «2»

[دو طريق سعادت و شقاوت در مسير رجعت بسوي خدا] ..... ص : 175

اين از جهت آغاز خلقت بشر و پيدايشش در نشئه دنيا، و اما از جهت عود و برگشتش بسوي خدا، قرآن كريم صراط آدمي را منشعب بدو طريق ميداند، طريق سعادت، و طريق شقاوت، و طريق سعادت را نزديك‌ترين طريق، (يعني خط مستقيم) دانسته، كه برفيع اعلي منتهي ميشود، و اين طريق لا يزال انسان را بسوي بلندي و رفعت بالا مي‌برد تا وي را به پروردگارش برساند، بخلاف طريق شقاوت، كه آن را راهي دور، و منتهي باسفل سافلين، (پست‌ترين پستيها) معرفي مي‌كند، تا آنكه به رب العالمين منتهي شود، و خدا در ما وراي صاحبان اين طريق ناظر و محيط بر آنان است، كه بيان اين معنا در ذيل جمله: (اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ) در سوره فاتحه گذشت.
اين بود اجمال گفتار در صراط انسان، و اما تفصيل آن در باره زندگيش قبل از دنيا، و در دنيا، و بعد از دنيا، بزودي هر يك در جاي خود خواهد آمد (انشاء اللَّه).
چيزي كه تذكرش لازم است، اينست كه: خواننده منتظر آن نباشد كه در اين كتاب باسرار انسانها در اين سه نشئه آگاه شود چون قرآن كريم در اين سه مرحله، تنها آن مقدار را كه مربوط بهدايت بشر، و ضلالت او، و سعادت و شقاوتش ميشود بيان داشته، و اما مطالب پائين‌تر از آن را مسكوت گذاشته است.
(فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ) بحث پيرامون كلمه (سماء)، در سوره حم سجده «3» انشاء اللَّه خواهد آمد.
__________________________________________________
1- سوره يس آيه 83
2- سوره نحل آيه 40
3- سوره سجده آيه 12
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 176

[سوره البقرة (2): آيات 30 تا 33] ..... ص : 176

اشاره

وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ (30) وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَي الْمَلائِكَةِ فَقالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْماءِ هؤُلاءِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (31) قالُوا سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلاَّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ (32) قالَ يا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمائِهِمْ قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ أَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ (33)

ترجمه آيات ..... ص : 176

و چون پروردگارت بفرشتگان گفت: من ميخواهم در زمين جانشيني بيافرينم گفتند: در آنجا مخلوقي پديد مي‌آوري كه تباهي كنند و خونها بريزند؟ با اينكه ما تو را بپاكي مي‌ستائيم و تقديس مي‌گوييم؟ گفت من چيزها ميدانم كه شما نميدانيد (30).
و خدا همه نامها را بادم بياموخت پس از آن همه آنان را بفرشتگان عرضه كرد و گفت اگر راست مي‌گوييد مرا از نام اينها خبر دهيد (31).
گفتند تو را تنزيه مي‌كنيم ما دانشي جز آنچه تو
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 177
بما آموخته‌اي نداريم كه داناي فرزانه تنها تويي (32).
گفت اي آدم، فرشتگان را از نام ايشان آگاه كن و چون از نام آنها آگاهشان كرد گفت مگر بشما نگفتم كه من نهفته‌هاي آسمان و زمين را ميدانم، آنچه را كه شما آشكار كرده‌ايد و آنچه را پنهان ميداشتيد ميدانم (33)

بيان ..... ص : 177

اشاره

اين آيات متعرض آن فرضي است كه بخاطر آن انسان بسوي دنيا پائين آمد، و نيز حقيقت خلافت در زمين، و آثار و خواص آن را بيان مي‌كند، و اين مطلب بر خلاف سائر داستانهايي كه در قرآن آمده، تنها در يك جا آمده است، و آن همين جا است.
(وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ) الخ، بزودي سخني در معناي گفتار خداي تعالي، و همچنين گفتار ملائكه و شيطان انشاء اللَّه در جلد چهارم فارسي اين كتاب خواهد آمد.

[سؤال ملائكه از خداوند در باره استخلاف انسان] ..... ص : 177

(قالُوا أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ؟ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ)
پاسخي كه در اين آيه از ملائكه حكايت شده، اشعار بر اين معنا دارد، كه ملائكه از كلام خداي تعالي كه فرمود:
ميخواهم در زمين خليفه بگذارم، چنين فهميده‌اند كه اين عمل باعث وقوع فساد و خونريزي در زمين ميشود، چون ميدانسته‌اند كه موجود زميني بخاطر اينكه مادي است، بايد مركب از قوايي غضبي و شهوي باشد، و چون زمين دار تزاحم و محدود الجهات است، و مزاحمات در آن بسيار ميشود، مركباتش در معرض انحلال، و انتظامهايش و اصلاحاتش در مظنه فساد و بطلان واقع ميشود، لا جرم زندگي در آن جز بصورت زندگي نوعي و اجتماعي فراهم نميشود، و بقاء در آن بحد كمال نمي‌رسد، جز با زندگي دسته جمعي، و معلوم است كه اين نحوه زندگي بالآخره بفساد و خونريزي منجر ميشود.
در حالي كه مقام خلافت همانطور كه از نام آن پيداست، تمام نميشود مگر به اينكه خليفه نمايشگر مستخلف باشد، و تمامي شئون وجودي و آثار و احكام و تدابير او را حكايت كند، البته آن شئون و آثار و احكام و تدابيري كه بخاطر تامين آنها خليفه و جانشين براي خود معين كرده.
و خداي سبحان كه مستخلف اين خليفه است، در وجودش مسماي باسماء حسني، و متصف بصفات عليايي از صفات جمال و جلال است، و در ذاتش منزه از هر نقصي، و در فعلش مقدس از هر شر و فسادي است، (جلت عظمته).
و خليفه‌اي كه در زمين نشو و نما كند، با آن آثاري كه گفتيم زندگي زميني دارد، لايق مقام خلافت نيست، و با هستي آميخته با آن همه نقص و عيبش، نميتواند آئينه هستي منزه از هر عيب و نقص، و وجود مقدس از هر عدم خدايي گردد، بقول معروف (تراب كجا؟ و رب الارباب كجا؟).
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 178
و اين سخن فرشتگان پرسش از امري بوده كه نسبت بان جاهل بوده‌اند، خواسته‌اند اشكالي را كه در مسئله خلافت يك موجود زميني بذهنشان رسيده حل كنند، نه اينكه در كار خداي تعالي اعتراض و چون و چرا كرده باشند.
بدليل اين اعترافي كه خداي تعالي از ايشان حكايت كرده، كه دنبال سؤال خود گفته‌اند:
(إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ، تنها داناي علي الاطلاق و حكيم علي الاطلاق تويي)، چون اين جمله با حرف (ان) كه تعليل را آماده مي‌كند آغاز شده، مي‌فهماند كه فرشتگان مفاد جمله را مسلم ميدانسته‌اند، (دقت بفرمائيد).
پس خلاصه كلام آنان باين معنا برگشت مي‌كند كه: خليفه قرار دادن تنها باين منظور است كه آن خليفه و جانشين با تسبيح و حمد و تقديس زباني، و وجوديش، نمايانگر خدا باشد، و زندگي زميني اجازه چنين نمايشي باو نميدهد، بلكه بر عكس او را بسوي فساد و شر مي‌كشاند.
از سوي ديگر، وقتي غرض از خليفه نشاندن در زمين، تسبيح و تقديس بان معنا كه گفتيم حكايت كننده و نمايشگر صفات خدايي تو باشد، از تسبيح و حمد و تقديس خود ما حاصل است، پس خليفه‌هاي تو مائيم، و يا پس ما را خليفه خودت كن، خليفه شدن اين موجود زميني چه فايده‌اي براي تو دارد؟.
خداي تعالي در رد اين سخن ملائكه فرمود: (إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ، وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها،).
زمينه و سياق كلام بدو نكته اشاره دارد، اول اينكه منظور از خلافت نامبرده جانشيني خدا در زمين بوده، نه اينكه انسان جانشين ساكنان قبلي زمين شوند، كه در آن ايام منقرض شده بودند، و خدا خواسته انسان را جانشين آنها كند، هم چنان كه بعضي از مفسرين اين احتمال را داده‌اند.
براي اينكه جوابي كه خداي سبحان بملائكه داده، اين است كه اسماء را بادم تعليم داده، و سپس فرموده: حال، ملائكه را از اين اسماء خبر بده، و اين پاسخ با احتمال نامبرده هيچ تناسبي ندارد.
و بنا بر اين، پس ديگر خلافت نامبرده اختصاصي بشخص آدم ع ندارد، بلكه فرزندان او نيز در اين مقام با او مشتركند، آن وقت معناي تعليم اسماء، اين ميشود: كه خداي تعالي اين علم را در انسان‌ها بوديعه سپرده، بطوري كه آثار آن وديعه، بتدريج و بطور دائم، از اين نوع موجود سر بزند، هر وقت بطريق آن بيفتد و هدايت شود، بتواند آن وديعه را از قوه بفعل در آورد.

[عموميت خلافت انسان و اينكه منظور از خلاف در آيه جانشيني خدا در زمين است] ..... ص : 178

دليل و مؤيد اين عموميت خلافت، آيه: (إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ، كه شما را بعد از
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 179
قوم نوح خليفه‌ها كرد)، «1» و آيه: (ثُمَّ جَعَلْناكُمْ خَلائِفَ فِي الْأَرْضِ، و سپس شما را خليفه‌ها در زمين كرديم)، «2» و آيه: (وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ، و شما را خليفه‌ها در زمين كند) «3» ميباشد.

[نداشتن ملائكه شايستگي خلافت را] ..... ص : 179

نكته دوم اين است كه خداي سبحان در پاسخ و رد پيشنهاد ملائكه، مسئله فساد در زمين و خونريزي در آن را، از خليفه زميني نفي نكرد، و نفرمود: كه نه، خليفه‌اي كه من در زمين ميگذارم خونريزي نخواهند كرد، و فساد نخواهند انگيخت، و نيز دعوي ملائكه را (مبني بر اينكه ما تسبيح و تقديس تو مي‌كنيم) انكار نكرد، بلكه آنان را بر دعوي خود تقرير و تصديق كرد.
در عوض مطلب ديگري عنوان نمود، و آن اين بود كه در اين ميان مصلحتي هست، كه ملائكه قادر بر ايفاء آن نيستند، و نميتوانند آن را تحمل كنند، ولي اين خليفه زميني قادر بر تحمل و ايفاي آن هست، آري انسان از خداي سبحان كمالاتي را نمايش ميدهد، و اسراري را تحمل مي‌كند، كه در وسع و طاقت ملائكه نيست.
اين مصلحت بسيار ارزنده و بزرگ است، بطوري كه مفسده فساد و سفك دماء را جبران مي‌كند، ابتداء در پاسخ ملائكه فرمود: (من ميدانم آنچه را كه شما نميدانيد)، و در نوبت دوم، بجاي آن جواب، اينطور جواب ميدهد: كه (آيا بشما نگفتم من غيب آسمانها و زمين را بهتر ميدانم؟) و مراد از غيب، همان اسماء است، نه علم آدم بان اسماء، چون ملائكه اصلا اطلاعي نداشتند از اينكه در اين ميان اسمايي هست، كه آنان علم بدان ندارند، ملائكه اين را نميدانستند، نه اينكه از وجود اسماء اطلاع داشته، و از علم آدم بانها بي اطلاع بوده‌اند، و گر نه جا نداشت خداي تعالي از ايشان از اسماء بپرسد، و اين خود روشن است، كه سؤال نامبرده بخاطر اين بوده كه ملائكه از وجود اسماء بي خبر بوده‌اند.
و گر نه حق مقام، اين بود كه باين مقدار اكتفاء كند، كه بادم بفرمايد: (ملائكه را از اسماء آنان خبر بده)، تا متوجه شوند كه آدم علم بانها را دارد، نه اينكه از ملائكه بپرسد كه اسماء چيست؟
پس اين سياق بما مي‌فهماند: كه ملائكه ادعاي شايستگي براي مقام خلافت كرده، و اذعان كردند به اينكه آدم اين شايستگي را ندارد، و چون لازمه اين مقام آنست كه خليفه اسماء را بداند، خداي تعالي از ملائكه از اسماء پرسيد، و آنها اظهار بي اطلاعي كردند، و چون از آدم پرسيد، و جواب داد باين وسيله لياقت آدم براي حيازت اين مقام، و عدم لياقت فرشتگان ثابت گرديد.
نكته ديگر كه در اينجا هست اينست كه، خداي سبحان دنباله سؤال خود، اين جمله را اضافه فرمود) (إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ، اگر راستگو هستيد)، و اين جمله اشعار دارد بر اينكه ادعاي ملائكه
__________________________________________________
1- سوره اعراف آيه 69
2- سوره يونس آيه 14
3- سوره نمل آيه 62
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 180
ادعاي صحيحي نبوده، چون چيزي را ادعا كرده‌اند كه لازمه‌اش داشتن علم است.

[مراد از علم به اسماء و اينكه مسميات، حقائق و موجودات خارجي و داراي حيات و علم بوده‌اند] ..... ص : 180

(وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها، ثُمَّ عَرَضَهُمْ) الخ، اين جمله اشعار دارد بر اينكه اسماء نامبرده، و يا مسماهاي آنها موجوداتي زنده و داراي عقل بوده‌اند، كه در پس پرده غيب قرار داشته‌اند، و بهمين جهت علم بانها غير آن نحوه علمي است كه ما باسماء موجودات داريم، چون اگر از سنخ علم ما بود، بايد بعد از آنكه آدم بملائكه خبر از آن اسماء داد، ملائكه هم مثل آدم داناي بان اسماء شده باشند، و در داشتن آن علم با او مساوي باشند، براي اينكه هر چند در اينصورت آدم بانان تعليم داده، ولي خود آدم هم بتعليم خدا آن را آموخته بود. پس ديگر نبايد آدم اشرف از ملائكه باشد، و اصولا نبايد احترام بيشتري داشته باشد، و خدا او را بيشتر گرامي بدارد، و اي بسا ملائكه از آدم برتري و شرافت بيشتري ميداشتند.
و نيز اگر علم نامبرده از سنخ علم ما بود، نبايد ملائكه بصرف اينكه آدم علم باسماء دارد قانع شده باشند، و استدلالشان باطل شود، آخر در ابطال حجت ملائكه اين چه استدلالي است؟ كه خدا بيك انسان مثلا علم لغت بياموزد، و آن گاه وي را برخ ملائكه مكرم خود بكشد، و بوجود او مباهات كند، و او را بر ملائكه برتري دهد، با اينكه ملائكه آن قدر در بندگي او پيش رفته‌اند كه، (لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ، از سخن خدا پيشي نمي‌گيرند، و بامر او عمل مي‌كنند)، «1» آن گاه باين بندگان پاك خود بفرمايد: كه اين انسان جانشين من و قابل كرامت من هست، و شما نيستيد؟
آن گاه اضافه كند كه اگر قبول نداريد، و اگر راست مي‌گوييد كه شايسته مقام خلافتيد، و يا اگر در خواست اين مقام را مي‌كنيد، مرا از لغت‌ها و واژه‌هايي كه بعدها انسانها براي خود وضع مي‌كنند، تا بوسيله آن يكديگر را از منويات خود آگاه سازند، خبر دهيد.
علاوه بر اينكه اصلا شرافت علم لغت مگر جز براي اين است كه از راه لغت، هر شنونده‌اي بمقصد دروني و قلبي گوينده پي ببرد؟ و ملائكه بدون احتياج بلغت و تكلم، و بدون هيچ واسطه‌اي اسرار قلبي هر كسي را ميدانند، پس ملائكه يك كمالي ما فوق كمال تكلم دارند.
و سخن كوتاه آنكه معلوم ميشود آنچه آدم از خدا گرفت، و آن علمي كه خدا بوي آموخت، غير آن علمي بود كه ملائكه از آدم آموختند، علمي كه براي آدم دست داد، حقيقت علم باسماء بود، كه فرا گرفتن آن براي آدم ممكن بود، و براي ملائكه ممكن نبود، و آدم اگر مستحق و لايق خلافت خدايي شد، بخاطر همين علم باسماء بوده، نه بخاطر خبر دادن از آن، و گر نه بعد از خبر دادنش، ملائكه هم مانند او با خبر شدند، ديگر جا نداشت كه باز هم بگويند: ما علمي نداريم،
__________________________________________________
1- سوره انبياء آيه 27
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 181
(سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا، إِلَّا ما عَلَّمْتَنا، منزهي تو، ما جز آنچه تو تعليممان داده‌اي چيزي نمي‌دانيم).
پس از آنچه گذشت روشن شد، كه علم باسماء آن مسميات، بايد طوري بوده باشد كه از حقايق و اعيان وجودهاي آنها كشف كند، نه صرف نامها، كه اهل هر زباني براي هر چيزي مي‌گذارند، پس معلوم شد كه آن مسميات و ناميده‌ها كه براي آدم معلوم شد، حقايقي و موجوداتي خارجي بوده‌اند، نه چون مفاهيم كه ظرف وجودشان تنها ذهن است، و نيز موجوداتي بوده‌اند كه در پس پرده غيب، يعني غيب آسمانها و زمين نهان بوده‌اند، و عالم شدن بان موجودات غيبي، يعني آن طوريكه هستند، از يك سو تنها براي موجود زميني ممكن بوده، نه فرشتگان آسماني، و از سوي ديگر آن علم در خلافت الهيه دخالت داشته است. كلمه (اسماء) در جمله (وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها) الخ، از نظر ادبيات، جمعي است كه الف و لام بر سرش در آمده، و چنين جمعي به تصريح اهل ادب افاده عموم مي‌كند، علاوه بر اينكه خود آيه شريفه با كلمه (كلها، همه‌اش) اين عموميت را تاكيد كرده.
در نتيجه مراد بان، تمامي اسمايي خواهد بود كه ممكن است نام يك مسما واقع بشود، چون در كلام، نه قيدي آمده، و نه عهدي، تا بگوئيم مراد، آن اسماء معهود است.
از سوي ديگر كلمه: (عرضهم، ايشان را بر ملائكه عرضه كرد)، دلالت مي‌كند بر اينكه هر يك از آن اسماء يعني مسماي بان اسماء، موجودي داراي حياة و علم بوده‌اند، و در عين اينكه علم و حياة داشته‌اند، در پس حجاب غيب، يعني غيب آسمانها و زمين قرار داشته‌اند.
گو اينكه اضافه غيب به آسمانها و زمين، ممكن است در بعضي موارد اضافه تبعيضي باشد، و لكن از آنجا كه مقام آيه شريفه مقام اظهار تمام قدرت خداي تعالي، و تماميت احاطه او، و عجز ملائكه، و نقص ايشان است، لذا لازم است بگوئيم اضافه نامبرده (مانند اضافه در جمله خانه زيد-) اضافه ملكي باشد.
در نتيجه مي‌رساند: كه اسماء نامبرده اموري بوده‌اند كه از همه آسمانها و زمين غايب بوده، و بكلي از محيط كون و وجود بيرون بوده‌اند.
وقتي اين جهات نامبرده را در نظر بگيريم، يعني عموميت اسماء را، و اينكه مسماهاي بان اسماء داراي زندگي و علم بوده‌اند، و اينكه در غيب آسمانها و زمين قرار داشته‌اند، آن وقت با كمال وضوح و روشني همان مطلبي از آيات مورد بحث استفاده مي‌شود، كه آيه: (وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ، وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ، هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما خزينه‌هاي آن هست، و ما از آن خزينه‌ها نازل نمي‌كنيم، مگر باندازه معلوم) «1»، در صدد بيان آنست.
__________________________________________________
1- سوره حجر آيه 21
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 182
چون خداي سبحان در اين آيه خبر ميدهد به اينكه آنچه از موجودات كه كلمه (شي‌ء- چيز) بر آن اطلاق بشود، و در وهم و تصور در آيد، نزد خدا از آن چيز خزينه‌هايي انباشته است، كه نزد او باقي هستند، و تمام شدني برايشان نيست، و بهيچ مقياسي هم قابل سنجش، و بهيچ حدي قابل تحديد نيستند، و سنجش و تحديد را در مقام و مرتبه انزال و خلقت مي‌پذيرند، و كثرتي هم كه در اين خزينه‌ها هست، از جنس كثرت عددي نيست، چون كثرت عددي ملازم با تقدير و تحديد است، بلكه كثرت آنها از جهت مرتبه و درجه است، و بزودي انشاء اللَّه در سوره حجر در تفسير آيه نامبرده كلامي ديگر خواهد آمد.
پس حاصل كلام اين شد: كه اين موجودات زنده و عاقلي كه خدا بر ملائكه عرضه كرد، موجوداتي عالي و محفوظ نزد خدا بودند، كه در پس حجاب‌هاي غيب محجوب بودند، و خداوند با خير و بركت آنها هر اسمي را كه نازل كرد، در عالم نازل كرد، و هر چه كه در آسمانها و زمين هست از نور و بهاي آنها مشتق شده است، و آن موجودات با اينكه بسيار و متعددند، در عين حال تعدد عددي ندارند، و اينطور نيستند كه اشخاص آنها با هم متفاوت باشند، بلكه كثرت و تعدد آنها از باب مرتبه و درجه است، و نزول اسم از ناحيه آنها نيز باين نحو نزول است.
(وَ أَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ) آنچه ملائكه اظهار بدارند، و آنچه پنهان كنند، دو قسم از غيب نسبي است، يعني بعضي از غيب‌هاي آسمانها و زمين است، و بهمين جهت در مقابل آن جمله:
(أَعْلَمُ غَيْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ) قرار گرفت، تا شامل هر دو قسم غيب يعني غيب داخل در عالم ارضي و سماوي، و غيب خارج از آن بشود.

[ابليس قبل از بوجود آمدن صحنه خلقت آدم كافر بوده] ..... ص : 182

تقيد جمله:(كنتم تكتمون) بقيد (كنتم)، باين معنا اشعار دارد: كه در اين ميان در خصوص آدم و خلافت او، اسراري مكتوم و پنهان بوده، و ممكن است اين معنا را از آيه بعدي هم، كه مي‌فرمايد: (فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ، أَبي وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ) «1»، استفاده كرد.
چون از اين جمله بر مي‌آيد كه ابليس قبل از بوجود آمدن صحنه خلقت آدم، و سجده ملائكه، كافر بوده (چون فرموده كانَ مِنَ الْكافِرِينَ، از كافرين بود) و سجده نكردنش، و مخالفت ظاهريش، ناشي از مخالفتي بوده كه در باطن، مكتوم داشته.
و از همين جا روشن ميشود كه سجده ملائكه، و امتناع ابليس از آن، يك واقعه‌اي بوده كه در فاصله فرمايش خدا: (إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ)، و بين فرمايش ديگرش: (أَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ) الخ، واقع شده و نيز از آن استفاده ميشود كه بخاطر چه سري جمله: إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ) الخ، را بار دوم مبدل كرد بجمله: (إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ).
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 34
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 183

بحث روايتي [(شامل رواياتي در باره قصه آدم" ع")] ..... ص : 183

در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: اگر ملائكه موجودات زميني را قبلا نديده بودند، كه خونريزي كردند، از كجا گفتند (أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ؟) «1».
مؤلف: ممكن است اين فرمايش امام اشاره باشد، بدوراني كه قبل از دوران بني آدم در زمين گذشته، هم چنان كه اخباري نيز در اين باره رسيده است، و اين با بيان ما كه گفتيم: ملائكه مسئله خونريزي و فساد را از كلام خداي تعالي: (إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً) الخ فهميدند. منافات ندارد، بلكه اصولا اگر بيان ما در نظر گرفته نشود، كلام ملائكه قياسي مذموم ميشود نظير قياسي كه ابليس كرد، (چون صرف اينكه در دوران قبل موجوداتي چنين و چنان كردند، دليل نميشود بر اينكه موجودي ديگر نيز آن چنان باشد).
و نيز در تفسير عياشي از آن جناب روايت شده كه زراره گفت: وارد بر حضرت ابي جعفر امام باقر ع شدم، فرمود: از اخبار شيعه چه چيزهايي داري؟ عرضه داشتم: نزد من از احاديث شيعه مقدار زيادي هست، و من ميخواستم آتشي بيفروزم، و همه را در آتش بسوزانم، فرمود: آنها را پنهان كن، تا آنچه را بنظرت درست نمي‌آيد فراموش كني، در اينجا بياد احاديث مربوط بادم افتادم، امام باقر ع فرمود: ملائكه چه اطلاعي از خلقت آدم داشتند، كه گفتند:
(أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ). «2»
زراره سپس اضافه كرد: كه امام صادق ع هر وقت گفتگو از مسئله آدم بميان مي‌آمد، مي‌فرمود: اين جريان ردي است بر قدريه، كه منكر قدر هستند، چون مي‌رساند سرنوشت انسان قبل از هستيش معين شده، آن گاه امام صادق ع فرمود: آدم در آسمان از ميانه فرشتگان رفيقي داشت، بعد از آنكه از آسمان بزمين هبوط كرد، آن رفيق آسمانيش از فراق وي ناراحت شد، و نزد خدا شكايت كرد، اجازه خواست تا بزمين هبوط كند، و احوالي از رفيقش بپرسد، خداي تعالي باو اجازه داد، فرشته هبوط كرد، و آدم را ديد، كه در بياباني خشك و بدون گياه نشسته، همين كه رفيق آسمانيش را ديد، (از شدت دلتنگي) دست بسر گذاشت، و فريادي اندوه بار بزد.
امام صادق ع مي‌فرمود: ميگويند: آدم اين فرياد خود را بگوش همه خلق رسانيد،
__________________________________________________
1- عياشي ج 1 ص 29 ح 4
2- عياشي ج 1 ص 32 ح 9 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 184
(البته اين است كه همه فضا را با فرياد خود پر كرد، و خلاصه منظور از خلق انسانها نيستند چون آن روز غير از آدم انساني ديگر نبود،) فرشته چون اين اندوه آدم بديد، گفت: اي آدم گويا پروردگارت را نافرماني كردي، و خود را دچار بلائي كرده‌اي، كه تاب تحملش را نداري، هيچ ميداني كه خداي تعالي در باره تو بما چه گفت؟ و ما در پاسخ چه گفتيم؟ آدم گفت: نه، هيچ اطلاعي ندارم، رفيقش گفت خدا فرمود: (إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً) الخ، و ما گفتيم: (أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ)؟ و معلوم ميشود كه خدا تو را براي اين آفريده، كه در زمين باشي، با اين حال آيا توقع داري كه هنوز در آسمان باشي؟ آن گاه امام صادق سه بار فرمود: بخدا سوگند آدم با اين مژده تسليت يافت. «1»
مؤلف: از اين روايت بر مي‌آيد كه بهشت آدم كه در آنجا خلق شد، و از آنجا هبوط كرد، در آسمان بوده، و بزودي رواياتي ديگر نيز مي‌آيد، كه مؤيد اين معنا است.
و نيز در همان تفسير از ابي العباس از امام صادق ع روايت كرده كه گفت: از آن جناب از آيه: (وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها) الخ پرسيدم، كه آن اسماء چه بوده؟ فرمود: اسامي دواها و گياهان و درختان و كوه‌هاي زمين بود. «2»
و نيز در همان تفسير از داود بن سرحان عطار روايت كرده كه گفت: نزد امام صادق ع بودم، دستور داد سفره آوردند، و ما غذا خورديم، سپس دستور داد طشت و دستسنان (لگن با حوله) را، آوردند عرضه داشتم: فدايت شوم منظور از اسماء در آيه (وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ) الخ چيست؟ آيا همين طشت و دست سنان نيز از آن اسماء است؟ حضرت فرمود: دره‌ها و تنگه‌ها و بيابانها از آنست، و با دست خود اشاره به پستيها و بلنديها كرد. «3»
و در كتاب معاني از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: خداي عز و جل اسامي حجت‌هاي خود همگي را بادم بياموخت، آن گاه آنان را كه در آن روز ارواحي بودند بر ملائكه عرضه كرد، و بملائكه فرمود: مرا از اسامي اين حجت‌ها خبر دهيد، اگر راست مي‌گوييد، كه بخاطر تسبيح و تقديستان از آدم سزاوارتر بخلافت در زمين هستيد، ملائكه گفتند: (سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلَّا ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ)، منزهي تو، ما جز آنچه تو بما تعليم كرده‌اي علمي نداريم، كه تنها تويي داناي حكيم)، آن گاه خداي تعالي بادم فرمود: اي آدم (أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ)، تو ملائكه را باسماء آنان خبر ده، (فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمائِهِمْ) پس همين كه آدم ملائكه را از اسماء آنان خبر داد، ملائكه بمنزلت عظيمي كه حجت‌هاي خدا نزد خدا دارند پي بردند، و فهميدند كه آنان سزاوارترند بخلافت تا
__________________________________________________
1- تفسير عياشي ج 1 ص 32 ح 10
2- تفسير عياشي ج 1 ص 32 ح 11
3- تفسير عياشي ج 1 ص 33 ح 13
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 185
ايشان، و آن حجت‌هايند كه ميتوانند جانشين خدا در زمين، و حجت‌هاي او بر خلق باشند، آن گاه حجت‌ها را از نظر ملائكه پنهان كرد، و ايشان را وادار كرد كه تا با ولايت و محبت آن حجت‌ها وي را عبادت كنند، و بايشان فرمود: (أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ؟ وَ أَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ؟). «1»
مؤلف: خواننده عزيز با مراجعه به بياني كه گذشت، متوجه ميشود كه اين روايات چه معنا ميدهد، و اينكه ميان اينها و روايات قبل از اينها منافاتي نيست، چون در گذشته گذشت كه آيه:
(وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ) «2» الخ، اين معنا را دست ميدهد: كه هيچ چيز نيست مگر آنكه در خزينه‌هاي غيب وجود دارد، و آنچه الان در دسترس ما هست با نزول از آنجا باين صورت در آمده‌اند، و هر اسمي كه در مقابل معنا و مسمائي از اين مسميات اسم هست براي همين مسما در خزائن غيب نيز هست. پس در نتيجه هيچ فرقي نيست بين اينكه گفته شود: خدا آنچه در خزائن غيب هست، يعني غيب آسمانها و زمين را بادم تعليم داد، و بين اينكه گفته شود: خداوند اسم همه چيز را كه باز غيب آسمانها و زمين است بادم بياموخت، چون روشن است كه نتيجه هر دو يكي است.
و مناسب اين مقام آنست كه يك عده از اخبار طينت را كه مؤيد بيان ما است در اينجا بياوريم، و لذا ما حديثي را كه مرحوم مجلسي در بحار آورده در اينجا نقل مي‌كنيم، وي از جابر بن عبد اللَّه روايت مي‌كند كه گفت برسولخدا (ص) عرضه داشتم: اولين چيزي كه خدا خلق كرد، چه بود؟ فرمود: اي جابر نور پيغمبرت بود، كه خدا اول آن را آفريد، و سپس از او هر چيز ديگري را خلق كرد، آن گاه آن را در پيش روي خود در مقام قربش نگه داشت، و خدا ميداند چه مدت نگه داشت، آن گاه آن نور را چند قسم كرد، عرش را از يك قسم آن، و كرسي را از يك قسمش، و حاملان عرش و سكنه كرسي را از يك قسمش بيافريد، و قسم چهارم را در مقام حب آن مقدار كه خود ميداند نگه داشت، و سپس همان را چند قسم كرد، قلم را از قسمي، و لوح را از قسمي، و بهشت را از قسمي ديگرش بيافريد، و قسم چهارم را آن قدر كه خود ميداند در مقام خوف نگه داشت، باز همان را اجزايي كرد، و ملائكه را از جزئي، و آفتاب را از جزئي، و ماه را از جزئي بيافريد، و قسم چهارم را آن قدر كه خود ميداند در مقام رجاء نگه داشت، و سپس همان را اجزايي كرد، عقل را از جزئي، و علم و حلم را از جزئي، و عصمت و توفيق را از جزئي بيافريد، و باز قسم چهارمش را آن قدر كه خود ميداند در مقام حياء نگه داشت.
__________________________________________________
1- اكمال الدين ج 1 ص 13
2- سوره الحجر آيه 21
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 186
و سپس با ديد هيبت بان قسم از نور من كه باقي مانده بود نظر افكند، و آن نور شروع كرد به نور باريدن، و در نتيجه صد و بيست و چهار هزار قطره نور از او جدا شد، كه خدا از هر قطره‌اي روح پيغمبري و رسولي را بيافريد، و سپس آن ارواح شروع كردند به دم زدن، و خدا از دم آنها ارواح اولياء، و شهداء و صالحين، را بيافريد. «1»
مؤلف: اخبار در اين معاني بسيار زياد است، و خواننده گرامي اگر با نظر دقت و تامل در آنها بنگرد، خواهد ديد كه همه شواهدي هستند بر بيان گذشته ما، و انشاء اللَّه بزودي بحثي در پيرامون بعضي از آنها خواهد آمد، تنها چيزي كه عجالتا در اينجا لازم است سفارش كنم، اين است كه زنهار وقتي باين اخبار بر ميخوري، بايد در نظر داشته باشي كه بآثاري از معادن علم و منابع حكمت بر خورده‌اي، فوري مگو كه اينها از جعليات صوفي مآبان، و اوهام خرافه‌پرستان است، براي اينكه براي عالم خلقت اسراري است، كه اينك مي‌بينيم طبقاتي از اقوام مختلف انساني هنوز هم كه هنوز است لحظه‌اي از جستجو و بحث پيرامون اسرار خلقت نمي‌آسايند، هم چنان كه از روز نخست كه بشر در زمين منتشر گرديد، هر مجهولي كه برايش كشف شد، پي بمجهولهاي بسياري ديگر برد، با اينكه همه بحثها كه تا كنون پي گيري شده، در چار ديواري عالم طبيعت بوده، كه پست‌ترين و تنگ‌ترين عوالم است. اين كجا و عالم ما وراي طبيعت كجا؟ كه عوالم نور و وسعت است.
__________________________________________________
1- بحار الانوار
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 187

[سوره البقرة (2): آيه 34] ..... ص : 187

اشاره

وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْلِيسَ أَبي وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ (34)

ترجمه آيه ..... ص : 187

و چون بملائكه گفتيم براي آدم سجده كنيد پس همه سجده كردند بجز ابليس كه از اينكار امتناع كرد و كبر ورزيد و او از كافران بود (34).

بيان ..... ص : 187

[دو وجه در معني" وَ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ"] ..... ص : 187

خواننده عزيز تا اينجا متوجه شد كه جمله: (وَ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ) الخ، دلالت ميكرد بر اينكه:
در ميان ملائكه (و لو يك نفر از ايشان بنام ابليس) امري مكتوم بوده، كه از اظهار آن خودداري مي‌كرده‌اند، و بزودي آن امر (كه همان كفر ابليس باشد) آشكار ميشود، و اين معنا با جمله: (أَبي وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ)، بي مناسبت نيست، چون در اين جمله نفرمود: ابليس از سجده امتناع ورزيد، و تكبر كرد، و كافر شد، بلكه فرموده: و از كافران بود، معلوم ميشود اين،
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 188
يكي از همان اموري بوده كه مكتوم بوده، و خداوند با اين صحنه آن را بر ملا كرده.
و نيز متوجه شد، كه داستان سجده تقريبا و يا تحقيقا ميان دو جمله: (إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ) الخ، و جمله: (وَ أَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ) الخ واقع شده، و يا مثل آنست كه واقع شده باشد، در نتيجه آيه: (وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ) الخ، نظير جمله‌اي ميماند كه از ميان چند جمله استخراج شده باشد تا راهي براي انتقال به داستان بهشت پيدا شود، چون اگر بخاطر داشته باشيد گفتيم: اين آيات منظور اصليش بيان خلافت انسان، و موقعيت او، و چگونگي نازل شدنش به دنيا و مال كار او از سعادت و شقاوت است، پس در چنين مقامي اعتناي زيادي به نقل داستان سجده ندارد، مگر باشاره اجمالي آن، تا باين ترتيب وسيله‌اي شود براي ذكر داستان بهشت، و هبوط آدم، (دقت فرمائيد).
پس وجه اعراض از تفصيل باختصار گويي نيز همين بود، و اي بسا سر التفات از غيبت در (إِذْ قالَ رَبُّكَ) الخ، به تكلم در (اذ قلنا) الخ باز همين باشد.
و بنا بر آنچه گذشت نسبت كتمان بهمه ملائكه دادن، با اينكه تنها يك نفر از آنان بنام ابليس كفر دروني خود را پنهان كرده بود، از باب رعايت دأب كلامي است، كه عمل يك نفر را بجماعتي كه با آن يك نفر آميخته‌اند، و امتيازي بينشان نيست، نسبت ميدهند.
البته ممكن است وجه ديگري داشته باشد، و آن اين باشد كه ملائكه از ظاهر كلام خدا كه فرمود: (إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً)، اين معنا را فهميدند و آن را كتمان كرده‌اند، كه مراد خدا بخليفه قرار دادن در زمين اطلاق خلافت باشد چون ملائكه احتمال نميدادند كه يك موجود مادي و زميني بتواند مقام خلافت خدايي را دارا شود، خدا هم كه در كلام خود نفرمود: چه كسي را ميخواهم در زمين خليفه كنم، بلكه بطور مطلق فرمود: ميخواهم اينكار را بكنم، لذا خداي تعالي فرمود: (من ميدانم آنچه را كه همه شما ملائكه اظهار ميداريد، و هم آنچه را پنهان مي‌كنيد)، مؤيد اين وجه اين است كه بعد از رد كلام ملائكه، و اثبات لياقت خلافت براي آدم، براي بار دوم بملائكه فرمود: كه بايد بر آدم سجده كنيد، چون مي‌فهماند هنوز حضور قلبي ملائكه و آن پندارشان زايل نشده بود بعضي از روايات نيز بطوري كه خواهيد ديد بر اين وجه دلالت دارد.

[حكم سجده براي غير خدا] ..... ص : 188

(اسْجُدُوا لِآدَمَ) الخ، از اين جمله اجمالا استفاده ميشود كه سجده براي غير خدا جائز است در صورتي كه منظور از آن احترام و تكريم آن غير خدا، و در عين حال خضوع و اطاعت امر خدا نيز بوده باشد، و نظير اين استفاده را از آيه: (وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَي الْعَرْشِ، وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قالَ يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا، پدر و مادر خود را بر تخت سلطنت نشانيد، و ايشان و برادران همگي بمنظور تعظيم وي بسجده افتادند، يوسف بپدر گفت: پدرم اين است تاويل آن
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 189
رؤيايي كه قبلا ديده بودم، پروردگارم آن رؤيا را محقق كرد) «1»، نيز ميتوان كرد.
و اين خود اشكالي است كه ممكن است بذهن كسي خطور كند و خلاصه جواب اين است كه اگر بياد داشته باشيد در سوره فاتحه گفتيم: عبادت، عبارت از آنست كه بنده، خود را در مقام عبوديت در آورد، و عملا بندگي و عبادت خود را اثبات هم بكند، و همواره بخواهد كه در بندگي ثابت بماند.
بنا بر اين فعل عبادي بايد فعلي باشد كه صلاحيت براي اظهار مولويت مولي، و يا عبديت عبد را داشته باشد، مانند سجده و ركوع كردن و يا جلو پاي مولا بر خواستن، و يا دنبال سر او راه رفتن، و امثال آن، و هر چه اين صلاحيت بيشتر باشد، عبادت بيشتر، و عباديت متعين‌تر ميشود، و از هر عملي در دلالت بر عزت مولويت، و ذلت عبوديت، روشن‌تر و واضح‌تر، دلالت سجده است، براي اينكه در سجده بنده بخاك مي‌افتد، و روي خود را بخاك مي‌گذارد.

[سجده عبادت ذاتي نيست] ..... ص : 189

اشاره

و اما اينكه بعضي چه بسا گمان كرده‌اند: كه سجده عبادت ذاتي است، و بجز عبادت هيچ عنواني ديگر بر آن منطبق نيست، صحيح نيست، و نبايد بدان اعتناء كرد، براي اينكه چيزي كه ذاتي شد، ديگر تخلف و اختلاف نمي‌پذيرد، و سجده اينطور نيست، زيرا ممكن است كسي همين عمل را بداعي ديگري غير داعي تعظيم و عبادت بياورد، مثلا بخواهد طرف را مسخره و استهزاء كند، و معلوم است كه در اينصورت با اينكه همه آن خصوصياتي را كه سجده عبادتي دارد واجد است، مع ذلك عبادت نيست، بله، اين معنا قابل انكار نيست، كه معناي عبادت در سجده از هر عمل ديگري واضح‌تر و روشن‌تر بچشم مي‌خورد.
خوب، وقتي معلوم شد كه سجده عبادت ذاتي نيست، بلكه قصد عبادت لازم دارد، پس اگر در سجده‌اي مانعي تصور شود، ناگزير از جهت نهي شرعي، و يا عقلي خواهد بود، و آنچه در شرع و يا عقل ممنوع است، اين است كه انسان با سجده خود براي غير خدا، بخواهد براي آن غير اثبات ربوبيت كند، و اما اگر منظورش از سجده صرف تحيت و يا احترام او باشد، بدون اينكه ربوبيت براي او قائل باشد، بلكه صرفا منظورش انجام يك نحو تعارف و تحيت باشد و بس، در اينصورت نه دليل شرعي بر حرمت چنين سجده‌اي هست، و نه عقلي.
چيزي كه هست ذوق ديني، كه مردم متدين آن را از انس ذهن بظواهر دين كسب كرده‌اند، اقتضاء مي‌كند كه بطور كلي اين عمل را بخدا اختصاص دهند، و براي غير خدا هر چند از باب تعارف و تحيت باشد، بخاك نيفتند، اين ذوق قابل انكار نيست، و لكن چنين هم نيست كه هر عملي را كه بمنظور اظهار اخلاص در باره خدا مي‌آوريم، آوردن آن عمل در باره غير خدا ممنوع
__________________________________________________
1- سوره يوسف آيه 100
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 190

بحث روايتي [ (شامل رواياتي در باره قصه خلقت آدم و سجده ملائكه و اباء ابليس ...)] ..... ص : 190

در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: بعد از آنكه خداي تعالي آدم را آفريد، ملائكه را امر فرمود تا براي او سجده كنند، ملائكه در دل بخود گفتند: ما گمان نمي‌كنيم خدا خلقي بيافريند كه نزدش گرامي‌تر از ما باشد، ما همسايگان او، و مقرب‌ترين خلق نزد اوئيم، خداي تعالي فرمود: آيا بشما نگفتم: كه من آنچه را اظهار و يا كتمان مي‌كرديد ميدانم؟ يعني آنچه را در باره جن زادگان (كه قبلا در زمين فساد مي‌كردند)، اظهار داشتيد، و آنچه را كه (در باره لياقت خود براي خلافت) پنهان كرديد، ميدانم، و بهمين جهت ملائكه بخاطر آنچه گفته بودند، و نيز آنچه پنهان كرده بودند بعرش خدا پناهنده شدند. «1»
و در همين تفسير نيز از علي بن الحسين ع حديثي باين معنا آمده، و در آن فرموده: وقتي ملائكه بخطاي خود پي بردند، متوسل بعرش شدند، و اين خطا از عده‌اي از فرشتگان بود، نه از همه آنان، و آن عده، فرشتگان پيرامون عرش بودند،- تا آنجا كه فرمود:- و اين عده تا روز قيامت هم چنان پناهنده عرش هستند. «2»
مؤلف: ممكن است مضمون اين دو روايت را از آيه‌اي كه حكايت كلام ملائكه است استفاده كرد، آنجا كه گفتند: (وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ، وَ نُقَدِّسُ لَكَ، تا جمله: سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا، إِلَّا، ما عَلَّمْتَنا، إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ، و لكن روايت نامبرده خالي از اشكال نيست، براي اينكه در آيه همه ملائكه مامور به سجده شدند، و بغير از ابليس كسي در امتثال استثناء نشده، در جاي ديگر هم فرموده: (ملائكه كلهم اجمعين سجده كردند).
ولي بهر حال در توجيه روايت مي‌گوييم: بزودي خواهد آمد كه عرش خدا عبارتست از علم، و روايات وارده از ائمه اهل بيت ع، نيز همين را ميگويد، پس ملائكه‌اي كه آن اعتراض را كرده بودند، فرشتگاني بودند، كه با علم خدا سر و كار داشته‌اند، و چون بخطاي خود پي بردند، باز بعلم او پناهنده شدند، و گفتند: تو منزهي از آنچه ما پنداشتيم، و ما جز آنچه تو بما دادي علمي نداريم، تنها داناي حكيم تويي) (دقت بفرمائيد).
و بنا بر اين مراد بجمله (وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ) الخ، اين خواهد بود، كه ابليس از زمره قوم و
__________________________________________________
1- عياشي ج 1 ص 33 ح 14
2- عياشي ج 1 ص 30 ح 7
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 191
قبيله جني خودش بود، همانهايي كه قبل از خلقت آدم در زمين زندگي مي‌كردند، و قرآن كريم در جاي ديگر در باره‌شان فرموده: (وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ، وَ الْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ السَّمُومِ، ما انسان را از گلي خشكيده و سخت، كه قبلا لايه‌اي قالب ريخته بود، بيافريديم، و جن را قبلا از آتش زهرآگين خلق كرديم)، «1» و بنا بر اين روايت، ديگر نسبت كتمان بهمه ملائكه دادن عنايتي زائد لازم ندارد، و نسبت نامبرده بنحو حقيقت خواهد بود، براي اينكه معناي مكتوم، معنايي بود كه بقلب همه ملائكه خطور كرد، خواهي گفت: آن وقت اين روايت با روايتي كه مي‌گفت: منظور، كتمان ابليس است، كه نخوت و امتناع از سجده براي آدم را كتمان كرده بود، منافات دارد، در جواب مي‌گوييم: كه هيچ منافاتي نيست، و همه آنها را ميتوان از آيه استفاده كرد، چون واقع مطلب هم همين بوده، شيطان تصميم گرفته بود كه اگر مامور بسجده بر آدم شود، مخالفت كند، ملائكه هم آن پندار غلط را پنداشته بودند.
و در كتاب قصص الانبياء، از ابي بصير روايت كرده كه گفت: بامام صادق ع عرض كردم: آيا ملائكه سجده كردند؟ و جبهه‌هاي خود بر زمين نهادند؟ فرمود: آري، از ناحيه خدا مامور باين تكريم و احترام از آدم شدند. «2»
و در كتاب تحف العقول آمده: كه سجده ملائكه براي آدم (شرك نبود)، بلكه اطاعت خدا، و محبتي بود كه ملائكه نسبت بادم ورزيدند. «3»
و در كتاب احتجاج، از موسي بن جعفر، از پدران بزرگوارش ع روايت آمده، كه فرمود: مردي يهودي از امير المؤمنين ع از معجزات رسول خدا (ص)، پرسيد، كه آن جناب در مقابل ساير انبياء چه معجزاتي داشت؟ مثلا همين آدم (آن قدر بزرگ بود كه) خدا ملائكه را وادار كرد تا براي او سجده كنند، آيا از محمد (ص) نيز چنين احترامي كرد؟ علي ع فرمود: درست است همين طور بود، و لكن سجده ملائكه براي آدم اطاعت و عبادت آدم نبود، و ملائكه آدم را در مقابل خدا نپرستيدند، بلكه خداي تعالي آنان را بر اينكار وا داشت، تا اعترافي باشد از ملائكه بر برتري آدم، و رحمتي باشد از خدا براي او، ولي محمد (ص) را فضيلتي بالاتر از اين داد، خداي جل و علا با آن بزرگي و جبروتي كه دارد، و با تمامي ملائكه‌اش، بر محمد صلوات و درود فرستاد، و صلوات فرستادن مؤمنين بر او را عبادت خود خواند، و تو اي يهودي تصديق مي‌كني كه اين فضيلت بزرگتر است. «4»
و در تفسير قمي آمده: كه خدا از آدم نخست مجسمه‌اش را ساخت، و چهل سال بهمان حال
__________________________________________________
1- سوره حجر آيه 27
2- قصص الانبياء و بحار الانوار ج 11 ص 139 ح 3
3- تحف العقول ص 357 طبع نجف
4- احتجاج ج 1 ص 314 طبع نجف
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 192
باقي گذاشت، چون ابليس لعين از او مي‌گذشت بان مجسمه ميگفت: خدا تو را براي امري درست كرده آن گاه عالم آل محمد، ع فرمود: ابليس با خود گفت: اگر خدا مرا بسجده بر اين موجود امر كند، هرگز زير بار نمي‌روم، تا آنجا كه عالم فرمود: آن گاه خدا بملائكه فرمود: براي آدم سجده كنيد، ملائكه سجده كردند، و ابليس آنچه را در دل پنهان كرده بود بيرون انداخت، و حسد دروني خود را اظهار كرده از سجده براي آدم امتناع ورزيد. «1»
و در بحار، از قصص الانبياء، از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: ابليس مامور شد بسجده بر آدم، در جواب عرضه داشت: پروردگارا بعزتت سوگند مرا از سجده بر آدم معاف بدار، و من در عوض تو را عبادتي بكنم كه تا كنون احدي مثل آن عبادتت نكرده باشد، خداي تعالي فرمود: من اطاعت بر طبق اراده و خواست خودم را دوست ميدارم، آن گاه فرمود: ابليس چهار بار ناله كرد، يكي آن روزي كه لعنت شد، و روزي ديگر روزي كه بزمين هبوط نمود، و روزي كه محمد (ص) مبعوث گرديد، بعد از مدتي فترت كه انبيايي مبعوث نشده بودند، و چهارم آن هنگامي كه سوره فاتحه نازل گرديد، و دو بار صداي فرح‌آميزي در آورد، يكي آن هنگامي كه آدم از درختي كه نهي شده بود بخورد، و يكي هم آن هنگامي كه از بهشت بيرون شد، و بزمين هبوط كرد، و در تفسير جمله: (فَبَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما، عيب‌هاشان برايشان هويدا شد) فرمود: قبل از خوردن از آن درخت، عورت آن دو ديده نميشد، و بعد از خوردن آن ظاهر گشت، و ديدني شد، و نيز فرمود: آن درختي كه آدم از خوردنش نهي شده بود، سنبله بود. «2»
مؤلف: و در روايات- كه عددشان هم بسيار است- مطالبي هست كه آن مطلب ما را كه در باره سجده گفتيم تاييد مي‌كند.
__________________________________________________
1- تفسير قمي ج 1 ص 41 س 10 [.....]
2- بحار الانوار ج 11 ص 145 ح 14
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 193

[سوره البقرة (2): آيات 35 تا 39] ..... ص : 193

اشاره

وَ قُلْنا يا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَ كُلا مِنْها رَغَداً حَيْثُ شِئْتُما وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ (35) فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطانُ عَنْها فَأَخْرَجَهُما مِمَّا كانا فِيهِ وَ قُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ (36) فَتَلَقَّي آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ (37) قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (38) وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ (39)

ترجمه آيات ..... ص : 193

و گفتيم: اي آدم تو و همسرت در بهشت آرام گيريد و از آن بفراواني از هر جا كه خواستيد بخوريد و نزديك اين درخت مشويد كه از ستمگران خواهيد شد (35).
و شيطان ايشان را از نعمت بهشت بينداخت و از آن زندگي آسوده كه داشتند بيرونشان كرد، گفتيم: با همين وضع كه دشمن يكديگريد پائين رويد كه تا مدتي در زمين قرارگاه و بهره داريد (36).
و آدم از پروردگار خود سخناني فرا گرفت و خدا او را به بخشيد كه وي
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 194
بخشنده و رحيم است (37).
گفتيم همگي از بهشت پائين رويد اگر هدايتي از من بسوي شما آمد و البته هم خواهد آمد آنها كه هدايت مرا پيروي كنند نه بيمي دارند و نه اندوهگين شوند (38).
و كساني كه كافر شوند و آيه‌هاي ما را دروغ شمارند اهل جهنمند و خود در آن جاودانند (39)

بيان ..... ص : 194

[مواردي در قرآن كه مساله بهشت آدم و داستان آن آمده] ..... ص : 194

(وَ قُلْنا يا آدَمُ اسْكُنْ) الخ، با اينكه داستان سجده كردن ملائكه براي آدم، در چند جاي قرآن كريم تكرار شده، مسئله بهشت آدم، و داستان آن جز در سه جا نيامده.
اول در همين آيات مورد بحث از سوره بقره.
دوم در سوره اعراف كه فرموده: (وَ يا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ، فَكُلا مِنْ حَيْثُ شِئْتُما، وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ، فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّيْطانُ، لِيُبْدِيَ لَهُما ما وُورِيَ عَنْهُما، مِنْ سَوْآتِهِما وَ قالَ: ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ، إِلَّا أَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ، أَوْ تَكُونا مِنَ الْخالِدِينَ، وَ قاسَمَهُما: إِنِّي لَكُما لَمِنَ النَّاصِحِينَ، فَدَلَّاهُما بِغُرُورٍ، فَلَمَّا ذاقَا الشَّجَرَةَ، بَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما، وَ طَفِقا يَخْصِفانِ عَلَيْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ، وَ ناداهُما رَبُّهُما: أَ لَمْ أَنْهَكُما عَنْ تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ؟ وَ أَقُلْ لَكُما: إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُما عَدُوٌّ مُبِينٌ؟ قالا: رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا، وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا، وَ تَرْحَمْنا، لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ، قالَ: اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ، وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ، وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ قالَ: فِيها تَحْيَوْنَ، وَ فِيها تَمُوتُونَ، وَ مِنْها تُخْرَجُونَ) الخ، و اي آدم تو و همسرت در بهشت مسكن كنيد، و از آن هر قدر كه ميخواهيد بخوريد، ولي نزديك اين درخت مشويد، كه در آن صورت از ستمكاران خواهيد شد، پس شيطان آن دو را وسوسه كرد، تا بلكه بتواند عيبهايي از ايشان كه پوشيده بود آشكار سازد، و لذا گفت: پروردگار شما، شما را از اين درخت نهي نكرده، مگر براي اينكه در نتيجه خوردن از آن مبدل بفرشته نشويد و يا از جاودانان در بهشت نگرديد، (و اگر شما از آن بخوريد، هميشه در بهشت خواهيد ماند) آن گاه براي آن دو سوگند ياد كرد: كه من از خيرخواهان شمايم باين وسيله و با نيرنگ‌هاي خود آن دو را بخود نزديك كرد، تا آنكه از درخت بخوردند، همين كه خوردند، عيبشان ظاهر شد، ناگزير شروع كردند از برگهاي بهشتي بر خود پوشيدن، و پروردگارشان ندايشان داد: كه مگر بشما نگفتم: از اين درخت مخوريد؟ و مگر نگفتم شيطان براي شما دشمني است آشكار؟! گفتند: پروردگارا ما بخويشتن ستم كرديم، اگر ما را نبخشي و رحم نكني، حتما از زيانكاران خواهيم شد فرمود: از بهشت پائين برويد، كه بعضي بر بعضي ديگر دشمنيد، و زمين تا مدتي معين (يعني تا هنگام مرگ) جايگاه شما است و نيز فرمود: در همانجا
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 195
زندگي كنيد، و در آنجا بميريد، و از همانجا دوباره بيرون شويد)، «1» سوم در سوره طه، كه فرموده: (وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلي آدَمَ مِنْ قَبْلُ، فَنَسِيَ، وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً وَ إِذْ قُلْنا: لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ، فَسَجَدُوا، إِلَّا إِبْلِيسَ، أَبي، فَقُلْنا يا آدَمُ: إِنَّ هذا عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ، فَلا يُخْرِجَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقي إِنَّ لَكَ أَلَّا تَجُوعَ فِيها وَ لا تَعْري وَ أَنَّكَ لا تَظْمَؤُا فِيها، وَ لا تَضْحي، فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ الشَّيْطانُ، قالَ يا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلي شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْكٍ لا يَبْلي؟ فَأَكَلا مِنْها، فَبَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما، وَ طَفِقا يَخْصِفانِ عَلَيْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ، وَ عَصي آدَمُ رَبَّهُ فَغَوي، ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ، فَتابَ عَلَيْهِ وَ هَدي، قالَ: اهْبِطا مِنْها جَمِيعاً بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً، فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ، فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقي وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي، فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً، وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمي، قالَ: رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمي؟ وَ قَدْ كُنْتُ بَصِيراً، قالَ كَذلِكَ أَتَتْكَ آياتُنا، فَنَسِيتَها، وَ كَذلِكَ الْيَوْمَ تُنْسي، الخ و ما با آدم قبلا عهدي بسته بوديم و فرماني داده بوديم (كه فريب ابليس را نخورد)، ولي او را در آن عهد ثابت قدم و استوار نيافتيم، و چون بفرشتگان گفتيم: بر آدم سجده كنند، همه سجده كردند، جز شيطان، كه سر باز زد آن گاه بادم گفتيم: كه زنهار اين ابليس دشمن تو و همسر تو است، مواظب باشيد، از بهشت بيرونتان نكند، و گر نه بدبخت خواهيد شد، چون در بهشت نه گرسنه ميشوي، و نه برهنه، نه تشنه ميشوي، و نه گرما زده اما شيطان با همه اين سفارشها در او وسوسه كرد، و گفت: اي آدم، ميخواهي من تو را بدرختي راهنمايي كنم، كه اگر از آن بخوري، ابديت و ملك جاوداني خواهي يافت؟ (و شيطان سرانجام كار خود را كرد)، و آدم و همسرش از آن درخت بخوردند، و عورتشان برايشان نمودار شد، پس بر آن شدند، كه از برگ‌هاي بهشت عورت خود بپوشانند، و آدم ارشاد و راهنمايي پروردگارش را نافرماني كرد، و گرفتار شد، آن گاه پروردگارش وي را برگزيد و نافرمانيش را جبران نمود و هدايتش فرمود. پروردگارش دستور داد: كه همگي از بهشت فرود آئيد در حالي كه بعضي دشمن بعض ديگر باشيد پس هر هدايتي كه از طرف من بسوي شما آمد، و خواهد هم آمد، در
آن هنگام هر كس هدايت مرا پيروي كند، گمراه و بدبخت نميشود، و هر كس از ياد من اعراض كند، زندگي سختي خواهد داشت، علاوه بر اينكه روز قيامت كور محشورش خواهيم نمود، و چون بگويد: پروردگارا من كه بينا بودم، چرا كور محشورم كردي؟ در جوابش خواهد فرمود: همانطور كه آيات من بسويت آمد، و تو عمدا آن را فراموش كردي، امروز هم ما تو را فراموش كرديم) «2» الخ.
سياق اين سه دسته آيات، و مخصوصا آيه‌اي كه در صدر داستان قرار گرفته، و ميفرمايد:
(إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً) الخ، اين معنا را دست ميدهد: كه آدم در اصل، و در آغاز براي اين
__________________________________________________
1- سوره اعراف آيات 19- 25
2- سوره طه آيات 115- 126
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 196
خلق شده بود، كه در زمين زندگي كند، و نيز در زمين بميرد، و اگر خداي تعالي او را (چند روزي) در بهشت منزل داد، براي اين بود كه امتحان خود را بدهند، و در نتيجه آن نافرماني عورتشان هويدا بگردد، تا بعد از آن بزمين هبوط كنند.

[منظور اصلي از خلقت آدم سكونت در زمين بوده] ..... ص : 196

و نيز از سياق آيه سوره طه كه مي‌فرمايد: (فَقُلْنا يا آدَمُ) الخ، و سوره اعراف كه مي‌فرمايد:
(وَ يا آدَمُ اسْكُنْ) الخ، كه داستان بهشت را با داستان سجده ملائكه بصورت يك داستان و متصل بهم آورده، و كوتاه سخن، آنكه اين سياق بخوبي مي‌رساند كه منظور اصلي از خلقت آدم اين بوده كه در زمين سكونت كند، چيزي كه هست راه زميني شدن آدم همين بوده كه نخست در بهشت منزل گيرد، و برتريش بر ملائكه، و لياقتش براي خلافت اثبات شود، و سپس ملائكه مامور بسجده براي او شوند، و آن گاه در بهشت منزلش دهند، و از نزديكي بان درخت نهيش كنند، و او (بتحريك شيطان) از آن بخورد، و در نتيجه عورتش و نيز از همسرش ظاهر گردد، و در آخر بزمين هبوط كنند.
و از اين ريخت و سياق بخوبي بر مي‌آيد: كه آخرين عامل و علتي كه باعث زميني شدن آن دو شد، همان مسئله ظاهر شدن عيب آن دو بود، و عيب نامبرده هم به قرينه‌اي كه فرموده: (بر آن شدند كه از برگهاي بهشت بر خود بپوشانند) الخ، همان عورت آن دو بوده، و معلوم است كه اين دو عضو، مظهر همه تمايلات حيواني است چون مستلزم غذا خوردن، و نمو نيز هستند.
پس ابليس هم جز اين همي و هدفي نداشته، كه (بهر وسيله شده) عيب آن دو را ظاهر سازد، گو اينكه خلقت بشري، و زميني آدم و همسرش، تمام شده بود، و بعد از آن خدا آن دو را داخل بهشت كرد، ولي مدت زيادي در اين بين فاصله نشد، و خلاصه آن قدر بان دو مهلت ندادند، كه در همين زمين متوجه عيب خود شوند، و نيز بسائر لوازم حياة دنيوي و احتياجات آن پي ببرند.
بلكه بلا فاصله آن دو را داخل بهشت كردند، و وقتي داخل كردند كه هنوز روح ملكوتي و ادراكي كه از عالم ارواح و فرشتگان داشتند، بزندگي دنيا آلوده نشده بود، بدليل اينكه فرمود:
(لِيُبْدِيَ لَهُما ما وُورِيَ عَنْهُما، تا ظاهر شود از آن دو آنچه پوشانده شده بود از آنان)، و نفرمود:
(ليبدي لهما ما كان وري عنهما، تا ظاهر شود از آن دو آنچه بر آن دو پوشيده بود)، پس معلوم ميشود، پوشيدگي عيبهاي آن دو موقتي بوده، و يك دفعه صورت گرفته، چون در زندگي زميني ممكن نيست براي مدتي طولاني اين عيب پوشيده بماند، (و جان كلام و آنچه از آيات نامبرده بر ميايد اينست كه وقتي خلقت آدم و حوا در زمين تمام شد، بلا فاصله، و قبل از اينكه متوجه شوند، عيب‌هاشان پوشيده شده، داخل بهشت شده‌اند).
پس ظهور عيب در زندگي زميني، و بوسيله خوردن از آن درخت، يكي از قضاهاي حتمي
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 197
خدا بوده، كه بايد ميشد، و لذا فرمود: (زنهار كه ابليس شما را از بهشت بيرون نكند، كه بدبخت ميشويد) الخ، و نيز فرمود: (آدم و همسرش را از آن وضعي كه داشتند بيرون كرد) الخ، و نيز خداي تعالي خطيئه آنان را بعد از آنكه توبه كردند بيامرزيد، و در عين حال به بهشتشان بر نگردانيد، بلكه بسوي دنيا هبوطشان داد، تا در آنجا زندگي كنند.
و اگر محكوميت زندگي كردن در زمين، با خوردن از درخت و هويدا گشتن عيب، قضايي حتمي نبود، و نيز برگشتن به بهشت محال نبود، بايد بعد از توبه و ناديده گرفتن خطيئه به بهشت بر گردند، (براي اينكه توبه آثار خطيئه را از بين مي‌برد).

[علت بيرون شدن از بهشت] ..... ص : 197

پس معلوم ميشود علت بيرون شدن از بهشت، و زميني شدن آدم آن خطيئه نبوده، بلكه علت اين بوده كه بوسيله آن خطيئه عيب آن دو ظاهر گشته، و اين بوسيله وسوسه شيطان لعين صورت گرفته است.

[مراد از عهد خدا با آدم] ..... ص : 197

در سوره طه در صدر قصه فرموده: (وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلي آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً، ما قبلا با آدم عهدي بسته بوديم، اما او فراموشش كرد)، و بايد ديد اين عهد چه بوده؟ آيا همان فرمان نزديك نشدن بدرخت بوده، كه فرمود: (لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ، فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ)؟ و يا اعلام دشمني ابليس با آدم و همسرش بوده، كه فرمود: (إِنَّ هذا عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ)؟، و يا عهد نامبرده بمعناي ميثاق عمومي است كه از همه انسان‌ها عموما، و از انبياء خصوصا، و بوجهي مؤكدتر و غليظ گرفته.
احتمال اولي صحيح نيست، زيرا آيه شريفه: (فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّيْطانُ، ... وَ قالَ ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ، إِلَّا أَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ، أَوْ تَكُونا مِنَ الْخالِدِينَ، و آيه بعدش، وَ قاسَمَهُما: إِنِّي لَكُما لَمِنَ النَّاصِحِينَ)، تصريح دارد: بر اينكه آدم در حين خوردن از درخت، نه تنها نهي خدا را فراموش نكرده بود، بلكه كاملا بياد آن بود، چيزي كه هست ابليس با فلسفه چيني خود نهي خدا را براي آدم توجيه كرد، كه منظور اين بوده، كه جزء فرشتگان و از خالدين در بهشت نشوي، در حالي كه در آيه مورد بحث در باره عهدي كه مورد گفتگو است، فرموده: آدم آن را فراموش كرد.
و اما احتمال دوم (كه بگوئيم منظور از عهد، همان تهديدي است كه خداي تعالي كرد، و ايشان را از پيروي ابليس زنهار داد)، هر چند كه احتمال بعيدي نيست، و لكن ظواهر آيات با آن نميسازد، چون از ظاهر آيه نامبرده بر مي‌آيد كه منظور از آن زنهار، تهديد خصوص آدم است.
علاوه بر اينكه زنهاري كه از شر ابليس دادند، بهر دوي آنان دادند، نه تنها به آدم، و اما فراموشي را تنها به آدم نسبت داد، و نيز در ذيل آيات نامبرده در سوره طه، كه مطابق صدر آنهاست، عهد با معناي ميثاق كلي مناسبت دارد، نه عهد بمعناي زنهار از ابليس، چه خداي تعالي مي‌فرمايد: (فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً، فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقي، وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 198
فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً، وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمي)
، «1» و تطبيق اين آيات، با آيات مورد بحث، اقتضاء مي‌كند كه جمله: (وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً)، «2» در مقابل نسيان عهد در آيات مورد بحث قرار گيرد، و معلوم است كه اگر با آن تطبيق شود آن وقت با عهد بمعناي ميثاق بر ربوبيت خدا، و عبوديت آدم، مناسب‌تر است، تا آنكه با عهد بمعناي تحذير و زنهار از ابليس تطبيق گردد.
چون بين اعراض از ياد خدا، و پيروي ابليس از نظر مفهوم مناسبت زيادي نيست، بخلاف ميثاق بر ربوبيت، كه بان مناسب‌تر است، چون ميثاق بر ربوبيت باين معنا است، كه آدمي فراموش نكند، كه ربي، يعني مالكي مدبر دارد، و يا بگو انسان تا ابد، و در هيچ حالي فراموش نكند، كه مملوك طلق خداست، و خود مالك هيچ چيز براي خود نيست، نه نفعي، و نه ضرري، نه مرگي و نه حياتي، و نه نشوري، و يا بگو: نه ذاتا مالك چيزي است، و نه وصفا، و نه فعلا.
و معلوم است آن خطيئه‌اي كه در مقابل اين ميثاق قرار مي‌گيرد، اين است كه آدمي از مقام پروردگارش غفلت بورزد، و با سرگرم شدن بخود، و يا هر چيزي كه او را بخود سر گرم مي‌كند، از قبيل زخارف حياة دنياي فاني، و پوسنده، مقام پروردگارش را از ياد برد (دقت بفرمائيد).

[نتيجه توجه به عهد خدا] ..... ص : 198

و لكن اگر آدمي در زندگي دنيا با اختلاف جهات، و تشتت اطراف، و انحاء آن، و اينكه اين زندگي را تنها به نيكان اختصاص نداده‌اند، بلكه مؤمن و كافر در آن مشتركند، در نظر بگيريم، خواهيم ديد كه اين زندگي بحسب حقيقت و باطن، و از نظر علم بخداي تعالي، و جهل به او، مختلف است، آن كس كه عارف بمقام پروردگار خويش است، وقتي خود را با زندگي دنيا كه همه رقم كدورتها، و انواع ناملايمات و گرفتاريها دارد، مقايسه كند، و در نظر بگيرد: كه اين زندگي آميخته‌اي از مرگ و حيات، و سلامتي و بيماري، و فقر و توانگري، و راحت و تعب، و و جدان و فقدان است، و نيز در نظر بگيرد: كه همه اين دنيا چه آن مقدارش كه در خود انسان است، و چه آنها كه در خارج از ذات آدمي است، مملوك پروردگار اوست، و هيچ موجودي از اين دنيا استقلال در خودش و در هيچ چيز ندارد، بلكه همه از آن كسي است كه نزد وي بغير از حسن و بهاء و جمال و خير آنهم به آن معنايي از جمال و خير كه لايق عزت و جلال او باشد وجود ندارد، و از ناحيه او بجز جميل و خير صادر نميشود آن وقت مي‌فهمد كه هيچ چيزي در عالم مكروه نيست، تا از آن بدش آيد، و هيچ مخوفي نيست، تا از آن بترسد، و هيچ مهيبي نيست، تا از آن به دلهره بيفتد، و هيچ محذوري نيست تا از آن بر حذر شود.
بلكه با چنين نظر و ديدي، مي‌بيند كه آنچه هست، همه حسن و زيبايي و محبوب است، مگر آن چيزهايي كه پروردگارش به او دستور داده باشد كه مكروه و دشمن بدارد، تازه همان چيزها را
__________________________________________________
1 و 2- سوره طه، آيه 124
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 199
هم باز بخاطر امر خدا مكروه و دشمن ميدارد، و يا محبوب قرار مي‌دهد، و از آن لذت برده و بامر آن ابتهاج بخرج ميدهد، و خلاصه چنين كسي غير از پروردگارش ديگر هيچ هم و غمي ندارد، و بهيچ چيز ديگر نمي‌پردازد.
و همه اينها براي اين است كه چنين كسي همه عالم را ملك طلق پروردگار خود مي‌بيند، و براي احدي غير خدا بهره و نصيبي از هيچ ناحيه عالم قائل نيست، چنين كسي چه كار دارد به اينكه مالك امر، چه تصرفاتي در ملك خود مي‌كند؟ چرا زنده مي‌كند؟ و يا مي‌ميراند؟ و چرا نفع ميرساند؟ و يا ضرر؟ و همچنين در هيچ حادثه‌اي كه او بوجود مي‌آورد، چون و چرا نمي‌كند.
اين است آن زندگي طيب، و پاكي كه هيچ شقاوتي در آن نيست، نوري است كه آميخته با ظلمت نيست، سروري است كه غم با آن نيست، وجداني است كه فقدي با آن جمع نميشود، غنائي است كه با هيچ قسم فقري آميخته نمي‌گردد، همه اينها موهبت‌هايي است كه با ايمان بخداي سبحان دست ميدهد.

[نتيجه غفلت از عهد خدا] ..... ص : 199

در مقابل اين زندگي، يك قسم زندگي ديگر هست، و آن زندگي كسي است كه بمقام پروردگار خود جاهل است، چون اين بي‌نوا با انقطاع از پروردگار خود چشمش بهيچ چيز از خودش و از خارج خودش نمي‌افتد، مگر آنكه آن را مستقل بالذات، و مضر و يا نافع، خير و يا شر بالذات مي‌بيند، و در نتيجه در سر تا سر زندگي ميانه ترس از آنچه مي‌رسد، و حذر از آنچه از آن پرهيز مي‌كند، و اندوه از آنچه از دست ميدهد، و حسرت از آنچه از او كم ميشود، از مال و جاه و فرزندان و ياران، و ساير آنچه محبوب او است، و بدان تكيه و اعتماد دارد، و در زندگي خود مؤثر ميداند غوطه‌ور است.
او مانند دوزخيان، كه هر وقت پوست بدنشان بسوزد، پوستي ديگر بر تن آنان مي‌كنند، هر گاه با يك ناملايمي خو بگيرد، و با تلخي آن عادت كند، با ناملايم تازه‌تري و سوزنده‌تري روبرو ميشود، تا عذاب را با ذائقه قلبش بچشد، و دلش همواره دچار اضطراب و پريشاني باشد، و جانش همواره چون شمع بسوزد، و آب بشود، و سينه‌اش همواره تنگ و بي حوصله باشد، گويي ميخواهد به آسمان بالا رود، آري خداوند اينچنين پليدي را بر كساني كه ايمان نمي‌آورند مسلط مي‌كند، (كَذلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَي الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ). «1»
حال كه اين معنا روشن شد، خواننده عزيز متوجه شد: كه بازگشت اين دو امر، يعني فراموش كردن ميثاق، و شقاوت در زندگي دنيا، بيك امر است، و شقاوت دنيوي از فروغ فراموشي ميثاق است.
__________________________________________________
1- سوره انعام آيه 125
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 200
و اين همان نكته‌ايست كه خداي سبحان مي‌فرمايد: (فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً، فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقي، وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً، وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمي) «1»، بدان اشاره نموده است، چون خطاب را در آن متوجه عموم بشر و اهل دنيا كرده.
و آن گاه در سوره مورد بحث، بجاي آن بيان، اينطور فرموده: (فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ، كسي كه هدايت مرا پيروي كند، نه خوفي بر آنان خواهد بود، و نه اندوهناك ميشوند). «2»
اگر خواننده گرامي دقت كند. از همين جا ميتواند حدس بزند كه شجره نامبرده درختي بوده كه نزديكي بدان مستلزم تعب و بدبختي در زندگي دنيا بوده، و آن شقاء اين است كه انسان در دنيا پروردگار خود را فراموش كند، و از مقام او غفلت بورزد، و گويا آدم نمي‌خواست ميانه آن درخت، و ميثاقي كه از او گرفته بودند، جمع كند، هم آن را داشته باشد، و هم اين را، ولي نتوانست، و نتيجه‌اش فراموشي آن ميثاق و وقوع در تعب زندگي دنيا شد، و در آخر، اين خسارت را با توبه خود جبران نمود.
(وَ كُلا مِنْها رَغَداً) كلمه (رغد) بمعناي گوارايي و خوشي زندگي است، وقتي ميگويند (أرغد القوم مواشيهم)، معنايش اينست كه اين مردم حيوانات خود را رها كردند، تا هر جور خود ميخواهند بچرند، و وقتي ميگويند: (قوم رغد) و يا (نساء رغد)، معنايش (قومي و يا زناني مرفه و داراي عيشي گوارا) ميباشد.
(وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ) الخ، و گويا نهي در اين جمله، نهي از خوردن ميوه آن درخت بوده، نه خود درخت، و اگر از آن تعبير كرده به اينكه (نزديك آن درخت مشويد)، براي اين بوده كه شدت نهي، و مبالغه در تاكيد را برساند، بشهادت اينكه فرمود: (همين كه از آن درخت چشيدند، عيبهاشان بر ملا شد)، «3» و نفرمود (همين كه از آن خوردند) و گر نه آيه (فَأَكَلا مِنْها فَبَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما)، «4» صريح در اين است كه منظور از نزديك نشدن به آن، خوردن آنست، و مخالفتي هم كه نتيجه‌اش بر ملا شدن عيبها شد، همان خوردن بود، نه نزديكي.
(فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ) كلمه ظالمين اسم فاعل از ظلم است، نه ظلمت، كه بعضي از مفسرين احتمالش را داده‌اند، چون خود آدم و همسرش در آيه: (رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا، وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا) الخ، اعتراف بظلم خود كرده‌اند.
چيزي كه هست خداي تعالي اين تعبير را در سوره (طه) مبدل به تعبير شقاوت كرده در اينجا
__________________________________________________
1- سوره طه آيه 124
2- سوره بقره آيه 38
3- اعراف آيه 22
4- طه آيه 121
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 201
فرموده: (فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ)، و در آنجا فرموده (فَلا يُخْرِجَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقي)، و شقاء بمعناي تعب است، هم چنان كه خود قرآن آن را تفسير نموده، و تفصيل داده به اينكه (إِنَّ لَكَ أَلَّا تَجُوعَ فِيها، وَ لا تَعْري، وَ أَنَّكَ لا تَظْمَؤُا فِيها وَ لا تَضْحي)، «1» الخ كه ترجمه‌اش گذشت از اينجا بخوبي روشن مي‌گردد كه وبال ظلم نامبرده همان واقع شدن در تعب زندگي در دنيا، از گرسنگي، و تشنگي، و عرياني، و خستگي بوده، و بنا بر اين ظلم آدم و همسرش، ظلم بنفس خود بوده، نه نافرماني خدا، چون اصطلاحا وقتي اين كلمه گفته ميشود، معصيت و نافرماني و ظلم بخداي سبحان بذهن مي‌رسد.
در نتيجه اين نيز روشن مي‌گردد، كه پس نهي نامبرده يعني (نزديك اين درخت مشويد) نهي تنزيهي، و ارشادي، و خلاصه خيرخواهانه بوده، نه نهي مولوي، كه تا نافرمانيش عذاب داشته باشد، (مثل اينكه شما بفرزند خود بگويي) پا برهنه راه مرو، چون ممكن است ميخ پاي تو را سوراخ كند)، و مخالفت چنين نهيي را معصيت نميگويند.
پس آدم و همسرش بنفس خود ظلم كردند، و خود را از بهشت محروم ساختند، نه اينكه نافرماني خدا را كرده، و باصطلاح گناهي مرتكب شده باشند.
از اين هم كه بگذريم، اگر نهي خدا، تكليفي و مولوي بود، بايد بعد از آنكه مرتكبش توبه كرد، و توبه‌اش قبول هم شد، كيفرش نيز برداشته شود، و ما مي‌بينيم در مورد آدم اين كيفر برداشته نشد، چون توبه كردند، و توبه‌شان هم قبول شد، ولي به بهشت برنگشتند، و وضعي را كه در آنجا داشتند بدست نياوردند، و اگر نهي و تكليف خدا ارشادي نبود، بايد غير از اثر وضعي و تكويني، اثر ديگري شرعي نداشته باشد، چون توبه اثر شرعي گناه را از بين مي‌برد، و بايد در مورد آدم و همسرش نيز اثر شرعي گناه را از بين مي‌برد، و دوباره به بهشت بر مي‌گشتند، و مقام قرب را بدست مي‌آوردند، ولي نياوردند، پس مي‌فهميم كه نهي خدا مولوي نبوده، تنها ارشاد آدم، و خير خواهي او بوده، و انشاء اللَّه بعدا تتمه‌اي براي اين بحث خواهد آمد.

[آدم و همسرش شيطان را ميديدند هم چنان كه انبياء (ع) او را مي‌ديدند] ..... ص : 201

(فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطانُ) الخ، ظاهر از اين جمله، مانند نظائرش، اين است كه شيطان آدم را گول زد، و هر چند كه اين عبارت بيش از اين دلالت ندارد، كه گول زدن آدمش مانند گول زدن ما فرزندان آدم از راه القاء وسوسه در قلب بوده، بدون اينكه خودش را بطرف نشان دهد، هم چنان كه ما را هم گول مي‌زند، و ما تا كنون خود او را نديده‌ايم.
لكن از امثال آيه: (فَقُلْنا يا آدَمُ إِنَّ هذا عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ)، كه خداوند با كلمه (هذا
__________________________________________________
1- سوره طه آيه 119
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 202
اشاره به شيطان كرده، فهميده ميشود كه خدا وي را به آدم و همسرش نشان داده بود، و معرفيش كرده بود، معرفي بشخص او، و عين او، نه معرفي بوصف او، و همچنين آيه (يا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلي شَجَرَةِ الْخُلْدِ) الخ، كه حكايت كلام شيطان است، كه قرآن كريم آن را بصورت حكايت خطاب آورده، و اين دلالت دارد بر اينكه گوينده آن كه شيطان است، در برابر آدم ايستاده، و با او صحبت مي‌كرده، و خلاصه، سخن، سخن كسي است كه شنونده او را مي‌ديده.
و همچنين آيه (وَ قاسَمَهُما: إِنِّي لَكُما لَمِنَ النَّاصِحِينَ) «1» كه در سوره اعراف است، چون قسم خوردن از كسي تصور دارد كه ديده شود.
و همچنين آيه (وَ ناداهُما رَبُّهُما: أَ لَمْ أَنْهَكُما عَنْ تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ؟ وَ أَقُلْ لَكُما إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُما عَدُوٌّ مُبِينٌ)؟ كه آن نيز دلالت دارد بر اينكه شيطان براي آدم و همسرش ديده ميشد، و او را مي‌ديده‌اند، و اگر حال آن دو نيز نسبت بشيطان، مثل حال ما بوده، كه او را نمي‌بينيم، و تنها وسوسه‌اش بما مي‌رسد، ميتوانستند بگويند: ما كه شيطاني نديديم، و خيال كرديم اين وسوسه‌ها از افكار خودمان بوده، و هيچ احتمال نداديم كه از ناحيه او باشد، و ما هيچ قصد مخالفت با سفارشي كه در خصوص هوشياري از وسوسه شيطان كردي نداشتيم.
و سخن كوتاه اينكه آدم و همسرش شيطان را مي‌ديدند، و او را مي‌شناختند، هم چنان كه انبياء با اينكه بعصمت خدايي معصومند، او را مي‌ديدند و هنگامي كه ميخواست متعرض ايشان بشود، مي‌شناختند، هم چنان كه روايات وارده در باره نوح، و ابراهيم و موسي، و عيسي، و يحيي، و ايوب، و اسماعيل، و محمد (ص)، بر اين معنا دلالت دارد.
و همچنين ظاهر آيات اين داستان، از قبيل آيه (ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ)، كه بروشني مي‌رساند شيطان با آن دو تن در برابر درخت نامبرده ايستاده بود، و قبلا خود را به بهشت در انداخته، و طرح دوستي با آن دو ريخته، و با وسوسه خود فريبشان داده، و اگر بگويي شيطان كه داخل بهشت نميشود؟ در پاسخ مي‌گوييم: اين اشكال وقتي وارد است كه بهشت مورد بحث، بهشت خلد باشد، و چنين نبوده، بلكه اين جريان در بهشتي ديگر صورت گرفته، بدليل اينكه همگي آنها از آن بهشت بيرون شدند، و اگر بهشت خلد بود، با بيرون شدن نمي‌ساخت.
و اما اين خطاب كه خداي تعالي بابليس كرد كه: (فَاهْبِطْ مِنْها، فَما يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فِيها، فَاخْرُجْ، از اين بهشت فرود آي، كه در اينجا نمي‌تواني تكبر كني، پس از آن بيرون شو)، «2» كه بظاهر فرمان بيرون شدن ابليس از بهشت است، ممكن است بگوئيم: مراد از آن بيرون شدنش از ميانه
__________________________________________________
1- سوره اعراف آيه 21
2- سوره اعراف آيه 13
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 203
ملائكه، و يا از آسمان، و مقام قرب و تشريف است.
(وَ قُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ) الخ، از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه خطاب در اين آيه متوجه آدم و همسرش و ابليس همگي است، ولي در سوره اعراف خطاب را متوجه خصوص ابليس كرد، و فرمود: (فَاهْبِطْ مِنْها، فَما يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فِيها)، «1» الخ و اين از آن جهت است كه در حقيقت خطاب در آيه مورد بحث، نظير جمع بين دو خطاب است، تا آنچه خدا قضائش را رانده حكايت كند، مانند عداوت ميانه ابليس ملعون، و آن دو و ذريه آنان، و نيز مانند زندگي كردن آدميان در زمين، و مردنشان در همانجا، و مبعوث شدنشان از آنجا.

[ذريه آدم، در حكم با آدم شريكند] ..... ص : 203

و ذريه آدم در حكم، با خود آدم شريك است، هم چنان كه از ظاهر آيه: (فِيها تَحْيَوْنَ، وَ فِيها تَمُوتُونَ، وَ مِنْها تُخْرَجُونَ) «2» الخ، و نيز از آيه (وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ، ثُمَّ صَوَّرْناكُمْ ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ) «3» الخ، كه بزودي در تفسير سوره اعراف خواهد آمد، اين معنا استفاده ميشود.
پس اگر آن روز ملائكه را وادار كرد، تا براي آدم سجده كنند، از اين جهت كه خليفه خدا در زمين است، در حقيقت اين حكم سجده شامل همه افراد بشر ميشود، و در حقيقت سجده ملائكه براي خصوص آدم، از اين باب بوده، كه آدم قائم مقام و نمونه و نايب از همه جنس بشر بوده است.

[قصه اسكان آدم و همسرش در بهشت و هبوط آنها، مثلي است براي مجسم ساختن وضع انسان] ..... ص : 203

و سخن كوتاه اينكه:بنظر نزديك مي‌آيد كه قصه منزل دادن به آدم و همسرش در بهشت، و سپس فرود آوردنش بخاطر خوردن از درخت، بمنزله مثل و نمونه‌اي باشد، كه خداي تعالي وضع آدميان را قبل از نازل شدن بدنيا، و سعادت و كرامتي كه در منزل قرب و حظيره قدس داشت، و آن دار نعمت و سرور، و انس و نور، و آن رفقاي پاك، و دوستان روحاني، و جوار رب العالمين، كه داشت، به آن مثل مجسم ساخته است.
باشد، و نتوانيم با آن عمل، نسبت به بندگان صالح خدا، و يا قبور اولياء او، و يا آثار آنان اظهار محبت كنيم، چون چنين منعي از راه دليل عقلي و يا نقلي نرسيده، و ما انشاء اللَّه بزودي در محل مناسب باز پيرامون اين مطلب بحث خواهيم كرد.
و همچنين اين معنا را (كه انسان كذايي در مقابل آن همه نعمت كه در اختيار داشته، و بجاي آنها گرفتاري، و بدبختي، و تعب، و خستگي، و مكروه، و آلام، را اختيار مي‌كند، بجاي اينكه سعي كند خود را بهمانجا كه از آنجا آمده برساند، و برگرداند، بحيات دنياي فاني، و جيفه گنديده و پست آن ميل مي‌كند) مجسم ميسازد.
و نيز در قالب اين مثال اين معنا را بيان مي‌كند: كه نه تنها آدم را بعد از توبه‌اش بدار كرامت و سعادت برگردانيد، بلكه هر انساني كه راه خطا پيموده، اگر برگردد، و بسوي پروردگار خود رجوع كند، خداي تعالي او را بدار كرامت و سعادتش برمي‌گرداند، و اگر برنگردد و همچنين دست بدامن زمين بزند، و هواهاي نفس را پيروي كند، چنين كسي بجاي شكر نعمت خدا، كفران
__________________________________________________
1- سوره اعراف آيه 14
2- سوره اعراف آيه 25 [.....]
3- سوره اعراف آيه 11
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 204
ورزيده، و خود را بدار البوار كشانده، جهنمي كه خود افروخته، و چه بد قرارگاهي است.
(فَتَلَقَّي آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ، فَتابَ عَلَيْهِ)، كلمه (تلقي)، بمعناي تلقن است، و تلقن بمعناي گرفتن كلام است، اما با فهم و علم، و اين تلقي در باره آدم، طريقه‌اي بوده كه توبه را براي آدم آسان مي‌كرده.

[توبه عبد بين دو توبه خدا واقع است] ..... ص : 204

از اينجا روشن ميشود كه توبه دو قسم است، يكي توبه خدا، كه عبارتست از برگشتن خدا بسوي عبد، برحمت، و يكي توبه عبد، كه عبارتست از برگشتن بنده بسوي خدا، باستغفار، و دست برداري از معصيت.
و توبه بنده محفوف و پيچيده به دو توبه از خدا است، و در بين آن دو قرار مي‌گيرد، باين معنا كه بنده در هيچ حالي از احوال، از خداي خود بي نياز نيست، و اگر بخواهد از لجن‌زار گناه نجات يافته، توبه كند، محتاج به اين است كه خدا چنين توفيقي باو بدهد، و اعانت و رحمت خود را شامل حال او بسازد، تا او موفق بتوبه بگردد، و وقتي موفق بتوبه شد، تازه باز محتاج بيك توبه ديگري از خداست، و آن اين است كه باز خدا برحمت و عنايتش بسوي بنده رجوع كند، و رجوع او را بپذيرد، پس توبه بنده وقتي قبول شود، بين دو توبه از خدا قرار گرفته است، هم چنان كه آيه: (ثُمَّ تابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا، پس خدا بسوي ايشان توبه آورد، تا ايشان توبه كنند) «1» بر اين معنا دلالت دارد.
و آن قرائت كه كلمه (آدم) را بصداي بالا، و كلمه (كلمات) را بصداي پيش خوانده، با اين نكته مناسب است، هر چند كه آن قرائت ديگر، يعني بصداي پيش خواندن آدم، و بصداي بالا خواندن كلمات)، نيز با اين معنا منافات ندارد.
و اما اينكه اين كلمات چه بوده؟ چه بسا احتمال داده شود، كه اين همان چيزي بوده كه خداي تعالي از آدم و همسرش در سوره اعراف حكايت كرده، كه (قالا: رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا، وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا، وَ تَرْحَمْنا، لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ) «2» باشد، كه ترجمه‌اش گذشت، و لكن عيبي كه در اين احتمال هست، اين است كه در سوره اعراف اين كلمات قبل از نقل هبوط آدم واقع شده، و بعد از نقل اين كلمات فرموده: (قلنا اهبطوا) الخ. و در سوره مورد بحث اول آيه (قلنا اهبطوا) الخ آمد بعدا آيه (فتلقي) الخ لكن در اين بين مطلبي هست، و آن اين است كه اگر بخاطر داشته باشيد، در صدر اين داستان، وقتي خداي تعالي بملائكه فرموده: ميخواهم در زمين خليفه قرار دهم- ملائكه گفتند:-
__________________________________________________
1- سوره توبه آيه 118
2- سوره اعراف آيه 23
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 205
آيا ميخواهي در آن كسي را قرار دهي كه فساد انگيزد؟ و خونريزي كند؟ با اينكه ما تو را بحمدت تسبيح مي‌گوييم، و تقديست مي‌كنيم،- تا آخر، و خداي تعالي اين سخن ملائكه را و اين ادعايشان را كه در باره خليفه زميني كردند، و اين نسبتي را كه بوي دادند، رد نكرد، و در پاسخ نفرمود: نه، خليفه زميني اينكارها را نمي‌كند، تنها اسماء را به آدم تعليم كرد.
معلوم ميشود با همين تعليم اسماء اعتراض ملائكه خود بخود باطل ميشود، و گر نه اعتراض ملائكه هم چنان بقوت خود باقي ميماند، و حجت عليه آنان تمام نميشد، پس معلوم ميشود، در ميانه اسمايي كه خدا بادم تعليم داده، چيزي بوده كه براي معصيت كار بعد از معصيتش بدرد ميخورده، و چاره گناه او را مي‌كرده، پس اي بسا تلقي آدم از پروردگار خود، مربوط بيكي از آن اسماء بوده، (دقت بفرمائيد).
اين را نيز بايد دانست، كه آدم (ع) هر چه كه بخود ستم كرد، و خود را در پرتگاه هلاكت، و دو راهي سعادت و شقاوت، كه همان زندگي دنيا است، افكند، بطوري كه اگر در همان مهبط خود، يعني دنيا باقي ميماند، هلاك ميشد، و اگر به سعادت اولي خود برمي‌گشت تازه خود را به تعب افكنده بود، پس در هر حال بنفس خود ستم كرد، الا اينكه با همين عمل، خود را در مسير سعادت، و در طريق منزلي از كمال قرار داد، كه اگر اين عمل را نمي‌كرد، و بزمين نازل نميشد، و يا بدون خطا نازل ميشد، بان سعادت و كمال نمي‌رسيد.
آري اگر پدر و مادر بشر، بزمين نمي‌آمدند، كي ميتوانستند متوجه فقر، و ذلت، و مسكنت، و حاجت، و قصور، خود شوند؟ و چگونه بدون برخورد با تعب و زحمت و رنج زندگي، به روح و راحت در حظيرة القدس، و جوار رب العالمين مي‌رسيدند؟ و براي جلوه كردن اسماء حسناي خدا، از عفو، و مغفرت، و رأفت، و توبه، و ستر، و فضل، و رأفت، و رحمت، موردي يافت نميشد چون مورد اين اسماء حسناي خدا، گنه‌كارانند، و خدا را در ايام دهر نسيم‌هاي رحمتي است، كه از آن بهره‌مند نميشوند، مگر گنه‌كاراني كه متعرض آن شوند، و خود را در معرض آن قرار دهند.
پس اين توبه همان است كه بخاطر آن راه هدايت را بروي انسان گشودند، تا آن را مسير خود قرار دهند، و تنظيف منزلي است، كه بايد در آنجا سكونت كنند، و بدنبال همان راه و آن هدايت بود، كه در هر عصري ديني، و ملتي براي بشر تشريع شد.
دليل اين معنا كلام خدا است، كه مي‌بيني مكرر سخن از توبه آورده، و آن را بر ايمان مقدم ذكر كرده، مثلا فرموده: (فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ، وَ مَنْ تابَ مَعَكَ، آن طور كه مامور شده‌اي استقامت
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 206
بورز، هم خودت و هم هر كس كه با تو توبه كرده) «1» و نيز فرموده: (وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ، من آمرزنده‌ام براي هر كس كه توبه كند، و ايمان آورد)، «2» و آيات ديگري نظير آن.
(قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً)، الخ اين آيه اولين فرماني است كه در تشريع دين، براي آدم و ذريه او صادر شده، دين را در دو جمله خلاصه كرده، كه تا روز قيامت چيزي بر آن دو جمله اضافه نميشود.
و خواننده عزيز اگر در اين داستان، يعني داستان بهشت و مخصوصا در آن شرحي كه در سوره طه آمده، دقت كند، خواهد ديد كه جريان داستان طوري بوده، كه ايجاب مي‌كرده، خداوند اين قضاء را در باره آدم و ذريه‌اش براند، و اين دو جمله را در اولين فرمانش قرار بدهد، خوردن آدم از آن درخت ايجاب كرد، تا قضاء هبوط او، و استقرارش در زمين، و زندگيش را در آن براند، همان زندگي شقاوت باري كه آن روز وقتي او را از آن درخت نهي مي‌كرد، از آن زندگي تحذيرش كرد، و زنهارش داد.
و توبه‌اي كه كرد باعث شد قضايي ديگر، و حكمي دوم، در باره او بكند، و او و ذريه‌اش را بدين وسيله احترام كند، و با هدايت آنان بسوي عبوديت خود، آب از جوي رفته او را بجوي باز گرداند.
پس قضايي كه اول رانده شد، تنها زندگي در زمين بود، ولي با توبه‌اي كه كرد، خداوند همان زندگي را زندگي طيب، و طاهري كرد، بنحوي كه هدايت بسوي عبوديت را با آن زندگي تركيب نموده، يك زندگي خاصي از تركيب دو زندگي زميني و آسماني فراهم آورد.
اين آن نكته‌ايست كه از تكرار او بهبوط در اين سوره استفاده ميشود، چون در اين سوره، يك بار مي‌فرمايد: (وَ قُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ، وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ، وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ، گفتيم: همگي بزمين هبوط كنيد، در حالي كه بعضي دشمن بعض ديگر هستيد، و تا مدتي معين در آن منزل كنيد و تمتع ببريد)، بار دوم مي‌فرمايد: (قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً، گفتيم همگي از بهشت فرود شويد، پس هر گاه هدايتي از من بسوي شما آمد، و البته خواهد آمد) الخ.
و اينكه توبه ميانه اين دو امر بهبوط واسطه شده، اشعار بر اين معنا دارد، كه توبه وقتي از آدم و همسرش سر زده، كه هنوز از بهشت جدا نشده بودند، هر چند كه در بهشت هم نبوده، و موقعيت قبلي را نداشته‌اند.
و اين اشعار را نيز دارد، كه نداي (وَ ناداهُما رَبُّهُما: أَ لَمْ أَنْهَكُما عَنْ تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ؟ «3»
__________________________________________________
1- سوره هود آيه 112
2- سوره طه آيه 82
3- سوره اعراف آية 22
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 207
پروردگارشان ندايشان داد: كه مگر شما را از اين درخت نهي نكردم؟) الخ بعد از نهي (لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ) الخ، بوده كه در اولي اشاره را با لفظ (تلكما) آورد، كه مخصوص اشاره بدور است، و در دومي كه قبل از اولي واقع شده، اين اشاره با لفظ (هذا) آمده، كه مخصوص اشاره به نزديك است، در اولي كلمه (نادي ندا كرد) آمده، كه باز مخصوص دور است، و در دومي كلمه (قال) كه مخصوص نزديك است بكار رفته است، (دقت فرمائيد).
اين نكته را هم بايد دانست: كه از ظاهر جمله: (وَ قُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ)، و جمله (فِيها تَحْيَوْنَ، وَ فِيها تَمُوتُونَ، وَ مِنْها تُخْرَجُونَ) «1»، الخ برمي‌آيد: كه نحوه حياة بعد از هبوط، با نحوه آن در قبل از هبوط، فرق مي‌كند، حياة دنيا حقيقتش آميخته با حقيقت زمين است، يعني داراي گرفتاري، و مستلزم سختي، و بدبختي است، و لازمه اين نيز اين است كه انسان در آن تكون يابد، و دو باره با مردن جزو زمين شود، و آن گاه براي بار ديگر از زمين مبعوث گردد.
در حالي كه حياة بهشتي حياتي است آسماني، و از زميني كه محل تحول و دگرگوني است منشا نگرفته است.
از اينجا ممكن است بطور جزم گفت: كه بهشت آدم در آسمان بوده، هر چند كه بهشت آخرت و جنت خلد، (كه هر كس داخلش شد ديگر بيرون نميشود)، نبوده باشد.
بله در اينجا اين سؤال باقي ميماند: كه معناي آسمان چيست؟ و بهشت آسماني چه معنا دارد؟ كه انشاء اللَّه خداي تعالي توفيق ميدهد، بحث مفصل و جامع الاطرافي، پيرامون آن بكنيم.

[مگر پيامبر هم گناه مي‌كند؟] ..... ص : 207

چيزي كه باز در اينجا باقي مانده اين است كه خطيئه و گناه آدم، چه معنا دارد؟ مگر پيامبر هم گناه مي‌كند؟ در پاسخ از اين سؤال مي‌گوئيم، آنچه در بدو نظر از آيات ظاهر ميشود، اين است كه آن جناب رسما گناه كرده، مانند جمله (فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ، زنهار از اين درخت نخوريد كه از ستمگران ميشويد)، و نيز جمله: (وَ عَصي آدَمُ رَبَّهُ فَغَوي، آدم پروردگار خود را نافرماني كرد، و در نتيجه گمراه شد)، «2» و نيز مانند اعترافي كه خود آن جناب كرده، و قرآن آن را حكايت نموده فرموده: (رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا، وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا، وَ تَرْحَمْنا، لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ، پروردگارا بخود ستم كرديم، و اگر ما را نيامرزي، و رحم نكني، از زيانكاران خواهيم بود) «3»، اين آن مطلبي است كه از نظر خود اين ظواهر، و قطع نظر از رسيدگي به دقت همه آيات داستان، بنظر مي‌رسد، و اما اگر در همه آيات داستان تدبر كنيم، و نهي از خوردن درخت را مورد دقت قرار دهيم، يقين پيدا مي‌كنيم:
__________________________________________________
1- سوره اعراف آية 25
2- سوره طه آيه 121
3- سوره اعراف آيه 23
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 208
كه نهي نامبرده نهي مولوي نبوده، تا نافرمانيش معصيت خدا باشد، بلكه تنها راهنمايي و خير خواهي، و ارشاد بوده، و خداي تعالي خواسته است مصلحت نخوردن از درخت، و مفسده خوردن آن را بيان كند، نه اينكه با اراده مولوي آدم را بعبث، وادار به نخوردن از آن كند.
دليل اين معنا چند چيز است، اول اينكه خداي تعالي هم در سوره مورد بحث، و هم در سوره اعراف، ظلم را متفرع بر مخالفت نهي كرده، و فرموده: (لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ، فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ)، و آن گاه در سوره (طه) اين ظلم را بشقاوت مبدل نموده، و فرموده (مواظب باشيد شيطان شما را بيرون نكند، و گر نه بدبخت ميشويد).
آن گاه اين بدبختي را در چند جمله كه بمنزله تفسير است، بيان كرده، و فرموده: (تو در اين بهشت نه گرسنه ميشوي، و نه تشنه، و نه عريان، و نه گرمازده)، و با اين بيان روشن كرده كه مراد بشقاوت، شقاوت و تعب دنيوي است، كه از لوازم جدا ناشدني زندگي زميني است، چون در زمين است كه انسان بگرسنگي، و تشنگي، و لختي، و امثال آن گرفتار ميشود.

[مخالفت نهي ارشادي گناه نيست] ..... ص : 208

پس معلوم شد خدا آدم را نهي كرد تا گرفتار اينگونه عوارض نشود، و هيچ علت ديگري كه باعث نهي مولوي باشد، بيان نكرد، پس باين دليل نهي نامبرده ارشادي بوده، و مخالفت نهي ارشادي گناه نيست، و مرتكب آن را خارج از رسم عبوديت نمي‌شمارند.
حال كه مسلم شد نهي مزبور ارشادي بوده، بايد ظلم در آن چند جمله را هم طوري معنا كنيم، كه به نافرماني و معصيت سر در نياورد، و آن اين است كه بگوئيم: مراد از آن، ظلم بنفس، و خود را گرفتار تعب و هلاكت كردن است، نه ظلم بحقوق خدا، كه در باب مسئله ربوبيت و عبوديت، از منافيات شمرده ميشود، و اين خيلي روشن است.
دليل دوم مسئله توبه آدم است، چون توبه بمعناي رجوع، و برگشتن بنده بخداست، كه اگر از ناحيه خدا قبول شود، گناه بكلي محو و نابود مي‌گردد، و گناه كار تائب، مثل كسي ميشود كه اصلا گناهي نكرده، و با چنين كسي معامله بنده مطيع و منقاد را مي‌كنند، و در خصوص مورد عملي كه كرده، معامله امتثال و انقياد را مينمايند.
و اگر نهي از خوردن درخت نهي مولوي بود، و توبه آدم هم توبه از گناه عبودي، و رجوع از مخالفت نهي مولوي مولي بود، بايد بعد از توبه دوباره به بهشت برمي‌گشت، چون توبه مخالفت او را از بين برده بود، زيرا صريح قرآن است كه خدا توبه آدم را پذيرفت، و حال آنكه مي‌بينيم بعد از توبه هم در زمين باقي ماند، و به بهشتش برنگرداندند.
از اينجا معلوم ميشود كه بيرون شدن از بهشت، بدنبال خوردن از درخت، يك اثر ضروري، و خاصيت تكويني آن خوردن بوده، عينا مانند مردن بدنبال زهر خوردن، و سوختن بدنبال در آتش
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 209
افتادن، هم چنان كه در همه موارد تكليف ارشادي، اثر، اثر تكويني است، نه اثر مولوي، مثلا مجازات، در مورد تكليف مولوي است، مانند سوختن در آتش دوزخ، در برابر ترك نماز، و استحقاق مذمت، و دوري از خدا در برابر مخالفت‌هاي عمومي، و اجتماعي.
سوم اينكه در آن روز كه اين مخالفت سر زد، اصلا ديني تشريع نشده بود، و بعد از هبوط آدم دين خدا نازل شد، بشهادت اينكه در آيات همين داستان فرمود: (همگي از بهشت هبوط كنيد، و فرود شويد، پس هر گاه از ناحيه من ديني، و هدايتي برايتان آمد، هر كس هدايتم را پيروي كند، ترسي بر آنان نيست، و دچار اندوهي نيز نميشوند، و كساني كه پيروي آن نكنند، و كفر ورزيده، آيات ما را تكذيب نمايند، آنان اصحاب آتش، و در آن جاودانه‌اند) الخ.
اين دو آيه كلامي است كه تمامي تشريع‌ها و قوانيني را كه خداي تعالي در دنيا از طريق ملائكه، و كتابهاي آسماني، و انبيايش مي‌فرستد، شامل است، و خلاصه اين آيه اولين تشريع و قانوني را كه خداي تعالي در دنياي آدم، و براي بشر مقرر كرده، حكايت مي‌كند، و بطوري كه خدا حكايت كرده، اين قضيه بعد از امر دومي هبوط واقع شده، و واضح است كه امر به هبوط، امري تكويني، و بعد از زندگي آدم در بهشت، و ارتكاب آن مخالفت بوده، پس معلوم شد كه در آن روز، و در حين مخالفت آن دستور، و خوردن از درخت، هيچ ديني تشريع نشده بود، و هيچ تكليف مولوي و خطابي مولوي از خداي تعالي صادر نشده بود.

[معني ظلم و عصيان و غوايت آدم] ..... ص : 209

حال اگر بگويي: وقتي نهي خدا نهي ارشادي باشد، و نه نهي مولوي، ديگر چه معنا دارد كه خدا عمل آدم را ظلم و عصيان و غوايت بخواند؟
در جواب مي‌گوييم: اما ظلم بودن عمل آدم، كه در گذشته در باره‌اش سخن رفت، و گفتيم:
معنايش ظلم بنفس خود بوده، و اما كلمه عصيان، در لغت بمعناي تحت تاثير قرار نگرفتن، و يا به سختي قرار گرفتن است، مثلا وقتي گفته ميشود: (كسرته فانكسر، و كسرته فعصي) معنايش اين است كه من آن چيز را شكستم، و آن شكست، و من آن را شكستم، ولي نشكست، يعني از عمل من متاثر نشد، پس عصيان بمعناي متاثر نشدن است، و عصيان امر و نهي هم بهمين معنا است، و اين هم در مخالفت تكاليف مولوي صادق است، و هم در مورد خطابهاي ارشادي.
چيزي كه هست، در عصر ما و در عرف ما مسلمانان، اين كلمه تنها متعين در معناي مخالفت اوامر مولوي، از قبيل (نماز بخوان، و روزه بگير، و حج بجاي آر) و نيز مخالفت نواهي مولوي، مانند (شراب مخور، و زنا مكن)، و امثال آن شده است، پس تعيين كلمه مورد بحث در معناي نامبرده، تعيين لغوي نيست، بلكه يا شرعي است، و يا تعيين در عرف متدينين است، و اين جور تعين، ضرري بعموميت معنا، از نظر لغت و عرف عام و جهاني نمي‌زند، (دقت بفرمائيد).
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 210
و اما كلمه غوايت؟ اين كلمه بمعناي اين است كه كسي قدرت بر حفظ مقصد خود، و تدبير نفس خود، در زندگيش نداشته باشد، و نتواند خود را با هدفش، آن طور كه مناسب با هدف و سازگار با آن باشد، وفق دهد.
و معلوم است كه اين معنا در موارد مختلف اختلاف پيدا مي‌كند، در مورد ارشاد، معنايي بخود مي‌گيرد، و در مورد مولويت معنايي ديگر.

[پس چرا آدم توبه كرد؟] ..... ص : 210

حال اگر بگويي بسيار خوب، به بيان شما و اينكه عصمت آدم با كلمه ظلم و عصيان و غوايت منافات دارد از اشكال خود صرفنظر كرديم، و قانع شديم، كه منافات ندارد، ولي در باره توبه آدم چه مي‌گويي؟ اگر ظلم و عصيان و غوايت، همه در مورد نهي ارشادي باشد، ديگر توبه چه معنا دارد، كه آدم بگويد: (و اگر ما را نيامرزي و بما رحم نكني حتما از خاسران خواهيم شد)؟
در جواب مي‌گوييم: توبه همانطور كه قبلا نيز گفتيم، بمعناي برگشتن است، و برگشتن نيز مانند آن سه كلمه ديگر، در موارد مختلف معاني مختلفي بخود مي‌گيرد، همانطور كه يك بنده سركش و متمرد، از اوامر مولا، و اراده او، ميتواند بسوي مولايش برگردد، و مولايش هم او را، بمقام قربي كه داشت، و از دست داده بود، برگرداند، همچنين يك مريضي كه طبيبش او را از خوردن چيزي از ميوه‌ها، و يا خوردني ديگر نهي كرده، و بخاطر حفظ سلامتي او نهي كرده، و بيمار، دستور وي را مخالفت نموده، و در نتيجه بيماريش شدت يافته، و خطر مرگ تهديدش نموده، او هم ميتواند توبه كند، و دوباره بطبيب مراجعه نمايد، تا او به رژيمي دستور دهد، تا دوباره بحال اول برگردد، و عافيت از دست رفته خود را باز يابد، كه در اين مورد طبيب بوي ميگويد: باز يافتن عافيت، محتاج به تحمل مشقت و دشواري، و رياضت در فلان مقدار از زمان است، بايد در اين مدت اين رژيم دشوار را عملي كني، تا سلامتي مزاجت كه داشتي بتو برگردد، و بلكه از اول هم بهتر شوي، (دقت بفرمائيد).
و اما مسئله طلب مغفرت آدم، و نيز طلب رحمت، و همچنين كلمه خسران، كه در كلامش آورد، پاسخ يك يك آنها از جوابهاي گذشته بدست مي‌آيد، كه گفتيم: اينگونه كلمات، در موارد مختلف، معاني مختلف بخود مي‌گيرند.

بحث روايتي [بهشت آدم بهشت دنيايي بوده] ..... ص : 210

اشاره

در تفسير قمي از پدرش و او بدون سند روايت آورده، كه: شخصي از امام صادق (ع) از بهشت آدم پرسيد، كه آيا از بهشت‌هاي دنيا بوده؟ و يا از بهشتهاي آخرت؟ امام در پاسخ فرمود: از
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 211
بهشت‌هاي دنيا بوده، آفتاب و ماه در آن طلوع مي‌كردند، و اگر از بهشت‌هاي آخرت بود، آدم تا ابد از آن بيرون نميشد.
و نيز فرمود: خداي تعالي آدم را در بهشت منزل داد، و همه چيز را بغير از يك درخت برايش مباح كرد، و چون مخلوقي از خدا بود، كه بدون امر و نهي و غذا و لباس و منزل و ازدواج نميتوانست زندگي كند، چون جز بتوفيق خدا نفع و ضرر خود را تشخيص نميداد، لا جرم فريب دستورات و سوگند ابليس را خورد، ابليس نزد او و همسرش آمده گفت: اگر از اين درخت كه خدا شما را نهي كرده، بخوريد، فرشته ميشويد، و براي هميشه در بهشت باقي ميمانيد، ولي اگر از آن نخوريد، خدا از بهشت بيرونتان خواهد كرد، و سپس سوگند خورد، براي آن دو، كه من خيرخواه شمايم، هم چنان كه خداي عز و جل داستان را حكايت كرده، مي‌فرمايد: (ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ، إِلَّا أَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ، أَوْ تَكُونا مِنَ الْخالِدِينَ، وَ قاسَمَهُما: إِنِّي لَكُما لَمِنَ النَّاصِحِينَ، «1» آدم اين سخن را از او پذيرفته از آن درخت خوردند، و شد آنچه كه خداي تعالي حكايت كرده: (فَبَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما)، يعني لباسهاي بهشتي كه خدا بر تن آنان پوشانده بود، بيفتاد، و شروع كردند به پوشاندن خود از برگ بهشت، (وَ ناداهُما رَبُّهُما: أَ لَمْ أَنْهَكُما عَنْ تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ؟ وَ أَقُلْ لَكُما إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُما عَدُوٌّ مُبِينٌ)؟ «2» بعد از اين عتاب كه خدا بانان كرد، گفتند: پروردگارا ما بخود ستم كرديم، و اگر تو ما را نيامرزي، و رحم نكني، حتما از زيانكاران خواهيم بود، كه قرآن توبه آنان را چنين حكايت كرده: (رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا، وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا، وَ تَرْحَمْنا، لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ)، «3» پس خداي تعالي بايشان فرمود: (فرود شويد، در حالي كه بعضي دشمن بعضي ديگرتان باشيد، و شما در زمين قرارگاه، و تا مدتي معين زندگي داريد)، آن گاه امام فرمود: يعني تا روز قيامت در زمين خواهيد بود، سپس فرمود: آدم بر كوه صفا هبوط كرد، و همسرش حوا بكوه مروه، و بمناسبت اينكه آدم صفي خدا بود، صفا را صفا، و بمناسبت اينكه حوا مرئه و زن بود، كوه مروه را مروه خواندند.
آدم چهل روز بسجده بود، و بر بهشتي كه از دست داده بود مي‌گريست، تا آنكه جبرئيل بر او نازل شد، و گفت آيا جز اين بود كه خدا تو را بدست قدرت خود آفريده و از روح خود در تو دميد؟ و ملائكه را به سجده بر تو وا داشت؟ آدم گفت: همين طور بود، جبرئيل گفت: پس چرا وقتي تو را نهي كرد از خوردن آن درخت، نافرماني كردي؟ آدم گفت: آخر ابليس بدروغ برايم سوگند خورد. «4»
مؤلف: در اينكه بهشت آدم از بهشت‌هاي دنيا بوده، رواياتي ديگر از طرف اهل بيت ع
__________________________________________________
1- سوره اعراف 20 و 21
2- سوره اعراف 22
3- سوره اعراف آيه 23
4- تفسير قمي ج 1 ص 43
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 212
رسيده، هر چند كه بعضي از آنها در اينكه يكي از راويانش ابراهيم بن هاشم است، مشتركند. «1»
و مراد به اينكه گفتيم از بهشت‌هاي دنيا بوده، اين است كه از بهشت‌هاي برزخي بوده، كه در مقابل بهشت خلد است و در بعضي از قسمتهاي اين روايات اشاره باين معنا هست، مثل اينكه در روايت بالا فرمود: آدم بر صفا، و حوا بر مروه هبوط كرد، و نيز مانند اين تعبير: كه فرمود: مراد به (مَتاعٌ إِلي حِينٍ) تا روز قيامت است، در نتيجه مكثي كه مردگان در برزخ، و رسيدن روز قيامت دارند، مكث زميني است. و در همين زمين زندگي مي‌كنند، هم چنان كه آيه: (قالَ) كَمْ لَبِثْتُمْ فِي الْأَرْضِ عَدَدَ سِنِينَ؟ قالُوا: لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ، فَسْئَلِ الْعادِّينَ: قالَ: إِنْ لَبِثْتُمْ إِلَّا قَلِيلًا، لَوْ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ، گفت: در زمين چقدر از نظر عدد سال مكث كرديد؟ گفتند: يا يك روز، و يا پاره‌اي از يك روز، بايد از شمارگران بپرسي، گفت: شما جز اندكي مكث نكرديد اگر دانا مي‌بوديد)، «2» و نيز آيه (وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ، يُقْسِمُ الْمُجْرِمُونَ: ما لَبِثُوا غَيْرَ ساعَةٍ، كَذلِكَ كانُوا يُؤْفَكُونَ، وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ الْإِيمانَ: لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتابِ اللَّهِ، إِلي يَوْمِ الْبَعْثِ، فَهذا يَوْمُ الْبَعْثِ، وَ لكِنَّكُمْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ، و روزي كه قيامت بپا ميشود، مجرمان سوگند ميخورند: كه غير از ساعتي مكث نكرده‌اند آن روز نيز مانند دنيا كارشان بي دليل حرف زدن است، و كساني كه علم و ايمانشان داده بوديم، در پاسخ گفتند: شما در كتاب خدا تا روز قيامت مكث كرديد، و اين همان قيامت است، و لكن شما نميدانيد)، «3» نيز اين معنا را افاده مي‌كند، (چون در هر دو آيه وقتي سؤال از زندگي برزخ مي‌كنند، مي‌پرسند: چقدر در زمين مكث كرديد)، پس معلوم ميشود زندگي برزخي در همين زمين است.
علاوه بر اينكه عده‌اي از روايات از اهل بيت ع دلالت دارد بر اينكه بهشت آدم در آسمان بوده، و او با همسرش از آسمان نازل شدند، از اين هم كه بگذريم كساني كه انس ذهني بروايات دارند، از اينكه بهشت نامبرده در آسمان باشد، و آدم از آنجا بزمين هبوط كرده باشد، با اينكه در زمين خلق شده و در آن زندگي كرده باشند، هيچ تعجب نمي‌كند، هم چنان كه در روايات در عين اينكه آمده: كه بهشت در آسمان است، در عين حال آمده: كه سؤال قبر در قبر است، و همين قبر يا روضه‌ايست از رياض بهشت، و يا حفره‌ايست از حفره‌هاي دوزخ، و از اين قبيل تعبيرات، و ما اميدواريم در بحثي كه گفتيم بزودي پيرامون معناي آسمان خواهيم كرد، اين اشكال و اشكالهاي ديگر نظير آن برطرف شود، انشاء اللَّه العزيز.

[ابليس چگونه خود را به آدم و همسرش رساند؟] ..... ص : 212

و اما اينكه ابليس چه جور خود را بادم و همسرش رسانيد؟ و براي اينكار از چه وسيله‌اي
__________________________________________________
1- بحار الانوار ج 11 ص 143 ح 12 و علل [.....]
2- سوره مؤمنون آيه 113
3- سوره روم آيه 56
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 213
استفاده كرد؟ در روايات صحيح و معتبر، چيزي در آن باره نيامده.

[داستان آدم بنقل تورات] ..... ص : 213

ولي در بعضي اخبار آمده: كه مار و طاووس دو تا از ياوران ابليسند، چون ابليس را در اغواء آدم و همسرش كمك كردند، و چون اين روايات معتبر نبودند، از ذكر آنها صرفنظر كرديم، و خيال مي‌كنم از روايات جعلي باشد، چون داستان از تورات گرفته شده، و ما در اينجا عين عبارت تورات را مي‌آوريم، تا خواننده بوضع آن روايات كاملا آگهي يابد.
در فصل دوم از سفر اول كه سفر خلقت است، ميگويد: خدا آدم را از خاك خلق كرد، و سپس دم حيات را در بيني او بدميد، پس نفسي ناطق شد، و خدا بهشتهايي در ناحيه شرقي عدن بكاشت، و آدم را كه خلق كرده بود بدانجا برد، و خدا از زمين همه رقم درخت برويانيد، و منظره‌هاي آنها را نكو كرد، و ميوه‌هايش را پاكيزه ساخت، و درخت حيات را در وسط آن باغها بكاشت، و درخت معرفت خير و شر را نيز، و نهري از عدن بسوي آن باغها بكشيد، تا آنها را آبياري كند، و آن نهر را چهار شقه كرد، اسم يكي از آنها نيل بود، و اين نيل بتمامي شهر ذويله كه طلا در آنجاست، احاطه داشت، طلا و همچنين لؤلؤ، و سنگ مرمر آن شهر بسيار خوبست، و نام نهر دومي جيحون بود، كه بسر تا سر شهر حبشه احاطه دارد، و نام نهر سوم دجله است، كه از ناحيه شرقي موصل مي‌گذرد، و نام نهر چهارم فرات است.
پس از آن خداوند آدم را گرفت، و در باغهاي عدن منزل داد، تا رستگارش كند، و محافظتش نمايد، و خدا آدم را فرمود: كه تمامي درختان اين باغها برايت حلال است، و ميتواني از آنها بخوري، ولي از درخت معرفت خير و شر مخور، چون در همان روزي كه از آن بخوري مستحق مرگ ميشوي.
خداوند بخودش فرمود: (چه چيزي از بقاء آدم به تنهايي برخاسته است؟ خوبست كمكي هم برايش درست كنم، پس خدا تمامي وحشي‌هاي صحرا و مرغان هوا را محشور كرده، نزد آدم آورد، تا در پيش روي او آنها را نامگذاري كند، پس هر چه را آدم بر آن جانداران نام نهاد همان تا بامروز نام آن است.
پس آدم اسماء جميع چارپايان، و مرغان هوا، و وحشيان صحرا را، نام برد، ولي هيچ ياوري در مقابل خود نديد، پس خدا چرتي بر آدم مسلط كرد، تا چيزي احساس نكند، پس يكي از دنده‌هاي سينه او را كند، در جايش گوشت گذاشت، آن گاه خدا از آن يك دنده زني درست كرد، و او را نزد آدم آورد، آدم گفت: اينبار استخواني از استخوانهايم، و گوشتي از گوشتهايم را ديدم، و جا دارد آن را امرأة بنامم، چون از امر من اخذ شد، و بهمين جهت است كه مرد، پدر و مادر خود را رها نموده، زن خود را مي‌چسبد، بطوري كه يك جسد واحد تشكيل ميدهند، آن روز آدم و همسرش
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 214
عريان بودند، و از عرياني خود باكي نداشتند.
فصل سوم، آن روز مار، از ميانه همه حيوانهاي صحرا كه خدا خلق كرده بود، حكيمي شد، و به زن گفت: راستي، و به يقين خدا گفته از همه اين درختهاي باغ نخوريد؟ زن بمار گفت: نه، از همه درختان باغ ميخوريم، تنها فرموده از ميوه آن درخت كه در وسط باغ است نخوريد، و نزديكش نشويد، تا نميريد، مار بآن دو گفت: نمي‌ميريد، خدا ميدانسته كه شما همان روز كه از آن درخت بخوريد، چشمتان باز ميشود، و چون ملائكه در خير و شر دانا ميشويد، پس وقتي زن ديد كه درخت درخت خوبي، و ميوه‌اش خوب، و شهوت انگيز است، عقل خود از كف بداد، و از ميوه آن گرفته، و خورد، و بشوهرش هم داد خورد، پس چشمشان باز شد، و فهميدند كه عريان هستند، پس از برگهاي انجير لباسي چون لنگ براي خود درست كردند.
بعد آواز خدا را كه داشت در باغ قدم مي‌زد، شنيدند، پس خدا ايستاد، و آدم را صدا زد، و باو گفت: كجا هستي؟ و اين صدا محققا از او بوده، آدم گفت: صداي تو را در باغ شنيدم، ولي چون عريان هستم، خود را پنهان كرده‌ام، خدا پرسيد: چه كسي بتو گفت: عرياني؟ مگر از آن درخت خوردي، كه از خوردنش نهيت كردم؟ آدم گفت: اين زني كه برايم درست كردي، از آن بمن داد خوردم، خدا بزن گفت: چه كار كردي؟ گفت: مار مرا فريب داد، از آن خوردم، پس خدا بمار گفت:
حال كه دانسته چنين كاري كردي، از ميانه همه چارپايان، و همه وحشي‌هاي صحرا، ملعون شدي، و بايد كه هميشه با سينه‌ات راه بروي، و در تمام عمرت خاك بخوري، و ميانه تو و زن و ميانه نسل تو و نسل زن دشمني نهادم، او سر تو را بكوبد، و تو پاشنه او را بگزي، و بزن گفت مشقت و حمل تو را بسيار مي‌كنم، تا با مشقت فرزندان را بزايي، و اختيار زندگي تو را بدست شوهرت نهادم، تا او هميشه بر تو مسلط باشد، و بادم گفت: از آنجا كه بحرف زنت رفتي، و از درختي كه نهيت كردم، و گفتم: از آن مخور، بخوردي، با اين ملعون زمين بود، باين سبب دچار مشقت شدي، و در تمام عمر بايد از آن بخوري، و آن برايت خار بروياند، و از علف صحرا بخوري، و با عرق رويت طعام بخوري، تا روزي كه بهمين زميني كه از آن گرفتي و خوردي برگردي، چون تو از اصل خاك بودي، بايد بخاك برگردي.
و آدم همسرش را بدين جهت حوا ناميد، كه او مادر هر زنده ناطقي است، و خدا براي آدم و همسرش جامه تن‌پوشي درست كرد، و بانان پوشانيد، آن گاه خدا گفت: اينك آدم است كه مانند يكي از ما خير و شر را مي‌شناسد، و الان ديگر واجب شد كه از باغها بيرون رود، تا ديگر بار، دست بدرخت حياة دراز نكند، و از آن نخورد، و گرنه تا ابد زنده ميماند پس خدا او را از باغهاي عدن بيرون راند، تا زمين كه وي را از آن درست كرد، رستگار و آباد شود، و چون آدم را طرد كرد،
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 215
ملائكه در شرقي باغهاي عدن اسكان داده شدند، و شمشيري براق بالا و پائين شدن گرفت، تا راه درخت حياة را محافظت كنند.
اين بود فصل سوم از تورات عربي، كه در سال 1811 ميلادي بچاپ رسيده.
و خواننده عزيز با تطبيق و مقايسه اين دو داستان با هم، يعني داستان آدم بنقل قرآن كريم، و بنقل تورات، و سپس دقت در رواياتي كه از طرق عامه و شيعه وارد شده، بحقايق اين قصه پي مي‌برد، و ما خود اين مقايسه و تطبيق را در اينجا عملي نكرديم، چون كتاب ما تفسير قرآن است، و بررسي اين قضيه در خور آن نيست.

[مگر بهشت مقام قرب و نزاهت نيست و مگر در باره بهشت نيامده كه در آن لغو و گناه نيست؟ شيطان چگونه دو باره به بهشت راه يافت] ..... ص : 215

و اما اينكه مسئله داخل شدن ابليس در بهشت، و اغواي آدم در آنجا، با اينكه بهشت اولا مقام قرب و نزاهت و طهارت است، و بحكم آيه: (لا لَغْوٌ فِيها وَ لا تَأْثِيمٌ) «1»، جاي لغو و گناه و نيرنگ نيست، و ثانيا بهشت در آسمان قرار دارد و ابليس بعد از امتناعش از سجده بر آدم، بفرمان (فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ) «2». و نيز بحكم (فَاهْبِطْ مِنْها فَما يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فِيها) «3»، از بهشت رانده شد، و چون ميخواست تكبر كند، و بهشت جاي تكبر نبود، فرود آمد، و با اين حال چطور دوباره به بهشت راه يافت؟.
جواب از اشكال اول اين است كه همانطور كه بعضي ديگر نيز گفته‌اند: قرآن كريم آنچه از لغو و تاثيم كه از بهشت نفي كرده، از بهشت خلد نفي كرده، يعني آن بهشتي كه مؤمنين در آخرت داخل آن ميشوند، و همچنين از بهشت برزخي كه بعد از مرگ و رحلت از دار تكليف در آنجا بسر مي‌برند، و اما بهشت دنيايي كه آدم و همسرش داخل آن شدند، و هنوز در دار تكليف و مورد توجه امر و نهي قرار نگرفته بودند، قرآن كريم در باره آن بهشت هيچ مطلبي بيان نكرده، و بلكه ميتوان گفت: بعكس گفتار اشكال كننده، جايي بوده كه لغو و تاثيم در آن ممكن بوده، و شاهد بر آن همين كافي است، كه قرآن وقوع عصيان آدم را در آن حكايت كرده.
علاوه بر اينكه لغو و تاثيم از امور نسبي است، كه وقتي تحقق پيدا مي‌كند كه انسان در دنيا آمده باشد، و امر و نهي متوجه او شده، و خلاصه انسان مكلف شده باشد.
و اما جواب از اشكال دوم، اين است كه اولا برگشتن ضمير (هاء) در جمله (فاخرج منها)، و جمله (فاهبط منها) الخ، بكلمه (سماء)، از آيه روشن نيست، و دليلي نداريم كه بان برگردد، براي اينكه در كلام سابق نامي از سماء برده نشده، و معهود ذهن نبوده، پس ممكن است بعنايتي بگوئيم:
مراد خروج از ميانه ملائكه، و هبوط از ميان آنان باشد، و يا مراد خروج و هبوط از منزلت و كرامت باشد.
__________________________________________________
1- سوره طور آيه 23
2- سوره حجر آيه 34
3- سوره اعراف آيه 12
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 216
اين اولا، و اما ثانيا، ممكن است امر بخروج و هبوط كنايه باشد از نهي از ماندن در آن بهشت، و ميانه ملائكه، نه از اصل بودن در آنجا، و عروج و عبور، خلاصه ماندن ابليس چون ملائكه در بهشت ممنوع شد، نه بالا رفتن و عبورش از آن.
و اين معنا از آياتي كه مي‌فرمايد: ابليس باسمان مي‌رفت، تا استراق سمع كند، نيز استفاده ميشود، در روايات هم آمده: كه شيطانها تا قبل از بعثت عيسي ع، تا آسمان هفتم بالا مي‌رفتند، همين كه آن جناب مبعوث شد، از آسمان چهارم ببالا ممنوع شدند، و سپس وقتي پيامبر اسلام (ص) مبعوث شد، از همه آسمانها ممنوع گرديدند، و هدف تيرهاي شهاب قرار گرفتند.
جواب سوم از اشكال دوم اينكه: در كلام خداي تعالي نيامده كه ابليس داخل بهشت شده باشد، و بنا بر اين اصلا موردي براي اشكال نمي‌ماند، آنچه در اين باره آمده، در روايات است، كه آنهم بخاطر اينكه روايات آحاد است، و بحد تواتر نمي‌رسد، قابل اعتناء نيست، علاوه بر اينكه احتمال آن هست كه راويان آنها روايت را نقل بمعنا كرده باشند، و عين الفاظ امام را نياورده باشند، و بهمين خاطر چيزي در كلمات آنان اضافه شده باشد.
تنها آيه‌اي از قرآن كه دلالت دارد بر اينكه ابليس داخل بهشت شده حكايت كلام ابليس بادم است، كه مي‌فرمايد: (وَ قالَ ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ، إِلَّا أَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ، أَوْ تَكُونا مِنَ الْخالِدِينَ، ابليس بآن دو گفت: پروردگارتان شما را از اين درخت نهي نكرد، مگر براي اينكه دو فرشته نباشيد، و از كساني نشويد كه جاودانه در بهشت هستند) «1».
و دلالتش بر اين معنا از اين جهت است كه كلمه (هذا- اين درخت)، در آن آمده، و چون اين كلمه مخصوص اشاره به نزديك است، پس گويا ابليس در نزديكي آن درخت بان اشاره كرده و اين سخن را بادم گفته است.
و لكن استدلال باين آيه نيز درست نيست، براي اينكه اگر كلمه (هذا) همه جا دلالت بر نزديك بودن مكاني مشار اليه باشد، بايد در آيه: (وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ، فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ)، «2» كه نهي خدا و خطابش بادم و همسر اوست، اين دلالت را بكند، و حال آنكه خدا بزرگتر از آنست كه به نزديكي و دوري مكاني توصيف شود، (پس هم چنان كه در اين آيه دلالت ندارد، چه مانعي دارد كه بگوئيم در آن آيه نيز دلالت ندارد).

[درخت نهي شده چه درختي بود؟] ..... ص : 216

و در كتاب عيون «3» اخبار الرضا (ع)، از عبد السلام هروي، روايت آمده كه گفت: بحضرت رضا (ع) عرضه داشتم: يا بن رسول اللَّه (ص)، از درختي كه آدم و حوا از آن خوردند برايم بگو، تا
__________________________________________________
1- سوره اعراف آيه 20
2- سوره اعراف آيه 19
3- عيون اخبار الرضا ج 2391 ح 1
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 217
بينم چه درختي بود؟ چون مردم در باره آن اختلاف دارند، بعضي روايت مي‌كنند: كه گندم بوده بعضي ديگر روايت مي‌كنند: كه درخت حسد بوده، حضرت فرمود: هر دو درست است، عرضه داشتم: با اينكه دو معناي متفاوت دارد، چطور ممكن است هر دو درست باشد؟ فرمود: اي ابي صلت، يك درخت بهشت ميتواند چند نوع باشد، مثلا درخت گندم ميتواند انگور هم بدهد، چون درخت بهشت مانند درختهاي دنيا نيست، و آدم بعد از آنكه خداي تعالي باو احترام كرد، و ملائكه را وا داشت تا براي او سجده كنند، و او را داخل بهشت كرد، در دل با خود گفت: آيا خدا بشري گرامي‌تر از من خلق كرده است؟ خداي عز و جل از آنچه در دل او گذشت، خبردار شد، پس او را ندا داد: كه سر خود را بلند كن، و بساق عرش بنگر، تا چه مي‌بيني؟ آدم سر بسوي عرش بلند كرد، و بساق عرش نگريست، و در آن ديد كه نوشته: لا اله الا اللَّه، و محمد رسول اللَّه، و علي بن ابي طالب امير المؤمنين، و همسرش فاطمه سيده زنان عالميان، و حسن و حسين دو سيد جوانان اهل بهشتند، آدم پرسيد: پروردگارا، اينان چه كسانيند؟ خداي عز و جل فرمود: اي آدم اينان ذريه‌هاي تواند و از تو بهترند، و از همه خلايق من بهترند، و اگر اينها نبودند، من تو را، و بهشت و دوزخ، و آسمان و زمين، را خلق نمي‌كردم، پس زنهار مبادا بچشم حسد بر اينان بنگري، كه از جوار من بيرون خواهي شد.
پس آدم بچشم حسد بر آنان نظر افكند، و آرزوي مقام و منزلت آنان كرد، و خداوند شيطان را بر او مسلط ساخت، تا سر انجام از آن درخت كه نهي شده بود بخورد، و بر حوا هم مسلطش كرد، او هم بمقام فاطمه بچشم حسد نگريست، تا آنكه از آن درخت بخورد. هم چنان كه آدم خورد، و در نتيجه خداي تعالي هر دو را از بهشت بيرون كرده، بزمين فرستاد، تا در جوار زمين باشند.
مؤلف: اين معنا در عده‌اي از روايات آمده، كه بعضي از آنها، از روايات مورد بحث مفصل‌تر و طولاني‌تر است، و بعضي ديگر مجمل‌تر، و كوتاه‌تر.
و اين روايت همانطور كه ملاحظه مي‌فرمائيد، اين معنا را مسلم گرفته، كه درخت نامبرده هم گندم بوده، و هم حسد، و اينكه آن دو از درخت گندم خوردند، ولي ثمره‌اش حسد شد، و مقام و منزلت محمد و آل او ع را آرزو كردند.
و مقتضاي معناي اول، اين است: كه درخت نامبرده پست‌تر و نالايق‌تر از آن بوده كه اهل بهشت اشتهاي خوردن از آن را بكنند، و مقتضاي معناي دوم، اينست كه: درخت نامبرده گرانمايه‌تر از آن بوده كه آدم و همسرش از آن استفاده كنند، هم چنان كه در روايتي ديگر آمده: كه آن درخت عبارت بوده از علم محمد و آل او (ع).
و بهر حال هر چند حسد و گندم دو معناي مختلف دارند، و لكن با رجوع به بياني كه ما در باره
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 218
ميثاق كرديم، خواهي ديد كه معنا يكي است، و آن اينست كه آدم (ع) خواسته ميان تمتع و بهره‌مندي از بهشت، كه مقام قرب خداست، و ميثاق در آنجا واقع شده، كه جز بخدا توجه نكند، و ميان استفاده از درخت منهيه، كه مستلزم تعب تعلق بدنيا است، جمع كند، ولي اين جمع برايش فراهم نيامد، و بزمين هبوط نموده، آن ميثاق را فراموش كرد، و هر دو امر كه همان مقام رسول خدا (ص) و تمتع از درخت گندم باشد برايش جمع نشد، آن گاه خداوند او را با اجتباء هدايت نموده، با توبه ارتباط و علقه‌اش بدنيا را بريد، و بان ميثاق كه از ياد برده بود، ملحق نمود، (دقت بفرمائيد).
و منظور از اينكه در روايت فرمود: (پس آدم بچشم حسد بر آنان نظر افكند، و آرزوي منزلت ايشان نمود) الخ، بيان اين معنا است، كه مراد بحسد آدم در حقيقت غبطه و بفارسي رشك بوده، نه حسدي كه (طغيان اين غريزه)، و يكي از اخلاق رذيله است.

[رواياتي در باره قصه آدم در بهشت و هبوط او] ..... ص : 218

در اينجا دو روايت يكي از امام باقر، و يكي ديگر از يكي از دو امام باقر و صادق ع، آمده كه بظاهر با هم متنافيند، ولي با بيان سابق ما تنافي آن دو از بين مي‌رود، اما روايت اول را كمال الدين، از ابي حمزه ثمالي، از امام باقر (ع) روايت كرده، كه فرمود: خداي عز و جل بادم عهد كرده بود كه بدرخت نامبرده نزديك نشود، ولي وقتي آن هنگام رسيد كه در علم خدا گذشته بود، كه آدم بالآخره از آن درخت خواهد خورد، آدم عهد نامبرده را فراموش كرد، و از آن درخت بخورد، و اين است مراد خداي تعالي به اينكه فرمود: وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلي آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً) «1» تا آخر حديث. «2»
و روايت دوم را عياشي، در تفسير خود، از يكي از دو امام باقر و صادق ع روايت كرده، كه شخصي از آن جناب پرسيد: چگونه خداي تعالي آدم را بفراموشي مؤاخذه كرد، (با اينكه فراموش كار مؤاخذه نميشود)؟، امام فرمود: آدم فراموش نكرد، و چگونه ممكن است بگوئيم: فراموش كرد؟ با اينكه ابليس او را بياد نهي خدا انداخت، و باو گفت: (پروردگار شما شما را از اين درخت نهي نكرد، مگر براي اينكه فرشته نشويد، و يا جاودانه در بهشت باقي نمانيد) (تا آخر حديث) كه با دقت در بيان گذشته كه گفتيم آدم ميخواست ميان بهره‌مندي از بهشت، و ميان خوردن از درخت را جمع كند، ولي نتوانست) اين تنافي برداشته ميشود. «3»
و در امالي صدوق «4» از ابي الصلت هروي، روايت شده كه گفت: روزي كه مامون دانشمندان مذاهب اسلام، و ديانتهاي يهود، و نصاري، و مجوس، و صابئيان، و ساير صاحبان نظريه را براي بحث با علي بن موسي الرضا (ع) جمع كرد، هيچ يك با آن جناب طرف بحث نشد، مگر آنكه امام او
__________________________________________________
1- طه آيه 115
2- اكمال الدين ج 1 ص 213 ح 2
3- عياشي ج 2 ص 9 ح 9
4- امالي صدوق مجلس 20 ص 82 ح 32
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 219
را ملزم كرد، بطوري كه گويي سنگ بدهانش انداخته، تا آنكه علي بن محمد بن جهم برخاسته عرضه داشت: يا بن رسول اللَّه (ص) آيا نظر شما در باره انبياء اين است كه معصومند؟ فرمود: بله، پرسيد: با اين كلام خداي عز و جل چه مي‌كني؟ كه فرمود: (وَ عَصي آدَمُ رَبَّهُ فَغَوي)؟، «1» تا آنجا كه ميگويد: مولانا حضرت رضا (ع) فرمود: واي بر تو اي علي، از خدا بترس، و نسبت كارهاي زشت بانبياء مده، و كتاب خداي را براي خودت تاويل مكن، چون خداي عز و جل مي‌فرمايد: (وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ، إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ، تاويل آن را نميداند، مگر خدا، و آنان كه راسخ در علمند). «2»
اما اينكه خداي عز و جل فرموده: (وَ عَصي آدَمُ رَبَّهُ فَغَوي)، در اين زمينه بوده، كه آدم را بمنظور اينكه حجت و خليفه‌اش در زمين باشد خلق كرد، نه براي اينكه در بهشت بماند، و نافرماني او در بهشت بوده، نه در زمين، و تازه آن نافرماني هم بمقتضاي تقدير الهي بوده، همين كه بزمين هبوط كرد، و حجت و خليفه او در زمين گرديد، بمقام عصمت نيز برسيد، كه خداي عز و جل در باره عصمتش فرموده: (إِنَّ اللَّهَ اصْطَفي آدَمَ وَ نُوحاً، وَ آلَ إِبْراهِيمَ، وَ آلَ عِمْرانَ عَلَي الْعالَمِينَ)، «3» (تا آخر حديث).
مؤلف: اينكه امام فرمود: نافرماني آدم در بهشت بوده، اشاره است بان بياني كه ما كرديم، كه تكليف نخوردن از درخت تكليف مولوي نبوده، بلكه ارشادي بوده، چون در بهشت هنوز تكاليف ديني جعل نشده بود، و موطن تكليف ديني زندگي زميني است، كه خدا براي آدم از پيش مقدر كرده بود، پس معصيت نامبرده معصيت امر ارشادي بوده، نه مولوي، پس ديگر جا ندارد كه مانند بعضي از مفسرين خود را بزحمت انداخته، حديث نامبرده را تاويل كنيم.
و در عيون «4» از علي بن محمد بن جهم روايت آورده كه گفت: بمجلس مامون در آمدم و ديدم كه علي بن موسي (ع) نيز در آنجايند، مامون بآنجناب گفت: يا بن رسول اللَّه! آيا نظر شما اين نيست كه انبياء معصومند؟ فرمود: بله، همين است، پرسيد: پس چرا خداي تعالي فرموده: (وَ عَصي آدَمُ رَبَّهُ فَغَوي)؟ فرمود: خداي تعالي بادم دستور داده بود: كه تو و همسرت در بهشت سكني كنيد، و از هر چه ميخواهيد بخوريد، ولي نزديك اين درخت مشويد، و اشاره فرمود بدرخت معيني از گندم، كه در آنجا بود، و فرمود: اگر از اين بخوريد، از ستمكاران ميشويد، و نفرموده بود كه از جنس اين درخت نخوريد، آدم هم خيال كرد تنها از آن بوته معين نهي شده، و لذا از آن بوته معين نخورد، بلكه از بوته‌اي ديگر خورد، آنهم بوسوسه شيطان خورد، چون شيطان باو و همسرش گفت:
پروردگارتان از خصوص اين بوته شما را نهي كرده، كه از آن نخوريد، و اما غير اين بوته را
__________________________________________________
1- سوره طه، آيه 121
2- سوره آل عمران آيه 7 [.....]
3- سوره آل عمران آيه 33
4- عيون اخبار الرضا ج 1 ص 155 ح 1 ب 15
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 220
فرموده نزديكش نشويد، نه اينكه از آن نخوريد، و از خوردن آن هم كه نهي كرده، براي اين نهي كرده كه مبادا فرشته، و يا از جاودانان در بهشت شويد، و برايشان سوگند هم خورد، كه من از خير خواهان شمايم، آدم و حوا هم تا آن روز بكسي بر نخورده بودند، كه بدروغ سوگند خورده باشد.
بهمين جهت فريب او را خورده، و بسوگند او اعتماد نموده، و از آن درخت خوردند، و تازه اين جريان قبل از رسيدن او بمقام نبوت بود، و اين نافرماني هم گناه كبيره نبوده كه بخاطر آن مستحق آتش شود، بلكه از صغيره‌هايي بوده كه خدا كسي را بخاطر آن عذاب نمي‌كند، و صدور آن از انبياء قبل از آنكه مورد وحي قرار گيرند جائز است.
و اما بعد از آنكه خدا او را اجتباء كرد، و بمقام نبوتش برگزيد، از معصومين شد، كه نه گناه صغيره مي‌كنند، و نه كبيره، و بهمين جهت است كه خداي عز و جل در باره او هم فرموده: (وَ عَصي آدَمُ رَبَّهُ فَغَوي، ثُمَّ اجْتَباهُ، رَبُّهُ، فَتابَ عَلَيْهِ، وَ هَدي)، «1» و هم فرموده: (إِنَّ اللَّهَ اصْطَفي آدَمَ، وَ نُوحاً، وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَي الْعالَمِينَ) (تا آخر حديث).
مؤلف: صدوق عليه الرحمه بعد از نقل اين حديث، كه حديثي است طولاني، گفته: اين حديث از طريق علي بن محمد بن جهم كه يك مرد ناصبي، و دشمن اهل بيت بوده، خيلي عجيب است، (اين بود گفتار مرحوم صدوق).
و اين حديث آن مرحوم را به تعجب در نياورده، مگر بخاطر اينكه مشتمل است بر تنزيه انبياء، و آن مرحوم در اصولي كه در حديث مزبور مسلم گرفته شده، دقت نكرده، و گر نه متوجه ميشد كه با مذهب ائمه اهل بيت سازگار نيست، چون مذهب امامان اهل بيت اين است كه صدور نافرماني از انبياء بخاطر اينكه معصومند، هم قبل از نبوت آنان محال است، و هم بعد از نبوت، هم نافرمانيهاي صغيره، و هم كبيره.
علاوه بر اينكه آن طور كه اين مرد ناصبي حديث را نقل كرده، مستلزم آنست كه جمله‌اي از آيه حذف شده باشد، و تقدير (ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ، إِلَّا أَنْ تَكُونا)، جمله (ما نهاكما ربكما عن هذه الشجرة، و انما نهاكما عن غيرها، و ما نهاكما عن غيرها، الا ان تكونا) الخ، باشد يعني خدا اصلا شما را از اين بوته نهي نكرده، بلكه از غير اين نهي كرده، و از آن غير هم نهي نكرده، مگر براي اينكه فرشته، و يا جاودان نباشيد)، در حالي كه آيه: (اي آدم آيا ميخواهي تو را بدرختي راهنمايي كنم، كه درخت جاودانگي و ملك دائمي است)؟ «2» دلالت دارد بر اينكه ابليس وي را تشويق مي‌كرده، بر اينكه از عين آن درخت كه ممنوع شده بخورد، و باين منظور او را تطميع مي‌كرده، به اينكه اگر از آن بخوري، جاودان ميشوي، تا از آن درخت كه با نهي خدا از آن محجوب
__________________________________________________
1- سوره طه آيه 122
2- سوره طه آيه 120
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 221
شده بود، بخورد.
از اين هم كه بگذريم، اصلا اين مرد، يعني علي بن محمد بن جهم در حديث سابق جواب صحيح و تمام را خودش در مجلس مامون از آن جناب گرفت، پس اين روايت كه صدوق آورده، خالي از اشكال نيست، هر چند كه بعضي از وجوه اشكالي كه گفتيم، امكان حمل بر محملي صحيح داشته باشد.
و نيز مرحوم صدوق از امام باقر ع از پدران بزرگوارش، از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: مكث آدم و حوا در بهشت، از هنگامي كه وارد آن شدند، تا ساعتي كه بيرون شدند تنها هفت ساعت از ايام دنيا بود، و در همانروز كه اين جريان واقع شد، خدا از بهشتش بيرون كرد. «1»
و در تفسير عياشي، «2» از عبد اللَّه بن سنان، روايت كرده كه گفت: شخصي از امام صادق (ع) سؤالي كرد: و من آنجا حاضر بودم، و آن اين بود: كه آدم و همسرش چقدر در بهشت ماندند، كه بخاطر خطايي كه كردند بيرون شدند؟ فرمود: خداي تبارك و تعالي، بعد از ظهر روز جمعه بود كه از روح خود در آدم بدميد، و آن گاه از پائين دنده‌هايش همسرش را خلق كرد، و بعد فرشتگان را بسجده بر او امر فرمود، و بعد در همان روز او را داخل بهشت كرد، و بخدا سوگند كه بيش از شش ساعت از همان روز در بهشت نماند، كه دچار نافرماني خدا شده، و خدا او و همسرش را از آنجا بيرون كرد، در حالي كه آفتاب تازه غروب كرده بود، آن شب را تا صبح پشت در بهشت بسر بردند، تا صبح شد، ناگهان متوجه عرياني خود شدند، پروردگارشان نداشان داد: آيا شما را از آن درخت كه ميدانيد نهي نكردم؟ آدم خجالت كشيده، سر بزير افكند، و گفت: پروردگارا ما بنفس خود ستم كرديم، و اينك بگناهان خود اعتراف مي‌كنيم، پس ما را بيامرز، خداي تعالي در پاسخشان فرمود: بايد كه از آسمانهاي من بزمين هبوط كنيد، چون هيچ نافرمان و سركش در آسمانهاي من همجوار من نميشود.
مؤلف: ممكن است از آنچه اين روايت مشتمل بر آنست، كيفيت بيرون شدن آن دو را از بهشت استفاده كرد، و فهميد كه آن دو نخست از بهشت بيرون شده، در بيرون در بهشت قرار گرفتند، و سپس از بيرون در بهشت بزمين هبوط كرده‌اند، چون در قرآن كريم و آيات اين قصه، كه همان آيه فوق باشد، دو بار امر بهبوط شده با اينكه اين امر امر شرعي نبوده، بلكه امر تكويني بوده، كه بهيچ وجه قابل تخلف نيست.
و همچنين از اينكه سياق را تغيير داده، در آيه: (وَ قُلْنا يا آدَمُ اسْكُنْ) تا باخر بسياق (متكلم
__________________________________________________
1- خصال ص 396 ح 103
2- تفسير عياشي ج 2 ص 10 ح 11
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 222
مع الغير گفتيم)، و در آيه: (وَ ناداهُما رَبُّهُما) «1» الخ، بسياق غايب (پروردگارشان ندايشان كرد)، آورد، و نيز در اولي تعبير به (بگفتار)، و در دومي به ندا كه صدا زدن از دور است، تعبير كرد، و باز در اولي با كلمه (هذا)، كه مخصوص باشاره به نزديك است، و در دومي با كلمه (تلك)، كه مخصوص اشاره بدور است، بياورد، از اين تعبيرات ميتوان فهميد: كه امر بهبوط، يك بار در داخل بهشت صورت گرفته، و با آن، آدم از بهشت بيرون شده، و يك بار هم در بيرون بهشت صورت گرفته، و از آنجا بزمين هبوط كرده است.
نقطه ضعفي كه در اين روايت است، اين است كه در اين روايت خلقت حوا را مطابق تورات از دنده آدم دانسته، و اين معنا را در روايات وارده از ائمه اهل بيت ع بطوري كه در بحث از خلقت آدم خواهي ديد، تكذيب مي‌كند، هر چند كه ممكن است اين نقطه ضعف را جبران نموده، و گفت: مراد از دنده پائين آدم، زيادي گل آدم است، آن گلي كه با آن اضلاع و دنده‌هاي آدم را آفريد (دقت بفرمائيد)، و اما ساعتهايي كه براي مكث آدم در بهشت تعيين نموده، در يك جا شش ساعت، و جايي ديگر هفت ساعتش خوانده، علاج اين اختلاف آسان است، براي اينكه مي‌گوييم:
منظور از ساعت شصت دقيقه نيست، بلكه منظور بيان زمان تقريبي جريان است.
و در كافي «2» از يكي از دو امام باقر و صادق ع، روايت كرده كه در ذيل جمله:
(فَتَلَقَّي آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ)، فرمود: آن كلمات اين است: (لا اله الا انت، سبحانك، اللهم و بحمدك، عملت سوءا، و ظلمت نفسي، فاغفر لي، و انت خير الغافرين، لا اله الا انت، سبحانك اللهم و بحمدك، عملت سوءا، و ظلمت نفسي، فارحمني، و انت خير الغافرين، لا اله الا انت، سبحانك اللهم، و بحمدك، عملت سوءا، و ظلمت نفسي، فارحمني، و انت خير الراحمين، لا اله الا انت، سبحانك اللهم، و بحمدك، عملت سوءا، و ظلمت نفسي، فاغفر لي، و تب علي، انك انت التواب الرحيم، معبودي بجز تو نيست بار الها، حمد و تسبيحت ميگويم، كار زشتي مرتكب شدم، و بخود ستم كردم، پس مرا بيامرز، كه تو بهترين آمرزندگاني، معبودي بجز تو نيست، بار الها تسبيح و حمدت ميگويم، كار بدي كردم، و بخود ستم نمودم، پس بمن رحم كن، كه تو بهترين غافراني، معبودي بجز تو نيست، حمد و تسبيحت ميگويم، بار الها من بدي كردم، و بخود ستم نمودم، پس مرا رحم كن، كه تو بهترين رحيماني، معبودي بجز تو نيست، بار الها تسبيح و حمدت ميگويم، كار بدي كردم، و بخود ستم روا داشتم، پس مرا بيامرز، و نظر رحمتت بمن برگردان، كه تو هم تواب و هم رحيمي.
__________________________________________________
1- سورة اعراف آية 22
2- روضه كافي ج 8 ص 253 ح 472
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 223
مؤلف: اين معنا را صدوق، «1» و عياشي، و قمي، و ديگران نيز روايت كرده‌اند، از طرق اهل سنت و جماعت هم قريب بان روايت شده، و چه بسا «2» از آيات داستان نيز همين معنا استفاده بشود.
مرحوم كليني در كافي «3» گفته: و در روايتي ديگر در تفسير جمله: (فَتَلَقَّي آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ)، آمده: كه فرمود: خدا را بحق محمد و علي و فاطمه و حسن و حسين سوگند داد.
مؤلف: اين معنا را صدوق «4» و عياشي و قمي و ديگران نيز روايت كرده‌اند، و قريب بان از طرق اهل سنت و جماعت نيز روايت شده، هم چنان كه در در منثور از رسول خدا (ص) آمده كه فرمود: وقتي آدم آن گناه را مرتكب شد، سر بسوي آسمان بلند كرده گفت: از تو بحق محمد مسئلت مي‌كنم، كه مرا بيامرزي، پس خدا بدو وحي كرد: كه محمد كيست؟ گفت: اي خدا كه نامت والا است، وقتي مرا آفريدي، سر بسوي عرش تو بلند كردم، ديدم در آنجا نوشته شده، لا اله الا اللَّه، محمد رسول اللَّه (ص)، فهميدم كه در درگاه تو احدي عظيم المنزلةتر از او نيست كه نامش را با نام خود قرار داده‌اي، پس خداي تعالي وحي كرد: كه اي آدم، او آخرين پيامبران از ذريه تو است، و اگر او نبود، تو را خلق نمي‌كردم.
مؤلف: و اين معنا هر چند كه در بدو نظر از ظاهر آيات بعيد است، و لكن اگر كاملا در آنها دقت شود، چه بسا تا اندازه‌اي قريب باشد، چون جمله: (فَتَلَقَّي آدَمُ) الخ، تنها بمعناي قبول آن كلمات نيست، بلكه كلمه تلقي، بمعناي قبول با استقبال و روي آوري است، (كانه آدم روي بان كلمات آورده، و آن را فرا گرفته است) و اين دلالت دارد بر اينكه آدم اين كلمات را از ناحيه خدا گرفته، و قهرا قبل از توبه علم بان كلمات پيدا كرده، قبلا هم تمامي اسماء را از پروردگارش آموخته بود، آنجا كه پروردگارش فرمود: (من ميخواهم در زمين خليفه بگذارم، ملائكه گفتند: آيا كسي را در زمين مي‌گذاري كه در آن فساد كند، و خونريزيها كند، با اينكه ما تو را بحمدت تسبيح مي‌گوييم، و برايت تقديس مي‌كنيم؟)، و پروردگارش بايشان فرمود: (من چيزي ميدانم كه شما نميدانيد)، سپس علم تمامي اسماء را باو آموخت، و معلوم است، كه علم بتمامي اسماء هر ظلم و گناهي را از بين مي‌برد، و دواي هر دردي ميشود، و گر نه جواب از ايراد ملائكه تمام نميشود، و حجت بر آنان تمام نمي‌گردد، براي اينكه خداي سبحان در مقابل اين اشكال آنان كه (در زمين
__________________________________________________
1- معاني الاخبار ص 108 ح 1 و عياشي ج 1 ص 41 ح 25 و تفسير قمي ج 1 ص 44
2- الدر المنثور ج 1 ص 60
3- كافي ج 8 ص 253 ذ 472
4- معاني الاخبار ص 125 ح 1- 2 و عياشي ج 1 ص 41 ح 27
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 224
فساد انگيزند و خونها بريزند)، چيزي نفرمود، و چيزي در مقابل آن قرار نداد، بجز اينكه (خدا همه اسماء را باو تعليم كرد)، پس معلوم ميشود علم نامبرده تمامي مفاسد را اصلاح مي‌كرده، و در سابق هم حقيقت آن اسماء را شناختي، كه گفتيم موجودات عاليه‌اي غايب و در پس پرده آسمانها و زمين بوده‌اند، واسطه‌هايي براي فيوضات خدا بمادون خود بوده‌اند، كه كمال هيچ مستكملي جز به بركات آنان تمام نميشده.
هم چنان كه در بعضي اخبار «1» وارد شده: كه آدم ع شبح‌هايي از اهل بيت، و انوار ايشان را در هنگام تعليم اسماء بديد، و نيز اخباري رسيده: كه آن انوار را در هنگامي ديد، كه خداي تعالي ذريه‌اش را از پشتش بيرون كشيد، و نيز وارد شده: كه آن انوار را در همان هنگامي كه در بهشت بود، ديد، كه خواننده عزيز خودش بايد بان اخبار مراجعه نمايد (و راهنما خداست).
خداي تعالي با نكره آوردن لفظ (كلمات) امر آن كلمات را مبهم گذاشت، و فرمود: (فَتَلَقَّي آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ) الخ، و اطلاق لفظ كلمه، بر موجود عيني در قرآن كريم آمده، و در آيه: (بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ)، «2» صريحا اين لفظ را در عيسي بن مريم ع اطلاق نموده.
و اما اينكه بعضي از مفسرين گفته‌اند: كه منظور از كلمات كلماتي است كه خدا در سوره اعراف از آدم و حوا حكايت كرده، و فرموده: (قالا: رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا، وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا، وَ تَرْحَمْنا، لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ) «3» الخ، تفسير صحيحي نيست، براي اينكه مسئله توبه همانطور كه آيات اين سوره، يعني سوره بقره دلالت مي‌كند، بعد از واقعه هبوط بزمين واقع شده، چون مي‌فرمايد: (وَ قُلْنَا: اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ)، تا آنجا كه مي‌فرمايد: (فَتَلَقَّي آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ، فَتابَ عَلَيْهِ) الخ، و اين كلماتي كه آدم و همسرش بان تكلم كرده‌اند، قبل از هبوط، و در بهشت آموخته بودند، چون در سوره اعراف مي‌فرمايد: (وَ ناداهُما رَبُّهُما: أَ لَمْ أَنْهَكُما عَنْ تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ)؟ تا آنجا كه مي‌فرمايد:
(قالا. رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا)، و در آخر مي‌فرمايد. (قالَ اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ) الخ، پس اقرار بظلم به نفس در بهشت واقع شده، نه در زمين، و حال آنكه گفتيم: تلقي كلمات در زمين بوده.
بلكه ظاهر اينكه گفتند: (پروردگارا بخود ستم كرديم) الخ، تذلل و خضوعي است از آن دو، در مقابل ندايي كه خدا بانان كرد، خواسته‌اند بعد از اعتراف بربوبيت خدا، و اينكه بخاطر ظلمي كه كرديم مشرف بخطر خسران شده‌ايم، اعلام كنند: به اينكه امر بدست خداي سبحان است، هر جور بخواهد امر مي‌كند.
__________________________________________________
1- بحار الانوار ج 11 ص 175 ح 20
2- سوره آل عمران آيه 45 [.....]
3- سوره اعراف آيه 23
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 225
و در تفسير قمي «1» از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرموده: موسي از پروردگارش مسئلت كرد: بين او و آدم جمع كند، و خدا هم جمع نموده، وي را موفق بزيارت او نمود، موسي گفت: اي پدر، مگر جز اين بود كه خدا تو را بدست قدرت خود بيافريد؟ و از روح خود در تو بدميد؟ و ملائكه را به سجده بر تو وادار نمود؟، پس چرا وقتي دستور داد: از يك درخت بهشت نخوري، نافرماني كردي؟ آدم گفت: اي موسي! بگو ببينم، خطيئه من در تورات چند سال قبل از خلقتم نوشته شده؟ گفت: سي هزار سال آدم گفت: همين طور است، آن گاه امام صادق (ع) فرمود: آدم با همين كلام موسي را قانع ساخت.
مؤلف: قريب باين معنا را علامه سيوطي در المنثور «2» بچند طريق از رسول خدا (ص) نقل كرده.
و در علل «3» از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: بخدا سوگند خداي تعالي آدم را براي دنيا خلق كرده بود، و اگر او را در بهشت جاي داد، براي اين بود كه نافرماني بكند، و آن گاه او را به همان جايي كه براي آنجا خلقتش كرده بود، برگرداند.
مؤلف: اين معنا در روايت عياشي، «4» از امام صادق (ع) هم گذشت، كه فرمود: آدم دوستي از ميانه ملائكه داشت، (تا آخر حديث).
و در كتاب احتجاج «5»-، در ضمن احتجاج علي (ع) با مرد شامي، كه از آن جناب پرسيده بود: گرامي‌ترين واديهاي روي زمين كجا است؟ فرمود: بياباني است كه آنجا را سرانديب ميخوانند، آدم وقتي از آسمان هبوط كرد، در آنجا سقوط كرد.
مؤلف: مقابل اين روايت، روايات بسيار زيادي است، كه دلالت دارد بر اينكه آدم در مكه سقوط كرد، و بعضي از اين روايات گذشت، ممكن هم هست ميانه اين روايات مختلف، جمع كرده، گفت: ممكن است آن جناب اول از آسمان به سرانديب فرود آمده، و بار دوم از سرانديب به سرزمين مكه هبوط كرده باشد، نه به دو نزول، در عرض هم، تا جمع ممكن نباشد.
و در در المنثور «6» از طبراني، و از كتاب عظمت ابي الشيخ، و ابن مردويه، همگي از ابي ذر، روايت شده كه گفت: حضور حضرت رسول عرضه داشتم: يا رسول اللَّه! آيا بنظر شما آدم پيغمبر بود، يا نه؟ در پاسخ فرمود: هم نبي بود، و هم رسول، چون خداي تعالي قبلا با او صحبت كرده بود، و فرموده بود: (يا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ) پس معلوم ميشود بآنجناب وحي ميشده.
مؤلف: اهل سنت و جماعت، قريب باين معنا را بچند طريق روايت كرده‌اند.
__________________________________________________
1- تفسير قمي ج 1 ص 44
2- الدر المنثور ج 1 ص 54
3- علل الشرائع
4- تفسير عياشي ج 1 ص 32 ح 10
5- احتجاج طبرسي و عيون ج 1 ص 191
6- الدر المنثور 51
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 226

[سوره البقرة (2): آيات 40 تا 44] ..... ص : 226

اشاره

يا بَنِي إِسْرائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَ أَوْفُوا بِعَهْدِي أُوفِ بِعَهْدِكُمْ وَ إِيَّايَ فَارْهَبُونِ (40) وَ آمِنُوا بِما أَنْزَلْتُ مُصَدِّقاً لِما مَعَكُمْ وَ لا تَكُونُوا أَوَّلَ كافِرٍ بِهِ وَ لا تَشْتَرُوا بِآياتِي ثَمَناً قَلِيلاً وَ إِيَّايَ فَاتَّقُونِ (41) وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَكْتُمُوا الْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (42) وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ ارْكَعُوا مَعَ الرَّاكِعِينَ (43) أَ تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ وَ أَنْتُمْ تَتْلُونَ الْكِتابَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ (44)

ترجمه آيات ..... ص : 226

اي پسران اسرائيل نعمت مرا كه به شما ارزاني داشتم بياد آريد و به پيمان من وفا كنيد تا به پيمان شما وفا كنم و از من بيم كنيد (40).
به قرآني كه نازل كرده‌ام و كتابي را كه نزد خود شما است تصديق مي‌كند بگرويد و شما نخستين منكر آن مباشيد و آيه‌هاي مرا به بهاي ناچيز مفروشيد و از من بترسيد (41).
شما كه دانائيد حق را با باطل مياميزيد و آن را كتمان مكنيد (42).
نماز كنيد و زكات دهيد و با راكعان ركوع كنيد (43).
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 227
شما كه كتاب آسماني ميخوانيد چگونه مردم را به نيكي فرمان ميدهيد و خودتان را از ياد مي‌بريد چرا بعقل در نمي‌آئيد (44)

بيان ..... ص : 227

خداي سبحان در اين آيات عتاب ملت يهود را آغاز كرده، و اين عتاب در طي صد و چند آيه ادامه دارد، و در آن نعمتهايي را كه خدا بر يهود افاضه فرمود، و كرامتهايي را كه نسبت بانان مبذول داشت، و عكس العملي كه يهود بصورت كفران و عصيان و عهدشكني و تمرد و لجاجت از خود نشان داد، بر مي‌شمارد، و با اشاره به دوازده قصه از قصص آنان تذكرشان ميدهد، قصه نجاتشان از شر آل فرعون، شكافته شدن دريا، و غرق شدن فرعونيان، و قصه ميعاد در طور، و قصه گوساله‌پرستي آنان، بعد از رفتن موسي بميقات، و قصه مامور شدنشان بكشتن يكديگر، و داستان تقاضاشان از موسي كه خدا را بما نشان بده تا علني و آشكارا او را ببينيم، و به كيفر همين پيشنهادشان، دچار صاعقه شدند، و دوباره زنده گشتند، تا آخر داستانهايي كه در اين آيات بدان اشاره شده، و سر تا سر آن پر است از عنايات رباني، و الطاف الهي.
و نيز بيادشان مي‌آورد: آن ميثاقها كه از ايشان گرفت، و ايشان آنها را نقض كرده، و پشت سر انداختند، و باز گناهاني را كه مرتكب شدند، و جرائمي را كه كسب كردند، و آثاري كه در دلهاشان پيدا شد، با اينكه كتابشان از آنها نهي كرده بود، و عقولشان نيز بر خلاف آن حكم مي‌كرد، بيادشان مي‌اندازد، و يادآوريشان مي‌كند: كه بخاطر آن مخالفت‌ها چگونه دلهاشان دچار قساوت، و نفوسشان در معرض شقاوت قرار گرفت، و چگونه مساعيشان بي نتيجه شد.
(وَ أَوْفُوا بِعَهْدِي) الخ، كلمه عهد در اصل بمعناي حفاظ است، و همه معاني آن از اين يك معنا مشتق شده مانند عهد بمعناي ميثاق، و عهد بمعناي سوگند، و بمعناي وصيت، و بمعناي ديدار، و بمعناي نزول، و امثال آن.
(فارهبون)، كلمه رهبت بمعناي خوف، و مقابلش كلمه رغبت است.
(وَ لا تَكُونُوا أَوَّلَ كافِرٍ بِهِ)، يعني از ميان اهل كتاب، و يا ميان اقوام گذشته، و آينده‌تان، شما كفر بقرآن را آغاز مكنيد، بگذاريد كساني بدان كفر بورزند كه بهمه كتابهاي آسماني كفر مي‌ورزند، و آن كفار مكه هستند، كه قبل از يهود بقرآن كفر ورزيده بودند.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 228

[سوره البقرة (2): آيات 45 تا 46] ..... ص : 228

اشاره

وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلاَّ عَلَي الْخاشِعِينَ (45) الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ وَ أَنَّهُمْ إِلَيْهِ راجِعُونَ (46)

ترجمه آيات ..... ص : 228

از صبر و نماز كمك بجوئيد و آن بسي سنگين است مگر براي خشوع پيشگان (45).
كه يقين دارند به پيشگاه پروردگار خويش مي‌روند و باو باز مي‌گردند (46).

بيان ..... ص : 228

[استعانت به صبر و صلاة] ..... ص : 228

(و استعينوا بالصبر و الصلاة) كلمه استعانت بمعناي طلب كمك است، و اين در وقتي صورت مي‌گيرد كه نيروي انسان به تنهايي نمي‌تواند مهم و يا حادثه‌اي را كه پيش آمده بر وفق مصلحت خود بر طرف سازد، و اينكه فرموده: از صبر و نماز براي مهمات و حوادث خود كمك بگيريد، براي اينست كه در حقيقت ياوري بجز خداي سبحان نيست، در مهمات ياور انسان مقاومت و خويشتن داري آدمي است، به اينكه استقامت بخرج داده، ارتباط خود را با خدا وصل نموده، از
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 229
صميم دل متوجه او شود، و بسوي او روي آورد، و اين همان صبر و نماز است، و اين دو بهترين وسيله براي پيروزي است، چون صبر هر بلا و يا حادثه عظيمي را كوچك و ناچيز مي‌كند، و نماز كه اقبال بخدا، و التجاء باو است، روح ايمان را زنده مي‌سازد، و بآدمي مي‌فهماند: كه بجايي تكيه دارد كه انهدام پذير نيست، و به سببي دست زده كه پاره شدني نيست.
(وَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَي الْخاشِعِينَ) الخ، ضمير (ها) به كلمه (صلاة) بر مي‌گردد، و اما اينكه آن را به كلمه (استعانت) كه جمله (استعينوا) متضمن آنست بر گردانيم، ظاهرا با جمله (إِلَّا عَلَي الْخاشِعِينَ) منافات داشته باشد، براي اينكه خشوع با صبر خيلي نميسازد، و فرق ميانه خشوع و خضوع با اينكه معناي تذلل و انكسار در هر دو هست، اين است كه خضوع مختص بجوارح و اعضاي بدني آدمي است، ولي خشوع مختص بقلب است.

[وجه استعمال كلمه" ظن" در" الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ"] ..... ص : 229

(الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ) الخ، اين مورد اعتقاد بآخرت، موردي است كه هر كس بايد بدان يقين حاصل كند، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده: (وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ) «1»، با اين حال چرا در آيه مورد بحث مظنه و گمان به آن را كافي دانسته؟ ممكن است و جهش اين باشد كه براي حصول و پيدايش خشوع در دل انسان، مظنه قيامت و لقاء پروردگار كافي است؟ چون علومي كه بوسيله اسباب تدريجي بتدريج در نفس پيدا ميشود، نخست از توجه، و بعد شك، و سپس بترجيح يكي از دو طرف شك، كه همان مظنه است پيدا شده، و در آخر احتمالات مخالف بتدريج از بين مي‌رود، تا ادراك جزمي كه همان علم است حاصل شود.
و اين نوع از علم وقتي بخطري هولناك تعلق بگيرد باعث غلق و اضطراب و خشوع نفس ميشود، و اين غلق و خشوع از وقتي شروع ميشود، كه گفتيم يك طرف شك رجحان پيدا مي‌كند، و چون امر نامبرده خطري و هولناك است، قبل از علم بان، و تماميت آن رجحان، نيز دلهره و ترس در نفس مي‌آورد.
پس بكار بردن مظنه در جاي علم، براي اشاره باين بوده، كه اگر انسان متوجه شود به اينكه ربي و پروردگاري، دارد كه ممكن است روزي با او ديدار كند، و بسويش برگردد، در ترك مخالفت و رعايت احتياط صبر نمي‌كند، تا علم برايش حاصل شود، بلكه همان مظنه او را وادار باحتياط مي‌كند.
هم چنان كه شاعر گفته:
فقلت لهم: ظنوا بالفي مذحج سراتهم في الفارسي المسرد،
يعني بايشان گفتم گمان كنيد كه دو هزار مرد جنگي از قبيله مذحج بسوي شما روي آورده‌اند، كه
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 4
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 230
بزرگان ايشان همه در زره‌هاي بافت فارس هستند.
چه شاعر در اين شعر مردم خود را بصرف مظنه ترسانده، با اينكه بايد مردم را بدشمن يقيني ترساند، نه به مشكوك، و اين بدان جهت است كه ظن بدشمن هم براي واداري مردم بترك مخالفت كافي است، و حاجت بيقين نيست، تا شخص تهديد كننده براي تحصيل يقين در مردم، و تفهيم آنان خود را بزحمت بيندازد و يا اعتنايي بشان آنان كند.
و بنا بر اين، آيه مورد بحث با آيه: (فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ، فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صالِحاً، هر كه اميد ديدار پروردگارش دارد، بايد عمل صالح كند) «1»، قريب المضمون ميشود، چون در اين آيه نيز اميد بديدار خدا را در واداري انسان بعمل صالح كافي دانسته است، البته همه اين حرفها در صورتي است كه منظور از لقاء پروردگار در جمله (ملاقوا ربهم)، مسئله قيامت باشد، و اما در صورتي كه منظور از آن تصويري باشد كه بزودي در سوره اعراف انشاء اللَّه خواهيد ديد، در آن صورت ديگر هيچ محذوري در كار نيست.

بحث روايتي [(شامل رواياتي در باره استعانت از صبر و صلاة و مراد از صبر و ...)] ..... ص : 230

در كافي «2» از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: هر وقت امري و پيشامدي علي (ع) را بوحشت مي‌انداخت، برميخاست، و بنماز مي‌ايستاد، و مي‌فرمود: (اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ)، از صبر و نماز كمك بگيريد.
و نيز در كافي «3» از آن جناب روايت كرده، كه در ذيل آيه نامبرده فرمود: صبر همان روزه است، و فرمود: هر وقت حادثه‌اي براي كسي پيش آمد، روزه بگيرد، تا خدا آن را بر طرف سازد، چون خداي تعالي فرموده: (وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ)، كه منظور از آن روزه است.
مؤلف: مضمون دو حديث بالا را عياشي «4» هم در تفسير خود روايت كرده، و تفسير صبر بروزه، از باب جري يعني تطبيق كلي بر مصداق است.
و در تفسير عياشي «5» از ابي الحسن (ع) روايت آمده، كه فرمود: صبر در اين آيه بمعناي روزه است، و هر گاه امر ناگواري براي كسي پيش آيد، روزه بگيرد، تا بر طرف شود، چون خداي تعالي
__________________________________________________
1- سوره كهف آيه 110
2- فروع كافي ج 3 ص 480 ح 1
3- فروع كافي ج 4 ص 63 ح 7
4- عياشي ج 1 ص 43 ح 39- 40
5- عياشي ج 1 ص 43 ح 41
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 231
فرمود: (وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ، وَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَي الْخاشِعِينَ)، و خاشع بمعناي كسي است كه در نماز خود حالت ذلت بخود بگيرد، و منظور از خاشعان در اين آيه رسول خدا (ص) و امير المؤمنين (ع) است.
مؤلف: امام (علي) از آيه شريفه استحباب روزه و نماز را در هنگام نزول شدائد و ناملايمات استفاده كرده، و نيز استحباب توسل برسولخدا و ولي خدا در اينگونه مواقع را از آيه شريفه در آورده است، و اين در حقيقت تاويل كلمه صوم و صلاة برسولخدا (ص) و امير المؤمنين ع است.
و در تفسير عياشي «1» نيز از علي (ع) روايت كرده، كه در ذيل آيه (الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ) الخ، فرموده: يعني يقين دارند به اينكه مبعوث ميشوند، و مراد بظن در اين آيه يقين است.
مؤلف: اين روايت را صدوق «2» نيز نقل كرده.
ابن شهر آشوب از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: اين آيه در باره علي، و عثمان بن مظعون، و عمار بن ياسر، و رفقاي ايشان نازل شده است. «3»
__________________________________________________
1- عياشي ج 1 ص 44 ح 42 [.....]
2- توحيد صدوق ص 267 س 9
3- مناقب و تفسير برهان ج 1 ص 94 ح 7
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 232

[سوره البقرة (2): آيات 47 تا 48] ..... ص : 232

اشاره

يا بَنِي إِسْرائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَ أَنِّي فَضَّلْتُكُمْ عَلَي الْعالَمِينَ (47) وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً وَ لا يُقْبَلُ مِنْها شَفاعَةٌ وَ لا يُؤْخَذُ مِنْها عَدْلٌ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ (48)

ترجمه آيات ..... ص : 232

اي پسران اسرائيل نعمت مرا كه به شما ارزاني داشتم و شما را بر مردم زمانه برتري دادم بياد آريد (47).
و از آن روز كه كسي بكار كسي نيايد و از او شفاعتي نپذيرند و از او عوضي نگيرند و كسان ياري نشوند بترسيد (48)

بيان ..... ص : 232

[نظام زندگي دنيا بر اساس اسباب و وسائط و شفعاء مي‌گردد] ..... ص : 232

(وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزِي) الخ، پادشاهي و سلطنت دنيوي از هر نوعش كه باشد، و با جميع شئون و قواي مقننه، و قواي حاكمه، و قواي مجريه‌اش، مبتني بر حوائج زندگي است، و اين حاجت
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 233
زندگي است كه ايجاب مي‌كند چنين سلطنتي و چنين قوانيني بوجود آيد، تا حوائج انسان را كه عوامل زماني و مكاني آن را ايجاب مي‌كند بر آورد.
بهمين جهت چه بسا ميشود كه متاعي را مبدل بمتاعي ديگر، و منافعي را فداي منافعي بيشتر، و حكمي را مبدل بحكمي ديگر مي‌كند، بدون اينكه اين دگرگونيها در تحت ضابطه و ميزاني كلي در آيد، و بر همين منوال مسئله مجازات متخلفين نيز جريان مي‌يابد، با اينكه جرم و جنايت را مستلزم عقاب ميدانند، چه بسا از اجراء حكم عقاب بخاطر غرضي مهم‌تر، كه يا اصرار و التماس محكوم بقاضي، و تحريك عواطف او است، و يا رشوه است، صرفنظر كنند، و قاضي بخاطر عوامل نامبرده بر خلاف حق حكم براند، و تعيين جزاء كند، و يا مجرم پارتي و شفيعي نزد او بفرستد، تا بين او و خودش واسطه شود، و يا اگر قاضي تحت تاثير اينگونه عوامل قرار نگرفت، پارتي و شفيع نزد مجري حكم برود، و او را از اجراء حكم باز بدارد، و يا در صورتي كه احتياج حاكم بپول بيشتر از احتياجش بعقاب مجرم باشد، مجرم عقاب خود را با پول معاوضه كند، و يا قوم و قبيله مجرم بياري او برخيزند، و او را از عقوبت حاكم برهانند، و عواملي ديگر نظير عوامل نامبرده، كه احكام و قوانين حكومتي را از كار مي‌اندازد، و اين سنتي است جاري، و عادتي است در بين اجتماعات بشري.

[اين توهم خرافي كه نظام حيات اخروي نيز بر مبناي اسباب و مسببات مادي است] ..... ص : 233

و در ملل قديم از وثني‌ها و ديگران، اين طرز فكر وجود داشت، كه معتقد بودند نظام زندگي آخرت نيز مانند نظام زندگي دنيوي است، و قانون اسباب و مسببات و ناموس تاثير و تاثر مادي طبيعي، در آن زندگي نيز جريان دارد، لذا براي اينكه از جرائم و جناياتشان صرفنظر شود، قربانيها و هدايا براي بت‌ها پيشكش مي‌كردند، تا باين وسيله آنها را در برآورده شدن حوائج خود برانگيزند، و همدست خود كنند، و يا بتها برايشان شفاعت كنند، و يا چيزي را فديه و عوض جريمه خود ميدادند، و بوسيله يك جان زنده يا يك اسلحه، خدايان را بياري خود مي‌طلبيدند، حتي با مردگان خود چيزي از زيور آلات را دفن مي‌كردند، تا بان وسيله در عالم ديگر زندگي كنند، و لنگ نمانند، و يا انواع اسلحه با مردگان خود دفن مي‌كردند، تا در آن عالم با آن از خود دفاع كنند، و چه بسا با مرده خود يك كنيز را زنده دفن مي‌كردند، تا مونس او باشد، و يا يكي از قهرمانان را دفن مي‌كردند، تا مرده را ياري كند، و در همين اعصار در موزه‌هاي دنيا در ميانه آثار زميني مقدار بسيار زيادي از اين قبيل چيزها ديده ميشود.

[رد اين خرافات و بيان قطع روابط و سنن دنيوي مانند واسطه‌گري در آخرت] ..... ص : 233

در بين ملل اسلامي نيز با همه اختلافي كه در نژاد و زبان دارند، عقائد گوناگوني شبيه بعقائد خرافي گذشته ديده ميشود، كه معلوم است ته مانده همان خرافات است، كه به توارث باقي مانده است، و اي بسا در قرون گذشته رنگهاي گونه‌گوني بخود گرفته است، و در قرآن كريم تمامي اين
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 234
آراء واهيه و پوچ، و اقاويل كاذبه و بي اساس ابطال شده، خداي عز و جل در باره‌اش فرمود:
(وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ، امروز تنها مؤثر خداست) «1»، و نيز فرموده: (وَ رَأَوُا الْعَذابَ، وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الْأَسْبابُ، عذاب را مي‌بينند و دستشان از همه اسباب بريده ميشود) «2».
و نيز فرموده: (وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادي، كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ، وَ تَرَكْتُمْ ما خَوَّلْناكُمْ وَراءَ ظُهُورِكُمْ، وَ ما نَري مَعَكُمْ شُفَعاءَكُمُ، الَّذِينَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فِيكُمْ شُرَكاءُ، لَقَدْ تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ، وَ ضَلَّ عَنْكُمْ ما كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ، امروز تك تك و به تنهايي نزد ما آمديد، همانطور كه روز اولي كه شما را آورديم لخت و تنها آفريديم، و آنچه بشما داده بوديم با خود نياورديد، و پشت سر نهاديد، با شما نمي‌بينيم آن شفيعاني كه يك عمر شريكان ما در سرنوشت خود مي‌پنداشتيد، آري ارتباطهايي كه بين شما بود، و بخاطر آن منحرف شديد، قطع شد، و آنچه را مي‌پنداشتيد (امروز نمي‌بينيد) «3» و نيز فرموده:
(هُنالِكَ تَبْلُوا كُلُّ نَفْسٍ ما أَسْلَفَتْ، وَ رُدُّوا إِلَي اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ، وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ، در آن هنگام هر كس بهر چه از پيش كرده مبتلا شود، و بسوي خداي يكتا مولاي حقيقي خويش بازگشت يابند، و آن دروغها كه مي‌ساخته‌اند نابود شوند) «4».
و همچنين آياتي ديگر، كه همه آنها اين حقيقت را بيان مي‌كند، كه در موطن قيامت، اثري از اسباب دنيوي نيست، و ارتباطهاي طبيعي كه در اين عالم ميان موجودات هست، در آنجا بكلي منقطع است، و اين خود اصلي است كه لوازمي بر آن مترتب ميشود، و آن لوازم بطور اجمال بطلان همان عقائد موهوم و خرافي است، آن گاه قرآن كريم هر يك از آن عقائد را بطور تفصيل بيان نموده، و پنبه‌اش را زده است، از آن جمله مسئله شفاعت و پارتي بازي است، كه در باره آن مي‌فرمايد: (وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً، وَ لا يُقْبَلُ مِنْها شَفاعَةٌ، وَ لا يُؤْخَذُ مِنْها عَدْلٌ، وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ، بپرهيزيد از روزي كه احدي بجاي ديگري جزاء داده نميشود، و از او شفاعتي پذيرفته نيست، و از او عوضي گرفته نميشود، و هيچكس از ناحيه كسي ياري نمي‌گردند) «5»، و نيز فرموده: (يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خُلَّةٌ وَ لا شَفاعَةٌ، روزي كه در آن نه خريد و فروشي است، و نه رابطه دوستي) «6» و نيز فرموده: (يَوْمَ لا يُغْنِي مَوْلًي عَنْ مَوْلًي شَيْئاً، روزي كه هيچ دوستي براي دوستي كاري صورت نمي‌دهد) «7»، و نيز فرموده: (يَوْمَ تُوَلُّونَ مُدْبِرِينَ، ما لَكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عاصِمٍ روزي كه از عذاب مي‌گريزيد ولي از خدا پناه‌گاهي نداريد) «8» و نيز فرموده ما لَكُمْ لا تَناصَرُونَ؟ بَلْ هُمُ الْيَوْمَ مُسْتَسْلِمُونَ، چرا بياري يكديگر برنميخزيد؟ بلكه آنان امروز تسليمند. «9»
__________________________________________________
1- سوره انفطار آيه 19
2- سوره بقره آيه 166
3- سوره انعام آيه 94
4- سوره يونس آيه 30
5- سوره بقره آيه 48
6- سوره بقره آيه 254
7- سوره دخان آيه 41
8- سوره مؤمن آيه 33
9- سوره صافات آيه 26
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 235
و نيز فرموده: (وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ، وَ يَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ، قُلْ أَ تُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِما لا يَعْلَمُ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ؟ سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ، بغير خدا چيزي را مي‌پرستند كه نه ضرري برايشان دارد، و نه سودي بايشان مي‌رساند، و ميگويند: اينها شفيعان ما به نزد خدايند، بگو: آيا بخدا چيزي ياد ميدهيد كه خود او در آسمانها و زمين اثري از آن سراغ ندارد؟ منزه و والا است خدا، از آنچه ايشان برايش شريك مي‌پندارند) «1»، و نيز فرموده، (ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ حَمِيمٍ، وَ لا شَفِيعٍ يُطاعُ، ستمكاران نه دوستي دارند، و نه شفيعي كه سخنش خريدار داشته باشد) «2» و نيز فرموده: (فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ وَ لا صَدِيقٍ حَمِيمٍ)، «3» و از اين قبيل آيات ديگر، كه مسئله شفاعت و تاثير واسطه و اسباب را در روز قيامت نفي مي‌كند، (دقت فرمائيد).

[اثبات شفاعت در دسته‌اي ديگر از آيات قرآن] ..... ص : 235

و از سوي ديگر قرآن كريم با اين انكار شديدش در مسئله شفاعت، اين مسئله را بكلي و از اصل انكار نمي‌كند، بلكه در بعضي از آيات مي‌بينيم كه آن را في الجمله اثبات مينمايد، مانند آيه:
(اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ، ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ، ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا شَفِيعٍ، أَ فَلا تَتَذَكَّرُونَ،؟ او است اللَّه، كه آسمانها و زمين را در شش روز بيافريد، و سپس بر عرش مسلط گشت، شما بغير او سرپرست و شفيعي نداريد، آيا باز هم متذكر نمي‌گرديد؟!) «4» كه مي‌بينيد در اين آيه بطور اجمال شفاعت را براي خود خدا اثبات نموده: و نيز آيه: (لَيْسَ لَهُمْ مِنْ دُونِهِ وَلِيٌّ وَ لا شَفِيعٌ، بغير او ولي و شفيعي برايشان نيست)، «5» و آيه:
(قُلْ لِلَّهِ الشَّفاعَةُ جَمِيعاً، بگو شفاعت همه‌اش مال خدا است، «6» و نيز فرموده: (لَهُ ما فِي السَّماواتِ، وَ ما فِي الْأَرْضِ، مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ؟ يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ، مر او راست آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است، كيست كه بدون اذن او نزد او شفاعتي كند؟ او ميداند اعمالي را كه يك يك آنان كرده‌اند، و همچنين آثاري كه از خود بجاي نهاده‌اند) «7»، و نيز فرموده: (إِنَّ رَبَّكُمُ، اللَّهُ، الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ، ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ، يُدَبِّرُ الْأَمْرَ، ما مِنْ شَفِيعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ، بدرستي پروردگار شما تنها اللَّه است، كه آسمانها و زمين را در شش روز بيافريد، آن گاه بر عرش مسلط گشته، تدبير امر نمود، هيچ شفيعي نيست مگر بعد از آنكه او اجازه دهد) «8».
و نيز فرموده: (وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً، سُبْحانَهُ، بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ، لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ، وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ، يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ، وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي، وَ هُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ، گفتند: خدا فرزندي گرفته، منزه است خدا، بلكه فرشتگان بندگان آبرومند اويند كه در
__________________________________________________
1- سوره يونس آيه 18
2- سوره مؤمن آيه 18
3- سوره شعراء آيه 101 [.....]
4- سوره سجده آيه 4
5- سوره انعام آيه 51
6- سوره زمر آيه 44
7- سوره بقره آيه 255
8- سوره يونس آيه 3
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 236
سخن از او پيشي نمي‌گيرند، و بامر او عمل مي‌كنند، و او ميداند آنچه را كه آنان مي‌كنند، و آنچه اثر كه دنبال كرده‌هايشان ميماند، و ايشان شفاعت نمي‌كنند، مگر كسي را كه خدا راضي باشد، و نيز ايشان از ترس او همواره در حالت اشفاقند)، «1»، و نيز فرموده: (وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ، إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ، وَ هُمْ يَعْلَمُونَ، آنهايي كه مشركين بجاي خدا مي‌خوانند، مالك شفاعت كسي نيستند، تنها كساني ميتوانند بدرگاه او شفاعت كنند، كه بحق شهادت داده باشند، و در حالي داده باشند، كه عالم باشند) «2».
و نيز فرموده: (لا يَمْلِكُونَ الشَّفاعَةَ، إِلَّا مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً، مالك شفاعت نيستند، مگر تنها كساني كه نزد خدا عهدي داشته باشند) «3»، و نيز فرموده، (ْمَئِذٍ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ، إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ، وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلًا، يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ، وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً
، امروز شفاعت سودي نمي‌بخشد، مگر از كسي كه رحمان باو اجازه داده باشد، و سخن او را پسنديده باشد، او بآنچه مردم كرده‌اند، و نيز بآنچه آثار پشت سر نهاده‌اند، دانا است، و مردم باو احاطه علمي ندارند) «4».
و نيز فرموده: (وَ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ عِنْدَهُ، إِلَّا لِمَنْ أَذِنَ لَهُ، شفاعت نزد او براي كسي سودي نميدهد، مگر كسي كه برايش اجازه داده باشد) «5»، و نيز فرموده: (وَ كَمْ مِنْ مَلَكٍ فِي السَّماواتِ، لا تُغْنِي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً إِلَّا مِنْ بَعْدِ أَنْ يَأْذَنَ اللَّهُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَرْضي: چه بسيار فرشتگان كه در آسمانهايند، و شفاعتشان هيچ سودي ندارد، مگر بعد از آنكه خدا براي هر كه بخواهد اذن دهد) «6».
اين آيات بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد، يا شفاعت را مختص بخداي (عز اسمه) مي‌كند، مانند سه آيه اول، و يا آن را عموميت ميدهد، و براي غير خدا نيز اثبات مي‌كند، اما با اين شرط كه خدا باو اذن داده باشد، و بشفاعتش راضي باشد، و امثال اين شروط.
و بهر حال، آنچه مسلم است، و هيچ شكي در آن نيست، اين است كه آيات نامبرده شفاعت را اثبات مي‌كند، چيزي كه هست بعضي آن طور كه ديديد منحصر در خدا مي‌كند، و بعضي ديگر آن طور كه ديديد عموميتش مي‌دهد.

[طريق جمع بين دو دسته آيات] ..... ص : 236

اين را هم بياد داريد كه آيات دسته اول، شفاعت را نفي مي‌كرد، حال بايد ديد جمع بين اين دو دسته آيات چه ميشود؟ در پاسخ مي‌گوييم نسبتي كه اين دو دسته آيات با هم دارند، نظير نسبتي است كه دو دسته آيات راجعه بعلم غيب با هم دارند، يك دسته علم غيب را منحصر در خدا مي‌كند، دسته ديگر آن را براي غير خدا نيز اثبات نموده، قيد رضاي خدا را شرط مي‌كند، دسته اول مانند
__________________________________________________
1- سوره انبياء آيه 28
2- زخرف آيه 86
3- سوره مريم آيه 87
4- سوره طه آيه 110
5- سوره سبا آيه 23
6- سوره نجم آيه 26
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 237
آيه: (قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ، بگو در آسمانها و زمين هيچ كس غيب نميداند) «1»، و آيه: (وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ، لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ، نزد اوست كليدهاي غيب، كه كسي جز خود او از آن اطلاع ندارد) «2»، و از دسته دوم مانند آيه: (عالِمُ الْغَيْبِ، فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً، إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ، خدا عالم غيب است واحدي را بر غيب خود مسلط نميسازد، مگر كسي از فرستادگانش كه او را پسنديده باشد) «3».
و هم چنين نسبت ميانه آن دو دسته آيات شفاعت، نظير نسبتي است كه ميان دو دسته آيات راجع بمرگ، و نيز دو دسته آيات راجعه بخلقت و رزق، و تاثير، و حكم، و ملك، و امثال آنست، كه در اسلوب قرآن بسيار زياد ديده ميشود، يك جا مرگ بندگان، و خلقتشان، و رزقشان، و ساير نامبرده‌ها را بخود نسبت ميدهد، و جايي ديگر براي غير خود اثبات مي‌كند، و قيد اذن و مشيت خود را بر آن اضافه مي‌نمايد.

[اثبات شفاعت براي غير خدا، به اذن خدا نه مستقلا] ..... ص : 237

و اين اسلوب كلام، بما مي‌فهماند كه بجز خداي تعالي هيچ موجودي بطور استقلال مالك هيچ يك از كمالات نامبرده نيست، و اگر موجودي مالك كمالي باشد، خدا باو تمليك كرده، حتي قرآن كريم در قضاهاي رانده شده بطور حتم، نيز يك نوع مشيت را براي خدا اثبات مي‌كند، مثلا مي‌فرمايد: (فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا، فَفِي النَّارِ لَهُمْ فِيها زَفِيرٌ وَ شَهِيقٌ، خالِدِينَ فِيها، ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ، إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ، إِنَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا، فَفِي الْجَنَّةِ، خالِدِينَ فِيها، ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ، إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ، عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ، اما كساني كه شقي شدند، پس در آتشند، و در آن زفير و شهيق (صداي نفس فرو بردن و برآوردن) دارند، و جاودانه در آن هستند ما دام كه آسمانها و زمين برقرار است مگر آنچه پروردگارت بخواهد كه پروردگارت هر چه اراده كند فعال است و اما كساني كه سعادتمند شدند، در بهشت جاودانه خواهند بود، ما دام كه آسمانها و زمين برقرار است مگر آنچه پروردگارت بخواهد- عطائي است قطع نشدني) «4»، ملاحظه مي‌فرمائيد كه سعادت و شقاوت و خلود در بهشت و دوزخ را با اينكه از قضاهاي حتمي او است، و مخصوصا در باره خلود در بهشت صريحا فرموده: عطائي است قطع نشدني، اما در عين حال اين قضاء را طوري نرانده كه العياذ باللَّه دست بند بدست خود زده باشد، بلكه باز سلطنت و ملك خود را نسبت بان حفظ كرده، و فرموده: (پروردگارت بآنچه اراده كند فعال است)، يعني هر چه بخواهد مي‌كند «5».
__________________________________________________
1- سوره نمل آيه 65
2- سوره انعام آيه 59
3- سوره جن آيه 27 [.....]
4- سوره هود آيات 106- 108
5- سوره هود آيه 107
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 238
و سخن كوتاه اينكه نه اعطاء و دادنش طوري است كه اختيار او را از او سلب كند، و بعد از دادن نسبت بآنچه داده ندار و فقير شود، و نه ندادنش او را ناچار بحفظ آنچه نداده ميسازد، و سلطنتش را نسبت بان باطل مي‌كند.
از اينجا معلوم ميشود: آياتي كه شفاعت را انكار مي‌كنند، اگر بگوئيم: ناظر بشفاعت در روز قيامت است، شفاعت بطور استقلال را نفي مي‌كند، و ميخواهد بفرمايد: كسي در آن روز مستقل در شفاعت نيست، كه چه خدا اجازه بدهد و چه ندهد او بتواند شفاعت كند، و آياتي كه آن را اثبات مي‌كند، نخست اصالت در آن را براي خدا اثبات مي‌كند، و براي غير خدا بشرط اذن و تمليك خدا اثبات مينمايد، پس شفاعت براي غير خدا هست، اما با اذن خدا.
حال بايد در آيات اين بحث دقت كنيم، ببينيم شفاعت و متعلقات آن از نظر قرآن چه معنايي دارد؟، و اين شفاعت در حق چه كساني جاري ميشود؟ و از چه شفيعاني سر مي‌زند؟ و در چه زماني تحقق مييابد؟ و اينكه شفاعت چه نسبتي با عفو و مغفرت خداي تعالي دارد، و از اين قبيل جزئيات آن را در چند فصل بررسي كنيم.

[چند فصل در باره شفاعت و متعلقات آن] ..... ص : 238

1- شفاعت چيست؟ [ (تجزيه و تحليل معني شفاعت)] ..... ص : 238

اشاره

معناي اجمالي شفاعت را همه ميدانند، چون همه انسانها در اجتماع زندگي ميكنند، كه اساسش تعاون است.
و اما معناي لغوي آن به تفصيل: اين كلمه از ماده (ش- ف- ع) است، كه در مقابل كلمه (وتر- تك) بكار مي‌رود، در حقيقت شخصي كه متوسل، به شفيع ميشود نيروي خودش به تنهايي براي رسيدنش بهدف كافي نيست، لذا نيروي خود را با نيروي شفيع گره مي‌زند، و در نتيجه آن را دو چندان نموده، بآنچه ميخواهد نائل مي‌شود، بطوري كه اگر اينكار را نمي‌كرد، و تنها نيروي خود را بكار مي‌زد، بمقصود خود نمي‌رسيد، چون نيروي خودش به تنهايي ناقص و ضعيف و كوتاه بود.
و اما بحث اجتماعي آن، و اينكه تا چه پايه معتبر است؟ مي‌گوييم: شفاعت يكي از اموري است كه ما آن را براي رسيدن بمقصود بكار بسته، و از آن كمك مي‌گيريم، و اگر موارد استعمال آن را آمارگيري كنيم، خواهيم ديد كه بطور كلي در يكي از دو مورد از آن استفاده مي‌كنيم، يا در مورد جلب منفعت و خير، آن را بكار مي‌زنيم، و يا در مورد دفع ضرر و شر، البته نه هر نفعي، و نه هر ضرري، چون ما هرگز در نفع و ضررهايي كه اسباب طبيعي و حوادث كوني آن را تامين مي‌كند، از
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 239
قبيل گرسنگي، و عطش، و حرارت، و سرما، و سلامتي، و مرض، متوسل بشفاعت نميشويم، وقتي گرسنه شديم بدون اينكه دست بدامن اسباب غير طبيعي بزنيم، خود برخاسته براي خودمان غذا فراهم مي‌كنيم، و همچنين آب و لباس و خانه و دارو تهيه مي‌كنيم.
و توسل ما باسباب غير طبيعي، و شفيع قرار دادن آنها، تنها در خيرات و شروري، و منافع و مضاري است كه اوضاع قوانين اجتماعي، و احكام حكومت، يا بطور خصوص، و يا عموم، بطور مستقيم يا غير مستقيم، پيش مي‌آورد، چون در دائره حكومت و مولويت از يك سو، و عبوديت و اطاعت از سوي ديگر، در هر حاكم و محكومي كه فرض شود احكامي از امر و نهي هست، كه اگر محكوم و رعيت بان احكام عمل كند، و تكليف حاكم و مولي را امتثال نمايد، آثاري از قبيل مدح زباني، و يا منافع مادي، از جاه و مال در پي دارد، و اگر با آن مخالفت نموده، و از اطاعت تمرد و سر پيچي كند، آثار ديگري از قبيل مذمت زباني، و يا ضرر مادي، و يا معنوي در پي دارد، پس وقتي مولايي غلام خود و يا هر كس ديگري كه در تحت سياست و حكومت او قرار دارد مثلا امر بكند، و يا نهي كند، و او هم امتثال نمايد، اجري آبرومند دارد، و اگر مخالفت كند، عقاب يا عذابي دارد، از همين جا دو نوع وضع و اعتبار درست ميشود، يكي وضع حكم و قانون، و يكي هم وضع آثاري كه بر موافقت و مخالفت آن مترتب ميشود.
و بنا بر همين اساس آسياي همه حكومتهاي عمومي و خصوصي، و مخصوصا حكومت بين هر انساني با زير دستش ميچرخد.
بنا بر اين اگر انساني بخواهد بكمالي و خيري برسد، يا مادي و يا معنوي، كه از نظر معيارهاي اجتماعي آمادگي و ابزار آن را ندارد، و اجتماع وي را لايق آن كمال و آن خير نمي‌داند، و يا بخواهد از خود شري را دفع كند، شريكه بخاطر مخالفت متوجه او ميشود، و از سوي ديگر قادر بر امتثال تكليف، و اداي وظيفه نيست، در اينجا متوسل بشفاعت ميشود.
و بعبارتي روشن‌تر، اگر شخصي بخواهد به ثوابي برسد كه اسباب آن را تهيه نديده، و از عقاب مخالفت تكليفي خلاص گردد، بدون اينكه تكليف را انجام دهد، در اينجا متوسل بشفاعت مي‌گردد، و مورد تاثير شفاعت هم همين جا است، اما نه بطور مطلق، براي اينكه بعضي افراد هستند كه اصلا لياقتي براي رسيدن بكمالي كه ميخواهند ندارند، مانند يك فرد عامي كه ميخواهد با شفاعت اعلم علماء شود، با اينكه نه سواد دارد، و نه استعداد، و يا رابطه‌اي كه ميان او و آن ديگري واسطه و شفيع شود ندارند، مانند برده‌اي كه بهيچ وجه نمي‌خواهد از مولايش اطاعت كند، و ميخواهد در عين ياغي‌گري و تمردش بوسيله شفاعت مورد عفو مولا قرار گيرد كه در اين دو فرض، شفاعت سودي ندارد، چون شفاعت وسيله‌اي است براي تتميم سبب، نه اينكه خودش مستقلا
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 240
سبب باشد، اولي را اعلم علماء كند، و دومي را در عين ياغيگريش مقرب درگاه مولا سازد.
شرط ديگري كه در شفاعت هست، اين است كه تاثير شفاعت شفيع در نزد حاكمي كه نزدش شفاعت ميشود بايد تاثير جزافي و غير عقلايي نباشد، بلكه بايد آن شفيع چيزي را بهانه و واسطه قرار دهد كه براستي در حاكم اثر بگذارد، و ثواب او و خلاصي از عقاب او را باعث شود، پس شفيع از مولاي حاكم نميخواهد كه مثلا مولويت خود را باطل، و عبوديت عبد خود را لغو كند، و نيز نميخواهد كه او از حكم خود و تكليفش دست بردارد، و يا آن را بحكم ديگر نسخ نمايد، حالا يا براي همه نسخ كند، و يا براي شخص مورد فرض، كه خصوص او را عقاب نكند.
و نيز از او نميخواهد كه قانون مجازات خود را يا بطور عموم و يا براي شخص مورد فرض لغو نموده، يا در هيچ واقعه و يا در خصوص اين واقعه مجازات نكند، شفاعت معنايش اين نيست، و شفيع چنين تاثيري در مولويت مولا و عبوديت عبد، و يا در حكم مولا، و يا در مجازات او ندارد، بلكه شفيع بعد از آنكه اين سه جهت را مقدس و معتبر شمرد، از راه‌هاي ديگري شفاعت خود را مي‌كند، مثلا يا بصفاتي از مولاي حاكم تمسك مي‌كند، كه آن صفات اقتضا دارد كه از بنده نافرمانش بگذرد، مانند بزرگواري، و كرم او، و سخاوت و شرف دودمانش.
و يا بصفاتي در عبد تمسك جويد، كه آن صفات اقتضاء مي‌كند مولا بر او رأفت ببرد، صفاتي كه عوامل آمرزش و عفو را برمي‌انگيزد، مانند خواري و مسكنت و حقارت و بد حالي و امثال آن.
و يا بصفاتي كه در نفس خود شفيع هست، مانند محبت و علاقه‌اي كه مولا باو دارد، و قرب منزلتش، و علو مقامش در نزد وي، پس منطق شفيع اين است كه ميگويد: من از تو نميخواهم دست از مولويت خود برداري، و يا از عبوديت عبدت چشم بپوشي، و نيز نمي‌خواهم حكم و فرمان خودت را باطل كني، و يا از قانون مجازات چشم بپوشي.
بلكه ميگويم: تو با اين عظمت كه داري، و اين رأفت و كرامت كه داري از مجازات اين شخص چه سودي مي‌بري؟ و اگر از عقاب او صرفنظر كني چه ضرري بتو مي‌رسد، و يا ميگويم:
اين بنده تو مردي نادان است، و اين نافرماني را از روي نادانيش كرده، و مردي حقير و مسكين، مخالفت و موافقت او اصلا بحساب نمي‌آيد، و مثل تو بزرگواري بامر او اعتنا نمي‌كند، و بان اهميت نميدهد، و يا ميگويم: بخاطر آن مقام و منزلتي كه نزد تو دارم، و آن لطف و محبتي كه تو نسبت بمن داري، شفاعتم را در حق فلاني بپذير، و از عقابش رهانيده مشمول عفوش قرار ده.
از اينجا براي كسي كه در بحث دقت كرده باشد، معلوم و روشن مي‌گردد كه شفيع، عاملي از عوامل مربوط بمورد شفاعت، و مؤثر در رفع عقاب را مثلا، بر عاملي ديگر كه عقاب را سبب
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 241
شده، حكومت و غلبه ميدهد، حال يا آن عامل همانطور كه گفتيم صفتي از صفات مولي است، يا صفتي از صفات عبد است، يا از صفات خودش، هر چه باشد آن عامل را تقويت مي‌كند، تا بر عامل عقوبت، يا هر حكمي ديگر كه ميخواهد خنثايش كند، رجحان داده كفه ترازويش را سنگين‌تر سازد يعني مورد عقوبت را از اينكه مورد عقوبت باشد بيرون نموده، داخل در مورد رفع عقوبت نمايد، پس ديگر حكم اولي كه همان عقوبت بود، شامل اين مورد نميشود، چون ديگر مورد نامبرده مصداق آن حكم نيست، نه اينكه در عين مصداق بودن، حكم شاملش نشود، تا مستلزم ابطال حكم باشد، و تضادي پيش آيد، آن طور كه اسباب طبيعي بعضي با بعض ديگر تضاد پيدا نموده، سببي با سبب ديگر معارضه نموده، و اثرش بر اثر ديگري غلبه مي‌كند، اينطور نيست، بلكه حقيقت شفاعت واسطه شدن در رساندن نفع و يا دفع شر و ضرر است، بنحو حكومت، نه بنحو مضاده، و تعارض.
نكته ديگري كه از اين بيان روشن ميشود، اين است كه شفاعت خودش يكي از مصاديق سببيت است، و شخص متوسل به شفيع، در حقيقت ميخواهد سبب نزديكتر به مسبب را واسطه كند، ميان مسبب و سبب دورتر، تا اين سبب جلو تاثير آن سبب را بگيرد، اين آن نكته‌ايست كه از تجزيه و تحليل معناي شفاعت بنظر ما رسيد، البته شفاعتي كه خود ما بان معتقديم، نه هر شفاعتي.

[شفاعت تكويني و تشريعي] ..... ص : 241

حال كه اين معنا روشن شد، مي‌گوييم: خداي سبحان در سببيت از يكي از دو جهت مورد نظر قرار مي‌گيرد، اول از نظر تكوين، و دوم از نظر تشريع، از نظر اول خداي سبحان مبدء نخستين هر سبب، و هر تاثير است، و سببيت هر سببي بالآخره باو منتهي ميشود، پس مالك علي الاطلاق خلق، و ايجاد، او است، و همه علل و اسباب اموري هستند كه واسطه ميان او و غير او، و وسيله انتشار رحمت اويند، آن رحمتي كه پايان ندارد، و نعمتي كه بي شمار بخلق و صنع خود دارد، پس از نظر تكوين سببيت خدا جاي هيچ حرف نيست.
و اما از جهت دوم يعني تشريع، خداي تعالي به ما تفضل كرده، در عين بلندي مرتبه‌اش، خود را بما نزديك ساخته، و براي ما تشريع دين نموده، و در آن دين احكامي از اوامر، و نواهي و غيره، وضع كرده، و تبعات و عقوبتهايي در آخرت براي نافرمانان معين نموده، رسولاني براي ما گسيل داشت، ما را بشارتها دادند، و انذارها كردند، و دين خدا را به بهترين وجه تبليغ نمودند، و حجت بدين وسيله بر ما تمام شد، و (تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلًا، لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ، كلمه پروردگارت در راستي و عدالت تمام شد، و كسي نيست كه كلمات او را مبدل سازد). «1»
__________________________________________________
1- سوره انعام آيه 115
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 242
حال ببينيم معناي شفاعت با كدام يك از اين دو جهت منطبق است؟ اما انطباق آن بر جهت اول، يعني جهت تكوين، و اينكه اسباب و علل وجوديه كار شفاعت را بكنند، كه بسيار واضح است، براي اينكه هر سببي واسطه است ميان سبب فوق، و مسبب خودش، و روي هم آنها از صفات علياي خدا، يعني رحمت، و خلق، و احياء، و رزق، و امثال آن را استفاده نموده، و انواع نعمت‌ها و فضل‌ها را گرفته، بمحتاجان آن مي‌رسانند.
و قرآن كريم هم اين معناي از شفاعت را تحمل مي‌كند، از آن جمله مي‌فرمايد: (لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ، مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ) «1»، و نيز مي‌فرمايد: (إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ، ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ، يُدَبِّرُ الْأَمْرَ، ما مِنْ شَفِيعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ) «2» كه ترجمه آنها گذشت.
در اين دو آيه كه راجع بخلقت آسمانها و زمين است، قهرا شفاعت هم در آنها در مورد تكوين خواهد بود، و شفاعت در مورد تكوين جز اين نميتواند باشد، كه علل و اسبابي ميان خدا و مسبب‌ها واسطه شده، امور آنها را تدبير و وجود و بقاء آنها را تنظيم كنند، و اين همان شفاعت تكويني است.
و اما از جهت دوم، يعني از جهت تشريع، در اين جهت چيزي كه ميتوان گفت، اين است كه مفهوم شفاعت با در نظر گرفتن آن تجزيه و تحليل كه كرديم، در اين مورد هم صادق است، و هيچ محذوري در آن نيست، و آيه: (يَوْمَئِذٍ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ، إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ، وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلًا) «3» و آيه (لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ عِنْدَهُ، إِلَّا لِمَنْ أَذِنَ لَهُ) «4» و آيه (لا تُغْنِي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً إِلَّا مِنْ بَعْدِ أَنْ يَأْذَنَ اللَّهُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَرْضي) «5» و آيه: (وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي) «6» و آيه: (وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ، إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ) «7» كه ترجمه‌هاي آنها در اول بحث گذشت با اين شفاعت، يعني شفاعت در مرحله تشريع منطبقند.
براي اينكه اين آيات بطوري كه ملاحظه مي‌فرمايي، شفاعت (يعني شافع بودن) را براي عده‌اي از بندگان خدا از قبيل ملائكه، و بعضي از مردم، اثبات مي‌كند، البته بشرط اذن و بقيد ارتضاء، و اين خودش تمليك شفاعت است، يعني با همين كلامش دارد شفاعت را به بعضي از بندگانش تمليك مي‌كند، و ميتواند بكند، چون (له الملك و له الامر).
پس اين بندگان كه خدا مقام شفاعت را بانان داده، ميتوانند برحمت و عفو و مغفرت خدا، و ساير صفات علياي او تمسك نموده، بنده‌اي از بندگان خدا را كه گناه گرفتارش كرده، مشمول آن
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 255
2- سوره يونس آيه 3
3- سوره طه آيه 109
4- سوره سبا آيه 23
5- سوره نجم آيه 26
6- سوره انبياء آيه 28
7- سوره زخرف آيه 86
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 243
صفات خدا قرار دهند، و در نتيجه بلاي عقوبت را كه شامل او شده، از او برگردانند، و در اين صورت ديگر از مورد حكم عقوبت بيرون گشته، ديگر مصداق آن حكم نيست، و قبلا هم روشن كرديم، كه تاثير شفاعت از باب حكومت است، نه از باب تضاد و تعارض، و اين مطلب با گفتار خود خداي تعالي كه مي‌فرمايد: (فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ، خدا گناهان ايشان را مبدل بحسنه مي‌كند «1» كاملا روشن و بي اشكال ميشود.
چون بحكم اين آيه خدا ميتواند عملي را با عملي ديگر معاوضه كند، هم چنان كه ميتواند يك عمل موجود را معدوم سازد، چنانچه خودش هم فرموده: (وَ قَدِمْنا إِلي ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً، و بآنچه كه عمل كرده‌اند مي‌پردازيم، و آن را هيچ و پوچ مي‌كنيم) «2»، و نيز خودش فرموده: (فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ، پس اعمالشان را بي اثر كرد) «3» و نيز همو فرموده (إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ، نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ، اگر از گناهان كبيره اجتناب كنيد، گناهان صغيره شما را محو مي‌كنيم) الخ «4» و نيز فرموده: (إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ، وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ، خدا اين گناه را نمي‌آمرزد كه بوي شرك بورزند، و گناهان پائينتر از آن را از هر كس بخواهد مي‌آمرزد) «5» و اين آيه بطور مسلم در غير مورد ايمان و توبه است، براي اينكه ايمان و توبه شرك قبلي را هم جبران نموده، آن را مانند ساير گناهان مشمول آمرزش خدا مي‌كند.
و نيز همانطور كه ميتواند عملي را مبدل بعملي ديگر كند، ميتواند عملي اندك را بسيار كند، هم چنان كه خودش در اين باره فرموده: (أُولئِكَ يُؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ مَرَّتَيْنِ، اينان اجرشان دو برابر داده ميشود) «6» و نيز فرموده: (مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ، فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها، هر كس كار نيكي كند، ده برابر مثل آن را خواهد داشت) «7» و نيز همانطور كه ميتواند عملي را با عملي ديگر مبدل نموده، و نيز عملي اندك را بسيار كند، همچنين ميتواند عملي را كه معدوم بوده، موجود سازد، كه در اين باره فرموده: (وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمانٍ، أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ، وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ، كُلُّ امْرِئٍ بِما كَسَبَ رَهِينٌ، كساني كه ايمان آوردند، و ذريه‌شان نيز از ايشان پيروي نموده، ايمان آوردند، ما ذريه‌شان را بايشان ملحق مي‌كنيم، و ايشان را از هيچيك از اعمالي كه كردند محروم و بي بهره نمي‌سازيم، كه هر مردي در گرو عملي است كه كرده) «8» و اين همان لحوق و الحاق است، و مثلا كساني كه عمل آباء نداشته‌اند، داراي عمل مي‌كند، و سخن كوتاه اينكه خدا هر چه بخواهد ميتواند انجام دهد، و هر حكمي كه بخواهد ميراند.
__________________________________________________
1- سوره فرقان آيه 70
2- سوره فرقان آيه 23
3- سوره محمد آيه 9
4- سوره نساء آيه 31 [.....]
5- سوره نساء 48
6- سوره قصص 54
7- سوره انعام آيه 160
8- سوره طور آيه 21
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 244
بله، اين هم هست، كه او هر چه را بكند بخاطر مصلحتي مي‌كند كه اقتضاي آن را داشته باشد، و بخاطر علتي انجام ميدهد، كه بين او و عملش واسطه است، وقتي چنين است، چه مانعي دارد كه يكي از آن مصلحت‌ها و يكي از آن علت‌ها شفاعت شافعاني چون انبياء و اولياء و بندگان مقرب او باشد، هيچ مانعي بذهن نميرسد، و هيچ جزاف و ظلمي هم لازم نمي‌آيد.
از اينجا روشن شد كه معناي شفاعت- البته منظور از آن شافعيت است- بر حسب حقيقت در حق خداي تعالي نيز صادق است، چون هر يك از صفات او واسطه بين او و بين خلق او، در افاضه جود، و بذل وجود هستند، پس در حقيقت شفيع علي الاطلاق او است، هم چنان كه خودش بصراحت فرموده: (قُلْ لِلَّهِ الشَّفاعَةُ جَمِيعاً، بگو شفاعت همه‌اش از خداست) «1»، و نيز فرموده:
(ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا شَفِيعٍ، بگو شما بغير خدا سرپرست و شفيعي نداريد) «2»، و باز فرموده:
(لَيْسَ لَهُمْ مِنْ دُونِهِ وَلِيٌّ وَ لا شَفِيعٌ، ايشان بجز خدا شفيع و سرپرستي ندارند) «3».
و غير خداي تعالي هر كس شفيع شود، و داراي اين مقام بگردد، باذن او، و به تمليك او شده است، كه البته اين نيز هست، و با بيانات گذشته ما مسلم شد، كه در درگاه خدا تا حدودي شفاعت بكار هست، و اشخاصي از گنه‌كاران را شفاعت مي‌كنند، و اينكه گفتيم: تا حدودي، براي اين بود كه خاطر نشان سازيم شفاعت تا آن حدي كه محذوري ناشايسته بساحت كبريايي خدائيش نياورد، ثابت است و ممكن است اين معنا را به بياني روشن‌تر تقريب كرده گفت: ثواب و پاداش دادن به نيكوكار حقيقتي است كه عقل آن را صحيح دانسته و حق بنده نيكوكار ميداند، حقي كه بگردن مولا ثابت شده هم چنان كه عقاب و امساك كردن از رحمت به بنده مجرم را حقي براي مولي ميداند، اما ميان اين دو حق از نظر عقل فرقي هست و آن اين است كه عقل ابطال حق غير را صحيح نميداند چون ظلم است و اما ابطال حق خويش و صرفنظر كردن از آن را قبيح نمي‌شمارد و بنا بر اين عقل جائز ميداند كه مولايي بخاطر شفاعت شفيعي از عقاب بنده‌اش و يا امساك رحمت باو كه حق خود مولا است، صرفنظر كند، و حقيقت شفاعت هم همين است.

2-اشكالهايي كه در مسئله شفاعت بنظر مي‌رسد، و پاسخ از آنها] ..... ص : 244

اشاره

خواننده عزيز از مطالب گذشته اين معنا را بدست آورد: كه شفاعت از نظر قرآن تا حدي- نه بطور مطلق، و بي قيد و شرط- ثابت است، و نميتوان آن را بكلي انكار نمود، و بزودي نيز
__________________________________________________
1- سوره زمر آيه 44
2- سوره سجده آيه 4
3- سوره انعام آيه 51
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 245
خواهد ديد كه كتاب و سنت هم بيش از اين مقدار اجمالي را اثبات نمي‌كند، بلكه اگر از كتاب و سنت هم چشم‌پوشي كنيم، و در معناي خود اين كلمه دقت كنيم، خواهيم ديد كه خود كلمه نيز باين معنا حكم مي‌كند، براي اينكه همانطور كه گفتيم، برگشت شفاعت بحسب معنا باين است كه كسي واسطه در سببيت و تاثير شود، و معنا ندارد كه چيزي علي الاطلاق، و بدون هيچ قيد و شرطي سببيت و تاثير داشته باشد، خوب، وقتي خود سبب و تاثير، قيد و شرط دارد، واسطه آن نيز مقيد بان قيد و شرط نيز هست، همانطور كه معنا ندارد چيزي كه في الجمله سبب دارد، بدون هيچ قيدي و شرطي سبب براي همه چيز شود، و يا مسببي مسبب براي هر نوع سبب بگردد، زيرا اين حرف مستلزم بطلان سببيت است، كه بضرورت و بداهت باطل است، همچنين معنا ندارد كه واسطه‌اي كه في الجمله، و با قيد و شرطهايي ميتواند شفيع در بين يك سبب و يك مسبب شود، بدون هيچ قيد و شرطي واسطه در ميانه همه اسباب، و همه مسببات شود.
اينجاست كه امر بر منكرين شفاعت مشتبه شده، خيال كرده‌اند قائلين بشفاعت هيچ قيدي و شرطي براي آن قائل نيستند، و لذا اشكال‌هايي كرده‌اند، و با آن اشكالهاي خود خواسته‌اند يك حقيقت قرآني را بدون اينكه مورد دقت قرار داده، در مقام برآيند ببينند از كلام خدا چه استفاده ميشود، باطل جلوه دهند، و اينك بعضي از آن اشكالها از نظر خواننده مي‌گذرد.

اشكال اول [مخالفت شفاعت با حكم اولي خداوند] ..... ص : 245

يكي از آن اشكالها اينست كه بعد از آنكه خداي تعالي در كلام مجيدش براي مجرم در روز قيامت عقابهايي معين نموده، و برداشتن آن عقاب يا عدالتي از خداست، و يا ظلم است، اگر برداشتن آن عقابها عدالت باشد، پس تشريع آن حكمي كه مخالفتش عقاب مي‌آورد، در اصل، ظلم بوده، و ظلم لايق ساحت مقدس خداي تعالي نيست، و اگر برداشتن عقاب نامبرده ظلم است، چون تشريع حكمي كه مخالفتش اين عقاب را آورده بعدالت بوده، پس در خواست انبياء يا هر شفيع ديگر درخواست ظلم خداست، و اين درخواست جاهلانه است، و ساحت مقدس انبياء از مثل آن منزه است.
ما از اين اشكال بدو جور پاسخ ميدهيم، يكي نقضي، و يكي حلي، اما جواب نقضي اين است كه بايشان مي‌گوييم: شما در باره اوامر امتحاني خدا چه مي‌گوييد؟ آيا رفع حكم امتحاني- مانند جلوگيري از كشته شدن اسماعيل در مرحله دوم و اثبات آن در مرحله اول- ماموريت ابراهيم بكشتن او- هر دو عدالت است؟ يا يكي ظلم و ديگري عدالت است؟ چاره‌اي جز اين نيست كه بگوئيم هر دو عدالت است، و حكمت در آن آزمايش و بيرون آوردن باطن و نيات دروني
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 246
مكلف، و يا بفعليت رساندن استعدادهاي او است، در مورد شفاعت هم مي‌گوييم: ممكن است خدا مقدر كرده باشد كه همه مردم با ايمان را نجات دهد، ولي در ظاهر احكامي مقرر كرده، و براي مخالفت آنها عقابهايي معين نموده، تا كفار بكفر خود هلاك گردند، و مؤمنان بوسيله اطاعت به درجات محسنين بالا روند، و گنه‌كاران بوسيله شفاعت بان نجاتي كه گفتيم خدا برايشان مقدر كرده برسند، هر چند كه نجات از بعضي انواع عذابها، يا بعضي افراد آن باشد، ولي نسبت به بعضي ديگر از عذابها، از قبيل حول و وحشت برزخ، و يا دلهره و فزع روز قيامت را بچشند، كه در اينصورت هم آن حكمي كه در اول مقرر كرد، بر طبق عدالت بوده، و هم برداشتن عقاب از كساني كه مخالفت كردند عدالت بوده است، اين بود جواب نقضي از اشكال.
و اما جواب حلي آن، اين است كه برداشته شدن عقاب بوسيله شفاعت، وقتي مغاير با حكم اولي خداست، و آن گاه آن سؤال پيش مي‌آيد كه كداميك عدل است، و كدام ظلم؟ كه اين بر طرف شدن عقاب بوسيله شفاعت، نقض حكم و ضد آن باشد، و يا نقض آثار و تبعات آن حكم باشد، آن تبعات و عقابي كه خود خدا معين كرده، ولي خواننده عزيز توجه فرمود، كه گفتيم: شفاعت نه نقض اصل حكم است، نه نقض آن عقوبتي كه براي مخالفت آن حكم معين كرده‌اند، بلكه شفاعت نسبت بحكم و عقوبت نامبرده، حكومت دارد، يعني مخالفت كننده و نافرماني كننده را، از مصداق شمول عقاب بيرون مي‌كند، و او را مصداق شمول رحمت، و يا صفتي ديگر از صفات خداي تعالي، از قبيل عفو، و مغفرت ميسازد، كه يكي از آن صفات احترام گذاشتن بشفيع و تعظيم او است.

اشكال دوم [مخالفت شفاعت با سنت الهيه- نقض غرض- ترجيح بلا مرجح] ..... ص : 246

دومين اشكالي كه بمسئله شفاعت كرده‌اند، اينست كه سنت الهيه بر اين جريان يافته، كه هيچوقت افعال خود را در معرض تخلف و اختلاف قرار ندهد، و چون حكمي براند، آن حكم را بيك نسق و در همه مواردش اجراء كند، و استثنايي بان نزند، اسباب و مسبباتي هم كه در عالم هست، بر طبق همين سنت جريان دارد، هم چنان كه خداي تعالي فرموده: (هذا صِراطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ، إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ، إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ، وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ، اين صراط من است، و بر من است كه آن را مستقيم نگهدارم، بدرستي تو بر بندگان من سلطنتي نداري، مگر كسي كه خود از گمراهان باشد، و با پاي خود تو را پيروي كند، كه جهنم ميعادگاه همه آنان است) «1»، و نيز فرموده: (وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً، فَاتَّبِعُوهُ، وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ، فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ،
__________________________________________________
1- سوره حجر آيه 43
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 247
و بدرستي اينست كه صراط من، در حالي كه مستقيم است، پس او را پيروي كنيد، و دنبال هر راهي نرويد، كه شما را از راه خدا پراكنده مي‌سازد) «1»، و نيز فرموده: (فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلًا، وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلًا، هرگز براي سنت خدا تبديلي نخواهي يافت، و هرگز براي سنت خدا دگرگوني نخواهي يافت) «2».
و مسئله شفاعت و پارتي بازي، اين هم آهنگي و كليت افعال، و سنت‌هاي خداي را بر هم مي‌زند، چون عقاب نكردن همه مجرمين، و رفع عقاب از همه جرمهاي آنان، نقض غرض مي‌كند، و نقض غرض از خدا محال است، و نيز اينكار يك نوع بازي است، كه قطعا با حكمت خدا نميسازد، و اگر بخواهد شفاعت را در بعضي گنه‌كاران، آنهم در بعضي گناهان قبول كند، لازم مي‌آيد سنت و فعل خدا اختلاف و دو گونگي، و بلكه چند گونگي پيدا كند- كه قرآن آن را نفي مي‌كند.
چون هيچ فرقي ميان اين مجرم و ميان آن مجرم نيست، كه شفاعت را از يكي بپذيرد، و از ديگري نپذيرد، و نيز هيچ فرقي ميان جرم‌ها و گناهان نيست، همه نافرماني خدا، و در بيرون شدن از زي بندگي مشتركند، آن وقت شفاعت را از يكي بپذيرد، و از ديگري نپذيرد، يا از بعضي گناهان بپذيرد، و از بعضي ديگر نپذيرد، ترجيح بدون جهت و محال است.
اين زندگي دنيا و اجتماعي ما است كه شفاعت و امثال آن در آن جريان مي‌يابد، چون اساس آن و پايه اعمالي كه در آن صورت ميدهيم، هوا و اوهامي است كه گاهي در باره حق و باطل بيك جور حكم مي‌كند و در حكمت و جهالت بيك جور جريان مي‌يابد.
در جواب از اين اشكال مي‌گوييم: درست است كه صراط خداي تعالي مستقيم، و سنتش واحد است، و لكن اين سنت واحد و غير متخلف، قائم بر اصالت يك صفت از صفات خداي تعالي، مثلا صفت تشريع و حكم او نيست، تا در نتيجه هيچ حكمي از موردش، و هيچ جزا و كيفر حكمي از محلش تخلف نكند، و بهيچ وجه قابل تخلف نباشد، بلكه اين سنت واحد، قائم است بر آنچه كه مقتضاي تمامي صفات او است، آن صفاتي كه ارتباط باين سنت دارند، (هر چند كه ما از درك صفات او عاجزيم).
توضيح اينكه خداي سبحان واهب، و افاضه كننده تمامي عالم هستي، از حياة، و موت، و رزق، و يا نعمت، و يا غير آنست، و اينها اموري مختلف هستند، كه ارتباطشان با خداي سبحان علي السواء و يكسان نيست، و بخاطر يك رابطه به تنهايي نيست، چون اگر اينطور بود، لازم
__________________________________________________
1- سوره انعام آيه 153
2- سوره فاطر آيه 43
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 248
مي‌آمد كه ارتباط و سببيت بكلي باطل شود، آري خداي تعالي هيچ مريضي را بدون اسباب ظاهري، و مصلحت مقتضي، شفا نميدهد، و نيز براي اينكه خدايي است مميت و منتقم و شديد البطش، او را شفا نمي‌بخشد، بلكه از اين جهت كه خدايي است رءوف و رحيم و منعم و شافي و معافي او را شفا ميدهد.
و يا اگر جباري ستمگر را هلاك مي‌كند، اينطور نيست كه بدون سبب هلاك كرده باشد، و نيز از اين جهت نيست كه رءوف و رحيم به آن ستمگر است، بلكه از اين جهت او را هلاك مي‌كند، كه خدايي است منتقم، و شديد البطش، و قهار مثلا، و همچنين هر كاري كه مي‌كند بمقتضاي يكي از اسماء و صفات مناسب آن مي‌كند، و قرآن باين معنا ناطق است، هر حادث از حوادث عالم را بخاطر جهات وجودي خاصي كه در آن هست، آن حادث را بخود نسبت ميدهد، از جهت يك يا چند صفتي كه مناسب با آن جهات وجودي حادث نامبرده است، و نوعي تلاؤم و ائتلاف و اقتضاء بين آن دو هست.
و بعبارتي ديگر، هر امري از امور از جهت آن مصالحي و خيراتي كه در آن هست مربوط بخداي تعالي ميشود.
حال كه اين معنا معلوم شد، خواننده متوجه گرديد، كه مستقيم بودن صراط، و تبدل نيافتن سنت او، و مختلف نگشتن فعل او، همه راجع است بآنچه كه از فعل و انفعال و كسر و انكسارهاي ميان حكمت‌ها، و مصالح مربوط بمورد، حاصل ميشود، نه نسبت به مقتضاي يك مصلحت.
اگر در حكمي كه خدا جعل كرده، تنها مصلحت و علت جعل آن، مؤثر باشد، بايد حكم او نسبت به نيكوكار و بدكار و مؤمن و كافر فرق نكند، و حال آنكه مي‌بينيم فرق پيدا مي‌كند، پس معلوم ميشود غير آن مصلحت اسباب بسياري ديگر هست، كه بسا ميشود توافق و دست بدست هم دادن يك عده از آن اسباب و عوامل، چيزي را اقتضاء كند، كه مخالف اقتضاي عاملي ديگر باشد، (دقت بفرمائيد).
پس اگر شفاعتي واقع شود، و عذاب از كسي برداشته شود، هيچ اختلاف و اختلالي در سنت جاري خدا لازم نيامده، و هيچ انحرافي در صراط مستقيم او پديد نمي‌آيد، براي اينكه گفتيم:
شفاعت اثر يك عده از عوامل، از قبيل رحمت، و مغفرت، و حكم، و قضاء، و رعايت حق هر صاحب حق، و فصل القضاء است.

اشكال سوم [شفاعت مستلزم دگرگوني در علم و اراده خدا كه محال است مي‌باشد] ..... ص : 248

سومين اشكالي كه بمسئله شفاعت شده، اين است كه شفاعتي كه در بين مردم معروف است، ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 249
اين است كه شافع مولا را وادار كند بر اينكه بر خلاف آنچه خودش در اول اراده كرده، و بدان حكم نموده كاري را صورت دهد، و يا كاري را ترك كند، و چنين شفاعتي صورت نمي‌گيرد، مگر آنكه مولا بخاطر شفيع از اراده خود دست برداشته، آن را نسخ كند.
و مولاي عادل هرگز چنين كاري نميكند، و حاكم عادل هرگز دچار اينگونه تزلزل نميشود، مگر آنكه اطلاعات تازه‌تري پيدا كند، و بفهمد كه اراده و حكم اولش خطا بوده، آن گاه بر خلاف حكم اولش حكمي كند، و يا بر خلاف رويه اولش روشي پيش بگيرد.
بلكه اگر حاكمي مستبد و ظالم باشد، او شفاعت افراد مقرب درگاه خود را مي‌پذيرد، چون دل بدست آوردن از شفيع در نظر او مهم‌تر از رعايت عدالت است، و لذا با علم به اينكه قبول شفاعت او ظلم است، و عدالت در خلاف آنست، مع ذلك عدالت را زير پا مي‌گذارد، و شفاعت او را مي‌پذيرد، و از آنجايي كه هم خطاي حكم، و هم ترجيح ظلم بر عدالت، از خداي تعالي محال است، بخاطر اينكه اراده خدا بر طبق علم است، و علم او ازلي و لا يتغير است، لذا قبول شفاعت هم از او محال است.
جواب اين اشكال اين است كه قبول شفاعت از خداي تعالي نه از باب تغير اراده او است، و نه از باب خطا و دگرگوني حكم سابق او، بلكه از باب دگرگوني در مراد و معلوم اوست، توضيح اينكه خداي سبحان ميداند كه مثلا فلان انسان بزودي حالات مختلفي بخود مي‌گيرد، در فلان زمان حالي دارد، چون اسباب و شرائطي دست بدست هم ميدهند، و در او آن حال را پديد مي‌آورند، خدا هم در آن حال در باره او اراده‌اي مي‌كند، سپس در زماني ديگر حال ديگري بر خلاف حال اول بخود مي‌گيرد، چون اسباب و شرائط ديگري پيش مي‌آيد، لذا خدا هم، در حال دوم اراده‌اي ديگر در باره او مي‌كند، (كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ، خدا در هر روزي شاني و كاري دارد «1»، هم چنان كه خودش فرموده: (يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ، وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ، هر چه را بخواهد محو، و هر چه را بخواهد اثبات مي‌كند، و نزد او است ام الكتاب)، «2» و نيز فرموده: (بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ، يُنْفِقُ كَيْفَ يَشاءُ، بلكه دستهاي او باز است، هر جور بخواهد انفاق مي‌كند) «3».
مثالي كه مطلب را روشن‌تر سازد، اين است كه ما ميدانيم كه هوا بزودي تاريك ميشود، و ديگر چشم ما جايي را نمي‌بيند، با اينكه احتياج بديدن داريم، و اين را ميدانيم كه دنبال اين تاريكي دو باره آفتاب طلوع مي‌كند، و هوا روشن ميشود، لا جرم اراده ما تعلق مي‌گيرد، به اينكه هنگام روي آوردن شب، چراغ را روشن كنيم، و بعد از تمام شدن شب آن را خاموش سازيم، آيا در اين مثل،
__________________________________________________
1- سوره الرحمن آيه 29
2- سوره رعد آيه 39
3- سوره مائده آيه 64
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 250
علم و اراده ما دگرگونه شده؟ نه، پس دگرگونگي از معلوم و مراد ما است، اين شب است كه بعد از طلوع خورشيد از علم و اراده ما تخلف كرده، و اين روز است كه باز از علم و اراده ما تخلف يافته، و بنا نيست كه هر معلومي بر هر علمي و هر اراده‌اي بر هر مرادي منطبق شود.
بله آن تغير علم و اراده كه از خداي تعالي محال است، اين است كه با بقاي معلوم و مراد، بر حالي كه داشتند، علم و اراده او بر آنها منطبق نگردد، كه از آن تعبير به خطا و فسخ مي‌كنيم، هم چنان كه در خود ما انسانها بسيار پيش مي‌آيد، كه معلوم و مراد ما بهمان حال اول خود باقي است، ولي علم و اراده ما تغيير مي‌كند، مثل اينكه شبحي را از دور مي‌بينيم، و حكم مي‌كنيم كه انساني است دارد مي‌آيد، ولي چون نزديك ميشود، مي‌بينيم كه اسب است، و اين اسب از همان اول اسب بود، ولي علم ما به اينكه انسان است دگرگون شد، و يا تصميم مي‌گيريم كاري را كه داراي مصلحت تشخيص داده‌ايم انجام دهيم، بعدا معلوم ميشود كه مصلحت بر خلاف آنست، لا جرم فسخ عزيمت نموده، اراده خود را عوض مي‌كنيم.
اينگونه دگرگوني در علم و اراده، از خداي تعالي محال است، و همانطور كه توجه فرموديد مسئله شفاعت و برداشتن عقاب بخاطر آن، از اين قبيل نيست.

اشكال چهارم [اشكال چهارم: وعده شفاعت دادن باعث جرأت مردم بر معصيت مي‌شود] ..... ص : 250

اينكه وعده شفاعت به بندگان دادن، و تبليغ انبياء اين وعده را بانان، باعث جرأت مردم بر معصيت، و واداري آنان بر هتك حرمت محرمات خدايي است، و اين با يگانه غرض دين، كه همان شوق بندگان بسوي بندگي و اطاعت است، منافات دارد، بناچار آنچه از آيات قرآن و روايات در باره شفاعت وارد شده، بايد بمعنايي تاويل شود، تا مزاحم با اين اصل بديهي نشود.
جواب از اين اشكال را بدو نحو ميدهيم، يكي نقضي و يكي حلي، اما جواب نقضي، اينكه شما در باره آياتي كه وعده مغفرت ميدهد چه مي‌گوئيد؟ عين آن اشكال در اين آيات نيز وارد است، چون اين آيات نيز مردم را بارتكاب گناه جري مي‌كند، مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه مغفرت واسعه رحمت خدا را شامل تمامي گناهان سواي شرك ميسازد، مانند آيه (إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ، وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ، خدا اين گناه را نمي‌آمرزد كه بوي شرك بورزند، ولي پائين‌تر از شرك را از هر كس بخواهد مي‌آمرزد)، «1» و اين آيه بطوري كه در سابق هم گفتيم مربوط بغير مورد توبه است، چون اگر در باره مورد توبه بود استثناء شرك صحيح نبود، چون توبه از شرك هم
__________________________________________________
1- سوره نساء آيه 48 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 251
پذيرفته است.
و اما جواب حلي، اينكه وعده شفاعت و تبليغ آن بوسيله انبياء، وقتي مستلزم جرئت و جسارت مردم ميشود، و آنان را بمعصيت و تمرد وا ميدارد، كه اولا مجرم را و صفات او را معين كرده باشد، و يا حد اقل گناه را معين نموده، فرموده باشد كه چه گناهي با شفاعت بخشوده ميشود، و طوري معين كرده باشد كه كاملا مشخص شود، و آيات شفاعت اينطور نيست، اولا خيلي كوتاه و سر بسته است، و در ثاني شفاعت را مشروط بشرطي كرده، كه ممكن است آن شرط حاصل نشود، و آن مشيت خدا است.
و ثانيا شفاعت در تمامي انواع عذابها، و در همه اوقات مؤثر باشد، به اينكه بكلي گناه را ريشه كن كند.
مثلا اگر گفته باشند: كه فلان طائفه از مردم، و يا همه مردم، در برابر هيچيك از گناهان عقاب نميشوند، و ابدا از آنها مؤاخذه نمي‌گردند، و يا گفته باشند: فلان گناه معين عذاب ندارد، و براي هميشه عذاب ندارد، البته اين گفتار بازي كردن با احكام و تكاليف متوجه بمكلفين بود.
و اما اگر بطور مبهم و سر بسته مطلب را افاده كنند، بطوري كه واجد آن دو شرط بالا نباشد، يعني معين نكنند كه شفاعت در چگونه گناهاني، و در حق چه گنه‌كاراني مؤثر است، و ديگر اينكه عقابي كه با شفاعت برداشته ميشود، آيا همه عقوبتها و در همه اوقات و احوال است، يا در بعضي اوقات و بعضي گناهان؟.
در چنين صورتي، هيچ گنه‌كاري خاطر جمع از اين نيست كه شفاعت شامل حالش بشود، در نتيجه جري بگناه و هتك محارم الهي نميشود، بلكه تنها اثري كه وعده شفاعت در افراد دارد، اين است كه قريحه اميد را در او زنده نگه دارد، و چون گناهان و جرائم خود را مي‌بيند و مي‌شمارد، يكباره دچار نوميدي و ياس از رحمت خدا نگردد.
علاوه بر اينكه در آيه: (إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ، نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ) «1»، مي‌فرمايد:
اگر از گناهان كبيره اجتناب كنيد، ما گناهان صغيره شما را مي‌بخشيم، وقتي چنين كلامي از خدا، و چنين وعده‌اي از او صحيح باشد، چرا صحيح نباشد كه بفرمايد: اگر ايمان خود را حفظ كنيد، بطوري كه در روز لقاء با من، با ايمان سالم نزدم آئيد، من شفاعت شافعان را از شما مي‌پذيرم؟ چون همه حرفها بر سر حفظ ايمان است گناهان هم كه حرام شده‌اند، چون ايمان را ضعيف و قلب را قساوت ميدهند، و سرانجام آدمي را بشرك مي‌كشانند، كه در اين باره فرموده:
__________________________________________________
1- سوره نساء آيه 31
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 252
(فَلا يَأْمَنُ مَكْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ، از مكر خدا ايمن نمي‌شوند مگر مردم زيانكار) «1» و نيز فرموده: (كَلَّا بَلْ رانَ عَلي قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ، نه، واقع قضيه، اين است كه گناهاني كه كرده‌اند، در دلهاشان اثر نهاده، و دلها را قساوت بخشيده) «2» و نيز فرموده: (ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواي، أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ، سپس عاقبت كساني كه مرتكب زشتي‌ها ميشدند، اين شد كه آيات خدا را تكذيب كنند) «3» و چه بسا اين وعده شفاعت، بنده خداي را وادار كند به اينكه بكلي دست از گناهان بردارد، و براه راست هدايت شود، و از نيكوكاران گشته، اصلا محتاج بشفاعت باين معنا نشود، و اين خود از بزرگ‌ترين فوائد شفاعت است.
اين در صورتي بود كه گفتيم: كه گنه‌كار را معين كند، و نه گناه را، و همچنين اگر گنه‌كار مشمول شفاعت را معين بكند، و يا گناه قابل شفاعت را معين بكند، ولي باز اين استخوان را لاي زخم بگذارد، كه اين شفاعت از بعضي درجات عذاب، و يا در بعضي اوقات فائده دارد، در اينصورت نيز شفاعت باعث جرأت و جسارت مجرمين نميشود، چون باز جاي اين دلهره هست، كه ممكن است تمامي عذابهاي اين گناهي كه ميخواهم مرتكب شوم، مشمول شفاعت نشود.
و قرآن كريم در باره خصوص مجرمين، و خصوص گناهان قابل شفاعت، اصلا حرفي نزده و نيز در رفع عقاب هيچ سخني نگفته، بجز اينكه فرموده: به بعضي اجازه شفاعت ميدهيم، و شفاعت بعضي را مي‌پذيريم، كه توضيحش بزودي خواهد آمد، انشاء اللَّه تعالي، پس اصلا اشكالي بشفاعت قرآن وارد نيست.

اشكال پنجم [اشكال پنجم: هيچيك از عقل و كتاب و سنت دلالت بر شفاعت نمي‌كنند] ..... ص : 252

اينكه مسئله شفاعت مانند هر مسئله اعتقادي ديگر، بايد بدلالت يكي از ادله سه‌گانه عقل و كتاب و سنت اثبات شود، اما عقل خود آدمي، يا اصلا اجازه شفاعت و پارتي بازي را نميدهد، و يا اگر هم بدهد، تنها ميگويد: چنين چيزي ممكن است، ولي ديگر نميگويد كه چنين چيزي واقع هم شده.
و اما كتاب، يعني آيات قرآن؟ آنچه از آيات قرآن متعرض مسئله شفاعت شده، هيچ دلالتي ندارد بر اينكه چنين چيزي واقع هم ميشود، چون در اين مسئله آياتي هست كه بطور كلي شفاعت را انكار مي‌كند، مانند آيه: (لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خُلَّةٌ وَ لا شَفاعَةٌ، نه خريد و فروشي در روز قيامت هست، نه دوستي، و نه شفاعت) «4» و آياتي ديگر هست كه منفعت شفاعت را نفي مي‌كند، مانند آيه
__________________________________________________
1- سوره اعراف آيه 99
2- سوره مطففين آيه 14
3- سوره روم آيه 10
4- سوره بقره آيه 255
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 253
(فَما تَنْفَعُهُمْ شَفاعَةُ الشَّافِعِينَ، پس شفاعت شافعان سودي بايشان نمي‌بخشد)، «1» و آياتي ديگر هست كه آن را مشروط باذن خدا مي‌كند، مانند آيه (إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ) «2»، و آيه (إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي) «3»، و مثل اين استثناءها، يعني استثناء بخواست و مشيت و اذن خدا، تا آنجا كه از قرآن كريم و اسلوب كلامي آن معهود است، براي افاده نفي قطعي است، ميخواهد بفرمايد: اصلا شفاعتي نيست، چون هر چه هست اذن و مشيت خداي سبحان است، مانند آيه (سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسي، إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ، بزودي بخواندنت در مي‌آوريم، پس فراموش نخواهي كرد، مگر آنچه را خدا بخواهد) «4» يعني هيچ فراموش نمي‌كني، و آيه (خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ، جاودانه در آن هستند، ما دام كه آسمان و زمين برقرارند، مگر آنچه پروردگارت بخواهد) «5» پس در قرآن كريم هيچ آيه‌اي كه بطور قطع و صريح دلالت كند بر وقوع شفاعت نداريم.
و اما سنت. در روايات هم آنچه در باره خصوصيات شفاعت وارد شده، قابل اعتماد نيست، و آن مقدار هم كه قابل اعتماد است به بيش از آنچه در قرآن ديديم دلالت ندارد، پس نه عقل بر آن دلالت دارد، و نه كتاب، و نه سنت.
جواب از اين اشكال اين است كه اما كتاب و آياتي كه در آن شفاعت را نفي مي‌كند، وضعش را بيان كرديم، و خواننده گرامي متوجه شد كه آن آيات، شفاعت را بكلي انكار نمي‌كند، بلكه شفاعت بدون اذن و ارتضاي خدا را انكار مي‌كند، و اما آن آياتي كه منفعت شفاعت را انكار مي‌كرد، بر خلاف آنچه اشكال كننده فهميده، مي‌گوييم: اتفاقا آن آيات، شفاعت را اثبات مي‌كند، نه نفي، براي اينكه آيات سوره مدثر انتفاع طائفه معيني از مجرمين را از شفاعت نفي مي‌كند، نه انتفاع تمامي طوائف را.
و علاوه بر آن كلمه شفاعت بكلمه (شافعين) اضافه شده، و فرموده شفاعت شافعين سودي بايشان نميدهد، و نفرموده: (و لا تنفعهم الشفاعة)، آخر فرق است بين اينكه كسي بگويد (فلا تنفعهم الشفاعة)، و بين اينكه بگويد: (فَما تَنْفَعُهُمْ شَفاعَةُ الشَّافِعِينَ)، براي اينكه مصدر وقتي اضافه شد، بر وقوع فعل در خارج دلالت مي‌كند، و مي‌فهماند كه اين فعل در خارج واقع شده، بخلاف صورت اول، و بر اين معنا شيخ عبد القاهر در كتاب دلائل الاعجاز تصريح كرده، پس جمله (شَفاعَةُ الشَّافِعِينَ) دلالت دارد بر اينكه بطور اجمال در قيامت شفاعتي واقع خواهد شد، ولي اين طائفه از آن بهره نمي‌برند.
__________________________________________________
1- سوره مدثر آيه 48
2- سوره يونس آيه 3
3- سوره انبياء آيه 28
4- سوره اعلي آيه 7
5- سوره هود آيه 107
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 254
از اين هم كه بگذريم جمع آوردن شافع، در جمله (شَفاعَةُ الشَّافِعِينَ) نيز دلالت دارد بر اينكه شفاعتي خواهد بود، هم چنان كه جمله: (كانَتْ مِنَ الْغابِرِينَ، از باقي ماندگان بود)، دلالت دارد بر اينكه كساني در عذاب باقي ماندند، و جمله (وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ) و جمله (فَكانَ مِنَ الْغاوِينَ)، و جمله (لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ)، و امثال اينها دلالت بر اين معنا دارد، و گر نه تعبير به صيغه جمع كه ميدانيم معنايي زائد بر معناي مفرد دارد، لغو مي‌بود، پس جمله (فَما تَنْفَعُهُمْ شَفاعَةُ الشَّافِعِينَ، از آياتي است كه شفاعت را اثبات مي‌كند، نه نفي.
و اما آياتي كه شفاعت را مقيد باذن و ارتضاء خدا مي‌كند، مانند جمله (الا باذنه)، و جمله (إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ)، دلالتش بر اينكه چنين چيزي واقع ميشود، قابل انكار نيست، چون عارف باسلوب‌هاي كلام ميداند، كه مصدر وقتي اضافه شد، دلالت بر وقوع مي‌كند، و همچنين اينكه گفته‌اند: جمله (الا باذنه) و جمله (إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي) بيك معنا است، و هر دو بمعناي (مگر آنكه خدا بخواهد است)، اشتباه است، و نبايد بان اعتناء كرد.
علاوه بر اينكه استثناءهايي كه در مورد شفاعت شده، بيك عبارت نيست، بلكه بوجوه مختلفي تعبير شده، يكي فرموده: (الا باذنه)، و يك جا (الا من بعد اذنه) يك جا، (الا لمن ارتضي)، يك جا (إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ)، و امثال اينها، و گيرم كه اذن و ارتضاء بيك معنا باشد، و آن يك معنا عبارت باشد از مشيت (خواست خدا)، آيا اين حرف را در آيه: (إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ) نيز ميتوان زد؟ و آيا ميتوان گفت: (مگر كسي كه بحق شهادت دهد و با علم باشد)، بمعناي (مگر باذن خداست)؟! و وقتي چنين چيزي را ممكن نباشد بگوئيم، پس آيا مراد باين جمله صرف سهل‌انگاري در بيان است؟ آنهم از خداي تعالي؟ با اينكه چنين نسبتي را بمردم كوچه و محله نميتوان داد، آيا ميتوان بقرآن كريم و كلام بليغ خدا نسبت داد؟ قرآني كه بليغ‌تر از آن در همه عالم كلامي نيست.!
پس حق اينست كه آيات قرآني شفاعت را اثبات مي‌كند، چيزي كه هست همانطور كه گفتيم بطور اجمال اثبات مي‌كند، نه مطلق، و اما سنت دلالت آن نيز مانند دلالت قرآن است، كه انشاء اللَّه رواياتش را خواهيد ديد.

اشكال ششم [قرآن كريم دلالت صريح بر رفع عقاب بوسيله شفاعت ندارد] ..... ص : 254

اينك آيات قرآن كريم دلالت صريح ندارد بر اينكه شفاعت، عقابي را كه روز قيامت و بعد از ثبوت جرم بر مجرمين ثابت شده برميدارد، بلكه تنها اين مقدار را ثابت مي‌كند، كه انبياء جنبه شفاعت و واسطگي را دارند، و مراد بواسطگي انبياء، اين است كه اين حضرات بدان جهت كه
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 255
پيغمبرند، بين مردم و بين پروردگارشان واسطه ميشوند، احكام الهي را بوسيله وحي مي‌گيرند، و در مردم تبليغ مي‌كنند، و مردم را بسوي پروردگارشان هدايت مي‌كنند، و اين مقدار دخالت كه انبياء در سرنوشت مردم دارند، مانند بذري است كه بتدريج سبز شود، و نمو نمايد، و منشا قضا و قدرها، و اوصاف و احوالي بشود، پس انبياء ع شفيعان مؤمنين‌اند، چون در رشد و نمو و هدايت و برخورداري آنان از سعادت دنيا و آخرت دخالت دارند، اين است معناي شفاعت.
جواب اين اشكال اين است كه ما نيز در معناي از شفاعت كه شما بيان كرديد حرفي نداريم، لكن اين يكي از مصاديق شفاعت است، نه اينكه معنايش منحصر بدان باشد، كه در سابق بيان معاني شفاعت گذشت، دليل بر اينكه معناي شفاعت منحصر در آن نيست، علاوه بر بيان گذشته، يكي آيه (إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ، وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ) «1» است، كه ترجمه‌اش گذشت، و در بيانش گفتيم: اين آيه در غير مورد ايمان و توبه است، در حالي كه اشكال كننده با بيان خود شفاعت را منحصر در دخالت انبياء از مسير دعوت بايمان و توبه كرد، و آيه نامبرده اين انحصار را قبول ندارد، مي‌فرمايد: مغفرت از غير مسير ايمان و توبه نيز هست.

اشكال هفتم [آيات مربوط به شفاعت از متشابهات‌اند و بايد مسكوت گذاشته شوند] ..... ص : 255

اينكه اگر راه سعادت بشري را با راهنمايي عقل قدم بقدم طي كنيم، هرگز بچيزي بنام شفاعت و دخالت آن در سعادت بشر برنميخوريم، و آيات قرآني اگر بطور صريح آن را اثبات مي‌كرد، چاره‌اي نداشتيم جز اينكه آن را بر خلاف داوري عقل خود، و بعنوان تعبد بپذيريم، اما خوشبختانه آيات قرآني مربوط بشفاعت، صريح در اثبات آن نيستند، يكي بكلي آن را نفي مي‌كند، و جايي ديگر اثبات مينمايد، يك جا مقيد مي‌آورد، جايي ديگر مطلق ذكر مي‌كند، و چون چنين است، پس هم بمقتضاي دلالت عقل خودمان، و هم بمقتضاي ادب ديني، جا دارد آيات نامبرده را كه از متشابهات قرآن است، مسكوت گذاشته، علم آنها را بخداي تعالي ارجاع دهيم، و بگوئيم ما در اين باره چيزي نمي‌فهميم.
جواب اين اشكال هم اين است كه آيات متشابه وقتي ارجاع داده شد بآيات محكم، خودش نيز محكم ميشود، و اين ارجاع چيزي نيست كه از ما بر نيايد، و نتوانيم از محكمات قرآن توضيح آن را بخواهيم، هم چنان كه در تفسير آيه‌اي كه آيات قرآن را بدو دسته محكم و متشابه تقسيم مي‌كند، يعني آيه هفتم از سوره آل عمران، بحث مفصل اين حقيقت خواهد آمد انشاء اللَّه تعالي.
__________________________________________________
1- سوره نساء آيه 48
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 256

3- شفاعت در باره چه كساني جريان مي‌يابد؟ ..... ص : 256

خواننده گرامي از بياني كه تا كنون در باره اين مسئله ملاحظه فرمود، فهميد، كه تعيين اشخاصي كه در باره‌شان شفاعت ميشود، آن طور كه بايد با تربيت ديني سازگاري ندارد، و تربيت ديني اقتضاء ميكند كه آن را بطور مبهم بيان كنند، هم چنان كه قرآن كريم نيز آن را مبهم گذاشته، مي‌فرمايد: (كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ، إِلَّا أَصْحابَ الْيَمِينِ، فِي جَنَّاتٍ يَتَساءَلُونَ، عَنِ الْمُجْرِمِينَ ما سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ؟ قالُوا: لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ، وَ لَمْ نَكُ نُطْعِمُ الْمِسْكِينَ، وَ كُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخائِضِينَ، وَ كُنَّا نُكَذِّبُ بِيَوْمِ الدِّينِ، حَتَّي أَتانَا الْيَقِينُ، فَما تَنْفَعُهُمْ شَفاعَةُ الشَّافِعِينَ، هر كسي گروگان كرده خويش است، مگر اصحاب يمين، كه در بهشتها قرار دارند، و از يكديگر سراغ مجرمين را گرفته، مي‌پرسند: چرا دوزخي شديد؟ ميگويند: ما از نمازگزاران نبوديم، و بمسكينان طعام نميخورانديم، و هميشه با جستجوگران در جستجو بوديم، و روز قيامت را تكذيب مي‌كرديم، تا وقتي كه يقين بر ايمان حاصل شد، در آن هنگام است كه ديگر شفاعت شافعان سودي براي آنان ندارد) «1».
در اين آيه مي‌فرمايد: در روز قيامت هر كسي مرهون گناهاني است كه كرده، و بخاطر خطايايي كه از پيش مرتكب شده، بازداشت ميشود، مگر اصحاب يمين، كه از اين گرو آزاد شده‌اند، و در بهشت مستقر گشته‌اند، آن گاه ميفرمايد: اين طائفه در عين اينكه در بهشتند، مجرمين را كه در آن حال در گرو اعمال خويشند، مي‌بينند، و از ايشان در آن هنگام كه در دوزخند مي‌پرسند، و ايشان بان علت‌ها كه ايشان را دوزخي كرده اشاره مي‌كنند، و چند صفت از آن را مي‌شمارند، آن گاه از اين بيان اين نتيجه را مي‌گيرد كه شفاعت شافعان بدرد آنان نخورد.
و مقتضاي اين بيان اين است كه اصحاب يمين داراي آن صفات نباشند يعني آن صفاتي كه در دوزخيان مانع شمول شفاعت بانها شد، نداشته باشند، و وقتي آن موانع در كارشان نبود، قهرا شفاعت شامل حالشان ميشود، و وقتي مانند آن دسته در گرو نباشند، لا بد از گرو در آمده‌اند، و ديگر مرهون گناهان و جرائم نيستند، پس معلوم ميشود: كه بهشتيان نيز گناه داشته‌اند، چيزي كه هست شفاعت شافعان ايشان را از رهن گناهان آزاد كرده است.
آري در آيات قرآني اصحاب يمين را بكساني تفسير كرده كه اوصاف نامبرده در دوزخيان را ندارند، توضيح اينكه: آيات سوره واقعه و سوره مدثر، كه بشهادت آيات آن در مكه و در آغاز بعثت نازل شده، و ميدانيم كه در آن ايام هنوز نماز و زكاة بان كيفيت كه بعدها در اسلام واجب شد، واجب نشده بود.
__________________________________________________
1- سوره مدثر آيات 38- 48
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 257
مع ذلك اهل دوزخ را بكساني تفسير مي‌كند كه نمازخوان نبوده‌اند، پس معلوم ميشود مراد بنماز در آيه 38- 48 از سوره مدثر، توجه بخدا با خضوع بندگي است، و مراد با طعام مسكين هم، مطلق انفاق بر محتاجان بخاطر رضاي خداست، نه اينكه مراد بنماز و زكاة، نماز و زكاة معمول در شريعت اسلام باشد.
و منظور از جستجوي با جستجوگران، فرو رفتن در بازي‌گريهاي زندگي، و زخارف فريبنده دنيايي است، كه آدمي را از روي آوردن بسوي آخرت باز ميدارد، و نمي‌گذارد بياد روز حساب و روز قيامتش بيفتد، و يا منظور از آن فرو رفتن در طعن و خرده‌گيري در آيات خدا است، آياتي كه در طبع سليم باعث يادآوري روز حساب ميشود، از آن بشارت و انذار ميدهد.
پس اهل دوزخ بخاطر داشتن اين چهار صفت، يعني ترك نماز براي خدا، و ترك انفاق در راه خدا، و فرورفتگي در بازيچه دنيا، و تكذيب روز حساب، دوزخي شده‌اند، و اين چهار صفت اموري هستند كه اركان دين را منهدم ميسازند، و بر عكس داشتن ضد آن صفات، دين خدا را بپا ميدارد، چون دين عبارتست از اقتداري به هادياني كه خود معصوم و طاهر باشند، و اين نميشود، مگر به اينكه از دلبندي بزمين و زيورهاي فريبنده آن دوري كنند، و بسوي ديدار خدا روي آورند، كه اگر اين دو صفت محقق شود، هم از (خوض با خائضين) اجتناب شده، و هم از (تكذيب يوم الدين).
و لازمه اين دو صفت توجه بسوي خدا است به عبوديت، و سعي در رفع حوائج جامعه، كه بعبارتي ديگر ميتوان از اولي بنماز تعبير كرد، و از دومي بانفاق در راه خدا، پس قوام دين از دو جهت علم و عمل باين چهار صفت است، و اين چهار صفت بقيه اركان دين را هم در پي دارد، چون مثلا كسي كه يكتاپرست نيست، و يا نبوت را منكر است، ممكن نيست داراي اين چهار صفت بشود، (دقت فرمائيد).
پس اصحاب يمين عبارت شدند از كساني كه از شفاعت بهره‌مند ميشوند، كساني كه از نظر دين و اعتقادات مرضي خدا هستند، حال چه اينكه اعمالشان مرضي بوده باشد، و اصلا محتاج بشفاعت در قيامت نباشند، و چه اينكه اينطور نباشند، علي اي حال آن كساني كه از شفاعت شدن منظور هستند اينهايند.
پس معلوم شد كه شفاعت وسيله نجات گناه‌كاران از اصحاب يمين است، هم چنان كه قرآن كريم هم فرموده: (إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ، نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ، اگر از گناهان كبيره اجتناب كنيد، گناهان ديگرتان را جبران مي‌كنيم) «1» و بطور مسلم منظور از اين آيه اين است كه گناهان
__________________________________________________
1- سوره نساء آيه 31
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 258
صغيره را خدا مي‌آمرزد، و احتياجي بشفاعت ندارد، پس مورد شفاعت، آن عده، از اصحاب يمينند، كه گناهاني كبيره از آنان تا روز قيامت باقي مانده، و بوسيله توبه و يا اعمال حسنه ديگر از بين نرفته، پس معلوم ميشود شفاعت، مربوط باهل كبائر از اصحاب يمين است، هم چنان كه رسول خدا (ص) فرموده: (تنها شفاعتم مربوط باهل كبائر از امتم است، و اما نيكوكاران هيچ ناراحتي در پيش ندارند.
و از جهتي ديگر، اگر نيكوكاران را اصحاب يمين خوانده‌اند، در مقابل بدكارانند كه اصحاب شمال (دست چپي‌ها) ناميده شده‌اند، و چه بسا طائفه اول اصحاب ميمنه، و طائفه دوم اصحاب مشئمه هم خوانده شده‌اند، و اين الفاظ از اصطلاحات قرآن كريم است، و از اينجا گرفته شده كه در روز قيامت نامه بعضي را بدست راستشان ميدهند و نامه بعضي ديگر را بدست چپشان.
هم چنان كه قرآن كريم در اين باره مي‌فرمايد: (يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ، فَمَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ، فَأُولئِكَ يَقْرَؤُنَ كِتابَهُمْ، وَ لا يُظْلَمُونَ فَتِيلًا، وَ مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمي، فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمي، وَ أَضَلُّ سَبِيلًا، روزي كه هر جمعيتي را بنام امامشان ميخوانيم، پس كساني كه نامه‌شان بدست راستشان داده شود، نامه خويش ميخوانند، و مي‌بينند كه حتي بقدر فتيلي ظلم نشده‌اند، و كساني كه در اين عالم كور بودند، در آخرت كور، و بلكه گمراه‌ترند) «1»، كه انشاء اللَّه تعالي در تفسير آن خواهيم گفت: كه مراد بدادن كتاب بعضي بدست راستشان، پيروي امام بر حق است، و مراد بدادن كتاب بعضي ديگر بدست چپشان، پيروي از پيشوايان ضلالت است، هم چنان كه در باره فرعون فرمود: (يَقْدُمُ قَوْمَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ، فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ، فرعون روز قيامت پيشاپيش پيروانش مي‌آيد، و همگي را در آتش مي‌كند) «2».
و سخن كوتاه اينكه برگشت نامگذاري به اصحاب يمين، بهمان ارتضاء دين است چنان كه برگشت آن چهار صفت هم بهمان است.
مطلب ديگري كه تذكرش لازم است، اين است كه خداي تعالي در يك جا از كلام عزيزش شفاعت را براي كسي كه خودش راضي باشد اثبات كرده، و فرموده: (وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي) «3»، و اين ارتضاء را بهيچ قيدي مقيد نكرده، و معين ننموده آن اشخاص چه اعمالي دارند، و نشانه‌هاشان چيست؟ هم چنان كه همين مبهم گويي را در جاي ديگر كرده، و فرموده: (إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ، وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلًا، مگر كسي كه رحمان اجازه‌اش داده باشد، و سخنش پسنديده باشد) «4»، كه مي‌بينيد در اين آيه نيز معين نكرده، اينگونه اشخاص چه كسانند؟ از اينجا مي‌فهميم مقصود از
__________________________________________________
1- سوره اسري آيه 72 [.....]
2- سوره هود آيه 98
3- سوره انبياء آيه 28
4- سوره طه آيه 109
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 259
پسنديدن آنان پسنديدن دين آنان است، نه اعمالشان، و خلاصه اهل شفاعت كسانيند كه خدا دين آنان را پسنديده باشد، و كاري به اعمالشان ندارد.
بنا بر اين ميتوان گفت: برگشت اين آيه نيز از نظر مفاد، به همان مفادي است كه آيات قبل بيان مي‌كرد.
از سوي ديگر در جاي ديگر فرموده: (يَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِينَ إِلَي الرَّحْمنِ وَفْداً، وَ نَسُوقُ الْمُجْرِمِينَ إِلي جَهَنَّمَ وِرْداً، لا يَمْلِكُونَ الشَّفاعَةَ، إِلَّا مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً، روزي كه پرهيزكاران را براي مهماني و خوان رحمت خود محشور مي‌كنيم و مجرمين را براي ريختن بجهنم بدان سو سوق ميدهيم، آنان مالك شفاعت نيستند، مگر كسي كه قبلا از خداي رحمان عهدي گرفته باشد) «1» و كلمه (شفاعت) در اين آيه مصدر مفعولي است، يعني شفاعت شدن، و معلوم است كه تمامي مجرمين كافر نيستند، كه دوزخي شدنشان حتمي باشد.
بدليل اينكه فرمود: (إِنَّهُ مَنْ يَأْتِ رَبَّهُ مُجْرِماً، فَإِنَّ لَهُ جَهَنَّمَ، لا يَمُوتُ فِيها، وَ لا يَحْيي، وَ مَنْ يَأْتِهِ مُؤْمِناً، قَدْ عَمِلَ الصَّالِحاتِ، فَأُولئِكَ لَهُمُ الدَّرَجاتُ الْعُلي، بدرستي وضع چنين است، كه هر كس با حال مجرميت نزد پروردگارش آيد، آتش جهنم دارد، كه نه در آن مي‌ميرد، و نه زنده ميشود، و هر كس كه با حالت ايمان بيايد، و عمل صالح هم كرده باشد، چنين كساني درجات والايي دارند) «2».
چه از اين آيه بر مي‌آيد: هر كس مؤمن باشد، ولي عمل صالح نكرده باشد، باز مجرم است، پس مجرمين دو طائفه‌اند، يكي آنكه نه ايمان آورده، و نه عمل صالح كرده‌اند، و دوم كساني كه ايمان آورده‌اند، ولي عمل صالح نكرده‌اند، پس يك طائفه از مجرمين مردمانيند كه بر دين حق بوده‌اند، و لكن عمل صالح نكرده‌اند، و اين همان كسي است كه جمله: (إِلَّا مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً)، در باره‌اش تطبيق مي‌كند.
چون اين كسي است كه عهد خدا را دارد، آن عهدي كه آيه: (أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ: أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ، إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ، وَ أَنِ اعْبُدُونِي، هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ، مگر بشما اي بني آدم فرمان ندادم كه شيطان را نپرستيد؟ كه او دشمن آشكار شما است، و اينكه مرا بپرستيد، كه اين صراط مستقيم است؟) «3» از آن خبر ميدهد، پس عهد خدا (وَ أَنِ اعْبُدُونِي) است، كه عهد در آن بمعناي امر است، و جمله (هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ) الخ، عهد بمعناي التزام است، چون صراط مستقيم مشتمل بر هدايت بسوي سعادت و نجات است.
__________________________________________________
1- سوره مريم آيه 87
2- سوره طه آيه 75
3- سوره يس آيه 61
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 260
پس اين طائفه كه گفتيم ايمان داشته‌اند، ولي عمل صالح نكرده‌اند، آنهايند كه عهدي از خدا گرفته بودند، و بخاطر اعمال بدشان داخل جهنم ميشوند، بخاطر داشتن عهد، مشمول شفاعت شده، از آتش نجات مي‌يابند.
آيه شريفه (وَ قالُوا: لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلَّا أَيَّاماً مَعْدُودَةً، قُلْ أَتَّخَذْتُمْ عِنْدَ اللَّهِ عَهْداً، گفتند: آتش دوزخ جز چند روزي بما نمي‌رسد، بگو مگر شما از خدا عهد گرفته بوديد)؟ «1»، نيز باين حقيقت اشاره دارد، و بنا بر اين، اين آيات نيز بهمان آيات قبل برگشت مي‌كند، و بر روي هم آنها دلالت دارد بر اينكه مورد شفاعت، يعني كساني كه در قيامت برايشان شفاعت ميشود، عبارتند از گنه‌كاران دين‌دار، و متدينين بدين حق، ولي گنه‌كار، اينهايند كه خدا دينشان را پسنديده.

4-شفاعت از چه كساني صادر ميشود؟ ..... ص : 260

[اقسام شفاعت و شفعاء] ..... ص : 260

از آنچه تا كنون از نظر خواننده گذشت ميتوان اين معنا را بدست آورد، كه شفاعت دو قسم است، يكي تكويني، و يكي تشريعي و قانوني، اما شفاعت تكويني كه معلوم است از تمامي اسباب كوني سر مي‌زند، و همه اسباب نزد خدا شفيع هستند، چون ميان خدا و مسبب خود واسطه‌اند، و اما شفاعت تشريعي و مربوط باحكام، (كه معلوم است اگر واقع شود، در دائره تكليف و مجازات واقع ميشود) نيز دو قسم است، يكي شفاعتي كه در دنيا اثر بگذارد، و باعث آمرزش خدا، و يا قرب بدرگاه او گردد، كه شفيع و واسطه ميان خدا و بنده در اين قسم شفاعت چند طائفه‌اند.
اول توبه از گناه، كه خود از شفيعان است، چون باعث آمرزش گناهان است، هم چنان كه فرمود: (قُلْ: يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ، لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ، إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً، إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ، وَ أَنِيبُوا إِلي رَبِّكُمْ، بگو: اي بندگانم، كه بر نفس خود زياده روي روا داشتيد، از رحمت خدا مايوس نشويد، كه خدا همه گناهان را مي‌آمرزد، چون او آمرزگار رحيم است، و بسوي پروردگارتان توبه ببريد) «2»، كه عموميت اين آيه، حتي شرك را هم شامل ميشود، و قبلا هم گفتيم: كه توبه شرك را هم از بين مي‌برد.
دوم ايمان برسولخدا (ص) است، كه در باره‌اش فرموده: (آمِنُوا بِرَسُولِهِ تا آنجا كه مي‌فرمايد: يَغْفِرْ لَكُمْ، برسول او ايمان بياوريد، تا چه و چه و چه، و اينكه گناهانتان را بيامرزد) «3».
يكي ديگر عمل صالح است، كه در باره‌اش فرموده: (وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ: لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ، خدا كساني را كه ايمان آورده، و اعمال صالح كردند، وعده
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 80
2- سوره زمر آيه 54
3- سوره حديد آيه 28
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 261
داده: كه مغفرت و اجر عظيم دارند) «1»، و نيز فرموده: (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ، وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ، اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، از خدا بترسيد، و (بدين وسيله) وسيله‌اي بدرگاهش بدست آوريد) «2» و آيات قرآني در اين باره بسيار است.
يكي ديگر قرآن كريم است، كه خودش در اين باره فرموده: (يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ، سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ بِإِذْنِهِ، وَ يَهْدِيهِمْ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ، خداوند بوسيله قرآن كساني را كه در پي خوشنودي اويند، باذن خودش بسوي راه‌هاي سلامتي هدايت نموده، و ايشان را از ظلمت‌ها بسوي نور هدايت نموده، و نيز بسوي صراط مستقيم راه مينمايد) «3».
يكي ديگر هر چيزيست كه با عمل صالح ارتباطي دارد، مانند مسجدها، و امكنه شريفه، و متبركه، و ايام شريفه، و انبياء، و رسولان خدا، كه براي امت خود طلب مغفرت مي‌كنند، هم چنان كه در باره انبياء فرموده: (وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ، جاؤُكَ، فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ، لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً، و اگر ايشان بعد از آنكه بخود ستم كردند، آمدند نزد تو، و آمرزش خدا را خواستند، و رسول هم برايشان طلب مغفرت كرد، خواهند ديد كه خدا توبه پذير رحيم است) «4».
و يكي ديگر ملائكه است، كه براي مؤمنين طلب مغفرت مي‌كنند، هم چنان كه فرمود: (الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ، يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ، وَ يُؤْمِنُونَ بِهِ، وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا، آن فرشتگان كه عرش را حمل مي‌كنند، و اطرافيان آن، پروردگار خود را بحمد تسبيح مي‌گويند، و باو ايمان دارند، و براي همه آن كساني كه ايمان آورده‌اند، طلب مغفرت مي‌كنند) «5» و نيز فرموده:
(وَ الْمَلائِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ، وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي الْأَرْضِ، أَلا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ، و ملائكه با حمد پروردگار خود، او را تسبيح ميگويند، و براي هر كس كه در زمين است طلب مغفرت مي‌كنند، آگاه باشيد كه خداست كه آمرزگار رحيم است) «6».
يكي ديگر خود مؤمنينند، كه براي خود، و براي برادران ايماني خود، استغفار مي‌كنند، و خداي تعالي از ايشان حكايت كرده كه مي‌گويند: (وَ اعْفُ عَنَّا، وَ اغْفِرْ لَنا، وَ ارْحَمْنا، أَنْتَ مَوْلانا، و بر ما ببخشاي، و ما را بيامرز و بما رحم كن، كه تويي سرپرست ما) «7».
(قسم دوم از شفاعت) قسم دوم شفيعي است كه در روز قيامت شفاعت مي‌كند، شفاعت بان معنايي كه شناختي، حال ببينيم اين شفيعان چه كساني هستند؟ يك طائفه از اينان انبياء عليهم السلامند، كه قرآن كريم در باره شفاعتشان مي‌فرمايد: (وَ قالُوا: اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً، سُبْحانَهُ، بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ،
__________________________________________________
1- سوره مائده آيه 9
2- سوره مائده آيه 35
3- سوره مائده آيه 16
4- سوره نساء آيه 64
5- سوره مؤمن آيه 7 [.....]
6- سوره شوري آيه 5
7- سوره بقره آيه 286
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 262
تا آنجا كه مي‌فرمايد: (وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي، مشركين مي‌گفتند: خدا فرزند گرفته منزه است خدا، بلكه فرشتگان بندگان مقرب خدايند، (تا آنجا كه مي‌فرمايد) و شفاعت نمي‌كنند مگر براي كسي كه خدا بپسندد) «1».
كه يكي از آنان عيسي بن مريم ع است، كه در روز قيامت شفاعت مي‌كند، و نيز مي‌فرمايد (وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ، إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ، وَ هُمْ يَعْلَمُونَ، آن كساني كه مشركين بجاي خدا ميخوانند، مالك شفاعت نيستند، تنها كساني مالك شفاعتند، كه بحق شهادت ميدهند و خود داناي حقند) «2».
و اين دو آيه شريفه، علاوه بر اينكه دلالت مي‌كنند بر شفاعت انبياء، دلالت بر شفاعت ملائكه نيز دارند، چون در اين دو آيه گفتگو از فرزند خدا بود، كه مشركين ملائكه را دختران خدا مي‌پنداشتند و يهود و نصاري مسيح و عزير را پسر خدا مي‌پنداشتند.
دسته‌اي ديگر از شفيعان روز قيامت ملائكه هستند، كه قرآن كريم در باره شفاعت كردن آنان مي‌فرمايد: (وَ كَمْ مِنْ مَلَكٍ فِي السَّماواتِ، لا تُغْنِي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً، إِلَّا مِنْ بَعْدِ أَنْ يَأْذَنَ اللَّهُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَرْضي، و چه بسيار فرشته كه در آسمانهايند، و شفاعتشان هيچ اثري ندارد، مگر بعد از آنكه خدا براي هر كس بخواهد اجازه دهد) «3»، و نيز مي‌فرمايد: (ْمَئِذٍ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ، إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ، وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلًا، يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ، وَ ما خَلْفَهُمْ
، امروز شفاعت سودي نمي‌بخشد، مگر كسي كه رحمان باو اجازه داده باشد، و سخن او پسنديده باشد، خدا آنچه را كه پيش روي ايشانست، و آنچه را از پشت سر فرستاده‌اند، ميداند) «4».
طائفه ديگر از شفيعان در قيامت شهدا هستند، كه آيه: (وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ، إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ، وَ هُمْ يَعْلَمُونَ)، «5» كه ترجمه‌اش گذشت، دلالت بر آن دارد، چون اين طائفه نيز بحق شهادت دادند، پس هر شهيدي شفيعي است، كه مالك شهادت است، چيزي كه هست اين شهادت، همانطور كه در سوره فاتحه گفتيم، و بزودي در تفسير آيه: (وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً، لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ) «6» نيز خواهيم گفت، مربوط باعمال است، نه شهادت بمعناي كشته شدن در ميدان جنگ، از اينجا روشن ميشود: كه مؤمنين نيز از شفيعان روز قيامتند، براي اينكه خداي تعالي خبر داده، كه مؤمنين نيز در روز قيامت ملحق بشهداء ميشوند، و فرموده: (وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ، أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ، وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ، و كساني كه بخدا و رسولش ايمان
__________________________________________________
1- سوره انبياء آيه 28
2- زخرف آيه 86
3- سوره نجم آيه 26
4- سوره طه آيه 110
5- سوره بقره آيه 143
6- سوره زخرف آيه 86
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 263
آوردند، ايشان همان صديقين و شهداء نزد پروردگارشانند) «1»، كه انشاء اللَّه بزودي بيانش خواهد آمد.

5- شفاعت به چه چيز تعلق مي‌گيرد؟ ..... ص : 263

خواننده عزيز توجه فرمود، كه شفاعت دو قسم بود، يكي تكويني، كه گفتيم: عبارتست از تاثير هر سببي تكويني در عالم اسباب، و يكي تشريعي، كه گفتيم: مربوط است به ثواب و عقاب، حال مي‌گوييم: از اين قسم دوم بعضي در تمامي گناهان از شرك گرفته تا پائين‌تر از آن اثر مي‌گذارد، مانند شفاعت و وساطت توبه، و ايمان البته توبه و ايمان در دنيا و قبل از قيامت-.
و بعضي ديگر در عذاب بعضي از گناهان اثر دارد، مانند عمل صالح كه واسطه ميشود در محو شدن گناهان، و اما آن شفاعتي كه مورد نزاع و اختلافست، يعني شفاعت انبياء و غير ايشان در روز قيامت، براي برداشتن عذاب از كسي كه حساب قيامت، او را مستحق آن كرده، در گذشته يعني در تحت عنوان شفاعت در حق چه كسي جريان مي‌يابد، گفتيم: كه اين شفاعت مربوط است باهل گناهان كبيره، از اشخاصي كه متدين بدين حق هستند، و خدا هم دين آنان را پسنديده است.

6- شفاعت چه وقت فائده ميبخشد؟ ..... ص : 263

منظور ما از اين شفاعت، باز همان شفاعت مورد نزاع است، شفاعتي كه گفتيم: عذاب روز قيامت را از گنه‌كاران بر ميدارد، اما پاسخ از اين سؤال، اين است كه آيه شريفه: (كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ، إِلَّا أَصْحابَ الْيَمِينِ، فِي جَنَّاتٍ يَتَساءَلُونَ: عَنِ الْمُجْرِمِينَ، ما سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ؟) «2»، كه ترجمه‌اش چند صفحه قبل گذشت، دلالت دارد بر اينكه شفاعت بچه كساني مي‌رسد، و چه كساني از آن محرومند، چيزي كه هست بيش از اين هم دلالت ندارد، كه شفاعت تنها در فك رهن، و آزادي از دوزخ، و يا خلود در دوزخ مؤثر است، و اما در ناراحتي‌هاي قبل از حساب، از هول و فزع قيامت، و ناگواريهاي آن، هيچ دلالتي نيست بر اينكه شفاعت در آنها هم مؤثر باشد، بلكه ميتوان گفت: كه آيه دلالت دارد بر اينكه شفاعت تنها در عذاب دوزخ مؤثر است، و در ناگواريهاي قبل از آن مؤثر نيست.
اين نكته را هم بايد دانست كه از آيات نامبرده در سوره مدثر ميتوان استفاده كرد كه سؤال و جوابي كه در آن شده مربوط است به بعد از فصل قضا، و رسيدگي بحسابها، بعد از آنكه اهل بهشت جاي خود را در بهشت گرفته، و اهل دوزخ هم در دوزخ قرار گرفته‌اند، و در چنين هنگامي
__________________________________________________
1- سوره حديد آيه 19
2- سوره مدثر آيه 42
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 264
شفاعت شامل جمعي از گنه‌كاران شده، و آنان را از آتش نجات ميدهد، براي اينكه كلمه: (في جنات) الخ، در اين آيات آمده، و اين كلمه استقرار در بهشت را مي‌رساند. و نيز جمله: (ما سلككم) الخ، در آن هست، كه از ماده سلوك، و بمعناي داخل كردن است، البته نه هر داخل كردني، بلكه داخل كردن با نظم و با رديف خاص، (نظير داخل كردن نخ در دانه‌هاي تسبيح، كه از كوچك‌ترها گرفته تا بزرگ و بزرگترها همه را نخ مي‌كشند) پس در اين تعبير معناي استقرار هست، و همچنين در جمله (فما تنفعهم)، چون كلمه (ما) براي نفي حال است، (دقت بفرمائيد).
و اما نشاه برزخ، و ادله‌اي كه دلالت مي‌كند بر حضور پيامبر (ص) و ائمه ع در دم مرگ، و در هنگام سؤال قبر، و كمك كردن آن حضرت در شدائد، كه رواياتش بزودي در ذيل آيه:
(وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ) «1» خواهد آمد، ربطي بشفاعت در درگاه خدا ندارد.
بلكه از قبيل تصرف‌ها و حكومتي است كه خداي تعالي بايشان داده، تا باذن او هر حكمي كه خواستند برانند، و هر تصرفي خواستند بكنند، هم چنان كه در باره آن فرموده: (وَ عَلَي الْأَعْرافِ رِجالٌ، يَعْرِفُونَ كُلًّا بِسِيماهُمْ، وَ نادَوْا: أَصْحابَ الْجَنَّةِ. أَنْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ، لَمْ يَدْخُلُوها، وَ هُمْ يَطْمَعُونَ،- تا آنجا كه مي‌فرمايد- وَ نادي أَصْحابُ الْأَعْرافِ رِجالًا يَعْرِفُونَهُمْ بِسِيماهُمْ، قالُوا: ما أَغْني عَنْكُمْ جَمْعُكُمْ، وَ ما كُنْتُمْ تَسْتَكْبِرُونَ، أَ هؤُلاءِ الَّذِينَ أَقْسَمْتُمْ: لا يَنالُهُمُ اللَّهُ بِرَحْمَةٍ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ، لا خَوْفٌ عَلَيْكُمْ، وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ، و بر اعراف، (كه جايگاهي ميان بهشت و دوزخ است) مردمي هستند، كه هر كسي را از سيمايش مي‌شناسند، باصحاب بهشت داد مي‌زنند: كه سلام بر شما، با اينكه خود تا كنون داخل بهشت نشده‌اند، ولي اميد آن را دارند- تا آنجا كه مي‌فرمايد- اصحاب اعراف مردمي را كه هر يك را با سيمايشان مي‌شناسند، صدا مي‌زنند، و ميگويند: ديديد كه نيروي شما از جهت كميت و كيفيت بدردتان نخورد؟ آيا همين بهشتيان نيستند كه شما سوگند مي‌خورديد: هرگز مشمول رحمت خدا نميشوند؟ ديديد كه داخل بهشت ميشوند، و شما اشتباه مي‌كرديد آن گاه رو به بهشتيان كرده مي‌گويند حال به بهشت درآئيد، كه نه ترسي بر شما باشد، و نه اندوهناك ميشويد)، «2».
و از اين قبيل است آيه: (يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ، فَمَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ) «3» (روزي كه هر قومي را بنام پيشواشان صدا مي‌زنيم، پس هر كس كتابش بدست راستش داده شود، چنين و چنان ميشود) كه از اين آيه نيز بر مي‌آيد: امام واسطه در خواندن و دعوت است، و دادن كتاب از قبيل همان حكومتي است كه گفتيم خدا باين طائفه داده، (دقت بفرمائيد).
پس از بحثي كه در باره شفاعت گذشت، اين نتيجه بدست آمد: كه شفاعت در آخرين موقف
__________________________________________________
1- سوره نساء آيه 159
2- سوره اعراف آيات 45- 49
3- سوره اسراي آيه 71
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 265
از مواقف قيامت بكار مي‌رود، كه يا گنه‌كار بوسيله شفاعت مشمول آمرزش گشته، اصلا داخل آتش نميشود، و يا آنكه بعد از داخل شدن در آتش، بوسيله شفاعت نجات مي‌يابد، يعني شفاعت باعث ميشود كه خدا باحترام شفيع، رحمت خود را گسترش ميدهد.

بحث روايتي [(شامل رواياتي در باره شفاعت و شفعاء)] ..... ص : 265

اشاره

در امالي «1» شيخ صدوق عليه الرحمه، از حسين بن خالد، از حضرت رضا، از آباء گرامش، از امير المؤمنين ع، روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: كسي كه بحوض من ايمان نداشته باشد، خداوند او را در حوضم وارد نكند، و كسي كه بشفاعت من ايمان نداشته باشد، خداوند او را بشفاعتم نائل نسازد، آن گاه فرمود: تنها شفاعت من مخصوص كساني از امت من است، كه مرتكب گناهان كبيره شده باشند، و اما نيكوكاران از ايشان هيچ گرفتاري پيدا نمي‌كنند، حسين ابن خالد ميگويد: من بحضرت رضا عرضه داشتم: يا بن رسول اللَّه! پس معناي اين كلام خداي تعالي كه مي‌فرمايد: (وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي) چيست؟ فرمود: شفاعت نمي‌كنند، مگر كسي را كه خدا دينش را پسنديده باشد.
مؤلف: اينكه فرمود: (تنها شفاعتم ...) مطلبي است كه بطرق بسياري از طريق شيعه و سني از آن جناب روايت شده، و اگر بياد داشته باشيد، همين معنا را از آيات فهميديم.
و در تفسير عياشي «2» از سماعة بن مهران، از ابي ابراهيم، حضرت كاظم ع، روايت آورده، كه در ذيل آيه: (عَسي أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً، اميد آن داشته باش، كه پروردگارت بمقام محمودت برساند) «3» فرمود: روز قيامت مردم همگي از شكم خاك بر ميخيزند، و مقدار چهل سال مي‌ايستند، و خداي تعالي آفتاب را دستور ميدهد تا بر فرق سرهاشان آن چنان نزديك شود، كه از شدت گرما عرق بريزند، و بزمين دستور مي‌رسد، كه عرق آنان را در خود فرو نبرد، مردم به نزد آدم مي‌روند، و از او ميخواهند، تا شفاعتشان كند، آدم مردم را به نوح دلالت مي‌كند، و نوح ايشان را به ابراهيم، و ابراهيم بموسي، و موسي بعيسي و عيسي بايشان ميگويد: بر شما باد بمحمد (ص) خاتم النبيين، پس محمد (ص) مي‌فرمايد: آري من آماده اينكارم، پس براه مي‌افتد، تا دم در بهشت مي‌رسد، و دق الباب مي‌كند، از درون بهشت مي‌پرسند: كه هستي؟ و خدا داناتر است، پس محمد مي‌گويد: من محمدم، از درون خطاب مي‌رسد: در را برويش باز كنيد، چون در برويش گشوده ميشود، بسوي پروردگار خود روي مي‌آورد، در حالي كه سر بسجده نهاده باشد، و سر از سجده
__________________________________________________
1- امالي صدوق ص 16 ح 4 مجلس 2 [.....]
2- تفسير عياشي ج 2 ص 315 ح 151
3- سوره اسري آيه 79
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 266
بر نميدارد، تا اجازه سخن بوي دهند، و بگويند حرف بزن، و درخواست كن، كه هر چه بخواهي داده خواهي شد و هر كه را شفاعت كني پذيرفته خواهد شد.
پس سر از سجده بر ميدارد، دوباره رو بسوي پروردگارش نموده، از عظمت او بسجده مي‌افتد، اين بار هم همان خطابها بوي ميشود، سر از سجده بر ميدارد، و آن قدر شفاعت مي‌كند، كه دامنه شفاعتش حتي بدرون دوزخ رسيده، شامل حال كساني كه بآتش سوخته‌اند، نيز ميشود، پس در روز قيامت در تمامي مردم از همه امتها، هيچ كس آبروي محمد (ص) را ندارد، اين است آن مقامي كه آيه شريفه (عَسي أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً)، بدان اشاره دارد.
مؤلف: اين معنا در رواياتي بسيار زياد، بطور مختصر و مفصل، هم بطرق متعدده‌اي از سني، و شيعه، روايت شده است، و اين روايات دلالت دارد بر اينكه مقام محمود در آيه شريفه همان مقام شفاعت است، البته منافات هم ندارد كه غير آن جناب، يعني ساير انبياء و غير انبياء هم بتوانند شفاعت كنند، چون ممكن است شفاعت آنان فرع شفاعت آن جناب باشد، و فتح باب شفاعت بدست آن جناب بشود.
و در تفسير عياشي «1» نيز از يكي از دو امام باقر و صادق ع روايت آمده، كه در تفسير آيه (عَسي أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً)، فرمود: اين مقام شفاعت است.
باز در تفسير عياشي «2» از عبيد بن زراره روايت آمده، كه گفت: شخصي از امام صادق (ع) پرسيد: آيا مؤمن هم شفاعت دارد؟ فرمود: بله، فردي از حاضران پرسيد: آيا مؤمن هم بشفاعت محمد (ص) در آن روز محتاج ميشود؟ فرمود: بله، براي اينكه مؤمنين هم خطايا و گناهاني دارند، هيچ احدي نيست مگر آنكه محتاج شفاعت آن جناب ميشود، راوي ميگويد: مردي از اين گفتار رسول خدا پرسيد: كه فرمود: (من سيد و آقاي همه فرزندان آدمم، و در عين حال افتخار نمي‌كنم) حضرت فرمود: بله صحيح است، آن جناب حلقه در بهشت را مي‌گيرد، و بازش مي‌كند، و سپس بسجده مي‌افتد، خداي تعالي مي‌فرمايد: سر بلند كن، و شفاعت نما، كه شفاعتت پذيرفته است، و هر چه ميخواهي بطلب كه بتو داده ميشود، پس سر بلند مي‌كند و دوباره بسجده مي‌افتد باز خداي تعالي مي‌فرمايد: سر بلند كن و شفاعت نما كه شفاعتت پذيرفته است و درخواست نما كه درخواستت برآورده است پس آن جناب سر بر مي‌دارد و شفاعت مي‌نمايد، و شفاعتش پذيرفته ميشود و درخواست مي‌كند، و باو هر چه خواسته ميدهند.
و در تفسير فرات «3»، از محمد بن قاسم بن عبيد، با ذكر يك يك راويان، از بشر بن شريح
__________________________________________________
1- تفسير عياشي ج 2 ص 315 ح 151
2- تفسير عياشي ج 2 ص 314 ح 148
3- تفسير فرات ص 215
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 267
بصري، روايت آورده، كه گفت: من بمحمد بن علي (ع) عرضه داشتم: كداميك از آيات قرآن اميدواركننده‌تر است؟ فرمود: قوم تو در اين باره چه ميگويند؟ عرضه داشتم: ميگويند آيه: (قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ، لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ، بگو اي كساني كه در حق خود زياده‌روي و ستم كرديد، از رحمت خدا نوميد مشويد) «1» است، فرمود: و لكن ما اهل بيت اين را نميگوئيم، پرسيدم: پس شما كدام آيه را اميدواركننده‌تر ميدانيد؟ فرمود: آيه (وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضي) «2» بخدا سوگند شفاعت، بخدا سوگند شفاعت، بخدا سوگند شفاعت.
مؤلف: اما اينكه آيه: (عَسي أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً) الخ، مربوط بمقام شفاعت باشد، چه بسا هم لفظ آيه با آن مساعد باشد، و هم روايات بسيار زيادي كه از رسول خدا (ص) رسيده، كه فرمود: مقام محمود مقام شفاعت است، و اما اينكه گفتيم لفظ آيه با آن مساعد است، از اين جهت است كه جمله (ان يبعثك الخ)، دلالت مي‌كند بر اينكه مقام نامبرده مقامي است كه در آن روز بان جناب ميدهند، و چون كلمه (محمود) در آيه مطلق است، شامل همه حمدها ميشود، چون مقيد بحمد خاصي نشده، و اين خود دلالت مي‌كند بر اينكه، همه مردم او را مي‌ستايند، چه اولين و چه آخرين.
و از سوي ديگر از آنجا كه حمد عبارتست از ثناي جميل در مقابل رفتار جميل اختياري، پس بما مي‌فهماند كه در آن روز از آن جناب بتمامي اولين و آخرين، رفتاري صادر ميشود، كه از آن بهره‌مند مي‌گردند، و او را مي‌ستايند.
و بهمين جهت در روايت عبيد بن زراره، كه قبلا گذشت، فرمود: هيچ احدي نيست مگر آنكه محتاج بشفاعت محمد (ص) ميشود، (تا آخر حديث)، كه انشاء اللَّه بيانش بوجهي ديگر خواهد آمد.

[اميد بخش‌ترين آيه قرآن] ..... ص : 267

و اما اينكه آيه (وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضي)، اميدوار كننده‌ترين آيه قرآن باشد، و حتي از آيه: (يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا) الخ، هم اميدواركننده‌تر باشد، علتش اين است كه نهي از نوميدي در آيه دوم، نهيي است كه هر چند در قرآن شريف مكرر آمده، مثلا از ابراهيم (ع) حكايت كرده كه گفت: (وَ مَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ، از رحمت خدا نوميد نميشوند، مگر مردم گمراه) «3»، و از يعقوب (ع) حكايت كرده كه گفت: (إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ، إِلَّا الْقَوْمُ الْكافِرُونَ، بدرستي كه از رحمت خدا مايوس نميشوند مگر مردم كافر) «4».
و لكن در هر دو مورد اين نهي ناظر به نوميدي از رحمت تكويني است، هم چنان كه مورد دو
__________________________________________________
1- سوره زمر آيه 53
2- سوره ضحي آيه 5
3- حجر آيه 56
4- سوره يوسف آيه 87
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 268
آيه بدان شهادت ميدهد.
و اما آيه (قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ، إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً، إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ، وَ أَنِيبُوا إِلي رَبِّكُمْ)، «1» تا آخر آيات بعدش، هر چند كه نهي از نوميدي از رحمت تشريعي خداست، بقرينه جمله (أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ)، كه بروشني مي‌فهماند قنوط و نوميدي در آيه راجع برحمت تشريعي، و از جهت معصيت است، و بهمين جهت خداي سبحان وعده آمرزش گناهان را بطور عموم، و بدون استثناء آورد.
و لكن دنبال آيه جمله: (وَ أَنِيبُوا إِلي رَبِّكُمْ، و جملات بعدي) را آورده كه به توبه و اسلام و عمل به پيروي امر مي‌كند، و مي‌فهماند كه منظور آيه اين است كه بنده‌اي كه بخود ستم كرده، نبايد از رحمت خدا نوميد شود، ما دام كه ميتواند توبه كند، و اسلام آورد، و عمل صالح كند، از اين راه‌هاي نجات استفاده كند.
پس در آيه نامبرده رحمت خدا مقيد بقيود نامبرده شد، و مردم را امر مي‌كند كه باين رحمت مقيد خدا، دست بياويزند، و خود را نجات دهند، و معلوم است كه اميد رحمت مقيد مانند اميد رحمت مطلق و عام نيست، و آن رحمتي كه خدا به پيامبرش وعده داده، رحمت عمومي و مطلق است، چون آن جناب را (رحمة للعالمين) خوانده، و اين وعده مطلق را در آيه: (وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضي)، به پيامبر گراميش داده، تا او را دلخوش و شادمان كند.
توضيح اينكه آيه شريفه در مقام منت نهادن است، و در آن وعده‌اي است خاص برسولخدا (ص)، و در سراسر قرآن، خداي سبحان احدي از خلايق خود را هرگز چنين وعده‌اي نداده، و در اين وعده اعطاء خود را بهيچ قيدي مقيد نكرده، وعده اعطايي است مطلق، البته وعده‌اي نظير اين به دسته‌اي از بندگان خود داده، كه در بهشت بانها بدهد، و فرموده: (لَهُمْ ما يَشاؤُنَ عِنْدَ رَبِّهِمْ، ايشان نزد پروردگار خود در بهشت هر چه بخواهند دارند) «2» و نيز فرموده: (لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها، وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ، ايشان در بهشت هر چه بخواهند دارند، و نزد ما بيش از آنهم هست) «3»، كه مي‌رساند آن دسته نامبرده در بهشت چيزهايي ما فوق خواست خود دارند.
و معلومست كه مشيت و خواست به هر خيري و سعادتي تعلق مي‌گيرد، كه بخاطر انسان خطور بكند، معلوم ميشود در بهشت از خير و سعادت چيزهايي هست كه بر قلب هيچ بشري خطور نميكند، هم چنان كه فرمود: (فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ، هيچ كس نميداند كه چه چيزها كه مايه خوشنودي آنان است، بر ايشان ذخيره كرده‌اند) «4».
__________________________________________________
1- سوره زمر آيه 54
2- سوره شوري آيه 22
3- سوره ق آيه 35
4- سوره سجده آيه 17
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 269
خوب، وقتي عطاهاي خدا به بندگان با ايمان و صالحش اين باشد، كه ما فوق تصور و از اندازه و قدر بيرون باشد، معلوم است كه آنچه برسولش در مقام امتنان عطاء مي‌كند، وسيع‌تر و عظيم‌تر از اينها خواهد بود، (دقت بفرمائيد).
اين وضع عطاي خداي تعالي است، و اما ببينيم خوشنودي رسول خدا (ص) چه حد و حدودي دارد، و اين را ميدانيم كه اين خوشنودي غير رضا بقضا، و قسمت خدا است، كه در حقيقت برابر با امر خدا است، چون خدا مالك و غني علي الاطلاق است، و عبد جز فقر و حاجت چيزي ندارد، و لذا بايد بآنچه پروردگارش عطا مي‌كند راضي باشد، چه كم و چه زياد، و نيز بايد بان قضايي كه خدا در باره‌اش مي‌راند، خوشنود و راضي باشد، چه خوب و چه بد، و وقتي وظيفه هر عبدي اين بود، رسول خدا (ص) باين وظيفه داناتر، و عامل‌تر از هر كس ديگر است، او نميخواهد مگر آنچه را كه خدا در حقش بخواهد.

[معني رضا در آيه كريمه" وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضي"] ..... ص : 269

پس رضا در آيه: (وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضي)، اين رضا نيست، چون گفتيم: رسول خدا (ص) از خدا راضي است چه عطا بكند، و چه نكند، و در آيه مورد بحث رضايت رسول خدا (ص) در مقابل اعطاء خدا قرار گرفته، و اين معنا را مي‌رساند: كه خدا اينقدر بتو ميدهد تا راضي شوي، پس معلوم است اين رضا غير آن است، نظير اين است كه بفقيري بگويي: من آن قدر بتو مال ميدهم، تا بي نياز شوي، و يا بگرسنه‌اي بگويي: آن قدر طعامت ميدهم تا سير شوي، كه در اين گونه موارد رضايت رسول خدا (ص) و بي نياز كردن فقير، و طعام بگرسنه بهيچ حد و اندازه‌اي مقيد نشده.
هم چنان كه مي‌بينيم نظير چنين اعطاي بي حدي را خداوند بطائفه‌اي از بندگانش وعده داده، و فرمود: (إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا، وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ، أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ، جَزاؤُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ، جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ، خالِدِينَ فِيها أَبَداً، رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ، وَ رَضُوا عَنْهُ، ذلِكَ لِمَنْ خَشِيَ رَبَّهُ، كساني كه ايمان آورده، و عمل صالح كردند، بهترين خلق خدايند، پاداششان نزد پروردگارشان عبارتست از بهشت‌هاي عدن، كه نهرها از دامنه آنها روانست، و ايشان ابدا در آن جاويدانند، خدا از ايشان راضي است، و ايشان هم از خدا راضي ميشوند، اين پاداشها براي كسي است كه از پروردگارش در خشيت باشد)، «1».
كه اين وعده نيز از آنجا كه در مقام امتنان است و وعده‌اي است خصوصي، لذا بايد امري باشد، ما فوق آنچه كه مؤمنين بطور عموم وعده داده شده‌اند، و بايد از آن وسيع‌تر، و خلاصه بي حساب باشد.
__________________________________________________
1- سوره بينه آيه 8 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 270
از سوي ديگر مي‌بينيم: كه خداي تعالي در باره رسول گراميش فرمود: به مؤمنين رءوف و رحيم است، (بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ) «1» و در اين كلام خود رأفت و رحمت آن جناب را تصديق فرموده با اين حال چطور اين رسول رءوف و رحيم راضي ميشود كه خودش در بهشت به نعمت‌هاي آنجا متنعم باشد و در باغهاي بهشت با خيال آسوده قدم بزند، در حالي كه جمعي از مؤمنين بدين او، و به نبوت او، و شيفتگان بفضائل و مناقب او، در دركات جهنم در غل و زنجير باشند؟ و در زير طبقاتي از آتش محبوس بمانند؟ با اينكه بربوبيت خدا، و برسالت رسول خدا (ص)، و بحقانيت آنچه رسول آورده، معترف بوده‌اند، تنها جرمشان اين بوده كه جهالت برايشان چيره گشته، ملعبه شيطان شدند، و در نتيجه گناهاني مرتكب گشتند، بدون اينكه عناد و استكباري كرده باشند.
و اگر يكي از ماها به عمر گذشته خود مراجعه كند، و بينديشد: كه در اين مدت چه كمالات، و ترقياتي را ميتوانست بدست آورد، ولي در بدست آوردن آنها كوتاهي كرده، آن وقت خود را بباد ملامت مي‌گيرد، و بخود خشم نموده، يكي يكي كوتاهي‌گري‌ها را برخ خود مي‌كشد، و بخود بد و بيراه ميگويد، و ناگهان متوجه به جهالت و جنون جواني خود ميشود، كه در آن هنگام چقدر نادان و بي تجربه بوده بمحض آنكه بياد آن دوران تاريك عمر مي‌افتد، خشمش فرو مي‌نشيند، و خودش بخود رحم مي‌كند، و دلش براي خودش ميسوزد، در حالي كه اين حس ترحم كه در فطرت او است، يك وديعه‌اي است الهي، و قطره‌ايست از درياي بي‌كران رحمت پروردگار، با اين كه حس ترحم او ملك خود او نيست، بلكه عاريتي است، و علاوه قطره‌ايست در برابر رحمت خدا، مع ذلك خودش براي خودش ترحم ميكند، آن وقت چطور ممكن است، كه درياي رحمت رب العالمين، در موقفي كه او است و انساني جاهل، و ضعيف، بخروش نيايد؟ و چطور ممكن است مجلاي اتم رحمت رب العالمين، يعني رسول خدا (ص) بدستگيري او نشتابد، و او را كه در زندگي دنيا و در حين مرگ كه در مواقف خطرناك ديگر، وزر و وبال خطاياي خود را چشيده، هم چنان در شكنجه دوزخ بگذارد، و او را نجات ندهد.
و در تفسير قمي «2»، در ذيل جمله: (وَ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ عِنْدَهُ، إِلَّا لِمَنْ أَذِنَ لَهُ) الخ، از ابي العباس تكبير گو: روايت كرده كه گفت غلامي آزاد شده يكي از همسران علي بن الحسين، كه نامش ابو ايمن بود، داخل بر امام ابي جعفر ع شد، و گفت: اي ابي جعفر! دل مردم را خوش مي‌كنيد، و مي‌گوييد شفاعت محمد شفاعت محمد؟ (خلاصه بگذاريد مردم بوظائف خود عمل كنند)! ابو جعفر ع آن قدر ناراحت و خشمناك شد، كه رنگش تيره گشت، و سپس فرمود:
__________________________________________________
1- سوره توبه آيه 125
2- تفسير قمي ج 2 ص 202
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 271
واي بر تو اي ابا ايمن، آيا عفتي كه در باره شكم و شهوتت ورزيدي (و خلاصه مقدس‌مابيت) تو را بطغيان در آورده ولي متوجه باش، كه اگر فزعهاي قيامت را ببيني، آن وقت مي‌فهمي كه چقدر محتاج بشفاعت محمدي. واي بر تو مگر شفاعت جز براي گنه‌كاراني كه مستوجب آتش شده‌اند تصور دارد؟ آن گاه اضافه كرد: هيچ احدي از اولين و آخرين نيست، مگر آنكه در روز قيامت محتاج شفاعت محمد (ص) است، و نيز اضافه كرد: كه در روز قيامت يك شفاعتي رسول خدا (ص) در امتش دارد، و يك شفاعتي ما در شيعيانمان داريم، و يك شفاعتي شيعيان ما در خاندان خود دارند، و سپس فرمود:
يك نفر مؤمن در آن روز بعدد نفرات دو تيره بزرگ عرب ربيعه و مضر شفاعت مي‌كند، و نيز مؤمن براي خدمت‌گذاران خود شفاعت مي‌كند، و عرضه ميدارد: پروردگارا اين شخص حق خدمت بگردنم دارد، و مرا از سرما و گرما حفظ مي‌كرد.
مؤلف: اينكه امام فرمود (احدي از اولين و آخرين نيست مگر آنكه محتاج شفاعت محمد (ص) ميشود)، ظاهرش اين است كه اين شفاعت عمومي، غير آن شفاعتي است كه در ذيل روايت فرمود: (واي بر تو مگر شفاعت جز براي گنه‌كاراني كه مستوجب آتشند تصور دارد؟) نظير اين معنا در روايت عياشي، از عبيد بن زراره، از امام صادق ع گذشت، و در اين معنا روايت ديگري است كه هم عامه و هم خاصه نقل كرده‌اند، آيه: (وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ، إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ، وَ هُمْ يَعْلَمُونَ) «1» كه ترجمه‌اش در اين نزديكيها گذشت، بر اين معنا دلالت مي‌كند، چون مي‌فهماند ملاك در شفاعت عبارتست از شهادت، پس شهداء هستند كه در روز قيامت مالك شفاعتند، و انشاء اللَّه بزودي در تفسير آيه (وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً، لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ، وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً) «2»، خواهيم گفت: كه انبياء شهداي خلقند، و رسول گرامي (ص) اسلام، شهيد بر انبياء است، پس رسول خدا (ص) شهيد شهيدان، و گواه گواهان است، پس شفيع شفيعان نيز هست، و اگر شهادت شهداء نمي‌بود، اصلا قيامت اساس درستي نداشت.
و در تفسير قمي «3» نيز، در ذيل جمله (وَ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ عِنْدَهُ، إِلَّا لِمَنْ أَذِنَ لَهُ) امام ع فرمود: احدي از انبياء و رسولان خدا بشفاعت نمي‌پردازد، مگر بعد از آنكه خدا اجازه داده باشد، مگر رسول خدا (ص) كه خداي تعالي قبل از روز قيامت باو اجازه داده، و شفاعت مال او، و امامان از ولد او است، و آن گاه بعد از ايشان ساير انبياء شفاعت خواهند كرد.
و در خصال «4»، از علي (ع) روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: سه طائفه بدرگاه
__________________________________________________
1- سوره زخرف آيه 86
2- سوره بقره آيه 143
3- تفسير قمي ج 2 ص 201
4- الخصال باب الثلاثة ص 156
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 272
خدا شفاعت مي‌كنند، و شفاعتشان پذيرفته هم ميشود، اول انبياء دوم علماء سوم شهداء.
مؤلف: ظاهرا مراد بشهداء شهداي در ميدان جنگ است، چون معروف از معناي اين كلمه در زبان اخبار ائمه ع همين معنا است، نه معناي گواهي دادن بر اعمال، كه اصطلاح قرآن كريم است.
و نيز در خصال «1»، در ضمن حديث معروف به (چهار صد) آمده: كه امير المؤمنين فرمودند:
براي ما شفاعتي است، و براي اهل مودت ما شفاعتي.
مؤلف: در اين بين روايات بسياري در باب شفاعت سيده زنان بهشت فاطمه ع، و نيز شفاعت ذريه او، غير از ائمه، وارد شده، و همچنين روايات ديگري در شفاعت مؤمنين، و حتي طفل سقط شده از ايشان، نقل شده.
از آن جمله در حديث معروف از رسول خدا (ص) كه فرمود: (تناكحوا تناسلوا الخ)، فرمود:
زن بگيريد، و نسل خود را زياد كنيد، كه من در روز قيامت بوجود شما نزد امتهاي ديگر مباهات مي‌كنم، و حتي طفل سقط شده را هم بحساب مي‌آورم، و همين طفل سقط شده با قيافه‌اي اخمو، بدر بهشت مي‌ايستد، هر چه باو ميگويند: دراي، داخل نميشود، و ميگويد: تا پدر و مادرم نيايند داخل نمي‌شوم، (تا آخر حديث).
و نيز در خصال «2» از امام ابي عبد اللَّه از پدرش از جدش از علي (ع) روايت كرده كه فرمود:
براي بهشت هشت دروازه است، كه از يك دروازه انبياء و صديقين وارد ميشوند، و دربي ديگر مخصوص شهداء و صالحين است، و پنج درب ديگر آن مخصوص شيعيان و دوستان ما است، و خود لا يزال بر صراط ايستاده، دعا مي‌كنم، و عرضه ميدارم: پروردگارا شيعيان و دوستان و ياوران مرا، و هر كس كه در دنيا با من تولي داشته، سلامت بدار، و از سقوط در جهنم حفظ كن، كه ناگهان از درون عرش ندايي مي‌رسد: دعايت مستجاب شد، و شفاعتت پذيرفته گرديد، و آن روز هر مردي از شيعيان من، و دوستان و ياوران من، و آنان كه عملا و زبانا با دشمنان من جنگيدند، تا هفتاد هزار نفر از همسايگان و خويشاوندان خود را شفاعت مي‌كنند (لازمه اين معنا آنست كه زندگي يك نفر شيعه اهل بيت ع در سعادت هفتاد هزار نفر مؤثر است هم چنان كه ديديم اثر انحراف دشمنان اهل بيت تا چهارده قرن باقي مانده و هنوز هم باقي ميماند) (مترجم) يك درب ديگر بهشت مخصوص ساير مسلمانان است، آنهايي كه اعتراف بشهادت (لا اله الا اللَّه) داشتند، و در دل يك ذره بغض و دشمني ما اهل بيت را نداشته‌اند.
__________________________________________________
1- الخصال حديث اربعة مائة ص 624
2- الخصال حديث اربعة مائة باب الثمانية ص 407
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 273
و در كافي «1» از حفص مؤذن از امام صادق (ع) روايت كرده، كه در رساله‌اي كه بسوي اصحابش نوشت، فرمود: و بدانيد كه احدي از خلايق خدا، شما را از خدا بي نياز نمي‌كند، (نه كسي هست كه اگر خدا نداد او بدهد، و نه كسي كه اگر خدا بلائي فرستاد، او از آن جلوگيري كند،) نه فرشته مقربي اينكاره است، و نه پيامبر مرسلي، و نه كسي پائين‌تر از اين، هر كس دوست ميدارد شفاعت شافعان نزد خدا سودي بحالش داشته باشد، بايد از خدا رضايت بطلبد.
و در تفسير فرات «2» بسند خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: جابر به امام باقر (ع) عرض كرد: فدايت شوم، يا بن رسول اللَّه! حديثي از جده‌ات فاطمه عليها سلام برايم حديث كن، جابر هم چنان مطالب امام را در خصوص شفاعت فاطمه (ع) در روز قيامت ذكر مي‌كند، تا مي‌رسد به اينجا كه ميگويد: امام ابو جعفر فرمود: پس بخدا سوگند، از مردم كسي باقي نمي‌ماند مگر كسي كه اهل شك باشد، و در عقائد اسلام ايمان راسخ نداشته، و يا كافر و يا منافق باشد، پس چون اين چند طائفه در طبقات دوزخ قرار مي‌گيرند، فرياد مي‌زنند، كه خداي تعالي آن را چنين حكايت مي‌فرمايد: (فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ وَ لا صَدِيقٍ حَمِيمٍ، فَلَوْ أَنَّ لَنا كَرَّةً، فَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ، ما هيچ يك از اين شافعان را نداشتيم، تا برايمان شفاعت كنند، و هيچ دوست دلسوزي نداشتيم تا كمكي برايمان كنند، خدايا اگر براي ما برگشتي باشد، حتما از مؤمنين خواهيم بود)، آن گاه امام باقر (ع) فرمود: ولي هيهات هيهات كه بخواسته‌شان برسند، و بفرض هم كه برگردند، دوباره به همان منهيات كه از آن نهي شده بودند، رو مي‌آورند، و بدرستي كه دروغ مي‌گويند.
مؤلف: اينكه امام (ع) بآيه (فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ) الخ تمسك كردند، دلالت دارد بر اينكه امام (ع) آيه را دال بر وقوع شفاعت دانسته‌اند، با اينكه منكرين شفاعت، آيه را از جمله ادله بر نفي شفاعت گرفته بودند، و اگر بخاطر داشته باشيد آن نكته‌اي كه ما در ذيل جمله: (فما تَنْفَعُهُمْ شَفاعَةُ الشَّافِعِينَ) خاطر نشان كرديم، تا اندازه‌اي وجه دلالت آيه: (فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ) را بر وقوع شفاعت روشن مي‌كند، چون اگر مراد خداي تعالي صرف انكار شفاعت بود، جا داشت بفرمايد (فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ وَ لا صَدِيقٍ حَمِيمٍ، ما نه شفيعي داشتيم، و نه دوستي دلسوز)، «3» پس اينكه در سياق نفي صيغه جمع را آورد و فرمود: (از شافعان هيچ شفيعي نداشتيم)، معلوم ميشود شافعاني بوده‌اند و جماعتي بوده‌اند كه از شافعان شفيع داشته‌اند، و جماعتي نداشته‌اند، يعني شفاعت شافعان در باره آنان فائده‌اي نداشته.
علاوه بر اينكه جمله: (فَلَوْ أَنَّ لَنا كَرَّةً) الخ، كه بعد از جمله: (فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ الخ)،
__________________________________________________
1- كافي روضة ج 8 ص 10
2- تفسير فرات ص 113- 114
3- سوره شعراء آيه 101
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 274
قرار گرفته، آرزويي است كه در مقام حسرت كرده‌اند، و معلوم است كه آرزوي در مقام حسرت، آرزوي چيزي است كه مي‌بايستي داشته باشند، ولي ندارند، و حسرت مي‌خورند، كه اي كاش ما هم آن را ميداشتيم.
پس معناي اينكه گفتند: (اگر براي ما بازگشتي بود) اين است كه اي كاش برمي‌گشتيم، و از مؤمنين ميشديم، تا مانند آنان بشفاعت مي‌رسيديم، پس آيه شريفه از ادله‌ايست كه بر وقوع شفاعت دلالت مي‌كند، نه بر نفي و انكار آن.
و در توحيد «1»، از امام كاظم، از پدرش، از پدران بزرگوارش ع، از رسول خدا (ص) روايت آورده، كه فرمود: در ميانه امت من تنها شفاعت من بمرتكبين گناهان كبيره مي‌رسد، و اما نيكوكاران هيچ گرفتاري ندارند، كه محتاج شفاعت شوند، شخصي عرضه داشت: يا بن رسول اللَّه (ص): چطور شفاعت مخصوص مرتكبين كبيره‌ها است؟ با اينكه خداي تعالي مي‌فرمايد (وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي) «2»، و معلوم است كه مرتكب گناهان كبيره مرتضي (مورد پسند خدا) نيستند؟ امام كاظم (ع) فرمود: هيچ مؤمني گناه نمي‌كند مگر آنكه گناه ناراحتش ميسازد و در نتيجه از گناه خود نادم ميشود، و رسول خدا (ص) فرموده بود: كه براي توبه همين كه نادم شوي كافي است، و نيز فرمود: كسي كه از حسنه خود خوشحال، و از گناهكاري خود متاذي و ناراحت باشد، او مؤمن است، پس كسي كه از گناهي كه مرتكب شده پشيمان نميشود، مؤمن نيست، و از شفاعت بهره‌مند نميشود، و از ستمكاران است، كه خداي تعالي در باره‌شان فرموده: (ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ حَمِيمٍ، وَ لا شَفِيعٍ يُطاعُ، ستمكاران نه دلسوزي دارند، و نه شفيعي كه شفاعتش خريدار داشته باشد). «3»
شخصي كه در آن مجلس بود عرضه داشت: يا بن رسول اللَّه (ص) چگونه كسي كه بر گناهي كه مرتكب شده پشيمان نميشود مؤمن نيست؟ فرمود: جهتش اين است كه هيچ انساني نيست كه يقين داشته باشد بر اينكه در برابر گناهان عقاب ميشود، مگر آنكه اگر گناهي مرتكب شود، از ترس آن عقاب پشيمان مي‌گردد، و همين كه پشيمان شد، تائب است، و مستحق شفاعت ميشود، و اما وقتي پشيمان نشود، بر آن گناه اصرار مي‌ورزد، و مصر بر گناه آمرزيده نميشود، چون مؤمن نيست، و بعقوبت گناه خود ايمان ندارد، چه اگر ايمان داشت، قطعا پشيمان ميشد.
و رسول خدا (ص) هم فرموده بود: كه هيچ گناه كبيره‌اي با استغفار و توبه كبيره نيست، و هيچ گناه صغيره‌اي با اصرار صغيره نيست، و اما اينكه خداي عز و جل فرموده:
__________________________________________________
1- توحيد صدوق ص 407 ح 6 ب 63
2- سوره انبياء، آيه 28
3- سوره غافر آيه 18 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 275
(وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي)، منظور اين است كه شفيعان در روز قيامت شفاعت نمي‌كنند، مگر كسي را كه خدا دين او را پسنديده باشد، و دين همان اقرار بجزاء بر طبق حسنات و سيئات است، پس كسي كه ديني پسنديده داشته باشد، قطعا از گناهان خود پشيمان ميشود، چون چنين كسي بعقاب قيامت آشنايي و ايمان دارد.
مؤلف: اينكه امام ع فرمود: (و از ستمكاران است) الخ، در اين جمله كوتاه، ظالم روز قيامت را معرفي نموده، اشاره مي‌كند بان تعريضي كه قرآن از ستمكار كرده، و فرموده: (فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ: أَنْ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الظَّالِمِينَ، الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ، وَ يَبْغُونَها عِوَجاً، وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ كافِرُونَ، پس جارزني در ميان آنان جار كشيد: كه لعنت خدا بر ستمكاران، يعني كساني كه مردم را از راه خدا جلوگيري مي‌كنند، و دوست ميدارند آن را كج و معوج سازند، و بآخرت هم كافرند) «1» و اين همان كسي است كه اعتقاد بروز مجازات ندارد، در نتيجه اگر اوامري از خدا از او فوت شد، ناراحت نميشود، و يا اگر محرماتي را مرتكب گشت، دچار دل واپسي نمي‌گردد، و حتي اگر تمامي معارف الهيه، و تعاليم دينيه را انكار كرد، و يا امر آن معارف را خوار شمرد، و اعتنايي به جزاء و پاداش در روز جزا و پاداش نكرد، هيچ دلواپسي پيدا نمي‌كند، و اگر سخني از آن بميان مي‌آورد، از در استهزاء و تكذيب است.
و اينكه فرمود: (پس اين تائب و مستحق شفاعت است)، معنايش اين است كه او بسوي خدا بازگشته، و داراي ديني مرضي و پسنديده گشته، از مصاديق شفاعت قرار گرفته است، و گر نه اگر منظور توبه اصطلاحي بود، توبه خودش يكي از شفعا است.
و اينكه كلام رسول خدا (ص) را نقل كرد كه فرمود: (هيچ گناهي با استغفار كبيره نيست) الخ، منظورش از اين نقل تمسك بجمله بعدي بود، كه فرمود: (و هيچ صغيره‌اي با اصرار صغيره نيست) چون كسي كه از گناه صغيره، گرفته خاطر و پشيمان نميشود، گناه در باره او وضع ديگري بخود مي‌گيرد، و عنوان تكذيب به معاد و ظلم بآيات خدا را پيدا مي‌كند، و معلوم است كه چنين گناهي آمرزيده نيست، زيرا گناه وقتي آمرزيده ميشود، كه يا صاحبش توبه كند، كه مصر بر گناه گفتيم پشيمان نيست، و توبه نمي‌كند، و يا بشفاعت آمرزيده ميشود، كه باز گفتيم شفاعت دين مرضي ميخواهد، و دين چنين شخصي مرضي نيست.
نظير اين معنا در روايت «2» علل آمده كه از ابي اسحاق القمي، نقل كرده كه گفت: من بابي جعفر امام محمد بن علي باقر ع عرضه داشتم: يا بن رسول اللَّه! از مؤمن مستبصر برايم بگو، كه وقتي داراي معرفت ميشود، و كمال مي‌يابد، آيا باز هم زنا مي‌كند؟ فرمود: بخدا سوگند نه، پرسيدم
__________________________________________________
1- سوره اعراف آيه 45
2- علل الشرائع ص 489
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 276
آيا لواط مي‌كند؟ فرمود: بخدا سوگند، نه، ميگويد: پرسيدم: آيا دزدي مي‌كند؟ فرمود: نه، پرسيدم:
آيا شراب ميخورد؟ فرمود: نه، پرسيدم: آيا هيچيك از اين گناهان كبيره را مي‌كند؟ و هيچ عمل زشتي از اين اعمال مرتكب ميشود؟ فرمود: نه، پرسيدم: پس مي‌فرمائيد: اصلا گناه نميكند؟ فرمود:
نه، در حالي كه مؤمن است ممكن است گناه كند، چيزي كه هست مؤمني است مسلمان، و گناهكار، پرسيدم: معناي مسلمان چيست؟ فرمود: مسلمان بطور دائم گناه نميكند، و بر آن اصرار نمي‌ورزد، (تا آخر حديث) و در خصال «1»، بسندهايي از حضرت رضا، از پدران بزرگوارش ع، از رسول خدا (ص)، روايت كرده كه فرمود: چون روز قيامت شود، خداي عز و جل براي بنده مؤمنش تجلي مي‌كند، و او را بگناهاني كه كرده يكي يكي واقف ميسازد، و آن گاه او را مي‌آمرزد، و اين بدان جهت مي‌كند، كه تا هيچ ملك مقرب، و هيچ پيغمبري مرسل، از فضاحت و رسوايي بنده او خبردار نشود، پرده‌پوشي مي‌كند، تا كسي از وضع او آگاه نگردد، آن گاه بگناهان او فرمان ميدهد تا حسنه شوند.
و از صحيح مسلم «2» نقل شده: كه با سندي بريده، از ابي ذر، از رسول خدا (ص) روايت آورده، كه فرمود: (روز قيامت مردي را مي‌آورند، و فرمان مي‌رسد: كه گناهان صغيره‌اش را باو عرضه كنيد، و سپس از او دور شويد، باو ميگويند: تو چنين و چنان كرده‌اي، او هم اعتراف مي‌كند، و هيچيك را انكار نمي‌كند، ولي همه دل واپسيش از اين است كه بعد از گناهان صغيره كبائرش را برخش بكشند، آن وقت از شرم و خجالت چه كند؟ ولي ناگهان فرمان مي‌رسد: بجاي هر گناه يك حسنه برايش بنويسيد، مرد، مي‌پرسد: آخر من گناهان ديگري داشتم، و در اينجا نمي‌بينم؟ ابي ذر گفت: رسول خدا (ص) وقتي به اينجا رسيد، آن چنان خنديد كه دندانهاي كنارش نمودار شد.
و در امالي «3» از امام صادق ع روايت آمده: كه فرمود: چون روز قيامت شود، خداي تبارك و تعالي رحمت خود بگستراند، آن چنان كه شيطان هم بطمع رحمت او بيفتد.
مؤلف: اين سه روايت اخير، از مطلقات اخبارند، كه قيد و شرطي در آنها نشده، و منافات با روايات ديگري ندارد، كه قيد و شرط در آنها شده است.
و اخبار داله بر وقوع شفاعت، از رسول خدا (ص) در روز قيامت، هم از طرق ائمه اهل بيت و هم از طرق عامه، بسيار و بحد تواتر رسيده است، كه صرفنظر از مفاد يك يك آنها، همگي بر
__________________________________________________
1- عيون اخبار الرضا (ع) ج 2 ص 32 ج 57 ب 31
2- صحيح مسلم
3- امالي صدوق ص 171 ح 2 مجلس 37
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 277
يك معنا دلالت دارند، و آن اين است كه در روز قيامت افرادي گنه‌كار از اهل ايمان شفاعت ميشوند، حال يا اينكه از دخول در آتش نجات مي‌يابند، و يا اينكه بعد از داخل شدن بيرون ميشوند، و آنچه از اين اخبار بطور يقين حاصل ميشود، اين است كه گنه‌كاران از اهل ايمان در آتش خالد و جاودانه نمي‌مانند، و بطوري كه بخاطر داريد از قرآن كريم هم بيش از اين استفاده نميشد.

بحث فلسفي [در بيان سعادت و شقاوت و رابطه اعمال با آنها و ترتب مجازات بر اعمال] ..... ص : 277

جزئيات و تفاصيل مسئله معاد، چيزي نيست كه دست براهين عقلي بدان برسد، و بتواند آنچه از جزئيات معاد، كه در كتاب و سنت وارد شده، اثبات نمايد، و علتش هم بنا بگفته بو علي سينا اين است كه: آن مقدماتي كه بايد براهين عقلي بچيند، و بعد از چيدن آنها يك يك آن جزئيات را نتيجه بگيرد، در دسترس عقل آدمي نيست، و لكن با در نظر گرفتن اين معنا، كه آدمي بعد از جدا شدن جانش از تن، تجردي عقلي و مثالي به خود مي‌گيرد و براهين عقلي دسترسي باين انسان مجرد و مثالي دارد، لذا كمالاتي هم كه اين انسان در آينده در دو طريق سعادت و شقاوت بخود مي‌گيرد، در دسترس براهين عقلي هست.
آري انسان از همان ابتداي امر، هر فعلي كه انجام دهد، از آن فعل هيئتي و حالي از سعادت و شقاوت در نفسش پديد مي‌آيد، كه البته ميدانيد مراد بسعادت، آن وضع و آن چيزيست كه براي انسان از آن جهت كه انسان است خير است، و مراد بشقاوت هر چيزي است كه براي او، از اين جهت كه انسان است مضر است.
آن گاه اگر همين فعل تكرار بشود، رفته رفته آن حالتي كه گفتيم: از هر فعلي در نفس پديد مي‌آيد، شدت يافته، و نقش مي‌بندد، و بصورت يك ملكه (و يا بگو طبيعت ثانوي)، در مي‌آيد، و سپس اين ملكه در اثر رسوخ بيشتر، صورتي سعيده، و يا شقيه در نفس ايجاد مي‌كند، و مبدء هيئت‌ها و صورتهاي نفساني ميشود، حال اگر آن ملكه سعيده باشد، آثارش وجودي، و مطابق، و ملايم با صورت جديد، و با نفسي ميشود كه در حقيقت بمنزله ماده‌ايست كه قابل و مستعد و پذيراي آنست، و اگر شقيه باشد، آثارش اموري عدمي ميشود، كه با تحليل عقلي به فقدان و شر برگشت مي‌كند.
پس نفسي كه سعيد است، از آثاري كه از او بروز مي‌كند لذت مي‌برد، چون گفتيم: نفس او نفس يك انسان است، و آثار هم آثار انسانيت او است، و او مي‌بيند كه هر لحظه انسانيتش فعليتي
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 278
جديد بخود مي‌گيرد.
و بر عكس نفس شقي، آثارش همه عدمي است، كه با تحليل عقلي سر از فقدان و شر در مي‌آورد، پس همانطور كه گفتيم: نفس سعيد بان آثار انساني كه از خود بروز ميدهد، بدان جهت كه نفس انساني است بالفعل لذت مي‌برد، نفس شقي هم هر چند كه آثارش ملايم خودش است، چون آثار آثار او است، و لكن بدان جهت كه انسان است از آن آثار متالم ميشود.
اين مطلب مربوط به نفوس كامله است، در دو طرف سعادت و شقاوت، يعني انساني كه هم ذاتش صالح و سعيد است، و هم عملش صالح است، و انساني كه هم ذاتش شقي است، و هم عملش فاسد و طالح است، و اما بالنسبة بنفوس ناقص، كه در سعادت و شقاوتش ناقص است، بايد گفت:
اينگونه نفوس دو جورند، يكي نفسي است كه ذاتا سعيد است. ولي فعلا شقي است و دوم آن نفسي كه ذاتا شقي است ولي از نظر فعل سعيد است.
اما قسم اول، نفسي است كه ذاتش داراي صورتي سعيد است، يعني عقائد حقه را كه از ثابتات است دارد، چيزي كه هست هيئت‌هايي شقي و پست، و در اثر گناهان و زشتي‌هايي كه مرتكب شده بتدريج از روزي كه در شكم مادر باين بدن متعلق شده، و در دار اختيار قرار گرفته، در او پيدا شده، و چون اين صورتها با ذات او سازگاري ندارد، ماندنش در نفس قسري و غير طبيعي است، و برهان عقلي اين معنا را ثابت كرده: كه قسر و غير طبيعي دوام نمي‌آورد، پس چنين نفسي، يا در دنيا، يا در برزخ، و يا در قيامت، (تا ببيني، رسوخ و ريشه دواندن صور شقيه تا چه اندازه باشد)، طهارت ذاتي خود را باز مي‌يابد.
و همچنين نفسي شقي، كه ذاتا شقي است، ولي بطور عاريتي هيئت‌هاي خوبي در اثر اعمال صالحه بخود گرفته، از آنجا كه اين هيئت‌ها و اين صورتها با ذات نفس سازگاري ندارد، و براي او غير طبيعي است، و گفتيم غير طبيعي دوام ندارد، يا دير، و يا بزودي، يا در همين دنيا، و يا در برزخ، و يا در قيامت، اين صورتهاي صالحه را از دست ميدهد.
باقي ميماند آن نفسي كه در زندگي دنيا هيچ فعليتي نه از سعادت و نه از شقاوت بخود نگرفته، و هم چنان ناقص و ضعيف از دار دنيا رفته، اينگونه نفوس مصداق (مرجون لامر اللَّه) اند، تا خدا با آنها چه معامله كند.
اين آن چيزيست كه براهين عقلي در باب مجازات بثواب و عقاب در برابر اعمال، بر آن قائم است، و آن را اثر و نتيجه اعمال ميداند، چون بالآخره روابط وضعي و اعتباري، بايد بروابطي وجودي و حقيقي منتهي شود.
باز مطلب ديگري كه در دسترس برهانهاي عقلي است، اين است كه برهان عقلي مراتب كمال ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 279
وجودي را مختلف ميداند، بعضي را ناقص، بعضي را كامل، بعضي را شديد، بعضي را ضعيف، كه در اصطلاح علمي اين شدت و ضعف را تشكيك ميگويند، مانند نور كه قابل تشكيك است، يعني از يك شمع گرفته، ببالا مي‌رود، نفوس بشري هم در قرب بخدا، كه مبدء هر كمال و منتهاي آنست، و دوري از او مختلف است، بعضي از نفوس در سير تكاملي خود بسوي آن مبدئي كه از آنجا آمده‌اند، بسيار پيش مي‌روند، و بعضي ديگر كمتر و كمتر، اين وضع علل فاعلي است، كه بعضي فوق بعضي ديگرند، و هر علت فاعلي واسطه گرفتن فيض از ما فوق خود، و دادنش بمادون خويش است، كه در اصطلاح فلسفي از آن (ما به) تعبير مي‌كنند، پس بعضي از نفوس كه همان نفوس كامله از قبيل نفوس انبياء ع، و مخصوصا آنكه همه درجات كمال را پيموده، و بهمه فعلياتي كه ممكن بوده رسيده، واسطه ميشود بين مبدء فيض، و علت‌هاي ما دون، تا آنان نيز هيئت‌هاي شقيه و زشتي كه بر خلاف ذاتشان در نفوس ضعيفشان پيدا شده، زايل سازند، و اين همان شفاعت است البته شفاعتي كه مخصوص گنه‌كاران است.

بحث اجتماعي [در باره حكومت و قانون و بررسي شفاعت از نظر اجتماعي] ..... ص : 279

آنچه اصول اجتماعي دست ميدهد، اينست كه مجتمع بشري بهيچ وجه قادر بر حفظ حيات، و ادامه وجود خود نيست، مگر با قوانيني كه از نظر خود اجتماع معتبر شمرده شود، تا آن قوانين، ناظر بر احوال اجتماع باشد، و در اعمال يك يك افراد حكومت كند، و البته بايد قانوني باشد كه از فطرت اجتماع، و غريزه افراد جامعه، سر چشمه گرفته باشد، و بر طبق شرائط موجود در اجتماع وضع شده باشد، تا تمامي طبقات هر يك بر حسب آنچه با موقعيت اجتماعيش سازگار است، راه خود را بسوي كمال حياة طي كند، و در نتيجه جامعه بسرعت رو بكمال قدم بر دارد، و در اين راه طبقات مختلف، با تبادل اعمال، و آثار گوناگون خود، و با برقرار كردن عدالت اجتماعي، كمك كار يكدگر در سير و پيشرفت شوند.
از سوي ديگر، اين معنا مسلم است، كه وقتي اين تعاون، و عدالت اجتماعي برقرار ميشود، كه قوانين آن بر طبق دو نوع مصالح و منافع مادي و معنوي هر دو وضع شود، و در وضع قوانين، رعايت منافع معنوي هم بشود، (زيرا سعادت مادي و معنوي بشر، مانند دو بال مرغ است، كه در پروازش بهر دو محتاج است، اگر كمالات معنوي از قبيل فضائل اخلاقي در بشر نباشد، و در نتيجه عمل افراد صالح نگردد، مرغي ميماند كه ميخواهد با يك بال پرواز كند) چون همه ميدانيم كه اين فضائل اخلاقي است، كه راستي، و درستي، و وفاي بعهد، و خير خواهي، و صدها عمل صالح ديگر درست مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 280
و از آنجايي كه قوانين، و احكامي كه براي نظام اجتماع وضع ميشود، احكامي است اعتباري، و غير حقيقي، و به تنهايي اثر خود را نمي‌بخشد (چون طبع سركش و آزادي طلب بشر، همواره ميخواهد از قيد قانون بگريزد)، لذا براي اينكه تاثير اين قوانين تكميل شود، باحكام ديگري جزائي نيازمند ميشود، تا از حريم آن قوانين حمايت، و محافظت كند، و نگذارد يك دسته بو الهوس از آن تعدي نموده، دسته‌اي ديگر در آن سهل‌انگاري و بي اعتنايي كنند.
و بهمين جهت مي‌بينيم هر قدر حكومت (حال، هر حكومتي كه باشد) بر اجراء مقررات جزائي قويتر باشد، اجتماع در سير خود كمتر متوقف ميشود، و افراد كمتر از مسير خود منحرف و گمراه گشته، و كمتر از مقصد باز ميمانند.
و بر خلاف، هر چه حكومت ضعيف‌تر باشد، هرج و مرج در داخل اجتماع بيشتر شده، و جامعه از مسير خود منحرف و منحرف‌تر ميشود، پس بهمين جهت يكي از تعليماتي كه لازم است در اجتماع تثبيت شود، تلقين و تذكر احكام جزائي است، تا اينكه همه بدانند: در صورت تخلف از قانون بچه مجازات‌ها گرفتار مي‌شوند، و نيز ايجاد ايمان بقوانين در افراد است، و نيز يكي ديگر اين است كه با ندانم‌كاريها، و قانون‌شكني‌ها، و رشوه‌گيريها، اميد تخلص از حكم جزاء را در دلها راه ندهند، و شديدا از اين اميد جلوگيري كنند.
باز بهمين جهت بود كه دنيا عليه كيش مسيحيت قيام كرد، و آن را غير قابل قبول دانست، براي اينكه در اين كيش بمردم ميگويند: كه حضرت مسيح خود را بر بالاي دار فدا، و عوض گناهان مردم قرار داد، و اين را بمردم تلقين كردند، كه اگر بيائيد، و با نمايندگان او صحبت كنيد، و از او خواهش كنيد، تا شما را از عذاب روز قيامت برهاند، آن نماينده اين وساطت را برايتان خواهد كرد، و معلوم است كه چنين ديني اساس بشريت را منهدم مي‌كند، و تمدن بشر را با سير قهقري به توحش مبدل ميسازد.
هم چنان كه ميگويند: آمار نشان داده كه دروغگويان و ستمكاران در ميان متدينين بيشتر از ديگرانند، و اين نيست مگر بخاطر اينكه، اين عده همواره دم از حقانيت دين خود مي‌زنند، و گفتگو از شفاعت مسيح در روز قيامت مي‌كنند، و لذا ديگر هيچ باكي از هيچ عملي ندارند، بخلاف ديگران، كه از خارج چيزي و تعليماتي در افكارشان وارد نگشته، بهمان سادگي فطرت، و غريزه خدادادي خود باقي مانده‌اند و احكام فطرت خود را با تعليماتي كه احكام فطري ديگر آن را باطل كرده، باطل نمي‌كنند و بطور قطع حكم مي‌كنند به اينكه تخلف از هر قانوني كه مقتضاي انسانيت، و مدينه فاضله بشريت است، قبيح و ناپسند است.
و اي بسا كه جمعي از اهل بحث، مسئله شفاعت اسلام را هم، از ترس اينكه با همين قانون
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 281
شكني‌هاي زشت تطبيق نشود، تاويل نموده، و برايش معنايي كرده‌اند، كه هيچ ربطي بشفاعت ندارد، و حال آنكه مسئله شفاعت، هم صريح قرآن است، و هم روايات وارده در باره آن متواتر است.
و بجان خودم، نه اسلام شفاعت بان معنايي كه آقايان كرده‌اند كه گفتيم هيچ ربطي بشفاعت ندارد اثبات كرده، و نه آن شفاعتي را كه با قانون‌شكني يعني يك مسئله مسخره و زشت منطبق ميشود، قبول دارد.
اينجاست كه يك دانشمند كه ميخواهد در معارف ديني اسلامي بحث كند، و آنچه اسلام تشريع كرده، با هيكل اجتماع صالح، و مدينه فاضله تطبيق نمايد، بايد تمامي اصول و قوانين منطبقه بر اجتماع را بر رويهم حساب كند و نيز بداند كه چگونه بايد آنها را با اجتماع تطبيق كرد، و در خصوص مسئله شفاعت بدست آورد: كه اولا شفاعت در اسلام بچه معنا است؟ و ثانيا اين شفاعتي كه وعده‌اش را داده‌اند، در چه مكان و زماني صورت مي‌گيرد؟ و ثالثا چه موقعيتي در ميان ساير معارف اسلامي دارد؟
كه اگر اين طريقه را رعايت كند، مي‌فهمد كه اولا آن شفاعتي كه قرآن اثباتش كرده، اين است كه مؤمنين يعني دارندگان ديني مرضي، در روز قيامت جاويدان در آتش دوزخ نميمانند، البته همانطور كه گفتيم، بشرطي كه پروردگار خود را با داشتن ايمان مرضي، و دين حق ديدار نموده باشد، پس اين وعده‌اي كه قرآن داده مشروط است، نه مطلق، (پس هيچكس نيست كه يقين داشته باشد كه گناهانش با شفاعت آمرزيده ميشود، و نميتواند چنين يقيني پيدا كند).
علاوه بر اين، قرآن كريم ناطق باين معنا است: كه هر كسي نميتواند اين دو شرط را در خود حفظ كند، چون باقي نگهداشتن ايمان بسيار سخت است، و بقاي آن از جهت گناهان، و مخصوصا گناهان كبيره، و باز مخصوصا تكرار و ادامه گناهان، در خطري عظيم است، آري ايمان آدمي دائما در لبه پرتگاه قرار دارد، چون منافيات آن دائما آن را تهديد بنابودي مي‌كند.
و چون چنين است، پس يك فرد مسلمان دائما ترس اين را دارد، كه مبادا گرانمايه‌ترين سرمايه نجات خود را از دست بدهد، و اين اميد هم دارد، كه بتواند با توبه و جبران ما فات آن را حفظ كند، پس چنين كسي دائما در ميان خوف و رجاء قرار دارد، و خداي خود را، هم از ترس مي‌پرستد، و هم باميد، و در نتيجه در زندگيش هم در حالت اعتدال، ميان نوميدي، كه منشا خموديها است، و ميان اطمينان بشفاعت، كه كوتاهيها و كسالتها است، زندگي مي‌كند، نه بكلي نوميد است، و نه بكلي مطمئن، نه گرفتار آثار سوء آن نوميدي است، و نه گرفتار آثار سوء اين اطمينان.
و ثانيا مي‌فهمد، كه اسلام قوانيني اجتماعي قرار داده، كه هم جنبه ماديات بشر را تامين
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 282
مي‌كند، و هم جنبه معنويات او را، بطوري كه اين قوانين، تمامي حركات و سكنات فرد و اجتماع را فرا گرفته، و براي هر يك از مواد آن قوانين، كيفر و پاداشي مناسب با آن مقرر كرده، اگر آن گناه مربوط بحقوق خلق است، دياتي، و اگر مربوط بحقوق ديني و الهي است، حدودي و (تعزيرهايي) معلوم كرده، تا آنجا كه يك فرد را بكلي از مزاياي اجتماعي محروم نموده، سزاوار ملامت و مذمت و تقبيح دانسته است.
و باز براي حفظ اين احكام، حكومتي تاسيس كرده، و اولي الامري معين نموده، و از آنهم گذشته، تمامي افراد را بر يكدگر مسلط نموده، و حق حاكميت داده، تا يك فرد (هر چند از طبقه پائين اجتماع باشد)، بتواند فرد ديگري را (هر چند كه از طبقات بالاي اجتماع باشد)، امر بمعروف و نهي از منكر كند.
و سپس اين تسلط را با دميدن روح دعوت ديني، زنده نگه داشته است، چون دعوت ديني كه وظيفه علماي امت است، متضمن انذار و تبشيرهايي بعقاب و ثواب در آخرت است، و باين ترتيب اساس تربيت جامعه را بر پايه تلقين معارف مبدء و معاد بنا نهاده.
اين است آنچه كه هدف همت اسلام از تعليمات ديني است، خاتم پيامبران آن را آورد، و هم در عهد خود آن جناب، و هم بعد از آن جناب تجربه شد، و خود آن حضرت آن را در مدت نبوتش پياده كرد، و حتي يك نقطه ضعف در آن ديده نشد، بعد از آن جناب هم تا مدتي بان احكام عمل شد، چيزي كه هست بعد از آن مدت بازيچه دست زمامداران غاصب بني اميه، و پيروان ايشان قرار گرفت، و با استبداد خود، و بازي‌گري با احكام دين، و ابطال حدود الهي، و سياسات ديني، دين مبين اسلام را از رونق انداختند، تا كار بجايي رسيد كه همه ميدانيم، تمامي آزاديها كه اسلام آورده بود از بين رفت، و يك تمدن غربي جايگزين تمدن واقعي اسلامي شد، و از دين اسلام در بين مسلمانان چيزي باقي نماند، مگر بقدر آن رطوبتي كه پس از خالي كردن كاسه آب در آن ميماند.
و همين ضعف واضح كه در سياست دين پيدا شد، و اين ارتجاع و عقب گردي كه مسلمانان كردند، باعث شد از نظر فضائل و فواضل تنزل نموده، بانحطاط اخلاقي و عملي گرفتار شوند، و يكسره در منجلاب لهو و لعب و شهوات و كارهاي زشت فرو روند، و در نتيجه تمام قرق‌هاي اسلام شكسته شد، و گناهاني در بينشان پديد آمد، كه حتي بي‌دينان هم از آن شرم دارند.
اين بود علت انحطاط، نه بعضي از معارف ديني، كه بغير از سعادت انسان در زندگي دنيا و آخرتش اثري ندارد، خداوند همه مسلمانان را بعمل باحكام، و معارف اين دين حنيف ياري دهد.
و آن آماري هم كه نام بردند، (بفرضي كه درست باشد)، از جمعيت متديني گرفته‌اند، كه سرپرست نداشته‌اند، و در تحت سيطره حكومتي كه معارف و احكام دين را موبمو در آنان اجراء
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 283
كند نبوده‌اند، پس در حقيقت آماري كه گرفته شده، از يك جمعيت بي دين گرفته‌اند، بي ديني كه نام دين بر سر دارند، بخلاف آن جمعيت بي ديني كه تعليم و تربيت اجتماعي غير ديني را با ضامن اجراء داشته‌اند، يعني سرپرستي داشته‌اند، كه قوانين اجتماعي را موبمو در آنان اجراء كرده، و صلاح اجتماعي آنان را حفظ نموده، پس اين آمارگيري هيچ دلالتي بر مقصود آنان ندارد.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 284

[سوره البقرة (2): آيات 49 تا 61] ..... ص : 284

اشاره

وَ إِذْ نَجَّيْناكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذابِ يُذَبِّحُونَ أَبْناءَكُمْ وَ يَسْتَحْيُونَ نِساءَكُمْ وَ فِي ذلِكُمْ بَلاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ (49) وَ إِذْ فَرَقْنا بِكُمُ الْبَحْرَ فَأَنْجَيْناكُمْ وَ أَغْرَقْنا آلَ فِرْعَوْنَ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ (50) وَ إِذْ واعَدْنا مُوسي أَرْبَعِينَ لَيْلَةً ثُمَّ اتَّخَذْتُمُ الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَنْتُمْ ظالِمُونَ (51) ثُمَّ عَفَوْنا عَنْكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (52) وَ إِذْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ وَ الْفُرْقانَ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ (53)
وَ إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخاذِكُمُ الْعِجْلَ فَتُوبُوا إِلي بارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ عِنْدَ بارِئِكُمْ فَتابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ (54) وَ إِذْ قُلْتُمْ يا مُوسي لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمُ الصَّاعِقَةُ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ (55) ثُمَّ بَعَثْناكُمْ مِنْ بَعْدِ مَوْتِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (56) وَ ظَلَّلْنا عَلَيْكُمُ الْغَمامَ وَ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمُ الْمَنَّ وَ السَّلْوي كُلُوا مِنْ طَيِّباتِ ما رَزَقْناكُمْ وَ ما ظَلَمُونا وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (57) وَ إِذْ قُلْنَا ادْخُلُوا هذِهِ الْقَرْيَةَ فَكُلُوا مِنْها حَيْثُ شِئْتُمْ رَغَداً وَ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً وَ قُولُوا حِطَّةٌ نَغْفِرْ لَكُمْ خَطاياكُمْ وَ سَنَزِيدُ الْمُحْسِنِينَ (58)
فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظَلَمُوا قَوْلاً غَيْرَ الَّذِي قِيلَ لَهُمْ فَأَنْزَلْنا عَلَي الَّذِينَ ظَلَمُوا رِجْزاً مِنَ السَّماءِ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ (59) وَ إِذِ اسْتَسْقي مُوسي لِقَوْمِهِ فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصاكَ الْحَجَرَ فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَيْناً قَدْ عَلِمَ كُلُّ أُناسٍ مَشْرَبَهُمْ كُلُوا وَ اشْرَبُوا مِنْ رِزْقِ اللَّهِ وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ (60) وَ إِذْ قُلْتُمْ يا مُوسي لَنْ نَصْبِرَ عَلي طَعامٍ واحِدٍ فَادْعُ لَنا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنا مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ مِنْ بَقْلِها وَ قِثَّائِها وَ فُومِها وَ عَدَسِها وَ بَصَلِها قالَ أَ تَسْتَبْدِلُونَ الَّذِي هُوَ أَدْني بِالَّذِي هُوَ خَيْرٌ اهْبِطُوا مِصْراً فَإِنَّ لَكُمْ ما سَأَلْتُمْ وَ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْكَنَةُ وَ باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كانُوا يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ الْحَقِّ ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ (61)
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 285

ترجمه آيات ..... ص : 285

و چون از فرعونيان نجاتتان داديم كه بدترين شكنجه‌ها را بشما ميدادند و آن اين بود كه پسرانتان را سر مي‌بريدند و زنانتان را زنده نگه ميداشتند و در اين كارها بلائي بزرگ از پروردگار شما بود (49).
و چون دريا را براي شما بشكافتيم و نجاتتان داديم و فرعونيان را در جلو چشم شما غرق كرديم (50).
و چون با موسي چهل شب وعده كرديم، و پس از او گوساله پرستيديد و ستمكار بوديد (51).
آن گاه از شما درگذشتيم شايد سپاس بداريد (52).
و آن كتاب و فرمان بموسي داديم شايد هدايت يابيد (53).
و موسي بقوم خود گفت: اي قوم شما با گوساله‌پرستي بخود ستم كرديد، پس بسوي خالق خود بازآئيد و يكدگر را بكشيد كه اين نزد خالقتان براي شما بهتر است پس خدا بر شما ببخشيد كه او بخشنده و رحيم است (54).
و چون گفتيد: اي موسي ترا باور نكنيم تا خدا را آشكار ببينيم در نتيجه صاعقه شما را بگرفت در حالي كه خود تماشا مي‌كرديد (55).
آن گاه شما را از پس مرگتان زنده كرديم شايد سپاس بداريد (56).
و ابر را سايبان شما كرديم و ترنجبين و مرغ بريان براي شما فرستاديم و گفتيم از چيزهاي پاكيزه كه روزيتان كرده‌ايم بخوريد، و اين نياكان شما بما ستم نكردند بلكه بخودشان ستم مي‌كردند (57).
و چون گفتيم باين شهر درآئيد و از هر جاي آن خواستيد بفراواني بخوريد و از اين در سجده‌كنان درون رويد و بگوئيد: گناهان ما را فرو ريز تا گناهان شما را بيامرزيم و نيكوكاران را فزوني دهيم (58).
و كساني كه ستم كردند سخني جز آنچه دستور داشتند بگفتند و بر آنها كه ستم كردند بخاطر كارهاي ناروا كه همي كردند از آسمان عذابي نازل كرديم (59).
و چون موسي براي قوم خويش آب همي خواست گفتيم عصاي خود باين سنگ بزن تا دوازده چشمه از آن بشكافد كه هر گروهي آبخور خويش بدانست
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 286
روزي خدا را بخوريد و بنوشيد و در زمين به تباهكاري سر مكشيد (60).
و چون گفتيد اي موسي ما بيك خوراك نمي‌توانيم بسازيم پروردگار خويش را بخوان تا از آنچه زمين همي روياند از سبزي و خيار و سير و عدس و پيازش براي ما بيرون آورد، گفت چگونه پست‌تر را با بهتر عوض مي‌كنيد بشهر فرود آئيد تا اين چيزها كه خواستيد بيابيد و ذلت و مسكنت بر آنان مقرر شد و بغضب خدا مبتلا شدند زيرا آيه‌هاي خدا را انكار همي كردند و پيامبران را بناروا همي كشتند زيرا نافرمان شده بودند و تعدي همي كردند (61).

بيان [توضيح و بيان آيات مربوط به بني اسرائيل] ..... ص : 286

(وَ يَسْتَحْيُونَ نِساءَكُمْ) الخ، يعني زنان شما را نمي‌كشتند، و براي خدمتگزاري و كلفتي خود زنده نگه ميداشتند، و آنان را مانند پسران شما نمي‌كشتند، پس كلمه (استحياء) بمعناي طلب حياة است، ممكن هم هست معناي آن اين باشد كه با زنان شما كارهايي مي‌كردند، كه حياء و شرم از ايشان برود، و معناي (يسومونكم) ..." تكليف مي‌كنند شما را يا ميرنجانند شما را بعذاب سخت" مي‌باشد.
(وَ إِذْ فَرَقْنا بِكُمُ) الخ، كلمه فرق بمعناي تفرقه است، كه در مقابل جمع بكار مي‌رود، هم چنان كه كلمه (فصل) در مقابل وصل است، و (فرق در دريا) بمعناي ايجاد شكافي در آنست، و حرف (با) در كلمه (بكم) باي سببيت، و يا ملابسه است، كه اگر سببيت باشد، معنايش اين ميشود: كه ما دريا را بخاطر نجات شما باز كرديم، و اگر ملابسه باشد، معنا اين ميشود: كه ما دريا را براي مباشرت شما در دخول دريا، شكافتيم، و باز كرديم.
(وَ إِذْ واعَدْنا مُوسي أَرْبَعِينَ لَيْلَةً)، خداي تعالي داستان ميقات چهل روزه موسي را در سوره اعراف نقل كرده، آنجا كه مي‌فرمايد: (وَ واعَدْنا مُوسي ثَلاثِينَ لَيْلَةً، وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ، فَتَمَّ مِيقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً، ما با موسي سي شب قرار گذاشتيم، و سپس آن را چهل شب تمام كرديم)، «1» پس اگر در آيه مورد بحث از همان اول مي‌فرمايد چهل شب قرار گذاشتيم، يا از باب تغليب است، و يا آنكه ده روزه آخري بيك قراردادي ديگر قرار شده، پس چهل شب مجموع دو قرارداد است، هم چنان كه روايات نيز اين را ميگويد.
(فَتُوبُوا إِلي بارِئِكُمْ) الخ، كلمه (بارئ) از اسماء حسناي خداست، هم چنان كه در آيه: (هُوَ اللَّهُ، الْخالِقُ الْبارِئُ، الْمُصَوِّرُ، لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني، او، اللَّه، و خالق، و بارئ، و مصور، است و او داراي اسماء حسني است)، «2» آن را يكي از اسماء نامبرده شمرده است، و اين اسم در قرآن كريم در سه جا آمده، كه دو تاي آنها در همين آيه است.
و اگر از ميان همه اسماء حسني كه بمعنايش با اين مورد مناسبند نام (بارئ) در اين آيه
__________________________________________________
1- سوره اعراف آيه 142
2- سوره حشر آيه 24
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 287
اختصاص بذكر يافته، شايد علتش اين بوده باشد، كه اين كلمه قريب المعناي با كلمه خالق و موجد است، كه از ماده (ب- ر- ء) اشتقاق يافته، وقتي مي‌گويي: (برء يبرء براء) معنايش اين است كه فلاني فلان چيز را جدا كرد، و خداي تعالي از اين رو بارئ است، كه خلقت يا خلق را از عدم جدا مي‌كند، و يا انسان را از زمين جدا مي‌كند، پس كانه فرموده: (اين توبه شما كه يكديگر كشي باشد، هر چند سخت‌ترين اوامر خدا است، اما خدايي كه شما را باين نابود كردن امر كرده، همان كسي است كه شما را هستي داده، از عدم در آورده، آن روز خير شما را در هستي دادن بشما ديد، و لذا ايجادتان كرد، امروز خيرتان را در اين مي‌بيند، كه يكدگر را بكشيد، و چگونه خيرخواه شما نيست؟ با اينكه شما را آفريد؟ پس انتخاب كلمه (بارئ)، و اضافه كردن آن بضمير (كم- شما)، در جمله (بارئكم)، براي اشعار بخصوصيت است، تا محبت خود را در دلهاشان برانگيزد.
(ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ عِنْدَ بارِئِكُمْ)، ظاهر آيه شريفه و ما قبل آن اين است كه اين خطابها و انواع تعديها و گناهاني كه از بني اسرائيل در اين آيات شمرده، همه آنها بهمه بني اسرائيل نسبت داده شده، با اينكه ميدانيم آن گناهان از بعضي از ايشان سر زده، و اين براي آنست كه بني اسرائيل جامعه‌اي بودند، كه قوميت در آنها شديد بود، چون يك تن بودند، در نتيجه اگر عملي از بعضي سر مي‌زد، همه بدان راضي ميشدند، و عمل بعضي را بهمه نسبت ميدادند، و گر نه همه بني اسرائيل گوساله نپرستيدند، و همه آنان پيغمبران خداي را نكشتند، و همچنين ساير گناهان را همگي مرتكب نشدند، و بنا بر اين پس جمله: (فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ)، هم قطعا خطاب بهمه نيست، بلكه منظور آنهايند كه گوساله پرستيدند، هم چنان كه آيه: (إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخاذِكُمُ الْعِجْلَ، شما با گوساله‌پرستي خود بخويشتن ستم كرديد)، نيز بر اين معنا دلالت دارد، و جمله (ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ عِنْدَ بارِئِكُمْ)، الخ تتمه‌اي از حكايت كلام موسي (ع) است، و اين خود روشن است.
و جمله (فَتابَ عَلَيْكُمْ) الخ، دلالت دارد بر اينكه بعد از آن كشتار، توبه‌شان قبول شده، و در روايات هم آمده: كه توبه ايشان قبل از كشته شدن همه مجرمين نازل شد.
از اينجا مي‌فهميم، كه امر بيكديگركشي، امري امتحاني بوده، نظير امر بكشتن ابراهيم اسماعيل، فرزند خود را، كه قبل از كشته شدن اسماعيل خطاب آمد: (يا إِبْراهِيمُ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا، اي ابراهيم تو دستوري را كه در خواب گرفته بودي، انجام دادي). «1»
در داستان موسي (ع) هم آن جناب فرمان داده بود كه: (بسوي آفريدگارتان توبه ببريد، و يكدگر را بكشيد كه اين در نزد بارئ شما، برايتان بهتر است)، خداي سبحان هم همين فرمان او را
__________________________________________________
1- سوره صافات آيه 105
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 288
امضاء كرد، و كشتن بعض را كشتن كل بحساب آورده، توبه را بر آنان نازل كرد، (فَتابَ عَلَيْكُمْ) الخ.
(رِجْزاً مِنَ السَّماءِ) رجز بمعناي عذابست.
(وَ لا تَعْثَوْا) الخ، كلمه عيث، و عثي، هر دو بمعناي شديدترين فساد است.
(وَ قِثَّائِها وَ فُومِها) الخ، قثاء خيار، و فوم سير، و يا گندم است.
(وَ باؤُ بِغَضَبٍ) يعني برگشتند.
(ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كانُوا يَكْفُرُونَ) الخ، اين جمله تعليل مطالب قبل است.
(ذلِكَ بِما عَصَوْا) الخ، اين نيز تعليل آن تعليل است، در نتيجه نافرماني و مداومت آنان در تجاوز، علت كفرشان بآيات خدا و پيغمبركشي شد، هم چنان كه در جاي ديگر عاقبت نافرماني را كفر دانسته، و فرموده: (ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواي، أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ، وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ، پس عاقبت آنها كه بدي مي‌كردند، اين شد كه بآيات خدا تكذيب نموده آنها را استهزاء كنند)، «1» و در تعليل دوم كه تعليل بمعصيت است، وجهي است كه در بحث بعدي خواهد آمد انشاء اللَّه تعالي.
بحث روايتي در تفسير عياشي «2»، در ذيل آيه (وَ إِذْ واعَدْنا مُوسي أَرْبَعِينَ لَيْلَةً)، از امام ابي جعفر (ع) روايت آورده كه فرمود: (در علم و تقدير خدا گذشته بود، كه موسي سي روز در ميقات باشد، و لكن از خدا بدايي حاصل شد، و ده روز بر آن اضافه كرد، و در نتيجه ميقات اولي و دومي چهل روز تمام شد.
مؤلف: اين روايت بيان قبلي ما را كه گفتيم: چهل روز مجموع دو ميقات است، تاييد مي‌كند.
و در در منثور «3» است، كه علي (ع) در ذيل آيه: (وَ إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ) الخ، فرمود: بني اسرائيل از موسي (ع) پرسيدند: توبه ما چيست؟ فرمود: بجان هم بيفتيد، و يكدگر را بكشيد، پس بني اسرائيل كاردها برداشته، برادر برادر خود را، و پدر فرزند خود را بكشت، و باكي نكرد از اينكه چه كسي در جلو كاردش مي‌آيد، تا هفتاد هزار نفر كشته شد، پس خداي تعالي بموسي وحي كرد: بايشان دستور ده: دست از كشتار بردارند، كه خدا هم كشته‌ها را آمرزيد، و هم از زنده‌ها درگذشت.
__________________________________________________
1- سوره روم آيه 10
2- تفسير عياشي ج 1 ص 44 ح 46
3- الدر المنثور ج 1 ص 69
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 289
و در تفسير قمي «1» از معصوم نقل شده كه فرمود: وقتي موسي از ميانه قوم بسوي ميقات بيرون شد، و پس از انجام ميقات بميانه قوم برگشت، و ديد كه گوساله‌پرست شده‌اند، بايشان گفت: اي قوم شما بخود ظلم كرديد، كه گوساله پرستيديد، اينك بايد كه توبه بدرگاه آفريدگار خود بريد، پس بكشتار يكدگر بپردازيد، كه اين بهترين راه توبه شما نزد پروردگار شما است، پرسيدند:
چطور خود را بكشيم؟ فرمود: صبح همگي با كارد يا آهن در بيت المقدس حاضر شويد، همين كه من بمنبر بني اسرائيل بالا رفتم، روي خود را بپوشانيد، كه كسي كسي را نشناسد، آن گاه بجان هم بيفتيد، و يكدگر را بكشيد.
فرداي آن روز هفتاد هزار نفر از آنها كه گوساله پرستيدند، در بيت المقدس جمع شدند، همين كه نماز موسي و ايشان تمام شد، موسي بمنبر رفت، و مردم بجان هم افتادند، تا آنكه جبرئيل نازل شد، و گفت: بايشان فرمان بده: دست از كشتن بردارند، كه خدا توبه‌شان را پذيرفت، چون دست برداشتند، ديدند ده هزار نفرشان كشته شده، و آيه: (ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ عِنْدَ بارِئِكُمْ، فَتابَ عَلَيْكُمْ، إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ)، راجع باين داستان نازل شده.
مؤلف: اين روايت بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد دلالت دارد بر اينكه جمله: (ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ، عِنْدَ بارِئِكُمْ)، هم سخن موسي بوده، و هم وحي خدا، معلوم ميشود اول موسي آن فرمان را داده، و بعد خدا هم آن را امضاء كرده است، و در حقيقت كشف كرده است، از اينكه اين فرمان فرماني تمام بوده، نه ناقص، چون از ظاهر امر بر مي‌آيد كه ناقص بوده باشد، زيرا مي‌فهماند موسي كشته شدن همه را خير آنان دانسته، در حالي كه همه كشته نشدند، لذا خداي سبحان آن مقدار قتلي را كه واقع شده، همان خيري معرفي كرده كه موسي (ع) گفته بود، و اين مطلب در سابق هم گذشت.
و نيز در تفسير قمي «2» در ذيل جمله: (وَ ظَلَّلْنا عَلَيْكُمُ الْغَمامَ، وَ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمُ) الخ، فرموده: وقتي موسي بني اسرائيل را از دريا عبور داد، در بياباني وارد شدند، بموسي گفتند: اي موسي! تو ما را در اين بيابان خواهي كشت، براي اينكه ما را از آبادي به بياباني آورده‌اي، كه نه سايه‌ايست، نه درختي، و نه آبي، و روزها ابري از كرانه افق برميخاست، و بر بالاي سر آنان مي‌ايستاد، و سايه مي‌انداخت، تا گرماي آفتاب ناراحتشان نكند، و در شب، من بر آنها نازل ميشد، و روي گياهان و بوته‌ها و سنگها مي‌نشست، و ايشان ميخوردند، و آخر شب مرغ بريان بر آنها نازل ميشد، و داخل سفره‌هاشان مي‌افتاد. و چون ميخوردند و سير مي‌شدند، و دنبالش آب مينوشيدند، آن مرغها دوباره پرواز مي‌كردند، و مي‌رفتند.
__________________________________________________
1- تفسير قمي ج 1 ص 47
2- تفسير قمي ج 1 ص 48
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 290
و سنگي با موسي بود، كه همه روزه آن را در وسط لشكر مي‌گذاشت، و آن گاه با عصاي خود بان مي‌زد، دوازده چشمه از آن ميجوشيد، و هر چشمه بطرف تيره‌اي از بني اسرائيل كه دوازده تيره بودند، روان ميشد.
و در كافي «1» در ذيل جمله (وَ ما ظَلَمُونا، وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ)، از حضرت ابي الحسن ماضي موسي بن جعفر (ع) روايت كرده، كه فرمود: خدا عزيزتر و منيع‌تر از آنست كه كسي باو ظلم كند، و يا نسبت ظلم بخود دهد، و لكن خودش را با ما قاطي كرده، و ظلم ما را ظلم خود حساب كرده، و ولايت ما را ولايت خود دانسته، و در اين باره قرآني (آيه‌اي از قرآن) بر پيغمبرش نازل كرده، كه (وَ ما ظَلَمُونا، وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ)، راوي ميگويد: عرضه داشتم: اين فرمايش شما معناي ظاهر قرآن (تنزيل) است، يا معناي باطن آن (تاويل) است؟ فرمود: (تنزيل) است.
مؤلف) قريب «2» باين معنا از امام باقر (ع) نيز روايت شده، و كلمه (يظلم) در جمله: (اعز و امنع من ان يظلم)، صيغه مجهول است، و ميخواهد جمله (و ما ظلمونا) را تفسير كند، و جمله (و يا نسبت ظلم بخود دهد) صيغه معلوم است.
و اينكه فرمود: (و لكن خودش را با ما قاطي كرده)، معنايش اين است كه اگر فرموده:
(بما)، و نفرموده: (بمن ظلم نكردند)، از اين باب است كه ما انبياء و اوصياء و امامان را از خودش دانسته.
و اينكه فرموده: (بله، اين تنزيل است) وجهش اين است كه نفي در اينگونه موارد در جايي صحيح است كه اثباتش هم صحيح باشد، و يا حد اقل كسي صحت اثبات آن را توهم بكند، هيچوقت نميگوئيم (ديوار نمي‌بيند و ظلم نمي‌كند)، مگر آنكه نكته‌اي ايجاب كرده باشد، و خداي سبحان اجل از آنست كه در كلام مجيدش توهم مظلوميت را براي خود اثبات كند، و يا وقوع چنين چيزي را جائز و ممكن بداند، پس اگر فرموده: (بما ظلم نكردند)، نكته اين نفي همان قاطي كردني است كه امام فرمود، چون رسم است بزرگان همواره خدمتكاران و اعوان خود را با خود قاطي كرده، و در سخن گفتن كلمه (ما) را بكار مي‌برند.
و در تفسير عياشي «3» در ذيل جمله (ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كانُوا يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ)، از امام صادق (ع) روايت كرده، كه آن جناب قرائت كردند: (ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كانُوا يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ، وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ الْحَقِّ، ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ)، و سپس فرمودند: بخدا سوگند انبياء را با دست خود نزدند، و با شمشيرهاي خود نكشتند، و لكن سخنان ايشان را شنيدند، و در نزد نااهلان، آن را فاش كردند، در
__________________________________________________
1- اصول كافي ج 1 ص 435 ح 91 [.....]
2- اصول كافي ج 1 ص 146 ح 11
3- تفسير عياشي ج 1 ص 45 ح 51
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 291
نتيجه دشمن ايشان را گرفت، و كشت، پس مردم كاري كردند كه انبياء هم كشته شدند، و هم تجاوز شدند، و هم گرفتار مصائب گشتند.
مؤلف: در كافي «1» نظير اين روايت آمده، و شايد امام (ع) اين معنا را از جمله: (ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ)، استفاده كرده، چون معنا ندارد قتل و مخصوصا قتل انبياء و كفر بآيات خدا را به معصيت تعليل كنند، بلكه امر بعكس است، چون شدت و اهميت از اينطرف است، و لكن عصيان بمعناي نپوشيدن اسرار، و حفظ نكردن آن، ميتواند علت كشتن انبياء واقع شود، و اين را با آن تعليل كنند.
__________________________________________________
1- اصول كافي ج 2 ص 371 ح 6
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 292

[سوره البقرة (2): آيه 62] ..... ص : 292

اشاره

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا وَ النَّصاري وَ الصَّابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (62)

ترجمه آيه ..... ص : 292

بدرستي كساني كه مؤمنند و كساني كه يهودي و نصراني و صابئي هستند هر كدام بخدا و دنياي ديگر معتقد باشند و كارهاي شايسته كنند پاداش آنها پيش پروردگارشان است نه بيمي دارند و نه غمگين شوند (62)

بيان ..... ص : 292

[ايمان ظاهري و ايمان واقعي] ..... ص : 292

در اين آيه مسئله ايمان تكرار شده، و منظور از ايمان دومي بطوري كه از سياق استفاده ميشود، حقيقت ايمان است، و اين تكرار مي‌فهماند: كه مراد از (الَّذِينَ آمَنُوا)، در ابتداي آيه،
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 293
كساني هستند كه ايمان ظاهري دارند، و باين نام و باين سمت شناخته شده‌اند، بنا بر اين معناي آيه اين ميشود: (اين نامها و نامگذاريها كه داريد، از قبيل مؤمنين، يهوديان، مسيحيان، صابئيان، اينها نزد خدا هيچ ارزشي ندارد، نه شما را مستحق پاداشي مي‌كند، و نه از عذاب او ايمن ميسازد).
هم چنان كه يهود و نصاري بنا بحكايت قرآن مي‌گفته‌اند: (لَنْ يَدْخُلَ الْجَنَّةَ، إِلَّا مَنْ كانَ هُوداً أَوْ نَصاري، داخل بهشت نميشود، مگر كسي كه (بخيال ما يهوديان) يهودي باشد، و يا كسي كه (بزعم ما مسيحيان)، نصاري باشد) «1»، بلكه تنها ملاك كار، و سبب احترام، و سعادت، حقيقت ايمان بخدا و روز جزاء است، و نيز عمل صالح است.
و بهمين جهت در آيه شريفه نفرمود: (من آمن منهم، هر كس از ايشان ايمان بياورد)، يعني ضميري بموصول (الذين) بر نگرداند، با اينكه در صله برگرداندن ضمير بموصول لازم بود، تا آن فائده موهومي را كه اين طوائف براي نامگذاريهاي خود خيال مي‌كردند، تقرير نكرده باشد، چون اگر ضمير بر مي‌گرداند، نظم كلام، اين تقرير و امضاء را مي‌رسانيد.
و اين مطلب در آيات قرآن كريم مكرر آمده، كه سعادت و كرامت هر كسي دائر مدار و وابسته بعبوديت است، نه بنام‌گذاري، پس هيچ يك از اين نامها سودي براي صاحبش ندارد، و هيچ وصفي از اوصاف كمال، براي صاحبش باقي نمي‌ماند، و او را سود نمي‌بخشد، مگر با لزوم عبوديت.
و حتي اين نامگذاريها، انبياء را هم سود نميدهد، تا چه رسد بپائين‌تر از آنان هم چنان كه مي‌بينيم: خداي تعالي در عين اينكه انبياء خود را با بهترين اوصاف مي‌ستايد مع ذلك در باره آنان مي‌فرمايد: (وَ لَوْ أَشْرَكُوا، لَحَبِطَ عَنْهُمْ ما كانُوا يَعْمَلُونَ، انبياء هم اگر شرك بورزند، اعمالي كه كرده‌اند بي اجر ميشود). «2»
و در خصوص اصحاب پيامبر اسلام، و كساني كه به وي ايمان آوردند، با آنكه در جاي ديگر از عظمت شان و علو قدرشان سخن گفته، مي‌فرمايد: (وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا، وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ: مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً، خدا به بعضي از كساني كه ايمان آورده، و عمل صالح كرده‌اند، وعده مغفرت و اجر عظيم داده است)، «3» كه كلمه (منهم)، وعده نامبرده را مختص به بعضي از ايشان كرده، نه همه آنان.
و نيز در باره ديگران كه آيات خدا بسويشان آمده، فرموده: (وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها، وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَي الْأَرْضِ، وَ اتَّبَعَ هَواهُ، و اگر ميخواستيم او را با آيات خود بلند مي‌كرديم، ولي او بزمين
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 111
2- سوره انعام آيه 88
3- سوره فتح آيه 29
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 294
گرائيد، و از هواي خود پيروي كرد)، «1» و از اين قبيل آيات ديگري كه تصريح دارد: بر اينكه كرامت و سعادت مربوط بحقيقت است، نه بظاهر.

بحث روايتي ..... ص : 294

در در المنثور «2» است كه: از سلمان فارسي روايت شده، كه گفت: از رسول خدا (ص) از اهل ديني كه من از آنان بودم (يعني مسيحيان) پرسيدم، رسول خدا (ص) شمه‌اي از نماز و عبادت آنان بگفت، و اين آيه نازل شد: (إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا) الخ.
مؤلف: در روايات ديگري بچند طريق نيز آمده: كه آيه شريفه در باره مردم مسلمان (ايرانيان) نازل شد.
و در معاني الاخبار، «3» از ابن فضال روايت كرده كه گفت: از حضرت رضا (ع) پرسيدم: چرا نصاري را نصاري ناميدند؟ فرمود: چون ايشان از اهل قريه‌اي بودند، بنام ناصره، كه يكي از قراء شام است، كه مريم و عيسي بعد از مراجعت از مصر، در آن قريه منزل كردند.
مؤلف: در اين روايت بحثي است كه انشاء اللَّه تعالي در تفسير سوره آل عمران، در ضمن داستانهاي عيسي (ع) متعرض آن ميشويم.
و در روايت آمده كه يهود بدان جهت يهود ناميده شده‌اند، كه از فرزندان يهودا، پسر يعقوبند. «4»
و در تفسير قمي «5» آمده: كه امام فرمود: صابئي‌ها قومي جداگانه‌اند، نه مجوسند، و نه يهود، و نه نصاري، و نه مسلمان، آنها ستارگان و كواكب را مي‌پرستند.
مؤلف: اين همان وثنيت است، چيزي كه هست پرستش وثن و بت، منحصر در ايشان نيست، و غير از صابئين كساني ديگر نيز بت‌پرست هستند، تنها چيزي كه صابئين بدان اختصاص دارند، اين است كه علاوه بر پرستش بت، آنها كواكب را نيز مي‌پرستند.

بحث تاريخي [ (در باره صابئين] ..... ص : 294

ابو ريحان بيروني «6» در كتاب آثار باقيه خود، چنين مي‌نويسد: اولين كسي كه در تاريخ از ايشان، يعني مدعيان نبوت، نامشان آمده، يوذاسف است، كه بعد از يك سال از سلطنت طهمورث، در
__________________________________________________
1- سوره اعراف آيه 176
2- الدر المنثور ج 1 ص 73
3- در علل الشرائع باب 72 ح 1 ص 80
4- مجمع البيان ج 1 ص 125
5- تفسير قمي ج 1 ص 48
6- اثار باقيه- ابو ريحان بيروني
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 295
سرزمين هند ظهور كرد، و دستور فارسي نويسي را بياورد، و مردم را بكيش صابئيان دعوت كرد، و خلقي بسيار پيرويش كردند، سلاطين پيشدادي، و بعضي از كيانيها، كه در بلخ توطن كرده بودند دو نير، يعني آفتاب و ماه را، و كليات عناصر را، تعظيم و تقديس مي‌كردند، اين بود تا آنكه وقت ظهور زردشت رسيد، يعني سي سال بعد از تاج‌گذاري بشتاسب، در آن ايام بقيه آن صابئي مذهب‌ها در حران بودند، و اصلا بنام شهرستان ناميده ميشدند، يعني بايشان مي‌گفتند حرانيها.
البته بعضي هم گفته‌اند: حراني منسوب به هادان پسر ترخ، برادر ابراهيم (ع) است، زيرا او در بين رؤساي حرانيها متعصب‌تر بدين خود بود.
ولي ابن سنكلاي نصراني، در كتابي كه در رد صابئي‌ها نوشته، و آن را از دروغها و اباطيل پر كرده، حكايت مي‌كند، كه حرانيها مي‌گفتند: ابراهيم از ميان حرانيان بيرون رفت، براي اينكه در غلاف عورتش برص افتاده بود، و در مذهب حرانيها هر كس مبتلا به برص ميشد نجس و پليد مي‌بود، و بهمين جهت بود كه ابراهيم ختنه كرد، و غلاف خود را بريد، و آن گاه به بتخانه رفت، و از بتي صدايي شنيد: كه ميگفت: اي ابراهيم براي خاطر تنها يك عيب از ميان ما بيرون رفتي، و وقتي برگشتي با دو تا عيب آمدي، از ميان ما بيرون شو، و ديگر حق نداري بسوي ما برگردي، ابراهيم از گفتار آن بت در خشم شد، و او را ريز ريز كرد، و از ميان حرانيان بيرون شد، ولي چيزي نگذشت، كه از كرده خود پشيمان شد، و خواست تا پسر خود را بعنوان پيشكشي براي ستاره مشتري قرباني كند، چون صابئي‌ها را عادت همين بود، كه فرزندان خود را براي معبود خود قربان مي‌كردند، و چون ستاره مشتري بدانست، كه ابراهيم از در صدق توبه كرده، بجاي پسرش قوچي فرستاد، تا آن را قرباني كند.
عبد المسيح بن اسحاق كندي، در جوابي كه از كتاب عبد اللَّه بن اسماعيل هاشمي نوشته، حكايت مي‌كند: كه حرانيان معروفند به قرباني دادن از جنس بشر، و لكن امروز نميتوانند اين عمل را علنا انجام دهند، ولي ما از اين طائفه جز اين سراغ نداريم، كه مردمي يكتاپرستند، و خداي تعالي را از هر كار زشتي منزه ميدارند، و او را همواره با سلب وصف مي‌كنند، نه با ايجاب.
باين معنا كه نميگويند خدا عالم، و قادر، وحي، و چه و چه است، بلكه ميگويند: خدا محدود نيست، ديده نميشود، ظلم نميكند، و اگر اسماء حسنايي براي خدا قائلند، بعنوان مجاز قائلند، نه حقيقت، چون در نظر آنان، صفتي حقيقي وجود ندارد.
و نيز تدبير بعضي نواحي عالم را بفلك و اجرام فلكي نسبت ميدهند، و در باره فلك قائل بحياة، و نطق، و شنوايي، و بينايي، هستند، و از جمله عقائد آنان اين است كه انوار را بطور كلي احترام مي‌كنند، و از جمله آثار باستاني صابئين، گنبد بالاي محرابي است كه در مقصوره جامع
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 296
دمشق قرار دارد، اين قبه نماز خانه صابئين بوده، يونانيها و روميها هم بدين ايشان بوده‌اند، و بعدها اين قبه و جامع بدست يهوديان افتاد، و آنجا را كنيسه خود كردند، و بعد مسيحيان بر يهوديان غالب شده، آنجا را كليساي خود قرار دادند، تا آنكه اسلام آمد، و مردم دمشق مسلمان شدند، و آن بنا را مسجد خود كردند.
صابئي‌ها، هيكل‌ها، و بتهايي بنامهاي آفتاب، داشتند، كه بنا بگفته ابو معشر بلخي در كتابش كه در باره معابد روي زمين نوشته، هر يك از آن بتها شكل خاصي داشته‌اند، مانند هيكل بعلبك، كه بت آفتاب بوده، و هيكل قران كه بت ماه بوده، و ساختمانش بشكل طيلسان (نوعي از لباس) كرده‌اند، و در نزديكيش دهي است بنام سلمسين، كه نام قديمش صنم مسين (بت قمر) بوده، و نيز دهي ديگر است، بنام ترع عوز، يعني دروازه زهره كه ميگويند: كعبه و بتهاي آنجا نيز از آن صابئيها بوده، و بت‌پرستان آن ناحيه، از صابئين بوده‌اند، ولات، كه يكي از بتهاي كعبه است، بنام زحل است، و عزي كه بتي ديگر بوده، بمعناي زهره است، و صابئين انبياء بسياري داشته‌اند كه بيشترشان فلاسفه يونان بوده‌اند، مانند هرمس مصري، و اغثاذيمون و واليس، و فيثاغورث، و بابا سوار، جد مادري افلاطون، و امثال ايشان.
بعضي ديگر از طوائف صابئي‌ها، كساني بوده‌اند كه ماهي را حرام ميدانسته‌اند از ترس اينكه مبادا كف باشد و نيز جوجه را، چون هميشه حالت بت دارد و نيز سير را حرام ميدانستند، براي اينكه صداع مي‌آورد، و خون را ميسوزاند، و يا مني را ميسوزاند با اينكه قوام عالم بوجود مني است، باقلاء را هم حرام ميدانستند، براي اينكه بذهن غلظت داده، فاسدش مي‌كند، ديگر اينكه اولين باريكه باقلاء روئيده شد، در جمجمه يك انسان مرده روئيده شد.
و صابئين سه تا نماز واجب دارند، اولش هشت ركعت در هنگام طلوع آفتاب.
و دومش پنج ركعت در هنگام عبور آفتاب از وسط آسمان، كه همان هنگام ظهر است، و در هر ركعت از نمازهاشان سه سجده هست، البته اين نماز واجب است، و گر نه در ساعت دوم از روز هم نمازي مستحبي دارند، و همچنين در ساعت نه از روز.
سومش نمازيست كه در سه ساعت از شب گذشته ميخوانند، و صابئي‌ها نماز را با طهارت و وضوء بجا مي‌آورند، و از جنابت غسل مي‌كنند، ولي ختنه را واجب نميدانند، چون معتقدند:
چنين دستوري نرسيده، و بيشتر احكامشان در مسئله ازدواج، و حدود، مانند احكام مسلمين است، و در مسئله مس ميت، و امثال آن، احكامي نظير احكام تورات دارند.
صابئي‌ها قربانياني براي ستارگان، و بتها، و هيكلهاي آنها دارند، و ذبيحه آنان را بايد كاهنان، و فاتنان ايشان سر ببرند، كه از اين عمل تفالي دارند و ميگويند: كاهن باين وسيله ميتواند
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 297
جواب سؤالهاي خود را بگيرد، و علم بدستور العملهايي كه ممكن است مقرب خدا باشد دست يابد، بعضي گفته‌اند: ادريسي كه تورات او را اخنوخ ناميده، همان هرمس است، و بعضي گفته‌اند:
او همان يوذاسف است.
و باز بعضي گفته‌اند: حرانيها در حقيقت صابئي نيستند، بلكه آن طائفه‌اند كه در كتب بنام حنفاء و وثني‌ها ناميده شده‌اند براي اينكه صابئي‌ها همان طائفه‌اي هستند كه در ميان اسباط و با آنان در ايام كورش در بابل قيام كردند، و در آن ايام، و ايام ارطحشت به بيت المقدس رفتند، و متمايل بكيش مجوس، و احكام ديني آنان شدند، و بدين بخت نصر درآمدند، و مذهبي مركب از مجوسيت، و يهودي‌گري، براي خود درست كردند، نظير سامري‌هاي شام، و در اين عصر بيشتر آنان در واسط، و سواد عراق، در ناحيه جعفر، و جامده، و دو نهر صله، زندگي مي‌كنند، و خود را از دودمان انوش بن شيث، و مخالف حراني‌ها ميدانند، و مذهب حرانيها را عيب گويي مي‌كنند، و با آنها موافقت ندارند، مگر در مختصري از مسائل، حتي اين حنفاء در هنگام نماز متوجه بقطب شمالي ميشوند، و حال آنكه حرانيها، رو بقطب جنوب نماز ميخوانند.
و بعضي از اهل كتاب پنداشته‌اند: كه متوشلخ پسر غير فرشته‌اي داشته، بنام صابي، و صابئين را بدين مناسبت صابئي ناميدند، و مردم قبل از آنكه اديان و شرايع در بشر پيدا شود، و نيز قبل از خروج يوذاسف، در طرف شرقي زمين، در محلي بنام شمنان زندگي مي‌كردند، و همه بت‌پرست بوده‌اند، و هم اكنون بقايايي از آنها در هند، و چين، و تغزغز، باقي مانده‌اند، كه اهل خراسان آنان را شمنان ميگويند، و آثار باستاني آنها از بهارات، و اصنام، و فرخاراتشان، در مرز خراسان و هند باقي مانده.
اينها معتقدند: به اينكه دهر قديم است، و هر كس بميرد روحش بكالبد شخصي ديگر منتقل ميشود، و نيز معتقدند كه فلك با همه موجوداتي كه در جوف آنست، در حال افتادن در فضايي لا يتناهي است، و چون در حال افتادن و سقوط است، حركت دوراني بخود ميگيرد، چون هر چيزي كه گرد باشد، وقتي از بالا سقوط كند حركت دوراني بخود مي‌گيرد، و نيز بعضي پنداشته اند كه بعضي از ايشان قائل بحدوث عالم است، پنداشته‌اند: كه يك مليون سال از پيدايش عالم مي‌گذرد، اين بود عين عبارات ابو ريحان، آن مقدار كه مورد حاجت ما بود.
مؤلف: اينكه به بعضي از مفسرين نسبت داده كه صابئيه را بمذهبي مركب از مجوسيت، و يهوديت، و مقداري از حرانيت، تفسير كرده‌اند، بنظر با آيه مورد بحث سازگارتر است، براي اينكه در آيه شريفه سياق سياق شمردن ملتها، و اقوام دين‌دار است.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 298

[سوره البقرة (2): آيات 63 تا 74] ..... ص : 298

اشاره

وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَكُمْ وَ رَفَعْنا فَوْقَكُمُ الطُّورَ خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ وَ اذْكُرُوا ما فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (63) ثُمَّ تَوَلَّيْتُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَلَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لَكُنْتُمْ مِنَ الْخاسِرِينَ (64) وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ الَّذِينَ اعْتَدَوْا مِنْكُمْ فِي السَّبْتِ فَقُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ (65) فَجَعَلْناها نَكالاً لِما بَيْنَ يَدَيْها وَ ما خَلْفَها وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ (66) وَ إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً قالُوا أَ تَتَّخِذُنا هُزُواً قالَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجاهِلِينَ (67)
قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ما هِيَ قالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ لا فارِضٌ وَ لا بِكْرٌ عَوانٌ بَيْنَ ذلِكَ فَافْعَلُوا ما تُؤْمَرُونَ (68) قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ما لَوْنُها قالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ النَّاظِرِينَ (69) قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ما هِيَ إِنَّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَيْنا وَ إِنَّا إِنْ شاءَ اللَّهُ لَمُهْتَدُونَ (70) قالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ لا ذَلُولٌ تُثِيرُ الْأَرْضَ وَ لا تَسْقِي الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لا شِيَةَ فِيها قالُوا الْآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوها وَ ما كادُوا يَفْعَلُونَ (71) وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَادَّارَأْتُمْ فِيها وَ اللَّهُ مُخْرِجٌ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ (72)
فَقُلْنا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِها كَذلِكَ يُحْيِ اللَّهُ الْمَوْتي وَ يُرِيكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (73) ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً وَ إِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهارُ وَ إِنَّ مِنْها لَما يَشَّقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْماءُ وَ إِنَّ مِنْها لَما يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ (74)
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 299

ترجمه آيات ..... ص : 299

و چون از شما پيمان گرفتيم در حالي كه كوه را بالاي سرتان برده بوديم كه آن كتابي كه بشما داده‌ايم محكم بگيريد و مندرجات آن را بخاطر آريد شايد پرهيزكاري كنيد (63).
بعد از آن پيمان باز هم پشت كرديد و اگر كرم و رحمت خدا شامل شما نبود از زيانكاران شده بوديد (64).
آنها را كه از شما در روز شنبه تعدي كردند بدانستيد كه ما بايشان گفتيم: بوزينگان مطرود شويد (65).
و اين عذاب را مايه عبرت حاضران و آيندگان و پند پرهيزكاران كرديم (66).
و چون موسي بقوم خويش گفت: خدا بشما فرمان ميدهد كه گاوي را سر ببريد گفتند مگر ما را ريشخند مي‌كني؟ گفت از نادان بودن بخدا پناه مي‌برم (67).
گفتند: براي ما پروردگار خويش بخوان تا بما روشن كند گاو چگونه گاوي است گفت: خدا گويد گاويست نه سالخورده و نه خردسال بلكه ميانه اين دو حال پس آنچه را فرمان يافته‌ايد كار بنديد (68).
گفتند: براي ما پروردگار خويش را بخوان تا بما روشن كند گاو چگونه گاوي باشد كه گاوان چنين بما مشتبه شده‌اند و اگر خدا بخواهد هدايت شويم (70).
گفت: خدا گويد كه آن گاويست نه رام كه زمين شخم زند و كشت آب دهد بلكه از كار بر كنار است و نشاندار نيست گفتند حالا حق مطلب را گفتي پس گاو را سر بريدند در حالي كه هنوز ميخواستند نكنند (71).
و چون كسي را كشته بوديد و در باره او كشمكش مي‌كرديد و خدا آنچه را نهان ميداشتيد آشكار كرد (72).
گفتيم پاره‌اي از گاو را بكشته بزنيد خدا مردگان را چنين زنده مي‌كند و نشانه‌هاي قدرت خويش بشما مي‌نماياند شايد تعقل كنيد (73).
از پس اين جريان دلهايتان سخت شد كه چون سنگ يا سخت‌تر بود كه بعضي سنگها جويها از آن بشكافد و بعضي آنها دو پاره شود و آب از آن بيرون آيد و بعضي از آنها از ترس خدا فرود افتد و خدا از آنچه مي‌كنيد غافل نيست (74)

بيان ..... ص : 299

اشاره

(وَ رَفَعْنا فَوْقَكُمُ الطُّورَ) الخ، طور نام كوهي است، هم چنان كه در آيه: (وَ إِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ، كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ) «1»، بجاي نام آن، كلمه جبل- كوه- را آورده، و كلمه (نتق) بمعناي از ريشه كشيدن و بيرون كردن است.
__________________________________________________
1- سوره اعراف آيه 171
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 300
از سياق آيه، كه اول پيمان گرفتن را، و امر بقدرداني از دين را، ذكر نموده و در آخر آيه ياد آوري آنچه در كتابست خاطر نشان كرده، و مسئله ريشه كن كردن كوه طور را در وسط اين دو مسئله جاي داده، بدون اينكه علت اينكار را بيان كند، بر مي‌آيد: كه مسئله كندن كوه، براي ترساندن مردم بعظمت قدرت خدا است، نه براي اينكه ايشان را مجبور بر عمل بكتابي كه داده شده‌اند بسازد، و گر نه اگر منظور اجبار بود، ديگر وجهي براي ميثاق گرفتن نبود.

[بر داشتن كوه بمنظور اكراه مردم نبوده] ..... ص : 300

پس اينكه بعضي گفته‌اند: (بلند كردن كوه، و آن را بر سر مردم نگه داشتن، اگر بظاهرش باقي بگذاريم، آيتي معجزه بوده، كه مردم را مجبور و مكره بر عمل مي‌كرده، و اين با آيه: (لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ)، «1» و آيه: (أَ فَأَنْتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّي يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ، آيا تو ميتواني مردم را مجبور كني، كه ايمان بياورند؟) «2» نميسازد، حرف صحيحي نيست، براي اينكه همانطور كه گفتيم، آيه شريفه بيش از اين دلالت ندارد، كه قضيه كندن كوه، و بالاي سر مردم نگه داشتن آن، صرفا جنبه ترساندن داشته، و اگر صرف نگه داشتن كوه بالاي سر بني اسرائيل، ايشان را مجبور بايمان و عمل مي‌كرد، بايستي بگوئيم: بيشتر معجزات موسي (ع)، نيز باعث اكراه و اجبار شده.
گوينده سابق كه ديديد گفت: آيه مورد بحث با آيه (256- بقره) و آيه (99- يونس) نميسازد، در مقام جمع بين دو آيه گفته است: بني اسرائيل در دامنه كوه قرار داشتند، و در آن حال زلزله‌اي ميشود، بطوري كه قله كوه بر سر مردم سايه مي‌افكند، و مردم مي‌ترسند، نكند همين الان كوه بر سرشان فرو ريزد، و قرآن كريم از اين جريان اينطور تعبير كرد: كه كوه را كنديم، و بر بالاي سر شما نگه داشتيم.
در پاسخ اين سخن مي‌گوييم: اين حرف اساسش انكار معجزات، و خوارق عادات است، كه ما در باره آن قبلا صحبت كرديم، و آن را اثبات نموديم، و اگر بنا شود امثال اين تاويل‌ها را در معارف دين راه دهيم، ديگر ظهوري براي هيچيك از آيات قرآني باقي نمي‌ماند، و نيز ديگر براي بلاغت كلام، فصاحت آن، اصلي كه مورد اعتماد باشد، و قوام فصاحت و بلاغت بدان باشد، نخواهد داشت.

[نمي‌شود به خدا نسبت اميد داد] ..... ص : 300

(لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ) الخ، كلمه (لعل) اميد را مي‌رساند، و آنچه در اميدواري لازم است، اين است كه گفتنش در كلام صحيح باشد، حال چه اينكه اين اميد قائم بنفس خود متكلم باشد، (مانند مواردي كه ما انسانها اظهار اميد مي‌كنيم)، و يا آنكه قائم بنفس گوينده نيست، (چون گوينده خداست، كه اميد در او معنا ندارد) ولي قائم بشخص مخاطب، و يا بمقام مخاطب باشد، مثل
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 256 [.....]
2- سوره يونس آيه 99
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 301
آنجايي كه مقام مقام اميد است، هر چند كه نه گوينده اميدي داشته باشد، و نه شنونده، و چون بطور كلي اميد ناشي از جهل باينده است، و اميد خالي از جهل نيست، و خداي تعالي هم منزه از جهل است، لا جرم هر جا در كلام خداي تعالي واژه اميد بكار رفته، بايد گفت: يا بملاحظه مخاطب است، يا بمقام مخاطب و گفتگو، و گر نه اميد در حق خداي تعالي محال است، و نميشود نسبت اميد بساحت مقدسش داد، چون خدا عالم بعواقب امور است، هم چنان كه راغب هم در مفردات خود باين معنا تنبيه كرده است. «1»
(كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ)، يعني ميمونهايي خوار و بيمقدار باشيد.
(فَجَعَلْناها نَكالًا) الخ، يعني ما اين عقوبت مسخ را مايه عبرت كرديم، تا همه از آن عبرت بگيرند، و كلمه (نكال) عبارتست از عمل توهين‌آميز، نسبت بيك نفر، تا ديگران از سرنوشت او عبرت بگيرند.

[نكاتي كه باعث بيان داستان گاو بني اسرائيل با اسلوب مخصوص شده] ..... ص : 301

(وَ إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ: إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ: أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً،) الخ، اين آيه راجع بداستان گاو بني اسرائيل است، و بخاطر همين قصه بود، كه نام سوره مورد بحث، سوره بقره شد، و طرز بيان قرآن از اين داستان عجيب است، براي اينكه قسمت‌هاي مختلف داستان از يكديگر جدا شده، در آغاز داستان، خطاب را متوجه رسول خدا (ص) مي‌كند، و مي‌فرمايد: (وَ إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ، بياد آر موسي را، كه بقومش گفت) الخ، و آن گاه در ذيل داستان، خطاب را متوجه بني اسرائيل مي‌كند، و مي‌فرمايد: (وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً، فَادَّارَأْتُمْ فِيها و چون كسي را كشتيد و در باره قاتلش اختلاف كرديد).
از سوي ديگر، يك قسمت از داستان را از وسط بيرون كشيده، و در ابتداء نقل كرده، و آن گاه بار ديگر، صدر و ذيل داستان را آورده، (چون صدر قصه جنايتي است كه در بني اسرائيل واقع شد، و ذيلش داستان گاو ذبح شده بود، و وسط داستان كه دستور ذبح گاو است، در اول داستان آمده).
باز از سوي ديگر، قبل از اين آيات خطاب همه متوجه بني اسرائيل بود، بعد در جمله:
(وَ إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ)، ناگهان خطاب مبدل بغيب شد، يعني بني اسرائيل غايب فرض شد، و در وسط باز بني اسرائيل مخاطب قرار مي‌گيرند، و به ايشان مي‌فرمايد: (وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَادَّارَأْتُمْ فِيها)، حال ببينيم چه نكته‌اي اين اسلوب را باعث شده.
اما التفات در آيه: (وَ إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ)، كه روي سخن را از بني اسرائيل برسول گرامي اسلام برگردانده، و در قسمتي از داستان آن جناب را مخاطب قرار داده، چند نكته دارد.
__________________________________________________
1- مفردات راغب ص 451
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 302
اول اينكه بمنزله مقدمه‌ايست كه خطاب بعدي را كه بزودي متوجه بني اسرائيل مي‌كند، و مي‌فرمايد: (وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَادَّارَأْتُمْ فِيها، وَ اللَّهُ مُخْرِجٌ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ، فَقُلْنا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِها، كَذلِكَ يُحْيِ اللَّهُ الْمَوْتي، وَ يُرِيكُمْ آياتِهِ، لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ)، توضيح ميدهد، (و يهوديان عصر قرآن را متوجه بان داستان ميسازد).
نكته دوم اينكه آيه: (وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً)، كه گفتيم: خطاب به بني اسرائيل است، در سلك آيات قبل از داستان واقع است، كه آنها نيز خطاب به بني اسرائيل بودند، در نتيجه آيه مورد بحث و چهار آيه بعد از آن، جمله‌هاي معترضه‌اي هستند، كه هم خطاب بعدي را بيان مي‌كنند، و هم بر بي ادبي بني اسرائيل دلالت مي‌كند، كه پيغمبر خود را اذيت كردند، و باو نسبت دادند: كه ما را مسخره مي‌كني، و با آن توضيح‌خواهي‌هاي بيجاي خود كه پرسيدند: گاوي كه مي‌گويي چطور گاوي باشد؟
اوامر الهي و بيانات انبياء را نسبت ابهام دادند، و طوري سخن گفتند، كه از سراپاي سخنشان توهين و استخفاف بمقام والاي ربوبيت استشمام ميشود، چند نوبت بموسي گفتند: به پروردگارت بگو، كانه پروردگار موسي را پروردگار خود نميدانستند، (ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ما هِيَ، از پروردگارت براي ما بپرس: كه آن گاو چگونه گاوي باشد؟) و باين اكتفاء نكرده، بار ديگر همين بي ادبي را تكرار نموده گفتند: (ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا: ما لَوْنُها؟ از پروردگارت بخواه، تا رنگ آن گاو را برايمان روشن سازد)، باز باين اكتفاء نكرده، بار سوم گفتند: (ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ما هِيَ؟ إِنَّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَيْنا، از پروردگارت بخواه، اين گاو را براي ما مشخص كند، كه گاو بر ما مشتبه شده).
بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد، اين بي‌ادبان، حتي يك بار هم نگفتند: (از پروردگارمان بخواه)، و از اين گذشته، مكرر گفتند: (قضيه گاو براي ما مشتبه شده)، و با اين بي ادبي خود، نسبت گيجي و تشابه به بيان خدا دادند.
علاوه بر همه آن بي‌ادبيها، و مهم‌تر از همه آنها، اينكه گفتند: (إِنَّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَيْنا، جنس گاو برايمان مشتبه شده)، و نگفتند: (ان البقرة تشابهت علينا، آن گاو مخصوص كه بايد بوسيله زدن دم آن بكشته بني اسرائيل او را زنده كني، براي ما مشتبه شده)، كانه خواسته‌اند بگويند: همه گاوها كه خاصيت مرده زنده كردن ندارند، و اين خاصيت مال يك گاو مشخص است، كه اين مقدار بيان تو آن گاو را مشخص نكرد.
و خلاصه تاثير نامبرده را از گاو دانسته‌اند، نه از خدا، با اينكه تاثير همه از خداي سبحان است، نه از گاو معين، و خداي تعالي هم نفرموده بود: كه گاو معيني را بكشيد، بلكه بطور مطلق فرموده بود: يك گاو بكشيد، و بني اسرائيل ميتوانستند، از اين اطلاق كلام خدا استفاده نموده،
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 303
يك گاو بكشند.
از اين هم كه بگذريم، در ابتداي گفتگو، موسي ع را نسبت جهالت و بيهوده كاري و مسخرگي دادند، و گفتند: (أَ تَتَّخِذُنا هُزُواً، آيا ما را مسخره گرفته‌اي؟) و آن گاه بعد از اين همه بيان كه برايشان كرد، تازه گفتند: (الْآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ) (حالا حق را گفتي)، كانه تا كنون هر چه گفتي باطل بوده، و معلوم است كه بطلان پيام يك پيامبر، مساوي است با بطلان بيان الهي.
و سخن كوتاه اينكه: پيش انداختن اين قسمت از داستان، هم براي روشن كردن خطاب بعدي است، و هم افاده نكته‌اي ديگر، و آن اين است كه داستان گاو بني اسرائيل، اصلا در تورات نيامده، البته منظور ما توراتهاي موجود فعلي است، و بهمين جهت جا نداشت كه يهوديان در اين قصه مورد خطاب قرار گيرند، چون يا اصلا آن را در تورات نديده‌اند، و يا آنكه دست تحريف با كتاب آسمانيشان بازي كرده بهر حال هر كدام كه باشد، جا نداشت ملت يهود مخاطب بان قرار گيرد، و لذا از خطاب به يهود اعراض نموده، خطاب را متوجه رسول خدا (ص) نمود.
آن گاه بعد از آنكه اصل داستان را اثبات كرد، به سياق قبلي كلام برگشته، خطاب را مانند سابق متوجه يهود نمود.
بله، در تورات در اين مورد حكمي آمده، كه بي دلالت بر وقوع قصه نيست، اينك عين عبارت تورات:

[داستان گاو در تورات] ..... ص : 303

در فصل بيست و يكم، از سفر تثنيه اشتراع ميگويد: هر گاه در آن سرزميني كه رب معبود تو، بتو داده، كشته‌اي در محله‌اي يافته شد، و معلوم نشد چه كسي او را كشته، ريش سفيدان محل، و قاضيان خود را حاضر كن، و بفرست تا در شهرها و قراي پيرامون آن كشته و آن شهر كه بكشته نزديك‌تر است، بوسيله پير مردان محل، گوساله‌اي شخم نكرده را گرفته، به رودخانه‌اي كه دائما آب آن جاري است، ببرند، رودخانه‌اي كه هيچ زراعت و كشتي در آن نشده باشد، و در آنجا گردن گوساله را بشكنند، آن گاه كاهناني كه از دودمان لاوي باشند، پيش بروند، چون رب كه معبود تو است، فرزندان لاوي را براي اين خدمت برگزيده، و ايشان بنام رب بركت يافته‌اند، و هر خصومت و زد و خوردي بگفته آنان اصلاح ميشود، آن گاه تمام پير مردان آن شهر كه نزديك بكشته هستند، دست خود را بالاي جسد گوساله گردن شكسته، و در رودخانه افتاده، بشويند، و فرياد كنند، و بگويند: دستهاي ما اين خون را نريخته، و ديدگان ما آن را نديده، اي رب! حزب خودت اسرائيل را كه فدا دادي، بيامرز، و خون بناحقي را در وسط حزبت اسرائيل قرار مده، كه اگر اينكار را بكنند، خون برايشان آمرزيده ميشود، اين بود آن عبارتي كه گفتيم: تا حدي دلالت بر وقوع داستان بقره در بني اسرائيل دارد.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 304
حال كه اين مطالب را كه خيلي هم طول كشيد توجه فرمودي، فهميدي كه بيان اين داستان در قرآن كريم، باين نحو كه ديدي، از قبيل قطعه قطعه كردن يك داستان نيست، بلكه اصل نقل داستان بنايش بر اجمال بوده، كه آنهم در آيه: (وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً) الخ آمده، و قسمت ديگر داستان، كه با بيان تفصيلي، و بصورت يك داستان ديگر نقل شده، بخاطر نكته‌اي بوده، كه آن را ايجاب مي‌كرده.
(وَ إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ) الخ، خطاب در اين آيه برسولخدا (ص) است و كلامي است در صورت داستان، و مقدمه‌ايست توضيحي، براي خطاب بعدي، و در آن نامي از علت كشتن گاو، و نتيجه‌اي كه از آن منظور است، نبرده، بلكه سر بسته فرموده: خدا دستور داده گاوي را بكشيد، و اما اينكه چرا بكشيد، و كشتن آن چه فائده‌اي دارد؟ هيچ بيان نكرد، تا حس كنجكاوي شنونده تحريك شود، و در مقام تجسس بر آيد، تا وقتي علت را شنيد، بهتر آن را تحويل بگيرد، و ارتباط ميان دو كلام را بهتر بفهمد.
و بهمين جهت وقتي بني اسرائيل فرمان: (إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً) را شنيدند، تعجب كردند، و جز اينكه كلام موسي پيغمبر خدا را حمل بر اين كنند كه مردم را مسخره كرده، محمل ديگري براي گاوكشي نيافتند، چون هر چه فكر كردند، هيچ رابطه‌اي ميان درخواست خود، يعني داوري در مسئله آن كشته، و كشف آن جنايت، و ميان گاوكشي نيافتند، لذا گفتند: آيا ما را مسخره مي‌كني؟.
و منشا اين اعتراضشان، نداشتن روح تسليم، و اطاعت، و در عوض داشتن ملكه استكبار، و خوي نخوت و سركشي بود، و باصطلاح ميخواستند بگويند: ما هرگز زير بار تقليد نمي‌رويم، و تا چيزي را نبينيم، نمي‌پذيريم، هم چنان كه در مسئله ايمان بخدا باو گفتند: (لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ، حَتَّي نَرَي اللَّهَ جَهْرَةً، ما بتو ايمان نمي‌آوريم، مگر وقتي كه خدا را فاش و هويدا ببينيم).
و باين انحراف مبتلا نشدند، مگر بخاطر اينكه ميخواستند در همه امور استقلال داشته باشند، چه اموري كه در خور استقلالشان بود، و چه آن اموري كه در خور آن نبود، لذا احكام جاري در محسوسات را در معقولات هم جاري مي‌كردند، و از پيامبر خود ميخواستند: كه پروردگارشان را بحس باصره آنان محسوس كند، و يا مي‌گفتند: (يا مُوسَي اجْعَلْ لَنا إِلهاً، كَما لَهُمْ آلِهَةٌ، قالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ، اي موسي براي ما خدايي درست كن، همانطور كه آنان خداياني دارند، گفت: براستي شما مردمي هستيد كه ميخواهيد هميشه نادان بمانيد) «1»، و خيال مي‌كردند: پيغمبرشان هم مثل خودشان بو الهوس است، و مانند آنان اهل بازي و مسخرگي است، لذا گفتند: آيا ما را مسخره
__________________________________________________
1- سوره اعراف آيه 138
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 305
مي‌كني؟ يعني مثل ما سفيه و ناداني؟ تا آنكه اين پندارشان را رد كرد، و فرمود: (أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجاهِلِينَ)، و در اين پاسخ از خودش چيزي نگفت، و نفرمود: من جاهل نيستم، بلكه فرمود:
پناه بخدا مي‌برم از اينكه از جاهلان باشم، خواست تا بعصمت الهي كه هيچوقت تخلف نمي‌پذيرد، تمسك جويد، نه بحكمت‌هاي مخلوقي، كه بسيار تخلف پذير است، (بشهادت اينكه مي‌بينيم، چه بسيار آلودگاني كه علم و حكمت دارند، ولي از آلودگي جلوگير ندارند).
بني اسرائيل معتقد بودند: آدمي نبايد سخني را از كسي بپذيرد، مگر با دليل، و اين اعتقاد هر چند صحيح است، و لكن اشتباهي كه ايشان كردند، اين بود: كه خيال كردند آدمي ميتواند بعلت هر حكمي بطور تفصيل پي ببرد، و اطلاع اجمالي كافي نيست، بهمين جهت از آن جناب خواستند تا تفصيل اوصاف گاو نامبرده را بيان كند، چون عقلشان حكم مي‌كرد كه نوع گاو خاصيت مرده زنده كردن را ندارد، و اگر براي زنده كردن مقتول، الا و لا بد بايد گاوي كشته شود، لا بد گاو مخصوصي است، كه چنين خاصيتي دارد، پس بايد با ذكر اوصاف آن، و با بياني كامل، گاو نامبرده را مشخص كند.
لذا گفتند: از پروردگارت بخواه، تا براي ما بيان كند: اين گاو چگونه گاوي است، و چون بي جهت كار را بر خود سخت گرفتند، خدا هم بر آنان سخت گرفت، و موسي در پاسخشان فرمود:
بايد گاوي باشد كه نه لاغر باشد، و نه پير و نازا، و نه بكر، كه تا كنون گوساله نياورده باشد، بلكه متوسط الحال باشد. كلمه (عوان) در زنان و چارپايان، عبارتست از زن و يا حيوان ماده‌اي كه در سنين متوسط از عمر باشد، يعني سنين ميانه باكره‌گي و پيري.
آن گاه پروردگارشان بحالشان ترحم كرد، و اندرزشان فرمود، كه اينقدر در سؤال از خصوصيات گاو اصرار نكنند، و دائره گاو را بر خود تنگ نسازند، و بهمين مقدار از بيان قناعت كنند، و فرمود: (فَافْعَلُوا ما تُؤْمَرُونَ، همين را كه از شما خواسته‌اند بياوريد).
ولي بني اسرائيل با اين اندرز هم از سؤال باز نايستادند، و دوباره گفتند: از پروردگارت بخواه، رنگ آن گاو را براي ما بيان كند، فرمود: گاوي باشد زرد رنگ، ولي زرد پر رنگ، و شفاف، كه بيننده از آن خوشش آيد، در اينجا ديگر وصف گاو تمام شد، و كاملا روشن گرديد، كه آن گاو عبارت است، از چه گاوي، و داراي چه رنگي.
ولي با اينحال باز راضي نشدند، و دوباره همان حرف اولشان را تكرار كردند، آنهم با عبارتي كه كمترين بويي از شرم و حيا از آن استشمام نميشود، و گفتند از پروردگارت بخواه، براي ما بيان كند: كه اين گاو چگونه گاوي باشد؟ چون گاو براي ما مشتبه شده، و ما انشاء اللَّه هدايت
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 306
ميشويم.
موسي ع براي بار سوم پاسخ داد: و در توضيح ماهيت آن گاو، و رنگش فرمود:
(گاوي باشد كه هنوز براي شخم و آب‌كشي رام نشده باشد، نه بتواند شخم كند، و نه آبياري، وقتي بيان گاو تمام شد، و ديگر چيزي نداشتند بپرسند، آن وقت گفتند: (حالا درست گفتي)، عينا مثل كسي كه نمي‌خواهد سخن طرف خود را بپذيرد، ولي چون ادله او قوي است، ناگزير ميشود بگويد:
بله درست است، كه اين اعترافش از روي ناچاري است، و آن گاه از لجبازي خود عذر خواهي كند، به اينكه آخر تا كنون سخنت روشن نبود، و بيانت تمام نبود، حالا تمام شد، دليل بر اينكه اعتراف به (الْآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ) ايشان، نظير اعتراف آن شخص است اين است كه در آخر مي‌فرمايد: (فَذَبَحُوها، وَ ما كادُوا يَفْعَلُونَ، گاو را كشتند، اما خودشان هرگز نميخواستند بكشند،) خلاصه هنوز ايمان دروني بسخن موسي پيدا نكرده بودند، و اگر گاو را كشتند، براي اين بود كه ديگر بهانه‌اي نداشتند، و مجبور بقبول شدند.
(وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً، فَادَّارَأْتُمْ فِيها)، الخ در اينجا باصل قصه شروع شده، و كلمه (ادارأتم) در اصل تدارأتم بوده، و تدارأ بمعناي تدافع و مشاجره است، و از ماده (دال- را همزه) است، كه بمعناي دفع است، شخصي را كشته بودند، و آن گاه تدافع مي‌كردند، يعني هر طائفه خون او را از خود دور مي‌كرد، و بديگري نسبت ميداد.
و خدا ميخواست آنچه آنان كتمان كرده بودند، بر ملا سازد، لذا دستور داد:
(فَقُلْنا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِها)
، الخ، ضمير اول به كلمه (نفس) بر مي‌گردد، و اگر مذكر آورد، باعتبار اين بود كه كلمه (قتيل) بر آن صادق بود، و ضمير دومي به بقره بر مي‌گردد، كه بعضي گفته‌اند: مراد باين قصه بيان حكم است، و ميخواهد مانند تورات حكمي از احكام مربوط بكشف جنايت را بيان كند، و بفرمايد بهر وسيله شده بايد قاتل را بدست آورد، تا خوني هدر نرفته باشد، نظير آيه: (وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ، قصاص مايه زندگي شما است)، «1» نه اينكه راستي راستي موسي (ع) با دم آن گاو بمرده زده باشد، و بمعجزه نبوت مرده را زنده كرده باشد.
و لكن خواننده عزيز توجه دارد: كه اصل سياق كلام، و مخصوصا اين قسمت از كلام، كه مي‌فرمايد: (پس گفتيم او را به بعضي قسمتهاي گاو بزنيد، كه خدا اينطور مردگان را زنده مي‌كند)، هيچ سازگاري ندارد.
(ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ، فَهِيَ كَالْحِجارَةِ، أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً) الخ، كلمه قسوة وقتي در خصوص قلب استعمال ميشود، معني صلابت و سختي را ميدهد، و بمنزله صلابت سنگ است، و
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 179
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 307
كلمه (أو) بمعناي (بل) است، و مراد به اينكه بمعناي (بلكه) است، اين است كه معنايش با مورد (بلكه) منطبق است.
آيه شريفه شدت قساوت قلوب آنان را، اينطور بيان كرده: كه (بعضي از سنگها احيانا مي‌شكافند، و نهرها از آنها جاري ميشود)، و ميانه سنگ سخت، و آب نرم مقابله انداخته، چون معمولا هر چيز سختي را بسنگ تشبيه مي‌كنند، هم چنان كه هر چيز نرم و لطيفي را باب مثل مي‌زنند، مي‌فرمايد: سنگ بان صلابتش مي‌شكافد، و انهاري از آب نرم از آن بيرون مي‌آيد، ولي از دلهاي اينان حالتي سازگار با حق بيرون نميشود، حالتي كه با سخن حق، و كمال واقعي، سازگار باشد.
(وَ إِنَّ مِنْها لَما يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ) الخ، هبوط سنگها همان سقوط و شكافتن صخره‌هاي بالاي كوه‌ها است، كه بعد از پاره شدن تكه‌هاي آن در اثر زلزله، و يا آب شدن يخهاي زمستاني، و جريان آب در فصل بهار، بپائين كوه سقوط مي‌كند.
و اگر اين سقوط را كه مستند بعوامل طبيعي است، هبوط از ترس خدا خوانده، بدين جهت است كه همه اسباب بسوي خداي مسبب الاسباب منتهي ميشود، و همين كه سنگ در برابر عوامل خاص بخود متاثر گشته و تاثير آنها را مي‌پذيرد، و از كوه مي‌غلطد، همين خود پذيرفتن و تاثر از امر خداي سبحان نيز هست، چون در حقيقت خدا باو امر كرده كه سقوط كند، و سنگها هم بطور تكوين، امر خداي را مي‌فهمند، هم چنان كه قرآن كريم مي‌فرمايد: (وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ، هيچ موجودي نيست، مگر آنكه با حمد خدا، پروردگارش را تسبيح ميگويد، ولي شما تسبيح آنها را نمي‌فهميد) «1» و نيز فرموده: (كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ، همه در عبادت اويند) «2»، و خشيت جز همين انفعال شعوري، چيز ديگري نيست، و بنا بر اين سنگ كوه از خشيت خدا فرو مي‌غلطد، و آيه شريفه جاري مجراي آيه: (وَ يُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ، وَ الْمَلائِكَةُ مِنْ خِيفَتِهِ، رعد بحمد خدا و ملائكه از ترس، او را تسبيح ميگويند). «3»
و آيه (وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، طَوْعاً وَ كَرْهاً، وَ ظِلالُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ، براي خدا همه آن كساني كه در آسمانها و زمينند سجده مي‌كنند، چه با اختيار و چه بي اختيار، و حتي سايه‌هايشان در صبح و شب) «4» ميباشد كه صداي رعد آسمان را، تسبيح و حمد خدا دانسته، سايه آنها را سجده خداي سبحان معرفي مي‌كند و از قبيل آياتي ديگر، كه مي‌بينيد سخن در آنها از باب تحليل جريان يافته است.
و سخن كوتاه اينكه جمله (وَ إِنَّ مِنْها لَما يَهْبِطُ) الخ، بيان دومي است براي اين معنا: كه
__________________________________________________
1- سوره اسري آيه 44
2- سوره بقره آيه 116
3- سوره رعد آيه 13
4- سوره رعد آيه 15
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 308
دلهاي آنان از سنگ سخت‌تر است، چون سنگها از خدا خشيت دارند، و از خشيت او از كوه بپائين مي‌غلطند، ولي دلهاي اينان از خدا نه خشيتي دارند، و نه هيبتي.

بحث روايتي [(شامل رواياتي در ذيل آيات گذشته و در باره داستان گاو بني اسرائيل)] ..... ص : 308

در محاسن «1» از امام صادق (ع) روايت كرده، كه در تفسير جمله: (خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ)، در پاسخ كسي كه پرسيد: منظور قوت بدني است؟ يا قلبي؟ فرمود: هر دو منظور است.
مؤلف: اين روايت را عياشي هم در تفسير خود آورده. «2»
و در تفسير عياشي، «3» از حلبي روايت كرده، كه در تفسير جمله: (وَ اذْكُرُوا ما فِيهِ) گفته است:
يعني متذكر دستوراتي كه در آنست، و نيز متذكر عقوبت ترك آن دستورات بشويد.
مؤلف: اين نكته از موقعيت و مقام جمله: (وَ رَفَعْنا فَوْقَكُمُ الطُّورَ خُذُوا) نيز استفاده ميشود.
و در در منثور «4» است كه، از ابي هريره روايت شده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: اگر بني اسرائيل در قضيه ذبح بقره نگفته بودند: (وَ إِنَّا إِنْ شاءَ اللَّهُ لَمُهْتَدُونَ) هرگز و تا ابد هدايت نميشدند، و اگر از همان اول بهر گاو دست‌رسي مي‌يافتند، و ذبح مي‌كردند، قبول ميشد، و لكن خودشان در اثر سؤالهاي بي جا، دائره آن را بر خود تنگ كردند، و خدا هم بر آنها تنگ گرفت.
و در تفسير عياشي «5» از علي بن يقطين روايت كرده كه گفت: از ابي الحسن (ع) شنيدم مي‌فرمود: خداوند بني اسرائيل را دستور داد: يك گاو بكشند، و از آن گاو هم تنها بدم آن نيازمند بودند، ولي خدا بر آنان سخت‌گيري كرد.
و در كتاب عيون اخبار الرضا «6»، و تفسير عياشي، از بزنطي روايت شده كه گفت: از حضرت رضا (ع) شنيدم، مي‌فرمود: مردي از بني اسرائيل يكي از بستگان خود را بكشت، و جسد او را برداشته در سر راه وارسته‌ترين اسباط بني اسرائيل انداخت، و بعد خودش بخونخواهي او برخاست.
بموسي (ع) گفتند: كه سبط آل فلان، فلاني را كشته‌اند، خبر بده ببينيم چه كسي او را كشته؟ موسي (ع) فرمود: بقره‌اي برايم بياوريد، تا بگويم: آن شخص كيست، گفتند: مگر ما را مسخره كرده‌اي؟ فرمود: پناه مي‌برم بخدا از اين كه از جاهلان باشم، و اگر بني اسرائيل از ميان همه گاوها، يك گاو آورده بودند، كافي بود، و لكن خودشان بر خود سخت گرفتند، و آن قدر از
__________________________________________________
1- محاسن برقعي ج 261 ص 319
2- تفسير عياشي ج 1 ص 45 ص 52
3- تفسير عياشي ج 1 ص 45 ص 53
4- الدر المنثور ج 1 ص 77
5- تفسير عياشي ج 1 ص 47 ح 58
6- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 13 ح 31 و تفسير عياشي ج 1 ص 46 ح 57 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 309
خصوصيات آن گاو پرسيدند، كه دائره آن را بر خود تنگ كردند، خدا هم بر آنان تنگ گرفت.
يك بار گفتند: از پروردگارت بخواه تا گاو را براي ما بيان كند كه چگونه گاوي است، فرمود: خدا مي‌فرمايد: گاوي باشد كه نه كوچك و نه بزرگ بلكه متوسط و اگر گاوي را آورده بودند كافي بود بي جهت بر خود تنگ گرفتند خدا هم بر آنان تنگ گرفت.
يك بار ديگر گفتند: از پروردگارت بپرس: رنگ گاو چه جور باشد، با اينكه از نظر رنگ آزاد بودند، خدا دائره را بر آنان تنگ گرفت، و فرمود: زرد باشد، آنهم نه هر گاو زردي، بلكه زرد سير، و آنهم نه هر رنگ سير، بلكه رنگ سيري كه بيننده را خوش آيد، پس دائره گاو بر آنان تا اين مقدار تنگ شد، و معلوم است كه چنين گاوي در ميان گاوها كمتر يافت ميشود، و حال آنكه اگر از اول يك گاوي را بهر رنگ و هر جور آورده بودند كافي بود.
باز باين مقدار هم اكتفاء ننموده، با يك سؤال بيجاي ديگر همان گاو زرد خوش رنگ را هم محدود كردند، و گفتند: از پروردگارت بپرس: خصوصيات اين گاو را بيشتر بيان كند، كه امر آن بر ما مشتبه شده است، و چون خود بر خويشتن تنگ گرفتند، خدا هم بر آنان تنگ گرفت، و باز دائره گاو زرد رنگ كذايي را تنگ‌تر كرد، و فرمود: گاو زرد رنگي كه هنوز براي كشت و زرع و آب‌كشي رام نشده، و رنگش يك دست است خالي در رنگ آن نباشد.
گفتند: حالا حق مطلب را اداء كردي، و چون بجستجوي چنين گاوي برخاستند غير از يك رأس نيافتند، آنهم از آن جواني از بني اسرائيل بود، و چون قيمت پرسيدند گفت: به پري پوستش از طلا، لا جرم نزد موسي آمدند، و جريان را گفتند: دستور داد بايد بخريد، پس آن گاو را بان قيمت خريداري كردند، و آوردند.
موسي (ع) دستور داد آن را ذبح كردند، و دم آن را بجسد مرد كشته زدند، وقتي اينكار را كردند، كشته زنده شد، و گفت: يا رسول اللَّه مرا پسر عمويم كشته، نه آن كساني كه متهم بقتل من شده‌اند.
آن وقت قاتل را شناختند، و ديدند كه بوسيله دم گاو زنده شد، بفرستاده خدا موسي (ع) گفتند: اين گاو داستاني دارد، موسي پرسيد: چه داستاني؟ گفتند: جواني بود در بني اسرائيل كه خيلي بپدر و مادر خود احسان مي‌كرد، روزي جنسي را خريده بود، آمد تا از خانه پول ببرد، ولي ديد پدرش سر بر جامه او نهاده، و بخواب رفته، و كليد پولهايش هم زير سر اوست، دلش نيامد پدر را بيدار كند، لذا از خير آن معامله گذشت و چون پدر از خواب برخاست، جريان را بپدر گفت، پدر او را احسنت گفت، و گاوي در عوض باو بخشيد، كه اين بجاي آن سودي كه از تو فوت شد، و نتيجه سخت گيري بني اسرائيل در امر گاو، اين شد كه گاو داراي اوصاف كذايي، منحصر در همين
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 310
گاو شود، كه اين پدر بفرزند خود بخشيد، و نتيجه اين انحصار هم آن شد كه سودي فراوان عايد آن فرزند شود، موسي گفت ببينيد نتيجه احسان چه جور و تا چه اندازه به نيكوكار مي‌رسد.
مؤلف: روايات بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد، با اجمال آنچه كه ما از آيات شريفه استفاده كرديم منطبق است.

بحث فلسفي [(در باره دو معجزه: زنده كردن مردگان و مسخ)] ..... ص : 310

اين سوره بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد، عده‌اي از معجزات را در قصص بني اسرائيل و ساير اقوام مي‌شمارد، يكي شكافتن دريا، و غرق كردن فرعون، در آيه: (وَ إِذْ فَرَقْنا بِكُمُ الْبَحْرَ فَأَنْجَيْناكُمْ وَ أَغْرَقْنا آلَ فِرْعَوْنَ) الخ، است، و يكي گرفتن صاعقه بر بني اسرائيل و زنده كردن آنان بعد از مردن است، كه آيه: (وَ إِذْ قُلْتُمْ يا مُوسي لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ) الخ، متعرض آنست، و يكي سايه افكندن ابر بر بني اسرائيل، و نازل كردن من و سلوي در آيه: (وَ ظَلَّلْنا عَلَيْكُمُ الْغَمامَ) الخ است، و يكي انفجار چشمه‌هايي از يك سنگ در آيه: (وَ إِذِ اسْتَسْقي مُوسي لِقَوْمِهِ) الخ است، و يكي بلند كردن كوه طور بر بالاي سر بني اسرائيل در آيه: (وَ رَفَعْنا فَوْقَكُمُ الطُّورَ) الخ است، و يكي مسخ شدن جمعي از بني اسرائيل در آيه: (فَقُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً) الخ است، و يكي زنده كردن آن مرد قتيل است، با عضوي از گاو ذبح شده، در آيه: (فَقُلْنا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِها)
الخ، و باز يكي ديگر زنده كردن اقوامي ديگر در آيه: (أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ) «1» الخ است، و نيز زنده كردن آن كسي كه از قريه خرابي مي‌گذشت در آيه: (أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلي قَرْيَةٍ وَ هِيَ خاوِيَةٌ عَلي عُرُوشِها) «2» الخ، و نيز احياء مرغ سر بريده بدست ابراهيم (ع) در آيه (وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتي) «3» الخ است، كه مجموعا دوازده معجزه خارق العاده ميشود، و بيشترش بطوري كه قرآن كريم ذكر فرموده در بني اسرائيل رخ داده است.
و ما در سابق امكان عقلي وقوع معجزه را اثبات كرديم، و گفتيم: كه معجزه در عين اينكه معجزه است، ناقض و منافي با قانون عليت و معلوليت كلي نيست، و با آن بيان روشن گرديد كه هيچ دليلي بر اين نداريم كه آيات قرآني را كه ظاهر در وقوع معجزه است تاويل نموده، از ظاهرش برگردانيم، چون گفتيم: حوادثي است ممكن، نه از محالات عقلي، از قبيل انقسام عدد سه بدو عدد جفت، و متساوي، و يا تولد مولودي كه پدر خودش نيز باشد، چون اينگونه امور امكان ندارد.
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 243
2- سوره بقره آيه 259
3- سوره بقره آيه 260
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 311
بله در ميانه همه معجزات، دو تا معجزه هست كه احتياج به بحث ديگري جداگانه دارد، يكي زنده كردن مردگان، و دوم معجزه مسخ.
در باره اين دو معجزه بعضي گفته‌اند: اين معنا در محل خودش ثابت شده: كه هر موجود كه داراي قوه و استعداد و كمال و فعليت است، بعد از آنكه از مرحله استعداد بفعليت رسيد، ديگر محال است بحالت استعداد برگردد، و همچنين هر موجودي كه از نظر وجود، داراي كمال بيشتري است، محال است برگردد، و بموجودي ناقص‌تر از خود مبدل شود، و در عين حال همان موجود اول باشد.
و انسان بعد از مردنش تجرد پيدا مي‌كند، يعني نفسش از ماده مجرد ميشود، و موجودي مجرد مثالي يا عقلي مي‌گردد، و مرتبه مثاليت و عقليت فوق مرتبه ماديت است، چون وجود، در آن دو قوي‌تر از وجود مادي است، با اين حال ديگر محال است چنين انساني، يا بگو چنين نفس تكامل يافته‌اي، دوباره اسير ماده شود، و باصطلاح زنده گردد، و گر نه لازم مي‌آيد كه چيزي بعد از فعليت بقوه و استعداد برگردد، و اين محال است، و نيز وجود انسان، وجودي قوي‌تر از وجود ساير انواع حيوانات است، و محال است انسان برگردد، و بوسيله مسخ، حيواني ديگر شود.
اين اشكالي است كه در باب زنده شدن مردگان و مسخ انسانها بصورت حيواني ديگر شده است، و ما در پاسخ مي‌گوييم: بله برگشت چيزي كه از قوه بفعليت رسيده، دوباره قوه شدن آن محال است، ولي زنده شدن مردگان، و همچنين مسخ، از مصاديق اين امر محال نيستند.
توضيح اينكه: آنچه از حس و برهان بدست آمده، اين است كه جوهر نباتي مادي وقتي در صراط استكمال حيواني قرار مي‌گيرد، در اين صراط بسوي حيوان شدن حركت مي‌كند، و بصورت حيوانيت كه صورتي است مجرد بتجرد برزخي در مي‌آيد، و حقيقت اين صورت اين است كه: چيزي خودش را درك كند، (البته ادراك جزئي خيالي)، و درك خويشتن حيوان، وجود كامل جوهر نباتي است، و فعليت يافتن آن قوه و استعدادي است كه داشت، كه با حركت جوهري بان كمال رسيد، و بعد از آنكه گياه بود حيوان شد، و ديگر محال است دوباره جوهري مادي شود، و بصورت نبات در آيد، مگر آنكه از ماده حيواني خود جدا گشته، ماده با صورت ماديش بماند، مثل اينكه حيواني بميرد، و جسدي بي حركت شود.
از سوي ديگر صورت حيواني منشا و مبدء افعالي ادراكي، و كارهايي است كه از روي شعور از او سر مي‌زند، و در نتيجه احوالي علمي هم بر آن افعال مترتب ميشود، و اين احوال علمي در نفس حيوان نقش مي‌بندد، و در اثر تكرار اين افعال، و نقشبندي اين احوال در نفس حيوان، از آنجا كه نقش‌هايي شبيه بهم است، يك نقش واحد و صورتي ثابت، و غير قابل زوال ميشود، و
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 312
ملكه‌اي راسخه مي‌گردد، و يك صورت نفساني جديد مي‌شود، كه ممكن است نفس حيواني بخاطر اختلاف اين ملكات متنوع شود، و حيواني خاص، و داراي صورت نوعيه‌اي خاص بشود، مثلا در يكي بصورت مكر، و در نوعي ديگر كينه توزي، و در نوعي ديگر شهوت، و در چهارمي وفاء، و در پنجمي درندگي، و امثال آن جلوه كند.
و اما ما دام كه اين احوال علمي حاصل از افعال، در اثر تكرار بصورت ملكه در نيامده باشد، نفس حيوان بهمان سادگي قبليش باقي است، و مانند نبات است، كه اگر از حركت جوهري باز بايستد، هم چنان نبات باقي خواهد ماند، و آن استعداد حيوان شدنش از قوه بفعليت درنمي‌آيد. و اگر نفس برزخي از جهت احوال حاصله از افعالش، در همان حال اول، و فعل اول، و با نقشبندي صورت اول، تكامل مي‌يافت، قطعا علاقه‌اش با بدن هم در همان ابتداي وجودش قطع ميشد، و اگر مي‌بينيم قطع نمي‌شود، بخاطر همين است كه آن صورت در اثر تكرار ملكه نشده، و در نفس رسوخ نكرده، بايد با تكرار افعالي ادراكي ماديش، بتدريج و خورده خورده صورتي نوعي در نفس رسوخ كند، و حيواني خاص بشود،- البته در صورتي كه عمر طبيعي، و يا مقدار قابل ملاحظه‌اي از آن را داشته باشد- و اما اگر بين او و بين عمر طبيعيش، و يا آن مقدار قابل ملاحظه از عمر طبيعيش، چيزي از قبيل مرگ فاصله شود، حيوان بهمان سادگي، و بي نقشي حيوانيتش باقي ميماند، و صورت نوعيه‌اي بخود نگرفته، مي‌ميرد.
و حيوان وقتي در صراط انسانيت قرار بگيرد، وجودي است كه علاوه بر ادراك خودش، تعقل كلي هم نسبت بذات خود دارد، آنهم تعقل مجرد از ماده، و لوازم آن، يعني اندازه‌ها، و ابعاد، و رنگها، و امثال آن، در اينصورت با حركت جوهري از فعليت مثالي كه نسبت بمثاليت فعليت است، ولي نسبت بفعل قوه، استعداد است، بتدريج بسوي تجرد عقلي قدم مي‌گذارد، تا وقتي كه صورت انساني در باره‌اش تحقق يابد، اينجاست كه ديگر محال است اين فعليت برگردد بقوه، كه همان تجرد مثالي بود، همانطور كه گفتيم فعليت حيوانيت محال است برگردد، و قوه شود.
تازه اين صورت انسانيت هم، افعال و بدنبال آن احوالي دارد، كه با تكرار و تراكم آن احوال، بتدريج صورت خاصي جديد پيدا ميشود، كه خود باعث مي‌گردد يك نوع انسان، بانواعي از انسان تنوع پيدا كند، يعني همان تنوعي كه در حيوان گفتيم.
حال كه اين معنا روشن گرديد فهميدي كه اگر فرض كنيم انساني بعد از مردنش بدنيا برگردد، و نفسش دوباره متعلق بماده شود، آنهم همان ماده‌اي كه قبلا متعلق بان بود، اين باعث نميشود كه تجرد نفسش باطل گردد، چون نفس اين فرد انسان، قبل از مردنش تجرد يافته بود، بعد از مردنش هم تجرد يافت، و بعد از برگشتن به بدن، باز همان تجرد را دارد.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 313
تنها چيزي كه با مردن از دست داده بود، اين بود كه آن ابزار و آلاتي كه با آنها در مواد عالم دخل و تصرف مي‌كرد، و خلاصه ابزار كار او بودند، آنها را از دست داد، و بعد از مردنش ديگر نميتوانست كاري مادي انجام دهد، همانطور كه يك نجار يا صنعت‌گر ديگر، وقتي ابزار صنعت خود را از دست بدهد، ديگر نميتواند در مواد كارش از قبيل تخته و آهن و امثال آن كار كند، و دخل و تصرف نمايد، و هر وقت دستش بان ابزار رسيد، باز همان استاد سابق است، و ميتواند دوباره بكارش مشغول گردد، نفس هم وقتي بتعلق فعلي بماده‌اش برگردد، دوباره دست بكار شده، قوي و ادوات بدني خود را كار مي‌بندد، و آن احوال و ملكاتي را كه در زندگي قبليش بواسطه افعال مكرر تحصيل كرده بود، تقويت نموده، دو چندانش مي‌كند، و دوران جديدي از استكمال را شروع مي‌كند، بدون اينكه مستلزم رجوع قهقري، و سير نزولي از كمال بسوي نقص، و از فعل بسوي قوه باشد.
و اگر بگويي: اين سخن مستلزم قول بقسر دائم است، و بطلان قسر دائم از ضروريات است، توضيح اينكه نفس مجرد، كه از بدن منقطع شده، اگر باز هم در طبيعتش امكان اين معنا باقي مانده باشد كه بوسيله افعال مادي بعد از تعلق بماده براي بار دوم باز هم استكمال كند، معلوم ميشود مردن و قطع علاقه‌اش از بدن، قبل از بكمال رسيدن بوده، و مانند ميوه نارسي بوده كه از درخت چيده باشند، و معلوم است كه چنين كسي تا ابد از آنچه طبيعتش استعدادش را داشته محروم ميماند، چون بنا نيست تمامي مردگان دوباره بوسيله معجزه زنده شوند، و خلاء خود را پر كنند، و محروميت دائمي همان قسر دائمي است، كه گفتيم محال است.
در پاسخ مي‌گوييم: اين نفوسي كه در دنيا از قوه بفعليت در آمده، و بحدي از فعليت رسيده، و مرده‌اند ديگر امكان استكمالي در آينده و بطور دائم در آنها باقي نمانده، بلكه يا هم چنان بر فعليت حاضر خود مستقر مي‌گردند، و يا آنكه از آن فعليت در آمده، صورت عقليه مناسبي بخود مي‌گيرند، و باز بهمان حد و اندازه باقي ميمانند و خلاصه امكان استكمال بعد از مردن تمام ميشود.
پس انساني كه با نفسي ساده مرده، ولي كارهايي هم از خوب و بد كرده، اگر دير مي‌مرد و مدتي ديگر زندگي مي‌كرد، ممكن بود براي نفس ساده خود صورتي سعيده و يا شقيه كسب كند، و همچنين اگر قبل از كسب چنين صورتي بميرد، ولي دو مرتبه بدنيا برگردد، و مدتي زندگي كند، باز ممكن است زائد بر همان صورت كه گفتيم صورتي جديد، كسب كند.
و اگر برنگردد در عالم برزخ پاداش و يا كيفر كرده‌هاي خود را مي‌بيند، تا آنجا كه بصورتي عقلي مناسب با صورت مثالي قبليش درآيد، وقتي درآمد، ديگر آن امكان استكمال باطل گشته، تنها امكانات استكمالهاي عقلي برايش باقي ميماند، كه در چنين حالي اگر بدنيا برگردد، ميتواند
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 314
صورت عقليه ديگري از ناحيه ماده و افعال مربوط بان كسب كند، مانند انبياء و اولياء، كه اگر فرض كنيم دوباره بدنيا برگردند، ميتوانند صورت عقليه ديگري بدست آورند، و اگر برنگردند، جز آنچه در نوبت اول كسب كرده‌اند، كمال و صعود ديگري در مدارج آن، و سير ديگري در صراط آن، نخواهند داشت، (دقت فرمائيد).
و معلوم است كه چنين چيزي قسر دائمي نخواهد بود، و اگر صرف اينكه (نفسي از نفوس ميتوانسته كمالي را بدست آورد، و بخاطر عمل عاملي و تاثير علت‌هايي نتوانسته بدست بياورد، و از دنيا رفته) قسر دائمي باشد، بايد بيشتر و يا همه حوادث اين عالم، كه عالم تزاحم و موطن تضاد است، قسر دائمي باشد.
پس جميع اجزاء اين عالم طبيعي، در همديگر اثر دارند، و قسر دائمي كه محال است، اين است كه در يكي از غريزه‌ها نوعي از انواع اقتضاء نهاده شود، كه تقاضا و يا استعداد نوعي از انواع كمال را داشته باشد ولي براي ابد اين استعدادش بفعليت نرسيده باشد، حال يا براي اينكه امري در داخل ذاتش بوده كه او را از رسيدن بكمال باز داشته، و يا بخاطر امري خارج از ذاتش بوده كه استعداد بحسب غريزه او را باطل كرده، كه در حقيقت ميتوان گفت اين خود دادن غريزه و خوي باطل بكسي است كه مستعد گرفتن خوي كمال است، و جبلي كردن لغو و بيهوده‌كاري، در نفس او است. (دقت بفرمائيد).
و همچنين اگر انساني را فرض كنيم، كه صورت انسانيش بصورت نوعي ديگر از انواع حيوانات، از قبيل ميمون، و خوك، مبدل شده باشد، كه صورت حيوانيت روي صورت انسانيش نقش بسته، و چنين كسي انساني است خوك، و يا انساني است ميمون، نه اينكه بكلي انسانيتش باطل گشته، و صورت خوكي و ميموني بجاي صورت انسانيش نقش بسته باشد.
پس وقتي انسان در اثر تكرار عمل، صورتي از صور ملكات را كسب كند، نفسش بان صورت متصور مي‌شود، و هيچ دليلي نداريم بر محال بودن اينكه نفسانيات و صورتهاي نفساني همانطور كه در آخرت مجسم ميشود، در دنيا نيز از باطن بظاهر در آمده، و مجسم شود.
در سابق هم گفتيم: كه نفس انسانيت در اول حدوثش كه هيچ نقشي نداشت، و قابل و پذيراي هر نقشي بود، مي‌تواند بصورتهاي خاصي متنوع شود، بعد از ابهام مشخص، و بعد از اطلاق مقيد شود، و بنا بر اين همانطور كه گفته شد، انسان مسخ شده، انسان است و مسخ شده، نه اينكه مسخ شده‌اي فاقد انسانيت باشد (دقت فرمائيد).
در جرائد روز هم، از اخبار مجامع علمي اروپا و آمريكا چيزهايي ميخوانيم، كه امكان زنده شدن بعد از مرگ را تاييد مي‌كند، و همچنين مبدل شدن صورت انسان را بصورت ديگر يعني
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 315
مسخ را جائز ميشمارد، گو اينكه ما در اين مباحث اعتماد به اين گونه اخبار نمي‌كنيم و لكن مي‌خواهيم تذكر دهيم كه اهل بحث از دانش‌پژوهان آنچه را ديروز خوانده‌اند، امروز فراموش نكنند.
در اينجا ممكن است بگويي: بنا بر آنچه شما گفتيد، راه براي تناسخ هموار شد، و ديگر هيچ مانعي از پذيرفتن اين نظريه باقي نمي‌ماند.
در جواب مي‌گوييم: نه، گفتار ما هيچ ربطي به تناسخ ندارد، چون تناسخ عبارت از اين است كه بگوئيم: نفس آدمي بعد از آنكه بنوعي كمال استكمال كرد، و از بدن جدا شد، به بدن ديگري منتقل شود، و اين فرضيه‌ايست محال چون بدني كه نفس مورد گفتگو ميخواهد منتقل بان شود، يا خودش نفس دارد، و يا ندارد، اگر نفس داشته باشد مستلزم آنست كه يك بدن داراي دو نفس بشود، و اين همان وحدت كثير و كثرت واحد است (كه محال بودنش روشن است)، و اگر نفسي ندارد، مستلزم آنست كه چيزي كه بفعليت رسيده، دوباره برگردد بالقوه شود، مثلا پير مرد برگردد كودك شود، (كه محال بودن اين نيز روشن است)، و همچنين اگر بگوئيم: نفس تكامل يافته يك انسان، بعد از جدايي از بدنش، ببدن گياه و يا حيواني منتقل شود، كه اين نيز مستلزم بالقوه شدن بالفعل است، كه بيانش گذشت.

بحث علمي و اخلاقي [(در باره رفتار و اخلاق بني اسرائيل)] ..... ص : 315

اشاره

در قرآن از همه امتهاي گذشته بيشتر، داستانهاي بني اسرائيل، و نيز بطوري كه گفته‌اند از همه انبياء گذشته بيشتر، نام حضرت موسي ع آمده، چون مي‌بينيم نام آن جناب در صد و سي و شش جاي قرآن ذكر شده، درست دو برابر نام ابراهيم ع، كه آن جناب هم از هر پيغمبر ديگري نامش بيشتر آمده، يعني باز بطوري كه گفته‌اند، نامش در شصت و نه مورد ذكر شده.
علتي كه براي اين معنا بنظر مي‌رسد، اينست كه اسلام ديني است حنيف، كه اساسش توحيد است، و توحيد را ابراهيم ع تاسيس كرد، و آن گاه خداي سبحان آن را براي پيامبر گراميش محمد ص باتمام رسانيد، و فرمود: (مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْراهِيمَ هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمِينَ مِنْ قَبْلُ، دين توحيد، دين پدرتان ابراهيم است، او شما را از پيش مسلمان ناميد) «1» و بني اسرائيل در پذيرفتن توحيد لجوج‌ترين امتها بودند، و از هر امتي ديگر بيشتر با آن دشمني كردند، و دورتر از
__________________________________________________
1- سوره حج آيه 78
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 316
هر امت ديگري از انقياد در برابر حق بودند، هم چنان كه كفار عرب هم كه پيامبر اسلام گرفتار آنان شد، دست كمي از بني اسرائيل نداشتند، و لجاجت و خصومت با حق را بجايي رساندند كه آيه: (إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ، كساني كه كفر ورزيدند، چه انذارشان بكني، و چه نكني ايمان نمي‌آورند) «1» در حقشان نازل شد و هيچ قساوت و جفا، و هيچ رذيله ديگر از رذائل، كه قرآن براي بني اسرائيل ذكر مي‌كند، نيست، مگر آنكه در كفار عرب نيز وجود داشت، و بهر حال اگر در قصه‌هاي بني اسرائيل كه در قرآن آمده دقت كني، و در آنها باريك شوي، و باسرار خلقيات آنان پي ببري، خواهي ديد كه مردمي فرو رفته در ماديات بودند، و جز لذائذ مادي، و صوري، چيزي ديگري سرشان نميشده، امتي بوده‌اند كه جز در برابر لذات و كمالات مادي تسليم نميشدند، و بهيچ حقيقت از حقائق ما وراء حس ايمان نمي‌آوردند، هم چنان كه امروز هم همينطورند.
و همين خوي، باعث شده كه عقل و اراده‌شان در تحت فرمان و انقياد حس و ماده قرار گيرد، و جز آنچه را كه حس و ماده تجويز كند، جائز ندانند، و بغير آن را اراده نكنند، و باز همين انقياد در برابر حس، باعث شده كه هيچ سخني را نپذيرند، مگر آنكه حس آن را تصديق كند، و اگر دست حس بتصديق و تكذيب آن نرسيد، آن را نپذيرند، هر چند كه حق باشد.
و باز اين تسليم شدنشان در برابر محسوسات، باعث شده كه هر چه را ماده‌پرستي صحيح بداند، و بزرگان يعني آنها كه ماديات بيشتر دارند، آن را نيكو بشمارند، قبول كنند، هر چند كه حق نباشد، نتيجه اين پستي و كوتاه فكريشان هم اين شد: كه در گفتار و كردار خود دچار تناقض شوند، مثلا مي‌بينيم كه از يك سو در غير محسوسات دنباله روي ديگران را تقليد كوركورانه خوانده، مذمت مي‌كنند، هر چند كه عمل عمل صحيح و سزاواري باشد، و از سوي ديگر همين دنباله‌روي را اگر در امور محسوس و مادي و سازگار با هوسرانيهايشان باشد، مي‌ستايند، هر چند كه عمل عملي زشت و خلاف باشد.
يكي از عواملي كه اين روحيه را در يهود تقويت كرد، زندگي طولاني آنان در مصر، و در زير سلطه مصريان است، كه در اين مدت طولاني ايشان را ذليل و خوار كردند، و برده خود گرفته، شكنجه دادند و بدترين عذابها را چشاندند، فرزندانشان را مي‌كشتند، و زنانشان را زنده نگه ميداشتند، كه همين خود عذابي دردناك بود، كه خدا بدان مبتلاشان كرده بود.
و همين وضع باعث شد، جنس يهود سرسخت بار بيايند، و در برابر دستورات انبيايشان انقياد نداشته، گوش بفرامين علماي رباني خود ندهند، با اينكه آن دستورات و اين فرامين، همه بسود معاش و معادشان بود، (براي اينكه كاملا بگفته ما واقف شويد، مواقف آنان با موسي
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 6
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 317
ع، و ساير انبياء را از نظر بگذرانيد)، و نيز آن روحيه باعث شد كه در برابر مغرضان و گردن‌كشان خود رام و منقاد باشند، و هر دستوري را از آنها اطاعت كنند.
امروز هم حق و حقيقت در برابر تمدن مادي كه ارمغان غربي‌ها است بهمين بلا مبتلا شده، چون اساس تمدن نامبرده بر حس و ماده است، و از ادله‌اي كه دور از حس‌اند، هيچ دليلي را قبول نمي‌كند، و در هر چيزي كه منافع و لذائذ حسي و مادي را تامين كند، از هيچ دليلي سراغ نمي‌گيرد، و همين باعث شده كه احكام غريزي انسان بكلي باطل شود، و معارف عاليه و اخلاق فاضله از ميان ما رخت بربندد، و انسانيت در خطر انهدام، و جامعه بشر در خطر شديدترين فساد قرار گيرد، كه بزودي همه انسانها باين خطر واقف خواهند شد، و شرنگ تلخ اين تمدن را خواهند چشيد.
در حالي كه بحث عميق در اخلاقيات خلاف اين را نتيجه ميدهد، آري هر سخني و دليلي قابل پذيرش نيست، و هر تقليدي هم مذموم نيست، توضيح اينكه نوع بشر بدان جهت كه بشر است با افعال ارادي خود كه متوقف بر فكر و اراده او است، بسوي كمال زندگيش سير مي‌كند، افعالي كه تحققش بدون فكر محال است.
پس فكر يگانه اساس و پايه‌ايست كه كمال وجودي، و ضروري انسان بر آن پايه بنا ميشود، پس انسان چاره‌اي جز اين ندارد، كه در باره هر چيزي كه ارتباطي با كمال وجودي او دارد، چه ارتباط بدون واسطه، و چه با واسطه، تصديق‌هايي عملي و يا نظري داشته باشد، و اين تصديقات همان مصالح كليه‌ايست كه ما افعال فردي و اجتماعي خود را با آنها تعليل مي‌كنيم، و يا قبل از اينكه افعال را انجام دهيم، نخست افعال را با آن مصالح در ذهن مي‌سنجيم، و آن گاه با خارجيت دادن بان افعال، آن مصالح را بدست مي‌آوريم، (دقت فرمائيد).
از سوي ديگر در نهاد انسان اين غريزه نهفته شده: كه همواره بهر حادثه بر ميخورد، از علل آن جستجو كند، و نيز هر پديده‌اي كه در ذهنش هجوم مي‌آورد علتش را بفهمد، و تا نفهمد آن پديده ذهني را در خارج تحقق ندهد، پس هر پديده ذهني را وقتي تصميم مي‌گيرد در خارج ايجاد كند، كه علتش هم در ذهنش وجود داشته باشد و نيز در باره هيچ مطلب علمي، و تصديق نظري، داوري ننموده، و آن را نمي‌پذيرد، مگر وقتي كه علت آن را فهميده باشد، و باتكاء آن علت مطلب نامبرده را بپذيرد.
اين وضعي است كه انسان دارد، و هرگز از آن تخطي نمي‌كند، و اگر هم بمواردي برخوريم كه بر حسب ظاهر بر خلاف اين كليت باشد، باز با دقت نظر و باريك بيني شبهه ما از بين مي‌رود، و پي مي‌بريم كه در آن مورد هم جستجوي از علت وجود داشته، چون اعتماد و طمانينه بعلت امري است فطري و چيزي كه فطري شد، ديگر اختلاف و تخلف نمي‌پذيرد.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 318
و همين داعي فطري، انسان را بتلاشهايي فكري و عملي وادار كرد، كه ما فوق طاقتش بود، چون احتياجات طبيعي او يكي دو تا نبود، و يك انسان به تنهايي نمي‌توانست همه حوائج خود را بر آورد، در همه آنها عمل فكري انجام داده، و بدنبالش عمل بدني هم انجام دهد، و در نتيجه همه حوائج خود را تامين كند، چون نيروي طبيعي شخص او وافي به اين كار نبود، لذا فطرتش راه چاره‌اي پيش پايش گذاشت و آن اين بود كه متوسل بزندگي اجتماعي شود، و براي خود تمدني بوجود آورد، و حوائج زندگي را در ميان افراد اجتماع تقسيم كند، و براي هر يك از ابواب حاجات، طائفه‌اي را موكل سازد، عينا مانند يك بدن زنده، كه هر عضو از اعضاء آن، يك قسمت از حوائج بدن را بر مي‌آورد، و حاصل كار هر يك عايد همه ميشود.
از سوي ديگر، حوائج بشر حد معيني ندارد، تا وقتي بدان رسيد، تمام شود، بلكه روز بروز بر كميت و كيفيت آنها افزوده مي‌گردد، و در نتيجه فنون، و صنعت‌ها، و علوم، روز بروز انشعاب نوي بخود مي‌گيرد، ناگزير براي هر شعبه از شعب علوم، و صنايع، به متخصصين احتياج پيدا مي‌كند، و در صدد تربيت افراد متخصص بر مي‌آيد، آري اين علومي كه فعلا از حد شمار در آمده، بسياري از آنها در سابق يك علم شمرده ميشد، و همچنين صنايع گونه‌گون امروز، كه هر چند تاي از آن، در سابق جزء يك صنعت بود، و يك نفر متخصص در همه آنها بود، ولي امروز همان يك علم، و يك صنعت ديروز، تجزيه شده، هر باب، و فصل، از آن علم و صنعت، علمي و صنعتي جداگانه شده، مانند علم طب، كه در قديم يك علم بود، و جزء يكي از فروع طبيعيات بشمار مي‌رفت، ولي امروز بچند علم جداگانه تقسيم شده، كه يك فرد انسان (هر قدر هم نابغه باشد)، در بيشتر از يكي از آن علوم تخصص پيدا نمي‌كند.
و چون چنين بود، باز با الهام فطرتش ملهم شد به اينكه در آنچه كه خودش تخصص دارد، بعلم و آگهي خود عمل كند، و در آنچه كه ديگران در آن تخصص دارند، از آنان پيروي نموده، به تخصص و مهارت آنان اعتماد كند.

[در زندگي اجتماعي، انسان ناچار از تقليد است] ..... ص : 318

اينجاست كه مي‌گوييم: بناي عقلاي عالم بر اين است كه هر كس باهل خبره در هر فن مراجعه نمايد، و حقيقت و واقع اين مراجعه، همان تقليد اصطلاحي است كه معنايش اعتماد كردن بدليل اجمالي هر مسئله‌ايست، كه دسترسي بدليل تفصيلي آن از حد و حيطه طاقت او بيرون است.
هم چنان كه بحكم فطرتش خود را محكوم ميداند، به اينكه در آنچه كه در وسع و طاقت خودش است به تقليد از ديگران اكتفاء ننموده، خودش شخصا به بحث و جستجو پرداخته، دليل تفصيلي آن را بدست آورد.
و ملاك در هر دو باب اين است كه آدمي پيروي از غير علم نكند، اگر قدرت بر اجتهاد
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 319
دارد، بحكم فطرتش بايد باجتهاد، و تحصيل دليل تفصيلي، و علت هر مسئله كه مورد ابتلاي او است بپردازد، و اگر قدرت بر آن ندارد، از كسي كه علم بان مسئله را دارد تقليد كند، و از آنجايي كه محال است فردي از نوع انساني يافت شود، كه در تمامي شئون زندگي تخصص داشته باشد، و آن اصولي را كه زندگيش متكي بدانها است مستقلا اجتهاد و بررسي كند، قهرا محال خواهد بود كه انساني يافت شود كه از تقليد و پيروي غير، خالي باشد، و هر كس خلاف اين معنا را ادعا كند، و يا در باره خود پنداري غير اين داشته باشد، يعني ميپندارد كه در هيچ مسئله از مسائل زندگي تقليد نمي‌كند، در حقيقت سند سفاهت خود را دست داده.
بله تقليد در آن مسائلي كه خود انسان ميتواند بدليل و علتش پي ببرد، تقليد كوركورانه و غلط است، هم چنان كه اجتهاد در مسئله‌اي كه اهليت ورود بدان مسئله را ندارد، يكي از رذائل اخلاقي است، كه باعث هلاكت اجتماع مي‌گردد، و مدينه فاضله بشري را از هم مي‌پاشد، پس افراد اجتماع، نمي‌توانند در همه مسائل مجتهد باشند، و در هيچ مسئله‌اي تقليد نكنند، و نه ميتوانند در تمامي مسائل زندگي مقلد باشند، و سراسر زندگيشان پيروي محض باشد، چون جز از خداي سبحان، از هيچ كس ديگر نبايد اينطور پيروي كرد، يعني پيرو محض بود، بلكه در برابر خداي سبحان بايد پيرو محض بود، چون او يگانه سببي است كه ساير اسباب همه باو منتهي ميشود.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 320

[سوره البقرة (2): آيات 75 تا 82] ..... ص : 320

اشاره

أَ فَتَطْمَعُونَ أَنْ يُؤْمِنُوا لَكُمْ وَ قَدْ كانَ فَرِيقٌ مِنْهُمْ يَسْمَعُونَ كَلامَ اللَّهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوهُ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ (75) وَ إِذا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قالُوا آمَنَّا وَ إِذا خَلا بَعْضُهُمْ إِلي بَعْضٍ قالُوا أَ تُحَدِّثُونَهُمْ بِما فَتَحَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ لِيُحَاجُّوكُمْ بِهِ عِنْدَ رَبِّكُمْ أَ فَلا تَعْقِلُونَ (76) أَ وَ لا يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ (77) وَ مِنْهُمْ أُمِّيُّونَ لا يَعْلَمُونَ الْكِتابَ إِلاَّ أَمانِيَّ وَ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَظُنُّونَ (78) فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هذا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ لِيَشْتَرُوا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً فَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا كَتَبَتْ أَيْدِيهِمْ وَ وَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا يَكْسِبُونَ (79)
وَ قالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلاَّ أَيَّاماً مَعْدُودَةً قُلْ أَتَّخَذْتُمْ عِنْدَ اللَّهِ عَهْداً فَلَنْ يُخْلِفَ اللَّهُ عَهْدَهُ أَمْ تَقُولُونَ عَلَي اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (80) بَلي مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً وَ أَحاطَتْ بِهِ خَطِيئَتُهُ فَأُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ (81) وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيها خالِدُونَ (82)
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 321

ترجمه آيات ..... ص : 321

آيا طمع داريد كه اينان بشما ايمان آورند با اينكه طائفه‌اي از ايشان كلام خدا را مي‌شنيدند و سپس با علم بدان و با اينكه آن را مي‌شناختند تحريفش مي‌كردند (75).
و چون مؤمنان را مي‌بينند گويند: ما ايمان آورده‌ايم و چون با يكديگر خلوت مي‌كنند ميگويند: چرا ايشان را باسراري كه مايه پيروزي آنان عليه شما است آگاه مي‌كنيد تا روز قيامت نزد پروردگارتان عليه شما احتجاج كنند چرا تعقل نمي‌كنيد (76).
آيا اينان نمي‌دانند كه خدا بآنچه كه پنهان ميدارند مانند آنچه آشكار مي‌كنند آگاه است؟! (77).
و پاره‌اي از ايشان بيسوادهايي هستند كه علمي بكتاب ندارند و از يهودي‌گري نامي بجز مظنه و پندار دليلي ندارند (78).
پس واي بحال كساني كه كتاب را با دست خود مي‌نويسند و آن گاه مي‌گويند اين كتاب از ناحيه خداست تا باين وسيله بهايي اندك بچنگ آورند پس واي بر ايشان از آنچه كه دستهاشان نوشت و واي بر آنان از آنچه بكف آوردند (79).
و گفتند آتش جز چند روزي بما نمي‌رسد، بگو مگر از خدا عهدي در اين باره گرفته‌ايد كه چون خدا خلف عهد نمي‌كند چنين قاطع سخن مي‌گوييد؟ و يا آنكه عليه خدا چيزي مي‌گوييد كه علمي بدان نداريد؟ (80).
بله كسي كه گناه مي‌كند تا آنجا كه آثار گناه بر دلش احاطه يابد اين چنين افراد اهل آتشند و بيرون شدن از آن برايشان نيست (81).
و كساني كه ايمان آورده و عمل صالح مي‌كنند اهل بهشتند و ايشان نيز در بهشت جاودانند (82)

بيان ..... ص : 321

اشاره

سياق اين آيات، مخصوصا ذيل آنها، اين معنا را دست ميدهد: كه يهوديان عصر بعثت، در نظر كفار، و مخصوصا كفار مدينه، كه همسايگان يهود بودند، از پشتيبانان پيامبر اسلام شمرده ميشدند، چون يهوديان، علم دين و كتاب داشتند، و لذا اميد به ايمان آوردن آنان بيشتر از اقوام ديگر بود، و همه، توقع اين را داشتند كه فوج فوج بدين اسلام در آيند، و دين اسلام را تاييد و تقويت نموده، نور آن را منتشر، و دعوتش را گسترده سازند.
و لكن بعد از آنكه رسول خدا (ص) بمدينه مهاجرت كرد، يهود از خود رفتاري را نشان داد، كه آن اميد را مبدل به ياس كرد، و بهمين جهت خداي سبحان در اين آيات مي‌فرمايد: (أَ فَتَطْمَعُونَ أَنْ يُؤْمِنُوا لَكُمْ؟ وَ قَدْ كانَ فَرِيقٌ مِنْهُمْ يَسْمَعُونَ كَلامَ اللَّهِ،) الخ، يعني آيا انتظار داريد كه يهود بدين شما ايمان بياورد، در حالي كه يك عده از آنان بعد از شنيدن آيات خدا، و فهميدنش، آن را تحريف كردند، و خلاصه كتمان حقايق، و تحريف كلام خدا رسم ديرينه اين طائفه است، پس اگر نكول آنان را از گفته‌هاي خودشان مي‌بينند، و مي‌بينيد كه امروز سخنان ديروز خود را حاشا مي‌كنند، خيلي تعجب نكنيد.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 322
(أَ فَتَطْمَعُونَ أَنْ يُؤْمِنُوا لَكُمْ) در اين آيه التفاتي از خطاب به بني اسرائيل، خطاب به رسول خدا (ص) و مسلمانان بكار رفته، و با اينكه قبلا همه جا خطاب به يهود بود، در اين آيه يهود غايب فرض شده، و گويا وجهش اين باشد كه بعد از آنكه داستان بقره را ذكر كرد، و در خود آن داستان ناگهان روي سخن از يهود برگردانيد، و يهود را غايب فرض كرد، براي اينكه داستان را از تورات خود دزديده بودند، لذا در اين آيه خواست تا همان سياق غيبت را ادامه داده، بيان را با سياق غيبت تمام كند، و در سياق غيبت به تحريف توراتشان اشاره نمايد، لذا ديگر روي سخن بايشان نكرد، و بلكه ايشان را غايب گرفت.
(وَ إِذا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قالُوا آمَنَّا وَ إِذا خَلا) الخ، در اين آيه شريفه دو جمله شرطيه مدخول (اذا) واقع شده، ولي تقابلي ميان آن دو نشده، يعني نفرموده: (چون مؤمنين را مي‌بينند، ميگويند:
ايمان آورديم، و چون با يكدگر خلوت مي‌كنند، ميگويند: ايمان نياورديم) بلكه فرموده: (چون مؤمنين را مي‌بينند، ميگويند: ايمان آورديم و چون با يكدگر خلوت مي‌كنند، مي‌گويند: چرا از بشارتهاي تورات براي مسلمانان نقل مي‌كنيد؟ و باصطلاح سوژه بدست مسلمانان ميدهيد؟) و بدين جهت اينطور فرمود، تا دو مورد از جرائم و جهالت آنان را بيان كرده باشد.
بخلاف آيه: (وَ إِذا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا، قالُوا: آمَنَّا وَ إِذا خَلَوْا إِلي شَياطِينِهِمْ، قالُوا: إِنَّا مَعَكُمْ، إِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ)، «1» كه ميان دو جمله شرطيه مقابله شده است.
و دو جريمه و جهالت يهوديان، كه در آيه مورد بحث بدان اشاره شده، يكي نفاق ايشان است، كه در ظاهر اظهار ايمان مي‌كنند، تا خود را از اذيت و طعن و قتل حفظ كنند، و دوم اين است كه خواستند حقيقت و منويات دروني خود را از خدا بپوشانند، و خيال كردند اگر پرده‌پوشي كنند، ميتوانند امر را بر خدا مشتبه سازند، با اينكه خدا باشكار و نهان ايشان آگاه است، هم چنان كه در اين آيه از سخنان محرمانه ايشان خبر داد.
بطوري كه از لحن كلام برمي‌آيد، جريان از اين قرار بوده: كه عوام ايشان از ساده‌لوحي، وقتي بمسلمانان مي‌رسيده‌اند، اظهار مسرت مي‌كردند، و پاره‌اي از بشارتهاي تورات را بايشان مي‌گفتند، و يا اطلاعاتي در اختيار مي‌گذاشتند، كه مسلمانان از آنها براي تصديق نبوت پيامبرشان، استفاده مي‌كردند، و رؤسايشان از اينكار نهي مي‌كردند، و مي‌گفتند: اين خود فتحي است كه خدا براي مسلمانان قرار داده، و ما نبايد آن را براي ايشان فاش سازيم، چون با همين بشارتها كه در كتب ما است، نزد پروردگار خود عليه ما احتجاج خواهند كرد.
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 14
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 323
كانه خواسته‌اند بگويند: اگر ما اين بشارتها را در اختيار مسلمانان قرار ندهيم، (العياذ باللَّه)، خود خدا اطلاع ندارد، كه موسي (ع) ما را به پيروي پيامبر اسلام سفارش كرده، و چون اطلاع ندارد، ما را با آن مؤاخذه نمي‌كند، و معلوم است كه لازمه اين حرف اين است كه خداي تعالي تنها آنچه آشكار است بداند، و از نهانيها خبر نداشته باشد، و بباطن امور علمي نداشته باشد، و اين نهايت درجه جهل است.
لذا خداي سبحان با جمله: أَ وَ لا يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ؟) الخ اين پندار غلطشان را رد مي‌كند، چون اين نوع علم- يعني علم بظواهر امور به تنهايي، و جهل بباطن آن،- علمي است كه بالآخره منتهي بحس ميشود، و حس احتياج به بدن مادي دارد، بدين كه مجهز بالات و ابزار احساس، از چشم، و گوش، و امثال آن باشد، و باز بدين كه مقيد بقيود زمان و مكان، و خود مولود علل ديگري مانند خود مادي باشد، و چيزي كه چنين است مصنوع است نه صانع عالم.
و اين جريان يكي از شواهد بيان قبلي ما است، كه گفتيم بني اسرائيل بخاطر اينكه براي ماده اصالت قائل بودند، در باره خدا هم باحكام ماده حكم مي‌كردند، و او را موجودي فعال در ماده مي‌پنداشتند، چيزي كه هست موجودي كه قاهر بر عالم ماده است، اما عينا مانند يك علت مادي، و قاهر بر معلول مادي.

[ريشه مادي عقائد يهود] ..... ص : 323

البته اين طرز فكر، اختصاص به يهود نداشت، بلكه هر اهل ملت ديگر هم كه اصالت را براي ماده قائل بودند، و قائل هستند، آنها نيز در باره خداي سبحان حكمي نمي‌كنند، مگر همان احكامي كه براي ماديات، و بر طبق اوصاف ماديات مي‌كنند، اگر براي خدا حيات، و علم، و قدرت، و اختيار، و اراده، و قضاء، و حكم، و تدبير، امر و ابرام قضاء، و احكامي ديگر، قائلند، آن حيات و علم و قدرت و اوصافي را قائلند كه براي يك موجود مادي قائلند، و اين دردي است بي درمان، كه نه آيات خدا درمانش مي‌كند، و نه انذار انبياء، (وَ ما تُغْنِي الْآياتُ وَ النُّذُرُ عَنْ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ). «1»
حتي اين طبقه از دين‌داران، كار را بجايي رساندند، و در باره خدا احكامي جاري ساختند، كه حتي كساني هم كه دين آنان را ندارند، و هيچ بهره‌اي از دين حق و معارف حقه آن ندارند، طرز تفكر آنان را مسخره كردند، از آن جمله گفتند: مسلمانان از پيامبر خود روايت مي‌كنند كه خدا آدم را بشكل و قيافه خودش آفريده، و خودشان هم كه امت آن پيامبرند، خدا را بشكل آدم مي‌آفرينند.
پس امر اين مادي‌گرايان، دائر است بين اينكه همه احكام ماده را براي پروردگار خود اثبات كنند، هم چنان كه مشبهه از مسلمانان، و همچنين ديگران كه بعنوان مشبهه شناخته نشده‌اند،
__________________________________________________
1- سوره يونس آيه 101
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 324
اينكار را كرده و مي‌كنند، و بين اينكه اصلا از اوصاف جمال خداوندي، هيچ چيز را نفهمند، و اوصاف جمال او را باوصاف سلبي ارجاع داده، بگويند: الفاظي كه اوصاف خدا را بيان مي‌كند، در حق او باشتراك لفظي استعمال ميشود، و اينكه مي‌گوييم: خدا موجودي است، ثابت، عالم، قادر، حي، وجود و ثبوت و علم و قدرت و حيات او معنايي دارد، كه ما نمي‌فهميم، و نمي‌توانيم بفهميم، ناگزير بايد معاني اين كلمات را به اموري سلبي ارجاع دهيم، يعني بگوئيم: خدا معدوم، و زايل، و جاهل، و عاجز، و مرده، نيست، اينجا است كه صاحبان بصيرت بايد عبرت گيرند، كه انس بماديات كار آدمي را بكجا مي‌كشاند؟ چون اين طرز فكر از اينجا سر در مي‌آورد كه بخدايي ايمان بياورند، كه اصلا او را درك نكنند، و خدايي را بپرستند كه او را نشناسند، و نفهمند، و ادعايي كنند كه نه خودشان آن را تعقل كرده باشند، و نه احدي از مردم.
با اينكه دعوت ديني با معارف حقه خود، بطلان اين اباطيل را روشن كرده، از يك سو به عوام مردم اعلام داشته: در ميان دو اعتقاد باطل تشبيه و تنزيه سخن حق و لب حقيقت را رعايت كنند، يعني در باره خداي سبحان اينطور بگويند: كه او چيزي است، نه چون چيزهاي ديگر، و او علمي دارد، نه چون علوم ما، و قدرتي دارد، نه چون قدرت ما، و حياتي دارد، نه چون حيات ما، اراده مي‌كند، اما نه چون ما، و سخن ميگويد: ولي نه چون ما با باز كردن دهان.
و از سوي ديگر بخواص اعلام داشته: تا در آياتش تدبر و در دينش تفقه كنند، و فرموده:
(هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ، وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ؟ إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ، آيا آنان كه ميدانند، برابرند با كساني كه نميدانند؟ نه، تنها كساني متذكر ميشوند كه صاحبان عقلند). «1»
و از سوي ديگر در تكاليف، طائفه عوام، و طائفه خواص، را يكسان نگرفته، و بيك جور تكاليف را متوجه ايشان نكرده، و اين است وضع تعليم آن ديني كه بايشان و در حق ايشان نازل شده، مگر آنكه اصلا كاري با دين نداشته باشند، و گر نه اگر بخواهند دين خداي را محفوظ نگه بدارند، راه براي همه هموار است.
(وَ مِنْهُمْ أُمِّيُّونَ لا يَعْلَمُونَ الْكِتابَ، إِلَّا أَمانِيَّ) كلمه (امي) بمعناي كسي است كه قادر بر خواندن و نوشتن نباشد، كه اگر بخواهيم با زبان روز ترجمه‌اش كنيم، بچه‌نه‌نه ميشود، و از اين جهت چنين كساني را (امي- بچه‌نه‌نه)، خوانده‌اند، كه مهر و عاطفه مادري باعث شده كه او را از فرستادن بمدرسه باز بدارد، و در نتيجه از تعليم و تربيت استاد محروم بماند، و تنها مربي او همان مادرش باشد.
__________________________________________________
1- سوره زمر آيه 9
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 325
و كلمه (أماني) جمع امنيه است، كه بمعناي اكاذيب است، و حاصل معناي آيه اين است: كه ملت يهود، يا افراد باسوادي هستند، كه خواندن و نوشتن را ميدانند، ولي در عوض بكتب آسماني خيانت مي‌كنند، و آن را تحريف مينمايند، و يا مردمي بي سواد و امي هستند، كه از كتب آسماني هيچ چيز نميدانند، و مشتي اكاذيب و خرافات را بعنوان كتاب آسماني پذيرفته‌اند.
(فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ) كلمه ويل، بمعناي هلاكت و عذاب شديد، و نيز بمعناي اندوه، و خواري و پستي است، و نيز هر چيزي را كه آدمي سخت از آن حذر مي‌كند، ويل ميگويند، و كلمه (اشتراء) بمعناي خريدن است.
(فَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا كَتَبَتْ أَيْدِيهِمْ، وَ وَيْلٌ لَهُمْ) ضميرهاي جمع در اين آيه، يا به بني اسرائيل بر مي‌گردد، و يا تنها بكساني كه تورات را تحريف كردند، براي هر دو وجهي است، ولي بنا بر وجه اول، ويل متوجه عوام بي‌سوادشان نيز ميشود.
(بَلي مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً، وَ أَحاطَتْ بِهِ خَطِيئَتُهُ) الخ، كلمه خطيئة بمعناي آن حالتي است كه بعد از ارتكاب كار زشت بدل انسان دست ميدهد، و بهمين جهت بود كه بعد از ذكر كسب سيئه، احاطه خطيئه را ذكر كرد، و احاطه خطيئه (كه خدا همه بندگانش را از اين خطر حفظ فرمايد،) باعث ميشود كه انسان محاط بدان، دستش از هر راه نجاتي بريده شود، كانه آن چنان خطيئه او را محاصره كرده، كه هيچ راه و روزنه‌اي براي اينكه هدايت بوي روي آورد، باقي نگذاشته، در نتيجه چنين كسي جاودانه در آتش خواهد بود، و اگر در قلب او مختصري ايمان وجود داشت و يا از اخلاق و ملكات فاضله كه منافي با حق نيستند، از قبيل انصاف، و خضوع، در برابر حق، و نظير اين دو پرتوي مي‌بود، قطعا امكان اين وجود داشت، كه هدايت و سعادت در دلش رخنه يابد، پس احاطه خطيئه در كسي فرض نميشود، مگر با شرك بخدا، كه قرآن در باره‌اش فرموده: (إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ، وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ، خدا اين جرم را كه بوي شرك بورزند، نمي‌آمرزد، و پائين‌تر از آن را از هر كس بخواهد مي‌آمرزد)، «1» و نيز از جهتي ديگر، مگر با كفر و تكذيب آيات خدا كه قرآن در باره‌اش مي‌فرمايد: (وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ، و كساني كه كفر بورزند، و آيات ما را تكذيب كنند، اصحاب آتشند، كه در آن جاودانه خواهند بود)، «2» پس در حقيقت كسب سيئه، و احاطه خطيئه بمنزله كلمه جامعي است براي هر فكر و عملي كه خلود در آتش بياورد.
اين را هم بايد بگوئيم: كه اين دو آيه از نظر معنا قريب به آيه:
__________________________________________________
1- سوره نساء آيه 48
2- سوره بقره آيه 39
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 326
(إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا، وَ الَّذِينَ هادُوا وَ الصَّابِئِينَ،) الخ است، كه تفسيرش گذشت، تنها فرق ميان آن، و آيه بقره اين است كه آيه مورد بحث، در مقام بيان اين معنا است كه ملاك در سعادت تنها و تنها حقيقت ايمان است، و عمل صالح، نه صرف دعوي، و دو آيه سوره بقره در مقام بيان اين جهت است كه ملاك در سعادت حقيقت ايمان و عمل صالح است، نه نامگذاري فقط.

بحث روايتي [(شامل دو روايت در باره جمعي از يهود و مراد از سيئه)] ..... ص : 326

در مجمع البيان «1» در ذيل آيه: (وَ إِذا لَقُوا الَّذِينَ) الخ، از امام باقر ع روايت آورده، كه فرمود: قومي از يهود بودند كه با مسلمانان عناد و دشمني نداشتند، و بلكه با آنان توطئه و قرارداد داشتند، كه آنچه در تورات از صفات محمد (ص) وارد شده، براي آنان بياورند، ولي بزرگان يهود ايشان را از اينكار باز داشتند، و گفتند: زنهار كه صفات محمد (ص) را كه در تورات است، براي مسلمانان نگوئيد. كه فرداي قيامت در برابر پروردگارشان عليه شما احتجاج خواهند كرد، در اين جريان بود كه اين آيه نازل شد.
و در كافي «2» از يكي از دو امام باقر و صادق ع روايت آورده: كه در ذيل آيه: (بَلي مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً) الخ، فرمود: يعني وقتي كه ولايت امير المؤمنين را انكار كنند، در آن صورت اصحاب آتش و جاودان در آن خواهند بود.
مؤلف: قريب باين معنا را مرحوم شيخ در اماليش «3» از رسول خدا (ص) روايت كرده، و هر دو روايت از باب تطبيق كلي بر فرد و مصداق بارز آنست، چون خداي سبحان ولايت را حسنه دانسته، و فرموده: (قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً، نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً، بگو من از شما در برابر رسالتم مزدي نمي‌طلبم، مگر مودت نسبت به قربايم را، و هر كس حسنه‌اي بياورد، ما حسني در آن مي‌افزائيم). «4»
ممكن است هم آن را از باب تفسير دانست، به بياني كه در سوره مائده خواهد آمد، كه اقرار بولايت، عمل بمقتضاي توحيد است، و اگر تنها آن را به علي (ع) نسبت داده، بدين جهت است كه آن جناب در ميان امت اولين فردي است كه باب ولايت را بگشود، در اينجا خواننده عزيز را بانتظار رسيدن تفسير سوره مائده گذاشته مي‌گذريم.
__________________________________________________
1- مجمع البيان ج 1 ص 142
2- اصول كافي ج 1 ص 429 ح 82
3- امالي طوسي ج 1 ص 374
4- سوره شوري آيه 23 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 327

[سوره البقرة (2): آيات 83 تا 88] ..... ص : 327

اشاره

وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَ بَنِي إِسْرائِيلَ لا تَعْبُدُونَ إِلاَّ اللَّهَ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً وَ ذِي الْقُرْبي وَ الْيَتامي وَ الْمَساكِينِ وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ ثُمَّ تَوَلَّيْتُمْ إِلاَّ قَلِيلاً مِنْكُمْ وَ أَنْتُمْ مُعْرِضُونَ (83) وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَكُمْ لا تَسْفِكُونَ دِماءَكُمْ وَ لا تُخْرِجُونَ أَنْفُسَكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ (84) ثُمَّ أَنْتُمْ هؤُلاءِ تَقْتُلُونَ أَنْفُسَكُمْ وَ تُخْرِجُونَ فَرِيقاً مِنْكُمْ مِنْ دِيارِهِمْ تَظاهَرُونَ عَلَيْهِمْ بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ إِنْ يَأْتُوكُمْ أُساري تُفادُوهُمْ وَ هُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيْكُمْ إِخْراجُهُمْ أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتابِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَما جَزاءُ مَنْ يَفْعَلُ ذلِكَ مِنْكُمْ إِلاَّ خِزْيٌ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يُرَدُّونَ إِلي أَشَدِّ الْعَذابِ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ (85) أُولئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الْحَياةَ الدُّنْيا بِالْآخِرَةِ فَلا يُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ (86) وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ وَ قَفَّيْنا مِنْ بَعْدِهِ بِالرُّسُلِ وَ آتَيْنا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّناتِ وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ أَ فَكُلَّما جاءَكُمْ رَسُولٌ بِما لا تَهْوي أَنْفُسُكُمُ اسْتَكْبَرْتُمْ فَفَرِيقاً كَذَّبْتُمْ وَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ (87)
وَ قالُوا قُلُوبُنا غُلْفٌ بَلْ لَعَنَهُمُ اللَّهُ بِكُفْرِهِمْ فَقَلِيلاً ما يُؤْمِنُونَ (88)
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 328

ترجمه آيات ..... ص : 328

و ياد آوريد هنگامي را كه از بني اسرائيل عهد گرفتيم كه جز خداي را نپرستيد و نيكي كنيد در باره پدر و مادر و خويشان و يتيمان و فقيران و بزبان خوش با مردم تكلم كنيد و نماز بپاي داريد و زكاة مال خود بدهيد پس شما عهد را شكستيد و روي گردانيديد جز چند نفري و شمائيد كه از حكم و عهد خدا برگشتيد (83).
و چون از شما اين پيمانتان بگرفتيم كه خون يكدگر مريزيد و يكدگر را از ديار بيرون مكنيد و آن گاه شما اقرار هم كرديد و شهادت داديد (84).
ولي همين شما خودتان يكديگر را مي‌كشيد و طائفه‌اي از خود را از ديارشان بيرون مي‌كنيد و عليه ايشان پشت به پشت هم ميدهيد و در باره آنان گناه و تجاوز مرتكب ميشويد و اگر به اسيري نزد شما شوند فديه مي‌گيريد با اينكه فديه گرفتن بر شما حرام بود هم چنان كه بيرون كردن حرام بود پس چرا به بعضي از كتاب ايمان مي‌آوريد و به بعضي ديگر كفر مي‌ورزيد و پاداش كسي كه چنين كند بجز خواري در زندگي دنيا و اينكه روز قيامت بطرف بدترين عذاب برگردد چيست؟ و خدا از آنچه مي‌كنيد غافل نيست (85).
اينان همانهايند كه زندگي دنيا را با بهاي آخرت خريدند و بهمين جهت عذاب از ايشان تخفيف نمي‌پذيرد و نيز ياري نميشوند (86).
ما به موسي كتاب داديم و در پي او پيامبراني فرستاديم و به عيسي بن مريم معجزاتي داديم و او را با روح القدس تاييد كرديم آيا اين درست است كه هر وقت رسولي بسوي شما آمد و كتابي آورد كه باب ميل شما نبود استكبار بورزيد طائفه‌اي از فرستادگان را تكذيب نموده و طائفه‌اي را بقتل برسانيد (87).
و گفتند: دلهاي ما در غلاف است بلكه خدا بخاطر كفرشان لعنتشان كرده و در نتيجه كمتر ايمان مي‌آورند (88)

بيان ..... ص : 328

(وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَ بَنِي إِسْرائِيلَ)
الخ، اين آيه شريفه با نظم بديعي كه دارد، در آغاز با سياق غيبت آغاز شده، و در آخر با سياق خطاب ختم ميشود، در اول بني اسرائيل را غايب بحساب آورده، مي‌فرمايد: (و چون از بني اسرائيل ميثاق گرفتيم)، و در آخر حاضر بحساب آورده، روي سخن بايشان كرده، مي‌فرمايد: (ثُمَّ تَوَلَّيْتُمْ، پس از آن همگي اعراض كرديد، مگر اندكي از شما) الخ. از سوي ديگر، در آغاز ميثاق را كه بمعناي پيمان گرفتن است، و جز با كلام صورت نمي‌گيرد، ياد مي‌آورد، و آن گاه خود آن ميثاق را كه چه بوده؟ حكايت مي‌كند، و اين حكايت را نخست با جمله خبري (لا تَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ) الخ، و در آخر با جمله انشائيه (وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً) الخ، حكايت مي‌كند.
شايد وجه اين دگرگوني‌ها، اين باشد كه در آيات قبل، اصل داستان بني اسرائيل با سياق
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 329
خطاب شروع شد، چون ميخواست ايشان را سرزنش كند، و اين سياق هم چنان كوبنده پيش آمد، تا بعد از داستان بقره، بخاطر نكته‌اي كه ايجاب مي‌كرد، و بيانش گذشت، مبدل بسياق غيبت شد، تا كار منتهي شد بآيه مورد بحث، در آنجا نيز مطلب با سياق غيبت شروع ميشود، و مي‌فرمايد، (وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَ بَنِي إِسْرائِيلَ) و لكن در جمله (لا تَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ) الخ كه نهيي است كه بصورت جمله خبريه حكايت ميشود سياق بخطاب برگشت، و اگر نهي را با جمله خبريه (جز خدا را نمي‌پرستيد) آورد، بخاطر شدت اهتمام بدان بود، چون وقتي نهي باين صورت در آيد، مي‌رساند كه نهي كننده هيچ شكي در عدم تحقق منهي خود در خارج ندارد، و ترديد ندارد در اينكه، مكلف كه همان اطاعت داده، نهي او را اطاعت مي‌كند، و بطور قطع آن عمل را مرتكب نميشود، و همچنين اگر امر بصورت جمله خبريه اداء شود، اين نكته را افاده مي‌كند، مانند جمله (وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً، وَ ذِي الْقُرْبي، وَ الْيَتامي، وَ الْمَساكِينِ، بپدر و مادر و خويشاوندان و يتيمان و مساكين احسان مي‌كنيد) بخلاف اينكه امر بصورت امر، و نهي بصورت نهي اداء شود، كه اين نكته را نميرساند.
بعد از سياق غيبت همانطور كه گفتيم مجددا منتقل بسياق خطابي ميشود، كه قبل از حكايت ميثاق بود، و اين انتقال فرصتي داده براي اينكه بابتداي كلام برگشت شود، كه روي سخن به بني اسرائيل داشت، و در نتيجه دو جمله: (وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ)، و (ثُمَّ تَوَلَّيْتُمْ) الخ، بهم متصل گشته، سياق كلام از اول تا باخر منتظم ميشود.
(وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً)، اين جمله امر و يا بگو خبري بمعناي امر است، و تقدير آن (احسنوا بالوالدين احسانا، و ذي القربي، و اليتامي، و المساكين) ميباشد، ممكن هم هست تقدير آن را (و تحسنون بالوالدين احسانا) گرفت، (خلاصه كلام اينكه كلمه (احسانا) مفعول مطلق فعلي است تقديري حال يا آن فعل صيغه امر است، و يا جمله خبري) نكته ديگري كه در آيه رعايت شده، اين است كه در طبقاتي كه امر باحسان بانان نموده، ترتيب را رعايت كرده، اول آن طبقه‌اي را ذكر كرده، كه احسان باو از همه طبقات ديگر مهم‌تر است، و بعد طبقه ديگري را ذكر كرده، كه باز نسبت بساير طبقات استحقاق بيشتري براي احسان دارد، اول پدر و مادران را ذكر كرده، كه پيداست از هر طبقه ديگري باحسان مستحق‌ترند، چون پدر و مادر ريشه و اصلي است كه آدمي بان دو اتكاء دارد، و جوانه وجودش روي آن دو تنه روئيده، پس آن دو از ساير خويشاوندان بآدمي نزديك‌ترند.
بعد از پدر و مادر، ساير خويشاوندان را ذكر كرده، و بعد از خويشاوندان، در ميانه اقرباء، يتيم را مقدم داشته، چون ايتام بخاطر خوردسالي، و نداشتن كسي كه متكفل و سرپرست امورشان شود، استحقاق بيشتري براي احسان دارند، (دقت بفرمائيد).
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 330
كلمه (يتامي) جمع يتيم است، كه بمعناي كودك پدر مرده است، و بكودكي كه مادرش مرده باشد، يتيم نميگويند، بعضي گفته‌اند: يتيم در انسانها از طرف پدر، و در ساير حيوانات از طرف مادر است.
كلمه (مساكين) جمع مسكين است، و آن فقير ذليلي است كه هيچ چيز نداشته باشد، و كلمه (حسنا) مصدر بمعناي صفت است، كه بمنظور مبالغه در كلام آمده، و در بعضي قراءتها آن را (حسنا) بفتحه حاء و نيز فتحه سين خوانده شده است، كه بنا بر آن قرائت، صفت مشبهه ميشود، و بهر حال معناي جمله اين است كه (بمردم سخن حسن بگوئيد)، و اين تعبير كنايه است از حسن معاشرت با مردم، چه كافرشان، و چه مؤمنشان، و اين دستور هيچ منافاتي با حكم قتال ندارد تا كسي توهم كند كه اين آيه با آيه وجوب قتال نسخ شده، براي اينكه مورد اين دو حكم مختلف است، و هيچ منافاتي ندارد كه هم امر بحسن معاشرت كنند، و هم حكم بقتال، هم چنان كه هيچ منافاتي نيست در اينكه هم امر بحسن معاشرت كنند، و هم در مقام تاديب كسي دستور بخشونت دهند.
(لا تَسْفِكُونَ دِماءَكُمْ) الخ، اين جمله باز مانند جمله قبل، امري است بصورت جمله خبري، و كلمه (سفك) بمعناي ريختن است.
(تَظاهَرُونَ عَلَيْهِمْ) الخ، كلمه (تظاهرون)، از مصدر مظاهره (باب مفاعله) است، و مظاهره بمعناي معاونت است، چون ظهير بمعناي عون و ياور است، و از كلمه (ظهر- پشت) گرفته شده، چون ياور آدمي پشت آدمي را محكم مي‌كند.
(وَ هُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيْكُمْ إِخْراجُهُمْ)، ضمير (هو) ضمير قصه و يا شان است، و اين معنا را مي‌دهد (مطلب از اين قرار است، كه برون كردن آنان بر شما حرام است) مانند ضمير (هو) در جمله (قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ، بگو مطلب بدين قرار است، كه اللَّه يگانه است).
(أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتابِ) الخ يعني چه فرقي هست ميان گرفتن فديه؟ و بيرون كردن؟ كه حكم فديه را گرفتيد، و حكم حرمت اخراج را رها كرديد، با اينكه هر دو حكم، در كتاب بود، آيا ببعضي از كتاب ايمان مي‌آوريد، و بعضي ديگر را ترك مي‌كنيد، و كفر مي‌ورزيد؟
(و قفينا) الخ اين كلمه از مصدر تقفيه است، كه بمعناي پيروي است، و از كلمه (قفا) پشت گردن گرفته شده، كانه شخص پيرو، پشت گردن و دنبال سر پيشرو خود حركت مي‌كند.
(وَ آتَيْنا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّناتِ) الخ، بزودي در سوره آل عمران انشاء اللَّه پيرامون اين آيه بحث مي‌كنيم.
(وَ قالُوا قُلُوبُنا غُلْفٌ)، كلمه (غلف) جمع اغلف است، و اغلف از ماده غلاف است، و معناي
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 331
جمله اين است كه در پاسخ گفتند: دلهاي ما در زير غلافها و لفافه‌ها، و پرده‌ها قرار دارد، و اين جمله نظير آيه: (وَ قالُوا قُلُوبُنا فِي أَكِنَّةٍ مِمَّا تَدْعُونا إِلَيْهِ، گفتند: دلهاي ما در كنانه‌ها است، از آنچه شما ما را بدان ميخوانيد) «1» ميباشد، و اين تعبير در هر دو آيه كنايه است از اينكه ما نميتوانيم بآنچه شما دعوتمان مي‌كنيد گوش فرا دهيم.

بحث روايتي [(شامل رواياتي در ذيل" وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً")] ..... ص : 331

در كافي «2» از امام ابي جعفر (ع) روايت آورده، كه در ذيل جمله: (وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً) الخ، فرمود: بمردم بهترين سخني كه دوست ميداريد بشما بگويند، بگوئيد.
و نيز در كافي «3» از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير جمله نامبرده فرموده: با مردم سخن بگوئيد، اما بعد از آنكه صلاح و فساد آن را تشخيص داده باشيد، و آنچه صلاح است بگوئيد.
و در كتاب معاني، «4» از امام باقر (ع) روايت كرده، كه فرموده: بمردم چيزي را بگوئيد، كه بهترين سخني باشد كه شما دوست ميداريد بشما بگويند، چون خداي عز و جل دشنام و لعنت و طعن بر مؤمنان را دشمن ميدارد، و كسي را كه مرتكب اين جرائم شود، فاحش و مفحش باشد، و دريوزگي كند، دوست نميدارد، در مقابل، اشخاص با حيا و حليم و عفيف، و آنهايي را كه ميخواهند عفيف شوند، دوست ميدارد.
مؤلف: مرحوم كليني هم در كافي مثل اين حديث را بطريقي ديگر از امام صادق (ع) روايت كرده، و همچنين عياشي از آن جناب آورده، و نيز كليني مثل حديث دوم را در كافي از امام صادق، و عياشي مثل حديث سوم را از آن جناب آورده. «5»
و چنين بنظر مي‌رسد كه ائمه ع اين معاني را از اطلاق كلمه حسن استفاده كرده‌اند، چون هم نزد گوينده‌اش مطلق است، و هم از نظر مورد.
و در تفسير عياشي «6» از امام صادق (ع) روايت آورده، كه فرمود: خداي تعالي محمد (ص) را با پنج شمشير مبعوث كرد 1- شمشيري عليه اهل ذمه كه در باره‌اش فرموده: (قاتِلُوا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ، با كساني كه ايمان نمي‌آورند قتال كن)، و اين آيه ناسخ آن آيه ديگر است، كه در باره اهل ذمه مي‌فرمود: (وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً) (تا آخر حديث).
مؤلف: امام (ع) باطلاق ديگر اين آيه، يعني اطلاق در كلمه (قولوا) تمسك كرده، چون
__________________________________________________
1- سوره سجده آيه 5
2- اصول كافي ج 2 ص 165 ح 10
3- اصول كافي ج 2 ص 164 ح 9
4- تفسير البرهان ج 1 ص 121 ح 7
5- و عياش ج 1 ص 48 ح 63
6- تفسير العياشي ج 1 ص 48 ح 66
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 332
اطلاق آن، هم شامل كلام ميشود، و هم شامل مطلق تعرض، مثلا وقتي ميگويند (باو چيزي جز نيك و خير مگو)، معنايش اين است كه جز بخير و نيكويي متعرضش مشو، و تماس مگير.
البته اين در صورتي است كه منظور امام (ع) از نسخ، معناي اخص آن باشد، كه همان معناي اصطلاحي كلمه است، ولي ممكن است مراد به نسخ معناي اعم آن باشد، كه بزودي در ذيل آيه: (ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها) «1»، بيان مفصلش خواهد آمد انشاء اللَّه، و خلاصه‌اش اين است كه نسخ بمعناي اعم، شامل هم نسخ احكام ميشود، و هم نسخ و تغيير و تبديل موجودات، بطور عموم، و اين معناي از نسخ، در كلمات ائمه ع زياد آمده، و بنا بر اين آيه مورد بحث، و آيه قتال در يك مورد نخواهند بود، بلكه آيه مورد بحث كه سفارش به قول حسن مي‌كند، مربوط بموردي است، و آيه قتال با اهل ذمه مربوط بموردي ديگر است.
و الحمد للَّه رب العالمين
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 106
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 333

[سوره البقرة (2): آيات 89 تا 93] ..... ص : 333

اشاره

وَ لَمَّا جاءَهُمْ كِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَي الَّذِينَ كَفَرُوا فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الْكافِرِينَ (89) بِئْسَمَا اشْتَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ أَنْ يَكْفُرُوا بِما أَنْزَلَ اللَّهُ بَغْياً أَنْ يُنَزِّلَ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ فَباؤُ بِغَضَبٍ عَلي غَضَبٍ وَ لِلْكافِرِينَ عَذابٌ مُهِينٌ (90) وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا بِما أَنْزَلَ اللَّهُ قالُوا نُؤْمِنُ بِما أُنْزِلَ عَلَيْنا وَ يَكْفُرُونَ بِما وَراءَهُ وَ هُوَ الْحَقُّ مُصَدِّقاً لِما مَعَهُمْ قُلْ فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنْبِياءَ اللَّهِ مِنْ قَبْلُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (91) وَ لَقَدْ جاءَكُمْ مُوسي بِالْبَيِّناتِ ثُمَّ اتَّخَذْتُمُ الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَنْتُمْ ظالِمُونَ (92) وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَكُمْ وَ رَفَعْنا فَوْقَكُمُ الطُّورَ خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ وَ اسْمَعُوا قالُوا سَمِعْنا وَ عَصَيْنا وَ أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ قُلْ بِئْسَما يَأْمُرُكُمْ بِهِ إِيمانُكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (93)
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 334

ترجمه آيات ..... ص : 334

و چون كتابي از نزد خدا بيامدشان، كتابي كه كتاب آسمانيشان را تصديق ميكرد، و قبلا هم عليه كفار آرزوي آمدنش مي‌كردند تكذيبش كردند آري بعد از آمدن كتابي كه آن را مي‌شناختند بدان كفر ورزيدند پس لعنت خدا بر كافران (89).
راستي خود را با بد چيزي معامله كردند خود را دادند و در مقابل اين را گرفتند كه از در حسد بآنچه خدا نازل كرده كفر بورزند، كه چرا خدا از فضل خود بر هر كس از بندگانش بخواهد نازل مي‌كند؟ در نتيجه از آن آرزو و ساعت‌شماري كه نسبت به آمدن قرآن داشتند برگشتند و خشمي بالاي خشم ديگرشان شد تازه اين نتيجه دنيايي كفر است و كافران عذابي خوار كننده دارند (90).
و چون بايشان گفته شود بآنچه خدا نازل كرده ايمان بياوريد گويند ما بآنچه بر خودمان نازل شده ايمان داريم و بغير آن كفر مي‌ورزند با اينكه غير آن، هم حق است و هم تصديق كننده كتاب است بگو اگر بآنچه بر خودتان نازل شده ايمان داشتيد پس چرا انبياء خدا را كشتيد؟ (91).
مگر اين موسي نبود كه آن همه معجزه براي شما آورد و در آخر بعد از غيبت او گوساله را خداي خود از در ستمگري گرفتيد (92).
و مگر اين شما نبوديد كه از شما ميثاق گرفتيم و طور را بر بالاي سرتان نگه داشتيم كه آنچه بشما داده‌ايم محكم بگيريد و بشنويد با اين حال نياكان شما گفتند: شنيديم ولي زير بار نمي‌رويم و علاقه بگوساله در دلهاشان جاي‌گير شد بخاطر اينكه كافر شدند بگو چه بد دستوريست كه ايمان شما بشما ميدهد اگر براستي مؤمن باشيد (93)

بيان ..... ص : 334

[بيان آيات، متضمن محاجه با يهود] ..... ص : 334

(وَ لَمَّا جاءَهُمْ)
از سياق بر مي‌آيد كه مراد از اين كتاب، قرآن است.
(وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَي الَّذِينَ كَفَرُوا) و نيز از سياق استفاده ميشود كه قبل از بعثت، كفار عرب متعرض يهود ميشدند، و ايشان را آزار مي‌كردند، و يهود در مقابل، آرزوي رسيدن بعثت خاتم الانبياء (ص) مي‌كرده‌اند، و مي‌گفته‌اند: اگر پيغمبر ما كه تورات از آمدنش خبر داده مبعوث شود، و نيز بگفته تورات به مدينه مهاجرت كند، ما را از اين ذلت و از شر شما اعراب نجات ميدهد.
و از كلمه (كانوا) استفاده ميشود اين آرزو را قبل از هجرت رسول خدا (ص) همواره مي‌كرده‌اند، به حدي كه در ميان همه كفار عرب نيز معروف شده بود و معناي جمله: (فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا)
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 335
الخ، اين است كه چون بيامد آن كسي كه وي را مي‌شناختند، يعني نشانيهاي تورات كه در دست داشتند با او منطبق ديدند، بان جناب كفر ورزيدند.
(بِئْسَمَا اشْتَرَوْا) اين آيه علت كفر يهود را با وجود علمي كه بحقانيت اسلام داشتند، بيان مي‌كند، و آن را منحصرا حسد و ستم پيشگي ميداند و بنا بر اين كلمه (بغيا) مفعول مطلق نوعي است، و جمله (أَنْ يُنَزِّلَ اللَّهُ) الخ، متعلق بهمان مفعول مطلق است، (فَباؤُ بِغَضَبٍ عَلي غَضَبٍ) حرف باء در كلمه (بغضب) بمعناي مصاحبت و يا تبيين است و معناي جمله اين است كه ايشان با داشتن غضبي بخاطر كفرشان بقرآن، و غضبي بعلت كفرشان بتورات كه از پيش داشتند از طرفداري قرآن برگشتند، و حاصل معناي آيه اين است كه يهوديان قبل از بعثت رسول خدا (ص) و هجرتش بمدينه پشتيبان آن حضرت بودند، و همواره آرزوي بعثت او و نازل شدن كتاب او را مي‌كشيدند، ولي همين كه رسول خدا (ص) مبعوث شد، و به سوي ايشان مهاجرت كرد، و قرآن بر وي نازل شد، و با اينكه او را شناختند، كه همان كسي است كه سالها آرزوي بعثت و هجرتش را مي‌كشيدند مع ذلك حسد بر آنان چيره گشت، و استكبار و پلنگ دماغي جلوگيرشان شد، از اينكه بوي ايمان بياورند، لذا بوي كفر ورزيده، گفته‌هاي سابق خود را انكار كردند، همانطور كه به تورات خود كفر ورزيدند، و كفرشان باسلام، كفري بالاي كفر شد.
(وَ يَكْفُرُونَ بِما وَراءَهُ) الخ، يعني نسبت بماوراي تورات اظهار كفر نمودند، اين است معناي جمله، و گر نه يهوديان بخود تورات هم كفر ورزيدند.
(قُلْ فَلِمَ تَقْتُلُونَ) الخ، فاء در كلمه (فلم، پس چرا) فاء تفريع است چون سؤال از اينكه (پس چرا پيامبران خدا را كشتيد؟) فرع و نتيجه دعوي يهود است، كه مي‌گفتند: (نُؤْمِنُ بِما أُنْزِلَ عَلَيْنا، تنها بتورات كه بر ما نازل شده ايمان داريم)، و حاصل سؤال اين است كه: اگر اينكه مي‌گوييد: (ما تنها به تورات ايمان داريم) حق است، و راست مي‌گوييد، پس چرا پيامبران خدا را مي‌كشتيد؟، و چرا با گوساله‌پرستي بموسي كفر ورزيديد؟ و چرا در هنگام پيمان دادن كه كوه طور بالاي سرتان قرار گرفته بود گفتيد: (سَمِعْنا وَ عَصَيْنا) شنيديم و نافرماني كرديم.
(وَ أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ) الخ، كلمه (اشربوا) از ماده (اشراب) است كه بمعناي نوشانيدن است، و مراد از عجل محبت عجل است، كه خود عجل در جاي محبت نشسته، تا مبالغه را برساند و بفهماند كانه يهوديان از شدت محبتي كه بگوساله داشتند خود گوساله را در دل جاي دادند، و بنا بر اين جمله (في قلوبهم) كه جار و مجرور است، متعلق بهمان كلمه حب تقديري خواهد بود، پس در اين كلام دو جور استعاره، و يا يك استعاره و يك مجاز بكار رفته است (يكي گذاشتن عجل بجاي محبت بعجل و يكي نسبت نوشانيدن محبت با اينكه محبت نوشيدني نيست).
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 336
(قُلْ بِئْسَما يَأْمُرُكُمْ بِهِ إِيمانُكُمْ) الخ، اين جمله بمنزله اخذ نتيجه از ايرادهايي است كه بايشان كرد، از كشتن انبياء، و كفر بموسي، و استكبار در بلند شدن كوه طور باعلام نافرماني، كه علاوه بر نتيجه‌گيري استهزاء بايشان نيز هست مي‌فرمايد: (چه بد دستوراتي بشما ميدهد اين ايمان شما، و عجب ايماني است كه اثرش كشتن انبياء، و كفر بموسي و غيره است، مترجم)

بحث روايتي [(شامل رواياتي در ذيل آيات گذشته)] ..... ص : 336

[توطن يهود در مدينه و اطراف آن و انكار و تكذيب آنها پيامبر (ص) را] ..... ص : 336

در تفسير عياشي از امام صادق (ع) روايت آورده كه در تفسير جمله: (وَ لَمَّا جاءَهُمْ كِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ) الخ، فرمود يهوديان در كتب خود خوانده بودند كه محمد (ص) رسول خدا است، و محل هجرتش ما بين دو كوه" عير" و" احد" است، پس از بلاد خود كوچ كردند، تا آن محل را پيدا كنند، لا جرم بكوهي رسيدند كه آن را حداد مي‌گفتند، با خود گفتند: لا بد اين همان" احد" است، چون" حداد" و" احد" يكي است، پس پيرامون آن كوه متفرق شدند بعض از آنان در" تيماء" (بين خيبر و مدينه)، و بعض ديگر در" فدك"، و بعضي در" خيبر" منزل گزيدند، اين بود تا وقتي كه بعضي از يهوديان" تيماء" هوس كردند به ديدن بعضي از برادران خود بروند، در همين بين مردي اعرابي از قبيله" قيس" مي‌گذشت، شتران او را كرايه كردند، او گفت: من شما را از ما بين" عير" و" احد" مي‌برم، گفتند: پس هر وقت بان محل رسيدي، بما اطلاع بده.
آن مرد اعرابي هم چنان مي‌رفت تا بوسط اراضي مدينه رسيد، رو كرد به يهوديان و گفت:
اين كوه عير است، و اين هم كوه احد، پس يهوديان پياده شدند و باو گفتند: ما به آرزويمان رسيديم، و ديگر كاري بشتران تو نداريم، از شتر پياده شده، و شتران را بصاحبش دادند، و گفتند:
تو ميتواني هر جا ميخواهي بروي ما در همين جا ميمانيم، پس نامه‌اي به برادران يهود خود كه در خيبر و فدك منزل گرفته بودند نوشتند، كه ما بان نقطه‌اي كه ما بين عير و احد است رسيديم، شما هم نزد ما بيائيد، يهوديان خيبر در پاسخ نوشتند ما در اينجا خانه ساخته‌ايم، و آب و ملك و اموالي بدست آورده‌ايم، نميتوانيم اينها را رها نموده نزديك شما منزل كنيم، ولي هر وقت آن پيامبر موعود مبعوث شد، به شتاب نزد شما خواهيم آمد.
اين عده از يهوديان كه در مدينه يعني ميان عير و احد منزل كردند، اموال بسياري كسب كردند،" تبع" از بسياري مال آنان خبردار شد و بجنگ با آنان برخاست، يهوديان متحصن شدند، تبع ايشان را محاصره كرد، و در آخر بايشان امان داد، پس بر او در آمدند، تبع بايشان گفت: مي‌خواهم در اين سرزمين بمانم، براي اينكه مرا خيلي معطل كرديد، گفتند تو نميتواني در اينجا بماني براي
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 337
اينكه اينجا محل هجرت پيغمبري است، نه جاي تو است، و نه جاي احدي ديگر، تا آن پيغمبر مبعوث شود، تبع گفت حال كه چنين است، من از خويشاوندان خودم كساني را در اينجا ميگذارم، تا وقتي آن پيغمبر مبعوث شد، او را ياري كنند، يهوديان راضي شدند، و تبع دو قبيله اوس و خزرج را كه مي‌شناخت در مدينه منزل داد.
و چون نفرات اين دو قبيله بسيار شدند، اموال يهوديان را مي‌گرفتند، يهوديان عليه آنان خط نشان مي‌كشيدند، كه اگر پيغمبر ما محمد (ص) ظهور كند، ما همگي شما را از ديار و اموال خود بيرون ميكنيم، و باين چپاولگريتان خاتمه ميدهيم.
ولي وقتي خداي تعالي محمد (ص) را مبعوث كرد، اوس و خزرج كه همان انصار باشند بوي ايمان آوردند، ولي يهوديان ايمان نياورده، بوي كفر ورزيدند و اين جريان همان است كه خداي تعالي در باره‌اش ميفرمايد: (وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَي الَّذِينَ كَفَرُوا) الخ. «1»
و در تفسير الدر المنثور است كه ابن اسحاق، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابي حاتم و ابو نعيم، (در كتاب دلائل)، همگي از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: يهود قبل از بعثت براي اوس و خزرج خط نشان ميكشيد، كه اگر رسول خدا (ص) مبعوث شود به حساب شما مي‌رسيم، ولي همين كه ديدند پيغمبر آخر الزمان از ميان يهود مبعوث نشد، بلكه از ميان عرب برخاست، باو كفر ورزيدند، و گفته‌هاي قبلي خود را انكار نمودند.
معاذ بن جبل و بشر بن ابي البراء و داوود بن سلمه، بايشان گفتند، اي گروه يهود! از خدا بترسيد، و ايمان بياوريد، مگر اين شما نبوديد كه عليه ما به محمد (ص) خط نشان مي‌كشيديد؟ با اينكه ما آن روز مشرك بوديم، و شما بما خبر ميداديد كه: بزودي محمد (ص) مبعوث خواهد شد، صفات او را براي ما مي‌گفتيد پس چرا حالا كه مبعوث شده بوي كفر مي‌ورزيد؟! سلام بن مشكم كه يكي از يهوديان بني النضير بود، در جواب گفت: او چيزي نياورده كه ما بشناسيم، و او آن كسي نيست كه ما از آمدنش خبر ميداديم، در باره اين جريان بود كه آيه شريفه: (وَ لَمَّا جاءَهُمْ كِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ) الخ، نازل شد. «2»
و نيز در تفسير الدر المنثور است كه ابو نعيم، در دلائل از طريق عطاء و ضحاك از ابن عباس روايت كرده كه گفت: يهوديان بني قريظه و بني النظير قبل از آنكه محمد (ص) مبعوث شود، از خدا بعثت او را ميخواستند تا كفار را نابود كند و مي‌گفتند: (پروردگارا به حق پيامبر امي ما را بر اين كفار نصرت بده ولي وقتي خدا آنان را ياري كرد و رسول خدا (ص) را مبعوث كرد و
__________________________________________________
1- عياشي ج 1 ص 49 حديث 69
2- تفسير الدر المنثور ج 1 ص 88
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 338
بيامد آن كسي كه او را مي‌شناختند، يعني رسول خدا (ص) با اينكه هيچ شكي در نبوت او نداشتند، بوي كفر ورزيدند. «1»
مؤلف: قريب باين دو معني روايات ديگري نيز وارد شده و بعضي از مفسرين بعد از اشاره به روايت آخري و نظائر آن، ميگويند: علاوه بر اينكه راويان اين روايات ضعيفند، و علاوه بر اينكه با روايات ديگر مخالف است، از نظر معني شاذ و نادر است، براي اينكه استفتاح در آيه را عبارت دانسته از دعاي بشخص رسول خدا (ص) و در بعضي روايات دعاي به حق آن جناب، و اين غير مشروع است، چون هيچكس حقي بر خدا ندارد، تا خدا را به حق او سوگند دهند، اين بود گفتار اين مفسر.
و سخن او ناشي از بيدقتي در معناي حق، و در معناي قسم دادن بحق است.
توضيح اينكه بطور كلي معناي سوگند دادن اين است كه اگر در خبر سوگند ميخوريم، خبر را و اگر در انشاء كه دعا قسمي از آنست سوگند ميخوريم، انشاء خود را مقيد بچيزي شريف و آبرومند كنيم، تا اگر خبر يا انشاء ما دروغ باشد، شرافت و آبروي آن چيز لطمه بخورد، يعني در خبر با بطلان صدق آن و در انشاء با بطلان امر و نهي يعني امتثال نكردن آن، و در دعا با مستجاب نشدن آن، كرامت و شرافت آن چيز باطل شود.
مثلا وقتي مي‌گوييم: بجان خودم سوگند كه زيد ايستاده، صدق اين جمله خبري را مقيد بشرافت عمر و حيات خود كرديم، و وابسته بان نموده‌ايم، بطوري كه اگر خبر ما دروغ در آيد عمر ما فاقد شرافت شده است، و همچنين وقتي بگوئيم بجان خودم اينكار را ميكنم، و يا بشخصي بگوئيم: بجان من اينكار را بكن، كار نامبرده را با شرافت زندگي خود گره زده‌ايم، بطوري كه در مثال دوم اگر طرف، كار نامبرده را انجام ندهد، شرافت حيات و بهاي عمر ما را از بين برده است.
از اينجا دو نكته روشن ميشود، اول اينكه سوگند براي تاكيد كلام، عالي‌ترين مراتب تاكيد را دارد هم چنان كه اهل ادب نيز اين معني را ذكر كرده‌اند.

[مناقشه بعضي از مفسرين در قسم دادن خدا به حق رسول اللَّه (ص) و رد آن] ..... ص : 338

دوم اينكه آن چيزي كه ما به آن سوگند ميخوريم، بايد شريفتر و محترم‌تر از آن چيزي باشد كه بخاطر آن سوگند ميخوريم، چون معني ندارد كلام را بابرو و شرف چيزي گره بزنيم كه شرافتش ما دون كلام باشد، و لذا مي‌بينيم خداي تعالي در كتاب خود باسم خود و بصفات خود، سوگند ميخورد و ميفرمايد: (وَ اللَّهِ رَبِّنا) «2» و نيز ميفرمايد: (فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ) «3» و نيز (فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ) «4» و همچنين به پيامبر و ملائكه و كتب و نيز بمخلوقات خود، چون آسمان، و زمين و شمس، قمر
__________________________________________________
1- تفسير الدر المنثور ج 1 ص 88
2- سوره انعام آيه 23
3- سورة حجر آية 92
4- سورة ص آية 82
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 339
و نجوم، شب و روز، كوه‌ها، درياها، شهرها، انسانها، درختان، انجير، زيتون سوگند خورده.
و اين نيست مگر بخاطر اينكه خدا اين نامبردگان را شرافت داده و بدين جهت شرافت حقه و كرامتي نزد خدا يافته‌اند و هر يك از آنها يا بكرامت ذات متعاليه خدا داراي صفتي از اوصاف مقدس او شده‌اند و يا آنكه فعلي از منبع بهاء و قدس- كه همه‌اش بخاطر شرف ذات شريف خدا، شريفند- هستند.
و بنا بر اين چه مانعي دارد كه يك دعاگويي از ما وقتي از خدا چيزي را درخواست ميكند، او را بچيزي از نامبردگان سوگند دهد، از آن جهت كه خدا آن را شرافت داده است؟ و اگر اين كار صحيح باشد، ديگر چه اشكالي دارد كه كسي خدا را به حق و حرمت رسول خدا (ص) سوگند دهد؟
و چه دليلي ممكن است تصور شود كه آن جناب را از اين قاعده كلي استثناء كرده باشد؟.
و بجان خودم سوگند كه محمد رسول اللَّه (ص) از انجير عراق، و يا زيتون شام، كمتر نيست، كه به آن دو سوگند بخورد، ولي صحيح نباشد كه بآنجناب سوگند بخورد علاوه بر اينكه مي‌بينيم در قرآن كريم به جان آن جناب هم سوگند خورده، و فرموده: (لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ: به جان تو سوگند كه ايشان در مستي خود حيرانند) «1».
اين بود جواب از اشكال سوگند دادن خدا بشخص رسول خدا (ص) و اما جواب از اشكال سوگند دادن به حق رسول خدا (ص)، اين است كه كلمه (حق) كه در مقابل كلمه (باطل) است، بمعناي چيزيست كه در واقع و خارج ثابت شده باشد، نه اينكه موهوم و پوچ باشد، مانند انسان و زمين، و هر امر ثابت ديگر كه در حد نفس خود ثابت باشد.
و يكي از مصاديق حق، حق مالي، و ساير حقوق اجتماعي است، كه در نظر اجتماع امري است ثابت، جز اينكه قرآن كريم هر چيزي را حق نميداند، هر چند كه مردم آن را حق بپندارند، بلكه حق را تنها عبارت از چيزي ميداند كه خدا آن را محقق و داراي ثبوت كرده باشد، چه در عالم ايجاد، و چه در عالم تشريع، پس حق در عالم تشريع و در ظرف اجتماع ديني عبارتست از چيزي كه خدا آن را حق كرده باشد، مانند حقوق مالي، و حقوق برادران، حقوقي كه پدر و مادر بر فرزند دارد.
و اين حقوق را هر چند خداوند قرار داده، اما در عين حال خودش محكوم به حكم احدي نميشود، و نميتوان چيزي را بگردن خدا انداخت، و او را ملزم بچيزي كرد، همانطور كه از پاره‌اي استدلالهاي معتزله بر مي‌آيد كه خواسته‌اند خداي را مؤاخذه كنند، لكن ممكن است خود خداي تعالي حقي را با زبان تشريع بر خود واجب كند، آن گاه گفته شود كه فلاني حقي بر خدا دارد، هم چنان كه
__________________________________________________
1- سوره حجر آيه 72 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 340
فرموده: (كَذلِكَ حَقًّا عَلَيْنا نُنْجِ الْمُؤْمِنِينَ: اين حق بر ما واجب شد كه مؤمنين را نجات دهيم) «1» و نيز فرموده: (وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ، إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ، وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ:
سخن ما در سابق بسود بندگان مرسل ما گذشت، كه ايشان آري تنها ايشان منصورند) «2» و بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد نصر در آيه مطلق است، و مقيد بچيزي نشده پس نجات دادن مؤمنين حقي بر خدا شده است، و نصرت مرسلين حقي بر او گشته و خدا اين نصرت و انجاء را آبرو و شرف داده، چون خودش آن را جعل كرده، و فعلي از ناحيه خودش، و منسوب باو شده و بهمين جهت هيچ مانعي ندارد كه بدان سوگند خورد، و همچنين باولياء طاهرينش، و يا بحق ايشان سوگند بخورد چون خودش حقي براي آنان بر خود واجب كرده، و آن اين است كه ايشان را به هر نصرتي كه بدان مرتبط شود، و بيانش گذشت، ياري فرمايد.
و اما اينكه آن گوينده گفته بود: احدي بر خدا حقي ندارد سخني است واهي و بي پايه.
بله اين حرف درست است كه كسي بگويد، هيچ كس نميتواند حقي براي خودش بر خدا واجب ساخته، و خلاصه خدا را محكوم غير سازد، و بقهر غير، و مقهورش كند، ما هم در اين مطلب حرفي نداريم، و ما نيز مي‌گوييم: هيچ دعاگويي نميتواند خدا را بحقي سوگند دهد كه غير خدا بر خدا واجب كرده باشد، ولي سوگند دادن خدا بحقي كه خودش بر خودش و براي كسي واجب كرده، مانعي ندارد، چون خدا وعده خود را خلف نميكند (دقت فرمائيد).
__________________________________________________
1- سوره يونس آيه 103
2- سوره صافات آيه 173
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 341

[سوره البقرة (2): آيات 94 تا 99] ..... ص : 341

اشاره

قُلْ إِنْ كانَتْ لَكُمُ الدَّارُ الْآخِرَةُ عِنْدَ اللَّهِ خالِصَةً مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (94) وَ لَنْ يَتَمَنَّوْهُ أَبَداً بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ (95) وَ لَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النَّاسِ عَلي حَياةٍ وَ مِنَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا يَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَةٍ وَ ما هُوَ بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذابِ أَنْ يُعَمَّرَ وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِما يَعْمَلُونَ (96) قُلْ مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلي قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللَّهِ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ وَ هُديً وَ بُشْري لِلْمُؤْمِنِينَ (97) مَنْ كانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِيلَ وَ مِيكالَ فَإِنَّ اللَّهَ عَدُوٌّ لِلْكافِرِينَ (98)
وَ لَقَدْ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ آياتٍ بَيِّناتٍ وَ ما يَكْفُرُ بِها إِلاَّ الْفاسِقُونَ (99)

ترجمه آيات ..... ص : 341

بگو اگر خانه آخرت نزد خدا در حالي كه از هر ناملايمي خالص باشد، خاص براي شما است و نه ساير مردم و شما در اين دعوي خود، راست مي‌گوئيد پس تمناي مرگ كنيد (تا زودتر بان خانه برسيد) (94).
در حالي كه هرگز چنين تمنايي نخواهند كرد براي آن جرمها كه مرتكب شدند و خدا هم از ظلم ظالمان بي نيست (95)
خبر ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 342
تو ايشان را قطعا خواهي يافت كه حريص‌ترين مردمند بر زندگي، حتي حريص‌تر از مشركين كه اصلا ايماني بقيامت ندارند هر يك از ايشان را كه وارسي كني خواهي ديد كه دوست دارد هزار سال زندگي كند غافل از اينكه زندگي هزار ساله او را از عذاب دور نميكند و خدا به آنچه ميكنند بينا است (96).
بگو آن كس كه دشمن جبرئيل است بايد بداند كه وي قرآن را باذن خدا بر قلب تو نازل كرده نه از پيش خود قرآني كه مصدق كتب آسماني قبل و نيز هدايت و بشارت براي مؤمنين است (97).
كسي كه دشمن خدا و ملائكه و رسولان او و جبرئيل و ميكائيل است بايد بداند كه خدا هم دشمن كافران است (98).
با اينكه آياتي كه ما بر تو نازل كرده‌ايم همه روشن است و كسي بدان كفر نمي‌ورزد مگر فاسقان (99)

بيان [ادامه محاجه با يهود و اثبات دروغگويي آنان و ترسشان از مرگ] ..... ص : 342

اشاره

(قُلْ إِنْ كانَتْ لَكُمُ)
الخ، از آنجا كه قول يهود: (لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ، إِلَّا أَيَّاماً مَعْدُودَةً، جز چند روزي آتش با ما تماس نمي‌گيرد) و نيز در پاسخ اينكه (آمِنُوا بِما أَنْزَلَ اللَّهُ: ايمان بياوريد به آنچه خدا نازل كرده) گفته بودند: (نُؤْمِنُ بِما أُنْزِلَ عَلَيْنا، به آنچه بر خود ما نازل شده ايمان مي‌آوريم) و اين دو جمله بالتزام دلالت ميكرد بر اينكه يهوديان مدعي نجات در آخرتند، و ديگران را اهل نجات و سعادت نميدانند، و نجات و سعادت خود را هم مشوب به هلاكت و شقاوت نميدانند، چون بخيال خود جز ايامي چند معذب نميشوند، و آن ايام هم عبارتست از آن چند صباحي كه گوساله پرستيدند.
لذا خداي تعالي با خطابي با ايشان مقابله كرد، كه دروغگويي آنان را در دعويشان ظاهر سازد، خطابي كه خود يهود بدون هيچ ترديدي آن را قبول دارد و آن اين است كه برسول گراميش دستور ميدهد بايشان بگويد: (قُلْ إِنْ كانَتْ لَكُمُ الدَّارُ الْآخِرَةُ) يعني اگر خانه آخرت از آن شما است، و مراد از خانه آخرت سعادت در آخرت است براي اينكه وقتي كسي مالك خانه‌اي شد، به هر نحو كه خوشش آيد و دوست بدارد در آن تصرف مي‌كند، و به بهترين وجه دلخواه و سعادت‌مندانه‌ترين وجه وارد آن ميشود، (عند اللَّه)، يعني مستقر در نزد خدا و يا بگو بحكم خدا يا باذن او در حقيقت اين جمله نظير جمله: (إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ دين نزد خدا اسلام است) «1» ميباشد.
(خالصة) يعني اگر خانه آخرت در نزد خدا خالص از آن شما است، و مراد از خالص اين است كه مشوب بچيزي كه مكروه شما باشد نيست، خلاصه عذاب و ذلتي مخلوط با آن نيست، چون
__________________________________________________
1- سوره آل عمران 19
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 343
شما معتقديد كه در آن عالم عذاب نميشويد مگر چند روزي.
(مِنْ دُونِ النَّاسِ)، بر خلاف مردم، چون شما تمامي اديان به جز دين خود را باطل مي‌دانيد (فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ)، پس آرزوي مرگ و رفتن بدان سراي را بكنيد، اگر راست مي‌گوييد، و اين خطاب نظير خطاب (قُلْ يا أَيُّهَا الَّذِينَ هادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِياءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ بگو اي كساني كه يهودي‌گري را شعار خود كرده‌ايد، اگر ميپنداريد كه تنها شما اولياء خدائيد نه مردم، پس آرزوي مرگ كنيد، اگر راست مي‌گوئيد) «1» ميباشد.
و اين مؤاخذه بلازمه امري فطري است، امري كه بين الاثر است، يعني اثرش براي همه روشن است، بطوري كه احدي در آن كمترين شك نميكند و آن اين است كه انسان و بلكه هر موجود داراي شعور، وقتي كه بين راحتي و تعب مختار شود، البته راحتي را اختيار ميكند، و اگر ميان دو قسم زندگي يكي مكدر و آميخته با ناراحتي‌ها، و ديگري خالص و صافي، مخير شود، بدون هيچ ترديدي عيش خالص و گوارا را اختيار مي‌كند، و بفرضي هم كه بدون اختيار گرفتار زندگي پست و عيش مكدر شده باشد پيوسته آرزوي نجات از آن و رسيدن بعيش طيب و گوارا در سر مي‌پروراند، و حتي يك لحظه هم از حسرت بر آن زندگي خالي نيست، نه قلبش، و نه زبانش، بلكه همواره براي رسيدن بان سعي و عمل مي‌كند.
اين امر فطري است، حال ببينيم يهود در دعوي خود كه زندگي قرين به سعادت آخرت را خاص خود ميداند، راست مي‌گويد يا دروغ، امتحانش مجاني است، و آن اين است كه اگر راست بگويند، و آن زندگي خاص ايشان باشد، نه ساير مردم، بايد بزبان دل و زبان سر، و با اركان بدن، همواره آرزوي رسيدن به آن را داشته باشند، و حال اينكه مي‌بينيم ابدا آرزوي آن را ندارند، چون ريگ در كفش دارند، انبياي خدا را كشته‌اند، بموسي كفر ورزيده‌اند، و پيمانهايي از خدا را نقض كرده‌اند، خدا هم كه داناي بستمكاران است.
(بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ) اين جمله كنايه از عمل است، از اين جهت كه بيشتر اعمال ظاهري انسان، با دست انجام ميشود، و انسان بعد از انجام، آن را بهر كس كه بدردش بخورد، و يا از او بخواهد، تقديم ميدارد، پس در اين جمله دو عنايت است اول اينكه تقديم را بدستها نسبت داده، نه صاحبان دست، دوم اينكه هر فعلي را عمل دانسته.
و سخن كوتاه آنكه: اعمال انسان و مخصوصا آن اعمالي كه بطور مستمر انجام ميدهد، بهترين دليل است بر آنچه كه در دل پنهان كرده، اعمال زشت و افعال خبيث جز از باطني خبيث
__________________________________________________
1- سوره جمعه آيه 6
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 344
حكايت نميكند، باطني كه هرگز ميل ديدار خدا و وارد شدن بخانه اولياء او را ندارد.
(وَ لَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النَّاسِ عَلي حَياةٍ) اين جمله بمنزله دليلي است كه جمله (وَ لَنْ يَتَمَنَّوْهُ أَبَداً) الخ، را بيان ميكند، و شاهد بر اين است كه ايشان هرگز تمناي مرگ نمي‌كنند، چون مي‌بينيم كه از هر مردمي ديگر بزندگي دنيا كه يگانه مانع آرزوي آخرت، حرص بر آنست، حريصترند.
و اينكه كلمه (حياة) را نكره آورد، براي تحقير دنيا بود، هم چنان كه در آيه (وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ، وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ، لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ، اين زندگي دنيا جز لهوي و لعبي نيست و تنها زندگي آخرت است كه حيات محض است، اگر بدانند) نيز زندگي دنيا را به لهو و لعب تعبير كرده. «1»
(وَ مِنَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا)، از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه اين جمله عطف است بر كلمه (الناس)، و معنايش اينست كه يهوديان را مي‌يابي، كه از همه مردم حتي از مشركين حريص‌تر بدنيايند.
(وَ ما هُوَ بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذابِ أَنْ يُعَمَّرَ)، باز از ظاهر بر مي‌آيد كه كلمه (ما) در اول اين جمله ماي نافيه است، و ضمير (هو) يا ضمير شان و قصه است، و جمله (أن يعمر) مبتداء، و جمله:
(بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذابِ)، خبر آن باشد، و معنا چنين است كه (قصه از اين قرار است كه آرزوي هزار سال عمر، او را از عذاب دور نميكند) و يا راجع است به اينكه قبلا فرمود: (يك يك آنان دوست ميدارند هزار سال زندگي كنند)، و معنا چنين است كه (آن، يعني دوستي هزار سال عمر، او را از عذاب دور نميكند).
(و جمله أن يعمر) همان ضمير را بيان مي‌كند، و معناي آيه اين است كه يهوديان هرگز آرزوي مرگ نمي‌كنند، بلكه سوگند ميخورم كه ايشان را حريص‌ترين مردم بر زندگي ناچيز و پست و جلوگير و مزاحم از زندگي سعيده آخرت خواهي يافت، بلكه نه تنها حريص‌ترين مردم، كه حتي حريص‌تر از مشركين خواهي يافت، كه اصلا معتقد بقيامت و حشر و نشر نيستند، آري يك يك يهود را خواهي يافت كه دوست ميدارد طولاني‌ترين عمرها را داشته باشد، و حال آنكه طولاني‌ترين عمر، او را از عذاب دور نميكند، چون عمر هر چه باشد بالآخره روزي بسر ميرسد.
(يَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَةٍ)، منظور از هزار سال، طولاني‌ترين عمر است، و كلمه هزار، كنايه از بسياري است، چون در عرب آخرين مراتب عدد از نظر وضع فردي است، و بيش از آن اسم جداگانه ندارد، بلكه با تكرار (هزار هزار) و يا تركيب (ده هزار و صد هزار) تعبير ميشود.

[" بصير" يعني عالم به ديدني‌ها] ..... ص : 344

(وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِما يَعْمَلُونَ)، كلمه (بصير) از اسماء حسناي الهي است، و معنايش علم بديدنيها
__________________________________________________
1- سوره عنكبوت آيه 64
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 345
است، نه اينكه به معناي بينا و داراي چشم باشد، و در نتيجه بصير از شعب اسم عليم است.
(قُلْ مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلي قَلْبِكَ) الخ، سياق دلالت دارد بر اينكه آيه شريفه در پاسخ از سخني نازل شده كه يهود گفته بودند، و آن اين بوده كه ايمان نياوردن خود را بر آنچه بر رسول خدا (ص) نازل شده تعليل كرده‌اند به اينكه ما با جبرئيل كه براي او وحي مي‌آورد دشمنيم، شاهد بر اينكه يهود چنين حرفي زده بودند اينست كه خداي سبحان در باره قرآن و جبرئيل با هم در اين دو آيه سخن گفته، رواياتي هم كه در شان نزول آيه وارد شده، اين استفاده ما را تاييد ميكند.
و اما آيات مورد بحث در پاسخ از اينكه گفتند: ما بقرآن ايمان نمي‌آوريم براي اينكه با جبرئيل كه قرآن را نازل مي‌كند دشمنيم، مي‌فرمايد اولا: جبرئيل از پيش خود قرآن را نمي‌آورد، بلكه باذن خدا بر قلب تو نازل مي‌كند، پس دشمني يهود با جبرئيل نبايد باعث شود كه از كلامي كه باذن خدا مي‌آورد اعراض كنند.
و ثانيا قرآن كتابهاي بر حق و آسماني قبل از خودش را تصديق مي‌كند و معنا ندارد كه كسي به كتابي ايمان بياورد، و بكتابي كه آن را تصديق مي‌كند ايمان نياورد.
و ثالثا قرآن مايه هدايت كساني است كه بوي ايمان بياورند.
و رابعا قرآن بشارت است، و چگونه ممكن است شخص عاقل از هدايت چشم پوشيده، بشارتهاي آن را بخاطر اينكه دشمن آن را آورده، ناديده بگيرد؟
و از بهانه دومشان كه گفتند: ما با جبرئيل دشمنيم جواب ميدهد به اينكه جبرئيل فرشته‌اي از فرشتگان خداست و جز امتثال دستورات خداي سبحان كاري ندارد، مثل ميكائيل و ساير ملائكه، كه همگي بندگان مكرم خدايند، و خدا را در آنچه امر كند، نافرماني نمي‌كنند، و هر دستوري بدهد انجام ميدهند.
و همچنين رسولان خدا از ناحيه خود، كاره‌اي نيستند، هر چه دارند به وسيله خدا، و از ناحيه او است، خشمشان و دشمني‌هايشان براي خداست، پس هر كس با خدا و ملائكه او، و پيامبرانش، و جبرئيلش، و ميكائيلش، دشمني كند، خدا دشمن او است، اين بود آن دو جوابي كه دو آيه مورد بحث بدان اشاره دارد.
(فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلي قَلْبِكَ) در اين آيه التفاتي از تكلم بخطاب كار رفته براي اينكه جمله (هر كس دشمن جبرئيل باشد) الخ، كلام رسول خدا (ص) است و جا داشت بفرمايد: (جبرئيل آن را باذن خدا بر قلب من نازل كرده)، ولي اينطور نفرمود، بلكه فرمود: (بر قلب تو نازل كرده)، و اين تغيير اسلوب براي اين بوده كه دلالت كند بر اينكه قرآن همانطور كه جبرئيل در نازل كردنش هيچ استقلالي ندارد، و تنها ماموري است مطيع، همچنين در گرفتن آن و رساندنش برسولخدا استقلالي
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 346
ندارد، بلكه قلب رسول خدا (ص) خودش ظرف وحي خداست، نه اينكه جبرئيل در آن قلب دخل و تصرفي كرده باشد و خلاصه جبرئيل صرفا مامور رساندن است.
اين را هم بدان كه آيات مورد بحث در اواخرش چند نوع التفات بكار رفته، هر چند كه اساس و زمينه كلام خطاب به بني اسرائيل است، چيزي كه هست وقتي خطاب، خطاب ملامت و سرزنش بود، و كلام هم بطول انجاميد، مقام اقتضاء مي‌كند كه گوينده بعنوان اينكه من از سخن با شما خسته شدم، و شما لياقت آن را نداريد كه بيش از اين روي سخن خود بشما بكنم لحظه به لحظه روي سخن از آنان برگرداند، و متكلم بليغ بايد باين منظور پشت سر هم التفات بكار ببرد، تا بفهماند من هيچ راضي نيستم با شما سخن بگويم، از بس كه بد گوش و پست فطرتيد، از سوي ديگر اظهار حق را هم نميتوانم ترك نموده و از خطاب بشما صرفنظر كنم.
(عَدُوٌّ لِلْكافِرِينَ) الخ، در اين جمله بجاي اينكه ضمير كفار را بكار ببرد، و بفرمايد: (عدو لهم)، اسم ظاهر آنان را آورده، و نكته‌اش اين است كه بر علت حكم دلالت كند، و بفهماند اگر دشمن ايشانست، بخاطر اين است كه ايشان كافرند، و بطور كلي خداي تعالي دشمن كفار است.
(وَ ما يَكْفُرُ بِها إِلَّا الْفاسِقُونَ) الخ، اين جمله دلالت دارد بر اينكه علت كفر كفار چيست؟ و آن فسق ايشانست، پس كفار بخاطر فسق كافر شدند، و بعيد نيست كه الف و لام در (الفاسقون)، الف و لام عهد ذكري، و اشاره به اول سوره باشد، كه مي‌فرمود: (وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ، الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثاقِهِ) الخ، و معنا چنين باشد: كه كفر نمي‌ورزند بآيات خدا، مگر همان فاسقاني كه در اول سوره نام برديم.
و اما سخن از جبرئيل، و اينكه قرآن را چگونه بر قلب رسول خدا (ص) نازل ميكرده، و نيز سخن از ميكائيل، و ساير ملائكه، بزودي در جاي مناسبي انشاء اللَّه خواهد آمد.

بحث روايتي [(شامل روايتي در باره دشمني يهود با جبرئيل)] ..... ص : 346

اشاره

در مجمع البيان ذيل آيه، (قُلْ مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ) روايت آورده، كه ابن عباس گفت:
سبب نزول اين دو آيه اين مطلب بود، كه روايت كنند چون رسول خدا (ص) وارد مدينه شد، اين صوريا و جماعتي از يهود اهل فدك نزد آن جناب آمده پرسيدند: اي محمد خواب تو چگونه است؟ چون ما در باره خواب پيامبري كه در آخر زمان مي‌آيد چيزي شنيده‌ايم.
فرمود، ديدگانم بخواب مي‌رود، ولي قلبم بيدار است، گفتند، درست گفتي اي محمد، حال بگو ببينيم فرزند از پدر است يا از مادر؟ فرمود: اما استخوانها و اعصاب و رگهايش از مرد است،
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 347
و اما گوشت و خون و ناخن و مويش از زن است گفتند: اين را نيز درست گفتي اي محمد، حال بگو بدانيم: چه ميشود كه فرزند شبيه بعموهايش ميشود ولي بدايي‌هايش شباهت پيدا نمي‌كند؟ و يا فرزندي بدايي‌هايش شباهت بهم ميرساند، و هيچ شباهتي بعموهايش ندارد؟ فرمود: از نطفه زن و مرد هر يك بر ديگري غلبه كند، فرزند بخويشان آن طرف شباهت پيدا مي‌كند، گفتند: اي محمد اين را نيز درست گفتي، حال از پروردگارت بگو كه چيست؟ اينجا خداي سبحان سوره، (قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ) را تا باخر نازل كرد، ابن صوريا گفت: يك سؤال ديگر مانده، اگر جوابم بگويي بتو ايمان مي‌آورم، و پيرويت مي‌كنم، بگو ببينم: از ميان فرشتگان خدا كداميك بتو نازل ميشود. و وحي خدا را بر تو نازل مي‌كند؟ راوي ميگويد: رسول خدا فرمود: جبرئيل، ابن صوريا گفت: اين دشمن ماست چون جبرئيل همواره براي جنگ و شدت و خونريزي نازل مي‌شود، ميكائيل خوبست، كه همواره براي رفع گرفتاريها و آوردن خوشيها نازل ميشود، اگر فرشته تو ميكائيل بود، ما بتو ايمان مي‌آورديم. «1»

[كيفيت خواب رسول اللَّه (ص)] ..... ص : 347

مؤلف: اينكه رسول خدا (ص) فرمود: چشمم ميخوابد و قلبم بيدار است تنها در اين حديث نيامده، بلكه احاديثي بسيار چه از عامه و چه از خاصه در اين باب رسيده، و معنايش اين است كه آن جناب با خوابيدن از خود بيخود نميشده، و در خواب ميدانسته كه خواب است، و آنچه مي‌بيند در خواب، مي‌بيند، نه در بيداري.
و اين حالت گاهي در بعضي از افراد صالح پيدا ميشود، و منشا آن طهارت نفس و اشتغال بياد پروردگار، و مقام او است، علتش هم اين است كه وقتي نفس آدمي بر مقام پروردگار اشراف يافت، اين اشراف ديگر نمي‌گذارد از جزئيات زندگي دنيا و نحوه ارتباطي كه اين زندگي به پروردگار دارد غافل بماند، و اين خود يك نوع مشاهده است كه براي آن گونه افراد دست ميدهد و ما از آن ميفهميم كه آدمي در عالم حيات دنيوي در حال خواب است، حال چه اينكه راستي بخواب هم رفته باشد، يا باصطلاح ما بيدار باشد، خلاصه آن كسي هم كه در نظر ما فرو رفتگان در ماديات و محسوسات، بيدار است، در نظر آن افراد هوشيار، خواب است.
هم چنان كه از امير المؤمنين علي بن ابي طالب صلوات اللَّه عليه هم روايت شده كه فرمود:
(الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا) مردم در خوابند، و چون بميرند، بيدار ميشوند، (تا آخر حديث) و بزودي انشاء اللَّه بحث مفصلي پيرامون اين معنا، و نيز كلامي پيرامون ساير فقرات حديث بالا در مواردي كه مناسب باشد در اين كتاب خواهد آمد.
__________________________________________________
1- مجمع البيان ج 1 ص 167
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 348

[سوره البقرة (2): آيات 100 تا 101] ..... ص : 348

اشاره

أَ وَ كُلَّما عاهَدُوا عَهْداً نَبَذَهُ فَرِيقٌ مِنْهُمْ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يُؤْمِنُونَ (100) وَ لَمَّا جاءَهُمْ رَسُولٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ نَبَذَ فَرِيقٌ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ كِتابَ اللَّهِ وَراءَ ظُهُورِهِمْ كَأَنَّهُمْ لا يَعْلَمُونَ (101)

ترجمه آيات ..... ص : 348

آيا اين درست است كه هر وقت عهدي ببندند عده‌اي از ايشان، آن را بشكنند و پشت سر اندازند بلكه بيشترشان ايمان نمي‌آورند (100).
و چون فرستاده‌اي از ناحيه خدا بسويشان آيد كه كتب آسمانيشان را تصديق كند باز جمعي از آنها كه كتب آسماني دارند كتاب خدا را پشت سر اندازند و خود را بناداني بزنند (101)

بيان ..... ص : 348

كلمه (نبذه) از ماده (نون- باء- ذال) است، كه بمعناي دور انداختن است (وَ لَمَّا جاءَهُمْ رَسُولٌ) الخ، مراد از اين رسول، پيامبر عزيز اسلام است، نه هر پيامبري كه تورات
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 349
يهود را تصديق داشته، چون جمله: (وَ لَمَّا جاءَهُمْ) استمرار را نمي‌رساند، بلكه دلالت بر يك بار دارد، و اين آيه بمخالفت يهود با حق و حقيقت اشاره مي‌كند، كه از در دشمني با حق، بشارتهاي تورات بامدن پيامبر اسلام را كتمان كردند، و به پيامبري كه تورات آنان را تصديق ميكرد ايمان نياوردند.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 350

[سوره البقرة (2): آيات 102 تا 103] ..... ص : 350

اشاره

وَ اتَّبَعُوا ما تَتْلُوا الشَّياطِينُ عَلي مُلْكِ سُلَيْمانَ وَ ما كَفَرَ سُلَيْمانُ وَ لكِنَّ الشَّياطِينَ كَفَرُوا يُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ وَ ما أُنْزِلَ عَلَي الْمَلَكَيْنِ بِبابِلَ هارُوتَ وَ مارُوتَ وَ ما يُعَلِّمانِ مِنْ أَحَدٍ حَتَّي يَقُولا إِنَّما نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَكْفُرْ فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُما ما يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ وَ ما هُمْ بِضارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ يَتَعَلَّمُونَ ما يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَراهُ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ وَ لَبِئْسَ ما شَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ (102) وَ لَوْ أَنَّهُمْ آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَمَثُوبَةٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ خَيْرٌ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ (103)

ترجمه آيات ..... ص : 350

يهوديان آنچه را كه شيطانها بنادرست بسلطنت سليمان نسبت ميدادند پيروي كردند در حالي كه سليمان با سحر، آن سلطنت را بدست نياورده و كافر نشده بود و لكن شيطانها بودند كه كافر شدند و سحر را بمردم ياد ميدادند، و نيز يهوديان آنچه را كه برد و فرشته بابل، هاروت و ماروت نازل شده بود بنادرستي پيروي مي‌كردند
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 351
چون آنها با حدي سحر تعليم نميدادند مگر بعد از آنكه زنهار ميدادند كه ما فتنه و آزمايشيم مبادا اين علم را در موارد نامشروع بكار بندي و كافر شوي ولي يهوديان از آن دو نيز چيزها را از اين علم گرفتند كه با آن ميانه زن و شوهرها را بهم مي‌زدند، هر چند كه جز باذن خدا بكسي ضرر نمي‌زدند ولي اين بود كه از آن دو چيزهايي آموختند كه مايه ضررشان بود و سودي برايشان نداشت با اينكه ميدانستند كسي كه خريدار اينگونه سحر باشد آخرتي ندارد و چه بد بهايي بود كه خود را در قبال آن فروختند، اگر ميدانستند (102).
و اگر ايمان آورده و تقوي پيشه مي‌كردند مثوبتي نزد خدا داشتند كه اگر مي‌فهميدند از هر چيز ديگري برايشان بهتر بود (103)

بيان ..... ص : 351

[اختلاف عجيب مفسرين در تفسير آيه 102] ..... ص : 351

(وَ اتَّبَعُوا ما تَتْلُوا الشَّياطِينُ عَلي مُلْكِ)
الخ، مفسرين در تفسير اين آيه اختلاف عجيبي براه انداخته‌اند، بطوري كه نظير اين اختلاف را در هيچ آيه‌اي از ايشان نمي‌يابيم، يك اختلاف كرده‌اند در اينكه مرجع ضمير (اتبعوا) چه كسانند؟ آيا يهوديان عهد سليمانند؟ و يا يهوديان عهد رسول خدا (ص)؟ و يا همه يهوديان؟ دومين اختلافشان در اين است كه كلمه (تتلوا) آيا بمعناي اين است كه (پيروي شيطان مي‌كني، و بگفته او عمل مي‌نمايي)؟ يا بمعناي اين است كه (ميخواني)؟ و يا بمعناي (تكذيب ميكني) مي‌باشد؟
اختلاف سومشان در اين است كه منظور از شياطين كدام شياطين است؟ شياطين جن؟ و يا شياطين انس؟ و يا هر دو؟ اختلاف چهارمشان در اينست كه معناي (عَلي مُلْكِ سُلَيْمانَ) چيست؟
آيا كلمه (علي) بمعناي كلمه (في- در) است؟ و يا بمعناي (در عهد ملك سليمان است؟ و يا همان ظاهر كلام با استعلايي كه در معناي كلمه (علي) هست مراد است؟ و يا معنايش (علي عهد ملك سليمان) است؟
اختلاف پنجمشان در معناي جمله: (وَ لكِنَّ الشَّياطِينَ كَفَرُوا) الخ است، كه آيا شيطانها بدين جهت كافر شدند كه سحر را براي مردم استخراج كردند؟ و يا براي اين بود كه سحر را به سليمان نسبت دادند؟ و يا آنكه اصلا معناي (كفروا) (سحروا) ميباشد؟
اختلاف ششم آنان در جمله: (يُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ) الخ، است كه آيا رسما سحر را به مردم آموختند؟ و يا راه استخراج آن را ياد دادند؟ و گفتند كه سحر در زير تخت سليمان مدفون است، و مردم آن را بيرون آورده، و ياد گرفتند؟
اختلاف هفتمشان در اين است: جمله (وَ ما أُنْزِلَ عَلَي الْمَلَكَيْنِ) الخ، چه معنا دارد؟ آيا حرف (ما) در اين جمله موصوله، و عطف بر (ما) ي موصوله در جمله (ما تتلوا) الخ، است؟ و يا آنكه موصوله و عطف بر كلمه (السحر) است؟ و معنايش اينست كه بمردم آنچه را كه بر دو ملك نازل شد
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 352
ياد دادند؟ و يا آنكه حرف (ما) موصوله نيست؟ بلكه نافيه و واو قبل از آن استينافيه است، و جمله، ربطي بما قبل ندارد، و معنايش اين است كه هيچ سحري بر دو ملك نازل نشد و ادعاي يهود بيهوده است؟
اختلاف هشتمشان در معناي انزال است، كه آيا منظور نازل كردن از آسمان است؟ يا نازل كردن از بلنديهاي زمين؟
اختلاف نهمشان در معناي كلمه (ملكين) است، كه آيا اين دو ملك از ملائكه آسمان بودند؟
يا دو انسان زميني و دو ملك بكسره لام يعني پادشاه بوده‌اند؟- البته اگر كلمه نامبرده را مانند بعضي از قرائتهاي شاذ بكسره لام بخوانيم- و يا به قرائت مشهور دو ملك بفتحه لام بودند، ولي منظور از آن، دو انسان صالح و متظاهر بصلاح مي‌باشد.
اختلاف دهمشان در معناي كلمه (بابل) است، كه آيا منظور از آن بابل عراق است؟ يا بابل دماوند؟ و يا از نصيبين گرفته تا رأس العين است؟
اختلاف يازدهمشان در معناي جمله (وَ ما يُعَلِّمانِ) است، كه آيا معناي ظاهري تعليم مراد است؟ و يا كلمه (علم) بمعناي (اعلم- اعلام كرد) است.
اختلاف دوازدهمشان در معناي جمله (فلا تكفر) است، كه آيا معنايش اين است كه با عمل بسحر كفر مورز؟ و يا با آموختن و يا با هر دو؟
اختلاف سيزدهمشان در معناي جمله (فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُما) است، كه آيا ضمير (منهما) به هاروت و ماروت بر ميگردد؟ و يا بسحر و كفر؟ و يا معنايش اينست كه مردم از دو ملك بجاي آنچه كه آنها تعليمشان كردند، علم بر هم زدن ميانه زن و شوهر را آموختند، با اينكه آن دو از آن كار نهي كرده بودند.
اختلاف چهاردهمشان در جمله (ما يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ) است، كه آيا با سحر ميانه زن و شوهر محبت و دشمني ايجاد مي‌كرده‌اند، و يا آنكه يكي از آن دو را مغرور ساخته، و بكفر و شرك وا مي‌داشتند، و ميانه زن و شوهر اختلاف ديني مي‌انداختند؟ و يا با سخن چيني و سعايت، بين آن دو را گل‌آلود نموده و سرانجام جدايي مي‌انداختند؟.
اين بود چند مورد از اختلافاتي كه مفسرين در تفسير جملات و مفردات اين آيات و متن اين قصه دارند.
البته اختلافهاي ديگري در خارج اين قصه دارند، هم در ذيل آيه، و هم در خود قصه، و آن اين است كه آيا اين آيات در مقام بيان داستاني است كه در خارج واقع شده، يا آنكه ميخواهد مطلبي را با تمثيل بيان كند، و يا در صدد معناي ديگر است، كه اگر احتمالها و اختلافهايي را كه ذكر
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 353
كرديم در يكديگر ضرب كنيم، حاصل ضرب سر از عددي سرسام‌آور در مي‌آورد، و آن يك مليون و دويست و شصت هزار احتمال است. (4 9 3 4 10).
و بخدا سوگند اين مطلب از عجائب نظم قرآن است، كه يك آيه‌اش با مذاهب و احتمالهايي ميسازد، كه عددش حيرت انگيز و محير العقول است، و در عين حال كلام هم چنان بر حسن و زيبايي خود متكي است، و بزيباترين حسني آراسته است، و خدشه‌اي بر فصاحت و بلاغتش وارد نميشود، و انشاء اللَّه نظير اين حرف در تفسير آيه: (أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ، وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتابُ مُوسي إِماماً وَ رَحْمَةً) از نظر خواننده خواهد گذشت. «1»

[تفسير آيه از نظر ما] ..... ص : 353

اين بود اختلافات مفسرين، و اما آنچه خود ما بايد بگوئيم اين است كه آيه شريفه- البته با رعايت سياقي كه دارد- ميخواهد يكي ديگر از خصائص يهود را بيان كند و آن متداول شدن سحر در بين آنان است، و اينكه يهود اين عمل خود را مستند به يك و يا دو قصه مي‌دانند، كه ميانه خودشان معروف بوده، و در آن دو قصه پاي سليمان پيغمبر و دو ملك بنام هاروت و ماروت در ميان بوده است.
پس بنا بر اين كلام عطف است بر صورتي كه ايشان از قصه نامبرده در ذهن داشته‌اند، و ميخواهد آن صورت را تخطئه كند، و بفرمايد جريان آن طور نيست كه شما از قصه در نظر داريد، آري يهود بطوري كه قرآن كريم از اين طائفه خبر داده، مردمي هستند اهل تحريف، و دست اندازي در معارف و حقايق، نه خودشان و نه احدي از مردم نميتوانند در داستانهاي تاريخي بنقل يهود اعتماد كنند. چون هيچ پروايي از تحريف مطالب ندارند، و اين رسم و عادت ديرينه يهود است، كه در معارف ديني در هر لحظه بسوي سخني و عملي منحرف ميشوند، كه با منافعشان سازگارتر باشد، و ظاهر جملات آيه بر صدق اين معنا كافي است.
و بهر حال از آيه شريفه بر مي‌آيد كه سحر در ميانه يهود امري متداول بوده، و آن را به سليمان نسبت ميدادند، چون اينطور مي‌پنداشتند، كه سليمان آن سلطنت و ملك عجيب را، و آن تسخير جن و انس و وحش و طير را، و آن كارهاي عجيب و غريب و خوارقي كه ميكرد، بوسيله سحر كرد، كه البته همه آن معلومات در دست نيست، مقداري از آن بدست ما افتاده، يك مقدار از سحر خود را هم بدو ملك بابل يعني هاروت و ماروت نسبت ميدهند، و قرآن هر دو سخن ايشان را رد ميكند، و مي‌فرمايد: آنچه سليمان مي‌كرد، بسحر نميكرد و چطور ممكن است سحر بوده باشد، و حال آنكه سحر كفر بخدا است، و تصرف و دست اندازي در عالم بخلاف وضع عادي آنست،
__________________________________________________
1- سوره هود آيه 17
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 354
خداي تعالي عالم هستي را بصورتي در ذهن موجودات زنده و حواس آنها در آورده، آن وقت چگونه ممكن است سليمان پيغمبر اين وضع را بر هم زند؟ و در عين اينكه پيامبري است معصوم، بخدا كفر ورزد با اينكه خداي تعالي در باره‌اش صريحا فرموده: (وَ ما كَفَرَ سُلَيْمانُ وَ لكِنَّ الشَّياطِينَ كَفَرُوا يُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ) و نيز مي‌فرمايد (وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَراهُ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ)، و چگونه ممكن است مردم بدانند كه هر كس پيرامون سحر بگردد آخرتي ندارد، ولي سليمان اين معنا را نداند؟ پس سليمان مقامش بلندتر و ساحتش مقدس‌تر از آنست كه سحر و كفر بوي نسبت داده شود، براي اينكه خدا قدر او را در چند جا از كلامش، يعني در سوره‌هاي مكي كه قبل از بقره نازل شده، چون سوره انعام و انبياء و نحل، و ص، عظيم شمرده و او را بنده‌اي صالح، و نبي مرسل خوانده، كه علم و حكمتش داده و ملكي ارزاني داشت كه احدي بعد از او سزاوار چنان ملكي نيست. چنين كسي ساحر نميشود، بلكه داستان ساحري او از خرافات كهنه‌ايست كه شيطانها از پيش خود تراشيده، و بر اولياء انسي خود خواندند و با اضلال مردم و سحرآموزي به آنان كافر شدند و قرآن كريم در باره دو ملك بابل هاروت و ماروت ايشان را رد كرده، به اينكه هر چند سحر بآن دو نازل شد، لكن هيچ عيبي هم در اين كار نيست، براي اينكه منظور خداي تعالي از اينكار امتحان بود.
هم چنان كه اگر شر و فساد را بدلهاي بشر الهام كرد، اشكالي متوجهش نميشود چون اينكار را باز بمنظور امتحان بشر كرده، و يكي از مصاديق قدر است، آن دو ملك هم هر چند كه سحر بر آنان نازل شد، ولي آن دو به احدي سحر نمي‌آموختند، مگر آنكه مي‌گفتند: هوشيار باشيد كه ما فتنه و مايه آزمايش توايم، زنهار، با استعمال بي مورد سحر كافر نشوي و تنها در مورد ابطال سحر و رسوا كردن ساحران ستمگر بكار بندي ولي مردم سحري از آن دو آموختند كه با آن مصالحي را كه خدا در طبيعت و مجاري عادت نهاده بود فاسد ميكردند، مثلا ميانه مرد و زن را بهم ميزدند، تا شري و فسادي براه اندازند، و خلاصه از آن دو سحري مي‌آموختند كه مايه ضررشان بود، نه مايه نفعشان.
پس اينكه خداي تعالي ميفرمايد: (و اتبعوا) منظورش آن يهودياني است كه بعد از حضرت سليمان بودند، و آنچه را شيطانها در عهد سليمان و عليه سلطنت او از سحر بكار مي‌بردند، نسل بنسل ارث برده، و هم چنان در بين مردم بكار ميبردند و بنا بر اين معناي كلمه (تتلوا) (جعل و تكذيب) شد دليلش هم اين است كه با حرف (علي) متعدي شده، و دليل بر اينكه مراد از شيطانها طائفه‌اي از جن است، اين است كه ميدانيم اين طائفه در تحت سيطره سليمان قرار گرفته، و شكنجه ميشدند، و آن جناب بوسيله شكنجه آنها را از شر و فساد باز ميداشته، چون در آيه: (وَ الشَّياطِينِ مَنْ يَغُوصُونَ لَهُ، وَ يَعْمَلُونَ عَمَلًا دُونَ ذلِكَ، وَ كُنَّا لَهُمْ حافِظِينَ)
مِنَ ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 355
«1» فرموده: بعضي از شيطانها برايش غواصي مي‌كرده‌اند، و بغير آن اعمالي ديگر انجام ميدادند، و ما بدين وسيله آنها را حفظ مي‌كرديم، كه از آن بر مي‌آيد مراد به شيطانها جن است و منظور از بكار گيري آنها حفظ آنها بوده: و نيز در آيه: (فَلَمَّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ أَنْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ، ما لَبِثُوا فِي الْعَذابِ الْمُهِينِ «2» همين كه جنازه سليمان بعد از شكسته شدن عصايش بزمين افتاد، آن وقت جن فهميد كه اگر علمي بغيب مي‌داشت، مي‌فهميد سليمان مدتهاست از دنيا رفته، در اين همه مدت زير شكنجه او نمي‌ماند، و اين همه خواري نميكشيد، كه از آن فهميده مي‌شود قوم جن در تحت شكنجه سليمان ع بودند.
(وَ ما كَفَرَ سُلَيْمانُ) يعني در حالي كه سليمان خودش سحر نميكرد، تا كافر شده باشد، و لكن اين شيطانها بودند كه كافر شدند در حالي كه مردم را گمراه نموده، سحر بايشان ياد مي‌دادند.
(وَ ما أُنْزِلَ) الخ، يعني يهوديان پيروي كردند، و دنبال گرفتند آن سحري را كه شيطانها در ملك سليمان جعل مي‌كردند، و نيز آن سحري را كه خدا از راه الهام بدو ملك بابل يعني هاروت و ماروت نازل كرده بود، در حالي كه آن بندگان خدا به احدي سحر ياد نميدادند، مگر بعد از آنكه وي را زنهار مي‌دادند، از اينكه سحر خود را اعمال كنند، و مي‌گفتند: ما وسيله فتنه و آزمايش شما هستيم، خدا ميخواهد شما را بوسيله ما و سحري كه تعليمتان ميدهيم امتحان كند پس زنهار مبادا با بكار بستن آن كافر شويد.
(فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُما) ولي يهود از آن دو ملك يعني هاروت و ماروت تنها آن سحري را مي‌آموختند، كه با بكار بردنش، و با تاثيري كه دارد، بين زن و شوهرها جدايي بيندازند.
(وَ ما هُمْ بِضارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ) اين جمله دفع آن توهمي است كه به ذهن هر كسي مي‌دود، و آن اين است كه مگر ساحران ميتوانند با سحر خود امر صنع و تكوين را بر هم زده، از تقدير الهي پيشي گرفته، امر خدا را باطل سازند؟ در جواب و دفع اين توهم مي‌فرمايد: نه، خود سحر از قدر خداست، و بهمين جهت اثر نمي‌كند مگر باذن خدا، پس ساحران نمي‌توانند خدا را بستوه بياورند.
و اگر اين جمله را جلوتر از جمله: (وَ يَتَعَلَّمُونَ ما يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ) الخ، آورد براي اين بود كه جمله مورد بحث يعني (فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُما) بتنهايي تاثير سحر را مي‌رساند، و براي اينكه دنبالش بفرمايد تاثير سحر هم باذن خداست، و در نتيجه آن توهم را كه گفتيم دفع كند، كافي بود، و
__________________________________________________
1- سوره انبياء 82
2- سوره سبأ 14
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 356
ديگر احتياج نبود كه جمله بعدي را هم قبل از دفع آن توهم بياورد.
(وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَراهُ، ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ) اين معنا را كه هر كه در پي سحر و ساحري باشد، در آخرت بهره‌اي ندارد، هم بعقل خود دريافتند، چون هر عاقلي ميفهمد كه شوم‌ترين منابع فساد در اجتماع بشري سحر است، و هم از كلام موسي كه در زمان فرعون فرموده بود: (وَ لا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أَتي، ساحر هر وقت سحر كند رستگار نيست) «1».
(وَ لَبِئْسَ ما شَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ) يعني ساحران با علم به اينكه سحر برايشان شر و براي آخرتشان مايه مفسده است، در عين حال عالم باين معنا نبودند، چون بعلم خود عمل نكردند، پس هم عالم بودند و هم نبودند، براي اينكه وقتي علم، حامل خود را به سوي راه راست هدايت نكند، علم نيست، بلكه ضلالت و جهل است، هم چنان كه خداي تعالي فرموده (أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلي عِلْمٍ، هيچ ديده‌اي كساني را كه هواي نفس خود را معبود خود گيرند، و خداي تعالي ايشان را با داشتن علم گمراه كرده باشد؟) «2» پس اين طائفه از يهود نيز كه با علم گمراهند، جا دارد كسي از خدا برايشان آرزوي علم و هدايت كند.
(وَ لَوْ أَنَّهُمْ آمَنُوا وَ اتَّقَوْا) الخ، يعني اگر اين طائفه از يهود بجاي اينكه دنبال اساطير و خرافات شيطانها را بگيرند، دنبال ايمان و تقوي را مي‌گرفتند. برايشان بهتر بود، و اين تعبير خود دليل بر اينست كه كفري كه از ناحيه سحر مي‌آيد، كفر در مرحله عمل است، مانند ترك زكات، نه كفر در مرتبه اعتقاد، چه اگر كفر در مرحله اعتقاد بود جا داشت بفرمايد: (وَ لَوْ أَنَّهُمْ آمَنُوا) الخ، و خلاصه تنها ايمان را ذكر مي‌كرد و ديگر تقوي را اضافه نمي‌فرمود، پس از اينجا مي‌فهميم كه يهود در مرحله اعتقاد ايمان داشته‌اند، و لكن از آنجايي كه در مرحله عمل تقوي نداشته و رعايت محارم خدا را نمي‌كرده‌اند، اعتنايي بايمانشان نشده، و از كافرين محسوب شده‌اند.
(لَمَثُوبَةٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ خَيْرٌ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ) يعني مثوبت و منافعي كه نزد خدا است، بهتر از آن مثوبت و منافعي است كه ايشان از سحر ميخواهند، و از كفر ميجويند، (دقت فرمائيد)

بحث روايتي [ (شامل رواياتي در ذيل آيه 102 پيرامون سحر)] ..... ص : 356

اشاره

در تفسير عياشي و قمي در ذيل آيه (وَ اتَّبَعُوا ما تَتْلُوا الشَّياطِينُ عَلي مُلْكِ سُلَيْمانَ) الخ، از امام باقر ع روايت آورده‌اند، كه در ضمن آن فرموده پس همين كه سليمان از دنيا رفت،
__________________________________________________
1- سوره طه 69
2- سوره جاثيه آية 23
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 357
ابليس سحر را درست كرده، آن را در طوماري پيچيد، و بر پشت آن طومار نوشت: اين آن علمي است كه آصف بن برخيا براي سلطنت سليمان بن داوود نوشته، و اين از ذخائر گنجينه‌هاي علم است، هر كس چنين و چنان بخواهد، بايد چنين و چنان كند، آن گاه آن طومار را در زير تخت سليمان دفن كرد، آن گاه ايشان را بدر آوردن راهنمايي كرد، و بيرون آورده برايشان خواند.
لا جرم كفار گفتند: عجب، اينكه سليمان بر همه ما چيره گشت بخاطر داشتن چنين سحري بوده، ولي مؤمنين گفتند: نه، سلطنت سليمان از ناحيه خدا و خود او بنده خدا و پيامبر او بود، «1» و آيه (وَ اتَّبَعُوا ما تَتْلُوا الشَّياطِينُ عَلي مُلْكِ سُلَيْمانَ) در خصوص همين مطلب نازل شده است.
مؤلف: اگر در اين روايت وضع علم سحر و نوشتن و خواندن آن را به ابليس نسبت داده، منافات با اين ندارد كه در جاي ديگر به ساير شيطانهاي جني و انسي نسبت داده باشد، براي اينكه تمامي شرور بالآخره باو منتهي، و از ناحيه آن لعنتي بسوي اولياء و طرفدارانش منتشر ميشود، حال يا مستقيما بانان وحي مي‌كند، و يا آنكه بوسيله وسوسه در آنها نفوذ مي‌كند، و اين دو جور نسبت در لسان اخبار بسيار است.
و ظاهر حديث اين است كه كلمه (تتلوا) از تلاوت بمعناي قرائت باشد، و اين با آن مطلبي كه در بيان قبلي استظهار كرديم منافات ندارد، چون هر چند در آن بيان گفتيم كه ظاهر كلام ميگويد كلمه (تتلوا) بمعناي" تكذب" است، و لكن اين معنا را از دلالت ضمني و امثال آن در آورديم، پس منافات ندارد كه بر حسب دلالت لفظي و مطابقي كلام (تتلوا) بمعناي (تلاوت مي‌كني) بوده باشد.
و در نتيجه معناي كلام اين باشد كه شيطانها بر ملك سليمان سحر را بدروغ ميخواندند يعني بدروغ آن را علت سلطنت سليمان معرفي كردند.
و اما اصل معناي اين كلمه يعني كلمه (تتلوا)، بايد دانست كه برگشت معناي اصلي آن به معناي (ولي- يلي- ولاية) است، و اين ماده بمعناي اين است كه كسي چيزي را از جهت ترتيب مالك باشد، و مالكيت جزئي از آن را بعد از مالكيت ديگر دارا باشد، كه انشاء اللَّه در سوره مائده آنجا كه پيرامون آيه شريفه: (إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ) بحث مي‌كنيم، در اين باره نيز بحث خواهيم كرد. «2»
و در كتاب عيون اخبار الرضا، در داستان گفتگوي حضرت رضا ع با مامون، آمده: كه فرمود: هاروت و ماروت دو فرشته بودند كه سحر را بمردم ياد دادند، تا بوسيله آن از سحر ساحران ايمن بوده و سحر آنان را باطل كنند و اين علم را به احدي تعليم نمي‌كردند، مگر آنكه
__________________________________________________
1- عياشي ج 1 ص 52 حديث 74 و تفسير قمي ج 1 ص 55
2- سوره مائده 55
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 358
زنهار ميدادند كه ما فتنه و وسيله آزمايش شمائيم، مبادا با بكار بردن نابجاي اين علم كفر بورزيد، ولي جمعي از مردم با استعمال آن كافر شدند، و با عمل كردن بر خلاف آنچه دستور داشتند كافر شدند چون ميانه مرد و زنش جدايي مي‌انداختند، كه خداي تعالي در باره آن فرموده: (وَ ما هُمْ بِضارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ). «1»

[ذكر چند روايت و بيان ضعف و سستي آنها] ..... ص : 358

و در تفسير الدر المنثور ابن جرير از ابن عباس روايت كرده كه گفت: حضرت سليمان هر وقت ميخواست مستراح برود، و يا كار ديگري انجام دهد، انگشترش را به همسرش جراده مي‌سپرد، روزي شيطان بصورت سليمان نزد جراده آمد، و گفت انگشترم را بده، او هم داد، همين كه انگشتر را بدست خود كرد، تمامي شيطانهاي انسي و جني نزدش حاضر شدند. «2»
از سوي ديگر سليمان نزد همسرش آمد، گفت: انگشترم را بياور، جراده گفت: تو سليمان نيستي، و دروغ مي‌گويي سليمان فهميد كه بلائي متوجهش شده، در آن ايام شيطانها آزادانه بكار خود مشغول شدند، و كتابهايي از سحر و كفر بنوشتند، و آنها را در زير تخت سليمان دفن كردند، و سپس در موقع مناسب آن را در آورده بر مردم بخواندند، و چنين وانمود كردند: كه اين كتابها را سليمان در زير تخت خود دفن كرده، و بخاطر همين كتابها كه در زير تخت خود داشته بر تمام مردم مسلط شده است، مردم از سليمان بيزار شده، و يا او را كافر خواندند، اين شبهه هم چنان در ميان مردم شايع بود، تا آنكه خداي تعالي محمد (ص) را مبعوث كرد، و آيه: (وَ ما كَفَرَ سُلَيْمانُ وَ لكِنَّ الشَّياطِينَ كَفَرُوا) نازل گرديد.
مؤلف: اين قصه در روايات ديگر نيز آمده، قصه‌ايست طولاني، و از جمله قصه‌هاي وارده در لغزشهاي انبياء است، و در ضمن آنها نقل ميشود.
و نيز در تفسير الدر المنثور است كه سعيد بن جرير، و خطيب، در تاريخش از نافع روايت كرده كه گفت، من با پسر عمر مسافرتي رفتيم: همين كه اواخر شب شد، بمن گفت اي نافع، نگاه كن ببين ستاره سرخ طلوع كرده؟ گفتم: نه بار ديگر پرسيد و بگمانم بار ديگر نيز پرسيد، تا آنكه گفتم: بله طلوع كرد، گفت خوش قدم نباشد، و خلاصه نه يادش بخير و نه جايش خالي، گفتم:
سبحان اللَّه ستاره‌ايست در تحت اطاعت خدا، و گوش بفرمان او، چطور مي‌گويي نه يادش بخير و نه جايش خالي؟ گفت من جز آنچه از رسول خدا (ص) شنيده‌ام نگفتم رسول خدا (ص) فرمود: ملائكه بپروردگار متعال عرضه داشتند: چرا اينقدر در برابر خطايا و گناهان بني آدم صبر مي‌كني؟ فرمود:
من آنها را براي اينكه بيازمايم عافيت ميدهم، عرضه داشتند: اگر ما بجاي آنها بوديم هرگز تو را
__________________________________________________
1- عيون اخبار الرضا ج 1 ص 271 حديث 2 [.....]
2- ج 1 ص 95
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 359
نافرماني نمي‌كرديم فرمود پس دو نفر از ميان خود انتخاب كنيد، ملائكه در انتخاب دو نفر كه از همه بهتر باشند، از هيچ كوششي فروگذار نكردند، و سرانجام هاروت و ماروت را انتخاب نمودند، اين دو فرشته بزمين نازل شدند، و خداوند شبق را بر آنان مسلط كرد، من از پسر عمر پرسيدم:
شبق چيست؟ گفت: شهوت، پس زني بنام زهره نزد آن دو آمد و در دل آن دو فرشته جاي باز كرد، ولي آن دو هر يك عشق خود را از رفيقش پنهان ميداشت.
تا آنكه يكي بديگري گفت: آيا اين زن همانطور كه در دل من جاي گرفته در دل تو نيز جا باز كرده؟ گفت آري، پس هر دو او را بسوي خود دعوت كردند، زن گفت: من حاضر نميشوم مگر آنكه آن اسمي را كه با آن باسمان مي‌رويد و پائين مي‌آئيد بمن بياموزيد، هاروت و ماروت حاضر نشدند، بار ديگر درخواست خود را تكرار كردند، و او هم امتناع خود را تكرار كرد، تا بالآخره آن دو تسليم شدند، و نام خدا را بوي آموختند، همين كه زهره خواست با خواندن آن اسم پرواز كند، خداوند او را بصورت ستاره‌اي مسخ كرد، و از آن دو ملك هم بالهايشان را بريد، هاروت و ماروت از پروردگار خود درخواست توبه كردند، خداي تعالي آن دو را مخير كرد بين اينكه بحال اول برگردند، و در عوض وقتي قيامت شد عذابشان كند، و بين اينكه در همين دنيا خدا عذابشان كند، و روز قيامت بهمان حال اول خود برگردند.
يكي از آن دو بديگري گفت: عذاب دنيا بالآخره تمام شدني است، بهتر آنست كه عذاب دنيا را اختيار كنيم، او هم پذيرفت، و خداي تعالي بايشان وحي فرستاد كه بسرزمين بابل بيائيد، دو ملك روانه آن سرزمين شدند، در آنجا خداوند ايشان را خسف نموده، بين زمين و آسمان وارونه ساخت، كه تا روز قيامت در عذاب خواهند بود. «1»
مؤلف: قريب باين معنا در بعضي از كتب شيعه نيز از امام باقر ع (بدون ذكر همه سند) روايت شده «2»، سيوطي هم قريب باين معنا را در باره هاروت و ماروت و زهره در طي نزديك بيست و چند حديث آورده كه ناقلان آن تصريح كرده‌اند: به اينكه سند بعضي از آنها صحيح است «3».
و در آخر سندهاي آنها عده‌اي از صحابه از قبيل ابن عباس، و ابن مسعود، و علي بن ابي طالب، و ابي درداء، و عمر، و عايشه و ابن عمر، قرار دارند، ولي با همه اين احوال داستان، داستاني است خرافي، كه بملائكه بزرگوار خدا نسبت داده‌اند ملائكه‌اي كه خداي تعالي در قرآن تصريح كرده: به قداست ساحت و طهارت وجود آنان از شرك و معصيت، آنهم غليظترين شرك و زشت‌ترين معصيت، چون در بعضي از اين روايات نسبت پرستش بت، و قتل نفس، و زنا،
__________________________________________________
1- تفسير الدر المنثور ج 1 ص 97
2- عياشي ج 1 ص 52
3- تفسير الدر المنثور ج 1 ص 97- 100
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 360
و شرب خمر، بآن دو داده، و به ستاره زهره نسبت ميدهد كه زني زناكار بوده، و مسخ شده كه اين خود مسخره‌اي خنده‌آور است چون زهره ستاره‌ايست آسماني، كه در آفرينش و طلوعش پاك است، و خداي تعالي در آيه: (الْجَوارِ الْكُنَّسِ) «1» بوجود او سوگند ياد كرده، علاوه بر اينكه علم هيئت جديد هويت اين ستاره را و اينكه از چند عنصري تشكيل شده، و حتي مساحت و كيفيت آن، و سائر شئون آن را كشف كرده.
پس اين قصه مانند قصه‌اي كه در روايت سابق آمد، بطوري كه گفته‌اند مطابق خرافاتي است كه يهود براي هاروت و ماروت ذكر كرده‌اند، و باز شبيه بخرافاتي است كه يونانيان قديم در باره ستارگان ثابت و سيار داشتند.

[كلام در باب جعل حديث و نظر بعضي مردم غرب زده و بعضي از اهل حديث در باره روايات و راه تشخيص صحيح از سقيم] ..... ص : 360

پس از اينجا براي هر دانش‌پژوه خرد بين روشن ميشود، كه اين احاديث مانند احاديث ديگري كه در مطاعن انبياء و لغزشهاي آنان وارد شده از دسيسه‌هاي يهود خالي نيست، و كشف مي‌كند كه يهود تا چه پايه و با چه دقتي خود را در ميانه اصحاب حديث در صدر اول جا زده‌اند، تا توانسته‌اند با روايات آنان بهر جور كه بخواهند بازي نموده، و خلط و شبهه در آن بيندازند، البته ديگران نيز يهوديان را در اين خيانتها كمك كردند.
و لكن خداي تعالي با همه اين دشمنيها كه در باره دينش كردند، كتاب خود را در محفظه الهي خود قرار داد، و از دستبرد هوسهاي هوسرانان و دشمنان آن حفظش فرمود، بطوري كه هر بار كه شيطاني از شيطانهاي اعداء خواست ضربه‌اي بر آن وارد آورد، با شهاب مبين خود او را دفع كرد، هم چنان كه خودش فرمود: (إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ، ما خود ذكر را نازل كرديم، و ما خود مر آن را حفظ خواهيم كرد) «2»، و نيز فرموده: (وَ إِنَّهُ، لَكِتابٌ عَزِيزٌ، لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ، وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ، بدرستي قرآن كتابي است عزيز، كه نه در عصر نزولش، و نه بعد از آن هيچگاه باطل در آن راه نمي‌يابد، كتابي است كه از ناحيه خداي حكيم حميد نازل شده)، «3» و نيز فرموده: (وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ، وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً، ما از قرآن چيزها را نازل كرده‌ايم كه شفاء و رحمت مؤمنين است، و براي ستمگران جز خسران بيشتر اثر ندارد) «4»، كه در آن شفاء و رحمت بودن قرآن را براي مؤمنين مطلق آورده، و منحصر براي يك عصر و دو عصر نكرده.
پس تا قيام قيامت هيچ خلط و دسيسه‌اي نيست، مگر آنكه قرآن آن را دفع مي‌كند، و خسران
__________________________________________________
1- سوره تكوير آيه 16
2- سوره حجر آيه 9
3- سوره فصلت آيه 42
4- سوره اسري آيه 82
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 361
دسيسه‌گر بر ملا، و از حال و وضع او براي همه پرده برداري مي‌كند، و حتي نام رسواي او و رسواييش را براي نسل‌هاي بعد نيز ضبط ميكند.
و پيامبر گراميش بعموم مسلمانان معياري دست ميدهد، كه با آن معيار و محك كلي، معارفي كه بعنوان كلام او، و يا يكي از اوصياء او برايشان روايت مي‌شود، بشناسند، و بفهمند آيا از دسيسه‌هاي دشمن است و يا براستي كلام رسول خدا (ص) و جانشينان او است، و آن اين است كه هر حديثي را شنيديد، به كتاب خدا عرضه‌اش كنيد، اگر موافق با كتاب خدا بود، آن را بپذيريد، و اگر مخالف بود رهايش كنيد. «1»
و كوتاه سخن آنكه نه تنها باطل در قرآن راه نمي‌يابد، بلكه بوسيله قرآن باطلهايي كه ممكن است اجانب در بين مسلمانان نشر دهند دفع ميشود، پس قرآن خودش از ساحت حق دفاع نموده، و بطلان دسائس را روشن مي‌كند و شبهه آن را از دلهاي زنده مي‌برد، هم چنان كه از اعيان و عالم خارج از بين مي‌برد.
هم چنان كه فرمود: (بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَي الْباطِلِ، فَيَدْمَغُهُ، بلكه حق را به جنگ باطل مي‌فرستيم، تا آن را از بين ببرد) «2» و نيز فرموده: (وَ يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ، خدا خواسته است تا بوسيله كلماتش حق را محقق سازد)، «3»، و نيز فرموده: (لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُبْطِلَ الْباطِلَ، وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ تا حق را محقق و باطل را ابطال كند، هر چند كه مجرمان نخواهند) «4» و احقاق حق و ابطال باطل معنا ندارد، جز به اينكه صفات آنها را ظاهر و براي همه روشن سازد.
و بعضي از مردم مخصوصا اهل عصر ما كه فرو رفته در مباحث و علوم مادي، و مرعوب از تمدن جديد غربي هستند، از اين حقيقت كه ما براي شما بيان كرديم استفاده سوء كرده، و باصطلاح از آن طرف افتاده‌اند باين معنا كه روايات جعلي را بهانه قرار داده، بكلي آنچه بنام روايت و سنت رسول خدا (ص)، ناميده ميشود طرح كردند.
در مقابل بعضي از اخباريين و اصحاب حديث و حروري مذهبان و ديگران كه در اين باره افراط نموده، از طرف ديگر افتاده‌اند، باين معنا كه نام هر مطلبي كه حديث و روايت دارد، پذيرفته‌اند حال هر چه ميخواهد باشد.
و اين طائفه در خطا دست كمي از طائفه اول ندارند، براي اينكه همانطور كه طرح كلي روايات مستلزم تكذيب بموازيني است كه دين مبين اسلام براي تشخيص حق از باطل قرار داده،
__________________________________________________
1- وسائل ج 18 ص 75 باب 9
2- سوره انبياء آيه 18
3- سوره انفال آيه 7
4- سوره انفال آيه 8
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 362
و نيز مستلزم نسبت دادن باطل و سخن لغو به پيامبر اسلام است و نيز باطل و لغو دانستن قرآن عزيزي است كه (لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ) «1»، همچنين پذيرفتن تمامي احاديث، و با چشم بسته همه را بشارع اسلام نسبت دادن، مستلزم همان تكذيب و همان نسبت است.
و چگونه ممكن است، مسلمان باشيم، و در عين حال يكي از دو راه افراط و تفريط را برويم، با اينكه خداي جل و علا فرموده: (ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ، وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا) آنچه رسول دستور ميدهد بگيريد، و از آنچه نهي مي‌كند خودداري كنيد) «2» و بحكم اين آيه دسته اول نمي‌توانند سنت و دستورات رسول خدا (ص) را بكلي دور بيندازند، و نيز فرموده: (وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ، هيچ رسولي نفرستاديم، مگر براي اينكه مردم او را باذن خدا و براي رضاي او اطاعت كنند) «3» كه بحكم اين آيه دسته دوم نميتوانند هر چه را كه نام حديث دارد، هر چند مخالف قرآن يعني مخالف اذن خدا و رضاي او باشد بپذيرند.
آري به دسته اول مي‌گوييم: اگر كلام رسول خدا (ص) براي معاصرينش، و منقول آن براي ما، كه در آن عصر نبوده‌ايم، حجيت نداشته باشد در امر دين هيچ سنگي روي سنگ قرار نمي‌گيرد، و اصولا اعتماد به سخناني كه براي انسان نقل ميشود، و پذيرفتن آن در زندگي اجتماعي اجتناب ناپذير، و بلكه امري است بديهي كه از فطرت بشريش سرچشمه مي‌گيرد و نميتواند بدان اعتماد نكند.
و اما بهانه‌اي كه دست گرفته‌اند، يعني مسئله وقوع دسيسه و جعل در روايات ديني يك مسئله نوظهور و مختص بمسائل ديني نيست، بشهادت اينكه مي‌بينيم آسياي اجتماع همواره بر اساس همين منقولات مخلوط از دروغ و راست مي‌چرخد چه اخبار عموميش و چه خصوصيش، و بطور مسلم دروغها و جعليات در اخبار اجتماعي بيشتر است، چون دست سياست‌هاي كلي و شخصي بيشتر با آنها بازي مي‌كند، مع ذلك فطرت انساني ما و هيچ انساني اجازه نميدهد كه بصرف شنيدن خبرهايي كه در صحنه اجتماع براي ما نقل ميشود، اكتفاء كنيم، و اكتفاء هم نمي‌كنيم، بلكه يكي يكي آن اخبار را بموازيني كه ممكن است محك شناختن راست از دروغ باشد عرضه ميداريم، اگر با آن موافق بود، و آن محك آن را تصديق كرد، مي‌پذيريم، و اگر مخالف با آن بود، تكذيبش نموده دورش مي‌افكنيم، و بفرضي هم كه آن محك از تشخيص راست و دروغ بودن خبر عاجز ماند، در باره آن خبر توقف ميكنيم، نه چشم بسته قبولش مي‌كنيم، و نه انكارش مي‌نمائيم، و اين توقف ما نيز همان احتياطي است كه فطرت ما در اينگونه موارد براي بر حذر بودن از شر و
__________________________________________________
1- سوره فصلت آيه 42
2- سوره حشر آيه 7 [.....]
3- سوره نساء آيه 64
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 363
ضرر پيش پاي ما نهاده است.
تازه همه اين سه مرحله رد و قبول و توقف، بعد از عرضه خبر بموازين، در صورتي است كه ما خبرشناس و اهل خبره اينكار باشيم، اما در خصوص اخباري كه مهارتي براي تشخيص صحت و سقم مضمون آنها نداريم، بناي عقلايي و راهي كه عقل پيش پاي ما گذاشته، اين است كه باهل خبره در آن فن مراجعه نموده، هر چه آنان حكم كردند بپذيريم، (دقت بفرمائيد).
اين، آن روشي است كه فطرت ما در اجتماع انساني بنا بر آن نهاده، و نيز ميزاني است كه دين خدا هم براي تشخيص حق از باطل نصب كرده، و بناي دين هيچ مغايرتي با بناي فطرت ندارد، بلكه عين همانست، چه، دستور ديني اين است كه يك يك اخباري كه براي مسلمانان نقل ميشود، بر كتاب خدا عرضه كنند، اگر صحتش و يا سقمش روشن شد، كه تكليف روشن است، و اگر بخاطر شبهه‌اي كه در خصوص يك خبر است، نتوانستيم با مقايسه با كتاب خدا صحت و سقمش را دريابيم، بايد توقف كرد، و اين دستور در روايات متواتره‌اي از رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيتش ع بما رسيده، البته اين دستور در خصوص مسائل غير فقهي است، چون در مسائل فقهي معيار در تشخيص روايت درست از نادرست، بحث مفصل و جداگانه‌اي دارد، كه در اصول فقه متعرض آن شده‌اند.

بحث فلسفي [در باره تاثير اراده در افعال خارق العاده، سحر، كهانت و احضار ارواح)] ..... ص : 363

جاي هيچ ترديد نيست كه بر خلاف عادت جاريه، افعالي خارق العاده وجود دارد، حال يا خود ما آن را بچشم ديده‌ايم، و يا آنكه بطور متواتر از ديگران شنيده و يقين پيدا كرده‌ايم، و بسيار كم هستند كساني كه از افعال خارق العاده چيزي يا كم و يا زياد نديده و نشنيده باشند، و بسياري از اين كارها از كساني سر مي‌زند كه با اعتياد و تمرين، نيروي انجام آن را يافته‌اند، مثلا ميتوانند زهر كشنده را بخورند و يا بار سنگين و خارج از طاقت يك انسان عادي را بردارند، و يا روي طنابي كه خود در دو طرف بلندي بسته‌اند راه مي‌روند، و يا امثال اينگونه خوارق عادت.
و بسياري ديگر از آنها اعمالي است كه بر اسباب طبيعي و پنهان از حس و درك مردم متكي است، و خلاصه صاحب عمل باسبابي دست مي‌زند كه ديگران آن اسباب را نشناخته‌اند، مانند كسي كه داخل آتش ميشود و نميسوزد، بخاطر اينكه داروي طلق بخود ماليده، و يا نامه‌اي مينويسد كه غير خودش كسي خطوط آن را نمي‌بيند، چون با چيزي (از قبيل آب پياز، مترجم) نوشته، كه جز در هنگام برخورد آن بآتش خطوطش ظاهر نميشود.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 364
بسياري ديگر از اينگونه كارها بوسيله سرعت حركت انجام مي‌پذيرد، سرعتي كه بيننده آن را تشخيص ندهد، و چنين بپندارد كه عمل نامبرده بدون هيچ سبب طبيعي اينطور خارق العاده انجام يافته، مانند كارهايي كه شعبده‌بازان انجام مي‌دهند.
همه اينها افعالي هستند كه مستند باسباب عادي ميباشند، چيزي كه هست ما سببيت آن اسباب را نشناخته‌ايم، و بدين جهت پوشيده از حس ما است، و يا براي ما غير مقدور است.
در اين ميان افعال خارق العاده ديگري است، كه مستند به هيچ سبب از اسباب طبيعي و عادي نيست، مانند خبر دادن از غيب. و مخصوصا آنچه مربوط به آينده است، و نيز مانند ايجاد محبت و دشمني و گشودن گره‌ها، و گره زدن گشوده‌ها، و بخواب كردن، و يا بيمار كردن، و يا خواب‌بندي و احضار و حركت دادن اشياء با اراده و از اين قبيل كارهايي كه مرتاض‌ها انجام ميدهند، و بهيچ وجه قابل انكار هم نيست، يا خودمان بعضي از آنها را ديده‌ايم، و يا برايمان آن قدر نقل كرده‌اند كه ديگر قابل انكار نيست.
و اينك در همين عصر حاضر از اين مرتاضان هندي و ايراني و غربي جماعتي هستند، كه انواعي از اينگونه كارهاي خارق العاده را مي‌كنند.
و اينگونه كارها هر چند سبب مادي و طبيعي ندارند، و لكن اگر بطور كامل در طريقه انجام رياضت‌هايي كه قدرت بر اين خوارق را بآدمي مي‌دهد، دقت و تامل كنيم، و نيز تجارب علني و اراده اينگونه افراد را در نظر بگيريم، برايمان معلوم ميشود: كه اينگونه كارها با همه اختلافي كه در نوع آنها است، مستند بقوت اراده، و شدت ايمان به تاثير اراده است، چون اراده تابع علم و ايمان قبلي است، هر چه ايمان آدمي به تاثير اراده بيشتر شد! اراده هم مؤثرتر ميشود، گاهي اين ايمان و علم بدون هيچ قيد و شرطي پيدا ميشود، و گاهي در صورت وجود شرائطي مخصوص دست ميدهد، مثل ايمان به اينكه اگر فلان خط مخصوص را با مدادي مخصوص و در مكاني مخصوص بنويسيم، باعث فلان نوع محبت و دشمني ميشود، و يا اگر آينه‌اي را در برابر طفلي مخصوص قرار دهيم، روح فلاني احضار مي‌گردد، و يا اگر فلان افسون مخصوص را بخوانيم، آن روح حاضر ميشود، و از اين قبيل قيد و شرطها كه در حقيقت شرط پيدا شدن اراده فاعل است، پس وقتي علم بحد تمام و كمال رسيد، و قطعي گرديد، بحواس ظاهر انسان حس درك و مشاهده آن امر قطعي را ميدهد، تو گويي چشم آن را مي‌بيند، و گوش آن را مي‌شنود.
و خود شما خواننده عزيز مي‌تواني صحت اين گفتار را بيازمايي، به اينكه به نفس خود تلقين كني: كه فلان چيز و يا فلان شخص الان نزد من حاضر است و داري او را مشاهده مي‌كني، وقتي اين تلقين زياد شد، رفته رفته بدون شك مي‌پنداري كه او نزدت حاضر است، بطوري كه اصلا باور ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 365
نمي‌كني كه حاضر نباشد، و از اين بالاتر، اصلا متوجه غير او نمي‌شوي آن وقت است كه او را بهمان طور كه مي‌خواستي روبروي خودت مي‌بيني و از همين باب تلقين است كه در تواريخ مي‌خوانيم: بعضي از اطباء امراض كشنده‌اي را معالجه كرده‌اند، يعني بمريض قبولانده‌اند كه تو هيچ مرضي نداري، و او هم باورش شده، و بهبود يافته است.
خوب، وقتي مطلب از اين قرار باشد، و قوت اراده اينقدر اثر داشته باشد. بنا بر اين اگر اراده انسان قوي شد، ممكن است كه در غير انسان هم اثر بگذارد، باين معنا كه اراده صاحب اراده در ديگران كه هيچ اراده‌اي ندارند اثر بگذارد، در اينجا نيز دو جور ممكن است، يكي بدون هيچ قيد و شرط و يكي در صورت وجود پاره‌اي شرائط.
پس، از آنچه تا اينجا گفته شد، چند مطلب روشن گرديد اول اينكه ملاك در اين گونه تاثيرها بودن علم جازم و قطعي براي آن كسي است كه خارق عادت انجام ميدهد، و اما اينكه اين علم با خارج هم مطابق باشد، لزومي ندارد، (به شهادت اينكه گفتيم اگر خود شما مطلبي را در نفس خود تلقين كني، بهمان جور كه تلقين كرده‌اي آن را مي‌بيني، و در آخر از ترس مرده‌اي كه تصور كرده‌اي از گور درآمده، و تو را تعقيب مي‌كند، پا بفرار مي‌گذاري) و نيز بشهادت اينكه دارندگان قدرت تسخير كواكب، چون معتقد شدند كه ارواحي وابسته ستارگان است، و اگر ستاره‌اي تسخير شود، آن روح هم كه وابسته به آنست مسخر مي‌گردد، لذا با همين اعتقاد باطل كارهايي خارق العاده انجام مي‌دهند، با اينكه در خارج چنين روحي وجود ندارد.
و اي بسا كه آن ملائكه و شياطين هم كه دعانويسان و افسون‌گران نامهايي براي آنها استخراج مي‌كنند، و بطريقي مخصوص آن نامها را مي‌خوانند و نتيجه هم مي‌گيرند، از همين قبيل باشد.
و همچنين آنچه را كه دارندگان قدرت احضار ارواح دارند، چون ايشان دليلي بيش از اين ندارند، كه روح فلان شخص در قوه خياليه آن و يا بگو در مقابل حواس ظاهري آنان حاضر شده، و اما اين ادعا را نمي‌توانند بكنند، كه براستي و واقعا آن روح در خارج حضور يافته است، چون اگر اينطور بود، بايد همه حاضران در مجلس روح نامبرده را ببينند، چون همه حضار حس و درك طبيعي وي را دارند، پس اگر آنها نمي‌بينند، و تنها تسخير كننده آن روح را مي‌بيند، معلوم مي‌شود روحي حاضر نشده، بلكه تلقين و ايمان آن آقا باعث شده كه چنين چيزي را در برابر خود احساس كند.
با اين بيان، شبهه ديگري هم كه در مسئله احضار روح هست حل ميشود، البته اين اشكال در خصوص احضار روح كسي است كه بيدار و مشغول كار خويش است، و هيچ اطلاعي ندارد كه در فلان محل روح او را احضار كرده‌اند.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 366
اشكال اين است كه مگر آدمي چند تا روح دارد، كه يكي با خودش باشد، و يكي بمجلس احضار ارواح برود.
و نيز با اين بيان شبهه‌اي ديگر حل ميشود، و آن اين است كه روح جوهري است مجرد، كه هيچ نسبتي با مكان و زماني معين ندارد، و باز شبهه سومي كه با بيان ما دفع ميشود اين است كه يك روح كه نزد شخصي حاضر ميشود، چه بسا كه نزد ديگري حاضر شود، و نيز شبهه چهارمي كه دفع مي‌گردد اين است كه: روح بسيار شده كه وقتي احضار ميشود و از او چيزي مي‌پرسند دروغ مي‌گويد، جملات و يا سخنانش يكديگر را تكذيب مينمايد.
پس جواب همه اين چهار اشكال اين شد كه روح وقتي احضار ميشود چنان نيست كه واقعا در خارج ماده تحقق يافته باشد، بلكه روح شخص مورد نظر در مشاعر احضار كننده حاضر شده و او آن را از راه تلقين پيش روي خود احساس مي‌كند و سخناني از او مي‌شنود، نه اينكه واقعا و در خارج مانند ساير موجودات مادي و طبيعي حاضر شود.
نكته دوم: اينكه دارنده چنين اراده مؤثر، اي بسا در اراده خود بر نيروي نفس و ثبات شخصيت خود اعتماد كند، مانند غالب مرتاضان، و بنا بر اين اراده آنان قهرا محدود و اثر آن مفيد خواهد بود، هم براي صاحب اراده، و هم در خارج.
و چه بسا ميشود كه وي مانند انبياء و اولياء كه داراي مقام عبوديت براي خدا هستند، و نيز مانند مؤمنين كه داراي يقين بخدا هستند، در اراده خود، اعتماد به پروردگار خود كنند، اينچنين صاحبان اراده هيچ چيزي را اراده نمي‌كنند، مگر براي پروردگارشان، و نيز بمدد او، و اين قسم اراده، اراده‌ايست طاهر، كه نفس صاحبش نه بهيچ وجه استقلالي از خود دارد، و نه بهيچ رنگي از رنگهاي تمايلات نفساني متلون مي‌شود، و نه جز بحق بر چيز ديگري اعتماد مي‌كند، پس چنين اراده‌اي در حقيقت اراده رباني است كه (مانند اراده خود خدا) محدود و مقيد به چيزي نيست.
قسم دوم از اراده كه گفتيم اراده انبياء و اولياء و صاحبان يقين است، از نظر مورد، دو قسم است، يكي اينكه موردش مورد تحدي باشد، و بخواهد مثلا نبوت خود را اثبات كند، كه در اينصورت آن عمل خارق العاده‌اي كه باين منظور مي‌آورد معجزه است و قسم دوم كه موردش مورد تحدي نيست، كرامت است و اگر دنبال دعائي باشد استجابت دعا است.
و قسم اول اگر از باب خبرگيري، و يا طلب ياري از جن، و يا ارواح و امثال آن باشد، نامش را كهانت مي‌گذارند، و اگر با دعا و افسون و يا طلسمي باشد سحر مي‌نامند.
نكته سوم: اينكه خارق العاده هر چه باشد، دائر مدار قوت اراده است، كه خود مراتبي از ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 367
شدت و ضعف دارد، و چون چنين است ممكن است بعضي از اراده‌ها اثر بعضي ديگر را خنثي سازد، همانطور كه مي‌بينيم معجزه موسي سحر ساحران را باطل مي‌كند و يا آنكه اراده بعضي از نفوس در بعضي از نفوس مؤثر نيفتد بخاطر اينكه نفس صاحب اراده ضعيف‌تر، و آن ديگري قوي‌تر باشد، و اين اختلافها در فن تنويم مغناطيسي، و احضار ارواح، مسلم است، اين را در اينجا داشته باش، تا انشاء اللَّه در آينده نيز سخني در اين باره بيايد.

بحث علمي [ (درد در علوم عجائب و غرائب)] ..... ص : 367

علومي كه از عجائب و غرائب آثار بحث مي‌كند، بسيار است، بطوري كه نميتوان در تقسيم آنها ضابطه‌اي كلي دست داد، لذا در اين بحث معروفترين آنها را كه در ميان متخصصين آنها شهرت دارد نام مي‌بريم.
1- يكي از آنها علم سيميا است، كه موضوع بحثش هماهنگ ساختن و خلط كردن قواي ارادي با قواي مخصوص مادي است براي دست يابي و تحصيل قدرت در تصرفات عجيب و غريب در امور طبيعي كه يكي از اقسام آن تصرف در خيال مردم است، كه آن را سحر ديدگان مينامند، و اين فن از تمامي فنون سحر مسلم‌تر و صادق‌تر است.
2- دوم علم ليميا است، كه از كيفيت تاثيرهاي ارادي، در صورت اتصالش با ارواح قوي و عالي بحث مي‌كند، كه مثلا اگر اراده من متصل و مربوط شد با ارواحي كه موكل ستارگان است، چه حوادثي مي‌توانم پديد آورم؟ و يا اگر اراده من متصل شد بارواحي كه موكل بر حوادثند، و بتوانم آن ارواح را مسخر خود كنم و يا اگر اراده‌ام متصل شد با اجنه، و توانستم آنان را مسخر خود كنم، و از آنها كمك بگيرم چه كارهايي ميتوانم انجام دهم؟ كه اين علم را علم تسخيرات نيز مي‌گويند.
3- سوم علم هيميا، كه در تركيب قواي عالم بالا، با عناصر عالم پائين، بحث مي‌كند، تا از اين راه به تاثيرهاي عجيبي دست يابد، و آن را علم طلسمات نيز ميگويند، چون كواكب و اوضاع آسماني با حوادث مادي زمين ارتباط دارند، همانطوري كه عناصر و مركبات و كيفيات طبيعي آنها اينطورند، پس اگر اشكال و يا بگو آن نقشه آسماني كه مناسب با حادثه‌اي از حوادث است، با صورت و شكل مادي آن حادثه تركيب شود، آن حادثه پديد مي‌آيد، مثلا اگر بتوانيم در اين علم بان شكل آسماني كه مناسب با مردن فلان شخص، يا زنده ماندنش و يا باقي ماندن فلان چيز مناسب است، با شكل و صورت خود اين نامبرده‌ها تركيب شود، منظور ما حاصل ميشود يعني اولي
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 368
ميميرد، و دومي زنده ميماند، و سومي بقاء مي‌يابد، و اين معناي طلسم است.
4- علم ريميا است و آن علمي است كه از استخدام قواي مادي بحث مي‌كند تا بآثار عجيب آنها دست يابد، بطوري كه در حس بيننده آثاري خارق العاده در آيد و اين را شعبده هم ميگويند.
و اين چهار فن با فن پنجمي كه نظير آنها است، و از كيفيت تبديل صورت يك عنصر، بصورت عنصري ديگر بحث مي‌كند يعني علم كيمياء همه را علوم خفيه پنجگانه مي‌نامند كه مرحوم شيخ بهايي در باره آنها فرموده: بهترين كتابي كه در اين فنون نوشته شده، كتابي است كه من آن را در هرات ديدم، و نامش (كله سر: همه‌اش سر) بود، كه حروف آن از حروف اول اين چند اسم تركيب شده، يعني كاف كيمياء و لام ليميا، و هاء هيميا، و سين سيميا و راء ريميا، اين بود گفتار مرحوم بهايي. و نيز از جمله كتابهاي معتبر در اين فنون خفيه كتاب (خلاصه كتب بليناس و رساله‌هاي خسروشاهي، و ذخيره اسكندريه و سر مكتوم تاليف رازي و تسخيرات سكاكي) و اعمال الكواكب السبعة حكيم طمطم هندي است.
باز از جمله علومي كه ملحق بعلوم پنج‌گانه بالا است، علم اعداد و اوفاق است كه از ارتباطهايي كه ميانه اعداد و حروف و ميانه مقاصد آدمي است، بحث مي‌كند عدد و يا حروفي كه مناسب با مطلوبش ميباشد در جدولهايي بشكل مثلث و يا مربع، و يا غير آن ترتيب خاصي قرار ميدهد و در آخر آن نتيجه‌اي كه ميخواهد بدست مي‌آورد.
و نيز يكي ديگر علم خافيه است، كه حروف آنچه را ميخواهد، و يا آنچه از اسماء كه مناسب با خواسته‌اش ميباشد مي‌شكند، و از شكسته آن حروف اسماء آن فرشتگان و آن شيطانهايي كه موكل بر مطلوب اويند، در مي‌آورد، و نيز دعايي كه از آن حروف درست ميشود، و خواندن آن دعا براي رسيدن بمطلوبش مؤثر است، استخراج مي‌كند، كه يكي از كتابهاي معروف اين علم كه در نزد اهلش كتابي است معتبر كتب شيخ ابي العباس توني و سيد حسين اخلاطي و غير آن دو است.
باز از علومي كه ملحق بان پنج علم است علم تنويم مغناطيسي و علم احضار روح است كه در عصر حاضر نيز متداول است و همانطور كه قبلا هم گفتيم از تاثير اراده و تصرف در خيال طرف بحث مي‌كند، و در آن باره كتابها و رساله‌هاي بسياري نوشته شده و چون شهرتي بسزا دارد حاجت نيست به اينكه، بيش از اين در اينجا راجع بان بحث كنيم، تنها منظور ما از اين حرفها كه زياد هم بطول انجاميد اين بود كه از ميان علوم نامبرده آنچه با سحر و يا كهانت منطبق مي‌شود روشن كنيم.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 369

[سوره البقرة (2): آيات 104 تا 105] ..... ص : 369

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَقُولُوا راعِنا وَ قُولُوا انْظُرْنا وَ اسْمَعُوا وَ لِلْكافِرِينَ عَذابٌ أَلِيمٌ (104) ما يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ وَ لا الْمُشْرِكِينَ أَنْ يُنَزَّلَ عَلَيْكُمْ مِنْ خَيْرٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ اللَّهُ يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ (105)

ترجمه آيات ..... ص : 369

اي كساني كه ايمان آورديد (هر گاه خواستيد از پيامبر خواهش كنيد شمرده‌تر سخن گوئيد تا بهتر حفظ كنيد با تعبير) (راعنا) تعبير نكنيد (چون اين تعبير در اصطلاح يهوديان نوعي ناسزا است و آنان با گفتن آن پيامبر را مسخره مي‌كنند) بلكه بگوئيد (انظرنا) و نيكو گوش دهيد و كافران را عذابي اليم است (104).
نه آنها از اهل كتاب كافر شدند و نه مشركين هيچيك دوست ندارد كه از ناحيه پروردگارتان كتابي برايتان نازل شود ولي خداوند رحمت خود را بهر كس بخواهد اختصاص ميدهد و خدا صاحب فضلي عظيم است (105)

بيان ..... ص : 369

اشاره

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" الخ، اين جمله اولين موردي است كه خداي تعالي مؤمنين را با لفظ: (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا)
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 370
الخ خطاب مي‌كند كه بعد از اين مورد در هشتاد و چهار مورد ديگر تا آخر قرآن اين خطاب را كرده و در قرآن كريم هر جا مؤمنين باين خطاب و يا با جمله (الذين آمنوا) تعبير شده‌اند، منظور مؤمنين اين امتند، و اما از امت‌هاي قبل از اسلام بكلمه (قوم) تعبير مي‌كند، مثل اينكه فرمود: (قَوْمَ نُوحٍ أَوْ قَوْمَ هُودٍ) «1» و يا فرموده: (قالَ يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلي بَيِّنَةٍ) «2» الخ و يا بلفظ اصحاب تعبير كرده و از آن جمله مي‌فرمايد: (وَ أَصْحابِ مَدْيَنَ «3» وَ أَصْحابُ الرَّسِّ) «4» و در خصوص قوم موسي (ع) تعبير به (بني اسرائيل) و (يا بني اسرائيل) آورده است. «5»

[مراد از" الذين آمنوا" در قرآن و تفاوت آن با" مؤمنين"] ..... ص : 370

پس تعبير بلفظ (الذين آمنوا) تعبير محترمانه‌ايست كه اين امت را بدان اختصاص داده، چيزي كه هست دقت و تدبر در كلام خداي تعالي اين نكته را بدست ميدهد، كه آنچه قرآن كريم از جمله: (الذين آمنوا) در نظر دارد غير آن معنايي است كه از كلمه: (مؤمنين) اراده كرده، از آن تعبير، افراد و مصاديقي را منظور دارد و از اين تعبير، افراد و مصاديقي ديگر را، مثلا مصاديقي كه در آيه: (وَ تُوبُوا إِلَي اللَّهِ جَمِيعاً أَيُّهَا الْمُؤْمِنُونَ، اي مؤمنان همگي بسوي خدا توبه بريد) «6» اراده شده غير آن مصاديقي است كه در آيه: (الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ، يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا، وَ اتَّبَعُوا سَبِيلَكَ، وَ قِهِمْ عَذابَ الْجَحِيمِ رَبَّنا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنَّاتِ عَدْنٍ، الَّتِي وَعَدْتَهُمْ وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبائِهِمْ وَ أَزْواجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ، إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ:، آنان كه عرش را حمل مي‌كنند و هر كه پيرامون آن است، پروردگار خود را بحمد تسبيح مي‌كنند و بوي ايمان مي‌آورند، و براي آنان كه ايمان آوردند، چنين طلب مغفرت مي‌كنند كه پروردگارا علم و رحمتت همه چيز را فرا گرفته، پس كساني را كه توبه كردند و راه تو را پيروي نمودند بيامرز و از عذاب جحيم حفظ كن، پروردگارا و در بهشت‌هاي عدنشان كه وعده‌شان داده‌اي درآر، هم خودشان را و هم پدران و فرزندان و همسران ايشان، كه بصلاح گرائيده‌اند، كه تويي يگانه عزيز و حكيم) اراده شده است. «7»
كه استغفار ملائكه و حاملان را نخست براي كساني دانستند كه ايمان آورده‌اند، و سپس در نوبت دوم جمله (كساني كه ايمان آورده‌اند) را مبدل كرد بجمله: (كساني كه توبه كردند و راه تو را پيروي نمودند)، و اين را هم ميدانيم كه توبه بمعناي برگشتن است، پس تا اينجا معلوم شد كه منظور از (الذين آمنوا)، همان (الذين تابوا و اتبعوا) است، آن گاه آباء و ذريات و ازواج را بر آنان
__________________________________________________
1- سوره هود آيه 89
2- سوره هود آيه 28
3- سوره توبه آيه 70
4- سوره ق آيه 12
5- سوره طه آيه 47 و 80
6- سوره نور آيه 31
7- سوره مؤمن آيه 8
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 371
عطف كرده‌اند، و از اينجا مي‌فهميم كه منظور از (الذين آمنوا) تمامي اهل ايمان برسولخدا (ص) نيستند، و چنان نيست كه همه را و لو هر جور كه باشند شامل شود، چون اگر اينطور بود، ديگر لازم نبود آباء و ذريات و ازواج را بر آنان عطف كند، زيرا عطف در جايي صحيح است كه تفرقه و دوئيتي در بين باشد، و اما در جايي كه جمعي در يك غرض در عرض هم قرار گرفته و در يك صف واقع هستند، ديگر عطف معنا ندارد.
اين تفاوت كه گفتيد در ميان تعبير به (الذين آمنوا)، و تعبير به (مؤمنين) هست، از آيه:
(وَ الَّذِينَ آمَنُوا، وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمانٍ، أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ، وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ، كُلُّ امْرِئٍ بِما كَسَبَ رَهِينٌ، كساني كه ايمان آوردند، و ذريه‌شان هم پيرويشان كردند، ما ذريه‌شان را بايشان ملحق مي‌كنيم، و از اعمالشان چيزي كم نمي‌كنيم، هر كسي در گرو كرده‌هاي خويش است) «1» نيز استفاده ميشود، چون ذريه مؤمن را ملحق به (الذين آمنوا) دانستند، نه در صف آنان، معلوم ميشود ذريه مصداق (الذين آمنوا) نيستند، چون اگر بودند ديگر وجهي نداشت كه آن را به ايشان ملحق كند، بلكه (الذين آمنوا) شامل هر دو طائفه مي‌شود.
در اينجا ممكن است كسي بگويد: چه عيبي دارد كه جمله: (وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ) را قرينه بگيريم، بر اينكه مراد از جمله: (الذين آمنوا) همه طبقات مؤمنين نيستند، اما نسبت بطبقه بعدي، و مراد بجمله دوم همه طبقات دوم از مؤمنينند؟.
در جواب مي‌گوييم بنا بر اين همان جمله: (الذين آمنوا) شامل تمامي مؤمنين در همه نسلها ميشود، ديگر حاجتي بذكر جمله دوم نبود، و نيز حاجت و وجهي صحيح نيست براي جمله: (و از اعمالشان چيزي كم نمي‌كنيم) الخ، مگر نسبت بآخرين نسل بشر كه ديگر نسلي از او نمي‌ماند، كه اين طبقه ملحق به پدران خود مي‌شوند، و چيزي از اعمالشان كم نميشود و لكن هر چند اين معنا معناي معقولي است اما سياق آيه با آن مساعد نيست.
چون سياق آيه سياق تشريف و برتري دادن طبقه‌اي بر طبقه ديگر است و بنا باحتمال شما، ديگر تشريفي باقي نمي‌ماند، و برگشت معناي آيه باين ميشود: كه مؤمنين هر چند بعضي از بعضي ديگر منشعب گشته، و بانان ملحق مي‌شوند، اما همه از نظر رتبه در يك صف قرار دارند، و هيچ طبقه‌اي بر طبقه ديگر برتري ندارد، و تقدم و تاخري ندارند، چون ملاك شرافت، ايمان است كه در همه هست.
و اين همانطور كه گفتيم با سياق آيه مخالف است، چون سياق آيه دلالت بر تشريف و
__________________________________________________
1- سوره طور آيه 21
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 372
كرامت سابقي‌ها نسبت به لاحقي‌ها دارد، پس جمله: (وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمانٍ) الخ، قرينه است بر اينكه منظور از جمله (الذين آمنوا) اشخاص خاصي است و آن اشخاص عبارتند از سابقون اولون، يعني طبقه اول مسلمانان از مهاجر و انصار، كه در عهد رسول خدا (ص) و در روزگار عسرت اسلام بآنجناب ايمان آوردند.
و بنا بر اين كلمه: (الذين آمنوا) كلمه آبرومند و محترمانه‌ايست، كه همه جا منظور از آن اين طبقه‌اند، كه آيه: (لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِينَ،- تا جمله وَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ و الايمان من قبلهم- تا جمله- وَ الَّذِينَ جاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَ لِإِخْوانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونا بِالْإِيمانِ، وَ لا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنا غِلًّا لِلَّذِينَ آمَنُوا، رَبَّنا إِنَّكَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ، و آنان كه بعد از ايشان مي‌آيند ميگويند: پروردگارا ما را بيامرز، و همچنين برادران ما را، كه از ما بسوي ايمان سبقت گرفتند، و خدايا در دل ما كينه‌اي از مؤمنين قرار مده، پروردگارا تو خود رئوف و رحيمي) «1» نيز باين اشاره دارد.
چون اگر مصداق جمله (الذين آمنوا)، عين مصداق جمله (الَّذِينَ سَبَقُونا بِالْإِيمانِ) باشد، جا داشت بفرمايد: (و لا تجعل في قلوبنا غلا لهم، خدايا در دل ما كينه‌اي از ايشان قرار مده)، ولي اينطور نفرمود، و بجاي ضمير، اسم ظاهر (الَّذِينَ سَبَقُونا) را آورد، تا به سبقت و شرافت آنان اشاره كند، و گر نه اين تغيير سياق بي وجه بود.
و نيز از جمله آياتي كه بگفتار ما اشاره دارد، آيه: (مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ، وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَي الْكُفَّارِ، رُحَماءُ بَيْنَهُمْ، تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً، يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً، تا جمله- وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ، مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً، محمد رسول خدا (ص)، و آنان كه با او هستند، عليه كفار سر سخت، و در بين خود مهربانند، مي‌بيني ايشان را كه همواره در ركوع و سجودند، و در پي تحصيل فضلي و رضواني از خدا هستند، تا جمله خدا از ميان كساني كه ايمان آورده‌اند، آن عده را كه اعمال صالح كرده‌اند، وعده آمرزش و اجري عظيم داده است) «2»، ميباشد، چون با آوردن كلمه (معه- با او) فهمانده است كه همه اين فضيلت‌ها خاص مسلمانان دست اول است.
پس از آنچه گذشت اين معنا بدست آمد، كه كلمه (الذين آمنوا) كلمه تشريف و مخصوص بسابقين اولين از مؤمنين است، و بعيد نيست كه نظير اين كلام در جمله (الذين كفروا) نيز جريان يابد، يعني بگوئيم هر جا اين جمله آمده مراد از آن خصوص كفار دست اول است كه برسولخدا (ص) كفر ورزيدند، چون مشركين مكه، و امثال آنان، هم چنان كه آيه: (إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ) نيز بدان اشعار دارد. «3»
__________________________________________________
1- سوره حشر آيه 10
2- سوره فتح آيه 29
3- سوره بقره آيه 6
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 373
حال اگر بگويي: بنا بر آنچه گذشت، خطاب به (الذين آمنوا) مختص به عده خاصي شد، يعني آن عده از مسلمانان كه در زمان رسول خدا (ص) بودند، و حال آنكه همه علماء و مخصوصا آن عده كه اينگونه خطابها را بنحو قضيه حقيقيه معنا مي‌كنند، مي‌گويند: خطابهاي قرآن كريم مخصوص بمردم يك عصر نيست، و تنها متوجه حاضران در عصر رسول خدا (ص) نميباشد، بلكه همه را تا روز قيامت به يك جور شامل مي‌شود.
در جواب مي‌گوييم: ما نيز نخواستيم بگوئيم: كه تكاليفي كه در اينگونه خطابها هست، تنها متوجه معاصرين رسول خدا (ص) است، بلكه خواستيم بگوئيم: آن لحن احترام‌آميزي كه در اينگونه خطابها هست، مخصوص ايشانست، و اما تكليفي كه در آنها است، وسعت و تنگي آن اسباب ديگري دارد، غير آن اسباب كه سعه و ضيق خطاب را باعث مي‌شود، هم چنان كه آن تكاليفي كه بدون خطاب (يا ايها الذين آمنوا) بيان شده، وسيع است، و اختصاصي به يك عصر و دو عصر ندارد.

[خطاب به" الذين آمنوا" تشريفي است و با عموميت تكليف منافات ندارد] ..... ص : 373

پس بنا بر اين قرار گرفتن جمله: (يا ايها الذين آمنوا)، در اول يك آيه، مانند جمله: (يا ايها النبي)، و جمله (يا ايها الرسول)، بر اساس تشريف و احترام است، و منافاتي با عموميت تكليف، و سعه معنا و مراد آن ندارد، بلكه در عين اينكه بعنوان احترام روي سخن بايشان كرده، لفظ (الذين آمنوا) مطلق است، و در صورت وجود قرينه عموميت دارند كان ايمان را تا روز قيامت شامل ميشود، مانند آيه: (إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا، ثُمَّ كَفَرُوا، ثُمَّ آمَنُوا، ثُمَّ كَفَرُوا، ثُمَّ ازْدادُوا كُفْراً، لَمْ يَكُنِ اللَّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ، كساني كه ايمان آورده، و سپس كفر ورزيدند، و دوباره ايمان آوردند، و باز كفر ورزيدند، و اين بار بر كفر خود افزودند، خدا هرگز ايشان را نمي‌آمرزد) «1»، و آيه: (وَ ما أَنَا بِطارِدِ الَّذِينَ آمَنُوا، إِنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ، من هرگز كساني را كه ايمان آورده‌اند از خود نمي‌رانم، چون ايشان پروردگار خود را ديدار مي‌كنند)، كه حكايت كلام نوح ع است «2».

[معني كلمه" راعنا" نزد يهود] ..... ص : 373

(لا تَقُولُوا راعِنا وَ قُولُوا انْظُرْنا) الخ، يعني بجاي (راعنا) بگوئيد: (انظرنا)، كه اگر چنين نكنيد همين خود كفري است از شما، و كافران عذابي دردناك دارند، پس در اين آيه نهي شديدي شده از گفتن كلمه (راعنا)، و اين كلمه را آيه‌اي ديگر تا حدي معنا كرده، مي‌فرمايد: (مِنَ الَّذِينَ هادُوا يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ، وَ يَقُولُونَ سَمِعْنا وَ عَصَيْنا، وَ اسْمَعْ غَيْرَ مُسْمَعٍ، وَ راعِنا، لَيًّا بِأَلْسِنَتِهِمْ، وَ طَعْناً فِي الدِّينِ)، «3» كه از آن بدست مي‌آيد: اين كلمه در بين يهوديان يك قسم نفرين و فحش بوده، و معنايش (بشنو خدا تو را كر كند) بوده است، اتفاقا مسلمانان وقتي كلام رسول خدا را
__________________________________________________
1- سوره نساء آيه 137
2- سوره هود آيه 29 [.....]
3- سوره نساء آيه 46
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 374
درست ملتفت نميشدند، بخاطر اينكه ايشان گاهي بسرعت صحبت مي‌كرد، از ايشان خواهش مي‌كردند: كمي شمرده‌تر صحبت كنند، كه ايشان متوجه بشوند، و اين خواهش خود را با كلمه (راعنا) كه عبارتي كوتاه است اداء مي‌كردند، چون معناي اين كلمه (مراعات حال ما بكن) است، ولي همانطور كه گفتيم: اين كلمه در بين يهود يك رقم ناسزا بود.
و يهوديان از اين فرصت كه مسلمانان هم ميگفتند: (راعنا- راعنا) استفاده كرده، وقتي برسولخدا (ص) مي‌رسيدند، مي‌گفتند: (راعنا)، بظاهر وانمود مي‌كردند كه منظورشان رعايت ادب است، ولي منظور واقعيشان ناسزا بود، و لذا خداي تعالي براي بيان منظور واقعي آنان، اين آيه را فرستاد: (مِنَ الَّذِينَ هادُوا يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ، وَ يَقُولُونَ سَمِعْنا وَ عَصَيْنا، وَ اسْمَعْ غَيْرَ مُسْمَعٍ، وَ راعِنا) الخ، و چون منظور واقعي يهود روشن شد، در آيه مورد بحث مسلمانان را نهي كرد از اينكه ديگر كلمه (راعنا) را بكار نبرند، و بلكه بجاي آن چيز ديگر بگويند، مثلا بگويند: (انظرنا)، يعني كمي ما را مهلت بده.
وَ لِلْكافِرِينَ عَذابٌ أَلِيمٌ الخ، منظور از كافرين در اينجا كساني است كه از اين دستور سرپيچي كنند، و اين يكي از مواردي است كه در قرآن كريم كلمه كفر، در ترك وظيفه فرعي استعمال شده است.

[مراد از" اهل الكتاب" در آيه 105] ..... ص : 374

(ما يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ) اگر مراد باهل كتاب خصوص يهود باشد هم چنان كه ظاهر سياق هم همين است، چون آيه قبل در باره يهود بود، آن وقت توصيف يهود باهل كتاب، مي‌فهماند كه علت اينكه دوست نميدارند كتابي بر شما مسلمانان نازل شود، چيست؟ و آن اين است كه چون خود آنان اهل كتاب بودند، و دوست نميداشتند كتابي بر مسلمانان نازل شود، چون نازل شدن كتاب بر مسلمانان باعث ميشود، ديگر تنها يهوديان اهليت كتاب نداشته باشند، و اين اختصاص از بين برود، و ديگران نيز اهليت و شايستگي آن را داشته باشند.
و اين خود بخل بي‌مزه‌اي بود از يهود، چون يك وقت انسان نسبت بچيزي كه خودش دارد بخل مي‌ورزد، ولي يهود بچيزي بخل ورزيدند كه خود مالك آن نبودند، علاوه بر اينكه با اين رفتار خود، در سعه رحمت خدا و عظمت فضل او، با او معارضه كردند.
اين در صورتي بود كه مراد باهل كتاب خصوص يهود باشد، و اما اگر مراد همه اهل كتاب از يهود و نصاري باشد در اينصورت سياق كلام، سياق تصميم بعد از تخصيص ميشود، يعني بعد از آنكه تنها در باره يهود صحبت مي‌كرد، ناگهان وجهه كلام را عموميت داد، بدين جهت كه هر دو طائفه در پاره‌اي صفات اشتراك داشتند، هر دو با اسلام دشمني مي‌ورزيدند، و اي بسا اين احتمال را آيات بعدي كه مي‌فرمايد: (وَ قالُوا لَنْ يَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلَّا مَنْ كانَ هُوداً أَوْ نَصاري، و گفتند: داخل
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 375
بهشت نميشود مگر كسي كه يهودي يا نصاري باشد)، «1» و نيز مي‌فرمايد: (وَ قالَتِ الْيَهُودُ لَيْسَتِ النَّصاري عَلي شَيْ‌ءٍ، وَ قالَتِ النَّصاري لَيْسَتِ الْيَهُودُ عَلي شَيْ‌ءٍ، وَ هُمْ يَتْلُونَ الْكِتابَ، يهود گفت:
نصاري بر چيزي نيست، و نصاري گفت يهود دين درستي ندارد، با اينكه هر دو گروه، كتاب ميخواندند) «2» تاييد كند.

بحث روايتي [(شامل روايتي از رسول خدا در باره رأس مصاديق" الذين آمنوا" علي عليه السلام)] ..... ص : 375

در تفسير الدر المنثور است كه ابو نعيم در حليه از ابن عباس روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) فرمود: خداي تعالي هيچ آيه‌اي كه در آن (يا ايها الذين آمنوا) باشد نازل نفرموده، مگر آنكه علي بن ابي طالب در رأس آن، و امير آنست. «3»
مؤلف: اين روايت رواياتي ديگر را كه در شان نزول آياتي بسيار وارد شده، كه فرموده‌اند در باره علي و يا اهل بيت نازل شده تاييد مي‌كند، نظير آيه: (كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ) «4»، و آيه:
(لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ)، «5» و آيه: (وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ) «6».
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 111
2- سوره بقره آيه 113
3- ج 1 ص 104
4- سوره آل عمران آيه 110
5- سوره بقره آيه 143
6- سوره توبه آيه 119
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 376

[سوره البقرة (2): آيات 106 تا 107] ..... ص : 376

اشاره

ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (106) أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ (107)

ترجمه آيات ..... ص : 376

ما هيچ آيه‌اي را نسخ نمي‌كنيم و از يادها نمي‌بريم مگر آنكه بهتر از آن و يا مثل آن را مي‌آوريم مگر هنوز ندانسته‌اي كه خدا بر هر چيزي قادر است (106).
مگر ندانسته‌اي كه ملك آسمانها و زمين از آن خداست و شما بغير از خدا هيچ سرپرست و ياوري نداريد (107)

بيان ..... ص : 376

اشاره

اين دو آيه مربوط بمسئله نسخ است، و معلوم است كه نسخ بان معنايي كه در اصطلاح فقها معروف است، يعني بمعناي (كشف از تمام شدن عمر حكمي از احكام)، اصطلاحي است كه از اين آيه گرفته شده، و يكي از مصاديق نسخ در اين آيه است. و همين معنا نيز از اطلاق آيه استفاده ميشود.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 377

[معني" نسخ" و مراد از" نسخ آيه"] ..... ص : 377

ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ كلمه (نسخ) بمعناي زايل كردن است، وقتي ميگويند: (نسخت الشمس الظل)، معنايش اينست كه آفتاب سايه را زايل كرد، و از بين برد، در آيه: (وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ، إِلَّا إِذا تَمَنَّي، أَلْقَي الشَّيْطانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ، فَيَنْسَخُ اللَّهُ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ، هيچ رسولي و پيامبري نفرستاديم، مگر آنكه وقتي شيطان چيزي در دل او مي‌افكند، خدا القاء شيطاني را از دلش زايل مي‌كرد)، بهمين معنا استعمال شده است. «1»
معناي ديگر كلمه نسخ، نقل يك نسخه كتاب به نسخه‌اي ديگر است، و اين عمل را از اين جهت نسخ ميگويند، كه گويي كتاب اولي را از بين برده، و كتابي ديگر بجايش آورده‌اند، و بهمين جهت در آيه: (وَ إِذا بَدَّلْنا آيَةً مَكانَ آيَةٍ، وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما يُنَزِّلُ، قالُوا: إِنَّما أَنْتَ مُفْتَرٍ، بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ) بجاي كلمه نسخ كلمه تبديل آمده، مي‌فرمايد: چون آيتي را بجاي آيتي ديگر تبديل مي‌كنيم، با اينكه خدا داناتر است به اينكه چه نازل مي‌كند ميگويند: تو دروغ مي‌بندي، ولي بيشترشان نميدانند. «2»
و بهر حال منظور ما اين است كه بگوئيم: از نظر آيه نامبرده نسخ باعث نميشود كه خود آيت نسخ شده بكلي از عالم هستي نابود گردد، بلكه حكم در آن عمرش كوتاه است، چون بوضعي وابسته است كه با نسخ، آن صفت از بين مي‌رود.
و آن صفت صفت آيت، و علامت بودن است، پس خود اين صفت بضميمه تعليل ذيلش كه مي‌فرمايد: (مگر نميداني كه خدا بر هر چيز قادر است)، بما مي‌فهماند كه مراد از نسخ از بين بردن اثر آيت، از جهت آيت بودنش ميباشد، يعني از بين بردن علامت بودنش، با حفظ اصلش، پس با نسخ اثر آن آيت از بين مي‌رود، و اما خود آن باقي است، حال اثر آن يا تكليف است، و يا چيزي ديگر.
و اين معنا از پهلوي هم قرار گرفتن نسخ و نسيان بخوبي استفاده ميشود، چون كلمه (ننسها) از مصدر انساء است، كه بمعناي از ياد ديگران بردن است، هم چنان كه نسخ بمعناي از بين بردن عين چيزيست، پس معناي آيه چنين ميشود كه ما عين يك آيت را بكلي از بين نمي‌بريم، و يا آنكه يادش را از دلهاي شما نمي‌بريم، مگر آنكه آيتي بهتر از آن و يا مثل آن مي‌آوريم.
و اما اينكه آيت بودن يك آيت بچيست؟ در جواب مي‌گوييم: آيت‌ها مختلف، و حيثيات نيز مختلف، و جهات نيز مختلف است، چون بعضي از قرآن آيتي است براي خداي سبحان، باعتبار
__________________________________________________
1- سوره حج آيه 52
2- سوره نحل آيه 101
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 378
اينكه بشر از آوردن مثل آن عاجز است، و بعضي ديگرش كه احكام و تكاليف الهيه را بيان مي‌كند، آيات اويند، بدان جهت كه در انسانها ايجاد تقوي نموده، و آنان را بخدا نزديك مي‌كند، و نيز موجودات خارجي آيات او هستند، بدان جهت كه با هستي خود، وجود صانع خود را با خصوصيات وجوديشان از خصوصيات صفات و اسماء حسناي صانعشان حكايت مي‌كنند، و نيز انبياء خدا و اوليائش، آيات او هستند، بدان جهت كه هم با زبان و هم با عمل خود، بشر را بسوي خدا دعوت مي‌كنند، و همچنين چيزهايي ديگر.

[مفهوم" آيت" و اقسام آيات الهي] ..... ص : 378

و بنا بر اين كلمه آيت مفهومي دارد كه داراي شدت و ضعف است، بعضي از آيات در آيت بودن اثر بيشتري دارند، و بعضي اثر كمتري، هم چنان كه از آيه: (لَقَدْ رَأي مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْري، او در آن جا از آيات بزرگ پروردگارش را بديد) «1»، نيز بر مي‌آيد، كه بعضي آيات از بعضي ديگر در آيت بودن بزرگتر است.
از سوي ديگر بعضي از آيات در آيت بودن تنها يك جهت دارند، يعني از يك جهت نمايشگر و ياد آورنده صانع خويشند، و بعضي از آيات داراي جهات بسيارند، و چون چنين است نسخ آيت نيز دو جور است، يكي نسخ آن بهمان يك جهتي كه دارد، و مثل اينكه بكلي آن را نابود كند، و يكي اينكه آيتي را كه از چند جهت آيت است، از يك جهت نسخ كند، و جهات ديگرش را بآيت بودن باقي بگذارد، مانند آيات قرآني، كه هم از نظر بلاغت، آيت و معجزه است، و هم از نظر حكم، آن گاه جهت حكمي آن را نسخ كند، و جهت ديگرش هم چنان آيت باشد.

[اشاره به دو اعتراض بر مساله نسخ و استنباط پاسخ آنها از آيه كريمه] ..... ص : 378

اين عموميت را كه ما از ظاهر آيه شريفه استفاده كرديم، عموميت تعليل نيز آن را افاده مي‌كند، تعليلي كه از جمله، (أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ، أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ) الخ بر مي‌آيد، چون انكاري كه ممكن است در باره نسخ توهم شود، و يا انكاري كه از يهود در اين باره واقع شده، و روايات شان نزول آن را حكايت كرده، و بالآخره انكاري كه ممكن است نسبت بمعناي نسخ بذهن برسد، از دو جهت است.
جهت اول اينكه كسي اشكال كند كه: آيت اگر از ناحيه خداي تعالي باشد، حتما مشتمل بر مصلحتي است كه چيزي بغير آن آيت آن مصلحت را تامين نمي‌كند و با اين حال اگر آيت نسخ شود، لازمه‌اش قوت آن مصلحت است، چيزي هم كه كار آيت را بكند، و آن مصلحت را حفظ كند، نيست، چون گفتيم هيچ چيزي در حفظ مصلحت كار آيت را نمي‌كند، و نميتواند فائده خلقت را- اگر آيت تكويني باشد-، و مصلحت بندگان را- اگر آيت تشريعي باشد-، تدارك و تلافي
__________________________________________________
1- سوره نجم آيه 18
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 379
نمايد.
شان خدا هم مانند شان بندگان نيست، علم او نيز مانند علم آنان نيست كه بخاطر دگرگونگي عوامل خارجي، دگرگون شود، يك روز علم بمصلحتي پيدا كند، و بر طبق آن حكمي بكند، روز ديگر علمش بمصلحتي ديگر متعلق شود، كه ديروز تعلق نگرفته بود، و در نتيجه بحكم ديگري حكم كند، و حكم سابقش باطل شود، و در نتيجه هر روز حكم نوي براند، و رنگ تازه‌اي بريزد، همانطور كه بندگان او بخاطر اينكه احاطه علمي بجهات صلاح اشياء ندارند، اينچنين هستند، احكام و اوضاعشان با دگرگونگي علمشان بمصالح و مفاسد و كم و زيادي و حدوث و بقاء آن، دگرگون ميشود، كه مرجع و خلاصه اين وجه اينست كه: نسخ، مستلزم نفي عموم و اطلاق قدرت است، كه در خدا راه ندارد.
وجه دوم اين است كه قدرت هر چند مطلقه باشد، الا اينكه با فرض تحقق ايجاد، و فعليت وجود، ديگر تغيير و دگرگونگي محال است، چون چيزي كه موجود شد، ديگر از آن وضعي كه بر آن هستي پذيرفته، دگرگون نميشود، و اين مسئله‌ايست ضروري.
مانند انسان در فعل اختياريش، تا مادامي كه از او سر نزده، اختياري او است، يعني مي‌تواند آن را انجام دهد، و مي‌تواند انجام ندهد، اما بعد از انجام دادن، ديگر اين اختيار از كف او رفته، و ديگر فعل، ضروري الثبوت شده است.
و برگشت اين وجه باين است كه نسخ، مستلزم اين است كه ملكيت خداي را مطلق ندانيم، و جواز تصرف او را منحصر در بعضي امور بدانيم، يعني مانند يهود بگوئيم: او نيز مانند انسانها وقتي كاري را كرد ديگر زمام اختيارش نسبت بان فعل از دستش مي‌رود، چه يهود گفتند: (يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ دست خدا بسته است).
لذا در آيه مورد بحث در جواب از شبهه اول پاسخ مي‌گويد، به اينكه: (أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ)؟ يعني مگر نمي‌داني كه خدا بر همه چيز قادر است، و مثلا مي‌تواند بجاي هر چيزي كه فوت شده، بهتر از آن را و يا مثل آن را بياورد؟
و از شبهه دوم بطور اشاره پاسخ گفته به اينكه: (أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ؟ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ؟) يعني وقتي ملك آسمانها و زمين از آن خداي سبحان بود، پس او مي‌تواند بهر جور كه بخواهد در ملكش تصرف كند، و غير خدا هيچ سهمي از مالكيت ندارد، تا باعث شود جلو يك قسم از تصرفات خداي سبحان را بگيرد، و سد باب آن كند.
پس هيچكس مالك هيچ چيز نيست، نه ابتداء و نه با تمليك خداي تعالي، براي اينكه آنچه را هم كه خدا بغير خود تمليك كند، باز مالك است، بخلاف تمليكي كه ما بيكديگر مي‌كنيم، كه وقتي
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 380
من خانه خود را بديگري تمليك مي‌كنم در حقيقت خانه‌ام را از ملكيتم بيرون كرده‌ام، و ديگر مالك آن نيستم، و اما خداي تعالي هر چه را كه بديگران تمليك كند، در عين مالكيت ديگران، خودش نيز مالك است، نه اينكه مانند ما مالكيت خود را باطل كرده باشد.
پس اگر به حقيقت امر بنگريم، مي‌بينيم كه ملك مطلق و تصرف مطلق تنها از آن او (خدا) است، و اگر بملكي كه بما تمليك كرده بنگريم، و متوجه باشيم كه ما استقلالي در آن نداريم، مي‌بينيم كه او ولي ما در آن نعمت است، و چون باستقلال ظاهري خود كه او بما تفضل كرده بنگريم- با اينكه در حقيقت استقلال نيست، بلكه عين فقر است بصورت غني، و عين تبعيت است بصورت استقلال- مع ذلك مي‌بينيم با داشتن اين استقلال بدون اعانت و ياري او، نميتوانيم امور خود را تدبير كنيم، آن وقت درك مي‌كنيم كه او ياور ما است.
و اين معنا كه در اينجا خاطر نشان شد، نكته‌ايست كه از حصر در آيه استفاده ميشود حصري كه از ظاهر، (أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ) بر مي‌آيد پس ميتوان گفت: دو جمله (أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ) و (أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ) دو جمله مرتب هستند، مرتب بان ترتيبي كه ميانه دو اعتراض هست.
و دليل بر اينكه اعتراض بر مسئله نسخ دو اعتراض است، و آيه شريفه پاسخ از هر دو است، اين است كه آيه شريفه بين دو جمله فصل انداخته، و بدون وصل آورده يعني بين آن دو، واو عاطفه نياورده است، و جمله (وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ)، هم مشتمل بر پاسخ ديگري از هر دو اعتراض است، البته پاسخ جداگانه‌اي نيست، بلكه بمنزله متمم پاسخهاي گذشته است.
مي‌فرمايد: و اگر نخواهيد ملك مطلق خدا را در نظر بگيريد، بلكه تنها ملك عاريتي خود را در نظر مي‌گيريد، كه خدا بشما رحمت كرده، همين ملك نيز از آنجا كه بخشش اوست، و جدا از او و مستقل از او نيست، پس باز خدا به تنهايي ولي شما است، و در نتيجه ميتواند در شما و در ما يملك شما هر قسم تصرفي كه بخواهد بكند.
و نيز اگر نخواهيد به عدم استقلال خودتان در ملك بنگريد، بلكه تنها ملك و استقلال ظاهري خود را در نظر گرفته، و در آن جمود بخرج داديد، باز هم خواهيد ديد كه همين استقلال ظاهري و ملك و قدرت عاريتي شما، خود بخود براي شما تامين نميشود، و نميتواند خواسته شما را بر آورد، و مقاصد شما را رام شما كند، و به تنهايي مقصود و مراد شما را رام و مطيع قصد و اراده شما كند، بلكه با داشتن آن ملك و قدرت مع ذلك محتاج اعانت و نصرت خدا هستيد، پس تنها ياور شما خدا است، و در نتيجه او ميتواند از اين طريق، يعني از طريق ياري، هر رقم تصرفي كه خواست بكند، پس خدا در امر شما از هر راهي كه طي كنيد، ميتواند تصرف كند،" دقت
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 381
فرمائيد".
در جمله: (وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ) بجاي ضمير، اسم ظاهر آمده، يعني بجاي اينكه بفرمايد:
(دونه) فرموده (دون اللَّه)، و اين بدان جهت بوده كه جمله مورد بحث بمنزله جمله مستقل، و جدا از ما قبل بوده، چون جملات ما قبل در دادن پاسخ از اعتراضات تمام بوده، و احتياجي بان نداشته است.

[پنج نكته پيرامون نسخ] ..... ص : 381

پس از آنچه كه گذشت پنج نكته روشن گرديد، اول اينكه نسخ تنها مربوط باحكام شرعي نيست بلكه در تكوينيات نيز هست، دوم اينكه نسخ همواره دو طرف ميخواهد، يكي ناسخ، و يكي منسوخ، و يا يك طرف فرض ندارد، سوم اينكه ناسخ آنچه را كه منسوخ از كمال و يا مصلحت دارد، واجد است.
چهارم اينكه ناسخ از نظر صورت با منسوخ تنافي دارد، نه از نظر مصلحت چون ناسخ نيز مصلحتي دارد، كه جا پر كن مصلحت منسوخ است، پس تنافي و تناقض كه در ظاهر آن دو است، با همين مصلحت مشترك كه در آن دو است، برطرف ميشود، پس اگر پيغمبري از دنيا برود، و پيغمبري ديگر مبعوث شود، دو مصداق از آيت خدا هستند كه يكي ناسخ ديگري است.
اما از دنيا رفتن پيغمبر اول كه خود بر طبق جريان ناموس طبيعت است كه افرادي بدنيا آيند، و در مدتي معين روزي بخورند و سپس هنگام فرا رسيدن اجل از دنيا بروند و اما آمدن پيغمبري ديگر و نسخ احكام ديني آن پيغمبر، اين نيز بر طبق مقتضاي اختلافي است كه در دوره‌هاي بشريت است، چون بشر رو بتكامل است و بنا بر اين وقتي يك حكم ديني بوسيله حكمي ديگر نسخ ميشود، از آنجا كه هر دو مشتمل بر مصلحت است و علاوه بر اين حكم پيامبر دوم براي مردم پيامبر اول صلاحيت ندارد، بلكه براي آنان حكم پيغمبر خودشان صالح‌تر است و براي مردم دوران دوم حكم پيامبر دوم صالح‌تر است، لذا هيچ تناقضي ميان اين احكام نيست و همچنين اگر ما ناسخ و منسوخ را نسبت باحكام يك پيغمبر بسنجيم، مانند حكم عفو در ابتداي دعوت اسلام كه مسلمانان عده‌اي داشتند و عده‌اي نداشتند و چاره‌اي جز اين نبود كه ظلم و جفاي كفار را ناديده بگيرند و ايشان را عفو كنند و حكم جهاد بعد از شوكت و قوت يافتن اسلام و پيدايش رعب در دل كفار و مشركين كه حكم عفو در آن روز بخاطر آن شرائط مصلحت داشت و در زمان دوم مصلحت نداشت و حكم جهاد در زمان دوم مصلحت داشت، ولي در زمان اول نداشت.

[آيات منسوخه نوعا لحني دارند كه مي‌فهمانند بزودي نسخ خواهند شد] ..... ص : 381

از همه اينها كه بگذريم آيات منسوخه نوعا لحني دارند كه بطور اشاره مي‌فهمانند كه بزودي نسخ خواهند شد و حكم در آن براي ابد دوام ندارد، مانند آيه: (فَاعْفُوا وَ اصْفَحُوا حَتَّي يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 382
، فعلا عفو كنيد و ناديده بگيريد تا خداوند امر خود را بفرستد) «1»، كه بروشني مي‌فهماند: حكم عفو و گذشت دائمي نيست و بزودي حكمي ديگر مي‌آيد، كه بعدها بصورت حكم جهاد آمد.
و مانند حكم زنان بدكاره كه فرموده: (فَأَمْسِكُوهُنَّ فِي الْبُيُوتِ، حَتَّي يَتَوَفَّاهُنَّ الْمَوْتُ أَوْ يَجْعَلَ اللَّهُ لَهُنَّ سَبِيلًا، ايشان را در خانه‌ها حبس كنيد تا مرگشان برسد و يا خدا راهي برايشان معين كند) «2»، كه باز بوضوح مي‌فهماند حكم حبس موقتي است و همين طور هم شد و آيه شريفه با آيه تازيانه زدن بزناكاران نسخ گرديد، پس جمله: (حَتَّي يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ) در آيه اول و جمله (أَوْ يَجْعَلَ اللَّهُ لَهُنَّ سَبِيلًا) در آيه دوم خالي از اين اشعار نيستند كه حكم آيه موقتي است و بزودي دستخوش نسخ خواهند شد.
پنجم اينكه آن نسبت كه ميانه ناسخ و منسوخ است، غير آن نسبتي است كه ميانه عام و خاص و مطلق و مقيد، و مجمل و مبين است، براي اينكه تنافي ميانه ناسخ و منسوخ بعد از انعقاد ظهور لفظ است، باين معنا كه ظهور دليل ناسخ در مدلول خودش تمام است و با اين حال دليل ديگر بر ضد آن مي‌رسد كه آنهم ظهورش در ضديت دليل منسوخ تمام است آن گاه رافع اين تضاد و تنافي، همانطور كه گفتيم حكمت و مصلحتي است كه در هر دو هست.
بخلاف عام و خاص، و مطلق و مقيد، و مجمل و مبين، كه ظهور دليل عام و مطلق و مجمل، قبل از جستجو از دليل مخصص و مقيد و مبين ظهوري تمام نيست وقتي دليل مخصص پيدا شد، با قوتي كه در ظهور لفظي آن هست، دليل عام را تخصيص مي‌زند و همچنين وقتي دليل مقيد پيدا شد، با قوت ظهور لفظيش دليل مطلق را تفسير مي‌كند و نيز وقتي دليل مبين پيدا شد، با قوت ظهورش بيانگر دليل مجمل ميشود كه تفصيل آن در فن اصول فقه بيان شده است و همچنين است تنافي ميانه دو آيه‌اي كه يكي محكم است و يكي متشابه كه انشاء اللَّه بحث از آن در ذيل آيه:
(مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ، ... وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ) «3» از نظر خواننده عزيز خواهد گذشت.

[فراموشاندن (نساء) آيه‌اي از آيات خدا شامل رسول خدا نميشود] ..... ص : 382

(او ننسها) اين كلمه بصورت نون مضمومه و سين بصداي كسره قرائت شده كه بنا بر اين مشتق از انساء خواهد بود كه بمعناي بردن چيزي از خزينه علم و خاطر كسي است و توضيحش گذشت كه خدا چگونه ياد چيزي را از دل كسي مي‌برد.
و اين خود كلامي است مطلق و بدون قيد و يا بعنايتي ديگر، عام و بدون مخصص كه اختصاصي برسولخدا (ص) ندارد و بلكه ميتوان گفت اصلا شامل آن جناب نميشود، براي اينكه
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 109
2- سوره نساء آيه 15
3- سوره آل عمران آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 383
آيه: (سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسي، إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ: بزودي بتو قدرت خواندن ميدهيم، بطوري كه ديگر آن را فراموش نخواهي كرد مگر چيزي را كه خدا بخواهد). كه از آيات مكي است و قبل از آيه نسخ مورد بحث كه مدني است نازل شده، فراموشي را از رسول خدا نفي مي‌كند و ميفرمايد: تو ديگر هيچ آيه‌اي را فراموش نميكني، با اين حال ديگر چگونه انساء آيه‌اي از آيات شامل رسول خدا (ص) ميشود؟
خواهي گفت: در آخر آيه هفتم از سوره اعلي، جمله: (إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ) آمده و از آن فهميده مي‌شود كه اگر خدا بخواهد، رسول خدا (ص) نيز فراموش ميكند، در پاسخ مي‌گوئيم: اين استثناء مانند استثناء در آيه: (خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ، إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ، عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ، در حالي كه همواره و جاودانه در آن بهشت‌ها هستند، ما دام كه آسمانها و زمين هستند، الا ما شاء ربك و اين عطائي است كه قطع شدن برايش نيست) «1» مي‌باشد كه در آيه‌اي قرار گرفته كه سه بار جاودانگي بهشتيان را تكرار كرده، هم با كلمه (خالدين) و هم با جمله: (ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ) و هم با جمله: (عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ).
پس مي‌فهميم كه اين استثناء براي اين نيست كه بفهماند يك روزي اهل بهشت از بهشت بيرون ميشوند، بلكه تنها باين منظور آمده كه بفهماند خدا مانند شما انسانها نيست كه وقتي كاري از شما سر زد ديگر قدرت و اختيار قبل از انجام آن از دستتان بيرون مي‌شود، بلكه خدا بعد از انجام هر كار باز قدرت قبل از انجام را دارد، در آيه مورد بحث هم استثناء براي همين معنا آمده، نه اينكه بخواهد بگويد: تو آيات قرآن را فراموش نمي‌كني، مگر آن آياتي را كه خدا بخواهد، چون اگر منظور اين بود، ديگر جمله: (فلا تنسي، پس ديگر فراموش نميكني) معنا نداشت چون از اين جمله بر مي‌آيد كه فراموش نكردن يك عنايتي است كه خدا بشخص آن جناب كرده و منتي است كه بر آن جناب نهاده و اگر مراد اين بود كه بفرمايد: هر چه را فراموش كني به مشيت خدا فراموش كرده‌اي، اختصاصي براي رسول خدا (ص) نميشد چون هر صاحب حافظه‌اي از انسان و ساير حيوانات، هر چه را بياد داشته باشند و هر چه را از ياد ببرند، همه‌اش مشيت خدا است.
رسول خدا (ص) هم قبل از نزول اين آيه و اين اقراء امتناني كه آيه: (سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسي) وعده آن را مي‌دهد، هر چه بياد ميداشت و يا از ياد مي‌برد بمشيت خداي تعالي بود، و آيه نامبرده هيچ عنايت زائدي براي آن جناب اثبات نمي‌كند، در حالي كه ميدانيم در مقام اثبات چنين عنايتي است.
پس استثناء در آن جز اثبات اطلاق قدرت، هيچ منظوري ندارد مي‌خواهد بفرمايد ما قدرت
__________________________________________________
1- سوره هود آيه 108 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 384
خواندن بتو ميدهيم و تو ديگر تا ابد آن را از ياد نميبري و خدا با اين حال قدرت آن را دارد كه آن را از يادت ببرد، (دقت فرمائيد).
همه اينها بر اساس قرائني بود كه گفتيم، البته بعضي از قاريان جمله مورد بحث را با فتحه نون و با همزه خوانده‌اند كه بنا بر اين قرائت كلمه مورد بحث از ماده (ن- سين- ء) گرفته شده، و (نسي‌ء) به معناي تاخير انداختن است و معناي آيه بنا بر اين قرائت چنين مي‌شود: كه ما هيچ آيتي را با از بين بردن نسخش نمي‌كنيم و با تاخير اظهار آن، عقبش نمي‌اندازيم، مگر آنكه آيتي بهتر از آن يا مانند آن مي‌آوريم و تصرف الهي با تقديم و تاخير در آيات خود باعث فوت كمال و يا فوت مصلحتي نمي‌شود.
دليل بر اينكه مراد بيان اين نكته است، كه تصرف الهي همواره بر طبق كمال و مصلحت است، جمله: (بِخَيْرٍ مِنْها، أَوْ مِثْلِها) است، چون خيريت هميشه با كمال موجود و يا مصلحت حكم مجعول ملازم است و در ظرف وجود است، كه موجودي در خيريت مماثل موجودي ديگر و يا بهتر از آن ميشود، (دقت فرمائيد).

بحث روايتي [(شامل رواياتي در باره وقوع نسخ در مواردي از كلام اللَّه)] ..... ص : 384

روايات بسياري از طرق شيعه و سني از رسول خدا (ص) و صحابه آن جناب و ائمه اهل بيت ع در اين باره رسيده كه در قرآن ناسخ و منسوخ هست.
و در تفسير نعماني از امير المؤمنين ع روايت آمده كه آن جناب بعد از معرفي عده‌اي از آيات منسوخ و آياتي كه آنها را نسخ كرده، فرموده: و آيه: (وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ، من جن و انس را نيافريدم مگر براي اينكه عبادتم كنند. «1» با آيه: (وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ، إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ، وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ، و پيوسته در اختلافند مگر آنهايي كه پروردگارت رحمشان كرده باشد و بهمين منظور هم خلقشان كرده «2» نسخ شده، چون در اولي غرض از خلقت را عبادت معرفي مي‌كرد و در اين آيه ميفرمايد براي اينكه رحمشان كند خلقشان كرده. «3»
مؤلف: اين روايت دلالت دارد بر اينكه امام ع نسخ در آيه را اعم از نسخ قرآني يعني نسخ حكم شرعي دانسته و بنا بفرمايش امام آيه دومي حقيقتي را اثبات مي‌كند كه باعث مي‌شود حقيقت مورد اثبات آيه اولي تحديد شود و بعبارتي روشن‌تر اينكه آيه اولي غرض از
__________________________________________________
1- سوره الذاريات آيه 56
2- سوره هود آيه 118 و 119
3- تفسير نعماني ص 14
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 385
خلقت را پرستش خدا معرفي مي‌كرد، در حالي كه مي‌بينيم كه بسياري از مردم از عبادت او سر باز مي‌زنند و از سوي ديگر خداي تعالي هيچگاه در غرضهايش مغلوب نمي‌شود، پس چرا در اين آيه غرض از خلقت همگي را عبادت دانسته است؟.
آيه دوم توضيح مي‌دهد: كه خداوند بندگان را بر اساس امكان اختلاف آفريده و در نتيجه لا يزال در مسئله هدايت يافتن و گمراه شدن مختلف خواهند بود و اين اختلاف دامن‌گير همه آنان مي‌شود، مگر آن عده‌اي كه عنايت خاصه خدايي دستگيرشان شود و رحمت هدايتش شامل حالشان گردد و براي همين رحمت هدايت خلقشان كرده بود.
پس آيه دوم براي خلقت غايت و غرضي اثبات مي‌كند و آن عبارتست از رحمت مقارن با عبادت و اهتداء و معلوم است كه اين غرض تنها در بعضي از بندگان حاصل است، نه در همه، با اينكه آيه اول عبادت را غايت و غرض از خلقت همه مي‌دانست در نتيجه جمع بين دو آيه باين مي‌شود كه غايت خلقت همه مردم بدين جهت عبادت است كه خلقت بعضي از بندگان بخاطر خلقت بعضي ديگر است، باز آن بعض هم خلقتش براي بعض ديگر است تا آنكه باهل عبادت منتهي شود، يعني آنهايي كه براي عبادت خلق شده‌اند پس اين صحيح است كه بگوئيم عبادت غرض از خلقت همه است، هم چنان كه يك مؤسسه كشت و صنعت، باين غرض تاسيس مي‌شود كه از ميوه و فائده آن استفاده شود و در اين مؤسسه كشت، گياه هم هست اما براي اينكه آذوقه مرغ و گوسفند شود و كود مرغ و گوسفند عايد درخت گردد و رشد درخت هم وسيله بار آوردن ميوه بيشتر و بهتري شود.
پس همانطور كه صحيح است بگوئيم كشت علوفه براي سيب و گلابي است و نگهداري دام هم براي سيب و گلابي است، در خلقت عالم نيز صحيح است بگوئيم خلقت همه آن براي عبادت است.
و بهمين اعتبار است كه امام ع فرموده: آيه دوم ناسخ آيه اول است و نيز در همان تفسير از آن جناب روايت شده كه فرمود: آيه: «1» (وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وارِدُها كانَ عَلي رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا)، بوسيله (إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْني أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ، لا يَسْمَعُونَ حَسِيسَها وَ هُمْ فِي مَا اشْتَهَتْ أَنْفُسُهُمْ خالِدُونَ، لا يَحْزُنُهُمُ الْفَزَعُ الْأَكْبَرُ) نسخ شده، چون در آيه اول مي‌فرمايد: احدي از شما نيست مگر آنكه بدوزخ وارد مي‌شود، و در آيه دوم مي‌فرمايد: (كساني كه از ما بر ايشان احسان تقدير شده، آنان از دوزخ بدورند و حتي صداي آن را هم نميشنوند و ايشان در آنچه دوست بدارند
__________________________________________________
1- تفسير نعماني ص 15
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 386
جاودانه‌اند و فزع اكبر هم اندوهناكشان نمي‌كند). «1»
مؤلف: ممكن است كسي خيال كند كه اين دو آيه از باب عام و خاص است، آيه اولي بطور عموم همه را محكوم مي‌داند باين كه داخل دوزخ شوند و آيه دوم اين عموم را تخصيص مي‌زند و حكم آن را مخصوص كساني ميكند كه قلم تقدير برايشان احسان ننوشته است.
لكن اين توهم صحيح نيست براي اينكه آيه اولي حكم خود را قضاء حتمي خدا مي‌داند، و قضاء حتمي قابل رفع نيست و نمي‌شود ابطالش كرد، حال چطور با دليل مخصص نمي‌شود ابطالش كرد ولي با دليل ناسخ مي‌شود، انشاء اللَّه در تفسير آيه: (إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْني أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ) توضيحش خواهد آمد.
و در تفسير عياشي از امام باقر ع روايت آورده كه فرمود: يك قسم از نسخ بداء است كه آيه: (يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ) «2» مشتمل بر آنست و نيز داستان نجات قوم يونس از اينقرار است.
مؤلف: وجه آن واضح است، (چون در سابق هم گفتيم كه نسخ هم در تشريعيات و احكام هست و هم در تكوينيات و نسخ در تكوينيات همان بداء است كه امام فرمود: نجات قوم يونس يكي از مصاديق آنست).
و در بعضي اخبار از ائمه اهل بيت ع رسيده: كه مرگ امام قبلي و قيام امام بعدي در جاي او را نسخ خوانده‌اند.
مؤلف: بيان اينگونه اخبار گذشت و اخبار در اين باره يكي دو تا نيست، بلكه از كثرت بحد استفاضه رسيده است.
و در تفسير الدر المنثور است كه: عبد بن حميد و ابو داود در كتاب ناسخ و ابن جرير از قتاده روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) آيه و يا سوره و يا هر چه را از سوره كه خدا مي‌خواست قرائت مي‌كرد، بعدا برداشته مي‌شد، و خدا از ياد پيغمبرش مي‌برد و خداي تعالي در اين باره به پيامبرش فرمود: (ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها) الخ. قتاده سپس در معناي آيه گفته است: خدا ميفرمايد در اين نسخ و انساء، تخفيف، رخصت، امر و نهي است. «3»
مؤلف: در تفسير الدر المنثور در معناي انساء روايات زياد ديگري نيز آورده كه از نظر ما همه‌اش دور ريختني است براي خاطر اينكه مخالف با كتاب خداست، كه بيانش در ذيل كلمه (ننسها) الخ گذشت.
__________________________________________________
1- سوره انبياء آيه 101 الي 103
2- تفسير عياشي ج 1 ص 55 حديث 77
3- ج 1 ص 105
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 387

[سوره البقرة (2): آيات 108 تا 115] ..... ص : 387

اشاره

أَمْ تُرِيدُونَ أَنْ تَسْئَلُوا رَسُولَكُمْ كَما سُئِلَ مُوسي مِنْ قَبْلُ وَ مَنْ يَتَبَدَّلِ الْكُفْرَ بِالْإِيمانِ فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبِيلِ (108) وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمانِكُمْ كُفَّاراً حَسَداً مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْحَقُّ فَاعْفُوا وَ اصْفَحُوا حَتَّي يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (109) وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (110) وَ قالُوا لَنْ يَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلاَّ مَنْ كانَ هُوداً أَوْ نَصاري تِلْكَ أَمانِيُّهُمْ قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (111) بَلي مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (112)
وَ قالَتِ الْيَهُودُ لَيْسَتِ النَّصاري عَلي شَيْ‌ءٍ وَ قالَتِ النَّصاري لَيْسَتِ الْيَهُودُ عَلي شَيْ‌ءٍ وَ هُمْ يَتْلُونَ الْكِتابَ كَذلِكَ قالَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ مِثْلَ قَوْلِهِمْ فَاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ (113) وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَساجِدَ اللَّهِ أَنْ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ وَ سَعي فِي خَرابِها أُولئِكَ ما كانَ لَهُمْ أَنْ يَدْخُلُوها إِلاَّ خائِفِينَ لَهُمْ فِي الدُّنْيا خِزْيٌ وَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذابٌ عَظِيمٌ (114) وَ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ واسِعٌ عَلِيمٌ (115)
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 388

ترجمه آيات ..... ص : 388

و يا ميخواهيد از پيامبر خود همان پرسش‌ها را بكنيد كه در سابق از موسي كردند و كسي كه كفر را با ايمان عوض كند براستي راه راست را گم كرده است (108).
بسياري از اهل كتاب دوست ميدارند و آرزو مي‌كنند اي كاش ميتوانستند شما را بعد از آنكه ايمان آورديد بكفر برگردانند و اين آرزو را از در حسد در دل مي‌پرورند بعد از آنكه حق براي خود آنان نيز روشن گشته، پس فعلا آنان را عفو كنيد و ناديده بگيريد تا خدا امر خود را بفرستد كه او بر هر چيز قادر است (109).
و نماز بپا داريد و زكات بدهيد (و بدانيد) كه آنچه عمل خير مي‌كنيد و براي ديگر سراي خود از پيش مي‌فرستيد آن را نزد خدا خواهيد يافت كه خدا بآنچه مي‌كنيد بينا است (110).
و گفتند: هرگز داخل بهشت نميشود مگر كسي كه يهودي يا نصاري باشد اين است آرزويشان بگو:
اگر راست مي‌گوييد دليل خود بياوريد (111).
بله كسي كه روي خود براي خدا رام سازد و در عين حال نيكوكار هم بوده باشد اجرش نزد پروردگارش محفوظ خواهد بود و اندوهي و ترسي نخواهد داشت (112).
و يهود گفت: نصاري دين درستي ندارند و نصاري گفتند: يهوديان دين درستي ندارند با اينكه كتاب آسماني ميخوانند، مشركين هم نظير همين كلام را گفتند پس خدا در قيامت در هر چه اختلاف مي‌كردند ميان همه آنان حكم خواهد كرد (113).
و كيست ستمكارتر از كسي كه مردم را از مساجد خدا و اينكه نام خدا در آنها برده شود جلوگيري نموده در خرابي آنها كوشش مي‌كنند اينها ديگر نبايد داخل مساجد شوند مگر با ترس. اينها در دنيا خواري و در آخرت عذابي بزرگ دارند (114).
خدايراست مشرق و مغرب پس هر طرف كه رو كنيد همانجا رو بخدا داريد كه خدا واسع و دانا است (115)

بيان ..... ص : 388

اشاره

(أَمْ تُرِيدُونَ أَنْ تَسْئَلُوا رَسُولَكُمْ)
الخ، سياق آيه دلالت دارد بر اينكه بعضي از مسلمانان كه برسولخدا (ص) ايمان آورده بودند، از آن جناب سؤالهايي نظير سؤالهاي يهود از حضرت موسي كرده‌اند، و لذا خداي سبحان در اين آيه ايشان را سرزنش مي‌كند، البته در ضمني كه يهود را توبيخ مي‌كند بر آن رفتاري كه با موسي و ساير انبياء بعد از او كردند، روايات هم بر همين معنا دلالت دارد.
(سَواءَ السَّبِيلِ) كلمه سواء السبيل، بمعناي وسط راه است.
(وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ)، در روايات آمده كه اين عده عبارت بوده‌اند از حي بن اخطب و ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 389
اطرافيانش از متعصبين يهود.
(فَاعْفُوا وَ اصْفَحُوا) ميگويند: اين آيه با آيه جهاد نسخ شده كه در همين نزديكي جريانش گذشت.
(حَتَّي يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ)، در همان گذشته نزديك گفتيم: اين جمله خود اشاره دارد بر اينكه بزودي حكم عفو و گذشت نسخ خواهد شد و حكم ديگري در حق كفار تشريع ميشود و نظير اين جريان در چهار آيه بعد كه مي‌فرمايد: (أُولئِكَ ما كانَ لَهُمْ أَنْ يَدْخُلُوها إِلَّا خائِفِينَ) جريان دارد چون مي‌فرمايد: كفار قريش با ترس و لرز مي‌توانند داخل مسجد الحرام شوند، و ليكن در آيه: (إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ بَعْدَ عامِهِمْ هذا، مشركين نجسند و ديگر بعد از امسال نبايد داخل مسجد الحرام شوند)، «1» آن حكم نسخ شد، و ورود مشركين بمسجد الحرام بكلي ممنوع اعلام گرديد، اما كلمه (امر)، انشاء اللَّه در تفسير آيه: (وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي)، «2» گفتار در معنايش خواهد آمد.
(وَ قالُوا لَنْ يَدْخُلَ الْجَنَّةَ)، تا اينجا گفتار همه در باره يهود و پاسخ باعتراضات ايشان بود، از اين جا شروع شده است به سخناني كه مربوط به يهود و نصاري هر دو است و بطور صريح نصاري را ملحق به يهود نموده، جرائم هر دو طائفه را ميشمارد.
(بَلي مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ)، در اين جمله براي نوبت سوم اين جمله را بر اهل كتاب متوجه مي‌كند كه سعادت واقعي انسان دائر مدار نامگذاري نيست و احدي در درگاه خدا احترامي ندارد مگر در برابر ايمان واقعي و عبوديت، نوبت اولي كه اين معنا را تذكر ميداد، در آيه: (إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا) الخ «3»، بود و نوبت دومش در آيه: (بَلي مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً وَ أَحاطَتْ بِهِ خَطِيئَتُهُ) «4» بود و سومش در همين آيه مورد بحث است و از تطبيق اين سه آيه با هم تفسير ايمان و احسان، استفاده ميشود و بدست مي‌آيد كه مراد بايمان تسليم شدن در برابر خداست و مراد باحسان عمل صالح است.
(وَ هُمْ يَتْلُونَ الْكِتابَ) يعني با اينكه اهل كتابند و باحكام كتابي كه خدا برايشان فرستاده عمل مي‌كنند، از چنين كساني توقع نميرود كه چنين سخني بگويند، با اينكه همان كتاب، حق را برايشان بيان كرده است.
دليل بر اينكه مراد اين معنا است، جمله (كَذلِكَ قالَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ مِثْلَ قَوْلِهِمْ) است و
__________________________________________________
1- سوره توبة آيه 28
2- سوره اسري آيه 85
3- سوره بقره 62
4- سوره بقره آيه 81
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 390
مراد به (الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ) كفار و مشركين عربند، كه پيرو كتابي نبودند. خلاصه شما كه اهل كتابيد، وقتي اين حرف را بزنيد، مشركين هم از شما ياد مي‌گيرند و ميگويند: مسلمانان چيزي نيستند، يا اهل كتاب چيزي نيستند.
(وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ) الخ، از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه منظور از اين ستمكاران كفار مكه‌اند و جريان مربوط بقبل از هجرت است، چون اين آيات در اوائل ورود رسول خدا (ص) بمدينه نازل شده است.
(أُولئِكَ ما كانَ لَهُمْ أَنْ يَدْخُلُوها إِلَّا خائِفِينَ) اين جمله بخاطر كلمه (كان) كه در آنست، دلالت دارد بر واقعه‌اي كه قبلا واقع شده بوده و قهرا با كفار قريش و رفتار ايشان با مسلمانان تطبيق ميشود، چون در روايات مهم آمده كه كفار نميگذاشتند مسلمانان در مسجد الحرام و در مسجدهاي ديگري كه پيرامون كعبه براي خود اتخاذ كرده بودند، نماز بخوانند.

[بيان جمله" لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ"] ..... ص : 390

(وَ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ) الخ، مشرق و مغرب و جنوب و شمال و هر جهت ديگر از آنجا كه بحقيقت معناي كلمه ملك خداست و ملك حقيقي هم تبدل و انتقال نمي‌پذيرد و چون ملك اعتباري ميانه ما افراد يك اجتماع نيست، و نيز از آنجا كه ملك خدا بر ذات هر چيزي قرار مي‌گيرد، خودش و آثارش را شامل ميشود، و چون ملك اعتباري ما نيست كه تنها متعلق به اثر و منفعت هر چيز ميشود، نه بذات آن، و نيز از آنجا كه ملك بدان جهت كه ملك است قوامي جز بمالك ندارد، لذا خداي سبحان قائم بر تمامي جهات و محيط بان است، در نتيجه كسي كه به يكي از اين جهات متوجه شود، بسوي خداي تعالي متوجه شده است.
خواهي گفت، پس چرا تنها مشرق و مغرب را ذكر كرد؟ و از ساير جهات نام نبرد؟ جواب مي‌گوييم: مراد بمشرق و مغرب در اينجا مشرق و مغرب حقيقي نيست تا شامل ساير جهات نشود، بلكه مشرق و مغرب نسبي است كه تقريبا شامل دو نيم دائره‌ي افق ميشود، تنها دو نقطه شمال و جنوب حقيقي باقي ميماند كه بهمان جهت فرمود: (هر جا رو كنيد)، و نفرمود: (هر جا از مشرق و مغرب رو كنيد)، پس كانه هر جا كه انسان رو كند آنجا مشرق است و يا مغرب، و در نتيجه جمله (لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ) بمنزله اين است كه فرموده باشد: (للَّه الجهات جميعا، همه جهات مال خداست).
باز ممكن است بگويي: چرا بجاي مشرق و مغرب شمال و جنوب را نام نبرد؟ در پاسخ مي‌گوييم: براي اينكه ساير جهات از اين دو جهت مشخص ميشود يعني وقتي مشرق و مغرب افق معلوم شد و يا ساير اجرام نوراني آسمان طلوع كردند، آن وقت ساير جهات نيز معلوم مي‌گردد.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 391
(فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ)، كلمه (اينما) از كلمات شرط است كه بايد دو فعل دنبالش بيايد، يكي بنام شرط و ديگري بنام جزاء (مانند اگر) كه مي‌گوييم: اگر بزني مي‌زنم، و بهمين جهت بايد در آيه مورد بحث مي‌فرمود: (اينما تولوا جاز لكم ذلك. لان هناك وجه اللَّه، هر جا رو كنيد ميتوانيد رو كنيد، چون طرف خدا هم همانجا است) ولي اينطور نفرمود و جمله (جاز لكم ذلك) را كه جزاي شرط است، انداخته علت آن را بجايش قرار داد، (و خدا داناتر است).
دليل بر اينكه گفتيم تقدير آيه: (جاز لكم ذلك) است، اين است كه حكم خود را چنين تعليل كرده: كه (خدا واسعي عليم است)، يعني ملك خدا و احاطه او بشما وسعت دارد، و نيات شما به هر سو توجه كند، او نيز از قصد شما آگاه است و او مانند يك انسان و يا مخلوق جسماني ديگر نيست كه نشود بسويش توجه كرد مگر وقتي كه در جهت معيني قرار داشته باشد و نيز مانند ما انسانها نيست كه اطلاعي از توجه اشخاص بسويمان پيدا نكنيم مگر وقتي كه از جهت معيني بسوي ما توجه كنند يا از پيش روي ما در آيند، يا از دست راست ما و يا از جهتي ديگر، چون خداي تعالي نه خودش در جهت معيني قرار دارد، نه متوجه باو بايد از جهت معيني بسويش توجه كند تا او به توجه وي آگاه شود، پس توجه بتمام جهات، توجه بسوي خداست و خدا هم بدان آگاه است. اين را هم بدانيم كه اين آيه شريفه ميخواهد حقيقت توجه بسوي خدا را از نظر جهت توسعه دهد، نه از نظر مكان، و خلاصه اگر فرموده: بهر جا رو كني بسوي خدا رو كرده‌اي، با حكمش به اينكه در نماز بايد بسوي كعبه رو كنيد، منافات ندارد.

بحث روايتي [(شامل رواياتي در ذيل جمله" فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ")] ..... ص : 391

اشاره

در تهذيب از محمد بن حصين، روايت كرده كه گفت: شخصي نامه‌اي به حضرت موسي بن جعفر، بنده صالح خدا ع نوشته و پرسيده است: مردي در روزي ابري در بيابان نماز ميخواند، در حالي كه قبله را تشخيص نداده، بعد از نماز آفتاب از زير ابر درآمده و برايش معلوم شده كه نمازش رو بقبله نبوده، آيا باين نمازش اعتناء بكند و يا آنكه دوباره بخواند؟
در پاسخ نوشتند: ما دام كه وقت باقي است، اعاده كند، مگر نمي‌داند كه خداي تعالي فرموده:
و فرمايشش حق است: (فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ، هر جا كه رو كني همانجا طرف خداست)؟ «1» و در تفسير عياشي از امام باقر ع روايت آورده كه در تفسير جمله: (لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ الخ) فرمود: خداي تعالي اين آيه را در خصوص نمازهاي مستحبي نازل كرد، چون در
__________________________________________________
1- تهذيب ج 2 حديث 160
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 392
نمازهاي مستحبي لازم نيست حتما بسوي كعبه خوانده شود، مي‌فرمايد: بهر طرف بخواني رو بخدا خوانده‌اي، هم چنان كه رسول خدا وقتي بطرف خيبر حركت كرد، بر بالاي مركب خود نماز مستحبي مي‌خواند، مركبش بهر طرف مي‌رفت، آن جناب با چشم بسوي كعبه اشاره مي‌فرمود، و همچنين وقتي از سفر مكه به مدينه بر مي‌گشت و كعبه پشت سرش قرار گرفته بود. «1»
مؤلف: عياشي نيز قريب باين مضمون را از زراره از امام صادق ع «2» و همچنين قمي «3» و شيخ، از امام ابي الحسن ع «4» و نيز صدوق از امام صادق ع روايت كرده‌اند. «5» اين را هم بايد دانست كه اگر آن طور كه بايد و شايد اخبار ائمه اهل بيت را در مورد عام و خاص و مطلق و مقيد قرآن دقيقا مورد مطالعه قرار دهيم، به موارد بسياري بر خواهيم خورد كه از عام آن يك قسم حكم استفاده مي‌شود و از همان عام بضميمه مخصصش حكمي ديگر استفاده مي‌شود، مثلا از عام آن در غالب موارد، استحباب و از خاصش، وجوب فهميده مي‌شود، و همچنين آنجا كه دليل نهي دارد از عامش كراهت و از خاصش حرمت و همچنين از مطلق قرآن حكمي و از مقيدش حكمي ديگر استفاده مي‌شود، و اين خود يكي از كليدهاي اصلي تفسير در اخباريست كه از آن حضرات نقل شده و مدار عده بي‌شماري از احاديث آن بزرگواران بر همين معنا است، و با در نظر داشتن آن، شما خواننده مي‌تواني در معارف قرآني دو قاعده استخراج كني.

[دو قاعده در معارف قرآني] ..... ص : 392

اول اينكه هر جمله از جملات قرآني به تنهايي حقيقتي را مي‌فهماند و با هر يك از قيودي كه دارد، از حقيقتي ديگر خبر مي‌دهد، حقيقتي ثابت و لا يتغير و يا حكمي ثابت از احكام را، مانند آيه شريفه: (قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ) «6» كه چهار معنا از آن استفاده ميشود، معناي اول از جمله: (قُلِ اللَّهُ) و معناي دوم از جمله: (قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ)، و معناي سوم از جمله (قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ)، و معناي چهارم از جملات (قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ) كه تفصيل آن در تفسير خود آيه مي‌آيد انشاء اللَّه و شما مي‌توانيد نظير اين جريان را تا آنجا كه ممكن است همه جا رعايت كنيد.
دوم اينكه اگر ديديم دو قصه و يا دو معنا در يك جمله‌اي شركت دارند، و آن جمله در هر دو قصه آمده و يا چيز ديگري در هر دو ذكر شده، مي‌فهميم كه مرجع اين دو قصه بيك چيز است و اين دو قاعده دو سر از اسرار قرآني است كه در تحت آن اسراري ديگر است و خدا راهنما است.
__________________________________________________
1- 2- عياشي ج 1 ص 56 حديث 80 و 81
3- تفسير قمي ج 1 ص 59 [.....]
4- تهذيب ج 2 حديث 155
5- فقيه ج 1 حديث 846
6- سوره انعام آيه 91
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 393

[سوره البقرة (2): آيات 116 تا 117] ..... ص : 393

اشاره

وَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ بَلْ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ (116) بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِذا قَضي أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (117)

ترجمه آيات ..... ص : 393

و گفتند خدا فرزندي گرفته، منزه است خدا از فرزند داشتن بلكه آنچه در آسمان‌ها و زمين است ملك او است و همه فرمانبردار اويند (116).
او كسي است كه آسمانها و زمين را بدون الگو آفريده و چون قضاي امر براند تنها مي‌گويد بباش و آن امر بدون درنگ هست مي‌شود (117)

بيان ..... ص : 393

اشاره

(وَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً) الخ، سياق چنين ميرساند: مراد از گويندگان اين سخن، يهود و نصاري هستند، كه يهود مي‌گفت: عزير پسر خداست و نصاري مي‌گفت: مسيح پسر خداست، چون در آيات قبل نيز روي سخن با يهود و نصاري بود.
و منظور اهل كتاب در اولين باريكه اين سخن را گفتند، يعني گفتند خدا فرزند براي خود ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 394
گرفته، اين بوده كه از پيغمبر خود، احترامي كرده باشند، همانطور كه در احترام و تشريف خود مي‌گفتند: (نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ، «1» ما فرزندان و دوستان خدائيم)، و ليكن چيزي نگذشت كه اين تعارف، صورت جدي بخود گرفت و آن را يك حقيقت پنداشتند، و لذا خداي سبحان در دو آيه مورد بحث، آن را رد نموده، بعنوان اعراض از گفتارشان فرمود: (بلكه آسمان و زمين و هر چه در آن دو است از خداست) الخ، و همين جمله با جمله (بَدِيعُ السَّماواتِ) الخ، مشتمل بر دو برهان است كه مسئله ولادت و پيدايش فرزند از خداي سبحان را نفي مي‌كند.

[دو برهان در رد اعتقاد به پيدايش فرزند از خداي سبحان] ..... ص : 394

برهان اول اينكه: فرزند گرفتن وقتي ممكن مي‌شود كه يك موجود طبيعي بعضي از اجزاء طبيعي خود را از خود جدا نموده و آن گاه با تربيت تدريجي آن را فردي از نوع خود و مثل خود كند، و خداي سبحان منزه است (هم از جسميت و تجزي و هم) از مثل و مانند، بلكه هر چيزي كه در آسمانها و زمين است، مملوك او و هستيش قائم بذات او و قانت و ذليل در برابر اوست، و منظور ما از اين ذلت، اينست كه هستيش عين ذلت است، آن گاه چگونه ممكن است موجودي از موجودات فرزند او، و مثال نوعي او باشد؟.
برهان دوم اينكه خداي سبحان بديع و پديد آورنده بدون الگوي آسمانها و زمين است و آنچه را خلق مي‌كند، بدون الگو خلق مي‌كند، پس هيچ چيز از مخلوقات او الگويي سابق بر خود نداشت، پس فعل او مانند فعل غير او بتقليد و تشبيه و تدريج صورت نمي‌گيرد، و او چون ديگران در كار خود متوسل باسباب نمي‌شود، كار او چنين است كه چون قضاء چيزي را براند، همين كه بگويد: بباش موجود مي‌شود، پس كار او به الگويي سابق نياز ندارد و نيز كار او تدريجي نيست.
پس با اين حال چطور ممكن است فرزند گرفتن باو نسبت دهيم؟ و حال آنكه فرزند درست كردن، احتياج به تربيت و تدريج دارد، پس جمله: (لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ) الخ، يك برهان تمام عيار است، و جمله (بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، وَ إِذا قَضي أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ) الخ، برهان تمام ديگريست، (توجه فرمائيد).

[دو نكته: 1- عبادت شامل همه مخلوقات است 2- فعل خدا تدريجي نيست] ..... ص : 394

و از اين دو آيه دو نكته ديگر نيز استفاده مي‌شود، اول اينكه حكم عبادت، شامل جميع مخلوقات خداست، آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است.
و دوم اينكه فعل خداي تعالي تدريجي نيست، و از همين تدريجي نبودن فعل خدا اين نكته استفاده مي‌شود كه موجودات تدريجي هم يك وجه غير تدريجي دارند كه با آن وجه از حق تعالي صادر مي‌شوند، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود: (إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً، أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ)
__________________________________________________
1- سوره مائده آيه 18
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 395
امر او تنها چنين است كه وقتي اراده چيزي كند، بگويد: بباش، و او موجود شود) «1» و نيز فرموده:
(وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ، امر ما جز يكي آنهم مانند چشم بر هم زدن نمي‌باشد) «2» و بحث مفصل از اين نكته و از اين حقيقت قرآني، انشاء اللَّه در ذيل آيه 82 سوره يس خواهد آمد.

[معني" سبحان"] ..... ص : 395

(سبحانه) اين كلمه مصدري است بمعناي تسبيح و جز با اضافه استعمال نمي‌شود و هر جا هم استعمال ميشود مفعول مطلق فعلي است تقديري و تقديرش (سبحته تسبيحا است، يعني من او را به نوعي ناگفتني تسبيح مي‌گويم و يا بنوعي كه لايق شان اوست تسبيح مي‌گويم)، آن گاه فعل (سبحته) حذف شده و مصدر (سبحان) بضمير مفعول فعل (كه بخدا برمي‌گردد) اضافه شده، و آن ضمير بجاي خود خدا نشسته است، و در اين كلمه تاديبي است الهي كه خداي را از هر چيزي كه لايق بساحت قدس او نيست منزه ميدارد.
(كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ) كلمه قانت اسم فاعل از مصدر قنوت است و قنوت بمعناي تذلل و عبادت است.
(بَدِيعُ السَّماواتِ)، كلمه (بديع) صفت مشبهه از مصدر بداعت است، و بداعت هر چيز، بمعناي بي مانندي آنست، البته مانندي كه ذهن بدان آشنا باشد.
(فيكون) اين جمله نتيجه گفتار (كن) است و اگر صداي پيش گرفته و نون آن ساكن نشده، جهتش اينست كه در مورد جزاء شرط قرار نگرفته است.

بحث روايتي [ (شامل روايتي در ذيل جمله" بديع السماوات و الارض")] ..... ص : 395

در كتاب كافي و كتاب بصائر، از سدير صيرفي روايت كرده‌اند كه گفت: من از حمران بن أعين شنيدم: كه از امام باقر ع از آيه: (بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ) مي‌پرسيد و آن جناب در پاسخش فرمود: خداي عز و جل همه اشياء را بعلم خود و بدون الگوي قبلي آفريد، آسمانها و زمين را خلق كرد، بدون اينكه از آسمان و زميني قبل از آن الگو گرفته باشد، مگر نشنيدي كه مي‌فرمايد:
(وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَي الْماءِ)؟. «3»
مؤلف: و در اين روايت غير آنچه ما استفاده كرديم، استفاده ديگري شده بس لطيف، و آن اينست كه مراد از كلمه (ماء)، در جمله: (وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَي الْماءِ) غير آن آبي است كه ما آن را آب مي‌ناميم، بدليل اينكه قبلا فرمود: همه اشياء و آسمانها و زمين را بدون الگو و مصالح قبلي آفريد،
__________________________________________________
1- سوره يس آيه 82
2- سوره قمر آيه 50
3- كافي ج 1 ص 256 حديث 2
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 396
آب بان معنا كه نزد ما آب است نيز جزو آسمانها و زمين است و معقول نيست كه عرش خدا روي آب به آن معنا باشد، و سلطنت خداي تعالي قبل از خلقت آسمان‌ها و زمين نيز مستقر بود و بر روي آب مستقر بود، پس معلوم مي‌شود آن آب غير اين آب بوده، و انشاء اللَّه در تفسير جمله: (وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَي الْماءِ) «1» توضيح بيشتر آن خواهد آمد.

بحثي علمي و فلسفي [ (بيان اينكه هر موجودي بديع الوجود است)] ..... ص : 396

تجربه ثابت كرده، هر دو موجودي كه فرض شود، هر چند در كليات و حتي در خصوصيات متحد باشند، بطوري كه در حس آدمي جدايي نداشته باشند، در عين حال يك جهت افتراق بين آن دو خواهد بود، و گر نه دو تا نميشدند و اگر چشم عادي آن جهت افتراق را حس نكند، چشم مسلح به دوربينهاي قوي آن را مي‌بيند.
برهان فلسفي نيز اين معنا را ايجاب مي‌كند، زيرا وقتي دو چيز را فرض كرديم كه دو تا هستند، اگر بهيچ وجه امتيازي خارج از ذاتشان نداشته باشند، لازمه‌اش اين مي‌شود كه آن سبب كثرت و دوئيت، داخل در ذاتشان باشد نه خارج از آن، و در چنين صورت ذات صرفه و غير مخلوطه فرض شده است، و ذات صرف نه دو تايي دارد و نه تكرار مي‌پذيرد، در نتيجه چيزي را كه ما دو تا و يا چند تا فرض كرده‌ايم، يكي ميشود و اين خلاف فرض ما است.
پس نتيجه مي‌گيريم كه هر موجودي از نظر ذات مغاير با موجودي ديگر است و چون چنين است پس هر موجودي بديع الوجود است، يعني بدون اينكه قبل از خودش نظيري داشته باشد، و يا مانندي از آن معهود در نظر صانعش باشد وجود يافته، در نتيجه خداي سبحان مبتدع و بديع السماوات و الارض است.
__________________________________________________
1- هود آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 397

[سوره البقرة (2): آيات 118 تا 119] ..... ص : 397

اشاره

وَ قالَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ لَوْ لا يُكَلِّمُنَا اللَّهُ أَوْ تَأْتِينا آيَةٌ كَذلِكَ قالَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِثْلَ قَوْلِهِمْ تَشابَهَتْ قُلُوبُهُمْ قَدْ بَيَّنَّا الْآياتِ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ (118) إِنَّا أَرْسَلْناكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَ لا تُسْئَلُ عَنْ أَصْحابِ الْجَحِيمِ (119)

ترجمه آيات ..... ص : 397

و آنان كه آگهي ندارند گفتند: چرا خدا با خود ما سخن نمي‌گويد و يا چرا معجزه را بخود ما نمي‌دهد، جاهلاني هم كه قبل از ايشان بودند نظير اين سخنان را مي‌گفتند. دلهاي اينان با آنان شبيه بهم است و ما آيات را براي مردمي بيان كرده‌ايم كه علم و يقين دارند (118).
ما تو را بحق بعنوان بشير و نذير مژده‌رسان و بيم‌ده فرستاديم و تو مسئول آنها كه دوزخي مي‌شوند نيستي (119)

بيان ..... ص : 397

اشاره

(وَ قالَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ) منظور از (الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ) كفار مشرك و غير اهل كتاب است، بدليل اينكه همين عنوان را در آيه: (وَ قالَتِ الْيَهُودُ لَيْسَتِ النَّصاري عَلي شَيْ‌ءٍ، وَ قالَتِ النَّصاري
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 398
لَيْسَتِ الْيَهُودُ عَلي شَيْ‌ءٍ، وَ هُمْ يَتْلُونَ الْكِتابَ، كَذلِكَ قالَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ مِثْلَ قَوْلِهِمْ)
«1» الخ، به مشركين غير يهود و نصاري داد و آنان را طائفه سومي از كفار معرفي كرد.

[مماثلت اهل كتاب و كفار در طرز فكر و عقائد] ..... ص : 398

پس در آيه 113 كه گذشت اهل كتاب را در اين گفتار ملحق به مشركين و كفار عرب كرد، و در آيه مورد بحث مشركين و كفار را ملحق به اهل كتاب مي‌كند و مي‌فرمايد: (آنها كه نمي‌دانند گفتند: چرا خدا با خود ما سخن نمي‌گويد؟ و يا معجزه‌اي بخود ما نميدهد؟ آنها هم كه قبل از ايشان بودند، همين حرف را زدند- يعني يهود و نصاري- چون در ميانه اهل كتاب يهوديان همين حرف را به پيغمبر خدا موسي ع زدند، پس اهل كتاب و كفار در طرز فكر و در عقائدشان مثل هم هستند، آنچه آنها مي‌گويند، اينها هم ميگويند، و آنچه اينها ميگويند آنها نيز مي‌گويند، (تَشابَهَتْ قُلُوبُهُمْ) طرز فكرهاشان يك جور است.
(قَدْ بَيَّنَّا الْآياتِ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ) الخ، اين جمله جواب از گفتار كفار است و مراد اينست كه آن آياتي كه مطالبه مي‌كنند، برايشان فرستاديم، و خيلي هم آياتي روشن است، اما از آنها بهره نمي‌گيرند، مگر مردمي كه بآيات خدا يقين و ايمان داشته باشند و اما اينها كه (لا يعلمون، علمي ندارند)، دلهايشان در پس پرده جهل قرار دارد و بافت عصبيت و عناد مبتلا شده و آيات بحال مردمي كه نمي‌دانند سودي ندارد.
از همين جا روشن مي‌شود، كه چرا كفار را بوصف بي علمي توصيف كرد و در تاييد آن، روي سخن از آنان بگردانيده، خطاب را متوجه رسول خدا (ص) نمود و اشاره كرد به اينكه او فرستاده‌اي از ناحيه خدا است، و بحق و بمنظور بشارت و انذار فرستاده شده تا آن جناب را دلخوش سازد و بفهماند اين كفار اصحاب دوزخند و اين سرنوشت برايشان نوشته شده و ديگر اميدي بهدايت يافتن و نجاتشان نيست.
(وَ لا تُسْئَلُ عَنْ أَصْحابِ الْجَحِيمِ)، اين جمله همان معنايي را ميرساند، كه در اول سوره آيه: (إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ) در صدد بيان آن بود. «2»
__________________________________________________
1- بقره آيه 113
2- بقره- 6
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 399

[سوره البقرة (2): آيات 120 تا 123] ..... ص : 399

اشاره

وَ لَنْ تَرْضي عَنْكَ الْيَهُودُ وَ لا النَّصاري حَتَّي تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ قُلْ إِنَّ هُدَي اللَّهِ هُوَ الْهُدي وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ بَعْدَ الَّذِي جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ ما لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ (120) الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَتْلُونَهُ حَقَّ تِلاوَتِهِ أُولئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ مَنْ يَكْفُرْ بِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ (121) يا بَنِي إِسْرائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَ أَنِّي فَضَّلْتُكُمْ عَلَي الْعالَمِينَ (122) وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً وَ لا يُقْبَلُ مِنْها عَدْلٌ وَ لا تَنْفَعُها شَفاعَةٌ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ (123)

ترجمه آيات ..... ص : 399

يهود و نصاري هرگز از تو راضي نمي‌شوند مگر وقتي كه از كيش آنان پيروي كني بگو تنها هدايت، هدايت خدا است و اگر هوي و هوسهاي آنان را پيروي كني بعد از آن علمي كه روزيت شد، آن وقت از ناحيه خدا نه سرپرستي خواهي داشت و نه ياوري (120).
كساني كه ما كتاب بايشان داديم و آن طور كه بايد، آن را خواندند آنان باين كتاب نيز ايمان مي‌آورند و كساني كه بان كفر
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 400
بورزند زيانكارند (121).
اي بني اسرائيل بياد آوريد آن نعمتي كه بشما انعام كردم و اينكه شما را بر مردم معاصرتان برتري دادم (122).
و بترسيد از روزي كه هيچ نفسي جوركش نفس ديگر نمي‌شود و از هيچكس عوض پذيرفته نمي‌گردد و شفاعت سودي بحال كسي ندارد و ياري هم نمي‌شوند (123)

بيان ..... ص : 400

اشاره

(وَ لَنْ تَرْضي عَنْكَ الْيَهُودُ وَ لَا النَّصاري) الخ، در اينجا باز بعد از سخن از مشركين، دوباره بفراز قبلي كه سخن از يهود و نصاري مي‌كرد، برگشته و در حقيقت خواسته است دامن گفتار را كه پراكنده شد جمع و جور كند، پس كانه بعد از آن خطابها و توبيخ‌ها كه از يهود و نصاري كرد، روي سخن برسول خود كرده كه اين يهوديان و مسيحيان كه تا كنون در باره آنها سخن مي‌گفتيم و دامنه سخنان ما به مناسبت بكفار و مشركين كشيده شد، هرگز از تو راضي نميشوند مگر وقتي كه تو به دين آنان درآيي، ديني كه خودشان به پيروي از هوي و هوسشان تراشيده و با آراء خود درست كرده‌اند.
و لذا در رد اين توقع بيجاي آنان، دستور ميدهد بايشان بگو: (إِنَّ هُدَي اللَّهِ هُوَ الْهُدي) هدايت خدا هدايت است، نه من درآوري‌هاي شما، مي‌خواهد بفرمايد: پيروي ديگران كردن، بخاطر هدايت است و هدايتي بغير هدايت خدا نيست، و حقي بجز حق خدا نيست تا پيروي شود و غير هدايت خدا- يعني اين كيش و آئين شما- هدايت نيست، بلكه هواهاي نفساني خود شماست كه لباس دين بر تنش كرده‌ايد و نام دين بر آن نهاده‌ايد.
پس در جمله: (قُلْ إِنَّ هُدَي اللَّهِ) الخ، هدايت را كنايه از قرآن گرفته و آن گاه آن را بخدا نسبت داده و هدايت خدايش معرفي كرده، و در نتيجه بطريق قصر قلب صحت انحصار- غير از هدايت خدا هدايتي نيست- را افاده كرده است و با اين انحصار فهمانده كه پس ملت و دين آنان خالي از هدايت است، از اينهم نتيجه گرفته كه پس دين آنان هوي و هوسهاي خودشان است، نه دستورات آسماني.
لازمه اين نتيجه‌ها اينست كه پس آنچه نزد رسول خدا (ص) است، علم است و آنچه نزد خود آنان است، جهل و چون سخن بدينجا كشيد، ميدان براي اين تهديد باز شد كه بفرمايد: (اگر بعد از اين علمي كه بتو نازل شده، هواهاي آنان را پيروي كني، آن گاه از ناحيه خدا نه سرپرستي خواهي داشت و نه ياوري.

[اصولي ريشه دار از برهاني عقل در رد يهود و نصاري، در يك آيه] ..... ص : 400

حال ببين كه در اين يك آيه چه اصولي ريشه‌دار از برهاني عقلي نهفته شده: و با همه ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 401
اختصار و كوتاهيش، چه وجوهي از بلاغت بكار رفته و در عين حال چقدر بيان آن سليس و روان است؟! (الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ) الخ، ممكن است اين جمله بقرينه حصري كه از جمله (تنها ايشان بدان ايمان مي‌آورند) فهميده مي‌شود، جوابي باشد از سؤالي تقديري، سؤالي كه از جمله: (وَ لَنْ تَرْضي عَنْكَ الْيَهُودُ وَ لَا النَّصاري) الخ، بذهن مي‌رسد.
و آن سؤال اين است كه: وقتي اميدي بايمان آوردن يهود و نصاري نيست پس چه كسي از ايشان باين كتاب ايمان مي‌آورد؟ و راستي دعوت ايشان بكلي باطل و بيهوده است؟ در جواب مي‌فرمايد: از ميانه آنهايي كه كتابشان داده بوديم تنها كساني باين كتاب ايمان مياورند كه كتاب خود را حقيقتا تلاوت ميكردند و براستي بكتاب خود ايمان داشتند ممكن هم هست جواب، اين باشد كه اينگونه افراد بكلي به كتاب‌هاي آسماني ايمان مي‌آورند، چه تورات و چه انجيل و چه قرآن، و ممكن هم هست جواب، اين باشد كه اينگونه افراد بكتابي كه نازل شده يعني بقرآن ايمان مياورند.
و بنا بر اين قصر- انحصار- در جمله (أُولئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ)، قصر افراد خواهد بود كه معنايش در ساير مجلدات فارسي گذشت، و ضمير در كلمه (به) به بعضي از وجوه نامبرده خالي از استخدام (مثل اينكه مراد از مرجع ضمير كتاب، اهل كتاب بوده و مراد از ضمير قرآن باشد) نيست. و مراد از جمله (الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ) عده‌اي از يهود و نصاري هستند كه براستي بدين خود متدين بودند و پيروي هوي و هوس نمي‌كردند و مراد بكلمه (كتاب)، تورات و انجيل است، و اما اگر مراد از جمله اول را مؤمنين به پيامبر اسلام، و مراد از كتاب را قرآن بگيريم، آن وقت معناي آيه چنين مي‌شود: كساني كه قرآن را بايشان داديم و ايشان بحق آن را تلاوت ميكنند، همانها هستند كه بقرآن ايمان دارند، نه اين پيروان هوي، كه در اينصورت قصر در آيه قصر قلب خواهد بود كه باز معنايش در ساير مجلدات گذشت.
(يا بَنِي إِسْرائِيلَ اذْكُرُوا) تا آخر دو آيه، در اين دو آيه خاتمه گفتار را به آغاز آن ارجاع داده، و در اينجا يك دسته از خطابها كه به بني اسرائيل شده، خاتمه مييابد.

بحث روايتي [ (در باره تلاوت قرآن)] ..... ص : 401

در ارشاد ديلمي از امام صادق ع روايت كرده «1» كه در ذيل آيه:
__________________________________________________
1- ارشاد ديلمي ص 101 باب 19
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 402
(الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَتْلُونَهُ حَقَّ تِلاوَتِهِ) الخ، فرموده: آيات آن را شمرده شمرده مي‌خوانند، و در معناي آن تدبر نموده، باحكامش عمل ميكنند، و بوعده‌هايش اميد مي‌بندند، و از تهديدهايش مي‌هراسند، و از داستانهايش عبرت مي‌گيرند، اوامرش را بكار بسته، نواهيش را اجتناب مي‌كنند و بخدا سوگند، معناي حق تلاوت اينست، نه اينكه تنها آياتش را حفظ كنند، و حروفش را درس بگيرند و سوره‌هايش را بخوانند و بند بند آن را بشناسند كه مثلا فلان سوره ده‌يكش چند آيه و پنج‌يكش چند است.
و بسيار كساني كه حروف آن را كاملا از مخرج اداء ميكنند، ولي حدود آن را ضايع ميگذارند، بلكه تلاوت به معناي تدبر در آيات آن، و عمل به احكام آنست، هم چنان كه خداي تعالي فرموده: (كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ مُبارَكٌ، لِيَدَّبَّرُوا آياته، كتابي است مبارك كه بتو نازل كرديم، تا در آياتش تدبر كنند) «1».
و در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت كرده، كه در تفسير جمله: (يَتْلُونَهُ حَقَّ تِلاوَتِهِ) فرموده: يعني وقتي بآيات راجع به بهشت و دوزخش ميرسند مي‌ايستند و فكر ميكنند. «2»
و در كافي از آن جناب روايت كرده كه در تفسير اين آيه فرموده: اينان كه قرآن را بحق تلاوتش تلاوت ميكنند، امامان امتند. «3»
مؤلف: اين روايت از باب جري يعني تطبيق آيه به مصداق روشن و كامل آن است.
__________________________________________________
1- سوره ص آيه 29
2- تفسير عياشي ج 1 ص 57 حديث 84
3- اصول كافي ج 1 ص 215 حديث 4 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 403

[سوره البقرة (2): آيه 124] ..... ص : 403

اشاره

وَ إِذِ ابْتَلي إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ (124)

ترجمه آيه ..... ص : 403

و چون پروردگار ابراهيم، وي را با صحنه‌هايي بيازمود و او بحد كامل آن امتحانات را انجام بداد، بوي گفت: من تو را امام خواهم كرد ابراهيم گفت: از ذريه‌ام نيز كساني را بامامت برسان فرمود عهد من بستمگران نمي‌رسد (124)

بيان ..... ص : 403

اشاره

اين آيه بفرازي ديگر شروع شده و آن ذكر پاره‌اي از داستانهاي ابراهيم ع است كه نسبت بآيات مربوط به قبله و تغيير آن از بيت المقدس بطرف كعبه بمنزله مقدمه و زمينه چيني است، و همچنين نسبت بآيات راجعه بحج، و بياني كه در خلال آن در باره حقيقت دين حنيف اسلامي و مراتب آن بميان آمده، مرتبه اول بيان اصول معارف اسلامي و مرتبه دوم اخلاق و مرتبه
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 404
سوم احكام فرعيه كه همه اينها بطور اجمال در آن آيات آمده است. و آيات نامبرده اين معنا را نيز در برگرفته كه خداي تعالي ابراهيم ع را بچند خصيصه اختصاص داده، يكي بامامت و يكي به بناي كعبه و ديگر بعثتش براي دعوت بدين توحيد.

[ابراهيم (ع) در اواخر عمر به امامت رسيد] ..... ص : 404

(وَ إِذِ ابْتَلي إِبْراهِيمَ رَبُّهُ)
بنا بر آنچه گفتيم اين آيه شريفه اشاره دارد به اينكه خداي تعالي مقام امامت را باو داد و اين واقعه در اواخر عمر ابراهيم ع اتفاق افتاده، در دوران پيريش و بعد از تولد اسماعيل و اسحاق ع و بعد از آنكه اسماعيل و مادرش را از سرزمين فلسطين بسر زمين مكه منتقل كرد، هم چنان كه بعضي از مفسرين نيز متوجه اين نكته شده‌اند.
دليل بر آن اينست كه بعد از جمله: (إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً) از آن جناب حكايت فرموده كه گفت: (وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي، پروردگارا امامت را در ذريه‌ام نيز قرار بده) و اگر داستان امامت قبل از بشارت ملائكه بتولد اسماعيل و اسحاق بود، ابراهيم ع علمي و حتي مظنه‌اي به اينكه صاحب ذريه ميشود نميداشت.
چون حتي بعد از بشارت دادن ملائكه باز آن را باور نكرد و در جواب ملائكه سخني گفت كه نوميدي از اولاد دار شدن از آن پيدا است، و اينك گفتگوي ملائكه با وي:
(وَ نَبِّئْهُمْ عَنْ ضَيْفِ إِبْراهِيمَ، إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً، قالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ قالُوا: لا تَوْجَلْ، إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ عَلِيمٍ قالَ: أَ بَشَّرْتُمُونِي عَلي أَنْ مَسَّنِيَ الْكِبَرُ، فَبِمَ تُبَشِّرُونَ؟ قالُوا بَشَّرْناكَ بِالْحَقِّ فَلا تَكُنْ مِنَ الْقانِطِينَ، بمردم خبر ده از ميهمانان ابراهيم، آن زمان كه بر او در آمدند و سلام گفتند، ابراهيم (چون ديد غذا نخوردند پنداشت دشمنند) گفت: ما از شما بيمناكيم، گفتند:
نه، مترس كه ما تو را بفرزندي دانا بشارت ميدهيم، گفت: آيا مرا كه پيري مسلطم شده بشارت ميدهيد به چه بشارت ميدهيد؟ گفتند بحق بشارتت ميدهيم، زنهار كه از نوميدان مباش) «1» و همچنين بطوري كه قرآن حكايت مي‌كند همسرش نيز اميدي نداشت به اينكه صاحب فرزند شود، اينك حكايت قرآن: (وَ امْرَأَتُهُ قائِمَةٌ، فَضَحِكَتْ، فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ، وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ، قالَتْ يا وَيْلَتي أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هذا بَعْلِي شَيْخاً؟ إِنَّ هذا لَشَيْ‌ءٌ عَجِيبٌ، قالُوا أَ تَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ؟ رَحْمَتُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ، إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ، همسرش ايستاده بود، چون اين گفتگو شنيد بخنديد، ما او را به اسحاق و از پس اسحاق به يعقوب بشارت داديم، گفت: اي واي، آيا من بچه مي‌آورم، با اين كه پيره زالي هستم، آنهم پير زالي كه در جوانيش نازا بود؟! و شوهرم پيري فرتوت است، اين بشارت چيزي است عجيب؟! گفتند: آيا از امر خدا تعجب مي‌كني؟ رحمت خدا و
__________________________________________________
1- سوره حجر 51- 55
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 405
بركات او شامل حال شما اهل بيت است و او حميد و مجيد است). «1»
بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد از سراپاي سخنان ابراهيم و همسرش نوميدي مي‌بارد، و بهمين جهت ملائكه در مقابل، سخناني ميگويند كه تسلي خاطر آنان باشد، و دلخوششان سازد، پس ابراهيم و خانواده‌اش اطلاعي نداشتند كه بزودي صاحب فرزند مي‌شوند و با اين حال وقتي مي‌بينيم بعد از شنيدن اين مژده كه خدا او را به مقام امامت ترفيع مي‌دهد، تقاضا مي‌كند كه اين مقام را به بعضي از ذريه من روزي فرما، مي‌فهميم كه او در حال گفتن اين تقاضا داراي فرزند بوده، چون سخن، سخن كسي است كه خود را داراي فرزند ميداند و اگر كسي كمترين آشنايي به ادب كلام داشته باشد، آنهم پيامبري چون ابراهيم خليل، آنهم در خطاب به پروردگار جليل خود، هرگز بخود اجازه نمي‌دهد كه با اين كه نه فرزند داشته و نه اطلاعي از فرزند دار شدنش داشته اينطور سخن بگويد.
و تازه اگر چنين سخني را از آن جناب احتمال دهيم، بايد مي‌گفت: (و من ذريتي، ان رزقتني ذرية، پروردگارا از ذريه‌ام نيز، اگر ذريه‌اي روزيم كردي، امام قرار بده) يا عبارتي ديگر كه اين قيد و شرط را برساند، پس معلوم ميشود اين درخواست از آن جناب در اواخر عمرش و بعد از بشارت بوده است.
علاوه بر اينكه جمله: (و چون ابراهيم را پروردگارش آزمايشها نموده و او در همه آنها پيروز گرديد، و بدين جهت پروردگارش گفت: من تو را امام خواهم كرد) الخ، دلالت دارد كه اين امامت كه خدا باو بخشيد، بعد از امتحان‌هايي بوده كه خدا از او كرد و معلوم است كه اين امتحانات همان انواع بلاهايي بوده كه در زندگي بدان مبتلا شده، و قرآن كريم بانها تصريح كرده كه روشن‌ترين آن امتحانها و بلاها، داستان سر بريدن از فرزندش اسماعيل بوده، مي‌فرمايد: (قالَ يا بُنَيَّ إِنِّي أَري فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ، تا آنجا كه مي‌فرمايد: إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِينُ، پسرم در خواب مي‌بينم كه من بدست خودم ترا ذبح مي‌كنم- تا آنجا كه مي‌فرمايد- بدرستي كه اين بلائي است آشكارا) «2» و اين قضيه در دوران پيري آن جناب اتفاق افتاده، هم چنان كه قرآن در حكايت از آن ميفرمايد: (الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَي الْكِبَرِ، إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ، إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعاءِ، شكر خداي را كه در سر پيري اسماعيل و اسحاق را به من ارزاني داشت، آري پروردگار من شنوا و داناي بحاجت است،) «3»
__________________________________________________
1- هود- 73
2- صافات 101 و 106
3- ابراهيم- 39
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 406
حال به الفاظ آيه برميگرديم.

[امتحان جز با برنامه‌اي عملي صورت نمي‌گيرد و كلمات مبين آن است] ..... ص : 406

(وَ إِذِ ابْتَلي إِبْراهِيمَ رَبُّهُ) الخ، كلمه (ابتلاء) و بلاء يك معني دارد، اگر بخواهي بگويي: من فلان را با فلان عمل و يا پيش آوردن فلان حادثه امتحان كردم، هم ميتواني بگويي: (ابتليته بكذا)، و هم مي‌تواني بگويي (بلوته بكذا) و اثر اين امتحان اين است كه صفات باطني او را از قبيل اطاعت و شجاعت و سخاوت و عفت و علم و مقدار وفاء، و نيز صفات متقابل اين نامبرده را ظاهر سازد.
و بهمين جهت امتحان، جز با برنامه‌اي عملي صورت نمي‌گيرد، عمل است كه صفات دروني انسان را ظاهر مي‌سازد، نه گفتار، همان طور كه ممكنست درست و راست باشد، ممكن هم هست دروغ و خلاف واقع باشد، هم چنان كه در آيه: (إِنَّا بَلَوْناهُمْ كَما بَلَوْنا أَصْحابَ الْجَنَّةِ) «1» و آيه:
(إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ) «2» امتحان با عمل صورت گرفته.
اين را بدان جهت مي‌گوئيم، كه اگر در آيه مورد بحث امتحان ابراهيم را بوسيله كلمات دانسته، بفرضي كه منظور از كلمات الفاظ بوده باشد، باز بدان جهت است كه الفاظ وظائف عملي براي آن جناب معين ميكرده، و از عهد و پيمانها و دستور العمل‌ها حكايت مي‌كرده، هم چنان كه در آيه: (وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً به مردم نكو بگوئيد) منظور از گفتن، معاشرت كردن است، ميخواهد بفرمايد: با مردم به نيكي معاشرت كنيد. «3»

[مراد از" كلمة اللَّه" در قرآن] ..... ص : 406

(بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ) كلمات جمع است و كلمه هر چند در قرآن كريم بر موجودات و اعيان خارجي اطلاق شده، نه بر الفاظ و اقوال، مانند: (بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ، و كلمه‌اي از او كه نامش عيسي بن مريم بود) «4» و لكن همين نيز بعنايت قول و لفظ است، باين معنا كه ميخواهد بفرمايد: مسيح ع با كلمه و قول خدا كه فرمود: (كن) خلق شده، هم چنان كه فرمود: (إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ، ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ، مثل عيسي نزد خدا، مثل آدم است كه او را از خاك بيافريد، و سپس فرمود: (بباش پس موجود شد). «5»
و اين نه تنها در داستان مسيح است، بلكه هر جا كه در قرآن لفظ كلمه را بخدا نسبت داده، منظورش همين قول (كُنْ فَيَكُونُ) است، مانند آيه: (وَ لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِ اللَّهِ، كسي كلمات خدا را تغيير نمي‌تواند دهد) «6» و آيه: (تَبْدِيلَ لِكَلِماتِ اللَّهِ
، تبديلي براي كلمات خدا نيست) «7» و آيه:
__________________________________________________
1- قلم- 17
2- بقره 249
3- بقره- 83
4- آل عمران- 45
5- آل عمران- 59
6- انعام- 34
7- يونس- 64
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 407
(يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ، خدا با كلمات خود حق را محقق مي‌سازد) «1» و آيه: (إِنَّ الَّذِينَ حَقَّتْ عَلَيْهِمْ كَلِمَتُ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ، آنها كه عذاب پروردگارت عليه آنان حتمي شده، ايمان نمي‌آورند)، «2» و آيه: (وَ لكِنْ حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذابِ، و لكن كلمه عذاب حتمي شده،) «3» و آيه: (وَ كَذلِكَ حَقَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ عَلَي الَّذِينَ كَفَرُوا، أَنَّهُمْ أَصْحابُ النَّارِ، و اينچنين كلمه پروردگارت بر كساني كه كافر شدند محقق گشت، كه اصحاب آتشند) «4» و آيه: (وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي، لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ، اگر نبود كه كلمه خدا قبلا براي مدتي معين گذشته بود، هر آينه قضاء بين آنان رانده مي‌شد) «5» و آيه: (وَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا و كلمه خدا همواره دست بالا است) «6» و آيه: (قالَ فَالْحَقُّ وَ الْحَقَّ أَقُولُ، گفت حق اينست كه ... و حق مي‌گويم) «7» و آيه: (إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْ‌ءٍ إِذا أَرَدْناهُ، أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ، تنها گفتار ما بچيزي كه بخواهيم ايجاد كنيم، اينست كه بان بگوئيم: بباش و آن چيز موجود شود). «8»
كه در همه اينموارد منظور از لفظ (كلمه)، قول و سخن است، باين عنايت كه كار قول را ميكند، چون قول عبارتست از اينكه گوينده آنچه را مي‌خواهد به شنونده اعلام بدارد، يا باو خبر بدهد، و يا از او بخواهد.
و به همين جهت بسيار مي‌شود كه در كلام خداي تعالي كلمه و يا كلمات به وصف (تمام) توصيف مي‌شود، مانند آيه: (وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلًا، لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ، كلمه پروردگارت از درستي و عدل تمام شد، هيچ كس نيست كه كلمات او را دگرگون سازد) «9» و آيه: (وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ الْحُسْني عَلي بَنِي إِسْرائِيلَ، كلمه حسناي پروردگارت بر بني اسرائيل تمام شد،) «10» كانه كلمه وقتي از گوينده‌اش سر مي‌زند هنوز تمام نيست، وقتي تمام ميشود كه لباس عمل بپوشد، آن وقت است كه تمام و صدق مي‌شود.
و اين معنا منافات ندارد با اينكه قول او فعلش باشد، براي اينكه حقايق واقعي حكمي دارد، و عنايات كلامي و لفظي حكمي ديگر دارد، بنا بر اين آنچه را كه خدا خواسته براي پيامبرانش و يا افرادي ديگر فاش سازد، بعد از آن كه سري و پنهان بوده، و يا خواسته چيزي را بر كسي تحميل كند و از او بخواهد، باين اعتبار اين اظهار را قول و كلام مي‌ناميم، براي اينكه كار قول را مي‌كند، و نتيجه خبر امر و نهي را دارد، و اطلاق قول و كلمه بر مثل اين عمل شايع است. البته وقتي كه كار
__________________________________________________
1- انفال- 7
2- يونس- 96
3- زمر- 71 [.....]
4- مؤمن- 6
5- شوري- 14
6- توبة- 40
7- ص 84
8- نحل- 40
9- انعام- 115
10- اعراف آيه 137
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 408
قول و كلمه را بكند، مثلا مي‌گويي: (من اينكار را حتما ميكنم، براي اينكه از دهنم در آمده كه بكنم) با اينكه قبلا در آن باره سخني نگفته‌اي، ولي تنها تصميم انجام آن را گرفته‌اي و چون نمي‌خواهي تصميم خود را بشكني، و در آن باره شفاعت احدي را بپذيري و هيچ سستي در تصميمت پيدا نشده، لذا اينطور تعبير ميكني كه من چون گفته‌ام اينكار را مي‌كنم، بايد بكنم، نظير شعر عنتره كه مي‌گويد:
و قولي كلما جشات و جاشت مكانك تحمدي او تستريحي
يعني سخن من بنفسم وقتي كه در ميدان جنگ باضطراب در مي‌آيد اينست كه بگويم سر جايت بايست كه يا كشته مي‌شوي و خوشنام و يا دشمن را ميكشي و راحت مي‌گردي كه منظورش از قول تلقين نفس به ثبات و تصميم بر آنست كه ثبات را از دست ندهد و تصميم خود را در جايي كه دارد يعني در دلش هم چنان حفظ كند، تا اگر در حادثه كشته شد، از ستايش خلق برخوردار شود و اگر بر دشمن پيروز گشت از استراحت برخوردار گردد.

[مراد از" كلمات" و" اتمهن" در آيه كريمه] ..... ص : 408

حال كه اين نكته را دانستي اين معنا برايت روشن گرديد، كه مراد به (كلمات) در آيه مورد بحث، قضايايي است كه ابراهيم با آنها آزمايش شد، و عهدهايي است الهي، كه وفاي بدانها را از او خواسته بودند، مانند قضيه كواكب، و بتها، و آتش، و هجرت، و قرباني كردن فرزند، و غيره.
و اگر در آيه مورد بحث نامي از اين امتحانات نبرده، براي اين بود كه غرضي به ذكر آنها نداشته، بله همين كه فرموده: (چون از آن امتحانات پيروز در آمدي ما تو را امام خواهيم كرد)، مي‌فهماند كه آن امور اموري بوده كه لياقت آن جناب را براي مقام امامت اثبات ميكرده، چون امامت را مترتب بر آن امور كرد.
پس اين صحنه‌ها كه بر شمرديم، همان كلمات بوده و اما تمام كردن كلمات به چه معنا است؟
در پاسخ مي‌گوئيم اگر ضمير در (اتمهن) بابراهيم برگردد، معنايش اين ميشود كه ابراهيم آن كلمات را تمام كرد، يعني آنچه را خدا از او مي‌خواست انجام داد، و امتثال نمود، و اما اگر ضمير در آن بخداي تعالي برگردد، هم چنان كه ظاهر هم همين است، آن وقت معنا اين ميشود كه خدا آن كلمات را تمام كرد، يعني توفيق را شامل حال ابراهيم كرد و مساعدتش فرمود تا همانطور كه وي ميخواست دستورش را عمل كند.
و اما اينكه بعضي گفته‌اند: مراد از كلمات جمله! (قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً) تا آخر آيات است، تفسيري است كه نمي‌شود بان اعتماد كرد، براي اينكه از اسلوب قرآني هيچ سابقه ندارد، و معهود نيست كه لفظ كلمات را بر جملاتي از كلام اطلاق كرده باشد.
(إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً) امام يعني مقتدا و پيشوايي كه مردم باو اقتداء نموده، در گفتار و
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 409
كردارش پيرويش كنند، و بهمين جهت عده‌اي از مفسرين گفته‌اند: مراد بامامت همان نبوت است، چون نبي نيز كسي است كه امتش در دين خود بوي اقتداء ميكنند، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:
(وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ، ما هيچ پيامبري نفرستاديم مگر براي اين كه باذن او پيروي شود) «1»، و لكن اين تفسير در نهايت درجه سقوط است.
به چند دليل، اول اينكه كلمه: (اماما) مفعول دوم عامل خودش است و عاملش كلمه (جاعلك) است و اسم فاعل اگر بمعناي گذشته باشد عمل نميكند و مفعول نمي‌گيرد، وقتي عمل ميكند كه يا بمعناي حال باشد و يا آينده و بنا بر اين قاعده، جمله (إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً) وعده‌اي است بابراهيم ع كه در آينده او را امام ميكند و خود اين جمله و وعده از راه وحي بابراهيم (ع) ابلاغ شده، پس معلوم مي‌شود قبل از آنكه اين وعده باو برسد، پيغمبر بوده كه اين وحي باو شده، پس بطور قطع امامتي كه بعدها باو ميدهند، غير نبوتي است كه در آن حال داشته، (اين جواب را بعضي ديگر از مفسرين نيز گفته‌اند).

[معني" امامت" و بيان اينكه امامت ابراهيم (ع) غير نبوت او بوده] ..... ص : 409

دوم اينكه ما در آغاز گفتار گفتيم: كه قصه امامت ابراهيم در اواخر عمر او و بعد از بشارت باسحاق و اسماعيل بوده، ملائكه وقتي اين بشارت را آوردند كه آمده بودند قوم لوط را هلاك كنند، در سر راه خود سري بابراهيم (ع) زده‌اند و ابراهيم در آن موقع پيغمبري بود مرسل، پس معلوم ميشود قبل از امامت داراي نبوت بوده، در نتيجه پس امامتش غير نبوتش بوده است.
و منشا اين تفسير و تفاسير ديگر نظير آن، اينست كه الفاظي كه در قرآن شريف هست در انظار مردم مبتذل و بي ارج شده، چون در اثر مرور زمان زياد بر زبانها جاري شده، خيال كرده‌اند كه معناي همه را ميدانند، و همين خيال باعث شده بر سر آنها ايستادگي و دقت نكنند.
يكي از آن الفاظ لفظ امامت است كه گفتيم مفسرين آن را همه جا و بطور مطلق بمعناي نبوت و تقدم و مطاع بودن معنا كرده‌اند، در حالي كه چنين نيست و اشكالش را فهميدي.
بعضي ديگر از مفسرين آن را بمعناي خلافت و يا وصايت و يا رياست در امور دين و دنيا گرفته‌اند- و هيچ يك از اينها نبوده- براي اينكه معناي نبوت اينست كه شخصي از جانب خدا اخباري را تحمل كند و بگيرد، و معناي رسالت هم اينست كه بار تبليغ آن گرفته‌ها را تحمل كند.
و تقدم و مطاع بودن نميتواند معناي امامت باشد، چون مطاع بودن شخص باين معنا است كه اوامر و نظريه‌هاي او را اطاعت كنند، و اين از لوازم نبوت و رسالت است.
و اما خلافت و همچنين وصايت معنايي نظير نيابت دارد و نيابت چه تناسبي با امامت
__________________________________________________
1- سوره نساء آيه 64
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 410
ميتواند داشته باشد؟ و اما رياست در امور دين و دنيا آن نيز همان معناي مطاع بودن را دارد، چون رياست بمعناي اينست كه شخصي در اجتماع مصدر حكم و دستور باشد.
پس هيچ يك از اين معاني با معناي امامت تطبيق نميكند، چون امامت باين معنا است كه شخص طوري باشد كه ديگران از او اقتداء و متابعت كنند، يعني گفتار و كردار خود را مطابق گفتار و كردار او بياورند و با اين حال ديگر چه معنا دارد كه به پيغمبري كه واجب الاطاعه و رئيس است، بگويند: (اني جاعلك للناس نبيا، من مي‌خواهم تو را پيغمبر كنم و يا مطاع مردم سازم، تا آنچه را كه با نبوت خود ابلاغ مي‌كني اطاعت كنند، و يا مي‌خواهم تو را رئيس مردم كنم، تا در امر دين امر و نهي كني، و يا مي‌خواهم تو را وصي يا خليفه در زمين كنم، تا در ميان مردم در مرافعاتشان بحكم خدا حكم كني؟.
پس امامت بمعناي هيچ يك از اين كلمات نيست، و چنان هم نيست كه همه آن كلمات براي خود معنايي داشته باشند، ولي خصوص لفظ امامت معنايي نداشته و صرفا عنايتي لفظي و تفنني در عبارت باشد، چون صحيح نيست به پيغمبري كه از لوازم نبوتش مطاع بودن است، گفته شود:
من تو را بعد از آنكه سالها مطاع مردم كردم، مطاع مردم خواهم كرد، و يا هر عبارت ديگري كه اين معنا را برساند، هر چند كه عنايت لفظي در كار باشد براي اينكه محذوري كه گفتيم با اين حرف‌ها برطرف نمي‌شود، و عنايت لفظي اشكال را رفع نميكند و مواهب الهي صرف يك مشت مفاهيم لفظي نيست، بلكه هر يك از اين عناوين عنوان يكي از حقايق و معارف حقيقي است و لفظ امامت از اين قاعده كلي مستثني نيست، آن نيز يك معناي حقيقي دارد، غير حقايق ديگري كه الفاظ ديگر از آن حكايت مي‌كند.

[حقيقتي كه در تحت عنوان" امامت" است (در قرآن" امامت" و" هدايت" با هم آورده شده‌اند)] ..... ص : 410

حال ببينيم آن حقيقت كه در تحت عنوان امامت است چيست؟
نخست بايد دانست كه قرآن كريم هر جا نامي از امامت مي‌برد، دنبالش متعرض هدايت ميشود، تعرضي كه گويي ميخواهد كلمه نامبرده را تفسير كند، از آن جمله در ضمن داستانهاي ابراهيم مي‌فرمايد: (وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ نافِلَةً، وَ كُلًّا جَعَلْنا صالِحِينَ، وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا، ما بابراهيم، اسحاق را داديم، و علاوه بر او يعقوب هم داديم، و همه را صالح قرار داديم، و مقرر كرديم كه اماماني باشند بامر ما هدايت كنند). «1» و نيز مي‌فرمايد: (وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمَّا صَبَرُوا، وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ، و ما از ايشان اماماني قرار داديم كه بامر ما هدايت مي‌كردند، و اين مقام را بدان جهت يافتند كه صبر مي‌كردند، و بآيات ما يقين ميداشتند). «2»
__________________________________________________
1- سوره انبياء آيه 73
2- سوره سجده آيه 24
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 411
كه از اين دو آيه بر مي‌آيد وصفي كه از امامت كرده، وصف تعريف است و ميخواهد آن را بمقام هدايت معرفي كند از سوي ديگر همه جا اين هدايت را مقيد بامر كرده، و با اين قيد فهمانده كه امامت بمعناي مطلق هدايت نيست، بلكه بمعناي هدايتي است كه با امر خدا صورت مي‌گيرد و اين امر هم همانست كه در يك جا در باره‌اش فرموده: (إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ، فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ، امر او وقتي اراده چيزي كند تنها همين است كه بان چيز بگويد بباش، و او هست شود، پس منزه است خدايي كه ملكوت هر چيز بدست او است)، «1» و نيز فرموده: (وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ: امر ما جز يكي نيست آنهم چون چشم بر هم زدن). «2»
و انشاء اللَّه بزودي در تفسير اين آيه بيان خواهيم كرد كه: امر الهي كه آيه اول آن را ملكوت نيز خوانده، وجه ديگري از خلقت است كه امامان با آن امر با خداي سبحان مواجه ميشوند، خلقتي است طاهر و مطهر از قيود زمان و مكان، و خالي از تغيير و تبديل و امر همان چيزيست كه مراد بكلمه (كن) آنست و آن غير از وجود عيني اشياء چيز ديگري نيست، و امر در مقابل خلق يكي از دو وجه هر چيز است، خلق آن وجه هر چيز است كه محكوم به تغير و تدريج و انطباق بر قوانين حركت و زمان است، ولي امر در همان چيز، محكوم باين احكام نيست، اين بود اجمالي از معناي امر، تا انشاء اللَّه تفصيلش در آينده بيايد.

[تفاوت ميان هدايت امام و ساير هدايت‌ها] ..... ص : 411

و كوتاه سخن آنكه امام هدايت كننده‌اي است كه با امري ملكوتي كه در اختيار دارد هدايت مي‌كند، پس امامت از نظر باطن يك نحوه ولايتي است كه امام در اعمال مردم دارد، و هدايتش چون هدايت انبياء و رسولان و مؤمنين صرف راهنمايي از طريق نصيحت و موعظه حسنه و بالأخره صرف آدرس دادن نيست، بلكه هدايت امام دست خلق گرفتن و براه حق رساندن است.
قرآن كريم كه هدايت امام را هدايت بامر خدا، يعني ايجاد هدايت دانسته، در باره هدايت انبياء و رسل و مؤمنين و اينكه هدايت آنان صرف نشان دادن راه سعادت و شقاوت است، مي‌فرمايد: (وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ، إِلَّا بِلِسانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ، فَيُضِلُّ اللَّهُ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ، هيچ رسولي نفرستاديم مگر بزبان قومش تا برايشان بيان كند و سپس خداوند هر كه را بخواهد هدايت، و هر كه را بخواهد گمراه كند.) «3»
و در باره راهنمايي مؤمن آل فرعون فرموده! (وَ قالَ الَّذِي آمَنَ: يا قَوْمِ اتَّبِعُونِ أَهْدِكُمْ سَبِيلَ الرَّشادِ، و آن كس كه ايمان آورده بود بگفت: اي قوم! مرا پيروي كنيد تا شما را براه رشد رهنمون شوم) «4» و نيز در باره وظيفه عموم مؤمنين فرموده:
__________________________________________________
1- سوره يس آيه 82- 83
2- سوره قمر آيه 50
3- سوره ابراهيم آيه 4
4- سوره مؤمن آيه 38 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 412
(فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ؟ چرا از هر فرقه طائفه‌اي كوچ نمي‌كنند، تا در غربت تفقه در دين كنند، و در نتيجه وقتي بسوي قوم خود بر مي‌گردند ايشان را بيم دهند، باشد كه قومش بر حذر شوند) «1» كه بزودي اين تفاوت كه گفتيم ميان دو هدايت هست، با بيان بيشتر و روشن‌تري روشن مي‌گردد پس ديگر كسي نگويد چرا امر در آيه 73 انبياء و 23 سجده را بمعناي ارائه طريق نگيريم براي اينكه ابراهيم ع در همه عمر اين هدايت را داشت.

[صبر و يقين، براي موهبت امامت معرفي شده است] ..... ص : 412

مطلب ديگري كه بايد تذكر داد اين است كه خداي تعالي براي موهبت امامت سببي معرفي كرده، و آن عبارتست از صبر و يقين و فرموده: (لَمَّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ) الخ، كه بحكم اين جمله، ملاك در رسيدن بمقام امامت صبر در راه خداست، و فراموش نشود كه در اين آيه، صبر مطلق آمده، و در نتيجه مي‌رساند كه شايستگان مقام امامت در برابر تمامي صحنه‌هايي كه براي آزمايششان پيش مي‌آيد، تا مقام عبوديت و پايه بندگيشان روشن شود، صبر مي‌كنند، در حالي كه قبل از آن پيشامدها داراي يقين هم هستند.
حال بايد ببينيم اين يقين چه يقيني است؟ و چون سراغ آن را از قرآن مي‌گيريم، مي‌بينيم در باره همين ابراهيمي كه در آخر بمقام امامتش رسانيده، مي‌فرمايد: (وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ، و ما اين چنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم، تا چنين و چنان شود، و نيز از موقنان گردد) «2» و اين آيه بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد، بظاهرش مي‌فهماند كه نشان دادن ملكوت بابراهيم مقدمه بوده براي اينكه نعمت يقين را بر او افاضه فرمايد، پس معلوم ميشود يقين هيچ وقت از مشاهده ملكوت جدا نيست، هم چنان كه از ظاهر آيه (كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ، نه، اگر شما به علم يقين ميدانستيد حتما دوزخ را ميديديد) «3» و آيات: (كَلَّا بَلْ رانَ عَلي قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ، كَلَّا إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ- تا آنجا كه مي‌فرمايد كَلَّا إِنَّ كِتابَ الْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ، وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ كِتابٌ مَرْقُومٌ، يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ، نه، اينها همه بهانه است علت واقعي كفرشان اين است كه اعمال زشتشان بر دلهاشان چيره گشت، نه، ايشان امروز از پروردگار خود در پس پرده‌اند،- تا آنجا كه مي‌فرمايد: نه، بدرستي كه كتاب ابرار در عليين است، و تو نمي‌داني عليين چيست؟ كتابي است نوشته شده، كه تنها مقربين آن را مي‌بينند). «4» اين معنا استفاده مي‌شود، چون اين آيات دلالت دارد بر اينكه مقربين كساني هستند كه از پروردگار خود در حجاب نيستند، يعني در دل، پرده‌اي مانع از ديدن پروردگارشان ندارند، و اين پرده عبارتست از معصيت و جهل، و شك، و دلواپسي، بلكه آنان اهل
__________________________________________________
1- سوره توبه آيه 122
2- سوره انعام آيه 75
3- سوره تكاثر آيه 6
4- سوره مطففين آيه 14- 21
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 413
يقين بخدا هستند، و كساني هستند كه عليين را ميبينند، هم چنان كه دوزخ را مي‌بينند.
و سخن كوتاه اينكه امام بايد انساني داراي يقين باشد، انساني كه عالم ملكوت برايش مكشوف باشد، و با كلماتي از خداي سبحان برايش محقق گشته باشد، در سابق هم گذشت كه گفتيم: ملكوت عبارتست از همان امر، و امر عبارتست از ناحيه باطن اين عالم.

[باطن دلها و اعمال و حقيقت آن بر امام مكشوف است] ..... ص : 413

و با در نظر گرفتن اين حقيقت، بخوبي مي‌فهميم كه جمله: (يَهْدُونَ بِأَمْرِنا) دلالتي روشن دارد، بر اينكه آنچه كه امر هدايت متعلق بدان مي‌شود، عبارتست از دلها، و اعمالي كه بفرمان دلها از اعضاء سر مي‌زند، پس امام كسي است كه باطن دلها و اعمال و حقيقت آن پيش رويش حاضر است، و از او غايب نيست، و معلوم است كه دلها و اعمال نيز مانند ساير موجودات داراي دو ناحيه است، ظاهر و باطن، و چون گفتيم باطن دلها و اعمال براي امام حاضر است، لا جرم امام بتمامي اعمال بندگان چه خيرش و چه شرش آگاه است، گويي هر كس هر چه ميكند در پيش روي امام ميكند.
و نيز امام مهيمن و مشرف بر هر دو سبيل، يعني سبيل سعادت و سبيل شقاوت است، كه خداي تعالي در اين باره مي‌فرمايد: (يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ، روزي كه هر دسته مردم را با امامشان مي‌خوانيم)، «1» كه بزودي در تفسيرش خواهد آمد، كه منظور از اين امام، امام حق است، نه نامه اعمال، كه بعضي‌ها از ظاهر آن پنداشته‌اند.
پس بحكم اين آيه امام كسي است كه در روزي كه باطن‌ها ظاهر مي‌شود، مردم را بطرف خدا سوق مي‌دهد، هم چنان كه در ظاهر و باطن دنيا نيز مردم را بسوي خدا سوق مي‌داد، و آيه شريفه علاوه بر اين نكته اين را نيز مي‌فهماند: كه پست امامت پستي نيست كه دوره‌اي از دوره‌هاي بشري و عصري از آن اعصار از آن خالي باشد بلكه در تمام ادوار و اعصار بايد وجود داشته باشد، مگر اينكه نسل بشر بكلي از روي زمين برچيده شود، خواهي پرسيد: اين نكته از كجاي آيه استفاده مي‌شود؟ مي‌گوئيم: از كلمه (كل اناس) كه انشاء اللَّه در تفسير خود اين آيه بيانش خواهد آمد، كه اين جمله مي‌فهماند در هر دوره و هر جا كه انسانهايي باشند، امامي نيز هست كه شاهد بر اعمال ايشانست.

[امام بايد ذاتا سعيد و پاك و معصوم باشد] ..... ص : 413

و معلوم است كه چنين مقامي يعني مقام امامت با اين شرافت و عظمتي كه دارد، هرگز در كسي يافت نمي‌شود، مگر آنكه ذاتا سعيد و پاك باشد، كه قرآن كريم در اين باره مي‌فرمايد: (أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ؟ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدي؟ آيا كسي كه بسوي حق هدايت ميكند،
__________________________________________________
1- سوره اسراء آيه 71
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 414
سزاوارتر است به اينكه مردم پيرويش كنند؟ و يا آن كس كه خود محتاج بهدايت ديگرانست، تا هدايتش نكنند راه را پيدا نميكند؟) «1» توضيح اينكه در اين آيه ميانه هادي بسوي حق، و بين كسي كه تا ديگران هدايتش نكنند راه را پيدا نميكند، مقابله انداخته، و اين مقابله اقتضاء دارد كه هادي بسوي حق كسي باشد كه چون دومي محتاج به هدايت ديگران نباشد، بلكه خودش راه را پيدا كند، و نيز اين مقابله اقتضاء ميكند، كه دومي نيز مشخصات اولي را نداشته باشد، يعني هادي بسوي حق نباشد.
از اين دو استفاده دو نتيجه عايد مي‌شود:
اول اينكه امام بايد معصوم از هر ضلالت و گناهي باشد، و گر نه مهتدي بنفس نخواهد بود، بلكه محتاج بهدايت غير خواهد بود، و آيه شريفه از مشخصات امام اين را بيان كرد: كه او محتاج بهدايت احدي نيست، پس امام معصوم است، هم چنان كه در سابق نيز اين نكته را گفتيم.
آيه شريفه (وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا، وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ، وَ إِقامَ الصَّلاةِ، وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ، وَ كانُوا لَنا عابِدِينَ، ايشان را امامان كرديم، كه به امر ما هدايت كنند، و بايشان وحي كرديم فعل خيرات و اقامه نماز و دادن زكات را، و ايشان همواره پرستندگان مايند). «2» نيز بر اين معنا دلالت دارد، چون مي‌فهماند عمل امام هر چه باشد خيراتي است كه خودش بسوي آنها هدايت شده، نه بهدايت ديگران، بلكه بهدايت خود، و بتأييد الهي، و تسديد رباني، چون در آيه نمي‌فرمايد:
(و اوحينا اليهم ان افعلوا الخيرات، ما بايشان وحي كرديم كه خيرات را انجام دهيد)، بلكه فرموده:
(فِعْلَ الْخَيْراتِ) را بايشان وحي كرديم و ميانه اين دو تعبير فرقي است روشن، زيرا در اولي مي‌فهماند كه امامان آنچه ميكنند خيرات است، و موجي باطني و تاييد آسماني است، و اما در وحي اين دلالت نيست، يعني نمي‌فهماند كه اين خيرات از امامان تحقق هم يافته، تنها ميفرمايد: ما بايشان گفته‌ايم كار خوب كنند، و اما كار خوب ميكنند يا نميكنند نسبت بان ساكت است و در تعبير دومي فرقي ميانه امام و مردم عادي نيست چون خدا بهمه بندگانش دستور داده كه كار خوب كنند- البته بعضي ميكنند و بعضي نمي‌كنند، ولي تعبير اولي ميرساند كه اين دستور را انجام هم داده‌اند، و جز خيرات چيزي از ايشان سر نميزند.
دوم اينكه عكس نتيجه اول نيز بدست مي‌آيد، و آن اينست كه هر كس معصوم نباشد، او امام و هادي بسوي حق نخواهد بود.

[مراد از" ظالمين" در آيه مطلق هر كسي است كه ظلمي و معصيتي هر چند كوچك از او صادر شده] ..... ص : 414

با اين بيان روشن گرديد كه مراد بكلمه (ظالمين) در آيه مورد بحث (كه ابراهيم درخواست
__________________________________________________
1- سوره يونس آيه 35
2- سوره انبياء آيه 73
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 415
كرد امامت را بذريه من نيز بده، و خداي تعالي در پاسخش فرمود: اين عهد من بظالمين نمي‌رسد) مطلق هر كسي است كه ظلمي از او صادر شود، هر چند آن كسي كه يك ظلم و آنهم ظلمي بسيار كوچك مرتكب شده باشد، حال چه اينكه آن ظلم شرك باشد، و چه معصيت، چه اينكه در همه عمرش باشد، و چه اينكه در ابتداء باشد، و بعد توبه كرده و صالح شده باشد، هيچيك از اين افراد نمي‌توانند امام باشند، پس امام تنها آن كسي است كه در تمامي عمرش حتي كوچكترين ظلمي را مرتكب نشده باشد.
در اينجا بد نيست به يك سرگذشت اشاره كنم، و آن اين است كه شخصي از يكي از اساتيد ما پرسيد: به چه بياني اين آيه دلالت بر عصمت امام دارد؟ او در جواب فرمود: مردم بحكم عقل از يكي از چهار قسم بيرون نيستند، و قسم پنجمي هم براي اين تقسيم نيست، يا در تمامي عمر ظالمند، و يا در تمامي عمر ظالم نيستند، يا در اول عمر ظالم و در آخر توبه‌كارند، و يا بعكس، در اول صالح، و در آخر ظالمند، و ابراهيم ع شانش، اجل از اين است كه از خداي تعالي درخواست كند كه مقام امامت را بدسته اول، و چهارم، از ذريه‌اش بدهد، پس بطور قطع دعاي ابراهيم شامل حال اين دو دسته نيست.
باقي مي‌ماند دوم و سوم، يعني آن كسي كه در تمامي عمرش ظلم نميكند، و آن كسي كه اگر در اول عمر ظلم كرده، در آخر توبه كرده است، از اين دو قسم، قسم دوم را خدا نفي كرده، باقي مي‌ماند يك قسم و آن كسي است كه در تمامي عمرش هيچ ظلمي مرتكب نشده، پس از چهار قسم بالا دو قسمش را ابراهيم از خدا نخواست، و از دو قسمي كه خواست يك قسمش مستجاب شد، و آن كسي است كه در تمامي عمر معصوم باشد.

[هفت نكته كه در باره امام و امامت از آيه كريمه بانضمام آيات ديگر استفاده مي‌شود] ..... ص : 415

از بياني كه گذشت چند مطلب روشن گرديد:
اول: اينكه امامت مقامي است كه بايد از طرف خداي تعالي معين و جعل شود.
دوم: اينكه امام بايد بعصمت الهي معصوم بوده باشد.
سوم: اينكه زمين مادامي كه موجودي بنام انسان بر روي آن هست، ممكن نيست از وجود امام خالي باشد.
چهارم: اينكه امام بايد مؤيد از طرف پروردگار باشد.
پنجم: اينكه اعمال بندگان خدا هرگز از نظر امام پوشيده نيست، و امام بدانچه كه مردم ميكنند آگاه است.
ششم: اينكه امام بايد بتمامي ما يحتاج انسانها علم داشته باشد، چه در امر معاش و دنيايشان، و چه در امر معاد و دينشان.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 416
هفتم اينكه محال است با وجود امام كسي پيدا شود كه از نظر فضائل نفساني ما فوق امام باشد.
و اين هفت مسئله از امهات و رؤس مسائل امامت است، كه از آيه مورد بحث در صورتي كه منضم با آيات ديگر شود استفاده مي‌شود (و خدا راهنما است).

[امامت مستلزم اهتداء به حق است نه بالعكس] ..... ص : 416

حال خواهي گفت: اگر هدايت امام بامر خدا باشد، يعني هدايتش بسوي حق باشد، كه آن هم ملازم با اهتداء ذاتي او است، هم چنان كه از آيه: (أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ) الخ، استفاده گرديد، بايد همه انبياء امام هم باشند، براي اينكه نبوت هيچ پيغمبري جز با اهتداء از جانب خداي تعالي، و بدون اينكه از كسي بگيرد و يا بياموزد، تمام نمي‌شود، و وقتي بنا شد موهبت نبوت مستلزم داشتن موهبت امامت باشد، دوباره اشكال، عود مي‌كند و بخودتان برمي‌گردد كه با آنكه ابراهيم سالها بود كه داراي مقام نبوت بود، و بحكم گفتار شما امامت را هم داشت، ديگر چه معنا دارد به او بگوئيد حالا كه خوب از امتحان در آمدي، تو را امام ميكنيم.
در جواب مي‌گوئيم: آنچه از بيان سابق بدست آمد، بياني كه از آيه استفاده كرديم، تنها اين بود كه هدايت بحق كه همان امامت است، مستلزم اهتداء بحق است، و اما عكس آن را كه هر كس داراي اهتداء بحق است بايد بتواند ديگران را هم بحق هدايت كند، و خلاصه بايد امام باشد، هنوز بيان نكرديم.
در آيه شريفه: (وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ، كُلًّا هَدَيْنا، وَ نُوحاً هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ، وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ، وَ سُلَيْمانَ وَ أَيُّوبَ، وَ يُوسُفَ، وَ مُوسي، وَ هارُونَ، وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ وَ زَكَرِيَّا، وَ يَحْيي، وَ عِيسي، وَ إِلْياسَ، كُلٌّ مِنَ الصَّالِحِينَ، وَ إِسْماعِيلَ، وَ الْيَسَعَ، وَ يُونُسَ، وَ لُوطاً وَ كلًّا فَضَّلْنا عَلَي الْعالَمِينَ، وَ مِنْ آبائِهِمْ، وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ، وَ إِخْوانِهِمْ، وَ اجْتَبَيْناهُمْ، وَ هَدَيْناهُمْ، إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ ذلِكَ هُدَي اللَّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ، وَ لَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ ما كانُوا يَعْمَلُونَ أُولئِكَ الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ، فَإِنْ يَكْفُرْ بِها هؤُلاءِ، فَقَدْ وَكَّلْنا بِها قَوْماً لَيْسُوا بِها بِكافِرِينَ أُولئِكَ الَّذِينَ هَدَي اللَّهُ، فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ) «1» هم اين ملازمه نيامده، بلكه تنها اهتداء بحق آمده، بدون اينكه هدايت غير بحق را هم آورده باشد.
اينك براي اطمينان خاطر خواننده عزيز، ترجمه آيات را مي‌آوريم تا خود بدقت در آن تدبر كند: (ما اسحاق و يعقوب را به ابراهيم داديم، و همه ايشان را هدايت كرديم، نوح را هم قبلا هدايت كرده بوديم، و همچنين از ذريه او، داود و سليمان و ايوب، و يوسف و موسي، و هارون را، و ما اين
__________________________________________________
1- سوره انعام آيه 90
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 417
چنين نيكوكاران را پاداش ميدهيم و نيز زكريا، و يحيي، و عيسي، و الياس، را كه همه از صالحان بودند، و نيز اسماعيل و يسع، و يونس، و لوط، را كه هر يك را بر عالمين برتري داديم و نيز از پدران ايشان، و ذرياتشان، و برادرانشان، كه علاوه بر هدايت و برتري، اجتباء هم داديم و هدايت بسوي صراط مستقيم ارزاني داشتيم، اين هدايت، هدايت خداست، كه هر كس از بندگان خود را بخواهد با آن هدايت مي‌كند، و اگر بندگانش شرك بورزند، اجر كارهايي كه مي‌كنند حبط خواهد شد و اينها همانهايند كه كتاب و حكم و نبوتشان داديم، پس اگر قوم تو بقرآن و هدايت كفر بورزند مردمي ديگر را موكل بر آن كرده‌ايم، كه هرگز بان كفر نمي‌ورزند و آنان كساني هستند كه خدا هدايتشان كرده، پس بهدايتشان اقتداء كن).
بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد، در اين آيات براي جمع كثيري از انبياء، اهتداء بحق را اثبات كرده، ولي هدايت ديگران را بحق، اثبات نكرده، و در آن سكوت كرده است.
و از سياق اين آيات بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد بر مي‌آيد: كه هدايت انبياء ع چيزيست كه وضع آن تغيير و تخلف نمي‌پذيرد و اين هدايت بعد از رسول خدا (ص) هم، هم چنان در امتش هست، و از ميانه امتش برداشته نمي‌شود، بلكه در ميانه امت او آنان كه از ذريه ابراهيم ع هستند، همواره اين هدايت را در اختيار دارند، چون از آيه شريفه: (وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ إِنَّنِي بَراءٌ مِمَّا تَعْبُدُونَ، إِلَّا الَّذِي فَطَرَنِي فَإِنَّهُ سَيَهْدِينِ، وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ، لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ، و چون ابراهيم بپدرش و قومش گفت: من از آنچه شما مي‌پرستيد بيزارم، تنها آن كس را مي‌پرستم كه مرا بيافريد، و بزودي هدايت مي‌كند، و خداوند آن هدايت را كلمه‌اي باقي در عقب ابراهيم قرار داد، باشد كه بسوي خدا باز گردند). «1»، بر ميايد كه ابراهيم دو مطلب را اعلام كرد، يكي بيزاريش را از بت‌پرستي در آن حال، و يكي داشتن آن هدايت را در آينده.
و اين هدايت، هدايت به امر خداست، و هدايت حق است، نه هدايت بمعناي راهنمايي، كه سر و كارش با نظر و اعتبار است، چون ابراهيم ع در آن ساعت كه اين سخن را مي‌گفت هدايت بمعناي راهنمايي را دارا بود، چون داشت از بت‌پرستي بيزاري مي‌جست، و يكتاپرستي خود را اعلام مي‌كرد، پس آن هدايتي كه خدا خبر داد بزودي بوي مي‌دهد، هدايتي ديگر است.
و خدا هم خبر داد كه هدايت باين معنا را كلمه‌اي باقي در دودمان او قرار مي‌دهد. و اين مورد يكي از مواردي است كه قرآن كريم لفظ كلمه را بر يك حقيقت خارجي اطلاق كرده، نه بر سخن، هم چنان كه آيه: (وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوي وَ كانُوا أَحَقَّ بِها، كلمه تقوي را لازم لا ينفك آنان كرد،
__________________________________________________
1- سوره زخرف آيه 28
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 418
و ايشان از سايرين سزاوارتر بدان بودند) «1»، مورد دوم اين اطلاق است.
از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد، كه امامت بعد از ابراهيم در فرزندان او خواهد بود، و جمله: (خدايا در ذريه‌ام نيز بگذار، فرمود، عهد من به ستمكاران نمي‌رسد) هم اشاره‌اي بدين معنا دارد، چون ابراهيم از خدا خواست تا امامت را در بعضي از ذريه‌اش قرار دهد، نه در همه، و جوابش داده شد كه در همين بعض هم به ستمگران از فرزندانش نمي‌رسد، و پر واضح است كه همه فرزندان ابراهيم و نسل وي ستمگر نبوده‌اند، تا نرسيدن عهد به ستمگران معنايش اين باشد كه هيچ يك از فرزندان ابراهيم عهد امامت را نائل نشوند، پس اين پاسخي كه خداوند به درخواست او داد، در حقيقت اجابت او بوده، اما با بيان اينكه امامت عهدي است، و عهد خداي تعالي به ستمگران نمي‌رسد.
(لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ) الخ، در اين تعبير اشاره‌اي است به اينكه ستمگران در نهايت درجه دوري از ساحت عهد الهي هستند، پس اين جمله استعاره‌اي است بكنايه.

بحث روايتي [روايتي در باره مقاماتي كه جناب ابراهيم (ع) به ترتيب بدست آورد] ..... ص : 418

اشاره

مرحوم كليني در كافي از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: خداي عز و جل ابراهيم را قبل از آنكه نبي خود بگيرد، بنده خود گرفت، و خداي تعالي قبل از آنكه او را رسول خود بگيرد، نبي خود گرفت، و خداي تعالي قبل از آنكه او را خليل خود قرار دهد، رسول خودش كرد، و نيز قبل از آنكه امامش كند، خليلش كرد، چون بحكم آيه: (إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً).
ابراهيم بعد از آنكه خالص در عبوديت، و سپس داراي نبوت، آن گاه رسالت، و در آخر خلت شده بود، تازه خدا او را امام كرد، و از اينكه از خدا خواست تا اين مقام را در ذريه‌اش نيز قرار دهد، معلوم مي‌شود كه اين مقام در نظرش بسيار عظيم آمده، و خدا هم در پاسخش فرموده: كه هر كسي لايق اين مقام نيست، آن گاه امام صادق ع در تفسير جمله: (لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ) فرمود: (هيچوقت سفيه، امام پرهيزكاران نمي‌شود). «2»
مؤلف: اين معنا بطريقي ديگر نيز از آن جناب، و باز بطريق ديگر از امام باقر ع نقل شده، كه شيخ مفيد، همان را از امام صادق ع روايت كرده است. «3»
__________________________________________________
1- سوره فتح آيه 26
2- اصول كافي ج 1 ص 175 حديث 2 و ص 174 حديث 1 و حديث 4 از ص 175
3- تفسير برهان ج 1 ص 151 حديث 10
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 419
و اينكه فرمود: (خداوند ابراهيم را قبل از آنكه نبي خود كند بنده خود كرد) تا آخر، اين معنا را از آيه وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهِيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ، وَ كُنَّا بِهِ عالِمِينَ- تا جمله- مِنَ الشَّاهِدِينَ) «1» استفاده فرموده، چون اين آيه مي‌رساند: خداي تعالي قبل از آنكه او را نبي خود كند، در همان ابتداء امر داراي رشد كرد، و رشد، همان عبوديت است.
اين نكته را هم بايد دانست كه، اينكه خدا كسي را بنده خود بگيرد، غير از اين است كه كسي خودش بنده خدا باشد، براي اينكه بنده بودن چيزي نيست كه اختصاص بكسي داشته باشد، بلكه لازمه ايجاد و خلقت است، هر موجودي كه داراي فهم و شعور باشد، همين كه تشخيص بدهد كه مخلوق است تشخيص ميدهد كه بنده است اين چيزي نيست كه اتخاذ و جعل بر دارد، و خداوند در باره كسي بفرمايد: من فلاني را بنده خود اتخاذ كردم، يا او را بنده قرار دادم، بندگي باين معنا عبارتست از اينكه موجود، هستيش مملوك براي رب خود باشد، مخلوق و مصنوع او باشد، حال چه اينكه اين موجود در صورتي كه انسان باشد در زندگيش بمقتضاي مملوكيت ذاتي خود رفتار بكند، و تسليم در برابر ربوبيت رب عزيز خود باشد، يا آنكه از رسم عبوديت خارج بوده باشد، و به لوازم آن عمل نكند، بالأخره آسمان برود يا زمين، بنده و مخلوق است، هم چنان كه خداي تعالي در اين باره فرموده: (إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِلَّا آتِي الرَّحْمنِ عَبْداً: هيچ كس در آسمانها و زمين نيست، مگر آنكه بحال بندگي نزد خداي رحمان مي‌آيد). «2»
گو اينكه در صورتي كه بر طبق رسوم عبوديت، و بمقتضاي سنت‌هاي بردگي عمل نكند، و در عوض پلنگ دماغي و طغيان بورزد، از نظر نتيجه مي‌توان گفت كه او بنده خدا نيست، چون بنده بان كسي مي‌گويند كه تسليم در برابر مالكش باشد، و زمام تدبير امور خود را بدست او بداند، پس جا دارد كه تنها كساني را بنده بناميم كه علاوه بر عبوديت ذاتيش، عملا هم بنده باشد، و بنده حقيقي چنين كسي است، كه خدا هم در باره او مي‌فرمايد: (وَ عِبادُ الرَّحْمنِ، الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَي الْأَرْضِ هَوْناً، بندگان رحمان كساني هستند كه در زمين با تواضع و ذلت قدم بر ميدارند) الخ. «3»
و بنا بر اين اگر كسي باشد كه علاوه بر بندگي ذاتي و عمليش، خدا هم او را بنده خود اتخاذ كرده باشد، يعني بندگي او را پذيرفته باشد، و با ربوبيتش بوي اقبال كرده باشد، كه معناي ولايت خدايي هم، همين است در نتيجه او خودش متولي و عهده‌دار امور او مي‌شود، آن طور كه يك مالك امور بنده خود را به عهده دارد.
و عبوديت، خود كليد ولايت خدايي است، هم چنان كه كلام ابراهيم هم كه گفت:
__________________________________________________
1- سوره انبياء آيه 51
2- سوره مريم آيه 93 [.....]
3- سوره فرقان آيه 63
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 420
(إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ الَّذِي نَزَّلَ الْكِتابَ، وَ هُوَ يَتَوَلَّي الصَّالِحِينَ، بدرستي سرپرست من خدايي است كه كتاب نازل كرده، و سرپرستي صالحان را يعني آنان كه شايستگي ولايت او را دارند، بعهده خود گرفته). «1»
و خداي تعالي رسول اسلام را هم در آيات قرآنش بنام عبد ناميده، و فرموده (الَّذِي أَنْزَلَ عَلي عَبْدِهِ الْكِتابَ، خدايي كه بر بنده‌اش اين كتاب را نازل كرد) «2»، و نيز فرموده: (يُنَزِّلُ عَلي عَبْدِهِ آياتٍ بَيِّناتٍ، آياتي روشن بر بنده‌اش نازل مي‌كند)، «3»، و نيز فرموده: (قامَ عَبْدُ اللَّهِ يَدْعُوهُ، بنده خدا برخاست تا او را بخواند) «4» پس روشن شد كه اتخاذ عبوديت همان ولايت و سرپرستي كردن عبد است.

[فرق بين" نبي" و" رسول"] ..... ص : 420

و اينكه امام ع فرمود: (و خداوند قبل از آنكه او را رسول بگيرد نبي گرفت)، دلالت دارد بر اينكه ميانه رسول و نبي فرق است، و فرق آن دو بطوري كه از روايات ائمه اهل بيت ع بر مي‌آيد اين است كه نبي كسي است كه در خواب واسطه وحي را مي‌بيند، و وحي را ميگيرد، ولي رسول كسي است كه فرشته حامل وحي را در بيداري مي‌بيند، و با او صحبت مي‌كند. و آنچه از داستانهاي ابراهيم بر مي‌آيد، اين است كه مقاماتي كه آن جناب بدست آورده، بهمين ترتيبي بوده كه در اين روايت آمده، يعني نخست مقام عبوديت، و سپس نبوت، و بعد رسالت، آن گاه خلت، و در آخر امامت بوده، اينك آياتي كه اين، ترتيب از آنها استفاده مي‌شود از نظر خواننده مي‌گذرد.
(وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِبْراهِيمَ، إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا إِذْ قالَ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ! لِمَ تَعْبُدُ ما لا يَسْمَعُ وَ لا يُبْصِرُ وَ لا يُغْنِي عَنْكَ شَيْئاً؟). «5» از اين آيه بر مي‌آيد، آن روز كه ابراهيم اين اعتراض را به پدر خود ميكرد، كه چرا چيزي مي‌پرستي، كه نه مي‌شنود، و نه مي‌بيند، و نه دردي از تو دوا ميكند؟ نبي بوده- و اين آيه آنچه را كه ابراهيم در آغاز ورودش در ميانه قوم گفت، تصديق ميكند، آن روز گفت:
(إِنَّنِي بَراءٌ مِمَّا تَعْبُدُونَ، إِلَّا الَّذِي فَطَرَنِي فَإِنَّهُ سَيَهْدِينِ، من از آنچه شما ميپرستيد بيزارم، تنها كسي را مي‌پرستم كه مرا بيافريد، و بزودي هدايتم مي‌كند). «6»
(وَ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْري، قالُوا: سَلاماً، قالَ: سَلامٌ). اين آيه راجع به آمدن فرشته نزد ابراهيم است كه او را بشارت دادند به صاحب فرزند شدن، و خبر دادند كه براي نزول عذاب بر قوم لوط آمده‌اند، و اين داستان در اواخر عمر ابراهيم، و سنين پيري او و بعد از جدايي از پدر و قومش اتفاق افتاده، كه در آن، ملائكه خدا را در بيداري ديده، و با آنان صحبت كرده
__________________________________________________
1- سوره اعراف آيه 196
2- سوره كهف آيه 1
3- سوره حديد آيه 9
4- سوره جن آيه 19
5- سوره مريم آيه 41- 42
6- سوره زخرف آيه 27
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 421
است. «1» و اينكه امام (ع) فرمود: (خدا ابراهيم را قبل از آنكه خليل و دوست خود قرار دهد رسول خود قرار داد)، آن را از آيه: (وَ اتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً، وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِيمَ خَلِيلًا، ملت ابراهيم را كه حنيف است پيروي كند، و خدا ابراهيم را خليل بگرفت). «2» استفاده كرده، چون از ظاهرش برمي‌آيد اگر خدا او را خليل خود گرفت براي خاطر اين ملت حنفيه‌اي كه وي به امر پروردگارش تشريع كرد، بگرفت چون مقام آيه مقام بيان شرافت و ارج كيش حنيف ابراهيم است، كه به خاطر شرافت آن كيش، ابراهيم بمقام خلت مشرف گرديد.

[معني" خليل" و فرق آن با" صديق"] ..... ص : 421

و كلمه خليل از نظر مصداق، خصوصي‌تر از كلمه: (صديق) است. چون دو نفر دوست همين كه در دوستي و رفاقت صادق باشند، كلمه صديق بر آن دو صادق است، ولي باين مقدار آن دو را خليل نمي‌گويند، بلكه وقتي يكي از آن دو را خليل ديگري مي‌نامند، كه حوائج خود را جز باو نگويد، چون خلت بمعناي فقر و حاجت است.
و اينكه فرمود: (خداي تعالي ابراهيم را قبل از آنكه امام بگيرد، خليل خود گرفت) الخ، معنايش از بيان گذشته، روشن گرديد.
و اينكه فرمود: (سفيه، امام مردم با تقوي نمي‌شود)، اشاره است بآيه شريفه: (وَ مَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْراهِيمَ إِلَّا مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ، وَ لَقَدِ اصْطَفَيْناهُ فِي الدُّنْيا، وَ إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ إِذْ قالَ: لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ، قالَ: أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ، آن كس كه از ملت و كيش ابراهيم روي بگرداند، خود را سفيه كرده است، كه ما او را در دنيا برگزيديم، و او در آخرت از صالحان است، چون پروردگارش به او گفت: تسليم شو، گفت: براي رب العالمين تسليم هستم). «3»
خداي سبحان اعراض از كيش ابراهيم را كه نوعي ظلم است سفاهت خوانده و در مقابل آن، اصطفاء را ذكر كرده، آن گاه آن را با سلام تفسير كرده، و استفاده اين نكته از جمله: (إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ، الخ، محتاج بدقت است، آن گاه اسلام و تقوي را يكي، و يا بمنزله يك چيز دانسته و فرموده: (اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ، وَ لا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ، از خدا بپرهيزيد حق پرهيز كردن، و زنهار، نميريد مگر آنكه در حال اسلام باشيد). «4» دقت فرمائيد.

[چند روايت در ذيل آيه شريفه- 124] ..... ص : 421

و از شيخ مفيد از درست و هشام از ائمه ع روايت شده، كه فرمودند: ابراهيم نبي بود، ولي امام نبود، تا آنكه خداي تعالي فرمود: (إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً، قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي) خداي تعالي در پاسخ درخواستش فرمود: (لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ)، و معلوم است كسي كه بتي،
__________________________________________________
1- سوره هود آيه 69
2- سوره نساء آيه 125
3- سوره بقره آيه 130- 131
4- سوره آل عمران آيه 102
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 422
و يا وثني، و يا مجسمه‌اي بپرستد، امام نمي‌شود. «1»
مؤلف: معناي اين حديث از آنچه گذشت روشن شد.
مرحوم شيخ طوسي در امالي با ذكر سند و ابن مغازلي، در مناقب، بدون ذكر سند از ابن مسعود روايت كرده، كه گفت: رسول خدا (ص) در تفسير آيه‌اي كه حكايت كلام خدا به ابراهيم است، فرمود: كسي كه بجاي سجده براي من، براي بتي سجده كند، من او را امام نميكنم، آن گاه رسول خدا (ص) فرمود: اين دعوت ابراهيم در من و برادرم علي كه هيچيك هرگز براي بتي سجده نكرديم منتهي شد. «2»
مؤلف: و اين روايت از رواياتي است كه دلالت بر امامت رسول خدا (ص) دارد.
و در تفسير الدر المنثور است كه وكيع، و ابن مردويه از علي بن ابي طالب ع از رسول خدا (ص) روايت كرده، كه در تفسير جمله: (لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ) فرمود: اطاعت خدا جز در كار نيك صورت نمي‌گيرد. «3»
و نيز در تفسير الدر المنثور است كه عبد بن حميد، از عمران بن حصين، روايت كرده كه گفت: از رسول خدا (ص) شنيدم مي‌فرمود: اطاعت هيچ مخلوقي در نافرماني خدا مشروع نيست. «4»
مؤلف: معناي اين حديث از آنچه گذشت روشن است.
و در تفسير عياشي به سندهايي چند از صفوان جمال روايت كرده كه گفت: ما در مكه بوديم، در آنجا گفتگو از آيه: (وَ إِذِ ابْتَلي إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ) به ميان آمد فرمود: خدا آن را با محمد و علي و امامان از فرزندان علي تمام كرد، آنجا كه فرمود: (ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ، وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ، ذريه‌اي كه بعضي از بعض ديگرند، و خدا شنوا و دانا است).
مؤلف: اين روايت آيه شريفه را بر اين مبنا معنا كرده، كه مراد به لفظ (كلمه) امامت باشد، هم چنان كه در آيه: (فَإِنَّهُ سَيَهْدِينِ، وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ)، «5» نيز باين معنا تفسير شده است. «6»
و بنا بر اين معناي آيه اين مي‌شود: چون خداي تعالي ابراهيم را بكلماتي كه عبارت بود از امامت خودش، و امامت اسحاق، و ذريه او بيازمود، و آن كلمات را با امامت محمد و امامان از اهل بيت او كه از دودمان اسماعيل هستند تمام كرد، آن گاه اين معنا را با جمله: (إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً) تا آخر آيه روشن ساخت.
__________________________________________________
1- تفسير برهان ج 1 ص 151 حديث 11
2- امالي الطوسي ج 1 ص 388 و تفسير برهان ج 1 ص 151 حديث 4
3- تفسير الدر المنثور ج 1 ص 118 [.....]
4- تفسير الدر المنثور ج 1 ص 118
5- سوره زخرف آيه 26- 28
6- عياشي ج 1 ص 57 حديث 88
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 423

[سوره البقرة (2): آيات 125 تا 129] ..... ص : 423

اشاره

وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثابَةً لِلنَّاسِ وَ أَمْناً وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّي وَ عَهِدْنا إِلي إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ أَنْ طَهِّرا بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَ الْعاكِفِينَ وَ الرُّكَّعِ السُّجُودِ (125) وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هذا بَلَداً آمِناً وَ ارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَراتِ مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ قالَ وَ مَنْ كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِيلاً ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلي عَذابِ النَّارِ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ (126) وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَ إِسْماعِيلُ رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (127) رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ وَ أَرِنا مَناسِكَنا وَ تُبْ عَلَيْنا إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ (128) رَبَّنا وَ ابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (129)

ترجمه آيات ..... ص : 423

و چون خانه كعبه را مرجع امور ديني مردم و محل امن قرار داديم (و گفتيم) از مقام ابراهيم جايي براي
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 424
دعا بگيريد و به ابراهيم و اسماعيل فرمان داديم كه خانه را براي طواف كنندگان و آنها كه معتكف ميشوند و نمازگزاران كه ركوع و سجود ميكنند پاك كنيد (125).
و چون ابراهيم گفت پروردگارا، اين شهر را محل امني كن و اهلش را البته آنهايي را كه بخدا و روز جزا ايمان مي‌آورند از ثمرات، روزي بده خداي تعالي فرمود:
به آنها هم كه ايمان نمي‌آورند چند صباحي روزي مي‌دهم و سپس بسوي عذاب دوزخ كه بد مصيري است روانه‌اش ميكنم، روانه‌اي اضطراري (126).
و چون ابراهيم و اسماعيل پايه‌هاي خانه را بالا مي‌بردند گفتند:
پروردگارا (اين خدمت اندك را) از ما بپذير كه تو شنواي دعا و داناي (به نيات) هستي (127).
پروردگارا، و نيز ما را دو مسلمان براي خود بگردان و از ذريه ما نيز امتي مسلمان براي خودت بدار و مناسك ما را بما نشان بده و توبه ما را بپذير كه تو تواب و مهرباني (128).
پروردگارا و در ميانه آنان رسولي از خودشان برانگيز تا آيات تو را بر آنان تلاوت كند و كتاب و حكمتشان بياموزد و تزكيه‌شان كند كه تو آري تنها تو عزيز حكيمي (129)

بيان ..... ص : 424

اشاره

(وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثابَةً لِلنَّاسِ وَ أَمْناً) الخ، اين آيه اشاره به تشريع حج، و نيز مامن بودن خانه خدا و مثابت، يعني مرجع بودن آن دارد، چون كلمه (مثابه) از ماده (ث- و- ب) است، كه بمعناي برگشتن است.
(وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّي) الخ، كانه اين جمله عطف باشد بر جمله (جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثابَةً)، چون هر چند كه جمله اول خبر، و جمله دوم امر و انشاء است، و ليكن بحسب معنا آن جمله نيز معناي امر را دارد، چون گفتيم كه اشاره به تشريع حج و ايمني خانه خدا دارد، پس برگشت معنايش به اين ميشود: (و اذ قلنا للناس توبوا الي البيت، و حجوا اليه، و اتخذوا من مقام ابراهيم مصلي: بياد آر آن زمان را كه بمردم گفتيم: بسوي خانه خدا برگرديد، و براي خدا حج كنيد، و از مقام ابراهيم محل دعائي بگيريد).
و اي بسا كه گفته باشد: گفتار در آيه با تقدير كلمه گفتيم معنا مي‌دهد، و تقدير آن چنين است:
(و قلنا اتخذوا من مقام ابراهيم مصلي، و گفتيم كه از مقام ابراهيم محل دعائي بگيريد)، و كلمه (مصلي) اسم مكان از صلاة بمعناي دعاء است، و معنايش اينست كه از مقام ابراهيم ع مكاني براي دعاء بگيريد، و ظاهرا جمله: (جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثابَةً) بمنزله زمينه چيني است، كه به منظور اشاره به ملاك تشريع نماز بدان اشاره شده است، و به همين جهت نفرمود: (در مقام ابراهيم نماز بخوانيد)، بلكه فرمود: (از مقام ابراهيم محلي براي نماز بگيريد) پس در اين مقام، صريحا امر روي صلاة نرفته، بلكه روي گرفتن محلي براي صلاة از مقام ابراهيم رفته است.
(وَ عَهِدْنا إِلي إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ أَنْ طَهِّرا بَيْتِيَ)، كلمه (عهد) در اينجا بمعناي امر است، و كلمه
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 425
تطهير، يا بمعناي اين است كه خانه خدا را براي عبادت طواف كنندگان، و نمازگزاران، و كساني كه مي‌خواهند در آن اعتكاف كنند، خالص و بلا مانع سازند، و بنا بر اين عبارت مورد بحث استعاره بكنايه ميشود، و اصل معني چنين ميشود: (ما به ابراهيم و اسماعيل عهد كرديم: كه خانه مرا خالص براي عبادت بندگانم كنيد). و اين خود نوعي تطهير است.
و يا بمعناي تنظيف آن از كثافات و پليديهايي است كه در اثر بي مبالاتي مردم در مسجد پيدا مي‌شود، و كلمه (ركع) و كلمه (سجود) هر دو جمع راكع و ساجد است، و گويا مراد از اين دو كلمه نمازگزاران باشد.
(وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ) الخ، اين جمله حكايت دعائي است كه ابراهيم ع كرد، و از پروردگارش درخواست نمود: كه به اهل مكه امنيت و رزق ارزاني بدارد، و خداوند دعايش را مستجاب كرد، چون خدا بزرگتر از آنست كه در كلام حقش دعائي را نقل كند، كه مستجاب نكرده باشد، حاشا بر اينكه كلام او مشتمل بر هجو و لغوهايي باشد كه جاهلان، خود را با آن سر گرم ميكنند، با اينكه خودش فرمود: (وَ الْحَقَّ أَقُولُ. من تنها حق را مي‌گويم) «1» و نيز فرمود: (إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ، وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ، بدرستي كه قرآن سخني است كه ميانه حق و باطل را جدايي مي‌اندازد، و نه سخني بيهوده) «2».
و خداي سبحان در قرآن كريمش از اين پيامبر كريم دعاهايي بسيار نقل كرده، كه در آن ادعيه از پروردگارش حوائجي درخواست نمود، مانند دعايي كه در آغاز امر براي خودش كرد، و دعائي كه هنگام مهاجرتش به سوريا كرد، و دعائي كه در خصوص بقاء ذكر خيرش در عالم كرد، و دعائي كه براي خودش و ذريه‌اش و پدر و مادرش و براي مؤمنين و مؤمنات كرد، و دعائي كه بعد از بناي كعبه براي اهل مكه كرد، و از خدا خواست تا پيامبران را از ذريه او برگزيند، و از همين دعاهايش و درخواست‌هايش است كه آمال و آرزوهايش و ارزش مجاهدتها و مساعيش در راه خدا، و نيز فضائل نفس مقدسش، و سخن كوتاه موقعيت و قربش به خداي عز اسمه شناخته مي‌شود، و همچنين از سراسر داستانهايش، و مدائحي كه خدا از او كرده، مي‌توان شرح زندگي آن جناب را استنباط كرد، و انشاء اللَّه بزودي در تفسير سوره انعام تا آنجا كه براي ما ميسور باشد متعرض آن مي‌شويم.
(مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ) الخ، بعد از آنكه از پروردگار خود امنيت را براي شهر مكه درخواست كرد، و سپس براي اهل مكه روزي از ميوه‌ها را خواست، ناگهان متوجه شد كه ممكن است در آينده
__________________________________________________
1- سوره ص آيه 84
2- سوره طارق آيه 13
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 426
مردم مكه دو دسته شوند، يك دسته مؤمن، و يكي كافر، و دعايي كه در باره اهل مكه كرد، كه خدا از ميوه‌ها روزيشان كند، شامل هر دو دسته مي‌شود، و او قبلا از كافران و آنچه بغير خدا ميپرستيدند بيزاري جسته بود، هم چنان كه از پدرش وقتي فهميد دشمن خداست، بيزاري جست، (فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ). «1»، و خدا در اين آيه گواهي داد كه وي از هر كسي كه دشمن خدا باشد، هر چند پدرش باشد، بيزاري جسته است.
لذا در جمله مورد بحث، عموميت دعاي خود را مقيد بقيد (مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ) كرد، و گفت:
خدايا روزي را تنها به مؤمنين از اهل مكه بده،- با اينكه آن جناب مي‌دانست كه بحكم ناموس زندگي اجتماعي دنيا، وقتي رزقي به شهري وارد مي‌شود، ممكن نيست كافران از آن سهم نبرند، و بهره‌مند نشوند،- و ليكن در عين حال (و خدا داناتر است) دعاي خود را مختص به مؤمنين كرد تا تبري خود را از كفار همه جا رعايت كرده باشد، و ليكن جوابي داده شد كه شامل مؤمن و كافر هر دو شد.
و در اين جواب اين نكته بيان شده: كه از دعاي وي آنچه بر طبق جريان عادي و قانون طبيعت است مستجاب است، و خداوند در استجابت دعايش خرق عادت نميكند، و ظاهر حكم طبيعت را باطل نمي‌سازد.
در اينجا اين سؤال پيش مي‌آيد: ابراهيم كه مي‌خواست تنها در حق مؤمنين مكه دعا كند، جا داشت بگويد: (و ارزق من آمن من اهله من الثمرات) خدايا بكساني از اهل مكه كه ايمان مي‌آورند از ثمرات روزي ده، و چرا اينطور نگفت؟ بلكه گفت: (و اهل مكه را از ثمرات روزي ده، آنان را كه از ايشان ايمان مي‌آورند)؟
جواب اين سؤال اين است كه منظور ابراهيم (ع) اين بود كه كرامت و حرمتي براي شهر مكه كه بيت الحرام در آنجاست از خدا بگيرد، نه براي اهل آن، چون بيت الحرام در سرزميني واقع شده كه كشت و زرعي در آن نمي‌شود، و اگر درخواست ابراهيم نمي‌بود، اين شهر هرگز آباد نمي‌شد، و اصلا كسي در آنجا دوام نمي‌آورد لذا ابراهيم (ع) خواست تا با دعاي خود شهر مكه را معمور، و در نتيجه خانه خدا را آباد كند، بدين جهت گفت: (و ارزق اهله).
(وَ مَنْ كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِيلًا) الخ، كلمه: (امتعه) كه از باب تفعيل است، بصورت (امتعه) يعني از باب افعال نيز قرائت شده، و تمتيع و امتاع هر دو به يك معنا است و آن برخوردار كردن است.
(ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلي عَذابِ النَّارِ) الخ، در اين جمله به اكرام و حرمت بيشتري براي خانه خدا
__________________________________________________
1- سوره توبه آيه 114
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 427
اشاره شده، تا ابراهيم (ع) نيز خشنودتر شود، كانه فرموده: آنچه تو درخواست كردي كه (من با روزي دادن مؤمنين اهل مكه اين شهر و خانه كعبه را كرامت دهم)، با زياده مستجاب نمودم.
پس كفاري كه در اين شهر پديد مي‌آيند، از زندگي مرفه و رزق فراوان خود مغرور نشوند، و خيال نكنند كه نزد خدا كرامتي و حرمتي دارند، بلكه احترام هر چه هست از خانه خداست و من چند صباحي ايشان را بهره‌مندي از متاع اندك دنيا مي‌دهم، و آن گاه بسوي آتش دوزخ كه بد بازگشت‌گاهي است، مضطرش ميكنم.
(وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَ إِسْماعِيلُ) الخ، كلمه (قواعد)، جمع قاعده است، كه بمعناي آن قسمت از بنا است كه روي زمين قعود دارد، يعني مي‌نشيند، و بقيه قسمت‌هاي بنا بر روي آن قسمت قرار مي‌گيرد، و عبارت بلند كردن قواعد، از باب مجاز است، كانه آنچه را كه بر روي قاعده قرار مي‌گيرد، از خود قاعده شمرده شده، و بلند كردن بنا كه مربوط بهمه بنا است، بخصوص قاعده، نسبت داده، و در اينكه فرمود: (از بيت) اشاره به همين عنايت مجازي است.
(رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ) اين جمله حكايت دعاي ابراهيم و اسماعيل هر دو است، و به همين جهت لازم نيست كلمه (گفتند) و يا نظير آن را تقدير بگيريم، تا معناي آن (گفتند:
پروردگارا) باشد، بلكه همانطور كه گفتيم، حكايت خود كلام است، چون جمله: (يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَ إِسْماعِيلُ)، حكايت حال گذشته است، كه با آن، حال آن دو بزرگوار مجسم ميشود، كانه آن دو بزرگوار در حال چيدن بناي كعبه ديده مي‌شوند، و صدايشان هم اكنون بگوش شنونده مي‌رسد، كه دارند دعا ميكنند، و چون الفاظ آن دو را مي‌شنوند، ديگر لازم نيست حكايت كننده به مخاطبين خود بگويد: كه آن دو گفتند: (ربنا) الخ، و اينگونه عنايات در قرآن كريم بسيار است، و اين از زيباترين سياق‌هاي قرآني است- هر چند كه قرآن همه‌اش زيبا است- و خاصيت اينگونه سياق اين است كه قصه‌اي را كه مي‌خواهد بيان كند مجسم ساخته، به حس شنونده نزديك ميكند، و اين خاصيت و اين بداعت و شيريني در صورتي كه كلمه: (گفتند) و يا نظير آن را در حكايت مياورد، بهيچ وجه تامين نمي‌شد.
ابراهيم و اسماعيل (ع) در كلام خود نگفتند: خدايا چه خدمتي را از ما قبول كن، تنها گفتند خدايا از ما قبول كن، تا در مقام بندگي رعايت تواضع و ناقابلي خدمت خود يعني بناي كعبه را برسانند، پس معناي كلامشان اين مي‌شود، كه خدايا اين عمل ناچيز ما را بپذير، كه تو شنواي دعاي ما، و داناي نيت ما هستي.
(رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ) الخ، در اين معنا هيچ حرفي نيست كه اسلام به آن معنايي كه بين ما از لفظ آن فهميده مي‌شود، و بذهن تبادر ميكند، اولين مراتب عبوديت
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 428
است، كه با آن شخص ديندار، از كسي كه ديني نپذيرفته مشخص ميشود، و اين اسلام عبارت است از ظاهر اعتقادات، و اعمال ديني، چه اينكه توأم با واقع هم باشد يا نه، و به همين جهت شخصي را هم كه دعوي ايمان ميكند، ولي در واقع ايمان ندارد، شامل ميشود.

[اسلامي كه ابراهيم و اسماعيل (ع) از خدا خواستند غير اسلام به معناي متداول آنست] ..... ص : 428

حال كه معناي كلمه اسلام معلوم شد، اين سؤال پيش مي‌آيد: كه ابراهيم ع و همچنين فرزندش اسماعيل با اينكه هر دو پيغمبر بودند، ابراهيم (ع) يكي از پنج پيغمبر اولو العزم و آورنده ملت حنفيت، و اسماعيل ع رسول خدا، و ذبيح او بود، چگونه در هنگام بناي كعبه، از خدا اولين و ابتدايي‌ترين مراتب عبوديت را مي‌خواهند؟! و آيا ممكن است بگوئيم: ايشان بمرتبه اسلام رسيده بودند؟ و ليكن خودشان نمي‌دانستند؟! و يا بگوئيم: اطلاع از آن نيز داشتند، و منظورشان از درخواست، اين بوده كه خدا اسلام را برايشان باقي بدارد؟! چطور مي‌شود با اين حرفها اشكال را پاسخ داد؟ با اينكه آن دو بزرگوار از تقرب و نزديكي به خدا به حدي بودند، كه قابل قياس با اسلام نيست، علاوه بر اينكه اين دعا را در هنگام بناي كعبه كردند، و مقامشان مقام دعوت بود، و آن دو بزرگوار از هر كس ديگر عالم‌تر بودند به خدايي كه از او درخواست ميكردند، او را مي‌شناختند كه كيست، و چه شاني دارد، از اين هم كه بگذريم، اصلا درخواست اسلام معنا ندارد، براي اينكه اسلامي كه معنايش گذشت، از امور اختياري هر كسي است، و به همين جهت مي‌بينيم، مانند نماز و روزه امر بدان تعلق مي‌گيرد و خدا ميفرمايد: (إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ، قالَ: أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ، چون پروردگارش به وي گفت: اسلام بياور، گفت: اسلام آوردم براي رب العالمين). «1» و معنا ندارد كه چنين عملي را با اينكه در اختيار همه است، بخدا نسبت بدهند، و يا از خدا چيزي را بخواهند كه در اختيار آدمي است. پس لا بد عنايت ديگري در كلام است، كه درخواست اسلام را از آن دو بزرگوار صحيح مي‌سازد.
و اين اسلام كه آن دو درخواست كردند، غير اسلام متداول، و غير آن معنايي است كه از اين لفظ به ذهن ما تبادر ميكند، چون اسلام داراي مراتبي است، بدليل اينكه در آيه! (إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قالَ أَسْلَمْتُ) الخ، ابراهيم (ع) را با اينكه داراي اسلام بود، باز امر ميكند به اسلام، پس مراد به اسلامي كه در اينجا مورد نظر است، غير آن اسلامي است كه خود آن جناب داشت، و نظائر اين اختلاف مراتب در قرآن بسيار است.
پس اين اسلام آن اسلامي است كه بزودي معنايش را تفسير ميكنيم، و آن عبارتست از تمام عبوديت، و تسليم كردن بنده خدا، آنچه دارد، براي پروردگارش.
__________________________________________________
1- بقره آيه 113
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 429
و اين معنا هر چند كه مانند معناي اولي كه براي اسلام كرديم، اختياري آدمي است، و اگر كسي مقدمات آن را فراهم كند، مي‌تواند به آن برسد، الا اينكه وقتي اين اسلام با وضع انسان عادي، و حال قلب متعارف او، سنجيده شود، امري غير اختياري مي‌شود، يعني- با چنين حال و وصفي- رسيدن به آن، امري غير ممكن مي‌شود، مانند ساير مقامات ولايت، و مراحل عاليه، و نيز مانند ساير معارج كمال، كه از حال و طاقت انسان متعارف، و متوسط الحال بعيد است، چون مقدمات آن بسيار دشوار است.
و به همين جهت ممكن است آن را امري الهي، و خارج از اختيار انسان دانسته، از خداي سبحان درخواست كرد: كه آن را به آدمي افاضه فرمايد، و آدمي را متصف بدان بگرداند.
علاوه بر آنچه گفته شد، در اينجا نظريست دقيق‌تر، و آن اينست كه آنچه به انسانها نسبت داده مي‌شود، و اختياري او شمرده مي‌شود، تنها اعمال است، و اما صفات و ملكاتي كه در اثر تكرار صدور عمل در نفس پيدا مي‌شود، اگر به حقيقت بنگريم اختياري انسان نيست، و ميشود، و يا بگو اصلا بايد بخدا منسوب شود، مخصوصا اگر از صفات فاضله، و ملكات خير باشد، كه نسبت دادنش بخدا اولي است، از نسبت دادنش به انسان.
و عادت قرآن نيز بر همين جاري است، كه همواره نيكي‌ها را بخدا نسبت مي‌دهد، از ابراهيم حكايت مي‌كند كه از خدا نماز مسئلت مي‌دارد: (رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلاةِ، وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي، خدايا مرا و از ذريه‌ام اشخاصي را، بپا دارنده نماز كن) «1» و نيز از او حكايت ميكند كه گفت:
(وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ، مرا به صالحان بپيوند) «2».
و از سليمان (ع) حكايت مي‌كند، كه بعد از ديدن صحنه مورچگان، گفت: (رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلي والِدَيَّ، وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ، پروردگارا نصيبم كن، كه شكر نعمتت بجاي آورم، آن نعمتي كه بر من و بر والدينم ارزاني داشتي، و اينكه عمل صالحي كنم، كه تو را خوش آيد). «3»
و از ابراهيم حكايت كرده كه در آيه مورد بحث از خدا اسلام خواسته، ميگويد: (رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ) الخ.
پس معلوم شد كه مراد باسلام غير آن معنايي است كه آيه شريفه (قالَتِ الْأَعْرابُ: آمَنَّا قُلْ: لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا: أَسْلَمْنا، وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ، اعراب گفتند: ايمان آورديم، بگو: نه ايمان نياورده‌ايد، بلكه بايد بگوئيد: اسلام آورديم، چون هنوز ايمان در دل‌هاي شما داخل نشده) «4»
__________________________________________________
1- سوره ابراهيم آيه 40
2- سوره شعراء آيه 83
3- سوره نمل آيه 19
4- سوره حجرات آيه 14
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 430
بدان اشاره ميكند، بلكه معنايي است بلندتر و عالي‌تر از آن، كه انشاء اللَّه بيانش خواهد آمد.

[مراد از" أَرِنا مَناسِكَنا وَ تُبْ عَلَيْنا"] ..... ص : 430

(وَ أَرِنا مَناسِكَنا وَ تُبْ عَلَيْنا إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ)، اين آيه معنايي را كه قبلا براي اسلام كرديم، بيان مي‌كند، چون كلمه (مناسك جمع منسك) است، كه بمعناي عبادتست، هم چنان كه در آيه: (وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنا مَنْسَكاً، براي هر امتي عبادتي مقرر كرديم). «1» باين معنا است و يا بمعناي آن عملي است كه بعنوان عبادت آورده مي‌شود، و چون در آيه مورد بحث مصدر اضافه به (نا- ما) شده، افاده تحقق را مي‌كند، ساده‌تر آنكه مي‌رساند آن مناسكي منظور است، كه از ايشان سر زده، نه آن اعمالي كه خدا خواسته تا انجامش دهند.
خلاصه مي‌خواهيم بگوئيم: كلمه (مناسكنا)، اين نكته را مي‌رساند كه خدايا حقيقت اعمالي كه از ما بعنوان عبادت تو سر زده، بما نشان بده، و نميخواهد درخواست كند: كه خدايا طريقه عبادت خودت را بما ياد بده، و يا ما را بانجام آن موفق گردان، و اين درخواست همان چيزيست كه ما در تفسير جمله: (وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ، وَ إِقامَ الصَّلاةِ، وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ، ما بايشان فعل خيرات، و اقامه نماز، و دادن زكات، را وحي كرديم). «2» بدان اشاره كرديم، و انشاء اللَّه باز هم در جاي خودش خواهيم گفت، كه اين وحي عبارت است از تسديد در فعل، نه ياد دادن تكاليفي كه مطلوب انسان است، و كانه آيه: (وَ اذْكُرْ عِبادَنا إِبْراهِيمَ، وَ إِسْحاقَ، وَ يَعْقُوبَ، أُولِي الْأَيْدِي وَ الْأَبْصارِ، إِنَّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَةٍ ذِكْرَي الدَّارِ). «3»
هم باين معنا اشاره مي‌كند، چون به رسول خدا (ص) امر مي‌كند كه بندگان او ابراهيم و اسحاق و يعقوب را بياد آورد، كه صاحبان قدرت و بصيرت بودند، و او ايشان را بموهبت خالص ياد آن سراي ديگر اختصاص داد.
پس تا اينجا بخوبي روشن شد، كه مراد از اسلام و بصيرت در عبادت، غير آن معناي شايع و متعارف از كلمه است، و همچنين مراد بجمله (و تب علينا) توبه از گناهان كه معناي متداول كلمه است، نيست. چون ابراهيم و اسماعيل دو تن از پيامبران و معصومين به عصمت خداي تعالي بودند، و گناه از ايشان سر نميزند، تا مانند ما گنهكاران از آن توبه كنند.
در اينجا ممكن است بگويي: آنچه از معناي اسلام، و نشان دادن مناسك و توبه، كه شايسته مقام ابراهيم و اسماعيل ع است، غير آن معناي از اسلام، و ارائه مناسك، و توبه است، كه در خود ذريه آن جناب است، و به چه دليل بگوئيم: اين عناوين در حق ذريه آن جناب نيز اراده شده؟ با اينكه آن جناب ذريه خود را جز در خصوص دعوت اسلام با خودش و فرزندش
__________________________________________________
1- سوره حج آيه 34
2- سوره انبياء آيه 73
3- سوره ص آيه 45- 46 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 431
اسماعيل شركت نداد، و گر نه ميگفت: (ربنا و اجعلنا و ذريتنا امة مسلمة، خدايا ما و ذريه ما را امتي مسلمان قرار بده)، و يا (و اجعلنا و من ذريتنا مسلمين) ولي اينطور نگفت، بلكه ذريه خود را در عبارتي جداگانه ذكر كرد، و گفت: (وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ) با اينحال چه مانعي دارد بگوئيم:
مرادش از اسلام معنايي عمومي است، كه شامل جميع مراتب اسلام، حتي ابتدايي‌ترين مرتبه آن، يعني ظاهر اسلام هم بشود چون همين مرتبه نيز آثاري جميل و نتايجي نفيس در مجتمع انساني دارد، آثاري كه مي‌تواند مطلوب ابراهيم ع باشد، و آن را از پروردگارش مسئلت بدارد، همانطور كه در نظر پيامبر اسلام نيز اسلام بهمين معنا است، چون آن جناب بهمين مقدار از اسلام كه بحقانيت شهادتين هر چند بظاهر اعتراف كنند اكتفاء مي‌كرد، و اين اعتراف را مايه محفوظ بودن خونهاشان ميدانست، و مسئله ازدواج و ارث را بر آن مترتب مي‌كرد.
و بنا بر اين هيچ مانعي ندارد بگوئيم: مراد ابراهيم (ع) از اسلام در جمله: (رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ)، آن معناي عالي از اسلام است، كه لايق شان او، و فرزندش ع بود، و در جمله: (وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ) الخ، مراد اسلامي بود كه لايق بشان امت باشد، كه حتي شامل اسلام منافقين، و نيز اسلام اشخاص ضعيف الايمان، و قوي الايمان، و بالأخره اسلام همه مسلمين بشود.
در پاسخ مي‌گوئيم مقام تشريع با مقام دعا و درخواست دو مقام مختلف است و دو حكم متفاوت دارد، كه نبايد اين را با آن مقايسه نمود، اگر پيامبر اسلام (ص) از امتش بهمين مقدار قناعت كرد، كه بظاهر شهادتين اقرار كنند، بدان جهت بود كه حكمت در توسعه شوكت، و حفظ ظاهر نظام صالح، اقتضاء مي‌كرد باين مقدار از مراتب اسلام اكتفاء كند، تا پوشش و پوستي باشد براي حفظ مغز و لب اسلام، كه همان حقيقت اسلام باشد، و باين وسيله آن حقيقت را از صدمه آفات وارده حفظ كند.
اين مقام تشريع است كه در آن، اين حكمت را رعايت كرده، و اما مقام دعا و درخواست از خداي سبحان، مقامي ديگر است، كه حاكم در آن تنها حقايق است، و غرض درخواست كننده در آن مقام متعلق بحقيقت امر است، او مي‌خواهد بواقع قرب بخدا برسد، نه باسم و ظاهر آن، چون انبياء توجهي و عشقي به ظواهر امور بدان جهت كه ظاهر است ندارند، ابراهيم ع حتي علاقه باين ظاهر اسلام نسبت بامتش هم ندارد، چون اگر ميداشت همان را قبل از اينكه براي ذريه‌اش درخواست كند، براي پدرش درخواست ميكرد و ديگر وقتي فهميد پدر از دشمنان خداست از او بيزاري نمي‌جست، و نيز در دعايش بطوري كه قرآن حكايت كرده، نمي‌گفت:
(وَ لا تُخْزِنِي يَوْمَ يُبْعَثُونَ، يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ، وَ لا بَنُونَ، إِلَّا مَنْ أَتَي اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ، و مرا در روزي كه خلق
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 432
مبعوث مي‌شوند، خوار مفرما، روزي كه مال و فرزندان سود نمي‌دهند، مگر كسي كه قلبي سالم بياورد) «1» بلكه به خوار نشدن در دنيا و سلامت در ظاهر قناعت ميكرد، و نيز نمي‌گفت: (وَ اجْعَلْ لِي لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرِينَ، و برايم لسان صدقي در آيندگان قرار ده). «2»، بلكه به لسان ذكر در آيندگان اكتفاء ميكرد، و همچنين ساير كلماتي كه از آن جناب حكايت شده است.

[اسلامي كه ابراهيم و اسماعيل (ع) براي ذريه‌شان در خواست نمودند اسلام واقعي بود] ..... ص : 432

پس اسلامي كه او براي ذريه‌اش درخواست كرد، جز اسلام واقعي نمي‌تواند باشد، و در جمله (أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ)، خود اشاره‌اي باين معنا هست، چون اگر مراد تنها صدق نام مسلمان بر ذريه‌اش بود، ميگفت: (أُمَّةً مُسْلِمَةً) ديگر احتياج بكلمه (لك) نبود، (دقت بفرمائيد).
(رَبَّنا وَ ابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْهُمْ) الخ، منظور آن جناب بعثت خاتم الانبياء ص بود، هم چنان كه رسول خدا (ص) مي‌فرمود: من دعاي ابراهيم هستم.

بحث روايتي [(شامل رواياتي در ذيل آيات گذشته مربوط به هجرت ابراهيم به مكه و بناي كعبه و دعاي ابراهيم ...)] ..... ص : 432

اشاره

در كافي از كتاني روايت كرده كه گفت: از امام صادق ع از مردي پرسيدم. كه دو ركعت نماز در مقام ابراهيم را كه بعد از طواف حج و عمره واجب است فراموش كرده؟ فرمود:
اگر در شهر مكه يادش آمد، دو ركعت در مقام ابراهيم بخواند، چون خداي عز و جل فرموده (وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّي) و اما اگر از مكه رفته، و آن گاه يادش آمده، من دستور نميدهم برگردد. «3»
مؤلف: قريب باين معنا را شيخ در تهذيب «4»، و عياشي در تفسيرش «5»، بچند سند روايت كرده‌اند، و خصوصيات حكم، يعني نماز در مقام ابراهيم، و اينكه بايد پشت مقام باشد، هم چنان كه در بعضي روايات آمده، كه احدي نبايد دو ركعت نماز طواف را جز در پشت مقام بخواند، تا آخر حديث، همه از كلمه (من) و كلمه (مصلي) در جمله: (وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّي) استفاده شده است.
و در تفسير قمي از امام صادق ع روايت آورده كه در ذيل جمله: (أَنْ طَهِّرا بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ) الخ فرموده: يعني مشركين را از آن دور كن. «6»
و در كافي از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: خداي عز و جل در كتابش
__________________________________________________
1- سوره شعراء آيه 87- 89
2- سوره شعراء آيه 84
3- كافي ج 4 ص 425 حديث 1
4- تهذيب ج 5 حديث 458
5- عياشي ج 1 ص 58 حديث 91
6- تفسير قمي ج 1 ص 59
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 433
مي‌فرمايد: (طَهِّرا بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَ الْعاكِفِينَ وَ الرُّكَّعِ السُّجُودِ)، و به همين جهت جا دارد بنده خدا وقتي وارد مكه مي‌شود، طاهر باشد، و عرق و كثافات را از خود بشويد، و خود را پاكيزه كند. «1»
مؤلف: اين معنا در رواياتي ديگر نيز آمده، و اينكه ائمه ع طهارت شخص وارد بمكه را از طهارت مورد (بيت) كه در آيه آمده استفاده كرده‌اند، بضميمه آيات ديگر، مانند آيه:
(الطَّيِّباتُ لِلطَّيِّبِينَ وَ الطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّباتِ) «2» و امثال آن بوده است.
و در تفسير مجمع البيان از ابن عباس روايت كرده كه گفت: بعد از آنكه ابراهيم (ع) اسماعيل و هاجر را بمكه آورد، و در آنجا گذاشت و رفت، بعد از مدتي كه قوم جرهم آمدند و با اجازه هاجر در آن سرزمين منزل كردند، اسماعيل هم به سن ازدواج رسيده با دختري از ايشان ازدواج كرد، هاجر از دنيا رفت، پس ابراهيم از همسرش ساره اجازه خواست، تا سري به هاجر و اسماعيل بزند، ساره با اين شرط موافقت كرد، كه در آنجا از مركب خود پياده نشود.
ابراهيم (ع) بسوي مكه حركت كرد، وقتي رسيد فهميد هاجر از دنيا رفته لا جرم بخانه اسماعيل رفت، و از همسر او پرسيد: شوهرت كجاست؟ گفت اينجا نيست، رفته شكار كند، و اسماعيل ع رسمش اين بود كه در داخل حرم شكار نميكرد، هميشه مي‌رفت بيرون حرم شكار مي‌كرد، و برمي‌گشت، ابراهيم به آن زن گفت: آيا مي‌تواني از من پذيرايي كني؟ گفت: نه، چون چيزي در خانه ندارم، و كسي هم با من نيست كه بفرستم طعامي تهيه كند.
ابراهيم ع فرمود: وقتي همسرت بخانه آمد، سلام مرا باو برسان و بگو: عتبه خانه‌ات را عوض كن، اين سفارش را كرد، و رفت.
از آن سو نگر كه چون اسماعيل بخانه آمد، بوي پدر را احساس كرد، به همسرش فرمود: آيا كسي بخانه آمد؟ گفت: آري پير مردي داراي شمائلي چنين و چنان آمد، و منظور زن از بيان شمايل آن جناب توهين بابراهيم، و سبك شمردن او بود، اسماعيل پرسيد: راستي سفارشي و پيامي نداد؟
گفت: چرا، بمن گفت: بشوهرت وقتي آمد سلام برسان، و بگو عتبه در خانه‌ات را عوض كن.
اسماعيل ع منظور پدر را فهميد، و همسر خود را طلاق گفت، و با زني ديگر ازدواج كرد.
بعد از مدتي كه خدا مي‌داند، دوباره ابراهيم از ساره اجازه گرفت، تا بزيارت اسماعيل بيايد، ساره اجازه داد، اما باين شرط كه پياده نشود، ابراهيم ع حركت كرد، و بمكه به در خانه اسماعيل آمد، از همسر او پرسيد: شوهرت كجا است؟ گفت: رفته است تا شكاري كند،
__________________________________________________
1- كافي ج 4 ص 400 حديث 3
2- سوره نور آيه 26
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 434
و انشاء اللَّه بزودي بر مي‌گردد، فعلا پياده شويد، خدا رحمتت كند، ابراهيم فرمود: آيا چيزي براي پذيرايي من در خانه داري؟ گفت: بلي، و بلا درنگ قدحي شير و مقداري گوشت بياورد، ابراهيم او را به بركت دعا كرد، و اگر همسر اسماعيل آن روز براي ابراهيم نان و يا گندم و يا جوي، و يا خرمايي آورده بود، نتيجه دعاي ابراهيم اين ميشد، كه شهر مكه از هر جاي ديگر دنيا داراي گندم و جو و خرماي بيشتري مي‌شد.
بهر حال همسر اسماعيل بآنجناب گفت: پياده شويد، تا سرت را بشويم، ولي ابراهيم پياده نشد، لا جرم عروسش اين سنگي را كه فعلا مقام ابراهيم است، بياورد و زير پاي او نهاد، و ابراهيم قدم بر آن سنگ گذاشت، كه تا كنون جاي قدمش در آن سنگ باقي است.
آن گاه آب آورد، و سمت راست سر ابراهيم را بشست، آن گاه مقام را به طرف چپ او برد، و سمت چپ سرش را بشست، و اثر پاي چپ ابراهيم نيز در سنگ بماند.
آن گاه ابراهيم فرمود: چون شوهرت بخانه آمد، سلامش برسان، و بوي بگو: حالا درب خانه‌ات درست شد.
اين را گفت و رفت، پس چون اسماعيل بخانه آمد، بوي پدر را احساس كرد، و از همسرش پرسيد: آيا كسي به نزدت آمد؟ گفت: بلي، پير مردي زيباتر از هر مرد ديگر، و خوشبوتر از همه مردم، نزدم آمد، و بمن چنين و چنان گفت، و من باو چنين و چنان گفته، سرش را شستم، و اين جاي پاي اوست، كه بر روي اين سنگ مانده، اسماعيل گفت: او پدرم ابراهيم است. «1»
مؤلف: قريب باين معنا را قمي در تفسيرش نقل كرده است.
و در تفسير قمي «2» از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: ابراهيم ع در باديه شام منزل داشت، همين كه هاجر اسماعيل را بزاد، ساره غمگين گشت، چون او فرزند نداشت و به همين جهت همواره ابراهيم را در خصوص هاجر اذيت ميكرد، و غمناكش مي‌ساخت.
ابراهيم نزد خدا شكايت كرد، خداي عز و جل به او وحي فرستاد كه زن بمنزله دنده كج است، اگر بهمان كجي وي، بسازي، از او بهره‌مند مي‌شوي، و اگر بخواهي راستش كني، او را خواهي شكست، آن گاه دستورش داد: تا اسماعيل و مادرش را از شام بيرون بياورد، پرسيد:
پروردگارا كجا ببرم؟ فرمود: بحرم من، و امن من، و اولين بقعه‌اي كه در زمين خلق كرده‌ام و آن سرزمين مكه است.
پس از آن خداي تعالي جبرئيل را با براق برايش نازل كرد، و هاجر و اسماعيل را و خود
__________________________________________________
1- تفسير مجمع البيان ج 1 ص 203
2- تفسير قمي ج 1 ص 60
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 435
ابراهيم را بر آن سوار نموده، براه افتاد، ابراهيم از هيچ نقطه خوش آب و هوا، و از هيچ زراعت و نخلستاني نمي‌گذشت، مگر اينكه از جبرئيل مي‌پرسيد: اينجا بايد پياده شويم؟ اينجا است آن محل؟
جبرئيل مي‌گفت: نه، پيش برو، پيش برو، هم چنان پيش راندند، تا به سرزمين مكه رسيدند، ابراهيم هاجر و اسماعيل را در همين محلي كه خانه خدا در آن ساخته شد، پياده كرد، چون با ساره عهد بسته بود، كه خودش پياده نشود، تا نزد او برگردد.
در محلي كه فعلا چاه زمزم قرار دارد درختي بود، هاجر ع پارچه‌اي كه همراه داشت روي شاخه درخت انداخت، تا در زير سايه آن راحت باشد، همين كه ابراهيم خانواده‌اش را در آنجا منزل داد، و خواست تا بطرف ساره برگردد، هاجر (كه راستي ايمانش شگفت‌آور و حيرت انگيز است يك كلمه پرسيد) آيا ما را در سرزميني مي‌گذاري و مي‌روي كه نه انيسي و نه آبي و نه دانه‌اي در آن هست؟ ابراهيم گفت: خدايي كه مرا باين عمل فرمان داده، از هر چيز ديگري شما را كفايت است، اين را گفت و راهي شام شد، همين كه بكوه (كداء كه كوهي در ذي طوي) است رسيد، نگاهي بعقب (و در درون اين دره خشك) انداخت، و گفت: (رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ، رَبَّنا لِيُقِيمُوا الصَّلاةَ، فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ، وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ «1»، پروردگارا! من ذريه‌ام را در سرزميني گود و بدون آب و گياه جاي دادم، نزد بيت محرمت، پروردگار ما، بدين اميد كه نماز بپادارند، پس دل‌هايي از مردم را متمايل بسوي ايشان كن، و از ميوه‌ها، روزيشان ده، باشد كه شكر گزارند) اين راز بگفت و برفت.
پس همين كه آفتاب طلوع كرد، و پس از ساعتي هوا گرم شد، اسماعيل تشنه گشت، هاجر برخاست، و در محلي كه امروز حاجيان سعي مي‌كنند بيامد و بر بلندي صفا بر آمد، ديد كه در آن بلندي ديگر، چيزي چون آب برق ميزند، خيال كرد آب است، از صفا پائين آمد، و دوان دوان بدان سو شد، تا به مروه رسيد، همين كه بالاي مروه رفت، اسماعيل از نظرش ناپديد شد، (گويا لمعان سراب مانع ديدنش شده است).
ناچار دوباره بطرف صفا آمد، و اين عمل را هفت نوبت تكرار كرد، در نوبت هفتم وقتي بمروه رسيد، اين بار اسماعيل را ديد، و ديد كه آبي از زير پايش جريان يافته، پس نزد او برگشته، از دور كودك مقداري شن جمع آوري نموده، جلو آب را گرفت، چون آب جريان داشت، و از همان روز آن آب را زمزم ناميدند، چون زمزم معناي جمع كردن و گرفتن جلو آب را مي‌دهد.
از وقتي اين آب در سرزمين مكه پيدا شد مرغان هوا و وحشيان صحرا بطرف مكه آمد و
__________________________________________________
1- سوره ابراهيم آيه 37
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 436
شد را شروع كرده، آنجا را محل امني براي خود قرار دادند.
از سوي ديگر قوم جرهم كه در ذي المجاز عرفات منزل داشتند، ديدند كه مرغان و وحشيان بدان سو آمد و شد ميكنند، آن قدر كه فهميدند در آنجا لانه دارند لا جرم آنها را تعقيب كردند، تا رسيدند به يك زن و يك كودك، كه در آن محل زير درختي منزل كرده‌اند، فهميدند كه آب به خاطر آن دو تن در آنجا پيدا شده، از هاجر پرسيدند: تو كيستي؟ و اينجا چه مي‌كني؟ و اين بچه كيست؟
گفت: من كنيز ابراهيم خليل الرحمانم، و اين فرزند او است، كه خدا از من به او ارزاني داشته، خداي تعالي او را مامور كرد كه ما را بدينجا آورد، و منزل دهد، قوم جرهم گفتند: حال آيا بما اجازه ميدهي كه در نزديكي شما منزل كنيم؟ هاجر گفت: بايد باشد تا ابراهيم بيايد.
بعد از سه روز ابراهيم آمد، هاجر عرضه داشت: در اين نزديكي مردمي از جرهم سكونت دارند، از شما اجازه مي‌خواهند در اين سرزمين نزديك بما منزل كنند، آيا اجازه‌شان مي‌دهي؟
ابراهيم فرمود: بله، هاجر به قوم جرهم اطلاع داد، آمدند، و نزديك وي منزل كردند، و خيمه‌هايشان را بر افراشتند، هاجر و اسماعيل با آنان مانوس شدند.
بار ديگر كه ابراهيم بديدن هاجر آمد جمعيت بسياري در آنجا ديد و سخت خوشحال شد، رفته رفته اسماعيل براه افتاد، و قوم جرهم هر يك نفر از ايشان يكي و دو تا گوسفند به اسماعيل بخشيده بودند، و هاجر و اسماعيل با همان گوسفندان زندگي ميكردند. همين كه اسماعيل بحد مردان برسيد، خداي تعالي دستور داد: تا خانه كعبه را بنا كنند، تا آنجا كه امام فرمود: و چون خداي تعالي بابراهيم دستور داد كعبه را بسازد، و او نمي‌دانست كجا بنا كند، جبرئيل را فرستاد تا نقشه خانه را بكشد- تا آنجا كه فرمود- ابراهيم شروع بكار كرد، اسماعيل از ذي طوي مصالح آورد، و آن جناب خانه را تا نه ذراع بالا برد، مجددا جبرئيل جاي حجر الاسود را معلوم كرد، و ابراهيم سنگي از ديوار بيرون كرده، حجر الاسود را در جاي آن قرار داد، همان جايي كه الآن هست.
بعد از آنكه خانه ساخته شد، دو درب برايش درست كرد، يكي بطرف مشرق، و دري ديگر طرف مغرب، درب غربي مستجار ناميده شد، و سقف خانه را با تنه درختها، و شاخه اذخر بپوشانيد، و هاجر پتويي كه با خود داشت بر در كعبه بيفكند و زير آن چادر زندگي كرد.
بعد از آنكه خانه ساخته شد، ابراهيم و اسماعيل عمل حج انجام دادند، روز هشتم ذي الحجه جبرئيل نازل شد، و بابراهيم گفت: (ارتو من الماء) بقدر كفايت آب بردار، چون در مني و عرفات آب نبود، به همين جهت هشتم ذي الحجه روز ترويه ناميده شد، پس ابراهيم را از مكه به مني برد، و شب را در مني بسر بردند، و همان كارها كه به آدم دستور داده بود، بابراهيم نيز دستور داد.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 437
ابراهيم بعد از فراغت از بناي كعبه، گفت: (رَبِّ اجْعَلْ هذا بَلَداً آمِناً، وَ ارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَراتِ، مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ، پروردگارا اين را شهر مامن كن، و مردمش را، آنها كه ايمان آورده‌اند، از ميوه‌ها روزي ده)- امام فرمود:- منظورش از ميوه‌هاي دل بود، يعني خدايا مردمش را محبوب دلها بگردان، تا ساير مردم با آنان انس بورزند و بسوي ايشان بيايند، و باز هم بيايند. «1»

[بررسي اخباري كه به امور خارق العاده در باره كعبه و حجر الاسود و سنگ مقام اشاره دارند] ..... ص : 437

مؤلف: اين خلاصه‌اي است از اخبار اين داستان، آنهم اخباري كه خلاصه آن را بيان كرده، و هم در اين اخبار و هم در اخبار ديگر امور خارق العاده‌اي آمده، از آن جمله آمده: كه خانه كعبه اولين باري كه پيدا شد بصورت قبه‌اي از نور بود، كه آن را براي آدم نازل كردند، و در همين محل كه ابراهيم كعبه را ساخت قرار دادند، و اين قبه هم چنان بود تا آنكه در طوفان نوح كه دنيا غرق در آب شد، خداي تعالي آن را بالا برد، و از غرق شدن حفظ كرد، و به همين جهت كعبه را بيت عتيق (خانه قديمي) نام نهادند.
و در بعضي اخبار آمده: كه خداي عز و جل پايه‌هاي خانه را از بهشت نازل كرد.
و در بعضي ديگر آمده: حجر الاسود از بهشت نازل شده، و در آن روز از برف سفيدتر بوده، و در زمين بخاطر اين كه كفار بدان دست ماليدند سياه شد.
و در كافي «2» نيز از يكي از دو امام باقر و صادق ع روايت كرده كه فرمود:
ابراهيم مامور شد تا پايه‌هاي كعبه را بالا ببرد، و آن را بسازد و مناسك، يعني طريقه حج اين خانه را بمردم بياموزد.
پس ابراهيم و اسماعيل خانه را در هر روز به بلندي يك ساق بنا كردند، تا به محل حجر الاسود رسيدند، امام ابو جعفر ميفرمايد: در اين هنگام از كوه ابو قبيس ندايي برخاست، كه اي ابراهيم تو امانتي نزد من داري، پس حجر الاسود را بابراهيم داد، و او در جاي خود بكار برد.
و در تفسير عياشي «3» از ثوري از امام ابي جعفر ع روايت كرده، كه گفت از آن جناب از حجر الاسود سؤال كردم، فرمود: سه تا سنگ از سنگهاي بهشت به زمين نازل شد، اول حجر الاسود بود، كه آن را به وديعه بابراهيم دادند، دوم مقام ابراهيم بود، و سوم سنگ بني اسرائيل بود.
و در بعضي از روايات آمده: كه حجر الاسود قبلا فرشته‌اي از فرشتگان بوده است.
مؤلف: و نظائر اين معاني در روايات عامه و خاصه بسيار است، و چون يك يك آنها خبر
__________________________________________________
1- تفسير قمي ج 1 ص 60
2- فروع كافي ج 4 ص 205 حديث 4
3- عياشي ج 1 ص 59 حديث 93 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 438
واحد است، و نمي‌شود بمضمونش اعتماد كرد، و از مجموع آنها هم چيزي استفاده نمي‌شود، لذا نه تواتر لفظي دارند، و نه معنوي، و ليكن چنان هم نيست كه در ابواب معارف ديني مشابه نداشته باشد، چون نوعا رواياتي كه در ابواب مختلف معارف وارد شده، همينطورند، و لذا اصراري نيست كه آنها را طرد و بكلي رد كنيم.
اما رواياتي كه مي‌گويد: كعبه قبلا قبه‌اي بود، كه براي آدم نازل شد، و همچنين آنها كه مي‌گويند: ابراهيم بوسيله براق بسوي مكه رفت، و امثال اين مطالب، از باب كرامت و خارق العاده، و حوادث غير طبيعي است، كه هيچ دليلي بر محال بودنش نداريم، علاوه بر اينكه اين تنها معجزه‌اي نيست كه قرآن كريم براي انبياء خود اثبات كرده، بلكه آنان را به معجزات بسيار و كرامات خارق العاده زيادي اختصاص داده است، كه موارد بسياري از آن در قرآن ثابت شده است.
و اما رواياتي كه داشت: پايه‌هاي كعبه و نيز حجر الاسود و سنگ مقام از بهشت نازل شده- و اينكه سنگ مقام در زير مقام فعلي دفن شده- و نظائر اين، در باره‌اش گفتيم: كه نظير اين گونه روايات در معارف ديني بسيار است، حتي در باره بعضي از نباتات و ميوه‌ها و امثال آن آمده، كه مثلا فلان ميوه يا فلان گياه، بهشتي است.
و نيز رواياتي كه مي‌گويد: فلان چيز از جهنم، و يا از فوران جهنم است، و باز از همين دسته است رواياتي كه در باب طينت وارد شده، ميگويد طينت مردم با سعادت از بهشت، و طينت اشقياء از آتش بوده، يا از دسته اول از عليين، و از دسته دوم از سجين بوده است.
و نيز از همين دسته است آن رواياتي كه مي‌گويد: بهشت برزخ در فلان قطعه از زمين، و آتش برزخ در آن قطعه ديگر از زمين است، و رواياتي كه مي‌گويد: قبر يا باغي از باغ‌هاي بهشت است، و يا حفره‌اي از حفره‌هاي جهنم، و امثال اين روايات كه هر كس اهل تتبع و جستجو، و نيز بيناي در مطاوي اخبار باشد به آنها دست مي‌يابد.
و اين گونه روايات همانطور كه گفتيم بسيار زياد است، بطوري كه- اگر نتوانيم مضمون يك يك آنها را بپذيريم- باري همه را هم نمي‌توانيم رد نموده، بكلي طرح كنيم، و يا در صدور آنها از ائمه ع، و يا در صحت انتساب آنها به آن حضرات مناقشه كنيم، چون اين گونه روايات از معارف الهيه است كه فتح بابش بوسيله قرآن شريف شده، و ائمه ع مسير آن را دنبال كرده‌اند، آري از كلام خداي تعالي برمي‌آيد: كه تنها حجر الاسود و چه و چه از ناحيه خدا نيامده، بلكه تمامي موجودات از ناحيه او نازل شده است، و آنچه در اين نشئه كه نشئه طبيعي و مشهود است ديده مي‌شود، همه از ناحيه خداي سبحان نازل شده، چيزي كه هست آنچه از موجودات
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 439
و حوادث كه خير و جميل است، و يا وسيله خير، و يا ظرف براي خير است، از بهشت آمده، و باز هم به بهشت برميگردد، و آنچه از شرور است يا وسيله براي شر و يا ظرف براي شر است، از آتش دوزخ آمده، و دوباره به همانجا بر مي‌گردد.
اينك نمونه‌هايي از كلام خدا: (وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ، هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما از آن خزينه‌ها هست، و ما نازل نمي‌كنيم، مگر به اندازه‌اي معلوم). «1» كه مي‌رساند تمامي اشياء عالم نزد خدا موجودند، و بوجودي نامحدود، و غير مقدر با هيچ تقدير موجودند، و تنها در هنگام نزول، تقدير و اندازه‌گيري ميشوند، چون كلمه (تنزيل) بمعناي تدريج در نزول است.
پس آيه شريفه، مسئله خدايي بودن هر چيز را، عموميت داده، همه چيز را از ناحيه خدا ميداند، و آياتي ديگر اين معنا را در باره بعضي از چيزها بخصوص اثبات مي‌كند، مانند آيه: (وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ، براي شما از جنس چهار پايان هشت جفت نازل كرد،) «2» است و آيه:
(وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ، آهن را نازل كرديم، كه در آن قدرتي بسيار است) «3» ميباشد و آيه:
(وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ، رزق شما و آنچه كه وعده‌اش را بشما داده‌اند در آسمان است) «4» كه انشاء اللَّه توضيح معنايش خواهد آمد.
پس بحكم اين آيات آنچه در دنيا هست همه از ناحيه خداي سبحان نازل شده، و خدا در كلامش مكرر فرموده: كه بار ديگر همه آنها بسوي پروردگار بر مي‌گردند، از آن جمله آيات زير است: (وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي، بدرستي كه منتهي بسوي پروردگار تو است) «5» و نيز (إِلي رَبِّكَ الرُّجْعي
، بازگشت بسوي پروردگار تو است) «6» و نيز (إِلَيْهِ الْمَصِيرُ، بازگشت بسوي او است) «7» (أَلا إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ آگاه باشيد كه همه امور بسوي خدا باز مي‌گردد) «8» و آيات بسياري ديگر.
و نيز آيه سوره حجر اين معنا را هم افاده مي‌كند: كه اشياء- در فاصله ميانه پيدايش و بازگشت- بر طبق مقتضايي سير مي‌كنند، كه كيفيت آغازشان آن را اقتضاء كرده، و بر آن سرنوشتي از سعادت و شقاوت و خير و شر جريان مي‌يابند، كه ابتداء وجودش اقتضاي آن را دارد، و اين معنا از آيات زير نيز استفاده مي‌شود: (كُلٌّ يَعْمَلُ عَلي شاكِلَتِهِ، هر كسي بر طينت خود مي‌تند) «9» (لِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيها
«10»، هر كسي براي خود هدفي معين دارد كه خواه ناخواه به همان سو رو
__________________________________________________
1- سوره حجر آيه 21
2- سوره زمر آيه 6
3- سوره حديد آيه 25
4- سوره زاريات آيه 22
5- سوره نجم آيه 42
6- سوره علق آيه 8
7- سوره مؤمن آيه 3
8- سوره شوري آيه 53
9- سوره اسري آيه 84
10- سوره بقره آيه 148
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 440
مي‌كند) كه توضيح دلالت يك يك آنها خواهد آمد.
و منظور در اينجا تنها اشاره اجمالي و بان مقداري است كه بحث ما تمام شود، و آن اين است كه اخباري كه مي‌گويد: موجودات طبيعي نامبرده از بهشت نازل شده، و يا از جهنم آمده، در صورتي كه ارتباطي با مسئله سعادت و شقاوت انسانها داشته باشد، ميشود معناي صحيحي برايش تصور كرد، چون در اينصورت با اصول قرآني كه تا حدي مسلم است، منطبق مي‌شود، هر چند كه اين توجيه باعث نشود كه بگوئيم هر يك از آن روايات صحيح هم هست، و مي‌توان بدان اعتماد كرد،" دقت فرمائيد".

[استدلال آنها كه بكلي منكر اين دسته روايات شده‌اند] ..... ص : 440

در اين مسئله بعضي‌ها بكلي منكر روايات نامبرده شده‌اند، و چنين استدلال كرده‌اند: كه از ظاهر آيه: (وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَ إِسْماعِيلُ) الخ بر مي‌آيد كه اين دو بزرگوار خانه كعبه را بنا كرده‌اند، و براي عبادت كردن خدا در سرزمين و ثنيت و بت‌پرستي بنا كرده‌اند، و اينكه پاره‌اي داستان‌سرا، و به پيروي آنان جمعي از مفسرين، حرفهاي ديگري كه قرآن از آن سكوت كرده اضافه كرده‌اند. حرفهايي است زيادي، كه نبايد بدان اعتناء ورزيد.
هر چند كه در اين روايات خود تراشيده، تفنن كرده يك بار خانه خدا را قديم دانسته، يك بار از زيارت حج آدم سخن گفته‌اند، باري ديگري از آسمان رفتن آن در زمان طوفان خبر داده، و نيز گفته‌اند حجر الاسود سنگي از سنگهاي بهشت بوده است.
و اين آرايشها كه داستانسرايان از يك داستان اسطوره‌اي خود بعنوان داستاني ديني كرده‌اند، هر چند كه در دل ساده‌لوحان اثر خود را كرده، و ليكن مردم خردمند و صاحب نظران از اهل علم، هرگز غفلت ندارند، از اينكه شرافتي كه خدا ببعضي موجودات نسبت به بعضي ديگر داده، شرافت معنوي است، پس شرافت خانه كعبه بخاطر انتسابي است كه بخدا دارد و شرافت حجر الاسود بخاطر اين است كه بندگان خدا بدان دست مي‌كشند، و در حقيقت بمنزله دست خداي سبحان است، و گر نه صرف ياقوت و يا در و يا چيز ديگر بودن در خانه در اصل، باعث شرافتي آن نمي‌شود چون شرافت در و ياقوت حقيقي نيست.
در ناحيه خدا يعني در بازار حقائق چه فرقي بين سنگ سياه، و سفيد هست، پس شرافت خانه تنها بخاطر اين است كه خدا نام خود را بر آن نهاده، و آن را محل انواع عبادتها قرار داده، عبادتهايي كه در جاي ديگر عملي نمي‌شود، و تفصيلش گذشت، نه بخاطر اينكه سنگهاي آن بر ساير سنگها برتري دارد، و يا محل ساختمان آن از ساير زمين‌ها امتياز دارد، و يا بناي آن از آسمان و از عالم نور آمده است.
و اين مطلب تنها مربوط بخانه كعبه نيست، بلكه شرافتي هم كه انبياء بر ساير افراد بشر ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 441
دارند، بخاطر تفاوتي در جسم ايشان يا در لباسشان نيست، بلكه باز بخاطر انتسابي است كه با خدا دارند، چون خدا ايشان را برگزيده، و به نبوت اختصاصشان داده، و نبوت، خود يكي از امور معنوي است، و گر نه در دنيا خوشگل‌تر و خوش‌لباس‌تر از انبياء بسيار بودند، و نيز برخوردارتر از ايشان از نعمت‌ها زياد بوده‌اند.
آن گاه گفته است: علاوه بر اينكه اين روايات بخاطر تناقض و تعارضي كه با يكديگر دارند، و نيز بخاطر اينكه سند صحيحي ندارند، و علاوه مخالف با ظاهر كتابند، از درجه اعتبار ساقطاند.
و نيز گفته: اين روايات از جعليات اسرائيلي‌ها است، كه به دست زنديق‌هاي يهود در بين مسلمانان انتشار يافته، و خواسته‌اند بدين وسيله معارف ديني مسلمانان را زشت و در هم و بر هم كنند، تا هيچ يهود و نصارايي رغبت به اسلام پيدا نكند.

[پاسخ به منكرين و معترضين و بيان اينكه اينها دچار اشكال بزرگتري شده‌اند] ..... ص : 441

مؤلف: اين بود گفتار آن معترض، اينك در پاسخ مي‌گوئيم: هر چند كه مطالبش تا اندازه‌اي موجه و درست است، و ليكن قدري تندروي كرده، و (مثل همه تندرويها كه انسان را از آن طرف مي‌اندازد) طوري اشكال كرده كه خودش دچار اشكال بزرگتر و زننده‌تر شده است.
اما اينكه گفت: روايات از درجه اعتبار ساقطند، چون كه با هم تعارض و تناقض دارند، و نيز مخالف با كتاب خدا هستند، اشكال واردي نيست، براي اين كه اگر كسي مي‌خواست به مضمون يك يك آنها ترتيب اثر دهد، اين اشكال وارد بود، (كه مثلا در بودن، مناقض با ياقوت بودن است) ولي ما گفتيم: كه پذيرفتن آن معناي مشتركي كه همه بر آن دلالت دارند، عيبي ندارد، و معلوم است كه تعارض در متن روايات ضرري به آن معناي مشترك و جامع نمي‌زند.
البته اين را هم بگوئيم: كه سخن ما همه در باره رواياتي بود كه به مصادر عصمت، يعني رسول خدا (ص)، و ائمه معصومين از ذريه او منتهي مي‌شود، نه روايات ديگر، كه مثلا از مفسرين صحابه و تابعين نقل شده، چون صحابه و تابعين حالشان حال ساير مردم است، و از نظر روايت هيچ فرقي با ساير مردم ندارند، و حتي آن كلماتي هم كه بدون تعارض از ايشان نقل شده، حالش، حال آن كلماتي است كه متعارض است، و خلاصه سخن اينكه، كلمات صحابه و تابعين نه متعارضش حجت است، و نه بدون متعارضش، براي اينكه آنچه در اصول معارف ديني حجت است، كتاب خدا است و سنت قطعي و بس.
پس رواياتي كه در مثل مسئله مورد بحث از معصومين نقل ميشود، و در آنها تعارض هست، صرف اين تعارض باعث نمي‌شود كه ما آنها را طرح نموده، از اعتبار ساقط بدانيم، مگر آنكه همان جهت جامع نيز مخالف با كتاب خدا و سنت قطعي باشد، و يا نشانه‌هايي از دروغ و جعل همراه داشته باشد.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 442
در نتيجه دليل نقلي در اينجا به چند دسته تقسيم مي‌شود، يكي آن دليلي كه بايد قبولش كرد، مانند كتاب خدا، و سنت قطعي، و يكي آن دليلي كه بايد ردش كرد، و نپذيرفت، و آن عبارت از روايتي است كه مخالف با كتاب و سنت باشد، و سوم آن رواياتي است كه نه دليلي بر ردش هست و نه بر قبولش، و چهارم آن رواياتي است كه نه از نظر عقل دليلي بر محال بودن مضمونش هست، و نه از جهت نقل يعني كتاب و سنت قطعي.
پس با اين بيان فساد اين اشكال ديگرش هم روشن شد، كه گفت: سند اين احاديث صحيح نيست، براي اين كه صرف صحيح نبودن سند، باعث نمي‌شود كه روايت طرح شود، ما دام كه مخالف با عقل و يا نقل صحيح نباشد.
و اما مخالفت اين روايات با ظاهر جمله: (وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ) الخ، هيچ معنايي برايش نفهميدم، آخر كجاي اين آيه شريفه دلالت دارد كه مثلا حجر الاسود از بهشت نبوده؟
و يا در زمان آدم قبه‌اي بجاي اين خانه براي آدم نازل نشده؟ و در هنگام طوفان نوح، آن قبه باسمان نرفته است؟.
و آيا آيه بيش از اين دلالت دارد كه اين خانه از سنگ و گل ساخته شده، و سازنده‌اش ابراهيم بوده؟ اين مطلب چه ربطي دارد به اينكه آنچه در روايات آمده درست است يا درست نيست؟
بله تنها اشكالي كه در اين روايات هست اينست كه خيلي با طبع آقا نمي‌سازد، و با سليقه و رأي او جور نيست، آنهم سليقه و رأيي كه ناشي از تعصب مذهبي است، مذهبي كه حقايق معنوي مربوط به انبياء را قبول ندارد، و نمي‌پذيرد كه ظواهر ديني متكي بر اصول و ريشه‌هايي معنوي باشد.
و يا ناشي از تقليد كوركورانه، و دنبال روي بدون اراده از علوم طبيعي است، كه در اين عصر همه چيز را زير پا نهاده، حكم مي‌كند بر اينكه همانطور كه بايد هر حادثه از حوادث طبيعي را معلول علتي مادي و طبيعي بدانيم، امور معنوي مربوط به آن حادثه از قبيل تعليمات اجتماعي را هم بايد به يك علتي مادي، و يا چيزي كه بالأخره به ماده برگردد مستند كنيم، براي اينكه در تمامي شئون حوادث مادي، حاكم همان ماده است.

[رد يا اثبات حقائق معنوي در شان علوم طبيعي و اجتماعي نيست] ..... ص : 442

در حالي كه اين تقليد صحيح نيست، و وظيفه يك دانشمند اين است كه اين قدر تدبر داشته باشد، كه علوم طبيعي تنها مي‌تواند از خواص ماده و تركيب‌هاي آن، و ارتباطي كه آثار طبيعي با موضوعاتش دارد، بحث كند، كه اين ارتباط طبيعي چگونه است؟.
و همچنين وظيفه علوم اجتماعي تنها اين است كه از روابط اجتماعي كه ميانه حوادث اجتماعي هست بحث كند، و اما حقايق خارج از حومه ماده، و بيرون از ميدان عمليات آن، حقايقي كه محيط به طبيعت و خواص آنست، و همچنين ارتباط معنوي و غير مادي آن با حوادث عالم، و
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 443
اينكه آن حقايق چه ارتباطي با عالم محسوس ما دارد؟ وظيفه علوم طبيعي و اجتماعي نيست، و اين علوم نبايد در آن مسائل مداخله كند، و به لا و نعم در آنها سخني بگويد.
در مسئله مورد بحث علوم طبيعي تنها مي‌تواند بگويد: خانه‌اي كه در عالم طبيعت فرض شود، ناگزير محتاج باين است كه اجزايي از گل و سنگ، و سازنده داشته باشد، كه با حركات و اعمال خود آن سنگ‌ها و گل‌ها را بصورت خانه‌اي در آورد، و يا بحث كند كه چگونه فلان حجره از سنگ‌هاي سياه ساخته شد. هم چنان كه علوم اجتماعي تنها مي‌تواند حوادث اجتماعيه‌اي كه نتيجه‌اش بناي كعبه بدست ابراهيم است معلوم كند، و آن حوادث عبارتست از تاريخ زنده او، و زندگي هاجر و اسماعيل، و تاريخ سرزمين تهامه، و توطن جرهم در مكه، و جزئياتي ديگر.
و اما اينكه اين سنگ يعني حجر الاسود مثلا چه نسبتي با بهشت يا دوزخ موعود دارد؟
بررسي آن وظيفه اين علوم نيست، و نمي‌تواند سخناني را كه ديگران در اين باره گفته‌اند، و يا خواهند گفت، انكار كند، و قرآن كريم در باره اين سنگ و سنگهاي ديگر، و هر موجود ديگر فرموده: همه از ناحيه قرارگاهي كه نزد خدا داشته‌اند نازل شده‌اند، و دوباره به سوي او برمي‌گردند، بعضي به سوي بهشت او، و بعضي به سوي دوزخش، و باز همين قرآن ناطق است به اينكه اعمال به سوي خدا صعود مي‌كند، و به سوي اويش مي‌برند، و به او مي‌رسد.
با اينكه اعمال از جنس حركات و اوضاع طبيعي هستند، و اين معنا كه چند حركت، يك عمل را تشكيل مي‌دهد، و اجتماع براي آن عمل اعتباري قائل ميشود و گر نه عمل بودن يك عمل، امري تكويني و حقيقتي خارجي نيست، آنچه در خارج حقيقت دارد، همان حركات است (مثلا نماز كه در خارج يك عمل عبادتي شمرده مي‌شود، عبارت است از چند حركت بدني، و زباني، كه وقتي با هم تركيب مي‌شود، نامش را نماز مي‌گزاريم)، با اين حال قرآن مي‌فرمايد: عمل شما را بسوي خدا بالا مي‌برند: (إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ، وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ، كلمه طيب بسوي خدا بالا مي‌رود، و عمل صالح آن را تقويت ميكند) «1» و آيه‌اي ديگر آن را معنا نموده، مي‌فرمايد: (وَ لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوي مِنْكُمْ، گوشت قرباني شما، بخدا نمي‌رسد، و لكن تقواي شما باو مي‌رسد) «2»، و تقوي يا خود فعل است، و يا صفتي است كه از فعل حاصل مي‌شود.

[معارف ديني بطور مستقيم هيچ ربطي به طبيعيات و اجتماعيات ندارند] ..... ص : 443

پس كسي كه مي‌خواهد در باره معارف ديني بحث كند، بايد در اينگونه آيات تدبر كند، و بفهمد كه معارف ديني بطور مستقيم هيچ ربطي به طبيعيات و اجتماعيات از آن نظر كه طبيعي و
__________________________________________________
1- سوره فاطر آيه 10
2- سوره حج آيه 37
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 444
اجتماعي است، ندارد بلكه اتكاء و اعتمادش همه بر حقايق و معاني ما فوق طبيعت و اجتماع است.
و اما اينكه گفت: (شرافت انبياء و معابد و هر امري كه منسوب به انبياء است مانند بيت و حجر الاسود، از قبيل شرافت ظاهري نيست، بلكه شرافتي است معنوي كه از تفضيل الهي ناشي شده است) سخني است حق، و لكن اين را هم بايد متوجه ميشد، كه همين سخن حقيقتي دارد، آن حقيقت چيست؟ و آن امر معنوي كه در زير اين شرافت هست كدام است؟ اگر از آن معاني باشد كه احتياجات اجتماعي هر يك را براي موضوع و ماده‌اش معين مي‌كند، از قبيل رياست، و فرماندهي در انسانها، و ارزش و گراني قيمت، در مثل طلا و نقره، و احترام پدر و مادر و محترم شمردن قوانين و نواميس، كه معانيش در خارج وجود ندارد، بلكه اعتبارياتي است كه اجتماعات بخاطر ضرورت احتياجات دنيوي معتبر شمرده، در بيرون از وهم و اعتبار اجتماعي اثري از آن ديده نميشود.
و اين هم پر واضح است كه احتياج كذايي در همان عالم اجتماع وجود دارد، و از آن عالم پا فراتر نمي‌گذارد، چون گفتيم: احتياج مولود اجتماع است، تا چه رسد به اينكه سر از ساحت مقدس خداي (عز سلطانه) در آورد، و خدا را هم محتاج بدان حاجت كند.
خوب، اگر بنا شد شرافت رسول خدا (ص) از باب همين شرافتهاي اعتباري باشد، چه مانعي دارد كه يك خانه و يا سنگي هم به همين شرافت مشرف گردد.
و اگر شرافت نامبرده از معاني حقيقي و واقعي، و نظير شرافت نور بر ظلمت، و علم بر جهل، و عقل بر سفاهت باشد، بطوري كه حقيقت وجود رسول خدا (ص) مثلا غير حقيقت وجود ديگران باشد، هر چند كه ما با حواس ظاهري خود آن را درك نكنيم، كه حقيقت مطلب هم از اين قرار است، چون لايق به ساحت قدس ربوبي همين است، كه فعل او و حكم او را حمل بر حقيقت كنيم، نه اعتبار، هم چنان كه خودش فرمود! (وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ، ما خَلَقْناهُما إِلَّا بِالْحَقِّ، وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ، ما آسمانها و زمين و ما بين آن دو را كه مي‌آفريديم، بازي نميكرديم، و ما آن دو را جز به حق نيافريديم، ولي بيشتر مردم نميدانند) «1»، كه انشاء اللَّه بيانش خواهد آمد.
در اينصورت برگشت شرافت آن جناب به يك نسبتي حقيقي و معنوي با ما وراء الطبيعه خواهد بود، نه صرف شرافتي مادي، و وقتي چنين شرافتي بنحوي در انبياء ممكن باشد، چه مانعي دارد كه در غير انبياء از قبيل خانه و سنگ و امثال آن نيز پيدا شود؟ و دليلي كه اين شرافت را بيان
__________________________________________________
1- سوره دخان آيه 39
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 445
مي‌كند بخاطر انس ذهني كه اهل اجتماع باصطلاحات اجتماعي خود دارند، ظاهر در شرافت‌هاي اعتباري و معروف باشد.

[اينگونه بيانات الهي و ظواهر ديني پرده‌هايي است كه بر روي اسراري انداخته شده] ..... ص : 445

راستي چقدر خوب بود مي‌فهميديم اين آقايان با آياتي كه در خصوص زينت‌هاي بهشتي و تشرف اهل بهشت به طلا و نقره سخن ميگويد، چه معامله ميكنند؟ با اينكه طلا و نقره دو فلز هستند، كه به غير از گراني قيمت كه ناشي از كميابي آنها است؟ هيچ شرافتي ندارند؟ از ايشان مي‌پرسيم: منظور از احترام و تشريف اهل بهشت بوسيله طلا و نقره چيست؟ و داشتن طلا و نقره و ثروتمند بودن در بهشت چه اثري دارد؟ با اينكه گفتيم اعتبار مالي تنها در ظرف اجتماع معنا دارد، و در بيرون از اين ظرف اصلا معنا ندارد، آيا براي اين گونه بيانات الهي، و ظواهر ديني وجهي به غير اين هست، كه بگوئيم اين ظواهر پرده‌هايي است، كه بر روي اسراري انداخته‌اند؟
خوب، اگر وجه همين است (كه بغير اينهم نمي‌تواند باشد)، پس چرا اينگونه بيانات را در باره نشئه آخرت جائز بدانيم، ولي نظير آن را در بعضي از مسائل دنيايي جائز ندانيم؟.

[امت محمد (ص) چه كساني هستند؟] ..... ص : 445

و در تفسير عياشي «1» از زبيري از امام صادق ع روايت آمده كه گفت: به حضرتش عرضه داشتم: بفرمائيد ببينم امت محمد (ص) چه كساني هستند؟ فرمود: امت محمد (ص) خصوص بني هاشمند، عرضه داشتم: چه دليلي بر اين معنا هست كه امت محمد (ص) تنها اهل بيت اويند، نه ديگران؟ فرمود: قول خداي تعالي كه فرموده: (وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَ إِسْماعِيلُ، رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ، رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ، وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ، وَ أَرِنا مَناسِكَنا، وَ تُبْ عَلَيْنا إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ)، كه وقتي خداي تعالي اين دعاي ابراهيم و اسماعيل را مستجاب كرد، و از ذريه او امتي مسلمان پديد آورد، و در آن ذريه، رسولي از ايشان، يعني از همين امت مبعوث كرد، كه آيات او را براي آنان تلاوت كند، و ايشان را تزكيه نموده، كتاب و حكمتشان بياموزد.
و نيز بعد از آنكه ابراهيم دعاي اولش را به دعاي ديگر وصل كرد، و از خدا براي امت، طهارت از شرك و از پرستش بت‌ها درخواست نمود، تا در نتيجه، امر آن رسول در ميانه امت نافذ، و مؤثر واقع شود، و امت از غير او پيروي نكنند و گفت: (وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ، رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ، فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي، وَ مَنْ عَصانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ). «2»
لذا از اينجا مي‌فهميم آن امامان و آن امت مسلمان، كه محمد (ص) در ميان آنان مبعوث شده، به غير از ذريه ابراهيم نيستند، چون ابراهيم درخواست كرد كه خدايا (مرا و فرزندانم را از
__________________________________________________
1- تفسير عياشي ج 1 ص 60 [.....]
2- سوره ابراهيم آيه 36
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 446
اينكه اصنام را بپرستيم دور بدار).
مؤلف: استدلال امام ع در نهايت درجه روشني است، براي اينكه ابراهيم از خدا خواست تا امت مسلمه‌اي در ميانه ذريه‌اش باو عطا كند، و از ذيل دعايش كه گفت: (پروردگارا در ميانه آن امت كه از ذريه من هستند رسولي مبعوث كن)، فهميده مي‌شود كه اين امت مسلمان همانا امت محمد (ص) است، اما نه امت محمد (ص) بمعناي كساني كه محمد (ص) بسوي آنان مبعوث شده، و نه امت محمد (ص) بمعناي آن كساني كه بوي ايمان آوردند، چون اين دو معناي از امت، معنايي است اعم از ذريه ابراهيم و اسماعيل، بلكه امت مسلمي است كه از ذريه ابراهيم باشد.
از سوي ديگر ابراهيم از پروردگارش درخواست مي‌كند كه ذريه‌اش را از شرك و ضلالت دور بدارد، و اين همان عصمت است، و چون مي‌دانيم كه همه ذريه ابراهيم معصوم نبودند، زيرا ذريه او عبارت بودند از تمامي عرب مصر و يا خصوص قريش، كه مردمي گمراه و مشرك بودند، پس مي‌فهميم منظورش از فرزندان من (بني) خصوص اهل عصمت از ذريه است، كه عبارتند از رسول خدا (ص) و عترت طاهرينش ع، پس امت محمد (ص) هم تنها همينها هستند، كه در دعاي ابراهيم منظور بودند.
و شايد همين نكته باعث شده كه در دعاي دوم بجاي ذريه كلمه بنين را بياورد، مؤيد اين احتمال جمله: (فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي، وَ مَنْ عَصانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ) الخ است چون بر سر اين جمله فاي تفريع و نتيجه را آورده، و با آوردن آن پيروانش را جزئي از خودش خوانده، و از ديگران ساكت شده، كانه خواسته است بگويد: آنها كه مرا پيروي نكنند، با من هيچ ارتباطي ندارند و من آنها را نمي‌شناسم، (دقت كنيد).
و اينكه امام فرمود: (پس از خدا براي آنان تطهير از شرك و بت‌پرستي درخواست كرد) الخ، هر چند كه تنها تطهير از بت‌پرستي را خواست، و ليكن از آنجا كه بت‌پرستي را به ضلالت تعليل كرد، و گفت: (چون شرك و بت‌پرستي ضلالت است)، لذا امام ع تطهير از معاصي را هم اضافه كرد، چون به بياني كه در آيه: (صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ). «1» گذشت، هر معصيتي شرك است.
و اينكه امام ع فرمود: (اين دلالت دارد بر اينكه ائمه و امت مسلمان) الخ، معنايش اين است كه آيه دلالت دارد كه امام و امت يكي است، و به بياني كه گذشت اين ائمه و امت از ذريه ابراهيم‌اند.
__________________________________________________
1- سوره فاتحة الكتاب آيه 6
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 447
در اينجا اگر بگويي: در صورتي كه مراد به امت در اين آيات و نظائر آن، مانند آيه: (كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ) «1»، تنها عده‌اي معدود از امت باشند، و كلمه نامبرده شامل حال بقيه نشود، لازم مي‌آيد بدون جهتي مصحح، و بدون قرينه‌اي مجوز، كلام خدا را حمل بر مجاز كنيم علاوه بر اين كه بطور كلي خطاب‌هاي قرآن متوجه به عموم مردمي است كه به پيامبر اسلام ايمان آورده‌اند، و اين مطلب آن قدر روشن و بديهي است، كه هيچ احتياج به استدلال ندارد.
در پاسخ مي‌گوئيم: اطلاق كلمه امت محمد (ص) در عموم مردمي كه بدعوت آن جناب ايمان آورده‌اند، اطلاقي است نو ظهور، و مستحدث، باين معنا كه بعد از نازل شدن قرآن و انتشار دعوت اسلام اين استعمال شايع شد، و از هر كس ميپرسيدي از امت كه هستي؟ ميگفت: از امت محمد (ص) هستم و گر نه از نظر لغت كلمه امت بمعناي قوم است، هم چنان كه در آيه: (عَلي أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ وَ أُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ)، «2» به همين معنا است حتي در بعضي موارد بر يك نفر هم اطلاق مي‌شود، مانند آيه شريفه: (إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً لِلَّهِ، ابراهيم امتي بود عبادتگر براي خدا) «3».

[معناي كلمه" امت" از نظر عموميت و وسعت تابع مورد استعمال، يا اراده گوينده است] ..... ص : 447

بنا بر اين پس معناي كلمه، از نظر عموميت و وسعت، و خصوصيت و ضيق، تابع موردي است كه لفظ (امت) در آن استعمال مي‌شود، يا تابع معنايي است كه گوينده از لفظ اراده كرده است.
پس كلمه نامبرده در آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد: (رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ) الخ، با در نظر داشتن مقام آن كه گفتيم مقام دعا است، با بياني كه گذشت، جز به معناي عده معدودي از آنان كه برسول خدا (ص) ايمان آوردند نمي‌تواند باشد، و همچنين در آيه‌اي كه شما آورديد. يعني آيه: (كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ)، كه با در نظر داشتن مقامش، كه مقام منت نهادن، و تنظيم و ترفيع شان امت است، بطور مسلم شامل تمامي امت اسلام نمي‌شود.
و چگونه ممكن است شامل شود؟ با اينكه در اين امت فرعون‌صفتاني آمدند، و رفتند، و هميشه هستند، و نيز در ميانه امت دجال‌هايي هستند، كه دستشان بهيچ اثري از آثار دين نرسيد، مگر آنكه آن را محو كردند، و بهيچ وليي از اولياء خدا نرسيد، مگر آنكه او را توهين نمودند، كه انشاء اللَّه بيان كاملش در همان آيه «4» خواهد آمد.
پس آيه نامبرده از قبيل آيه: (وَ أَنِّي فَضَّلْتُكُمْ عَلَي الْعالَمِينَ) است، كه به بني اسرائيل مي‌فرمايد: (من شما را بر عالميان برتري دادم)، «5» كه يكي از همين بني اسرائيل قارون است، كه
__________________________________________________
1- سوره آل عمران آيه 110
2- سوره هود آيه 48
3- سوره نحل آيه 120
4- سوره آل عمران آيه 110
5- سوره بقره آيه 47
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 448
قطعا نمي‌توان گفت: آيه شامل او نيز مي‌شود، هم چنان كه كلمه (قوم من) در آيه: (وَ قالَ الرَّسُولُ يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً، رسول گفت: اي پروردگار من، قوم من اين قرآن را متروك گذاشتند)، «1» شامل حال تمامي افراد امت نمي‌شود، بخاطر اينكه اولياء قرآن و رجالي كه (لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ، نه تجارتي آنان را از ياد خدا به خود مشغول ميكند، و نه خريد و فروش) «2» در ميانه همين قوم و امت رسول هستند.
پس همانطور كه گفتيم معناي كلمه امت بر حسب اختلاف موارد مختلف مي‌شود، يك جا بمعناي يك نفر مي‌آيد، جاي ديگر بمعناي عده معدودي، و جايي ديگر بمعناي همه كساني كه به يك دين ايمان آورده‌اند، مانند مورد: (تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ، لَها ما كَسَبَتْ، وَ لَكُمْ ما كَسَبْتُمْ، آنان امتي بودند كه گذشتند، و بآنچه كردند رسيدند شما نيز بان سرنوشتي خواهيد رسيد كه خودتان براي خود معين كرده‌ايد) «3» كه خطاب در آن متوجه به تمامي امت است، يعني كساني كه به رسول اسلام (ص) ايمان آوردند، و يا بگو به همه كساني كه رسول اسلام (ص) بسوي آنان مبعوث شده است.

بحث علمي ..... ص : 448

[سر گذشت ابراهيم (ع) يك دوره كامل از سير عبوديت را در بر دارد] ..... ص : 448

وقتي به داستان ابراهيم ع مراجعه مي‌كنيم، كه زن و فرزند خود را (از موطن اصلي) حركت مي‌دهد، و به سرزمين مكه مي‌آورد، و در آنجا اسكان مي‌دهد، و نيز بماجرايي كه بعد از اين اسكان پيشامد ميكند، تا آنجا كه مامور قرباني كردن اسماعيل مي‌شود، و از جانب خداي تعالي عوضي، بجاي اسماعيل قرباني مي‌گردد، و سپس خانه كعبه را بنا ميكند.
مي‌بينيم كه اين سرگذشت يك دوره كامل از سير عبوديت را در بر دارد، حركتي كه از نفس بنده آغاز گشته، به قرب خدا منتهي مي‌شود، يا به عبارتي از سرزميني دور آغاز گشته، به حظيره قرب رب العالمين ختم مي‌گردد، از زينت‌هاي دنيا و لذائذ آن آرزوهاي دروغينش، از جاه، و مال، و زمان و اولاد، چشم مي‌پوشد، و چون ديوها، در مسير وي با وساوس خود منجلابي مي‌سازند، او آن چنان راه مي‌رود، كه پايش بان منجلاب فرو نرود، و چون (آن دايه‌هاي از مادر مهربانتر با دلسوزيهاي مصنوعي خود) مي‌خواهند خلوص و صفاي بندگي و علاقه بدان و توجه به سوي مقام پروردگار و دار كبريايي را در دل وي مكدر سازند، آن چنان سريع گام برمي‌دارد، كه شيطانها به گردش نمي‌رسند. پس در حقيقت سرگذشت آن جناب وقايعي بظاهر متفرق است، كه در واقع زنجيروار بهم ميپيوندد و يك داستاني تاريخي درست مي‌كند، كه اين داستان از سير عبودي
__________________________________________________
1- سوره فرقان آيه 30
2- سوره نور آيه 37
3- سوره بقره آيه 134
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 449
ابراهيم حكايت ميكند، سيري كه از بنده‌اي بسوي خدا آغاز مي‌گردد، سيري كه سر تا سرش ادب است، ادب در سير، ادب در طلب، ادب در حضور، ادب در همه مراسم حب و عشق و اخلاص، كه آدمي هر قدر بيشتر در آن تدبر و دقت كند، اين آداب را روشن‌تر و درخشنده‌تر مي‌بيند.

[در باره حج و اشاره به اسرار و حكمت آن] ..... ص : 449

در پايان اين راه، از طرف خداي سبحان مامور مي‌شود، براي مردم عمل حج را تشريع كند، كه قرآن اين فرمان را چنين حكايت ميكند: (وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجالًا، وَ عَلي كُلِّ ضامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ، در ميانه مردم بحج اعلام كن، تا پيادگان و سواره بر مركب‌هاي لاغر از هر ناحيه دور بيايند). «1» چيزي كه هست خصوصياتي را كه آن جناب در عمل حج تشريع كرده، براي ما نامعلوم است، ولي اين عمل هم چنان در ميانه عرب جاهليت يك شعار ديني بود، تا آنكه پيامبر اسلام (ص) مبعوث شد، و احكامي در آن تشريع كرد، كه نسبت به آنچه ابراهيم ع تشريع كرده بود، مخالفتي نداشت، بلكه در حقيقت مكمل آن بود، و اين را ما از اينجا مي‌گوئيم كه خداي تعالي بطور كلي اسلام و احكام آن را ملت ابراهيم خوانده، مي‌فرمايد: (قُلْ إِنَّنِي هَدانِي رَبِّي إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ، دِيناً قِيَماً مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً، بگو پروردگارم مرا به سوي صراط مستقيم هدايت كرده ديني استوار كه ملت ابراهيم و معتدل است). «2»
و نيز فرموده:(شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً، وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ، وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ، وَ مُوسي، وَ عِيسي، براي شما از دين همان را تشريع كرد، كه نوح و ابراهيم و موسي و عيسي را نيز بدان سفارش كرده بود باضافه احكامي كه مخصوص تو وحي كرديم). «3»
و بهر حال آنچه رسول خدا (ص) از مناسك حج تشريع فرمود، يعني احرام بستن از ميقات، و توقف در عرفات، و بسر بردن شبي در مشعر، و قرباني، و سنگ انداختن به سه جمره، و سعي ميانه صفا و مروه، و طواف بر دور كعبه، و نماز در مقام، هر يك به يكي از گوشه‌هاي سفر ابراهيم بمكه اشاره دارد، و مواقف و مشاهد او و خانواده‌اش را مجسم ميسازد، و براستي چه مواقفي، و چه مشاهدي، كه چقدر پاك و الهي بود؟! مواقفي كه راهنمايش بسوي آن مواقف، جذبه ربوبيت، و سايقش ذلت عبوديت بود.

[عباداتي كه توسط انبياء (ع) تشريع شده تمثال‌هايي از سير عبودي آنان است] ..... ص : 449

آري عباداتي كه تشريع شده (كه بر همه تشريع كنندگان آن بهترين سلام باد) صورتهايي از توجه كملين از انبياء بسوي پروردگارشان است، تمثال‌هايي است كه مسير انبياء ع را از هنگام شروع تا ختم مسير حكايت ميكند، سيري كه آن حضرات بسوي مقام قرب و زلفي داشتند، هم چنان كه آيه: (لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ، براي شما هم در رسول خدا (ص) اقتدايي
__________________________________________________
1- سوره حج آيه 27
2- سوره انعام آيه 161
3- سوره شوري آيه 13
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 450
نيكو بود)، «1» نيز باين معنا اشاره دارد، و مي‌فهماند آنچه امت اسلام به عنوان عبادت ميكند، تمثالي از سير پيامبرشان است.
و اين خود اصلي است كه در اخباري كه حكمت و اسرار عبادتها را بيان ميكند و علت تشريع آنها را شرح مي‌دهد، شواهد بسياري بر آن ديده مي‌شود، كه متتبع بينا مي‌خواهد تا بان شواهد وقوف و اطلاع يابد.
__________________________________________________
1- سوره احزاب آيه 21 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 451

[سوره البقرة (2): آيات 130 تا 134] ..... ص : 451

اشاره

وَ مَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْراهِيمَ إِلاَّ مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ وَ لَقَدِ اصْطَفَيْناهُ فِي الدُّنْيا وَ إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ (130) إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ (131) وَ وَصَّي بِها إِبْراهِيمُ بَنِيهِ وَ يَعْقُوبُ يا بَنِيَّ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفي لَكُمُ الدِّينَ فَلا تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ (132) أَمْ كُنْتُمْ شُهَداءَ إِذْ حَضَرَ يَعْقُوبَ الْمَوْتُ إِذْ قالَ لِبَنِيهِ ما تَعْبُدُونَ مِنْ بَعْدِي قالُوا نَعْبُدُ إِلهَكَ وَ إِلهَ آبائِكَ إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ إِلهاً واحِداً وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ (133) تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَها ما كَسَبَتْ وَ لَكُمْ ما كَسَبْتُمْ وَ لا تُسْئَلُونَ عَمَّا كانُوا يَعْمَلُونَ (134)

ترجمه آيات ..... ص : 451

كسي از كيش ابراهيم روگردان است كه خود را دچار حماقت كرده فهم خدادادي را از دست داده باشد، با اينكه ما او را در دنيا برگزيديم و او در آخرت از صالحان است (130).
آن زمانش را بياد آر كه پروردگارش بوي گفت: اسلام بياور گفت من تسليم رب العالمينم (131).
و ابراهيم فرزندان خود را و يعقوب
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 452
هم باين اسلام سفارش كرده گفت: اي پسران من خدا دين را براي شما برگزيد زنهار مبادا در حالي بميريد كه اسلام نداشته باشيد (132).
حال شما كه از اين كيش رو گردانيد يا همانست كه گفتيم فهم خود را از دست داده‌ايد و يا مي‌گوييد ما در آن لحظه كه مرگ يعقوب رسيده بود حاضر بوديم اگر اين را بگوئيد كه يعقوب از فرزندانش پرسيد: بعد از من چه مي‌پرستيد؟ گفتند معبود تو و پدرانت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق را كه معبودي يكتاست مي‌پرستيم در حالي كه براي او تسليم باشيم (133).
بهر حال آنها امتي بودند و رفتند و هر چه كردند براي خود كردند شما هم هر چه بكنيد براي خود مي‌كنيد شما از آنچه آنان مي‌كردند بازخواست نخواهيد شد (134)

بيان ..... ص : 452

[رو گرداندن از كيش ابراهيم (ع) از حماقت و سفاهت نفس است] ..... ص : 452

(وَ مَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْراهِيمَ إِلَّا مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ) الخ، كلمه رغبت وقتي با لفظ (عن) متعدي شود، يعني بگوئيم (من از فلان چيز رغبت دارم) معناي اعراض و نفرت را مي‌دهد (يعني من از فلان چيز اعراض و نفرت دارم)، و چون با لفظ (في) متعدي شود، معناي ميل و شوق را مي‌دهد، (يعني من به فلان چيز علاقه و ميل دارم).
و كلمه (سفه) هم بطور متعدي مي‌آيد، و هم لازم، و بهمين جهت بعضي از مفسرين گفته‌اند:
كلمه (نفسه) مفعول كلمه (سفه) است چون (سفه) متعدي است، ولي بعضي ديگر (سفه) را لازم گرفته‌اند، و بهمين جهت گفته‌اند: كلمه (نفسه) تميز است، نه مفعول، و به هر حال معناي جمله اينست كه اعراض از ملت و كيش ابراهيم از حماقت نفس است، و ناشي از تشخيص ندادن اموري است كه نافع بحال نفس است، از اموري كه مضر بحال آنست، و از اين آيه معناي روايت معروف (ان العقل ما عبد به الرحمن، عقل چيزي است كه با آن رحمان عبادت شود) استفاده مي‌شود.
(وَ لَقَدِ اصْطَفَيْناهُ فِي الدُّنْيا) الخ، كلمه (اصطفاء) به معناي گرفتن چكيده و خالص هر چيز است، بطوري كه بعد از اختلاط آن با چيزهاي ديگر از آنها جدا شود، و اين كلمه وقتي با مقامات ولايت ملاحظه شود، منطبق بر خلوص عبوديت ميشود، و خلاصه اصطفاء در اين مقام اين است كه، بنده در تمامي شئونش به مقتضاي مملوكيتش و عبوديتش رفتار كند، يعني براي پروردگارش تسليم صرف باشد، و اين معنا با همان عمل به دين در جميع شئون تحقق مي‌يابد، براي اينكه دين چيز ديگري نيست، همان مواد عبوديت در امور دنيا و آخرت است، دين نيز ميگويد: بنده بايد در تمامي امورش تسليم رضاي خدا باشد، هم چنان كه در آيه: (إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ) نيز دين را
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 453
همان تسليم خدا شدن معرفي كرده است. «1»

[مقام اصطفاء و بر گزيدگي همان مقام اسلام و تسليم است] ..... ص : 453

پس معلوم شد كه مقام اصطفاء عينا همان مقام اسلام است، و شاهد بر آن آيه: (إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ: أَسْلِمْ قالَ: أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ) است، كه از ظاهرش بر مي‌آيد ظرف (اذ- زماني كه) متعلق است بجمله (اصطفيناه) در نتيجه معنا چنين ميشود اصطفاء ابراهيم در زماني بود كه پروردگارش به او گفت: اسلام آور، و او هم براي خداي رب العالمين اسلام آورد پس جمله: (إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ: أَسْلِمْ قالَ: أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ)، بمنزله تفسيري است براي جمله: (اصطفيناه) الخ.

[نكته و وجه دو" التفات" در دو آيه كريمه] ..... ص : 453

و در اين آيه التفاتي از تكلم بسوي غيبت بكار رفته، براي اينكه در ابتداء فرمود: (ما او را اصطفاء كرديم)، و بعد مي‌فرمايد: (چون پروردگارش بدو گفت)، با اينكه جا داشت بفرمايد: (و چون بدو گفتيم)، و التفات ديگري از خطاب بسوي غيبت بكار رفته، براي اينكه كلام ابراهيم را اينطور حكايت مي‌كند، كه گفت: (من اسلام آوردم براي رب العالمين) با اينكه جا داشت بگويد:
(پروردگارا من اسلام آوردم براي تو).
حال ببينيم چه نكته‌اي باعث اين دو التفات شده؟ اما التفات اولي نكته‌اش اينست كه خواسته است اشاره كند به اينكه آنچه پروردگار باو فرموده، سري بوده كه پروردگارش با او در ميان نهاده، و در مقامي نهاده كه مقام خلوت بوده، چون هميشه ميانه شنونده و گوينده يك اتصالي هست، كه وقتي گوينده غايب ميشود آن اتصال بهم ميخورد، و مخاطب از آن مقامي كه داشت در حقيقت بريده ميشود و يا به عبارتي در حقيقت ميانه او و گوينده، و سخني كه با وي در ميان داشت، پرده‌اي مي‌افتد، و بهمين جهت خداي تعالي وقتي قصه را براي پيامبر اسلام حكايت مي‌كند مي‌فرمايد (و چون پروردگارش باو گفت چنين و چنان) تا برساند آنچه گفته از اسراري بوده كه جاي گفتگويش مقام انس خلوت است.
و اما نكته التفات دومي، اين است كه همان جمله: (و چون پروردگارش به او گفت)، هر چند از يك لطف خاصي حكايت مي‌كند، كه مقتضايش آزادي ابراهيم در گفتگو است، و ليكن از آنجا كه ابراهيم ع هر چه باشد بالأخره بنده است، و طبع بنده ذلت و تواضع است، لذا ايجاب مي‌كند كه خود را در اين مقام آزاد و رها نبيند، بلكه در عوض ادب حضور را مراعات كند، چون در غير اينصورت در حقيقت خود را مختص بمقام قرب، و متشرف بحظيره انس حساب كرده، در حالي كه ادب بندگي اقتضاء ميكند او در همان حال هم خود را يكي از بندگان ذليل و مربوب ببيند، و در برابر كسي اظهار ذلت كند، كه تمامي عالميان در برابرش تسليم هستند، پس نبايد
__________________________________________________
1- سوره آل عمران آيه 19
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 454
مي‌گفت: (اسلمت لك، من تسليم توام) بلكه بايد مي‌گفت: (اسلمت لرب العالمين، تسليم آنم كه همه عالم مربوب و تسليم اويند).
خوب بحمد اللَّه وجه اين دو التفات را فهميديم، حال ببينيم كلمه (اسلمت) چه معنا دارد؟
اصولا كلمه (اسلام) كه باب افعال است، و كلمه (تسليم) كه باب تفعيل است، و كلمه (استسلام) كه باب استفعال است، هر سه يك معنا را مي‌دهند، و آن اين است كه كسي و يا چيزي در برابر كس ديگر حالتي داشته باشد كه هرگز او را نافرماني نكند، و او را از خود دور نسازد، اين حالت اسلام و تسليم و استسلام است، هم چنان كه در قرآن كريم آمده: (بَلي مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ، آري كسي كه روي دل تسليم براي خدا كند)، «1» و نيز فرموده: (إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً، من روي دل، متوجه بسوي آن كس ميكنم كه آسمانها و زمين را بيافريد توجهي معتدلانه). «2»
و وجه هر چيز عبارت از آن طرف آن چيز است كه روبروي تو قرار دارد، ولي بالنسبه به خداي تعالي وجه هر چيز تمامي وجود آنست، براي اينكه چيزي براي خدا پشت و رو ندارد، پس اسلام انسان براي خداي تعالي وصف رام بودن و پذيرش انسان است، نسبت بهر سرنوشتي كه از ناحيه خداي سبحان برايش تنظيم مي‌شود، چه سرنوشت تكويني، از قدر و قضاء و چه تشريعي از اوامر و نواهي و غير آن، و به همين جهت ميتوان گفت: مراتب تسليم بر حسب شدت و ضعف وارده بر انسان و آساني و سختي پيش آمدها، مختلف مي‌شود، آنكه در برابر پيش‌آمدهاي ناگوارتر و تكاليف دشوارتر تسليم مي‌شود، اسلامش قوي‌تر است، از اسلام آن كس كه در برابر ناگواري‌ها و تكاليف آسانتري تسليم مي‌شود، پس بنا بر اين اسلام داراي مراتبي است.

[معناي اسلام و مراتب و درجات چهار گانه اسلام و ايمان] ..... ص : 454

مرتبه اول اسلام ..... ص : 454

مرتبه اول از اسلام پذيرفتن ظواهر اوامر و نواهي خدا است، به اينكه با زبان، شهادتين را بگويد، چه اينكه موافق با قلبش هم باشد، و چه نباشد، كه در اين باره خداي تعالي فرموده: (قالَتِ الْأَعْرابُ: آمَنَّا، قُلْ: لَمْ تُؤْمِنُوا، وَ لكِنْ قُولُوا: أَسْلَمْنا، وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ، اعراب گفتند:
ما ايمان آورديم بگو: هنوز ايمان نياورده‌ايد، و لكن بگوئيد: اسلام آورديم، چون هنوز ايمان داخل در قلبتان نشده). «3» در مقابل اسلام باين معنا اولين مراتب ايمان قرار دارد، و آن عبارتست از اذعان و باور قلبي بمضمون اجمالي شهادتين، كه لازمه‌اش عمل به غالب فروع است.
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 112
2- سوره انعام آيه 79
3- سوره حجرات آيه 14
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 455

مرتبه دوم ..... ص : 455

مرتبه دوم از اسلام دنباله و لازمه همان ايمان قلبي است كه، در مقابل مرتبه اول اسلام قرار داشت، يعني تسليم و انقياد قلبي نسبت به نوع اعتقادات حقه تفصيلي و اعمال صالحه‌اي كه از توابع آن است، هر چند كه در بعضي موارد تخطي شود، و خلاصه كلام اين كه داشتن اين مرحله منافاتي با ارتكاب بعضي گناهان ندارد، و خداي تعالي در باره اين مرحله از اسلام مي‌فرمايد:
(الَّذِينَ آمَنُوا بِآياتِنا، وَ كانُوا مُسْلِمِينَ، آنان كه به آيات ما ايمان آوردند، و مسلمان بودند). «1» و نيز مي‌فرمايد: (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا، ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً، اي كساني كه ايمان آورديد، همگي داخل در سلم شويد). «2»
پس به حكم اين آيه يك مرتبه از اسلام هست كه بعد از ايمان پيدا مي‌شود، چون مي‌فرمايد:
اي كساني كه ايمان آورديد! داخل در سلم شويد، پس معلوم مي‌شود اين اسلام غير اسلام مرتبه اول است، كه قبل از ايمان بود، و آن گاه در مقابل اين اسلام مرتبه دوم از ايمان قرار دارد، و آن عبارتست از اعتقاد تفصيلي به حقايق ديني كه خداي تعالي در باره‌اش مي‌فرمايد: (إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ، الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ، ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا، وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ، أُولئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ، مؤمنان تنها آنهايند كه بخدا و رسولش ايمان آورده، و سپس ترديد نكردند، و با اموال و نفوس خود در راه خدا جهاد نمودند، اينها همانها هستند كه در دعوي خود صادقند). «3»
و نيز فرموده: (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا، هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلي تِجارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ؟ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ، وَ تُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ، اي كساني كه ايمان آورديد، آيا مي‌خواهيد شما را به تجارتي راهنمايي كنم كه از عذاب دردناك نجاتتان دهد؟ آن اينست كه بخدا و رسولش ايمان آوريد، و در راه خدا با اموال و نفوس خود جهاد كنيد). «4» كه در اين دو آيه دارندگان ايمان را، باز به داشتن ايمان ارشاد مي‌كند، پس معلوم مي‌شود ايمان دومشان غير ايمان اول است.

مرتبه سوم ..... ص : 455

مرتبه سوم از اسلام دنباله و لازمه همان مرتبه دوم ايمان است، چون نفس آدمي وقتي با ايمان نامبرده انس گرفت، و متخلق باخلاق آن شد، خود بخود ساير قواي منافي با آن، از قبيل قواي بهيمي، و سبعي، براي نفس رام و منقاد ميشود و سخن كوتاه، آن قوايي كه متمايل به
__________________________________________________
1- سوره زخرف آيه 69
2- سوره بقره آيه 208
3- سوره حجرات آيه 15
4- سوره صف آيه 10- 11
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 456
هوس‌هاي دنيايي، و زينت‌هاي فاني و ناپايدارش مي‌شوند، رام نفس گشته، نفس باساني مي‌تواند از سركشي آنها جلوگيري كند، اينجاست كه آدمي آن چنان خدا را بندگي مي‌كند، كه گويي او را مي‌بيند، آري او اگر خدا را نمي‌بيند، باري، اين باور و يقين را دارد كه خدا او را مي‌بيند، چنين كسي ديگر در باطن و سر خود هيچ نيروي سركشي كه مطيع امر و نهي خدا نباشد، و يا از قضا و قدر خدا بخشم آيد، نمي‌بيند، و سراپاي وجودش تسليم خدا مي‌شود.
در باره اين اسلام است كه خداي تعالي مي‌فرمايد: (فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ، ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ، وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً، نه به پروردگارت سوگند ايمان نمي‌آورند: (يعني ايمانشان كامل نمي‌شود) مگر وقتي كه هم در اختلافاتي كه بينشان پديد مي‌آيد تو را حكم كنند، و هم وقتي حكمي راندي در دل هيچگونه ناراحتي از حكم تو احساس نكنند، و به تمام معنا تسليم شوند). «1»
اين اسلام در مرتبه سوم است كه در مقابلش ايمان مرتبه سوم قرار دارد، و آن ايماني است كه آيات: (قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ تا آيه وَ الَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ). «2» و نيز آيه (إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قالَ: أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ) و آياتي ديگر بان اشاره مي‌كند، و اي بسا بعضي از مفسرين، كه اين دو مرتبه را يعني دوم و سوم را يك مرتبه شمرده‌اند.
و اخلاق فاضله از رضا و تسليم و سوداگري با خدا و صبر در خواسته خدا، و زهد به تمام معنا، و تقوي، و حب و بغض به خاطر خدا، همه از لوازم اين مرتبه از ايمان است.

مرتبه چهارم از اسلام ..... ص : 456

مرتبه چهارم از اسلام دنباله و لازمه همان مرحله سوم از ايمان است، چون انساني كه در مرتبه قبلي بود، حال او در برابر پروردگارش حال عبد مملوك است در باره مولاي مالكش، يعني دائما مشغول انجام وظيفه عبوديت است، آنهم بطور شايسته، و عبوديت شايسته همان تسليم صرف بودن در برابر اراده مولي و محبوب او و رضاي او است. همه اينها مربوط بعبوديت در برابر مالك عرفي و بشري است، و اين عبوديت در ملك خداي رب العالمين عظيم‌تر و باز عظيم‌تر از آنست، براي اينكه ملك خدا حقيقت ملك است، كه در برابرش هيچ موجودي از موجودات استقلال ندارد، نه استقلال ذاتي، نه صفتي، نه عملي، آري ملكيتي كه لايق كبريايي خداي جلت
__________________________________________________
1- سوره نساء آيه 65
2- سوره مؤمنون آيه 1- 3
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 457
كبرياؤه است اين ملكيت است.
پس انسان در حالي كه در مرتبه سابق از اسلام و تسليم هست، اي بسا كه عنايت رباني شامل حالش گشته، اين معنا برايش مشهود شود كه ملك تنها براي خداست، و غير خدا هيچ چيزي نه مالك خويش است، و نه مالك چيز ديگر، مگر آنكه خدا تمليكش كرده باشد، پس ربي هم سواي او ندارد، و اين معنايي است موهبتي، و افاضه‌اي است الهي، كه ديگر خواست انسان در بدست آوردنش دخالتي ندارد، و اي بسا كه جمله (رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ، وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ، وَ أَرِنا مَناسِكَنا) الخ اشاره به همين مرتبه از اسلام باشد، چون ظهور جمله: (إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ: أَسْلِمْ قالَ: أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ) الخ ظاهر در اين است كه امر (اسلم) امر تشريفي باشد، نه تكويني، و ابراهيم (ع) دعوت پروردگار خود را اجابت نمود، تا باختيار خود تسليم خدا شده باشد و اين هم مسلم است كه امر نامبرده از اوامري بوده كه در ابتداء كار ابراهيم متوجه او شده پس اينكه در اواخر عمرش از خداي تعالي براي خودش و فرزندش اسماعيل تقاضاي اسلام و دستورات عبادت ميكند چيزي را تقاضا كرده كه ديگر باختيار خود او نبوده و كسي نمي‌تواند با اختيار خود آن قسم اسلام را تحصيل كند.
و يا درخواست ثبات بر امري بوده كه باز ثابت بودنش باختيار خودش نبوده پس اسلامي كه در اين آيه درخواست كرده، اسلام مرتبه چهارم بوده، و در برابر اين مرتبه از اسلام، مرتبه چهارم از ايمان قرار دارد، و آن عبارت از اين است كه اين حالت، تمامي وجود آدمي را فرا بگيرد، كه خداي تعالي در باره اين مرتبه از ايمان مي‌فرمايد: (أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ، وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ، الَّذِينَ آمَنُوا، وَ كانُوا يَتَّقُونَ، آگاه باش، كه اولياء خدا نه خوفي بر آنان هست، و نه اندوهناك ميشوند، كساني كه ايمان آوردند، و از پيش همواره ملازم با تقوي بودند). «1»
چون مؤمنيني كه در اين آيه ذكر شده‌اند، بايد اين يقين را داشته باشند، كه غير از خدا هيچكس از خود استقلالي ندارد، و هيچ سببي تاثير و سببيت ندارد مگر باذن خدا، وقتي چنين يقيني براي كسي دست داد، ديگر از هيچ پيشامد ناگواري ناراحت و اندوهناك نمي‌شود، و از هيچ محذوري كه احتمالش را بدهد نمي‌ترسد، اين است معناي اينكه فرمود: (نه خوفي بر آنان هست، و نه اندوهناك ميشوند)، و گر نه معنا ندارد كه انسان حالتي پيدا كند كه از هيچ چيز نترسد، و هيچ پيشامدي اندوهناكش نسازد، پس اين همان ايمان مرتبه چهارم است، كه در قلب كساني پيدا ميشود، كه داراي اسلام مرتبه چهارم باشند، (دقت فرمائيد).
__________________________________________________
1- سوره يونس آيه 62
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 458

[معناي عمل صالح و آثار آن] ..... ص : 458

(وَ إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ)، كلمه (صلاح) بوجهي بمعناي لياقت است، كه چه بسا در كلام خدا بعمل انسان منسوب ميشود، و از آن جمله مي‌فرمايد): (فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صالِحاً)، «1» و چه بسا كه بخود انسان منسوب ميشود، از آن جمله مي‌فرمايد: (وَ أَنْكِحُوا الْأَيامي مِنْكُمْ وَ الصَّالِحِينَ مِنْ عِبادِكُمْ وَ إِمائِكُمْ، دختران عزب خود را شوهر دهيد، و نيز صالحان از غلام و كنيز خود را) «2».
و صلاحيت عمل هر چند در قرآن كريم بيان نشده كه چيست؟ و ليكن آثاري را كه براي آن ذكر كرده معناي آن را روشن ميسازد.
از جمله آثاري كه براي آن معرفي كرده، اينست كه عمل صالح آن عملي است كه شايستگي براي درگاه خداي تعالي داشته باشد، و در اين باره فرموده: (صَبَرُوا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ، بمنظور بدست آوردن وجه پروردگارشان صبر كردند) «3»، و نيز فرموده: (وَ ما تُنْفِقُونَ إِلَّا ابْتِغاءَ وَجْهِ اللَّهِ، و انفاق نمي‌كنيد مگر بخاطر خدا) «4».
اثر ديگر آن را اين دانسته، كه صلاحيت براي ثواب دادن در مقابلش دارد، و در اين باره فرموده: (ثَوابُ اللَّهِ خَيْرٌ لِمَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثواب خدا بهتر است براي كسي كه ايمان آورد و عمل صالح كند). «5»
اثر ديگرش اين است كه عمل صالح كلمه طيب را بسوي خدا بالا مي‌برد، كه در اين باره فرموده: (إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ، وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ، كلمه طيب به سوي او صعود مي‌كند، و عمل صالح آن را در صعود مدد مي‌دهد) «6».
پس از اين چند اثريكه بعمل صالح نسبت داده، فهميده ميشود: كه صلاح عمل به معناي آمادگي و لياقت آن براي تلبس به لباس كرامت است، و در بالا رفتن كلمه طيب بسوي خداي تعالي مدد و كمك است، هم چنان كه در باره قرباني در حج فرمود: (وَ لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوي مِنْكُمْ، گوشت و خون قرباني به خدا نمي‌رسد، و ليكن تقواي شما به او مي‌رسد) «7» و نيز در باره همه اعمال صالحه فرموده: (كُلًّا نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ، وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً، همه‌شان را چه آنها و چه اينها را از عطاء پروردگارت مدد ميدهيم، و عطاي پروردگار تو جلوگير ندارد) «8» پس عطاي خداي تعالي بمنزله صورت است و صلاح عمل بمنزله ماده است.
__________________________________________________
1- سوره كهف آيه 110
2- سوره نور آيه 32
3- سوره رعد آيه 22 [.....]
4- سوره بقره آيه 272
5- سوره قصص آيه 80
6- سوره فاطر آيه 10
7- سوره حج آيه 37
8- سوره اسري آيه 20
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 459

[معناي صلاح نفس و صلاح ذات و مراد از" صالحين" در قرآن] ..... ص : 459

اين بود معناي صلاح عمل، و اما معناي صلاح نفس، و صلاح ذات، ببينيم از قرآن در باره آن چه استفاده مي‌كنيم؟ يك جا مي‌فرمايد: (وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ، مِنَ النَّبِيِّينَ، وَ الصِّدِّيقِينَ، وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِينَ، وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً، و كسي كه خدا و رسولش را اطاعت كند، اينچنين اشخاص با آن كساني محشورند كه خدا بر آنان انعام فرمود، از انبياء، و صديقين و شهداء و صالحين كه نيكو رفقايي هستند). «1»
جاي ديگر فرموده: (وَ أَدْخَلْناهُمْ فِي رَحْمَتِنا، إِنَّهُمْ مِنَ الصَّالِحِينَ، ما ايشان را در رحمت خود داخل كرديم بدان جهت كه از صالحان بودند) «2» و نيز از سليمان ع حكايت كرده كه گفت (وَ أَدْخِلْنِي بِرَحْمَتِكَ فِي عِبادِكَ الصَّالِحِينَ مرا برحمت خودت داخل در بندگان صالحت كن) «3» و در جايي ديگر مي‌فرمايد: (وَ لُوطاً آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً- تا جمله- وَ أَدْخَلْناهُ فِي رَحْمَتِنا، إِنَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ). «4»
آنچه مسلم است اين است كه مراد از صالحين در اين آيات، مطلق هر كس كه صلاحيت رحمت عامه الهيه، و رحمت واسعه او را دارد، نيست، چون صلاحيت اين رحمت را تمامي موجودات دارند، ديگر معنا ندارد نامبردگان در اين آيات را بداشتن چنين صلاحيتي بستايد.
و نيز مراد، كساني كه صلاحيت رحمت خاص به مؤمنين را دارند، نيست، چون هر چند بحكم آيه: (وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَسَأَكْتُبُها لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ، رحمت من همه چيز را فرا گرفته، و بزودي همه آن را بكساني اختصاص مي‌دهم كه پرهيز كاري داشتند). «5»
رحمت دوم خاص است، و لكن صالحان از متقيان خصوصي‌ترند، زيرا در ميانه طائفه مؤمن و متقي افراد انگشت‌شماري صالحند، پس رحمت خاص متقين نمي‌تواند آن رحمتي باشد كه صالحان شايستگي آن را دارند، و حتما بايد رحمتي مهم‌تر از آن باشد.
و اين هم از قرآن كريم مسلم است، كه بعضي از رحمت‌ها را خاص بعضي از افراد مي‌داند، و مي‌فرمايد: (يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ، خدا رحمت خود را بهر كس بخواهد اختصاص ميدهد)، «6».
و نيز مراد از صالحين مطلق هر كسي كه صلاحيت ولايت، و قرار گرفتن در تحت سرپرستي خدا را دارد، نمي‌باشد، براي اينكه هر چند اين خصيصه از رحمت خاص قبلي خصوصي‌تر است، و هر چند صالحان نيز در تحت چنين ولايتي از خدا هستند، و خدا متولي
__________________________________________________
1- سوره نساء آيه 69
2- سوره انبياء آيه 86
3- سوره نمل آيه 19
4- سوره انبياء آيه 75
5- سوره اعراف آيه 156
6- سوره بقره آيه 105
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 460
امورشان هست، هم چنان كه در تفسير (اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ) «1» نيز گفتيم، و بزودي در تفسير آيه هم خواهيم گفت، و لكن اين ولايت مختص بصالحان نيست، چون در آيه نامبرده انبياء، و صديقين، و شهداء، را هم نام برده، كه با صالحان در آن ولايت شريك هستند.
پس بايد ديد آن اثري كه مخصوص صالحان است، و هيچكس در آن شركت ندارد چيست؟
يك چيز مي‌تواند باشد، و آن داخل كردن صالح در رحمت است كه عبارتست از امنيت عمومي از عذاب، چنان كه هر دو معنا در باره بهشت آمده، يك جا فرموده: (فَيُدْخِلُهُمْ رَبُّهُمْ فِي رَحْمَتِهِ، پروردگارشان آنها را داخل در رحمت خود ميكند) «2»، يعني داخل در بهشت ميكند.
و جاي ديگر فرموده: (يَدْعُونَ فِيها بِكُلِّ فاكِهَةٍ آمِنِينَ، در بهشت هر ميوه را كه بخواهند صدا مي‌زنند در حالي كه ايمن هستند). «3»
و خواننده عزيز اگر در جمله: (وَ أَدْخَلْناهُ فِي رَحْمَتِنا). «4» و نيز در (وَ كُلًّا جَعَلْنا صالِحِينَ). «5»،
دقت كند، كه خدا در اين دو مورد عمل را بشخص خودش نسبت مي‌دهد، و مي‌فرمايد: (ما او را داخل در رحمت خود ميكنيم) و نمي‌فرمايد: (او داخل در رحمت ما مي‌شود).
و از سوي ديگر اين مطلب مسلم را هم در نظر بگيرد، كه خداي تعالي هميشه و همه جا اجر و پاداش و شكرگزاري از بنده را در مقابل عمل و سعي بنده قرار داده، آن وقت مي‌تواند بروشني بفهمد كه صلاح ذاتي، كرامتي است كه ربطي به عمل و سعي و كوشش، و خلاصه ربطي به خواست و اراده بنده ندارد، و موهبتي نيست كه آدمي از راه عمل آن را بدست آورد، آن وقت معناي آيه: لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ، آنان در بهشت هر چه بخواهند در اختيار دارند و نزد ما بيش از آنش هم هست) «6». را خوب مي‌فهمد، و متوجه مي‌شود كه جمله (لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها) آن پاداش‌هايي است كه هر كس مي‌تواند از راه عمل بدست آورد، و جمله (وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ)، آن موهبت‌هايي است كه از راه عمل نصيب كسي نمي‌شود، بلكه در برابر صلاح ذاتي اشخاص است، كه انشاء اللَّه تعالي در تفسير سوره (ق) توضيحش خواهد آمد.
از سوي ديگر اگر خواننده عزيز در اين نكته هم دقت كند، كه ابراهيم چه حال و چه مقامي داشت؟ پيغمبري بود مرسل، يكي از پيغمبران اولوا العزم، و نيز داراي مقام امامت، و مقتداي عده‌اي از انبياء و مرسلين، و به نص (وَ كُلًّا جَعَلْنا صالِحِينَ). «7» كه ظهورش در صلاح دنيايي است،
__________________________________________________
1- سوره فاتحه آيه 5
2- سوره جاثيه آيه 30
3- سوره دخان آيه 55 [.....]
4- سوره انبياء آيه 75
5- سوره انبياء آيه 72
6- سوره ق آيه 35
7- سوره انبياء آيه 72
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 461
از صالحان بود، و با اينكه انبيايي پائين‌تر از وي به حكم همين آيه از صالحان بودند، مع ذلك او از خدا ميخواهد كه به صالحان قبل از خود ملحق شود، معلوم مي‌شود كه قبل از او صالحاني بوده‌اند كه او پيوستن به ايشان را درخواست مي‌كند، و خدا درخواستش را اجابت ميكند و در چند جا از كلامش او را در آخرت ملحق بايشان مي‌كند، يك جا مي‌فرمايد: (وَ لَقَدِ اصْطَفَيْناهُ فِي الدُّنْيا وَ إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ، او در آخرت از صالحان خواهد بود). «1»
جاي ديگر مي‌فرمايد: (وَ آتَيْناهُ أَجْرَهُ فِي الدُّنْيا، وَ إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ، ما پاداش او را در دنيا داديم، و در آخرت از صالحان خواهد بود) «2».
و در جاي سوم مي‌فرمايد: (وَ آتَيْناهُ فِي الدُّنْيا حَسَنَةً، وَ إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ، ما در دنيا حسنه‌اي به او داديم، و او در آخرت از صالحان خواهد بود) «3».

[صلاح ذاتي داراي مراتبي است و رسول اللَّه (ص) و آل او داراي بالاترين مراتب آنند] ..... ص : 461

اگر خواننده عزيز در آنچه گفتيم دقت كند، بسادگي مي‌تواند بفهمد كه صلاح داراي مراتبي است، كه بعضي ما فوق بعض ديگر است، و آن وقت اگر از روايتي بشنود كه ابراهيم ع از خدا مي‌خواسته به محمد و آل او ع ملحقش كند، ديگر هيچ استبعاد نمي‌كند، مخصوصا وقتي مي‌بيند كه آيات در مقام بيان اجابت دعاي او، مي‌فرمايد: كه او در آخرت ملحق به صالحان مي‌شود، و رسول خدا (ص) هم اين مقام را براي خود ادعا مي‌كند، و قرآن كريم هم مي‌فرمايد: (إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ الَّذِي نَزَّلَ الْكِتابَ، وَ هُوَ يَتَوَلَّي الصَّالِحِينَ، همانا سرپرست من خدايي است كه كتاب را بحق نازل كرد، و هم سرپرستي صالحان را دارد). «4»
چون ظاهر اين آيه اين است كه رسول خدا (ص) ادعاي ولايت براي خود مي‌كند، پس از ظاهرش بر مي‌آيد كه رسول خدا (ص) همان كسي است كه دارنده صلاح مورد آيه است، و ابراهيم ع از خدا درخواست مي‌كند به درجه صالحاني برسد كه صلاحشان در مرتبه‌اي بالاتر از صلاح خود او است، پس منظورش همان جناب است.
(وَ وَصَّي بِها إِبْراهِيمُ بَنِيهِ) الخ، يعني ابراهيم فرزندان خود را به (ملت و كيش) سفارش كرد.
(فَلا تَمُوتُنَّ) الخ، نهي از مردن، با اينكه مردن بدست خود آدمي نيست، و تكليف بايد به امر اختياري متوجه بشود، از اين باب است، كه برگشت اين امر غير اختياري باختيار است، چون تقدير كلام چنين است (از اين معنا حذر كنيد، كه مرگ شما را دريابد، در حالي كه بحال اسلام نباشيد)، يعني همواره ملازم با اسلام باشيد، تا مرگتان در حال اسلامتان واقع شود، و اين آيه شريفه باين معنا اشاره دارد، كه ملت و دين، همان دين اسلام است، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 130
2- سوره عنكبوت آيه 27
3- سوره نحل آيه 122
4- سوره اعراف آيه 196
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 462
(إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ، دين، (نزد خدا اسلام است). «1»
(وَ إِلهَ آبائِكَ إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ)، در اين آيه كلمه (أب- پدر) بر جد و عمو و پدر واقعي اطلاق شده، با اين كه غير از تغليب مجوز ديگري ندارد.
و اين خود براي بحث آينده كه آزر مشرك، پدر واقعي ابراهيم نبوده، دليل محكمي است، كه انشاء اللَّه بحثش خواهد آمد.
(إِلهاً واحِداً) الخ، در جمله قبل، بطور مفصل فرمود: (معبود پدرانت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق)، و در جمله مورد بحث دوباره، ولي خيلي كوتاه، فرمود: (معبود يگانه)، تا توهمي را كه ممكن بود از عبارت مفصل قبلي به ذهن برسد، (كه لا بد غير از معبود پدران ابراهيم معبودهاي ديگري نيز هست) دفع كند.
(وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ) اين جمله بياني است براي عبادتي كه در جمله: (بعد از من چه چيز را عبادت ميكنيد) از آن سؤال شده بود، و ميرساند آن عبادت كه فرزندان در پاسخ پدر گفتند، عبادت بهر قسم كه پيش آيد نيست، بلكه عبادت بر طريقه اسلام است.
و در اين پرسش و پاسخ رويهمرفته اين معنا به چشم ميخورد: كه دين ابراهيم اسلام بوده، و ديني هم كه فرزندان وي، يعني اسحاق و يعقوب و اسماعيل و نواده‌هاي يعقوب، يعني بني اسرائيل و نواده‌هاي اسماعيل يعني بني اسماعيل خواهند داشت، اسلام است، و لا غير، چه اسلام آن ديني است كه ابراهيم از ناحيه پروردگارش آورده، و در ترك آن دين، و دعوت به غير آن، احدي را دليل و حجتي نيست.

بحث روايتي [چند روايت در بيان اسلام و ايمان] ..... ص : 462

در كافي از سماعه از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: نسبت ايمان به اسلام، نسبت كعبه است به حرم، ممكن است كسي در حرم (كه زميني به مساحت 291407: 489 كيلومتر مربع است) «2» بوده باشد، ولي در كعبه نباشد، ولي ممكن نيست كسي در كعبه (كه تقريبا
__________________________________________________
1- سوره آل عمران آيه 19
2- كتاب مرآت الحرمين ص 225 مساحت حرم را از مسجد الحرام سابق به چهار ناحيه از دائره حرم بدينسان معين نموده:
الف- از مسجد الحرام تا اضائه 5: 12097 متر. ب- روبروي آن يعني از مسجد الحرام تا وادي نخله كه سمت عراق است 13353 متر. ج- از مسجد الحرام تا عرينه 18333 متر. د- از مسجد الحرام تا تنعيم 6148 متر كه اگر دو تاي اول را با هم جمع كنيم قطر دائره حرم در بين اين دو نقطه 5: 25451 متر ميشود و اگر دو تاي دوم را كه تقريبا روبروي همند با هم جمع كنيم 24481 متر ميشود كه قطر متوسط اين دائره 24966 متر است و در نتيجه مي‌توان بطور تقريب گفت مساحت حرم عبارتست 489291407 متر مربع كه اگر در عدد ميليون تقسيم شود عبارت مي‌شود از 291407: 489 كيلومتر مربع.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 463
وسط اين سرزمين است) باشد، و در حرم نباشد (پس كسي هم كه ايمان دارد، حتما مسلمان نيز هست، ولي چنان نيست كه كسي كه مسلمان باشد، حتما ايمان هم داشته باشد). «1»
و در همان كتاب باز از سماعه از امام صادق ع روايت آورده، كه فرمود: (اسلام آنست كه بزبان شهادت دهي: كه معبودي جز خدا نيست، و اينكه نبوت و رسالت رسول خدا (ص) را تصديق داري)، با همين دو شهادت است كه خونها محفوظ ميشود، و زن دهي و زن خواهي و نيز ارث جريان مييابد، و تشكيل جامعه اسلامي هم بر طبق همين ظاهر است، و اما ايمان به خدا عبارتست از هدايت يافتن، و ثبوت آثار اسلام در قلب. «2»
مؤلف: بر طبق اين مضمون روايات ديگري نيز هست «3»، و اين روايات بر همان بيان قبلي در باره مرتبه اول اسلام و ايمان دلالت ميكند.
و نيز در همان كتاب از برقي از علي ع روايت كرده كه فرمود: اسلام عبارت است از تسليم، و تسليم عبارتست از يقين «4».
و نيز در همان كتاب از كاهل از امام صادق ع روايت آورده، كه فرمود: اگر مردمي خداي را- به يگانگي و بدون شريك- بپرستند، و نماز را بپاي دارند، و زكات را بدهند، و حج خانه خدا كنند، و روزه رمضان را بگيرند، ولي به يكي از كارهاي خدا و يا رسول او اعتراض كنند، و بگويند چرا بر خلاف اين نكردند، با همين اعتراض مشرك ميشوند، هر چند بزبان هم نياورند، و تنها در دل بگويند، (تا آخر حديث). «5»
مؤلف: اين دو حديث به مرتبه سوم از اسلام و ايمان اشاره دارند.
و در بحار الأنوار از ارشاد ديلمي، يكي از احاديث معراج را با دو سند آورده، كه از جمله مطالب آن اين است كه خداي سبحان برسول خدا (ص) فرمود: اي احمد (ص)! هيچ ميداني كدام زندگي گواراتر، و كدام حيات جاودانه‌تر است؟ عرضه داشت: پروردگارا، نه، فرمود: اما عيش گوارا، آن عيشي است كه صاحبش از ذكر و ياد من سست نشود، و نعمت مرا فراموش نكند، و جاهل به حق من نشود، شب و روز رضاي مرا طلب كند.
و اما حيات جاودان، آن حياتي است كه يكسره و همه دقائقش به نفع صاحبش تمام شود، و آن چنان در بهره‌گيري از آن حريص باشد، كه دنيا در نظرش خوار گردد، و كوچك شود، و در مقابل، آخرت در نظرش عظيم شود، و خواست مرا بر خواست خودش مقدم بدارد، و همه در پي
__________________________________________________
1- اصول كافي ج 2 ص 28 حديث 2
2- اصول كافي ج 2 ص 25 حديث 1
3- اصول كافي ج 2 ص 25 باب 15
4- اصول كافي ج 2 ص 45 حديث 1 [.....]
5- اصول كافي ج 2 ص 398 حديث 6
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 464
بدست آوردن رضاي من باشد، حق نعمتم را عظيم شمرد، رفتاري را كه با او كردم بياد آورد، شب و روز در برابر هر كار زشت و گناه مراقب من باشد، قلب خويش را از آنچه ناخوشايند من است پاك كند، شيطان و وساوس او را دشمن بدارد، و ابليس را بر قلب خود مسلط نسازد، و در آن راه ندهد.
كه اگر چنين كند، محبتي در دلش مي‌افكنم كه فكر و ذكرش، و فراغ و اشتغالش، و هم و غمش، و گفتگويش همه از نعمت‌هاي من شود، آن نعمت‌ها كه به ساير اهل محبتم دادم، و در نتيجه چشم و گوش دلش را باز كنم، تا ديگر با قلب خود بشنود، و با قلب ببيند، و به جلال و عظمتم نظر كند، و دنيا را بر او تنگ كنم، و آنچه لذت دنيايي است از نظرش بيندازم، تا حدي كه آن را دشمن بدارد. و همانطور كه چوپان گله را از ورطه‌هاي هلاكت دور مي‌كند من او را از دنيا و آنچه در آنست دور مي‌كنم، آن وقت است كه از مردم مي‌گريزد، آنهم چه گريزي؟ و در آخر از دار فنا به دار بقاء، و از دار شيطان به دار رحمان منتقل ميشود.
اي احمد! من او را بزيور هيبت و عظمت مي‌آرايم، اين است آن عيش گوارا و آن حيات جاودان، و اين مقام خاص دارندگان رضا است، پس هر كس بر وفق رضاي من عمل كند، مداومت و ملازمت بر سه چيز را باو بدهم، اول آنكه با شكري آشنايش مي‌كنم، كه ديگر (مانند شكر ديگران) آميخته با جهل نباشد، و قلبش را آن چنان از ياد خودم پر كنم، كه ديگر جايي براي نسيان در آن نباشد و آن چنان از محبت خودم پر كنم، كه ديگر جايي براي محبت مخلوقها در آن نماند.
آن وقت است كه وقتي به من محبت ميورزد، به او محبت ميورزم، و چشم دلش را بسوي جلالم باز مي‌كنم، و ديگر هيچ سري از اسرار خلقم را از او مخفي نمي‌دارم و در تاريكيهاي شب و روشنايي روز با او راز ميگويم، آن چنان كه ديگر مجالي براي سخن گفتن با مخلوقين و نشست و برخاست با آنان برايش نماند، سخن خود و ملائكه‌ام را بگوشش مي‌شنوانم، و با آن اسرار كه از خلق خود پوشانده‌ام آشنايش سازم.
جامه حيا بر تنش بپوشانم، آن چنان كه تمامي خلايق از او شرم بدارند، و چون در زمين راه مي‌رود، آمرزيده برود، ظرفيت و بصيرت قلبش را بسيار كنم، و هيچ چيز از بهشت و آتش را از او مخفي ندارم، و او را با آن دلهره‌ها و شدائد كه مردم در قيامت گرفتارش آيند، و با آن حساب سختي كه از توانگران و فقراء و علماء و جهال مي‌كشم، آشنايش مي‌سازم، وقتي او را در قبر مي‌خوابانند، نكير و منكر را بر او نازل كنم، تا بازجوئيش كنند، در حالي كه هيچ اندوهي از مردن، و هيچ ظلمتي از قبر و لحد، و هيچ همي از هول مطلع نداشته باشد.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 465
آن گاه ميزاني برايش نصب كنم، و نامه‌اي برايش بگشايم، و نامه‌اش را بدست راستش بدهم، او را در حالي كه باز، و روشن است، بخواند و آن گاه بين خودم و او مترجمي نگذارم، اين صفات دوستداران است.
اي احمد! هم خود را، هم واحد كن، و زبانت را زباني واحد، و بدنت را بدني زنده ساز، كه تا ابد غافل نماند، چه هر كس از من غافل شود، من در امر او بي اعتنا شوم، ديگر باكي ندارم كه در كدام وادي هلاك شود. «1»
و نيز در بحار الأنوار از كافي، و معاني الأخبار، و نوادر راوندي، با چند سند مختلف از امام صادق و امام كاظم ع، روايتي آورده كه ما عبارت كافي را در اينجا نقل مي‌كنيم، و آن اين است كه رسول خدا به حارثة بن مالك بن نعمان انصاري برخورد كرد و از وي پرسيد:
حالت چطور است اي حارثه؟ عرضه داشت: يا رسول اللَّه (ص) مؤمني هستم حقيقي، حضرت فرمود: براي هر چيزي حقيقتي و نشانه‌ايست، نشانه اينكه ايمانت حقيقي است چيست؟ عرضه داشت يا رسول اللَّه (ص)! دلم از دنيا كنده شده، و در نتيجه شبها بخواب نمي‌روم، و روزهاي گرم را روزه ميدارم، و گويي بعرش پروردگارم نظر مي‌كنم كه براي حساب افراشته شده، و گويي به اهل بهشت مي‌نگرم، كه در بهشت بزيارت يكديگر مي‌روند، و گويي ناله‌هاي اهل دوزخ را مي‌شنوم، حضرت فرمود: بنده‌اي است كه خدا قلبش را روشن ساخته، (و سپس رو كرد بحارثه و فرمود): ديده‌ات باز شده، قدرش را بدان، و بر آن ثابت قدم باش «2».
مؤلف: اين دو روايت پيرامون مرتبه چهارم از اسلام و ايمان سخن ميگويند و در خصوصيات معناي آن دو، رواياتي بسيار و متفرق هست، كه مقداري از آنها را در طي اين كتاب ايراد مي‌كنيم انشاء اللَّه تعالي.
آيات مورد بحث هم به بياني كه مي‌آيد اين روايات را تاييد مي‌كند، اين نكته را هم بايد دانست كه در مقابل هر مرتبه از مراتب ايمان و اسلام، مرتبه‌اي از كفر و شرك قرار دارد، اين نيز معلوم است كه هر قدر معناي اسلام و ايمان دقيق‌تر و راهش باريك‌تر شود، نجات از شرك و كفري كه در مقابل آنست دشوارتر ميشود.
اين نيز واضح است كه هيچ مرتبه‌اي از مراتب پائين اسلام و ايمان، با كفر و شرك در مرتبه بالاتر و ظهور آثار آن دو منافات ندارد (مثلا كسي كه در حد اقل از اسلام و ايمان است، ممكن است رياي در عبادت از او سر بزند، و چنان نيست كه اگر رياكاري نمود بگوئيم: اصلا مسلمان
__________________________________________________
1- بحار الانوار ج 77 ص 21 حديث 6
2- بحار الانوار ج 67 ص 287 حديث 9
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 466
نيست- مترجم).
و اين دو نكته خود دو اصل اساسي است، كه فروعاتي بر آن مترتب مي‌شود، مثلا يكي از فروعاتش اين است كه ممكن است در يك مورد معين باطن آيات قرآني با آن مورد منطبق بشود، ولي ظواهر آن منطبق نگردد اين اجمال مطلب است، كه بايد آن را در نظر داشته باشي تا آنكه انشاء اللَّه به تفصيلش برسي.
و در تفسير قمي، در ذيل جمله: (وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ)، فرموده‌اند: منظور از آن مزيد نظر كردن به رحمت خدا است. «1»
و در تفسير مجمع البيان از رسول خدا (ص) روايت آورده، كه فرمود: خداي تعالي ميفرمايد:
من براي بندگان صالحم چيزها تهيه كرده‌ام، كه نه چشمي آن را ديده و نه گوشي شنيده، و نه به قلب بشري خطور كرده است. «2»
مؤلف: معناي اين دو روايت با بياني كه براي معناي صلاح كرديم روشن ميشود (و خدا رهنمون است).
و در تفسير عياشي «3» در ذيل جمله: (أَمْ كُنْتُمْ شُهَداءَ إِذْ حَضَرَ يَعْقُوبَ الْمَوْتُ) الخ، از امام باقر ع روايت شده، كه فرمود: (اين آيه در باره قائم ع، صادق است).
مؤلف: در تفسير صافي، در ذيل همين گفتار، گفته: شايد مراد امام باقر ع اين باشد كه آيه در باره ائمه از آل محمد ع باشد، چون هر قائمي از ايشان در هنگام مرگ، به قائم بعد از خود، و به همه فرزندانش اين سفارش ميكرد، و آنان هم همين پاسخ را ميدادند. «4»
__________________________________________________
1- تفسير قمي ج 2 ص 327
2- تفسير مجمع البيان بحار ج 8 ص 191 حديث 168
3- تفسير عياشي ج 1 ص 61 حديث 102
4- تفسير صافي ج 1 ص 142
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 467

[سوره البقرة (2): آيات 135 تا 141] ..... ص : 467

اشاره

وَ قالُوا كُونُوا هُوداً أَوْ نَصاري تَهْتَدُوا قُلْ بَلْ مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ (135) قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْنا وَ ما أُنْزِلَ إِلي إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطِ وَ ما أُوتِيَ مُوسي وَ عِيسي وَ ما أُوتِيَ النَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ (136) فَإِنْ آمَنُوا بِمِثْلِ ما آمَنْتُمْ بِهِ فَقَدِ اهْتَدَوْا وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما هُمْ فِي شِقاقٍ فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللَّهُ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (137) صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً وَ نَحْنُ لَهُ عابِدُونَ (138) قُلْ أَ تُحَاجُّونَنا فِي اللَّهِ وَ هُوَ رَبُّنا وَ رَبُّكُمْ وَ لَنا أَعْمالُنا وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُخْلِصُونَ (139)
أَمْ تَقُولُونَ إِنَّ إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطَ كانُوا هُوداً أَوْ نَصاري قُلْ أَ أَنْتُمْ أَعْلَمُ أَمِ اللَّهُ وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَتَمَ شَهادَةً عِنْدَهُ مِنَ اللَّهِ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ (140) تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَها ما كَسَبَتْ وَ لَكُمْ ما كَسَبْتُمْ وَ لا تُسْئَلُونَ عَمَّا كانُوا يَعْمَلُونَ (141)
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 468

ترجمه آيات ..... ص : 468

يهوديان گفتند يهودي شويد تا راه يافته باشيد و نصاري گفتند نصاري شويد تا راه يافته شويد بگو بلكه ملت ابراهيم را پيروي مي‌كنم كه ديني ميانه است و خود او هم از مشركين نبود (135).
بگوئيد به خدا و به آنچه بر ما نازل شده و به آنچه به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط نازل شده و به آنچه به موسي و عيسي دادند و به آنچه انبياء از ناحيه پروردگارشان داده شدند، و خلاصه به همه اينها ايمان داريم و ميانه اين پيغمبر و آن پيغمبر فرق نمي‌گذاريم و ما در برابر خدا تسليم هستيم (136).
اگر ايمان آورند به مثل آنچه شما بدان ايمان آورديد كه راه را يافته‌اند و اگر اعراض كردند پس بدانيد كه مردمي هستند گرفتار تعصب و دشمني و بزودي خدا شر آنان را از شما مي‌گرداند و او شنوا و دانا است (137).
بگوئيد ما رنگ خدايي بخود مي‌گيريم و چه رنگي بهتر از رنگ خداست و ما تنها او را عبادت ميكنيم (138).
بگو آيا با ما در باره خدا بگو مگو ميكنيد كه پروردگار ما و شما هر دو است؟ و با اينكه اعمال شما براي خودتان و اعمال ما براي خودمان است و ما در عمل براي او خالصيم (139).
و يا مي‌گوئيد ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط يهودي و يا نصراني بودند؟ اگر اين را بهانه كرده بودند در پاسخشان بگو آيا شما داناتريد و يا خدا؟، و چه كسي ستمگرتر است از كسي كه شهادتي را كه از ناحيه خدا نزد خود دارد كتمان كند و خدا از آنچه ميكنيد غافل نيست (140).
بهر حال آنها امتي بودند و رفتند هر چه كردند براي خود كردند و شما هم هر چه كرديد براي خود مي‌كنيد و شما از آنچه آنها كردند بازخواست نمي‌شويد (141)

بيان [دين حق يكي و آن هم اسلام بوده] ..... ص : 468

اشاره

(وَ قالُوا كُونُوا هُوداً أَوْ نَصاري تَهْتَدُوا) الخ، خداي تعالي بعد از آنكه بيان كرد: كه دين حق كه اولاد ابراهيم از اسماعيل و اسحاق و يعقوب و فرزندان وي بر آن دين بودند اسلام بود، و خود ابراهيم هم آن را دين حنيف خود داشت،

[علت دسته بندي‌هاي ديني و پيدايش انحرافات مذهبي] ..... ص : 468

اينك در اين آيه نتيجه مي‌گيرد كه اختلاف و انشعاب‌هايي كه در بشر پيدا شده، دسته‌اي خود را يهودي، و دسته‌اي ديگر مسيحي خواندند، همه ساخته‌هاي هوي و هوس خود بشر است، و بازيگريهايي است كه خود در دين ابراهيم كرده‌اند، و دشمني‌هايي كه با هم داشتند به حساب خدا و دين او گذاشتند.
و در نتيجه طائفه‌هاي مختلف و احزابي ديني و متفرق گشتند، و رنگ هوي و هوسها و اغراض و مطامع خود را بدين خداي سبحان يعني دين توحيد زدند، با اينكه دين بطور كلي يكي بود، هم چنان كه معبودي كه به وسيله دين عبادت مي‌شود يكي است، و آن دين ابراهيم است، و بايد مسلمين به آن دين تمسك جويند، و شقاق و اختلاف اهل كتاب را پيروي ننموده، آن را براي خود اهل كتاب بگذارند.
توضيح اينكه يكي از آثار طبيعي بودن زندگي زميني و دنيوي، اين است كه اين زندگي در ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 469
عين اينكه يكسره است، و استمرار دارد، دگرگونگي و تحول هم دارد، مانند خود طبيعت، كه بمنزله ماده است براي زندگي، و لازمه اين تحول آنست كه رسوم و آداب و شعائر قومي كه ميانه طوائف ملل و شعبات آن هست نيز دگرگونه شود، و اي بسا اين دگرگونگي رسوم، باعث شود كه مراسم ديني هم منحرف و دگرگون شود، و اي بسا اين نيز موجب شود كه چيزهايي داخل در دين گردد، كه جزء دين نبوده، و يا چيزهايي از دين بيرون شود، كه جزء دين بوده، و اي بسا پاره‌اي اغراض دنيوي جاي اغراض ديني و الهي را بگيرد، (و بلا و آفت دين هم همين است).
و اينجاست كه دين رنگ قوميت بخود گرفته، و به سوي هدفي غير هدف اصليش دعوت مي‌كند، و مردم را به غير ادب حقيقيش مؤدب مي‌سازد، تا آنجا كه رفته رفته كاري كه در دين منكر بود معروف و جزء دين بشود، و مردم نسبت به آن تعصب بخرج دهند، چون بر طبق هوسها و شهواتشان است، و به عكس كاري كه معروف- و جزء دين بود- منكر و زشت شود، و كسي از آن حمايت نكند، و هيچ حافظ و نگهباني نداشته باشد، و سرانجام كار بجايي برسد، كه امروز به چشم خود مي‌بينيم، كه چگونه ...
و سخن كوتاه اين كه جمله: (وَ قالُوا كُونُوا هُوداً أَوْ نَصاري) اجمال اين تفصيل است كه (و قالت اليهود كونوا هودا تهتدوا، و قالت النصاري كونوا نصاري تهتدوا)، يعني يهود گفتند. بيائيد همه يهودي شويد، تا هدايت يابيد، نصاري هم گفتند: بيائيد مسيحي شويد، تا همه راه يابيد، و منشا اين اختلاف دشمني با يكديگرشان بود.
(قُلْ بَلْ مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً، وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ) اين آيه جواب همان گفتار يهود و نصاري است، مي‌فرمايد: بگو بلكه ملت ابراهيم را پيروي مي‌كنيم، كه فطري است، و ملت واحده‌ايست كه تمامي انبياء شما از ابراهيم گرفته تا بعد از او همه بر آن ملت بودند، و صاحب اين ملت يعني ابراهيم از مشركين نبود، و اگر در ملت او اين انشعابها و ضميمه‌هايي كه اهل بدعت منضم بان كردند و اين اختلافها را راه انداختند، مي‌بود، ابراهيم هم مشرك بود، چون چيزي كه جزء دين خدا نيست هرگز بسوي خداي سبحان دعوت نمي‌كند، بلكه بسوي غير خدا ميخواند، و اين همان شرك است، در حالي كه ملت ابراهيم دين توحيديست كه در آن هيچ حكمي و عقيده‌اي كه از غير خدا باشد، وجود ندارد.
(قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْنا) الخ، بعد از آنكه دعوت يهود و نصاري بسوي پيروي مذهب خود را حكايت كرد، اينك آنچه نزد خدا حق است (خدايي كه جز حق نمي‌گويد) ذكر نموده، و آن عبارتست از شهادت بر ايمان به خدا و ايمان به آنچه نزد انبياء است، بدون اينكه فرقي ميانه انبياء بگذارند، و آن همانا اسلام است و اگر از ميانه همه احكامي كه بر پيغمبران نازل شده يك حكم را
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 470
بيرون كشيد، و جلوترش ذكر كرد، و آن مسئله ايمان به خدا بود كه فرمود: (بگوئيد به خدا ايمان مياوريم، و به همه احكامي كه بر ما نازل شده)، بدان جهت بود كه خصوص ايمان به خدا فطري بشر بود، كه ديگر احتياج به معجزات انبياء نداشت.
بعد از ايمان به خداي سبحان، ايمان (به آنچه بر ما نازل شده) را ذكر كرد، و منظور از آن قرآن و يا معارف قرآني است، و سپس آنچه را كه بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب نازل شده، و بعد از آن، آنچه بر موسي و عيسي نازل شده ذكر كرد، و اگر موسي و عيسي را از ساير انبياء جدا كرد و آنچه را بر آن دو نازل شده بخصوص ذكر كرد، بدان جهت بود كه در آيه شريفه روي سخن با يهود و نصاري بود، و آنها مردم را تنها بسوي آنچه بر موسي و عيسي نازل شده دعوت مي‌كردند.
و در آخر آنچه بر ساير انبياء نازل شده نام برد، تا شهادت نامبرده شامل همه انبياء بشود، و در نتيجه معناي (لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ. بين احدي از انبياء فرق نمي‌گذاريم،) روشن‌تر گردد.
در اين آيه شريفه تعبيرها مختلف شده، از آنچه نزد ما و نزد ابراهيم و اسحاق و يعقوب بود، به عبارت (انزال) تعبير كرد، و از آنچه نزد موسي و عيسي و انبياء ديگر است، به (ايتاء)، يعني دادن، تعبير فرمود.
و شايد وجهش اين باشد: كه هر چند تعبير اصلي كه همه جا بايد آن تعبير بيايد، همان (ايتاء) و دادن كتاب و دين است، هم چنان كه در سوره انعام بعد از ذكر ابراهيم و انبياء بعد و قبلش فرمود: (أُولئِكَ الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ، وَ الْحُكْمَ، وَ النُّبُوَّةَ، اينها بودند كه ما كتاب و حكم و نبوتشان داديم) «1» لكن از آنجايي كه لفظ (دادن) صريح در وحي و انزال نبود، و به همين جهت شامل حكمت لقمان هم ميشد، هم چنان كه فرمود: (وَ لَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ، ما به لقمان هم حكمت داديم) «2»، و نيز فرمود: (وَ لَقَدْ آتَيْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ، ما به بني اسرائيل هم كتاب و حكمت و نبوت داديم) «3».
و نيز از آنجايي كه هم يهوديان و هم مسيحيان ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط را از اهل ملت خود مي‌شمردند، يهوديان آن حضرات را يهودي و مسيحيان، مسيحي مي‌پنداشتند و معتقد بودند كه ملت و كيش حق از نصرانيت و يهوديت همان ملت و كيشي است كه به موسي و عيسي دادند.
__________________________________________________
1- سوره انعام آيه 89
2- سوره لقمان آيه 12
3- سوره جاثيه آيه 16
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 471
لذا اگر در آيه مورد بحث مي‌فرمود: (و ما اوتي ابراهيم و اسماعيل) الخ دلالت صريح نميداشت بر اينكه نامبردگان شخصا صاحب ملت و وحي بودند، و احتمال داده ميشد كه آنچه به آن دو بزرگوار و به اسحاق و يعقوب داده شده، همانها بوده كه به موسي و عيسي ع داده‌اند، و آنان تابع اينان بوده‌اند هم چنان كه بخاطر همين تبعيت، (دادن) را به بني اسرائيل هم نسبت داد، و لذا براي دفع اين توهم، در خصوص ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب، لفظ (انزال) را آورد، تا بفهماند به آن حضرات نيز وحي ميشده، و اما انبياء قبل از ابراهيم، چون يهود و نصاري در باره آنان حرفي نداشتند، و توهم نامبرده را در باره آنها نمي‌كردند، لذا در باره آنها تعبير به (دادن) كرد، و فرمود: (وَ ما أُوتِيَ النَّبِيُّونَ).

[مراد از" اسباط"] ..... ص : 471

(و الاسباط) الخ، كلمه اسباط جمع سبط (نواده) است، و در بني اسرائيل معناي قبيله در بني اسرائيل را ميدهد، و سبط مانند قبيله به معناي جماعتي است كه در يك پدر مشترك باشند، و همه به او منتهي گردند، و سبطهاي بني اسرائيل دوازده تيره و امت بودند، كه هر تيره از آنان به يكي از دوازده فرزند يعقوب منتهي ميشدند و از هر يك از آن دوازده فرزند، امتي پديد آمده بود.
حال اگر مراد به اسباط همان امتها و اقوام باشد، در اينصورت اينكه نسبت نازل كردن كتاب را به همه آنان داده، از اين جهت بوده كه همه آن دوازده تيره مشتمل بر پيغمبراني بوده، و اگر مراد به اسباط اشخاصي از انبياء باشد كه به ايشان وحي ميشده، در اينصورت باز منظور برادران يوسف نيستند، چون ايشان انبياء نبودند، و نظير اين آيه شريفه آيه (وَ أَوْحَيْنا إِلي إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطِ وَ عِيسي) «1» است كه در آن نيز وحي را به اسباط نسبت داده است.
(فَإِنْ آمَنُوا بِمِثْلِ ما آمَنْتُمْ بِهِ، فَقَدِ اهْتَدَوْا) الخ، آوردن كلمه (مثل) با اينكه اصل معنا (فان آمنوا بما آمنتم به، پس اگر ايمان آورند به آنچه شما بدان ايمان آورده‌ايد) است، به اين منظور بوده كه با آوردن آن شاهرگ دشمني و جدال را زده باشد، چون اگر مي‌فرمود: (آمنوا بما آمنا به، ايمان آوريد بهمان ديني كه ما بدان ايمان آورديم) ممكن بود در پاسخ بگويند (نه، ما تنها بآنچه بر خودمان نازل شده ايمان مي‌آوريم، و بغير آن كافريم، هم چنان كه همين پاسخ را دادند).
ولي اگر بجاي آن بفرمايد. كه همين طور هم فرمود: (ما به ديني ايمان آورديم كه مشتمل نيست جز بر حق، و در آن غير از حق چيزي نيست، پس شما هم به ديني مثل آن ايمان بياوريد كه غير از حق چيزي در آن نباشد) در اينصورت خصم ديگر بهانه‌اي ندارد كه جدال كند، و جز
__________________________________________________
(1- سوره نساء آيه 163
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 472
پذيرفتن چاره‌اي ندارد، چون آنچه خود او دارد حق خالص نيست.
(في شقاق) اين كلمه بمعناي نفاق، و نزاع، و مشاجره، و جدايي، و باصطلاح فارسي قهر كردن مي‌آيد.
(فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللَّهُ) اين جمله وعده‌اي است از خداي عزيز به رسول گراميش كه بزودي او را ياري خواهد كرد، هم چنان كه باين وعده وفا كرد، و اگر بخواهد اين وعده را در باره امت اسلام نيز وفا مي‌كند، انشاء اللَّه تعالي، اين را هم خاطر نشان كنم كه آيه شريفه مورد بحث، در ميانه دو آيه قبل و بعدش بمنزله جمله معترضه است.
(صِبْغَةَ اللَّهِ، وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً؟) كلمه (صبغة) از ماده (ص- ب- غ) است، و نوعيت را افاده مي‌كند، يعني مي‌فهماند اين ايمان كه گفتگويش مي‌كرديم، يك نوع رنگ خدايي است، كه ما بخود گرفته‌ايم، و اين بهترين رنگ است، نه رنگ يهوديت و نصرانيت، كه در دين خدا تفرقه انداخته، آن را آن طور كه خدا دستور داده بپا نداشته است.
(وَ نَحْنُ لَهُ عابِدُونَ) اين جمله كار حال را مي‌كند، در عين حال بمنزله بياني است براي (صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ)، و معنايش اين است كه (در حالي كه ما تنها او را عبادت مي‌كنيم، و چه رنگي بهتر از اين؟ كه رنگش بهتر از رنگ ما باشد).
(قُلْ أَ تُحَاجُّونَنا فِي اللَّهِ) الخ، اين جمله محاجه و بگومگوي اهل كتاب را انكار نموده، نابجا مي‌خواند، و دليل لغو و باطل و نابجا بودنش را اينطور بيان كرده، كه: (وَ هُوَ رَبُّنا وَ رَبُّكُمْ، وَ لَنا أَعْمالُنا، وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ، وَ نَحْنُ لَهُ مُخْلِصُونَ).
توضيح اينكه بگو مگو كردن دو نفر كه هر يك تابع متبوعي هستند، و مخاصمه‌شان در اينكه كدام متبوع بهتر است الا و لا بد بخاطر يكي از سه جهت است يا براي آنست كه اين يكي، متبوع خود را از متبوع ديگري بهتر معرفي نموده، و ثابت كند كه از متبوع او بالاتر است، نظير بگومگويي كه ممكن است ميانه يك مسلمان و يك بت‌پرست در بگيرد، اين بگويد بت من بهتر است، او بگويد خداي من افضل است.
و يا بخاطر اين است كه هر چند متبوع هر دو يكي است، اما اين ميخواهد بگويد: من اختصاص و تقرب بيشتري باو دارم، و اين ديگري دعوي او را باطل كند، و بگويد: من اختصاص بيشتري دارم، نه تو.
و يا بخاطر اين است كه يكي از اين دو نفر صفات و رفتاري دارد، كه با داشتن آنها صحيح نيست خود را به آن متبوع منتسب كند، چون داشتن تابعي با آن رفتار و آن خصال مايه ننگ و آبرو ريزي متبوع است، و يا بكلي متبوع را از لياقت متبوع بودن ساقط مي‌كند، يا محذور ديگري از اين قبيل پيش مي‌آورد.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 473

[رد يهود و نصاري از سه جهت] ..... ص : 473

پس علت بگومگوي ميانه دو نفر تابع، يكي از اين سه علت است: حال ببينيم اهل كتاب به كدام يك از اين جهات، با مسلمانان بگو مگو مي‌كردند، اگر بخواهند بگويند: متبوع و خداي ما بهتر از خداي شما است، كه خداي مسلمانان همان خداي اهل كتابست، و اگر بخواهند بگويند: ما اهل كتاب اختصاص و تقرب بيشتري بخدا داريم، كه مسلمانان خدا را با خلوص بيشتري مي‌پرستند، و اگر بخواهند بگويند: رفتار شما براي خدا باعث ننگ است، كه قضيه درست به عكس است پس محاجه اهل كتاب با مسلمانان هيچ وجه صحيحي ندارد، و لذا در آيه مورد بحث نخست محاجه آنان را انكار مي‌كند، و سپس جهات ثلاثه را يكي يكي رد مي‌كند.
(أَمْ تَقُولُونَ: إِنَّ إِبْراهِيمَ- تا جمله- كانُوا هُوداً أَوْ نَصاري) اين جمله رد جهت اولي است كه هر طائفه‌اي مي‌گفتند ابراهيم و بقيه انبياء نامبرده در آيه از ما است و لازمه اين حرف اين است كه آن حضرات نيز يهودي يا نصراني باشند، بلكه از لازمه گذشته صريح در آنست، هم چنان كه از آيه:
(يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تُحَاجُّونَ فِي إِبْراهِيمَ؟ وَ ما أُنْزِلَتِ التَّوْراةُ وَ الْإِنْجِيلُ إِلَّا مِنْ بَعْدِهِ، أَ فَلا تَعْقِلُونَ، اي اهل كتاب: چرا بر سر ابراهيم با يكديگر بگو مگو مي‌كنيد؟ يا اينكه تورات و انجيل بعد از او نازل شدند، آيا باز هم نميخواهيد بفهميد) «1» استفاده ميشود كه صريحا هر يك ابراهيم را از خود ميدانسته‌اند.
(قُلْ أَ أَنْتُمْ أَعْلَمُ أَمِ اللَّهُ)؟ الخ بگو آيا شما بهتر ميدانيد يا خدا؟ با اينكه خدا در اين كتاب به ما و شما خبر داد: كه موسي و عيسي و انجيل و توراتشان بعد از ابراهيم و انبياء نامبرده ديگر بودند؟.
(وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَتَمَ شَهادَةً عِنْدَهُ مِنَ اللَّهِ) الخ و كيست ستمكارتر از آن كس كه با اينكه شهادتي از خدا را تحمل كرد، كتمان كند، يعني با اينكه خدا بوي خبر داد: كه تشريع دين يهود و دين نصرانيت بعد از ابراهيم، و آن ديگران بود باز هم آن را كتمان كند، پس شهادتي كه در آيه آمده شهادت تحمل است نه شهادت اداء.
ممكن هم هست معنا اين باشد: كه (شهادت خدا را بر اينكه نامبردگان قبل از تورات و انجيل بودند كتمان كند) كه در اينصورت شهادت به معناي اداء خواهد بود، ولي معناي اول درست است.
(تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ) يعني اصلا دعوا بر سر اينكه فلان شخص از چه طائفه‌اي بوده، و آن ديگري از كدام طائفه، چه سودي دارد؟ و سكوت از اين بگومگوها چه ضرري؟ آنچه الان بايد
__________________________________________________
1- سوره آل عمران آيه 65
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 474
بدان بپردازيد مسائلي است كه فردا از آن بازخواست خواهيد شد.
و اگر اين آيه دو بار تكرار شده، براي اين بود كه يهود و نصاري در اين بگو مگو پا فشاري زيادي داشتند، و از حد گذرانده بودند، با اينكه هيچ سودي بحالشان نداشت، آنهم با علمشان به اينكه ابراهيم قبل از تورات يهوديان و انجيل مسيحيان بوده، و گر نه بحث از حال انبياء و فرستادگان خدا بطوري كه چيزي عايد شود، بسيار خوب است، مانند بحث از مزاياي رسالت انبياء و فضايل نفوس شريفه آنان كه قرآن كريم هم به اين گونه بحث‌ها سفارش كرده، و حتي خودش از داستانهاي ايشان نقل كرده، و مردم را بتدبر در آنها امر فرموده است.

بحث روايتي [ (شامل رواياتي در ذيل آيات گذشته)] ..... ص : 474

در تفسير عياشي در ذيل آيه: (قُلْ بَلْ مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً) الخ، از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: حنيفيت ابراهيم در اسلام است.
و از امام باقر ع روايت كرده كه فرمود: حنيفيت كلمه جامعي است كه هيچ چيز را باقي نمي‌گذارد، حتي كوتاه كردن شارب، و ناخن گرفتن و ختنه كردن از حنيفيت است. «1»
و در تفسير قمي است كه خدا حنيفيت را بر ابراهيم ع نازل كرد و آن عبارتست از ده حكم در پاكيزگي، پنج حكم آن از گردن ببالا، و پنج ديگر از گردن بپائين، اما آنچه مربوط است به سر 1- زدن شارب 2- نتراشيدن ريش 3- و طم مو 4- مسواك 5- خلال. «2»
و آنچه مربوط است به بدن 1- گرفتن موي بدن 2- ختنه كردن 3- ناخن گرفتن 4- غسل از جنابت 5- طهارت گرفتن با آب، اين است حنيفيت طاهره‌اي كه ابراهيم آورد، و تا كنون نسخ نشده، و تا قيامت نسخ نخواهد شد.»
مؤلف: طم مو بمعناي اصلاح سر و صورت است، و در معناي اين روايت و قريب به آن احاديث بسياري در كتب شيعه و سني آمده است.
و در كافي و تفسير عياشي از امام باقر ع روايت آمده، كه در ذيل جمله: (قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ) الخ، فرمود منظور، علي و فاطمه و حسن و حسين ع است، كه حكمشان در ائمه بعد از ايشان نيز جاري است. «4» و «5» مؤلف: اين معنا از وقوع خطاب در ذيل دعاي ابراهيم (ع) استفاده ميشود، آنجا كه گفت:
__________________________________________________
1، 2- تفسير عياشي ج 1 ص 61 حديث 103 و 104
3- تفسير قمي ج 1 ص 391 [.....]
4- اصول كافي ج 1 ص 415 حديث 19
5- تفسير عياشي ج 1 ص 62 حديث 107
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 475
(وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ) الخ، و اين منافات ندارد با اينكه خطاب در آيه بعموم مسلمانان باشد، چه هر چند همه مسلمانان مكلفند بگويند: (آمَنَّا بِاللَّهِ)، ليكن اينگونه خطابها، عموميت دارد، و هم خصوصيت، چون معناي آن داراي مراتب مختلفي است، كه بيانش در آنجا كه مراتب اسلام و ايمان را ذكر مي‌كرديم، گذشت.
و در تفسير قمي از يكي از دو امام باقر و صادق ع، و در كتاب معاني الأخبار از امام صادق ع، روايت آورده، كه در ذيل جمله: (صِبْغَةَ، اللَّهِ) الخ فرمود: صبغة همان اسلام است. «1»
مؤلف: همين معنا از ظاهر سياق آيات استفاده ميشود.
و در كافي و معاني از امام صادق ع روايت كرده، كه فرمود: خداوند در ميثاق، مؤمنين را به رنگ ولايت در آورد. «2» «3»
مؤلف: اين معنا از باطن آيه است: كه انشاء اللَّه تعالي بزودي معناي باطن قرآن، و نيز معناي ولايت و ميثاق را خواهيم كرد.
__________________________________________________
1- تفسير قمي ج 1 ص 62
2- معاني الاخبار ص 188
3- اصول كافي ج 1 ص 422 حديث 53
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 476

[سوره البقرة (2): آيات 142 تا 151] ..... ص : 476

اشاره

سَيَقُولُ السُّفَهاءُ مِنَ النَّاسِ ما وَلاَّهُمْ عَنْ قِبْلَتِهِمُ الَّتِي كانُوا عَلَيْها قُلْ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (142) وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً وَ ما جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتِي كُنْتَ عَلَيْها إِلاَّ لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَلي عَقِبَيْهِ وَ إِنْ كانَتْ لَكَبِيرَةً إِلاَّ عَلَي الَّذِينَ هَدَي اللَّهُ وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمانَكُمْ إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ (143) قَدْ نَري تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّماءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ حَيْثُ ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ وَ إِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ لَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ (144) وَ لَئِنْ أَتَيْتَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ بِكُلِّ آيَةٍ ما تَبِعُوا قِبْلَتَكَ وَ ما أَنْتَ بِتابِعٍ قِبْلَتَهُمْ وَ ما بَعْضُهُمْ بِتابِعٍ قِبْلَةَ بَعْضٍ وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّكَ إِذاً لَمِنَ الظَّالِمِينَ (145) الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ (146)
الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ (147) وَ لِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيها فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ أَيْنَ ما تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ جَمِيعاً إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (148) وَ مِنْ حَيْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ إِنَّهُ لَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ (149) وَ مِنْ حَيْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ حَيْثُ ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَيْكُمْ حُجَّةٌ إِلاَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِي وَ لِأُتِمَّ نِعْمَتِي عَلَيْكُمْ وَ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ (150) كَما أَرْسَلْنا فِيكُمْ رَسُولاً مِنْكُمْ يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِنا وَ يُزَكِّيكُمْ وَ يُعَلِّمُكُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُعَلِّمُكُمْ ما لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ (151)
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 477

ترجمه آيات ..... ص : 477

بزودي سفيهان از مردم خواهند پرسيد چه انگيزه‌اي مسلمانان را از قبله‌اي كه رو بدان سو نماز مي‌كردند برگردانيد؟ بگو: مشرق و مغرب از آن خداست هر كه را بخواهد بصراط مستقيم هدايت مي‌كند (142).
و ما شما را اينچنين امتي وسط قرار داديم تا شاهدان بر ساير مردم باشيد و رسول بر شما شاهد باشد و ما آن قبله را كه رو بان ميايستادي قبل نكرديم مگر براي اينكه معلوم كنيم چه كسي رسول را پيروي مي‌كند و چه كسي به عقب بر مي‌گردد هر چند كه اين آزمايش جز براي كساني كه خدا هدايتشان كرده بسيار بزرگ است و خدا هرگز ايمان شما را بي اثر نمي‌گذارد كه خدا نسبت به مردم بسيار رئوف و مهربان است (143).
ما تو را ديديم كه رو در آسمان مي‌چرخاندي پس بزودي تو را بسوي قبله‌اي برميگردانيم كه دوست مي‌داري، اينك (همين امروز) روي خود به طرف قسمتي از مسجد الحرام كن، و هر جا بوديد رو بدان سو كنيد و كساني كه اهل كتابند مي‌دانند كه اين برگشتن به طرف كعبه حق است و حكمي است از ناحيه پروردگارشان و خدا از آنچه مي‌كنند غافل نيست (144).
و اگر براي اهل كتاب تمامي معجزات را بياوري باز هم قبله تو را پيروي نمي‌كنند، و تو هم نبايد قبله آنان را پيروي كني، و خود آنان هم قبله يكديگر را قبول ندارند و اگر هوي و هوسهاي آنان را پيروي كني بعد از آنكه علم به هم رساندي تو هم از ستمكاران خواهي بود (145).
آنهايي كه ما كتابشان داديم قرآن را مي‌شناسند آن چنان كه فرزندان خود را، ولي پاره‌اي از ايشان حق را عالما عامدا كتمان ميكنند (146).
حق همه از ناحيه پروردگار تو است زنهار كه از دودلان مباش (147).
و براي هر جمعيتي وجهه و قبله‌ايست كه بدان رو ميكند پس بسوي خيرات هر جا كه بوديد سبقت بگيريد كه خدا همه شما را مي‌آورد كه خدا بر همه چيز قادر است (148).
و از هر جا بيرون شدي رو بسوي قسمتي از مسجد الحرام كن و بدان كه اين حق است و از
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 478
ناحيه پروردگار تو است و خدا از آنچه ميكنيد غافل نيست (149).
و از هر جا بيرون شدي رو بسوي قسمتي از مسجد الحرام كن و هر جا هم كه بوديد رو بدان سو كنيد تا ديگر مردم بهانه‌اي عليه شما نداشته باشند مگر آنهايي كه ستمكارند، پس از آنها مترس و از من حساب ببر براي اينكه نعمتم را بر شما تمام كنم باشد كه راه را بيابيد (150).
همانطور كه رسولي در ميانه شما فرستادم تا آيات ما را بر شما بخواند و تزكيه‌تان كند و كتاب و حكمتتان بياموزد و بشما ياد دهد آنچه را كه هرگز خودتان نمي‌دانستيد (151)

بيان [(در باره قبله شدن كعبه براي مسلمين)] ..... ص : 478

اشاره

اين آيات اگر مورد دقت قرار گيرد، آياتي است زنجيروار، منتظم و مترتب بر هم كه داستان قبله شدن كعبه براي مسلمين را بيان مي‌كند، پس نبايد به گفتار بعضي اعتناء كرد كه گفته‌اند: اين آيات نامنظم است، آن آيه كه بايد جلوتر ذكر شود، عقب‌تر آمده، و آنكه بايد عقب در آيد جلو افتاده، و همچنين گفتار بعضي كه گفته‌اند: در اين آيات ناسخ و منسوخ هست، و اي بسا رواياتي هم بر تاييد گفتار خود آورده باشند، كه به آن روايات هم نبايد اعتناء كرد، چون مخالف با ظاهر آيات است.
(سَيَقُولُ السُّفَهاءُ مِنَ النَّاسِ: ما وَلَّاهُمْ عَنْ قِبْلَتِهِمُ الَّتِي كانُوا عَلَيْها؟) قبل از اين آيات، داستان ابراهيم ع خاطر نشان ميشد، كه نسبت به مسئله قبله جنبه توطئه و زمينه چيني داشت، آيه مورد بحث توطئه دوم است، و نيز ميخواهد جواب از اعتراض ماجراجوياني را كه ميخواهند حادثه‌اي سوژه آفرين پيش آيد، تا مشغول جدال و بگو مگو شوند، به رسول خود تعليم دهد، و گفتيم: كه در آيات قبل نيز زمينه مسئله قبله را چيده بود سرگذشت ابراهيم و كرامتهايي كه در درگاه خدا داشت، و كرامت فرزندش اسماعيل، و دعاي آن دو بزرگوار براي كعبه، و مكه، و رسول خدا (ص)، و امت مسلمان، و نيز بنا كردن خانه كعبه، و ماموريتشان در خصوص تطهير خانه براي عبادت را ذكر فرموده بود.

[تغيير قبله از بزرگترين حوادث و از اهم احكام تشريعي بود] ..... ص : 478

و معلوم است كه برگشتن قبله از بيت المقدس به كعبه، از بزرگترين حوادث ديني، و اهم احكام تشريعيه است، كه مردم بعد از هجرت رسول خدا (ص) به مدينه با آن روبرو شدند، آري در اين ايام اسلام دست به انقلابي ريشه‌دار مي‌زند، و معارف و حقايق خود را نشر ميدهد، و معلوم است كه يهود و غير يهود در مقابل اين انقلاب، ساكت نمي‌نشينند، چون مي‌بينند اسلام يكي از بزرگترين مفاخر ديني آنان را كه همان قبله ايشان بود، از بين مي‌برد، قبله‌اي كه ساير ملل بخاطر آن تابع يهود و يهود در اين شعار ديني متقدم بر آنان بودند.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 479

[فائده و اثر تغيير قبله و اعتراض يهود و مشركين، و پاسخ آنها] ..... ص : 479

علاوه بر اينكه اين تحويل قبله باعث تقدم مسلمانان، و دين اسلام مي‌شود چون توجه تمامي امت را يك جا جمع مي‌كند، و همه در مراسم ديني به يك نقطه رو مي‌كنند، و اين تمركز همه توجهات به يك سو، ايشان را از تفرق نجات ميدهد هم تفرق وجوهشان در ظاهر، و هم تفرق كلمه‌شان در باطن، و مسلما قبله‌شان كعبه تاثيري بيشتر و قوي‌تر دارد، تا ساير احكام اسلام، از قبيل طهارت و دعا، و امثال آن، و يهود و مشركين عرب را سخت نگران مي‌سازد، مخصوصا يهود را كه به شهادت داستانهايي كه از ايشان در قرآن آمده، مردمي هستند كه از همه عالم طبيعت جز براي محسوسات اصالتي قائل نيستند، و براي غير حس كمترين وقعي نمي‌گذارند مردمي هستند كه از احكام خدا آنچه مربوط به معنويات است، بدون چون و چرا مي‌پذيرند، ولي اگر حكمي در باره امري صوري و محسوس از ناحيه پروردگارشان بيايد، مانند قتال و هجرت و سجده و خضوع و امثال آن، زير بارش نمي‌روند، و در مقابلش به شديدترين وجهي مقاومت ميكنند.
و سخن كوتاه اينكه خداي تعالي هم خبر داد كه بزودي يهود بر مسئله تحويل قبله اعتراض خواهند كرد، لذا به رسول خدا (ص) تعليم كرد: كه چگونه اعتراضشان را پاسخ گويد، كه ديگر اعتراض نكنند.
اما اعتراض آنان اين بود كه خداي تعالي از قديم الايام بيت المقدس را براي انبياء گذشته‌اش قبله قرار داده بود، تحويل آن قبله بسوي كعبه كه شرافت آن خانه را ندارد چه وجهي دارد؟.
اگر اين كار به امر خدا است، كه خود، بيت المقدس را قبله كرده بود، چگونه خودش حكم خود را نقض ميكند؟ و حكم شرعي خود را نسخ مينمايد؟ (و يهود بطور كلي نسخ را قبول نداشت، كه بيانش در آيه نسخ گذشت).
و اگر به امر خدا نيست، پس خود پيامبر اسلام از صراط مستقيم منحرف، و از هدايت خدا بسوي ضلالت گرائيده است، گو اينكه خداي تعالي اين اعتراض را در كلام مجيدش نياورده، لكن از جوابي كه داده معلوم مي‌شود كه اعتراض چه بوده است.
و اما پاسخ آن اين است كه قبله قرار گرفتن، خانه‌اي از خانه‌ها چون كعبه، و يا بنائي از بناها چون بيت المقدس، و يا سنگي از سنگها چون حجر الاسود، كه جزء كعبه است، از اين جهت نيست كه خود اين اجسام بر خلاف تمامي اجسام اقتضاي قبله شدن را دارد، تا تجاوز از آن، و نپذيرفتن اقتضاي ذاتي آنها محال باشد، و در نتيجه ممكن نباشد كه حكم قبله بودن بيت المقدس دگرگون شود و يا لغو گردد.
بلكه تمامي اجسام و بناها و جميع جهات از مشرق و مغرب و جنوب و شمال و بالا و پائين در نداشتن اقتضاي هيچ حكمي از احكام برابرند، چون همه ملك خدا هستند، هر حكمي كه
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 480
بخواهد و بهر قسم كه بخواهد و در هر زمان كه بخواهد در آنها مي‌راند، و هر حكمي هم كه بكند بمنظور هدايت خلق، و بر طبق مصلحت و كمالاتي است كه براي فرد و نوع آنها اراده مي‌كند، پس او هيچ حكمي نميكند مگر به خاطر اين كه بوسيله آن حكم، خلق را هدايت كند، و هدايت هم نمي‌كند، مگر بسوي آنچه كه صراط مستقيم و كوتاه‌ترين راه بسوي كمال قوم و صلاح ايشان است. پس بنا بر اين در جمله (سَيَقُولُ السُّفَهاءُ مِنَ النَّاسِ)، منظور از سفيهان از مردم، يهود و مشركين عرب است، و به همين جهت از ايشان تعبير به ناس كرد، و اگر سفيهشان خواند، بدان جهت بود كه فطرتشان مستقيم نيست، و رأيشان در مسئله تشريع و دين، خطا است، و كلمه سفاهت هم به همين معنا است، كه عقل آدمي درست كار نكند، و رأي ثابتي نداشته باشد.
(ما وَلَّاهُمْ) الخ، اين كلمه از ماده (و- ل- ي) و از مصدر توليت است، و توليت هر چيز و هر جا به معناي پيش رو قرار دادن آنست، هم چنان كه كلمه استقبال نيز باين معنا است، خداي تعالي فرموده: (فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها، ما پيش رويت قبله‌اي قرار ميدهيم كه آن را بپسندي) اين معناي توليت است، و اما اگر كلمه نامبرده با لفظ (عن) متعدي شود، يعني بگوئيم (ولي عن شي‌ء)، معنايش درست به عكس مي‌شود، يعني معناي اعراض و رو برگرداندن از آن چيز را مي‌دهد، نظير كلمه (استدبار) و امثال آن.
و معناي آيه اينست كه سفيهان بزودي خواهند گفت: چه علتي سبب شد كه ايشان را و يا روي ايشان را از قبله‌اي كه رو بان نماز ميخواندند برگرداند؟ چون مسلمانان تا آن روز يعني ايامي كه رسول خدا (ص) در مكه بود، و چند ماهي بعد از هجرت رو بقبله يهود و نصاري يعني بيت المقدس نماز ميخواندند.
و اگر يهود در اين اعتراض كه قرآن حكايت كرده قبله (بيت المقدس را به مسلمانان نسبت دادند، با اينكه يهوديان در نماز بسوي بيت المقدس قديمي‌تر از مسلمانان بودند، باين منظور بوده كه در ايجاد تعجب و در وارد بودن اعتراض مؤثرتر باشد).
و نيز اگر بجاي اينكه بفرمايد: (چه چيز پيامبر و مسلمين را از قبله‌شان برگردانيد؟) فرمود:
(چه چيز ايشان را از قبله‌شان برگردانيد) به همين جهت بود كه گفتيم، چون اگر فرموده بود: (پيامبر و مسلمين را، چه علتي از قبله يهود برگردانيد؟) آن طور كه بايد تعجب را بر نمي‌انگيخت، و جواب از آن با كمترين توجهي براي هر شنونده آسان بود.

[در جمله" لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ" چرا شمال و جنوب ذكر نشده است؟] ..... ص : 480

(قُلْ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ)، در اين آيه از ميانه جهات چهارگانه، تنها بذكر مشرق و مغرب اكتفاء شده، بدين سبب كه در هر افقي ساير جهات به وسيله اين دو جهت معين مي‌شود، هم
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 481
اصليش و هم فرعيش، مانند شمال و جنوب و شمال غربي، و شرقي و جنوب غربي و شرقي.
و مشرق و مغرب، دو جهت نسبي است، كه در هر نقطه با طلوع و غروب آفتاب، و يا ستاره مشخص مي‌شود، و به همين جهت هر نقطه از نقاط زمين كه فرض كني، براي خود مشرق و مغربي دارد، كه ديدني و محسوس است بر خلاف دو نقطه شمال و جنوب حقيقي، هر افق، كه تنها تصور مي‌شود و محسوس نيست، و شايد بخاطر همين نكته بوده كه دو جهت مشرق و مغرب را بجاي همه جهات بكار برده است.
(يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ) الخ، در اين جمله كلمه (صراط) نكره، يعني بدون الف و لام آمده، و اين بدان جهت است كه استعداد امتها براي هدايت بسوي كمال و سعادت، و يا به عبارتي براي رسيدن به صراط مستقيم مختلف است.

[" امت وسط" يعني چه؟] ..... ص : 481

(وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ، وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً) كلمه (كذلك- همچنين) در تشبيه چيزي به چيزي بكار مي‌رود، و ظاهرا در آيه شريفه ميخواهد بفرمايد: همانطور كه بزودي قبله را برايتان بر مي‌گردانيم، تا بسوي صراط مستقيم هدايتتان كنيم، همچنين شما را امتي وسط قرار داديم.
بعضي از مفسرين گفته‌اند: معنايش اين است كه (مثل اين جعل عجيب، ما شما را امتي وسط قرار داديم)، لكن معناي خوبي نيست، و اما اينكه امت وسط چه معنا دارد؟ و گواهان بر مردم يعني چه؟ بايد دانست كه كلمه (وسط) بمعناي چيزيست كه ميانه دو طرف قرار گرفته باشد، نه جزو آن طرف باشد، نه جزو اين طرف، و امت اسلام نسبت به مردم- يعني اهل كتاب و مشركين- همين وضع را دارند، براي اينكه يك دسته از مردم- يعني مشركين و وثني‌ها- تنها و تنها جانب ماديت را گرفته، جز زندگي دنيا و استكمال جنبه ماديت خود، و به كمال رساندن لذتها، و زخارف و زينت دنيا چيز ديگري نميخواهند، نه اميد بعثي دارند، نه احتمال نشوري ميدهند و نه كمترين اعتنايي بفضائل معنوي و روحي دارند.
بعضي ديگر از مردم مانند نصاري، تنها جانب روح را تقويت نموده، جز به ترك دنيا و رهبانيت دعوت نمي‌كنند، آنها تنها دعوتشان اينست كه بشر كمالات جسمي و مادي را كه خدا در مظاهر اين نشئه مادي ظهورش داده، ترك بگويند، تا اين ترك گفتن وسيله كاملي شود براي رسيدن به آن هدفي كه خدا انسان را بخاطر آن آفريده. ولي نفهميدند كه ندانسته رسيدن به آن هدف را با ابطال و درهم كوفتن راهش ابطال كرده‌اند، خلاصه يك دسته نتيجه را باطل كرده، و فقط به وسيله چسبيدند، و يك دسته ديگر با كوبيدن و ابطال سبب نتيجه را هم ابطال كردند.
و اما امت اسلام، خدا آن را امتي وسط قرار داد، يعني براي آنان ديني قرار داد، كه متدينين
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 482
به آن دين را بسوي راه وسط و ميانه هدايت مي‌كند، راهي كه نه افراط آن طرف را دارد، و نه تفريط اينطرف را، بلكه راهي كه هر دو طرف را تقويت مي‌كند، هم جانب جسم را، و هم جانب روح را البته بطوري كه در تقويت جسم از جانب روح عقب نمانند، و در تقويت روح از جانب جسم عقب نمانند، بلكه ميانه هر دو فضيلت جمع كرده است.
(و اين روش مانند همه آنچه كه اسلام بدان دعوت نموده، بر طبق فطرت و ناموس خلقت است،) چون انسان داراي دو جنبه است، يكي جسم، و يكي روح، نه جسم تنها است، و نه روح تنها، و در نتيجه اگر بخواهد به سعادت زندگي برسد، به هر دو كمال، و هر دو سعادت نيازمند است، هم مادي و هم معنوي.

[مراد از" شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ"] ..... ص : 482

و چون اين امت وسط و عدل است، لذا هر دو طرف افراط و تفريط بايد با آن سنجش شود، پس به همين دليل شهيد بر ساير مردم هم كه در دو طرف قرار دارند هست، و چون رسول اسلام (ص) مثل اعلاي اين امت است، لذا او شهيد بر امت است، و افراد امت بايد خود را با او بسنجند، و او ميزاني است كه حال آحاد و تك تك امت با آن وزن ميشود، و امت ميزاني است كه حال ساير امت‌ها با آن وزن ميشود، و خلاصه مردمي كه در دو طرف افراط و تفريط قرار دارند، بايد خود را با امت اسلام بسنجند، و بافراط و تفريط خود متوجه شوند.
اين آن معنايي است كه بعضي از مفسرين در تفسير آيه بيان كرده، و گفتار وي هر چند در جاي خود صحيح و دقيق است، الا اينكه با لفظ آيه منطبق نيست براي اينكه درست است كه وسط بودن امت، مصحح آنست كه امت نامبرده ميزان و مرجع براي دو طرف افراط و تفريط باشد، ولي ديگر مصحح آن نيست كه شاهد بر دو طرف هم باشد و يا دو طرف را مشاهده بكند، چون خيلي روشن است كه هيچ تناسبي ميانه وسط بودن به اين معنا و شاهد بودن نيست.
علاوه بر اينكه در اينصورت ديگر وجهي نيست كه بخاطر آن متعرض شهادت رسول بر امت نيز بشود، چون شاهد بودن رسول بر امت نتيجه شاهد بودن و وسط بودن امت نيست، تا وقتي اين را خاطرنشان كرد آن را هم بعنوان نتيجه خاطر نشان سازد، همانطور كه هر غايت را بر مغيا و هر غرض را بر ذي غرض مترتب مي‌كنند.

[" شهادت" در آيه، از حقائق قرآني است و در موارد متعددي از قرآن ذكر شده] ..... ص : 482

از اين هم كه بگذريم شهادتي كه در آيه آمده، خود يكي از حقايق قرآني است، كه منحصرا در اينجا ذكر نشده، بلكه در كلام خداي سبحان مكرر نامش برده شده، و از مواردي كه ذكر شده بر مي‌آيد كه معنايي غير اين معنا دارد، اينك موارد قرآني آن.
(فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ، وَ جِئْنا بِكَ عَلي هؤُلاءِ شَهِيداً، پس چگونه‌اند، وقتي كه
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 483
ما از هر امتي شهيدي بياوريم، و تو را هم شهيد بر اينان بياوريم) «1»؟.
(وَ يَوْمَ نَبْعَثُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً، ثُمَّ لا يُؤْذَنُ لِلَّذِينَ كَفَرُوا، وَ لا هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ و روزي كه از هر امتي شهيدي مبعوث كنيم و ديگر بانان كه كافر شدند اجازه داده نشود و عذرشان پذيرفته نشود) «2» (وَ وُضِعَ الْكِتابُ وَ جِي‌ءَ بِالنَّبِيِّينَ، وَ الشُّهَداءِ، و كتاب را مي‌گذارند، و انبياء و شهداء را مي‌آورند) «3» بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد، در اين آيات شهادت مطلق آمده، و از ظاهر همه مواردش بر مي‌آيد كه منظور از شهادت، شهادت بر اعمال امتها، و نيز بر تبليغ رسالت است، هم چنان كه آيه:
(فَلَنَسْئَلَنَّ الَّذِينَ أُرْسِلَ إِلَيْهِمْ، وَ لَنَسْئَلَنَّ الْمُرْسَلِينَ، سوگند كه از مردمي كه فرستادگان بسويشان گسيل شدند، و نيز از فرستادگان پرسش خواهيم كرد) «4» نيز باين معنا اشاره مي‌كند، چون هر چند كه اين پرسش در آخرت و در قيامت صورت مي‌گيرد، ولي تحمل اين شهادت در دنيا خواهد بود، هم چنان كه آيه: (وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ، فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي، كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ، وَ أَنْتَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ، من تا در ميانه آنان بودم، شاهد بر آنان بودم، ولي همين كه مرا ميراندي، ديگر خودت مراقب آنان بودي، و تو بر هر چيزي شهيد و مراقبي) «5» هم كه حكايت كلام عيسي ع است و نيز آيه (وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً، روز قيامت عيسي بر مردم خود گواه است) «6» همين معنا را دست ميدهد.
و پر واضح است كه حواس عادي و معمولي كه در ما است، و نيز قواي متعلق به آن حواس، تنها و تنها ميتواند شكل ظاهري اعمال را ببيند، و گيرم كه ما شاهد بر اعمال ساير امتها باشيم در صورتي كه بسياري از اعمال آنها در خلوت انجام ميشود تازه تحمل شهادت ما از اعمال آنها تنها مربوط به ظاهر و موجود آن اعمال ميشود، نه آنچه كه براي حس ما معدوم، و غايب است، و حقايق و باطن اعمال، و معاني نفساني از كفر و ايمان و فوز و خسران و بالأخره هر آنچه كه از حس آدمي پنهان است، كه راهي براي درك و احساس آن نيست احوالي دروني است، كه مدار حساب و جزاي رب العالمين در قيامت و روز بروز سريره‌ها بر آنست، هم چنان كه خودش فرمود:
(وَ لكِنْ يُؤاخِذُكُمْ بِما كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ، خدا شما را بآنچه در دلهايتان پيدا شده مؤاخذه مي‌كند. «7»
پس اين احوال چيزي نيست كه انسان بتواند آن را درك نموده، و بشمارد، و از انسانهاي معاصر تشخيص دهد، تا چه رسد به انسانهاي غايب، مگر كسي كه خدا متولي امر او باشد، و
__________________________________________________
1- سوره نساء آيه 41
2- سوره نحل آيه 84
3- سوره زمر آيه 69
4- سوره اعراف آيه 6
5- سوره مائده آيه 117
6- سوره نساء آيه 159
7- سوره بقره آيه 225
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 484
بدست خود اينگونه اسرار را براي او كشف كند، كه وجود چنين فردي از آيه (وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ، إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ، اين خدايان دروغين كه مشركين بجاي خدا ميخوانند، مالك شفاعت نيستند، تنها مالك شفاعت كسي است كه به حق شاهد باشد، و هم علم داشته باشند) «1» استفاده ميشود كه عيسي ع بطور قطع از اين افراد است، كه خداي تعالي در باره‌اش فرموده كه از شهيدان است هم چنان كه در دو آيه قبل گذشت، پس او شهيد بحق است، و عالم به حقيقت.

[معناي صحيح" شهادت" در آيات قرآني، تحمل (ديدن) حقائق اعمال مردم است] ..... ص : 484

و خلاصه كلام اين شد كه شهادت مورد نظر آيه، اين نيست كه بقول آن مفسر، امت داراي ديني كامل و جامع حوائج جسماني و روحاني باشد، چون علاوه بر اينكه معنايي است خلاف ظاهر كلمه شهادت، خلاف ظاهر آيات شريفه قرآن نيز هست.
بلكه عبارتست از تحمل- ديدن- حقايق اعمال، كه مردم در دنيا انجام مي‌دهند، چه آن حقيقت سعادت باشد چه شقاوت چه رد، و چه قبول، چه انقياد، و چه تمرد.
و سپس در روز قيامت بر طبق آنچه ديده شهادت دهد، روزي كه خداي تعالي از هر چيز استشهاد مي‌كند، حتي از اعضاء بدن انسان شهادت مي‌گيرد، روزي كه رسول مي‌گويد: (يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً، پروردگارا امت من اين قرآن را متروك گذاشتند). «2»
و معلوم است كه چنين مقام كريمي شان همه امت نيست، چون كرامت خاصه‌ايست براي اولياء طاهرين از ايشان، و اما صاحبان مرتبه پائين‌تر از اولياء كه مرتبه افراد عادي و مؤمنين متوسط در سعادت است، چنين شهادتي ندارند، تا چه رسد به افراد جلف و تو خالي، و از آن پائين‌تر، فرعونهاي طاغي اين امت، (كه هيچ عاقلي جرأت نمي‌كند بگويد اين طبقه از امت نيز مقام شهادت بر باطن اعمال مردم را دارا هستند).
انشاء اللَّه بزودي در ذيل آيه: (وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ، فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِينَ، وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً)، «3» خواهي ديد: كه كمترين مقامي كه اين شهداء- يعني شهداي اعمال- دارند، اينست كه در تحت ولايت خدا، و در سايه نعمت اويند، و اصحاب صراط مستقيم هستند، كه در تفسير آيه (صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ)، «4» اجمالش گذشت.
پس مراد از شهيد بودن امت، اين است كه شهداء نامبرده و داراي آن خصوصيات، در اين
__________________________________________________
1- سوره زخرف آيه 86
2- سوره فرقان آيه 30 [.....]
3- سوره نساء آيه 69
4- سوره فاتحه آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 485
امت هستند، هم چنان كه در قضيه تفضيل بني اسرائيل بر عالميان معنايش اينست كه افرادي كه بر همه عالميان برتري دارند، در اين امتند، نه اينكه تك تك بني اسرائيليان بر عالميان برترند، بلكه وصف بعض را به كل نسبت داده، براي اينكه اين بعض در آن كل هستند، و از آن جمعيتند، پس شهيد بودن امت اسلام به همين معناست، كه در اين امت كساني هستند كه شاهد بر مردم باشند، و رسول، شاهد بر آنان باشد.
حال اگر بگويي آيه: (وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ، أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ، كساني كه بخدا و فرستادگانش ايمان مي‌آورند، آنان نزد پروردگارشان صديقين و شهداء هستند)، «1» دلالت دارد بر اينكه عموم مؤمنين شهداء هستند.
در جواب مي‌گوئيم: (اگر جمله عند ربهم) نبود درست بود، و ليكن اين جمله مي‌فهماند كه چنين كساني نزد پروردگارشان يعني در قيامت از شهداء خواهند بود، پس معلوم مي‌شود در دنيا داراي اين مقام نيستند، نظير آيه (وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمانٍ، أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ، كساني كه ايمان آوردند، و ذريه‌شان در ايمان پيرويشان كردند ما ذريه‌شان را به ايشان ملحق مي‌كنيم)، «2» علاوه بر اينكه آيه‌اي كه ذكر گرديد مطلق است، و دلالت دارد بر اينكه همه مؤمنين در همه امتها نزد خدا شهيد ميشوند، بدون اينكه مؤمنين اين امت خصوصيتي داشته باشند، پس شما نميتوانيد به اين آيه استدلال كنيد بر اينكه مؤمنين اين امت همه شهيدند، و بفرضي كه استفاده از آيه را بگيريد، و بگوئيد. مراد از آنان كه ايمان آوردند همه مسلمانان نيستند، بلكه پيشگامان از ايشانند، يعني امت دست اول كه در باره‌شان فرموده: (وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ) «3» الخ، ما نيز در پاسخ مي‌گوييم: باز هم دعوي شما را كه همه امت دست اول شهيد باشند اثبات نمي‌كند.
و اگر بگويي وسط قرار دادن اين امت چه ربطي دارد به اينكه بعضي از افرادش شاهد بر اعمال، و رسول شاهد بر شاهدان باشد؟ پس در هر حال اشكال وارد است، هم بتقريب سابق و هم به اين تقريب، در جواب مي‌گوييم معناي شهادت غايتي است كه در آيه شريفه متفرع بر وسط بودن امت شده، قهرا وسط بودن معنايي است كه شهادت و شهداء را دنبال دارد، بدليل اينكه در سوره حج «4» فرموده: (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ارْكَعُوا، وَ اسْجُدُوا، وَ اعْبُدُوا رَبَّكُمْ، وَ افْعَلُوا الْخَيْرَ، لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ، وَ جاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ هُوَ اجْتَباكُمْ وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ، مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْراهِيمَ، هُوَ
__________________________________________________
1- سوره حديد آيه 19
2- سوره طور آيه 21
3- سوره توبه آيه 100
4- سوره حج آيه 77- 78
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 486
سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمِينَ مِنْ قَبْلُ، وَ فِي هذا، لِيَكُونَ الرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ، فَأَقِيمُوا الصَّلاةَ، وَ آتُوا الزَّكاةَ، وَ اعْتَصِمُوا بِاللَّهِ، هُوَ مَوْلاكُمْ، فَنِعْمَ الْمَوْلي وَ نِعْمَ النَّصِيرُ، اي كساني كه ايمان آورديد، ركوع و سجده كنيد، و پروردگار خود را بپرستيد، و عمل خير انجام دهيد، باشد كه رستگار گرديد.
در راه خدا آن طور كه شايسته او باشد جهاد كنيد، او شما را برگزيد، و در دين هيچ حرجي بر شما قرار نداد، اين همان ملت و كيش پدرتان ابراهيم است، او شما را از پيش و هم در اين عصر مسلمان نام نهاد، و تا رسول شهيد بر شما، و شما شهيدان بر مردم باشيد، پس نماز بپا داريد، و زكات دهيد، و به خدا تمسك كنيد، كه او سرپرست شما است، و چه مولاي خوبي، و چه ناصر خوبي).
چون در اين آيه شريفه شهيد بودن رسول بر شهيداني كه شهداي بر مردمند و شهيد بودن آنها بر مردم، متفرع شده است. بر (اجتباء- برگزيدن)، و نيز بر نبودن حرج در دين، آن گاه دين را تعريف كرده به اينكه همان ملت ابراهيم است، كه قبل از اين شما را مسلمان ناميد، همانجا كه از پروردگارش مسئلت كرد: (وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ)، و خداي تعالي دعايش را مستجاب نموده، شما را مسلمان كرد، يعني تسليم احكام و اوامر خود كرد، بدون اينكه حتي يك عصيان و استنكاف داشته باشيد، و به همين جهت حرج در دين را از شما برداشت، تا هيچيك از احكامش بر شما دشوار نباشد.
پس شمائيد كه اجتباء شده‌ايد، و شمائيد كه بسوي صراط مستقيم هدايت گشته، تسليم احكام و اوامر پروردگارتان شده‌ايد، و اگر ما شما را (اجتباء و هدايت و تسليم) كرديم، براي اين بود كه رسول، شاهد بر شما شود، و شما شاهد بر مردم شويد، يعني واسطه ميانه رسول و مردم باشيد، از يك طرف متصل بمردم باشيد، و از طرفي ديگر به رسول.
در اينجاست كه دعاي ابراهيم در شما و در رسول مصداق مي‌يابد، چون آن جناب عرضه داشت: (رَبَّنا وَ ابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْهُمْ، يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ، وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ، وَ يُزَكِّيهِمْ، پروردگار ما در ميانه امت مسلمه رسولي بر انگيز، تا آيات تو را بر آنان تلاوت كند، و كتاب و حكمتشان بياموزد، و تزكيه‌شان كند) «1» در نتيجه شما امت مسلمه‌اي ميشويد كه رسول علم كتاب و حكمت را در قلوبتان وديعه مي‌سپارد، و به تزكيه او مزكي مي‌شويد، و با در نظر گرفتن اين كه تزكيه بمعناي تطهير از پليديهاي
__________________________________________________
1- سوره بقرة آيه 129
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 487
قلبي، و خالص كردن دل براي عبوديت است، و معناي اسلام هم به بياني كه گذشت همين است، روشن مي‌شود كه شما امت مسلمه‌اي مي‌شويد خالص در عبوديت براي خدا، و رسول در اين مقام پيشقدم و هادي و مربي شما است او در اين مقام تقدم بر همه دارد و شما واسطه‌ايد براي رساندن مردم به او و در اول آيه و آخر آن قرينه‌هايي است كه بر آنچه ما از آيه استفاده كرديم دلالت ميكند، دلالتي كه بر هيچ متدبري پوشيده نيست كه انشاء اللَّه توضيحش در جاي خودش مي‌آيد.

[معناي صحيح" وسط" بودن امت واسطه بودن امت بين رسول و مردم است] ..... ص : 487

پس، از آنچه گفتيم چند مطلب روشن گرديد.
اول اينكه وسط بودن امت هر دو نتيجه را دنبال دارد، يعني جمله (و تكونوا شهداء علي الناس)، و جمله (ليكون الرسول عليكم شهيدا)، هر دو نتيجه و لازمه وسط بودن امت است.
دوم اينكه وسط بودن امت، به اين معنا است كه ميانه رسول و مردم واسطه‌اند نه آن طور كه آن مفسر گفت ملت و دين اسلام ميانه افراط و تفريط، و ميانه دو طرف تقويت روح و تقويت جسم واسطه باشد. سوم اينكه آيه شريفه مورد بحث، بحسب معنا مرتبط است به آياتي كه دعاي ابراهيم را حكايت مي‌كرد، و اينكه شهادت از شئون امت مسلمه‌ايست كه آن جناب از خدا درخواست نمود.
حال كه اين سه نكته را بعنوان نتيجه‌گيري شنيدي، بايد بداني كه شهادت بر اعمال، بطوري كه از كلام خداي تعالي بر مي‌آيد، مختص به شهيدان از مردم نيست، بلكه هر كسي و هر چيزي كه كمترين ارتباطي با اعمال مردم دارد، او نيز در همان اعمال شهادت دارد، مانند ملائكه، و زمان، و مكان، و دين، و كتاب، و جوارح بدن، و حواس، و قلب، كه همگي اينها شاهد بر مردم هستند.
و از خود كلمه شهادت فهميده مي‌شود: آن شاهدي كه از ميانه نامبردگان در روز قيامت حاضر مي‌شود، شاهدي است كه در اين نشئه دنيوي نيز حضور دارد و يك نحوه حياتي دارد كه بوسيله آن، خصوصيات اعمال مردم را درك مي‌كند و خصوصيات نامبرده در او نقش مي‌بندد، و اينهم لازم نيست كه حيات در هر چيزي به يك سنخ باشد، مثلا حيات در همه، از سنخ حياتي باشد كه در جنس حيوان هست، همه خواص و آثار آن را داشته باشد تا بگويي: ما به ضرورت مي‌بينيم كه مثلا مكان و زمان چنين شعوري ندارند، چون دليلي نداريم بر اينكه انحاء حيات منحصر در يك نحو است.
اين بود اجمال گفتار ما در اين مقام، و انشاء اللَّه تعالي تفصيل هر يك از اين مجملات در محل مناسبش خواهد آمد.
(وَ ما جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتِي كُنْتَ عَلَيْها، إِلَّا لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَلي عَقِبَيْهِ) در اين آيه شريفه دو سؤال است يكي اينكه چرا فرمود (ما بدانيم و نفرمود من بدانم)؟ دوم اينكه مگر خدا
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 488
نميداند كه ميخواهد با تغيير قبله، علم حاصل كند؟ در جواب سؤال اول مي‌گوييم مراد به اينكه مي‌فرمايد: لنعلم تا بدانيم، با اينكه خدا يكي است يا علم رسل و انبياء است مثلا از اين باب كه بزرگان وقتي سخن مي‌گويند، از قبل خود و اطرافيان خود سخن ميگويند، و تكيه كلامشان (ما) است، مثل اينكه امير لشكر ميگويد: ما فلاني را كشتيم، و فلاني را زندان كرديم، با اينكه اينكارها را خود امير نكرده، بلكه كاركنانش كرده‌اند، در جواب از سؤال دوم مي‌گوييم مراد، علم عيني و فعلي خداي تعالي است، كه با خلقت و ايجاد حاصل ميشود، نه آن علم كه قبل از ايجاد داشته است.
و كلمه (انقلاب بر دو عقب)، كنايه است از اعراض، چون انسان- كه در حال قيام روي پاشنه مي‌ايستد- وقتي روي خود بطرفي برگرداند، روي پاشنه خود مي‌چرخد، بدين جهت روگرداني و اعراض را به اين عبارت تعبير مي‌كنند، نظير تعبير به پشت خود رو كردن، در آيه (وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ) «1» و ظاهر آيه اين است كه ميخواهد توهمي را كه احيانا ممكن است در سينه مؤمنين خلجان كند، دفع نمايد، و آن توهم اين است كه فلسفه برگرداندن قبله، و نسخ قبله قبلي چيست؟ و تكليف نمازهايي كه تا كنون رو به بيت المقدس خوانده‌ايم چه ميشود؟
و از اين هم بر مي‌آيد كه مراد به قبله‌اي كه رسول خدا (ص) بر آن بود، همان بيت المقدس است، نه كعبه، پس هيچ دليلي نيست بر اينكه بگوئيم: بيت المقدس دو بار و كعبه هم دو بار قبله شده، چون اگر مراد بقبله در آيه كعبه باشد، لازمه‌اش همين ميشود (چون مي‌فرمايد: ما امروز آن قبله را كه قبلا رو بان مي‌ايستادي، قبله نكرديم مگر براي چه و چه).

[غرض خداوند از تغيير قبله] ..... ص : 488

و سخن كوتاه اينكه جاي اين معنا بود كه در سينه مؤمنين اين توهم ايجاد شود كه اولا وقتي بناي خداي تعالي بر اين بود كه بالأخره كعبه را قبله مسلمانان كند، چرا از همان روز اول نكرد؟ و گذاشت مدتي مسلمانان رو به بيت المقدس نماز بخوانند؟ لذا خداي تعالي براي دفع اين توهم خاطر نشان كرد، كه تشريع احكام جز بخاطر مصالحي كه برگشتنش به تربيت و تكميل مردم است صورت نمي‌گيرد، منظور از تشريع احكام هم تربيت و تكميل مردم است، و هم جداسازي مؤمنين از غير مؤمنين است، و هم مشخص كردن فرمانبران از عاصيان متمرد، و آن سببي كه باعث شد كه قبله يهوديان را مدتي قبله شما مسلمانها قرار دهيم، عينا همين‌ها بود كه گفتيم.
پس مراد به جمله: (إِلَّا لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ) اين است كه ما خواستيم مشخص كنيم، چه كسي تو را پيروي مي‌كند؟ و چه كسي نمي‌كند؟ و اگر نفرمود (من يتبعك، چه كسي تو را پيروي مي‌كند)، بلكه فرمود (چه كسي رسول را) براي اين بود كه با ذكر كلمه (رسول) بفهماند: صفت
__________________________________________________
1- سوره انفال آيه 16
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 489
رسالت در اين جداسازي دخالت داشته، و مراد به جعل قبله سابق، جعل آن در حق مسلمانان است، و گر نه اگر مراد مطلق جعل باشد، آن وقت مراد برسول هم مطلق رسول ميشود، نه رسول اسلام، و ديگر در آيه التفاتي بكار نرفته، به سياق طبيعيش جريان يافته بود، چيزي كه هست اين احتمال مختصري بعيد بنظر مي‌رسد.
و ثانيا آن نمازهايي كه مسلمانان بسوي بيت المقدس خواندند تكليفش چيست؟ چون در حقيقت نماز بطرف غير قبله بوده، و بايد باطل باشد، از اين توهم هم جواب ميدهد: قبله ما دام كه نسخ نشده قبله است، چون خداي تعالي هر وقت حكمي را نسخ مي‌كند، از همان تاريخ نسخ از اعتبار مي‌افتد، نه اينكه وقتي امروز نسخ كرد دليل باشد بر اينكه در سابق هم بي اعتبار بوده، و اين خود از رأفت و رحمتي است كه به مؤمنين دارد، و عهده‌دار بيان اين جواب جمله: (وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمانَكُمْ، إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ) الخ است، و فرق ميانه رأفت و رحمت بعد از آنكه هر دو در اصل معنا مشتركند، اين است كه رأفت مختص به اشخاص مبتلا و بيچاره است، و رحمت در اعم از آنان و از غير آنان استعمال ميشود.
(قَدْ نَري تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّماءِ، فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها) الخ از اين آيه بدست مي‌آيد كه رسول خدا (ص) قبل از نازل شدن حكم تغيير قبله، يعني نازل شدن اين آيه، روي خود را در اطراف آسمان مي‌گردانده، و كانه انتظار رسيدن چنين حكمي را مي‌كشيده، و يا توقع رسيدن وحيي در امر قبله داشته، چون دوست ميداشته خداي تعالي با دادن قبله‌اي مختص به او و امتش، احترامش كند، نه اينكه از قبله بودن بيت المقدس ناراضي بوده باشد، چون حاشا بر رسول خدا (ص) از چنين تصوري، هم چنان كه از تعبير (ترضيها)، در جمله (فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها) فهميده ميشود: قبله اختصاصي را دوست ميداشته، نه اينكه از آن قبله ديگر بدش مي‌آمده آري دوست داشتن چيزي باعث دشمن داشتن خلاف آن نيست.

[در برابر سرزنش و تفاخر يهود، پيامبر (ص) منتظر رسيدن حكم تغيير قبله بود] ..... ص : 489

بلكه بطوري كه از روايات وارده در داستان، و شان نزول اين آيه برمي‌آيد يهوديان مسلمانان را سرزنش مي‌كرده‌اند: كه شما قبله نداريد، و از قبله ما استفاده مي‌كنيد، و با بيت المقدس به مسلمانان فخر مي‌فروختند، رسول خدا (ص) از اين باب ناراحت ميشد، شبي در تاريكي از خانه بيرون شد، و روي بسوي آسمان گردانيد، منتظر بود وحيي از ناحيه خداي سبحان برسد، و اين اندوهش را زايل سازد، پس اين آيه نازل شد، و بفرضي كه آيه‌اي نازل ميشد، بر اينكه قبله شما مسلمانان هم همان قبله سابق است، باز حجتي ميشد براي آن جناب عليه يهود، چون نه رسول خدا (ص) ننگ داشت از اينكه رو بقبله يهوديان نماز بخواند، و نه مسلمانان زيرا عبد بغير اطاعت و قبول، شاني ندارد، لكن آيه شريفه قبله‌اي جديد براي مسلمانان معين كرد، و سرزنش يهود و تفاخر
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 490
آنها را خاتمه داد، علاوه بر اينكه تكليف مسلمانان را يكسره كرد، هم حجتي براي آنان شد، و هم دلشان خشنود گشت.
(فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ حَيْثُ ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ) كلمه (شطر) بمعناي بعض است، و منظور از بعض مسجد الحرام همان كعبه است، و اگر صريحا نفرمود (فول وجهك الكعبة)، و يا (فول وجهك البيت الحرام) براي اين بود كه هم مقابل حكم قبله قبلي قرار گيرد، كه شطر مسجد اقصي- يعني صخره معروف در آنجا- بود، نه همه آن مسجد. و لذا در اينجا هم فرمود: شطر مسجد حرام- يعني كعبه-، و هم اينكه با اضافه كردن شطر بر كلمه مسجد، بفهماند كه مسجد نامبرده مسجد حرام است، و اگر مي‌فرمود شطر الكعبه، يا شطر البيت الحرام اين مزيت از بين ميرفت.
در آيه شريفه اول حكم را مختص به رسول خدا (ص) كرده، فرمود: (پس روي خود بجانب بعضي از مسجد الحرام كن)، و سپس حكم را عموميت داده، به آن جناب و به عموم مؤمنين خطاب مي‌كند: كه (هر جا بوديد روي خود بدانسو كنيد) و اين خود مؤيد اين احتمال است كه آيه نامبرده وقتي نازل شد، كه رسول خدا (ص) با مسلمانان مشغول نماز بوده، و معلوم است كه در چنين حالي، اول بايد به پيشنماز بگويند: روي خود برگردان، و بعدا به عموم بگويند: شما هم روي خود برگردانيد و براي هميشه و بر همه مسلمانان واجب است كه اينكار را بكنند.
(وَ إِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ، لَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ) مي‌فرمايد اهل كتاب ميدانند كه اين برگشتن قبله حق است و از ناحيه خداست، و اين بدان جهت مي‌فرمايد، كه كتب آسماني ايشان صريحا بر نبوت رسول خدا (ص) پيشگويي كرده بود، و يا صريحا گفته بود: كه قبله اين پيغمبر صادق، قسمتي از مسجد الحرام است، هر كدام باشد، پس جمله: (اوتوا الكتاب) مي‌رساند كه كتاب اهل كتاب مشتمل بر حقيقت اين تحويل، و اين حكم بوده، حال يا بدلالت مطابقي، (و از نشانه‌هاي او اين است كه قبله امت خود را بسوي كعبه بر مي‌گرداند)، و يا بدلالت ضمني (او پيغمبري است صادق كه هر كاري بكند درست و حق و از طرف پروردگار عالم مي‌كند).
و خدا از اينكه اهل كتاب حق را كتمان مي‌كنند، و علمي كه به كتاب خود دارند اظهار ننموده، آن را احتكار مي‌كنند، غافل نيست.
(وَ لَئِنْ أَتَيْتَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ بِكُلِّ آيَةٍ) اين جمله سرزنش است از اهل كتاب، كه پايه عناد و لجاجت آنها را مي‌رساند، و مي‌فهماند كه اگر از پذيرفتن دعوت تو امتناع مي‌ورزند، نه از اين جهت است كه حق برايشان روشن نشده، چون علم يقيني دارند به اينكه دعوت تو حق است، و در آن هيچ شكي ندارند، بلكه جهتش اين است كه آنان در دين خدا عناد، و در برابر حق لجبازي
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 491
دارند، و اين همه اعتراضها و فتنه انگيزيهاشان تنها بدين جهت است و بس، شاهدش هم گذشته از دليل و برهان اين است كه اگر تمامي معجزاتي كه تصور شود برايشان بياوري، خواهي ديد كه باز هم قبله تو را برسميت نخواهند شناخت، و هم چنان بر عناد و جحود خود ادامه خواهند داد.
(وَ ما أَنْتَ بِتابِعٍ قِبْلَتَهُمْ، تو نميتواني پيرو قبله ايشان باشي،) براي اينكه تو از ناحيه پروردگارت حجت و برهان داري ممكن هم هست جمله نامبرده نهي بصورت خبر باشد، يعني تو نبايد چنين كني.
(وَ ما بَعْضُهُمْ بِتابِعٍ قِبْلَةَ بعض يعني خود يهوديان و نصاري نيز قبله يكديگر را قبول ندارند،) يهوديان هر جا كه باشند، رو به صخره بيت المقدس مي‌ايستند، ولي مسيحيان هر جا باشند رو بطرف مشرق مي‌ايستند، پس نه اين قبله آن را قبول دارد، و نه آن قبله اين را، و اگر بپرسي چرا؟ ميگويم براي پيروي از هوي و هوس و بس.
(وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ، مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ)، در اين جمله رسول گرامي خود را تهديد مي‌كند ولي در حقيقت از باب (پسر بتو مي‌گويم داماد تو بشنو) است، و معنا متوجه بامت است، ميخواهد اشاره كند به اينكه اگر كسي تمرد كند، اهواء يهود را پيروي كرده، و به همين جهت ستمكار است.
(الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ، كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ) ضمير در (يعرفونه) به رسول خدا (ص) بر مي‌گردد، نه به كتاب، چون اين معرفت را تشبيه كرده به معرفت فرزندان، و اين تشبيه در انسانها درست است، نه اينكه كتاب را تشبيه به انسان كنند، هرگز كسي نميگويد: فلاني اين كتاب را مي‌شناسد، همانطور كه پسر خودش را مي‌شناسد، علاوه بر اينكه سياق كلام كه در باره رسول خدا و وحيي كه تحويل قبله باو است، اصلا ربطي به كتاب اهل كتاب ندارد، پس معناي جمله اين است:
كه اهل كتاب پيامبر اسلام را مي‌شناسند، آن طور كه بچه‌هاي خود را مي‌شناسند، بخاطر اينكه تمامي خصوصيات آن جناب را در كتب خود ديده‌اند، ولي با اين حال طائفه‌اي از ايشان عالما عامدا معلومات خود را كتمان مي‌كنند.
و بنا بر اين در آيه شريفه التفاتي از حضور به غيبت بكار رفته، چون با اينكه روي سخن با رسول خدا (ص) است، در عين حال نمي‌فرمايد: (آنها كه كتابشان داده‌ايم تو را مي‌شناسند)، بلكه مي‌فرمايد: (او را مي‌شناسند) كانه رسول خدا (ص) را غايب حساب كرده، و خطاب را به مؤمنين كرده است، و اين بخاطر اين بوده كه توضيح دهد: امر رسول خدا (ص) نزد اهل كتاب واضح است، و اين نظم و اسلوب نظير سخن گفتن كسي است كه با جماعتي حرف مي‌زند، ولي خطاب را متوجه يكي از آنها مي‌كند، تا فضيلت او را آشكار سازد، و اين سياق را هم چنان ادامه مي‌دهد و
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 492
با او حرف مي‌زند، و ديگران مي‌شنوند، تا برسند بمطلبي كه مربوط به شخص آن يك نفر است، وقتي به اينجا مي‌رسد، روي خود از او گردانده، متوجه جماعت حاضر در مجلس مي‌كند، و چون آن مطلب بسر رسيد، دوباره رو بان شخص نموده سخنان خود را ادامه مي‌دهد، اين مثال را بدان جهت زديم، تا متوجه شوي التفات در آيه بخاطر چه بوده است.
(الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ) اين جمله بيان سابق را تاكيد مي‌كند، و نهي از شك را تشديد مي‌نمايد، چون امتراء همان شك و ارتياب است، و ظاهر خطاب متوجه به رسول خدا (ص)، و باطن و معناي آن به امت است.
َ لِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيها فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ)
كلمه (وجهة) بمعناي چيزيست كه آدمي رو به آن مي‌كند، مانند قبله، كه آن نيز بمعناي چيزي است كه انسان متوجه آن ميشود، در اين آيه بيان سابق را خلاصه نموده عبارت اخرايي مي‌آورد، تا مردم را هدايت كند، به اينكه مسئله قبله را تعقيب نكنند، و بيش از اين در باره آن بگو مگو راه نيندازند، و معنايش اين است كه هر قوم براي خود قبله‌اي دارند، كه بر حسب اقتضاي مصالحشان برايشان تشريع شده است.
خلاصه، قبله يك امر قراردادي و اعتباري است، نه يك امر تكويني ذاتي، تا تغيير و تحول نپذيرد، با اين حال، ديگر بحث كردن و مشاجره براه انداختن در باره آن فائده‌اي براي شما ندارد، اين حرف‌ها را بگذاريد، و بدنبال خيرات شتاب بگيريد، و از يكديگر سبقت جوييد كه خداي تعالي همگي شما را در روزي كه شكي در آن نيست جمع مي‌كند، و لو هر جا كه بوده باشيد. كه خدا بر هر چيزي توانا است.
اين را هم بايد دانست كه آيه مورد بحث همانطور كه با مسئله قبله انطباق دارد، چون در وسط آيات قبله قرار گرفته، همچنين ميتواند با يك مسئله تكويني منطبق باشد، و بخواهد از قضاء و قدري كه براي هر كسي از ازل تقدير شده خبر دهد، و جملهَ‌اسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ)
بخواهد بفهماند: كه احكام و آداب براي رسيدن به همان مقدرات تشريع شده، كه انشاء اللَّه در بحثي كه پيرامون خصوص قضاء و قدر خواهيم داشت، بيان مفصل آن مي‌آيد.
(وَ مِنْ حَيْثُ خَرَجْتَ، فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ) الخ، بعضي از مفسرين گفته‌اند: معناي اين آيه اين است كه از هر جا كه بيرون شده و به هر جا كه وارد شدي، روي خود بسوي مسجد الحرام كن، بعضي ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه از هر شهري در آمدي، ممكن هم هست مراد به جمله (وَ مِنْ حَيْثُ خَرَجْتَ) الخ مكه باشد كه رسول خدا (ص) از آنجا بيرون آمد، و آيه (مِنْ قَرْيَتِكَ الَّتِي أَخْرَجَتْكَ) «1» از آن خبر ميدهد، و معنايش اينست كه رو به كعبه ايستادن حكمي
__________________________________________________
1- سوره محمد آيه 13
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 493
است ثابت براي تو، چه در مكه و چه در شهرهاي ديگر، و سرزمينهاي ديگر و جمله: (وَ إِنَّهُ لَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ، وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ)، همين معنا را تاكيد و تشديد مي‌كند.
(وَ مِنْ حَيْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ، وَ حَيْثُ ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ) الخ اگر اين جمله را به عين عبارت قبلي تكرار كرد بعيد نيست براي اين بوده باشد كه بفهماند: حكم نامبرده در هر حال ثابت است و مثل اين است كه كسي بگويد: (در برخاستنت از خدا بترس و در نشستنت از خدا بترس، و در سخن گفتنت از خدا بترس و در سكوتت از خدا بترس) كه منظور گوينده اينست كه هميشه و در هر حال ملازم تقوي باش و تقوي را همواره با خود داشته باش و اگر بجاي آن عبارت مي‌گفت: (از خدا بپرهيز، وقتي برخاستي و نشستي و سخن گفتي و سكوت كردي) اين نكته را نمي‌فهماند و در آيه مورد بحث معنايش اين است كه رو بسوي قسمتي از مسجد الحرام بكن هم از همان شهري كه از آن بيرون شدي و هم از هر جاي ديگري كه بوديد رو بسوي آن قسمت كنيد.

[سه فائده براي حكم قبله] ..... ص : 493

(لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَيْكُمْ حُجَّةٌ إِلَّا الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ، فَلا تَخْشَوْهُمْ، وَ اخْشَوْنِي) الخ، در اين جمله سه فائده براي حكم قبله كه در آن شديدترين تاكيد را كرده بود، بيان مي‌كند.
اول اينكه يهود در كتابهاي آسماني خود خوانده بودند كه قبله پيامبر اسلام (ص) كعبه است نه بيت المقدس، هم چنان كه قرآن كريم از اين جريان خبر داده، مي‌فرمايد: (وَ إِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ لَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ، مِنْ رَبِّهِمْ) كه ترجمه‌اش گذشت و اگر حكم تحويل قبله نازل نمي‌شد، حجت يهود عليه مسلمين تمام بود، يعني مي‌توانستند بگويند: اين شخص پيغمبري نيست كه انبياء گذشته وعده آمدنش را داده بودند، ولي بعد از آمدن حكم تحويل قبله و التزام بان و عمل بر طبقش، حجت آنان را از دستشان مي‌گيرد، مگر افراد ستمگري از ايشان زير بار نروند.
(إِلَّا الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ) اين استثناء منقطع، و بدون مستثني منه و بمعناي (لكن) است، و آيه چنين معنا مي‌دهد كه (لكن كساني كه از ايشان ستمكارند و تابع هوي و هوس هستند، هم چنان بر اعتراض بيجاي خود ادامه مي‌دهند، پس زنهار كه از ايشان حسابي نبري، چون پيرو هوي و ظالمند، و خداوند ستمكاران را هدايت نمي‌كند و تنها از من حساب ببر).
دوم اينكه پي‌گيري و ملازمت اين حكم، مسلمانان را به سوي تماميت نعمتشان و كمال دينشان سوق مي‌دهد كه بزودي در تفسير آيه: (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ، وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي) «1»، انشاء اللَّه تعالي معناي تماميت نعمت را بيان خواهيم كرد.
__________________________________________________
1- سوره مائده آيه 3
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 494
سوم اينكه در آخر آيه فرموده: (لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ) كه خداي تعالي اظهار اميدواري به هدايت مسلمانان به سوي صراط مستقيم كرده، و در سابق آنجا كه در باره: (اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ) «1» بحث مي‌كرديم، در باره اهتداء سخن گفتيم.
بعضي از مفسرين گفته‌اند: اينكه در آيه تحويل قبله فرموده: (وَ لِأُتِمَّ نِعْمَتِي عَلَيْكُمْ، وَ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ) و نيز در آيه فتح مكه نظير آن را آورده، و فرموده: (إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً، لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقِيماً)، «2» خود دليل بر اين است كه در آيه مورد بحث هم بشارتي است به فتح مكه.
توضيح اينكه: كعبه در صدر اسلام پر بود از بت‌هاي مشركين و وثن‌هاي ايشان، و خلاصه بت در آنجا حاكم بود و در ايامي كه اين آيه نازل مي‌شد، هنوز اسلام قوت و شوكتي بخود نگرفته بود، خداي تعالي رسول خود را هدايت كرد به اينكه رو به بيت المقدس نماز بخواند، چون بيت المقدس قبله يهوديان بود، كه هر چه باشد دينشان باسلام نزديك‌تر از دين مشركين بود، ولي بعد از آنكه رسول خدا (ص) به مدينه هجرت كرد و زمان فرا رسيدن فتح مكه نزديك شد، و انتظار فرمان الهي به تطهير كعبه از پليدي بتها، شديد گرديد.
در چنين شرائطي دستور برگشتن قبله بسوي كعبه صادر شد و اين خود نعمت بس بزرگي بود، كه خدا مسلمانان را بدان اختصاص داد، آن گاه در ذيل همين فرمان وعده فرمود: كه بزودي نعمت و هدايت را بر تو تمام خواهد كرد، يعني كعبه را از پليدي‌هاي اصنام خواهد پرداخت، آن چنان كه فقط خدا در آن عبادت شود و تنها معبد مسلمانان گردد و تنها مسلمانان رو بسوي آن عبادت كنند، پس نتيجه مي‌گيريم كه جمله: (وَ لِأُتِمَّ نِعْمَتِي عَلَيْكُمْ) الخ، بشارت به فتح مكه است.
از سوي ديگر، بعد از آنكه در سوره فتح به مسئله فتح مكه ميپردازد، دوباره به همان وعده قبلي اشاره مي‌كند، كه در آيه مورد بحث آمده بود و مي‌فرمايد: (وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقِيماً).
اين بود گفتار آن مفسر و توضيح ما در باره آن، و لكن گو اينكه به ظاهرش گفتاري است دلچسب، اما خالي از تدبر و دقت است، براي اينكه ظاهر آيات با آن نمي‌سازد زيرا مدرك مفسر نامبرده در آيه مورد بحث (وَ لِأُتِمَّ نِعْمَتِي عَلَيْكُمْ وَ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ) الخ، لام غايت است، كه بر سر (اتم) در آمده و اين لام عينا در آيه سوره فتح آمده و فرموده: (لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقِيماً).
__________________________________________________
1- سوره فاتحة الكتاب آيه 6
2- سوره فتح آيه 1- 2
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 495
و با اينكه حرف لام در هر دو آيه غايت است، ديگر چه معنا دارد مفسر نامبرده آيه مورد بحث را بمعناي وعده گرفته و آيه سوره فتح را بمعناي انجاز آن وعده و وفاي بان بگيرد؟ با اينكه هر دو آيه وعده جميلي است به اينكه خداوند نعمت را بر تو تمام مي‌كند.
از سوي ديگر آيه مورد بحث كه در باره مسئله حج است وعده اتمام نعمت را به همه مسلمين مي‌دهد و مي‌فرمايد: (عليكم)، و آيه سوره فتح اين وعده را تنها به رسول خدا (ص) ميدهد و مي‌فرمايد: (وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ) الخ، پس سياق دو آيه مختلف است، و نمي‌شود هر دو مربوط به يك مطلب باشند.
حال اگر آيه‌اي باشد كه دلالت كند بر اينكه اين دو وعده كجا وفا شد؟ آن وقت ممكن است بگوئيم: پس مراد هر دو وعده همين وعده‌اي است كه اين آيه از وفا شدن بان خبر مي‌دهد و چنين آيه‌اي اگر باشد آيه: (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً، امروز ديگر دين شما را تكميل كردم و نعمت خود بر شما تمام نمودم و اسلام را دين مورد رضايم برايتان قرار دادم)، «1» خواهد بود و اما اينكه نعمت در آن چه نعمتي بوده كه خدا اتمام كرده؟ و در اين آيه منتش را بر ما مي‌گذارد، انشاء اللَّه در تفسير سوره مائده بحثش خواهد آمد.
نظير اين دو آيه كه مشتمل بر اتمام نعمت است آيه: (وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ، وَ لِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ)، «2» و نيز آيه: (كَذلِكَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ، لَعَلَّكُمْ تُسْلِمُونَ)، «3» است كه باز انشاء اللَّه كلامي مناسب با مقام بحثمان در ذيل هر يك از اين آيات خواهد آمد.
(كَما أَرْسَلْنا فِيكُمْ رَسُولًا مِنْكُمْ)، از ظاهر آيه بر مي‌آيد، كه كاف در كلمه (كما) براي تشبيه، و كلمه (ما) مصدريه باشد، در نتيجه معناي آيه و ما قبلش اين مي‌شود: ما با قبله قرار دادن خانه‌اي كه ابراهيم بنا كرد و برايش آن خيرات و بركات را درخواست نمود به شما انعام كرديم، مانند اين انعام ديگرمان كه رسولي از ميان شما در شما فرستاديم كه آيات ما بر شما همي خواند و كتاب و حكمتتان مي‌آموزد و تزكيه‌تان مي‌كند و اين را بدان جهت كرديم كه دعاي ابراهيم را استجابت كرده باشيم، آن دعا كه با فرزندش اسماعيل گفتند: پروردگارا! و رسولي از خود ايشان در ميانشان مبعوث فرما تا آيات بر آنان تلاوت كند و كتاب و حكمتشان تعليم دهد و تزكيه‌شان كند پس در اين ارسال رسول منتي است نظير منتي كه در قبله قرار دادن كعبه بود.
از اينجا معلوم مي‌شود مخاطب در جمله (فِيكُمْ رَسُولًا مِنْكُمْ)، امت مسلمه است، كه بر حسب حقيقت عبارتند از خصوص اولياء دين، چون اگر جميع دودمان اسماعيل- يعني عرب مضر-
__________________________________________________
1- سوره مائده آيه 3
2- سوره مائده آيه 6 [.....]
3- سوره نحل آيه 81
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 496
امت اسلام ناميده مي‌شوند، از نظر ظاهر امتند و نيز اگر همه عرب و مسلمانان غير عرب امت اسلام ناميده مي‌شوند، از نظر اشتراك در حكم است و گر نه حقيقت و واقع آن امت كه ابراهيم ع از خدا درخواست كرد، همان اولياء دين هستند و بس.
(يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِنا)، كلمه: (آياتنا) ظهور در آيات قرآن دارد، چون قبل از آن كلمه (يتلوا) آمده، و معلوم است كه تلاوت در مورد الفاظ استعمال مي‌شود، نه معاني و كلمه (تزكيه) به معناي تطهير است و تطهير عبارتست از زايل كردن پليدي‌ها و آلودگي‌ها، در نتيجه كلمه تطهير هم شامل اعتقادات فاسد چون شرك و كفر مي‌شود و هم شامل ملكات رذيله چون تكبر و بخل مي‌گردد و هم اعمال فاسد و شنيع چون كشتن و زنا و شرابخواري را شامل مي‌شود.
و تعليم كتاب و حكمت و نيز تعليم آنچه نمي‌دانستيد، دو جمله است كه شامل تمامي معارف اصولي و فروعي دين مي‌گردد.
اين را هم بايد دانست كه آيات شريفه مورد بحث مشتمل بر چند مورد التفات نسبت به خداي تعالي است، يك جا خداي تعالي غايب (او) حساب شده، يك جا متكلم وحده (من)، جايي ديگر متكلم مع الغير (ما)، و نيز چند التفات ديگر نسبت به غير خداي تعالي كه باز يك جا غايب حساب شده‌اند و يك جا مخاطب و يك جا متكلم كه اگر خواننده عزيز در آنها دقت بعمل آورد، نكته‌هايش پوشيده نمي‌ماند.

بحث روايتي [(شامل رواياتي در باره تغيير قبله و معني شهداء و ...)] ..... ص : 496

در تفسير مجمع البيان «1» از قمي روايت كرده كه در تفسيرش در ذيل آيه: (سَيَقُولُ السُّفَهاءُ) الخ از قول امام صادق ع نقل كرده كه فرمود: قبله وقتي از بيت المقدس بسوي كعبه برگرديد كه رسول خدا (ص) سيزده سال در مكه نماز بسوي بيت المقدس خوانده بود و بعد از مهاجرت به مدينه هم هفت ماه به همان سو نماز خواند آن وقت خدا او را بطرف مكه برگردانيد.
چون يهوديان رسول خدا (ص) را سرزنش مي‌كردند و مي‌گفتند: تو تابع مايي و بسوي قبله ما نماز مي‌گزاري، رسول خدا (ص) از اين سرزنش دچار اندوهي سخت شد و در نيمه شبي از خانه بيرون شد و به آفاق آسمان نگاه مي‌كرد منتظر بود از ناحيه خداي تعالي در اين خصوص امري صادر شود فرداي آن شب وقتي هنگام نماز ظهر شد، آن جناب در مسجد بني سالم بود و دو ركعت از نماز ظهر را خواند كه جبرئيل نازل شده، دست به دو شانه آن حضرت گذاشت و او را بطرف كعبه
__________________________________________________
1- تفسير مجمع البيان ج 1 ص 223
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 497
برگردانيد و اين آيه بر او نازل كرد: (قَدْ نَري تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّماءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها، فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ) در نتيجه آن جناب دو ركعت از يك نماز را بسوي بيت المقدس، و دو ركعت ديگرش را بسوي كعبه خواند، بعد از اين جريان سر و صداي يهود و مردم نفهم بلند شد كه چرا از قبله‌اي كه داشت برگرديد؟
مؤلف: رواياتي كه هم از طرف عامه و هم خاصه در اين داستان در كتب جامع وارد شده، بسيار زياد است و از نظر مضمون قريب به هم هستند، ولي از نظر تاريخ اين جريان مختلفند، بيشتر آنها تاريخ تحويل قبله را در ماه رجب سال دوم از هجرت، يعني ماه هفدهم از هجرت ميدانند و صحيح‌تر هم همين است و بزودي فصل جداگانه در بحث پيرامون اين مسئله خواهد آمد انشاء اللَّه.
و از طرق اهل سنت در باره اينكه امت اسلام گواه بر مردم و رسول خدا (ص) گواه بر امت است رواياتي آمده كه مردم روز قيامت تبليغ انبياء را انكار مي‌كنند خداي تعالي از انبياء شاهد ميخواهد تا اثبات كنند تبليغ كرده‌اند- با اينكه خدا عالم‌تر از هر كسي است- آن گاه امت محمد (ص) را مياورند و ايشان شهادت ميدهند امتهاي ديگر مي‌پرسند: شما از كجا بدست آورده‌ايد كه پيغمبر ما رسالت خود را تبليغ كرده؟ مي‌گويند: ما اين معنا را از كتاب آسمانيمان بدست آورديم كه خداي تعالي بزبان پيامبر صادقش در آن خبر داد: كه انبياء گذشته رسالت خود را تبليغ كردند.
بعد محمد (ص) را مي‌آورند تا از حال امتش بپرسند، آن جناب امت را تزكيه مي‌كند و به عدالتشان شهادت ميدهد، اينجاست كه خداي سبحان فرموده: (فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ). «1»
مؤلف: مفاد اين روايت را اخبار ديگري تاييد مي‌كند، كه سيوطي آن اخبار را در تفسير الدر المنثور و غير او نيز آورده‌اند،»
چيزي كه در اين روايات به نظر درست نمي‌رسد اينست كه پيامبر اسلام تمامي امت را تزكيه و تعديل نكرده و معنا ندارد كه در قيامت همه را تزكيه و تعديل كند، مگر اينكه بمنظور تزكيه و تعديل جمعي از امت باشد نه همه، و گر نه روايات نامبرده مطلبي بر خلاف ضرورت اثبات مي‌كند، ضرورت كتاب و سنت هر دو.
آخر چطور ممكن است رسول خدا (ص) فجايع و جناياتي را كه افرادي از امت اسلام مرتكب شدند تجويز كند؟ و بر آن جنايات صحه بگذارد؟ جناياتي كه حتي نمونه‌اش هم در امت‌هاي گذشته رخ نداد؟ و چطور آن جناب طاغيان و فرعونهاي اين امت را تزكيه و تعديل مي‌كند؟
و آيا اين روايات طعن بر دين حنيف و بازيگري با حقايق اين ملت بيضاء نيست؟! قطعا
__________________________________________________
1- سوره نساء آيه 41
2- تفسير الدر المنثور ج 1 ص 144
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 498
هست، علاوه بر اينكه اين روايات گفتگو از شهادت نظري دارد، نه شهادت تحمل، چون امت اسلام در زمان انبياء گذشته حاضر نبودند، تا ببينند آيا رسالت خود را تبليغ مي‌كنند يا نه؟ و شهادت نظري اعتبار ندارد.
و در كتاب مناقب در اين باره از امام باقر ع روايت كرده، كه فرمود: (شهداء مردم) به غير رسولان و امامان كسي نيست و اما امت معقول نيست كه خدا از آنها شهادت بطلبد، براي اينكه در ميان امت كساني هستند كه شهادتشان يك بند سبزي و يك پر كاه ارزش ندارد. «1»
و در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت كرده كه در ذيل جمله (لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً) الخ، فرمود: اگر خيال كني كه منظور خداي تعالي از اين آيه همه موحدين اهل قبله است، سخت اشتباه كرده‌اي، براي اينكه آيا خداي تعالي در قيامت از كسي شهادت ميخواهد، كه در دنيا شهادتش در مرافعه‌اي كه بر سر يك من خرما بپا ميشد پذيرفته نبود؟ و آن وقت شهادت چنين كسي در درگاهش پذيرفته ميشود؟ حاشا: اين حرف معقول نيست و خداي تعالي چنين چيزي را از خلق خودش نمي‌پسندد، آن وقت خودش چگونه مرتكب آن ميشود، بلكه منظور خداي تعالي از امت، افرادي است كه مصداق آيه: (كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ)، هستند و آنان امت وسط و بهترين امتند كه خدا براي مردم خلقشان كرده است. «2»
مؤلف: بيان اين حديث در ذيل آيه شريفه با استفاده از قرآن كريم گذشت.
و در قرب الاسناد از امام صادق ع از پدرش از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: از جمله خصائصي كه خداي تعالي به امت من داده و با دادنش امتم را بر ساير امم برتري بخشيده، سه چيز است كه حتي به هيچ پيغمبري نداده- تا آنجا كه مي‌فرمايد:- خداي تعالي هر پيغمبري كه مبعوث مي‌كرد، او را شهيد بر قومش قرار ميداد، ولي خداي تعالي امت مرا شهيد بر همه خلائق كرد، و فرمود: (لِيَكُونَ الرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ، وَ تَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ) «3» (تا آخر حديث). «4»
مؤلف: اين حديث منافاتي با حديث قبلي ندارد، چون مراد به امت در اين روايت نيز همان امت مسلمه‌ايست كه دعاي ابراهيم بوسيله آن مستجاب شد.
و در تفسير عياشي از امير المؤمنين ع روايت آورده كه در حديثي در ضمن توصيف روز قيامت فرمود: مردم در يك جا جمع ميشوند و در آنجا تمامي خلائق استنطاق ميشوند، واحدي بدون اجازه رحمان و جز به صواب سخن نميگويد آن گاه به رسول خدا دستور ميدهند،
__________________________________________________
1- مناقب ج 4 ص 179
2- تفسير عياشي ج 1 ص 63
3- سوره حج آيه 78
4- قرب الاسناد ص 41
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 499
برخيزد و از پرسش‌ها پاسخ گويد اينجاست كه خداي تعالي به رسول گراميش ميفرمايد: (فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ وَ جِئْنا بِكَ عَلي هؤُلاءِ شَهِيداً) «1» و بحكم اين آيه آن جناب شهيد بر شهيدان يعني بر رسولان است. «2»
و در تهذيب از ابي بصير از يكي از دو امام باقر و صادق ع روايت كرده كه گفت: به آن جناب عرضه داشتم: آيا خداي تعالي به رسول خدا (ص) دستور داده بود كه بسوي بيت المقدس نماز بگزارد؟ فرمود: بله، مگر نمي‌بيني خداي سبحان فرموده: (وَ ما جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتِي كُنْتَ عَلَيْها إِلَّا لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَلي عَقِبَيْهِ) الخ. «3»
مؤلف: مقتضاي اين حديث اين است كه جمله: (الَّتِي كُنْتَ عَلَيْها) صفت قبله باشد، و مراد بقبله، بيت المقدس باشد، و اينكه آن قبله‌اي كه رسول خدا (ص) رو بان مي‌ايستاده، همان بيت المقدس بوده باشد و همين معنا را سياق آيات تاييد مي‌كند كه بيانش گذشت.
از اينجا آن روايتي هم كه از امام عسكري ع نقل شده تاييد ميشود، چون آن جناب فرموده: مردم مكه هواي قبله شدن كعبه را داشتند خداي تعالي با قبله قرار دادن بيت المقدس امتحانشان كرد تا معلوم شود چه كسي بر خلاف هواي نفسش رسول خدا (ص) را پيروي مي‌كند بر خلاف مردم مدينه كه هواي بيت المقدس بسر داشتند و خداي تعالي با برگرداندن قبله دستورشان داد با هواي نفس خود مخالفت نموده رو به كعبه نماز بگزارند تا باز معلوم شود چه كسي پيروي رسول خدا (ص) مي‌كند؟ و چه كسي مخالفت مينمايد؟ كه هر كس او را بر خلاف ميل درونيش اطاعت كند، مصدق او و موافق او است (تا آخر). «4»
با اين حديث فساد گفتار ديگري نيز روشن مي‌گردد و آن اين است كه جمله (الَّتِي كُنْتَ عَلَيْها) مفعول دوم براي كلمه (جعلنا) است و معناي آيه اين است كه ما قبل از بيت المقدس قبله را كعبه‌اي كه (كنت عليها) نكرديم، استدلال كرده است بجمله (إِلَّا لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ) كه حاصل معنا چنين ميشود (ما قبل از بيت المقدس كعبه را كه الان رو به آن هستي قبله نكرديم مگر براي اينكه بفهميم چه كسي رسول را پيروي مي‌كند) لكن اين حرف بيهوده است زيرا همانطور كه قبلا گفتيم سياق بر خلاف آنست.
و در تفسير عياشي از زبيري روايت كرده كه گفت: از امام صادق ع پرسيدم: آيا مرا از ايمان خبر نميدهي؟ بدانم آيا ايمان مجموع قول و عمل است و يا قول بدون عمل؟ فرمود:
ايمان همه‌اش عمل است، چون خود قول هم يكي از اعمال است كه خدا واجبش كرده در كتابش
__________________________________________________
1- سوره نساء آيه 41
2- عياشي ج 1 ص 242 حديث 132
3- تهذيب ج 2 حديث 138
4- وافي ج 5 ص 83 باب 67 قبله
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 500
بيان نموده نورش واضح و حجتش ثابت شده، كتابش بدان شهادت ميدهد و بسوي آن دعوت مي‌كند. و چون خداي تعالي رسول اسلام را رو به كعبه گردانيد، مسلمانان به رسول خدا (ص) گفتند:
پس تكليف ما نسبت به نمازهايي كه در اين مدت (17 ماهه) رو به بيت المقدس خوانديم چه ميشود؟
و تكليف مردگان ما كه در اين مدت نماز را به آن طرف ميخواندند چه ميشود؟ خداي تعالي در پاسخ به اين سؤال اين جمله را نازل فرمود: (وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمانَكُمْ، إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ، خدا ايمان شما را ضايع نمي‌كند، كه خدا به مردم رئوف و رحيم است).
و در اين كلام خود نماز ما را ايمان خواند، پس هر كس از خدا بترسد و جوارح خود (از چشم و گوش و شكم و زبان و فرج) را حفظ نموده هر عضوي از اعضاي خود را در آن جايي مصرف كند و بكار ببندد كه خدا برايش معين كرده و واجب هر عضوي را انجام دهد، با ايمان كامل خدا را ملاقات مي‌كند و از اهل بهشت است، و اگر كسي در واجبي از اين واجبات خيانت كند و از آنچه خدا دستور داده تعدي نمايد، خدا را با ايمان ناقص ملاقات مي‌كند. «1»
مؤلف: اين روايت را كليني هم آورده، و اينكه در روايت، نزول جمله (وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمانَكُمْ) را بعد از تحويل قبله دانسته، منافاتي با بيان قبلي ما ندارد. «2»
و در كتاب فقيه آمده «3»: كه رسول خدا (ص) سيزده سال در مكه و نوزده ماه در مدينه بطرف بيت المقدس نماز خواند بعد كه يهوديان سرزنش كردند كه تو تابع قبله ما هستي و اندوه شديدي بر او مسلط شد، در دل شب از خانه بيرون آمد و رو به اطراف افق بگردانيد، فرداي آن شب هم نماز صبح را رو به بيت المقدس خواند و هم دو ركعت از نماز ظهر را، سر دو ركعتي جبرئيل آمد، و گفت: (قَدْ نَري تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّماءِ، فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها، فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ) الخ، آن گاه دست آن جناب را گرفته رو به كعبه‌اش كرد، مردمي هم كه پشت سرش به نماز ايستاده بودند رو به كعبه شدند، بطوري كه زنان جاي فعلي مردان قرار گرفتند و مردان جاي فعلي زنان، و اين نماز ظهر اولش بسوي بيت المقدس و آخرش بسوي كعبه واقع شد، بعد از نماز ظهر خبر به مسجدي ديگر در مدينه رسيد، اهل آن مسجد دو ركعت از عصر خوانده بودند، دو ركعت ديگر را بطرف كعبه برگشتند، آنها نيز اول نمازشان بسوي بيت المقدس و آخرش بسوي كعبه شد، و مسجد قبلتين، همان مسجد است.
مؤلف: قمي هم نظير اين را روايت كرده و گفته: كه رسول خدا (ص) خودش (در مدينه)،
__________________________________________________
1- عياشي ج 1 ص 63 حديث 115
2- اصول كافي ج 2 ص 33 حديث 1 [.....]
3- فقيه ج 1 ص 274
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 501
بلكه در مسجد بني سالم نماز ميخواند كه اين جريان واقع شد. «1»
و در تفسير عياشي از امام باقر ع روايت كرده كه در ذيل آيه (فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ) الخ، فرموده: رو بقبله نماز بخوان و در نماز رو از قبله برمگردان كه نمازت باطل ميشود چون خداي سبحان به رسول گراميش فرمود در نماز واجب بايد حتما رو بقبله نماز بخواني، (فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ، وَ حَيْثُ ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ). «2»
مؤلف: روايات در اين باره كه آيه شريفه راجع بخصوص نماز واجب است بسيار زياد است.
و در تفسير قمي از امام صادق ع روايت آورده كه در تفسير آيه (الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ) الخ، فرموده: اين آيه در باره يهود و نصاري نازل شد، خداي تعالي در آن مي‌فرمايد: (آنهايي كه كتابشان داديم، او را مي‌شناسند- يعني رسول خدا را- همانطور كه فرزندان خود را مي‌شناسند) و اين بدان جهت است كه خداي عز و جل در تورات و انجيل و زبور، صفات رسول خدا (ص) و صفات اصحابش و مهاجرتش را ذكر كرده بود و همان را در قرآن حكايت كرده، كه (مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ، وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَي الْكُفَّارِ، رُحَماءُ بَيْنَهُمْ، تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً، يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً، سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ، ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ، وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ، محمد (ص) فرستاده خداست و كساني كه مصاحب او هستند بر كفار دشمناني بيرحم، و در بين خود مهربانان هستند، ايشان را مي‌بيني كه همواره در ركوع و سجودند و همه در پي بدست آوردن فضل خدا و خشنودي اويند، نشانه‌هاشان از اثر سجده در پيشاني نمايان است، اين است مثل آنان در تورات و همين است مثل آنان در انجيل).
پس صفات رسول خدا (ص) و اصحابش در تورات بوده و وقتي خدا او را مبعوث فرمود، اهل كتاب او را شناختند، هم چنان كه خود قرآن مي‌فرمايد: (فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ). «3»
مؤلف: نظير اين روايت در كافي از علي ع نقل شده است. «4»
و در اخبار بسياري از طرق شيعه آمده: كه آيه:َيْنَ ما تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ جَمِيعاً)
الخ، در باره اصحاب قائم ع نازل شده و در بعضي از آنها آمده: كه اين از باب جري و تطبيق است.
و در حديثي از طرق عامه در ذيل جمله (وَ لِأُتِمَّ نِعْمَتِي عَلَيْكُمْ)، از علي ع آمده كه فرمود: تماميت نعمت اين است كه انسان با داشتن اسلام بميرد.
__________________________________________________
1- تفسير قمي ج 1 ص 63
2- تفسير عياشي ج 1 ص 64 حديث 116
3- سوره بقره آيه 89 و برهان ج 1 ص 161 حديث 2
4- اصول كافي ج 2 ص 283 ضمن حديث 16
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 502
و باز در حديثي از طرق آنان آمده: كه تماميت نعمت به اين است كه آدمي داخل بهشت شود.

بحث علمي [(در باره يافتن جهت قبله و تاريخچه آن)] ..... ص : 502

تشريع قبله در اسلام و اعتبار و وجوب خواندن نماز رو بقبله،- نمازي كه عبادت عموم مسلمانان جهان است-، و همچنين وجوب ذبح حيوانات رو بقبله و كارهاي ديگري كه حتما بايد رو بقبله باشد، (و يا مانند خوابيدن و نشستن و وضو گرفتن رو بقبله: كه مستحبّ و مانند تخليه كردن كه حتما بايد بطرف غير قبله باشد و رو بقبله‌اش حرام است) و احكامي ديگر كه با قبله ارتباط دارد، و مورد ابتلاي عموم مسلمانان است، باعث شده كه مردم محتاج به جستجوي جهت قبله شوند و آن را در افق خود معين كنند، (تا نماز و ذبح حيوانات و كارهايي ديگر را رو به آن طرف انجام داده و از تخليه كردن به آن طرف بپرهيزند).
و در ابتداء امر از آنجا كه تشخيص قطعي آن براي مردم دور از مكه فراهم نبود ناگزير به مظنه و گمان و نوعي تخمين اكتفاء مي‌كردند.
ولي رفته رفته اين حاجت عمومي، علماي رياضي‌دان را وادار كرد تا اين مظنه و تخمين را قدري به تحقيق و تشخيص عيني نزديك سازند، براي اين كار از جدول‌هايي كه در زيج مورد استفاده قرار مي‌گيرد استمداد كردند، تا بدان وسيله عرض هر شهر و طول آن را (منظور از عرض شهر فاصله‌ايست كه هر شهري از خط استواء دارد و منظور از طول آن فاصله‌ايست كه ميانه شهرها از مشرق به مغرب مي‌باشد به اين منظور آخرين نقطه غربي و معمور كره زمين را جزاير خالدات ميگرفتند، البته اين ديگر مربوط به بحث ما نيست كه در قرون گذشته و قبل از كشف آمريكا و كشف كرويت زمين چنين ميپنداشتند كه جزائر خالدات واقع در غرب اروپا ساحل اقيانوس آرام آخرين نقطه كره زمين است و البته اين جزائر در قرون اخير در آب فرو رفته و اثري از آن باقي نمانده است، و فعلا در نيم كره شرقي زمين، از رصدخانه گرنويچ لندن استفاده مي‌كنند)، (مترجم) معين كنند.
آن گاه بعد از آنكه عرض شهر خود را از خط استواء معين مي‌كردند آن وقت ميتوانستند بفهمند كه از نقطه جنوب آن شهر (نقطه جنوب هر شهري عبارتست از نقطه‌اي كه اگر خطي موهوم از آن نقطه بطرف نقطه شمال تصور كنيم آفتاب در رسيدن بان نقطه مسير روزانه‌اش نصف ميشود و باصطلاح به نقطه ظهر مي‌رسد) چند درجه (از نود درجه ميان جنوب و مغرب) را بطرف مغرب منحرف شوند، رو به كه ايستاده‌اند (و اين انحراف را با حساب جيوب و مثلثات معين مي‌كردند).
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 503
آن گاه اين حساب را بوسيله دائره هنديه براي تمامي افق‌ها و شهرهاي مسلمان نشين ترسيم كردند، (به اين صورت كه يا در اول بهار و يا در اول پائيز كه دو نقطه اعتدالي است در هر افقي دائره‌اي در زمين مسطح رسم كردند و محوري و يا به عبارتي شاخصي در وسط آن دائره كوبيدند، صبح كه آفتاب طلوع كرد سايه شاخص از دائره بيرون بود، ايستادند تا با بالا آمدن آفتاب و كوتاه شدن سايه آن نقطه‌اي را كه سايه از آن نقطه وارد دائره مي‌شود معين كنند و همچنين آن نقطه‌اي را كه در بعد از ظهر سايه از دايره بيرون مي‌رود معين كنند، سپس با خطي مستقيم اين دو نقطه را بهم وصل كردند كه يكسرش مشرق افق را نشان ميداد و سر ديگرش مغرب افق را، در نتيجه دائره به دو نيم دائره تقسيم شد، خط ديگري عمود بر آن خط ترسيم كردند كه يكسرش نقطه جنوب را نشان ميداد و سر ديگرش نقطه شمال را، و اين خط را نصف النهار آن افق ميناميدند، و معلوم است كه فاصله ميان هر يك از اين چهار نقطه نود درجه است، و فرض كنيد شهري كه اين دائره (كه آن را دائره هنديه مي‌ناميدند) ترسيم شده، سي درجه با خط استواء فاصله داشته باشد، در اينصورت اگر سكنه اين شهر در موقع نماز سي درجه از نود درجه را از جنوب بطرف مغرب برگردند، درست رو بقبله ايستاده‌اند، (مترجم).
سپس براي اينكه اين كار را بسرعت و آساني انجام دهند، قطب نما را يعني عقربه مغناطيسي معروف به حك را بكار بستند، چون اين آلت با عقربه خود جهت شمال و جنوب را در هر افقي كه بكار رود معين ميكند و كار دائره هنديه را به فوريت انجام ميدهد و در صورتي كه ما مقدار انحراف شهر خود را از خط استواء بدانيم، بلافاصله نقطه قبله را تشخيص ميدهيم.
لكن اين كوششي كه علماي رياضي مبذول داشتند- هر چند خدمت شايان توجهي بود- و خداوند جزاي خيرشان مرحمت فرمايد-، و لكن از هر دو طريق يعني هم از طريق قطب‌نما و هم از راه دائره هنديه ناقص بود كه اشخاص را دچار اشتباه مي‌كرد.
اما اول براي اينكه رياضي دانان اخير متوجه شدند كه رياضي دانان قديم در تشخيص طول شهر دچار اشتباه شده‌اند، و در نتيجه حسابي كه در تشخيص مقدار انحراف و در نتيجه تشخيص قبله داشتند، در هم فرو ريخت.
توضيح اينكه براي تشخيص عرض مثلا تهران از خط استوا، و محاذات آن با آفتاب در فصول چهارگانه، طريقه‌شان اينطور بود كه فاصله قطب شمالي را با خط استواء معين نموده و آن را درجه‌بندي مي‌كردند آن گاه فاصله شهر مورد حاجت را از خط استواء به آن درجات معين نموده، مثلا مي‌گفتند فاصله تهران از جزائر خالدات 86 درجه و 20 دقيقه ميباشد و عرض آن از خط استوا سي و پنج درجه و 35 دقيقه (نقل از كتاب زيج ملخص تاليف ميزابي) گو اينكه اين
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 504
طريقه به تحقيق و واقع نزديك بود، و لكن طريقه تشخيص طول شهرها طريقه‌اي درست و نزديك به تحقيق نبود چون همانطور كه در بيان مترجم گذشت عبارت از اين بود كه مسافت ميانه دو نقطه از زمين را كه در حوادث آسماني مشترك بودند، (اگر آفتاب مي‌گرفت در هر دو جا در يك زمان مي‌گرفت، و اگر حوادث ديگري رخ ميداد، در هر دو نقطه رخ ميداد) معين ميكردند و آن را با مقدار حركت حسي آفتاب و يا به عبارتي با ساعت ضبط مي‌نمودند آن گاه مي‌گفتند: مثلا طول شهر تهران فلان درجه و ... دقيقه است و چون در قديم وسائل تلفن و تلگراف و امثال آن در دست نبود، لذا اندازه‌گيري‌هاي قديم دقيق نبود و بعد از فراوان شدن اين وسائل و همچنين نزديك شدن مسافت‌ها بوسيله هواپيما و ماشين اين مشكل كاملا حل شد، و در اين هنگام بود كه شيخ فاضل و استاد شهير رياضي، مرحوم سردار كابلي براي حل اين مشكل كمر همت بست و انحراف قبله را با اصول جديد استخراج نموده، رساله‌اي در اين باره بنام (تحفة الاجلة في معرفة القبلة)، در اختيار همگان گذاشت، و اين رساله كوچكي است كه در آن طريقه استخراج قبله را با بيان رياضي روشن ساخته، و جدولهايي براي تعيين قبله هر شهري رسم كرده است.
و از جمله رموزي كه وي موفق به كشف آن گرديد- و خدا جزاي خيرش دهد- كرامت و معجزه باهره‌اي بود كه براي رسول خدا (ص) در خصوص قبله محرابش در مسجد مدينه اثبات و اظهار كرد.
توضيح اينكه مدينه طيبه بر طبق حسابي كه قدماء داشتند در عرض 25 درجه خط استوا، و در طول 75 درجه و 20 دقيقه قرار داشت و با اين حساب محراب مسجد النبي در مدينه رو بقبله نبود، (و چون ممكن نبوده رسول خدا (ص) در ايستادن بطرف قبله و بناي مسجد رو بآنطرف اشتباه كند)، لذا رياضي دانان هم چنان در باره قبله بحث مي‌كردند، و اي بسا براي اين انحراف وجوهي ذكر مي‌كردند كه با واقع امر درست در نمي‌آمد.
و لكن مرحوم سردار كابلي اين معنا را روشن ساخت كه محاسبات دانشمندان اشتباه بوده، چون مدينه طيبه در عرض 24 درجه و 57 دقيقه خط استوا، و طول 39 درجه و 59 دقيقه آخرين نقطه نيم كره شرقي قرار دارد و روي اين حساب محراب مسجد النبي درست رو بقبله واقع ميشود، آن وقت روشن شد در قرنهاي قبل كه اثري از اين محاسبات نبود و در حالي كه آن جناب در نماز بود، وقتي بطرف كعبه برگشت درست بطرفي برگشته كه اگر خطي موهوم از آن طرف بطرف كعبه كشيده ميشد به خود كعبه برميخورد، و اين خود كرامتي باهر و روشن است (صدق اللَّه و رسوله).
بعد از مرحوم سردار كابلي مرحوم مهندس فاضل سرتيپ عبد الرزاق بغائري براي بيشتر ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 505
نقاط روي زمين قبله‌اي استخراج كرد و در اين باره رساله‌اي در معرفت قبله نوشت و در آن جدولهايي ترسيم نمود كه حدود هزار و پانصد نقطه از نقاط مسكون زمين را نام برد و با تدوين اين رساله بحمد اللَّه نعمت تشخيص قبله به كمال رسيد و از آن جمله مثلا عرض تهران را سي و پنج درجه و چهل و يك دقيقه و 38 ثانيه و طول آن را 51 درجه و 28 دقيقه و 58 ثانيه نوشت (مترجم).
اين بود جهت نقصي كه در قسمت اول بود و اما در قسمت دوم يعني در تشخيص قبله بوسيله قطب نما، نقص آن از اين جهت بود كه معلوم شد دو قطب مغناطيسي كره زمين با دو قطب جغرافيايي زمين منطبق نيست، براي اينكه قطب مغناطيسي شمالي مثلا علاوه بر اينكه به مرور زمان تغيير مي‌كند بين آن و بين قطب شمالي جغرافيايي حدود هزار ميل (كه معادل است با 1375 كيلومتر) فاصله است.
و روي اين حساب قطب‌نما هيچوقت عقربه‌اش رو به قطب جنوبي جغرافيايي قرار نمي‌گيرد و آن را نشان نميدهد، (چون سر ديگر عقربه، قطب شمال واقعي را نشان نميدهد) بلكه گاهي تفاوت به حدي مي‌رسد كه ديگر قابل تسامح نيست.
به همين جهت مهندس فاضل و رياضي‌دان عاليقدر، جناب سرتيپ حسينعلي رزم آرا، در اواخر يعني در سال 1332 هجري شمسي، در مقام بر آمد اين مشكل را حل كند، و انحراف قبله را از دو قطب مغناطيسي در هزار نقطه از نقاط مسكون كره زمين را مشخص كرد، (و براي سهولت كار بطوري كه همه بتوانند استفاده كنند، قطب‌نمايي اختراع كرد كه به تخمين نزديك به تحقيق ميتواند قبله را مشخص كند، كه قطب‌نماي آن جناب فعلا مورد استفاده همه هست، خداوند به وي جزاي خير مرحمت فرمايد).

بحث اجتماعي [(پيرامون فوائد تشريع قبله از نظر فردي و اجتماعي)] ..... ص : 505

اشاره

دانشمنداني كه متخصص در جامعه‌شناسي و صاحب‌نظر در اين فن هستند، اگر در پيرامون آثار و خواصي كه از اين پديده كه نامش اجتماع است و بدان جهت كه اجتماع است ناشي ميشود، دقت و غور كنند، شكي برايشان نمي‌ماند كه اصولا پديد آمدن حقيقتي بنام اجتماع و سپس منشعب شدن آن به شعبه‌هاي گوناگون و اختلاف‌ها و چند گونگي آن بخاطر اختلاف طبيعت انسانها، فقط و فقط يك عامل داشته و آن دركي بوده كه خداي سبحان طبيعت انسانها را بان درك ملهم كرده، درك باين معنا كه حوائجش كه اتفاقا همه در بقاي او و به كمال رسيدنش مؤثرند يكي دو تا نيست تا خودش بتواند برفع همه آنها قيام كند، بلكه بايد اجتماعي تشكيل دهد،
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 506
و بدان پاي بند شود، تا در آن مهد تربيت و به كمك آن اجتماع در همه كارها و حركات و سكناتش موفق شود و يا به عبارتي همه آنها به نتيجه برسد و گرنه يك دست صدا ندارد.
بعد از اين درك، به دركهاي ديگر و يا بعبارتي به صور ذهنيه ملهم شد كه آن ادراكات و صور ذهنيه را محك و معيار در ماده و در حوائجي كه به ماده دارد، و در كارهايي كه روي ماده انجام ميدهد و در جهات آن كارها، ميزان قرار دهد و همه را با آن ميزان بسنجد و در حقيقت آن ادراكات و آن ميزان رابطه‌اي ميان طبيعت انساني و ميان افعال و حوائج انسان باشد، مانند درك اين معنا كه چه چيز خوب است؟ و چه چيز بد است؟ چه كار بايد كرد؟ و چه كار نبايد كرد؟ و چه كار كردنش از نكردنش بهتر است؟
و نيز مانند اين درك كه محتاج به اين است كه در نظام دادن به اجتماع رياست و مرءوسيت، و ملك و اختصاص و معاملات مشترك و مختص و ساير قواعد و نواميس عمومي و آداب و رسوم قومي (كه به اختلاف اقوام و مناطق و زمانها مختلف ميشود) معتبر بشمارد و به آنها احترام بگذارد.
همه اين معاني و قواعدي كه ناشي از آنها ميشود، اموري است كه اگر طبيعت انسانيت آن را درست كرده، با الهامي از خداي سبحان بوده، الهامي كه خدا بوسيله آن، طبيعت انسان را لطيف كرده تا قبل از هر كار، نخست آنچه را كه معتقد است و ميخواهد در خارج بوجود آورد، تصور كند و آن گاه نقشه‌هاي ذهني را صورت عمل بدهد و يا اگر صلاح نديد ترك كند و به اين وسيله استكمال نمايد.
(حال كه اين مقدمه روشن شد مي‌گوييم): توجه عبادتي بسوي خداي سبحان (با در نظر گرفتن اينكه خدا منزه از مكان و جهت و ساير شئون مادي و مقدس از اين است كه حس مادي باو متعلق شود)، اگر بخواهيم از چهار ديواري قلب و ضمير تجاوز كند و بصورت فعلي از افعال درآيد، با اينكه فعل جز با ماديات سر و كار ندارد- به ناچار بايد اين توجه بر سبيل تمثل صورت بگيرد.
ساده‌تر بگويم از يك سو ميخواهيم با عبادت متوجه بخدا شويم، از سوي ديگر خدا در جهتي و طرفي قرار ندارد، پس بناچار بايد عبادت ما بر سبيل تمثل و تجسم در آيد، به اين صورت كه نخست توجهات قلبي ما با اختلافي كه در خصوصيات آن (از خضوع و خشوع و خوف و رجاء و عشق و جذبه و امثال آن) است، در نظر گرفته شود و بعد همان خصوصيات را با شكل و قيافه‌اي كه مناسبش باشد، در فعل خود منعكس كنيم، مثلا براي اينكه ذلت و حقارت قلبي خود را به پيشگاه مقدس او ارائه داده باشيم به سجده بيفتيم و با اين عمل خارجي از حال دروني خود
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 507
حكايت كنيم و يا اگر خواستيم احترام و تعظيمي كه در دل از او داريم، حكايت كنيم، بصورت ركوع درآئيم و چون بخواهيم حالت فدايي بودن خود را به پيشگاهش عرضه كنيم، دور خانه‌اش بگرديم و چون بخواهيم او را تكبير و بزرگداشت كنيم، ايستاده عبادتش كنيم و چون بخواهيم براي تشرف بدرگاهش خود را تطهير كنيم اين مراسم را با غسل و وضوء انجام دهيم، و از اين قبيل تمثل‌هاي ديگر.

[روح و مغز عبادت، عبوديت دروني است و افعال عبادي قالب‌هاي تحقق خارجي آن عبوديت است] ..... ص : 507

و هيچ شكي نيست در اينكه روح و مغز عبادت بنده عبارت است از همان بندگي دروني او، و حالاتي كه در قلب نسبت به معبود دارد كه اگر آن نباشد، عبادتش روح نداشته و اصلا عبادت بشمار نمي‌رود و ليكن در عين حال اين توجه قلبي بايد به صورتي مجسم شود و خلاصه عبادت در كمالش و ثبات و استقرار تحققش، محتاج به اين است كه در قالبي و ريختي ممثل گردد.
آنچه گفته شد، هيچ جاي شك نيست، حال ببينيم مشركين در عبادت چه مي‌كردند و اسلام چه كرده؟ اما وثني‌ها و ستاره‌پرستان و هر جسم‌پرست ديگر كه يا معبودشان انساني از انسانها بوده، و يا چيز ديگر، آنان لازم ميدانستند كه معبودشان در حال عبادت نزديكشان و روبرويشان باشد، لذا روبروي معبود خود ايستاده و آن را عبادت ميكردند.
ولي دين انبياء و مخصوصا دين اسلام كه فعلا گفتگوي ما در باره آنست، (و گفتگوي از آن، از ساير اديان نيز هست، چون اسلام همه انبياء را تصديق كرده)، علاوه بر اينكه همانطور كه گفتيم: مغز عبادت و روح آن را همان حالات دروني دانسته، براي مقام تمثل آن حالات نيز طرحي ريخته و آن اينست كه كعبه را قبله قرار داده و دستور داده كه تمامي افراد در حال نماز كه هيچ مسلماني در هيچ نقطه از روي زمين نمي‌تواند آن را ترك كند، رو بطرف آن بايستند و نيز از ايستادن رو بقبله و پشت كردن بدان در احوالي نهي فرموده و در احوالي ديگر آن را نيكو شمرده است.
و به اين وسيله قلبها را با توجه بسوي خدا كنترل نموده، تا در خلوت و جلوتش در قيام و قعودش، در خواب و بيداريش، در عبادت و مراسمش، حتي در پست‌ترين حالات و زشت‌ترينش، پروردگار خود را فراموش نكند، اين است فائده تشريع قبله از نظر فردي.
و اما فوائد اجتماعي آن عجيب‌تر و آثارش روشن‌تر و دلنشين‌تر است، براي اينكه مردم را با همه اختلافي كه در زمان و مكان دارند متوجه به يك نقطه كرده و با اين تمركز دادن وجهه‌ها، وحدت فكري آنان و ارتباط جوامعشان و التيام قلوبشان را مجسم ساخته و اين لطيف‌ترين روحي است كه ممكن است در كالبد بشريت بدمد، روحي كه از لطافت در جميع شئون افراد در حيات مادي و معنويش نفوذ كند، اجتماعي راقي‌تر و اتحادي متشكل‌تر و قوي‌تر بسازد، و اين
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 508
موهبتي است كه خداي تعالي امت اسلام را بدان اختصاص داده و با آن وحدت ديني و شوكت جمعي آنان را حفظ فرموده، در حالي كه قبلا احزاب و دسته‌هاي مختلفي بودند و سنت‌ها و طريقه‌هاي متشتتي داشتند، حتي دو نفر انسان يافت نمي‌شد كه در يك نظريه با هم متحد باشند، اينك خدا را با كمال عجز بر همه نعمتهايش شكر مي‌گوييم.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 509

[سوره البقرة (2): آيه 152] ..... ص : 509

اشاره

فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَ اشْكُرُوا لِي وَ لا تَكْفُرُونِ (152)

ترجمه آيه ..... ص : 509

پس مرا بياد آريد تا بيادتان آورم و شكرم بگذاريد و كفران نعمتم مكنيد (152)

بيان ..... ص : 509

اشاره

بعد از آن كه خداي تعالي بر پيامبر اسلام و امت مسلمان منت نهاد، نخست پيامبر بزرگوار را كه از خود مردم بود بسوي ايشان گسيل داشت و اين خود نعمتي بود كه با هيچ مقياسي اندازه‌گيري نميشود، نعمتي كه منشا هزاران نعمت شد- و فهماند خدا از ياد بندگانش غافل نيست- آري خدا بشر را از اينكه بسوي صراط مستقيم هدايت كند و به اقصي درجات كمال سوق دهد، فراموش نكرده بود.
و در مرحله دوم قبله را كه مايه كمال دين و توحيد در عبادت و تقويت فضائل ديني و اجتماعيشان بود، تشريع فرمود.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 510

[معني و موارد استعمال" ذكر"] ..... ص : 510

اينك در اين آيه متفرع بر آن دو نعمت، دعوتشان مي‌كند: به اينكه بياد او باشند و شكرش بگذارند، تا او هم در مقابل ياد بندگان به عبوديت و طاعت، ايشان را بدادن نعمت ياد كند و در پاداش شكرگزاري و كفران نكردن، نعمتشان را بيشتر كند.
در جاي ديگر نيز فرموده: (وَ اذْكُرْ رَبَّكَ إِذا نَسِيتَ وَ قُلْ عَسي أَنْ يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هذا رَشَداً، بياد آر پروردگارت را هر وقت كه فراموش كردي، و بگو اميد است پروردگارم مرا به رشدي نزديك‌تر از اين هدايت كند)، «1» و نيز فرموده: (لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ، اگر شكر بگزاريد زيادترتان مي‌دهم)، «2» و اين دو آيه هر دو قبل از آيات قبله در سوره بقره نازل شده است.
اين نكته را بايد در نظر داشت: كه كلمه ذكر بسا مي‌شود كه در مقابل غفلت قرار مي‌گيرد، مانند آيه: (وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا، كسي را كه ما دلش را از ياد خود غافل كرده‌ايم، اطاعت مكن)، «3» و غفلت عبارتست از نداشتن علم به علم، يعني اينكه ندانم كه ميدانم، و ذكر در مقابل غفلت، عبارتست از اينكه بدانم كه ميدانم.
و بسا مي‌شود كه در مقابل نسيان استعمال مي‌شود، و نسيان عبارتست از اينكه صورت علم بكلي از خزانه ذهن زايل شود، و ذكر بر خلاف نسيان عبارتست از اينكه آن صورت هم چنان در ذهن باقي باشد، و در آيه: (وَ اذْكُرْ رَبَّكَ إِذا نَسِيتَ) به همين معنا آمده و بنا بر اين در چنين استعمالي ذكر مانند نسيان معنايي است داراي آثار و خواصي كه آن آثار بر وجود ذكر مترتب مي‌شود، و به همين جهت كلمه ذكر، مانند نسيان، در مواردي كه خودش نيست ولي آثارش هست، استعمال مي‌شود، مثلا وقتي من ببينم كه شما دوست صميمي خود را با اينكه مي‌داني احتياج به نصرتت دارد نصرت ندادي و كمك نكردي، مي‌گويم: چرا پس دوستت را فراموش كردي؟ با اينكه او را فراموش نكرده‌اي و بر عكس همواره با او و به ياد او بوده‌اي، اما از آنجا كه اين ياد اثري نداشته و بر عكس اثر فراموشي از شما سر زده، مثل اين است كه اصلا در ذهن شما وجود نداشته و از يادش برده باشي.
و گويا استعمال ذكر بر ذكر لفظي (مثلا ذكر خدا با گفتن سبحان اللَّه و امثال آن) از همين باب باشد، يعني استعمال كلمه (ذكر) در اثر آن باشد نه خودش چون ذكر زباني هر چيز، از آثار ذكر قلبي آنست و از اين باب است آيه: (قُلْ سَأَتْلُوا عَلَيْكُمْ مِنْهُ ذِكْراً، بگو بزودي ذكري از او برايت ميخوانم)، «4» و نظائر اين استعمال بسيار است.

[" ذكر" داراي مراتبي است] ..... ص : 510

و بفرض اينكه ذكر لفظي از مصاديق ذكر واقعي باشد، از مراتب آنست، نه اينكه بكلي كلمه
__________________________________________________
1- سوره كهف آيه 24
2- سوره ابراهيم آيه 7
3- سوره كهف آيه 28
4- سوره كهف آيه 83
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 511
(ذكر) بمعناي ذكر لفظي بوده، معنايش منحصر در آن باشد، و سخن كوتاه آنكه ذكر داراي مراتبي است كه اختلاف آن مراتب در آيات زير كاملا مشهود است.
(أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ، آگاه باش كه با ياد خدا دلها آرامش مي‌يابد) «1» (وَ اذْكُرْ رَبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعاً وَ خِيفَةً، وَ دُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ، پروردگار خود را در دل بياد آور، هم از تضرع و هم از ترس و هم آهسته به زبان) «2»، (فَاذْكُرُوا اللَّهَ كَذِكْرِكُمْ آباءَكُمْ أَوْ أَشَدَّ ذِكْراً، پس خدا را بياد آريد آن طور كه به ياد پدران خود هستيد و يا شديدتر از آن)، «3» در اين آيه ذكر را بوصف شدت توصيف كرده، و معلوم است كه مقصود از آن ذكر باطني و معنوي است، چون ذكر لفظي، شدت و ضعف ندارد.
(وَ اذْكُرْ رَبَّكَ إِذا نَسِيتَ، وَ قُلْ عَسي أَنْ يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هذا رَشَداً)، «4» كه ذيل اين آيه دلالت دارد بر اينكه ميخواهد بفرمايد اميدوار آن باش كه بالاتر از ذكر به مقامي برسي كه بالاتر از آن مقام كه فعلا داري بوده باشد، پس برگشت معنا به اين مي‌شود كه تو وقتي از يك مرتبه از مراتب ذكر خدا پائين آمدي و به مرتبه پائين‌تر برگشتي، بگو چنين و چنان، پس به حكم اين آيه تنزل از مقام بلندتري از ذكر و ياد خدا نيز نسيان است، پس آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه ذكر قلبي هم براي خود مراتبي دارد، از اينجا روشن مي‌شود اينكه بعضي گفته‌اند: ذكر بمعناي حضور معنا است در نفس، سخني است درست، براي اينكه حضور داراي مراتبي است.
در آيه مورد بحث امر به (ياد آوري) متعلق به (ياء) متكلم شده، فرموده: مرا ياد بياور، اگر ياد آوري خدا را، عبارت بدانيم، از حضور خدا در نفس، ناگزير بايد قائل به تجوز شويم، (و بگوئيم: مثلا منظور ياد نعمت‌ها و يا عذابهاي خداست) و اما اگر تعبير نامبرده را تعبيري حقيقي بدانيم، آن وقت آيه شريفه دلالت ميكند بر اينكه آدمي غير از آن علمي كه معهود همه ما است، و آن را مي‌شناسيم، كه عبارتست از حضور معلوم در ذهن عالم، يك نسخه ديگري از علم دارد، چون اگر مراد همان علم معمولي باشد، سر به تحديد خدا در مي‌آورد، چون اين قبيل علم عبارت است از تحديد و توصيف عالم معلوم خود را، و ساحت خداي سبحان منزه از آنست كه كسي او را تحديد و توصيف كند، هم چنان كه خودش فرمود: (سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ، منزه است خدا از هر توصيفي كه اينان برايش ميكنند، مگر توصيف بندگان مخلص). «5»
و نيز فرموده: (وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً، احاطه علمي باو پيدا نميكنند)، «6» و انشاء اللَّه تعالي در
__________________________________________________
1- سوره رعد آيه 28
2- سوره اعراف آيه 205
3- سوره بقره آيه 200
4- سوره كهف 24
5- سوره صافات آيه 160 [.....]
6- سوره طه آيه 110
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 512
تفسير همين دو آيه (160 و 110) مطلب ديگري مربوط باين بحث خواهد آمد.

بحث روايتي [(در باره، فضيلت ذكر و مراد از آن)] ..... ص : 512

در فضيلت ذكر از طرق عامه و خاصه، روايات بسياري وارد شده و بطرقي مختلف نقل شده، كه فرمودند: (ذكر خدا در هر حال خوب است). «1»
و در كتاب عدة الداعي ميگويد: روايت شده كه روزي رسول خدا (ص) بر ياران خود در آمد و فرمود: در باغهاي بهشت بگردش بپردازيد، پرسيدند: يا رسول اللَّه (ص) باغهاي بهشت چيست؟ فرمود: مجالس ذكر، هم صبح و هم شام باين مجالس برويد و بذكر بپردازيد و هر كس دوست داشته باشد بفهمد چه منزلتي نزد خدا دارد، بايد نظر كند ببيند خدا چه منزلتي نزد او دارد، چون خداي تعالي بنده خود را به آن مقدار احترام مي‌كند كه بنده‌اش او را احترام كند. «2»
و بدانيد كه بهترين اعمال شما و پاكيزه‌ترين آن نزد مالك و صاحبتان و نيز مؤثرترين اعمالتان، در رفع درجاتتان، و بالأخره بهترين چيزي كه آفتاب بر آن مي‌تابد، ذكر خداي تعالي است، چه خود او از خودش خبر داده و فرموده: (من همنشين كسي هستم كه ذكرم كند و بيادم باشد، و نيز فرموده: (فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ)، مرا ياد آوريد تا شما را با نعمتم ياد آورم، مرا بياد آوريد با اطاعت و عبادت تا شما را ياد آورم، با نعمت‌ها و احسان و راحت و رضوان.
و در محاسن و دعوات راوندي، از امام صادق ع روايت كرده‌اند كه فرمود:
خداي تعالي مي‌فرمايد: كسي كه مشغول بذكر من باشد و ذكرم او را از درخواست حاجتش باز بدارد، من باو بهتر از آنچه بخواهد ميدهم. «3»
و در معاني الاخبار از حسين بزاز روايت كرده كه گفت: امام صادق ع به من فرمود: آيا ميخواهي تو را از مهمترين وظيفه‌اي كه خدا بر خلق خود واجب كرده خبر دهم؟ عرضه داشتم: بله، فرمود: اول انصاف دادن به مردم، به اينكه با مردم آن طور رفتار كني كه دوست ميداري با تو رفتار كنند و دوم مواسات با برادران ديني و ياد خدا در هر موقف، البته منظورم از ذكر خدا، سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا اله الا اللَّه و اللَّه اكبر نيست، هر چند كه اين نيز از مصاديق آنست، ولي منظورم اين است كه در هر جا كه پاي اطاعت خدا به ميان مي‌آيد، بياد خدا باشي و اطاعتش كني، و هر جا معصيت خدا پيش آيد، بياد او باشي و آن را ترك كني. «4»
__________________________________________________
1- اصول كافي ج 2 ص 498 باب 22
2- عدة الداعي ص 238 حديث 17
3- محاسن برقي ج 1 ص 39 حديث 43
4- معاني الاخبار ص 192 حديث 3
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 513
مؤلف: اين معنا به طرق بسيار از رسول خدا (ص) و از ائمه اهل بيتش ع روايت شده، و در بعضي از آنها آمده: كه اين دستور همان قول خداست كه مي‌فرمايد: (إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا، فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ كساني كه وقتي در محاصره وساوس شيطان قرار مي‌گيرند بياد خدا مي‌افتند و در نتيجه بينا ميشوند) الخ. «1»
و در كتاب عدة الداعي از رسول خدا (ص) روايت آورده كه فرمود: خداي سبحان فرموده:
اگر بفهمم كه اشتغال به من بيشتر اوقات بنده‌ام را گرفته، شهوتش را هم بسوي دعا و مناجاتم بر مي‌گردانم و چون بنده‌ام چنين شود، آن گاه كه بخواهد سهو كند خودم ميان او و اينكه سهو كند حائل مي‌شوم، چنين افرادي اولياء حقيقي من هستند، آنها براستي قهرمانانند، آنها كساني هستند كه اگر بخواهم اهل زمين را به عقوبتي هلاك كنم، بخاطر همين قهرمانان صرفنظر مي‌كنم. «2»
و در محاسن از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: خداي تعالي فرمود: اي فرزند آدم! مرا در دلت ياد كن، تا تو را ياد كنم، اي فرزند آدم! مرا در خلوت ياد كن، تا در خلوت يادت كنم، و در ميان جمع يادم كن، تا در ميان جمعيت يادت كنم و نيز فرمود: هيچ بنده‌اي خدا را در ميانه جمعي از مردم ياد نمي‌كند، مگر آنكه خدا او را در ميان جمعي از ملائكه ياد مي‌كند.»
مؤلف: اين معنا بطرق بسيار از دو فريق شيعه و سني روايت شده است.
و در تفسير الدر المنثور است كه طبراني و ابن مردويه و بيهقي در شعب الايمان از ابن مسعود روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: كسي را كه چهار چيز داده باشند چهار چيز ديگر هم داده‌اند و تفسير اين در كتاب خداست، 1- كسي كه توفيق ياد خدايش داده‌اند، خدا هم بياد او خواهد بود چون خداي تعالي مي‌فرمايد: (فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ، بيادم باشيد تا بيادتان باشم). «4»
2- و كسي كه توفيق دعايش داده‌اند، اجابت دعا هم داده‌اند، چون خداي تعالي مي‌فرمايد:
(ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ، بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را). «5»
3- و كسي كه مقام شكرش داده‌اند، زيادي نعمت هم داده‌اند چون خداي تعالي مي‌فرمايد:
(لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ، اگر شكرم بگزاريد، حتما نعمت شما را زياد كنم) «6».
4- و كسي كه توفيق استغفارش داده‌اند، آمرزشش هم داده‌اند، چون خداي سبحان فرموده:
(اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ، إِنَّهُ كانَ غَفَّاراً، از پروردگارتان آمرزش بخواهيد كه او آمرزگار است) «7».
__________________________________________________
1- سوره اعراف آيه 201
2- عدة الداعي ص 235
3- محاسن برقي ج 2 ص 39
4- سوره بقره آيه 52
5- سوره غافر آيه 60
6- سوره ابراهيم آيه 7
7- سوره نوح آيه 10
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 514
و نيز در تفسير الدر المنثور است كه سعيد بن منصور و ابن منذر و بيهقي (در شعب الايمان) از خالد بن ابي عمران، روايت كنند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: كسي كه خدا را اطاعت كند، خدا را ذكر كرده، هر چند كه نماز و روزه و تلاوت قرآنش كم باشد، و كسي كه خدا را عصيان كند، خدا را از ياد برده، هر چند نمازش و روزه و تلاوتش بسيار باشد. «1»
مؤلف: در اين حديث به اين معنا اشاره شده كه معصيت از هيچ بنده‌اي سر نمي‌زند مگر با غفلت و فراموشي، چون انسان اگر بداند حقيقت معصيت چيست؟ و چه آثاري دارد؟ هرگز اقدام بر معصيت نمي‌كند، حتي كسي كه معصيت مي‌كند، و چون بياد خدايش مي‌اندازند، باز هم باك ندارد و اعتنايي بمقام پروردگارش نمي‌كند، او طاغي و جاهل به مقام پروردگارش و علو كبريائيش است، او نميداند كه خدا چگونه به وي احاطه دارد، و بهمين معنا روايتي ديگر اشاره مي‌كند، كه تفسير الدر المنثور آن را از ابي هندداري از رسول خدا (ص) نقل كرده است.
ميگويد: رسول خدا (ص) فرمود: خداي تعالي فرموده: مرا با اطاعتم ياد كنيد تا با مغفرتم يادتان كنم و كسي كه بياد من باشد، در حالي كه مطيع هم باشد بر من واجب ميشود كه با مغفرتم يادش كنم و كسي كه مرا ياد كند در حالي كه نافرمان باشد، بر من واجب ميشود يادش كنم، در حالي كه بر او خشمناك باشم، (تا آخر حديث). «2»
نكته‌اي كه در اين حديث آمده، در باره ياد خدا در حال معصيت، همان نكته‌ايست كه آيه شريفه و رواياتي ديگر آن را نسيان ناميده‌اند، چون بودن ياد خدا بدون اثر، همان نسيان است، البته سخن در اين مقام بقايايي دارد، كه پاره‌اي از آن انشاء اللَّه تعالي بزودي مي‌آيد.
__________________________________________________
1- در تفسير الدر المنثور ج 1 ص 149
2- در تفسير الدر المنثور ج 1 ص 148 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 515

[سوره البقرة (2): آيات 153 تا 157] ..... ص : 515

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ (153) وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتٌ بَلْ أَحْياءٌ وَ لكِنْ لا تَشْعُرُونَ (154) وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْ‌ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِينَ (155) الَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ (156) أُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ (157)

ترجمه آيات ..... ص : 515

اي كساني كه ايمان آورديد از صبر و صلاة استعانت جوييد كه خدا با صابران است (153).
و به كسي كه در راه خدا كشته شده مرده مگوييد بلكه اينان زنده‌هايي هستند ولي شما درك نمي‌كنيد (154).
ما بطور حتم و بدون استثناء همگي شما را يا با خوف و يا گرسنگي و يا نقص اموال و جانها و ميوه‌ها مي‌آزمائيم، و تو اي پيامبر صابران را بشارت ده (155).
يعني آنهايي را كه وقتي مصيبتي بايشان مي‌رسد ميگويند: (إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ) ما ملك خدائيم و بسوي او باز خواهيم گشت (156).
اينان مشمول صلواتي از پروردگارشان هستند و ايشان تنها ايشان راه يافته‌گانند (157)
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 516

بيان ..... ص : 516

[اخبار و اشاره آيات شريفه به مصائب و بلايايي كه در نتيجه جهاد و قتال پيش مي‌آيند] ..... ص : 516

اين پنج آيه در سياق متحد، و جملاتش از نظر لفظ در يك سياق و از نظر معنا هم بيكديگر مرتبطند، اول آنها باخر نظر دارد و آخرش باولش، و از اينجا فهميده ميشود كه اين پنج آيه يكباره نازل شده نه در چند هنگام.
و سياق آن داد مي‌زند كه قبل از نازل شدن دستور جهاد و تشريع آن نازل شده، چون در اين آيات از بلائي پيشگويي شده كه بعدها مسلمانان با آن روبرو مي‌شوند و مصائبي را بزودي مي‌بينند، البته نه هر بلا و مصيبت، بلكه بلاي عمومي كه چون ساير بليات معمولي و هميشگي نيست.
آري نوع انسان مانند ساير انواع موجودات در اين نشئه كه نشئه طبيعت است، هرگز در افرادش خالي از حوادث جزئي نيست، حوادثي كه تنها نظام فرد را در زندگي شخصيش مختل ميسازد و يا مي‌ميرد و يا مريض ميشود، يا ترس و گرسنگي و اندوه و محروميت چرخ زندگيش را از كار مي‌اندازد، اين سنتي است از خدا كه همواره در مخلوقات و بندگانش جاري ساخته، چون دار طبيعت دار تزاحم و نشئه نشئه تبدل و تحول است: (فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلًا وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلًا، براي سنت خدا نه تبديلي خواهي يافت، و نه تحويلي). «1»
و لكن اين بلاي فردي هر چند دشوار و بر شخص مبتلاي بدان سنگين است، ولي مانند بلاها و محنت‌هاي عمومي مهيب و هول انگيز نيست براي اينكه بلاي فردي وقتي به فردي روي مي‌آورد، صاحب بلا هم در نيروي تعقلش و هم در استواري عزمش و هم در ثبات نفسش، از قواي ديگر افراد كمك مي‌گيرد، و اما بلاهاي عمومي كه دامنه‌اش همه جا گسترده مي‌شود، شعور عمومي را سلب ميكند رأي و احتياط و تدبير چاره را از هيئت اجتماع مي‌گيرد و در نتيجه نظام حيات از همه مردم مختل مي‌شود- و خوف چندين برابر و وحشت متراكم مي‌گردد، آن چنان كه عقل و شعور از كار مي‌افتد و عزم و ثبات تباه مي‌گردد- پس بلاي عمومي و محنت همگاني دشوارتر و تلخ‌تر است و اين حقيقتي است كه آيات مورد بحث بدان اشاره دارد.
بلائي كه در آيات مورد بحث از آن سخن رفته، هر بلاي عمومي نيست وبا و قحطي نيست، بلكه بلائي است عام كه خود مسلمانان خود را بدان نزديك كرده‌اند، بلائي است كه بجرم پيروي از دين توحيد و اجابت دعوت حق بدان مبتلا شدند، جمعيت اندكي كه همه دنيا و مخصوصا قوم و قبيله خود آنان مخالفشان بودند و جز خاموش كردن نور خدا و استيصال كلمه عدالت و ابطال
__________________________________________________
1- فاطر آيه 43
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 517
دعوت حق، هدفي و همي نداشتند.
و براي رسيدن به اين منظور شيطاني خود، هيچ راهي جز قتال نداشتند، براي اينكه ساير راههايي را كه ممكن بود مؤثر بيفتد، پيموده بودند، القاء وسوسه و شبهه در ميان افراد كردند، فتنه و آشوب براه انداختند، ولي مؤثر واقع نشد و نتيجه نداد، براي اينكه حجت قاطع و برهان روشن در طرف رسول خدا (ص) و مسلمين بود، وسوسه و فتنه و دسيسه كجا مي‌تواند در مقابل حجت قاطع دوام يابد؟ و دشمن كجا مي‌تواند به اثر آنها اطمينان پيدا كند؟
پس براي سد راه حق، و اطفاء نور روشن و درخشان دين، بغير از قتال و استمداد از جنگ و خونريزي راه ديگري برايشان نماند، اين وضعي بود كه مخالفين دين داشتند، از طرف دين هم وضع همين طور و بلكه از اين روشن‌تر بود كه چاره‌اي جز جنگ نيست، براي اينكه از آن روزي كه انسان در اين كره خاكي قدم نهاده، اين تجربه را بدست آورده كه حق وقتي اثر خود را مي‌كند كه باطل از محيط دور شود.
(اول اي جان دفع شر موش كن وانگه اندر جمع گندم جوش كن)
و موش باطل از بين نميرود مگر با اعمال قدرت و نيرو.
و سخن كوتاه اينكه در آيات مورد بحث بطور اشاره خبر ميدهد: كه چنين محنتي و بلائي رو به آمدن است، چون در آيات، سخن از قتال و جهاد در راه خدا كرده چيزي كه هست اين بلا را بوصفي معرفي كرده كه ديگر چون ساير بلاها مكروه و ناگوار نيست و صفت سويي در آن باقي نمانده و آن اينست كه اين قتال مرگ و نابودي نيست، بلكه حيات است و چه حياتي!! پس اين آيات مؤمنين را تحريك مي‌كند كه خود را براي قتال آماده كنند و به ايشان خبر ميدهد كه بلا و محنتي در پيش دارند، بلائي كه هرگز به مدارج تعالي و رحمت پروردگاري و به اهتداء، بهدايتش نمي‌رسند، مگر آنكه در برابر آن صبر كنند و مشقت‌هايش را تحمل نمايند، و به ايشان اين حقيقت را تعليم ميدهد كه بايد براي رسيدن به هدف از قتال استمداد بگيرند، مي‌فرمايد: از صبر و نماز استعانت بجوئيد، از صبر كه عبارتست از خودداري از جزع و ناشكيبايي و از دست ندادن امر تدبير، و از نماز كه عبارت است از توجه بسوي پروردگار و انقطاع بسوي كسي كه همه امور بدست او است، آري (أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً، نيرو همه‌اش از خداست) «1».
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ) در معناي صبر و صلاة در
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 166
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 518
ذيل آيه: (وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ، وَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَي الْخاشِعِينَ)، «1» پاره‌اي مطالب گفته شد، در اينجا نيز مي‌گوييم: صبر از بزرگترين ملكات و احوالي است كه قرآن آن را ستوده و مكرر امر بدان نموده است، تا بجايي كه قريب به هفتاد مورد شده، حتي در باره‌اش فرموده: (إِنَّ ذلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ، اين صبر از كارهاي بس مهم است) «2» و نيز فرموده: (وَ ما يُلَقَّاها إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَ ما يُلَقَّاها إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ، اين اندرز را نميپذيرد مگر كساني كه صبر كنند و نمي‌پذيرد، مگر صاحب بهره‌اي عظيم) «3» و نيز فرموده: (إِنَّما يُوَفَّي الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسابٍ، تنها صابرانند كه بدون حساب اجرشان بتمام داده ميشود). «4»
و اما (صلاة) در باره آن همين قدر مي‌گوييم: كه نماز از بزرگترين عبادتهايي است كه قرآن بر آن تاكيد بسيار دارد، حتي در باره‌اش فرموده: (إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ، نماز انسان را از فحشاء و منكر باز ميدارد)، «5» و در قرآن كريم در باره هر امري سفارش مي‌كند، در صدر آن و در اولش نماز را بياد مي‌آورد.
خداي سبحان صبر را چنين توصيف كرده كه خدا با صابران است كه داراي اين صفتند، و اگر در آيه مورد بحث تنها صبر را توصيف كرد و از نماز چيزي نفرمود، با اينكه در آيه:
(وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ) الخ نماز را توصيف كرده، بدين جهت بود كه مقام آيات مورد بحث مقام برخورد با مواقف هول انگيز و هماوردي با شجاعان است و در اين مقام اهتمام ورزيدن به صبر مناسب‌تر است، بخلاف آيه سابق، و باز به همين جهت در آيه مورد بحث فرمود: (إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ)، و نفرمود: (ان اللَّه مع المصلين).
و اما اينكه فرمود: خدا با صابران است اين معيت غير آن معيتي است كه در آيه: (وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ، او با شماست هر جا كه باشيد)، «6» آمده، براي اينكه معيت در آيه سوره حديد معيت احاطه و قيمومت است، ميخواهد بفرمايد: خدا بر همه شما احاطه دارد و قوام ذات شما باو است، بخلاف معيت در آيه مورد بحث كه بمعناي ياري كردن صابران است ميخواهد بفرمايد (الصبر مفتاح الفرج صبر كليد فرج خدايي و ياري اوست).

[نظر جمعي از مفسرين در باره زنده بودن شهداء] ..... ص : 518

(وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتٌ بَلْ أَحْياءٌ، وَ لكِنْ لا تَشْعُرُونَ) بعضي از مفسرين چه بسا گفته باشند: كه خطاب (نگوئيد) به مؤمنين است كه به خدا و رسول و روز جزا ايمان دارند و معتقدند كه بعد از زندگي دنيا زندگي ديگري هست و ديگر از چنين كساني تصور نمي‌رود كه
__________________________________________________
1- بقره آيه 45
2- سوره لقمان آيه 17
3- سوره فصلت آيه 35
4- سوره زمر آيه 10
5- سوره عنكبوت آيه 45
6- سوره حديد آيه 4
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 519
بگويند: آنهايي كه در راه خدا كشته شده‌اند بكلي از بين رفته‌اند، با اينكه دعوت حقه دين را اجابت كرده‌اند و آيات بسياري از قرآن را كه در باره معاد صحبت مي‌كند شنيده‌اند.
علاوه بر اينكه آيه شريفه سخنش در باره عموم مردم نيست بلكه براي خصوص شهداء كه در راه خدا كشته شده‌اند، خبر از زندگي بعد از مرگ ميدهد و اين خبر را به مؤمنين كه هنوز شهيد نشده‌اند و به همه كفار ميدهد، با اينكه زندگي بعد از مرگ اختصاص به شهيدان ندارد، و شهيد و مؤمن غير شهيد، و كفار، همه اين زندگي را دارند پس بايد گفت: منظور از زندگي بعد از شهادت اين است كه نام شهيد زنده ميماند و در اثر مرور زمان ذكر جميلش كهنه نميشود، اين نظريه جمعي از مفسرين است و ما باين تفسير چند اشكال داريم:

[چند اشكال بر اين نظر] ..... ص : 519

اول اينكه اين حياتي كه شما آيه را با آن معنا كرديد، جز يك گول زننده چيز ديگري نيست، و اگر پيدا شود تنها در وهم پيدا مي‌شود نه در خارج، حياتي است خيالي كه بغير از اسم، حقيقت ديگر ندارد و مثل چنين موضوع وهمي، لايق به كلام خداي تعالي نيست، خدايي كه جز بحق دعوت نمي‌كند، و ميفرمايد: (فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ، بعد از حق غير از ضلالت چه مي‌تواند باشد)، «1» (آن وقت چگونه به بندگانش مي‌فرمايد: در راه من كشته شويد و از زندگي چشم بپوشيد تا بعد از مرگ مردم بشما بگويند (چه مرد خوبي بود)؟.
و اگر شنيده‌ايد كه ابراهيم ع از خداي تعالي درخواست كرده كه: (وَ اجْعَلْ لِي لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرِينَ)، «2» منظورش ذكر خير آيندگان نبوده، بلكه منظورش اين بوده كه دعوت حقه‌اش در انسان‌هاي آينده نيز باقي باشد و لسان صادقش همواره گويا بماند، نه اينكه بعد از او ذكر خيرش را بگويند و بس.
بله اين سخن دل خوش كننده و باطل و وهم كاذب، با منطق مردمي مادي و طبيعي مسلك، جور در مي‌آيد، براي اين كه آنها نفوس را هم مادي مي‌دانند و معتقدند وقتي انسان مرد بكلي باطل و نابود مي‌شود و اعتقادي به زندگي آخرت ندارند.
از سوي ديگر احساس كردند كه انسان بالفطره احتياج دارد به اينكه در راه امور مهمه قائل به بقاء نفوس و تاثرش بسعادت و شقاوت بعد از مردن، بوده باشد، چون رسيدن و ارتقاء به هدف‌هاي بلند، فداكاري و قربان شدن لازم دارد، مخصوصا هدف‌هاي بسيار مهم كه بخاطر آن بايد اقوامي كشته شوند تا اقوامي ديگر زنده بمانند.
و اگر بنا باشد هر كس بميرد نابود شود، ديگر چه كسي خود را فداي ديگران مي‌كند و چه
__________________________________________________
1- يونس آيه 32
2- سوره شعراء آيه 84
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 520
داعي دارد كسي كه معتقد به موت و فوت است، ذات خود را باطل كند تا ذات ديگران باقي بماند، نفس خود را از زندگي محروم سازد تا ديگران زنده بمانند. لذائذ مادي را كه ميتواند از راه جور و زندگي جابرانه بدست آورد، از دست بدهد، تا ديگران با داشتن محيطي عادلانه از آن لذائذ بهره‌مند شوند؟
آخر هيچ عاقلي هيچ چيزي را نمي‌دهد، مگر براي اينكه چيزي ديگر بگيرد، و اما دادن و نگرفتن و صرفنظر كردن بدون گرفتن، كار عاقلانه‌اي نيست هيچ عاقلي حاضر نيست بميرد براي زندگي ديگران، محروميت بكشد بخاطر بهره‌مندي ديگران.
پس فطرت انسان هرگز چنين معامله بي سودي را نمي‌پذيرد، جوامع و افراد طبيعي مسلك و مادي، اين فطرت را دارند و چون اين معنا را مي‌فهمند، لذا مجبور شدند براي دلخوشي خود اوهام و خرافاتي كاذب را درست كنند، خرافاتي كه جز در عرصه خيال و حظيره وهم، موطني ديگر ندارد، مثلا ميگويند: انسان‌هاي حر و آزاد مرداني كه از قيد اوهام و خرافات رهيده‌اند، بايد خود را براي وطن و يا هر چيزي كه مايه شرف آدمي است فدا كنند تا به زندگي دائم برسند، به اين معنا كه دائما ذكر خيرش در صفحه روزگار باقي بماند و براي رسيدن به اين منظور مقدس، از پاره‌اي لذائذ خود بخاطر اجتماع صرفنظر كند تا ديگران از آن بهره‌مند شوند و در نتيجه امر اجتماع و تمدن استقامت بپذيرد و عدالت اجتماعي بر قرار گردد و آن كه جان خود را در اين راه داده، به حيات شرف و علاء برسد.
كسي نيست از ايشان بپرسد: وقتي شخص فداكار كشته شد، تركيب مادي بدنيش از هم پاشيد و جميع خواص زندگي كه از آن جمله حيات و شعور است از دست داد، ديگر چه كسي هست كه از زندگي شرف و علاء برخوردار گردد و چه كسي هست كه اين نام نيك را بشنود و از شنيدنش لذت ببرد؟ و آيا اين حرف از خرافات نيست؟.
دوم اينكه ذيل آيه يعني جمله (وَ لكِنْ لا تَشْعُرُونَ) با اين تفسير مناسبت ندارد، چون اگر منظور از جمله (بلكه زنده‌اند، و لكن شما نميدانيد)، نام نيك بود. جا داشت بفرمايد: (بلكه نام نيكشان زنده و باقي است و بعد از مردنشان مردم به خير يادشان مي‌كنند)، چون مقام، مقام دلخوش كردن و تسليت است.
سوم اينكه نظير اين آيه- كه در حقيقت مفسر آيه مورد بحث است حيات شهداء بعد از كشته شدن را بوصفي توصيف كرده كه با اين تفسير منافات دارد و اين آيه اين است: (وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً، بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ، زنهار مپنداري كه آنان كه در
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 521
راه خدا كشته شده‌اند مردگانند. نه، بلكه زنده‌اند و نزد پروردگار خود روزي ميخورند)، «1» و شش آيه بعد از آن، و معلوم است كه اين زندگي يك زندگي خارجي و واقعي است نه ذهني و فرضي.
چهارم اينكه گفتند: همه مسلمانان معتقد بودند به بقاء بعد از مرگ، در پاسخ مي‌گوييم: اين آيه شريفه در اواسط رسالت رسول خدا (ص) نازل شده و در آن هنگام بي اطلاعي بعضي از مردم از بقاء بعد از مرگ خيلي بعيد نيست، چون آن ايماني كه عموم مسلمانان نسبت به زندگي آخرت دارند و قرآن هم نصوصي پشت سر هم در باره‌اش دارد كه قابل تاويل نيست، زندگي بعد از بعث و قيامت است، اما زندگي ما بين مرگ و بعث- يعني حيات برزخي- هر چند كه آن را نيز قرآن كريم سر بسته و مجمل ذكر كرده و از معارف حقه قرآني است و ليكن از نظر وضوح به حدي نيست كه از ضروريات قرآن شمرده شود و كسي جاهل و منكر آن نشود.
بلكه حتي اجماعي هم نيست، و بسياري از مسلمانان حتي امروز هم منكر آنند، چون منكر تجرد نفس از ماديت هستند و معلوم است كه وقتي نفس آدمي مادي باشد، مانند بدن، با مرگ و انحلال تركيب از بين ميرود، اينها معتقدند كه انسان بعد از مردن روح و بدنش همه از بين ميرود و نابود مي‌شود و آن گاه در روز قيامت دوباره هم روح و هم بدن خلق ميشود.
بنا بر اين ممكن است مراد از حيات خصوص شهداء اين باشد كه تنها اين طائفه حيات برزخي دارند و اين معنا را بسياري از معتقدين به معاد جاهلند، هر چند كه بسياري هم از آن آگاه باشند.

[مراد از حيات بعد از شهادت، حيات حقيقي (در عالم برزخ) است] ..... ص : 521

و سخن كوتاه اينكه مراد به حيات در آيه شريفه حيات حقيقي است نه صرف دل خوش كننده مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه قرآن كريم در چند جا زندگي كافر را بعد از مردنش هلاكت و بوار خوانده و از آن جمله فرموده: (وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ، قوم خود را بدار هلاك وارد كردند) «2» و آياتي ديگر نظير آن، مي‌فهميم كه منظور از حيات شهيدان، حياتي سعيده است نه صرف حرف، حياتي است كه خداوند تنها مؤمنين را با آن احياء مي‌كند، هم چنان كه فرمود: (وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ، لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ، و بدرستي خانه آخرت تنها زندگي حقيقي است، اگر مي‌توانستند بفهمند)، «3» و اگر بعضي نتوانستند بفهمند، بخاطر اين بود كه حواس خود را منحصر در درك خواص زندگي در ماده دنيايي كردند و غير آن را نخواستند بفهمند، و چون نفهميدند، لذا نتوانستند ميان بقاء بان زندگي و فنا فرق بگذارند و آن زندگي را هم فنا پنداشتند و اين پندار اختصاص بكفار نداشت، بلكه مؤمن و كافر هر دو در دنيا دچار اين اشتباه
__________________________________________________
1- سوره آل عمران آيه 169
2- سوره ابراهيم آيه 28
3- سوره عنكبوت آيه 64
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 522
هستند.
و به همين جهت در آيه مورد بحث به مؤمن و كافر خطاب مي‌كند: به اينكه شهدا بعد از مردن نيز زنده‌اند، ولي شما نمي‌فهميد، يعني با حواس خود درك نمي‌كنيد، هم چنان كه در آن آيه ديگر باز مي‌فرمايد: (لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ)، يعني اگر مي‌توانستند يقين حاصل كنند، چون علم در اينجا به معناي يقين است، بشهادت اينكه در آيه: (كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ، لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ، حاشا اگر بعلم يقين ميدانستيد، جهنم را مي‌ديديد)، «1» علم به آخرت را مقيد به علم يقين كرده است.
و بنا بر آنچه گذشت- هر چند خدا داناتر است- معناي آيه اينطور مي‌شود: كساني كه در راه خدا كشته شده‌اند مرده مگوييد و آنان را فاني و باطل نپنداريد كه آن معنايي كه از دو كلمه مرگ و حيات در ذهن شما هست بر مرگ آنان صادق نيست، چون مرگ آنان آن طور كه حس ظاهر بين شما درك ميكند به معناي بطلان نيست، بلكه مرگ آنان نوعي زندگي است، ولي حواس شما آن را درك نميكند.
خواهي گفت: اين سخن در برابر كفار بجا است، ولي خطاب در آن به مؤمنين كه يا همه و يا بيشترشان علم به بقاء زندگي انسان در بعد از مرگ هم دارند و مرگ را بطلان ذات انسان نمي‌دانند، چه معنا دارد؟ در پاسخ مي‌گوئيم: درست است كه مؤمنين اين معنا را مي‌دانند و ليكن در عين حال وقتي تصور كشته شدن را مي‌كنند، قهرا ناراحت ميشوند و دچار قلق و اضطراب ميگردند چون پاي جان در ميان است و شوخي نيست، لذا در آيه شريفه براي بيدار شدن آنان همان علم و ايمان را كه دارند به رخشان مي‌كشد، تا آن قلق و اضطراب از دلهاشان زايل شود.
و معلوم است كه اين خطاب، هم اولياء كشته شده را بيدار مي‌كند و مي‌فهمند كه كشته شدن عزيزشان بيش از جدايي چند روز چيز ديگري نيست، آنان نيز پس از زماني كوتاه بوي ملحق ميشوند و اين جدايي چند روزه در مقابل مرضات خداي سبحان و آن درجاتي كه عزيزشان به آن رسيده، غير قابل تحمل نيست.
و هم افراد فدايي و آماده كشته شدن را بيدار مي‌كند و تشنه جهاد ميسازد، چون مي‌فهمند كه در برابر شهادت به حياتي طيب و نعمتي دائم و رضواني از خدا مي‌رسند، در حقيقت خطاب در آيه نظير خطاب به رسول خدا (ص) است، كه ميفرمايد: (الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ، فَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ، حق از ناحيه پروردگار تو است، پس زنهار كه از دودلان مباش) «2» الخ، با اينكه رسول خدا (ص) هم ميدانست كه حق از ناحيه خداست و هم به آيات پروردگارش يقين داشت و
__________________________________________________
1- سوره تكاثر آيه 6 [.....]
2- سوره بقره آيه 147
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 523
اولين موقن بود و لكن اينگونه خطابها كلامي است كنايه‌اي، ميخواهد بفرمايد: آن قدر مطلب، يقيني و روشن است كه حتي خطور و تصور بر خلافش را هم تحمل نمي‌كند.
(نشئه برزخ) تا اينجا فهميديم كه آيه مورد بحث به روشني دلالت دارد بر اينكه بعد از زندگي دنيا و قبل از قيامت حياتي هست بنام برزخ، و اين دلالت را آيه ديگري كه نظير آيه مورد بحث است يعني آيه (وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً، بَلْ أَحْياءٌ، عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ) «1» و آيات بسياري ديگر دارند.

[سخن بسيار عجيب بعضي مردم در باره آيه شريفه و رد آن] ..... ص : 523

و از عجيب‌ترين امور سخني است كه بعضي از مردم در باره اين آيه گفته‌اند، و آن اين است كه آيه در باره شهداي بدر نازل شده و مخصوص بايشان است و شامل غير ايشان نميشود و چه خوب گفته‌اند بعضي از محققين كه بعد از نقل اين سخن در ذيل آيه (وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ) «2» الخ گفته: پروردگارا بما صبري بده تا در مقابل امثال اين سخنان نامربوط، تحمل بخرج دهيم.
من براستي نمي‌فهمم منظور اينها از اين سخنان چيست؟ و حيات شهداي بدر را چگونه حياتي تصور مي‌كنند؟ كه فقط مخصوص آنها باشد، با اينكه در باره همه مردگان ميگويند: آدمي بعد از مرگ و يا كشته شدن بكلي نابود گشته و اجزايش از يكديگر جدا و باطل ميگردد آيا در خصوص شهداي بدر معتقد به معجزه‌اي شده‌اند؟ آيا ميگويند: خداوند خصوص آنان را به كرامتي از خود اختصاص داده كه حتي پيامبر اكرم و ساير انبياء و مرسلين، و اولياء مقربين را به آن كرامت اكرام نكرده؟ در ميان تمامي خلايق، خصوص آنان داراي چنين زندگي هستند؟ قطعا اين معنا به اعجاز نبوده، چون چنين چيزي محال است، آنهم محالي كه محال بودنش ضروري و بديهي است و معجزه بامر محال تعلق نمي‌گيرد، و اگر عقل جائز بداند كه چنين حكم ضروري و بديهي باطل شود، ديگر براي هيچ حكم ضروري ديگر اعتباري نمي‌ماند.
و يا ميگويند: حس در همه جا درست احساس مي‌كند، الا در خصوص كشتگان بدر، كه نسبت به آنها دچار اشتباه شده، خيال كرده كه آنان مرده‌اند، ولي نمرده‌اند و زنده‌اند و نزد پروردگار خود مشغول اكل و شرب و ساير لذائذاند، چيزي كه هست چشم ما نمي‌بيند و از نظر ما غائبند و آنچه چشم‌ها ديد كه اعضاي آنها قطعه قطعه شد و بدن‌ها سرد گشت، همه را اشتباه ديد؟.
و اگر ممكن باشد كه حس انساني تا اين پايه خطا كند و هيچ معياري هم در خطاء و صوابش نداشته باشد، يك جا بدون جهت هر چه مي‌بيند خطا باشد، جاي ديگر باز بدون جهت هر چه مي‌بيند درست باشد، ديگر چه اعتباري براي حس باقي ميماند.
__________________________________________________
1- سوره آل عمران 169
2- سوره بقره آيه 45
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 524
و اگر بگويي: در جنگ بدر كه خطا رفت بدون جهت نبود بلكه جهتش اراده الهيه بود، در پاسخ مي‌گوييم: اين جواب اشكال را بر طرف نمي‌كند. براي اينكه نقل كلام به اراده الهيه ميشود، مي‌گوئيم: چه علتي باعث شد كه خدا در خصوص شهداي بدر چنين اراده‌اي بكند؟ پس باز اشكال بي اعتباري حس به حال خود باقي است، چون باز هم ممكن است چيزي را كه واقعيت ندارد، واقع ببينيم و حس كنيم، و چگونه يك آدم عاقل به خود جرأت ميدهد كه لب به چنين سخني بگشايد؟ آيا اين حرف غير از سفسطه چيز ديگري است؟
اين مفسرين مسلك خود را از عوام محدثين گرفته‌اند كه معتقدند امور غيبي يعني آنچه از حواس ما غايب است، و از سوي ديگر ظواهر ديني از كتاب و سنت آنها را اثبات مي‌كند، از قبيل ملائكه و ارواح مؤمنين و هر چه از اين قبيل است، موجوداتي مادي و اجسامي لطيف هستند كه ميتوانند در اجسام كثيف حلول و نفوذ كنند، مثلا بصورت انسان و يا چيز ديگر در آيند و همه كارهاي انساني و يا آن چيز ديگر را انجام دهند، و همه آن قوايي كه ما انسانها داريم داشته باشند، چيزي كه هست محكوم به احكام ماده و طبيعت نميشوند، تغيير و تبدل و تجزيه و تحليل نمي‌پذيرند، مرگ و حيات طبيعي ندارند و هر وقت خدا اجازه دهد براي حواس ما ظاهر ميشوند، و اگر بخواهد كه ظاهر نشوند نميشوند و مشيت خدا، مشيت خالص است، ديگر علت و جهت و مخصصي در ناحيه حواس ما و يا در ناحيه خود آن موجودات لازم ندارد، (خلاصه ديگر نبايد پرسيد: چرا من همه چيز را مي‌بينم، ولي شهداي بدر را نمي‌بينم و يا شهداي بدر چرا بر خلاف هر موجود ديگري براي حواس ما ظاهر نميشوند)؟
و منشا اين نظريه محدثين اين است كه ايشان منكر عليت و معلوليت ميان موجودات‌اند، در حالي كه اگر اين احتمال پوچ و خيال واهي درست باشد بايد فاتحه تمامي حقايق علمي و احكام علمي را خواند تا چه رسد به معارف ديني، و آن وقت ديگر نوبت نمي‌رسد به اجسام لطيفي كه مورد كرامت خدا باشند و دست تاثير و تاثر مادي و طبيعي به آنها نرسد.
پس از آنچه گذشت روشن گرديد: كه آيه شريفه بر حيات برزخي دلالت دارد و اين حيات برزخي همان عالم قبر است، عالمي است متوسط ميان مرگ و قيامت كه در آن عالم، افراد يا متنعم هستند و يا معذب، تا آنكه قيامت، قيام كند.

[چند آيه قرآني كه دلالت بر" برزخ" دارند] ..... ص : 524

و از جمله آياتي كه دلالت بر برزخ دارد آيه مشابه با آيه مورد بحث است كه مي‌فرمايد: (وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً، بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ، تو مپندار كساني كه در راه خدا كشته شده‌اند اموات هستند، بلكه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزي ميخورند)، (فَرِحِينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ يَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ، أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ،
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 525
به آنچه خدا از فضل خود بايشان داده خوشحالند و به يكديگر مژده ميدهند كه فلاني‌ها هم از دنبال ما خواهند آمد، در حالي كه ترس و اندوهي نداشته باشند) «1» كه در سابق گفتيم: چگونه اين دو آيه بر وجود عالم برزخ دلالت دارد.
و اگر مفسريني كه گفته‌اند: اين آيات مربوط به شهداء بدر است، در آن دقت كنند، خواهند ديد كه سياق آنها دلالت دارد بر اينكه غير شهداي بدر هم با شهداي بدر در اين جهت شركت دارند و عموم مؤمنين بعد از مرگ داراي چنين حياتي و تنعماتي هستند.
و نيز از آياتي كه دلالت بر مطلوب ما دارد آيه: (حَتَّي إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ، قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ، كَلَّا إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ) «2» است، كه مي‌فرمايد: (تا آنكه مرگ يكي از ايشان برسد، آن وقت ميگويد: پروردگارا مرا برگردانيد، تا شايد عمل‌هاي صالح كنم و آنچه را نكرده‌ام جبران نمايم، حاشا اين سخني است كه او (از در بيچارگي) مي‌زند، تازه در پشت سر برزخي دارند تا روزي كه مبعوث شوند).
كه دلالت آن بر وجود حياتي متوسط ميان حيات دنيايي و حيات بعد از قيامت بسيار روشن است، و انشاء اللَّه تمامي حرفهايي كه در اين آيه داريم در تفسير خود آن خواهد آمد.
باز از آياتي كه دلالت بر اين معنا دارد آيات: (وَ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْنَا الْمَلائِكَةُ، أَوْ نَري رَبَّنا، لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فِي أَنْفُسِهِمْ، وَ عَتَوْا عُتُوًّا كَبِيراً يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلائِكَةَ، لا بُشْري يَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمِينَ، وَ يَقُولُونَ: حِجْراً مَحْجُوراً وَ قَدِمْنا إِلي ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً أَصْحابُ الْجَنَّةِ يَوْمَئِذٍ خَيْرٌ مُسْتَقَرًّا وَ أَحْسَنُ مَقِيلًا وَ يَوْمَ تَشَقَّقُ السَّماءُ بِالْغَمامِ، وَ نُزِّلَ الْمَلائِكَةُ تَنْزِيلًا الْمُلْكُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ لِلرَّحْمنِ وَ كانَ يَوْماً عَلَي الْكافِرِينَ عَسِيراً) «3» است كه چون ترجمه‌اش را بخواني بروشني بدلالت آن بر وجود عالم برزخ پي مي‌بري، و اينك ترجمه آن:
و كساني كه اميد ديدار ما را ندارند، ميگويند: چرا ملائكه بر خود ما نازل نميشود؟ و يا چرا پروردگارمان را نمي‌بينيم؟ راستي چقدر از خود راضي و در پيش خود طغيان كردند، و چه طغياني بزرگ، روزي كه ملائكه را مي‌بينند (و پر واضح است كه مراد به اين روز، اولين روزيست كه ملائكه را مي‌بينند و آن روزي است كه مرگشان مي‌رسد و به جان دادن مي‌افتند، چون آيات ديگر نيز بر اين معنا دلالت دارد) در آن روز ديگر براي مجرمان خوشي و بشارتي نيست و پي در پي امان ميخواهند و ما به آنچه كرده‌اند مي‌پردازيم و همه را هيچ و پوچ مي‌كنيم، مردمان بهشتي در آن روز در بهترين قرارگاه و بهترين خوابگاه قرار مي‌گيرند روزي كه آسمان پاره پاره ميشود (و مراد به اين
__________________________________________________
1- سوره آل عمران 171
2- سوره مؤمنون آيه 100
3- سوره فرقان آيه 21- 26
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 526
روز، روز قيامت است و ملائكه پشت سر هم نازل ميشوند در آن روز ملك حقيقي تنها از آن رحمان است، و روزي است كه بر كافران بسيار سخت است).
چون در اين آيات مي‌فرمايد كه قبل از پاره شدن آسمان در قيامت اصحاب جنت منزلگاهي دارند كه بهترين منزلها است، پس بايد زندگي داشته باشند تا محتاج به منزل باشند و انشاء اللَّه توضيح و تفصيل سخن در ذيل خود اين آيات خواهد آمد.
و نيز از آياتي كه بر وجود برزخ دلالت دارد آيه: (قالُوا: رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ، وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ، فَاعْتَرَفْنا بِذُنُوبِنا، فَهَلْ إِلي خُرُوجٍ مِنْ سَبِيلٍ؟ گفتند: پروردگارا تو ما را دو بار ميراندي و دو بار زنده كردي، اينك به گناهان خود اعتراف مي‌كنيم آيا راهي براي بيرون شدن هست «1»؟.
كه مي‌فهماند در روزي كه اين سخن ميگويند، دو بار مرده‌اند و دو بار هم زنده شده‌اند، و اين جز با وجود برزخ تصور ندارد، بايد برزخي باشد تا آدمي يك بار در دنيا بميرد و يك بار در برزخ زنده شود، و يك بار هم در برزخ بميرد و در قيامت زنده شود، تا بشود دو بار مردن، و دو بار زنده شدن، و گر نه اگر زندگي منحصر در دو عالم باشد، يكي در دنيا و يكي در آخرت، ديگر دو بار ميراندن درست نميشود، چون در اينصورت انسان فقط يك بار مي‌ميرد، در ذيل آيه: (كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ كُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْياكُمْ) «2» نيز پاره‌اي مطالب در باره برزخ گذشت بدانجا مراجعه شود.
و نيز از آياتي كه در باره برزخ گفتگو دارد آيه: (وَ حاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذابِ، النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها غُدُوًّا وَ عَشِيًّا، وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ: أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ أَشَدَّ الْعَذابِ، آل فرعون را عذاب بدي فرا گرفت، عذاب آتش كه هر صبح و شام بر آن عرضه ميشوند، و روزي كه قيامت بپا شود، بايشان گفته ميشود اي ملائكه آل فرعون را بدرون شديدترين عذاب در آوريد) «3» ميباشد، براي اينكه همه ميدانيم كه روز قيامت صبح و شام ندارد روزي است غير ساير روزها علاوه بر اين در اول آيه كه بنظر ما راجع به برزخ است مي‌فرمايد آتش بايشان عرضه ميشود و در آخرش كه باز بنظر ما راجع به قيامت است، مي‌فرمايد بدرون عذاب در آوريد پس معلوم ميشود عذاب اهل دوزخ دو نوع است، يكي دلهره از ديدن آتش و يكي داخل شدن در آن، پس يكي عذاب برزخ است و دومي عذاب قيامت.
و آياتي كه از آن اين حقيقت قرآني استفاده ميشود و يا به آن اشاره دارد، بسيار است، مانند آيه: (تَاللَّهِ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلي أُمَمٍ مِنْ قَبْلِكَ فَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَهُوَ وَلِيُّهُمُ الْيَوْمَ، وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ، به خدا سوگند رسولاني بسوي امتها كه قبل از تو بودند گسيل داشتيم، ولي شيطان اعمال
__________________________________________________
1- سوره مؤمن آيه 11
2- سوره بقره آيه 28
3- سوره مؤمن آيه 45- 46
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 527
زشت آنان را در نظرشان زيبا جلوه داد، امروز هم همان شيطان سرپرست آنها است، و عذابي دردناك در پيش دارند)، «1» كه مي‌رساند كفار همين الآن در تحت سرپرستي شيطان زندگي دارند، تا در روز قيامت به عذاب دردناكي برسند، و همچنين آياتي ديگر.

بحثي پيرامون تجرد نفس ..... ص : 527

اشاره

تدبر در آيه مورد بحث و آيات ديگري كه نظير آن بود و از نظر خواننده گذشت، حقيقتي ديگر را روشن ميسازد كه از مسئله حيات برزخي شهيدان وسيع‌تر و عمومي‌تر است و آن اين است كه بطور كلي نفس آدمي موجودي است مجرد، موجودي است ما وراي بدن و احكامي دارد غير احكام بدن و هر مركب جسماني ديگر (خلاصه موجودي است غير مادي كه نه طول دارد و نه عرض و نه در چهار ديواري بدن مي‌گنجد) بلكه با بدن ارتباط و علقه‌اي دارد و يا به عبارتي با آن متحد است و بوسيله شعور و اراده و ساير صفات ادراكي، بدن را اداره مي‌كند.
دقت در آيات سابق اين معنا را بخوبي روشن ميسازد چون مي‌فهماند كه تمام شخصيت انسان بدن نيست، كه وقتي بدن از كار افتاد شخص بميرد و با فناي بدن و پوسيدن و انحلال تركيب‌هايش و متلاشي شدن اجزائش، فاني شود، بلكه تمام شخصيت آدمي به چيز ديگري است، كه بعد از مردن بدن باز هم زنده است، يا عيشي دائم و گوارا و نعيمي مقيم را از سر مي‌گيرد.
(عيشي كه ديگر در ديدن حقايق محكوم به اين نيست كه از دو چشم سر ببيند و در شنيدن حقايق از دو سوراخ گوش بشنود، عيشي كه ديگر لذتش محدود بدرك ملايمات جسمي نيست) و يا به شقاوت و رنجي دائم و عذابي اليم مي‌رسد.
و نيز مي‌رساند كه سعادت آدمي در آن زندگي و شقاوت و تيره روزيش مربوط به سنحه ملكات و اعمال او است، نه به جهات جسماني (از سفيدي و سياهي و قدرت و ضعف) و نه به احكام اجتماعي، (از آقازادگي و رياست و مقام و امثال آن).
پس اينها حقايقي است كه اين آيات شريفه آن را دست ميدهد، و معلوم است كه اين احكام مغاير با احكام جسماني است و از هر جهت با خواص ماديت دنيوي منافات دارد و از همه اينها فهميده ميشود كه پس نفس انسانها غير بدنهاي ايشان است.

[آياتي كه بر دوئيت و مغايرت بين نفس و بدن و تجرد نفس دلالت مي‌كنند.] ..... ص : 527

و در دلالت بر اين معنا آيات برزخ به تنهايي دليل نيست، بلكه آياتي ديگر نيز اين معنا را
__________________________________________________
1- سوره نحل آيه 63
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 528
افاده مي‌كند، از آن جمله اين آيه است: (اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضي عَلَيْهَا الْمَوْتَ، وَ يُرْسِلُ الْأُخْري، خدا است آن كسي كه جانها را در دم مرگ و هم از كساني كه نمرده‌اند ولي به خواب رفته‌اند مي‌گيرد، آن گاه آنكه قضاي مرگش رانده شده نگه ميدارد و ديگران را رها مي‌كند). «1»
چون كلمه (توفي) و (استيفاء) به معناي گرفتن حق به تمام و كمال است و مضمون اين آيه، از گرفتن و نگه داشتن و رها كردن، ظاهرا اين است كه ميان نفس و بدن دوئيت و فرق است.
و باز از آن جمله اين آيه است: (وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ؟ بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ، ثُمَّ إِلي رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ، و گفتند آيا بعد از آنكه در زمين گم شديم، دوباره به خلقت جديدي در مي‌آئيم؟ اين سخن از ايشان صرف استبعاد است، و دليلي بر آن ندارند، بلكه علت آنست كه ايماني به ديدار پروردگارشان ندارند، بگو در دم مرگ آن فرشته مرگي كه موكل بر شما است شما را به تمام و كمال مي‌گيرد و سپس بسوي پروردگارتان بر مي‌گرديد).»
كه خداي سبحان يكي از شبهه‌هاي كفار منكر معاد را ذكر مي‌كند، و آن اين است كه آيا بعد از مردن و جدايي اجزاء بدن (از آب و خاك و معدنيهايش) و جدايي اعضاي آن، از دست و پا و چشم و گوشش و نابودي همان اجزاء عضويش و دگرگون شدن صورتها و گم گشتن در زمين، بطوري كه ديگر هيچ با شعوري نتواند خاك ما را از خاك ديگران تشخيص دهد، دوباره خلقت جديدي بخود مي‌گيريم؟
و اين شبهه هيچ اساسي به غير استبعاد ندارد، و خداي تعالي پاسخ آن را به رسول گراميش ياد ميدهد و مي‌فرمايد بگو شما بعد از مردن گم نميشويد و اجزاء شما ناپديد و در هم و برهم نمي‌گردد، چون فرشته‌اي كه موكل به شما است، شما را به تمامي و كمال تحويل مي‌گيرد و نمي‌گذارد گم شويد، بلكه در قبضه و حفاظت او هستيد، آنچه از شما گم و درهم و برهم ميشود، بدنهاي شما است نه نفس شما و يا به گونه آن كسي كه يك عمر مي‌گفت (من)، و به او مي‌گفتند (تو).
و از جمله آنها اين آيه است: (وَ نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ، و خدا از روح خود در او دميد) «3» كه در ضمن آيات مربوطه به خلقت انسان است آن گاه در آيه (يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ، قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي، از تو از روح مي‌پرسند، بگو روح از امر پروردگار من است) «4» بيان مي‌كند كه روح از جنس
__________________________________________________
1- سوره زمر آيه 42
2- سوره سجده آيه 10- 11
3- سوره سجده آيه 9
4- سوره اسراء آيه 85 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 529
امر خداست و سپس در آيه: (إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً، أَنْ يَقُولَ: لَهُ كُنْ فَيَكُونُ، فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ، امر او در وقتي كه چيزي را اراده كند، تنها اين است كه به آن چيز بگويد بباش، و بي درنگ موجود شود، پس منزه است آن خدايي كه ملكوت هر چيز را بدست دارد) «1»، بيان مي‌كند كه روح از سنحه ملكوت و كلمه (كن) است.
و سپس در آيه: (وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ) «2» او را به وصف ديگري توصيف كرده، و آن اين است كه اولا يكي است و ثانيا، چون چشم گرداندن فوري است و تعبير به چشم گرداندن مي‌رساند كه امر خدا و كلمه (كن) موجودي است آني نه تدريجي، كه چون موجود ميشود، وجودش مشروط و مقيد به زمان و مكان نيست.
از اينجا روشن مي‌گردد كه امر خدا- كه روح هم يكي از مصاديق آن است- از جنس موجودات جسماني و مادي نيست، چون اگر بود محكوم به احكام ماده بود و يكي از احكام عمومي ماده اين است كه به تدريج موجود شود، وجودش مقيد به زمان و مكان باشد، پس روحي كه در انسان هست مادي و جسماني نيست هر چند كه با ماده تعلق و ارتباط دارد.

[آياتي كه از آنها كيفيت ارتباط روح با ماده (جسم) بدست مي‌آيد] ..... ص : 529

آن گاه از آياتي ديگر كيفيت ارتباط روح با ماده بدست مي‌آيد، يك جا مي‌فرمايد: (مِنْها خَلَقْناكُمْ، ما شما را از زمين خلق كرديم) «3» و جايي ديگر مي‌فرمايد: (خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ كَالْفَخَّارِ، انسان را از لايه‌اي چون گل سفال آفريد). «4»
و نيز فرموده: (وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ، ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ، خلقت انسان را از گل آغاز كرد و سپس نسل او را از چكيده‌اي از آبي بي مقدار قرار داد)، و سپس فرموده: (وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ، ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِي قَرارٍ مَكِينٍ، ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً، فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً، فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً، ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ، فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ، ما از پيش انسان را از چكيده و خلاصه‌اي از گل آفريديم و سپس او را نطفه‌اي در قرارگاهي محفوظ كرديم و سپس نطفه را علقه و علقه را مضغه و مضغه را استخوان كرديم، پس آن استخوان را با گوشت پوشانديم و در آخر او را خلقتي ديگر كرديم، پس آفرين به خدا كه بهترين خالقان است) «5».
و بيان كرد كه انسان در آغاز بجز يك جسمي طبيعي نبود و از بدو پيدايشش صورت‌هايي گوناگون به خود گرفت، تا در آخر خداي تعالي همين موجود جسماني و جامد و خمود را، خلقتي
__________________________________________________
1- سوره يس آيه 82- 83
2- سوره قمر آيه 50
3- سوره طه آيه 55
4- سوره الرحمن آيه 14
5- سوره مؤمنون آيه 12- 14
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 530
ديگر كرد كه در آن خلقت انسان داراي شعور و اراده گشت، كارهايي مي‌كند كه كار جسم و ماده نيست، چون شعور و اراده و فكر و تصرف و تسخير موجودات و تدبير در امور عالم، به نقل دادن و دگرگون كردن و امثال آن از كارهايي كه از اجسام و جسمانيات سر نمي‌زد نيازمند است-، پس معلوم شد كه روح جسماني نيست، بخاطر اينكه موضوع و مصدر افعالي است كه فعل جسم نيست.
پس نفس بالنسبه به جسمي كه در آغاز مبدأ وجود او بوده،- يعني بدني كه باعث و منشا پيدايش آن بوده- به منزله ميوه از درخت و بوجهي به منزله روشنايي از نفت است.
با اين بيان تا حدي كيفيت تعلق روح به بدن و پيدايش روح از بدن، روشن ميگردد، و آن گاه با فرا رسيدن مرگ اين تعلق و ارتباط قطع مي‌شود، ديگر روح با بدن كار نمي‌كند، پس روح در اول پيدايشش عين بدن بود و سپس با انشايي از خدا از بدن متمايز مي‌گردد و در آخر با مردن بدن، بكلي از بدن جدا و مستقل ميشود.
اين آن مقدار خصوصياتي است كه آيات شريفه با ظهور خود براي روح بيان ميكند و البته آيات ديگري نيز هست كه با اشاره و تلويح اين معاني را مي‌رساند، و اهل بصيرت و تدبر مي‌توانند به آن آيات برخورد نمايند، هر چند كه راهنما خداست.

[بيان آيات: ..... ص : 530

[استعانت از صبر و نماز و داشتن ايمان به حيات پس از مرگ، پيروزي مي‌آورند] ..... ص : 530

(وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْ‌ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ، وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ)
، بعد از آنكه در آيه قبل، مؤمنان را امر فرمود تا از صبر و نماز كمك بگيرند، و نيز نهي فرمود از اينكه كشتگان راه خدا را مرده بخوانند و آنان را زنده معرفي كرد، اينك در اين آيه علت آن امر و آن نهي را بيان ميكند و توضيح ميدهد كه چرا ايشان را به آن خطابها، مخاطب كرد.
و آن علت اين است كه بزودي ايشان را به بوته آزمايشي مي‌برد كه رسيدنشان به معالي برايشان فراهم نمي‌شود و زندگي شرافتمندانه‌شان صافي نمي‌شود و به دين حنيف نمي‌رسند، مگر به آن آزمايش، و آن عبارت است از جنگ و قتل كه يگانه راه پيروزي در آن اين است كه خود را در اين دو قلعه محكم، يعني صبر و نماز متحصن كنند و از اين دو نيرو مدد بگيرند، و علاوه بر آن دو نيرو، يك نيروي سوم هم داشته باشند و آن طرز فكر صحيح است كه هيچ قومي داراي اين فكر نشدند، مگر آنكه به هدفشان هر چه هم بلند بوده رسيده‌اند و نهايت درجه كمال خود را يافته‌اند، در جنگ، نيروي خارق العاده‌اي يافته و عرصه جنگ برايشان چون حجله عروس محبوب گشت و آن طرز فكر اين است: كه ايمان داشته باشند به اينكه كشتگان ايشان مرده و نابود شده نيستند و هر كوششي كه با جان و مال خود ميكنند، باطل و هدر نيست، اگر دشمن را بكشند، خود را به حياتي رسانده‌اند كه ديگر دشمن با ظلم و جور خود بر آنان حكومت نمي‌كند و اگر خود
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 531
كشته شوند، به زندگي واقعي رسيده‌اند و بار ظلم و جور بر آنان تحكم ندارد، پس در هر دو صورت موفق و پيروزند.
خداي تعالي در آيه مورد بحث به عموم شدائدي كه ممكن است مسلمانان در راه مبارزه با باطل گرفتارش شوند، اشاره نموده و آن عبارت است از خوف و گرسنگي و نقص اموال و جان‌ها، و اما كلمه (ثمرات)، ظاهرا مراد به آن اولاد باشد، چون نقص فرزندان و كم شدن مردان و جوانان با جنگ مناسبتر است تا نقص ميوه‌هاي درختان.
و اي بسا از مفسرين كه گفته باشند: مراد به كلمه (ثمرات)، ميوه درختان خرما است، و مراد به اموال، غير اين يك مال است، يعني چهار پايان از شتر و گوسفند.

[صابران چه كساني هستند؟] ..... ص : 531

(وَ بَشِّرِ الصَّابِرِينَ الَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ) در اين باره صابران را دوباره نام برد تا اولا بشارتشان دهد و ثانيا راه صبر را و اينكه چه صبري، صبر جميل است يادشان دهد، و ثالثا آن علت واقعي كه صبر را بر آدمي واجب مي‌سازد بيان كند، و آن اين است كه ما ملك خدائيم و مالك حق دارد هر گونه تصرفي در ملك خود بكند، و رابعا پاداش عموم صابران را كه عبارت است از درود خدا و رحمت و راه يافتن، معرفي نمايد.
لذا رسول گرامي خود را دستور ميدهد: نخست ايشان را بشارت دهد، ولي متعلق بشارت را ذكر نميكند، تا با همين ذكر نكردن به عظمت آن اشاره كرده باشد و بفهماند: همين كه اين بشارت از ناحيه خداست، جز خير و جميل نيست، و اين خير و جميل را رب العزة ضمانت كرده است.
و سپس بيان ميكند: كه صابران كيانند؟ آنهايند كه هنگام مصيبت چنين و چنان ميگويند.

[صبر در برابر مصيبت‌ها نتيجه ايمان به مالكيت مطلق خداوند بر تمام هستي است] ..... ص : 531

و مصيبت عبارت است از هر واقعه‌اي كه آدمي با آن روبرو شود، چه خير و چه شر، و لكن جز در وقايع مكروه و ناراحت كننده استعمال نمي‌شود، و معلوم است كه مراد به گفتن (انا للَّه) الخ، صرف تلفظ به اين الفاظ و بدون توجه به معناي آن نيست و حتي با گفتن و صرف توجه به معنا هم نيست بلكه بايد به حقيقت معنايش ايمان داشت به اينكه آدمي مملوك خداست و مالكيت خدا به حقيقت ملك است، و اين كه دوباره بازگشتش به سوي مالكش مي‌باشد اينجاست كه بهترين صبر تحقق پيدا مي‌كند، آن صبري كه ريشه و منشا هر جزع و تاسفي را در دل مي‌سوزاند و قطع مي‌كند، و چرك غفلت را از صفحه دل ميشويد.
توضيح اينكه: وجود انسان و تمامي موجوداتي كه تابع وجود آدمي هستند، چه قواي او و چه افعالش، همه قائم به ذات خداي عزيزي هستند كه انسان را آفريده و ايجاد كرده، پس قوام ذات آدمي به اوست و همواره محتاج او، در همه احوالش به اوست، و در حدوثش و بقاءش، مستقل از او نيست.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 532
و چون چنين است، رب او و مالك او هر گونه تصرفي كه بخواهد در او ميكند و خود او هيچگونه اختيار و مالكيتي ندارد و به هيچ وجه مستقل از مالك خود نيست، مالك حقيقي وجودش و قوايش و افعالش.
و اگر هم هستي او را و نيز قوا و افعال او را به خود او نسبت ميدهند، مثلا مي‌گويند فلاني وجود دارد قوا و افعالي دارد، چشم و گوش دارد، و يا اعمالي چون راه رفتن و سخن گفتن و خوردن و نوشيدن دارد، همين نسبت نيز به اذن مالك حقيقي اوست كه اگر مالك حقيقيش چنين اجازه‌اي نداده بود، همه اين نسبتها دروغ بود، زيرا او و هيچ موجودي ديگر مالك چيزي نيستند، و هيچيك از اين نسبت‌ها را ندارند، براي اينكه گفتيم: به هيچ وجه استقلالي از خود ندارند، هر چه دارند ملك اوست.
(چيزي كه هست آدمي تا در اين نشئه زندگي مي‌كند، كه ضرورت زندگي اجتماعي ناگزيرش كرده ملكي اعتباري براي خود درست كند و خدا هم اين اعتبار را معتبر شمرده و اين نيز باعث شده كه رفته رفته امر بر او مشتبه گردد و خود را مالك واقعي ملكش بپندارد لذا خداي سبحان در آيه: لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ، ملك امروز از آن كيست؟ از آن خداست، واحد قهار) «1». مي‌فرمايد: بزودي اعتبار نامبرده لغو خواهد شد و اشياء به حال قبل از اذن خدا برميگردند، و روزي خواهد رسيد كه ديگر ملكي نماند، مگر براي خدا و بس، آن وقت است كه آدمي با همه آن چيزها كه ملك خود مي‌پنداشت، بسوي خداي سبحان برميگردد.
پس معلوم مي‌شود ملك دو جور است، يكي ملك حقيقي كه دارنده آن تنها و تنها خداي سبحان است، واحدي با او در اين مالكيت شريك نيست، نه هيچ انساني و نه هيچ موجودي ديگر، و يكي ديگر ملك اعتباري و ظاهري و صوري است، مثل مالكيت انسان نسبت به خودش و فرزندش و مالش و امثال اينها، كه در اين چيزها مالك حقيقي خداست و مالكيت انسان به تمليك خداي تعالي است، آنهم تمليك ظاهري و مجازي.
پس اگر آدمي متوجه حقيقت ملك خداي تعالي بشود و آن ملكيت را نسبت به خود حساب كند، مي‌بيند كه خودش ملك مطلق پروردگارش است، و نيز متوجه مي‌شود كه اين ملك ظاهري و اعتباري كه ميان انسانها دست به دست مي‌شود و از آن جمله ملك انسان نسبت بخودش و مالش، و فرزندانش و هر چيز ديگر، بزودي باطل خواهد شد و به سوي پروردگارش رجوع خواهد كرد، و بالأخره متوجه مي‌شود كه خود او اصلا مالك هيچ چيز نيست، نه ملك حقيقي و نه مجازي.
__________________________________________________
1- سوره غافر آيه 16
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 533
و معلوم است كه اگر كسي اين معنا را باور داشته باشد، ديگر معنا ندارد كه از مصائبي كه براي ديگران تاثر آور است، متاثر شود، چون كسي متاثر ميشود كه چيزي از ما يملك خود را از دست داده باشد، چنين كسي هر وقت گم شده‌اش پيدا شود و يا سودي به چنگش آيد خوشحال مي‌شود و چون چيزي از دستش برود غمناك ميگردد.
اما كسي كه معتقد است به اينكه مالك هيچ چيز نيست، ديگر نه از ورود مصيبت متاثر ميشود و نه از فقدان ما يملكش اندوهناك (و نه از رسيدن سودي مسرور) مي‌گردد، و چگونه از رسيدن مصيبت متاثر مي‌شود، كسي كه ايمان دارد به اينكه مالك تنها و تنها خداست؟ و او حق دارد و مي‌تواند در ملك خودش هر جور تصرفي بكند.

بحثي در اخلاق ..... ص : 533

اشاره

بايد دانست كه اصلاح اخلاق و خويهاي نفس و تحصيل ملكات فاضله، در دو طرف علم و عمل و پاك كردن دل از خويهاي زشت، تنها و تنها يك راه دارد، آنهم عبارت است از تكرار عمل صالح و مداومت بر آن، البته عملي كه مناسب با آن خوي پسنديده است، بايد آن عمل را آن قدر تكرار كند و در موارد جزئي كه پيش مي‌آيد آن را انجام دهد تا رفته رفته اثرش در نفس روي هم قرار گيرد و در صفحه دل نقش ببندد و نقشي كه به اين زوديها زائل نشود و يا اصلا زوال نپذيرد. مثلا اگر انسان بخواهد خوي ناپسند ترس را از دل بيرون كند و بجايش فضيلت شجاعت را در دل جاي دهد، بايد كارهاي خطرناكي را كه طبعا دلها را تكان ميدهد مكرر انجام دهد تا ترس از دلش بيرون شود، آن چنان كه وقتي به چنين كاري اقدام مي‌كند، حس كند كه نه تنها باكي ندارد، بلكه از اقدام خود لذت هم مي‌برد، و از فرار كردن و پرهيز از آن ننگ دارد، در اين هنگام است كه در هر اقدامي شجاعت در دلش نقشي ايجاد مي‌كند و نقش‌هاي پشت سر هم در آخر بصورت ملكه شجاعت در مي‌آيد، پس هر چند بدست آوردن ملكه علمي، در اختيار آدمي نيست، ولي مقدمات تحصيل آن در اختيار آدمي است و ميتواند با انجام آن مقدمات، ملكه را تحصيل كند.
حال كه اين معنا روشن شد، متوجه شدي كه براي تهذيب اخلاق و كسب فضائل اخلاقي، راه منحصر به تكرار عمل است، اين تكرار عمل از دو طريق دست ميدهد.

[تكرار اعمال نيك كه تنها راه تهذيب اخلاقي است از دو طريق عملي مي‌باشد] ..... ص : 533

طريقه اول [توجه به فوائد دنيوي فضائل و تحسين افكار عمومي است] ..... ص : 533

در نظر داشتن فوائد دنيايي فضائل و فوائد علوم و آرايي كه مردم آن را مي‌ستايند، مثلا ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 534
مي‌گويند: عفت نفس يعني كنترل خواسته‌هاي شهواني و قناعت يعني اكتفاء به آنچه خود دارد، و قطع طمع از آنچه مردم دارند دو صفت پسنديده است، چون فوائد خوبي دارد، آدمي را در دنيا عزت مي‌دهد، در چشم همگان عظيم مينمايد و نزد عموم مردم محترم و موجه مي‌سازد، و شره، يعني حرص در شهوت باعث پستي و فقر ميشود، و طمع، ذلت نفس مي‌آورد، هر چند كه آدمي مقام منيعي داشته باشد و علم باعث رو آوردن مردم و عزت و جاه و انس در مجالس خواص مي‌گردد، چشمي است براي انسان كه هر مكروهي را به آدمي نشان ميدهد و با آن هر محبوبي را مي‌بيند، بر خلاف جهل كه يك نوع كوري است.
علم حافظ آدمي است، در حالي كه مال را بايد آدمي حفظ كند و نيز شجاعت باعث مي‌شود آدمي از تلون و هر دم خيالي دور گردد و مردم آدمي را در هر حال چه شكست بخورد و چه پيروز شود مي‌ستايند، بر خلاف ترس و تهور، كه اگر مرد متهور و مرد ترسو از دشمن شكست بخورد، ملامت ميشود و اگر هم اتفاقا دشمن را از بين ببرد، مي‌گويند: بختش ياري كرد، و نيز عدالت را تمرين كند و خود را به اين خلق پسنديده بيارايد، از اين طريق كه فكر كند عدالت مايه راحتي نفس از اندوه‌هاي دروني است و يا زندگي بعد از مرگ است، چون وقتي انسان از دنيا برود نام نيكش هم چنان در دنيا ميماند و محبتش در دلها جاي دارد.
اين طريقه، همان طريقه معهودي است كه علم اخلاق قديم، اخلاق يونان و غير آن بر آن اساس بنا شده و قرآن كريم اخلاق را از اين طريق استعمال نكرده و زير بناي آن را مدح و ذم مردم قرار نداده كه ببينيم چه چيزهايي در نظر عامه مردم ممدوح و چه چيزهايي مذموم است؟ چه چيزهايي را جامعه مي‌پسندد و چه چيزهايي را نمي‌پسندد و قبيح مي‌داند؟
و اگر در آيه: (وَ حَيْثُ ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ، لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَيْكُمْ حُجَّةٌ، و هر جا كه بوديد رو بسوي كعبه كنيد تا شماتت مردم بر شما مسلط نباشد)، «1» مردم را به ثبات و عزم دعوت كرده و علت آن را افكار عمومي قرار داده است.
و نيز اگر در آيه: (وَ لا تَنازَعُوا، فَتَفْشَلُوا، وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ، وَ اصْبِرُوا، با يكديگر نزاع مكنيد، و گر نه ضعيف ميشويد و نيرويتان هدر مي‌رود، و خويشتن داري كنيد)، «2» مردم را دعوت به صبر كرده، براي اينكه ترك صبر و ايجاد اختلاف، باعث سستي و هدر رفتن نيرو و جري شدن دشمن مي‌شود كه همه فوائد دنيايي است.
و اگر در آيه: (وَ لَمَنْ صَبَرَ وَ غَفَرَ، إِنَّ ذلِكَ لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ، و هر كس صبر كند و ببخشايد،
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 150
2- سوره انفال آيه 46
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 535
اين خود مايه عزم و عظمت است)، «1». كه مردم را دعوت به صبر و بخشايش كرده، چون باعث عزم و عظمت است.
و بالأخره اگر در امثال آيات بالا مردم را به اخلاق فاضله دعوت كرده و علت آن را فوائد دنيايي قرار داده، برگشت آن فوائد نيز در حقيقت به ثواب اخروي و در نتيجه خويهاي مخالف آنها، مايه عقاب آخرتي است.

طريقه دوم [طريقه انبياء است و آن توجه به فوائد اخروي فضائل است] ..... ص : 535

اشاره

طريقه دوم از تهذيب اخلاق اين است كه آدمي فوائد آخرتي آن را در نظر بگيرد و اين طريقه، طريقه قرآن است كه ذكرش در قرآن مكرر آمده، مانند آيه: (إِنَّ اللَّهَ اشْتَري مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ، وَ أَمْوالَهُمْ، بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ، خدا از مؤمنين جان‌ها و مالهاشان را خريد، در مقابل اينكه بهشت داشته باشند)، «2».
و آيه: (إِنَّما يُوَفَّي الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ، بِغَيْرِ حِسابٍ، صابران اجر خود را به تمام و كمال و بدون حساب خواهند گرفت)، «3».
و آيه: (إِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ، بدرستي ستمكاران عذابي دردناك دارند) «4»، و آيه: (اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ، وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ، يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَي الظُّلُماتِ، خداست سرپرست كساني كه ايمان دارند و همواره از ظلمت‌ها به سوي نورشان بيرون مي‌آورد و كساني كه كافر شدند، سرپرست آنها طاغوتهايند كه همواره از نور بسوي ظلمتشان بيرون مي‌آورند) «5» و امثال اين آيات با فنون مختلف، بسيار است.
آيات ديگري هست كه ملحق به اين قسم آياتند، مانند آيه: (ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ، إِلَّا فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها، إِنَّ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيرٌ، هيچ مصيبتي در زمين و نه در جانهاي شما نمي‌رسد، مگر آنكه قبل از آنكه آن را برسانيم، در كتابي نوشته بوديم و اين براي خدا آسان است)، «6» چون اين آيه مردم را دعوت مي‌كند به اينكه از تاسف و خوشحالي دوري كنند، براي اينكه آنچه به ايشان مي‌رسد، از پيش قضاءش رانده شده و ممكن نبوده كه نرسد و آنچه هم كه بايشان نمي‌رسد، بنا بوده نرسد، و تمامي حوادث مستند به قضاء و قدري رانده شده است و با اين حال نه تاسف از نرسيدن چيزي معنا دارد و نه خوشحالي از رسيدنش و اين كار بيهوده از
__________________________________________________
1- سوره الشوري آيه 43
2- سوره توبه آيه 111
3- سوره زمر آيه 10
4- سوره ابراهيم آيه 22
5- سوره بقره آيه 257
6- سوره حديد آيه 22 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 536
كسي كه به خدا ايمان دارد و زمام همه امور را بدست خدا مي‌داند شايسته نيست، هم چنان كه آيه:
(ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ، وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ، آنچه مصيبت ميرسد به اذن خدا مي‌رسد، و هر كس بخدا ايمان داشته باشد، خدا قلبش را هدايت ميكند) «1» هم به اين معنا اشاره دارد.
پس اين قسم از آيات نيز نظير قسم سابق است، چيزي كه هست آن آيات، اخلاق را از راه غايات اخروي اصلاح و تهذيب مي‌كرد، كه يك يك آنها كمالات حقيقي قطعي هستند نه كمالات ظني و حياتي، و اين آيات از راه مبادي اين كمالات كه آن مبادي نيز اموري حقيقي و واقعي هستند، مانند اعتقاد به قضاء و قدر، و تخلق به اخلاق خدا و تذكر به اسماء حسنايش، و صفات عليايش (چون آدمي خليفه او است و بايد با اخلاق خود صفات او را نمايش دهد).

[تاثير اعتقاد به قضا و قدر در اخلاق] ..... ص : 536

حال اگر بگويي: اعتقاد به قضاء و قدر، علاوه بر اينكه مبدأ پيدايش اخلاق فاضله نيست، دشمن و منافي آن نيز هست، براي اينكه اينگونه اعتقادات احكام اين نشئه را كه نشئه اختيار است باطل مي‌كند و نظام طبيعي آن را مختل ميسازد، چون اگر صحيح باشد كه اصلاح صفت صبر و ثبات و ترك تاسف و خوشحالي را همانطور كه شما از آيه استفاده كرديد، مستند به قضاء و قدر، و خلاصه مستند به اين بدانيم، كه همه امور در لوح محفوظ نوشته شده، و هر چه بنا باشد بشود مي‌شود، بايد صحيح باشد كه كسي بدنبال روزي نرود و در پي كسب هيچ كمالي بر نيايد و از هيچ رذيله اخلاقي دوري نكند و وقتي از او مي‌پرسند چرا دست روي دست گذاشته، و در پي تحصيل مال يا كمال يا تهذيب نفس از رذائل و دفاع از حق و مخالفت با باطل بر نمي‌آيي؟ بگويد: هر چه بنا است بشود مي‌شود، چون شدني‌ها در لوح محفوظ نوشته شده و معلوم است كه در اينصورت چه وضعي پيش مي‌آيد، و ديگر بايد فاتحه تمامي كمالات را خواند.
در پاسخ مي‌گوئيم: ما در بحث پيرامون قضاء جواب روشن اين اشكال را داديم و در آنجا گفتيم: افعال آدمي يكي از اجزاء علل حوادث است و معلوم است كه هر معلولي همانطور كه در پيدايش محتاج به علت خويش است، محتاج به اجزاء علتش نيز هست.
پس اگر كسي بگويد (مثلا سيري من با قضاء الهي بر وجودش رانده شده يا بر عدمش، ساده‌تر بگويم خدا، يا مقدر كرده امروز شكم من سير بشود يا مقدر كرده نشود، پس ديگر چه تاثيري در خوردن و جويدن و فرو بردن غذا هست)، سخت اشتباه كرده، چون فرض وجود سيري، فرض وجود علت آنست، و علت آن اگر هزار جزء داشته باشد، يك جزء آن هم خوردن اختياري
__________________________________________________
1- سوره تغابن آيه 11
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 537
خود من است، پس تا من غذا را بر ندارم و نخورم، و فرو نبرم، علت سيري تحقق پيدا نمي‌كند هر چند كه نهصد و نود و نه جزء ديگر علت آن محقق باشد، پس اين خطاست كه آدمي معلولي از معلول‌ها را تصور بكند، و در عين حال علت آن و يا جزئي از اجزاء علت آن را لغو بداند.
پس اين صحيح نيست كه انسان حكم اختيار را لغو بداند، با اينكه مدار زندگي دنيوي و سعادت و شقاوتش بر اختيار است و اختيار يكي از اجزاء علل حوادثي است كه بدنبال افعال آدمي و يا بدنبال احوال و ملكات حاصله از افعال آدمي، پديد مي‌آيد.
چيزي كه هست اين هم صحيح نيست، كه اختيار خود را يگانه سبب و علت تامه حوادث بداند و هر حادثه مربوط به خود را تنها بخود و باختيار خود نسبت دهد و هيچ يك از اجزاء عالم و علل موجود در عالم را كه در رأس همه آنها، اراده الهي قرار دارد، در آن حادثه دخيل نداند، چون چنين طرز تفكري منشا صفات مذمومه بسياري، چون عجب و كبر و بخل و فرح و تاسف و اندوه و امثال آن مي‌شود.
مي‌گويد: اين منم كه فلان كار را كردم و اين من بودم كه آن كار را ترك كردم، و در اثر گفتن اين منم اين منم، دچار عجب مي‌شود و يا بر ديگران كبر مي‌ورزد و يا (چون قارون) از دادن مالش بخل ميورزد، چون نمي‌داند كه بدست آمدن مال، هزاران شرائط دارد كه هيچيك آنها در اختيار خود او نيست اگر خداي تعالي آن اسباب و شرائط را فراهم نميكرد، اختيار او به تنهايي كاري از پيش نمي‌برد و دردي از او دوا نمي‌كرد.
و نيز مي‌گويد: اگر من فلان كار را مي‌كردم، اين ضرر متوجهم نميشد و يا فلان سود از من فوت نمي‌گشت، در حالي كه اين جاهل نمي‌داند كه عدم فوت و يا موت كه همان سود و عافيت و زندگي باشد، مستند به هزاران هزار علت است كه در پيدا نشدن آن يعني پيدا شدن فوت و مرگ و ضرر، نبود يكي از آن هزاران هزار علت كافي است هر چند كه اختيار خود او موجود باشد، علاوه بر اينكه اختيار خود او هم مستند به علت‌هاي بسياري است كه هيچيك از آنها در اختيار خود او نيست، چون همه مي‌دانيم كه اختيار آدمي اختياري خود او نيست، پس من مي‌توانم به اختيار خودم فلان كار را بكنم و يا نكنم، ولي ديگر نمي‌توانم به اختيار خود اختيار بكنم يا نكنم.
بعد از اينكه اين معنا را فهميدي و اين حقيقت قرآني كه به بيان گذشته تعليم الهي آن را به ما آموخته، برايت روشن گرديد، اگر در آيات شريفه‌اي كه در اين مورد هست، دقت بخرج دهي، خواهي ديد كه قرآن عزيز در بعضي از خلقها به قضاء حتمي و كتاب محفوظ استناد ميكند نه در همه.
آن افعال و احوال و ملكات را مستند به قضاء و قدر ميداند كه حكم اختيار را باطل
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 538
نمي‌كند و اما آنچه كه با حكم اختيار منافات دارد، قرآن كريم شديدا دفع نموده و مستند به اختيار خود انسانها دانسته است، از آن جمله فرموده: (وَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً قالُوا: وَجَدْنا عَلَيْها آباءَنا، وَ اللَّهُ أَمَرَنا بِها، قُلْ إِنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ، أَ تَقُولُونَ عَلَي اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ، و چون عمل زشتي مرتكب ميشوند، ميگويند: ما پدران خود را ديديم كه چنين مي‌كردند و خدا فرمان داده كه چنين كنيم، بگو:
خدا به كار زشت فرمان نميدهد آيا بدون علم بر خدا افترايي مي‌بنديد؟)، «1» بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد كفار عمل زشت خود را بخدا نسبت دادند و خدا اين نسبت را نفي مي‌كند.
و آن افعال و احوال و ملكاتي را كه اگر مستند به قضاء و قدر نكند، باعث ميشود بندگانش باشتباه بيفتد و خود را مستقل از خدا و اختيار خود را سبب تام در تاثير بپندارند، مستند به قضاء خود كرد تا انسانها را بسوي صراط مستقيم هدايت كند، صراطي كه رهروش را به خطا نمي‌كشاند و آن راه مستقيم اين است كه نه انسان همه‌كاره و مستقل از خدا و قضاي او است، و نه همه‌كاره قضاء الهي است، و اختيار انسان هيچ كاره است، بلكه همانطور كه گفتيم، هم قضاء خدا دخيل است و هم اختيار انسان.
با اين هدايت، رذائل صفاتي كه از استناد حوادث به قضاء ناشي ميشود از انسانها دور كرد، تا ديگر نه به آنچه عايدشان ميشود، خوشحال شوند و قضاء خدا را هيچ كاره بدانند و نه از آنچه از دستشان مي‌رود تاسف بخورند و خود را هيچ كاره حساب كنند، هم چنان كه فرمود: (وَ آتُوهُمْ مِنْ مالِ اللَّهِ الَّذِي آتاكُمْ، و به ايشان بدهيد از مال خدا كه خدا بشما داده) «2» كه مردم را دعوت به جود و كرم مي‌كند، چون مال را داده خدا معرفي كرده، هم چنان كه در جمله: (وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ، و از آنچه روزيشان كرده‌ايم انفاق مي‌كنند) «3» با استناد مال به اينكه رزق خداست، مردم را بانفاق دعوت مي‌كند، و نيز مانند آيه: (فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلي آثارِهِمْ، إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِيثِ أَسَفاً، إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَي الْأَرْضِ زِينَةً لَها، لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا، نكند ميخواهي خود را بخاطر آنان و براي اينكه به اين دعوت ايمان نياورده‌اند، از غصه هلاك كني! ما آنچه كه بر روي زمين هست، در نظر آنان زينت داديم تا به امتها نشان بدهيم، كدامشان بهتر عمل مي‌كنند) «4» كه رسول گرامي خود صلوات اللَّه عليه را نهي مي‌كند از اينكه به استناد كفر مردم غصه نخورد، و مي‌فرمايد: كه اين كفرشان خدا را به ستوه نمي‌آورد بلكه آنچه كه در روي زمين هست به منظور امتحان آنان در روي زمين قرار گرفته و آياتي ديگر از اين قبيل.
__________________________________________________
1- سوره اعراف آيه 28
2- سوره نور آيه 33
3- سوره بقره آيه 3
4- سوره كهف 6- 7
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 539
و اين روش يعني طريقه دوم در اصلاح اخلاق طريقه انبياء است كه نمونه‌هاي بسياري از آن در قرآن آمده و نيز به طوري كه پيشوايان ما نقل كرده‌اند، در كتب آسماني گذشته نيز بوده است.

طريقه سوم [مخصوص قرآن است و آن محو زمينه‌هاي رذائل اخلاقي است] ..... ص : 539

در اين ميان طريقه سومي هست كه مخصوص به قرآن كريم است و در هيچ يك از كتب آسماني كه تا كنون به ما رسيده يافت نميشود و نيز از هيچ يك از تعاليم انبياء گذشته سلام اللَّه عليهم اجمعين نقل نشده و نيز در هيچ يك از مكاتب فلاسفه و حكماي الهي ديده نشده و آن عبارت از اين است كه انسانها را از نظر اوصاف و طرز تفكر، طوري تربيت كرده كه ديگر محل و موضوعي براي رذائل اخلاقي باقي نگذاشته و به عبارت ديگر اوصاف رذيله و خوي‌هاي ناستوده را، از طريق رفع از بين برده نه دفع، يعني اجازه نداده كه رذائل در دلها راه يابد تا در صدد بر طرف كردنش برآيند، بلكه دلها را آن چنان با علوم و معارف خود پر كرده كه ديگر جايي براي رذائل باقي نگذاشته است.
توضيح اينكه هر عملي كه انسان براي غير خدا انجام دهد، الا و لا بد منظوري از آن عمل در نظر دارد، يا براي اين مي‌كند كه در كردن آن عزتي سراغ دارد و ميخواهد آن را بدست آورد و يا بخاطر ترس از نيرويي آن را انجام ميدهد، تا از شر آن نيرو محفوظ بماند، قرآن كريم هم عزت را منحصر در خداي سبحان كرده، و فرموده: (إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً، عزت همه‌اش از خداست)، «1» و هم نيرو را منحصر در او كرده و فرموده: (أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً، نيرو همه‌اش از خداست) «2».
و معلوم است كسي كه به اين دين و به اين معارف ايمان دارد، ديگر در دلش جايي براي ريا و سمعه و ترس از غير خدا و اميد به غير خدا و تمايل و اعتماد به غير خدا، باقي نمي‌ماند، و اگر براستي اين دو قضيه براي كسي معلوم شود، يعني علم يقيني بدان داشته باشد، تمامي پستي‌ها و بديها از دلش شسته ميشود و اين دو قضيه دل او را به زيور صفاتي از فضائل، در مقابل آن رذائل مي‌آرايد، صفاتي الهي چون تقواي باللَّه و تعزز باللَّه و غير آن از قبيل مناعت طبع و كبرياء و غناي نفس و هيبتي الهي و رباني.
و نيز در كلام خداي سبحان مكرر آمده كه ملك عالم از خداست و ملك آسمانها و زمين از اوست و آنچه در آسمانها و زمين است از آن وي است كه مكرر بيانش گذشت، و حقيقت اين
__________________________________________________
1- سوره يونس آيه 65
2- سوره بقره آيه 165
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 540
ملك هم چنان كه براي همه روشن است، براي هيچ موجودي از موجودات استقلال باقي نمي‌گذارد و استقلال را منحصر در ذات خدا مي‌كند.
وقتي ملك عالم و ملك آسمانها و زمين و ملك آنچه در آنها است، از خدا باشد ديگر چه كسي از خود استقلال خواهد داشت؟ و ديگر چه كسي و به چه وجهي از خدا بي نياز تواند بود؟
هيچ كس و به هيچ وجه، براي اينكه هر كسي را كه تصور كني، خدا مالك ذات او و صفات او و افعال او است و اگر براستي ما ايمان به اين حقيقت داشته باشيم، ديگر بويي از استقلال در خود و متعلقات خود سراغ مي‌كنيم؟! نه با پيدا شدن چنين ايماني تمامي اشياء، هم ذاتشان و هم صفاتشان و هم افعالشان، در نظر ما از درجه استقلال ساقط ميشوند، ديگر چنين انساني نه تنها غير خدا را اراده نميكند و نمي‌تواند غير او را اراده كند و نميتواند در برابر غير او خضوع كند، يا از غير او بترسد يا از غير او اميد داشته باشد يا به غير او به چيز ديگري سر گرم شده و از چيز ديگري لذت و بهجت بگيرد يا به غير او توكل و اعتماد نمايد و يا تسليم چيزي غير او شود و يا امور خود را به چيزي غير او وا بگذارد.
و سخن كوتاه اينكه: چنين كسي اراده نمي‌كند و طلب نمي‌نمايد، مگر وجه حق باقي را، حقي كه بعد از فناي هر چيز باقي است، چنين كسي اعراض نمي‌كند مگر از باطل، و فرار نمي‌كند جز از باطل، باطلي كه عبارت است از غير خدا، چون آنچه غير خداست فاني و باطل است، و دارنده چنين ايماني براي هستي آن در قبال وجود حق كه آفريدگار اوست وقعي و اعتنايي نمي‌گذارد.
و نيز در كلام مجيدش آمده: (اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ، لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني، اللَّه كه جز او معبودي نيست، اسمايي نيكو دارد)، «1» و نيز آمده: (ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ، لا إِلهَ إِلَّا هُوَ، خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ، اينك اللَّه است كه پروردگار شماست معبودي جز او كه خالق هر چيز است نيست)، «2» و نيز آمده: (الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ، خدايي را كه هر چه را آفريد نيكويش كرد) «3» و آمده كه: (وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ، همه وجوه در برابر حي قيوم خاضع است) «4»، و فرموده: (كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ، همه در طاعت وي‌اند) «5»، و فرموده: (وَ قَضي رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ، پروردگارت قضا رانده كه جز او را نپرستيد) «6» و نيز فرموده: (أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ، أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ؟ آيا اين براي پروردگارت بس نيست، كه بر هر چيز ناظر است؟) «7» و نيز فرموده: (أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ مُحِيطٌ، آگاه باش كه او بر هر
__________________________________________________
1- سوره طه آيه 8
2- سوره انعام آيه 102
3- سوره سجده آيه 7
4- سوره طه آيه 111
5- سوره بقره آيه 116
6- سوره اسري آيه 22- 23
7- سوره فصلت آيه 53 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 541
چيز احاطه دارد) «1» و نيز فرموده: (وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي و بدرستي كه آخرين منزل هستي، درگاه پروردگار تو است)»
.و از همين باب است آيات مورد بحث كه مي‌فرمايد: (وَ بَشِّرِ الصَّابِرِينَ، الَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ) الخ، براي اينكه اين آيات و نظائرش مشتمل بر معارف خاصه الهيه‌اي است كه نتايج خاصه‌اي حقيقي دارد، و تربيتش نه هيچگونه شباهتي به تربيت مكتب‌هاي فلسفي و اخلاقي دارد و نه حتي به تربيتي كه انبياء ع در شرايع خود سنت كرده‌اند.
چون طريقه حكما و فلاسفه در فن اخلاق همانطور كه گفتيم، بر اساس عقايد عمومي و اجتماعي است، عقايدي كه ملت‌ها و اجتماعات در باره خوبيها و بدي‌ها دارند و طريقه انبياء ع هم بر اساس عقائد عمومي ديني است، عقائدي كه در تكاليف عبادتي و در مجازات تخلف از آن تكاليف دارند، ولي طريقه سوم كه طريقه قرآن است بر اساس توحيد خالص و كامل بنا شده، توحيدي كه تنها و تنها در اسلام ديده مي‌شود و خاص اسلام است كه بر آورنده‌اش بهترين صلوات و درودها باد (دقت فرمائيد).
و عجب اينجاست كه بعضي از شرق‌شناسان غربي، در تاريخ خود كه در باره تمدن اسلام نوشته، حرف‌هايي زده كه خلاصه‌اش از نظر خواننده ميگذرد:
آنچه از اسلام و معارفش براي يك جامعه‌شناس اهميت دارد، بحث از شئون تمدني است كه دعوت ديني اسلام آورده، و در ميان پيروان خود گسترش داده، آري يك دانشمند بايد رمز آن خصائص روحي كه در ميان آنان بجاي گذارد، خصائصي كه زير بناي ترقي و تمدن و تكامل مسلمين شد، جستجو كند و گر نه معارف دينش يك دسته مواد اخلاقي است كه همه اديان و همه انبياء، آنها را داشته و بدانها اشاره كرده‌اند (دقت كنيد).
در حالي كه اگر به آنچه ما گفتيم دقت بيشتري بفرمائيد، خواهيد ديد اين سخن تا چه پايه ساقط و بي مايه است، و اين مستشرق چقدر به خطا رفته، براي اينكه او فكر نكرده كه نتيجه، هميشه فرع مقدمه است و آثار خارجي كه مترتب بر هر نوع تربيت مي‌شود، اين آثار زائيده و نتايج نوع علوم و معارفي است كه مكتب دارد و مربي آن را القاء مي‌كند، و شاگرد و آنكه در تحت تربيت مكتب است، آن را فرا ميگيرد.
و اگر دو مكتب‌دار را در نظر بگيريم كه يكي مردم را بسوي حق و كمال دعوت مي‌كند، اما درجه نازل از حق و درجه متوسط از كمال و ديگري نيز بسوي حق و كمال دعوت مي‌كند، و لكن
__________________________________________________
1- سوره فصلت آيه 54
2- سوره نجم آيه 42
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 542
حق محض و خالص و كمالي كه بالاتر از آن تصور ندارد، آيا اين دو مكتب‌دار و اين دو نوع مكتب، يكسانند؟! ابدا، دين مبين اسلام همين مكتبي است كه بسوي حق محض و كمال اقصي دعوت مي‌كند و اما مكتب اول، يعني مكتب حكما و فلاسفه تنها بسوي حق اجتماعي و مكتب دوم تنها بسوي حق واقعي و كمال حقيقي، يعني آنچه مايه سعادت آدمي در آخرت است ميخواند، ولي مكتب اسلام بسوي حقي دعوت مي‌كند كه نه ظرف اجتماع گنجايش آن را دارد و نه آخرت و آن خداي تعالي است، اسلام اساس تربيت خود را بر اين پايه نهاده، كه خدا يكي است، و شريكي ندارد، و اين زير بناي دعوت اسلام است كه بنده خالص بار مي‌آورد و عبوديت محض را نتيجه ميدهد، و چقدر ميان اين سه طريقه فاصله است! اين مسلك بود كه جمع بسيار و افرادي بيشمار از بندگاني صالح و علمايي رباني و اوليائي مقرب از مرد و زن تحويل جامعه بشري داد و همين شرافت در فرق ميانه سه مسلك نامبرده كافي است.

[فرق ميان اين سه طريقه و مسلك] ..... ص : 542

علاوه بر اينكه مسلك اسلام از نظر نتيجه هم با آن دو مسلك ديگر فرق دارد، چون بناي اسلام بر محبت عبودي و ترجيح دادن جانب خدا بر جانب خلق و بنده است (يعني هر جا كه بنده در سر دو راهي قرار گرفت كه يكي به رضاي خدا و ديگري به رضاي خودش مي‌انجامد، رضاي خود را فداي رضاي خدا كند، از خشم خود بخاطر خشم خدا چشم بپوشد، از حق خود بخاطر حق خدا صرفنظر كند. و همچنين).
و معلوم است كه محبت و عشق و شور آن بسا ميشود كه انسان محب و عاشق را به كارهايي وا ميدارد كه عقل اجتماعي، آن را نمي‌پسندد، چون ملاك اخلاق اجتماعي هم، همين عقل اجتماعي است و يا به كارهايي وا ميدارد كه فهم عادي كه اساس تكاليف عمومي و ديني است، آن را نمي‌فهمد، پس عقل براي خود احكامي دارد و حب هم احكامي جداگانه كه انشاء اللَّه بزودي توضيح اين معنا در پاره‌اي مباحث آينده از نظر خواننده مي‌گذرد.

[بيان آيات] ..... ص : 542

[نسبت بين" صلوات" و" رحمت"] ..... ص : 542

(أُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ، وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ) الخ، دقت در اين آيه اين معنا را دست ميدهد كه صلوات به وجهي غير از رحمت است شاهدش اين است كه آن به صيغه جمع آمده و اين به صيغه مفرد، و شاهد ديگرش آيه شريفه: (هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ، وَ مَلائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ، وَ كانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً، او كسي است كه بر شما صلوات مي‌فرستد و ملائكه او نيز، تا شما را از ظلمت‌ها بسوي نور خارج كند، و او همواره به مؤمنين رحيم است) «1»
__________________________________________________
1- سوره احزاب آيه 43
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 543
است، چون مي‌رساند جمله: (وَ كانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً) الخ، به منزله علت است براي جمله:
(هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ) الخ، كه با در نظر گرفتن اين نظم، معناي آن چنين ميشود: (اگر خداي تعالي بر شما صلوات مي‌فرستد، از او همين انتظار بايد داشت براي اينكه عادت او بر اين جاري شده، كه نسبت به مؤمنين رحمت كند، و شما هم مؤمنيد: پس شان شما اقتضاء مي‌كند كه بر شما هم صلوات بفرستد، تا بشما هم رحمت كرده باشد.
پس از اين آيه استفاده شد كه نسبت صلوات به رحمت، نسبت مقدمه بذي المقدمه است، و يا به عبارتي نسبت برگشتن به نگاه كردن است كه اول بايد برگشت، سپس نظر كرد، و نيز مانند نسبت انداختن در آتش و سپس سوزاندن است.
و همين مناسب با آن معنايي است كه براي صلاة ذكر كرده‌اند، چون آن را به انعطاف دليل معنا كرده‌اند، پس صلاة خدا نسبت به بنده‌اش، انعطاف و برگشتن خدا بسوي بنده است تا بوي رحمت كند، و صلاة ملائكه براي مؤمن انعطاف آنان بسوي انسان است تا واسطه رساندن رحمت خدا شوند، و صلاة مؤمنين برگشتن آنان و دعا به عبوديت است.
و اين معنا منافاتي ندارد با اينكه صلاة خودش رحمت و از مصاديق آن باشد، چون رحمت در قرآن كريم به طوري كه دقت و تامل در مواردش دست ميدهد عبارتست از عطيه مطلقه خدايي و موهبت عامه رباني، هم چنان كه در يك مورد فرمود: (وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ، رحمت من شامل همه چيز شده است) «1»، و در موردي ديگر فرموده: (وَ رَبُّكَ الْغَنِيُّ ذُو الرَّحْمَةِ إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ، وَ يَسْتَخْلِفْ مِنْ بَعْدِكُمْ ما يَشاءُ، كَما أَنْشَأَكُمْ مِنْ ذُرِّيَّةِ قَوْمٍ آخَرِينَ، و پروردگار تو بي نيازي صاحب رحمت است، او اگر بخواهد شما را از بين مي‌برد و بعد از شما هر چه را بخواهد جانشين شما مي‌كند، هم چنان كه شما را از ذريه مردمي ديگر ايجاد كرد) «2».
كه مي‌رساند از بين بردن يك قوم بخاطر بي نيازي او از خلق است، و جانشين كردن قومي ديگر و ايجاد آنها، بخاطر رحمت او است، و در عين حال هم از بين بردنش و هم ايجادش، هم مستند به رحمت او ميشود و هم مستند بفناي او، پس هر خلق و امري رحمت است، هم چنان كه هر خلق و امري عطيه است كه از بي نياز سر مي‌زند، هم چنان كه فرمود: (وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً، عطاي پروردگار تو جلوگير ندارد) «3»، و يكي از عطاياي او كه جلوگير ندارد، همان صلاة است، پس به همين دليل صلاة هم، رحمت است، چيزي كه هست صلاة رحمت مخصوصي است و از همين بيان ميتوان فهميد كه چرا در آيه مورد بحث كلمه صلاة را به صيغه جمع و كلمه رحمت را به صيغه
__________________________________________________
1- سوره اعراف آيه 156
2- سوره انعام آيه 133
3- سوره اسري آيه 20
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 544
مفرد آورد، (چون كلمه رحمت جنس است و جمع بسته نميشود ولي كلمه (صلاة) رحمت خاص و يا به عبارتي مصداق رحمت است و جمع بسته ميشود).
(وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ) الخ، گويي اين جمله بمنزله نتيجه است براي جمله: (أُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ) الخ، و به همين جهت نفرمود: (صلوات من ربهم و رحمة و هداية) و نيز نفرمود: (و اولئك هم المهديون، ايشان تنها كسانيند كه هدايت شده‌اند، بلكه اولا كلمه (اولئك) را مجدد آورد تا از آن جملات قبل جدا شود، و ثانيا به صيغه (مهتدون) آورد تا بقبول هدايت اشاره كرده باشد، چون قبول هدايت فرع هدايت است.
پس تا اينجا روشن شد كه رحمت خدا به ايشان اين است كه ايشان را بسوي خود هدايت كند و صلوات او بر ايشان به منزله مقدمه اين هدايت است و اهتداء ايشان نتيجه هدايت خداست، خدا ايشان را هدايت كرد و ايشان هم هدايت خدا را قبول كردند، پس هر يك از صلاة و رحمت و اهتداء، معنايي جداگانه دارند هر چند كه از نظر ديگر همه مصاديق رحمتند.
بنا بر اين مثل اين گونه مؤمنين بطوري كه آيه شريفه از كرامت خدا نسبت بايشان خبر داده، مثل دوستي است كه او را ببيني دارد بطرف منزلت مي‌آيد و از اين و آن مي‌پرسد منزل فلاني كجا است؟ در همين حال تو با روي خوش و احترام او را ديدار كني و مستقيم و بدون اينكه ديگر از اين و آن بپرسد و احيانا كوچه‌ها را عوضي رود، به خانه خود بياوري و در بين راه هم اگر محتاج آبي و يا غذايي هست و يا احتياج بهر كس دارد و يا محتاج باين است كه در راه دستش را بگيري، همه اين احسانها را در باره‌اش مبذول بداري و از هر مكروه و ناگوار حفظش كني.
كه همه اين كارها كه در حق او بكني يك احترام است، چون ميخواهي در اين يك سفر كه به خانه‌ات آمده، باو احترام كرده باشي، ولي در عين حال يك يك عمليات تو اكرام جداگانه هم هست، و راهنماييت، هدايت است، و آن خود عنواني است غير اكرام و غير مواظبت و در عين اينكه غير اكرام است، اكرام هم هست.
در آيه مورد بحث هم تمامي صلوات و رحمت و اهتداء هم از يك نظر اكرام واحد است و هم از نظري ديگر مواظبت در بين راه و در خانه، به منزله صلوات و به خانه آوردنش به منزله اهتداء، و از اول تا به آخرش به منزله رحمت است.
و اگر جمله: (وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ) با جمله اسميه آمد، و اشاره (اولئك) كه مخصوص اشاره به دور است در آن بكار رفت و ضمير فصل (هم) بار ديگر تكرار شد و خبر (مهتدون) معرفه و با الف و لام موصول آمد، همه اينها بمنظور تعظيم شان مؤمنين و بزرگداشت ايشان است و خدا داناتر است.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 545

يك بحث روايتي در باره برزخ و زندگي روح بعد از مرگ ..... ص : 545

در تفسير قمي «1»، از سويد بن غفله، از امير المؤمنين ع روايت كرده كه فرمود:
فرزند آدم وقتي به آخرين روز دنيا و اولين روز آخرت ميرسد مال و فرزندان و اعمالش در نظرش مجسم مي‌شوند، نخست متوجه مال خود مي‌شود و باو ميگويد: بخدا سوگند من براي جمع آوري و حفظ تو بسيار حريص بودم و بسيار بخل ورزيدم، حال چه كمكي ميتواني به من بكني؟ مال باو ميگويد: كفن خود را ميتواني از من برداري.
سپس متوجه فرزندان مي‌شود، و بايشان مي‌گويد: بخدا سوگند، من خيلي شما را دوست ميداشتم و همواره حمايت از شما مي‌كردم (در اين روز بيچارگيم) چه خدمتي ميتوانيد بمن بكنيد؟
ميگويند: (غير از اينكه) تو را در گودالت دفن كنيم هيچ، سپس متوجه عمل خود ميشود و ميگويد:
بخدا سوگند من در باره تو بي رغبت بودم و تو بر من گران بودي، تو امروز چه كمكي به من مي‌كني؟ ميگويد: من مونس توام در قبر و در قيامت، تا آنكه من و تو را بر پروردگارت عرضه بدارند.
آن گاه امام فرمود: اگر آدمي در دنيا ولي خدا باشد، عملش بصورت خوشبوترين و زيباترين، و خوش‌لباسترين مرد نزدش مي‌آيد و ميگويد: بشارت ميدهم تو را به روحي از خدا و ريحاني و بهشت نعيمي كه چه خوش آمدني كردي.
وي مي‌پرسد: تو كيستي؟ ميگويد من عمل صالح توام كه از دنيا به آخرت كوچ كرده‌ام، و آدمي در آن روز مرده شوي خود را ميشناسد و با كساني كه جنازه‌اش را بر ميدارند سخن ميگويد و سوگندشان ميدهد كه عجله كنند، پس همين كه داخل قبر شد، دو فرشته نزدش مي‌آيند كه همان دو فتان قبرند موي بدنشان آن قدر بلند است كه روي زمين كشيده ميشود و با انياب خود زمين را مي‌شكافند، صدايي دارند چون رعد قاصف، ديدگاني چون برق خاطف، برقي كه چشم را مي‌زند، از او مي‌پرسند: پروردگارت كيست؟ و پيرو كداميك از انبيايي؟ و چه ديني داري؟ ميگويد:
پروردگارم اللَّه است، و پيامبرم محمد (ص) و دينم اسلام است، ميگويند: (بخاطر اينكه در سخن حق پايدار مانده‌اي) خدايت بر آنچه دوست ميداري و بدان خوشنودي ثابت بدارد، و اين دعاي خير همان است كه خدا در قرآن فرموده: (يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا، خداي تعالي كساني را كه ايمان آورده‌اند بر قول حق و ثابت، هم در دنيا و هم در آخرت پايداري
__________________________________________________
1- تفسير قمي ج 1 ص 369
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 546
ميدهد). «1»
اينجاست كه قبر او را تا آنجا كه چشمش كار كند گشاد مي‌كنند و دري از بهشت برويش مي‌گشايند و بوي ميگويند: با ديده روشن و با خرسندي خاطر بخواب، آن طور كه جوان نورس و آسوده خاطر ميخوابد، و اين دعاي خير همان است كه خداي تعالي در باره‌اش فرموده: (أَصْحابُ الْجَنَّةِ يَوْمَئِذٍ خَيْرٌ مُسْتَقَرًّا وَ أَحْسَنُ مَقِيلًا، بهشتيان آن روز بهترين جايگاه و زيباترين خوابگاه را دارند) «2».
و اگر دشمن پروردگارش باشد، فرشته‌اش بصورت زشت‌ترين صورت و جامه و بدترين چيز نزدش مي‌آيد و بوي ميگويد: بشارت باد تو را به ضيافتي از حميم دوزخ، جايگاه آتشي افروخته و او نيز شوينده خود را مي‌شناسد و حامل خود را سوگند ميدهد: كه مرا بطرف قبر مبر، و چون داخل قبرش مي‌كنند، دو فرشته ممتحن نزدش مي‌آيند و كفن او را از بدنش انداخته، مي‌پرسند: پروردگار تو و پيغمبرت كيست؟ و چه ديني داري؟ ميگويد: نميدانم، مي‌گويند: هرگز نداني و هدايت نشوي پس او را با گرزي آن چنان مي‌زنند كه تمامي جنبنده‌هايي كه خدا آفريده، به غير از جن و انس، همه از آن ضربت تكان ميخورند.
آن گاه دري از جهنم برويش باز نموده، باو ميگويند: بخواب با بدترين حال، آن گاه قبرش آن قدر تنگ ميشود كه بر اندامش مي‌چسبد، آن طور كه نوك نيزه به غلافش بطوري كه دماغش يعني مغز سرش از بين ناخن و گوشتش بيرون آيد و خداوند مار و عقرب زمين و حشرات آن را بر او مسلط مي‌كند تا نيشش بزنند و او بدين حال خواهد بود، تا خداوند از قبرش مبعوث كند، در اين مدت آن قدر در فشار است كه دائما آرزو مي‌كند كي ميشود كه قيامت قيام كند.
و در كتاب منتخب البصائر از ابي بكر حضرمي از امام ابي جعفر (ع) روايت آورده كه فرمود: سؤال قبر مخصوص دو طائفه است، يكي آنهايي كه ايمان خالص داشتند و يكي آنها كه كفر خالص داشتند عرضه داشتم پس ساير مردم چطور؟ فرمود: اما بقيه مردم: از سؤالشان صرفنظر ميشود. «3»
و در امالي شيخ از ابن ظبيان روايت كرده كه گفت: نزد امام صادق (ع) بودم، ايشان پرسيدند: مردم در باره ارواح مؤمنين بعد از مرگ چه ميگويند؟ من عرضه داشتم ميگويند ارواح مؤمنين در سنگدان مرغاني سبز رنگ جا ميگيرند فرمود: سبحان اللَّه خداي تعالي مؤمن را گرامي‌تر از اين ميدارد.
__________________________________________________
1- سوره ابراهيم آيه 27
2- سوره فرقان آيه 24
3- منتخب البصائر بحار ج 6 ص 235 ح 52
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 547
بلكه در دم مرگ مؤمن، رسول خدا (ص) و علي و فاطمه و حسن و حسين ع، در حالي كه ملائكه مقرب خداي عز و جل ايشان را همراهي مي‌كنند، به بالينش حاضر ميشوند، اگر خداي تعالي زبانش را به شهادت بر توحيد او و نبوت رسول خدا (ص) و ولايت اهل بيت آن جناب، باز كرد كه بر اين معاني شهادت ميدهد، و رسول خدا (ص) و علي و فاطمه و حسن و حسين ع و ملائكه مقرب خدا با ايشان گواه ميشوند و اگر زبانش بند آمده باشد، خداي تعالي رسول گرامي خود را باين خصيصه اختصاص داده كه از ايمان دروني هر كس آگاه است، و لذا بايمان دروني مؤمن گواهي ميدهد و علي و فاطمه و حسن و حسين- كه بر همگي آنان بهترين سلام باد- و نيز ملائكه‌اي كه حضور دارند، شهادت رسول خدا (ص) را گواهي مي‌كنند.
و اين مؤمن وقتي روحش گرفته ميشود، او را بسوي بهشت ميبرند، البته با بدني و صورتي نظير صورتي كه در دنيا داشت، و مؤمنين در آنجا ميخورند و مي‌نوشند، بطوري كه اگر كسي از آشنايانشان از دنيا به نزدشان بيايد، ايشان را مي‌شناسد، چون گفتيم به همان صورتي هستند كه در دنيا بودند. «1»
و در كتاب محاسن «2» از حماد بن عثمان از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: سخن از ارواح مؤمنين بميان آمد، آن جناب فرمود: يكديگر را ديدار مي‌كنند، من از در تعجب پرسيدم: ديدار مي‌كنند؟ فرمود: آري، از يكديگر احوال مي‌پرسند و يكديگر را مي‌شناسند، حتي وقتي تو يكي از ايشان را ببيني مي‌گويي: اين فلاني است.
و در كافي از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: مؤمن بديدار بازماندگان خود مي‌آيد، و از زندگي آنان تنها آنچه مايه خرسندي است مي‌بيند و آنچه مايه نگراني است از نظر او پوشيده ميدارند و كافر هم به زيارت بازمانده خود مي‌آيد، ولي او تنها ناگواريها را مي‌بيند و اما خوشي‌ها و آنچه محبوب او است از نظرش پوشيده ميدارند آن گاه اضافه فرمود: كه بعضي از اموات در همه جمعه‌ها به ديدار اهل خود مي‌آيند و بعضي ديگر به قدر عملي كه دارند. «3»
و در كافي از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: ارواح اموات، مانند اجساد، بدن دارند و در درختي از بهشت جاي دارند، يكديگر را مي‌شناسند و حال يكديگر را مي‌پرسند و چون روحي تازه از راه برسد، به يكديگر ميگويند: فعلا مزاحمش نشويد كه از هول عظيمي در آمده (بگذاريد كمي استراحت كند)، آن گاه از او ميپرسند: فلاني چه كرد؟ و فلاني چه شد؟ اگر در پاسخ بگويد او در دنيا زنده بود كه من آمدم، به انتظارش مي‌نشينند، و اگر بگويد او مدتي است از دنيا
__________________________________________________
1- امالي الشيخ ج 2 ص 33
2- محاسن برقي ص 178 حديث 164
3- فروع كافي ج 3 ص 230 حديث 1
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 548
در آمده، مي‌فهمند كه او بهشتي نبوده از در ترحم مي‌گويند سقوط كرده، سقوط كرده است. «1»
مؤلف: روايات در باب زندگي در برزخ بسيار زياد است، و ما آن مقدار را كه جامع معناي برزخ بود انتخاب نموده، در اينجا آورديم، و گر نه در اين معاني كه ما آورديم روايات آن قدر زياد است كه به حد استفاضه رسيده و همه آنها دلالت دارد بر اينكه برزخ عالمي است مجرد از ماده.

[داستاني در تاييد ادله گذشته بر وجود عالم برزخ و حيات روح بعد از مرگ] ..... ص : 548

(مترجم): در اينجا مناسب ديدم بعنوان تاييد ادله گذشته از ميان داستانهايي كه در اين باره شنيده‌ام يك داستان را نقل كنم تا خواننده عزيز نسبت به زندگي در برزخ اعتقادش قوي‌تر گردد، البته همانطور كه اشاره شد در اين باره شنيده‌هاي بيشتري دارم و همه را از اشخاص با تقوي و مورد وثوق شنيده‌ام لكن داستاني كه از نظر خواننده مي‌گذرد مربوط به مشاهده‌اي است كه براي استاد عاليقدرم علامه طباطبائي مؤلف همين كتاب دست داده و من آن را قبلا از حضرت آية اللَّه جناب آقاي حاج شيخ مرتضي حائري يزدي فرزند مرحوم حاج شيخ عبد الكريم حائري يزدي مؤسس و بنيانگذار حوزه علميه قم شنيده بودم بعد عين شنيده خود را براي جناب استاد نقل كردم و ايشان آن را صحه گذاردند و امروز كه روز چهارشنبه يازدهم جمادي الاولي سال 1398 هجري قمري است از ايشان اجازه خواستم داستان زير را در بحث پيرامون برزخ درج كنم ايشان جواب صريحي ندادند ولي از آنجايي كه به نظر خودم بهترين دليل بر وجود برزخ است لذا نتوانستم از درج آن چشم بپوشم، و اينك آن داستان:
در سالهايي كه در حوزه نجف اشرف مشغول تحصيل علم بودم مرتب از ناحيه مرحوم والدم هزينه تحصيلم به نجف مي‌رسيد و من فارغ البال مشغول بودم تا آنكه چند ماهي مسافر ايراني به عراق نيامد و خرجيم تمام شد، در همين وضع روزي مشغول مطالعه بودم و دقيقا در يك مسئله علمي فكر مي‌كردم كه ناگهان بي پولي و وضع روابط ايران و عراق رشته مطلب را از دستم گرفته و بخود مشغول كرد، شايد چند دقيقه بيشتر طول نكشيد كه شنيدم درب منزل را مي‌كوبند، در حالي كه سر روي دستم نهاده و دستم روي ميز بود برخاستم و درب خانه را باز كردم مردي ديدم بلند بالا و داراي محاسني حنايي و لباسي كه شباهت به لباس روحاني عصر حاضر نداشت نه فرم قبايش و نه فرم عمامه‌اش، اما هر چه بود قيافه‌اي جذاب داشت.
به محضي كه در را باز كردم سلام كرد و گفت: من شاه حسين ولي، پروردگار متعال مي‌فرمايد در اين مدت هيجده سال، كي گرسنه‌ات گذاشته‌ام كه درس و مطالعه‌ات را رها كرده و بفكر روزيت افتاده‌اي!! آن گاه خدا حافظي كرد و رفت.
__________________________________________________
1- فروع كافي ج 3 ص 244 حديث 3 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 549
من بعد از بستن در خانه و برگشتن به پشت ميز تازه سر از روي دستم برداشتم و از آنچه ديدم تعجب كردم و چند سؤال برايم پيش آمد اول اينكه آيا راستي من از پشت ميز برخاستم و به در خانه رفتم و يا آنچه ديدم همين جا ديدم ولي يقين دارم كه خواب نبودم.
دوم اينكه: اين آقا خود را به نام شاه حسين ولي معرفي كرد، ولي از قيافه‌اش بر مي‌آيد كه گفته باشد شيخ حسين ولي، لكن هر چه فكر كردم نتوانستم بخود بقبولانم كه گفته باشد: شيخ، از طرفي هم قيافه‌اش قيافه شاه نبود، اين سؤال هم چنان بدون جواب ماند تا آنكه مرحوم والدم از تبريز نوشتند كه تابستان به ايران بروم در تبريز بر حسب عادت نجف، بين الطلوعين قدم مي‌زدم روزي از قبرستان كهنه تبريز مي‌گذشتم به قبري برخوردم كه از نظر ظاهر پيدا بود قبر يكي از بزرگان است، وقتي سنگ قبر را خواندم ديدم قبر مردي است دانشمند بنام شاه حسين ولي و حدود سيصد سال پيش از آمدن به در خانه، از دنيا رفته است.
سؤال سومي كه برايم پيش آمد تاريخ هيجده سال بود كه اين تاريخ ابتدائش چه وقت بوده است؟ وقتي است كه من شروع به تحصيل علوم ديني كرده‌ام؟ كه من بيست و پنج سال است مشغولم، و يا وقتي است كه من به حوزه نجف اشرف مشرف شده‌ام؟ كه آنهم بيش از ده سال نيست پس ماده تاريخ هيجده از چه وقت است؟ و چون خوب فكر كردم ديدم هيجده سال است كه به لباس روحانيت ملبس و مفتخر شده‌ام.
اين را هم بگويم و بگذرم كه نگارنده از آنجا كه مي‌ترسم جناب استادم با درج اين قصه مخالفت كند لذا تصميم دارم وقتي مقابله همه روزه ما به اينجا رسيد اين قسمت را نخوانم.

بحث فلسفي ..... ص : 549

[(در باره اينكه نفس (روح) آدمي مجرد از ماده است)] ..... ص : 549

آيا نفس و يا به عبارتي روح آدمي موجودي است مجرد از ماده؟ (البته مراد ما از نفس آن حقيقتي است كه هر يك از ما در هنگام سخن با عبارت: من، ما، شما، او، فلاني، و امثال آن از آن حكايت مي‌كنيم و يا بدان اشاره مينمائيم، و نيز مراد ما به تجرد نفس اين است كه موجودي مادي و قابل قسمت و داراي زمان و مكان نباشد).
حال كه موضوع بحث روشن شد و معلوم گشت كه در باره چه چيز بحث مي‌كنيم، اينك مي‌گوييم: جاي هيچ شك نيست كه ما در خود معنايي و حقيقتي مي‌يابيم و مشاهده مي‌كنيم كه از آن معنا و حقيقت تعبير مي‌كنيم به (من)، (و مي‌گوييم من پسر فلانم،- و مثلا در همدان متولد شدم،- من باو گفتم و امثال اين تعبيرها كه همه روزه مكرر داريم). ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 550
باز جاي هيچ شك و ترديد نيست كه هر انساني در اين درك و مشاهده مثل ما است من و تمامي انسانها در اين درك مساوي هستيم و حتي در يك لحظه از لحظات زندگي و شعورمان از آن غافل نيستيم ما دام كه شعورم كار ميكند، متوجهم كه من منم و هرگز نشده كه خودم را از ياد ببرم.
حال ببينيم اين (من) در كجاي بدن ما نشسته و خود را از همه پنهان كرده؟ قطعا در هيچيك از اعضاي بدن ما نيست، آنكه يك عمر ميگويد (من) در داخل سر ما نيست، در سينه ما و در دست ما و خلاصه در هيچيك از اعضاي محسوس و ديده ما نيست، و در حواس ظاهري، مائيم كه وجودشان را از راه استدلال اثبات كرده‌ايم، چون حس لامسه و شامه و غيره پنهان نشده و در اعضاي باطني ما هم كه وجود آنها را از راه تجربه و حس اثبات كرده‌ايم، نيست.
بدليل اينكه بارها شده و ميشود كه من از اينكه داراي بدني هستم و يا داراي حواس ظاهري يا باطني هستم، بكلي غافل ميشوم و ليكن حتي براي يك لحظه هم نشده كه از هستي خودم غافل باشم، و دائما (من) در نزد (من) حاضر است، پس معلوم ميشود اين (من) غير بدن و غير اجزاء بدن است.
و نيز اگر (من) عبارت باشد از بدن من و يا عضوي از اعضاي آن و يا (مانند حرارت) خاصيتي از خواص موجوده در آن، با حفظ اين معنا كه بدن و اعضايش و آثارش همه و همه مادي است و يكي از احكام ماده اين است كه بتدريج تغيير مي‌پذيرد و حكم ديگرش اين است كه قابل قسمت و تجزيه است بايد (من) نيز هم دگرگوني بپذيرد و هم قابل انقسام باشد، با اينكه مي‌بينيم نيست.
به شهادت اينكه هر كس به اين مشاهده، (كه گفتيم آني و لحظه‌اي از آن غافل نيست) مراجعه كند، و سپس همين مشاهده را كه سالها قبل يعني از آن روزي كه چپ و راست خود را شناخت و خود را از ديگران تميز ميداد، بياد بياورد، مي‌بيند كه من امروز، با من آن روز، يك (من) است و كمترين دگرگوني و يا تعددي بخود نگرفته، ولي بدنش و هم اجزاء بدنش و هم خواصي كه در بدنش موجود بوده، از هر جهت دگرگون شده، هم از جهت ماده و هم از جهت صورت و شكل، و هم از جهت سائر احوال و آثارش جور ديگري شده، پس معلوم ميشود (من) غير از بدن من است و اي بسا در حادثه‌اي نيمي از بدنش قطع شده، ولي خود او نصف نشده، بلكه همان شخص قبل از حادثه است.
و همچنين اگر اين دو مشاهده را با هم بسنجد، مي‌بيند كه (من) معنايي است بسيط كه قابل انقسام و تجزيه نيست، ولي بدنش قابل انقسام هست، اجزاء و خواص بدنش نيز انقسام مي‌پذيرد، چون بطور كلي ماده و هر موجودي مادي اينطور است، پس معلوم مي‌شود نفس غير بدن است، نه
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 551
همه آن است و نه جزئي از اجزاء آن، و نه خاصيتي از خواص آن، نه آن خواصي كه براي ما محسوس است و نه آن خواصي كه با استدلال به وجودش پي برده‌ايم و نه آن خواصي كه براي ما هنوز درك نشده است.
براي اينكه همه اين نامبرده‌ها هر طوري كه فرض كنيد مادي است و حكم ماده اين است كه محكوم تغيير و دگرگوني است و انقسام مي‌پذيرد و مفروض ما اين است كه آن چيزي كه در خود بنام (من) مشاهده ميكنم، هيچيك از اين احكام را نمي‌پذيرد، پس نفس به هيچ وجه مادي نيست.
و نيز اين حقيقتي كه مشاهده مي‌كنيم امر واحدي مي‌بينيم، امري بسيط كه كثرت و اجزاء و مخلوطي از خارج ندارد، بلكه واحد صرف است، هر انساني اين معنا را در نفس خود مي‌بيند و درك مي‌كند كه او اوست، و غير او نيست و دو كس نيست، بلكه يك نفر است و دو جزء ندارد بلكه يك حقيقت است. پس معلوم مي‌شود اين امر مشهود، امري است مستقل كه حد ماده بر آن منطبق و صادق نيست و هيچيك از احكام لازم ماده در آن يافت نميشود، نتيجه مي‌گيريم پس او جوهري است مجرد از ماده كه تعلقي به بدن مادي خود دارد، تعلقي كه او را با بدن به نحوي متحد مي‌كند، يعني تعلق تدبيري كه بدن را تدبير و اداره مينمايد، (و نمي‌گذارد دستگاههاي بدن از كار بيفتند و يا نامنظم كار كنند) و مطلوب و مدعاي ما هم اثبات همين معنا است.

[ادله و براهين منكرين تجرد روح] ..... ص : 551

در مقابل ما همه علماي مادي‌گرا و جمعي از علماي الهي، از متكلمين، و نيز علماي ظاهربين، يعني اهل حديث، منكر تجرد روح شده‌اند و بر مدعاي خود و رد ادله ما برهانهايي اقامه كرده‌اند كه خالي از تكلف و تلاش بيهوده نميباشد.
1- ماديين گفته‌اند: رشته‌هاي مختلف علوم با آن همه پيشرفتي كه كرده و به آن حد از دقت كه امروز رسيده، در تمامي فحص‌ها و جستجوهاي دقيقش، به هيچ خاصيت از خواص بدني انسان نرسيده، مگر آنكه در كنارش علت ماديش را هم پيدا كرده، ديگر خاصيتي بدون علت مادي نمانده تا بگويند اين اثر روح مجرد از ماده است، چون با قوانين ماده منطبق نيست و آن را دليل بر وجود روح مجرد بگيرند.
و در توضيح اين گفتار خود گفته‌اند: سلسله اعصاب كه در سراسر بدن منتشر است، ادراكات تمامي اطراف بدن و اعضاي آن و حاسه‌هايش را پشت سر هم و در نهايت سرعت به عضو مركزي اعصاب منتقل مي‌كند، و اين مركز عبارت است از قسمتي از مغز سر كه مجموعه‌اي است متحد و داراي يك وضعي واحد، بطوري كه اجزائش از يكديگر متمايز نيست و
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 552
اگر بعضي از آن باطل شود و بعضي ديگر جاي آن را پر كند، اين دگرگوني‌ها در آن درك نميشود، و اين واحد متحصل همان نفس ما است كه همواره حاضر براي ما است، و ما از آن تعبير مي‌كنيم به (من).
پس اينكه احساس مي‌كنيم كه ما غير از سر و پيكرمان هستيم، درست است و ليكن صرف اين احساس باعث نميشود بگوئيم پس (ما) غير از بدن و غير از خواص بدني ما است، بلكه از آنجا كه مركز اعصاب مجموعه‌اي است كه توارد ادراكات در آن بسيار سريع انجام ميشود، لذا هيچ آني از آن غافل نمي‌مانيم.
چون لازمه غفلت از آن بطوري كه در جاي خود مسلم شده است، بطلان اعصاب و توقفش از عمل است و آن همان مرگ است.
و نيز اينكه مي‌بينيم نفس (من) همواره ثابت است نيز درست است، اما اين هم دليل تجرد نفس نيست و از اين جهت نيست كه حقيقتي است ثابت كه دستخوش تحولات مادي نميشود، بلكه اين حس ما است كه (مانند ديدن آتش آتش‌گردان بصورت دائره)، در اثر سرعت واردات ادراكي، امر بر ايمان مشتبه ميشود، مثل حوضي كه دائما نهر آبي از اين طرف داخلش ميشود و از طرف ديگر بيرون مي‌ريزد، به نظر ما مي‌رسد كه آب ثابت و همواره پر است و عكس آدمي يا درخت و يا غير آن كه در آب افتاده، واحد و ثابت است.
همانطور كه در مثال حوض، ما آن را آبي واحد و ثابت حس مي‌كنيم، در حالي كه در واقع نه واحد است و نه ثابت، بلكه هم متعدد است و هم متغير تدريجي، چون اجزاء آبي كه وارد آن ميشود، بتدريج وضع آن را تغيير ميدهد، نفس آدمي نيز هر چند به نظر موجودي واحد و ثابت و شخصي به نظر مي‌رسد، ولي در واقع نه واحد است و نه ثابت و نه داراي شخصيت.
و نيز گفته‌اند نفسي كه بر تجرد آن از طريق مشاهده باطني اقامه برهان شده، در حقيقت مجرد نيست، بلكه مجموعه‌اي از خواص طبيعي است و آن عبارت است از ادراكهاي عصبي كه آنها نيز نتيجه تاثير و تاثري است كه اجزاء ماده خارجي و اجزاء مركب عصبي، در يكديگر دارند، و وحدتي كه از نفس مشاهده ميشود، وحدت اجتماعي است نه وحدت حقيقي و واقعي.

[رد ادله ماديين منكر تجرد روح] ..... ص : 552

مؤلف: اما اينكه گفتند: (رشته‌هاي مختلف علوم با آن همه پيشرفت كه كرده و به آن حد از دقت كه امروز رسيده، در تمامي فحص‌ها و جستجوهاي دقيقش، به هيچ خاصيت از خواص بدني انسان نرسيده مگر آنكه در كنارش علت ماديش را هم پيدا كرده، ديگر خاصيتي بدون علت مادي نماند، تا بگويي اين اثر روح مجرد از ماده است) سخني است حق و هيچ شكي در آن نيست، لكن اين سخن حق، دليل بر نبود نفس مجرد از ماده كه برهان بر وجودش اقامه شده، نميشود.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 553
دليلش هم خيلي روشن است، چون علوم طبيعي كه قلمرو تاخت و تازش چهار ديواري ماده و طبيعت است، تنها ميتواند در اين چهار ديواري تاخت و تاز كند، مثلا خواص موضوع خود (ماده) را جستجو نموده احكامي كه از سنخ آن است كشف و استخراج نمايد، و يا خواص آلات و ادوات مادي كه براي تكميل تجارب خود بكار مي‌برد بيان كند و اما اينكه در پشت اين چهار ديواري چه مي‌گذرد و آيا چيزي هست يا نه؟ و اگر هست چه آثاري دارد؟ در اين باره نبايد هيچگونه دخل و تصرفي و اظهار نظري بنمايد نه نفيا و نه اثباتا.
چون نهايت چيزي كه علوم مادي ميتواند در باره پشت اين ديوار بگويد اين است كه من چيزي نديدم، و درست هم گفته چون نبايد ببيند، و اين نديدن دليل بر نبودن چيزي نيست، (و به همين دليل اگر علوم مادي هزار برابر آنچه هست بشود، باز در چهار ديواري ماده است) و در داخل اين چهار ديواري هيچ موجود غير مادي و خارج از سنخ ماده و حكم طبيعت، نيست تا او ببيند.
و اگر ماديين پا از گليم خود بيرون آورده، بخود جرأت داده‌اند كه چنين آسان مجردات را منكر شوند علتش اين است كه خيال كرده‌اند كساني كه نفس مجرد را اثبات كرده‌اند، از ناآگاهي و بي بضاعتي بوده، به آثاري از زندگي كه در حقيقت وظائف مادي اعضاي بدن است برخورده‌اند، و چون نتوانسته‌اند با قواعد علمي توجيهش كنند، از روي ناچاري آن را به موجودي ما وراي ماده نسبت داده‌اند و آن موجود مجرد فرضي را حلال همه مشكلات خود قرار داده‌اند.
و معلوم است كه اين حلال مشكلات به درد همان روزهايي ميخورده كه علم از توجيه آن خواص و آثار عاجز بوده و اما امروز كه علم به علل طبيعي هر اثر و خاصيتي پي برده، ديگر نبايد بدان وقعي نهاد، نظير اين خيال را در باب اثبات صانع هم كرده‌اند.
و اين اشتباه فاسدي است، براي اينكه قائلين به تجرد نفس، تجرد آن را از اين راه اثبات نكرده‌اند و چنان نبوده كه آنچه از آثار و افعال بدني كه علتش ظاهر بوده به بدن نسبت دهند، و آنچه كه به علت ماديش پي نبرده‌اند به نفس مستند كنند، بلكه تمامي آثار و خواص بدني را به علل بدني نسبت ميدهند، چيزي كه هست به بدن نسبت ميدهند بدون واسطه، و به نفس هم نسبت ميدهند، اما بواسطه بدن، و آثاري را مستقيما به نفس نسبت ميدهند كه نميشود به بدن نسبت داد، مانند علم آدمي به خودش و اينكه دائما خودش را مي‌بيند، كه بيانش گذشت.
و اما اينكه گفتند: (بلكه از آنجا كه مركز اعصاب مجموعه‌اي است كه توارد ادراكات در آن بسيار سريع انجام ميشود و لذا هيچ آني از آن غافل نمي‌مانيم الخ، سخني است كه معناي درستي ندارد و شهودي كه از نفس خود داريم، به هيچ وجه با آن منطبق نيست). ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 554
مثل اينكه آقايان از شهود نفساني خود غفلت كرده و رشته سخن را از آنجا به جاي ديگر برده‌اند، به واردات فكري و مشهودات حسي برده‌اند، كه پشت سر هم به دماغ وارد ميشود و به بحث از آثار اين توالي و توارد پرداخته‌اند.
من نمي‌فهمم چه ربطي ميان آنچه ما اثبات مي‌كنيم و آنچه آنان نفي مي‌كنند هست؟ اگر اموري پشت سر هم و بسيار زياد كه واقعا هم زياد و متعدد است، فرض بشود اين امور بسيار زياد چگونه ميتواند يك واحد را تشكيل دهد بنام (من و يا تو)؟ علاوه اين امور بسيار زياد كه عبارت است از ادراكات وارده در مركز اعصاب، همه امور مادي هستند و ديگر ما وراي خود، غير از خود چيزي نيستند، و اگر آن امر (من) كه هميشه جلو شعور ما حاضر و مشهود است و يكي هم هست، عين اين ادراكات بسيار باشد، پس چرا ما آن را بسيار نمي‌بينيم و چرا تنها آن امر واحد (من) را مي‌بينيم و غير آن را نمي‌بينيم؟ اين وحدت كه در آن امر براي ما مشهود و غير قابل انكار است از كجا آمد؟.
و اما پاسخي كه آقايان از اين پرسش داده و گفتند: وحدت، وحدت اجتماعي است، كلامي است كه به شوخي بيشتر شباهت دارد تا به جدي براي اينكه واحد اجتماعي وحدتش واقعي و حقيقي نيست، بلكه آنچه حقيقت و واقعيت دارد، كثرت آن است، و اما وحدتش يا وحدتي است حسي، مانند خانه واحد و خط واحد، و يا وحدتي است خيالي، مانند ملت واحد و امثال آن، نه وحدت واقعي، چون خط از هزاران نقطه و خانه از هزاران خشت و ملت از هزاران فرد تشكيل شده است.
و آنچه ما در باره‌اش صحبت مي‌كنيم، اين است كه ادراكات بسيار كه در واقع هم بسيارند براي صاحب شعور يك شعور واقعي باشند، و در چنين فرض لازمه اينكه ميگويند: اين ادراكات في نفسه متعدد و بسيارند، به هيچ وجه سر از وحدت در نمي‌آورد و فرض اينجا است كه در كنار اين شعورها و ادراكات كس ديگري نيست كه اين ادراكهاي بسيار را يكي ببيند، بلكه به گفته شما خود اين ادراكهاي بسيار است كه خود را يكي مي‌بيند (بخلاف نظريه ما كه اين اشكالها بدان متوجه نيست، ما در وراي اين ادراكات، نفسي مجرد از ماده قائليم كه سراپاي بدن و سلسله اعصاب و بافته‌هاي مغزي و حواس ظاهري و باطني، همه و همه ابزار و وسائل و وسائط كار او هستند، و او در اين چار ديواري بدن نيست، بلكه تنها ارتباط و علاقه‌اي باين بدن دارد).
و اگر بگويند: آن چيزي كه در ساختمان بدني من (من) را درك مي‌كند، جزئي از مغز است كه ادراكهاي بسيار را بصورت واحد (من) درك مي‌كند نه سلسله اعصاب، در جواب مي‌گوييم: باز اشكال بحال خود باقي است، زيرا فرض اين بود كه اين جزء از مغز عينا خود همان ادراكهاي
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 555
بسيار و پشت سر هم است نه اينكه در يك طرف مغز سر، جزئي باشد كه قوه دركش متعلق باين ادراكهاي بسيار شود، آن طور كه قواي حسي بمعلومات خارجي تعلق مي‌گيرد، آن گاه از آن معلومات صورت‌هايي حسي انتزاع مي‌كند (دقت فرمائيد).
سؤال ديگري كه در باره اين امر مشهود و فراموش نشدني (من) هست و جوابش هم همان جوابي است كه در باره وحدت آن از دو طرف گفته شده، اينست كه اين امري كه به نظر شما مادي است با اينكه ماده ثبات ندارد و دائما در تحول است و انقسام مي‌پذيرد، ثبات و بساطت خود را از كجا آورد؟ نه فرض اول شما ميتواند جوابگوي آن باشد و نه فرض دوم.
علاوه بر اينكه فرض دوم شما هم در پاسخ از سؤال قبلي- يعني اين سؤال كه چگونه ادراك‌هاي متوالي و پشت سر هم با شعور دماغي بصورت وحدت درك شود- و هم از اين سؤال ما كه چرا (من) تحول و انقسام نمي‌پذيرد فرض غير درستي است آخر دماغ و قوه‌اي كه در آن است و شعوري كه دارد و معلوماتي كه در آن است، با اينكه همه اموري مادي هستند، و ماده و مادي كثرت و تغير و انقسام مي‌پذيرد، چطور همواره بصورت امري كه هيچيك از اين اوصاف را ندارد، حاضر نزد ما است؟ با اينكه در زير استخوان جمجمه ما، جز ماده و مادي چيز ديگري نيست؟
و اما اينكه گفتند: (بلكه اين حس ما است كه در اثر سرعت واردات ادراكي امر برايش مشتبه ميشود و كثير را واحد و متغير را ثابت و متجزي را بسيط درك مي‌كند)، نيز غلطي است واضح، براي اينكه اشتباه خود يكي از امور نسبي است كه با مقايسه و نسبت صورت مي‌گيرد، نه از امور نفسي و واقعي، چون اشتباه هم هر قدر غلط باشد، براي خودش حقيقت و واقعيت است، مثلا وقتي ما اجرام بسيار بزرگ آسمان را ريز و كوچك و بصورت نقطه‌هايي سفيد مي‌بينيم و براهين علمي به ما مي‌فهماند كه در اين ديد خود اشتباه كرده‌ايم و همچنين اگر شعله آتش‌گردان را دائره مي‌بينيم، و اشتباهات ديگري كه حس ما مي‌كند، وقتي اشتباه است كه آنچه را در درك خود داريم، با آنچه كه در خارج هست بسنجيم، آن وقت مي‌فهميم كه آنچه در درك ما هست در خارج نيست، اين را مي‌گوييم اشتباه، و اما آنچه كه در درك ما هست خودش اشتباه نيست، به شهادت اينكه بعد از علم به اينكه اجرام آسماني به قدر كره زمين ما و يا هزاران برابر آن است، باز هم ما آنها را بصورت نقطه‌هايي نوراني ميبينيم و باز هم شعله آتشگردان را بصورت دائره ميبينيم پس در اينكه آن جرم آسمان در ديد ما نقطه است و آن شعله دائره است، اشتباهي نيست، بلكه اشتباه خواندنش، اشتباه و غلط است.
و مسئله مورد بحث ما از همين قبيل است، چه وقتي حواس ما و قواي مدركه ما امور بسيار
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 556
و امور متغير و امور متجزي را بصورت واحد و ثابت و بسيط درك كند، اين قواي مدركه ما، در درك خود اشتباه كرده، براي اينكه وقتي معلوم او را با همان معلوم در خارج مقايسه مي‌كنيم، مي‌بينيم با هم تطبيق نمي‌كند، آن وقت مي‌گوييم اشتباه كرده، و اما اينكه معلوم او براي او واحد و ثابت و بسيط است كه دروغ نيست و گفتگوي ما در همين معلوم است، از شما مي‌پرسيم: اين معلوم فراموش نشدني ما (من) چيست؟ مادي است؟ يا مجرد؟ اگر مادي است پس چرا واحد و ثابت و بسيط است و چگونه يك امري كه هيچگونه آثار ماديت و اوصاف آن را ندارد در زير جمجمه ما جا گرفته و هرگز هم فراموش نميشود؟ و اگر مجرد است كه ما هم همين را مي‌گفتيم.
پس از مجموع آنچه گفته شد، اين معنا روشن گرديد: كه دليل ماديين از آنجا كه از راه حس و تجربه و در چهار ديواري ماده است، بيش از عدم و جدان (نيافتن) را اثبات نمي‌كند، ولي خواسته‌اند با مغالطه و رنگ‌آميزي عدم و جدان را به جاي عدم وجود (نبودن) جا بزنند، ساده‌تر بگويم دليلشان تنها اين را اثبات كرد كه ما موجودي مجرد نيافتيم، ولي خودشان ادعا كردند: كه موجود مجرد نيست، در حالي كه نيافتن دليل بر نبودن نيست.
و آن تصويري كه براي جا زدن (نيافتن) بجاي (نبودن) كردند، تصويري بود فاسد كه نه با اصول ماديت كه نزد خودشان مسلم و به حس و تجربه رسيده است، جور در مي‌آيد و نه با واقع امر.

[آنچه كه علماي روانكاو عصر جديد در نفي تجرد روح فرض كرده‌اند] ..... ص : 556

2- و اما آنچه كه علماي روانكاو عصر جديد در نفي تجرد نفس فرض كرده‌اند، اين است كه نفس عبارت است از حالت متحدي كه از تاثير و تاثر حالات روحي پديد مي‌آيد، چون آدمي داراي ادراك بوسيله اعضاي بدن هست، داراي اراده هم هست، خوشنودي و محبت هم دارد، كراهت و بغض نيز دارد، و از اين قبيل حالات در آدمي بسيار است كه وقتي دست به دست هم ميدهند و اين، آن را و آن، اين را تعديل مي‌كند و خلاصه در يكديگر اثر مي‌گذارند، نتيجه‌اش اين ميشود كه حالتي متحد پديد مي‌آيد كه از آن تعبير مي‌كنيم به (من).
در پاسخ اينان مي‌گوييم: بحث ما در اين نبود، و ما حق نداريم جلوي تئوريها و فرضيه‌هاي شما را بگيريم، چون اهل هر دانشي حق دارد فرضيه‌هايي براي خود فرض كند و آن را زير بناي دانش خود قرار دهد (اگر ديواري كه روي آن پي چيد بالا رفت به صحت فرضيه خود ايمان پيدا كند و اگر ديوارش فرو ريخت، يك فرضيه ديگري درست كند).
گفتگوي ما در يك مسئله خارجي و واقعي بود كه يا بايد گفت هست، يا نيست نه اينكه يكي وجودش را فرض كند و يكي نبودش را، بحث ما بحثي فلسفي است كه موضوعش هستي است در باره انسان بحث مي‌كنيم كه آيا همين بدن مادي است يا چيز ديگري ما وراي ماده است.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 557

[گفته جمعي از معتقدين به مبدأ و معاد پيرامون انكار تجرد روح و رد آن] ..... ص : 557

3- جمعي ديگر از منكرين تجرد نفس، البته از كساني كه معتقد به مبدأ و معادند در توجيه انكار خود گفته‌اند: آنچه از علوم، مربوط به زندگي انسان، چون فيزيولوژي و تشريح بر مي‌آيد، اين است كه آثار و خواص روحي انسان مستند هستند به جرثومه‌هاي حيات، يعني سلولهايي كه اصل در حيات انسان و حيوانند و حيات انسان بستگي به آنها دارد، پس روح يك اثر و خاصيت مخصوصي است كه در اين سلولها هست. و تازه اين سلولها داراي ارواح متعددي هستند، پس آن حقيقتي كه در انسان هست و با كلمه (من) از آن حكايت مي‌كند، عبارت است از مجموعه‌اي از ارواح بيشمار كه بصورت اتحاد و اجتماع در آمده و معلوم است كه اين كيفيت‌هاي زندگي و اين خواص روحي، با مردن آدمي و يا به عبارتي با مردن سلولها، همه از بين مي‌رود و ديگر از انسان چيزي باقي نمي‌ماند.
بنا بر اين ديگر معنا ندارد بگوئيم: بعد از فناي بدن و انحلال تركيب آن، روح مجرد او باقي ميماند، چيزي كه هست از آنجايي كه اصول و جرثومه‌هايي كه تا كنون با پيشرفت علوم كشف شده، كافي نيست كه بشر را به رموز زندگي آشنا سازد و آن رموز را برايش كشف كند، لذا چاره‌اي نداريم جز اينكه بگوئيم: علل طبيعي نميتواند روح و زندگي درست كند و مثلا از خاك مرده موجودي زنده بسازد، عجالتا پيدايش زندگي را معلول موجودي ديگر، يعني موجودي ما وراء الطبيعه بدانيم.
و اما استدلال بر تجرد نفس از جهت عقل بتنهايي و بدون آوردن شاهدي علمي، استدلالي است غير قابل قبول كه علوم امروز گوشش بدهكار آن نيست، چون علوم امروزي تنها و تنها بر حس و تجربه تكيه دارد و ادله عقلي محض را ارجي نمي‌نهد (دقت فرمائيد).
مؤلف: خواننده عزيز مسلما توجه دارد كه عين آن اشكالهايي كه بر ادله ماديين وارد كرديم، بر دليلي كه اين طائفه براي خود تراشيده‌اند نيز وارد است باضافه اين خدشه‌ها كه اولا اگر اصول علمي كه تا كنون كشف شده، نتوانسته حقيقت روح و زندگي را بيان كند، دليل نميشود بر اينكه بعدها هم تا ابد نتواند آن را كشف كند، و نيز دليل نميشود بر اينكه خواص روحي (كه شما آن را مستند به جرثومه حيات ميدانيد) در واقع مستند به علل مادي كه تا كنون دست علم ما بدان نرسيده نبوده باشد، پس كلام شما مغالطه است كه علم بعدم را بدون هيچ دليلي بجاي عدم علم جا زده‌ايد.
و ثانيا استناد بعضي از حوادث عالم- يعني حوادث مادي- به ماده و استناد بعضي ديگر- يعني حوادث و خواص زندگي- به ما وراء طبيعت كه خداي تعالي باشد مستلزم اين است كه براي ايجاد عالم، قائل به دو اصل باشيم، يكي مادي و يكي الهي و اين حرف را نه دانشمندان
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 558
مادي ميپسندند و نه الهي و تمامي ادله توحيد آن را باطل ميكند.
البته در اين بين اشكالهاي ديگري به مسئله تجرد نفس شده و در كتب فلسفه و كلام آمده، چيزي كه هست همه آنها ناشي از بي دقتي در ادله نامبرده ما و نداشتن ثبات در تعقل غرض از آن ادله است، و خلاصه ناشي از اين است كه نتوانستند در ادله‌اي كه ما آورديم دقت و در اينكه چه ميخواهيم بگوئيم ثبات بخرج دهند، و چون دلايل جداگانه‌اي نيستند، از نقل و پاسخ آن خودداري نموديم، اگر از خوانندگان عزيز كسي بخواهد بدانها اطلاع يابد بايد بمظانش مراجعه نمايد، و خدا راهنما است.

بحث اخلاقي [تعريف علم اخلاق و بيان اينكه سه نيروي عمومي: شهويه، غضبيه و نطقيه فكريه منشا اخلاق آدمي است] ..... ص : 558

اشاره

علم اخلاق عبارت است از فني كه پيرامون ملكات انساني بحث مي‌كند، ملكاتي كه مربوط به قواي نباتي و حيواني و انساني اوست، به اين غرض بحث ميكند كه فضائل آنها را از رذائلش جدا سازد و معلوم كند كدام يك از ملكات نفساني انسان خوب و فضيلت و مايه كمال اوست، و كداميك بد و رذيله و مايه نقص اوست، تا آدمي بعد از شناسايي آنها خود را با فضائل بيارايد، و از رذائل دور كند و در نتيجه اعمال نيكي كه مقتضاي فضائل دروني است، انجام دهد تا در اجتماع انساني ستايش عموم و ثناي جميل جامعه را بخود جلب نموده، سعادت علمي و عملي خود را به كمال برساند.

[اصول اخلاق فاضله: عفت، شجاعت، حكمت و عدالت] ..... ص : 558

و اين علم اخلاق بعد از فحص و بحث‌هايش به اين نتيجه رسيده: كه اخلاق آدمي (هر چند كه از نظر عدد بسيار است، ولي منشا همه خلقهاي وي) سه نيروي عمومي است كه در آدمي وجود دارد و اين قواي سه‌گانه است كه نفس را برمي‌انگيزد، تا در صدد به دست آوردن و تهيه علوم عملي شود، علومي كه تمامي افعال نوع بشر به آن علوم منتهي ميشود و بدان مستند ميگردد.
و اين قواي سه‌گانه عبارت است از قوه شهويه، غضبيه، نطقيه فكريه كه همانطور كه گفته شد تمامي اعمال و افعال صادره از انسان، يا از قبيل افعالي است كه به منظور جلب منفعت انجام ميشود، مانند خوردن و نوشيدن، و پوشيدن و امثال آن و يا از قبيل افعالي است كه به منظور دفع ضرر انجام مي‌شود، مانند دفاع آدمي از جان و عرض و مالش، و امثال آن، كه مبدأ صدور آنها قوه غضبيه است، هم چنان كه مبدأ صدور دسته اول قوه شهويه است.
و يا از قبيل افعالي است كه ناشي از تصور و تصديق فكري است، مانند برهان چيدن و استدلال درست كردن (كه هيچ فعلي از افعال دو دسته قبلي هم نيست، مگر آنكه آدمي قبل از
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 559
انجامش در ذهن خود اين افعال را انجام ميدهد، يعني براي هر كاري مصالحي كه در آن كار هست، با مفاسد آن مي‌سنجد و سبك و سنگين ميكند، و سرانجام يكي از دو طرف ميچربد، آن گاه آن عمل را در خارج انجام ميدهد) (مترجم) كه اينگونه افعال ذهني ناشي از قوه نطقيه فكريه است.
و از آنجايي كه ذات آدمي معجوني ميماند كه از اين قواي سه‌گانه تركيب شده باشد و اين قوا با اتحادشان يك وحدت تركيبي درست كرده‌اند كه افعال مخصوصي از آنها صادر ميشود، افعالي كه در هيچ حيوان ديگري نيست، و نيز افعال مخصوصي كه آدمي را به سعادت مخصوص به خودش ميرساند، سعادتي كه بخاطر رسيدن به آن اين معجون درست شده.
لذا بر اين نوع موجود واجب است كه نگذارد هيچيك از اين قواي سه‌گانه راه افراط و يا تفريط را برود و از حاق وسط به اين سو يا آن سو، بطرف زيادي و يا كمي منحرف گردد، چون اگر يكي از آنها از حد وسط به يك سو تجاوز كند معجون آدمي خاصيت خود را از دست ميدهد، ديگر مركب و معجون، آن مركب و معجون نيست و در نتيجه به آن غايت كه بخاطر آن تركيب يافته، يعني به سعادت نوع نميرسد.
و حد اعتدال در قوه شهويه اين است كه اين قوه را تنها در جايش به كار بندي، هم از نظر كميت و مقدار و هم از نظر كيفيت، از افراط و تفريطش جلوگيري كني كه اگر شهوت در اين حد كنترل شود، فضيلتي ميشود كه نامش عفت است، و اگر بطرف افراط گرائيد، شره و اگر بطرف تفريط گرائيد، خمودي ميگردد كه دو مورد از رذائلند.
و حد اعتدال در قوه غضبيه اين است كه اين نيرو را نيز از تجاوز به دو سوي افراط و تفريط جلوگيري كني، يعني آنجا كه بايد، غضب كني و آنجا كه بايد، حلم بورزي، كه اگر چنين كني، قوه غضبيه فضيلتي ميشود بنام شجاعت، و اگر بطرف افراط بگرايد، رذيله‌اي ميشود بنام تهور و بيباكي، و اگر بطرف تفريط و كوتاهي بگرايد رذيله ديگري ميشود، بنام جبن و بزدلي.
و حد اعتدال در قوه فكريه اين است كه آن را از دست اندازي به هر طرف و نيز از بكار نيفتادن آن جلوگيري كني، نه بيجا مصرفش كني و نه بكلي درب فكر را ببندي كه اگر چنين كني اين قوه فضيلتي ميشود بنام حكمت و اگر بطرف افراط گرايد، جربزه است و اگر بطرف تفريط متمايل بشود، بلادت و كودني است.
و در صورتي كه قوه عفت و شجاعت و حكمت هر سه در كسي جمع شود، ملكه چهارمي در او پيدا ميشود كه خاصيت و مزاجي دارد، غير خاصيت آن سه قوه، (هم چنان كه از امتزاج عسل كه داراي حرارت است با سركه كه آن نيز حرارت دارد، سكنجبين درست مي‌شود، كه مزاجش بر خلاف آن دو است) و آن مزاجي كه از تركيب سه قوه عفت و شجاعت و حكمت بدست مي‌آيد،
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 560
عبارت است از عدالت.
و عدالت آن است كه حق هر قوه‌اي را به او بدهي و هر قوه‌اي را در جاي خودش مصرف كني كه دو طرف افراط و تفريط عدالت عبارت ميشود از ظلم و انظلام، از ستمگري و ستم‌كشي.
اين بود اصول اخلاق فاضله يعني عفت و شجاعت و حكمت و عدالت كه هر يك از آنها فروعي دارد كه از آن ناشي ميشود، و بعد از تحليل به آن سر در مي‌آورد و نسبتش به آن اصول نسبت نوع است به جنس، مانند جود، سخا، قناعت، شكر، صبر، شهامت، جرأت، حياء، غيرت، خيرخواهي، نصيحت، كرامت و تواضع و غيره كه همه فروع اخلاق فاضله است كه در كتب اخلاق ضبط شده (و شما ميتواني شكل درختي بكشي كه داراي ريشه‌هايي است كه شاخه‌هايي بر روي آن روئيده است).

[تلقين علمي و تكرار عملي، راه رهايي از رذائل و كسب فضائل است] ..... ص : 560

و علم اخلاق حد هر يك از آن فروع را برايت بيان مي‌كند و از دو طرف افراط و تفريط جدايش ميسازد و ميگويد: كدام يك خوب و جميل است و نيز راهنماييت مي‌كند كه چگونه ميتواني از دو طريق علم و عمل آن خلق خوب و جميل را در نفس خود ملكه سازي؟ طريق علميش اين است كه به خوبي‌هاي آن اذعان و ايمان پيدا كني، و طريق عمليش اين است كه آن قدر آن را تكرار كني تا در نفس تو رسوخ يابد، و چون نقشي كه در سنگ مي‌كنند ثابت گردد.
مثلا يكي از رذائل اخلاقي كه گفتيم در مقابل فضيلتي قرار دارد، رذيله جبن و بزدلي است در مقابل فضيلت شجاعت، اگر بخواهي اين رذيله را از دل بيرون كني، بايد بداني كه اين صفت وقتي صفت ثابت در نفس ميشود كه جلو نفس را در ترسيدن آزاد بگذاري تا از هر چيزي بترسد و ترس همواره از چيزي به دل ميافتد كه هنوز واقع نشده، ولي هم ممكن است واقع شود و هم ممكن است واقع نشود، در اينجا بايد به خود بقبولاني: كه آدم عاقل هرگز بدون مرجح ميان دو احتمال مساوي ترجيح نميدهد.
مثلا احتمال ميدهي امشب دزد به خانه‌ات بيايد و احتمال هم ميدهي كه نيايد، و اين دو احتمال از نظر قوت و ضعف مساوي‌اند و با اينكه مساوي هستند تو چرا جانب آمدنش را بدون جهت ترجيح ميدهي؟ و از ترجيح آن دچار ترس ميشوي؟ با اينكه اين ترجيح بدون مرجح است.
و چون اين طرز فكر را در خود تكرار كني و نيز عمل بر طبق آن را هم تكرار كني، و در هر كاري كه از آن ترس داري اقدام بكني، اين صفت زشت يعني صفت ترس از دلت زائل ميشود، و همچنين هر صفت ديگري كه بخواهي از خود دور كني و يا در خود ايجاد كني، راه اولش تلقين علمي و راه دومش تكرار عملي است.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 561

[ويژگي‌هاي مسلك اخلاقي قرآن] ..... ص : 561

اين مقتضاي مسلك اول از دو مسلك تهذيب نفس است كه قبلا نام برده بودم و خلاصه اين مسلك اين است كه نفس خود را اصلاح كنيم و ملكات آن را تعديل نمائيم تا صفات خوبي بدست آوريم، صفاتي كه مردم و جامعه آن را بستايند.
و نظير آن مسلك دوم يعني مسلك انبياء و صاحبان شرايع است، با اين تفاوت كه هدف و غرض در اين دو مسلك مختلف است، در مسلك اول جلب توجه و حمد و ثناي مردم، و در مسلك دوم سعادت حقيقي و دائمي يعني به كمال رساندن ايمان به خدا و ايمان به آيات او است، چون خير آخرت سعادت و كمال واقعي است نه سعادت و كمال در نظر مردم به تنهايي، ولي در عين اين فرق، هر دو مسلك در اين معنا شريكند كه هدف نهايي آنها فضيلت انسان از نظر عمل است.
و اما مسلك سوم كه بيانش گذشت با آن دو مسلك ديگر اين فرق را دارد: كه غرض از تهذيب اخلاق تنها و تنها رضاي خداست نه خود آرايي به منظور جلب نظر و ثنا و بارك اللَّه مردم، و به همين جهت مقاصدي كه در اين فن هست، در اين سه مسلك مختلف ميشود، در مسلك سوم فوائدي در نظر سالك است، و در آن دو مسلك ديگر فوائدي ديگر.
در مسلك سوم اعتدال خلقي معنايي دارد، و در آن دو مسلك ديگر معنايي ديگر، و همچنين جهات ديگر مسئله در مسلك سوم با آن دو مسلك مختلف ميشود.
توضيح اينكه وقتي ايمان بنده خدا رو بشدت و زيادي مي‌گذارد، دلش مجذوب تفكر در باره پروردگارش ميشود، هميشه دوست ميدارد بياد او باشد و اسماء حسناي محبوب خود را در نظر بگيرد، صفات جميل او را بشمارد: پروردگار من چنين است محبوبم چنان است و نيز محبوبم منزه از نقص است، اين جذبه و شور هم چنان در او رو به زيادي و شدت مي‌گذارد، و اين مراقبت و بياد محبوب بودن، رو به ترقي مي‌رود تا آنجا كه وقتي به عبادت او مي‌ايستد، طوري بندگي مي‌كند، كه گويي او را مي‌بيند و او براي بنده‌اش در مجالي جذبه و محبت و تمركز قوي تجلي مي‌كند، و هم او را مي‌بيند و هماهنگ آن محبت به خدا نيز در دلش رو بشدت مي‌گذارد.
علتش هم اين است كه انسان مفطور به حب جميل است، ساده‌تر بگويم: عشق به جمال و زيباپسندي فطري بشر است، هم چنان كه خود خداي تعالي فرموده: (وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ)، آنها كه ايمان دارند، خدا را بيشتر دوست ميدارند). «1»
چنين كسي در تمامي حركات و سكناتش از فرستاده خدا پيروي مي‌كند، چون وقتي انسان
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 165
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 562
كسي را دوست بدارد، آثار او را هم دوست ميدارد، و رسول خدا (ص) از آثار خدا و آيات و نشانه‌هاي اوست، هم چنان كه همه عالم نيز آثار و آيات او است.
باز اين محبت هم چنان زياد ميشود و شدت مي‌يابد، تا جايي كه پيوند دل از هر چيز مي‌گسلد، و تنها با محبوب متصل ميكند و ديگر به غير پروردگارش هيچ چيز ديگري را دوست نميدارد، و دلش جز براي او خاشع و ظاهرش جز براي او خاضع نميشود.
چون چنين بنده‌اي به هيچ چيز بر نمي‌خورد و در كنار هيچ چيز نميايستد كه نصيبي از جمال و زيبايي داشته باشد، مگر آنكه آن جمال را نمونه‌اي از جمال لا يتناهي و حسن بي حد و كمال فنا ناپذير خدايش مي‌بيند پس حسن و جمال و بهاء، هر چه هست از آن اوست، اگر غير او هم سهمي از آن داشته باشد، آن نيز ملك وي است، چون ما سواي خدا آيت او هستند، از خود چيزي ندارند و اصولا آيت خوديتي ندارد، نفسيت و واقعيت آيت، همانا حكايت از صاحب آيت است، اين بنده هم كه سراپاي وجودش را محبت صاحب آيت پر كرده، پس او ديگر رشته محبت خود را از هر چيزي بريده و منحصر در پروردگارش كرده است، او به غير از خداي سبحان و جز در راه خدا محبت ندارد.
اينجاست كه بكلي نحوه ادراك و طرز فكر و طرز رفتارش عوض ميشود، يعني هيچ چيزي را نمي‌بيند مگر آنكه خداي سبحان را قبل از آن و با آن ميبيند و موجودات در نظرش از مرتبه استقلال ساقط ميشوند.
پس صور علميه و طرز فكر چنين كسي غير از ديگران است، براي اينكه ديگران به هر چيزي كه نظر ميكنند، از پشت حجاب استقلال نگاه مي‌كنند، ولي او اين حجاب را پس زده و اين عينك از چشم برداشته، اين از نظر علم و طرز فكر و همچنين از نظر عمل با ديگران فرق دارد، او از آنجايي كه غير خدا را دوست نميدارد، قهرا جز تحصيل رضاي او هدفي ندارد، اگر چيزي ميخواهد و اگر اميدش ميدارد، اگر از چيزي ميترسد، اگر اختيار ميكند و يا صرفنظر مينمايد و يا مايوس ميشود، يا استيحاش ميكند، يا راضي ميشود، يا خشمناك ميگردد، همه‌اش براي خداست.
پس هدفهاي او با هدفهاي مردم مختلف است، چون او تا كنون مانند ساير مردم هر چه ميكرد به منظور كمال خود مي‌كرد، به اين منظور مي‌كرد كه يك فضيلت انساني كسب كند، و اگر از كاري دوري ميكرد و يا از خلقي دوري ميگزيد بدين جهت بود كه آن عمل و آن خلق و خوي رذيله بود، ولي حالا هر كاري ميكند بدان جهت ميكند كه محبوبش دوست دارد و اگر نمي‌كند براي اين نميكند كه محبوبش آن را كراهت دارد، و خلاصه همه هم و غمش محبوب است نه فضيلتي برايش
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 563
مطرح است و نه رذيلتي، نه ستايش مردم و نه بارك اللَّه ايشان و نه ياد خيرشان، نه توجهي به دنيا دارد و نه به آخرت، نه بهشتي در نظر دارد و نه دوزخي، و روز به روز ذلت عبوديتش و دليل محبتش بيشتر مي‌شود.
روت لي احاديث الغرام صبابة باسنادها عن جيرة العلم الفرد
و حدثني مر النسيم عن الصبا عن الدوح عن وادي الغضا عن ربي نجد
عن الدمع عن عيني القريح عن الحوي عن الحزن عن قلبي الجريح عن الوجد
بان غرامي و الهوي قد تحالفا علي تلفي حتي اوسد في لحدي «1»
و اين بيانش كه ما در اينجا آورديم هر چند اختصار را در آن ترجيح داديم و ليكن اگر در همين اختصار نيك دقت و تامل بخرج دهي، خواهي ديد كه در عين كوتاهيش در رساندن مطلوب كافي است، و نيز روشن گرديد كه در مسلك سوم پاي فضيلت و رذيلت به ميان نمي‌آيد و غرضها كه همان فضائل انساني باشد، به يك غرض مبدل مي‌شود و آن عبارت است از وجه خدا، و اي بسا كه در پاره‌اي موارد، نظريه اين مسلك با آن دو مسلك ديگر مختلف شود، به اين معنا كه آنچه در نظرهاي ديگر فضيلت شمرده شود، در اين نظريه و مسلك رذيله شود و به عكس.

[مسلك كساني كه به ارزش‌هاي ثابت اخلاقي معتقد نيستند (ماديون)] ..... ص : 563

در اينجا بقيه‌اي باقي ماند كه تذكرش لازم است و آن اين است كه در فن اخلاق يك نظريه ديگر هست كه با نظريه‌هاي ديگر فرق دارد، و اي بسا بشود آن را مسلك چهارم شمرد، و آن اين است كه براي فن اخلاق هيچ اصل ثابتي نيست، چون اخلاق هم از نظر اصول و هم فروع در اجتماعات و تمدن‌هاي مختلف اختلاف مي‌پذيرد و آن طور نيست كه هر چه در يك جا خوب و فضيلت بود، همه جا خوب و فضيلت باشد، و هر چه در يك جا بد و رذيله بود، همه جا بد و رذيله باشد، چون اصولا تشخيص ملتها در حسن و قبح اشياء مختلف است، بعضي ادعا كرده‌اند اين نظريه نتيجه نظريه معروف به تحول و تكامل در ماده است.
و در توضيحش گفته‌اند: اجتماع انساني خود مولود احتياجات وجود او است، احتياجاتي كه ميخواهد آن را برطرف كند و در بر طرف كردنش نيازمند به تشكيل اجتماع مي‌شود، بطوري كه بقاء وجود فرد و اشخاص، منوط به اين تشكيل مي‌گردد، و چون طبيعت محكوم قانون تحول و تكامل است، قهرا اجتماع هم في نفسه محكوم اين قانون خواهد بود.
__________________________________________________
1- يك عشق سطحي اسرار عشق سوزان را برايم حديث كرد و سند خود را به همسايگان آن كوه بلند تنها نسبت داد.
سند ديگر حديث چنين است، عبور نسيم روايت كرد از باد صبا، از باغها، از وادي غضا، (واقع در نجد)، از بلنديهاي نجد.
از اشك، از ديدگان زخمي من، از شور عشق، از اندوه، از قلب جريحه دارم، از وجد.
و متن حديث اين است كه: شور عشقم و دلدادگيم با هم سوگند خورده‌اند: كه مرا تلف كنند، تا در قبر سر ببالين لحد بگذارم.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 564
و در هر زماني متوجه بسوي كاملتر و مترقي‌تر از زمان پيش است، قهرا حسن و قبح هم- كه عبارت است از موافقت عمل با هدف اجتماع، يعني كاملتر و راقي‌تر و مخالفتش با آن- خود بخود تحول مي‌پذيرد و ديگر معنا ندارد كه حسن و قبح به يك حالت باقي بماند.
بنا بر اين در جوامع بشري نه حسن مطلق داريم و نه قبح مطلق، بلكه اين دو دائما نسبي است، و بخاطر اختلافي كه اجتماعات بحسب مكانها و زمانها دارند، مختلف مي‌شوند، و وقتي حسن و قبح دو امر نسبي و محكوم به تحول شد، قهرا واجب ميشود كه ما اخلاق را هم متحول دانسته، فضائل و رذائل را نيز محكوم به دگرگوني بدانيم.
اينجاست كه اين نتيجه عايد مي‌شود كه علم اخلاق تابع مرامهاي قومي است، مرامهايي كه در هر قوم وسيله نيل به كمال تمدن و هدفهاي اجتماعي است، بخاطر اينكه گفتيم: حسن و قبح هر قومي تابع آنست، پس هر خلقي كه در اجتماعي وسيله شد براي رسيدن آن اجتماع به كمال و هدف، آن خلق، فضيلت و داراي حسن است، و هر خلقي كه باعث شد اجتماع در مسير خود متوقف شود و يا رو به عقب برگردد، آن خلق رذيله آن اجتماع است.
و به همين منوال بايد حساب كرد و براي هر اجتماعي فن اخلاقي تدوين نمود و بنا بر اين اساس، چه بسا مي‌شود كه دروغ و افتراء و فحشاء، شقاوت، قساوت و دزدي و بي شرمي، همه جزو حسنات و فضائل شوند، چون ممكن است هر يك از اينها در طريق رسيدن به كمال و هدف اجتماعي مفيد واقع شوند، و بر عكس ممكن است راستي، عفت، رحمت، رذيله و زشت گردند، البته در جايي كه باعث محروميت اجتماع شوند.
اين خلاصه آن نظريه عجيب و غريبي است كه مسلك اجتماعي سوسياليست و ماديين اشتراكي مذهب، براي بشر به ارمغان آورده‌اند، البته اين را هم بايد دانست كه اين نظريه آن طور كه اينان فكر مي‌كنند يك نظريه جديدي نيست، براي اينكه كلبي‌ها كه طائفه‌اي از يونانيان قديم بودند- بطوري كه نقل شده- همين مسلك را داشتند، و همچنين مزدكي‌ها (كه پيروان مردي مزدك نام بودند كه در ايران در عهد كسري ظهور كرد و او را به اشتراك دعوت نمود) و حتي بر طبق اين مرام عمل هم كردند، و نيز در بعضي از قبائل وحشي آفريقا و غيره سابقه دارد.
و بهر حال مسلكي است فاسد، و دليلي كه بر آن اقامه شده، از بيخ و بن فاسد است، وقتي مبنا فاسد شد، بنا هم فاسد ميشود.
توضيح اين بحث نيازمند به چند مقدمه است:

[چند مقدمه براي رد اين نظريه] ..... ص : 564

اول اينكه ما به حس و و جدان خود مي‌يابيم كه هر موجودي از موجودات عيني و خارجي براي خود شخصيتي دارد كه از آن جدا شدني نيست و نه آن شخصيت از او جدا شدني است، و
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 565
به همين جهت است كه هيچ موجودي عين موجود ديگر نيست، بلكه در هستي از او جداست، و هر موجودي براي خود وجود جداگانه‌اي دارد، زيد وجودي با شخصيتي و يك نوع وحدتي دارد كه بخاطر آن شخصيت و وحدت، ممكن نيست عين عمرو باشد، بلكه زيد، شخصي است واحد و عمرو هم شخصي است واحد، و اين دو، دو شخصند نه يك شخص، و اين حقيقتي است كه هيچ انساني در آن شك ندارد (البته اين غير آن سخني است كه مي‌گوييم عالم ماده موجودي است داراي يك حقيقت شخصي، پس زنهار كه امر برايت مشتبه نشود).
نتيجه اين مطلبي كه گفتيم شكي در آن نيست، اين است كه وجود خارجي عين شخصيت باشد، ولي لازم نيست كه وجود ذهني هم در اين حكم عين موجود خارجي باشد، براي اينكه عقل جايز ميداند كه يك معناي ذهني هر چه كه بوده باشد بر بيشتر از يكي صادق آيد، مانند مفهوم ذهني از كلمه (انسان) كه اين مفهوم هر چند كه در ذهن يك حقيقت است و ليكن در خارج به بيش از يكي هم صادق است و همچنين مفهوم انسان بلند بالا و يا انساني كه پيش روي ما ايستاده است.
و اما اينكه علماي علم منطق مفهوم ذهني را بدو قسم كلي و جزئي تقسيم مي‌كنند و همچنين اينكه جزئي را به دو قسم حقيقي و اضافي تقسيم مي‌كنند، منافاتي با گفته ما ندارد كه گفتيم مفهوم ذهني بر غير واحد نيز منطبق ميشود، چون تقسيم منطقي‌ها در ظرفي است كه يا دو مفهوم ذهني را با يكديگر مي‌سنجند، و يا يك مفهوم را با خارج مقايسه مي‌كنند، (مثلا در مقايسه دو مفهوم با يكديگر ميگويند: هر چند كه حيوان يك مفهوم كلي و انسان نيز يك مفهوم كلي است، و لكن مفهوم انسان نسبت به مفهوم حيوان، جزئي است، چون انسان يكي از صدها نوع حيوان است و در مقايسه يك مفهوم با خارج ميگويند: مفهوم انسان هر چند در ذهن بيش از يك چيز نيست و ليكن اين يك چيز در خارج با ميليونها انسان صادق است) (مترجم).
و اين خصوصيتي كه در مفاهيم هست، يعني اينكه عقل جائز ميداند بر بيش از يكي صدق كند، همان است كه چه بسا از آن به اطلاق تعبير مي‌كنيم و مقابل آن را شخصي و واحد ميناميم.
دوم اينكه موجود خارجي (البته منظور ما خصوص موجود مادي است) از آنجا كه در تحت قانون دگرگوني و تحول و حركت عمومي قرار دارد، قهرا موجود، داراي امتداد وجودي است امتدادي كه ميتوان به چند قطعه و چند حد تقسيمش كرد، بطوري كه هر قطعه‌اش مغاير قطعه قبلي و بعديش باشد و در عين اينكه اين تقسيم و اين تحول را مي‌پذيرد، در عين حال قطعات وجودش بهم مرتبط است، چون اگر مرتبط نمي‌بود و هر جزئي موجودي جداگانه بود، تحول و دگرگونگي صدق نمي‌كرد، بلكه در حقيقت يك جزء از بين رفته و جزئي ديگر پيدا شده، يعني دو موجودند كه يكي از اصل نابود شده و ديگري از اصل پيدا شده و اين را تبدل و دگرگونگي نميگويند تبدل و
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 566
تغيري كه گفتيم لازمه حركت است در جايي صادق است كه يك قدر مشترك در ميان دو حال از احوال يك موجود و دو قطعه از قطعات وجود ممتدش باشد.
از همين جا روشن مي‌گردد كه اصولا حركت خود امري است واحد و شخصي كه همين واحد شخصي وقتي با حدودش مقايسه ميشود، متكثر و متعدد ميشود، و با هر نسبتي قطعه‌اي متعين ميشود كه غير قطعه‌هاي ديگر است، و اما خود حركت، سيلان و جريان واحدي است شخصي.
و چه بسا، وحدت حركت را اطلاق و حدودش را تقييد ناميده، مي‌گوييم: حركت مطلقه به معناي در نظر گرفتن خود حركت با چشم‌پوشي از نسبتش به تك تك حدود، و حركت مقيده عبارت است از در نظر گرفتن حركت با آن نسبتي كه به يك يك حدود دارد.
از همين جا روشن مي‌گردد كه اين اطلاق با اطلاقي كه گفتيم مفاهيم ذهني دارند، فرق دارد، زيرا اطلاق در آنجا وصفي بود ذهني! براي موجودي ذهني ولي اطلاق در حركت وصفي است خارجي و براي موجودي خارجي.
مقدمه سوم اينكه هيچ شكي نداريم در اينكه انسان موجودي است طبيعي و داراي افراد و احكام و خواص، و از اين ميان آنكه مورد خلقت و آفرينش قرار مي‌گيرد، فرد فرد انسان است نه مجموع افراد، يا به عبارتي اجتماع انساني، خلاصه كلام اينكه: آنچه آفريده ميشود فرد فرد انسان است و كلي انسان و مجموع آن قابل خلقت نيست، چون كلي و مجموع در مقابل فرد خارجيت ندارد، ولي از آنجايي كه خلقت وقتي احساس كرد كه تك تك انسانها وجودي ناقص دارند و نيازمند به استكمالند و استكمال هم نميتوانند بكنند مگر در زندگي اجتماعي، به همين جهت تك تك انسانها را مجهز به ادوات و قوايي كرد كه با آن بتواند در استكمال خويش بكوشد، و بتواند در ظرف اجتماع براي خود جايي باز كند.
پس غرض خلقت اولا و بالذات متعلق به طبيعت انسان فرد شده و ثانيا و بالتبع متعلق باجتماع انساني شده است.
حال ببينيم حقيقت امر آدمي با اين اجتماعي كه گفتيم اقتضاي آن را دارد و طبيعت انساني بسوي آن حركت مي‌كند، (اگر استعمال كلمات اقتضاء و عليت و حركت در مورد اجتماع استعمالي حقيقي باشد) چيست؟ گفتيم فرد فرد انسان موجودي است شخصي و واحد، به آن معنا از شخصيت و وحدت كه گذشت، و نيز گفتيم: اين واحد شخصي در عين اينكه واحد است، در مجراي حركت و تحول و سير از نقص بسوي كمال واقع شده و به همين جهت هر قطعه از قطعات وجودش با قطعات قبل و بعدش مغاير است، و باز گفتيم در عين اينكه داراي قطعاتي
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 567
متغاير است، داراي طبيعتي سيال و مطلقه است و اطلاقش و وحدتش در همه مراحل دگرگونگي‌ها محفوظ است.
حال مي‌گوييم اين طبيعت موجود در فرد، با توالد و تناسل و اشتقاق فرد از فرد نيز محفوظ است و اين طبيعت كه نسلا بعد نسل محفوظ ميماند، همان است كه از آن تعبير مي‌كنيم به طبيعت نوعيه كه بوسيله افراد محفوظ ميماند، هر چند كه تك تك افراد از بين بروند و دستخوش كون و فساد گردند، عينا همان بياني كه در خصوص محفوظ بودن طبيعت فردي در قطعات وجود فرد گذشت.
پس همانطور كه طبيعت شخصي و فردي مانند نخ تسبيح در همه قطعات وجودي فرد و در مسيري كه از نقص فردي بسوي كمال فردي دارد محفوظ است، همچنين طبيعت نوعيه انسان در ميان نسلها مانند نخ تسبيح در همه نسلها كه در مسير حركت بسوي كمال قرار دارند محفوظ است.
و اين استكمال نوعي حقيقتي است كه هيچ شكي در وجود آن و در تحققش در نظام طبيعت نيست، و اين همان اساسي است كه وقتي مي‌گوييم: (مثلا نوع انساني متوجه بسوي كمال است و انسان امروز وجود كامل‌تري از وجود انسان اولي دارد و همچنين احكامي كه فرضيه تحول انواع جاري مي‌كند) تكيه‌گاهمان اين حقيقت است.
چه اگر در واقع طبيعت نوعيه‌اي نبود، و طبيعت نوعيه خارجيتي نميداشت و در افراد و انواع محفوظ نبود، اينگونه سخنان كه گفتيم جز يك سخن شعري چيز ديگري نبود.
عين اين حرفي كه در باره طبيعت فردي و شخص انسان و نيز طبيعت نوعيه‌اش زديم، و حركت فرد و نوع را به دو قسم مطلق و مقيد تقسيم نموديم، عينا در اجتماع شخصي (چون اجتماع خانواده و قوم و محيط و يا عصر واحد) و نيز در اجتماع نوعي چون مجموع نوع بشر- البته اگر صحيح باشد اجتماع يعني حالت دسته جمعي انسانها را يك حالت خارجي و براي طبيعت انسان خارجي بدانيم- جريان مي‌يابد.
پس اجتماع نيز در حركت است، اما با حركت تك تك انسانها و نيز اجتماع تحول مي‌پذيرد، باز با تحول افراد و اجتماع از همان آغاز حركتش بسوي هدفي كه دارد يك وحدتي دارد كه حافظ وحدتش، وجود مطلق آن است.
و اين وجود واحد و در عين حال متحول، بخاطر نسبتي كه به يك يك حدود داخلي خود دارد، به قطعه قطعه‌هايي منقسم ميشود و هر قطعه آن شخص واحدي از اشخاص اجتماع را تشكيل ميدهد، هم چنان كه اشخاص اجتماع (مانند اجتماع هندي، ايراني و .........) در عين
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 568
وحدت و تحولش، بخاطر نسبتي كه با يك يك افراد انسان دارد، بقطعاتي تقسيم ميشود، چون وجود اشخاص اجتماع مستند است بوجود اشخاص انسانها.
هم چنان كه مطلق اجتماع بان معنايي كه گذشت، مستند است به مطلق طبيعت انساني، چون حكم شخص نيز مانند خود شخص، شخصي و فردي است، هم چنان كه حكم مطلق مانند خود او مطلق است، البته مطلق الحكم (نه حكم كلي، چون گفتگوي مادر اطلاق مفهومي نيست اشتباه نكنيد).
و ما هيچ شكي نداريم در اينكه فرد از انسان بخاطر اينكه واحد است، حكمي واحد و قائم به شخص خود دارد، همين كه شخص يك انسان از دنيا رفت، آن حكم هم از بين مي‌رود، چيزي كه هست حكم واحد او بخاطر تبدل‌هاي جزئي كه عارض بر موضوعش (فرد انسان) ميشود، تبدل پيدا مي‌كند.
يكي از احكام انسان طبيعي اين است كه غذا مي‌خورد، با اراده كار مي‌كند، احساس دارد، فكر دارد و اين احكام تا او هست باقي است- هر چند كه با تحولاتي كه او بخود مي‌گيرد، اين نيز متحول ميشود- عين اين كلام در احكام مطلق انسان نيز جاري است، انساني كه بوجود افرادش موجود است.
و چون اجتماع از احكام طبيعت انساني و از خواص آن است، مطلق اجتماع هم از احكام نوع مطلق انساني است، و منظور ما از مطلق اجتماع، اجتماعي است كه از بدو پيدايش انساني پيدا شده و هم چنان تا عهد ما برقرار مانده، اين اجتماع تا بقاي نوع باقي است، و همان احكام اجتماع كه خود انسان پديدش آورد و خود اجتماع اقتضايش را داشت، ما دام كه اجتماع باقي است، آن احكام نيز باقي است، هر چند كه بخاطر تبدل‌هاي جزئي تبدل يابد، ولي اصلش مانند نوعش باقي است.
اينجاست كه ميتوانيم بگوئيم: يك عده احكام اجتماعي همواره باقي است و تبدل نمي‌يابد، مانند وجود مطلق حسن و قبح، هم چنان كه خود اجتماع مطلق نيز اينطور است، باين معنا كه هرگز اجتماع غير اجتماع نميشود و انفراد نمي‌گردد، هر چند كه اجتماعي خاص مبدل به اجتماع خاص ديگر ميشود، حسن مطلق و حسن خاص نيز عينا مانند اجتماع مطلق و اجتماع خاص است.
مقدمه چهارم اينكه ما مي‌بينيم يك فرد انسان در هستي و بقائش محتاج به اين است كه كمالاتي و منافعي را دارا باشد و بر خود واجب ميداند آن منافع را بسوي خود جلب نموده، ضميمه نفس خود كند.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 569
دليلش بر اين وجوب احتياجي است كه در جهات وجوديش دارد و اتفاقا خلقتش هم مجهز به جهازي است كه با آن ميتواند آن كمالات و منافع را بدست آورد، مانند دستگاه گوارش و دستگاه تناسلي و امثال آن كه اگر احتياج بمنافع و كمالاتي كه راجع به اين دو دستگاه است، در وجودش نبود، از آغاز خلقت مجهز به اين دو جهاز هم نميشد و چون شد، پس بر او واجب است كه در تحصيل آن منافع اقدام كند و نميتواند از در تفريط آنها را بكلي متروك گذارد، براي اينكه اين تفريط با دليل وجوبي كه ذكر كرديم منافات دارد، و نيز در هيچيك از ابواب حوائج نميتواند به بيش از آن مقداري كه حاجت ايجاب مي‌كند اقدام نموده و افراط كند، مثلا اينقدر بخورد تا بتركد و يا مريض شود و يا از ساير قواي فعاله‌اش باز بماند، بلكه بايد در جلب هر كمال و هر منفعت راه ميانه را پيش گيرد، و اين راه ميانه همان عفت است و دو طرف آن يعني افراطش شره، و تفريطش خمود است. و همچنين فرد را مي‌بينيم كه در هستيش و بقائش در وسط نواقصي و اضدادي و مضراتي واقع شده، كه عقل به گردنش مي‌گذارد اين نواقص و اضداد و مضرات وجودش را از خود دفع كند، دليل اين وجوب باز همان حاجت، و مجهز بودن خلقتش به جهازات دفاع است.
پس بر او واجب است كه در مقابل اين مضرات مقاومت نموده، آن طور كه سزاوار است، يعني بطور متوسط از خود دفاع كند، در اين راه نيز بايد از راه افراط و تفريط اجتناب كند، چون افراط در آن با ساير تجهيزاتش منافات دارد و تفريط در آن با احتياجش و مجهز بودن به جهازات دفاعش منافات دارد، و اين حد وسط در دفاع از خود همان شجاعت است، و دو طرف افراط و تفريطش تهور و جبن است، نظير اين محاسبه در علم و دو طرف افراط و تفريطش يعني جربزه و كودني، و همچنين در عدالت و دو طرف افراط و تفريطش يعني ظلم و انظلام، جريان دارد.
حال كه اين چهار مقدمه روشن گرديد مي‌گوييم: اين چهار ملكه از فضائل نفساني است كه طبيعت فرد بدليل اينكه مجهز بادوات آن است، اقتضاي آن را دارد، و اين چهار ملكه يعني عفت و شجاعت و حكمت و عدالت، همه حسنه و نيكو است، براي اين كه نيكو عبارت از هر چيزي است كه با غايت و غرض از خلقت هر چيز و كمال و سعادتش سازگار باشد، و اين چهار ملكه همه با سعادت فرد انساني سازگار است، به همان دليلي كه ذكرش گذشت، و صفاتي كه در مقابل اين چهار ملكه قرار مي‌گيرند، همه رذائل و زشت است و هميشه هم زشت است.
و وقتي فرد انسان به طبيعت خود و في نفسه، چنين وضعي دارد اين انسان در ظرف اجتماع نيز همين وضع را دارد و چنان نيست كه ظرف اجتماع صفات دروني او را از بين ببرد، چگونه ميتواند از بين ببرد با اينكه خود اجتماع را همين طبيعت درست كرده، آيا ممكن است يك پديده
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 570
طبيعت ساير پديده‌هاي طبيعت را باطل كند؟ هرگز، چون باطل كردنش به معناي متناقض بودن يك طبيعت است، و مگر اجتماع ميتواند چيزي بجز تعاون افراد، در آسانتر شدن راه رسيدن به كمال بوده باشد؟ نه، اجتماع همين است كه افراد دست به دست هم دهند، و طبيعت‌هاي خود را به حد كمال و نهايت درجه از هدفي كه براي آن خلق شده برسانند.
و وقتي يك فرد انسان في نفسه و هم در ظرف اجتماع، چنين وضعي را داشت، نوع انساني نيز در اجتماع نوعيش همين حال را خواهد داشت، در نتيجه نوع انسان نيز ميخواهد كه در اجتماعش به كمال برسد، يعني عالي‌ترين اجتماع را داشته باشد، و به همين منظور هر سودي را كه نميخواهد بسوي شخص خود جلب كند، آن قدر جلب مي‌كند كه مضر به اجتماع نباشد و هر ضرري را كه ميخواهد از شخص خود دفع كند، باز به آن مقدار دفع مي‌كند، كه مضر به حال اجتماعش نباشد و هر علمي را كه ميخواهد كسب كند، به آن مقدار كسب مي‌كند، كه اجتماعش را فاسد نسازد.
و عدالت اجتماعيش را هم باز به آن مقدار رعايت مي‌كند كه مضر به حال اجتماع نباشد، چون عدالت اجتماعي عبارت است از اينكه حق هر صاحب حقي را به او بدهند، و هر كس به حق خودش كه لايق و شايسته آن است برسد، نه ظلمي به او بشود و نه او به كسي ظلم كند.
و همه اين صفات چهارگانه كه گفتيم در افراد فضيلت و مقابل آنها رذيلت است، و نيز گفتيم: در اجتماع خاص انسان نيز فضيلت و رذيلتند، در اجتماع مطلق انسان نيز جريان دارد، يعني اجتماع مطلق بشر حكم مي‌كند به حسن مطلق اين صفات، و قبح مطلق مقابل آنها.
پس با اين بيان اين معنا روشن گرديد كه در اجتماع انساني- كه دائما افراد را در خود مي‌پرورد- حسن و قبحي وجود دارد و هرگز ممكن نيست اجتماعي پيدا شود كه خوب و بد در آن نباشد، به اين معنا كه هيچ چيزي را خوب نداند و هيچ چيزي را بد نشمارد، و نيز روشن شد كه اصول اخلاقي انسان چهار فضيلت است كه همه براي ابد خوبند و مقابل آنها براي ابد رذيله و بدند، و طبيعت انسان اجتماعي نيز به همين معنا حكم مي‌كند.
و وقتي در اصول اخلاقي قضيه از اين قرار بود، در فروع آن هم كه بر حسب تحليل به همان چهار اصل بر مي‌گردند، قضيه از همان قرار است، يعني طبيعت آن فروع را هم قبول دارد، گو اينكه گاهي در بعضي از مصاديق اين صفات كه آيا مصداق آن هست يا نيست، اختلاف پديد مي‌آيد كه انشاء اللَّه بدان اشاره خواهيم نمود.

[توضيح ديگر] ..... ص : 570

بعد از آنكه آن مقدمات و اين نتيجه را خواندي، كاملا متوجه شدي كه چرا گفتيم: بيانات ماديين و آن ديگران در فن اخلاق ساقط و بي اعتبار است، اينك باز هم توضيح:
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 571
اما اينكه گفتند: (حسن و قبح مطلق اصلا وجود ندارد بلكه هر چه نيكو است نسبتا نيكو است و هر چه هم زشت است نسبتا زشت است و حسن و قبح‌ها بر حسب اختلاف منطقه‌ها و زمانها و اجتماع‌ها مختلف ميشود) يك مغالطه‌اي است كه در اثر خلط ميان اطلاق مفهومي به معناي كليت، و اطلاق وجودي به معناي استمرار وجود، كرده‌اند.
بله ما هم قبول داريم كه حسن و قبح بطور مطلق و كلي در خارج يافت نميشود، به اين معنا كه در خارج هيچ حسني نداريم كه داراي وصف كليت و اطلاق باشد، و هيچ قبحي هم نداريم كه در خارج قبح كلي و مطلق باشد، چون هر چه در خارج است، مصداق و فرد كلي ذهني است.
ولي اين حرف باعث نميشود كه نتيجه مورد نظر ما يا اثبات و يا نفي شود، و اما حسن و قبح مطلق به معناي مستمر و دائمي كه حسنش در همه اجتماعات و در همه زمانهايي كه اجتماع دائر است حسن و قبحش قبح باشد، داريم و نميشود نداشته باشيم، براي اينكه مگر هدف از تشكيل اجتماع چيزي جز رسيدن نوع انسان به سعادت هست؟ و اين سعادت نوع با تمامي كارها چه خوب و چه بد و خلاصه با هر فعلي كه فرض بكنيم تامين نميشود و قهرا اين پديده نيز مانند تمامي پديده‌هاي عالم شرائط و موانعي دارد، پاره‌اي كارها با آن موافق و مساعد است و پاره‌اي ديگر مخالف و منافي است، آنكه موافق و مساعد است حسن دارد و آنكه مخالف و منافي است قبح دارد، پس هميشه اجتماع بشري حسن و قبحي دائمي دارد.
و بر اين اساس چگونه ممكن است اجتماعي فرض شود- حال هر طور دلت خواست فرض كن- كه اهل آن اجتماع معتقد به عدالت اجتماعي نباشند يعني دادن حق هر ذي حقي را به اندازه‌اي كه منافي با حقوق ديگران نباشد، واجب ندانند و يا جلب منافع را به آن مقدار كه به حال ديگران ضرر نزند لازم ندانند و يا دفع مضرات به مصالح اجتماعي را به آن مقدار كه سزاوار باشد لازم تشخيص ندهند و يا به علمي كه منافع انسان را از مضارش جدا كند اعتناء نكنند و آن را فضيلت نشمارند.
و مگر عفت و عدالت و شجاعت و حكمت چيزي غير اينها است كه گفتيم هيچ اجتماعي- به هر طور كه فرض شود- در فضيلت بودن آنها ترديد نمي‌كند، بلكه آنها را حسن و فضيلت انسانيت ميداند.
و همچنين چگونه ممكن است اجتماعي پيدا شود كه به خود اجازه دهد در برابر تظاهر به كار زشت و شنيع بي تفاوت باشد و چهره در هم نكشد؟ به هيچ وجه ممكن نيست، هر اجتماعي به هر طوري كه فرض شود، در مقابل عمل زشت اظهار تنفر مي‌كند، و اين همان حياء است كه از شاخه‌هاي عفت است.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 572
و يا اجتماعي يافت شود كه خشم كردن و تغير در مقابل كساني كه مقدسات جامعه را هتك مي‌كنند و حقوق مردم را مي‌بلعند، واجب نداند، و رسما حكم كند كه خشم لازم نيست، هيچ اجتماعي چنين يافت نخواهد شد، بلكه هر اجتماعي كه باشد خشم گرفتن بر آن گونه افراد را واجب ميداند، و اين همان غيرت است كه از شاخه‌هاي شجاعت است.
و نيز هر اجتماعي كه فرض كني حكم مي‌كند به اينكه فرد فرد انسانها بايد به حقوق اجتماعي خود قانع باشند و اين همان قناعت است (كه شاخه ديگري از عفت است) و يا حكم مي‌كند به اينكه هر كسي بايد موقعيت اجتماعي خود را حفظ كند، و در عين حال ديگران را هم تحقير ننموده، بر آنان كبريايي نكند و بدون حق و قانون ستم روا ندارد و اين همان تواضع است، و همچنين مطلب در يك يك از فروع اخلاقي و شاخه‌هاي آن چهار فضيلت از اين قرار است.
و اما اينكه گفتند: (نظريه‌ها در خصوص فضائل در اجتماعات مختلف است، ممكن است خويي از خويها در اجتماعي فضيلت باشد و در اجتماعي ديگر رذيلت و مثالهايي جزئي نيز بر مدعاي خود ذكر كرده‌اند) در پاسخشان مي‌گوييم: اين اختلاف نظر اختلاف در حكم اجتماعي نيست، به اينكه مردمي پيروي كردن فضيلت و حسنه‌اي را واجب بدانند و اجتماعي ديگر واجب ندانند، بلكه اين (همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم) از باب اختلاف در تشخيص مصداق است كه بعضي فلان خوي را از مصاديق مثلا تواضع نميدانند، و بعضي ديگر آن را از مصاديق رذيله‌اي مي‌پندارند.
مثلا در اجتماعاتي كه حكومت‌هاي استبدادي بر آنها حاكم است، براي تخت سلطنت اختيار تامي قائل است كه هر چه بخواهد ميتواند بكند و هر حكمي بخواهد ميتواند براند و اين بخاطر آن نيست كه نسبت به عدالت و خوبي آن سوء ظن و شك و ترديد دارند، بلكه بدين جهت است كه استبداد و خودكامگي حق مشروع سلطان است و به همين جهت آنچه را سلطان مي‌كند ظلم نميدانند، بلكه آن را از سلطان استيفاي حقوق حقه خود مي‌پندارند، خلاصه اگر با جان و مال و ناموس مردم بازي مي‌كند، اين رفتار را ظلم نميدانند، بلكه ميگويند او چنين حقي را دارد و خواسته حق خود را استيفاء كند.
و نيز اگر در پاره‌اي اجتماعات مانند ملت فرانسه در قرون وسطي- بطوري كه نقل كرده‌اند- علم را براي پادشاه ننگ ميدانستند، اين نه از آن جهت بوده كه خواسته‌اند فضيلت علم را تحقير كنند، بلكه ناشي از اين پندار غلط بوده كه علم به سياست و فنون اداره حكومت، با مشاغل سلطنت تضاد دارد، و خلاصه سلطان را از وظائفي كه بدو محول شده باز ميدارد.
و نيز اگر عفت زنان و اينكه ناموس خود را حفظ نموده، در اختيار غير شوهران قرار
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 573
ندهند، و همچنين حياء زنان و غيرت مردان و نيز عده‌اي از فضائل مانند قناعت و تواضع خوي‌هايي است كه در پاره‌اي اجتماعات فضيلت شمرده نميشود، بدان جهت نيست كه از عفت و حيا و تواضع و قناعت بدشان مي‌آيد و آنها را فضيلت نميدانند، بلكه از اين جهت است كه در اجتماع خاصي كه دارند، مصاديق آن را مصداق عفت و حيا و غيرت و قناعت و تواضع نميدانند، يعني ميگويند عفت خوب است ولي اينكه زن شوهردار با مرد اجنبي مراوده نداشته باشد، عفت نيست، بلكه بي‌عرضگي است و همچنين آن صفات ديگر.
دليل بر اين معنا اين است كه اصل اين صفات در آنان وجود دارد، مثلا اگر حاكمي در حكم خود عفت بخرج دهد، بنا حق حكم نكند، او را ستايش مي‌كنند و اگر قاضي در قضاء خود حق را رعايت كند و رشوه نگيرد، او را مي‌ستايند و اگر كسي از شكستن قانون شرم داشته باشد، او را با حيا ميخوانند، و اگر كسي از استقلال و تمدن و ساير شئون اجتماعي و مقدسات ملي دفاع كند، غير متمدنش ميخوانند و كسي را كه به آنچه قانون برايش معين نموده اكتفاء كند، بقناعتش وصف مي‌كنند و اگر كسي در برابر زمامداران و رهبران اجتماعي كرنش كند، او را متواضع مينامند، پس معلوم ميشود اصل غيرت و قناعت و حيا و تواضع در آنان هست، چيزي كه هست در مصاديق آن نظريه‌هاي مختلف دارند.
و اما اينكه گفتند: اخلاق در فضيلت بودنش دائر مدار اين است كه با هدف‌هاي اجتماعي سازگار باشد، چون ديده‌اند كه اجتماع چنين اخلاقي را مي‌پسندد، اين نيز مغالطه‌اي واضح است.
براي اينكه منظور از اجتماع آن هيئتي است كه از عمل كردن به مجموع قوانين كه طبيعت به گردن افراد اجتماع گذاشته حاصل ميشود، و لا بد در صورتي كه خيلي به انتظام آن قوانين و جريان آن وارد نيايد، جامعه را به سعادتشان مي‌رساند و قهرا چنين قوانين خوبيها و بديهايي معين مي‌كند، پاره‌اي چيزها را فضيلت و پاره‌اي ديگر را رذيلت معرفي مينمايد.
و مراد به هدف اجتماع مجموع فرضيات و ايده‌هايي است كه براي پديد آوردن اجتماع نو آن فرضيات را به گردن افراد جامعه تحميل مي‌كنند، پس ميان اجتماع و هدف‌هاي اجتماع خلط و مغالطه شده، با اينكه اين دو با هم فرق دارند، يكي فعليت دارد، ديگري صرف فرض و ايده است، يكي تحقق است و ديگري فرض تحقق، آن وقت چگونه حكم يكي از آن دو حكم ديگري ميشود؟ و چگونه حسن و قبح و فضيلت و رذيله‌اي كه اجتماع عام به مقتضاي طبيعت انسانيت معين كرده، مبدل به حكم فرضيه‌هايي كه جز فرض تحققي ندارد، مي‌شود، بيان ساده‌تر اينكه چگونه ممكن است احكام اجتماعي كه طبيعت بشريت براي او معين كرده، از حسن و قبح و فضيلت و رذيلت، فداي خواسته‌هاي فرضي افراد جامعه كرد، با اينكه خواسته‌هاي افراد تنها و تنها ايده و فرض است؟
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 574
مگر اينكه اصلا بگويند: اجتماع عام طبيعي، از ناحيه خود هيچ حكمي ندارد، بلكه هر حكمي كه هست مال خواسته افراد است، مخصوصا در جايي كه آن فرضيه با سعادت افراد سر و كار داشته باشد كه در پاسخشان مي‌گوييم دوباره بايد همه آن حرفهايي كه در باره حسن و قبح و فضيلت و رذيلت زديم و گفتيم كه اين احكام بالأخره سر از اقتضايي در مي‌آورد كه دائما در طبيعت انسان هست، تكرار كنيم.
علاوه بر اينكه در اين سخن محذور ديگري نيز هست و آن اين است كه حسن و قبح و ساير احكام اجتماعي- كه حجت‌هاي اجتماعي و استدلالش از آن تركيب مي‌يابد- اگر تابع اهداف بوده باشد، با در نظر گرفتن اينكه ممكن و بلكه واقعيت اين است كه اهداف مختلف و متناقض و متباين است، بايد هيچوقت در هيچ اجتماعي يك هدف اجتماعي مشترك كه مقبول همه افراد و اجتماعات بوده باشد، يافت نشود، و وقتي يافت نشد، آن هدفي دنبال ميشود كه طرفدارانش قدرتمندتر باشند و معلوم است كه در اينصورت تقدم و موفقيت هم از آن قدرتمندان خواهد بود.
در اينصورت اين سؤال پيش مي‌آيد: آيا اين طبيعت انسانيت است كه او را به يك نحوه زندگي اجتماعي سوق ميدهد، كه در آن زندگي هيچگونه تفاهمي ميانه اجزائش نباشد و در هيچ يك از احكامش اتفاق نظر نداشته باشند جز يك حكم كه آنهم مايه تباهي اجتماع است و آن عبارت است از:
دو شير گرسنه يكي ران گور شكار است آن را كه او راست زور
و آيا كسي مي‌تواند بخود جرأت دهد و بگويد حكم طبيعت انسان و اقتضاء وجوديش حكمي است متناقض، آنهم تناقضي به اين زشتي كه خودش خود را باطل كند و از بين ببرد؟

يك بحث روايتي ديگر مربوط به متفرقاتي از آنچه گذشت ..... ص : 574

از امام باقر (ع) روايت شده كه فرمود: مردي خدمت رسول خدا (ص) شرفياب شد و عرضه داشت: من براي جهاد بسيار نشاط و رغبت دارم، فرمود: در راه خدا جهاد كن كه اگر كشته شوي زنده خواهي شد و نزد خدا روزي خواهي خورد و اگر سالم برگشتي و بمرگ طبيعي مردي، اجرت نزد خدا محفوظ است. «1»
__________________________________________________
1- عياشي ج 1 ص 206 حديث 152
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 575
مؤلف: از اينكه فرمود: (و اگر بميري) اشاره است به آيه شريفه (وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إِلَي اللَّهِ وَ رَسُولِهِ، ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَي اللَّهِ و كسي كه به منظور مهاجرت بسوي خدا و رسولش از خانه‌اش بيرون ميشود و سپس مرگ او را درمي‌يابد، اجرش نزد خدا محفوظ است) «1» و اين آيه دلالت دارد بر اينكه بيرون شدن بسوي جهاد، مهاجرت بسوي خدا و رسول است.
و در كافي از امام صادق (ع) روايت آورده كه در باره آن اسماعيل، پيغمبري كه خداوند صادق الوعدش خوانده، فرمود: از اين جهت او را صادق الوعد خواند كه به مردي وعده داده بود كه من در فلان محل منتظر تو هستم و بخاطر همين وعده‌اي كه داده بود يك سال در آن محل منتظر او ماند و لذا خداي عز و جل او را صادق الوعد خواند، مرد نامبرده بعد از يك سال بيامد و اسماعيل او را از جريان خبر داد. «2»
مؤلف: اين حديث رفتاري را حكايت مي‌كند كه اي بسا عقل عادي آن را انحراف از راه اعتدال بداند، در حالي كه خداي سبحان صدق وعده را فضيلتي براي آن جناب شمرده و آن چنان تعظيمش كرده كه فرموده: (وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِسْماعِيلَ، إِنَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ، وَ كانَ رَسُولًا نَبِيًّا، وَ كانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ، وَ كانَ عِنْدَ رَبِّهِ مَرْضِيًّا، بياد آر در كتاب اسماعيل را كه وي صادق الوعد، و هم پيغمبري فرستاده شده بود و او همواره اهل خود را به نماز و زكات امر مي‌كرد، و نزد پروردگارش پسنديده بود) «3».
و اين ستايشي كه خداي تعالي از او كرده، بدين جهت است كه ميزاني كه خداوند عمل او را با آن سنجيده، غير ميزاني است كه عقل عادي اعمال را با آن مي‌سنجد چون عقل عادي با تدبير خود تربيت مي‌كند و خداي سبحان اولياء خود را با تاييد خود تربيت مي‌كند و معلوم است كه (كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا)، رفتار خدا عالي‌تر است، و نظائر اين قضيه بسيار است كه از رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت و اولياء خدا ع روايت شده است.

[چطور ممكن است شرع با عقل مخالف باشد؟] ..... ص : 575

حال اگر بگويي: چطور ممكن است شرع با عقل در آنچه كه عقل بدان دسترسي دارد مخالف باشد؟!.
در پاسخ مي‌گوييم: حكم عقل در آن مسائلي كه عقل بدان دسترسي دارد، در جاي خود معتبر است، لكن محتاج به موضوعي است كه حكم خود را بر آن موضوع مترتب كند، زيرا اگر موضوع حكم نباشد، عقل چگونه ميتواند حكم كند، و ما در سابق گفتيم كه امثال اين معلومات در مسلك سوم، نه موضوعي براي عقل باقي مي‌گذارد و نه حكمي، بلكه راه آن با راه عقل جدا است، راه
__________________________________________________
1- سوره نساء آيه 100
2- اصول كافي ج 2 ص 105 حديث 7
3- سوره مريم آيه 54- 55
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 576
معارف الهيه است و ظاهرا اسماعيل پيغمبر وعده خود را مقيد به يك ساعت و يك روز نكرده بود، بلكه بطور مطلق گفته بود: من اينجا مي‌نشينم تا بيايي و براي اينكه خود را از نقض عهد پاك نگهدارد، بوعده بدون مدت خود ملتزم شد تا در وعده خود دروغ نگفته و آنچه را كه خدا بر دلش افكنده و بر زبانش جاري ساخته بود، حفظ كرده باشد.
نظير اين جريان از رسول خدا (ص) نيز روايت شده كه روزي كنار مسجد الحرام ايستاده بود، يكي از يارانش به او وعده داد: كه اينجا باش تا برگردم، رسول خدا (ص) هم وعده داد كه منتظرت هستم تا برگردي، آن مرد پي كار خود رفت و برنگشت و رسول خدا (ص) مدت سه روز در همانجا به انتظارش بود، تا آنكه همان شخص از آنجا گذشت و ديد كه آن جناب هنوز به انتظار وي در آنجا نشسته، تازه يادش آمد كه با او قراري داشته و فراموش كرده (تا آخر حديث). «1»
و در كتاب خصائص سيد رضي از امير المؤمنين (ع) روايت آورده كه وقتي شنيد مردي ميگويد: (انا للَّه و انا اليه راجعون)، فرمود: اي مرد! اينكه مي‌گوييم: (انا للَّه) اقراري است از ما به اينكه ملك خدائيم، و اينكه مي‌گوييم: (و انا اليه راجعون) اقراري است از ما به اينكه روزي هلاك خواهيم شد. «2»
مؤلف: معناي اين حديث از بيان گذشته ما روشن مي‌گردد و اين حديث را كافي هم بطور مفصل آورده است. «3»
و در كافي از اسحاق بن عمار از عبد اللَّه بن سنان از امام صادق (ع) روايت كرده كه رسول خدا (ص) فرمود: خداي عز و جل مي‌فرمايد: (من دنيا را در ميان بندگانم قرض نهادم، هر كس از دنيا چيزي به من قرض دهد، به هر يكي ده تا هفتصد برابر اجر ميدهم و كسي كه به من قرض ندهد و من خودم از او چيزي به زور بگيرم، سه چيز در برابر به او ميدهم كه اگر يكي از آن سه چيز را به ملائكه‌ام ميدادم، از من راضي ميشدند.
آن گاه امام صادق فرمود: و اين سه چيز همان است كه آيه (الَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا: إِنَّا لِلَّهِ، وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ أُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ، وَ رَحْمَةٌ، وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ)، به آن اشاره دارد، اول صلوات است و دوم رحمت، و سوم اهتداء، سپس امام صادق فرمود: اين سه مزد مخصوص آنهايي است كه خدا چيزي را از آنان بزور گرفته باشد. «4»
مؤلف: اين روايت بطرق ديگري و با مضمونهايي قريب به هم روايت شده است.
و در كتاب معاني الاخبار از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: صلاة از ناحيه خدا
__________________________________________________
1- سنن ابي داود ج 4 ص 299 حديث 4996
2- خصائص سيد رضي
3- فروع كافي ج 3 ص 261 حديث 40
4- اصول كافي ج 2 ص 92 حديث 21
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 577
رحمت و از ناحيه ملائكه تزكيه و از ناحيه مردم دعا است. «1»
مؤلف: در اين معنا عده‌اي روايات ديگر هست، و هر چند ميان اين روايت و روايت قبلي بر حسب ظاهر منافات هست، بخاطر اينكه روايت قبلي صلاة را چيز ديگري غير از رحمت ميدانست، و ظاهر آيه شريفه هم كه فرمود: (صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ) همين است كه صلوات غير رحمت است، و در اين روايت صلوات را همان رحمت دانسته و ليكن اگر به آن بياني كه ما قبلا كرديم مراجعه بشود، اين تنافي برداشته ميشود.
__________________________________________________
1- معاني الاخبار 367 حديث 1
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 578

[سوره البقرة (2): آيه 158] ..... ص : 578

اشاره

إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما وَ مَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً فَإِنَّ اللَّهَ شاكِرٌ عَلِيمٌ (158)

ترجمه آيه ..... ص : 578

همانا صفا و مروه دو نمونه از نشانه‌هاي خدا است پس هر كس حج خانه و يا عمره بجاي آورد ميتواند ميان آن دو، سعي كند و كسي كه عمل خيري را به طوع و رغبت خود بياورد، خداوند شاكر و دانا است (158)

بيان ..... ص : 578

[توضيح كلمات: صفا، مروه و شعائر] ..... ص : 578

صفا و مروه نام دو نقطه از شهر مكه است كه حاجيان بين آن دو نقطه سعي ميكنند و آن دو نقطه عبارت است از دو كوه كه فاصله ميان آن دو بطوري كه گفته‌اند هفتصد و شصت ذراع و نيم است (و هر ذرع پنجاه تا هفتاد سانتيمتر است) و اصل كلمه (صفا) در لغت به معناي سنگ سخت و صاف است، و كلمه (مروه) در اصل لغت نيز بمعناي سنگ سخت است، و كلمه (شعائر) جمع شعيره است كه به معناي علامت است و مشعر را هم به همين جهت مشعر گفته‌اند، و نيز وقتي
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 579
ميگويند: (فلان أشعر الهدي، فلاني هدي را اشعار كرد) به معناي اين است كه آن حيوان را براي ذبح علامت زد.

[معاني كلمات: حج، عمره و طواف] ..... ص : 579

و كلمه (حج)در لغت بمعناي قصد بعد از قصد است يعني قصد مكرر و در اصطلاح شرع به معناي عملي است كه معهود در بين مسلمانان است، و كلمه (اعتمار) به معناي زيارت است كه اصلش از عمارت گرفته شده، و عمره رفتن و اعتمار را بدين جهت اعتمار گفته‌اند كه هر محلي وقتي زيارتگاه مردم شد، آباد مي‌گردد، و در اصطلاح شرع بمعناي زيارت خانه كعبه است، البته بنحوي كه در بين مسلمانان معهود و معروف است و كلمه (جناح) به معناي انحراف از حق و حد وسط است و منظور از آن گناه است.
در نتيجه معناي جناح نداشتن اينست كه عمل نامبرده جائز است، و كلمه (يطوف در اصل يتطوف بود) و تطوف كه مصدر آنست، به معناي طواف كردن يعني دور چيزي گردش كردن است، كه از يك نقطه آن چيز شروع شود و به همان نقطه برگردد، از اينجا معلوم ميشود كه لازمه معناي طواف اين نيست كه حتما دور زدن اطراف چيزي باشد، تا شامل سعي نشود بلكه يكي از مصاديق آن دور زدن پيرامون كعبه است، و به همين جهت در آيه شريفه كلمه (يطوف) مطلق آمده، چون مراد به آن پيمودن مسافت ميانه صفا و مروه هفت بار پشت سر هم بوده است.
و كلمه (تطوع) از ماده طوع به معناي اطاعت است، و بعضي گفته‌اند تطوع با اطاعت اين فرق را دارد كه تنها در اطاعت مستحبي استعمال ميشود، بخلاف كلمه (اطاعت) كه هم شامل واجب ميشود و هم مستحبّ، و بعيد نيست- در صورتي كه اين حرف صحيح باشد- به اين عنايت باشد كه عمل واجب از آنجا كه الزامي است به طوع و رغبت آورده نميشود، بخلاف مستحبي كه هر كس آن را بياورد بطوع و رغبت خود و بدون هيچ شايبه‌اي آورده است.
و اين خود يك تلطفي در عنايت است، و گر نه اصل طوع به معناي چيزي است كه بدون كراهت آورده شود، و اين هم با واجب تطبيق مي‌كند و هم با مستحبّ، هم چنان كه در آيه: (فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً)، «1» در مقابل كره آمده است و در عين حال در اطاعت امر وجوبي نيز استعمال شده است.
و اصل باب تفعل كه كلمه مورد بحث ما از آن باب است اين معنا را ميدهد كه انسان صفتي را در نفس خود جاي دهد مانند تخلق به فلان خلق مثلا مي‌گوييم: تميز و تعلم و تطوع يعني شروع كرد به تميز دادن و آموختن و بطوع و رغبت خود عمل خير كردن.
__________________________________________________
1- سوره فصلت آيه 11
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 580
پس از نظر لغت هيچ دليلي نيست كه بگوئيم تطوع مختص بامثال دستورات مستحبي است مگر آنكه همان عنايت عرفي اين اختصاص را ايجاب كند.
(إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ تا كلمه يَطَّوَّفَ بِهِما)، اين آيه اشاره دارد به اينكه صفا و مروه دو محل است كه به علامت الهي نشاندار شده و آن علامت، بندگان خداي را بسوي خدا دلالت مي‌كند و خدا را بيادشان مي‌آورد و از اينكه صفا و مروه را در مقابل همه موجودات اختصاص داده به اينكه از شعايرند با اينكه تمامي موجودات آدمي را بسوي آفريدگارش دلالت مي‌كند، فهميده ميشود كه مراد از شعائر، شعائر و آيت‌ها و نشانه‌هاي تكويني نيست كه تمامي موجودات آن را دارند بلكه خداي تعالي آن دو را شعائر قرار داده و معبد خود كرده، تا بندگانش در آن موضع وي را عبادت كنند، در نتيجه دو موضع نامبرده علاوه بر آن دلالتي كه همه كائنات دارند، به دلالت خاصي بندگان را بياد خدا مي‌اندازد، پس شعيره بودن صفا و مروه خود دلالت دارد بر اينكه خدا براي اين دو موضع عبادت خاصي مقرر كرده است.
و اينكه جمله: (فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما)، بخاطر (فايي) كه بر سر آن است نتيجه شعيره بودن اين دو مكان قرار داده شده، باز براي همين است كه اصل تشريع سعي ميانه آن دو را برساند، نه اينكه بخواهد بفرمايد: (سعي بين صفا و مروه مستحبّ است).
چون اگر مراد اين بود كه بفرمايد سعي مستحبّ است نه واجب، جا داشت بفرمايد (سعي ميانه صفا و مروه كار خوبي است، و خلاصه خوبيهاي آن را بشمارد)، نه اينكه بفرمايد سعي ميانه آن دو جائز است و مذمتي ندارد.

[آيه در مقام تشريع و بيان وجوب سعي است نه استحباب آن] ..... ص : 580

چون حاصل معناي آيه اين است كه از آنجا كه صفا و مروه دو معبد از معابد خداست و ضرري ندارد كه شما خدا را در اين دو معبد عبادت كنيد، و اينگونه حرف زدن لسان اصل تشريع است نه افاده اينكه اين كار مستحبّ است، و گر نه مناسب‌تر آن بود كه بفرمايد صفا و مروه از آنجا كه دو شعيره از شعائر خداست، خدا دوست ميدارد بندگانش ميانه آن دو محل را سعي كنند، (و اين خود روشن است) و تعبير به امثال اين عبارات كه به تنهايي وجوب را نمي‌رساند، در مقام تشريع در قرآن شايع است، مثل اينكه در تشريع جهاد فرموده: (ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ، اين عملتان براي شما خير است) «1» و در تشريع روزه فرموده: (وَ أَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ، و اينكه روزه بگيريد برايتان بهتر است)، «2» و در شكسته شدن نماز در سفر فرموده: (فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلاةِ، پس اينكه در سفر نماز را كوتاه بخوانيد انحرافي از شما نيست) «3»
__________________________________________________
1- سوره بقره آيه 54
2- بقره 184 [.....]
3- نساء 101
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 581
(وَ مَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً فَإِنَّ اللَّهَ شاكِرٌ عَلِيمٌ) اگر اين جمله را عطف بر مدخول (فاء تفريع) يعني كلمه (من حج) بگيريم، تعليل ديگري ميشود براي اينكه چرا سعي بين صفا و مروه را تشريع كرد، چيزي كه هست تعليل اولي (يعني صفا و مروه از شعيره‌ها و معابد خدا هستند)، تعليلي بود خاص عبادت در صفا و مروه، و اين تعليل، تعليلي ميشود عام، هم براي سعي و هم براي هر عبادت ديگر، و نيز در اينصورت مراد به تطوع مطلق اطاعت خواهد بود نه اطاعت مستحبي.
و اما اگر و او بر سر جمله مورد بحث واو عاطفه نباشد، بلكه استينافي باشد و خلاصه مطلبي از نو عطف بر اول آيه شده باشد، در اينصورت در اين مقام خواهد بود كه محبوبيت تطوف (سعي) را في نفسه افاده كند- البته در صورتي كه مراد به تطوع خير همان تطوف باشد و يا در اين مقام خواهد بود كه محبوبيت حج و عمره را برساند- در صورتي كه مراد به تطوع خير حج و عمره باشد، دقت فرمائيد.

[شاكر بودن خداي تعالي وصفي حقيقي است نه مجازي] ..... ص : 581

و كلمه شاكر و عليم دو اسم از اسماء حسناي خدا است و شكر باين معنا است كه شخصي كه مورد احسان كسي قرار گرفته، احسان او را تلافي كند، يا صرفا احسانش را با زبان اظهار كند كه تو چنين و چنان كردي و يا با عمل آن را تلافي كند مثلا اگر منعمي بمن با مال خود انعام كرده يا با ثناي جميل انعامش را تلافي كنم و يا آن قدر مال در راه رضاي او خرج كنم تا او از من راضي شود و عمل من از احسان او حكايت كند.
و خداي سبحان هر چند كه قديم الاحسان است و هر احساني كه كسي به كسي بكند باز احسان او است، واحدي حقي بعهده او ندارد، تا او شكرش بجاي آرد و ليكن در عين حال خودش اعمال صالحه بندگان را با اينكه همان هم احسان او است به بندگان، مع ذلك احسان بنده را به خودش خوانده و خود را شكرگزار بنده نيكوكارش خوانده است، و اين خود احساني است بالاي احسان، و به همين عنايت فرموده: (هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلَّا الْإِحْسانُ) آيا پاداش احسان بنده به خداوند، غير احسان خداوند به بنده ميتواند باشد) «1»؟
و نيز فرموده: (إِنَّ هذا كانَ لَكُمْ جَزاءً، وَ كانَ سَعْيُكُمْ مَشْكُوراً، اين است جزاي شما، و سعي شما شكرگزاري شده است) «2» پس اطلاق شكرگزاري بر خداي تعالي، اطلاقي است حقيقي نه مجازي.

بحث روايتي ..... ص : 581

[(شامل رواياتي در باره صفا و مروه و سعي بين آن دو)] ..... ص : 581

در تفسير عياشي از بعضي اصحاب اماميه از امام صادق ع روايت آورده كه
__________________________________________________
1- الرحمن 60
2- دهر 22
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 582
گفت: من از آن جناب از سعي ميانه صفا و مروه پرسيدم كه آيا واجب است و يا مستحبّ؟ فرمود:
واجب است، عرضه داشتم: آخر خداي تعالي مي‌فرمايد: (فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما)؟ فرمود:
اين در عمره قضاء است، چون رسول خدا ص با مشركين شرط كرده بود كه بتها را از ميانه صفا و مروه بردارند، تا وي و اصحابش سعي كنند، مردي از اصحابش هنوز سعيش تمام نشده بود كه مشركين دوباره بت‌ها را به جاي خود عودت دادند، در نتيجه اين مسئله پيش آمد كه آيا سعي آن مرد صحيح است و يا بخاطر حضور بت‌ها باطل؟ لذا اين آيه شريفه در پاسخ اين سؤال نازل شد كه اگر سعي كرده‌ايد، ميانه صفا و مروه، در حالي كه بت‌ها هم بوده‌اند، عيبي ندارد و جناحي بر شما نيست. «1»
مؤلف: و از كافي هم قريب باين معنا روايت شده است. «2»
و در كافي نيز از امام صادق ع روايت آورده كه در ضمن حديثي كه داستان حج رسول خدا (ص) را حكايت مي‌كند، بعد از طواف پيرامون خانه كعبه و دو ركعت نماز طوافش، فرمود: (إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ)، لذا بايد از همانجا آغاز كرد كه خدا آغاز كرده، چون خداي عز و جل اول نام صفا را برده، بايد سعي ميانه صفا و مروه از همان صفا شروع شود.
آن گاه امام صادق ع فرمود: مسلمانان خيال ميكردند سعي ميانه صفا و مروه از بدعت‌هايي است كه مشركين آن را درست كرده‌اند، ولي خداي عز و جل اين آيه را نازل كرد: (إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ، فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما). «3»
مؤلف: ميان اين دو روايت كه در شان نزول آيه وارد شده، منافاتي نيست كه خود خواننده هم بدان توجه دارد و اگر در اين روايت فرمود: به آنچه خدا آغاز كرده بايد آغاز كرد، منظور ملاك تشريع است، و در داستان هاجر مادر اسماعيل ع و آمد و شد هفت نوبتش ميانه صفا و مروه، گذشت كه گفتيم: همين عمل هاجر سنت شد.
و در تفسير الدر المنثور «4» است كه از عامر شعبي روايت شده كه گفت: در صفا بتي نصب شده بود، بنام (اساف)، و در مروه هم بتي بنام (نائله)، مردم دوران جاهليت وقتي پيرامون كعبه طواف مي‌كردند، مي‌آمدند بين اين دو بت سعي مي‌كردند و دست به آنها ميكشيدند.
پس همين كه رسول خدا (ص) وارد مكه شد، مردم عرضه داشتند: يا رسول اللَّه، مشركين كه بين صفا و مروه سعي مي‌كنند، بخاطر اساف و نائله‌شان است نه اينكه سعي ميانه صفا و مروه خود از شعائر باشد، در پاسخ اين حرف، آيه: (إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ) نازل شد و فهماند كه خداي تعالي
__________________________________________________
1- تفسير عياشي ج 1 ص 70 حديث 133
2- فروع كافي ج 4 ص 435 حديث 8
3- فروع كافي ج 4 ص 245 حديث 4
4- تفسير الدر المنثور ج 1 ص 160
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 583
برغم انف مشركين اين دو مكان را كه محل دو بت آنان بود شعائر خود قرار داد.
مؤلف: شيعه و سني در مطالب گذشته روايات بسياري نقل كرده‌اند، و مقتضاي جمع ميان اين روايات اين است كه بگوئيم: آيه شريفه در تشريع سعي در عبادت حج نازل شد، در آن سالي كه مسلمين حج كردند، و سوره بقره اولين سوره‌اي است كه در مدينه نازل شده است.
از اينجا نتيجه مي‌گيريم كه آيه شريفه سياقش با سياق آيات قبله متحد نيست، چون در سابق گفتيم: آيات قبله در سال دوم از هجرت در مدينه نازل شد، و از سوي ديگر گفتيم: كه آيات اول سوره بقره در سال اول از هجرت نازل شده پس معلوم ميشود سوره بقره سياقهاي متعددي دارد نه يك سياق.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 584

[سوره البقرة (2): آيات 159 تا 162] ..... ص : 584

اشاره

إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الْهُدي مِنْ بَعْدِ ما بَيَّنَّاهُ لِلنَّاسِ فِي الْكِتابِ أُولئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَ يَلْعَنُهُمُ اللاَّعِنُونَ (159) إِلاَّ الَّذِينَ تابُوا وَ أَصْلَحُوا وَ بَيَّنُوا فَأُولئِكَ أَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَ أَنَا التَّوَّابُ الرَّحِيمُ (160) إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ماتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ أُولئِكَ عَلَيْهِمْ لَعْنَةُ اللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ (161) خالِدِينَ فِيها لا يُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ (162)

ترجمه آيات ..... ص : 584

به درستي كساني كه كتمان مي‌كنند آنچه را از بينات و هدايت كه ما نازل كرديم بعد از آنكه آن را براي مردم در كتاب روشن ساختيم، اينگونه اشخاص را خدا لعنت ميكند و همه لاعنان نيز لعنت ميكنند (159).
مگر آن كساني كه توبه كرده و آنچه را فاسد كرده بودند اصلاح كنند كه من از ايشان ميگذرم و من تواب و رحيم هستم (160).
همانا كساني كه كافر شده و در حال كفر مردند لعنت خدا و ملائكه و همه مردم شامل حال ايشان است (161).
در حالي كه جاودانه در آن خواهند بود و عذاب از ايشان تخفيف نمي‌پذيرد و مهلت داده نميشوند (162)
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 585

بيان ..... ص : 585

[اختلاف‌هايي ديني و انحراف‌ها، معلول انحراف علماء و كتمان آنها آيات الهي را بوده است] ..... ص : 585

(إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الْهُدي) ظاهرا (و خدا داناتر است) مراد بكلمه (هدي) همان معارف و احكامي است كه دين الهي متضمن آن است، معارفي كه پيروان دين را بسوي سعادت هدايت ميكند و مراد به بينات، آيات و حجت‌هايي است كه دلالتشان بين و واضح است، و ادله و شواهد بر حقي است كه همان هدايت است.
بنا بر اين كلمه (بينات) در كلام خداي عز و جل وصفي است مخصوص آيات نازله، و بر اين اساس منظور از كتمان آن آيات، اعم است از كتمان و پنهان كردن اصل آيه و اظهار نكردن آن و يا كتمان دلالت آن به اينكه آيه نازله را طوري تاويل و يا دلالتش را طوري توجيه كنند كه آيه از آيت بودن بيفتد.
همانطور كه يهود اين كار را با آيات تورات كردند، يعني آن آياتي كه از بعثت پيامبر اسلام بشارت ميداد، تاويل و يا پنهان كردند، بطوري كه مردم يا اصلا آن آيات را نديدند و يا اگر ديدند تاويل شده‌اش را ديدند، و خلاصه دلالتش را از رسول اسلام (ص) برگرداندند.
(مِنْ بَعْدِ ما بَيَّنَّاهُ لِلنَّاسِ) الخ، اين جمله مي‌فهماند كتماني كه يهوديان كردند، بعد از آن بود كه آيات نامبرده بگوش مردم رسيده بود و چنان نبود كه تنها علماي يهود آن آيات را مي‌دانستند و از عوام پنهان كردند، نه، بلكه مدتها در دسترس مردم هم بوده، بعدها علما آنها را از عده‌اي پنهان و براي عده‌اي تاويل كردند.
براي اينكه در عهدي كه تورات نازل ميشده، تبيين آيات آن براي تك تك مردم دنيا عادتا امري محال بوده، چون هيچيك از وسائل تبليغي موجود امروز در آن موقع نبوده، به ناچار اگر آيه‌اي از تورات و يا يك مطلب ساده‌اي را ميخواستند به عموم مردم اعلام و تبيين كنند، لا بد اينطور بوده كه به حاضرين مي‌گفتند و سفارش مي‌كردند كه ايشان به غائبين برسانند، يا به علماء مي‌گفتند تا آنها بساير مردم برسانند، و خلاصه عده‌اي آن مطلب را بدون واسطه مي‌گرفتند و عده‌اي ديگر با واسطه.
و بنا بر اين عالم يكي از وسائط و وسائل تبليغ بوده، هم چنان كه زبان و سخن واسطه ديگرش بوده، پس اگر خبري براي عالمي و جمعي از مردم عادي كه در مجلس حضور دارند بيان ميشد، در حقيقت براي همه مردم بيان شده بود، چون عالم ميثاق وجداني دارد كه حقايق را كتمان نكند.
حال اگر در همين صورت، آن عالم، علم خود را كتمان كند، در حقيقت كتمانش بعد از بيان ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 586
براي مردم بوده و همين يگانه سببي است كه خداي سبحان اين كتمان را مايه اختلاف مردم در دين و تفرقه آنان در راه هدايت و ضلالت دانسته، چه اگر اين كتمان‌ها نبود، دين خدا سرچشمه‌اش فطرت خود بشر است، و هر فطرتي آن را مي‌پذيرد و قوه مميزه بشري اگر آن را درك كند، در برابرش خاضع مي‌گردد.
هم چنان كه خداي تعالي فرمود: (فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً، فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها، لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ، ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ، وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ، روي قلب خود را بدون هيچ انحرافي بسوي دين كن كه فطرت خدايي همين است، فطرتي كه خدا مردم را بر آن فطرت بيافريد، و خلق خدا در اين درك و فطرت مختلف نيستند، دين صحيح هم همان ديني است كه از اين فطرت سر چشمه گرفته باشد، اما بيشتر مردم نمي‌دانند- چون حقايق دين را، از آنان پنهان كردند-). «1»
پس دين، فطري بشر است و چيزي كه با خلقت بشر در آب و گل او آميخته بوده، فطرت بشر آن را رد نمي‌كند، و در صورتي كه آن طور كه هست برايش بيان شود و از سوي ديگر قلب بشر هم صفاي روز نخست خود را از دست نداده باشد، البته آن را مي‌پذيرد، حال چه اينكه قلب با صافي خودش آن حقيقت ديني را درك كرده باشد، آن چنان كه انبياء درك مي‌كنند و يا آنكه با بيان زباني ديگران درك كند، كه بالأخره برگشت اين دومي هم به همان اول است، (دقت فرمائيد).
و به همين جهت در آيه مورد بحث، ميان فطري بودن دين و جهل به آن جمع كرده، از يك سو فرموده: دين خدا فطري بشر است و از يك سو هم فرموده بيشتر مردم نميدانند، و اين بنظر ما با هم نميسازد، و بيان ما اين تنافي را جواب ميگويد، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده: (وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ، لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ، فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ، وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ، مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ، بَغْياً بَيْنَهُمْ، و با انبياء كتاب فرستاديم به حق، تا ميان مردم در آنچه اختلاف مي‌كنند حكم كنند و مردم در آن كتاب اختلاف نكردند، مگر همانهايي كه كتاب بسويشان آمده بود، و باز اختلاف نكردند، مگر بعد از آنكه ادله‌اي روشن در حقانيت كتاب برايشان آمد و علت اين اختلافشان مخالفت‌ها بود كه در بين خود داشتند) «2» كه مي‌فهماند اختلاف در مطالب كتاب، ناشي از ستمگري علمايي بود كه حامل علم بان كتاب بودند.
پس اختلاف‌هاي ديني و انحراف از جاده صواب، معلول ستمكاري علماء بوده كه مطالب كتاب را براي مردم نگفتند و يا اگر گفتند، تاويلش كردند و يا در آن دست انداخته تحريفش
__________________________________________________
1- روم 30
2- بقره 213
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 587
نمودند، حتي در روز قيامت هم خداي تعالي اين ظلم علماء را اعلام ميدارد، هم چنان كه فرمود: (فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ: أَنْ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الظَّالِمِينَ، الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ، وَ يَبْغُونَها عِوَجاً، و اعلام‌گري در بينشان اعلام مي‌كند كه لعنت خدا بر ستمگران، كه از راه خدا جلوگيري مي‌كنند و راه خدا را منحرف ميسازند) «1» و آيات قرآني در اين باره بسيار است.
پس تا اينجا روشن گرديد كه آيه مورد بحث، يعني آيه: (إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الْهُدي مِنْ بَعْدِ ما بَيَّنَّاهُ لِلنَّاسِ فِي الْكِتابِ) الخ، مبتني بر آيه: (كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً، فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ، مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ، وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ، لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ، وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ) الخ، «2» است، و در آن به كيفر اين بغي اشاره مي‌كند، و در ذيلش مي‌فرمايد: (أُولئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ) الخ.
(أُولئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَ يَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ) الخ، اين جمله همانطور كه گفتيم كيفر كساني را بيان مي‌كند كه آنچه هدايت و آيات كه خدا نازل كرده بود، كتمان كردند، و آن كيفر عبارت است از لعنتي از خدا، و لعنتي ديگر از هر لعنت كننده است.
و اگر كلمه (لعنت مي‌كند) در آيه تكرار شده، بدان جهت است كه لعنت خدا با لعنت ديگران فرق دارد، لعنت خدا باين معنا است كه خداوند ايشان را از رحمت و سعادت دور مي‌كند، و لعنت لعنت كنندگان نفرين و درخواست لعنت خدا است.
و اينكه هم لعنت خدا و هم لعنت لعنت كنندگان را مطلق آورد، دلالت دارد بر اينكه تمامي لعنت‌هايي كه از هر لعنت كننده سر بزند، متوجه ايشانست، اعتبار عقلي هم با اين معنا مساعد است، براي اينكه منظوري كه هر لعنت كننده از لعنت خود دارد، اين است كه طرف از سعادت دور بماند، و سعادت را اگر بحقيقت بنگري، غير از سعادت ديني نيست و اين سعادت هم از آنجا كه از ناحيه خدا بيان ميشود، بايد مورد قبول فطرت واقع شود، در نتيجه هيچ انسان داراي فطرت، از سعادت حقيقي و ديني، محروم نميشود مگر بوسيله رد و لجبازي، و اين نيز معلوم است كه لجباز در چيزي لجبازي ميكند كه علم بدرستي آن دارد و با علم و اطلاع انكارش مي‌كند، نه كسي كه اطلاعي از درستي آن نداشته و حقانيت آن برايش روشن نشده است.
از سوي ديگر خداي تعالي از علماء ميثاق گرفته: كه حق را براي مردم بيان نموده، علم خود را در بين مردم منتشر كنند، آيات و هدايت خدا را از خلق خدا پنهان نكنند، پس اگر پنهان كردند و از انتشار علم خود دريغ ورزيدند، حق را انكار كرده‌اند، پس هم خدا از رحمت و سعادت
__________________________________________________
1- اعراف 44- 45
2- بقره 213
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 588
دورشان مي‌كند و هم همه آن افرادي كه بخاطر كتمان اين علماء، از سعادت محروم مانده‌اند، لعنتشان مي‌كنند.
شاهد اين مطلب آيه بعدي است كه مي‌فرمايد: (إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا، وَ ماتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ،- تا جمله- اجمعين) الخ، و ظاهرا كلمه (ان) بيان علت و تاكيد مضمون آيه مورد بحث است، چون مضمون و معناي آن را دوباره تكرار مي‌كند، و مي‌فرمايد: (چون كساني كه كافر شدند و مردند در حالي كه هم چنان بر كفر خود باقي بودند، چنين و چنان ميشوند).
(إِلَّا الَّذِينَ تابُوا وَ أَصْلَحُوا وَ بَيَّنُوا) الخ، اين جمله استثنايي است از آيه قبلي، و اگر در اين آيه توبه را مقيد به (بينوا) كرده و فرموده (مگر كساني كه از اين علماي كتمان‌گر توبه كنند و براي مردم بيان كنند، آنچه را كه كتمان كرده بودند) اين است كه طوري توبه كنند كه همه مردم از توبه آنان خبردار شوند، و لازمه توبه كردني چنين، اين است كه آنچه را كتمان كرده بودند، اظهار كنند و بگويند: ما در اين مدت حقيقت مطلب را كتمان كرده بوديم و اگر نه، توبه‌شان توبه نيست، و هنوز توبه نكرده‌اند، چون تا كنون حق را كتمان مي‌كردند، و حالا كتمان خود را كتمان مي‌كنند.
(إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ماتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ) الخ اين جمله كنايه است از اصرار و پافشاريشان در كفر و عناد و لجبازيشان در قبول نكردن حق، چون كسي كه از بي توجهي بدين حق متدين نباشد، نه از روي عناد و كبر ورزي، چنين كسي در حقيقت كافر نيست، بلكه مستضعفي است كه امرش بدست خدا است شاهدش اين است كه خداي تعالي كفر كافران را در غالب آيات قرآن، مقيد به تكذيب مي‌كند، مخصوصا در آيات هبوط آدم كه مشتمل بر اولين حكم شرعي است كه خدا براي بشر تشريع كرده مي‌فرمايد: (قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً، فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً- تا جمله- وَ الَّذِينَ كَفَرُوا، وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا، أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ، و كساني كه كافر شدند و بآيات ما تكذيب كردند، ايشان اهل آتشند و در آن جاودانند) «1» پس در آيه مورد بحث هم مراد از (الَّذِينَ كَفَرُوا)، كساني است كه حق را تكذيب مي‌كنند و معاند هستند،- و همانهايند كه در آيه قبل فرمود: آنچه را خدا نازل كرده كتمان مي‌كنند- و خدا با جمله- أُولئِكَ عَلَيْهِمْ لَعْنَةُ اللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ- مجازاتشان كرد، كه اين خود فرماني است از خداي سبحان كه هر لعنتي كه از هر انسان و هر ملكي سر بزند، متوجه ايشان بشود، بدون هيچ استثناء.
پس اين گونه اشخاص سبيل و طريقه‌شان، طريقه شيطان است، كه خدا در باره‌اش فرمود:
__________________________________________________
1- سوره بقره 37- 38
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 589
(وَ إِنَّ عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ إِلي يَوْمِ الدِّينِ) «1»، چون در اين جمله خداي تعالي تمامي لعنت‌ها را متوجه شيطان كرد، معلوم ميشود اين اشخاص هم، يعني علمايي كه علم خود را كتمان مي‌كنند، در اين لعنت تمام شركاي شيطان و شيطانهاي ديگري چون او هستند.
و چقدر لحن اين آيه شديد و امر آن عظيم است، كه انشاء اللَّه العزيز تتمه سخن در پيرامون بزرگي اين جرم و خيانت، در تفسير آيه: (لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ، وَ يَجْعَلَ الْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلي بَعْضٍ، فَيَرْكُمَهُ جَمِيعاً، فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ، تا خدا خبيث‌ها را از پاكان جدا كند و آنچه خبيث هست، همه را روي هم قرار دهد و يك جا انبار نموده، يك جا در جهنم قرار دهد) «2» خواهد آمد.
(خالِدِينَ فِيها) يعني اين علماي كتمانگر و اين شيطانهاي انسي، در لعنت خدا و ملائكه جاودانند (و جمله عذاب از آنها تخفيف نمي‌پذيرد و حتي مهلت هم داده نميشوند) كه در آن عذاب در جاي لعنت آمده، دلالت دارد بر اينكه لعنت خدا و ملائكه مبدل به عذاب ميشود.
اين را هم بايد دانست كه در اين چند آيه، چند التفات بكار رفته، در آيه اولي از تكلم با غير (آنچه را ما نازل كرديم، بعد از آنكه بيان نموديم) بسوي غيبت، (خدا لعنتشان مي‌كند) التفات شده، چون مقام مقام تشديد در غضب و خشم و عذاب است و معلوم است كه خشم و عذاب از هر كسي به يك پايه و درجه نيست، هر قدر خشم گيرنده نامش و يا صفاتش بزرگتر باشد، خشم او ترس‌آورتر است، لذا در مقام آيه بخاطر اينكه علماي سوء و كتمانگر بفهمند مورد خشم چه كسي واقع شده‌اند، نام خدا را مي‌برد و مي‌فرمايد: (خدا لعنتشان مي‌كند) و چون هيچ كس بزرگتر از خداي سبحان نيست، شنونده مي‌فهمد كه به لعنتي گرفتار شده كه هيچ لعنت به پايه آن نميرسد.
و در آيه دومي دوباره از غيبت (خدا لعنتشان مي‌كند) به تكلم وحده (من بسوي ايشان توبه و رجوع مي‌كنم) الخ، التفات شده تا بفهماند رحمت خدا تا چه اندازه كامل است و چقدر رئوف است كه صفات زشت بندگان را هر قدر هم زشت باشد، از بنده‌اش دور مي‌كند و با دست خود و مباشرت خود، دور مي‌كند، (و راستي چه خداي مهرباني تعالي و تقدس).
چون رحمت و رأفتي كه از اين آيه استفاده ميشود، مثل آن رحمتي نيست كه جمله: (خدا بسوي ايشان توبه و رجوع مي‌كند،- و يا از جمله- پروردگارشان بسوي ايشان رجوع مي‌كند) استفاده ميشود.
و در آيه سوم باز از سياق تكلم وحده (من بسوي ايشان) الخ، به سياق غيب (بر آنان باد لعنت خدا)، التفات شده و وجهش همان است كه در التفات آيه اول بيان شد.
__________________________________________________
1- سوره حجر 35
2- سوره انفال آيه 37 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 590

بحث روايتي [(شامل رواياتي در ذيل آيات گذشته)] ..... ص : 590

در تفسير عياشي از بعضي اصحاب ما، از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: به آن جناب عرضه داشتم: در آيه: (إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ) الخ، منظور چه كسانند؟ فرمود: منظور مائيم- كه خدا ياريمان كند- چون اگر يكي از ما به امامت رسيد نمي‌تواند و يا به عبارتي مجاز نيست مردم را از امام بعد از خود بيخبر بگذارد، بايد بمردم امام بعد از خود را معرفي نمايد. «1»
و از امام باقر ع در ذيل همين آيه روايت شده كه فرمود: منظور مائيم- و خدا ياريمان فرمايد-. «2»
و از محمد بن مسلم روايت شده كه گفت: امام فرمود: منظور اهل كتابند. «3»
همه اين روايات از باب تطبيق مصداق بر آيه شريفه است و گر نه آيه شريفه مطلق است.
و در بعضي روايات از علي ع آمده: كه آيه شريفه را به علماء تفسير كرده، علمايي كه فاسد باشند «4» و در تفسير مجمع البيان از رسول خدا (ص) روايت آورده كه در تفسير آيه فرموده: (هر كس از هر علمي سؤال شود و او علم آن را داشته باشد و كتمانش كند، روز قيامت لگامي از آتش بر دهانش مي‌زنند) و اين است معناي (أُولئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَ يَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ). «5»
مؤلف: اين دو خبر بيان گذشته ما را تاييد مي‌كنند.
و در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت كرده كه در ذيل جمله: (وَ يَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ) فرموده:
بعضي گفته‌اند: لاعنان عبارتند از جنبندگان زمين، ولي منظور مائيم. «6»
مؤلف: اين روايت اشاره دارد به مضموني كه آيه: (وَ يَقُولُ الْأَشْهادُ هؤُلاءِ الَّذِينَ كَذَبُوا عَلي رَبِّهِمْ، أَلا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الظَّالِمِينَ، گواهان مي‌گويند: اينها بودند كه به پروردگار خود دروغ بستند، اينك لعنت خدا بر ستمكاران باد)، «7» آن را افاده مي‌كند، چون امامان ع گواهان روز قيامت‌اند كه تنها ايشان ماذون در سخن گفتن هستند و بجز صلوات نمي‌گويند، و اينكه فرمود:
(بعضي گفته‌اند: مراد جنبندگان زمين هستند) منظور حديثي است كه از بعضي مفسرين از قبيل
__________________________________________________
1- 2- 3- عياشي ج 1 ص 71 حديث 139 و 137 و 140
4- تفسير برهان ج 1 ص 171 حديث 6
5- تفسير مجمع البيان ج 1 ص 241
6- تفسير عياشي ج 1 ص 72 حديث 141
7- سوره هود آيه 18
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 591
مجاهد و عكرمه و ديگران نقل شده، و اي بسا در بعضي از آنها قضيه را به رسول خدا هم نسبت داده باشند.
و در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: آيه: (إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الْهُدي)، در باره علي ع نازل شده. «1»
مؤلف: اين روايت هم از باب جري و تطبيق است.
__________________________________________________
1- تفسير عياشي ج 1 ص 71 حديث 136
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 592

[سوره البقرة (2): آيات 163 تا 167] ..... ص : 592

اشاره

وَ إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ (163) إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ الْفُلْكِ الَّتِي تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِما يَنْفَعُ النَّاسَ وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ ماءٍ فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ بَثَّ فِيها مِنْ كُلِّ دَابَّةٍ وَ تَصْرِيفِ الرِّياحِ وَ السَّحابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ (164) وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْداداً يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللَّهِ وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ وَ لَوْ يَرَي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِذْ يَرَوْنَ الْعَذابَ أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً وَ أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعَذابِ (165) إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِينَ اتُّبِعُوا مِنَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا وَ رَأَوُا الْعَذابَ وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الْأَسْبابُ (166) وَ قالَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا لَوْ أَنَّ لَنا كَرَّةً فَنَتَبَرَّأَ مِنْهُمْ كَما تَبَرَّؤُا مِنَّا كَذلِكَ يُرِيهِمُ اللَّهُ أَعْمالَهُمْ حَسَراتٍ عَلَيْهِمْ وَ ما هُمْ بِخارِجِينَ مِنَ النَّارِ (167)

ترجمه آيات ..... ص : 592

و معبود شما معبودي است يگانه جز او معبودي نيست او رحمان و رحيم است (163).
به درستي در
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 593
خلقت آسمانها و زمين و اختلاف شب و روز و كشتي‌ها كه در دريا بسود مردم در جريانند و در آنچه كه خدا از آسمان نازل ميكند يعني آن آبي كه با آن زمين را بعد از مردگيش زنده ميسازد و از هر نوع جنبنده در آن منتشر ميكند و گرداندن بادها و ابرهايي كه ميان آسمان و زمين مسخرند آيات و دليلهايي است براي مردمي كه تعقل كنند (164).
و بعضي از مردم كساني هستند كه بجاي خدا شريك‌ها ميگيرند و آنها را مانند خدا دوست ميدارند و كساني كه بخدا ايمان آورده‌اند نسبت باو محبت شديد دارند، و اگر ستمكاران در همين دنيا آن حالت خود را كه در قيامت هنگام ديدن عذاب دارند ببينند ميفهمند كه تمامي نيروها از خداست و خدا شديد العذاب است (165).
روزي كه پيشوايان كفر از پيروان خود بيزاري ميجويند و عذاب را ميبينند و چاره‌شان از همه جا قطع ميشود (166).
و كساني كه در دنيا كارشان پيروي كوركورانه بود ميگويند اگر براي ما بازگشتي ميبود ما هم از اين پيشوايان (كه امروز از ما بيزاري جستند) بيزاري مي‌جستيم اينچنين خداوند اعمالشان را برايشان بصورت حسرتها مجسم ميسازد و ايشان هرگز از آتش بيرون نخواهند شد (167)

بيان ..... ص : 593

اشاره

اين آيات كه مسئله توحيد را خاطر نشان ميكند، همه در يك سياق و در يك نظم قرار دارند، و بر مسئله نامبرده اقامه برهان نموده، شرك و سرانجام امر آن را بيان مي‌كند.
(وَ إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ)، در سابق در تفسير بسم اللَّه در اول كتاب، تفسير سوره حمد معناي كلمه (اله) گذشت،

[معني" واحد" در" اله واحد"] ..... ص : 593

و اما معناي كلمه (واحد)، بايد دانست كه مفهوم وحدت از مفاهيم بديهي است كه در تصور آن هيچ حاجت بان نيست كه كسي آن را برايمان معنا كند و بفهماند كه وحدت يعني چه چيزي كه هست موارد استعمال آن مختلف است، چه بسا چيزي را بخاطر يكي از اوصافش واحد بدانند، و مثلا بگويند مردي واحد، عالمي واحد، شاعري واحد، كه مي‌فهماند صفت مردانگي و علم و شعر كه در او است شركت و كثرت نمي‌پذيرد و درست هم هست، چون رجوليتي كه در زيد است قابل قسمت ميان او و غير او نيست، بخلاف رجوليتي كه در زيد و عمرو است- كه دو مردند- و دو رجوليت دارند و مفهوم رجوليت در بين آن دو تقسيم شده و كثرت پذيرفته است.
پس زيد از اين جهت- يعني از جهت داشتن صفتي بنام رجوليت- موجودي است واحد كه قابل كثرت نيست، هر چند كه از جهت اين صفت و صفات ديگرش مثلا علمش و قدرتش و حياتش، و امثال آن واحد نباشد، بلكه كثرت داشته باشد.

[بيان فرق اجمالي بين دو كلمه" احد" و" واحد"] ..... ص : 593

ولي اين جريان در خداي سبحان وضع ديگري بخود مي‌گيرد، مي‌گوييم خدا واحد است، بخاطر اينكه صفتي كه در اوست- مثلا الوهيتش- صفتي است كه احدي با او در آن صفت ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 594
شريك نيست و باز مي‌گوئيم: خدا واحد است چون علم و قدرت و حيات دارد، و خلاصه بخاطر داشتن چند صفت وحدتش مبدل به كثرت نمي‌شود، براي اينكه علم او چون علوم ديگران و قدرتش و حياتش چون قدرت و حيات ديگران نيست، و علم و قدرت و حيات و ساير صفاتش او را متكثر نمي‌كند، تكثري كه در صفات او هست تنها تكثر مفهومي است و گر نه علم و قدرت و حياتش يكي است، آنهم ذات او است، هيچيك از آنها غير ديگري نيست، بلكه او عالم است بقدرتش و قادر است بحياتش، وحي است به علمش، بخلاف ديگران كه اگر قادرند به قدرتشان قادرند و اگر عالم هستند، به علمشان عالم هستند، خلاصه صفاتشان هم مفهوما مختلف است و هم عينا.
و چه بسا ميشود كه چيزي از ناحيه ذاتش متصف به وحدت شود، يعني ذاتش، ذاتي باشد كه هيچ تكثري در آن نباشد و بالذات تجزيه را در ذاتش نپذيرد، يعني نه جزء جزء بشود؟ و نه ذات و اسم و نه ذات و صفت و همچنين جزئي نداشته باشد، اينگونه وحدت همانست كه كلمه (احد) را در آن استعمال مي‌كنند و ميگويند خداي تعالي احدي الذات است و در اين استعمال حتما بايد به كلمه ذات و مثل آن اضافه شود مگر آنكه در سياق نفي و يا نهي قرار گيرد كه در آن صورت ديگر لازم نيست اضافه شود.
مثل اينكه بگوئيم: (ما جاءني احد)، يعني احدي نزد من نيامد كه در اينصورت اصل ذات را نفي كرده‌ايم، يعني فهمانده‌ايم: هيچكس نزد من نيامد، نه واحد و نه كثير براي اينكه وحدت، در ذات اعتبار شده بود نه در وصفي از اوصاف ذات، بله اگر وحدت در وصف اعتبار شود مثل اينكه بگوئيم:
(ما جاءني واحد)، يعني يك نفر كه داراي وصف وحدت است نزد من نيامد، در اينصورت اگر دو نفر يا بيشتر نزد من آمده باشد، دروغ نگفته‌ايم، چون آنچه را نفي كرديم وصف يك نفري بود، خواستيم بگوئيم يك مرد با قيد يك نفري نزد من نيامد و اين منافات ندارد با اينكه چند مرد نزد من آمده باشند، فعلا همين فرق اجمالي ميان دو كلمه احد و واحد را در نظر داشته باش تا انشاء اللَّه تعالي شرح مفصل آن در تفسير سوره: (قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ) بيايد.
و سخن كوتاه آنكه جمله: (إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ)، با همه كوتاهيش مي‌فهماند: كه الوهيت مختص و منحصر به خداي تعالي است و وحدت او وحدتي مخصوص است، وحدتي است كه لايق ساحت قدس اوست، چون كلمه وحدت بر حسب آنچه مخاطبين به خطاب (اله شما) از آن مي‌فهمند، بر بيش از وحدت عامه‌اي كه قابل انطباق بر انواع مختلف است، دلالت نمي‌كند و اين قسم وحدت لايق به ساحت قدس ربوبي نيست، ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 595
(به بياني ساده‌تر اينكه چند قسم وحدت داريم).

[اقسام وحدت و نكته‌اي كه در جمله" إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ" هست] ..... ص : 595

1- وحدت عددي كه در مقابل عدد دو و سه الخ است.
2- وحدت نوعي كه مي‌گوييم: انسان ايراني و هندي از نوع واحدند.
3- وحدت جنسي كه مي‌گوييم: انسان و حيوان از يك جنسند (مترجم).
در چنين زمينه‌اي اگر قرآن كريم بفرمايد (معبود شما واحد است)، ذهن شنونده به آن وحدتي متوجه ميشود كه كلمه (واحد) در نظرش به آن معنا است، به همين جهت اگر فرموده بود (اللَّه اله واحد، اللَّه اله واحد است) توحيد را نمي‌رسانيد، براي اينكه در نظر مشركين هم اللَّه اله واحد است، هم چنان كه يك يك آلهه آنان اله واحدند، چون هيچ الهي دو اله نيست، هر يك براي خود و در مقابل خدا اله واحدند.
و همچنين اگر فرموده بود (و الهكم واحد، اله شما واحد است)، باز آن طور كه بايد، نص و صريح در توحيد نبود، براي اينكه ممكن بود گمان شنونده متوجه وحدت نوعيه شود، يعني متوجه اين شود كه اله‌ها همه يكي هستند، چون همه يك نوعند و نوعيت الوهيت در همه هست، نظير اينكه در تعداد انواع حيوانات مي‌گوييم اسب يك نوع و قاطر يك نوع و چه و چه يك نوع است، با اينكه هر يك از نامبرده‌ها داراي هزاران فرد است.
لكن وقتي فرمود: (وَ إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ) و معناي اله واحد را- كه در مقابل دو اله و چند اله است- بر كلمه (الهكم) اثبات كرد، آن وقت عبارت صريح در توحيد ميشود، يعني الوهيت را منحصر در يكي از آلهه‌اي كه مشركين معتقد بودند كرده و آن اللَّه تعالي است.
(لا إِلهَ إِلَّا هُوَ)، اين جمله نص و صراحت جمله قبلي را تاكيد مي‌كند و تمامي توهمها و تاويل‌هايي كه ممكن است در باره عبارت قبلي به ذهن آيد، بر طرف ميسازد.
و اما معناي مفردات اين جمله- كلمه (لا) در اين جمله نفي جنس مي‌كند و لاي نفي جنس اسم و خبر لازم دارد، و چون مراد به (اله) هر چيزي است كه واقعا و حقيقتا كلمه (اله) بر آن صادق باشد، به همين جهت صحيح است بگوئيم خبر (لا) كه در جمله حذف شده كه كلمه (موجود) و يا هر كلمه‌اي است كه به عربي معناي موجود را بدهد، مانند (كائن) و امثال آن، و تقدير جمله اين است كه (لا اله بالحقيقة و الحق بموجود الا اللَّه، يعني اله حقيقي و معبودي به حق موجود نيست به غير از اللَّه)، و چون ضميري كه به لفظ جلاله (اللَّه) بر مي‌گردد هميشه در قرآن كريم ضمير رفع است نه نصب يعني هيچ نفرموده (لا اله الا اياه)

[" الا" در" لا اله الا هو" براي استثناء نيست] ..... ص : 595

از اينجا مي‌فهميم در كلمه (الا) الاي استثناء نيست، چون اگر استثناء بود، بايد مي‌فرمود: (لا اله الا اياه) نه (لا اله الا هو)، بلكه وصفي است به معناي كلمه (غير) و معنايش اين است كه هيچ اله به غير اللَّه موجود نيست.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 596
پس تا اينجا اين معنا روشن شد كه جمله مورد بحث يعني جمله (لا إِلهَ إِلَّا هُوَ) الخ در سياق نفي الوهيت غير خداست، يعني نفي الوهيت آن آلهه موهومي كه مشركين خيال مي‌كردند اله هستند، نه سياق نفي غير خدا و اثبات وجود خداي سبحان كه بسياري از مفسرين پنداشته‌اند.
شاهدش هم اين است كه مقام، مقامي است كه تنها احتياج دارد خدايان ديگر نفي شود، تا در نتيجه الوهيت منحصر در يكي از خدايان مشركين يعني در اللَّه تعالي گردد، و هيچ احتياجي به اثبات الوهيت خدا و بعد نفي الوهيت آلهه ندارد.
علاوه بر اينكه قرآن كريم اصل وجود خداي تعالي را بديهي ميداند يعني عقل براي پذيرفتن وجود خداي تعالي احتياجي به برهان نمي‌بيند و هر جا از خدا صحبت كرده، عنايتش همه در اين است كه صفات او را از قبيل وحدت و يگانگي و خالق بودن و علم و قدرت و صفات ديگر او را اثبات كند.
و اي بسا بعضي به تقدير گرفتن لفظ (موجود) و هر چه كه به معناي آن باشد، اشكال كنند، كه اين تقدير تنها مي‌رساند كه غير خدا اله ديگري فعلا موجود نيست و اثبات نميكند كه اصلا ممكن نيست اله ديگر وجود داشته باشد، در حالي كه مطلوب نفي امكان آن است.
و آن وقت بعضي ديگر در جواب آن گفته باشند: درست است كه تقدير گرفتن (موجود) تنها مي‌رساند كه خدايي ديگر موجود نيست ولي اينكه گفتي امكان وجود آن را نفي نميكند، صحيح نيست براي اينكه خدايي كه ممكن باشد بعدها موجود شود، او خود ممكن الوجود است و آن خدايي نخواهد بود كه وجود تمامي موجودات و همه شئون آنها بالفعل منتهي به او و مستند باو است و بعضي ديگر جواب داده باشند: كه بجاي لفظ موجود، كلمه (حق) را تقدير مي‌گيريم، تا معنا چنين شود (هيچ معبود بحق غير خدا نيست).
(الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ) تفسير و بحث پيرامون معناي اين دو كلمه، در ذيل سوره فاتحه گذشت، تنها در اينجا مي‌گوييم: آوردن اين دو اسم در اينجا معناي ربوبيت را تمام مي‌كند، مي‌فهماند كه هر عطيه عمومي مظهر و مجلائي است از رحمت رحمانيه خدا و هر عطيه خصوصي، يعني آنچه كه در طريق هدايت و سعادت اخروي دخالت دارد، مجلاي رحمت رحيميه او است.
(إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ) الخ، سياق اين آيات همانطور كه در ابتداي بيان آيات مورد بحث گفتيم، دلالت دارد بر اينكه سياق خصوص اين آيه نيز همان سياق آيه قبلي است، و اين آيه پيرامون همان معنايي استدلال مي‌كند كه آيه قبلي متضمن آن بود.
چون آيه سابق كه مي‌فرمود: (وَ إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ) الخ، در حقيقت اگر شكافته شود، معنايش اين ميشد: كه براي هر موجودي از اين موجودات، الهي است و اله همه
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 597
آنها يكي است و اين اله يگانه و واحد، همان اله شما است و او رحمان است، چون رحمتي عمومي دارد و رحيم است، چون رحمتي خصوصي دارد و هر كسي را به سعادت نهائيش- كه همان سعادت آخرت است- سوق ميدهد، پس اينها همه حقايقي هستند حقه.
و در خلقت آسمانها و زمين و اختلاف شب و روز، تا آخر آنچه در آيه ذكر شده، آياتي است كه بر اين حقايق دلالت مي‌كند، البته براي مردمي دلالت دارد كه تعقل كنند.
و اگر مراد باين آيه اقامه حجت بر اصل وجود اله براي انسانها و يا اله واحد براي انسانها بود، همه نامبردگان تنها يك آيت بودند كه بر اصل وجود اله دلالت مي‌كردند، چون نامبرده‌ها اين معنا را افاده مي‌كند كه نظامي در سراسر جهان برقرار است و تدبيري بهم پيوسته دارد، و بر اين فرض، حق كلام اين بود كه در آيه قبلي بفرمايد: (و الهكم واحد لا اله الا هو) الخ، و چون اينطور نفرموده، مي‌فهميم سياق آيه براي اين است كه بر حجتي دلالت كند كه هم حجت بر وجود اله است و هم حجت بر وحدت او است، باين معنا كه نخست اثبات كند اله موجودات ديگر غير انسان و نظام كبيري كه در آنهاست يكي است و سپس اثبات كند همان يك اله، اله انسان نيز هست.

[سه برهان، كه آيه شريفه براي اثبات وجود خدا و توحيد اقامه كرده است] ..... ص : 597

و اجمال دلالت آيه بر مسئله توحيد، اين است كه مي‌فرمايد: اين آسمانها كه بر بالاي ما قرار گرفته و بر ما سايه افكنده، با همه بدايعي كه در خلقت آنها است، و اين زمين كه ما را در آغوش گرفته و بر پشت خود سوار كرده، با همه عجائبي كه در آن است، و با همه غرائبي كه در تحولات و انقلابهاي آن از قبيل اختلاف شب و روز و جريان كشتي‌ها در دريا و نازل شدن باران‌ها و وزيدن بادهاي گردنده و گردش ابرهاي تسخير شده، همه اموري هستند في نفسه نيازمند به صانعي كه ايجادشان كند، پس براي هر يك از آنها الهي است، پديد آورنده، (اين صورت برهان اولي است) كه آيه شريفه بر مسئله توحيد اقامه كرده است.
برهان ديگر را از راه نظامي كه در عالم است اقامه نموده و حاصلش اين است اين اجرام زميني و آسماني كه از نظر حجم و كوچك و بزرگي و هم دوري و نزديكي مختلفند، (و بطوري كه فحصهاي علمي بدست آورده كوچكترين حجم يكي از آنها. 00033، 000، 000، 000، 000، 000، 000، 000: 0
سانتي‌متر مكعب است) و بزرگترين آنها كه حجمش ميليونها برابر حجم زمين است، كره‌اي است كه قطرش تقريبا معادل 9000 ميل است و فاصله ميان دو ستاره و دو جرم آسماني، قريب به سه مليون سال نوري است و سال نوري تقريبا برابر است با رقم زير (365 24 60 60 300000 كيلومتر) و خلاصه اين ارقام دهشت‌آور را نيك بنگر، آن گاه خودت حكم خواهي كرد: كه تا چه اندازه نظام اين عالم، بديع و شگفت‌آور است، عالمي كه با همه وسعتش هر ناحيه‌اش در ناحيه
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 598
ديگر اثر مي‌گذارد، و در آن دست اندازي مي‌كند و هر جزء آن در هر كجا كه واقع شده باشد از آثاري كه ساير اجزاء در آن دارند متاثر ميشود، جاذبه عموميش يكدگر را بهم متصل مي‌كند، نورش و حرارتش همچنين، و با اين تاثير و تاثر سنت حركت عمومي و زمان عمومي را به جريان مي‌اندازد.
و اين نظام عمومي و دائم، و تحت قانوني ثابت است و حتي قانون نسبيت عمومي هم كه قوانين حركت عمومي در عالم جسماني را محكوم به دگرگونگي ميداند، نميتواند از اعتراف به اينكه خودش هم محكوم قانون ديگري است، خودداري كند، قانوني ثابت در تغيير و تحول (يعني تغيير و تحول در آن قانون ثابت و دائمي ميباشد).
و از سوي ديگر اين حركت و تحول عمومي، در هر جزء از اجزاء عالم بصورتي خاص به خود ديده ميشود، در بين كره آفتاب و ساير كراتي كه جزء خانواده اين منظومه‌اند، به يك صورت است و هر چه پائين‌تر مي‌آيد، دائره‌اش تنگ‌تر مي‌گردد، تا در زمين ما در دائره‌اي تنگ‌تر، نظامي ديگر به خود مي‌گيرد، حوادث خاص بدان و جرم ماه كه باز مختص بدان است و شب و روز و وزش بادها و حركت ابرها، و ريزش بارانها، در تحت آن نظام اداره ميشود. باز اين دائره نسبت به موجوداتي كه در زمين پديد مي‌آيند، تنگ‌تر ميشود و در آن دائره معادن و نباتات و حيوانات و ساير تركيبات درست ميشود، و باز اين دائره در خصوص يك يك انواع نباتات، حيوانات، معادن و ساير تركيبات تنگ‌تر ميشود، تا آنكه نوبت بعناصر غير مركب برسد و باز به ذرات و اجزاء ذرات و در آخر به آخرين جزئي كه تا كنون علم بشر بدان دست يافته برسد، يعني به الكترون و پروتون كه تازه در آن ذره كوچك، نظامي نظير نظام در منظومه شمسي مي‌بينيم، هسته‌اي در مركز قرار دارد و اجرامي ديگر دور آن هسته مي‌گردند، آن چنان كه ستارگان بدور خورشيد در مدار معين مي‌گردند، و در فلكي حساب شده، شنا مي‌كنند.
انسان در هر نقطه از نقاط اين عالم بايستد و نظام هر يك از اين عوالم را زير نظر بگيرد، مي‌بيند كه نظامي است دقيق و عجيب و داراي تحولات و دگرگونگي‌هايي مخصوص به خود، دگرگونگي‌هايي كه اگر نبود، اصل آن عالم پاي بر جا نمي‌ماند و از هم پاشيده ميشد، دگرگونگي‌هايي كه سنت الهيه با آن زنده ميماند، سنتي كه عجائبش تمام شدني نيست، و پاي خرد به كرانه‌اش نمي‌رسد.
نظامي كه در جريانش حتي به يك نقطه استثناء برنميخوريم، و هيچ تصادفي هر چند به ندرت، در آن رخ نميدهد، نظامي كه نه تا كنون و نه هيچوقت، عقل بشر به كرانه‌اش نمي‌رسد و مراحلش را طي نمي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 599
اگر از خردترين موجودش چون مولكول شروع كني و بطرف اجزايي كه از آن تركيب يافته، بالا بيايي، تا برسي به منظومه شمسي و كهكشانهايي كه تا كنون بچشم مسلح ديده شده بيش از عالم و يك نظام نمي‌بيني، و اگر از بالا شروع كني و كهكشانها را يكي پس از ديگري از هم جدا نموده، منظومه‌ها را از نظر بگذراني و تك تك كرات را و سپس كره زمين و در آخر ذره‌اي از آن را تجزيه كني تا به مولكول برسي، باز مي‌بيني از آن عالم واحد و آن نظام واحد و آن تدبير متصل چيزي كم نشده، با اينكه هيچيك از اين موجودات را مثل هم نمي‌بيني دو نفر انسان، دو رأس گوسفند، دو شاخه توت، دو برگ گردو، دو تا مگس، و بالأخره هر جفت جفت موجودات را در نظر بگيري، خواهي ديد كه هم ذاتا مختلف هستند و هم حكما و هم شخصا.
پس مجموع عالم يك چيز است، و تدبير حاكم بر سراپاي آن متصل است و تمامي اجزائش مسخر براي يك نظام است، هر چند كه اجزائش بسيار و احكامش مختلف است، (وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ، همه وجوه براي خداي حي قيوم خاضع است) پس اله عالم كه پديد آورنده آن و مدبر امر آن است، نيز يكي است (اين برهان دومي است كه آيه شريفه بر مسئله توحيد اقامه كرده است).
برهان سومي كه در آيه اقامه شده از راه احتياج انسان است، مي‌فرمايد: اين انسان كه يكي از پديده‌هاي زميني است، در زمين زنده ميشود، و زندگي مي‌كند و سپس مي‌ميرد و دوباره جزء زمين ميشود، در پديد آمدنش، و بقائش، به غير اين نظام كلي كه در سراسر عالم حكمفرما است، و با تدبيري متصل سراپاي عالم را اداره مي‌كند، به نظام ديگري احتياج ندارد.
اين اجرام آسماني در درخشندگي‌اش و حرارت دادنش، اين زمين در شب و روزش و بادها و ابرها و بارانهايش و منافع و كالاهايي كه از هر قاره به قاره ديگرش منتقل ميشود، همه اينها مورد احتياج آدمي است، و زندگي انسان و پيدايش و بقائش بدون آن تدبير نميشود، خدا از ما وراي همه اينها محيط بآدمي است- پس وقتي نظام هستي انسان و همه عالم يكي است، نتيجه مي‌گيريم كه اله و پديد آورنده و مدبر آن، همان اله و پديد آرنده و مدبر امر انسان است، (اين بود آن برهان سوم).

[برهاني ديگر بر رحمن و رحيم بودن خدا] ..... ص : 599

در آيه مورد بحث بعد از اقامه سه برهان بر وحدت اله كه در آيه قبل ادعا شده بود، برهاني هم بر دو اسم رحمان و رحيم اقامه كرده كه آن نيز در آيه قبل ذكر شده بود، بيان آن برهان اين است كه اين اله، كه ما يحتاج هر چيزي را باو داده و آنچه را كه هر چيز در رسيدن به سعادت وجوديش، و نيز در رسيدن به سعادت در غايتش، و اگر غير از زندگي در دنيا آخرتي هم دارد، در رسيدن به غايت و هدف اخرويش، بدان نيازمند است، در اختيارش گذاشته چنين الهي رحمان و رحيم
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 600
است، رحمان است بدين جهت كه ما يحتاج مادي تمامي موجودات را فراهم كرده، و رحيم است بدين جهت كه ما يحتاج آدمي را در رسيدن به سعادت آخرتش، در دسترسش گذاشته و چطور ممكن است خدايي كه عاقبت امر انسان و آخرت او را تدبير كرده، غير آن خدايي باشد كه خود انسان را تدبير مي‌كند؟.
در اينجا اين نكته روشن ميشود: كه چرا در اول آيه مورد بحث كلمه (ان) كه تعليل را مي‌رساند در آمده، و معلوم شد براي اين در آمده كه آيه شريفه آيه قبل را تعليل مي‌كند و مي‌فهماند چرا (إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ)؟ و چرا اين اله واحد رحمان و رحيم است؟- و خدا داناتر است.
پس جمله: (إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ) الخ، اشاره دارد به اجرام آسماني و زمين، (كه آنهم يكي از كرات است) و بآنچه كه تركيبات آنها از عجائب خلقت و بدايع صنع دارد، از اشكالي كه قوام اسماء آنها بر آن است و مواردي كه جرم آنها از آن تاليف و تركيب يافته، و تحولي كه بعضي از آنها را به بعضي ديگر مبدل مي‌كند و نقص و زيادتي كه عارض بعضي از آنها ميشود و اينكه مفرداتش مركب و مركباتش تجزيه ميشود، هم چنان كه فرمود، (أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا نَأْتِي الْأَرْضَ، نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها)؟ آيا نمي‌بينند كه ما به زمين مي‌پردازيم، و از اطرافش كم مي‌كنيم؟) «1» و نيز فرموده: (أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً، فَفَتَقْناهُما، وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ‌ءٍ حَيٍّ؟ آيا كساني كه كفر ورزيدند، نديدند كه آسمانها و زمين در هم و يك پارچه بود، ما آنها را شكافته از هم جدا كرديم و هر زنده‌اي را از آب زنده كرديم؟) «2».

[علل پيدايش شب و روز] ..... ص : 600

(وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ) اختلاف شب و روز، همان كم و زياد شدن و كوتاه و بلند شدني است، كه بخاطر اجتماع دو عامل از عوامل طبيعي عارض بر شب و روز ميشود و اول آن دو عامل عبارتست از حركت وضعي زمين بر دور مركز خود كه در هر بيست و چهار ساعت يك بار اين دور را مي‌زند، و از اين دوران كه هميشه يك طرف زمين يعني كمي بيش از يك نيم كره آن را رو به آفتاب مي‌كند و آن طرف از آفتاب نور مي‌گيرد و حرارت را جذب مي‌كند، روز پديد مي‌آيد، و يك طرف ديگر زمين يعني كمي كمتر از يك نيم كره آن كه پشت به آفتاب واقع شده و در ظلمت سايه مخروطي شكل آفتاب قرار مي‌گيرد، شب پديد مي‌آيد و اين شب و روز بطور دائم دور زمين دور مي‌زنند.
عامل دومش عبارتست از ميل سطح دائره استوايي و يا معدل از سطح مدار ارضي در حركت انتقالي شش ماه بسوي شمال و شش ماه بسوي جنوب، (كه براي بهتر فهميدن اين ميل،
__________________________________________________
1- سوره رعد آيه 42.
2- سوره انبيا آيه 32.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 601
بايد به نقشه‌اي كه از زمين و آفتاب و حركت انتقالي زمين در مداري بيضي به دور آفتاب ترسيم مي‌كنند، مراجعه نمود، كه در آنجا خواهي ديد محور زمين در حركت انتقاليش، محوري ثابت نيست، از اول فروردين كه محورش دو نقطه مغرب و مشرق اعتدالي است، تا مدت سه ماه، بيست و سه درجه بطرف قطب جنوب مي‌آيد و در سه ماه تابستان دوباره بجاي اولش برمي‌گردد و به همين جهت اول فروردين و اول مهر شب و روز برابر است، و در سه ماه پائيز محور به مقدار بيست و سه درجه بطرف قطب شمال مي‌رود و در سه ماه زمستان به جاي اولش برمي‌گردد).
و اين زمين باعث مي‌شود، آفتاب هم از نقطه معتدل، (اول فروردين و اول پائيز) نسبت بزمين ميل پيدا كند و تابش آن بزمين انحراف بيشتري داشته باشد و در نتيجه فصول چهارگانه (بهار، تابستان، پائيز، زمستان) بوجود آيد و در منطقه استوايي و دو قطب شمال و جنوب و شب و روز يكسان شود با اين تفاوت كه در دو قطب شش ماه شب و شش ماه روز باشد، يعني سال يك شبانه روز باشد، در ششماهي كه قطب شمال روز است، قطب جنوب شب و در ششماهي كه قطب جنوب روز است قطب شمال شب باشد.
و اما در نقطه استوايي سال تقريبا مشتمل بر سيصد و پنجاه و شش شبانه روز مساوي باشد و در بقيه مناطق شبانه روز بر حسب دوري و نزديكي به خط استواء و به دو قطب هم از جهت عدد مختلف شود و هم از جهت بلندي و كوتاهي و مشروح اين مسائل در علومي كه مربوط بآنست بيان شده است.
و اين اختلاف كه گفتيم باعث اختلاف تابش نور و حرارت به كره زمين است، باعث اختلاف عواملي ميشود كه تركيبات زميني و تحولات آن را پديد مي‌آورد و در نتيجه آن تركيب‌ها و تحولات، نيز مختلف مي‌شود، و مالا منافع مختلفي عايد انسانها ميشود.
(وَ الْفُلْكِ الَّتِي تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِما يَنْفَعُ النَّاسَ) الخ، كلمه (فلك) به معناي كشتي است، كه هم به يك كشتي اطلاق مي‌شود و هم به جمع آن، و فلك و فلكه مانند تمر و تمره است (كه اولي اسم جنس و دومي به معناي يك دانه خرماست) و مراد از حركت كشتي در دريا، به آنچه مردم سود ببرند، نقل كالا و ارزاق است، از اين ساحل بساحلي ديگر و از اين طرف كره زمين بطرفي ديگر.
و اينكه در ميان همه موجودات و حوادثي كه مانند آسمان و زمين و اختلاف شب و روز، اختياراتشان در آنها مدخليت ندارد، تنها كشتي و جريان آن را در دريا ذكر كرده، خود دلالت دارد بر اينكه اين نعمت نيز هر چند كه انسانها در ساختن كشتي دخالت دارند، ولي بالأخره مانند زمين و آسمان به صنع خدا در طبيعت منتهي ميشود.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 602

[اختيار انسان او را سبب تام و مستقل از اراده خداوند نمي‌كند] ..... ص : 602

و درست هم هست، براي اينكه آن نسبتي كه انسان به فعل خود (كشتي سازي) دارد، اگر به دقت بنگري، بيش از آن نسبت كه هر فعلي به سببي از اسباب طبيعي دارد نميباشد و اختياري كه انسان دارد و با آن بخود ميبالد، او را سبب تام و مستقل از خداي سبحان و اراده او نميكند و چنان نيست كه احتياج او را به خداي سبحان كمتر از احتياج ساير اسباب طبيعي كند.
و در نتيجه ميانه فعلي كه يك نيروي طبيعي در ماده انجام مي‌دهد، و با فعل خود، و انفعال آن ماده، و تحريك و تركيب و تحليل حاصل از اين فعل و انفعال، صورتي از صور، چون صورت سنگ مثلا پديد آيد، و ميان فعلي كه انسان انجام ميدهد كه يا تحريك است، يا تقريب است، يا دور كردن، صورتي در ماده پديد آورد، چون صورت كشتي مثلا، فرق داشته باشد، در فعل آن نيروي طبيعي بگوئيم: همه‌اش منتهي به صنع خداي سبحان و ايجاد اوست و آن نيروي طبيعي هيچ استقلالي از خود ندارد، نه در ذاتش و نه در فعلش، ولي در فعل انسان اين حكم را نكنيم.
بلكه هر دو بدون هيچ تفاوتي مثل هم هستند، پس كشتي هم مانند آن سنگ و همه موجودات طبيعي، هم در وجودش محتاج به اله است و هم در تدبير امورش، و خداي تعالي در يك جمله بسيار كوتاه باين حقيقت اشاره نموده، ميفرمايد: (وَ اللَّهُ خَلَقَكُمْ، وَ ما تَعْمَلُونَ، خدا هم شما را آفريده و هم اعمال شما را)، «1» چون اين جمله جزء كلماتي است كه خداي سبحان از ابراهيم در برابر قوم خود و در خصوص بت‌هايي كه آنها اله خود گرفته بودند، حكايت كرده است.
و اين پر واضح است كه صنم يعني بت، يك موجود صنعتي مانند كشتي‌اي است كه در دريا حركت مي‌كند و خداي تعالي در باره‌اش مي‌فرمايد: (وَ لَهُ الْجَوارِ الْمُنْشَآتُ فِي الْبَحْرِ كَالْأَعْلامِ، خداي راست كشتي‌هايي كه در دريا چون كوه پيدا شده) «2» و مع ذلك خدا اين كشتي را ملك خود شمرده، و نيز تدبير امر آن راجع بخود دانسته و فرموده: (وَ سَخَّرَ لَكُمُ الْفُلْكَ لِتَجْرِيَ فِي الْبَحْرِ بِأَمْرِهِ، و كشتي را براي شما رام كرد تا در دريا به امر او حركت كند)، «3».

گفتار در اينكه مصنوعات انسانها هم مصنوع خداست ..... ص : 602

اشاره

راستي اين هايي كه صنايع بشري را مصنوع و مخلوق انسان ميدانند و ميگويند: كه هيچ رابطه‌اي ميان آنها و اله عالم عز اسمه نيست، بخاطر اينكه تنها اراده و اختيار انسان در آن دخالت دارد تا چه اندازه غافل هستند.

[پندار باطل ماديون در باره علت و ريشه خدا شناسي و اعتقاد به ما وراء طبيعت] ..... ص : 602

يك عده از آنان- يعني ماديين كه بكلي منكر خداي صانع هستند- پنداشته‌اند، دليل
__________________________________________________
1- صافات- 96
2- الرحمن- 24
3- ابراهيم- 32
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 603
معتقدان به دين در اثبات صانع اين بوده كه در طبيعت به حوادثي و به موجوداتي برخورده‌اند كه علل مادي آن را نشناختند و چون نميتوانستند قانون عمومي عليت و معلوليت را در عالم و حوادث آن انكار كنند و يا حد اقل استثناء بزنند، و از سوي ديگر بايد آن حوادث را بعلت‌هايي مستند كنند، كه گفتيم علتش را نيافتند، لا جرم براي اينكه بالأخره آن حوادث را به علتي نسبت داده باشند، گفتند: علت آنها در ما وراي عالم طبيعت است و نامش خدا است.
پس در حقيقت دينداران خداي فرضي را پس‌انداز كرده‌اند تا به هر حادثه بر خوردند و علتش را نيافتند، آن حادثه را به خدا نسبت دهند، از قبيل حوادث جوي و بسياري از حوادث زميني كه علتش برايشان مجهول بوده و همچنين حوادث و خواص روحي انسانها كه هنوز علوم به علل آن پي نبرده است.
آن گاه گفته‌اند: ولي امروز علوم بشر، پيشرفت شگرفي كه كرده، همه آن مشكلات را حل نموده و علل حوادث مادي را كشف نموده و ديگر احتياج ندارد كه قائل به خدا باشد، چون يكي از دو ركن آن فرضيه، در هم فرو ريخت، و آن عبارت بود از احتياج به توجيه حوادثي كه عللش براي بشر نامعلوم بود، و فعلا يك ركن ديگرش باقي مانده، و آن عبارتست از احتياج به توجيه حوادث روحي به عللي از سنخ خودش و آن علل به عللي ديگر، تا بالأخره منتهي شود، به علتي مجرد از ماده كه آن هم بزودي فرو خواهد ريخت.
براي اينكه علم شيمي آلي جديد، با پيشرفت شگرفش اين وعده حسن را به ما داده: كه بزودي علل پيدايش روح را پيدا كند و بتواند جرثومه‌هاي حيات را بسازد و با تركيب آنها هر موجود زنده كه خواست درست كند و هر خاصيت روحي كه دلش خواست در آنها پديد آورد كه اگر علم اين قدم ديگر را بردارد و به اين موفقيت نائل آيد، ديگر اساس فرضيه وجود خدا بكلي منهدم ميشود، آن وقت است كه انسان ميتواند هر موجود زنده و داراي روح كه دلش خواست بسازد، همانطور كه الآن هر موجود مادي و طبيعي كه دلش بخواهد ميسازد و ديگر مانند سابق بخاطر جهلي كه به علل حوادث داشت، هر حادثه‌اي را به آن علت فرضي نسبت ندهد، آري او بخاطر جهلش اصلا حاضر نبود باور كند كه حوادث طبيعي علل طبيعي دارد و راضي نميشد آن حوادث را به غير خدا نسبت دهد، اين بود دليل منكرين خدا.
در حالي كه اين بيچارگان سر در برف فرو برده، اگر كمي از مستي غفلت و غرور بهوش آيند، خواهند ديد كه معتقدين به خدا از اولين روزي كه معتقد شدند بوجود صانعي براي عالم- هر چند كه هرگز براي اين اعتقاد اولي نخواهيم يافت- معتقد شدند به صانعي براي همه عالم، نه تنها آن حوادثي كه علتش را نيافتند (و تاريخ بشريت اصلا اعتقاد به چنين خدايي را از هيچ
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 604
معتقدي نشان نميدهد، و هيچ طائفه‌اي از اهل ملت و كيش را نشان نداده، كه به خدايي معتقد بوده باشند، كه تنها خالق حوادثي باشد كه علل طبيعي آن مجهول بوده،) بلكه سراپاي عالم را كه در آن از هر دو قسم موجودات و حوادث هست، هم معلوم العلة و هم مجهول العلة همه را محتاج به علتي ميدانسته‌اند كه خودش از جنس اين عالم و داخل در آن نيست، پس معلوم ميشود اين بيچاره‌ها خدايي را منكرند كه خود معتقدين به مبدأ هم منكر آنند، اينان و آنچه را كه آنان اثبات مي‌كنند نفهميده‌اند. معتقدين به خدا- كه گفتيم بحثهاي تاريخي، مبدأ ظهور آنان، در تاريخ بشر را، معين نكرده- اگر يك خدا قائل بوده‌اند و اگر چند خدا، به هر حال خدايي را قائل بوده‌اند كه صانع همه عالم است، (هر چند كه قرآن كريم دين توحيد را مقدم بر وثنيت، و چند خدايي ميداند، و دكتر ماكس‌مولر آلماني، شرق‌شناس نيز اين معنا را در كتابش- التقدم في حل رموز سانسكريتيه- بيان كرده است.
و اين طائفه حتي انسانهاي اوليه از ايشان هم، ميدانستند كه علت طبيعي فلان حادثه مادي چيست.
پس اگر در عين حال به خدايي معتقد بوده‌اند كه خالق همه عالم است، معلوم ميشود آن درس نخوانده‌ها اينقدر شعور داشته‌اند كه بفهمند قانون عليت عمومي اقتضاء مي‌كند كه براي عالم علت العلل و مسبب الاسبابي باشد.
بدين جهت معتقد بوجود خداي تعالي شدند، نه براي اينكه در مورد حوادث مجهول العلة خود را راحت كنند، تا شما درس خوانده‌ها بگوئيد: بعضي از موجودات و حوادث عالم خدا ميخواهد و بعضي ديگر بي نياز از خداست.
آنها فكر مي‌كردند سراپاي اين عالم، يعني عالمي كه از يك سلسله علتها و معلولها تشكيل شده بر روي هم آن، نيز علتي ميخواهد كه خودش داخل در سلسله علتهاي دروني اين عالم نباشد، و چطور ممكن است هر حادثه‌اي علت بخواهد ولي سراپاي عالم علت نخواهد و از علتي كه ما فوق علل باشد و عالم در تمامي تاثير و تاثراتش متكي بدان باشد، بي نياز باشد؟
پس اثبات چنين علتي معنايش ابطال قانون عليت عمومي و جاري در ميان خود اجزاء عالم نيست و نيز وجود علل مادي در موارد معلولهاي مادي مستلزم آن نيست كه آن علتها و معلولهاي مادي از علتي خارج از سلسله‌اش بي نياز باشد و اينكه مي‌گوييم: علتي خارج از سلسله، منظور از اين نيست كه علتي در رأس اين سلسله قرار داشته باشد، بطوري كه خود سلسله از آن علت غايب باشد، بلكه منظور علتي است كه از جنس سلسله علل نباشد و از هر جهت به سلسله علل احاطه داشته باشد.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 605

[تناقض گويي‌هاي عجيب اين آقايان] ..... ص : 605

و از تناقض‌گوئيهاي عجيبي كه اين آقايان در كلامشان مرتكب شده‌اند، يكي اين است كه ميگويند: حوادث- كه يكي از آنها افعال خود انسانها است- همه به جبر مطلق صورت مي‌گيرد و هيچ فعلي و حادثه‌اي ديگر نيست مگر آنكه معلول به اجبار عللي است كه خود آنها برايش تصور كرده‌اند، آن وقت در عين حال گفته‌اند: اگر انسان يك انسان ديگري خلق كند، آن انسان مخلوق، تنها و تنها مخلوق آدمي است و به فرض اينكه ساير مخلوقات به اله و صانعي منتهي شوند، آن يك انسان به صانع عالم منتهي نميشود، اين يك تناقض است.
البته اين تناقض- هر چند بسيار دقيق است و به همين جهت فهم ساده عامي نميتواند آن را تشريع كند- و ليكن بطور اجمال در ذهن خود آقايان مادي هست، هر چند كه با زبان بدان اعتراف نكنند، براي اينكه خودشان ندانسته تمامي عالم را يعني علل و معلولات را مستند به اله صانع مي‌كنند، و اين خود يك تناقض است.
تناقض دومشان اينكه با علم به اينكه الهيون از حكماء بعد از اثبات عموم عليت و اعتراف به آن، وجود صانع را اثبات نموده و بر اثباتش براهين عقلي اقامه مي‌كنند، مع ذلك در باره آنان ميگويند: بدين جهت معتقد بوجود خدا شده‌اند كه علت طبيعي پاره‌اي حوادث را نجسته‌اند، و حال آنكه اينطور نيست، حكماء الهي زير بناي بحثهاي الهي‌شان اثبات عموم عليت است، مي‌گويند:
بايد اين علت‌هاي مادي و ممكن، سرانجام به علتي واجب الوجود منتهي شود و اين روش بحث مربوط به امروز و ديروز الهيون نيست، بلكه از هزاران سال قبل، و از قديمي‌ترين عهد فلسفه، تا به امروز همين بوده و حتي كمترين ترديدي هم نكرده‌اند، در اينكه بايد معلولها با علل طبيعي‌اش مستند و منتهي به علتي واجب الوجود شود، نه اينكه استنادشان به علت واجب، ناشي از جهل به علت طبيعي، و در خصوص معلولهاي مجهول العله باشد كه آقايان توهم كرده‌اند، اين نيز تناقض دومشان ميباشد.
تناقض سومشان اين است كه عين همين داوري بيجا را ندانسته در باره روش قرآن كرده‌اند، با اينكه قرآن كريم كه توحيد صانع را اثبات مي‌كند، در عين حال جريان قانون عليت عمومي را بين اجزاء عالم قبول دارد، و هر حادثه را به علت خاص بخودش مستند مي‌كند، و خلاصه آنچه را عقل سليم در اين باره ميگويد تصديق دارد.

[قرآن كريم قانون عليت عمومي را پذيرفته و افعال و پديده‌هاي را هم به علل طبيعي و هم به خدا نسبت ميدهد] ..... ص : 605

چه قرآن كريم هم افعال طبيعي هر موجودي را بخود او نسبت ميدهد و فاعل‌هاي طبيعي را فاعل ميداند، و در آيات بسياري افعال اختياري انسانها را بخود آنان نسبت ميدهد كه احتياجي به نقل آنها نيست، و در عين حال همه آن فاعلها و افعالشان را بدون استثناء به خداي سبحان نسبت
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 606
ميدهد، و مي‌فرمايد: (اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ، اللَّه آفريدگار هر چيزي است) «1»، و نيز مي‌فرمايد: (ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ، لا إِلهَ إِلَّا هُوَ، خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ، با شما هستم، اللَّه پروردگار شما است كه آفريدگار هر چيز است، معبودي جز او نيست) «2»، و نيز فرموده: (أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ، آگاه باشيد، خلقت و امر همه از آن او است) «3»، و نيز فرموده: (لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ، آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است از آن او است «4»، پس هر موجودي كه كلمه (چيز- شي‌ء) بر آن صادق باشد، مخلوق خدا و منسوب به او است، البته به نسبتي كه لايق ساحت قدس و كمالش باشد.
اينها آياتي بود كه تمام موجودات و آثار و افعال موجودات را به عبارت (هر چيز) به خدا نسبت ميداد، آيات ديگري هم هست كه در آن هر دو نسبت هست يعني هم آثار و افعال موجودات را به خود آنها نسبت ميدهد و هم به خدا، مانند آيه: (وَ اللَّهُ خَلَقَكُمْ، وَ ما تَعْمَلُونَ، و خدا شما را و آنچه شما مي‌كنيد آفريده است) «5»، كه ملاحظه مي‌فرمائيد، هم اعمال ما را اعمال ما دانسته و هم خود ما و اعمالمان را مخلوق خدا، و آيه: (وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ، وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمي، تو سنگريزه نينداختي وقتي مي‌انداختي، بلكه خدا انداخت)، «6» كه سنگريزه انداختن را هم به رسول خدا (ص) نسبت مي‌دهد و هم اين نسبت را از او نفي ميكند و به خدا نسبت ميدهد و آياتي ديگر نظير اينها.
و از همين باب است آياتي كه بطور عموم ميان دو اثبات جمع ميكند، مانند آيه: (وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ، فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً، هر چيزي را بيافريد و آن را به نوعي تقدير كرد) «7» و آيه: (إِنَّا كُلَّ شَيْ‌ءٍ، خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ- تا آنجا كه مي‌فرمايد- و كُلُّ صَغِيرٍ وَ كَبِيرٍ مُسْتَطَرٌ، ما هر چيزي را به اندازه گيري خلق كرديم ... و هر خرد و كلاني نوشته شده است) «8» و نيز آيه: (قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدْراً، خداي تعالي براي هر چيزي اندازه‌اي قرار داد)، «9» و نيز آيه: (وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ، وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ، و هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما خزينه‌هايش هست و ما آن را نازل نمي‌كنيم مگر به اندازه‌اي معلوم) «10» و معلوم است كه تقدير هر چيز عبارتست از اينكه آن را محدود به حدود علل مادي و شرائط زماني و مكانيش كنند.
و سخن كوتاه اينكه اساس اثبات وجود اله يگانه در قرآن كريم، اثبات عليت و معلوليت در
__________________________________________________
1- زمر- 62
2- انعام- 102
3- اعراف- 54 [.....]
4- شوري- 4
5- صافات- 96
6- انفال- 17
7- فرقان- 2
8- قمر- 53
9- طلاق- 3
10- حجر- 21
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 607
ميان تمامي اجزاء عالم (بطوري كه اگر قرآن كريم اين جريان را قبول نميداشت، نمي‌توانست بر مدعاي خود اقامه دليل كند) و سپس استناد همه بخداي فاطر و صانع همه عالم است و اين معنا جاي هيچ شك و ترديدي نيست، پس اينكه آقايان گفته‌اند: معتقدين به خدا بعضي از موجودات و حوادث را به خدا نسبت ميدهند و بعضي ديگر را به علل مادي آن، آن عللي كه برايشان شناخته شده صحيح نيست.

[شايد عدم دسترسي اين آقايان به منابع صحيح معارف اسلامي علت اشتباه آنان بوده] ..... ص : 607

بله ممكن است اين آقايان (در اين اشتباه‌ها خيلي تقصير نداشته باشند، چون مدارك صحيحي از معارف اسلامي در دسترسشان نبوده، تنها مدركي را كه ديده‌اند) كتاب‌هاي فلسفي عاميانه‌اي بوده كه (باصطلاح) علماي مسيحيت نوشته بودند، در آن متعرض اين مسئله و مسائلي نظير آن شده و كليساهاي قرون وسطي، آن كتاب‌ها را در اختيار مردم قرار ميداد.
و يا متكلمين بي مايه ساير اديان به آن نوشته‌ها اعتماد مي‌كردند، نوشته‌هايي كه مشتمل بر يك مشت مسائل تحريف شده و استدلالهايي واهي و بي سر و ته بود.
در نتيجه اين متكلمين وقتي خواستند دعواي خود را (با اين كه حق بود و عقولشان بطور اجمال حكم بدان مي‌نمود) بيان كرده و اجمال آن را بشكافند ناتوانيشان در فكر و تعقل، ايشان را وادار كرد تا از غير راهش وارد شوند و دعوي خود را عموميت دهند و دليل خود را وسيعتر از دعوي خود بگيرند.
نتيجه اين ناتواني‌ها اين شد كه بگويند هر معلول مجهول العله بدون واسطه مستند به خداست و در مقابل افعال اختياري محتاج به علت نيست و يا خصوص انسان در صدور فعل اختياري محتاج به خدا نيست، خودش در فعلش مستقل است، كه ما در ذيل جمله: (وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ) «1» بحثي پيرامون گفتار آنان گذرانديم، و در اينجا نيز پاره‌اي از اشكالات آن را ايراد مي‌كنيم.
و طائفه‌اي ديگر (يعني بعضي محدثين و متكلمين از كساني كه تنها بظاهر مطالب مي‌نگرند، و جمعي هم غير از ايشان) نتوانستند براي اسناد كارهاي اختياري انسان به خداي سبحان معناي صحيحي پيدا و تعقل كنند، معنايي كه لايق ساحت و مقام ربوبي باشد، در نتيجه افعال اختياري انسان را بخود انسان نسبت داده و استناد آن را به خدا منكر شدند.
مخصوصا آن مصنوعات آدمي را كه صرفا براي معصيت درست مي‌كند، چون شراب و آلات لهو و قمار و امثال آن را بكلي بي ارتباط با خدا دانسته‌اند و استدلال كرده‌اند به اينكه
__________________________________________________
1- سوره بقره- 26
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 608
خداي تعالي در آيه: (إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ، فَاجْتَنِبُوهُ، شراب و قمار و انصاب و از لام، پليدي است كه شيطان آنها را درست كرده، پس بايد از آن اجتناب كنيد) «1» اينگونه مصنوعات را عمل شيطان خوانده و معلوم است كه عمل شيطان را نميشود به خدا نسبت داد.
و اگر خواننده بيان قبلي ما را بخاطر داشته باشد در آن بيان نكاتي هست كه بطلان اين توهم را هم از نظر عقل و هم نقل، روشن مي‌كند، در آنجا گفتيم: افعال اختياري همانطور كه نسبتي با خداي سبحان دارد، البته نسبتي كه لايق به خدا باشد- همچنين نتايج آن كه انسان آن مصنوع را بخاطر آن نتايج و رفع حوائج زندگي درستش كرده، به خداي سبحان منسوب است.
علاوه بر اينكه كلمه (انصاب) كه در آيه قبلي آمده بود، به معناي بتها و مجسمه‌هايي است كه به منظور عبادت نصب مي‌شده و خداي تعالي در آيه: (وَ اللَّهُ خَلَقَكُمْ وَ ما تَعْمَلُونَ)، «2» آنها را مخلوق خود دانسته است.
از همين جا روشن مي‌شود كه تراشيده‌هاي دست بشر، يعني بت‌ها، جهات مختلفي از نسبت دارد كه از بعضي جهاتش منسوب به خداي سبحان است، و آن عبارتست از طبيعت وجود آنها، با قطع نظر از وصف خدايي و پرستش، كه معصيت و نافرماني خداست، چون حقيقت بت‌ها چيزي بجز سنگ و يا فلز نيست، چيزي كه هست اين سنگ و فلزها را باشكال مختلفي تراشيده و در آورده‌اند و در آنها هيچ خصوصيتي نيست كه بخاطر آن بت را به پديد آرنده همه موجودات نسبت ندهيم.
و اما اينكه معبودي است كه بجاي خدا پرستيده مي‌شود، اين، يك جهت ديگري است كه باين جهت بايد از خداي تعالي نفي شود، يعني بايد گفت: معبود بودن بت، مستند بخدا نيست بلكه مستند به عمل غير خدا چون شيطان جني يا انسي است، و همين طور غير بت از موجودات ديگر كه جهات مختلفي دارد، به يك جهت مستند به خداست و به جهتي ديگر مستند به غير خدا است.
پس از همه مطالب گذشته معلوم شد كه ساخته‌هاي دست بشر نيز مانند امور طبيعي همه مستند به خداست و هيچ فرقي ميانه آن و امور طبيعي نيست، بله مسئله انتساب به خلقت هر چيز، دائر مدار آن مقدار حظي است كه از وجود دارد، (دقت بفرمائيد).

[بيان آيات] ..... ص : 608

[اهميت آب و چگونگي پيدايش باران و بارش آن] ..... ص : 608

(وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ ماءٍ فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ بَثَّ فِيها مِنْ كُلِّ دَابَّةٍ) الخ، حقيقت آب باران عبارتست از عناصر مختلفي كه در آب دريا و غيره هست و در اثر تابش خورشيد بخار
__________________________________________________
1- مائده- 90
2- صافات- 96
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 609
گشته، و بخاطر حرارتي كه بخود گرفته به آسمان ميرود (چون هر چيز گرمي سبك‌تر از سردش ميباشد) (مترجم) تا جايي كه به لايه‌اي از هواي سرد برسد، در آنجا مبدل به آب گشته، ذرات آب به يكديگر متصل و بصورت قطره در مي‌آيد، اگر قبل از متصل شدن يعني همان موقعي كه بصورت پودر بود يخ نزند و بعد بهم متصل شود، بصورت برف سرازير ميگردد و اگر بعد از اتصال پودر و قطره شدن يخ بزند، بصورت تگرگ پائين مي‌آيد و پائين آمدن باران و برف و تگرگ بخاطر اينست كه وزنش از وزن هوا سنگين‌تر است.
بعد از فرود آمدن، زمين از آن مشروب ميشود و سبز و خرم مي‌گردد و اگر سرماي هوا نگذارد گياهي برويد، آبها در آن قسمت از زمين انبار ميشود و بصورت چشمه‌سارها در آمده و زمين‌هاي پائين خود را مشروب مي‌سازد، پس آب نعمتي است كه زندگي هر جنبنده‌اي بوجود آن بستگي دارد.
پس آبي كه از آسمان مي‌آيد، خود يكي از حوادث وجودي و جاري بر طبق نظام متقن عالم است، نظامي كه متقن‌تر از آن تصور ندارد و يك تناقض و يك مورد استثناء در آن نيست و اين آب، منشا پيدايش نباتات و تكون هر نوع حيوان است.
و اين حادث از جهت اينكه محفوف است به حوادثي طولي و عرضي كه حدوث و پيدايش آن بستگي به آن حوادث دارد، در حقيقت با آن حوادث روي هم، يك چيز است كه از محدث و پديد آرنده بي نياز نيست و ممكن نيست بدون علتي پديد آورنده پديد آمده باشد، پس بطور قطع اله و موجدي دارد كه يكي است و همين باران از جهت اينكه پديد آمدن انسان و بقاء هستيش مستند به آن است، دلالت دارد بر اينكه اله باران و اله انسان يكي است.

[تشريح جريان باد و فوائد و آثار آن] ..... ص : 609

(وَ تَصْرِيفِ الرِّياحِ) تصريف بادها به معناي آن است كه بادها را بوسيله عواملي طبيعي و مختلف از اينطرف به آن طرف بگرداند، مهم‌ترين آن عوامل اين است كه اشعه نور كه از چشمه نور (يعني آفتاب) بيرون ميشود و در هنگام عبور از هوا بخاطر سرعت بسيار توليد حرارت مي‌كند در نتيجه هوا بخاطر حرارت، حجمش زيادتر و وزنش كمتر ميشود و نميتواند هواي سردي را كه بالاي آن است و يا مجاور آن قرار دارد، بدوش بكشد، لا جرم هواي سرد داخل در هواي گرم شده بشدت آن را كنار مي‌زند و هواي گرم قهرا بر خلاف جريان هواي سرد بحركت در مي‌آيد و اين جريان همان است كه ما نامش را باد مي‌گذاريم.
نتائجي كه اين جريان دو جور هوا بر خلاف مسير يكديگر دارد، بسيار است، يكي از آنها تلقيح گياهان است و يكي ديگر دفع كثافت هوا و عفونتهايي است كه (از خود زمين بيرون مي‌آيد، و يا سكنه روي زمين آن را توليد مي‌كنند و) داخل هوا ميشود و سوم انتقال ابرهاي آبستن
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 610
است، از اينجا به آنجا و غير آن از فوائد ديگر، پس پديد آمدن باد و وزش آن هم مانند آب چيزي است كه حيات گياهان و حيوانات و انسان بستگي بدان دارد.
و اين پديده با وجود خود دلالت مي‌كند بر اينكه اله و مدبري دارد، و با سازگاريش با ساير موجودات و اتحادش با آنها، همانطور كه در آب گفتيم، دلالت مي‌كند بر اينكه اله آن و اله همه عالم يكي است و با قرار گرفتنش در طريق پيدايش و بقاء نوع انسان، دلالت مي‌كند بر اينكه اله آن و اله انسان و غير انسان يكي است.
(وَ السَّحابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ) الخ، سحاب (ابر) عبارتست از همان بخار متراكم، كه بارانها از آن درست مي‌شود و اين بخار ما دام كه از زمين بالا نرفته و روي زمين افتاده است، ضباب (مه) نام دارد، و وقتي از زمين جدا شده و بالا رفت، نامش سحاب يا غيم يا غمام و غيره ميشود.
و كلمه (تسخير) به معناي آن است كه چيزي را در عملش مقهور و ذليل كني، بطوري كه به دلخواه تو كار كند، نه به دلخواه خودش و ابر در حركتش و سردي و گرميش و باريدن و نباريدنش و ساير اعمال و آثاري كه دارد، مقهور و ذليل خداست آنچه مي‌كند باذن خدا مي‌كند و سخن در آيت بودن ابرها هم نظير همان سخني است كه در باره آب و باد و بقيه نامبرده‌هاي در آيه مورد بحث آورديم.
اين را هم بايد بداني كه اختلاف شب و روز و آبي كه از آسمان فرو مي‌ريزد و بادهايي كه از اين سو به آن سو حركت مي‌كند و ابرهايي كه در تحت سلطه خداي تعالي است، يك عده از حوادث عمومي است كه نظام تكوين در پديده‌هاي زميني از مركبات گياهي و حيواني و انساني و غيره، بستگي به آنها دارد.
پس آيه مورد بحث بوجهي به منزله تفصيلي است براي اجمال در آيه: (وَ بارَكَ فِيها، وَ قَدَّرَ فِيها أَقْواتَها، فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ، سَواءً لِلسَّائِلِينَ و در زمين بركت نهاد و اقوات سكنه آن را در چهار فصل تقدير نمود و براي محتاجان تبعيضي در آن نيست). «1»
(لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ) كلمه (عقل) كه مصدر براي (عقل يعقل) است، به معناي ادراك و فهميدن چيزي است، البته ادراك و فهميدن كامل و تمام، و به همين سبب نام آن حقيقتي را كه در آدمي است، و آدمي بوسيله آن ميان صلاح و فساد، و ميان حق و باطل و ميان راست و دروغ را فرق مي‌گذارد، عقل ناميده‌اند، البته اين حقيقت مانند نيروي ديدن و شنيدن و حفظ كردن و ساير
__________________________________________________
1- سوره فصلت- 10
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 611
قواي آدمي كه هر يك فرعي از فروع نفس اوست، نمي‌باشد، بلكه اين حقيقت عبارتست از نفس انسان مدرك.

[اطاعت از غير خدا شرك است] ..... ص : 611

(وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْداداً)، كلمه (انداد) جمع كلمه (ند) است كه هم از نظر وزن و هم از نظر معنا، نظير كلمه (مثل) است، و اگر در آيه مورد بحث مانند آيه: (فَلا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْداداً) «1» و آيه: (وَ جَعَلُوا لِلَّهِ أَنْداداً) «2» و غيره نفرمود: (و من الناس من يتخذ للَّه اندادا)، بدين جهت بود كه آيه شريفه در مقامي از شريك گرفتن براي خدا سخن ميگويد، كه قبلا يعني در آيه: (وَ إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ، لا إِلهَ إِلَّا هُوَ) الخ، گفتگو از انحصار اله در اللَّه داشت، و خلاصه چون قبلا فرموده بود: (معبود شما تنها و تنها اللَّه است)، در اينجا بايد طوري شريك گرفتن را از بعضي حكايت كند كه بفهماند اين شريك گرفتنشان مناقض با آن انحصار است و كسي كه بغير خدا، خدايي مي‌گيرد، بدون هيچ مجوزي آن انحصار را شكسته است و چيزي را خدا گرفته كه ميداند اله نيست، تنها انگيزه‌اش بر اين كار پيروي هوي و هوس و توهين و بي اعتنايي بحكم عقل خودش است، و به همين جهت براي اينكه به چنين كسي توهين كرده باشد و او را ناچيز شمرده باشد، كلمه (انداد) را نكره آورد.
(يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللَّهِ، وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ) الخ، در اينكه تعبير فرمود به: (يحبونهم ايشان را- بتها را- دوست ميدارند)، با اينكه بتها سنگ و چوبند، و بايد مي‌فرمود: (يحبونها- آنها را دوست ميدارند) دلالت هست بر اينكه منظور از انداد تنها بتها نيست، بلكه همه آلهه مشركين است كه يكي از آنها ملائكه و طائفه‌اي ديگر افرادي از بشرند كه مشركين براي همه اين چند طائفه قائل به الوهيت هستند، بلكه از اين هم بالاتر عموميت آيه، شامل هر مطاعي ميشود، چون اطاعت غير خدا و غير كساني كه خدا امر به اطاعت آنان فرموده، خود شرك است.
به شهادت ذيل آيات كه مي‌فرمايد: (إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِينَ اتُّبِعُوا، مِنَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا، روزي كه در آن روز كساني كه پيروي شدند، از پيروان خود بيزاري ميجويند) «3»، كه كلمه (كساني كه) مي‌فهماند منظور از آلهه تنها بتها نيست و كلمه (پيروي) مي‌فهماند اطاعت بدون اذن خدا هم از شرك است.
و نيز به شهادت آيه: (وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ، و اينكه ما بجاي خدا بعضي بعض ديگر را ارباب نگيريم) «4»، و آيه: (اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ، يهوديان، خاخامها و مسيحيان كشيش‌هاي خود را بجاي خدا ارباب گرفتند) «5».
و نيز آيه شريفه مورد بحث دلالت دارد بر اينكه ميتوان خدا را هم دوست داشت پس اينكه
__________________________________________________
1- بقره- 22
2- ابراهيم- 30
3- بقره- 166 [.....]
4- آل عمران- 64
5- توبه- 31
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 612

[استعمال محبت در خداي تعالي استعمال حقيقي است] ..... ص : 612

بعضي گفته‌اند: (محبت- كه وصفي شهواني است- تنها به ماديات و جسمانيات تعلق مي‌گيرد و بطور حقيقت به خداي سبحان تعلق نمي‌گيرد و اگر در پاره‌اي آيات يا روايات اين كلمه در خدا بكار رفته، بايد بگوئيم منظور از محبت به خدا اطاعت او، يعني انجام اوامرش و ترك نواهيش ميباشد، خلاصه استعمال كلمه محبت در خدا مجازي است نه حقيقي) بحكم اين آيه سخني باطل است، و استعمال محبت در خداي تعالي، در امثال آيه: (قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ، بگو اگر خدا را دوست ميداريد، مرا پيروي كنيد، تا خدا هم شما را دوست بدارد) «1» استعمالي است حقيقي، براي اينكه در آيه مورد بحث جمله: (أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ)، دلالت دارد بر اينكه محبت به خدا شدت و ضعف دارد و اين محبت در مؤمنين شديدتر است تا در مشركين.
و اگر مراد از محبت خدا اطاعت بود و اين استعمال مجازي بود، معنا اين ميشد: كه مشركين هم خدا را اطاعت مي‌كنند ولي مؤمنين بيشتر اطاعت مي‌كنند، در حالي كه مشركين (يا خدا را اطاعت نمي‌كنند و يا) اطاعتشان در درگاه خدا اطاعت نيست.
علاوه بر جمله نامبرده در آيه مورد بحث، آيه شريفه: (قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ- تا جمله- أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ، بگو اگر پدران و فرزندان و چه و چه و چه در دل شما محبوبتر از خدايند) «2»، نيز دلالت دارد بر اينكه استعمال كلمه محبت در خدا حقيقي است نه مجازي، براي اينكه حب متعلق به خدا و حب متعلق به رسول خدا (ص) و حب متعلق به پدران و فرزندان و اموال و ساير منافع نامبرده در آيه را، از يك سنخ محبت دانسته، چون فرموده: (اگر مثلا پولتان محبوبتر از خداست) و اين را همه ميدانيم كه افضل و تفضيل (بهتر، محبوب‌تر، گرم‌تر، سردتر) در جايي بكار مي‌رود كه مفضل و مفضل عليه، هر دو در اصل معناي كلمه شريك باشند، چيزي كه هست يكي از آن دو از اصل معنا بيشتر و ديگري كمتر داشته باشد، (اينجاست كه مي‌گوييم: فلان چيز از فلان چيز گرم‌تر است)، پس در آيه 24 سوره توبه هم، بايد خدا محبوب باشد، تجارت هم محبوب باشد، ولي مشمولين آيه تجارت را از خدا بيشتر دوست بدارند.
نكته ديگري كه بايد در آيه شريفه روشن گردد، اين است كه در آيه شريفه مشركين را مذمت كرده به اينكه آلهه خود را دوست ميدارند، آن چنان كه خدا را دوست ميدارند، آن گاه مؤمنين را مدح كرده به اينكه: خداي سبحان را بيشتر دوست ميدارند، و از اين مقابله فهميده ميشود: كه مذمت كفار بخاطر اين است كه محبت را ميان آلهه خود و ميان خدا بطور مساوي تقسيم كرده‌اند.

[ملاك مدح و ذم" محبت" اطاعت از محبوب است] ..... ص : 612

و چون اين مقابله باعث ميشد كه شنونده خيال كند كه اگر مشركين سهم بيشتري از محبت
__________________________________________________
1- آل عمران- 31
2- توبه- 24
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 613
خود را در باره خدا ميداشتند، ديگر مذمتي متوجهشان نميشد، به همين جهت در ذيل آيه، اين توهم را رد كرد، و فرمود: (إِذْ يَرَوْنَ الْعَذابَ أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً) و نيز فرموده (إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِينَ اتُّبِعُوا مِنَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا، وَ رَأَوُا الْعَذابَ، وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الْأَسْبابُ) و نيز فرمود: (كَذلِكَ يُرِيهِمُ اللَّهُ أَعْمالَهُمْ حَسَراتٍ عَلَيْهِمْ) الخ، كه همه اينها دلالت دارد بر اينكه مذمتي كه متوجه كفار شده، در اين نبوده كه چرا خدا و يا انداد را دوست ميدارند، و خلاصه دوستي بدان جهت كه دوستي است مورد مذمت نيست بلكه از جهت لازمه آن، يعني اتباع، مورد مذمت قرار گرفته، چون مشركين بخاطر محبتي كه به بتها داشتند، آنها را پيروي مي‌كردند، باين معنا كه معتقد بودند بتها نيرويي دارند كه ايشان ميتوانند در جلب منافع و دفع مضارشان، از نيروي بتها استمداد بگيرند و اين معنا ايشان را از پيروي حق بكلي و يا در قسمتي از امور باز داشت و چون پيروي خدا در بعضي امور و مخالفت او و پيروي از بت در بعضي ديگر، باز پيروي حق نيست، لذا در اينجا آن توهم دفع ميشود و روشن مي‌گردد كه اين دوستي خدا بايد طوري باشد كه غير از خدا چيز ديگري در آن سهيم نباشد، و گر نه سر از شرك در مي‌آورد، و اگر مؤمنين را مدح فرمود كه آنها محبت بيشتري به خدا دارند، بدين جهت است كه شدت محبت انحصار تبعيت از امر خدا را دنبال دارد، ساده‌تر بگويم، كسي كه محبتش بخدا شدت يافت، متابعتش هم منحصر در خدا ميشود توضيح اينكه مشركين اگر بتها را دوست ميداشتند بعنوان خدايي دوست ميداشتند ولي مؤمنين به اين عنوان جز خدا را دوست نميدارند و در نتيجه اطاعتشان نيز منحصرا از خدا ميشود.
و چون اين مدح مؤمنين و مذمت مشركين، مربوط به محبت، آنهم از جهت اثرش، يعني پيروي حق بود، لذا اگر چنانچه كسي غير خدا را دوست بدارد، اما بخاطر اطاعت خدا در امر و نهي او دوست بدارد، براي خاطر اينكه آن كس وي را به اطاعت خدا دعوت مي‌كند- و اصلا بجز دعوت باطاعت خدا كاري ندارد- در چنين موردي مذمت دوست داشتن غير خدا، متوجه او نميشود.
و به همين جهت در آيه: (قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ- تا جمله أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ) «1»، دوستي رسول خدا (ص) را به دوستي خدا عطف كرده و فهمانده هر چند دوستي با من كه خدا هستم، يك دوستي جداگانه و دوستي پيامبر هم، دوستي جداگانه‌اي است، اما از آن جهت كه دوستي نسبت به پيامبرم بخاطر دوستي من است و اثر دوستي پيغمبر كه متابعت او است، عين متابعت من است، چون خود من بشر را به اطاعت رسول دعوت نموده و به پيروي از اوامر
__________________________________________________
1- توبه- 24
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 614
كرده‌ام، لذا دوستي پيغمبر مانند دوستي پدر و فرزند و تجارت مذموم نيست.
آيه شريفه: (وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ، ما هيچ رسولي نفرستاديم مگر به اين منظور كه باذن ما اطاعت شود) «1»، و آيه شريفه (قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ) «2» كه ترجمه‌اش گذشت، روشنگر اين معنا هستند.
و به همين مقياس متابعت كسي كه بشر را بسوي خدا هدايت مي‌كند و پيروي او انسان را به خدا راه مينمايد، مانند عالمي كه با علمش و يا آيتي كه با دلالتش و يا قرآني كه با تلاوتش، آدمي را بسوي خدا مي‌كشاند، اگر محبوب كسي باشند، قطعا بخاطر محبت به خدا است، تا كسي خدا را دوست نداشته باشد، پيروي نامبردگان را دوست نميدارد، پس اگر پيروي مي‌كند بخاطر اين است كه او را به محبوب اصليش يعني خداي تعالي مي‌رسانند، و يا نزديك مي‌كنند.
پس با اين بيان روشن شد كه هر كس به غير از خدا چيزي را دوست بدارد، بدان جهت كه دردي از او دوا مي‌كند، و به همين منظور او را پيروي كند، به اين معنا كه او را وسيله رسيدن به حاجت خود بداند و يا او را در كاري اطاعت كند كه خدا بدان كار امر نفرموده، در حقيقت او را شريك خدا دانسته و خداي تعالي بزودي اعمال اينگونه مشركين را بصورت حسرتي برايشان مجسم مي‌سازد.
بر عكس، مؤمنين كه جز خدا چيزي را و كسي را دوست نميدارند و از هيچ چيز به غير از خدا نيرو نميخواهند و جز آنچه را خدا امر و نهي كرده پيروي نمي‌كنند، اينگونه اشخاص داراي ديني خالص هستند.
و نيز اين هم روشن شد كه حب كسي كه حبش حب خدا و پيرويش پيروي خداست، مانند پيغمبر و آل او ع و علماي ديني و كتاب خدا و سنت پيغمبر او و هر چيزي كه آدمي را بطور خالصانه بياد خدا مي‌اندازد، نه شرك است، و نه مذموم، بلكه تقرب به حب او و به پيرويش، تقرب به خدا است و احترام و تعظيم او به هر صورتي كه عرف تعظيمش بشمارد، از مصاديق تقوي و ترس از خداست.
هم چنان كه خود خداي تعالي فرموده: (وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللَّهِ، فَإِنَّها مِنْ تَقْوَي الْقُلُوبِ، هر كس شانه‌هاي خدايي را تعظيم كند و بزرگ بشمارد، اين عمل خود، تقواي خداست) «3» و ما قبلا گفتيم:
كه كلمه (شعائر) به معناي علامت و دليل است، و در آيه شريفه مسئله را مقيد به چيزي از قبيل صفا و مروه و امثال آن نكرده و از اين مي‌فهميم كه هر چيزي كه ياد آورنده خدا باشد، آيات و علامات
__________________________________________________
1- نساء- 64
2- آل عمران- 31
3- حج- 32
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 615
او باشد، تعظيمش از تقواي خداست و تمامي آيات قرآن كه متعرض مسئله تقوي شده شامل اين تعظيم هم ميشود. بله البته هر عاقلي مي‌داند، كه نبايد به اين شعائر و آيات در مقابل خداي تعالي استقلال داد، و معتقد شد: كه مثلا رسول خدا (ص) هم در مقابل خدا موجودي است مستقل و مالك نفس خود و يا مالك نفع و ضرر و موت و حيات و نشور خود، چون اين اعتقاد شعائر را از شعائر بودن خارج مي‌كند، و آيت و دليل را از آيت و دليل بودن مي‌اندازد، و او را در حظيره و ساحت الوهيت داخل مي‌كند و اين خود شركي است عظيم كه پناه مي‌بريم به خدا از چنين شركي.
(وَ لَوْ يَرَي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِذْ يَرَوْنَ الْعَذابَ، أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً، وَ أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعَذابِ) الخ، از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه كلمه (اذ) مفعول باشد براي كلمه (يري)، و جمله: (أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ) الخ، بيان باشد براي عذاب و كلمه (لو) براي آرزو بوده باشد، و معنا چنين باشد: (اي كاش اين مشركين در همين دنيا، روزي را كه در آن عذاب را مي‌بينند، مي‌ديدند كه اگر چنين چيزي ممكن بود، ميديدند كه نيرو همه و همه براي خداست، و اينكه براي بت‌ها و الهه خود معتقد به نيرو شده‌اند، اشتباه كرده‌اند، و نيز مي‌ديدند كه خدا چقدر شديد العذاب است و عاقبت اين خطاي خود را ميچشيدند).
پس مراد از عذاب در آيه شريفه- بطوري كه از بيان آيه بعديش استفاده مي‌شود- همين است كه خطاي خود را در شريك گرفتن براي خدا ببينند و عاقبت اين خطا را مشاهده كنند كه دو آيه بعد هم اين معنا را تاييد مي‌كند، مي‌فرمايد: (إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِينَ اتُّبِعُوا مِنَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا، بت‌ها آن روز از بت‌پرستان بيزاري مي‌جويند، پس نفعي از ناحيه آنها عايد پرستندگانشان نمي‌شود، با اينكه انتظار آن را داشتند، (وَ رَأَوُا الْعَذابَ، وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الْأَسْبابُ)، در آن روز ديگر براي هيچ چيز به غير خدا اثري نمي‌ماند، (وَ قالَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا لَوْ أَنَّ لَنا كَرَّةً)، آرزو مي‌كنند اي كاش بازگشتي برايمان بود، (فَنَتَبَرَّأَ مِنْهُمْ)، تا در آن بازگشت، ما از اين خدايان دروغي بيزاري مي‌جستيم، (كَما تَبَرَّؤُا مِنَّا) همانطور كه اين خدايان را ديديم كه در آخرت از ما بيزاري مي‌جويند، (كَذلِكَ يُرِيهِمُ اللَّهُ)، اينچنين خداوند به ستمكاراني كه براي خدا انداد و شركاء گرفتند، (اعمالهم) اعمالشان را نشان مي‌دهد و اعمالشان همان بود كه غير خدا را دوست مي‌داشتند و پيروي مي‌كردند، (حَسَراتٍ عَلَيْهِمْ، وَ ما هُمْ بِخارِجِينَ مِنَ النَّارِ)، در حالي كه اعمال اين بيچارگان، مايه حسرتشان شده باشد، و ديگر بيرون شدن از آتش برايشان نباشد.
(وَ ما هُمْ بِخارِجِينَ مِنَ النَّارِ) در اين جمله حجتي است عليه كساني كه ميگويند: عذاب آتش تمام شدني نيست.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 616

بحث روايتي [(شامل رواياتي در ذيل آيات گذشته)] ..... ص : 616

در كتاب خصال و توحيد و معاني الأخبار، از شريح بن هاني روايت آورده‌اند كه گفت:
مردي اعرابي در روز جنگ جمل، در برابر امير المؤمنين ع برخاست و عرضه داشت: يا امير المؤمنين! تو مي‌گويي خدا واحد است؟ شريح مي‌گويد: مردم به وي حمله كردند كه اي بي سواد! مگر نمي‌بيني امير المؤمنين چقدر گرفتاري و دل نگراني دارد؟ حالا وقت اين سؤال است؟
امير المؤمنين ع فرمود: به او حمله نكنيد، براي اينكه او همان را ميخواهد كه ما از لشگر دشمن مي‌خواهيم، آن گاه فرمود: اي اعرابي! گفتن اينكه خدا واحد است، به چهار جور ممكن است، دو قسم آن را در باره خداي تعالي نمي‌توان گفت و دو قسم ديگرش را مي‌توان گفت، اما آن دو قسم كه نمي‌توان گفت، يكي اين است كه بگوئيم خدا واحدست و منظور ما از آن واحد عددي باشد، و اين جائز نيست زيرا چيزي كه ثاني ندارد، داخل در باب اعداد نيست، آيا نمي‌بيني كه آنها كه گفتند: خدا سومي از سه تا است كافر شدند؟.
دوم اينكه بگوئيم خدا واحد است، آن طور كه مي‌گوئيم: انسان يكي از حيوانات است كه مرادمان از واحد، واحد نوعي باشد، اين نيز جائز نيست، براي اينكه مستلزم تشبيه است، و پروردگار ما بزرگ‌تر و متعالي‌تر از تشبيه است.
و اما آن دو جهتي كه در باره خداي تعالي صادق است، يكي اينكه بگوئيم: او واحد است به اين معنا كه در موجودات هيچ چيزي شبيه او نيست و اين درست است، چون پروردگار ما همين طور است، دوم اينكه بگوئيم: خداي عز و جل احدي المعني است و منظور ما اين باشد: كه در هستيش و در عقل و وهم ما جزء ندارد، و اين نيز درست است، چون پروردگار ما همين طور است. «1»
مؤلف: اين دو وجهي كه مولانا امير المؤمنين ص در باره خدا صادق دانسته، بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد با آن بياني كه ما در ذيل جمله: (وَ إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ) الخ، ذكر كرديم منطبق است.
و در خطبه‌هايي كه از آن جناب و نيز از حضرت رضا ع و سائر ائمه اهل بيت ع روايت شده، اين جمله مكرر آمده، كه فرمودند: (او واحد است ولي نه به عدد) الخ، و
__________________________________________________
1- خصال ج 1 ص 3 حديث 1 و توحيد صدوق ص 83 حديث 3 و معاني الاخبار ص 5 حديث 2
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 617
اين همان صرافت ذات خداست، كه در سابق گفتيم عدد نمي‌پذيرد. «1»
و نيز در دعاي صحيفه كامله (امام زين العابدين علي بن الحسين ص) آمده: كه (لك وحدانية العدد، اي خدا، تويي كه وحدانيت عدد از آن توست) «2» الخ، كه كلام آن جناب را حمل بر ملكيت مي‌كنند يعني خدايا تو مالك و دارنده وحدانيت عددي يعني چنان نيست كه اين وحدانيت صفت تو باشد، براي اينكه ادله عقلي و نقلي همه قائمند بر اين كه وجود خداي سبحان وجودي است صرف، كه نه دو تايي مي‌پذيرد و نه تكرار، و ذات حقيقتش منزه از آن است.
و در كافي، و نيز كتاب اختصاص، و نيز تفسير عياشي در ذيل آيه: (وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْداداً) الخ، از امام باقر ع روايت آورده‌اند كه در آن فرموده: (اي جابر بخدا سوگند منظور، پيشوايان ستمگر و پيروان ايشان است)، و در روايت عياشي چنين آمده: (اي جابر ايشان پيشوايان ستم، و پيروان ايشان است). «3»
مؤلف: معناي اين روايت با آن بياني كه از ما گذشت، روشن مي‌شود و تعبير امام ع به عبارت (پيشوايان ستم)، بخاطر تعبير خداي تعالي است كه مي‌فرمايد: (وَ لَوْ يَرَي الَّذِينَ ظَلَمُوا) الخ، كه تابعان انداد بگير را ظلمه و ستمگر خوانده، و معلوم است كه متبوع و پيشوايشان، ائمه ظلمه و ائمه ظلم خواهند بود.
و در كافي از امام صادق ع روايت كرده كه در ذيل جمله: (كَذلِكَ يُرِيهِمُ اللَّهُ أَعْمالَهُمْ حَسَراتٍ عَلَيْهِمْ) الخ فرمود: اين در باره كساني است كه اموال خود را بيكار مي‌گذارند و از انفاق آن در راه اطاعت خدا دريغ و بخل ميورزند و در آخر مي‌ميرند، و آن را براي كساني باقي مي‌گذارند كه آن اموال موروثي را در راه اطاعت خدا و يا معصيت او خرج مي‌كنند، چون اگر در راه اطاعت خدا خرج كنند، صاحب مال در قيامت مي‌بيند كه مال او ميزان ديگري را سنگين كرده، حسرت ميخورد، با اينكه مال، مال او بود و اگر در راه معصيت خدا صرفش كند، صاحبش باز مي‌بيند كه مال او ورثه را در نافرماني خدا تقويت كرده است باز حسرت ميخورد. «4»
مؤلف: اين معنا را عياشي و صدوق و مفيد و طبرسي نيز از امام باقر و صادق ع روايت كرده‌اند، و اين روايات ناظر به توسعه در معناي شرك و اندادگيري است، و در سابق گفتيم: كه اين توسعه درست هم هست. «5»
__________________________________________________
1- نهج البلاغه صبحي صالح ص 269 خطبه 185
2- صحيفه سجاديه دعاء 28 فقره 10
3- كافي ج 1 ص 374 حديث 11 و اختصاص ص 334 و تفسير عياشي ج 1 ص 72 حديث 142
4- كافي ج 4 ص 42 حديث 2
5- تفسير عياشي ج 1 ص 72 حديث 144 و فقيه ج 2 حديث 1713 و تفسير مجمع البيان ج 1 ص 251 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 618

بحث فلسفي [(در باره حب و دوستي و محبت خدا)] ..... ص : 618

اشاره

يكي از حقايقي كه ما در و جدان خود مي‌يابيم و كسي نمي‌تواند منكر آن شود، حقيقتي است كه نام آن را حب و به فارسي دوستي مي‌گذاريم مانند دوست داشتن غذا، زنان، مال، جاه و علم كه دوستي اينها پنج مصداق از مصاديق حب هستند كه هيچ شكي در وجود آن در دل خود نداريم، و نيز شكي نيست در اينكه ما كلمه دوستي و حب را در اين پنج مصداق به يك معنا و بر سبيل اشتراك معنوي استعمال مي‌كنيم نه بر سبيل اشتراك لفظي، (مانند كلمه (عين) كه هم بمعناي چشم است، هم چشمه، هم زانو، هم طلا و هم چند معناي ديگر)، حال بايد ديد با اينكه حب در اين پنج مصداق معاني مختلفي دارد، چرا كلمه (حب) در همه بيك جور صادق است؟ آيا براي اينست كه اختلاف آن معاني اختلاف نوعي است يا اختلافي ديگر است.
و چون در حب مخصوص به غذا و ميوه مثلا، دقت كنيم خواهيم ديد، اگر غذايي يا ميوه‌اي را دوست مي‌داريم، بدان جهت است كه با طرز كار دستگاه گوارشي ما ارتباط دارد، (باين معنا كه احتياج بدن بسوخت و ساز، دستگاه گوارشي را به فعاليت مياندازد، غدد ترشحي دهان آماده ترشح مي‌شود، حمل معدي اسيد ترشح مي‌كند و در همين هنگام مي‌گوئيم دلم از گرسنگي غش مي‌كند، چون اسيد نامبرده اگر معده خالي باشد باعث سوزش معده مي‌شود) و اگر فعاليت اين دستگاه نبود و بدن در استكمال خود حاجتي بطعام نداشت، قطعا ما نيز طعام را دوست نمي‌داشتيم، و طعام محبوب ما نميشد.
پس حب به غذا در حقيقت حب ما به غذا نيست، بلكه حب دستگاه گوارش به فعاليت خودش است، اين دستگاه ميخواهد انجام وظيفه كند و سوخت و ساز بدن را به بدن برساند، همين خواستن عبارت از حب به غذاست (كه ما آن را بخود نسبت مي‌دهيم و مي‌گوئيم ما غذا را دوست مي‌داريم و اين مائيم كه از فلان غذا خوشمان مي‌آيد) در حالي كه اينطور نيست، بلكه خوش آمدن و لذت از غذا، كار دستگاه گوارشي است نه از ما، خواهي گفت: (اين كه چشم‌بندي نيست، كه ما از طعم و مزه و بوي فلان غذا خوشمان مي‌آيد؟) در پاسخ مي‌گوئيم: همين هم مربوط به دستگاه گوارش است، چون حس ذائقه يكي از خدمتگزاران دستگاه گوارش است نه خود آن، پس منظور ما از لذت، لذت ذائقه نيست بلكه آن رضايت خاصي است كه دستگاه گوارش از كار خود احساس مي‌كند.
اين بود حال و حقيقت محبت به غذا، حال ببينيم محبت به زنان از چه باب است، در اين حب نيز اگر نيك بنگريم، مي‌بينيم كه اين حب هم كار ما نيست بلكه كار دستگاه تناسلي ما است،
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 619
باين معنا كه دستگاه تناسلي تشنه عمل لقاح ميشود و آن را دوست ميدارد و چون اين عمل با همسري انجام ميشود، مي‌گوييم من همسرم را دوست ميدارم، در حالي كه اگر واقع قضيه را بشكافيم، مي‌بينيم پاي من در كار نيست، بلكه اولا و بالذات دستگاه تناسلي عمل خود را دوست ميدارد و ثانيا و بالتبع همسر را چون عملش با او قابل انجام است، همانطور كه در طعام گفتيم، پاي من در كار نيست، بلكه دستگاه گوارش اولا و بالذات عمل خود را دوست ميدارد و ثانيا و بالتبع غذا را دوست ميدارد، و عمل لقاح اثر نيرويي است كه خداي تعالي در هر جانداري بوديعت نهاده، هم چنان كه عمل تغذيه نيز اثر نيرويي است كه خدا در او بوديعت سپرده است.
از همين جا معلوم ميشود كه اين دو حب يعني حب به غذا و حب به همسر، برگشتنش به يك حب است، براي اينكه دستگاه گوارش و دستگاه تناسلي بهم مربوطند و كمالي هم كه از كار اين دو دستگاه حاصل ميشود، بهم ارتباط دارند.
و چون چنين است احتمال دارد كه حب عبارت باشد از يك تعلق كه خاص اين دو مورد است، و در غير اين دو مورد اصلا يافت نشود و ليكن آزمايش از راه آثار اين احتمال را دفع مي‌كند، زيرا اين تعلق كه نامش حب است، اثري در دارنده‌اش دارد و آن اين است كه قوه (استعداد) را بسوي فعليت، اگر فعليت نداشته باشد مي‌كشاند و اگر فعليت داشته باشد، بسوي ترك آن جذب مي‌كند و اين دو خاصيت و يا يك خاصيت را در تمامي موارد قواي ادراكي احساس مي‌كنيم كه حب آن قوا را بسوي افعالش بحركت در مي‌آورد.
قوه باصره، سامعه، حافظه، متخيله، ساير قوا و حواس ظاهري و باطني كه در ما است- چه قواي فاعله و چه منفعله- همه اين حالت را دارند كه هر يك فعل خود را دوست ميدارد و اين دوستي او را بسوي فعلش جذب مي‌كند، چشم را بسوي ديدن آنچه دوست دارد، جذب مي‌كند و گوش را بسوي شنيدن و همچنين هر قوه ديگر را.
و اين نيست مگر بخاطر اينكه كار هر قوه كمال او است و هر قوه‌اي با كار مخصوص بخود، نقص خود را تكميل نموده، حاجت طبيعي خود را برمي‌آورد، اينجاست كه معنا و مفهوم حب مال و حب جاه و حب علم، براي ما روشن مي‌گردد، چون انسان با هر يك از مال و جاه و علم، استكمال مي‌كند و به همين جهت آنها را دوست ميدارد.
پس از اينجا نتيجه مي‌گيريم كه حب تعلقي است خاص و انجذابي است شعوري و مخصوص بين انسان و كمال او و تجربه‌هاي دقيق كه از طريق آثار و خواص حب صورت گرفته، ثابت كرده كه حب در حيوانات نيز هست.
و اين معنا روشن گرديده كه اين علاقه و محبت از اينجا ناشي ميشود كه محب نسبت به ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 620
آنچه محبت دارد يا فاعل است، (مانند دستگاه گوارش كه اگر غذا را دوست ميدارد، بدان جهت است كه كارش هضم غذا است) و يا منفعل (مانند حب ذائقه و شامه و سامعه از مزه و بو و صداي خوش كه همه از باب انفعال است) چيزي كه هست همانطور كه در داستان حب به غذا و ميوه گفتيم، حب محب اولا و بالذات متعلق بفعل يا انفعال خود ميشود و ثانيا بالتبع متعلق به هر چيزي ميشود كه با فعل يا انفعالش سر و كار دارد، و اين معنا در غير انسان و حيوان هم اگر استكمالي در كار باشد و يا افاضه كمالي در بين باشد، نيز تصور دارد، (البته افاضه كمال از افاضه كننده با شعور) (مانند محبتي كه روئيدني‌ها به نور آفتاب دارند و نيز درختان جنگلي را مي‌بينيم كه براي رساندن خود به نور آفتاب مرتب بلند ميشوند). و از همه مطالبي كه گذشت نتائج زير عايد ميشود،

[حب تعلقي است خاص بين انسان و كمال او] ..... ص : 620

اول اينكه حب عبارتست از تعلق و ارتباط وجودي بين محب و محبوب و يا به عبارتي انجذاب بين علت مكمل و يا شبيه به آن، و بين معلول مستكمل و يا شبيه به آن، و چون حب عبارت از اين است، لذا ما افعال خود را دوست ميداريم تا بوسيله آن استكمال كنيم و آنچه را هم كه متعلق به افعال ماست دوست ميداريم تا آن را وسيله و ابزار كار خود كنيم، (مثال استكمال اينكه، ما علم را كه فعل مغزي ما است، دوست ميداريم و به طفيل آن كتاب و مدرسه و استاد را هم دوست ميداريم، و مثال شبه استكمال اينكه ما خانه‌سازي را براي رفع حاجت از خانه دوست ميداريم و به طفيل آن يك دانه آجر را هم دوست داريم) و بالأخره غذا و همسر و مالي كه در راه تهيه آن دو صرف مي‌كنيم و جاه و مقامي كه با آن مال بدست مي‌آوريم، و منعمي كه به ما احسان مي‌كند و معلمي كه ما را درس ميدهد و راهنمايي كه ما را هدايت مي‌كند و ناصري كه ما را ياري ميدهد و متعلم و شاگردي كه نزد ما درس ميخواند و خادمي كه ما را خدمت مي‌كند و هر مطيعي كه ما را اطاعت مي‌كند و هر چيزي كه در مقابل خواسته ما رام است، همه اينها را دوست ميداريم، چيزي كه هست محبت ما در بعضي از اقسام آن، طبيعي و در بعضي ديگر خيالي و موهوم و در بعضي ديگر عقلي است.

[محبت داراي مراتب مختلفي است و فقط به امور مادي تعلق نميگيرد] ..... ص : 620

دوم اينكه محبت داراي مراتب مختلفي است و شدت و ضعف دارد، چون رابطه‌اي است وجودي- و وجود خود حقيقتي است مشكك يعني داراي مراتب- و معلوم است كه آن رابطه وجودي كه ميان علت تامه با معلولش هست، با آن رابطه كه ميان علت ناقصه، با معلولش هست، يكسان و در يك مرتبه نيست، به همين حساب آن كمالي كه بخاطر آن چيزي محبوب ما واقع ميشود، از جهت ضروري بودن و غير ضروري بودن و نيز از جهت مادي بودن، مانند تغذي، و غير مادي بودن، مانند علم، يكسان نيست و بلكه شدت و ضعف دارد.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 621
از اينجا بطلان آن سخن كه مي‌گفت: محبت تنها به امور مادي متعلق ميشود، روشن مي‌گردد، بعضي‌ها آن قدر شورش كرده‌اند كه گفته‌اند: اصلا برگشت تمامي محبت‌ها به محبت به غذا است و هر محبت ديگر را اگر تحليل كنيم، مي‌بينيم از حب به غذا سر در مي‌آورد و بعضي ديگر گفته‌اند: ريشه و اصل، در باب محبت، علاقه به وقاع است و محبت به غذا و هر علاقه ديگر از آن سر در مي‌آورد.

[خداي سبحان از هر جهت اهليت محبوب شدن را دارد] ..... ص : 621

سوم اينكه خداي سبحان از هر جهت كه حساب كنيم، اهليت آن را دارد كه دوستش بداريم، براي اينكه هستي او بذات خودش است نه عاريتي و كمال او غير متناهي است، در حالي كه هر كمالي ديگر متناهي و محدود است، و متناهي وجودش متعلق است به غير متناهي، و اين حبي است ذاتي كه محال است از بين برود و نيز خداي تعالي خالق ما است و بر ما انعام مي‌كند، آنهم به نعمت‌هايي كه غير متناهي است، هم از نظر عدد و هم از نظر زمان، به همين جهت او را دوست ميداريم، همانطور كه هر منعم ديگر را، بخاطر انعامش دوست ميداريم.

[خداوند خلق خود را دوست مي‌دارد] ..... ص : 621

چهارم اينكه حب از آنجا كه گفتيم رابطه‌اي است وجودي- و هستي روابط وجودي، خارج از وجود موضوعات خود و تنزلات آن نيست- لذا نتيجه مي‌گيريم كه هر چيزي ذات خود را دوست ميدارد، و چون در سابق گفتيم: هر محبي همه متعلقات محبوب خود را نيز دوست ميدارد، در نتيجه هر چيزي آثار وجوديش را هم دوست ميدارد، از اينجا معلوم ميشود كه خداي سبحان بدين جهت كه خود را دوست ميدارد، خلق خود را دوست ميدارد و اگر خلق خود را دوست ميدارد، بدين جهت است كه انعام او را مي‌پذيرند و باز اگر خلق خود را دوست ميدارد، بدان جهت است كه هدايت او را مي‌پذيرند.

[شعور و علم لازمه حب نيست] ..... ص : 621

پنجم اينكه اگر مي‌بينيم در مورد حب، بايد شعور و علم وجود داشته باشد، اين لزوم بر حسب مصداق است، (چون معمولا كلمه (حب) را در موارد انسانها بكار مي‌بريم و مي‌گوييم مادر، فرزند خود را دوست ميدارد و نميگوئيم: درخت آفتاب را دوست ميدارد و خود را بسوي نور آن مي‌كشد)، و گر نه تعلق وجودي كه حقيقت حب عبارت از آن است، از آن جهت كه حب است، هيچ مشروط بر وجود علم و شعور نيست و از اينجا روشن مي‌گردد كه همه قوا و مبادي طبيعي، حتي آنها هم كه علم و شعور ندارند، آثار و افعال خود را دوست ميدارند.

[حب حقيقتي است كه در تمام موجودات عالم سريان و جريان دارد] ..... ص : 621

ششم از همه آنچه كه گذشت نتيجه مي‌گيريم حب حقيقتي است كه در تمامي موجودات عالم، سريان و جريان دارد.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 622

بحث فلسفي ديگر [(در باره خلود و جاودانگي عذاب قيامت)] ..... ص : 622

اشاره

اين مسئله كه آيا عذاب قيامت انقطاع مي‌پذيرد و يا خالد و جاودانه است؟ مسئله‌اي است كه نظريه علماي اهل بحث در آن مختلف است، هم از نظر ادله عقلي و هم از جهت ظواهر لفظي.
و آنچه در اين باره ميتوان گفت، اين است كه اما از جهت ظواهر لفظي، بايد دانست كه كتاب خدا نص است در خلود و جاودانگي و مي‌فرمايد: (وَ ما هُمْ بِخارِجِينَ مِنَ النَّارِ، ايشان به هيچ وجه از آتش بيرون نخواهند شد)، و سنت از طرق ائمه اهل بيت ع نيز آن قدر زياد است كه باصطلاح به حد استفاضه رسيده، و اگر اخبار ديگري از اين حضرات روايت شده كه عذاب دوزخ قطع ميشود و هميشگي نيست، بخاطر مخالفتش با صريح كتاب، طرح ميشود.
و اما از جهت عقل، در سابق در بحثي كه ذيل جمله (وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً) «1» داشتيم، گفتيم: به هيچ وجه نميشود يك يك احكام شرع را و خصوصياتي را كه براي معاد ذكر فرموده، همه را با مقدمات كلي عقل اثبات كرد، براي اينكه دست عقل ما به آن خصوصيات و جزئيات نمي‌رسد، تنها راه اثبات آن، تصديق به نبوت پيغمبر صادق است كه آن جزئيات و اصل معاد را از طريق وحي اثبات كرده، چون وقتي خود نبوت پيامبري صادق با ادله عقلي ثابت شد، ديگر لازم نيست كه فروعات آن مسائل نيز با ادله عقلي جداگانه‌اي اثبات شود، چون فرض كرديم نبوت اين پيغمبر و صدق آنچه آورده با ادله عقلي ثابت شده است.
و اما نعمت و عذاب عقلي كه عارض بر نفس مي‌شوند، بخاطر تجردش و تخلقش به اخلاق و ملكات فاضله يا رذيله و يا بخاطر احوال خوب و بدي كه كسب كرده؟ در سابق گفتيم اين احوال و ملكات در نفس، صورتي نيكو و يا قبيح ايجاد مي‌كند كه نفس سعيده از آن صورت نيكو متنعم، و نفس شقيه از آن صورت قبيح متالم ميشود.
و نيز گفتيم: در صورتي كه اين صورتها در نفس رسوخ نكرده باشد و صوري ناسازگار با ذات نفس باشد، بزودي زايل مي‌گردد، براي اينكه عقل براي ناسازگاري دوام و اكثريت نمي‌بيند و قسر، فشار، زور و ناسازگاري محكوم به زوال است (پس اگر ذات نفس سعيده باشد، صورتهاي رذيله و زشت دير يا زود از آن زايل مي‌گردد و اگر ذات نفس شقيه باشد، صورتهاي نيكو و جميل كه در آن نقش بسته، بزودي زايل ميشود).
و نفس خودش ميماند و آن سعادت و شقاوت ذاتيش، پس اگر نفس مؤمن بخاطر گناهاني صورتهاي زشتي بخود گرفت، سرانجام آن صورتها از بين مي‌رود، چون با ذات نفس سازگار
__________________________________________________
1- بقره- 48
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 623
نيست هم چنان كه نفس كافر كه ذاتا شقي است، اگر بخاطر تكرار كارهايي صالح صور حسنه‌اي بخود گرفت، آن صور بالأخره از نفس زايل ميشود، چون محيط نفس با آن سازگار نيست و همه اين مطالب (در آن صورت كه گفتيم: صورتها رسوخ نكرده باشد) روشن است.
و اما در صورتي كه صورتهاي عارضه بر نفس، در نفس رسوخ كرده باشد، و در نتيجه صورت جديدي و نوعيت تازه‌اي بنفس داده باشد، مثلا او را كه انسان بود و داراي صورت انسانيه بود، بخيل كند كه چنين انساني يك نوع جديدي از انسانيت است، همانطور كه ناطقه وقتي با جنس حيوان ضميمه شود يك نوع حيوان درست مي‌كند كه نامش انسان است (و ناهقه اگر ضميمه آن شود، نوعي ديگر درست مي‌كند بنام الاغ، و صاهله اگر ضميمه‌اش شود نوع سومي بنام اسب و در نتيجه مي‌گوييم حيوان اگر ناطق باشد انسان است و اگر ناهق باشد خر است و اگر صاهل باشد اسب است) همچنين صورتهاي نوعيه‌اي كه در اثر تكرار يك سنخه عمل، در نفس پديد ميايد، اگر در نفس رسوخ كند، نوعيت جديدي به انسانها ميدهد، مي‌گوييم انسان يا بخيل است يا سخي، يا شجاع است يا ترسو و همچنين) (مترجم).
و اين هم معلوم است كه اين نوع يعني انسان، نوعي است مجرد در نفس، و موجود مجرد دائمي الوجود است، در نتيجه هر گناهي كه از او صادر شود، در صورتي كه نفس او سعيده باشد و با گناه سنخيت نداشته باشد و خلاصه عوامل خارجي گناه را به گردنش گذاشته باشد، در چنين صورتي وبال و عذاب آن گناهان را مي‌چشد و پاك ميشود، و از عذاب نجات مي‌يابد و در صورتي كه نفس او شقي باشد و با گناه سنخيت داشته باشد در اينصورت هر چند كه هر چه از چنين نفسي سر مي‌زند باذن خدا است و ليكن از آنجا كه گناهان بدون قسر و فشار از او سر مي‌زند، چون نفس او نفسي گناه دوست است، لذا چنين نفسي دائما در عذاب خواهد ماند.
و مثل چنين انساني كه دائما گرفتار و معذب به لوازم ملكات خويش است بوجهي مثل كسي است كه به مرض ماليخوليا و يا مرض كابوس دائمي مبتلا شده كه دائما صورتهايي هول انگيز و وحشت‌آور و زشت از قوه خياليه‌اش سر مي‌زند، چنين كسي همواره از آن صورتها فرار مي‌كند و با آنها در جنگ و ستيز و بالأخره در عذاب است، با اينكه خود او اينصورتها را درست ميكند و صدور آن از نفسش به قسر قاسر و به فشاري از خارج نيست، و ساده‌تر بگويم:
كسي اين صورتها را در نفس او مجسم نكرده، بلكه كار، كار نفس خود او است، و هر چند اين صورتها با طبع مريض او سازگار نيست و از اين جهت كه خودش پديد آورنده آن صورتهاست، متالم و ناراحت نيست، و لكن هر چه باشد بالأخره از آن صورتها رنج مي‌برد و از آن صورتها مي‌گريزد و مگر عذاب، غير آن چيزي است كه انسان قبل از ابتلاء بدان از آن ميگريزد؟ و بعد از
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 624
آنكه بدان مبتلا شد، در جستجوي خلاصي از آن بر مي‌آيد؟ و اين تعريف و مثال بر آن امور زشت و صورتهاي غير جميل كه انسان شقي در دار آخرتش با آنها روبرو ميشود، صدق مي‌كند، پس معلوم شد كه عذاب جاودانه و انقطاع ناپذير، از انسان شقي، خود شقاوت و بدبختي ذاتي او است، و قاسري و خلاصه كسي او را بدان مبتلا نكرده است.
حال كه مسئله خلود در عذاب برايت روشن گرديد، اينك اشكالهايي كه به آن كرده‌اند از نظرت مي‌گذرد، آن وقت خواهي ديد كه تا چه حد فاسد و بي پايه است.

[اشكال‌هايي كه به خلود در عذاب شده است و پاسخ آنها] ..... ص : 624

اشكال اول اينكه خداي سبحان با اينكه داراي رحمت واسعه است، چگونه رحمتش اجازه ميدهد كسي را بيافريند كه بازگشت او بسوي عذاب دائم باشد، عذابي كه هيچ موجودي تاب تحمل آن را ندارد.
دوم اينكه عذاب وقتي عذاب است كه با طبع معذب سازگار نباشد و يا به عبارت علمي قسري و غير طبيعي باشد و در جاي خود مسلم شده، كه قسر دوام ندارد، پس چگونه عذاب دائمي تصور ميشود؟
سوم اينكه بنده خدا هر گناهي هم كه كرده باشد، بالأخره آخر داشت، مثلا هفتاد سال گناه كرد، چرا بايد تا ابد معذب باشد؟ و آيا اين ظلم نيست؟
چهارم اينكه افراد شقي هم همان دخالت و تاثير را در نظام تكوين دارند كه افراد سعيد دارند، و خدمتي كه آنان به اين نظام كرده و مي‌كنند، از خدمت افراد سعيد كمتر نيست، چون اگر نيك بنگري زمينه سعادت افراد سعيد را همين اشقيا فراهم نموده و مي‌نمايند، پس ديگر چرا بايد در عذاب دائمي معذب باشند؟
پنجم اينكه عذاب هر متخلف و نافرمانبر بطور كلي براي اين است كه عذاب كننده آن نقصي را كه بوسيله نافرماني متخلف و ظالم متوجه او شده، جبران كند، كه اين جبران را بعبارتي كوتاه‌تر انتقام هم مي‌گوييم، و انتقام از خداي تعالي تصور ندارد، چون عصيان و نافرماني بنده، نقصي بر او و بر مقام ربوبي او وارد نمي‌كند تا بخواهد با عذاب كردن عاصي، آن را جبران نمايد، و اين اشكال تنها مربوط به عذاب دائم نيست بلكه به عذاب موقت نيز متوجه ميشود، چيزي كه هست در عذاب دائم بيشتر وارد است.
اين بود آن اشكال‌ها كه بر عذاب خالد كرده‌اند، البته اشكالهاي ديگري نظير اينها كرده‌اند، و خواننده عزيز اگر آن طور كه بايد به معناي بياني كه ما در باره خود در عذاب كرديم، احاطه پيدا كند، خواهد ديد كه اين اشكالها از اصل ساقط است، براي اينكه گفتيم: عذاب خالد اثر و خاصيت آن صورت نوعيه شقاوت باري است كه نفس انسان شقي بخود گرفته، (و او را نوع
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 625
مخصوصي از انسانها كرده، همانطور كه گاو نميتواند روزي غير گاو شود) اين نوع انسان هم نميتواند نوع ديگري شود، چون تصور و گفتگوي ما از چنين نفسي بعد از آن است كه نخست به اختيار خود گناهاني مرتكب شد و سپس بدنبال آن گناهان احوالي پي در پي در نفس او پديد آمد، و بدنبالش استعداد شديدي در ذات نفس پيدا شد.
و همين شدت يافتن استعداد نفس، علتي است كه در تمامي حوادث باعث ميشود صورتي متناسب با سنخه آن استعداد در نفس پديد بياورد. در نتيجه همانطور كه بعد از انسان شدن نان و گوشت و ميوه و عناصر و مواد ديگري كه انسان مركب از آن است، ديگر صحيح نيست بپرسيم چرا اين مركب شعور پيدا كرده و چرا فكر دارد و چرا و چرا و صدها چراي ديگر، براي اينكه پاسخ به همه اين سؤالات يك كلمه است، و آن اين است كه چون انسان شده، همچنين در مورد بحث ما، صحيح نيست بپرسيم چرا شقاوت دست از يقه او بر نميدارد و دائما آثار شقاوت از آن سر مي‌زند؟ كه يكي از آن آثار، عذاب جاودانه است، چون جواب همه اينها اين است كه چون او بدست خود و به اختيار خود، خود را شقي ساخت، يعني انساني خاص كرد كه شقاوت، لازمه وجود او است، اين بود جواب اجمالي از همه سؤالهاي بالا.
و اما جواب از يك يك آنها، اما از سؤال اول مي‌گوييم: رحمت در خداي تعالي به معناي رحمت در ما انسانها نيست، زيرا رحمت در ما (بخاطر داشتن اعضايي چون قلب و اعصاب و هر عضو ديگري كه در حال رحمت عكس العمل نشان ميدهد)، به معناي رقت قلب و اشفاق و تاثر باطني است و معلوم است كه اين حالات دروني ماده ميخواهد، يعني حالات يك موجود مادي است، و خداي تعالي منزه از ماده است.
بلكه به معناي عطيه و افاضه است، افاضه آنچه كه مناسب با استعداد تام مخلوق است، مخلوقي كه بخاطر بدست آوردن استعداد تام، قابليت و ظرفيت افاضه خدا را يافته، آري مستعد وقتي استعدادش به حد كمال و تمام رسيد، دوستدار آن چيزي ميشود كه استعداد دريافت آن را پيدا كرده و آن را با زبان استعداد طلب مي‌كند و خداوند هم آنچه را مي‌طلبد و درخواست مي‌كند به او افاضه مي‌فرمايد.
از سوي ديگر اين را ميدانيم كه رحمت خدا دو نوع است رحمت عام كه عبارت است از همين افاضه چيزي كه موجود، استعداد آن را يافته و مشتاقش شده و در صراط وجود و تكوينش بدان محتاج گشته و دوم رحمت خاصه، كه عبارتست از افاضه و اعطاء خصوص آن چيزهايي كه موجود در صراط هدايتش بسوي توحيد و سعادت قرب بدان محتاج است، و نيز افاضه و اعطاء
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 626
خصوص آن چيزيهايي كه انسان مستعد براي شقاوت آنهم مستعد به استعداد شديد و تام، محتاج بان شده و آن عبارتست از رسيدن شقاوتش به حد كمال و به حد صورت نوعيه، پس دادن چنين صورت نوعيه كه اثرش عذاب دائم است، منافاتي با رحمت عمومي خدا ندارد، بلكه اين خود يكي از مصاديق آن رحمت است.
بله با رحمت خاصه او منافات دارد، اما نفس شقي قابل دريافت آن نيست و معنا ندارد كه آن رحمت شامل كسي شود كه از صراط آن بكلي خارج است.
پس اينكه گفت: عذاب دائم منافات با رحمت خدا دارد، اگر مرادش از رحمت، رحمت عمومي خداست، كه گفتيم: شقاوت شقي و بدنبالش عذاب خالد او هيچ منافاتي با آن رحمت ندارد، بلكه خود عين رحمت است و اگر مرادش رحمت خاصه او است، باز هم منافات ندارد، براي اينكه شقي مورد اين رحمت نيست، (هم چنان كه جاودانه بودن خران در خريت، با رحمت خاصه خدا كه مخصوص اصحاب صراط مستقيم از انسانها است، منافات ندارد).
علاوه بر اينكه اگر اين اشكال تمام باشد در عذاب موقت هم وارد است، بلكه نسبت به عذابهاي دنيوي نيز متوجه ميشود و اين خود روشن است.
و اما به اشكال دوم جواب مي‌گوييم: نخست بايد معناي ملايم نبودن با طبع را بفهميم و بدانيم كه منظور از آن چيست؟ چون گاهي منظور از اين عبارت، نبودن سنخيت ميان موضوع و اثري است كه با آن موضوع موجود ميشود، ولي اثر، اثر طبيعي آن نيست بلكه اثر قسري آنست، كه قسر قاسر آن را بگردن موضوع انداخته است.
و در مقابل اين اثر، اثر ملايم است كه منظور از آن اثر طبيعي موضوع است، يعني آن اثري كه از موضوع در صورتي كه آفت گرفته باشد صادر ميشود و در اثر تكرار در آن رسوخ يافته صورت آن ميشود و بطوري كه موضوع با وجود آفت‌زدگيش طالب آن اثر مي‌گردد، در عين اينكه آن را دوست نميدارد، مثل آن شخص ماليخوليايي كه مثالش گذشت.
پس در انسانهاي شقي هم آثار شقاوت ملايم با ذات آنها است، چون به مقتضاي طبع شقاوت‌بارشان از آنان صادر ميشود و معلوم است كه آثار صادره از طبع هر چيزي، ملايم با آن چيز است و در عين حال اين آثار عذاب هم هست، براي اينكه مفهوم عذاب بر آنها صادق است، چه صاحب آن آثار دوستدار آنها نيست، پس از نظر ذوق و و جدان آن آثار را دوست نميدارد، هر چند كه از حيث صدور دوست ميدارد.
و اما جواب به اشكال سوم، مي‌گوييم: عذاب در حقيقت عبارتست از: ترتب اثر غير مرضي، بر موضوع ثابت و حقيقيش، و در مورد بحث، عذاب عبارتست از: آثاري كه بر صورت و نوعيت
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 627
شقاوت مترتب ميشود و اين آثار معلول صورتي است كه آن صورت بعد از جمع آمدن علت‌هايي كه معد آن است يعني مخالفت‌هايي محدود، پيدا ميشود، پس مخالفت‌هاي نامبرده علت پيدايش آن صورت و نوعيت است و آن صورت، علت است براي پيدايش آثار مناسب با خودش، و عذاب عبارتست از ترتب آن آثار بر آن صورت، نه اينكه آثار نامبرده مستقيما بلا واسطه معلول آن علل (مخالفتها) باشد، تا بگويي: مخالفت‌ها محدود و انگشت شمار است، چرا بايد عذابش بي نهايت باشد؟ با اينكه محال است متناهي، اثر نامتناهي داشته باشد.
نظير همان مثالي كه قبلا زديم، كه ابر و باد و مه و خورشيد و فلك و صدها عوامل ديگر، كه يا علت‌هاي مهيا كننده هستند و يا مقربها و شرائطي چند و محدود دست بدست هم دهند و باعث شوند مواد طبيعت بصورت انساني در آيد، انساني كه همه آثار انسانيت از او سر بزند، كه در اين مثال عوامل محدودند و معلول محدودي كه همان صورت انسانيت است، پديد آورده‌اند، ولي اين صورت محدود، آثاري نامحدود دارد.
پس ديگر معنا ندارد كسي بپرسد: چطور آدمي بعد از مردن الي الأبد ميماند و آثاري دائمي از او سر مي‌زند، با اينكه علل و عوامل پديد آمدن انسان، محدود و معدود بودند؟ و خلاصه چگونه عوامل پايان پذير، علت پيدايش بي پايان ميشود؟.
براي اينكه گفتيم: آن عوامل دست بدست هم دادند و يك معلول را پديد آوردند، آنهم صورت انسانيت بود، ولي اين صورت انسانيت كه علت فاعلي صدور آن آثار نامحدود است، (بخاطر تجردي كه در اثر حركت وجود بدست آورده دائمي است و در نتيجه) (مترجم) خودش هم دائما با آثارش موجود است، پس همين طور كه اين سؤال معنا ندارد، آن سؤال نيز معنا ندارد.
و اما جواب به اشكال چهارم، اينكه خدمت و عبوديت هم مانند رحمت دو جور است يك عبوديت عامه، يعني خضوع و انفعال وجودي در برابر مبدأ وجود و ديگر عبوديت خاصه، يعني خضوع و انقياد در صراط هدايت بسوي توحيد.
و هر يك از اين دو قسم عبوديت براي خود پاداشي از رحمت و اثري مخصوص و مناسب با خود دارد، عبوديت عامه كه در سراسر عالم هستي و در نظام تكوين برقرار است، پاداشش رحمت عامه است كه در اين رحمت نعمت دائمي و عذاب دائمي، هر دو مصداق آن رحمتند، و اما عبوديت خصوصي، جزاء و پاداشش رحمت خاص خداست و آن نعمت و بهشت است، كه مخصوص كساني است كه رحمت خاص و هدايت خاص خدا را پذيرفتند و اين خود روشن است.
علاوه بر اينكه اگر اين اشكال وارد باشد، بايد در مورد عذاب غير دائمي آخرت و حتي در ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 628
مورد عذاب دنيوي نيز وارد باشد.
و اما جواب به اشكال پنجم، اين است كه عذاب دائم مستند بصورت شقاوتي است كه معذب را نوعي مخصوص از انسانها كرده، نه مستند به خدا، تا بگويي انتقام از خدا محال است، بله استناد آن به خداي تعالي باين مقدار و به همان معنايي است كه هر موجود ديگري را به او نسبت ميدهيم.
پس اينكه مي‌گوييم: خدا كفار را عذاب مي‌كند، معنايش اين نيست كه از آنها انتقام مي‌گيرد و دق دل درمي‌آورد تا بگويي انتقام و تشفي از خدا محال است.
بلكه بطور كلي انتقام خداي تعالي از گنه‌كاران انتقام بمعناي جزاء دادن سخت است كه مولي بنده خود را در مقابل تعديش از طور عبوديت و خروجش از ساحت انقياد، به عرصه تمرد و نافرماني، به آن عذاب معذب مي‌كند، و چنين انتقامي در خداي سبحان صدق دارد، ولي اين معناي از انتقام مستلزم آن اشكال نيست.
علاوه بر اينكه اگر اين اشكال وارد باشد بايد مانند اشكال‌هاي قبلي در مورد عذاب موقت و منقطع نيز وارد باشد، چه عذاب دنيايي و چه عذاب اخروي.

بحث قرآني و روايتي در تكميل بحث سابق [ (بيان اينكه عذاب خدا نيز از رحمت اوست)] ..... ص : 628

بايد دانست كه اين طريق از استدلال، بر رد شبهه نامبرده، طريقه‌اي است كه هم در كتاب بكار رفته و هم در سنت، اما در كتاب خداي تعالي فرموده: (مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعاجِلَةَ عَجَّلْنا لَهُ فِيها ما نَشاءُ لِمَنْ نُرِيدُ، ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْلاها مَذْمُوماً مَدْحُوراً، وَ مَنْ أَرادَ الْآخِرَةَ، وَ سَعي لَها سَعْيَها وَ هُوَ مُؤْمِنٌ، فَأُولئِكَ كانَ سَعْيُهُمْ مَشْكُوراً، كُلًّا نُمِدُّ هؤُلاءِ، وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ، وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً، كسي كه هدفش زندگي دنياي عاجل باشد، ما از آن زندگي به هر قدر كه بخواهيم و براي هر كه بخواهيم در اختيارش ميگذاريم و پس از سر آمدن آن، جهنم را برايش مقرر مي‌داريم، تا در پي آن برود، در حالي كه مذموم و مطرود باشد و كسي كه هدفش آخرت باشد و هر تلاشي مي‌كند براي آن مي‌كند و تلاشي مي‌كند كه شايسته آن زندگي باشد و در حالي ميكند كه ايمان داشته باشد، پس چنين كساني سعيشان شكرگزاري مي‌شود، ما هر دو طائفه را از عطاي پروردگارت مدد ميدهيم، هم آنان را و هم اينان را، و عطاء پروردگار تو جلوگيري ندارد) «1»
__________________________________________________
1- اسراء آيه 18- 20
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 629
و اين آيه شريفه بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد هم شكر را عطيه خدا و رحمت او دانسته و هم عذاب را و در عين حال تحقق هر يك از آن دو را مربوط به اراده بنده و سعي او كرده، و اين به عينه همان طريقه‌اي است كه ما در اصل مسئله و پاسخ به اشكالاتي كه بدان شده پيموديم، البته در اين ميان آيات ديگري نيز در اين معنا هست، كه انشاء اللَّه بزودي در ذيل هر يك از آنها همين نكته را خاطر نشان خواهيم كرد.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 630

[سوره البقرة (2): آيات 168 تا 171] ..... ص : 630

اشاره

يا أَيُّهَا النَّاسُ كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلالاً طَيِّباً وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ (168) إِنَّما يَأْمُرُكُمْ بِالسُّوءِ وَ الْفَحْشاءِ وَ أَنْ تَقُولُوا عَلَي اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (169) وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما أَلْفَيْنا عَلَيْهِ آباءَنا أَ وَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْقِلُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُونَ (170) وَ مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ الَّذِي يَنْعِقُ بِما لا يَسْمَعُ إِلاَّ دُعاءً وَ نِداءً صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لا يَعْقِلُونَ (171)

ترجمه آيات ..... ص : 630

هان! اي مردم از آنچه در زمين است بخوريد در حالي كه حلال و طيب باشد و گام‌هاي شيطان را پيروي مكنيد كه او شما را دشمني است آشكار (168).
او تنها شما را به بدي و فحشاء و گفتن سخنان بي دليل و نسبت دادن آن به خدا وا ميدارد (169).
و چون به ايشان گفته شود آنچه خدا نازل كرده پيروي كنيد مي‌گويند: نه، ما تنها آن را پيروي مي‌كنيم كه پدران خود را بر آن يافتيم آيا اگر پدران ايشان عقل نمي‌داشتند و هيچ چيز نمي‌فهميدند و راه بجايي نمي‌بردند باز هم پيرويشان مي‌كردند؟ (170).
مثل كساني كه كافر شدند مثل آن چوپاني است كه بر گوسفندان خود نهيب مي‌زند و چيزهايي مي‌گويد كه گوسفندان نمي‌فهمند تنها صدايي و
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 631
ندايي از او مي‌شنوند، كر و گنگ و كورند و در نتيجه راهي براي تعقل ندارند (171)

بيان ..... ص : 631

اشاره

(يا أَيُّهَا النَّاسُ كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلالًا طَيِّباً) تا آخر دو آيه، كلمه (حلال) در مقابل كلمه (حرام) است، و معنايش با كلمه (ممنوع) يكي است، وقتي مي‌گويند فلان كار حرام است، معنايش اين است كه ارتكاب آن ممنوع است، و كلمه (حل) هم در مقابل (حرمت) مي‌آيد و هم در مقابل حرم، و هم در مقابل عقد، و اين كلمه يعني كلمه (حل) در تمامي موارد استعمالش معناي آزادي در عمل و اثر را مي‌رساند، و كلمه (طيب) در مقابل كلمه (خبيث) معناي ملايمت با نفس و طبع هر چيزي را ميدهد، مثل كلمه طيب، كه به معناي آن سخني است كه گوش را از شنيدنش خوش آيد و عطر طيب كه به معناي آن عطري است كه شامه آدمي از بوي آن خوشش آيد و مكان طيب يعني آن محلي كه با حال كسي كه ميخواهد در آن محل جا بگيرد سازگار باشد.
و كلمه: (خطوات) جمع خطوة (گام) است كه: به معناي فاصله ميان دو پاي آدمي در حال راه رفتن است، البته اين كلمه به فتحه خاء و فتحه طاء يعني (خطوات) نيز قرائت شده، كه معنايش بنا بر اين قرائت دفعات ميشود، چون خطوه به فتحه خاء، به معناي دفعه و يك نوبت است، و در نتيجه خطوات شيطان، عبارت ميشود از اموري كه نسبتش بغرض شيطان،- يعني اغواء بوسيله شرك- نسبت گامهايي است كه يك رونده بسوي مقصد خود برميدارد.
و بنا بر اين مراد به آن اموري خواهد بود كه نسبت به شرك و دوري از خدا جنبه مقدمه دارد.
و كلمه (يامركم) از امر است، كه به معناي اين است كه آمر اراده خود را تحميل بر مامور كند، تا مامور آنچه را او خواسته انجام دهد و امر از شيطان عبارتست از وسوسه او و اينكه آنچه را از انسان ميخواهد، بوسيله اخطار آن به قلب آدمي و جلوه دادن آن در نظر آدمي، بر انسان تحميل نمايد.
و كلمه (سوء) به معناي هر چيزي است كه انسان از آن نفرت دارد و در نظر اجتماع زشت مي‌آيد و اين سوء در صورتي كه از حد بگذرد و از طور خود تجاوز كند، آن وقت مصداق فحشاء ميشود، و به همين جهت زنا را كه زشتيش از حد بيرون است، فحشاء ميگويند، و كلمه (فحشاء) مصدر است، مانند (سراء) و (ضراء).

[حكم اباحه آنچه مشركين و برخي از مؤمنين بر خود ممنوع كرده بودند] ..... ص : 631

بعد از آنكه معناي مفردات اين دو آيه را شناختي، اينك مي‌گوييم: خداي تعالي در صدر اين
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 632
دو آيه خطاب را متوجه عموم مردم كرد (نه خصوص مؤمنين)، و اين بدان جهت بود كه حكمي كه در اين آيه بگوش مي‌رساند، و بيانش مي‌كند، حكمي است كه مورد ابتلاي عموم مردم است، اما مشركين براي اينكه نزد آنان اموري حرام بود، كه خودشان بر خود حرام كرده بودند و آن گاه به خدا افتراء بستند هم چنان كه در روايت آمده كه ثقيف و خزاعه و بني عامر بن صعصعه و بني مدلج، چيزهايي از رستني‌ها و چارپايان و بحيره (شتر ماده‌اي كه گوشش شكافته شده) و سائبه (شتر ماده‌اي كه به جهت شفاي بيماري آزاد گذاشته شده است) و وصيله (گوسفند مخصوص) را بر خود حرام كرده بودند.
البته اين در ميان مشركين عرب بود و گر نه در مشركين غير عرب هم اموري از اين قبيل يافت ميشد.
و اما مؤمنين آنها هم با اينكه باسلام در آمده بودند، ولي هنوز خرافاتي چند از باب توارث اخلاقي و آداب قومي و سنت‌هاي منسوخه در بينشان باقي مانده بود و اين خود امري است طبيعي كه وقتي اينگونه آداب و رسوم، يكباره نسخ شود، مثل اينكه اديان و يا قوانين يكباره آنها را مورد حمله قرار دهد، نخست باصول آن آداب و سنن پرداخته و از بيخ ريشه كن مي‌كند، آن گاه اگر دوام يافت و به قوت خود باقي ماند- و اجتماع آن دين و قوانين را بخاطر حسن تربيتش به خوبي پذيرفت خرده خرده شاخ و برگهاي خرافات قديمي را نيز از بين مي‌برد و به اصطلاح ته تغارهاي آن را بكلي ابطال نمود، يادش را از دلها بيرون مي‌برد، و گر نه بقايايي از سنتهاي قديمي با قوانين جديد مخلوط گشته، يك چيز معجوني از آب در مي‌آيد، كه نه آن خرافات قديمي است و نه اين دين و قوانين جديد است.
به همين جهت مؤمنين نيز گرفتار اين بقاياي خرافات قديم بودند، لذا خطاب در آيه، متوجه عموم مردم شد كه آنچه در زمين هست برايشان حلال است و ميتوانند بخورند و پاي بند احكام خرافي قديم نباشند.
كلمه (اكل) در اصل به معناي جويدن و بلعيدن است، و لكن بعنوان كنايه در مطلق تصرفات در اموال نيز استعمال ميشود و جهتش اين است كه در آن تصرفات نيز منظور اصلي انسان خوردن است، چون بطور كلي خوردن ركن زندگي آدمي است و در قرآن كريم هم اين كنايه آمده، از آن جمله فرموده: (لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ، إِلَّا أَنْ تَكُونَ تِجارَةً عَنْ تَراضٍ، اموال يكديگر را در بين خود به باطل مخوريد، مگر آنكه تجارتي با رضايت دو طرف باشد) «1».
__________________________________________________
1- نساء- 29
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 633
و ما ميتوانيم امر (كلوا- بخوريد) در آيه مورد بحث را هم حمل بر اين معناي وسيع كنيم، براي اينكه مطلق است (هم با معناي خوردن ميسازد، و هم با مطلق تصرفات) و در اينصورت معناي آيه اين ميشود كه از آنچه خدا از نعمت‌هاي خود در زمين آفريده و در اختيار شما قرار داده بخوريد و در آن تصرف كنيد كه هم حلال و هم طيب است.
يعني هيچ مانعي به غير از آنچه كه از ناحيه طبيعت خودتان و يا از ناحيه طبيعت زمين مانع است شما را از خوردن و تصرف آنچه حلال است جلوگير نشود، (بله آنها كه به طبع خود قابل اكل نيستند مانند سنگ و چوب و يا آنها كه طبع آدمي خوردن آن را نمي‌پذيرد، مانند كثافات، و يا آنهايي كه طبيعت شما از آن تنفر ندارد و خوردن آن را ميپذيرد و ليكن سليقه ديني مثلا مانع از خوردن آن است، چون از راه جبر جائر بدست آمده است خوردنش حلال نيست).
(كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلالًا طَيِّباً) اين جمله اباحه‌اي عمومي و بدون قيد و شرط را آماده ميكند، چيزي كه هست جمله: (وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ) الخ، ميفهماند كه در اين ميان چيزهاي ديگري هم هست كه نامش خطوات شيطان است و مربوط به همين اكل حلال طيب است، و اين امور، يا مربوط به نخوردن بخاطر پيروي شيطان است و يا خوردن بخاطر پيروي شيطان است و چون تا اينجا معلوم نكرد كه آن امور چيست؟ لذا براي اينكه ضابطه‌اي دست داده باشد كه چه چيزهايي پيروي شيطان است؟ كلمه سوء و فحشاء و سخن بدون علم را خاطر نشان كرد و فهماند كه هر چيزي كه بد است، يا فحشاء است يا بدون علم حكم كردن است، پيروي از آن، پيروي شيطان است.
و وقتي نخوردن و تصرف نكردن در چيزي كه خدا دستور به اجتناب از آن نداده، جائز نباشد، خوردن و تصرف بدون دستور او نيز جائز نيست، پس هيچ اكلي حلال و طيب نيست، مگر آنكه خداي تعالي اجازه داده و تشريعش كرده باشد (كه همين آيه مورد بحث و نظائر آن تشريع حليت همه چيزها است) و از خوردن آن منع و ردعي نكرده باشد.
مانند آيه (173) همين سوره كه مي‌فرمايد: (إِنَّما حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ) الخ، و در آن از خوردن چيزهايي نهي فرموده، پس برگشت معناي آيه به اين مي‌شود (و خدا داناتر است) كه مثلا بگوئيم: از همه نعمتهاي خدا كه در زمين براي شما آفريده بخوريد، زيرا خدا آنها را براي شما حلال و طيب كرد و از خوردن هيچ حلال طيبي خودداري مكنيد، كه خودداري از آن هم سوء است، هم فحشاء، و هم بدون علم سخن گفتن، (يعني وهم تشريع) و شما حق نداريد تشريع كنيد، يعني چيزي را كه جزء دين نيست، جزء دين كنيد، كه اگر چنين كنيد خطوات شيطان را پيروي كرده‌ايد.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 634
پس آيه شريفه چند نكته را افاده مي‌كند:

[چند نكته كه آيه شريفه:" كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ ..." افاده ميكند] ..... ص : 634

اول اينكه حكم مي‌كند به حليت عموم تصرفات، مگر هر تصرفي كه در كلامي ديگر از آن نهي شده باشد، چون خداي سبحان اين حق را دارد كه از ميان چيزهايي كه اجازه تصرف داده، يكي يا چند چيز را ممنوع اعلام بدارد (پس آيه شريفه يك قاعده كلي دست داد و آن اين بود كه هر جا شك كرديم آيا خوردن فلان چيز و يا تصرف در فلان چيز جائز است يا نه به اين آيه تمسك جوييم و بگوئيم غير از چند چيزي كه در دليل جداگانه حرام شده، همه چيز حلال و طيب است) (مترجم).
دوم اينكه خودداري و امتناع از خوردن و يا تصرف كردن در چيزي كه دليلي علمي بر منع از آن نرسيده، خود تشريع و حرام است.
سوم اينكه مراد از پيروي خطوات شيطان اين است كه بنده خدا بچيزي تعبد كند و آن را عبادت و اطاعت خدا قرار دهد كه خداي تعالي هيچ اجازه‌اي در خصوص آن نداده باشد، چون خداي تعالي هيچ مشي و روشي را منع نكرده، مگر آن روشي را كه آدمي در رفتن بر طبق آن پاي خود بجاي پاي شيطان بگذارد و راه رفتن خود را مطابق راه رفتن شيطان كند، در اينصورت است كه روش او پيروي گامهاي شيطان ميشود.
از اينجا اين نكته بدست مي‌آيد: كه عموم تعليل يعني جمله (بخاطر اينكه او تنها شما را به سوء و فحشاء و سخن بدون علم امر مي‌كند)، هر چند كه عمل به غير علم را مانند ترك و امتناع بدون علم شامل ميشود و ليكن در خطاب آيه مورد نظر نيست، چون پيروي گامهاي شيطان نيست، هر چند كه پيروي شيطان هست.
(إِنَّما يَأْمُرُكُمْ بِالسُّوءِ وَ الْفَحْشاءِ وَ أَنْ تَقُولُوا عَلَي اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ)، سوء و فحشاء در انجام عمل مصداق پيدا مي‌كند، در مقابل آن دو، قول بدون علم است كه مربوط به زبان است و از اين مي‌فهميم كه دعوت شيطان منحصر است در دعوت به عملي كه يا سوء است و يا فحشاء و در دعوت بگفتن سخن بدون علم و دليل.
(وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما أَلْفَيْنا) الخ، كلمه (الفينا) از مصدر الفاء است، كه به معني يافتن است يعني ما پيروي نمي‌كنيم، مگر آنچه را كه پدران خود بر آن يافتيم، و اين آيه به صحت آنچه كه ما از آيه سابق از معناي خطوات شيطان استفاده كرديم، شهادت ميدهد.

[رد بر كساني كه از پدران خود تقليد مي‌كردند] ..... ص : 634

(أَ وَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْقِلُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُونَ؟) اين پاسخ به سخن كفار است و بيان مي‌كند كه اين سخن شما، همان قول بدون علم و بدون تبين است، كه صريح عقل با آن مخالف است، چون اينكه گفتند (ما تنها آنچه را كه پدران خود را بر آن يافتيم، پيروي مي‌كنيم)، سخني است مطلق و
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 635
معنايش اين است كه ما پدران خود را در هر حالي و بر هر وصفي كه بودند، چه صحيح و چه غلط، پيروي مي‌كنيم، حتي اگر هيچ علمي هم نداشته‌اند و هيچ راه نيافته‌اند، باز پيرويشان مي‌كنيم و مي‌گوييم: آنچه آنها مي‌كردند حق است.
و اين حرف همان سخن بدون علم است و سر از مطلبي در مي‌آورد كه هيچ عاقلي اگر به آن تنبه داشته باشد لب بدان نمي‌گشايد، بله اگر پدران خود را تنها در مسائلي پيروي مي‌كردند كه پدران در آن مسائل داراي علمي بودند و راه حق را يافته بودند و اينها هم از علم و اهتداء پدران اطلاع ميداشتند، چنين اتباعي، اهتداء بدون علم نميشد.
از اينجا معلوم ميشود اينكه جمله: (لا يَعْقِلُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُونَ) الخ، تنها به منظور مبالغه نيامده، تا بگويي (از آنجا كه پدران ايشان خيلي چيزها ميدانستند، پس جمله (هيچ چيز نميدانستند)، جز مبالغه محمل ديگري ندارد).
براي اينكه سياق كلام سياق اظهار فرضيه‌اي است كه هيچ عاقلي پيروي پدران را روي آن فرض جائز نميداند تا از اين فرضيه نتيجه بگيرد: پيروي مطلق و بي قيد و شرط از پدران صحيح نيست.
(وَ مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ الَّذِي يَنْعِقُ بِما لا يَسْمَعُ إِلَّا دُعاءً وَ نِداءً) الخ كلمه (مثل)، هم به معناي جمله‌اي است كه بر سر زبانها باشد، (از قبيل جمله معروف دخترم بتو ميگويم عروسم تو بشنو) و هم به معناي وصف است، مانند آيه شريفه (انْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ الْأَمْثالَ، فَضَلُّوا، فَلا يَسْتَطِيعُونَ سَبِيلًا، ببين چه وصف‌ها برايت ميكنند و چگونه گمراه شده‌اند كه ديگر قدرت يافتن راهي ندارند) «1».
و كلمه (ينعق) از نعيق است كه به معناي آن نهيبي است كه چوپان به گوسفندان مي‌زند تا از گله دور نشوند، وقتي مي‌گويند: (نعق الراعي بالغنم، ينعق نعيقا، معنايش اين است كه چوپان براي جلوگيري گوسفندان نهيب بر آنها زد).
و كلمه (نداء) مصدر (نادي ينادي- مناداة) است و اين ماده از نظر معنا خصوصي‌تر از ماده- دعا- است، چون هر چند هر دو به معناي خواندن و صدا زدن است، ندا به معناي صدا زدن و خواندن با صداي بلند است، و معناي آيه- و خدا داناتر است- اين است كه مثل تو اي پيامبر در دعوت كفار، مثل آن چوپاني است كه دام خود را نهيب ميزند و مثلا مي‌گويد: (از رمه دور نشويد، كه طعمه گرگ مي‌گرديد)، ولي گوسفندان تنها صدايي از او ميشنوند و به گله بر ميگردند ولي
__________________________________________________
1- سوره فرقان آيه 9
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 636
سخنان او را نمي‌فهمند)، كفار هم همين طور هستند، از فهم سخنان تو كه همه بسود ايشان است كرند و چون حرف صحيحي كه معناي درستي را افاده كند ندارند، پس لال هم هستند، و چون پيش پاي خود را نمي‌بينند، گويي كور هم هستند، پس كفار هيچ چيزي را نميفهمند، چون همه راههاي فهم كه با چشم است يا گوش و يا زبان، برويشان بسته شده است.
از اينجا روشن ميشود كه در كلام يا قلب بكار رفته يا عنايتي كه باز برگشت آن به قلب است، چون مثل آن چوپاني كه نهيب مي‌زند به گوسفنداني كه بجز دعا و نداء نمي‌شنوند، مثل آن پيامبر است كه كفار را بسوي هدايت دعوت ميكند، نه مثل كفاري كه بسوي هدايت دعوت ميشوند، و لكن اوصاف سه‌گانه‌اي كه از مثل استخراج كرد و بعد از تمام شدن مثل، نام آنها را برد، يعني صم، بكم، عمي، اوصاف كفار بود نه اوصاف كسي كه كفار را به حق دعوت مي‌كرد، و به همين جهت لازم بود مثل را براي كفار بزند و بفرمايد (مثل كفاري كه پيامبر، ايشان را بسوي هدايت ميخواند، مثل گوسفنداني است كه چوپان آنها را صدا ميزند و آنها كر و لال و كور بي عقلند) پس با اين بيان روشن شد كه در آيه شريفه چيزي نظير قلب (وارونه سخن گفتن) بكار رفته است.

بحث روايتي [(شامل رواياتي در باره" خطوات شيطان")] ..... ص : 636

در كتاب تهذيب از عبد الرحمن روايت كرده كه گفت: از امام صادق ع از مردي پرسيدم كه سوگند خورده: فرزند خود را نحر كند يعني مانند شتر بكشد، فرمود: اين سوگند از خطوات شيطان است. «1»
و نيز از منصور بن حازم روايت كرده كه گفت: امام صادق ع به من فرمود: مگر داستان طارق را نشنيدي؟ مردي برده‌فروش نزد امام ابي جعفر ع آمد و عرضه داشت: كه من به طلاق همسرم و آزادي برده‌ام سوگند خورده‌ام و يا نذر كرده‌ام، تكليفم چيست؟ فرمود: اي طارق همه اينها از خطوات شيطان است. «2»
و در تفسير عياشي از امام ابي جعفر ع روايت آورده كه فرمود: هر سوگندي كه به غير خدا باشد از خطوات شيطان است. «3»
و در كافي از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: وقتي كسي بر چيزي سوگند
__________________________________________________
1- 2- تهذيب ج 8 حديث 1063 و حديث 1058
3- تفسير عياشي ج 1 ص 74 حديث 150
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 637
خورد،- البته در صورتي كه آن چيز عملي باشد كه انجام آن از ترك آن بهتر باشد «1»-، در اين صورت بايد آن عمل خير را بجا بياورد و كفاره‌اي بر او نيست و اين سوگندها از خطوات شيطان است.
مؤلف: احاديث بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد همه بر اين اساس است، كه مراد به خطوات شيطان اعمالي باشد كه كسي بخواهد با انجام آن به خدا تقرب جويد در حالي كه مقرب نباشد، چون شرع آن را معتبر نشمرده، هم چنان كه ما نيز در بيان سابق خود اين معنا را خاطر نشان كرديم.
بله در خصوص طلاق و امثال آن وجه ديگري براي بطلان قسم هست و آن اين است كه در قسم و هر انشاء ديگر، شرط كردن باعث بطلان است، چون تعليق با انشاء منافات دارد، و چون مسئله فقهي است جاي بحثش اينجا نيست.
و مراد امام از سوگند به غير خدا، آن سوگندي است كه شرع اثري بر آن مترتب نكرده و يا آن سوگندي است كه خدا خودش آن طور سوگند نخورده و هيچ حرمت و كرامتي برايش ثابت نشده است.
و در تفسير مجمع البيان از امام باقر ع روايت كرده كه در ذيل جمله: (وَ مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا، كَمَثَلِ الَّذِي يَنْعِقُ بِما لا يَسْمَعُ) الخ، فرموده: يعني مثل كفار، در اين كه تو ايشان را بسوي ايمان مي‌خواني، نظير مثل چوپاني است كه گله خود را صدا مي‌زند با اينكه گله فقط صداي او را مي‌شنود ولي سخنانش را نميفهمد. «2»

بحث اخلاقي و اجتماعي ..... ص : 637

[(در باره رابطه عقائد و علوم با عمل و مسئله خرافه گرايي)] ..... ص : 637

آراء و عقايدي كه انسان براي خود انتخاب مي‌كند، يا تنها افكاري نظري است كه مستقيما و بدون واسطه، هيچ ربطي به عمل ندارد، مانند رياضيات و طبيعيات و علوم ما وراء الطبيعه و يا افكاري است عملي كه سر و كارش مستقيما با عمل است، مانند مسائل مربوط به خوبي و بدي اعمال و اينكه چه عملي را بايد كرد؟ و چه عملي را نبايد كرد؟ در قسم اول راه تشخيص افكار صحيح از افكار و عقايد ناصحيح، تنها پيروي علم و يقيني است كه از راه برهان و يا حس دست ميدهد.
و در قسم دوم راه منحصر در تجربه است، يعني آن عملي را صحيح بدانيم كه ببينيم
__________________________________________________
1- فروع كافي ج 7 ص 443 حديث 1
2- تفسير مجمع البيان ج 1 ص 255
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 638
سعادت انسان را تامين مي‌كند و يا حد اقل در تامين آن نافع است و آن عملي را باطل بدانيم، كه ببينيم يا به شقاوت آدمي منجر ميشود و يا در سعادتش مضر است و اما در قسم اول، اعتقاد به آنچه علم به حقانيتش نداريم، و در قسم دوم اعتقاد به آنچه نمي‌دانيم خير است يا شر، چنين اعتقاداتي جزء خرافات است.

[علت گرايش به خرافات] ..... ص : 638

و آدمي از اين نظر كه آراءش همه باقتضاي فطرتش منتهي مي‌شود، فطرتي كه از علل هر چيز جستجو مي‌كند و نيز به اقتضاي طبيعتش منتهي ميشود كه او را وادار به استكمال نموده، به سوي آنچه كه كمال حقيقي اوست سوقش ميدهد، هرگز حاضر نيست خود را تسليم آراء خرافي كند و در برابر هر خرافه‌اي، كوركورانه و جاهلانه خاضع شود.
الا اينكه عواطف دروني و احساسات باطني او كه بيشتر و عمده‌اش خوف و رجاء است همواره خيال او را تحريك مي‌كند به اينكه تاثير پاره‌اي خرافات را بپذيرد، اين عواطف اعتقاد به خرافات را به گردنش ميگذارد، چون قوه خيال در ذهن او صورتهايي هول‌انگيز و يا اميدوار كننده ترسيم ميكند و حس خوف و رجاء هم آن صورتها را حفظ ميكند و نميگذارد از خزانه نفس غائب شود.
هم چنان كه وقتي آدمي در بياباني وسيع و بي كرانه قرار بگيرد- و در آنجا مونسي نداشته باشد و شب ظلماني فرا رسد كه ديگر چشم جايي را نبيند-، در چنين وضعي هيچ مايه دلگرمي كه او را ايمني ببخشد و مخاطر را از غير مخاطر برايش جدا سازد وجود ندارد، نه نوري و نه چراغي و نه هيچ ايمني بخش ديگري هست.
در چنين وضعي چه بسا مي‌شود كه خيال او صورت‌هايي در ذهنش تصوير كند، از قبيل حركات و رفت و آمدها و صعود به آسمان و نزول به زمين و يا اشكال و تمثالهايي برايش تصوير مي‌كند و لا يزال اين تصاوير را در نظرش تكرار مي‌كند، تا در ذهنش نقش ببندد بطوري كه اگر در وقتي ديگر و جايي ديگر، دچار وحشت شد، آن صحنه‌هاي خيالي دو باره بيادش مي‌آيد و اي بسا آن صحنه‌ها را براي ديگران نقل ميكند و در ديگران نيز همان ترس و دلهره را ايجاد ميكند و ديگران نيز به ديگران ميگويند تا آنكه منتشر ميشود، در حالي كه اصل آن خرافات بود و جز به يك خيال واهي منتهي نميشد.
و چه بسا مي‌شود كه خيال، حس دفاع آدمي را تحريك ميكند، كه براي دفع شر اين موجود موهوم چاره‌اي بينديشد و حتي ديگران را هم وادار ميكند كه براي ايمني از شري كه او گرفتار شده چاره‌انديشي كنند، و همين باعث ميشود كه رفته رفته قضيه بصورت يك خرافه رائج گردد.
و بشر از قديمي‌ترين اعصار، لا يزال گرفتار اين گونه آراء خرافي بوده و تا امروز نيز
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 639
هست و آن طور كه بعضي گمان كرده‌اند، خرافه‌پرستي از خصائص شرقي‌ها نيست، بلكه همان قدر كه در شرقي‌ها هست، در غربي‌ها هم هست، اگر نگوئيم غربي‌ها حريص‌تر بر اعتقاد به خرافات از شرقي‌ها هستند.
و از سوي ديگر همواره خواص بشر يعني علماء و روشنفكران در پي نابود سازي رسوم اين خرافات، چاره‌انديشي كرده و مي‌كنند، بلكه اعتقاد به آنها را از دلهاي مردم زايل سازند، چه لطائف الحيل بكار بردند، باشد كه عوام بدان وسيله متنبه شده، از غفلت بيدار گردند، ولي معالجات اين طبيبان مؤثر واقع نشد و انسان‌ها هم چنان گرفتار خرافات هستند علتش هم اين است كه انسان هيچوقت از تقليد در آراء نظري و حقايق اعتقادي خالي نيست، اين از يك سو و از سوي ديگر از احساسات و عواطف نفساني هم خالي نيست و بهترين دليلش هم همين است كه مي‌بينيم معالجات اطباء روحي بشر تا به امروز اثر نكرده است.

[اساس تمدن مادي امروز بر خرافه پرستي] ..... ص : 639

و عجيب‌تر از همه خرافه‌پرستان متمدنين دنيا و دانشمندان طبيعي امروزند، كه مي‌گويند علم امروز اساسش بر حس و تجربه است و غير آن را هر چه باشد رد ميكند، چون تمدن و حضارت اساسش بر استكمال اجتماع است، در كمالي كه برايش فراهم باشد و به هر قدر كه فراهم باشد و تربيت و فرهنگ خود را هم بر همين اساس پايه‌گذاري كرده‌اند.
در حالي كه همين اساسشان خودش يكي از خرافه‌پرستي‌هاي عجيب است، براي اينكه علوم طبيعي از خواص طبيعت بحث مي‌كند و آثار هر موضوعي را براي آن اثبات مينمايد، و به عبارتي ديگر اين علوم مادي عرصه جولانگاهش تنها ماده است كه بايد آثار و خواص ناپيداي ماده را پيدا كند و اما غير آثار آن را نميتواند متعرض شود و در آن چيزي را اثبات و يا نفي كند، پس اعتقاد به نبود چيزي كه دست حس و تجربه به آن نمي‌رسد، اعتقادي بدون دليل و از روشن‌ترين مصاديق خرافه است.
و همچنين بناي تمدن بر استكمال اجتماع، كه آن نيز يك خرافه‌پرستي ديگر است، براي اينكه اين استكمال و رسيدن به سعادت اجتماعي چه بسا مستلزم آن است كه بعضي از افراد از سعادت زندگي فردي محروم شوند تا با محروميت خود از حريم اجتماع دفاع كنند، كشته شوند، تا وطن و يا قانون و يا مرام اجتماع محفوظ بماند، و محروميت شخص از سعادت شخصي خود، براي حفظ حريم اجتماع، امري است كه انسان عاقل هرگز اقدام به آن نمي‌كند، مگر وقتي كه آن را براي خود كمال بداند،- و با در نظر گرفتن اينكه خود محروميت كمال نيست- چون عدم و محروميت است و اگر كمال باشد ناچار براي جامعه كمال است نه براي خود شخص، در حالي كه انسان و افراد انسانها، اجتماع را براي خود ميخواهند نه خود را براي اجتماع، (پس اگر
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 640
محروميت كمال باشد، بايد اجتماع بخاطر فرد محروم شود، نه فرد براي اجتماع، و آن هم تصور ندارد).
و به همين جهت اجتماعات متمدن امروز، كه گفتيم اساس كارشان ماديت است، براي رفع اين اشكال كه در دل هر فردي خلجان ميكند، در مقام چاره جويي به افراد اجتماع تلقين ميكنند، كه انسان با فداكاري و سربازي نام نيك كسب مي‌كند، بعد از مردنش نام او (و اگر نامش مشخص نباشد به عنوان مثلا سرباز گمنام) دائما در صفحه تاريخ باقي ميماند، و اين خود يك خرافه واضح است، چون بعد از مردن سرباز، ديگر چه حياتي و چه نامي؟ و آيا جز اين است كه ما (براي فريب دادن او) حياتي برايش تصور مي‌كنيم، كه ما وراي اسم، هيچ حقيقتي ندارد؟
باز نظير اين خرافه اعتقاد به اين است كه آدمي بايد تلخي قانون را تحمل كند و اگر قانون پاره‌اي لذائذ را از او منع كرد، بر اين محروميت صبر كند، براي چه؟ براي اينكه اجتماع محفوظ بماند و او بتواند با بقيه لذائذ استكمال نمايد و خلاصه اعتقاد به اينكه كمال اجتماع كمال اوست، و اين خود خرافه‌اي ديگر است چون كمال اجتماع وقتي كمال فرد هم هست كه اين دو كمال با هم منطبق باشند (به اين معنا كه مثلا سير شدن من كمال اجتماع باشد، و كمال اجتماع سير شدن شكم من باشد نه آن صورتي كه كمال اجتماع با محروميت من از غذا و آب و سلامتي و در آخر از هستي تامين شود).
فرد و يا اجتماعي كه مي‌تواند كمال خود را و آمال و آرزوهاي خود را هر چند از راه جور و ستم شده بدست آورد، اگر فرد است با ظلم به اجتماع خودش و اگر اجتماع است با استعمار و استثمار جامعه‌هاي ديگر به هدف خود نائل شود، و نيز مي‌تواند براي اين منظور، خود و يا جامعه خود را آن چنان نيرومند كند كه كسي در برابر مطامع نامشروعش تاب مقاومت نياورد چنين فرد و چنين اجتماعي چه داعي دارد معتقد شود به اينكه كمال اجتماع و يا كمال جوامع بشري كمال اوست؟ و نام نيك باعث افتخار او؟ و بخاطر همين اعتقاد خرافي و موهوم اگر فرد است به اجتماع زور نگويد و اگر اجتماع است به جوامع بشري ستم نكند؟
هيچ داعي صحيحي بر چنين اعتقادي نيست، شاهدش هم اين است كه تا آنجا كه تاريخ نشان داده، هميشه قانون:
(دو شير گرسنه يكي ران گور شكارست آن را كه او راست زور)
در امت‌ها و جوامع بشري حكم فرما بوده، هميشه امتهاي قوي منافع حياتي خود را از حلقوم امت‌هاي ضعيف بيرون كشيده‌اند، هيچ جاي پايي در آنان نماند مگر آنكه لگدكوبش كردند، و هيچ مال و منالي نماند مگر آنكه چپاولش كردند و هيچ ذي حياتي نماند، مگر آن كه به
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 641
زنجير اسارت كشيدند، و آيا اين روش را جز انتحار براي نجات از درد، نامي ديگر ميتوان نهاد؟
(اين وضع افراد و جوامع مادي مسلك است كه ديديد اساس تمدنشان بر خرافه‌پرستي است و بنائي هم كه روي اين اساس چيده‌اند خرافه روي خرافه است) (مترجم).

[راهي كه قرآن در اين مورد پيموده است] ..... ص : 641

و اما راهي كه قرآن كريم در اين باره پيموده اين است كه دستور داده آنچه را كه خدا (يعني مبدأ هستي عالم و هستي انسانها) نازل كرده پيروي نمايند، و از اينكه بدون مدرك و علم سخني بگويند اجتناب ورزند، اين در مرحله اعتقاد و نظر، و اما در مرحله عمل دستور داده هر كاري كه مي‌كنند به منظور بدست آوردن پاداشي بكنند كه نزد خدا برايشان آماده شده، حال اگر آنچه مي‌كنند مطابق ميلشان و شهوتشان هم باشد، هم به سعادت دنيا رسيده‌اند و هم به سعادت آخرت و اگر مطابق ميلشان نباشد و بلكه مايه محروميت از مشيتهايشان باشد، نزد خدا پاداشي عظيم دارند، و آنچه نزد خداست بهتر و باقي‌تر است.
و بدانند كه آنچه ماديين مي‌گويند كه (پيروي دين تقليدي است كه علم آن را نمي‌پذيرد و بطور كلي علم پرستش خدا و دين را از خرافات عهد دوم از عهدهاي چهارگانه‌اي ميداند كه بر بشر گذشته:
1- عهد اساطير 2- عهد مذهب 3- عهد فلسفه 4- عهد علم كه عهد امروز بشر است و تنها از علم پيروي مي‌كند و خرافات را نميپذيرد) سخني است بدون علم و رأيي خرافي است.

[پيروي از دين تقليد نيست] ..... ص : 641

ما در پاسخ مي‌گوئيم اما پيروي از دين تقليد نيست، زيرا دين عبارتست از: مجموعه‌اي از معارف مربوط به مبدأ و معاد و قوانيني اجتماعي، از عبادات و معاملات كه از طريق وحي و نبوت به بشر رسيده، نبوتي كه صدقش با برهان ثابت شده و نيز از مجموعه‌اي اخبار كه مخبر، صادق از آنها خبر داده، مخبري كه باز صادق بودنش به برهان ثابت شده است.
و معلوم است كه پيروي چنين ديني پيروي علم است نه خرافات، چون فرض كرديم كه به صدق آن مخبر، عالميم و برهان علمي بر آن داريم، و ما در بحث گذشته در ذيل آيه: (وَ إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً) «1» كلامي در تقليد داشتيم، بدانجا مراجعه شود.
__________________________________________________
1- بقره- 67
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 642
و عجيب اينجا است كه اين حرف را كساني مي‌گويند كه خود سراپا تقليدند و در اصول زندگي و سنن اجتماعي از خوردني و نوشيدني و پوشيدني گرفته تا نكاح و مسكن و غيره، به غير از تقليد كوركورانه و پيروي هوي و هوس روش ديگري ندارند، (چشم به دروازه غرب دوخته‌اند، ببينند چه مد تازه‌اي در پختن و خوردن طعام و در برش لباس و در طرز ازدواج و در طريقه خانه سازي و دكوربندي خانه و حتي در نحوه سخن گفتن و راه رفتن مي‌رسند و از خود هيچ استقلال و اراده‌اي ندارند، هر چه مي‌كنند از خود نمي‌پرسند كه چرا ميكنند؟ به بزي ميمانند كه وقتي بپرسي چرا از نهر پريدي؟ جز اينكه بگويد چون ديگران پريدند، پاسخي ندارند) (مترجم).
چيزي كه هست از آنجا كه از كلمه تقليد ننگ دارند، اسم تقليد را برداشته و نام پيروي از سنت و تمدن راقيه بر آن نهاده‌اند، در نتيجه اسمش برداشته شده ولي رسمش هم چنان باقي است، و لفظش متروك گشته، ولي معنايش هم چنان حكمفرما است، آري در منطق آقايان (چرخ به عقب بر نمي‌گردد)، يك شعار علمي و زير بناي رقاء و تمدن است، ولي (وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوي فَيُضِلَّكَ، «1» زنهار از هوي و هوس پيروي مكن كه گمراهت مي‌كند)، يك شعار كهنه و سخني خرافي و كهنه است.

[بطلان و كذب تقسيمي كه مادي‌ها در باره سير عقائد و آراء بشري گفته‌اند] ..... ص : 642

و اما آن تقسيمي كه براي سير زندگي بشري نموده‌اند و چهار دوره‌اش كرده‌اند، تا آنجا كه تاريخ دين و فلسفه نشان ميدهد، سخني است دروغ، براي اينكه دين ابراهيم ع بعد از عهد فلسفه هند و مصر و كلدان بود، و دين عيسي ع هم بعد از فلسفه يونان بود و همچنين دين محمد ص نيز بعد از فلسفه يونان و اسكندريه بود.
و بالأخره فلسفه نهايت درجه اوجش قبل از اوج گرفتن اديان بوده و در گذشته هم گفتيم كه دين توحيد از تمامي اديان ديگر قديمي‌تر است.
و در سير تاريخي انسان آن تقسيمي را كه قرآن كريم صحيح مي‌داند اين است كه اولين دوره بشر دوران سادگي و بي رنگي بشر بوده كه در آن دوره همه امت‌ها يك جور بوده‌اند، دوم دوره ماديت و حس‌نگري است، كه انشاء اللَّه بيانش در تفسير آيه: (كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ)، «2» خواهد آمد.
__________________________________________________
1- سوره ص آيه 26
2- سوره بقره آيه 213
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 643

[سوره البقرة (2): آيات 172 تا 176] ..... ص : 643

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُلُوا مِنْ طَيِّباتِ ما رَزَقْناكُمْ وَ اشْكُرُوا لِلَّهِ إِنْ كُنْتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ (172) إِنَّما حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزِيرِ وَ ما أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللَّهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (173) إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ الْكِتابِ وَ يَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً أُولئِكَ ما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ إِلاَّ النَّارَ وَ لا يُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ لا يُزَكِّيهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (174) أُولئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدي وَ الْعَذابَ بِالْمَغْفِرَةِ فَما أَصْبَرَهُمْ عَلَي النَّارِ (175) ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ نَزَّلَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِي الْكِتابِ لَفِي شِقاقٍ بَعِيدٍ (176)

ترجمه آيات ..... ص : 643

اي كساني كه ايمان آورده‌ايد از پاكيزه‌ها هر چه كه ما روزيتان كرده‌ايم بخوريد و شكر خدا بگزاريد اگر تنها او را مي‌پرستيد (172).
خداوند تنها از ميان خوردني‌ها مردار و خون و گوشت خوك و گوشت حيواني كه براي غير خدا ذبح شده حرام كرده است و در اينها هم اگر كسي ناچار بخوردن شود در صورتي كه ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 644
خودش خود را ناچار نكرده باشد و نيز در صورتي كه در خوردن از حد اضطرار تجاوز نكند گناهي بر او نيست كه خدا غفور و رحيم است (173).
بدرستي آنهايي كه از كتاب خدا آنچه را كه خدا نازل كرده كتمان مي‌كنند و با كتمان آن ثمن اندك بدست مي‌آورند آنها آنچه مي‌خورند جز آتشي نيست كه بدرون خود مي‌كنند و خدا روز قيامت با آنها سخن نخواهد گفت و تزكيه‌شان نخواهد كرد و عذابي دردناك خواهند داشت (174).
اينان همانهايند كه با سرمايه هدايت، گمراهي مي‌خرند و مغفرت را با عذاب معاوضه مي‌كنند راستي چقدر بر چشيدن آتش تحمل دارند (175).
و اين عذاب بدانجهت است كه خدا كتاب را بحق نازل كرد و اينان كه در كتاب اختلاف راه انداختند در شقاقي دور از اصلاح هستند (176)

بيان ..... ص : 644

اشاره

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُلُوا مِنْ طَيِّباتِ ما رَزَقْناكُمْ) الخ، اين جمله خطابي است خاص به مؤمنين، كه بعد از خطاب قبلي كه به عموم مردم بود قرار گرفته، پس از قبيل انتزاع خطابي از خطابي ديگر است كانه از خطاب جماعتي كه پذيراي نصيحت نيستند، منصرف شده و روي سخن به عده خاص كرده كه دعوت داعي خود را اجابت مي‌گويند، چون به او ايمان دارند.
و التفاتي كه بين دو خطاب واقع شده ناشي از تفاوتي است كه در افراد مخاطب است، چون از دارندگان ايمان بخدا اين توقع مي‌رفت كه دعوت را بپذيرند به همين جهت عبارت قبلي (مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلالًا طَيِّباً)، را به عبارت (طَيِّباتِ ما رَزَقْناكُمْ) عوض كرد، تا وسيله شود، بعد از آن از ايشان بخواهد تنها خدا را شكر گويند، چون مردمي موحد بودند و بجز خداي سبحان كسي را نمي‌پرستيدند.
عين اين نكته باعث شد بفرمايد: (ما رزقناكم، آنچه ما روزيتان كرديم)، و نفرمايد (ما رزقتم، آنچه روزي شده‌ايد)، و يا (ما في الارض، آنچه در زمين است) و يا تعبير ديگر نظير اينها، تا اشاره و يا دلالت كند بر اينكه خدا در نظر آنان معروف و بايشان نزديك و نسبت به آنان مهربان و رئوف است.
و ظاهرا جمله: (مِنْ طَيِّباتِ ما رَزَقْناكُمْ) الخ، از قبيل اضافه صفت به موصوف باشد نه از قبيل قيام صفت در مقام موصوف، و معناي آيه بنا بر تقدير اول اين ميشود: (بخوريد از آنچه ما روزيتان كرديم، كه همه‌اش پاكيزه است)، و اين معنا مناسب‌تر است با اظهار نزديكي و مهرباني خدا كه مقام، آن را افاده ميكند و بنا بر تقدير دوم معنا چنين مي‌شود: (بخوريد از رزق طيب، نه از خبيث‌هاي آن) و اين معنا با معنايي كه مقام آن را افاده مي‌كند نميسازد و از آن دور است چون مقام مي‌خواهد آزادي مردم را برساند نه اينكه ممنوع بودن آنان را افاده كند، ميخواهد بفرمايد: اينكه از
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 645
پيش خود چيزهايي را بر خود حرام كرده‌ايد سخني است بدون علم و خدا آن را حلال كرده است.
(وَ اشْكُرُوا لِلَّهِ إِنْ كُنْتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ) الخ، نفرمود: (و اشكروا لنا، شكر ما را بجاي آريد) بجايش فرمود: (وَ اشْكُرُوا لِلَّهِ، خدا را شكر گزاريد)، تا بر مسئله توحيد دلالت بيشتري داشته باشد و بهمين جهت دنبالش فرمود: (إِنْ كُنْتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ، اگر تنها او را مي‌پرستيد)، تا انحصار را افاده كند، چون اگر فرموده بود: ان كنتم تعبدونه، اگر او را مي‌پرستيد)، اين انحصار را افاده نميكرد.
(إِنَّما حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ، وَ الدَّمَ، وَ لَحْمَ الْخِنْزِيرِ، وَ ما أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللَّهِ) الخ، اهلال براي غير خدا، معنايش اين است كه حيواني را براي غير خدا مثلا براي بتها قرباني كنند.
(فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ) يعني كسي كه ناچار شد از آن بخورد، بشرطي كه نه ظالم باشد، و نه از حد تجاوز كند، و دو كلمه (غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ) دو حال هستند، كه عامل آنها اضطرار است و معنايش اين است كه هر كس مضطر و ناچار شد در حالي كه نه باغي است و نه متجاوز، از آنچه ما حرام كرديم بخورد، در اين صورت گناهي در خوردن آن نكرده، و اما اگر اضطرارش در حال بغي و تجاوز باشد، مثل اينكه همين بغي و تجاوز باعث اضطرار وي شده باشند، در اينصورت جائز نيست از آن محرمات بخورد.
(إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ)، اين جمله دليلي است بر اينكه اين تجويز خدا و رخصتي كه داده از باب اين بوده كه خواسته است به مؤمنين تخفيفي دهد، و گر نه مناط نهي و حرمت در صورت اضطرار نيز هست.
(إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ الْكِتابِ) الخ، اين آيه شريفه تعريضي است به اهل كتاب، چون در ميان آنان بسيار چيزها در عبادات و غيره بوده كه خدا حلال و طيبش كرده، ولي بزرگان و رؤساي آنان حرامش كرده بودند،- و كتابي هم كه نزد ايشان بود آن اشياء را تحريم نميكرد- و اگر بزرگان ايشان احكام خدا را كتمان مي‌كردند براي اين بود كه رزق رياست و ابهت مقام و جاه و مال خود را زيادتر كنند.

[دلالت آيه شريفه بر تجسم اعمال] ..... ص : 645

و در آيه شريفه دلالتي كه بر تجسم اعمال و تحقق نتائج آن دارد، بر كسي پوشيده نيست، چون اولا مي‌فرمايد: اينكه علماي اهل كتاب احكام نازله از ناحيه خدا را در برابر بهايي اندك فروختند، همين اختيار ثمن اندك عبارتست از خوردن آتش و فرو بردن آن در شكم، و ثانيا در آيه دوم همين اختيار كتمان و گرفتن ثمن اندك در برابر احكام خدا را مبدل كرد به اختيار ضلالت بر هدايت، و ثالثا اين اختيار را هم مبدل كرد به اختيار عذاب بر مغفرت و در آخر، مطلب را با جمله: (مگر چقدر بر سوختن در آتش صبر دارند) ختم نمود و آن جرمي كه از ايشان بيشتر بچشم مي‌خورد و روشن‌تر است، اين است كه بر اين كتمان خود ادامه ميدهند، و بر آن اصرار مي‌ورزند.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 646
لذا مي‌فرمايد: (چقدر بر آتش صبر دارند پس معلوم مي‌شود اختيار بهاي اندك بر احكام خدا، اختيار ضلالت است بر هدايت، و اختيار ضلالت بر هدايت در نشئه ديگر به صورت اختيار عذاب بر مغفرت مجسم مي‌شود، و نيز ادامه بر كتمان حق در اين نشئه، بصورت ادامه بقاء در آتش مجسم ميگردد) (دقت بفرمائيد).

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات گذشته)] ..... ص : 646

در كافي از امام صادق ع روايت كرده كه در تفسير جمله: (فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ) الخ، فرموده: باغي آن كسي است كه در طلب شكار است، و عادي به معناي دزد است كه نه شكارچي مي‌تواند در حال اضطرار گوشت مردار بخورد و نه دزد، خوردن مردار بر اين دو حرام است، با اينكه براي مسلمان حلال است و نيز اين دو طائفه در سفر شكار و سفر دزدي نبايد نماز را شكسته بخوانند. «1»
و در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: باغي ظالم، و عادي غاصب «2» است.
و از حماد از آن جناب روايت كرده كه فرمود: باغي آن كسي است كه بر امام خروج كند، و عادي دزد است. «3»
و در تفسير مجمع البيان از امام باقر و امام صادق ع روايت آورده كه در معناي آيه فرمودند: يعني بر امام مسلمين بغي نكند و با معصيت از طريق اهل حق تعدي ننمايد. «4»
مؤلف: همه اين روايات از قبيل شمردن مصداق است و همه آنها معنايي را كه ما از ظاهر لفظ آيه استفاده كرديم، تاييد ميكند.
و در كافي و تفسير عياشي از امام صادق ع روايت كرده، كه در معناي جمله (فَما أَصْبَرَهُمْ عَلَي النَّارِ)، فرمود: يعني تا كي بكاري ادامه ميدهند كه ميدانند آنكار سرانجامشان را بسوي آتش ميكشد؟ «5».
و در تفسير مجمع البيان از علي بن ابراهيم از امام صادق ع روايت كرده كه
__________________________________________________
1- فروع كافي ج 3 ص 438 حديث 7
2 و 3- تفسير عياشي ج 1 ص 74 حديث 151 و 154
4- تفسير مجمع البيان ج 1 ص 257 [.....]
5- اصول كافي ج 2 ص 268 حديث 2 و تفسير عياشي ج 1 ص 75 حديث 157
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 647
فرمود: يعني چقدر جرأتشان بر آتش زياد است؟ «1» و باز از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: يعني چقدر بكارهاي اهل آتش ادامه ميدهند.
مؤلف: اين روايات از نظر معني قريب به هم هستند، اولي صبر بر آتش را تفسير كرد، به صبر بر سبب آتش، دومي تفسير كرد به جرأت بر آن و معلوم است كه جرأت لازمه صبر است و در سومي تفسير كرد به عمل به آنچه كه اهل آتش مرتكب مي‌شوند كه برگشت آن به همان معناي روايت اول است.
__________________________________________________
1- تفسير مجمع البيان ج 1 ص 159
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 648

[سوره البقرة (2): آيه 177] ..... ص : 648

اشاره

لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ الْكِتابِ وَ النَّبِيِّينَ وَ آتَي الْمالَ عَلي حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبي وَ الْيَتامي وَ الْمَساكِينَ وَ ابْنَ السَّبِيلِ وَ السَّائِلِينَ وَ فِي الرِّقابِ وَ أَقامَ الصَّلاةَ وَ آتَي الزَّكاةَ وَ الْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا وَ الصَّابِرِينَ فِي الْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ حِينَ الْبَأْسِ أُولئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ (177)

ترجمه آيات ..... ص : 648

نيكي آن نيست كه روي خود را بطرف مشرق كنيد (كه چون مسيحي هستيد) و يا بطرف مغرب (كه چون يهودي هستيد) بلكه نيكي براي كسي است كه به خدا و روز آخرت و ملائكه و كتاب آسماني و پيغمبران ايمان داشته باشد و مال خود را با آنكه دوستش مي‌دارد به خويشاوندان و يتيمان و مسكينان و راه ماندگان و دريوزگان و بردگان بدهد و نماز را بپا دارد و زكات بدهد و كسانيند كه به عهد خود وقتي عهدي مي‌بندند وفا مي‌كنند و از فقر و بيماري و جنگ، خويشتن دارند اينان هستند كه راست گفتند و همينهايند كه تقوي دارند (177)
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 649

بيان ..... ص : 649

اشاره

بعضي از مفسرين گفته‌اند: بعد از برگشتن قبله از بيت المقدس بسوي كعبه، جدال و بگو مگو بسيار شد و بدين جهت آيه مورد بحث نازل شد.
(لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ)، كلمه (بر) بكسره باء، مجازي است از خير و احسان و همين كلمه با فتحه باء، صفت مشبهه از آن است، و معنايش شخص خير و نيكوكار است.

[توضيح مفردات آيه] ..... ص : 649

و كلمه (قبل) با كسره اول و فتحه دوم به معناي جهت است، قبله را هم به همين جهت قبله مي‌گويند، چيزي كه هست (تاي آخر آن معناي) نوعيت را مي‌رساند، و كلمه (ذوي القربي) به معناي خويشاوندان و كلمه (يتامي) جمع يتيم است كه به معناي كودك پدر مرده است و كلمه (مساكين) جمع مسكين است، كه فرقش با كلمه فقير اين است كه مسكين بد حال‌تر از فقير است، و كلمه (ابن السبيل) به معناي كسي است كه دستش از وطن و از خانواده‌اش بريده، و كلمه (رقاب) جمع رقبه است، كه به معناي گردن است، ولي منظور از آن برده است كه قيد بردگي بگردن دارد، و كلمه (باساء) مصدر است، هم چنان كه بؤس هم مصدر است، و هر دو به معناي شدت و فقر است، و كلمه (ضراء) مانند كلمه (ضر) هر دو به اين معنا است كه آدمي با مرض يا زخم يا فوت مال يا مرگ فرزند، متضرر شود، و كلمه باس به معناي شدت و سختي جنگ است.
(وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ) الخ، در اين جمله بجاي اينكه كلمه (بر) به كسره را تعريف كند، كلمه (بر) به فتحه را تعريف كرد، تا هم بيان و تعريف مردان نيكوكار را كرده باشد و در ضمن اوصافشان را هم شرح داده باشد، و هم اشاره كرده باشد به اينكه مفهوم خالي از مصداق و حقيقت، هيچ اثري و فضيلتي ندارد.

[ذكر مصداق در كنار مفهوم، دأب قرآن در تمام بياناتش مي‌باشد] ..... ص : 649

و اين خود دأب قرآن در تمامي بياناتش است كه وقتي ميخواهد مقامات معنوي را بيان كند، با شرح احوال و تعريف رجال دارنده آن مقام، بيان ميكند و به بيان مفهوم تنها قناعت نميكند.
و سخن كوتاه آنكه جمله: (وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ) تعريف ابرار و بيان حقيقت حال ايشان است كه هم در مرتبه اعتقاد تعريفشان مي‌كند و هم در مرتبه اعمال و هم اخلاق، در باره اعتقادشان ميفرمايد: (مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ) و در باره اعمالشان ميفرمايد: (أُولئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا)، و در باره اخلاقشان ميفرمايد. (وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ).
و در تعريف اولي كه از ايشان كرده، فرموده: (كساني هستند كه ايمان به خدا و روز جزا و ملائكه و كتاب و انبياء دارند)، و اين تعريف شامل تمامي معارف حقه‌اي است كه خداي سبحان
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 650
ايمان به آنها را از بندگان خود خواسته و مراد به اين ايمان، ايمان كامل است كه اثرش هرگز از آن جدا نمي‌شود و تخلف نميكند، نه در قلب، و نه در جوارح، در قلب تخلف نميكند چون صاحب آن دچار شك و اضطراب و يا اعتراض و يا در پيشامدي ناگوار دچار خشم نميگردد و در اخلاق و اعمال هم تخلف نميكند، (چون وقتي ايمان كامل در دل پيدا شد، اخلاق و اعمال هم اصلاح ميشود).
دليل بر اينكه مراد از آيه بيان اين معنا است، ذيل آيه شريفه است كه مي‌فرمايد: (اولئك الذين صدقوا) كه صدق را مطلق آورده و مقيد به زبان يا به اعمال قلب، يا به اعمال ساير جوارح نكرده، پس منظور، آن مؤمنيني است كه مؤمن حقيقي هستند و در دعوي ايمان صادقند، هم چنان كه در جاي ديگر در باره آنان فرمود: (فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ، ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ، وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً، حاشا به پروردگارت سوگند كه ايمان نمي‌آورند و ايمانشان واقعي نمي‌شود مگر وقتي كه تو را در اختلاف‌هايي كه بينشان پيدا مي‌شود حكم قرار دهند و چون حكمي راندي هيچ ناراحتي در دل خود از حكم تو احساس نكنند و سراپا تسليم تو شوند). «1»

[در باره ايمان كامل و پاره‌اي از اعمال و اخلاق ابرار مؤمنين حقيقي)] ..... ص : 650

در چنين هنگامي است كه حالشان با آخرين مراتب ايمان، يعني مرتبه چهارم كه در ذيل آيه:
(إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قالَ أَسْلَمْتُ) «2» بيانش گذشت منطبق ميشود.
بعد از اين تعريف سپس به بيان پاره‌اي از اعمالشان پرداخته، ميفرمايد: (وَ آتَي الْمالَ عَلي حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبي، وَ الْيَتامي، وَ الْمَساكِينَ، وَ ابْنَ السَّبِيلِ، وَ السَّائِلِينَ، وَ فِي الرِّقابِ، وَ أَقامَ الصَّلاةَ، وَ آتَي الزَّكاةَ) كه از جمله اعمال آنان نماز را شمرده كه حكمي است مربوط به عبادت كه در آيه (إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ، نماز از فحشاء و منكر نهي مي‌كند. «3»
و نيز در آيه: (وَ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِي، نماز را براي يادآوري من بپا بدار «4»، در اهميت آن سخن رفته است، يكي ديگر زكات را كه حكمي است مالي و مايه صلاح معاش ذكر فرموده و قبل از اين دو بذل مال كه عبارت است از انتشار خير و احسان غير واجب را ذكر كرد كه مايه رفع حوائج محتاجين است و نمي‌گذارد چرخ زندگيشان (به خاطر حادثه‌اي كه برايشان پيش مي‌آيد)، متوقف گردد.

[وفاي به عهد، صبر و صدق، سه صفت مؤمنين] ..... ص : 650

خداي سبحان بعد از ذكر پاره‌اي از اعمال آنان بذكر پاره‌اي از اخلاقشان پرداخته، از آن جمله وفاي به عهدي كه كرده‌اند، و صبر در باساء و ضراء و صبر در برابر دشمن و ناگواريهاي
__________________________________________________
1- نساء- 65
2- بقره- 131
3- عنكبوت- 45
4- طه- 14
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 651
جنگ را ميشمارد و عهد عبارتست از التزام به چيزي و عقد قلبي بر آن و هر چند خداي تعالي آن را در آيه مطلق آورده، لكن بطوري كه بعضي گمان كرده‌اند شامل ايمان و التزام به احكام دين نميشود، براي اينكه دنبالش فرموده: (اذا عاهدوا وقتي كه عهد مي‌بندند)، معلوم مي‌شود منظور از عهد نامبرده عهدهايي است كه گاهي با يكديگر مي‌بندند (و يا با خدا مي‌بندند، مانند نذر و قسم و امثال آن) و ايمان و لوازم ايمان مقيد به قيد وقتي دون وقتي نميشود بلكه ايمان را هميشه بايد داشت.
و لكن اطلاق عهد در آيه شريفه شامل تمامي وعده‌هاي انسان و قول‌هايي كه اشخاص ميدهد ميشود، مثل اينكه بگويد: (من اين كار را ميكنم، و يا اين كاري كه مي‌كردم ترك مي‌كنم) و نيز شامل هر عقد و معامله و معاشرت و امثال آن مي‌شود. و صبر عبارتست از ثبات بر شدائد، در مواقعي كه مصائب و يا جنگي پيش مي‌آيد و اين دو خلق يعني وفاي به عهد و صبر هر چند شامل تمامي اخلاق فاضله نميشود و لكن اگر در كسي پيدا شد، بقيه آن خلقها نيز پيدا ميشود.
و اين دو خلق يكي متعلق به سكون است و ديگري متعلق به حركت وفاي به عهد متعلق به حركت و صبر متعلق به سكون، پس در حقيقت ذكر اين دو صفت از ميان همه اوصاف مؤمنين به منزله اين است كه فرموده باشد: مؤمنين وقتي حرفي ميزنند، پاي حرف خود ايستاده‌اند و از عمل به گفته خود شانه خالي نميكنند.
و اما اين كه براي بار دوم مؤمنين را معرفي نموده كه (أُولئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا) براي اين بود كه صدق، وصفي است كه تمامي فضائل علم و عمل را در بر ميگيرد، ممكن نيست كسي داراي صدق باشد و عفت و شجاعت و حكمت و عدالت، چهار ريشه اخلاق فاضله را نداشته باشد، چون آدمي به غير از اعتقاد و قول و عمل، چيز ديگري ندارد و وقتي بنا بگذارد كه جز راست نگويد، ناچار ميشود اين سه چيز را با هم مطابق سازد، يعني نكند مگر آنچه را كه ميگويد و نگويد مگر آنچه را كه معتقد است و گر نه دچار دروغ ميشود.
و انسان مفطور بر قبول حق و خضوع باطني در برابر آن است هر چند كه در ظاهر اظهار مخالفت كند.
بنا بر اين اگر اذعان به حق كرد و بر حسب فرض بنا گذاشت كه جز راست نگويد، ديگر اظهار مخالفت نميكند، تنها چيزي را ميگويد كه بدان معتقد است و تنها عملي را ميكند كه مطابق گفتارش است، در اين هنگام است كه ايمان خالص و اخلاق فاضله و عمل صالح، همه با هم برايش فراهم ميشود.
هم چنان كه در جاي ديگر نيز در شان مؤمنان فرموده: (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ، وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 652
، اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، از خدا بترسيد و با راستگويان باشيد). «1»
و حصري كه از جمله (أُولئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا، تنها اينهايند كه راست ميگويند) استفاده ميشود آن تعريف و بيان تا حدي كه گذشت تاكيد ميكند و معنايش- و خدا داناتر است- اين ميشود (هر گاه خواستي راستگويان را ببيني راستگويان تنها همان ابرارند).
و اما تعريفي كه براي بار سوم از آنان كرد و فرمود: (أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ) حصري كه در آن هست، براي بيان كمال ايشان است، چون برو صدق اگر به حد كمال نرسند، تقوي دست نميدهد.

[استخراج صفات مؤمنين و مال كارشان از چند مورد آيات قرآني] ..... ص : 652

و اوصافي كه خداي سبحان در اين آيه از ابرار شمرده، همان اوصافي است كه در آيات ديگر آورده، از آن جمله فرموده: (إِنَّ الْأَبْرارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كانَ مِزاجُها كافُوراً، عَيْناً يَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ، يُفَجِّرُونَها تَفْجِيراً، يُوفُونَ بِالنَّذْرِ، وَ يَخافُونَ يَوْماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً، وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلي حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ، لا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً، تا آنجا كه مي‌فرمايد، وَ جَزاهُمْ بِما صَبَرُوا جَنَّةً وَ حَرِيراً، براستي ابرار از جامي مينوشند كه مزاج كافور دارد، چشمه‌اي كه بندگان خدا از آن مينوشند و آن را به هر جا كه خواهند روان كنند، نيكوكاران به نذر وفا كنند و از روزي كه شر آن روز عالمگير است، بيم دارند و طعام را با آنكه دوستش دارند به مستمند و يتيم و اسير دهند و منطقشان اين است كه ما شما را فقط براي رضاي خدا طعام ميدهيم، و از شما پاداشي و سپاسي نخواهيم،- تا آنجا كه فرمود- و پروردگارشان هم در عوض آن صبري كه كردند، بهشت و ديبا پاداششان دهد). «2»
كه در اين آيات، ايمان به خدا و ايمان به روز جزا و انفاق در راه خدا و وفاي به عهد و صبر را نام برده و نيز فرموده: (كَلَّا إِنَّ كِتابَ الْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ، وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ، كِتابٌ مَرْقُومٌ، يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ، إِنَّ الْأَبْرارَ لَفِي نَعِيمٍ، تا آنجا كه مي‌فرمايد: يُسْقَوْنَ مِنْ رَحِيقٍ مَخْتُومٍ و تا آنجا كه مي‌فرمايد: عَيْناً يَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبُونَ، حاشا كه كتاب ابرار هر آينه در درجات بلندي است، و تو نمي‌داني آن درجات چيست قضايي است رانده شده كه مقربين درگاه خدا آن را مشاهده ميكنند كه ابرار همانا در نعيم باشند- تا آنجا كه مي‌فرمايد، از شرابي خالص و صافي و سر به مهر مينوشند،- تا آنجا كه مي‌فرمايد- چشمه‌اي كه همان مقربين خودشان از آن مينوشند). «3»
كه اگر ميان اين آيات و آيات سوره دهر كه گذشت تطبيق به عمل آيد، آن وقت حقيقت وصف مؤمنين و مال كارشان- اگر در آن دقت كني- بخوبي روشن ميگردد.
از يك سو در اين آيات ايشان را توصيف كرده به اينكه عباد اللَّه هستند، و عباد اللَّه مقرب درگاه
__________________________________________________
1- توبة- 119
2- دهر- 5- 12
3- مطففين- 28
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 653
خدايند و در ضمن اوصافي كه براي عباد خود ذكر كرده، فرموده: (إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ، تو اي ابليس بر بندگان من تسلط نمي‌يابي) «1» و از سوي ديگر مقربين را توصيف كرده، به اينكه: (وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ، أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ، فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ، سبقت گيرندگان در دنيا بسوي خيرات كه سبقت گيرندگان به مغفرتند در آخرت، اينان به تنهايي مقربين و در بهشت نعيمند) «2» پس معلوم ميشود اين عباد اللَّه كه در آخرت بسوي نعمت خدا سبقت مي‌گيرند، همانهايند كه در دنيا بسوي خيرات سبقت ميگرفتند و اگر به تفحص از حال ايشان ادامه بدهي، مطالب عجيبي برايت كشف ميشود.
پس از آنچه گذشت اين معنا روشن شد: كه ابرار داراي مرتبه عاليه‌اي از ايمان هستند و آن مرتبه چهارم است كه بيانش گذشت و خداي تعالي در باره‌شان فرموده: (الَّذِينَ آمَنُوا، وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ، أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ، كساني كه ايمان آوردند و ايمان خود را با ظلم نياميختند، تنها اينان هستند كه داراي امنيتند و هم راه يافتگانند). «3»
(وَ الصَّابِرِينَ فِي الْبَأْساءِ) كلمه (صابرين) را منصوب آورد، يعني نفرمود (صابرون) و نصب آن به تقدير مدح است تا به عظمت امر صبر اشاره كرده باشد، بعضي هم گفته‌اند كه اصولا وقتي كلامي كه در وصف كسي ايراد ميشود طول بكشد وصفي پشت سر وصفي بياورند، نظريه علماي ادب بر اين است كه ميان اوصاف گاهگاهي مدح و ذمي بياورند و باين منظور اعراب وصف را مختلف سازند، گاهي به رفع بخوانند و گاهي به نصب.

بحث روايتي [(ذيل آيه كريمه و بيان اهميت آنچه در آن آمده)] ..... ص : 653

از رسول خدا (ص) روايت شده كه هر كس باين آيه عمل كند ايمان خود را به كمال رسانده باشد. «4»
مؤلف: وجه آن با در نظر داشتن بيان ما روشن است، و از زجاج و فراء هم نقل شده كه آن دو گفته‌اند: اين آيه مخصوص انبياء معصومين ع است براي اينكه هيچ كس بجز انبياء نمي‌تواند همه دستوراتي كه در اين آيه آمده آن طور كه حق آن است عمل كند، اين بود گفتار آن دو، ولي سخنان آن دو ناشي از اين است كه در مفاد آيات تدبر نكرده‌اند و ميان مقامات معنوي خلط كرده‌اند، چون آيات سوره دهر كه در باره اهل بيت رسول خدا ع نازل شده، بعنوان
__________________________________________________
1- حجر 42
2- واقعه- 10- 12
3- انعام 82
4- تفسير صافي ج 1 ص 161
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 654
ابرار از ايشان ياد فرموده نه به عنوان انبياء، چون اهل بيت ع انبياء نبودند.
بله اينقدر هست كه مقامي بس عظيم دارند، بطوري كه وقتي حال اولوا الالباب را ذكر ميكند، كه كساني هستند كه خدا را در قيام و قعود و بر پهلويشان ذكر ميكنند و در خلقت آسمانها و زمين تفكر مينمايند، در آخر از ايشان نقل ميفرمايد كه از خدا درخواست ميكنند ما را به ابرار ملحق ساز، (وَ تَوَفَّنا مَعَ الْأَبْرارِ، با ابرار ما را بميران)، «1» و در تفسير الدر المنثور است كه حكيم ترمذي از ابي عامر اشعري روايت كرده كه گفت:
به رسول خدا (ص) عرضه داشتم: تماميت بر و نيكي به چيست؟ فرمود:
اينكه در خلوتت همان كني كه در انظار ميكني. «2»
و در تفسير مجمع البيان از ابي جعفر و امام صادق ع روايت كرده كه فرمودند:
منظور از ذوي القربي، اقرباي رسول هستند. «3»
مؤلف: گويا اين تفسير از باب شمردن يكي از مصاديق قربا باشد، چون در قرآن كريم آيه‌اي مخصوص قرباي رسول خدا (ص) هست.
و در كافي از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: فقير آن كسي است كه كاردش آن چنان باستخوان نرسيده كه دست بسوي مردم دراز كند، ولي مسكين بد حال‌تر از اوست و بائس از هر دو بد حال‌تر است. «4»
و در تفسير مجمع البيان از امام باقر ع روايت آورده كه فرمود: ابن السبيل كسي است كه دستش از اهلش بريده باشد. «5»
و در تهذيب از امام صادق ع روايت كرده كه شخصي از آن جناب از برده‌اي سؤال كرد كه با مولايش قرار گذاشته: اگر فلان مبلغ بپردازد، آزاد باشد و مقداري از آن مبلغ را پرداخته چه كند؟ فرمود: بحكم آيه (وَ فِي الرِّقابِ) بقيه مبلغ را بايد از مال صدقه بپردازند تا آزاد شود. «6»
و در تفسير قمي در ذيل جمله: (وَ الصَّابِرِينَ فِي الْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ) گفته: امام ع فرمود: يعني در گرسنگي و عطش و ترس، و در معناي جمله (و حين الباس) گفته امام فرمود: يعني در هنگام جنگ. «7»
__________________________________________________
1- سوره آل عمران آيه 193 [.....]
2- تفسير الدر المنثور ج 1 ص 172
3- تفسير مجمع البيان ج 1 ص 263
4- فروع كافي ج 3 ص 501 حديث 16
5- تفسير مجمع البيان ج 1 ص 263
6- تهذيب ج 8 حديث 102
7- تفسير قمي ج 1 ص 64
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 655

[سوره البقرة (2): آيات 178 تا 179] ..... ص : 655

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصاصُ فِي الْقَتْلي الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَ الْأُنْثي بِالْأُنْثي فَمَنْ عُفِيَ لَهُ مِنْ أَخِيهِ شَيْ‌ءٌ فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَداءٌ إِلَيْهِ بِإِحْسانٍ ذلِكَ تَخْفِيفٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ رَحْمَةٌ فَمَنِ اعْتَدي بَعْدَ ذلِكَ فَلَهُ عَذابٌ أَلِيمٌ (178) وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ يا أُولِي الْأَلْبابِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (179)

ترجمه آيات ..... ص : 655

اي كساني كه ايمان آورده‌ايد قصاص (جناياتي كه واقع ميشود) بر شما واجب است آزاد در مقابل آزاد و برده در مقابل برده و زن در مقابل زن پس اگر صاحب خون از برادرش (قاتل) بگذرد قاتل بايد كه احسان او را بخوبي تلافي كند و خونبهايي كه بدهكار است به طرز خوبي بپردازد، اين خود تخفيفي است از ناحيه پروردگارتان و هم رحمتي است پس اگر كسي بعد از عفو كردن دبه در آورد و از قاتل قصاص بگيرد عذابي دردناك دارد (178).
و شما را در قصاص حياتي است اي خردمندان اگر بخواهيد تقوي داشته باشيد (179).

بيان [وجه تسميه" قصاص" و بيان حكم عفو و انتقال از قصاص به ديه] ..... ص : 655

اشاره

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصاصُ فِي الْقَتْلي، الْحُرُّ بِالْحُرِّ) الخ، در اينكه خطاب را ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 656
متوجه خصوص مؤمنين كرده، اشاره است به اينكه حكم قصاص مخصوص جامعه مسلمين است و كفاري كه در كشورهاي اسلامي بعنوان اهل ذمه زندگي مي‌كنند و غير آنان از كفار، مشمول آيه نيستند و آيه از كار آنها ساكت است.
و اگر اين آيه را با آيه: (أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ) «1» بسنجيم، نسبت تفسير را براي آن دارد، پس ديگر وجهي براي اين سخن كه چه بسا كساني گفته باشند (كه اين آيه ناسخ آن است و به حكم اين آيه به خاطر كشتن برده‌اي قاتل آزاد اعدام نميشود و به خاطر كشتن زني قاتل مرد اعدام نميشود) باقي نمي‌ماند.

[معناي" قصاص" و آثار آن و بيان لطائف جمله" وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ"] ..... ص : 656

و سخن كوتاه آنكه كلمه (قصاص) مصدر از (قاص يقاص) است و اين كلمه از (قص اثره، جا پاي او را تعقيب كرد) مي‌باشد، (قصاص- داستان‌سرا) را هم به همين مناسبت قصاص مي‌گويند كه آثار و حكايات گذشتگان را حكايت مي‌كند، كانه اثر گذشتگان را دنبال مي‌نمايد، پس اگر قصاص را قصاص ناميده‌اند براي اين است كه جاني را در جنايتش تعقيب ميكنند، و عين آن جنايت كه او وارد آورده بر او وارد مي‌آورند.
(فَمَنْ عُفِيَ لَهُ مِنْ أَخِيهِ شَيْ‌ءٌ) الخ، مراد از كلمه موصول (من- كسي كه) آن كسي است كه مرتكب قتل شده و عفو از قاتل تنها در حق قصاص است، در نتيجه مراد به كلمه (شي‌ء) همان حق است و اگر (شي‌ء) را نكره آورد، براي اين بود كه حكم را عموميت دهد، بفرمايد: هر حقي كه باشد، چه تمامي حق قصاص باشد و چه بعضي از آن، مثل اينكه صاحبان خون چند نفر باشند، بعضي حق قصاص خود را به قاتل ببخشند و بعضي نبخشند كه در اينصورت هم ديگر قصاص عملي نمي‌شود، بلكه (مثل آن صورتي كه همه صاحبان حق از حق خود صرفنظر كنند)، تنها بايد ديه يعني خون بها بگيرند، و اگر از صاحبان خون تعبير به برادران قاتل كرد براي اين بود كه حس محبت و رأفت آنان را بنفع قاتل برانگيزد و نيز بفهماند: در عفو لذتي است كه در انتقام نيست.
(فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوفِ، وَ أَداءٌ إِلَيْهِ بِإِحْسانٍ) الخ، كلمه (اتباع) مبتدايي است كه خبرش حذف شده و تقديرش (فعليه ان يتبع القاتل في مطالبة الدية، بمصاحبة المعروف، بر اوست كه قاتل را تعقيب كند و خون بها را از او مطالبه نمايد مطالبه‌اي پسنديده) و بر قاتل است كه خون بها را به برادرش كه ولي كشته او است، با احسان و خوبي و خوشي بپردازد و ديگر امروز و فردا نكند و او را آزار ندهد.
(ذلِكَ تَخْفِيفٌ مِنْ رَبِّكُمْ، وَ رَحْمَةٌ) الخ، يعني حكم به انتقال از قصاص بديه، خود تخفيفي
__________________________________________________
1- سوره مائده آيه 45
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 657
است از پروردگار شما و به همين جهت تغيير نمي‌پذيرد، پس ولي خون نمي‌تواند بعد از عفو دوباره دبه در آورده و از قاتل قصاص نمايد و اگر چنين كند، خود او هم متجاوز است و كسي كه تجاوز كند و بعد از عفو قصاص كند عذابي دردناك دارد.
(وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ يا أُولِي الْأَلْبابِ، لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ) اين جمله به حكمت تشريع قصاص اشاره ميكند و هم توهمي را كه ممكن است از تشريع عفو و ديه بذهن برسد، دفع مينمايد و نيز مزيت و مصلحتي را كه در عفو است، يعني نشر رحمت و انگيزه رأفت را بيان نموده، مي‌فرمايد:
عفو به مصلحت مردم نزديكتر است، تا انتقام.
و حاصل معناي اين جمله اين است كه عفو هر چند تخفيفي و رحمتي است نسبت به قاتل، (و رحمت خود يكي از فضائل انساني است)، و لكن مصلحت عموم تنها با قصاص تامين ميشود، قصاص است كه حيات را ضمانت ميكند نه عفو كردن و ديه گرفتن و نه هيچ چيز ديگر، و اين حكم هر انسان داراي عقل است، و اينكه فرمود: (لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ)، معنايش اين است كه بلكه شما از قتل بپرهيزيد و اين جمله به منزله تعليل است، براي تشريع قصاص.
مفسرين گفته‌اند: اين جمله يعني جمله (وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ) الخ، با همه اختصار و كوتاهيش و اندكي كلمات و حروفش و سلامت لفظش و صفاي تركيبش و بليغ‌ترين آيات قرآن، در افاده معناي خويش است و برجسته‌ترين آيات است در بلاغت، براي اينكه در عين اينكه استدلالش بسيار قوي است، معنايش هم بسيار لطيف و زيباست و در عين اينكه معنايش لطيف و زيباست، دلالتش رقيق‌تر و در افاده مدلولش روشن‌تر است.
قبل از آنكه قرآن كريم اين جمله را در باره قصاص ايراد كند، بلغاي دنيا در باره قتل و قصاص كلماتي داشتند كه بسيار از بلاغت و متانت اسلوب و نظم آن كلمات تعجب ميكردند و لذت مي‌بردند، مثل اين گفتار كه: (كشتن بعض افراد، احياء همه است) و اين گفتار كه: (زياد بكشيد تا كشتار كم شود)، و از همه خوش‌آيندتر اين جمله بوده كه مي‌گفتند: (كشتن مؤثرترين عامل است براي از بين بردن كشتار).
لكن آيه شريفه مورد بحث، همه آن كلمات بليغ را از ياد برد و همه را عقب زد، زيرا جمله (وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ، در قصاص براي شما حياة است)، از همه آن كلمات كوتاهتر و تلفظش آسانتر است، علاوه در اين جمله، كلمه قصاص معرفه يعني با الف و لام آمده، و كلمه حياة نكره، يعني بدون الف و لام آمده است تا دلالت كند بر اينكه نتيجه قصاص و بركات آن، دامنه‌دارتر و عظيمتر از آن است كه با زبان گفته شود.
و باز با همه كوتاهيش، نتيجه قصاص را بيان كرده و حقيقت مصلحت را ذكر كرده، كه ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 658
حيات است و همين كلمه حيات حقيقت آن معنايي را كه نتيجه را افاده ميكند متضمن است چون قصاص است كه سرانجام به حيات مي‌انجامد نه قتل، براي اينكه بسيار مي‌شود شخص را بعنوان اينكه قاتل است مي‌كشته در حالي كه بي گناه بوده، اين كشتن خودش عدوانا واقع شده و چنين كشتني مايه حيات نميشود.
بخلاف كلمه قصاص كه هم شامل كشتن مي‌شود و هم شامل انحاء ديگري از انتقام، يعني اقسامي كه در قصاص غير قتل هست، علاوه بر اينكه كلمه قصاص يك معناي زائدي را افاده ميكند و آن معناي متابعت و دنبال بودن قصاص از جنايت است و به همين جهت قصاص قبل از جنايت را شامل نمي‌شود، بخلاف جمله (قتل مؤثرترين عامل در جلوگيري از قتل است) كه اين شامل قصاص قبل از جنايت هم ميشود.
از اين هم كه بگذريم، جمله مورد بحث متضمن تحريك و تشويق هم هست، چون دلالت ميكند بر اينكه شارع يك حيات و زندگي‌اي براي مردم در نظر گرفته كه خود مردم از آن غافلند، و اگر قصاص را جاري كنند مالك آن حيات ميشوند، پس بايد كه اين حكم را جاري بكنند و آن حيات كذايي را صاحب شوند.
نظير اينكه به كسي بگويي: تو در فلان محل يا نزد فلان شخص مالي و ثروتي داري و نگويي آن مال چيست كه معلوم است شنونده چقدر تشويق مي‌شود به رفتن در آن محل يا نزد آن شخص.
باز از اين هم كه بگذريم عبارت قرآن به اين نكته هم اشاره دارد: كه صاحب اين كلام منظورش از اين كلام جز حفظ منافع مردم و رعايت مصلحت آنان چيز ديگري نيست و اگر مردم به اين دستور عمل كنند، چيزي عايد خود او نمي‌شود، چون ميفرمايد: (لكم- براي شما).
اين بود وجوهي از لطائف كه آيه شريفه با همه كوتاهيش مشتمل بر آن است، البته بعضي وجوهي ديگر علاوه بر آنچه گذشت ذكر كرده‌اند كه هر كس به آنها مراجعه كند مي‌فهمد، چيزي كه هست بدون مراجعه به آنها هر كس در آيه شريفه هر قدر بيشتر دقت كند، جمال بيشتري از آن برايش تجلي ميكند، بطوري كه غلبه نور آن بر او چيره مي‌شود، آري (كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا- كلمه خدا عالي‌ترين كلمه است).

بحث روايتي [(شامل چند روايت در باره قصاص و عفو و ديه] ..... ص : 658

در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت آورده كه در ذيل جمله (الحر بالحر)،
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 659
فرمود: اگر آزاد، برده‌اي را بكشد، بخاطر آن برده كشته نميشود، تنها او را به سختي مي‌زنند و سپس خون بهاي برده را از او مي‌گيرند و نيز اگر مردي زني را كشت و صاحبان خون آن زن خواستند قاتل را بكشند، بايد نصف ديه قاتل را به اولياء او بپردازند. «1»
و در كافي از حلبي از امام صادق ع روايت كرده كه گفت: از آن جناب از معناي كلام خداي عز و جل پرسيدم، كه ميفرمايد: (فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفَّارَةٌ لَهُ)، فرمود: يعني اگر صدقه بدهد، و از قاتل كمتر بگيرد به همان مقدار كه عفو كرده، از گناهانش ميريزد.
و نيز گفت: از آن جناب از معناي جمله: (فَمَنْ عُفِيَ لَهُ مِنْ أَخِيهِ شَيْ‌ءٌ، فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوفِ، وَ أَداءٌ إِلَيْهِ بِإِحْسانٍ) پرسيدم، فرمود: سزاوار است كسي كه حقي به گردن كسي دارد، برادر خود را در فشار نگذارد، با اينكه او به گرفتن ديه مصالحه كرده است و نيز سزاوار است كسي كه حق مردم به گردن دارد، در اداء آن با اينكه تمكن دارد: امروز و فردا نكند و در هنگام دادن با احسان بدهد.
و نيز گفت: از آن جناب از اين جمله پرسيدم: كه خداي عز و جل مي‌فرمايد: (فَمَنِ اعْتَدي بَعْدَ ذلِكَ، فَلَهُ عَذابٌ أَلِيمٌ)، فرمود: اين در باره كسي است كه ديه قبول ميكند و يا بكلي عفو ميكند و يا ديه را به مبلغي و يا چيزي صلح ميكند، بعد دبه در مي‌آورد، و قاتل را ميكشد كه كيفرش همان است كه خداي عز و جل فرموده است. «2»
مؤلف: روايات در اين معاني بسيار است.

بحث علمي [(در باره حكم قصاص)] ..... ص : 659

[چگونگي و سابقه حكم قصاص در ميان اعراب و پيروان اديان غير اسلام] ..... ص : 659

در عصر نزول آيه قصاص و قبل از آن نيز عرب به قصاص و حكم اعدام قاتل، معتقد بود، و لكن قصاص او حد و مرزي نداشت بلكه به نيرومندي قبائل و ضعف آنها بستگي داشت، چه بسا ميشد يك مرد در مقابل يك مرد و يك زن در مقابل يك زن كه كشته بود قصاص ميشد و چه بسا ميشد در برابر كشتن يك مرد، ده مرد كشته ميشد، و در مقابل يك برده، آزادي بقتل مي‌رسيد، و در برابر مرءوس يك قبيله، رئيس قبيله قاتل قصاص ميشد و چه بسا ميشد كه يك قبيله، قبيله‌اي ديگر را بخاطر يك قتل بكلي نابود ميكرد.
و اما در ملت يهود؟ آنها نيز به قصاص معتقد بودند، هم چنان كه در فصل بيست و يكم و بيست و دوم از سفر خروج و فصل سي و پنجم از سفر عدد از تورات آمده و قرآن كريم آن را چنين
__________________________________________________
1- تفسير عياشي ج 1 ص 75 حديث 158
2- فروع كافي ج 7 ص 88 حديث 2
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 660
حكايت كرده: (وَ كَتَبْنا عَلَيْهِمْ فِيها، أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ، وَ الْعَيْنَ بِالْعَيْنِ، وَ الْأَنْفَ بِالْأَنْفِ، وَ الْأُذُنَ بِالْأُذُنِ، وَ السِّنَّ بِالسِّنِّ، وَ الْجُرُوحَ قِصاصٌ، و در آن الواح برايشان نوشتيم: يك نفر بجاي يك نفر و چشم بجاي چشم و بيني در برابر بيني و گوش در مقابل گوش و دندان در مقابل دندان و زخم در برابر زخم قصاص بايد كرد). «1»
ولي ملت نصاري بطوري كه حكايت كرده‌اند در مورد قتل، به غير از عفو و گرفتن خون بها حكمي نداشتند، ساير شعوب و امتها هم با اختلاف طبقاتشان، في الجمله حكمي براي قصاص در قتل داشتند هر چند كه ضابطه درستي حتي در قرون اخير براي حكم قصاص معلوم نكردند.
در اين ميان، اسلام عادلانه‌ترين راه را پيشنهاد كرد، نه آن را بكلي لغو نمود و نه بدون حد و مرزي اثبات كرد، بلكه قصاص را اثبات كرد، ولي تعيين اعدام قاتل را لغو نمود و در عوض صاحب خون را مخير كرد ميان عفو و گرفتن ديه، آن گاه در قصاص رعايت معادله ميان قاتل و مقتول را هم نموده، فرمود: آزاد در مقابل كشتن آزاد، اعدام شود، و برده در ازاء كشتن برده و زن در مقابل كشتن زن.

[اعتراضات و اشكالاتي كه در عصر حاضر به حكم قصاص مخصوصا به قصاص به اعدام مي‌شود] ..... ص : 660

لكن در عصر حاضر به حكم قصاص و مخصوصا قصاص به اعدام اعتراض شده، به اينكه قوانين مدني كه ملل راقيه آن را تدوين كرده‌اند، قصاص را جائز نمي‌داند و از اجراء آن در بين بشر جلوگيري ميكند.
مي‌گويند قصاص به كشتن در مقابل كشتن، امري است كه طبع آدمي آن را نمي‌پسندد و از آن متنفر است، و چون آن را به وجدانش عرضه ميكند، مي‌بيند كه وجدانش از در رحمت و خدمت به انسانيت از آن منع ميكند.
و نيز مي‌گويند: قتل اول يك فرد از جامعه كاست، قتل دوم بجاي اينكه آن كمبود را جبران كند، يك فرد ديگر را از بين مي‌برد و اين خود كمبود روي كمبود مي‌شود و نيز ميگويند: قصاص كردن بقتل از قساوت قلب و حب انتقام است، كه هم قساوت را بايد وسيله تربيت در دل‌هاي عامه برطرف كرد و هم حب انتقام را و بجاي قصاص قاتل بايد او را در تحت عقوبت تربيت قرار داد و عقوبت تربيت به كمتر از قتل از قبيل زندان و اعمال شاقه هم حاصل ميشود.
و نيز ميگويند: جنايتكاري كه مرتكب قتل ميشود تا به مرض رواني و كمبود عقل گرفتار نشود، هرگز دست به جنايت نمي‌زند، به همين جهت عقل آنهايي كه عاقلند، حكم ميكند كه مجرم را در بيمارستانهاي رواني تحت درمان قرار دهند.
__________________________________________________
1- مائده آيه 45
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 661
و باز ميگويند: قوانين مدني بايد خود را با سير اجتماع وفق دهد، و چون اجتماع در يك حال ثابت نمي‌ماند و محكوم به تحول است، لا جرم حكم قصاص نيز محكوم به تحول است و معنا ندارد حكم قصاص براي ابد معتبر باشد و حتي اجتماعات راقيه امروز هم محكوم به آن باشند، چون اجتماعات امروز بايد تا آنجا كه مي‌تواند از وجود افراد استفاده كند، او مي‌تواند مجرم را هم عقاب بكند و هم از وجودش استفاده كند، عقوبتي كند كه از نظر نتيجه با كشتن برابر است، مانند حبس ابد و حبس سالهايي چند كه با آن هم حق اجتماع رعايت شده و هم حق صاحبان خون.
اين بود عمده آن وجوهي كه منكرين قصاص به اعدام براي نظريه خود آورده‌اند.

[پاسخ به همه اين اشكالات و بيان فلسفه تشريع در يك آيه قرآني] ..... ص : 661

و قرآن كريم با يك آيه به تمامي آنها جواب داده، و آن آيه: (مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ، أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ، فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً، وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً، هر كس انساني را كه نه مرتكب قتل شده و نه فسادي در زمين كرده، بقتل برساند، مثل اين است كه همه مردم را كشته، و كسي كه يكي را احياء كند، مثل اين است كه همه را احياء كرده باشد). «1»
بيان اين پاسخ اين است كه قوانين جاريه ميان افراد انسان، هر چند اموري وصفي و اعتباري است كه در آن مصالح اجتماع انساني رعايت شده، الا اينكه علتي كه در اصل، آن قوانين را ايجاب ميكند، طبيعت خارجي انسان است كه انسان را به تكميل نقص و رفع حوائج تكوينيش دعوت مي‌كند.
و اين خارجيت كه چنين دعوتي ميكند، عدد انسان و كم و زيادي كه بر انسان عارض مي‌شود نيست، هيئت وحدت اجتماعي هم نيست، براي اينكه هيئت نامبرده خودش ساخته و پرداخته انسان و نحوه وجود اوست، بلكه اين خارجيت عبارتست از طبيعت آدمي كه در آن طبيعت يك نفر و هزاران نفري كه از يك يك انسانها تركيب مي‌شود فرقي ندارد، چون هزاران نفر هم هزاران انسان است و يك نفر هم انسان است و وزن يكي با هزاران از حيث وجود يكي است.
و اين طبيعت وجودي بخودي خود مجهز به قوي و ادواتي شده كه با آن از خود دفاع ميكند، چون مفطور، به حب وجود است، فطرتا وجود را دوست ميدارد و هر چيزي را كه حيات او را تهديد ميكند به هر وسيله كه شده و حتي با ارتكاب قتل و اعدام، از خود دور ميسازد و به همين جهت است كه هيچ انساني نخواهي يافت كه در جواز كشتن كسي كه ميخواهد او را بكشد و جز كشتنش چاره‌اي نيست شك داشته باشد و اين عمل را جائز نداند.
و همين ملت‌هاي راقيه را كه گفتيد: قصاص را جائز نميدانند، آنجا كه دفاع از استقلال و
__________________________________________________
1- مائده آيه 32
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 662
حريت و حفظ قوميتشان جز با جنگ صورت نمي‌بندد، هيچ توقفي و شكي در جواز آن نميكنند، و بي درنگ آماده جنگ ميشوند، تا چه رسد به آنجا كه دشمن قصد كشتن همه آنان را داشته باشد.
و نيز مي‌بينيد كه اين ملل راقيه از بطلان قوانين خود دفاع ميكنند، تا هر جا كه بيانجامد، حتي بقتل، و نيز مي‌بينيد كه در حفظ منافع خود متوسل به جنگ ميشوند البته در وقتي كه جز با جنگ دردشان دوا نشود.
و بخاطر همين جنگهاي خانمان برانداز و مايه فناي دنيا و هلاكت حرث و نسل است كه مي‌بينيم لا يزال ملت‌هايي خود را با سلاح‌هاي خونيني مسلح ميكنند و ملت‌هايي ديگر براي اينكه از آنها عقب نمانند و در روز مبادا بتوانند پاسخ آنان را بگويند، ميكوشند خود را به همان سلاح‌ها مسلح سازند و موازنه تسليحاتي را برقرار سازند.
و اين ملت‌ها هيچ منطقي و بهانه‌اي در اين كار ندارند، جز حفظ حيات اجتماع و رعايت حال آن، و اجتماع هم جز پديده‌اي از پديده‌هاي طبيعت انسان نيست، پس چه شد كه طبيعت كشتارهاي فجيع و وحشت‌آور را و ويرانگري شهرها و ساكنان آن را براي حفظ پديده‌اي از پديده‌هاي خود كه اجتماع مدني است جائز مي‌داند ولي قتل يك نفر را براي حفظ حيات خود جائز نمي‌شمارد؟ با اينكه بر حسب فرض، اين اجتماعي كه پديده طبع آدمي است، اجتماعي است مدني.
و نيز چه شد كه كشتن كسي را كه تصميم كشتن او را گرفته، با اينكه هنوز نكشته، جائز مي‌داند ولي قصاص كه كشتن او بعد از ارتكاب قتل است، جائز نميداند؟ و نيز چه شد كه طبيعت انساني حكم ميكند به انعكاس وقايع تاريخي و ميگويد (فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ، وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ، «1» هر كس به سنگيني ذره‌اي عمل خير كند آن را مي‌بيند و هر كس به سنگيني ذره‌اي شر مرتكب شود آن را مي‌بيند) كه هر چند كلام قرآن است ولي زبان طبيعت آدمي است و خلاصه براي هر عملي عكس العمل قائل است، و اين عكس العمل را در قوانيني كه جعل ميكند، رعايت ميكند و لكن كشتن قاتل را ظلم و نقض حكم خويش ميداند؟.
علاوه بر آنچه گذشت قرآن كريم و قانون اسلام در تمامي دنيا چيزي كه بهاي انسان شود و ميزاني كه با آن ميزان بتوان انسان را سنجيد، سراغ نميدهد مگر يك چيز، آنهم ايمان به خدا و دين توحيد است، و بر اين حساب وزن اجتماع انساني و وزن يك انسان موحد، نزد او برابر است و چون چنين است حكم اجتماع و فرد نزد او يكسان مي‌باشد، پس اگر كسي مؤمن موحدي را بكشد،
__________________________________________________
1- زلزله آيه 8
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 663
در اسلام با كسي كه همه مردم را بكشد يكسان است، بخاطر اينكه هر دو به حريم حقيقت تجاوز نموده، هتك حرمت آن كرده‌اند. هم چنان كه قاتل يك نفر با قاتل همه مردم از نظر طبيعت وجود يكسان است.
و اما ملل متمدن دنيا كه به حكم قصاص اعتراض كرده‌اند، همانطور كه در جوابهاي ما متوجه شديد، نه براي اين است كه اين حكم نقصي دارد، بلكه براي اين است كه آنها احترامي و شرافتي براي دين قائل نيستند، و اگر براي دين حد اقل شرافتي و يا وزني معادل شرافت و وزن اجتماع مدني قائل بودند تا چه رسد به بالاتر از آن هر آينه در مسئله قصاص همين حكم را ميكردند.
از اين هم كه بگذريم اسلام ديني است كه براي دنيا و هميشه تشريع شده نه براي قومي خاص و امتي معين و ملل راقيه دنيا اعتراضي كه به حكم قصاص اسلام كرده‌اند از اين رو بوده كه خيال كرده‌اند افرادش كاملا تربيت شده‌اند و حكومت‌هايشان بهترين حكومت است، و استدلال كرده‌اند به آمارگيري‌هايشان كه نشانداده در اثر تربيت موجود، ملت خود بخود از كشتار و فجايع متنفرند و هيچ قتلي و جنايتي در آنها اتفاق نمي‌افتد، مگر بندرت و براي آن قتل نادر و احياني هم، ملت به مجازات كمتر از قتل راضي است، و در صورتي كه اين خيال ايشان درست باشد اسلام هم در قصاص كشتن را حتمي و متعين ندانسته، بلكه يك طرف تخيير شمرده و طرف ديگر تخيير را عفو دانسته است. بنا بر اين چه مانعي دارد حكم قصاص در جاي خود و به قوت خود باقي بماند، ولي مردم متمدن، طرف ديگر تخيير را انتخاب كنند و از عقوبت جاني عفو نمايند؟.
هم چنان كه آيه قصاص هم خودش به اين معنا اشاره دارد، مي‌فرمايد: هر جنايتكار قاتل كه برادر صاحب خونش از او عفو كرد و به گرفتن خون بها رضايت داد، در دادن خون بها امروز و فردا نكند و احسان او را تلافي نمايد، و اين لسان، خود لسان تربيت است مي‌خواهد به صاحب خون بفرمايد: (در عفو لذتي است كه در انتقام نيست) و اگر در اثر تربيت كار مردمي بدينجا بكشد، كه افتخار عمومي در عفو باشد، هرگز عفو را رها نمي‌كنند و دست به انتقام نميزنند.
(و لكن مگر دنيا هميشه و همه جايش را اين گونه اجتماعات راقي متمدن تشكيل داده‌اند؟ نه بلكه براي هميشه در دنيا امت‌هايي ديگر هستند، كه درك انساني و اجتماعيشان به اين حد نرسيده،) لا جرم در چنين اجتماعات مسئله صورت ديگري بخود مي‌گيرد، در چنين جوامعي عفو به تنهايي و نبودن حكم قصاص، فجايع بار مي‌آورد، به شهادت اينكه همين الآن به چشم خود مي‌بينيم، جنايتكاران كمترين ترسي از حبس و اعمال شاقه ندارند و هيچ اندرزگو و واعظي ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 664
نميتواند آنها را از جنايتكاري باز بدارد، آنها چه مي‌فهمند حقوق انساني چيست؟.
براي اينگونه مردم، زندان جاي راحت‌تري است، حتي وجدانشان هم در زندان آسوده‌تر است و زندگي در زندان برايشان شرافتمندانه‌تر از زندگي بيرون از زندان است كه يك زندگي پست و شقاوت باري است، و به همين جهت از زندان نه وحشتي دارند و نه ننگي و نه از اعمال شاقه‌اش مي‌ترسند، و نه از چوب و فلك آن ترسي دارند.
و نيز به چشم خود مي‌بينيم (در جوامعي كه به آن پايه از ارتقاء نرسيده‌اند و حكم قصاص هم در بينشان اجراء نمي‌شود، روز بروز آمار فجايع بالاتر ميرود، پس نتيجه مي‌گيريم كه حكم قصاص حكمي است عمومي، كه هم شامل ملل راقيه ميشود، و هم شامل غير ايشان، كه اكثريت هم با غير ايشان است.
اگر ملتي به آن حد از ارتقاء رسيد، و بنحوي تربيت شد كه از عفو لذت ببرد، اسلام هرگز به او نمي‌گويد چرا از قاتل پدرت گذشتي؟ چون اسلام هم او را تشويق به عفو كرده و اگر ملتي هم چنان راه انحطاط را پيش گرفت و خواست تا نعمت‌هاي خدا را با كفران جواب بگويد، قصاص براي او حكمي است حياتي، در عين اينكه در آنجا نيز عفو به قوت خود باقي است.
و اما اين كه گفتند: رأفت و رحمت بر انسانيت اقتضاء مي‌كند قاتل اعدام نشود، در پاسخ مي‌گوئيم بله و لكن هر رأفت و رحمتي پسنديده و صلاح نيست و هر ترحمي فضيلت شمرده نمي‌شود، چون بكار بردن رأفت و رحمت، در مورد جاني قسي القلب، (كه كشتن مردم برايش چون آب خوردن است)، و نيز ترحم بر نافرمانبر متخلف و قانون‌شكن كه بر جان و مال و عرض مردم تجاوز ميكند، ستمكاري بر افراد صالح است و اگر بخواهيم بطور مطلق و بدون هيچ ملاحظه و قيد و شرطي، رحمت را بكار ببنديم، اختلال نظام لازم مي‌آيد و انسانيت در پرتگاه هلاكت قرار گرفته، فضائل انساني تباه مي‌شود، هم چنان كه آن شاعر فارسي زبان گفته:
(ترحم بر پلنگ تيز دندان) (ستمكاري بود بر گوسفندان) و اما اينكه داستان فضيلت رحمت و زشتي قساوت و حب انتقام را خاطر نشان كردند.
جوابش همان جواب سابق است، آري انتقام گرفتن براي مظلوم از ظالم، ياري كردن حق و عدالت است كه نه مذموم است و نه زشت، چون منشا آن محبت عدالت است كه از فضائل است، نه رذائل، علاوه بر اينكه گفتيم: تشريع قصاص به قتل تنها بخاطر انتقام نيست، بلكه ملاك در آن تربيت عمومي و سد باب فساد است.
و اما اينكه گفتند: جنايت قتل، خود از مرض‌هاي رواني است كه بايد مبتلاي بدان را بستري كرد و تحت درمان قرار داد، و اين خود براي جنايتكار عذري است موجه، در پاسخ ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 665
مي‌گوئيم همين حرف باعث ميشود قتل و جنايت و فحشاء روز بروز بيشتر شود و جامعه انسانيت را تهديد كند، براي اينكه هر جنايتكاري كه از قتل و فساد لذت مي‌برد، وقتي فكر كند كه اين ساديسم جنايت، خود يك مرض عقلي و روحي است، و او در جنايتكاريش معذور است و اين حكومتها هستند كه بايد اينگونه افراد را با يك دنيا رأفت و دلسوزي تحت درمان قرار دهند و از سوي ديگر حكومت‌ها هم به همين معنا معتقد باشند البته هر روز يكي را خواهد كشت و معلوم است كه چه فاجعه‌اي رخ خواهد داد.
و اما اين كه گفتند: بشريت بايد از وجود مجرمين استفاده كند و به اعمال شاقه و اجباري وادار سازد و براي اينكه وارد اجتماع نباشند و جنايات خود را تكرار نكنند، آنها را حبس كنند، در پاسخ مي‌گوئيم: اگر راست ميگويند، و در گفته خود متكي به حقيقت هستند، پس چرا در موارد اعدام قانوني كه در تمامي قوانين رائج امروز هست، به آن حكم نمي‌كنند؟، پس معلوم مي‌شود در موارد اعدام، حكم اعدام را مهم‌تر از زنده ماندن و كار كردن محكوم تشخيص ميدهند در سابق هم گفتيم كه فرد و جامعه از نظر طبيعت و از حيث اهميت يكسانند.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 666

[سوره البقرة (2): آيات 180 تا 182] ..... ص : 666

اشاره

كُتِبَ عَلَيْكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ إِنْ تَرَكَ خَيْراً الْوَصِيَّةُ لِلْوالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَي الْمُتَّقِينَ (180) فَمَنْ بَدَّلَهُ بَعْدَ ما سَمِعَهُ فَإِنَّما إِثْمُهُ عَلَي الَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (181) فَمَنْ خافَ مِنْ مُوصٍ جَنَفاً أَوْ إِثْماً فَأَصْلَحَ بَيْنَهُمْ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (182)

ترجمه آيات ..... ص : 666

بر شما مسلمانان واجب شد كه وقتي مرگتان نزديك ميشود و مالي از شما ميماند براي پدران و مادران و خويشاوندان وصيتي به نيكي كنيد اين حقي است بر پرهيزكاران (180).
پس اگر كسي وصيت شخصي را بعد از آنكه شنيد و بدان آگهي يافت تغيير دهد گناهش به گردن همان تغيير دهنده است كه خدا شنوا و دانا است (181).
پس اگر وصي ترسيد (يعني تشخيص داد) كه متوفي در وصيت خود از راه حق منحرف گشته و مرتكب گناهي شده و در وصيت او اصلاحاتي انجام دهد تا در ميان ورثه ظلمي واقع نشود گناهي بر او نيست كه خدا آمرزگار رحيم است (182)
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 667

بيان ..... ص : 667

[بيان آيات مربوط به حكم وصيت در باره ما ترك] ..... ص : 667

(كُتِبَ عَلَيْكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ، إِنْ تَرَكَ خَيْراً الْوَصِيَّةُ) الخ، لسان اين آيه، لسان وجوب است نه استحباب، چون در قرآن كريم هر جا فرموده: فلان امر بر فلان قوم نوشته شده، معنايش اين است كه اين حكم يا سرنوشت، قطعي و لازم شده است، مؤيد آن، جمله آخر آيه است كه ميفرمايد: (حقا)، چون كلمه حق، نيز مانند كتابت اقتضاي معناي لزوم را دارد.
لكن از آنجا كه همين كلمه را مقيد به (متقين) كرده دلالت بر وجوب را سست مي‌كند، براي اينكه اگر وصيت تكليفي واجب بود، مناسب‌تر آن بود كه بفرمايد: (حقا علي المؤمنين)، و چون فرموده: (عَلَي الْمُتَّقِينَ)، ميفهميم اين تكليف امري است كه تنها تقوي باعث رعايت آن ميشود و در نتيجه براي عموم مؤمنين واجب نيست، بلكه آنهايي كه متقي هستند برعايت آن اهتمام ميورزند.
و به هر حال بعضي از مفسرين گفته‌اند: اين آيه بوسيله آيات ارث (كه تكليف مال ميت را معين كرده، چه وصيت كرده باشد و چه نكرده باشد)، نسخ شده و به فرضي كه اين سخن درست باشد، وجوبش نسخ شده نه استحباب، و اصل محبوبيتش، و شايد تقييد كلمه حق به كلمه (متقين) هم براي افاده همين غرض باشد.
و مراد به كلمه (خير) مال است، و مثل اين كه از آن بر مي‌آيد مراد مال بسيار است نه اندكي كه قابل اعتناء نباشد، و مراد از معروف، همان معناي متداول يعني احسان است.
(فَمَنْ بَدَّلَهُ بَعْدَ ما سَمِعَهُ، فَإِنَّما إِثْمُهُ عَلَي الَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ)، ضمير در كلمه (اثمه)، به تبديل بر مي‌گردد و بقيه ضمائر به وصيت به معروف، و اگر بپرسي: كلمه (وصيت) مؤنث است، چرا پس همه ضمائر كه بدان برگشته مذكر است؟ در پاسخ مي‌گوئيم: كلمه نامبرده از آنجا كه مصدر است، هر دو نوع ضمير، جائز است بدان برگردد.
باز خواهي پرسيد: كه جا داشت بفرمايد: (فمن بدله بعد ما سمعه، فانما اثمه عليهم) و حاجت نبود دوباره نام تبديل كنندگان را ببرد، در پاسخ مي‌گوييم: نكته اين كه ضمير نياورد و اسم ظاهر آن را آورد، خواست تا بعلت گناه يعني تبديل وصيت بمعروف اشاره كرده باشد تا بتواند آيه بعدي را بر آن تفريع نموده، بفرمايد: (پس اگر كسي از موصي بترسد) الخ.
(فَمَنْ خافَ مِنْ مُوصٍ جَنَفاً، أَوْ إِثْماً، فَأَصْلَحَ بَيْنَهُمْ، فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ) كلمه (جنف) به معناي انحراف است و بعضي گفته‌اند به معناي انحراف دو قدم بطرف خارج است، بر عكس كلمه (حنف) كه با حاي بي نقطه است و به معناي انحراف دو قدم بطرف داخل است.
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 668
و به هر حال، مراد، انحراف بسوي گناه است، به قرينه كلمه (اثم) و اين آيه تفريع بر آيه قبلي است و معنايش (و خدا داناتر است) اين است كه اگر كسي وصيت شخصي را تبديل كند، تنها و تنها گناه اين تبديل بر كساني است كه وصيت به معروف را تبديل مي‌كنند، نتيجه و فرعي كه مترتب بر اين معنا ميشود اين است كه پس اگر كسي از وصيت موصي بترسد، به اين معنا كه وصيت به گناه كرده باشد و يا منحرف شده باشد، و او ميان ورثه اصلاح كند و وصيت را طوري عمل كند كه نه اثم از آن برخيزد و نه انحراف، گناهي نكرده، چون او اگر تبديل كرده، وصيت به معروف را تبديل نكرده، بلكه وصيت گناه را به وصيتي تبديل كرده كه گناهي يا انحرافي در آن نباشد.

بحث روايتي [ (شامل رواياتي در ذيل آيات گذشته و احكام وصيت)] ..... ص : 668

در كافي و تهذيب و تفسير عياشي روايت زير را آورده‌اند كه عبارت آن به نقل از عياشي چنين است: محمد بن مسلم از امام صادق ع، روايت كرده كه گفت: از آن جناب از وصيت براي وارث پرسش نمودم كه آيا جائز است؟ فرمود: آري، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود: (إِنْ تَرَكَ خَيْراً، الْوَصِيَّةُ لِلْوالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ). «1»
و در تفسير عياشي از امام صادق، از پدرش، از علي ع، روايت كرده كه فرمود:
كسي كه در دم مرگش براي خويشاوندانش كه از او ارث نمي‌برند وصيتي نكند، عمل خود را با معصيت ختم كرده است. «2»
و در تفسير عياشي نيز از امام صادق ع، روايت آورده كه در ذيل اين آيه فرمود:
اين حقي است كه خدا در اموال مردم قرار داده، براي صاحب اين امر (يعني امام ع) پرسيدم آيا براي آن حدي هست؟ فرمود: آري، پرسيدم: حدش چيست؟ فرمود: كمترين آن يك ششم و بيشترين آن يك سوم است. «3»
مؤلف: اين معنا را صدوق هم در من لا يحضره الفقيه از آن جناب روايت كرده و اين استفاده لطيفي است كه امام ع از آيه كرده، باين معنا كه آيه مورد بحث را با آيه: (النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ، وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ، وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلي بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ،
__________________________________________________
1- كافي ج 7 ص 10 حديث 5 و تهذيب ج 9 حديث 793 و تفسير عياشي ج 1 ص 76 حديث 164
2- تفسير عياشي ج 1 ص 76 حديث 166 [.....]
3- تفسير عياشي ج 1 ص 76 حديث 163
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 669
مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهاجِرِينَ، إِلَّا أَنْ تَفْعَلُوا إِلي أَوْلِيائِكُمْ مَعْرُوفاً، كانَ ذلِكَ فِي الْكِتابِ مَسْطُوراً، پيامبر بمؤمنين اختياردارتر از خود ايشان است، و همسران او مادران ايشانند و خويشاوندان در كتاب خدا بعضي مقدم بر بعض ديگرند، از مؤمنين و مهاجران، مگر آنكه به اولياء خود نيكي كنند، و اين در كتاب نوشته شده بود)، «1» ضميمه كردند و آن نكته لطيف را استفاده فرمودند.
توضيح اينكه آيه سوره احزاب، ناسخ حكم توارث به اخوتي است كه در صدر اسلام معتبر بود و كساني كه با يكديگر عقد اخوت بسته بودند، از يكديگر ارث مي‌بردند، آيه سوره احزاب آن را نسخ كرد و حكم توارث را منحصر كرد در قرابت و سپس نيكي در حق اولياء را از آن استثناء كرد و خلاصه فرمود: توارث تنها در خويشاوندان است و برادران ديني از يكديگر ارث نميبرند، مگر آنكه بخواهند، به اولياء خود احساني كنند، و آن گاه رسول خدا و طاهرين از ذريه‌اش را اولياء مؤمنين خوانده و اين مستثنا همان موردي است كه جمله: (إِنْ تَرَكَ خَيْراً الْوَصِيَّةُ) الخ، شاملش مي‌شود، چون رسول خدا (ص) و ائمه طاهرين نيز قربا هستند (دقت بفرمائيد).
و در تفسير عياشي از يكي از دو امام باقر و صادق ع روايت كرده كه در ذيل آيه: (كُتِبَ عَلَيْكُمْ إِذا حَضَرَ) الخ، فرمود: اين آيه بوسيله آيه: (فرائض يعني آيه ارث) نسخ شده. «2»
مؤلف: مقتضاي جمع بين روايات سابق و اين روايت، اين است كه بگوئيم: منسوخ از آيه (كُتِبَ عَلَيْكُمْ) الخ، تنها وجوب است، در نتيجه استحباب آن بحال خود باقي است.
و در تفسير مجمع البيان از امام باقر ع روايت كرده كه در ذيل جمله: (فَمَنْ خافَ مِنْ مُوصٍ جَنَفاً أَوْ إِثْماً ...) الخ، فرمود: جنف اين است كه بسوي خطا گرائيده باشد از اين جهت كه نداند اينكار جائز است. «3»
و در تفسير قمي از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: وقتي مردي به وصيتي سفارش كرد، جائز نيست كه وصي او وصيتش را تغيير دهد، بلكه بايد بر طبق آنچه وصيت كرده عمل كند، مگر آنكه به غير از دستور خدا وصيت كرده باشد كه اگر وصي بخواهد مو به مو به آن عمل كند، دچار معصيت و ظلم مي‌شود، در اينصورت براي وصي جائز است، آن را بسوي حق برگرداند و اصلاح كند، مثل اينكه مردي كه چند وارث دارد، تمامي اموالش را براي يكي از ورثه وصيت كند و بعضي ديگر را محروم كند، كه در اينجا وصي ميتواند وصيت را تغيير داده بدانچه كه حق است برگرداند، اينجاست كه خداي تعالي ميفرمايد: (جَنَفاً أَوْ إِثْماً)، كه جنف انحراف بطرف
__________________________________________________
1- سوره احزاب آيه 6- من لا يحضره الفقيه ج 4 ص 44
2- تفسير عياشي ج 1 ص 77 حديث 167
3- تفسير مجمع البيان ج 1 ص 269
ترجمه الميزان، ج‌1، ص: 670
بعضي از ورثه و اعراض از بعضي ديگر است، اثم عبارت از اين است كه دستور دهد با اموالش آتشكده‌ها را تعمير كنند و يا شراب درست كنند، كه در اينجا نيز وصي ميتواند بوصيت او عمل نكند. «1»
مؤلف: معنايي كه اين روايت براي جنف كرده، معناي جمله (فَأَصْلَحَ بَيْنَهُمْ) را هم روشن ميكند، ميفهماند كه مراد اصلاح ميان ورثه است، تا بخاطر وصيت صاحب وصيت، نزاعي بينشان واقع نشود.
و در كافي از محمد بن سوقه روايت آورده كه گفت: از امام ابي جعفر ع معناي جمله (فَمَنْ بَدَّلَهُ، بَعْدَ ما سَمِعَهُ، فَإِنَّما إِثْمُهُ عَلَي الَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ) را پرسيدم، فرمود: آيه بعد از آن كه مي‌فرمايد: (فَمَنْ خافَ مِنْ مُوصٍ جَنَفاً أَوْ إِثْماً، فَأَصْلَحَ بَيْنَهُمْ، فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ)، آن را نسخ كرده و معنايش اين است كه هر گاه وصي بترسد (يعني تشخيص دهد) از اينكه صاحب وصيت در باره فرزندانش تبعيض قائل شده و به بعضي ظلم كرده و خلاف حقي مرتكب شده كه خدا بدان راضي نيست، در اينصورت گناهي بر وصي نيست كه آن را تبديل كند و بصورت حق و خداپسندانه در آورد. «2»
مؤلف: اين روايت از مواردي است كه ائمه ع آيه‌اي را بوسيله آيه‌اي ديگر تفسير كرده‌اند، پس اگر نام آن را نسخ گذاشتند، منظور نسخ اصطلاحي نيست و در سابق هم گفتيم: كه در كلام ائمه ع بسا كلمه نسخ آمده كه منظور از آن غير نسخ اصطلاحي علماي اصول است.
الحمد للَّه رب العالمين
__________________________________________________
1- فروع كافي ج 7 ص 21 حديث 2
2- تفسير قمي ج 1 ص 65

جلد دوم

ادامه سوره بقره ... ص : 3

[سوره البقرة (2): آيات 183 تا 185] ... ص : 3

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (183) أَيَّاماً مَعْدُوداتٍ فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ مَرِيضاً أَوْ عَلي سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ وَ عَلَي الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ فِدْيَةٌ طَعامُ مِسْكِينٍ فَمَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ وَ أَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (184) شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُديً لِلنَّاسِ وَ بَيِّناتٍ مِنَ الْهُدي وَ الْفُرْقانِ فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ وَ مَنْ كانَ مَرِيضاً أَوْ عَلي سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ وَ لِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ وَ لِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلي ما هَداكُمْ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (185)

ترجمه آيات ... ص : 3

اي كساني كه ايمان آورده‌ايد روزه بر شما واجب شده همانطور كه بر اقوام قبل از شما واجب شده بود شايد با تقوا شويد (183).
و اين روزهايي چند است پس هر كس از شما مريض و يا مسافر باشد بايد ايامي ديگر بجاي آن بگيريد و اما كساني كه به هيچ وجه نمي‌توانند روزه بگيرند عوض روزه براي هر روز يك مسكين طعام دهند و اگر كسي عمل خيري را داوطلبانه انجام دهد برايش بهتر است و اينكه روزه بگيريد برايتان خير است اگر بناي عمل كردن داريد (184).
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 4
و آن ايام كوتاه ماه رمضان است كه قرآن در آن نازل شده تا هدايت مردم و بياناتي از هدايت و جدا سازنده حق از باطل باشد پس هر كس اين ماه را درك كرد بايد روزه‌اش بگيرد و هر كس مريض و يا مسافر باشد بجاي آن چند روزي از ماههاي ديگر بگيرد خدا براي شما آساني و سهولت را خواسته و دشواري نخواسته و منظور اينست كه عده سي روزه ماه را تكميل كرده باشيد و خدا را در برابر اينكه هدايتتان كرد تكبير گفته و شايد شكرگزاري كرده باشيد (185)

بيان آيات ... ص : 4

ويژگي‌هاي بياني آيات تشريع روزه ... ص : 4

سياق اين سه آيه دلالت دارد بر اينكه: اولا هر سه با هم نازل شده‌اند، براي اينكه ظرف (ايام) در ابتداي آيه دوم متعلق به كلمه (صيام) در آيه اول است و جمله (شَهْرُ رَمَضانَ) در آيه سوم يا خبر است براي مبتدايي حذف شده كه عبارت است از ضميري كه به كلمه (اياما) بر مي‌گردد، و تقدير جمله (هي شهر رمضان) است و يا مبتدايي است براي خبري كه حذف شده و تقديرش" شهر رمضان هو الذي كتب عليكم صيامه" است و يا بدل از كلمه صيام در جمله (كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ) در آيه اول است، و به هر تقدير جمله (شَهْرُ رَمَضانَ) بيان و توضيحي است براي روشن كردن جمله (أَيَّاماً مَعْدُوداتٍ) ايام معدوده‌اي كه روزه در آنها واجب شده.
پس به دليلي كه ذكر شد آيات سه‌گانه مورد بحث به هم متصل، و نظير كلام واحدي است كه يك غرض را دربر دارد، و آن غرض عبارت است از بيان وجوب روزه ماه رمضان.
و ثانيا دلالت دارد بر اينكه قسمتي از گفتار اين سه آيه به منزله توطئه و زمينه‌چيني براي قسمت ديگر آن است، يعني دو آيه اول به منزله مقدمه است براي آيه سوم، چون در آيه سوم تكليفي واجب مي‌شود كه صاحب كلام، اطمينان ندارد از اينكه شنونده از اطاعت آن سرپيچي نكند، براي اينكه تكليف نامبرده تكليفي است كه بالطبع براي مخاطب، شاق و سنگين است، و به اين منظور، دو آيه اول از جملاتي تركيب شده كه هيچ يك از آنها از هدايت ذهن مخاطب به تشريع روزه رمضان خالي نيست، بلكه در همه آنها به تدريج ذهن شنونده را به سوي آن توجه مي‌دهد، و به اين وسيله استيحاش و اضطراب ذهن او را از بين مي‌برد، و در نتيجه علاقمند به روزه مي‌كند، تا با اشاره به تخفيف و تسهيلي كه در تشريع اين حكم رعايت شده، و نيز با ذكر فوائد و خير دنيوي و اخروي كه در آن است، حدت و شدت دلخواهي و استكبار او را بشكند.
و بهمين جهت بعد از آنكه در جمله:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ"، مساله وجوب روزه بر مسلمانان را خاطرنشان كرد، بلافاصله فرمود:" كَما كُتِبَ عَلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ" و فهمانيد كه شما مسلمانان نبايد از تشريع روزه وحشت كنيد، و آن را گران بشماريد، چون اين
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 5
حكم منحصر به شما نبوده، بلكه حكمي است كه در امتهاي سابق نيز تشريع شده بود. (لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ)، يعني علاوه بر اينكه عمل به اين دستور، همان فائده‌اي را دارد كه شما به اميد رسيدن به آن ايمان آورديد، و آن، عبارت است از تقوا، و علاوه بر اين، اين عمل كه گفتيم در آن، اميد تقوا براي شما هست، هم چنان كه براي امتهاي قبل از شما بود، عملي نيست كه تمامي اوقات شما را و حتي بيشتر اوقاتتان را بگيرد، بلكه عملي است كه در ايامي قليل و معدود انجام مي‌شود، (أَيَّاماً مَعْدُوداتٍ) آري نكره (و بدون الف و لام) آمدن كلمه (اياما) دلالت بر ناچيزي ايام دارد، و در اينكه ايام را به وصف معدود توصيف كرد، خود اشعاري است به اهميت نداشتن آن، هم چنان كه همين توصيف در آيه:" وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ" «1» مي‌فهماند كه يوسف ع را به چند درهم ناچيز فروختند.
علاوه بر اينكه ما در تشريع اين حكم رعايت اشخاصي را هم كه اين تكليف برايشان طاقت‌فرسا است كرده‌ايم، و اينگونه افراد بايد به جاي روزه فديه بدهند، آنهم فديه مختصري كه همه بتوانند بدهند، و آن عبارت است از طعام يك مسكين.
" فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ مَرِيضاً أَوْ عَلي سَفَرٍ- تا جمله- فِدْيَةٌ طَعامُ مِسْكِينٍ" و وقتي اين عمل هم خير شما را دربر دارد، و هم تا جايي كه ممكن بوده رعايت آساني آن شده خير شما در اين است كه بطوع و رغبت خود روزه را بياوريد، و بدون كراهت و سنگيني و بي‌پروا انجامش دهيد،" فَمَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ" براي اينكه عمل نيك را بطوع و رغبت انجام دادن بهتر است، از اينكه به كراهت انجام دهند.
بنا بر آنچه گفته شد زمينه گفتار در دو آيه اول مقدمه است براي آيه سوم كه مي‌فرمايد:
" فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ" الخ، و بنا بر اين پس جمله:" كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ" در آيه اول جمله‌اي است خبري كه مي‌خواهد از تحقق چنين تكليفي خبر دهد، نه اينكه در همين جمله تكليف كرده باشد، آن طور كه در آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصاصُ فِي الْقَتْلي" «2» و آيه" كُتِبَ عَلَيْكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ إِنْ تَرَكَ خَيْراً الْوَصِيَّةُ لِلْوالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ" «3» تكليف كرده چون هر چند در هر سه آيه تعبير به (كُتِبَ عَلَيْكُمُ) آمده، ليكن بين
__________________________________________________
(1) و او را (يوسف را) به بهاي ناچيزي، درهمي چند فروختند." سوره يوسف آيه 20"
(2) اي كساني كه ايمان آورده‌ايد براي شما در باره كشتگان قصاص مقرر شد." سوره بقره آيه 178"
(3) بر شما مقرر شد هنگامي كه مرگ يكي از شما فرا رسد اگر مالي بجاي گذارد براي پدر و مادر و خويشاوندان وصيت كند." سوره بقره آيه 180"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 6
قصاص در مورد كشتگان- در آيه دوم- و وصيت به والدين و اقرباء- در آيه سوم، و بين مساله صيام- در آيه مورد بحث فرق است، و آن اين است كه قصاص در قتلي امري است سازگار با حس انتقام‌جويي امري است كه دلهاي صاحبان خون تشنه آن است، صاحبان خون به حكم غريزه و طبيعت نمي‌توانند قاتل عزيز و پاره تن خود را زنده و سالم ببينند، و نمي‌توانند اين معنا را تحمل كنند كه نسبت به جنايتي كه به ايشان شده بي اعتنايي شود، و همچنين وصيت و سفارش والدين و خويشان كه مطابق با حس ترحم و شفقت و رأفت به ارحام است، آنهم در هنگامي كه مي‌خواهد بوسيله مرگ براي هميشه از آنان جدا شود.
پس قصاص و وصيت دو حكم مقبول بطبع، و موافق با مقتضاي طبيعت آدمي است، و انشاء آن احتياج به مقدمه و زمينه‌چيني ندارد، به خلاف حكم روزه كه عبارت است از محروميت نفوس از بزرگترين مشتهيات، و مهم‌ترين تمايلاتش، يعني خوردن و نوشيدن و جماع، كه چون محروميت از آنها ثقيل بر طبع و مصيبتي براي نفس آدمي است. در توجيه حكمش ناگزير از اين است كه قبلا براي شنوندگان- با در نظر گرفتن اينكه عموم مردمند و بيشتر مردم عوام و پيرو مشتهيات نفسند- مقدمه‌اي بچيند، و دلهاشان را علاقه‌مند بدان سازد، تا تشنه پذيرش آن شوند، بدين جهت است كه گفتيم آيه:" كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصاصُ" الخ و آيه:
" كُتِبَ عَلَيْكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ" الخ، انشاء حكم است، و حاجتي به زمينه‌چيني ندارد، به خلاف آيه:" كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ" تا آخر دو آيه كه مشتمل بر هفت فقره است و خبر مي‌دهد از اينكه بعدها چنين حكمي انشاء مي‌شود.

علت تعبير به" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ... ص : 6

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ..." اينگونه خطاب (اي كساني كه ايمان آورده‌ايد) به منظور توجه دادن مردم به صفت ايمانشان است، و گرنه مي‌فرمود: (اي مردم) ليكن خواست بفهماند با توجه به اينكه داراي ايمانيد بايد هر حكمي را كه از ناحيه پروردگارتان مي‌آيد بپذيريد، هر چند كه بر خلاف مشتهيات، و ناسازگار با عادات شما باشد.
در اينجا ممكن است بپرسي: علت اين تعبير در آيه مورد بحث روشن شد ليكن اين معنا روشن نشد كه چرا همين تعبير در ابتداي آيه قصاص آمده، ولي در آيه وصيت نيامده؟ در پاسخ مي‌گوئيم: علتش اين است كه حكم قصاص هر چند مطابق ميل و طبيعت آدمي است ليكن در عصر نزول آيه، مسيحيان با آن مخالف بودند، و آنها عفو را بر قصاص ترجيح مي‌دادند، و لذا لازم بود در توجيه حكم قصاص در ميان ملت اسلام، ايمان ملت خاطرنشان گردد و گفته شود ايمان شما شما را محكوم مي‌كند به اينكه احكام الهي را بپذيريد، هر چند كه ديگران مخالف آن باشند، و در آيه وصيت چون چنين مخالفتي در كار نبود، آن آيه به خطاب (يا ايها الذين آمنوا) آغاز نشد.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 7
" كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ" كلمه كتابت معنايش معروف است، ليكن گاهي كنايه مي‌شود از واجب شدن عملي، و يا تصميم بر عملي و يا قضاي حتمي كه بر چيزي رانده شده، كه در آيه:" كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي" «1» كنايه از قضاء حتمي، و در آيه:" وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ" «2» كنايه از عزيمت و قضاء حتمي است و در آيه" وَ كَتَبْنا عَلَيْهِمْ فِيها أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ" «3» كنايه از وجوب و وضع قانون و جعل حكم قطعي است.

معناي لغوي" صيام" و" صوم" و منظور از" الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ" در آيه شريفه ... ص : 7

و كلمه (صيام) و كلمه (صوم) در لغت مصدر، و به معناي خودداري از عمل است، مثلا صوم از خوردن، و صوم از نوشيدن، و از جماع و از سخن گفتن و راه رفتن و امثال آن به معناي خودداري از آنها است، و چه بسا در معناي آن اين قيد را اضافه كرده باشند، كه به معناي خودداري از خصوص كارهايي است كه دل آدمي مشتاق آن باشد، و اشتهاي آن را داشته باشد.
صاحب اين گفتار گفته: معناي صوم در اصل لغت خودداري از خصوص چنين كارهايي بوده، و ليكن بعدها در شرع در خصوص خودداري از كارهاي معيني استعمال شده، و آن هم خودداري از طلوع فجر تا مغرب و توأم با نيت است و منظور از" الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ" امتهاي گذشته و قبل از ظهور اسلام است، امتهاي انبياء قبل، چون امت موسي و عيسي و غير ايشان است.
چون هر جا كه در قرآن كريم اين كلمه به چشم مي‌خورد معهود همين معنا است، البته اين به آن معنا نيست كه جمله" كَما كُتِبَ عَلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ" در مقام اطلاق از حيث اشخاص است و مي‌خواهد بفرمايد: تمامي تك تك امتها روزه داشته‌اند و نيز به آن معنا نيست كه بفهماند روزه اسلام شبيه روزه امتهاي پيشين است، پس آيه شريفه نه دلالت بر اين دارد كه تمامي امتها بدون استثناء روزه داشته‌اند، و نه دلالت دارد بر اينكه روزه همه امتها مانند روزه ما مسلمانان در خصوص رمضان و از ساعت فلان تا ساعت فلان و داراي همه خصوصيات روزه ما بوده، بلكه تنها در اين مقام است كه اصل روزه و خودداري را در امتهاي پيشين اثبات كند، و بفرمايد: امتهاي پيشين هم روزه داشته‌اند.

روزه در اديان و اقوام ديگر، و بيان فلسفه و حكمت عمده روزه در اسلام ... ص : 7

و مراد از جمله: (الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ) الخ امتهاي گذشته داراي ملت و دين است البته
__________________________________________________
(1) خدا قضاء رانده كه من و رسولانم غلبه خواهيم كرد." سوره مجادله آيه 21"
(2) مي‌نويسيم آنچه از پيش فرستادند، و آنچه اثر كه از دنبال دارند." سوره يس آيه 12"
(3) و بر ايشان (بني اسرائيل) نوشتيم كه شخص در مقابل شخص است (يعني اگر كسي ديگري را كشت اولياء مقتول حق دارند قاتل را بكشند و جان او برابر مقتول است.)" سوره مائده آيه 45"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 8
همانطور كه گفتيم نه همه آنها، و قرآن كريم معين نكرده كه اين امتها كدامند، چيزي كه هست از ظاهر جمله: (كَما كُتِبَ) الخ بر مي‌آيد كه امتهاي نامبرده اهل ملت و دين بوده‌اند كه روزه داشته‌اند، و از تورات و انجيل موجود در دست يهود و نصارا هيچ دليلي كه دلالت كند بر وجوب روزه بر اين دو ملت ديده نمي‌شود، تنها در اين دو كتاب فرازهايي است كه روزه را مدح مي‌كند، و آن را عظيم مي‌شمارد. و اما خود يهود و نصارا را مي‌بينيم كه تا عصر حاضر در سال چند روز به اشكالي مختلف روزه مي‌گيرند، يا از خوردن گوشت و يا از شير و يا از مطلق خوردن و نوشيدن خودداري مي‌كنند.
و نيز در قرآن كريم داستان روزه زكريا و قصه روزه مريم از سخن گفتن آمده است.
و در غير قرآن مساله روزه از اقوام بي دين نيز نقل شده، هم چنان كه از مصريان قديم و يونانيان و روميان قديم و حتي وثني‌هاي هندي تا به امروز نقل شده، كه هر يك براي خود روزه‌اي داشته و دارند، بلكه مي‌توان گفت عبادت و وسيله تقرب بودن روزه از اموري است كه فطرت آدمي به آن حكم مي‌كند، كه بحثش خواهد آمد ان شاء اللَّه.
و بعضي گفته‌اند كه مراد از جمله (الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ) يهود و نصارا و يا انبياي سابق است، كه بر طبق هر يك از اين دو قول رواياتي هم آمده، ولي رواياتي است كه خالي از ضعف نيست.
" لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ"

روزه در اديان و اقوام ديگر و بيان فلسفه و حكمت عمده روزه در اسلام ... ص : 8

وثني‌ها (همانطور كه اشاره شد) به منظور تقرب و ارضاي آلهه خود و در هنگامي كه جرمي مرتكب مي‌شدند به منظور خاموش كردن فوران خشم خدايان روزه مي‌گرفتند، و همچنين وقتي حاجتي داشتند به منظور برآمدنش دست به اين عبادت مي‌زدند و اين قسم روزه در حقيقت معامله و مبادله بوده، عابد با روزه گرفتن احتياج معبود را بر مي‌آورده تا معبود هم حاجت عابد را برآورد، و يا او رضايت اين را به دست مي‌آورده، تا اين هم رضايت او را حاصل كند.
ولي در اسلام روزه معامله و مبادله نيست، براي اينكه خداي عز و جل بزرگتر از آن است كه در حقش فقر و احتياج و يا تاثر و اذيت تصور شود، و سخن كوتاه آنكه خداي سبحان بري از هر نقص است، پس هر اثر خوبي كه عبادتها داشته باشد، حال هر عبادتي كه باشد تنها عايد خود عبد مي‌شود، نه خداي تعالي و تقدس، هم چنان كه اثر سوء گناهان نيز هر چه باشد به خود بندگان برمي‌گردد" إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها" «1» اين معنايي است كه قرآن
__________________________________________________
(1) اگر نيكي كنيد به خود نيكي كرده‌ايد، و اگر بدي كنيد نيز به خود كرده‌ايد." سوره اسراء آيه 7"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 9
كريم در تعليماتش بدان اشاره مي‌كند، و آثار اطاعتها و نافرماني‌ها را به انسان بر مي‌گرداند انساني كه جز فقر و احتياج چيزي ندارد، و باز قرآن در باره‌اش مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ" «1».
و در خصوص روزه، همين برگشتن آثار اطاعت به انسان را در جمله: (لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ) بيان كرده، مي‌فرمايد: فائده روزه تقوا است، و آن خود سودي است كه عايد خود شما مي‌شود، و فائده داشتن تقوا مطلبي است كه احدي در آن شك ندارد، چون هر انساني به فطرت خود اين معنا را درك مي‌كند، كه اگر بخواهد به عالم طهارت و رفعت متصل شود، و به مقام بلند كمال و روحانيت ارتقاء يابد، اولين چيزي كه لازم است بدان ملتزم شود اين است كه از افسار گسيختگي خود جلوگيري كند، و بدون هيچ قيد و شرطي سرگرم لذت‌هاي جسمي و شهوات بدني نباشد، و خود را بزرگتر از آن بداند كه زندگي مادي را هدف بپندارد، و سخن كوتاه آنكه از هر چيزي كه او را از پروردگار تبارك و تعالي مشغول سازد بپرهيزد.
و اين تقوا تنها از راه روزه و خودداري از شهوات بدست مي‌آيد، و نزديك‌ترين راه و مؤثرترين رژيم معنوي و عمومي‌ترين آن بطوري كه همه مردم در همه اعصار بتوانند از آن بهره‌مند شوند، و نيز هم اهل آخرت از آن رژيم سود ببرد، و هم شكم‌بارگان اهل دنيا، عبارت است از خودداري از شهوتي كه همه مردم در همه اعصار مبتلاي بدانند، و آن عبارت است از شهوت شكم از خوردن و آشاميدن، و شهوت جنسي كه اگر مدتي از اين سه چيز پرهيز كنند، و اين ورزش را تمرين نمايند، به تدريج نيروي خويشتن‌داري از گناهان در آنان قوت مي‌گيرد و نيز به تدريج بر اراده خود مسلط مي‌شوند، آن وقت در برابر هر گناهي عنان اختيار از كف نمي‌دهند، و نيز در تقرب به خداي سبحان دچار سستي نمي‌گردند، چون پر واضح است كسي كه خدا را در دعوتش به اجتناب از خوردن و نوشيدن و عمل جنسي كه امري مباح است اجابت مي‌كند، قهرا در اجابت دعوت به اجتناب از گناهان و نافرماني‌ها شنواتر، و مطيع‌تر خواهد بود، اين است معناي آنكه فرمود: (لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ).
" أَيَّاماً مَعْدُوداتٍ" منصوب آمدن كلمه (ايام) بنا بر ظرفيت و به تقدير كلمه (في) است، و اين ظرف (در ايامي معدود) متعلق است به كلمه (صيام)، و ما در سابق هم گفتيم كه نكره آمدن ايام و اتصاف آن به صفت (معدودات) براي اين است كه بفهماند تكليف نامبرده ناچيز و بدون مشقت است، تا به اين وسيله مكلف را در انجام آن دل و جرأت دهد، و از آنجا كه ما در سابق
__________________________________________________
(1) هان اي مردم شما همان محتاجان به خدائيد، و خدا همانا بي‌نياز است." سوره فاطر آيه 15" [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 10
گفتيم آيه" شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ" الخ بيان ايام است، قهرا مراد از ايام معدودات همان ماه رمضان خواهد بود.

گفتار بعضي از مفسرين عامه در باره" اياما معدودات" و رد آن ... ص : 10

بعضي از مفسرين گفته‌اند: كه مراد از ايام معدودات روزه مستحبي سه روز در هر ماه و روز عاشورا است، و بعضي ديگر گفته‌اند: ايام البيض يعني سيزده و چهارده و پانزدهم هر ماه، و نيز روزه عاشوراء است، كه مسلمانان و رسول خدا ص در اين ايام روزه مي‌گرفتند، آن گاه آيه شريفه" شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ" الخ نازل شد، و روزه‌هاي چند روز نامبرده نسخ گرديد، و براي هميشه روزه رمضان واجب گشت.
صاحبان اين دو قول هر كدام به يك دسته روايات وارده از طرق اهل سنت و جماعت تمسك كرده‌اند، رواياتي كه صرفنظر از سند، در بين خود تعارض دارند، و بهمين جهت قابل اعتماد نيستند.
دليل عمده‌اي كه ضعف اين قول را روشن مي‌كند دو چيز است.
اول اينكه: روزه همانطور كه ديگران هم گفته‌اند يك عبادت عمومي و همگاني است، و اگر منظور از آيه شريفه مورد بحث آن بوده باشد كه اينان گفتند، قطعا تاريخ آن را ضبط مي‌كرد، و ديگر اختلافي در ثبوتش پديد نمي‌آمد و بهمين دليل نسخ آن نيز ثابت مي‌شد و كسي در آن اختلاف نمي‌كرد و مي‌بينيم كه اينطور نيست، و در هر دو قسمت اختلاف شديد هست.
علاوه بر اينكه ملحق شدن عاشورا به سه روز در هر ماه و وجوب يا استحباب روزه آن بعنوان يك عيد از اعياد اسلامي از بدعت‌هايي است كه بني اميه (لعنهم اللَّه) آن را ابداع كردند، بدين جهت ابداع كردند كه در آن روز در واقعه كربلا ذريه رسول خدا ص و اهل بيت او را از بين بردند، مردانشان را كشتند و زنان و ذراري ايشان را به اسارت برده اموالشان را غارت كردند، و از خوشحالي و مسرت آن روز را مبارك شمرده، براي خود عيد گرفتند، و روزه آن را تشريع كردند تا از روزه گرفتن آن روز بركت بگيرند.
و باز بهمين منظور براي روزه آن روز فضائلي جعل كردند، و بركاتي تراشيدند، و احاديثي (به اين مضمون كه عاشورا يكي از اعياد اسلامي است، و بلكه از اعياد عامه‌اي است كه حتي مشركين جاهليت و يهود و نصارا هم از زمان بعثت موسي و عيسي آن را پاس مي‌دارند) جعل كردند، در حالي كه هيچ يك از اين مضامين درست نيست، نه يهود عاشورا را عيد مي‌دانسته و نه نصارا، و نه مردم جاهليت و نه اسلام، چون عاشورا نه يك روز ملي بوده تا نظير نوروز و مهرگان عيد ملي و قومي بشود، و نيز در آن روز هيچ واقعه‌اي از قبيل فتح و پيروزي براي ملت اسلام اتفاق نيفتاده، تا نظير مبعث و
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 11
ميلاد رسول خدا ص روزي تاريخي براي اسلام باشد، و هيچ جهت ديني هم ندارد تا نظير فطر و قربان عيدي ديني باشد، پس عزت و احترامي كه بني اميه براي عاشورا درست كرده‌اند عزتي است بدون جهت.
دليل دوم: بر ضعف اين قول اين است كه آيه سوم از آيات مورد بحث يعني آيه: (شَهْرُ رَمَضانَ) الخ سياقي دارد كه با نازل شدنش جداي از دو آيه ديگر نمي‌سازد، تا ناسخ آيه‌هاي قبل باشد: چون ظاهر سياق اين است كه جمله (شَهْرُ رَمَضانَ) خبر باشد براي مبتدايي كه حذف شده، و يا مبتدايي باشد براي خبري كه حذف شده، كه توضيحش گذشت در نتيجه بياني خواهد بود براي جمله: (أَيَّاماً مَعْدُوداتٍ) و با در نظر گرفتن اين معنا هر سه آيه كلام واحدي خواهد بود، كه غرض واحدي را دنبال مي‌كند، و آن عبارت است از واجب بودن روزه ماه رمضان.
و اما اينكه كلمه (شَهْرُ رَمَضانَ) مبتداء و جمله:" الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ" خبر آن باشد، هر چند نظريه‌اي است كه آيه شريفه را مستقل از ما قبل مي‌كند، و بنا بر آن، آيه شريفه صلاحيت آن را دارد كه به تنهايي نازل شده باشد، ليكن صلاحيت آن را ندارد كه ناسخ آيه قبلش باشد، براي اينكه ميان ناسخ و منسوخ بايد منافاتي باشد، و ميان اين آيه و آيه قبلش هيچ منافاتي نيست، تا اين ناسخ آن باشد با اينكه گفتيم در نسخ بايد منافات و تبايني در بين باشد.
ضعيف‌تر از اين قول، گفتار جمعي ديگر است، كه از كلماتشان بر مي‌آيد كه خواسته‌اند بگويند آيه دوم يعني آيه: (أَيَّاماً مَعْدُوداتٍ) الخ ناسخ آيه اول، يعني آيه: (كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ) است، به اين بيان كه قبل از اسلام روزه بر نصارا نيز واجب بود، ولي نصارا در آن كم و زياد كردند، تا بالآخره بر عدد پنجاه روز قرار گرفت، آن گاه خداي تعالي براي مسلمين روزه رمضان را تشريع كرد، پس رسول خدا ص و مسلمانان در صدر اسلام و قبل از تشريع روزه رمضان همان روزه پنجاه روز مسيحيان را مي‌گرفتند، و آيه اول هم همين را تشريع كرده، مي‌فرمايد شما مسلمانان نيز همان روزه مسيحيان را بگيريد، ولي آيه دوم وقتي نازل شد حكم آيه اول را نسخ كرد، چون فرمود روزه در چند روز معيني واجب است.
و وجه ضعيف‌تر بودن اين قول از قول قبلي اين است كه همه ايرادهايي كه به وجه قبلي وارد بود بر آن وارد است، علاوه بر اينكه متمم بودن آيه دومي براي اولي روشن‌تر از متمم بودن سومي براي دومي است، و نيز رواياتي كه اين قائل قول خود را مستند به آنها كرده جعلي بودن و مخالفتش با قرآن و با سياق آيه روشن‌تر از مخالفت روايات قول اول با آيه است.
" فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ مَرِيضاً أَوْ عَلي سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ" حرف فاء در ابتداء آيه مي‌فهماند كه مطلب آيه نتيجه و فرع آيه قبل است، كه مي‌فرمود:
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 12
(كُتِبَ عَلَيْكُمُ) الخ، و نيز (أَيَّاماً مَعْدُوداتٍ) الخ، و معناي مجموع آن چنين مي‌شود: روزه بر شما واجب شده، و نيز عدد معيني در آن رعايت شده، و همانطور كه از اصل روزه رفع يد نمي‌شود، از عدد آن نيز صرفنظر نمي‌شود، پس اگر در ايام رمضان عارضه‌اي چون مرض و سفر پيش آيد كه حكم وجوب روزه را در آن ايام معدوده يعني ايام رمضان بردارد از اين ايام معدوده صرفنظر نمي‌شود، و بايد به همان عدد در ساير روزها روزه گرفت، و اين همان حقيقتي است كه آيه سوم (وَ لِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ) الخ متعرض است، پس جمله: (أَيَّاماً مَعْدُوداتٍ) الخ همانطور كه به بيان گذشته معناي تحقير و ناچيز بودن ايام را افاده مي‌كند، اين معنا را هم افاده مي‌كند، كه همين عدد ناچيز ركني است كه در غرض و حكم روزه ماخوذ شده است.
كلمه (مرض) به معناي خلاف صحت و سلامتي است و كلمه (سفر) از ماده (س- ف- ر) گرفته شده، كه به معناي كشف است و گويا سفر را از اين جهت سفر مي‌خوانند كه مسافر براي بيرون شدن از وطن از خانه‌اش منكشف و ظاهر مي‌شود، و گويا اينكه فرمود: (أَوْ عَلي سَفَرٍ) و مانند كلمه (مريضا) نفرمود (مسافرا)، براي اشاره به اين معنا بوده كه آن مسافري روزه‌اش شكسته مي‌شود كه در حال حاضر مسافر باشد، نه در گذشته، (مثل كسي كه در سفر ده روز در محلي اقامت كرده است، كه چنين كسي قبلا مسافر بوده، و فعلا مقيم است، و روزه‌اش صحيح است) و نه در آينده (مثل كسي كه مي‌خواهد بعد از ظهر حركت كند كه چنين كسي روزه آن روزش صحيح است).

روزه بر مسافر و مريض حرام است، نه مباح ... ص : 12

بيشتر دانشمندان و علماي اهل سنت گفته‌اند: از آيه:" فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ مَرِيضاً أَوْ عَلي سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ" الخ، استفاده مي‌شود كه مسافر مي‌تواند روزه نگيرد، نه اينكه روزه گرفتن برايش حرام است، پس مريض و مسافر، هم مي‌توانند روزه بگيرند، و هم اينكه افطار نموده به همان عدد از روزهاي ديگر سال روزه بگيرند.
ليكن اين حرف صحيح نيست، زيرا گفتيم ظاهر جمله: (فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ) (كسي كه مريض و مسافر باشد بايد چند روزي در ايام ديگر سال روزه بگيرد) عزيمت است، نه رخصت، يعني از ظاهر آن بر مي‌آيد كه مريض و مسافر نبايد در رمضان روزه بگيرند، و اين معنا از ائمه اهل بيت ع نيز روايت شده، و مذهب جمعي از صحابه از قبيل عبد الرحمن بن عوف، و عمر بن خطاب، و عبد اللَّه بن عمر، و ابي هريرة، و عروة بن زبير، نيز همين است، پس جمله نامبرده حجتي است عليه علماي نامبرده از اهل سنت.
ايشان براي توجيه نظريه خود چيزي در آيه تقدير گرفته گفته‌اند، تقديرش" فمن كان مريضا او علي سفر فافطر فعدة من ايام اخر" است، يعني هر كس مريض يا مسافر باشد، و به همين جهت افطار كرده باشد به همان عدد از روزهاي ديگر روزه بگيرد. ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 13
و اين تقدير دو اشكال دارد، اول اينكه اصولا همانطوري كه گفته‌اند تقدير گرفتن خلاف ظاهر است، (وقتي گوينده‌اي سخن مي‌گويد تمامي كلماتي كه در افاده منظورش دخالت دارد در كلام خود مي‌آورد، و چيزي را نگفته نمي‌گذارد) مگر آنكه به اتكاء قرينه‌اي كه در كلامش هست يك كلمه را حذف كند، چون يقين دارد خواننده يا شنونده با وجود آن قرينه مي‌فهمد كه فلان كلمه حذف شده است و اما بدون قرينه دست به چنين حذفي نمي‌زند.
اشكال دوم اينكه: به فرضي كه تسليم شويم و قبول كنيم كه كلمه (فافطر) در آيه حذف شده، تازه اين كلام هم دلالتي بر رخصت ندارد، (كدام شنونده‌اي از عبارت" و هر كس مريض يا مسافر باشد، و افطار كرده باشد در ايامي ديگر روزه بگيرد"، مي‌فهمد روزه در سفر و مرض جايز است؟) آري نهايت چيزي كه از عبارت" فمن كان مريضا او علي سفر فافطر"، در اين مقام (كه به گفته ساير مفسرين نيز مقام تشريع است) استفاده مي‌شود، اين است كه افطارش گناه نبوده چون جايز بوده، البته جواز به معناي اعم از وجوب و استحباب و اباحه، جوازي كه با وجوب و استحباب و اباحه مي‌سازد، و اما اينكه به معناي سومي يعني الزامي نبودن افطار باشد به هيچ وجه لفظ آيه بر آن دلالت ندارد، بلكه باز هم بر خلاف آن دلالت مي‌كند، چون قانونگذار حكيم در مقام تشريع خود، هرگز در بيان آنچه بايد بيان كند كوتاهي نمي‌كند، و اين خود روشن است.
" وَ عَلَي الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ فِدْيَةٌ طَعامُ مِسْكِينٍ" كلمه (يطيقون) از مصدر اطاقه است، و اطاقه همانطور كه بعضي گفته‌اند به معناي به كار بستن تمامي قدرت در عمل است كه لازمه آن اين است كه عمل نامبرده آن قدر دشوار باشد، كه همه نيروي انسان در انجامش مصرف شود، در نتيجه معناي جمله" وَ عَلَي الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ" اين است كه هر كس روزه برايش مشقت داشته باشد، و كلمه (فديه) به معناي بدل و عوض است و در اينجا به معناي عوض مالي است، كه همان طعام مسكين يعني سير كردن يك مسكين گرسنه است از غذايي كه خود انسان مي‌خورد، البته نه آن غذاي ساده‌اي كه گاهي مي‌خورد، و نه آن غذاي لذيذي كه باز گاه گاه مي‌خورد، بلكه از غذاي متوسطي كه غالبا استفاده مي‌كند، و حكم اين فديه نيز مانند حكم قضاي روزه مريض و مسافر واجب است، چون تعبير (وَ عَلَي الَّذِينَ) تعبيري است كه وجوب تعييني را مي‌رساند، نه تخييري و نه رخصت را.

بيان عدم وقوع نسخ در آيات روزه و رد قائلين به وقوع نسخ در اين آيات ... ص : 13‌

بعضي از مفسرين گفته‌اند جمله نامبرده نيز رخصت را مي‌رسانده و سپس نسخ شده چون خداي سبحان در اول، همه مردم را كه مي‌توانند روزه بگيرند مخير كرد بين روزه گرفتن و كفاره دادن از هر روز به طعام يك مسكين، چون مردم در آن ايام عادت به روزه نداشتند، بعدها كه رفته رفته عادت كردند، اين آيه به وسيله آيه:" فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ" الخ نسخ شد.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 14
بعضي ديگر از همين مفسرين گفته‌اند: تنها نسبت به اشخاص توانا نسخ شد و قرار شد حتما روزه بگيرند، و اما مثل پير زن و پير مرد سالخورده و زن حامله و زن بچه شيرده آيه نسخ نشد، و حكم جواز افطار و فديه دادن باقي ماند.
و به جان خودم اينگونه تفسيرها بازي كردن با قرآن و پاره پاره كردن آيات آن است، و اگر خواننده عزيز در آيات سه‌گانه مورد بحث دقت كند خواهد ديد كه هر سه يك غرض را دنبال مي‌كند، و يك سياق متصل و جملاتي به هم پيوسته و بياني روشن دارد، آن گاه اگر اين كلام واحد و پيوسته را با نظريه اين مفسرين تطبيق دهد، خواهد ديد كه ديگر آن سياق پيوسته را ندارد، جملاتش با يكديگر متنافي است، اولش آخرش را نقض مي‌كند، يك جا مي‌گويد:
(كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ) روزه بر شما واجب شده، دنبالش مي‌گويد آنهايي كه مي‌توانند روزه بگيرند مي‌توانند افطار نموده به جاي آن طعام دهند، و در آخر مي‌گويد: روزه بر همه شما واجب است تا حكم آخري ناسخ حكم فديه نسبت به خصوص قادران باشد، و حكم فديه نسبت به غير قادران به حال خود باقي بماند، با اينكه در آيه شريفه بنا بر اين تصوير حكم غير قادرين اصلا بيان نشده است.
مگر اينكه كسي بگويد كلمه (يطيقونه) قبل از نسخ شدن به معناي قدرت داشتن است، و بعد از نسخ به معناي قدرت نداشتن، و اين پيدا است كه چقدر بي‌پايه است.
و سخن كوتاه اينكه بنا بر اين بايد جمله:" وَ عَلَي الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ" الخ كه در وسط آيات قرار گرفته ناسخ جمله: (كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ) در اول آيات باشد، كه با آن تنافي دارد، آن وقت اين سؤال پيش مي‌آيد كه چرا بدون هيچ علتي حكم ناسخ را مقيد به كساني كرده كه توانايي ندارند.
و نيز لازمه اين تفسير اين است كه جمله:" فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ" تنها ناسخ حكم كساني باشد كه قادر بر روزه‌اند، نه آنهايي كه از روزه عاجزند با اينكه ظاهر عبارت ناسخ مطلق است، هم قادر را شامل مي‌شود و هم عاجز را، علاوه بر اينكه اصلا منسوخ شامل حكم عاجز نبود، تا ناسخ بخواهد آن حكم را براي عاجز باقي بدارد، و اين تالي فاسدها فاحش‌ترين تالي فاسدهايند.
حال اگر علاوه بر نسخهايي كه از آقايان براي تو خواننده عزيز نقل كرديم، نسخ‌هاي ديگري كه در باره اين سه آيه ذكر كرده‌اند اضافه كني، آن وقت تفسيري عجيب خواهي ديد، و آن نسخ‌ها اين است كه گفته‌اند جمله: (شَهْرُ رَمَضانَ) ناسخ جمله: (أَيَّاماً مَعْدُوداتٍ) الخ است، و جمله (أَيَّاماً مَعْدُوداتٍ) هم ناسخ جمله (كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ) است.
(بد نيست دوباره نسخ‌هايي را كه آقايان در سه آيه قرآن قائل شده‌اند بشماريم، تا ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 15
بازيگري با كلام خدا بر ايمان روشن‌تر بشود:
1- جمله:(وَ عَلَي الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ) الخ ناسخ جمله: (كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ) است.
2- جمله:(فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ) ناسخ حكم (وَ عَلَي الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ) است.
3- جمله:(شَهْرُ رَمَضانَ) ناسخ جمله (أَيَّاماً مَعْدُوداتٍ) است.
4- جمله:(أَيَّاماً مَعْدُوداتٍ) الخ ناسخ (كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ) است. (مترجم)

معناي كلمه" تطوع" و موارد استعمال آن ... ص : 15

" فَمَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ" كلمه تطوع از ماده (ط- و- ع) است. و معناي طوع مقابل معناي كراهت است، و يا بگو به اين معنا است كه انسان كاري را به رضا و رغبت خود انجام دهد، آن گاه همين طوع وقتي به باب تفعل مي‌رود و به صورت تطوع در مي‌آيد. معناي داوطلب بودن هم بر آن اضافه مي‌شود پس تطوع به معناي اين است كه انسان خودش داوطلبانه كاري را انجام دهد كه اطاعت خدا هم هست، بدون اينكه در انجام آن كراهتي داشته باشد، و اظهار ناراحتي و گرانباري كند، حال چه اينكه آن عمل الزامي و واجب باشد. و چه غير الزامي و مستحبّ.
اين معناي اصلي كلمه تطوع بوده، پس اگر مي‌بينيم كه فعلا در خصوص افعال مستحبّ استعمال مي‌شود يك اصطلاحي است جديد، كه بعد از نزول قرآن در بين مسلمانان رائج گشته، و منشاش هم اين بوده كه معمولا عمل نيكي كه يك مسلمان داوطلبانه انجام مي‌دهد عمل مستحبّ است، و اما عمل واجب هر چه هم كه بطوع و رغبت انجام شود باز بويي از اكراه و اجبار در آن هست.
و سخن كوتاه آنكه كلمه (تطوع) همانطور كه ديگران هم گفته‌اند دلالتي بر خصوص استحباب ندارد، نه ماده‌اش (ط- و- ع) و نه هياتش (تفعل)، در نتيجه مي‌توان گفت حرف (فاء) كه در آغاز جمله آمده جمله را فرع و نتيجه معنايي مي‌كند كه از كلام سابق استفاده مي‌شد، و معناي مجموع كلام- و خدا داناتر است- اين مي‌شود: روزه بر شما واجب شده است، و در آن خير و صلاح شما رعايت شده، علاوه بر اينكه با داشتن اين فريضه شما هم جزء امتهايي مي‌شويد كه قبل از شما بودند، با اين تفاوت كه در اين فريضه تخفيف و تسهيلي براي شما منظور شده است، پس آن را بطوع و رغبت بياوريد، نه با كراهت چون هر كس عمل خير را بطوع بياورد بهتر است تا همان عمل را به كره بياورد.
از اينجا روشن مي‌شود كه جمله: (فَمَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً) از قبيل به كار بردن سبب در جاي مسبب است، ساده‌تر بگويم در اين جمله سخن از خصوص روزه نشده بلكه سخن از مطلق تطوع خير شده، كه سبب تطوع در روزه است، نظير آيه:" قَدْ نَعْلَمُ إِنَّهُ لَيَحْزُنُكَ الَّذِي يَقُولُونَ فَإِنَّهُمْ لا يُكَذِّبُونَكَ وَ لكِنَّ الظَّالِمِينَ بِآياتِ اللَّهِ يَجْحَدُونَ"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 16
«1» يعني غم مخور و صبر كن كه علت تكذيب ايشان انكار آيات خدا است، چون در اين آيه نيز سبب تكذيب در جاي تكذيب نشسته.
بعضي از مفسرين گفته‌اند جمله مورد بحث يعني" فَمَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ" مرتبط به جمله قبل است، كه مي‌فرمود:" وَ عَلَي الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ فِدْيَةٌ طَعامُ مِسْكِينٍ" الخ، و معناي مجموع آن دو جمله اين است كه كسي كه بيشتر از طعام يك مسكين فديه بدهد، مثلا براي يك روز روزه دو نفر مسكين را طعام دهد و يا طعام دو مسكين را به يك نفر بدهد برايش بهتر است.
اشكالي كه بر اين تفسير وارد است همانست كه گفتيم: كلمه (تطوع) اختصاص به مستحبات ندارد علاوه بر اينكه بنا بر اين تفسير فاء تفريع بي‌معنا مي‌شود چون در نتيجه قرار گرفتن تطوع به آن معنا (بيش از طعام يك مسكين دادن) بر حكم فديه هيچ نكته معقولي بنظر نمي‌رسد، علاوه بر اينكه اصولا كلمه (تطوع بخير) هيچ دلالتي بر تطوع به زيادتر دادن ندارد.
" وَ أَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ"

مراد از جمله" وَ أَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ" ... ص : 16

اين جمله متمم جمله قبلي است، و معنايش به حسب تقدير- به آن بياني كه گذشت- اين مي‌شود با روزه‌اي كه بر شما واجب شده تطوع كنيد، و آن را داوطلبانه بياوريد، كه تطوع به كار خير بهتر است، و روزه هم كه خير شما است پس تطوع به روزه هم خيري علاوه بر خير ديگر است.
و بعضي از مفسرين گفته‌اند: جمله مورد بحث يعني (وَ أَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ) خطاب به كساني است كه از روزه گرفتن معذورند، نه عموم مؤمنين كه در جمله (روزه بر شما واجب شده) مخاطب بودند، چون ظاهر عبارت نامبرده رجحان روزه است، و معلوم است كه رجحان با ترك هم مي‌سازد، در نتيجه عبارت ظاهر در استحباب روزه مي‌شود نه وجوب كه منافي با ترك است، و چون مي‌دانيم روزه واجب است ناگزير عبارت نامبرده را حمل مي‌كنيم بر رجحان و استحباب روزه براي كساني كه از ناحيه شرع مجاز در ترك آنند، مانند مريض و مسافر كه مي‌گوئيم روزه‌اي كه بر همه واجب است بر مريض و مسافر مستحبّ است، و بهتر آن است كه آنها نيز روزه را بر افطار ترجيح دهند، و در عين حال قضاي آن را هم بگيرند.
اما اين تفسير به خاطر اشكالاتي كه بر آن وارد است صحيح نيست.
اشكال اول اينكه: دليلي بر طبق آن نيست.
اشكال دوم اينكه: اگر مراد از جمله: (وَ أَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ) استحباب روزه براي
__________________________________________________
(1) ما خبر داريم از اينكه سخن آنان تو را اندوهناك كرده، ولي آنها تو را تكذيب نمي‌كنند، بلكه ستمكاران آيات خدا را انكار مي‌كنند." سوره انعام آيه 33"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 17
مريض و مسافر بود، با در نظر گرفتن اينكه در جمله: (فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ مَرِيضاً) الخ مريض و مسافر غايب به حساب آمده‌اند، جا داشت در جمله بعدي هم غايب به حساب آمده، در باره‌شان بفرمايد: (و ان يصوموا خير لهم) مريض و مسافر اگر روزه بگيرند بر ايشان بهتر است، ولي فرمود:
(اگر روزه بگيريد برايتان بهتر است) پس معلوم مي‌شود در جمله دوم روي سخن با خصوص مسافر و مريض نيست.
اشكال سوم اينكه: جمله اولي به خوبي دلالت دارد بر اينكه مريض و مسافر مختارند در گرفتن و نگرفتن روزه، نه اينكه گرفتن روزه رجحان داشته باشد، بلكه جمله بعديش كه مي‌فرمايد: (فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ) صريح در اين است كه حتما بايد در روزهاي ديگر روزه بگيرند، آن وقت چطور مفسرين نامبرده مي‌توانند بگويند آيه در صدد بيان رجحان روزه بر ترك آن است.
اشكال چهارم اينكه: اگر جمله اولي (فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ) الخ در صدد بيان ترخيص روزه براي مسافر و مريض باشد، و بگويد گرفتن و نگرفتن روزه براي معذورين يكسان است، البته جا داشت در جمله بعدي بفرمايد بلكه گرفتن آن بهتر است، تا يك طرف تخيير را ترجيح داده و بيانگر رجحان آن باشد، ولي جمله اولي در مقام بيان روزه رمضان و روزه ايام ديگر سال است، و با چنين زمينه‌اي ديگر ممكن نيست تنها از جمله: (وَ أَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ) و بدون هيچ قرينه‌اي در كلام استفاده كنيم كه مي‌خواهد روزه رمضان را بر روزه غير رمضان ترجيح دهد.
اشكال پنجم اينكه: مقام آيات، مقام بيان حكم نيست، تا ظهور رجحان از جمله (فمن كان) با حكم وجوبي منافات پيدا كند، بلكه مقام، همانطور كه در سابق هم گذشت مقام بيان ملاك تشريع است، و اينكه اگر شارع اسلام حكمي را صادر مي‌كند خالي از فلسفه و حكمت و خير و نيكويي نيست، و عينا نظير آيه:" فَتُوبُوا إِلي بارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ" «1»، و آيه:" فَاسْعَوْا إِلي ذِكْرِ اللَّهِ وَ ذَرُوا الْبَيْعَ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ" «2»، و آيه:
" تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ" «3» است كه در هر سه آيه مي‌فرمايد، حكمي كه شده براي شما خير است و آيات در اين باب بسيار
__________________________________________________
(1)به سوي آفريننده‌تان بازگشت كنيد و خودتان را (يعني كساني را كه گوساله پرستيده‌اند) بكشيد آن براي شما بهتر است." سوره بقره آيه 54"
(2)بشتابيد به سوي ذكر خدا و سوداگري را واگذاريد اين براي شما بهتر است." سوره جمعه آيه 9"
(3)ايمان به خداي آوريد و در راه خدا با مال و جان خود جهادي كنيد اين براي شما بهتر است اگر بدانيد." سوره صف آيه 11".
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 18
است.
" شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُديً" ماه رمضان نهمين ماه از ماههاي سال قمري و عربي است، كه بين ماه شعبان و شوال واقع است، و در قرآن كريم از ماههاي دوازده‌گانه غير از ماه رمضان نام هيچ ماه ديگري نيامده.

فرق بين" انزال" و" تنزيل" و اشاره به وجه تسميه قرآن ... ص : 18

و كلمه نزول به معناي پائين آمدن و وارد شدن از نقطه بلند است، و فرق ميان انزال و تنزيل اين است كه انزال به معناي نازل كردن دفعي و يك پارچه است، و تنزيل به معناي نازل كردن تدريجي است، و كلمه (قرآن) اسم كتابي است كه خداي تعالي آن را بر پيامبر گراميش محمد ص نازل كرده، و به اين جهت آن را قرآن ناميده كه (قبلا از جنس خواندنيها نبود، و به منظور اينكه درخور فهم بشر شود نازلش كرد و در نتيجه كتابي) خواندني شد، چنان كه فرمود:" إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ" «1» و اين كلمه هم بر مجموع قرآن اطلاق مي‌شود و هم بر اجزاي آن.

مراد از نزول قرآن در ماه رمضان و نقد و بررسي اقوال مختلف در باره تدريجي يا دفعي بودن نزول آن ... ص : 18

و اين آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه قرآن يك پارچه در ماه رمضان نازل شده، از سوي ديگر ظاهر آيه شريفه:" وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَي النَّاسِ عَلي مُكْثٍ، وَ نَزَّلْناهُ تَنْزِيلًا" «2» دلالت دارد بر اينكه قرآن كريم به تدريج و در مجموع مدت دعوت رسول خدا ص يعني در مدت تقريبا بيست و سه سال نازل شده، تاريخ هم مؤيد اين معنا است، و از همين جهت بعضي گمان كرده‌اند كه آيه مورد بحث با اين آيه منافات دارد.
و بعضي ديگر در پاسخ گفته‌اند: قرآن كريم دو بار نازل شده، يك بار در ماه رمضان بطور يك پارچه به آسمان دنيا نازل شد و بار ديگر از آسمان دنيا به تدريج بر زمين نازل شده، و اين پاسخي است كه مفسرين نامبرده آن را از روايات گرفته‌اند كه بعضي از آنها را در بحث روايتي آينده نقل خواهيم كرد. ان شاء اللَّه ولي بعضي ديگر به اين مفسرين اشكال كرده‌اند، كه در آيه مورد بحث كه تعبير به انزال- يعني نازل شدن يك پارچه- فرموده دنبالش فرموده:" هُديً لِلنَّاسِ وَ بَيِّناتٍ مِنَ الْهُدي وَ الْفُرْقانِ" به اين منظور نازل شده كه بايد هدايتگر مردم و فارق ميان حق و باطل باشد، و دلائلي روشن از هدايت ارائه دهد، و اين معنا با نازل شدن به آسمان دنيا نمي‌سازد، چون بنا بر اين
__________________________________________________
(1) ما آن را (قرآن را) كتابي خواندني و عربي كرديم باشد كه شما دركش كنيد." سوره زخرف آيه 3"
(2) و قرآني كه آن را قسمت قسمت كرديم تا كم كم بر مردمش، بخواني و به تدريج نازلش كرديم." سوره اسراء آيه 106"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 19
تفسير قرآن كريم سالها در آسمان دنيا بود، در حالي كه هدايتگر براي مردم نبود.
بعضي ديگر از اين ايراد پاسخ داده‌اند به اينكه هدايت بودن قرآن البته به اين معنا كه مي‌تواند هادي مردم باشد و مردم را از ضلالت نجات دهد و فارق ميان حق و باطل باشد، معنايي است كه منافات ندارد با اينكه چند سالي در آسمان دنيا بدون هدايت فعلي و خلاصه راكد مانده باشد، تا وقتي زمان به كار افتادنش رسيد از آسمان به زمين نازل گردد، و نظائر آن بسيار است، مانند قوانيني كه از مجلس قانونگذاري گذشته تا هر وقت زمان بكار بردن فلان ماده‌اش رسيد آن را به كار ببرند، و از قوه به فعليت در آورند.
اين بود پرسش و پاسخهايي كه پيرامون آيه كرده‌اند، و ليكن حق مطلب اين است كه حكم قوانين و دستورات با حكم خطاباتي كه متوجه اشخاص مي‌شود فرق دارد، در خطابات بايد قبل از صدور خطاب مخاطبي باشد، هر چند به مدتي اندك آن گاه به او خطاب كنند، و معنا ندارد خطاب از مقام تخاطب جلوتر باشد، و در قرآن كريم از اين خطابها بسيار است، مانند خطاب در آيه:" قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِي تُجادِلُكَ فِي زَوْجِها وَ تَشْتَكِي إِلَي اللَّهِ وَ اللَّهُ يَسْمَعُ تَحاوُرَكُما" «1».
و خطاب در آيه:" وَ إِذا رَأَوْا تِجارَةً أَوْ لَهْواً انْفَضُّوا إِلَيْها وَ تَرَكُوكَ قائِماً". «2» و آيه:" رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ، فَمِنْهُمْ مَنْ قَضي نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ، وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلًا". «3» كه در اين سه آيه و امثال آن خطابها متوجه مخاطبيني است كه قبل از خطاب وجود داشته‌اند.
علاوه بر اينكه در قرآن كريم ناسخ و منسوخ هست و معنا ندارد كه ناسخ و منسوخ هر دو در يك زمان نازل شوند.
بعضي از مفسرين پاسخ داده‌اند كه مراد از نزول قرآن در ماه رمضان نزول آن قسمتي از قرآن است كه در رمضان نازل شده.
ولي اين جواب هم درست نيست، براي اينكه مشهور در نزد مفسرين اين است كه رسول خدا ص كه مبعوث به قرآن بوده در روز بيست و هفتم از ماه رجب مبعوث
__________________________________________________
(1) خدا سخن آن كس كه در باره همسرش با تو مجادله مي‌كرد و به خدا شكوه مي‌كرد شنيد، و خدا همه گفتگوي شما را مي‌شنود." سوره مجادله آيه 1"
(2) و چون تجارت يا لهوي مي‌بينند تو را در وسط سخن در حالي كه ايستاده‌اي رها مي‌كنند." سوره جمعه آيه 11"
(3) مرداني كه عهد خود را كه با خدا بسته‌اند وفا مي‌كنند، بعضي از ايشان عمرشان سرآمده، و بعضي ديگر منتظر سرآمدن عمرند، و كمترين گوشه‌اي از عهد خود را دگرگون نمي‌سازند." سوره احزاب آيه 23"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 20
شده، و بين رجب تا رمضان بيش از يك ماه فاصله است، آن وقت چگونه ممكن است در اين مدت بعثت آن جناب از نزول قرآن خالي باشد.
از اينهم كه بگذريم آيه‌هاي اول سوره" علق" شهادت مي‌دهد كه اين سوره اولين سوره‌اي بوده كه نازل شده، و در اولين روز بعثت نازل شده، و همچنين سوره" مدثر" شهادت مي‌دهد كه در روزهاي اول دعوت نازل شده، و به هر حال بسيار بعيد است كه اولين آيه نازل، در ماه رمضان باشد علاوه بر اينكه جمله مورد بحث كه مي‌فرمايد:" شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ" دلالت صريحي ندارد بر اينكه مراد از قرآن اولين قسمت نازل آن باشد، پس حمل آيه بر اولين جزء نازل آن حملي است بدون دليل.
و نظير اين آيه در دلالت بر اينكه قرآن در يك زمان نازل شده آيه:" وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ إِنَّا كُنَّا مُنْذِرِينَ" «1» و آيه:" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ" «2» مي‌باشد چون كه از اين آيات بر مي‌آيد همه قرآن در يك زمان نازل شده، و ظاهر آنها نمي‌سازد با اينكه منظور نزول اولين قسمت نازل آن باشد، و يا منظور اولين روز انزال آن باشد، قرينه‌اي هم در كلام نيست كه بخاطر آن قرينه بتوانيم دست از ظاهر آن برداريم.

آنچه در اين باره از تدبر در آيات كتاب استفاده ميشود ... ص : 20

و آنچه از تدبر در آيات كتاب بر مي‌آيد مطلبي ديگر غير از همه اين مطالب است، چون در آياتي كه مي‌گويد قرآن در ماه رمضان و يا در شبي از شبهاي آن نازل شد تعبير به انزال آمده، كه دلالت بر نازل كردن يكپارچه قرآن دارد، و در هيچ يك از آنها تعبير به تنزيل نيامده، مثلا يك جا فرموده:" شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ" «3» جاي ديگر فرموده:" حم وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ" «4»، و در جاي ديگر فرموده:" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ" «5».
و اين تعبير و نازل شدن يكپارچه به دو اعتبار مي‌تواند باشد، يكي به اعتبار اينكه مجموع و روي هم رفته قرآن و يا بعضي از آن يكپارچه و يك دفعه نازل شده هر چند كه تك تك آياتش به تدريج نازل شده باشد، هم چنان كه در مورد باران با اينكه قطره قطره نازل مي‌شود، ولي به اعتبار اينكه مجموع بارانها و قطرات مفيد فائده بوده تعبير مي‌كند به اينكه
__________________________________________________
(1)سوگند به كتاب روشنگر كه ما آن راي در شبي با بركت نازل كرديم، كه ما همواره كار بيم رساني راي داشته‌ايم." سوره دخان آيه 3"
(2)ما آن راي در شب قدر نازل كرديم." سوره قدر آيه 1"
(3)سوره بقره آيه 185
(4)سوره دخان آيه 3
(5)سوره قدر آيه 1 [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 21
" كَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ" «1» و نيز بهمين اعتبار فرموده:" كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ مُبارَكٌ لِيَدَّبَّرُوا آياتِهِ" «2».
دوم به اعتبار اينكه كتاب ما وراي آنچه ما با فهم عادي خود از آن مي‌فهميم، كه معلوم است فهم عادي ما مستلزم آن است كه آياتش را جدا جدا تدبر كنيم، و خود هم جدا جدا و به تدريج نازل شود، حقيقت ديگري دارد كه به لحاظ آن حقيقت امري واحد و غير تدريجي است، و نزولش به انزال- يك دفعه- است، نه تنزيل (نزول بتدريج).
و همين اعتبار دومي از آيات كريمه قرآن استفاده مي‌شود مانند آيه:" كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ" «3» چون كلمه" احكمت" از احكام است و احكام در مقابل" تفصيل" است، و تفصيل عبارت است از اينكه كتاب را فصل فصل و قطعه قطعه كنند، در نتيجه احكام به معناي آن است كه به نحوي باشد كه جزء جزء نداشته و اجزايش از يكديگر متمايز نباشد، چون همه‌اش به يك معنا بر مي‌گردد، كه آن معنا جزء و فصل ندارد و آيه شريفه صريح است در اينكه اين تفصيل كه ما امروز در قرآن مشاهده مي‌كنيم تفصيلي است كه بعدها به قرآن داده شده، و گرنه در آغاز محكم و بدون جزء و فصل بوده.
از اين آيه روشن‌تر، آيه" وَ لَقَدْ جِئْناهُمْ بِكِتابٍ فَصَّلْناهُ عَلي عِلْمٍ هُديً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ. هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا تَأْوِيلَهُ يَوْمَ يَأْتِي تَأْوِيلُهُ يَقُولُ الَّذِينَ نَسُوهُ مِنْ قَبْلُ قَدْ جاءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالْحَقِّ" «4».
و آيه" وَ ما كانَ هذَا الْقُرْآنُ أَنْ يُفْتَري مِنْ دُونِ اللَّهِ، وَ لكِنْ تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَ تَفْصِيلَ الْكِتابِ لا رَيْبَ فِيهِ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ" «5» چه از اين آيات و مخصوصا آيه شريفه سوره يونس به خوبي استفاده مي‌شود كه مساله تفصيل و جداسازي امري است كه بعدها بر كتاب خدا عارض شده است و قبلا به اين صورت نبوده.
__________________________________________________
(1)مثل آبي كه ما آن را از بالا نازل كرده‌ايم." سوره يونس آيه 24"
(2)كتابي كه ما نازلش كرديم بر تو كتابي پر بركت تا در آياتش تدبر كنند." سوره ص آيه 29"
(3)كتابي است كه قبلا نزد حكيم خبير، فشرده بود، و سپس آياتش از هم جدا شد." سوره هود آيه 1"
(4)محققا براي آنها كتابي آورده‌ايم كه از روي علم تفصيل داديم كتابي كه هدايت و رحمت است براي قومي كه ايمان آورند آيا جز تاويل آن را منتظرند روزي كه تاويلش بيايد آنها كه از پيش آن را فراموش كرده‌اند اقرار مي‌كنند كه رسولان پروردگار ما به حق آمده و حق گفتند." سوره اعراف آيه 52- 53"
(5)اين كتابي نيست كه بتوان به خدا افتراء زد، ليكن مصدق كتب آسماني عصر خودش و تفصيل همان كتابها است كتابي است بدون شك از ناحيه رب العالمين (تا آنجا كه مي‌فرمايد): بلكه اينان چيزي را تكذيب مي‌كنند كه احاطه علمي بدان ندارند، و هنوز تاويلش نيامده." سوره يونس آيه 39- 37"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 22
پس كتاب به خودي خود چيزي است، و تفصيلي كه عارض بر آن شده چيزي ديگر، و كفاري كه كتاب را تكذيب كردند تكذيبشان مربوط به تفصيل كتاب است، و ناشي از اين است كه فراموش كردند اين تفصيل به چه چيز برگشت مي‌كند و به زودي در قيامت مي‌فهمند و جز فهميدن چاره‌اي ندارند، آن وقت پشيمان مي‌شوند در حالي كه پشيماني سودي برايشان نداشته، و راه گريزي هم ندارند، و اين آيه اشعاري هم به اين معنا دارد كه كتاب اصلي تاويل كتاب خواندني يعني قرآن است.
از آيه مورد بحث روشن‌تر اين آيه شريفه است:" حم وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ، إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ" «1» چون اين آيه ظهور در اين معنا دارد كه قرآن قبلا در كتاب مبيني بوده كه خواندني و عربي نبوده، و بعدها خواندني و عربي شده، و لباس الفاظ آنهم به واژه عربيت پوشيده، تا مردم آن را بفهمند و گرنه همين كتاب قبلا در" ام الكتاب"، كه نزد خدا مقامي بلند داشته است، بوده مقامي كه دست خرد بدان نمي‌رسد، كتابي كه حكيم است، يعني مانند كتاب قرآن آيه آيه و سوره سوره نيست.
و آيات شريفه" فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ، وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ، إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ، فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ، لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ، تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ" «2» نيز در سياق آيه سوره زخرف است، چون از ظاهر آن به خوبي بر مي‌آيد، قرآن كريم در كتاب مكنون و پنهان از ديد بشر قرار داشته، در كتابي كه جز پاكان كسي با آن تماس ندارد، و از آن كتاب كه نزد رب العالمين است نازل شده است، و اما قبل از نازل شدن موقعيتي در كتاب مكنون داشته، مكنون از اغيار همان كه در آيه سوره زخرف ام الكتابش خوانده، و در سوره بروج لوح محفوظش ناميده و فرموده:" بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ" «3» بلكه اين لوح از اين جهت محفوظ است كه دگرگونگي در آن راه ندارد، و معلوم است قرآني كه بايد به تدريج نازل شود (چون به عالمي نازل مي‌شود كه زمان و تدرج بر همه آن حاكم است) هرگز از ناسخ و منسوخ و از تدريج خالي نيست و اين تدرج خود نوعي تبدل است، پس كتاب مبين كه اصل قرآن است و خالي از
__________________________________________________
(1)حم سوگند به كتاب روشنگر كه ما آن را كتابي خواندني و عربي كرديم، تا شايد شما تعقل كنيد، و گرنه آن كتاب در كتابي اصلي بود، كه نزد ما مقامي بلند و فرزانه دارد." سوره زخرف آيه 1- 4"
(2)سوگند به جايگاههاي ستارگان نخورم، و آن اگر بدانيد سوگندي بزرگ است محققا قرآني است ارجمند در نامه‌اي نهفته، جز پاك شدگان به آن دسترسي نيابند نازل كردني از پروردگار جهانيان است." سوره واقعه آيه 80"
(3)آن قرآني مجيد است كه در لوح محفوظ قرار دارد." سوره بروج آيه 22"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 23
تفصيل و تدرج است، امري است غير اين قرآن نازل شده، و قرآن به منزله لباسي است براي آن امر. و همين معنا يعني اينكه قرآن، نازل شده و بشري شده كتاب مبين (كه ما آن را حقيقت كتاب مي‌ناميم) باشد، و به منزله لباسي باشد براي اندام صاحب لباس، و مثال باشد براي حقيقت و نيز به منزله مثل باشد براي غرض صاحب كلام، خود مصحح آن است كه احيانا آن حقيقت را هم قرآن بناميم هم چنان كه در آيه شريفه:" بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ" «1» و آياتي ديگر اين تعبير آمده، و همين نكته باعث مي‌شود كه آيه:" شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ" «2»، و آيه" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ" «3»، و آيه" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ" «4» را كه دلالت دارند بر اينكه قرآن يك دفعه نازل شده حمل كنيم بر نازل شدن حقيقت قرآن، يعني كتاب مبين، بر قلب رسول خدا ص در يك شب، هم چنان كه همين قرآن بعد از آنكه بشري و خواندني و مفصل شد، تدريجا در مدت بيست و سه سال دعوت نبويه نازل شده است.
اين نزول تدريجي از آيات زير استفاده مي‌شود:" وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يُقْضي إِلَيْكَ وَحْيُهُ" «5» و آيات:" لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ، إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ، فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا بَيانَهُ"
«6» چون از اين آيات بر مي‌آيد كه رسول خدا ص مي‌دانسته چه آيه‌اي بر او نازل مي‌شود، و به همين جهت قبل از آنكه وحي آيه‌اي تمام شود او از پيش، آيه را مي‌خوانده، و خداي تعالي از اين كار نهيش فرمود، كه ان شاء اللَّه توضيحش در جاي مناسب خواهد آمد.
و سخن كوتاه آنكه: اگر كسي در آيات قرآني تدبر و دقت كند هيچ چاره‌اي جز اين ندارد كه اعتراف كند به اينكه آيات قرآني دلالت دارد بر اينكه اين قرآني كه تدريجا بر رسول
__________________________________________________
(1)بلكه آن قرآني است ارجمند در لوحي محفوظ." سوره بروج آيه 22"
(2)ماه رمضان كه در آن قرآن را نازل كرديم." سوره بقره آيه 185"
(3)ما نازل كرديم قرآن را در شب قدر." سوره قدر آيه 1"
(4)ما نازل كرديم قرآن را در شبي مبارك." سوره دخان آيه 2"
(5)در قرآن قبل از تمام شدن وحيش عجله مكن." سوره طه آيه 114"
(6)زبان خود را بدان حركت مده، كه به آن عجله كرده باشي، چون كه جمع آن و نيز خواندش به عهده ما است، پس همين كه آن را خوانديم خواندنش را پيروي كن، و سپس به عهده ما است كه آن را بيان كنيم." سوره قيامت آيات 15- 19" [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 24
خدا ص نازل شده متكي بر حقيقتي است متعالي و بس بلند كه عقول عامه بشر قاصر از درك آن، و دست افكار ملوث به لوث هوسها و قذارتهاي ماده‌شان از رسيدن به آن حقيقت كوتاه است، و اينكه نخست اين حقيقت بر رسول خدا ص نازل شده بود و به وي تعليم داده بود كه منظورش از كتاب (كه بعدا تدريجا نازل مي‌شود) چيست. و ما ان شاء اللَّه در بحث پيرامون تاويل و تنزيل در تفسير آيه شريفه:" هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ" «1» باز در اين باره سخن خواهيم گفت.
اين آن مطلبي است كه گفتيم با دقت و تدبر از آيات كريمه قرآن به دست مي‌آيد بله محدثين كه كارشان تنها نقل حديث است و نيز علماي علم كلام و همچنين علماي مادي اين عصر از آنجا كه منكر ما وراي ماده و محسوساتند ناگزير شده‌اند اين آيات و نظائر آن را كه دلالت دارند بر اينكه مثلا قرآن هدايت و رحمت و نور و روح و مواقع نجوم و كتاب مبين است، و يا در لوح محفوظ و نازل از ناحيه خدا است، و يا در صحف مطهره است، و يا تعبيرات ديگري كه از قرآن شده، همه را حمل كنند بر اقسامي از استعاره و مجازگويي، و با اين عمل خود قرآن را همپايه يك كتاب شعري كرده‌اند، (كه به قول معروف هر چه گزافي‌تر و دروغ‌تر باشد شيرين‌تر و شيواتر است).

گفتار بعضي از اهل بحث در توجيه نزول قرآن در ماه رمضان ... ص : 24

بعضي ديگر از اهل بحث و تحقيق در معناي اينكه چگونه ممكن است قرآن در ماه رمضان نازل شده باشد؟ گفتاري دارد كه خلاصه‌اش از نظر خواننده مي‌گذرد.
هيچ شكي نيست در اينكه بعثت رسول خدا ص قرين و توأم با نزول اولين بخش آن بوده، و در آن بخش به وي دستور داده كه مردم را تبليغ و انذار كن، از سوي ديگر در اين نيز هيچ شكي نيست كه بعثت و نزول اولين بخش قرآن، در شب اتفاق افتاده، براي اينكه آيه شريفه:
" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ إِنَّا كُنَّا مُنْذِرِينَ" «2»، صريحا مي‌فرمايد: كه قرآن در شب نازل شده، و باز شكي نيست كه آن شب از شب‌هاي رمضان بوده، براي اينكه در سوره بقره آيه 185 مي‌فرمايد:" شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ".
پس تا اينجا هيچ شكي نيست تنها گفتگو در اين است كه منظور اين آيات تمام قرآن است يا بعضي از آن؟
در پاسخ از اين سؤال مي‌گوئيم: گو اينكه همه قرآن در يك شب نازل نشده، اما همين كه سوره حمد كه مشتمل بر بسياري از معارف قرآن است در يك شب نازل شده، مثل اين
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 7
(2)ما نازل كرديم قرآن را در شبي مبارك و ما هستيم بيم دهندگان." سوره دخان آيه 2"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 25
است كه همه قرآن در يك شب نازل شده باشد، و بهمين اعتبار مي‌شود گفت: (ما قرآن را در فلان شب نازل كرديم).
پاسخ ديگري كه مي‌توان گفت اينكه: كلمه قرآن همانطور كه بر همه آيات بين دو جلد اطلاق مي‌شود، بر بعض از آن نيز اطلاق مي‌گردد، همانطور كه بر ساير كتب آسماني از قبيل تورات و انجيل و زبور نيز اطلاق مي‌گردد، و اين خود اصطلاحي است از قرآن كريم.
آن گاه اضافه كرده: كه اولين بخشي كه نازل شده" اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ ..." «1»
است كه در شب بيست و پنجم رمضان نازل شد، در حالي كه رسول خدا ص در وسط بيابان بود، و به طرف خانه خديجه مي‌آمد، همين كه اين آيات به وي وحي شد به خاطرش رسيد از جبرئيل بپرسد: چگونه پروردگار خود را ياد كند، دوباره جبرئيل خود را به وي نشان داد و تعليمش داد كه بگويد:" بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ" تا آخر سوره حمد، و سپس كيفيت نماز را به او ياد داد، و از نظرش غائب شد، رسول خدا ص به خود آمد در حالي كه اثري از جبرئيل نيافت، تنها از آنچه ديده بود، تعبي و كوفتگي در خود احساس كرد، تعبي كه همواره بعد از ديدن جبرئيل به او دست مي‌داد، و چون اولين بار بود كه به چنين منظره‌اي بر مي‌خورد و نمي‌دانست كه از طرف خدا مبعوث به نبوت و هدايت خلق شده، لذا وقتي به خانه درآمد از شدت خستگي آن شب را تا به صبح خوابيد، صبح آن شب مجددا فرشته وحي نزد او برگشت و اين سوره را بر او نازل كرد:" يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ". «2»
آن گاه مفسر نامبرده مي‌گويد پس معناي نازل شدن قرآن همين نازل شدن سوره حمد است، كه در ماه رمضان و مصادف با شب قدر نازل شده، و اما آنچه در كتب شيعه ديده مي‌شود كه بعثت در روز بيست و هفتم رجب بوده، رواياتي است كه علاوه بر اينكه جز در بعضي از كتب شيعه كه تاريخ تاليفش جلوتر از قرن چهارم هجرت نيست، يافت نمي‌شود مخالف كتاب خدا نيز هست، چون متوجه شديد كه كتاب خدا نزول قرآن را در ماه رمضان دانسته.
سپس اضافه مي‌كند: كه در اين ميان روايات ديگري هست مؤيد آن روايات كه مي‌گويد معناي نزول قرآن در ماه رمضان اين است كه قرآن قبل از بعثت رسول خدا ص يك جا از لوح محفوظ به بيت المعمور نازل شد، و جبرئيل آن را در بيت المعمور به ملائكه املاء كرد، تا آنكه بعد از بعثت به تدريج بر رسول خدا ص نازل شد.
و اين روايات اوهامي است خرافي كه دست اجانب آنها را با روايات اسلام آميخته
__________________________________________________
(1)سوره علق آيه 1
(2)اي جامه بخود پيچيده برخيز و بترسان." سوره مدثر آيه 2- 1"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 26
كرده و به چند جهت مردود است، 1- مخالف كتاب خدا هستند 2- لوح محفوظ را جزء ما وراي طبيعت دانسته در حالي كه لوح محفوظ عبارت است از عالم طبيعت و بيت المعمور عبارت است از كره زمين، كه با سكونت بشر معمور و آباد گشت، اين بود خلاصه گفتار آن مفسر.

توضيح بي‌پايگي و واهي بودن آن گفتار ... ص : 26

مؤلف: من نمي‌دانم كدام يك از جملات اين مفسر كه سراسر آن فاسد است قابل اصلاح است تا به وجهي از وجوه با حق و حقيقت منطبق شود، چون در چنين صورتي قضيه شبيه مثل معروف مي‌شود كه مي‌گويند وصله از خود جامه بيشتر است.
زيرا اولا اين افسانه كه وي از پيش خود در باره بعثت درست كرده و يا اينكه گفته اولين بخش نازل شده چيست" اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ" وقتي نازل شد كه رسول خدا ص در راه بود، و بعد از آن سوره حمد نازل شد، و آن گاه نماز را به آن جناب تعليم داده و آن حضرت داخل خانه شد و از خستگي به خواب رفت، و صبح آن شب سوره مدثر نازل شده، امر به تبليغش نمود همه اينها مطالبي است كه نه آيه محكمه دلالت بر آن دارد، و نه سنت قائمه، بلكه تنها و تنها قصه‌اي است تخيلي كه نه با كتاب موافق است و نه با حديث، و بيان ناسازگاريش خواهد آمد.
و ثانيا وي گفته: كه بطور مسلم بعثت و نزول قرآن و امر به تبليغ هر سه مقارن هم اتفاق افتاد، و در مقام تفسير و توضيح اين سخن گفته است: نبوت با نزول قرآن آغاز شد و رسول خدا ص تنها در يك شب نبي و غير رسول بود، و صبح همان شب به مقام رسالت هم رسيد، چون سوره" مدثر" او را امر به تبليغ نمود، ولي اين مفسر هرگز نمي‌تواند بر طبق گفته‌هاي خود دليلي از كتاب يا سنت بياورد، و عجب اينجا است كه مساله را از مسلمات گرفته، در حالي كه چنين نيست اما از نظر سنت مسلم نيست براي اينكه كتب سنت چه آنها كه علماي اهل سنت تاليف كرده‌اند، و چه آنها كه علماي اماميه تاليف كرده‌اند، همه بعد از دو قرن و بيشتر از عصر رسول خدا ص تدوين شده‌اند، هر چند كه مفسر نامبرده اين اشكال را منحصرا به كتب شيعه وارد دانسته، ولي تمامي كتب عامه نيز اينطور بوده‌اند، اگر در روايات شيعه دسيسه شده باشد. در روايات عامه نيز شده است و اما كتب تاريخ علاوه بر اينكه متعرض اين جزئيات نشده احتمال دسيسه در آنها بيشتر است، و اگر بيشتر هم نباشد حد اقل مانند كتب حديث در معرض آن بوده است.
و اما كتاب خدا كه براي هر اهل فني روشن است كه دلالت آيات آن بر مساله بعثت قاصرتر از دلالت روايات است، بلكه مي‌توان گفت آيات قرآن بر خلاف آنچه مفسر نامبرده در مساله بعثت گفته دلالت دارد، و رسما افسانه و بافته‌هاي او را تكذيب مي‌كند، چون سوره علق بطوري كه اهل حديث گفته‌اند و به شهادت پنج آيه اول آن اولين سوره‌اي بوده كه بر رسول خدا
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 27
ص نازل شده، و احدي از مفسرين نگفته و حتي احتمالش را هم نداده كه تكه تكه نازل شده باشد، و حد اقل احتمال مي‌دهيم كه يك باره نازل شده باشد، مشتمل بر اين نكته است كه رسول خدا ص در انظار مردم نماز مي‌خوانده، و بعضي از مردم او را از اين كار نهي مي‌كردند، و در مجالس قريش از او بدگويي مي‌كرده‌اند، و اگر قبل از سوره علق قرآن بر آن جناب نازل نشده بود، پس رسول خدا ص چگونه نماز مي‌خوانده، و در نمازش چه مي‌گفته؟ سوره علق هم از نماز به غير از امر سجده كه دستوري ديگر نداده، پس معلوم مي‌شود آن جناب قبل از سوره علق نمازي داشته و كساني بوده‌اند كه آن جناب را از نماز نهي مي‌كرده‌اند، و از نهي خود دست بردار نبوده‌اند، مگر اينكه بگويي منظور از اين نمازگزار شخصي ديگر غير از رسول خدا ص است، و اين حرف بطلانش روشن است، براي اينكه در آخر سوره به خود آن جناب خطاب نموده مي‌فرمايد:" كَلَّا لا تُطِعْهُ" آن كسي را كه به تو مي‌گويد نماز مخوان اطاعت مكن، بلكه هم چنان خدا را سجده كن، و به او نزديك شو. اينك آياتي از همين سوره كه دلالت بر بطلان قول مزبور دارد:" أَ رَأَيْتَ الَّذِي يَنْهي عَبْداً إِذا صَلَّي أَ رَأَيْتَ إِنْ كانَ عَلَي الْهُدي. أَوْ أَمَرَ بِالتَّقْوي. أَ رَأَيْتَ إِنْ كَذَّبَ وَ تَوَلَّي. أَ لَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَري؟. كَلَّا لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ لَنَسْفَعاً بِالنَّاصِيَةِ. ناصِيَةٍ كاذِبَةٍ خاطِئَةٍ. فَلْيَدْعُ نادِيَهُ. سَنَدْعُ الزَّبانِيَةَ. كَلَّا لا تُطِعْهُ وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ." «1»
پس از اين سوره استفاده مي‌شود كه رسول خدا ص قبل از نازل شدن اولين سوره از قرآن هم نماز مي‌خوانده، و خود بر طريق هدايت بوده و احيانا ديگران را هم امر به تقوا مي‌كرده، و اين همان نبوت است، ولي رسالت نيست، و بهمين جهت اين وضع آن جناب را انذار نناميده، پس آن جناب قبل از بعثت هم نبي بوده، و نماز مي‌خوانده، با اينكه هنوز قرآن بر او نازل نشده بود، و سوره حمد كه جزء نماز است نيامده، و مامور به تبليغ نشده بود.
__________________________________________________
(1) آيا ديدي آن كسي را كه بنده‌اي را از اينكه نماز بخواند نهي مي‌كرد، تو اي نهي كننده هيچ مي‌داني كه اگر آن بنده بر راه راست باشد، و يا به پرهيزكاري دستور دهد، ديگر جا ندارد كه تو او را از نمازش نهي كني، اي پيامبر تو بگو آيا مي‌داني آن نهي كننده را كه اگر تو را تكذيب كند، و از تو روي بگرداند چه كيفري خواهد داشت؟ راستي آيا او نمي‌داند كه خدا رفتار او را مي‌بيند، و از قصد او اطلاع دارد؟ بداند كه جريان به اين سادگي‌ها نيست اگر از آزار پيامبر دست برندارد موي پيشاني او را كه موي پيشاني مردي دروغگو و خطاكار است خواهيم گرفت، پس بايد اهل مجلس و قبيله و عشيره خود را بخواند، تا او را ياري دهند ما هم به زودي زبانه دوزخ را عليه او خواهيم خواند، تا او را فراگيرد. نه چنان است فرمان او مبر و نماز را ترك مكن هم چنان سجده كن و نزديك شو." سوره علق آيه 19"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 28
و اما سوره حمد، مدتها بعد از بعثت نازل شد، و اگر نزولش بلا فاصله بعد از سوره علق بود، و بقول اين مفسر در قلب رسول خدا ص خطور كرده بود جا داشت بفرمايد:" قل بسم اللَّه الرحمن الرحيم، الحمد للَّه رب العالمين ..." و يا بفرمايد:" بسم اللَّه الرحمن الرحيم قل الحمد للَّه رب العالمين ...".
مترجم: (چون سوره علق به عبارتي آغاز شده كه معناي" قل" را مي‌دهد اگر سوره حمد هم بلا فاصله با آن سوره نازل شده بود بايد كلمه" قل" و يا" اقرء" در اول آن قرار مي‌داشت).
و نيز لازم بود كه در اين سوره گفتار در جمله" مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ" تمام شود زيرا بقيه سوره از غرض بيگانه است از طرفي ختم شدن سوره در جمله" مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ" از نظر بلاغت قرآن شريف مناسب‌تر و لايق‌تر بود.
بله در سوره حجر كه به شهادت مضامين آياتش از سوره‌هاي مكي است و بيانش خواهد آمد فرموده:" وَ لَقَدْ آتَيْناكَ سَبْعاً مِنَ الْمَثانِي وَ الْقُرْآنَ الْعَظِيمَ" «1» و مراد از كلمه" سبع مثاني" سوره حمد است كه در آيه شريفه در مقابل قرآن عظيم قرار گرفته و اين منتها درجه تجليل و تعظيم از سوره حمد است و ليكن با همه اين احوال سوره حمد قرآن ناميده نشده بلكه هفت آيه از آيات قرآن معرفي شده به دليل اينكه آيه:" كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ" «2» همه قرآن مثاني خوانده شده و در آيه سوره حجر سوره حمد هفت عدد از آن مثاني خوانده شده.
و با اين حال از آنجا كه سوره حجر مشتمل بر نامي از سوره حمد است معلوم مي‌شود سوره حمد قبل از سوره حجر نازل شده.
و نيز از آنجايي كه سوره حجر مشتمل بر آيه" فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ ..." «3» مي‌فهميم كه رسول خدا ص مدتي دست از انذار كشيده بود و در اين آيه مجددا مامور بدان شده كه مي‌فرمايد:" فاصدع" پس از سوره حجر دو چيز استفاده شد يكي ترك انذار و ديگر نزول سوره حمد قبل از آن و شما از كجا ثابت مي‌كنيد كه نزول حمد قبل از ترك انذار بوده؟.
و اما سوره مدثر و مطالبي را كه مشتمل است چون آيه" قُمْ فَأَنْذِرْ" اگر گفته شود همه آن يك باره نازل شده حال آيه:" قُمْ فَأَنْذِرْ" حال آيه:" فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ" در سوره حجر است و نيز حال جمله" وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ" در سوره حجر حال جمله" ذَرْنِي وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِيداً" در
__________________________________________________
(1)و همانا تو را هفت آيه و اين قرآن بزرگ را داديم." سوره حجر آيه 87"
(2)سوره زمر آيه 23
(3)آنچه را دستور داده‌اي آشكار كن و از مشركان روي گردان." سوره حجر آيه 95"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 29
سوره مدثر است و هر دو مضموني نزديك به هم دارند، از هر دو فهميده مي‌شود اولا كساني مزاحم دعوت رسول خدا ص بوده‌اند و در ثاني رسول خدا ص مدتي انذار را تعطيل كرده بود.
و چنانچه سوره مدثر قطعه قطعه نازل شده باز از سياق آن بر مي‌آيد كه تنها صدر آن در آغاز رسالت نازل شده و بقيه بعد از تعطيل انذار آمده است.
و ثالثا اينكه مي‌گويد: (رواياتي كه مي‌گويد قرآن قبل از بعثت و يكپارچه در شب قدر از لوح محفوظ به بيت المعمور نازل شده و بعد از بعثت به تدريج از بيت المعمور بر رسول خدا ص نازل مي‌شده رواياتي است جعلي و خرافي چون مخالف كتاب است و مضموني مستقيم ندارد، بلكه مراد از لوح محفوظ عالم طبيعت و مراد از بيت المعمور كره زمين است) گفتاري است خطا و افتراء و به دليل اينكه اولا: ظاهر هيچ آيه‌اي از آيات قرآن مخالف با اين روايات نيست و بيانش از نظر خواننده گذشت.
و ثانيا: در روايات نامبرده نفرموده‌اند: قرآن قبل از بعثت، يك جا به بيت المعمور نازل شد، و كلمه يك جا را مفسر نامبرده در اثر دقت نكردن در روايات اضافه كرده و ثالثا: تفسير لوح محفوظ به عالم طبيعت تفسيري است بسيار زشت و خنده‌آور، و ما نمي‌دانيم بنا به گفته وي به چه مناسبت عالم طبيعت در كلام خدا لوح محفوظ خوانده شده؟، آيا از اين جهت است كه عالم طبيعت از تغير و دگرگوني محفوظ است؟ كه عالم طبيعت جاي همه دگرگوني‌ها است چون عالم حركات است و ذوات موجودات سيال و صفاتشان هر لحظه در تغيير است.
و يا از اين جهت لوح محفوظ خوانده شده كه تكوينا و يا تشريعا از فساد و تباهي محفوظ است؟ كه اين نيز خلاف واقع است، براي اينكه عالم طبيعت عالم كون و فساد است. و يا بدين جهت بوده كه از اطلاع اغيار محفوظ است يعني غير اهل اطلاع كسي از اسرار آن آگاه نيست هم چنان كه آيه شريفه:" إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ" «1» خبر مي‌دهد؟ كه اين نيز صحيح نيست براي اينكه ادراك هر صاحب ادراكي نسبت به عالم طبيعت يكسان است.
و بعد از همه اين اشكالات اشكال مهمي كه به وي وارد است اين است كه اين مفسر در توجيه نازل شدن قرآن در ماه رمضان هيچ وجه صحيحي كه هم در جاي خود صحيح باشد، و هم لفظ آيه آن را بپذيرد، نياورده، چون خلاصه گفتارش اين شد كه معناي جمله" أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ" اين است كه" كانما انزل فيه القرآن" يعني گويا قرآن در ماه رمضان نازل شده و
__________________________________________________
(1)سوره واقعه آيه 79.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 30
معناي آيه" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ"" كانا انزلناه في ليلة" است، يعني گويا ما قرآن را در يك شب نازل كرديم، و حال آنكه نه اهل لغت چنين معنايي از چنين عبارتي مي‌فهمد، و نه اهل عرف و آشناي به سياق كلام.
و اگر جايز باشد كسي بگويد نزول قرآن در شب قدر به خاطر نزول سوره حمد است، كه مشتمل بر رءوس مطالب قرآن است، بايد جايز باشد كه ديگري بگويد معناي نزول قرآن نزول همه آن، يعني اجمال معارف آن است بر قلب رسول خدا ص، و هيچ مانعي هم ندارد كه كسي اين حرف را بزند و بيانش در سابق گذشت.
البته در گفتار مفسر نامبرده اشكالهاي ديگري نيز هست، كه چون بيرون از غرض ما بود متعرض آنها نشديم.

مورد استعمال كلمه" ناس" ... ص : 30

" هُديً لِلنَّاسِ وَ بَيِّناتٍ مِنَ الْهُدي وَ الْفُرْقانِ" كلمه ناس- كه عبارت است از طبقه پائين افراد جامعه كه سطح فكرشان نازلترين سطح است، بيشتر در همين طبقه اطلاق مي‌شود چنان كه آيه:" وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" «1» و آيه:" وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ" «2» اطلاق گرديده، معلوم مي‌شود ناس معنايي اعم از علما و غير علما دارد.
و اين اكثريت همانهايند كه اساس زندگيشان بر تقليد است و خود نيروي تشخيص و تميز در امور معنوي به وسيله دليل و برهان را ندارند، و نمي‌توانند از راه دليل ميان حق و باطل را تشخيص دهند، مگر آنكه كسي ديگر ايشان را هدايت نموده حق را بر ايشان روشن سازد، و قرآن كريم همان روشنگري است كه مي‌تواند براي اين طبقه حق را از باطل جدا كند، و بهترين هدايت است.
اما خواصي از مردم كه در ناحيه علم و عمل تكامل يافته‌اند، و استعداد اقتباس از انوار هدايت الهيه و اعتماد به فرقان ميان حق و باطل را دارند، قرآن كريم براي آنان بينات و شواهدي از هدايت است، و نيز براي آنان جنبه فرقان را دارد، چون اين طبقه را به سوي حق هدايت نموده، حق را برايشان مشخص مي‌كند، و روشن مي‌كند كه چگونه بايد ميان حق و باطل فرق گذاشت، هم چنان كه فرمود:" يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ، وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ بِإِذْنِهِ وَ يَهْدِيهِمْ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ". «3»
__________________________________________________
(1)ولي بيشتر مردم نمي‌دانند." سوره روم آيه 30"
(2)و اين مثلها را براي مردم مي‌زنيم و ليكن به جز دانايان آن را نمي‌فهمند." سوره عنكبوت آيه 43"
(3)خداوند به وسيله قرآن كساني را كه پيرو خوشنودي اويند به سوي راههاي سلامت هدايت نموده از ظلمت‌ها به سوي نور بيرون مي‌كند با اذن خودش و به سوي صراط مستقيمشان راه مي‌نماياند." سوره مائده آيه 16"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 31
از اينجا علت اينكه چرا ميان" هدي" و ميان" بَيِّناتٍ مِنَ الْهُدي" مقابله انداخت؟ روشن مي‌گردد، چون مقابله ميان آن دو مقابله ميان عام و خاص است، قرآن براي بعضي افراد هدايت، و براي بعضي ديگر بيناتي از هدايت است.
" فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ" كلمه" شهادت" به معناي حاضر بودن در جريان، و اطلاع يافتن از آن است، (وقتي مي‌گوئيم من در وقوع فلان امر شاهد بودم، يعني حاضر بودم، و در نتيجه حضورم از جريان اطلاع يافتم)، و شاهد ماه رمضان بودن، به اين معنا است كه انسان هم چنان زنده و هوشيار بماند، تا ماه رمضان فرا رسد، و آدمي از فرا رسيدنش آگاه شود، و اين شهادت هم نسبت به تمامي ماه صادق است، و هم نسبت به بعضي از آن، (مانند اينكه آدمي در اوائل ماه، مسافر باشد و در اواخر آن حاضر شود) و اما اينكه مراد از شهود شهر اين باشد كه انسان شاهد رؤيت هلال رمضان باشد در حالي كه مسافر هم نباشد، صحيح نيست چون دليلي در لفظ آيه بر آن نيست، بله از راه ملازمه آنهم در بعضي از اوقات و به كمك قرائن مي‌توان چنين معنايي را بر آيه تحميل كرد، و ليكن در آيه هيچ قرينه‌اي بر اين معنا وجود ندارد.
" وَ مَنْ كانَ مَرِيضاً أَوْ عَلي سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ" وارد ساختن اين جمله در آيه مورد بحث از قبيل تكرار به منظور تاكيد و غيره نيست، چون قبلا هم گفتيم دو آيه قبلي در مقام بيان حكم نبودند، و تنها در مقام زمينه‌چيني بودند، و فقط آيه سوم حكم را بيان مي‌كند، پس آيه سوم مشتمل بر جمله تكراري نيست.
" يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ، وَ لا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ، وَ لِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ" كانه اين جمله مي‌خواهد مجموع مطالب آيه را تعليل كند، هم استثنا شدن مريض و مسافر و افطار كردن آن دو در ماه رمضان را، و هم روزه گرفتن در ايام ديگر سال را، چيزي كه هست اينكه جمله اول مطلب اول را تعليل مي‌كند و مي‌فرمايد چون خدا سهولت را برايتان خواسته، و جمله آخر يعني" وَ لِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ" مطلب بعد را و مي‌فرمايد اينكه گفتيم به همان عدد از روزهاي ديگر سال را روزه بگيريد براي اين بود كه تكميل سي روز امري واجب است.
و حرف" لام" در جمله" وَ لِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ" الخ لام غايت است، و جمله عطف است بر جمله:" يريد" الخ، چون آن جمله نيز مشتمل بر معناي غايت بود، و تقدير كلام اين است كه:
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 32
اگر ما شما را دستور داديم كه در سفر و مرض روزه را بخوريد براي اين بود كه بار تكليف شما را سبك كنيم، و هم براي اينكه عدد سي روزه را تكميل كرده باشيم، و بعيد نيست كه ايراد جمله:" وَ لِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ" باعث شده كه ديگر مانند آيه قبلي حكم آن صورت را كه روزه طاقت‌فرسا باشد بيان نكند چون هم بيان آيه قبلي براي اينجا نيز كافي بود و هم كلمه (سختي بر شما نخواسته) دلالت بر آن مي‌كرد." وَ لِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلي ما هَداكُمْ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ..."
ظاهر دو جمله مورد بحث بطوري كه لام غايت (البته غايت به معناي غرض كه آن نيز اصطلاح ديگري است) اشعار دارد، اين است كه مي‌خواهند غايت و نتيجه اصل روزه را بيان كنند، نه حكم استثناي مريض و مسافر را چون وقتي مي‌بينيم جمله" شَهْرُ رَمَضانَ" را مقيد كرد به جمله:" الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ ..."، مي‌فهميم كه ميان وجوب روزه رمضان و نازل شدن قرآن در رمضان يك نحوه ارتباط و پيوستگي وجود دارد، در نتيجه برگشت معناي غايت به اين مي‌شود كه تلبس و اشتغال به روزه براي اظهار كبريايي حق تعالي است به خاطر اينكه قرآن را بر ايشان نازل فرمود، و ربوبيت خود و عبوديت بندگان را اعلام داشت، و نيز بدين منظور بود كه در مقابل اينكه به سوي حق هدايتشان فرموده و با كتاب خود برايشان حق را از باطل جدا كرده شكرش را بجاي آرند.
و چون روزه وقتي متصف به اين صفت مي‌شود، يعني وقتي شكر نعمت‌هاي خدا مي‌شود كه مشتمل بر حقيقت معناي روزه باشد، يعني از روي اخلاص انجام شود، و روزه‌دار از آلودگيهاي طبيعت پاك باشد، و از بزرگترين مشتهيات نفس چشم بپوشد، لذا دنبال آيه نفرمود:
" و ليتشكروا اللَّه"، چون شكر تنها با روزه واقعي محقق مي‌شود، بلكه در مقابل فرمود:" وَ لِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلي ما هَداكُمْ" براي اينكه تكبير و بزرگداشت خدا با صورت روزه هم انجام مي‌شود، چه اينكه اين صورت، حقيقت هم داشته باشد و يا نداشته باشد، و بهمين جهت مساله شكر را با كلمه" لعل اميد است"، از تكبير جدا كرد، و فرمود،" وَ لِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلي ما هَداكُمْ، وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ" همانطور كه در اول آيات، در باره روزه فرمود:" لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ".

بحث روايتي (شامل رواياتي در ذيل آيات روزه و نزول قرآن) ... ص : 32

اشاره

در حديث قدسي (يعني احاديثي كه سلسله سندش منتهي به خود خداي تعالي مي‌شود) آمده: كه
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 33
خداي تعالي فرمود: روزه فقط براي من است، و من خود جزاي آن را مي‌دهم. «1»

مراد از حديث قدسي: روزه فقط براي من است و من جزاي آن هستم (يا جزاي آن را ميدهم) ... ص : 33

مؤلف: اين روايت را شيعه و سني البته با مختصر اختلافي نقل كرده‌اند و وجه اينكه روزه براي خداي سبحان است اين است كه تنها عبادتي است كه از امور عدمي تشكيل مي‌شود، بخلاف عبادتهاي ديگر، از قبيل نماز، و حج و امثال آن، كه از امور وجودي تركيب مي‌يابد، و يا حد اقل امور وجودي هم در آنها دخالت دارند، و معلوم است كه فعل وجودي نمي‌تواند محض و خالص در اظهار عبوديت عبد و ربوبيت رب سبحان باشد، چون خالي از نقايص مادي و آفت محدوديت و اثبات انانيت نيست، و ممكن است در انجام آن قصد غير خدا هم به ميان آيد، و سهمي از آن را براي غير خدا انجام دهد، چنان كه در موارد ريا و سمعه و سجده براي غير خدا اين آفت‌ها مشاهده مي‌شود، بخلاف عملي كه همه‌اش نفي است، يعني روزه كه عبارت است از نخوردن، ننوشيدن، و فلان و بهمان نكردن، كه صاحبش خود را بالاتر از اسارت در برابر ماديات مي‌بيند، و با خويشتن‌داري خود را از لوث شهوات نفس پاك نگه مي‌دارد، و اين امور عدمي چيزي نيست كه غير خدا هم سهمي از آن داشته باشد، زيرا امري است تنها ميان بنده و پروردگارش و طبعا كسي جز خدا از آن با خبر نمي‌شود.
و اينكه فرموده: و" انا اجزي به" اگر كلمه" اجزي" را به صيغه معلوم بخوانيم، يعني من جزاي آن را مي‌دهم آن وقت دلالت مي‌كند بر اينكه در دادن اجر به بنده، كسي ميان او و خدا فاصله و واسطه نمي‌شود، همانطور كه بنده هم در بندگي و عبادت خدا به وسيله روزه كسي را دخيل قرار نداد، و نگذاشت كسي از روزه‌داريش با خبر شود، چنان كه در باره صدقه آمده است: صدقه را تنها خدا مي‌گيرد، و بين صدقه دهنده و خدا كسي واسطه نيست، و در قرآن هم آمده:" و ياخذ الصدقات" «2» و اما اگر" اجزي" را به صيغه مجهول بخوانيم، معنايش اين مي‌شود: (خود من جزاي روزه قرار مي‌گيرم) آن وقت عبارت كنايه مي‌شود از نزديكي روزه‌دار به خداي تعالي.
و در كافي از امام صادق ع روايت آورده كه رسول خدا ص در اوائل بعثت مدتي پشت سر هم روزه مي‌گرفت، بطوري كه اشخاص مطلع مي‌گفتند ديگر ترك نمي‌كند و سپس مدتي روزه را ترك مي‌كرد بطوري كه اشخاص مي‌گفتند ديگر روزه نمي‌گيرد، بعد از مدتي اين رسم را رها كرد، يك روز روزه مي‌گرفت، و يك روز افطار مي‌كرد، كه اين همان روزه داوود پيغمبر است، بعد از مدتي اين رسم را كنار گذاشت، و در هر ماه ايام البيض آن
__________________________________________________
(1)بحار الانوار ج 96 ص 245 حديث 14
(2)و خداوند مي‌گيرد صدقات را." سوره توبه آيه 105" [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 34
ماه يعني (سيزده و چهارده و پانزدهم) آن را روزه مي‌گرفت، و سپس اين را هم ترك كرد، و در هر ده روز دو پنجشنبه و بين آن دو يك چهارشنبه روزه مي‌گرفت، و اين رسم را تا آخر عمر ادامه داد. «1»
و از عنبسة العابد روايت شده كه گفت: رسول خدا ص در ايامي كه از دنيا رفت، در اين رسم و برنامه بود كه همه‌ساله شعبان و رمضان و سه روز از هر ماه را روزه مي‌گرفت. «2»
مؤلف: اخبار از طريق اهل بيت ع در اين باب بسيار است، و اين همان روزه سنتي است كه رسول خدا ص مي‌گرفت و گرنه روزه واجب تنها همان روزه رمضان است.
و در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت كرده كه در تفسير آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ" فرموده: اين مخصوص مؤمنين است. «3»
و از جميل روايت آورده كه گفت: از امام صادق ع از معناي آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ"، و" كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ" پرسيدم، فرمود:
همه اين خطاب‌ها شامل حال گمراهان و منافقين و خلاصه تمامي افرادي كه به ظاهر شهادت به توحيد و نبوت و معاد داده‌اند مي‌شود. «4»
و در فقيه از حفص روايت كرده كه گفت از امام صادق ع شنيدم مي‌فرمود:
روزه ماه رمضان قبل از امت اسلام بر هيچ امتي واجب نبود، عرضه داشتم: پس اينكه خداي عز و جل مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ" چيست؟ فرمود: بله ماه رمضان قبل از امت اسلام روزه‌اش واجب بوده، اما نه بر امتها بلكه تنها بر انبياي آنان، خداوند امت اسلام را بر ساير امم برتري داده، چيزي را كه بر رسول خود واجب كرده بود بر امتش هم واجب فرمود. «5»
مؤلف: اين روايت به خاطر اينكه اسماعيل بن محمد در سند آن هست ضعيف است، و اين معنا در روايتي ديگر از عالم ع آمده كه آنهم مرسل است، يعني اصلا سندش ذكر نشده، و به نظر مي‌رسد هر دو روايت يكي باشد، و به هر حال از اخبار آحاد است، و ظاهر آيه هم مساعد با اين نيست كه مراد از جمله" كَما كُتِبَ عَلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ" تنها خصوص
__________________________________________________
(1 و 2)فروع كافي ج 4 باب صوم رسول اللَّه ص ص 89 و 91
(3 و 4)تفسير عياشي ج 1 ص 78
(5)فقيه ج 2 ص 61 حديث 14
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 35
انبيا باشد، و به فرضي كه چنين چيزي منظور بوده، از آنجايي كه مقام مقام زمينه‌چيني و تشويق و ترغيب بوده، تصريح به اسم آن انبيا از كنايه بهتر و مؤثرتر بود، و خدا دانا است.

چند روايت در باره معناي" قرآن"،" فرقان" و" كتاب" ... ص : 35

و در كافي از كسي كه از امام صادق ع سؤال نموده روايت كرده كه گفت:
پرسيدم آيا كلمه" قرآن" و كلمه" فرقان" به يك معنا است؟ و يا هر يك معنايي جداگانه دارد؟
فرمود: قرآن همه كتاب خدا است، و فرقان تنها آن آياتي است كه احكام واجب را در بر دارد. «1»
و در كتاب جوامع از آن جناب ع روايت كرده كه فرمود: فرقان عبارت است از هر آيه محكمي كه در قرآن است.
و در تفسير عياشي و قمي از آن جناب ع روايت آورده‌اند كه فرمود: فرقان عبارت است از هر امر محكمي كه در قرآن است، و كتاب عبارت است از آن آياتي كه انبياي قبل را تصديق مي‌كند. «2»
مؤلف: خود كلمه" فرقان" و كلمه" كتاب" هم با معنايي كه در روايت براي آن دو شده سازگار است
، و در بعضي از اخبار آمده كه كلمه" رمضان" يكي از اسماي خداي تعالي است پس ديگر شايسته نيست كسي بگويد رمضان آمد و رمضان رفت، بلكه بايد گفت: ماه رمضان آمد و ماه رمضان رفت، (تا آخر حديث) و اين روايت خبر واحدي است كه در باب خودش غريب است، و اين كلام از ميان مفسرين از قتاده نيز نقل شده.
ولي در اخباري كه راجع به اسامي خداي تعالي وارد شده نام" رمضان" ديده نمي‌شود، علاوه بر اينكه كلمه" رمضان" بدون اينكه كلمه" ماه" قبل از آن آيد و نيز كلمه" رمضانان"" دو رمضان" در روايات وارده از رسول خدا ص و ائمه اهل بيت ع بسيار آمده، و اين جدا بعيد است كه احتمال دهيم هر جا كلمه" رمضان" در احاديث آمده" شهر رمضان" بوده، و راوي كلمه" شهر" را از آن انداخته باشد. «3»
و در تفسير عياشي از صباح بن نباته روايت شده كه گفت: من به امام صادق ع عرضه داشتم: ابن ابي يعفور به من دستور داد چند مساله را از شما بپرسم حضرت پرسيد آن مسائل چيست؟ عرضه داشتم: او از شما مي‌پرسد: وقتي ماه رمضان آمد و من در منزل باشم آيا جايز است مسافرت كنم؟ فرمود: خداي تعالي مي‌فرمايد:" فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ"، پس هر كس ماه رمضان را درك كند و در ميان خانواده‌اش باشد نمي‌تواند مسافرت
__________________________________________________
(1)اصول كافي ج 2 ص 630 ح 11
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 9 و تفسير قمي ج 1 ص 96
(3)وسائل ج 7 ص 232
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 36
كند، مگر براي حج و يا عمره، و يا براي طلب مالي كه مي‌ترسد اگر به دنبالش نرود تلف بشود. «1»
مؤلف: و اين نكته استفاده لطيفي است كه امام از اطلاق آيه براي حكم كراهت سفر كرده است چون مسافرت در رمضان جايز است اما با كراهت.
و در كافي از علي بن الحسين ع روايت آورده كه فرمود: اما روزه در سفر و در حال مرض، عامه در آن اختلاف كرده‌اند، بعضي گفته‌اند: مريض و مسافر مي‌تواند روزه بگيرد، و بعضي ديگر گفته‌اند نبايد بگيرد، طايفه سوم گفته‌اند مختار است، اگر خواست بگيرد و اگر نخواست نگيرد، ولي ما مي‌گوئيم بايد در اين دو حال حتما روزه را بشكند، و افطار كند، (منظور اين است كه روزه نبايد بگيرد، پس اگر در سفر و يا حال مرض روزه بگيرد روزه‌اش درست نيست بايد آن چند روز را دوباره قضا كند) براي اينكه خداي عز و جل مي‌فرمايد،" فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ مَرِيضاً أَوْ عَلي سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ". «2»
مؤلف: اين روايت را عياشي نيز نقل كرده است.
و در تفسير عياشي از امام باقر ع روايت آورده كه در تفسير جمله" فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ" فرموده: چقدر اين بيان براي كسي كه تعقلش كند روشن است! براي اينكه در عبارتي كوتاه اين معنا را رسانده، كه هر كس ماه رمضان را درك كرد بايد روزه‌اش را بگيرد، و هر كس در ماه رمضان مسافرت كرد بايد روزه‌اش را بخورد. «3»
مؤلف: روايات وارده از ائمه اهل بيت ع در اينكه مريض و مسافر حتما بايد روزه‌اش را بخورد بسيار زياد است، و اين مذهب ائمه اهل بيت ع است، (بخلاف علماي اهل سنت كه روزه رمضان را براي مسافر و مريض اختياري مي‌دانند)، و آيه شريفه بطوري كه خواننده توجه فرمود بر مذهب ائمه اهل بيت ع دلالت دارد. «4»
و نيز در تفسير عياشي از ابي بصير روايت آمده كه گفت: من از امام ع از معناي جمله:" وَ عَلَي الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ فِدْيَةٌ طَعامُ مِسْكِينٍ" پرسيدم فرمود: منظور بيماران و سالخوردگاني است كه توانايي روزه گرفتن ندارند. «5»
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 80
(2)فروع كافي ج 4 ص 86
(3)عياشي ج 1 ص 81
(4)وسائل ج 7 ص 154 و ص 123
(5)تفسير عياشي ج 1 ص 78- 79
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 37
و باز در همان تفسير از امام باقر ع در تفسير همان آيه نقل كرده، كه فرمود:
منظور سالخورده و كسي است كه عطش آزارش مي‌دهد. «1»
و نيز در همان تفسير از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود منظور زني است كه از جان فرزندش بترسد و سالخوردگاني كه روزه برايشان طاقت‌فرسا باشد. «2»
مؤلف: روايات در تفسير آيه، از ائمه ع بسيار است، و در روايت ابي بصير مراد از مريض آن بيماراني‌اند كه قبل از ايام ماه رمضان بيمار باشند و نتوانند قضاي روزه رمضان را در ساير ايام سال بجا آورند، چون واضح است كه كلمه (مريض) در جمله:" فمن كان منكم مريضا" شامل مريض نامبرده نمي‌شود، و كلمه (عطاش) كه در روايت آمده به معناي بيماري عطش است. «3» (كه ظاهرا همان مرض قند باشد)." مترجم" باز در همان تفسير از سعيد از امام صادق ع روايت آمده كه فرمود: در عيد فطر هم تكبير هست، عرضه داشتم تكبير كه غير از روز قربان نيست، فرمود: چرا در عيد فطر هم هست، ليكن مستحبّ است كه در مغرب و عشاء و فجر و ظهر و عصر و دو ركعت نماز عيد گفته شود. «4»
و در كافي از سعيد نقاش روايت كرده كه گفت امام صادق ع فرمود: براي من در شب عيد فطر تكبير هست، اما واجب نيست بلكه مستحبّ است، مي‌گويد، پرسيدم اين تكبير در چه وقت مستحبّ است؟ فرمود در شب عيد در مغرب و عشا و در نماز صبح و نماز عيد آن گاه قطع مي‌شود، مي‌گويد عرضه داشتم: چگونه تكبير بگويم؟ فرمود: مي‌گويي" اللَّه اكبر، اللَّه اكبر، لا اله الا اللَّه، و اللَّه اكبر، اللَّه اكبر و للَّه الحمد، اللَّه اكبر علي ما هدانا" و منظور از كلام خدا كه مي‌فرمايد:" وَ لِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ" همين است، چون معنايش اين است كه نماز را كامل كنيد. و خدا را در برابر اينكه هدايتتان كرده تكبير كنيد، و تكبير همين است كه بگوئيد:
" اللَّه اكبر، لا اله الا اللَّه، و اللَّه اكبر، و للَّه الحمد" راوي مي‌گويد در روايت ديگري آمده كه تكبير آخر را چهار بار بايد گفت. «5»
مؤلف: اختلاف اين دو روايت كه يكي تكبير را در ظهر و عصر نيز مستحبّ مي‌داند و ديگري نمي‌داند ممكن است حمل شود بر مراتب استحباب، يعني دومي مستحبّ باشد، و اولي مستحب‌تر، و اينكه فرمود: منظور از (وَ لِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ) اكمال نماز است شايد منظور اين باشد كه
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير عياشي ج 1 ص 78- 79
(3 و 4)تفسير عياشي ج 1 ص 82
(5)فروع كافي ج 4 ص 166 [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 38
با خواندن نماز عيد، عدد روزه را تكميل كنيد و باز خود تكبيرات را بگوئيد، كه خدا شما را هدايت كرد، و اين با معنايي كه ما از ظاهر جمله،" وَ لِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلي ما هَداكُمْ ..." فهميديم منافات ندارد، براي اينكه كلام امام استفاده حكم استحبابي از مورد وجوب است، نظير آنكه در سابق در جمله:" فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ" گذشت، كه گفتم از آن، كراهت مسافرت در ماه رمضان براي كسي كه اول ماه را درك كند استفاده كرده‌اند، و اختلاف آخر تكبيرات در دو جاي روايت اخير مؤيد اين احتمال است كه بعضي داده و گفته‌اند در جمله:
" وَ لِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلي ما هَداكُمْ" تكبير به دليل اينكه با حرف (علي) متعدي شده متضمن معناي حمد است. و در تفسير عياشي از ابن ابي عمير از امام صادق ع روايت كرده كه گفت: به آن حضرت عرضه داشتم: فدايت شوم احاديثي كه در بين ما بر سر زبانها جريان دارد مبني بر اينكه رسول خدا ص بيست و نه روز روزه مي‌گرفت، بيشتر است از احاديثي كه مي‌گويد، سي روز روزه مي‌گرفت؟ آيا احاديث اول درست است؟ فرمود يك كلمه از آنها سخن خدا نيست، و رسول خدا ص غير از سي روز روزه نگرفته، و علتش هم اين است كه قرآن مي‌فرمايد:" وَ لِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ" و آيا رسول خدا ص آن را ناقص مي‌كرد؟ «1» مؤلف: اينكه امام فرمود: (آيا رسول خدا ص آن را ناقص مي‌كرد) استفهامي است انكاري، و روايت دلالت دارد بر بياني كه ما كرديم، و گفتيم ظاهر تكميل، تكميل ماه رمضان است.
و در محاسن برقي از بعضي راويان شيعه نقل كرده كه او بدون ذكر سند گفته منظور از تكبير در جمله:" وَ لِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلي ما هَداكُمْ" تعظيم، و منظور از هدايت، ولايت است. «2»
مؤلف: اينكه هدايت به معناي ولايت باشد از باب تطبيق كلي بر مصداق است و ممكن است از قبيل همان قسم بياناتي باشد كه نامش را تاويل گذاشته‌اند، چنان كه در بعضي از روايات آمده و در معناي دو كلمه" يسر و عسر" فرموده‌اند: يسر ولايت و عسر مخالفت با خدا و دوستي با دشمنان خداست.
و در كافي از حفص بن غياث از امام صادق ع نقل كرده كه گفت: از آن جناب از كلام خداي عز و جل پرسيدم، كه مي‌فرمايد:" شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ"،
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 82
(2)محاسن ص 107 باب ولايت
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 39
چطور مي‌فرمايد قرآن در ماه رمضان نازل شد، با اينكه در دو دهه بين اول و آخرش نازل شده؟ «1» امام ع فرمود: قرآن در ماه رمضان يك باره به بيت المعمور نازل شد و سپس در طول بيست سال به تدريج به زمين نازل گرديد، آن گاه فرمود: رسول خدا ص فرموده صحف ابراهيم در اولين شب از ماه رمضان نازل شد، و تورات در روز ششم رمضان، و زبور در هيجدهم رمضان و قرآن در بيست و سوم از ماه رمضان نازل شده.
مؤلف: اين روايت را كه كافي از امام صادق و آن جناب از رسول خدا ص نقل كرده الدر المنثور به چند طريق آن را از واثلة بن اسقع از رسول خدا ص نقل كرده است «2».
و نيز در كافي و فقيه از يعقوب روايت كرده كه گفت: مردي را شنيدم كه از امام صادق ع از شب قدر مي‌پرسيد، كه آيا گذشته و يا همه‌ساله هست؟ فرمود: اگر شب قدر از بين برود، و برداشته شود، قرآن هم برداشته مي‌شود. «3»
و در الدر المنثور از ابن عباس روايت كرده كه در باره ماه رمضان و ليله مباركه و ليله قدر گفت: ليله قدر همان ليله مباركه است كه در ماه رمضان واقع است، كه در آن ماه قرآن كريم از ذكر به بيت المعمور نازل شد، و بيت المعمور همان موقع ستارگان در آسمان دنيا است، كه قرآن در آنجا قرار گرفت، و سپس به تدريج به رسول خدا ص نازل شد، قسمتي در امر و قسمتي در نهي و آياتي در باره جنگها نازل مي‌شد. «4»
مؤلف: اين معنا از غير ابن عباس مانند سعيد بن جبير نيز روايت شده، و از گفتار ابن عباس چنين بر مي‌آيد كه اين نظريه خود را از آيات قرآني استفاده كرده، مانند آيه:" وَ الذِّكْرِ الْحَكِيمِ" «5» و آيات:" وَ كِتابٍ مَسْطُورٍ فِي رَقٍّ مَنْشُورٍ وَ الْبَيْتِ الْمَعْمُورِ وَ السَّقْفِ الْمَرْفُوعِ" «6» و آيات" فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ، وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ، إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ، فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ"
__________________________________________________
(1)اصول كافي ج 2 ص 628
(2)الدر المنثور ج 1 ص 189
(3)فروع كافي ج 4 ص 158 حديث 7 و فقيه ج 2 ص 101
(4)الدر المنثور ج 1 ص 189
(5)سوره آل عمران آيه 58
(6)سوگند به كتاب سطربندي شده در اوراقي انتشارپذير، و سوگند به بيت معمور و سقف بلند گشته." سوره طور آيه 5"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 40
«1» و آيه:" وَ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ وَ حِفْظاً" «2» كه ارتباط گفتار ابن عباس با همه اين آيات روشن است، تنها نقطه ابهامي كه در كلام وي هست و معلوم نيست از كجاي قرآن استفاده كرده، اين است كه گفته: محل ستارگان، آسمان اول، و موطن قرآن است، و دلالت آيات سوره واقعه بر اين معنا روشن نيست.
بله در روايات ائمه اهل بيت ع آمده كه بيت المعمور در آسمان است كه ان شاء اللَّه بحث ما پيرامون آن خواهد آمد.
مطلب ديگري كه تذكرش لازم است، اين است كه احاديث هم مانند قرآن كريم محكم و متشابه دارد، و اشاره و رمز در ميان احاديث بسيار شايع است، و مخصوصا در مثل اينگونه حقايق (كه فهم بشر از دركش عاجز است) مانند لوح، و قلم، و حجب، و آسمان، و بيت معمور، و بحر مسجور، لا جرم بر يك فرد دانشمند لازم است كه براي بدست آوردن معناي واقعي كلام سعي كند قرائن كلام را به دست آورد.
__________________________________________________
(1)سوگند به محل ستارگان كه اين سوگند اگر بدانيد سوگندي است عظيم، كه قرآن كريم در كتاب پنهان بود، كتابي كه جز پاكان با آن تماس ندارند." سوره واقعه آيه 79"
(2)ما آسمان دنيا را به چراغهايي زينت داديم." سوره فصلت آيه 12".
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 41

[سوره البقرة (2): آيه 186] ... ص : 41

اشاره

وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَ لْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ (186)

ترجمه آيه ... ص : 41

و چون بندگان من از تو سراغ مرا مي‌گيرند بدانند كه من نزديكم و دعوت دعاكنندگان را اجابت مي‌كنم البته در صورتي كه مرا بخوانند پس بايد كه آنان نيز دعوت مرا اجابت نموده و بايد به من ايمان آورند تا شايد رشد يابند (186)

بيان آيه ... ص : 41

اشاره

" وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ"

نكات و دقايقي كه در آيه شريفه بكار رفته و فرق بين دعا و سؤال ... ص : 41‌

اين آيه در افاده مضمونش بهترين اسلوب و لطيف‌ترين و زيباترين معنا را براي دعا دارد.
اولا: اساس گفتار را بر تكلم وحده (من چنين و چنانم) قرار داده، نه غيبت (خدا چنين و چنان است)، و نه سياقي ديگر نظير غيبت، و اين سياق دلالت دارد بر اينكه خداي تعالي ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 42
نسبت به مضمون آيه كمال عنايت را دارد.
و ثانيا: تعبير فرموده به (عبادي بندگانم)، و نفرمود (ناس مردم) و يا تعبيري ديگر نظير آن و اين نيز عنايت ياد شده را بيشتر مي‌رساند.
و ثالثا: واسطه را انداخته، و نفرموده: (در پاسخشان بگو چنين و چنان) بلكه فرمود:
(چون بندگانم از تو سراغ مرا مي‌گيرند من نزديكم).
و رابعا: جمله: (من نزديكم) را با حرف (ان) كه تاكيد را مي‌رساند مؤكد كرده و فرموده: (فاني قريب) پس به درستي كه من نزديكم.
و خامسا: نزديكي را با صفت بيان كرده و فرموده: (نزديكم) نه با فعل، (من نزديك مي‌شوم) تا ثبوت و دوام نزديكي را برساند.
و سادسا: در افاده اينكه دعا را مستجاب مي‌كند تعبير به مضارع آورد نه ماضي، تا تجدد اجابت و استمرار آن را برساند.
و سابعا: وعده اجابت يعني عبارت (اجابت مي‌كنم دعاي دعا كننده) را مقيد كرد به قيد (اذا دعان- در صورتي كه مرا بخواند) با اينكه اين قيد چيزي جز خود مقيد نيست، چون مقيد خواندن خدا است و قيد هم همان خواندن خدا است و اين دلالت دارد بر اينكه دعوت داعي بدون هيچ شرطي و قيدي مستجاب است نظير آيه:" ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ" «1» و اين هفت نكته همه دلالت دارد بر اينكه خداي سبحان به استجابت دعا اهتمام و عنايت دارد.
از طرفي در اين آيه با همه اختصارش هفت مرتبه ضمير متكلم (من) تكرار شده، و آيه‌اي به چنين اسلوب در قرآن منحصر به همين آيه است.
و كلمه (دعا) و (دعوت) به معناي اين است كه دعا كننده نظر دعا شده را به سوي خود جلب كند، و كلمه (سؤال) به معناي جلب فائده و يا زيادتر كردن آن از ناحيه مسئول است، تا بعد از توجيه نظر او حاجتش برآورده شود، پس سؤال به منزله نتيجه و هدف است براي دعا (مثل اينكه از دور يا نزديك شخصي را كه دارد مي‌رود صدا مي‌زني، و مي‌خواني، تا روي خود را برگرداند، آن وقت چيزي از او مي‌پرسي تا به اين وسيله حاجتت برآورده شود) پس اين معنا كه براي سؤال شد جامع همه موارد سؤال هست، سؤال علمي براي رفع جهل، و سؤال به منظور حساب و سؤال به معناي زيادتر كردن خير مسئول به طرف خود، و سؤالهاي ديگر.
مطلب ديگر اينكه، كلمه (عبوديت) همانطور كه در سابق هم گفتيم به معناي مملوكيت است، البته نه هر مملوكيت، بلكه مملوكيت انسان (پس گوسفند را عبد صاحبش نمي‌خوانند)،
__________________________________________________
(1) بخوانيد مرا تا استجابت كنم شما را." سوره مؤمن آيه 60"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 43
و عبد عبارت است از انسان و يا هر صاحب عقل و شعور ديگري كه ملك ديگري باشد، در نتيجه عبد وقتي به خدا نسبت داده مي‌شود نظير ملك منسوب به او است.
و ملك خداي تعالي با ملك ديگران فرق دارد، فرقي كه بين واقعيت و ادعا و بين حقيقت و مجاز است، براي اينكه خداي تعالي كه مالك بندگان خويش است، ملكش هم طلق است، و هم محيط به همه نواحي و جوانب بنده است، بندگان او نه در ذات خود مستقل از اويند، و نه در توابع ذاتشان، از صفات و افعال و هر چيز ديگري كه منسوب به ايشان است، از قبيل همسر و اولاد و مال و جاه و غيره، و جان كلام آنكه آنچه را كه ملك يك بنده مي‌دانيم چون مي‌بينيم به نحوي از انحا نسبتي به آن بنده دارد، حال چه اينكه اين نسبت حقيقي و به طبع باشد، مثل نسبتي كه ميان او و جان و بدن و گوش و چشم او و عمل و آثار او هست، و يا نسبت وضعي و اعتباري باشد مانند نسبتي كه ميان او و همسر و مال و جاه و حقوق او هست، اين ملك را به اذن خدا مالك شده، و اين نسبت‌ها به وسيله خدا ميان او و ما يملكش برقرار گشته، حال ما يملكش هر چه باشد خداي عز اسمه به او تمليك كرده، او است كه جان بندگان و جسم آنان را به آنان نسبت داده، و به بنده‌اش فرمود: جان تو و جسم تو و گوش تو و امثال آن، و اگر اين نسبت را برقرار نمي‌كرد اصلا بنده‌اي موجود نمي‌شد، هم چنان كه فرمود:" قُلْ هُوَ الَّذِي أَنْشَأَكُمْ وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ" «1» و نيز فرموده:" وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً" «2».

نزديك بودن خداي سبحان به بندگان، مقتضاي مالكيت مطلقه الهي و عبوديت عباد است ... ص : 43‌

پس خداي سبحان ميان هر چيزي و خود آن چيز حائل است، و ميان آن و تمامي مقارنات آن از فرزند و همسر و دوست و مال و جاه و حق او حائل است، پس خداي تعالي از هر چيزي كه فرض شود به مخلوق خود نزديك‌تر است، پس او قريب علي الاطلاق است، هم چنان كه خودش فرموده:" وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَ لكِنْ لا تُبْصِرُونَ" «3» و نيز فرموده:" وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ" «4» و نيز فرموده:" أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ" «5» و مراد از قلب همان جان آدمي و نفس مدركه او است.
و سخن كوتاه آنكه مالك بودن خداي سبحان نسبت به بندگانش به مالكيت
__________________________________________________
(1)و او كسي است كه شما را ايجاد كرد، و برايتان گوش و چشم و دل قرار داد." سوره ملك، آيه 23"
(2)هر چيزي را او بيافريد و به نوعي كه كس نمي‌داند اندازه‌گيريش كرد." سوره فرقان آيه 2"
(3)از شما به آن كس كه دارد جان مي‌دهد نزديكتريم و ليكن شما نمي‌بينيد." سوره واقعه آيه 85" [...]
(4)ما از رگ قلب به او نزديكتريم." سوره ق آيه 16"
(5)كه خدا ميان هر كس و قلب او حائل است." سوره انفال آيه 24"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 44
حقيقي، و بنده بودن بندگان براي او باعث شده كه او بطور علي الاطلاق قريب و نزديك به ايشان باشد، نزديك‌تر از هر چيزي كه با او مقايسه شود، و نيز اين مالكيت باعث شده كه هر تصرفي و به هر نحو كه بخواهد در بندگانش بكند جايز باشد بدون اينكه دافعي و مانعي جلو تصرفاتش را بگيرد، و اين جواز تصرف حكم مي‌كند به اينكه خداي سبحان هر دعاي دعا كننده را اجابت كند هر چه مي‌خواهد باشد و با اعطا و تصرف خود حاجتش را برآورد چون مالكيت او عام و سلطنت و احاطه‌اش بر جميع تقادير و بدون هيچ قيد و اندازه است.
نه آن طور كه يهود مي‌پندارد، و مي‌گويد: خدا وقتي موجودات را آفريد و در آنها تقدير و اندازه‌گيري كرد، كارش تمام شد، و زمام تصرفات جديد از دستش بيرون شد، آنچه از ازل قضايش را رانده صورت مي‌گيرد، و حتي خودش هم نمي‌تواند جلو قضاي رانده شده خود را بگيرد، پس ديگر نسخ و بداء و استجابت دعا مفهومي ندارد، چون كار از ناحيه او تمام شده و از دستش در رفته.
و نه آن طور كه جماعتي از اين امت پنداشته‌اند، كه خدا هيچ دخل و تصرفي در اعمال بندگان خود ندارد، اينان (قدريه) هستند كه رسول خدا ص لقب (مجوس اين امت) به ايشان داده، و شيعه و سني روايت كرده‌اند كه فرموده:" القدرية مجوس هذه الامة" قدريه مجوس اين امتند. «1»
بلكه ملك خداي تعالي حتي بعد از راندن قضا و قدر در عالم، و حتي در اعمال بندگان هم چنان به اطلاقش باقي است، و هيچ موجودي مالك هيچ چيزي نيست مگر به تمليك و اذن او، آنچه او بخواهد و تمليك كند و اجازه وقوعش را بدهد واقع مي‌شود، و آنچه او نخواهد، و تمليك نكند و اجازه وقوعش را ندهد واقع نمي‌شود، هر چند كه (همه عالم) براي وقوع آن دست به دست هم بدهند، هم چنان كه خودش فرموده:" يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللَّهِ، وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ". «2»
پس روشن شد اينكه فرموده:" وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ" همانطور كه متعرض حكم مساله اجابت دعا است متعرض بيان علل آن نيز هست، و مي‌فهماند علت نزديك بودن خدا به بندگان همين است كه دعا كنندگان بنده اويند، و علت اجابت بي‌قيد و شرط دعاي ايشان همان نزديكي خدا به ايشان است، و بي‌قيد و شرط بودن اجابت دعا، مستلزم بي‌قيد و شرط بودن دعا است، پس تمامي دعاهايي كه خدا براي اجابت
__________________________________________________
(1)سفينة البحار ج 2 ص 409
(2)هان اي مردم شما همه محتاجان به خدائيد، و خدا به تنهايي بي‌نياز است." سوره فاطر آيه 15"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 45
آن خوانده مي‌شود مستجاب است.

شرط استجابت دعا و اشاره به تقسيم دعا به غريزي (فطري) و زباني ... ص : 45‌

البته در اينجا نكته‌اي است كه نبايد از نظر دور داشت، و آن اينكه خداي تعالي وعده" أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ" خود را مقيد كرده به قيد" إِذا دَعانِ ..."، و چون اين قيد چيزي زائد بر مقيد نيست، مي‌فهماند كه دعا بايد حقيقتا دعا باشد، نه اينكه مجازا و صورت آن را آوردن، آري وقتي مي‌گوئيم: (به سخن ناصح گوش بده وقتي تو را نصيحت مي‌كند)، و يا (عالم را در صورتي كه عالم باشد احترام كن) منظورمان اين است كه آن نصيحتي را بايد گوش داد كه متصف به حقيقت خيرخواهي باشد. و آن عالمي را بايد احترام كرد كه حقيقتا عالم باشد يعني به علم خود عمل كند، جمله: (إِذا دَعانِ) نيز همين را مي‌فهماند، كه وعده اجابت هر چند مطلق و بي‌قيد و شرط است، اما اين شرط را دارد كه داعي حقيقتا دعا كند، و علم غريزي و فطريش منشا خواسته‌اش باشد، و خلاصه قلبش با زبانش موافق باشد، چون دعاي حقيقي آن دعائي است كه قبل از زبان سر، زبان قلب و فطرت كه دروغ در كارش نيست آن را بخواهد نه تنها زبان سر، كه به هر طرف مي‌چرخد، به دروغ و راست و شوخي و جدي و حقيقت و مجاز.
بهمين جهت است كه مي‌بينيد خداي تعالي تمامي حوائج انساني را هر چند كه زبان درخواست آن را نكرده باشد سؤال ناميده، و فرموده:" وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ، وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوها إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ" «1». كه به حكم اين آيه انسانها در نعمتهايي هم كه نه تنها به زبان سر درخواستش را نكرده‌اند، بلكه از شمردنش هم عاجزند، داعي و سائلند، چيزي كه هست به زبان فطرت و پيشين خود دعا و سؤال مي‌كنند، چون ذات خود را محتاج و مستحق مي‌يابند، و نيز فرموده:" يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ" «2» و دلالت اين آيه بر آنچه گفتم ظاهرتر و واضح‌تر است.
پس سؤال فطري از خداي سبحان هرگز از اجابت تخلف ندارد، در نتيجه دعائي كه مستجاب نمي‌شود و به هدف اجابت نمي‌رسد، يكي از دو چيز را فاقد است و آن دو چيز همان است كه در جمله:" دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ"، به آن اشاره شده.
اول اين است كه دعا دعاي واقعي نيست، و امر بر دعا كننده مشتبه شده، مثل كسي كه اطلاع ندارد خواسته‌اش نشدني است، و از روي جهل همان را درخواست مي‌كند، يا كسي
__________________________________________________
(1)و آنچه را كه درخواست كرده‌ايد به شما داده، و اگر نعمتهاي خدا را بشماريد تا به آخرش نمي‌رسيد، به درستي كه آدميان ستم‌پيشه و كفرانگرند." سوره ابراهيم آيه 34".
(2)همه آنان كه در آسمانها و زمينند از او درخواست مي‌كنند، هر روز او در كاري است." سوره الرحمن آيه 29"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 46
كه حقيقت امر را نمي‌داند، و اگر بداند هرگز آنچه را مي‌خواست درخواست نمي‌كرد، مثلا اگر مي‌دانست كه فلان مريض مردني است و درخواست شفاي او درخواست مرده زنده شدن است هرگز درخواست شفا نمي‌كند، و اگر مانند انبيا اين امكان را در دعاي خود احساس كند، البته دعا مي‌كند و مرده زنده مي‌شود، ولي يك شخص عادي كه دعا مي‌كند از استجابت مايوس است، و يا اگر مي‌دانست كه بهبودي فرزندش چه خطرهايي براي او در پي دارد دعا نمي‌كرد، حالا هم كه از جهل به حقيقت حال دعا كرده مستجاب نمي‌شود.
دوم اين است كه دعا، دعاي واقعي هست، ليكن در دعا خدا را نمي‌خواند، به اين معنا كه به زبان از خدا مسئلت مي‌كند، ولي در دل همه اميدش به اسباب عادي يا امور وهمي است، اموري كه توهم كرده در زندگي او مؤثرند.
پس در چنين دعائي شرط دوم (اذا دعان، در صورتي كه مرا بخواند) وجود ندارد، چون دعاي خالص براي خداي سبحان نيست، و در حقيقت خدا را نخوانده چون آن خدايي دعا را مستجاب مي‌كند كه شريك ندارد، و خدايي كه كارها را با شركت اسباب و اوهام انجام مي‌دهد، او خداي پاسخگوي دعا نيست، پس اين دو طايفه از دعا كنندگان و صاحبان سؤال دعاشان مستجاب نيست، زيرا دعايشان دعا نيست، و يا از خدا مسئلت ندارند چون خالص نيستند.
اين بود خلاصه گفتار ما در دعا، و آنچه كه از آيه مورد بحث استفاده كرديم، و با اين بيان معاني ساير آياتي هم كه در باب دعا هست روشن مي‌گردد مثل آيه:" قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ" «1» و آيه:" قُلْ أَ رَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتاكُمْ عَذابُ اللَّهِ أَوْ أَتَتْكُمُ السَّاعَةُ، أَ غَيْرَ اللَّهِ تَدْعُونَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ، بَلْ إِيَّاهُ تَدْعُونَ فَيَكْشِفُ ما تَدْعُونَ إِلَيْهِ إِنْ شاءَ، وَ تَنْسَوْنَ ما تُشْرِكُونَ" «2» و آيه شريفه:" قُلْ مَنْ يُنَجِّيكُمْ مِنْ ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ، تَدْعُونَهُ تَضَرُّعاً وَ خُفْيَةً لَئِنْ أَنْجانا مِنْ هذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِينَ، قُلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْها، وَ مِنْ كُلِّ كَرْبٍ، ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِكُونَ". «3»
__________________________________________________
(1)بگو اگر دعاي شما نباشد پروردگار من به شما اعتنايي ندارد." سوره فرقان آيه 77"
(2)بگو به من خبر دهيد: اگر عذاب ناگهاني خدا، و يا قيامت به سراغتان آيد، باز هم غير خدا را خواهيد خواند؟ اگر در دعوي شرك خود راستگو باشيد بايد آن روز هم غير خدا را بخوانيد، در حالي كه نمي‌خوانيد، بلكه تنها خدا را مي‌خوانيد و اگر او بخواهد عذاب را از شما بر مي‌دارد، آري آن روز ديگر شرك يك عمر خود را فراموش خواهيد كرد." سوره انعام آيه 41"
(3)از ايشان بپرس چه كسي‌را از ظلمت‌هاي خشكي وآن گاه كه خدا را به تضرع و مي‌خوانيد، و مي‌گوئيد: اگر ما را از اين‌نجات دهد از شكرگزاران خواهيم بود، نجات مي‌بخشد، آن‌وقت خودت در پاسخ بگو: شما را از آن ورطه و از هر بلائي نجات مي‌دهد، و شما دوباره شرك مي‌ورزيد." سوره انعام آيه 64"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 47
پس همه اين آيات دلالت دارد بر اينكه انسان دعائي غريزي و درخواستي فطري دارد، كه به زبان فطرتش از پروردگارش حاجت مي‌خواهد، چيزي كه هست در هنگامي كه غرق نعمت و رفاه است، دلش به اسباب وابسته است، و آن اسباب را شريك پروردگارش مي‌گيرد، و امر بر او مشتبه شده، خيال مي‌كند كه از پروردگارش چيزي نمي‌خواهد، و دعائي نمي‌كند، با اينكه از غير خدا چيزي نمي‌خواهد، چون هر چه باشد بالآخره انساني داراي فطرت است، و خلقت و فطرت خدا در افراد اختلاف و دگرگوني نمي‌پذيرد.
به شهادت اينكه وقتي اين سبب‌ها از كار مي‌افتد و گرفتاريها روي مي‌آورد، و اسباب در رفع آنها از اثر افتاده شرك موهومش و شفيعان خياليش همه به كناري مي‌روند، آن وقت مي‌فهمد كه جز خدا كسي بر آورنده حاجتش و جوابگوي درخواستش نيست، لذا مجددا به توحيد فطريش بر مي‌گردد، و همه اسباب را از ياد مي‌برد، و روي دل سوي خداي كريم مي‌كند و خدا هم گرفتاريش را برطرف ساخته، حاجتش را بر مي‌آورد، و در سايه آسايشش مي‌پروراند، تا آنكه رفته رفته خاطرش آسوده و شكمش سير شود، دوباره بهمان وضعي كه داشت يعني سبب‌پرستي و فراموش نمودن خدا برگردد.

مطلق عبادت دعاهستند ... ص : 47

و نيز مانند آيه شريفه:" وَ قالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ، إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ" «1» چون كه اين آيه شريفه، هم دعوت به دعا مي‌كند، و هم وعده اجابت مي‌دهد، و هم علاوه بر اين دعا را عبادت مي‌خواند، و نمي‌فرمايد كساني كه از دعا به درگاه من استكبار مي‌كنند، بلكه به جاي آن مي‌فرمايد كساني كه از عبادت من استكبار مي‌كنند. و با اين بيان خود تمامي عبادتها را دعا مي‌خواند، براي اينكه اگر منظور از عبادت، تنها دعا، كه يكي از اقسام عبادت است باشد ترك دعا، استحقاق آتش نمي‌آورد بلكه منظور ترك مطلق عبادت است كه استحقاق آتش مي‌آورد، پس معلوم مي‌شود مطلق عبادت‌ها دعايند (دقت بفرمائيد).
با اين بيان معناي آيات ديگر هم كه مربوط به اين باب است روشن مي‌شود، مانند آيه شريفه:" فَادْعُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ" «2» و آيه" وَ ادْعُوهُ خَوْفاً وَ طَمَعاً، إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِيبٌ مِنَ الْمُحْسِنِينَ"
__________________________________________________
(1) و پروردگارتان فرمود: مرا بخوانيد تا دعايتان راي مستجاب كنم، كه آن كساني كه از عبادت من استكبار مي‌كنند به زودي خوار و ذليل به دوزخ در مي‌آيند." سوره مؤمن آيه 60"
(2) پس خدا راي بخوانيد در حالي كه دين راي برايش خالص كنيد." سوره مؤمن آيه 14"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 48
«1» و آيه شريفه:" وَ يَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً، وَ كانُوا لَنا خاشِعِينَ" «2» و آيه شريفه:
" ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعاً وَ خُفْيَةً، إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ" «3» و آيه شريفه:" إِذْ نادي رَبَّهُ نِداءً خَفِيًّا (تا جمله) وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعائِكَ رَبِّ شَقِيًّا"»
و آيه شريفه:" وَ يَسْتَجِيبُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ، وَ يَزِيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ" «5».
و آياتي ديگر كه مناسب باب دعا است، و اين آيات اركان اصلي دعا و آداب دعا كننده را كه عمده‌اش اخلاص در دعا، و مطابقت قلب و زبان، و بريدگي از اسباب ظاهري، و توسل به خداي تعالي است، بيان مي‌كند، و آداب ديگري را هم روايات به آن ملحق كرده، از قبيل خوف و طمع، و رغبت و رهبت، و خشوع و تضرع، و اصرار، و ذكر، و عمل صالح، و ايمان، و ادب حضور، و امثال آن.
" فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَ لْيُؤْمِنُوا بِي" حرف (فاء) كه بر سر جمله آمده، مطلب را فرع و نتيجه مدلول جمله قبلي مي‌كند، البته مدلول التزامي آن، و مي‌فهماند حال كه معلوم شد خدا به بندگانش نزديك است، و هيچ چيزي ميان او و دعاي بندگانش حائل نيست، و معلوم شد كه او نسبت به بندگان خود و به درخواست‌هايشان عنايت دارد، و همين خداي مهربان بندگان را دعوت به دعا مي‌كند، و خلاصه حال كه معلوم شد خدا داراي چنين صفتي است، پس بندگان معطل چه هستند، او را در اين دعوتش اجابت كنند و به سويش رو آورند و ايمان بياورند كه خدايي است داراي چنين صفت، و يقين كنند به اينكه او نزديك است، و دعايشان را اجابت مي‌كند، تا در نتيجه شايد در دعا كردن به درگاه او موفق گردند.
__________________________________________________
(1) او را هم در حال ترس بخوانيد، و هم در حال طمع، كه رحمت خدا به نيكوكاران نزديك است." سوره اعراف آيه 55"
(2) و ما را در حال رغبت و رهبت (خوف و رجاء) مي‌خوانند، و در برابر ما خاشعند" سوره انبياء آيه 90"
(3) پروردگار خود را در دو حال تضرع و خفيه بخوانيد، كه او گردنكشان را دوست نمي‌دارد.
" سوره اعراف آيه 55" [...]
(4) به ياد آر زكريا را، آن هنگام كه پروردگار خود را پنهاني ندا كرد، كه چه و چه و در آخر گفت:
پروردگارا من هرگز در دعا كردن به درگاه تو كوتاهي نكرده‌ام." سوره مريم آيه 3"
(5) و خدا دعاي كساني را كه ايمان دارند و عمل‌هاي صالح مي‌كنند، مستجاب نموده، و از فضل خود بيش از آنچه مي‌خواهند مي‌دهد." سوره شوري آيه 26"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 49

بحث روايتي [(شامل رواياتي در فضيلت، و شرائط و آداب دعا) ... ص : 49

اشاره

شيعه و سني روايت كرده‌اند كه رسول خدا ص فرمود: دعا سلاح مؤمن است. «1»
و در كتاب عدة الداعي است كه در حديث قدسي آمده: اي موسي از من آنچه احتياج داري درخواست كن، حتي علوفه گوسفندت، و نمك خميرت را از من بخواه. «2»
و در كتاب مكارم از آن جناب روايت كرده كه فرمود: دعا از خواندن قرآن بهتر است، براي اينكه خود خداي عز و جل مي‌فرمايد:" قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ" بگو اگر دعاي شما نباشد پروردگار من هيچ اعتنايي به شما نخواهد كرد «3»، اين مضمون از امام باقر و صادق ع نيز نقل شده.
باز در كتاب عدة الداعي در روايت محمد بن عجلان، از محمد بن عبيد اللَّه بن علي بن الحسين: از پسر عمويش امام صادق، از پدران بزرگوارش از رسول خدا ص روايت آورده كه فرمود: زماني خداي تعالي به بعضي از انبيايش وحي فرستاد، كه به عزت و جلالم سوگند كه آرزوي هر آرزومندي را كه به غير من اميد ببندد مبدل به نوميدي مي‌كنم، و جامه ذلت در ميان مردم بر تنش مي‌پوشانم، و از گشايش و فضل خودم دور مي‌كنم، آيا بنده، بنده من باشد، و در شدايدش به غير من اميد ببندد با اينكه شدائد همه بدست من است و آيا به غير من اميدوار شود، با اينكه غني بالذات و جواد علي الاطلاق منم، و كليد همه درهاي بسته به دست من است، و در خانه من به روي هر كس كه بخواهد مرا بخواند باز است. (تا آخر حديث). «4»
و نيز در عدة الداعي از رسول خدا ص روايت آورده كه فرمود: خداي تعالي فرموده هيچ مخلوقي دست به دامن مخلوق ديگر نمي‌شود، مگر آنكه من رشته اسباب آسمانها و اسباب زمين را عليه او قطع مي‌كنم، ديگر اگر از من چيزي بخواهد عطايش نمي‌كنم، و اگر به درگاهم دعا كند دعايش را مستجاب نمي‌سازم، و هيچ مخلوقي دست به دامن خود من نمي‌شود و چشم اميد از مخلوق من نمي‌پوشد مگر آنكه آسمانها و زمين را ضامن رزقش مي‌كنم، آن وقت
__________________________________________________
(1)اصول كافي ج 2 ص 468
(2)عدة الداعي ص 123
(3)مكارم الاخلاق ص 389
(4)عدة الداعي ص 123- 124
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 50
اگر دعا كند اجابت مي‌كنم، و اگر حاجت بخواهد بر مي‌آورم، و اگر طلب آمرزش كند او را مي‌آمرزم. «1»

[اخلاص در دعا به معناي ابطال اسباب عادي نيست.] ... ص : 50

مؤلف: آنچه اين دو حديث افاده مي‌كنند اين است كه دعا بايد خالص باشد، نه اينكه سببيت اسباب وجودي عالم را كه آنها را ميان هر موجودي و حوائجش واسطه قرار داده ابطال كنند، چون هر انساني مي‌داند كه چنين اسبابي وجود دارند اما سببيت آنها را خدا به آنها داده، نه اينكه خود آنها علت تامه‌اي باشند، كه مستقل از خداي سبحان فيض را به معلول‌هاي خود برساند.
توضيح اينكه انسان با فطرت خود اين معنا را درك مي‌كند كه براي حاجتش برآرنده‌اي است، كه فعلش از او تخلف نمي‌كند، و نيز درك مي‌كند آنچه از سبب‌هاي ظاهري كه وي دست به دامن آنها مي‌زند سبب تام نيستند، و فعل و اثرشان از آنها تخلف مي‌كند، كه آن شاعر مي‌گويد: (ناگهان سركنگبين صفرا فزود).
پس انسان اين شعور و درك را دارد كه آن مبدئي كه سرنخ تمامي امور آنجا است، و ركني كه در تحقق و وجود هر حاجت از حوائجش بدان اعتماد و دلگرمي دارد، غير اين اسباب ظاهري است، و لازمه اين درك آن است كه اعتماد كامل و ركون تام به اين اسباب نداشته باشد، بطوري كه بكلي از آن سبب تام و حقيقي غافل بماند، و هر چيزي را مستند به سبب‌هاي ظاهريش بپندارد.
آري انسان با كمترين دقت و توجه ملتفت به اين نكته مي‌شود، حال اگر سؤالي كند و حاجتي بطلبد و حاجتش هم برآورده گردد، از اين برآورده شدن كشف مي‌كند سؤالش سؤال از پروردگارش بوده، و حاجتي كه داشته و از راه شعور باطني خود آن را تشخيص داده از طريق اسباب ظاهري به درگاه پروردگارش رسيده، و از آنجا به وي افاضه شده است، و اگر همين حاجت را از سببي از اسباب ظاهري بخواهد، از كسي خواسته كه شعور فطري و باطنيش حكم مي‌كند به اينكه آن سبب، برآرنده حاجتش نيست، بلكه خيال مي‌كرده كه آن سبب برآرنده حاجتش مي‌باشد، و قوه خياليش به عللي غير از شعور باطني به حاجت، آن سبب را در نظرش برآرنده حاجت تصوير كرده، و اين در همان مواردي است كه باطن آدمي مخالف با ظاهر او است.
مثالي كه مي‌توانيم در اينجا بياوريم اين است كه، بسيار مي‌شود انسان چيزي را دوست دارد، و به آن اهتمام مي‌ورزد، تا آنكه آن را به دست مي‌آورد و مي‌بيند كه همين
__________________________________________________
(1)عدة الداعي ص 123 و 124
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 51
محبوبش مزاحم و مضر به منافعي است كه براي او مهم‌تر و محبوبتر است، ناگزير از آن دست بر مي‌دارد، و محبوب‌تر را مي‌گيرد، و بسيار مي‌شود كه از چيزي نفرت دارد، و به خاطر حفظ منافعش از آن مي‌گريزد، ولي تصادفا به همان چيز بر مي‌خورد، و مي‌بيند بر خلاف آنچه مي‌پنداشت از منافعي كه به خاطر آن از اين مي‌گريخت سودمندتر و بهتر است.
كودك مريض از نوشيدن دواي تلخ مي‌گريزد، و در عين اينكه طالب بهبودي خويش است، از خوردن دوا گريه مي‌كند، اين انسان با شعور باطني و فطريش صحت و سلامتي را مي‌خواهد، و به زبان فطرت درخواست آن را دارد، هر چند كه به زبان سر و با عملش خلاف آن را درخواست مي‌كند.

[اشاره به دو نظام در زندگي انسان: نظام فطري و نظام تخيلي] ... ص : 51

پس معلوم مي‌شود انسان در زندگيش دو نظام دارد، يك نظام به حسب فهم فطري و شعور باطني، و نظامي ديگر به حسب تخيل، نظام فطريش از خطا محفوظ است، و در مسيرش دچار اشتباه نمي‌شود، و اما نظام تخيليش بسيار دستخوش خبط و اشتباه مي‌شود، چه بسا مي‌شود كه آدمي به حسب صورت خياليش چيزي را درخواست مي‌كند، و جدا مي‌طلبد. و نمي‌داند كه با همين سؤال و طلبش درست چيز ديگري مخالف آن مي‌خواهد پس بايد حديث را به همين معنا توجيه كرد، و اين همان معنايي است كه از كلام علي ع كه به زودي مي‌آيد كه فرمود: (عطيه و بخشش به قدر نيت است)، به چشم مي‌خورد.
و در عدة الداعي از رسول خدا ص روايت آورده كه فرمود: در حالي دعا كنيد كه يقين به اجابتش داشته باشيد. «1»
و در حديث قدسي آمده: خداي تعالي فرمود: من همان جايم كه ظن بنده‌ام به من آنجا است، پس بنده من نبايد به غير از خير از من انتظاري داشته باشد، بلكه بايد نسبت به من حسن ظن داشته باشد. «2»
مؤلف: علتش اين است كه دعا در حال نوميدي و تردد كشف مي‌كند از اينكه صاحبش در حقيقت درخواستي ندارد، كه بيانش گذشت، و نيز روايت شده كه هرگز چيز نشدني را از خدا نخواهيد.
و باز در كتاب عدة الداعي از رسول خدا ص روايت آورده كه فرمود: در حوائج خود به درگاه خدا فزع كنيد، و در ناملايمات خود به او پناهنده شويد، و به درگاهش تضرع نموده او را بخوانيد، كه دعا مغز عبادت است، و هيچ مؤمن نيست كه خدا را بخواند مگر
__________________________________________________
(1)عدة الداعي ص 103 و بحار ج 93 ص 305
(2)عدة الداعي ص 132
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 52
آنكه دعايش را مستجاب مي‌كند آنهم يا به فوريت، كه در نتيجه ثمره‌اش در دنيا عايد او مي‌شود، و يا با مدت كه در نتيجه ثمره‌اش در آخرت عايدش مي‌شود، و يا حد اقل ثمره آن را به مقدار دعايش كفاره گناهانش قرار مي‌دهد، البته همه اينها در صورتي است كه از خدا گناه نخواهد. «1»
و در نهج البلاغه در يكي از وصاياي امير المؤمنين به فرزندش حسين ع آمده:
سپس خداي تعالي كليد همه خزينه‌هاي غيبش را در دست خود تو قرار داد، و آن اين است كه به تو اجازه داد از او مسئلت كني، با اين كليد كه همان دعا است هر دري از درهاي نعمتهاي او را بخواهي مي‌تواني بگشايي، و باران رحمت او را به سوي خود بباراني، پس هرگز دير شدن اجابت خدا تو را نوميد نسازد، كه عطيه به قدر نيت است، و چه بسا اجابت دعايت بدين جهت تاخير مي‌افتد كه اجرش برايت بيشتر باشد، كه بزرگترين عطا همان آرزو و انتظار اجابت داشتن است، و چه بسا چيزي از خدا بخواهي و خدا آن را بتو ندهد، بلكه بهتر از آن را بدهد، حال يا در دنيا و يا در آخرت، و يا بدين جهت مستجاب نكند كه خواسته است بلائي را از تو بگرداند، چون آنچه خواسته‌اي بلاي جان تو است، زيرا بسيار مي‌شود كه از خدا چيزي بخواهي كه مايه نابودي دين تو است، اگر آن حاجتت را برآورند، دينت را از دست مي‌دهي، پس بر تو باد كه هميشه از خدا چيزي بخواهي كه جمال و زيبائيش برايت بماند، و وزر و وبالش از بين برود، نه مال، كه نه تنها براي تو نمي‌ماند، بلكه تو هم براي آن نمي‌ماني. «2»

[معناي اينكه فرموده‌اند:" عطيه به اندازه نيت است"] ... ص : 52

مؤلف: اينكه فرمود: (عطيه به مقدار نيت) است منظورش اين بوده كه استجابت همواره مطابق دعا است، پس آنچه سائل بر حسب عقيده قلبيش و حقيقت ضميرش از خدا مي‌خواهد، خدا به او مي‌دهد، نه آنچه كه گفتارش و لقلقه زبانش اظهار مي‌دارد، چون بسيار مي‌شود كه لفظ آن طور كه بايد مطابق با معناي مطلوب نيست، كه بيانش گذشت، بنا بر اين جمله مورد بحث بهترين و جامع‌ترين كلمه است براي بيان ارتباط ميان درخواست و اجابت.
و چگونه جامع‌ترين كلمه نباشد؟ با اينكه در كوتاه‌ترين عبارت موارد بسياري از دعاهايي را كه مستجاب نمي‌شود بيان كرده، كه چرا نمي‌شود؟ مانند موردي كه اجابت طول مي‌كشد، و موردي كه خير دنيايي مسئول با خير مهمتر دنيايي و يا آخرتي تبديل مي‌شود و مواردي كه خواسته دعا كننده به صورت ديگري غير صورتي كه خواسته مستجاب مي‌شود كه سازگارتر به حال سائل است، چون بسيار مي‌شود سائل نعمتي گوارا درخواست مي‌كند، كه
__________________________________________________
(1)عدة الداعي ص 25 و بحار ج 93 ص 302
(2)نهج البلاغه رساله 31
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 53
اگر فورا به او داده شود گوارا نمي‌شود، لذا اجابتش تاخير مي‌افتد تا سائل تشنه‌تر شود، و نعمت نامبرده گواراتر گردد، چون خودش در سؤال خود قيد گوارا را ذكر كرده بود، پس در حقيقت خودش خواسته كه اجابتش تاخير افتد، و همچنين مؤمن كه به امر دين خود اهتمام دارد، اگر حاجتي را درخواست كند كه برآورده شدن آن باعث هلاكت دين او مي‌شود، و او خودش اطلاع ندارد، و خيال مي‌كند برآورده شدن آن حاجت سعادت او را تامين مي‌كند، در حالي كه سعادت او در آخرت او است، پس در حقيقت درخواست او درخواست سعادت در آخرتش است نه دنيا، و بهمين جهت دعايش در آخرت مستجاب مي‌شود نه در دنيا.
باز در عدة الداعي از امام باقر ع روايت كرده كه فرمود: هيچ بنده‌اي دست خود به سوي خداي عز و جل نمي‌گشايد. مگر آنكه خدا از رد آن بدون اينكه حاجتش داده باشد شرم مي‌كند، بالآخره چيزي از فضل و رحمت خود كه بخواهد در آن مي‌گذارد، بنا بر اين هر وقت دعا مي‌كنيد دست خود را برنگردانيد مگر بعد از آنكه آن را به سر و صورت خود بكشيد، و در خبري ديگر آمده: كه به صورت و سينه خود بكشيد. «1»
مؤلف: در الدر المنثور هم قريب به اين معنا از عده‌اي از صحابه چون سلمان، و جابر، و عبد اللَّه بن عمر، و انس بن مالك، و ابن ابي مغيث، از رسول خدا ص مطالبي در ضمن هشت روايت آورده، و در همه آنها جمله: (دست بلند كردن آمده) «2» پس ديگر معنا ندارد بعضي اين معنا را انكار نموده، بگويند دست بلند كردن به معناي آن است كه خدا جسم است، و در آسمان قرار دارد، و خدا بزرگتر از اين است كه جسم باشد.
و اين سخني است فاسد، براي اينكه حقيقت تمامي عبادتهاي بدني نشان دادن حالت قلبي، و صورت بخشيدن توجه دروني، و اظهار حقايق متعالي از ماده است در قالب تجسم، كه اين وضع در نماز و روزه و حج و عبادات ديگر با اجزاء و شرايط آنها به خوبي روشن است و اگر اين معنا نبود اصلا عبادت بدني تحقق نمي‌يافت.
و يكي از آن عبادتها دعا است، و آن عبارت است از مجسم ساختن توجه قلبي، و درخواست باطني به صورت درخواست ظاهري كه ما افراد بشر در بين خود داريم، و خلاصه در برابر پروردگارمان آن حالتي را مي‌گيريم، كه يك انسان فقير كه خود را پست احساس مي‌كند در برابر توانگري كه خود را عزيز و عالي پنداشته، بخود مي‌گيرد، دست خود را در مقابل او دراز نموده، گردن خود را كج مي‌كند، و با حالت ذلت و تضرع حاجت خود را سؤال
__________________________________________________
(1)عدة الداعي ص 139 و بحار ج 93 ص 37
(2)الدر المنثور ج 1 ص 195
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 54
مي‌كند، و اتفاقا در روايتي كه شيخ در مجالس خود با ذكر سند از محمد بن علي بن الحسين و برادرش زيد از پدر آن دو از جدشان حسين بن علي ع روايت كرده، آمده كه: رسول خدا ص وقتي به دعا مشغول مي‌شد دست خود را بلند مي‌كرد، و مناجات و دعا مي‌نمود، به حالتي كه يك فقير گرسنه در گدايي به خود مي‌گيرد، و همين معنا را عدة الداعي بدون ذكر سند نقل كرده است. «1»
و در بحار از علي ع روايت كرده كه مردي را شنيد مي‌گفت: بار الها پناه مي‌برم به تو از فتنه، امام فرمود: معناي اين دعاي تو اين است كه خدايا پناه مي‌برم به تو از مال و اولادم، چون خداي تعالي فرموده:ِنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ"
«2» پس اگر مي‌خواهي به خدا پناه ببري بايد بگويي: خدايا پناه مي‌برم به تو از فتنه‌هاي گمراه كننده. «3»
مؤلف: و اين هم باب ديگري است در تشخيص معناي لفظ، كه نظائري هم در روايات دارد، و در روايات آمده كه حق در معناي هر لفظي همان معنايي است كه در كلام خداي تعالي آمده، و باز از اين باب است آن رواياتي كه در معناي جزء و كثير و امثال آن رسيده.
و در عدة الداعي از امام صادق ع روايت كرده، كه فرموده: خداي تعالي دعاي قلبي فراموش كار را مستجاب نمي‌كند (يعني كسي كه بي‌فكر و بي‌توجه قلبي دعا مي‌كند). «4»
و نيز در عدة الداعي از علي ع روايت كرده كه فرمود: خدا دعاي قلب بازيگر را قبول نمي‌كند. «5»
مؤلف: و در اين معنا روايات ديگري نيز هست، و سرش اين است كه در اينگونه موارد حقيقت دعا و مسئلت تحقق نمي‌يابد.
و در كتاب دعوات تاليف راوندي آمده: كه خداي تعالي در تورات به بنده خود خطاب كرده مي‌فرمايد: تو هر وقت بنده‌اي از بندگان مرا نفرين كني كه به خاطر ظلمي كه به تو كرده، نابودش كنم، در همان وقت كسي هم هست كه تو را نفرين مي‌كند به خاطر ظلمي كه
__________________________________________________
(1)عدة الداعي ص 139 و بحار ج 93 ص 306 [...]
(2)همانا اموال و اولاد شما فتنه است." سوره تغابن آيه 15"
(3)و در وسائل ج 4 كتاب دعا باب 59
(4)بحار ج 93 ص 305
(5)عدة الداعي ص 97 و بحار ج 93 ص 314
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 55
تو به او كرده‌اي، اگر مي‌خواهي هم نفرين تو را مستجاب مي‌كنم، و هم نفرين او را، و اگر بخواهي استجابت نفرين هردوتان را تا روز قيامت تاخير مي‌اندازم. «1»
مؤلف: سر اين معنا روشن است، براي اينكه وقتي كسي چيزي را به نفع خود مسئلت مي‌نمايد لا بد به آن راضي هم هست، و وقتي به آن راضي و خشنود باشد بايد به هر چه كه از هر جهت مثل آن است نيز راضي باشد، وقتي عليه ستمگر خودش نفرين مي‌كند، و انتقام را مي‌خواهد به خاطر اينكه ظلم كرده، بايد بطور كلي از انتقام گرفتن از ستمگر راضي باشد، و آن را دوست بدارد، پس اگر خودش هم ستمگر باشد نفرين عليه ستمگرش نفرين عليه خودش هم هست، چون گفتيم او با نفرين كردنش مي‌فهماند كه انتقام از ستمگر را دوست مي‌دارد، حال اگر اين انتقام را نسبت به خودش هم دوست بدارد، كه هرگز دوست نمي‌دارد، به بلائي گرفتار مي‌شود كه آن را براي غير خودش درخواست كرده بود، و اگر دوست ندارد در حقيقت نفريني و دعائي از او سر نزده، بلكه فقط گفتاري زباني بوده و خداي تعالي در اين باره فرموده:" وَ يَدْعُ الْإِنْسانُ بِالشَّرِّ دُعاءَهُ بِالْخَيْرِ، وَ كانَ الْإِنْسانُ عَجُولًا" «2».
و در عدة الداعي روايت كرده كه رسول خدا به ابي ذر فرمود: اي ابا ذر مي‌خواهي كلماتي به تو بياموزم كه خداي عز و جل به وسيله آنها به تو سود رساند؟ ابو ذر مي‌گويد گفتم:
بله يا رسول اللَّه ص فرمود: خدا را پاس دار، تا خدا پاست بدارد، خدا را در نظر بگير، تا همه جا او را پيش رويت ببيني، در حال رفاه و خوشي به ياد او باش، تا در حال شدت بيادت باشد، و هر وقت خواستي درخواستي كني از خدا بكن، و چون خواستي بي‌نياز باشي اين بي‌نيازي را از راه اعتماد به خدا كسب كن، پس بدان كه قلم قضا بر آنچه كه تا روز قيامت خواهد شد جريان يافته، و همه را نوشته، و اگر تمامي خلائق جمع شوند تا خيري به تو برسانند كه خدا برايت ننوشته، نخواهند توانست. «3»

[رابطه دعا با اسباب عادي] ... ص : 55

مؤلف: اينكه فرمود: (در حال رفاه و خوشي به ياد او باش، تا در حال شدت بيادت باشد)، معنايش اين است كه در حال خوشي دعا كن، و خدا را فراموش مكن، تا در حال شدت همان دعايت را مستجاب كند، و فراموشت نكند، چون كسي كه پروردگار خود را در حال خوشي فراموش كند، بطور قطع چنين پنداشته كه اسباب ظاهري در فراهم ساختن رفاه او مستقل از
__________________________________________________
(1)و در بحار ج 13 ص 326
(2)انسان آنجايي كه عجول است، به جاي اينكه خير خود را مسئلت كند، شر خود را مي‌خواهد.
" سوره اسراء آيه 11"
(3)عدة الداعي ص 97 و در بحار ج 13 ص 314
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 56
خدايند، آن وقت صاحب چنين پنداري، وقتي در حال شدت پروردگار خود را مي‌خواند معناي اين خواندنش اين است كه خداي تعالي تنها در حال شدت رب و مدبر او است، و حال آنكه خداي تعالي اينطور نيست، بلكه در هر حال چه شدت و چه رخا ربوبيت دارد، در نتيجه صاحب اين پندار نه در حال رفاه خداي عالم و آفريدگار خود را خوانده، و نه در حال شدت، بلكه ديگري را خوانده.
و اين معنا در بعضي روايات به زباني ديگر آمده، مثلا در كتاب مكارم الاخلاق از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: كسي كه از پيش دعا كرده باشد هنگام نزول بلا دعايش مستجاب مي‌شود، و بعضي گفته‌اند: دعا صوتي است پسنديده كه در رسيدنش به آسمان چيزي جلوگيرش نيست، و كسي كه قبل از گرفتاري دعا نكرده باشد، دعاي در هنگام نزول بلايش مستجاب نمي‌شود، و ملائكه مي‌گويند اين صداي كيست كه تا كنون نشنيده و آن را نمي‌شناسيم، (تا آخر حديث) «1».
و اين معنا از اطلاق آيه:" نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ" «2»، استفاده مي‌شود، و اين معنا با رواياتي كه مي‌گويد: دعا با انقطاع از خلق رد نمي‌شود، منافات ندارد، براي اينكه مطلق شدت و بلا غير انقطاع كامل است (و از مجموع دو دسته روايات چنين بر مي‌آيد، آن كسي كه در حال خوشي دعا ندارد، و با خدا كاري ندارد، در حال شدت هم انقطاع كامل برايش دست نمي‌دهد، باز هم كه دعا كند گوشه چشمش به اسباب ظاهري است، نمي‌تواند به كلي از آنها قطع اميد كند).
و اينكه فرمود: (و چون درخواستي داشتي از خدا بخواه، و چون خواستي بي‌نياز باشي با ياد خدا بي‌نيازي را به دست آر ...)، ارشاد است به اينكه وقتي مي‌خواهي درخواستي بكني، و يا كمكي بطلبي، اين سؤال و استعانت را حقيقتا بكن، و سؤال و استعانت حقيقي آن است كه از خداي تعالي بشود، چون اسباب عادي كه در دسترس ما هست سببيتشان همه محدود به آن مقداري است كه خدا برايشان مقدر كرده، نه آن طور كه به نظر ما مي‌رسد، و خيال مي‌كنيم در مقابل خدا آنها هم سبب مستقل در تاثيرند، بلكه اين اسباب تنها طريقيت و وساطت در ايصال دارند، و گرنه كار همه‌اش به دست خداي تعالي است.
بنا بر اين بر بنده خدا واجب است كه در حوائج خود متوجه به جانب عزت، و باب كبرياء شود، و هرگز به هيچ يك از اسباب ظاهري ركون و اعتماد نكند، گو اينكه خداي تعالي
__________________________________________________
(1)مكارم الاخلاق ص 271
(2)خدا را از ياد بردند خدا هم فراموششان كرد." سوره توبه آيه 68"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 57
چنين تقدير كرده، كه امور جز از راه اسباب به جريان نيفتد، و ليكن سبب هر چه باشد چيزي است كه خدا سببش كرده.
پس كلام امام دعوت به اين معنا است كه بندگان خدا به اسباب اعتماد نكنند، و همه اعتمادشان بر خدايي باشد كه سببيت را به اسباب داده نه اينكه امام خواسته باشد مردم را به اين اعتقاد هدايت كند كه اسباب به كلي لغو و بي‌اثرند و هر وقت هر حاجتي دارند از غير مجراي اسباب آن را طلب كنند، چون چنين چيزي صحيح نيست، و چنين توقعي بيجا است، چطور ممكن است امام چنين چيزي فرموده باشد، با اينكه اهل دعا در همين دعا كردنش سبب‌هاي زيادي به كار مي‌برد، از قبيل قلب و زبان، و در راه به دست آوردن حاجت خود همه اركان وجود خود را بكار مي‌گيرد، و همه اينها سببند.
اين معنا را در انسان در نظر بگير، كه هر چه مي‌كند با ابزارهاي بدن خود مي‌كند، اگر مي‌دهد با دست مي‌دهد، و اگر مي‌بيند با چشم مي‌بيند، و اگر مي‌شنود با گوش مي‌شنود، پس همين انسان اگر از خدا از كار افتادن اسباب را بخواهد مثل كسي مي‌ماند كه از من بخواهد چيزي به او بدهم، اما بدون دست، و يا به او بنگرم اما بدون چشم، و يا به سخنانش گوش دهم اما بدون گوش، و كسي كه ركون و اعتمادش تنها به اسباب باشد نه به خدا، مثل كسي است كه تمام اميد و انتظارش به دست من باشد تا به سويش دراز شود، و چيزي به او بدهد، و يا همه اعتمادش به چشم من باشد تا به او بنگرد، و يا همه ركونش به گوش من باشد تا سخن او بشنود، و در عين حال به كلي از وجود من غافل باشد، معلوم است كه چنين كسي غافل و ديوانه است (چون ممكن نيست انسان عاقل دست و چشم و گوش را ببيند و به كلي از صاحب آن غافل باشد.)
از سوي ديگر بايد دانست اينكه مي‌گوئيم: امور تنها از مسير اسباب جريان مي‌يابد، قدرت مطلقه و غير متناهي خدا را مقيد نمي‌كند و اختيار را از او سلب نمي‌سازد، همانطور كه ديديم در انسان باعث سلب قدرت و اختيار نشد، (در عين اينكه مجبور است هر چه مي‌كند به وسيله اعضاي بدني خود كند، باز هم او را موجودي مختار مي‌دانيم)، و اين بدان جهت است كه تحديد مذكور در حقيقت تحديد فعل است نه فاعل، زيرا بدون شك انسان قادر به دادن و گرفتن و ديدن و شنيدن هست، ليكن خود اين اعمال جز با دست و چشم و گوش انجام نمي‌شود، پس تقيد به اسباب از آن فعل است نه فاعل.
خداي واجب تعالي هم همين طور است، او نيز قادر علي الاطلاق است، اما فعل خصوصيتي دارد كه متوقف بر وجود اسباب است، مثلا زيد كه خود فعلي از افعال خدا است، در عين حال وقتي زيد مي‌شود و به وجود مي‌آيد (آري ما دام كه مشخص نشود موجود نمي‌شود،
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 58
انساني است كلي كه جايش تنها در ذهن است) كه از فلان پدر و مادر متولد شده باشد، و در فلان زمان و مكان، و در شرايطي چنين و چنان و نبودن موانعي چنين و چنان موجود شده باشد، و گرنه (يا همانطور كه در بين پرانتز گفتيم موجود نمي‌شود، و يا اگر بشود) زيد نيست، بلكه عمرو و يا فردي ديگر است، پس به وجود آوردن زيد مشروط به همه اين علل و شرايط هست، ولي اين توقف مربوط به فعل ايجاد است، نه به خداي فاعل ايجاد (دقت بفرمائيد).
و اينكه فرمود:(پس بدانكه قلم قضا بر آنچه كه تا روز قيامت خواهد شد جريان يافته و همه را نوشته ...)، با در نظر داشتن كلمه (پس) كه در ابتداي آن است، جمله نتيجه جمله قبلي است كه فرمود: (و هر وقت خواستي درخواستي كني از خدا بكن ...) و در حقيقت از قبيل ذكر علت است به دنبال معلول، و مي‌خواهد بيان كند كه به چه علت گفتيم اگر خواستي درخواستي كني از خدا بكن، و معنايش اين است كه حوادث همه از پيش نوشته شده، و از ناحيه خداي تعالي تقدير شده است، و در حقيقت اسباب در پيش آمدن و نيامدن آن حوادث تاثيري ندارند، پس ديگر معنا ندارد از غير خدا چيزي درخواست كني، و به غير خدا خود را بي‌نياز سازي، و اما خداي تعالي سلطنت و ملكش ثابت و دائم و مشيتش نافذ است" كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ" در هر روزي كاري جديد دارد و چون معناي روايت اين بود امام دنبال جمله مورد بحث فرموده: (و اگر تمامي خلق جمع شوند ...)

[دعا هم از قدر است] ... ص : 58

و يكي ديگر از اخبار مربوطه به دعا روايتي است كه بسياري از راويان آن را نقل كرده‌اند، و آن اين است كه امام فرمود: دعا خودش هم از قدر است.
مؤلف: در اين روايت به اشكالي كه يهوديان و ديگران بر مساله دعا كرده‌اند پاسخ داده شده، و اشكال اين است كه آن حاجتي كه با دعا در طلبش بر مي‌آيند يا از قلم قضا گذشته و يا نگذشته، اگر گذشته كه خودش به خودي خود موجود مي‌شود، و حاجت به دعا ندارد، و اگر نگذشته هر چه هم دعا كنيم فائده ندارد، پس در هيچ يك از دو فرض دعا فائده ندارد.
جوابي كه گفتيم روايت داده اين است كه فرض اول كه گفتيم پديد آمدن حاجت از قلم قضا گذشته، اين گذشتن قلم قضا باعث نمي‌شود كه ما از اسباب وجود آن بي‌نياز باشيم، و دعا يكي از همان اسباب است كه با دعا يكي از اسباب وجود آن محقق مي‌شود.
و همين است كه مي‌فرمايند: (دعا خود از قدر است) و در اين معنا روايات ديگري هم هست.
از آن جمله در بحار از رسول خدا ص روايت كرده كه فرمود:" لا يرد
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 59
القضاء الا الدعاء" قضا را رد نمي‌كند مگر دعا «1».
و از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود:" الدعاء يرد القضاء بعد ما ابرم ابراما" دعا قضا را بعد از آنكه تا حدي حتمي شده رد مي‌كند. «2»
و از امام ابي الحسن موسي ع روايت آورده كه فرمود: بر شما باد دعا كردن، كه دعا و درخواست از خداي عز و جل بلا را رد مي‌كند هر چند كه آن بلا مقدر شده قضايش رانده شده باشد، و تا مرحله اجرا جز امضاي آن فاصله‌اي نمانده باشد، در همين حال هم اگر از خداي تعالي درخواست شود آن بلا را به نحوي كه خود مي‌داند بر مي‌گرداند. «3»
و از امام صادق ع روايت شده است كه فرمود: دعا قضاي مبرم و حتمي را بر مي‌گرداند، پس دعا بسيار كنيد، كه كليد همه رحمت‌ها و رستگاري‌ها و كليد برآمدن هر حاجت است، و مردم به آنچه نزد خدا دارند نمي‌رسند مگر به دعا، چون هيچ دري نيست كه وقتي بسيار كوبيده شود به روي كوبنده باز نگردد.
«4»
مؤلف: و در اين روايت اشاره‌اي است به اصرار در دعا، و اينكه اصرار در دعا يكي از راههاي استجابت آن است، سرش هم اين است كه دعا بسيار كردن، قلب را صفا مي‌دهد.
و از اسماعيل بن همام از ابي الحسن ع روايت كرده، كه فرمود: دعاي بنده خدا در خلوت و پنهاني با اينكه يك نفر است با دعاي هفتاد نفر در علانيه و آشكارا برابري مي‌كند.
مؤلف: و در اين كلام اشاره به اين نكته است كه پوشاندن دعا و سري انجام دادن آن خلوص در طلب را بهتر حفظ مي‌كند.
و در كتاب مكارم الاخلاق از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: لا يزال دعا در پس پرده استجابت هست تا بر محمد و آل او صلوات فرستاده شود.
و نيز از امام صادق ع نقل كرده كه فرمود: كسي كه قبل از خودش چهل نفر از مؤمنين را دعا كند بعد براي خود دعا كند، دعايش مستجاب مي‌شود. «5»
و نيز از امام صادق ع روايت كرده كه در پاسخ مردي از اصحابش كه گفت:
__________________________________________________
(1)بحار ج 93 ص 296
(2)بحار ج 93 ص 295
(3)بحار ج 93 ص 295
(4)بحار ج 93 ص 295
(5)مكارم الاخلاق ص 274 [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 60
(دنبال اثر دو تا از آيه‌هاي قرآن مي‌گردم پيدايش نمي‌كنم يكي آيه:" ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ" است كه هر چه دعا مي‌كنيم استجابتي نمي‌بينيم فرمود: يعني مي‌پنداري خدا خلف وعده مي‌كند؟ عرضه داشتم: نه، فرمود: پس چي؟ عرضه داشتم نمي‌دام علتش چيست، فرمود ليكن من علتش را برايت مي‌گويم، كسي كه خدا را در دستوراتش اطاعت كند، آن گاه در جهتي كه بايد، دعا كند دعايش اجابت مي‌شود، عرضه داشتم جهت دعا چيست؟ فرمود: اينكه قبل از دعا خدا را حمد و تمجيد گويي، و نعمت‌هايي كه به تو داده برشماري، و شكر بگزاري، و سپس بر محمد و آل او صلوات بفرستي، آن گاه گناهان خود را بياد آورده از آنها طلب مغفرت كني، آن گاه به دعا بپردازي، اين است جهت دعا، آن گاه پرسيد: آيه دوم چيست؟ عرضه داشتم: آيه شريفه:" وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ" «1» است براي اينكه من انفاق مي‌كنم و خلفي و اثري نمي‌بينم، فرمود: آيا مي‌پنداري خداي تعالي خلف وعده مي‌كند؟ عرضه داشتم: نه، فرمود: پس چي، عرض كردم: نمي‌دانم، فرمود: اگر كسي از راه حلالش كسب روزي كند، و در راه حقش انفاق نمايد يك درهم انفاق نمي‌كند مگر آنكه خدا نظير و عوض آن را به او مي‌دهد. «2»
مؤلف: توجيه اين حديث و امثال آن، كه در باب آداب دعا وارد شده، روشن است، براي اينكه همه مي‌خواهند بنده را به حقيقت دعا و درخواست نزديك سازند.
و در الدر المنثور است كه ابن عمر گفت: رسول خدا ص فرمود: خدا وقتي مي‌خواهد دعاي بنده را مستجاب كند حالت دعا به او مي‌دهد.
و نيز ابن عمر از رسول خدا ص نقل كرده كه فرمود: كسي كه در دعا را به رويش گشوده باشند حتما درهاي رحمت را نيز به رويش گشوده‌اند.
و در روايتي ديگر فرموده از شما كسي كه در دعا به رويش باز شود درهاي بهشت به رويش باز شده. «3»
مؤلف: اين معنا از طرق ائمه اهل بيت ع نيز روايت شده، فرموده‌اند كسي كه حالت دعايش داده باشند، اجابتش نيز داده‌اند، و معناي اينگونه احاديث از بيان گذشته ما روشن گرديد.
__________________________________________________
(1)سوره سبا آيه 39
(2)بحار الانوار ج 93 ص 316
(3)بحار الانوار ج 69 ص 409 حديث 114
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 61
و نيز در الدر المنثور است كه معاذ بن جبل از رسول خدا ص نقل كرده كه فرمود: اگر خدا را به حق معرفت مي‌شناختيد، كوه‌ها در برابر دعاي شما متلاشي مي‌شدند. «1»

[سر اينكه فرمود:" اگر خدا را به حق معرفت ميشناختيد كوه‌ها در برابر دعاي شما متلاشي ميشدند] ... ص : 61

مؤلف: سرش اين است كه جهل به مقام حق، و سلطنت ربوبيت، و ركون و اعتماد به اسباب، رفته رفته اين باور غلط را به انسان مي‌دهد، كه اسباب هم حقيقتا مؤثرند، و اين پندار را به حدي مي‌رساند كه هر معلولي را مستند به علت معهود و اسباب عادي بداند، و چه بسا مي‌شود كه انسان از اين پندار غفلت دارد، و يا اصلا چنين اعتقادي ندارد، ليكن اين مقدار را معتقد است كه اين اسباب هر يك براي خود جايي دارد، كه نمي‌شود سببي ديگر جاي آن را بگيرد، مثلا ما مي‌بينيم حركت و سير باعث نزديكي به مقصد مي‌شود، ولي با كمي پيشرفت در توحيد اين اعتقاد از ما زايل مي‌شود، و حركت را سبب مستقل نمي‌بينيم و مي‌گوئيم مؤثر حقيقي خدا است، و حركت جنبه واسطگي را دارد، ولي اين اعتقاد بر ايمان مي‌ماند كه درست است مؤثر حقيقي خداست ولي اينطور هم نيست كه حركت، هيچ اثر نداشته باشد، بلكه واسطه مؤثري است كه چيز ديگر جاي آن را پر نمي‌كند، و اگر حركت و سير نباشد نزديكي به مقصد حاصل نمي‌شود.
و سخن كوتاه آنكه ما معتقديم مسببات از اسباب خود تخلف نمي‌كنند، هر چند كه اسباب در حقيقت سبب واقعي نباشند، و تاثير واقعي از آن خداي مسبب الاسباب باشد، و اسباب تنها جنبه وساطت داشته باشند و اين اعتقاد توهمي است كه علم به مقام خداي سبحان آن را نمي‌پذيرد، چون با سلطنت تامه الهيه منافات دارد، (علم به مقام خداي سبحان مي‌گويد درست است كه خداي تعالي چنين مقرر كرده كه مثلا در هنگام تحقق سير و حركت، نزديكي به مقصد نيز محقق شود، و در هنگام وجود آتش حرارت نيز پيدا گردد، ولي چنين هم نيست كه تنها وقتي آتش بود حرارت هم باشد، و يا وقتي آتش بود حرارت و سوزاندن هم حتمي باشد و خلاصه خداي تعالي با به كار انداختن نظام اسباب و مسببات قدرتش محدود نشده بلكه هم چنان قدرتش مطلقه است، مي‌تواند واسطه‌ها را از وساطت بيندازد و اثر را بدون فلان واسطه ايجاد كند، هم چنان كه در مورد معجزات مي‌بينيم آتش هست اما نمي‌سوزاند، و يا خوردن نيست ولي سيري و سيرابي هست).
و همين توهم باعث شده كه خيال كنيم تخلف مسببات از اسباب عاديه محال است، هر جا جسم هست سنگيني و سقوط نيز هست، هر جا حركت هست نزديكي به مقصد نيز هست، هر جا خوردن و نوشيدن هست سيري و سيرابي هم هست و مانند اينها، در حالي كه در بحث
__________________________________________________
(1) بحار الانوار ج 69 ص 409 حديث 114
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 62
اعجاز گفتيم درست است كه ناموس عليت و معلوليت و به عبارتي ديگر وساطت اسباب ميان خداي سبحان و ميان مسببات حق است، و گريزي از آن نيست، و اما اين ناموس باعث نمي‌شود كه ما حدوث حوادث را منحصر در صورتي بدانيم كه اسبابش مهيا باشد، بلكه بحث عقلي و نظري و همچنين كتاب و سنت در عين اينكه اصل واسطگي اسباب را اثبات مي‌كند، انحصار آنها را انكار مي‌نمايد، بلكه در اين بين، امور محال كه عقل تحقق آنها را محال مي‌داند، از محل بحث ما خارجند (چون چيزي كه ممكن الوجود نيست، بلكه ممتنع الوجود است، فرض تعلق گرفتن قدرت خدا به ايجاد آن، فرض ممكن الوجود شدن آن است، و ممتنع الوجود ممكن الوجود نمي‌شود.
حال كه اين معنا روشن گرديد، مي‌گوئيم: علم و ايمان به خدا ما را وادار مي‌كند تا معتقد شويم به اينكه آنچه محال ذاتي نيست و عادت آن را محال نمي‌داند دعاي در مورد آن مستجاب است، كه قسمت عمده از معجزات انبيا هم مربوط بهمين استجابت دعا است.
و در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت آورده كه در ذيل جمله:
" فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَ لْيُؤْمِنُوا بِي" فرموده: يعني ايمان بياورند كه من قادر هستم آنچه مي‌خواهند به ايشان بدهم. «1»
و در مجمع البيان مي‌گويد: از امام صادق ع روايت شده كه فرمود: معناي" وَ لْيُؤْمِنُوا بِي" اين است كه اين معنا را محقق و ثابت كنند، كه من مي‌توانم خواسته آنان را بدهم و در معناي جمله:" لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ" فرموده: يعني شايد به اعتقاد حق برسند، و به سوي آن راه يابند. «2»
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 83
(2)مجمع البيان ج 1 ص 278
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 63

[سوره البقرة (2): آيه 187] ... ص : 63

اشاره

أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيامِ الرَّفَثُ إِلي نِسائِكُمْ هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَكُمْ فَتابَ عَلَيْكُمْ وَ عَفا عَنْكُمْ فَالْآنَ بَاشِرُوهُنَّ وَ ابْتَغُوا ما كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّيامَ إِلَي اللَّيْلِ وَ لا تُبَاشِرُوهُنَّ وَ أَنْتُمْ عاكِفُونَ فِي الْمَساجِدِ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَقْرَبُوها كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ آياتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ (187)

ترجمه آيه ... ص : 63

در شب روزه‌داري نزديكي كردنتان با همسرانتان حلال شد ايشان پوشش شما و شما پوششي هستيد براي آنان خدا دانست كه شما همواره با انجام اين عمل نافرماني و در نتيجه به خود خيانت مي‌كرديد پس از جرمتان گذشت و اين حكم را از شما برداشت حالا ديگر مي‌توانيد با ايشان درآميزيد و از خدا آنچه از فرزند كه برايتان مقدر كرده طلب كنيد و از آب و غذا در شب هم چنان استفاده كنيد تا سفيدي شفق از سياهي شب برايتان مشخص شود و آن گاه روزه بداريد و روزه را تا شب به كمال برسانيد و نيز هنگامي كه در مسجدها اعتكاف مي‌كنيد با زنان نياميزيد اينها كه گفته شد حدود خداست زنهار كه نزديك آن مشويد
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 64
اينچنين خدا آيات خود را براي مردم بيان مي‌كند تا شايد با تقوا شوند (187)

بيان آيه ... ص : 64

اشاره

" أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيامِ الرَّفَثُ إِلي نِسائِكُمْ" كلمه (احل) مجهول ماضي از باب افعال- احلال- به معناي اجازه دادن است، و معناي مجهولش (اجازه داده شده) مي‌باشد، و اصل كلمه" احلال" و ثلاثي مجرد آن از (ح، ل، ل) حل است، كه درست خلاف معناي عقد- گره- را معنا مي‌دهد، (عقد) به معناي گره زدن و حل به معناي گره گشودن است، و كلمه (رفث) به معناي تصريح به هر سخن زشتي است كه تنها در بستر زناشويي به زبان مي‌آيد، و در غير آن مورد گفتنش نفرت‌آور و قبيح است، ليكن در اينجا به معناي آن الفاظ نيست بلكه كنايه است از عمل زناشويي، و اين از ادب قرآن كريم است، و همچنين الفاظ ديگري كه در قرآن براي فهماندن عمل زناشويي بكار رفته، از قبيل مباشرت، و دخول، و مس، و لمس و اتيان- آمدن، و قرب، همه الفاظي است كه به طريق كنايه بكار رفته، و همچنين كلمه (وطي)، و كلمه (جماع)، كه اين دو نيز در غير قرآن الفاظي است كنايتي هر چند كه كثرت استعمال آن در عمل زناشويي، از حد كنايه بيرونش كرده، و آن را تصريح در آن عمل ساخته است، نظير لفظ فرج و غائط كه به معناي معروف امروزش از همين قبيل است يعني در آغاز كنايه بوده، بعد تصريح شده، و اگر كلمه (رفث) را با حرف (الي) متعدي كرده، با اينكه احتياج به آن نداشت، براي اين بود كه بطوري كه ديگران هم گفته‌اند معناي افضا را متضمن بود.
" هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ"

[رعايت ادب در قرآن و استعاره‌اي لطيف در باره زوجين] ... ص : 64

ظاهر از كلمه لباس همان معناي معروفش مي‌باشد، يعني جامه‌اي كه بدن آدمي را مي‌پوشاند و اين دو جمله از قبيل استعاره است، براي اينكه هر يك از زن و شوهر طرف ديگر خود را از رفتن به دنبال فسق و فجور و اشاعه دادن آن در بين افراد نوع جلوگيري مي‌كند، پس در حقيقت مرد لباس و ساتر زن است، و زن ساتر مرد است.
و اين خود استعاره‌اي است لطيف كه با انضمامش به جمله:" أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيامِ الرَّفَثُ إِلي نِسائِكُمْ ..."، لطافت بيشتري به خود مي‌گيرد، چون انسان با جامه عورت خود را از ديگران مي‌پوشاند، و اما خود جامه از نظر ديگران پوشيده نيست، همسر نيز همين طور است، يعني هر يك ديگري را از رفث به غير مي‌پوشاند، ولي رفث خودش به او ديگر پوشيده نيست، چون لباسي است متصل به خودش، و چسبيده به بدنش.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 65
" عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَكُمْ، فَتابَ عَلَيْكُمْ وَ عَفا عَنْكُمْ" كلمه" تختانون" از مصدر اختيان، و آن هم باب افتعال از خيانت است، و همان معناي خيانت را مي‌دهد و بطوري كه گفته‌اند در اختيان معناي نقص خوابيده، و جمله:" انكم تختانون ..."، دلالت بر معناي استمرار دارد، در نتيجه مي‌فهماند كه از روز تشريع حكم صيام اين خيانت در ميان مسلمين مستمر و دائمي بوده، يعني بطور سري خدا را نافرماني و به خود خيانت مي‌كرده‌اند، و اگر اين خيانتشان نافرماني خدا نبود، دنبالش آيه توبه و عفو نازل نمي‌شد، و اين توبه و عفو هر چند صريح در اين نيست كه قبلش نافرماني و معصيتي بود، ليكن مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه هر دو كلمه با هم جمع شده‌اند، ظهور در اين معنا دارد.

[ناسخ بودن آيه شريفه حكم قبلي را مبني بر حرمت عمل زناشويي در شبهاي ماه رمضان] ... ص : 65

و بنا بر اين پس آيه شريفه دلالت مي‌كند بر اينكه قبل از نزول اين آيه حكم روزه اين بوده كه در شب روزه زناشويي هم حرام بوده، و با نازل شدن اين آيه حليت آن تشريع و حرمتش نسخ شده، هم چنان كه جمعي از مفسرين نيز اين را گفته‌اند، و جمله" أُحِلَّ لَكُمْ ..." و همچنين جمله:" كُنْتُمْ تَخْتانُونَ ..."، و جمله:" فَتابَ عَلَيْكُمْ وَ عَفا عَنْكُمْ" و جمله" فَالْآنَ بَاشِرُوهُنَّ ..."
همه اشعار و بلكه دلالت بر اين نسخ دارد، زيرا اگر قبلا عمل زناشويي در شب روزه حرام نبود، حق كلام اين بود كه بفرمايد:" فلا جناح عليكم أن تباشروهن" حرجي بر شما نيست كه با زنان درآميزيد، و يا عبارتي نظير آن، نه اينكه بفرمايد (حلال شد بر شما) و اين خيلي روشن است.
و بعضي گفته‌اند: آيه شريفه ناسخ نيست، چون در آيات روزه نسبت به عمل جماع و يا خوردن و شرب چيزي كه حرمت را برساند نبوده، تا اين آيه با حلال كردن آن ناسخ باشد، بلكه ظاهر قضيه چنان كه بعضي روايات هم كه از طرق اهل سنت و جماعت رسيده به آن اشعار دارد اين است كه مسلمين وقتي حكم وجوب روزه نازل شد، و آيه" كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ ..."، را شنيدند، فهميدند كه احكام اسلام و مسيحيت از جميع جهات مساويند، و همانطور كه گفته‌اند مسيحيان عمل زناشويي و اكل و شرب را در اول شب انجام مي‌دادند بعد در آخر شب امساك مي‌كردند، مسلمانان هم همين طور روزه گرفتند، البته اين معنا بر جوانها گران آمد، چون نمي‌توانستند از عمل زناشويي صرفنظر كنند، لذا با اينكه اين عمل را گناه مي‌دانستند، سري انجام مي‌دادند، و در نتيجه اين عمل را خيانتي به خود مي‌پنداشتند، پير مردان هم از ترك خوردن و نوشيدن بعد از خواب ناراحت بودند، و اي بسا بعضي‌ها خواب مي‌ماندند و به حكم روزه مسيحيان كه بعد از خواب افطار حرام بوده، ديگر نمي‌توانستند سحري بخورند لذا آيه نازل شد، و بيان كرد كه عمل زناشويي و اكل و شرب در
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 66
شب براي روزه‌دار در رمضان حرام نيست، پس مساله نسخي در بين نبوده.
آن گاه گفته‌اند منظور آيه شريفه اين بوده كه مردم را از اشتباه درآورد، و بفهماند اينكه گفتيم:" كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ"، اين تشبيه در اصل تشريع روزه بوده، نه اينكه خصوصيات روزه اسلام هم عين خصوصيات روزه در مسيحيت است، و اما اينكه فرموده: (حلال شد بر شما رفث در شبهاي روزه)، دلالت ندارد بر اينكه قبلا رفث حرام بوده، بلكه تنها مي‌خواهد بفرمايد اين عمل حلال است، هم چنان كه آيه:" أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ الْبَحْرِ" «1» اين دلالت را ندارد، چون قبلا شكار دريا بر كساني كه در احرام بودند حرام نبوده، تا اين آيه بخواهد آن را حلال كند.
و همچنين جمله:" عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَكُمْ" اين دلالت را ندارد، چون اين جمله تنها مي‌خواهد بفرمايد شما به نظر خودتان عمل حرامي را انجام مي‌داديد، و به نظر خود خيانت مي‌كرديد، در حالي كه خيانت نبوده، و بهمين جهت فرموده:" تَخْتانُونَ أَنْفُسَكُمْ"، و اگر واقعا سحري خوردن بعد از خواب حرام بوده، بايد بفرمايد: (تختانون اللَّه، به خدا خيانت مي‌كرديد) هم چنان كه در آيه" لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَماناتِكُمْ" «2» گناه را خيانت به خدا و رسول دانسته.
البته همه اينها در صورتي است كه منظور از (تختانون) خيانت باشد، و اما اگر مراد از آن، نقص باشد، كه مطلب روشن‌تر است، و خلاصه معناي آيه اين است كه خدا دانست كه شما به نظر خودتان خيانت مي‌كنيد، يعني بهره خود را از اكل و شرب و عمل زناشويي ناقص مي‌كنيد.
و همچنين جمله" فَتابَ عَلَيْكُمْ وَ عَفا عَنْكُمْ" نيز صراحت ندارد بر اينكه نكاح در شب‌هاي رمضان حرام بوده.
ولي اين توجيه صحيح نيست، زيرا خلاف ظاهر آيه است، چون ظاهر جمله:" أُحِلَّ لَكُمْ ..." و جمله:" كُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَكُمْ"، و جمله" فَتابَ عَلَيْكُمْ وَ عَفا عَنْكُمْ"، هر چند صريح در نسخ نيستند، اما كمال ظهور را در آن دارند، علاوه بر اينكه جمله:" فَالْآنَ بَاشِرُوهُنَّ ..."،
نيز هست، چه اگر قبل از نزول آيه هم، حكم خدا همان جواز همخوابگي با زنان بود، جوازي مستمر از قبل از نزول آيه تا بعد از آن، ديگر معنا نداشت اينطور تعبير فرمايد كه (پس الان همخوابگي بكنيد)
__________________________________________________
(1)شكار دريا بر شما حلال است." سوره مائده آيه 9"
(2)خيانت مكنيد به خدا و رسول و خيانت مكنيد امانت‌هاي خود را." سوره انفال آيه 27"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 67
و اما اينكه آيات سابقه مربوط به روزه مشتمل بر حكم تحريم نبود تا اين آيه ناسخ آن باشد، در پاسخ مي‌گوئيم: در آيات سابق هيچ يك از احكام روزه نيز بيان نشده بود، نه حرمت نكاح، و نه حرمت اكل و شرب، و اين مسلم است كه رسول خدا ص حكم روزه را قبل از نزول اين آيه براي مسلمانها بيان كرده بوده، ممكن است حكم حرمت همخوابگي را هم در بين احكام بيان كرده بوده، و اين آيه ناسخ حكم رسول خدا ص بوده باشد هر چند كه حكم منسوخ در كلام خدا نيامده باشد.
حال اگر بگويي جمله:" هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ" دلالت دارد بر علت تشريع جواز رفث، و به ناچار نمي‌تواند هم ناسخ را شامل شود، و هم منسوخ را، چون اين حرف بسيار نامربوط است، كه براي حكم نسخ علتي بياورند، كه شامل ناسخ و منسوخ هر دو بشود، و لو اينكه بگوئيم تعليل‌هايي كه در موارد احكام شرع آمده علت نيست، بلكه حكمت است، و يا بگوئيم: كه حكمت لازم نيست مانند علت جامع و مانع باشد، چون معنا ندارد حكم منسوخ و حكم ناسخ يك حكمت داشته باشند.
بنا بر اين اگر حكم رفث قبل از نزول آيه حرمت، بوده، و سپس با نزول آيه نسخ شده باشد، ديگر صحيح نيست حكم نسخ را اينطور تعليل كنند كه زنان جامه شما و مردان نيز جامه زنان هستند، چون جامه بودن هر يك براي ديگري قبل از حكم ناسخ نيز بوده.
در پاسخ مي‌گوئيم: اولا اين اشكال شما نقض مي‌شود به جمله" لَيْلَةَ الصِّيامِ" كه حليت را مقيد به شب كرده، در حالي كه زن و شوهر در روز هم جامه يكديگرند و چون علت در روز نيز هست پس بايد جماع در روز هم جايز باشد، و حال آنكه نيست.
و ثانيا قيودي كه در آيه اخذ شده مانند قيد" لَيْلَةَ الصِّيامِ"، و قيد" هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ"، و قيد" أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَكُمْ" همه دلالت دارند بر علتهايي كه هر يك مترتب بر ديگري است، و حكم ناسخ و منسوخ مترتب بر آنها است.
لباس بودن هر يك از زن و شوهر براي ديگري، علت آن شده است كه رفث بين ان دو بطور مطلق جايز باشد، هم در روز و هم در شب، و حكم روزه كه جمله" ليلة الصيام" متعرض آن است، اين اطلاق را مقيد مي‌كند، چون حكم روزه عبارت است از خودداري كردن از مشتهيات نفس، از قبيل اكل و شرب و نكاح و چون خودداري از عمل زناشويي در تمامي يك ماه امري مشكل است، و باعث مي‌شود مسلمانان در يك معصيت هميشگي و خيانتي مستمر قرار گيرند، لذا لازم مي‌شود تسهيلاتي در اين باره براي آنان در نظر گرفته شود، و اين عمل را در شب جايز و حلال كنند، و آن اين است كه حكم لباس بودن زن و شوهر براي يكديگر كه حكم روزه آن را از بين برده بود، دوباره به قسمتي از اطلاقش برگردد، و لباس بودن اين دو براي
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 68
يكديگر در شبهاي رمضان جايز شود.
در نتيجه معنا- و خدا داناتر است- اين مي‌شود: اطلاق حكم لباس كه ما آن را مقيد به ايام و ليالي روزه كرديم، و آن را در اين ايام و ليالي تحريم نموديم، از آنجا كه باعث مشقت شما شد و شما دچار خيانت به نفس شديد، ما آن را از در رأفت و رحمت و تخفيف مجددا در خصوص شبهاي رمضان به اطلاقش برگردانيديم، و حكم روزه را منحصر در روز ساختيم،" فاتموا الصيام الي الليل"، پس حكم روزه را تنها روزها تا به شب رعايت كنيد، و شبها آزاد از آن هستيد.
و حاصل كلام اينكه جمله:" هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ، وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ ..."، هر چند علت و يا حكمت باشد براي اصل رفث، ليكن غرض در آيه متوجه آن نيست، بلكه غرض بيان حكمت جواز رفث در شبهاي روزه است، كه از جمله" هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ- تا جمله-" وَ عَفا عَنْكُمْ ..."
متعرض آن است، و اين حكمت ديگر شامل منسوخ نمي‌شود، بلكه تنها شامل ناسخ است.
" فَالْآنَ بَاشِرُوهُنَّ وَ ابْتَغُوا ما كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ" امر در اين آيه چون بعد از منع واقع شده، طبق نظريه علماي اصول تنها بر جواز دلالت دارد، نه وجوب، و مي‌فهماند از هم اكنون رفث با زنان در شبهاي رمضان جايز است، در اول آيه هم فرموده بود:" أُحِلَّ لَكُمْ" اين كار برايتان حلال است، و كلمه" ابتغاء" به معناي طلب كردن است، و منظور از طلب كردن آنچه خدا نوشته است، طلب فرزند است، كه خداي سبحان آن را نوشته و مقرر كرده، كه نوع انساني اين كار را از راه جماع انجام دهد، و جنس بشر را با تجهيز شهوت و اشتياق به مباشرت مفطور بر اين عمل كرده، و به اين وسيله ايشان را مسخر و رام در مقابل اين عمل نموده است.
البته كمتر كسي در حين عمل توجه به فرزنددار شدن دارد، بيشتر منظورشان شهوت‌راني است، (غافل از اينكه خداي تعالي در بين اين دو سنگ آرد خود را مي‌گيرد، و قضاي خود را به كرسي مي‌نشاند) هم چنان كه افراد منظورشان از اكل و شرب لذت بردن از غذا است و غافلند از اينكه اين جذبه و رابطه بين انسان و غذا را خدا قرار داده، تا زندگي بشر بقا يافته، بدنش نمو كند، اين همان تسخير الهي است.
بعضي گفته‌اند: مراد از جمله:" ما كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ"، همان حليت و رخصت است، چون خداي تعالي دوست مي‌دارد بندگانش همانطور كه از حرامش مي‌پرهيزند، از حلالش استفاده بكنند، ليكن اصطلاح كتابت در كلام خدا كه قرآن كريم همواره آن را در معناي قضا به كار مي‌برد، گفتار اين مفسر را كه مي‌گويد معناي آن حليت و رخصت است بعيد مي‌سازد.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 69
" وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ" كلمه" فجر" دو مصداق دارد يكي فجر اول كه آن را كاذب مي‌گويند چون دوام ندارد، بعد از اندكي از بين مي‌رود، و شكلش شكل دم گرگ است، وقتي آن را بالا مي‌گيرد، و بهمين جهت آن را ذنب السرحان مي‌نامند. عمودي از نور است كه در آخر شب در ناحيه شرقي افق پيدا مي‌شود، و اين وقتي است كه فاصله خورشيد از دايره افق به هيجده درجه زير افق برسد، آن گاه به تدريج رو به گسترش نهاده از بين مي‌رود، و چون ريسماني سفيد رنگ به آخر افق مي‌افتد، و به صورت فجر دوم در مي‌آيد، كه آن را فجر دوم يا فجر صادق مي‌نامند، و بدين جهت صادقش مي‌گويند، كه از آمدن روز خبر مي‌دهد، و متصل به طلوع خورشيد است.
از اينجا معلوم شد كه مراد از خيط ابيض، فجر صادق است، و كلمه (من) بيانيه است، و جمله:" حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ" از قبيل استعاره است، يعني سفيدي گسترده و افتاده در آخر افق تاريك را تشبيه به ريسماني سفيد، و تاريكي را تشبيه به ريسماني سياه كرده است و آن خط سفيد مجاور خط سياه قرار دارد.
باز از اينجا معلوم مي‌شود كه مراد از اين جمله تحديد اولين وقت طلوع فجر صادق است، براي اينكه بعد از آنكه شعاع نور روز بالا مي‌آيد، هر دو خيط از بين مي‌رود، ديگر نه خيطي سفيد مي‌ماند و نه خيطي سياه.
" ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّيامَ إِلَي اللَّيْلِ" بعد از آنكه تحديد روزه به فجر دلالت كرد بر اينكه بعد از روشن شدن و پيدايش فجر، روزه واجب مي‌شود، ديگر مجددا سخني از اين وجوب به ميان نياورد، تا رعايت اختصار گويي كرده باشد، تنها آخر روزه را تحديد كرد، و فرمود: (الي الليل)، و جمله (اتموا) دلالت دارد بر اينكه روزه امري است واحد و بسيط، و نصف بردار نيست، بلكه از فجر تا به شب يك عبادت تمام است، نه اينكه عبادتي باشد مركب از چند امر كه هر كدام عبادتي جداگانه باشند، و فرق بين تمام و كمال هم همين است، كه اولي دلالت مي‌كند بر انتهاي وجود چيزي كه مركب از اجزاء و آثار نيست، و دوم بر انتهاي وجود چيزي كه مركب از اجزايي است كه هر جزئش اثري مستقل دارد.
و لذا مي‌بينيم كه در انتهاي وجود دين- كه امري است مركب از واجبات و محرماتي كه هر يك در جاي خود اثري مستقل دارد تعبير مي‌كند به اكمال، و مي‌فرمايد:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ، وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي" «1» چون همانطور كه گفتيم دين عبارت است از نماز و
__________________________________________________
(1)امروز دين را برايتان كامل، و نعمت خود را بر شما تمام كردم." سوره مائده آيه 4".
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 70
روزه و حج، و احكام و واجبات ديگر، كه هر يك براي خود اثري مستقل دارند، بخلاف نعمت كه به بياني كه ان شاء اللَّه در تفسير همين آيه خواهد آمد، امري است بسيط.
" وَ لا تُبَاشِرُوهُنَّ وَ أَنْتُمْ عاكِفُونَ فِي الْمَساجِدِ" عاكفون جمع اسم فاعل از مصدر عكوف است، و عكوف و اعتكاف به معناي ملازمت در مكان است (مي‌گويند فلاني در خانه خود عكوف كرده، يعني هيچ بيرون نمي‌آيد و يا فلاني در مسجد اعتكاف كرده، يعني مسجد را رها نمي‌كند، و بيرون نمي‌آيد).
و اعتكاف عبادت مخصوصي است كه يكي از احكامش اين است كه بايد معتكف از مسجد بيرون نيايد، مگر براي عذري موجه، يكي ديگر اين است كه بايد در ايام اعتكاف روزه بگيرد، و چون جاي اين توهم بود كه به حكم آيه قبلي معتكف مي‌تواند در شب با زنان در آميزد، براي دفع اين توهم فرمود:" وَ لا تُبَاشِرُوهُنَّ وَ أَنْتُمْ عاكِفُونَ فِي الْمَساجِدِ"، در حالي كه در مساجد اعتكاف كرده‌ايد شبها با زنان نياميزيد، و اينكه گفتيم مي‌توانيد درآميزيد مربوط به ايام روزه غير اعتكاف بود.
" تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَقْرَبُوها" كلمه (حد) در اصل به معناي منع است، و معناي منع در همه موارد استعمال و مشتقات اين كلمه ديده مي‌شود، مثلا در حد السيف (تيزي شمشير) و حد الفجور (شكنجه‌اي كه حاكم شرع در برابر هر گناهي به گنه‌كار مي‌دهد) و حد الدار (حدود خانه) و حديد (آهن) و مشتقات ديگر. و نهي از نزديك شدن به حدود خدا كنايه است از اينكه مردم نبايد آنها را مرتكب شوند، و به آن حدود تجاوز نمايند، و معناي آيه اين است كه نزديك اين گناهان كه همان اكل و شرب و جماع باشد مشويد، و يا اين است كه از اين احكام و حرمت‌هاي الهيه كه برايتان بيان فرمود يعني احكام روزه تجاوز نكنيد، و نگذاريد روزه شما به وسيله تجاوز از حدود خدا و ترك تقوا ضايع گردد.

بحث روايتي [(در ذيل آيه كريمه و شان نزول آن)] ... ص : 70

در تفسير قمي از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: يعني خوردن و آميختن با زنان در شبهاي ماه رمضان بعد از خواب حرام بود، حتي اگر كسي بعد از نماز شام هنوز افطار نكرده خوابش مي‌برد و آن گاه بيدار مي‌شد، ديگر نمي‌توانست چيزي بخورد، و اما عمل زناشويي شب و روز حرام بود، در اين ميان مردي از اصحاب رسول خدا ص كه نامش خوات بن جبير انصاري و برادر عبد اللَّه بن جبير بود، همان كه رسول خدا ص او را با ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 71
پنجاه نفر از تيراندازان موكل بر دهانه دره احد كرده بود، رفقايش گريختند، و او با يازده نفر ديگر پاي‌مردي كردند تا در همان دهانه دره شهيد شدند.
برادر اين عبد اللَّه يعني خوات بن جبير در جنگ خندق پير مردي ناتوان بود، و با زبان روزه با رسول خدا ص كار مي‌كرد، هنگام عصر نزد خانواده‌اش آمد، و پرسيد:
هيچ خوردني نزد شما يافت مي‌شود؟ گفتند: خوابت نبرد تا برايت طعامي درست كنيم، ولي تهيه غذا طول كشيد، و او را خواب ربود، در حالي كه هنوز افطار نكرده بود، همين كه بيدار شد به خانواده‌اش گفت: طعام خوردن بر من حرام شد، ديگر امشب نمي‌توانم چيزي بخورم، صبح كه شد به سر كار خود در خندق رفت، و به كار حفر خندق پرداخت و از شدت ضعف بي‌هوش شد، رسول خدا ص وضع او را ديد و به حالش رقت آورد.
از سوي ديگر جواناني بودند كه در شب رمضان پنهاني با همسران خود مباشرت مي‌كردند، لذا خداي تعالي به منظور تخفيف بر اين دو طايفه اين آيه را نازل كرد، كه:" أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيامِ الرَّفَثُ إِلي نِسائِكُمْ ..."، كه در آن مباشرت با زنان در شب‌هاي ماه رمضان حلال شد، و آيه:" حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ" كه خوردن و آشاميدن را تا جدا شدن سفيدي روز از سياهي شب حلال كرد. «1»
مؤلف: اينكه در روايت داشته (يعني خوردن و آميختن با زنان در شبهاي ماه رمضان بعد از خواب حرام بود- تا آنجا كه فرمود- در اين ميان مردي ...) از كلام راوي است، نه كلام امام، و اين معنا به روايات ديگري نيز نقل شده، كه كليني و عياشي و ديگران آن را آورده‌اند، و در همه آنها آمده كه سبب نازل شدن آيه:" وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا ..."، داستان خوات بن جبير انصاري بود، و سبب نازل شدن آيه:" أُحِلَّ لَكُمْ ..."، عملي بود كه جوانان مسلمين انجام مي‌دادند.
و در الدر المنثور است كه عده‌اي از علماي تفسير و حديث از براء بن عازب نقل كرده‌اند كه گفت: اصحاب رسول خدا ص چنين بودند كه اگر كسي قبل از افطار مي‌خوابيد، آن شب و روز آن شب غذا و آب نمي‌خورد، تا غروب فردا، و در اين ميان قيس بن صرمة انصاري روزه بود، و آن روز در زمين خود مشغول كار شد همين كه افطار شد نزد همسرش آمد، و پرسيد، طعامي داري؟ گفت، نه، ليكن مي‌روم برايت تهيه مي‌كنم، در اين بين خواب بر او غلبه كرد، و خوابيد، همسرش وقتي برگشت و ديد به خواب رفته دلش سوخت و گفت اي بيچاره خوابت برد؟ همين كه شب به نيمه رسيد از گرسنگي بيهوش شد، جريانش را به رسول خدا ص عرضه داشتند، پس اين آيه نازل شد:" أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيامِ الرَّفَثُ- تا
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 66.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 72
جمله- من الفجر" و در نتيجه مسلمانان سخت خوشحال شدند. «1»
مؤلف- اين قصه به طرقي ديگر نيز روايت شده، و در بعضي از آن طرق به جاي قيس بن صرمة، ابو قيس بن صرمة، و در بعضي ديگر صرمة بن مالك انصاري آمده، با اختلافي كه در نقل خود قصه در آنها هست.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر از ابن عباس روايت كرده كه گفت:
در ماه رمضان بعد از نماز عشا، زن و طعام بر مسلمانان حرام مي‌شد، تا شب بعد، در اين ميان جمعي از مسلمانان بر خلاف دستور طعام خوردند، و با زنان آميختند، يكي از ايشان عمر بن خطاب بود، لا جرم نزد رسول خدا ص شكايت بردند، و به دنبالش آيه:" أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيامِ- تا جمله- فَالْآنَ بَاشِرُوهُنَّ" نازل شد، و همخوابگي با زنان را حلال كرد. «2»
مؤلف: روايات از طرق اهل سنت در اين معنا بسيار است، و در بيشتر آنها نام عمر ذكر شده، و همه در اين جهت مشتركند كه حكم مباشرت با زنان در شب، مثل حكم طعام و آب بعد از خواب حرام بود ولي ظاهر اولين روايتي كه ما آورديم اين بود كه مساله آميختن با زنان در شب و روز رمضان حرام بوده، به خلاف طعام و آب، كه تنها بعد از خوابيدن حرام مي‌شده، كه از اول شب تا قبل از خواب حلال بوده، بعد از خواب حرام مي‌شده، سياق آيه هم با اين روايت مساعدت دارد، براي اينكه اگر جماع هم مانند اكل و شرب قبل از خواب حلال و بعد از خواب حرام بود، بايد در لفظ آيه مقيد به آخرين زمان جواز مي‌شد، هم چنان كه آخرين زمان جواز اكل و شرب كه همان متمايز شدن سياهي از سفيدي است بيان شده ولي آيه تنها و بدون هيچ قيدي فرموده (رفث با زنان در شب روزه حلال است).
و همچنين اينكه در بعضي از روايات آمده كه خيانت مختص به مساله رفث نبوده، بلكه در اكل و شرب هم خيانت مي‌كرده‌اند، با سياق آيه سازگار نيست چون در آيه شريفه جمله:" عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَكُمْ ..." قبل از جمله" وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا" آمده.
و نيز در الدر المنثور است كه رسول خدا ص فرمود: فجر دو تا است، اما آنكه مانند دم گرگ است چيزي را نه حرام مي‌كند و نه حلال، و اما آنكه گسترده است و كرانه افق را مي‌گيرد، نماز صبح را حلال و خوردن طعام را حرام مي‌كند. «3»
مؤلف: روايات در اين معنا از طرق عامه و خاصه و همچنين روايات مربوط به اعتكاف و حرمت جماع در رمضان بسيار زياد است.
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 1 ص 197
(3)الدر المنثور ج 1 ص 200
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 73

[سوره البقرة (2): آيه 188] ... ص : 73

اشاره

وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ وَ تُدْلُوا بِها إِلَي الْحُكَّامِ لِتَأْكُلُوا فَرِيقاً مِنْ أَمْوالِ النَّاسِ بِالْإِثْمِ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (188)

ترجمه آيه ... ص : 73

و اموال خود را در بين خود به باطل مخوريد و براي خوردن مال مردم قسمتي از آن را به طرف حكام به رشوه و گناه سرازير منمائيد با اينكه مي‌دانيد كه اين عمل حرام است (188)

بيان آيه ... ص : 73

اشاره

" وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ" منظور از اكل اموال مردم گرفتن آن و يا مطلق تصرف در آن است، كه بطور مجاز خوردن مال مردم ناميده مي‌شود، مصحح اين اطلاق مجازي آن است كه خوردن نزديك‌ترين و قديمي‌ترين عمل طبيعي است كه انسان محتاج به انجام آن است، براي اينكه آدمي از اولين روز پيدايشش اولين حاجتي كه احساس مي‌كند، و اولين عملي كه بدان مشغول مي‌شود تغذي است، سپس رفته رفته به حوائج ديگر طبيعي خود از قبيل لباس و مسكن و ازدواج پي مي‌برد،
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 74
پس اولين تصرفي كه از خود در مال احساس مي‌كند همان خوردن است، و بهمين جهت هر قسم تصرف و گرفتن و مخصوصا در مورد اموال را خوردن مال مي‌نامند، و اين اختصاص به لغت عرب ندارد، زبان فارسي و ساير لغات نيز اين اصطلاح را دارند.
كلمه (اموال)جمع مال است، كه به معناي هر چيزي است كه مورد رغبت انسانها قرار بگيرد، و بخواهند كه مالك آن شوند، و گويا اين كلمه از مصدر ميل گرفته شده، چون مال چيزي است كه دل آدمي به سوي آن متمايل است.
و كلمه (بين)به معناي فاصله‌اي است كه به دو چيز يا بيشتر نسبت داده مي‌شود، مي‌گوئيم بين آن دو و يا بين آنها و كلمه (باطل) در مقابل حق است كه به معناي امري است كه به نحوي ثبوت داشته باشد، پس باطل چيزي است كه ثبوت ندارد و اينكه حكم (مخوريد مال خود را به باطل) را مقيد كرد به قيد (بينكم) دلالت دارد بر اينكه مجموعه اموال دنيا متعلق است به مجموعه مردم دنيا، منتها خداي تعالي از راه وضع قوانين عادله اموال را ميان افراد تقسيم كرده، تا مالكيت آنان به حق تعديل شود، و در نتيجه ريشه‌هاي فساد قطع گردد، قوانيني كه تصرفات بيرون از آن قوانين هر چه باشد باطل است.

[امضاي مالكيت خصوصي در قرآن] ... ص : 74

پس اين آيه شريفه به منزله بيان و شرح است براي آيه شريفه:" خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً"، و اگر اموال را اضافه كرد به ضميري كه به مردم بر مي‌گردد، و فرمود: (اموالتان)، براي اين بود كه اصل مالكيت را كه بناي مجتمع انساني بر آن مستقر شده، امضا كرده و محترم شمرده باشد.
آري بشر از اولين روزي كه در روي پهناي زمين زندگي و سكونت كرده تا آنجا كه تاريخ نشان مي‌دهد في الجمله اصل مالكيت را به رسميت شناخته است و اين اصل در قرآن كريم در بيش از صد مورد به لفظ ملك و مال و يا لام ملك و يا جانشيني افرادي در تصرف اموال افرادي ديگر تعبير شده و در اينجا حاجتي به ذكر همه آن موارد نيست.
و نيز در مواردي از قرآن كريم با معتبر شمردن لوازم مالكيت شخصي اين نوع مالكيت را امضا فرموده، مثلا يكي از لوازم مالكيت صحت خريد و فروش است، و اسلام فرموده:" أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ" «1» يكي ديگر معاملات ديگري است كه با تراضي طرفين صورت بگيرد كه در اين باره فرموده:" لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ إِلَّا أَنْ تَكُونَ تِجارَةً عَنْ تَراضٍ" «2» و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)خدا خريد و فروش را حلال كرده." سوره بقره آيه 275"
(2)اموال خود را در بين خود به باطل مخوريد، مگر آنكه معامله‌اي ناشي از رضايت طرفين باشد.
" سوره نساء آيه 28" [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 75
" تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها" «1» و آياتي ديگر به ضميمه روايات متواتره‌اي كه اين لوازم را معتبر مي‌شمارد، و آيات نامبرده را تاييد مي‌كند.
" وَ تُدْلُوا بِها إِلَي الْحُكَّامِ لِتَأْكُلُوا فَرِيقاً مِنْ أَمْوالِ النَّاسِ" كلمه" تدلوا" مضارع از باب افعال" ادلاء" است، و ادلاء به معناي آويزان كردن دلو در چاه است براي بيرون كشيدن آب، و اين كلمه را به عنوان كنايه در دادن رشوه به حكام تا بر طبق ميل آدمي رأي دهند استعمال مي‌كنند و اين كنايه‌اي است لطيف كه مي‌فهماند مثل رشوه دهنده كه مي‌خواهد حكم حاكم را به سود خود جلب كند، و با ماديات عقل و و جدان او را بدزدد، مثل كسي است كه با دلو خود آب را از چاه بيرون مي‌كشد.
و كلمه" فريق" به معناي يك قسمت جدا شده كنار گذاشته شده از هر چيز است، و جمله مورد بحث عطف است بر جمله" تاكلوا" و بنا بر اين فعل" تاكلوا" بوسيله نهي قبلي مجزوم شده و گرنه" تاكلون" مي‌شد، و ممكن است و او را به معناي" مع" بگيريم، و" تاكلوا" را با تقدير" أن" ناصبه منصوب بدانيم و بگوئيم تقدير كلام" مع أن تاكلوا" باشد، آن وقت مجموع آيه كلام واحدي شود، كه يك غرض را افاده كند، و آن نهي از مصالحه‌اي است كه راشي و مرتشي بر سر خوردن مال مردم مي‌كنند، و مال مردم را بين خود تقسيم نموده حاكم يك مقدار از آن را كه راشي به سويش ادلاء مي‌كند بگيرد، و خود راشي هم يك مقدار ديگر را، با اينكه مي‌دانند اين مال باطل است، و حقي در آن ندارند.

بحث روايتي [(در ذيل آيه شريفه)] ... ص : 75

در كافي از امام صادق ع در تفسير آيه روايت كرده كه فرمود: مردم بر سر مال و حتي ناموس خود قمار مي‌زدند، و خداي تعالي از اين كار نهيشان كرد. «2»
و نيز در كافي از ابي بصير روايت كرده كه گفت: به امام صادق ع عرضه داشتم معناي آيه:" وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ وَ تُدْلُوا بِها إِلَي الْحُكَّامِ" در كتاب خدا چيست؟ فرمود: اي ابا بصير خداي عز و جل مي‌داند كه در امت حكامي جائر پديد خواهند آمد، و خطاب در اين آيه متوجه آنهاست، نه حكام عدل، اي ابا محمد اگر حقي بر كسي داشته باشي و او را دعوت كني تا به يكي از حكام اهل ايمان مراجعه كنيد، و او نپذيرد، و جز به مراجعه به
__________________________________________________
(1)و تجارتي كه از كساديش مي‌هراسيد محبوب‌تر است نزد خدا ..." سوره توبه آيه 24"
(2)فروع كافي ج 5 ص 124
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 76
حكام اهل جور رضايت ندهد، از كساني خواهد بود كه محاكمه به طاغوت مي‌برد، و قرآن كريم در باره آنان مي‌فرمايد:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ يَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ آمَنُوا بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ، يُرِيدُونَ أَنْ يَتَحاكَمُوا إِلَي الطَّاغُوتِ" «1».
و در مجمع مي‌گويد از ابي جعفر ع روايت شده كه فرمود: منظور از باطل سوگند دروغ است، كه به وسيله آن اموال مردم را بربايند. «2»
مؤلف: اين يكي از مصاديق باطل است، و آيه شريفه مطلق است.

بحثي علمي و اجتماعي [(پيرامون مالكيت فردي)] ... ص : 76

تمامي موجودات پديد آمده‌اي كه هم اكنون در دسترس ما است- كه از جمله آنها نبات و حيوان و انسان است- همه به منظور بقاي وجود خود به خارج از دايره وجود خود دست انداخته در آن تصرف مي‌كنند، تصرفاتي كه ممكن است در هستي و بقاي او دخالت داشته باشد، و ما هرگز موجودي سراغ نداريم كه چنين فعاليتي نداشته باشد، و نيز فعلي را سراغ نداريم كه از اين موجودات سر بزند و منفعتي براي صاحبش نداشته باشد.
اين انواع نباتات است كه مي‌بينيم هيچ عملي نمي‌كنند، مگر براي آنكه در بقا و نشو و نماي خود و توليد مثلش از آن عمل استفاده كند، و همچنين انواع حيوانات و انسان هر چه مي‌كند به اين منظور مي‌كند كه به وجهي از آن عمل استفاده كند، هر چند استفاده‌اي خيالي يا عقلي بوده باشد و در اين مطلب هيچ شبهه‌اي نيست.
و اين موجودات كه داراي افعالي تكويني هستند با غريزه طبيعي، و حيوان و انسان با شعور غريزي درك مي‌كنند كه تلاش در رفع حاجت طبيعي و استفاده از تلاش خود در حفظ وجود و بقا به نتيجه نمي‌رسد مگر وقتي كه اختصاص در كار باشد، يعني نتيجه تلاش هر يك مخصوص به خودش باشد، به اين معنا كه نتيجه كار يكي عايد چند نفر نشود، بلكه تنها عايد صاحب كار گردد، (اين خلاصه امر و ملاك آن است).
و بهمين جهت است كه مي‌بينيم يك انسان و يا حيوان و نبات كه ما ملاك كارش را مي‌فهميم، هرگز حاضر نمي‌شود ديگران در كار او مداخله نموده و در فايده‌اي كه صاحب
__________________________________________________
(1)هيچ مي‌بيني كساني را كه مي‌پندارند به آنچه به تو و انبياي قبل از تو نازل شده ايمان دارند. و در عين حال مي‌خواهند محاكمه نزد طاغوت ببرند." سوره نساء آيه 60"" فروع كافي ج 7 ص 41"
(2)مجمع البيان ج 1 ص 282
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 77
كار در نظر دارد سهيم و شريك شوند، اين ريشه و اصل اختصاص است كه هيچ انساني در آن شك و توقف ندارد، و اين همان معناي لام در" لنا و لك، مال من و مال تو است" مي‌باشد و نيز مي‌گوئيم: مراست كه چنين كنم، و توراست كه چنين كني.
شاهد اين حقيقت مشاهداتي است كه ما از تنازع حيوانات بر سر دست‌آوردهاي خود داريم، وقتي مرغي براي خود آشيانه‌اي مي‌سازد و يا حيواني ديگر براي خود لانه‌اي درست مي‌كند نمي‌گذارد مرغ ديگر آن را تصرف كند، و يا براي خود شكاري مي‌كند و يا طعامي مي‌جويد، تا با آن تغذي كند، و يا جفتي براي خود انتخاب مي‌كند، نمي‌گذارد ديگري آن را به خود اختصاص دهد، و همچنين مي‌بينيم اطفال دست‌آوردهاي خود را كه يا خوردني و يا اسباب بازي و يا چيز ديگر است با بچه‌هاي ديگر بر سر آن مشاجره مي‌كند، و مي‌گويد اين مال من است، حتي طفل شيرخوار را مي‌بينيم كه بر سر پستان مادر با طفل ديگر مي‌ستيزد، پس معلوم مي‌شود مساله اختصاص و مالكيت امري است فطري و ارتكازي هر جاندار با شعور.
پس از آنكه انسان در اجتماع قدم مي‌گذارد، باز به حكم فطرت و غريزه‌اش همان حكمي را كه قبل از ورود به اجتماع و در زندگي شخصي خود داشت معتبر شمرده، باز به حكم اصل فطرت از مختصات خود دفاع مي‌كند، و براي اين منظور همان اصل فطري و اولي خود را اصلاح نموده سر و صورت مي‌دهد، و به صورت قوانين و نواميس اجتماعي در آورده مقدسش مي‌شمارد، اينجاست كه آن اختصاص اجمالي دوران كودكي به صورت انواعي گوناگون شكل مي‌گيرد، آنچه از اختصاص‌ها كه مربوط به مال است ملك ناميده مي‌شود، و آنچه مربوط به غير مال است حق.
انسانها هر چند ممكن است در تحقق ملك از اين جهت اختلاف كنند كه در اسباب تحقق آن اختلاف داشته باشند، مثلا جامعه‌اي وراثت را سبب مالكيت نداند، ديگري بداند، و يا خريد و فروش را سبب بداند ولي غصب را نداند، و يا جامعه‌اي غصب را اگر به دست زمامدار صورت بگيرد سبب ملك بداند، و يا از اين جهت اختلاف كنند كه در موضوع يعني مالك ملك اختلاف داشته باشند، بعضي انسان بالغ و عاقل را مالك بدانند، و بعضي صغير و سفيه را هم مالك بدانند، بعضي فرد را مالك بدانند، و بعضي ديگر جامعه را، و همچنين از جهات ديگري در آن اختلاف داشته باشند، و در نتيجه مالكيت بعضي را بيشتر كنند، و از بعضي ديگر بكاهند، براي بعضي اثبات كنند و از بعضي ديگر نفي نمايند.
و ليكن اصل ملك في الجمله و سربسته از حقايقي است كه مورد قبول همه است، و چاره‌اي جز معتبر شمردن آن ندارند، و به همين جهت مي‌بينيم آنها هم كه مخالف مالكيتند مالكيت را از فرد سلب نموده، حق جامعه‌اش و يا حق دولتش مي‌دانند، دولتي كه بر جامعه
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 78
حكومت مي‌كند ولي باز هم نمي‌توانند اصل مالكيت را از فرد انكار كنند، چون گفتيم مالكيت فردي امري است فطري، مگر اينكه حكم فطرت را باطل كنند، كه بطلان آنهم مستلزم فناي انسان است.
و ما ان شاء اللَّه به زودي پيرامون متعلقات اين بحث يعني اسباب آن كه عبارت است از تجارت و ربح و ارث و غنيمت و حيازت و نيز موضوع آن يعني بالغ و صغير و عاقل و سفيه در موارد مناسب بحث خواهيم كرد.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 79

[سوره البقرة (2): آيه 189] ... ص : 79

اشاره

يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَهِلَّةِ قُلْ هِيَ مَواقِيتُ لِلنَّاسِ وَ الْحَجِّ وَ لَيْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِها وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقي وَ أْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (189)

ترجمه آيه ... ص : 79

از تو از هلالها مي‌پرسند كه غرض از اينكه قرص قمر در هر ماه يك بار به صورت هلال در مي‌آيد چيست؟ بگو اينها وقتها را براي مردم و براي حج معين مي‌كنند و اين كار خوبي نيست كه شما در حال احرام از پشت بام داخل خانه‌ها شويد، بلكه عمل صحيح اين است كه از خدا بترسيد و خانه‌ها را از در درآييد و از خدا پروا كنيد باشد كه رستگار شويد (189)

بيان آيه ... ص : 79

" يسئلونك ... و الحج" كلمه (اهله) جمع هلال است كه به معناي قرص قمر در شب اول و بطوري كه گفته‌اند اول و دوم ماه است، يعني وقتي كه از زير شعاع شمس بيرون مي‌آيد، البته بعضي شب سوم را
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 80
هم اضافه كرده‌اند، بعضي ديگر گفته‌اند: قرص قمر را از اول ماه هلال مي‌گويند تا وقتي كه متحجر شود، يعني به صورت دايره‌اي درآيد، كه يك طرفش همان هلال شبهاي قبل است، و بقيه‌اش را خطي نوراني تشكيل مي‌دهد، بعضي ديگر گفته‌اند: اين اطلاق هم چنان ادامه دارد تا زماني كه نورش بر ظلمت شب غلبه كند، و اين در شب هفتم است، كه بعد از آن ديگر هلالش نمي‌گويند، بلكه قمرش مي‌خوانند، و در شب چهاردهم بدرش مي‌گويند، و اسم عموميش نزد عرب زبرقان است.
و كلمه (هلال) از استهلال گرفته شده، كه به معناي گريه و يا صداي طفل در حين ولادت است و اطرافيان زائو مي‌فهمند كه بچه بدنيا آمده، و نيز از اين گرفته شده كه در باره حاجيان وقتي كه صدا به گفتن لبيك بلند مي‌كنند مي‌گويند: (اهل القوم)، و اين بدان جهت است كه وقتي ماه ذي الحجه را مي‌بينند در باره آن گفتگو مي‌كنند، و كلمه (مواقيت) جمع (ميقات) است، كه از ماده وقت گرفته شده و به معناي وقت معين شده براي عمل است و اين كلمه بر مكان معين براي عمل نيز اطلاق مي‌شود، مي‌گويند فلان محل ميقات اهل شام، و آن ديگري ميقات اهل يمن است، ولي در آيه مورد بحث معناي اول يعني زمان معين منظور است.
در جمله:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَهِلَّةِ" شرح نداده كه سؤالي كه از رسول خدا ص كرده بودند چه بوده؟ آيا از حقيقت قمر بوده؟ يا هم چنان كه بعضي پنداشته‌اند از علت اينكه چرا به اشكال مختلف يعني هلال و قمر و بدر در مي‌آيد، و يا تنها از علت هلال شدنش يعني پيدا شدنش در افق بعد از ناپديد شدنش در شبهايي چند كه بعض ديگر پنداشته‌اند و يا از جهات ديگر بوده است.
ليكن از همين كه تعبير به اهله- يعني جمع هلال- كرده و فرموده: از تو از اهله مي‌پرسند، فهميده مي‌شود سؤال از ماهيت و حقيقت قمر، و علت اشكال گوناگونش نبوده، زيرا اگر سؤال از اين بود مناسب‌تر آن بود كه گفته شود" يسئلونك عن القمر" و نيز اگر سؤال از حقيقت هلال و سبب تشكل خاص آن در اول ماه بود، مناسب‌تر آن بود كه بفرمايد: يسئلونك عن الهلال، چون ديگر جهتي نداشت كلمه هلال را به صيغه جمع بياورد، پس اينكه به صيغه جمع آورده، خود دليل بر اين است كه سؤال از سبب يا فايده‌اي بوده كه ممكن است در هلال شدن هر ماهه و ترسيم ماههاي قمري بوده باشد، و اگر از اين فايده‌ها تعبير به اهله كرده بدين جهت بوده كه اگر واقعا فايده‌اي هست، ناشي و تحقق يافته از همين هلالها است، و لذا سائل از اهله پرسيده، و خداي تعالي از فايده آن پاسخ فرموده.
اين معنا از خصوص جواب استفاده مي‌شود كه فرمود:" هِيَ مَواقِيتُ لِلنَّاسِ وَ الْحَجِّ ..."،
براي اينكه مواقيت گفتيم عبارت است از زمانهايي كه براي هر كاري معين مي‌شود، و ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 81
اين زمان ماهها هستند، نه هلالها كه عبارت است از قيافه مخصوص قرص قمر، پس معلوم مي‌شود پاسخ، پاسخ سؤال سائلين نيست، و نيز معلوم مي‌شود منظور سائلين از اهله فوايد آن بوده.
و سخن كوتاه آنكه معلوم شد غرض از سؤال، موقعيت ماههاي قمري بوده كه سبب آنها چيست؟ و چه فوايدي دارد؟ در پاسخ هم به بيان فوايد آن پرداخته، و فرموده ماهها عبارتند از زمان و اوقاتي كه مردم براي امور معاش و معاد خود تعيين مي‌كنند.
چون انسان از حيث خلقت طوري است كه چاره‌اي جز اين ندارد كه افعال و كارهايش را كه همه از سنخ حركت به زمان است اندازه‌گيري كند، و لازمه احتياج به اندازه‌گيري اين است كه زمان ممتد و بي سر و ته را بر طبق امور خود به صورت قطعه‌هاي سر و ته‌دار و كوچك و كوچكتري از قبيل سالها و فصلها و ماهها و هفته‌ها و روزها در آورد، و عنايت الهيه هم اين احتياج بندگان را تامين كرد، چون او مدبر امور مخلوقات و راهنماي آنها به سوي صلاح و اصلاح حياتشان مي‌باشد.
و اين تقطيع و تكه تكه كردن زمان به دو صورت ممكن بود، يكي بر حسب حركت ساليانه زمين به دور خورشيد، كه از آن چهار فصل درست مي‌شود، و يكي هم بر حسب حركت ماه به دور زمين، و چون اين تقطيع بايد طوري باشد كه همه مردم حتي عوام آنان نيز بتوانند به آساني از حساب آن سردرآورند، لذا ماههاي قمري را نام برد، كه هر انسان داراي ادراك صحيح و حواس مستقيم آن را مي‌فهمد، چون ماه و طلوع و غروب آن را هر سال دوازده بار مشاهده مي‌كند به خلاف خورشيد كه برجهايش ديدني نيست بلكه بشر بعد از آنكه قرنها در روي زمين زندگي كرد به تدريج به حساب آن كه حسابي است بس دقيق پي‌برد، حسابي كه هم اكنون نيز عامه مردم از آن سر در نمي‌آورند.
پس ماههاي قمري اوقاتي هستند كه مردم امور دين و دنياي خود را با آن تعيين مي‌كنند، و مخصوصا در امور ديني مساله حج را معين مي‌كنند كه در ماههاي معلومي انجام مي‌شود، و اينكه از ميان همه عبادات حج را دوباره نام برد، گويا از اين جهت بوده كه خواسته است زمينه را براي آيات بعدي كه حج را به بعضي از ماهها اختصاص مي‌دهد فراهم سازد.
" وَ لَيْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِها وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقي وَ أْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها" دليلي نقلي اين معنا را ثابت كرده كه جماعتي از عرب جاهليت رسمشان چنين بوده كه چون براي زيارت حج از خانه بيرون مي‌شدند ديگر اگر در خانه كاري مي‌داشتند (مثلا چيزي جا گذاشته بودند) از در خانه وارد نمي‌شدند، بلكه از پشت، ديوار را سوراخ مي‌كردند، و از
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 82
سوراخ داخل مي‌شدند، اسلام از اين معنا نهي كرد، و دستور داد از در خانه‌ها درآيند، آيه شريفه مورد بحث مي‌تواند با اين داستان منطبق باشد، و مي‌توان به رواياتي كه در شان نزول آيه اين داستان را نقل مي‌كند، و به زودي از نظر خواننده خواهد گذشت اعتماد نمود.
و اگر جز اين بود ممكن بود كسي بگويد: آيه مورد بحث كنايه است از نهي از امتثال اوامر الهيه، و عمل به احكام شرع به غير آن وجهي كه بر آن وجه تشريع شده، مثلا مي‌خواهد بفرمايد: حج را در غير ماههاي حج انجام دادن، و روزه را در غير رمضان گرفتن، و همچنين ساير احكام الهي را به غير آن وجهي كه دستور داده شده انجام دادن، مانند اين است كه با اينكه خانه در دارد از بام وارد آن شوي.
آن وقت بنا بر اين، جمله:" وَ لَيْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُيُوتَ ..."، متمم اول آيه خواهد بود، و روي هم معناي آيه چنين مي‌شود: اين ماهها اوقاتي است كه براي اعمال شرعي تعيين شده، و تجاوز از آن اوقات به اوقات ديگر جايز نيست مثلا حج را نبايد در غير ماههايش، و روزه را در غير ماه رمضان، و ساير وظائف را در غير موعد مقرر انجام داد، كه در اين صورت به منزله وارد شدن به خانه است از غير دروازه آن، پس صدر و ذيل آيه شريفه تنها مي‌خواهد يك حكم را بيان كند.
و بنا بر فرض اول كه گفتيم دليل نقلي مؤيد آن است نفي بر و خوبي از آمدن درون خانه از پشت خانه دلالت مي‌كند بر اينكه عمل نامبرده مورد امضاي دين نيست، و يك عمل ديني به شمار نمي‌رود، و گرنه معنا نداشت، بفرمايد اين عمل بر و خوبي نيست بلكه بايد بفرمايد اين كار را نكنيد، و خدا اين كار را حرام كرده، و امثال اين عبارات كه مي‌رساند حرمت اين عمل يكي از احكام شرع است، و در آيه شريفه خوب بودن آن را نفي، و خوب بودن تقوا را اثبات كرده و در اثبات خوبي تقوا ظاهر كلام اقتضا مي‌كرد بفرمايد:" و لكن البر هو التقوي" ولي به جاي آن فرمود:" وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقي"، تا بفهماند كمال آدمي در اتصاف به تقوا است، كه مقصود هم همين اتصاف و داشتن تقوا است، نه صرف حرف و مفهوم، هم چنان كه نظيرش در آيه شريفه:" لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ" «1».
و امر در جمله:" وَ أْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها" امر مولوي و تكليف‌آور نيست بلكه امر ارشادي و نصيحت است، به اينكه خانه‌ها را از در درآمدن بهتر است از اينكه از پشت و يا بام آن درآيي، براي اينكه آنهايي كه براي خانه در ساخته‌اند غرضي عقلايي در نظر گرفته‌اند و آن اين است كه همه كساني كه با اين خانه سر و كار دارند از يك نقطه داخل و خارج شوند،
__________________________________________________
(1)در سوره بقره آيه 177 گذشت.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 83
و اين رسمي است پسنديده كه مردم بر آن عادت دارند، دليل بر اينكه امر نامبرده مولوي نيست، اين است كه زمينه كلام تخطئه عادت زشتي است كه بدون هيچ دليلي در بين مردمي پيدا شده عادتي كه به جز از بين بردن يك عادت پسنديده، و موافق با غرض عقلايي، دليل ديگري ندارد، در چنين زمينه‌اي سفارش به اينكه خانه‌ها را از در درآييد، به بيش از هدايت و ارشاد به سوي طريقه صواب دلالتي ندارد، و تكليفي نمي‌آورد، بله داخل شدن در خانه‌ها از پشت خانه و يا از بام به عنوان اينكه اين عمل جزء دين است، بدعت است و حرام.
" وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ..."
در اول سوره توجه فرموديد كه تقوا يكي از صفاتي است كه با همه مراتب ايمان و همه مقامات كمال جمع مي‌شود، و اين هم معلوم است كه تمامي مقامات مستوجب فلاح و رستگاري نيست آن طور كه مقامات آخر كه به كلي شرك و ضلالت را از دل صاحبش زدوده مي‌كند، مستوجب آن است، بله اين خاصيت را دارد كه آدمي را به سوي فلاح هدايت نموده و به سعادت بشارت مي‌دهد و بهمين جهت در جمله مورد بحث فرمود: (و از خدا بپرهيزيد شايد رستگار شويد) و نفرمود (تا رستگار شويد) و ممكن است منظور از تقوا امتثال خصوص امري باشد كه در آيه شريفه آمده بود و آن مذمت در آمدن به خانه‌ها از پشت خانه بود.

بحث روايتي [(پيرامون آيه شريفه و شان نزول آن)] ... ص : 83

در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن ابي حاتم از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: مردم از رسول خدا ص پرسيدند: اهله چيست؟ آيه شريفه آمد كه" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَهِلَّةِ قُلْ هِيَ مَواقِيتُ لِلنَّاسِ" يعني با اين هلال‌هاي اول ماه مدت‌هايي كه براي دستورات ديني دارند، و همچنين عده زنان، و هنگام رفتن به حج را تشخيص مي‌دهند. «1»
مؤلف: الدر المنثور اين معنا را به چند طريق ديگر از ابي العاليه و قتاده و غير آن دو نقل كرده.
و نيز روايت كرده كه بعضي از صحابه از رسول خدا ص پرسيدند: حالات مختلف قمر براي چيست؟ در پاسخ اين آيه نازل شد و ما قبلا در باره اين مطلب گفتيم كه با ظاهر آيه نمي‌سازد، و بهمين جهت اعتباري به اين حديث نيست.
و در الدر المنثور است كه وكيع و بخاري و ابن جرير از براء روايت كرده‌اند كه گفت:
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 1 ص 103.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 84
عرب جاهليت وقتي براي زيارت كعبه احرام مي‌بست اگر مي‌خواستند داخل خانه‌اي شوند از پشت خانه داخل مي‌شدند، و بدين جهت آيه شريفه:" لَيْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِها، وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقي وَ أْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها" نازل شد.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) از جابر روايت كرده‌اند كه گفت: قريش را حمس يعني خشمناك و خطرناك لقب داده بودند و اين بدان جهت بود كه مردم مدينه و ساير بلاد عرب وقتي احرام مي‌بستند ديگر از هيچ دري وارد نمي‌شدند، ولي قريش وارد مي‌شد، در اين ميان روزي رسول خدا ص در بستاني بود و خواست تا از در بستان بيرون رود قطبة بن عامر انصاري هم در خدمتش بود، انصار عرضه داشتند: يا رسول اللَّه اين قطبة بن عامر مردي فاجر است، و با شما از در درآمد، رسول خدا به قطبه فرمود: چرا چنين كردي؟ عرضه داشت: ديدم شما از در بيرون شديد من نيز بيرون شدم، فرمود: آخر من مردي احمس هستم، (يعني اهل مكه‌ام)، عرضه داشت دين من كه با دين شما فرق ندارد، اينجا بود كه آيه شريفه:" لَيْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِها" نازل شد. «1»
مؤلف: قريب به اين معنا به طرق ديگري نيز نقل شده و كلمه (حمس) جمع احمس است، مانند كلمه (حمر) كه جمع احمر (سرخ) است، و حماسه به معناي شدت است، و قريش را از اين جهت حمس مي‌گفته‌اند كه در امر دين خود تعصب و شدت داشتند، و يا بدين جهت بوده كه اصولا مردمي با صلابت و خطرناك بوده‌اند.
از ظاهر روايت بر مي‌آيد كه رسول خدا ص قبل از وقوع قصه قطبة بن عامر مساله داخل شدن از پشت خانه را براي غير قريش امضا كرده بوده و گرنه به قطبه ايراد نمي‌گرفت كه تو چرا از در بيرون شدي، و بنا بر اين، آيه شريفه ناسخ آن امضاي قبلي مي‌شود، كه بدون آيه قرآن تشريع شده بوده.
و ليكن خواننده گرامي توجه فرمود كه آيه شريفه با اين روايت منافات دارد، چون آيه مذمت مي‌كند از اينكه خانه را از پشت آن داخل شوند، و حاشا از خداي سبحان كه خودش و يا رسولش حكمي از احكام را تشريع كند، آن گاه همان حكم را تقبيح نموده و سپس نسخ كند، و اين خود روشن است.
و در محاسن برقي از امام باقر ع روايت آورده كه در تفسير جمله (وَ أْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها) فرموده: يعني هر كاري را از راهش وارد شويد. «2»
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 1 ص 103
(2)محاسن برقي ص 74
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 85
و در كافي از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: اوصياي پيامبران ابواب خدايند، كه بايد مردم از آن درها به سوي خدا بروند، و اگر اوصيا نبودند خداي عز و جل شناخته نمي‌شد، و با اين اوصيا است كه خداي تعالي عليه خلقش احتجاج مي‌كند. «1»
مؤلف: اين روايت از باب بيان مصداق است، مي‌خواهد يكي از مصاديق درهاي رفتن به سوي خدا را كه در روايت قبلي ابواب به آن تفسير شده بود بيان كند، و گرنه هيچ شكي نيست در اينكه آيه شريفه به حسب معنا تمام است، هر چند كه به حسب مورد نزول، خاص باشد، و اينكه امام فرمود: (اگر اوصيا نبودند خداي عز و جل شناخته نمي‌شد) معنايش اين است كه حق بيان نمي‌شد، و دعوت تامه‌اي كه با اوصيا بود تمام نمي‌گشت، البته معناي ديگري دقيق‌تر از اين هم دارد كه شايد ما ان شاء اللَّه به بيان آن بپردازيم، و روايات در معناي اين دو روايت بسيار است.
__________________________________________________
(1)اصول كافي ج 1 ص 192
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 86

[سوره البقرة (2): آيات 190 تا 195] ... ص : 86

اشاره

وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ (190) وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَ أَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَيْثُ أَخْرَجُوكُمْ وَ الْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ وَ لا تُقاتِلُوهُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ حَتَّي يُقاتِلُوكُمْ فِيهِ فَإِنْ قاتَلُوكُمْ فَاقْتُلُوهُمْ كَذلِكَ جَزاءُ الْكافِرِينَ (191) فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (192) وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّي لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدِّينُ لِلَّهِ فَإِنِ انْتَهَوْا فَلا عُدْوانَ إِلاَّ عَلَي الظَّالِمِينَ (193) الشَّهْرُ الْحَرامُ بِالشَّهْرِ الْحَرامِ وَ الْحُرُماتُ قِصاصٌ فَمَنِ اعْتَدي عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدي عَلَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ (194)
وَ أَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَي التَّهْلُكَةِ وَ أَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (195)

ترجمه آيات ... ص : 86

و در راه خدا با كساني كه با شما سر جنگ دارند كارزار بكنيد اما تعدي روا مداريد كه خدا متجاوزان را دوست نمي‌دارد (190).
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 87
و ايشان را هر جا كه دست يافتيد به قتل برسانيد و از ديارشان مكه بيرون كنيد همانطور كه شما را از مكه بيرون كردند و فتنه آنان از اين كشتار شما شديدتر بود ولي در خود شهر مكه كه خانه امن است با ايشان نجنگيد مگر اينكه ايشان در آنجا با شما جنگ بياغازند كه اگر خود آنان حرمت مسجد الحرام را رعايت ننموده جنگ را با شما آغاز كردند شما هم بجنگيد كه سزاي كافران همين است (191).
حال اگر از شرارت و جنگ در مكه دست برداشتند شما هم دست برداريد كه خدا آمرزگاري رحيم است (192).
و با ايشان كارزار كنيد تا به كلي فتنه ريشه‌كن شود و دين تنها براي خدا شود و اگر به كلي دست از جنگ برداشتند ديگر هيچ دشمني و خصومتي نيست مگر عليه ستمكاران (193).
اگر آنان حرمت ماه حرام را شكستند شما هم بشكنيد چون خدا قصاص را در همه حرمت‌ها جايز دانسته پس هر كس بر شما ستم كرد شما هم به همان اندازه كه بر شما ستم روا داشتند بر آنان ستم كنيد و نسبت به ستم بيش از آن از خدا بترسيد و بدانيد كه خدا با مردم با تقوا است (194).
و در راه خدا انفاق كنيد و خويشتن را به دست خود به هلاكت نيفكنيد و احسان كنيد كه خدا نيكوكاران را دوست دارد (195)

بيان آيات ... ص : 87

اشاره

سياق آيات شريفه دلالت دارد بر اينكه همه يكباره و با هم نازل شده و اينكه همه يك غرض را ايفا مي‌كنند، و آن عبارت است از فرمان جنگ براي اولين بار با مشركين مكه، و اينكه مي‌گوئيم با خصوص مشركين مكه از اينجا مي‌گوئيم كه در اين آيات به ايشان تعريض شده، كه مؤمنين را از مكه بيرون كردند، و نيز متعرض مساله فتنه و امر قصاص است، و نيز نهي مي‌فرمايد از اينكه اين جنگ را پيرامون مسجد الحرام انجام دهند، مگر اينكه مشركين در آنجا جنگ را آغاز كنند و همه اينها اموري است مربوط به مشركين مكه.
علاوه بر اين در اين آيات قتال را مقيد به قتال كرده، و فرموده: (وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ، الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ، در راه خدا قتال كنيد با كساني كه با شما قتال مي‌كنند) و معلوم است كه معناي اين كلام اشتراط قتال به قتال نيست، و نمي‌خواهد بفرمايد اگر قتال كردند شما هم قتال كنيد، چون در آيه كلمه (ان- اگر) به كار نرفته، از سوي ديگر قيد نامبرده احترازي هم نمي‌تواند باشد، تا معنا اين شود كه تنها با مردان قتال كنيد نه با زنان و كودكان لشكر دشمن، (كه بعضي اينطور معنا كرده‌اند) براي اينكه قتال با زنان و اطفال كه قدرت بر قتال ندارند عملي بي‌معنا است، و معنا ندارد بفرمايد با آنان مقاتله (جنگ طرفيني) مكن، بلكه اگر منظور اين بود بايد بفرمايد: زنان و كودكان را مكشيد.
بلكه ظاهر آيه اين است كه فعل" يُقاتِلُونَكُمْ" براي حال و وصفي باشد براي اشاره و ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 88
معرفي دشمن و مراد از جمله" الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ" الذين حالهم حال القتال مع المؤمنين باشد، يعني كساني كه حالشان حال قتال با مؤمنين است، و كساني كه در مكه چنين حالي را داشته‌اند همان مشركين مكه بودند.
پس سياق اين آيات سياق آيه:" أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اللَّهَ عَلي نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ، الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ، إِلَّا أَنْ يَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ" «1» است كه اذن در آن اذني است ابتدايي، در قتال با مشركيني كه مقاتله مي‌كنند نه اينكه معنايش شرط باشد.

[اشاره به جنبه دفاعي قتال در اسلام] ... ص : 88

علاوه بر اينكه آيات پنجگانه همه متعرض بيان يك حكم است، با حدود و اطرافش و لوازمش به اين بيان كه جمله" وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ" اصل حكم را بيان مي‌كند و جمله:
" لا تعتدوا ..." حكم نامبرده را از نظر انتظام تحديد مي‌كند، و جمله" و اقتلوهم ..."، از جهت تشديد آن را تحديد مي‌نمايد و جمله:" وَ لا تُقاتِلُوهُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ ..."، آن را از جهت مكان و جمله:" وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّي لا تَكُونَ فِتْنَةٌ ..." از جهت زمان و مدت تحديد مي‌نمايد، و جمله" الشَّهْرُ الْحَرامُ ..." بيان مي‌كند كه اين حكم جنبه قصاص در جنگ و آدم‌كشي و خلاصه معامله به مثل دارد، نه جنگ ابتدايي و تهاجمي و جمله" و انفقوا ..." مقدمات مالي اين قتال را فراهم مي‌كند، تا مردم براي مجهز شدن انفاق كنند پس به نظر نزديك چنين مي‌رسد كه نزول هر پنج آيه در باره يك امر بوده باشد، نه اينكه اول آيه‌اي نازل، و سپس آيه بعدي آن را نسخ كرده باشد، آن طور كه بعضي احتمالش را داده‌اند، و نه اينكه در شؤوني مختلف نازل شده باشد، كه بعضي ديگر احتمالش را داده‌اند، بلكه به يك غرض نازل شد، و آن تشريع قتال با مشركين مكه است كه، سر جنگ با مؤمنين داشتند.
" وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ ..."
قتال به معناي آن است كه شخصي قصد كشتن كسي را كند، كه او قصد كشتن وي را دارد، و در راه خدا بودن اين عمل به اين است كه غرض تصميم گيرنده اقامه دين و اعلاي كلمه توحيد باشد، كه چنين قتالي عبادت است كه بايد با نيت انجام شود، و آن نيت عبارت است از رضاي خدا و تقرب به او، نه استيلا بر اموال مردم و ناموس آنان.
پس قتال در اسلام جنبه دفاع دارد، اسلام مي‌خواهد به وسيله قتال با كفار از حق قانوني انسان‌ها دفاع كند، حقي كه فطرت سليم هر انساني به بياني كه خواهد آمد آن را براي
__________________________________________________
(1)اذن داده شد به كساني كه مورد جنگ واقع مي‌شوند چون به آنان ظلم شده و همانا خداوند به ياري آنان قادر است. كساني كه از شهرهاي خود خارج شده‌اند به ناحق چون گفته‌اند پروردگار ما اللَّه است." سوره حج آيه 40"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 89
انسانيت قائل است، آري از آنجايي كه قتال در اسلام دفاع است، و دفاع بالذات محدود به زماني است كه حوزه اسلام مورد هجوم كفار قرار گيرد، به خلاف جنگ كه معناي واقعيش تجاوز و خروج از حد و مرز است، لذا قرآن كريم دنبال فرمان قتال فرمود:" وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ، تجاوز مكنيد كه خدا تجاوزكاران را دوست نمي‌دارد".
" وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ ..."
كلمه (تعتدوا) از مصدر (اعتدا) است و اعتدا به معناي بيرون شدن از حد است، مثلا وقتي گفته مي‌شود:" فلان عدا و يا فلان اعتدي" معنايش اين است كه فلاني از حد خود تجاوز كرد و نهي از اعتدا نهيي است مطلق، در نتيجه مراد از آن مطلق هر عملي است كه عنوان تجاوز بر آن صادق باشد مانند قتال قبل از پيشنهاد مصالحه بر سر حق، و نيز قتال ابتدايي، و قتل زنان و كودكان، و قتال قبل از اعلان جنگ با دشمن، و امثال اينها، كه سنت نبويه آن را بيان كرده است.
" وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ ... مِنَ الْقَتْلِ" وقتي گفته مي‌شود (فلان ثقف ثقافه) معنايش اين است كه فلاني برخورد، و يافت، پس معناي آيه همان معنايي مي‌شود كه آيه:" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ، مشركين را بكشيد هر جا كه آنان را يافتيد" «1» بدان معنا است.

[معناي" فتنه" در قرآن] ... ص : 89

كلمه فتنه به معناي هر عملي است كه به منظور آزمايش حال چيزي انجام گيرد، و بدين جهت است كه هم خود آزمايش را فتنه مي‌گويند و هم ملازمات غالبي آن را، كه عبارت است از شدت و عذابي كه متوجه مردودين در اين آزمايش يعني گمراهان و مشركين مي‌شود، در قرآن كريم نيز در همه اين معاني استعمال شده و منظور از آن در آيه مورد بحث شرك به خدا و كفر به رسول و آزار و اذيت مسلمين است، همان عملي كه مشركين مكه بعد از هجرت و قبل از آن با مردم مسلمان داشتند.
پس معناي آيه اين شد كه عليه مشركين مكه كمال سخت‌گيري را به خرج دهيد، و آنان را هر جا كه برخورديد به قتل برسانيد، تا مجبور شوند از سرزمين و وطن خود كوچ كنند، همانطور كه شما را مجبور به جلاي وطن كردند، هر چند كه رفتار آنان با شما سخت‌تر بود، براي اينكه رفتار آنان فتنه بود، و فتنه بدتر از كشتن است، چون كشتن تنها انسان را از زندگي دنيا محروم مي‌كند، ولي فتنه مايه محروميت از زندگي دنيا و آخرت و انهدام هر دو نشاه است.
__________________________________________________
(1)سوره توبه آيه 6
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 90
" وَ لا تُقاتِلُوهُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ، حَتَّي يُقاتِلُوكُمْ فِيهِ ..."
در اين جمله مسلمين را نهي مي‌كند از قتال در مسجد الحرام، براي اينكه حرمت مسجد الحرام را حفظ كرده باشند، و ضمير در (فيه) به مكان برمي‌گردد گو اينكه كلمه (مكان) قبلا به ميان نيامده بود، اما كلمه (مسجد الحرام) بر آن دلالت مي‌كند.
" فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" كلمه (انتهاء) به معناي امتناع و خودداري از عملي است، و منظور در اينجا خودداري از مطلق جنگ در كنار مسجد الحرام است، نه خودداري از مطلق قتال بعد از مسلمان شدن دشمن و به اطاعت اسلام درآمدن، چون عهده‌دار اين معنا جمله:" فَإِنِ انْتَهَوْا فَلا عُدْوانَ ..."
است، و اما جمله (انتهوا) اول، قيدي است كه به نزديك‌ترين جمله‌ها برمي‌گردد، يعني جمله (وَ لا تُقاتِلُوهُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ)، و بنا بر اين هر يك از دو جمله يعني جمله:" فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ" و جمله:" فَإِنِ انْتَهَوْا فَلا عُدْوانَ"، قيد كلام متصل به خودش مي‌باشد، و ديگر تكراري هم در كلام نشده.
و در جمله" فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" سبب در جاي مسبب به كار رفته تا علت حكم را بيان كند (چون جاي آن بود كه بفرمايد اگر دست برداشتند شما هم دست برداريد).
" وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّي لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدِّينُ لِلَّهِ" اين آيه همانطور كه قبلا گفتيم مدت قتال را تحديد مي‌كند، و كلمه فتنه در لسان اين آيات به معناي شرك است، به اينكه بتي براي خود اتخاذ كنند، و آن را بپرستند، آن طور كه مشركين مكه مردم را وادار به آن مي‌كردند، دليل اينكه گفتيم فتنه به معناي شرك است جمله:" وَ يَكُونَ الدِّينُ لِلَّهِ" است، و آيه مورد بحث نظير آيه:" وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّي لا تَكُونَ فِتْنَةٌ، ... وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَوْلاكُمْ نِعْمَ الْمَوْلي وَ نِعْمَ النَّصِيرُ" «1» است كه مي‌فرمايد با مشركين قتال كنيد تا زماني كه ديگر شركي باقي نماند حال اگر پشت كردند بدانيد كه سرپرست شما تنها خداست، كه چه خوب سرپرست و چه خوب ياوري است.

[لزوم دعوت قبل از قتال] ... ص : 90

و آيه نامبرده اين دلالت را دارد كه قبل از قتال بايد مردم را دعوت كرد، اگر دعوت را پذيرفتند كه قتالي نيست، و اگر دعوت را رد كردند آن وقت ديگر ولايتي ندارند، يعني ديگر خدا كه نعم الولي و نعم النصير است ولي و سرپرست ايشان نيست و ديگر ياريشان نمي‌كند، چون خدا تنها بندگان مؤمن خود را ياري مي‌فرمايد.
و معلوم است كه منظور از قتال اين است كه دين براي خدا به تنهايي شود و قتالي كه
__________________________________________________
(1)سوره انفال آيه 40
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 91
چنين هدفي دارد و تنها به اين منظور صورت مي‌گيرد معنا ندارد بدون دعوت قبلي به دين حق كه اساسش توحيد است آغاز شود.

[نسخ نشدن آيه شريفه:" قاتِلُوهُمْ حَتَّي لا تَكُونَ فِتْنَةٌ" با آيه 29 توبه] ... ص : 91

از آنچه گفتيم اين معنا روشن شد كه آيه شريفه به وسيله آيه:" قاتِلُوا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ لا يُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ حَتَّي يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ" «1» نسخ نشده به اين گمان كه آيه مورد بحث مي‌فرمايد تا محو آخرين اثر فتنه و نابودي آخرين فرد مشرك و اهل كتاب با ايشان قتال كنيد، و آيه سوره توبه مي‌فرمايد اگر تن به ذلت دادند و جزيه پرداختند دست از قتالشان برداريد پس اين آيه ناسخ آيه مورد بحث است.
ما گفتيم كه آيه مورد بحث اصلا ربطي به اهل كتاب ندارد تنها مشركين را در نظر دارد و مراد از اينكه فرمود: (تا آنكه دين براي خدا شود) اين است كه مردم اقرار به توحيد كنند و خدا را بپرستند و اهل كتاب اقرار به توحيد دارند هر چند كه توحيدشان توحيد نيست و اين اقرارشان در حقيقت كفر به خدا است هم چنان كه خداي تعالي در اين باره فرموده:" انهم لا يؤمنون باللَّه و اليوم الآخر و لا يحرمون ما حرم اللَّه و رسوله و لا يدينون دين الحق" ايشان ايمان به خدا و روز جزا ندارند و آنچه را خدا و رسولش تحريم كرده حرام نمي‌دانند و به دين حق متدين نمي‌شوند و ليكن اسلام بهمين توحيد اسمي از ايشان قناعت كرده، مسلمين را دستور داده با ايشان قتال كنند تا حاضر به جزيه شوند و در نتيجه كلمه حق بر كلمه آنان مسلط گشته دين اسلام بر همه اديان قاهر شود.
" فَإِنِ انْتَهَوْا فَلا عُدْوانَ إِلَّا عَلَي الظَّالِمِينَ ..."
يعني اگر دست از فتنه برداشته به آنچه شما ايمان آورده‌ايد ايمان آوردند ديگر با ايشان مقاتله مكنيد، و ديگر عدواني نيست مگر بر ستمگران، پس در اين جمله سبب به جاي مسبب به كار رفته، كه نظيرش در جمله:" فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ..." گذشت، پس آيه شريفه مورد بحث نظير آيه" فَإِنْ تابُوا وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ فَإِخْوانُكُمْ فِي الدِّينِ" «2» مي‌باشد.
" الشَّهْرُ الْحَرامُ بِالشَّهْرِ الْحَرامِ وَ الْحُرُماتُ قِصاصٌ ..."
كلمه (حرمات) جمع حرمت است و حرمت عبارت است از چيزي كه هتك آن حرام و
__________________________________________________
(1)با كساني كه ايمان به خدا و روز قيامت ندارند و حرام‌هاي خدا را حرام نشمرده و به دين حق نمي‌گروند، از اهل كتاب، بجنگيد. تا با دست خواري و ذلت باج دهند." سوره توبه آيه 29"
(2)حال اگر توبه كردند و نماز به پا داشته زكات دادند برادران ديني شما خواهند بود،" سوره توبه آيه 12" [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 92
تعظيمش واجب باشد، و منظور از حرمات در اينجا حرمت ماههاي حرام و حرمت حرم مكه است و حرمت مسجد الحرام، و معناي آيه اين است كه چون كه كفار حرمت ماه حرام را رعايت نكردند، و در آن جنگ راه انداختند، و هتك حرمت آن نموده در سال حديبيه رسول خدا ص و اصحاب او را از عمل حج باز داشته به سويشان تيراندازي و سنگ‌پراني كردند پس براي مؤمنين هم جايز شد با ايشان مقاتله كنند، پس عمل مسلمين هتك حرمت نبود بلكه جهاد در راه خدا و امتثال امر او در اعلاي كلمه او بود.
حتي اگر كفار در خود مكه و مسجد الحرام دست به جنگ مي‌زدند، باز هم براي مسلمانان جايز بود با آنها معامله به مثل كنند، پس اينكه فرمود:" الشَّهْرُ الْحَرامُ بِالشَّهْرِ الْحَرامِ" بيان خاصي است كه تنها شامل يك مصداق از حرمت‌ها مي‌شود و آن حرمت شهر حرام است ولي دنبالش بيان عامي آمده كه شامل همه حرمت‌ها مي‌گردد و آن عبارت است از جمله" فَمَنِ اعْتَدي عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدي عَلَيْكُمْ"، در نتيجه معناي آيه چنين مي‌شود كه خداي سبحان قصاص در خصوص شهر حرام را هم تشريع كرده، براي اينكه قصاص در تمامي حرمات را تشريع كرده، كه شهر حرام هم يكي از آنهاست و اگر قصاص را تشريع كرده بدان جهت است كه تجاوز در مقابل تجاوز را با رعايت برابري تشريع نموده است.
آن گاه مسلمانان را سفارش مي‌كند به اينكه ملازم طريق احتياط باشند، و در اعتدا و تجاوز به عنوان قصاص پا از حد فراتر نگذارند چون مساله قصاص با استعمال شدت و خشم و سطوت و ساير قوايي كه آدمي را به سوي طغيان و انحراف از جاده عدالت مي‌خواند سروكار دارد و خداي تعالي معتدين يعني همين منحرفين از جاده اعتدال را دوست نمي‌دارد، و چنين افراد بيش از آن احتياجي كه به قصاص و انتقام دارند به محبت خدا و ولايت و نصرت او محتاجند، و بدين جهت در آخر فرمود:" وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ".

[تجاوز ابتدايي مذموم و ممنوع، و تجاوز در برابر تجاوز، پسنديده و مشروع مي‌باشد] ... ص : 92

در اينجا اين سؤال پيش مي‌آيد: كه چگونه خداي تعالي با اينكه معتدين و متجاوزين را دوست نمي‌دارد، در اين آيه به مسلمانان دستور داده به متجاوزين تجاوز كنند؟ جوابش اين است كه اعتدا و تجاوز وقتي مذموم است، كه در مقابل اعتداي ديگران واقع نشده باشد و خلاصه تجاوز ابتدايي باشد، و اما اگر در مقابل تجاوز ديگران باشد، در عين اينكه تجاوز است ديگر مذموم نيست، چون عنوان تعالي از ذلت و خواري را به خود مي‌گيرد، و اينكه جامعه‌اي بخواهد از زير بار ستم و استعباد و خواري درآيد خود فضيلت بزرگي است، همانطور كه تكبر با اينكه از رذائل است، در مقابل متكبر از فضائل مي‌شود، و سخن زشت گفتن با اينكه زشت است، براي كسي كه ظلم شده پسنديده است.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 93
" وَ أَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَي التَّهْلُكَةِ ..."
در اين آيه دستور مي‌دهد براي اقامه جنگ در راه خدا مال خود را انفاق كنند، و پاسخ از اينكه چرا انفاق را مقيد كرد به قيد (در راه خدا) همان پاسخي است كه اول آيات در تقييد قتال به قيد (در راه خدا) گفتيم، و حرف (با) در جمله: (بايديكم) زيادي است، كه تنها خاصيت تاكيد را دارد.
و معنا چنين مي‌شود:" دست خود به تهلكه نيفكنيد" و اين تعبير كنايه است از اينكه مسلمان نبايد نيرو و استطاعت خود را هدر دهند، چون كلمه" دست" به معناي مظهر قدرت و قوت است، بعضي هم گفته‌اند: حرف با، زائد نيست، بلكه با سببيت است، و مفعول" لا تلقوا" حذف شده، معنايش (لا تلقوا انفسكم بايدي انفسكم الي التهلكة، يعني خود را به دست خود به هلاكت نيفكنيد) مي‌باشد و تهلكه به معناي هلاكت است، و هلاكت به معناي آن مسيري است كه انسان نمي‌تواند بفهمد كجا است، و آن مسيري كه نداند به كجا منتهي مي‌شود، و كلمه تهلكه بر وزن تفعله بضمه عين است، و در لغت عرب هيچ مصدر ديگري به اين وزن وجود ندارد.
آيه شريفه مطلق است، و در نتيجه نهي در آن نهي از تمامي رفتارهاي افراطي و تفريطي است، كه يكي از مصاديق آن بخل ورزيدن و امساك از انفاق مال در هنگام جنگ است، كه اين بخل ورزيدن باعث بطلان نيرو و از بين رفتن قدرت است كه باعث غلبه دشمن بر آنان مي‌شود، هم چنان كه اسراف در انفاق و از بين بردن همه اموال باعث فقر و مسكنت و در نتيجه انحطاط حيات و بطلان مروت مي‌شود.

[معناي احسان در برابر ظالم] ... ص : 93

سپس خداي سبحان آيه را با مساله احسان ختم نموده، مي‌فرمايد:" وَ أَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ ..."، و منظور از احسان خودداري و امتناع ورزيدن از قتال، و يا رأفت و مهرباني كردن با دشمنان دين و امثال اين معاني نيست، بلكه منظور از احسان اين است كه هر عملي كه انجام مي‌دهند خوب انجام دهند، اگر قتال مي‌كنند به بهترين وجه قتال كنند، و اگر دست از جنگ برمي‌دارند، باز به بهترين وجه دست بردارند، و اگر به شدت يورش مي‌برند و يا سخت‌گيري مي‌كنند، باز به بهترين وجهش باشد و اگر عفو مي‌كنند به بهترين وجهش باشد.
پس كسي توهم نكند كه احسان به ظالم آن است كه دست از او بردارند تا هر چه مي‌خواهد بكند، بلكه دفع كردن ظالم خود احساني است بر انسانيت، زيرا حق مشروع انسانيت را از او گرفته‌اند، و از دين دفاع كرده‌اند كه خود مصلح امور انسانيت است، هم چنان كه خودداري از تجاوز به ديگران در هنگام استيفاي حق مشروع، و نيز از احقاق حق به طريقه غير
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 94
صحيح خود احساني ديگر است، و اصولا غرض نهايي از همه مبارزات و جنگها و ساير واجبات دين، محبت خداست، كه بر هر متدين به دين، واجب است آن محبت را از ناحيه پروردگارش به وسيله پيروي و متابعت از رسول خدا ص جلب كند، هم چنان كه فرمود:" قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ" «1».
آيات مورد بحث كه راجع به قتال است با نهي از اعتدا و تجاوز شروع شده و با امر به احسان و اينكه خدا محسنين را دوست مي‌دارد ختم گرديده، و در اين نكته حلاوتي است كه بر هيچ كس پوشيده نيست

معرفي جهادي كه قرآن بدان فرمان داده ... ص : 94

[دسته‌هاي مختلف آيات قرآني راجع به جهاد و قتال و مراتب و مراحل آن] ... ص : 94

آيا قرآن بشر را به خونريزي و كشورگشايي دعوت كرده؟ و يا از فرمان جهادش هدف ديگري دارد؟ در قرآن كريم به آياتي بر مي‌خوريم كه مسلمانان را به ترك قتال و تحمل هر آزار و اذيتي در راه خدا دعوت كرده، از آن جمله فرموده:" قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ، وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ" «2».
و نيز فرموده:" فَاصْبِرْ عَلي ما يَقُولُونَ" «3» و نيز مي‌فرمايد:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ قِيلَ لَهُمْ كُفُّوا أَيْدِيَكُمْ وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتالُ" «4» و گويا اين آيه اشاره مي‌كند به آيه:" وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمانِكُمْ كُفَّاراً حَسَداً مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ، مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْحَقُّ فَاعْفُوا وَ اصْفَحُوا حَتَّي يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ، إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ، وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ" «5».
__________________________________________________
(1)بگو اگر خداي را دوست مي‌داريد مرا پيروي كنيد تا خدا هم شما را دوست بدارد." سوره آل عمران، آيه 31"
(2)بگو هان اي كافران من آنچه را كه شما مي‌پرستيد نمي‌پرستم، شما هم آنكه را من مي‌پرستم نمي‌پرستيد، (تا آنجا كه مي‌فرمايد) دين شما براي خودتان، و دين من براي خودم." سوره كافرون آيه 6"
(3)در برابر آنچه مي‌گويند حوصله به خرج ده." سوره مزمل آيه 10"
(4)آيا نمي‌بيني كساني را كه به ايشان گفته مي‌شود دست از ستمگري برداريد، و نماز بخوانيد و زكات بدهيد، ولي همين كه مامور قتال مي‌شوند ..." سوره نساء آيه 77"
(5)بسياري از اهل كتاب دوست مي‌دارند كه شما را بعد از آنكه ايمان آورده‌ايد به سوي كفر قبلي برگردانند، تا به اين وسيله آتش حسدي كه در دل دارند فرو بنشانند، و اين مبارزات عليه اسلامشان بعد از يقين به حقانيت آن است، پس شما از ايشان عفو كنيد، و اغماض نمائيد تا خدا امر خود را بياورد كه خدا بر هر چيز قادر است، و نماز بخوانيد و زكات بدهيد." سوره بقره آيه 110"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 95
بعد از آنكه مدتها مسلمين را سفارش مي‌كرد تا با كفار مماشات كنند، و در برابر آزار و اذيتشان صبر و حوصله به خرج دهند، آياتي ديگر نازل شد و مسلمين را امر به قتال با آنان نمود، كه بعضي از آنها در اينجا از نظر خواننده مي‌گذرد:
" أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا، وَ إِنَّ اللَّهَ عَلي نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ، الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ، إِلَّا أَنْ يَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ" «1» و ممكن است بگوئيم آيه شريفه در باره دفاعي نازل شده است، كه در واقعه بدر و امثال آن مامور بدان شده‌اند.
و همچنين آيه شريفه:" وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّي لا تَكُونَ فِتْنَةٌ، وَ يَكُونَ الدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ بِما يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَوْلاكُمْ نِعْمَ الْمَوْلي وَ نِعْمَ النَّصِيرُ" «2» و نيز آيه شريفه:" وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ، وَ لا تَعْتَدُوا، إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ" «3».
دسته ديگر آياتي است كه در باره قتال با اهل كتاب نازل شده مانند آيه:" قاتِلُوا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ، وَ لا يُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ، وَ لا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ حَتَّي يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ" «4».
دسته ديگر آيات قتال با عموم مشركين است، كه غير از اهل كتابند، مانند آيه شريفه:
" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ" «5» و آيه:" وَ قاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً كَما يُقاتِلُونَكُمْ كَافَّةً" «6».
__________________________________________________
(1)كساني كه مورد هجوم قرار مي‌گيرند اجازه قتال دارند چون ستم شده‌اند و خدا بر نصرتشان قادر است همانهايي كه از خانه‌هايشان بدون حق بيرون شدند و تنها به جرم اينكه مي‌گفتند رب ما اللَّه است از وطن آواره گشتند." سوره حج آيه 40"
(2)با ايشان قتال كن تا به كلي فتنه از بين برود، و دين همه‌اش براي خدا شود اگر دست از فتنه برداشتند كه خدا به آنچه مي‌كنيد بينا است، و اگر هم چنان اعراض كردند پس بدان كه خدا سرپرست شما است، خدايي كه مولي و ياور خوبي است." سوره انفال آيه 40"
(3)در راه خدا با كساني كه با شما قتال مي‌كنند قتال كنيد، ولي تجاوز نكنيد كه خدا متجاوزان را دوست نمي‌دارد." سوره بقره آيه 190"
(4)با آن دسته از اهل كتاب كه به خدا و به روز جزا ايمان نمي‌آورند، و آنچه خدا و رسولش حرام كرده حرام نمي‌دانند، و به دين حق نمي‌گروند، قتال كنيد، تا مجبور شوند به دست خود و به كمال ذلت جزيه بپردازند." سوره توبه آيه 29"
(5)با مشركين هر جا كه برخورديد قتال كنيد." سوره توبه آيه 5"
(6)با همه مشركين قتال كنيد همانطور كه آنها با همه شما قتال و كارزار مي‌كنند." سوره توبه آيه 36"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 96
دسته ديگر آياتي است كه دستور مي‌دهد با عموم كفار چه مشرك و چه اهل كتاب قتال كنيد، مانند آيه:" قاتِلُوا الَّذِينَ يَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفَّارِ، وَ لْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةً" «1».

[اسلام و دين توحيد فطري است و مجاهده در راه دفاع از اين دين نيز فطري است] ... ص : 96

و چكيده سخن اين شد كه قرآن كريم خاطرنشان مي‌سازد كه اسلام و دين توحيد اساس و ريشه‌اش فطرت است، و بهمين جهت مي‌تواند انسانيت را در زندگيش به صلاح بكشاند:
" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" «2» و به همين دليل اقامه دين و نگهداري آن مهم‌ترين حقوق قانوني انساني است، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً، وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ" «3».
قرآن آن گاه حكم مي‌كند به اينكه دفاع از اين حق فطري و مشروع، حقي ديگر است كه آن نيز فطري است:" وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللَّهِ كَثِيراً وَ لَيَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ". «4»
به حكم اين آيه قائم ماندن دين توحيد به روي پاي خود، و زنده ماندن ياد خدا در زمين، منوط به اين است كه خدا به دست مؤمنين دشمنان خود را دفع كند، نظير اين آيه شريفه آيه:" وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ" «5».
و نيز در ضمن آيات قتال در سوره انفال اين جمله را آورده كه:" لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُبْطِلَ الْباطِلَ، وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ" «6» و آن گاه بعد از چند آيه مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)با كفاري كه در همسايگي شما قرار دارند قتال كنيد، و بايد كه زهر چشم از ايشان بگيريد.
" سوره توبه آيه 123"
(2)به سوي دين روي آر كه حنيف و بر طبق فطرت خدا است فطرتي كه مردم راي بر آن اساس آفريد و در خلقت خدا دگرگونگي نيست اين است دين استوار ليكن بيشتر مردم نمي‌دانند." سوره روم آيه 30"
(3)از دين همان راي براي شما تشريع كرده كه به نوح توصيه فرمود، و آنچه به تو وحي و به ابراهيم و موسي و عيسي توصيه كرديم اين بود كه دين راي به پا داريد، و در آن متفرق و پراكنده نشويد." سوره شورا آيه 13" [...]
(4)و اگر نبود كه خداي تعالي بعضي از مردم راي به دست بعضي ديگر دفع كند، قطعا كليساها و كنيسه‌ها و مساجد كه در آنها ياد خدا بسيار مي‌شود ويران مي‌شد و ليكن خداي تعالي هر كه راي كه ياريش كند به يقين ياري مي‌كند، كه خدا به يقين قوي و عزيز است. سوره حج آيه 40"
(5)اگر نبود خدا بعضي از مردم راي به دست بعضي ديگر دفع مي‌كند زمين فاسد مي‌شد." سوره بقره آيه 251".
(6)تا خدا حق راي محقق و باطل راي نابود كند، هر چند كه مجرمين كراهت داشته باشند" سوره انفال آيه 8"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 97
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ" «1» كه در اين آيه جهاد و قتالي را كه مؤمنين را بدان مي‌خواند زنده كننده مؤمنين خوانده است، و معنايش اين است كه قتال در راه خدا چه به عنوان دفاع از مسلمين و از بيضه اسلام باشد، و چه قتال ابتدايي باشد در حقيقت دفاع از حق انسانيت است، و آن حق عبارت است از حقي كه در حيات خود دارد، پس شرك به خداي سبحان هلاك انسانيت، و مرگ فطرت، و خاموش شدن چراغ درون دلها است، و قتال كه همان دفاع از حق انسانيت است اين حيات را بر مي‌گرداند، و بعد از مردن آن حق دوباره زنده‌اش مي‌سازد.
از اينجاست كه هر خردمند هوشيار متوجه مي‌شود كه اسلام به منظور تطهير زمين از لوث مطلق شرك و خالص ساختن ايمان به خداي سبحان بايد حكمي دفاعي داشته باشد، چون قتال در آياتي كه از نظر خواننده گذشت قتال براي از بين بردن شرك‌هاي علني و وثنيت بود، نه شركتهاي در لفافه، و يا به منظور اعلاي كلمه حق بر كلمه اهل كتاب، و وادار ساختن آنان به پرداخت جزيه بود.
و در خود اين آيات سخن از شركهاي در لفافه به ميان آمده، مي‌فرمايد: كه اهل كتاب به خدا و رسولش ايمان ندارند، و به دين حق نمي‌گروند، پس معلوم مي‌شود هر چند به خيال خود داراي دين توحيد هستند، و ليكن در حقيقت مشركند، و شرك خود را پنهان مي‌دارند، و دفاع از حق فطري انسانيت ايجاب مي‌كند آنان را به دين حق وادار سازد.
و قرآن كريم هر چند بطور صريح حكمي در باره اين دفاع بيان نكرده، ليكن با وعده‌اي كه داده كه مؤمنين عليه دشمنانشان روزي در پيش خواهند داشت، و با در نظر داشتن اينكه اين وعده منجز نمي‌شود مگر با قتال عليه شرك‌هاي در لفافه، از اينجا مي‌فهميم كه خداي تعالي اين مرتبه از قتال را هم كه همان قتال براي اقامه اخلاص در توحيد است تشريع نموده است، اينك آياتي كه وعده نامبرده را مي‌دهد از نظر خواننده مي‌گذرد:" هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدي وَ دِينِ الْحَقِّ، لِيُظْهِرَهُ عَلَي الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ" «2» و از اين آيه روشن‌تر اين آيه است كه مي‌فرمايد:" وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ: أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ" «3» و باز از
__________________________________________________
(1)هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد خدا و رسول را در وقتي كه شما را به چيزي مي‌خوانند كه مايه حيات شما است استجابت كنيد" سوره انفال آيه 24"
(2)او همان خدايي است كه فرستاده خود را با هدايت و دين حق فرستاد، تا دين حق را بر همه اديان غلبه دهد، هر چند كه مشركين كراهت داشته باشند" سوره صف آيه 9"
(3)ما قبلا در زبور كه بعد از تورات بود نوشتيم كه زمين را بندگان صالح من ارث مي‌برند" سوره انبيا آيه 105"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 98
اين هم صريح‌تر اين آيه است كه مي‌فرمايد:" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ، كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ، وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ، الَّذِي ارْتَضي لَهُمْ، وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً يَعْبُدُونَنِي، لا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً" «1» چون از جمله: (مرا بپرستند) به قرينه جمله (و چيزي شريكم نسازند) فهميده مي‌شود منظور از عبادت عبادت با اخلاص و با حقيقت ايمان است.
و در آيه زير مي‌بينيم كه بعضي از ايمانها را شرك مي‌داند، و مي‌فرمايد:" وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ" «2» پس معلوم مي‌شود خدا روزي را وعده داده كه در آن روز زمين تصفيه شده، و خالص در اختيار مؤمنين قرار مي‌گيرد، روزي كه در آن روز غير خدا پرستش نشود، و خداي تعالي بطور حقيقت پرستش گردد.
و بسا كه بعضي توهم كنند: اين وعده الهي مستلزم تشريع حكم دفاع نيست، چون ممكن است بدون توسل به اينگونه اسباب ظاهري بلكه به وسيله مصلحي غيبي اين غرض حاصل گردد، اما اين حرف با جمله" لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ ..." منافات دارد، براي اينكه استخلاف وقتي تحقق مي‌يابد كه عده‌اي از بين بروند، و يا از مكاني كه بودند كوچ كنند، و عده‌اي ديگر جاي آنان را بگيرند، پس مساله قتال در اين جمله خوابيده.
علاوه بر اينكه آيه 54 از سوره مائده كه تفسيرش خواهد آمد مي‌فرمايد: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ، أَذِلَّةٍ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ، أَعِزَّةٍ عَلَي الْكافِرِينَ، يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ، وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ" «3».
و بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد، به اين معنا اشاره دارد، كه به زودي به امر خدا دعوتي حقه و نهضتي ديني به پا خواهد خواست، و معلوم است كه چنين دعوت و نهضتي بدون جهاد و
__________________________________________________
(1)خدا به كساني كه از شما ايمان آورده و عمل‌هاي صالح كرده‌اند وعده داده است، كه بطور قطع ايشان را خليفه در زمين مي‌كند، همانطور كه نياكان ايشان را كرد، و بطور قطع ديني را كه برايشان پسنديده در دسترسشان قرار مي‌دهد، تا كسي جلوگيرشان نباشد و بطور يقين بدانند كه بعد از دوران وحشت دوران امنيتي برايشان پديد مي‌آورد، تا مرا بپرستند و چيزي شريكم نسازند" سوره نور آيه 55"
(2)بيشترشان ايمان نمي‌آورند به خدا مگر اينكه باز مشركند" سوره يوسف آيه 106"
(3)هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد هر كس از شما مرتد از دين خود شود، بداند كه خداي تعالي به زودي قومي را جايگزين ايشان مي‌كند، كه دوستشان دارد و آنان نيز خدا را دوست مي‌دارند، نسبت به مؤمنين متواضع و افتاده حال، و نسبت به كفار متكبر و قاهرند در راه خدا جهاد مي‌كنند، بدون اينكه از ملامت سرزنش كنندگان باكي داشته باشند.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 99
خونريزي تصور ندارد.

[پاسخ بگفته غلط: اسلام دين شمشير و اجبار است و مخالف روش انبياي سلف مي‌باشد!!] ... ص : 99

با بياني كه گذشت پاسخ ايرادي كه به حكم جهاد در اسلام كرده‌اند نيز داده مي‌شود، چون اشكال كنندگان مي‌گويند: نهضت‌هاي ديني تا آنجا كه از انبياي گذشته سراغ داريم طوري بوده كه با جهاد سازش نداشته، چون دين انبيا در سير و پيشرفتش تنها به دعوت و هدايت تكيه داشته، نه اكراه مردم بر ايمان، تا در صورت تخلف پاي قتال به ميان آيد، و در نتيجه خونريزي و اسيري و غارت مطرح شود، و بهمين جهت است كه چه بسا اشخاصي چون مبلغين مسيحيت دين اسلام را دين شمشير و خون دانسته، و بعضي ديگر دين اجبار و اكراه خوانده‌اند.
پاسخي كه گفتيم از بيان گذشته ما استفاده مي‌شود، اين است كه قرآن مي‌گويد اسلام اساسش بر حكم فطرت بشر است، فطرتي كه هيچ انساني در احكام آن ترديد نمي‌كند، و كمال انسان در زندگيش را همان مي‌دانند كه فطرت بدان حكم كرده باشد، و به سويش بخواند، و اين فطرت حكم مي‌كند به اينكه تنها اساس و پايه‌اي كه بايد قوانين فردي و اجتماعي بشر بر آن اساس تضمين شود، توحيد است، و دفاع از چنين اساس و ريشه و انتشار آن در ميان جامعه، و نگهباني آن از نابودي و فساد، حق مشروع بشر است و بشر بايد حق خود را استيفا كند، حال به هر وسيله‌اي كه ممكن باشد، البته از آنجايي كه ممكن است در استيفاي اين حق خود دچار تندرويها و يا كندرويها شود، خود قرآن راه اعتدال و ميانه‌روي را ارائه داده، نخست استيفاء اين حق را با صرف دعوت آغاز كرده، و دستور داده تا در راه خدا اذيت‌هاي كفار را تحمل كنند، و در مرحله دوم از جان و مال و ناموس مسلمين و از بيضه اسلام دفاع نموده، متجاوزين را سر جاي خود بنشانند، و در مرحله سوم اعلان جنگ دهند، و قتال ابتدايي را آغاز كنند، كه هر چند به ظاهر قتالي است ابتدايي، ليكن در حقيقت دفاع از حق انسانيت و كلمه توحيد و يكتاپرستي است و اسلام هرگز قبل از دعوت به زبان خوش و اتمام حجت جنگ را آغاز نكرده است، هم چنان كه تاريخ زندگي پيامبر اسلام شاهد است. كه عادتش بر اين جريان داشته، و خداي تعالي در اين باره فرموده:" ادْعُ إِلي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ، وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ" «1».
و اين آيه شريفه مطلق است، و اطلاقش دليل بر همان گفته ما است، كه اسلام هرگز قبل از دعوت به زبان خوش و اتمام حجت جنگ را آغاز نكرده است و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)مردم راي به راه پروردگارت به حكمت و موعظه حسنه دعوت كن، و به بهترين وجه ممكن با ايشان مجادله كن" سوره نحل آيه 125"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 100
" لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ، وَ يَحْيي مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ" «1».
و اما اينكه گفته‌اند لازمه توسل به جنگ و زور اين است كه بعد از غلبه اسلام بر كفر پاره‌اي از افراد از ترس مسلمان شوند، در جواب مي‌گوئيم: اين اشكال وارد نيست براي اينكه اگر احياء انسانيت و رساندن انسانها به حيات انسانيشان موقوف شد بر اينكه اين حق مشروع را كه همه انسانهاي سليم الفطره خواهان آن هستند بر چند نفري كه سلامت فطرت خود را از دست داده‌اند تحميل كنيم، تحميل مي‌كنيم، و هيچ عيبي و اشكالي هم ندارد، البته اين كار را بعد از اقامه حجت‌هاي بالغه و روشن كردن حق انجام مي‌دهيم، (كه چه بسا از آن عده معدود چند تني به وسيله همين اقامه حجت بخود آيند، و تسليم حكم فطرت خود شوند).
و مساله تحميل قانون به اقليت‌هايي كه زير بار قانون نمي‌روند، طريقه‌اي است كه در ميان همه ملتها و دولت‌ها داير است، نخست افراد متمرد و متخلف از قانون را دعوت به رعايت قانون مي‌كنند، آن گاه اگر زير بار نرفتند، به هر وسيله‌اي كه ممكن باشد قانون را بر آنان تحميل مي‌كنند، هر چند به جنگ و كشتار باشد بالآخره همه بايد به قانون عمل كنند، حال يا بطوع و رغبت خود، و يا به اكراه.
علاوه بر اينكه مساله اكراه و اجبار نسبت به قوانين ديني در بيش از يك نسل اتفاق نمي‌افتد، چون اصولا هميشه كره زمين محل زندگي يك نسل است، و اين يك نسل است كه ممكن است افرادي سركش و ياغي داشته باشد و تعليم و تربيت ديني نسلهاي آتيه و بعدي را اصلاح مي‌كند، و او را با دين فطري بار مي‌آورد و قهرا همه افراد بطوع و رغبت خود به سوي دين توحيد رو مي‌آورند، و خلاصه در نسلهاي بعد ديگر اكراهي اتفاق نمي‌افتد.
و اما اينكه اشكال كرده و گفته‌اند: ساير انبيا كارشان صرف دعوت و هدايت بود، و تاريخ زندگي آن حضرات تا آنجا كه در دسترس ما است هيچ نشان نداده كه دست به اسلحه برده باشند، و يا اصولا پيشرفت آن چنانه‌اي كرده باشند كه زمينه قيام برايشان فراهم شده باشد، اين نوح و هود و صالح عليهم السلامند كه مي‌بينيم همواره مقهور و مظلوم دشمنان بوده‌اند، و سلطه دشمن از هر طرف احاطه‌شان كرده بود، و همچنين عيسي ع در ايامي كه در بين مردم بود و مشغول به دعوت بود هيچ پيشرفتي نكرد (و به جز عده‌اي انگشت شمار به نام حواريين دورش را نگرفتند، با اين حال او چگونه مي‌توانست قيام كند)، و اين انتشاري كه در دعوت آن جناب مي‌بينيم بعد از آمدن ناسخ شريعتش يعني آمدن اسلام صورت گرفت، (آري
__________________________________________________
(1)تا اگر كسي هلاك مي‌شود دانسته هلاك شود، و هر كه زنده مي‌گردد دانسته زنده شود." سوره انفال آيه 42"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 101
بعد از آنكه اسلام طلوع كرد جمعي كه نمي‌خواستند زير بار اسلام بروند، سنگ مسيحيت را به سينه زدند، و نتيجتا مسيحيت رواج يافت).
علاوه بر اينكه جمعي از انبيا هم بودند كه در راه خدا قيام كرده، و دست به شمشير زدند، كه تورات و قرآن عده‌اي از آنان را نام مي‌برند، قرآن كريم بطور اشاره و بدون ذكر نام مي‌فرمايد:" وَ كَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ، فَما وَهَنُوا لِما أَصابَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ، وَ ما ضَعُفُوا وَ مَا اسْتَكانُوا، وَ اللَّهُ يُحِبُّ الصَّابِرِينَ، وَ ما كانَ قَوْلَهُمْ إِلَّا أَنْ قالُوا رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ إِسْرافَنا فِي أَمْرِنا، وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ انْصُرْنا عَلَي الْقَوْمِ الْكافِرِينَ." «1»
و نيز نقل مي‌كند كه موسي قوم خود را دعوت كرد تا با قوم عمالقه قتال كنند، و مي‌فرمايد:" وَ إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ- تا آنجا كه مي‌فرمايد- يا قَوْمِ ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ، وَ لا تَرْتَدُّوا عَلي أَدْبارِكُمْ، فَتَنْقَلِبُوا خاسِرِينَ- تا آنجا كه مي‌فرمايد- قالُوا يا مُوسي إِنَّا لَنْ نَدْخُلَها أَبَداً ما دامُوا فِيها فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ" «2».
و نيز فرموده:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الْمَلَإِ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ؟ (مِنْ بَعْدِ مُوسي) إِذْ قالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنا مَلِكاً نُقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ" «3» تا آخر داستان طالوت و جالوت.
و نيز در داستان سليمان و ملكه سبا مي‌فرمايد: (أَلَّا تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مسلمين- تا آنجا كه مي‌فرمايد- ارْجِعْ إِلَيْهِمْ، فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها، وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ) «4» و اين تهديدي كه با جمله" فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها" كرده تهديدي است
__________________________________________________
(1)و چه بسيار پيغمبراني كه قتال كردند در حالي كه مردان خداي بسيار با ايشان بودند، و در كارزاري كه مي‌كردند در برابر ناملايماتي كه در راه خدا مي‌ديدند سست و ضعيف نگشته، اظهار ذلت ننمودند، و خدا صابران را دوست مي‌دارد، و جز اين منطقشان نبود كه مي‌گفتند پروردگارا گناهان ما را بيامرز و از زياده‌رويهاي ما در امور بگذر، و قدمهامان را استوار بدار، و بر كفار نصرتمان ده. سوره آل عمران آيه 147"
(2)اي قوم داخل ارض مقدسه شويد كه خدا آن را برايتان مقدر كرده و پشت به جنگ مكنيد كه زيان‌كار شويد- گفتند: اي، موسي ما ابدا داخل اين سرزمين نخواهيم شد ما دام كه آن قوم در آنجايند تو با پروردگارت برو و با آنان كارزار بكنيد ما اينجا نشسته‌ايم." سوره مائده آيه 24"
(3)آيا خبر نداري كه جمعي از بني اسرائيل بودند كه به پيغمبري كه داشتند گفتند پادشاهي براي ما قرار بده تا در راه خدا با كفار قتال كنيم." سوره بقره آيه 246" [...]
(4)اين نامه از سليمان است كه مي‌گويد زنهار بر من استكبار مورز و با درباريانت به حالت تسليم نزد من آئيد- تا آنجا كه مي‌فرمايد- سليمان به فرستاده او گفت برگرد به سوي ايشان كه به زودي لشگرهايي به سركوبيشان مي‌فرستيم كه تا كنون سابقه مثل آن را نداشته باشند و به زودي با كمال ذلت از آنجا بيرونشان مي‌كنيم." سوره نمل آيه 37"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 102
ابتدايي و ناشي از دعوتي ابتدايي بوده است.

بحث اجتماعي [(در بيان اينكه هر قتال و مبارزه‌اي جنبه دفاعي دارد)] ... ص : 102

در اين معنا هيچ شكي نيست كه اجتماع هر جا تحقق يافته چه اجتماع نوع انسان، و چه اجتماعات مختلفي كه احيانا در انواعي از حيوانات (چون مورچه و موريانه و زنبور عسل) مي‌بينيم، مبني بر احساس فطري آن موجود به احتياج بدان بوده، ساده‌تر بگويم موجودي كه مي‌بينيم اجتماعي زندگي مي‌كند، بدين جهت دست به تشكيل اجتماع زده كه فطرتش حكم كرده به اينكه تو محتاج هستي كه اجتماعي زندگي كني، و گرنه هستي و بقايت در معرض خطر قرار مي‌گيرد.
و همانطور كه فطرتش به او حق داده در حفظ وجود و بقايش در ساير موجودات كه دخالتي در حفظ وجودش دارند تصرف كند، انسان نيز در جماد و نبات و حيوان و حتي در انسان به هر وسيله ممكن، تصرف مي‌كند، و براي خود چنين حقي قائل است هر چند كه مزاحم حقوق حيوانات ديگر و يا كمال نبات و جماد باشد و نيز به حيوان حق داده كه در گياهان و جمادات تصرف كند، و خود را صاحب چنين حقي بداند، همين طور فطرتش به او اين حق را داده كه از حقوق مشروع خود دفاع كند، چون مشروعيت آن حقوق هم به فطرتش ثابت شده، و معلوم است كه حق تصرف بدون حق دفاع تمام نمي‌شود (اگر واقعا تصرف در فلان موجود حق مشروع من است، بايد حق داشته باشم كه از تصرف ديگران جلوگيري بعمل آورم، و گرنه ديگران مزاحم من خواهند شد).
آري دنيا دار تزاحم و ناموس حاكم بر آن، ناموس تنازع در بقا است، پس هر نوعي كه گفتيم به حكم فطرتش مي‌خواهد هستي و بقاي خود را حفظ كند، با همان شعور فطري اين حق را هم براي خود قائل است كه از حقوق و منافع خود دفاع كند، و اذعان و اعتقاد دارد كه اين عمل برايش مباح است، همانطور كه معتقد بود تصرف در موجودات ديگر برايش جايز و مباح است.
و هيچ دليلي بهتر از مشاهدات ما در انواع حيوانات نيست، كه مي‌بينيم هر حيواني براي روزي كه بخواهد از حق خود دفاع كند بدنش مجهز به ادوات دفاع شده، مثلا در سرش شاخ روئيده، يا در سر انگشتانش چنگ، و يا در دهانش انياب روئيده، و يا ظلف و خار و منقار و يا چيز ديگري دارد، و يا اگر به هيچ يك از اين سلاح‌ها مجهز نشده، براي دفاع از هستي و
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 103
بقايش مانند آهو فرار مي‌كند، و يا مانند سوسمار پنهان مي‌شود و يا بعضي از حشرات خود را به مردن مي‌زند، و بعضي ديگر چون ميمون و خرس و روباه و امثال آن كه قادر بر حيله‌گري هستند در هنگام دفاع از خود انواع حيله‌ها را بكار مي‌برند.
در بين همه حيوانات، انسان براي دفاع از خود و از حقوق خود (به جاي شاخ و نيش و چنگال و چيزهاي ديگر) مسلح به شعور فكري است، كه در راه دفاع از خود مي‌تواند موجودات ديگر را به خدمت بگيرد، همانطور كه مي‌توانست در راه انتفاع از آنها سلاح شعور خود را بكار گيرد.
انسان نيز مانند ساير انواع موجودات فطرتي دارد و فطرتش قضايي و حكمي دارد، كه يكي از آنها اين است كه گفتيم: انسان حق دارد در موجودات ديگر دخل و تصرف كند، ديگر اينكه حق دارد از خودش و از حق فطريش دفاع نمايد، و همين حق دفاعي كه انسان به فطرتش معتقد بدان شده، او را وادار مي‌كند به اينكه در همه مواردي كه اجتماع انساني آن را مهم تشخيص مي‌دهد از اين حق خود استفاده نموده، با كسي و يا جامعه ديگري كه مي‌خواهد حق او را ضايع كند مقاتله و كارزار كند، اما به او اجازه نمي‌دهد كه توسل به جنگ و زور را در حق اولش نيز به كار ببندد، هر چند كه حق اوليش نيز فطري بود، و به حكم فطرتش در طريق منافع زندگيش هر چيزي را كه مي‌توانست استخدام كند استخدام مي‌كرد.
حال ممكن است بپرسي: چرا در دفاع از خود و از منافعش حق داشت متوسل به زور شود، و كارزار كند، ولي در به دست آوردن حق اولش چنين حقي ندارد، در پاسخ مي‌گوئيم:
اين معنا را اجتماع به گردنش گذاشته، چون هر چند كه فطرتش به او مي‌گفت تو در به دست آوردن منافعت مي‌تواني در هر موجودي دخل و تصرف كني، و حتي همنوعان خودت را نيز به خدمت بگيري، و ليكن در زندگي اجتماعي اين را فهميد كه همنوعانش در احتياج به منافع مانند او هستند. لذا ناگزير شد به منظور حفظ تمدن و عدالت اجتماعي با همنوعان خود مصالحه كند يعني از آنان آن مقدار خدمت بخواهد كه خودش به آنان خدمت كرده، و معلوم است كه تشخيص برابري و نابرابري اين دو خدمت و ميزان احتياج و تعديل آن به دست اجتماع است.
پس معلوم شد كه انسان در هيچ يك از مقاتلات و جنگ‌هايي كه راه انداخته دليل خود را استخدام و يا استثمار و برده‌گيري مطلق كه حكم اولي فطرت او بود قرار نداده و نمي‌دهد، بلكه دليل را عبارت مي‌داند از حق دفاع، از اينكه مي‌تواند در حفظ منافع خود دست به دفاع و كارزار بزند، و خلاصه براي خود حقي را فرض مي‌كند، و سپس مي‌بيند كه ديگران دارند آن را ضايع مي‌كنند، لذا برمي‌خيزد و در مقام دفاع از آن بر مي‌آيد.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 104
پس هر قتالي در حقيقت دفاع است، حتي بهانه فاتحين و كشورگشايان هم همين دفاع است، اول براي خود نوعي حق مثلا حق حاكميت و يا لياقت قيموميت بر ديگران و يا فقر و تنگي معيشت و يا كمبود زمين و امثال آن براي خود فرض مي‌كند، و آن گاه در مقام دفاع از اين حق فرضي بر مي‌آيد، و وقتي از آنان سؤال مي‌شود: چرا به مردم حمله مي‌كني و خونها مي‌ريزي، و در زمين فساد راه مي‌اندازي؟ و چرا حرث و نسل را تباه مي‌كني؟ در پاسخ مي‌گويد از حق مشروعم دفاع مي‌كنم.
پس روشن شد كه دفاع از حقوق انسانيت حقي است مشروع و فطري، و فطرت، استيفاي آن حق را براي انسان جايز مي‌داند، بله از آنجايي كه اين حق مطلوب به نفس نيست، بلكه مطلوب به غير است، لذا بايد با آن غير مقايسه شود، اگر آن حقي كه به خاطر آن مي‌خواهد دفاع كند آن چنان اهميتي ندارد كه به خاطر استيفايش دست به جنگ و خونريزي بزند، از آن حق صرف نظر مي‌كند، چون مي‌بيند براي دفاع از آن ضرر بيشتري را بايد تحمل كند، و اما اگر ديد منافعي كه در اثر ترك دفاع از دست مي‌دهد، مهم‌تر و حياتي‌تر از منافعي است كه در هنگام دفاع از دستش مي‌رود، در اين صورت تن به دفاع و تحمل زحمات و خسارات آن مي‌دهد.
و قرآن كريم اثبات نموده كه مهم‌ترين حقوق انسانيت توحيد و قوانين دينيه‌اي است كه بر اساس توحيد تشريع شده، هم چنان كه عقلاي اجتماع انساني نيز حكم مي‌كنند بر اينكه مهم‌ترين حقوق انسان حق حيات در زير سايه قوانين حاكمه بر جامعه انساني است، قوانيني كه منافع افراد را در حياتشان حفظ مي‌كند.

بحث روايتي [(در ذيل آيات قتال)] ... ص : 104

در مجمع البيان از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير آيه:" وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ ..."
گفته است: اين آيه در صلح حديبيه نازل شده، و جريان از اين قرار بود كه رسول خدا ص در سالي كه مي‌خواست عمره بجاي آورد با هزار و چهارصد نفر از مدينه بيرون آمد، و تا حديبيه راه طي كرد، در حديبيه مشركين مكه آن جناب را از ورود به مكه مانع شدند، و مسلمانان ناگزير شدند هدي خود را نحر كنند، آن گاه با مشركين اينطور صلح كردند كه مسلمانان امسال به مدينه برگردند، و سال بعد به زيارت آيند، و اهل مكه سه روز شهر را براي مسلمانان خالي كنند، و در اين سه روز طواف خانه كعبه نموده هر كار ديگري خواستند بكنند، رسول خدا ص بدون درنگ به مدينه برگشت تا سال بعد آن جناب و يارانش آماده
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 105
حركت جهت عمرة القضا شدند، و ترسيدند قريش به عهد سال قبل خود وفا نكنند و باز هم از ورود به مكه جلوگيرشان شوند، و ناگزير پاي كارزار به ميان آيد، و رسول خدا ص هم هيچ راضي نبود كه در ماه حرام و در حرم كارزار كند لذا اين آيه شريفه نازل شد. «1»
مؤلف: اين معنا در الدر المنثور به چند طريق از ابن عباس و غير او نقل شده «2».
و نيز در مجمع البيان از ربيع بن انس، و عبد الرحمن بن زيد بن اسلم، روايت كرده كه گفته‌اند: اين آيه اولين آيه‌اي است كه در باره قتال نازل شده، و چون نازل شد رسول خدا ص با هر كس كه با آن جناب سر جنگ داشت قتال مي‌كرد، و با هر كس كه از جنگ دست بر مي‌داشت او نيز ترك قتال مي‌كرد، تا آنكه آيه شريفه:" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ" نازل شد، و آيه قبلي را نسخ كرد. «3»
مؤلف: اين حرف اجتهادي است از انس و عبد الرحمن، و گرنه خواننده گرامي متوجه شد كه آيه شريفه ناسخ آيه مورد بحث نيست، بلكه از قبيل تعميم دادن حكم است بعد از خصوصي بودنش.
و در مجمع در ذيل آيه:" وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ ..." مي‌گويد: سبب نزول اين آيه اين بود كه مردي از صحابه مردي از كفار را در ماه حرام به قتل رسانيد، كفار، مؤمنين را به اين عمل توبيخ كردند، خداي تعالي در پاسخ آنان فرمود: جرم فتنه در دين يعني شرك ورزيدن از جرم قتل نفس در ماه حرام عظيم‌تر است، هر چند كه آن نيز جايز نيست.
مؤلف: خواننده محترم توجه فرمود كه از ظاهر كلام بر مي‌آيد كه سياق آيه شريفه با آيات بعدش يك سياق است، و همه يك دفعه نازل شده. (پس اگر اين واقعه سبب نزول باشد سبب نزول همه آيات مورد بحث است نه تنها آيه نامبرده)." مترجم" و در الدر المنثور در ذيل آيه:" وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّي لا تَكُونَ فِتْنَةٌ ..." به چند طريق از قتاده روايت كرده كه گفت: معناي" قاتِلُوهُمْ حَتَّي لا تَكُونَ فِتْنَةٌ" اين است كه با مشركين قتال كنيد، تا ديگر شركي باقي نماند، و دين همه‌اش براي خدا باشد، يعني تا آنكه همه به كلمه (لا اله الا اللَّه) كه رسول خدا ص بدان دعوت مي‌كرد و به خاطر آن قتال مي‌نمود، اعتراف كنند.
براي ما نقل كرده‌اند كه رسول خدا ص مي‌فرمود: خداي تعالي مرا مامور
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 1 ص 284
(2)الدر المنثور ج 1 ص 206.
(3)مجمع البيان ج 1 ص 284
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 106
نموده تا با مردم قتال كنم، و اين قتال را ادامه دهم تا همه بگويند: (لا اله الا اللَّه) حال اگر از دشمني و كفر دست برداشتند، ما نيز از دشمني دست بر مي‌داريم، مگر از دشمني با ستمكاران و مي‌گويد: مراد از ستمكاران كساني‌اند كه از گفتن" لا اله الا اللَّه" خودداري مي‌كنند، كه قتال را با آنان ادامه بايد داد، تا اعتراف كنند. «1»
مؤلف: اينكه گفت: (مراد از ستمكاران ...)، كلام قتاده است، كه او از كلام رسول خدا ص استفاده كرده و استفاده خوبي است و نظير اين روايت را از عكرمه آورده. و نيز در الدر المنثور است كه بخاري و ابو الشيخ و ابن مردويه از ابن عمر روايت كرده كه گفت: در فتنه عبد اللَّه بن زبير دو نفر نزد عبد اللَّه عمر آمدند و گفتند: چرا با بودن تو كه پسر عمر و صحابي رسول خدا ص هستي مردم اين فتنه‌ها را بپا كردند، و چرا تو قيام نمي‌كني؟ گفت: براي اينكه خدا خون برادرم را بر من حرام كرده، پرسيدند: مگر خداي تعالي نفرموده: (وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّي لا تَكُونَ فِتْنَةٌ، قتال كنيد تا ديگر فتنه‌اي نماند)؟ گفت: ما قتال كرديم تا آنكه فتنه‌اي باقي نماند، و دين همه‌اش براي خدا شد، و شما مي‌خواهيد قتال كنيد تا فتنه باشد، و دين براي غير خدا شود. «2»
مؤلف: عبد اللَّه بن عمر و آن دو نفر در معناي فتنه اشتباه كردند، نه پرسش كنندگان معناي فتنه را فهميدند، نه پاسخ گوينده، و ما در سابق فتنه را معنا كرديم، و مورد عبد اللَّه بن زبير اصلا مورد فتنه نبوده بلكه مورد فساد در زمين، و يا مورد قتال بداعي ظلم بوده، و مسلمانان نمي‌توانستند در باره آن سكوت كنند.
و در مجمع البيان در ذيل آيه:" وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّي لا تَكُونَ فِتْنَةٌ" گفته: يعني تا شرك نماند، آن گاه گفته است اين تفسير از امام صادق ع روايت شده. «3»
و در تفسير عياشي در ذيل آيه:" الشَّهْرُ الْحَرامُ بِالشَّهْرِ الْحَرامِ" از علاء بن فضيل روايت كرده كه گفت: از آن جناب پرسيدم: آيا مسلمانان در شهر حرام ابتداء به قتال مي‌كنند؟ (يعني آيا چنين عملي جايز است؟) فرمود: وقتي مشركين در آغاز رعايت حرمت شهر حرام را نكنند، مسلمين هم مي‌توانند از اين بابت آزاد باشند، اگر ديدند قتالشان در شهر حرام باعث پيروزي است، مي‌توانند در شهر حرام آغاز كنند، اين همان است كه آيه شريفه:" الشَّهْرُ الْحَرامُ بِالشَّهْرِ الْحَرامِ وَ الْحُرُماتُ قِصاصٌ" بيانش مي‌كند. «4»
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 1 ص 205
(3)مجمع البيان ج 1 ص 286
(4)عياشي ج 1 ص 86
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 107
و در الدر المنثور است كه احمد و ابن جرير و نحاس در كتاب ناسخش از جابر بن عبد اللَّه روايت آورده كه گفت: رسول خدا ص هرگز در ماه حرام جنگ نمي‌كرد، مگر وقتي كه كفار جنگ را آغاز كرده باشند، و حتي اگر قبل از ماههاي حرام در جنگ بود، همين كه ماه حرام مي‌رسيد جنگ را متوقف مي‌كرد، تا ماه حرام تمام شود. «1»
و در كافي از معاوية بن عمار روايت كرده كه گفت از امام صادق ع اين مساله را پرسيدم، كه مردي مردي ديگر را در بيرون حرم مكه به قتل رسانيده، و پس از آن داخل حرم شده، آيا مي‌شود در حرم حد را بر او جاري كرد؟ فرمود: نه ما دام كه از حرم بيرون نشده او را نمي‌كشند، و آب و غذا هم نمي‌دهند، و چيزي به او نمي‌فروشند تا از حرم بيرون شود، آن وقت حد بر او جاري مي‌كنند، عرضه داشتم چه مي‌فرمايي در باره مردي كه در حرم قتل و يا دزدي كرده؟ فرمود در همان حرم حد بر او جاري مي‌شود، براي اينكه خود او رعايت حرمت حرم را نكرده، و خداي عز و جل در اين مورد فرموده:" فَمَنِ اعْتَدي عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدي عَلَيْكُمْ"، آن گاه با اينكه او در حرم است حدش مي‌زنند چون قرآن مي‌فرمايد: (فَلا عُدْوانَ إِلَّا عَلَي الظَّالِمِينَ، هيچ عدوان و تجاوزي نيست مگر عليه ستمكاران). «2»
و در كافي از امام صادق ع روايت آورده كه در ذيل آيه: (وَ لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَي التَّهْلُكَةِ) فرموده: اگر مردي آنچه دارد همه را در راه خدا انفاق كند كار خوبي انجام نداده، و نمي‌توان گفت: مردي موفق است، مگر نشنيده كه خداي تعالي مي‌فرمايد: (لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَي التَّهْلُكَةِ، وَ أَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ، خود را به دست خود در هلاكت نيفكنيد، و احسان كنيد كه خدا نيكوكاران را دوست مي‌دارد) آن گاه فرمود: يعني اهل اقتصاد و ميانه‌روي را دوست مي‌دارد. «3»
شيخ صدوق هم از ثابت بن انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا ص فرمود: اطاعت سلطان واجب است، و هر كس اطاعت سلطان را ترك كند، اطاعت خدا را ترك كرده، و در نهي او داخل شده است كه فرمود:" وَ لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَي التَّهْلُكَةِ" «4» و در الدر المنثور به چند طريق از اسلم ابي عمران روايت كرده كه گفت: در قسطنطنيه مي‌جنگيديم، فرمانده نيروي مصر عقبة بن عامر، و فرمانده نيروي شام فضالة بن عبيد بود
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 1 ص 207
(2)فروع كافي ج 4 ص 288
(3)فروع كافي ج 4 ص 53
(4)امالي صدوق ص 277 مجلس 54
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 108
(روزي) لشكر عظيمي از روم در برابر ما صف‌آرايي كرد، ما نيز در برابر آنها صف‌آرايي كرديم، مردي از مسلمانان بر صف روم حمله كرد بطوري كه داخل در صف ايشان شد، مردم صدايشان به گفتن سبحان اللَّه و اينكه چرا اين مرد خود را به تهلكه افكند بلند شد، ابو ايوب صحابي رسول خدا ص برخاست و فرياد زد هان اي مردم: چرا شما اين آيه را تاويل مي‌كنيد، و مساله جهاد در راه خدا را از مصاديق آن مي‌شماريد؟ اين آيه در باره ما انصار نازل شد، كه وقتي خدا دين خود را غلبه و عزت داد، و ياوران آن بسيار شدند، بعضي از ما پنهاني از رسول خدا ص به بعضي ديگر گفتند: فعلا كه خدا دين خود را عزت داد، و ياري كرد ما به سر وقت اموالمان برويم، كه بي‌صاحب مانده است، و چرا نبايد اين كار را بكنيم و به اصلاح آنچه از اموال كه فاسد شده بپردازيم؟ اينجا بود كه خداي تعالي در رد گفتار ما اين آيه را نازل كرد:" وَ أَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَي التَّهْلُكَةِ" پس (بر خلاف آنچه شما پنداشته‌ايد) تهلكه جهاد در راه خدا نيست، بلكه عبارت است از ترك جهاد و پرداختن به اصلاح اموال.
مؤلف: همين اختلاف روايات در معناي آيه مؤيد گفتار ما است كه آيه شريفه مطلق است و هر دو طرف افراط و تفريط در انفاق را شامل مي‌شود، بلكه تنها مختص به انفاق نيست، افراط و تفريط در غير انفاق را هم شامل مي‌گردد.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 109

[سوره البقرة (2): آيات 196 تا 203] ... ص : 109

اشاره

وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ وَ لا تَحْلِقُوا رُؤُسَكُمْ حَتَّي يَبْلُغَ الْهَدْيُ مَحِلَّهُ فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ مَرِيضاً أَوْ بِهِ أَذيً مِنْ رَأْسِهِ فَفِدْيَةٌ مِنْ صِيامٍ أَوْ صَدَقَةٍ أَوْ نُسُكٍ فَإِذا أَمِنْتُمْ فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَي الْحَجِّ فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ ثَلاثَةِ أَيَّامٍ فِي الْحَجِّ وَ سَبْعَةٍ إِذا رَجَعْتُمْ تِلْكَ عَشَرَةٌ كامِلَةٌ ذلِكَ لِمَنْ لَمْ يَكُنْ أَهْلُهُ حاضِرِي الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ (196) الْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُوماتٌ فَمَنْ فَرَضَ فِيهِنَّ الْحَجَّ فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ فِي الْحَجِّ وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ يَعْلَمْهُ اللَّهُ وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوي وَ اتَّقُونِ يا أُولِي الْأَلْبابِ (197) لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَبْتَغُوا فَضْلاً مِنْ رَبِّكُمْ فَإِذا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفاتٍ فَاذْكُرُوا اللَّهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرامِ وَ اذْكُرُوهُ كَما هَداكُمْ وَ إِنْ كُنْتُمْ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الضَّالِّينَ (198) ثُمَّ أَفِيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفاضَ النَّاسُ وَ اسْتَغْفِرُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (199) فَإِذا قَضَيْتُمْ مَناسِكَكُمْ فَاذْكُرُوا اللَّهَ كَذِكْرِكُمْ آباءَكُمْ أَوْ أَشَدَّ ذِكْراً فَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا وَ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ (200)
وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ النَّارِ (201) أُولئِكَ لَهُمْ نَصِيبٌ مِمَّا كَسَبُوا وَ اللَّهُ سَرِيعُ الْحِسابِ (202) وَ اذْكُرُوا اللَّهَ فِي أَيَّامٍ مَعْدُوداتٍ فَمَنْ تَعَجَّلَ فِي يَوْمَيْنِ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ وَ مَنْ تَأَخَّرَ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ لِمَنِ اتَّقي وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ (203)
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 110

ترجمه آيات ... ص : 110

حج و عمره‌اي را كه آغاز كرده‌ايد تمام كنيد حال اگر مانعي شما را از اتمام آن جلوگير شد هر مقدار از قرباني كه برايتان ميسور باشد قربان كنيد و سرهايتان را نتراشيد تا آنكه قرباني به محل خود برسد پس اگر كسي مريض بود و يا از نتراشيدن سر دچار آزاري مي‌شود سر بتراشد و كفاره آن را روزه بگيرد يا صدقه‌اي دهد يا گوسفندي ذبح كند و اگر مانعي از اتمام حج و عمره پيش نيامد پس هر كس كه حج و عمره‌اش تمتع باشد هر قدر از قرباني كه مي‌تواند بدهد و اگر پيدا نمي‌كند و يا تمكن ندارد به جاي آن سه روز در حج و هفت روز در مراجعت كه جمعا ده روز كامل مي‌شود روزه بدارد، البته اين حج تمتع مخصوص كساني است كه اهل مكه نباشند و بايد از خدا بترسيد و حكم حج تمتع را انكار مكنيد و بدانيد كه خدا شديد العقاب است (196).
حج در چند ماه معين انجام مي‌شود پس اگر كسي در اين ماهها به احرام حج درآمد ديگر با زنان نياميزد و مرتكب دروغ و جدال نشود كه اينگونه كارها در حج نيست و آنچه از خير انجام دهيد خدا اطلاع دارد و توشه برداريد كه بهترين توشه تقوا است و از من پروا كنيد اي صاحبان خرد (197).
در اثناي حج اگر بخواهيد خريد و فروشي كنيد حرجي بر شما نيست و چون از عرفات كوچ مي‌كنيد در مشعر الحرام به ذكر خدا بپردازيد و به شكرانه اينكه هدايتتان كرده يادش آريد چه قبل از آنكه او هدايتتان كند از گمراهان بوديد (198).
آن گاه از مشعر كه مشركين كوچ مي‌كنند شما هم كوچ كنيد و خدا را استغفار كنيد كه او غفور و رحيم است (199).
پس هر گاه مناسك خود را تمام كرديد خدا را ياد آريد آن طور كه در جاهليت بعد از تمام شدن مناسك پدران خود را ياد مي‌كرديد بلكه بيشتر از آن اينجاست كه بعضي مي‌گويند: پروردگارا در همين دنيا به ما حسنه بده ولي در آخرت هيچ بهره‌اي ندارند (200).
و بعضي از آنان مي‌گويند پروردگارا به ما هم حسنه در دنيا بده و هم حسنه در آخرت و ما را از عذاب آتش حفظ كن (201).
ايشان از آنچه كرده‌اند نصيبي خواهند داشت و خدا سريع الحساب است (202).
و خدا را در ايام معدود يازده و دوازده و سيزدهم را ياد آريد حال اگر كسي خواست عجله كند و بعد از دو روز برگردد گناهي نكرده و اگر هم كسي خواست تاخير اندازد گناه نكرده و همه اينها در خصوص مردم
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 111
با تقوا است و لذا از خدا بترسيد و بدانيد كه شما همگي به سوي او محشور خواهيد شد (203)

بيان آيات [(مربوط به حج)] ... ص : 111

اشاره

اين آيات در حجة الوداع يعني آخرين حجي كه رسول خدا ص انجام داد نازل شده، و در آن حج تمتع تشريع شده است.

[فرق بين تمام و كمال و مراد از امر به اتمام حج] ... ص : 111

وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ ..."
تمام هر چيز عبارت است از آن جزئي كه وقتي با ساير اجزا ضميمه مي‌شود آن چيز همان چيز مي‌شود، و آثاري كه دارد و يا آن آثار را از آن چيز انتظار داريم نيز مترتب مي‌گردد، و تمام كردن آن چيز اين است كه، بعد از آنكه همه اجزاي آن را جمع كرديم آن جزء آخري را هم بياوريم تا آثار بر آن چيز مترتب شود، اين معناي كلمه تمام و اتمام است. و اما كمال هر چيزي آن حال و يا وصفي و يا امري است كه وقتي موجودي آن را داشته باشد، داراي اثري علاوه مي‌شود غير آن اثري كه بعد از تماميت دارا باشد، مثلا منضم شدن اجزاي بدن انساني به يكديگر عبارت است از تماميت انسان، و اما عالم و يا شجاع و يا عفيف بودنش عبارت است از كمال انسان، از انسان تمام عيار و بي‌كمال آثاري بروز مي‌كند، و از انساني تمام و كامل آثاري ديگر ظهور مي‌نمايد.
و چه بسا مي‌شود كه كلمه تمام در جاي وصف كمال استعمال مي‌شود، و آن را استعاره از اين مي‌گيرند، به اين ادعا كه آن وصف زايد از بس مورد اعتنا و اهميت است جزء ذات به حساب مي‌آيد (و مثلا مي‌خواهند بگويند انساني كه عالم نيست اصلا انسان تمام نيست تا به اين تعبير اهميت علم را برسانند) و مراد از اتمام حج و عمره همان معناي اول يعني معناي حقيقي كلمه است، نه استعاره آن.
به دليل اينكه دنبال جمله مي‌فرمايد:" فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ ..."، چون مي‌فرمايد اگر به مانعي برخورديد و نتوانستيد همه اجزاي حج را بياوريد هر قدر مي‌توانيد بياوريد و اين كلام با تماميت به معناي حقيقي سازش دارد، نه تماميت به معناي كمال، و معناي صحيحي به نظر نمي‌رسد كه اكتفاء به بعضي از اجزا را متفرع كنند بر تماميت به معناي كمال يا اتمام به معناي اكمال.
و اما اينكه كلمه حج به چه معنا است؟ معناي آن عبارت است از اعمالي كه در بين مسلمين معروف است، و ابراهيم خليل ع آن را تشريع كرده، و بعد از آن جناب هم چنان در ميان اعراب معمول بوده و خداي سبحان آن را براي امت اسلام نيز امضا كرده، در ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 112
نتيجه شريعتي شده كه تا روز قيامت باقي خواهد بود.
ابتدا، اين عمل، احرام، و سپس وقوف در عرفات، و بعد از آن وقوف در مشعر الحرام است.
و يكي ديگر از احكام آن قرباني كردن در منا، و سنگ انداختن به ستون‌هاي سنگي سه‌گانه است، و آن گاه طواف در خانه خدا، و نماز طواف، و سعي بين صفا و مروه است البته واجبات ديگري نيز دارد، و اين عمل سه قسم است:
1- حج افراد 2- حج قران 3- حج تمتع كه در سال آخر عمر رسول خدا ص تشريع شد.
و اما عمل عمره عملي ديگر است، و آن عبارت است از رفتن به زيارت خانه كعبه، از مسير يكي از ميقاتها، و طواف و نماز آن، و سعي بين صفا و مروه، و تقصير، و اين حج و عمره دو عبادتند كه جز با قصد قربت تمام نمي‌شوند، به دليل اينكه فرموده: (وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ، حج و عمره را براي خدا تمام كنيد ...)
" فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ، وَ لا تَحْلِقُوا رُؤُسَكُمْ" كلمه (احصار) به معناي حبس و ممنوع شدن است، كه البته منظور ممنوع شدن از اتمام آن به خاطر كسالت و بيماري يا دشمن است، و نيز منظور از اين احصار ممنوعيت بعد از شروع و احرام بستن است، و معناي استيسار در هر عملي آسان كردن آن است. بطوري كه آساني‌ها را در آن جلب نموده مشكلات را از آن بيرون كند.
و كلمه (هدي) پيش‌كش كردن چيزي از نعمتها به كسي و يا به محلي، به منظور تقرب جستن به آن كس و يا آن محل است و اصل كلمه از هديه گرفته شده، كه به معناي تحفه است، و يا از هدي است كه به معناي هدايتي است كه انسان را به سوي مقصود سوق مي‌دهد، و كلمه (هدي و هديه) همان فرقي را با هم دارند كه كلمه (تمر و تمره) با هم دارد، كه اولي جنس خرما است، و دومي يك خرما، و مراد از هدي در مساله حج آن حيواني است كه انسان با خود به طرف مكه مي‌برد تا در حج خود آن را قرباني كند.
" فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ مَرِيضاً أَوْ بِهِ أَذيً مِنْ رَأْسِهِ ..."
حرف" فا" در آغاز جمله براي تفريع است، يعني جمله را نتيجه سخنان قبلي مي‌كند، و تفريع اين حكم بر سخن قبلي كه از تراشيدن سر نهي مي‌كرد، دلالت دارد بر اينكه مراد از مرض خصوص آن مرضي است كه با نتراشيدن سر برايش مضر است، و اگر سر را بتراشد آن مرض به بهبودي مبدل مي‌گردد، و اگر در جمله: (از شما كسي كه مرضي دارد و يا سرش
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 113
ناراحت مي‌شود)، كلمه (و يا) را كه مفيدتر ديد است به كار برد، براي اين بود كه بفهماند مراد از ناراحتي سر، ناراحتي غير از سر درد و بيماري است، بلكه ناراحتي از ناحيه حشرات است، پس عبارت (أَذيً مِنْ رَأْسِهِ) كنايه است از متاذي شدن از حشرات از قبيل شپش كه در سر مي‌افتد.
پس اين دو امر يعني ناراحتي از شپش و يا سر درد، تراشيدن سر را جايز مي‌كند، اما با فديه به يكي از سه خصلت، اول روزه، دوم صدقه، و سوم نسك.
و در روايات وارد شده كه روزه نامبرده سه روز است، و مراد از صدقه سير كردن شش نفر مسكين، و مراد از نسك قرباني كردن يك گوسفند است.
" فَإِذا أَمِنْتُمْ فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَي الْحَجِّ" حرف (فا) بر سر جمله آن را متفرع بر احصار مي‌كند و معنايش اين است كه چون از مرض و دشمن و يا موانع ديگر ايمن شديد، پس هر كس تمتع ببرد به وسيله عمره تا حج يعني با عمره عمل عبادت خود را ختم كند، و تا مدتي محل شود تا دوباره براي حج احرام بپوشد مي‌تواند اين كار را بكند، و در آن هديي آسان با خود ببرد.
بنا بر اين حرف (با) در كلمه (بالعمرة) باي سببيت است، و سببيت عمره براي تمتع و بهره‌گيري، بدين جهت است كه در حال احرام نمي‌توانست از زنان و شكار و امثال آن بهره‌مند شود مگر آنكه از احرام درآيد، و تمتع آدمي را از احرام بيرون مي‌آورد.
" فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ ..."
از ظاهر آيه بر مي‌آيد كه هدي نسكي است علي حده، نه اينكه جبران اين باشد كه شخص متمتع نتوانسته و يا نخواسته احرام براي حج را از ميقات ببندد، و لا جرم از شهر مكه براي حج احرام بسته است، براي اينكه جبران بودن هدي احتياج به مئونه‌اي زايد دارد، تا انسان آن را از آيه شريفه بفهمد، و خلاصه عبارت مورد بحث را هر كس ببيند، مي‌فهمد كه هدي عبادتي است مستقل، نه جبران چيزي كه فوت شده.
حال اگر بگويي جمله:" فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ ..." به خاطر حرف (فا) نتيجه جمله: (فَمَنْ تَمَتَّعَ ...) است، و مترتب بر آن است، همانطور كه جزاء شرط در جمله: (اگر به منزل ما بيايي از تو پذيرايي مي‌كنم) مترتب بر شرط (اگر) است و اين ترتب به ما مي‌فهماند كه آوردن هدي كفاره و جبران تمتع و استراحتي است كه بعد از عمره تمتع و قبل از حج آن مي‌كند، علاوه بر اينكه وقتي فعل شرط خود كلمه تمتع است (هر كس تمتع كند بايد چنين و چنان كند)، مي‌فهميم كه هدي در ازاي تمتعي قرار گرفته كه گفتيم نوعي تسهيل شرعي و تخفيف است، پس هدي جبران اين تخفيف مي‌شود نه عبادتي جداگانه. ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 114
در پاسخ مي‌گوئيم: كلمه (بالعمرة ...)، اين سخن را رد مي‌كند، براي اينكه كلمه نامبرده عمره را از حج جدا و آن دو را دو عمل مستقل مي‌سازد، و جبران بودن هدي وقتي صحيح است كه تسهيل و تخفيف در يك عمل تشريع شده باشد، نه در بين دو عمل، كه احرام اولي يعني عمره تمام شده، و احرام دومي يعني حج هنوز شروع نگشته.
علاوه بر اينكه درك اشعار نامبرده به فرضي كه صحيح باشد، وقتي است كه تشريع هدي به خاطر تشريع تمتع به عمره تا حج باشد، نه اينكه به خاطر فوت احرام حج از ميقات باشد.
ظاهر آيه شريفه:" فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَي الْحَجِّ فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ" اين است كه مي‌خواهد خبر دهد از تشريع تمتع، و اينكه قبلا چنين عمره‌اي تشريع شده، نه اينكه بخواهد با همين جمله آن را تشريع كند، چون مي‌فرمايد (پس هر كس به عمره تا حج تمتع كند، پس بايد تا جايي كه مي‌تواند قرباني با خود ببرد)، معلوم مي‌شود قبلا چنين عمره‌اي تشريع شده بوده، كه آن را مفروغ عنه و مسلم گرفته از تشريع قرباني در آن خبر مي‌دهد.
اين خيلي روشن است كه عبارت (هر كس تمتع كرد بايد با خود هدي ببرد) و عبارت (تمتع كنيد و در تمتع با خود قرباني ببريد) فرق دارد، اولي را در جايي مي‌گويند كه شنونده قبلا از تشريع تمتع اطلاع داشته باشد، و دومي را در جايي مي‌گويند كه گوينده مي‌خواهد با همين كلام خود آن را تشريع كند، خواهي گفت تمتع در كجا تشريع شده؟ مي‌گوئيم: در آيه شريفه:" ذلِكَ لِمَنْ لَمْ يَكُنْ أَهْلُهُ حاضِرِي الْمَسْجِدِ الْحَرامِ".
" فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ ثَلاثَةِ أَيَّامٍ فِي الْحَجِّ وَ سَبْعَةٍ إِذا رَجَعْتُمْ ..."
اينكه حج را ظرف براي صيام قرار داد، و فرمود: (سه روز در حج) به اين اعتبار است كه عمل حج و عمل روزه در يك مكان و يك زمان انجام مي‌شود، زماني كه عمل حج در آن انجام مي‌شود، و زمان حج شمرده مي‌شود، يعني فاصله ميان احرام حج و مراجعت به مكه همان زمان سه روز روزه است، و به همين اعتبار است كه در روايات وارده از ائمه اهل بيت ع آمده: كه وقت روزه براي كسي كه قادر باشد قبل از روز قرباني است، و براي كسي كه قادر نيست بعد از ايام تشريق يعني يازده و دوازده و سيزدهم است، و اگر كسي در اين ايام هم قدرت بر روزه گرفتن نيافت بايد پس از مراجعت به وطن آن را بگيرد، و ظرف هفت روز ديگر بعد از مراجعت از مكه است، چون (ظاهر جمله: (اذا رجعتم، وقتي برگشتيد) همان برگشتن به وطن است، و گرنه مي‌فرمود: در حال برگشتن، علاوه بر اينكه التفات از غيبت (كسي كه تمتع كند به عمره تا حج) به حضور (وقتي برگشتيد) خالي از اشعار و دلالت بر اين معنا نيست.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 115
" تِلْكَ عَشَرَةٌ كامِلَةٌ ..."
يعني سه روز در حج و هفت روز در مراجعت، ده روز كامل است، و اگر عدد هفت را مكمل عدد ده خوانده نه متمم آن، براي اين بود كه بفهماند هر يك از سه روز و هفت روز حكمي مستقل و جداگانه دارد، كه بيانش در فرق ميان دو كلمه تمام و كمال در اول آيه گذشت.
پس معلوم شد كه روزه سه روز عملي است تام في نفسه، و اگر محتاج به هفت روز است محتاج در كامل بودنش هست، نه در تماميتش.
" ذلِكَ لِمَنْ لَمْ يَكُنْ أَهْلُهُ حاضِرِي الْمَسْجِدِ الْحَرامِ" يعني حكم نامبرده در باره تمتع به عمره تا حج، براي غير اهل مكه است، يعني براي كسي است كه بين خانه و زندگي او و بين مسجد الحرام (البته بنا بر تحديدي كه روايات كرده) بيش از دوازده ميل فاصله باشد، و كلمه اهل به معناي خواص آدمي از زن و فرزند و عيال است:
و اگر از مردم دور از مكه تعبير فرموده به كسي كه اهلش حاضر در مسجد الحرام نباشد، در حقيقت لطيف‌ترين تعبيرات را كرده، چون در اين تعبير به حكمت تشريع تمتع كه همان تخفيف و تسهيل است اشاره فرموده.
توضيح اينكه: مسافري كه از بلاد دور به حج- كه عملي است شاق و توأم با خستگي و كوفتگي در راه- مي‌آيد احتياج شديد به استراحت و سكون دارد، و سكون و استراحت آدمي تنها نزد همسرش فراهم است، و چنين مسافري در شهر مكه خانه و خانواده ندارد، لذا خداي تعالي دو رعايت در باره او كرده، يكي اينكه اجازه داده بعد از مناسك عمره از احرام در آيد، و دوم اينكه براي حج از همان مكه محرم شود، و ديگر مجبور به برگشتن به ميقات نشود.
خواننده محترم توجه فرمود كه جمله دال بر تشريع متعه همين جمله است، يعني جمله:
" ذلِكَ لِمَنْ لَمْ يَكُنْ ..." نه جمله" فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَي الْحَجِّ ..." و جمله نامبرده كلامي است مطلق، نه به وقتي از اوقات مقيد است، و نه به شخصي از اشخاص، و نه به حالي از احوال.
" وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ" اينكه در ذيل آيه چنين تشديد بالغي كرده، با اينكه صدر آيه چيزي به جز تشريع حكمي از احكام حج را نداشت، به ما مي‌فهماند كه مخاطبين اشخاصي بوده‌اند كه از حال ايشان انتظار مي‌رفته حكم نامبرده را انكار كنند، و يا در قبول آن توقف كنند، و اتفاقا مطلب از همين قرار بود، براي اينكه از ميان همه احكام كه در دين تشريع شده، خصوص حج، از سابق يعني از عصر ابراهيم خليل اللَّه ع در بين مردم وجود داشته، و معروف بوده، و دلهاشان با آن
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 116
انس و الفت داشت، و اسلام اين عبادت را تقريبا به همان صورتي كه از سابق داشته امضاء كرد، و تا اواخر عمر رسول خدا ص به همان صورت بود، و تغيير دادن احكام آن بخاطر همان انس و الفت مردم كار بسيار مشكلي بود، و حتما با انكار و مخالفت مواجه مي‌گرديد، و بطوري كه از روايات هم بر مي‌آيد در دل بسياري از آنان مقبول واقع نمي‌شد بدين جهت رسول خدا ص ناگزير بود خود آنان را مخاطب قرار دهد، و بر ايشان بيان كند، كه حكم تازه‌اي كه رسيده از ناحيه خداست، و حكم‌راني فقط كار خداوند است و او هر چه بخواهد حكم مي‌كند، و حكمي كه كرده عمومي است، و احدي از آن مستثنا نيست، نه هيچ پيغمبري، و نه امتي.
و اين نكته باعث شد كه در آخر آيه با تشديد بليغ امر به تقوا نموده، از عقاب خداي سبحان زنهار دهد.
" الْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُوماتٌ، فَمَنْ فَرَضَ فِيهِنَّ الْحَجَّ تا كلمه في الحج" يعني زمان حج نزد اين قوم (يعني عرب) ماههاي معلومي است، و سنت (يعني روايات) آن را معين كرده، كه عبارت است از شوال، و ذي القعده، و ذي الحجة، و اگر ذي الحجة را زمان حج شمرده، با اينكه زمان حج اوائل آن ماه است، نه همه آن، منافاتي ندارد، براي اينكه اين تعبير از قبيل تعبيري است كه مي‌گوئيم من روز جمعه خدمت شما مي‌رسم، با اينكه آمدن در يك ساعت از روز جمعه صورت مي‌گيرد، نه در تمامي آن روز.
و در اينكه در آيه شريفه سه مرتبه كلمه حج تكرار شده با اينكه مي‌توانست بار دوم و سوم به آوردن ضمير اكتفاء كند، لطفي در اختصار گويي به كار رفته، چون مراد از حج اول زمان حج، و از حج دوم خود عمل حج، و از سوم زمان و مكان آن است و اگر ضمير مي‌آورد ناگزير بود بدون جهت كلام را طول بدهد، (و بفرمايد: زمان الحج اشهر معلومات فمن فرض عليه هذا العمل فلا رفث و لا فسوق و لا جدال في زمانها و مكانها) و فرض حج به اين معنا است كه با شروع در عمل حج اين عمل را بر خود واجب سازد، چون به حكم آيه شريفه:" وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ ..."، شروع در اين عمل باعث مي‌شود كه اتمامش بر آدمي واجب گردد.
و كلمه (رفث) به معناي هر عملي است كه در عرف تصريح به نام آن نمي‌كنند بلكه، هر وقت بخواهند نام آن را ببرند، به كنايه مي‌برند، مانند عمل زناشويي و كلمه (فسوق) به معناي خارج شدن از طاعت خدا است، و جدال به معناي ستيزگي كردن و لجبازي در گفتار و بحث است، ليكن سنت رفث را تفسير كرده به جماع و فسوق را به دروغ، و جدال را به گفتن: نه به خدا و بله به خدا.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 117
" وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ يَعْلَمْهُ اللَّهُ ..."
اين جمله خاطرنشان مي‌سازد كه اعمال از خداي تعالي غايب و پنهان نيست، و كساني را كه مشغول به اطاعت خدايند دعوت مي‌كند به اينكه در حين عمل از حضور قلب و از روح و معناي عمل غافل نمانند، و اين دأب قرآن كريم است كه اصول معارف را بيان مي‌كند، و قصه‌ها را شرح داده شرايع و احكام را ذكر مي‌كند، و در آخر همه آنها موعظه و سفارش مي‌كند، تا علم از عمل جدا نباشد، چون علم بدون عمل در اسلام هيچ ارزشي ندارد، و بهمين جهت دعوت نامبرده را با جمله:" وَ اتَّقُونِ يا أُولِي الْأَلْبابِ" ختم كرد، و در اين جمله بر خلاف اول آيه كه مردم غايب فرض شده بودند، مخاطب قرار گرفتند، و اين تغيير سياق دلالت مي‌كند بر كمال اهتمام خداي تعالي به اين سفارش، و اينكه تقوا وسيله تقرب و وظيفه‌اي است حتمي و متعين.
" لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَبْتَغُوا فَضْلًا مِنْ رَبِّكُمْ" اين آيه شريفه مي‌خواهد بفرمايد: در خلال انجام عمل حج دادوستد حلال است، چيزي كه هست از بيع و دادوستد تعبير فرموده به (طلب فضل پروردگار) و اين تعبير در سوره جمعه نيز آمده، آنجا كه مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا نُودِيَ لِلصَّلاةِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلي ذِكْرِ اللَّهِ وَ ذَرُوا الْبَيْعَ- تا آنجا كه مي‌فرمايد- فَإِذا قُضِيَتِ الصَّلاةُ فَانْتَشِرُوا فِي الْأَرْضِ، وَ ابْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اللَّهِ"»
چون در اين دو آيه نخست از دادوستد تعبير به بيع كرده، و سپس از همان تعبير به طلب رزق خدا نموده، و بهمين جهت است كه در سنت نيز ابتغاي از فضل خدا در آيه مورد بحث به بيع تفسير شده، پس آيه دليل بر اين است كه دادوستد در خلال عمل حج مباح و جايز است.
" فَإِذا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفاتٍ فَاذْكُرُوا اللَّهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرامِ" كلمه (افضتم) از مصدر افاضه است، كه به معناي بيرون شدن دسته جمعي عده‌اي است از محلي كه بودند، پس آيه دلالت دارد بر اينكه وقوف به عرفات هم واجب است، هم چنان كه وقوف به مشعر الحرام كه همان مزدلفه باشد واجب است.
" وَ اذْكُرُوهُ كَما هَداكُمْ ..."
يعني بياد خدا بيفتيد البته يادي كه با نعمت (هدايت او شما را) برابر و مانند باشد،
__________________________________________________
(1)هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، چون براي نماز در روز جمعه ندا مي‌دهند به سوي ياد خدا بشتابيد، و دادوستد را رها كنيد- تا آنجا كه مي‌فرمايد- پس همين كه نماز تمام شد در زمين پراكنده شويد، و از فضل خدا طلب كنيد." سوره جمعه آيه 10"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 118
چون شما قبل از اينكه او هدايتتان كند از گمراهان بوديد.
" ثُمَّ أَفِيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفاضَ النَّاسُ ..."
ظاهر اين آيه مي‌رساند كه افاضه بر طبق سنت ديرينه‌اي كه قريش داشتند واجب است، و مي‌خواهد مخاطبين را در اين سنت ملحق به نياكانشان كند.
بنا بر اين آيه شريفه با روايتي كه مي‌گويد: (قريش و هم سوگندانشان كه به عرف محلي حمس ناميده مي‌شدند، وقوف به عرفات نمي‌كردند، بلكه تنها به مزدلفه وقوف مي‌كردند، و منطقشان اين بود كه ما اهل حرم نبايد از حرم خدا دور شويم، خداي تعالي در آيه بالا دستورشان داد كه شما هم مانند ساير مردم كوچ كنيد، از همانجايي كه آنان كوچ مي‌كنند، يعني از عرفات) منطبق مي‌شود و بنا بر اين ذكر اين حكم بعد از جمله:" فَإِذا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفاتٍ ..."، و بكار بردن كلمه (ثم) كه بعديت را مي‌رساند، در آن جمله براي اين است كه ترتيب ذكري را رعايت كرده باشد، و در حقيقت گفتار به منزله استدراك است، و معنايش اين است كه احكام حج اين هايي بود كه ذكر شد، چيزي كه هست بر شما واجب است كه در كوچ كردن مانند ساير مردم از عرفات كوچ كنيد، نه از مزدلفه.
و بعضي از مفسرين گفته‌اند: در اين دو آيه تقديم و تاخيري شده، آيه اول را بايد بعد از آيه دوم نوشته باشند، يعني اول نوشته باشند: (ثُمَّ أَفِيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفاضَ النَّاسُ، و سپس نوشته باشند: فَإِذا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفاتٍ ...)
" فَإِذا قَضَيْتُمْ مَناسِكَكُمْ تا جمله أَوْ أَشَدَّ ذِكْراً" اين آيه شريفه دعوت به ذكر خدا مي‌كند، و در اين دعوت مبالغه نموده، مي‌فرمايد: جا دارد كه حاجي حد اقل خدا را به قدر پدران خود به خاطر بياورد، و بلكه بيشتر، براي اينكه نعمت خدا نسبت به او كه به حكم آيه:" وَ اذْكُرُوهُ كَما هَداكُمْ" همان نعمت هدايت است، بزرگتر از نعمتي است كه پدران به آدمي داده‌اند.
و بعضي از مفسرين گفته‌اند: وجه اينكه در اين آيه سخن از پدران گفته اين است كه در جاهليت رسم بوده بعد از تمام كردن عمل حج ساعتي در منا توقف مي‌كردند، و در آنجا به شعر و نثري كه از پدران خود به يادگار داشتند بر ديگران فخر مي‌فروختند، خداي تعالي در اين آيه مي‌فرمايد: به جاي يادآوري از پدران خدا را ياد كنيد بلكه بيشتر و كاملتر از ياد پدران ياد كنيد.
" أَوْ أَشَدَّ ذِكْراً" اين جمله اعراض از مطلب قبلي است و در نتيجه كلمه (او) معناي بلكه را مي‌دهد، در
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 119
اين جمله ذكر را متصف به شدت كرده، چون ذكر همانطور كه از نظر كميت و مقدار متصف به كثرت مي‌شود، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْراً كَثِيراً" «1» و نيز فرموده:
" وَ الذَّاكِرِينَ اللَّهَ كَثِيراً" «2» همچنين از نظر كيفيت متصف به شدت مي‌شود چون ذكر، به معناي واقعيش منحصر در ذكر لفظي نيست بلكه امري است مربوط به حضور قلب، و لفظ را هم اگر ذكر مي‌گويند، از اين جهت است كه لفظ از معناي قلبي و ياد دروني حكايت مي‌كند.
و چون چنين است هم اتصافش به كثرت از نظر موارد صحيح است، چون معنايش ياد خدا در غالب حالات است، هم چنان كه فرمود:" الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلي جُنُوبِهِمْ" «3» و هم اتصافش به شدت در پاره‌اي از موارد صحيح است، و چون مورد آيه بطوري كه از آن استفاده مي‌شود موردي است كه آدمي را از خدا بي‌خبر مي‌كند، و ياد خدا را از دل مي‌برد، لذا مناسب‌تر آن بود ذكر را كه بدان امر مي‌فرمايد به شدت توصيف كند، نه به كثرت و مطلب روشن است.
" فَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا ..."
اين جمله تفريع است بر جمله" فَاذْكُرُوا اللَّهَ كَذِكْرِكُمْ آباءَكُمْ"، و مراد از ناس مطلق افراد انسان اعم از مؤمن و كافر است چه كافر كه به غير از پدران خود بياد كس ديگر نيست، و جز افتخارات دنيوي را نمي‌خواهد و جز دنيا نمي‌طلبد، و كاري به آخرت ندارد، و چه مؤمن كه جز آنچه نزد خداست نمي‌جويد، و اگر هم چيزي از امور دنيا را بخواهد چيزي است كه باز مورد رضاي پروردگارش (و وسيله كسب رضاي او) است، و بنا بر اين پس اينكه فرمود: (بعضي از مردم مي‌گويند) منظور گفتن به زبان قال نيست، بلكه گفتن به زبان حال است، و معناي آيه اين است كه: بعضي از مردم نمي‌خواهند مگر دنيا را، و اينان در آخرت هيچ نصيبي ندارند، بعضي هم هستند كه نمي‌جويند مگر آنچه را كه مايه رضا و خوشنودي پروردگارشان باشد، چه در دنيا و چه در آخرت: اينان از آخرت هم نصيب دارند.
از اينجا روشن مي‌شود كه چرا حسنه را در نقل كلام اهل آخرت ذكر كرد و در نقل كلام اهل دنيا نقل نكرد، چون كسي كه چيزي از امور دنيا مي‌خواهد مقيد نيست به اينكه آن چيز نزد خدا هم حسنه باشد يا نباشد، او دنيا را مي‌خواهد كه همه‌اش نزد او حسنه و خوب
__________________________________________________
(1)سوره احزاب آيه 41
(2)سوره احزاب آيه 35 [...]
(3)آنان كه خدا را ياد مي‌كنند در حال ايستاده و حال نشسته و حال به پهلو افتاده." سوره آل عمران آيه 191"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 120
است، چون مايه زندگي دنيايي او است، و با هواي نفسش موافق و سازگار است، به خلاف كسي كه رضاي خدا را مي‌خواهد كه در نظر او آنچه در دنيا و آنچه در آخرت است دو جور است، يكي حسنه و ديگري سيئه، و او نمي‌جويد و درخواست نمي‌كند مگر حسنه را.
و اينكه ميان جمله:" وَ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ" و جمله:" أُولئِكَ لَهُمْ نَصِيبٌ مِمَّا كَسَبُوا" مقابله انداخته، اين معنا را مي‌فهماند كه اعمال طايفه اول كه فقط دنيا را مي‌خواهند باطل و بي‌نتيجه است، به خلاف دسته دوم كه از آنچه مي‌كنند بهره مي‌برند، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ قَدِمْنا إِلي ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ، فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً" «1» و نيز فرموده:" وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَي النَّارِ، أَذْهَبْتُمْ طَيِّباتِكُمْ فِي حَياتِكُمُ الدُّنْيا، وَ اسْتَمْتَعْتُمْ بِها" «2» و نيز فرموده:
" فَلا نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْناً" «3».
" وَ اللَّهُ سَرِيعُ الْحِسابِ" سريع الحساب يكي از اسماي حسناي خداي تعالي است، و از آنجايي كه هيچ قيدي ندارد، به اطلاقش هم شامل دنيا مي‌شود و هم شامل آخرت، پس حساب خدايي هميشه حاصل است، و جريان دارد هر عملي كه بنده‌اش انجام دهد چه از حسنات باشد و چه غير آن، خداي عز و جل جزايش را مو به مو و درست بر طبق عملش مي‌دهد.
پس آنچه از معناي جمله" فَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ" تا آخر سه آيه به دست آمد اين شد كه خداي را ياد كنيد، چون كه مردم در طرز تفكرشان نسبت به دنيا دو دسته‌اند، بعضي از ايشان تنها دنيا را مي‌خواهند و جز دنيا به ياد هيچ چيز ديگر نيستند كه اينگونه مردم هيچ نصيبي در آخرت ندارند، بعضي ديگر كساني هستند كه آنچه مايه رضاي خدا است مي‌خواهند، كه اينگونه افراد از آخرت هم نصيب دارند و خدا سريع الحساب است، در حساب آنچه بنده‌اش مي‌خواهد به زودي مي‌رسد، و آن را بر طبق خواسته‌اش به او مي‌دهد، و بنا بر اين پس اي مسلمانان شما با ياد خدا جزء نصيب‌داران در آخرت باشيد، و از آنها مباشيد كه به خاطر ترك ياد خدا در آخرت بي‌نصيب شدند، و در نتيجه شما هم نااميد و تهي‌دست شويد.
" وَ اذْكُرُوا اللَّهَ فِي أَيَّامٍ مَعْدُوداتٍ" ايام معدودات همان ايام تشريق يعني يازدهم و دوازدهم و سيزدهم ذي الحجة است
__________________________________________________
(1)و به اعمال آنان مي‌پردازيم، و آنچه را كه كرده‌اند هيچ و پوچ مي‌سازيم." سوره فرقان آيه 23)
(2)و روزي كه كفار عرضه بر آتش مي‌شوند، به ايشان گفته مي‌شود: به دست خود پاكيزگيهاي زندگيتان را در دنيا از بين برديد، و آن را مايه بهره‌منديهاي دنيوي كرديد." سوره احقاف آيه 20"
(3)براي آنان در روز قيامت ميزاني بپا نمي‌كنيم." سوره كهف آيه 106"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 121
دليل بر اينكه مراد ايام بعد از دهه ذي الحجه است اين است كه حكم يادآوري خدا در ايام معدودات را بعد از فراغ از بيان اعمال حج ذكر فرمود، و دليل بر اينكه مراد سه روز بعد از دهه ذي الحجه است، اين است كه دنبالش مي‌فرمايد:" فَمَنْ تَعَجَّلَ فِي يَوْمَيْنِ ..."، چون تعجيل در دو روز وقتي فرض دارد كه ايام سه روز باشد، يك روز روز كوچ باشد، و در دو روز هم عجله كند، اين مي‌شود سه روز، و اتفاقا در روايات هم ايام معدودات به همين سه روز كه گفتيم تفسير شده است.
" فَمَنْ تَعَجَّلَ فِي يَوْمَيْنِ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ، وَ مَنْ تَأَخَّرَ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ لِمَنِ اتَّقي ..."
كلمه (لا) نفي جنس مي‌كند، پس اينكه در هر دو جا فرمود: (لا اثم عليه) جنس اثم و گناه را از حاجي نفي مي‌كند، و هيچگونه قيدي هم در كلام نياورده، و اگر مراد اين بود كه بفهماند در تعجيل به تنهايي اثم نيست و يا در تاخير به تنهايي اثم نيست لازم بود جمله را به آن مقيد كند و بفرمايد: (لا اثم عليه في التعجيل) و يا (لا اثم عليه في التاخير).
در نتيجه معناي آيه اين مي‌شود: كسي كه عمل حج را تمام كرده، گناهانش بخشوده شده است، چه اينكه در آن دو روز تعجيل كند، و چه اينكه تاخير كند و از اينجا روشن مي‌شود كه آيه شريفه در مقام بيان تخيير ميان تاخير و تعجيل نيست نمي‌خواهد بفرمايد حاجي مخير است بين اينكه تاخير كند و يا تعجيل، بلكه منظور بيان اين جهت است كه گناهان او آمرزيده شده، چه تاخير و چه تعجيل.
و اما اينكه فرمود: (لِمَنِ اتَّقي) منظور اين نيست كه تعجيل و تاخير را بيان كند و گرنه حق كلام اين بود كه بفرمايد (فلا اثم علي من اتقي، گناهي نيست بر كسي كه از خدا بپرهيزد) بلكه ظاهرا قيد (لِمَنِ اتَّقي) نظير همين قيد در جمله:" ذلِكَ لِمَنْ لَمْ يَكُنْ أَهْلُهُ حاضِرِي الْمَسْجِدِ الْحَرامِ ...) است، و مراد اين است كه حكم نامبرده مخصوص مردم با تقوا است، اما كساني كه تقوا ندارند اين آمرزش را ندارند.
و معلوم است كه بايد اين تقوا پرهيز از چيزي باشد كه خداي سبحان در حج از آن نهي كرده، و نهي از آن را از مختصات حج قرار داده، پس برگشت معنا به اين مي‌شود كه حكم نامبرده تنها براي كسي است كه از محرمات احرام و يا از بعضي از آنها پرهيز كرده باشد، و اما كسي كه پرهيز نكرده، واجب است در منا بماند و مشغول ذكر خدا در ايام معدودات باشد، و اتفاقا اين معنا در بعضي از روايات وارده از ائمه اهل بيت ع هم آمده، كه ان شاء اللَّه، بزودي از نظر خواننده خواهد گذشت.
" وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ" در اين جمله كه خاتمه كلام است امر به تقوا مي‌كند، و مساله حشر و مبعوث شدن در
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 122
قيامت را تذكر مي‌دهد، چون تقوا هرگز دست نمي‌دهد، و معصيت هرگز اجتناب نمي‌شود، مگر با يادآوري روز جزا، هم چنان كه خود خداي تعالي فرمود:" إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ". «1»
و در اينكه از ميان همه اسماء قيامت كلمه حشر را انتخاب نموده و فرمود:" أَنَّكُمْ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ" اشاره لطيفي است به حشري كه حاجيان دارند، و همه در منا و عرفات يك جا جمع مي‌شوند و نيز اشعار دارد به اينكه حاجي بايد از اين حشر و از اين افاضه و كوچ كردن به ياد روزي افتد كه همه مردم به سوي خدا محشور مي‌شوند و" لا يغادر منهم احدا" و خداوند احدي را از قلم نمي‌اندازد.

بحث روايتي [(در ذيل آيات حج و شان نزول و بيان آنها)] ... ص : 122

در تهذيب و در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت آورده‌اند كه در ذيل آيه:
" وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ" فرمود: اين تمام كردن حج و عمره واجب است. «2»
و نيز در تفسير عياشي از زراره و حمران و محمد بن مسلم از امام باقر و امام صادق ع روايت كرده كه گفتند: ما از آن دو بزرگوار از كلام خداي تعالي كه مي‌فرمايد:
" وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ" پرسيديم، فرمودند تماميت حج به اين است كه در آن رفث و فسوق و جدال نشود. «3»
و در كافي از امام صادق ع روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: منظور از تمام كردن حج و عمره اداي آن، و هم اين است كه وقتي به احرام آن دو در آمدند از محرمات احرام بپرهيزند. «4»
مؤلف: اين روايات منافاتي با آن معنايي كه ما براي اتمام كرديم ندارد چون واجب بودن حج و عمره و اداي آن همان اتمام آن است.
و در كافي از حلبي از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: رسول خدا
__________________________________________________
(1)كساني كه از راه خدا گمراه شدند عذابي سخت دارند بخاطر اينكه روز حساب را فراموش كردند." سوره ص آيه 26"
(2)تهذيب ج 5 حديث 1593 و تفسير عياشي ج 1 ص 88
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 88 حديث 225
(4)فروع كافي ج 4 ص 265
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 123
ص چون خواست حجة الاسلام را بجا آورد، چهار روز از ذي القعده مانده بيرون آمد، تا به مسجد شجره رسيد، و در آنجا نماز خواند، سپس مركب خود را براند، تا به بيدا رسيد، در آنجا محرم شد، و لبيك حج گفت، و صد رأس بدنه با خود حركت داد، مردم هم همگي احرام به حج بستند، و احدي نيت عمره نكرد، و تا آن روز اصلا نمي‌فهميدند متعه در حج چيست؟
تا آنكه رسول خدا ص وارد مكه شد، طواف خانه را انجام داد، مردم هم با او طواف كردند، سپس نزد مقام دو ركعت نماز خواند و دست به حجر الاسود ماليد، سپس فرمود: من ابتدا مي‌كنم به آنچه خداي عز و جل ابتدا كرده بود، پس به صفا آمد، و سعي را از صفا شروع كرد، و هفت نوبت بين صفا و مروه سعي نمود، همين كه سعيش در مروه خاتمه يافت به خطبه ايستاد، و مردم را دستور داد تا از احرام در آيند، و حج خود را عمره قرار دهند، و فرمود اين چيزي است كه خداي عز و جل مرا بدان امر فرموده، مردم محل شدند، و رسول خدا ص فرمود: اگر من در اين باره پيش‌بيني مي‌داشتم و مي‌دانستم چنين دستوري مي‌رسد، خود من نيز مانند شما بدنه با خود نمي‌آوردم، ولي چون آورده‌ام نمي‌توانم حج تمتع كنم، براي اينكه خداي عز و جل فرموده: (وَ لا تَحْلِقُوا رُؤُسَكُمْ حَتَّي يَبْلُغَ الْهَدْيُ مَحِلَّهُ، يعني سر نتراشيد، و از احرام در نيائيد، تا آنكه هدي به جاي خودش كه همان منا است برسد) سراقة بن جعثم كناني عرضه داشت امروز تازه دين خود را شناختيم مثل اينكه همين امروز به دنيا آمده‌ايم، حال به ما خبر بده آيا اين حكم مخصوص امسال ما است، يا براي هر ساله است؟ رسول خدا ص فرمود نه، براي ابد حكم همين است، مردي برخاست و عرضه داشت:
يا رسول اللَّه ص آيا ممكن است چند روز ديگر كه براي حج احرام مي‌بنديم قطرات آب غسلي كه در اثر نزديكي با زنان كرده‌ايم از سر و رويمان بچكد، و خلاصه اين چه حكمي است؟ (و خواننده عزيز بايد توجه داشته باشد كه در سنت جاهليت بعد از داخل شدن در مكه و طواف، از احرام در آمدن، و با زنان آميختن از شنيع‌ترين گناهان شنيع‌تر بوده، و از اين جهت سائل برخاسته و اعتراض كرده) رسول خدا ص فرمود تو تا ابد به اين حكم ايمان نمي‌آوري، امام صادق ع سپس فرمود: در همان ايام علي ع از يمن آمد، و به مكه وارد شد، و ديد فاطمه ع از احرام در آمده، و بوي خوش استعمال كرده، نزد رسول خدا ص روانه شد، جريان را از آن جناب پرسيد، رسول خدا ص فرمود: يا علي تو كه احرام بستي به چه نيت بستي عرضه داشت: به آنچه رسول خدا ص نيت كرده، فرمود: پس تو هم نبايد از احرام درآيي، و او را در هدي خود كه گفتيم صد بدنه بود شريك كرد، سي و هفت شتر را به او داد، و شصت و سه شتر
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 124
را براي خود نگه داشت، كه همگي را به دست خود نحر كرد، و از هر شتري قسمتي را گرفته در ديگي قرار داده دستور داد آن را بپزند، و خودش از آن گوشت، و مقداري از آبگوشتش تناول نموده فرمود: الان مي‌توان گفت كه از همه شصت و سه شتر خورده‌ايم، و كسي كه حج تمتع بجا آورد بهتر است از كسي كه حج قران بياورد، و سوق هدي كند، و نيز از كسي كه حج افراد بياورد بهتر است: راوي مي‌گويد از امام صادق ع پرسيدم رسول خدا ص در شب احرام بست يا در روز؟ فرمود: در روز، پرسيدم چه ساعتي؟ فرمود هنگام نماز ظهر. «1»
مؤلف: اين معنا در تفسير مجمع البيان و غيره نيز روايت شده.
و در تهذيب از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: عمره داخل در حج شد تا روز قيامت، پس كسي كه تمتع كند به عمره تا حج (يعني عمره تمتع بياورد قبل از حج) بايد هر قدر مي‌تواند قرباني كند، پس كسي نمي‌تواند و چاره‌اي ندارد جز اينكه تمتع كند، چون خداي تعالي اين حكم را در كتاب نازل فرمود، و سنت رسول خدا ص هم بر آن جاري گشت. «2»
و در كافي از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: (فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ) يك گوسفند است. «3»
و نيز در كافي از امام صادق ع روايت كرده كه در پاسخ كسي كه پرسيد اگر متمتع گوسفند نيافت چه كند؟ فرمود: قبل از روز هشتم و روز عرفه را روزه بگيرد، شخصي پرسيد: حال اگر در همان ترويه كه روز هشتم است تازه از راه رسيده باشد چه كند؟
فرمود: سه روز بعد از ايام تشريق، روزه بگيرد شخصي پرسيد: حال اگر شتربانش مهلت نداد كه در مكه بماند، و اين سه روز روزه را انجام دهد چه كند؟ فرمود: روز حصبه و دو روز بعدش روزه بگيرد، پرسيدند: روز حصبه كدام است؟ فرمود: روزي كه كوچ مي‌كند، پرسيدند: آيا روزه بگيرد در حالي كه مسافر است؟ فرمود،: بله مگر در روز عرفه مسافر نبود؟ ما اهل بيت فتوامان اين است و دليلمان هم قرآن است كه مي‌فرمايد:" فَصِيامُ ثَلاثَةِ أَيَّامٍ فِي الْحَجِّ" و منظورش در ذي الحجه است. «4»
و شيخ طوسي عليه الرحمه از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: هر كس
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 4 ص 248
(2)تهذيب ج 5 ص 25 و 26
(3)فروع كافي ج 4 ص 487
(4)فروع كافي ج 4 ص 507
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 125
خانه‌اش به مكه نزديكتر از فاصله ميقات به مكه باشد او جزء حاضرين در مسجد الحرام است، و نبايد حج تمتع انجام دهد. «1»
مؤلف: يعني كساني كه محل سكونتشان نزديكتر از ميقات است به مكه اينگونه افراد مصداق حاضرين در مسجد الحرام هستند، كه نبايد حج تمتع بياورند، و روايات ائمه اهل بيت ع در اين معاني بسيار است.
و در كافي از امام باقر ع روايت آورده كه در معناي جمله (الْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُوماتٌ) فرموده: ماههاي معلوم حج عبارت است از شوال، و ذي القعده، و ذي الحجة، احدي نمي‌تواند به نيت حج در غير اين سه ماه احرام ببندد. «2»
و در همان كتاب از امام صادق ع روايت كرده كه در ذيل جمله (فلا رفث ...) فرموده: رفث به معناي جماع، و فسوق به معناي دروغ، و جدال به معناي گفتن: (نه به خدا و آري به خداست). «3»
و در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت كرده كه در تفسير جمله (لا جناح عليكم ان تبتغوا فضلا من ربكم ...) فرمود: منظور از فضل پروردگار رزق است، كه بعد از آنكه محرم از احرام خارج شد مي‌تواند در موسم حج به خريد و فروش بپردازد. «4»
مؤلف: مي‌گويند اين خطاب بدين جهت صادر شد كه عرب تجارت و خريد و فروش در موسم حج را گناه مي‌دانست، خواست تا با اين آيه محذور نامبرده را بردارد.
و در مجمع البيان گفته: بعضي‌ها گفته‌اند معناي جمله نامبرده اين است كه حرجي بر شما نيست كه مغفرت پروردگار خود را طلب كنيد، و اين معنا را جابر هم از امام باقر ع روايت كرده. «5»
مؤلف: در اين روايت به اطلاق و بي‌قيد آمدن فضل تمسك شده، و آن را به افضل افراد تطبيق كرده است.
و در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت آورده كه در تفسير جمله:
__________________________________________________
(1)تهذيب ج 5 ص 33
(2)فروع كافي ج 4 ص 289 [...]
(3)فروع كافي ج 4 ص 337
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 96
(5)مجمع البيان ج 2 ص 295
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 126
" ثُمَّ أَفِيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفاضَ النَّاسُ ..."، فرموده: اهل حرم در مشعر وقوف مي‌كردند و ساير مردم در عرفات، و اهل حرم از مشعر حركت نمي‌كردند تا اهل عرفات به مشعر برسند، در همان ايام مردي كه نامش ابو سيار بود، و الاغي سرحال داشت، از همه اهل عرفات جلو مي‌افتاد، و در نتيجه همين كه اهل مشعر او را مي‌ديدند مي‌گفتند: اينك ابو سيار از عرفات رسيد، آن وقت حركت مي‌كردند، پس خداي تعالي دستورشان داد همگي بايد به عرفه وقوف كنند و از آنجا كوچ كنند. «1»
مؤلف: در اين معنا رواياتي ديگر نيز هست.
و در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت آورده كه در تفسير آيه:" رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً" فرمود: منظور از حسنه رضوان خدا و بهشت در آخرت است، و نيز سعة رزق و حسن خلق در دنيا است. «2»
و از همان جناب روايت شده كه فرمود حسنه در دنيا رضوان خدا و توسعه در معيشت، و همنشين خوب، و در آخرت بهشت است. «3»
و از علي ع روايت شده كه فرمود: (حسنه در دنيا همسر صالح، و در آخرت حوريه است، و منظور از عذاب آتش همسر بد است). «4»
مؤلف: اين روايات از باب شمردن مصداق است، و گرنه آيه شريفه مطلق است، و از آنجايي كه رضوان اللَّه چيزي است كه ممكن است نمونه‌اش و ظهور ناقصش در دنيا، و ظهور تامش در آخرت حاصل شود، از اين جهت مي‌توان آن را هم از حسنات دنيا شمرد هم چنان كه در روايت اولي شمرده، و هم از حسنات آخرت، هم چنان كه در روايت دومي شمرده.
و در كافي از امام صادق ع روايت كرده كه در ذيل آيه شريفه:" وَ اذْكُرُوا اللَّهَ فِي أَيَّامٍ مَعْدُوداتٍ ..."، فرموده: مراد از اين ايام، ايام تشريق است چون عرب وقتي در منا اقامت مي‌كرد، بعد از قرباني شتر به تفاخر مي‌پرداخت، يكي مي‌گفت: پدر من چنين و چنان بود، آن ديگري مي‌گفت پدرم چنين و چنان بود، خداي تعالي فرمود: (فَإِذا قَضَيْتُمْ مَناسِكَكُمْ فَاذْكُرُوا اللَّهَ كَذِكْرِكُمْ آباءَكُمْ، أَوْ أَشَدَّ ذِكْراً، چون از مناسك خود پرداختيد به ياد خدا بيفتيد، همانطور كه به ياد پدران خود مي‌افتيد، بلكه بيشتر و شديدتر از ياد پدران)، و تكبير اين است كه بگويي: اللَّه اكبر، اللَّه اكبر لا اله الا اللَّه، و اللَّه اكبر، و للَّه الحمد، اللَّه اكبر علي ما هدينا اللَّه
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)تفسير عياشي ج 1 ص 97- 98- 99
(4)مجمع البيان ج 2 ص 298
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 127
اكبر علي ما رزقنا من بهيمة الانعام. «1»
و نيز در همان كتاب از همان جناب روايت كرده كه فرمود: تكبير در ايام تشريق را بايد از نماز ظهر روز عيد تا نماز صبح روز سوم عيد ادامه داد، و اما در شهرها اين تكبير دنبال ده نماز گفته مي‌شود (كه در حقيقت از ظهر روز عيد شروع، و بعد از نماز صبح روز دوازدهم ختم مي‌گردد). «2» و در كتاب (من لا يحضره الفقيه) از امام صادق ع روايت آورده كه شخصي از آن جناب از مفاد آيه:" فَمَنْ تَعَجَّلَ فِي يَوْمَيْنِ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ، وَ مَنْ تَأَخَّرَ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ ...)،
پرسيد حضرت فرمود: معنايش اين نيست كه بيتوته در روز سيزدهم واجب نيست، خواستي انجام بده و نخواستي انجام نده بلكه معنايش اين است كه اگر اين واجب را نياوردي خدا اين گناهت را مي‌آمرزد، چون حاجي وقتي از حج بر مي‌گردد همه گناهانش آمرزيده است. «3»
و در تفسير عياشي از آن جناب روايت كرده كه فرمود: او از حج بر مي‌گردد در حالي كه گناهانش آمرزيده شده، البته خداي تعالي گناه كسي را مي‌آمرزد كه تقوا داشته باشد. «4»
و در كتاب فقيه از امام صادق ع روايت آورده كه در ذيل جمله:" لِمَنِ اتَّقي ..."، فرمود: يعني كسي كه از شكار مي‌پرهيزد تا وقتي كه اهل منا از منا كوچ كنند.
و از امام باقر ع روايت آورده كه در معناي جمله: (لمن اتقي ...)، فرمود:
يعني كسي كه از رفث و فسوق و جدال و ساير محرماتي كه خداي تعالي بر محرم حرام كرده اجتناب كند. «5»
و نيز از آن جناب روايت كرده كه در معناي جمله نامبرده فرمود: يعني از خداي عز و جل پروا داشته باشد. «6»
و از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: يعني كسي كه از گناهان كبيره پروا كند. «7»
مؤلف: خواننده محترم توجه فرمود كه آيه شريفه چه دلالتي دارد، و از آن چه فهميده مي‌شود، ممكن هم هست ما به عموم تقوا و اينكه قيدي برايش نيامده تمسك نموده، همانطور
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 4 ص 516
(2)فروع كافي ج 4 ص 516
(3)من لا يحضره الفقيه ج 2 ص 289
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 99
(5، 6، 7)من لا يحضره الفقيه ج 2 ص 288
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 128
كه در دو روايت اخير آمده، بگوئيم منظور پروا كردن از عموم گناهان است.

بحث روايتي ديگر [(در باره حج تمتع و نقد و بررسي تحريم آن بعد از رسول اللَّه (ص)] ... ص : 128

[رواياتي چند از طرق اهل سنت در باره حج تمتع] ... ص : 128

در الدر المنثور است كه بخاري، و بيهقي از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در پاسخ شخصي كه از وي از متعه حج سؤال كرده بود، گفته: مهاجرين و انصار و همسران رسول خدا در حجة الوداع احرام بستند، ما نيز احرام بستيم، چون به مكه رسيديم رسول خدا ص فرمود: نيت احرام حج را به عمره برگردانيد، مگر كساني كه با خود قرباني آورده، و به اين علامت لنگه كفشي به گردن آن حيوان انداخته باشند كه چنين افرادي بايد به همان نيت حج باقي مانده، بقيه نيت عمره كنند، و چون خانه خدا را طواف و در صفا و مروه سعي كرديم، عمل عمره ما تمام شد، و از احرام در آمديم، و با زنان در آميختيم، و لباس پوشيديم.
و در باره كساني كه با خود قرباني آورده، آن را نشان كرده بودند، فرمود: اينگونه افراد نبايد از احرام درآيند، بلكه هم چنان در احرام حج باشند، تا قربانيشان به جاي خود برسد (يعني در منا ذبح شود) آن گاه در شب ترويه به ما كه از احرام در آمده بوديم، دستور فرمود: به نيت حج احرام ببنديم، ما نيز چنين كرديم، تا از اعمال و مناسك حج در عرفات و مشعر و منا فارغ شديم.
و آن گاه در روز عيد به مكه آمديم، و خانه خدا را طواف و بين صفا و مروه سعي كرديم، و در اينجا همه اعمال حج ما پايان يافت، تنها مساله قرباني باقي ماند، كه مي‌بايست به حكم" فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ، فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ ثَلاثَةِ أَيَّامٍ فِي الْحَجِّ وَ سَبْعَةٍ إِذا رَجَعْتُمْ" يا قرباني كنيم، (كه البته در اين قرباني گوسفند هم كفايت مي‌كند)، و يا به جاي آن روزه بگيريم، سه روز در حج، و هفت روز بعد از مراجعت به وطن.
در نتيجه آن سال هر دو عمل عمره و حج را در يك سال انجام داديم، و اين سابقه نداشت، دستوري بود كه خدا در كتابش نازل فرمود و سنت رسول خدا ص بر آن جاري شد، تا مسلمانان خارج مكه كه از راه دور مي‌آيند بتوانند قبل از رفتن به عرفات از احرام درآيند، و آنچه در احرام برايشان حرام بود حلال شود و اينكه گفتيم (مسلمانان خارج مكه)، دليلش اين كلام خدا است كه مي‌فرمايد:" ذلِكَ لِمَنْ لَمْ يَكُنْ أَهْلُهُ حاضِرِي الْمَسْجِدِ الْحَرامِ"، و ماههاي حج كه خداي تعالي آنها را ماه حج خوانده شوال، و ذي القعده، و ذي الحجه است، پس هر كس در اين ماهها حج تمتع كند، بايد يا خوني بريزد، و يا روزه بگيرد، و رفث به معناي
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 129
جماع، و فسوق به معناي معاصي، و جدال به معناي ستيزگي در گفتار است. «1»
و نيز در الدر المنثور است كه بخاري و مسلم از ابن عمر روايت كرده كه گفت: رسول خدا ص در حجة الوداع حج تمتع آورد به اين صورت كه اول عمره را آورد، و سپس احرام حج بست و از آغاز كه در مسجد ذو الحليفه (واقع در محل شجره) احرام مي‌بست قرباني هم معين كرد، و قربانيش را با خود سوق داد، و قبل از هر كس رسول خدا ص به نيت عمره احرام بست، مردم هم به متابعت وي نيت تمتع كرده، اول به عمره و سپس به حج احرام بستند.
ولي از آنجايي كه مردم دو دسته بودند، بعضي با خود قرباني آورده بودند، و بعضي نياورده بودند، لذا همين كه رسول خدا ص وارد مكه شد، به مردم فرمود: هر كس با خود قرباني آورده از احرام در نيايد، و هيچ يك از محرماتي كه بر او حرام بود حلال نمي‌شود، مگر بعد از آنكه از عمل حج فارغ شود، و كساني كه قرباني نياورده‌اند طواف و سعي انجام دهند، و سپس تقصير كنند، و از احرام درآيند، و آن گاه (قبل از رفتن به عرفات) در مكه احرام حج ببندند و اگر از اين دسته كساني باشند كه دسترسي به قرباني ندارند، بايد سه روز در سفر و هفت روز در وطن روزه بگيرند. «2»
و باز در الدر المنثور است كه حاكم (وي حديث را صحيح دانسته)، از طريق مجاهد، و عطا از جابر روايت كرده كه گفت: در بين مردم بگومگو زياد شد، (گويا منظور بگومگوي در باره حج بوده) تا آنكه بيش از چند روز به تمام شدن اعمال حج نماند، كه دستور يافتيم از احرام درآئيم از در تعجب به يكديگر مي‌گفتيم: چطور ممكن است شخصي كه براي عبادت به حج آمده احرام ببندد، در حالي كه يك ساعت قبلش مني از عورتش مي‌چكيده؟ اين اعتراض به گوش رسول خدا ص رسيد لا جرم به خطبه ايستاد و فرمود: هان اي مردم آيا مي‌خواهيد به خداي تعالي چيز ياد بدهيد، بخدا سوگند علم من از همه شما به خدا بيشتر است، و بيشتر از شما از او پروا دارم، من اگر جلوتر مي‌فهميدم آنچه را كه بعدا فهميدم هرگز قرباني با خود سوق نمي‌دادم، و مثل همه مردم از احرام در مي‌آمدم، بنا بر اين هر كس كه براي عمل حج با خود قرباني نياورده سه روز در حج و هفت روز در مراجعت به خانه‌اش روزه بگيرد، و هر كس توانست در همين جا قرباني تهيه كند آن را ذبح كند، و ما به ناچار يك شتر را به نيت هفت نفر قرباني مي‌كرديم چون قرباني يافت نمي‌شد.
عطا اضافه كرده كه ابن عباس هم گفته كه چون قرباني يافت نمي‌شد رسول خدا
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 1 ص 215 و 216
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 130
گوسفندان خود را ميان اصحابش تقسيم كرد و به سعد بن ابي وقاص يك تيس (نر بز) رسيد كه به نيت خودش به تنهايي سر بريد. «1»
و نيز در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه، و بخاري و مسلم از عمران بن حصين روايت كرده كه گفت: آيه متعه در كتاب خدا نازل شد، و ما در عهد رسول خدا ص و با آن جناب به سفر حج رفتيم، و حج را به صورت متعه يعني تمتع آورديم، و بعد از آنهم هيچ آيه ديگري كه حج تمتع را نسخ كند نازل نشد، و رسول خدا ص هم تا زنده بود از آن نهي نكرد، تنها و تنها مردي از صحابه به رأي خود آن را قدغن نمود، و هر چه خواست گفت. «2»
مؤلف: اين روايت به الفاظ و عباراتي ديگر كه معناي همه آنها قريب به همان روايت در الدر المنثور است نيز نقل شده.
و در صحيح مسلم و مسند احمد و سنن نسايي از مطرف روايت آمده كه گفت:
عمران بن حصين در مرضي كه به آن مرض از دنيا رفت نزد من فرستاد، و مرا احضار كرد و گفت يكي از كساني كه من محدثش بودم، و برايش حديث مي‌كردم تو بودي، و به اين اميد برايت حديث مي‌گفتم كه بعد از من سودي به حالت داشته باشد، اگر من زنده ماندم احاديث مرا به من نسبت مده، و خلاصه نگو فلاني چنين گفت، و اگر از دنيا رفتم مستقيما به من نسبت بده براي اينكه ديگر خطري برايم نيست و بدانكه رسول خدا ص بين حج و عمره را جمع كرد، (يعني حج تمتع آورد)، و بعد از آن آيه‌اي ديگر در نسخ اين حكم نازل نشد و خودش هم از آن نهي نفرمود تنها يك مرد عادي از پيش خود هر چه خواست گفت. «3»
و نيز در صحيح ترمذي و كتاب زاد المعاد تاليف ابن قيم روايت شده كه شخصي از عبد اللَّه پسر عمر از حج تمتع پرسش نمود عبد اللَّه پسر عمر گفت: اين عمل عملي است حلال، پرسيد: آخر پدرت از آن نهي كرده، گفت: در اين مساله كه پدرم نهي كرده، اما رسول خدا ص آن را بجاي آورده، آيا بايد امر رسول خدا ص را پيروي كنيم، يا امر و فرمان پدرم را؟ سائل در پاسخ گفت: البته امر رسول خدا متبع است، عبد اللَّه بن عمر گفت: اگر امر رسول خدا ص متبع است پس بدان كه رسول خدا ص خودش اين عمل را بجاي آورد. «4»
و صحيح ترمذي، و سنن نسايي، و سنن بيهقي، و موطا مالك، و كتاب الام شافعي،
__________________________________________________
(1، 2)الدر المنثور ج 1 ص 217
(3، 4)صحيح مسلم ج 8 ص 206 باب جواز التمتع
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 131
همگي از محمد بن عبد اللَّه روايت آورده‌اند كه گفت در سالي كه معاويه حج بجاي آورد از سعد بن ابي وقاص، و از ضحاك بن قيس شنيدم: كه با يكديگر در باره حج تمتع بحث مي‌كردند، ضحاك مي‌گفت: تنها كساني كه اين عمل را انجام مي‌دهند كه نسبت به امر خدا جاهلند، سعد در جوابش مي‌گفت: بسيار حرف زشتي زدي، اي برادرزاده، ضحاك گفت:
آخر عمر از اين عمل نهي كرد، سعد گفت: آخر رسول خدا ص اين عمل را بجاي آورد، و همه ما با آن جناب بجا آورديم. «1»
و در الدر المنثور است كه بخاري، و مسلم، و نسايي از ابي موسي روايت آورده‌اند كه گفت: در بطحا خدمت رسول خدا ص رسيده، عرضه داشتم: در حال احرام نيت كردم: احرام مي‌بندم به آنچه رسول خدا ص احرام بسته، فرمود: آيا با خود قرباني آورده‌اي؟ عرضه داشتم نه، فرمود پس برو در خانه طواف كن، و سعي بين صفا و مروه بجاي آر، و سپس تقصير كن، و از احرام درآي، من طواف و سعي كردم و سپس به خيمه زني از بستگانم رفتم، او سر مرا اصلاح كرد، و شستشو داد.
و من در زمان ابي بكر و همچنين در عهد خلافت عمر به حج تمتع فتوا مي‌دادم تا آنكه در عهد عمر سالي در موسم حج مشغول مناسك حج بودم، كه مردي برايم خبر آورد: چه نشسته‌اي كه امير المؤمنين (عمر) در باره مناسك حج فتوايي تازه داده، من بانگ برداشتم كه اي مردم هر كس از ما فتوايي گرفته تكليفش دشوار شده، چون امير المؤمنين دارد مي‌آيد و حكم هر مساله را از او بگيريد، و به او اقتدا كنيد، پس همين كه عمر وارد شد، از او پرسيدم: چه چيز تازه‌اي در باره مناسك حج گفته‌اي؟ گفت. اينكه به كتاب خدا تمسك كنيم كه مي‌فرمايد:
(وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ، حج و عمره را براي خدا تمام كنيد) و نيز به سنت پيامبران تمسك كنيم كه فرموده محرم نبايد از احرام در آيد تا آنكه قرباني خود را ذبح كند. «2»
و نيز در الدر المنثور است كه مسلم از ابي نضره روايت كرده كه گفت: ابن عباس همواره به مردم دستور مي‌داد حج تمتع كنند، و عبد اللَّه بن زبير همواره از آن نهي مي‌كرد، اين اختلاف نظر به جابر بن عبد اللَّه گفته شد، در پاسخ گفت: احاديث به دست من در بين مردم داير و شايع شده، ما با رسول خدا ص حج تمتع مي‌كرديم، همين كه عمر به خلافت رسيد گفت: خدا از هر چه مي‌خواست براي پيغمبرش حلال مي‌كرد، و ملاك كار ما
__________________________________________________
(1)صحيح ترمذي ج 3 كتاب الحج باب 12 حديث 824 ص 185 [...]
(2)در الدر المنثور ج 1 ص 216
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 132
قرآن است، كه هر آيه‌اش در جايي كه بايد نازل شود نازل شده، و قرآن فرموده:" وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ" بنا بر اين همانطور كه قرآن دستور داده عمل كنيد، و حج خود را از عمره جدا سازيد، يعني در يك سال هر دو را انجام ندهيد، چون اگر اين كار را كه مي‌گويم بكنيد حج شما تمام‌تر و عمره‌تان هم تمام‌تر مي‌شود.»
و در مسند احمد از ابي موسي روايت شده كه گفت: اين عمل يعني حج تمتع سنت رسول خدا ص است، ولي من مي‌ترسم مردم بين عمره و حج در زير درختان اراك با زنان خود همخوابگي كنند و آنان را با خود برداشته به حج بروند. «2»
و در جمع الجوامع سيوطي از سعيد بن مسيب روايت آمده كه گفت: عمر بن خطاب از حج تمتع در ماههاي حج نهي كرد، و گفت: هر چند خود من آن را با رسول خدا ص انجام دادم، و ليكن از آن نهي مي‌كنم، چون اين عمل باعث مي‌شود يك فرد مسلمان كه از افقي از آفاق به قصد زيارت حركت مي‌كند، و خسته و غبارآلود وارد مكه مي‌شود، اين خستگي و اين غبارآلودگيش و آن تلبيه گفتنش تنها مخصوص عمره‌اش باشد، بعد از عمره از احرام در آيد، و لباس بپوشد، و خود را خوشبو كند، و با همسرش اگر با خود آورده باشد همخوابگي كند، و هم چنان به عيش و لذت بپردازد، تا روز هشتم ذي الحجه، آن وقت به نيت حج احرام ببندد، و بطرف منا (و عرفات) برود، و تلبيه بگويد، در حالي كه نه غبارآلود باشد و نه خسته و كوفته، و تلبيه‌اش هم بيش از يك روز نباشد، در حالي كه حج افضل از عمره است.
علاوه اگر ما از حج تمتع جلوگيري نكنيم مردم در زير همين درختان اراك با زنان خود دست به گريبان مي‌شوند، و اين عمل در انظار مردمي كه نه دامداري دارند و نه كشت و زرع، مردمي كه در نهايت فقر بسر مي‌برند و بهار زندگيشان همين ايامي است كه حاجيان به مكه مي‌آيند خوشايند نيست. «3»
و در سنن بيهقي از مسلم از ابي نضرة از جابر روايت شده كه گفت: به او گفتم:
عبد اللَّه بن زبير از حج تمتع نهي مي‌كند، و عبد اللَّه بن عباس به آن امر مي‌كند، تكليف چيست؟ كدام درست مي‌گويند؟ گفت: احاديث به دست من در بين مردم منتشر مي‌شود، خلاصه متخصص اين فن منم، و من و همه مسلمانان در عهد رسول خدا ص و عهد ابي بكر حج تمتع مي‌كرديم، تا آنكه عمر به خلافت رسيد، وي به خطبه ايستاد و گفت: رسول
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 1 ص 216
(2)و نيز در صحيح مسلم ج 8 ص 201 باب جواز تعليق الاحرام
(3)جمع الجوامع
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 133
خدا ص همين رسول و قرآن همين قرآن است، و در عهد رسول خدا ص دو تا متعه حلال بود، ولي من از اين دو عمل نهي مي‌كنم، و مرتكبش را عقاب هم مي‌نمايم، يكي متعه زنان است كه اگر به مردي دست پيدا كنم كه زني را براي مدتي همسر خود كرده باشد، او را سنگسار مي‌كنم، و زنده زنده در زير سنگريزه‌ها دفن مي‌سازم، و ديگري متعه حج. «1» و در سنن نسايي از ابن عباس روايت شده كه گفت: از عمر شنيدم مي‌گفت: به خدا سوگند من شما را از متعه نهي مي‌كنم، هر چند كه در كتاب خدا هم آمده است، و رسول خدا ص هم آن را انجام داده، و منظور عمر در اينجا متعه حج بود. «2»
و در الدر المنثور است كه مسلم از عبد اللَّه بن شقيق روايت كرده كه گفت: عثمان از متعه نهي مي‌كرد، و علي به آن امر مي‌فرمود: پس روزي عثمان به علي در اين باره اعتراض كرد، علي ع فرمود: تو خود مي‌داني كه با رسول خدا ص حج تمتع كرديم، عثمان گفت: بله مي‌دانم، و ليكن آن روز از رسول خدا ص مي‌ترسيديم و نمي‌توانستيم مخالفت كنيم. «3»
و نيز در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه و مسلم از ابي ذر روايت كرده كه گفت: متعه در حج مخصوص اصحاب رسول خدا ص بوده.
و باز در الدر المنثور مي‌گويد: مسلم از ابي ذر روايت كرده كه گفت: متعه عملي است كه تنها ما مي‌توانيم آن را انجام دهيم، هم متعه زنان و هم متعه حج. «4»
مؤلف: از اينگونه روايات بسيار زياد است، ولي ما به آن مقدار كه در غرض ما دخالت دارد اكتفاء كرديم، و غرض ما بحث تفسيري پيرامون نهي از متعه در حج است، چون در باره اين نهي از دو نظر مي‌شود بحث كرد، يكي اينكه نهي كننده (يعني عمر) حق داشته كه چنين نهيي بكند، يا نداشته؟ و اگر نداشته آيا معذور بوده يا نه، و اين بحث از غرض ما و از مسئوليت اين كتاب خارج است.
نظر دوم اين است كه روايات نامبرده احيانا به آيات كتاب و ظاهر سنت استدلال كرده مي‌خواهيم بدانيم اين استدلالها صحيح است يا نه؟ و اين در مسئوليت اين كتاب و سنخه
__________________________________________________
(1)سنن بيهقي ج 7 ص 206
(2)سنن نسايي ج 5 ص 119
(3)الدر المنثور ج 1 ص 216
(4)و صحيح مسلم ج 8 ص 203 جواز التمتع.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 134
بحث ما در اين كتاب است.

[دلائلي كه در روايات براي تحريم حج تمتع (پس از پيامبر" ص") اقامه شده و نقد و رد آنها] ... ص : 134

لذا مي‌گوئيم در اين روايات از چند طريق بر نهي عمر از متعه حج استدلال شده است.
1- استدلال به اينكه آيه:" وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ" بر آن دلالت دارد، و حاصلش اين است كه آيه نامبرده عموم مسلمين را مامور كرده به اينكه حج را تمام و عمره را تمام كنند، و آيه‌اي كه حج تمتع را تشريع كرده مخصوص رسول خدا ص است، اين استدلال در روايت ابي نضره از جابر آمده، كه گفت: همين كه عمر به خلافت رسيد گفت: خداوند از هر چيز هر قدر بخواهد براي پيغمبرش حلال مي‌كند و ملاك كار ما قرآن است، كه هر آيه‌اش در جايي كه بايد نازل شود نازل شده، و فرموده:" فاتموا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ" و به حكم اين آيه بايد حج خود را از عمره خود جدا كنيد.
و اين استدلال به هيچ وجه درست نيست، چون خواننده عزيز در تفسير آيه نامبرده توجه فرمود كه گفتيم: اين آيه بيش از اين دلالت ندارد كه اتمام حج و عمره واجب است، و كسي كه بايد اين عبادت را انجام دهد نمي‌تواند در وسط آن را قطع كند، به دليل اينكه دنبالش مي‌فرمايد: (فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ ...)، و اما اينكه آيه شريفه دلالت داشته باشد بر اينكه مسلمانان بايد عمره را جداي از حج بياورند و متصل آوردنش تنها مخصوص به رسول خدا ص و يا به آن جناب و همراهانش بوده كه در آن سال يعني در حجة الوداع در خدمتش بوده‌اند، ادعايي است كه اثباتش از خرط القتاد مشكل‌تر است (خرط القتاد به اين معنا است كه انسان ساقه‌اي پر از تيغ زهردار را با دست بگيرد، و دست خود را بر آن بكشد، بطوري كه همه تيغ‌هاي ساقه مانند برگ از ساقه جدا شود و بريزد).
علاوه بر اينكه در اين روايت اعتراف شده است به اينكه حج تمتع سنت رسول خدا ص بوده هم چنان كه در روايت نسايي از ابن عباس نيز اين اعتراف آمده، و عمر به نقل ابن عباس گفته: به خدا سوگند من شما را از متعه نهي مي‌كنم، با اينكه رسول خدا ص آن را انجام داد.
2- و اما اينكه استدلال كرده‌اند به اينكه نهي از تمتع در حج موافق با كتاب و سنت است هم چنان كه در روايت ابي موسي آمده بود، كه گفت: اگر از حج تمتع نهي كنيم هم به كتاب خدا عمل كرده‌ايم، كه مي‌فرمايد:" وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ" و هم به سنت پيامبرمان عمل كرده‌ايم، كه فرمود: (محرم از احرام در نمي‌آيد تا وقتي كه قربانيش ذبح شود).
در پاسخ مي‌گوئيم كتاب خدا همانطور كه قبلا خاطرنشان كرديم بر خلاف اين گفتار دلالت دارد، و اما اينكه گفتند ترك حج تمتع پيروي از سنت رسول خدا ص است كه فرمود: (محرم از احرام در نمي‌آيد مگر وقتي كه قربانيش ذبح شود).
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 135
در پاسخ مي‌گوئيم: اولا اين گفتار درست بر خلاف فرموده رسول خدا ص است، كه در رواياتي ديگر آمده، و بعضي از آنها گذشت، كه به صراحت فرمود: اين مخصوص كساني است كه از ميقات با خود قرباني آوردند.
و ثانيا اينكه: روايات تصريح دارد بر اينكه رسول خدا ص خودش اين عمل را بجا آورد، يعني اول احرام بست به عمره، و سپس بار ديگر احرام بست به حج، و نيز تصريح دارد بر اينكه آن جناب به خطبه ايستاد و فرمود: (اي مردم آيا مي‌خواهيد خدا را چيز بياموزيد؟)، و ادعاي عجيبي كه در اين مقام شده ادعايي است كه ابن تيميه كرده، و گفته حج رسول خدا ص (در آن سال) حج قران بود، نه حج تمتع چيزي كه هست كلمه متعه بر حج قران هم اطلاق مي‌شود.
و ثالثا: صرف اينكه سر نتراشند تا قرباني به محل خودش برسد احرام حج نيست خود اين روايات هم نمي‌تواند دليل بر اين مدعا باشد، و آيه هم دلالت دارد بر اينكه آن سائق هديي حكمش سر نتراشيدن است كه اهل مسجد الحرام نباشد، چنين كسي است كه حتما بايد حج تمتع بياورد.
و رابعا اينكه: بر فرض كه رسول خدا ص حج تمتع بجا نياورد ليكن اين را كه ممكن نيست انكار كنيم كه آن روز رسول خدا ص به همه ياران خود يعني آنهايي كه در حضورش بودند و آنها كه نبودند دستور داد حج تمتع بياورند، و چگونه ممكن است مسئله‌اي كه مبدء تاريخش چنين باشد، يعني عموم مسلمين در آن مساله حكمي داشته باشند، و پيامبر اسلام حكمي ديگر مخصوص به خودش داشته باشد، و هر دو حكم در قرآن نيز نازل شده باشد، آن گاه حكم مخصوص به رسول خدا ص در ميان امتش سنت گردد؟.
3- و اما اين استدلال كه گفتند: تمتع باعث مي‌شود كه حج (يكي از باشكوه‌ترين مراسم اسلامي) صورتي به خود بگيرد كه با معنويت آن سازگار نيست، چون به حاجي اجازه مي‌دهد در بين عمل خوشگذراني كند، از زنان كام بگيرد، و از بوي خوش و لباس‌هاي فاخر استفاده كند، و اين استدلال از روايت احمد از ابي موسي استفاده مي‌شود، آنجا كه عمر گفت:
درست است كه حج تمتع سنت رسول خدا ص است و ليكن من مي‌ترسم مردم در بين عمل حج زير درختان اراك با زنان خود درآميزند، و آن گاه وقتي احرام حج ببندند كه آب غسل جنابت از سر و رويشان بچكد، اين بود كه گفتار عمر، و نيز از بعضي روايت‌هاي ديگر كه در آن از عمر نقل شده كه گفت: من مي‌دانم كه رسول خدا ص و اصحابش حج تمتع را بجا آوردند، و ليكن من شخصا دوست نمي‌دارم كساني كه به زيارت خانه خدا مي‌آيند
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 136
با زنان درآميزند، آن گاه براي حج احرام ببندند، در حالي كه آب غسل از سر و رويشان بچكد، اين نيز گفتار عمر بود، كه صريحا اجتهادي است در مقابل نص، چون خداي تعالي و رسول گراميش بر مساله حج تمتع تصريح كرده‌اند، و خدا و رسولش بهتر مي‌دانند كه تشريع حكم حج تمتع ممكن است به اينجا منجر شود، كه مسلمين رفتاري را بكنند كه عمر آن را دوست نمي‌دارد، و بلكه از آن مي‌ترسد، و با وجود چنين تصريحي ديگر جاي اجتهاد نيست.
و از عجائب امور اين است كه در متن آيه‌اي كه حج تمتع را تشريع كرد همان چيزي كه عمر از آن مي‌ترسيد و از آن كراهت داشت آمده، مي‌فرمايد: (فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَي الْحَجِّ، يعني كسي كه با آوردن عمره تا انجام حج لذت گيري كند، بايد قرباني كند)، بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد قرآن كريم نام اين قسم حج را حج تمتع يعني (حج لذت گيري) نهاده، چون تمتع جز اين نيست كه زائر خانه خدا بتواند از آنچه كه در احرام بر او حرام بود يعني از التذاذ با بوي خوش و با آميزش با زنان، و پوشيدن لباس و غيره، بهره‌مند شود، و اين عينا همان است كه عمر از آن مي‌ترسيد و كراهت مي‌داشت.
و از اين عجيب‌تر اينكه وقتي آيه شريفه نازل شد اصحاب به خدا و رسول اعتراض كردند، و رسول خدا ص امر فرمود تا به عين همان چيزي كه سبب نهي بود تمتع ببرند توضيح اينكه وقتي اين دستور صادر شد، بطوري كه در روايت در الدر المنثور از حاكم از جابر آمده (مردم گفتند، آيا براي عمل حج در حالي به سوي عرفه روانه شويم كه مني از عورتهاي ما مي‌چكد)، اين سخن به گوش رسول خدا ص رسيد بلادرنگ به خطبه ايستاد و در خطبه‌اش گفتار مردم را رد نموده، براي بار دوم دستور داد تمتع كنند، همانطور كه بار اول آن را بر ايشان واجب كرده بود.
4- و اما استدلال ديگري كه كرده‌اند و بطوري كه در روايت سيوطي از سعيد بن مسيب آمده كه گفته‌اند (حكم تمتع در حج باعث تعطيل شدن بازارهاي مكه است، و مردم مكه نه زراعتي دارند و نه دامي، بهار كار مردم مكه همان موقعي است كه حاجيان به مكه و بر آنان وارد مي‌شوند) استدلال درستي نيست، چون اجتهادي است در مقابل نص علاوه بر اينكه خود خداي تعالي در كلام مجيدش نظير اين استدلال را رد نموده، آنجا كه فرمان داده بود: از اين پس مشركين حق ندارند به مسجد الحرام در آيند، چون مشرك نجس است، و فرموده بود:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ بَعْدَ عامِهِمْ هذا وَ إِنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً فَسَوْفَ يُغْنِيكُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ إِنْ شاءَ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ" «1» چون ممنوعيت مشركين از ورود به
__________________________________________________
(1)سوره توبه آيه 28
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 137
مسجد الحرام و قهرا از ورود به مكه معظمه نيز مستلزم كسادي بازار مكه بوده، و مع ذلك آيه شريفه اين محذور خيالي را رد نموده مي‌فرمايد: اگر از فقر مي‌ترسيد بدانيد كه به زودي خداي تعالي به فضل خود شما را بي‌نياز مي‌كند." مترجم" 5- و اما استدلال ديگري كه كرده و گفتند: تشريع حج تمتع بر اساس ترس بوده (كه به نظر نگارنده منظور ترس از رسول خدا ص بوده) و چون امروز رسول خدا ص نيست تا از او بترسيم ديگر جايي براي تمتع در حج نيست، و اين استدلال در روايت الدر المنثور از مسلم از عبد اللَّه بن شقيق آمده كه عثمان در پاسخ علي ع گفت: در آن روزها ما از رسول خدا ص مي‌ترسيديم، اين بود گفتار عثمان كه نظير آن از ابن زبير هم روايت شده، و روايت به نقل الدر المنثور اين است كه ابن ابي شيبه و ابن جرير و ابن منذر از ابن زبير روايت كرده‌اند كه وقتي به خطبه ايستاد و گفت: ايها الناس به خدا سوگند تمتع به عمره تا رسيدن حج اين نيست كه شما مي‌كنيد تمتع وقتي است كه مردي مسلمان احرام حج ببندد ولي رسيدن دشمن يا عروض كسالت و يا شكستگي استخوان و يا پيشامدي ديگر نگذارد حج خود را تمام كند، و ايام حج بگذرد، اينجاست كه مي‌تواند احرام خود را احرام عمره قرار دهد، و پس از انجام اعمال عمره از احرام در آيد، و تمتع ببرد، تا آنكه سال ديگر حج را با قرباني خود انجام دهد، اين است تمتع به عمره تا حج (تا آخر حديث). «1»
اشكالي كه در اين استدلال هست اين است كه آيه شريفه مطلق است هم خائف را شامل مي‌شود، و هم غير خائف را، و خواننده عزيز توجه فرمود كه جمله‌اي كه دلالت دارد بر تشريع حكم تمتع جمله:" ذلِكَ لِمَنْ لَمْ يَكُنْ أَهْلُهُ حاضِرِي الْمَسْجِدِ الْحَرامِ ..." است، نه جمله:
" فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَي الْحَجِّ ..."، تا در معناي آن قيد ترس را هم از پيش خود اضافه نموده بگويند: يعني هر كس از ترس، حج خود را مبدل به عمره كرد، قرباني كند و معلوم است كه جمله اول ميان اهل مكه و ساير مسلمانان فرق گذاشته، و حج تمتع را مخصوص ساير مسلمانان دانسته، و سخني از فرق ميان خائف و غير خائف به ميان نياورده.
علاوه بر اينكه تمامي روايات تصريح دارد بر اينكه رسول خدا ص حج خود را بصورت تمتع آورد، و دو احرام بست يكي براي عمره و ديگري براي حج.
6- و اما اين استدلال كه گفته‌اند: تمتع مختص به اصحاب رسول خدا ص بوده و شامل حال ساير مسلمين نيست (نقل از دو روايت الدر المنثور از ابي ذر)، اگر منظور از آن، همان استدلال عثمان و ابن زبير باشد كه جوابش را داديم، و اگر مراد اين باشد
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 1 ص 216
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 138
كه حكم تمتع خاص اصحاب رسول خدا ص است، و شامل ديگران نمي‌شود، سخني است باطل به دليل اينكه آيه شريفه مطلق است و مي‌فرمايد: (اين حكم براي هر كسي است كه اهل مسجد الحرام نباشد ...) چه صحابي و چه غير صحابي.
علاوه بر اينكه اگر حكم تمتع مخصوص اصحاب رسول خدا ص و ياران آن جناب بود چرا عمر و عثمان و ابن زبير و ابي موسي و معاويه (و به روايتي ابي بكر) آن را ترك كردند با اينكه از صحابه آن جناب بودند.

[امتثال دستورات رسول اللَّه (ص) واجب است، احكام خدا نسخ ناشدني است و والي حق ندارد احكام خدا و رسول (ص) را تغيير دهد] ... ص : 138

7- و اما اينكه استدلال كردند، به مساله ولايت، و اينكه عمر در نهي از تمتع از حق ولايت خودش استفاده كرد، چون خداي تعالي در آيه شريفه:" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" «1» اطاعت اولي الامر را هم مانند اطاعت خدا و رسول واجب كرده استدلال درستي نيست، براي اينكه ولايتي كه آيه شريفه آن را حق أولي الامر (هر كه هست) قرار داده، شامل اين مورد نمي‌شود (چون أولي الامر حق ندارد احكام خدا را زير و رو كند) توضيح اينكه آيات بسيار زيادي دلالت دارد بر اينكه اتباع و پيروي آنچه به رسول خدا ص نازل شده واجب است، مانند آيه شريفه:" اتَّبِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ" «2».
و معلوم است كه هر حكمي كه رسول خدا ص تشريع كند به اذن خدا مي‌كند، هم چنان كه آيه شريفه:" وَ لا يُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ" «3» و آيه شريفه:" ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا" «4». و معلوم است كه منظور از عبارت (آنچه رسول برايتان آورده) به قرينه جمله:" وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ" اين است كه هر چه كه رسول شما را بدان امر كرده، در نتيجه به حكم آيه: نامبرده بايد آنچه را كه رسول واجب كرده امتثال كرد، و از هر چه كه نهي كرده منتهي شد، و همچنين از هر حكمي كه كرده و هر قضايي كه رانده، چنان كه در باره حكم فرموده:" وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ" «5» و در آيه‌اي ديگر فرموده:
" فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ" «6» و در جايي ديگر فرموده:" فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ" «7».
__________________________________________________
(1)اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد رسول خدا و اولي الامر خود را." سوره نساء آيه 54"
(2)پيروي كنيد آنچه را كه از ناحيه پروردگارتان بر شما نازل شده." سوره اعراف آيه 2"
(3)آنچه را كه خدا و رسولش تحريم كرده حرام نمي‌دانند." سوره توبه آيه 29"
(4)آنچه رسول برايتان مي‌آورد بگيريد، و از هر چه نهيتان مي‌كند دست برداريد." سوره حشر آيه 7" [...]
(5)كساني كه حكم نمي‌كنند به آنچه خدا نازل كرده ستمكارانند." سوره مائده آيه 48"
(6)ايشان تبه‌كارانند." سوره مائده آيه 50"
(7)ايشان كافرانند." سوره مائده آيه 47"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 139
و در مورد قضا فرموده:" وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَي اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ، وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ، فَقَدْ ضَلَّ ضَلالًا مُبِيناً" «1».
و نيز فرموده:" وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ" «2» و ما مي‌دانيم كه مراد از اختيار در اين آيه قضا و تشريع و يا حد اقل اعم از آن و از غير آن است، و شامل آن نيز مي‌شود.
و قرآن كريم تصريح كرده به اينكه كتابي است نسخ ناشدني، و احكامش به همان حال كه هست تا قيامت خواهد ماند، و فرموده:" وَ إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ، تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ" «3».
و اين آيه مطلق است، و به اطلاقش شامل بطلان به وسيله نسخ نيز مي‌شود، پس به حكم اين آيه آنچه كه خدا و رسولش تشريع كرده‌اند، و هر قضايي كه رانده‌اند، پيرويش بر فرد فرد امت واجب است، خواه اولي الامر باشد يا نه.
از اينجا روشن مي‌شود كه جمله:" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" حق اطاعتي كه براي أولي الامر قرار مي‌دهد، اطاعت در غير احكام است، پس به حكم هر دو آيه، أولي الامر و ساير افراد امت در اينكه نمي‌توانند احكام خدا را زير و رو كنند يكسانند. بلكه حفظ احكام خدا و رسول بر أولي الامر واجب‌تر است، و اصولا أولي الامر كساني هستند كه احكام خدا به دستشان امانت سپرده شده، باشد در حفظ آن بكوشند پس حق اطاعتي كه براي أولي الامر قرار داده اطاعت اوامر و نواهي و دستوراتي است كه أولي الامر به منظور صلاح و اصلاح امت مي‌دهند البته با حفظ و رعايت حكمي كه خدا در خصوص آن واقعه و آن دستور دارد.
مانند تصميم‌هايي كه افراد عادي براي خود مي‌گيرند، مثلا با اينكه خوردن و نخوردن فلان غذا برايش حلال است، تصميم مي‌گيرد بخورد، و يا نخورد (حاكم نيز گاهي صلاح مي‌داند كه مردم هفته‌اي دو بار گوشت بخورند)، و يا با اينكه خريد و فروش براي افراد جايز
__________________________________________________
(1)هيچ مرد مؤمن و زن مؤمنه را نمي‌رسد بعد از آنكه خدا و رسولش در مساله‌اي قضايي رانده باشند باز هم خود را صاحب اختيار بداند و هر كس خدا و رسول او را نافرماني كند به ضلالتي روشن گمراه گشته است." سوره احزاب آيه 36"
(2)و پروردگارت هر چه بخواهد خلق مي‌كند، و هر چه بخواهد اختيار مي‌نمايد، اما ايشان را نمي‌رسد كه خود را صاحب اختيار بدانند." سوره قصص آيه 68"
(3)و اينكه قرآن كتابي است شكست ناپذير، باطل و بطلان در او راه ندارد، نه در عصر نزولش، و نه بعد از آن، نازل شده‌اي است از ناحيه خداي حكيم ستوده." سوره فصلت آيه 42"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 140
است فردي تصميم مي‌گيرد اين كار را بكند، و يا تصميم مي‌گيرد نكند، (حاكم نيز گاهي صلاح مي‌داند مردم از بيع و شرا اعتصاب كنند، و يا آن را توسعه دهند).
و يا با اينكه بر فرد فرد جايز است وقتي كسي در ملك او با او نزاع مي‌كند به حاكم شرع مراجعه كند، و هم جايز است از دفاع صرفنظر كند، أولي الامر نيز گاهي مصلحت مي‌داند كه از حقي صرفنظر كند، و گاهي صلاح را در اين مي‌داند كه آن را احقاق نمايد.
پس در همه اين مثالها فرد عادي و يا أولي الامر صلاح خود را در فعلي و يا ترك فعلي مي‌داند، و حكم خدا به حال خود باقي است.
و هم چنان كه يك فرد نمي‌تواند شراب بنوشد و ربا بخورد، و مال ديگران را غصب نموده ملكيت ديگران را ابطال كند، هر چند كه صلاح خود را در اينگونه كارها بداند، أولي الامر نيز نمي‌تواند به منظور صلاح كار خود احكام خدا را زير و رو كند، چون اين عمل مزاحم با حكم خداي تعالي است، آري أولي الامر مي‌تواند در پاره‌اي اوقات از حدود و ثغور كشور اسلامي دفاع كند، و در وقت ديگر از دفاع چشم بپوشد، و در هر دو حال رعايت مصلحت عامه و امت را بكند، و يا دستور اعتصاب عمومي، و يا انفاق عمومي، و يا دستورات ديگري نظير آن بدهد.
و سخن كوتاه آنكه آنچه يك فرد عادي از مسلمانان مي‌تواند انجام دهد، و بر حسب صلاح شخص خودش و با رعايت حفظ حكم خداي سبحان آن كار را بكند، و يا در آن چيز تصرف نمايد، ولي امري كه از قبل رسول خدا ص بر امت او ولايت يافته، نيز مي‌تواند آن كار را بكند، و در آن چيز تصرف نمايد، تنها فرق ميان يك فرد عادي و يك ولي امر با اينكه هر دو مامورند بر حكم خدا تحفظ داشته باشند، اين است كه يك فرد عادي در آنچه مي‌كند صلاح شخص خود را در نظر دارد، و يك ولي امر آنچه مي‌كند به صلاح حال امت مي‌كند.
و گرنه اگر جايز بود كه ولي مسلمين در احكام شرعي دست بيندازد، هر جا صلاح ديد آن را بردارد، و هر جا صلاح ديد كه حكم ديگري وضع و تشريع كند، در اين چهارده قرن يك حكم از احكام ديني باقي نمي‌ماند، هر ولي امري كه مي‌آمد چند تا از احكام را بر مي‌داشت، و فاتحه اسلام خوانده مي‌شد، و اصولا ديگر معنا نداشت بفرمايند احكام الهي تا روز قيامت باقي است.
حال آنچه را گفته شد با مساله تمتع كه مورد بحث بود تطبيق داده مي‌گوئيم: چه فرق است بين اينكه گوينده‌اي بگويد: حكم تمتع و بهره‌مندي از طيبات زندگي با هيات عبادات و نسك نمي‌سازد، و چون نمي‌سازد شخص ناسك بايد اين تمتع را ترك كند، و بين اينكه ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 141
گوينده بگويد مباح بودن برده‌گيري با وضع دنياي فعلي سازگار نيست، چون دنياي متمدن امروز همه حكم مي‌كنند به حريت عموم افراد بشر، پس بايد حكم اباحه برده‌گيري كه از احكام اسلام است برداشته شود، و يا اينكه بگويد اجراي احكام حدود به درد چهارده قرن قبل مي‌خورد، و اما امروز بشر متمدن نمي‌تواند آن را هضم كند، و قوانين جاريه بين المللي هم آن را قبول نمي‌كند، پس بايد تعطيل شود.
اين بياني كه ما كرديم از پاره‌اي روايات وارده در همين باب فهميده مي‌شود مانند روايت الدر المنثور كه مي‌گويد: اسحاق بن راعويه در مسند خود، و احمد از حسن روايت آورده‌اند كه عمر بن خطاب تصميم گرفت مردم را از متعه حج منع كند، ابي بن كعب برخاست، و گفت تو اين اختيار را نداري، چون متعه حج حكمي است كه قرآن بر آن نازل شده، و ما خود با رسول خدا ص عمره تمتع به جاي آورديم، عمر چون اين بشنيد از تصميم خود تنزل كرد. «1»
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 1 ص 216
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 142

[سوره البقرة (2): آيات 204 تا 207] ... ص : 142

اشاره

وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يُشْهِدُ اللَّهَ عَلي ما فِي قَلْبِهِ وَ هُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ (204) وَ إِذا تَوَلَّي سَعي فِي الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيها وَ يُهْلِكَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الْفَسادَ (205) وَ إِذا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَ لَبِئْسَ الْمِهادُ (206) وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ (207)

ترجمه آيات ... ص : 142

و پاره‌اي از مردم، منافق و سالوسند كه وقتي سخن از دين و صلاح و اصلاح مي‌كنند تو را به شگفت مي‌آورند و خدا را گواه مي‌گيرند كه آنچه مي‌گويند مطابق آن چيزي است كه در دل دارند و حال آنكه سرسخت‌ترين دشمنان دين و حقند (204).
(به شهادت اينكه) وقتي بر مي‌گردند (و يا وقتي به ولايت و رياستي مي‌رسند) با تمام نيرو در گستردن فساد در زمين مي‌كوشند و به مال و جانها دست مي‌اندازند با اينكه خدا فساد را دوست نمي‌دارد (205).
و وقتي به ايشان گفته مي‌شود از خدا بترس دستخوش آن غروري مي‌شوند كه گناه در دلشان ايجاد كرده و
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 143
تنها درمان دردشان جهنم است كه بد قرارگاهي است (206).
و بعضي ديگرند كه جان خود را در برابر خوشنودي‌هاي خدا مي‌فروشند و خدا نسبت به بندگان رؤوف است (207)

بيان آيات ... ص : 143

[تقسيم مردم از نظر صفات و ذكر احوال و خصائص منافق] ... ص : 143

اين آيات مشتمل بر تقسيمي ديگر است يعني مردم را از حيث نتايج صفاتشان تقسيم مي‌كند، هم چنان كه آيات قبلي يعني از آيه:" فَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ رَبَّنا آتِنا ..." به بعد مردم را از حيث اصل صفاتشان تقسيم مي‌كرد، كه يا طالب دنيايند، و يا طالب آخرت، و آيات مورد بحث از حيث نتيجه دنياطلبي و عقبي‌طلبي كه در اولي نفاق و در دومي خلوص در ايمان است تقسيم مي‌كند، و تناسب اين آيات با مساله حج تمتع بر كسي پوشيده نيست.
" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا ..."
كلمه اعجاب به معناي خرسند كردن است، و جمله:" فِي الْحَياةِ الدُّنْيا" متعلق است به جمله: (يعجبك) و معناي مجموع آيه چنين مي‌شود: (خرسندي و مسرت در دنيا از اين جهت كه دنياست و نوعي زندگي است منشاش ظاهربيني و حكم كردن بر طبق ظاهر است، و اما باطن و سريره در زير پرده و پشت حجاب نهان است، انسان تا زماني كه بستگي و تعلق به حيات دنيا دارد، نمي‌تواند حقايق پشت پرده را ببيند و درك كند، مگر اينكه از طريق تفكر در آثار مختصري از امر باطن را كشف كند و بهمين مناسبت است كه دنبالش فرموده:" وَ يُشْهِدُ اللَّهَ عَلي ما فِي قَلْبِهِ ..."، و معناي مجموع كلام اين است كه بعضي از مردمند كه وقتي با تو سخن مي‌گويند، طوري وانمود مي‌كنند كه افرادي حق‌پرستند، جانب حق را رعايت مي‌كنند، و به صلاح خلق عنايت دارند، و پيشرفت دين و امت را مي‌خواهند، در حالي كه دشمن‌ترين مردم نسبت به حقند، و دشمنيشان با حق از هر دشمن ديگر شديدتر است.
و كلمه (الد) أفعل تفضيل از ماده (ل- د- د) است، لد، و لدود، هر دو به معناي شدت خصومت است.
و كلمه خصام جمع خصم است، مانند صعب كه جمعش صعاب و كعب كه جمعش كعاب است.
بعضي هم گفته‌اند: خصام مصدر است: و جمله ألد الخصام به معناي اشد خصومة مي‌باشد.
" وَ إِذا تَوَلَّي سَعي فِي الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيها ..."
كلمه تولي به معناي داراي ولايت و سلطنت شدن و تملك آن است، و مؤيد اين معنا ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 144
جمله" أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ" گرفتار غروري مي‌شود كه گناه در دل ايجاد مي‌كند در آيه بعدي است، كه مي‌فهماند عزتي كه دچارش شده به خاطر گناهاني بوده كه مرتكب شده، و قلب مخالف با زبانش را، بيمار كرده است.
و سعي به معناي عمل و هم به معناي سرعت در راه رفتن است، در نتيجه معناي آيه چنين است، كه اين منافق شديد الخصومه وقتي دستش برسد، و داراي قدرتي شود و رياستي به دست آرد، سعي مي‌كند فساد را در زمين بگستراند و ممكن است كلمه (تولي) به معناي اعراض از روبرو شدن، و گفتگو كردن باشد و معنا چنين باشد كه چون از نزد تو بيرون مي‌شود، وضعش غير آن وضعي مي‌شود كه در حضور تو داشت، در حضور تو دم از صلاح و اصلاح و خير مي‌زد، و مي‌گفت در اين راه سعي خواهد كرد، ولي چون بيرون مي‌شود در راه فساد و افساد سعي مي‌كند.
" وَ يُهْلِكَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ" از ظاهر اين عبارت بر مي‌آيد كه مي‌خواهد جمله قبلي يعني فساد در زمين را بيان كند، و بفرمايد فساد و افسادش به اين است كه حرث و نسل را نابود كند، و اگر نابود كردن حرث و نسل را بيان فساد قرار داده براي اين است كه قوام نوع انساني در بقاي حياتش به غذا و توليد مثل است اگر غذا نخورد مي‌ميرد، و اگر توليد مثل نكند نسلش قطع مي‌شود، و انسان در تامين غذايش به حرث يعني زراعت نيازمند است چون غذاي او يا حيواني است و يا نباتي، و حيوان هم در زندگي و نموش به نبات نيازمند است پس حرث كه همان نبات باشد اصل در زندگي بشر است، و بدين جهت فساد در زمين را با اهلاك حرث و نسل بيان كرد، پس معناي اين آيه اين شد: كه او از راه نابود كردن حرث و نسل در زمين فساد مي‌انگيزد، و در نابودي انسان مي‌كوشد.
" وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الْفَسادَ" مراد از فساد، فساد تكويني و آنچه در گردش زمان فاسد مي‌شود نيست چون پاره‌اي از فسادها هست كه دست كسي در آن دخالت ندارد عالم عالم كون و فساد، و نشاه تنازع در بقا است، هيچ موجودي پديد نمي‌آيد، مگر بعد از آنكه موجودي ديگر تباه مي‌شود، و هيچ جانداري متحقق نمي‌شود، مگر بعد از آنكه جانداراني بميرند و اين كون و فساد و حيات و موت در اين موجودات طبيعي، و در اين نشاه طبيعت زنجيروار و از پشت سرهم قرار دارند، و اين مستند به خود خداي تعالي است، و حاشا بر خدا كه چيزي را كه خودش مقدر فرموده مبغوض بدارد.
بلكه مراد از اين فساد، فسادهاي تشريعي است، يعني آن فسادي كه دست بشر پديد ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 145
مي‌آورد، آري خداي عز و جل آنچه از دين كه تشريع كرد به منظور اصلاح اعمال بندگان بوده، تا با عمل صالح روزمره و تمرين مستمر، ملكات فاضله را در نفوس آنان پديد آورد، و اختلافشان را اصلاح كند، و در نتيجه حال انسانيت و جامعه بشريت حالي معتدل شود، در اين هنگام است كه زندگيشان هم در دنيا و هم در آخرت عين سعادت مي‌شود، كه به زودي در تفسير آيه" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" بيانش خواهد آمد ان شاء اللَّه تعالي.
و آن كسي كه در آيه اول فرمود ظاهر قولش با باطن قلبش مخالف است، وقتي در زمين سعي به فساد مي‌كند، به نحوي نمي‌كند كه ظاهر آن فساد باشد، بلكه به شكلي انجام مي‌دهد كه ظاهرش اصلاح باشد، يعني كلمات را از جاي خود تحريف مي‌كند، و حكم خدا را از آنچه كه هست تغيير مي‌دهد، و در تعاليم ديني دخل و تصرف مي‌كند، تصرفي كه منجر به فساد اخلاق و اختلاف كلمه شود، و معلوم است كه در فساد اخلاق و اختلاف كلمه مرگ دين و فناي انسانيت و فساد دنيا حتمي است.
آنچه كه در اين آيات آمده، مورد تصديق تاريخ قرار گرفته، چون مرداني در امت اسلام آمدند، و بر دوش اين امت سوار شده، در امر دين و دنيا تصرفاتي كردند كه نتيجه مستقيمش و بال براي دين، و انحطاط براي مسلمين، و اختلاف در امت بود و كار دين را به جايي كشانيد كه بازيچه دست هر بازيگر شد، و انسانيت امت لقمه، هر چپاولگر گرديد، و نتيجه اين سعي و خودكامگيها فساد زمين شد، اولا بخاطر نابود شدن دين، و ثانيا به خاطر هلاك انسانيت و بهمين جهت است كه مي‌بينيم در بعضي از روايات هلاكت حرث و نسل به هلاكت دين و انسانيت تفسير شده كه ان شاء اللَّه رواياتش خواهد آمد.
" وَ إِذا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَ لَبِئْسَ الْمِهادُ" مفاد كلمه عزت معروف است و معناي كلمه" مهاد" فرش و هر گستردني است، و از ظاهر كلام بر مي‌آيد كه كلمه (بالاثم) متعلق است به" العزة" معناي آيه اين است: او وقتي مامور به تقوا مي‌شود و كسي نصيحتش مي‌كند كه از خدا بترس، در اثر آن عزتي كه با اثم و نفاق كسب كرده، و دل خود را بيمار ساخته، دچار نخوت و غرور مي‌شود.
بي خبر از اينكه عزت مطلق (كه در تحت تاثير هيچ عاملي از بين نرود) تنها از ناحيه خداي سبحان است، هم چنان كه فرموده:" تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ، وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ" «1» و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)تو هر كه راي بخواهي عزت مي‌دهي، و هر كه راي بخواهي ذليل مي‌كني." سوره آل عمران، آيه 26"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 146
" وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ" «1» و نيز فرموده:" أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ، فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «2».
و حاشا بر خداي تعالي اينكه چيزي را كه مخصوص خود او است، و تنها او به بندگان مي‌دهد به بنده‌اي بدهد، و باعث گناه و شر او گردد، پس معلوم مي‌شود عزت مورد بحث در اين آيه عزت خدايي نيست، بلكه اصلا عزت نيست، بلكه غروري است كه اشخاص جاهل و ظاهر بين آن را عزت مي‌پندارند.
و از اينجا اين معنا روشن مي‌شود كه جمله (بالاثم) متعلق به جمله: (أخذته ...)
نيست، تا در نتيجه حرف (با) در آن باء تعديه، و معنا چنين باشد: (عزت او را وادار به گناه و به اين مي‌كند كه امر به تقوا را به عكس العملي ناخوشايند پاسخ دهد) و يا باء سببيت و معنا چنين باشد: (عزت و مناعت، به سبب اثم و گناه در او پيدا شد كه مرتكب گرديد).
چرا با تعديه و سببيت نيست؟ براي اينكه مستلزم آن است كه در اين دو صورت خداي تعالي حالت نفساني آن مغرور را عزت دانسته باشد، و عزت بودن اين رذيله را امضاء فرموده باشد، در حالي كه گفتيم: اين حالت دروني كه مورد بحث است، عزت حقيقي نيست، و اما اگر كلمه (بالاثم) را متعلق به" العزة" بدانيم، همانطور كه دانستيم، ديگر اين اشكال وارد نمي‌شود، چون آن حالت دروني را عزت ندانسته، بلكه عزت باثم شمرده است.
و اما اينكه در سوره ص آيه دوم فرموده:" بَلِ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي عِزَّةٍ وَ شِقاقٍ كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ فَنادَوْا وَ لاتَ حِينَ مَناصٍ" «3».
اين تعبير از باب نام‌گذاري و امضا نيست، و در اين آيه حالت كفر و طغيان كفار را عزت ناميده، و عزت بودن آن را امضا نفرموده، چون كلمه عزت را نكره آورده، و آيه را با جمله: (كَمْ أَهْلَكْنا) ختم نموده تا بفهماند عزت نامبرده عزتي صوري و ناپايدار بوده، نه عزت اصلي كه به هيچ وجه از بين رفتني نيست.

[دسته‌اي ديگر از مردم (در مقابل منافق)] ... ص : 146

" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ ..."
اين آيه در مقابل آيه اول از آيات مورد بحث است، كه آنجا هم مي‌فرمود: (وَ مِنَ النَّاسِ)
__________________________________________________
(1)عزت مخصوص خدا و رسول و مؤمنين است." سوره منافقون آيه 80"
(2)چگونه عزت را از پيش خود مي‌خواهند، و جستجو مي‌كنند؟ با اينكه عزت همه‌اش از خداست.
" سوره نساء آيه 138"
(3)بلكه آنها كه كافر شدند در عزت و شقاق و دشمني هستند، و ما چه بسا از امتهاي قبل از ايشان را هلاك كرديم و در حين هلاكت فرياد برآوردند، ولي ديگر هنگام فرياد نبود، و فرصت فراري نمانده بود.
" سوره ص آيه 2"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 147
، و از اين مقابله فهميده مي‌شود كه وصف در اين جمله نيز در مقابل وصف آن جمله است يعني همانطور كه مراد از جمله:" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ" بيان اين معنا است كه در آن عصر و آن ايام مردي وجود داشته كه به گناهان خود افتخار مي‌كرده، و عزت مي‌فروخته، و از خودش خوشش مي‌آمده، و به ظاهر دم از صلاح مي‌زده، در حالي كه در دل نقشه دشمني مي‌كشيده، مردي بوده كه از رفتارش چيزي جز فساد و هلاك عايد دين و انسانيت نمي‌شده.
همچنين از جمله:" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ..."، نيز فهميده مي‌شود در آن روز مردي وجود داشته كه جز به پروردگار خود نمي‌باليده، و جز به دست آوردن رضاي خداي تعالي هيچ هدفي را دنبال نمي‌كرده، مردي بوده كه رفتارش امر دين و دنيا را اصلاح مي‌كرده، و به وسيله او حق احقاق مي‌شده، و عيش انسانها پاكيزه مي‌شده، و بشر از بركات اسلام برخوردار مي‌شد.
با اين بيان ارتباط ذيل آيه با صدر آن به خوبي روشن مي‌گردد، و معلوم مي‌شود كه چرا در ذيل آيه فرموده:" وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ، خدا نسبت به بندگان رؤوف است"؟ چون وجود چنين فردي در ميان انسانها خود رأفتي است از خداي سبحان به بندگانش آري اگر مرداني داراي اين صفات بين مردم و در مقابل آن دسته ديگر از مردان منافق و مفسده‌جو وجود نداشتند، اركان دين منهدم مي‌شد، و در بناي صلاح رشاد سنگي روي سنگ قرار نمي‌گرفت.
اما خداي تعالي همواره آن باطل‌ها را به وسيله اين حق‌ها از بين برده، و افساد دشمنان دين را به وسيله اصلاح اوليااش تلافي و تدارك مي‌كند، هم چنان كه خودش فرموده:" وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللَّهِ كَثِيراً" «1»، و نيز فرموده: (فَإِنْ يَكْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَكَّلْنا بِها قَوْماً لَيْسُوا بِها بِكافِرِينَ) «2».
پس فسادي كه در دين و دنيا راه پيدا مي‌كند، از ناحيه عده‌اي از افراد است كه جز خودپرستي هواي ديگري بر سر ندارند، و اين فساد و شكافي كه اينان در دين ايجاد مي‌كنند جز باصلاح و اصلاح آن دسته ديگر كه خود را به خداي سبحان فروخته و در دل جز به پروردگار خود نمي‌انديشند پر نمي‌شود، و زمين و زمينيان به صلاح نمي‌گرايند، و خداي تعالي اين معامله سودمند خود را در آيه شريفه:
__________________________________________________
(1)و اگر نبود كه خداي تعالي شر بعضي از مردم راي به وسيله بعضي ديگر دفع مي‌كرد، هر آينه نه صومعه‌اي به جاي مي‌ماند و نه كليسا و نه مساجدي كه نام خدا در آنها زياد برده مي‌شود." سوره حج آيه 40"
(2)اگر اينان به اسلام كفر بورزند باكي نيست چون ما مردمي راي برانگيخته‌ايم، كه هرگز به آن كفر نمي‌ورزند." سوره انعام آيه 89"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 148
" إِنَّ اللَّهَ اشْتَري مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ، يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ، وَعْداً عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الْقُرْآنِ، وَ مَنْ أَوْفي بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بايَعْتُمْ بِهِ" «1» و اين موضوع در آيات ديگري نيز خاطرنشان گرديده است.

بحث روايتي [(شامل رواياتي در باره شان نزول آيات ياد شده)] ... ص : 148

در الدر المنثور از" سدي" روايت آورده در تفسير آيه" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ ..."
گفته است: اين آيه در باره أخنس بن شريق ثقفي، هم پيمان بني زهره نازل شد، كه وي در مدينه به خدمت رسول خدا ص رسيد، و عرضه داشت: آمده‌ام تا اسلام بياورم، و خدا مي‌داند كه من در دعويم راستگويم، رسول خدا ص خوشش آمد، و بهمين جهت خداي تعالي فرمود:" وَ يُشْهِدُ اللَّهَ عَلي ما فِي قَلْبِهِ".
أخنس از حضور رسول خدا ص بيرون شد و به زراعتي از مسلمانان و شتراني از ايشان برخورد زراعت را آتش زد، و شتران را پي كرد، و بدين جهت خداي سبحان فرمود:" وَ إِذا تَوَلَّي سَعي فِي الْأَرْضِ ..." «2».
و در مجمع از ابن عباس نقل كرده كه گفت: اين آيات سه‌گانه در باره همه رياكاران نازل شده، كه در ظاهر چيزهايي را اظهار مي‌كنند كه خلاف باطنشان است و صاحب مجمع اضافه كرده كه اين معنا از امام صادق ع روايت شده. «3»
مؤلف: و ليكن اين روايت با ظاهر آيات منطبق نيست.
و در بعضي از روايات ائمه اهل بيت ع آمده: كه آيات نازله در باره دشمنان ايشان نازل شده است.
و در مجمع از امام صادق ع روايت آورده كه در ذيل جمله:
__________________________________________________
(1)خداوند از مؤمنين جان و مالشان راي خريده در مقابل اينكه بهشت از آن آنان باشد، و اين مؤمنين در راه خدا جهاد مي‌كنند مي‌كشند و كشته مي‌شوند، و اين وعده‌اي است كه وفاي به آن حق است، و عده‌اي است كه هم در تورات آمده، و هم در انجيل، و هم در قرآن و چه كسي باوفاتر به عهد است از خدا، پس شما مؤمنين راي بشارت باد به اين فروشي كه خريدارتان در آن خداست." سوره توبه آيه 112" [...]
(2)الدر المنثور ج 1 ص 238
(3)مجمع البيان ج 2 ص 300
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 149
" وَ يُهْلِكَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ" فرموده: مراد از حرث در اينجا دين، و مراد از نسل انسان است. «1»
مؤلف: بيان اين روايت گذشت و اين نيز روايت شده كه مراد از حرث ذريه و زراعت هر دو است، و به هر حال مساله تطبيق آيه بر مصداق امري است آسان. «2»
و در امالي شيخ از علي بن الحسين ع روايت آمده كه در ذيل جمله:" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ..."، فرموده: اين جمله در باره علي ع نازل شده، كه در شب هجرت در بستر رسول خدا ص خوابيد. «3»
مؤلف: روايات از طرق شيعه و سني بسيار آمده كه آيه نامبرده در باره شب فراش نازل شده، كه تفسير برهان به پنج طريق آن را از ثعلبي و ديگران نقل كرده است. «4»
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از صهيب روايت كرده كه گفت: وقتي مي‌خواستم از مكه به سوي رسول خدا ص هجرت كنم قريش به من گفتند اي صهيب تو آن روز كه به شهر ما آمدي دست خالي بودي، و حال كه مي‌خواهي كوچ كني اموالت را هم مي‌بري و اين به خدا سوگند ممكن نيست، و هرگز نمي‌گذاريم آنها را با خود ببري، من به ايشان گفتم: آيا اگر اموالم را به شما واگذار كنم دست از من بر مي‌داريد؟
گفتند: بله به ناچار اموالم را به طرفشان پرتاب كردم و آزاد شدم، و از مكه بيرون آمده به مدينه رسيدم، اين خبر به رسول خدا ص رسيد، دو بار، فرمود: صهيب در معامله‌اش سود برد. «5»
مؤلف: در المنثور اين قصه را به چند طريق ديگر روايت كرده، كه در بعضي از آنها آمده: آيه" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي ..." نيز در اين قصه نازل شده، و در بعضي ديگر آمده آيه نامبرده در باره ابي ذر و صهيب نازل شده كه هر دو جان خود را با مال خود خريدند، ولي ما در سابق هم گفتيم كه آيه شريفه با اين احتمال كه شراء به معناي خريدن باشد نمي‌سازد، (بلكه شراء كه در لغت هم به معناي خريدن است و هم فروختن. در آيه شريفه به معناي فروختن است، و تنها با معامله علي ع در ليلة المبيت قابل انطباق است).
و در مجمع روايتي از علي ع نقل كرده كه فرمود: مراد از اين آيه كسي است كه به خاطر امر به معروف و نهي از منكر كشته شود. «6»
مؤلف: اين بيان عموم آيه شريفه است پس منافات ندارد كه شان نزول خاصي داشته باشد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 2 ص 300
(2)مجمع البيان ج 2 ص 300
(3)امالي شيخ طوسي ص 185 طبع قديم
(4)تفسير برهان ج 1 ص 206، 207
(5)الدر المنثور ج 1 ص 239
(6)مجمع البيان ج 2 ص 301
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 150

[سوره البقرة (2): آيات 208 تا 210] ... ص : 150

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ (208) فَإِنْ زَلَلْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْكُمُ الْبَيِّناتُ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (209) هَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ أَنْ يَأْتِيَهُمُ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنَ الْغَمامِ وَ الْمَلائِكَةُ وَ قُضِيَ الْأَمْرُ وَ إِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ (210)

ترجمه آيات ... ص : 150

اي كساني كه ايمان آورده‌ايد بدون هيچ اختلافي همگي تسليم خدا شويد و زنهار گامهاي شيطان را پيروي مكنيد كه او براي شما دشمني آشكار است (208).
پس اگر بعد از اين همه آيات روشن كه برايتان آمد داخل در سلم نگرديد و باز هم پيروي گامهاي شيطان كنيد بدانيد كه خدا غالبي شكست ناپذير و حكيمي است كه هر حكمي در باره شما براند به مقتضاي حكمت مي‌راند (209).
(راستي حرف حسابي اينان چيست) آيا انتظار اين را دارند كه خدا و ملائكه بر ابرها سوار شده نزد آنان بيايند (يعني عذاب خدا به وسيله ابرهاي ويرانگر بيايد) و تكليفشان يكسره شود؟ با اينكه سرنوشت‌ها معين شده و بازگشت امور همه به خداي تعالي است (210)
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 151

بيان آيات ... ص : 151

اشاره

اين آيات يعني از جمله يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تا جمله:" أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ" هفت آيه كامل است، كه راه تحفظ و نگهداري وحدت ديني در جامعه انساني را بيان مي‌كند، و آن اين است كه مسلمانان داخل در سلم شوند، و تنها آن سخناني كه قرآن تجويز كرده بگويند، و آن طريقه عملي را كه قرآن نشان داده پيش گيرند، كه وحدت ديني از بين نمي‌رود، و سعادت دو سراي انسانها رخت برنمي‌بندد، و هلاكت به سراغ هيچ قومي نمي‌رود، مگر به خاطر خارج شدن از سلم، و تصرف در آيات خدا، و جابجا كردن آنها، كه در امت بني اسرائيل و امتهاي گذشته ديگر ديده شد، و به زودي نظير آن هم در اين امت جريان خواهد يافت. ولي خداي تعالي اين امت را وعده نصرت داده و فرموده:" أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ".
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً" كلمات سلم و اسلام و تسليم هر سه به يك معنا است: و كلمه (كافه- همگي) مانند كلمه جميعا تاكيد را افاده مي‌كند و چون خطاب به مؤمنين بود و مؤمنين مامور شده‌اند همگي داخل در سلم شوند پس در نتيجه امر در آيه مربوط به همگي و به يك يك افراد جامعه است، هم بر يك يك افراد واجب است و هم بر جميع كه در دين خدا چون و چرا نكنند، و تسليم امر خدا و رسول او گردند.
و نيز از آنجايي كه خطاب به خصوص مؤمنين شده، آن سلمي هم كه به سويش دعوت كرده به معناي تسليم در برابر خدا و رسول شدن است، و امري است متعلق به مجموع امت. و به فرد فرد آنان، پس هم بر يك يك مؤمنين واجب است. و هم بر مجموع آنان.

[معناي" سلم" كه بدان امر شده و مراد از" گام‌هاي شيطان" كه از آن زنهار داده شده است] ... ص : 151

پس سلمي كه بدان دعوت شده‌اند عبارت شد از تسليم شدن براي خدا، بعد از ايمان به او. پس بر مؤمنين واجب است امر را تسليم خدا كنند، و براي خود صلاح ديد و استبداد برأي قائل نباشند و به غير آن طريقي كه خدا و رسول بيان كرده‌اند طريقي ديگر اتخاذ ننمايند، كه هيچ قومي هلاك نشد مگر به خاطر همين كه راه خدا را رها كرده، راه هواي نفس را پيمودند، راهي كه هيچ دليلي از ناحيه خدا بر آن نداشتند، و نيز حق حيات و سعادت جدي و حقيقي از هيچ قومي سلب نشد مگر به خاطر اينكه در اثر پيروي هواي نفس ايجاد اختلاف كردند.
از اينجا روشن مي‌گردد كه مراد از پيروي خطوات شيطان، پيروي او در تمامي دعوت‌هاي او به باطل نيست، بلكه منظور پيروي او است در دعوتهايي كه به عنوان دين
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 152
مي‌كند، و باطلي را كه اجنبي از دين است زينت داده و در لفافه زيباي دين مي‌پيچد، و نام دين بر آن مي‌گذارد، و انسانهاي جاهل هم بدون دليل آن را مي‌پذيرند، و علامت شيطاني بودن آن اين است كه خدا و رسول در ضمن تعاليم ديني خود نامي از آن نبرده باشند.
و از خصوصيات سياق كلام و قيود آن اين معنا نيز استفاده مي‌شود، كه خطوات شيطان تنها آن گامهايي از شيطان است، كه در طريقه و روش پيروي شود. و اگر فرض كنيم كه اين پيروي كننده مؤمن باشد- كه طريقه او همان طريقه ايمان است لا جرم طريقه چنين مؤمني طريقه شيطاني در ايمان است، و وقتي بر هر مؤمني دخول در سلم واجب باشد، قهرا هر طريقي كه بدون سلم طي كند خطوات شيطان و پيروي از آن پيروي از خطوات شيطان خواهد بود.
پس اين آيه شريفه نظير آيه:" يا أَيُّهَا النَّاسُ كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلالًا طَيِّباً، وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ، إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ إِنَّما يَأْمُرُكُمْ بِالسُّوءِ وَ الْفَحْشاءِ، وَ أَنْ تَقُولُوا عَلَي اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ" «1» خواهد بود.
و نيز نظير آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ وَ مَنْ يَتَّبِعْ خُطُواتِ الشَّيْطانِ، فَإِنَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ" «2».
و باز نظير آيه:" كُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ: إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ" «3» مي‌باشد و فرق ميان اين آيات و آيه مورد بحث اين است كه در آيه مورد بحث به خاطر كلمه (كافه) دعوت متوجه به جماعت شده، و در آيات نامبرده اين خصوصيت، نيست پس آيه مورد بحث در معناي آيه:" وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا" «4» و آيه:" وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً، فَاتَّبِعُوهُ، وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ" «5» است، كه خطاب متوجه جامعه اسلام و مجموعه افراد شده.
__________________________________________________
(1)هان اي مردم از آنچه در زمين حلال و طيب است بخوريد، و گامهاي شيطان را پيروي مكنيد كه او براي شما دشمني است آشكار، او تنها شما را به بدي و فحشا مي‌خواند و به اين دستور مي‌دهد كه به خدا چيزهايي را نسبت دهيد كه علمي بدان نداريد، (به تفسير اين آيه مراجعه شود." سوره بقره آيه 168"
(2)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد گامهاي شيطان را پيروي مكنيد، و هر كس گامهاي شيطان را پيروي كند بداند كه شيطان به فحشا و منكر امر مي‌كند." سوره نور آيه 21"
(3)از آنچه خدا روزيتان كرده بخوريد و گامهاي شيطان را پيروي مكنيد كه او براي شما دشمني است آشكار." سوره انعام آيه 142"
(4)سوره آل عمران آيه 103
(5) سوره انعام آيه 153
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 153
و از آيه شريفه استفاده مي‌شود كه اسلام تمامي احكام و معارفي را كه مورد حاجت بشر است و صلاح مردم را تامين مي‌كند تكفل كرده است.
" فَإِنْ زَلَلْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْكُمُ الْبَيِّناتُ" كلمه (زللتم) از ماده (ز- ل- ل) است و زلت به معناي لغزش و اشتباه است، و معناي آيه اين است كه حال كه دستور داديم همگي داخل در سلم شويد، اگر نشديد و به خطا رفتيد، با اينكه زلت همان پيروي خطوات شيطان بود- پس بدانيد كه خدا عزيز و مقتدري است كه در كارش از هيچ كس شكست نمي‌خورد، و حكيمي است كه در قضايي كه در باره شما مي‌راند هرگز از حكمت خارج نمي‌شود، آنچه حكم مي‌كند بر طبق حكمت است، و بعد از آنكه حكم كرد خودش هم ضامن اجراي آن است اجرا مي‌كند بدون اينكه كسي بتواند از اجراي آن جلوگيري كند." هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ يَأْتِيَهُمُ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنَ الْغَمامِ وَ الْمَلائِكَةُ" كلمه (ظلل) جمع (ظلة) است كه به معناي سايبان است، و ظاهر آيه اين است كه كلمه (ملائكه) عطف باشد بر كلمه (اللَّه) و در اين آيه شريفه التفاتي از خطاب (فَإِنْ زَلَلْتُمْ) به غيبت (هَلْ يَنْظُرُونَ) به كار رفته، و تازه خطاب را متوجه رسول خدا كرده، تا بفهماند از سخن گفتن با آنان اعراض دارد، چون حال آنان حال كساني است كه منتظر آمدن عذابي هستند كه ما قضايش را رانده‌ايم، عذابي كه مطابق پيروي خطوات شيطان باشد كه آنان براي خود اختيار كرده‌اند، و در بين خود اختلاف و چند دستگي بوجود آوردند.
خلاصه منتظرند كه عذاب خدا در ابرهايي سياه بر آنان سايه افكند، و خدا قضاي خود را از مسيري كه خود آنان احتمالش را هم نمي‌دهند به كرسي بنشاند، و يا بگو حالشان حال كسي است كه گمان مي‌كنند خدا اعتنايي به شان آنان دارد، و از اينكه هلاك شوند پروا مي‌كند،" وَ إِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ" و با اينكه بازگشت همه امور به خدا است، ديگر از حكم و قضاي خدا هيچ مقري ندارند.
پس سياق حكم مي‌كند به اينكه جمله:" هَلْ يَنْظُرُونَ ..." تهديد و وعيدي باشد كه در آيه قبلي وعده‌اش را داده، و فرموده بود:" فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ".

[خداوند متصف به صفات اجسام نيست و ظواهر برخي آيات بايد به وسيله آيات محكمه قرآني معنا بشود] ... ص : 153

اين را هم بايد دانست كه از ضروريات كتاب و سنت است كه خداي سبحان متصف به صفت اجسام نيست، و با اوصاف ممكنات اوصافي كه مستلزم حدوث و فقر و حاجت و نقص است متصف نمي‌گردد، هم چنان كه فرموده:" لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ" «1» و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)هيچ چيز چون او نيست." سوره شوري آيه 11" [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 154
" وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ" «1» و نيز فرموده:" اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «2» و آياتي ديگر نظير اينها، آيات محكمي كه متشابهات قرآن به وسيله آن آيات معنا مي‌شود.
پس هر چه از ظاهر آيات قرآن بر خلاف اين آيات محكمه ديده شود مثلا صفات و افعالي را به خدا نسبت دهد، كه متضمن حدوث است، بايد به وسيله آيات محكم قرآن معنا شود، و معنايي از آنها گرفت كه با صفات عليا و اسماي حسناي خداي تبارك و تعالي منافات نداشته باشد.
حال كه اين قاعده كلي را دانستي، مي‌گوئيم: در قرآن هر جا نسبت آمدن و يا آوردن به خدا داد، مثلا فرمود:" وَ جاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا" «3» و يا فرمود:" فَأَتاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا" «4».
و يا فرمود:" فَأَتَي اللَّهُ بُنْيانَهُمْ مِنَ الْقَواعِدِ" «5» در همه اينها معنايي منظور است كه با ساحت قدس خداي تعالي و تقدس منافات ندارد، مانند احاطه و امثال آن، و لو اينكه بگوئيم از باب مجاز اينگونه تعبيرات شده است و بنا بر اين پس مراد از آوردن يا آمدن خدا در آيه مورد بحث همان احاطه به مردم براي راندن قضا در حق ايشان است.
علاوه بر اينكه ما در مواردي از كلام خداي تعالي مي‌بينيم كه وقتي مي‌خواهد نسبتي از نسبتها و يا فعلي از افعال را از استقلال اسباب و وسائط سلب كند، گاهي آن نسبت و يا عمل را به خودش نسبت مي‌دهد، و گاهي به امر خود نسبت مي‌دهد، مثلا يك جا مي‌فرمايد:
" اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ" «6» و يك جا مي‌فرمايد:" يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ" «7» و جايي ديگر مي‌فرمايد:
" تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا" «8».
و خلاصه مساله جان گرفتن را يك بار به خودش نسبت مي‌دهد، و يك بار به ملائكه،
__________________________________________________
(1)تنها غني بالذات خداست." سوره فاطر آيه 15"
(2)يگانه آفريننده هر چيز خداست." سوره زمر آيه 62"
(3)سوره فجر آيه 22"
(4)خداوند از جايي كه خود آنان احتمالش را هم نمي‌دادند به سويشان آمد." سوره حشر آيه 2"
(5)خدا بنيان آنان را از ريشه بياورد." سوره نحل آيه 26"
(6)خدا جانها را مي‌گيرد." سوره زمر آيه 42"
(7)جان شما را ملك الموت مي‌گيرد." سوره سجده آيه 11"
(8)جان او را رسولان ما گرفتند." سوره انعام آيه 61"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 155
آن گاه در باره ملائكه مي‌فرمايد:" بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ" «1» و نيز يك جا مي‌فرمايد:" إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ" «2» و نيز مي‌فرمايد:" فَإِذا جاءَ أَمْرُ اللَّهِ قُضِيَ بِالْحَقِّ" «3».
هم چنان كه در باره آوردن عذاب در آيات مورد بحث فرموده:" أَنْ يَأْتِيَهُمُ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنَ الْغَمامِ ...".
و در جايي ديگر فرموده:َلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلائِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ أَمْرُ رَبِّكَ"
«4».
و اين خود باعث مي‌شود كه ما هر جا كه اموري به خدا نسبت داده شده كه با كبريايي خدا سازگار نيست بتوانيم كلمه (امر) را تقدير گرفته، بگوئيم: منظور امر خدا است، نه خود خدا، مانند عبارت (جاءَ رَبُّكَ)، و عبارت (و ياتيهم اللَّه)، و بگوئيم منظور (جاء امر ربك) و (ياتيهم امر اللَّه) است.

[توجيهي لطيف تر و دقيق تر از ظواهري كه افعال حدوثي را به خداوند نسبت مي‌دهد] ... ص : 155

اين است آن توجيهي كه بحث ساده پيرامون اينگونه نسبت‌ها دست مي‌دهد، و همه مفسرين نيز آن را پذيرفته‌اند ولي تدبر در كلام خداي تعالي معنايي لطيف‌تر از اين دست مي‌دهد.
توضيح اينكه امثال آيه:" وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ" «5» و آيه:" الْعَزِيزِ الْوَهَّابِ" «6» و آيه:" أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" «7» اين معنا را افاده مي‌كند كه خداي تعالي آنچه را كه از خلقت و شؤون و اطوارش مي‌دهد خودش واجد آن است، و آنچه را مي‌دهد و به آن جود مي‌ورزد قطره‌هايي است از اقيانوسي كه نزد خود دارد.
هر چند كه براي فهم ما از جهت انسي كه به ماده و احكام جسمانيت دارد دشوار است كه تصور كند چگونه مي‌توان اينگونه امور را از قيد ماده و اوصاف حدوث جدا و مجرد كرد، تا نسبت دادنش به خدا محذور نداشته باشد.
آري آنچه باعث مي‌شود، آمدن و آوردن و هر نسبت ديگري نظير اينها را به خدا ندهيم، مساله نبودن نقص و حاجت در خداست، و اگر ما بتوانيم اينگونه نسبت‌ها را از معناي نقص و
__________________________________________________
(1)ملائكه به امر او عمل مي‌كنند." سوره انبيا آيه 27"
(2)پروردگار تو است كه در ميان آنان حكم مي‌راند." سوره يونس آيه 93"
(3)و چون امر خدا بيايد در بين آنان قضا رانده مي‌شود." سوره مؤمن آيه 78"
(4)آيا منتظر آنند كه ملائكه نزدشان آيد، و يا امر پروردگارت به سويشان بيايد." سوره نحل آيه 33"
(5)سوره فاطر آيه 15
(6)سوره ص آيه 9 [...]
(7)سوره طه آيه 50
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 156
حاجت مجرد كنيم، نسبت نامبرده بي اشكال خواهد شد، بلكه بايد گفت: چاره‌اي جز اين تجريد نداريم، اين معنا قابل انكار نيست كه آنچه نام (چيز) بر آن صادق است از ناحيه خداست، پس بايد بگوئيم: نسبت هر چيز به خدا نسبتي است كه لايق به كبريايي و عظمت او باشد، (يعني بگوئيم اگر همه اجسام از خداست نه به اين معنا است كه خود خدا هم جسم است، اگر آثار اجسام از او است، نه به اين معنا است كه خود او هم اين اثر را دارد، اگر مي‌آيد بطوري است كه محتاج پا و بدن باشد).
چون عمل (آمدن) در ميان موجودات جسماني عبارت است از اينكه جسمي مسافتي را كه بين آن و بين جسمي ديگر است با حركت قطع كند، و به آن نزديك شود، و اگر ما اين خصوصيت ماديت را از عمل آمدن مجرد كنيم، و در نتيجه صرف نزديكي و رفع فاصله و حائل ميان دو چيز كه غرض نهايي از آمدن است باقي بماند، چنين آمدني را مي‌توانيم به خدا نسبت دهيم، و بطور حقيقت هم نسبت دهيم، نه بطور مجاز، پس آمدن خدا به سراغ كفار به معناي برطرف شدن موانع ميان قضاي خدا و ميان آنان است، و اين خود يكي از حقايق قرآني است كه بحث‌هاي برهاني نمي‌تواند به آن دست يابد، مگر آنكه توأم با امعان و تدبر باشد، و پيچ و خم‌هايي كه در اين راه است پشت سر گذاشته بتواند اثبات كند كه حقيقت هستي و وجود اصيل حقيقتي داراي شدت و ضعف است.
و به هر حال آيه مورد بحث متضمن وعيد و تهديدي است كه آيه قبل به آن اشاره دارد كه مي‌فرمود:" أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ" و ممكن است تهديدي باشد به عذابي كه كفار در روز قيامت در پيش دارند، چون آيات مشابه آيه مورد بحث مانند آيه:َلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلائِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ أَمْرُ رَبِّكَ"
«1» ظهور در همين عذاب دارد.
و ممكن است تهديدي باشد به حادثه‌اي كه وقوعش در دنيا متوقع است، و اين احتمال بعد از مراجعه به بعد از آيه" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ" «2» و آيه بعد از آيه:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً" «3» و نيز مراجعه به سوره انبيا و غيره در نظر قوت مي‌گيرد، چون از اين موارد استفاده مي‌شود كه آخرت آينده همين دنيا است، و ظهور تام هر حقيقتي است كه در اين دنيا است، و نيز ممكن است تهديدي باشد به آينده‌اي كه در انتظار آنان است چه در دنيا و چه در آخرت، و به هر حال
__________________________________________________
(1)سوره نمل آيه 33
(2)سوره يونس آيه 57
(3)سوره روم آيه 30
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 157
جمله:" فِي ظُلَلٍ مِنَ الْغَمامِ" را بايد به معنايي گرفت كه مناسب با موردش باشد.
" وَ قُضِيَ الْأَمْرُ وَ إِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ" از جمله" وَ إِلَي اللَّهِ ..." به خوبي بر مي‌آيد كه فاعل قضا هم خداي تعالي است و اگر نام خداي تعالي را نياورد، و فرمود قضاي امر رانده مي‌شود، براي اين بوده كه مانند هر بزرگي ديگر اظهار عظمت و كبريا كند، كه وقتي از وقوع احكامشان و صدور اوامرشان خبر مي‌دهند نمي‌گويند ما چنين كرديم، بلكه مي‌گويند چنين و چنان شد، و اينگونه تعبيرها در قرآن كريم بسيار است.

بحث روايتي [(پيرامون مراد از آيات ياد شده)] ... ص : 157

در تفسير آيه" يا أَيُّهَا النَّاسُ كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلالًا طَيِّباً ..."، عده‌اي از روايات نقل كرديم كه معنايي را كه ما براي پيروي گامهاي شيطان كرديم تاييد مي‌كرد، بدانجا مراجعه شود.
و در بعضي از روايات آمده كه سلم عبارت است از ولايت، و معلوم است كه اين روايت مي‌خواهد يكي از مصاديق سلم را ذكر كند، كه مكرر نظاير اين تطبيق گذشت.
و در توحيد و معاني از حضرت رضا ع روايت آورده كه در تفسير آيه:" هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ يَأْتِيَهُمُ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنَ الْغَمامِ" فرمود: آيه شريفه اينطور نازل شده:" هل ينظرون الا ان ياتيهم اللَّه بالملائكة في ظلل من الغمام" يعني آيا منتظر جز اين هستند كه خدا ملائكه را با ابرهايي سياه بفرستد و در باره آيه شريفه:" وَ جاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا" فرمود: خداي عز و جل متصف به آمدن و رفتن نمي‌شود او متعالي از اين است كه جابجا شود، پس منظور از آيه شريفه آمدن امر خداست، و تقدير آن (و جاء امر ربك) است. «1»
مؤلف: منظور امام رضا ع اين است كه مراد آيه چنين است، نه اينكه آيه در اصل به اين صورت نازل شده.
و اين معنايي كه امام براي آيه شريفه كرده، عينا همان معنايي است كه به نظر ما قريب آمد، كه منظور از آمدن خدا آمدن امر خداست، چون ملائكه هر چه مي‌كند و هر وقت نازل مي‌شود به امر خدا مي‌كند و نازل مي‌شود، هم چنان كه آيه:" بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ"
__________________________________________________
(1)توحيد صدوق ره ص 162
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 158
«1».
و در باره نزولشان فرموده:" يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ" «2».
البته در اين ميان معناي ديگري هست كه بعضي از مفسرين آن را احتمال داده‌اند و آن اين است كه استفهام در آيه انكاري باشد، و بخواهد تمام جمله را انكار كند، نه تنها مدخول خود را انكار كند.
بنا بر اين احتمال معناي آيه چنين مي‌شود: اين كفار منتظر همين هستند كه امري محال محقق شود، و آن اين است كه خدا سوار بر ابرهايي سياه به سراغشان آيد، همانطور كه يك جسم به نزديك جسمي ديگر مي‌آيد، و نيز انتظار دارند ملائكه نزدشان آيد، امر و نهيشان كند، و حال آنكه چنين چيزي محال است، پس آيه شريفه بطور كنايه محال بودن اين توقع را افاده مي‌كند، كه كفار با پند و نصيحت به راه بيايند.
ليكن اين توجيه با اينكه گفتيم آيات همه در يك سياقند نمي‌سازد، چون لازمه وحدت سياق اين است كه كلام متوجه به مؤمنين باشد، و مؤمنين چنين وضعي ندارند كه به راه آمدنشان به وسيله نصيحت محال باشد، بلكه مؤمنين در راه هستند.
علاوه بر اينكه اگر سياق كلام براي افاده اين معنا بود خالي از رد بر كفار نمي‌بود، هم چنان كه عادت قرآن در أمثال اين مقامات اين است كه گفتار طرف را رد مي‌كند، مانند آيه:
" وَ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا: لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْنَا الْمَلائِكَةُ؟ أَوْ نَري رَبَّنا؟ لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فِي أَنْفُسِهِمْ وَ عَتَوْا عُتُوًّا كَبِيراً" «3»" وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً سُبْحانَهُ" «4».
از اين هم كه بگذريم اگر منظور از آيه مورد بحث چنين معنايي بود، ديگر جا نداشت جمله:" فِي ظُلَلٍ مِنَ الْغَمامِ" را اضافه كند، و همچنين در بقيه كلمات هيچ نكته روشني به چشم نمي‌خورد، و كافي بود بفرمايد:" هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ يَأْتِيَهُمُ اللَّهُ".
__________________________________________________
(1)بلكه بندگاني محترمند كه در سخن از خدا پيشي نگرفته، و به امر او عمل مي‌كنند." سوره انبيا آيه 27"
(2)ملائكه روح را به امر خدا نازل مي‌كنند." سوره نحل آيه 2"
(3)آنهايي كه اميد ديدار ما ندارند گفتند چرا ملائكه بر ما نازل نمي‌شود؟ و چرا پروردگار را نمي‌بينيم؟ اينان در نفس خود استكبار ورزيده و طغياني كبير كردند." سوره فرقان آيه 21"
(4)و گفتند خدا فرزند گرفته، در حالي كه خدا از آن منزه است." سوره انبيا آيه 26"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 159

بحث روايتي ديگر [(پيرامون رجعت)] ... ص : 159

[تفسير آيه:" هل ينظرون ..." و آيات مشابه آن در روايات ائمه اهل بيت (ع) بر سه وجه] ... ص : 159

بايد دانست كه در روايات ائمه اهل بيت ع:
1- اين آيه شريفه به روز قيامت تفسير شده، چنان كه عياشي در تفسير خود از امام باقر ع اين روايت را آورده «1».
2- و نيز بروز رجعت هم تفسير شده، كه مرحوم صدوق روايت آن را از امام صادق ع نقل كرده. «2»
3- و به ظهور مهدي ع نيز تفسير شده و عياشي روايتش را در تفسير خود به دو طريق از امام باقر ع آورده. «3»
و نظاير اينگونه روايات بسيار است، كه اگر بخواهي كتب حديث را صفحه به صفحه ببيني، خواهي ديد كه روايات بسيار زيادي از ائمه اهل بيت ع در تفسير بسياري از آيات آمده، كه يا فرموده‌اند: مربوط به قيامت است، و يا فرموده‌اند: مربوط به رجعت است، و يا فرموده‌اند: مربوط به ظهور مهدي ع، و اين نيست مگر به خاطر وحدت و سنخيتي كه در اين سه معنا هست.
و مردم چون هيچ بحثي پيرامون حقيقت روز قيامت نكرده‌اند، و زحمت اين تحقيق را بخود نداده، و در نتيجه نفهميده‌اند كه قرآن كريم در باره اين روز عظيم چه فرموده، لذا در باره اين روايات دچار اختلاف شده‌اند، بعضي به كلي آنها را با اينكه صدها روايت است، و شايد از پانصد روايت كه در ابواب مختلف نقل شده تجاوز كند طرح كرده‌اند، و بعضي ديگر دست به تاويل و توجيه آنها زده‌اند، با اينكه ظهور آنها روشن است، و بلكه بعضي از آنها صريح در مفاد است، و بعضي ديگر كه حد متوسط و راه ميانه را رفته‌اند تنها به نقل آنها اكتفاء نموده، از بحث پيرامون آنها خودداري نموده‌اند.

[مساله رجعت و رد بر منكرين آن] ... ص : 159

فرقه‌هاي اسلامي غير شيعه كه عامه مسلمين را تشكيل مي‌دهد، هر چند ظهور مهدي ع را قبول دارند، و رواياتش را به طرق متواتر از رسول خدا ص نقل
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 103
(2)بحار ج 53 ص 43 و منتخب البصائر ج 3 ص 319 طبع جديد
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 103
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 160
كرده‌اند و ليكن مساله رجعت را انكار نموده، آن را از مختصات شيعه دانسته‌اند، و چه بسا بعضي از كساني كه شيعه زاده‌اند، و اسما خود را شيعه مي‌شمارند، در اين اعصار پيدا شده‌اند كه مي‌گويند: روايات شيعه از احاديث دروغي است كه دست يهود و يا كفاري كه تظاهر به اسلام مي‌كردند، مانند عبد اللَّه سبا و يارانش آنها را داخل در احاديث ما كرده‌اند.
و بعضي ديگر در مقام ابطال رجعت از راه دليل عقلي وارد شده و بطور خلاصه گفته‌اند: (مرگ امري است كه با در نظر گرفتن عنايت پروردگار هرگز بر هيچ زنده‌اي عارض نمي‌شود مگر بعد از آنكه آن موجود زنده به حد كمال رسيده باشد، و زندگيش كامل شده، آنچه در قوه داشته به فعليت رسيده باشد، و چنين موجودي كه تمامي كمالات بالقوه‌اش فعليت يافته، اگر بعد از مردن به دنيا برگردد، در حقيقت دوباره به حالت قوه و استعداد برگشته است، و اينكه چيزي كه فعليت يافته برگردد و بالقوه شود امري است محال، مگر اينكه مخبري صادق كه يا خود خداست و يا خليفه‌اي از خلفاي او، از چنين برگشتي خبر دهند، هم چنان كه در داستان‌هاي موسي، و عيسي، و ابراهيم ع و داستانهايي از ديگران چنين خبرهايي آمده، ولي نه از خدا، و نه از يكي از خلفاي او خبر معتبري نيامده كه دلالت بر رجعت داشته باشد، و رواياتي كه قائلين به رجعت به آن تمسك مي‌كنند تمام نيست، آن گاه شروع كرده‌اند به تضعيف روايات، و يكي يكي را رد كرده‌اند، نه صحيحي باقي گذاشتند و نه سقيمي. خوب توجه كن كه اين بيچاره نفهميده كه اگر دليلش درست باشد، و راستي دليل عقلي باشد صدر دليلش ذيل آن را باطل مي‌كند، چون اگر چيزي محال ذاتي شد، ديگر استثنا بر نمي‌دارد، كه با خبر دادن مخبر صادق از محال بودن برگشته، و ممكن شود، بلكه مخبر هر كه باشد وقتي از وقوع امري محال خبر مي‌دهد، بايد فورا صادق بودنش را تخطئه كرد، و به فرضي كه نتوانيم در صادق بودنش شك كنيم، ناگزير بايد خبرش را تاويل كنيم، و معنايي به آن بدهيم، كه ممكن باشد، مثل اينكه اگر خبر داد كه عدد يك نصف عدد دو نيست، و يا خبر داد كه تمامي خبرهاي صادق در عين صادق بودن كاذب است، كه گفتيم اگر بتوانيم در راستگويي اين مخبر تشكيك مي‌كنيم، و اگر نتوانستيم ناگزير كلامش را توجيه مي‌كنيم، بطوري كه از محال بودن در آيد.
و اما اينكه گفت: چيزي كه از قوه به فعليت در آمده، ديگر محال است بالقوه شود، مطلبي است صحيح، و ليكن قبول نداريم كه مساله مورد بحث ما از اين باب باشد، براي اينكه مورد فرض او با مورد فرض ما مختلف است، مورد فرض او كسي است كه عمر طبيعي خود را كرده، و به مرگ طبيعي از دنيا رفته باشد، كه برگشتن او به دنيا مستلزم آن امر محال است، و
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 161
اما مرگ اخترامي كه عاملي غير طبيعي از قبيل قتل و يا مرض باعث آن شود برگشتن انسان بعد از چنين مرگي به دنيا مستلزم هيچ محذور و اشكالي نيست، چون ممكن است انسان بعد از آنكه به مرگ غير طبيعي از دنيا رفته در زماني ديگر مستعد كمالي شود، كه در زماني غير از زمان زندگيش موجود و فراهم باشد، و بعد از مردن دوباره زنده شود تا آن كمال را بدست آورد.
و يا ممكن است اصل استعدادش مشروط باشد به اينكه مقداري در برزخ زندگي كرده باشد، چنين كسي بعد از مردن و ديدن برزخ داراي آن استعداد مي‌شود، و دوباره به دنيا بر مي‌گردد، كه آن كمال را به دست آورد، كه در هر يك از اين دو فرض مساله رجعت و برگشتن به دنيا جايز است، و مستلزم محذور محال نيست، اين گفتاري خلاصه و فشرده بود، در باره مساله رجعت، و تمام حرف‌هاي آن موكول است به مقامي ديگر.
و اما اينكه در يك يك روايات مناقشه كرده، و آنها را ضعيف شمرده، در پاسخش مي‌گوئيم: هر چند هر يك از روايت‌ها روايت واحد است، و ليكن روايات ائمه اهل بيت ع نسبت به اصل رجعت متواتر است، به حدي كه مخالفين مساله رجعت از همان صدر اول اين مساله را از مسلمات و مختصات شيعه دانسته‌اند، و تواتر با مناقشه و خدشه در تك تك احاديث باطل نمي‌شود، علاوه بر اينكه تعدادي از آيات قرآني و روايات كه در باب رجعت وارد شده دلالتش تام و قابل اعتماد است، كه ان شاء اللَّه به زودي در موردي مناسب متعرض آنها مي‌شويم، مانند آيه:" وَ يَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ فَوْجاً مِمَّنْ يُكَذِّبُ بِآياتِنا" «1» و آيات ديگر.
علاوه بر اينكه آيات ديگري از قرآن دلالت اجمالي بر وقوع رجعت دارد مانند آيه:" أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ" «2» كه مي‌فهماند آنچه در امت‌هاي گذشته رخ داده، در اين امت نيز رخ خواهد داد، و يكي از آن وقايع مساله رجعت و زنده شدن مردگاني است كه در زمان ابراهيم و موسي و عيسي و عزير و ارميا و غير ايشان اتفاق افتاده، بايد در اين امت نيز اتفاق بيفتد.
هم چنان كه رسول خدا ص هم كلامي دارند كه بطور اجمال مي‌فهماند آنچه در امت‌هاي سابق اتفاق افتاده در اين امت نيز اتفاق خواهد افتاد، و آن اين است كه فرمود: به آن خدايي كه جانم به دست اوست، كه شما مسلمانان با هر سنتي كه در امت‌هاي
__________________________________________________
(1)روزي كه از هر امتي فوجي از آنان كه آيات ما را تكذيب مي‌كنند محشور مي‌كنيم." سوره نمل آيه 83"
(2)شما پنداشته‌ايد قبل از آنكه آنچه در امت‌هاي گذشته واقع شده در شما واقع شود داخل بهشت شويد." سوره بقره آيه 214" [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 162
گذشته جريان داشته روبرو خواهيد شد، و آنچه در آن امت‌ها جريان يافته مو به مو در اين امت جريان خواهد يافت، بطوري كه نه شما از آن سنت‌ها منحرف مي‌شويد، و نه آن سنت‌ها كه در بني اسرائيل بود شما را ناديده مي‌گيرد. «1»
از اينهم كه بگذريم اين قضايايي كه ائمه اهل بيت ع خبر داده‌اند جزء ملاحم و اخبار غيبي مربوط به آخر الزمان است، و راوياني آنها را آورده‌اند كه مربوطند به قرن‌ها قبل از اين، و كتبشان از زمان تاليف تا كنون محفوظ مانده، و نسخه آنها دست نخورده، و ما تا كنون به چشم خود ديده‌ايم پاره‌اي از آنچه آن حضرات پيشگويي كردند بدون كم و زياد به وقوع پيوست، قهرا بايد نسبت به بقيه آنها نيز اعتماد كنيم، و به صحت همه آنها ايمان داشته باشيم.
حال به آغاز سخن برگرديم، كه مي‌گفتيم: يك آيه گاهي تفسير مي‌شود به روز قيامت، و گاهي به رجعت، و گاهي به روزگار ظهور مهدي ع، اينك مي‌گوئيم: آنچه از كلام خداي تعالي در باره قيامت و اوصاف آن به دست مي‌آيد، اين است كه قيامت روزي است كه هيچ سببي از اسباب، و هيچ كاري و شغلي از خداي سبحان پوشيده نيست، روزي است كه تمامي اوهام از بين مي‌رود، و آيات خدا در كمال ظهور ظاهر مي‌شود، و در سراسر آيات قرآني و روايات هيچ دليلي به چشم نمي‌خورد كه دلالت كند بر اينكه در آن روز عالم جسماني به كلي از بين مي‌رود، بلكه بر عكس ادله‌اي به چشم مي‌خورد كه بر خلاف اين معنا دلالت دارد، چيزي كه هست اين معنا استفاده مي‌شود كه در آن روز بشر يعني اين نسلي كه خداي تعالي از يك مرد و زن به نام آدم و همسرش پديد آورده قبل از قيامت از روي زمين منقرض مي‌شود.
و خلاصه ميان نشاه دنيا و نشاه قيامت مزاحمت و مناقضتي نيست تا وقتي قيامت بيايد دنيا به كلي از بين برود، هم چنان كه ميان برزخ كه هم اكنون اموات در آن عالمند، با عالم دنيا مزاحمتي نيست و دنيا هم مزاحمتي با آن عالم ندارد، هم چنان كه از آيه:" تَاللَّهِ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلي أُمَمٍ مِنْ قَبْلِكَ فَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَهُوَ وَلِيُّهُمُ الْيَوْمَ، وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ". «2» اين نبودن
__________________________________________________
(1)بحار الانوار ج 53 ص 127
(2)به خدا سوگند كه ما به سوي امت‌هاي گذشته كه قبل از تو بودند رسولاني فرستاديم، ولي شيطان اعمال ايشان را در نظرشان زينت داد، و در نتيجه شيطان در امروز هم سرپرست ايشان شد، و ايشان عذابي دردناك دارند." سوره نحل آيه 63"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 163
مزاحمت، استفاده مي‌شود.
اين حقيقت روز قيامت است، روزي كه مردم براي رب العالمين بپا مي‌خيزند روزي كه همه اسرارشان آشكار مي‌شود، چيزي از ايشان بر خدا پوشيده نمي‌ماند، و بهمين جهت است كه گاهي از روز مرگ به روز قيامت تعبير مي‌شود چون روز مرگ هم روزي است كه پرده‌ها از روي اسباب براي ميت كنار مي‌رود، هم چنان كه از علي ع روايت شده كه فرمود: (من مات قامت قيامته، هر كس بميرد قيامتش بر پا مي‌شود) كه ان شاء اللَّه بيان همه اينگونه روايات خواهد آمد.
و رواياتي كه رجعت را اثبات مي‌كند هر چند آحاد آن با يكديگر اختلاف دارند، الا اينكه با همه كثرتش (كه در سابق گفتيم متجاوز از پانصد حديث است) در يك جهت اتحاد دارند، و آن يك جهت اين است كه سير نظام دنيوي متوجه به سوي روزي است كه در آن روز آيات خدا به تمام معناي ظهور ظاهر مي‌شود، روزي كه در آن روز ديگر خداي سبحان نافرماني نمي‌شود، بلكه به خلوص عبادت مي‌شود، عبادتي كه مشوب و آميخته با هواي نفس نيست، عبادتي كه شيطان و اغوايش هيچ سهمي در آن ندارد، روزي كه بعضي از اموات كه در خوبي و يا بدي برجسته بودند، يا ولي خدا بودند، و يا دشمن خدا، دوباره به دنيا بر مي‌گردند تا ميان حق و باطل حكم شود.
و اين معنا به ما مي‌فهماند روز رجعت خود يكي از مراتب روز قيامت است، هر چند كه از نظر ظهور به روز قيامت نمي‌رسد، چون در روز رجعت باز شر و فساد تا اندازه‌اي امكان دارد، به خلاف روز قيامت كه ديگر اثري از شر و فساد نمي‌ماند و باز بهمين جهت روز ظهور مهدي ع هم معلق به روز رجعت شده است چون در آن روز هم حق به تمام معنا ظاهر مي‌شود، هر چند كه باز ظهور حق در آن روز كمتر از ظهور در روز رجعت است.
و از ائمه اهل بيت ع نيز روايت شده كه فرموده‌اند ايام خدا سه روز است، روز ظهور مهدي ع و روز برگشت، و روز قيامت، و در بعضي از روايات آمده: ايام خدا سه روز است، روز مرگ و روز برگشت و روز قيامت. «1»

[روز ظهور مهدي (ع) و روز رجعت و روز قيامت مراتب مختلف يك حقيقت هستند] ... ص : 163

و اين معنا يعني اتحاد اين سه روز بر حسب حقيقت، و اختلاف آنها از نظر مراتب ظهور باعث شده كه در تفسير ائمه ع بعضي آيات گاهي به روز قيامت، و گاهي به روز رجعت، و گاهي به روز ظهور مهدي تفسير شود، و در سابق هم گذشت كه گفتيم چنين روزي في نفسه ممكن است، بلكه واقع هم هست، و منكر آن هيچ دليلي بر نفي آن ندارد.
__________________________________________________
(1)بحار الانوار ج 53 ص 63
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 164

[سوره البقرة (2): آيات 211 تا 212] ... ص : 164

اشاره

سَلْ بَنِي إِسْرائِيلَ كَمْ آتَيْناهُمْ مِنْ آيَةٍ بَيِّنَةٍ وَ مَنْ يُبَدِّلْ نِعْمَةَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ (211) زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا الْحَياةُ الدُّنْيا وَ يَسْخَرُونَ مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ اتَّقَوْا فَوْقَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ (212)

ترجمه آيات ... ص : 164

از بني اسرائيل بپرس چه قدر آيت‌هاي روشن برايشان آورديم (آنها خواهند گفت: كه) هر كس نعمت خدا را بعد از آنكه در اختيارش قرار گرفت تغيير دهد بايد بداند كه خدا در عقاب شديد است (211).
زندگي دنيا در نظر كساني كه كافر شدند زينت داده شده و بهمين جهت كساني را كه ايمان آوردند مسخره مي‌كنند در حالي كه مردم با تقوا در روز قيامت فوق آنانند و خدا هر كه را بخواهد بدون حساب روزي مي‌دهد (212)

بيان آيات [عبرت گرفتن از سرگذشت و سرنوشت بني اسرائيل و اشاره به علت انحراف كفار] ... ص : 164

" سَلْ بَنِي إِسْرائِيلَ كَمْ آتَيْناهُمْ مِنْ آيَةٍ ..."
اين آيه مي‌خواهد آن وعيدي كه در آيه:" فَإِنْ زَلَلْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْكُمُ الْبَيِّناتُ،
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 165
فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ"
بود، و مي‌فرمود: مخالفين را به أخذ عزيزي مقتدر خواهد گرفت، تثبيت كند.
مي‌فرمايد: اين بني اسرائيل در پيش روي شما هستند، و اين امتي است كه خداي تعالي كتاب و حكم و نبوت و ملكشان داد، و از طيبات روزيشان كرد، و از ساير امت‌هاي معاصرشان برتريشان داده بود، از ايشان بپرس كه چقدر آيت روشن و معجزات هويدا برايشان فرستاديم، و خوب در وضعشان بنگر، كه چه بودند، و چه شدند؟ و در آخر كلمات را از جايي كه داشت تغيير داده و تحريف كردند، و به خاطر دشمني كه با هم داشتند در قبال خدا و آياتش و كتابش اموري ديگر از پيش خود ساختند، و خدا به خاطر شركي كه در ايشان پيدا شد به شديدترين وضعي عقابشان كرد، و دچار اختلاف و تشتت آرائشان ساخت، تا يكديگر را جويدند و آقائيشان از دست برفت، و سعادتشان تباه شد، و دچار عذاب ذلت و مسكنت در دنيا و عذاب خزي و خواري در آخرت شدند، در حالي كه ديگر ياوري نداشتند.
و اين سنت جاريه از ناحيه خداي سبحان اختصاص به قومي و ملتي ندارد، هر كس نعمت خدا را تغيير دهد، و از محرابش منحرف كند، خدا عقابش مي‌كند و چقدر شديد العقاب است.
بنا بر اين بيان، پس جمله:" وَ مَنْ يُبَدِّلْ نِعْمَةَ اللَّهِ" تا كلمه" العقاب" از قبيل وضع كلي در مورد جزئي است، تا دلالت كند بر اينكه حكم نامبرده سنتي است در همه ادوار.
" زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا الْحَياةُ الدُّنْيا ..."
اين جمله در صدد تعليل مطالب گذشته است، و جنبه تعليل را دارد، مي‌خواهد بفرمايد: ملاك و علت اين انحرافها زينت يافتن زندگي دنيا در نظر مردم است، چون وقتي شيطان زندگي دنيا را در نظر زينت داد، او را وا مي‌دارد تا از هواي نفس و شهواتش پيروي كند، و هر حق و حقيقت را از ياد ببرد، تنها هدف و همتش رسيدن به شهوات و جاه و مقام باشد، هر چند كه بر سر راهش حقوقي پايمال شود، و نيز به منظور رسيدن به آن هدف هر چيزي را به خدمت مي‌گيرد، كه از آن چيزهايي كه به خدمت مي‌گيرد دين است، دين را هم وسيله رسيدن به امتيازات و تعينات خود قرار مي‌دهد در نتيجه دين وسيله‌اي مي‌شود براي تميز زعما و رؤسا، و براي هر چيزي كه به درد رياستشان مي‌خورد و محكي مي‌شود براي تقرب پيروان و مقلدان مرءوس، و تمايل رؤسا به ايشان، هم چنان كه در امت امروز خود مي‌بينيم، و قبلا هم در بني اسرائيل ديديم.
و ظاهر كفر هم در قرآن همان ستر است، چه اينكه كفر اصطلاحي باشد، يا مطلق پوشاندن حق باشد، كه در برابر مطلق ايمان است.
بنا بر اين زينت يافتن زندگي دنيا اختصاصي به كفار اصطلاحي ندارد، ممكن است
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 166
مسلمان اصطلاحي هم دچار اين انحراف بشود و حقيقتي از حقايق ديني را بپوشاند، و نعمتي از نعمت‌هاي ديني را تغيير دهد، كه چنين كسي هم كافري است كه حيات دنيا در نظرش زينت يافته، او نيز بايد خود را آماده عذاب شديد بكند.
" وَ الَّذِينَ اتَّقَوْا فَوْقَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ ..."
اگر در اين جمله كلمه ايمان به كلمه تقوا مبدل شده، براي اين بوده كه بفهماند ايمان بدون تقوا به درد نمي‌خورد، بايد توأم با عمل باشد.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 167

[سوره البقرة (2): آيه 213] ... ص : 167

اشاره

كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلاَّ الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ فَهَدَي اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ وَ اللَّهُ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (213)

ترجمه آيه ... ص : 167

مردم قبل از بعثت انبياء همه يك امت بودند خداوند به خاطر اختلافي كه در ميان آنان پديد آمد انبيايي به بشارت و انذار برگزيد و با آنان كتاب را به حق نازل فرمود تا طبق آن در ميان مردم و در آنچه اختلاف كرده‌اند حكم كنند اين بار در خود دين و كتاب اختلاف كردند و اين اختلاف پديد نيامد مگر از ناحيه كساني كه اهل آن بودند و انگيزه‌شان در اختلاف حسادت و طغيان بود در اين هنگام بود كه خدا كساني را كه ايمان آوردند در مسائل مورد اختلاف به سوي حق رهنمون شد و خدا هر كه را بخواهد به سوي صراط مستقيم هدايت مي‌كند (213)

بيان آيه ... ص : 167

[اشاره به علت تشريع دين] ... ص : 167

اين آيه سبب تشريع اصل دين را بيان مي‌كند، كه چرا اصلا ديني تشريع شده، و مردم ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 168
مكلف به پيروي آن دين شوند؟ و در نتيجه بينشان اختلاف بيفتد، يك دسته به دين خدا بگروند، دسته‌اي ديگر كافر شوند، و اين معنا را اينطور بيان كرده: كه انسان- اين موجودي كه به حسب فطرتش اجتماعي و تعاوني است- در اولين اجتماعي كه تشكيل داد يك امت بود، آن گاه همان فطرتش وادارش كرد تا براي اختصاص دادن منافع به خود با يكديگر اختلاف كنند، از اينجا احتياج به وضع قوانين كه اختلافات پديد آمده را برطرف سازد پيدا شد، و اين قوانين لباس دين به خود گرفت، و مستلزم بشارت و انذار و ثواب و عقاب گرديد، و براي اصلاح و تكميلش لازم شد عباداتي در آن تشريع شود، تا مردم از آن راه تهذيب گردند، و به منظور اين كار پيامبراني مبعوث شدند، و رفته رفته آن اختلافها در دين راه يافت، بر سر معارف دين و مبدأ و معادش اختلاف كردند، و در نتيجه به وحدت ديني هم خلل وارد شد، شعبه‌ها و حزبها پيدا شد، و به تبع اختلاف در دين اختلاف‌هايي ديگر نيز در گرفت، و اين اختلاف‌ها بعد از تشريع دين به جز دشمني از خود مردم دين‌دار هيچ علت ديگري نداشت، چون دين براي حل اختلاف آمده بود، ولي يك عده از در ظلم و طغيان خود دين را هم با اينكه اصول و معارفش روشن بود و حجت را بر آنان تمام كرده بود مايه اختلاف كردند.
پس در نتيجه اختلاف‌ها دو قسم شد، يكي اختلاف در دين كه منشاش ستمگري و طغيان بود، يكي ديگر اختلافي كه منشاش فطرت و غريزه بشري بود، و اختلاف دومي كه همان اختلاف در امر دنيا باشد باعث تشريع دين شد، و خدا به وسيله دين خود، عده‌اي را به سوي حق هدايت كرد، و حق را كه در آن اختلاف مي‌كردند روشن ساخت، و خدا هر كس را بخواهد به سوي صراط مستقيم هدايت مي‌كند.
پس دين الهي تنها و تنها وسيله سعادت براي نوع بشر است، و يگانه عاملي است كه حيات بشر را اصلاح مي‌كند، چون فطرت را با فطرت اصلاح مي‌كند، و قواي مختلف فطرت را در هنگام كوران و طغيان تعديل نموده، براي انسان رشته سعادت زندگي در دنيا و آخرتش را منظم و راه ماديت و معنويتش را هموار مي‌نمايد، اين بود يك تاريخ اجمالي از حيات اجتماعي و ديني نوع انسان، اجمالي كه از آيه شريفه مورد بحث استفاده مي‌شود، و اگر آن را به تفصيل بيان نكرد، در حقيقت به تفصيلي كه در ساير آيات آمده اكتفاء نموده است.

آغاز خلقت انسان ... ص : 168

گفتيم آيات ديگر قرآن كه هر كدام در جايي قرار دارد تفصيل تاريخ بشريت را بيان كرده، و حاصل اين تفصيل اين است كه نوع انساني (البته نه تمامي انواع انسانها كه حتي ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 169
شامل ساير ادوار بشريت هم بشود بلكه اين نوعي كه فعلا نسلش در روي زمين زندگي مي‌كند نوعي نيست كه از نوع ديگري از انواع حيوانات و يا غير حيوانات پديد آمده باشد (مثلا از ميمون درست شده باشد)، و طبيعت، او را كه در اصل حيواني ديگر بوده با تحولات خود تحول داده، و تكامل بخشيده باشد. بلكه نوعي است مستقل، كه خداي تعالي او را بدون الگو از مواد زمين بيافريد. و خلاصه روزگاري بود كه آسمان و زمين و همه موجودات زميني بودند، ولي از اين نسل بشر هيچ خبر و اثري نبود، آن گاه خداي تعالي از اين نوع يك مرد و يك زن خلق كرد، كه نسل فعلي بشر منتهي به آن دو نفر مي‌شود، مي‌فرمايد:" إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي، وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا" «1» و نيز مي‌فرمايد:" خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها" «2» و نيز مي‌فرمايد:" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ" «3» اين بود خلاصه‌اي از تاريخ پيدايش بشر از نظر قرآن.
و اما اين فرضي كه علماي طبيعي امروز كرده‌اند، كه تمامي انواع حيوانات فعلي و حتي انسان از انواع ساده‌تري پيدا شده‌اند، و گفته‌اند: كه اولين فرد تكامل يافته بشر از آخرين فرد تكامل يافته ميمون پديد آمده، كه مدار بحث‌هاي طبيعي امروز هم همين فرضيه است، و يا گفته‌اند: انسان از ماهي تحول يافته، همه اين حرفها فرضيه‌اي بيش نيست و فرضيه هم هيچ دليل علمي و يقيني ندارد، بلكه آن را فرض و تصور مي‌كنند، تا به وسيله آن بيانات علمي خود را توجيه و تعليل كنند، و هر قدر هم كه اين فرضيه‌ها معتبر باشد، اعتبارش ربطي به اعتبار حقايق ديني ندارد، بلكه حتي با امكانات ذهني هم منافات ندارد، چون بيشتر از توجيه كردن آثار و احكام مربوطه به موضوع بحث، خاصيت ديگري ندارد، و ما ان شاء اللَّه بحث مفصل اين موضوع را در سوره آل عمران در تفسير آيه:" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ" «4» خواهيم كرد.
__________________________________________________
(1)ما شما را از يك مرد و يك زن خلق كرديم، و شما را تيره تيره ساختيم، تا يكديگر را بشناسيد.
" سوره حجرات آيه 13"
(2)شما را از يك تن خلق كرد، كه همسر آن يك تن را هم از جنس خود او كرد." سوره اعراف آيه 188"
(3)مثل عيسي كه بدون پدر خلق شد، مثل آدم است كه پدر و مادري نداشت، و از خاك خلق شد.
" سوره آل عمران آيه 59"
(4)سوره آل عمران آيه 59"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 170

انسان از روحي و بدني تركيب شده ... ص : 170

خداي تعالي اين نوع از موجودات را- آن روز كه ايجاد مي‌كرد- از دو جزء و دو جوهر تركيب كرد، يكي ماده بدني، و يكي هم جوهري مجرد، كه همان نفس و روح باشد، و اين دو، ما دام كه انسان در دنيا زندگي مي‌كند متلازم و با يكديگراند، همين كه انسان مرد بدنش مي‌ميرد، و روحش، هم چنان زنده مي‌ماند، و انسان (كه حقيقتش همان روح است) به سوي خداي سبحان باز مي‌گردد.
خداي تعالي در اين باره مي‌فرمايد:" وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِي قَرارٍ مَكِينٍ، ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً، فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً، فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً، فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً، ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ، فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ، ثُمَّ إِنَّكُمْ بَعْدَ ذلِكَ لَمَيِّتُونَ، ثُمَّ إِنَّكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ تُبْعَثُونَ" «1» اين آيات عينا همان مطلبي را كه گفتيم خاطرنشان مي‌سازد.
و در اين معنا است آيه شريفه:" فَإِذا سَوَّيْتُهُ، وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي، فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ" «2».
و از همه آيات روشن‌تر آيه شريفه زير است، كه مي‌فرمايد:" وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ، بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ، قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ، ثُمَّ إِلي رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ. «3»
__________________________________________________
(1)همانا انسان را از چكيده‌اي از گل خلق كرديم، و سپس او را نطفه‌اي در جايگاهي محفوظ كرديم، و آن گاه آن نطفه را علقه، و علقه را مضغه، و مضغه را استخوانهايي آفريديم، و سپس استخوانها را با گوشت پوشانديم، و در آخر او را خلقتي ديگر كرديم، پس پر بركت باد خدا كه بهترين خالق است، آن گاه شما بعد از مدتي عمر مي‌ميريد، و سپس در روز قيامت مبعوث مي‌شويد. جمله: (و در آخر او را خلقتي ديگر كرديم) قابل دقت است" سوره مؤمنون آيه 11، 16"
(2)پس همين كه از خلقتش پرداختم، و از روح خود در او دميدم، به عنوان سجده بر او، به خاك درافتيد." سوره ص آيه 72"
(3)و گفتند آيا بعد از آنكه در زمين گم شديم، آيا در خلقتي جديد واقع مي‌شويم؟ اينها همه بهانه است، واقع مطلب اين است كه اينها معاد و ديدار خداي را قبول ندارند، به ايشان بگو شما را در دم مرگ ملك الموتي كه موكل بر شما است تحويل مي‌گيرد (و شما در زمين گم نمي‌شويد آنچه در زمين گم مي‌شود تن مادي شما است، نه خود شما) و سپس به سوي پروردگارتان بر مي‌گرديد." سوره سجده آيه 11"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 171
بطوري كه ملاحظه كرديد سؤال كفار ناشي از اين بود كه مردن بدن را مردن آدمي مي‌پنداشتند، و از در تعجب مي‌پرسيدند: بعد از آنكه مرديم و اعضا و اجزاء ما متلاشي و در زمين مستهلك شد، دوباره زنده مي‌شويم؟ خداي تعالي در پاسخ فرمود: آنچه در زمين مستهلك مي‌شود شما نيستيد، بدن شما است، و اما خود شما را ملك الموت مي‌گيرد، و ضبط مي‌كند، پس شما غير آن بدن هستيد كه در زمين دفن مي‌شود، آنچه در زمين گم مي‌شود بدن‌ها است، و اما انسانها كه همان نفوس بشري باشد گم شدني و از بين رفتني و مستهلك شدني نيستند، و به زودي ان شاء اللَّه بحث مفصل پيرامون آنچه در اين باره از قرآن استفاده مي‌شود، و بحث در اينكه حقيقت روح انساني چيست در محل مناسبش خواهد آمد.

شعور حقيقي انسان و ارتباطش با اشيا ... ص : 171

خداي تعالي آن روز كه بشر را مي‌آفريد شعور را در او به وديعه نهاد، و گوش و چشم و قلب در او قرار داد، و در نتيجه نيرويي در او پديد آمد به نام نيروي ادراك و فكر، كه به وسيله آن حوادث و موجودات عصر خود و آنچه قبلا بوده، و عوامل آنچه بعدا خواهد بود نزد خود حاضر مي‌بيند، پس مي‌توان گفت: انسان به خاطر داشتن نيروي فكر به همه حوادث تا حدي احاطه دارد چنان كه خداي تعالي هم در اين باره فرموده:" عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ" «1» و فرموده:" وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ" «2». و مي‌فرمايد:" وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها" «3».
و نيز خداي تعالي براي اين نوع از جنبندگان زمين سنخي از وجود اختيار كرده كه قابل ارتباط با تمامي اشياء عالم هست، و مي‌تواند از هر چيزي استفاده كند، چه از راه اتصال به آن چيز، و چه از راه وسيله قرار دادن براي استفاده از چيز ديگر، هم چنان كه مي‌بينيم: چه حيله‌هاي عجيبي در امر صنعت به كار مي‌برد و راههاي باريكي با فكر خود براي خود درست مي‌كند، و خداي تعالي هم در اين باره فرموده:" خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً" «4».
__________________________________________________
(1)و آموخت انسان را آنچه نمي‌دانست." سوره علق آيه 5"
(2)و خداوند خارج كرد شما را از شكم مادرانتان چيزي نمي‌دانستيد و قرار داد براي شما گوش و چشم‌ها و دلها." سوره نحل آيه 78"
(3)خدا نشانه و علامت هر چيزي را به آدم تعليم داد." سوره بقره آيه 31"
(4)خداي تعالي آنچه در زمين آفريده براي شما آفريده." سوره بقره آيه 29" [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 172
و نيز فرموده:" وَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً مِنْهُ" «1»، و آياتي ديگر كه همه گوياي اين حقيقتند كه موجودات عالم همه براي انسان رام شده‌اند.

دانش‌هاي عملي انسان ... ص : 172

اين دو عنايت كه خدا به انسان كرده، يعني نيروي فكر و ادراك و رابطه تسخير موجودات، خود يك عنايت سومي را نتيجه داده، و آن اين است كه توانست براي خود علوم و ادراكاتي دسته‌بندي شده تدوين كند، تا در مرحله تصرف در اشيا و به كار بردن و تاثير در موجودات خارج از ذات خود آن علوم را بكار بگيرد، و در نتيجه (با صرف كمترين وقت و گرفتن بيشترين بهره) از موجودات عالم براي حفظ وجود و بقاي خود استفاده كند.
توضيح اينكه اگر شما خواننده عزيز ذهن خود را از آنچه مشغولش كرده خالي كني، و مانند كسي كه تا كنون از وضع انسانها خبري ندارد در انسان، اين موجود زميني فعال و به كار گيرنده فكر و اراده- نظر بيفكني، و چنين فرض كني كه اولين بار است كه اين موجود را مي‌بيني، و در باره‌اش مي‌انديشي، آن وقت خواهي ديد كه يك فرد از اين انسان در كارهاي زندگيش ادراكات و افكاري را به كار مي‌گيرد، و ابزار كار خود قرار مي‌دهد كه نمي‌تواني آن ادراكات را به شمار آوري، آن قدر زياد است كه عقل از كثرت و پردامنگي و تشتت جهات آنها دچار دهشت مي‌شود.
و اين علوم كه گفتيم ابزار كار انسانها است، عامل فراهم آمدن، و دسته‌بندي شدن، و انشعاب هر يك از ديگري، و يا تركيب آنها، يا حواس ظاهري و باطني انسان است، و يا تصرف قوه فكريه او، تصرفش هم يا تصرفي است ابتدايي، و يا تصرفهايي پي در پي، و اين نكته امري است واضح، كه هر انساني آن را هم از خودش در مي‌يابد، و هم از ديگران، و در دريافت آن احتياج به دقت و تدبر ندارد، بلكه صرف توجه كافي است.
حال كه متوجه اين نكته شدي مي‌گوئيم: اگر اين توجه و نظر را در علوم و ادراكات خود و يا انساني ديگر تكرار كني، خواهي ديد كه همه آنها يكسان نيستند، بعضي از ادراكات بشري تنها جنبه حكايت و نشان دادن موجودات خارجي را دارند، و منشا اراده و عملي در ما
__________________________________________________
(1)خداوند تمامي آنچه در آسمانها و زمين هست رام شما كرده، و همه آنها از خداست." سوره جاثيه آيه 12"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 173
نمي‌شوند، مثل اينكه درك مي‌كنيم: كه اين زمين است، و آن آسمان است، و عدد چهار جفت است، و آب روان است، و سيب يكي از ميوه‌ها است و امثال اين تصورها و تصديق‌ها، كه تنها از راه فعل و انفعال مغزي حاصل مي‌شود، يعني ماده خارجي وقتي در برابر حس ما و ادوات ادراكي ما قرار مي‌گيرد حس ما منفصل شده، مي‌فهميم كه آن آب و اين زمين است، و نظير آن علمي است كه از مشاهده نفس خود و حضور نفس يعني همان كه از آن تعبير مي‌كنيم به (من) در نزد خود براي ما حاصل مي‌شود، و باز نظير آن كليات مقوله‌اي است كه درك مي‌كنيم، و درك آن نه اراده‌اي در ما ايجاد مي‌كنند و نه باعث صدور عملي از ما مي‌شوند، بلكه تنها چيزهايي كه در خارج است براي ما حكايت مي‌كنند.
اين يك عده از درك‌هاي ما است، يك عده ادراك‌هاي ديگر داريم، به عكس قسم اول، ادراك‌هايي است كه تنها در موردي به آنها مي‌پردازيم كه بخواهيم به كارش بزنيم، و آنها را وسيله و واسطه به دست آوردن كمال و يا مزاياي زندگي خود كنيم و اگر دقت كنيد، هيچ فعلي از افعال ما خالي از آن ادراكات نيست، از قبيل اينكه كارهايي زشت و كارهايي ديگر خوب است، كارهايي هست كه نبايد انجام داد، و كارهاي ديگري هست كه بايد انجام داد، و عمل خير را بايد رعايت كرد، و عدالت خوب و ظلم زشت است، اين در باب تصديقات، و اما در باب تصورات مانند تصور مفهوم رياست و مرءوسيت، عبديت و مولويت، و امثال آن.
و اينگونه ادراكات مانند قسم اول از امور خارجي كه منفصل و جداي از ما و از فهم ما است حكايت نمي‌كند، بلكه ادراكاتي است كه از محوطه عمل ما خارج نيست، و نيز از تاثير عوامل خارجيه در ما پيدا نمي‌شود، بلكه ادراكاتي است كه خود ما با الهام احساسات باطني خود براي خود آماده مي‌كنيم، احساساتي كه خود آنها هم مولود اقتضايي است كه قواي فعاله ما، و جهازات عامله ما دارد، و ما را وادار به اعمالي مي‌كند، مثلا قواي گوارشي ما و يا قواي تناسلي ما اقتضاي اعمالي را دارد كه مي‌خواهد انجام يابد، و نيز اقتضاي چيزهايي را دارد كه بايد از خود دور كند، و اين دو اقتضا، باعث پيدايش صورت‌هايي از احساسات از قبيل حب و بغض، و شوق و ميل، و رغبت مي‌شود.
و آن گاه اين صور احساس ما را وا مي‌دارد تا علوم و ادراكاتي از معناي حسن و قبح و سزاوار و غير سزاوار، و واجب و جايز، و امثال آن اعتبار كنيم، و سپس آن علوم و ادراكات را ميان خود و ماده خارجي واسطه قرار دهيم، و عملي بر طبق آن انجام دهيم تا غرض ما حاصل گردد.
پس معلوم شد كه ما علوم و ادراكاتي داريم كه هيچ قيمت و ارزشي ندارد، مگر در ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 174
عمل، كه اينگونه ادراكات را علوم عملي مي‌ناميم، و بحث مفصل در اين مقام محلي ديگر دارد.
و خداي سبحان اين علوم و ادراكات را به ما الهام كرده، تا ما را براي قدم نهادن در مرحله عمل مجهز كند، و ما شروع كنيم به تصرف در عالم، تا آنچه را كه خدا مي‌خواهد، بشود، و خداي تعالي در اين باره فرموده:" الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" «1» و نيز فرموده:
" الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّي وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي" «2» و اين هدايت هدايتي است مربوط به تمامي موجودات، كه هر موجودي را به سوي كمال مخصوص به خودش هدايت كرده، او را براي حفظ وجودش و بقاي نسلش به اعمالي مخصوص به خودش سوق داده، چه اينكه آن موجود داراي شعور باشد يا بي‌شعور.
و اما در خصوص هدايت انسان فرموده" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها، فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" «3» كه به حكم اين آيه فجور و تقواي انسانها براي آنها معلوم و به الهامي فطري و خدايي مشخص شده است، هر كسي مي‌داند چه كارهايي سزاوار است انجام دهد، و رعايتش كند، و چه كارهايي سزاوار انجام نيست، و اينگونه علوم، علوم عمليه‌اي است كه در خارج نفس انساني اعتبار ندارد، و شايد بهمين جهت فجور و تقوا را به نفس نسبت داد.
و در باره كارهايي كه نبايد كرد فرمود:" وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ، وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ" «4» چون لعب عملي است كه جز در خيال حقيقتي ندارد، زندگي دنيا هم همين طور است، جاه و مال و تقدم و تاخر و رياست و مرءوسيت، و ساير امتيازاتش همه خيالي است، و در واقع و خارج از ذهن صاحب خيال حقيقتي ندارد، به اين معنا كه آنچه در خارج است حركاتي است طبيعي كه انسان به وسيله آن حركات در ماده‌اي از مواد عالم تصرف مي‌كند، حال فردي كه اين حركات را از خود بروز مي‌دهد هر كه مي‌خواهد باشد، آنچه در خارج تحقق دارد از اينكه مثلا يك انسان رئيس است، انسانيت او است، و اما
__________________________________________________
(1)خداي تعالي است كه خلقت هر چيزي را بداد، و سپس هدايتش كرد." سوره طه آيه 50"
(2)كسي كه بيافريد و آفرينش را كامل كرد، و اندازه گرفت، در نتيجه هدايت كرد." سوره اعلي آيه 3"
(3)سوگند به نفس و خلقت كاملش، كه هم فجورش را به او الهام كرده، و هم تقوايش را." سوره شمس آيه 8"
(4)زندگي دنيا به جز لهو و لعب نيست، و به راستي خانه آخرت است كه زندگي واقعي است، اگر بخواهند بدانند." سوره عنكبوت آيه 64"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 175
رياستش جز در خانه خيال و وهم تحققي ندارد، و همچنين لباسي كه يك انسان به تن كرده آنچه از اين لباس در خارج هست خود لباس است، اما مملوك بودنش براي او در خارج نيست، تنها در وهم و خيال صاحب لباس است، و بر همين قياس است تمامي شؤون زندگي دنيا.

انسان هر چيزي را جهت انتفاع استخدام مي‌كند ... ص : 175

پس اين سلسله از علوم و ادراكات است كه واسطه و رابطه ميان انسان و عمل در ماده مي‌شود، و از جمله اين افكار و ادراكات تصديقي تصديق به اين معنا است كه (واجب است هر چيزي را كه در طريق كمال او مؤثر است استخدام كند).
و به عبارتي ديگر، اين اذعان است كه بايد به هر طريقي كه ممكن است به نفع خود و براي بقاي حياتش از موجودات ديگر استفاده كند، و به هر سببي دست بزند، و بهمين جهت است كه از ماده اين عالم شروع كرده، آلات و ادواتي درست مي‌كند، تا با آن ادوات در ماده‌هاي ديگر تصرف كند، كارد و چاقو و اره و تيشه مي‌سازد، سوزن براي خياطي، و ظرف براي مايعات، و نردبان براي بالا رفتن، و ادواتي غير اينها مي‌سازد، كه عدد آنها از حيطه شمار بيرون است، و از حيث تركيب و جزئيات قابل تحديد نيست، و نيز انواع صنعت‌ها و فنوني براي رسيدن به هدف‌هايي كه در نظر دارد مي‌سازد.
و باز بهمين جهت انسان شروع مي‌كند به تصرف در گياهان، انواع مختلف تصرف‌ها در آنها مي‌كند، انواعي از گياهان را در طريق ساختن غذا، و لباس، و سكني، و حوائج ديگر استخدام مي‌كند، و باز بهمين منظور در انواع حيوانات تصرفاتي نموده از گوشت، و خون، و پوست، و مو، و پشم، و كرك، و شاخ، و حتي پهن آنها و شير و نتاج، و حتي از كارهاي حيوانات استفاده مي‌كند، و به استعمار و استثمار حيوانات اكتفاء ننموده، دست به استخدام همنوع خود مي‌زند، و به هر طريقي كه برايش ممكن باشد آنان را به خدمت مي‌گيرد، در هستي و كار آنان تا آنجا كه ممكن باشد تصرف مي‌كند، اينها كه گفتيم اجمالي بود از سير بشر در استخدام موجودات ديگر.

انسان به مقتضاي طبيعتش مدني است ... ص : 175

بشر هم چنان به سير خود ادامه داد، تا به اين مشكل برخورد، كه هر فردي از فرد و يا افراد ديگر همان را مي‌خواهد، كه آن ديگران از او مي‌خواهند، لا جرم ناگزير شد اين معنا را ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 176
بپذيرد، كه همانطور كه او مي‌خواهد از ديگران بهره‌كشي كند، بايد اجازه دهد ديگران هم به همان اندازه از او بهره‌كشي كنند، و همين جا بود كه پي برد به اينكه بايد اجتماعي مدني و تعاوني تشكيل دهد، و بعد از تشكيل اجتماع فهميد كه دوام اجتماع، و در حقيقت دوام زندگيش منوط بر اين است كه اجتماع به نحوي استقرار يابد كه هر صاحب حقي به حق خود برسد، و مناسبات و روابط متعادل باشد و اين همان عدالت اجتماعي است.
پس اين حكم يعني حكم بشر به اجتماع مدني و عدل اجتماعي حكمي است كه اضطرار، بشر را مجبور كرد به اينكه آن را بپذيرد، چون اگر اضطرار نبود هرگز هيچ انساني حاضر نمي‌شد دامنه اختيار و آزادي خود را محدود كند، اين است معناي آن عبارت معروف كه مي‌گويند" الانسان مدني بالطبع"، و اين است معناي اينكه مي‌گوئيم: انسان حكم مي‌كند به عدل اجتماعي و خلاصه در هر دو قضيه اضطرار او را وادار كرده به اينكه مدنيت و زندگي اجتماعي و دنبالش عدل اجتماعي را بپذيرد، چون مي‌خواست از ديگران بهره‌كشي كند.
و بهمين جهت هر جاي دنيا ببينيم انساني قوت گرفت و از سايرين نيرومندتر شد در آنجا حكم عدالت اجتماعي و تعاون اجتماعي سست مي‌شود، و قوي مراعات آن را در حق ضعيف نمي‌كند، و همه روزه شاهد رنج و محنتي هستيم كه طبقه ضعيف دنيا از طبقه قوي تحمل مي‌كند، تاريخ هم تا به امروز بهمين منوال جريان يافته، آري تا به امروز كه عصر تمدن و آزادي است.
اين معنا از كلام خداي تعالي نيز استفاده مي‌شود، آنجا كه مي‌فرمايد:" إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولًا" «1» و آنجا كه مي‌فرمايد:" إِنَّ الْإِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعاً" «2» و آنجا كه مي‌فرمايد:" إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ" «3» و نيز مي‌فرمايد:" إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغي أَنْ رَآهُ اسْتَغْني" «4».
و اگر عدالت اجتماعي اقتضاي اوليه طبيعت انسان بود، بايد عدالت اجتماعي در شؤون اجتماعات غالب مي‌بود، و تشريك مساعي به بهترين وجه و مراعات تساوي در غالب اجتماعات حاكم مي‌بود، در حالي كه مي‌بينيم دائما خلاف اين در جريان است، و اقوياي نيرومند خواسته‌هاي خود را بر ضعفا تحميل مي‌كنند، و غالب مغلوب را به ذلت و بردگي مي‌كشد، تا به مقاصد و مطامع خود برسد.
__________________________________________________
(1)سوره احزاب آيه 72
(2)انسان حريص و بي طاقت خلق شده." سوره معارج آيه 19"
(3)انسان طبعا ستم پيشه و كفران‌گر است." سوره ابراهيم آيه 34"
(4)سوره علق آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 177

پديد آمدن اختلاف ميان افراد انسان ... ص : 177

تا اينجا روشن گرديد كه هر انساني داراي قريحه‌اي است كه مي‌خواهد انسانهاي ديگر را استخدام كند، و از ساير انسانها بهره‌كشي كند، حال اگر اين نكته را هم ضميمه كنيم كه افراد انسانها به حكم ضرورت از نظر خلقت و منطقه زندگي و عادات و اخلاقي كه مولود خلقت و منطقه زندگي است، مختلفند، نتيجه مي‌گيريم كه اين اختلاف طبقات همواره آن اجتماع صالح و آن عدالت اجتماعي را تهديد مي‌كند، و هر قوي‌اي مي‌خواهد از ضعيف بهره‌كشي كند، و بيشتر از آنچه به او مي‌دهد از او بگيرد، و از اين بدتر اينكه غالب مي‌خواهد از مغلوب بهره‌كشي كند، و بيگاري بكشد، بدون اينكه چيزي به او بدهد، و مغلوب هم به حكم ضرورت مجبور مي‌شود در مقابل ظلم غالب دست به حيله و كيد و خدعه بزند، تا روزي كه به قوت برسد، آن وقت تلافي و انتقام ظلم ظالم را به بدترين وجهي بگيرد، پس بروز اختلاف سرانجام به هرج و مرج منجر شده، و انسانيت انسان را به هلاكت مي‌كشاند يعني فطرت او را از دستش گرفته سعادتش را تباه مي‌سازد.
و اين آيه شريفه:" وَ ما كانَ النَّاسُ إِلَّا أُمَّةً واحِدَةً فَاخْتَلَفُوا" «1» به همين معنا اشاره دارد.
و همچنين آيه شريفه:" وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ، وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ" «2» و همچنين آيه مورد بحث كه در آن مي‌فرمود:" لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ ...".
و اين اختلاف همانطور كه توجه فرموديد امري است ضروري، و وقوعش در بين افراد جامعه‌هاي بشري حتمي است، چون خلقت به خاطر اختلاف مواد مختلف است، هر چند كه همگي به حسب صورت انسانند، و وحدت در صورت تا حدي باعث وحدت افكار و افعال مي‌شود، و ليكن اختلاف در مواد هم اقتضايي دارد، و آن اختلاف در احساسات و ادراكات و احوال است، و پس انسانها در عين اينكه به وجهي متحدند، به وجهي هم مختلفند، و اختلاف در احساسات و ادراكات باعث مي‌شود كه هدفها و آرزوها هم مختلف شود، و اختلاف در اهداف باعث اختلاف در افعال مي‌گردد، و آن نيز باعث اختلال نظام اجتماع مي‌شود.
و پيدايش اين اختلاف بود كه بشر را ناگزير از تشريع قوانين كرد، قوانين كليه‌اي كه
__________________________________________________
(1)مردم در آغاز به جز يك امت نبودند، ولي بعدا اختلاف كردند." سوره يونس آيه 19"
(2)انسانها لا يزال در اختلافند مگر كساني كه پروردگارت به آنان رحم كرده باشد و براي همين هم خلقشان كرده بود." سوره هود آيه 118- 119"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 178
عمل به آنها باعث رفع اختلاف شود، و هر صاحب حقي به حقش برسد، و قانونگذاران را ناگزير كرد كه قوانين خود را بر مردم تحميل كنند و در عصر حاضر راه تحميل قوانين بر مردم يكي از دو طريق است:

[راه‌هاي اعمال قانون در جامعه] ... ص : 178

اول اينكه مردم را مجبور و ناچار كنند از اينكه قوانين موضوعه را كه به منظور شركت دادن همه طبقات در حق حيات و تساوي آنان در حقوق تشريع شده بپذيرند، تا آنكه هر فردي از افراد به آن درجه از كمال زندگي كه لياقت آن را دارد برسد، حال چه اينكه معتقد به ديني باشد يا نباشد، چون در اين طريقه از تحميل، دين و معارف ديني از توحيد و اخلاق فاضله را بكلي لغو مي‌كنند، به اين معنا كه اين عقائد را منظور نظر ندارند، و رعايتش را لازم نمي‌شمارند، اخلاق را هم تابع اجتماع و تحولات اجتماعي مي‌دانند، هر خلقي كه با حال اجتماع موافق بود آن را فضيلت مي‌شمارند، حال چه اينكه از نظر دين خوب باشد و چه نباشد، مثلا يك روز عفت از اخلاق فاضله به شمار مي‌رود، و روز ديگر بي عفتي و بي شرمي، روزي راستي و درستي فضيلت مي‌شود، و روزي ديگر دروغ و خدعه، روزي امانت، و روزي ديگر خيانت و همچنين.
طريقه دوم از دو طريق تحميل قوانين بر مردم اين است كه مردم را طوري تربيت كنند و به اخلاقي متخلق بسازند كه خود به خود قوانين را محترم و مقدس بشمارند، در اين طريقه باز دين را در تربيت اجتماع لغو و بي اعتبار مي‌شمارند.
اين دو طريق از راههاي تحميل قانون بر مردم مورد عمل قرار گرفته، كه گفتيم يكي تنها از راه زور و ديكتاتوري قانون را به خورد مردم مي‌دهد، و دومي از راه تربيت اخلاقي، و ليكن علاوه بر اينكه اساس اين دو طريق جهل و ناداني است، مفاسدي هم به دنبال دارد، از آن جمله نابودي نوع بشر است، البته نابودي انسانيت او.
چون انسان موجودي است كه خداي تعالي او را آفريده، و هستيش وابسته و متعلق به خداست، از ناحيه خدا آغاز شده، و به زودي به سوي او برمي‌گردد، و هستيش با مردن ختم نمي‌شود، او يك زندگي ابدي دارد، كه سرنوشت زندگي ابديش بايد در اين دنيا معين شود، در اينجا هر راهي كه پيش گرفته باشد، و در اثر تمرين آن روش ملكاتي كسب كرده باشد، در ابديت هم تا ابد با آن ملكات خواهد بود، اگر در دنيا احوال و ملكاتي متناسب با توحيد كسب كرده باشد، يعني هر عملي كه كرد بر اين اساس كرد كه بنده‌اي بود از خداي سبحان، كه آغازش از او و انجامش به سوي اوست، قهرا فردي بوده كه انسان آمده و انسان رفته است، و اما اگر توحيد را فراموش كند، يعني در واقع حقيقت امر خود را بپوشاند، فردي بوده كه انسان آمده و ديو رفته است.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 179
پس مثل انسان در سلوك اين دو طريق مثل كارواني را مي‌ماند كه راه بس دور و درازي در پيش گرفته، و براي رسيدن به هدف و طي اين راه دور، همه رقم لوازم و زاد و توشه هم برداشته، ولي در همان اولين منزل اختلاف راه بيندازد، و افراد كاروان به جان هم بيفتند، يكديگر را بكشند، هتك ناموس كنند، اموال يكديگر را غارت كنند، و جاي يكديگر را غصب كنند، آن وقت دور هم جمع شوند و به اصطلاح مجلس شورا و قانونگذاري درست كنند، كه چه راهي پيش بگيرند كه جان و مالشان محفوظ بماند؟
يكي از مشاورين بگويد: بيائيد هر چه داريم با هم بخوريم، به اين معنا هر كس به قدر وزن اجتماعيش سهم ببرد، چون غير از اين منزل، منزل ديگري نيست، و اگر كسي تخلف كرد او را سركوب كنيم.
يكي ديگر بگويد: نه، بيائيد نخست قانوني كه عهده‌دار حل اين اختلاف شود وضع كنيم، و براي اجراي آن قانون و جدان و شخصيت افراد را ضامن كنيم چون هر يك از ما در ولايت و شهر خود شخصيتي داشته‌ايم، به خاطر رعايت آن شخصيت با رفقا و همسفران خود به رحمت و عطوفت و شهامت و فضيلت رفتار نموده، هر چه داريم با هم بخوريم، چون غير از اين منزل منزلي ديگر نداريم.
و معلوم است كه هر دوي اين گويندگان به خطا رفته‌اند، و فراموش كرده‌اند كه مسافرند، و تازه به اولين منزل رسيده‌اند، و معلوم است كه مسافر بايد بيش از هر چيز رعايت حال خود را در وطن و در سر منزلي كه به سوي آن راه افتاده بكند، و اگر نكند جز ضلالت و هلاكت سرنوشتي ديگر ندارد.
شخص سوم برمي‌خيزد و مي‌گويد: آقايان در اين منزل تنها از آنچه داريد بايد آن مقداري را بخوريد كه امشب بدان نيازمنديد، و بقيه را براي راه دور و درازي كه در پيش داريد ذخيره كنيد، و فراموش نكنيد كه وقتي از وطن بيرون مي‌شديد از شما چه خواستند، در مراجعت بايد آن خواسته‌ها را برآورده كرده باشيد، و نيز فراموش نكنيد كه خود شما از اين سفر هدفي داشتيد، بايد به آن هدف برسيد.

تنها راه صحيح رفع اختلاف، راه دين است ... ص : 179

و به همين جهت خداي سبحان (كه انسانها را بهتر از خود انسانها مي‌شناسد، چون خالق آنان است) شرايع و قوانيني براي آنان تاسيس كرد، و اساس آن شرايع را توحيد قرار داد،
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 180
كه در نتيجه هم عقايد بشر را اصلاح مي‌كند، و هم اخلاق آنان، و هم رفتارشان را، و به عبارتي ديگر اساس قوانين خود را اين قرار داد كه نخست به بشر بفهماند حقيقت امر او چيست؟
از كجا آمده؟ و به كجا مي‌رود؟ و اگر مي‌رود بايد در اين منزلگاه موقت چه روشي اتخاذ كند؟ كه براي فردايش سودمند باشد؟.
پس تشريع ديني و تقنين الهي تشريعي است كه اساسش تنها علم است و بس هم چنان كه فرمود:" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ، أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ، ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ، وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" «1».
و نيز در آيات مورد بحث فرمود:
" فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ، وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ" و بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد بعثت انبيا را مقارن و توأم با بشارت و تهديد كرده، كه همان فرستادن كتابي است مشتمل بر احكام و شرايعي كه اختلافشان را از بين مي‌برد.
و از همين باب است آيه شريفه:" وَ قالُوا ما هِيَ إِلَّا حَياتُنَا الدُّنْيا، نَمُوتُ وَ نَحْيا، وَ ما يُهْلِكُنا إِلَّا الدَّهْرُ، وَ ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ، إِنْ هُمْ إِلَّا يَظُنُّونَ"»
چون كه كفار اگر اصرار داشتند به اين گفتار، براي اين نبود كه بخواهند تنها معاد را انكار كنند، بلكه بيشتر براي اين بود كه از زير بار احكام شرع خارج گردند، چون اعتقاد به معاد مستلزم آن است كه زندگي دنيا را با عبوديت و اطاعت از قوانين ديني منطبق سازند، قوانيني كه مواد و احكامي از عبادات و معاملات و سياسات دارد.
و سخن كوتاه آنكه اعتقاد به معاد مستلزم تدين به دين، و آن هم مستلزم پيروي احكام دين در زندگي است، و مستلزم آن است كه در تمام احوال و اعمال مراقب روز بعث و معاد باشند، لذا معاد را انكار كرده و اساس زندگي اجتماعي را بر صرف زندگي دنيا قرار دادند، بدون اينكه نظري به ما وراي آن داشته باشند.
و همچنين آيه شريفه:" إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً، فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا
__________________________________________________
(1)حكم و قانون تنها به دست خداست، و او دستور داده كه جز او راي نپرستيد، اين است دين استوار، و ليكن بيشتر مردم نمي‌دانند." سوره توبه آيه 40"
(2)و گفتند زندگي‌اي به جز همين زندگي دنيايي نداريم، مي‌ميريم و زنده مي‌شويم، و مرگمان هم به دست روزگار است، اينان هيچ علمي به اين گفته خود ندارند، تنها احتمالي است كه مي‌دهند.
" سوره جاثيه آيه 20"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 181
، ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ" «1» كه مي‌فرمايد كفار زندگي خود را بر اساس جهل و گمان بنا كرده‌اند، و خداي تعالي كه مردم را به سوي دار السلام مي‌خواند دين خود را بر اساس حق و علم بنا كرده و رسول هم ايشان را به روشي دعوت مي‌كند كه مايه حيات آنان است. و مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ" «2» و اين حيات همان است كه آيه زير بدان اشاره نموده، مي‌فرمايد:" وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ، وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ، كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها" «3».
و نيز فرموده:" أَ فَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ، كَمَنْ هُوَ أَعْمي؟ إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ" «4».
و نيز فرموده:" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ، أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي، وَ سُبْحانَ اللَّهِ وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ" «5».
و نيز فرموده:" هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ؟ إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ" «6» و باز فرموده:" يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ، وَ يُزَكِّيهِمْ" «7» و از اين قبيل آياتي ديگر.
و قرآن كريم پر است از آياتي كه علم را مي‌ستايد، و مردم را به سوي آن مي‌خواند، و
__________________________________________________
(1)به درستي مظنه و احتمال به هيچ وجه جوابگوي حق نمي‌شود، پس از هر كس كه از ياد ما گريزان است و به جز زندگي دنيا هدفي ندارد رو بگردان، كه مقدار علم آنان همين است." سوره نجم آيه 30" [...]
(2)هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، بپذيريد خدا و رسول را وقتي شما را به چيزي مي‌خوانند كه مايه حيات شماست." سوره انفال آيه 24"
(3)آيا كسي كه مرده بود ما او را زنده كرديم، و برايش نوري قرار داديم كه با آن نور در بين مردم آمد و شد مي‌كند، مثلش مثل كسي است كه در ظلمات قرار دارد، ظلماتي كه هرگز برون شدني از آن برايش نيست؟." سوره انعام آيه 122"
(4)آيا كسي مي‌داند آنچه بر تو از ناحيه پروردگارت نازل شده حق است، مثل كسي است كه كور باشد؟ نه، ولي تنها كساني متذكر مي‌شوند كه داراي عقلند." سوره رعد آيه 21"
(5)بگو اين راه من است، كه مردم را به سوي خدا و با بصيرت دعوت كنم، راه من و هر كس كه مرا پيروي كند، و منزه است خدا، و من از مشركان نيستم." سوره يوسف آيه 108"
(6)آيا آنان كه مي‌دانند با آنان كه نمي‌دانند برابرند؟ نه، ولي تنها صاحبان خرد اين را درك مي‌كنند." سوره زمر آيه 9"
(7)تا ايشان را كتاب و حكمت بياموزد، و تزكيه‌شان كند." سوره بقره آيه 129"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 182
تشويق مي‌كند، و تو را همين بس كه به قول بعضي‌ها عهد سابق بر اسلام را عهد جاهليت خوانده است.
پس اين چقدر از انصاف به دور است كه كسي بگويد دين اساسش بر تقليد و جهل و ضديت با علم است، گويندگان اين سخن دروغ كساني هستند كه سرگرم علوم طبيعي و اجتماعي شده، و در آن علوم اثري از معارف مربوطه به ما وراي طبيعت نيافتند، در نتيجه خيال كردند عدم اثبات مستلزم اثبات عدم است، و چه خطاي بزرگي كردند، و در اين پندار و حكمشان چه خبطي مرتكب شدند.
آن گاه از طرفي ديگر هم نگاه كردند به جوامع دين‌دار، البته آنهايي كه با اموري هوسراني مي‌كردند، و نامش را دين مي‌گذاشتند، در حالي كه حقيقتي جز شرك نداشت، و خدا و رسولش از شرك بيزارند، آن وقت از سوي ديگر به طرز دعوتهاي ديني نظر كردند كه مردم را به تعبد و اطاعت چشم و گوش بسته دعوت مي‌كند، در حالي كه نه دين عبارت بود از هوسراني، و نه دعوت ديني عبارت بود از دعوت به اطاعت كوركورانه، چون دين شانش اجل از اين است كه بشر را دعوت به جهل و تقليد كند، و ساحتش مقدس‌تر از آن است كه مردم را به عملي دعوت كند كه علم همراهش نباشد، و يا به طريقه‌اي بخواند كه هدايت و كتابي روشنگر نداشته باشد، و چه كسي ستمگرتر است از كسي كه چنين افترايي به خدا ببندد و يا به حق بعد از آمدنش تكذيب كند.

اختلاف در خود دين ... ص : 182

و سخن كوتاه آنكه خداي تعالي (كه مخبري است صادق) به ما خبر داده: اولين رفع اختلافي كه در بشر صورت گرفته به وسيله دين بوده، و اگر قوانين غير ديني هم به اين منظور درست كرده‌اند الگويش را از دين گرفته‌اند.
و نيز خبر مي‌دهد به اينكه، همين ديني كه مايه رفع اختلاف بود به تدريج مورد اختلاف در ميان بشر قرار گرفت، اين بار در خود دين اختلاف كردند، و اين اختلاف را حاملان دين و گردانندگان كليسا و كساني كه به كتاب خدا علم داشتند از در حسادتي كه به يكديگر مي‌ورزيدند و تنها به انگيزه سركشي و ظلم به راه انداختند، هم چنان كه خداي تعالي فرمود:" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ، وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي، أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ ما تَفَرَّقُوا إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 183
جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ"
«1».
و نيز فرموده:" وَ ما كانَ النَّاسُ إِلَّا أُمَّةً واحِدَةً، فَاخْتَلَفُوا، وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ فِيما فِيهِ يَخْتَلِفُونَ" «2».
و منظور از كلمه‌اي كه در اين دو آيه بدان اشاره شد، همان كلامي است كه در آغاز خلقت به آدم فرمود كه:" وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ" «3».
و اختلاف در دين را مستند به بغي (حسادت و طغيان) كرد نه مستند به فطرت، و اين براي اين جهت بود كه دين فطري است، و چيزي كه سرچشمه از فطرت دارد خلقت در آن نه دگرگونگي مي‌پذيرد و نه گمراهي، و در نتيجه حكمش مختلف نمي‌شود، هم چنان كه در باره فطري بودن دين فرموده:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً، فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها، لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ، ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «4».
اين فرازهايي بود كه در حقيقت زيربناي تفسير آيه مورد بحث است.

انسان بعد از دنيا ... ص : 183

سپس خداي تعالي خبر مي‌دهد از اينكه انسان به زودي از اين زندگي اجتماعيش كوچ نموده در عالمي ديگر و منزلگاهي ديگر فرود مي‌آيد، و آن عالم را برزخ ناميده، و فرموده:
كه بعد از آن منزلگاه منزلي ديگر هست، كه سرمنزل انسانها است، و آن را خانه آخرت ناميده،
__________________________________________________
(1)برايتان از دين همان را تشريع كرد كه به نوح و به تو و به ابراهيم و موسي و عيسي وحي و توصيه كرديم، و آن اين بود كه دين را بپا داريد، در آن متفرق و پراكنده نشويد- تا آنجا كه مي‌فرمايد- و تفرقه نينداختند مگر بعد از آنكه عالم بدان شدند، ولي حسادت و طغيان به اختلاف وادارشان كرد، و اگر نبود قضايي كه قبلا از ناحيه پروردگارت رانده شده كه هر امتي تا مدتي زندگي كند نسلشان را قطع مي‌كرديم.
" سوره شورا آيه 14"
(2)مردم تنها يك امت بودند، ولي بعدها اختلاف كردند، و اگر قضايي از پيش از ناحيه پروردگار تو رانده نشده بود، ميان آنان در آنچه اختلاف مي‌كردند حكم مي‌شد." سوره يونس آيه 19"
(3)شما در زمين تا مدتي معين قرار داريد." سوره بقره آيه 23"
(4)رو به سوي دين حنيف آر ديني كه همان فطرتي است كه بشر را بر آن فطرت آفريده، و معلوم است كه خلقت خدا دگرگونگي ندارد، و دين استوار هم همين دين است كه از نهاد خود بشر سرچشمه گرفته است." سوره روم آيه 30"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 184
چيزي كه هست او در زندگي بعد از دنيا حياتي انفرادي دارد، ديگر زندگيش اجتماعي نيست، به اين معنا كه ادامه زندگي در آنجا احتياج به تعاون و اشتراك و همدستي ديگران ندارد، بلكه سلطنت و حكمراني در تمامي احكام حيات در آن عالم از آن خود فرد است، هستيش مستقل از هستي ديگران، و تعاون و ياري ديگران است.
از اينجا مي‌فهميم كه نظام در آن زندگي غير نظام در زندگي دنياي مادي است چون اگر نظام آنجا هم مانند نظام دنيا بود چاره‌اي جز تعاون و اشتراك نبود و ليكن انسان زندگي ماديش را پشت سر گذاشته، به سوي پروردگارش روي آورده، و در آنجا تمامي علوم عمليش نيز باطل مي‌شود، ديگر لزومي نمي‌بيند كه ديگران را استخدام كند، و در شؤون آنان تصرف نمايد، و ديگر احتياجي به تشكيل اجتماعي مدني و تعاوني احساس نمي‌كند (آن طور كه گفتيم زندگي دنيا مجبورش كرد به اينكه تشكيل اجتماع دهد).
او نيز ساير احكامي هم كه در دنيا داشت در آن عالم ندارد، و در آن عالم تنها و تنها سروكارش با اعمالي است كه در دنيا كرده، يا نتيجه‌هايي است كه حسنات و سيئاتش ببار آورده و در آن عالم جز به حقيقت امر بر نمي‌خورد آنجاست كه نبا عظيم برايش آشكار مي‌شود، آن نباي كه در دنيا بر سرش اختلاف داشتند، هم چنان كه فرمود:" وَ نَرِثُهُ ما يَقُولُ وَ يَأْتِينا فَرْداً" «1».
و نيز در اين باره فرموده:" لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادي كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ، وَ تَرَكْتُمْ ما خَوَّلْناكُمْ وَراءَ ظُهُورِكُمْ، وَ ما نَري مَعَكُمْ شُفَعاءَكُمُ الَّذِينَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فِيكُمْ شُرَكاءُ، لَقَدْ تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ وَ ضَلَّ عَنْكُمْ ما كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ" «2».
و نيز فرموده:" هُنالِكَ تَبْلُوا كُلُّ نَفْسٍ ما أَسْلَفَتْ، وَ رُدُّوا إِلَي اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ" «3» و نيز فرموده:" يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ، وَ السَّماواتُ وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ". «4»
__________________________________________________
(1)ما آنچه را كه گفته است به او ارث مي‌دهيم، و آن روز تك و تنها نزد ما مي‌آيد." سوره مريم آيه 81"
(2)اينك امروز تك و تنها نزد ما آمديد، مانند همان روز نخست كه شما را آفريديم، و نعمتهايي كه به شما داده بوديم پشت سر گذاشتيد، و آن شفيعاني را هم كه شما شفيع خود مي‌پنداشتيد با شما نمي‌بينيم، آري اينك ديگر رابطه‌اي ميان شما و آنها نيست و ديگر آنها را و هيچ يك از پندارهاي خود را نمي‌بينيد." سوره انعام آيه 94"
(3)اينجاست كه هر كسي آنچه از پيش فرستاده در مي‌يابد، و خلق به سوي مولاي حقيقيشان بر مي‌گردند، و ديگر آنچه را كه به دروغ خدا مي‌دانستند نمي‌يابند." سوره يونس آيه 30"
(4)روزي كه آسمان و زمين با آسمان و زميني ديگر مبدل مي‌شود، و خلق براي خداي واحد قهار آشكارا مي‌شوند." سوره ابراهيم آيه 48" [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 185
و باز فرموده:" وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعي، وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُري، ثُمَّ يُجْزاهُ الْجَزاءَ الْأَوْفي" «1».
و آياتي ديگر كه مي‌فهمانند بعد از مرگ، آدمي تنها است، و يگانه همنشين او عمل او است، و ديگر اثري از احكام دنيوي را در آنجا نمي‌بيند، و ديگر زندگي اجتماعي و بر اساس تعاون ندارد، و از آن علوم عمليه‌اي كه در دنيا به حكم ضرورت مورد عمل قرار مي‌داد اثري نمي‌يابد، و كيفيت ظهور عملش در آنجا و ظهور و تجسم جزاي عملش طوري است كه با زبان نمي‌شود بيان كرد.
" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً ..."

[معناي كلمه" امت"، ريشه و موارد استعمال آن] ... ص : 185

كلمه (ناس) معنايش معروف است، و آن عبارت است از افرادي از انسان كه دور هم جمع شده باشند، امت هم بهمين معنا است ولي گاهي اطلاق مي‌شود بر يك فرد، هم چنان كه در آيه شريفه:" إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً لِلَّهِ" «2» و گاهي بر زمان نسبتا طولاني نيز اطلاق مي‌شود، مانند آيه:" وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ" «3» و آيه:" وَ لَئِنْ أَخَّرْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ إِلي أُمَّةٍ مَعْدُودَةٍ" «4».
و نيز گاهي اطلاق مي‌شود بر ملت و دين هم چنان كه بعضي از مفسرين كلمه امت را در آيه شريفه:" إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً، وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاتَّقُونِ" «5» و نيز در آيه:" إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ" «6» به اين معنا گرفته‌اند.
و اصل كلمه (امت) از ماده" ام- يام" گرفته شده كه به معناي قصد است، و اگر بر جماعت اطلاق شده بر هر جماعتي اطلاق نشده، بلكه بر جماعتي اطلاق مي‌شود، كه افراد آن داراي يك مقصد و يك هدف باشند، و اين مقصد واحد رابطه واحدي ميان افراد باشد و بهمين جهت توانسته‌اند اين كلمه را بر يك فرد هم اطلاق كنند، و همچنين در ساير موارد اطلاقش معناي قصد رعايت شده.
__________________________________________________
(1)و اينكه انسان غير آنچه كه كرده پاداشي ندارد، و اينكه كرده‌هاي خود را به زودي مي‌بيند و سپس به حد تمام و كامل جزاء داده مي‌شود." سوره نجم آيه 41"
(2)ابراهيم امتي بود عبادتگر براي خدا." سوره نحل آيه 120"
(3)بعد از مدتي به يادش آمد." سوره يوسف آيه 45"
(4)و اگر عذاب را براي مدتي معين از ايشان عقب اندازيم." سوره هود آيه 8"
(5)اين است امت (دين) شما كه ديني است واحد، و منم پروردگار شما، پس تنها از من بترسيد.
" سوره مؤمنون آيه 53"
(6)اين امت (دين) ديني است واحد، و منم پروردگار شما پس تنها مرا بپرستيد." سوره انبيا آيه 92"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 186

[بيان مراد از امت واحده بودن انسانها و اشاره به پيدايش دو اختلاف در ميان آنها] ... ص : 186

و به هر حال ظاهر آيه دلالت مي‌كند بر اينكه روزگاري بر نوع بشر گذشته كه در زندگي اتحاد و اتفاقي داشته، به خاطر سادگي و بساطت زندگي امتي واحد بوده‌اند، و هيچ اختلافي بين آنان نبوده، مشاجره و مدافعه‌اي در امور زندگي و نيز اختلافي در مذهب و عقيده نداشته‌اند دليل بر اين معنا جمله بعد است كه مي‌فرمايد:" فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ، وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ، لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ، ..." (چون بعثت انبيا و حكم كتاب در موارد اختلاف را نتيجه و فرع امت واحده بودن مردم قرار داد).
پس معلوم مي‌شود اختلاف در امور زندگي بعد از وحدت و اتحاد ناشي شده و دليل بر اينكه در آغاز، اختلاف دومي، يعني اختلاف در دين نبود، جمله:" وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ ... بَغْياً بَيْنَهُمْ" است پس اختلاف در دين- تنها از ناحيه كساني ناشي شده كه حاملان كتاب و علماي دين بوده‌اند و انگيزه آنان حسادت با يكديگر و طغيان بوده است.
و اتفاقا همين برداشتي كه ما از آيه شريفه كرديم با اعتبار عقلي موافق است، براي اينكه ما نوع انساني را مي‌بينيم كه لا يزال در مدارج علم و فكر بالا رفته، و در طريق معرفت و تمدن سال به سال و قرن به قرن پيشروي كرده و هماهنگ اين پيشرفت اركان اجتماعيش روز بروز مستحكم‌تر شده است، و توانسته است احتياجات دقيق و رقيق‌تري را برآورد، و در برابر هجوم عوامل مخرب طبيعي، و استفاده از مزاياي زندگي، مقاومت بيشتري از خود بروز دهد.
هر چه ما به قهقري و عقب‌تر برويم، به رموز كمتري از زندگي بر مي‌خوريم، و نوع بشر را مي‌بينيم كه به اسرار كمتري از طبيعت پي برده بودند، تا آنجا كه مي‌بينيم نوع بشر چيزي از اسرار طبيعي را نمي‌داند، تو گويي تنها بديهيات را مي‌فهميده، و به اندكي از نظريات فكري كه وسائل بقا را به ساده‌ترين وجه تامين مي‌نموده دسترسي داشتند، مانند تشخيص گياهان قابل خوردن، و يا استفاده از پاره‌اي شكارها، و يا منزل كردن در غارها، و دفاع به وسيله سنگ و چوب و امثال اينها.
اين حال انسان در قديم‌ترين عهد و ما قبل تاريخ بوده، و معلوم است مردمي كه حالشان اينچنين حالي بوده، اختلاف مهمي نمي‌توانستند با هم داشته باشند، و فساد چشم‌گيري نمي‌توانسته در ميان آنان بطور مؤثر پيدا شود، و مثال آنان مثل يك گله گوسفند بوده، كه تك تك گوسفندان هيچ همي ندارد مگر همين كه او نيز مثل ساير افراد علف بهتري پيدا كند، و همه در يك جا گرد آيند: با هم در مسكن و مرتع و آبشخور شركت داشته باشند.
با اين تفاوت كه انسان از همان روزها هم قريحه استخدام را داشته، كه بيانش گذشت، و اين اجتماع كه گفتيم اضطرار به گردن بشر گذاشته، نمي‌تواند جلو آن قريحه را
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 187
بگيرد، و صرف تعاون در بقا و رفع حوائج يكديگر اين قريحه را از ياد او نمي‌برده، و او هر روز كه از تاريخش مي‌گذشته يك قدم به سوي علم و قدرت پيش مي‌گذاشته، و به مزاياي بيشتري از زندگي پي مي‌برده، و در طرز بهره‌گيري از منافع به طرق تازه‌تري راه مي‌يافته.
و مساله اختلاف در استعداد هم از همان روز نخست در ميان بشر بوده، بعضي قوي و نيرومند و داراي سطوت بوده‌اند. و بعضي ديگر ضعيف، و همين خود باعث پيدايش اختلاف مي‌شده، اختلافي فطري كه قريحه استخدام به آن دعوت مي‌كرده، و مي‌گفته حال كه تو توانايي و او ضعيف است، از او استفاده كن، و او را به خدمت خود در آور، پس همين قريحه فطري بود، كه او را به تشكيل اجتماع و مدنيت دعوت مي‌كرده، و باز همين قريحه فطري بوده كه او را به بهره‌كشي از ضعفا وا مي‌داشته. خواهي گفت: مگر ممكن است فطرت دو حكم متضاد داشته باشد؟ در پاسخ مي‌گوئيم: در صورتي كه ما فوق آن دو حكم حاكمي بوده باشد تا آن دو را تعديل كند، هيچ مانعي ندارد، و اين تنها در مساله احكام فطري انسان نيست، بلكه در افعال او نيز اين ناسازگاري هست، زيرا قواي او بر فعلي از افعال او با يكديگر زورآزمايي مي‌كنند (شهوتش او را دعوت به انجام كاري نامشروع مي‌كند، و نيروي عقلش او را از آن كار باز مي‌دارد) جاذبه و شهوت شكم او را به خوردن غذايي سنگين و زيانبخش دعوت مي‌كند، و عقلش او را از اين كار باز مي‌دارد، و هر نيرويي را آن قدر آزادي مي‌دهد كه به نيروهاي ديگر صدمه وارد نيايد.
و تزاحم در دو حكم فطري در مورد بحث نيز مانند همان تزاحم است، درست است كه تشكيل اجتماع و مدنيت به حكم فطرت، و آن گاه ايجاد اختلاف آن هم به حكم فطرت دو حكم متنافي است از فطرت، و ليكن خداي تعالي اين تنافي را به وسيله بعثت انبيا و بشارت و تهديد آن حضرات، و نيز به وسيله فرستادن كتابهايي در بين مردم و داوري در آنچه با هم بر سر آن اختلاف مي‌كنند برداشته است.

[تفسيرهاي ديگري بر" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" و نقد و رد آنها] ... ص : 187

پس با اين بيان فساد گفتار مفسريني كه گفته‌اند: (مراد از آيه مورد بحث اين است كه مردم در سابق همه داراي هدايت بوده‌اند، و اختلاف بعد از نزول كتاب و به انگيزه بغي و حسد بوده) روشن مي‌گردد، چون اين مفسرين غفلت كرده‌اند از اينكه آيه شريفه مي‌خواهد دو اختلاف اثبات كند، نه يك اختلاف، كه بيانش گذشت، و نيز غفلت كرده‌اند از اينكه اگر بشر همه داراي هدايت بوده‌اند، و هدايت يكي بوده و اختلافي در آن نبوده، پس چه چيز موجب و مجوز بعث انبيا و فرستادن كتاب و دنبالش پديد آمدن اختلاف و اشاعه فساد و طغيان غرائز كفر و فجور و مهلكات اخلاقي شد؟ با اينكه همه اينها در باطن بشر پوشيده و پنهان بوده است؟.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 188
و نيز با اين بيان فساد گفتار يك عده مفسر ديگر روشن مي‌شود كه گفته‌اند: منظور آيه اين است كه مردم امت واحده‌اي در ضلالت بودند، چون اگر منظور اين نبود، وجهي نداشت كه دنبالش بفرمايد: (پس خدا انبيا را برانگيخت ...)
و وجه فساد اين گفتار اين است كه اين مفسرين غفلت كرده‌اند از اينكه خداي سبحان خودش اين ضلالت را ذكر كرده و بطور اشاره فرموده:" فَهَدَي اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ" و فرموده اين ضلالت تنها از ناحيه علماي دين، و بعد از نزول كتاب و بيان آيات خدا ناشي شده و اگر قبل از بعثت انبيا مردم همگي گمراه بوده گرفتار كفر و نفاق و معاصي بوده‌اند، ديگر معنا ندارد اين ضلالت را به علماي دين نسبت دهد.
و باز از بيان گذشته ما اشكالي كه به گفتار بعضي ديگر از مفسرين وارد است روشن مي‌شود، چه آن مفسر گفته: منظور از كلمه (ناس) بني اسرائيل است، نه عموم مردم، چون خداي سبحان در جاي ديگر عين اين اختلاف و بغي را به بني اسرائيل نسبت داده فرمود:" فَمَا اخْتَلَفُوا إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ" «1».
و اشكال اين تفسير اين است كه هيچ دليلي بر آن نيست، و صرف اينكه طايفه‌اي از بشر دچار بغي شده‌اند، دليل نمي‌شود كه هر جا سخن از بغي مي‌رود بگوئيم مراد همان قومند.
و از همه اينها فاسدتر تفسير كسي است كه گفته: منظور از كلمه: (ناس) در آيه شريفه خصوص حضرت آدم ع است، و معناي آيه اين است كه آدم امت واحده و تنها كسي بود كه هدايت داشت، و بعد از او ذريه‌اش اختلاف كردند، و خدا انبيايي برانگيخت ...، و آيه شريفه نه از اول تا به آخرش با اين تفسير مطابقت دارد، و نه حتي بعضي از جملاتش با آن مساعد است.
و باز با بيان ما فساد اين گفتار روشن مي‌شود كه بعضي گفته‌اند: كلمه (كان) در آيه اصلا معناي زمان را نمي‌دهد، هم چنان كه در جمله:" وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً" كلمه (كان) منسلخ از زمان است، و معناي آيه اين است كه مردم همه از اين جهت كه مدني به طبعند يك امتند، چون مدنيت به طبع اختصاص به يك نسل و دو نسل ندارد، بلكه هر جا و در هر زماني انساني يافت شود، بالطبع مدني است، چون زندگيش بدون اجتماع با افراد ديگر تامين نمي‌شود، حوائجش آن قدر زياد است كه خودش به تنهايي نمي‌تواند آنها را برآورد، و دايره لوازم
__________________________________________________
(1)بني اسرائيل اختلاف نكردند مگر از در بغي و بعد از آنكه داراي علم به كتاب خدا شدند.
" سوره جاثيه آيه 16"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 189
زندگيش آن قدر وسيع است كه جز به اجتماع و تعاون با افراد ديگر و مبادله در مساعي تامين نگشته به حد كمال نمي‌رسد.
آري او بايد از دسترنج خود آنچه خودش احتياج دارد به خود اختصاص داده، ما زاد آن را به ديگران كه كارهايي ديگر دارند بدهد، و در مقابل آنچه از دست آورد ديگران احتياج دارد بگيرد، تا همه حوائج زندگيش تامين گردد.
اين وضع انسان است كه هيچ وقتي از اوقات بي نياز از زندگي دسته جمعي نبوده، تاريخ هم تا آنجا كه در دست است اين معنا را تاييد مي‌كند، براي اينكه مي‌فهماند تشكيل اجتماع يك امر تحميلي نبوده، بلكه به مقتضاي فطرت بشر بوده، چيزي كه هست همين مدنيت كه مايه قوام زندگي بشر بوده، مايه اختلاف نيز مي‌شده، و نظام اجتماع را دچار اختلال مي‌كرده، و بهمين جهت خداي تعالي به خاطر عنايت شديدي كه به سعادت اين نوع داشته، شرايعي تشريع كرده، تا اين اختلاف را برطرف سازد، و اين شرايع را با بعث انبيا و بشارت و انذار آنان، و با فرستادن كتابي حاكم به همراه انبيا ابلاغ فرموده، تا در موارد اختلاف مورد استفاده قرار گيرد.
پس حاصل معناي آيه بنا بر اين تفسير اين شد كه مردم بر حسب طبع مدني هستند، و هرگز از زندگي دسته‌جمعي بي نياز نيستند، و همين زندگي دسته‌جمعي خود مايه اختلاف است، و اين اختلاف بود كه بعثت انبيا و فرستادن كتابهاي آسماني را موجب گرديد.
و اين معني صحيح نيست زيرا اولا: اين مفسر مدنيت را طبع اولي انسان گرفته، و اجتماع و اشتراك در زندگي را از لازمه ذاتي اين نوع دانسته در حالي كه خواننده عزيز توجه فرمود كه گفتيم اضطرار و ناچاري باعث شد بشر زير بار زندگي اجتماعي برود، نه اينكه لازمه ذات او باشد، و باز توجه فرمودي كه قرآن بر خلاف گفتار اين مفسر دلالت دارد.
و ثانيا در آيه شريفه بعثت انبيا را نتيجه مستقيم امت واحده بودن بشر قرار داده، و اگر منظور از امت واحده بودن مساله مدنيت بالطبع باشد، اين نتيجه‌گيري درست نيست، چون ربطي به هم ندارند، مگر اينكه اول اختلاف را نتيجه امت واحده بودن بگيريم، بعدا بعثت انبيا را نتيجه اختلاف قرار دهيم، پس بايد در كلام مرتكب تقدير شويم، و بگوئيم تقدير آيه چنين است: (ناس امت واحده‌اي بودند، بعد در آنان اختلاف پديد آمد، پس خداي تعالي انبيا را برانگيخت تا رفع اختلاف كنند)، و تقدير گرفتن خلاف ظاهر است، علاوه بر اينكه خود آن مفسر حاضر به تقدير گرفتن نيست.
و ثالثا: بنا بر تفسير نامبرده در آيه شريفه تنها يك اختلاف ذكر شده، در حالي كه آيه ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 190
شريفه صريح در اين است كه اختلاف دو تا است. چون مي‌فرمايد:" وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ"، معلوم مي‌شود يك اختلافي قبل از بعثت انبيا و انزال كتب داشته‌اند، و به منظور رفع آن خدا انبيا را برانگيخته و آن گاه مي‌فرمايد:" وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ (يعني في الكتاب) إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ"، يعني اختلاف نكردند در كتاب مگر علماي كتاب، و به انگيزه حسدي كه به يكديگر مي‌ورزيدند، پس معلوم مي‌شود اين اختلاف اختلافي ديگر بوده، و بعد از آمدن كتاب پديد آمده، و دارندگان اين اختلاف تنها علماي كتاب بوده‌اند نه همه مردم.
" فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ" خداي تعالي در اين جمله از فرستادن انبيا تعبير به بعث كرده، نه ارسال و مانند آن، و اين بدان جهت است كه آيه از حال و روزي از انسان اولي خبر مي‌دهد كه حال و روز خمود و سكوت او است، و در چنين حالي تعبير به بعث پيامبران مناسب‌تر از ارسال است، چون كلمه بعث از بپا خاستن و امثال آن خبر مي‌دهد، و شايد همين نكته باعث شده كه از پيامبران هم تعبير به نبيين كند، نه مرسلين، و يا رسل، علاوه بر اينكه حقيقت بعث و انزال كتاب به بياني كه گذشت بيان حق براي مردم و تنبيه آنان به حقيقت امر وجودشان و حياتشان، و خبر دادن به ايشان است از اينكه مخلوق پروردگارشان هستند، پروردگاري كه همان اللَّه است، و معبودي جز او نيست و اينكه هر چه بكنند همان تلاششان تلاش براي رسيدن و بازگشتن به سوي خدا و به سوي روزي عظيم است، و در دنيا در منزلي قرار دارند كه يكي از منازل سير است، منزلي كه به جز لهو و بازي و غرور حقيقتي ندارد، پس لازم است اين حقيقت را در زندگي دنيا و كارهايي كه در دنيا مي‌كنند مراعات نموده، اين معنا را نصب العين خود كنند، كه از كجا آمده و به كجا مي‌روند؟ و چنين زمينه‌اي با كلمه (نبي) مناسب‌تر است، چون نبي به معناي كسي است كه اخبار ما وراء الطبيعة نزد او است، و اين معنا در كلمه (رسول) نيست.
و در اينكه بعثت نبيين را به خداي سبحان نسبت داده، اين دلالت هست كه انبيا در تلقي وحي و تبليغ رسالت خدا به سوي مردم داراي عصمتند، كه توضيح بيشتر آن در آخر بيان مي‌آيد. ان شاء اللَّه.
و اما تبشير و انذار (يعني وعده به رحمت خدا و رضوان و بهشت او به كساني كه ايمان آورده و تقوا پيشه كردند، و تهديد به عذاب خداي سبحان، عذابي كه از خشم خدا ناشي مي‌شود، به كساني كه خدا و آيات او را تكذيب نموده نافرمانيش كنند) دو مرتبه از روشن‌ترين مراتب دعوت است، چون انسانهاي متوسط الحال بيشتر به منافع و مضار خود مي‌انديشند،
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 191
هر چند كه اقليتي هم هستند از بندگان صالح و اولياي خدا كه پاي‌بند بهشت و دوزخ نبوده، جز به خود خدا نمي‌انديشند.
" وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ، لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ" كلمه (كتاب) صيغه (فعال) از ماده (ك- ت- ب) است، و كتاب هر چند بر حسب اطلاق متعارفش مستلزم نوشتن با قلم بر روي كاغذ است، و ليكن از آنجايي كه پيمانها و فرامين دستوري به وسيله كتابت و امضا انجام مي‌شود، از اين جهت هر حكم و دستوري را هم كه پيرويش واجب باشد، و يا هر بيان و بلكه هر معناي غير قابل نقض را هم كتاب خوانده‌اند، قرآن كريم در اين باره فرموده:" إِنَّ الصَّلاةَ كانَتْ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ كِتاباً مَوْقُوتاً" «1» و احيانا خود قرآن را كتاب خوانده، و فرموده:" كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ مُبارَكٌ" «2» و در اينكه فرموده:" فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ ..."، دلالت بر معنايي است كه ما براي آيه كرديم، و گفتيم معنايش اين است كه (مردم همه يك امت بودند، و سپس اختلاف كردند، و خدا به منظور رفع اختلافشان انبيايي برانگيخت ...)
و لام در كلمه (الكتاب) يا لام جنس است، و يا لام عهد ذهني است، و مراد از كتاب كتاب نوح ع است، به دليل اينكه در آيه:" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً، وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي" «3» كه در مقام منت نهادن و بيان اين حقيقت است كه شريعت نازله بر امت اسلام جامع همه متفرقات تمامي شرايع سابقه است، كه بر انبياي گذشته نازل شده، به اضافه آن معارفي كه بخصوص پيامبر اسلام وحي شده، پس شريعت مختص است به اين انبياي عظام، يعني نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و محمد ص.
و چون جمله:" وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ ..." دلالت داشت بر اينكه شرايع به وسيله كتاب تشريع شده.
در نتيجه آيه مورد بحث بانضمام آيه سوره شورا دلالت مي‌كند بر اينكه اولا نوح ع هم كتابي مشتمل بر شريعت داشته، و در جمله:" وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ" تنها همان كتاب- اگر الف و لام براي عهد باشد- و يا حد اقل آن
__________________________________________________
(1)نماز همواره بر مؤمنين وظيفه‌اي حتمي بوده است." سوره نسا آيه 102"
(2)سوره ص آيه 29
(3)خداوند از دين براي شما همان را تشريع كرد كه به نوح توصيه و به خود تو وحي و به ابراهيم و موسي و عيسي وحي كرده بود." سوره شورا آيه 13"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 192
كتاب و ساير كتب آسماني- اگر الف و لام براي جنس باشد- منظور است.

[نخستين كتاب آسماني كتاب نوح عليه السلام بوده است] ... ص : 192

و ثانيا: دلالت دارد بر اينكه كتاب نوح اولين كتاب آسماني مشتمل بر شريعت بوده، چون اگر قبل از آنهم كتابي بوده، قهرا بايد شريعتي هم بوده باشد، و در آيه سوره شوري بايد نام آن را برده باشد.
و ثالثا دلالت دارد بر اينكه اين عهدي را كه خداي تعالي در جمله: (مردم همه امت واحده‌اي بودند) به آن اشاره كرده، قبل از بعثت نوح ع بوده، و نوح ع در كتاب خود حل اختلاف آنان را كرده است.

[اختلاف در دين به وسيله علما و از بغي پديد آمده است] ... ص : 192

" وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ ... بَغْياً بَيْنَهُمْ" در سابق گذشت كه گفتيم مراد از اين اختلاف، اختلاف بعد از آمدن شريعت، و در خود شريعت، و از ناحيه علماي دين و حاملين شريعت است، و چون دين امري فطري است، هم چنان كه آيه:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها" «1» بر آن دلالت دارد، بدين جهت خداي سبحان اختلاف واقع در دين را ناشي از بغي و حسادت و طغيان دانسته است.
و جمله:" إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ ..." دلالت دارد بر اينكه مراد از اين جمله اشاره به اصل ظهور اختلافات ديني است، نه اينكه هر تك تك اشخاصي كه از صراط مستقيم منحرف شده، و يا به ديني غير دين خدا متدين گشته، اهل طغيان و بغي است، خلاصه منظور معرفي ريشه و سر منشا اختلافات ديني است، درست است كه تك تك منحرفين هم از صراط مستقيم منحرفند، و ليكن ريشه گمراهي اين افراد باز همان علماي ديني هستند، كه از در بغي و طغيان اختلاف به راه انداختند، و باعث شدند مردم از دين صحيح و الهي محروم شوند.
و خداي سبحان اهل بغي و طغيان را معذور نمي‌داند، ولي كساني را كه امر بر آنان مشتبه شده، و راه درستي به سوي دين درست نجسته‌اند، معذور مي‌داند، و مي‌فرمايد:
" إِنَّمَا السَّبِيلُ عَلَي الَّذِينَ يَظْلِمُونَ النَّاسَ، وَ يَبْغُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ، أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ". «2»
و نيز در باره دسته دوم كه امر بر آنان مشتبه گشته مي‌فرمايد:" وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ، خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً، عَسَي اللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ، إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ". (تا آنجا كه مي‌فرمايد)" وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ، إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ، وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ، وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ".
__________________________________________________
(1)سوره روم آيه 30 ترجمه گذشت.
(2)تنها تقصير و مسئوليت به عهده كساني است كه به مردم ظلم مي‌كنند، و در زمين بغي و طغيان مي‌ورزند، بدون اينكه حقي داشته باشند، و اينان عذابي دردناك دارند." سوره شوري آيه 42"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 193
«1» و نيز در باره كساني كه قدرت تحقيق نداشته، و به خاطر اختلافي كه علماي دين در دين انداختند امر بر آنان مشتبه شده، مي‌فرمايد:" إِلَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ، لا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً، وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا فَأُولئِكَ عَسَي اللَّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ، وَ كانَ اللَّهُ عَفُوًّا غَفُوراً" «2».

[فطري بودن دين با غفلت و اشتباه منافاتي ندارد] ... ص : 193

علاوه بر اينكه فطرت منافاتي با غفلت و اشتباه ندارد، بله با گمراهي عمدي و از روي بغي و طغيان منافات دارد، (و خلاصه هر چند دين خدا فطري است، اما منافات ندارد كه در اثر ايجاد اختلاف علما، دين خدا دچار اختلاف شود، و عامه مردم هم به تبع، دچار گمراهي گردند، و مسئول هم نباشند، ولي علمايي كه عمدا اختلاف مي‌كنند، بر خلاف فطرت خود قدم برداشته‌اند.
و بهمين جهت خداي تعالي بغي را مخصوص علما كرده، كه آيات الهيه بر ايشان روشن بوده، مع ذلك زير بار نرفته‌اند و در باره آنان در جاي ديگر فرموده:" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" «3».
و آيات در اين باره بسيار زياد است، كه در تمامي آنها بعد از كلمه كفر تكذيب را هم اضافه كرد، تا اهل دوزخ را منحصر در كساني كند كه با داشتن علم، خدا و آياتش را انكار كردند، و سخن كوتاه آنكه مراد از آيه شريفه اين است كه اين اختلاف يعني اختلاف در دين به دست علماي دين در مردم مي‌افتد.
" فَهَدَي اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ" اين جمله مورد اختلاف را بيان مي‌كند، كه آن عبارت است از حق، حقي كه كتاب از ناحيه خدا آورده، هم چنان كه جمله:" وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ" نيز تصريح بدان دارد، در
__________________________________________________
(1)يك دسته ديگر به گناهان خود اعتراف دارند، مردمي هستند كه عمل صالح و عمل زشتشان را با يكديگر مخلوط كرده‌اند، و بعيد نيست خدا از آنان بگذرد، و خدا آمرزگار مهربان است ...
دسته سوم كساني هستند كه منتظر امر خدايند، خدا هم يا عذابشان مي‌كند، و يا از جرمشان مي‌گذرد، و خدا داناي فرزانه است." سوره توبه آيه 107"
(2)مگر مستضعفين از مردان و زنان و فرزنداني كه نمي‌توانند خود را از شر مستكبرين رها كنند، و نه قدرت تشخيص حق از باطل دارند، اينگونه افراد اميد است مورد عفو خدا واقع شوند، چون خدا اهل عفو و مغفرت است." سوره نساء آيه 98" [...]
(3)و كساني كه كفر ورزيدند، و آيات ما را تكذيب كردند، ياران دوزخند، و در آن جاودانه خواهند بود." سوره بقره آيه 39"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 194
اينجا عنايت الهيه شامل رفع هر دو اختلاف با هم شده، يعني جمله نامبرده هم شامل اختلاف در شؤون زندگي مي‌شود، و هم شامل اختلافات در معارف حقه الهيه، كه عامل اصلي آن اختلاف، علماي دين بودند، و اگر هدايت را مقيد به اذن خود كرد، بدين جهت بوده كه بفهماند اگر خدا مؤمنين را هدايت كرده، نه از اين باب بوده كه مؤمنين او را الزام كرده باشند، و بر او واجب كرده باشند، به خاطر ايمانشان ايشان را هدايت كند، چون خداي سبحان محكوم كسي واقع نمي‌شود، و كسي نمي‌تواند چيزي را بر او واجب كند، مگر اينكه خودش چيزي را بر خود واجب كند، و لذا فرمود: هر كه را هدايت كند به اذن خود هدايت مي‌كند، يعني اگر خواست هدايت نكند مي‌تواند و جمله:" وَ اللَّهُ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" به منزله تعليل كلمه (باذنه) است، و معناي آيه چنين است كه اگر خدا دسته‌اي از مؤمنين را هدايت كرده به اذن خود كرده است، چون او مجبور به هدايت كسي نيست، هر كه را بخواهد هدايت مي‌كند، و هر كه را بخواهد نمي‌كند، چيزي كه هست خودش خواسته كه تنها كساني را هدايت كند و به صراط مستقيم رهنمون شود كه ايمان داشته باشند.

[نكاتي كه از آيه شريفه" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" استفاده مي‌شود] ... ص : 194

پس از آيه شريفه چند نكته روشن گرديد:
اول حد دين و معرف آن و اينكه دين عبارت است از روش خاصي در زندگي دنيا كه هم صلاح زندگي دنيا را تامين مي‌كند، و هم در عين حال با كمال اخروي و زندگي دائمي و حقيقي در جوار خداي تعالي موافق است، ناگزير چنين روشي بايد در شريعتش قوانيني باشد كه متعرض حال معاش به قدر احتياج نيز باشد.
دوم اينكه دين از همان روز اولي كه در بشر آمد براي رفع اختلاف آمد، اختلاف ناشي از فطرت، و سپس رو به استكمال گذاشت، و در آخر رافع اختلافهاي فطري و غير فطري شد.
سوم اينكه دين خدا لا يزال رو به كمال داشته، تا آنجا كه تمامي قوانيني را كه همه جهات احتياج بشر را در زندگي در برداشته باشد متضمن شده باشد، در اين هنگام است كه دين ختم مي‌شود و ديگر ديني از ناحيه خدا نمي‌آيد، و به عكس وقتي ديني از اديان خاتم اديان باشد، بايد مستوعب و در برگيرنده تمامي جهات احتياج بشر باشد، و خداي تعالي در اين باره مي‌فرمايد:" ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ، وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ" «1» و نيز فرموده:" وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ" «2» و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)محمد ص پدر هيچ يك از مردان شما نيست، و ليكن فرستاده خدا و خاتم انبياء است." سوره احزاب آيه 40"
(2)ما كتاب راي بر تو نازل كرديم كه بيانگر هر چيز است." سوره نحل آيه 89"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 195
" وَ إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ" «1».
چهارم اينكه هر شريعت لاحق، كامل‌تر از شريعت سابق است.
پنجم اينكه علت بعثت انبيا و فرستادن كتاب و به عبارتي ديگر سبب دعوت ديني همان سير بشر به حسب طبع و فطرتش به سوي اختلاف است، همانطور كه فطرتش او را به تشكيل اجتماع مدني دعوت مي‌كند، همان فطرت نيز او را به طرف اختلاف مي‌كشاند، و وقتي راهنماي بشر به سوي اختلاف فطرت او باشد، ديگر رفع اختلاف از ناحيه خود او ميسر نمي‌شود، و لا جرم بايد عاملي خارج از فطرت او عهده‌دار آن شود، و بهمين جهت خداي سبحان از راه بعثت انبيا و تشريع شرايع، نوع بشر را به سوي كمال لايق به حالش و اصلاح‌گر زندگيش اين اختلاف را برطرف كرد، و اين كمال، كمال حقيقي است، كه داخل در صنع و ايجاد است، قهرا مقدمه آنها يعني بعثت انبيا هم بايد داخل در عالم صنع باشد.
اما اينكه گفتيم خداوند نوع بشر را به سوي كمال حقيقيش هدايت نمود، بدين جهت است كه به حكم آيه:" الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" «2».

[عنايت خداي تعالي به رفع اختلافات انسانها و هدايت بشر بسوي كمال از راه بعث انبياء (ع)] ... ص : 195

يكي از شؤون خدايي خدا اين است كه هر چيزي را به آن نقطه‌اي كه خلقتش را تمام مي‌كند هدايت نمايد، و يكي از چيزهايي كه خلقت آدمي با آن تمام مي‌شود، و اگر نباشد خلقتش ناقص مي‌ماند، اين است كه به سوي كمال وجودش در دنيا و آخرت هدايت شود.
هم چنان كه باز خود خداي تعالي فرموده:" كُلًّا نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ، وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً. «3»
و اين آيه به خوبي مي‌فهماند كه كار خداي تعالي همين امداد عطا است، هر كسي را كه در راه حياتش و وجودش محتاج مدد اوست مدد ميدهد، و آنچه را كه مستحق است عطا مي‌كند و عطاي او از ناحيه او دريغ نمي‌شود مگر آنكه كسي با بهره نگرفتن خودش و از ناحيه خودش از گرفتن عطاي او دريغ كند.
و معلوم است كه انسان خودش نمي‌تواند اين نقيصه خود را تكميل كند، چون فطرت خود او اين نقيصه را پديد آورده، چگونه مي‌تواند خودش آن را برطرف ساخته راه سعادت و
__________________________________________________
(1)و اينكه قرآن كتابي است شكست ناپذير، كه نه از ناحيه كتب آسماني قبل خلل مي‌پذيرد، و نه بعدا كتابي ديگر ناسخ آن مي‌شود." سوره فصلت آيه 42"
(2)سوره طه آيه 50
(3)ما هر دو دسته را هم نيكان را و هم بدان را از عطاي پروردگارت مدد مي‌دهيم، و عطاي پروردگار تو جلوگيري ندارد." سوره اسرا آيه 20"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 196
كمال خود را در زندگي اجتماعيش هموار كند؟.
و وقتي طبيعت انسانيت اين اختلاف را پديد مي‌آورد، و باعث مي‌شود كه انسان از رسيدن به كمال و سعادتي كه لايق و مستعد رسيدن به آن است محروم شود، و خودش نمي‌تواند آنچه را فاسد كرده اصلاح كند، لا جرم اصلاح (اگر فرضا اصلاحي ممكن باشد) بايد از جهت ديگري غير جهت طبيعت باشد، و آن منحصرا جهتي الهي خواهد بود، كه همان نبوت است، و وحي، و به همين جهت خداي سبحان از قيام انبيا به اين اصلاح تعبير كرد به (بعث)، و در سراسر قرآن بعث را به خودش نسبت داده، فرموده اوست كه در امت‌ها انبيا مبعوث مي‌كند، با اينكه مساله قيام انبيا مثل ساير امور، به ماده و روابط زماني و مكاني نيز ارتباط دارد، اما همه جا بعث را به خودش نسبت داده، تا بفهماند تنها خداست كه مي‌تواند اختلافات بشر را حل كند.
پس نبوت حالتي است الهي (و اگر خواستي بگو) حالتي است غيبي، كه نسبتش به حالت عمومي انسانها، يعني درك و عمل آنها، نسبت بيداري است به خواب، كه شخص نبي به وسيله آن، معارفي را درك مي‌كند كه به وسيله آن اختلافها و تناقض‌ها در حيات بشر مرتفع مي‌گردد، و اين ادراك و تلقي از غيب، همان است كه در زبان قرآن وحي ناميده مي‌شود، و آن حالتي كه انسان از وحي مي‌گيرد نبوت خوانده مي‌شود.

[تقرير دليل و برهان براي نبوت عامه] ... ص : 196

از اينجا روشن مي‌گردد كه اين سه مقدمه، يعني:
1- دعوت فطرت (منظور مؤلف دعوت مستقيم فطرت نيست تا اشكال كني كه خود ايشان فطري بودن مدنيت را انكار كردند بلكه منظور دعوت غير مستقيم است يعني فطرت او را به استخدام ديگران دعوت مي‌كند و اين استخدام او را ناگزير مي‌سازد كه به زندگي مدني تن در دهد." مترجم" بشر را به تشكيل اجتماع مدني.
2- و دعوت آن به اختلاف از يك طرف.
3- و عنايت خداي تعالي به هدايت بشر به سوي تماميت خلقتش از سوي ديگر، خود حجت و دليلي است بر اصل مساله نبوت، و به عبارتي ديگر دليل نبوت عامه است
، كه اينك براي خواننده عزيز تقرير ميشود:
نوع بشر به حسب طبع بهره‌كش است، و اين بهره‌كشي و استخدام فطري او را به تشكيل اجتماع وا مي‌دارد، و در عين حال كار او را به اختلاف و فساد هم مي‌كشاند، در نتيجه در همه شؤون حياتش كه فطرت و آفرينش برآوردن حوائج آن شؤون را واجب مي‌داند، دچار اختلاف مي‌شود، و آن حوائج برآورده نمي‌گردد مگر با قوانيني كه حيات اجتماعي او را
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 197
اصلاح نموده، اختلافاتش را برطرف سازد و هدايت انسان به قوانين كذايي، و در نتيجه به كمال و سعادتش به يكي از دو طريق ممكن مي‌شود.
اول اينكه او را از راه فطرتش ملهم كند به اينكه چگونه اختلاف را برطرف سازد.

[به حكم عقل و تجربه راه رفع اختلافات انسانها منحصر در تفهيم الهي از راه وحي و نبوت است] ... ص : 197

دوم به اينكه از راه ديگري كه خارج از فطرت و ذات خود بشر باشد، و چون راه اول كافي نيست چون گفتيم سبب پيدايش اختلاف خود فطرت بوده، و معنا ندارد كه فطرت سبب حل اختلاف شود، ناگزير بايد از راه دوم صورت گيرد، و آن راه عبارت است از تفهيم الهي، و غير طبيعي، كه از آن به نبوت و وحي تعبير مي‌كنيم.
و اين برهان كه ديديد مركب از چند مقدمه بود، همه مقدماتش در قرآن كريم به صراحت آمده، كه بيانش گذشت، تجربه هم آن را از تاريخ زندگي بشر و اجتماعاتش مسلم كرده، چون تا آنجا كه تاريخ نشان مي‌دهد تمامي امتها كه در قرون گذشته يكي پس از ديگري آمده و سپس منقرض شده‌اند، بدون استثنا تشكيل اجتماع داده‌اند، و به دنبالش دچار اختلاف هم شده‌اند، و هر اجتماعي كه پيغمبري داشته به كمال و سعادت خود نائل گشته و از شر اختلاف نجات يافته است.
آري آن طور كه تاريخ نشان مي‌دهد نه چنين سابقه‌اي در زندگي انسان وجود داشته، كه روزي از روزهاي زندگيش از مساله استخدام دست برداشته باشد، و نه روزي كه حس استخدامش او را به تشكيل اجتماع وادار نكرده، و به زندگي انفرادي قانعش ساخته باشد، و نه روزي كه اجتماع تشكيل يافته‌اش از اختلاف خالي باشد، و نه روزي كه اختلافش به غير قوانين اجتماعي الهي برطرف شده باشد، و نه روزي كه فطرت و عقل خود او (البته فطرت و عقلي كه به نظر خود او سالم باشد) توانسته قوانيني وضع كند، كه اختلاف را از ريشه و فساد را از ماده كنده باشد.
چرا راه دور و دراز برويم؟ براي به دست آوردن تماميت اين دليل كافي است به جريان حوادث اجتماعي عصر حاضر بنگريم، كه جلو چشم خود ما صورت مي‌گيرد، و مي‌بينيم كه اجتماعات بشري تا چه حد دچار انحطاط اخلاق و فساد بشريت شده، و چه جنگهاي خانمان براندازي تهديدش مي‌كند، كه هر يك ميليونها كشته به جاي مي‌گذارد، و تا چه حد زورگويي بر بشريت مسلط شده، و چطور بهره‌گيري از جان و مال و عرض مردم رواج يافته، تازه همه اين فسادها در عصري جريان دارد كه عصر تمدن و ترقي و عصر دانشش مي‌خوانند!!! ديگر در باره اعصار گذشته كه عصر جاهليت و ظلمت بوده چه احتمالي مي‌توان داد؟! و اما اينكه گفتيم: عالم صنع و ايجاد هر موجودي را به سوي كمال لايقش سوق
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 198
مي‌دهد، مساله‌اي است كه تجربه و بحث آن را اثبات كرده، و همچنين اينكه گفتيم: وقتي خلقت و تكوين اقتضاي اثري را داشت، ديگر اقتضاي خلاف آن را ندارد. اين نيز امري است مسلم، كه تجربه و بحث اثباتش كرده است، و اما اينكه گفتيم (تنها تعليم و تربيت ديني كه از مصدر نبوت و وحي صادر مي‌شود مي‌تواند اختلافات بشري را رفع و فساد ناشي از آن را اصلاح كند).
اين نيز امري است كه هم بحث و هم تجربه آن را اثبات كرده، اما اينكه بحث آن را اثبات كرده بيانش اين است كه دين همواره بشر را به سوي معارف حقيقي و اخلاق فاضله و اعمال نيك دعوت مي‌كند، و معلوم است كه صلاح عالم انساني هم در همين سه چيز است:
1- عقائد حقه.
2- اخلاق فاضله.
3- اعمال نيك.
و اما اينكه گفتيم تجربه آن را اثبات كرده، بهترين دليلش اسلام است كه در مدتي كوتاه كه در آن مدت در اجتماع مسلمانان حكومت كرد، از منحطترين مردم صالح‌ترين اجتماع ساخت، از راه تعليم و تربيت نفوس آن مردم را اصلاح نمود، و آن مردم ديگران را اصلاح كردند حتي به جرأت مي‌توان گفت اگر در عصر حاضر عصر حضارت و تمدن هم رگ و ريشه‌اي از جهات كمال در هيكل جوامع بشري ديده مي‌شود، از اثار پيشرفت اسلامي و جريان و سرايت اين پيشرفت در سراسر جهان است، و اين معنا را تجزيه و تحليل بدون كمترين ترديدي اثبات مي‌كند و خود ما ان شاء اللَّه در محلي مناسب‌تر پيرامون آن بحث خواهيم داشت.

[(نكته ششم) دين اسلام كه خاتم اديان است براي آخرين مرحله كمال انسان تشريع شده است] ... ص : 198

ششم اينكه: ديني كه خاتم اديان است، براي استكمال انسان حدي قائل است، چون پيامبر را آخرين پيامبر و شريعت را غير قابل نسخ مي‌داند، و اين مستلزم آن است كه بگوئيم:
استكمال فردي و اجتماعي بشر به حدي مي‌رسد كه معارف و شرايع قرآن او را كافي است، و به بيش از آن نيازمند نمي‌شود.
و اين خود يكي از پيشگوييهاي قرآن است، كه جريان تاريخ از عصر نزول قرآن تا به امروز كه قريب چهارده قرن است، آن را تصديق كرده، زيرا مي‌بينيم از آن روز تا به امروز نوع بشر در جهات طبيعي و اجتماعي چه گامهاي بلندي در ترقي و تعالي برداشته، و چه مسافت دوري را پيموده، اما از جهت معارف حقيقيش و اخلاق فاضله‌اش (كه به خاطر همانها انسان بود، و بر ساير انواع حيوانات برتري داشت)، نه تنها يك قدم ترقي نكرده، بلكه قدمهاي زيادي
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 199
به عقب و قهقرا برداشته، و بالآخره در مجموع كمالات روحي و جسمي (البته توأم با هم) تكاملي نكرده است، (تا چه رسد به اينكه به جايي رسيده باشد كه قرآن و معارف آن كافيش نباشد).

[شبهه شريعت اسلام قابل انطباق با همه اعصار نيست و پاسخ بدان] ... ص : 199

در اين بحث بعضي‌ها گفته‌اند: قوانين عمومي چون به منظور صلاح حال بشر و اصلاح زندگي او است، بايد همواره با تحولات اجتماعي متحول شود، و با پيشرفت اجتماع پيشرفت كند، هر چه بشر به سوي كمال صعود مي‌كند، بايد قوانين او هم دوش به دوش او بالا رود، و شكي نيست كه وضع تمدن عصر حاضر با عصر نزول قرآن قابل مقايسه نيست، و نسبت ميان امروز و آن روز بشر قابل مقايسه با نسبت ميان آن روز و روزگار عيسي بن مريم و موسي ع نيست، بلكه نسبت در طرف ما بيشتر و ترقي و تكامل بشر زيادتر بوده، و همين تفاوت باعث مي‌شود كه شرايع اسلام هم نسخ شود، و شريعتي ديگر قابل انطباق بر مقتضيات عصر حاضر تشريع گردد.
جوابش همان است كه گفتيم اسلام در تشريعش تنها كمالات مادي را در نظر نگرفته، بلكه حقيقت وجود بشر را نيز منظور داشته، و اصولا اساس شرايع خود را بر كمال و رشد روحي و جسمي هر دو با هم قرار داده، و سعادت مادي و معنوي هر دو را خواسته است، و لازمه اين معنا آن است كه وضع انسان اجتماعي متكامل، به تكامل ديني معيار قرار گيرد، نه انسان اجتماعي متكامل به صنعت و سياست و بس، و همين جا است كه امر بر دانشمندان مشتبه شده، از بس در مباحث اجتماعي مادي غور و تعمق كرده‌اند، (و ديده‌اند ماده همواره در تحول و تكامل است اجتماع مادي هم مانند ماده تحول مي‌پذيرد) پنداشته‌اند كه اجتماع مورد نظر دين هم همان اجتماعي است كه مورد نظر آقايان است، لا جرم گفته‌اند: بايد قوانين اجتماعي با تحول اجتماع متحول شود و هر چندي يك بار نسخ گردد، و قوانيني ديگر جايگزين قوانين قبلي شود.
در حالي كه خواننده عزيز توجه فرمود، كه گفتيم دين اساس شرايع خود را جسم تنها قرار نداده، بلكه جسم و روح هر دو را منظور داشته.
و بنا بر اين اگر كسي بخواهد ناتمامي قوانين اسلام را اثبات كند، بايد بگردد، يك فرد يا يك اجتماع ديني را پيدا كند، كه جامع تمامي تربيت‌هاي ديني و زندگي مادي باشد، يعني آن زندگي مادي و معنوي را كه دين دعوت بدان مي‌كند يافته باشد، آن وقت از او بپرسد آيا ديگر چيزي نقص داري كه محتاج به تكميل باشد؟، و يا جهتي از جهات انسانيت تو و حيات تو دچار سستي هست كه محتاج تقويت باشد؟ يا نه، اگر چنين فرد و چنين اجتماعي را
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 200
پيدا كرديم، آن وقت حق داريم بگوئيم: دين اسلام ديگر براي بشر امروز كافي نيست.
هفتم اينكه انبيا ع از هر خطايي معصومند.

گفتار در عصمت انبيا (ع) ... ص : 200

اشاره

هفتمين نتيجه‌اي كه ما از آيه مورد بحث گرفتيم، يعني عصمت انبيا احتياج به توضيح دارد، تا روشن شود چگونه آيه شريفه بر آن دلالت دارد، لذا مي‌گوئيم: عصمت سه قسم است يكي عصمت از اينكه پيغمبر در تلقي و گرفتن وحي دچار خطا گردد، دوم عصمت از اينكه در تبليغ و انجام رسالت خود دچار خطا شود، سوم اينكه از گناه معصوم باشد، و گناه عبارت است از هر عملي كه مايه هتك حرمت عبوديت باشد، و نسبت به مولويت مولا مخالفت شمرده شود، و بالآخره هر فعل و قولي است كه به وجهي با عبوديت منافات داشته باشد. و منظور از عصمت، وجود نيرويي و چيزي است در انسان معصوم كه او را از ارتكاب عملي كه جايز نيست چه خطا و چه گناه نگه مي‌دارد.
و اما خطا در غير آنچه گفتيم، يعني خطاي در گرفتن وحي، و خطاي در تبليغ رسالت، و خطاي در عمل، از قبيل خطا در امور خارجي، نظير غلطهايي كه گاهي در حاسه انسان و ادراكات او و يا در علوم اعتباريش پيش مي‌آيد، مثلا در تشخيص امور تكويني و اينكه آيا اين امر صلاح است يا نه؟ مفيد است يا مضر؟ و امثال آن از محدوده بحث ما خارج است.
و به هر حال قرآن كريم دلالت دارد بر اينكه انبيا ع در همه آن جهات سه‌گانه داراي عصمتند.

[عصمت انبياء (ع) از خطا در تلقي و در تبليغ وحي] ... ص : 200

اما عصمت از خطا در گرفتن وحي و در تبليغ رسالت، دليلش آيه شريفه مورد بحث است، كه مي‌فرمايد:" فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ، وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ، لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ، بَغْياً بَيْنَهُمْ فَهَدَي اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ"، چون ظاهر اين آيه اين است كه خداي سبحان انبياء را مبعوث كرده براي تبشير و انذار، و انزال كتاب، (و اين همان وحي است) تا حق را براي مردم بيان كنند، حق در اعتقاد، و حق در عمل را، و به عبارت ديگر مبعوث كرده براي هدايت مردم به سوي عقايد حقه و اعمال حق، و معلوم است كه اين نتايج غرض خداي تعالي در بعثت انبيا بوده.
و از سوي ديگر خود خداي تعالي از قول موسي ع حكايت كرده كه
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 201
فرمود:" لا يَضِلُّ رَبِّي وَ لا يَنْسي" «1».
پس، از آيه مورد بحث و اين آيه مي‌فهميم خدا هر چه را بخواهد از طريقي مي‌خواهد كه به هدف برسد و خطا و گم شدن در كار او نيست، و هر كاري را به هر طريقي انجام دهد در طريقه‌اش گمراه نمي‌شود، و چگونه ممكن است غير اين باشد؟! و حال آنكه زمام خلقت و امر به دست او است، و ملك و حكمراني خاص وي است.
حال كه اين معنا روشن شد، مي‌گوئيم يكي از كارهاي او بعثت انبيا و تفهيم معارف دين به ايشان است، و چون اين را خواسته، البته مي‌شود، يعني هم انبيا را مبعوث مي‌كند، و هم انبيا معارفي را كه از او مي‌گيرند مي‌فهمند، يكي ديگر از خواسته‌هاي او اين است كه انبيا رسالت او را تبليغ كنند، و چون او خواسته تبليغ مي‌كنند، و ممكن نيست نكنند، چون در جاي ديگر فرموده:" إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ، قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدْراً" «2» و نيز فرموده:" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ" «3» و اين همان عصمت از خطاي در تلقي و تبليغ است.
دليل ديگر بر اين عصمت آيه شريفه:" عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً، إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ، فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ، وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً، لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ، وَ أَحاطَ بِما لَدَيْهِمْ، وَ أَحْصي كُلَّ شَيْ‌ءٍ عَدَداً" «4».
از ظاهر اين آيه به خوبي بر مي‌آيد كه خداي تعالي رسولان خود را اختصاص مي‌دهد به وحي: و از راه وحي به غيب آگاهشان نموده، تاييدشان مي‌كند، و از پيش رو و پشت سرشان مراقبشان است، و به منظور اينكه وحي به وسيله دستبرد شيطانها و غير آنها دگرگون نشود به تمام حركات و سكنات آنان احاطه دارد، تا مسلم شود كه رسالات پروردگارشان را ابلاغ نمودند.
و نظير اين آيه در دلالت بر عصمت انبيا از خطا در تلقي و در تبليغ، آيه زير است كه
__________________________________________________
(1)پروردگار من اشتباه نمي‌كند و چيزي را از ياد نمي‌برد." سوره طه آيه 52"
(2)خدا به كار خود مي‌رسد، و چگونه نرسد با اينكه او براي هر چيزي اندازه‌اي معين كرده است.
" سوره طلاق آيه 3"
(3)و خدا بر كار خويش غالب و مسلط است." سوره يوسف آيه 21"
(4)خداي سبحان داناي غيب است، و او احدي را بر غيب خود آگاه نمي‌كند، مگر رسولي كه او را براي دانستن غيب شايسته بداند، و تازه بعد از آنكه او را از غيب آگاه كرد، از پيش رو و عقب سرش مراقبي مي‌گمارد، تا بداند آيا رسالات پروردگارشان را ابلاغ كردند؟ و خدا به آنچه نزد ايشان است احاطه دارد، و او آمار هر چيزي را شمرده دارد." سوره جن آيه 28"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 202
كلام ملائكه وحي را حكايت مي‌كند، و مي‌فرمايد:" وَ ما نَتَنَزَّلُ إِلَّا بِأَمْرِ رَبِّكَ، لَهُ ما بَيْنَ أَيْدِينا وَ ما خَلْفَنا، وَ ما بَيْنَ ذلِكَ، وَ ما كانَ رَبُّكَ نَسِيًّا" «1».
اين آيات همه دلالت دارد بر اينكه وحي از حين شروعش به نازل شدن، تا وقتي كه به پيامبر مي‌رسد، و تا زماني كه پيغمبر آن را به مردم ابلاغ مي‌كند، در همه اين مراحل از دگرگونگي و دستبرد هر بيگانه‌اي محفوظ است.
البته اين دو وجه و دو دليلي كه ما آورديم هر چند تنها عصمت انبيا در دو مرحله تلقي و تبليغ را اثبات مي‌كرد، و متعرض عصمت از گناه نبود، ولي ممكن است همين دو دليل را طوري ديگر بيان كنيم، كه شامل عصمت از معصيت هم بشود، به اينكه بگوئيم: هر عملي در نظر عقلا مانند سخن دلالتي بر مقصود دارد، وقتي فاعلي فعلي را انجام مي‌دهد، با فعل خود دلالت مي‌كند بر اينكه آن عمل را عمل خوبي دانسته، و عمل جايزي شمرده است. عينا مثل اين است كه با زبان گفته باشد اين عمل عمل خوبي است، و عملي است جايز.
حال اگر فرض كنيم كه از پيغمبري گناهي سر بزند، با اينكه خود او مردم را دستور مي‌داد به اينكه اين گناه را مرتكب نشويد، قطعا اين عمل وي دلالت دارد بر تناقض گويي او، چون عمل او مناقض گفتار او است، و در چنين فرض اين پيغمبر مبلغ هر دو طرف تناقض است، و تبليغ تناقض تبليغ حق نيست، چون كسي كه از تناقض خبر مي‌دهد از حق خبر نداده، بلكه از باطل خبر داده است، چون هر يك از دو طرف طرف ديگر را باطل مي‌داند، پس هر دو طرف باطل است، پس عصمت انبيا در تبليغ رسالت تمام نمي‌شود مگر بعد از آنكه از معصيت هم عصمت داشته باشند، و از مخالفت خداي تعالي مصون بوده باشند.

[عصمت انبياء (ع) از معصيت. و ذكر آياتي كه بطور مطلق بر عصمت انبياء (ع) دلالت دارند] ... ص : 202

تا اينجا آياتي از نظر خواننده گذشت، كه به توجيهي تنها بر دو قسم عصمت، و به توجيهي ديگر بر هر سه قسم دلالت مي‌كرد، اينك آياتي كه بطور مطلق دلالت بر عصمت مي‌كنند از نظر خواهد گذشت.
" أُولئِكَ الَّذِينَ هَدَي اللَّهُ، فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ" «2» معلوم مي‌شود انبيا ع هدايتشان به اقتدا از ديگران نبوده، اين ديگرانند كه بايد از هدايت آنان پيروي كنند.
__________________________________________________
(1)ما به امر پروردگار تو نازل مي‌شويم، و آنچه در پيش رو داريم، و آنچه در پشت سر و آنچه ما بين اين دو داريم، همه از آن او است، و پروردگار تو فراموش‌كار نيست." سوره مريم آيه 64"
(2)ايشان كساني هستند كه خدا هدايتشان كرده، پس به هدايت ايشان اقتدا كن." سوره انعام آيه 90"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 203
آيه شريفه:" وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ، وَ مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ مُضِلٍّ" «1» هم از هدايتي خبر مي‌دهد كه هيچ عاملي آن را دستخوش ضلالت نمي‌كند.
" مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ" «2».
اين آيه شريفه دستبرد و ضلالت هر مضلي را از مهتدين به هدايت خود نفي كرده، مي‌فرمايد: در اينگونه افراد هيچ ضلالتي نيست، و معلوم است كه گناه هم يك قسم ضلالت است، به دليل آيه شريفه:" أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ؟ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ وَ أَنِ اعْبُدُونِي هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ، وَ لَقَدْ أَضَلَّ مِنْكُمْ جِبِلًّا كَثِيراً" «3» كه هر معصيتي را ضلالتي خوانده، كه با ضلال شيطان صورت مي‌گيرد، و فرموده شيطان را عبادت مكنيد، كه او گمراهتان مي‌كند.
پس اثبات هدايت خدايي در حق انبيا ع، و سپس نفي ضلالت از هر كس كه به هدايت او مهتدي شده باشد، و آن گاه هر معصيتي را ضلالت خواندن دلالت دارد بر اينكه ساحت انبيا از اينكه معصيتي از ايشان سر بزند منزه است، و همچنين بري از اينند كه در فهميدن وحي و ابلاغ آن به مردم دچار خطا شوند.
يكي ديگر از آن آيات كه بطور مطلق دلالت بر عصمت انبيا مي‌كند آيه شريفه:" وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ، مِنَ النَّبِيِّينَ، وَ الصِّدِّيقِينَ، وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِينَ، وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً" «4» است، كه مردم را دو دسته كرده، يكي آنهايي كه هدايت يافتنشان منوط بر اطاعت خدا و رسول است، ديگر آن طايفه‌اي كه خدا بر آنان انعام كرده، و غير اطاعت عملي ندارند.
و به شهادت آيه شريفه:" اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ، غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ، وَ لَا الضَّالِّينَ"
__________________________________________________
(1)آن كس كه خدا گمراهش كند ديگر هدايت كننده‌اي ندارد و آن كس كه خدا هدايتش كند گمراه كننده‌اي ندارد." سوره زمر آيه 36"
(2)كسي كه خدا هدايتش كند او ديگر براي هميشه داراي هدايت است." سوره كهف آيه 17" [...]
(3)مگر به شما سفارش نكرديم اي فرزندان آدم كه شيطان راي نپرستيد چه او براي شما دشمني است آشكار، و اينكه مرا پرستش كنيد اين راهي راست است و همانا گروه انبوهي از شما راي گمراه كرده است.
" سوره يس آيه 62"
(4)كساني كه خدا و رسول راي اطاعت مي‌كنند، با كساني محشورند كه خدا بر آنان انعام فرموده، يعني انبيا و صديقان، و شهدا، و صالحان، كه چه نيكو رفقايي هستند." سوره نسا آيه 68"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 204
«1». كه اوصاف افرادي را مي‌شمارد كه خدا بر آنان انعام كرده، مي‌فرمايد: اينان گمراه نيستند، و اگر از انبيا گناه صادر شود، و يا در فهم و يا در تبليغ وحي خطا كنند، گمراه خواهند بود. مؤيد اين معنا آيه زير است كه مي‌فرمايد:" أُولئِكَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ مِنْ ذُرِّيَّةِ آدَمَ، وَ مِمَّنْ حَمَلْنا مَعَ نُوحٍ، وَ مِنْ ذُرِّيَّةِ إِبْراهِيمَ وَ إِسْرائِيلَ وَ مِمَّنْ هَدَيْنا وَ اجْتَبَيْنا، إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُ الرَّحْمنِ خَرُّوا سُجَّداً وَ بُكِيًّا، فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضاعُوا الصَّلاةَ، وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ، فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا" «2» چون اولا دو خصلت را در انبيا جمع كرده، يكي اينكه داراي انعامي از خدايند، دوم اينكه داراي هدايتند، چون در جمله:" وَ مِمَّنْ هَدَيْنا وَ اجْتَبَيْنا" حرف (من) آورده، كه بيانگر جمله:" أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ ..." باشد، و ديگر اينكه به بياني توصيفشان كرده كه در آن نهايت درجه تذلل در عبوديت است، و جانشين آنان را به ضايع كردن نماز و پيروي شهوات توصيف نموده است.
و معلوم است كه از اين دو دسته انسانها دسته دوم غير دسته اولند، چون دسته اول رجالي ممدوح و مشكورند، ولي دسته دوم مذمومند، و وقتي مذمت دسته دوم اين است كه پيروي شهوات مي‌كنند، و در آخر دوزخ را خواهند ديد، معلوم است كه دسته اول يعني انبيا پيروي شهوات نمي‌كنند، و دوزخي نمي‌بينند، و اين هم بديهي است كه چنين كساني ممكن نيست معصيت از آنان سر بزند، حتي اين دسته اگر قبل از نبوتشان هم پيروي شهوات مي‌كردند، باز ممكن نبود كه دوزخ را ديدار نكنند، براي اينكه جمله:" أَضاعُوا الصَّلاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا" اطلاق دارد، قبل از نبوت و بعد از نبوت يكسان است، پس معلوم مي‌شود كه انبيا حتي قبل از نبوتشان نيز معصوم بوده‌اند.
اين استدلال شبيه و نزديك به استدلال كسي است كه مساله عصمت انبيا را از طريق عقلي اثبات كرده، مي‌گويد: ارسال رسل و اجراي معجزات به دست انبيا، خود مصدق دعوت ايشان است، و دليل بر اين است كه هيچ دروغي از ايشان صادر نمي‌شود، و نيز دليل
__________________________________________________
(1)سوره حمد آيه 7
(2)اينان از انبيا و كساني هستند كه خدا بر آنان انعام كرده، كه همه از ذريه آدم و از نسل همانهايند كه با نوح در كشتي سوارشان كرديم، و از ذريه ابراهيم و اسرائيل و از كساني هستند كه هدايتشان كرديم، و از نسل بني آدم انتخابشان نموديم، چون آيات رحمان بر آنان خوانده مي‌شود، به عنوان سجده و در حال گريه به خاك مي‌افتند، بعد از رفتنشان نسل ديگري جانشين آنان شدند، كه نماز را ضايع كرده، و پيروي شهوات نمودند، و به زودي دوزخ را ديدار مي‌كنند." سوره مريم آيه 59".
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 205
بر اين است كه اهليت تبليغ را داشته‌اند، چرا؟ براي اينكه عقل آدمي انساني را كه دعوتي دارد، و خودش كارهايي مي‌كند كه مخالف آن دعوت است، چنين انساني را اهل و شايسته آن دعوت نمي‌داند، پس اجراي معجزات به دست انبيا خود متضمن تصديق عصمت آنان در گرفتن وحي و تبليغ رسالت و امتثال تكاليف متوجه به ايشان است.
ممكن است كسي به اين استدلال اشكال كند كه مساله دعوت انحصار به انبيا ندارد، مردم عادي و همين مردم كه شما عقل آنان را دليل بر عصمت انبيا گرفته‌ايد خودشان هم دعوت دارند، چون اغراضي اجتماعي دارند، كه بايد مردم را به سوي آن دعوت كنند، و بر دعوت خود پافشاري و تبليغ هم مي‌كنند و ما مي‌بينيم كه گاهي مي‌شود خود آنان قصور و يا تقصيرهايي در تبليغ مرتكب مي‌شوند، چرا چنين قصور و يا تقصيري در دعوت انبيا جايز نباشد؟
در پاسخ مي‌گوئيم: تقصير و قصور مردم به يكي از دو جهت است، كه هيچ يك در مساله دعوت انبيا نيست، يا اين است كه خودشان مختصر قصور و يا تقصير را مضر نمي‌دانند، و در آن مسامحه مي‌كنند، و يا اين است كه غرضشان با رسيدن به مقداري از مطلوب حاصل مي‌شود و به مختصر قناعت كرده از تمامي مطلوب صرفنظر مي‌كنند: و خداي تعالي نه اهل مسامحه است، و نه غرض و مطلوب او فوت شدني است.
و نيز اين اشكال بر آن وارد نيست كه كسي بگويد: ظاهر آيه:" فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ، لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ، وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ، لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ" «1» با اين دليل نمي‌سازد، براي اينكه از هر فرقه طايفه‌اي را مامور به تبليغ نموده كه داراي عصمت نيستند.
زيرا هر چند آيه شريفه در حق عامه مسلمانان است كه عصمت ندارند ليكن اين را هم نمي‌خواهد بفرمايد كه اين طايفه مبلغ هر چه بگويند خدا تصديق دارد، و سخن ايشان هر چه باشد بر مردم حجت است، بلكه صرفا مي‌خواهد اجازه تبليغ دهد، و بفرمايد اين طايفه اجازه دارند آنچه را كه خوانده‌اند در اختيار مردم بگذارند: و آيه شريفه وقتي اشكال به آن دليل مي‌شد كه منظور معناي اول بوده باشد، نه دوم.
و يكي ديگر از ادله عصمت انبيا ع آيه شريفه:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ" «2» مي‌باشد، چون مطاع بودن رسول را غايت ارسال رسول شمرده، و آنهم تنها
__________________________________________________
(1)چرا از هر فرقه‌اي طايفه‌اي كوچ نمي‌كنند، تا در دين تفقه كنند، و چون به بلاد خود بر مي‌گردند قوم خود را انذار كنند، باشد كه مردم بر حذر شوند؟." سوره توبه آيه 123"
(2)هيچ رسولي نفرستاديم مگر به اين منظور كه به اذن خدا اطاعت شود." سوره نسا آيه 63"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 206
غايت و يگانه نتيجه، و اين معنا به ملازمه‌اي روشن مستلزم آن است كه خداي تعالي هم همان را كه رسول دستور مي‌دهد اراده كرده باشد، و خلاصه آنچه رسول با قول و فعل خود از مردم مي‌خواهد خدا هم بخواهد، چون قول و فعل هر يك وسيله‌اي براي تبلغ‌اند، حال اگر فرض كنيم رسول در تبليغ خود مرتكب خطايي در قول يا فعل شود، و يا مرتكب خطايي در فهميدن وحي گردد، اين خطا را از مردم خواسته، در حالي كه خدا از مردم جز حق نمي‌خواهد.
و همچنين اگر فرض كنيم معصيتي از رسول سر بزند يا قولي و يا عملي از آنجا كه قول و فعل پيغمبر حجت است، همين معصيت را از مردم خواسته است، در نتيجه بايد بگوئيم يك قول يا فعل گناه در عين اينكه، مبغوض و گناه است، محبوب و اطاعت هم هست، و خدا در عين اينكه آن را نخواسته، آن را خواسته است و در عين اينكه از آن نهي كرده به آن امر نموده است، و خداي تعالي متعالي از تناقض در صفات و افعال است.
و چنين تناقضي از خدا سر نمي‌زند، حتي در صورتي هم كه به قول بعضي‌ها تكليف ما لا يطاق را جايز بدانيم، و بگوئيم براي خدا جايز است كه خلق را بما لا يطاق تكليف كند، براي اينكه تكليف به تناقض تكليفي است كه خودش محال است، نه اينكه تكليف به محال باشد، دليل اينكه تكليفي است محال، اين است كه در مورد يك عمل هم تكليف است هم لا تكليف، هم اراده است و هم لا اراده، هم حب است و هم لا حب، هم مدح است و هم ذم.
باز از جمله آياتي كه بر عصمت انبيا دلالت دارد آيه شريفه زير است:" رُسُلًا مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ" «1» براي اينكه ظهور در اين دارد كه خداي سبحان مي‌خواهد عذري براي مردم نماند: و در هر عملي كه معصيت و مخالفت با او است حجتي نداشته باشند، و نيز ظهور در اين دارد كه قطع عذر و تماميت حجت تنها از راه فرستادن رسولان ع است، و معلوم است كه اين غرض وقتي حاصل مي‌شود كه از ناحيه خود رسولان عمل و قولي كه با اراده و رضاي خدا موافقت ندارد صادر نشود، و نيز خطايي در فهم وحي و تبليغ آن مرتكب نشوند، و گرنه مردم در گنه‌كاري خود معذور خواهند بود، و مي‌توانند حجت بياورند كه ما تقصيري نداشتيم. زيرا پيغمبرت را ديديم كه همين گناه را مي‌كرد، و يا پيغمبرت به ما اينطور دستور داد، و اين نقض غرض خداي تعالي است، و حكمت خدا با نقض غرض نمي‌سازد.

[سبب و منشا عصمت انبياء (ع) نيرو و ملكه نفساني آنها است نه عامل و سببي خارج از وجود ايشان] ... ص : 206

حال اگر بگويي: همه آياتي كه تا اينجا مورد استدلال قرار داديد بيش از اين دلالت
__________________________________________________
(1) انبيا بشارت ده و بيم‌رسان بودند تا ديگر بعد از آمدن رسولان حجتي براي مردم و عليه خدا باقي نماند." سوره نسا آيه 164"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 207
ندارد كه انبيا ع خطايي و معصيتي ندارند، و اين آن عصمتي كه ادعايش مي‌كرديد نيست، براي اينكه عصمت بطوري كه قائلين به آن معتقدند عبارت است از نيرويي كه انسان را از وقوع در خطا و از ارتكاب معصيت باز دارد و اين نيرو ربطي به صدور و عدم صدور عمل ندارد، بلكه ما فوق عمل است، مبدئي است نفساني كه خودش براي خود افعالي نفساني دارد، هم چنان كه افعال ظاهري از ملكات نفساني صادر مي‌شود.
در پاسخ مي‌گوئيم: بله، درست است و ليكن آنچه ما در بحث‌هاي گذشته به آن احتياج داريم، همان نبودن خطا و گناه ظاهري از پيغمبر است، و اگر نتوانيم اثبات آن نيرويي كنيم كه مصدر افعالي از صواب و طاعت است مضر به دعوي ما نيست.
علاوه بر اينكه ما مي‌توانيم وجود آن نيرو را هم اثبات نموده بگوئيم: عصمت ظاهري انبيا ناشي از آن نيرو است، به همان دليلي كه در بحث از اعجاز و اينكه آيه:" إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدْراً" «1» و همچنين آيه:" إِنَّ رَبِّي عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" «2» چه دلالتي دارند، گذشت.
از اين هم كه بگذريم اصولا مي‌توانيم بگوئيم: هر حادثي از حوادث بطور مسلم مبدئي دارد، كه حادثه از آن مبدء صادر مي‌شود، افعالي هم كه از انبيا صادر مي‌شود، آن هم به يك و تيره، يعني همه صواب و اطاعت صادر مي‌شود، لا بد مستند به يك نيرويي است كه در نفس انبيا ع هست، و اين همان قوه‌اي است كه شما دنبالش مي‌گرديد.
توضيح اينكه: افعالي كه از پيغمبري صادر مي‌شود كه فرض كرديم همه اطاعت خداست، افعالي است اختياري، عينا مانند همان افعال اختياريه‌اي كه از خود ما صادر مي‌شود، چيزي كه هست در ما همانطور كه گاهي اطاعت است همچنين گاهي معصيت است، و شكي نيست در اينكه فعل اختياري از اين جهت اختياري است كه از علم و مشيت ناشي مي‌شود، و اختلاف فعل از نظر اطاعت و معصيت به خاطر اختلافي است كه در صورت علميه آن فعل از نفس صادر مي‌شود، اگر مطلوب- يعني همان صورت‌هاي علميه- پيروي هوس و ارتكاب عملي باشد كه خدا از آن نهي كرده، معصيت سر مي‌زند، و اگر مطلوب حركت در مسير عبوديت و امتثال امر مولي باشد اطاعت محقق مي‌شود.
پس اختلاف اعمال ما كه يكي اطاعت ناميده مي‌شود و ديگري معصيت، به خاطر
__________________________________________________
(1)سوره طلاق آيه 3
(2)سوره هود آيه 56
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 208
اختلافي است كه در علم صادر از نفس ما وجود دارد، (و گرنه ريخت و قيافه گناه و صواب يكي است و ميان شكل عمل زنا و عمل زناشويي هيچ فرقي نيست) حال اگر يكي از اين دو علم يعني حركت در مسير عبوديت و امتثال امر الهي ادامه يابد معلوم است كه جز اطاعت عملي از انسان سر نمي‌زند و اگر آن يكي ديگر يعني حركت در مسير هواي نفس كه مبدأ صدور معصيت است ادامه يابد، (پناه مي‌بريم به خدا) جز معصيت از انسان سر نخواهد زد.
و بنا بر اين صدور افعال از رسول خدا ص به وصف اطاعت صدوري است دائمي و اين نيست مگر براي اينكه علمي كه افعال اختياري آن جناب از آن علم صادر مي‌شود، صورت علميه‌اي است صالح، و غير متغير، و آن عبارت است از اينكه دائما بايد بنده باشد، و اطاعت كند، و معلوم است كه صورت علميه و هيات نفسانيه‌اي كه راسخ در نفس است، و زوال پذير نيست، ملكه‌اي است نفساني، مانند ملكه شجاعت و عفت و عدالت و امثال آن، پس در رسول خدا ص ملكه نفسانيه‌اي هست كه تمامي افعالش از آن ملكه صادر است، و چون ملكه صالحه‌اي است همه افعالش اطاعت و انقياد خداي تعالي است، و همين ملكه است كه او را از معصيت باز مي‌دارد.
اين معنا و علت عصمت آن جناب از جهت معصيت بود، اما از آن دو جهت ديگر، يعني عصمت از خطا در گرفتن وحي، و در تبليغ و رسالت، باز مي‌گوئيم كه در آن جناب ملكه و هيات نفسانيه‌اي است كه نمي‌گذارد در اين دو جهت نيز به خطا برود، و اگر فرض كنيم كه اين افعال يعني گرفتن وحي و تبليغ آن و عمل به آن، همه به يك شكل يعني به شكل اطاعت و صواب از آن جناب صادر مي‌شود، ديگر احتياج نداريم كه قائل به وجود واسطه‌اي ميان آن جناب و اعمالش شده، چيزي را منضم به نفس شريف رسول خدا ص بدانيم كه با وجود چنان چيزي افعال اختياريه آن جناب به شكل اطاعت و صواب و بر طبق اراده خداي سبحان از آن جناب صادر شود، زيرا نه تنها احتياج نداريم، بلكه در آن صورت افعال اختياريه آن جناب از اختياريت خارج مي‌شود، زيرا در چنين فرضي اراده خود آن جناب تاثيري در كارهايش نخواهد داشت، بلكه هر كاري كه مي‌كند مستند به آن واسطه خواهد بود، و در اين صورت خارج از فرض شده‌ايم، چون فرض كرديم كه آن جناب نيز فردي از افراد انسان است، كه هر چه مي‌كند با علم و اراده و اختيار مي‌كند، پس عصمت خدايي عبارت شد از اينكه خداوند سببي در انسان پديد آورد كه به خاطر آن تمامي افعال انسان نامبرده به صورت اطاعت و صواب صادر شود، و آن سبب عبارت است از علم راسخ در نفس، يعني ملكه نفساني كه بيانش گذشت.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 209

گفتاري در نبوت ... ص : 209

اشاره

خداي سبحان بعد از آنكه اين حقيقت (يعني وصف ارشاد مردم به وسيله وحي) را در آيه مورد بحث و در بسياري از موارد كلامش ذكر كرد، از مرداني كه متكفل اين وظيفه‌اند تعبيرهايي مختلف كرده، يعني دو جور تعبير كرده، كه كانه نظير تقسيم است يكي رسول، و يكي هم نبي، يك جا فرموده:" وَ جِي‌ءَ بِالنَّبِيِّينَ وَ الشُّهَداءِ" «1».
و جايي ديگر فرموده:" يَوْمَ يَجْمَعُ اللَّهُ الرُّسُلَ فَيَقُولُ ما ذا أُجِبْتُمْ" «2».
و معناي اين دو تعبير، مختلف است، رسول كسي است كه حامل رسالت و پيامي است، و نبي كسي است كه حامل خبري باشد، پس رسول شرافت وساطت ميان خدا و خلق دارد، و نبي شرافت علم به خدا و به اخبار خدايي.

[معناي" رسول" و" نبي" و فرق آن دو] ... ص : 209

بعضي‌ها گفته‌اند: فرق ميان نبي و رسول به عموم و خصوص مطلق است، به اين معنا كه رسول آن كسي است كه هم مبعوث است، و هم مامور، به تبليغ رسالت، و اما نبي كسي است كه تنها مبعوث باشد، چه مامور به تبليغ هم باشد و چه نباشد.
ليكن اين فرق مورد تاييد كلام خداي تعالي نيست، براي اينكه مي‌فرمايد:" وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مُوسي إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولًا نَبِيًّا" «3» كه در مقام مدح و تعظيم موسي ع او را هم رسول خوانده، و هم نبي، و مقام مدح اجازه نمي‌دهد اين كلام را حمل بر ترقي از خاص به عام كنيم، و بگوئيم، معنايش اين است كه اول نبي بود بعدا رسول شد.
و نيز مي‌فرمايد:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ" «4» كه در اين آيه ميان رسول و نبي جمع كرده، در باره هر دو تعبير به" ارسلنا" كرده است، و هر دو را مرسل خوانده، و اين با گفتار آن مفسر درست در نمي‌آيد.
ليكن آيه:" وَ وُضِعَ الْكِتابُ وَ جِي‌ءَ بِالنَّبِيِّينَ وَ الشُّهَداءِ" «5» كه همه مبعوثين را انبيا
__________________________________________________
(1)سوره زمر آيه 69
(2)سوره مائده آيه 112
(3)بياد آر در كتاب موسي را كه داراي اخلاص و مردي بود هم رسول، و هم نبي." سوره مريم آيه 51"
(4)ما قبل از تو هيچ رسولي و نبيي نفرستاديم، مگر آنكه چنين و چنان شد." سوره حج آيه 51"
(5)سوره زمر آيه 69 [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 210
خوانده، و نيز آيه:" وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ" «1» كه پيامبر اسلام را هم رسول و هم نبي خوانده.
و همچنين آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ" كه باز همه مبعوثين را انبيا خوانده، و نيز آياتي ديگر، ظهور در اين دارد كه هر مبعوثي كه رسول به سوي مردم است نبي نيز هست.
و اين معنا با آيه: (وَ كانَ رَسُولًا نَبِيًّا، و رسولي نبي بود) منافات ندارد، چون در اين آيه از دو كلمه رسول و نبي معناي لغوي آنها منظور است، نه دو اسمي كه معني لغوي را از دست داده باشد، در نتيجه معناي جمله اين است كه او رسولي بود با خبر از آيات خدا، و معارف او.
و همچنين آيه:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ ..."، چون ممكن است گفته شود، كه نبي و رسول هر دو به سوي مردم گسيل شده‌اند، با اين تفاوت كه نبي مبعوث شده تا مردم را به آنچه از اخبار غيبي كه نزد خود دارد خبر دهد، چون او به پاره‌اي از آنچه نزد خداست خبر دارد، ولي رسول كسي است كه به رسالت خاصي زايد بر اصل نبوت گسيل شده است، هم چنان كه امثال آيات زير هم به اين معنا اشعار دارد.
" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ، فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ، قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ" «2» و آيه:" وَ ما كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّي نَبْعَثَ رَسُولًا" «3».
و بنا بر اين پس نبي عبارت است از كسي كه براي مردم آنچه مايه صلاح معاش و معادشان است، يعني اصول و فروع دين را بيان كند، البته اين مقتضاي عنايتي است كه خداي تعالي نسبت به هدايت مردم به سوي سعادتشان دارد، و اما رسول عبارت است از كسي كه حامل رسالت خاصي باشد، مشتمل بر اتمام حجتي كه به دنبال مخالفت با آن عذاب و هلاكت و امثال آن باشد، هم چنان كه فرمود:" لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ" «4».
و از كلام خداي تعالي در فرق ميان رسالت و نبوت بيش از مفهوم اين دو لفظ چيزي
__________________________________________________
(1)و ليكن محمد ص رسول خدا و خاتم انبيا است." سوره احزاب آيه 40"
(2)براي هر امتي رسولي است و همين كه رسولشان بيامد در ميانشان به حق داوري شد." سوره يونس آيه 47"
(3)ما هيچگاه چنين نبوده‌ايم كه مردمي را قبل از آنكه رسولي بر ايشان مبعوث كنيم عذاب دهيم.
" سوره نحل آيه 15"
(4) تا بعد از آمدن رسول، ديگر مردم حجتي عليه خدا نداشته باشند." سوره نسا آيه 164"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 211
استفاده نمي‌شود، و لازمه اين معنا همان مطلبي است كه ما بدان اشاره نموده گفتيم: رسول شرافت وساطت بين خدا و بندگان را دارد، و نبي شرافت علم به خدا و معارف خدايي را دارد
، و به زودي خواهيم گفت انبيا بسيارند ولي خداي سبحان در كتاب خود نام و داستان همه را نياورده هم چنان كه خودش در كلام خود فرموده" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلًا مِنْ قَبْلِكَ، مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنا عَلَيْكَ، وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْكَ"»
و آياتي ديگر نظير اين.

[انبيايي كه در قرآن از آنان ياد شده است] ... ص : 211

و از انبيا، آنان كه قرآن نامشان را آورده عبارتند از: 1- آدم 2- نوح 3- ادريس 4- هود 5- صالح 6- ابراهيم 7- لوط 8- اسماعيل 9- يسع 10- ذو الكفل 11- الياس 12- يونس 13- اسحاق 14- يعقوب 15- يوسف 16- شعيب 17- موسي 18- هارون 19- داوود 20- سليمان 21- ايوب 22- زكريا 23- يحيي 24- اسماعيل صادق الوعد 25- عيسي 26- محمد ص.
البته در آيات ديگري از قرآن كريم مي‌بينيد كه انبيايي ديگر نه به اسم بلكه با توصيف و كنايه ذكر شده‌اند." أَ لَمْ تَرَ إِلَي الْمَلَإِ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ مِنْ بَعْدِ مُوسي إِذْ قالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنا مَلِكاً" «2» كه مربوط است به جناب صموئيل و طالوت.
" أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلي قَرْيَةٍ وَ هِيَ خاوِيَةٌ عَلي عُرُوشِها" «3» كه مربوط است به داستان جناب عزير، كه صد سال به خواب رفت و دوباره زنده شد." إِذْ أَرْسَلْنا إِلَيْهِمُ اثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ" «4»" فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً". «5» كه مربوط است به داستان جناب خضر البته افراد ديگري هم هستند كه قرآن كريم نامشان را آورده ولي نفرموده جزء انبيا بوده‌اند، مانند همسفر موسي كه قرآن تنها در باره‌اش فرموده:" وَ إِذْ قالَ مُوسي لِفَتاهُ" «6» و مانند ذي القرنين و عمران پدر مريم.
__________________________________________________
(1)ما قبل از تو پيامبراني گسيل داشتيم كه داستان بعضي از آنان را برايت آورديم، و از بعضي ديگر را نياورديم." سوره مؤمن آيه 78"
(2)مگر نديدي رؤسايي از بني اسرائيل را كه به يكي از پيغمبران خود گفتند براي ما پادشاهي برانگيز" سوره بقره آيه 246"
(3)و يا مثل آن كسي كه از دهكده‌اي ويران شده عبور كرد." سوره بقره آيه 259"
(4)آن زمان كه دو تن- از حواريين عيسي- را نزد آن قوم فرستاده و به دنبال آنان نفر سوم- يوسف نجار- را به كمكشان گسيل داشتيم." سوره يس آيه 14"
(5)موسي و همسفرش به بنده‌اي از بندگان ما برخوردند كه ما از نزد خود داده بوديمش رحمتي." سوره كهف آيه 66"
(6)سوره كهف آيه 61"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 212
و سخن كوتاه اينكه در قرآن كريم براي انبيا عدد معيني معين نكرده

[تعداد انبياء و انبياي اولو العزم] ... ص : 212

، و عده آنان در روايات هم مختلف آمده، مشهورترين آنها روايت ابي ذر از رسول خدا ص است، كه فرموده انبيا صد و بيست و چهار هزار نفر، و رسولان ايشان سيصد و سيزده نفر بودند.
البته اين را هم بايد دانست كه سادات انبيا يعني اولوا العزم ايشان كه داراي شريعت بوده‌اند پنج نفرند: 1- نوح 2- ابراهيم 3- موسي 4- عيسي 5- محمد ص، كه قرآن در باره آنان فرموده:" فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ" «1».
و به زودي خواهد آمد كه معناي عزم در أولو العزم عبارت است از ثبات بر عهد نخست، كه از ايشان گرفته شد، و اينكه آن عهد را فراموش نمي‌كنند، همان عهدي كه در باره‌اش فرمود:" وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ النَّبِيِّينَ مِيثاقَهُمْ، وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ وَ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ وَ أَخَذْنا مِنْهُمْ مِيثاقاً غَلِيظاً" «2».
و نيز فرمود:" وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلي آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً" «3» و هر يك از اين پنج پيامبر صاحب شريعت و كتاب است چنان كه خداوند فرموده:" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي" «4» و نيز فرمود:" إِنَّ هذا لَفِي الصُّحُفِ الْأُولي صُحُفِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي" «5».
و نيز فرمود:" إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُديً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ- تا آنجا كه مي‌فرمايد- وَ قَفَّيْنا عَلي آثارِهِمْ بِعِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ، وَ آتَيْناهُ الْإِنْجِيلَ، فِيهِ هُديً وَ نُورٌ- تا آنجا كه مي‌فرمايد- وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ، وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ، وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ عَمَّا جاءَكَ مِنَ الْحَقِّ، لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً، وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً، وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي ما آتاكُمْ" «6».
__________________________________________________
(1)صبر كن آن چنان كه اولوا العزم از رسولان صبر كردند." سوره احقاف آيه 35"
(2)آن زمان كه از انبيا پيمانشان را بگرفتيم و همچنين از تو و از نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و از همه‌شان پيماني محكم بستيم." سوره احزاب آيه 7"
(3)و همانا عهد كرديم با آدم از قبل، پس فراموش كرد و نيافتيم مر او را عزمي." سوره طه آيه 115"
(4)و آئين نهاد براي شما از دين آنچه وصيت كرد به آن نوح را و آنچه وحي كرديم به تو و آنچه وصيت كرديم به آن ابراهيم و موسي و عيسي را ..." سوره شوري آيه 13" [...]
(5)اين حقيقت در صحف نخستين يعني صحف ابراهيم و موسي آمده." سوره اعلي آيه 19"
(6)ما تورات را نازل كرديم كه در آن هدايت و نور است، و انبيا از روي آن حكم مي‌كردند- تا آنجا كه مي‌فرمايد- به دنبال آنان عيسي بن مريم را فرستاديم كه تورات را تصديق داشت، و ما انجيل به او داديم كه در آن هدايت و نور بود، تا آنجا كه مي‌فرمايد- بر تو هم كتاب را به حق نازل كرديم كه كتابهاي قبلي را تصديق مي‌كرد، ولي مسلط و حاكم بر آنها بود، پس با آنچه كه خدا نازل كرده در ميان مردم حكم كن، و پيروي هواهاي ايشان مكن، و از حقي كه به سويت آمده روي بر مگردان، كه ما براي هر يك از شما شريعت و روشي قرار داديم، و اگر خدا مي‌خواست همه شما را يك امت مي‌كرد ولي براي اين چند شريعت نازل كرد كه آزمايشتان كند." سوره مائده آيات 45- 46- 48"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 213
و اين آيات بيان مي‌كند كه اولوا العزم داراي شريعت بوده‌اند و ابراهيم و موسي و عيسي و محمد ص كتاب داشته‌اند، و اما كتاب نوح در سابق توجه فرموديد كه آيه شريفه:
" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً ..." به انضمام با آيه:" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً" بر آن دلالت داشتند، و اين معنا يعني انحصار شريعت و كتاب در پنج پيغمبر نام برده منافات ندارد با اينكه به حكم آيه:" وَ آتَيْنا داوُدَ زَبُوراً" «1» داود ع هم كتابي داشته باشد و همچنين آدم و شيث و ادريس كه به حكم روايات داراي كتاب بوده‌اند، براي اينكه كتاب نامبردگان كتاب شريعت نبوده.
اين را هم بايد دانست كه يكي از لوازم نبوت وحي است، و وحي نوعي سخن گفتن خدا است، كه نبوت بدون آن نمي‌شود، چون در آيه:" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلي نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ" «2» وحي را به تمامي انبيا نسبت داده، و به زودي در سوره شوري ان شاء اللَّه بحث مفصلي در اين خصوص خواهد آمد.

بحث روايتي [(شامل رواياتي در ذيل آيه" كان الناس ..." و پيرامون نبوت و مسائل آن)] ... ص : 213

اشاره

در مجمع البيان از امام باقر ع روايت آورده كه فرمود: (مردم قبل از نوح همه يك امت بوده، و هدايتشان همان هدايت فطري بود، و از نظر دين‌داري و بي ديني و اهتدا و ضلالت دو قسم نبودند، تا آنكه خدا انبيا را مبعوث كرد آن وقت دو طايفه شدند. «3»
و در تفسير عياشي از امام صادق ع در ذيل همين آيه آمده كه فرمود: اينكه مردم يك امت بوده‌اند مربوط است به قبل از نوح، شخصي پرسيد: قبل از نوح همه مردم داراي هدايت بودند؟ فرمود: نه، بلكه همه داراي ضلالت بودند، چون بعد از انقراض آدم و انقراض ذريه صالح او كسي بجز شيث وصي آدم باقي نماند و او به تنهايي نمي‌توانست دين خدا را
__________________________________________________
(1 و 2)سوره نسا آيه 162
(3)مجمع البيان ج 2 ص 307
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 214
اظهار كند، آن ديني را كه آدم و ذريه صالحش بر آن بودند چون قابيل همواره او را تهديد به كشتن مي‌كرد، كه اگر سخني از دين به ميان آوري به سرنوشت هابيل گرفتارت مي‌كنم ناگزير در ميان مردم به تقيه و كتمان رفتار مي‌كرد، در نتيجه مردم روز به روز گمراه‌تر مي‌شدند تا آنكه كسي نماند مگر آنكه ارثي از گمراهي برده بود و شيث ناگزير به جزيره‌اي در وسط دريا رفت، باشد كه در آنجا خدا را عبادت كند، در همين موقع بود كه براي خداي تعالي بدا حاصل شد، و بنايش بر اين شد رسولاني برانگيزد، و تو اگر مساله بدا را از مردم بپرسي آن را انكار نموده مي‌گويند خدا قضاي هر چيز را رانده، و ديگر كاري به هيچ كار ندارد، و دروغ مي‌گويند زيرا مساله رانده شدن قضا مربوط به سرنوشت سال به سال است، كه در باره‌اش فرموده:" فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ" «1» يعني مقدرات هر سال از شدت و رفاه و آمدن و نيامدن باران در آن شب معين مي‌شود، عرضه داشتم مردم قبل از آمدن انبيا همه گمراه بودند، يا بر طريق هدايت؟ فرمود: نه، هدايتشان تنها همان هدايت فطري بود كه خدا بر آن فطرت خلقشان كرد، خلقتي كه در همه يكسان است، و دگرگوني ندارد، خودشان كه نمي‌توانستند راه بيابند تا آنكه خدا هدايتشان كند، مگر نشنيدي كلام ابراهيم را كه به حكايت قرآن گفته:" لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ" «2» يعني ميثاق الهي خود را فراموش خواهم كرد. «3»
مؤلف: اينكه فرمود: (نه هدايتشان تنها همان هدايت فطري بود) بيانگر معناي ضلالتي است كه در اول حديث ذكر شده بود، مي‌خواهد بفرمايد: هدايت تفصيلي به معارف الهيه نداشتند، ولي هدايت اجمالي داشتند، و هدايت اجمالي با ضلالت يعني جهل به تفاصيل معارف جمع مي‌شود، هم چنان كه در روايت مجمع كه در اول بحث گذشت به اين معنا اشاره نموده، فرمود: بر فطرت خدا بودند، نه هدايت داشتند و نه ضلالت.
و اينكه فرمود: (يعني ميثاق الهي خود را فراموش خواهم كرد) ضلالت را تفسير مي‌كند پس هدايت عبارت است از همين كه ميثاق را حقيقتا به ياد داشته باشد، هم چنان كه كاملين از مؤمنين همينطورند، و يا حد اقل طبق رفتار نامبردگان رفتار كند، هر چند كه مانند آنان ميثاق را حقيقتا به ياد نداشته باشد، و اين حال ساير مؤمنين است، و اطلاق كلمه هدايت بر حال اينگونه مؤمنين نوعي عنايت لازم دارد.

[استدلال امام صادق عليه السلام براي نبوت عامه] ... ص : 214

و در توحيد از هشام بن حكم روايت كرده كه گفت: زنديقي كه نزد امام صادق
__________________________________________________
(1)در آن قضاء هر امر محكمي رانده مي‌شود." سوره دخان آيه 4"
(2)اگر پروردگارم هدايتم نكند بطور قطع از گمراهان خواهم بود." سوره انعام آيه 77"
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 104
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 215
ع آمده بود، از آن جناب پرسيد: از چه راهي انبياء و رسل را اثبات مي‌كني؟ امام صادق ع فرمود: ما بعد از آنكه اثبات كرديم كه آفريدگاري صانع داريم، كه ما فوق ما، و ما فوق تمامي مخلوقات عالم است، و صانعي است حكيم چنين صانعي جايز نيست كه به چشم مخلوقاتش ديده شود، و او را لمس كنند، و با او و او با مخلوقات خود نشست و برخاست كند، خلق با او و او با خلق بگومگو داشته باشد. پس ثابت شد كه بايد سفرايي در خلق خود داشته باشد، تا آنان خلق را به سوي مصالح و منافعشان و آنچه مايه بقايشان است و تركش باعث فنايشان مي‌شود هدايت كنند، پس ثابت شد كه خدا در ميان خلق افرادي دارد كه خلق را از طرف او كه حكيم و عليم است به سوي نيكي‌ها امر مي‌كنند، و از بديها نهي مي‌نمايند. در اينجا ثابت مي‌شود كه خدا در خلق زبانهايي گويا دارد، كه همان انبيا و برگزيدگان از خلق اويند، حكمايي هستند مؤدب به حكمت او، و به همان حكمت مبعوث شده‌اند، و در عين اينكه از نظر خلقت ظاهري مانند ساير افرادند از نظر حقيقت و حال غير آنهايند، بلكه از ناحيه خداي حكيم عليم مؤيد به حكمت و دلائل و براهين و شواهدند، شواهدي چون زنده كردن مردگان، و شفا دادن جذاميان، و نابينايان، پس هيچ وقت زمين از حجت خالي نمي‌ماند، همواره كسي هست كه بر صدق دعوي رسول و وجوب عدالت خدا دلالت كند. «1»
مؤلف: اين روايت بطوري كه ملاحظه كرديد مشتمل است بر سه حجت و دليل، در باره سه مساله از مسائل نبوت.
اول استدلال بر نبوت عامه كه اگر در كلام آن جناب دقت كني خواهي ديد كه درست همان را افاده مي‌كند كه ما از جمله:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" استفاده كرديم، (و گفتيم فطرت بشر او را به تشكيل اجتماع مضطر كرد، و هم به ايجاد اختلاف كشيد، و چون فطرت اختلاف‌آور نمي‌تواند رافع اختلاف باشد، پس ناگزير بايد عاملي خارج از محيط و فطرت او عهده‌دار رفع اختلافش شود).
دوم استدلال بر اينكه پيغمبر بايد به وسيله معجزه تاييد شود، و دليلي كه امام ع در اين باره آورده درست همان مطلبي است كه ما در بحث از اعجاز در تفسير آيه:" وَ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلي عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ" «2» بيان كرديم.
__________________________________________________
(1)توحيد صدوق ص 249 و احتجاج طبرسي ص 77 و اصول كافي ج 1 ص 168
(2)سوره بقره آيه 23
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 216
سوم مساله خالي نبودن زمين از حجت است، كه ان شاء اللَّه بيانش خواهد آمد.

[روايتي مشهور در باره عدد انبياء و رسل و كتب مرسله] ... ص : 216

و در معاني و خصال از عتبه ليثي از ابي ذر رحمة اللَّه عليه نقل كرده كه گفت به رسول خدا ص عرضه داشتم: انبيا چند نفر بودند؟ فرمود: صد و بيست و چهار هزار نفر، پرسيدم: مرسلين از آنان چند نفر بودند؟ فرمود: سيصد و سيزده نفر كه خود جمعيتي بسيارند، پرسيدم: اولين پيغمبر چه كسي بود؟ فرمود: آدم پرسيدم: آدم جزء مرسلين بود؟ فرمود: بله خدا او را به دست قدرت خود بيافريد، و از روح خود در او بدميد. آن گاه فرمود: اي ابا ذر چهار تن از انبيا سرياني بودند آدم، و شيث، و اخنوخ، (كه همان ادريس باشد، و او اولين كسي است كه با قلم خط نوشت)، و چهارم نوح ع، و چهار نفر ديگر از عرب بودند هود، صالح، شعيب، و پيامبر تو محمد ص و اولين پيغمبر از بني اسرائيل موسي، و آخرين ايشان عيسي (و بين آن دو) ششصد پيغمبر بودند.
پرسيدم: يا رسول اللَّه خداي تعالي چند كتاب نازل كرده؟ فرمود صد كتاب كوچك و چهار كتاب بزرگ، و خداي تعالي پنجاه صحيفه بر شيث نازل كرد، و سي صحيفه بر ادريس و بيست صحيفه بر ابراهيم، و چهار كتاب بزرگ تورات و انجيل و زبور و فرقان است. «1»
مؤلف: اين روايت كه مخصوصا صدر آن متعرض عدد انبيا و مرسلين است، از روايات مشهور است، كه هم شيعه آن را نقل كرده و هم سني در كتب خود نقل كرده‌اند، و اين معنا را صدوق در خصال و امالي از حضرت رضا ع از آباء گرامش از رسول خدا ص و از زيد بن علي از آباء گرامش از امير المؤمنين نقل كرده، ابن قولويه هم در كامل الزيارة، و سيد در اقبال از امام سجاد ع و در بصائر از امام باقر ع نقل كرده‌اند. «2»

[روايتي در باره مراد از" رسول" و" نبي" و اشاره به نسبت بين آن دو] ... ص : 216

و در كافي از امام باقر ع نقل كرده كه در تفسير آيه:" وَ كانَ رَسُولًا نَبِيًّا ..."
فرمود: پيغمبري كه در خواب فرشته را مي‌بيند، و صداي او را مي‌شنود ولي خود فرشته را نمي‌بيند نبي، و پيغمبري كه صوت فرشته را مي‌شنود ولي در خواب فرشته را نمي‌بيند بلكه در بيداري مي‌بيند رسول است. «3»
مؤلف: و در اين معنا رواياتي ديگر آمده و ممكن است از امثال آيه:
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار
(2)خصال صدوق ص 300 و ص 641 و بصائر الدرجات ص 121
(3)اصول كافي ج 1 ص 176
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 217
" فَأَرْسِلْ إِلي هارُونَ" «1» نيز اين معنا استفاده شود، و معناي آن اين نيست كه رسول كسي باشد كه فرشته وحي نزدش فرستاده شود، بلكه مقصود اين است كه نبوت و رسالت دو مقام مخصوصند كه خصوصيت يكي رؤيا و خصوصيت ديگري ديدن فرشته وحي است.
و چه بسا هر دو مقام در يك نفر جمع شود، و او داراي هر دو خاصيت باشد، و چه بسا مي‌شود كه نبوت باشد و رسالت نباشد، و در نتيجه معناي رسالت البته از نظر مصداق نه مفهوم اخص از معناي نبوت خواهد بود، هم چنان كه حديث ابي ذر هم كه در سابق گذشت تصريح به اين معنا مي‌كرد، و مي‌فرمود: پرسيدم: مرسلين از انبيا چند نفر بودند.
پس روشن گرديد كه هر رسولي نبي هم هست ولي هر نبيي رسول نيست، و با اين بيان جواب از اعتراضي كه بعضي بر دلالت آيه:" وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ" «2» كرده‌اند، كه تنها خاتميت نبوت را مي‌رساند، نه خاتميت رسالت را، و روايت ابي ذر و نظاير آن هم رسالت را غير نبوت دانسته، داده مي‌شود.

[رفع يك شبهه در باره خاتميت رسول اسلام صلي اللَّه عليه و آله] ... ص : 217

به اين بيان كه گفتيم نبوت از نظر مصداق اعم از رسالت است، و معلوم است كه وقتي اعم موقوف شود اخص هم موقوف مي‌شود، چون موقوف شدن اعم مستلزم موقوف شدن اخص است، و همانطور كه خواننده توجه فرمود نسبت بين رسالت و نبوت عام و خاص مطلق است، نه عام و خاص من وجه، (كه رسالت از يك نظر عام و از نظري ديگر خاص و نبوت هم از يك نظر عام و از نظري ديگر خاص باشد).

[رواياتي در باره انبياي اولو العزم (ع)] ... ص : 217

و در كتاب عيون از حضرت ابي الحسن الرضا ع روايت آورده كه فرمود: اولوا العزم از اين جهت اولوا العزم ناميده شدند، كه داراي عزائم و شرايعند، آري همه پيغمبراني كه بعد از نوح مبعوث شدند تابع شريعت و پيرو كتاب نوح بودند، تا وقتي كه شريعت ابراهيم خليل برپا شد، از آن به بعد همه انبيا تابع شريعت و كتاب او بودند، تا زمان موسي ع شد، و هر پيغمبري پيرو شريعت و كتاب موسي بود، تا ايام عيسي از آن به بعد هم ساير انبيايي كه آمدند تابع شريعت و كتاب عيسي بودند، تا زمان پيامبر ما محمد ص.
پس اين پنج تن اولوا العزم انبيا و افضل همه انبيا و رسل ع بودند، و شريعت محمد تا روز قيامت نسخ نمي‌شود، و ديگر بعد از آن جناب، تا روز قيامت پيغمبري نخواهد آمد، پس بعد از آن جناب هر كس دعوي نبوت كند، و يا كتابي بعد از قرآن بياورد،
__________________________________________________
(1)سوره شعرا آيه 13
(2)سوره احزاب آيه 33 [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 218
خونش براي هر كس كه بشنود مباح است. «1»
مؤلف: اين معنا را صاحب كتاب قصص الانبيا هم از امام صادق ع روايت كرده.
و در تفسير قمي در ذيل آيه:" فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ ..." «2» آمده: كه ايشان عبارتند از: نوح، و ابراهيم، و موسي، و عيسي بن مريم، ع و معناي اولوا العزم اين است كه در اقرار به وحدانيت خدا و به نبوت انبياي قبل و بعد از خود از ديگران پيشي گرفته، و تصميم گرفتند در برابر تكذيب و آزار قوم خود صبر كنند. «3»

[معناي اولوا العزم و اقوال متعدد در باره انبياي اولوا العزم] ... ص : 218

مؤلف: و از طرق اهل سنت و جماعت از ابن عباس و قتاده روايت شده: كه اولوا العزم انبيا پنج نفر بودند، نوح، و ابراهيم، و موسي، و عيسي، و محمد ص همانطور كه از طرق اهل بيت روايت شده ولي در اين ميان اقوال ديگر هم هست كه به بعضي نسبت داده شده، مثلا بعضي گفته‌اند: اولوا العزم شش تنند، نوح، و ابراهيم، و اسحاق و يعقوب، و يوسف، و ايوب، و بعضي ديگر گفته‌اند اولوا العزم تنها كساني هستند كه مامور به جهاد و قتال بودند، و اظهار مكاشفه كرده، در راه دين جهاد مي‌كردند، و بعضي ديگر گفته‌اند: كه ايشان چهارتنند ابراهيم، و نوح، و هود، و چهارمشان محمد ص، ولي اين چهار قول هيچ دليلي ندارد، و وجه صحيح همان است كه ما بيان كرديم.
و در تفسير عياشي از ثمالي از ابي جعفر ع روايت آورده كه فرمود: ما بين آدم و ما بين نوح انبيايي بودند پنهاني، كه خود را از مردم پنهان مي‌داشتند، و بهمين جهت در قرآن هم نامشان برملا نشده، و مانند ساير انبيا اساميشان ذكر نشده (تا آخر حديث) «4».
مؤلف: و از اهل بيت ع به طرق بسياري رواياتي در اين معنا وارد شده.
و در تفسير صافي از مجمع البيان از علي ع روايت شده كه فرمود: خداي تعالي از ميان سياه پوستان پيغمبري مبعوث كرد، ولي داستانش را در قرآن نياورده. «5»
و در نهج البلاغه در خطبه‌اي كه پيرامون آدم سخن گفته مي‌فرمايد: خداي تعالي او را
__________________________________________________
(1)عيون اخبار الرضا ج 2 ص 80
(2)سوره احقاف آيه 35
(3)تفسير قمي ج 2 ص 300
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 285
(5)تفسير صافي ج 4 ص 349
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 219
به زمين كه دار بليه و تناسل ذريه است فرود آورد، و از ميان فرزندان او انبيايي برگزيد، و از آنان پيمان گرفت كه در گرفتن وحي و در تبليغ رسالت او رعايت امانت را بكنند، و هر يك از اين انبيا وقتي مبعوث شدند كه بيشتر مردم معاصرش عهد خدا را شكسته، و حق او را نشناختند، و شريكها برايش گرفتند، و شيطان آنان را در معرفت خدا سرگردان، و از عبادت او منصرف كرده بود.
در اين موقع خداي تعالي پيغمبران خود را يكي پس از ديگري به سويشان گسيل مي‌داشت، تا از ايشان بخواهند پيماني را كه در فطرت خود با خدا بسته‌اند رعايت كنند، و نيز نعمت‌هاي الهي را كه فراموش كرده‌اند به يادشان آورند، و از راه تبليغ، حجت خداي را بر آنان تمام نمايند، و نيز از اين راه دفينه‌هاي نهفته در عقول بشر را تحريك و بيدار سازند، و آيات قدرت الهي را كه از هر سو بر آنان احاطه دارد به ايشان نشان دهند، از بالاي سر، آيت آسماني بي‌پايه را و از پائين آيت گهواره زمين را، و آياتي كه در معاش آنان و مايه زندگي آنان است، و نيز اجلها كه ايشان را فاني مي‌سازد، و بيماريها و ناملايماتي كه ايشان را پير، و زمين‌گير مي‌كند، و حوادث غير منتظره‌اي كه هر لحظه و پشت سرهم به ايشان رو مي‌آورد.
و خداي تعالي هرگز خلق خود را از نبي مرسل و كتابي منزل و يا حجتي تمام شده و راهي مستقيم و هموار خالي نگذاشته پيغمبراني كه كمي طرفداران و نفرات، به قصور از انجام رسالت وادارشان نكرد، و كثرت نفرات دشمن و مكذبين از كارشان باز نداشت، و هر يك پيغمبر بعدي خود را مي‌شناخت، و گاهي او را به مردم هم معرفي مي‌كرد، روزگار بشريت تا بود چنين بود، و اين معنا در نسلها كه منقرض شد و نسلهايي كه جانشين آنان گشت جريان داشت، تا آنكه خداي سبحان محمد ص را براي وفاي به وعده‌هايش مبعوث كرد، تا آخرين پيامبر خود را هم مبعوث كرده باشد. (تا آخر خطبه). «1»
مؤلف: اينكه در روايت داشت: (اجتالتهم) معنايش همان (سرگردان كرد) است، چون از ماده جولان است كه به معناي به هر طرف دويدن است، و اينكه فرمود: (واتر اليهم) به معناي فرستادن يكي پس از ديگري است، و كلمه (اوصاب) جمع وصب و به معناي مرض است، و كلمه (احداث) جمع حدث است، كه به معناي حادثه‌هاي ناگوار است، و اينكه فرمود: (نسلت القرون) معنايش اين است كه نسل‌هايي در گذشته و كلمه (انجاز عدته) به معناي محقق ساختن وعده است، و مراد به اين وعده همان است كه قبل از آمدن پيامبر اسلام
__________________________________________________
(1)نهج البلاغه خطبه 1 ص 24 تا 26
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 220
وعده آمدنش را به عيسي و ساير انبيا ع داده بود، و در قرآن هم فرمود: (وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلًا، كلمه پروردگارت كه صدق و عدل بود اينك تمام شد). «1»

[روايتي از امام صادق (ع) دال بر اينكه شريعت محمدي (ص) كامل ترين شرايع است] ... ص : 220

و در تفسير عياشي از عبد اللَّه بن وليد روايت كرده كه گفت: امام صادق ع فرمود: خداي تعالي در قرآن در باره موسي ع فرمود:" وَ كَتَبْنا لَهُ فِي الْأَلْواحِ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «2».
از اينجا مي‌فهميم كه پس همه چيز را براي موسي ننوشته، بلكه از هر چيزي مقداري نوشته، و نيز در باره عيسي ع فرموده:" لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ"»
و ما مي‌فهميم كه پس همه معارف مورد اختلاف را بيان نكرده، و در باره محمد ص فرموده:" وَ جِئْنا بِكَ شَهِيداً عَلي هؤُلاءِ وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ" «4» و «5» مؤلف: در بصائر الدرجات همين معنا را از عبد اللَّه بن وليد به دو طريق روايت كرده است و اينكه امام ع فرمود: (قال اللَّه لموسي ...)، اشاره است به اينكه آيه شريفه:
" فِي الْأَلْواحِ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" بيانگر و مفسر آيه ديگري است كه در باره تورات فرموده:" وَ تَفْصِيلًا لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ"، و مي‌خواهد بفرمايد تفصيل هر چيز از بعضي جهات است، نه از هر جهت، زيرا اگر در تورات همه چيز را از همه جهت بيان كرده بود. ديگر معنا نداشت بفرمايد: (مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ) پس همين جمله شاهد بر آن است كه در تورات هر چند همه چيز بيان شده، ولي از هر جهت بيان نشده، دقت بفرمائيد. «6»

بحث فلسفي ... ص : 220

[(در باره نبوت عامه از جهت اثر آن در كمال يابي انسان)] ... ص : 220

مساله نبوت عامه از اين نظر كه خود يك نحوه تبليغ احكام و قوانين تشريع شده است و
__________________________________________________
(1)سوره انعام آيه 115
(2)و ما برايش در الواح از هر چيزي مقداري نوشتيم." سوره اعراف آيه 145"
(3)عيسي گفت: من مبعوث شدم، تا بعضي از مسائل را كه در آن اختلاف داريد برايتان بيان كنم." سوره زخرف آيه 63"
(4)كه از جمله اولي مي‌فهميم پيامبر اسلام آنچه آن دو بزرگوار آوردند گواهي كرده، و بعلاوه كتاب خودش همه چيز را بيان نموده است." سوره نحل آيه 19"
(5)تفسير عياشي ج 2 ص 266
(6)بصائر الدرجات ص 227
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 221
قوانين تشريع شده اموري است اعتباري نه حقايقي خارجي، هر چند مساله‌اي است مربوط به علم كلام نه علم فلسفه كه از حقايق خارجي و عيني بحث مي‌كند، و كاري به امور اعتباري ندارد.
و ليكن از يك نقطه نظر ديگر مساله فلسفي هم هست، براي اينكه مواد قانون ديني كه يا معارف اصولي است، و يا احكام اخلاقي است، و يا دستورات عملي، هر چه باشد با نفس انسان سروكار دارد، چون غرض از تشريع اين قوانين اصلاح نفس بشر است، مي‌خواهد با تمرين روزانه ملكات فاضله را در نفس رسوخ دهد.
آري علوم و ملكات به نفس انساني صورتي مي‌دهد، كه يا هم سنخ با سعادت او است، و يا مايه شقاوت او، علي اي حال تعيين راه سعادت و شقاوت انسان، و قرب و بعدش از خداي سبحان به عهده همين صورتها است.
زيرا انسان بواسطه اعمال صالحه و عقائد حقه و صادقه براي نفس خود كمالاتي كسب مي‌كند، كه تنها مي‌تواند با قرب به خدا و رضوان و بهشت او ارتباط داشته باشد، و نيز بواسطه اعمال زشت و عقائد خرافي و باطل براي نفس خود صورتهايي درست مي‌كند، كه جز با دنياي فاني و زخارف ناپايدار آن ارتباطي ندارد، و اين باعث مي‌شود كه بعد از مفارقت از دنيا و از دست رفتن اختيار مستقيما به دار البوار و دوزخ و آتش درآيد، چون صور نفساني او جز با آتش نمي‌تواند رابطه داشته باشد، و اين خود سيري است حقيقي.
و بنا بر اين پس مساله نبوت از اين نظر يك مساله حقيقي خواهد بود، و حجتي هم كه ما در بيان سابق در باره نبوت عامه آورديم و آن را از كتاب خداي عزيز استفاده كرديم يك دليل نقلي نبود بلكه حجتي بود عقلي و برهاني.
توضيح اينكه اين صورتها كه گفتيم در اثر تكرار عمل پيدا مي‌شود، صورتهايي است براي نفس انسان، انساني كه در راه استكمال قرار گرفته، و در اينكه انسان موجودي است حقيقي و يكي از انواع موجودات و داراي آثار وجوديه خارجي، هيچ حرفي نيست، و اين انسان از ناحيه علل فياضه كه به هر موجودي قابليتي براي رسيدن به كمالش مي‌دهد داراي چنين قابليتي هست كه به آخرين مرحله كمال وجوديش برسد، و اين معنا را هم تجربه اثبات كرده و هم برهان.
و چون چنين است پس بر خدايي كه واجب الوجود و تام الافاضه است، واجب است براي هر نفسي كه استعداد رسيدن به كمالي را دارد افاضه‌اي كند، و شرايطي فراهم آورد، تا آن نفس به كمال خود برسد، و آنچه بالقوه دارد بالفعل شود، و اين كمال هر چه مي‌خواهد
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 222
باشد، البته اگر نفس داراي صفات پسنديده‌اي باشد اين كمال سعادت خواهد بود، و اگر داراي رذائلي و هياتي نازيبا بود، البته اين كمال كمال در شقاوت خواهد بود.
و از آنجايي كه اين ملكات و اين صورتها كه براي نفس پيدا مي‌شود از راه افعال اختياريه او، و افعال اختياريه او هم از راه اعتقاد به درستي و نادرستي، و خوف از نادرستي، و رجاء به درستي، و رغبت به منافع، و ترس از ضررها منشا مي‌گيرد لا جرم آن افاضه خدايي لازم است متوجه به دعوت ديني شود، و خداي تعالي از راه دعوتهاي ديني و بشارت و انذار و تخويف و تطميع، بشر را به اعمال صالح وادار و از اعمال زشت دور بدارد، تا اين دعوتهاي ديني مايه شفاي مؤمنين گشته، سعادتشان بوسيله آن به كمال برسد، و از سوي ديگر مايه خسارت ستمگران گشته، شقاوت آنان هم تكميل گردد، و چون دعوت احتياج به داعي دارد تا متعهد و مسئول اين دعوت شود، لا جرم بايد انبيايي برگزيند، اينجاست كه بحث فلسفي ما به مساله نبوت عامه منتهي مي‌گردد.

[عقل عملي و احساسات فطري انسان بدون دعوت انبياء (ع) كفايت نمي‌كند] ... ص : 222

حال ممكن است بگويي: در اين دعوت همان عقل خود انسانها كه پيغمبر باطني ايشان است كافي است، چون عقل هم مي‌گويد انسان در اعتقاد و عمل بايد راه حق را پيروي كند، و طريق فضيلت و تقوا را پيش گيرد، ديگر چه احتياجي به انبيا هست، چه رسد به اينكه مساله نبوت سر از فلسفه در آورد.
در پاسخ مي‌گوئيم: آن عقلي كه انسان را به حق دعوت مي‌كند عقل عملي است، كه به حسن و قبح حكم مي‌كند، و براي ما مشخص مي‌كند چه عملي حسن و نيكو، و چه عملي قبيح و زشت است، نه عقل نظري كه وظيفه‌اش تشخيص حقيقت هر چيز است، و بيانش در سابق گذشت و عقل عملي مقدمات حكم خود را از احساسات باطني مي‌گيرد، كه در هر انساني در آغاز وجودش بالفعل موجود است. و احتياج به اينكه فعليت پيدا كند ندارد، و اين احساسات همان قواي شهويه و غصبيه است، و اما قوه ناطقه قدسيه در آغاز وجود انسان بالقوه است، و هيچ فعليتي ندارد، و ما در سابق هم گفتيم: كه اين احساسات فطري خودش عامل اختلاف است.
و خلاصه كلام اينكه آن عقل عملي كه گفتيم مقدمات خود را از احساسات مي‌گيرد، و بالفعل در انسان موجود است نمي‌تواند و نمي‌گذارد كه عقل بالقوه انسان مبدل به بالفعل گردد، هم چنان كه ما وضع انسانها را به چشم خود مي‌بينيم كه هر قوم و يا فردي كه تربيت صالح نديده باشد، به زودي به سوي توحش و بربريت متمايل مي‌شود، با اينكه همه انسانهاي وحشي، هم عقل دارند، و هم فطرتشان عليه آنان حكم مي‌كند، ولي مي‌بينيم كه هيچ كاري
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 223
صورت نمي‌دهند، پس ناگزير بايد بپذيريم كه ما ابناء بشر هرگز از نبوت بي‌نياز نيستيم، چون نبي كسي است كه از ناحيه خدا مؤيد شده، و عقل خود ما نيز نبوتش را تاييد كرده باشد.

بحث اجتماعي [(در باره نبوت و پاسخ به شبهات و اشكالات)] ... ص : 223

اشاره

حال اگر بگويي: بر فرض اينكه عقل بشر به تنهايي نتواند در فرد فرد بشر، و يا در تك تك اقوام، در همه تقادير عمل كند، و راه بشر را پيش پايش روشن سازد، و ليكن طبيعت سودجوي بشر دائما متمايل به آن جانبي است كه صلاح خود را در آن سو مي‌بيند، اجتماعي هم كه تابع طبيعت است، افراد خود را به همان سو هدايت مي‌كند، پس بالآخره اجتماع انسان هيات صالحه‌اي به خود خواهد گرفت، كه در آن هيات سعادت افراد اجتماع تامين مي‌شود، و اين همان اصل معروف است كه مي‌گويند انسان تابع محيط است، آري واكنشها و تاثيرهاي متقابل كه جهات متضاد در يكديگر دارند، بالآخره كار اجتماع را به صلاحي مناسب محيط زندگي انساني مي‌كشاند، و در نتيجه سعادت نوع را در صورتي كه افرادش مجتمع باشند به سوي نوع جلب مي‌كند.

[طبيعت سعادت طلب و سود جوي انسان، او را به سعادت واقعي و كمال حقيقي نمي‌رساند] ... ص : 223

شاهد اين معنا اين است كه هم خود مشاهده مي‌كنيم، و هم تاريخ مي‌گويد: كه اجتماعات لا يزال رو به سوي تكامل داشته، و همواره در جستجوي صلاح و بهتر شدن بوده، و به سوي سعادتي كه در ذائقه انسان لذيذ است متوجه است.
بعضي از اجتماعات به اين آرزوي خود رسيده‌اند، مانند جامعه سويس، و بعضي در طريق رسيدن به آنند و هنوز شرايط كمال برايشان فراهم نشده، مانند ساير دولت‌ها كه بعضي نزديك به رسيدنند و بعضي فاصله‌شان زياد است.
در پاسخ مي‌گوئيم: اينكه طبيعت به سوي كمال و سعادت است، چيزي نيست كه كسي بتواند آن را انكار كند چون اجتماعي كه سروكارش منتهي به طبيعت است حالش حال طبيعت است، در اينكه مانند طبيعت متوجه به سوي كمال است، و ليكن آن حقيقتي كه جا دارد مورد دقت قرار گيرد، اين است كه اين تمايل و توجه مستلزم آن نيست كه كمال و سعادت حقيقيش فعليت هم داشته باشد، گفتگوي شما در باره كمال شهوي و غضبي انسان است، كه ما در سابق گفتيم اين كمال در انسان فعليت دارد، آنكه در انسان بالقوه است و همه تكاپوي زندگيش به دنبال آن است، آن سعادت حقيقي است، شاهدش عينا، همان شاهدي است كه خود شما به آن استشهاد كرديد، كه اجتماعات متمدن گذشته و حاضر همه به سوي كمال متوجه
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 224
بوده و هستند، همه مي‌خواهند به مدينه فاصله و سعيده برسند، چيزي كه هست بعضي به آن نزديك شده‌اند، و بعضي ديگر هنوز دورند.
آري آن كمال و سعادتي كه ما در اجتماعات، نامبرده مي‌بينيم كمال و سعادت جسمي است، و كمال جسمي كمال انسان نيست، چون انسان در همان جسمانيت خلاصه نمي‌شود، بلكه او مركب است از جسمي و روحي، و مؤلف است از دو جهت ماديت و معنويت، او حياتي در بدن دارد، و حياتي بعد از مفارقت از بدن، آري او فنا و زوال ندارد، او احتياج به كمال و سعادتي دارد كه در زندگي آخرت خود به آن تكيه داشته باشد، پس اين صحيح نيست كه كمال جسمي او را كه اساسش زندگي طبيعي او است كمال او و سعادت او بخواني، و حقيقت انسان را منحصر در همين حقيقت بداني.
پس روشن شد كه اجتماع به حسب تجربه متوجه است به سوي فعليت كمال جسمانيش، نه كمال انساني، و اگر منظور شما اين است كه انسان به حسب طبيعت به سوي كمال حقيقي و سعادت واقعيش هدايت شده، (نه كمال جسماني كه اگر تقويت شود، انسانيتش هلاك گشته، آن واقعيت دو گونه‌اش مبدل به يك گونه آنهم حيوانيت شده، و در نتيجه از صراط مستقيم گمراه مي‌گردد) اشتباه كرده‌ايد، براي اينكه چنين كمالي جز با تاييدي از ناحيه مساله نبوت، و جز بوسيله هدايت الهيه حاصل نمي‌شود.

[رابطه هدايت الهيه و دعوت نبويه با هدايت تكوينيه] ... ص : 224

و اگر بگويي: از دو حال بيرون نيست، يا اين هدايت الهيه و دعوت نبويه كه شما مدعي صحت آن هستيد ارتباطي با هدايت تكويني دارد و يا ندارد، اگر ارتباط داشته باشد، بايد تاثيرش در اجتماعات بشري فعليت داشته باشد، همانطور كه هدايت تكويني انسان و بلكه هر موجود مخلوقي به سوي منافع وجودش امري است فعلي، و جاري در خلقت و تكوين، پس بايد همه اجتماعات داراي هدايت انبيا باشند، و عينا مانند ساير غرائزي كه در همه افراد بشر جاري است جريان داشته باشد، و اگر ارتباطي با هدايت تكويني نداشته باشد، كه ديگر معنا ندارد آن را هدايت به سوي كمال حقيقي و اصلاح حقيقي بخواني، چون اجتماعات بشري چنين هدايتي را نمي‌پذيرد.
پس ادعاي اينكه تنها مساله نبوت مي‌تواند اختلافات زندگي را برطرف كند، صرف فرضيه‌اي است كه قابل انطباق با حقيقت و واقع نيست.
در پاسخ مي‌گوئيم: اولا هدايت الهيه و دعوت نبويه ارتباط با هدايت تكويني دارد، و آثارش در تربيت انسانها مشهود و معاين است، بطوري كه كسي نمي‌تواند آن را انكار كند، مگر لجبازي كه سر ناسازگاري داشته باشد، براي اينكه در تمامي اعصار كه اين هدايت در بشر ظاهر
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 225
شده، ميليونها نفر را كه به آن دعوت ايمان آورده و منقاد آن شدند، براي رسيدن به سعادت تربيت كرده، و چند برابر آن را هم به خاطر انكار و ردشان به شقاوت كشانيده.

[آثار تكويني هدايت ديني و در اصلاح جوامع بشري و تاثير متقابل عمل و نفس در يكديگر] ... ص : 225

علاوه بر بعضي اجتماعات ديني كه احيانا تشكيل شده، و به صورت مدينه فاضله‌اي در آمده است، از اين هم كه بگذريم عمر دنيا كه هنوز تمام نشده، و عالم انساني منقرض نگشته، از كجا كه تحولات اجتماع انساني روزي كار انسان را به تشكيل اجتماعي ديني و صالح نكشاند، اجتماعي كه زندگي انسانها در آن، زندگي انسان حقيقي باشد، و انسان به سعادت فضائل و اخلاق راقيه برسد، روزي كه در روي زمين جز خدا چيزي پرستيده نشود، و اثري از ظلم و رذائل باقي نماند، و ما نمي‌توانيم مثل چنين تاثير عظيمي را ناديده گرفته، و بي‌اعتنا از كنارش بگذريم.
و ثانيا بحثهاي اجتماعي، و همچنين علم روانكاوي و علم اخلاق اين معنا را ثابت كرده كه افعالي كه از انسان سر مي‌زند، ارتباطي با احوال دروني و ملكات اخلاقي دارد، و از سرچشمه صفات نفساني تراوش مي‌كند، و در عين حال تاثيري متقابل در نفس دارد.
پس افعال در عين اينكه آثار نفس و صفات نفس هستند، در نفس و صفات آن اثر هم مي‌گذارند، و از اين مطلب مسلم دو اصل استنتاج مي‌شود، يكي سرايت صفات و اخلاق، و يكي هم اصل وراثت آنها، در اصل اول وجود صفات و اخلاق بوسيله سرايت در عمل وسعت عرضي پيدا مي‌كند، و در اصل دوم بقاي وجود آنها بوسيله وراثت وسعت طولي مي‌يابد.
(ساده‌تر بگويم عمل آدمي مطابق و هم سنخ نفس او صادر مي‌شود هر قدر نفس داراي صفات كاملتري باشد عمل داراي كيفيت بيشتري از حسن مي‌گردد و اين همان وسعت عرضي است و در اثر تكرار اينگونه اعمال ملكات فاضله رسوخ بيشتري در نفس پيدا مي‌كند و در نتيجه صدور اينگونه اعمال دوام و بقاي بيشتري مي‌يابد و اين همان وسعت طولي است)." مترجم" پس چنين دعوت عظيمي كه همواره دوش به دوش بشر و از قديمي‌ترين عهد بشريت چه قبل از ضبط تاريخ و چه بعد از آن همراه بشر بوده و بشر آن را پذيرفته حتما اثر عميقي در زندگي اجتماعي بشر داشته، و در تهذيب اخلاق بشر و تقويت صفات پسنديده او اثر گذاشته، و گرنه مورد قبول او واقع نمي‌شد، پس دعوت ديني بدون شك آثاري در نفوس داشته حتي در آن اكثريتي كه آن را نپذيرفته و به آن ايمان نياوردند.
آري حقيقت امر اين است كه اين تمدني كه ما فعلا در جوامع مترقي بشر مي‌بينيم، همه از آثار نبوت و دين است، كه اين جوامع آن را به وراثت و يا تقليد به دست آورده‌اند، از روزي كه دين در ميان بشر پيدا شد، و امت‌ها و جماعتهاي بسياري خود را متدين به آن دانستند،
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 226
از همان روز علاقه به اخلاق فاضله و عشق به عدالت و صلاح در بشر پيدا شد، چون غير از دين هيچ عامل ديگري و هيچ داعي ديگري بشر را به داشتن ايمان و اخلاق فاضله و عدالت و صلاح دعوت نكرده.

[اشاره به اقسام اجتماعات بشري و اينكه تنها ميتوان از تربيت ديني اميد خير و سعادت داشت] ... ص : 226

پس آنچه از صفات پسنديده در امروز در ميان اقوام و ملل مي‌بينيم، هر قدر هم اندك باشد بطور قطع از بقاياي آثار و نتايج آن دعوت است، چون اجتماعاتي كه در بشر پيدا شده، و سيستم‌هايي كه براي خود اتخاذ كرده، بطور كلي سه قسم سيستم است، و چهارمي ندارد.
يكي سيستم استبداد است، كه جامعه را در تمامي شؤون انسانيت محكوم به اسارت و بردگي مي‌كند.
و يكي ديگر سيستم پارلماني است كه در آن قوانين مدني در ميان مردم حكمفرماست.
و قلمرو اين قوانين تنها افعال مردم است، و در اخلاق و امور معنوي بشر را آزاد گذاشته، و بلكه به آزادي در آن دعوت هم مي‌كند.
و سوم دين است كه بشر را در جميع شؤون مادي و معنوي دعوت به صلاح مي‌كند، هم در اعتقادات و هم در اخلاق و هم در رفتار.
بنا بر اين اگر در دنيا اميد خير يا سعادتي باشد، بايد از دين و تربيت ديني اميد داشت، و در آن جستجو كرد، شاهد اين معنا ملل راقيه دنياي عصر حاضر است كه مي‌بينيم اساس اجتماع را كمالات مادي و طبيعي قرار داده، و مساله دين و اخلاق را مهمل گذاشته‌اند، و مي‌بينيم با اينكه اصل فطرت را دارند، مع ذلك فضائل انساني از قبيل صلاح و رحمت و محبت و صفاي قلب و غيره را از دست داده‌اند، و احكام فطرت را از ياد برده‌اند، و اگر اصل فطرت در اصلاح بشر كافي بود، و همانطور كه گفتيم صفات انساني از بقاياي موروثي دين نبود، نمي‌بايستي كار بشر به اين توحش بكشد و نبايد هيچ يك از فضائل انساني را از دست داده باشد.
علاوه بر اينكه تاريخ راستگوترين شاهد است بر اينكه تمدن غرب و پيشرفت كشورهاي مسيحي اقتباسهايي است كه مسيحيان بعد از جنگ‌هاي صليبي از قوانين عامه اسلامي كرده، و بوسيله آن پيشرفت كردند، و خود مسلمانان آن قوانين را پشت سر انداختند، آنان پيشرفت كردند و اينان عقب ماندند، كه اگر بخواهيم بيشتر در اينجا قلم‌فرسايي كنيم دامنه كلام بسيار وسيع مي‌شود.
ولي سخن را كوتاه كرده مي‌گوئيم: اين دو اصلي كه گفته شد، يعني اصل سرايت و اصل وراثت، تقليدي است چون انسان داراي اين غريزه است، كه مي‌خواهد سنت و سيره‌اي ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 227
را كه با آن انس گرفته محفوظ نگهدارد، و اين دو اصل تقليدي همانطور كه باعث نفوذ سنت‌هاي غير ديني مي‌شوند، باعث نفوذ سنت‌هاي ديني نيز مي‌شوند، و اين خود تاثيري است فعلي.

[رابطه دعوت انبياء (ع) با فطرت انسانها] ... ص : 227

حال اگر بپرسي: بنا بر اين ديگر فطرت چه نقشي دارد، وقتي سعادت بشر به دست مساله نبوت تامين مي‌شود، ديگر نبايد فطرت تاثيري داشته باشد، و حال آنكه مي‌بينيم تشريع ديني هم اساس كار خود را فطرت بشر قرار داده، و انبيا ادعا مي‌كنند كه قوانين دينيشان بر طبق فطرت است.
در پاسخ مي‌گوئيم: همان بياني كه در سابق براي ارتباط فطرت با سعادت و كمال انسان گذرانديم، در پاسخ از اين شبهه كافي است، براي اينكه سعادت و كمالي كه نبوت براي انسان جلب مي‌كند، امري خارج از اين نوع، و بيگانه از فطرت او نيست، چون خود فطرت نيز آن كمال را تشخيص مي‌دهد.
چيزي كه هست اين تشخيص به تنهايي كافي نيست كه آن كمال بالقوه را بالفعل كند، بدون اينكه معيني او را اعانت و ياري كند، و اين معين كه مي‌تواند فطرت را در رسيدن به آن كمال ياري دهد يعني حقيقت نبوت، نيز امري خارج از انسانيت و كمال انسانيت نيست، كه مانند سنگي كه در دست انساني قرار گرفته چيزي خارج از ذات انسان، و منضم به انسان باشد، چون اگر اينطور بود، آنچه هم از ناحيه نبوت عايد انسان شده، بايد چيزي بيگانه از انسان و سعادت و كمال او باشد و نظير سنگيني‌اي باشد كه در مثال مزبور آن سنگ به سنگيني انسان مي‌افزايد، و هيچ ربطي به سنگيني خود او ندارد.
بلكه آن فايده و اثري كه از ناحيه نبوت عايد انسان مي‌شود نيز كمال فطري انسان است كمالي است كه در نهاد اين نوع ذخيره شده، و شعوري خاص و ادراكي مخصوص است كه در حقيقت ذات بشر نهفته بوده، و تنها آحادي از بشر مي‌توانند به آنها پي‌ببرند كه مشمول عنايت الهيه قرار گرفته باشند، هم چنان كه مي‌بينيم كساني از افراد بشر مي‌توانند لذت نكاح و زناشويي را درك كنند، كه به سن بلوغ رسيده باشند، و آنهايي كه به اين سن نرسيده‌اند، با اينكه استعداد اين درك در آنها هست، ولي نمي‌توانند آن را درك و لمس كنند، آري هر چند كه تمامي افراد بشر از بالغ و غير بالغ در فطرت انسانيت مشتركند و هر چند كه درك شهوت دركي است فطري، اما فعليت آن تنها مخصوص افراد بالغ است.
و سخن كوتاه اينكه نه حقيقت نبوت امري است زايد بر انسانيت انساني كه نبي خوانده مي‌شود، و خارج از فطرت او، و نه آن سعادتي كه ساير افراد امت را به سويش مي‌خواند، امري
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 228
است خارج از انسانيت و فطرت امت و بيگانه از آنچه وجود انسانيشان با آن مانوس است، و گرنه آن سعادت نسبت به ايشان سعادت و كمال نبود.

[بطلان گفتار كسي كه در صدد توجيه طبيعي مسائل نبوت بر آمده است] ... ص : 228

در اينجا ممكن است بگويي بنا بر اين بيان اشكال دوباره متوجه مساله نبوت مي‌شود، چون بنا بر اين توجيه كه گفتيد نبوت خارج از فطرت نيست پس همان فطرت براي هدايت خلق كافي است.
چون خلاصه بيان شما اين شد كه اولا فطرت انساني او را به تمدن و سپس به اختلاف مي‌كشاند، و در ثاني همين فطرت در بعضي از افراد برجسته از صلحا كه فطرتشان مستقيم و عقولشان از اوهام و هوا و هوسها و رذائل اخلاق پاك است آنان را به راه و روشي كه مايه صلاح اجتماع و سعادت بشريت است هدايت مي‌كند، و در نتيجه ايشان قوانيني وضع مي‌كنند كه زندگي دنيا و آخرت بشر را اصلاح مي‌كند، چون بنا بر اين بيان، نبي عبارت شد از انسان صالحي كه در او نبوغي اجتماعي وجود دارد.
در پاسخ مي‌گوئيم: خير، ما نمي‌خواستيم اين را بگوئيم و اين گفته تفسيري است كه با حقيقت نبوت و آثار آن منطبق نيست.
اولا براي اينكه اين فرضيه‌اي است كه بعضي علماي اجتماع كه هيچ آگهي و تخصصي در مسائل ديني و معارف مربوط به مبدأ و معاد ندارند فرض كرده و گفته‌اند: نبوت نبوغ خاصي است اجتماعي كه از استقامت فطرت و سلامت عقل ناشي مي‌شود، و اين نبوغ او را وادار مي‌كند در حال اجتماع، و آنچه مايه اصلاح اجتماعاتي است كه دستخوش اختلال نظام شده، و آنچه مايه سعادت انسان اجتماعي است تفكر كند.
و آن وقت اين نابغه اجتماعي را پيغمبر خوانده و فكر صالحي كه از قواي فكريه او ترشح مي‌كند وحي ناميده و قوانيني را كه او به منظور اصلاح جامعه آورده است دين خوانده، و روح پاك او را كه اين افكار را به قواي فكريه او مي‌دهد روح الامين ناميده، چون طهارت روح او نمي‌گذارد كه هوا و هوس خود را پيروي نموده، در نتيجه به بشريت خيانت كند، (البته ملهم حقيقي را خداي سبحان دانسته) و نيز آن كتابي كه مشتمل بر افكار عاليه و پاك او است، كتاب آسماني، و قواي طبيعي، و يا جهات داعيه به خير را ملائكه و نفس اماره به سوء و يا قوا و يا جهات داعيه به شر و فساد را شيطان خوانده، و بهمين قياس تمامي مسائل نبوت را با مسائل طبيعي توجيه كرده است.
و حال آنكه اين فرضيه فاسد است و ما در بحثي كه پيرامون اعجاز داشتيم گفتيم بايد نبوت به اين معنا را يك بازي سياسي ناميد، نه نبوت الهي.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 229
و باز در گذشته گفتيم: اين فكري كه آقايان نامش را نبوغ خاص نبوت نهاده‌اند از خواص عقل عملي است، كه وظيفه‌اش تشخيص كارهاي خير از كارهاي شر است، كه كدام مصلحت دارد، و كدام مفسده؟ و اين عقل را همه عقلا دارند، و يكي از هداياي فطرت است، كه مشترك ميان همه افراد انسان است.
و نيز گفتيم: اين عقل عينا همان است كه بشر را به اختلاف مي‌كشاند، و چيزي كه مايه اختلاف است نمي‌تواند در عين حال وسيله رفع اختلاف شود، بلكه محتاج است به متممي كه كار او را در رفع اختلاف تكميل كند، و توجه فرموديد كه آن متمم بايد شعوري خاص باشد كه به حسب فعليت مختص به بعضي از آحاد انسان باشد، تا بوسيله آن شعور مرموز به سوي سعادت حقيقي انسان در معاش و معادش هدايت شود.
از اينجا روشن گرديد كه اين شعور از سنخ شعور فكر نيست، به اين معنا كه آن نتايج فكري كه انسان از راه مقدمات عقليه‌اش به دست مي‌آورد، غير شعور نبوي است، و طريق آن غير طريق اين است.
و روانكاواني كه پيرامون خواص نفس بحث مي‌كنند شكي در اين معنا ندارند كه در آدمي شعوري هست نفسي و باطني، كه چه بسا در آحادي از افراد انسان پيدا مي‌شود، و دري از غيب به رويش مي‌گشايد از عالمي كه وراي اين عالم است و در نتيجه به عجايبي از معارف و معلومات دست مي‌يابد، وراي آنچه در دسترس عقل و فكر است، و تمامي علماي نفس چه قدماي دانشمندان اسلامي خودمان، و چه روانكاوان عصر حاضر در اروپا از قبيل جمز انگليسي و غيره به اين حقيقت تصريح كرده‌اند.
پس معلوم شد كه باب وحي نبوي غير باب فكر عقلي است، و نيز معلوم گرديد كه مساله نبوت و همچنين شريعت و دين و كتاب و فرشتگان و شياطين را نمي‌توان با آن معاني كه آقايان براي اين عناوين كرده‌اند منطبق دانست.
و ثانيا آنچه از كلمات خود انبيا كه مدعي مقام نبوت و وحي بودند، از قبيل محمد، و عيسي، و موسي، و ابراهيم، و نوح، ع و غير ايشان در دست است،- با در نظر گرفتن اينكه اين حضرات دعوي يكديگر را تصديق دارند،- و نيز آنچه از كتب آنان باقي مانده، مانند قرآن كريم، صريح در خلاف اين تفسيري است كه آقايان براي نبوت، و وحي، و نزول كتاب، و همچنين ملائكه، و حقايق ديگر ديني كرده‌اند، براي اينكه صريح كتاب و سنت اسلام و همچنين آنچه از انبيا ع در باره اين حقايق و آثارش به ما رسيده خارج از سنخ طبيعي و نشاه ماده و حكم حس است، و خلاصه حقايقي است كه اگر بخواهيم با اسرار طبيعي ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 230
توجيهش كنيم، تاويلي كرده‌ايم كه طبيعت كلام آنان آن را نمي‌پذيرد، و ذوق هيچ شنونده‌اي آن را نمي‌پسندد.
پس از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه آنچه وسيله رفع اختلاف اجتماع انساني است شعوري باطني است، كه صلاح اجتماع را درك مي‌كند، و آن شعور باطني نيرويي است كه پيغمبران را از ديگران ممتاز مي‌كند، شعوري است غير شعور فكري، كه تمامي افراد انسان در آن شريكند.

[پاسخ به اين شبهه كه مساله نبوت امري خارق العاده و از فطرت همگاني بيگانه است] ... ص : 230

باز هم اگر برگردي و بگويي: در سابق گفتيم: هر طريقه و روشي كه فرض شود هادي انسان به سوي سعادت و كمال نوعي او است، بايد از راه ارتباط و اتحاد با فطرتش باشد نه اجنبي از فطرت او، و چون سنگي در دست او، و اين شعور باطني كه شما براي انبيا اثبات مي‌كنيد امري است خارق العاده كه تك تك افراد انسان در خود چنان چيزي نمي‌يابند، و افراد انگشت‌شماري مدعي داشتن آن هستند، و با اين حال چگونه مي‌تواند تمامي افراد بشر را به سوي صلاح و سعادت حقيقيشان هدايت كند؟.
در پاسخ مي‌گوئيم: در اينكه مساله نبوت امري خارق العاده است حرفي نيست، و همچنين در اينكه شعور نبوت از قبيل ادراكات باطني است، و شعوري است پنهان از حواس ظاهري شكي نيست، ليكن عقل بشر نه منكر خارق العاده است، و نه هر چيزي را كه محسوس به حواس ظاهري نيست باطل و خالي از حقيقت مي‌داند.
آن چيزي كه عقل نمي‌پذيرد تنها امور محال است، و هيچ دليل عقلي بر محال بودن خارق العاده نداريم، بلكه خود عقل اينگونه امور و همچنين امور مستور از حواس ظاهري را اثبات مي‌كند، و راه براي اثباتش دارد.
آري عقل مي‌تواند براي اثبات هر امر ممكن از دو طريق استدلال كند، يكي از طريق علل وجود آن، كه اين قسم استدلال را اصطلاحا استدلال لمي مي‌خوانند، و ديگري از راه لوازم و آثار آن كه اين طريق را طريق اني مي‌نامند، از اين دو طريق وجود آن چيز را اثبات مي‌كند:
هر چند كه به هيچ يك از حواس ظاهري محسوس نباشد.
نبوت را هم به همان معنايي كه ما براي آن كرديم مي‌توان به اين دو طريق اثبات نمود، يك بار از طريق آثار و بركاتش كه همان تامين سعادت دنيا و آخرت بشر است و نوبتي از طريق لوازمش، به اين بيان كه نبوت از آنجا كه امري است خارق العاده قهرا برگشت ادعاي آن از ناحيه كسي كه مدعي نبوت است، به اين ادعا است كه آن خدايي كه در وراي طبيعت است و اله طبيعت است، و طبيعت را بطور كلي به سوي سعادتش و انسان را هم كه نوعي از موجودات طبيعت است به سوي كمال و سعادتش هدايت مي‌كند، در بعضي از افراد انسان
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 231
تصرفي خارق العاده مي‌كند، به اين معنا كه به او وحي مي‌فرستد.
حال مي‌گوئيم شما بر حسب فرض نبوت را پذيرفته‌ايد تنها اشكالتان در اين است كه مردمي كه شعور مرموز آن پيغمبر را ندارند، فطرتشان ارتباطي و اتحادي با دعوت او ندارد، چگونه ممكن است به نبوت او پي ببرند، تا او بتواند ايشان را به سوي كمال و سعادت حقيقيشان هدايت كند؟.
حاصل جواب ما اين شد كه مردم به محضي كه دعوي او را مي‌شنوند: اين معنا به ذهنشان مي‌آيد كه اگر اين شخص پيغمبر باشد، يعني شخص خارق العاده باشد كه خداي تعالي در او تصرفي خارق العاده كرده، بايد كارهاي خارق العاده ديگر هم صدورش از او ممكن باشد، چون به اصطلاح علمي معروف (حكم الامثال فيما يجوز و ما لا يجوز واحد، يعني دو چيز كه مثل همديگرند اگر حكم يكي امكان و جواز باشد، حكم آن ديگري هم همان است و اگر حكم يكي عدم امكان و جواز باشد، در آن ديگري هم همان است).
در مساله مورد بحث نيز وقتي بنا شد يك امر خارق العاده ممكن باشد، بايد خارق العاده‌هاي ديگر نيز ممكن باشد و اين شخص خودش دعوي نبوت يعني امري خارق العاده مي‌كند، پس بايد خارق العاده‌هايي ديگر نيز برايش ممكن باشد، و بتواند براي اثبات نبوت خود معجزه بياورد، معجزه‌اي مربوط به نبوتش كه هر بيننده‌اي كه در نبوت او شك دارد، با ديدن آن يقين به نبوت وي بكند، و ما در بحث اعجاز در تفسير آيه:" وَ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلي عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ ..." «1» به قدر كفايت بحث كرديم.

[توضيحي در باره عصمت انبياء (ع) در پاسخ به يك شبهه] ... ص : 231

حال اگر بگويي: گيرم كه اختلاف بشر بوسيله اين شعور مرموز كه نامش وحي نبوت است، و شخص پيغمبر آن را از راه آوردن معجزه اثبات كرد، و مردم به حكم عقل خودشان محكوم به پذيرفتن آثار نبوت او يعني دين و شريعت او شدند، برطرف شد، ليكن اين سؤال باقي مي‌ماند كه از كجا بفهميم اين پيغمبر ايمن از اشتباه است، و چه عاملي هست كه مي‌تواند او را در تشريعاتش از وقوع در اشتباه جلوگير شود، او هم فردي است از بشر، همان طبيعت كه ساير افراد دارند كه احيانا دچار اشتباه مي‌شوند، او نيز دارد، و معلوم است كه ارتكاب خطا و اشتباه در مرحله تشريع دين و رفع اختلاف از اجتماع خود عين اختلاف اجتماعي است در اينكه از استكمال نوع انساني جلوگير شده، و او را از راه سعادت و كمالش منحرف و گمراه مي‌كند، در نتيجه همان محذور دوباره و از نو برمي‌گردد.

[توضيحي در باره عصمت انبياء (ع) در پاسخ به يك شبهه] ... ص : 231

در پاسخ مي‌گوئيم: اين سؤال مربوط به همان مساله عصمت انبيا است، كه
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 23
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 232
بحث‌هاي گذشته صرفنظر از دليل نقلي پاسخگوي آن است، براي اينكه گفتيم آن عاملي كه نوع انسان را آفريد و به سوي فعليت كمال و در آخر به سوي اين كمالي كه گفتيم رفع اختلاف مي‌كند سوق داد، ناموس خلقت بود، كه عبارت است از رساندن هر نوع از انواع مخلوق به سوي كمال وجودي و سعادت حقيقيش، آري آن سبب كه باعث شد انسان در خارج وجودي حقيقي يابد، مانند ساير انواع موجودات خارجي همان سبب او را به هدايت تكويني خارجي به سوي سعادتش هدايت مي‌كند.
اين هم مسلم و معلوم است كه امور خارجي از اين جهت كه خارجي هستند دچار خطا و غلط نمي‌شوند، به اين معنا كه در وجود خارجي خطا و غلط نيست، چون پر واضح است كه آنچه در خارج است همان است كه در خارج هست، و خطا و غلط جايش ذهن است، به اين معنا كه گاهي علوم تصديقي و فكري با خارج تطبيق نمي‌كند، و گاهي مي‌كند، آنجا كه تطبيق نمي‌كند مي‌گوئيم: فلان مطلب غلط و اشتباه، و يا فلان خبر دروغ است، و آنجا كه تطبيق مي‌كند، مي‌گوئيم صحيح و راست است. و وقتي فرض كرديم كه آن چيزي كه انسانها را به سوي سعادت و رفع اختلاف ناشي از اجتماعش هدايت مي‌كند، ايجاد و تكوين است، قهرا بايد اشتباه و خطايي در هدايتش مرتكب نشود، نه در هدايتش، و نه در وسيله هدايتش، كه همان روح نبوت و شعور مرموز وحي است، پس نه تكوين در ايجاد اين شعور در وجود شخص نبي اشتباه مي‌كند، و نه خود اين شعور كه پديده تكوين است، در تشخيص مصالح نوع از مفاسد آن و سعادتش از شقاوت دچار غلط و اشتباه مي‌شود، و اگر فرض كنيم خطا و غلطي در كارش باشد واجب است كه تكوين اين نقيصه را با امري كه مصون از غلط و اشتباه است تدارك و جبران كند، پس واجب است بالآخره كار تكوين در اين خصوص منتهي به امري شود كه خطا و غلط در آن قرض نداشته باشد.
پس روشن گرديد كه روح نبوي به هيچ چيزي تعلق نمي‌گيرد، مگر آنكه عصمت همراه او هست و عصمت همان مصونيت از خطا در امر دين و شريعت تشريع شده است، و اين عصمت همانطور كه در سابق هم اشاره كرديم غير عصمت از معصيت است، چون اين عصمت مربوط به تلقي وحي از خداي سبحان است، و آن عصمت مربوط به مقام عمل و عبوديت است، و مرحله سومي هم هست كه آن عبارت است از عصمت در تبليغ وحي، و اين دو قسم اخير هر دو در طريق سعادت انسان تكويني قرار دارند و بطور تكوين هم قرار دارند، و چون گفتيم خطا و غلطي در تكوين نيست، پس هيچ پيغمبري در گرفتن وحي و هم در مرحله تبليغ خطا ندارد.

[شعور باطني انبياء (ع) يعني وحي مانند شعور فطري همگاني تغيير و تاثير پذير نيست] ... ص : 232

از آنچه گذشت پاسخ از يك اشكال ديگري كه در اين مقام شده روشن مي‌شود، و آن ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 233
اشكال اين است كه چرا نتوانيم اين احتمال را بدهيم كه اين شعور باطني يعني وحي مانند شعور فطري كه در همه انسانها هست در سنخه وجود مثل هم نباشند؟ همانطور كه دومي محكوم تغير و دستخوش تاثر است اولي نيز باشد؟.
آري شعور فطري هر چند امري غير مادي و قائم به نفس مجرد از ماده است، الا اينكه از جهت ارتباطش به ماده شدت و ضعف و بقا و بطلان را مي‌پذيرد، هم چنان كه در مورد افراد ديوانه و سفيه و ابله و كودن و سالخوردگاني كه دچار ضعف شعور مي‌شوند، و ساير آفاتي كه عارض بر قواي مدركه مي‌گردد مشاهده مي‌كنيم، چه اشكال دارد كه در باره شعور مرموز وحي هم احتمال دهيم و بگوئيم: هر چند امري است مجرد، ولي هر چه باشد يك نحوه تعلقي به بدن مادي پيغمبر دارد، و حتي به فرضي هم كه قبول كنيم كه اين شعور ذاتا غير مادي است، باز جلو اين احتمال باز است، كه مانند شعور فكري تغير و فساد را بپذيرد، همين كه پاي اين احتمال به ميان آيد، تمامي اشكالات قبلي مسلما عود مي‌كند.
براي اينكه در پاسخ مي‌گوئيم: ما در سابق روشن كرديم كه اين هدايت و سوق يعني سوق نوع انساني به سوي سعادت حقيقيه‌اش كار آفريدگار، و به دست صنع و ايجاد خارجي است، نه كار عقل فكري و عملي، و گفتيم كه فرض پيدايش خطا در وجود خارجي فرضي است بي‌معنا.
و اما اينكه گفتيد: اين شعور مرموز هم بخاطر تعلقش به بدن مادي در معرض تغير و فساد است قبول نداريم كه هر شعوري كه متعلق به بدن باشد در معرض تغير و فساد است بلكه آن مقداري كه در اين باره مسلم است، همان شعور فكري است (و ما گفتيم كه شعور نبوت از قبيل شعور فكري نيست) به دليل اينكه يك قسم از شعورها شعور و درك انسان نسبت به خودش است، كه نه بطلان مي‌پذيرد، و نه فساد، و نه تغير و نه خطا (حتي ديوانه و سفيه و سالخورده و ابله همه همواره علم به نفس خود دارند)، چون علم به نفس علم حضوري است، و خود معلوم آن، عين معلوم خارجي است، و سخن بيشتر در باره اين مطلب موكول به محل خودش (در مباحث فلسفي) است.

[نتايجي كه در اين مبحث به دست آمد] ... ص : 233

پس از آنچه تا كنون گفته شد چند مساله روشن گرديد، اول اينكه اجتماع انساني همانطور كه به سوي تمدن مي‌رود به سوي اختلاف هم مي‌رود.
دوم اينكه اين اختلاف كه قاطع الطريق سعادت نوع است با فورمولهاي عقل فكري و قوانين مقرره آن از بين نمي‌رود و نخواهد رفت.
سوم اينكه تنها رافع اين اختلاف، شعور نبوي است، كه خداي سبحان آن را به آحادي از انسانها مي‌دهد، و بس.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 234
چهارم اينكه سنخه اين شعور باطني كه در انبيا هست غير سنخه شعور فكري است كه همه عقلا از انسانها در آن شريكند.
پنجم اينكه اين شعور مرموز در ادراك عقائد و قوانين حيات‌بخشي كه سعادت حقيقي انسانها را تضمين مي‌كند، دچار اشتباه نمي‌شود.
ششم اينكه اين نتايج (كه البته سه نتيجه آخر، يعني لزوم بعثت انبيا، و اينكه شعور وحي غير شعور فكري است، و اينكه پيغمبر معصوم است، و در تلقي و گرفتن وحي خطا نمي‌كند) نتايجي است كه ناموس عمومي عالم طبيعي آن را دست مي‌دهد، و ناموس عمومي عالم اين است كه هر يك از انواع موجوداتي كه ما مي‌بينيم به سوي سعادت و كمالش هدايت شده، و هادي آنها همان علل هستي آنها است، كه هر موجودي را به وسائل حركت به سوي سعادتش و رسيدن به آن مجهز كرده، بطوري كه هر موجودي مي‌تواند سعادت خود را دريابد، انسان هم يكي از انواع موجودات است، او نيز مجهز به تمامي جهازي كه بتواند بوسيله آن عقايد حقه و ملكات فاضله را دريابد، و عمل خود را صالح كند، و اجتماعي فاضل ترتيب دهد مي‌باشد، پس ناگزير ناموس هستي بايد اين سعادت را در خارج براي او فراهم كرده باشد، و بطور هدايت تكويني او را به سوي آن سعادت هدايت كرده باشد، آري بطور هدايت تكويني كه غلط و خطايي در آن راه نداشته باشد، كه بيانش گذشت.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 235

[سوره البقرة (2): آيه 214] ... ص : 235

اشاره

أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ مَسَّتْهُمُ الْبَأْساءُ وَ الضَّرَّاءُ وَ زُلْزِلُوا حَتَّي يَقُولَ الرَّسُولُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتي نَصْرُ اللَّهِ أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ (214)

ترجمه آيه ... ص : 235

آيا به دستوري كه داديم كه همگي داخل در سلم شويد عمل مي‌كنيد و از اختلاف دست بر مي‌داريد يا نه بلكه مي‌پنداريد بدون اينكه آنچه بر سر اقوام و ملل گذشته از مصائب دروني و بروني بيامد بر سر شما آيد داخل بهشت شويد؟ نه ممكن نيست شما نيز مانند آنها امتحان خواهيد شد آنها آن چنان آزمايش سختي شدند كه دچار تزلزل گشته حتي رسول و مؤمنين گفتند: پس نصرت خدا چه وقت است آن گاه به ايشان گفته شد: آگاه باشيد كه نصرت خدا نزديك است (214)

بيان آيه ... ص : 235

[(در باره ثبات و تسليم در برابر سختي‌ها و فتنه‌ها كه امت‌ها بدان مبتلا ميگردند)] ... ص : 235

در سابق گفتيم: اين آيات از جمله:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً" تا آخر آيه مورد بحث يك سياق دارند، و همه به هم مربوطند.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 236
" أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ ..."
در اين جمله آنچه را كه آيات سابق بر آن دلالت مي‌كرد تثبيت مي‌كند، و آن اين بود كه دين يك نوع هدايت خدايي است، براي مردم هدايتي است به سوي سعادتشان در دنيا و آخرت، و نعمتي است كه خداوند بشر را به آن اختصاص داده. پس بر انسانها واجب است در برابر آن تسليم شوند، و با وجود آن ديگر گامهاي شيطان را پيروي نكنند، و در اين هدايت اختلاف نيندازند، و دوا را به صورت دردي جديد در نياورند، و بوسيله پيروي هوا و به طمع زخرف دنيا نعمت خداي سبحان را با كفر و عذاب معاوضه ننمايند كه اگر چنين كنند غضبي از ناحيه پروردگارشان به ايشان مي‌رسد، همانطوري كه به بني اسرائيل رسيد، چون آنها هم نعمت پروردگار را بعد از آنكه در اختيارشان قرار گرفت تغيير دادند آري خدا با بني اسرائيل عداوت خاصي نداشت، اين سنت دائمي خدا است كه فتنه‌ها پيش آورد، و احدي از مردم به سعادت دين و قرب رب العالمين نمي‌رسد مگر با ثبات و تسليم.

[بهشت رضوان و قرب رب العالمين در گرو تحمل سختي‌ها است و سنت الهي در ميان امم گذشته در بين امت اسلام تكرار خواهد شد (تكرار تاريخ)] ... ص : 236

در اين آيه شريفه التفاتي از غيبت به خطاب به كار رفته، چون در آيات قبلي مؤمنين، غايب فرض شده بودند، مي‌فرمود: (مردم امت واحده‌اي بودند)، و در اين آيه حاضر به حساب آمده‌اند، مي‌فرمايد: (نكند خيال كرده‌ايد كه ...)، و اين بدان جهت بود كه اصلا در اين آيات روي سخن با مؤمنين بود، در شش آيه قبل مي‌فرمود: (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً)، چيزي كه هست در آيه قبلي موقعيت ايجاب كرد مؤمنين غايب به حساب آيند، همين كه آن عنايت كلاميه اعمال شد دو باره به سياق قبلي برگشته مؤمنين را مخاطب قرار داد.
كلمه (ام) متصله و به معناي (يا اينكه) نيست، بلكه منقطعه و به معناي (بلكه) است، و معناي آيه بطوري كه ديگران هم گفته‌اند اين است كه (نه، بلكه گويا پنداشته‌ايد كه قبل از برخورد با آنچه امم گذشته برخوردند داخل بهشت مي‌شويد).
البته اختلافي كه در ميان اهل ادب در باره كلمه (ام) منقطعه وجود دارد معروف است: ولي حق مطلب به نظر ما اين است كه اصل اين كلمه براي افاده ترديد (يا اينكه) است، و اگر گاهي معناي (بلكه) را مي‌دهد، از اين نظر است كه معناي بلكه هم در آن موارد منطبق است، نه اينكه بر حسب وضع لغوي دو جور (ام) داريم، در نتيجه معناي ام منقطعه در مورد آيه مورد بحث اين مي‌شود: (هل انقطعتم بما امرناكم من التسليم، بعد الايمان، و الثبات علي نعمة الدين، و الاتفاق و الاتحاد ام لا بل حسبتم أن تدخلوا الجنة ...)، يعني آيا بعد از آنكه به شما دستور داديم كه بعد از ايمان آوردن هم استقامت به خرج دهيد و هم تسليم شويد آيا از آرزوي كاذب خود دست برداشته‌ايد يا نه، بلكه گمان داريد كه داخل بهشت مي‌شويد.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 237
" وَ لَمَّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ" كلمه (مثل) اگر با كسره ميم و سكون ثا خوانده شود به معناي شبه (مانند) است، و اگر بفتحه ميم و فتحه ثا خوانده شود معناي شبه (شباهت) را مي‌دهد، و منظور از مثل كه براي چيزي مي‌آورند بياني است كه كانه آن چيز را در نظر شنونده مجسم كرده است، كه اين چنين بيان را استعاره تمثيليه مي‌گويند، مانند اينكه خداي تعالي در باره علماي يهود كه به علم خود عمل نمي‌كردند مثل زده به چهارپايي كه كتاب بر آن بار كرده باشند، مي‌فرمايد:
" مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْراةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوها كَمَثَلِ الْحِمارِ يَحْمِلُ أَسْفاراً" «1» و نيز از همين باب است مثل به معناي صفت مانند آيه:" انْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ الْأَمْثالَ" «2» چون اين در پاسخ آن تهمت‌ها است كه به رسول خدا ص مي‌زدند، و مي‌گفتند: او مجنون است، ساحر است، كذاب است، و امثال اينها، پس كلمه امثال در اينجا به معناي صفت است و از آنجايي كه در آيه مورد بحث خداي تعالي با جمله (مَسَّتْهُمُ الْبَأْساءُ وَ الضَّرَّاءُ ...) آن مثل را بيان كرده، لا جرم بايد گفت: كه كلمه نامبرده معناي اول را مي‌دهد.
" مَسَّتْهُمُ الْبَأْساءُ وَ الضَّرَّاءُ ..."
بعد از آنكه شوق مخاطب براي فهميدن تفصيل اجمالي كه جمله: (وَ لَمَّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ ...) بر آن دلالت داشت شديد شد، با جمله مورد بحث آن را تفصيل داد، و كلمه (باساء) به معناي شدت و سختي است كه از خارج نفس آدمي به آدمي وارد مي‌شود، مانند گرفتاريهاي مالي، و جاهي، و خانوادگي، و نداشتن امنيتي كه در زندگيش به آن نيازمند است.
و اما ضراء عبارت است از شدتي كه به جان و تن انسان مي‌رسد، مانند جراحت و قتل و مرض، و كلمه زلزله و زلزال معنايش معروف است، و اصل آن از ماده (ز- ل- ل) است، كه به معناي لغزيدن است، و اگر اين كلمه تكرار شده، براي اين بود كه بر تكرار دلالت كند، تو گويي زميني كه مثلا دچار زلزله شده، لغزشهايي پشت سر هم كرده، و اين معنا، در كلمه (صر- و صرصر)، و كلمه (صل و صلصل) و كلمه (كب و كبكب) نيز جريان دارد، و كلمه زلزال در آيه شريفه كنايه است از اضطراب و دهشت.
" حَتَّي يَقُولَ الرَّسُولُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ ..."
كلمه (يقول) به نصب لام خوانده شده و بنا بر اين قرائت جمله در معناي غايت و نتيجه
__________________________________________________
(1)مثل كساني كه تورات برايشان بار شد سپس زير بار نرفتند مانند حكايت الاغ است كه كتابهايي را بار دارد." سوره جمعه آيه 5" [...]
(2)ببين چگونه برايت صفت‌هاي نادرست مي‌تراشند." سوره فرقان آيه 9"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 238
است. براي جملات قبل بعضي هم آن را به ضمه لام خوانده‌اند. و بنا بر اين قرائت جمله نامبرده حكايت حال گذشته است، و هر چند هر دو معنا صحيح است، ليكن دومي با سياق مناسب‌تر است، براي اينكه اگر جمله نامبرده غايتي باشد كه جمله (زلزلوا) را تعليل كند، آن طور كه بايد با سياق مناسب نيست.
" مَتي نَصْرُ اللَّهِ أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ" اين جمله حكايت كلام رسول و مؤمنين به آن حضرت با هم است، و گرچه چنين كلامي از رسول خدا به ذهن مي‌زند، كه آن جناب چرا بايد بگويد (ياري خدا كي مي‌رسد)؟ ولي با در نظر گرفتن اينكه خداي تعالي قبلا به رسول و مؤمنين وعده نصرت داده بود، و مثلا فرموده بود:" وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ، إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ" «1» و نيز فرموده بود:" كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي" «2» جمله مورد بحث هيچ به ذهن نمي‌زند، و اگر بنا باشد از شنيدن امثال اين عبارتها يكه بخوريم بايد از آيه:" حَتَّي إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ، وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا، جاءَهُمْ نَصْرُنا" «3» بايد يكه بخوريم، كه لحنش شديدتر از لحن آيه مورد بحث است.
و نيز ظاهر آن است كه جمله:" أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ" حكايت كلام خداي تعالي باشد، نه تتمه كلام رسول و مؤمنين با وي.
و اين آيه همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم دلالت مي‌كند بر اينكه مساله ابتلا و امتحان در امت اسلام نيز جريان دارد، و اين سنت هميشگي است.
و نيز دلالت دارد بر اينكه مثل و وصف امتهاي گذشته عينا تكرار مي‌شود، آنچه بر سر امتهاي گذشته رفته است بر امت اسلام نيز خواهد رفت، و اين همان است كه نامش را تكرار تاريخ و يا عود آن مي‌گذاريم.
__________________________________________________
(1)قبلا قضاء ما براي بندگان فرستاده خود رانده شده كه ايشان آري ايشان ياري خواهند شد.
" سوره صافات آيه 172"
(2)خدا چنين قضا راند كه من و رسولانم مسلما غالبيم." سوره مجادله آيه 21"
(3)تا آنكه رسولان نزديك بود مايوس شوند، و اين فكر به ذهنشان رسيد كه نكند وعده‌اي كه داده شده‌اند دروغي بوده، در اين هنگام بود كه نصرت ما فرا مي‌رسيد." سوره يوسف آيه 110"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 239

[سوره البقرة (2): آيه 215] ... ص : 239

اشاره

يَسْئَلُونَكَ ما ذا يُنْفِقُونَ قُلْ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ خَيْرٍ فَلِلْوالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ وَ الْيَتامي وَ الْمَساكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ (215)

ترجمه آيه ... ص : 239

از تو مي‌پرسند: چه انفاق كنند بگو (اولا بايد مي‌پرسيديد كه به چه كسي انفاق كنيم در ثاني مي‌گوئيم) هر چه انفاق مي‌كنيد به والدين و خويشاوندان و ايتام و مساكين و در راه ماندگان انفاق كنيد و از كار خير هر چه به جاي آريد بدانيد كه خدا به آن دانا است (215)

بيان آيه [(در باره انفاق)] ... ص : 239

[توضيح نكته‌اي كه در عدم انطباق جواب با سؤال (در آيه) نهفته است و رد وجوه نادرستي كه در اين مورد گفته شده است] ... ص : 239

" يَسْئَلُونَكَ ما ذا يُنْفِقُونَ؟ قُلْ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ خَيْرٍ ..."
مفسرين گفته‌اند اين آيه سؤال و جوابي است كه جواب آن طبق اسلوب حكمت داده شده، براي اينكه سؤال از جنس و نوع انفاقات كرده‌اند، كه از چه جنسي و چه نوعي انفاق كنند، و اين سؤال بي‌شباهت به لغو نيست، براي اينكه هر كسي مي‌داند كه انفاق با چه چيز انجام مي‌شود، (با انواع مال)، پس جا داشت بپرسند به چه كسي انفاق كنيم، و بهمين جهت
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 240
سؤال ايشان را پاسخ نداده، جواب را از سؤال صحيحي داد كه آنها نكرده بودند، يعني بيان حال و انواع كساني كه بايد به ايشان انفاق كرد، تا هم جوابي داده باشد، و هم تعليمشان كرده باشد كه چگونه سؤال كنند.
و اين سخن از مفسرين سخني است بليغ، الا اينكه يك چيز را نگفتند و آن اين است كه آيه شريفه در عين حال جنس مورد انفاق را هم بيان كرده، و با دو جمله بطور اجمال متعرض آن نيز شده، اول با كلمه (من خير)، و دوم با جمله (وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ ...).
پس آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه آن چيزي كه بايد انفاق شود مال است، حال هر چه مي‌خواهد باشد، چه كم و چه زياد، و اينكه اين عمل عمل خبري است، و خدا بدان آگاه است، و ليكن ايشان بايد مي‌پرسيدند به چه كسي انفاق كنند، و مستحق انفاق را بشناسند، و مستحقين انفاق عبارتند از والدين، و اقربا، و ايتام، و مساكين، و ابن السبيل.
و از سخنان عجيب و غريب، گفتار بعضي از مفسرين است كه گفته‌اند: مراد از كلمه (ما) در جمله (ما ينفقون) پرسش از ماهيت نيست، چون استعمال (ما) در ماهيت يك اصطلاح منطقي است، كه نبايد يك جمله عربي و مخصوصا جمله قرآني را كه فصيح‌ترين كلام و بليغ‌ترين كلمات عربي است با اصطلاح منطقي معنا كنيم، بلكه كلمه نامبرده سؤال از كيفيت انفاق است، كه به چه صورت اين عمل را انجام دهند؟ و مال را در چه محلي مصرف كنند؟ در پاسخ فرموده در اين مصارف خرج كنيد، پس جواب مطابق سؤال است، نه آن طور كه علماي بلاغت گفته‌اند.
نظير اين سخن بلكه غريب‌تر از آن گفتار بعضي ديگر است كه گفته‌اند: هر چند سؤال بلفظ (ما) آمده، الا اينكه مقصود سؤال از كيفيت است، چون همه مي‌دانند كه آنچه انفاق مي‌شود مال است، نظير آيه:" قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ما هِيَ إِنَّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَيْنا" «1»، كه در سؤال خود كلمه (ما) را آورده‌اند، با اينكه بني اسرائيل مي‌دانستند گاو چيست، و چه صفتي دارد، و ما نمي‌توانيم كلمه (ما هي) را حمل بر سؤال از ماهيت كنيم، ناگزير بايد بگوئيم سؤال از صفاتي است كه گاو مورد نظر را از گاوهاي ديگر جدا كند، و به همين جهت جواب را مطابق سؤال داد و فرمود:" قالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ لا ذَلُولٌ ..." «2».
امر بر اين مفسرين مشتبه شده و خيال كرده‌اند وقتي كلمه (ما) در لغت وضع نشده
__________________________________________________
(1)بني اسرائيل گفتند: اي موسي از خدايت بخواه براي ما بيان كند كه آن چيست چون گاو بر ما مشتبه شده است." سوره بقره آيه 65"
(2)سوره بقره آيه 66
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 241
براي سؤال از ماهيت، كه يك اصطلاح منطقي است، و معنايش سؤال از جنس قريب و فصل قريب است، پس حتما وضع شده براي سؤال از كيفيت، در حالي كه هيچ ملازمه ميان اين دو نيست، تا كسي بتواند در سؤال از مستحقين انفاق بپرسد: (ما ذا انفق چه انفاق كنم) و منظورش اين باشد كه به چه كسي انفاق كنم، و در جوابش گفته شود: به والدين و اقربا، چون اينگونه سؤال كردن از روشن‌ترين موارد غلط حرف زدن است.
بلكه كلمه (ما) وضع شده است براي سؤال از مشخصاتي كه مورد سؤال را معرفي كند، حال چه اينكه اين تعريف با حد و ماهيت باشد، و چه با خواص و اوصاف پس معناي اين كلمه اعم از اصطلاح منطقي‌ها است، نه اينكه مغاير آن باشد و تنها وضع شده باشد براي سؤال از كيفيت چيزي، و از همين جا معلوم مي‌شود كه در آيه شريفه: (يُبَيِّنْ لَنا ما هِيَ)، و پاسخ (إِنَّها بَقَرَةٌ لا ذَلُولٌ) سؤال و جوابي مطابق با اصل لغت واقع شده، و در آنجا نيز خواسته‌اند گاو مورد نظر را با مشخصاتش تعريف كند، و موسي ع در پاسخ همين كار را كرد.
و اما اينكه گفتند از آنجا كه ماهيت گاو معلوم بوده ناگزيريم كلمه (ما) را حمل بر سؤال از كيفيت گاو كنيم، نه از ماهيت آن، خطايي است كه روشن‌تر از آن خطايي نيست، چون صرف اين جهت باعث نمي‌شود كه كلمه نامبرده معناي وضعي و لغويش تغيير كند.
گفتار ديگري كه غرابت كمتري از گفتار مفسر قبلي ندارد، اين است كه بعضي گفته‌اند: سؤال از هر دو جهت بوده، هم از اينكه چه انفاق كنند و هم از اينكه كجا انفاق كنند، ولي يكي از دو سؤال حذف شده و تنها يكي ذكر شده است، چون از جواب فهميده مي‌شود كه يكي حذف شده، و خطا بودن اين حرف براي خواننده روشن است.
و به هر حال جاي هيچ شكي نيست، در اينكه در آيه شريفه به جاي پاسخ اصلي پاسخي ديگر داده شده، تا بفهماند كه سؤال سؤالي درست نبوده، بايد مي‌پرسيدند به چه كسي انفاق كنيم، و گرنه جواب اين سؤال كه چه چيز را بايد انفاق كرد بسيار روشن است، و سؤال از آن بيجا است،

[مواردي از آيات قرآني كه در آنها يكي از فنون بلاغت كه انتقال از مطلبي به مطلب ديگر است به كار رفته است] ... ص : 241

و اينكه در پاسخ به معناي ديگر توجه داد، براي همين بود كه بفهماند سؤال صحيح چيست، و اين عمل يعني برگرداندن وجهه كلام به جايي ديگر در قرآن كريم بسيار است، و اين خود از لطيف‌ترين بياناتي است كه جز در قرآن در هيچ كلامي ديگر يافت نمي‌شود، مانند آيه شريفه:
" وَ مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ الَّذِي يَنْعِقُ بِما لا يَسْمَعُ إِلَّا دُعاءً وَ نِداءً"، «1» و آيه شريفه:
__________________________________________________
(1)مثل كساني كه كافر شدند مثل كسي است كه نهيب مي‌زند به چيزي كه نه صدايي مي‌شنود و نه ندايي." سوره بقره آيه 166".
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 242
َثَلُ ما يُنْفِقُونَ فِي هذِهِ الْحَياةِ الدُّنْيا كَمَثَلِ رِيحٍ فِيها صِرٌّ"
«1». و آيه شريفه:" مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ" «2» و آيه شريفه:" يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَي اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ" «3» و آيه شريفه:" قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلَّا مَنْ شاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلي رَبِّهِ سَبِيلًا" «4» و آيه شريفه:" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" «5» و آياتي ديگر نظير اينها.
" وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ ..."
در اين جمله انفاق در جمله قبل به كلمه (خير) تبديل شده، هم چنان كه در اول آيه مال به كلمه (خير) تبديل شده بود، و اين براي اشاره به اين نكته است كه انفاق چه كم و چه زيادش عملي پسنديده و سفارش شده است، و ليكن در عين حال بايد چيزي باشد كه مورد رغبت و علاقه باشد هم چنان كه قرآن كريم فرموده:" لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّي تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ" «6».
و نيز فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِنْ طَيِّباتِ ما كَسَبْتُمْ، وَ مِمَّا أَخْرَجْنا لَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ لا تَيَمَّمُوا الْخَبِيثَ مِنْهُ تُنْفِقُونَ وَ لَسْتُمْ بِآخِذِيهِ إِلَّا أَنْ تُغْمِضُوا فِيهِ" «7».
و نيز اشاره باشد به اينكه انفاق بايد به صورتي زشت و شر نباشد، مانند انفاق توأم با منت و اذيت، هم چنان كه در جاي ديگر به اين نكته تصريح كرده مي‌فرمايد:" ثُمَّ لا يُتْبِعُونَ ما أَنْفَقُوا مَنًّا وَ لا أَذيً". «8»
__________________________________________________
(1)مثل آنچه در اين زندگي دنيا خرج مي‌كنند، حكايت آن بادي است كه در آن سرما باشد.
" سوره آل عمران آيه 117"
(2)مثل كساني كه اموال خود را در راه خدا انفاق مي‌كنند مثل دانه‌اي است كه هفت سنبل و در هر سنبل صد دانه مي‌آورد." سوره بقره آيه 261"
(3)روزي كه نه مال و نه فرزندان سودي ندهد، مگر كسي را كه قلبي سالم آورده باشد." سوره شعرا آيه 89"
(4)بگو من از شما در برابر رسالتم اجري درخواست نمي‌كنم مگر كسي كه خودش بخواهد به سوي پروردگارش راهي برگزيند." سوره فرقان آيه 57"
(5)منزه است خدا از آنچه توصيف مي‌كنند، مگر بندگان مخلص خدا." سوره صافات آيه 159"
(6)هرگز به خير و خوبي نمي‌رسيد تا از آنچه دوست داريد انفاق كنيد." سوره آل عمران آيه 92"
(7)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد از آنچه بدست آورده‌ايد و از آنچه ما از زمين برايتان بيرون كرده‌ايم پاكيزه‌اش را انفاق كنيد و پست آن را كه خودتان نمي‌گيريد، مگر از آن چشم بپوشيد، براي انفاق انتخاب مكنيد." سوره بقره آيه 267" [...]
(8)به دنبال انفاق منت نمي‌نهند و آزار نمي‌رسانند." سوره بقره آيه 262"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 243
و نيز فرموده:" يَسْئَلُونَكَ ما ذا يُنْفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ" «1».

بحث روايتي [(در ذيل آيه شريفه مذكوره و شان نزول آن)] ... ص : 243

در در المنثور از ابن عباس روايت كرده كه گفت: من هيچ مردمي نديدم كه بهتر از اصحاب محمد ص باشند، چه به جز سيزده مساله از او نپرسيدند، تا آن جناب از دنيا رفت، و همه آن سؤالات در قرآن هست، از آن جمله است آيه:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ"، و" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرامِ"، و" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْيَتامي"، و" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْمَحِيضِ"، و" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ"، و" يَسْئَلُونَكَ ما ذا يُنْفِقُونَ"، و خلاصه از آن جناب نپرسيدند مگر چيزي را كه به حالشان سود داشت. «2»
در مجمع البيان در ذيل آيه نامبرده گفته است: در باره عمرو بن جموح- كه پير مردي سالخورده و ثروتمند بود- نازل شده، كه پرسيد: يا رسول اللَّه به چه چيز صدقه دهم، و به چه كسي دهم؟ خداي تعالي در پاسخ اين آيه را فرستاد. «3»
مؤلف: اين حديث را در در المنثور از ابن منذر از ابن حيان روايت كرده، و گفتند: ايشان روايت را ضعيف دانسته‌اند، ولي ما مي‌گوئيم علاوه بر آن با مضمون آيه هم منطبق نيست، چون در آيه تنها يك سؤال آمده آنهم سؤال از اينكه چه چيز انفاق كنند، و سخني از اينكه به چه كسي انفاق كنند نيامده. «4»
و نظير اين روايت در عدم انطباق با آيه روايتي است كه باز در المنثور از ابن جرير، و ابن منذر، از ابن جريح آورده كه گفت: مؤمنين از رسول خدا ص پرسيدند اموال خود را به چه مصرفي برسانند؟ اين آيه نازل شد، كه" يَسْئَلُونَكَ ما ذا يُنْفِقُونَ؟ قُلْ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ خَيْرٍ ..."، و اين آيه مربوط به صدقات مستحبي است و زكات غير اينها است.
باز نظير آن در ضعف و عدم انطباق با آيه روايتي است كه در الدر المنثور از سدي نقل كرده كه گفت: روزي كه آيه نازل شد هنوز زكات واجب نشده بود و اين آيه مربوط به مخارجي است
__________________________________________________
(1)مي‌پرسند چه انفاق كنند بگو ما زاد را." سوره بقره آيه 219"
(2)در المنثور ج 1 ص 244
(3)مجمع البيان ج 2 ص 39
(4)در المنثور ج 1 ص 253
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 244
كه افراد براي خانواده خود مي‌كنند، و صدقاتي است كه مي‌دهند، بعدا آيه زكات نازل شد و اين آيه را نسخ كرد. «1»
مؤلف: نسبت بين آيه زكات كه مي‌فرمايد:" خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً" «2» و بين اين آيه نسبت ناسخ و منسوخ نيست مگر اينكه معناي نسخ چيز ديگري باشد.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور
(2)از اموال آنان صدقه بگير." سوره توبه آيه 104"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 245

[سوره البقرة (2): آيات 216 تا 218] ... ص : 245

اشاره

كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ وَ هُوَ كُرْهٌ لَكُمْ وَ عَسي أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسي أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ (216) يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرامِ قِتالٍ فِيهِ قُلْ قِتالٌ فِيهِ كَبِيرٌ وَ صَدٌّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ كُفْرٌ بِهِ وَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ إِخْراجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَكْبَرُ عِنْدَ اللَّهِ وَ الْفِتْنَةُ أَكْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ وَ لا يَزالُونَ يُقاتِلُونَكُمْ حَتَّي يَرُدُّوكُمْ عَنْ دِينِكُمْ إِنِ اسْتَطاعُوا وَ مَنْ يَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَيَمُتْ وَ هُوَ كافِرٌ فَأُولئِكَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ (217) إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أُولئِكَ يَرْجُونَ رَحْمَتَ اللَّهِ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (218)

ترجمه آيات ... ص : 245

قتال بر شما واجب شده در حالي كه آن را مكروه مي‌داريد و چه بسا چيزها كه شما از آن كراهت داريد در حالي كه خيرتان در آن است و چه بسا چيزها كه دوست مي‌داريد در حالي كه شر شما در آن است و خدا خير و شر شما را مي‌داند و خود شما نمي‌دانيد (216).
از تو از ماه حرام و قتال در آن مي‌پرسند بگو قتال در ماه حرام گناهي بزرگ است ولي جلوگيري
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 246
مشركين از راه خدا و كفر به آن و جلوگيريشان از رفتن شما به مسجد الحرام و بيرون كردنشان مؤمنين را از آنجا نزد خدا گناه بزرگتري است چون فتنه است و فتنه جرمش از قتل بزرگتر است و اين مشركين لا يزال با شما قتال مي‌كنند به اين اميد كه اگر بتوانند شما را از دينتان برگردانند و هر كس از شما از دين خود برگردد و در حال كفر بميرد اينگونه افراد اعمال نيكشان بي‌اجر شده در دنيا و آخرت از آن بهره‌مند نمي‌شوند و آنان اهل جهنم و در آن جاويدانند (217).
كساني كه ايمان آوردند و كساني كه مهاجرت كردند و در راه خدا جهاد نمودند آنان اميدوار رحمت خدا باشند كه خدا غفور و رحيم است (218)

بيان آيات ... ص : 246

اشاره

" كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ وَ هُوَ كُرْهٌ لَكُمْ ..."
كتابت همانطور كه مكرر گذشت ظهور در واجب شدن دارد، البته اگر كلام در زمينه تشريع باشد، و امام اگر زمينه كلام تكوين باشد، و در چنين زمينه‌اي مثلا بفرمايد: (كتب اللَّه)، آن وقت معناي راندن قضا را مي‌دهد.
و چون زمينه گفتار مساله تشريع است كلمه (كتب) معناي (واجب شد) را مي‌دهد، پس آيه دلالت دارد بر اينكه جنگ و قتال بر تمامي مؤمنين واجب است، چون خطاب متوجه مؤمنين شده، مگر كساني كه دليل آنها را استثنا كرده باشد، مانند آيه:" لَيْسَ عَلَي الْأَعْمي حَرَجٌ وَ لا عَلَي الْأَعْرَجِ حَرَجٌ، وَ لا عَلَي الْمَرِيضِ حَرَجٌ" «1» و آيات و ادله ديگر.
و در آيه مورد بحث نفرمود: (كتب اللَّه) خدا بر شما واجب كرد، بلكه فرمود (كتب) بر شما واجب شد، و اين بدان جهت است كه در ذيل آن دارد (وَ هُوَ كُرْهٌ لَكُمْ)، و در چنين مقامي نام خدا بردن و فاعل را معرفي كردن نوعي هتك حرمت خداست، و تعبير به صيغه مجهول نام خداي عز اسمه را از سبكي و استخفاف حفظ مي‌كند، چون در آيه فرماني صادر شده كه مورد كراهت مؤمنين است.
و كلمه (كره) به ضمه كاف به معناي مشقتي است كه انسان از درون خود احساس كند حال چه از ناحيه طبع باشد و يا از ناحيه‌اي ديگر و كلمه (كره) با فتحه كاف به معناي مشقتي است كه از خارج به انسان تحميل شود، مثل اينكه انساني ديگر او را به كاري كه نمي‌خواهد مجبور سازد، و در قرآن كريم آمده:" لا يَحِلُّ لَكُمْ أَنْ تَرِثُوا النِّساءَ كَرْهاً" «2» و نيز آمده:
" فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً" «3».
__________________________________________________
(1)بر نابينا و لنگ و بيمار حرجي در ترك جهاد نيست." سوره نور آيه 61"
(2)اين عمل بر شما حلال نيست كه با تهديد از زنان ارث ببريد." سوره نساء آيه 18"
(3)به آسمان و زمين گفت: بايد بيائيد چه به رغبت و چه به زور." سوره فصلت آيه 11"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 247

[چرا جنگيدن و قتال بر مؤمنين كره و گران بوده؟] ... ص : 247

و اما اينكه چرا جنگيدن و قتال بر مؤمنين كره و گران بوده؟ يا از اين جهت است كه در جنگ جانها در خطر قرار مي‌گيرد، و حد اقل خستگي و كوفتگي دارد و ضررهاي مالي به بار مي‌آورد، و امنيت و ارزاني ارزاق و آسايش را سلب مي‌كند، و از اين قبيل ناراحتي‌ها كه مورد كراهت انسان در زندگي اجتماعي است به دنبال دارد.
آري اينگونه ناملايمات طبعا بر مؤمنين هم شاق است، هر چند خداي سبحان مؤمنين را در كتاب خود مدح كرده و فرموده: در ميان آنان افرادي هستند كه در ايمانشان صادقند، و آنچه مي‌كنند جدي و سودمند است، ليكن در عين حال طايفه‌اي از ايشان را مذمت مي‌كند كه در دلهايشان انحراف و لغزش هست، و اين معنا با مراجعه به آيات مربوطه به جنگ بدر و احد و خندق و غزوات ديگر كاملا به چشم مي‌خورد.
و معلوم است مردمي كه مشتمل بر هر دو طايفه هستند. و بلكه اكثريت آنها را طايفه دوم تشكيل مي‌دهد. وقتي مورد خطاب قرار گيرند، صحيح است كه صفت اكثر آنان را به همه آنان نسبت داد، و گفت: (قتال مكروه شما است)، البته اين وجه اول بود.
و يا از اين جهت بوده كه مؤمنين به تربيت قرآن بار آمده‌اند، و عرق شفقت و رحمت بر تمامي مخلوقات در آنان شديدتر از ديگران است، تربيت شدگان قرآن حتي از آزار يك مورچه هم پرهيز دارند، و نسبت به همه خلايق رأفت و مهر دارند، چنين كساني البته از جنگ و خونريزي كراهت دارند، هر چند دشمنانشان كافر باشند، بلكه دوست دارند با دشمنان هم به مدارا رفتار كنند، و آميزشي دوستانه داشته باشند، و خلاصه با عمل نيك و از راه احسان آنان را به سوي خدا دعوت نموده، و به راه رشد و در تحت لواي ايمان بكشانند، تا هم جان برادران مؤمنشان به خطر نيفتد، و هم كفار با حالت كفر هلاك نشوند و در نتيجه براي ابد بدبخت نگردند.
چون مؤمنين اينطور فكر مي‌كردند، خداي سبحان در آيه مورد بحث به ايشان فهمانيد كه اشتباه مي‌كنند، چون خدايي كه قانونگذار حكم قتال است، خوب مي‌داند كه دعوت به زبان و عمل. در كفاري كه دچار شقاوت و خسران شده‌اند هيچ اثري ندارد، و از بيشتر آنان هيچ سودي عايد دين نمي‌شود، نه به درد دنياي كسي مي‌خورند، نه به درد آخرت. پس اينگونه افراد در جامعه بشريت عضو فاسدي هستند كه فسادشان به ساير اعضا هم سرايت مي‌كند، و هيچ علاجي به جز قطع كردن، و دور افكندن ندارند. اين وجه هم براي خود وجهي است.
و اين دو وجه هر چند هر دو مي‌توانند جمله: (وَ هُوَ كُرْهٌ لَكُمْ) را توجيه كنند، و ليكن وجه اول به نظر با آيات عتاب مناسب‌تر است، علاوه بر اينكه تعبير در جمله: (كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ) هم به بياني كه گذشت كه چرا به صيغه مجهول آمده مؤيد وجه اول است.

[معناي كلماتي چون" عسي" و" لعل" در كلام خداي سبحان] ... ص : 247

" وَ عَسي أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ..."
در سابق گذشت كه كلمات (عسي) و (لعل) و امثال آن در كلام خداي تعالي در همان معناي اميدواري استعمال شده، ليكن لازم نيست كه اميد قائم به خود گوينده يعني ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 248
خداي تعالي باشد، تا اشكال شود اميد نسبت به جاهل از آينده است، و در خدا معنا ندارد، بلكه كافي است كه قائم به مخاطب يا در مقام تخاطب باشد، پس اگر خداي سبحان هم مي‌فرمايد (اميد است چنين و چنان شود)، نه از اين جهت است كه خود او اميد دارد، بلكه به اين عنايت است كه مخاطب و يا شنونده اميدوار شود.
و تكرار كلمه (عسي) در آيه شريفه براي اين است كه مؤمنين از جنگ كراهت داشتند، و علاقمند به صلح و سلم بودند، خداي سبحان خواست تا ارشادشان كند بر اينكه در هر دو جهت اشتباه مي‌كنند، توضيح اينكه اگر مي‌فرمود: (عسي ان تكرهوا شيئا و هو خير لكم، او تحبوا شيئا و هو شر لكم) معنايش اين مي‌شد كه ملاك كار كراهت و محبت شما نيست، چون بسا مي‌شود كه اين كراهت و محبت به چيزي تعلق مي‌گيرد كه واقعيت ندارد، و اين سخن را به كسي مي‌گويند كه يك بار اشتباه كرده باشد مثلا تنها از ديدن زيد كراهت داشته و اما كسي كه دو بار خطا كرده يكي اينكه از ديدن اشخاص كراهت ورزيده، و يكي هم اينكه دوستدار گوشه‌گيري و تنهايي شده، در برابر چنين كسي بلاغت در گفتار ايجاب مي‌كند به هر دو خطايش اشاره شود، و گفته شود تو نه در كراهتت از معاشرت راه درست را پيش گرفته‌اي، و نه در علاقه‌ات به گوشه‌گيري زيرا (عسي ان تكره شيئا و هو خير لك و عسي أن تحب شيئا و هو شر لك، چه بسا از چيزي بدت آيد كه برايت خوب باشد و چه بسا به چيزي علاقمند باشي و برايت بد باشد) براي اينكه تو جاهل هستي، و خودت به تنهايي نمي‌تواني به حقيقت امر برسي.
در آيه مورد بحث هم مؤمنين چنين وضعي داشتند، هم از قتال كراهت داشتند، و هم بطوري كه جمله" أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ" نيز اشاره دارد، به سلم و صلح علاقمند بودند، لذا خداوند خواست ايشان را به هر دو اشتباهشان واقف سازد، با دو جمله مستقل يعني" عَسي أَنْ تَكْرَهُوا ..." و" عَسي أَنْ تُحِبُّوا ..." مطلب را بيان فرمود.
" وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ" اين جمله بيان خطاي ايشان را تكميل مي‌كند، چون خداي تعالي خواسته است در بيان اين معنا راه تدريج را بكار ببندد تا ذهن مؤمنين يكه نخورد، لذا در بيان اول تنها احتمال خطا را در ذهنشان انداخت، و فرمود در باره هر چه كراهت داريد احتمال بدهيد كه خير شما در آن باشد. و در باره هر چه علاقمنديد احتمال بدهيد كه برايتان بد باشد، و بعد از آنكه ذهن مؤمنين از افراط دور شد، و حالت اعتدال به خود گرفته به شك افتاد، قهرا جهل مركبي كه داشت زايل شد، و در چنين حالتي دوباره روي سخن را متوجه آنان كرده فرمود: اين حكم يعني حكم قتال كه شما از آن كراهت داريد حكمي است كه خداي داناي به حقايق امور تشريع كرده، و آنچه شما آگهي داريد و مي‌بينيد هر چه باشد مستند به نفس شما است، كه بجز آنچه خدا
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 249
تعليمش داده علمي ندارد، و از حقايق بيشتري آگاه نيست. پس ناگزير بايد در برابر دستورش تسليم شويد.
و اين آيه شريفه در اثبات علم علي الاطلاق براي خدا، و نفي آن از غير خدا مطابق ساير آياتي است كه دلالت بر معنا دارد، مانند آيه شريفه:" إِنَّ اللَّهَ لا يَخْفي عَلَيْهِ شَيْ‌ءٌ" «1» و آيه شريفه:" وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ‌ءٍ مِنْ عِلْمِهِ، إِلَّا بِما شاءَ" «2» و ما در تفسير آيه:" وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ" «3» پاره‌اي مطالب در باره جنگ و قتال گذرانديم بدانجا نيز مراجعه شود.

[سؤال در باره جنگ در ماه حرام و پاسخ آن] ... ص : 249

" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرامِ قِتالٍ فِيهِ" اين آيه شريفه از قتال در ماه‌هاي حرام منع و مذمت مي‌كند، و مي‌فرمايد: اين كار جلوگيري از راه خدا و كفر است، و اين را هم مي‌فرمايد كه با اين حال بيرون كردن اهل مسجد الحرام از آنجا جرم بزرگتري است نزد خدا، و بطور كلي فتنه از آدم‌كشي بدتر است.
مي‌خواهد اعلام بدارد اين سؤال كه آيا جنگ در ماه‌هاي حرام جايز است يا نه؟ به دنبال حادثه‌اي بوده كه چنين سؤالي را ايجاب مي‌كرده، و قبلا قتلي البته اشتباها واقع شده بوده. چون در آخر آيات هم مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا، وَ الَّذِينَ هاجَرُوا، وَ جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ، أُولئِكَ يَرْجُونَ رَحْمَتَ اللَّهِ، وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ..."، و با جمله خدا غفور و رحيم است مي‌فهماند بعضي از مهاجرين قتلي مرتكب شده، و به ناچار مهاجرت كرده بودند و كفار همين جرم را مايه جنجال قرار داده بودند، و اين قرائن داستان عبد اللَّه بن جحش و اصحابش را كه در روايات آمده تاييد مي‌كند.
" قُلْ قِتالٌ فِيهِ كَبِيرٌ، وَ صَدٌّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ، وَ كُفْرٌ بِهِ، وَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ ..."
كلمه (صد) به معناي جلوگيري و يا برگرداندن است، و مراد از سبيل اللَّه عبادت‌ها و مخصوصا مراسم حج است، و ظاهرا ضمير در كلمه (به) به سبيل بر مي‌گردد، در نتيجه مراد از كفر نامبرده كفر عملي است نه كفر اعتقادي، و كلمه (المسجد الحرام) عطف است بر كلمه (سبيل اللَّه)، و در نتيجه معنا چنين مي‌شود كه قتال در مسجد الحرام صد از سبيل اللَّه، و صد از مسجد الحرام است.
اين آيه دلالت مي‌كند بر حرمت قتال در شهر حرام، و بعضي از مفسرين گفته‌اند: اين
__________________________________________________
(1)خدا هيچ چيزي بر او پوشيده نيست." سوره آل عمران آيه 5"
(2)مردم احاطه به هيچ يك از علم‌هاي خدا ندارند، مگر به آن مقداري كه او خواسته باشد." سوره بقره آيه 255"
(3)سوره بقره آيه 190
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 250
آيه بوسيله آيه:" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ" «1» نسخ شده ولي درست نيست، به همان دليلي كه در تفسير آيات قتال گذشت.
" وَ إِخْراجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَكْبَرُ عِنْدَ اللَّهِ وَ الْفِتْنَةُ أَكْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ ..."
يعني اين عملي كه مشركين مرتكب شدند و رسول خدا و مؤمنين به وي را كه همان مهاجرين باشند از مكه كه زادگاه ايشان بود بيرون كردند، از قتال در مسجد الحرام بزرگتر است، و آزار و شكنجه‌هايي كه مشركين در باره مسلمانان روا داشته، و نيز دعوت به كفرشان از يك قتلي كه از سوي مسلمانان رخ داده بزرگتر است، پس مشركين حق ندارند مؤمنين را ملامت كنند، با اينكه آنچه خود كرده‌اند بزرگتر است از خلافي كه مؤمنين را به خاطر آن ملامت مي‌كنند، علاوه بر اينكه آنچه مؤمنين كردند و در شهر حرام يك مشرك را كشتند، به خاطر خدا و به اميد رحمت خدا كردند. و خدا هم آمرزگار رحيم است.
" وَ لا يَزالُونَ يُقاتِلُونَكُمْ ..."
كلمه (حتي) براي تعليل است، و معناي (ليردوكم) را مي‌دهد (وَ مَنْ يَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ ...).
اين جمله تهديدي است عليه مرتدين، يعني كساني كه از دين اسلام برگردند، به اينكه اگر چنين كنند عملشان حبط مي‌شود، و تا ابد در آتش خواهند بود.

گفتاري پيرامون حبط ... ص : 250

اشاره

كلمه حبط به معناي باطل شدن عمل، و از تاثير افتادن آن است، و در قرآن هم جز به عمل نسبت داده نشده، از آن جمله فرموده:" لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ، وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ" «2».
و نيز فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ، وَ شَاقُّوا الرَّسُولَ، مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْهُدي لَنْ يَضُرُّوا اللَّهَ شَيْئاً، وَ سَيُحْبِطُ أَعْمالَهُمْ، يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ، وَ لا تُبْطِلُوا أَعْمالَكُمْ" «3».
__________________________________________________
(1)سوره توبه آيه 6 [...]
(2)اگر شرك بورزي بطور مسلم عملت حبط مي‌شود و از زيانكاران خواهي بود." سوره زمر آيه 65"
(3)به درستي كساني كه كافر شدند و از راه خدا جلوگيري نموده، با رسول به دشمني برخاستند، بعد از آنكه راه هدايت بر ايشان روشن شد، بدانند كه به خدا هيچ ضرري نمي‌رسانند، و به زودي اعمالشان حبط مي‌شود، اي كساني كه ايمان آورده‌ايد شما خدا و رسول را اطاعت كنيد، و زنهار كه اعمال خود را باطل مكنيد." سوره محمد آيه 33"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 251
و ذيل همين آيه سوره محمد كه ميان كفار و مؤمنين مقابله انداخته، به آنان فرموده اعمالتان حبط شده، و به اينان مي‌فرمايد زنهار مواظب باشيد عملتان باطل نگردد، دلالت دارد بر اينكه حبط به معناي بطلان عمل است، هم چنان كه از آيه:" وَ حَبِطَ ما صَنَعُوا فِيها، وَ باطِلٌ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" «1» نيز اين معنا استفاده مي‌شود و قريب به آن آيه:" وَ قَدِمْنا إِلي ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ، فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً" «2» است.

[معنا و آثار حبط اعمال و بيان اينكه مراد از حبط ابطال مطلق اعمال (عبادي و معيشتي) است] ... ص : 251

و سخن كوتاه اينكه كلمه (حبط) به معناي باطل شدن عمل و از تاثير افتادن آن است، بعضي گفته‌اند: اصل اين كلمه از حبط با حركت است، يعني با فتحه حا و با، و حبط به معناي پرخوري حيوان است، بطوري كه شكمش باد كند، و گاهي منجر به هلاكتش شود.
و آنچه خداي تعالي در باره اثر حبط بيان كرده باطل شدن اعمال انسان هم در دنيا و هم در آخرت است، پس حبط ارتباطي با اعمال دارد، از جهت اثر آخرتي آنها، آري ايمان بخدا همانطور كه زندگي آخرت را پاكيزه مي‌كند زندگي دنيا را هم پاكيزه مي‌سازد، هم چنان كه قرآن كريم فرمود:" مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ، فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" «3».
اين بود معناي كلمه حبط، حال ببينيم چگونه اعمال كفار و مخصوصا مرتدين در دنيا و آخرت حبط مي‌شود؟ و ايشان زيانكار مي‌گردند؟ اما زيانكاريشان در دنيا كه بسيار روشن است.
و هيچ ابهامي در آن نيست براي اينكه قلب كافر و دلش به امر ثابتي كه همان خداي سبحان است بستگي ندارد، تا وقتي به نعمتي مي‌رسد نعمت را از ناحيه او بداند، و خرسند گردد، و چون به مصيبتي مي‌رسد آن را نيز از ناحيه خدا بداند، و دلش تسلي يابد، و نيز در هنگام حاجت دست به درگاه او دراز كند، به خلاف مؤمن كه در همه اين مراحل زندگي دلش به جايي بستگي دارد.
__________________________________________________
(1)آنچه در دنيا كردند بي‌نتيجه شد، و آنچه كردند باطل گشت." سوره هود آيه 16"
(2)و ما به آنچه كردند پرداختيم، و تمامي اعمالشان را به باد فنا داديم." سوره فرقان آيه 23"
(3)هر كس چه مرد و چه زن عمل صالحي كند، به شرطي كه ايمان داشته باشد، ما او را به حياتي طيب زنده نموده و اجرشان را طبق بهترين آنچه مي‌كردند مي‌دهيم." سوره نمل آيه 97"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 252
و خداي تعالي در اين مقايسه مي‌فرمايد:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ، وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ، كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها؟" «1» و مؤمن را در زندگي دنيا نيز داراي نور و حيات خوانده و كافر را مرده و بي‌نور، و نظير آن آيه:" فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقي، وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً، وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمي" «2».
كه از راه مقابله مي‌فهميم زندگي مؤمن و معيشتش فراخ و وسيع و قرين با سعادت است.
و همه اين مطالب و علت سعادت و شقاوت را در يك جمله كوتاه جمع كرده و فرموده:
" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَي الَّذِينَ آمَنُوا، وَ أَنَّ الْكافِرِينَ لا مَوْلي لَهُمْ" «3».
پس از آنچه گذشت معلوم شد مراد از اعمالي كه حبط مي‌شود، مطلق كارهايي است كه انسان به منظور تامين سعادت زندگي خود انجام مي‌دهد، نه خصوص اعمال عبادتي، و كارهايي كه نيت قربت لازم دارد، و مرتد، آنها را در حال ايمان، و قبل از برگشتن به سوي كفر انجام داده، علاوه بر دليل گذشته، دليل ديگري كه مي‌رساند: مراد از عمل، مطلق عمل است، نه تنها عبادت، اين است كه: ديديد حبط را به كفار و منافقين هم نسبت داده، با اينكه كفار عبادتي ندارند، و در اين باره فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ، وَ الَّذِينَ كَفَرُوا فَتَعْساً لَهُمْ وَ أَضَلَّ أَعْمالَهُمْ، ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ، فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ" «4».
و نيز مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ، وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ، وَ يَقْتُلُونَ الَّذِينَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ، فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ، أُولئِكَ الَّذِينَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ"
__________________________________________________
(1)آيا كسي كه مرده بود ما زنده‌اش كرديم، و نوري برايش قرار داديم كه با آن در ميان مردم زندگي مي‌كند، مثلش مثل كسي است كه در ظلمت‌هايي قرار گرفته باشد كه بيرون شدن برايش نيست؟.
" سوره انعام آيه 122"
(2)زندگي كافر و معيشتش در دنيا نيز تنگ و خسته كننده است و در قيامت او را كور محشور مي‌كنيم." سوره طه آيه 127"
(3)و همه اينها بدان جهت است كه خدا سرپرست كساني است كه ايمان آورده‌اند، و اينكه كافران سرپرستي ندارند." سوره محمد آيه 11"
(4)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد اگر خدا راي ياري كنيد، ياريتان مي‌كند، و قدمهايتان راي ثابت و استوار مي‌سازد، و كساني كه كافر شدند و اعمالشان ... را گم كرد، چون آنان از آنچه خدا نازل كرده بود كراهت داشتند، و خدا هم اعمالشان راي حبط كرد." سوره محمد آيه 9"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 253
«1» و آياتي ديگر.
پس حاصل آيه مورد بحث مانند ساير آيات حبط اين است كه كفر و ارتداد باعث آن مي‌شود كه عمل از اين اثر و خاصيت كه در سعادت زندگي دخالتي داشته باشد مي‌افتد، هم چنان كه ايمان باعث مي‌شود، به اعمال آدمي حياتي و جاني مي‌دهد، كه به خاطر داشتن آن اثر خود را در سعادت آدمي مي‌دهد، حال اگر كسي باشد كه بعد از كفر ايمان بياورد، باعث شده كه به اعمالش كه تا كنون حبط بود حياتي ببخشد، و در نتيجه اعمالش در سعادت او اثر بگذارند، و اگر كسي فرض شود كه بعد از ايمان مرتد شده باشد، تمامي اعمالش مي‌ميرد، و حبط مي‌شود، و ديگر در سعادت دنيا و آخرت وي اثر نمي‌گذارد، و ليكن هنوز اميد آن هست كه تا نمرده به اسلام برگردد، و اما اگر با حال ارتداد مرد، حبط او حتمي شده، و شقاوتش قطعي مي‌گردد.

[بي اساس بودن نزاع در اينكه آيا اعمال شخص مرتد تا حين مرگ باقي است يا به محض ارتداد حبط مي‌شود] ... ص : 253

از اينجا روشن مي‌شود كه بحث و نزاع در اينكه آيا اعمال مرتد تا حين مرگ باقي است و در هنگام مرگ حبط مي‌شود، يا از همان اول ارتداد حبط مي‌شود بحثي است باطل و بيهوده.
توضيح اينكه بعضي قائل شده‌اند، به اينكه اعمالي كه مرتد قبل از ارتداد انجام داده، تا دم مرگش باقي است، اگر تا آن لحظه به ايمان خود برنگردد آن وقت حبط مي‌شود، و به اين آيه استدلال كرده كه مي‌فرمايد:" وَ مَنْ يَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَيَمُتْ وَ هُوَ كافِرٌ فَأُولئِكَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ" «2» و چه بسا آيه:" وَ قَدِمْنا إِلي ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً" «3» هم آن را تاييد كند، چون اين آيه نيز حال كفار در هنگام مرگ را بيان مي‌كند و نتيجه اين نظريه آن است كه اگر مرتد در دم مرگ به ايمان سابق خود برگردد، صاحب اعمال سابق خود نيز مي‌شود، و دست خالي از دنيا نمي‌رود.
بعضي ديگر قائل شده‌اند به اينكه به محض ارتداد اعمال صالح آدمي باطل مي‌شود، و
__________________________________________________
(1)آنهايي كه به آيات خدا كفر مي‌ورزند، و پيامبران را مي‌كشند، آنان را هم كه مردم را به رعايت عدالت مي‌خوانند به قتل مي‌رسانند، تو ايشان را به عذابي دردناك مژده ده، كه اينان همانهايند كه اعمالشان در دنيا و آخرت حبط مي‌شود و به هيچ وجه ياوري ندارند." سوره آل عمران آيه 22"
(2)و كسي كه از شما از دين خود برگردد، و در نتيجه در حال كفر بميرد اعمالشان در دنيا و آخرت حبط مي‌شود.
(3)سوره فرقان آيه 23"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 254
ديگر بر نمي‌گردد، هر چند كه بعد از ارتداد دوباره به ايمان برگردد، بله بعد از ايمان بار دومش مي‌تواند تا دم مرگ اعمال صالحي انجام دهد، و آيه شريفه كه قيد مرگ را آورده منظورش بيان اين جهت است، كه تمامي اعمال كه تا دم مرگ انجام داده حبط مي‌شود.
و ما گفتيم اصلا جايي براي اين بحث نيست، چون اگر در آنچه ما گفتيم دقت كني متوجه مي‌شوي كه آيه شريفه در صدد بيان اين معنا است كه تمامي اعمال و افعال مرتد از حيث تاثير در سعادتش باطل مي‌شود.

[بررسي مساله تاثير اعمال نيك و بد در يكديگر (احباط و تكفير)] ... ص : 254

در اينجا مساله ديگري هست كه تا حدي ممكن است آن را نتيجه بحث در حبط اعمال دانست، و آن مساله احباط و تكفير است، و آن عبارت است از اينكه آيا اعمال در يكديگر اثر متقابل دارند و يكديگر را باطل مي‌كنند، و يا نه بلكه حسنات حكم خود، و اثر خود را دارند، و سيئات هم حكم خود و اثر خود را دارند، البته اين از نظر قرآن مسلم است كه حسنات چه بسا مي‌شود كه اثر سيئات را از بين مي‌برد، چون قرآن در اين باره تصريح دارد.
بعضي از علما قائل به تباطل و تحابط اعمال شده‌اند، و گفته‌اند: اعمال يكديگر را باطل مي‌سازند، و آن گاه اين علما در بين خود اختلاف كرده، بعضي گفته‌اند: هر گناهي حسنه قبل از خود را باطل مي‌كند، و هر حسنه‌اي سيئه قبل از خود را از بين مي‌برد، و لازمه آن حرف آن است كه انسان يا تنها حسنه برايش مانده باشد، و يا تنها سيئه.
و بعضي ديگر گفته‌اند: ميان حسنات و سيئات موازنه مي‌شود، به اين معنا كه از حسنات و سيئات هر كدام بيشتر باشد، به مقدار آنكه كمتر است از آنكه بيشتر است كم مي‌شود، تا بقيه بيشتر بدون منافي باقي بماند، و لازمه اين دو قول اين است كه براي هر انساني از اعمال گذشته‌اش بجز يك قسم نمانده باشد، يا حسنه به تنهايي، و يا سيئه به تنهايي و يا اينكه هر دو با هم مساوي بوده، و تساقط كرده‌اند، و هيچ چيز برايش نمانده باشد.
و اين درست نيست، زيرا اولا از ظاهر آيه:" وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ، خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً، عَسَي اللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ، إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" «1» بر مي‌آيد كه اعمال چه حسنات و چه سيئات، باقي مي‌ماند، و تنها توبه خدا سيئات را از بين مي‌برد، و تحابط به هر معنايي كه تصورش كنند با اين آيه نمي‌سازد.
و ثانيا خداي تعالي در مساله تاثير اعمال همان روشي را دارد كه عقلا در اجتماع انساني خود دارند و آن روش مجازات است، كه كارهاي نيك را جدا پاداش مي‌دهند، و
__________________________________________________
(1)و يك دسته ديگرند كه به گناهان خود اعتراف كرده، اعمالي صالح و اعمالي طالح را بهم در آميخته‌اند و اميد است خدا از ايشان در گذرد، كه خدا آمرزگار مهربان است." سوره توبه آيه 103"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 255
كارهاي زشت را جداگانه كيفر، مگر در بعضي از گناهان كه باعث قطع رابطه مولويت و عبوديت از اصل مي‌شود، كه در اين موارد تعبير به حبط عمل مي‌كنند، و آيات در اينكه روش خدا اين است بسيار زياد است، و حاجتي به آوردن آنها نيست.
بعضي ديگر گفته‌اند: نوع اعمال محفوظند، و هر يك از اعمال اثر خود را دارد چه حسنه و چه سيئه.
بله چه بسا مي‌شود كه حسنه سيئه را از بين مي‌برد هم چنان كه فرمود:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً، وَ يُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ" «1».
و نيز فرموده:" فَمَنْ تَعَجَّلَ فِي يَوْمَيْنِ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ" «2» و نيز فرموده:" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ" «3».
بلكه بعضي از اعمال گناه را مبدل به حسنه مي‌كند، هم چنان كه فرمود: إِلَّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلًا صالِحاً فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ" «4».
در اينجا مساله ديگري هست كه اصل و بنيان آن دو مساله است، و آن اين است كه ببينيم مكان و زمان اين جزا و استحقاق آن كجا و چه وقت است؟ بعضي گفته‌اند: هنگام عمل، بعضي ديگر گفته‌اند: حين مرگ و بعضي ديگر گفته‌اند: عالم آخرت است، بعضي هم گفته‌اند هنگام عمل است به موافات، به اين معنا كه اگر آن حالي را كه در حال عمل داشت تا دم مرگ ادامه ندهد، مستحق جزا نيست مگر آنكه خدا بداند كه سرانجام حال او چيست، و بر چه حالي مستقر مي‌شود، در نتيجه، همان جزائي را كه در حال عمل مستحق بود برايش نوشته مي‌شود.
صاحبان اين اقوال هر يك براي گفته خود استدلال به آياتي متناسب با آن كرده‌اند، چون بعضي از آيات هستند كه مناسب با يكي از اين اوقات و منطبق با آن مي‌شود، البته گاهي به وجوه عقليه‌اي كه براي خود تركيب و تلفيق كرده‌اند استدلال نموده‌اند.
__________________________________________________
(1)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، اگر از خدا بترسيد خداي تعالي برايتان نيروي جداسازي حق از باطل قرار مي‌دهد، و گناهانتان را تكفير مي‌كند." سوره انفال آيه 29" [...]
(2)پس هر كس عجله كند در دو روز، گناهي بر او نيست." سوره بقره آيه 203"
(3)اگر از كبيره‌هاي گناهاني كه از آنها نهي مي‌شويد دوري كنيد بديهايتان را از شما محو مي‌كنيم." سوره نسا آيه 31"
(4)مگر كسي كه توبه كند، و ايمان آورده عمل صالح انجام دهد، اينان همانهايند كه خدا گناهانشان را مبدل به حسنات مي‌كند." سوره فرقان آيه 70"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 256

[مساله اصلي در مبحث احباط و تكفير، زمان و مكان استحقاق جزاي اعمال است] ... ص : 256

ولي آنچه جا دارد گفته شود: اين است كه اگر ما در باب ثواب و عقاب و حبط و تكفير و مسائلي نظير اينها راه نتيجه اعمال را كه در تفسير آيه:" إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا ما بَعُوضَةً فَما فَوْقَها ..." «1»، بيان شد پيش بگيريم، لازمه آن راه اين است كه بگوئيم نفس و جان انساني ما دام كه متعلق به بدن است جوهري است داراي تحول كه قابليت تحول را هم در ذات خود دارد، و هم در آثار ذاتش، يعني آن صورتهايي كه از او صادر مي‌شود، و نتايج و آثار سعيده و شقيه قائم به آن صورتها است.
بنا بر اين وقتي حسنه‌اي از انسان صادر مي‌شود، در ذاتش صورت معنويه‌اي پيدا مي‌شود، كه مقتضي آن است كه متصف به صفت ثواب شود، و چون گناهي از او سر مي‌زند صورت معنويه ديگري در او پيدا مي‌شود كه صورت عقاب قائم بدان است، چيزي كه هست ذات انسان از آنجايي كه گفتيم متحول و از نظر حسنات و سيئاتي كه از او سر مي‌زند در تغير است، لذا ممكن است صورتي كه در حال حاضر به خود گرفته مبدل به صورتي مخالف آن شود، اين است وضع نفس آدمي، و همواره در معرض اين دگرگوني هست تا مرگش فرا رسد، يعني نفس از بدن جدا گشته، از حركت و تحول (حركت از استعداد به فعليت و تحول از صورتي به صورتي ديگر) بايستد.
در اين هنگام است كه صورتي و آثاري ثابت دارد، ثابت يعني اينكه ديگر تحول و دگرگونگي نمي‌پذيرد، مگر از ناحيه خداي تعالي، يا به آمرزش و يا شفاعت به آن نحوي كه در سابق بيان كرديم.
و همچنين اگر در مساله ثواب و عقاب مسلك مجازات را به آن جور كه در گذشته بيان كرديم اختيار كنيم، در آن صورت حال انسان از جهت به دست آوردن حسنه و سيئه و اطاعت و معصيت نسبت به تكاليف الهيه و ترتب ثواب و عقاب بر آنها حال يك انسان اجتماعي از جهت تكاليف اجتماعي و ترتب مدح و ذم بر آنها خواهد بود.
و ما مي‌بينيم عقلا به مجرد اينكه فعلي از فاعلش سرزد، اگر فعل خوبي باشد شروع مي‌كنند به مدح او، و اگر بد باشد مي‌پردازند به مذمت و ملامتش ولي اين معنا را هم در نظر دارند كه مدح و ذمشان دائمي نمي‌تواند باشد، چون ممكن است به خاطر عوض شدن فاعل عوض شود، آنكه فعلا مستحق مدح است در آينده مستحق مذمت و آنكه فعلا مستحق مذمت است در آينده مستحق مدح شود.
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 26
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 257
پس عقلا هم هر چند مدح و ذم فاعل را به محض صدور فعل از فاعل بكار مي‌زنند، و ليكن بقاي آن دو را مشروط به اين مي‌دانند كه فاعل عملي بر خلاف آنچه كرده بود نكند، و تنها كسي را مستحق مدح ابدي و يا مذمت هميشگي مي‌دانند، كه يقين كنند وضع او عوض نمي‌شود، و اين يقين وقتي حاصل مي‌شود كه فاعل دستش از عمل كوتاه شود، يا به اينكه بميرد و يا حد اقل ديگر استعداد زنده ماندن نداشته باشد، چنين كسي را اگر فاعل عمل نيكي بوده مستحق ستايش دائمي، و اگر مرتكب جنايتي شده سزاوار مذمت دائمي مي‌دانند.

[قول صحيح در مساله احباط و تكفير با توجه به مساله زمان و مكان استحقاق جزا] ... ص : 257

از اينجا معلوم شد كه همه آن اقوالي كه در مسائل نامبرده نقل كرديم، اقوالي باطل و منحرف از حق بود، براي اينكه بناي بحث را بر اساسي گذاشته بودند كه اساسي و درست نبود. و معلوم شد كه اولا حق مطلب اين است كه انسان به مجرد اينكه عملي را انجام داد مستحق ثواب و يا عقاب مي‌شود، و ليكن اين استحقاقش دائمي نيست، ممكن است دستخوش دگرگوني بشود، و وقتي از معرض دگرگوني در مي‌آيد كه ديگر عملي از او صادر نشود، يعني بميرد.
و ثانيا در مساله حبط شدن به وسيله كفر و امثال آن، حق اين است كه حبط هم نظير استحقاق اجر است، كه به مجرد ارتكاب گناه مي‌آيد، ولي همواره در معرض دگرگوني هست تا روزي كه صاحبش بميرد، آن وقت يك طرفي مي‌شود.
و ثالثا حبط همانطور كه در اعمال اخروي هست در اعمال دنيوي هم جريان مي‌يابد.
و رابعا فرض تحابط يعني حبط طرفيني در اعمال، و اينكه يك عمل عمل ديگر را حبط كند، و دومي هم اولي را حبط كند، فرضيه‌اي است باطل، به خلاف تكفير و امثال آن.

گفتاري پيرامون احكام اعمال از حيث جزا ... ص : 257

[اشاره به اعمال نيك و بدي كه به انحاء مختلف در يكديگر اثر مي‌گذارند] ... ص : 257

يكي از احكام اعمال آدمي اين است كه پاره‌اي از گناهان حسنات دنيا و آخرت را حبط مي‌كند، مانند ارتداد كه آيه شريفه:" وَ مَنْ يَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَيَمُتْ وَ هُوَ كافِرٌ فَأُولئِكَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ ..." آن را باعث حبط اعمال در دنيا و آخرت معرفي كرده، و يكي ديگر كفر است كفر به آيات خدا و عناد به خرج دادن نسبت به آنكه آن نيز به حكم آيه:" إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ، وَ يَقْتُلُونَ الَّذِينَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ، أُولئِكَ الَّذِينَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ" «1» باعث حبط اعمال در
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 32 (كه ترجمه‌اش در همين نزديكي‌ها گذشت)
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 258
دنيا و آخرت است.
و همچنين در مقابل آن دو گناه بعضي از اطاعتها و اعمال نيك هست، كه اثر گناهان را هم در دنيا محو مي‌كند و هم در آخرت، مانند اسلام و توبه، به دليل آيه شريفه:" قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ، لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ، وَ أَنِيبُوا إِلي رَبِّكُمْ، وَ أَسْلِمُوا لَهُ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ الْعَذابُ، ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ، وَ اتَّبِعُوا أَحْسَنَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ"." «1»
و آيه شريفه:" فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقي، وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمي" «2».
و نيز بعضي از گناهان است كه بعضي از حسنات را حبط مي‌كند مانند دشمني با رسول خدا ص كه به حكم آيه شريفه:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ شَاقُّوا الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْهُدي لَنْ يَضُرُّوا اللَّهَ شَيْئاً، وَ سَيُحْبِطُ أَعْمالَهُمْ، يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ لا تُبْطِلُوا أَعْمالَكُمْ" «3» باعث حبط بعضي از حسنات مي‌شود، چون مقابله ميان دو آيه اقتضا مي‌كند كه امر به اطاعت از رسول در مقابل و به معناي نهي از مشاقه با رسول بوده.
و نيز ابطال در آيه دوم معناي حبط در آيه اول باشد.
و نيز مانند صدا بلند كردن در حضور رسول خدا ص كه به حكم آيه شريفه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ. وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ"
__________________________________________________
(1)بگو اي بندگان من كه بر نفس خود ستم كرديد، از رحمت خدا مايوس مشويد، كه خدا همه گناهان راي مي‌آمرزد، چون كه او آمرزگار رحيم است، و به سوي پروردگارتان برگرديد، و تسليمش شويد، قبل از آنكه عذاب به سراغتان آيد، و آن وقت ياري نشويد، و بهترين آنچه از ناحيه پروردگارتان به سويتان نازل شده پيروي كنيد." سوره زمر آيه 55"
(2)پس هر كس هدايتم راي پيروي كند نه گمراه مي‌شود و نه بدبخت، و هر كس از ياد من اعراض كند معيشتي تنگ خواهد داشت و روز قيامت هم او راي كور محشور مي‌كنيم." سوره طه آيه 124"
(3)به درستي آنان كه كافر شدند، و از راه خدا جلوگيري كردند، و با رسول دشمني ورزيدند آنهم بعد از آنكه راه هدايت برايشان روشن شد، هرگز هيچ ضرري به خدا نمي‌زنند، و به زودي اعمال خودشان حبط مي‌شود، هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد خدا راي و نيز رسول راي اطاعت كنيد، و اعمال خود راي باطل مسازيد." سوره محمد آيه 33"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 259
«1».
و نيز بعضي از كارهاي نيك است كه اثر بعضي از گناهان را از بين مي‌برد مانند نمازهاي واجب كه به حكم آيه شريفه:" وَ أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَيِ النَّهارِ، وَ زُلَفاً مِنَ اللَّيْلِ، إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ". «2» باعث محو سيئات مي‌گردد و مانند حج كه به حكم آيه شريفه:
" فَمَنْ تَعَجَّلَ فِي يَوْمَيْنِ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ، وَ مَنْ تَأَخَّرَ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ" «3».
و نيز مانند اجتناب از گناهان كبيره كه به حكم آيه شريفه:" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ" «4» باعث محو سيئات مي‌شود، و نيز به حكم آيه شريفه:" الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ إِلَّا اللَّمَمَ، إِنَّ رَبَّكَ واسِعُ الْمَغْفِرَةِ" «5» باعث محو اثر گناهان كوچك مي‌شود.
و نيز بعضي از گناهان است كه حسنات صاحبش را به ديگران منتقل مي‌كند، مانند قتل كه خداي تعالي در باره‌اش فرموده:" إِنِّي أُرِيدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمِي وَ إِثْمِكَ" «6» و اين معنا در باره غيبت و بهتان و گناهاني ديگر در روايات وارده از رسول خدا و ائمه اهل بيت ع نقل شده، و همچنين بعضي از طاعتها هست كه گناهان صاحبش را به غير منتقل مي‌سازد، كه بزودي خواهد آمد.
و نيز بعضي از گناهان است كه مثل سيئات غير را به انسان منتقل مي‌كند، نه عين آن را، مانند گمراه كردن مردم كه به حكم آيه:
__________________________________________________
(1)هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد صدايتان راي بلندتر از صداي پيامبر در نياوريد، آن طور كه با يكديگر داد و فرياد مي‌كنيد، و زنهار مواظب باشيد با اين رفتار اعمالتان ندانسته حبط نشود." سوره حجرات آيه 2"
(2)نماز راي در دو طرف روز و پاره‌اي از شب بپا دار كه حسنات سيئات راي از بين مي‌برد." سوره هود آيه 115"
(3)كسي كه دو روز زودتر و يا ديرتر برگردد گناهي بر او نيست." سوره بقره آيه 203"
(4)اگر از گناهان كبيره‌اي كه از آن نهي شده‌ايد اجتناب كنيد ما سيئات شما راي محو مي‌كنيم.
" سوره نسا آيه 30"
(5)كساني كه از گناهان كبيره و فواحش اجتناب مي‌كنند، و تنها جرمشان گناهان كوچك است خدا آنان راي مي‌آمرزد، چون پروردگار تو آمرزشي وسيع دارد." سوره نجم آيه 32"
(6)من مي‌خواهم كه تو با كشتن من گناهان خودت و گناهان مرا به دوش بگيري." سوره مائده، آيه 34" [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 260
" لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ، وَ مِنْ أَوْزارِ الَّذِينَ يُضِلُّونَهُمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ" «1».
و نيز فرموده:" وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالًا مَعَ أَثْقالِهِمْ"»
و همچنين بعضي از اطاعتها هست كه مثل حسنات ديگران را به انسان منتقل مي‌كند، نه عين آنها را، و قرآن در اين باره فرموده:" وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ" «3».
باز پاره‌اي از گناهان است كه باعث دو چندان شدن عذاب مي‌شود، و قرآن در اين باره فرموده:" إِذاً لَأَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَياةِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ" «4» و نيز فرموده:" يُضاعَفْ لَهَا الْعَذابُ ضِعْفَيْنِ" «5».
و همچنين پاره‌اي از طاعتها هست كه باعث دو چندان شدن ثواب مي‌شود، مانند انفاق در راه خدا كه در باره‌اش فرموده:" مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فِي كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ" «6».
و نظير اين تعبير در دو آيه زير آمده:" أُولئِكَ يُؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ مَرَّتَيْنِ" «7»" يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ، وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ، وَ يَغْفِرْ لَكُمْ" «8».
علاوه بر اينكه به حكم آيه شريفه" مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها" «9» بطور كلي كارهاي نيك پاداش مكرر دارد.
و نيز پاره‌اي از حسنات هست كه سيئات را مبدل به حسنات مي‌كند، و خداي تعالي
__________________________________________________
(1)تا تمامي وبال گناهان خود را و پاره‌اي از گناهان كساني را كه بدون دليل گمراه كرده‌اند در روز قيامت به دوش بكشند." سوره نحل آيه 35"
(2)حتما وزر و وبالهاي خود را با وزرهايي ديگر به دوش خواهند كشيد." سوره عنكبوت آيه 13"
(3)آنچه خود كردند مي‌نويسيم، و آنچه اثر نيك هم باقي گذاشتند مي‌نويسيم." سوره يس، آيه 12"
(4)آن گاه دو برابر در زندگي و دو برابر در مرگ عذابت مي‌چشانديم." سوره اسرا آيه 75"
(5)عذاب او دو برابر خواهد شد." سوره احزاب آيه 30"
(6)مثل كساني كه اموال خود را در راه خدا انفاق مي‌كنند مانند دانه‌اي است كه هفت سنبله مي‌دهد، و در هر سنبله صد دانه مي‌آورد." سوره بقره آيه 251"
(7)اينان اجرشان را دو بار مي‌گيرند." سوره قصص آيه 54"
(8) خدا از رحمت خود دو چندان به شما مي‌دهد، و برايتان نوري قرار مي‌دهد تا با آن نور مشي كنيد، و شما را مي‌آمرزد." سوره حديد آيه 28"
(9) هر كس عمل خيري كند ده برابر مثل آن را خواهد داشت." سوره انعام آيه 160"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 261
در اين باره فرموده:" إِلَّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلًا صالِحاً فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ" «1».
و نيز پاره‌اي از حسنات است كه باعث مي‌شود نظيرش عايد ديگري هم بشود، و در اين باره فرموده:" وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمانٍ، أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ، كُلُّ امْرِئٍ بِما كَسَبَ رَهِينٌ" «2».
ممكن است اگر در قرآن بگرديم نظير اين معنا را در گناهان نيز پيدا كنيم، مانند ظلم به ايتام مردم، كه باعث مي‌شود فرزند خود انسان يتيم شود، و نظير آن ستم در فرزندان ستمگر جريان يابد، كه در اين باره مي‌فرمايد:" وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ" «3».
و باز پاره‌اي حسنات است كه سيئات صاحبش را به ديگري و حسنات آن ديگري را به وي مي‌دهد هم چنان كه پاره‌اي از سيئات است كه حسنات صاحبش را به ديگري و سيئات ديگري را به او مي‌دهد، و اين از عجايب امر جزا و استحقاق است، كه ان شاء اللَّه بحث پيرامون آن در ذيل آيه شريفه:" لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ، وَ يَجْعَلَ الْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلي بَعْضٍ، فَيَرْكُمَهُ جَمِيعاً، فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ" «4» و در موارد همه اين آياتي كه ديديد روايات بسيار متنوعي وارد شده، كه ان شاء اللَّه هر دسته از آنها را در ذيل آيه مناسبش نقل خواهيم كرد.

[نظامي كه از لحاظ پاداش و كيفر اعمال بر اعمال حاكم است مغاير نظام طبيعي اعمال است] ... ص : 261

و با دقت در آيات سابق و تدبر در آنها اين معنا روشن مي‌شود كه اعمال انسانها از حيث مجازات يعني از حيث تاثيرش در سعادت و شقاوت آدمي نظامي دارد غير آن نظامي كه اعمال از حيث طبع در اين عالم دارد.
چون در اين عالم عمل خوردن مثلا كه يك عمل انساني است، از حيث اينكه عبارت است از مجموع حركاتي جسماني و فعل و انفعالهايي مادي كه تنها قائم به شخص خورنده است، و اثرش هم كه عبارت است از سير شدن، عايد فاعل به تنهايي مي‌شود، و با خوردن من ديگري
__________________________________________________
(1)مگر كساني كه توبه كنند، و ايمان آورده اعمال صالح كنند كه خدا گناهانشان را مبدل به حسنات خواهد كرد." سوره فرقان آيه 70"
(2)كساني كه ايمان آوردند و ذريه‌شان از ايشان در ايمان به خدا پيروي كردند، ما ذريه‌شان را به ايشان ملحق مي‌كنيم، و از عملشان چيزي كم نمي‌كنيم، هر كسي در گرو عمل خويش است." سوره طور آيه 21"
(3)كساني كه مي‌ترسند بعد از مردنشان به ذريه‌شان ستم شود، بايد از خدا بترسند." سوره نسا آيه 8"
(4)مي‌خواهد تا خبيث را از طيب جدا نموده، و همه خبيث‌ها را روي هم نهاده يك جا متراكم كند و در جهنمش قرار دهد." سوره انفال آيه 38"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 262
سير نمي‌شود، و همچنين قيامي به غذاي خورده شده دارد، كه آن را از صورتي به صورت ديگر در مي‌آورد، ولي با جويدن اين غذا غذاهاي ديگر جويده نمي‌شود، و هضم نمي‌گردد، و نيز غذايي كه به صورت نان بوده مبدل به برنج نمي‌شود، و ذات و هويتش متبدل نمي‌گردد و همچنين اگر زيد عمرو را بزند، اين حركاتي كه از او سر زده تنها زدن است و چيز ديگري نيست، و تنها زيد زننده است نه ديگري، و تنها عمرو زده شده نه ديگري، و همچنين مثالهاي ديگر.
و ليكن همين افعال در نشاه سعادت و شقاوت احكامي ديگر دارد، هم چنان كه مي‌بينيم قرآن كريم گناهان را كه از نظر نظام دنيايي اي بسا خدمت به نفس و كام‌گيري از لذات باشد ظلم به نفس خوانده مي‌فرمايد:" وَ ما ظَلَمُونا وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ" «1».
و نيز فرموده:" وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ" «2» و نيز فرموده:" انْظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ" «3».
و نيز فرموده:" ثُمَّ قِيلَ لَهُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ تُشْرِكُونَ، مِنْ دُونِ اللَّهِ؟ قالُوا: ضَلُّوا عَنَّا، بَلْ لَمْ نَكُنْ نَدْعُوا مِنْ قَبْلُ شَيْئاً. كَذلِكَ يُضِلُّ اللَّهُ الْكافِرِينَ" «4».

[اختلاف بين اين دو نظام نه تنها مخالف مباني عقلي نيست بلكه مبتني بر احكام كليه عقلائيه است] ... ص : 262

و سخن كوتاه آنكه عالم مجازات نظامي جداگانه دارد، چه بسا مي‌شود كه يك عمل در آن عالم مبدل به عملي ديگر مي‌شود، و چه بسا عملي كه از من سر زده مستند به ديگري مي‌شود، و چه بسا به فعلي حكمي مي‌شود غير آن حكمي كه در دنيا داشت، و همچنين آثار ديگري كه مخالف با نظام عالم جسماني است.
و اين معنا نبايد باعث شود كه كسي توهم كند كه اگر اين مطلب را مسلم بگيريم بايد احكام عقل را در مورد اعمال و آثار آن بكلي باطل بدانيم، و در اينصورت ديگر سنگ روي سنگ قرار نمي‌گيرد، بدين جهت جاي اين توهم نيست كه ما مي‌بينيم خداي سبحان هر جا استدلال خودش و يا ملائكه موكل بر امور را بر مجرمين در حال مرگ يا برزخ حكايت مي‌كند،
__________________________________________________
(1)به ما ستم نكردند و ليكن در همان حال به نفس خود ستم مي‌كردند." سوره بقره آيه 57" [...]
(2)و نيرنگ بد، جز به صاحبش نرسد." سوره فاطر آيه 43"
(3)چگونه عليه خود به خود دروغ گفتند." سوره انعام آيه 24"
(4)سپس به ايشان گفته مي‌شود: كجايند آن خداياني كه به جاي خدا و بعنوان شريك خدا مي‌پرستيدند؟ در پاسخ اول مي‌گويند چنين چيزي نمي‌يابيم، (بعدا عادتي كه به دروغ داشتند وادارشان مي‌كند بگويند) اصلا ما در دنيا چيزي نمي‌پرستيديم، آري خدا اينطور كافران را گمراه مي‌كند." سوره مؤمن آيه 74"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 263
و همچنين هر جا امور قيامت و آتش و بهشت را نقل مي‌نمايد، همه جا به حجت‌هاي عقلي يعني حجت‌هايي كه عقل بشر با آنها آشنا است استدلال مي‌كند، و همه جا بر اين نكته تكيه دارد، كه خدا به حق حكم مي‌كند و هر كس هر چه كرده به كمال و تمام به او بر مي‌گردد.
و از آن جمله مي‌فرمايد:" وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلَّا مَنْ شاءَ اللَّهُ، ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْري، فَإِذا هُمْ قِيامٌ يَنْظُرُونَ وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها، وَ وُضِعَ الْكِتابُ وَ جِي‌ءَ بِالنَّبِيِّينَ، وَ الشُّهَداءِ وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ، وَ وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِما يَفْعَلُونَ" «1».
و نيز در قرآن اين خبر مكرر آمده، كه خدا بزودي در قيامت در ميان مردم به حق داوري، و در آنچه اختلاف دارند به حق حكم مي‌كند، و در اين باب كلامي كه از شيطان حكايت فرموده كافي است كه گفت:" إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ، وَ وَعَدْتُكُمْ، فَأَخْلَفْتُكُمْ، وَ ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ، إِلَّا أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي، فَلا تَلُومُونِي، وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ" «2».
از اينجا مي‌فهميم كه هر چند ميان نشاه طبيعت و نشاه جزا همانطور كه گفتيم اختلاف روشني هست، و ليكن چنان هم نيست كه حجت و دليل عقلي در نشاه اعمال و نشاه جزا باطل باشد، چيزي كه هست بايد با دقت و تدبر حل عقده كرد.
و چيزي كه اين عقده را مي‌گشايد، اين است كه خداي تعالي در دعوت مردم و ارشادشان به زبان خود آنان حرف زده، و در مخاطباتش با آنان و بياناتي كه براي آنان دارد، طبق عقول اجتماعي سخن گفته، و به اصول و قوانيني تمسك كرده، كه در عالم عبوديت و مولويت داير است، خود را مولي و مردم را بندگان، و انبيا را فرستادگاني به سوي بندگان شمرده، و با امر و نهي و بعث و زجر و بشارت و انذار و وعده و تهديد و ساير ملحقات آن از قبيل عذاب، و مغفرت، و غيره ارتباط خود را با آنان حفظ فرموده.
__________________________________________________
(1)چون در صور دميده مي‌شود هر كس كه در آسمانها و زمين است، مي‌ميرد مگر كسي كه خدا بخواهد آن گاه نوبتي ديگر در صور دميده مي‌شود، كه ناگهان همه به حالت ايستاده و تماشا در مي‌آيند، و زمين به نور پروردگارش روشن گشته، نامه اعمال را مي‌آورند، و انبيا و شهدا آورده مي‌شوند، و بين بشر به حق داوري مي‌شود، و ستمي نمي‌شود و هر كس هر چه كرده به كمال و تمام پس مي‌گيرد، و او به آنچه مردم كرده‌اند داناتر است." سوره زمر آيه 70"
(2)به درستي خدا به شما وعده داد وعده‌اي حق و من هم وعده‌اي دادم، و وفا نكردم، ولي با اين حال من دست زوري بر شما نداشتم، جز اين نبود كه شما را دعوت كردم و شما هم به اختيار خود اجابتم كرديد، پس مرا ملامت نكنيد بلكه خود را ملامت كنيد." سوره ابراهيم آيه 22"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 264
اين طريقه قرآن كريم است در سخن گفتن با مردم، و خود او تصريح مي‌فرمايد كه مساله عظيم‌تر از آن توهم‌ها و خيالاتي است كه به ذهن مردم مي‌رسد، و چيزي است كه حوصله مردم گنجايش آن را ندارد، حقايقي است كه فهم بشر بدان احاطه نمي‌يابد، و بهمين جهت آن حقايق را نازل و باز هم نازل كرده، تا هم افق با ادراك بشر شود، و در نتيجه آن مقداري كه خدا مي‌خواهد از آن حقايق و از تاويل اين كتاب عزيز بفهمند هم چنان كه فرمود:
" وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ، وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ" «1».
پس قرآن كريم در خبر دادن از خصوصيات احكام جزا و آنچه مربوط به آن است اعتمادش بر احكام كليه عقلائيه است، كه در بين عقلا داير است، و اساسش مصالح و مفاسد است.
و لطف قضيه در اينجا است كه اين حقايق پنهان از سطح فهم‌هاي عادي با همه بلندي افقش قابل تطبيق با احكام عقلايي نامبرده است، و مي‌شود با آنها توجيهش كرد.
آري عقل عملي اجتماعي هيچ امتناعي ندارد از اينكه بعضي از مفسدين را مثلا به تمامي آثار سويي كه بر عمل زشتش مترتب مي‌شود، و ضررهايي كه به اجتماع مي‌زند مؤاخذه نموده، مثلا از قاتل تمامي حقوق اجتماعي كه به خاطر مرگ مقتول فوت شده، مطالبه كند، و يا اگر سنت زشتي در اجتماع باب كرده او را به تمامي زشتي‌هايي كه ديگران مرتكب مي‌شوند مؤاخذه كند.
در مثال اول حكم كند به اينكه آنچه مقتول گناه داشته به حسب اعتبار عقلي به گردن قاتل است، و در مثال دوم حكم كند به اينكه تمامي گناهاني را كه افراد اجتماع به خاطر پيروي از سنت او انجام داده‌اند گناه خود او است، هر چند كه گناه يك يك آن افراد هم هست و همانطور كه تك تك افراد را مؤاخذه مي‌كند، او را نيز مؤاخذه مي‌نمايد.
و همچنين ممكن است در باره كسي كه عملي را انجام داده حكم كند به اينكه انجام نداده، و يا در باره فعلي معين و محدود حكم كند به اينكه آن فعل نيست، و يا حسنات ديگران حسنات ما است، و يا اينكه انسان امثال آن حسنات را دارد، همه اينها به مقتضاي مصالحي است كه موجود باشد.
پس قرآن كريم اين احكام عجيبي كه در باب جزا دارد از قبيل مجازات و يا پاداش
__________________________________________________
(1)سوگند به كتاب مبين كه ما آن را خواندني عربي كرديم تا شايد تعقلش كنند، و اينكه اين كتاب در ام الكتاب بود، كه نزد ما مقامي بلند و فرزانه دارد." سوره زخرف آيه 4"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 265
انسان، به خاطر كاري كه ديگران كرده‌اند، و نسبت دادن فعل به كسي كه فاعل آن نيست، و فعلي را غير آن كردن و امثال آن را تعليل نموده، و با قوانين عقلائيه‌اي كه در ظرف اجتماع و در سطح افكار عمومي جريان دارد توضيح مي‌دهد، هر چند كه بر حسب واقع و حقيقت نظامي دارد غير نظام عالم حس، و احكام اجتماعي و عقلايي محصور در چهار ديواري زندگي دنيا است و به زودي براي انسان چيزهايي كه در امروز برايش مستور بود كشف مي‌شود و اين كشف در روز قيامت است كه همه سرائر و باطن‌ها ظاهر مي‌شود.
هم چنان كه قرآن كريم فرموده:" وَ لَقَدْ جِئْناهُمْ بِكِتابٍ فَصَّلْناهُ عَلي عِلْمٍ هُديً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ، هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا تَأْوِيلَهُ؟ يَوْمَ يَأْتِي تَأْوِيلُهُ يَقُولُ الَّذِينَ نَسُوهُ مِنْ قَبْلُ، قَدْ جاءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالْحَقِّ" «1».
و نيز فرموده:" وَ ما كانَ هذَا الْقُرْآنُ أَنْ يُفْتَري مِنْ دُونِ اللَّهِ، وَ لكِنْ تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ، وَ تَفْصِيلَ الْكِتابِ لا رَيْبَ فِيهِ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ" (تا آنجا كه مي‌فرمايد):" بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ، وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ" «2».

[بيان عدم اختلاف و تعارض بين دو دسته آيات مربوط به جزاي اعمال] ... ص : 265

با اين بياني كه ذكر كرديم اختلافي كه در نظر ابتدايي ميان آيات مربوطه به اين احكام عجيب و ميان امثال آيه:" فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ، وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ" «3» و آيه:" كُلُّ امْرِئٍ بِما كَسَبَ رَهِينٌ" «4» و آيه:" وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعي" «5» و آيه:" إِنَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئاً" «6» و آيات بسياري ديگر موجود است برطرف مي‌شود.
__________________________________________________
(1)با اينكه ما كتابي به سويشان فرستاديم، كه آن را از روي علم شرح داده‌ايم، تا هدايت و رحمت باشد براي مردمي كه ايمان مي‌آورند، آيا جز اين است كه اين كفار در انتظار تاويل آن كتابند، روزي كه تاويلش مي‌آيد آنها كه در دنيا از يادش برده بودند مي‌گويند به راستي رسولان پروردگار ما حق آورده بودند." سوره اعراف آيه 52"
(2)اين قرآن را نمي‌توان گفت افترايي است به خدا، بلكه مصدق كتب آسماني قبل از خود، و تفصيل و توضيح آن كتابها است، شكي در آن نيست كه از ناحيه پروردگار عالميان است- تا آنجا كه مي‌فرمايد- بلكه چيزي را كه به علم آن نرسيده‌اند، و از تاويل آن خبر ندارند دروغ شمرده‌اند." سوره يونس آيه 39"
(3)سوره زلزال آيه 7
(4)هر كس گروگان عمل خويش است." سوره طور آيه 21"
(5)انسان به جز كرده خودش پاداشي ندارد." سوره نجم آيه 39"
(6)خدا مردم را به هيچ وجه ظلم نمي‌كند." سوره يونس آيه 44"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 266
براي اينكه آيات دسته اول كه مورد بحث ما است حكم مي‌كند به اينكه گناهان كشته شده به ظلم، به گردن قاتل ظالم است، و وقتي به گردن او بود اگر مؤاخذه‌اش كنند، به گناهان خودش مؤاخذه‌اش كرده‌اند، و نيز آن آيات حكم مي‌كرد كه هر كس سنت بدي باب كند پيروان آن سنت به تنهايي آن گناه را مرتكب نشده‌اند، باب كننده نيز مرتكب شده، پس يك معصيت دو معصيت است، و اگر حكم مي‌كرد به اينكه ياور ظالم در ظلمش و پيرو پيشواي ضلالت هر دو شريك در معصيتند، و مثل خود ظالم و پيشوا، فاعلند، قهرا مصداق آيه:" لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري ..." و نظاير آن مي‌شوند، نه اينكه اين دو طايفه از حكم آيه نامبرده مستثنا باشند و يا مورد نقض آن واقع گردند.
آيه شريفه:" وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ، وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ، وَ وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِما يَفْعَلُونَ" «1» هم به همين معنا اشاره مي‌كند، چون جمله (و خدا به آنچه مي‌كردند داناتر است) دلالت و يا حد اقل اشعار به اين دارد كه پرداخت و دادن عمل هر كسي به وي بر حسب علم خدا و محاسبه‌اي است كه او از افعال خلق دارد، نه بر حسب محاسبه‌اي كه خلق پيش خود دارند، چون خلق علم و عقل اين محاسبه را ندارند، زيرا خدا اين عقل را در دنيا از آنان سلب كرده، و در حكايت گفتار دوزخيان فرموده:" لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا فِي أَصْحابِ السَّعِيرِ" «2».
و نيز در آخرت هم عقل و علم را از آنان گرفته مي‌فرمايد:" وَ مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمي، فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمي، وَ أَضَلُّ سَبِيلًا" «3».
و نيز فرموده:" نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَي الْأَفْئِدَةِ" «4» و در تصديق اين گرفتن علم و عقل فرموده:" قالَتْ أُخْراهُمْ لِأُولاهُمْ: رَبَّنا هؤُلاءِ أَضَلُّونا، فَآتِهِمْ عَذاباً ضِعْفاً مِنَ النَّارِ، قالَ: لِكُلٍّ ضِعْفٌ وَ لكِنْ لا تَعْلَمُونَ" «5» كه در اين آيه براي همه متبوعان و تابعان عذاب دو چندان اثبات
__________________________________________________
(1)و ميان آنان به حق داوري مي‌شود، بدون اينكه ظلمي شوند، و هر كس هر چه كرده به تمام و كمال داده مي‌شود، و خدا به آنچه مي‌كردند داناتر است." سوره زمر آيه 70"
(2)اگر ما مي‌شنيديم و تعقل مي‌كرديم، از دوزخيان نمي‌بوديم" سوره ملك آيه 10" [...]
(3)كسي كه در دنيا كور بوده در آخرت هم كور و بلكه گمراه‌تر است." سوره اسرا آيه 72"
(4)آتش افروخته خدا كه بر دلها مسلط شود." سوره همزه آيه 7"
(5)پيروانشان راجع به پيشروان خود گفتند پروردگارا اينان ما را گمراه كردند، پس عذابشان را از آتش دو چندان كن، خداي تعالي گويد همه را عذاب دو چندان است اما شما نمي‌دانيد." سوره اعراف آيه 37"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 267
كرده، اما متبوعان براي اينكه هم خودشان گمراه بودند، و هم ديگران را گمراه كردند، و اما تابعان براي اينكه هم گمراه شدند و هم با پيروي متبوعين مكتب آنان را زنده نگه داشتند، و باعث رونق آن مكتب شدند، آن گاه مي‌فرمايد: هر دو طايفه نادانند.

[مراد از نفي علم از مجرمين در دنيا و آخرت] ... ص : 267

حال اگر بگويي: ظاهر آياتي كه علم را از مجرمين هم در دنيا و هم در آخرت سلب مي‌كند، منافات دارد با آيات ديگري كه اثبات علم براي آنان مي‌كند، مانند آيه شريفه:
" كِتابٌ فُصِّلَتْ آياتُهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ" «1» و مانند آياتي كه عليه كفار احتجاج مي‌كند، و احتجاج عليه كسي كه علم ندارد، و استدلال سرش نمي‌شود معنا ندارد.
علاوه بر اينكه خود آيات مورد بحث مشتمل بر احتجاجي است كه در آخرت عليه كفار مي‌شود، و ما چاره‌اي نداريم مگر اينكه براي آنان در آخرت عقل و ادراكي اثبات كنيم.
از اين كه هم بگذريم در اين ميان آياتي است كه براي كفار در خصوص آخرت علم و يقين اثبات مي‌كند، مانند آيه شريفه:" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا، فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «2».
و آيه شريفه:" وَ لَوْ تَري إِذِ الْمُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ، رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا، فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ"»
.در پاسخ مي‌گوئيم: منظور از اينكه گفتيم خداي تعالي علم در دنيا را از آنان نفي كرده، نفي پيروي از علم است، و منظور از نفي علم در آخرت از آنان اين است كه وقتي سر از قبر بر مي‌آورند جهالتي كه در دنيا بر اساس آن زندگي كردند گريبانشان را مي‌گيرد، و اعمالشان از ايشان منفك نمي‌شود هم چنان كه فرمود:" وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ، وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً" «4».
__________________________________________________
(1)كتابي است كه آياتش جداي از هم شده، قرآني است عربي براي قومي كه مي‌دانند." سوره فصلت آيه 3"
(2)تو در دنيا از چنين عالمي در غفلت بودي، ما پرده‌ات از پيش رويت برداشتيم، در نتيجه امروز ديدگانت تيزبين شده." سوره ق آيه 22"
(3)اگر آن روز را بنگري مي‌بيني كه مجرمين نزد پروردگارشان سرها بزير افكنده، مي‌گويند:
پروردگارا ديگر بينا و شنوا شديم، پس ما را برگردان تا عمل صالح كنيم، كه ما داراي يقين گشتيم." سوره سجده آيه 12"
(4)هر انساني نامه عملش را بطور جدا ناشدني به گردنش انداخته‌ايم، و روز قيامت كتابي راجع به او بيرون مي‌آوريم، كه آن را باز و گسترده مي‌بيند." سوره اسرا آيه 13"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 268
و نيز فرموده:" قالَ يا لَيْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ، فَبِئْسَ الْقَرِينُ" «1».
و آياتي ديگر نظير آن، و بزودي در تفسير آيه:" يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ" «2».
پيرامون اين مطلب بطور مفصل بحث خواهد آمد.

[گفتاري از امام غزالي پيرامون نقل اعمال (از شخصي به شخص ديگر)] ... ص : 268

امام غزالي از اين اشكال كه چگونه اعمال از يكي به ديگري منتقل مي‌شود، پاسخي ديگر داده، و در بعضي از رساله‌هاي خود بطور خلاصه گفته: نقل حسنات و سيئات به خاطر ظلمي كه انسان كرده، در همين دنيا و هنگام جريان ظلم واقع مي‌شود، ولي روز قيامت براي انسان كشف مي‌شود، و مثلا ظالم مي‌بيند كه طاعتهايش در نامه عمل ديگري است، پس اين معنا در آخرت معلوم مي‌شود، و گرنه در همان دنيا منتقل شده بود.
هم چنان كه فرمود:" لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" «3» كه مي‌فرمايد در روز قيامت خداي واحد قهار مالك است، و حال آنكه در دنيا نيز مالك حقيقي خدا است، لا جرم بايد بگوئيم منظور از اثبات ملك براي خدا در قيامت اين است كه اين حقيقت در دنيا براي همه منكشف نيست، در قيامت منكشف مي‌شود، چيزي را هم كه انسان نمي‌داند، و در خود سراغ ندارد، چنين چيزي براي او وجود ندارد، هر چند در واقع وجود داشته باشد، و همين كه علم به آن چيز پيدا كرد در حقيقت همان هنگام داراي آن شده است.
پس با اين پاسخ مقصود كلام آن كسي كه گفته چگونه معدوم و امور عرضي منتقل مي‌شود؟ از اعتبار ساقط مي‌گردد، زيرا آنچه منتقل مي‌شود ثواب عمل و اطاعت است، نه خود عمل، و ليكن از آنجايي كه منظور از عمل نيك ثواب آن است، تعبير مي‌كنند به اينكه عمل فلاني منتقل به ديگري مي‌شود.
و اما اينكه گفت امور عرضي چگونه منتقل مي‌شود مي‌گوئيم: اثر اطاعت امري خارج از انسان، و عارض و لاحق به او نيست، تا اين اشكال پيش آيد و نيز انتقال آن در آخرت بعد از معدوم شدنش در دنيا از قبيل اعاده معدوم و محال باشد، و شما هم نمي‌توانيد اثر طاعات را امري جوهري بدانيد، و گرنه از شما مي‌پرسيم نام اين جوهر چيست؟.
بلكه اثر طاعات آن روشنايي است كه در قلب آدمي پديد مي‌آورد، چون طاعات اثري در قلب دارد، كه ما نام آن را تنوير مي‌گذاريم، هم چنان كه گناهان در قلب اثري دارد كه بايد
__________________________________________________
(1)مي‌گويد اي كاش ميان من و تو به دوري مشرق از مغرب فاصله بود، كه چه بد قريني هستي.
" سوره زخرف آيه 38"
(2)سوره بقره آيه 242
(3)امروز سلطنت از آن كيست؟ از آن خداوند قهار است." سوره مؤمن آيه 16"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 269
نامش را قساوت و ظلمت گذاشت، و با انوار طاعات مناسبت و ارتباط قلب با عالم نور و معرفت و شهود معنوي مستحكم مي‌شود، و به خاطر تاريكي‌ها و قساوت استعداد قلب براي دوري و حجاب بيشتر مي‌شود، و ميان طاعات و معاصي تعاقب و تضاد است، هم چنان كه خود قرآن فرموده:" إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ" «1» و رسول خدا ص فرموده: (اتبع السيئة الحسنة تمحها، دنبال گناه حسنه‌اي بجاي آر تا آن را محو كني)، و نام آثار سوء گناهان اثم است، پس آثام آثار حاصله از گناهان است و بهمين مناسبت است كه آن جناب فرمود: (آدمي حتي از اينكه تيغي به پايش برود اجر مي‌برد)" ان الرجل ليثاب حتي بالشوكة تصيب رجله" و نيز فرمود: حدود شرعي كفاره گناهان است." الحدود كفارات".
بنا بر اين ظالم از ظلمي كه مي‌كند ظلمت و قساوتي در دلش پيدا مي‌شود، كه آن ظلمت اثر نوري را كه از طاعات در قلبش پيدا شده بود مي‌زدايد، و مظلوم از ظلم او متالم گشته شهوتش مي‌شكند، و در نتيجه اثر گناهان يعني ظلمتي كه از ناحيه آن در دلش پيدا شده بود، زدوده مي‌شود، و دلش به نوعي نوراني مي‌شود، پس مي‌توان گفت نوري كه قبلا در قلب ظالم بوده، به قلب مظلوم منتقل مي‌شود، و ظلمتي كه قبلا در دل مظلوم بود به قلب ظالم منتقل مي‌شود. اين است معناي انتقال حسنات و سيئات.
حال اگر كسي بگويد: اينكه نقل نيست، بلكه آنچه تو گفتي معنايش اين شد كه نور قلب ظالم مي‌ميرد، و خاموش مي‌شود، و نوري ديگر در قلب مظلوم پيدا مي‌شود، و همچنين ظلمت قلب مظلوم مي‌ميرد، و ظلمتي ديگر در قلب ظالم پيدا مي‌شود، و اين نقل حقيقي نيست.
در پاسخ مي‌گوئيم: كلمه (نقل) گاهي بر همين معنا نيز بطور استعاره به كار مي‌رود، مثلا گفته مي‌شود سايه از فلان جا به جاي ديگر منتقل شد، و يا گفته مي‌شود نور آفتاب و يا چراغ از زمين به ديوار افتاد، و از اين قبيل تعبيرات، معناي انتقال طاعات هم از همين قبيل است.
به اين معنا كه از انتقال ثواب طاعات، به انتقال طاعات تعبير شده، و از مسبب به سبب كنايه آورده شده است، و اثبات وصف در محلي و ابطال مثل آن در محلي ديگر را نقل ناميده و همه اين تعبيرات در لسانها شايع است: و به برهان معلوم شده، هر چند كه در لسان شرع وارد نشده باشد، تا چه رسد به اينكه در لسان شرع هم وارد شده باشد، اين بود خلاصه گفتار امام غزالي.

[اشكال بر كلام غزالي] ... ص : 269

مؤلف: حاصل گفتار وي اين شد كه اگر رفتاري كه خداي سبحان نسبت به هر قاتل
__________________________________________________
(1)سوره هود آيه 114
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 270
و هر مقتول دارد نقل خوانده شده، در حقيقت استعاره‌اي است در استعاره نخست به استعاره اثر طاعت را طاعت خوانده، و سپس محو چيزي و اثبات چيزي ديگر را نقل ناميده، و ما اگر اين پاسخ را كه غزالي داده در همه احكامي كه براي اعمال شمرديم جاري كنيم بايد همه آنها را مجاز بدانيم در حالي كه خواننده عزيز توجه فرمود، كه گفتيم خداي سبحان اين احكام را بر طبق نظريه عقل عملي و اجتماعي مقرر كرده، و احكام خود را بر اساس آن نظريه‌ها تاسيس نموده، آنچه را كه عقل مصالح بداند مصالح دانسته، آنچه را مفاسد بشمارد مفاسد دانسته، و شكي نيست كه اين احكام عقلي كه از عقل صادر مي‌شود به اعتقاد حقيقت صادر مي‌شود نه مجاز، و بهمين حساب قاتل را به جرم مقتول مؤاخذه نموده، و مقتول و يا ورثه او را به پاداش حسنات قاتل پاداش و هديه مي‌دهد، و همچنين معاملاتي ديگر نظير اينكه ناشي از اين اعتقاد است، كه جرم او عين جرم اين، و حسنه اين عين حسنه او است و همچنين.
اين وضع احكام نامبرده است در ظرف اجتماع، كه موطن احكام عقلي عملي است: و اما بالنسبه به غير اين ظرف يعني در ظرف حقايق، البته بايد گفت: تمامي اين احكام مجازند، مگر اينكه پاي تحليل عقلي پيش آيد، به اين معنا كه اين مفاهيم از آنجا كه مفاهيمي اعتباريه هستند كه از حقايق گرفته شده‌اند و به مجاز و ادعا جزء مصاديق آن حقايق شمرده شدند لا جرم همه آنها با مقايسه با آن حقايق ماخوذه مجازهايي خواهند بود. (دقت فرمائيد)

[محفوظ بودن اعمال و تجسم آنها] ... ص : 270

يكي ديگر از احكام اعمال اين است كه به حكم آيات زير اعمال بندگان محفوظ و نوشته شده است، و روزي مجسم خواهد شد" يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً، وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً" «1»" وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ، وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً" «2»" وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ، وَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ" «3»" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ، فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «4» و ما در سابق
__________________________________________________
(1)روزي كه هر انساني آنچه كار نيك كرده حاضر شده مي‌يابد و همچنين هر كار زشتي كه مرتكب شده، آرزو مي‌كند اي كاش بين او و آن عمل زشت فاصله‌اي دور بود." سوره آل عمران آيه 3"
(2)هر انساني پرونده اعمالش را همراه او كرده‌ايم، و چون روز قيامت شود برايش كتابي در مي‌آوريم كه آن را باز و گويا مي‌بيند." سوره اسرا آيه 13"
(3)ما آنچه را كه كرده‌اند مي‌نويسيم آثارشان را هم خواهيم نوشت و هر چيزي را در كتابي آشكار شمرده‌ايم." سوره يس آيه 12" [...]
(4)تو از امروزت در غفلت بودي، ما پرده غفلتت را كنار زديم اينك ديدگانت امروز خيره و تيزبين شده است." سوره ق آيه 22"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 271
بحثي پيرامون تجسم اعمال گذرانديم.

[وجود ارتباط بين اعمال انسان و حوادث خارجي اين جهان] ... ص : 271

يكي ديگر از احكام اعمال اين است كه بين اعمال انسان و حوادثي كه رخ مي‌دهد ارتباط هست، البته منظور ما از اعمال تنها حركات و سكنات خارجيه‌اي است كه عنوان حسنه و سيئه دارند، نه حركات و سكناتي كه آثار هر جسم طبيعي است، به آيات زير توجه فرمائيد:
" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ" «1»" إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ، حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً فَلا مَرَدَّ لَهُ" «2»" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلي قَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ" «3» و اين آيات ظاهر در اين است كه ميان اعمال و حوادث تا حدي ارتباط هست، اعمال خير و حوادث خير و اعمال بد و حوادث بد.
و در كتاب خداي تعالي دو آيه هست كه مطلب را تمام كرده، و به وجود اين ارتباط تصريح نموده است، يكي آيه شريفه" وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ، وَ لكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْناهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ" «4» و ديگري آيه:" ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ، لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا، لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ" «5».
پس معلوم مي‌شود حوادثي كه در عالم حادث مي‌شود، تا حدي تابع اعمال مردم است، اگر نوع بشر بر طبق رضاي خداي عمل كند، و راه طاعت او را پيش گيرد، نزول خيرات و باز شدن درهاي بركات را در پي دارند، و اگر اين نوع از راه عبوديت منحرف گشته، ضلالت و فساد نيت را دنبال كنند، و اعمال زشت مرتكب گردند، بايد منتظر ظهور فساد در خشكي و دريا، و هلاكت امتها، و سلب امنيت، و شيوع ظلم، و بروز جنگها، و ساير بدبختي‌ها باشند،
__________________________________________________
(1)و آنچه مصيبت كه به شما مي‌رسد به خاطر كارهايي است كه به دست خود كرده‌ايد، البته خداي تعالي از تاثير بسياري از كارهاي شما جلوگيري مي‌كند." سوره شورا آيه 30"
(2)به درستي خداوند نعمت هيچ قومي را سلب نمي‌كند و وضع آنان را تغيير نمي‌دهد تا خودشان وضع خود را تغيير دهند، و چون خدا براي قومي بدي بخواهد ديگر برگشتي برايش نيست." سوره رعد آيه 12"
(3)و اين بدان جهت است كه خدا هرگز چنين نبوده كه نعمت قومي را تغيير دهد، و به عذاب مبدل سازد، مگر وقتي كه آنان وضع خود را تغيير داده باشند." سوره انفال آيه 53"
(4)اگر اهل بلاد ايمان مي‌آوردند، و تقوا پيشه مي‌كردند، ما بركت‌هايي از آسمان بر آنان مي‌گشوديم، و ليكن تكذيب كردند و ما به جرم اين عادتشان گرفتيم." سوره اعراف آيه 95"
(5)فساد در خشكي و تري زمين اگر پيدا شد به خاطر اعمالي است كه مردم كردند، تا خدا بعضي از آنچه را كه كردند به ايشان بچشاند. تا شايد بر گردند." سوره روم آيه 41"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 272
بدبختي‌هايي كه راجع به انسان و اعمال انسان است، و همچنين بايد در انتظار ظهور مصائب و حوادث جوي، حوادثي كه مانند سيل و زلزله و صاعقه و طوفان و امثال آن خانمان برانداز است باشند، و خداي سبحان در كتاب مجيدش به عنوان نمونه داستان سيل عرم، و طوفان نوح، و صاعقه ثمود، و صرصر عاد، و از اين قبيل حوادث را ذكر فرموده.

[نتايج اعمال نيك و بد افراد و جوامع در اين عالم] ... ص : 272

پس هر امتي كه طالح و فاسد شد قهرا در رذائل و گناهان فرو مي‌رود، و خدا هم وبال آنچه كرده بدو مي‌چشاند، و قهرا منتهي به هلاكت و نابوديشان مي‌شود، به اين آيات توجه فرمائيد:" أَ وَ لَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ كانُوا مِنْ قَبْلِهِمْ، كانُوا هُمْ أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ آثاراً فِي الْأَرْضِ، فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ، وَ ما كانَ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ واقٍ" «1».
" وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنا مُتْرَفِيها، فَفَسَقُوا فِيها، فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ، فَدَمَّرْناها تَدْمِيراً"
«2»" ثُمَّ أَرْسَلْنا رُسُلَنا تَتْرا كُلَّ ما جاءَ أُمَّةً رَسُولُها كَذَّبُوهُ، فَأَتْبَعْنا بَعْضَهُمْ بَعْضاً، وَ جَعَلْناهُمْ أَحادِيثَ فَبُعْداً لِقَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ" «3».
اين آيات همه راجع به امت طالحه بود، و معلوم است كه وضع امت صالحه خلاف اين وضع است.
فرد هم مثل امت است، او نيز حسنه و سيئه و عذاب و نقمت دارد، چيزي كه هست بسيار مي‌شود كه فرد به نعمت اسلاف و نياكان خود متنعم مي‌شود، هم چنان كه به مظالم آنان معذب مي‌گردد، به آيات زير توجه فرمائيد:" قالَ أَنَا يُوسُفُ وَ هذا أَخِي، قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا، إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ: فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ" «4».
__________________________________________________
(1)چرا در زمين سير نمي‌كنند تا ببينند عاقبت كساني كه قبل از ايشان بودند چه شد؟ با اينكه از اينان نيرومندتر، و داراي اثري بيشتر در زمين بودند، ولي خدا به جرم گناهانشان بگرفت، و از ناحيه خدا هيچ نگهدارنده‌اي نداشتند." سوره مؤمن آيه 21"
(2)و چون بخواهيم جامعه‌اي را نابود كنيم عياشان آنجا را وادار مي‌كنيم تا در آنجا فسق و فجور كنند تا عذاب بر آن جامعه حتمي شود، آن وقت به ناگهاني زير و رويش مي‌كنيم." سوره اسرا آيه 16"
(3)سپس فرستادگان خود را يكي پس از ديگري فرستاديم، هر وقت امتي رسول ما به سويشان آمد، و امت تكذيبش كردند، هر امتي را به سرنوشت امت قبل دچار نموده، همه را سرگذشت و مايه عبرت قرار داديم، پس دوري باد نصيب مردمي كه ايمان نمي‌آوردند." سوره مؤمنون آيه 44"
(4) گفت من يوسفم: و اين برادرم است، كه خدا بر ما منت نهاد چون هر كس تقوا به خرج دهد و صبر كند خداوند اجر نيكوكار را ضايع نمي‌كند." سوره يوسف آيه 90"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 273
و مراد از منتي كه خدا بر او نهاد همان ملك و عزت و نعمت‌هاي ديگر او است،" فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ الْأَرْضَ" «1»" وَ جَعَلْنا لَهُمْ لِسانَ صِدْقٍ عَلِيًّا" «2» كه گويا منظور از ياد خير ذريه صالحه‌اي است كه مشمول انعام او باشند، هم چنان كه در جايي ديگر فرموده:" وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ" «3»" وَ أَمَّا الْجِدارُ فَكانَ لِغُلامَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ، وَ كانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُما، وَ كانَ أَبُوهُما صالِحاً، فَأَرادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغا أَشُدَّهُما، وَ يَسْتَخْرِجا كَنزَهُما" «4»" وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً، خافُوا عَلَيْهِمْ" «5».
و مراد از اين ذريه هر نسل آينده‌ايست كه گرفتار آثار شوم ظلم نياكان خود مي‌شوند.
و سخن كوتاه اينكه وقتي خداي عز و جل نعمتي را بر امتي يا فردي افاضه فرمود، اگر آن امت و يا آن فرد صالح باشد، آن نعمت در واقع هم نعمتي بوده كه خدا بر او انعام فرموده، و يا امتحاني بوده كه خواسته او را به اين وسيله بيازمايد، هم چنان كه از سليمان حكايت كرده است كه گفت:" هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي، لِيَبْلُوَنِي أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ وَ مَنْ شَكَرَ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ، وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ" «6».
و نيز فرموده:" لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ، وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ" «7» و اين آيه نظير آيه قبلش دلالت دارد بر اينكه خود عمل شكر، يكي از اعمال صالحه‌اي است كه نعمت را در پي دارد.
و اگر طالح و بد باشد، نعمتي كه خدا به او داده به ظاهر نعمت است، و در واقع مكري
__________________________________________________
(1)ما او و خانه‌اش را در زمين فرو برديم." سوره قصص آيه 81"
(2)ما ياد خير و نام بلندش را در آيندگان حفظ كرديم." سوره مريم آيه 50"
(3)و آن را كلمه‌اي باقي و ماندني قرار داد در نسل او." سوره زخرف آيه 28"
(4)و اما ديوار داستانش چنين بود كه در زير آن گنجي بود متعلق به دو كودك يتيم، كه پدرشان مردي صالح بود، پروردگارت خواست تا به حد بلوغ برسند و گنج خود بيرون كنند." سوره كهف آيه 83" [...]
(5)بترسند كساني كه احتمال مي‌دهند فرزنداني يتيم و ناتوان از خود بجاي مي‌گذارند، و مي‌ترسند كه مورد ستم ديگران واقع شوند، امروز زور نگويند." سوره نساء آيه 10"
(6)اين يكي از فضل‌ها و كرامت‌هاي پروردگار من است تا مرا بيازمايد، آيا شكر مي‌گذارم و يا كفران مي‌كنم؟ و هر كس شكر كند به نفع خود كرده، و هر كس كفران كند بايد بداند كه پروردگار من بي‌نياز كريم است." سوره نمل آيه 40"
(7)اگر شكر بگذاريد برايتان زياد مي‌كنم، و اگر كفران كنيد بايد بدانيد كه عذاب من سخت است." سوره ابراهيم آيه 7"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 274
است كه در حقش كرده، و استدراج و املا است چنان كه در باره (نيرنگ) در كلام مجيدش فرموده:" وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ" «1».
و در باره استدراج و املا فرموده:" سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ، وَ أُمْلِي لَهُمْ إِنَّ كَيْدِي مَتِينٌ" «2» و نيز فرموده:" وَ لَقَدْ فَتَنَّا قَبْلَهُمْ قَوْمَ فِرْعَوْنَ" «3».
و وقتي بلاها و مصائب يكي پس از ديگري مي‌رسد، مردم در مقابل اين نيز مانند نعمتها دو جورند، اگر مردمي و يا فردي باشند صالح، اين مصيبت‌ها براي آنان فتنه و آزمايش است، و خدا بوسيله آن بندگان خود را مي‌آزمايد، تا خبيث از طيب و پاك از ناپاك جدا و متمايز شود، و مثل امت صالحه و فرد صالح كه گرفتار آنها مي‌گردد، مثل طلا است كه گرفتار بوته آتش و محك آزمايش مي‌شود، تا خالصش از ناخالص مشخص شود.
و خدا در اين باره فرموده:" أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ؟ وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ، فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ، أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ أَنْ يَسْبِقُونا، ساءَ ما يَحْكُمُونَ" «4».
و نيز فرموده:" وَ تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ، وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ يَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَداءَ" «5».
و اگر قوم و فردي كه به آن گرفتاريها و مصائب گرفتار شده‌اند طالح و بدكار باشند، خود اين حوادث عذاب و كيفري است كه در مقابل اعمال خود مي‌بينند، و آيات سابق نيز بر اين معنا دلالت داشت.
__________________________________________________
(1)با خدا مكر مي‌كنند، خدا هم مكر مي‌كند و خدا بهترين مكر كنندگان است." سوره انفال، آيه 30"
(2)ما به زودي از راهي كه خودشان نفهمند استدراجشان نموده مهلتشان مي‌دهيم، كه كيد و نقشه ريزي ما متين است." سوره قلم آيه 44"
(3)ما قبل از اينان قوم فرعون را دچار فتنه و آزمايش نموديم." سوره دخان آيه 17"
(4)آيا مردم پنداشته‌اند به صرف اينكه بگويند ايمان آورده‌ايم رها مي‌شوند؟ و ديگر مورد آزمايش قرار نمي‌گيرند؟ نه، چنين نيست، ما آنها را كه قبل از ايشان بودند نيز بيازموديم، و خدا بايد آنهايي را كه راست گفته‌اند از يك سو، و آنها كه دروغگويند از سويي ديگر جدا و مشخص كند، و يا بدكاران گمان كرده‌اند كه مي‌توانند از ما سبقت بگيرند؟ چه بد حكمي است كه مي‌كنند." سوره عنكبوت آيه 4"
(5)ما اين روزگار را در ميان مردم مي‌چرخانيم و خدا بايد آنهايي را كه ايمان آورده‌اند مشخص نموده، از شما شهيداني بگيرد." سوره آل عمران آيه 140"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 275
پس اين هم يكي از احكام عمل آدمي است، كه به صورت حوادث نيك و بد در مي‌آيد، و عايد صاحب عمل مي‌شود.
و اما اين آيه شريفه كه مي‌فرمايد:" وَ لَوْ لا أَنْ يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً لَجَعَلْنا لِمَنْ يَكْفُرُ بِالرَّحْمنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفاً مِنْ فِضَّةٍ، وَ مَعارِجَ عَلَيْها يَظْهَرُونَ، وَ لِبُيُوتِهِمْ أَبْواباً وَ سُرُراً عَلَيْها يَتَّكِؤُنَ، وَ زُخْرُفاً وَ إِنْ كُلُّ ذلِكَ لَمَّا مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا، وَ الْآخِرَةُ عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُتَّقِينَ" «1» نظري به بحث ما ندارد، بلكه مراد از آن (و خدا داناتر است) مذمت دنيا و سرگرمي‌هاي آن است، مي‌خواهد بفرمايد لذات دنيا در برابر نعمت‌هايي كه نزد خداي سبحان است قدر و قيمتي ندارد، و بهمين جهت خداي تعالي آن را به كفار مي‌دهد، و از آخرت نمي‌دهد، و قدر و قيمت هر چه هست در زندگي آخرت است، و اگر نبود كه افراد انسان مثل همديگرند و مساعيشان يكي و نظير هم است، هر آينه زندگي دنيا را مخصوص كفار مي‌كرد.

[اعتقاد به تاثير اعمال انسان در پيدايش حوادث عمومي به معناي انكار نظام عليت در جهان طبيعت نيست] ... ص : 275

حال اگر كسي بگويد:حوادث عمومي و مخصوصا از قبيل سيل‌ها، و زلزله‌ها، و بيماريهاي واگير، و جنگ و جدالها، هر يك براي خود علل طبيعي دارد، عللي كه اختصاص به يك قوم و دو قوم ندارد، هر وقت و هر جا آن علل پيدا شد، معلولشان هم پيدا مي‌شود، چه مردم آنجا صالح باشند و چه طالح، و بنا بر اين ديگر معنا ندارد پيدايش آنها را به اعمال خوب و بد تعليل و توجيه كنيم، و اينگونه تعليلها فرضيه‌هايي است، ديني كه با واقع مطابقت ندارد.
در پاسخ مي‌گوئيم: اين يك اشكال فلسفي است كه منافاتي با بحث تفسيري ما كه مربوط است به آنچه از كلام خدا استفاده مي‌شود ندارد، و ما به زودي اين اشكال را در بحث فلسفي جداگانه‌اي در تفسير آيه:" وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ" «2» بطور مفصل متعرض مي‌شويم ان شاء اللَّه.
و خلاصه بحثي كه در آنجا خواهيم كرد اين است كه اين اشكال ناشي از بدفهمي و عدم توجه به منطق قرآن است، و اهل قرآن خيال كرده‌اند اينكه قرآن و اهل آن اعمال نيك و بد مردم را باعث حدوث حوادثي نيك و بد مي‌دانند، مي‌خواهند به كلي علل طبيعي را از عليت
__________________________________________________
(1)اگر نبود كه همه مردم بايد در تحت يك نظام قرار بگيرند، هر آينه براي هر كس كه به رحمان كفر مي‌ورزند براي خانه‌هاشان سقف‌ها از نقره و پله‌ها قرار مي‌داديم: تا بالا روند و خودنمايي كنند و براي خانه‌هاشان دروازه‌ها و تخت‌ها قرار مي‌داديم، كه بر آنها تكيه كنند، و زيور آلاتي قرار مي‌داديم، و همه آنها بجز سرگرمي زندگي دنيا چيزي نيست و زندگي آخرت نزد پروردگارت خاص متقين است." سوره زخرف آيه 35"
(2)سوره اعراف آيه 64"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 276
انداخته، تاثير آنها را انكار كنند، و يا بگويند همانطور كه علل طبيعي عليت دارد، اين اعمال هم دارد، در حالي كه چنين نيست، اعتقاد به تاثير افعال كه جاي خود دارد، حتي قرآن و اهل آن و بلكه عموم خداپرستان با اثبات صانع نمي‌خواهند قانون عليت و معلوليت عمومي را انكار كنند، و بگويند آنچه اتفاق مي‌افتد صرف اتفاق است، و حتي نمي‌خواهند خداي تعالي را در پديد آمدن حوادث شريك علل طبيعي بدانند، بعضي از حوادث را به علل طبيعي مستند كنند، و بعضي ديگر را به خداي تعالي نسبت دهند.
بلكه منظورشان در هر دو مرحله اثبات علتي است، در طول علل طبيعي، اثبات عاملي است معنوي، فوق عوامل مادي، مي‌خواهند بگويند، هم علل طبيعي دست اندر كارند، و هم افعال بندگان و هم خود خداي تعالي، اما بطور ترتيب، نزديكترين علت به حدوث حوادث، علل طبيعي است، و باعث بكار افتادن عوامل، رحمت و غضب الهي است، و باعث جلب رحمت و فوران غضب الهي، اعمال نيك و بد انسانها است نظير نامه نوشتن كه يك عمل است، هم به نوك قلم نسبتش مي‌دهيم، و هم به خود قلم، و هم به دست و پنجه نويسنده و هم به خود او.
حال خواهي پرسيد: منظور از اين حرف چيست؟ مي‌گوييم همانطور كه در بحث از نبوت عامه گفتيم، خداي تعالي كه عالم كون را آفريد، و به راه انداخت، انسان را هم به سوي سعادت هستي و كمال زندگيش به راه انداخته، و معلوم است كه يكي از مراحل اين نوع در مسيرش به سوي سعادت، مرحله عمل او است: كه اگر بشر در اين مرحله دچار مانعي بشود، كه او را از سير به سوي سعادت متوقف نموده، و مشرف به هلاكت و نابودي سازد، خداي تعالي در مقابل آن مانع چيزي قرار مي‌دهد تا آن مانع را بر طرف كند، و اگر آن مانع جزئي از همين انسانها است آن جزء فاسد را از بين مي‌برد، نظير مزاج بدني كه همواره در جنگ با عوارض و بيماريهايي است، كه يا همه بدن و يا عضوي از آن را تهديد مي‌كند، اگر بتواند آن بيماري را ريشه‌كن مي‌كند، و اگر نتوانست عاجز ماند بدن و يا آن عضو را رها مي‌كند، تا به كلي از كار بيفتد.
و مشاهده و تجربه اين معنا را اثبات كرده، كه صانع عالم هر نوع از انواع صنع و تكوين را مجهز به اسلحه دفاع از آفات و فسادهايي كرده كه متوجه به سوي او است، و معنا ندارد كه تمامي موجودات مسلح به اين نوع اسلحه باشند، و تنها نوع و يا فرد انسان از كليت مستثنا باشد و نيز اثبات كرده كه هر موجود نوعي را به دشمني گرفتار كرده، تا دفاع از خود و دور كردن دشمن وادارش كند به اينكه قواي وجودي خود را به كار بگيرد، و از اين راه وجودش كامل شود و به آن غايت و سعادتي كه برايش در نظر گرفته شده برسد، وقتي وضع همه موجودات اينطور است،
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 277
چگونه ممكن است انسان اينطور نباشد، و عالم صنع نسبت به خصوص او بي‌اعتنايي كرده باشد.
اين همان معنايي است كه آيه شريفه:" وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ، ما خَلَقْناهُما إِلَّا بِالْحَقِّ، وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" «1» و نيز آيه شريفه:" وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلًا: ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا" «2» بر آن دلالت دارند.
پس همانطور كه يك صنعتگر اگر چيزي را به عنوان سرگرمي و تفريح بسازد، بدون اينكه عنايتي و حاجتي به آن داشته باشد، همين كه آن را ساخت ارتباطش با آن قطع مي‌شود، و ديگر اعتنايي به آن ندارد كه چه مي‌شود و در كدام خاكروبه مي‌افتد، و فاسد مي‌شود، و اما اگر چيزي را براي منظوري بسازد، همواره مراقب آن خواهد بود، و آن را زير نظر مي‌گيرد، تا اگر خطري كه آن را از صلاحيت به كار بردن در آن منظور ساقط ميكند تهديدش كرد، از آن خطر جلوگيري كند، و به اين منظور اگر صلاح ديد از يكي از اجزاي آن كه در نتيجه دادنش مؤثر است صرفنظر مي‌كند، و يا جزئي ديگر به آن اضافه مي‌كند، و يا اگر ديد ديگر منظورش را تامين نمي‌كند، اوراقش نموده، از نو آن را مي‌سازد، و صنعت جديدي درست مي‌كند.
وضع خلقت آسمانها و زمين و موجودات در آنها كه يكي از آنها انسان است نيز چنين است، خداي تعالي آنچه را خلق كرده عبث و بيهوده خلق نكرده، بلكه براي اين خلق كرده كه به حد كمالش برساند، و دو باره به سوي خودش برگرداند، هم چنان كه فرمود:" أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً، وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ" «3» و نيز فرموده:" وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي" «4».
و وقتي وضع بدين قرار باشد، بديهي است كه عنايت الهيه بايد شامل انسان نيز بشود، و او را مانند ساير مخلوقاتش به آن غايتي كه براي رسيدن به آن غايتش آفريده برساند، و براي رساندنش به آن غايت نخست او را دعوت و ارشاد كند، و سپس امتحان و ابتلا را در كارش اعمال كند، و اگر از اين راه هم نشد آن كسي كه غايت خلقت در او باطل شده، و ديگر
__________________________________________________
(1)ما آسمانها و زمين را و آنچه را كه ميان آن دو است به بازي نيافريديم، و ما آن دو را جز به حق خلق نكرديم، و ليكن اكثرشان نمي‌دانند." سوره دخان آيه 38"
(2)ما آسمان و زمين و ما بين آن دو را باطل نيافريديم، اين پندار كساني است كه كافرند." سوره ص آيه 27"
(3)آيا پنداشته‌ايد كه ما شما را بيهوده آفريديم، و شما به سوي ما بر نمي‌گرديد؟." سوره مؤمنون آيه 16"
(4)و اينكه نهايت و پايان خلقت به سوي او است." سوره نجم آيه 42" [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 278
وجودش به آن غايت نمي‌رسد، و هدايت به دردش نمي‌خورد، آن كس را هلاك سازد، و اين هلاك ساختن خود مايه اتقان در فرد و در نوع است، به سرنوشت امتي خاتمه مي‌دهد، و ديگران را از شر آن امت راحت مي‌كند.
هم چنان كه فرموده:" وَ رَبُّكَ الْغَنِيُّ ذُو الرَّحْمَةِ، إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَسْتَخْلِفْ مِنْ بَعْدِكُمْ ما يَشاءُ، كَما أَنْشَأَكُمْ مِنْ ذُرِّيَّةِ قَوْمٍ آخَرِينَ" «1» دقت در جمله (وَ رَبُّكَ الْغَنِيُّ ذُو الرَّحْمَةِ) پروردگار تو بي‌نياز و داراي رحمت است، را فراموش نفرمائيد.
و اين سنت يعني سنت ابتلا و انتقام سنتي رباني است كه در كتاب خود آن را سنتي شكست‌ناپذير، و غير مقهور خوانده، و غالب و منصورش معرفي نموده، فرموده" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ، وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ، وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ فِي الْأَرْضِ، وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ" «2».
و نيز فرموده:" وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ، إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ، وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ" «3».

[عوامل سعادت و خير بر عوامل شقاوت و شر غلبه دارد] ... ص : 278

يكي ديگر از احكام اعمال از حيث سعادت و شقاوت اين است كه عوامل سعادت بر عوامل شقاوت غلبه دارد، و بر آن فائق است، و از طايفه اول هر صفت و خصوصيت جميله‌اي چون فتح و پيروزي و ثبات و استقرار و امنيت و تاصل و بقا است، هم چنان كه مقابلات اين صفات يعني بي دوامي و بطلان و تزلزل و ترس و زوال و مغلوبيت و نظاير آن از جمله عوامل طايفه دوم است.
و آيات قرآني در اين معنا بسيار زياد است، و در اين باره كافي است آيات زير را از نظر بگذراني:" ... مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ، أَصْلُها ثابِتٌ، وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ، تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّها، وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ، كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ، اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ، ما لَها مِنْ قَرارٍ، يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ، فِي الْحَياةِ الدُّنْيا، وَ فِي الْآخِرَةِ، وَ يُضِلُّ اللَّهُ الظَّالِمِينَ، وَ يَفْعَلُ اللَّهُ ما يَشاءُ" «4».
در اين آيه شريفه حق را به درختي طيب و ريشه‌دار و بارور، و باطل را به بوته‌اي خبيث
__________________________________________________
(1)پروردگار تو بي‌نياز، و داراي رحمت است، اگر بخواهد مي‌تواند همه شما را ببرد، و بعد از شما هر كه را كه خواست جانشينتان كند، هم چنان كه شما را از ذريه اقوامي ديگر پديد آورد." سوره انعام آيه 133"
(2)سوره شورا آيه 31
(3)سوره صافات آيه 173
(4)سوره ابراهيم آيه 27
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 279
و بي‌ريشه و بي‌دوام و بي‌خاصيت مثل زده است،" لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُبْطِلَ الْباطِلَ" «1»" وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوي، سرانجام از آن تقوا است" «2»" وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ، إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ، وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ" «3».

[به علت محدود بودن فكر و درك انسان، غلبه خدايي براي اكثريت مردم مجهول است] ... ص : 279

" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ، وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" «4» و آياتي ديگر نظير اينها.
و اينكه در ذيل آيه اخير فرموده: (و ليكن بيشتر مردم نمي‌دانند)، خود اشعار به اين دارد كه اين غلبه خدايي طوري نيست كه همه مردم آن را بفهمند، بلكه اكثر مردم نسبت بدان جاهلند، و اگر اين غلبه غلبه محسوس بود، همه آن را مي‌ديدند، و ديگر معنا نداشت بفرمايد:
بيشتر مردم نمي‌دانند، پس غلبه نامبرده از دو جهت براي اكثريت مردم مجهول است، و آنها كه منكر آنند انكارشان از دو جهت است.
اول اينكه فكر انسان محدود است و تنها پيش پاي خود را مي‌بيند، و مي‌فهمد، و اما اموري كه از نظر او غايب است نمي‌بيند، او هر چه مي‌گويد در باره وضع روز حاضرش مي‌گويد، و از آينده خود غافل است، تنها دولت يك روزه را دولت و غلبه يك ساعته را غلبه مي‌داند، و عمر كوتاه خود و زندگي اندك خويش را معيار و مقياس قرار داده، بر طبق آن بر له يا عليه كل جهان حكم مي‌كند.
اما خداي سبحان كه محيط به زمان و مكان، و حاكم بر دنيا و آخرت، و قيوم بر هر چيز است، وقتي حكمي مي‌كند حكمش فصل، و چون قضايي مي‌راند قضايش حتم است، دنيا و عقبي نسبت به او حاضر، و عالم واحدي است، او ترس فوت ندارد، و بهمين جهت در هيچ امري عجله نمي‌كند، پس ممكن است- بلكه واقع هم شده- كه فساد يك روز را وسيله اصلاح عمري، و يا محروميت فردي را وسيله رستگاري امتي قرار دهد، آن وقت جاهل تنگ نظر خيال مي‌كند كه وضع آن يك فرد خدا را به ستوه آورده، و خدا نتوانسته آن را اصلاح كند، و يا فكر مي‌كند خدا مغلوب هم مي‌شود، و كساني مي‌توانند از او پيشي بگيرند، (و چه بد حكمي است كه مي‌رانند).
نمي‌دانند كه خداي سبحان همانطور كه يك قطعه زمان را مي‌بيند، سراپاي سلسله
__________________________________________________
(1)تا حق را محقق، و باطل را نابود كند." سوره انفال آيه 8"
(2)سوره طه آيه 122
(3)كلمه ما از پيش به نفع بندگان مرسل ما گذشته، كه نصرت تنها نصيب آنان خواهد بود، جند ما سرانجام غالب خواهند شد." سوره صافات آيه 173"
(4)و خدا بر كار خويش غالب است، و ليكن بيشتر مردم نمي‌دانند." سوره يوسف آيه 21"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 280
زمان را هم مي‌بيند، و همانطور كه بر يك فرد از خلق خود حكم مي‌كند، بر تمامي خلق نيز حكم مي‌كند، هيچ كاري او را از كارهايي ديگر باز نمي‌دارد و حفظ زمين و آسمان خسته‌اش نمي‌كند، خدايي است علي و عظيم، همو است كه به پيامبرش مي‌فرمايد:" لا يَغُرَّنَّكَ تَقَلُّبُ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي الْبِلادِ، مَتاعٌ قَلِيلٌ ثُمَّ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ، وَ بِئْسَ الْمِهادُ" «1».

[غلبه معنويات غير غلبه جسمانيات است] ... ص : 280

دوم اينكه غلبه معنويات غير غلبه جسمانيات است، چون غلبه جسمانيات اين است كه مسلط بر افعال شود، و آن را منقاد و مطيع قاهر و غالب سازد به اين معنا كه حريت اختيار را سلب نموده، كره و اجبار را گسترش دهد، همانطور كه عادت سلاطين مستبد و غالب همين است، كه بعد از غلبه عده‌اي را مي‌كشند، جمعي را اسير مي‌كنند، و در بقيه به دلخواه خود تحكم و زورگويي روا مي‌دارند از سوي ديگر تجربه و حكم و برهان هم دلالت دارد بر اينكه فشار و كره دوام ندارد، (در مثل مي‌گويند به نيزه مي‌توان تكيه داد اما روي نيزه نمي‌توان نشست)، و سلطه اجانب هيچوقت بر امتهاي زنده استقرار دائمي نيافته، بلكه در گرو چند روزي اندك است.
به خلاف غلبه معنويات كه دلهايي يافت مي‌شود تا در آن منزل گيرد، و افرادي معتقد و مؤمن به آن بار مي‌آورد، و معلوم است كه نه ما فوق ايمان تام درجه‌اي هست، و نه چون احكام آن حصني است، وقتي ايمان به يكي از امور معنوي در دل پيدا مي‌شود، هر چند كه روزي و برهه‌اي از زمان نگذارند ظهور كند، بالآخره روزي خودنمايي خواهد كرد، و دهري طولاني حكومت خواهد كرد، و بهمين جهت است كه مي‌بينيم دولت‌هاي بزرگ و جوامع زنده امروز كمال اعتنا را به مساله تبليغ دارند، بيش از آن مقداري كه به ارتش و سلاحهاي جنگي اعتنا به خرج مي‌دهند، چون مي‌دانند كه سلاح معنوي شديدتر از سلاح ارتش است.
تازه اين در معنويات صوري و موهوماتي است كه مردم در شؤون اجتماعي خود به آن اعتقاد دارند، و امور موهوم هم از حد خيال و وهم تجاوز نمي‌كند، حال ببين غلبه و دوام معنويات حقيقي كه خداي سبحان بدان دعوت مي‌كند (و از نهاد خود بشر سرچشمه مي‌گيرد) چقدر است و چقدر ريشه‌دار است.
پس حق از اين جهت كه حق است چيزي جز باطل و ضلالت در مقابلش قرار ندارد، هم چنان كه قرآن كريم فرموده:" فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ" «2» و معلوم است كه باطل تاب
__________________________________________________
(1)زدوبندي كه كفار در بلاد دارند تو را فريب ندهد، كه زندگيشان متاعي اندك است، و سرانجام جايگاهشان در آتش است، كه بد جايگاهي است." سوره آل عمران آيه 196"
(2)بعد از حق چه هست بجز ضلالت." سوره يونس آيه 33"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 281
مقاومت در برابر حق را ندارد، پس همواره غلبه با حجت حق است بر باطل.
اين وضع حق است، از همين جهت كه حق است، و اما وضع حق از حيث تاثير و رساندن بشر به هدف، نيز غلبه‌اش شكست ناپذير است، نه تخلف دارد و نه اختلاف، چون اگر مؤمن به حق بر دشمن حق غلبه كند، و در همين ظاهر زندگي دنيا بر او چيره گردد كه معلوم است هم پيروز است و هم ماجور، و اگر دشمن حق بر او غلبه كند، باز هم ضرر نمي‌كند حتي اگر او را مجبور به كاري كند وظيفه‌اش اين است كه طبق اجبار و اضطرار عمل كند، و همين عمل باز مطابق رضاي خداي تعالي است، هم چنان كه فرمود:" إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً" «1» و حتي اگر او را بكشد مرگش مرگ نيست، بلكه حياتي است طيب، هم چنان كه فرمود:" وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتٌ بَلْ أَحْياءٌ وَ لكِنْ لا تَشْعُرُونَ" «2».

[مؤمن در هر حال منصور و غير مغلوب است و حق در دنيا هم در ظاهر و هم در باطن غالب است] ... ص : 281

پس مؤمن در هر حال و هميشه منصور و غير مغلوب است، حال يا هم در ظاهر و هم در باطن، و يا تنها در باطن هم چنان كه فرمود:" قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا إِلَّا إِحْدَي الْحُسْنَيَيْنِ" «3».
از اينجا روشن مي‌شود كه حق در دنيا غالب است، هم در ظاهر دنيا و هم در باطن آن، اما در ظاهر براي اينكه عالم خلقت همانطور كه توجه فرموديد نوع انساني را تكوينا به سوي حق و سعادت هدايت مي‌كند، و به زودي بشر را به هدف نهايي مي‌رساند، آري غلبه‌اي كه به ظاهر از باطل مي‌بينيم، تاخت و تازهايي بي‌دوام است كه نبايد بدان اعتنا كرد، و بايد دانست كه تاخت و تاز باطل همواره مقدمه‌ايست براي ظهور حق، رشته زمان هم كه به آخر نرسيده و روزگار هنوز تمام نشده و نظام هستي هم هرگز شكست نمي‌خورد، و اما اينكه گفتيم در باطن هم غالب است، براي اينكه حجت و دليل قاطع هميشه با حق است و باطل هيچ دليلي ندارد.
و اما اينكه گفتيم: قول و فعل حق عبارت است از قول و فعلي كه متصف به صفات جميله‌اي چون ثبات و بقا و حسن باشد، و قول و فعل باطل آن است كه متصف به صفات ناپسند چون تزلزل و زوال و قبح و بدي باشد، وجهش همان است كه در بحث‌هاي گذشته به آن اشاره كرديم، و گفتيم از آيه شريفه:" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «4» و آيه شريفه:
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 28
(2)به كساني كه در راه خدا كشته مي‌شوند مگوييد مردگانند بلكه زندگانند و ليكن درك نمي‌كنيد." سوره بقره آيه 154"
(3)به كفار بگو: مگر جز اين است كه يكي از دو افتخار راي براي ما آرزو مي‌كنيد." سوره توبه، آيه 56"
(4)سوره مؤمن آيه 62 [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 282
" الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ" «1».
و آيه شريفه:" ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ، وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ" «2» استفاده مي‌شود كه سيئات و بديها اعدام و بطلان‌هايي هستند كه مستند به خدا نمي‌باشند، زيرا هستي مستند به خداي فاطر و مفيض وجود است، نه نيستي‌ها، به خلاف حسنات كه چون به حكم آيات مذكوره مستند به خدايند، امور وجودي هستند، و به همين جهت است كه فعل و قول حسن منشا هر جمال و منبع هر خير و سعادت از قبيل ثبات و بقا و بركت و نفع است، و بر عكس قول و فعل بد منشا هر زشتي و منبع هر بدبختي است.
و خداي تعالي در همين باره مي‌فرمايد:" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً، فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رابِياً، وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغاءَ حِلْيَةٍ، أَوْ مَتاعٍ، زَبَدٌ مِثْلُهُ، كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ، فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً وَ أَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ" «3».

[اقوال و افعال نيك (حسنات) منطبق بر حكم عقل هستند] ... ص : 282

يكي ديگر از احكام اعمال اين است كه حسنات چه اقوال و چه افعال مطابق حكم عقل است، به خلاف سيئات كه چه اقوالش و چه افعالش بر خلاف عقلند، و در سابق هم گفتيم كه خداي سبحان اساس تمامي آنچه را كه براي بشر بيان كرده عقل قرار داده، (البته منظور ما از عقل همان نيرويي است كه بوسيله آن انسان حق را از باطل و خوب را از بد تميز مي‌دهد.
و بهمين جهت است كه مردم را به پيروي از عقل سفارش نموده، و از چيزي كه سلامت و حكمراني آن را مختل مي‌سازد نهي فرموده، مانند شراب، و قمار، و لهو و غش، و غرر در معاملات، و نيز از دروغ، و افترا، و بهتان و خيانت، و ترور، و هر عملي كه سلامت عقل در حكمراني را مختل مي‌سازد نهي فرموده، چون همه اين كارها عقل انسان را در مرحله عمل دچار خبط مي‌كند، و اين را هم مي‌دانيم كه اساس حيات بشر در همه شؤون فردي و اجتماعيش بر سلامت ادراك و صحت فكر و انديشه است.
__________________________________________________
(1)سوره طه آيه 50
(2)آنچه از خير و خوبي به تو برسد از خداست: و آنچه از شر و بدي به تو برسد از خود تو است.
" سوره انعام آيه 78"
(3)خدا از آسمان آبي را فرود مي‌آورد، بيابانها هر كدام بقدر خود زير آب روان قرار مي‌گيرند، و سيل برمي‌خيزد، در حالي كه كفي بلند به دوش خود مي‌كشد، و همچنين از هر چيزي كه با آتش مي‌جوشانيد و يا براي درست كردن زيور آلات ذوب مي‌كنيد، كفي مثل كف سيل پيدا مي‌شود، خداوند اينچنين براي حق و باطل مثل مي‌زند، كه كف با خشك شدن از بين مي‌رود، و اما آب كه به مردم سود مي‌رساند در زمين باقي مي‌ماند." سوره رعد آيه 19"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 283
و شما خواننده عزيز اگر مفاسد اجتماعيه و فرديه را، حتي آن مفاسدي كه فسادش براي همه جوامع مسلم است، و كسي منكر آن نيست، مورد تجزيه و تحليل قرار دهي، خواهي ديد كه اساس آن مفاسد اعمالي است كه باعث از كار افتادن عقل در حكومت و هدايت است، و بقيه مفاسد هم هر قدر كه زياد باشد، و هر قدر بزرگ باشد، باز اساسش همين بطلان حكومت عقل است، كه جاي توضيحش محل ديگري است، كه ان شاء اللَّه تعالي خواهد آمد.

بحث روايتي [(در ذيل آيات گذشته)] ... ص : 283

در الدر المنثور است كه ابن جرير از ابن عباس روايت كرده كه گفت من پشت سر رسول خدا ص سوار شده بودم، فرمود: اي ابن عباس از خدا به آنچه برايت مقدر كرده راضي باش هر چند كه مخالف خواسته و آرزويت باشد، براي اينكه مقدرات تو از پيش در كتاب خدا ثبت شده، عرضه داشتم: يا رسول اللَّه اين در كجاي قرآن است، با اينكه من قرآن را خوانده‌ام (چنين چيزي بياد ندارم؟) فرمود: آيه:" وَ عَسي أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ، وَ عَسي أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ، وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ" «1».
مؤلف: در اين روايت اشعار و اشاره‌اي هست به اينكه تقدير تنها اختصاص به تكوين و مقدرات زندگي ندارد، بلكه شامل تشريع هم مي‌شود، (چون آيه شريفه راجع به تشريع است) چيزي كه هست به اختلاف اعتبارات مختلف مي‌شود و اما اينكه كلمه: عسي (اميد است) در خصوص اين آيه به معناي (واجب بودن) استعمال شده باشد، آيه شريفه دلالتي بر آن ندارد، و ما در سابق هم گفته‌ايم كه اين كلمه در مورد خداي تعالي هم به همان معناي لغويش در قرآن بكار رفته، كه همان اظهار اميد باشد، پس نبايد به گفته بعضي‌ها اعتنا كرد كه گفته‌اند: در قرآن همه چيز مصداق (عسي) است، چون عسي در قرآن و از ناحيه خدا واجب است، و از اين عجيب‌تر مطلبي است كه از بعضي مفسرين نقل شده كه گفته‌اند هر چيزي كه در قرآن با كلمه (عسي) بيان شده واجب است، مگر دو جا يكي در مساله تحريم كه فرموده:" عَسي رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَكُنَّ" «2» و يكي هم در سرگذشت بني اسرائيل كه فرموده:" عَسي رَبُّكُمْ أَنْ يَرْحَمَكُمْ" «3».
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير از طريق سدي روايت كرده كه گفت: رسول خدا
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 1 ص 244"
(2)سوره تحريم آيه 5
(3)سوره اسرا آيه 8
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 284
ص قشوني به ناحيه‌اي فرستاد، و در آن قشون هفت نفر يك فرمانده داشتند، كه فرمانده آنان عبد اللَّه بن جحش اسدي و بقيه نفرات عمار ياسر بود، و ابو حذيفة بن عتبة بن ربيعة، و سعد بن ابي وقاص، و عتبة بن صفوان سلمي، هم پيمان بني نوفل، و سهل بن بيضا، و عامر بن فهيرة، و واقد بن عبد اللَّه يربوعي، هم پيمان عمر بن خطاب، و رسول خدا ص فرماني نوشت براي فرمانده آنان، و دستور داد آن را نخواند تا به ملل برسد، و در آنجا پياده شود همين كه عبد اللَّه و نفراتش به آن بيابان رسيدند، نامه را گشود، ديد نوشته حركت كن تا برسي به بيابان نخله عبد اللَّه به يارانش گفت: هر كس خريدار مرگ است راه بيفتد، و وصيت خود را بكند من وصيت خود را مي‌كنم، و به پيروي از دستور رسول خدا حركت خواهم كرد، اين بگفت و حركت كرد، و از نفراتش سعد بن ابي وقاص و عتبة بن غزوان (ظاهرا صفوان باشد) كه شتري از شتران خود را گم كرده و به دنبال آن رفته بودند جاي ماندند، و ابن جحش هم چنان پيش مي‌رفت، تا رسيد به حكم بن كيسان و عبد اللَّه بن مغيرة بن عثمان، و عمر و حضرمي، عبد اللَّه با اين چند نفر جنگ كرد، تا در آخر حكم بن كيسان و عبد اللَّه بن مغيرة بن عثمان اسير شدند، و عمر و حضرمي كشته شد، كه واقد بن عبد اللَّه او را كشت، و اين اولين غنيمتي بود كه به دست اصحاب محمد ص افتاد، همين كه وارد مدينه شدند، و اسرا و اموال را همراه آوردند مشركين اعتراض كردند كه محمد ادعا مي‌كند كه پيرو فرمان خداست آن وقت خود اولين كس مي‌شود كه حرمت ماه حرام را مي‌شكند.
به دنبال اين واقعه بود كه اين آيه شريفه نازل شد" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرامِ قِتالٍ فِيهِ قُلْ قِتالٌ فِيهِ كَبِيرٌ" درست است ما هم مي‌گوئيم اين عمل حلال نيست، اما شما مشركين بزرگتر از قتل در ماه حرام را مرتكب شديد آن زمان كه كفر ورزيديد، و محمد را از آمدن به مكه جلوگير شديد، و فتنه (كه همان شرك به خدا باشد) نزد خدا از قتال در ماه حرام بزرگتر است، و باز بهمين جهت فرمود:" وَ صَدٌّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ، وَ كُفْرٌ بِهِ" «1».
مؤلف: روايات در اين معنا و قريب به اين معنا از طرق اهل سنت بسيار است، و نيز در مجمع البيان اين معنا روايت شده، و در بعضي روايات آمده كه قشون نامبرده هشت نفر بودند، كه نهمي آنان اميرشان بود. «2»
و باز در الدر المنثور است كه ابن اسحاق و ابن جرير و ابن ابي حاتم و بيهقي از طريق يزيد بن رومان از عروه روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا ص عبد اللَّه بن جحش
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 1 ص 250
(2)مجمع البيان ج 1 ص 312
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 285
را به نخله فرستاد، و به او فرمود: آنجا بمان تا از اخبار قريش چيزي كسب نموده براي ما بياوري، و دستور جنگ به او نداده بود، چون اين جريان در ماه حرام اتفاق افتاد، و قبل از براه انداختنش فرماني برايش نوشته بود، آن گاه فرمود تو و نفراتت حركت كنيد، و بعد از دو روز راهپيمايي فرمان را باز كن، و بخوان هر چه دستورات داده بودم عمل كن، و زنهار هيچيك از نفراتت را در آمدن با خودت مجبور مساز عبد اللَّه بعد از دو روز راهپيمايي فرمان را باز كرد، ديد در آن نوشته شده به راه خود ادامه بده تا به نخله برسي، و از آنجا اخبار قريش را آنچه بدست مي‌آوري در دسترس ما قرار دهي، بعد از خواندن فرمان به نفرات خود گفت: من مطيع فرمان رسول خدايم، از شما هم هر كس ميل به شهادت دارد، با من به راه بيفتد كه من به امر رسول خدا راهم را ادامه مي‌دهم، و هر كس از آمدن كراهت دارد برگردد، چون رسول خدا ص مرا از اينكه شما را مجبور سازم نهي كرده، نفراتش همه با او رفتند تا به نجران رسيدند، در نجران سعد بن ابي وقاص و عتبة بن غزوان شتري را كه داشتند گم كردند، و به تعقيبش رفتند، و در نتيجه از عبد اللَّه جدا گشتند. عبد اللَّه با بقيه نفراتش به راه خود ادامه دادند، تا به نخله رسيدند، در نخله بودند كه سر و كله عمرو بن حضرمي، و حكم بن كيسان، و عثمان و مغيرة بن عبد اللَّه، با اموالي كه با خود داشتند و از طايف چرم و روغن به مكه مي‌بردند پيدا شد، مسلمانان همين كه آنها را ديدند، واقد بن عبد اللَّه كه سر خود را تراشيده بود به ايشان نزديك شد، و ايشان مردي سر تراشيده ديدند عمار گفت: او با شما كاري ندارد، آن گاه اصحاب رسول خدا ص با يكديگر مشورت كردند كه چه كنيم؟ يكي گفت: اگر اينها را بكشيد در ماه حرام كشته‌ايد، چون اين جريان در روز آخر جمادي واقع شده بود، و اگر رهايشان كنيد ديگر دست به آنها پيدا نخواهيد كرد، چون همين شب وارد مكة الحرام مي‌شوند، و مكه هم جاي كشتن كسي نيست، و سرانجام نتيجه مشورتشان اين شد كه ايشان را بكشند، پس واقد بن عبد اللَّه تميمي با يك تير عمرو بن حضرمي را كشت، و عثمان بن عبد اللَّه و حكم بن كيسان هم اسير شدند، و مغيره هم فرار كرد، و دست مسلمانان به او نرسيد، شتران و اموال را حركت دادند، تا به مدينه نزد رسول خدا ص آوردند، حضرت فرمود: به خدا سوگند من به شما دستور نداده بودم در ماه حرام جنگ كنيد، پس رسول خدا ص آن دو اسير و اموالشان را توقيف كرد، و در آنها تصرفي نكرد وقتي اين سخن را از رسول خدا ص شنيدند، سخت پريشان شده پنداشتند كه هلاك گشته‌اند، مسلمانان هم به اين عمل توبيخشان مي‌كردند.
و اما قريش وقتي از عمل مسلمانان خبردار شد گفتند: محمد خون حرام را ريخت، و اموالي را به غارت برد، و اسيراني گرفت، و حرمت ماه حرام را هتك كرد، (و از اين قبيل ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 286
بدگويي‌ها سر دادند) تا آنكه اين آيه نازل شد" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرامِ قِتالٍ فِيهِ ..."، همين كه اين آيه نازل شد، رسول خدا ص اموال را تصرف كرد، و از دو اسير هم فديه گرفت، مسلمانان گفتند: يا رسول اللَّه آيا طمع داري كه ما هم جنگ كنيم؟ در پاسخ آنان اين آيه نازل شد" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ، أُولئِكَ يَرْجُونَ رَحْمَتَ اللَّهِ" «1» و اين جمعيت هشت نفر بودند، كه نهمي آنان عبد اللَّه بن جحش امير ايشان بود. «2»
مؤلف: در اينكه آيه شريفه:" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هاجَرُوا ..." در باره داستان اصحاب عبد اللَّه بن جحش نازل شده، روايات ديگري نيز هست، و اين آيه دلالت دارد بر اينكه اگر كسي عملي را قربة الي اللَّه انجام دهد، و در عمل خطا كند، معذور است، و خلاصه هيچ گناهي در صورت خطا گناه نيست و نيز دلالت دارد بر اينكه مغفرت به غير مورد گناه هم تعلق مي‌گيرد.
و در اين روايات اشاره‌اي هم به اين معنا هست كه سائليني كه جمله" يسئلونك" پرسش آنان را نقل مي‌كند، مؤمنين بوده‌اند، نه مشركين كه كار مؤمنين را مورد طعنه قرار مي‌دادند، روايت ابن عباس هم كه در بحث روايتي سابق گذشت اين معنا را تاييد مي‌كند، چون در آن روايت داشت: هيچ مردمي را بهتر از اصحاب رسول خدا ص نديدم، چون تا رسول خدا ص زنده بود بيش از سيزده سؤال از او نكردند كه همه آنها در قرآن است، و آن عبارت است از" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ" و" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرامِ" (تا آخر حديث)، باز مؤيد اين معنا اين است كه خطاب در آيه به مؤمنين است، چون مي‌فرمايد: (و لا يزال با شما قتال مي‌كنند، تا شما را از دينتان برگردانند ...).
__________________________________________________
(1)كساني كه ايمان آوردند و كساني كه هجرت نموده در راه خدا جهاد نمودند آنان اميدوار رحمت خدايند.
(2)در المنثور ج 1 ص 250
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 287

[سوره البقرة (2): آيات 219 تا 220] ... ص : 287

اشاره

يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِما إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ وَ إِثْمُهُما أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما وَ يَسْئَلُونَكَ ما ذا يُنْفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمُ الْآياتِ لَعَلَّكُمْ تَتَفَكَّرُونَ (219) فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْيَتامي قُلْ إِصْلاحٌ لَهُمْ خَيْرٌ وَ إِنْ تُخالِطُوهُمْ فَإِخْوانُكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ الْمُفْسِدَ مِنَ الْمُصْلِحِ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَأَعْنَتَكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (220)

ترجمه آيات ... ص : 287

از تو حكم شراب و قمار را مي‌پرسند بگو در آن دو گناهي است بزرگ و منافعي است براي مردم اما اثر سوء آن دو در دلها بيش از منافع صوري آنها است و نيز از تو مي‌پرسند چه تعداد انفاق كنند؟ بگو حد متوسط را خدا اينچنين آيات را برايتان بيان مي‌كند تا شايد تفكر كنيد (219).
هم در باره دنيا تفكر كنيد و هم در باره آخرت و از تو مساله ايتام را مي‌پرسند بگو اصلاح امور آنان بهتر است از رها كردن آنان از ترس اينكه مبادا از مال آنان بطرف شما آيد و اگر با آنان اختلاف كنيد برادران شمايند و خدا مفسد شما را از مصلحتان مي‌شناسد و اگر خدا مي‌خواست شما را به مشقت مي‌انداخت (220)
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 288

بيان آيات ... ص : 288

[معناي خمر و ميسر و ذكر چگونگي بازي ميسر] ... ص : 288

يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ ..."
كلمه (خمر) بطوري كه از لغت استفاده مي‌شود به معناي هر مايع مست كننده است، مايعي كه اصلا به اين منظور درستش مي‌كنند، و اصل در معنايش ستر (پوشيدن) است، و اگر مسكر را خمر و پوشاننده خواندند، بدين جهت است كه عقل را مي‌پوشاند، و نمي‌گذارد ميان خوب و بد و خير و شر را تميز دهد، روپوش را هم كه زنان با آن سر خود را مي‌پوشانند از همين جهت خمار مي‌گويند، و نيز مي‌گويند (خمرت الاناء) يعني من روي ظرف را پوشاندم، و نيز اگر مي‌گويند (اخمرت العجين) معنايش اين است كه من مايه خمير را داخل خمير كردم، و اگر مايه را خمير گفته‌اند، به اين جهت است كه قبلا خمير مي‌شود، و رويش را مي‌پوشانند.
و خمر به معناي مسكر در عرب تنها در شراب انگور و خرما و جو استعمال مي‌شده چون غير اين چند قسم مسكري نمي‌شناختند و بعدها مردم به تدريج اقسام آن را زياد كردند كه هم از جهت نوع بسيار شد، و هم از حيث درجه سكرش انواع مختلفي پيدا كرد، و به هر حال همه انواعش خمر است.
و كلمه (ميسر) در لغت به معناي قمار است، و مقامر (قمارباز) را ياسر مي‌گويند، و اصل در معنايش سهولت و آساني است، و اگر قمارباز را آسان خواندند به اين مناسبت است كه قمارباز بدون رنج و تعب و به آساني مال ديگران را به چنگ مي‌آورد، بدون اينكه كسبي كند، يا بيلي بزند، و عرقي بريزد البته ميسر در عرب بيشتر در يك نوع خاصي از قمار استعمال مي‌شود، و آن عبارت است از انداختن چوبه تير كه از لام و اقلامش هم مي‌گويند.
و اما چگونگي اين بازي اينطور بوده كه شتري را مي‌خريدند و نحر مي‌كردند، و آن را بيست و هشت قسمت مي‌كردند، آن گاه ده چوبه تير كه يكي نامش فذ، و دوم توأم، و سوم رقيب و چهارم حلس، و پنجم نافس، و ششم مسبل، و هفتم معلي، و هشتم منيح، و نهم سنيح، و دهم رغد، نام داشت قرار مي‌دادند، و همه مي‌دانستند كه از اين بيست و هشت سهم يك جزء سهم فذ است، و دو جزء سهم توأم، و سه جزء سهم رقيب، و چهار جزء سهم حلس و پنج قسمت سهم نافس، و شش سهم از آن مسبل، و هفت قسمت كه از همه بيشتر است از آن معلي است، و هشتم و نهم و دهم سهم نداشتند، آن گاه به شكل بخت‌آزمايي دست مي‌بردند، و يكي از آن ده تير را بيرون مي‌آوردند، اگر فذ بيرون مي‌شد، يك سهم از بيست و هشت سهم را به كسي كه
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 289
فذ را به نامش بيرون آوردند مي‌دادند و اگر توأم بيرون مي‌شد دو سهم، و همچنين و اگر يكي از سه چوبه منيح و سفيح و رغد به نام كسي در مي‌آمد، چيزي از آن سهام عايدش نمي‌شد، با اينكه صاحبان اين سه سهم در دادن پول شتر شركت داشتند و اين عمل هميشه ميان ده نفر انجام مي‌شد، و در تعيين اينكه چه كسي صاحب فذ، و چه كسي صاحب توأم و يا آن هشت چوبه ديگر باشد با قرعه تعيين مي‌كردند.

[معناي" اثم" و بيان مضرات جسماني و اخلاقي ميگساري] ... ص : 289

" قُلْ فِيهِما إِثْمٌ كَبِيرٌ" كلمه (كبير) با ثاي سه نقطه يعني كثير نيز قرائت شده، و كلمه (اثم) از نظر معنا نزديك است به كلمه (ذنب)، و نظاير آن، و آن عبارت است از حالتي كه در انسان، يا هر چيز ديگر يا در عقل پيدا مي‌شود كه باعث كندي انسان از رسيدن به خيرات مي‌گردد، پس اثم آن گناهي است كه به دنبال خود شقاوت و محروميت از نعمت‌هاي ديگري را مي‌آورد، و سعادت زندگي را در جهات ديگري تباه مي‌سازد، و دو گناه مورد بحث از همين گناهان است و بدين جهت آن را اثم خوانده.
اما مي‌گساري مضراتي گوناگون دارد، يكي مضرات طبيعي، و يكي اخلاقي، و يكي مضرات عقلي، اما ضررهاي طبيعي و آثار سوء و جسمي اين عمل اختلال‌هايي است كه در معده، و روده، و كبد، و شش، و سلسله اعصاب و شرايين، و قلب، و حواس ظاهري، چون بينايي و چشايي و غير آن پديد مي‌آورد كه پزشكان حاذق قديم و جديد تاليفات بسياري نوشته و آمارهاي عجيبي ارائه داده‌اند، كه از كثرت مبتلايان به انواع مرضهاي مهلكي خبر مي‌دهد كه از اين سم مهلك ناشي مي‌شود.
و اما مضرات اخلاقي شراب اين است كه علاوه بر آثار سويي كه گفتيم در درون انسان دارد و علاوه بر اينكه خلقت ظاهري انسان را زشت و بي‌قواره مي‌كند، انسان را به ناسزاگويي وا مي‌دارد، و نيز به ديگران ضرر مي‌رساند، و مرتكب هر جنايتي و قتلي مي‌شود، اسرار خود و ديگران را فاش مي‌سازد، به نواميس خود و ديگران هتك و تجاوز مي‌كند، تمامي قوانين و مقدسات انساني را كه اساس سعادت زندگي انسانها است باطل و لگدمال مي‌كند، و مخصوصا ناموس عفت نسبت به اعراض و نفوس و اموال را مورد تجاوز قرار مي‌دهد، آري كسي كه مست شده و نمي‌داند چه مي‌گويد و چه مي‌كند، هيچ جلوگيري كه از افسار گسيختگي مانعش شود ندارد، و كمتر جنايتي است كه در اين دنياي مالامال از جنايات ديده شود و شراب در آن دخالت نداشته باشد، بلكه مستقيم و يا حد اقل غير مستقيم در آن دخالت دارد.
و اما ضررهاي عقليش اين است كه عقل را زايل و تصرفات عقل را نامنظم و مجراي ادراك را در حال مستي و خماري تغيير مي‌دهد، و اين قابل انكار نيست و بدترين گناه و فساد ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 290
هم همين است، چون بقيه فسادها از اينجا شروع مي‌شود و شريعت اسلام همانطور كه قبلا هم گفته شد اساس احكام خود را تحفظ بر عقل قرار داده، خواسته است با روش عملي، عقل مردم را حفظ كند، (و بلكه رشد هم بدهد)، و اگر از شراب، و قمار، و تقلب، و دروغ، و امثال اين گناهان نهي كرده، باز براي اين است كه اينگونه اعمال ويرانگر عقلند و بدترين عملي كه حكومت عقل را باطل مي‌سازد در ميان اعمال شرب خمر، و در ميان اقوال دروغ و زور است.
پس اين اعمال يعني اعمالي كه حكومت عقل را باطل مي‌سازد، و در رأس آن سياست‌هايي است كه مستي و دروغ را ترويج مي‌كند، اعمالي است كه انسانيت را تهديد مي‌كند، و بنيان سعادت او را منهدم ساخته، آثاري هر يك تلخ‌تر از ديگري ببار مي‌آورد، آري شراب آب شور را مي‌ماند كه هر چه بيشتر بنوشند تشنه‌تر مي‌شوند، آنجا كه كار به هلاكت برسد، آثار اين آب آتشين هم روز به روز تلخ‌تر، و بر دوش انسانها سنگين‌تر است، چون مبتلاي به شراب جرعه‌اي ديگر مي‌نوشد تا بلكه شايد خستگيش بر طرف شود، ولي تلاشي بيهوده مي‌كند.
و اين فخر براي دين مبين اسلام اين محجه بيضا و شريعت غرا بس است، كه زير بناي احكام خود را عقل قرار داده، و از پيروي هواي نفس كه دشمن عقل است نهي فرموده.
و گفتني‌هاي ما پيرامون شرب خمر بيش از اينها است ان شاء اللَّه تتمه آن در سوره مائده از نظر خواننده خواهد گذشت.

[تحريم تدريجي ميگساري توسط شارع مقدس اسلام] ... ص : 290

و از آنجايي كه مردم به قريحه حيوانيت كه دارند همواره متمايل به لذائذ شهوت هستند، و اين تمايل اعمال شهواني را بيشتر در بين آنان شايع مي‌سازد تا حق و حقيقت را، و قهرا مردم به ارتكاب آنها عادت نموده تركش برايشان دشوار مي‌شود، هر چند كه ترك آن مقتضاي سعادت انساني باشد، بدين جهت خداي سبحان مبارزه با اينگونه عادتها را تدريجا در بين مردم آغاز كرد، و با رفق و مدارا تكليفشان فرمود:
يكي از اين عادات زشت و شايع در بين مردم مي‌گساري بود، كه شارع اسلام به تدريج تحريم آن را شروع كرد، و اين مطلب با تدبر در آيات مربوط به اين تحريم كه مي‌بينيم چهار بار نازل شده كاملا به چشم مي‌خورد.
بار اول فرموده:" قُلْ إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ، وَ الْإِثْمَ وَ الْبَغْيَ بِغَيْرِ الْحَقِّ" «1» و اين آيه در مكه نازل شده، و بطور كلي هر عملي را مصداق اثم باشد تحريم كرده،
__________________________________________________
(1)بگو پروردگار من تنها فواحش چه ظاهري و چه باطني آن و نيز اثم و ستم بدون حق را تحريم كرده." سوره اعراف آيه 32"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 291
و ديگر نفرموده كه شرب خمر هم مصداق اثم است، و اينكه در آن اثمي كبير است.
و احتمالا اين همان جهت است كه گفتيم خواسته است رعايت سهولت و ارفاق را كرده باشد، چون سكوت از اينكه شراب هم اثم است خود نوعي اغماض است، هم چنان كه آيه شريفه:" وَ مِنْ ثَمَراتِ النَّخِيلِ وَ الْأَعْنابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً" «1» نيز اشاره به اين اغماض دارد، (چون شراب را در مقابل رزق نيكو قرار داده)، و گويا مردم با اينكه صراحتا بفرمايد شراب حرمتي بزرگ دارد، دست بردار نبودند، تا آنكه آيه شريفه:" لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُكاري" «2» در مدينه نازل شد، و تنها از مي‌گساري در بهترين حالات انسان و در بهترين اماكن يعني نماز در مسجد نهي كرده.
و اعتبار عقلي خود ما و نيز سياق آيه شريفه نمي‌پذيرد كه اين آيه بعد از آيه بقره، و دو آيه مائده كه بطور مطلق از مي‌گساري نهي مي‌كنند نازل شده باشد، و معنا ندارد كه بعد از نهي از مطلق مي‌گساري، دوباره نسبت به بعضي از موارد آن نهي كنند، علاوه بر اينكه اين كار با تدريجي كه گفتيم از اين آيات استفاده مي‌شود منافات دارد، چون تدريج عبارت از اين است كه اول تكليف آسان را بيان كنند بعدا به سخت‌تر و سخت‌تر از آن بپردازند نه اينكه اول تكليف دشوار را بيان كنند، بعدا آسانتر آن را بگويند.
و سپس آيه سوره بقره كه مورد بحث ما است نازل شد، و فرمود:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ، قُلْ فِيهِما إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ، وَ إِثْمُهُما أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما" و اين آيه بعد از آيه سوره نسا نازل شد، به بياني كه گذشت، و دلالت بر تحريم هم دارد، براي اينكه در اينجا تصريح مي‌كند بر اينكه شرب خمر اثم است، و در سوره اعراف بطور صريح بيان مي‌كند كه هر چه مصداق اثم باشد خدا از آن نهي كرده.

[رد سخن بعضي از مفسرين كه گفته‌اند آيه سوره بقره صريح در حرمت شراب نيست.] ... ص : 291

از اينجا فساد گفتار بعضي از مفسرين روشن مي‌شود كه گفته‌اند: آيه سوره بقره صريح در حرمت نيست، چون تنها دارد" قُلْ فِيهِما إِثْمٌ كَبِيرٌ"، و اين بيش از اين دلالت ندارد كه در شراب اثم يعني ضرر هست، و در جاي ديگر بطور كلي هر چيز مضري تحريم شده، ولي آيا خصوص چيزهايي را كه مضر از جهتي و مفيد از جهت ديگر است نيز شامل مي‌شود يا نه؟ جاي اجتهاد است، و بهمين جهت صحابه در آن اجتهاد كرده، بعضي بطور كلي آن را ترك
__________________________________________________
(1)و يكي از نعمتهاي خدا ميوه‌هاي درخت خرما و انگور است، كه از آن شراب و رزق پاكيزه مي‌گيرند." سوره نحل آيه 67"
(2)با حالت مستي به نماز نزديك مشويد." سوره نسا آيه 42"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 292
كرده‌اند، و بعضي ديگر هم چنان بر نوشيدنش اصرار مي‌ورزيدند، و گويا پيش خود فكر كرده‌اند كه چه مانعي دارد، ما شراب را طوري بنوشيم كه هم از منافعش برخوردار شويم، و هم ضررش بما نرسد، و همين اشتباه باعث و زمينه شد براي اينكه تحريم قطعي آن نازل شود، و بفرمايد:" إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ- تا آنجا كه مي‌فرمايد- فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ" «1» و وجه فساد اين تفسير آن است كه اولا مفسر نامبرده كلمه (اثم) را به معناي مطلق ضرر گرفته، در حالي كه اثم به معناي ضرر نيست، و صرف اينكه در آيه شريفه در مقابل نفع قرار گرفته، دليل نمي‌شود بر اينكه به معناي ضرر باشد، كه مقابل نفع است، و اگر به اين معنا باشد مفسر نامبرده آيه" وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدِ افْتَري إِثْماً عَظِيماً" «2» و آيه:" فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ" «3» و آيه:" أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمِي وَ إِثْمِكَ" «4» و آيه:" لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ مِنَ الْإِثْمِ" «5» و آيه:" وَ مَنْ يَكْسِبْ إِثْماً فَإِنَّما يَكْسِبُهُ عَلي نَفْسِهِ"
«6» و آياتي ديگر را چگونه معنا مي‌كند، و چگونه كلمه اثم را در آنها به معناي ضرر مي‌گيرد؟.
و ثانيا در آيه شريفه حكم شراب را به ضرر تعليل نكرده، و بر فرض كه تسليم شويم اينطور تعليل كرده: كه ضرر شراب و قمار از نفعش بيشتر است، ديگر معنا ندارد عبارت به اين صراحت را به اجتهاد ارجاع دهد، و در حقيقت اين عمل، اجتهاد در مقابل نص است.
و ثالثا گيرم كه آيه شريفه به خودي خود قاصر باشد از اينكه دلالت بر حرمت كند، ليكن در دلالت كردنش بر اثم صراحت دارد، و با در نظر داشتن اينكه در مدينه نازل شده، و آيه سوره اعراف كه اثم را تحريم كرده قبل از آن نازل شده بوده، با اين حال كسي كه آيه سوره اعراف را در مكه شنيده، ديگر چگونه مي‌تواند در آيه مورد بحث كه در مدينه نازل شده اجتهاد كند.
از اينهم كه بگذريم آيه سوره اعراف دلالت بر حرمت مطلق اثم دارد، و آيه مورد بحث شراب و قمار را اثم كبير يعني فرد اعلاي اثم خوانده ديگر كسي شك نمي‌كند در اينكه اين دو از مصاديق كامل و تام اثم تحريم شده‌اند، چون قرآن كريم قتل، و كتمان شهادت، و افترا، و
__________________________________________________
(1)سوره مائده آيه 90 [...]
(2)سوره نسا آيه 47"
(3)سوره بقره آيه 283
(4)سوره مائده آيه 32
(5)سوره نور آيه 11
(6)سوره نسا آيه 110
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 293
غيره را نيز اثم خوانده، و هيچ يك را اثم كبير نخوانده به جز شراب، و قمار، و به جز شرك كه آن را اثم عظيم ناميده و فرموده:" وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدِ افْتَري إِثْماً عَظِيماً" «1».
و سخن كوتاه اينكه: هيچ شكي نيست در اينكه آيه مورد بحث دلالت بر تحريم دارد.
آن گاه دو آيه سوره مائده نازل شد، و فرمود:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ، فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ إِنَّما يُرِيدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فِي الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ، وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ عَنِ الصَّلاةِ، فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ" «2».
از ذيل اين دو آيه بر مي‌آيد كه مسلمانان بعد از شنيدن آيه سوره بقره هنوز از مي‌گساري دست بردار نبودند، و به كلي آن را ترك نكرده بودند، تا اين دو آيه نازل شد، و در آخرش فرمود حالا ديگر دست بر مي‌داريد يا خير؟.
همه آنچه گفته شد در باره شراب بود.

[شرح بقيه مفردات آيه شريفه] ... ص : 293

و اما ميسر: مفاسد اجتماعي آن و اينكه مايه فرو ريختن پايه‌هاي زندگي است امري است كه هر كسي آن را به چشم خود مي‌بيند، و نياز به بيان ندارد، و ان شاء اللَّه به زودي در سوره مائده متعرض آن خواهيم شد.
اينجا گفتگوي ما در شراب و قمار پايان يافت، حال به بحثي كه در باره كلمات آيه داشتيم برگرديم،" قُلْ فِيهِما إِثْمٌ كَبِيرٌ، وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ" معناي كلمه اثم را گفتيم، اما كلمه (كبير) صفت مشبهه از كبر است، و كبر در حجم‌ها به منزله كثرت است در اعداد، و مقابل كبر صغر است، هم چنان كه در مقابل كثرت قلت است، پس كبر و صغر دو وصف نسبي هستند، به اين معنا كه جسم و يا حجمي معين، نسبت به حجمي ديگر كوچك‌تر از حجم كبير، و نسبت به حجمي سوم بزرگتر از حجم صغير است، و اگر اين مقايسه و نسبت نبود هيچ چيز نه كبير بود و نه صغير، هم چنان كه هيچ عددي نه بسيار بود و نه اندك.
و اين معنا به نظر نزديك مي‌رسد كه اولين باري كه بشر متوجه معناي كبر شده در حجم‌ها بوده، چون حجم يك كميت متصل در جسمانيت است، آن گاه از حجم و صورت آن
__________________________________________________
(1)سوره نسا آيه 47
(2)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد شراب و قمار و انصاب و ازلام پليدي و از عمل شيطان است، زنهار كه از آن اجتناب كنيد، شايد رستگار گرديد، تنها هدف شيطان اين است كه با شراب و قمار ميانه شما دشمني و كينه بيندازد، و شما را از راه خدا و از نماز جلوگيري كند آيا دست از آنها بر مي‌داريد؟" سوره مائده آيه 91"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 294
منتقل به معناي شده، به عنوان گسترش دادن معناي كلمه، كبر و صغر معاني را هم با اين دو كلمه توصيف كردند، (مثلا گفتند فلان عمل جرمي بزرگ، و يا خطايي بزرگ و يا احساني كوچك است) خداي تعالي هم فرموده: (إِنَّها لَإِحْدَي الْكُبَرِ، آن عمل يكي از بزرگ‌ها است). «1»
و نيز فرموده:" كَبُرَتْ كَلِمَةً تَخْرُجُ مِنْ أَفْواهِهِمْ" «2» و نيز فرموده:" كَبُرَ عَلَي الْمُشْرِكِينَ ما تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ" «3».
و اما كلمه (عظم) همان معناي كبر را مي‌دهد، با اين تفاوت كه عظم ظاهرا از عظم (استخوان) گرفته شده، كه يكي از اجزاي بدن هر حيوان استخوانداري است، چون معيار در بزرگي جثه هر حيواني درشتي استخوانهاي او است، كه در داخل بدن او بهم پيوسته است، آن گاه هر چيز بزرگ و درشتي را هم به عنوان استعاره عظيم خواندند، و بعد از كثرت استعمال معناي اصلي كلمه شد و مانند ساير مواد اصلي و مشتقات هم از آن اشتقاق يافت.
و كلمه (نفع) مخالف كلمه (ضرر) است و اين دو كلمه بر اموري اطلاق مي‌شود كه يا محبوب و مطلوب ديگران است، و يا مكروه، هم چنان كه دو كلمه خير و شر اطلاق مي‌شود بر اموري كه يا مطلوب براي خودش است، و يا مكروه براي خودش، (دواي نافع است براي مريض، و سم مضر است براي انسان، ولي چيزي كه خير و يا شر است براي خودش خير و يا شر است)، و مراد از منافع شراب و قمار، منافعي است كه در خريد و فروش و يا ساختن آن، و يا در سرگرمي با آن است، و چون در ذيل آيه، اثم با منافع آن دو مقايسه شد، و فرمود اثم آن دو اكبر است لذا جهت كثرت منافع را الغا كرد، و فرمود: (نفعهما) براي اينكه عدد در كبر دخالتي ندارد.

[معناي عفو در" يَسْئَلُونَكَ ما ذا يُنْفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ ..."] ... ص : 294

" وَ يَسْئَلُونَكَ ما ذا يُنْفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ" «4» كلمه (عفو) بطوري كه راغب گفته به معناي آن است كه به سوي چيزي خم شوي، تا آن را بگيري، اين معناي اصلي كلمه نامبرده است ليكن از آنجايي كه عنايات مختلفه‌اي در كلام پيدا شد، ناگزير كلمه نامبرده را در معاني مختلفه‌اي استعمال كردند، مانند آمرزش، و محو كردن اثر، و واسطه شدن در انفاق، كه همين معناي اخير منظور آيه است و خدا داناتر
__________________________________________________
(1)سوره مدثر آيه 35
(2)اين سخني كه از دهانشان بيرون مي‌آيد جرمي است بزرگ." سوره كهف آيه 5"
(3)اينكه تو مشركين را به سويش مي‌خواني بر آنان گران است." سوره شورا آيه 13"
(4)سوره بقره آيه 217
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 295
است.
گفتار در اينكه چرا در پاسخ از اينكه (چه انفاق كنيم؟) فرموده: (عفو را) همان گفتاري است كه ما در تفسير آيه" يَسْئَلُونَكَ ما ذا يُنْفِقُونَ؟ قُلْ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ خَيْرٍ فَلِلْوالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ ..." گذرانديم.
" يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمُ الْآياتِ لَعَلَّكُمْ تَتَفَكَّرُونَ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ" ظرف (در دنيا و آخرت) متعلق است به جمله (تتفكرون)، ولي ظرف آن نيست، و معناي آيه اين است كه شايد شما در باره امور دنيا و آخرت فكر كنيد، (نه اينكه در دنيا و آخرت فكر كنيد)، بلكه در باره حقيقت اين دو نشاه، البته آنچه مربوط به شما است فكر كنيد، و بفهميد كه دنيا خانه‌اي است كه خدا آن را براي شما آفريد، تا در آن زندگي كنيد، و آنچه برايتان در خانه آخرت كه بازگشتگاه شما است نافع است كسب كنيد، چون در آخرت به سوي پروردگارتان بازگشت مي‌كنيد و خدا شما را در برابر اعمالي كه در دنيا كرده‌ايد جزا مي‌دهد.

[دو نكته در آيه: 1- تشويق مردم به تفكر پيرامون حقائق وجود 2- عدم رضايت به تقليد و اطاعت كور كورانه] ... ص : 295

در اين آيه شريفه دو نكته هست، اول اينكه مردم را تشويق و تحريك مي‌كند به اينكه پيرامون حقايق وجود، و معارف مبدأ و معاد و اسرار طبيعت بحث كنند و در طبيعت اجتماع و نواميس اخلاق، و قوانين زندگي فردي و اجتماعي بينديشند و سخن كوتاه آنكه از ميان تمامي علومي كه از مبدأ و معاد و حقايق بين آن دو بحث مي‌كند، آنچه را كه مربوط به سعادت و شقاوت انسان است بكار بگيرند.
دوم اينكه قرآن كريم هر چند كه بشر را به اطاعت مطلقه و بي‌چون و چراي خدا و رسول دعوت مي‌كند، الا اينكه به اين هم رضايت نمي‌دهد كه مردم احكام و معارف قرآني را با جمود محض و تقليد كوركورانه، و بدون هيچ تفكر و تعقلي بپذيرند، بلكه بايد فكر و عقل خود را بكار بگيرند، تا در هر مساله حقيقت امر كشف شود، و با نور عقل راهشان در اين سير و سلوك روشن گردد.
و گويا مراد از تبيين همان كشف و پرده برداري از علل احكام و قوانين، و روشنگري اصول معارف و علوم باشد.
" وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْيَتامي، قُلْ إِصْلاحٌ لَهُمْ خَيْرٌ" اين آيه شريفه اشعار بلكه دلالت دارد بر نوعي تخفيف و تسهيل، چون اول اجازه خلط و آميزش با ايتام را مي‌دهد، بعدا مي‌فرمايد و اگر خدا خواست كمكتان مي‌كند، و از اين تعبير معلوم مي‌شود كه مسلمانان قبلا تشديدي از خدا نسبت به امر ايتام شنيده بودند، كه مايه تشويش
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 296
و اضطراب دلهاشان مي‌شده، و همين اضطراب وادارشان كرده كه از امر ايتام سؤال كنند، و واقع هم همين طور بوده، چون آياتي شديد اللحن در امر ايتام نازل شده بود، مانند آيه:" إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامي ظُلْماً، إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً، وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً" «1» و آيه:
" وَ آتُوا الْيَتامي أَمْوالَهُمْ، وَ لا تَتَبَدَّلُوا الْخَبِيثَ بِالطَّيِّبِ، وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَهُمْ إِلي أَمْوالِكُمْ، إِنَّهُ كانَ حُوباً كَبِيراً" «2». كه در اولي خوردن مال يتيم را خوردن آتش، و در دومي خوردن خبيث و جرمي كبير خوانده.
پس از ظاهر امر چنين بر مي‌آيد كه آيه مورد بحث بعد از آيات سوره نساء نازل شده، و با اين معنا آن رواياتي كه در شان نزول آيه وارد شده و به زودي از نظر خواننده مي‌گذرد، تاييد مي‌شود و در جمله:" قُلْ إِصْلاحٌ لَهُمْ خَيْرٌ ..."، از آنجا كه كلمه (اصلاح) نكره و بدون الف و لام آمده، دلالت دارد بر اينكه آنچه مرضي خداست نوع خاصي از اصلاح است، نه هر اصلاحي، هر چند كه اصلاح ظاهري باشد، پس بايد گفت نكره آمدن اصلاح براي افاده تنوع است و در نتيجه مراد از صلاح اصلاح حقيقي است، نه صوري و جمله ذيل آيه هم كه مي‌فرمايد:" وَ اللَّهُ يَعْلَمُ الْمُفْسِدَ مِنَ الْمُصْلِحِ ..."، به اين نكته اشعار دارد.

[ترخيص در اختلاط سر پرستان و اولياي ايتام با ايتام، متضمن مساوات بين تمام مؤمنين است.] ... ص : 296

" وَ إِنْ تُخالِطُوهُمْ فَإِخْوانُكُمْ" اين جمله به مساواتي اشاره مي‌كند كه خداي تعالي در ميان تمامي مؤمنين برقرار كرده مي‌خواهد، تمامي صفات و تعيناتي كه باعث امتياز يك طبقه از طبقه ديگر است، و ريشه بروز همه انواع فساد در ميان مردم مي‌شود مثلا اين آن ديگري را برده خود مي‌كند، و آن اين ديگري را به استضعاف مي‌كشد، و ذليل خود نموده به او بزرگي مي‌فروشد، و نيز باعث انواع ظلم‌ها و تجاوزات مي‌شود لغو شده اعلام كند، آري با اين اعلام برادري است كه موازنه و هم سنگي ميان دو طبقه مردم ميان يتيم ضعيف و ولي قوي، ميان توانگر ميليونر و فقير خاكسترنشين، و همچنين ميان هر ناقص و تامي بر قرار مي‌شود، هم چنان كه در جاي ديگر هم فرمود:" إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ" «3».
__________________________________________________
(1)آنان كه اموال يتيمان را به ستم مي‌خورند همانا در شكمهاشان آتشي مي‌خورند و بزودي افروخته مي‌سوزند." سوره نسا آيه 9"
(2)اموال يتيمان را بدهيد و بد را با خوب تبديل نكنيد و اموال آنان را با اموال خود مخوريد كه آن گناهي بزرگ است." سوره نسا آيه 2"
(3)رابطه ميان مؤمنين تنها و تنها بر اخوت برقرار است." سوره حجرات آيه 10" [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 297
پس معلوم مي‌شود آيه شريفه آن مخالطه با يتيم را تجويز مي‌كند كه مخالطه برادرانه باشد، مخالطه دو برادر كه در حقوق اجتماعي بين مردم برابرند آنچه از مالش برداشته مي‌شود، مانند و برابر همان مالي است كه به او مي‌دهند پس آيه مورد بحث مقابل آيه:" وَ آتُوا الْيَتامي أَمْوالَهُمْ، وَ لا تَتَبَدَّلُوا الْخَبِيثَ بِالطَّيِّبِ، وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَهُمْ إِلي أَمْوالِكُمْ إِنَّهُ كانَ حُوباً كَبِيراً" «1» قرار دارد، و اين محاذات يكي از شواهدي است بر اينكه در آيه مورد بحث نوعي تخفيف و تسهيل داده شده، هم چنان كه ذيل آيه نيز بر آن دلالت كرد و نيز جمله:" وَ اللَّهُ يَعْلَمُ الْمُفْسِدَ مِنَ الْمُصْلِحِ" هم تا حدي بر آن دلالت داشت.
پس معناي آيه چنين است كه آميزش با ايتام اگر ضروري شد جايز است (و اين همان تخفيف نامبرده است)، ولي بايد نظير مخالطت دو برادر باشد يعني با تساوي حقوق باشد، آن وقت است كه ديگر جاي ترس و دلواپسي نيست، چون اين عمل اگر به فرض، اصلاح باشد، آنهم اصلاح حقيقي نه صوري، عمل خيري است، و حقيقت امر هم بر خدا پوشيده نيست، تا بترسيد مبادا صرفا به خاطر اينكه مخالطت كرده‌ايد از شما مؤاخذه كند، نه خداي سبحان مفسد را از مصلح تميز مي‌دهد.
" وَ اللَّهُ يَعْلَمُ الْمُفْسِدَ مِنَ الْمُصْلِحِ ..."
كلمه (يعلم) نسبت به كلمه (مفسد) كه مفعول آن است بدون واسطه عمل كرده، ولي كلمه (مصلح) را با حرف (من) مفعول خود كرده، و اين گويا بدين جهت است كه كلمه (يعلم) در اينجا متضمن معناي تميز است، و كلمه (عنت) به معناي كلفت و مشقت است.

بحث روايتي [(در ذيل آيات گذشته مربوط به شراب و قمار، انفاق و سرپرستي ايتام)] ... ص : 297

در كافي از علي بن يقطين روايت كرده كه گفت: مهدي عباسي از ابي الحسن موسي بن جعفر ع از شراب پرسيد، آيا در كتاب خدا حرام است يا خير؟ چون كه مردم منهي بودن آن را مي‌دانند ولي حرمتش را نمي‌دانند. حضرت فرمود بلكه حرام است، پرسيد در كجاي قرآن تحريم شده‌اي ابا الحسن؟ فرمود: در آيه:" إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ، وَ الْإِثْمَ وَ الْبَغْيَ بِغَيْرِ الْحَقِّ"، آن گاه امام پس از چند كلمه فرمود: اما اثم عينا همان خمر است، براي اينكه در جاي ديگر فرموده:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِما إِثْمٌ كَبِيرٌ، وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ، وَ إِثْمُهُما أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما" پس به حكم اين آيه خمر و ميسر در كتاب خدا اثم
__________________________________________________
(1)سوره نسا آيه 2
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 298
است و اثم آن دو از منفعتي كه ممكن است داشته باشد بيشتر است هم چنان كه خدا فرمود، مهدي گفت: اي علي بن يقطين اين فتوايي است هاشمي گفتم: درست است، يا امير المؤمنين، حمد خداي را كه اين علم را از شما اهل بيت بيرون نكرد مي‌گويد: به خدا سوگند مهدي بدون درنگ گفت: تو درست مي‌گويي اي رافضي. «1»
مؤلف: در سابق بياني كه معناي اين روايت را روشن كند گذشت.
و باز در كافي از ابي بصير از يكي از دو امام صادق و باقر ع روايت كرده كه فرمود خداي تعالي براي معصيت خانه‌اي و صندوقي قرار داده، و براي آن دري درست كرده، و آن در را قفل كرده، و براي آن قفل كليدي هست، و آن شراب است. «2»
و نيز در همان كتاب از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: رسول خدا ص فرمود: شراب سر منشا تمامي گناهان است. «3»
و باز در آن كتاب از اسماعيل روايت كرده كه گفت: امام باقر ع به طرف مسجد الحرام آمد، جمعي از قريش به وي نگريسته و گفتند: اين معبود اهل عراق است، بعضي از خود آنان گفت: خوب است كسي را بفرستيم نزدش، جواني را فرستادند، جوان پرسيد:
عمو جان از همه گناهان كبيره بزرگتر چيست؟ فرمود: شرب خمر. «4»
و نيز از ابي البلاد از يكي از آن دو بزرگوار روايت كرده كه فرمود: خداي تعالي به هيچ گناهي بزرگتر از شرب مسكر نافرماني نشده، چون اين مست است كه ندانسته هم نماز واجب را ترك مي‌كند، و هم به مادر و دختر و خواهر خود مي‌پرد. «5»
و در احتجاج آمده كه زنديقي از امام صادق ع پرسيد: يا ابا عبد اللَّه چرا خدا شراب را كه هيچ لذتي لذيذتر از آن نيست حرام كرد؟ فرمود: بدين جهت حرام كرد كه ام الخبائث، و منشا تمامي شرور است ساعتي بر شارب خمر مي‌گذرد كه در آن ساعت عقلش از كفش رفته، نه پروردگار خود را مي‌شناسد و نه از هيچ معصيتي پروا دارد (تا آخر حديث). «6»
مؤلف: اين روايات يكديگر را تفسير مي‌كنند، و تجربه و حساب عقل هم مساعد آنها
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 6 ص 406
(2)فروع كافي ج 6 ص 403
(3)فروع كافي ج 6 ص 403
(4)فروع كافي ج 6 ص 429
(5)فروع كافي ج 6 ص 403
(6)احتجاج طبرسي ج 2 ص 92
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 299
است.
و در كافي از جابر از امام باقر ع روايت آورده كه فرمود: رسول خدا ص در مساله خمر ده نفر را لعنت كرد 1- آنكه درخت خرما و يا انگور و يا چيز ديگر را به منظور شراب مي‌كارد 2- آنكه باغبانيش مي‌كند 3- آنكه آن را مي‌فشارد 4- آنكه مي‌نوشد 5- آنكه ساقي شراب مي‌شود 6- آنكه شراب را بار مي‌كند 7- آنكه بار شراب را برايش مي‌برند 8- آنكه آن را مي‌فروشد 9- آنكه شراب را مي‌خرد 10- آنكه پول شراب را مي‌خورد. «1»
و نيز در كافي و محاسن از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود رسول خدا ص فرمود: ملعون و باز ملعون است، كسي كه كنار سفره‌اي بنشيند كه در آن سفره شراب نوشيده مي‌شود. «2»
مؤلف: آيه شريفه" وَ لا تَعاوَنُوا عَلَي الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ" «3» مؤيد اين دو روايت است.
و در خصال به سند خود از ابي امامه روايت كرده كه گفت: رسول خدا ص فرمود: چهار طايفه‌اند كه خدا در قيامت نظري به آنان نمي‌افكند (يعني رحمتش را شامل حال آنان نمي‌كند) 1- عاق 2- كسي كه زياد منت مي‌گذارد 3- كسي كه قضا و قدر را تكذيب مي‌كند 4- كسي كه بر شرب خمر عادت كرده است. «4»
و در امالي ابن الشيخ به سند خود از امام صادق ع از رسول خدا ص روايت آمده كه فرمود: پروردگارم جل جلاله سوگند خورده كه هيچ بنده‌اي از بندگانم در دنيا شراب ننوشد، مگر آنكه در قيامت به همان مقدار كه نوشيده از حميم دوزخ به او مي‌چشانم، حال چه اينكه اهل عذاب باشد و يا آمرزيده باشد آن گاه فرمود: روز قيامت شارب الخمر با روي سياه و چشماني كبود محشور مي‌شود در حالي كه گونه‌اش كج و معوج است، آب از دهانش ريزان، و زبانش از پشت سرش آويزان است. «5»
و در تفسير قمي از امام باقر ع روايت كرده كه فرمود: اين معنا بر خدا حق و سزاوار است، كه به شارب الخمر بنوشاند آن آبي را كه از فرج زنان فاحشه مي‌ريزد و در آن روز آن آب عبارت است از صديد، و صديد چرك و خون غليظ و درهمي است كه حرارتش و بوي
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 6 ص 429
(2)فروع كافي ج 6 ص 268
(3)و بر گناه و دشمني يكديگر را كمك مكنيد" سوره مائده آيه 3".
(4)خصال ص 203
(5)امالي ج 1 ص 51
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 300
گندش اهل دوزخ را عذاب مي‌دهد. «1»
مؤلف: شايد بتوان گفت كه آيه:" إِنَّ شَجَرَةَ الزَّقُّومِ طَعامُ الْأَثِيمِ كَالْمُهْلِ يَغْلِي فِي الْبُطُونِ، كَغَلْيِ الْحَمِيمِ، خُذُوهُ فَاعْتِلُوهُ إِلي سَواءِ الْجَحِيمِ ثُمَّ صُبُّوا فَوْقَ رَأْسِهِ مِنْ عَذابِ الْحَمِيمِ، ذُقْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْكَرِيمُ". «2» اين روايات را تاييد مي‌كند، چون مي‌فرمايد: (به درستي درخت زقوم طعام گنه‌كار است كه چون مس مذاب در درون دلها مي‌جوشد، فرمان مي‌رسد: بگيريد او را و تا وسط دوزخ ببريد، و سپس از بالاي سرش عذاب حميم بريزيد، (و به او بگوئيد) بچش اين را كه تو همان دردانه‌اي بودي كه براي خود احترامي قائل بودي) و در همه معاني گذشته روايات بسياري ديگر هست.
و در كافي از وشاء از ابي الحسن ع روايت آورده كه گفت: من از آن جناب شنيدم مي‌فرمود: ميسر قمار است. «3»
مؤلف: روايات در اين معنا بسيار زياد است، بطوري كه هيچ شكي در آن نيست.
و در الدر المنثور در تفسير آيه" وَ يَسْئَلُونَكَ ما ذا يُنْفِقُونَ ..." از ابن عباس روايت آورده كه گفت: چند نفر از صحابه بعد از آنكه مامور شدند در راه خدا انفاق كنند، نزد رسول خدا ص شدند، و عرضه داشتند ما نفهميديم اين نفقه‌اي كه مامور شده‌ايم از اموالمان در راه خدا بدهيم چيست؟ بفرما چه بايد بدهيم، خداي تعالي اين آيه را نازل كرد:" وَ يَسْئَلُونَكَ ما ذا يُنْفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ"، و قبل از اين آيه مسلمانان آن قدر انفاق مي‌كردند كه حتي مختصري كه صدقه دهند و مالي كه غذايي براي خود فراهم كنند برايشان نمي‌ماند. «4»
و نيز در الدر المنثور است كه از يحيي روايت شده كه گفت: من شنيدم معاذ بن جبل، و ثعلبه نزد رسول خدا ص شدند و پرسيدند: يا رسول اللَّه ما برده‌دار و زن و بچه‌دار هستيم، بفرما از اموال خود چه مقدار انفاق كنيم؟ خداي تعالي اين آيه را نازل كرد كه:" وَ يَسْئَلُونَكَ ما ذا يُنْفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ".
و در كافي و تفسير عياشي از امام صادق ع روايت آمده كه فرمود: عفو به معناي حد متوسط است. «5»
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 180
(2)سوره دخان آيه 49 [...]
(3)فروع كافي ج 5 ص 124
(4)الدر المنثور ج 1 ص 253
(5)فروع كافي ج 4 ص 52
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 301
و در تفسير عياشي از امام باقر و امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: عفو يعني مقدار كفايت، و در روايتي كه از ابي بصير نقل كرده فرموده عفو، به معناي ميانه‌روي است. «1»
و نيز در آن كتاب در ذيل آيه:" الَّذِينَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ يُسْرِفُوا، وَ لَمْ يَقْتُرُوا، وَ كانَ بَيْنَ ذلِكَ قَواماً" از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: وقتي آن صحيح نبود، و اين هم صحيح نبود، قهرا حد وسط صحيح است.
و در مجمع البيان از امام باقر ع روايت كرده كه فرمود: عفو آن مقداري است كه از قوت سال زياد بيايد. «2»
مؤلف: روايات همه با هم متوافقند، و روايت اخير از قبيل بيان مصداق است، و روايات در فضل صدقه و كيفيت و مورد و كميت آن از حد شمار بيرون است كه ان شاء اللَّه بعضي از آنها در موارد مناسب خواهد آمد.
و در تفسير قمي در ذيل آيه:" وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْيَتامي" از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود بعد از آنكه آيه:" إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامي ظُلْماً، إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً، وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً" نازل شد، هر كس يتيمي در خانه داشت از خانه بيرون كرد، و از رسول خدا ص پرسيدند جز اين چه مي‌توانستيم بكنيم؟ در پاسخ، اين آيه نازل شد:
" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْيَتامي قُلْ إِصْلاحٌ لَهُمْ خَيْرٌ، وَ إِنْ تُخالِطُوهُمْ فَإِخْوانُكُمْ، وَ اللَّهُ يَعْلَمُ الْمُفْسِدَ مِنَ الْمُصْلِحِ" «3».
و در الدر المنثور از ابن عباس روايت كرده كه گفت: وقتي خداي تعالي آيه:" وَ لا تَقْرَبُوا مالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ"
، و آيه:" إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامي ..."، نازل شد، كساني كه يتيمي در خانه خود داشتند طعام و شراب خود را از طعام و شراب يتيم جدا نموده، سهم او را بيشتر از سهم خود مي‌دادند، و اگر يتيم نمي‌توانست همه آن طعام و نوشيدني را مصرف كند، و زياد مي‌آمد، زياديش را هم مصرف نمي‌كردند تا فاسد شود، و اين براي آنان دشوار بود، لا جرم جريان را به عرض رسول خدا ص رساندند خداي تعالي اين آيه را نازل كرد:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْيَتامي، قُلْ إِصْلاحٌ لَهُمْ خَيْرٌ، وَ إِنْ تُخالِطُوهُمْ فَإِخْوانُكُمْ"، از آن پس سفره خود و ايتام را يكي كردند با آنها خوردند و نوشيدند. «4»
مؤلف: اين معنا از سعيد بن جبير و عطا و قتاده نيز روايت شده.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 106
(2)مجمع البيان ج 1 ص 314
(3)تفسير قمي ج 1 ص 72.
(4)الدر المنثور ج 1 ص 255
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 302

[سوره البقرة (2): آيه 221] ... ص : 302

اشاره

وَ لا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكاتِ حَتَّي يُؤْمِنَّ وَ لَأَمَةٌ مُؤْمِنَةٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكَةٍ وَ لَوْ أَعْجَبَتْكُمْ وَ لا تُنْكِحُوا الْمُشْرِكِينَ حَتَّي يُؤْمِنُوا وَ لَعَبْدٌ مُؤْمِنٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكٍ وَ لَوْ أَعْجَبَكُمْ أُولئِكَ يَدْعُونَ إِلَي النَّارِ وَ اللَّهُ يَدْعُوا إِلَي الْجَنَّةِ وَ الْمَغْفِرَةِ بِإِذْنِهِ وَ يُبَيِّنُ آياتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ (221)

ترجمه آيه ... ص : 302

با زنان مشرك ازدواج مكنيد تا ايمان آورند و يك كنيز با ايمان بهتر است از خانمي مشرك هر چند آن خانم مورد شگفت و خوشايندتان باشد و با مردان مشرك ازدواج مكنيد تا ايمان آورند كه يك برده مؤمن از آقايي مشرك بهتر است هر چند كه مورد شگفت و خوشايند شما باشد آري مشركين شما را به سوي آتش دعوت مي‌كنند و خدا به سوي جنت و مغفرتي به اذن خود مي‌خواند و آيات خود را براي مردم بيان مي‌كند تا شايد متذكر شوند (221)

بيان آيه ... ص : 302

اشاره

" وَ لا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكاتِ حَتَّي يُؤْمِنَّ ..."
راغب در مفردات مي‌گويد كلمه نكاح در اصل لغت به معناي عقد نكاح بوده، بعدا
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 303
بعنوان استعاره در عمل زناشويي استعمال شده، و اين محال است كه در اصل لغت به معناي عمل زناشويي بوده و سپس استعاره شده باشد در عقد ازدواج، براي اينكه تمامي الفاظي كه عمل زناشويي را افاده مي‌كنند، كنايات هستند (و هيچ لفظي در برابر اين عمل وضع نشده)، چون همه مردم گفتگوي از آن را زشت مي‌دانند، و با اين حال محال است كسي كه مي‌خواهد به مخاطب خود از يك عمل مشروع و پسنديده خبر دهد، و بگويد: من با فلاني ازدواج كرده‌ام، تعبيري كند كه تنها در هنگام فحش دادن استعمال مي‌شود.
اين بود گفتار راغب «1» و گفتار درستي است، چيزي كه هست بايد اين را هم مي‌گفت، كه منظور از عقد علقه زوجيت است، نه عقد لفظي (كه بين هر ملت و مذهبي در هنگام مراسم ازدواج خوانده مي‌شود).

[معنا و مراتب شرك و موارد استعمال كلمه" مشرك" و" كافر"] ... ص : 303

و كلمه (مشركات) اسم فاعل از مصدر اشراك، يعني شريك گرفتن براي خداي سبحان است، و معلوم است كه شريك گرفتن مراتب مختلفي از نظر ظهور و خفا دارد، همانطور كه كفر و ايمان هم از اين نظر داراي مراتبند.
مثلا اعتقاد به اينكه خدا دو تا و يا بيشتر است و نيز بتها را شفيعان درگاه خدا گرفتن، شركي است ظاهر، و از اين شرك كمي پنهان‌تر شركي است كه اهل كتاب دارند، و براي خدا فرزند قائلند، و مخصوصا مسيح و عزير را پسران خدا مي‌دانند.
و به حكايت قرآن مي‌گويند:" نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ" «2» و اين نيز شرك است، از اين هم كمي مخفي‌تر اعتقاد به استقلال اسباب است، اينكه انسان مثلا دوا را شفا دهنده بپندارد، و همه اعتمادش به آن باشد، اين نيز يك مرتبه از شرك است، و همچنين ضعيف‌تر و ضعيف‌تر مي‌شود، تا برسد به شركي كه به جز بندگان مخلص خدا احدي از آن بري نيست، و آن عبارت است از غفلت از خداوند تعالي و توجه به غير خداي عز و جل، پس همه اينها شرك است.
اما اين باعث نمي‌شود كه ما كلمه (مشرك) را بر همه دارندگان مراتب شرك اطلاق كنيم، هم چنان كه مي‌دانيم اگر مسلماني نماز و يا واجبي ديگر را ترك كند، به آن واجب كفر ورزيده، ولي كلمه (كافر) را بر او اطلاق نمي‌كنيم، مثلا خداي تعالي ترك عمل حج را كفر خوانده، و فرموده:" وَ لِلَّهِ عَلَي النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ"
__________________________________________________
(1)راغب كتاب النون
(2)ما همه پسران خدا و دوستان اوئيم.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 304
«1» ولي چنين كسي را كافر نمي‌خوانيم، بلكه فاسقي است كه به يكي از واجبات خدا كفر ورزيده و بر فرض هم كه بتوانيم اطلاق كنيم، بايد بگوئيم فلاني كافر به حج است.
و همچنين ساير صفاتي كه در قرآن استعمال شده، مانند صالحين و قانتين، و شاكرين، و متطهرين، و يا فاسقين، و ظالمين، و و و، برابر و معادل افعالي كه اين صفات از آنها مشتق شده نيستند، (كسي كه يك عمل صالح، و يك عبادت، و يك شكر، و يك طهارت، و يك فسق، و يك ظلم كرده، صالح و قانت و شاكر و متطهر و فاسق و ظالم خوانده نمي‌شود) و اين واضح است، پس اين عناوين را نام يا صفت كسي كردن، حكمي دارد، و صرف نسبت دادن فعل به آن كس حكمي ديگر.

[در قرآن كريم كلمه" مشرك" بر غير اهل كتاب اطلاق شده و اطلاق آن بر اهل كتاب ثابت و معلوم نيست] ... ص : 304

علاوه بر اينكه اين معنا به روشني معلوم نشده، كه قرآن كريم كلمه مشرك را بر اهل كتاب هم اطلاق كرده باشد، به خلاف لفظ كافرين، بلكه تا آنجا كه مي‌دانيم اين كلمه بر غير اهل كتاب اطلاق شده، مثلا فرموده:" لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ، وَ الْمُشْرِكِينَ مُنْفَكِّينَ، حَتَّي تَأْتِيَهُمُ الْبَيِّنَةُ" «2».
و يا فرموده:" إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ، فَلا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ" «3» و يا فرموده:" كَيْفَ يَكُونُ لِلْمُشْرِكِينَ عَهْدٌ" «4» و نيز مي‌فرمايد:" وَ قاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً" «5» و باز مي‌فرمايد:
" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ" «6» و مواردي ديگر.
و اما اينكه فرمود:" وَ قالُوا كُونُوا هُوداً أَوْ نَصاري تَهْتَدُوا، قُلْ بَلْ مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً، وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ" «7» منظورش از مشركين يهود و نصاري نيست، تا تعريضي بر اهل كتاب باشد، و در نتيجه با گفته ما منافات داشته باشد، بلكه ظاهرا منظور غير اهل كتاب است، به
__________________________________________________
(1)براي خدا بر مردم- البته آنها كه استطاعت دارند- است كه به زيارت خانه بروند، و هر كس كفر بورزد خدا از همه عالميان بي‌نياز است." سوره آل عمران آيه 97"
(2)آنهايي كه از اهل كتاب كفر ورزيدند، و نيز مشركين هرگز جدا نمي‌شدند تا آنكه بليه‌اي ببينند." سوره بينه آيه 1"
(3)جز اين نيست كه مشركين نجسند، پس نبايد به مسجد الحرام نزديك شوند." سوره توبه آيه 29"
(4)چگونه پيمان مشركين احترام دارد." سوره توبه آيه 7"
(5)مشركين را با همگيشان قتال كنيد." سوره توبه آيه 27" [...]
(6)مشركين را هر جا يافتيد بكشيد." سوره توبه آيه 6"
(7)و گفتند يهودي و يا مسيحي باشيد، تا راه يافته باشيد، بگو: نه، بلكه بايد به كيش ابراهيم حنيف بود، و او از مشركان نبود." سوره بقره آيه 135"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 305
قرينه اينكه در آيه‌اي ديگر فرموده:" ما كانَ إِبْراهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لا نَصْرانِيًّا وَ لكِنْ كانَ حَنِيفاً مُسْلِماً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ" «1».
چون از اين آيه استفاده مي‌شود كلمه (حنيف) تعريضي بر يهود و نصاري است، نه جمله (وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ)، چون حنيف به معناي بري‌ء بودن ساحت ابراهيم از انحراف از وسط به طرف افراط و تفريط است، به طرف ماديت محضه يهود، و معنويت محضه نصارا، و كلمه (مسلما) تعريض بر مشركين است، چون مي‌فهماند كه ابراهيم تنها تسليم خدا بود، و چون بت‌پرستان براي او شريكي نمي‌گرفت.
و همچنين آيات زير كه در آنها كلمه مشركين آمده، با گفتار ما منافاتي ندارد چون در اينها منظور از اين كلمه معناي وصفي و اسمي آن نيست، بلكه منظور كساني است كه گاهگاهي شرك از آنان سر مي‌زند، و آن آيات اين است:" وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ، إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ" «2»" إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَي الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ، وَ الَّذِينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُونَ" «3» چون مي‌دانيم مؤمنين هم كه احيانا گناه مي‌كنند، در حال گناه در تحت تسلط شيطانند پس اين شرك شرك مشركين اصطلاحي نيست، شركي است كه بعضي از مؤمنين و بلكه همه آنان سواي افرادي انگشت شمار يعني اولياي مقرب و عباد صالحين گرفتار آن مي‌شوند.

[ظاهر آيه شريفه تحريم ازدواج با زن و مرد بت پرست است نه ازدواج با اهل كتاب] ... ص : 305

پس از اين بيان كه قدري هم طولاني شد، اين معنا روشن گرديد كه ظاهر آيه شريفه كه مي‌فرمايد:" وَ لا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكاتِ" تنها مي‌خواهد ازدواج با زن و مرد بت‌پرست را تحريم كند، نه ازدواج با اهل كتاب را.

[عدم تعارض و عدم وقوع نسخ بين آيات سوره بقره و آيات سوره مائده و ممتحنه] ... ص : 305

پس از اينجا فساد گفته بعضي روشن مي‌شود كه گفته‌اند: آيه شريفه ناسخ آيه سوره مائده است، كه مي‌فرمايد:" الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ، وَ طَعامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ حِلٌّ لَكُمْ، وَ طَعامُكُمْ حِلٌّ لَهُمْ، وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الْمُؤْمِناتِ، وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ" «4».
__________________________________________________
(1)ابراهيم يهودي و نصراني نبود، و ليكن حنيف و مسلم بود، و از مشركين نبود." سوره آل عمران آيه 67"
(2)اكثر آنان به خدا ايمان نمي‌آورند مگر آنكه مرتكب شرك هم مي‌شوند." سوره يوسف آيه 106"
(3)شيطان تنها بر كساني تسلط دارد، كه او را دوست مي‌دارند، و كساني كه به خدا شرك آورند.
" سوره نحل آيه 100"
(4)امروز ديگر هر چيز پاكيزه‌اي برايتان حلال شد، و طعام اهل كتاب براي شما، و طعام شما براي آنان، و زنان پارساي مؤمن، و زنان پارسايي كه قبل از شما اهل كتاب بودند، حلال گرديد." سوره مائده آيه 6"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 306
و نيز فساد اين گفتار كه گفته‌اند: آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد (با زنان مشركه ازدواج نكنيد)، و آيه:" وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ" «1» ناسخ آيه مائده هستند، و نيز اينكه گفته‌اند: آيه سوره مائده ناسخ دو آيه سوره بقره و ممتحنه هستند روشن مي‌گردد.
و وجه فساد آنها اين است كه آيه سوره بقره به ظاهرش شامل اهل كتاب نمي‌شود، و آيه سوره مائده تنها شامل اهل كتاب است پس هيچ منافاتي ميان آن دو نيست، تا بگوئيم آيه سوره بقره ناسخ آيه سوره مائده و يا منسوخ به آن است، و همچنين آيه سوره ممتحنه، هر چند عنوان (زنان كافر) در آن مورد بحث واقع شده، و اين عنوان، هم شامل اهل كتاب مي‌شود، و هم مشركين، چون كلمه (كافر) اهل كتاب را هم به اينطور شامل مي‌شود، كه با صدق آن ديگر نام مؤمن برايشان صادق نباشد، به شهادت اينكه فرموده:" مَنْ كانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِيلَ وَ مِيكالَ، فَإِنَّ اللَّهَ عَدُوٌّ لِلْكافِرِينَ" «2».
الا اينكه ظاهر آيه به بياني كه در همان سوره خواهد آمد ان شاء اللَّه تعالي اين است كه اگر مردي مسلمان شد، در حالي كه زني كافر در عقد دارد حرام است كه ديگر به عقد آن زن وقعي بنهد، و خلاصه او را به همسري خود باقي بگذارد، مگر اينكه او نيز ايمان بياورد آن وقت مرد مي‌تواند به عقد سابق همسرش اعتبار قائل باشد، و اين معنا هيچ دلالتي بر ازدواج ابتدايي با اهل كتاب ندارد.
و بر فرض كه تسليم شويم، و بگوئيم: دو آيه نامبرده يعني آيه بقره و آيه ممتحنه دلالت دارد بر حرمت ازدواج ابتدايي با زن اهل كتاب، باز هم ناسخ آيه مائده نمي‌شوند، براي اينكه آيه مائده بطوري كه از سياقش برمي‌آيد در مورد امتنان و تخفيف نازل شده، و چنين موردي قابل نسخ نيست بلكه تخفيفي كه از آن استفاده مي‌شود حاكم بر تشديدي است كه از آيه بقره فهميده مي‌شود، پس اگر نسخي در ميان شده باشد، بايد بگوئيم آيه سوره مائده ناسخ است.
علاوه بر اينكه سوره بقره اولين سوره‌اي است كه بعد از هجرت در مدينه نازل شده، و سوره ممتحنه در مدينه قبل از فتح مكه نازل شده، و سوره مائده آخرين سوره‌اي است كه بر رسول خدا ص نازل گشته، و اين سوره نمي‌تواند منسوخ واقع شود، چون بعد از آن، آيه‌اي نازل نشده، و معنا ندارد آيات سوره‌هاي قبل ناسخ آن باشد.
__________________________________________________
(1)و به عقد زنان كافر اعتبار منهيد." سوره ممتحنه آيه 10"
(2)آنهايي كه (يعني اهل كتاب كه) دشمن خدا و فرشتگان و فرستادگان او و جبريل و ميكائيلند، بدانند كه خدا هم دشمن كافران است." سوره بقره آيه 98"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 307

[ملاك شايستگي در طرف ازدواج ايمان است نه مزاياي اعتباري ديگر] ... ص : 307

" وَ لَأَمَةٌ مُؤْمِنَةٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكَةٍ وَ لَوْ أَعْجَبَتْكُمْ" ظاهرا مراد از امه مؤمنه كنيز باشد، كه در مقابل حره (زن آزاد) است، و مردم در روزگاري كه برده‌داري معمول بود كنيزان را خوار مي‌شمردند، و از اينكه با آنها ازدواج كنند عارشان مي‌آمد، و اگر كسي اين كار را مي‌كرد سرزنشش مي‌كردند، پس اينكه در آيه كنيز را مقيد به مؤمنه كرد، ولي مشركه را مقيد به حريت نكرد، با اينكه گفتيم مردم كنيز را خوار مي‌شمردند، و از ازدواج با آنان احتراز داشتند، خود دليل بر اين است كه مي‌خواهد بفرمايد: زن با ايمان هر چند كه كنيز باشد بهتر است از زن مشرك، و لو آزاد باشد، و داراي حسب و نسب و مال و ساير مزايايي باشد كه عادتا خوشايند انسان است.
بعضي از مفسرين گفته‌اند: مراد از كلمه (امة) و همچنين كلمه (عبد) در جمله بعدي، كنيز و غلام نيست، بلكه كنيز خدا و بنده خدا است، ولي اين حرف احتمال بعيدي است.
" وَ لا تُنْكِحُوا الْمُشْرِكِينَ حَتَّي يُؤْمِنُوا، وَ لَعَبْدٌ مُؤْمِنٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكٍ ..."
گفتار در اين جمله همان گفتاري است كه در جمله قبلي گذشت.
" أُولئِكَ يَدْعُونَ إِلَي النَّارِ، وَ اللَّهُ يَدْعُوا إِلَي الْجَنَّةِ وَ الْمَغْفِرَةِ بِإِذْنِهِ ..."
اين جمله اشاره است به حكمت تحريم آن دو قسم ازدواج، مي‌فرمايد، مشركين از آنجا كه اعتقاد به باطل دارند راه ضلالت را طي مي‌كنند، قهرا ملكات رذيله كه باعث جلوه يافتن كفر و فسوق در نظر آدمي است، و انسان را از ديدن طريق حق و حقيقت كور مي‌كند، در دلهاشان رسوخ مي‌يابد، بطوري كه گفتار و كردارشان دعوت به شرك مي‌شود، و به سوي هلاكت راهنمايي مي‌كند، و بالآخره آدمي را به آتش مي‌كشاند.
پس مشركين چه زن و چه مردشان به سوي آتش دعوت مي‌كنند، ولي مؤمنين بر خلاف آن با سلوك راه ايمان و اتصافشان به لباس تقوا انسان را به زبان و عمل به سوي جنت و مغفرت مي‌خوانند، و به اذن خدا هم مي‌خوانند، چون خدا اجازه‌شان داده كه مردم را به سوي ايمان دعوت كنند، و به رستگاري و صلاح كه سرانجامش جنت و مغفرت است راه بنمايانند.
در اين آيه جا داشت بفرمايد:" اولئك يدعون الي النار، و هؤلاء يدعون الي الجنة و المغفرة،" آنها به سوي آتش دعوت مي‌كنند، و مؤمنين به سوي جنت و مغفرت، ولي فرمود و خدا به سوي جنت و مغفرت، و اين بدان جهت بود كه بفهماند مؤمنين در دعوتشان به سوي جنت و مغفرت و بلكه در تمامي شؤون وجودشان خود را مستقل از پروردگار خود نمي‌دانند، و خدا را ولي خود مي‌دانند، هم چنان كه خدا هم فرمود:" وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ" «1».
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 68
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 308
و در آيه شريفه وجهي ديگر است، و آن اين است كه بگوئيم: مراد از دعوت خدا به سوي جنت و مغفرت همان حكمي است كه در صدر آيه تشريع كرده، و فرمود: با زنان مشركه ازدواج نكنيد، تا ايمان بياورند ...، چون همين نهي مؤمنين از همنشيني و معاشرت با كسي كه معاشرت و نزديك شدن با او، و انس گرفتن با او، جز دوري از خداي سبحان ثمري ندارد و تحريك مؤمنين به معاشرت با كسي كه نزديكي با او نزديك شدن به خداي سبحان، و يادآوري آيات او، و مراقبت امر و نهي او است، خود دعوتي است از خدا به سوي جنت، و مؤيد اين معنا تذييل آيه است به جمله (وَ يُبَيِّنُ آياتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ) البته ممكن هم هست دعوت را اعم از دعوت اولي و دومي بدانيم، تا آيه شامل هر دو وجه بشود، كه در اين صورت سياق خالي از لطفي مخصوص نخواهد بود. (دقت فرمائيد)

بحث روايتي [(در شان نزول آيه شريفه)] ... ص : 308

در مجمع البيان در ذيل آيه مورد بحث آمده: كه اين آيه در باره مرثد بن ابي مرثد غنوي نازل شده، كه رسول خدا ص او را به مكه فرستاد تا عده‌اي از مسلمانان را از مكه بياورد، و چون او مردي شجاع و قوي بود، در مكه زني به نام عناق او را به سوي خود خواند، و مرثد از اين كار امتناع ورزيد، با اينكه در جاهليت دوست هم بودند، عناق گفت، ميل داري با من ازدواج كني؟ مرثد گفت: بايد از رسول خدا ص اجازه بگيرم، و چون به مدينه برگشت: از آن جناب اجازه خواست تا با عناق ازدواج كند (اين آيه نازل شد) «1».
مؤلف: اين معنا را سيوطي هم در الدر المنثور از ابن عباس روايت كرده.
و نيز در الدر المنثور است كه واحدي در ذيل اين آيه از طريق سدي از ابي مالك از ابن عباس روايت كرده كه گفته: آيه" وَ لَأَمَةٌ مُؤْمِنَةٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكَةٍ" در باره عبد اللَّه بن رواحه نازل شد، كه كنيزي سياه داشت، روزي بر كنيز خود خشم كرد، و او را لطمه‌اي زد، پس از آنكه خشمش فرو نشست، نزد رسول خدا ص شد، و داستان خود را عرضه داشت، رسول خدا ص پرسيد وضع كنيزت چگونه است؟ عرضه داشت روزه مي‌گيرد، و نماز مي‌خواند، و وضو را نيكو مي‌گيرد، و شهادت به وحدانيت خدا و رسالت تو مي‌دهد، فرمود: اي عبد اللَّه كنيز تو مؤمنه است، عبد اللَّه گفت حال كه او را مؤمنه مي‌داني به آن خدايي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 2 ص 317
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 309
كه تو را به حق مبعوث فرموده: آزادش مي‌كنم، و با او ازدواج مي‌نمايم، و همين كار را كرد، مردم كه اين را شنيدند او را ملامت كردند، (كه تو با كنيزي ازدواج كردي)؟ و اين مردم ازدواج با زنان و مردان مشرك را به خاطر اينكه حسب و نسبي معين دارند دوست مي‌داشتند، خداي تعالي اين آيه را فرستاد، و در آن فرمود: (كنيز با ايمان بهتر است از زن آزاد مشرك) «1».
و نيز در آن كتاب از مقاتل روايت كرده كه در ذيل جمله:" وَ لَأَمَةٌ مُؤْمِنَةٌ" گفته است:
به ما چنين رسيده كه منظور از امه نامبرده كنيزي از حذيفه بود كه حذيفه او را آزاد كرد و با او ازدواج نمود. «2»
مؤلف: ميان اين روايات كه در شان نزول آيه وارد شده منافات نيست، چون ممكن است چند نفر با كنيز خود ازدواج كرده باشند، و مورد ملامت واقع شده باشند آن گاه اين آيه در پاسخ همه ايراد كنندگان نازل شده باشد.
البته در اين ميان روايات متعارضه‌اي هست كه در خصوص جمله" وَ لا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكاتِ حَتَّي يُؤْمِنَّ ..." وارد شده مبني بر اينكه اين جمله ناسخ آيه:" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ"، و يا منسوخ آن است، كه ان شاء اللَّه در تفسير سوره مائده از نظر خواننده خواهد گذشت.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 1 ص 256.
(2)الدر المنثور ج 1 ص 256.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 310

[سوره البقرة (2): آيات 222 تا 223] ... ص : 310

اشاره

وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْمَحِيضِ قُلْ هُوَ أَذيً فَاعْتَزِلُوا النِّساءَ فِي الْمَحِيضِ وَ لا تَقْرَبُوهُنَّ حَتَّي يَطْهُرْنَ فَإِذا تَطَهَّرْنَ فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ أَمَرَكُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَ يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ (222) نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّي شِئْتُمْ وَ قَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ مُلاقُوهُ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ (223)

ترجمه آيات ... ص : 310

از تو از مساله حيض مي‌پرسند بگو آن آزاري است براي زنان پس بايد كه از زنان در حال حيض كناره گيري كنيد و با ايشان نزديكي جنسي ننمائيد تا وقتي كه پاك شوند پس همين كه غسل كردند مي‌توانيد آن طور كه خدا دستورتان داده با ايشان نزديكي كنيد كه خدا مردم تائب را دوست مي‌دارد و آنهايي را هم كه در پي پاك شدن هستند دوست مي‌دارد (222).
زنان شما كشتزار شمايند از هر طرف خواستيد به كشتزار خود درآئيد و در صدد پديد آوردن يادگاري و نسلي براي خود برآئيد و از خدا پروا كنيد و بدانيد كه شما او را ديدار خواهيد كرد و مؤمنين را بشارت ده (223)
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 311

بيان آيات ... ص : 311

اشاره

وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْمَحِيضِ قُلْ هُوَ أَذيً ..."
كلمه (محيض) مانند كلمه (حيض) مصدر (حاضت المرأة- تحيض) است، و معنايش جريان خون معروفي است كه صفات مخصوصي دارد، و زنان حائض آن صفات را مي‌شناسند، و چون اين مصدر مختص زنان است لذا اسم فاعل آن را مذكر هم مي‌آورند، و مي‌گويند زن حائض، هم چنان كه مي‌گويند زن حامل.
و كلمه (اذي)- بطوري كه گفته‌اند- به معناي ضرر است، ليكن اين حرف قابل خدشه است، چون اگر اذيت ضرر بود، بايد صحيح باشد در مقابل نفع استعمال شود، همانطور كه كلمه ضرر در مقابل كلمه نفع استعمال مي‌شود، و معلوم است كه هيچ وقت به جاي دواي مضر نمي‌گوئيم: دواي موذي، چون موذي يك معناي ديگري غير مضر را افاده مي‌كند و بهمين جهت است كه خداي تعالي فرموده:" لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلَّا أَذيً" «1».
و اگر فرموده بود:" لن يضروكم الا ضررا" كلام فاسد مي‌شد، و نيز اگر كلمه (اذيت) را به معناي ضرر بگيريم آن گاه در امثال آيه:" إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ" «2» و آيه:" لِمَ تُؤْذُونَنِي وَ قَدْ تَعْلَمُونَ أَنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ" «3» دچار اشكال مي‌شويم چون در اينگونه آيات كلمه (اذيت) ظهوري در معناي ضرر ندارد، پس ظاهر اين است كه كلمه (أذي) به معناي هر عارضه‌اي باشد براي چيزي كه ملايم با طبع آن نباشد، كه اين معنا به وجهي منطبق با معناي ضرر نيز هست.
و اينكه محيض را اذي خوانده، به همان معنايي است كه گفتيم، چون خون حيض كه به عادت زنان مربوط است، از عمل خاصي حاصل مي‌شود كه طبيعت زن در مزاج خون طبيعي زن انجام مي‌دهد، و مقداري از خون طبيعي او را فاسد، و از حال طبيعي خارج نموده، و به داخل رحم مي‌فرستد، تا بدين وسيله رحم را پاك كند، و يا اگر جنين در آن باشد، با آن خون جنين را غذا دهد، و يا اگر بچه بدنيا آمده ماده اصلي براي ساختن شير جهت كودك را آماده
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 111
(2)كساني كه خدا و رسول را اذيت مي‌كنند." سوره احزاب آيه 57" [...]
(3)چرا مرا اذيت مي‌كنيد، با اينكه مي‌دانيد كه من فرستاده خدا به سوي شمايم؟"." سوره صف آيه 5"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 312
سازد.
و بنا بر آن تفسيري كه كلمه (أذي) را به معناي ضرر گرفتند، محيض را هم به معناي جمع شدن با زنان در حال حيض گرفته، و در معناي آيه گفته‌اند: از تو مي‌پرسند آيا در چنين حالي جايز است با زنان جمع شد؟ جواب داده شده اين عمل ضرر است، و درست هم هست چون پزشكان گفته‌اند: طبيعت زن در حال حيض سرگرم پاك كردن رحم، و آماده كردن آن براي حامله شدن است، و جماع در اين حال نظام اين عمل را مختل مي‌سازد، و به نتيجه اين عمل طبيعي يعني به حمل (و به رحم زن) صدمه مي‌زند.
" فَاعْتَزِلُوا النِّساءَ فِي الْمَحِيضِ، وَ لا تَقْرَبُوهُنَّ ..."
كلمه (اعتزال) كه جمله (فاعتزلوهن) امر از آن است، به معناي عزلت گرفتن، و دوري گزيدن از معاشرت است، و نيز وقتي گفته مي‌شود: (عزلت نصيبه)، معنايش اين است كه من سهم او را مشخص نموده، و از ساير سهام جدا كردم، و كنار گذاشتم و كلمه (قرب) در مقابل كلمه (بعد) است، و اين كلمه هم به خودي خود متعدي مي‌شود، و هم با حرف (من)، و مراد از اعتزال ترك نزديكي از محل خون است، كه بيانش خواهد آمد.

[آراء طوائف و مذاهب مختلف در مساله محيض و رعايت اعتدال در نظريه اسلام در اين باره] ... ص : 312

طوائف مختلف مردم در مساله محيض آراء و مذاهبي مختلف دارند، يهود در اين مساله شدت عمل به خرج مي‌داد، و در حال حيض زنان، حتي از غذا و آب و محل زندگي و بستر زنان دوري مي‌كرد، و در تورات نيز احكامي سخت در باره زنان حائض و كساني كه در محل زندگي و در بستر و غيره با ايشان نزديكي مي‌كنند وارد شده.
و اما نصارا، در مذهب ايشان هيچ حكمي در باره اجتماع با زنان حائض، و نزديك شدن به ايشان نيامده، و اما مشركين عرب، آنان نيز در اين باره هيچ حكمي نداشتند، جز اينكه ساكنين مدينه و دهات اطراف آن، از اين كار اجتناب مي‌كردند، و اين بدان جهت بود كه آداب و رسوم يهوديان در ايشان سرايت كرده بود، و همان سخت‌گيريهاي يهود را در معاشرت با زنان حائض معمول مي‌داشتند، و اما عربهاي ديگر، چه بسا اين عمل را مستحبّ هم مي‌دانستند، و مي‌گفتند جماع با زنان در حال حيض باعث مي‌شود فرزندي كه ممكن است پديد شود خونخوار باشد، و خونخواري در ميان عشاير صحرانشين صفتي پسنديده بوده است.
و به هر حال پس اينكه فرمود: (از زنان در حال حيض كناره‌گيري كنيد) هر چند ظاهرش امر به مطلق كناره‌گيري است همانطور كه يهوديان مي‌گفتند، و هر چند كه براي تاكيد اين ظاهر بار دوم هم فرمود:" وَ لا تَقْرَبُوهُنَّ"، و ليكن جمله:" فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ أَمَرَكُمُ اللَّهُ"، با در نظر داشتن اينكه منظور از (آنجايي كه خدا دستور داده) همان مجراي خون است، كه در آخر آيه است، خود قرينه است بر اينكه جمله: (فاعتزلوا)، و جمله دوم يعني" وَ لا تَقْرَبُوهُنَّ" جنبه
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 313
كنايه دارند، نه تصريح، و مراد از آمدن زنان و نزديكي با ايشان نزديكي از محل خون است فقط، نه مطلق مخالطت و معاشرت، و نه مطلق تمتع و لذت‌گيري از آنان.
پس معلوم شد اسلام در مساله حيض زنان راه وسط را اتخاذ كرده، راهي ميانه در بين تشديد تمامي كه يهود اتخاذ كرده، و در بين اهمال مطلقي كه نصارا پيش گرفته‌اند، و آن راه ميانه اين است كه مردان در هنگام عادت زنان از محل ترشح خون نزديكي نكنند
، و تمتعات غير اين را مي‌توانند ببرند، و در جمله: (في المحيض) اسم ظاهر در جاي ضمير به كار رفته چون مي‌توانست بفرمايد:" فاعتزلوا النساء فيه" و نكته اين تبديل اين است كه منظور از محيض اول معناي مصدري كلمه است، و از محيض دوم زمان حيض است، پس كلمه دوم غير كلمه اول است، و اگر ضمير مي‌آورد، قهرا به مرجعي بر مي‌گشت كه معناي آن منظور نبود.

[معناي طهارت و بررسي منشا پيدايش مفهوم طهارت و نجاست در بين مردم] ... ص : 313

" حَتَّي يَطْهُرْنَ فَإِذا تَطَهَّرْنَ فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ أَمَرَكُمُ اللَّهُ" كلمه (طهارت- پاكي) كه در مقابلش كلمه (نجاست- پليدي) قرار دارد از كلماتي است كه معنايش در ملت اسلام داير است، و احكام و خواصي براي آنها تشريع شده، و قسمت عمده‌اي از مسائل ديني را تشكيل مي‌دهد، و اين دو كلمه به خاطر اينكه بسيار بر سر زبانها است، حقيقتي شرعي و يا حد اقل حقيقت متشرعه‌اي گرديده است كه معناي اين دو جور حقيقت در فن اصول بيان شده.
و اما معناي طهارت، چيزي است كه همه مردم با وجود اختلافي كه در زبانهايشان هست مي‌دانند، و از همين جا بايد دانست كه طهارت از آن معاني است كه اختصاص به يك قوم و دو قوم يا يك عصر و دو عصر ندارد، بلكه تمامي انسانها در زندگي خود با آن سروكار دارند.
چون اساس زندگي بر تصرف در ماديات، و بوسيله آنها رسيدن به هدفهاي زندگي است، بايد از ماديت استفاده كند تا به مقاصد زندگي خود برسد، آري انسان هر چه را كه مي‌خواهد و طبعش متمايل به آن مي‌شود بدين جهت است كه در آن فايده و خاصيتي سراغ دارد، و به خاطر آن فايده به سوي آن چيز جذب مي‌شود، و از همه فوايدي كه آدمي دارد، فايده‌هاي مربوط به تغذي و توليد دامنه‌دارتر است، و با خيلي چيزها سروكار دارد.
و اين چيزهايي كه مورد استفاده خوردن و توليد واقع مي‌شود، گاهي مورد هجوم عوارضي واقع مي‌شود، كه آن صفات رغبت انگيزش را كه بيشتر رنگ و بو و طعم است از دست مي‌دهد، و ديگر انسان به آن چيزها رغبتي پيدا نمي‌كند، بلكه طبع آدمي از آن متنفر مي‌شود، آن حالت اولي طهارت، و حالت دومي نجاست، ناميده مي‌شود پس طهارت و نجاست
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 314
دو صفت وجودي است كه در اشيا هست، اگر صفت اولي در چيزي وجود داشت، و مايه رغبت انسان در آن شد، آن چيز طاهر است و اگر صفت دومي پيدا شد، آن چيز پليد است.
و اولين باري كه انسان متوجه اين دو معنا شد، در محسوسات به آن برخورد، آن گاه آن دو را در معقولات هم استعمال كرد، و لفظ در هر دو جور طهارت و نجاست بكار برد، چه طهارت و نجاست مادي و محسوس، و چه طهارت و نجاست معنوي مثلا طهارت حسب و نسب، و طهارت در عمل، و طهارت در اخلاق، و عقايد، و اقوال، و نجاست در آنها.
اين خلاصه گفتاري است كه در معناي طهارت و نجاست از ديدگاه مردم بايد دانست

[كلماتي كه بر طهارت و نجاست مادي و معنوي دلالت دارند، و اينكه اسلام هر دو قسم طهارت و نجاست را معتبر شمرده است] ... ص : 314

و اما نظافت، و نزاهت، و قدس، و سبحان، الفاظي هستند كه از نظر معنا با لفظ طهارت نزديكند، چيزي كه هست نظافت به معناي طهارتي است كه بعد از پليدي در چيزي حاصل مي‌شود، (مثلا لباس بعد از شسته شدن نظيف مي‌شود، و بهمين جهت) كلمه نظافت بخصوص در محسوسات استعمال مي‌شود.
و اما كلمه (نزاهت) در اصل به معناي دوري بوده، و اگر در طهارت استعمال شود، بطور استعاره استعمال شده است.
و كلمه (قدس) و (سبحان) تنها مخصوص طهارت معنوي است.
و همچنين كلمات (قذارت) و (رجس) قريب المعناي با كلمه (نجاست) است. ليكن قذارت در اصل به معناي دوري بوده: مثلا مي‌گفتند: (ناقة قذور)، يعني شتري كه، هميشه از گله شتران دوري مي‌كند، و يا مي‌گفتند: (رجل قاذورة) يعني مردي كه به خاطر بد خلقيش با مردم نمي‌جوشد، و از مردم دوري مي‌كند و حاضر نيست با آنان يك جا جمع شود، و (رجل مقذر) با فتحه ميم، يعني مردي كه مورد نفرت و اجتناب مردم است.
و نيز مي‌گفتند: (قذرت الشي‌ء)، و يا (تقذرت الشي‌ء)، و يا (استقذرت الشي‌ء) كه در هر سه عبارت معنا اين است كه من از فلان چيز بدم مي‌آيد، و بنا بر اين استعمال قذارت در معناي نجاست در اصل استعمالي مجازي بوده چون نجاست هر چيزي مستلزم آن است كه انسان از آن دوري كند.
و همچنين كلمه (رجس)، و كلمه (رجز) به كسره را، و گويا اصل در معناي رجز هول و وحشت بوده، پس دلالت آن بر نجاست نيز به استعاره است.
و اسلام معناي طهارت و نجاست را معتبر شمرده، و همچنين طهارت و نجاست مادي و معنوي هر دو را پذيرفته، بلكه در معارف كليه و در قوانين مقرره نيز سرايت داده، بعضي قوانين را طاهر، و بعضي را نجس خوانده، از آن جمله مي‌فرمايد:" وَ لا تَقْرَبُوهُنَّ حَتَّي يَطْهُرْنَ" كه منظور
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 315
از اين طهارت پاكي از حيض است،" وَ ثِيابَكَ فَطَهِّرْ" «1»" وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ" «2»" أُولئِكَ الَّذِينَ لَمْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ" «3»" لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ" «4».
شريعت اسلام همچنين يك عده چيزهايي را نجس شمرده، مانند خون، و بول، و غائط، و مني، از انسان (و بعضي حيوانات)، و پاره‌اي حيوانات زنده چون خوك، و حكم كرده به اينكه در نماز و خوردن و نوشيدن از آنها اجتناب شود و اموري را هم طهارت خوانده، مانند شستشوي جامه و بدن از نجاستي كه به آنها برخورده كه آن را طهارت خبيثيه خوانده، و طهارت با وضو و غسل آن طور كه در كتب فقهي شرح داده شده به دست مي‌آيد و آن را طهارت حدثيه خوانده.

[اسلام دين توحيد است و تمام فروع آن به همان اصل بر مي‌گردد. اصل توحيد طهارت و بقيه معارف آن نيز طهارتها هستند] ... ص : 315

و در سابق هم گذشت كه بيان كرديم اسلام دين توحيد است، و تمامي فروع آن به همان اصل واحد بر مي‌گردد، و آن اصل واحد است، كه در تمامي فروع دين منتشر شده است.
از اينجا روشن مي‌گردد كه اصل توحيد، طهارت هم هست، طهارت كبرا نزد خداي سبحان، و بعد از اين طهارت كبرا و اصلي، بقيه معارف كليه نيز طهارت‌هايي است براي انسان، و بعد از آن معارف كليه اصول اخلاق فاضله نيز طهارت (باطن از رذائل) است، و بعد از اصول اخلاقي احكام عملي نيز كه به منظور صلاح دنيا و آخرت بشر تشريع شده طهارت‌هايي ديگر است، و آيات مذكوره نيز بر همين مقياس انطباق دارد، هم آيه" يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ" «5» و هم آيه:" وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً"»
و هم آيات ديگري كه در معناي طهارت وارد شده.
حال برگرديم به مطلبي كه داشتيم، و مي‌گوئيم طهارت در جمله: (حَتَّي يَطْهُرْنَ) به معناي قطع شدن جريان خون از زنان است، و در جمله: (فَإِذا تَطَهَّرْنَ) يا به معناي شستن محل خون است، و يا به معناي غسل كردن است، و جمله:" فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ أَمَرَكُمُ اللَّهُ ..."،
امري است كه تنها جواز را مي‌رساند، و دلالت بر وجوب ندارد، چون بعد از نهي واقع شده، و مي‌خواهد بطور كنايه بفهماند: بعد از پاك شدن، و يا غسل كردن زن، نزديكي كردن با او جايز است، و اين ادبي است الهي و لايق به قرآن كريم، و اگر امر نامبرده را مقيد كرد به قيد
__________________________________________________
(1)جامه‌ات را پاك كن." سوره مدثر آيه 4"
(2)ولي مي‌خواهد بوسيله اين قوانين پاكتان كند." سوره مائده آيه 7"
(3)آنها كساني هستند كه خدا نخواسته دلهاشان را پاك كند." سوره مائده آيه 44"
(4)كسي جز پاكان با آن كتاب تماس ندارد." سوره واقعه آيه 79"
(5)سوره مائده آيه 7
(6)سوره احزاب آيه 33
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 316
(أَمَرَكُمُ اللَّهُ) براي اين بود كه آن ادب را تكميل كرده باشد چون عمل جماع در نظر بدوي امري است لغو، و لهو، لذا آن را مقيد كرد به امر خدا، و با اين قيد از اموري قرارش داد كه خدا تكوينا به آن امر كرده، تا دلالت كند بر اينكه جماع يكي از اموري است كه تماميت نظام نوع انساني هم در حياتش و هم در بقايش منوط به آن است، پس سزاوار نيست چنين امري را بازيچه قرار داد، بلكه بايد از ديدگاه يكي از اصول نواميس تكوينيش نظر كرد.
و آيه شريفه:" فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ أَمَرَكُمُ اللَّهُ" از نظر سياق شباهت به آيه شريفه:" فَالْآنَ بَاشِرُوهُنَّ وَ ابْتَغُوا ما كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ" «1».
و آيه:" فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّي شِئْتُمْ، وَ قَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ" «2» دارد، پس از اين شباهت چنين به نظر مي‌رسد كه مراد از امر به آمدن در آيه مورد بحث، امر تكويني است، كه خلقت و تكوين انسان هم بر آن دلالت دارد، چون خلقتش مجهز به اعضايي است كه اگر مساله تناسل نبود اعضايي زايد و بيهوده بود، و نيز مجهز به قوايي است كه انسان را به عمل زناشويي دعوت مي‌كند، تا نسل بشر قطع نگردد، پس امر نامبرده امر شرعي نيست، هم چنان كه منظور از كتابت در جمله:" وَ ابْتَغُوا ما كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ" نيز همين مساله توالد و تناسل است، و اين معنا به خوبي از آيه استفاده مي‌شود.
البته ممكن است بگوئيم: مراد از امر دستور شرعي است، و مي‌خواهد مساله ازدواج و تناسل را بطور كفايي واجب كند، به اين معنا كه بر عموم انسانها واجب است نسلي براي بعد از خود درست كنند، اگر چند نفر اين كار را كردند، تكليف از ديگران ساقط است، مانند ساير واجبات كفايي، كه زندگي جز با انجام آنها تامين نمي‌شود، ليكن اين احتمال بعيد است.
بعضي از مفسرين به اين آيه استدلال كرده‌اند بر اينكه جمع شدن با زنان از عقب حرام است، ولي استدلال بسيار سست و ناپسند است، براي اينكه منشا و اساس آن يكي از دو پندار است، كه هر دو غلط است، يا گمان كرده‌اند كه مفهوم (پس نزد ايشان شويد از آنجا كه خدا دستور داده)، اين است كه از عقب نزديك نشويد، كه اين مفهوم لقب است، و قطعا حجت نيست (و اين عبارت كه فرمان تكويني خدا به اينكه بايد نسل بشر حفظ شود با نزديكي از جلو اطاعت مي‌شود)، هيچ ربطي به حليت و حرمت ساير اقسام نزديكي ندارد.
و يا اينكه پنداشته‌اند: امر به هر چيزي دلالت دارد بر نهي از ضد آن، كه نيز قطع داريم
__________________________________________________
(1)حالا ديگر مي‌توانيد با زنان بياميزيد، و آنچه خدا مقدرتان كرد طلب كنيد." سوره بقره آيه 187"
(2)پس از هر راه و هر جور كه خواستيد به كشتزار خود رويد، و بر خود مقدم بداريد." سوره بقره آيه 223"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 317
بر ضعف چنين دلالتي.
علاوه بر اينكه اگر بطور كلي صيغه امر دلالت بر وجوب كند، در خصوص جمله مورد بحث دلالت ندارد، براي اينكه امر در آن بعد از نهي واقع شده (و در علم اصول مسلم شده كه امر به دنبال نهي تنها مي‌فهماند حالا ديگر نهيي نيست، و آن عمل در اين صورت جايز است) اين در صورتي است كه خواسته باشند به امر در (فاتوهن) استدلال كنند، و اگر به امر در جمله (مِنْ حَيْثُ أَمَرَكُمُ اللَّهُ) استدلال كنند، بايد پرسيد: آيا امر نامبرده را امر تكويني مي‌دانيد، يا تشريعي اگر تكويني باشد، كه از دلالت لفظي خارج است، زبان ندارد، تا با آن استدلال شود، و اگر تشريعي باشد، تازه بر وجوب كفايي دلالت مي‌كند و ما بر فرض كه در مساله (آيا امر به هر چيز دلالت بر نهي از ضد آن دارد يا نه) قائل شويم كه دلالت دارد، در اوامري قائل مي‌شويم كه بخواهد تكليفي را بطور عيني و مولوي واجب كند، نه بطور كفايي و يا ارشادي.
" إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَ يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ" توبه به معناي برگشتن به سوي خداي سبحان است و تطهر به معناي پذيرفتن و شروع به طهارت است، يا بگو صرفنظر كردن جدي از پليدي و برگشتن به اصل (يعني طهارت) است، پس در نتيجه هر دو عنوان توبه و تطهر در مورد اوامر و نواهي خدا، و مخصوصا در مورد طهارت و نجاست صادقند، چون گردن نهادن به اوامر خدا و دست برداري از هر چيز كه خدا نهي كرده، هم تطهر از قذارت است، كه مخالف اصل و مفسده‌آور است، و هم توبه و بازگشت به سوي خدا است، و بهمين مناسبت بوده كه خداي تعالي حكم در آيه را با جمله:" إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَ يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ ..." تعليل نموده.
چون لازم است ميان حكم و علتي كه براي آن ذكر مي‌شود مناسبت و انطباقي باشد، و در آيه مورد بحث چند حكم آمده، يكي دوري كردن از جماع در حال حيض، و يكي انجام اين عمل در غير آن حال، و از آنجايي كه توابين و متطهرين در جمله مورد بحث مطلق آمده، تمامي مراتب توبه و طهارت را به بياني كه گذشت شامل مي‌شود.
و چون كلمه (توابين) صيغه مبالغه و به معناي كسي است كه بسيار توبه مي‌كند، بعيد نيست اين مبالغه را از كلمه (متطهرين) نيز استفاده كنيم، در نتيجه كثرت در توبه و طهارت از هر جهت استفاده شود، هم كثرت از جهت نوع توبه و طهارت، و هم از جهت عدد آن دو، آن وقت معنا چنين مي‌شود كه خدا همه انواع توبه را دوست مي‌دارد، چه اينكه با استغفار باشد و چه اينكه با امتثال همه اوامر و نواهي او باشد، و چه با معتقد شدن به همه اعتقادات حقه باشد، و نيز خدا همه انواع تطهر را دوست مي‌دارد، چه اينكه با گرفتن وضو و انجام غسل باشد،
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 318
و چه اينكه با انجام اعمال صالحه باشد، و چه اينكه با كسب علوم حقه باشد، هم همه اين انواع توبه و تطهر را دوست مي‌دارد، و هم تكرار آن دو را.
" نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ، فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّي شِئْتُمْ" كلمه (حرث) مصدر و به معناي زراعت است، و مانند زراعت بر زميني هم كه در آن زراعت مي‌شود اطلاق مي‌گردد، هم مي‌گويند: (اين گندمها كشت و زرع فلاني است)، و هم مي‌گويند: (اين زمين زراعت فلاني است)، و كلمه (اني) از اسماي شرط است، كه مانند كلمه (متي) در خصوص زمان استعمال مي‌شود، البته گاهي در مكان هم بكار مي‌رود هم چنان كه در قرآن آمده:" يا مَرْيَمُ أَنَّي لَكِ هذا، قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ" «1».
حال اگر در آيه مورد بحث به معناي مكان باشد، معنا چنين مي‌شود (شما به كشتزار خود وارد شويد، از هر محلي كه خواستيد)، و اگر به معناي زمان باشد معنايش اين مي‌شود (شما هر وقت خواستيد به كشتزار خود برويد).
و به هر معنا كه باشد مي‌خواهد اطلاق را برساند، مخصوصا با قيد (شئتم) اين اطلاق روشن‌تر به چشم مي‌خورد، و اين همان مانعي است كه نمي‌گذارد جمله (فَأْتُوا حَرْثَكُمْ) دلالت بر وجوب كند، چون معنا ندارد عملي را واجب كنند و به دنبالش اختيار انجام آن را به خود واگذار نمايند.
اين را هم بايد بدانيم كه آوردن جمله: (زنان شما كشتزار شمايند) قبل از بيان (فاتوا حرثكم) و نيز تعبير از زنان براي بار دوم به (كشتزار) خالي از اين دلالت نيست، كه مراد توسعه و آزادي دادن در عمل زناشويي است، يا از نظر مكان و يا از نظر زمان البته مكاني كه زنان انتخاب كنند، نه آنجايي كه مردان از زنان انتخاب كنند، حال اگر اطلاق تنها از نظر مكان باشد، ديگر آيه شريفه متعرض اطلاق نيست، و در نتيجه آيه قبلي كه مي‌فرمود:" فَاعْتَزِلُوا النِّساءَ فِي الْمَحِيضِ"، و جمله" وَ لا تَقْرَبُوهُنَّ حَتَّي يَطْهُرْنَ ..." تعارضي ندارد.
و اگر اطلاق آيه تنها از نظر زمان باشد، آن وقت اين اطلاق بوسيله محيض تخصيص مي‌خورد، براي اينكه آيه محيض مشتمل بر كلمه‌اي است كه نمي‌گذارد آيه بوسيله آيه حرث نسخ شود، و آن كلمه (اذي) است، كه مي‌فهماند محيض آزاري است، و اصلا علت تشريع حرمت نزديكي با زنان در حيض همين آزار بودن حيض است، و معلوم است ما دام كه حيض هست آزار هم هست، و اين نسخ بردار نيست.
و نيز علت ديگري كه نمي‌گذارد نسخ نامبرده صورت بگيرد، اين است كه آيه محيض
__________________________________________________
(1)مريم اين طعام از كجا برايت آماده شد، گفت از ناحيه خدا." سوره آل عمران آيه 37"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 319
دلالت دارد بر اينكه حرمت اجتماع با زنان در حال حيض خود نوعي تطهير زنان از پليدي است، و خداي سبحان هميشه تطهير را دوست مي‌دارد، و بر بندگان خود منت مي‌گذارد، كه تطهيرشان كرده مي‌فرمايد:" ما يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ، وَ لِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ" «1».
و معلوم است كه اين معنا قابل نسخ نيست، و نمي‌شود آن را با امثال آيه:" نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ، فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّي شِئْتُمْ ..."، مقيد كرد چون اين آيه اولا مي‌خواهد آزادي دهد، و علت آزاد شدن مردم با علت تحريم يعني آزار بودن حيض جمع مي‌شود، و در نتيجه در برداشتن حرمت كاري نمي‌تواند بكند، و ثانيا آيه حرث مشتمل بر جمله:" وَ قَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ ..." است، كه به خوبي از آن استفاده مي‌شود كه حرث بودن زنان نمي‌تواند ناسخ آيه محيض باشد، چه بعد از آن آيه نازل شده باشد، و چه قبل از آن

[حاصل كلام در معناي جمله" زنان شما كشتزار شمايند"] ... ص : 319

پس حاصل كلام در معناي آيه اين شد كه نسبت زنان به جامعه انساني نسبت كشتزار است به انسان كشت‌كار، همانطور كه كشتزار براي بقاي بذر لازم است، و اگر نباشد بذرها به كلي نابود مي‌شود، و ديگر غذايي براي حفظ حيات و ابقاي آن نمي‌ماند، همچنين اگر زنان نباشند نوع انساني دوام نمي‌يابد، و نسلش قطع مي‌شود، آري خداي سبحان تكون و پديد آمدن انسان، و يا بگو به صورت انسان در آمدن ماده را تنها در رحم مادران قرار داده، و از سوي ديگر طبيعت مردان را طوري قرار داده كه متمايل و منعطف به سوي زنان است با اينكه مقداري از آن ماده اصلي در خود مردان هم وجود دارد، و در نتيجه ميان دو دسته از انسانها مودت و رحمت قرار داده و چون چنين بوده قطعا غرض از پديد آوردن اين جذبه و كشش، پديد آوردن وسيله‌اي بوده براي بقاي نوع، پس ديگر معنا ندارد، آن را مقيد به وقتي و يا محلي معين نموده، از انجام آن در زماني و مكاني ديگر منع كند، بله مگر آنكه در يك موردي خاص انجام اين عمل مزاحم با امري ديگر شود، امري كه في نفسه واجب بوده، و اهمالش جايز نباشد، و با اين بيان معناي جمله:" وَ قَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ" به خوبي روشن مي‌شود.
يكي از تفسيرهاي عجيب و غريب استدلالي است كه بعضي به جمله" نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ ..." كرده‌اند، بر اينكه در هنگام جماع عزل (يعني بيرون ريختن نطفه) جايز است، با اينكه آيه شريفه هيچ نظري به اين جهت ندارد، تا اطلاقش شامل آن شود، نظير اين حرف تفسير ديگري است كه گفتن بسم اللَّه قبل از جماع را از جمله:" وَ قَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ ..." استفاده كرده
__________________________________________________
(1)خدا نمي‌خواهد شما را به زحمت اندازد، بلكه مي‌خواهد پاكتان كند و نعمت خود بر شما تمام كند." سوره مائده آيه 7"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 320
است.

[امر به ازدواج و تناسل و ديگر دستوراتي كه مربوط به زندگاني دنيوي است به امر به عبادت و ذكر خدا منتهي مي‌شوند]] ... ص : 320

" وَ قَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ، وَ اتَّقُوا اللَّهَ، وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ مُلاقُوهُ، وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ ..."
گفتيم: مراد از اينكه فرمود:" قَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ"- كه يا خطاب به مردان است، و يا به مردان و زنان هر دو،- واداشتن انسانها به ازدواج و تناسل است، تا نوع بشر در زمين باقي بماند، و اين هم معلوم است كه غرض خداي سبحان از بقاي نوع بشر در زمين، بقاي دين او، و ظهور توحيد و پرستش او است، و براي اين است كه جوامع بشري باشند تا با تقواي عمومي خود او را بپرستند، هم چنان كه فرمود:" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" «1».
بنا بر اين اگر دستوراتي مي‌دهد كه با حيات آنان و بقايشان مرتبط است، براي اين است كه به اين وسيله آنان را به عبادت پروردگارشان برساند، نه براي اينكه بيشتر به دنيا بگروند، و در شهوات شكم و فرج فرو رفته، در وادي غي و غفلت سرگردان شوند.
پس مراد از جمله (و براي خود مقدم بداريد) هر چند مساله توالد و تقديم داشتن افرادي جديد الوجود به بشريت و جامعه است، بشريتي كه همه روز افراد زيادي از آن دستخوش مرگ و فنا مي‌شود، و به مرور زمان عددش نقصان مي‌پذيرد، و ليكن اين مطلوبيت في نفسه نيست غرض به خود توالد تعلق نگرفته، بلكه براي اين است كه با توالد و آمدن افرادي جديد به روي زمين ذكر خداي سبحان در زمين باقي بماند، و افراد صالحي داراي اعمال صالح پديد آيند، تا خيرات و مثوباتشان هم عايد خودشان شود، و هم عايد پدراني كه باعث پديد آمدن آنان شدند، هم چنان كه فرمود:" وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ" «2».
بياني كه از نظر خواننده گذشت اين احتمال را تاييد مي‌كند كه مراد از تقديم براي خود از پيش فرستادن اعمال صالح است، براي روز قيامت، هم چنان كه در جايي ديگر فرموده:
َوْمَ يَنْظُرُ الْمَرْءُ ما قَدَّمَتْ يَداهُ"
«3» و نيز فرموده:" وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ، تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ هُوَ خَيْراً وَ أَعْظَمَ أَجْراً" «4».
پس جمله:" وَ قَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ مُلاقُوهُ" «5» از نظر سياق نظير آيه:
__________________________________________________
(1)من جن و انس را نيافريدم مگر براي اينكه مرا بپرستند." سوره ذاريات آيه 56"
(2)ما هم اعمال خود آنان را مي‌نويسيم، و هم آثارشان را." سوره يس آيه 12"
(3)روزي كه هر كسي به تماشاي آنچه از پيش فرستاده مي‌ايستد." سوره نبا آيه 41" [...]
(4)و آنچه را از پيش براي خود فرستاديد، نزد خدايش مي‌يابيد، كه اگر خير بود خيرتر شده، و اجري عظيم دارد." سوره مزمل آيه 20"
(5)از پيش براي خود بفرستيد، و از خدا بترسيد، و بدانيد كه روزي آنچه را كرده‌ايد خواهيد ديد.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 321
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ، وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ، وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ" «1» مي‌باشد.
پس مراد از جمله مورد بحث (و خدا داناتر است) تقديم عمل صالح و تقديم اولاد به اين اميد است كه اولاد نيز افرادي صالح براي جامعه باشند، و مراد از جمله:" وَ اتَّقُوا اللَّهَ ..." تقوا به صورت عمل صالح در خصوص نزديكي با حرث است، و خلاصه مي‌خواهد بفرمايد در نزديكي با زنان از حدود خدا تعدي نكنيد و پاس حرمت خدا را بداريد، و محارم خدا را هتك مكنيد و مراد از جمله:" وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ مُلاقُوهُ ..." تشويق به تقوا و شكافتن معناي آن است، مي‌فرمايد از روز لقاي اللَّه و سوء حساب بترسيد، هم چنان كه در آيه سوره حشر هم كه مي‌فرمود:" وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ ..." تقوا به معناي ترس از خداست، و اطلاق كلمه (بدانيد) و اراده لازمه آن كه همان مراقبت و تحفظ و اتقا باشد، امري است كه در كلام شايع است، از آن جمله خداي عز و جل فرموده:" وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ" «2» كه منظور از آن لازمه آن است، كه همان تقوا باشد، يعني بترسيد و پروا داشته باشيد، از حائل شدن خدا ميان شما و دلهايتان، و چون عمل صالح و ترس از روز حساب از لوازم خاصه ايمان بود، لذا در آخر كلام فرمود:" وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ"، همانطور كه ديديم در آيه سوره حشر عنوان مؤمنين را در اول آيه آورده فرمود:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا".

بحث روايتي [(در ذيل آيات گذشته مربوط به حيض، طهارت ...)] ... ص : 321

اشاره

در الدر المنثور است كه احمد. و عبد اللَّه بن حميد. و دارمي، و مسلم، و ابو داود، و ترمذي، و نسايي، و ابن ماجه، و ابو يعلي، و ابن منذر، و ابو حاتم، و نحاس. (در كتاب ناسخش)، و ابو حيان، و بيهقي (در سنن خود)، همگي از انس روايت كرده‌اند كه يهود وقتي زنانشان حيض مي‌شدند او را از خانه بيرون مي‌كردند، و در خوردن و نوشيدن با او شركت نمي‌كردند، و در يك خانه با او بسر نمي‌بردند، مساله از رسول خدا ص سؤال شد، در پاسخ اين آيه نازل شد،" وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْمَحِيضِ، قُلْ هُوَ أَذيً فَاعْتَزِلُوا النِّساءَ فِي الْمَحِيضِ ..."، رسول خدا ص فرمود: با زنان حائض در يك خانه زندگي
__________________________________________________
(1)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، از خدا بترسيد و هر فردي نگران عملي باشد كه براي فردا از پيش مي‌فرستد، و از خدا بترسيد، كه خدا به آنچه مي‌كنيد با خبر است." سوره حشر آيه 18"
(2)و بدانيد كه خدا ميان هر كس و قلب او حائل است." سوره انفال آيه 24"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 322
بكنيد، و هر كار ديگري انجام بدهيد الا جماع، اين معنا به گوش يهود رسيد، گفتند اين مرد مثل اينكه تصميم گرفته هر چه را كه ما داريم با آن مخالفت كند، به دنبال اين سخن اسيد بن خضير، و عباد بن بشر، نزد رسول خدا شده گفتند: يهود چنين و چنان گفتند، آيا ما به گفته آنان از اجتماع با زنان اجتناب كنيم؟ چهره رسول خدا از شنيدن اين سخن متغير شد بطوري كه ما گمان كرديم بر آن دو نفر خشم گرفته، ولي وقتي آن دو نفر بيرون مي‌رفتند، شخصي ظرفي شير جهت آن جناب هديه مي‌آورد، رسول خدا ص در پي آن دو نفر فرستاد، تا از آن شير بنوشند آن دو فهميدند رسول خدا ص از آنان خشمگين نشده. «1»
و در الدر المنثور از سدي روايت كرده كه در تفسير آيه:" وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْمَحِيضِ" گفته:
اين آيه در پاسخ ثابت بن دحداح نازل شد، چون سائل او بوده.
مؤلف: نظير اين روايت از مقاتل هم نقل شده.
و در تهذيب از امام صادق ع روايت آمده كه در ضمن آن در باره جمله:
" فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ أَمَرَكُمُ اللَّهُ ..."، فرموده: اين جمله در باره طلب فرزند است، مي‌فرمايد:
فرزند را از راهي كه خدا دستور داده طلب كنيد. «2»
و در كافي است كه از امام صادق ع پرسيدند، مردي كه زنش حائض است چه بهره‌اي از او مي‌تواند داشته باشد؟ فرمود: همه چيز الا جلو بعينه. «3»
و نيز در همان كتاب از آن جناب پرسيدند: زني كه در آخرين روز عادت خون حيضش قطع شده چه حكمي دارد؟ فرمود: اگر همسرش دچار طغيان شهوت شود بايد دستورش دهد محل خون را بشويد، آن گاه اگر خواست مي‌تواند قبل از غسل با او نزديكي كند، و در روايتي ديگر آمده كه اضافه فرمود: ولي غسل كردن بهتر است. «4»
مؤلف: روايات در اين معاني بسيار زياد است، و اين روايات قرائت آيه را به صورت (يطهرن) بدون تشديد تاييد مي‌كند، چون بطوري كه گفته‌اند كلمه نامبرده به معناي قطع جريان خون زنان است، به خلاف (يتطهرن) با تشديد ها كه به معناي قبول طهارت است، كه در آن معناي اختيار خوابيده، و در نتيجه با غسل كردن كه يك عمل اختياري است مناسب است، به خلاف قطع جريان خون، كه به اختيار زن نيست.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 1 ص 258
(2)تهذيب ج 7 ص 414
(3)فروع كافي ج 5 ص 538
(4)فروع كافي ج 5 ص 539
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 323
و مراد از تطهر اگر غسل به فتحه غين- شستشو- باشد، آيه شريفه دلالت مي‌كند بر استحباب شستشو، و اگر غسل به ضمه غين باشد دلالت بر استحباب غسل مي‌كند، هم چنان كه امام هم فرمود: غسل بهتر است، و در هر تقدير دلالت بر حرمت جماع قبل از غسل بفتحه غين يا غسل بضمه غين ندارد، چون اگر حرام بود، ديگر معنا نداشت غسل و يا غسل غايت و منتهي اليه نهي بوده باشد. (دقت فرمائيد) و نيز در كافي از امام صادق ع روايت آورده كه در ذيل جمله:" إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ، وَ يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ" فرموده مردم در جاهليت خود را با پنبه و سنگ پاك مي‌كردند، سپس رسم شد كه خود را شستشو كنند، و چون كار پسنديده‌اي بود رسول خدا ص همه را موظف كرد چنين كنند، خود نيز چنين كرد، و خدا در كتابش نازل كرد كه" إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَ يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ" «1».
مؤلف: اخبار در اين معنا بسيار است، و در بعضي از آنها آمده: اولين كسي كه با آب طهارت گرفت، براء بن عازب بود، كه به دنبال عمل او آيه شريفه نازل شد، و استنجاي با آب سنت گرديد.

[... اين حالت نفاق نيست] ... ص : 323

باز در همان كتاب از سلام بن مستنير روايت آورده كه گفت: نزد امام ابي جعفر ع بودم، كه حمران بن اعين داخل شد، و چند مساله پرسيد همين كه حمران خواست برخيزد به امام عرضه داشت: اين را خدمت شما عرضه بدارم خدا بقايت را طولاني كند و ما را از وجودت برخوردار فرمايد كه ما هر وقت خدمت شما شرفياب مي‌شويم بيرون نمي‌رويم مگر در حالي كه دلهايمان رقت و خاطرمان آسايش و امنيت يافته، بطوري كه ديگر هيچ غمي از دنيا در دلمان نمي‌ماند، و آنچه از مال دنيا كه در دست مردم است چون پر كاهي به نظرمان مي‌رسد ولي وقتي از حضورتان بيرون مي‌شويم، و با مردم و تجار همنشين مي‌گرديم، دنيا در نظرمان محبوب مي‌شود، سر اين چيست؟ امام ابي جعفر ع فرمود: اين مربوط به دلها است كه گاهي نرم است و گاهي سخت، آن گاه فرمود: آگاه باشيد كه وقتي اصحاب رسول خدا ص به آن جناب عرضه داشتند از خطر نفاق بر خود مي‌ترسيم، امام اضافه كرد رسول خدا ص پرسيد: چرا از آن مي‌ترسيد؟ عرضه داشتند: براي اينكه هر وقت در حضور شما هستيم، و شما ما را به عذاب خدا تذكر مي‌دهيد: و به ثوابش ترغيب مي‌كنيد.
در نتيجه دلمان نرم مي‌شود، و دنيا را فراموش مي‌كنيم، و نسبت به آن زاهد و بي‌رغبت مي‌شويم، بحدي كه گويي آخرت را مي‌بينيم، و آتش و بهشت را مشاهده مي‌كنيم، اما اين تا
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 3 ص 18
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 324
لحظه‌اي است كه نزد توايم، همين كه از تو دور مي‌شويم، داخل اين خانه‌ها شده فرزندان را مي‌بوئيم، زن و اهل خود را مشاهده مي‌كنيم آن حالتمان كه نزد تو داشتيم بر مي‌گردد، بطوري كه گويي اصلا چنان حالتي نداشته‌ايم، آيا جا دارد اين معنا را در خود نوعي نفاق بشماريم، و از آن بترسيم؟ رسول خدا ص در پاسخشان فرمود: ابدا، اين پندارها گامهاي شيطان است، كه مي‌خواهد شما را متمايل به دنيا كند به خدا سوگند اگر دائما آن حالتي را كه نزد من داريد داشته باشيد ملائكه به مصافحه شما مي‌آيند: آن وقت مي‌توانيد روي آب قدم بزنيد، و اگر شما نبوديد كه گناه كنيد و به دنبالش از خدا آمرزش بطلبيد خداي تعالي خلقي ديگر مي‌آفريد كه گناه كنند، و به دنبالش طلب مغفرت نمايند، و او هم ايشان را بيامرزد، آري مؤمن هم بسيار دچار فتنه مي‌شود و هم بسيار مغفرت نمايند، و او هم ايشان را بيامرزد، آري مؤمن هم بسيار دچار فتنه مي‌شود و هم بسيار به خدا بازگشت مي‌كند، مگر نشنيدي كلام خداي تعالي را كه فرمود:" إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ، وَ يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ"، و نيز فرموده:" اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ" «1».
مؤلف: نظير اين روايت را عياشي هم در تفسير خود نقل كرده است، و اينكه فرمود:
(اگر دائما آن حالتي را كه نزد من داريد داشته باشيد ...) اشاره است به مقام ولايت، مقامي كه دارنده‌اش به كلي از دنيا منصرف مي‌شود، و به آنچه نزد خدا است مشرف گشته، و مي‌انديشد، و ما در بحث پيرامون آيه:" الَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ" پاره‌اي مطالب در اين باره تقديم داشتيم. «2»
و اينكه فرمود: (اگر شما نبوديد كه گناه كنيد ...) اشاره است بر قدر، يعني جريان حكم اسماي الهي به مرتبه افعال و جزئيات حوادث بر طبق اقتضائاتي كه مفاهيم اسما دارد كه توضيح آن در ذيل آيه شريفه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ، وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «3» خواهد آمد، و همچنين گفتار در باره آن در ذيل ساير آيات قدر مي‌آيد.
جمله: مگر نشنيدي كلام خداي تعالي را كه فرموده:" إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ ..."،
جزء كلام امام ابي جعفر ع است، و خطابش به حمران است، مي‌خواهد به اين وسيله توبه و تطهر را تفسير كند، اولي را به بازگشت نمودن از گناهان به سوي خدا، و دومي را به ازاله پليدي‌هاي گناهان از نفس، و تيرگي آن را از قلب
، و اين يكي از موارد استفاده مراتب حكم
__________________________________________________
(1)اصول كافي ج 2 ص 424
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 109
(3)سوره حجر آيه 21
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 325
است از حكم بعضي مراتب، و نظير آن در قرآن كريم آيه:" لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ" «1» آمده، كه با آن استدلال كرده‌اند بر اينكه علم كتاب تنها نزد پاكان از اهل بيت است، و نيز استدلال كرده‌اند بر اينكه بدون وضو نمي‌شود دست به خطوط قرآن گذاشت (با اينكه ضمير در لا يمسه بكتاب مكنون بر مي‌گردد).
و همانطور كه به حكم آيه شريفه:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ" «2» عالم خلقت از ناحيه خدا شروع شده، و در يك قوس نزول پائين و پائين‌تر مي‌آيد، تا به پست‌ترين مراحل برسد همچنين احكام مقادير نيز نازل نمي‌شود مگر با مرور به منازل حقايق (دقت فرمائيد) و به زودي ان شاء اللَّه توضيح بيشترش در تفسير آيه:" هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ ..." «3»
مي‌آيد.
از اينجا مي‌توان به آنچه قبلا اشاره كرديم آشنايي بيشتري پيدا كرد، در آنجا گفتيم: مراد از توبه و تطهر در آيه شريفه- البته بنا بر ظاهر لفظ، نه تاويل آن- شستشوي با آب و برگرداندن بدن پليد است-، بعد از ازاله پليدي- به سوي خداي سبحان.
و نيز معناي روايت قمي روشن مي‌شود كه قبلا نقل كرديم، كه فرمود خداي تعالي حنفيت يعني طهارت را در آغاز بر ابراهيم نازل كرد، و طهارت ده قسمت است پنج قسمت آن مربوط به سر و گردن است و پنج قسمت مربوط به بدن اما آنچه مربوط به سر است، يكي كوتاه كردن شارب، دوم كوتاه نكردن ريش، سوم اصلاح مو، چهارم مسواك، پنجم خلال كردن دندان، و اما آنچه مربوط به بدن است، اول گرفتن موهاي بدن، دوم ختنه كردن، سوم ناخن گرفتن، چهارم غسل از جنابت، پنجم طهارت با آب، و اين است آن حنفيت طاهره كه ابراهيم آورده، و تا كنون نسخ نشده، و تا قيامت نسخ نخواهد شد (تا آخر حديث) و اخباري كه همه اينها را مصداق طهارت مي‌شمارد بسيار است، و در بعضي آمده كه نوره كشيدن نيز طهور است.
و در تفسير عياشي در ذيل آيه:" نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ ..." از معمر بن خلاد، از ابي الحسن رضا ع روايت كرده كه فرمود: شما در باره وطي زنان در عقب ايشان چه نظري داريد؟ عرضه داشتم: من چنين شنيده‌ام كه فقهاي مدينه در آن اشكالي نكرده‌اند، فرمود: يهود مي‌گفت وقتي مرد از عقب زن نزديكي كند فرزندش لوچ بيرون مي‌آيد، (شايد منظور از لوچ كج فكري باشد)، لذا خداي تعالي در رد نظريه يهود در اين مساله اين آيه را نازل كرد، كه:
__________________________________________________
(1)سوره واقعه آيه 79
(2)سوره حجر آيه 21 [...]
(3)سوره آل عمران آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 326
(زنان شما كشتزار شمايند به كشتزار خود از هر جا خواستيد نزديكي كنيد).
و باز در همان كتاب از امام صادق ع روايت آورده كه در ذيل همين آيه فرموده، يعني خواه از مقابل و خواه از پشت، در جلو او تصرف كنيد. «1»
و نيز در همان كتاب از ابي بصير از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: من از وي از مردي پرسيدم كه در عقب همسرش وطي مي‌كرد حضرت بدش آمد و فرمود: زنهار كه در روده زنان جماع مكنيد.
و نيز فرمود: معناي اينكه قرآن مي‌فرمايد:" نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ، فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّي شِئْتُمْ" «2». اين است كه هر وقت خواستيد به كشتزار خود درآئيد، نه از هر جا كه خواستيد.
و در آن كتاب از فتح بن يزيد جرجاني روايت كرده كه گفت نامه‌اي به امام رضا ع نوشته، از چنين مساله‌اي پرسيدم جواب چنين آمد كه از كسي پرسيده‌اي كه با كنيزش از عقب نزديكي مي‌كند، بايد بداني كه زن لعبتي است كه نبايد اذيت شود، و كشتزار است همانطور كه خدا كشتزارش خوانده.
مؤلف: روايات در اين معاني از ائمه اهل بيت ع بسيار زياد است كه در كتاب‌هاي كافي و تهذيب و دو تفسير عياشي و قمي آمده و همه دلالت بر اين دارند، كه آيه بيش از اين نمي‌رساند، كه نزديكي با زنان از جلو آزاد است، و بنا بر اين ممكن است كلام امام صادق ع را در روايت عياشي از عبد اللَّه بن ابي يعفور بهمين معنا حمل كنيم، چون در آن روايت آمده من از امام صادق ع از نزديكي با زنان در عقب ايشان پرسيدم، فرمود:
اشكال ندارد و دنبالش اين آيه را تلاوت فرمود:" نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ، فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّي شِئْتُمْ".
مؤلف: ظاهرا مراد از نزديكي با زنان در عقب ايشان اين است كه از عقب در جلو ايشان وطي شود، و استدلال به آيه هم بر اين اساس بوده هم چنان كه، خبر معمر بن خلاد گذشته بر آن شهادت مي‌دهد.
و در الدر المنثور است كه ابن عساكر از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده كه گفت: انصار تنها بطور مضاجعه با زنان نزديكي مي‌كردند: ولي قريش اين كار را به صورتهاي گوناگون انجام مي‌دادند، اتفاقا مردي از قريش با زني از انصار ازدواج كرد، و خواست با او نزديكي كند زن گفت: حاضر نيستم مگر به همان صورت معموليش، نزاعشان به رسول خدا ص
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 111
(2)سوره بقره آيه 223.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 327
رسيد، آيه شريفه:" فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّي شِئْتُمْ" نازل شد، يعني چه در حال ايستاده، و چه نشسته چه خوابيده اما در هر حال تنها از يك صمام. «1»
مؤلف: اين معنا به چند طريق از صحابه روايت شده، كه سبب نزول آيه اين بوده، و روايتي هم از حضرت رضا ع مطابق آن گذشت.
و اينكه فرمود: از يك صمام معنايش از يك مجرا و سوراخ است كنايه از اينكه تنها از فرج باشد، چون روايات بسياري از طرق اهل سنت وارد شده كه نزديكي با زنان از مجراي پشت را تحريم كرده، و اين معنا را به چند طريق از عده‌اي از صحابه رسول خدا ص روايت كرده‌اند، و قول ائمه اهل بيت هر چند جواز با كراهت شديد است، بطوري كه اصحاب اماميه به طرق خود كه تا ائمه دارند آن را روايت كرده‌اند، الا اينكه همانطور كه گفتيم هيچ يك از ائمه در حكم مساله به آيه:" نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّي شِئْتُمْ ..."
تمسك نكرده‌اند، بلكه به گفتار لوط پيغمبر تمسك كرده‌اند، كه فرمود:" هؤُلاءِ بَناتِي إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ" «2» تمسك كرده‌اند، چون لوط با اينكه مي‌دانست قومش جز لواط را نمي‌خواهند دختران خود را عرضه كرد، و در قرآن كريم آيه‌اي براي نسخ اين حكم نيامده.
و با اين حال مساله در روايات صحابه مورد اختلاف است، از عبد اللَّه بن عمر و مالك بن انس، و ابي سعيد خدري، و جمعي ديگر روايت شده كه به جواز آن فتوا مي‌دادند، و به آيه" نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ ..." تمسك مي‌كردند، حتي از ابن عمر روايت شده كه گفته است:
اصلا آيه نامبرده براي همين جهت نازل شده.
در الدر المنثور از دارقطني (در كتاب غرائب مالك) و او با ذكر سند از نافع روايت كرده كه روزي ابن عمر به من گفت: اي نافع اين قرآن را نگه دار، و گوش بده تا بخوانم، و از حفظ خواند تا رسيد به آيه:" نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّي شِئْتُمْ" در اينجا به من گفت:
اي نافع مي‌داني در باره چه كسي نازل شده؟ گفتم: نه، گفت: در باره مردي از انصار كه با زنش از عقب او وطي كرده بود، و در بين مردم عملي زشت تلقي شده بود، خدا اين آيه را فرستاد، گفتم: يعني مي‌خواهي بگويي از عقب در جلو همسرش قرار داده بود گفت نه رسما در عقب او. «3»
مؤلف: در الدر المنثور اين معنا را از ابن عمر به چند طريق روايت كرده، آن گاه مي‌گويد:
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 1 ص 261
(2)سوره حجر آيه 71
(3)الدر المنثور ج 1 ص 266
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 328
ابن عبد البر گفته: روايت به اين مضمون كه از عبد اللَّه بن عمر نقل شده معروف و مشهور و سند آن صحيح است.
و نيز در الدر المنثور آمده كه ابن راهويه، و ابو يعلي، و ابن جرير، و طحاوي، در كتاب مشكل الآثار، و ابن مردويه، همگي با سندي حسن از ابي سعيد خدري روايت كرده‌اند كه گفت: مردي همسرش را از عقب نزديكي كرده مردم او را سرزنش كردند، آيه شريفه:
" نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّي شِئْتُمْ ..." «1»، نازل شد.
و نيز در همان كتاب است كه خطيب در روايت مالك از ابي سليمان جوزجاني نقل كرده كه گفت: من از مالك بن انس از وطي در عقب همسران پرسيدم او به من گفت: هم الان از اين عمل غسل سر و گردن كرده‌ام. «2»
و نيز در همان كتاب آمده كه طحاوي از طريق اصبغ بن فرج، از عبد اللَّه بن قاسم روايت كرده كه گفت: من هيچ استادي كه در دينم از آنها تقليد مي‌كنم نديدم، مگر آنكه اين عمل (وطي آنان در عقبشان) را حلال مي‌دانست آن گاه اين آيه را قرائت كرد، كه" نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ"، سپس گفت: ديگر روشن‌تر از اين چه بياني؟ «3».
و در سنن ابي داود از ابن عباس روايت كرده كه گفت: عبد اللَّه بن عمر كه خدا از گناهانش بگذرد- خيال كرده زن و شوهري بودند از دو طايفه، آن يكي يعني زن از طايفه انصار و از بت‌پرستان بوده، در حالي كه شوهرش از قريش بوده، و انصار از يهوديان تقليد مي‌كردند كه اهل كتاب بودند و براي خود فضيلتي در علم قائل بودند و بسياري از غير يهود از عمل يهود تقليد و پيروي مي‌كردند و از جمله خصايص ايشان اين بود كه با زنان از يك مجرا نزديكي مي‌كردند، و اين بسي مايه خوشحالي زنان است و آن قبيله قريش با زنان به هر شكلي آميزش مي‌كردند از عقب و از جلو خوابيده و ايستاده، همين كه مهاجرين قريش به مدينه آمدند، مردي از ايشان با زني از انصار ازدواج كرد و رفت كه با او نيز همين كارها را بكند، زن نپذيرفت، و گفت رسم ما اين است كه تنها يك جور، و در يك مجرا، مي‌خواهي بخواه نمي‌خواهي دوري كن، اين نزاعشان علني شد، و به رسول خدا ص رسيد خداي تعالي اين آيه را نازل كرد:" نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّي شِئْتُمْ"، يعني چه از جلو و چه از عقب، چه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 1 ص 266
(2)الدر المنثور ج 1 ص 266
(3)الدر المنثور ج 1 ص 261
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 329
خوابيده و چه غير آن. اما منظور اين است كه در همه اين احوال از مجراي فرزند باشد. «1»
مؤلف: اين روايت را سيوطي هم در در المنثور به چند طريق از مجاهد از ابن عباس نقل كرده.» و نيز در همان كتاب است كه ابن عبد الحكم نقل كرده كه شافعي با محمد بن حسن در اين مساله مناظره كرد، محمد عليه او استدلال كرد به اينكه تنها فرج زن كشتزار است، و آنجا است كه فرزند تكون مي‌يابد، شافعي گفت پس به گفته تو بايد غير فرج حرام باشد، محمد ملتزم شد كه آري همين طور است، شافعي گفت حال بگو ببينم: اگر با ساق زن و يا گوشت شكم او اين كار را بكند چطور است، آيا ساق و گوشت شكم هم كشتزار است، و اولاد درست مي‌كند گفت: نه، گفت: چون كشتزار نيست بايد حرام باشد؟ گفت: نه، شافعي گفت پس چطور با كلمه (كشتزار) استدلال مي‌كني. «3»
و نيز در همان كتاب آمده: كه ابن جرير، و ابن ابي حاتم، از سعيد بن جبير روايت كرده‌اند كه گفت: در حيني كه من و مجاهد نزد ابن عباس نشسته بوديم، مردي نزد او آمد و گفت آيا مرا از آيه محيض راحت نمي‌كني؟ گفت: بله مي‌كنم، بخوان:" وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْمَحِيضِ- تا جمله- فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ أَمَرَكُمُ اللَّهُ"، ابن عباس گفت: يعني با آنان نزديكي كنيد، از همانجايي كه خون مي‌بينند، چون قبلا از جماع در آن نهي شده بودي، و بعد از قطع خون ماموري كه در همانجا جماع كني، سائل پرسيد: با آيه" نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّي شِئْتُمْ" چرا استدلال نمي‌كني؟ ابن عباس گفت: واي بر تو آيا عقب زنان هم كشتزار است، اگر اين حرف تو حق باشد بايد آيه محيض نسخ شده باشد، چون هر وقت زن از جلو حيض شود تو مي‌تواني از عقب جماع كني، با اينكه آيه مي‌فرمايد: بايد (از آنان كناره‌گيري كنيد، پس معناي (اني شئتم) هر وقت از شب و روز است. «4»
مؤلف: استدلال ابن عباس همانطور كه ملاحظه مي‌كنيد مخدوش است، براي اينكه آيه محيض بيش از اين دلالت ندارد كه جماع در محل جريان خون در حال حيض حرام است، پس اگر آيه حرث دلالت كند بر جواز وطي در عقب، بين دو آيه هيچ تعارضي نخواهد بود، تا باعث نسخ آيه اول شود، علاوه بر اينكه توجه فرموديد كه آيه حرث هم دلالت بر مقصد آنان يعني
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 1 ص 263
(2)الدر المنثور ج 1 ص 263
(3)الدر المنثور ج 1 ص 266
(4)الدر المنثور ج 1 ص 263
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 330
جواز وطي در عقب ندارد، بله در بعضي از روايات كه از ابن عباس نقل شده، ديده مي‌شود كه استدلال كرده به حرمت آن به امري كه در جمله:" فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ أَمَرَكُمُ اللَّهُ ..."، آمده و شما خواننده محترم در آنچه گذشت توجه فرموديد، كه استدلال مزبور فاسدترين استدلال است، و آيه شريفه هيچ دلالتي ندارد بر حكم غير مجراي خون، تنها حكم مجراي خون را بيان مي‌كند، كه در حال حيض حرام و در حال طهر حلال است، و آيه حرث هم هيچ دلالتي بر توسعه از جهت حرث ندارد و نمي‌خواهد بفرمايد همه جاي زنان كشتزار شما است، و به هر حال مساله مربوط به تفسير نيست، مربوط به فقه است، چيزي كه هست ما اين مقدار هم كه بحث كرديم، از اين نظر بود كه بدانيم دلالت آيات چقدر است.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 331

[سوره البقرة (2): آيات 224 تا 227] ... ص : 331

اشاره

وَ لا تَجْعَلُوا اللَّهَ عُرْضَةً لِأَيْمانِكُمْ أَنْ تَبَرُّوا وَ تَتَّقُوا وَ تُصْلِحُوا بَيْنَ النَّاسِ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (224) لا يُؤاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمانِكُمْ وَ لكِنْ يُؤاخِذُكُمْ بِما كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ حَلِيمٌ (225) لِلَّذِينَ يُؤْلُونَ مِنْ نِسائِهِمْ تَرَبُّصُ أَرْبَعَةِ أَشْهُرٍ فَإِنْ فاؤُ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (226) وَ إِنْ عَزَمُوا الطَّلاقَ فَإِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (227)

ترجمه آيات ... ص : 331

خدا را در معرض سوگندهاي خود قرار ندهيد و سوگند او را مانع از پرهيزكار بودن و اصلاح بين مردم نسازيد كه خدا شنوا و دانا است (224).
خدا شما را به سوگندهاي بيهوده‌تان بازخواست نمي‌كند ولي به آنچه دلهايتان مرتكب شده مؤاخذه مي‌نمايد، و خدا آمرزنده و بردبار است (225).
آنان كه سوگند ميخورند كه تا ابد از زنان خود دوري كنند، تنها چهار ماه مهلت دارند، اگر برگشتند خدا آمرزنده و رحيم است (226).
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 332
و اگر تصميم بر طلاق گرفتند باز هم مجرم شناخته نمي‌شوند و خدا شنوا و دانا است (و اما اگر نه طلاق دهند و نه حق زنان را كه از آن جمله نزديكي با ايشان است بدهند مجرمند) (227)

بيان آيات ... ص : 332

اشاره

" وَ لا تَجْعَلُوا اللَّهَ عُرْضَةً لِأَيْمانِكُمْ أَنْ تَبَرُّوا ..."
كلمه عرضة به ضم عين از ماده" عرض" است، كه به معناي عرضه كردن چيزي است به كسي، و يا چيزي، تا ببيند اگر به كارش مي‌آيد و در تامين غرضش دخالت دارد بپذيرد، مثل اينكه كالايي را در معرض فروش قرار دهي، يا منزلي را به مشتري عرضه كني، تا اگر خواست در آنجا اسكان گزيند، يا غذا را براي خوردن عرضه كني، و به همين جهت مي‌گويند: فلان هدف در معرض تيراندازي و نشانه‌گيري قرار گرفت، و يا در باره دختري كه شايستگي ازدواج دارد مي‌گويند: فلان دختر در عرضه (معرض) ازدواج قرار گرفت، و در باره ماشيني كه صلاحيت براي سفر دارد مي‌گويند فلان ماشين در معرض سفر واقع شد، اين معناي اصل كلمه بود.
اما عرضه به معناي مانعي كه سر راه در مي‌آيد، و همچنين عرضه‌اي كه نصب مي‌كنند، تا مانند هدف تيراندازي معرض توارد واردات پي در پي قرار گيرد.
و در نتيجه از كلمه، معناي كثرت عوارض استفاده شود، داخل در معناي اصلي كلمه نيست، بلكه بعدها پيدا شده است.
و اما كلمه" أيمان"، جمع يمين يعني سوگند است، و اين معنا را از كلمه يمين به معناي دست راست گرفته‌اند، چون در بين عرب مرسوم و معمول بود كه وقتي سوگندي مي خوردند، و يا عهدي مي‌بستند، و يا بيعتي مي‌كردند، و يا مثلا معامله‌اي انجام مي‌دادند، براي اينكه بفهمانند عمل نامبرده قطعي شد، به يكديگر دست مي‌دادند (اين رسم در بين ايرانيان نيز معمول است)، پس در حقيقت از ابزار عمل، كه همان دست باشد، نامي براي عمل، كه عهد و سوگند و امثال آن باشد اسمي مشتق كردند، چون بين عمل و ابزار ملازمه‌اي بوده، هم چنان كه از عمل سب (انگشت‌نگاري) اسمي مشتق كرده‌اند، براي آن انگشتي كه مهر مي‌زند، و آن را انگشت سبابه خوانده‌اند.
و معناي آيه شريفه (و خدا داناتر است) اين است كه خدا را معرضي كه هدف سوگندهايتان شود قرار مدهيد، آن هم سوگند به اينكه ديگر نيكي نكنيد، و تقوا به خرج ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 333
ندهيد، و بين مردم اصلاح نكنيد، براي اينكه خداي سبحان راضي نيست كه نامش را وسيله‌اي قرار دهيد براي امتناع از آنچه كه بدان أمر كرده، چون خدا به نيكي و تقوا و اصلاح امر فرموده است مؤيد اين معنا رواياتي است كه در شان نزول اين آيه وارد شده و به زودي انشاء اللَّه از نظر خواننده خواهد گذشت.
و بنا بر اين در سه جمله:" أَنْ تَبَرُّوا"، وَ" تَتَّقُوا"، وَ" تُصْلِحُوا"، حرف" لا" در تقدير است، و تقدير كلام" ان لا تبروا و لا تتقوا و لا تصلحوا" مي‌باشد، و اين قسم استعمال در جايي كه حرف" أن" در كلام باشد، شايع است، مانند آيه شريفه" يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ أَنْ تَضِلُّوا" «1» كه جمله:" ان تضلوا" معناي" ان لا تضلوا" را ميدهد.
البته ممكن هم هست طوري معنا كنيم كه احتياج به تقدير" لا" نيفتد، و آن اين است كه بگوئيم جمله:" ان تبروا" تا به آخر متعلق است به لازمه معناي" و لا تجعلوا" چون لازمه آن اين است كه خداي تعالي از چنين سوگندهايي نهي كرده باشد، و معناي آيه اين باشد كه خدا شما را از اين سوگند نهي نموده و حكم كذايي خود را برايتان بيان مي‌كند، كه نيكي و تقوا و اصلاح بكنيد.

[آثار سوء رواني و اجتماعي سوگند بسيار] ... ص : 333

و نيز ممكن است كلمه" عرضه" به معناي" چيزي كه عرضه بر آن بسيار است" بوده باشد، آن وقت آيه شريفه، نهي از زياد سوگند خوردن به خداي سبحان خواهد بود، و چنين معنا خواهد داد كه بسيار به خدا سوگند نخوريد، كه اگر چنين كنيد باعث مي‌شود كه ديگر موفق به نيكي و تقوا و اصلاح بين مردم نشويد، چون كسي كه بسيار به خدا سوگند مي‌خورد نام خدا ديگر در نظرش عظيم نمي‌ماند و سوگند به او را عملي سبك مي‌شمارد، چون هر عملي كه تكرار شد از اهميت مي‌افتد، و چنين كسي از دروغ هم پروا نمي‌كند، و دروغ هم بسيار خواهد گفت، تازه اين ضرر رواني سوگند بسيار است، و اما ضرر اجتماعي آن، اين است كه جامعه، براي چنين فردي ارزش و منزلتي نمي‌شناسد، چون همه مي‌فهمند كه او براي خودش حرمتي در نظر مردم قائل نيست، و خودش مي‌داند كه هر چه بگويد، جامعه آن را نمي‌پذيرد، و تكذيبش مي‌كند و نيز مي‌فهمند كه او اينقدر براي نفس خودش احترام قائل نيست كه به آن اعتماد كند، ما چگونه به او اعتماد كنيم؟ در نتيجه آيه شريفه، همان را خواهد گفت كه آيه شريفه:" وَ لا تُطِعْ كُلَّ حَلَّافٍ مَهِينٍ" «2» (هيچ حلاف بي‌مقداري را اطاعت مكن)، آن را افاده
__________________________________________________
(1)برايتان بيان مي‌كند تا گمراه نشويد و يا مبادا گمراه شويد." سوره نساء، 176" [...]
(2)"سوره قلم، آيه 10"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 334
مي‌كند.
بنا بر اين فرض نيز مناسب‌تر آن است كه حرف" لا" در تقدير نگيريم، بلكه بگوئيم كه سه جمله" تبروا- تتقوا- تصلحوا" به خاطر حذف حرف جر منصوبند و تقدير كلام" حتي تبروا ..." باشد، و معنا چنين شود كه خدا را در معرض سوگندهاي بسيار خود قرار ندهيد، تا در نتيجه موفق به نيكي و تقوا و اصلاح بشويد، و يا بگوئيم سه جمله نامبرده، مفعول له براي نهي است كه در بالا هم گفتيم جمله:" لا تجعلوا" بر آن دلالت مي‌كند، و معنا چنين مي‌شود:
نهي" لا تجعلوا" بخاطر اين بود كه نيكي و تقوا و اصلاح بكنيد.
و در اينكه فرمود:" وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ"، نوعي تهديد است بر مضمون آيه، چه اينكه آيه را به معناي اول بگيريم، يا به معاني ديگر، چيزي كه هست معناي اول همانطور كه بر خواننده نيز پوشيده نيست. روشن‌تر است.
" لا يُؤاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمانِكُمْ ..."
" لغو" از كارهايي است كه اثري به دنبال نداشته باشد، و معلوم است كه اثر هر چيزي به خاطر اختلاف متعلقات و جهاتش مختلف مي‌شود، سوگند هم اثري از جهت لفظش دارد، و هم اثر ديگري از اين جهت دارد كه گفتار آدمي را تاكيد مي‌كند، و اثر سومش از اين جهت است كه خود عقد و پيماني است، و نيز اثر ديگري دارد از حيث مخالفت و شكستن آن، و همچنين از جهات ديگر آثار ديگري دارد، الا اينكه چون در آيه شريفه مقابله شده ميان عدم مؤاخذه بر سوگند لغو، و مؤاخذه بر آثار سويي كه هر گناهي و مخصوصا سوگند لغو، در دلها باقي مي‌گذارد، لذا به نظر مي‌رسد كه مراد از سوگند لغو، آن سوگندي باشد كه هيچ اثري در قصد صاحب سوگند نداشته باشد، سوگندهاي بيهوده‌اي است كه صاحبش نمي‌خواهد به وسيله آن عقدي و پيماني ببندد، و به اصطلاح فارسي زبانها، تكيه كلامي است كه بعضي به آن عادت كرده‌اند، و مرتب ميگويند،" آره و اللَّه"،" نه و اللَّه".

[معناي" كسب" و فرق آن با" اكتساب"] ... ص : 334

و كلمه" كسب" به معناي جلب منفعت به وسيله سعي و عمل است، با صنعت و يا حرفه و يا زراعت و امثال آن، و اين كلمه در اصل به معناي به دست آوردن چيزهايي است كه حوائج مادي زندگي را برآورد، ولي بعدها به عنوان استعاره در مورد تمامي دست‌آوردهاي انسان استعمال شد، چه دست‌آوردهاي خير و چه شر، مانند كسب مدح و ثنا، و كسب افتخار، و كسب ياد خير و نام نيك از راه حسن خلق و خدمت به مردم، و مانند كسب فضائل اخلاقي و كسب علم نافع، و كسب فضيلت از راه اعمالي كه مناسب با آن است.
و مانند كسب ملامت و مذمت، و كسب لعنت و طعنه، و كسب گناهان و آثار زشت
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 335
گناه، و امثال آن از راه اعمالي كه چنين آثاري دارد، در نتيجه استعمال زياد در اين موارد همه اين موارد معناي كلمه كسب و اكتساب شده است.
بعضي گفته‌اند: فرق ميان كسب و اكتساب اين است كه، اكتساب به معناي جلب منفعت براي خويش است، و كسب اعم است، هم شامل كسب منفعت براي خويش مي‌شود، و هم شامل كسب و جلب منفعت براي ديگران، پس كسب برده براي مولايش، و كسب ولي براي عبدش كسب هست، ولي اكتساب نيست و همچنين كسبهاي ديگري از اين قبيل، و به هر حال كاسب و مكتسب خود انسان است نه ديگري.

گفتاري پيرامون معناي قلب در قرآن كريم ... ص : 335

اشاره

آيه مورد بحث از شواهدي است كه دلالت مي‌كند بر اينكه مراد از قلب خود آدمي يعني خويشتن او و نفس و روح او است، براي اينكه هر چند طبق اعتقاد بسياري از عوام ممكن است تعقل و تفكر و حب و بغض و خوف و امثال اينها را به قلب نسبت داد، به اين پندار كه در خلقت آدمي، اين عضو است كه مسئول درك است، هم چنان كه طبق همين پندار، شنيدن را به گوش، و ديدن را به چشم، و چشيدن را به زبان، نسبت ميدهيم، و ليكن مدرك واقعي خود انسان است، (و اين اعضاء، آلت و ابزار درك هستند) چون درك خود يكي از مصاديق كسب و اكتساب است، كه جز به خود انسان نسبت داده نمي‌شود.
نظير آيه مورد بحث در شهادت به اين حقيقت آيه" فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ" «1» و آيه شريفه:" وَ جاءَ بِقَلْبٍ مُنِيبٍ". «2»
حال ببينيم چه عاملي باعث شده كه ادراكات انساني را به قلب نسبت مي‌دهند؟ ظاهرا منشا آن، اين بوده كه انسان وقتي وضع خود و ساير انواع حيوانات را بررسي كرده و مشاهده نموده كه بسيار اتفاق مي‌افتد كه يك حيوان در اثر بيهوشي و غش و امثال آن شعور و ادراكش از كار مي‌افتد، ولي ضربان قلب و نبضش هنوز زنده است، در صورتي كه اگر قلبش از كار بيفتد ديگر حياتي برايش باقي نمي‌ماند.
از تكرار اين تجربه يقين كرد كه مبدأ حيات در آدمي، قلب آدمي است، به اين معنا
__________________________________________________
(1)براي اينكه قلب و دل او گناه بود." سوره بقره، آيه 283"
(2)در صورتي كه با دلي و قلبي خاشع به درگاه او باز آمد." سوره ق، آيه 33".
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 336
كه، روحي را كه معتقد است در هر جانداري هست نخست به قلب جاندار متعلق شده، هر چند كه از قلب به تمامي اعضاي زنده نيز سرايت كرده، و نيز يقين كرد، كه آثار و خواص روحي و رواني چون احساسات وجداني يعني شعور و اراده و حب و بغض و رجاء و خوف و امثال اينها، همه مربوط به قلب است، به همين عنايت كه قلب اولين عضوي است كه روح بدان متعلق شده است.
و اين باعث نميشود كه ما هر يك از اعضا را مبدأ فعل مخصوص به خودش ندانيم، چون هيچ منافاتي بين اين و آن نيست، در عين اينكه قلب را مبدأ حيات مي‌دانيم، دماغ را هم مبدأ فكر، و چشم را وسيله ديدن، و گوش را ابزار شنيدن، و شش را آلت تنفس، و هر عضو ديگر را منشا عمل خاص به خودش مي‌دانيم، چون همه اعضا (و حتي خود قلب) به منزله آلت و ابزاري است براي انجام كاري كه به وساطت آن آلت محتاج است.
و چه بسا كه تجربه‌هاي مكرر علمي هم اين نظريه را تاييد كند، چون بارها اين آزمايش را در مرغان انجام داده‌اند كه در يك عمل جراحي دماغ (مغز سر) مرغ را بيرون آورده‌اند، و ديده‌اند كه حيوان هم چنان زنده است ليكن، هيچگونه درك و شعور و تشخيصي ندارد، (حتي نمي‌فهمد كه گرسنه و يا تشنه است، و نميداند كه آب رفع تشنگي و دانه رفع گرسنگي مي‌كند، و اينكه اين دانه و آن سنگ‌ريزه است)، و چون مواد غذايي به او نمي‌رسد قلبش از ضربان مي‌ايستد و مي‌ميرد و همچنين چه بسا بتوان اين نظريه را از اين راه تاييد كرد كه تا كنون بحثهاي علمي طبيعي نتوانسته و موفق نشده مركزي را در بدن كشف كند كه تمامي دستوراتي كه در بدن به وسيله اعضا انجام مي‌شود از آن مركز صادر بشود، و اعضاي مختلف بدن همه مطيع فرمان آن باشند، ولي وجود چنين مصدر و مركزي برايش مسلم شده است، زيرا مي‌بينيد كه اعضاي مختلف بدن با اينكه بسيار زياد و بسيار مختلف است، هم خودشان اختلاف دارند و ساختمانشان متفاوت است، و هم اثر و كارشان و عملكردشان مختلف است، در عين حال همه در تحت يك لوا، و مطيع يك مركز فرماندهي، و داراي وحدتي حقيقي هستند.
و نبايد گمان كرد كه اگر بشر نتوانسته به وجود چنين مركز فرماندهي‌اي پي‌ببرد، براي اين بوده كه از اهميت و حساسيت دماغ و ادراكات آن غافل بوده است، (و تمدن امروز تا حدي به اسرار آن پي برده، در نتيجه نمي‌تواند مركز احساسات وجداني از قبيل شعور و اراده و حب و بغض و خوف و رجا و امثال آن را قلب بداند).
زيرا بشر همانطور كه به اهميت قلب پي برده بود، به اهميت سر، كه جايگاه دماغ
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 337
است نيز پي‌برده بود، به شهادت اينكه مي‌بينيم از قديم‌ترين زمانها امت‌هاي مختلف و با زبانهاي مختلف مبدأ حكم و امر و دستورات جامعه را رأس و رئيس ناميده، و لغت‌هاي مختلفي از آن منشعب كرده است، نظير رأس، و رئيس و رئاسه، و رأس الخيط، (سر نخ) و رأس المدة (سر رسيد)، و رأس المسافة، و رأس الكلام، و رأس الجبل (سر كوه)، و همچنين سر جانداران و چهار پايان را رأس خوانده، و نوك شمشير را رأس السيف ناميده است، (پس بشر از همان ديرباز به اهميت دماغ پي برده بود، و ليكن به خاطر همان شواهدي كه گفتيم، نمي توانست بپذيرد كه دماغ مركز فرماندهي بدن باشد).
و ظاهرا همين مسئله باعث شد كه ادراك و شعور و هر چه كه بويي از شعور در آن باشد، از قبيل: حب و بغض و رجاء و خوف و قصد و حسد و عفت و شجاعت و جرأت و امثال آن را به قلب نسبت دهند، و منظورشان از قلب، همان روحي است كه به بدن وابسته است، و يا به وسيله قلب، در بدن جريان مي‌يابد، و لذا ادراكات نامبرده را، هم به قلب نسبت مي‌دهند، و هم به روح، و هم به نفس، گاهي مي‌گويند: فلاني را دوست دارم، و گاهي مي‌گويند روحم او را دوست مي‌دارد، و نيز مي‌گويند قلبم او را دوست مي‌دارد، و گاهي هم مي‌گويند نفسم او را دوست مي‌دارد، آن گاه اين مجاز گويي آن قدر ادامه مي‌يابد كه لفظ قلب را بر" نفس" اطلاق مي‌كنند، هم چنان كه بسيار اتفاق افتاده كه از اين هم تجاوز نموده كلمه" صدر" را بر قلب اطلاق مي‌كنند چون قلب در سينه قرار دارد انحاء ادراكات و افعال و صفات روحي را به سينه نسبت مي‌دهند.
و در قرآن كريم از اين قسم نسبت‌ها در موارد بسياري آمده، از آن جمله فرموده:" يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ" «1» و نيز فرموده:" أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ" «2» و نيز فرموده:" وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ" «3» كه در اين آيه هم رسيدن دلها به گلوگاه كنايه است از تنگي سينه و نيز فرموده:
" إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ" «4» و بعيد نيست كه اينگونه موارد در كلام خداي تعالي اشاره باشد به تحقيق اين نظريه، چيزي كه هست متاسفانه تا كنون اين نظريه آن طور كه بايد و شايد روشن نشده است.
شيخ ابو علي ابن سينا، در اين مسئله كه" مركز ادراكات و صفات نفساني در ساختمان
__________________________________________________
(1)سينه‌اش را براي پذيرفتن معارف اسلام فراخ كرده و مي‌گشايد." سوره انعام، آيه 125"
(2)سينه‌ات تنگي مي‌كند." سوره حجر، آيه 97"
(3)دلها (جانها) به گلوگاه رسيد." سوره احزاب، آيه 10"
(4)خداوند به آنچه كه از سينه‌ها مي‌گذرد، دانا است." سوره مائده، آيه 8"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 338
بدن انساني چيست؟" اين احتمال را ترجيح داده است كه همان قلب باشد، به اين معنا كه قلب مركز همه ادراكات و شعور باشد و دماغ تنها جنبه ابزار را داشته باشد، (همانطور كه چشم آلت بينايي و گوش آلت شنوايي است ولي آن عضوي كه مي‌بيند و مي‌شنود قلب است)، پس همه ادراكات از قلب است و دماغ واسطه درك است.

[اشاره به كراهت سوگندهاي لغو و بيهوده] ... ص : 338

در اينجا به تفسير آيه مورد بحث برگشته و مي‌گوئيم: جمله" وَ لكِنْ يُؤاخِذُكُمْ بِما كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ" خالي از مجاز عقلي نيست، براي اينكه ظاهر كلمه" لكن" كه اعراض از مؤاخذه در بعضي از اقسام سوگند يعني از سوگند به لغو به بعضي ديگر است، اين است كه خود آن بعض ديگر را ذكر كند و نكرده، بلكه اثر شكستن آن سوگند را كه همان" اثم" (گناه) باشد ذكر نمود، و اين خود مجاز عقلي و اعراض در اعراض است و اشاره است به اينكه خداي سبحان تنها با قلب انسانها كار دارد، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" وَ إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ" «1» و نيز فرموده:" وَ لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوي مِنْكُمْ". «2»
و در جمله:" وَ اللَّهُ غَفُورٌ حَلِيمٌ" اشاره‌اي است به اينكه قسم اول سوگند هم كه همان سوگندهاي لغو بود، كراهت دارد و سزاوار نيست از مؤمن سر بزند هم چنان كه در جاي ديگر نيز از مطلق" لغو" نهي كرده و فرموده" قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ، وَ الَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ". «3»
" لِلَّذِينَ يُؤْلُونَ مِنْ نِسائِهِمْ ..."
كلمه" يؤلون" مضارع از مصدر ايلاء باب افعال است، كه ثلاثي آن، يعني ماده اصليش" اليه" است كه به معناي سوگند است، چيزي كه هست در زبان شرع بيشتر در يك قسم سوگند استعمال مي‌شود، و آن اين است كه شوهري از در خشم و به منظور ضرر رساندن به همسرش سوگند بخورد كه ديگر نزد او نرود، و منظور از ايلاء در آيه نيز همين سوگند است، و كلمه" تربص" به معناي انتظار، و كلمه" في‌ء" كه مصدر فعل" فاؤوا" است به معناي برگشتن است.
__________________________________________________
(1) خداوند حساب شما را تنها با آنچه كه در دلهايتان هست، مي‌رسد چه آن را اظهار كنيد و چه نكنيد." سوره بقره، آيه 284"
(2) خداوند منظوري از قرباني شما ندارد، آنچه مورد نظر اوست تقواي دلهاي شما است." سوره حج، آيه 37"
(3) بطور يقين مؤمنان رستگارند، همانهايي كه در نمازشان خاضع و خاشع هستند و آنها كه از لغو دوري مي‌جويند." سوره مؤمنون، آيه 1- 2- 3"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 339
و ظاهرا متعدي كردن كلمه" يؤلون" با حرف" من" به خاطر اين بوده است كه كلمه نامبرده علاوه بر معناي خودش متضمن و در بر دارنده معنايي چون" دوري گزيدن" و مانند آن است، پس خود اين كلمه مي‌فهماند كه منظور از سوگند اين است كه از مباشرت با زنان دوري كنند، و اين هم كه در آيه شريفه تربص را محدود به چهار ماه كرده است اشعاري به اين دوري دارد، چون حد چهار ماه همان حدي است كه شارع و قانونگذار اسلام براي ترك مباشرت با همسران معين كرده، و فرموده كه بيش از آن نمي‌توانند مباشرت را ترك كنند، و از همين اشارات فهميده مي‌شود كه مراد از عزم بر طلاق عزم به خود طلاق است، نه صرف تصميم بر آن، هم چنان كه دنباله آيه نيز كه مي‌فرمايد:" فَإِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ" «1» به اين معنا اشعار دارد، براي اينكه شنوايي به اطلاقي كه واقع شده ارتباط دارد، نه با تصميم قلبي بر آن.
و اينكه فرمود:" فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" دلالت دارد بر اينكه شكستن" سوگند ايلاء" و برگشتن به سوي همسر گناه ندارد، و اگر شرع براي شكستن آن كفاره‌اي معين كرده دلالت ندارد بر اينكه شكستن آن گناه است هم چنان كه جمله مورد بحث دلالت ندارد بر اينكه مي‌شود آن كفاره را ترك كرد، چون كفاره مغفرت پذير و بخشيدني نيست، و كفاره شكستن سوگند در آيه زير آمده، كه مي‌فرمايد:" لا يُؤاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمانِكُمْ وَ لكِنْ يُؤاخِذُكُمْ بِما عَقَّدْتُمُ الْأَيْمانَ فَكَفَّارَتُهُ إِطْعامُ عَشَرَةِ مَساكِينَ" «2».
بنا بر اين معناي آيه اين است كه، هر كس سوگند بخورد كه ديگر به همسرش نزديك نشود، حاكم شرع چهار ماه صبر مي‌كند، اگر برگشت و حق همسرش را ادا كرد، يعني با او هم بستري نمود، و كفاره شكستن قسم خود را داد، كه او را عقاب نمي‌كند، و اگر تصميم گرفت طلاقش دهد و طلاقش داد كه باز عقابي ندارد چون طلاق هم گريزگاه ديگري است از عقاب، و خداي شنواي دانا است.

بحث روايتي [(شامل رواياتي راجع به قسم خوردن و ايلاء)] ... ص : 339

در تفسير عياشي از امام صادق ع روايتي آورده كه در ذيل آيه
__________________________________________________
(1)چون كه خداوند شنوا و دانا است.
(2)و خداوند شما راي به خاطر سوگندهاي لغوتان مؤاخذه نمي‌كند ولي به آن سوگندهايي كه با آن پيمان‌هاي خود محكم مي‌كنيد و سپس مي‌شكنيد، مؤاخذه مي‌كند، كه كفاره شكستن آن، سير كردن ده مسكين است." سوره مائده، آيه 92"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 340
" وَ لا تَجْعَلُوا اللَّهَ عُرْضَةً لِأَيْمانِكُمْ ..."، فرمود: منظور، گفتن" نه بخدا" و" آري بخدا" است. «1»
و نيز در همان كتاب از امام باقر و امام صادق ع در تفسير همان آيه روايت آورده كه فرمودند: منظور اين است كه كسي مثلا سوگند بخورد كه ديگر با برادرش هم صحبت و هم كلام نشود، و يا كار ديگري نظير سخن گفتن انجام ندهد و يا سوگند بخورد كه ديگر با مادرش سخن نگويد.
و در كافي از امام صادق ع روايت آورده كه در تفسير آيه نامبرده فرموده: اگر تو را خواستند تا ميان دو نفر اصلاح دهي نگو كه من قبلا سوگند خورده‌ام كه چنين كاري نكنم. «2»
مؤلف: روايت اولي همانطور كه ملاحظه كرديد آيه را به يكي از دو معنا تفسير كرده، و دومي و سومي به معناي دوم معنا كرده، و قريب به دو روايت اخير روايتي است كه باز در تفسير عياشي از امام باقر و امام صادق ع آمده، كه فرمودند: آيه شريفه، در باره مردي است كه بين دو نفر اصلاح مي‌كند، و در بين، گرفتار پاره‌اي از گناهان (از دروغ و غيبت و امثال آن) مي‌شود، و از اين بابت ناراحت مي‌گردد آيه شريفه مي‌فرمايد خدا او را مي‌آمرزد. «3»
پس چنين كسي هم از مصاديق عامل به آيه است.
و در كتاب اصول كافي از مسعدة از امام صادق ع روايت كرده كه در تفسير آيه شريفه:" لا يُؤاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمانِكُمْ ..."، فرمود:" سوگند لغو" اين است كه كسي بگويد:" نه بخدا" و" بله بخدا" بدون اينكه بخواهد عهدي ببندد، و يا پيماني محكم كند. «4»
مؤلف: و اين معنا در كافي بدون ذكر سند نيز از آن جناب روايت شده، و در تفسير مجمع البيان نيز از امام باقر و امام صادق ع آمده است. «5»
و نيز در كتاب اصول كافي از امام باقر و امام صادق ع روايت آورده كه فرمودند: اگر مردي سوگند بخورد كه ديگر با همسرش نزديكي نكند، زن نمي‌تواند تا چهار ماه اعتراضي بكند، و در اين مدت هيچ حقي ندارد، شوهر هم در خودداري از زنش گناهي نكرده تا
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 111
(2)كتاب اصول كافي، ج 2 ص 210 [...]
(3)تفسير عياشي، ج 1 ص 112
(4)كتاب كافي، ج 7 ص 443
(5)تفسير مجمع البيان، ج 2 ص 237
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 341
مدت چهار ماه بسر آيد، اگر در خلال اين مدت با او هم بستر شد كه شده است و اگر نشد و زن نيز سكوت كرد و راضي بود و شكايتي نكرد باز هم هيچ حرفي نيست، و مرد در حليت و وسعت است، و اما اگر بعد از تمام شدن چهار ماه، زن شكايت كرد، حاكم شرع به شوهرش اخطار مي كند كه: يا از سوگندش برگردد، و با همسرش تماس برقرار كند، و يا طلاقش دهد، حال اگر عزم بر طلاق داشتند بايد مرد از او كناره‌گيري كند، تا زن يك حيض ببيند، و از آن پاك شود و آن گاه شوهر او را طلاق دهد، و بعد از طلاق هم تا مدت سه حيض، خود او سزاوارتر از ديگران به همسر خويش است، و در اين مدت مي‌تواند رجوع كند، و اين همان ايلايي است كه خداي تعالي در كتابش نازل كرده، و رسول خدا (ص) آن را سنت خويش قرار داده، و بر طبق آن عمل كرده است. «1»
و نيز در همان كتاب از امام صادق ع آمده كه در ضمن حديثي فرمود: ايلاء عبارت از اين است كه مردي به همسرش بگويد:" و اللَّه ديگر با تو جماع چنين و چناني نمي‌كنم"، و يا بگويد" و اللَّه تو را به خشم مي‌آورم" و در اين مقام نيز بر آيد ... «2»
مؤلف: و در خصوصيات ايلاء و مسائل مربوط به آن بين شيعه و سني اختلاف‌هايي وجود دارد و چون بحث فقهي است بايد به آنجا مراجعه كرد.
__________________________________________________
(1)كتاب كافي، ج 6 ص 131
(2)كتاب كافي، ج 6، ص 131
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 342

[سوره البقرة (2): آيات 228 تا 242] ... ص : 342

اشاره

وَ الْمُطَلَّقاتُ يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ وَ لا يَحِلُّ لَهُنَّ أَنْ يَكْتُمْنَ ما خَلَقَ اللَّهُ فِي أَرْحامِهِنَّ إِنْ كُنَّ يُؤْمِنَّ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ فِي ذلِكَ إِنْ أَرادُوا إِصْلاحاً وَ لَهُنَّ مِثْلُ الَّذِي عَلَيْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَ لِلرِّجالِ عَلَيْهِنَّ دَرَجَةٌ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (228) الطَّلاقُ مَرَّتانِ فَإِمْساكٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسانٍ وَ لا يَحِلُّ لَكُمْ أَنْ تَأْخُذُوا مِمَّا آتَيْتُمُوهُنَّ شَيْئاً إِلاَّ أَنْ يَخافا أَلاَّ يُقِيما حُدُودَ اللَّهِ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ يُقِيما حُدُودَ اللَّهِ فَلا جُناحَ عَلَيْهِما فِيمَا افْتَدَتْ بِهِ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَعْتَدُوها وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ (229) فَإِنْ طَلَّقَها فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتَّي تَنْكِحَ زَوْجاً غَيْرَهُ فَإِنْ طَلَّقَها فَلا جُناحَ عَلَيْهِما أَنْ يَتَراجَعا إِنْ ظَنَّا أَنْ يُقِيما حُدُودَ اللَّهِ وَ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ يُبَيِّنُها لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ (230) وَ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمْسِكُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ سَرِّحُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ وَ لا تُمْسِكُوهُنَّ ضِراراً لِتَعْتَدُوا وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ وَ لا تَتَّخِذُوا آياتِ اللَّهِ هُزُواً وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ ما أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنَ الْكِتابِ وَ الْحِكْمَةِ يَعِظُكُمْ بِهِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ (231) وَ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلا تَعْضُلُوهُنَّ أَنْ يَنْكِحْنَ أَزْواجَهُنَّ إِذا تَراضَوْا بَيْنَهُمْ بِالْمَعْرُوفِ ذلِكَ يُوعَظُ بِهِ مَنْ كانَ مِنْكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ ذلِكُمْ أَزْكي لَكُمْ وَ أَطْهَرُ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ (232)
وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ لِمَنْ أَرادَ أَنْ يُتِمَّ الرَّضاعَةَ وَ عَلَي الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَ كِسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ لا تُكَلَّفُ نَفْسٌ إِلاَّ وُسْعَها لا تُضَارَّ والِدَةٌ بِوَلَدِها وَ لا مَوْلُودٌ لَهُ بِوَلَدِهِ وَ عَلَي الْوارِثِ مِثْلُ ذلِكَ فَإِنْ أَرادا فِصالاً عَنْ تَراضٍ مِنْهُما وَ تَشاوُرٍ فَلا جُناحَ عَلَيْهِما وَ إِنْ أَرَدْتُمْ أَنْ تَسْتَرْضِعُوا أَوْلادَكُمْ فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِذا سَلَّمْتُمْ ما آتَيْتُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (233) وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْواجاً يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ عَشْراً فَإِذا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما فَعَلْنَ فِي أَنْفُسِهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ (234) وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما عَرَّضْتُمْ بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّساءِ أَوْ أَكْنَنْتُمْ فِي أَنْفُسِكُمْ عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ سَتَذْكُرُونَهُنَّ وَ لكِنْ لا تُواعِدُوهُنَّ سِرًّا إِلاَّ أَنْ تَقُولُوا قَوْلاً مَعْرُوفاً وَ لا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّكاحِ حَتَّي يَبْلُغَ الْكِتابُ أَجَلَهُ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما فِي أَنْفُسِكُمْ فَاحْذَرُوهُ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ (235) لا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِنْ طَلَّقْتُمُ النِّساءَ ما لَمْ تَمَسُّوهُنَّ أَوْ تَفْرِضُوا لَهُنَّ فَرِيضَةً وَ مَتِّعُوهُنَّ عَلَي الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَ عَلَي الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ مَتاعاً بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَي الْمُحْسِنِينَ (236) وَ إِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ وَ قَدْ فَرَضْتُمْ لَهُنَّ فَرِيضَةً فَنِصْفُ ما فَرَضْتُمْ إِلاَّ أَنْ يَعْفُونَ أَوْ يَعْفُوَا الَّذِي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاحِ وَ أَنْ تَعْفُوا أَقْرَبُ لِلتَّقْوي وَ لا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَيْنَكُمْ إِنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (237)
حافِظُوا عَلَي الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطي وَ قُومُوا لِلَّهِ قانِتِينَ (238) فَإِنْ خِفْتُمْ فَرِجالاً أَوْ رُكْباناً فَإِذا أَمِنْتُمْ فَاذْكُرُوا اللَّهَ كَما عَلَّمَكُمْ ما لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ (239) وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْواجاً وَصِيَّةً لِأَزْواجِهِمْ مَتاعاً إِلَي الْحَوْلِ غَيْرَ إِخْراجٍ فَإِنْ خَرَجْنَ فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِي ما فَعَلْنَ فِي أَنْفُسِهِنَّ مِنْ مَعْرُوفٍ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (240) وَ لِلْمُطَلَّقاتِ مَتاعٌ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَي الْمُتَّقِينَ (241) كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (242)
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 343

ترجمه آيات ... ص : 343

زنان طلاق گرفته، تا سه پاكي منتظر بمانند و اگر به خدا و روز جزا ايمان دارند روا نيست چيزي را
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 344
كه خدا در رحم‌هايشان خلق كرده، نهان دارند، و اما شوهرانشان اگر سر اصلاح دارند در رجوع به ايشان در عده طلاق سزاوارترند زنان را نيز مانند وظائفشان حقوق شايسته است و مردان را بر آنان مرتبتي و برتري هست و خدا عزيز و حكيم است (228).
طلاق دو بار است و پس از دو بار يا نگهداري به شايستگي و يا رها كردن با احسان و شما را نرسد كه چيزي از آنچه به زنان داده‌ايد بگيريد، مگر آنكه بدانيد كه حدود خدا را بپا نمي‌دارند، كه در اين صورت در آنچه زن به عوض خويش دهد گناهي بر آنان نيست، اين حدود خدا است، از آن تجاوز نكنيد و كساني كه از حدود خدا تجاوز كنند، ستمكارانند (229).
و اگر بار ديگر زن را طلاق داد، ديگر بر او حلال نيست تا با شوهري غير او نكاح كند اگر طلاقش داد و شوهر قبلي و زن تشخيص دادند كه حدود خدا را بپا ميدارند، باكي بر آنان نيست كه به يكديگر باز گردند، اين حدود خداست كه براي گروهي كه دانا هستند بيان مي‌كند (230).
و چون زنان را طلاق داديد و بسر آمد مدت خويش رسيدند به شايستگي نگاهشان داريد، و يا به شايستگي رها كنيد، و زنها را براي ضرر زدن نگاهشان نداريد كه ستم كنيد، هر كس چنين كند به خويش ستم كرده است، آيت‌هاي خدا را به مسخره نگيريد نعمت خدا را بر خويشتن با اين كتاب و حكمت كه بر شما نازل كرده و به وسيله آن پندتان مي‌دهد و از خدا بترسيد و بدانيد كه خدا به هر چيز دانا است (231).
و چون زنان را طلاق داديد و به مدت خويش رسيدند، منعشان نكنيد كه با شوهران خود به شايستگي به همديگر رضايت داده‌اند زناشويي كنند، هر كه از شما به خدا و روز جزا ايمان دارد از اين اندرز مي‌گيرد، اين براي شما بهتر و پاكيزه‌تر است خدا مي‌داند و شما نمي‌دانيد (232).
مادران، فرزندان خويش را دو سال تمام شير دهند، براي كسي كه مي‌خواهد شير دادن را كامل كند و صاحب فرزند خوراك و پوشاك آنها را به شايستگي عهده‌دار است هيچكس بيش از توانش مكلف نمي شود، هيچ مادري به سبب طفلش زيان نبيند و نه صاحب فرزند، به سبب فرزندش، وارث نيز مانند اين را بر عهده دارد اگر پدر و مادر به رضايت و مشورت هم خواستند طفل را از شير بگيرند گناهي بر آنان نيست و اگر خواستيد براي فرزندان خود دايه بگيريد، اگر فردي را كه در نظر مي‌گيريد به شايستگي به او حقي بدهيد گناهي بر شما نيست، از خدا بترسيد و بدانيد كه خدا بيناي اعمال شما است (233).
كساني از شما كه بميرند و همسراني به جا گذارند، زنان چهار ماه و ده روز، به انتظار بمانند و چون به مدت خويش رسيدند آنچه به شايستگي در باره خويش كنند، گناهي بر شما نيست كه خدا از آنچه مي‌كنيد آگاه است (234).
آنچه در باره خواستگاري زنان به اشاره مي‌گوئيد يا در دل خويش نهان مي‌كنيد، گناهي بر شما نيست، خدا مي‌داند كه شما يادشان خواهيد كرد ولي با آنها قرار آميزش سري نبنديد، مگر آنكه سخني شايسته گوئيد، و نيز قصد بستن عقد زناشويي نكنيد تا از عده در آيند و بدانيد كه خدا بر آنچه در دلهاي شما است آگاه است، از او بترسيد و بدانيد كه خدا آمرزنده و بردبار است (235).
اگر زنان را طلاق داديد قبل از اينكه به آنان دست زده باشيد و مهري هم برايشان معين نكرده‌ايد گناهي بر شما نيست ولي بايد از بهره‌اي شايسته، كه در خور نيكوكاران است بهره‌ورشان كنيد، توانگر به ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 345
اندازه خويش و تنگدست به اندازه خودش (236).
و اگر پيش از آنكه به زنان دست بزنيد طلاقشان داديد و مهري براي آنها مقرر داشته‌ايد، نصف آنچه مقرر داشته‌ايد بايد بدهيد مگر آنكه گذشت كنند يا آنكه گره زناشويي به دست او است گذشت كند و گذشت كردن شما به پرهيزكاري نزديكتر است، بزرگواري را ميان خودتان فراموش نكنيد كه خدا به آنچه مي‌كنيد بينا است (237).
همه نمازها و نماز ميانه را مواظبت كنيد و براي خدا مطيعانه بپاي خيزيد (238).
و اگر در حال ترس بوديد مي‌توانيد پياده و سواره نماز گزاريد و چون ايمن شديد خدا را ياد كنيد چنان كه به شما چيزهايي را كه نمي‌دانسته‌ايد تعليم داده است (239).
كساني از شما كه مرگشان فرا رسد و همسراني بجا گذارند، براي همسران خويش معاشي تا يك سال بدون بيرون كردن وصيت كنند، اگر خود بيرون رفتند در باره خويش كاري كه شايسته باشد، هر چه كنند گناهي بر شما نيست و خدا عزيز و حكيم است (240).
زنان طلاق گرفته بهره‌اي به شايستگي در خور پرهيزكاران دارند (241).
بدينسان خدا آيه‌هاي خويش را براي شما بيان مي‌كند شايد تعقل كنيد (242)

بيان آيات ... ص : 345

اشاره

اين آيات در باره احكام طلاق و عده و شير دادن زن مطلقه به فرزند خود و در خلالش بعضي از احكام نماز است.
" وَ الْمُطَلَّقاتُ يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ ..."
اصل در معناي" طلاق" آزاد شدن از قيد و بند است ولي به عنوان استعاره در رها كردن زن از قيد ازدواج استعمال شده، و در آخر به خاطر كثرت استعمال، حقيقت در همين معنا گشته است.
كلمه" تربص" هم به معناي" انتظار" مي‌آيد و هم به معناي" حبس"، و اگر در آيه مورد بحث، آن را مقيد كرد به قيد" بانفسهن" براي اين بوده كه بر معناي تمكين به مردان دلالت كند، و بفهماند كه عده طلاق چيست، و براي چيست، عده طلاق اين است كه: زن مطلقه در مدت عده به هيچ مردي تمكين نكند، و پذيراي ازدواج با كسي نشود،

[اشاره به حكمت تشريع عده براي زن مطلقه] ... ص : 345

و اما اينكه عده براي چيست، و چه حكمتي در تشريع آن هست؟ مي‌فهماند براي اين است كه آب و نطفه مردان به يكديگر مخلوط نشود، و نسب‌ها فاسد نگردد، (و اگر زن مطلقه حامله است معلوم باشد كه از شوهر اولش حمل برداشته نه دوم، و اگر عده واجب نمي‌شد معلوم نمي‌شد چنين فرزندي، فرزند كدام يك از دو شوهر است)، البته اين حكمت لازم نيست كه در تمامي موارد موجود باشد،
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 346
چون قوانين و احكام هميشه دائر مدار مصالح و حكمت‌هاي غالبي است، نه حكمت‌هاي عمومي (در نتيجه اگر زن عقيم هم مطلقه شد، بايد عده را نگه بدارد).
پس اينكه فرمود:" يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ" به منزله اين است كه فرموده باشد زنان مطلقه به خاطر احتراز از اختلاط نطفه‌ها و فساد نسل، عده نگه مي‌دارند، و با هيچ مردي تمكين نمي‌كنند و اين جمله هر چند جمله‌اي خبري است ليكن منظور از آن انشاء است، و خلاصه به جاي اينكه بفرمايد:" بايد عده نگه دارند" به منظور تاكيد فرموده:" عده نگه ميدارند".
و كلمه" قروء" جمع" قرء" است، و قرء لفظي است كه هم معناي حيض را مي‌دهد، و هم معناي پاكي از آن را، بطوري كه گفته‌اند، از واژه‌هايي است كه دو معناي ضد هم دارد، چيزي كه هست معناي اصلي آن جمع است، اما نه هر جمعي، بلكه جمعي كه دگرگونگي و تفرقه به دنبال داشته باشد، و بنا بر اين بهتر اين است كه بگوئيم معنايش در اصل پاكي بوده است، چون در حال پاكي رحم، خون در حال جمع شدن در رحم است، و سپس در حيض هم استعمال شده، چون حيض حالت بيرون ريختن خون بعد از جمع شدن آن است، و به همين عنايت جمع كردن حروف، و سپس بيرون ريختن آن براي خواندن را هم قرائت ناميده‌اند، اهل لغت هم تصريح كرده‌اند به اينكه معناي قرائت جمع كردن است، و نيز از جمله شواهدي كه اشعار و بيان مي‌دارد كه اصل در ماده" ق- ر- ء" جمع است، آيه شريفه:
" لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ، إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ، فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ"
«1» است كه مي‌فرمايد: زبانت را به انگيزه عجله در خواندن قرآن حركت مده، جمع آن و قرآنش به عهده ما است، هر وقت آن را قرائت كرديم خواندنش را به دنبالش قرار بده، و همچنين آيه شريفه:
" وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَي النَّاسِ عَلي مُكْثٍ" «2» (و مجموعه‌اي كه ما آن را جزء جزء كرديم تا آن را به تدريج بخواني) كه خداي تعالي در آن و در آيه قبلي از كلام خود تعبير به قرآن كرد، نه به كتاب، و نه به فرقان و نظائر آن و اصلا به همين جهت بود كه گفتيم كلام خداي تعالي قرآن ناميده شده است.
راغب در مفردات خود مي‌گويد: كلمه" قرء" در حقيقت نامي است براي داخل شدن از پاكي به حيض، و از آن جايي كه اسم جامعي است براي دو چيز، طهر و حيض بعد از طهر، لذا بر هر دو اطلاق مي‌شود، هم طهر يعني پاكي از حيض را قرء مي‌گويند، و هم خود حيض را، چون اين قاعده كلي است كه وقتي كلمه‌اي نام براي دو چيز شد بر تك تك آنها اطلاق
__________________________________________________
(1)سوره قيامت، آيه 18- 17- 16
(2)سوره اسري، آيه 106
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 347
ميشود. مانند كلمه" مائده" كه چون به معناي سفره طعام است، هم بر سفره به تنهايي اطلاق مي‌شود، و هم بر طعام به تنهايي، و كلمه" قرء" نام طهر به تنهايي نيست، هم چنان كه نام حيض به تنهايي نيز نيست، به دليل اينكه به زن طاهري كه اثري از خون حيض نمي‌بيند نمي گويند فلاني داراي قرء است، هم چنان كه به زني هم كه دائما حيض است نمي‌گويند فلاني دائم القرء است، اين بود گفتار راغب.
" وَ لا يَحِلُّ لَهُنَّ أَنْ يَكْتُمْنَ ما خَلَقَ اللَّهُ فِي أَرْحامِهِنَّ إِنْ كُنَّ يُؤْمِنَّ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ ..."
آيه شريفه مي‌خواهد زنان مطلقه را از اين عمل نهي كند كه به خاطر زودتر از عده در آمدن، حيض يا آبستن بودن خود را كتمان كنند، و يا بخواهند با كتمان خود، در كار رجوع شوهران خللي وارد آورند، و يا غرض ديگري امثال اين داشته باشند و اگر خداي تعالي مساله كتمان را در اين آيه مقيد كرد به قيد:" اگر زنان ايمان به خدا و روز جزاء دارند" ولي اصل حكم عده را مقيد به اين قيد نكرد، براي اين است كه زنان را به نوعي تشويق كند، تا حكم او را اطاعت كنند، و بر عمل به آن ثبات قدم به خرج دهند، چون اين تقيد بطور اشاره مي‌فهماند كه اين حكم از لوازم ايمان به خدا و روز جزائي است كه پايه و اساس شريعت اسلام است، پس هيچ مسلماني بي‌نياز از اين حكم نيست، و اين تعبير مثل اين است كه به شخصي بگوئيم اگر خير و خوبي مي‌خواهي با مردم نيكو معاشرت كن، و يا به مريض بگوئيم: اگر طالب شفا و بهبودي هستي بايد پرهيز كني.
" وَ بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ فِي ذلِكَ إِنْ أَرادُوا إِصْلاحاً" كلمه" بعولة" جمع" بعل" است، و بعل به معناي نر از هر جفتي است، البته ما دام كه جفت هستند، و علاوه بر دلالتي كه بر مفهوم خود دارد، اشعاري و بويي هم از تفوق و نيرومندي و ثبات در شدائد دارد، واقعيت خارجي هم همين طور است، چون مي‌بينيم: در هر حيواني نر از ماده در شدائد نيرومندتر است، و بر ماده خود نوعي برتري دارد، و در انسان نيز، شوهر نسبت به همسرش همين طور است و نيز به همين جهت زمين بلندتر از زمينهاي اطرافش را بعل مي‌گويند، بت بزرگ و نخلي كه بزرگتر از همه نخلها باشد، و هر چيز بزرگي از اين قبيل را بعل مي‌گويند.
ضمير در كلمه" بعولتهن" به مطلقات بر مي‌گردد، ليكن، منظور از مطلقات همه زنان مطلقه نيست، بلكه حكم در اين آيه يعني رجوع شوهر به همسرش در ايام عده، مخصوص طلاق رجعي است، و شامل طلاقهاي بائن نمي‌شود، و مشار اليه به اشاره" ذلك" همان تربص، يعني عده است، و اگر مطلب را مقيد كرد به قيد" إِنْ أَرادُوا إِصْلاحاً- اگر در صدد اصلاحند"، براي
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 348
اين بود كه بفهماند رجوع بايد به منظور اصلاح باشد، نه به منظور اضرار، كه در جمله:" وَ لا تُمْسِكُوهُنَّ ضِراراً لِتَعْتَدُوا" در سه آيه بعد صريحا از آن نهي شده است.
و كلمه" أحق" اسم تفضيل است، و حق" اسم تفضيل" اين است كه دائما معنايش با" مفضل عليه" باشد، (وقتي مي‌گوئيم زيد شجاعتر از عمرو است، بايد عمرو هم شجاع باشد، و گرنه سخن غلطي گفته‌ايم)، و در آيه دارد كه بايد هم شوهر در زن مطلقه حق داشته باشد، و هم هر خواستگار ديگر، چيزي كه هست، شوهر احق از ديگران باشد، يعني حق او بيشتر باشد، ليكن از آنجا كه در آيه، كلمه" رد- برگشت" آمده، به معناي برگشتن جز با همان شوهر اول محقق نمي‌شود، زيرا ديگران اگر با آن زن ازدواج كنند با عقدي جداگانه ازدواج مي‌كنند، ولي تنها شوهر است كه مي‌تواند بدون عقد جديد به عقد اولش برگردد و آن زن را دو باره همسر خود كند.
از همين جا روشن مي‌شود كه در آيه شريفه به حسب معنا تقديري لطيف به كار رفته، و معناي آيه اين است كه: شوهران زنان مطلقه به طلاق رجعي، سزاوارترند به آن زنان از ديگران، و اين سزاواري به اين است كه شوهران مي‌توانند در ايام عده برگردند: و البته اين برگشتن تنها در طلاقهاي رجعي است، نه طلاقهاي بائن، و همين سزاواري قرينه است بر اينكه منظور از مطلقات، مطلقات به طلاق رجعي است، نه اينكه ضمير در" بعولتهن" از باب استخدام و شبيه آن به بعضي از مطلقات برگردد، البته اين را هم بگوئيم كه آيه شريفه، مخصوص زناني است كه همخواب شده باشند، و حيض هم ببينند، و حامله هم نباشند، و اما آن زناني كه شوهران آنها با ايشان نزديكي نكرده‌اند، و يا در سن حيض ديدن نيستند، يا نابالغند، و يا به حد يائسگي رسيده‌اند و نيز زناني كه حامله هستند، حكمي ديگر دارند كه آيات ديگري متعرض حكم آنها است." وَ لَهُنَّ مِثْلُ الَّذِي عَلَيْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ، وَ لِلرِّجالِ عَلَيْهِنَّ دَرَجَةٌ".
" معروف" به معناي هر عملي است كه افكار عمومي آن را عملي شناخته شده بداند، و با آن مانوس باشد، و با ذائقه‌اي كه اهل هر اجتماعي از نوع زندگي اجتماعي خود به دست مي آورد سازگار باشد، و به ذوق نزند.

[تكرار كلمه" معروف" در آيات طلاق نشانه اهتمام شارع مقدس نسبت به انجام اين عمل به وجه سالم است] ... ص : 348

و كلمه" معروف" در آيات مورد بحث تكرار شده، يعني در دوازده مورد آمده است و اين بدان جهت است كه خداي تعالي اهتمام دارد به اينكه عمل طلاق و ملحقات آن بر وفق سنن فطري انجام شود، و عملي سالم باشد، بنا بر اين كلمه" معروف" هم متضمن هدايت عقل است، و هم حكم شرع، و هم فضيلت اخلاقي، و هم سنت‌هاي ادبي و انساني، (آن عملي معروف است كه هم طبق هدايت عقل صورت گرفته باشد، و هم با حكم شرع و يا قانون جاري در جامعه مطابق باشد، و هم با فضائل اخلاقي منافي نباشد، و هم سنت‌هاي ادبي آن را خلاف ادب نداند).
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 349

[" معروف" از نظر اسلام و روش صحيح رعايت تساوي در قانونگذاري اسلام] ... ص : 349

و چون اسلام شريعت خود را بر اساس فطرت و خلقت بنا كرده، معروف از نظر اسلام همان چيزي است كه مردم آن را معروف بدانند، البته مردمي كه از راه فطرت به يك سو نشده، و از حد نظام خلقت منحرف نگرديده باشند، و يكي از احكام چنين اجتماعي اين است كه تمامي افراد و اجزاي اجتماع در هر حكمي برابر و مساوي باشند و در نتيجه احكامي كه عليه آنان است برابر باشد با احكامي كه به نفع ايشان است، البته اين تساوي را بايد با حفظ وزني كه افراد در اجتماع دارند رعايت كرد، آن فردي كه تاثير در كمال و رشد اجتماع در شؤون مختلف حيات اجتماع دارد، بايد با فردي كه آن مقدار تاثير را ندارد، فرق داشته باشد، مثلا بايد براي شخصي كه حاكم بر اجتماع است حكومتش محفوظ شود، و براي عالم، علمش و براي جاهل جهلش، و براي كارگر نيرومند، نيرومندي‌اش، و براي ضعيف، ضعفش در نظر گرفته شود، آن گاه تساوي را در بين آنان اعمال كرد، و حق هر صاحب حقي را به او داد، و اسلام بنا بر همين اساس احكام له و عليه زن را جعل كرده، آنچه از احكام كه له و به نفع او است با آنچه كه عليه و بر ضد او است مساوي ساخته، و در عين حال وزني را هم كه زن در زندگي اجتماعي دارد، و تاثيري كه در زندگي زناشويي و بقاي نسل دارد در نظر گرفته است، و معتقد است كه مردان در اين زندگي زناشويي يك درجه عالي بر زنان برتري دارند و منظور از درجه، همان برتري و منزلت است.
از اينجا روشن مي‌گردد كه جمله" وَ لِلرِّجالِ عَلَيْهِنَّ دَرَجَةٌ ..."، قيدي است كه متمم جمله سابق است و با جمله قبلي روي هم يك معنا را نتيجه مي‌دهد و آن اين است كه خداي تعالي ميان زنان مطلقه با مردانشان رعايت مساوات را كرده، در عين حال درجه و منزلتي را هم كه مردان بر زنان دارند، منظور داشته است، پس آن مقدار كه له زنان حكم كرده، همان مقدار عليه آنان حكم نموده نه بيشتر، و ما انشاء اللَّه به زودي در يك بحث علمي جداگانه به تحقيق اين مساله بر مي‌گرديم.
" الطَّلاقُ مَرَّتانِ، فَإِمْساكٌ بِمَعْرُوفٍ، أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسانٍ" كلمه" مرة" به معناي يك دفعه است، پس كلمه" مرتان" به معناي دو دفعه است، و از ماده مرور گرفته شده، تا دلالت كند بر يك عمل، هم چنان كه كلمات" دفعه" و" كره" و" نزله" هم معناي آن را مي‌دهند، و بر وزن آن نيز هستند و هم از نظر اعتبار نظير آن مي‌باشند.
و كلمه" تسريح" در اصل به معناي رها كردن در چريدن است، از اصطلاح" سرحت
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 350
الإبل شتر را رها كردم، تا برود و از ميوه درخت سرخ بخورد" گرفته شده، و درخت سرخ داراي باري است كه تنها شتران آن را مي‌خورند، و در آيه شريفه، به عنوان استعاره در رها شدن زن مطلقه استعمال شده، البته رها شدني كه شوهر نتواند رجوع كند، بلكه او را ترك بگويد، تا عده‌اش سر آيد كه به زودي جزئياتش مي‌آيد و مراد از طلاق در جمله:" الطَّلاقُ مَرَّتانِ ..."،
طلاق رجعي است كه شوهر مي‌تواند در بين عده برگردد، و لذا آيه شريفه، شوهر را مخير كرده بين دو چيز، يكي امساك، يعني نگه داشتن همسرش كه همان رجوع در عده است و ديگري رها كردن او، تا از عده خارج شود، و أما طلاق سوم همان است كه جمله:" فَإِنْ طَلَّقَها فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتَّي تَنْكِحَ زَوْجاً غَيْرَهُ ..."، حكمش را بيان مي‌كند.

[مراد از نگهداري زن به وجه معروف يا طلاق دادن او به وجه نيكو] ... ص : 350

و ظاهرا مراد از" تسريح زن به احسان" اين است كه او را در جدا شدن و نشدن آزاد بگذارد، به اين معنا كه زن بعد از دو نوبت مطلقه شدن، ديگر محكوم به اين نباشد كه اگر همسرش خواست در عده رجوع كند، دست او به جايي بند نباشد، بلكه شوهر در مدت عده، رجوع نكند، تا عده سر آيد، لكن از اين واضح‌تر اين است كه مراد، طلاق سوم باشد، چون تفريع جمله" فامساك ..." را مطلق آورده و بنا بر اين جمله" فَإِنْ طَلَّقَها ..." بياني تفصيلي بعد از بياني اجمالي براي تسريح خواهد بود.
و در اينكه" امساك" را مقيد به قيد" معروف" و" تسريح" را مقيد به قيد" احسان" كرده، عنايت لطيفي است كه بر خواننده پوشيده نيست، براي اينكه چه بسا مي‌شود كه امساك همسر و نگهداري او در حباله زوجيت (پيوند زن و شوهري) به منظور اذيت و اضرار او باشد، و معلوم است كه چنين نگهداري، نگهداري منكر و زشتي است، نه معروف و پسنديده، آري كسي كه همسرش را طلاق مي‌دهد و هم چنان تنهايش مي‌گذارد تا نزديك تمام شدن عده‌اش شود و آن گاه به او رجوع نموده بار ديگر طلاقش مي‌دهد و به منظور اذيت و اضرار به او اين عمل را تكرار مي‌كند چنين كسي امساك و زن‌داري او منكر و ناپسند است، و از چنين زن‌داري در اسلام نهي شده است، آن زن‌داري در شرع جائز و مشروع است كه اگر بعد از طلاق به او رجوع مي‌كند به نوعي از انواع التيام و آشتي رجوع كند، طوري رجوع كند كه آن غرضي كه خداي تعالي در خلقت زن و مرد داشته، يعني سكون نفس و انس بين اين دو حاصل گردد.
اين در باره امساك بود كه گفتيم دو جور است، و اسلام امساك به معروف را جائز دانسته و آن نوع ديگر را جائز ندانسته است و اما" تسريح" يعني رها كردن زن، آن نيز دو گونه تصور مي‌شود، يكي اينكه انسان همسر خود را به منظور اعمال غضب و داغ دل گرفتن طلاق دهد، كه چنين طلاقي منكر و غير معروف است و يكي به صورتي كه شرع آن را تجويز كرده، (به همين دليل كه احكامي براي طلاق آورده)، و آن طلاقي است كه در عرف مردم متعارف است
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 351
و شرع منكرش نمي‌داند، هم چنان كه در آيات بعدي مي‌فرمايد:" فَأَمْسِكُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ سَرِّحُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ"، اصل در تعبير هم همين است كه در دو آيه بعد كرده، و اگر در آيه مورد بحث اينطور تعبير نكرد بلكه امساك را مقيد به معروف و تسريح را مقيد به احسان كرد، به خاطر اين بود كه آيه، با مطالب آيه بعدش كه مي‌فرمايد:" وَ لا يَحِلُّ لَكُمْ أَنْ تَأْخُذُوا مِمَّا آتَيْتُمُوهُنَّ شَيْئاً ..."، تناسب و ارتباط بيشتري داشته باشد.
توضيح اينكه: مقيد شدن" امساك" و" تسريح" به قيد معروف و هم به قيد احسان، همه براي اين است كه اين دو عمل (يعني نگه داشتن زن و رها كردن او) به نحوي صورت بگيرد كه موجب فساد حكم شرع نشود، با اين تفاوت كه شارع در فرض رها كردن زن، نخواسته است به صرف معروف بودن آن اكتفاء كند، بلكه خواسته است علاوه بر معروف بودن، احسان هم بوده باشد، ساده‌تر بگويم در فرض نگهداري زن همين مقدار كافي است كه نگه‌داري به شكل معروفش باشد يعني منظور مرد از رجوع به زن، اذيت و آزار او نباشد، هم چنان كه در آيات بعد فرموده:" وَ لا تُمْسِكُوهُنَّ ضِراراً لِتَعْتَدُوا" «1» ولي در مورد رها كردن زن، معروف بودن شكل آن كافي نيست، چون ممكن است مرد به همسرش بگويد به شرطي تو را طلاق مي‌دهم و آزادت مي‌كنم كه فلان مقدار از مهريه‌اي كه از من گرفته‌اي برگرداني، او هم راضي شود، و اين شكل طلاق دادن چه بسا مي‌شود كه از نظر افكار عمومي طلاق معروفي باشد، و كسي آن را منكر و ناپسند نداند، پس قيد معروف به تنهايي كافي نبود و به همين جهت در اينجا قيد ديگري آورد، و حكم را مقيد به احسان كرد.
و اگر در اين آيه، اين قيد زائد را آورد، و در آيه بعدي نياورد، براي اين بود كه مي خواست دنبال آيه مورد بحث بفرمايد:" وَ لا يَحِلُّ لَكُمْ أَنْ تَأْخُذُوا مِمَّا آتَيْتُمُوهُنَّ شَيْئاً" «2» تا با تشريع اين حكم ضرر زنان را جبران كرده باشد، براي اينكه طلاق به ضرر زن است و يكي از مزاياي زندگي زن را كه همان زندگي زناشويي است از او سلب مي‌كند، اسلام خواست تا زنان از دو سو خسارت نبينند، و اگر در آيه مورد بحث فرموده بود:" او تسريح بمعروف و لا يحل لكم ..."، اين نكته فوت مي‌شد.
" إِلَّا أَنْ يَخافا أَلَّا يُقِيما حُدُودَ اللَّهِ" منظور از اينكه فرمود:" مگر اينكه بترسند كه حدود خدايي را بپا ندارند"، اين است كه چنين گماني در دلشان قوي باشد، و منظور از حدود خدا، اوامر و نواهي او، واجبات و محرمات ديني او
__________________________________________________
(1)زن را به منظور اذيت و تجاوز به حق او نگه نداريد.
(2)و اين براي شما حلال نيست كه از مهريه‌اي كه به آنان داده‌ايد از ايشان بگيريد.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 352
است، و اين در صورتي است كه زن و شوهر هر دو تشخيص دهند كه توافق اخلاقي ندارند، و در نتيجه نه اين بتواند حوائج او را برآورد، و نه او بتواند حوائج اين را برآورد، و در آخر، كارشان به دشمني با يكديگر منجر شود (كه در چنين فرضي براي مرد جائز است چيزي از مهريه زنش را از او پس بگيرد و طلاقش دهد، و اگر زن نيز به آن رضايت داد و چيزي از مهريه را به او بگردانيد، كمك به گناه شوهر نكرده است، چون گفتيم گرفتن مقداري از مهريه توسط شوهر در اين فرض حلال است نه گناه).
" فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا يُقِيما حُدُودَ اللَّهِ فَلا جُناحَ عَلَيْهِما فِيمَا افْتَدَتْ بِهِ" در جمله قبلي، زن و شوهر را دو نفر فرض كرده بود، و كلمات" يخافا" و" يقيما" را تثنيه آورد، و در اين جمله خطاب را متوجه جمع كرد، و فرمود:" پس اگر ترسيديد كه حدود خدا را بپا ندارند ..." و اين گويا براي اشاره به اين مي‌باشد كه بايد خوف نامبرده خوف غير متعارف نباشد، بلكه ناجوري اخلاق آن دو نفر طوري باشد كه اگر يك يك همه شما مسلمانان از وضع آنان خبردار شويد شما هم دچار آن ترس بشويد، و اما اگر وضع آن دو طوري است كه براي هيچيك از عقلاي قوم غير قابل دوام نباشد و تنها خود زن و شوهر هستند كه مي‌گويند به نظر ما وضع قابل دوام نيست، حال يا به خاطر اينكه هر دو دنبال هوسراني هستند، و يا هر دو از شدت تقدس دچار وسوسه شده‌اند، و يا هر انگيزه ديگري كه ممكن است داشته باشند، در چنين فرصتي پس گرفتن مهريه زن حلال است، و باز به همين جهت بود كه با اينكه مي‌توانست بفرمايد:" فان خفتم ذلك" (اگر از چنين چيزي ترسيديد)، اينطور نفرمود، بلكه دو باره كلمه" يقميا" را تكرار كرد خواست تا هيچ نقطه اشتباهي باقي نماند.
و اما اين سؤال كه با اينكه پس گرفتن مهريه (چه حلالش و چه حرامش) مربوط به شوهر است، چرا نفي جناح را از هر دو كرد، (و فرمود براي شما زن و شوهر اشكالي نيست؟) جوابش اين است كه پس گرفتن مهريه در آن صورت كه بر مرد حرام است دادنش هم بر زن حرام مي‌باشد، براي اينكه پس دادن مهريه در اين صورت اعانت بر گناه و بر ظلم است، و اما در آن صورت كه حلال است كه همان صورت طلاق خلع است، نه گرفتن مهريه از زن براي مرد حرام است، و نه دادن زن اعانت بر ظلم است، پس درست است كه از هر دو نفي جناح كند.
" تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَعْتَدُوها، وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ ..."
مشار اليه به كلمه" تلك- آن" همان معارفي است كه در دو آيه مورد بحث، ذكر شد، و آن عبارت بود از احكام فقهي آميخته با مسائل اخلاقي، و يك قسمت ديگر مسائل علمي بر اساس معارف اصولي، و كلمه" اعتداد" كه مصدر فعل" لا تعتدوها" است، به معناي تعدي و تجاوز است.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 353

[اكتفاء به عمل به ظواهر دين و غفلت از روح آن و تفرقه بين احكام فقهي و معارف اخلاقي، ابطال مصالح شريعت است] ... ص : 353

و چه بسا بتوان از آيه شريفه بويي از عدم جواز تفرقه ميان احكام فقهي و معارف اخلاقي استشمام نمود، و مي‌توان گفت كه آيه، اشعاري هم به اين معنا دارد كه صرف عمل به احكام فقهي، و جمود به خرج دادن بر ظواهر دين كافي نيست، (براي اينكه احكام فقهي دين مانند اسكلت ساختمان است، اسكلتي كه به هيچ وجه زندگي در آن قابل تحمل نيست، و احكام اخلاقي به منزله سفيد كاري و سيم‌كشي و دكوربندي آن ساختمان است، مثلا احكام فقهي و قانوني زناشويي، احكامي است خشن، كه نه شوهر حق دارد به زن خود فرماني دهد و نه زن حق دارد بدون اذن او از خانه در آيد، ولي همين قوانين فقهي وقتي توأم شد با احكام اخلاقي كه اسلام در باب زناشويي داده آن وقت قانوني بسيار گوارا و قابل عمل مي‌شود و نيز احكام فقهي راجع به عبادت و دعا و ذكر، اسكلتي است كه مجرد آن انسان را به فرض دين كه همان سعادت بشريت است نمي‌رساند، ولي وقتي اين جسد توأم با روح و معناي عبادت شد كه همان ورزيدگي و تزلزل‌ناپذيري روح است، آن وقت قوانيني خواهد شد كه بشريت بي نياز از آن نخواهد بود و هيچ قانوني جايگزين آن نمي‌شود.)" مترجم" پس اكتفاء نمودن بر عمل به ظواهر دين، و رعايت نكردن روح آن، باطل كردن مصالح تشريع، و از بين بردن غرض دين است، چون اسلام همانطور كه مكرر گفته‌ايم دين عمل است، نه دين حرف، و شريعت كوشش است نه فرض، و مسلمانان به اين درجه از انحطاط و سقوط اخلاقي و فرهنگي نرسيدند مگر به خاطر همين كه به انجام تشريفات ظاهري اكتفاء نموده و از روح دين و باطن امر آن بي‌خبر ماندند. دليل اين معنا بياني است كه انشاء اللَّه در تفسير آيه 231 همين سوره كه مي‌فرمايد:" وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ" خواهد آمد.
و در اين آيه التفاتي «1» از خطاب جمعي در" وَ لا يَحِلُّ لَكُمْ ..."، و در" فَإِنْ خِفْتُمْ ..."،
به خطاب فردي در" تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ"، و سپس به خطاب جمعي در" فَلا تَعْتَدُوها ..."، و باز به خطاب فردي در" فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ" به كار رفته است، (چون كلمه تلك در عربي تنها به معناي كلمه" اين" نيست، بلكه به معناي" اينكه مي‌بيني" نيز هست، و خلاصه خطاب به مفرد است، و جمع آن" تلكم" مي‌آيد و همچنين كلمه" اولئك" به معناي" آنان كه شناختي" است، و اين التفاتها براي اين بوده كه ذهن مخاطب را نشاط بخشد و كسالت از
__________________________________________________
(1)مراد از التفات اين است كه كسي كه در حال سخن گفتن است گاهي براي ابراز حالات نفساني مستمعين و يا براي اظهار نظر خود نسبت به مخاطبين ضميرهاي مخاطب يا متكلم يا غائب را جابجا مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 354
شنيدن و گوش دادن به سياقي يك نواخت را از او ببرد، و او را هوشيار سازد.
" فَإِنْ طَلَّقَها فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتَّي تَنْكِحَ زَوْجاً غَيْرَهُ" اين آيه حكم طلاق سوم را كه همان حرمت رجوع است بيان مي‌كند، و مي‌فرمايد بعد از آنكه شوهر سه بار همسر خود را طلاق داد ديگر نمي‌تواند با عقدي و يا با رجوع جديد با وي ازدواج كند، مگر بعد از آنكه مردي ديگر با او ازدواج بكند، اگر او طلاقش داد، وي مي‌تواند براي نوبت چهارم با او رابطه زناشويي برقرار سازد، و با اينكه در چنين فرضي عقد ازدواج و يا هم بستري با آن زن براي مرد حرام است، حرمت را به خود زن نسبت داده، فرموده ديگر اين زن بر او حلال نيست، تا بفهماند حرمت تنها مربوط به وطي نيست، هم وطي او حرام است و هم عقد كردنش، و نيز اشاره كرده باشد به اينكه منظور از جمله" حَتَّي تَنْكِحَ زَوْجاً غَيْرَهُ"، اين است كه هم بايد به عقد شوهري ديگر در آيد، و هم آن شوهر او را وطي كند، و عقد به تنهايي كافي نيست، آن گاه اگر شوهر دوم طلاقش داد ديگر مانعي از ازدواج آن دو يعني زن و شوهر اول نيست، بلكه مي‌توانند" ان يتراجعا" اينكه به زوجيت يكديگر برگردند، و با توافق طرفيني عقدي جديد بخوانند، فراموش نشود كه فرمود" أن يتراجعا" و مساله تراجع غير رجوع است، كه در دو طلاق اول، كه تنها حق مرد بود، بلكه تراجع طرفين است، و نيز فرموده اين وقتي است كه احتمال قوي بدهند كه مي‌توانند حدود خدا را بپا دارند.
و اگر در جمله" وَ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ"، دو بار كلمه حدود را تكرار كرد، با اينكه ممكن بود با آوردن ضمير اكتفاء كند، براي اين بود كه منظور از اين حدود غير حدود قبلي است.

[لطائف و ظرائف دقيقي كه در آيات طلاق به كار رفته است] ... ص : 354

و در اين آيه، كوتاه گويي عجيبي به كار رفته كه عقل را مبهوت مي‌كند، چون در آيه شريفه، با همه كوتاهيش چهارده ضمير به كار رفته، با اينكه مرجع بعضي از آنها مختلف و بعضي ديگر مختلط است، و در عين حال هيچ تعقيد و نارواني در ظاهر كلام بچشم نمي‌خورد، و هيچ اغلاق و گنگي هم در معناي آن نيست.
و علاوه بر اين كه در آيه شريفه و آيه قبل از آن عدد بسياري از أسماء ناشناس و از كنايات آمده، و با كمال تعجب ذره‌اي از زيبايي كلام را نكاسته، و سياق را بر هم نزده، مانند جمله:" فَإِمْساكٌ بِمَعْرُوفٍ، أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسانٍ"، كه چهار اسم ناشناسند، و مانند جمله" مِمَّا آتَيْتُمُوهُنَّ شَيْئاً"، كه كنايه از مهر زنان است، و جمله:" فَإِنْ خِفْتُمْ ..." كه كنايه است از اينكه بايد ترس مزبور معمولي و عادي باشد، نه ناشي از وسوسه، و جمله:" فِيمَا افْتَدَتْ" كه كنايه است از مالي كه زن به همسرش مي‌دهد تا به طلاق او رضايت دهد، و جمله:" فَإِنْ طَلَّقَها" كه منظور از آن" فان طلقها للمرة الثالثة" (و اگر براي بار سوم طلاقش داد) مي‌باشد، و جمله:" فَلا تَحِلُّ لَهُ" كه منظور از آن اين است كه ديگر نه عقد بستن او براي مرد حلال است و
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 355
نه وطيش، و جمله:" حَتَّي تَنْكِحَ زَوْجاً غَيْرَهُ" كه منظور از آن هم عقد است و هم وطي، و اين خود كنايه‌اي است مؤدبانه، و جمله:" أَنْ يَتَراجَعا" كه كنايه است از عقد فقط.
و در اين دو آيه، مقابله‌هاي زيبايي بكار رفته، يك مقابله بين امساك و تسريح و يكي بين" أَنْ يَخافا أَلَّا يُقِيما حُدُودَ اللَّهِ"، و بين" إِنْ ظَنَّا أَنْ يُقِيما حُدُودَ اللَّهِ"، و تفنن در تعبير در دو جمله" فَلا تَعْتَدُوها"،" وَ مَنْ يَتَعَدَّ"، آمده است.
" وَ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ" تا جمله،" لتعتدوا" مراد از بلوغ أجل رسيدن و مشرف شدن بر انقضاي عده است، چون كلمه" بلوغ" همانطور كه در رسيدن به هدف استعمال مي‌شود همچنين در رسيدن به نزديكي‌هاي آن نيز بكار مي‌رود، دليل بر اينكه منظور از بلوغ اشراف است. جمله:" فَأَمْسِكُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ سَرِّحُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ ..." است، چون مي‌فرمايد: بعد از اين بلوغ مخير هستيد بين اينكه همسر را نگه داريد، و يا رها كنيد، و ما مي‌دانيم بعد از تمام شدن عده ديگر چنين اختياري نيست، و در جمله" وَ لا تُمْسِكُوهُنَّ ضِراراً لِتَعْتَدُوا ..." از رجوع به قصد اذيت و ضرر نهي كرده، هم چنان كه از رها كردن با ندادن مهر (در غير خلع و رضايت همسر) نهي فرموده" وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ ..."
اين آيه اشاره است به حكمت نهي از امساك به قصد ضرر، و حاصلش اين است كه ازدواج براي تتميم سعادت زندگي است، و اين سعادت تمام نمي‌شود مگر با سكونت و آرامش هر يك از زن و شوهر به يكديگر و كمك كردن در رفع حوائج غريزي يكديگر، و" امساك" عبارت است از اينكه شوهر بعد از جدا شدن از همسرش دو باره به او برگردد، و بعد از كدورت و نقار، به صلح و صفا برگردد، اين كجا؟ و برگشتن به قصد اضرار كجا؟.
پس كسي كه به قصد اضرار بر مي‌گردد، در حقيقت به خودش ستم كرده، كه او را به انحراف از طريقه‌اي كه فطرت انسانيت به سويش هدايت مي‌كند، واداشته است.
علاوه بر اينكه چنين كسي آيات خدا را به مسخره گرفته، و به آن استهزاء مي‌كند، براي اينكه خداي سبحان احكامي را كه تشريع كرده به منظور مصالح بشر تشريع نموده است، نه اينكه اگر به كارهايي امر و از كارهايي نهي كرده، خواهان نفس آن كارها و متنفر از نفس اين كارها بوده است، و در مورد بحث با نفس امساك و تسريح و اخذ و اعطا كار دارد، نه، بلكه بناي شارع همه بر اين بوده است كه مصالح عمومي بشر را تامين نموده، و مفاسدي را كه در اجتماع بشر پيدا مي‌شود اصلاح كند، و به اين وسيله سعادت حيات بشر را تمام كند و لذا به همين منظور آن دستورات عملي را با دستوراتي اخلاقي مخلوط كرده، تا نفوس را تربيت و
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 356
ارواح را تطهير نموده، معارف عاليه، يعني توحيد و ولايت و ساير اعتقادات پاك را صفايي ديگر دهد، پس كسي كه در دين خود به ظواهر احكام اكتفاء نموده و به غير آن پشت پا ميزند، در حقيقت آيات خدا را مسخره كرده است.
و مراد از نعمت در جمله:" وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ" نعمت دين، و يا حقيقت دين است، كه گفتيم همان سعادتي است كه از راه عمل به شرايع دين حاصل مي‌شود، مانند آن سعادت زندگي كه مختص است به الفت ميان زن و شوهر، دليل بر اينكه منظور از نعمت،" نعمت دين است"، اين است كه خداي سبحان در آيات زير سعادت ديني را نعمت خوانده، و فرموده:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي" «1»، و نيز فرموده:" وَ لِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ" «2» و نيز فرموده:" فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً" «3».
و بنا بر اين اينكه بعدا مي‌فرمايد:" وَ ما أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنَ الْكِتابِ وَ الْحِكْمَةِ يَعِظُكُمْ بِهِ ..."
به منزله تفسيري است براي اين نعمت، و قهرا مراد از كتاب و حكمت ظاهر شريعت و باطن آن، و يا به عبارتي ديگر احكام و حكمت احكام است.
ممكن نيز هست مراد از نعمت مطلق نعمت‌هاي الهيه باشد، چه نعمت‌هاي تكويني و چه غير آن، در نتيجه معناي جمله چنين مي‌شود: حقيقت معناي زندگي خود را بياد آوريد، و متوجه آن باشيد، و مخصوصا به مزايا و محاسني كه در الفت و سكونت بين زن و شوهر است و به آنچه از معارف مربوط به آن كه خداي تعالي به زبان وعظ بيان كرده، و حكمت احكام ظاهري آن را شرح داده، توجه كنيد كه اگر شما در آن مواعظ دقت كامل به عمل آوريد و به تدريج كارتان به جايي مي‌رسد كه ديگر به هيچ قيمتي دست از صراط مستقيم برنداريد، و كمال زندگي و نعمت وجود خود را تباه نكنيد، و از خدا پروا كنيد، تا دلهايتان متوجه شود كه خدا به هر چيزي دانا است، در اين صورت است كه ديگر ظاهر شما مخالف باطنتان نخواهد شد، و ديگر چنين جرأت و جسارتي عليه خدا نخواهيد كرد، كه باطن دين او را در شكل تعمير ظاهر آن منهدم سازيد.
" وَ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلا تَعْضُلُوهُنَّ أَنْ يَنْكِحْنَ أَزْواجَهُنَّ إِذا تَراضَوْا بَيْنَهُمْ بِالْمَعْرُوفِ ..."
كلمه" عضل" كه مصدر فعل" فَلا تَعْضُلُوهُنَّ" است، به معناي منع است، و ظاهرا
__________________________________________________
(1)امروز دين شما را برايتان تكميل نموده و نعمت خود را بر شما تمام كرديم." سوره مائده، آيه 4"
(2)خداوند دستور وضو و غسل و تيمم را داد تا نعمتش را بر شما تمام كند." سوره مائده، آيه 7"
(3)در نتيجه به نعمت خدا با يكديگر برادر شديد." سوره آل عمران، آيه 103"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 357
خطاب در جمله" فَلا تَعْضُلُوهُنَّ- پس آنان را منع نكنيد" به اولياي زنان مطلقه و كساني است كه اگر شرعا ولايت بر آن زنان ندارند ليكن زنان از ايشان رودربايستي دارند، و نمي‌توانند با آنان مخالفت كنند، و مراد از كلمه" ازواجهن" شوهران قبل از طلاق است.
پس آيه دلالت دارد بر اينكه اوليا و بزرگترهاي زن مطلقه، نبايد زن نامبرده را اگر خواست با شوهرش آشتي كند، از آشتي آنها جلوگيري نمايند، پس اگر بعد از تمام شدن عده خود زن راضي بود كه دوباره با همسر قبلي خود ازدواج كند، أوليا و بزرگان زن نبايد غرض‌هاي شخصي يعني خشم و لجاجتي كه با داماد قبلي دارند در اين كار دخالت دهند و چه بسيار مي‌شود كه دخالت مي‌دهند، آيه شريفه تنها بر اين مقدار دلالت دارد، اما اينكه عقد دوم هم محتاج به اجازه ولي است هيچ مورد نظر آيه نيست! براي اينكه اولا جمله:" فَلا تَعْضُلُوهُنَّ ..." اگر نگوئيم كه بر نداشتن چنين ولايتي دلالت دارد، حد اقل مي‌گوئيم دلالتي بر تاثير ولايت ندارد، و ثانيا صرف اينكه خطاب را متوجه اوليا به تنهايي كرده، هيچ دلالتي بر اين معنا ندارد، چون اين توجيه خطاب، هم با تاثير ولايت مي‌سازد، و هم با عدم تاثير، و اصلا نهي در آيه حكم مولوي نيست، تا دعوا كنيم كه آيا بر تاثير ولايت دلالت دارد يا نه، بلكه حكمي است ارشادي كه مي‌خواهد مردم را به مصالح و منافع اين آشتي ارشاد كند، هم چنان كه در آخر آيه مي‌فرمايد:" اين به پاكيزگي و طهارت شما نزديك‌تر است" و اين خود بهترين دليل است بر اينكه حكم نامبرده ارشادي است.
و چه بسا مفسرين كه گفته‌اند: خطاب نامبرده به خود همسران است، چون خطاب در اول آيه نيز به همسران بود، و مي‌فرمود:" وَ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ ..." و معناي دو خطاب رويهم اين است كه وقتي زنان را طلاق داديد، هان اي شوهران وقتي عده آنان سرآمد از اينكه شوهراني ديگر اختيار كنند آنان را باز نداريد، و منظور از اين بازداشتن، اين است كه وقتي طلاق مي دهند به همسران اطلاع ندهند تا از ناحيه طول مدت عده متضرر شوند، و يا به نحوي ديگر از شوهر گرفتن آنان جلوگيري كنند.
ليكن اين تفسير با كلمه:" ازواجهن" نمي‌سازد، چون اگر منظور آن بود كه بعضي از مفسرين گفته‌اند، مي‌بايست فرموده باشد:" فَلا تَعْضُلُوهُنَّ أَنْ يَنْكِحْنَ" «1» و يا فرموده باشد:" ان ينكحن أزواجا"، ولي فرموده:" جلوگيريشان نكنيد از اينكه با شوهران خود ازدواج كنند"، و از ظاهر اين عبارت پيدا است كه منظور، جلوگيري اوليا و يا بستگان ايشان است از اينكه دوباره
__________________________________________________
(1)جلوي آنان را نگيريد از اينكه شوهر كنند [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 358
با شوهران قبلي خود ازدواج كنند.
و مراد از اينكه فرمود:" فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ" اين است كه عده‌شان سرآيد، چون اگر عده زن مطلقه سر نيامده باشد، شوهر مي‌تواند رجوع كند، هر چند كه أوليا و يا بستگان زن راضي نباشند، چون قبلا فرمود:" وَ بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ فِي ذلِكَ"، علاوه بر اينكه جمله" ان ينكحن"، صريح در ازدواج بعد از عده است، كه نكاحي جداگانه است، و اما در داخل عده نكاح نيست، بلكه رجوع به ازدواج قبلي است." ذلِكَ يُوعَظُ بِهِ مَنْ كانَ مِنْكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ ..."
اين جمله مانند جمله‌اي است كه قبلا بعد از نهي زنان از كتمان وضع رحم‌ها آمده بود، و مي‌فرمود:" وَ لا يَحِلُّ لَهُنَّ أَنْ يَكْتُمْنَ ما خَلَقَ اللَّهُ فِي أَرْحامِهِنَّ إِنْ كُنَّ يُؤْمِنَّ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ" و اگر در ميان همه مسائل ازدواج تنها در اين دو مورد فرمود:" اگر به خدا و روز جزا ايمان دارند" يعني اگر به دين توحيد معتقد هستند، براي اين بود كه دين توحيد همواره به اتحاد دعوت مي‌كند نه افتراق و جدايي، و انبيا براي وصل كردن آمده‌اند نه فصل كردن و جدايي انداختن.
و در جمله:" ذلِكَ يُوعَظُ بِهِ مَنْ كانَ مِنْكُمْ"، التفاتي از خطاب به جمع در" طلقتم" به خطاب به مفرد" ذلك"، و دوباره از خطاب به مفرد به خطاب به جمع" منكم" به كار رفته و حال آنكه اصل در اين كلام، اين بود كه همه جا خطاب را متوجه مجموع اين امت و رسول خدا (ص) كند، اما مي‌بينيم در غير از جهات احكام، خطاب را متوجه شخص آن حضرت نموده، و فرموده:" تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَعْتَدُوها"، و يا فرموده:" فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ" و يا فرموده:
" وَ بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ فِي ذلِكَ" و يا فرموده:" ذلِكَ يُوعَظُ بِهِ مَنْ كانَ مِنْكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ"، كه در اين چهار مورد با" كاف" خطاب نمود" تلك" و" اولئك" و" ذلك" آورده و مي‌دانيم كه خطابش به رسول خدا (ص) است، تا قوام خطاب را حفظ نموده، حال آن كسي را كه ركن در اين مخاطبه هست رعايت كرده باشد، و ركن مخاطبه در مساله وحي رسول خدا (ص) است بدون واسطه، و عموم مردم هستند با وساطت رسول خدا (ص).
و اما خطاب‌هايي كه مشتمل است بر احكام، همه متوجه مجموع امت است، و بازگشت حقيقت اينگونه التفات كلامي به توسعه خطاب بعد از تضيق و تضييق آن بعد از توسعه است، و بايد در آن تدبر شود.
" ذلِكُمْ أَزْكي لَكُمْ وَ أَطْهَرُ ..."
كلمه زكات كه اسم تفضيل" ازكي" از آن مشتق شده به معناي نمو صحيح و پاك است، و اما كلمه" طهارت" كه مصدر اسم تفضيل" اطهر" است در معنايش بحث كرديم، و
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 359
مشار اليه به اشاره" ذلكم" مانع نداشتن از رجوع زنان به شوهران و يا خود رجوعشان است، و برگشت هر دو به يك معنا است، چه بگوئيم مانع نشدن شما از رجوع زنان به شوهران براي شما ازكي و أطهر است، و چه بگوئيم رجوع زنان به شوهران براي شما ازكي و اطهر است.
و اما علت اينكه ازكي و أطهر است اين است كه چنين رجوعي، رجوع از دشمني و جدايي به التيام و اتصال است، و غريزه توحيد در نفوس را تقويت مي‌كند و بر اساس آن، همه فضائل ديني رشد نموده، ملكه عفت و حيا در ميان زنان تربيت مي‌شود، و نمو مي‌كند، و معلوم است كه چنين تربيتي در پوشاندن معايب زن و پاكي دلهايشان مؤثرتر است.
و از جهت ديگر، در اين رجوع فائده‌اي ديگر است، و آن اين است كه دلهايشان از اينكه متمايل به اغيار شود محفوظ مي‌ماند، به خلاف اينكه اوليا و بستگانش او را از ازدواج با همسر قبلي منع كنند، كه در آن صورت چنين خطري به احتمال قوي پيش خواهد آمد.
و اسلام دين زكات و طهارت و علم است، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ"»
.و نيز فرموده:" وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ" «2».
" وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ" منظور از اينكه مي‌فرمايد:" و شما نمي‌دانيد" اين است كه شما به غير آنچه خدا تعليمتان داده نمي‌دانيد، و آنچه مي‌دانيد او به شما تعليم داده، هم چنان كه فرموده:" وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ" «3».
و نيز فرموده:" وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ‌ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِما شاءَ" «4» پس ميان آيه مورد بحث با دو آيه قبل كه مي‌فرمود:" وَ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ يُبَيِّنُها لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ ..." منافات ندارد، بلكه مي‌خواهد بفرمايد هر چه ميدانند، به تعليم خدا ميدانند.
" وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ، لِمَنْ أَرادَ أَنْ يُتِمَّ الرَّضاعَةَ" منظور از والدات مادرانند، و اگر نفرمود" امهات" و به جاي آن فرمود" والدات" براي اين بود كه كلمه" ام" اعم از كلمه" والده" است، هم چنان كه كلمه" أب" اعم از كلمه" والد"
__________________________________________________
(1)تا ايشان را تزكيه نموده، كتاب و حكمتشان بياموزد." سوره آل عمران، آيه 164"
(2)و ليكن او مي‌خواهد شما را پاك كند." سوره مائده، آيه 7"
(3)سوره آل عمران، آيه 164
(4)بندگان خدا هيچ مقدار از علم خدا احاطه ندارند، مگر به آن مقداري كه خود او خواسته باشد.
" سوره بقره، آيه 255"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 360
است، و كلمه" ابن" اعم از" ولد" است، و حكم در آيه شريفه تنها در مورد والده و ولد و مولود له (والد) تشريع شده،

[وجه اينكه در آيه شريفه به جاي كلمه" والد"،" مولود له" آورده شده است] ... ص : 360

و اما اينكه چرا بجاي" والد" كلمه (مولود له- آن كس كه فرزند براي او متولد شده) را به كار برده؟ براي اين بوده كه به حكمت حكمي را كه تشريع كرده اشاره نموده باشد، يعني بفهماند پدر به علت اينكه فرزند براي او متولد مي‌شود و در بيشتر احكام زندگيش ملحق به اوست- البته در بيشترش نه همه احكام كه بيانش در آيه تحريم خواهد آمد ناگزير مصالح زندگي و لوازم تربيت و از آن جمله خوراك و پوشاك و نفقه، مادري كه او را شير مي‌دهد به عهده او است، و اين هم بعهده مادر او است كه پدر فرزند را ضرر نزند، و آزار نكند، براي اينكه فرزند براي پدرش متولد شده است.
و از سخنان بسيار عجيب و غريب، سخني است كه بعضي از مفسرين در پاسخ به سؤال بالا گفته‌اند، و آن اين است كه گفته است: از اين جهت فرمود:" مولود له" و نفرمود:
" والد"، كه زنان هر چه مي‌زايند براي مردان مي‌زايند براي اينكه اولاد، مال پدران است، و به همين جهت است كه هر كسي از پدر خود نسبت مي‌برد، نه از مادر، و مامون پسر رشيد در اين باره شعري گفته است كه مي‌بينيد:" و انما امهات الناس أوعية مستودعات و للآباء ابناء" «1» فرزندان مال پدران هستند و بس.
اين بود آن گفتار عجيب، و گويا گوينده آن از صدر آيه و نيز از ذيلش غفلت كرده كه اولاد را به مادران نسبت داده، و در صدر فرموده:" اولادهن" و در ذيل فرموده:" بولدها"، كه حكم اين صدر و ذيل فرزند همانطور كه فرزند پدر است فرزند مادر نيز هست، و اما شعر مامون، بايد توجه داشت كه مامون و امثال او چه كسي هستند، تا شعرشان چه باشد اينها بي‌ارزش‌تر از آنند كه كسي بخواهد كلام خداي تعالي را با گفتار آنان تفسير كند، و يا احتمالي را تاييد نمايد.
و نيز بايد دانست كه مساله ادبيات و قوانين اجتماعي و امور تكويني بر بسياري از علماي ادب خلط شده، و در نتيجه در بسياري از مواقع براي روشن ساختن يك حكم اجتماعي و يا يك حقيقت تكويني به يك معناي لغوي استشهاد مي‌كنند.
و حق مطلب در مساله فرزند اين است كه نظام تكوين فرزند را ملحق به پدر و مادر و هر دو مي‌كند، براي اينكه هستي فرزند مستند به هر دوي آنها است، و اما اعتبار اجتماعي البته در اين باره مختلف است، بعضي از امتها فرزند را ملحق به مادر مي‌دانند، و بعضي به پدر، و آيه
__________________________________________________
(1)مادران مردم تنها يك صدف و ظرفي براي پديد آمدن مردم مي‌باشند، ظرفي كه به عاريت وارد خانه‌اي مي‌شود، نه اينكه جزء آن خاندان باشد.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 361
شريفه، نظريه دوم را معتبر شمرده و با تعبير از پدر به" مولود له" به اين اعتبار اشاره كرده، و در بالا بيان اينكه چرا اين نظريه را معتبر شمرده، گذشت.
كلمه" ارضاع" كه مصدر فعل" يرضعن" است، مصدر باب افعال و از ماده رضاعة و رضع گرفته شده است، كه به معناي مكيدن پستان به منظور نوشيدن شير از آن است، و كلمه" حول" به معناي سال است، و اگر سال را حول (گردش) ناميده‌اند به خاطر اين است كه سال مي‌گردد و اگر حول را به وصف كمال مقيد كرد، براي اين بود كه سال اجزاي بسياري دارد،" دوازده ماه" و" سيصد و پنجاه و پنج روز" است، و چه بسا مي‌شود كه به مسامحه يازده ماه و يا سيصد و پنجاه روز را هم يك سال مي‌نامند، مثال مي‌گويند:" در فلان شهر يك سال ماندم"، در حالي كه چند روز كمتر بوده.
و جمله" لِمَنْ أَرادَ أَنْ يُتِمَّ الرَّضاعَةَ"، دلالت دارد بر اينكه: حضانت (كودكي را در دامن پروريدن) و شير دادن حق مادر طلاق داده شده، و موكول به اختيار او است، اگر خواست مي‌تواند كودكش را شير دهد و در دامن بپرورد، و اگر نخواست مي‌تواند از اين كار امتناع بورزد، و همچنين رساندن مدت دو سال را به آخر، حق اوست، اگر خواست مي‌تواند دو سال كامل شير دهد، و اگر نخواست مي‌تواند مقداري از دو سال را شير داده، از تكميل آن خودداري كند، و اما شوهر چنين اختياري ندارد، (كه از ابتدا اگر خواست بچه را از همسر مطلقه‌اش بگيرد و اگر نخواست نگيرد)، البته در صورتي كه همسرش موافق بود، مي‌تواند يكي از دو طرف را اختيار كند، هم چنان كه جمله" فَإِنْ أَرادا فِصالًا ..." اين معنا را مي‌رساند.
" وَ عَلَي الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَ كِسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ، لا تُكَلَّفُ نَفْسٌ إِلَّا وُسْعَها" منظور از كلمه" مولود له" همانطور كه گفتيم پدر طفل است و منظور از رزق و كسوة، خرجي و لباس است، و خداي عز و جل اين خرجي و نفقه را مقيد به معروف كرد، يعني متعارف از حال چنين شوهر و چنين همسر، و آن گاه مطلب را چنين تعليل كرد: كه خدا هيچ كسي را به بيش از طاقتش تكليف نمي‌كند، و آن گاه دو حكم ديگر هم بر اين حكم ضميمه كرد.
اول اينكه: حق حضانت و شير دادن و نظير آن مال همسر است، پس شوهر نمي‌تواند به زور ميان مادر و طفل جدايي بيندازد، و يا از اينكه مادر فرزند خود را ببيند، و يا مثلا ببوسد، و يا در آغوش بگيرد جلوگيري كند، براي اينكه اين عمل مصداق روشن مضاره و حرج بر زن است، كه در آيه شريفه، از آن نهي شده است.
دوم اينكه: زن نيز نمي‌تواند در مورد بچه شوهر، به شوهر مضاره و حرج وارد آورد، مثلا نگذارد پدر فرزند خود را ببيند، و از اين قبيل ناراحتيها فراهم كند، چون در آيه شريفه مي فرمايد:" لا تُضَارَّ والِدَةٌ بِوَلَدِها، وَ لا مَوْلُودٌ لَهُ بِوَلَدِهِ"، نه زن به وسيله فرزندش به ضرر و حرج
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 362
مي‌افتد، و نه پدر، و اگر در اين جمله مي‌فرمود:" و لا مولود له به"، و مرجع ضمير (به) را كه همان" ولده" باشد نمي‌آورد، تناقضي به چشم مي‌خورد چون در چنين فرضي ضمير" به" به كلمه" ولدها" بر مي‌گردد، چون در سابق ذكري از كلمه:" ولد" به ميان نيامده بود، در نتيجه اين توهم پيش مي‌آمد كه در آيه شريفه تناقض هست، از يك طرف مي‌فرمايد:" شوهر، كسي است كه فرزند براي او متولد مي‌شود"، و از طرفي ديگر مي‌فرمايد:" فرزند براي مادر متولد مي شود".
پس در جمله مورد بحث، هم حكم تشريع مراعات شده، و هم حكم تكوين، يعني هم فرموده، از نظر تكوين، فرزند هم مال پدر و هم مال مادر است، و از طرفي ديگر فرموده: از نظر تشريع و قانون، فرزند تنها از آن پدر است.
" وَ عَلَي الْوارِثِ مِثْلُ ذلِكَ" از ظاهر آيه بر مي‌آيد: آنچه كه به حكم شرع به گردن پدر است، مانند خرجي و لباس در صورتي كه پدر فوت شود به گردن وارث او خواهد بود، ليكن مفسرين آيه را به معاني ديگري تفسير كرده‌اند كه با ظاهر آيه نمي‌سازد، و از آنجا كه اصل مساله مربوط به فقه است متعرض آن معاني نشديم، اگر كسي بخواهد به آنها آگاه شود بايد به كتب فقهي مراجعه نمايد، و آنچه ما در معناي آيه گفتيم موافق با مذهب ائمه اهل بيت ع است، چون از اخباري كه از ايشان رسيده، همين معنا استفاده مي‌شود، و همچنين موافق با ظاهر آيه شريفه نيز هست.
" فَإِنْ أَرادا فِصالًا عَنْ تَراضٍ مِنْهُما وَ تَشاوُرٍ ..."
كلمه" فصال" به معناي از شير جدا كردن كودك است، و كلمه" تشاور" به معناي اجتماع كردن در مجلس مشاوره است، و اين جمله به خاطر حرف" فاء" كه در آغاز دارد تفريع بر حقي است كه قبلا براي زوجه تشريح شده، و به وسيله آن حرج از بين برداشته شد، پس حضانت و شير دادن بر زن واجب و غير قابل تغيير نيست، بلكه حقي است كه مي‌تواند از آن استفاده كند، و مي‌تواند تركش كند.
پس ممكن است نتيجه مشورتشان اين باشد كه هر دو راضي شده باشند بچه را از شير بگيرند، بدون اينكه يكي از دو طرف ناراضي و يا مجبور باشد و همچنين ممكن است نتيجه اين باشد كه پدر، فرزند خود را به زني ديگر بسپارد تا شيرش دهد، و همسر خودش راضي به شير دادن نشود و يا فرضا شيرش خراب باشد، و يا اصلا شير نداشته باشد، و يا جهاتي ديگر، البته همه اينها در صورتي است كه مرد به خوبي و خوشي آنچه را كه زن استحقاق دارد به او بدهد، و در همه موارد منافاتي با حق زن نداشته باشد، و قيد" إِذا سَلَّمْتُمْ ما آتَيْتُمْ بِالْمَعْرُوفِ" همين را مي‌رساند.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 363
" وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ" در اين جمله، امر به تقوا مي‌كند و اينكه اين تقوا به اصلاح صورت اين اعمال باشد، چون احكام نامبرده همه اموري بود مربوط به صورت ظاهر، و لذا دنباله جمله فرمود:" و بدانيد كه خدا بدانچه مي‌كنيد دانا است ..."، به خلاف ذيل آيه قبلي يعني آيه" وَ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ ..."، كه در ذيل آن فرمود:" از خدا پروا كنيد، و بدانيد كه خدا به هر چيزي دانا است" براي اينكه آيه نامبرده مشتمل بود بر جمله:" وَ لا تُمْسِكُوهُنَّ ضِراراً لِتَعْتَدُوا"، و معلوم است كه ضرار و دشمني سبب مي‌شود كه از ظاهر اعمال تجاوز نموده، به نيت نيز سرايت كند، و در نتيجه پاره‌اي از دشمني‌هايي كه در صورت عمل ظاهر نيست انجام دهد، دشمني‌هايي كه بعدها اثرش معلوم گردد.
" وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْواجاً يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ عَشْراً" كلمه" توفي" به معناي ميراندن است، وقتي گفته مي‌شود خداي تعالي فلاني را توفي كرد، معنايش اين است كه او را ميراند، پس خدا متوفي است، (به كسر فاء) و او (شخص مرده) متوفي (به فتح فاء) است: متوفي اسم فاعل و متوفي اسم مفعول است و كلمه" يتوفون" فعل مجهول است يعني فعلي است كه حالت اسم مفعولي را بيان مي‌كند و كلمه" يذرون" مانند كلمه" يدعون" فعل مضارعي است كه از ماده آن دو فعل ماضي مشتق نشده است، و معناي هر دو رها كردن و ترك نمودن است، و منظور از كلمه" عشره" ده روز است كه چون از ظاهر كلام پيدا بود كلمه روز را ذكر نفرمود." فَإِذا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما فَعَلْنَ فِي أَنْفُسِهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ ..."
مراد از" بلوغ أجل" تمام شدن مدت عده است، و جمله:" فَلا جُناحَ ..." كنايه است از دادن اختيار به زنان در كارهايي كه مي‌كنند، پس اگر خواستند ازدواج كنند مي‌توانند، و خويشاوندان ميت نمي‌توانند او را از اين كار باز بدارند به استناد اينكه در فاميل ما چنين چيزي رسم نيست. زيرا اينگونه عادات كه اساسش جاهليت و كوري و يا بخل و يا حسد است نمي‌تواند حق زن را از او سلب كند، چون زنان خود صاحب اختيار مي‌باشند، و اين حق معروف و مشروع آنان است، و در اسلام كسي نمي‌تواند از عمل معروف نهي كند.

[عقائد قبل از اسلام در باره زن شوهر مرده] ... ص : 363

قبل از اسلام امت‌هاي مختلف، در باره زن شوهر مرده، عقائد خرافي مختلفي داشتند، بعضي معتقد بودند كه او را با همسر مرده‌اش بايد آتش زد، يا زنده زنده در گور شوهرش به خاك سپرد، بعضي ديگر معتقد بودند كه تا آخر عمر نبايد با هيچ مردي ازدواج كند و اين عقيده نصارا بود، و بعضي مي‌گفتند: بايد تا يك سال بعد از مرگ شوهرش از هر مردي اعتزال و كناره‌گيري كند، و اين عقيده عرب جاهليت بود، بعضي ديگر نزديك به يك سال را معتقد
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 364
بودند، مثلا نه ماه، كه اين اعتقاد بعضي از ملل راقيه و متمدن است.
بعضي ديگر معتقد بودند كه شوهر متوفي حقي به گردن همسرش دارد و آن همين است كه از ازدواج با ديگران تا مدتي خودداري كند، همه اين عقايد خرافي ناشي از احساسي است كه در خود سراغ داشتند، و آن اين بود كه ازدواج يعني شركت در زندگي و آميخته شدن در آن، و معلوم است كه اين احساس، اساسش انس و الفت و محبت بود، و خود محبت، احترامي دارد كه بايد رعايتش كرد، و محبت هر چند دو طرفي است و زن و شوهر هر دو بايد رعايت آن را بكنند، و هر يك مرد ديگري به خاطر محبتي كه مرده به او داشت ازدواج نكند، زن شوهر نكند و شوهر زن نگيرد، و ليكن رعايت اين احترام از ناحيه زن واجب‌تر و لازم‌تر است، چون زن بايد رعايت حيا و پوشيدگي و عفت را هم بكند.
پس سزاوار نيست زني كه شوهرش مرده، خود را مانند كالايي مبتذل (كه هر كس آن را دستكاري مي‌كند) در معرض ازدواج قرار دهد، پس انگيزه احكام مختلفي كه در امت‌هاي مختلف در اين باب جعل شده، همين است، و اسلام چنين حكم كرده است كه چنين زني تقريبا يك ثلث سال يعني چهار ماه و ده روز شوهر اختيار نكند، و عده وفات بگيرد.
" وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ".
از آنجايي كه گفتار در آيه مشتمل بر تشريع حكم عده وفات، و حق ازدواج براي زنان بعد از تمام شدن عده بود، و هر دوي اين احكام مستلزم آن است كه خداي تعالي اعمال بندگان را تشخيص دهد و از صلاح و فساد آن با خبر باشد، لذا از بين اسماي حسناي خداي تعالي اسم" خبير" براي تعليل حكم مناسب بود، تا بفهماند كه اگر خداي تعالي چنين حكم فرمود، به اين جهت بود كه او از عملي كه ممنوع است و عملي كه مباح و بي‌اشكال است خبر دارد، پس زنان بايستي در بعضي موارد از ازدواج خودداري كنند، و در بعضي از موارد ديگر هر چه مي‌خواهند براي خود اختيار كنند.
" وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما عَرَّضْتُمْ بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّساءِ أَوْ أَكْنَنْتُمْ فِي أَنْفُسِكُمْ" كلمه" تعريض" كه مصدر باب تفعيل است، و فعل" عرضتم" كه از آن مشتق شده به معناي گرداندن وجهه كلام به سويي است كه شنونده، مقصود گوينده را بفهمد، و گوينده به مقصود خود تصريح نكرده باشد، كه به زبان فارسي آن را طعنه زدن و گوشه زدن و كنايه هم مي گويند، و فرق ميان تعريض و كنايه اين است كه در گفتاري كه در آن تعريض باشد به معنايي غير ظاهر عبارت، در نظر است، مثل گفتار خواستار به زني كه خواستگاري مي‌كند كه مي گويد من خيلي زن دوست و خوش معاشرتم، كه مقصودش اين است كه اگر با من ازدواج كني به زندگي خوشي مي‌رسي، و محبوب مي‌شوي، بر خلاف كنايه، كه غير از معناي مقصود، چيز
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 365
ديگري در نظر نيست، مثل اينكه براي فهماندن اينكه مثلا حاتم طائي مردي سخي و بخشنده بود بگويي خاكسترش زياد بود كه در اين مثال به خاكسترش كاري نداري، بلكه مي‌خواهي بگويي بسيار ميهمان‌دار و با سخاوت است.
و كلمه" خطبه"" بكسره خاء" از (مصدر خ- ط- ب) است، كه به معناي تكلم و برگشتن در كلام است، وقتي كه گفته مي‌شود فلاني فلان زن را خطبه (با كسره خاء) كرد، معنايش اين است كه در امر تزويج با او گفتگو كرد، پس آن مرد خاطب است نه خطيب، و وقتي گفته مي‌شود فلان خطيب براي مردم ايراد خطبه (بضمه خاء) كرد معنايش اين است يا بطور كلي با ايشان سخن گفت، و يا در خصوص مواعظ سخن گفت، پس چنين كسي خطيبي است از خطباء و اما خواستگار خاطبي است از خطاب.
و كلمه" اكنان" كه مصدر باب افعال" اكنان" است، از ثلاثي مجرد (ك- ن- ن) گرفته شده است كه به فتح كاف به معناي پنهان كردن و پوشاندن است، اما نه هر پوشاندني، بلكه باب افعال آن، يعني خصوص اكنان به معناي پوشاندن در دل است، پس اين فصل تنها در مورد اسرار نهفته در نفس به كار مي‌رود هم چنان كه در آيه مورد بحث هم فرمود:" أَوْ أَكْنَنْتُمْ فِي أَنْفُسِكُمْ"، و اما ثلاثي مجرد آن، يعني" كن" مختص است به پوشش‌هاي مادي، از قبيل محفظه و جامه و خانه هم چنان كه در آيه:" كَأَنَّهُنَّ بَيْضٌ مَكْنُونٌ" «1» و آيه:" كَأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ" «2» در مورد تخم شتر مرغي كه زير بال او از گرد و غبار محفوظ مانده و لؤلؤيي كه در صندوقچه‌اش محفوظ داشته است استعمال شده است، و مراد از آيه مورد بحث اين است كه در مورد خواستگاري مانعي نيست از اينكه شما به كنايه سخني بگوييد، و خواسته خود را به كنايه بفهمانيد، و يا در امر زن مورد نظرتان اموري را در قلب پنهان بداريد، كه بعد از چند صباح ديگر كه فلان زن از عده بيرون مي‌آيد از او خواستگاري خواهم كرد، و يا مثلا آرزو كنيد كه كي مي‌شود من به وصل او نائل شوم؟ و يا اموري از اين قبيل.
" عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ سَتَذْكُرُونَهُنَّ ..."
اين جمله در مورد تعليل براي نفي جناح از خواستگاري است و تعريض در آن است، مي فرمايد: اينكه گفتيم در خواستگاري و تعريض اشكالي نيست براي اين است كه به ياد زنان بودن، امري است مطبوع طبع شما مردان، و خدا هرگز از چيزي كه غريزه فطري و نوع خلقت شما است نهي نمي‌كند، بلكه آن را تجويز هم مي‌كند، و مساله زنان خود يكي از مواردي است
__________________________________________________
(1)سوره صافات، آيه 49
(2)سوره واقعه، آيه 23
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 366
كه به روشني دلالت مي‌كند بر اينكه احكام دين اسلام همه بر اساس فطرت است و هيچ حكم غير فطري ندارد.
" وَ لا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّكاحِ حَتَّي يَبْلُغَ الْكِتابُ أَجَلَهُ" كلمه" عزم" به معناي تصميم جدي و عقد قلب است بر اينكه فعلي را انجام دهي، و يا حكمي را تثبيت كني، بطوري كه ديگر در اعمال آن تصميم و تاثيرش هيچ سستي و وهن باقي نماند، مگر آنكه به كلي از آن تصميم صرف نظر كني، به اين معنا كه عاملي باعث شود به كلي تصميم شما باطل گردد، و اما كلمه" عقده" اين كلمه از ماده (ع- ق- د) است كه به معناي بستن است، و در اين آيه، علقه زناشويي به گرهي تشبيه شده كه دو تا ريسمان را به هم متصل مي‌كند، به طوري كه آن دو را يك ريسمان (البته بلندتر) مي‌سازد، گويي حبالة و ريسمان نكاح هم دو نفر انسان را (يعني زن و شوهر را) به هم متصل مي‌كند.
و در اينكه عقده نكاح را وابسته به عزم كرد كه يك امري است قلبي، اشاره است به اينكه سنخ اين گره و اين دلبستگي با سنخ گره‌هاي مادي تفاوت دارد، اين گره امري است قائم به قلب و به نيت و اعتقاد، چون اصل مساله شوهر بودن (از طرف مرد) و همسر بودن (از طرف زن) يك امر اعتباري عقلايي است، كه جز در ظرف اعتقاد و ادراك موطني ندارد، (آنچه ما در خارج مي‌يابيم تنها و تنها شخص فلان آقا و فلان خانم است، و شوهر بودن او و همسر بودن اين چيزي نيست كه علاوه از خود آنها در خارج وجود داشته باشد)، عينا نظير ملك و ساير حقوق اجتماعي و عقلايي، كه بيانش در ذيل آيه شريفه:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً ..." «1» گذشت، پس مي‌توان گفت در آيه شريفه، هم استعاره به كار رفته كه تصميم جدي را محكم كردن گره ناميده و هم كنايه به كار رفته كه مساله ازدواج را نوعي گره خوانده است، و مراد از كتاب مكتوب حكمي است كه خداي تعالي رانده، كه زن بايد فلان مدت عده نگه دارد، و در مدت عده ازدواج نكند.
پس معناي آيه اين مي‌شود، كه مادامي كه عده زنان به آخر نرسيده، عقد ازدواج را جاري نكنيد، و اين آيه شريفه كشف مي‌كند كه گفتاري در آن آيه و در آيه قبل از آن كه مي‌فرمود:" لا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما عَرَّضْتُمْ بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّساءِ ..."، تنها راجع به خواستگاري از زنان در عده و عقد بستن آنان است، بنا بر اين" لام" در كلمه" النساء" لام عهد است، نه لام جنس و غيره، (و معنايش در آيه قبل اين است كه اشكالي بر شما نيست كه در خواستگاري همين زناني كه مورد بحث بودند، چنين و چنان كنيد، و در آيه مورد بحث اين است كه در مورد
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 213
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 367
همين زنان ما دام كه از عده در نيامده‌اند اجراي عقد نكنيد)" مترجم".
" وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما فِي أَنْفُسِكُمْ ..."
در اين آيه از صفات خداي تعالي سه صفت علم و مغفرت و حكم را نامبرده، و اين خود دليل است بر اينكه مخالفت حكمي كه در دو آيه آمده، يعني خواستگاري كردن از زنان در عده و تعريض به آنان و بستن قول و قرار محرمانه با ايشان از مهلكات است، كه خداي سبحان آن طور كه بايد آنها را دوست نمي‌دارد، هر چند كه به خاطر مصالحي تجويزش كرده باشد.
" لا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِنْ طَلَّقْتُمُ النِّساءَ ما لَمْ تَمَسُّوهُنَّ أَوْ تَفْرِضُوا لَهُنَّ فَرِيضَةً" كلمه" مس" كه در لغت به معناي تماس گرفتن دو چيز با يكديگر است و در اينجا كنايه است از عمل زناشويي، و منظور از فرض كردن فريضه‌اي براي زنان، معين كردن مهريه است. و معناي آيه اين است كه انجام نگرفتن عمل زناشويي و همچنين معين نكردن مهريه مانع از صحت طلاق نيست.
" وَ مَتِّعُوهُنَّ عَلَي الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَ عَلَي الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ مَتاعاً بِالْمَعْرُوفِ" كلمه" تمتيع" كه مصدر فعل امر" متعوا" است به معناي آن است كه به كسي چيزي دهي كه از آن بهره‌مند گردد، و كلمه" متاع" و نيز" متعه" عبارت از همان چيز است، و در آيه مورد بحث كلمه" متاعا" مفعول مطلق براي" متعوهن" است، هر چند كه جمله" علي الموسع قدره و علي المقتر قدره"، بين اين مفعول و فعلش فاصله شده است.
و كلمه" موسع"، اسم فاعل از باب افعال است كه ماضي آن" اوسع" مي‌باشد و موسع به كسي گويند كه داراي وسعت مالي باشد، و گويا اين فعل از آن افعال متعدي است كه هميشه مفعولش به منظور اختصار حذف مي‌شود، تا ثبوت اصل معنا را برساند و به همين جهت بر خلاف ظاهر لغوي‌اش فعل لازم شده، و كلمه" مقتر" نيز اسم فاعل از همان باب است، و مقتر به كسي گويند كه در ضيق مالي قرار داشته باشد، و كلمه قدر به فتح دال و سكون آن به يك معنا است.
و معناي آيه اين است كه: واجب است بر شما كه همسر خود را طلاق مي‌دهيد در حالي كه در حين عقد ازدواجش مهري برايش معين نكرده بوديد، اينكه چيزي به او بدهيد، چيزي كه عرف مردم آن را بپسندد، (البته هر كسي به اندازه توانايي خود، ثروتمند به قدر وسعش يعني بقدري كه مناسب با حالش باشد، بطوري كه وضع همسر مطلقه‌اش بعد از جدايي و قبل از جدايي تفاوت فاحش نداشته باشد)، و فقير هم به قدر وسعش، البته اين حكم مخصوص مطلقه‌اي است كه مهريه‌اي برايش معين نشده باشد، و شامل همه زنان مطلقه نيست، و نيز مخصوص زني است كه شوهرش با او هيچ نزديكي نكرده باشد، و دليل اين معنا آيه بعدي
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 368
است كه حكم مساله ساير زنان مطلقه را بيان مي‌كند.
" حَقًّا عَلَي الْمُحْسِنِينَ".
كلمه" حقا" مفعول مطلق است براي فعلي كه حذف شده، و تقدير آن" حق الحكم حقا" است، و از ظاهر اين جمله هر چند به نظر مي‌رسد كه وصف محسن بودن دخالت در حكم دارد، و چون از خارج مي‌دانيم احسان واجب نيست، نتيجه مي‌گيريم كه پس احسان مستحبّ است و حكم در آيه حكمي است" استحبابي"، نه" وجوبي"، و ليكن روايات صريح از طرق ائمه اهل بيت ع حكم در آيه را واجب دانسته، و شايد وجه در آن همان باشد كه در سابق فرمود:" الطَّلاقُ مَرَّتانِ فَإِمْساكٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسانٍ ..." كه در آن آيه احسان بر زنان مطلقه" مسرحه" را واجب كرد، پس در اين آيه نيز حكم احسان بر محسنين كه همان مردان طلاقگو باشند محقق و واجب شده است، و خدا داناتر است." وَ إِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ ..."
يعني و اگر طلاق را قبل از ادخال به ايشان واقع ساختيد، ولي در آغاز كه عقدشان مي‌كرديد مهريه‌اي برايشان معين كرديد، واجب است كه نصف آن مهر معين شده را به ايشان بدهيد، مگر اينكه خود آن زنان طلاقي و يا ولي آنان نصف مهر را ببخشند، كه در اين صورت همه مهر ساقط مي‌شود، و اگر زن آن را قبلا گرفته بوده، بايد برگرداند، و يا آنكه شوهر كه تمام مهر را قبلا داده، نصف مهري كه از آن زن طلب دارد به وي ببخشد اين مساله را به اين جهت مي‌گوييم كه آيه شريفه مي‌فرمايد:" أَوْ يَعْفُوَا الَّذِي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاحِ" و در مساله نكاح، سه نفر عقده را به دست دارند، يكي زن و دوم ولي زن، و سوم شوهر، و هر يك از اين سه طائفه ميتوانند نصف مهر را ببخشند.
و به هر حال آيه شريفه بخشيدن نصف مهر را به تقوا نزديك‌تر شمرده، و اين بدان جهت است كه وقتي انسان از چيزي كه حق مشروع و حلال او است صرف نظر كند، يقينا از هر چيزي كه حق او نيست و بر او حرام است بهتر صرف نظر مي‌كند و بر چشم‌پوشي از آن قوي‌تر و قادرتر است.

[تشويق مردم به احسان و فضل نسبت به يكديگر در روابط بين خود] ... ص : 368

وَ لا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَيْنَكُمْ ..."
كلمه" فضل" مانند كلمه فضول به معناي زيادي است، با اين تفاوت كه فضل به طوري كه گفته‌اند زيادي در مكارم و كارهاي ستوده است، و فضول، به معناي زيادي در ناستوده است، در اين جمله كلمه فضل آمده كه از نظر اخلاقي سزاوار است انسان در مجتمع حياتش آن را به كار گيرد، و افراد اجتماع در آن قلمرو با يكديگر زندگي و معاشرت كنند، و منظور اين بوده كه مردم را به سوي احسان و فضل به يكديگر تشويق كند، تا افراد به آساني از حقوق خود
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 369
صرف نظر كنند، و شوهر در مورد همسرش تسهيل و تخفيف قائل شود، و همسر او نيز نسبت به شوهرش سخت‌گيري نكند و نكته‌اي كه در جمله:" إِنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ"، همان نكته‌اي است كه در ذيل آيه:" وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ" بيان كرديم.
" حافِظُوا عَلَي الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطي وَ قُومُوا لِلَّهِ قانِتِينَ" حفظ هر چيز به معناي ضبط آن است، ولي بيشتر در مورد حفظ معاني در نفس، استعمال مي‌شود، و كلمه:" وسطي" مؤنث" اوسط" (ميانه‌تر) است، و منظور از" صلاة وسطي" نمازي است كه در وسط نمازها قرار مي‌گيرد و از كلام خداي تعالي استفاده نمي‌شود كه منظور از آن چه نمازيست؟ تنها سنت است كه آن را تفسير مي‌كند و انشاء اللَّه به زودي رواياتش از نظر خواننده مي‌گذرد.
و" لام" در جمله:" قُومُوا لِلَّهِ"، لام غايت است و قيام به هر امري كنايه است از اشتغال به انجام آن و كلمه:" قنوت" به معناي خضوع در اطاعت است، در جاي ديگر فرموده:
" كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ" «1» و نيز فرموده:" وَ مَنْ يَقْنُتْ مِنْكُنَّ لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ" «2» پس حاصل معناي آيه اين است كه بايد شما مردم متصف به اطاعت خدا و خضوع و خلوص براي او شويد.
" فَإِنْ خِفْتُمْ فَرِجالًا أَوْ رُكْباناً ..."
اين جمله شرطيه، عطف است بر جمله قبل و دلالت دارد بر شرطي كه حذف شده، و معنايش اين است كه اگر نترسيديد محافظت بكنيد، و اما اگر ترسيديد اين محافظت را با مقدار امكانات خود تقدير كنيد، و به همان مقدار نماز بخوانيد، چه در حال پياده (كه ايستاده باشيد، يا در راه باشيد) و چه در حال سواره و كلمه" رجال" جمع رجل (مرد) نيست، بلكه جمع راجل (پياده) است، و كلمه" ركبان" جمع راكب است، و اين قسم نماز، همان نماز خوف است.
حرف" فا" در جمله:" فَإِذا أَمِنْتُمْ" فاي تفريع است، و معناي جمله را چنين مي‌كند:
" حال كه گفتيم محافظت بر نمازها امري است كه در هيچ شرايطي ساقط نمي‌شود، بلكه اگر ترسي در كارتان نبود و توانستيد نماز را حفظ كنيد واجب است بكنيد و اگر محافظت بر نماز برايتان دشوار شد هر قدر ممكن بود محافظت كنيد، پس بايد هر وقت آن ترس از بين رفت و دو- باره امنيت پيدا كرديد مجددا در محافظت نماز بكوشيد، و خدا را بياد آوريد".
__________________________________________________
(1)همه براي او خاضع و مطيع هستند." سوره بقره، آيه 117"
(2)و از شما بانوان، هر كس كه مطيع و خاضع براي خدا و رسول باشد." سوره احزاب، آيه 31"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 370
حرف" كاف" در جمله" كَما عَلَّمَكُمْ ..." كاف تشبيه است، و جمله:" ما لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ" از قبيل به كار بردن عام در مورد استعمال خاص است، تا دلالت كند بر منت‌هاي بسياري كه خدا از نعمت‌هاي بسيار و از تعليم بر مردم دارد و گرنه جا داشت بفرمايد: و چون امنيت يافتيد خدا را همانطور كه قبلا در مورد نماز خوف، تعليمتان داد بياد آوريد، ولي اينطور نفرمود، بلكه تعليم را عموميت داد، و فرمود: خدا را همانطور كه چيزهايي به شما تعليم داد كه نمي‌دانستيد بياد بياوريد و اين تعبير براي آن بود كه بر امتنان بر همه نعمت‌ها و تعليم‌ها دلالت كند و بنا بر اين معناي آيه چنين مي‌شود پس خدا را آن چنان بياد آوريد كه يادآوريتان مساوي و برابر با اين نعمت باشد، كه نماز در حال امن و در حال خوف و نيز همه شرايع دين را به شما تعليم كرد.
" وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْواجاً وَصِيَّةً لِأَزْواجِهِمْ".
كلمه" وصية" در اينجا مفعول مطلقي است براي فعلي تقديري، و تقدير آيه" ليواصوا وصية" است، و اينكه كلمه" حول" را با الف و لام تعريف كرده خالي از دلالت بر اين نيست كه آيه شريفه قبل از تشريع عده وفات يعني چهار ماه و ده روز نازل شده چون زنان عرب جاهليت، بعد از مرگ شوهران خود يك سال تمام در خانه مي‌نشستند، يعني شوهر نمي‌كردند، و اين آيه شريفه سفارش مي‌كند به مردان كه براي همسران خود وصيتي كنند و مالي معين نمايند، كه بعد از مرگشان به ايشان بدهند، مالي كه كفاف مخارج يك سال ايشان را بدهد، بدون اينكه از خانه‌هاي خود اخراج شوند، چيزي كه هست از آنجايي كه اين تعيين مال، حق زنان است و حق چيزيست كه هم مي‌توان آن را استيفا كرد و هم از آن صرف نظر نمود، لذا مي‌فرمايد: اگر زنان شوهر مرده در اين مدت از خانه شوهر بيرون شدند، ديگر شما ورثه شوهر تقصيري در ندادن آن مال نداريد، و يا اگر خواستند بطور شايسته شوهر كنند ديگر شما مسئول نيستيد، و اين نظير سفارشي است كه به اشخاص مشرف به مرگ كرده كه چيزي از مال خود را براي والدين و خويشاوندان وصيت كنند و فرمود:" كُتِبَ عَلَيْكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ إِنْ تَرَكَ خَيْراً الْوَصِيَّةُ لِلْوالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَي الْمُتَّقِينَ" «1».
و از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه آيه مورد بحث به وسيله آيه شريفه‌اي كه عده وفات را چهار ماه و ده روز معين كرده، و نيز به آيه‌اي كه براي زنان داراي فرزند، هشت يك و براي زنان بي اولاد چهار يك مال شوهر را ارث معين مي‌كند، نسخ شده است.
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 180
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 371
" وَ لِلْمُطَلَّقاتِ مَتاعٌ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَي الْمُتَّقِينَ ..."
اين آيه شريفه در باره تمام مطلقات است، چيزي كه هست، از اينكه حكم را وابسته به صفت تقوا كرده، استفاده مي‌شود كه حكم وجوبي نيست، بلكه استحبابي است. «1»
" كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ" كلمه" عقل" در لغت به معناي بستن و گره زدن است. «2» و به همين مناسبت ادراكاتي هم كه انسان دارد و آنها را در دل پذيرفته و پيمان قلبي نسبت به آنها بسته، عقل ناميده‌اند، و نيز مدركات آدمي را و آن قوه‌اي را كه در خود سراغ دارد و به وسيله آن خير و شر و حق و باطل را تشخيص مي‌دهد،" عقل" ناميده‌اند، و در مقابل اين عقل، جنون و سفاهت و حماقت و جهل قرار دارد كه مجموع آنها كمبود نيروي عقل است، و اين كمبود به اعتباري جنون، و به اعتباري ديگر سفاهت، و به اعتبار سوم حماقت، و به اعتبار چهارم جهل ناميده مي‌شود.

[كلماتي كه بر انواع ادراكات آدمي دلالت مي‌كنند، در قرآن كريم] ... ص : 371

كلماتي كه در قرآن كريم در باره انواع ادراكات انساني آمده، بسيار است و چه بسا تا بيست جور لفظ برسد، مانند" ظن"،" حسبان"،" شعور"،" ذكر"،" عرفان"،" فهم"،" فقه"،" درايت"،" يقين"،" فكر"،" رأي"،" زعم"،" حفظ"،" حكمت"،" خبرت"،" شهادت"، و" عقل"، كه كلماتي نظير" فتوي" و" بصيرت" نيز ملحق به آنها است و بد نيست در اينجا معناي اين كلمات را بدانيم، لذا مي‌گوئيم:
كلمه" ظن" به معناي تصديق بيش از پنجاه درصد و نرسيده به صد در صد است، زيرا كه اگر به درجه صد در صد برسد جزم و قطع مي‌شود.
كلمه" حسبان" هم به معناي ظن است، با اين تفاوت كه گويا استعمال كلمه حسبان در مورد ظن استعمالي است استعاري، مانند كلمه" عد- شمردن" چون همه مي‌دانيم كه لفظ حساب كردن و لفظ شمردن، معناي اصلي‌اش چيست، ولي ما همين دو كلمه را در
__________________________________________________
(1)براي اينكه قبلا نيز گفتيم كه دادن خرجي به زن مطلقه و طلاق گرفته، واجب نيست تنها در مورد زني واجب است كه نه مهري معين دارد و نه تصرف شده است و اما زني كه تصرف شده و مهر دارد، همان مهر را به او مي‌دهند، و اگر مهريه‌اش معين نشده مهر المثل مي‌برد و آنكه مهرش معين شده ولي تصرف نشده، نصف همان مهر را مي‌برد، پس اطلاق آيه در صورتي محفوظ مي‌ماند كه ما حكم دادن متاع (خرجي) را مستحبي دانسته و بگوئيم: در همه اقسام طلاق مستحبّ است كه تا خارج شدن زن از عده، نفقه‌اي به او بدهند." مترجم"
(2)و لذا طنابي را كه با آن پا و يا زانوي شتر را مي‌بندند نيز" عقال" مي‌گويند مثلا مي‌گويند" عقل البعير"- شتر را عقال كن." مترجم"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 372
مورد احتمال راجح نيز استعمال مي‌كنيم، و مي‌گوييم: من فلاني را از شجاعان مي‌دانستم، و از دلاوران به حساب مي‌آوردم، و منظور اين است كه او را در هنگام شمردن شجاعان، ملحق به آنان مي‌دانستم.
و اما كلمه" شعور" كه به معناي ادراك دقيق است از ماده" شعر- به فتح شين" گرفته شده، كه به معناي مو بوده و ادراك دقيق را از آنجا كه مانند مو باريك است، شعور خوانده‌اند و مورد استعمال اين كلمه محسوسات است، نه معقولات و به همين جهت حواس ظاهري را مشاعر مي‌گويند.
و كلمه" ذكر"، به معناي پيش كشيدن صورتهايي است كه در خزينه ذهن انبار شده، و آن را بعد از آنكه از نظر و فكر غايب بوده، حاضر سازيم، و يا اگر حاضر بوده، نگذاريم غايب شود.
و اما كلمه" عرفان و معرفت"، به معناي آن است كه انسان صورتي را كه در قوه دراكه‌اش ترسيم شده، با آنچه كه در خزينه ذهنش پنهان دارد، تطبيق كند، و تشخيص دهد كه اين همان است يا غير آن، و بدين جهت است كه گفته‌اند معرفت عبارت است از ادراك بعد از علم قبلي.
اما كلمه" فهم" به معناي آن است كه ذهن آدمي در برخورد با خارج به نوعي عكس العمل نشان داده و صورت خارج را در خود نقش كند.
و كلمه" فقه" به معناي آن است كه فهم، يعني همان صورت ذهني را بپذيرد، و در پذيرش و تصديق آن مستقر شود.
و كلمه" درايت" به معناي فرو رفتن در اين نقش و دقت در آن براي درك خصوصيات و اسرار و مزاياي نهفته آن است، و به همين جهت، اين كلمه در مقام بزرگداشت و تعظيم به كار مي‌رود، هم چنان كه مي‌بينيم در آيات شريفه" الْحَاقَّةُ مَا الْحَاقَّةُ وَ ما أَدْراكَ مَا الْحَاقَّةُ" «1» و آيات" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ وَ ما أَدْراكَ ما لَيْلَةُ الْقَدْرِ" «2» استعمال شده، مي‌فهماند كه تشخيص خصوصيات و اسرار قيامت و اسرار ليلة القدر امري عظيم است كه كسي قادر به درك آن نيست و اما يقين عبارت است از اينكه همان درك ذهني آن چنان قوت و شدت داشته باشد كه ديگر قابل سستي و زوال نباشد.
و كلمه" فكر" به معناي نوعي سير و مرور بر معلومات موجود حاضر در ذهن است، تا
__________________________________________________
(1)سوره الحاقة، آيه 2. [...]
(2)سوره قدر، آيه 2
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 373
شايد از مرور در آن، و يك بار ديگر در نظر گرفتن آن، مجهولاتي براي انسان كشف شود.
و كلمه" رأي" به معناي تصديقي است كه از همان فكر و تجديد نظر در مطالب حاضر در ذهن پيدا مي‌شود، چيزي كه هست بيشتر در علوم عملي كه پيرامون آنچه" بايد كرد" و آنچه" نبايد كرد"، بحث مي‌كند، استعمال مي‌شود، نه در علوم نظري كه مربوط است به امور تكويني. كلمات سه‌گانه" قول" و" بصيرت" و" افتاء" هم نزديك به همين معنا را مي‌دهد، با اين تفاوت كه استعمال" قول" در تصديق حاصل از فكر، استعمال در معناي لغوي آن (گفتن) نيست، بلكه تقريبا شبيه به استعمال مجازي و استعاري و از قبيل بكار بردن" لازم" در مورد" ملزوم" است، چون قول در هر چيز، بعد از آن است كه اعتقاد به آن پيدا شده باشد، پس استعمال قول در خود اعتقاد، استعمال لازم در مورد ملزوم است.
و اما كلمه" زعم" به معناي تصديق مطلب است، تصديق از اين حيث كه مطلب نامبرده صورتي است در ذهن، حال يا اين تصديق شصت در صد باشد، و يا صد در صد. (پس كلمه نامبرده هم در مورد ظن استعمال مي‌شود و هم در مورد قطع و جزم).
و كلمه" علم" همانطور كه گفتيم به معناي احتمال صد در صد است، بطوري كه حتي يك در صد هم احتمال خلاف آن داده نمي‌شود.
و كلمه" حفظ" به معناي ضبط كردن صورت آن چيزي است كه براي ما معلوم شده است، بطوري كه هيچ دگرگوني و تغييري در آن پيدا نشود.
و كلمه" حكمت"، به معناي صورت علميه است، اما از اين جهت كه مطلبي محكم و استوار است.
و كلمه" خبرت" به معناي اين است كه شخص خبره صورت علميه‌اي را كه در ذهن دارد آن چنان بدان احاطه داشته باشد كه بداند از مقدمات آن چه نتائجي بر آن مترتب مي‌شود.
و كلمه" شهادت"، به معناي ديدن و رسيدن به عين يك چيز و يا يك صحنه است، حال يا به حس ظاهري مانند" ديدن"،" شنيدن"،" بوئيدن"، و" لمس محسوسات"، و يا به حس باطن مانند" مشاهده"،" درك يقيني وجدانيات"، درك اين كه مثلا (من ميدانم و اراده و محبت و بغض و نظائر آن را دارم).
همه الفاظي كه تا كنون معنا كرديم به غير از پنج لفظ اخير تا حدي سر و كار با ماده و حركت و دگرگوني دارند، و به همين جهت در مورد خداي تعالي استعمال نمي‌شوند، مثلا گفته نمي‌شود: خداي تعالي ظن مي‌كند و مي‌پندارد، و يا خيال مي‌كند و يا مي‌فهمد، و يا تفقه مي‌كند و ...
و اما الفاظ پنجگانه اخير از آنجايي كه مستلزم نقص و فقداني نيست، در مورد خداي ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 374
سبحان نيز به كار مي‌رود، هم چنان كه مي‌بينيم در آيات زير بكار رفته" وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ" «1»" وَ رَبُّكَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ حَفِيظٌ" «2»" وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ" «3»" إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ" «4»" أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ" «5».

[در باره عقل و خردمندي انسان] ... ص : 374

حال به بحثي كه داشتيم برگشته و مي‌گوئيم: لفظ" عقل" همانطور كه توجه فرموديد از اين باب بر ادراك اطلاق مي‌شود كه در ادراك عقد قلبي به تصديق هست و انسان را به اين جهت عاقل مي‌گويند، و به اين خصيصه ممتاز از ساير جانداران مي‌دانند كه خداي سبحان انسان را فطرتا اينچنين آفريده كه در مسائل فكري و نظري حق را از باطل، و در مسائل عملي خير را از شر، و نافع را از مضر تشخيص دهد، چون از ميان همه جانداران او را چنين آفريده كه در همان اول پيدا شدن و هست شدن خود را درك كند و بداند كه او، اوست و سپس او را به حواس ظاهري مجهز كرده تا به وسيله آن، ظواهر موجودات محسوس پيرامون خود را احساس كند، ببيند و بشنود و بچشد و ببويد و لمس كند و نيز او را به حواسي باطني چون:" اراده"،" حب"،" بغض"،" اميد"،" ترس" و امثال آن مجهز كرده تا معاني روحي را به وسيله آنها درك كند، و به وسيله آن معاني، نفس او را با موجودات خارج از ذات او مرتبط سازد و پس از مرتبط شدن، در آن موجودات دخل و تصرف كند، ترتيب دهد، از هم جدا كند، تخصيص دهد و تعميم دهد و آن گاه در آنچه مربوط به مسائل نظري و خارج از مرحله عمل است، تنها نظر دهد و حكم كند، و در آنچه كه مربوط به مسائل عملي است و مربوط به عمل است حكمي عملي كند، و ترتيب اثر عملي بدهد و همه اين كارهايي را كه مي‌كند بر طبق مجرايي مي‌كند كه فطرت اصلي او آن را تشخيص داده، و اين همان عقل است.
ليكن بسا مي‌شود كه يكي يا چند قوه آدمي بر ساير قوا غلبه مي‌كند و كوراني و طوفاني در درون به راه مي‌اندازد، مثلا درجه شهوتش از آن مقداري كه بايد باشد تجاوز مي كند، و يا درجه خشمش بالا مي‌رود، (و به حكم اين كه گفته‌اند: حقيقت سرابي است آراسته- هوا و هوس گرد برخاسته) چشم عقلش نمي‌تواند حقيقت را درك كند، در نتيجه حكم بقيه قواي درونيش باطل و يا ضعيف مي‌شود، و انسان از مرز اعتدال يا به طرف وادي افراط، و
__________________________________________________
(1)سوره نساء، آيه 176
(2)سوره سبا، آيه 21
(3)سوره بقره، آيه 234
(4)سوره يوسف، آيه 83
(5) سوره فصلت، آيه 53
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 375
يا به طرف وادي تفريط سقوط مي‌كند، آن وقت عقل آدمي نظير آن قاضي مي‌شود كه بر طبق مدارك باطل و شهادتهاي كاذب و منحرف و تحريف شده، حكم مي‌كند، يعني در حكمش از مرز حق منحرف مي‌شود، هر چند كه خيلي مراقب است به باطل حكم نكند، اما نمي‌تواند.
چنين قاضي‌اي در عين اينكه در مسند قضا نشسته، قاضي نيست.

[در قرآن، مراد از تعقل ادراك توأم با سلامت فطرت است، نه تعقل تحت تاثير غرائز و اميال نفساني] ... ص : 375

انسان عاقل هم در مواردي كه يك يا چند تا از غرائز و اميال درونيش طغيان كرده يا عينك محبت به چشم عقل خود بسته، و يا عينك خشم، يا ترس زياده از حد، يا اميد بيجا، يا حرص، يا بخل، يا تكبر، در عين اينكه هم انسان است و هم عاقل نمي‌تواند به حق حكم كند، بلكه هر حكمي كه مي‌كند باطل است، و لو اينكه (مانند معاويه‌ها) حكم خود را از روي عقل بداند، اما اطلاق عقل به چنين عقلي، اطلاق به مسامحه است و عقل واقعي نيست، براي اينكه آدمي در چنين حالي از سلامت فطرت و سنن صواب بيرون است.
و خداي عز و جل هم، كلام خود را بر همين اساس ادا نموده و عقل را به نيرويي تعريف كرده كه انسان در دينش از آن بهره‌مند شود، و به وسيله آن راه را به سوي حقائق معارف و اعمال صالحه پيدا نموده و پيش بگيرد، پس اگر عقل انسان در چنين مجرايي قرار نگيرد، و قلمرو علمش به چهار ديوار خير و شرهاي دنيوي محدود گردد، ديگر عقل ناميده نمي‌شود، هم چنان كه قرآن كريم از خود چنين انسانهايي حكايت مي‌كند كه در قيامت ميگويند:" لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا فِي أَصْحابِ السَّعِيرِ" «1» اگر ما مي‌شنيديم و تعقل مي‌كرديم ديگر از دوزخيان نمي‌بوديم.
و نيز فرموده:" أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِها، أَوْ آذانٌ يَسْمَعُونَ بِها فَإِنَّها لا تَعْمَي الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ" «2» چرا در زمين سير نكردند تا داراي دلهايي شوند كه با آن تعقل كنند، و يا گوش‌هايي كه با آن بشنوند؟ آخر تاريك شدن چشم سر، كوري نيست، اين چشم دل است كه كور مي‌شود، دلهايي كه در سينه‌ها است.
پس اين آيات همانطور كه ملاحظه گرديد كلمه عقل را در علمي استعمال كرده كه انسان خودش بدون كمك ديگران به آن دست يابد، و كلمه" سمع" را در علمي بكار برده كه انسان به كمك ديگران آن را به دست مي‌آورد، البته با سلامت فطرت در هر دو براي اينكه مي‌فرمايد آن عقل، عقلي است كه با دل روشن توأم باشد نه با دل كور.
و نيز فرموده:" وَ مَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْراهِيمَ إِلَّا مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ" و چه كسي از ملت
__________________________________________________
(1)سوره ملك، آيه 10
(2)سوره حج، آيه 46
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 376
ابراهيم كه دين فطري است روي مي‌گرداند بجز كسي كه خود را سفيه و نادان كرده باشد. «1»
در سابق هم گفتيم كه آيه شريفه، به منزله عكس نقيض است، براي آن حديثي كه مي‌فرمايد:" العقل ما عبد به الرحمن ..." «2» عقل آن است كه به وسيله آن خداي رحمان پرستش شود ...
پس از همه آنچه تا اينجا گفتيم اين معنا روشن گرديد كه مراد از عقل در كلام خداي تعالي آن ادراكي است كه با سلامت فطرت براي انسان دست دهد، و اينجا است كه معناي جمله:" كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ" به خوبي روشن مي‌شود، چون در اين جمله بيان خدا مقدمه تماميت علم است، و تماميت علم هم مقدمه عقل و وسيله‌اي به سوي آن است، هم چنان كه در جاي ديگر نيز فرموده:" وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ" «3» همه اين مثل‌ها را براي انسان مي‌زنيم، ولي وي آنها را تعقل نمي‌كند، مگر كساني كه عالم باشند.

بحث روايتي [(در ذيل آيات طلاق)] ... ص : 376

اشاره

در سنن ابي داود از اسماء انصاريه بنت يزيد بن سكن روايت كرده كه گفت: در زمان رسول خدا همسرم مرا طلاق داد، و تا آن ايام زن مطلقه عده نداشت، در همان روزهايي كه من مطلقه شدم حكم عده طلاق نازل شد، «4» كه مي‌فرمود:" وَ الْمُطَلَّقاتُ يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ"، پس به حكم اين حديث" اسماء أنصاريه" اولين زني است كه بر آيه مربوط به عده طلاق عمل كرده است.
و در تفسير عياشي در ذيل آيه" وَ الْمُطَلَّقاتُ يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ"، از زراره روايت آمده كه گفت: من از ربيعة الرأي شنيدم كه مي‌گفت: يكي از نظرات من اين است كه منظور از" قرء" هايي كه خداي تعالي در قرآن نام برده همان طهر و پاكي بين دو حيض است نه خود حيض، من وقتي اين را از ربيعه شنيدم به خدمت امام ابي جعفر (ع) شرفياب شده جريان را به عرض آن حضرت رساندم.
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 130
(2)كتاب اصول كافي، ج 1 ص 11
(3)سوره عنكبوت، آيه 43
(4)سنن ابي داود، ج 2 حديث 2281
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 377
فرمود: ربيعه اين حرف را به رأي خود نزده بلكه از علي ع به او رسيده، عرضه داشتم: خدا شايسته‌ات بدارد مگر رأي علي (ع) اين بوده؟ فرمود بله آن جناب قرء را طهر و پاكي از حيض مي‌دانسته كه در آن حال خون در رحم جمع مي‌شود چون" قرء" به معناي جمع شدن است. و اين جمع شدن خون هم چنان ادامه دارد تا ناگهان سرازير مي‌شود و حالت حيض پديد مي‌آورد.
عرضه داشتم خدا شايسته‌ات بدارد، اگر مردي همسر خود را قبل از آنكه با او جماع كرده باشد در حالت طهارت زن و در حضور دو شاهد عادل طلاق دهد آيا او نيز بايد عده نگه دارد؟ با اينكه شوهر به او نزديكي نكرده؟ فرمود بله، وقتي داخل حيض سوم شد عده‌اش تمام شده و مي‌تواند شوهر كند ... «1»
مؤلف: اين معنا به چند طريق از آن جناب نقل شده، و اينكه زراره بعد از كلام امام كه فرمود: ربيعه اين حرف را به رأي خود نزده بلكه از علي (ع) به او رسيده است، پرسيده بود خدا شايسته‌ات بدارد مگر رأي علي (ع) اين بوده، از اين جهت بوده كه در بين اهل سنت معروف شده بود كه رأي علي (ع) اين است كه منظور از" قروء" حيض‌ها است، نه طهرها و پاكي‌ها، به شهادت روايتي كه در تفسير الدر المنثور آمده و از شافعي و عبد الرزاق و عبد بن حميد و بيهقي از علي بن ابي طالب (ع) نقل كرده كه فرمود: شوهر" زن مطلقه" مي‌تواند به او رجوع كند، تا زماني كه از حيض سوم غسل نكرده باشد، بعد از آن ديگر نمي‌تواند رجوع كند، و بر همه مردان حلال است كه با وي ازدواج كنند. «2»
ولي ائمه اهل بيت منكر اين نسبت هستند و به آن نسبت مي‌دهند كه فرموده:
" قرءها" عبارتند از پاكي و طهرها، نه حيض‌ها، هم چنان كه در روايت ربيعه هم همين را به آن جناب نسبت دادند، البته اين نظريه را به عده‌اي ديگر از اصحاب مانند زيد بن ثابت و عبد اللَّه بن عمر و عايشه نسبت داده‌اند، و از ايشان روايت هم كرده‌اند.
و در مجمع البيان از امام صادق ع روايت كرده، كه در ذيل جمله" وَ لا يَحِلُّ لَهُنَّ أَنْ يَكْتُمْنَ ما خَلَقَ اللَّهُ فِي أَرْحامِهِنَّ"، فرمود: منظور حمل است و حيض. «3»
و در تفسير قمي آمده است كه خداي تعالي سه چيز را به خود زنان واگذار كرده (كه خود آنان بايد طبق واقع از آنها خبر دهند، زيرا اين چند چيز اموري است كه به غير خود زن
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 1 ص 114
(2)تفسير الدر المنثور، ج 1 ص 275 [...]
(3)مجمع البيان، ج 1 ص 326
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 378
كسي از آن خبردار نمي‌شود، تا بر طبق آن شهادت دهد) و آن عبارت است از پاكي و حيض و حاملگي. «1»
و نيز در همان تفسير آمده كه امام ع در ذيل جمله" وَ لِلرِّجالِ عَلَيْهِنَّ دَرَجَةٌ" فرمود: حق مردان بر زنان بيشتر است از حقي كه زنان بر مردان دارند. «2»
مؤلف: اين مطلب با تساوي حقوق زن و مرد منافات ندارد، به همان بياني كه در ذيل جمله نامبرده گذشت.
و در تفسير عياشي در ذيل آيه" الطَّلاقُ مَرَّتانِ فَإِمْساكٌ بِمَعْرُوفٍ، أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسانٍ" از ابي جعفر ع روايت آورده كه فرمود: خداي تعالي تا دو نوبت طلاق دادن زن را براي مرد جائز دانسته، بار سوم كه او را به خانه آورد يا بايد به خوبي نگه دارد، و يا به احسان او را تسريح و رها كند، كه رها كردن به احسان، همان طلاق سوم است. «3»
و در تهذيب از ابي جعفر ع روايت شده كه فرمود:" طلاق سنت" اين است كه مردي همسرش را طلاق دهد، البته در حالي كه زن در حال حيض نباشد، و در آن پاكي با وي جماع هم نكرده باشد، آن گاه به او رجوع نكند تا سه پاكي‌اش تمام شود، وقتي سه دوره از پاكي او تمام شد ديگر رابطه‌اي بين آن دو نمي‌ماند آن وقت همسرش يكي از مرداني خواهد بود كه اگر خواست از او خواستگاري كند، و اگر پذيرفت مي‌تواند دوباره با وي ازدواج كند و اگر نخواست نمي‌كند و اما اگر خواست قبل از تمام شدن پاكي‌هايش به او رجوع كند، دو نفر را بر رجوع خود شاهد گيرد و رجوع مي‌كند كه در اين صورت با اينكه طلاقش داده بود باز زن اوست ... «4»

[حكمت تحريم رجوع بعد از طلاق سوم] ... ص : 378

و در كتاب فقيه از حسن بن فضال روايت آمده است كه گفت: من از حضرت رضا ع پرسيدم علت اين كه مرد بعد از طلاق سوم نمي‌تواند در عده رجوع كند، چيست؟
فرمود: خداي عز و جل براي دو نوبت اجازه طلاق به مردان داده، و فرموده:" الطَّلاقُ مَرَّتانِ فَإِمْساكٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسانٍ"، و منظور از" تسريح"، طلاق سوم است، كه بعد از آن ديگر نمي‌تواند با همسرش ازدواج كند، براي اينكه نافرماني خدا را كرده، چون خداي تعالي طلاق را دوست نمي‌دارد و اگر ازدواج با همسر مطلقه را بعد از طلاق سوم تحريم كرده، علتش
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1 ص 74
(2)مصدر مزبور
(3)تفسير عياشي، ج 1 ص 116
(4)تهذيب، ج 8، ص 25
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 379
اين است كه نخواسته مردم امر طلاق را سبك بشمارند و با طلاقهاي پي در پي زنان را اذيت كنند ... «1»

[در باره وقوع سه طلاق با يك لفظ يا در يك مجلس از نظر خاصه و عامه] ... ص : 379

مؤلف: مذهب ائمه اهل بيت ع بطوري كه شيعه روايت كرده اين است كه طلاق با يك لفظ و يا در يك مجلس، فقط يك طلاق است، هر چند كه گفته باشد:" طلقتك ثلاثا"- من سه بار طلاقت دادم، و اما اهل سنت و عامه رواياتشان مختلف است، بعضي از آن روايات دلالت دارد بر اينكه سه طلاق به حساب مي‌آيد و چه بسا كه اهل سنت همين نظريه را از علي و جعفر بن محمد ع هم روايت كرده‌اند.
و ليكن از بعضي ديگر از روايات آنان كه صاحبان صحاح مانند مسلم و نسايي و ابي داود و غير ايشان نقل كرده‌اند برمي‌آيد كه واقع شدن سه طلاق با يك لفظ چيزي بوده كه عمر (خليفه دوم) آن را در سال دوم و يا سوم خلافت خويش وضع نمود، از آن جمله در تفسير الدر المنثور است كه عبد الرزاق و مسلم و ابو داود و نسايي و حاكم بيهقي از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: طلاق در يك جلسه، در زمان رسول خدا ص و ابي بكر و دو سال از خلافت عمر يك طلاق بود (هر چند كه در يك جلسه مي‌گفتند" تو را سه طلاقه كردم")، بعد از دو سال عمر در باره اين مساله گفت: مردم در باره طلاق كه شارع براي آنها مهلت قرار داده بود از من مي‌خواهند كه به عجله انجام شود، و چه خوب است ما خواسته آنان را امضا كنيم، و امضا كرد «2» و در سنن ابي داود از ابن عباس روايت كرده كه گفت: عبد يزيد پدر ركانه، مادر ركانه را طلاق داد، و زني از قبيله مزينه گرفت، آن زن نزد رسول خدا (ص) آمد و عرضه داشت: همانطور كه اين يك موي من (مويي از سر خود گرفته بود) به درد موي ديگر نمي‌خورد، عبد يزيد هم براي من مثل همان است، (كنايه از اين است كه او مردي ندارد) پس بين من و او جدايي بينداز. «3»
رسول خدا (ص) را غيرت گرفت و ركانه و برادرانش را خواند آن گاه به اهل مجلس خود فرمود: به نظر شما آيا اين پسر از نظر فلان و فلان شباهتي به عبد يزيد دارد، و آيا اين پسر ديگر از نظر فلان و فلان شبيه عبد يزيد نيست؟ همه گفتند بله پس رو كرد به عبد يزيد و فرمود:
__________________________________________________
(1)فقيه، ج 3 ص 324 حديث 1570
(2)تفسير الدر المنثور، ج 1 ص 279
(3)سنن ابي داود، ج 2 حديث 2196
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 380
اين زن مزينه‌اي را طلاق بده، او هم طلاق داد، بعد فرمود به همسر اول خود ام ركانه رجوع كن، عرضه داشت آخر من گفته‌ام" تو را سه طلاقه كردم"، فرمود: مي‌دانم، ولي در عين حال رجوع كن، آن گاه اين آيه را تلاوت كرد:" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ". «1»
(اين حديث به توضيحي مختصر نيازمند است، و آن اين است كه عقد نكاح در چند جا از ناحيه زن قابل فسخ است، و زن بدون احتياج به طلاق شوهر مي‌تواند عقد را فسخ كند، يكي از آن موارد عارضه عنن يعني قيام نكردن آلت تناسلي مرد است)" مترجم" رسول خدا (ص) از ادعاي آن زن مزينه‌اي چنين فهميد كه مي‌خواهد بگويد، عبد يزيد به چنين عارضه‌اي مبتلا است، و رسول خدا (ص) براي اينكه اثبات كند كه در او چنين عارضه‌اي هست يا نه، فرزندان عبد يزيد را خواند، و همه حضار در مجلس شهادت دادند كه از نظر قيافه، اين اشخاص فرزندان عبد يزيد هستند پس معلوم شد عبد يزيد عنن نداشته و گرنه داراي فرزند نمي‌شد، در نتيجه، نزديكي نكردنش با همسر جديدش از بي ميلي بوده، (روايات ديگري كه اين قصه را نقل كرده‌اند و در كنز العمال و غيره آمده و ذيلا از نظر خواننده مي‌گذرد، مؤيد اين معنا است، چون در آنها آمده كه عبد يزيد از طلاق همسرش سخت اندوهناك بوده است).
بدين جهت بود كه رسول خدا (ص) دستور داد زن جديدش را طلاق بدهد و در تفسير الدر المنثور از بيهقي از ابن عباس روايت كرده كه گفت: ركانه همسرش را در يك مجلس سه طلاقه كرد، بعد پشيمان شد، و از دوري او سخت اندوهناك گرديده و جريان را از رسول خدا (ص) پرسيد. حضرت پرسيد، چه جور طلاقش دادي؟ عرضه داشت: در يك مجلس سه طلاقه‌اش كردم، حضرت فرمود خيلي خوب پس يك بار او را طلاق داده‌اي، و اگر مي‌خواهي رجوع كني همين اكنون رجوع كن، به همين جهت فتواي ابن عباس اين بود كه طلاق تنها در هنگام پاكي صحيح است، و طلاق سنتي هم كه خدا بدان امر كرده و فرموده:" فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ"، همين است. «2»
مترجم: در اين روايت دو سؤال هست:
اول اينكه: چرا در روايت بالا به نقل سنن ابي داود قصه مربوط به پدر ركانه يعني عبد يزيد بود، و در نقل الدر المنثور مربوط به خود ركانه آمده؟ جواب اين سؤال اين است كه اولا من در الدر المنثور در تفسير آيه مورد بحث و آيه سوره طلاق چنين نقلي نيافتم، و تنها همان
__________________________________________________
(1)سوره طلاق، آيه 1
(2)تفسير الدر المنثور، ج 1 ص 279
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 381
روايت ابي داود آمده، و ثانيا اگر در جاي ديگر در الدر المنثور نقل شده علت اينكه قصه را مربوط به ركانه دانسته به احتمال قوي اين است كه وي بعد از نقل روايت قبلي گفته است:
اين روايت صحيح نيست، چون عبد يزيد اسلام را درك نكرده، و قبل از اسلام فوت كرده بود.
سؤال دوم اين است كه: چطور الدر المنثور بعد از نقل حديث، مسئله طلاق در پاكي را نتيجه آن دانسته، و به آيه" فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ"، استشهاد كرده؟ جوابش اين است كه به حكم روايات شيعه و سني، طلاق سنت كه آيه نامبرده ناظر به آن است، آن طلاقي است كه شرائط صحت را داشته باشد و يكي از اين شرائط اين است كه شوهر طلاق را در طهري واقع سازد كه در آن پاكي با وي جماع نكرده باشد (پايان سخن مترجم).
مؤلف: اين معنا در روايات ديگر نيز آمده، و بحث در اينكه عمر به چه مجوزي سه طلاقه را در يك مجلس اجازه داده است، نظير آن بحثي است كه در مسئله متعه حج گذشت.
بعضي از مفسرين و يا فقها در باره واقع نشدن سه طلاق در يك مجلس استدلال كرده‌اند به آيه" الطَّلاقُ مَرَّتانِ" و گفته‌اند كه دو نوبت و سه نوبت طلاق بر طلاق در يك مجلس كه بگويي:" من تو را سه طلاقه كردم"، صادق نيست، هم چنان كه همين صادق نبودن در مورد لعان (نفرين كردن) مورد اتفاق همه است، كه بايد هر يك از شوهر و زن چهار مرتبه خدا را شاهد بگيرند كه تفصيلش در سوره نور در جلد 29 اين كتاب خواهد آمد.
و در مجمع البيان در ذيل جمله" أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسانٍ"، گفته در اينكه" منظور از آن چيست" دو قول است، يكي اينكه منظور، طلاق بار سوم است، دوم اينكه منظور اين است كه زن در حال عده را به حال خود بگذارند تا از عده در آيد، نقل از سدي و ضحاك، و اين معنا از امام باقر و امام صادق ع نيز روايت شده است. «1»
مؤلف: اخبار همانطور كه ملاحظه مي‌كنيد در معناي جمله نامبرده مختلف است.

[رواياتي در مورد طلاق خلع و مبارات] ... ص : 381

و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ لا يَحِلُّ لَكُمْ أَنْ تَأْخُذُوا مِمَّا آتَيْتُمُوهُنَّ شَيْئاً إِلَّا أَنْ يَخافا أَلَّا يُقِيما حُدُودَ اللَّهِ ..."، از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود:
طلاق" خلع" اين نيست كه زن را آن قدر شكنجه دهي تا بگويد مهرم حلال و جانم آزاد، بلكه اين در وقتي است كه زن بگويد هيچ سوگندي كه براي تو مي‌خورم راست نمي‌گويم، و به آن وفا نمي كنم، و از اين به بعد بدون اجازه‌ات از خانه بيرون مي‌روم، و مرد اجنبي را به بسترت راه مي‌دهم، و از جنابتي كه از جماع تو حاصل شود غسل نمي‌كنم، و يا بگويد هيچ امري را از تو اطاعت نمي‌كنم، تا
__________________________________________________
(1) مجمع البيان، ج 1 ص 329
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 382
طلاقم دهي، اگر اين را گفت، آن وقت بر شوهر حلال مي‌شود آنچه مهر به او داده، پس بگيرد، و يا علاوه بر آن مقداري هم از مال زن را كه زن قادر بر آن است طلب كند، و با رضايت طرفين در طهري كه با او جماع نكرده طلاقش دهد، در حالي كه شهود هم حاضر باشند، در چنين شرايطي طلاق بائن خواهد بود، هر چند كه يك طلاق است، و ديگر شوهر نمي‌تواند در عده رجوع كند، و بعد از عده، او هم مانند سايرين يك خواستگار است، اگر زن راضي شد دوباره خود را به عقد او در مي‌آورد، و اگر خواست در نمي‌آورد، پس اگر خود را به عقد او در آورد، نزد شوهر دو طلاق ديگر محل دارد، و جا دارد كه شوهر بر زن شرط كند، آن شرطي را كه صاحب مبارات «1» مي‌كند. «2»
مترجم: (فرق طلاق مبارات با طلاق خلع اين است كه در طلاق خلع تنها زن طالب جدايي است، و به همين جهت مرد مي‌تواند هم مهري را كه داده پس بگيرد، و هم چيزي از مال زن را مطالبه نموده بگويد:" اگر فلان چيز را به من بدهي طلاقت مي‌دهم"، ولي در طلاق مبارات هر دو طالب جدايي هستند، و به همين جهت شوهر نمي‌تواند علاوه بر پس گرفتن مهر چيز ديگري را طلب كند.)
در مبارات، مرد شرط مي‌كند كه اگر دوباره، به مهريه‌ات برگردي و آن را طلب كني من هم به همسري تو برمي‌گردم.
و يا بگويد اگر تو چيزي از آنچه را كه به من داده‌اي درخواست كني من هم به همسري تو بر مي‌گردم.
و نيز فرمود: طلاق خلع و مبارات و تخيير تنها و تنها در حال پاكي بدون جماع، و با شهادت دو نفر شاهد عادل صحيح است، و زني كه به خلع مطلقه شده اگر شوهر ديگري اختيار كند و از او هم طلاق بگيرد بر شوهر اول حلال است كه با وي ازدواج كند.
و نيز فرمود: مردي كه زنش را به طلاق خلع يا مبارات طلاق داده نمي‌تواند در عده رجوع كند، مگر اينكه زن پشيمان شود، آن وقت مي‌تواند آنچه گرفته به او برگرداند و رجوع كند.
مترجم: (در اين حديث كلمه" تخيير" آمده بود كه لازم است معنا شود، بعد از آنكه آيه شريفه" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ ..." «3» نازل شد رسول خدا (ص) همسران خود را در ماندن در همسري آن جناب و طلاق خود دادن و رفتن مخير كرد، برادران اهل سنت به اتفاق به اين آيه استناد كرده‌اند كه شوهر مي
__________________________________________________
(1)بري‌ء و بيزار شدن از يكديگر را مبارات گويند،" طلاق مبارات" يعني اينكه زن و شوهر كه از يكديگر بيزار شده و قرار بگذارند كه زن قسمتي از مهر و كابين خود را به مرد ببخشد و طلاق بگيرد و مرد نيز از آنچه داده صرف نظر كند.
(2)تفسير قمي، ج 1 ص 75
(3)سوره احزاب، آيه 28 [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 383
تواند زن خود را مخير كنيد، و همين كه گفت تو مخيري، اگر زن هم راضي بوده، در حقيقت طلاق واقع شده، ولي مذهب اماميه اين است كه اين حكم مخصوص رسول خدا (ص) است، و روايت بالا هر چند از امام صادق ع است، ليكن به خاطر معارضه و مخالفتش با رواياتي ديگر مورد قبول و عمل قرار نگرفته است).
و در فقيه از امام باقر ع روايت كرده كه فرمود: آن گاه كه زن به شوهرش صريحا بگويد:" ديگر هيچ دستوري را از تو اطاعت نمي‌كنم" حال چه اينكه توضيح هم بدهد و چه ندهد براي مرد حلال است با گرفتن چيزي از او، طلاقش دهد، و اگر چيزي گرفت ديگر نمي‌تواند در عده رجوع كند. «1»
و در تفسير الدر المنثور است كه احمد از سهل بن ابي حثمه روايت آورده كه گفت: حبيبه دختر سهل زن ثابت بن قيس بن شماس بود، و از او بدش مي‌آمد، چون مردي كوچك و زشت‌رو بود، به ناچار نزد رسول خدا (ص) آمد، و عرضه داشت يا رسول اللَّه من قدرت ديدن او را ندارم، و اگر ترس از خدا نبود تف به روي او مي‌انداختم حضرت فرمود: آيا حاضري آن باغچه‌اي كه مهريه‌ات كرده به او برگرداني؟ عرضه داشت: آري، باغچه را برگردانيد، و رسول خدا (ص) بين آن دو جدايي انداخت، و اين اولين خلعي بود كه در اسلام واقع شد. «2»
و در تفسير عياشي از امام باقر ع روايت كرده كه در تفسير كلام خدا كه فرموده:" تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَعْتَدُوها ..." فرمود: خداي تعالي بر زناكار غضب كرده صد تازيانه براي كيفر او معين كرد، بنا بر اين هر كس كه بر زناكار خشم بگيرد و بيش از صد تازيانه بزند من نزد خدا از او بيزارم، خداي تعالي هم فرموده:" تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَعْتَدُوها". «3»
و در كتاب كافي از ابي بصير روايت كرده است كه گفت: از امام صادق ع پرسيدم آن چه زني است كه ديگر براي شوهرش حلال نيست تا آنكه شوهري ديگر كند؟ فرمود: زني است كه شوهرش او را طلاق دهد، بعد رجوع كند و بار دوم طلاقش دهد و باز رجوع كند، و سپس بار سوم طلاق دهد، اينجا است كه ديگر براي شوهرش حلال نيست، تا آنكه شوهري ديگر كند و آن شوهر شيريني و" عسيله" جماع او را بچشد. «4»
مؤلف: كلمه" عسيله" به معناي جماع است، در صحاح گفته: در جماع، عسيله است. يعني
__________________________________________________
(1)فقيه، ج 3، ح 4823
(2)تفسير الدر المنثور، ج 1 ص 281
(3)تفسير عياشي، ج 1 ص 117
(4)كافي، ج 6، ص 75
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 384
لذتي است كه تشبيه به عسل شده، و اگر" هاي" تصغير در آخرش آورده‌اند براي اين است كه" عسل" غالبا مؤنث استعمال مي‌شود، بعضي هم گفته‌اند براي اين است كه" هاء" نامبرده بر يك قطعه از عسل دلالت كند هم چنان كه وقتي مي‌خواهند يك تكه طلا را نام ببرند مي‌گويند:" ذهبة"، اين بود گفتار صاحب صحاح. و در اينكه امام فرمود:" و عسيله او را بچشد" اقتباسي از كلام رسول خدا (ص) شده كه در داستان مردي به نام رفاعة فرمود:" لا حتي تذوقي عسيلته و يذوق عسيلتك"، و داستان وي چنين بود:
در تفسير الدر المنثور از بزاز و طبراني و بيهقي روايت آمده كه رفاعة بن سموأل همسرش را طلاق داد، همسرش خدمت رسول خدا (ص) رسيد و عرضه داشت: يا رسول اللَّه عبد الرحمن با من ازدواج كرده ولي با او نيست مگر چيزي مثل اين (و اشاره كرد به رشته‌اي از جامه‌اش)، رسول خدا (ص) جوابش را نداد، و او هم چنان تكرار كرد تا آنكه رسول خدا (ص) فرمود: به نظرم مي‌خواهي دوباره به همسري رفاعة برگردي؟ نه، ممكن نيست مگر بعد از آنكه تو عسيله او را بچشي و او عسيله تو را بچشد. «1»
مؤلف: اين روايت از روايات معروف است، جمع كثيري از صاحبان صحاح و غير ايشان از اهل سنت نيز آن را نقل كرده‌اند، و بعضي از محدثين شيعه، نيز هر چند الفاظ آن مختلف نقل شده، ليكن بيشتر نقل‌ها مشتمل بر جمله نامبرده است.
و در تهذيب از امام صادق ع روايت آمده كه در باره متعه سؤال شد كه آيا عقد متعه هم در محلل شدن كافي است يا حتما بايد عقد دائم باشد؟ فرمود: نه، كافي نيست، براي اينكه خداي تعالي در آيه شريفه" فَإِنْ طَلَّقَها فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتَّي تَنْكِحَ زَوْجاً غَيْرَهُ، فَإِنْ طَلَّقَها فَلا جُناحَ عَلَيْهِما أَنْ يَتَراجَعا"، مي‌فرمايد اگر شوهر دوم كه در حقيقت محلل است او را طلاق داد آن گاه شوهر اول مي‌تواند با او ازدواج كند، و در متعه طلاق نيست. «2»
و نيز در همان كتاب از محمد بن مضارب روايت شده كه گفت: از حضرت رضا ع پرسيد: آيا مرد خواجه هم محلل مي‌شود؟ فرمود: نه «3» و در تفسير قمي در ذيل آيه:" وَ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ ... وَ لا تُمْسِكُوهُنَّ ضِراراً لِتَعْتَدُوا ..." «4» مي‌گويد: امام ع فرمود وقتي طلاقش داد ديگر نمي‌تواند به او برگردد مگر آنكه آنچه را كه گرفته برگرداند.
__________________________________________________
(1)تفسير الدر المنثور، ج 1 ص 283
(2)تهذيب، ج 6، ص 34
(3)تهذيب، ج 6، ص 34
(4)تفسير قمي، ج 1، ص 76
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 385
و در كتاب فقيه از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: براي مرد شايسته نيست كه همسرش را طلاق بدهد و دو باره رجوع كند، در حالي كه احتياجي به او نداشته باشد، و آن گاه دوباره طلاقش دهد، چون اين ضرري است كه خداي عز و جل از آن نهي فرموده، مگر اينكه در رجوعش بناي نگهداري از او داشته باشد. «1»
و تفسير عياشي در ذيل جمله:" وَ لا تَتَّخِذُوا آياتِ اللَّهِ هُزُواً ..." از عمرو بن جميع و او بدون ذكر سند از امير المؤمنين ع روايت كرده كه در حديثي فرمود: و كسي كه از اين امت قرآن بخواند و داخل آتش دوزخ شود از آنهايي است كه آيات خدا را به مسخره گرفته است.
و در صحيح بخاري در ذيل آيه:" وَ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ ..." آمده كه خواهر معقل بن يسار از شوهرش طلاق گرفت، و شوهرش در عده وي رجوع نكرد، تا از عده در آمد، بعدا خواستگاريش كرد، ولي معقل نمي‌پذيرفت پس اين آيه در موردش نازل گرديد:" فَلا تَعْضُلُوهُنَّ أَنْ يَنْكِحْنَ أَزْواجَهُنَّ". «2»
مؤلف: در تفسير الدر المنثور اين حديث را از او و از عده‌اي از صاحبان صحاح از قبيل نسايي و ابن ماجه و ترمذي و ابي داود و غير ايشان نقل كرده است. «3»
و نيز در تفسير الدر المنثور، از سدي روايت آمده كه گفت: آيه نامبرده در شان جابر بن عبد اللَّه أنصاري نازل شده، او دختر عمويي داشت كه شوهرش طلاقش داد، و با اينكه عده‌اش تمام شده بود مي‌خواست رجوع كند جابر جلوگيري مي‌كرد و مي‌گفت تو دختر عموي ما را طلاق داده‌اي دوباره مي‌خواهي با او ازدواج كني؟ و خود آن زن علاقمند به شوهرش بود، اين آيه نازل شد كه چرا از ازدواج زنان جلوگيري مي‌كنيد. «4»
مؤلف: برادر و پسر عمو بنا بر مذهب ائمه اهل بيت، ولايتي نسبت به خواهر و دختر عمو ندارند، بنا بر اين اگر مسلم بگيريم كه يكي از دو روايت بالا درست است، و آيه در باره منع معقل و يا جابر نازل شده، قهرا بايد بگوئيم نهي در آن نه در مقام تحديد كردن ولايت است، و نه جعل حكمي وضعي، بلكه فقط مي‌خواهد ارشاد كند به اينكه مانع شدن از اينكه زن و شوهري دوباره به هم برگردند عمل زشتي است، و يا اگر در مقام بيان حكم تكليفي باشد مي‌خواهد كراهت و يا حرمت تكليفي اين عمل را برساند
__________________________________________________
(1)فقيه، ج 3، حديث 4762
(2)صحيح بخاري، ج 19، ص 98 حديث 4805
(3)تفسير الدر المنثور، ج 1، ص 286
(4)تفسير الدر المنثور، ج 1، ص 287
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 386
حال اين عمل چه از ناحيه برادر و يا پسر عمو باشد، و چه از ناحيه بيگانه.
مترجم: در فقه شيعه و سني اين مسئله مورد اختلاف است كه آيا برادر ولايتي نسبت به ازدواج خواهر دارد يا خير، ابو حنيفه و شافعي در يك قولش و نيز مالك قائل به ولايت شده‌اند، و شيعه قائل به اين است كه ولايت ندارد، چون دليلي بر آن نيست. «1»

[رواياتي در باره شير دادن به فرزند و احكام آن] ... ص : 386

و در تفسير عياشي در ذيل آيه:" وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ ..." از امام صادق روايت آمده كه اين آيه را تلاوت كرد، سپس فرمود: فرزند، ما دام كه شير مي‌خورد متعلق به پدر و مادر است، و هر دو بالسويه با فرزندشان مرتبطند، ولي همين كه از شير گرفته شد پدر از مادر و بستگان وي به او نزديكتر و سزاوارتر است، و اگر پدر، زني را پيدا كند كه با روزي چهار درهم او را شير بدهد، و مادر گفت من پنج درهم مي‌گيرم، پدر قانونا مي‌تواند فرزند را از همسرش بگيرد، و به دايه بدهد، ليكن اين عمل اخلاقا درست نيست، و نوعي اجبار و خشونت نسبت به فرزند است، و او را در دامن مادرش باقي گذاشتن به لطف و مهرباني و مدارا نزديك است. «2»
و نيز در همان كتاب و از همان جناب روايت آورده كه در ذيل جمله" لا تُضَارَّ والِدَةٌ بِوَلَدِها ..." فرمود: بسيار اتفاق مي‌افتاد كه زن هنگام جماع، دست رد به سينه شوهر مي‌زد، و مي‌گفت مي‌ترسم حامله شوم، با اينكه من بچه‌دار هستم، و چه بسا مي‌شد كه شوهر از جماع خودداري مي‌كرد و مي‌گفت مي‌ترسم حامله شوي و دختر آوري، و من مبتلا به كشتن وي شوم، و لذا در اسلام خداي تعالي نهي كرد از اينكه مرد موجب زيان زن گردد و يا زن باعث ضرر مرد شود. «3»
و نيز در همان كتاب از امام باقر و يا امام صادق ع روايت كرده كه در ذيل جمله" وَ عَلَي الْوارِثِ مِثْلُ ذلِكَ" فرمود: منظور خرج است، اگر شوهر در همين ايام از دنيا برود نفقه زن مطلقه‌اش را بايد ورثه او بدهند. «4»
و نيز در همان كتاب از امام صادق ع روايت كرده كه در معناي همين جمله فرمود: وارث هم مانند خود متوفي نبايد زن مطلقه را آزار دهد، مثلا بگويد نمي‌گذارم بچه‌اش به ديدنش برود، و زن مطلقه هم وارث را نبايد آزار دهد، مثلا اگر ورثه چيزي نزد او دارند از دادنش مضايقه نكند، و ورثه نبايد بر آن كودك سخت بگيرند. «5»
__________________________________________________
(1)نقل از خلاف شيخ، جلد دوم، صفحه 148
(2)تفسير عياشي، ج 1 ص 120 [...]
(3)تفسير عياشي، حديث 382
(4 و 5)تفسير عياشي، ص 121
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 387
باز در كافي از حماد، از امام صادق ع روايت آمده كه فرمود: بعد از فطام ديگر رضاعي نيست، مي‌گويد: پرسيدم فدايت شوم فطام چيست؟ فرمود: حولين- دو سال شيرخوارگي- كه خداوند فرموده است. «1»
مؤلف: اينكه امام كلمه" حولين" را در جواب آورده خواسته است كه عبارت آيه را حكايت كرده باشد، و به همين جهت فرمود: آن حولين كه خدا فرموده و گرنه فطام به معناي از شير گرفتن است.
و در تفسير الدر المنثور است كه عبد الرزاق در كتاب مصنف و ابن عدي از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده‌اند كه گفت، رسول خدا فرمود: بعد از" حلم" (رسيدن به حد بلوغ) ديگر يتيمي باقي نمي‌ماند، يعني وقتي طفل يتيم به حد بلوغ رسيد ديگر مشمول احكام خاص يتيمان نيست. «2»
و نيز فرمود: بعد از فصال ديگر رضاعي نيست، يعني بعد از دو سال ديگر نبايد طفل را شير داد.
و نيز فرمود: سكوت از روز تا به شب در اسلام نيست (و اين خود نوعي روزه بود كه از صبح تا به شب سكوت كنند).
و باز فرمود: وصال در روزه نيست، يعني دو شبانه روز يا بيشتر روزه يكسره مشروع نيست، و هيچ نذري در معصيت نيست، و هيچ نفقه‌اي در معصيت نيست، اگر كسي كه نفقه‌اش بر مسلمان واجب است از مسلمان بخواهد كه خرج شرابش را هم بدهد، بر مسلمان واجب نيست اينگونه مخارج را بپردازد، و هيچ سوگندي در قطع رحم معتبر و واجب الوفاء نيست، و هيچ كس حق ندارد هنگام ضعف اسلام، بعد از آنكه خدا هجرت به سرزمين‌هاي اسلام را واجب كرده در سرزمين‌هاي كفر سكونت اختيار كند، و هيچ كس حق ندارد هنگام قدرت اسلام و فتح و پيروزي مسلمين به جايي كه اسلام در آنجا ضعيف است هجرت كند، و هيچ سوگندي كه بين زن و شوهر خورده مي‌شود واجب الوفاء نيست، و نه بين فرزند با پدرش و نه بين برده با مالكش، و هيچ طلاقي قبل از نكاح معتبر نيست، و هيچگونه آزادي‌اي قبل از مالك شدن، بر برده صحيح نيست.

[رواياتي راجع به عده زن مطلقه و شوهر مرده] ... ص : 387

و در تفسير عياشي از ابي بكر حضرمي از امام صادق ع روايت آمده كه فرمود:
وقتي آيه شريفه:" وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْواجاً يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ عَشْراً"
__________________________________________________
(1)كافي، ج 5، ص 443
(2)تفسير الدر المنثور، ص 288
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 388
نازل شد، زنان شروع كردند به بگومگوي با رسول خدا (ص) كه: ما نمي‌توانيم چهار ماه و ده روز صبر كنيم، حضرت به ايشان فرمود: در جاهليت وقتي يكي از شما شوهرش مي‌مرد مدفوع شتري مي‌گرفت و پشت سر خود مي‌انداخت، و بعد از مرگ شوهر خود، در پرده مي‌نشست تا درست يك سال بگذرد، آن وقت در مثل همان روز آن مدفوع را بر مي‌داشت و مي‌سائيد و به چشم خود سرمه مي‌كرد، و آن گاه شوهر مي‌گرفت حالا چطور شده كه در برابر چهار ماه و ده روز كه حكم خداست نمي‌توانيد صبر كنيد؟. «1»
و در تهذيب از امام باقر ع روايت آورده كه فرمود: در تمامي اقسام نكاح، وقتي شوهر مي‌ميرد بر زن واجب است كه چهار ماه و ده روز عده نگهدارد، چه عقد دائم باشد و چه متعه و چه ملكيت، و آن زن چه آزاد باشد و چه كنيز. «2»
و در تفسير عياشي از محمد بن مسلم از امام باقر ع روايت كرده كه گفت:
بحضورش عرضه داشتم: فدايت شوم چطور شد كه عده زن مطلقه، سه حيض و يا سه ماه شد، و عده زن شوهر مرده چهار ماه و ده روز؟ فرمود: اما سه حيض مطلقه براي اين بود كه رحم وي از فرزند استبراء شود، و معلوم گردد كه از شوهرش حامله نيست، چون درست است كه زن حامله هم ممكن است حيض ببيند، اما ممكن نيست سه ماه پشت سر هم حيض شود، و اگر حيض شود معلوم مي‌گردد كه حامله نيست.
و اما عده زن شوهر مرده، از اين رو چهار ماه و ده روز شد كه: خداي تعالي يك جا به نفع زن حكم كرده، و در جاي ديگر به نفع مرد، به ضرر زن حكم نموده است تا در مساله" ايلاء" رعايت عدالت شده باشد، كه شوهر به منظور اذيت و ضرر رساندن به زن سوگند مي خورد كه تا ابد با او نزديكي نكند، خداي تعالي به نفع زن" ابد" را محدود به چهار ماه كرده، و فرموده:" لِلَّذِينَ يُؤْلُونَ مِنْ نِسائِهِمْ تَرَبُّصُ أَرْبَعَةِ أَشْهُرٍ"، در نتيجه هرگز براي هيچ مردي جائز نيست كه بيش از چهار ماه زن خود را معطل كند، چون خداي تعالي كه خالق زنان است مي داند منتهي صبر زنان در دوري از مردان چهار ماه است، و جاي ديگر به ضرر او حكم كرده، چون به او دستور داده كه هر گاه شوهرش فوت كرد، چهار ماه و ده روز عده نگهدارد، پس در عده وفات همان را از او گرفته كه در مساله ايلاء به او داده است، و از شوهرش هم همان را در ايلاء گرفته كه در هنگام مرگش به او داده است. «3»
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 1، ص 121
(2)تهذيب، ج 8، ص 157
(3)تفسير عياشي، ج 1، ص 122
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 389
مؤلف: اين معنا از حضرت رضا و حضرت هادي ع نيز به طرقي ديگر نقل شده است.
و در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت كرده كه در ذيل آيه" لا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِنْ طَلَّقْتُمُ النِّساءَ ..." فرمود: هر گاه مرد قبل از وطي همسرش او را طلاق دهد نصف مهرش را بايد بدهد، و اگر همه را داده نصف آن را پس مي‌گيرد و اگر اصلا مهريه‌اي برايش معين نكرده به خوبي و خوشي و رعايت اينكه عمل پسنديده‌اي بايد انجام دهد چيزي به او بدهد، آنكه توانگر است به قدر توانش، و آنهم كه فقير است به قدر توانايي خود، و چنين مطلقه‌اي عده ندارد، مي‌تواند در همان ساعت شوهر كند. «1»
و در كتاب كافي از امام صادق ع روايت كرده كه در باره مردي كه زنش را قبل از وطي طلاق داده فرموده است: بر عهده او است كه نصف مهرش را بدهد البته در صورتي كه مهري برايش معين كرده باشد، و اگر معين نكرده، بايد نصف مهريه‌اي را كه معمولا براي چنان زني معين مي‌كنند بدهد (مهر المثل). «2»
مؤلف: در اين روايت جمله" متاع بمعروف" در آيه شريفه تفسير شده است.
و در كتاب كافي و تهذيب و تفسير عياشي و غير آنها از امام باقر و امام صادق ع در تفسير جمله:" الَّذِي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاحِ"، رواياتي آمده كه فرمودند: منظور از ولي، دختر و پسر است، كه با ولايتي كه نسبت به آنان داشتند بين آن دو ازدواج برقرار كردند، با همان ولايت مي‌توانند از گرفتن نصف مهر صرف نظر كنند. «3»
مؤلف: روايات در اين باب بسيار است، و در بعضي از روايات وارده، از طرق اهل سنت و جماعت، از رسول خدا (ص) و علي ع آمده كه فرموده‌اند: تنها شوهر است كه اختيار نكاح به دست اوست.
مترجم: در نتيجه، و بنا بر اين روايات، معناي آيه چنين مي‌شود كه چنين زناني، نصف مهر مي‌برند، مگر آنكه به شوهران ببخشند، و يا شوهر آن نصف ديگر را ببخشد و پس نگيرد.

[مراد از" صلاة وسطي" در" حافِظُوا عَلَي الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطي"] ... ص : 389

و در كافي و فقيه و تفسير عياشي و قمي در ذيل آيه شريفه" حافِظُوا عَلَي الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطي ..." به طرق بسياري از امام باقر و امام صادق ع روايت آمده كه
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 1، ص 124
(2)كافي، ج 6، ص 106
(3)كافي، ج 6، ص 106 و تفسير عياشي، ج 1، ص 125
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 390
فرمودند: منظور از صلاة وسطي، نماز ظهر است. «1»
مؤلف: اين معنا از ائمه اهل بيت در رواياتي كه از ايشان نقل شده به كلمه واحد آمده است، و بين روايات ائمه، هيچ اختلافي ديده نمي‌شود، بله، در بعضي از آنها آمده است كه منظور از آن نماز جمعه است ولي چيزي كه هست اينكه: از همانها نيز استفاده مي‌شود كه ظهر و جمعه را يك نوع گرفته‌اند، و عبارت از نماز نيمه روز كه در جمعه به صورتي و در غير جمعه به صورتي ديگر خوانده مي‌شود دانسته‌اند، نه اينكه مانند نماز صبح و ظهر دو نوع نماز و مربوط به دو وقت باشد، هم چنان كه اين معنا در كافي و تفسير عياشي از زراره از امام باقر ع آمده و عبارت روايت كافي چنين است:
خداي تعالي فرموده:" حافِظُوا عَلَي الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطي"، و منظور از نماز وسطي نماز ظهر است، يعني اولين نمازي كه رسول خدا (ص) خواند، كه از دو جهت وسطي ناميده شده، يكي از اين جهت كه درست در وسط روز خوانده مي‌شود و دوم اينكه، بين نماز صبح كه اول روز است، و نماز عصر كه اواخر روز است قرار دارد.
آن گاه فرمود: اين آيه وقتي نازل شد كه رسول خدا (ص) در سفر بود و در سفر در ركعت دوم قنوت خواند، و آن دو ركعت را در سفر و حضر (غير سفر) به همان حال باقي گذاشت، و براي شخص مقيم و غير مسافر دو ركعت ديگر اضافه كرد، و همين دو ركعت اضافي ظهر را در روز جمعه به خاطر دو خطبه‌اي كه در نماز جمعه واجب است، و نيز براي اينكه بايد آن دو خطبه را امام بخواند از نماز ظهر روز جمعه برداشت، از اين جهت كسي كه ظهر جمعه، نماز را بدون جماعت بخواند، بايد مانند روزهاي ديگر چهار ركعت بخواند ...
و اين روايت بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد ظهر و جمعه را يك نماز دانسته و حكم مي كند به اينكه هر دو نماز وسطي هستند، ولي بيشتر اين روايات سندهايشان از وسط بريده است، بعضي هم كه سندش تمام است متن آن خالي از تشويش و اضطراب نيست، مانند همين روايت كافي كه از يك طرف مي‌گويد در نماز ظهر قنوت خواند، و آن دو ركعت را در سفر و حضر به همان حال گذاشت.
و از طرف ديگر مي‌گويد: براي شخص مقيم دو ركعت ديگر اضافه كرد، به اينكه حضري هم مقيم است، و بايد چهار ركعت نماز بخواند، از همه اينها گذشته اصلا انطباق روايات بر آيه شريفه واضح نيست، و خدا مي‌داند.
__________________________________________________
(1)كافي، ج 3، ص 271 و فقيه، ج 1، حديث 600 و تفسير عياشي، ج 1، ص 127
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 391
و در تفسير الدر المنثور است كه احمد و ابن منيع و نسايي و ابن جرير و شاشي و ضياء همگي از طريق زبرقان روايت كرده‌اند كه جمعي از قريش نشسته بودند كه زيد بن ثابت از كنارشان رد شد، دو جوان را نزدش فرستادند تا از وي معناي صلات وسطي را بپرسند. «1»
زيد گفت: نماز ظهر است. دو جوان برگشتند و نزد اسامة بن زيد شده و از او پرسيدند، او هم گفت: نماز ظهر است، چون رسول خدا (ص) در هجير مشغول نماز بود و به جز يك صف و دو صف با او نبودند، مردم مشغول گفتگو و معامله‌شان بودند، و به همين جهت اين آيه نازل شد كه:
" حافِظُوا عَلَي الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطي وَ قُومُوا لِلَّهِ قانِتِينَ"، به دنبال نزول آيه رسول خدا (ص) فرمود مردمي كه در هنگام نماز مشغول گفتگو و معامله بودند، يا اينكه از اين عمل خود دست بر مي‌دارند و يا آنكه خانه‌هايشان را آتش مي‌زنم.
مؤلف: اين شان نزول از زيد بن ثابت و غير از او به طرق ديگري روايت شده است و خواننده بايد توجه داشته باشد كه اقوال مفسرين در تفسير صلات وسطي مختلف است و بيشتر اختلافشان ناشي از اختلافي است كه در روايات قوم است، در نتيجه يكي گفته: نماز صبح است، و آن را از علي (ع) و از بعضي صحابه نقل كرده‌اند، و بعضي گفته‌اند: نماز ظهر است و آن را از رسول خدا (ص) و از عده‌اي از صحابه نقل كرده‌اند جمعي گفته‌اند: نماز عصر است و آن را باز به رسول خدا (ص) و جمعي از صحابه نسبت داده‌اند، و سيوطي در الدر المنثور نزديك به پنجاه و چند روايت بر طبق اين نسبت آورده، بعضي ديگر گفته‌اند: نماز مغرب است، بعضي گفته‌اند: صلات وسطي در بين همه نمازها نامعلوم است، هم چنان كه شب قدر در بين شب‌ها نامعلوم است، و بر طبق گفته خود، رواياتي از صحابه آورده‌اند، بعضي هم گفته‌اند: نماز عشاء است، و بعضي آن را نماز جمعه دانسته‌اند.
و در مجمع البيان در تفسير جمله:" وَ قُومُوا لِلَّهِ قانِتِينَ"، مي‌گويد: قنوت به معناي دعا كردن در نماز و به حال ايستاده است، و همين معنا از امام باقر و امام صادق ع روايت شده است. «2»
مؤلف: اين مطلب از بعضي صحابه نيز نقل شده است.
و در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت آورده كه در معناي جمله نامبرده فرمود: منظور اين است كه انسان نسبت به نمازش اهتمام بورزد، و بر اوقات آن محافظت كند،
__________________________________________________
(1)تفسير الدر المنثور، ص 301
(2)مجمع البيان، ج 1، ص 343
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 392
و خلاصه هيچ كار ديگري، او را در نماز مشغول نسازد. «1»
مؤلف: خواننده متوجه است كه منافاتي ميان اين دو روايت نيست.
و در كافي از امام صادق ع در ذيل جمله:" فَرِجالًا أَوْ رُكْباناً ..." روايت كرده كه فرمود: اين در وقتي است كه از درنده يا دزد بترسد، كه در حال راه رفتن و دويدن بعد از تكبير به جاي ركوع و سجود اشاره مي‌كند. «2»
و در فقيه از همان جناب روايت آورده كه در باره نماز" زحف" (جنگ) فرمود:
عبارت است از تكبير و تهليل و تسبيح و ديگر هيچ، آن گاه اين آيه را تلاوت كردند. «3»
و نيز در همان كتاب از همان جناب روايت آورده كه فرمود: اگر در سرزمين هولناكي واقع شدي و ترسيدي كه دزدي و يا درنده‌اي به تو حمله‌ور شود، نماز واجب خود را مي‌تواني بالاي مركب بخواني. «4»
و باز در همان كتاب از امام باقر ع روايت كرده كه فرمود: كسي كه از دزدان راه ترس دارد، بر بالاي مركبش نماز را مي‌خواند، و براي ركوع و سجده‌اش اشاره مي‌كند. «5»
مؤلف: روايات در اين معاني بسيار زياد است.
و در تفسير عياشي از ابي بصير روايت كرده كه گفت: از آن جناب از اين كلام خدا پرسيدم كه مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْواجاً وَصِيَّةً لِأَزْواجِهِمْ مَتاعاً إِلَي الْحَوْلِ غَيْرَ إِخْراجٍ"، فرمود: حكم اين آيه كه مي‌فرمايد: خرجي يك سال همسر را بايد وصيت كرد، نسخ شده، پرسيدم: جريان چگونه بوده است؟ فرمود: قرار اين بود كه هر گاه مردي از دنيا رفت نخست از اصل مالش خرجي يك سال همسر و يا همسرانش را جدا بر مي‌داشتند، و ديگر به ايشان ارث نمي‌دادند ولي آيه‌اي كه هشت يك مال را براي زن بچه‌دار و چهار يك مال را براي زني كه شوهرش بچه ندارد، ارث معين كرده اين آيه را نسخ كرد، و بعد از آن اگر خرجي زن را بدهند به حساب ارث او مي‌دهند. «6»
و نيز در همان كتاب از معاوية بن عمار روايت كرده كه گفت: از آن جناب از كلام خداي عز و جل پرسيدم كه مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ ..."، فرمود: اين آيه به وسيله آيه تربص چهار ماه و ده روز و نيز به وسيله آيه ميراث نسخ شده است. «7»
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 1، ص 127 [...]
(2)كافي، ج 3، ص 457
(3 و 4 و 5)فقيه، ج 1 حديث 1341 و 1342 و 1343
(6 و 7)تفسير عياشي، ج 1، ص 129
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 393
مترجم: معناي نسخ شدن آن به وسيله آيه ميراث روشن شد، و اما نسخ شدنش به وسيله آيه عده وفات براي اين است كه آيه مورد بحث مشتمل بر دو چيز بود، يكي همان كه، خرجي يك سال را از مال شوهر مي‌برد، دوم اينكه، در مدت يك سال از خانه شوهر بيرون نمي‌رود، و اگر رفت خرجي يك سال را به او نمي‌دهند، آيه، عده وفات را مي‌گويد كه زن تنها چهار ماه و ده روز از شوهر كردن خودداري مي‌كند.
و در كتاب كافي و تفسير عياشي آمده، كه شخصي از امام صادق ع سؤال كرد مردي كه زنش را طلاق داده، آيا بايد چيزي از مال به او بدهد؟ فرمود بله، مگر آن مرد دوست نمي‌دارد از نيكوكاران باشد، مگر نمي‌خواهد از پرهيزكاران باشد؟!. «1»

بحث علمي [(پيرامون زن، حقوق و شخصيت و موقعيت اجتماعي او از نظر اسلام و ديگر ملل مذاهب).] ... ص : 393

اشاره

از آنجايي كه قانونگذار قوانين اسلام، خداي تعالي است همه مي‌دانيم كه اساس قوانينش (مانند قوانين بشري) بر پايه تجارب نيست، كه قانوني را وضع كند و بعد از مدتي به نواقص آن پي برده ناگزير لغوش كند، بلكه اساس آن مصالح و مفاسد واقعي بشر است، چون خدا به آن مصالح و مفاسد آگاه است، ليكن به حكم تعرف الاشياء باضدادها، ما براي درك ارزش قوانين الهي چه بسا نيازمند باشيم به اينكه در احكام و قوانين و رسوم دائر در ميان امتهاي گذشته و حاضر تامل و دقت كنيم.
از سوي ديگر پيرامون سعادت انساني بحث كنيم، و به دست آوريم كه به راستي سعادت واقعي بشر در چيست؟، و آن گاه نتيجه اين دو بررسي را با يكديگر تطبيق كنيم تا ارزش قوانين اسلام و مذاهب و مسلك‌هاي اقوام و ملتهاي ديگر را به دست آوريم، و روح زنده آن را در بين ارواح آن قوانين متمايز ببينيم، و اصلا مراجعه به تواريخ ملل و سير در آنها و بررسي خصائل و مذاهب ملل عصر حاضر براي همين است كه به قدر و منزلت اسلام پي ببريم، نه اينكه احتمال مي‌دهيم در اقوال گذشته و معاصر، قانون بهتر و كاملتري هست و مي‌خواهيم به جستجوي آن برخيزيم.
و به همين منظور مساله را از چند نقطه نظر مورد بحث قرار مي‌دهيم.
1- اينكه زن در اسلام چه هويتي دارد؟ و هويت زن را با هويت مرد مقايسه كنيم.
__________________________________________________
(1) كافي، ج 6، ص 104 و تفسير عياشي، ج 1، ص 124
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 394
2- زن در نظر اسلام چه ارزش و موقعيتي در اجتماع دارد، تا معلوم كنيم تاثير زن در زندگي بشريت تا چه حد است؟.
3- اينكه: در اسلام چه حقوق و احكامي براي زن تشريع شده است؟.
4- تشريع آن احكام و قوانين بر چه پايه‌اي بوده است.
و همانطور كه گفتيم براي روشن‌تر شدن بحث ناگزيريم آنچه را كه تاريخ از زندگي زن در قبل از اسلام ضبط كرده پيش بكشيم، و در آن نظري بكنيم، ببينيم اقوام قبل از اسلام و اقوام غير مسلمان بعد از اسلام تا عصر حاضر چه اقوام متمدن و چه عقب افتاده، با زن چه معامله‌اي مي‌كردند؟ و معلوم است كه بررسي تاريخي اين مساله بطور كامل از گنجايش اين كتاب بيرون است، ناگزير شمه‌اي از تاريخ را از نظر مي‌گذرانيم و مي‌گذريم.

زندگي زن در ملت‌هاي عقب مانده ... ص : 394

زندگي زن در امتها و قبائل وحشي، از قبيل ساكنين افريقا و استراليا و جزائر مسكون در اقيانوسيه و امريكاي قديم و غير اينها نسبت به زندگي مردان نظير زندگي حيوانات اهلي بود، آن نظري كه مردان نسبت به حيوانات اهلي داشتند همان نظر را نسبت به زن داشتند، و به زنان با همان ديد مي‌نگريستند.
به اين معنا كه انسان به خاطر طبع استخدامي كه در او هست همانطور كه اين معنا را حق خود مي‌شمرد، كه مالك گاو و گوسفند و شتر و ساير حيوانات اهلي خود باشد، و در آن حيوانات هر نوع تصرفي كه مي‌خواهد بكند، و در هر حاجتي كه برايش پيش مي‌آيد به كار ببندد، از مو و كرك و گوشت و استخوان و خون و پوست و شير آن استفاده كند، و به همين منظور براي حيوان طويله مي‌ساخت، و حفظش مي‌كرد، و نر و ماده آنها را به هم مي‌كشانيد تا از نتائج آنها هم استفاده كند، بار خود را به پشت آنها مي‌گذاشت، و در كار شخم زمين و كوبيدن خرمن و شكار، آنها را به كار مي‌گرفت، و به طرق مختلف براي كارهاي ديگر، كه نمي‌توان شمرد، حيوانات را استخدام مي‌كرد.
و اين حيوانات بي زبان از بهره‌هاي زندگي و آنچه كه دلهايشان آرزو مي‌كرد از خوردني و نوشيدني و مسكن و جفت‌گيري و استراحت آن مقدار را دارا بودند كه مالكش در اختيارش بگذارد، و انسان هم آن مقدار در اختيار حيوانات مي‌گذاشت كه مزاحم و منافي با اغراضش نباشد، او اين حيوانات را تسخير كرد، تا به زندگي او سود رساند، نه اينكه مزاحم زندگي او باشد.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 395
و به همين جهت بسيار مي‌شد كه بهره‌كشي از آن زبان‌بسته‌ها، مستلزم رفتاري مي‌شد كه از نظر خود آن حيوانات بسيار ظالمانه بود، و اگر حيوان زبان مي‌داشت و خودش ناظر در سرنوشت خود بود فريادش از اين زورگويي‌هاي عجيب بلند مي‌شد، چه بسيار حيواني كه بدون داشتن هيچ جرمي مظلوم واقع مي‌شد، و چه بسيار حيوان ستم‌كشي كه از ظلم صاحبش به استغاثه در مي‌آمد و امروز هم در مي‌آيد، و كسي نيست كه به دادش برسد، و چه بسيار ستمكاري كه بدون هيچ مانعي به ظلم خود ادامه مي‌دهد، چه بسيار حيواناتي كه بدون داشتن هيچگونه استحقاق، زندگي لذت‌بخشي دارند، و تنها به خاطر اينكه سگ خوش قواره‌اي است از كاخ‌ها و بهترين ماشين‌ها و بهترين غذاها برخوردار باشند، و فلان اسب فقط به خاطر اينكه نژاد خوبي دارد در ناز و نعمت بسر برده و در مساله تخم‌گيري از او استفاده كنند.
و بر عكس چه بسيار حيواناتي كه بدون هيچ تقصيري، در سخت‌ترين شرايط زندگي كنند، و مانند الاغ باربر و اسب عصاري، دائما در زحمت و سختي باشند.
حيوان براي خودش هيچ حقي از حقوق زندگي ندارد، و در سايه حقوقي كه صاحبش براي خودش قائل است زندگي مي‌كند، اگر كسي پاي سگي و يا اسبي را بشكند از اين نظر تعقيب نمي‌شود كه چرا حيوان بي زبان را آزردي، و حق او را پايمال ساختي؟، بلكه از اين نظر تعقيب مي‌شود كه چرا به صاحب حيوان ضرر رساندي، و حيوان قيمتي او را از قيمت انداختي، همه اينها براي اين است كه انسان، زندگي و هستي حيوانات را دنباله‌رو زندگي خود و فرع هستي خود مي‌داند، و ارزش جايگاه آنها را طفيلي ارزش وجودي خود مي‌شمارد.
در اين امت‌ها و قبائل زندگي زنان نيز در نظر مردان چنين زندگي‌يي بود، يعني مردان زندگي زنان را پيرو زندگي خود مي‌دانستند، و معتقد بودند كه زنان براي خاطر مردان خلق شده‌اند، و بطور اجمال و سربسته و بدون اينكه فكر كنند چه مي‌گويند، مي‌گفتند: هستي و وجود زنان و زندگيشان تابع هستي و زندگي مردان است، و عينا مانند حيوانات هيچ استقلالي در زندگي و هيچ حقي ندارند و زن، ما دام كه شوهر نكرده تحت سرپرستي و ولايت پدر است، و بعد از ازدواج تحت ولايت شوهر است، آن هم ولايت بدون قيد و شرط و بدون حد و مرز.
در اين امتها مرد مي‌توانست زن خود را به هر كس كه بخواهد بفروشد، و يا ببخشد و يا او را مانند يك كالا قرض دهد تا از او كام بگيرند، بچه‌دار شوند، يا به خدمت بگيرند و يا بهره‌هايي ديگر بكشند، و مرد حق داشت او را تنبيه و مجازات كند، كتك بزند، زندان كند، و حتي به قتل برساند، و يا او را گرسنه و تشنه رها كند، حال او بميرد يا زنده بماند، و نيز حق
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 396
داشت او را مخصوصا در مواقع قحطي و يا جشن‌ها مانند گوسفند چاق بكشد، و گوشتش را بخورد، و آنچه را كه از مال مربوط به زن بود، مال خودش مي‌دانست، حق زن را هم، حق خود مي‌شمرد، مخصوصا از جهت دادوستد و ساير معاملاتي كه پيش مي‌آمد خود را صاحب اختيار مي‌دانست.
و بر زن لازم بود كه از مرد (پدرش باشد يا شوهرش) در آنچه امر و دستور مي‌دادند كوركورانه اطاعت كند، چه بخواهد و چه نخواهد و باز به عهده زن بود كه امور خانه و اولاد و تمامي ما يحتاج زندگي مرد را در خانه فراهم نمايد، و باز به عهده او بود كه حتي سخت‌ترين كارها را تحمل كند، بارهاي سنگين را به دوش بكشد، گل كاري و امثال اين كارها را بكند، و در قسمت حرفه و صنعت پست‌ترين حرفه را بپذيرد.
و اين رفتار عجيب، در بين بعضي از قبائل به حدي رسيده بود كه وقتي يك زن حامله بچه خود را به دنيا مي‌آورد بلا فاصله بايد دامن به كمر بزند و به كارهاي خانه بپردازد. در حالي كه شوهرش با نداشتن هيچ كسالتي خود را به بيماري بزند، و در رختخواب بخوابد و زن بدبختش به پرستاري او بپردازد، اينها كلياتي بود از حقوقي كه زن در جامعه عقب مانده داشت، و از بهره‌هايي كه از زندگي‌اش مي‌برد، كه البته اهل هر قرن از قرنها بربريت و وحشيگري و خصلت‌ها و خصوصيتهاي مخصوص به خود داشته، سنت‌ها و آداب قومي با اختلاف عادات موروثيشان و اختلاف مناطق زندگي و جوي كه بر آن زندگي احاطه داشت، مختلف مي‌شد كه هر كس به كتب تاليف شده در اين باب مراجعه كند، از آن عادات و رسوم آگاه مي‌شود.

زندگي زن در امتهاي پيشرفته قبل از اسلام ... ص : 396

منظور ما از امتهاي متمدن و پيشرفته آن روز، آن امت‌هايي است كه تحت رسوم ملي و عادات محفوظ و موروثي زندگي مي‌كرده‌اند بدون اينكه رسوم و عاداتشان مستند به كتابي يا مجلس قانوني باشد، مانند مردم چين و هند و مصر قديم و ايران و نظائر اينها.
آنچه در اين باب در بين تمامي اين امتها مشترك بوده، اين بود كه زن در نظر اين اقوام هيچگونه استقلال و حريت و آزادي نداشته، نه در اراده‌اش و نه در اعمالش، بلكه در همه شؤون زندگي‌اش تحت قيمومت و سرپرستي و ولايت بوده، هيچ كاري را از پيش خود منجز و قطعي نمي‌كرده، و حق مداخله در هيچ شاني از شؤون اجتماعي را نداشته است (نه در حكومت، نه در قضاوت، و نه در هيچ شاني ديگر).
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 397
حال ببينيم با نداشتن هيچ حقي از حقوق، چه وظائفي به عهده داشته است؟ اولا تمامي آن وظائفي كه به عهده مرد بوده به عهده او نيز بوده است، حتي كسب كردن و زراعت و هيزم‌شكني و غير آن، و ثانيا علاوه بر آن كارها، اداره امور خانه و فرزند هم به عهده او بوده، و نيز موظف بود كه از مرد در آنچه مي‌گويد و مي‌خواهد اطاعت كند.
البته زن در اينگونه اقوام، زندگي مرفه‌تري نسبت به اقوام غير متمدن داشته است، چون اينان ديگر مانند آن اقوام به خود اجازه نمي‌دادند زني را بكشند، و گوشتشان را بخورند، و بطور كلي از مالكيت محرومشان نمي‌دانستند، بلكه زن في الجمله مي‌توانست مالك باشد، مثلا ارث ببرد، و اختيار ازدواج داشته باشد، گو اينكه ملكيت و اختياراتش در اينگونه موارد هم، به استقلال خود او نبود.
در اين جوامع مرد مي‌توانست زنان متعدد بگيرد، بدون اينكه حد معيني داشته باشد، و مي‌توانست هر يك از آنان را كه دلش خواست طلاق دهد، و شوهر بعد از مرگ زنش مي‌توانست بدون فاصله، زن بگيرد، ولي زن بعد از مرگ شوهرش نمي‌توانست شوهر كند، و از معاشرت با ديگران در خارج منزل، غالبا ممنوع بود.
و براي هر يك از اين امت‌ها بر حسب اقتضاي مناطق و اوضاع خاص به خود، احكام و رسوم خاصي بود، مثلا امتياز طبقاتي كه در ايران وجود داشت چه بسا باعث مي‌شد زنان از طبقه بالا حق مداخله در ملك و حكومت و حتي رسيدن به سلطنت و امثال آن را داشته باشند، و يا مثلا بتوانند با محرم خود چون پسر و برادر ازدواج كنند، ولي ديگران كه در طبقه پائين اجتماع بودند چنين حقي را نداشته باشند.
و مثلا در چين از آنجا كه ازدواج نوعي خودفروشي و مملوكيت بود، و زن در اين معامله خود را يكباره مي‌فروخت، قهرا ديگر معقول نبود كه اختيارات يك زن ايراني را داشته باشد، و همين طور هم بود يك زن چيني از ارث محروم بود، و حق آن را نداشت كه با مردان و حتي با پسران خود سر يك سفره بنشيند، و مردان مي‌توانستند دو نفري و يا چند نفري يك زن بگيرند، و در بهره‌گيري از او، و استفاده از كار او با هم شريك باشند، آن وقت اگر بچه‌دار مي‌شد غالبا فرزند از آن مردي بود كه كودك به او بيشتر شباهت داشت.
و مثلا در هند، از آنجايي كه معتقد بودند زن پيرو مرد و مانند يكي از اعضاي بدن او است ديگر معقول نبود كه بعد از شوهر، ازدواج براي او حلال و مشروع باشد، بلكه تا ابد بايد بي شوهر زندگي كند و بلكه اصلا نبايد زنده بماند، چون گفتيم زن را به منزله عضوي از شوهر مي‌دانستند، و در نتيجه همانطور كه بر حسب رسوم خود مردگان را مي‌سوزاندند، زن زنده را هم
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 398
با شوهر مرده‌اش آتش مي‌زدند، و يا اگر زماني زنده مي‌ماندند، در كمال ذلت و خواري زندگي مي‌كردند.
زنان هند قديم در ايام حيض، نجس و پليد بودند، و دوري كردن از آنان لازم بود، و حتي لباسهايشان و هر چيزي كه با دست يا جاي ديگر بدنشان تماس مي‌گرفت، نجس و خبيث بود.
و مي‌توان وضع زنان در اين امتها را اينطور خلاصه كرد كه: نه انسان بودند و نه حيوان، بلكه برزخي بين اين دو موجود به حساب مي‌آمدند، به اين معنا كه از زن، به عنوان يك انسان متوسط و ضعيف استفاده مي‌كردند، انساني كه هيچگونه حقي ندارد، مگر اينكه به انسانهاي ديگر در امور زندگي كمك كند، مثل فرزند صغير كه حد وسطي است بين حيوان و انسان كامل، به ساير انسانها كمك مي‌كند، اما خودش مستقلا حقي ندارد، و تحت سرپرستي و ولايت پدر يا ساير اولياي خويش است، بله بين فرزند صغير و زن، اين فرق بود كه فرزند بعد از بلوغش از تحت سرپرستي خارج مي‌شد، ولي زن تا ابد تحت سرپرستي ديگران بود.

زن در ميان كلدانيان، آشوريان، روميان و يونانيان قديم ... ص : 398

امت‌هايي كه تا كنون نام برديم، امت‌هايي بودند كه بيشتر آداب و رسوم‌شان بر اساس اقتضاء منطقه و عادات موروثي و امثال آن بود، و ظاهرا به هيچ كتاب و قانوني تكيه نداشت، در اين ميان امت‌هايي از قبيل كلدانيان و روميان و يونانيان هستند كه تحت سيطره قانون و يا كتاب هستند.
اما كلده و آشور، كه قوانين" حامورابي" در آن حكومت مي‌كرد، به حكم آن قوانين، زن را تابع همسرش دانسته و او را از استقلال محروم مي‌دانستند. و نيز به حكم آن شريعت، زن نه در اراده‌اش استقلال داشت و نه در عمل، حتي اگر زن از شوهرش در امور معاشرت اطاعت نمي‌كرد و يا عملي را مستقلا انجام مي‌داد، مرد مي‌توانست او را از خانه بيرون كرده، و يا زني ديگر بگيرد، و بعد از آن حق داشت با او معامله يك برده را بكند، و اگر در تدبير امور خانه اشتباهي مي‌نمود مثلا اسراف مي‌كرد، شوهر مي‌توانست شكايتش را نزد قاضي ببرد، و بعد از آنكه جرم او اثبات شد، او را در آب غرق كند.
و اما روم، كه از قديمي‌ترين امتهايي است كه قوانين مدني وضع كرده است، اولين باري كه دست به وضع قانون زد، حدود چهار صد سال قبل از ميلاد بود كه به تدريج، در
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 399
صدد تكميل آن برآمد، و اين قانون، نوعي استقلال به خانه داده، كه در آن چهار ديواري دستورات سرپرست خانه واجب الاجراء است، و اين سرپرست يا شوهر است و يا پدر فرزندان كه نوعي ربوبيت و سرپرستي نسبت به اهل خانه دارد، و اهل خانه بايد او را بپرستند، همانطور كه خود او در كودكي پدران گذشته خود را كه قبل از او تاسيس خانواده كردند مي‌پرستيد، و اين سرپرست اختيار تام دارد، و اراده او در تمامي آنچه كه مي‌خواهد و به آن امر مي‌كند نسبت به اهل خانه‌اش يعني زنان و فرزندان نافذ و معتبر است، حتي اگر صلاح بداند كه فلان زن و يا فلان فرزند بايد كشته شود، بايد بدون چون و چرا اطاعتش مي‌كردند، و كسي نبود كه با وي مخالفت كند.
و زنان خانه يعني همسر و دختر و خواهر وضع بدتري نسبت به مردان و حتي پسران داشتند، با اينكه مردان و پسران هم تابع محض سرپرست خانه بودند، ولي زنان اصولا جزء جامعه نبودند، و در نتيجه به شكايت آنها گوش نمي‌دادند، و هيچ معامله‌اي از ايشان معتبر و نافذ نمي‌شد، و مداخله در امور اجتماعي به هيچ وجه از آنان صحيح نبود، ولي مردان خانه، يعني اولاد ذكور و برادران سرپرست و حتي پسر خوانده‌ها (چون در آن روزها پسرخواندگي در ميان روميان و همچنين يونانيان و ايرانيان و اعراب معمول بوده) مي‌توانستند با اجازه سرپرست مستقل شوند، و همه امور زندگي خود را اداره كنند.
زنان در روم قديم جزء اعضاي اصلي خانه و خانواده نبودند، خانواده را تنها مردان تشكيل مي‌دادند، زنان تابع خانواده بودند، در نتيجه قرابت اجتماعي رسمي كه مؤثر در مساله توارث و امثال آنست، مختص در بين مردان بود (مردان بودند كه از يكديگر ارث مي‌بردند، و يا مثلا شجره دودمانشان به وسيله ايشان حفظ مي‌شد) و اما زنان نه در بين خود خويشاوندي (خواهري و دختر عمويي و غيره) داشتند، و نه در بين خود و مردان، حتي بين زن و شوهر خويشاوندي نبود، بين پسر با مادرش و بين خواهر و برادرش و بين دختر و پدرش ارتباط خويشاوندي كه باعث توارث شود نبود.
بلكه تنها قرابت طبيعي (كه باعث اتصال زن و مردي به هم و تولد فرزندي از آن دومي شد) وجود داشت، و بسا مي‌شد كه همين نبودن قرابت رسمي مجوز آن مي‌شد كه با محارم يكديگر ازدواج كنند، و سرپرست خانه، كه ولي همه دختران و زنان خانه بود، با دختر خود ازدواج كند، چون ولي دختر و سرپرست او بود همه رقم اختياري در او داشت.
و سخن كوتاه اينكه در اجتماع خانواده، وجود زن در نظر روميان وجودي طفيلي، و زندگيش تابع زندگي مردان بود، زمام زندگي و اراده‌اش به دست سرپرست خانه بود، كه يا
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 400
پدرش باشد اگر پدري در خانه بود، و يا همسرش اگر در خانه كسي به نام همسر باشد، و يا مردي ديگر غير آن دو، و سرپرست خانه هر كاري مي‌خواست با او مي‌كرد، و هر حكمي كه دلش مي‌خواست مي‌راند.
چه بسا مي‌شد كه او را مي‌فروخت، و يا به ديگران مي‌بخشيد، و يا براي كام‌گيري به ديگران قرض مي‌داد، و چه بسا به جاي حقي كه بايد بپردازد (مثلا قرض يا ماليات) خواهر يا دخترش را در اختيار صاحب حق مي‌گذاشت، و چه بسا او را با كتك و حتي كشتن مجازات مي‌كرد، تدبير مال زنان نيز بدست مردان بود، هر چند كه آن مال مهريه‌اي باشد كه با ازدواج بدست آورده، و يا با اذن ولي خود كسب كرده باشد، ارث را كه گفتيم نداشت و از آن محروم بود، و اختيار ازدواج كردن دختر و زن به دست پدر و يا يكي از بزرگان قوم خود بود، طلاقش هم كه به دست شوهر بود و ... آري اين بود وضع زن در روم.
و اما يونان، وضع زن در آنجا و اصولا وضع به وجود آمدن خانواده و ربوبيت و سر پرستي خانواده، نزديك همان وضع روم بود.
يعني قوام و ركن اجتماع مدني و همچنين اجتماع خانوادگي نزد آنان، مردان بودند، و زنان تابع و طفيلي مردان به حساب مي‌آمدند، و به همين جهت زن در اراده و در افعال خود استقلال نداشت، بلكه تحت ولايت و سرپرستي مرد بود. ليكن همه اين اقوام، در حقيقت قوانين خود را، خودشان نقض كردند، براي اينكه اگر براي زن استقلالي قائل نبودند، بايد همه جا قائل نباشند، يعني همانطوري كه يك كودك نه در منافعش مستقل است و نه در جرائمش، بايد در مورد زنان نيز اينطور حكم مي‌كردند كه اگر در اراده و اعمالشان آنجا كه مثلا مي‌خواهند چيزي بخرند و يا بفروشند مستقل نيستند، در جرائمشان هم مستقل نباشند، يعني اگر كار خلافي كردند، نبايد خودشان جريمه شوند، و يا شكنجه گردند، بلكه بايد ولي و سرپرستشان جريمه بپردازد.
ولي همانطور كه گفتيم، اين اقوام، طفيلي بودن زن را فقط در طرف منافعشان حكم مي‌كردند، اگر كار نيكي مي‌كردند پاداش آنها به كيسه سرپرست آنها مي‌رفت و اما اگر كار بدي مي‌كردند، خودشان شكنجه مي‌شدند.
و اين خود عينا يكي از شواهد و بلكه از دلايلي است كه دلالت مي‌كند بر اينكه در تمامي اين قوانين زن را به اين نظر كه موجودي است ضعيف و جزئي است از اجتماع، اما جزئي ناتوان و محتاج به قيم، مورد توجه قرار ندادند، بلكه به اين ديد به او نگاه كرده‌اند كه موجودي است مضر، و مانند ميكروبي است كه مزاج اجتماع را تباه مي‌كند، و صحت آن را ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 401
سلب مي‌نمايد، چيزي كه هست مي‌ديدند كه اجتماع حاجت حياتي و ضروري به اين ميكروب دارد، زيرا اگر زن نباشد نسل بشر باقي نمي‌ماند، لذا مي‌گفتند: چاره‌اي نيست جز اينكه بايد به شان وي اعتنا كنيم و وبال امر او را به عهده بگيريم.
پس اگر جرمي و خيانتي كرد بايد خودش عذاب آن را بچشد، و اما اگر كار نيكي كرد و سودي رسانيد مردان از آن بهره‌مند شوند، و براي ايمني از شرش نبايد هيچگاه آزادش گذاشت، كه هر كاري خواست بكند، عينا مانند يك دشمن نيرومندي كه در جنگ شكست خورده باشد و او را اسير گرفته باشند، ما دام كه زنده است بايد مقهور و زير دست باشد، اگر كار بدي كند شكنجه مي‌شود، و اگر كار نيكي كند تشكر و تقدير از او به عمل نمي‌آيد.
و همين كه ديديد مي‌گفتند كه قوام اجتماع به وجود مردان است، باعث شد كه معتقد شوند به اينكه اولاد حقيقي انسان، فرزندان پسر مي‌باشند، و بقاي نسل به بقاي پسران است، (و اگر كسي فرزند پسر نداشته باشد و همه فرزندانش دختر باشند، در حقيقت بلا عقب و اجاق كور است)، و همين اعتقاد منشا پيدايش عمل تبني (فرزندگيري) شد، يعني باعث آن شد كه اشخاص بي پسر، پسر ديگري را فرزند خود بخوانند و ملحق به خود كنند، و تمامي آثار فرزند واقعي را در مورد او هم مترتب سازند، براي اينكه مي‌گفتند خانه‌اي كه در آن فرزند پسر نيست محكوم به ويراني و نسل صاحب خانه محكوم به انقراض است، لذا ناچار مي‌شدند بچه‌هاي پسر ديگران را فرزند خود بخوانند، تا به خيال خودشان نسلشان منقرض نشود، و با اينكه مي‌دانستند اين فرزند خوانده، فرزند ديگران است و از نسل ديگران آمده، مع ذلك فرزند قانوني خود به حساب مي‌آوردند، و به او ارث مي‌دادند و از او ارث مي‌بردند، و تمامي آثار فرزند صلبي را در مورد او مترتب و جاري مي‌كردند.
و وقتي مردي از اين اقوام يقين مي‌كرد كه عقيم است و هرگز بچه‌دار نمي‌شود، دست به دامن يكي از نزديكان خود از قبيل: برادر و برادر زاده مي‌شد، و او را به بستر همسر خود مي برد تا با او جماع كند، و از اين جماع فرزندي حاصل شده، و او آن فرزند را فرزند خود بخواند و خاندان او باقي بماند.
مساله ازدواج و طلاق نيز در يونان و روم نزديك به هم بود، در هر دو قوم تعدد زوجات جائز بود، اما در يونان اگر زن از يكي بيشتر مي‌شد يكي از آن زنان، زن قانوني و رسمي بود و بقيه غير رسمي.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 402

وضع زن در عرب و محيط زندگي عرب، (آن محيطي كه قرآن در آن نازل شد) ... ص : 402

عرب از همان زمانهاي قديم در شبه جزيره عربستان زندگي مي‌كرد، سرزميني بي‌آب و علف و خشك و سوزان، و بيشتر سكنه اين سرزمين، از قبائل صحرانشين و دور از تمدن بودند، و زندگيشان با غارت و شبيخون، اداره مي‌شد، عرب از يك سو، يعني از طرف شمال شرقي به ايران و از طرف شمال به روم و از ناحيه جنوب به شهرهاي حبشه و از طرف غرب به مصر و سودان متصل بودند، و به همين جهت عمده رسومشان رسوم توحش بود، كه در بين آن رسوم، احيانا اثري از عادات روم و ايران و هند و مصر قديم هم ديده مي‌شد.
عرب براي زن نه استقلالي در زندگي قائل بود و نه حرمت و شرافتي، بله حرمتي كه قائل بود براي بيت و خاندان بود، زنان در عرب ارث نمي‌بردند، و تعدد زوجات آن هم بدون حدي معين، جائز بود، هم چنان كه در يهود نيز چنين است، و همچنين در مساله طلاق براي زن اختياري قائل نبود، و دختران را زنده به گور مي‌كرد، اولين قبيله‌اي كه دست به چنين جنايتي زد، قبيله بنو تميم بود، و به خاطر پيشامدي بود كه در آن قبيله رخ داد، و آن اين بود كه با نعمان بن منذر جنگ كردند، و عده‌اي از دخترانشان اسير شدند كه داستانشان معروف است، و از شدت خشم تصميم گرفتند دختران خود را خود به قتل برسانند، و زنده دفن كنند و اين رسم ناپسند به تدريج در قبائل ديگر عرب نيز معمول گرديد، و عرب هر گاه دختري برايش متولد مي‌شد به فال بد گرفته و داشتن چنين فرزندي را ننگ مي‌دانست بطوري كه قرآن مي‌فرمايد:
" يَتَواري مِنَ الْقَوْمِ مِنْ سُوءِ ما بُشِّرَ بِهِ" «1»، يعني پدر دختر از شنيدن خبر ولادت دخترش خود را از مردم پنهان مي‌كرد و بر عكس هر چه بيشتر داراي پسر مي‌شد (هر چند پسر خوانده) خوشحال‌تر مي‌گرديد، و حتي بچه زن شوهرداري را كه با او زنا كرده بود، به خود ملحق مي‌كرد و چه بسا اتفاق مي‌افتاد كه سران قوم و زورمندان، بر سر يك پسري كه با مادرش زنا كرده بودند نزاع مي‌كردند، و هر يك آن پسر را براي خود ادعا مي‌نمودند.
البته از بعضي خانواده‌هاي عرب اين رفتار هم سرزده، كه به زنان و مخصوصا دختران
__________________________________________________
(1)سوره نحل آيه 59
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 403
خود در امر ازدواج استقلال داده، و رعايت رضايت و انتخاب خود او را كرده باشند، كه اين رفتار از عرب، شبيه همان عادتي است كه گفتيم در اشراف ايرانيان معمول بود، و خود يكي از آثار امتياز طبقاتي در جامعه است.
و به هر حال رفتاري كه عرب با زنان داشت، تركيبي بود از رفتار اقوام متمدن و رفتار اقوام متوحش، ندادن استقلال به زنان در حقوق، و شركت ندادن آنان در امور اجتماعي از قبيل حكومت و جنگ و مساله ازدواج و اختيار دادن امر ازدواج به زنان اشراف را از ايران و روم گرفته بودند، و كشتن آنان و زنده به گور كردن و شكنجه دادن را از اقوام بربري و وحشي اقتباس كرده بودند، پس محروميت زنان عرب از مزاياي زندگي مستند به تقديس و پرستش رئيس خانه نبود، بلكه از باب غلبه قوي و استخدام ضعيف بود.
و اما مساله" پرستش" در بين عرب اينچنين بود كه همه اقوام عرب (چه مردان و چه زنان) بت مي‌پرستيدند، و عقائدي كه در باره بت داشتند شبيه همان عقائدي است كه صابئين در باره ستاره و ارباب انواع داشتند، چيزي كه هست بت‌هاي عرب بر حسب اختلافي كه قبائل در هواها و خواسته‌ها داشتند مختلف مي‌شد، ستارگان و ملائكه (كه به زعم ايشان دختران خدا هستند) را مي‌پرستيدند و از ملائكه و ستاره صورت‌هايي در ذهن ترسيم نموده و بر طبق آن صورتها، مجسمه‌هايي مي‌ساختند، كه يا از سنگ بود و يا از چوب، و هواها و افكار مختلفشان به آنجا رسيد كه قبيله بني حنيفه بطوري كه از ايشان نقل شده بتي از" خرما"،" كشك"،" روغن"،" آرد" و ... درست كرده و سالها آن را مي‌پرستيدند و آن گاه دچار قحطي شده و خداي خود را خوردند!. شاعري در اين زمينه چنين گفت:
أكلت حنيفة ربها زمن التقحم و المجاعة
لم يحذروا من ربهم سوء العواقب و التباعة
قبيله بني حنيفه در قحطي و از گرسنگي پروردگار خود را خوردند و نه از پروردگار خود حذر كردند، و نه از سوء عاقبت اين كار پروا نمودند!! و بسا مي‌شد كه مدتي سنگي را مي‌پرستيدند، اما آن گاه كه به سنگ زيبايي مي‌رسيدند سنگ اول را دور انداخته و دومي را براي خدايي بر مي‌گزيدند، و اگر چيزي پيدا نمي‌كردند براي پرستش مقداري خاك جمع نموده و گوسفند شيردهي مي‌آوردند و شيرش را روي آن خاك مي‌دوشيدند، و از آن گل بتي مي‌ساختند و بلا فاصله به دور همان بت، طواف مي‌كردند! و زنان محروميت و تيره‌بختي‌هايي كه در اين جوامع داشتند در دل و فكر آنان ضعفي
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 404
ايجاد كرد، و اين ضعف فكري أوهام و خرافات عجيب و غريبي در مورد حوادث و وقايع مختلف در آنان پديد آورد، كه كتب تاريخي اين خرافات و اوهام را ضبط كرده است.
و اين بود خلاصه‌اي از احوال زن در مجتمع انساني در ادوار مختلف قبل از اسلام، و در عصر ظهور اسلام.
همانطور كه در اول بحث وعده داده بوديم، تمامي سعي خود را در اختصار گويي بكار برديم، و از همه آنچه كه گفتيم، چند نتيجه به دست مي‌آيد:

[نتايجي كه از آنچه گفته شد به دست مي‌آيد] ... ص : 404

اول اينكه: بشر در آن دوران در باره زن دو طرز تفكر داشت، يكي اينكه زن را انساني در سطح حيوانات بي‌زبان مي‌دانست، و ديگر اينكه او را انساني پست و ضعيف در انسانيت مي‌پنداشت، انساني كه مردان، يعني انسان‌هاي كامل در صورت آزادي او از شر و فسادش ايمن نيستند، و به همين جهت بايد هميشه در قيد تبعيت مردان بماند، و مردان اجازه ندهند كه زنان آزادي و حريتي در زندگي خود كسب كنند، نظريه اول با سيره اقوام وحشي و نظريه دوم با روش اقوام متمدن آن روز مناسب‌تر است.
دوم اينكه: بشر قبل از اسلام نسبت به زن از نظر وضع اجتماعي نيز دو نوع طرز تفكر داشت، بعضي از جوامع زن را خارج از افراد اجتماع انساني مي‌دانستند، و معتقد بودند زن جزء اين هيكل تركيب يافته از افراد نيست، بلكه از شرايط زندگي او است، شرايطي كه بشر بي‌نياز از آن نمي‌باشد، مانند خانه كه از داشتن و پناه بردن در آن چاره‌اي ندارد، و بعضي ديگر معتقد بودند زن مانند اسيري است كه به بردگي گرفته مي‌شود، و از پيروان اجتماع غالب است، و اجتماعي كه او را اسير كرده، از نيروي كار او استفاده مي‌كند، و از ضربه زدنش هم جلوگيري مي‌نمايد.
سوم اينكه: محروميت زن در اين جوامع همه جانبه بود، و زن را از تمامي حقوقي كه ممكن بود از آن بهره‌مند شود، محروم مي‌دانستند، مگر به آن مقداري كه بهره‌مندي زن در حقيقت به سود مردان بود، كه قيم زنان بودند.
چهارم اينكه: اساس رفتار مردان با زنان عبارت بود از غلبه قوي بر ضعيف و به عبارت ديگر هر معامله‌اي كه با زنان مي‌كردند بر اساس قريحه استخدام و بهره‌كشي بود، اين روش امت‌هاي غير متمدن بود، و اما امت‌هاي متمدن علاوه بر آنچه كه گفته شد اين طرز تفكر را هم داشتند كه زن انساني است ضعيف الخلقه، كه توانايي آن را ندارد كه در امور خود مستقل باشد، و نيز موجودي است خطرناك كه بشر از شر و فساد او ايمن نيست و چه بسا كه اين طرز تفكرها در اثر اختلاط امت‌ها و زمان‌ها در يكديگر اثر گذاشته باشند.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 405

اسلام چه تحولي در امر زن پديد آورد؟ ... ص : 405

سراسر دنيا عقائدي را كه شرح داديم، هم چنان در باره زن داشت، و رفتارهايي كه گفتيم معمول مي‌داشت، و زن را در شكنجه‌گاه ذلت و پستي زنداني كرده بود، بطوري كه ضعف و ذلت، يك طبيعت ثانوي براي زن شده و گوشت و استخوانش با اين طبيعت مي‌روئيد، و با اين طبيعت به دنيا مي‌آمد و مي‌مرد، و كلمات زن و ضعف و خواري و پستي نه تنها در نظر مردان، بلكه در نظر خود زنان نيز مثل واژه‌هاي مترادف و چون انسان و بشر شده بود، با اينكه در معاني متفاوتي وضع شده بودند، و اين خود امري عجيب است، كه چگونه در اثر تلقين و شستشوي مغزي فهم آدمي واژگونه و معكوس مي‌گردد، و تو خواننده عزيز اگر به فرهنگ محلي امت‌ها مراجعه كني، هيچ امتي را نخواهي يافت، نه امتهاي وحشي و نه امتهاي متمدن كه مثل‌هايي ساري و جاري در باره ضعف زنان و خواري آنان، در آن فرهنگ وجود نداشته باشد، بلكه به هر يك از اين فرهنگ‌ها مراجعه كني، خواهي ديد كه با همه اختلافاتي كه در اصل زبان و سياق‌ها و لحن‌هاي آن هست، انواعي از استفاده و كنايه و تشبيه مربوط به كلمه" زن" خواهي يافت، و خواهي ديد كه مرد ترسو و يا ضعيف و يا بي عرضه و يا خواري طلب و يا ذلت پذير و يا تن به ذلت ده را زن مي‌نامند، مثل اين شعر عرب كه مي‌گويد:
و ما أدري و ليت اخال أدري أقوم آل حصن ام نساء
نمي‌دانم و اي كاش مي‌دانستم كه آل حصن مردانند و يا زنان، و صدها هزار از اينگونه مثلهاي شعري و نثري را در هر لغتي خواهي يافت.
و اين به تنهايي براي اهل تحقيق كافي است كه بفهمد جامعه بشري قبل از اسلام چه طرز تفكري در باره زن داشته است، و ديگر حاجت ندارد به اينكه سيره‌نويسان و كتب تاريخي فصل جداگانه و يا كتابي مختص به دادن آماري از عقائد امتها و ملتها در مورد زنان نوشته باشند، براي اينكه خصال روحي و جهات وجودي هر امت و ملتي در لغت و آداب آن امت و ملت تجلي مي‌كند.
و در هيچ تاريخ و نوشته‌اي قديمي چيزي كه حكايت از احترام و اعتنا بشان زن كند، نخواهي يافت، مگر مختصري در تورات و در وصاياي عيسي بن مريم ع كه بايد به زنان مهرباني كرد و تسهيلاتي براي آنان فراهم نمود.
و اما اسلام يعني آن ديني كه قرآن براي تاسيس آن نازل گرديده، در حق زن نظريه‌اي ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 406
ابداع كرده كه از روزي كه جنس بشر پا به عرضه دنيا گذاشت تا آن روز چنين طرز تفكري در مورد زن نداشت، اسلام در اين نظريه خود، با تمام مردم جهان در افتاد، و زن را آن طور كه هست و بر آن اساسي كه آفريده شده، به جهان معرفي كرد، اساسي كه به دست بشر منهدم شده و آثارش نيز محو گشته بود.
اسلام عقائد و آرايي كه مردم در باره زن داشتند و رفتاري كه عملا با زن مي‌كردند را بي اعتبار نموده و خط بطلان بر آنها كشيد.

و اما هويت زن در اسلام: ... ص : 406

اسلام بيان مي‌كند كه زن نيز مانند مرد انسان است، و هر انساني چه مرد و چه زن فردي است از انسان كه در ماده و عنصر پيدايش او دو نفر انسان نر و ماده شركت و دخالت داشته‌اند، و هيچ يك از اين دو نفر بر ديگري برتري ندارد، مگر به تقوا، هم چنان كه كتاب آسماني خود مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي، وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا، إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ". «1»
بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد قرآن كريم هر انساني را موجودي گرفته شده و تاليف يافته از دو نفر انسان نر و ماده مي‌داند، كه هر دو بطور متساوي ماده وجود و تكون او هستند، و انسان پديد آمده (چه مرد باشد و چه زن) مجموع ماده‌اي است كه از آن دو فرد گرفته شده است.
قرآن كريم در معرفي زن مانند آن شاعر نفرمود:" و انما امهات الناس اوعية" «2»، و مانند آن ديگري نفرمود:
بنونا بنو أبنائنا و بناتنا بنوهن ابناء الرجال الأباعد «3»
بلكه هر فرد از انسان (چه دختر و چه پسر) را مخلوقي تاليف يافته از زن و مرد معرفي كرد، در نتيجه تمامي افراد بشر امثال يكديگرند، و بياني تمام‌تر و رساتر از اين بيان نيست، و بعد از بيان اين عدم تفاوت، تنها ملاك برتري را تقوا قرار داد.
و نيز در جاي ديگر فرمود:" أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي، بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ" «4»، در اين آيه تصريح فرموده كه كوشش و عمل هيچكس نزد خدا ضايع نمي‌شود، و
__________________________________________________
(1)هان اي مردم، ما يك يك شما را از نر و ماده آفريديم، و شما را شعبه و قبيله‌ها قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد، و بدانيد كه گرامي‌ترين شما نزد خدا با تقواترين شما است." سوره حجرات، آيه 13"
(2)مادران تنها و تنها صدف و ظرف پيدايش انسانها هستند.
(3)فرزندان پسران ما، فرزندان خودمان هستند و اما فرزندان دختران ما، فرزند مردمي بيگانه‌اند.
(4)من عمل هيچ عامل را ضايع و بي نتيجه نمي‌كنم چه مرد و چه زن، بعضي از شما از بعضي ديگر هستيد." سوره آل عمران، آيه 195"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 407
اين معنا را تعليل كرده به اينكه چون بعضي از بعض ديگر هستيد، و صريحا نتيجه آيه قبلي كه مي‌فرمود:" إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي ..." «1» را بيان مي‌كند، و آن اين است كه مرد و زن هر دو از يك نوع هستند، و هيچ فرقي در اصل خلقت و بنياد وجود ندارند.
آن گاه همين معنا را هم توضيح مي‌دهد به اينكه عمل هيچ يك از اين دو صنف نزد خدا ضايع و باطل نمي‌شود، و عمل كسي به ديگري عايد نمي‌گردد، مگر اينكه خود شخص عمل خود را باطل كند. و به بانگ بلند اعلام مي‌دارد:" كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ" «2»، نه مثل مردم قبل از اسلام كه مي‌گفتند:" گناه زنان به عهده خود آنان و عمل نيك‌شان و منافع وجودشان مال مردان است!" و ما انشاء اللَّه به زودي توضيح بيشتري در اين باره خواهيم داد.
پس وقتي به حكم اين آيات، عمل هر يك از دو جنس مرد و زن (چه خوبش و چه بدش) به حساب خود او نوشته مي‌شود، و هيچ مزيتي جز با تقوا براي كسي نيست، و با در نظر داشتن اينكه يكي از مراحل تقوا، اخلاق فاضله (چون ايمان با درجات مختلفش و چون عمل نافع و عقل محكم و پخته و اخلاق خوب و صبر و حلم) است، پس يك زني كه درجه‌اي از درجات بالاي ايمان را دارد، و يا سرشار از علم است، و يا عقلي پخته و وزين دارد، و يا سهم بيشتري از فضائل اخلاقي را دارا مي‌باشد، چنين زني در اسلام ذاتا گرامي‌تر و از حيث درجه بلندتر از مردي است كه هم طراز او نيست، حال آن مرد هر كه مي‌خواهد باشد، پس هيچ كرامت و مزيتي نيست، مگر تنها به تقوا و فضيلت.
و در معناي آيه قبلي بلكه روشن‌تر از آن آيه زير است، كه مي‌فرمايد:" مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً، وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" «3».
و نيز آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ، يُرْزَقُونَ فِيها بِغَيْرِ حِسابٍ" «4».
__________________________________________________
(1)سوره حجرات، آيه 13
(2)هر كسي در گرو عمل خويش است." سوره مدثر آيه 38"
(3)هر آن كس كه عمل صالح بجا آورد، چه مرد باشد و چه زن، به شرطي كه عملش توأم با ايمان گردد، بر او زندگي طيب و پاكي داده و اجرشان بر طبق بهترين عملي كه مي‌كردند مي‌دهيم." سوره نحل، آيه 97"
(4)و هر كس عملي صالح كند، چه مرد باشد و چه زن، به شرط اينكه ايمان داشته باشد، چنين كساني داخل بهشت مي‌شوند و بدون حساب روزي خواهند داشت." سوره مؤمن، آيه 40"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 408
و نيز آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ، وَ لا يُظْلَمُونَ نَقِيراً" «1» علاوه بر اين آيات كه صريحا تساوي بين زن و مرد را اعلام مي‌كند، آيات ديگري هست كه صريحا بي‌اعتنايي به امر زنان را نكوهش نموده، از آن جمله مي‌فرمايد:" وَ إِذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالْأُنْثي ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ كَظِيمٌ، يَتَواري مِنَ الْقَوْمِ مِنْ سُوءِ ما بُشِّرَ بِهِ، أَ يُمْسِكُهُ عَلي هُونٍ أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرابِ، أَلا ساءَ ما يَحْكُمُونَ" «2».
و اينكه مي‌فرمايد خود را از شرمساري از مردم پنهان مي‌كند، براي اين است كه ولادت دختر را براي پدر ننگ مي‌دانستند، و منشا عمده اين طرز تفكر اين بود كه مردان در چنين مواقعي تصور مي‌كردند كه اين دختر به زودي بزرگ خواهد شد، و ملعبه و بازيچه جوانان قرار خواهد گرفت، و اين خود نوعي غلبه مرد بر زن است، آن هم در يك امر جنسي كه به زبان آوردن آن مستهجن و زشت است، در نتيجه، ننگ زبان زد شدنش به ريش پدر و خاندان او مي چسبد.
همين طرز تفكر، عرب جاهليت را واداشت تا دختران بي گناه خود را زنده زنده دفن كنند. سبب ديگر قضيه را كه علت اولي اين انحراف فكري بود در گذشته خوانديد، و خداي تعالي در نكوهش از اين عمل نكوهيده، تاكيد كرده و فرمود:" وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ، بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ". «3»
از بقاياي اينگونه خرافات بعد از ظهور اسلام نيز در بين مسلمانان ماند، و نسل به نسل از يكديگر ارث بردند، و تا كنون نتوانسته‌اند لكه ننگ اين خرافات را از صفحه دل بشويند، به شهادت اينكه مي‌بينيم اگر زن و مردي با يكديگر زنا كنند، ننگ زنا در دامن زن تا ابد مي‌ماند، هر چند كه توبه هم كرده باشد، ولي دامن مرد ننگين نمي‌شود، هر چند كه توبه هم
__________________________________________________
(1)و كسي كه عملي را از اعمال صالحه انجام دهد، چه مرد باشد و چه زن، البته به شرط آنكه داراي ايمان باشد، چنين كساني داخل بهشت مي‌شوند و به اندازه خردلي ستم نمي‌شوند." سوره نساء، آيه 124" [...]
(2)و هر گاه يكي از آنان اطلاع حاصل مي‌كند كه خداوند دختري به او داده، صورتش شروع به سياه شدن مي‌كند و اين در حالي است كه مالامال از خشم است و خود را از شرمساري، از مردم پنهان نموده، فكر مي‌كند، آيا پيه و روغن اين ذلت را بر خود بمالد و دخترش را نگهدارد و يا براي رهايي از اين ننگ، او را زنده زنده در خاك كند، آگاه باشيد كه در اين طرز تفكر سخت خطا كرده‌اند." سوره نحل، آيه 59"
(3)روزي كه از دختر زنده به گور شده مي‌پرسند به چه گناهي كشته شد." سوره تكوير، آيه 9"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 409
نكرده باشد، با اين كه اسلام اين عمل نكوهيده را هم براي زن ننگ مي‌داند، و هم براي مرد، هم او را مستحق حد و عقوبت مي‌داند و هم اين را، هم به او صد تازيانه مي‌زند و هم به اين.

و اما و زن و موقعيت اجتماعي زن در اسلام ... ص : 409

اسلام بين زن و مرد از نظر تدبير شؤون اجتماع و دخالت اراده و عمل آن دو در اين تدبير، تساوي برقرار كرده، علتش هم اين است كه همانطور كه مرد مي‌خواهد بخورد و بنوشد و بپوشد، و ساير حوائجي كه در زنده ماندن خود به آنها محتاج است به دست آورد، زن نيز همين طور است، و لذا قرآن كريم مي‌فرمايد:" بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ" «1».
پس همانطور كه مرد مي‌تواند خودش در سرنوشت خويش تصميم بگيرد و خودش مستقلا عمل كند و نتيجه عمل خود را مالك شود، همچنين زن چنين حقي را دارد بدون هيچ تفاوت:" لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ" «2».
پس زن و مرد در آنچه كه اسلام آن را حق مي‌داند برابرند، و به حكم آيه:" وَ يُحِقُّ اللَّهُ الْحَقَّ" «3»، چيزي كه هست خداي تعالي در آفرينش زن دو خصلت قرار داده كه به آن دو خصلت، زن از مرد امتياز پيدا مي‌كند.

[دو خصلت ويژه در آفرينش زن] ... ص : 409

اول اينكه:زن را در مثل به منزله كشتزاري براي تكون و پيدايش نوع بشر قرار داده، تا نوع بشر در داخل اين صدف تكون يافته و نمو كند، تا به حد ولادت برسد، پس بقاي نوع بشر بستگي به وجود زن دارد، و به همين جهت كه او كشتزار است مانند كشتزارهاي ديگر احكامي مخصوص به خود دارد و با همان احكام از مرد ممتاز مي‌شود.
دوم اينكه:از آنجا كه بايد اين موجود، جنس مخالف خود يعني مرد را مجذوب خود كند، و مرد براي اين كه نسل بشر باقي بماند به طرف او و ازدواج با او و تحمل مشقت‌هاي خانه و خانواده جذب شود، خداوند در آفرينش، خلقت زن را لطيف قرار داد، و براي اينكه زن مشقت بچه‌داري و رنج اداره منزل را تحمل كند، شعور و احساس او را لطيف و رقيق كرد، و همين دو خصوصيت، كه يكي در جسم او است و ديگري در روح او، تاثيري در وظائف
__________________________________________________
(1)شما زنان و مردان از جنس همديگر مي‌باشيد." سوره آل عمران، آيه 195"
(2)سود و زيان كارش، عايد خودش مي‌شود." سوره بقره، آيه 286"
(3)آنچه حق مي‌داند، حق واقعي است." سوره يونس، آيه 82"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 410
اجتماعي محول به او دارد.
اين بود مقام و موقعيت اجتماعي زن، و با اين بيان موقعيت اجتماعي مرد نيز معلوم مي شود و نيز پيچيدگي و اشكالي كه در احكام مشترك بين آن دو و احكام مخصوص به هر يك از آن دو، در اسلام هست حل مي‌گردد، هم چنان كه قرآن كريم مي‌فرمايد:" وَ لا تَتَمَنَّوْا ما فَضَّلَ اللَّهُ بِهِ بَعْضَكُمْ عَلي بَعْضٍ، لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبُوا، وَ لِلنِّساءِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبْنَ، وَ سْئَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ، إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيماً" «1» و منظورش از اين گفتار آنست كه اعمالي كه هر يك از زن و مرد به اجتماع خود هديه مي‌دهد باعث آن مي‌شود كه به فضلي از خدا اختصاص يابد، بعضي از فضل‌هاي خداي تعالي فضل اختصاصي به يكي از اين دو طائفه است، بعضي مختص به مردان و بعضي ديگر مختص به زنان است.
مثلا مرد را از اين نظر بر زن فضيلت و برتري داده كه سهم ارث او دو برابر زن است، و زن را از اين نظر بر مرد فضيلت داده كه خرج خانه را از گردن زن ساقط كرده است، پس نه مرد بايد آرزو كند كه اي كاش خرج خانه به عهده‌ام نبود، و نه زن آرزو كند كه اي كاش سهم ارث من برابر برادرم بود، بعضي ديگر برتري را مربوط به عمل عامل كرده، نه اختصاص به زن دارد و نه به مرد، بلكه هر كس فلان قسم اعمال را كرد، به آن فضيلت‌ها مي رسد (چه مرد و چه زن) و هر كس نكرد نمي‌رسد (باز چه مرد و چه زن) و كسي نمي‌تواند آرزو كند كه اي كاش من هم فلان برتري را مي‌داشتم، مانند فضيلت ايمان و علم و عقل و سائر فضائلي كه دين آن را فضيلت مي‌داند.
اين قسم فضيلت فضلي است از خدا كه به هر كس بخواهد مي‌دهد، و لذا در آخر آيه مي‌فرمايد:" وَ سْئَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ"، دليل بر آنچه ذكر كرديم آيه شريفه:" الرِّجالُ قَوَّامُونَ ..." «2»
است، به آن بياني كه به زودي خواهد آمد.

[احكام مختص و احكام مشترك زن و مرد در اسلام] ... ص : 410

و اما احكام مشترك بين زن و مرد و احكامي كه مختص به هر يك از اين دو طائفه است:
در اسلام زن در تمامي احكام عبادي و حقوق اجتماعي شريك مرد است، او نيز مانند
__________________________________________________
(1)هرگز آرزوي اين را نكنيد كه آنچه ديگران بيش از شما دارند داشته باشيد، مردان از آنچه بدست مي‌آورند، بهره‌اي و زنان از آنچه كسب مي‌كنند بهره‌اي دارند و همواره فضل خدا را از خدا بخواهيد كه خدا به هر چيزي دانا است." سوره نساء، آيه 32"
(2)سوره نساء، آيه 34
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 411
مردان مي‌تواند مستقل باشد، و هيچ فرقي با مردان ندارد (نه در ارث و نه در كسب و انجام معاملات، و نه در تعليم و تعلم، و نه در به دست آوردن حقي كه از او سلب شده، و نه در دفاع از حق خود و نه احكامي ديگر) مگر تنها در مواردي كه طبيعت خود زن اقتضا دارد كه با مرد فرق داشته باشد.
و عمده آن موارد مساله عهده‌داري حكومت و قضا و جهاد و حمله بر دشمن است (و اما از صرف حضور در جهاد و كمك كردن به مردان در اموري چون مداواي آسيب ديدگان محروم نيست) و نيز مساله ارث است كه نصف سهم مردان ارث مي‌برد، و يكي ديگر حجاب و پوشاندن مواضع زينت بدن خويش است، و يكي اطاعت كردن از شوهر در هر خواسته‌اي است كه مربوط به تمتع و بهره بردن باشد.
و در مقابل، اين محروميت‌ها را از اين راه تلافي كرد كه" نفقه" را يعني هزينه زندگي را به گردن پدر و يا شوهرش انداخته، و بر شوهر واجب كرده كه نهايت درجه توانايي خود را در حمايت از همسرش به كار ببرد، و حق تربيت فرزند و پرستاري او را نيز به زن داده است.
و اين تسهيلات را هم براي او فراهم كرده كه: جان و ناموسش و حتي آبرويش را (از اينكه دنبال سرش حرف بزنند) تحت حمايت قرار داده، و در ايام عادت حيض و ايام نفاس، عبادت را از او ساقط كرده، و براي او در همه حالات، ارفاق لازم دانسته است.
پس، از همه مطالب گذشته، اين معنا بدست آمد كه زن از جهت كسب علم، بيش از علم به اصول معارف و فروع دين (يعني احكام عبادات و قوانين جاريه در اجتماع) وظيفه وجوبي ديگر ندارد، و از ناحيه عمل هم همان احكامي را دارد كه مردان دارند، به اضافه اينكه اطاعت از شوهرش نيز واجب است، البته نه در هر چيزي كه او بگويد و بخواهد، بلكه تنها در مساله مربوط به بهره‌هاي جنسي، و اما تنظيم امور زندگي فردي يعني رفتن به دنبال كار و كاسبي و صنعت، و نيز در تنظيم امور خانه، و نيز مداخله در مصالح اجتماعي و عمومي، از قبيل دانشگاه رفتن و يا اشتغال به صنايع و حرفه‌هاي مفيد براي عموم و نافع در اجتماعات، با حفظ حدودي كه برايش معين شده، هيچ يك بر زن واجب نيست.
و لازمه واجب نبودن اين كارها اين است كه وارد شدنش در هر يك از رشته‌هاي علمي و كسبي و تربيتي و امثال آن، فضلي است كه خود نسبت به جامعه‌اش تفضل كرده، و افتخاري است كه براي خود كسب نموده، و اسلام هم اين تفاخر را در بين زنان جايز دانسته است، بر خلاف مردان كه جز در حال جنگ نمي‌توانند تفاخر كنند، و از آن نهي شده‌اند.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 412
اين بود آنچه كه از بيانات گذشته ما به دست مي‌آمد كه سنت نبوي هم مؤيد آن است، و اگر بحث ما بيش از حوصله اين مقام طول نمي‌كشيد، نمونه‌هايي از رفتار رسول خدا (ص) با همسرش خديجه ع و دخترش فاطمه ص و ساير زنانش و زنان امت خود و آنچه در باره زنان سفارش كرده و نيز شمه‌اي از طريقه ائمه اهل بيت ع و زنانشان مانند زينب دختر علي (ع) و فاطمه و سكينه دختر حسين ع و غير ايشان را نقل مي‌كرديم، و نيز پاره‌اي از كلماتي كه در مورد سفارش در باره زنان، از ايشان رسيده مي‌آورديم، و شايد در بحث‌هاي روايتي مربوط به آيات سوره نساء بعضي از آن روايات را بياوريم انشاء اللَّه، خواننده محترم مي‌تواند به جلدهاي بعدي مراجعه كند.

[حيات اجتماعي سعادتمندانه، حيات منطبق با خلقت و فطرت است] ... ص : 412

و اما آن اساسي كه اسلام احكام نامبرده را بر آن اساس تشريع كرده، همانا فطرت و آفرينش است، و كيفيت اين پايه‌گذاري در آنجا كه در باره مقام اجتماعي زن بحث مي‌كرديم، روشن شد، ولي در اينجا نيز توضيح بيشتري داده و مي‌گوييم: براي جامعه‌شناس و اهل بحث، در مباحثي كه ارتباط با جامعه‌شناسي دارد، جاي هيچ شكي نيست كه وظائف اجتماعي و تكاليف اعتباريي كه منشعب از آن وظائف مي‌شود، سرانجام بايد منتهي به طبيعت شود، چون اين خصوصيت توان طبيعي انسان بود كه از همان آغاز خلقتش او را به تشكيل" اجتماع نوعي" هدايت كرد، به شهادت اينكه مي‌بينيم هيچ زماني نبوده كه نوع بشر، داراي چنين اجتماعي نوعي نبوده باشد، البته نمي‌خواهيم بگوئيم اجتماعي كه بشر طبق مقتضاي طبيعتش تشكيل مي‌داده، همواره سالم هم بوده، نه، ممكن است عواملي آن اجتماع را از مجراي صحت و سلامت به سوي مجراي فساد كشانده باشد، همانطور كه ممكن است عواملي بدن طبيعي و سالم آدمي را از تماميت طبيعي آن خارج نموده و به نقص در خلقت گرفتارش كند، و يا آن را از صحت طبيعي به در آورده و مبتلا به بيماري و آفتش سازد.
پس اجتماع با تمامي شؤون و جهاتش چه اينكه اجتماعي صالح و فاضل باشد و چه فاسد، بالآخره منتهي به طبيعت مي‌شود، چيزي كه هست آن اجتماعي كه فاسد شده، در مسير زندگيش به عاملي برخورده است كه فاسدش كرده، و نگذاشته به آثار خوب اجتماع برسد، (به خلاف اجتماع فاضل).
پس اين يك حقيقت است كه دانشمندان در مباحث اجتماعي خود يا تصريحا و يا بطور كنايه به آن اشاره كرده‌اند، و قبل از همه آنان كتاب خداي عز و جل با روشن‌ترين و واضح‌ترين بيان، به آن اشاره كرده و فرموده:" الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي". «1»
__________________________________________________
(1)پروردگار ما همان كسي است كه خلقت هر چيزي را داد و سپس آن را هدايت نمود." سوره طه، آيه 50"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 413
و نيز فرموده:" الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّي، وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي" «1» و نيز فرموده:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" «2».
و آيات ديگر كه متعرض مساله قدر است.
پس تمامي موجودات و از آن جمله انسان در وجودش و در زندگيش به سوي آن هدفي كه براي آن آفريده شده، هدايت شده است، و در خلقتش به هر جهاز و ابزاري هم كه در رسيدن به آن هدف به آن جهاز و آلات نيازمند است مجهز گشته و زندگي با قوام و سعادتمندانه‌اش، آن قسم زندگي‌اي است كه اعمال حياتي آن منطبق با خلقت و فطرت باشد، و انطباق كامل و تمام داشته باشد و وظائف و تكاليفش در آخر منتهي به طبيعت شود، انتهايي درست و صحيح، و اين همان حقيقتي است كه آيه زير بدان اشاره نموده و مي‌فرمايد:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً، فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها، لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ، ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ"، رو به سوي ديني بياور كه افراط و تفريطي از هيچ جهت ندارد، ديني كه بر طبق آفرينش تشريع شده، آفرينشي كه انسان هم يك نوع از موجودات آن است، انساني كه خلقت او و فطرتش تبديل پذير نيست، دين استوار هم، چنين ديني است «3»

[فطرت در مورد وظائف و حقوق اجتماعي افراد و عدالت بين آنان چه اقتضايي دارد؟] ... ص : 413

حال ببينيم فطرت در وظائف و حقوق اجتماعي بين افراد چه ميگويد، و چه اقتضايي دارد؟
با در نظر داشتن اين معنا كه تمامي افراد انسان داراي فطرت بشري هستند، مي‌گوييم:
آنچه فطرت اقتضاء دارد اين است كه بايد حقوق و وظائف يعني گرفتني‌ها و دادني‌ها بين افراد انسان مساوي باشد، و اجازه نمي‌دهد يك طائفه از حقوق بيشتري برخوردار و طائفه‌اي ديگر از حقوق اوليه خود محروم باشد، ليكن مقتضاي اين تساوي در حقوق، كه عدل اجتماعي به آن حكم مي‌كند، اين نيست كه تمامي مقامهاي اجتماعي متعلق به تمامي افراد جامعه شود (و اصلا چنين چيزي امكان هم ندارد) چگونه ممكن است مثلا يك بچه، در عين كودكيش و يك مرد سفيه نادان در عين ناداني خود، عهده‌دار كار كسي شود كه هم در كمال عقل است، و هم
__________________________________________________
(1)پروردگارت همان كسي است كه بيافريد و اجزاي آفرينش را متناسب كرد و كسي است كه هر چيزي را تقدير و سپس هدايت فرمود." سوره اعلي، آيه 3"
(2)به نفس سوگند و تناسبي كه در آن قرار داده، آن گاه تقوا و فجورش را به او الهام كرد." سوره شمس، آيه 8"
(3)سوره روم، آيه 30
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 414
تجربه‌ها در آن كار دارد، و يا مثلا يك فرد عاجز و ضعيف عهده‌دار كار كسي شود كه تنها كسي از عهده‌اش بر مي‌آيد كه قوي و مقتدر باشد، حال اين كار مربوط به هر كسي كه مي خواهد باشد، براي اينكه تساوي بين صالح و غير صالح، افساد حال هر دو است، هم صالح را تباه مي‌كند و هم غير صالح را.
بلكه آنچه عدالت اجتماعي اقتضا دارد و معناي تساوي را تفسير مي‌كند اين است كه در اجتماع، هر صاحب حقي به حق خود برسد، و هر كس به قدر وسعش پيش برود، نه بيش از آن، پس تساوي بين افراد و بين طبقات تنها براي همين است كه هر صاحب حقي، به حق خاص خود برسد، بدون اينكه حقي مزاحم حق ديگري شود، و يا به انگيزه دشمني و يا تحكم و زورگويي يا هر انگيزه ديگر به كلي مهمل و نامعلوم گذاشته شود، و يا صريحا باطل شود، و اين همان است كه جمله:" وَ لَهُنَّ مِثْلُ الَّذِي عَلَيْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَ لِلرِّجالِ عَلَيْهِنَّ دَرَجَةٌ ..."، به آن بياني كه گذشت، به آن اشاره مي‌كند، چون جمله نامبرده در عين اينكه اختلاف طبيعي بين زنان و مردان را مي‌پذيرد، به تساوي حقوق آن دو نيز تصريح مي‌كند.

[معناي تساوي در مورد حقوق زن و مرد] ... ص : 414

از سوي ديگر مشترك بودن دو طائفه زن و مرد در اصول مواهب وجودي، يعني در داشتن انديشه و اراده، كه اين دو، خود مولد اختيار هستند، اقتضا مي‌كند كه زن نيز در آزادي فكر و اراده و در نتيجه در داشتن اختيار، شريك با مرد باشد، همانطور كه مرد در تصرف در جميع شؤون حيات فردي و اجتماعي خود به جز آن مواردي كه ممنوع است، استقلال دارد، زن نيز بايد استقلال داشته باشد، اسلام هم كه دين فطري است اين استقلال و آزادي را به كاملترين وجه به زن داده، هم چنان كه در بيانات سابق گذشت.
آري، زن از بركت اسلام مستقل به نفس و متكي بر خويش گشت، اراده و عمل او كه تا ظهور اسلام گره خورده به اراده مرد بود، از اراده و عمل مرد جدا شد، و از تحت ولايت و قيمومت مرد در آمد، و به مقامي رسيد كه دنياي قبل از اسلام با همه قدمت خود و در همه ادوارش، چنين مقامي به زن نداده بود، مقامي به زن داد كه در هيچ گوشه از هيچ صفحه تاريخ گذشته بشر چنين مقامي براي زن نخواهيد يافت، و اعلاميه‌اي در حقوق زن همانند اعلاميه قرآن كه مي‌فرمايد:" فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما فَعَلْنَ فِي أَنْفُسِهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ ..."، «1» نخواهيد جست.
ليكن اين به آن معنا نيست كه هر چه از مرد خواسته‌اند از او هم خواسته باشند، در عين اينكه در زنان عواملي هست كه در مردان نيز هست، زنان از جهتي ديگر با مردان اختلاف دارند.
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 234
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 415
(البته اين جهت كه مي‌گوييم جهت نوعي است نه شخصي، به اين معنا كه متوسط از زنان در خصوصيات كمالي، و ابزار تكامل بدني عقب‌تر از متوسط مردان هستند).
سخن ساده‌تر اينكه: هر چند ممكن است، يك يا دو نفر زن فوق العاده و همچنين يك يا دو نفر مرد عقب افتاده پيدا شود، ولي به شهادت علم فيزيولوژي، زنان متوسط از نظر دماغ (مغز) و قلب و شريانها و اعصاب و عضلات بدني و وزن، با مردان متوسط الحال تفاوت دارند، يعني ضعيفتر هستند. و همين باعث شده است كه جسم زن لطيف‌تر و نرم‌تر، و جسم مرد خشن تر و محكم‌تر باشد و احساسات لطيف از قبيل دوستي و رقت قلب و ميل به جمال و زينت بر زن غالب‌تر و بيشتر از مرد باشد و در مقابل، نيروي تعقل بر مرد، غالب‌تر از زن باشد، پس حيات زن، حياتي احساسي است، هم چنان كه حيات مرد، حياتي تعقلي است.
و به خاطر همين اختلافي كه در زن و مرد هست، اسلام در وظائف و تكاليف عمومي و اجتماعي كه قوامش با يكي از اين دو چيز يعني تعقل و احساس است، بين زن و مرد فرق گذاشته، آنچه ارتباطش به تعقل بيشتر از احساس است (از قبيل ولايت و قضا و جنگ) را مختص به مردان كرد، و آنچه از وظائف كه ارتباطش بيشتر با احساس است تا تعقل مختص به زنان كرد، مانند پرورش اولاد و تربيت او و تدبير منزل و امثال آن، آن گاه مشقت بيشتر وظائف مرد را از اين راه جبران كرده كه: سهم ارث او را دو برابر سهم ارث زن قرار داد، (معناي اين در حقيقت آن است كه نخست سهم ارث هر دو را مساوي قرار داده باشد، بعدا ثلث سهم زن را به مرد داده باشد، در مقابل نفقه‌اي كه مرد به زن مي‌دهد).
و به عبارتي ديگر اگر ارث مرد و زن را هيجده تومان فرض كنيم، به هر دو نه تومان داده و سپس سه تومان از آن را (كه ثلث سهم زن است) از او گرفته و به مرد بدهيم، سهم مرد دوازده تومان مي‌شود، براي اين كه زن از نصف اين دوازده تومان هم سود مي‌برد.
در نتيجه، برگشت اين تقسيم به اين مي‌شود كه آنچه مال در دنيا هست دو ثلثش از آن مردان است، هم ملكيت و هم عين آن، و دو ثلث هم از آن زنان است، كه يك ثلث آن را مالك هستند، و از يك ثلث ديگر كه گفتيم در دست مرد است، سود مي‌برند.
پس، از آنچه كه گذشت روشن شد كه غالب مردان (نه كل آنان) در امر تدبير قوي ترند، و در نتيجه، بيشتر تدبير دنيا و يا به عبارت ديگر، توليد به دست مردان است، و بيشتر سودها و بهره‌گيري و يا مصرف، از آن زنان است، چون احساس زنان بر تعقل آنان غلبه دارد، (و ما انشاء اللَّه در ذيل آيات ارث توضيح بيشتري در اين باره خواهيم داد)، اسلام علاوه بر آنچه كه گذشت تسهيلات و تخفيف‌هايي نسبت به زنان رعايت نموده، كه بيان آن نيز گذشت.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 416

[عدم اجراي صحيح قانون به معناي نقص در قانونگذاري نيست] ... ص : 416

حال اگر بگويي اين همه ارفاق كه اسلام نسبت به زن كرده، كار خوبي نبوده است، براي اينكه همين ارفاقها زن را مفت خور و مصرفي بار مي‌آورد، درست است كه مرد حاجت ضروري به زن دارد، و زن از لوازم حيات بشر است، ولي براي رفع اين حاجت لازم نيست كه زن، يعني نيمي از جمعيت بشر تخدير شود و هزينه زندگيش به گردن نيمي ديگر بيفتد، چون چنين روشي همانطور كه گفتيم زن را انگل و كسل بار مي‌آورد، و ديگر حاضر نيست سنگيني اعمال شاقه را تحمل كند، و در نتيجه موجودي پست و خوار بار مي‌آيد، و چنين موجودي به شهادت تجربه، به درد تكامل اجتماعي نمي‌خورد.
در پاسخ مي‌گوييم: اين اشكال ناشي از اين است كه بين مسئله قانونگذاري و اجراي قانون، خلط شده است، وضع قوانيني كه اصلاحگر حال بشر باشد مسئله‌اي است، و اجراء آن به روشي درست و صالح و بار آمدن مردم با تربيت شايسته، امري ديگر، اسلام قانون صحيح و درستي در اين باره وضع كرده بود، و ليكن در مدت سير گذشته‌اش (يعني چهارده قرن)، گرفتار مجريان غير صالح بود، اوليائي صالح و مجاهد نبود تا قوانين اسلام را بطور صحيح اجراي كنند، نتيجه‌اش هم اين شد كه احكام اسلام تاثير خود را از دست داد، و تربيت اسلامي (كه در صدر اسلام، مردان و زنان نمونه و الگويي بار آورد) متوقف شد، و بلكه به عقب برگشت.
اين تجربه قطعي، بهترين شاهد و روشنگر گفتار ما است، كه قانون هر قدر هم صحيح باشد، ما دام كه در اثر تبليغ عملي و تربيت صالح در نفس مستقر نگردد و مردم با آن تربيت خوي نگيرند اثر خود را نمي‌بخشد، و مسلمين غير از زمان كوتاه رسول خدا (ص) و حكومت علي (ع) از حكومتها و اولياي خود كه دعوي دار ولايت و سرپرستي امور آنان بودند، هيچ تربيت صالحي كه علم و عمل در آن توأم باشد نديدند اين معاويه است كه بعد از استقرار يافتن بر اريكه خلافت در منبر عراق، خطابه‌اي ايراد مي‌كند كه حاصلش اين است كه من با شما نمي جنگيدم كه نماز بخوانيد يا روزه بگيريد، خودتان ميدانيد، مي‌خواهيد بگيريد و مي‌خواهيد نگيريد، بلكه براي اين با شما مي‌جنگيدم كه بر شما حكومت كنم و به اين هدف رسيدم.
و نيز ساير خلفاي بني اميه و بني عباس و ساير زمامداران كه دست كمي از معاويه نداشتند، و بطور قطع اگر نورانيت خود اين دين نبود، و اگر نبود كه اين دين به نور خدايي روشن شده، كه هرگز خاموش نمي‌شود، هر چند كه كفار نخواهند، قرن‌ها قبل از اين اسلام از بين رفته بود.
مترجم: كسي كه به قوانين اسلام در مورد زنان خرده مي‌گيرد، بايد دوره‌اي از ادوار گذشته اسلام را نشان دهد كه در آن دوره تمامي قوانين اسلامي اجرا شده باشد و مردم با خوي
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 417
اسلام بار آمده باشند و اين قوانين زنان را تخدير كرده باشد و مهمل و مصرفي بار آورده باشد، و چنين دوره‌اي در تمامي چهارده قرن گذشته، براي اسلام پيش نيامده است.

آزادي زن در تمدن غرب ... ص : 417

هيچ شكي نيست كه پيشگام در آزاد ساختن زن از قيد اسارت و تامين استقلال او، در اراده و عمل اسلام بوده است، و اگر غربي‌ها (در دوران اخير) قدمي در اين باره براي زنان برداشته‌اند، از اسلام تقليد كرده‌اند (و چه تقليد بدي كرده و با آن روبرو شده‌اند) و علت اينكه نتوانستند بطور كامل تقليد كنند، اين است كه احكام اسلام چون حلقه‌هاي يك زنجير به هم پيوسته است (و همچون چشم و خط و خال و ابرو است) و روش اسلام كه در اين سلسله حلقه اي بارز و مؤثري تام التأثير است، براي همين مؤثر است كه در آن سلسله قرار دارد، و تقليدي كه غربي‌ها از خصوص اين روش كرده‌اند، تنها از صورت زليخاي اسلام نقطه خال را گرفته‌اند كه معلوم است خال به تنهايي چقدر زشت و بدقواره است.
و سخن كوتاه اينكه، غربي‌ها اساس روش خود را بر پايه مساوات همه جانبه زن با مرد در حقوق قرار داده‌اند، و سالها در اين باره كوشش نموده‌اند و در اين باره وضع خلقت زن و تاخر كمالي او را (كه بيان آن بطور اجمال گذشت) در نظر نگرفته‌اند.
و رأي عمومي آنان تقريبا اين است كه تاخر زن در كمال و فضيلت، مستند به خلقت او نيست، بلكه مستند به سوء تربيتي است كه قرن‌ها با آن تربيت مربي شده، و از آغاز خلقت دنيا تا كنون، در محدوديت مصنوعي به سر برده است، و گرنه طبيعت و خلقت زن با مرد فرقي ندارد.
ايراد و اشكالي كه به اين سخن متوجه است اين است كه همانطور كه خود غربيها اعتراف كرده‌اند، اجتماع از قديم‌ترين روز شكل گرفتنش بطور اجمال و سربسته حكم به تاخر كمال زن از مرد كرده، و اگر طبيعت زن و مرد يك نوع بود، قطعا و قهرا خلاف آن حكم هر چند در زماني كوتاه ظاهر مي‌شد، و نيز خلقت اعضاي رئيسه و غير رئيسه زن، در طول تاريخ تغيير وضع مي‌داد، و مانند خلقت مرد، مي‌شد.
مؤيد اين سخن روش خود غربي‌ها است كه با اينكه سال‌ها است كوشيده و نهايت درجه عنايت خود را به كار برده‌اند تا زن را از عقب ماندگي نجات بخشيده و تقدم و ارتقاي او را فراهم كنند، تا كنون نتوانسته‌اند بين زن و مرد تساوي برقرار سازند، و پيوسته آمارگيري‌هاي
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 418
جهان اين نتيجه را ارائه مي‌دهد كه در اين كشورها در مشاغلي كه اسلام زن را از آن محروم كرده، يعني قضا و ولايت و جنگ، اكثريت و تقدم براي مردان بوده، و همواره عده‌اي كمتر از زنان عهده‌دار اينگونه مشاغل شده‌اند.
و اما اينكه غربي‌ها از اين تبليغاتي كه در تساوي حقوق زن و مرد كردند، و از تلاشهايي كه در اين مسير نموده‌اند، چه نتائجي عايدشان شد در فصلي جداگانه تا آنجا كه برايمان ممكن باشد انشاء اللَّه شرح خواهيم داد.

بحث علمي ديگر [(در باره زناشويي و منشا طبيعي و فطري آن)] ... ص : 418

عمل هم خوابي، يكي از اصول اعمال اجتماعي بشر است، و بشر از همان آغاز پيدايش و ازدياد خود، تا به امروز دست از اين عمل اجتماعي نكشيده و قبلا هم گفته بوديم كه اين اعمال بايد ريشه‌اي در طبيعت داشته باشد تا آغاز و انجامش به آن ريشه برگشت كند.
و اسلام وقتي مي‌خواهد اين عمل جنسي را با قانون خود نظام بخشد، اساس تقنين خود را بر خلقت دو آلت تناسلي نري و مادگي نهاده است، چون دو جهاز تناسلي متقابل كه در مرد و زن است (و هر دو در كمال دقت ساخته شده و با تمامي بدن نر و ماده، اتصال و بستگي دارد) بيهوده و عبث در جاي خود قرار نگرفته و به باطل خلق نشده، و هر متفكري كه در اين باره خوب دقت كند به روشني خواهد ديد كه طبيعت مرد در مجهز شدنش به جهاز نري چيزي به جز جهاز طرف مقابل را نمي‌طلبد.
و همچنين طبيعت زن در تجهيزش به آلات مادگي چيزي جز جهاز طرف مقابل را نمي جويد، و اين دو جذبه در كشش طرفيني خود هدفي به جز توليد مثل و بقاي نوع بشر دنبال نمي‌كند، پس عمل همخوابگي اساسش بر همين حقيقت طبيعي است، (نه بر بازيچه و لذت گيري و بس، و نه بر اساس مدني بودن انسان) و تمامي احكامي را هم كه اسلام در باره اين عمل مقرر كرده و پيرامون اين حقيقت دور مي‌زند و مي‌خواهد اين عمل به صورت بازي انجام نشود.
و خلاصه همه احكام مربوط به حفظ عفت، و چگونگي انجام عمل همخوابي، و اينكه هر زني مختص به شوهر خويش است، و نيز احكام طلاق، عده، اولاد، ارث، و امثال آن همه براي همين است كه اين دو جهاز در راهي به كار بيفتد كه براي آن خلق شده‌اند، يعني بقاي نوع بشر.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 419
و اما در قوانين ديگري كه در عصر حاضر در جريان است اساس همخوابي شركت زن و شوهر در مساعي حيات است، و در حقيقت از نظر اين قوانين نكاح، كه معني فارسي آن، همان همخوابي است يك نوع اشتراك در عيش است و چون دايره اشتراك در زندگي درون خانه تنگ‌تر از دايره اشتراك در زندگي شهر و همچنين مملكت است، و با در نظر داشتن اينكه قوانين اجتماعي و مدني امروز تنها اجتماع شهر و مملكت را در نظر ميگيرد، و كاري به زندگي مشترك در درون خانه‌ها ندارد، به همين جهت متعرض هيچ يك از احكامي كه اسلام در باره بستر زناشويي و فروعات آن وضع كرده نيستند، در آن قوانين سخني از عفت و اختصاص و امثال آن ديده نمي‌شود.
و بنائي كه تمدن امروز بر اين اساس چيده شده علاوه بر نتائج نامطلوب و مشكلات و محذورهاي اجتماعي كه به بار آورده و انشاء اللَّه به زودي بيان خواهد شد با اساس خلقت و فطرت به هيچ وجه سازش ندارد، براي اينكه مي‌دانيم آن هدفي كه در انسان انگيزه كرد و باعث شد تا انسان طبيعي به طبع خود (و نه سفارش هيچكس)، زندگي خود را اجتماعي و بر اساس تشريك مساعي بنيان نهد، غير آن داعي است كه او را به ازدواج واميدارد، داعي و انگيزه او در تشكيل اجتماع اين بوده كه مي‌ديد آن سعادت زندگي كه طبيعت، بنيه‌اش را در او نهاده، به اموري بسيار نيازمند است كه خود او به تنهايي نمي‌تواند همه آن امور را انجام دهد و ناگزير بايد از راه تشكيل اجتماع و تعاون افراد و طبقات به دست آورد، بدون هيچ توجهي به اينكه اين افراد مرد باشند يا زن، خلاصه او نان مي‌خواهد حال نانوا چه زن باشد و چه مرد.
پس به دست آمدن همه آن حوائج نيازمند به همه مردم است، و عجب اينجا است كه همين طبيعت و فطرت، شوق و علاقه به هر شغلي را در دل طائفه‌اي قرار داده، تا از كار مجموع آنان، مجموع حوائج تامين گردد.
و اما انگيزه و داعيش بر ازدواج تنها و تنها مساله غريزه جنسي و جذبه‌اي است كه بين مرد و زن هست، و از طرف آن انگيزه كه وي را به تشكيل اجتماع وامي‌داشت، هيچ دعوتي به ازدواج نمي‌شود، پس كساني كه ازدواج را بر پايه و اساس تعاون زندگي بنا كرده‌اند، از مسير اقتضاي طبيعي" تناسل" و" توليد مثل"، به ديگر سوي منحرف شده‌اند، به جايي منحرف شده‌اند كه طبيعت و فطرت هيچ دعوتي نسبت به آن ندارد.
و اگر مساله ازدواج بر پايه تعاون و اشتراك در زندگي بود، مي‌بايست مساله ازدواج، هيچ يك از احكام مخصوص به خود را جز احكام عمومي‌اي كه براي همه شركتها و تعاوني‌ها وضع شده است، نداشته باشد. (مثلا همه مردان در همه زنان شريك و نيز تمامي زنان در
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 420
تمامي مردان شريك باشند) و معلوم است كه در اين صورت ديگر در بشر فضيلتي به نام عفت، باقي نمي‌ماند، و نسب‌ها و دودمانها مختلط مي‌شد، مساله ارث، دچار هرج و مرج مي‌گرديد، و همان وضعي پيش مي‌آمد كه شيوعي‌ها (كمونيستها) يعني بلشويك‌ها پيش آوردند، و نيز در چنين صورتي، تمامي غرائز فطري كه مرد و زن (انسان) مجهز به آن غرائز است باطل مي گردد، و ما انشاء اللَّه در محلي مناسب توضيح بيشتري در اين باره خواهيم داد.
اين بود اجمال گفتار ما در مساله زناشويي، و اما طلاق كه خود يكي از مفاخر اين شريعت است، و اين نيز مانند همه احكامش، از فطرت بشر سرچشمه دارد، به اين معنا كه جواز اصل آن را به عهده فطرت گذاشته، و از ناحيه فطرت هيچ دليلي بر منع از طلاق نيست، و اما خصوصيات قيودي كه در تشريع طلاق رعايت شده، انشاء اللَّه بحث از آنها در تفسير سوره طلاق خواهد آمد.
در اينجا همين را بگوئيم و بگذريم كه در فطري بودن اصل طلاق همين بس كه ملل متمدن دنيا و كشورهاي بزرگ امروز نيز بعد از سالها و قرنها ناگزير شدند حكم ممنوعيت آن را لغو نموده و جواز طلاق را در قوانين مدني خود بگنجانند
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 421

[سوره البقرة (2): آيه 243] ... ص : 421

اشاره

أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ هُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْياهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَي النَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ (243)

ترجمه آيه ... ص : 421

مگر داستان آنان كه هزاران نفر بودند و از بيم مرگ، از ديار خويش بيرون شدند نشنيدي كه خدا به ايشان گفت بميريد، آن گاه زنده‌شان كرد كه خدا بر مردم كريم است ولي بيشتر مردم سپاسگزاري نمي‌كنند (243)

بيان آيه ... ص : 421

اشاره

" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ هُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ ..."
كلمه" رؤيت" كه مصدر فعل" تري" است و به معناي ديدن است، در اينجا به
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 422
معناي ديدن نيامده، بلكه به معناي علم آمده، و علت اينكه از علم تعبير به رؤيت كرده براي اين است كه بفهماند مطلب آن قدر روشن است كه مي‌توان آگاهي از آن را ديدن خواند اين آيه شريفه، همانند آيات زير است كه مي‌فرمايد:" أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" أَ لَمْ تَرَوْا كَيْفَ خَلَقَ اللَّهُ سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً؟" «2» زمخشري در اين باره گفته است كلمه" ا لم تر" به منزله يك مثال است كه در مقام شگفت‌انگيزي و تعجب به كار مي‌رود، وقتي كه مي‌گوئيم:" أ لم تر كذا و كذا" معنايش اين است كه: راستي تعجب نمي‌كني از اينكه چنين و چنان شد؟ و كلمه" حَذَرَ الْمَوْتِ" مفعول له براي فعل" خرجوا" است، و معنايش اين است كه: مگر نديدي آن كساني را كه به خاطر ترس از مرگ، از ديار خود خارج شدند؟ و نيز ممكن است كه آن را مفعول مطلق گرفته و بگوئيم:
تقدير آيه:" خرجوا من ديارهم و هم الوف يحذرون الموت حذرا"، است يعني از ديار خود بيرون شدند در حالي كه هزاران نفر بودند، و از مرگ مي‌ترسيدند، ترسيدني كه ناگفتني است.
" فَقالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْياهُمْ ..."
امر در اين آيه شريفه، امر تكويني است و منافاتي ندارد كه مرگ اين گروه از مجراي طبيعي واقع شده باشد، هم چنان كه در روايات هم آمده است كه به مرض طاعون مرده‌اند، و اگر تعبير به امر (بميريد) كرده و نفرمود" خدا ايشان را ميراند و سپس زنده كرد"، براي اين بود كه بهتر بر نفوذ قدرت و غلبه امر الهي دلالت كند، چون تعبير به انشاء در امور تكويني از تعبير به خبر دادن مؤثرتر و مؤكدتر است، هم چنان كه در اوامر تشريعي تعبير به اخبار مؤكدتر است از تعبير به انشاء.
(وقتي بخواهيم به مامور خود دستور مؤكدي بدهيم، گفتن اين كه فلان كار را مي‌كني مؤكدتر است از گفتن اينكه فلان كار را بكن.)" مترجم" و جمله:" ثم احياهم" تا حدي دلالت دارد بر اينكه خداي تعالي زنده‌شان كرده تا زندگي كنند، و بعد از زنده شدن مدتي زندگي كرده‌اند، براي اينكه اگر اين احياء و زنده ساختن، صرفا معجزه‌اي بوده تا ديگران از آن عبرت بگيرند و يا دليلي و يا بياني براي اثبات حقيقتي بوده باشد، بايد آن را ذكر مي‌كرد، چون رسم قرآن در بلاغتش همين است، هم چنان كه در داستان اصحاب كهف ذكر كرد كه بعد از زنده شدن چه كارهايي كردند، علاوه بر اينكه جمله بعدش هم كه مي‌فرمايد:" إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَي النَّاسِ ..."، اشعاري بر اين معنا دارد، چون زنده كردن وقتي فضل مي‌شود كه زنده شده چند صباح ديگر زنده بماند.
__________________________________________________
(1)مگر نديدي كه خداوند آسمانها و زمين را به حق آفريد؟." سوره ابراهيم، آيه 19"
(2)مگر نديديد كه چگونه خداي تعالي آسمانها را هفت طبقه آفريد؟." سوره نوح، آيه 15" [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 423
" وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ".
در اين جمله مي‌توانست به جاي كلمه" ناس" ضمير بياورد (چون قبلا اين كلمه در كلام آمده بود) و بفرمايد" و لكن اكثرهم لا يشكرون"، ولي دوباره كلمه" ناس" را ذكر كرد تا دلالت كند بر پائين بودن سطح فكر ايشان علاوه بر اينكه اگر ضمير مي‌آورد معنايش اين مي‌شد كه بيشتر همان زنده شدگان، شكرگزار نيستند، با اينكه منظور اين نبوده، بلكه خواسته است بفرمايد: بطور كلي اكثر مردم جهان شاكر نيستند. و اين آيه بدون مناسبت با آيات بعدي خود كه متعرض فريضه قتال است نيست، چون قتال نيز باعث مي‌شود كه مردمي بعد از مردن زنده شوند.

[گفتار يكي از مفسرين مبني بر اينكه آيه در مقام بيان حكايتي واقعي نيست بلكه تمثيلي است از قيام و دفاع مردم] ... ص : 423

يكي از مفسرين هم گفته‌اند: كه آيه شريفه مثالي است كه خداي تعالي زده و حال امتي عقب مانده و توسري خور اجانب و زير سلطه و سيطره بيگانگان را مثال مي‌زند، كه با قيام و دفاعش از حقوق حياتي خود و به دست آوردن استقلال در حكومت خويش را تامين نموده، حياتي نو به دست مي‌آورد، و اينك حاصل گفتار آن مفسر از نظر شما مي‌گذرد.
او مي‌گويد اگر اين آيه شريفه در مقام نقل داستان قومي از بني اسرائيل و يا غير بني اسرائيل بود، هم چنان كه هر دو احتمال در رواياتي آمده، جا داشت نام پيامبر معاصر آن قوم را ببرد، و مثلا بفرمايد كه اين قوم از بني اسرائيل بودند، هم چنان كه روش و مرام قرآن در ساير داستانهايش همين است، پس معلوم مي‌شود در چنين مقامي نيست.
علاوه بر اينكه اگر به راستي و بگفته روايات، چنين قومي در بني اسرائيل وجود داشتند، و معاصر حزقيل پيغمبر (علي نبينا و آله و عليه السلام) بودند بايد تورات داستانهاي حزقيل ع را نقل مي‌كرد، و نكرده، پس معلوم مي‌شود روايات نامبرده از همان روايات معروف اسرائيلي است كه به دست پليد يهود، جعل و به منظور بي اعتبار كردن احاديث صحيح، داخل در روايات شده است.
از اين هم كه بگذريم ما همه مي‌دانيم كه مرگ و حيات در دنيا يكي است انسان يك بار زنده مي‌شود و يك بار مي‌ميرد، هم چنان كه آيه شريفه:" لا يَذُوقُونَ فِيهَا الْمَوْتَ إِلَّا الْمَوْتَةَ الْأُولي" «1» و آيه:" وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ" «2» بر اين معنا دلالت دارند، پس دو حيات در دنيا معنا ندارد، پس آيه شريفه در مقام مثل زدن است، و مراد از آن، مجسم نمودن وضع قومي است كه دشمني نيرومند بر آنان حمله‌ور شده و ذليل و زير دستشان كرده، و سلطه خود را در همه شؤون آنان گسترش داده، هر كاري دلش مي‌خواهد مي‌كند، و اين مردم ذليل از استقلال خود
__________________________________________________
(1)مرگ را نمي‌چشند مگر همان مرگ اول را." سوره دخان، آيه 56"
(2)دو بار ما را زنده كردي." مؤمن، آيه 11"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 424
دفاع ننموده، با اينكه هزاران نفر بودند و هر كاري مي‌توانستند بكنند، اما از ترس مرگ، از ديار خود بيرون شدند.
خداي سبحان به ايشان فرمود: به مرگ ذلت و جهل بميريد كه جهل و خمود و ذلت خود نوعي مرگ است، هم چنان كه علم و غيرت و زير بار ظلم نرفتن خود نوعي حيات به شمار مي‌آيد، و در كلام مجيدش فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ". «1» و نيز مي‌فرمايد:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها". «2»
و سخن كوتاه اينكه: اين هزاران نفر به ذلت و در زير چكمه‌هاي دشمن مي‌ميرند، و هم چنان مرده مي‌مانند، تا آنكه خداي سبحان روحيه قيام و دفاع از خويشتن را به آنان القا مي‌كند، و همين مردگان تو سري خور، قيام نموده و حقوق از دست رفته خود را مي‌طلبند، و در آخر استقلال مي‌يابند، و اينها كه خدا زنده‌شان كرده هر چند به حسب اشخاص، غير آنهايي هستند كه خدا آنها را دچار مرگ ذلت‌بار كرده بود، به جز اينكه همه در حقيقت يك امتند، كه در دوره‌اي مرده بودند و در دوره‌اي ديگر زنده شدند، و در قرآن كريم مورد ديگري هست كه خداي تعالي قومي را واحد خوانده، با اينكه اشخاص آن مختلف هستند مانند آيه شريفه:" وَ إِذْ أَنْجَيْناكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ" «3» كه اولين و آخرين بني اسرائيل را يك قوم دانسته، به آخرين ايشان مي‌فرمايد: كه ما شما را از فرعون نجات داديم، با اينكه اولين ايشان را نجات داده بود، و نيز مانند آيه شريفه:" ثُمَّ بَعَثْناكُمْ مِنْ بَعْدِ مَوْتِكُمْ". «4» پر واضح است كه اگر نظريه ما در باره اين آيه درست نباشد ارتباط آيه كه در مقام مثل زدن است، با آيات بعدش كه در باره قتال است برقرار نمي‌شود، و اين خلاصه‌اي از گفتار آن مفسر بود.

[رد گفتار اين مفسر] ... ص : 424

و اين گفتار بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد زماني قابل قبول است كه اولا يا بطور كلي معجزات و خوارق عادات را منكر شويم، و يا بعضي از انحاي آن را (چون مرده را زنده كردن) و
__________________________________________________
(1)هان! اي كساني كه به خدا و رسول ايمان آورده‌ايد دعوت خداي را كه شما را به چيزي مي‌خواند كه شما را زنده كند، اجابت كنيد." سوره انفال، آيه 24"
(2)آيا كسي كه مرده بود و ما او را زنده‌اش كرده نوري برايش قرار داديم تا با آن در بين انسانها مشي كند، مثل او مثل كسي است كه در ظلمت‌هايي قرار دارد كه بيرون شدن از آن برايش مقدور نيست.
" سوره انعام، آيه 122"
(3)ما شما را از خاندان فرعون نجات داديم." سوره اعراف، آيه 140"
(4)سپس شما را بعد از مردنتان مبعوث كرديم." سوره بقره، آيه 56"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 425
ما در بحث پيرامون معجزه آن را اثبات نموديم، علاوه بر اينكه خود قرآن ظهور در اين دارد كه مرده زنده كردن و امثال آن را اثبات كرده است، و به فرض اينكه ما نتوانيم معجزه را از راه عقل اثبات كنيم، هيچ مسلماني نمي‌تواند ظهور قرآن را در اثبات آن، انكار نمايد.
و ثانيا صاحب اين نظريه مي‌خواهد اين ادعاي خود را كه قرآن دلالت دارد بر اينكه بيش از يك زندگي در دنيا ممكن نيست اثبات كند، هم چنان كه در مقام اثبات هم برآمده، و به آيات" لا يَذُوقُونَ فِيهَا الْمَوْتَ إِلَّا الْمَوْتَةَ الْأُولي" «1» و" أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ" «2» استدلال كرده است.
ولي هرگز نمي‌تواند اثبات كند، بلكه تمامي آياتي كه دلالت بر احياي مردگان دارد، مانند آيات مربوط به داستانهاي ابراهيم و موسي و عيسي و عزير كه دلالتش به نحوي است كه قابل انكار نيست، در رد دعوي او كافي است، علاوه بر اينكه حيات دنيا اگر در وسطش مرگي اتفاق بيفتد دو حيات نمي‌شود، هم چنان كه اين معنا با كمال خوبي از داستان عزير كه پس از زنده شدن مدتها از مرگ خود بي‌خبر بود استفاده مي‌شود، چون خود عزير و امثال او معتقد بودند يك بار به دنيا آمدند و يك بار هم مي‌روند، و اما آن دو آيه‌اي كه به آنها استدلال كرده بود، هيچ دلالتي بر مدعايش ندارد و تنها بر نوعي از حيات دلالت مي‌كند، مي‌خواهد بفرمايد زندگي اهل بهشت يك نوع زندگي‌اي است كه مرگ در پي ندارد و با نوع زندگي دنيا فرق دارد.
و ثالثا اينكه گفت:" اگر اين آيه مربوط به سرگذشت قوم معيني بود، بايد نام آن قوم را مي‌برد، و پيامبر آن قوم را معين مي‌كرد"، درست نيست، براي اينكه وجوه بلاغت همه جا يك جور نيست، جايي هست كه بلاغت اقتضا مي‌كند كلام طولاني شود، و جزئيات واقعه ذكر شود، و جايي ديگر اقتضاي كوتاه گويي و حذف جزئيات را دارد. و نظائر اين آيه در قرآن هست، مانند آيه شريفه:" قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ، النَّارِ ذاتِ الْوَقُودِ إِذْ هُمْ عَلَيْها قُعُودٌ وَ هُمْ عَلي ما يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ" «3» و آيه شريفه:" وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ" «4» آنان را كه ملاحظه مي‌كنيد نام اين دو قوم را نبرده است.
__________________________________________________
(1)سوره دخان، آيه 56
(2)سوره مؤمن، آيه 11
(3)دارندگان و اصحاب آن گودالهاي آتش پر از هيزم كه مؤمنين در آن آتش‌ها شكنجه مي‌شدند و آنان تماشا مي‌كردند، كشته شدند." سوره بروج، آيه 5"
(4)و بعضي از آنان را كه ما خلق كرده‌ايم، امتي هستند كه به سوي حق، هدايت نمود و به معيار حق مي‌سنجند." سوره اعراف، آيه 180"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 426
مترجم: (و مانند تمامي آياتي كه به اتفاق شيعه و سني در فضائل امير المؤمنين و جايگاه آن جناب از قبيل ليلة المبيت و غدير خم و خيبر و نذر و صدقه انگشتر و تطهير و امثال آن نازل شده، كه در هيچ يك از آنها نام آن جناب نيامده است).
و رابعا اينكه گفت: اگر آيه را حمل بر تمثيل نكنيم ارتباطش با آيات بعد از نظر معنا درست نمي‌شود صحيح نيست، براي اينكه خواننده خوب مي‌داند كه وقتي همه مي‌دانيم آيات قرآن تكه تكه و به تدريج نازل شده ديگر احتياج نداريم كه با زحمت و با چسب‌هاي نچسب بين آنها ارتباط برقرار كنيم، بله بعضي از آيات قرآن هست كه به يكديگر مربوطند، و ارتباطشان روشن است، كه شان كلام بليغ هم همين است.
پس حق مطلب اين شد، كه ظاهر آيه مورد بحث مي‌رساند كه در مقام بيان يك سرگذشت است، و اي كاش از اين مفسر مي‌پرسيديم اين چه بلاغتي است كه گوينده‌اي كلامي بگويد كه ظهور در قصه و واقعه‌اي دارد ولي منظور خود گوينده آن معناي ظاهري نباشد، بلكه يك معناي خيالي و خالي از حقيقتي باشد كه به عنوان تمثيل در قالب يك قصه ريخته باشد؟.
علاوه بر اينكه شيوه و روال قرآن كريم همواره بر اين است كه مثال را طوري بزند تا از غير مثال مشخص باشد، هم چنان كه مي‌بينيم در موارد مثل تعبيرات زير را مي‌آورد:" مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا" «1»" مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي" «2»" إِنَّما مَثَلُ الْحَياةِ الدُّنْيا" «3» و تعبيرات ديگري نظير اينها، كه در همه آنها كلمه مثل را مي‌آورد، تا از قصه مشخص باشد.

بحث روايتي [(در باره شان نزول آيه شريفه)] ... ص : 426

در احتجاج از امام صادق ع روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: خداي تعالي قومي را كه از ترس طاعون از خانه‌هاي خود و از وطن مانوس خود بيرون شدند، و فرار كردند همه آنها را كه عددي بي شمار داشتند بميراند، مدتي طولاني از اين ماجرا گذشت، حتي استخوانشان پوسيد، و بند بند استخوانها از هم جدا شد، و خاك شدند، آن گاه خداي تعالي
__________________________________________________
(1)سوره جمعه، آيه 5
(2)سوره بقره، آيه 17
(3)سوره يونس، آيه 24
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 427
پيامبري را به نام حزقيل مبعوث كرد و آن جناب در وقتي كه خدا هم مي‌خواست خلق خويش را زنده ببيند دعا كرد، و بدنهاي متلاشي شده آنان جمع شده جانها به بدنها برگشت، و برخاستند به همان هياتي كه مرده بودند، يعني حتي يك نفر از ايشان كم نشده بود، پس از آن مدتي طولاني زندگي كردند. «1»
مؤلف: اين معنا را كليني و عياشي به نحو گسترده‌تري روايت كرده‌اند و در آخر روايتشان آمده كه در باره همين قوم بود كه آيه شريفه:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ ..." نازل شد. «2»
__________________________________________________
(1)احتجاج، ج 2 ص 88 [...]
(2)كافي، ج 8، ص 237 و تفسير عياشي، ج 1 ص 130
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 428

[سوره البقرة (2): آيات 244 تا 252] ... ص : 428

اشاره

وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (244) مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً كَثِيرَةً وَ اللَّهُ يَقْبِضُ وَ يَبْصُطُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (245) أَ لَمْ تَرَ إِلَي الْمَلَإِ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ مِنْ بَعْدِ مُوسي إِذْ قالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنا مَلِكاً نُقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ قالَ هَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ أَلاَّ تُقاتِلُوا قالُوا وَ ما لَنا أَلاَّ نُقاتِلَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنا مِنْ دِيارِنا وَ أَبْنائِنا فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتالُ تَوَلَّوْا إِلاَّ قَلِيلاً مِنْهُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ (246) وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً قالُوا أَنَّي يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمالِ قالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ وَ اللَّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ (247) وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ التَّابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ بَقِيَّةٌ مِمَّا تَرَكَ آلُ مُوسي وَ آلُ هارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلائِكَةُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (248)
فَلَمَّا فَصَلَ طالُوتُ بِالْجُنُودِ قالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي إِلاَّ مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلاَّ قَلِيلاً مِنْهُمْ فَلَمَّا جاوَزَهُ هُوَ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ قالُوا لا طاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ قالَ الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا اللَّهِ كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ (249) وَ لَمَّا بَرَزُوا لِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ قالُوا رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَيْنا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ انْصُرْنا عَلَي الْقَوْمِ الْكافِرِينَ (250) فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ قَتَلَ داوُدُ جالُوتَ وَ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَهُ مِمَّا يَشاءُ وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَ لكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَي الْعالَمِينَ (251) تِلْكَ آياتُ اللَّهِ نَتْلُوها عَلَيْكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ (252)
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 429

ترجمه آيات ... ص : 429

در راه خدا كارزار كنيد و بدانيد كه خدا شنوا و دانا است (244).
كيست كه خدا را وامي نيكو دهد و خدا وام او را به دو برابرهاي بسيار افزون كند خدا است كه تنگي مي‌آورد و فراواني نعمت مي‌دهد و به سوي او بازگشت مي‌يابيد (245).
مگر داستان آن بزرگان بني اسرائيل را نشنيدي كه پس از موسي به پيامبر خود گفتند: پادشاهي براي ما نصب كن تا در راه خدا كارزار كنيم و او گفت: از خود مي‌بينيد كه اگر كارزار بر شما واجب شود شانه خالي كنيد؟ گفتند: ما كه از ديار و فرزندان خويش دور شده‌ايم براي چه كارزار نمي‌كنيم؟ ولي همين كه كارزار بر آنان مقرر شد به جز اندكي روي برتافتند و خدا به كار ستمگران دانا است (246).
پيغمبرشان به آنان گفت: خدا طالوت را به پادشاهي شما نصب كرد گفتند: از كجا وي را بر ما سلطنت باشد كه ما به شاهي از او سزاوارتريم چون او مال فراواني ندارد گفت: خدا او را از شما سزاوارتر ديده، چون دانشي بيشتر و تني نيرومندتر دارد، خدا ملك خويش را به هر كه بخواهد مي‌دهد كه خدا وسعت بخش و دانا است (247).
و نيز به ايشان گفت نشانه پادشاهي وي اين است كه صندوق معروف دوباره به شما بر مي‌گردد تا آرامشي از پروردگارتان باشد و باقي مانده‌اي از آنچه خدا به خاندان موسي و هارون داده بود در آن است فرشتگان آن را حمل مي‌كنند كه در اين نشانه براي شما عبرتي هست اگر ايمان داشته باشيد (248).
و همين كه طالوت سپاهيان را بيرون برد گفت خدا شما را با نهري امتحان كند، هر كه از آن بنوشد از من نيست و هر كس از آن ننوشد از من است مگر آن كس كه با مشت خود كفي بردارد و لبي تر كند و از آن همه لشگر به جز اندكي، همه نوشيدند و همين كه او با كساني كه ايمان داشتند از شهر بگذشت گفتند امروزه ما را طاقت جالوت و سپاهيان وي نيست آنها كه يقين داشتند به پيشگاه پروردگار خويش مي‌روند گفتند:
چه بسيار شده كه گروهي اندك به خواست خدا بر گروهي بسيار غلبه كرده‌اند و خدا پشتيبان صابران است (249).
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 430
و چون با جالوت و سپاهيانش روبرو شدند گفتند: پروردگارا صبري به ما ده و قدمهايمان را استوار ساز و بر گروه كافران پيروزمان كن (250).
پس به خواست خدا شكستشان دادند و داود جالوت را بكشت و خدايش پادشاهي و فرزانگي بداد و آنچه مي‌خواست به او بياموخت اگر بعض مردم را به بعضي ديگر دفع نمي‌كرد زمين تباه مي‌شد ولي خدا با اهل جهان صاحب كرم است (251).
اين آيت‌هاي خدا است كه ما به حق بر تو مي‌خوانيم و همانا تو از پيامبراني (252)

بيان آيات ... ص : 430

[بيان اتصال و ارتباط آيات مذكوره و آهنگ كلي آنها] ... ص : 430

اتصال روشني كه در بين اين آيات به چشم مي‌خورد، و ارتباطي كه ميان مساله قتال و مساله ترغيب در قرض الحسنه و نيز ارتباطي كه ميان اين دو مساله با سرگذشت طالوت و داود و جالوت هست، اين نكته را به ما مي‌فهماند كه اين آيات يك باره نازل شده و منظور از آن، بيان دخالتي است كه قتال در شؤون حيات و پديد آوردن روحيه پيشرفت امت در حيات ديني و دنيائيش دارد، و اهل قتال را به سعادت حقيقيشان مي‌رساند.
آري، خداي سبحان در اين آيات فريضه جهاد را بيان نموده و مردم را دعوت مي‌كند به اينكه در تجهيز يكديگر و فراهم نمودن نفرات و تجهيزات، انفاق كنند. و اگر اين انفاق را قرض دادن به خدا خوانده، چون انفاق در راه خدا است، علاوه بر اينكه اين تعبير هم تعبيري است سليس، و هم مشعر به قرب خدا، مي‌فهماند انفاق كنندگان نزديك به خدا هستند بطوري كه با او دادوستد دارند.
آن گاه داستان طالوت و جالوت و داوود را خاطر نشان مي‌كند، تا مؤمنين كه مامور به قتال با دشمنان دين هستند عبرت بگيرند و بدانند كه حكومت و غلبه همواره از آن ايمان و تقوا است، هر چند كه دارندگان آن كم باشند، و خواري و نابودي از آن نفاق و فسق است، هر چند كه صاحبانش بسيار باشند، براي اينكه بني اسرائيل كه اين داستان مربوط به ايشان است ما دام كه در كنج خمود و كسالت و سستي خزيده بودند مردمي ذليل و تو سري خور بودند، همين كه قيام كرده و در راه خدا كارزار نمودند، كلمه حق را پشتيبان خود قرار دادند، هر چند كه افراد صادق ايشان در اين دعوي اندك بودند، و اكثرشان وقتي جنگ حتمي شد فرار كردند، و دوم اينكه سر اعتراض بر طالوت را باز نمودند، و سوم اينكه، از آن نهري كه مامور بودند ننوشند، نوشيدند، و چهارم اينكه، به طالوت گفتند ما حريف جالوت و لشگر او نمي‌شويم ولي مع ذلك خدا ياريشان كرد، و بر دشمن پيروزيشان داد، و دشمن را به اذن خدا فراري كردند، و داوود،
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 431
جالوت را به قتل رساند، و ملك و سلطنت در بني اسرائيل مستقر گرديد، و حيات از دست رفته آنان دو باره به ايشان بازگشت، و بار ديگر سيادت و قوت خود را باز يافتند، و همه اين موفقيت‌ها جز به خاطر آن كلامي كه ايمان و تقوا به زبانشان انداخت نبود، و آن كلام اين بود كه وقتي با جالوت و لشگرش برخوردند گفتند:" رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَيْنا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ انْصُرْنا عَلَي الْقَوْمِ الْكافِرِينَ"، اين ماجرا عبرتي است كه اگر همه مؤمنيني كه در هر عصر مي‌آيند آن را نصب العين خود قرار داده و راه گذشتگان صالح را پيش بگيرند، بر دشمنان خود غلبه خواهند كرد، البته ما دام كه مؤمن باشند.

[وجه مقيد ساختن قتال و جهاد به قيد" في سبيل اللَّه" و اشاره به معناي قرض دادن به خدا] ... ص : 431

" وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ" اين آيه جهاد را واجب مي‌كند، و مي‌بينيم كه اين فريضه را در اين آيه و ساير موارد از كلامش مقيد به قيد" سبيل اللَّه" كرده و اين براي آن است كه به گمان كسي در نيايد و كسي خيال نكند كه اين وظيفه ديني مهم، صرفا براي اين تشريع شده كه امتي بر ساير مردم تسلط پيدا كرده، و اراضي آنان را ضميمه اراضي خود كند، همانطور كه نويسندگان تمدن اسلام (چه جامعه‌شناسان و چه غير ايشان) همين طور خيال كرده‌اند، و حال آنكه چنين نيست و قيد" فِي سَبِيلِ اللَّهِ" مي‌فهماند كه منظور از تشريع جهاد در اسلام، براي اين است كه دين الهي كه مايه صلاح دنيا و آخرت مردم است، در عالم سلطه يابد.
" وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ".
اين جمله، به مؤمنين هشدار مي‌دهد از اينكه در اين سير خود، قدمي بر خلاف دستور خدا و رسول او بردارند و كلمه‌اي در مخالفت با آنها (خدا و رسول او) بگويند، و حتي نفاقي در دل مرتكب شوند، آن طور كه بني اسرائيل كردند، آن زمان كه در باره طالوت به پيامبرشان اعتراض كردند، كه او چگونه مي‌تواند بر ما سلطنت كند و يا گفتند:" لا طاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ" «1» و هنگامي كه جنگ بر آنان واجب شد، سستي به خرج دادند، و پشت به جنگ كردند، و آن زمان كه واجب شد تا از نهر آب ننوشند، مخالفت نموده، و فرمان طالوت را اطاعت نكردند.
" مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً كَثِيرَةً" معناي كلمه" قرض" معروف است، خداي تعالي هزينه‌اي را كه مؤمنين در راه او خرج مي‌كنند، قرض گرفتن خودش ناميده، و اين به خاطر همان است كه گفتيم مي‌خواهد
__________________________________________________
(1)ما امروز طاقت رويارويي با جالوت و لشگرش را نداريم.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 432
مؤمنين را بر اين كار تشويق كند، و هم براي اين است كه انفاقهاي نامبرده براي خاطر او بوده، و نيز براي اين است كه خداي سبحان به زودي عوض آن را چند برابر به صاحبانش بر مي‌گرداند.
خداي تعالي سياق خطاب را كه قبلا امر بود و مي‌فرمود:" جهاد كنيد"، به سياق خطاب، استفهامي برگردانيد، و فرمود: كيست از شما كه چنين و چنان كند؟، با اينكه ممكن بود همين مطلب را نيز به صورت امر بفرمايد، مانند جمله" در راه خدا جهاد كنيد و به او قرض بدهيد"، و اين تغيير به خاطر نشان دادن ذهن مخاطب است، چون سياق امر خالي از كسب تكليف نيست، ولي سياق استفهام دعوت و تشويق است، در نتيجه ذهن شنونده تا حدي از تحمل سنگيني امر استراحت مي‌كند، و نشاط مي‌يابد.
" وَ اللَّهُ يَقْبِضُ وَ يَبْصُطُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ" كلمه" قبض" به معناي گرفتن چيزي و كشيدن آن به طرف خويش است، در مقابل كلمه" بسط" و همچنين" بصط" كه به معناي دادن و از خود دور كردن است، و اين كلمه كه در اصل از ماده (باء- سين- ط) است، و طبق يك قاعده صرفي (سين) آن به خاطر اينكه پهلوي حرف (ط) كه به اصطلاح از حروف (اطباق و تقسيم) است قرار گرفته مبدل به (صاد) شده است.
و اينكه از صفات خداي تعالي سه صفت (قبض و بسط و مرجعيت) او را آورده، براي اين توجه كه اشعار كند آنچه در راه خدا به او مي‌دهند باطل نمي‌شود، و بعيد نيست كه چند برابر شود، براي اينكه گيرنده آن خدا است و خدا هر چه را بخواهد ناقص مي‌كند و هر چه را بخواهد زياد مي‌كند، و شما به سوي او بر مي‌گرديد و آن زياد شده را پس مي‌گيريد.
" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الْمَلَإِ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ ..."
كلمه" ملا" بطوري كه گفته‌اند به معناي جماعتي از مردم است كه بر يك نظريه اتفاق كرده‌اند و اگر چنين جمعيتي را ملا ناميدند براي اين است كه عظمت و ابهتشان چشم بيننده را پر مي‌كند.
و چنين جمعيتي از بني اسرائيل به پيامبر خود گفتند: پادشاهي براي ما معين كن تا در تحت فرمانش در راه خدا بجنگيم، و از سياق بر مي‌آيد كه پادشاهي كه تا آن روز بر آنان تسلط داشته همان جالوت بوده، كه در آنان به روشي رفتار كرده بود كه همه شؤون حياتي و استقلال و خانه و فرزند را از دست داده بودند و اين گرفتاري بعد از نجاتشان از شر آل فرعون بود، كه شكنجه‌شان مي‌كردند و خدا موسي ع را بر آنان مبعوث كرد، و بر آنان ولايت و
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 433
سرپرستي داد، بعد از موسي ولايت ايشان را به اوصياي موسي وا گذاشت، بعد از اين دوره‌ها بود كه گرفتار ديو جالوت شدند، و وقتي ظلم جالوت به ايشان شدت يافت و فشار از طرف دستگاه جالوت بر ايشان زياد شد، قواي باطنشان كه رو به خمود گذاشته بود، بيدار شد، و تعصب تو سري خورده و ضعيفشان زنده گشت، در اينجا بود كه بزرگان قوم از پيامبرشان درخواست مي‌كنند پادشاهي برايشان برگزيند تا به وسيله او اختلافات داخلي خود را برطرف نموده و قوايشان را تمركز دهند، و در تحت فرمان آن پادشاه، در راه خدا كارزار كنند." قالَ هَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ أَلَّا تُقاتِلُوا" بني اسرائيل از پيامبر خود درخواست مي‌كردند كه پادشاهي برايشان معين كند، تا در تحت لواي او در راه خدا كارزار كنند، و چون پيغمبرشان چنين اختياري نداشت، لذا كارزار كردن و تعيين فرمانده را به خداي تعالي ارجاع مي‌داد، و در اين آيه از در تعظيم، نام خدا را نبرده، و تنها در پاسخشان از ايشان پرسيد، آيا اگر چنين فرماندهي معين شود احتمال آن را مي دهيد كه نافرمانيش كنيد؟ از اين پاسخ پيدا است كه آن جناب به وحي خدا، اين نافرماني را از ظاهر حال آن خبردار شده، و به همين جهت خداي تعالي را منزه‌تر از آن دانسته كه نامش را ببرد، تنها اشاره كرده كه امر اين درخواست مربوط به خدا و راجع به اوست، چون كتابتي كه در اين پاسخ آمده به معناي واجب شدن است و تنها كار خداي تعالي است.
گفتيم مخالفت و پشت كردن به جنگ از ظاهر حال آنان محتمل بود، ولي همين امر ظاهر را به صورت استفهام بيان كرد، تا مردم اين ظاهر حال را انكار نموده، در نتيجه تا حجت بر آنان تمام شود، و همين پاسخ را داده گفتند:" وَ ما لَنا أَلَّا نُقاتِلَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ؟" (چه جهت دارد كه ما در راه خدا قتال نكنيم؟).
" قالُوا: وَ ما لَنا أَلَّا نُقاتِلَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنا ..."
در اين پاسخ مساله بيرون شدن جبري از خانه و شهر را علت جنگيدن و كنايه از آن كردند و چون بيرون شدن از وطن مالوف مستلزم دور شدن از زن و فرزند و سبب محروميت از همه اين نعمتها مي‌شود، لذا بيرون شدن را هم به وطن نسبت دادند، و هم به فرزندان و گفتند:
با اينكه از وطن و فرزند خود بيرون شده‌ايم.
" فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتالُ تَوَلَّوْا إِلَّا قَلِيلًا مِنْهُمْ، وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ" اين آيه به شهادت اينكه حرف" فاء" در اول آن است، فرع و نتيجه گفتار پيامبر آن قوم، كه پرسيد:" هَلْ عَسَيْتُمْ ..." و جواب قوم كه گفتند:" وَ ما لَنا أَلَّا نُقاتِلَ"، واقع شده، و جمله:" وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ"، دلالت دارد بر اينكه پرسش پيامبرشان كه پرسيد:" هَلْ عَسَيْتُمْ
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 434
إِنْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ أَلَّا تُقاتِلُوا
..." ناشي از وحي خداي سبحان بوده و معلوم مي‌شود خداي تعالي به او خبر داده كه اينها فردا كه صاحب فرمانده شدند از او اطاعت نخواهند كرد، و قرار خواهند نمود و گرنه معنا ندارد ابتدا چنين سؤالي را پيش بكشد.

[معيار غلط بني اسرائيل براي حاكم كه موجب اعتراض آنها به فرماندهي طالوت شد] ... ص : 434

" وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ: إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً قالُوا: أَنَّي يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمالِ؟" اين آيه شريفه پاسخ پيامبر ايشان است و اگر وي تعيين فرماندهي را به خداي تعالي نسبت داده، خواسته است بني اسرائيل را متوجه اشتباهشان كند، كه تعيين فرماندهي را به پيامبرشان نسبت دادند، و گفتند: تو يك پادشاه فرمانده براي ما معين كن، و نگفتند: از خدا در خواست كن فرماندهي براي ما معين كند، و قتال را بر ما واجب سازد.
و به هر حال اينكه آن جناب نام آن فرمانده را برد و فهماند كه او طالوت است باعث شد كه از دو جهت اعتراض كنند، كه اين دو جهت به نظر آنان با سلطنت طالوت منافات داشته، و خداي تعالي يكي از آن دو جهت را از ايشان حكايت كرده كه گفتند:" أَنَّي يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ ...؟" و معلوم است كه اين اعتراض كه به پيامبرشان كردند و در آن هيچ دليلي بر اينكه طالوت، شايستگي سلطنت ندارد و خود آنان سزاوارترند، نياوردند، گفتاري بوده كه احتياج به استدلال نداشته يعني دليلش امر روشني بوده و آن امر روشن جز اين نمي‌تواند باشد كه بيت نبوت و بيت سلطنت دو بيت و دو دودمان بوده در بني اسرائيل كه اهل آن دودمان همواره به آن فخر مي‌كرده‌اند و طالوت از هيچ يك از اين دو بيت دو خاندان نبود و به عبارتي ديگر طالوت نه از خاندان سلطنت بود، و نه از خاندان نبوت، و به همين جهت گفتند: او كجا و سلطنت كجا؟ خود ما سزاوارتر به سلطنت هستيم تا او، چون هم از دودمان نبوتيم و هم از دودمان سلطنت، و خدايي كه ما را شايسته چنين افتخاري دانسته، چگونه راضي مي‌شود آن را به ديگري انتقال دهد.
(و اين گفتار يك ريشه اعتقادي داشته و گرنه ظاهرا اعتراضي بسيار بيجا است)، و ريشه اين گفتار اين است كه يهود معتقد بودند كه در كار خدا" بداء"،" نسخ" و" تغييري" نيست، و اين سه از خدا محال است كه قرآن از ايشان حكايت كرده، كه گفتند:" يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ- دست خدا بسته است، دستشان بسته باد" و پيامبرشان در پاسخ فرموده:" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ- خدا او را بر شما ترجيح داده" پس اين يكي از دو جهت اعتراض بني اسرائيل بود.
جهت ديگري كه آن نيز به نظر ايشان منافات با سلطنت طالوت داشته همان است كه در جمله:" وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمالِ" آمده، چون طالوت مردي فقير بوده و به نظر بني اسرائيل
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 435
سلطان بايد مردي توانگر باشد، پيامبر آنان به اين هم جواب داده به اينكه:" وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ ..." يعني سلطنت پول نمي‌خواهد، بلكه نيروي فكري و جسمي مي‌خواهد، كه طالوت هر دو را بيش از شما دارد.

[علم به مصالح و قدرت بر اجراي آن، لوازم و شرائط زمامدار است نه شرافت دودمان و ثروتمندي] ... ص : 435

" قالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ" كلمه" اصطفا" و" و استصفاء" به معناي اختيار و انتخاب است، اصل آن ماده:
(صاد- فاء- واو) است كه به معناي چكيده و خالص از هر چيز است، و كلمه" بسطه" به معناي سعة و قدرت است، و اين كلام، جواب به هر دو اعتراض بني اسرائيل است.
اما اعتراضشان به اينكه خودشان سزاوارتر به ملك و سلطنت هستند چون داراي شرافت دودمانند، جوابش اين است كه وقتي خداي تعالي طالوت را براي سلطنت انتخاب كند قهرا او و دودمان او شرافتي پيدا مي‌كند ما فوق شرافت ساير افراد بني اسرائيل و ساير دودمانهاي آن، چون فضيلت همواره تابع تفضيل خداي تعالي است، هر كه را او برتر بداند، برتر است.
و اما اعتراض دوم آنها كه ملاك پادشاه شدن پول است جوابش را داد به اينكه سلطنت الهيه براي همين است كه ديگر پول‌داري ملاك برتري قرار نگيرد، سلطنت و استقرار حكومت در جامعه‌اي از مردم، تنها و تنها براي اين است كه اراده‌هاي متفرق مردم كه با نداشتن حكومت همه به هدر مي‌رفت، در استقرار حكومت همه يك جا متمركز شود، يعني همه تابع اراده مسلمانان گردد، و تمامي زمام‌ها و اختيارات به يك زمام وصل شده، و سرنخ همه اختيارات به دست يك نفر بيفتد و در نتيجه هر فرد از افراد جامعه به راه كمالي كه خود لايق آن است بيفتد و در اين راه تكامل احدي مزاحم فردي ديگر نشود و هيچ فردي بدون داشتن حق (و فقط به خاطر داشتن ثروت يا قدرت) جلو نيفتد، و فردي ديگر فقط به خاطر نداشتن ثروت عقب نماند.
و سخن كوتاه اينكه: غرض از تشكيل ملك و حكومت اين است كه صاحب حكومت امور جامعه را طوري تدبير كند كه هر فردي از افراد جامعه به كمال لايق خود برسد، و كسي و چيزي مانع پيشرفتش نگردد، و براي چنين حكومت چيزي كه لازم است داشتن دو سرمايه است، يكي علم به تمامي مصالح حيات جامعه و مفاسد آن، و دوم داشتن قدرت جسمي بر اجراي آنچه كه صلاح جامعه مي‌داند، و اين دو در طالوت هست:" وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ".
و اما مساله پول داري، اگر كسي آن را هم دخيل در اين مساله بداند، و از اركان اين كار بشمارد، از جهل و بي خبري است.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 436
پيامبر اسرائيلي سپس هر دو پاسخ را يك جا و به صورت يك دليل در آورده و مي‌گويد:" وَ اللَّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشاءُ"، و خلاصه آن اين است كه ملك تنها از آن خدا است و احدي را در آن نصيبي نيست، مگر آن مقداري كه خدا به هر كسي داده باشد، و در آن هم با اينكه تمليكش كرده باز خود او مالك است، هم چنان كه از اضافه در (ملكه) اين معنا به خوبي استفاده مي‌شود، خوب وقتي داستان از اين قرار باشد پس خداي تعالي در ملكش هر جور بخواهد و اراده كند تصرف مي‌كند، و احدي قادر نيست بگويد چرا و به چه جهت؟ (يعني كسي را نمي‌رسد كه از علت تصرف خدا پرسش كند، براي اينكه تنها خداي تعالي سبب مطلق است، و نيز كسي قادر نيست كه از متمم عليت و ابزار كار او بپرسد، براي اينكه خداي تعالي خودش به تنهايي سبب تام است، او نيازي به متمم ندارد) پس ديگر جاي اين سؤال نيست كه چرا ملك و سلطنت را از دودماني به دودمان ديگر منتقل كرد؟ و يا چرا آن را به كسي داد كه اسباب ظاهري و ابزار آن كه همان ثروت و نفرات باشد ندارد؟.

افعال خداي سبحان حكيمانه و داراي مصلحت است و در عين حال باري تعالي محكوم و مقهور مصالح نيست ... ص : 436

و" ايتاء" و افاضه الهيه هر چند كه گفتيم به هر جور كه او بخواهد و به هر كس كه اراده كند صورت مي‌گيرد، الا اينكه در عين حال بطور بيهوده و گزاف و بدون حكمت و رعايت مصالح صورت نمي‌گيرد، چون مقصود ما از اينكه مي‌گوئيم خداي تعالي هر چه بخواهد مي‌كند و ملك را به هر كس كه بخواهد مي‌دهد و از اين قبيل مطالب اين نيست كه خدا در كارهايش جانب مصلحت را رعايت نمي‌كند، و يا خدا كاري را كه مي‌كند نظير تيري است كه به تاريكي بيندازد، اگر تصادفا مطابق مصلحت صورت بگيرد كه گرفته، و اگر نگيرد جزافي مي‌شود و محذوري هم پيش نمي‌آيد براي اينكه ملك، ملك او است، هر چه بخواهد مي‌كند، نه منظور ما اين نيست زيرا كه اين را ادله ديني و براهين عقلي باطل مي‌كند (وقتي جزاف از خدا صحيح باشد، ديگر عقل ما را ملزم به انجام تكاليف ديني او نمي‌كند، زيرا در يك يك احكام احتمال جزاف مي‌دهد) و اين معنا را هم ظواهر ديني باطل مي‌داند و هم براهين عقلي.
بلكه مقصود ما اين است كه خداي سبحان از آنجا كه هر خلق و امري به او بازگشت دارد قهرا مصالح و جهات خير هم، مانند ساير موجودات مخلوق او هستند پس اگر مي‌گوئيم خدا هر كاري را طبق مصلحت انجام مي‌دهد معنايش اين نيست كه در كارهاي خود مقهور مصلحت و محكوم به حكم آن است، بر خلاف ما كه در كارهايمان محكوم به آنيم، پس وقتي خداي سبحان كاري مي‌كند يا خلقي مي‌آفريند (و جز خوب و جميل نمي‌كند) قهرا فعل او داراي مصلحت است، و صلاح بندگانش در آن رعايت شده، و در عين حال محكوم و مقهور مصلحت هم نيست.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 437
از اينجا معلوم مي‌شود كه اجتماع تعليل" وَ اللَّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشاءُ" با تعليل" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ"، درست است، و منافاتي بين اين دو تعليل نيست، براي اينكه اولي مطلب را به مصالح و اسباب تعليل مي‌كند، و مي‌فرمايد طالوت علم و نيروي بدني بيشتري دارد، و دومي مطلب را با اطلاق مالكيت خدا تعليل مي‌كند، خدايي كه هر كاري بخواهد مي‌كند، و اگر اينكه گفتيم منافاتي نيست بين اطلاق ملك خدا و اينكه هر چه مي‌خواهد مي‌كند، و بين اينكه كارهايش همه از روي مصالح و حكمت‌ها است درست نباشد، اصلا اين دو جمله از آيه با هم نمي‌خواند تا چه رسد به اينكه يكي متمم و مؤيد ديگري باشد.
و اين معنا را ذيل آيه كه مي‌فرمايد:" وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ"، به بهترين وجهي توضيح مي‌دهد، براي اينكه كلمه" واسع" دلالت مي‌كند بر اينكه خداي تعالي از هيچ فعلي و ايتايي (دادني) ممنوع نيست، و كلمه" عليم" دلالت مي‌كند بر اينكه: فعل او فعلي است كه از روي علم ثابت و غير قابل خطا سر مي‌زند، پس خداي سبحان هر چه مي‌خواهد مي‌كند بدون اينكه چيزي مانعش شود، و كاري نمي‌كند مگر آنكه آن كار، داراي مصلحت واقعي باشد.
باقي مي‌ماند معناي كلمه" واسع" كه يكي از اسامي خداي تعالي است و ماده" وسعت" كه كلمه سعه نيز از مشتقات آن است، در اصل به معناي حالتي در جسم است كه با داشتن آن حالت اشيايي ديگر را در خود مي‌گنجاند، مانند سعه ظرف كه هر چه بيشتر باشد آب بيشتر يا طعام بيشتر را در خود جاي مي‌دهد، و سعه صندوق به معناي گنجايش آن است نسبت به آنچه در آن مي‌گذارند، و سعه خانه كه افراد بيشتري را در خود جاي مي‌دهد، و ليكن به عنوان استعاره در غني نيز استعمال مي‌شود اما نه هر غنائي و از هر جهتي، بلكه غني از اين جهت كه گنجايش بذل و بخشش را دارد، كانه مال وسيع، آن مالي است كه ظرفيتي دارد كه هر چه بخواهند مي‌توانند از آن خرج كنند و به همين معنا كلمه نامبرده در مورد خداي سبحان نيز استعمال مي‌شود، وقتي مي‌گوئيم خدا واسع است معنايش اين است كه او غني است كه هر چه بخواهد بذل كند، ناتوانش نمي‌سازد، بلكه هر قدر بخواهد مي‌تواند بذل كند.
" وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ التَّابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ" كلمه" تابوت" به معناي صندوق است، و اين كلمه بطوري كه گفته‌اند صيغه فعلوت از ماده" توب" است، و توب به معناي رجوع است، (و به همين جهت برگشتن از راه شيطان به سوي خدا را توبه گفته‌اند) و اگر صندوق را تابوت گفته‌اند براي اين است كه صاحبش همواره و پي در پي به سراغ او مي‌رود و به آن رجوع مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 438

گفتاري در معناي سكينت [- آرامش رواني در سايه ايمان-] ... ص : 438

كلمه" سكينة" از ماده سكون است كه خلاف حركت است، و اين كلمه در مورد سكون و آرامش قلب استعمال مي‌شود و معنايش قرار گرفتن دل و نداشتن اضطراب باطني در تصميم و اراده است، هم چنان كه حال انسان حكيم اين چنين است، (البته منظور ما از حكيم دارنده حكمت اخلاقي است) كه هر كاري مي‌كند با عزم مي‌كند، و خداي سبحان اين حالت را از خواص ايمان كامل قرار داده و آن را از مواهب بزرگ خوانده است.
توضيح اينكه آدمي به غريزه فطريش كارهايي كه مي‌كند ناشي از تعقل قبلي است، يعني قبل از انجام هر كاري در عقل خود مقدمات آن را مي‌چيند، و طوري مي‌چيند كه وقتي عمل را انجام دهد مشتمل بر مصالح او باشد، و در سعادتش تاثير خوبي بگذارد، و سعادت اجتماعي او را به قدر خودش تامين كند، آن گاه بعد از رديف كردن مقدمات در فكر و عقل عمل را طوري كه نقشه‌اش را كشيده انجام مي‌دهد، و در انجامش آنچه بايد بكند و آنچه نبايد بكند، رعايت مي‌نمايد.
و اين عمل فكري وقتي بر طبق اسلوب فطرت آدمي صورت بگيرد، و با در نظر داشتن اينكه انسان نمي‌خواهد و نمي‌طلبد، مگر چيزي را كه نفع حقيقي در سعادتش داشته باشد، قهرا اين عمل فكري طبق جرياني جاري مي‌شود كه منتهي به سكونت و آرامش خاطرش باشد، و خلاصه قبل از هر عمل نقشه آن را طوري مي‌چيند كه در هنگام انجام عمل بدون هيچ اضطراب و تزلزلي آن را انجام دهد.
اين وضع انساني است داراي حكمت به معناي اخلاقيش، و اما انساني كه در زندگي خود در ماديات فرو رفته و تابع هوي و هوس خود باشد، چنين انساني همواره در مقدمه چيني‌هاي فكريش دچار اشتباه مي‌شود، چون نافع واقعي و خيالي در دلش مختلط شده نمي‌تواند آن دو را از هم جدا كند، مسائل خيالي با آن زرق و برقي كه در خيالات هست در مسائل فكري و جدي او مداخله مي‌كند، گاهي باعث انحراف او از سنن صواب مي‌شود، و گاهي باعث تردد و اضطرابش مي‌گردد، بطوري كه نتواند در اراده خود تصميم بگيرد، و بطور جدي اقدام نمايد و در نتيجه شدائد و گرفتاري‌هايش را تحمل كند.
اما كسي كه داراي ايمان به خداي تعالي است، تكيه بر پايگاهي دارد كه هيچ حادثه و گرفتاري تكانش نمي‌دهد، و به ركني وابسته است كه انهدام نمي‌پذيرد، و چنين كسي امور
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 439
خود را بر پايه معارفي بنا نهاده كه شك و اضطراب قبول نمي‌كند، و در اعمالش با روحيه‌اي اقدام مي‌كند كه از تكليف الهي صد در صد صحيح منشا گرفته، او هيچ سرنوشتي را به دست خود نمي‌داند تا از فوت آن بترسد، و يا از فقدانش اندوهناك گردد، و يا در تشخيص خير و شرش دچار اضطراب شود.
ولي غير مؤمن كه براي خود ولي نمي‌شناسد، كسي را كه عهده‌دار امورش باشد ندارد، بلكه خير و شر خود را به دست خودش مي‌داند، خودش را هم كه گفتيم چه وضعي دارد، پس او در همه عمر در ميان ظلمت افكاري كه از هر سو بر او هجوم مي‌آورد قرار دارد، افكاري از سوي هواهاي نفساني، افكاري از ناحيه خيالهاي باطل، افكاري از ناحيه احساسات شوم، اينجا است كه به درستي معناي آيات زير را درك مي‌كنيم.
" وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ" «1»" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ أَنَّ الْكافِرِينَ لا مَوْلي لَهُمْ" «2»" اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَي الظُّلُماتِ" «3»" إِنَّا جَعَلْنَا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ" «4»" ذلِكُمُ الشَّيْطانُ يُخَوِّفُ أَوْلِياءَهُ" «5» اينكه اضافه مي‌كنيم كه در آيه شريفه:" لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" «6» در باره كساني كه ايمان به خدا و رسول دارند مي‌فرمايد: اينان ممكن نيست با دشمنان خدا و رسول دوستي كنند، هر چند كه پدر يا فرزند يا برادر يا خويشاوندشان باشد، چون خداوند ايمان را در دلهايشان نوشته و حك كرده و به روحي از خود تاييدشان كرده است، پس مي‌فهميم آن حيات جدا از حيات كفار، كه در مؤمنين هست،
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران، آيه 68
(2)اين بدان جهت است كه خدا سرپرست كساني است كه ايمان آورده‌اند و اما كافران سرپرستي ندارند." سوره محمد، آيه 11"
(3)خدا سرپرست آنهايي است كه ايمان آورده‌اند، ايشان را از ظلمت‌ها به سوي نور بيرون مي‌كشد." سوره بقره، آيه 257"
(4)خود ما شيطانها را سرپرست كساني كرديم كه ايمان نمي‌آورند." سوره اعراف، آيه 26"
(5)اينكه مي‌بينيد شيطان است كه در كفار نيز هست حياتي دارد كه اين اثر آن نور زندگي است.
" سوره آل عمران، آيه 175"
(6)سوره مجادله، آيه 22
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 440
حياتي است كه از حيات و روح خدا سرچشمه دارد و پاداش و اثرش حك شدن ايمان و استقرار آن در قلب است، پس اين مؤمنين مؤيدند به روحي از خدا، و اين روح وقتي افاضه مي‌شود كه ايمان در دل رسوخ كند، آن وقت است كه حياتي جديد در جسم و كالبدشان دميده مي‌شود، و در اثر آن نوري پيش پايشان را روشن مي‌كند.
و اين آيه بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد نزديك به انطباق با آيه زير است:" هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً"، «1» مضمون اين آيه تقريبا همان مضموني است كه آيه سوره مجادله داشت، با اين تفاوت كه در آن آيه، روح به جاي سكينت در اين آيه، و زياد شدن ايماني بر ايمان مؤمنين در اين آيه، به جاي كتابت ايمان در آن آيه قرار گرفته، مؤيد اين انطباق ذيل آيه سوره فتح است كه لشگر آسمانها و زمين را از آن خدا مي‌داند، و قرآن كريم در مواردي ديگر ملائكه و روح را لشگر خدا دانسته است.
باز نزديك به سياق اين آيه، آيه شريفه زير است كه مي‌فرمايد:" فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلي رَسُولِهِ وَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ، وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوي وَ كانُوا أَحَقَّ بِها وَ أَهْلَها)، «2» و نيز آيه زير است كه مي‌فرمايد:" فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها" «3».
از مطالب گذشته هم روشن گرديد كه ممكن است از كلام خداي تعالي استفاده كرد كه مراد از سكينت، روحي است الهي، و چيزي است كه مستلزم آن روح الهي است، امري است از خداي تعالي كه باعث سكينت قلب و استقرار و آرامش نفس و محكمي دل مي‌شود و معلوم است كه اين توجيه باعث نمي‌شود كه كلام از معناي ظاهريش بيرون شود، و كلمه" سكينت" كه به معناي سكون قلب و عدم اضطراب آن است در روح الهي استعمال شده باشد و جا دارد كه با همين معنا روايات آينده توجيه شود.

[بيان آيات ... ص : 440

اشاره

" وَ بَقِيَّةٌ مِمَّا تَرَكَ آلُ مُوسي وَ آلُ هارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلائِكَةُ ..."
__________________________________________________
(1)او همان خدايي است كه سكينت و آرامش را در دلهاي مؤمنين نازل كرد، تا ايماني جديد بر ايمانشان بيفزايد و تمامي آسمانها و زمين لشگريان خدا هستند و خدا همواره داناي فرزانه است." سوره فتح، آيه 4"
(2)پس خداي تعالي سكينت را بر رسولش و بر مؤمنين نازل كرد و كلمه تقوي را در دلهايشان حك نمود و حقيقتا اهل و سزاوار آن بودند." سوره فتح، آيه 26"
(3)پس خدا سكينت خود را بر او نازل كرد و او را با لشگرياني كه شما آنها را نمي‌ديديد، تاييد نمود." سوره توبه، آيه 41"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 441
آل هر كس اهل بيت او است، كه خود او را هم شامل مي‌شود، پس آل موسي و آل هارون عبارتست از خود موسي و هارون و اهل بيت آن دو، و جمله" تَحْمِلُهُ الْمَلائِكَةُ" حال از تابوت است، و جمله:" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" مانند سياق اول آيه دلالت دارد بر اينكه بني اسرائيل از پيامبرشان پرسيده بودند كه نشاني صدق گفتار تو چيست؟ و از كجا بدانيم اينكه مي‌گويي: (خداي تعالي طالوت را ملك و فرمانده شما كرده) راست است.

[اشاره به پيروي جمعي اندك و با ايمان بر لشگري گران و بي ايمان، در داستان طالوت و جالوت] ... ص : 441

" فَلَمَّا فَصَلَ طالُوتُ بِالْجُنُودِ قالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ ... إِلَّا قَلِيلًا مِنْهُمْ" كلمه" فصل" به معناي جدايي مكاني است، هم چنان كه در آيه:" وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعِيرُ" «1» به همين معنا است، و چه بسا كه در معناي قطع يعني ايجاد جدايي دو چيز استعمال شود مانند آيه" وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلِينَ" «2» و بنا بر اين كلمه نامبرده هم متعدي استعمال مي‌شود (كه در آيه 58 سوره انعام ديديد)، و هم لازم (كه در آيه مورد بحث و آيه سوره يوسف ملاحظه كرديد).
كلمه" جند" به معناي مجتمعي انبوه است، چه از انسان و چه از هر چيز ديگر، و اگر لشگر را جند ناميده‌اند به خاطر همين است كه جمعيتي متراكم هستند و اگر در آيه مورد بحث، كلمه را به صيغه جمع" جنود" آورده، براي اين بوده كه بفهماند جمعيت بني اسرائيل كثرت قابل ملاحظه‌اي داشتند، با اينكه به حكم جملات بعدي همين آيه، مؤمنين واقعي آنان، بعد از عبور از نهر اندك بودند، (و اين ملاكي دست مي‌دهد كه در سختي‌ها هميشه مؤمنين پايدار مي مانند) و نظير اين نكته در آيه بعد هم كه مي‌فرمايد:" وَ لَمَّا بَرَزُوا لِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ"، از كلمه" جنود" استفاده مي‌شود.
و در مجموع اين گفتار اشاره‌اي است به يك حقيقت كه از سراپاي اين داستان استفاده مي‌شود، و آن اين است كه خداي تعالي قادر است عده‌اي بسيار قليل و از نظر روحيه مردمي ناهماهنگ را بر لشكري بسيار زياد ياري دهد، توضيح اينكه تمامي بني اسرائيل از پيامبر خود درخواست فرماندهي كردند، و همگي پيمان محكم بستند كه آن فرمانده را نافرماني نكنند، و كثرت جمعيت آنان آن قدر بود كه بعد از تخلف جمعيت بسياري از آنان از شركت در جنگ، تازه باقي مانده آنان جنودي بودند، و اين جنود هم در امتحان آب نهر كه داستانش مي‌آيد كه اكثرشان رفوزه و مردود شدند، و به جز اندكي از آنان در آن امتحان پيروز نشد، و تازه آن عده اندك هم هماهنگ نبودند، بخاطر اينكه بعضي از آنان يك شب، آب خوردند، و معلوم
__________________________________________________
(1)سوره يوسف، آيه 94
(2)و او بهترين جدا سازنده بين حق و باطل است." سوره انعام، آيه 58"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 442
شد كه دچار نفاق هستند، پس در حقيقت آنچه باقي ماند، اندكي از اندك بود، در عين حال پيروزي نصيب آن اندك شد، چون ايمان داشتند و در برابر لشكر بسيار انبوه جالوت صبر كردند.
كلمه" ابتلاء" كه اسم فاعل آن" مبتلي" از مشتقات آن است به معناي امتحان است، و كلمه" نهر" به معناي مجراي آب پر از آب است، و كلمه" اغتراف" و كلمه" غرف" به معناي آن است كه چيزي را بلند كني و بگيري، مثلا مي‌گويند:" فلان غرف الماء" و يا مي‌گويند:" فلان اغترف الماء"، يعني فلاني آب را بلند كرد تا بنوشد.
و اينكه اغتراف يك غرفه، يعني گرفتن يك مشت آب را از مطلق نوشيدن استثنا كرده، دلالت مي‌كند بر اينكه پيامبر اسرائيلي آن مردم را از مطلق نوشيدن نهي نكرده بوده بلكه از نوشيدن در حالت خاصي نهي كرده بوده، (مثلا از اينكه لب آب دراز بكشند و با دهان بنوشند تا سيراب شوند).
مقتضاي ظاهر كلام اين بود كه بفرمايد:" فمن شرب منه فليس مني، الا من اغترف غرفة بيده، و من لم يشرب فانه مني"، هر كس از اين نهر آب بنوشد از من نيست، مگر آنكه با دستش مشتي بردارد و بنوشد، و كسي كه ننوشد، او از من است، ليكن اينطور نفرمود، بلكه اولا جمله دوم را به جمله اول وصل كرد و ثانيا كلمه شرب را در جمله دوم مبدل به طعم كرد و بايد ديد چرا؟
علتش اين بود كه اگر اينطور فرموده بود مفاد كلام چنين مي‌شد، كه تمامي جنود طالوت از طالوت بودند، و تنها يك طائفه از او بيگانه و جدا شدند، و آنها كساني بودند كه آب نوشيدند، و از اين عده جمعي كه سيراب نشدند و تنها مشتي آب برداشتند، از ايشان جدا شده و قهرا به طائفه اول ملحق شدند.
در نتيجه جنود طالوت دو طائفه مي‌شوند، يكي آنهايي كه از طالوت بودند، و دوم آنهايي كه از او بيگانه شدند، و حال آنكه مقصود آيه اين نبوده، بلكه خواسته است بفرمايد سه طائفه شدند، كه طائفه سوم، آنهايي بودند كه مشتي آب برداشتند، نه از طالوت بودند و نه بيگانه از او، بلكه با آزمايشي ديگر وضعشان روشن مي‌شود.
و به همين منظور جمله دوم يعني جمله:" وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي"، را پهلوي جمله اول قرار داد، تا مفاد آيه چنين شود: كه لشكريان طالوت هر چند همه با طالوت و از او بودند، ليكن باطن آنها غير از ظاهرشان بود، و با يك آزمايش واقعيت‌ها روشن مي‌شد، و آن آزمايش نهري بود كه در راه با آن برخوردند، و آن نهر مشخص كرد كه چه كسي از طالوت، و چه كسي بيگانه
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 443
از او بود، هر كس از آن نهر نوشيد از طالوت بيگانه شد و هر كس لب از آن تر نكرد از او و منسوب به او شد.
و وقتي مفاد كلام تا اينجا اين شد، ديگر آمدن جمله" إِلَّا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ"، نمي‌رساند كه اين طائفه سوم از طالوت بودند، چون وقتي اين دلالت را داشت كه بلا فاصله بعد از جمله" فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ" واقع شده بود، ولي بعد از ذكر هر دو طائفه آمده، و معلوم است كه اين استثنا و اخراج از طائفه اول، تنها باعث مي‌شود كه طائفه سوم داخل و جزء طائفه اول نباشند، نه اينكه داخل در طائفه دوم باشند، و لازمه اين سخن آنست كه آيه شريفه خواسته است لشكريان طالوت را با دو آزمايش به سه طائفه تقسيم كند اول آنهايي كه از طالوت نبودند چون از نهر نوشيدند، دوم آنهايي كه از وي بودند چون از نهر ننوشيدند، سوم آنهايي كه مردد بودند، و وضعشان در آزمايش نهر معلوم نشد، چون مشتي آب برداشتند و نوشيدند، و آزمايشي ديگر وصفشان را روشن مي‌كند، و آن اين است كه اگر در حال جنگ به خدا اعتماد نموده، در برابر دشمن مقاومت كنند از طالوت خواهند شد، و اگر دچار قلق و اضطراب شوند، از طائفه دوم خواهند گرديد.
" فَلَمَّا جاوَزَهُ هُوَ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ ..."
كلمه" فئة" به معناي پاره‌اي از مردم است، و دقت در اين آيات مي‌رساند كه گويندگان اين سخن كه" لا طاقَةَ لَنَا ..."، همان طائفه سوم بودند كه با مشت خود آب برداشتند، و پاسخ دهندگان به ايشان همانهايي بودند، كه اصلا آب ننوشيدند، و آيه شريفه از آنان تعبير كرده به:" الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا اللَّهِ" و چون نمي‌توانيم كلمه" ظن" را در باره آنان به معناي پنداشتن بگيريم، ناگزير بايد بگوئيم يا به معناي يقين است و يا كنايه از خشوع است.
و اين طائفه ممكن بود در پاسخ بگويند:" غلبه جمعيتي اندك بر جمعيتي بسيار امر محالي نيست بلكه با اذن خدا امري است ممكن"، ولي اينطور نگفتند بلكه براي اينكه طرف را بهتر قانع كنند، قاطع‌تر جواب دادند، و از حوادثي كه در جاهاي ديگر اتفاق افتاده خبر داده و گفتند: چه بسيار اندك‌ها كه بر بسيارها غالب شدند.
" وَ لَمَّا بَرَزُوا لِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ ..."

[استعاره از كنايه‌اي لطيف در:" رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَيْنا صَبْراً"] ... ص : 443

كلمه" بروز" به معناي آشكار شدن است، و به همين جهت بيرون شدن هماورد از لشگر دشمن و مبارزه طلب كردن او را" براز" مي‌گويند، و كلمه" افراغ" كه فعل امر" افرغ"، مشتق از آن است به معناي ريخته‌گري است، يعني فلز آب شده‌اي را در قالب بريزند، و ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 444
منظور از آن در اينجا اين است كه خداي تعالي صبر را در دل آنان و به قدر ظرفيت دلهايشان بريزد.
پس در حقيقت اين تعبير، استعاره از كنايه لطيفي است، و همچنين تثبيت اقدام كنايه است از اينكه ايشان را در جهاد ثابت قدم كند تا فرار نكنند.
" فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ"" هزم" به معناي دفع كردن دشمن است.

[توضيحي در باره دفاع و فطري بودن آن در ذيل" لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ"] ... ص : 444

" وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ ..."
همه مي‌دانند كه منظور از فساد زمين، فساد سكنه زمين است، يعني فساد اجتماع انساني، البته اگر به دنبال فساد اجتماع، خود كره زمين هم فاسد شود، اين فساد به تبع منظور آيه مي‌شود، نه بالذات، و اين خود يكي از حقايق علمي است كه قرآن از آن پرده برداري كرده است.
توضيح اينكه: سعادت نوع بشر به حد كمال نمي‌رسد مگر به اجتماع و تعاون، و معلوم است كه اجتماع و تعاون تمام نمي‌شود مگر وقتي كه وحدتي در ساختمان اجتماع پديد آيد، و اعضاي اجتماع و اجزاي آن با يكديگر متحد شوند، بطوري كه تمامي افراد اجتماع چون تن واحد شوند، همه هماهنگ با يك جان و يك تن فعل و انفعال داشته باشند، و وحدت اجتماعي و محل و مركب اين وحدت، كه عبارت است از اجتماع افراد نوع، حالي شبيه به حال وحدت اجتماعي عالم مشهود و محل آن دارد.
و ما مي‌دانيم كه وحدت نظام عالم نتيجه هماهنگي تاثير و تاثري است كه در بين اجزاي عالم در جريان است، ساده‌تر بگويم نظامي كه در عالم هست به اين جهت برقرار است كه بعضي از اجزاي عالم بعضي ديگر را دفع مي‌كند، و در جنگ و ستيزي كه بين اسباب عالم است: بعضي بر بعضي ديگر غلبه نموده و آن را از خود مي‌راند، و آن بعض رانده شده هم تسليم و رانده مي‌شود، و اگر اين زورآزمايي نبود عاملي كه بايد مغلوب شود، مغلوب نمي‌شد، اجزاي اين نظام هماهنگ و به هم مربوط نمي‌شد بلكه هر سببي به همان مقدار از فعليت كه خاص او است باقي مي‌ماند، و در نتيجه هيچ جنب و جوشي جريان نمي‌يافت، و عالم وجود از كار مي‌افتاد.
نظام اجتماع انساني نيز چنين است، اگر بر پايه تاثير و تاثر و غلبه و دفع قرار نمي‌گرفت، اجزاي اين نظام به هم مرتبط نمي‌شد، و در نتيجه اصلا نظامي برقرار نمي‌گشت، و سعادت نوع باطل مي‌شد.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 445
به شهادت اينكه، اگر فرض كنيم كه چنين دفعي در نظام بشر نمي‌بود، يعني بعضي بر بعض ديگر غلبه ننموده و اراده خود را بر او تحميل نمي‌كرد، آن وقت هر فردي از افراد اجتماع كاري كه خودش مي‌خواست مي‌كرد، هر چند كه با منافع ديگران منافات داشته باشد، (حال چه آن كار مشروع باشد و چه نامشروع، فعلا در مشروع و نامشروع بودن آن نظري نداريم) و آن ديگري نمي‌توانست او را از آن كار منصرف كرده و به كاري وادارد كه منافي با منافع خودش نباشد، اين وضع را در باره تمامي افراد در نظر بگير، آن وقت خواهي ديد كه ديگر هيچ وحدتي بين اجزاي اجتماع پيدا نمي‌شود، و اجتماعي هم كه فرضا قبلا بوده متلاشي مي‌گردد.
و اين بحث همان بحثي است كه در جلد سوم ترجمه فارسي ذيل آيه:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" «1»، گذرانديم، و گفتيم اولين اصل فطري انسان (همين انساني كه تشكيل اجتماع داده) استخدام و بهره‌كشي از ديگران است، و مساله تعاون و تمدن متفرع بر آن و زائيده از آن بوده و اصلي ثانوي است كه تفصيلش گذشت.
و در حقيقت مسئله دفع و غلبه، معنايي است عمومي كه در تمام شؤون اجتماع بشري جريان دارد، و وقتي مغز آن را بشكافيم عبارت مي‌شود از اينكه انسان از يك سو ديگران را به هر صورتي كه ممكن باشد، وادار كند به اينكه خواسته‌اش را برآورند، و از سوي ديگر هر چه مزاحم و مانع انجام خواسته او است، از سر راه بردارد.
و اين معنايي است عمومي كه هم در جنگ اعمال مي‌شود و هم در صلح هم در سختي و هم در آسايش، هم در راحت و هم در ناراحتي، و اختصاص به يك طبقه يا دو طبقه ندارد، بلكه در تمامي گروه و دسته‌هاي اجتماع در جريان است، بله آدمي در حال عادي متوجه اين حقيقت نمي‌شود خيال مي‌كند تنها ستمگران بهره‌كشي مي‌كنند ولي وقتي متوجه مي‌شود خودش هم اين كاره است كه كسي مزاحم و مانع حقي از حقوق حياتي او و يا شهوتي از شهوات او و امثال آن شود، آن وقت است كه شروع مي‌كند به اينكه انسان مزاحم را از سر راهش بردارد، و معلوم است كه اين بهره‌كشي مراتبي از شدت و ضعف دارد، كه يكي از آن مراتب، جنگ و قتال است.
اين را هم مي‌دانيم كه فطري بودن دفع و غلبه اختصاص به مورد دفاع مشروع ندارد، بلكه شامل همه انحاء دفاع مي‌شود، چه آنجا كه دفاع به عدل و از حقي مشروع باشد، و چه به ظلم و از حقي خيالي و نامشروع، چون اگر از يك اصل مسلم و فطري سرچشمه نمي‌گرفت
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 213 [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 446
هرگز از او سر نمي‌زد، نه مشروع و بر حقش و نه غير آن، براي اينكه اعمال آدمي به بياني كه در سابق گذشت، همه مستند به فطرت او است، پس اگر فطرتي مشترك ميان مؤمن و كافر نبود معنا نداشت كه تنها مؤمنين به داشتن فطرتي اختصاص يابند و اعمال خود را بر آن اصل فطري پايه‌گذاري كنند.
و اين اصل فطري است كه بشر در ايجاد اصل اجتماع به بياني كه گذشت، آن را مورد استفاده قرار داده، و بعد از آنكه اجتماع را به وسيله آن تشكيل داد باز به وسيله آن، اراده خود را بر غير، تحميل كرده و به ظلم و طغيان آنچه در دست غير بود تملك كرد، و نيز به وسيله همين اصل فطري آنچه ظالم و طاغي از دست او ربوده بود، به خود باز گردانيد، و نيز به وسيله همين اصل است كه حق را بعد از آنكه به خاطر جهل در بين مردم مرده بود احيا كرد، و سعادتشان را تحميلشان نمود، پس مساله دفاع، اصلي است فطري كه بهره‌مندي بشر از آن از يك بعد و دو بعد نيست.
و شايد همين حقيقتي كه ما خاطر نشان كرديم، منظور از آيه شريفه:" وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ" باشد، مؤيد اين احتمال ذيل آيه است كه مي‌فرمايد:
" وَ لكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَي الْعالَمِينَ".

[گفته‌هاي ساير مفسرين در معناي دفع در آيه شريفه] ... ص : 446

حال ببينيم ساير مفسرين در معناي اين دفع چه گفته‌اند؟ بعضي گفته‌اند مراد از" دفع" در آيه شريفه دفع كفار است كه خداي تعالي به دست مؤمنين كرده هم چنان كه آيه شريفه هم در اين مورد نازل شده، و چه بسا گفتار خود را با آيه زير نيز تاييد كرده‌اند كه مي‌فرمايد:" وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللَّهِ" و اگر خدا بعض مردم را به بعض ديگر دفع نمي‌كرد، ديرها و كليساها و كنشتها، و مسجدها كه نام خدا در آن بسيار ياد مي‌شود، ويران مي‌شد". «1»
ليكن اين تفسير درست نيست، چون هر چند كه مطلب در جاي خود صحيح است، ليكن ظاهر آيه اين است كه مراد از صلاح زمين، مطلق صلاح و دائم آن است، صلاحي است كه اجتماع را همواره محفوظ و باقي مي‌دارد، نه صلاح خاصي كه در پاره‌اي زمانهاي كوتاه مي شود، از قبيل صلاحي كه داستان طالوت و ساير داستانهاي كوتاه مدت و معدود در زمين پديد آورد.
و چه بسا مفسريني ديگر كه گفته‌اند: مراد از اين دفع، دفع خدا است، عذاب و
__________________________________________________
(1)سوره حج، آيه 40
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 447
هلاكت را از فاجران، كه به پاداش كارهاي نيكي كه مي‌كنند عذاب را از آنان دفع مي‌كند، رواياتي هم كه از طرق عامه و خاصه (شيعه و اهل سنت) نقل شده آيه را اينطور تفسير كرده‌اند، مانند روايتي كه در مجمع البيان و الدر المنثور از جابر آمده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود:
خداي تعالي به خاطر صلاح مردي مسلمان، وضع فرزند او و نوه او حتي اهل خانه او و بلكه اهل محله او را اصلاح مي‌كند، و ما دام كه آن مرد صالح در بين آنان هست ايشان را در حفظ و حمايت خود، محفوظ مي‌دارد. «1»
و نيز مانند روايتي كه در كافي و تفسير عياشي از امام صادق ع آمده كه فرمود: خداي تعالي به احترام يك نمازگزار از شيعيان ما از بي‌نمازان شيعه ما دفاع مي‌كند، و اگر همه آنان در ترك نماز متحد شوند آن وقت هلاك مي‌گردند، و خداوند به احترام يك زكات دهنده از شيعيان ما، از شيعياني كه زكات نمي‌دهند دفاع مي‌كند، و اگر شيعيان همگي در ترك زكات متحد شوند هلاك خواهند شد، و خداي تعالي به احترام يك شيعه كه حج بجا مي‌آورد، از كساني كه حج بجا نمي‌آورند دفاع مي‌كند، و اگر همگي در ترك حج هم داستان شوند هلاك مي‌گردند، (تا آخر حديث). «2»
و نظير اين دو روايت، رواياتي ديگر هست ليكن انطباق نداشتن دو آيه نامبرده با اين دو حديث چيزي نيست كه بر كسي پوشيده باشد، مگر اينكه بگوئيم تنها از اين جهت بين آن دو و اين دو انطباق هست كه هم آيات در مورد دفع مردم نازل شده، و هم روايات در اين مورد وارد شده است. و چه بسا مفسريني ديگر كه گفته‌اند مراد از دفع خدا دفع ظالمان است به دست ظالماني ديگر، و بي‌پايگي اين تفسير بر كسي پوشيده نيست.
" تِلْكَ آياتُ اللَّهِ ..."
اين آيه به منزله خاتمه‌اي است كه كلام و داستان را با آن پايان داده، چيزي كه هست اينكه جمله آخرش كه مي‌فرمايد:" وَ إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ"، بي ارتباط با آيه بعدي نيست.

بحث روايتي [(در ذيل آيات گذشته، مربوط به قرض دادن به خدا، داستان طالوت، مراد از سكينت ...)] ... ص : 447

در الدر المنثور است كه عبد الرزاق و ابن جرير از زيد بن اسلم روايت كرده كه گفت:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 1، ص 357 و الدر المنثور، ج 1، ص 320
(2)اصول كافي، ج 2، ص 451 و تفسير عياشي، ج 1، ص 135
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 448
وقتي آيه:" مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً" نازل شد ابو دحداح نزد رسول خدا (ص) آمد، و عرضه داشت: يا نبي اللَّه آيا درست فهميده‌ام كه خدا از آنچه به ما عطا فرموده، قرض مي‌خواهد، و تازه براي خود ما قرض مي‌خواهد؟ حال كه چنين است من دو قطعه زمين دارم، يكي بالاي شهر و يكي پائين شهر، و من هر يك را كه بهتر از ديگري تشخيص داديد در راه خدا صدقه مي‌دهم، رسول خدا (ص) مكرر فرمود: چه شاخه‌هاي پر برگي در بهشت، بر ابي دحداح سايه افكنده‌اند.! «1»
مؤلف: اين روايت به طرق مختلف نقل شده است.
و در كتاب معاني الاخبار از امام صادق ع نقل شده كه فرمود: وقتي آيه" مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها" نازل شد، رسول خدا (ص) عرضه داشت: پروردگارا اجر امت مرا بيشتر كن، خداي سبحان اين آيه را نازل كرد:" مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً كَثِيرَةً"، رسول خدا (ص) فهميد كه منظور از كلمه" كثير" در دادگاه خدا، عددي است كه از شمار بيرون باشد، و انتها نداشته باشد. «2»
مؤلف: مرحوم طبرسي در مجمع البيان و عياشي در تفسيرش نظير اين را نقل كرده‌اند. «3»
و قريب به اين مضمون از طرق اهل سنت نيز آمده، و اينكه امام در روايت فرمود، رسول خدا (ص) فهميد ... اشاره است به مضمون آخر آيه كه مي‌فرمايد:" وَ اللَّهُ يَقْبِضُ وَ يَبْصُطُ ..."، چون هيچ حدي كه عطاي خداي تعالي را محدود كند وجود ندارد، خداوند خود نيز فرموده:" وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً" «4» (عطاء پروردگار تو هرگز جلوگيري نداشته است).
و در تفسير عياشي از ابي الحسن ع روايت كرده كه در ذيل همين آيه فرمود:
منظور از قرض الحسنه به خدا، صله و بخشش به امام است. «5»
مؤلف: نظير اين روايت در كافي از امام صادق ع آمده، «6» و بايد دانست كه منظور در اين روايات بيان يكي از مصاديق قرض الحسنه دادن به خدا است.
و در مجمع البيان در ذيل آيه" إِذْ قالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ ..." گفته: پيامبر نامبرده،" شموئيل"
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 1، ص 312
(2)معاني الاخبار، ص 397
(3)مجمع البيان، ج 1، ص 349 و تفسير عياشي، ج 1، ص 131
(4)سوره اسراء، آيه 20
(5)تفسير عياشي، ج 1، ص 131
(6)اصول كافي، ج 1، ص 537
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 449
بوده، كه به زبان عربي" صموئيل" گفته مي‌شود. «1»
و در تفسير قمي، از پدرش از نضر بن سويد از يحياي حلبي از هارون بن خارجه از ابي بصير از ابي جعفر ع روايت آمده كه فرمود: بني اسرائيل بعد از در گذشت موسي مرتكب گناهان شده، دين خدا را دگرگون نموده از فرمان پروردگارشان سرپيچي كردند، در ميان آنان پيامبري بود كه به كارهاي نيك امرشان، و از كارهاي زشت نهيشان مي‌كرد ولي اطاعتش نمي‌كردند، و روايت شده كه آن پيامبر ارميا (علي نبينا و آله و عليه السلام) بوده، خداي تعالي به همين جرم، جالوت را كه مردي قبطي (بومي مصر) بود بر آنان مسلط نمود، و او بني اسرائيل را ذليل كرده و مردانشان را به قتل رسانيد، و از سرزمينشان و اموالشان بيرون كرد، و زنانشان را برده گرفت، بني اسرائيل نزد پيامبرشان شكايت برده و ناله و زاري كردند، و گفتند:
از خداي تعالي درخواست كن فرماندهي براي ما برانگيزد، تا در راه خدا كارزار كنيم. «2»
در آن روزگار نبوت همواره در يك دودمان و سلطنت در دودماني ديگر بود، و خدا هرگز نبوت و سلطنت را در يك دودمان جمع نكرده بود، و به همين جهت بود كه آن تقاضا را كردند (و گرنه در خواست مي‌كردند خود آن پيامبر، فرماندهي را بپذيرد)، پيامبرشان پرسيد، آيا اگر چنين فرماندهي برايتان معين شد و آن گاه جهاد بر شما واجب گشت قول مي‌دهيد كه از جهاد شانه خالي نكنيد؟ و يا چنين عزمي در خود نمي‌بينيد؟ گفتند: ما چه بهانه و عذري داريم كه در راه خدا قتال نكنيم، با اينكه دشمن ما را از خانه بيرون رانده و از زن و فرزند دور ساخته است.
ليكن خداي تعالي به آن پيامبر خبر داد كه اينان پشت به جنگ خواهند كرد، و همين طور كه پيشگويي كرده بود شد، همين كه جهاد بر آنان واجب شد، به جز عده كمي از ايشان، همه از جنگ اعراض و دوري نمودند، و خدا به وضع ستمكاران دانا است، و سرانجام پيامبرشان به ايشان گفت: خداي تعالي طالوت را مبعوث كرد، تا فرمانده و پادشاه شما باشد.
بني اسرائيل از بعثت طالوت خشمگين شده گفتند: او كجا و سلطنت كردنش بر ما كجا؟ خود ما كه سزاوارتر به سلطنت هستيم، او نه ثروتي دارد و نه از دودمان" لاوي" است كه بايد نبوت در دودمان او باشد، و نه از دودمان" يوسف" است كه سلطنت همواره در آن دودمان بوده بلكه او از دوره" ابنيامين" برادر پدر و مادري يوسف است، و دودمان او نه بيت نبوت بوده
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 1، ص 350
(2)تفسير قمي، ج 1، ص 81
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 450
و نه بيت سلطنت.
پيامبرشان در پاسخ گفت: خداي تعالي او را بر شما ترجيح داده و نيروي علمي و جسمي بخشيده، و خدا ملك خود را به هر كس بخواهد مي‌دهد، و او كسي است كه هيچ چيزي جلوگير بخشش او نمي‌شود، و كسي است كه هر چه مي‌كند از روي علم و آگاهي است و طالوت، همانطوري كه" صموئيل" فرموده، مردي قوي هيكل و داناترين مردم بني اسرائيل بود، ولي چيزي كه هست اينكه مردي فقير بود، و بني اسرائيل از همين خصلتش خرده گرفتند، و گفتند: آخر او مال فراواني ندارد، پيامبرشان گفت:
نشانه اينكه او از طرف خدا، سلطان شما شده اين است كه آن تابوت را كه سكينتي از پروردگارتان و بقيه‌اي از آنچه از آل موسي و آل هارون به جاي مانده در آن است براي شما مي‌آورد، در حالي كه ملائكه آن تابوت را حمل مي‌كنند.
و اين تابوت همان صندوقي است كه خداي تعالي بر (مادر) موسي نازل كرد و مادر موسي قنداق او را در آن نهاده و به دريا افكند، و اين صندوق همواره در بين بني اسرائيل بود و از آن تبرك مي‌جستند و چون مرگ موسي فرا رسيد، الواح و زره خود را و آنچه از آيات نبوت داشت در آن نهاده و به وصي خود" يوشع" سپرد، و اين تابوت هم چنان در بين ايشان بود تا آنكه آن را خوار و بي ارزش شمردند، بطوري كه بچه‌ها با آن بازي كردند. بني اسرائيل كه تا آن روز در كمال عزت و شرف زندگي مي‌كردند، به خاطر اينكه راه گناه را پيش گرفته و به تابوت بي حرمتي كردند خدا آن تابوت را از بين برداشت.
اين مساله ادامه داشت تا آن روزي كه از ظلم جالوت، جانشان به لب آمده، و از پيامبر زمان خود درخواست كردند تا از خدا بخواهد فرماندهي بر ايشان برانگيزد و آنان در ركابش با كفار بجنگند، در آن روزگار خدا دوباره تابوت را به ايشان برگردانيد كه قرآن در باره‌اش فرمود:
" إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ التَّابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ بَقِيَّةٌ مِمَّا تَرَكَ آلُ مُوسي وَ آلُ هارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلائِكَةُ"، سپس فرمود: منظور از" بقية" ذريه انبياء است.
مؤلف: اينكه در روايت آمده بود (و روايت شده كه آن پيامبر" ارميا" (علي نبينا و آله و عليه السلام بوده)، خودش روايتي است كه در وسط اين روايت قرار گرفته، و اينكه امام ع فرمود: (هم چنان كه خداي تعالي فرمود ...) منظورش اين بوده كه عده بسياري از ايشان روي بر گردانيده و جز اندكي از آنان تسليم حكم قتال نشدند.
و در بعضي از اخبار آمده است كه اين عده اندك شصت هزار نفر بودند، و اين روايت را قمي در تفسيرش از پدرش از حسين بن خالد از حضرت رضا و عياشي از امام باقر ع ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 451
نقل كرده‌اند. «1»
و اينكه فرمود: نبوت در دودمان" لاوي" و سلطنت در دودمان" يوسف" بود بعضي گفته‌اند: سلطنت در دودمان" يهودا" بوده، و اين سخن مورد اعتراض قرار گرفته كه قبل از طالوت و" داود" و" سليمان" (كه بعد از" طالوت" بودند) از دودمان يهودا كسي به سلطنت نرسيده و همين اعتراض مؤيد آن مطلبي است كه در روايات ائمه اهل بيت ع آمده كه فرموده‌اند: سلطنت در دودمان" يوسف" بود، چون كسي نمي‌تواند سلطنت خود" يوسف" ع را انكار كند.
و اينكه در آخر حديث آمده: منظور از" بقيه" ذريه انبياء است، توهم و اشتباهي است از راوي، كه جمله ذريه انبياء را تفسير كلمه" بقية" گرفته، و حال آنكه اين جمله در روايتي ديگر تفسير جمله" آل موسي و آل عمران" واقع شده است، مؤيد اين گفته ما، روايتي است كه در تفسير عياشي از امام صادق ع آمده: كه شخصي از آن جناب پرسيد: جمله" بَقِيَّةٌ مِمَّا تَرَكَ آلُ مُوسي وَ آلُ هارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلائِكَةُ" چه معنايي دارد؟ فرمود: منظور از آل موسي و آل هارون، ذريه انبياء است.
و در كتاب كافي از محمد بن يحيي از محمد بن احمد از محمد بن خالد و حسين بن سعيد از نضر بن سويد از يحياي حلبي از هارون بن خارجه از ابي بصير از امام ابي جعفر ع روايت آمده كه در ضمن حديثي فرمود: آن عده قليلي كه در داستان طالوت از آب نهر ننوشيدند، سيصد و سيزده نفر بودند. «2»
پس لشگر طالوت دو طائفه شدند، يك عده آنهايي كه با مشت خود از آب نهر نوشيدند، و عده ديگر آنهايي كه ننوشيدند، همين كه در برابر لشگر جالوت قرار گرفتند، آنهايي كه آب نهر را نوشيده بودند گفتند:" لا طاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ" و آنهايي كه از آن ننوشيدند گفتند:" كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ".
مؤلف: و اما اينكه باقي ماندگان با طالوت سيصد و سيزده نفر، و به عدد مجاهدين در جنگ" بدر" بودند، مطلبي است كه روايات بسياري از طرق خاصه و عامه بر طبقش وارد شده، و اما اينكه گويندگان" لا طاقَةَ لَنَا ..." آنهايي بوده‌اند كه مشتي آب نوشيدند و گويندگان" كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً ..." آنهايي بوده‌اند كه اصلا آب ننوشيدند، ممكن است از
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1، ص 82 و تفسير عياشي، ج 1، ص 132
(2)فروع كافي، ج 8، ص 498
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 452
نحوه استثناء در آيه (البته بنا بر آن بياني كه ما در معناي استثناء كرديم) استفاده كرد.
و در كافي به سند خود از احمد بن محمد از حسين بن سعيد از فضالة بن ايوب از يحياي حلبي از عبد اللَّه بن سليمان از امام باقر ع روايت آمده، كه در ذيل جمله" إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ ... تَحْمِلُهُ الْمَلائِكَةُ" فرموده: ملائكه آن را به صورت گاو حمل مي‌كردند. «1»
خواننده عزيز بايد توجه داشته باشد كه مبناي ما در اين كتاب بر اين بوده و بر اين است كه سند احاديث را بيندازيم، چون وقتي مضمون حديثي موافق با كتاب خدا باشد احتياجي به ذكر سند آن نيست، و اگر در خصوص حديث بالا سند را ذكر كرديم براي اين بود كه مضمون آن يعني اينكه ملائكه به صورت گاو در آمده باشد را نمي‌توان با قرآن تطبيق كرد ناچار بايد سند آن ذكر شود تا اگر خواننده خواست بتواند به تراجم احوال راويان آن مراجعه نمايد، و ما در عين حال از ميان اينگونه احاديث، آن احاديثي را مي‌آوريم كه سند آنها صحيح، و يا حد اقل مؤيد به قرائن صدق باشد.
و در تفسير عياشي از محمد حلبي از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود:
داوود و برادرانش چهار نفر بودند، پدرشان هم كه مردي سالخورده بود با ايشان زندگي مي‌كرد، و او كه از همه كوچكتر بود گوسفندان پدر را مي‌چرانيد و برادرانش در لشگر طالوت خدمت مي‌كردند، روزي پدر داوود او را صدا زد كه پسرم بيا اين طعام را كه درست كرده‌ايم براي برادرانت ببر، تا عليه دشمنان خود نيرويي بگيرند.
داوود كه جواني كوتاه قد و كبود چشم و كم مو و پاك دل بود طعام را برداشته و به طرف ميدان جنگ روانه شد، و در ميدان جنگ صفوف لشگر را ديد كه به هم نزديك شده بودند.
عياشي از اينجا به بعد جريان را از ابي بصير نقل مي‌كند، ابي بصير مي‌گويد: من از آن جناب شنيدم كه مي‌فرمود: داود همين طور كه مي‌رفت به سنگي برخورد كه آن سنگ داود را صدا زد و گفت: اي داوود مرا بردار و با من جالوت را به قتل برسان، كه خدا مرا براي كشتن وي خلق كرده است. «2»
داوود آن سنگ را برداشته در توبره‌اي كه سنگ" مقذاف" فلاخنش «3» را در آن گذاشته
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 8، ص 499 [...]
(2)تفسير عياشي، ج 1، ص 134
(3)رشته نخ يا ابريشمي كه با آن از جايي به جاي ديگر سنگ مي‌اندازند.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 453
بود (تا گوسفندان را با آن براند) انداخت و به راه افتاد تا داخل لشگر شد و شنيد كه همگي از خونخواري و قهرماني جالوت تعريف مي‌كردند، و امر او را عظيم مي‌شمردند.
داوود گفت: چه خبر است كه اينقدر او را بزرگ شمرده و خود را در برابرش باخته‌ايد؟
به خدا قسم به محضي كه با او روبرو شوم به قتلش خواهم رساند، مردم جريان او را به طالوت خبر دادند، و او را نزد طالوت بردند، طالوت گفت: اي پسر مگر تو چه نيرويي داري؟ و چه تجربه‌اي در امر كارزار اندوخته‌اي؟ گفت: هميشه شير درنده به گوسفندان من حمله مي‌كند و گوسفند مرا مي‌ربايد، او را تعقيب مي‌كنم و سرش را به يك دست گرفته فك پائينش را با دست ديگر باز نموده گوسفندم را از دهانش مي‌گيرم.
طالوت به لشگريان گفت زرهي بلند برايم بياوريد، وقتي آوردند، آن را به گردن داوود انداخت، زره تا زانوي داوود را پوشانيد، طالوت و ساير بني اسرائيل از اينكه اولين زره به اندازه اندام او شد تعجب كرده طالوت گفت: اميد است خدا جالوت را به دست او به قتل برساند.
ابو بصير مي‌گويد: وقتي صبح شد مردم گرد طالوت جمع شده، دو صف لشگر، روبروي هم قرار گرفتند، داوود گفت: جالوت را به من نشان دهيد، همين كه او را ديد آن سنگ را از توبره در آورد در فلاخن (مقذاف) گذاشت، و به سوي جالوت رها كرد، سنگ مستقيم بين دو چشم جالوت خورد، و تا مغز سرش فرو رفت، جالوت از اسب سرنگون شد، مردم فرياد زدند، داوود جالوت را كشت، داود بايد پادشاه ما باشد از آن به بعد ديگر فرمان طالوت را گردن ننهاده، داوود را فرمانده خود كردند.
و خداي تعالي" زبور" (كتاب داوود) را بر او نازل كرد، و صنعت آهنگري به او آموخت و آهن را برايش نرم كرد، و به كوه‌ها و مرغان فرمان داد تا با او تسبيح بگويند، ابو بصير مي‌گويد: احدي صوت داوود را نداشت، داوود هم چنان در بني اسرائيل بود، و خود را از ايشان پنهان مي‌داشت و خداي تعالي نيروي فوق العاده‌اي در عبادت به او داده بود.
مؤلف: كلمه" مقذاف" همان فلاخني است كه چوپان‌ها با آن سنگ را به هر طرف بخواهند پرتاب مي‌كنند و لسان اخبار چه از طرق شيعه و چه از طرق سنت در اينكه جالوت به دست داود كشته شده متفق است.
در مجمع البيان مي‌گويد: سكينتي كه در آن نسيمي از بهشت مي‌وزيد رويي مانند روي آدمي داشت، (نقل از علي ع) «1»
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 1، ص 353
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 454
مؤلف: اين معنا در الدر المنثور از سفيان بن عيينة و ابن جرير از طريق سلمة بن كهيل از علي ع و همچنين از عبد الرزاق و ابي عبيد و عبد بن حميد و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) و ابن عساكر و بيهقي (در كتاب دلائل) از طريق ابي الاحوص از علي ع نظير آن را روايت كرده‌اند. «1»
و در تفسير قمي از پدرش از علي بن الحسين بن خالد از حضرت رضا ع روايت شده كه فرمود: سكينت، بادي است كه از بهشت مي‌وزد، و صورتي چون صورت انسان دارد. «2»
مؤلف: اين معنا را شيخ صدوق هم در كتاب معاني الاخبار و عياشي در تفسيرش از حضرت رضا ع نقل كرده‌اند «3» و اين اخباري كه در معناي سكينت وارد شده هر چند خبر واحدند، ولي چيزي كه هست اينكه قابل توجيه هستند و مي‌توان آنها را به معناي آيه نزديك كرده و گفت: منظور اين روايات بنا بر اينكه روايات صحيحي باشد اين است كه سكينت، مرتبه‌اي از مراتب سير نفس به سوي كمال است، مرتبه‌اي است از كمال كه باعث آرامش نفس در برابر امر خدا مي‌شود، و امثال اين تعبيرات كه مشتمل بر تمثيل است، در كلام ائمه ع بسيار ديده مي‌شود، اينجا است كه مي‌توان گفت، منظور از سكينت همان روح ايمان است، و در بيان سابق نيز توجه كرديد كه سكينت با روح ايمان منطبق مي‌شد.
پس مي‌توان روايت معاني الاخبار زير را هم بر همين معنا حمل نمود، و آن روايت اين است كه از ابي الحسن ع نقل مي‌كند كه در معناي سكينت فرمود: روحي است از خدا كه تكلم مي‌كند، و بني اسرائيل وقتي بر سر چيزي اختلاف مي‌كردند آن روح با ايشان سخن مي‌گفت، و حقيقت مطلب را به ايشان خبر مي‌داد، (تا آخر حديث) و مي‌توان در معنايش گفت كه اين روح همان روح ايمان است كه مؤمن را در هر مساله مورد اختلاف به سوي حق هدايت مي‌كند.

بحث علمي و اجتماعي [(بررسي سه اصل تنازع بقا، انتخاب و تبعيت محيط در طبيعت و اجتماع و نظر اسلام در اين مورد)] ... ص : 454

اشاره

زيست‌شناسان مي‌گويند تجربه‌هاي علمي كه بر روي موجودات عالم طبيعت از اين
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 1، ص 317 و دلائل
(2)تفسير قمي، ج 1، ص 82
(3)معاني الاخبار، ص 285 و تفسير عياشي، ج 1، ص 133
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 455
نظر صورت گرفته كه چگونه با قواي فعاله خود كارهايي را انجام مي‌دهند كه مقتضاي آن قوا و مناسب با آن است، و به اين وسيله وجود و بقاي خود را حفظ مي‌كنند؟ اين نتيجه را دست داده كه اولا آنچه مي‌كنند به سرشت و فطرت خود مي‌كنند، و ثانيا كارهايي كه هر يك به اين منظور انجام مي‌پذيرد با منافع و بقاي موجوداتي ديگر منافات دارد، و در نتيجه تنازعي در همه آنها بر سر" بقاء" به چشم مي‌خورد، و چون اين تنازع از اينجا ناشي مي‌شود كه موجود طبيعي مي‌خواهد تاثير خود را در ديگري گسترش دهد و اين باعث مي‌شود كه قهرا از ديگري متاثر هم بشود، در نتيجه همواره در ميدان كشمكش بين دو موجود طبيعي، غلبه نصيب آن موجودي است كه از ديگري قوي‌تر و داراي وجودي كامل‌تر باشد.

[نظريه كلي فلسفي در باره سه اصل مذكور] ... ص : 455

از اين جريان، اين نتيجه را مي‌گيريم كه طبيعت، هميشه و پيوسته از بين افراد يك نوع و يا دو نوع، كامل‌تر آن دو را انتخاب مي‌كند، و فرد عقب افتاده به حكم طبيعت محكوم به فنا است و به تدريج از بين مي‌رود، پس در عالم همواره دو قاعده كلي حاكم است، يكي تنازع در بقا، و دوم انتخاب طبيعي اشرف و كامل‌تر براي بقا.
از سوي ديگر از آنجايي كه اجتماع بشري در وجود خود متكي به طبيعت است، نظير آن قانون در اجتماع نيز حاكم است، يعني اجتماعات بشري هم در بقاي خود همواره در تنازع هستند، و در نهايت آن اجتماعي باقي مي‌ماند و از خطر انقراض دورتر است كه كامل‌تر باشد.
پس اجتماع كامل كه بر اساس اتحادي كامل و محكم تشكيل شده و حقوق فردي و اجتماعي افراد در آن به كامل‌ترين وجهش رعايت گرديده سزاوارتر به بقا است، و آن اجتماعي كه چنين تشكلي و چنان قوانين و حقوقي ندارد سزاوارتر به نابودي و انقراض است.
تجربه‌هاي مكرر نيز حكم مي‌كند به اينكه هر امت زنده‌اي كه مراقب وظايف اجتماعي خويش است و هر فردي كه سعي مي‌كند به وظائف اجتماعي خود عمل كند باقي مي‌ماند، و هر امتي كه دلهاي افرادش متفرق و نفاق و ظلم و فساد در آن شايع است و ثروتمندان آن در پي عياشي بوده و كارگرانش از كار و كوشش گريزانند، چنين اجتماعي نابود مي‌شود.
آري، به قول بعضي‌ها اجتماع هم به نوبه خود از همان ناموس طبيعي تنازع در بقا و انتخاب اشرف حكايت مي‌كند، زيست‌شناسان هم از راه شناسايي فسيل‌ها و آثار باستاني، به وجود حيواناتي در ما قبل تاريخ پي برده‌اند كه امروز اثري از آنها بطور كلي در تمام روي زمين ديده نمي‌شود، مانند حيواني كه نامش را" برونتوساروس" گذاشته‌اند، و نيز به حيواناتي از قبيل تمساح و قورباغه برخورد كرده‌اند كه به جز از نمونه‌هايي از آن در اين اعصار نمانده، و
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 456
دانشمندان مزبور گفته‌اند براي انقراض آنها هيچ عاملي به جز همان تنازع در بقا و انتخاب اشرف در كار نبوده، و همچنين انواع حيواناتي كه در اين عصر موجودند، هميشه در تحت عوامل تنازع بقا و انتخاب اشرف در حال تغيير شكل هستند و از ميان آنها، حيواني قابل بقا و دوام است كه وجودش اشرف و اقوي باشد، چنين موجودي به حكم وراثت كه آن هم خود عاملي ديگر است، نسلش باقي مي‌ماند.
و بر همين قياس، ساير موجودات تكون يافته است، به اين معنا كه اصل و منشا تمامي موجودات طبيعت اجزاي ماده‌اي بود كه در فضا پراكنده و سرگردان بودند، و در تحت همين دو ناموس طبيعي به هم چسبيده، نخست كرات آسماني را تشكيل دادند و سپس، باز به حكم اين دو اصل، انواع موجودات در آن پديد آمدند و آنچه صلاحيت بقا را داشت، باقي ماند، و عامل وراثت، نسل آن را نيز حفظ كرد و آنچه صلاحيت بقا را نداشت به خاطر ناموس تنازع و به دست موجودات قسم اول فاسد و منقرض شد، اين بود نظريه طبيعي دانان و جامعه‌شناسان قديم.
متاخرين از اين دانشمندان به متقدمين اشكال كرده‌اند: به اينكه اين دو قانون كليت ندارد، براي اينكه هم اكنون در عالم، بسياري از انواع موجودات ضعيف باقي مانده‌اند، و اگر قانون اول، يعني تنازع در بقاء كليت مي‌داشت بايد اثري از آنها باقي نمانده باشد.
و نيز بسياري از انواع گياهان و حيوانات وحشي هستند كه بعضي از آنها اهلي شده و به كمالاتي رسيده‌اند.
و بعضي ديگر هم چنان وحشي و فاقد آن كمالات باقي مانده‌اند و روز به روز به طرف ضعف مي‌روند، و عامل وراثت اين ضعف و نقص را در نسل آنها دست به دست مي‌چرخاند، و اگر قاعده دوم، يعني انتخاب اشرف كليت مي‌داشت، بايد اثري از حيوانات و گياهان وحشي و موجودات ضعيف در روي زمين نمانده باشد، بايد اصلا عامل وراثت نتواند در مقابل قاعده دوم حكومت كند، پس دو قاعده نامبرده حكميت ندارند.
بعضي ديگر از طرفداران اين نظريه، موارد استثنايي را با فرضيه‌اي ديگر به نام" تبعيت محيط" تعليل و توجيه كرده و گفته‌اند: دو قاعده تنازع در بقا و انتخاب طبيعي، دو قاعده فرعي هستند از يك قاعده ديگر كه همان تبعيت محيط باشد، و توضيح داده‌اند كه هر موجودي محكوم است به اينكه تابع محيط وجود خود باشد، و محيط عبارت است از مجموع عوامل طبيعي در تحت شرائط خاص زماني و مكاني، كه هر موجودي را محكوم مي‌كند به اينكه در جهات وجوديش تابع او باشد، و همچنين طبيعتي هم كه در فرد هست فرد را واميدارد تا خود را با
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 457
خصوصيات موجود در محيط زندگيش وفق دهد.
به همين جهت است كه مي‌بينيم هر نوع از انواع موجودات زنده كه در دريا و يا خشكي و در نقاط قطبي و يا استوايي زندگي مي‌كند اعضا و ادوات و قوايي كه دارد همه مناسب با منطقه زندگي او است.
از اينجا مي‌فهميم كه در محيط زندگي تنها عامل مؤثر است، اگر وجود موجودي با مقتضيات محيطش منطبق بود آن موجود باقي مي‌ماند، و اگر نبود محكوم به فنا و زوال است.
پس دو قاعده" تنازع" و" انتخاب"، دو قاعده فرعي هستند كه از قانون تبعيت محيط انتزاع مي‌شوند و هر جا كه ديديم آن دو قاعده حكومت ندارد، بايد بفهميم محيط، اجازه چنين حكومتي به آنها نداده است، اين بود آن توجيهي كه براي موارد نقض ذكر كرده‌اند.
ليكن همين توجيه نيز حكميت ندارد، و موارد نقضي دارد كه در كتب اين فن ذكر شده، و اگر قانون تبعيت محيط حكميت مي‌داشت بايد هيچ مورد نقضي در هيچ جاي عالم نداشته باشد، و هيچ نوع موجودي و يا هيچ فرد از نوعي غير تابع يافت نشود، و نيز هيچ محيطي دگرگون نگردد، و حال آنكه همانطور كه گفتيم انواعي و افرادي را يافته‌اند كه نه تنها تابع محيط نيستند بلكه احيانا محيط را تابع خود مي‌كنند و آن را به دلخواه خود دگرگون مي‌سازند.
بنا بر اين، نه اين قانون كليت دارد، و نه آن دو قانون قبلي، زيرا اگر آن دو قانون كليت مي‌داشت موجوداتي ضعيف دوشادوش موجوداتي قوي ديده نمي‌شدند، و حكم توارث در گياهان و حيوانات ناقص و پست، نافذ نمي‌شد، پس حق مطلب بطوري كه بحث‌هاي علمي نيز اعتراف كرده‌اند اين است كه اين سه قاعده هر چند في الجمله درست باشند، كليت ندارند.
و اما نظريه كلي فلسفي در اين باب:
بايد دانست كه در مساله پيدايش حوادث يعني پيدايش موجودات و دگرگونگي‌هايي كه بعد از پيدايش در اطراف وجود آنها رخ مي‌دهد، همگي نشانگر قانون عليت و معلوليت است.
پس هر موجود مادي كه به نفع هستي خود فعاليت مي‌كند اثر وجودي خود را متوجه غير خود مي‌كند تا صورت و وصفي در آن غير ايجاد كند كه متناسب با صورت و وضع خود باشد، اين حقيقتي است كه اگر در حال موجودات و وضعي كه با يكديگر دارند دقت شود به هيچ وجه قابل انكار نيست.
در نتيجه، پس هر موجودي مي‌خواهد از موجود ديگر بكاهد و به نوع خود اضافه كند و لازمه اين، آن است كه هر موجود براي ابقاي وجود و حيات خود فعاليت كند و بنا بر اين صحيح
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 458
است بگوئيم بين موجودات تنازعي در بقا هست.
و نيز لازمه ديگر اين تاثير كه علت در معلول دارد اين است كه هر موجود قوي در موجود ضعيف تصرف كند و او را به نفع خودش فاني كند و يا حد اقل دگرگون سازد بطوري كه بتواند به نفع خود از آن بهره‌ور شود.
با اين بيان ممكن است آن سه قانون كه طبيعي‌دانان ارائه داده بودند يعني قانون تنازع در بقا، و قانون انتخاب طبيعي، و قانون تبعيت محيط را توجيه كرد، براي اينكه هر نوع از انواع موجودات از آنجا كه تحت تاثير عوامل تضادي است كه از ناحيه نوع ديگر، تهديدش مي‌كند، قهرا وقتي مي‌تواند در برابر آن عوامل مقاومت كند كه وجودي قوي و نيرومند داشته باشد و بتواند از خود دفاع كند، حال افراد از هر نوعي نيز همين طور است، آن فردي صلاحيت بقا را دارد كه وجودي قوي داشته و در برابر منافيات و اضدادي كه متوجه او شده و تهديدش مي‌كند، مقاوم باشد. اين همان انتخاب طبيعي و بقاي اشرف است.
و همچنين وقتي كه عده بسياري از عوامل دست‌اندركارند و بيشتر آنها در نحوه تاثير متحد مي‌شوند، و يا آثارشان نزديك به هم است، قهرا موجودي كه در وسط اين عوامل قرار گرفته از تاثير اين عوامل متاثر و اثري را مي‌پذيرد كه با وضعش تناسب دارد و اين همان تبعيت محيط است.
چيزي كه در اينجا بايد به آن توجه داشت اين است كه امثال اين قواعد و نواميس، يعني ناموس تبعيت محيط و غير آن هر جا كه اثر مي‌گذارد تنها در عوارض وجود يك موجود و لو احق آن اثر مي‌گذارد، و اما در نفس ذات آن موجود به هيچ وجه اثر نمي‌گذارد، و نمي‌تواند موجودي را موجود ديگر كند (مثلا ميموني را انسان كند)، ولي طبيعي‌دانان از آنجايي كه قائل به وجود ذات جوهري نيستند، زير بناي دانش خود را اين قرار داده‌اند كه هر موجودي عبارت است از مجموع عوارض دست به دست هم داده‌اي كه عارض بر ماده مي‌شود.
لذا گفته‌اند همين عوارض است كه مثلا انسان را انسان و زرافه را زرافه كرده و در حقيقت هيچ نوعي نيست كه جوهر ذاتش مباين با جوهر ذات نوعي ديگر باشد بلكه تمامي انواع موجودات بعد از تجزيه و تحليل به يك موجود بر مي‌گردند و جوهره ذاتشان يك چيز است و آن عبارت است از ماده كه وقتي فورمول تركيبي آن مختلف مي‌شود به صورت انواعي مختلف در مي‌آيد.
از همين جا است كه مي‌بينيد زيربناي روش علميشان، كارشان را بدينجا كشانده كه بگويند انواع موجودات در اثر تاثيرپذيري از محيط و از ساير عوامل طبيعي دگرگون شده و ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 459
فلان موجود به صورت موجودي ديگر در مي‌آيد، و با كمال بي‌پروايي بگويند ذات آن، مبدل به ذات ديگري مي‌شود.
و اين بحث دامنه گسترده‌اي دارد كه انشاء اللَّه در آينده‌اي نزديك به آن خواهيم پرداخت.

[سخن بعضي از مفسرين مبني بر اينكه آيه" لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ ..." و آياتي ديگر به دو اصل تنازع و انتخاب اشاره دارد]] ... ص : 459

اينك به اول گفتار برگشته، مي‌گوئيم: بعضي از مفسرين گفته‌اند: آيه شريفه:" وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَ لكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَي الْعالَمِينَ"، به دو قانون تنازع در بقا و انتخاب طبيعي اشاره دارد.
و سپس گفته آيه شريفه:" أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اللَّهَ عَلي نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ، الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ إِلَّا أَنْ يَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ، وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللَّهِ كَثِيراً وَ لَيَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ، إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ، الَّذِينَ إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ وَ لِلَّهِ عاقِبَةُ الْأُمُورِ" «1» هم اين دو قانون را از نظر شرعي امضاء نموده و جامعه اسلام را به سوي آن ارشاد مي‌كند و مي‌فرمايد تنازع بقا و دفاع از حق امري است مشروع كه سرانجام منتهي به اين مي‌شود كه افراد صالح باقي بمانند، كه اين همان اصل دوم طبيعي يعني انتخاب اشرف است.
و نيز مفسر نامبرده، اضافه كرده: از جمله آياتي كه از قرآن كريم دلالت بر قاعده تنازع دارد، آيه شريفه زير است كه مي‌فرمايد:" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها، فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رابِياً، وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ، كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ، فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً وَ أَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ، كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ"
__________________________________________________
(1)كساني كه به خاطر ظلمي كه به ايشان رفته كارزار مي‌كنند، خدا اجازه كارزار به ايشان داده، و به ياري دادنشان توانا است.
آري، همان كساني كه به جرم يكتاپرستي و اينكه گفته‌اند پروردگار ما اللَّه است از خانه و كاشانه خود بيرون رانده شدند، و اگر نبود كه خدا بعضي از مردم راي به دست بعضي ديگر دفع مي‌كند قطعا ديرها و كليساها و كنشت‌ها و مسجدها كه نام خدا در آنها بسيار زياد برده مي‌شود ويران مي‌شد، خدا كساني را كه او راي ياري كنند ياري مي‌كند، كه خدا به يقين توانايي مقتدر است.
ياوران، همان كساني هستند كه اگر در زمين استقرارشان دهيم، نماز بپا مي‌كنند و زكات مي‌دهند و مردم راي به هر كار ستوده واداشته، از هر نكوهيده‌اي باز مي‌دارند و سرانجام همه امور با خداست." سوره حج، آيات 39- 41"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 460
«1».
چون اين آيه به ما مي‌فهماند كه سيل حوادث و ميزان تنازع كف‌هاي باطل و مضر به حيات اجتماع را كنار زده و از بين مي‌برد و در نتيجه ابليز «2» (كه حق و نافع بوده، و مايه آباداني در زمين مي‌باشد) و نيز ابريز «3» به عنوان زيور و ابزار كار انسان مورد استفاده قرار مي‌گيرد.
اين بود گفتار مفسر نامبرده.

[رد آن گفته و توضيح بطلان استشهادات آن مفسر از برخي آيات قرآني] ... ص : 460

مؤلف: اما دو قاعده تنازع در بقا و انتخاب طبيعي (به آن معنايي كه ما برايش كرديم) هر چند في الجمله و تا حدودي درست است، و قرآن هم آن دو را مورد عنايت قرار داده، ليكن اين دو صنف آيه‌اي كه از قرآن آورده به هيچ وجه در صدد بيان آن دو قاعده نيستند، براي اينكه دسته اول از آيات، در صدد بيان اين جهت است كه خداي تعالي در اراده خود مغلوب هيچ چيزي نيست و از هيچ عاملي شكست نمي‌خورد، و يكي از چيزهايي كه اراده او بدان تعلق گرفته و آن را خواسته معارف ديني است.
پس معارف ديني هم به هيچ وجه مغلوب واقع نمي‌شود، و حامل آن معارف نيز در صورتي كه آن را به راستي و درستي حمل كرده به هيچ وجه شكست نخواهد خورد.
جمله:" بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اللَّهَ عَلي نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ" كه در آيه اول بود، و جمله" الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ إِلَّا أَنْ يَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ"، كه در آيه دوم بود، كاملا بر اين مطلب دلالت دارد، براي اينكه اين دو جمله در اين صدد است كه بيان كند مؤمنين به زودي بر دشمنانشان غلبه خواهند كرد، اما نه به حكم تنازع در بقا و انتخاب اشرف، براي اينكه اشرف و اقوي از نظر طبيعت، آن فرد و جامعه‌اي است كه از نظر تجهيز طبيعي مجهز به جهازهايي قوي باشد، نه اينكه از نظر حقانيت و اشرافيت معنوي نيرومندتر باشد.
__________________________________________________
(1)خداي تعالي آبي را از آسمان نازل مي‌كند و آب هر ذره‌اي به اندازه ظرفيت آن جريان يافته و سيل مي‌شود و آن سيل كفي بلند و پف كرده با خود مي‌آورد بعضي از فلزات هم كه براي ساختن زيور و يا ابزار كار در آتش مي‌گدازند كفي مانند كف سيل دارد خدا حق را به آب و فلز خالص و باطل را به كف آن دو مثل مي‌زند كه كف به كناري افتاده از بين مي‌رود و آنچه به مردم سود مي‌دهد در زمين مي‌ماند خدا اينچنين مثلها را بيان مي‌كند." سوره رعد، آيه 17"
(2)"ابليز" عربي شده كلمه آب ليز و به معناي گلي است كه رود نيل در ايام طغيان با خود مي‌آورد، و وقتي ته‌نشين شد به جاي كود مصرف مي‌شود.
(3)"ابريز" عربي شده آبريز است كه به معناي فلز خالص و بدون خلط است.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 461
و بر خلاف گفته شما فرد و جمعيتي كه نيروي معنويش قوي بوده و داراي دين حق و معارف حقه است، غالب مي‌شود، و به اين جهت غالب مي‌شود كه مظلوم است، و به اين جهت مظلوم است كه بر قول حق پايداري مي‌كند و خداي تعالي كه خودش حق است، همواره حق را ياري مي‌كند، به اين معنا كه هر جا حق و باطل با هم روبرو شدند، باطل نمي‌تواند حجت حق را از بين ببرد.
و نيز خداي تعالي حامل حق را هم در صورتي كه در حملش صادق باشد ياري مي‌فرمايد، هم چنان كه در همان آيه فرمود:" وَ لَيَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ، إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ، الَّذِينَ إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ أَقامُوا الصَّلاةَ ..." يعني خدا آن ياوران حق را ياري مي‌كند كه وقتي قدرت پيدا كردند از نماز و زكات دست برندارند، و خلاصه در ياري كردن حق صادق باشند.
و در آخر مي‌فرمايد:" وَ لِلَّهِ عاقِبَةُ الْأُمُورِ" و با اين جمله، به تعدادي از آيات اشاره مي‌فرمايد كه از آنها بر مي‌آيد عالم كون در طريق كمال خود به سوي حق و صدق و سعادت حقيقي سير مي‌كند.
و در اين هم شكي نيست كه قرآن دلالت مي‌كند بر اينكه غلبه، همواره نصيب خدا و لشگر او است، به آيات زير توجه فرمائيد:" كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي" «1»" وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ، إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ، وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ" «2»" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ" «3».
و همچنين دسته دوم كه از آنها تنها آيه:" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها" «4»، را آورده بود، نمي‌خواهد در باره اصل تنازع و اصل انتخاب و يا تبعيت محيط، چيزي بگويد، بلكه در اين مقام است كه بفرمايد: حق باقي و باطل فاني است، و بقاي حق و فناي باطل چه از باب تنازع باشد، (هم چنان كه در حق و باطل‌هايي كه از سنخ ماديات است از اين باب است)، و يا اينكه از باب تنازع در بقا نباشد، (مانند حق و باطل‌هايي كه بين ماديات و معنويات هست، كه غلبه حق در آنها از باب تنازع نيست) براي اينكه معنا (منظور ما از معنا، موجود مجرد
__________________________________________________
(1)خداوند با قلم قضائش چنين نوشته است كه غلبه نصيب من و رسولان من است." سوره مجادله، آيه 21"
(2)قضاي ما به نفع بندگان مرسل ما رانده شده كه ايشان و تنها ايشان ياري مي‌شوند و اينكه لشگر ما همواره غالب هستند." سوره صافات، آيه 173"
(3)خدا به امر خود مسلط و غالب است." سوره يوسف، آيه 21"
(4)سوره رعد، آيه 17 [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 462
از ماده است) مقدم بر ماده است، و در هيچ حالي مغلوب واقع نمي‌شود، پس بقاي معنا و تقدمش بر ماده از باب تنازع نيست، و نيز مانند حق و باطلي كه هر دو از سنخ معنويات و مجردات باشد (مانند ايمان و نفاق دروني) كه اگر حق هميشه غالب است از باب تنازع نيست، بلكه قضايي است كه خدا در اين باره رانده، هم چنان كه خودش فرمود:" وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ" «1» و نيز فرمود:" لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ" «2» و باز فرموده:" وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي". «3»
پس خداي عز و جل بر هر چيزي غالب است، و او واحد و قهار است.
و اما آيه مورد بحث كه مي‌فرمود:" وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ ..." در سابق توجه فرموديد كه گفتيم: در اين مقام است كه به حقيقتي اشاره كند كه اجتماع انساني بر آن متكي است، و آباداني زمين وابسته به آن است، و اگر اختلالي در آن پديد آيد نظام آبادي زمين مختل گشته، و حيات در زمين رو به تباهي مي‌گذارد، و آن حقيقت عبارت است از غريزه استخدام، كه خداي تعالي آن را جبلي و فطري انسان كرده است، چون همين غريزه استخدام است كه سرانجام به اينجا منتهي مي‌شود كه انسانها منافع خود را با يكديگر مصالحه كنند و اجتماع مدني پديد آورند.
و گو اينكه پاره‌اي از رگ و ريشه‌هاي اين استخدام تنازع در بقا و انتخاب طبيعي است، و ليكن در عين حال نمي‌توان گفت كه آيه شريفه به آن دو قاعده نظر دارد، چون آن دو قاعده، دو سبب بعيد هستند، و غريزه استخدام سبب نزديك است.
ساده‌تر بگوئيم، آنچه مايه آباداني زمين و مصونيت آن از تباهي است غريزه استخدام است، و آن دو قاعده در پيدايش اين غريزه دخالت دارند، نه در آباداني زمين، پس بايد آيه شريفه را كه مي‌خواهد سبب آبادي زمين و فاسد نشدن آن را بيان كند، بر اين غريزه حمل كنيم، نه بر آن دو قاعده.
باز هم به عبارتي ساده‌تر اينكه دو قاعده" تنازع در بقا" و" انتخاب طبيعي" باعث
__________________________________________________
(1)چهره‌ها براي خداي زنده به پا دارنده عالم خاضع شد." سوره طه، آيه 111"
(2)آنچه در آسمانها و زمين است ملك اوست و همه براي او خاضع هستند." سوره بقره، آيه 117"
(3)محققا سرانجام همه امور به سوي پروردگار تو منتهي مي‌شود." سوره نجم، آيه 42"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 463
منحل شدن كثرت و متلاشي شدن اجتماع است، و اين دو قاعده، جامعه را به (بياني كه مي‌آيد) به وحدت مي‌كشاند، براي اينكه هر يك از دو طرف نزاع مي‌خواهد به وسيله نزاع طرف ديگر را فاسد نموده، آنچه او دارد ضميمه خودش كند، يعني وجود او و مزاياي وجودي او را ضميمه وجود خود كند، اين مقتضاي قاعده اول است، قاعده دوم هم اقتضا دارد كه از اين دو طرف نزاع آن كه قوي‌تر و شريف‌تر است بماند، و آن ديگري فداي او شود.
پس نتيجه دو قاعده نامبرده، اين مي‌شود كه از دو طرف نزاع يكي بماند، و ديگري از بين برود، و اين با اجتماع و تعاون و اشتراك در زندگي كه مطلوب فطري انسان است و غريزه‌اش او را به سوي آن هدايت مي‌كند تا زمين به دست اين نوع آباد شود منافات دارد، و دفعي كه به حكم آيه مورد بحث، وسيله آبادي زمين مي‌شود و آن را از فساد محفوظ مي‌دارد دفعي است كه به اجتماع دعوت كند و اتحادي در كثرت افراد اجتماع پديد آورد، نه دفعي كه باعث بطلان اجتماع شود، و وحدتي پديد آورد كه كثرت را از بين ببرد، و اگر جنگ سبب آباداني زمين و عدم فساد آن مي‌شود، از اين جهت است كه به وسيله آن، حقوق اجتماعي و حياتي قومي كه تا كنون به دست مستكبرين پايمال شده بود، احياء شود، نه از اين جهت كه به وسيله جنگ، وحدت جامعه را مبدل به تفرقه نموده و افراد را به جان هم مي‌اندازند، تا يكديگر را نابود كنند، و تنها اقويا و قدرتمندان باقي بمانند. (دقت فرمائيد).

بحثي در تاريخ و اينكه قرآن از چه نظر به آن اهتمام ورزيده است ... ص : 463

اشاره

كلمه" تاريخ" بر وزن" تعريف" مصدر و به معناي شناختن حوادث و علت و زمان پديد آمدن آن است، و اصطلاحا به معناي باستان‌شناسي و طبقات الارض نيز استعمال مي شود، و گفتار ما در معناي لغوي آن يعني تاريخ نقلي است و تاريخ نقلي عبارت است از ضبط حوادث كلي و جزئي، و نيز نقل آن و گفتگو پيرامون آن.
بايد دانست كه بشر از قديم‌ترين عهد زندگي و زمان وجودش در زمين به ضبط حوادث اهميت مي‌داده، و تا آنجا كه ما مي‌دانيم در هر عصري از اعصار عده‌اي ديگر هم يا به ذهن مي‌سپرده‌اند، و يا يادداشت نموده و يا كتاب تاليف مي‌كرده‌اند، و عده‌اي ديگر هم آنچه را كه آنان ضبط كرده بودند دست به دست مي‌گرداندند، و پيوسته انسان در جهات مختلف زندگي خود از تاريخ استفاده مي‌كرده، يا در طرز تشكيل اجتماع از تاريخ الگو بر مي‌گزيده، و يا از سرگذشت گذشتگان عبرت مي‌گرفته، و يا داستان‌سرايي مي‌كرده، و يا با ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 464
نقل آن شوخي و تفريح مي‌كرده، و يا در مسائل سياسي، اقتصادي، صنعتي و يا غير آن مورد استفاده قرار مي‌داده‌اند.
ليكن فن تاريخ با اين همه شرافت و منافع كه دارد، همواره ملعبه دو عامل فساد بوده، و از اين به بعد هم خواهد بود، و اين دو عامل تاريخ را از صحت طبع، و صدق بيان به سوي باطل و دروغ منحرف كرده است.

[دو عامل مهم همواره در فن تاريخ دخالت كرده و موجب فساد و بي اعتباري آن گشته‌اند] ... ص : 464

عامل اول: حكومت‌هاي خودكامه‌اي بوده كه به حكم خودكامگي و داشتن قوه و قدرت، هر چيزي كه به نفعش تمام مي‌شد، اشاعه مي‌داده است، (هر چند دروغ محض مي‌بود) و هر چه را كه به ضررش تمام مي‌شده، با اعمال قدرت، جلوي اشاعه آن را مي‌گرفته است، (هر چند كه صدق محض مي‌بود) و يا آن را به صورتي اشاعه مي‌داد كه باز به نفعش تمام شود، و اين چيزي نيست كه كسي در آن ترديد داشته باشد (اصلا اقتضاي خودكامگي همين است و همواره به چشم خود مي‌بينيم) كه اينگونه حكومت‌ها باطل و دروغ را به لباس حق و صدق در مي‌آورند، و به خورد مردم مي‌دهند علتش هم اين است كه انسان چه فرد فردش و چه مجتمعش، بر اين فطرت مفطور شده و به هر جور كه ممكن باشد منافع را به سوي خود جلب نموده، و ضررها را از خود دفع مي‌كند، و كسي كه كمترين شعوري داشته باشد و بتواند اوضاع حاضر عصر خود را درك نموده و در تاريخ امت‌هاي گذشته و حتي امت‌هاي خيلي دور نظر بيفكند، اين حقيقت را مي‌بيند.
عامل دوم: متهم بودن بينندگان و شنوندگان حوادث و مطالب تاريخي، و نيز آن كساني است كه از ايشان نقل مي‌كنند، و يا در كتاب خود مي‌آورند، و چون ما مي‌دانيم كه اين دو طايفه، خالي از احساسات باطني و يا تعصب‌هاي قومي نيستند، و در آنچه كه تحمل مي‌كنند و يا در باره آن داوري مي‌نمايند حب و بغض و يا تعصب‌هاي دروني را دخالت مي‌دهند، براي اينكه حاملين اخبار در گذشته، با در نظر گرفتن اينكه حكومت در اعصار ايشان حكومت دين بوده، و قهرا خود آنان متدين به يكي از اديان و مذاهب بوده‌اند، و احساسات مذهبي و تعصبات قومي در ايشان شديد بوده، قهرا اخبار تاريخي آنان از آن جهت كه يك حدي از آن به احكام دين بر مي‌خورده، مشوب با آن احساسات و تعصبات بوده است.
هم چنان كه امروزه به چشم خود مي‌بينيم احساسات و تعصب‌هاي شديدي كه مردم مادي نسبت به آزادي در شهوات و هواهاي نفساني و عليه دين و عقل دارند باعث شده كه خبرنگاران امروز آن تعصب‌ها را در اخباري كه مي‌دهند و يا مي‌نويسند دخالت دهند، همانطور كه گذشتگان در آنچه ضبط كرده و نقل نموده‌اند، دخالت داده‌اند.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 465
و از اينجا است كه مي‌بيني هيچ نويسنده‌اي كه متدين به ديني و مذهبي است در كتاب خود و گردآوري‌هايش خبري كه مخالف و بر ضرر مذهبش باشد نياورده، پس اهل هر مذهب هر چه در باره مذهبش نوشته موافق با اصول مذهب خود بوده هم چنان كه امروز هم هيچ گفتاري تاريخي در نوشته‌هاي ماديين نمي‌بيني، مگر اينكه از جهتي و به وجهي مذهب ماديت او را تاييد مي‌كند.

[عوامل ديگري كه در گذشته و در عصر حاضر موجب بد گماني به تاريخ نقلي شده‌اند] ... ص : 465

از آن دو عامل گذشته، عواملي ديگر هست كه باعث فساد و بي‌اعتباري تاريخ شده، از آن جمله يكي نبودن وسائل گرفتن خبر، و ديدن واقعه، و ضبط و نقل آن براي ديگران، و تاليف كتابي در باره آن، و حفظ و نگهداري آن كتاب از پوسيدن و دگرگوني و گم شدن، بوده است، و اين عوامل هر چند امروز در بين نيست (و در اين عصر به آساني مي‌توان اخبار آن طرف دنيا را در اين طرف گرفت، و حتي با چشم ديد، و آن را به سهولت ضبط نمود، و به وسيله رسانه‌هاي گروهي انتشار داد، و در اسرع وقت چاپ نموده و در كتابخانه‌هاي مدرن از پوسيدن و دگرگونگي و گم شدن حفظش كرد) چون شهرها به هم نزديك شده و وسائل ارتباط بسيار و نقل و انتقال و تحول آسان گشته، ليكن بلاي تاريخ، از جهتي ديگر عمومي شده، و آن مساله سياست است، كه در تمامي شؤون زندگي انسان مداخله مي‌كند، و چرخ دنياي امروز بر محور سياست (كه خود فني از فنون شده است) دور مي‌زند، و با تحول آن، همه اخبار دنيا ناگهان از حالي به حالي مي‌شود و اين خود عاملي بزرگ و دردي بي درمان است كه آدمي را نسبت به تاريخ بدگمان مي‌سازد، حتي تاريخ را به سقوط تهديد مي‌كند.
وجود نواقص و يا به عبارتي ديگر، نواقصي كه براي تاريخ نقلي شمرديم علت عمده بي‌اعتنايي علماي امروز نسبت به تاريخ است، و باعث شده كه دانشمندان بطور كلي از تاريخ نقلي دوري نموده به تاريخ زميني (يعني باستان‌شناسي) روي آوردند و اين علم هر چند از پاره‌اي اشكالات كه در كار تاريخ نقلي بود سالم و به دور است مثلا دستخوش مداخلات حكومت‌ها نشده، و ليكن از بقيه اشكالات خالي نيست، براي اينكه اين دانشمندان نيز داراي احساسات و تعصب‌هايي هستند، اينها نيز تحت تاثير سياست‌ها قرار مي‌گيرند، پس آنچه كه از اسرار باستان‌شناسي خود افشا مي‌كنند نمي‌تواند مورد اعتماد قرار گيرد، ممكن است در آنچه افشا مي‌كنند و در آنچه كتمان مي‌نمايند و تغيير و تبديل مي‌دهند، اعمال سياست كنند، يعني چيزي را افشا كنند كه واقعيت نداشته باشد، و چيزهايي را كه واقعيت دارد كتمان نمايند، و يا در آن تغيير و تبديلي بدهند.
اين بود حال تاريخ و عوامل متعددي كه از جهات مختلف، آن را تباه كرده و تا ابد هم
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 466
قابل اصلاح نيست.
بنا بر اين چنين تاريخي كه حال و وصفش را ديدي، نمي‌تواند با قرآن كريم در داستان‌هايي كه نقل مي‌كند مقابله كند، براي اينكه قرآن كريم وحي الهي و منزه از خطا و مبراي از دروغ است، پس تاريخ نمي‌تواند با آن معارضه كند، چون تاريخ هيچ پشتوانه‌اي براي ايمني از دروغ و خطا ندارد، بلكه همانطور كه ديديد دستخوش عوامل كذب و خطا است.

[امتياز و اعتبار داستان‌هايي كه در قرآن آمده نسبت به عهدين و كتب تاريخ] ... ص : 466

پس اگر مي‌بينيم اغلب داستانهاي قرآني (نظير داستان مورد بحث يعني قصه طالوت)، مخالف با نقلي است كه در كتب عهدين (تورات و انجيل) است، نبايد در صحت آنچه كه در قرآن آمده شك كنيم، براي اينكه كتب عهدين، چيزي زائد بر تواريخ معمولي نيست و مانند ساير تواريخ، از دستبرد عوامل بالا، دور نمانده بلكه آن نيز ملعبه آن عوامل قرار گرفته است، علاوه بر اينكه سراينده داستان صموئيل و شارل به نقل كتب عهدين، معلوم نيست كه كيست و به هر حال ما اعتنايي به مخالفت تاريخ و مخصوصا عهدين، با آنچه كه در قرآن آمده نداريم، پس تنها قرآن كريم كلام حق و از ناحيه خداوند تبارك و تعالي است.
از اين نيز كه بگذريم، قرآن اصلا كتاب تاريخ نيست و منظورش از نقل داستان‌هاي خود قصه‌سرايي مانند كتب تاريخ و بيان تاريخ و سرگذشت نيست، بلكه كلامي است الهي كه در قالب وحي ريخته شده، و منظور آن هدايت خلق به سوي رضوان خدا و راههاي سلامت است، و به همين جهت است كه مي‌بينيم هيچ قصه‌اي را با تمام جزئيات آن نقل نكرده، و از هر داستان، آن نكات متفرقه كه مايه عبرت و تامل و دقت است و يا آموزنده حكمت و موعظه‌اي است و يا سودي ديگر از اين قبيل دارد، نقل مي‌كند هم چنان كه در داستان مورد بحث، يعني قصه طالوت و جالوت، اين معنا كاملا به چشم مي‌خورد، در آغاز مي‌فرمايد:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الْمَلَإِ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ" آن گاه بقيه جزئيات را رها كرده و مي‌فرمايد:" وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً ..." باز بقيه مطالب را مسكوت گذاشته مي‌فرمايد:" وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ ..."، آن گاه مي‌فرمايد:" فَلَمَّا فَصَلَ طالُوتُ ..."، بعدا جزئيات مربوط به داوود را رها نموده و مي‌فرمايد:" وَ لَمَّا بَرَزُوا لِجالُوتَ ...".
و كاملا پيدا است كه اگر مي‌خواست اين جمله‌ها را به يكديگر متصل كند، داستاني طولاني مي‌شد، و ما در گذشته هم آنجا كه داستان گاو بني اسرائيل را در سوره بقره تفسير كرديم، خواننده را به اين نكته توجه داديم و اين نكته در تمامي داستان‌هايي كه در قرآن آمده، مشهود است و اختصاصي به يك داستان و دو داستان ندارد، بلكه بطور كلي از هر داستان آن قسمت‌هاي برجسته‌اش را كه آموزنده حكمتي يا موعظه‌اي و يا سنتي از سنت‌هاي الهيه است
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 467
كه در امت‌هاي گذشته جاري شده نقل مي‌كند، هم چنان كه اين معنا را در داستان حضرت يوسف ع تذكر داده و مي‌فرمايد:" لَقَدْ كانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبابِ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" يُرِيدُ اللَّهُ لِيُبَيِّنَ لَكُمْ وَ يَهْدِيَكُمْ سُنَنَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ" «2» و نيز فرموده:" قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ سُنَنٌ فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُروا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ، هذا بَيانٌ لِلنَّاسِ وَ هُديً وَ مَوْعِظَةٌ لِلْمُتَّقِينَ". «3» و آياتي ديگر از اين قبيل.
__________________________________________________
(1)به راستي در داستان ايشان عبرتي است براي خردمندان." سوره يوسف، آيه 111"
(2)خدا مي‌خواهد شما را به سنت‌هايي كه در امت‌هاي قبل از شما جريان داشته، هدايت كند.
" سوره نساء، آيه 26"
(3)قبل از شما سنت‌هايي جريان يافته، پس در زمين بگرديد و ببينيد عاقبت تكذيب كنندگان چگونه بوده، اين قرآن بياني است براي مردم و هدايت و موعظه‌اي براي مردم با تقوا." سوره آل عمران، آيه 138"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 468

[سوره البقرة (2): آيات 253 تا 254] ... ص : 468

اشاره

تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللَّهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ وَ آتَيْنا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّناتِ وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلَ الَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ وَ لكِنِ اخْتَلَفُوا فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ وَ مِنْهُمْ مَنْ كَفَرَ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلُوا وَ لكِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ ما يُرِيدُ (253) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْناكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خُلَّةٌ وَ لا شَفاعَةٌ وَ الْكافِرُونَ هُمُ الظَّالِمُونَ (254)

ترجمه آيات ... ص : 468

اين پيامبران بعضي از ايشان را بر بعض ديگر برتري داده‌ايم بعضي از آنان كسي بوده كه خدا با وي سخن گفت و بعضي از آنان را مرتبه‌ها بالا برد و عيسي بن مريم را محبت داديم و او را به روح پاك قوي كرديم، اگر خدا مي‌خواست كساني كه پس از پيامبران بودند با وجود حجت‌ها كه سويشان آمده بود با هم جنگ نمي‌كردند ولي مختلف شدند، از آنان كساني بودند كه ايمان داشتند و كساني بودند كه كافر بودند، اگر خدا مي‌خواست با هم كارزار نمي‌كردند ولي خدا هر چه بخواهد مي‌كند (253).
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 469
شما كه ايمان داريد پيش از آنكه روزي بيايد كه در آن معامله و دوستي و شفاعت نباشد از آنچه روزيتان كرده انفاق كنيد و كافران خود، ستمگرانند. (254)

بيان آيات ... ص : 469

اشاره

تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ ... هُمُ الظَّالِمُونَ" سياق اين دو آيه خيلي از سياق آيات قبل كه امر به جهاد و تشويق به انفاق مي‌كرد دور نيست، چون در آخر آن آيات، داستان جنگ طالوت را آورده تا مؤمنين از آن عبرت بگيرند، و آن قصه با جمله:" وَ إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ ..." خاتمه يافت و دو آيه مورد بحث هم با جمله" تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ"، آغاز شده، و سپس به مساله جنگ در امتهاي انبياي بعد از آن حضرات بر مي‌گردد.
و نيز در داستان قبلي يعني قصه طالوت مي‌فرمود:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الْمَلَإِ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ مِنْ بَعْدِ مُوسي ..."، و قيد" مِنْ بَعْدِ مُوسي" را ذكر نموده، دو باره به دعوت و تشويق به انفاق برگشت، و فرمود:" انفاق كنيد قبل از اينكه روزي فرا رسد كه ..." پس همه اينها اين احتمال را تاييد مي‌كند كه دو آيه مورد بحث، ذيل آيات سابق بوده و همه با هم نازل شده‌اند.

[دفع اين توهم كه بعد از دعوت انبيا (ع) جنگ چه فايده دارد؟ و اشاره به علل پيدايش جنگ‌ها در اين آيات] ... ص : 469

و سخن كوتاه آنكه: آيه شريفه، در مقام رد و دفع توهمي است كه چه بسا به ذهن برسد، و آن توهم اين است كه رسالت، خصوصا از اين جهت كه همراه با معجزاتي روشن است كه بر حقانيت آن دلالت مي‌كند، بايد بلاي جنگ‌هاي خانمان برانداز را از بين ببرد، نه اينكه خود رسالت، آتش جنگ را برافروزد، حال يا از اين جهت بايد از بين ببرد كه غرض خداي سبحان از ارسال رسولان و دادن معجزات به ايشان، اين است كه مردم را به سوي سعادت دنيوي و اخرويشان هدايت كند، پس براي بدست آمدن اين غرض، بايد آنان را از قتال باز داشته، ديگر اجازه چنين عملي را ندهد، و همه را در راه هدايت جمع و متحد سازد، و حال آنكه مي‌بينيم بعد از انبيا باز هم جنگ‌ها و مشاجرات در ميان امت‌هاي آنان ادامه دارد، و مخصوصا بعد از انتشار دعوت اسلام كه اتحاد و اتفاق از اركان و اصول احكام و قوانين آن است، چرا بايد هنوز اين درگيري‌ها در اين امت پديد آيد؟.
و يا از اين جهت بايد از بين ببرد كه مگر غير از اين است كه فرستادن رسولان و آوردن معجزات روشن، براي دعوت به سوي حق است و براي اين است كه ايمان در دلها پديد آيد؟
ايمان هم از صفات قلب است، و نمي‌شود آن را با زور در دلها ايجاد كرد، پس فايده قتال چيست؟ و بعد از استقرار نبوت و پا گرفتن دعوت ديني ديگر جنگ چه معنا دارد؟ اين اشكال
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 470
را در آيات قتال آورديم و به آن جواب داديم.
در آيه مورد بحث، خداي تعالي چنين پاسخ مي‌دهد كه" قتال" معلول اختلافي است كه امتها خودشان پديد مي‌آورند، چون اگر اختلافي نباشد كار اجتماعات به جنگ نمي‌كشد.
پس علت به وجود آمدن جنگها در بين مردم، اختلاف آنان است، و اگر خدا مي‌خواست، يا به كلي نمي‌گذاشت اختلافي پديد آيد، و در نتيجه، جنگ هم پديد نمي‌آمد، و يا بعد از پيدا شدن اين علت آن را خنثي مي‌كرد، ليكن خداي سبحان آنچه را كه ما مي خواهيم، انجام نمي‌دهد چون تابع خواست ما نيست، او هر چه بخواهد مي‌كند و يكي از چيزهايي را كه خواسته، اين است كه جلوي علت‌ها را نگيرد و امور عالم طبق سنت العلل و الاسباب جريان يابد، اين اجمال و خلاصه پاسخي است كه از آيه استفاده مي‌شود.
" تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ".

[انبيا (ع) در عين حال كه در اصل فضل رسالت مشتركند، از درجات مختلفي برخوردارند] ... ص : 470

از آنجا كه خواسته است به امر رسولان و به مقام والاي ايشان احترام بگذارد با كلمه" تلك" كه ضمير اشاره به دور است اشاره نمود، و اين جمله دلالت دارد بر اين كه خداي سبحان انبيا را در يك درجه قرار نداده، بلكه بين آنان برتري نهاده است، بعضي برتر از بعضي ديگر هستند، و بعضي پائين‌تر از بعض ديگر، ولي همه آنها مشمول فضل خدا هستند، چون رسالت في نفسه فضيلتي است كه در همه آنان هست.
پس در بين انبيا اختلاف مقام و تفاضل در درجات هست، در عين اينكه همه آنان در اصل فضل رسالت مشترك هستند، و در مجمع كمالات كه همان توحيد باشد سهيم هستند، بر خلاف اختلافاتي كه در بين امتهاي آنان، بعد از آنان پيدا مي‌شود، چون اختلاف امتها به ايمان و كفر، و نفي و اثبات است، و معلوم است كه ميان اين دو جامع نيست.
و به همين جهت است كه در آيه مورد بحث از اين دو گونه اختلاف دو جور تعبير آورد، اختلاف انبيا را تفضيل خواند، و اين تفضيل را به خودش نسبت داده و فرمود: ما بين آنان اختلاف درجه قرار داديم، و اختلاف امتها را اختلاف خواند، و آن را به خود امتها نسبت داده فرمود:" و ليكن اختلاف كردند".
و از آنجايي كه در ذيل آيه اشاره به مساله قتال شده و مرتبط به آن بود، و آيات قبل نيز راجع به قتال سخن مي‌گفت، و داستان قتال طالوت را ذكر مي‌كرد، چاره‌اي جز اين نبود كه قطعه‌اي از كلام را زمينه‌چيني و مقدمه ذيل آيه بفرمايد:" تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا ... بِرُوحِ الْقُدُسِ" تا ذيل آيه را كه مي‌فرمايد:" وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلَ الَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ ... وَ لكِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ ما يُرِيدُ"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 471
روشن سازد.
و بنا بر اين صدر آيه، در صدد بيان اين معنا است كه مقام رسالت، هر چند مشترك در ميان همه رسولان ع است، و مقامي است كه خيرات و بركات را به سوي بشر سرازير مي‌كند، و كمال سعادت و درجات نزديكي به خدا از قبيل هم كلامي با خدا و دارا شدن معجزات و مؤيد شدن به روح القدس از اين سرچشمه زلال مي‌جوشد، ليكن با همه اين بركات، باعث نمي‌شود كه جنگ و خونريزي را از ميان بشر براندازد، چون اين رنج و مصيبت مستند به اختلاف خود مردم است.
و به عبارت ديگر حاصل معناي آيه اين است كه: شرافت و فضيلتي كه مقام رسالت دارد، براي اين است كه هر خير و بركتي كه در بعضي از انسانهاي عادي به كندي رشد مي‌كند، و در بعضي ديگر به كلي ريشه‌كن مي‌گردد، در مقام رسالت به سرعت رشد و نمو مي‌كند، از هر سو و از هر جهت كه به اين مقام نزديك شوي، چه از جهت تقوا، چه از ناحيه علم و يا ايمان و يا فضائل نفساني، از قبيل:" شجاعت"،" سخاوت"،" تواضع"،" مهر" و امثال آن، حد اعلاي آن را خواهي ديد و به مراحل جديدي برخورد خواهي كرد، ليكن با همه ارزش و نوري كه دارد، و با اينكه معجزاتي روشن از آن سر مي‌زند، نمي‌تواند اختلاف مردم را كه ناشي از كفر و ايمان است بر طرف سازد، زيرا اين خود مردم هستند كه به اختيار خود يا به سوي ايمان و يا به طرف كفر گرائيده، اختلاف پديد مي‌آورند.

[اختلاف و درگيري بين مردم از جانب خود آنها و مستند به اختيار انسانها است] ... ص : 471

پس اين اختلاف، مستند به خود مردم است، هم چنان كه قرآن كريم در جاي ديگر مي‌فرمايد:" إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ" «1» بيان مفصل اين معنا، در تفسير آيه:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً"، «2» گذشت.
و اگر خدا مي‌خواست، مي‌توانست تكوينا از اين درگيري‌ها و جنگها جلوگيري كند، (و مثلا آن كس و يا كساني كه آتش افروزي مي‌كنند هلاك سازد)، و ليكن از آنجا كه اين اختلاف مستند به او نيست بلكه مستند به خود مردم است و سنت الهي كه سنت سببيت و مسبب بودن بين موجودات عالم است، همواره جاري است، و يكي از علل درگيري و جنگ، اختلاف است، (مردمي كه مي‌دانند اختلاف به جنگ منتهي مي‌شود، بايد از آن دوري
__________________________________________________
(1)همانا دين پسنديده در نزد خداوند تنها اسلام است و اهل كتاب در آن راه اختلاف نپيمودند مگر بعد از آنكه آياتي روشن ديدند و آن را ناديده گرفته و به دنبال ستمكاري خود رفتند." سوره آل عمران، آيه 19"
(2)سوره بقره، آيه 213
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 472
كنند).
بله، تنها كاري كه خداي تعالي ممكن است انجام دهد، دخالت تشريعي است، به اينكه امر بفرمايد، جنگ نكنيد و يا دستور بدهد كه جنگ بكنيد و از اين جهت خداي تعالي دستور وحي را داده و فرموده، جنگ بكنيد و منظور او از اين دستور آزمايش بندگان است تا معلوم كند افراد خبيث كدام، و پاكان چه كساني هستند، مردم با ايمان كدام و دروغگويان چه كساني هستند.
و سخن كوتاه اينكه قتال در بين امتهاي انبيا كه بعد از آن حضرات پديد آمده امري غير قابل اجتناب بوده، براي اينكه اختلاف دو جور است يكي اختلاف ناشي از سوء تفاهم كه بعد از آنكه طرفين سخن يك ديگر را فهميدند اختلافشان برطرف مي‌شود، و يكي اختلاف ناشي از زورگويي و طغيان است، چنين اختلافي بالآخره به جنگ منجر مي‌شود، مقام رسالت تنها مي‌تواند اختلاف به معناي اول را برطرف كند، و شبهاتي كه در دلها پيدا شده برطرف سازد، اما ياغي‌گري و لجاجت و نظائر اين صفات پست را نمي‌تواند از روي زمين براندازد، و تنها عاملي كه مي‌تواند زمين را از لوث چنين رذائلي پاك سازد، جنگ است و بس.
چون تجربه‌هاي مكرر هم اين معنا را ثابت كرده كه همه جا حرف حسابي و حجت و برهان مؤثر نيست، مگر وقتي كه دنبالش تازيانه و اسلحه باشد، و به همين جهت هر جا كه مصلحت اقتضاء نموده، خداي سبحان دستور داده است براي احقاق حق قيام نموده و در راه خدا جهاد كنند، هم چنان كه در زمان ابراهيم و بني اسرائيل و بعد از بعثت خاتم الانبياء ص، دستور داد، و ما در سابق هر جا كه به آيات قتال برخورد نموديم، پاره‌اي از اين قبيل مطالب را آورديم.

[دو نوع فضيلت و برتري كه بعضي از انبيا (ع) بر بعض ديگر دارند] ... ص : 472

" مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللَّهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ ..."
در اين دو جمله، التفاتي از تكلم قبلي" فضلنا" به غيبت شده، با اينكه قبل از اين جمله خداي تعالي گوينده بود و مي‌فرمود: ما چنين و چنان كرديم، بعد از اين دو جمله نيز مي‌فرمايد: و ما به عيسي بن مريم، بينات داديم.
در اين وسط خداي سبحان غايب فرض شده و مي‌فرمايد: خدا با بعضي از ايشان سخن گفت، و بعضي را بر بعضي ديگر درجاتي برتري داد، و نكته اين التفات (و خدا داناتر است)، اين است كه فضيلت‌ها دو گونه هستند، يك نوع آن فضيلتي هست كه نام آن به خودي خود دلالت بر فضيلت مي‌كند، مانند" آيات بينات" و" تاييد به روح القدس" كه بعدا در باره عيسي بن مريم ذكر مي‌كند، چون اين صفات و خصال به خودي خود صفاتي برجسته و ارجمند
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 473
است و بعضي ديگر به خودي خود فضيلت نيستند، و آن گاه فضيلت مي‌شوند كه به مقام بزرگي بستگي داشته باشند، و از آن مقام كسب ارزش و فضيلت كنند، مثل سخن گفتن كه به خودي خود يكي از فضائل نيست، ولي اگر به خدا منسوب شود، و گفته شود كه خدا با فلاني سخن گفت، آن وقت از فضائل به حساب مي‌آيد، و نيز مانند رفع درجات (كه اگر يك ظالم بي آبرو به كسي درجه دهد، فضيلت نيست) وقتي فضيلت مي‌شود كه باز به خدا منسوب گردد، مثلا گفته شود خدا فلاني را به درجاتي بالا برد.
حال كه اين معنا روشن شد، مي‌گوئيم: در دو جمله مورد بحث كه دو فضيلت سخن گفتن، و رفع درجات را آورده، به اين جهت خدا غايب فرض شد كه اين دو خصلت را به خدا نسبت داده و بفرمايد: خدا با بعضي از انبيا سخن گفت، و بعضي را ترفيع درجه داد، بعد از آنكه اين مقصود حاصل شد، دوباره به سياق قبلي برگشته و فرمود: عيسي بن مريم را آيات بينات داديم.

[اقوال مختلف در باره اينكه در آيه مراد از پيامبري كه خدا با او سخن گفته كيست؟] ... ص : 473

مفسرين در اينكه مشمول اين دو خصلت چه كساني هستند، اختلاف دارند، بعضي گفته‌اند منظور از آنكه خدا با او سخن گفت، موسي ع است، به دليل اينكه در جاي ديگر فرموده:" وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسي تَكْلِيماً" «1».
و نيز جاهايي ديگر، و بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از آن رسول خدا (ص) است كه خدا در شب معراج بدون واسطه با او سخن گفت به دليل اينكه فرموده:" ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّي، فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْني، فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي" «2» و معلوم است كه با چنين قربي ديگر واسطه‌اي نمي‌ماند.
بعضي ديگر گفته‌اند منظور از اين تكلم، مطلق وحي است، براي اينكه وحي هم تكلم است، چيزي كه هست تكلمي است پنهاني، و خود خداي تعالي آن را تكلم خوانده و فرموده:
" وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ ...". «3»
ليكن اين وجه با تعبير" بعضي را چنين و بعضي را چنان كرد" نمي‌سازد.
از اين وجوه، آنكه سازگارتر به مقام آيه است، همان است كه بگوئيم مراد از آيه،
__________________________________________________
(1)سوره نساء، آيه 163
(2)آن قدر او را به سوي خود نزديك كرد كه بين خود از دو قوس و يا كمتر فاصله بماند، آن گاه به بنده‌اش وحي كرد، آنچه را كه كرد." سوره نجم، آيه 10"
(3)سوره شوري، آيه 51
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 474
موسي ع است، چون قبل از اين سوره كه در مدينه نازل شده، در سوره اعراف كه در مكه نازل شده بود، در باره سخن گفتن خدا با موسي ع آيه‌اي نازل شده بود، و آن اين آيه است كه مي‌فرمايد:" قالَ يا مُوسي إِنِّي اصْطَفَيْتُكَ عَلَي النَّاسِ بِرِسالاتِي وَ بِكَلامِي". «1»
پس، هم كلام بودن موسي براي خدا امري معهود بوده است.

[اختلاف ديگر در معناي" رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ" و مراد از بعض در آن] ... ص : 474

و همچنين اختلاف ديگري در معناي" وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ ..." كرده‌اند، بعضي گفته‌اند: مراد از آن پيامبر اسلام است كه خدا درجات او را بلند كرد، و بر تمامي انبيا برتري داد، زيرا هر پيغمبري، مبعوث بر امت خود بود، و آن جناب مبعوث بر تمامي خلق اولين و آخرين است، هم چنان كه خداي تعالي فرمود:" وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا كَافَّةً لِلنَّاسِ" «2».
و نيز به دليل اينكه خداي تعالي آن جناب را به حكم آيه شريفه:" وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ" «3» رحمت براي همه عالم دانسته، و باز به دليل اينكه او را خاتم نبوت دانسته و فرموده:
" وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ" «4».
و باز به اين جهت به او كتابي داده كه ما فوق تمامي كتب آسماني و بيانگر هر چيز و كتابي است كه از تحريف مبطلين محفوظش داشته، و معجزه‌اي يافته است كه تا آخرين روز دنيا اعجازش باقي است، هم چنان كه فرمود:" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ". «5»
و نيز فرموده:" وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ" «6»، و نيز فرموده:" إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ" «7»، و نيز فرموده:" قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلي أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ، وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً" «8»، و نيز به دليل اينكه آن جناب را به ديني
__________________________________________________
(1)اي موسي من تو را به خصيصه و مشخصه متمايز كردم: يكي به رسالتهايم و ديگر به كلامم.
" سوره اعراف، آيه 143"
(2)ما تو را جز براي اينكه عموم بشر را (به رحمت خدا) بشارت دهي و از عذابش بترساني نفرستاديم.
(3)سوره احزاب، آيه 107 [...]
(4)سوره احزاب، آيه 40
(5)اين كتاب را به حق بر تو نازل كرديم، در عين اينكه تصديق مي‌كند كه آن ما فوق همه كتابها است." سوره مائده، آيه 51"
(6)ما اين كتاب را به تدريج بر تو نازل كرديم، تا روشنگر هر چيزي باشد." سوره نحل، آيه 89"
(7)ما ذكر را بر تو نازل كرديم و خود نيز آن را حفظ خواهيم نمود." سوره حجر، آيه 9"
(8)قطعا اگر تمامي انس و جن جمع شوند تا مثل اين قرآن را بياورند، نخواهند توانست هر چند كه از يكديگر پشتيباني نمايند." سوره اسراء، آيه 88"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 475
اختصاص داد كه قيم است، يعني از عهده تامين تمامي مصالح دنيا و آخرت بشر بر مي‌آيد، هم چنان كه فرمود:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ الْقَيِّمِ" «1».
بعضي هم گفته‌اند مراد از اين ترفيع درجه، همان امتيازاتي است كه به انبياء داده، مثلا در باره نوح فرموده:" سَلامٌ عَلي نُوحٍ فِي الْعالَمِينَ". «2»
و در باره ابراهيم ع فرموده:" وَ إِذِ ابْتَلي إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً" «3».
و نيز در باره آن جناب فرموده: كه از خدا چنين درخواست كرد:" وَ اجْعَلْ لِي لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرِينَ" «4».
و در باره ادريس ع فرموده:" وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا" «5» و در باره يوسف ع، فرموده:" نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ" «6» و در باره داود ع فرموده:" وَ آتَيْنا داوُدَ زَبُوراً" «7» و غير از اين آيه نيز آياتي كه مختصات انبياء را ذكر مي‌كند موجود است.
و همچنين بعضي ديگر گفته‌اند مراد از كلمه" رسل" در آيه شريفه آن رسولاني است كه در همين سوره (يعني سوره بقره) نامشان ذكر شده، مانند:" ابراهيم"،" موسي"،" عيسي"،" عزير"،" ارميا"،" شموئيل"،" داود" و" محمد"، ص، كه تا اينجا موسي و عيسي را نام برده، و بقيه باقي مانده‌اند، پس مراد از بعضي از انبيا كه درجه آنان بالا رفته محمد ص است كه نسبت به بقيه، درجه بالاتري دارد.
بعضي ديگر گفته‌اند از آنجايي كه مراد از رسل در آيه، آناني هستند كه اندكي قبل از اين آيه، نامشان به ميان آمده بود، يعني موسي و داود و شموئيل و محمد ع، و
__________________________________________________
(1)روي دل به سوي ديني كن كه قيم است." سوره روم، آيه 43"
(2)سوره صافات، آيه 79
(3)و چون پروردگار ابراهيم، او را با پديد آوردن صحنه‌هايي آزمايش نمود و او از عهده امتحان بر آمد، به او فرمود: من تو را امام مردم قرار مي‌دهم." سوره بقره، آيه 124"
(4)ياد خير مرا در اعصار و روزگار آينده حفظ كن." سوره شعراء، آيه 84"
(5)او را به مكاني بلند برديم." سوره مريم، آيه 76"
(6)ما هر كه را بخواهيم به درجاتي بالا مي‌بريم." سوره يوسف، آيه 76"
(7)ما به داود كتاب داديم." سوره نساء، آيه 162"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 476
مختصات موسي را بيان كرده بود، و آن مساله سخن گفتن با او بود، و بعد از اين مساله رفع درجات را آورده، قهرا منظور جز پيامبر اسلام نمي‌تواند باشد، و ممكن است بنا بر اين قول، تصريح به نام عيسي ع را اينطور توجيه كرد كه چون قبلا نام اين بزرگوار در بين انبيايي كه در اين آيات ذكر شده نيامده بود. نام آن حضرت آورده شده است.
ولي آنچه سزاوار است كه گفته شود اين است كه شكي نيست كه ترفيع درجه رسول خدا (ص) نيز در آيه هست، چيزي كه هست اختصاص دادن آيه به آن جناب دليلي ندارد، و همچنين اختصاص دادن آن به ساير نامبردگان يعني ارميا و شموئيل و داود و يا به همه آنهايي كه نامشان در اين سوره آمده، هيچيك از اين نظريه‌ها درست نيست و بدون دليل سخن گفتن است، بلكه ظاهر آيه اين است كه به اطلاق آن شامل همه رسولان ع مي‌شود، و كلمه" بعض" در جمله" و رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ"، شامل تمام انسانهايي مي‌گردد كه خدا بر آنان انعام نموده و بر ساير افراد برتري داده است.
بعضي از مفسرين اختصاص آيه به پيامبر اسلام را توجيه كرده و گفته‌اند: اسلوب كلام اقتضا مي‌كند كه مراد از" بعض"، پيامبر اسلام باشد، براي اينكه سياق كلام براي عبرت گرفتن امتهايي است كه بعد از در گذشت پيامبرشان به جان هم افتاده و با هم جنگ كردند، با اينكه دينشان، يك دين بود، و از اين امتها آنهايي كه در زمان نزول آيه وجود داشتند امت موسي و عيسي و پيامبر اسلام بودند، پس بايد همين سه بزرگوار منظور نظر آيه باشند، چيزي كه هست از آنجايي كه در آيه مورد بحث تفضيل موسي و عيسي ذكر شده، ناگزير بايد منظور از جمله" وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ"، تنها پيامبر اسلام باشد.
ليكن اين توجيه هم درست نيست، براي اينكه قرآن كريم حكم مي‌كند به اينكه تمامي انبيا فرستاده شده به سوي تمامي مردم هستند، قرآن مي‌فرمايد:" لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ" «1».
پس همين كه تمامي انبيا داراي آياتي روشن بودند مي‌بايد ريشه فساد و درگيري و قتال را از ميان بشر بردارد، و بعد از انبيا، ديگر جايي براي اين وحشي‌گري‌ها باقي نماند، اما خود مردم به انگيزه حسد و طغياني كه نسبت به يكديگر داشتند، به جان هم افتادند، پس ريشه اصلي جنگها همين طغيان‌گري‌ها بوده، خداي تعالي هر وقت مصلحت ديده، دستور قتال داده است، تا با كلمات خود حق را به كرسي بنشاند، و هر آنچه را كه باطل است، نابود سازد، پس بهترين وجه همان است كه عموميت آيه را حفظ كنيم.
__________________________________________________
(1)ما بين احدي از انبيا فرق نمي‌گذاريم." سوره بقره، آيه 136"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 477

گفتاري پيرامون تكلم خداي تعالي ... ص : 477

[ويژگي‌هاي انبياء (ع) و اخباري كه ايشان آورده‌اند امور حقيقيه هستند و در بيان حقائق الهيه مجاز گويي نشده است] ... ص : 477

از جمله" مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللَّهُ ..." بر مي‌آيد كه اجمالا عمل" سخن گفتن" از خداي تعالي سرزده، و بطور حقيقت هم سرزده، نه اينكه جمله نامبرده، مجازگويي كرده باشد، خداي سبحان هم اين عمل را در كتاب خود، كلام ناميده، حال چه اينكه اطلاق كلام بر عمل نامبرده خدا، اطلاق حقيقي باشد، و يا اطلاقي مجازي، پس پيرامون كلام از دو نظر بايد بحث كرد.
جهت اول اينكه: كتاب خداي عز و جل دلالت دارد بر اينكه آن ويژگي‌هاي مخصوصي كه خداي تعالي به انبياي خود داده، و ساير مردم از درك آن عاجز مي‌باشند از قبيل وحي و تكلم و نزول روح و ملائكه و ديدن آيات بزرگ الهيه و نيز آنچه كه خبرش را به ايشان داده، از قبيل:" فرشته"،" شيطان"،" لوح"،" قلم" و ساير اموري كه از درك و حواس انسان مخفي است، همه اموري است حقيقي، و واقعياتي است خارجي، نه اينكه انبيا خواسته باشند در اين دعاوي خود مجازگويي كرده باشند، و مثلا نام قواي عقلاني را كه بشر را بسوي خير دعوت مي‌كند، ملائكه گذاشته باشند و نام هر چيزي را كه اين قوا به ادراك انسان تحويل مي‌دهد، وحي نهاده باشند، و مرتبه عالي از اين قوا را كه افكار خوب و مفيد به اجتماع بشري از آن ترشح مي‌شود، روح القدس يا روح الامين ناميده باشند، و قواي شهواني و غضبيه را كه در نفس آدمي داعي به سوي شر و فساد است، جن و يا شيطان خوانده باشند، و افكار پليدي كه اجتماع صالح را به فساد مي‌كشانند و يا انسانها را به عمل زشت وا مي‌دارند وسوسه و نزعة ناميده باشند، و يا اينكه انبيا، در ساير گفته‌هاي خود مجازگويي كرده باشند.
براي اينكه آيات قرآني و همچنين آنچه از بيانات انبياء گذشته ع كه براي ما نقل شده، همه آن آيات، روشنگر اين نكته‌اند، كه آن حضرات (انبياء) در مقام مجازگويي نبوده، و نخواسته‌اند حالات دروني خود را با مثل بيان كنند، و اگر كسي اين نكات روشن و بديهي را انكار كند، قطعا سر ناسازگاري و لجبازي دارد، و ما با او هم كلام نمي‌شويم، و اگر جائز باشد كه اينگونه بيانات را با آن گونه تاويل‌ها و مجازگويي‌ها توجيه كنيم، بايد جايز بدانيم كه تمامي خبرهايي كه از حقايق الهيه داده‌اند، بدون استثنا به امور مادي محض تاويل نموده و از بيخ، همه امور ما وراي ماده را منكر شويم، و ما در اين باره در بحث از اعجاز، بياناتي ايراد نموديم، و چون نمي‌توانيم دست به چنين تاويلي بزنيم، و ناگزيريم همه را به همان معناي ظاهري آن حمل كنيم، در مورد تكلم خداي تعالي ناگزيريم بگوئيم امري است حقيقي، و
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 478
واقعيتي است خارجي، همان آثاري كه بر تكلم‌هاي خود ما انسانها مترتب مي‌شود.
توضيح اينكه خداي سبحان از بعضي كارهاي خود تعبير به" كلام" و" تكليم" كرده، مثلا فرموده:" وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسي تَكْلِيماً" «1».
و يا فرموده:" مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللَّهُ" «2» و اين دو اطلاق سر بسته و مبهم و نظاير آن را در آيه زير تفسير نموده، و فرموده:" وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ، أَوْ يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ ما يَشاءُ" «3».
اين آيه، اطلاق ساير آيات را تفسير مي‌كند، براي اينكه استثناي" إِلَّا وَحْياً ..." معنا نمي‌دهد مگر وقتي كه منظور از تكليم در جمله" أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ"، تكليم حقيقي باشد، پس تكليم خدا با بشر تكليم هست، اما به نحوي خاص (هم چنان كه در آيه سوره نساء ديديد كه فرمود: خدا با موسي تكلم كرد).
پس حد و تعريف اصل تكليم بطور حقيقت، بر آن صادق است، و داراي معني منفي نيست و نمي‌شود گفت كه اين عمل، تكليم نيست.

[حقيقت" كلام" و تعريف آن در عرف بني آدم] ... ص : 478

حال ببينيم حقيقت كلام و تعريف آن در عرف ما بني آدم چيست؟ آدمي به خاطر احتياج خود به تشكيل اجتماع و تاسيس مدنيت به حكم فطرت، به هر چيزي كه اجتماع بدان نيازمند است، (كه يكي از آنها سخن گفتن است)، تا به وسيله آن مقاصد خود را به يكديگر بفهمانند، و فطرتش او را در رسيدن به اين هدف هدايت كرده، به اينكه از راه صدايي كه از حلقومش بيرون مي‌آيد، اين حاجت خود را تامين كند، يعني صداي مزبور را در فضاي دهانش جزء جزء نموده و از تركيب آن جزءها علامت‌هايي به نام كلمه درست كند، كه هر يك از آنها، (علامت‌ها) معنايي كه دارد ادا شود، چون به جز اين علامت‌هاي قراردادي، هيچ راه ديگري نداشت تا به طرف مقابل خود بفهماند در دل چه دارد، و چه مي‌خواهد.
پس انسان از اين جهت به تكلم نيازمند است كه براي تفهيم ديگران و فهميدن خود، راه ديگري به جز اين نداشت كه آواز خود را پاره پاره كند، و از تركيب آنها علامت‌هايي به نام كلمه بسازد، كه هر يك از آن كلمه‌ها نشان دهنده معنايي باشد، و به همين جهت است كه مي‌بينيم واژه‌ها، در زبانهاي مختلف، با همه وسعتش دائر مدار احتياجات موجود بشر است،
__________________________________________________
(1)خدا با موسي به نوعي تكلم كرد." سوره نساء، آيه 163" [...]
(2)بعضي از انبياء كسي است كه خدا با او تكلم كرد.
(3)كسي چنين شايستگي ندارد كه خداوند با او تكلم كند، مگر بطور وحي و يا از پس پرده و يا اينكه رسولي بفرستد و به اذن خود هر چه مي‌خواهد به او وحي كند." سوره شوري، آيه 51"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 479
يعني احتياجاتي كه بشر در طول زندگي و در زندگي عصر حاضر خود به آنها بر مي‌خورد.
و باز به همين جهت است كه مي‌بينيم روز به روز دامنه لغت‌ها گسترش مي‌يابد، هر قدر تمدن و پيشرفت جامعه در راه زندگيش بيشتر مي‌شود لغت‌ها هم زيادتر مي‌شود.
از اينجا روشن مي‌شود كه كلام (يعني تفهيم آنچه در ضمير است به وسيله صداهاي تركيب شده و قراردادي)، وقتي تحقق مي‌يابد كه انسان در ميان اجتماع قرار گيرد، حتي اگر حيواني هم اجتماعي زندگي كند، گمان نمي‌كنم كه زبان و علامتهايي نداشته باشد، قطعا دارد، و اما انسان در غير ظرف اجتماع، محتاج به كلام نيست، به اين معنا كه اگر فرض كنيم انساني بتواند به تنهايي زندگي كند و هيچ تماسي با انسانهاي ديگر نداشته حتي اجتماع خانوادگي هم نداشته باشد چنين فردي قطعا احتياج به كلام پيدا نمي‌كند، براي اينكه نيازمند به فهميدن كلام غير نبوده، و احتياج به فهماندن كلام به غير را ندارد.
و همچنين هر موجود ديگر كه در وجودش احتياج به زندگي اجتماعي و تعاوني ندارد فاقد زبان است، مانند فرشته و شيطان.

[در قرآن كريم تكلم به معناي معهود بين ما از خدا نفي و حقيقت معناي تكلم در باره خداي سبحان اثبات شده است] ... ص : 479

پس كلام به آن نحوي كه از انسان سر مي‌زند از خداي تعالي سرنمي‌زند يعني خدا حنجره ندارد تا صدا از آن بيرون آورد، و دهان ندارد تا صدا را در مقطع‌هاي تنفس در دهان قطعه قطعه كند، و با غير خودش قراردادي ندارد (كه بفرمايد مثلا هر وقت اگر فلان كلمه را گفتم بدان كه فلان معنا را منظور دارم) براي اينكه شان خداي تعالي أجل و ساحتش منزه‌تر از آن است كه مجهز به تجهيزات جسماني باشد، و بخواهد با دعاوي خيالي و اعتباري استكمال كند، هم چنان كه خودش فرمود:" لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ" «1».
ليكن در عين حالي كه قرآن كريم تكلم به معناي معهود بين مردم را از خداي تعالي نفي مي‌كند، آيه شريفه:" وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ" «2» (كه ترجمه‌اش گذشت) حقيقت معناي تكلم را در باره خداي تعالي اثبات نموده است.
پس خداي تعالي تكلم با آثار و خواص خود را دارد، ولي آن حد اعتباري را كه در تكلم معهود بشري است، ندارد، و وقتي اثر كلام و نتيجه آن كه همان فهماندن طرف باشد، در خداي تعالي هست، قهرا بطور محدود جزء امور اعتباريه باقي مي‌ماند، يعني اموري كه تنها در اجتماع انساني اعتبار دارد، مانند ذرع كه فلز بودن آن واقعيت دارد، ولي ذرع بودن آن حدي
__________________________________________________
(1)خدا به هيچ چيزي قياس و تشبيه نمي‌شود." سوره شورا، آيه 11"
(2)سوره شورا، آيه 51
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 480
است اعتباري، و مانند كيل و ترازو كه آهن بودن و شكل آن واقعيت دارد، ولي ترازو بودنش امري است اعتباري، و همچنين چراغ، كه اثرش يعني روشنايي و روشنگريش امري است واقعي، ولي حد و حدودش امري است اعتباري، و باز مانند سلاح كه از بين بردن دشمن توسط آن امري است ثابت، ولي به فلان شكل بودن آن امري است قراردادي، و امثال اين امور كه بيانش در سابق گذشت.
پس تا اينجا معلوم شد كه خاصيت كلام در خداي سبحان هست، يعني خدا هم مقصود خود را به پيامبر خود مي‌فهماند، و اين همان حقيقت كلام است، و خداي سبحان هر چند كه براي ما بيان كرده كه اين فهماندن انبيا حقيقت كلام است و اشاره كرد كه كلام او صفات و وضع كلام ما آدميان را ندارد، و ليكن براي ما بيان نكرده، و خود ما هم از كلام او درك نكرده‌ايم كه در حقيقت كلام او چيست؟، و او چگونه با پيامبرانش حرف مي‌زند و مقاصد خود را به ايشان تفهيم مي‌كند؟، چيزي كه هست اينكه: چه اين چگونگي را بفهميم و چه نفهميم نمي‌توانيم خواص كلام معهود نزد خود را از خدا سلب نموده و بگوئيم خدا كلام ندارد، بلكه بايد بگوئيم آثار كلام يعني تفهيم معاني مقصود و القاي آن در ذهن شنونده، در خداي تعالي هست.

[تكلم خداي تعالي مانند خلقت، احيا، اماته، رزق و هدايت از افعال زماني خداوند است] ... ص : 480

پس كلام خداي تعالي مانند زنده كردن و ميراندن و رزق و هدايت و توبه و ساير عناوين فعلي از افعال خداي تعالي است، و در نتيجه صفات:" متكلم"،" محيي"،" مميت"،" رازق"،" هادي"،" تواب"، و غيره صفات فعل خدا هستند، يعني بعد از اينكه خدا موجودي شنوا آفريد، و با او سخن گفت،" محيي" و" متكلم" مي‌شود، و چون حيات را از او گرفت" مميت" به شمار مي‌آيد، و وقتي او را هدايت كرد، و از گناهش صرف نظر نمود،" هادي" و" تواب" مي‌شود.
پس لازم نيست كه خداي سبحان قبل از اين هم اين صفات را داشته باشد، و ذات او از اين جهت تمام باشد، بر خلاف علم و قدرت و حيات كه صفات ذاتند، و بدون آنها ذات، تماميت ندارد، و چگونه مي‌توان گفت، بين صفات ذات و صفات افعال، كه صفاتي بعد از تماميت ذات و چه بسا قبل از انطباق بر زمان است، فرقي نيست؟، با اينكه خود خداي تعالي در آيات زير پاره‌اي از صفات و افعال خود را زماني دانسته و مي‌فرمايد:" وَ لَمَّا جاءَ مُوسي لِمِيقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قالَ لَنْ تَرانِي" «1» بعد از آنكه موسي به ميقات ما
__________________________________________________
(1)سوره اعراف، آيه 142
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 481
آمد، و پروردگارش با او سخن گفت، وي گفت: پروردگارا خودت را به من نشان بده، تا به سوي تو نظر كنم، گفت: هرگز مرا نخواهي ديد.
و نيز فرمود:" وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً" با اينكه من قبلا تو را آفريدم، در حالي كه هيچ چيزي نبودي، «1» و باز فرموده:" فَقالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْياهُمْ" خداي تعالي نخست به ايشان فرمود بميريد، و سپس آنها را زنده كرد. «2» و نيز فرموده:" نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَ إِيَّاهُمْ" ما شما و آنها را روزي مي‌دهيم. «3» و همچنين مي‌فرمايد:" الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" موسي به فرعون گفت: پروردگار ما كسي است كه نخست هر چيزي را خلق كرد و سپس آن را هدايت نمود. «4» و نيز فرمود:" ثُمَّ تابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا" سپس نظر رحمت خود را به ايشان برگردانيد تا توبه كنند. «5»
بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد اين آيات" كلام خدا"،" خلقت"،" ميراندن"،" زنده كردن"،" رزق"،" هدايت" و" توبه" را زماني مي‌داند، و همه را يكسان زماني مي‌داند.
اين آن حقيقتي است كه انديشيدن در آيات قرآن و بحث و تفسيري كه سر و كار آن تنها با خود قرآن است در خصوص معناي كلام دست مي‌دهد، و اما اين سؤال كه از نظر علم كلام، كه خود علمي جداگانه است، و متخصصين آن را متكلمين گويند، سخن گفتن خدا چه معنا دارد؟ و متكلمين گذشته، در اين باره چه گفته‌اند؟ و نيز اين سؤال كه علم فلسفه در اين باره چه اقتضايي دارد؟ پاسخ آن انشاء اللَّه به زودي مي‌آيد.
اين را هم بايد دانست كه لفظ" كلام" يا" تكليم" از الفاظي است كه خداي تعالي در قرآن آن را در غير مورد انسان استعمال نكرده، بلكه لفظ" كلمه"، و يا لفظ" كلمات" را در غير مورد انسان استعمال كرده، مثلا نفس آدمي را در آيه زير،" كلمه" خوانده، و فرمود:
" وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلي مَرْيَمَ" «6» و دين خدا را كلمه خوانده و فرموده:" وَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا". «7»
__________________________________________________
(1)سوره مريم، آيه 9
(2)سوره بقره، آيه 243
(3)سوره انعام، آيه 151
(4)سوره طه، آيه 50
(5)سوره توبه، آيه 119
(6)سوره نساء، آيه 171
(7)سوره توبه، آيه 41
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 482
و نيز فرموده:" وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلًا" «1»، و قضاي خدا و يا نوعي از خلق او را كلمه خوانده، و فرموده:" ما نَفِدَتْ كَلِماتُ اللَّهِ" «2» كه توضيح بيشترش خواهد آمد.

[موارد استعمال لفظ" قول" در قرآن مجيد] ... ص : 482

و اما لفظ" قول" را در قرآن مجيد بطور عموم استعمال كرده، يعني هم سخن گفتن خدا با انسان را شامل مي‌شود، و هم با غير انسان را، از آن جمله در مورد انسان فرموده:" فَقُلْنا يا آدَمُ إِنَّ هذا عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ" پس گفتيم اي آدم، اين ابليس دشمن تو و دشمن همسر تو است." «3»
و در مورد ملائكه فرموده:" إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً" آن زمان كه پروردگارت به ملائكه گفت: من در زمين جانشين خواهم نهاد. «4»
و نيز فرموده:" إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ" آن زمان كه پروردگارت به ملائكه گفت، من بشري از گل خواهم آفريد. «5»
و در مورد ابليس فرموده:" قالَ يا إِبْلِيسُ ما مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَيَّ" فرمود:
اي ابليس چه عامل و انگيزه‌اي تو را از اينكه سجده كني در برابر چيزي كه من به دست خود آفريده‌ام بازداشت؟. «6»
و در مورد غير صاحبان عقل فرموده:" ثُمَّ اسْتَوي إِلَي السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً، قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ" سپس به خلقت آسمان كه دودي بيش نبود بپرداخت، پس به آسمان و زمين گفت: چه بخواهيد و چه نخواهيد بايد بيائيد، گفتند: به طوع و رغبت آمديم. «7»
و نيز فرموده:" قُلْنا يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً عَلي إِبْراهِيمَ" به آتش گفتيم بر ابراهيم سرد و بي آزار شود. «8»
و نيز فرموده:" وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي" «9» گفته شد اي زمين آب
__________________________________________________
(1)سوره انعام، آيه 115
(2)سوره لقمان، آيه 27 [...]
(3)سوره طه، آيه 117
(4)سوره بقره، آيه 30
(5)سوره ص، آيه 71
(6)سوره ص، آيه 75
(7)سوره فصلت، آيه 11
(8)سوره انبياء، آيه 69
(9)سوره هود، آيه 44
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 483
خودت را فرو ببر، و اي آسمان تو هم بس كن.
و در آيه زير تمامي موارد را يعني صاحبان عقل و غير صاحبان عقل را جمع كرده با اينكه موارد آن بسيار مختلف است يكسره فرموده:" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" امر او در وقتي كه چيزي را اراده كرده باشد تنها اين است كه به آن چيز بفرمايد موجود شو و آن چيز موجود مي‌شود. «1»
و نيز فرموده:" إِذا قَضي أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" چون قضاي امري را براند تنها به آن امر ميگويد موجود شو و آن امر موجود مي‌شود. «2»

[قول خدا در تكوينيات عبارتست از خود موجودات تكويني] ... ص : 483

و آنچه كه بعد از دقت و تدبر از كلام خداي تعالي استفاده مي‌شود، اين است كه لفظ" قول" از خداي تعالي به معناي ايجاد چيزي است كه: آنچه با وجود يافتنش دلالت بر معنايي مي‌كند كه مقصود خدا بوده است، (هم چنان كه قول در اصطلاح خود آدميان نيز به معناي ايجاد صدايي است كه بر معناي مقصود ما دلالت مي‌كند).
دليل بر اينكه لفظ قول در قرآن مجيد به معناي چنين ايجادي است اين است كه هم در مواردي كه شنونده‌اي داراي گوش و درك است استعمال شده، و هم در مواردي كه گوش و درك به آن معنايي كه معهود بين ما است ندارد، مانند آسمان و زمين، و تنها راه سخن گفتن با آنها تكوين و ايجاد است، و به دليل اينكه دو آيه اخير يعني آيه سوره يس و سوره مريم،" قول" در آيات قبلي را به ايجاد و خلقت تفسير كرده است.
اين همان معنايي است كه گفتيم از تدبر در كلام خدا به دست مي‌آيد حال هر يك از دو مورد تكوينيات و غير تكوينيات را توضيح داده و مي‌گوئيم: اما قول خدا در مورد تكوينيات عبارت شد از خود آن موجود تكويني، كه خدا ايجادش كرد، پس موجودات عالم در عين اينكه مخلوق خدايند قول خدا هم هستند، براي اينكه خاصيت قول در آنها هست، خاصيت قول اين است كه غير مرا به آنچه در قلب من است آگاه مي‌سازد، مخلوقات خدا هم با خلقت و وجود خود بر خواست خدا دلالت مي‌كنند، و اين پر واضح است كه به حكم دو آيه سوره يس و مريم، وقتي خدا چيزي را اراده مي‌كند و مي‌فرمايد موجود شو حتي كلمه" باش" هم بين خدا و آن چيز واسطه نيست، و غير از وجود خود آن چيز هيچ امر ديگري دست اندر كار نيست، پس هستي آن چيز، بعينه، قول خدا و" باش" خدا است، پس قول خدا در تكوينيات عين همان خلقت و
__________________________________________________
(1)سوره يس، آيه 82
(2)سوره مريم، آيه 35
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 484
ايجاد است، كه آن نيز عين وجود است، و وجود هم عين آن چيز است و اما در غير تكوينيات از قبيل سخن گفتن با يك انسان، مثلا بايد دانست كه قول خدا عبارت است از ايجاد امري كه باعث پديد آمدن علمي باطني در انسان مي‌شود، علم به اينكه فلان مطلب چنين و چنان است، حال يا به اينكه خداي تعالي صدايي در كنار جسمي ايجاد كند، و انساني كه پهلوي آن جسم ايستاده، مطلب را بشنود و بفهمد، و يا به نحوي ديگر كه ما نه آن را درك مي‌كنيم، و نه مي‌توانيم كيفيت تاثيرش را در قلب پيامبر تصور نمائيم، و نمي‌دانيم چگونه خداي تعالي به پيامبري از پيامبران خود مي‌فهماند كه مثلا فلان مطلب چنين و چنان است، اما اينقدر مي‌دانيم كه قول و كلام خدا با پيامبر خود، حقيقت معناي" قول" و" كلام" را دارد.

[قول خداوند در غير تكوينيات و قول خدا با ملائكه و شيطان و كلام خود فرشتگان با يكديگر چگونه است؟] ... ص : 484

و همچنين در مورد" قول خدا" با ملائكه يا شيطان، ليكن در خصوص اين دو مورد و شبيه آن اگر مشابهي داشته باشند، به خاطر اينكه وجودشان از سنخ وجود ما انسانها نيست، يعني حيواني اجتماعي نيستند، و همانند ما از راه تحصيل علم، تكامل تدريجي ندارند.
بايد" قول" معنايي ديگر داشته باشد، در ما انسانها" قول" عبارت بود از استخدام صوت يا اشاره به ضميمه قرارداد قبلي، كه فطرت انساني ما، و اينكه حيواني اجتماعي هستيم آن را ايجاب مي‌كرد و اما ملائكه و جن و مشابه آن دو و بطوري كه از كلام خداي سبحان بر مي‌آيد چنين وجودي ندارند، پس قطعا سخن گفتن خدا با آنان طوري ديگر است.
از اينجا روشن مي‌شود كه سخن گفتن خود فرشتگان با يكديگر، و خود شيطانها با يكديگر از راه استخدام صدا و استعمال لغت‌هايي در برابر معاني نيست و بنا بر اين وقتي يك فرشته مي‌خواهد با فرشته‌اي ديگر سخن بگويد و مقاصد خود را به او بفهماند، و يا شيطاني مي‌خواهد با شيطان ديگر سخن بگويد، اينطور نيست كه مانند ما، بدني و سري و در سر دهني و در دهان زباني داشته باشد، و آن زبان صدا را قطعه قطعه نموده، از هر چند قطعه‌اش لفظي در برابر مقصد خود درست كند، و شنونده‌اي هم سري و در سر سوراخي بنام گوش و داراي حس شنوايي و در پشت آن، دستگاه انتقال صوت به مغز داشته باشد، تا سخنان گوينده را بشنود، و اين پر واضح است.
اما هر چه باشد بطور مسلم در بين اين دو نوع مخلوق، حقيقت معناي سخن گفتن و سخن شنيدن هست، و اثر قول و مخصوصا فهم، معناي مقصود و ادراك آن را دارد، هر چند كه قولي چون قول ما ندارند، و همچنين بين خداي سبحان و بين ملائكه و شيطان قول هست، اما نه چون ما، كه عبارت است از ايجاد صوت از طرف صاحب قول، و شنيدن آن از طرف مقابل.
و همچنين قولي كه احيانا به پاره‌اي از حيوانات بي زبان نسبت داده شده، و از آن
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 485
جمله قرآن كريم در باره مورچه زمان حضرت سليمان فرموده است:" قالَتْ نَمْلَةٌ يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ" مورچه‌اي بانگ زد: اي مورچگان به سوراخهاي خود برويد. «1»
و نيز در باره هدهد سليمان ع مي‌فرمايد:" فَقالَ أَحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ وَ جِئْتُكَ مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ يَقِينٍ" گفت: من به چيزي دست يافتم كه تو هرگز از آن خبر نداري، و من از شهر سبأ خبري يقيني آورده‌ام. «2»
و نيز در باره وحيي كه خود خدا به بعضي از جانداران بي‌زبان كرده مي‌فرمايد:" وَ أَوْحي رَبُّكَ إِلَي النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمَّا يَعْرِشُونَ" پروردگارت به زنبور عسل وحي كرد كه از سوراخ كوه‌ها و سقف خانه‌هايي كه مردم مي‌سازند و از شكاف درختان براي خود خانه‌ها بسازيد. «3»

[الفاظ ديگري در قرآن كه به معناي" قول" و" كلام" نزديك مي‌باشد] ... ص : 485

اين را هم بايد تذكر داد كه غير از لفظ" قول" و" كلام" الفاظ ديگري در قرآن هست كه به معناي آن دو نزديك است، از قبيل لفظ" وحي"، مانند آيه زير كه مي‌فرمايد:" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلي نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ" ما به سويت وحي كرديم آن چنان كه به انبيايي كه قبل از تو بودند وحي كرديم. «4»
يكي ديگر، لفظ" الهام" است، كه در اين باره فرموده:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها، فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" سوگند به نفس، كه آن را چه كامل آفريد، و سپس فجور و تقوايش را الهامش كرد. «5»
يكي ديگر لفظ" نبا" است كه در آن باره فرمود:" قالَ نَبَّأَنِيَ الْعَلِيمُ الْخَبِيرُ" گفت:
خداي دانا و با خبر مرا خبر داد. «6»
يكي ديگر لفظ" قص" است، كه در آن باره فرموده:" يَقُصُّ الْحَقَّ" حق را مي‌سرايد. «7»
و معناي سخن گفتن در همه اين الفاظ يعني در وحي و الهام و نبا و قصه همان معنايي است كه در اول بحث گفتيم، و آن اين بود كه حقيقت معناي قول در اين موارد بايد باشد، و اثر
__________________________________________________
(1)سوره نمل، آيه 18
(2)سوره نمل، آيه 22
(3)سوره نحل، آيه 68
(4)سوره نساء، آيه 162
(5)سوره شمس، آيه 8 [...]
(6)سوره تحريم، آيه 3
(7)سوره انعام، آيه 57
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 486
قول و خاصيت آن را داشته باشد، چه اينكه ما حقيقت امر آن را بشناسيم، و يا نشناسيم، و يا اجمالا چيزي از آن را درك كنيم، و اما در خصوص وحي كه چگونه است گفتاري داريم كه به زودي در تفسير سوره شوري انشاء اللَّه خواهيد ديد.
سؤال ديگر كه در اينجا باقي مي‌ماند اين است كه چرا بعضي از موارد بالا را به بعضي از آن تعبيرات اختصاص داده، با اينكه معناي مشتركي كه گفتيد در همه هست؟، مثلا چرا بعضي از موارد را" كلام" ناميده، و بعضي را" قول" و بعضي را" وحي"؟ و چرا جاي اين تعبيرات را عوض نكرده است؟ و مثلا آنجايي كه تعبير به قول كرده تعبير به وحي نكرده است؟.
جواب اين سؤال اين است كه اختصاص هر مورد به يك تعبير از اين جهت بوده كه انطباق عنايت لفظي با مورد، ظهور بهتري داشته باشد، مثلا اگر در آنجا كه از" قول" تعبير" به كلام" كرده، خواسته است هم اصل معنا را برساند، و آن اين است كه خداي تعالي به موسي چنين و چنان گفت، هم احترامي از موسي ع كرده باشد، و بفهماند كه او نسبت به ساير انبياي قبل از خود، فضيلتي دارد، و لذا از گفتار خود با موسي تعبير" به كلام" كرده و فرموده: خدا با موسي گفتگو كرد.
پس عنايت در اينطور تعبير نكردن، در همين است كه بفهماند موسي مورد خطاب و گفتگوي با خدا قرار گرفت، هر چند كه همين معنا از نظر اينكه به موسي چنين و چنان فهمانده، قول است، و لذا از اين امر الهي در مورد قضا و قدر و حكم و تشريع و امثال آن تعبير به قول كرده است، مثلا فرموده:" قالَ فَالْحَقُّ وَ الْحَقَّ أَقُولُ لَأَمْلَأَنَّ" «1» كه در جمله" وَ الْحَقَّ أَقُولُ"، گفتن به معناي قضا راندن است.
و همين" قول" در جايي كه به اين جهت مورد عنايت است كه بفهماند اين گفتار پنهاني، از غير انبياء صورت مي‌گيرد و از آن به وحي تعبير مي‌شود، و به همين جهت است كه تفهيم به انبياء ع را وحي خواند، و از آن جمله فرموده:" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلي نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ" «2» ما به تو وحي كرديم همانطور كه به انبياي قبل از تو وحي مي‌كرديم.

[بيان حقيقي بودن استعمال لفظ" كلام" و" قول" در غير موارد بشري] ... ص : 486

جهت دوم: يعني بحث از جهت كيفيت استعمال- در سابق توجه فرموديد كه بشر در آغاز مفردات لغات را در مقابل محسوسات و امور جسماني وضع كرد، و هر وقت لغتي را به
__________________________________________________
(1)سوره ص، آيه 80
(2)سوره نساء، آيه 163
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 487
زبان مي‌آورد، شنونده به معناي مادي و محسوس آن منتقل مي‌شد و خلاصه دايره استعمال لغات امور مادي و محسوس بود، سپس به تدريج منتقل به امور معنوي شد، و اين انتقال و استعمال لفظ در امور معنوي هر چند در ابتدا، استعمال مجازي بود ليكن در اثر تكرار استعمال كار به جايي رسيد كه آن امر معنوي هم معناي حقيقي كلمه شد، چون يكي از نشانيهاي حقيقت بودن استعمال، تبادر است، يعني اينكه هر وقت كلمه به زبان جاري شود آن معنا به ذهن راه يابد، و استعمال لغات در امور معنوي اينطور شد.
و ترقي اجتماع و پيشرفت انسان در تمدن باعث مي‌شد كه وسايل زندگي دوشادوش حوائج زندگي تحول پيدا كند، و مرتب رو به دگرگوني بگذارد، در حالي كه فلان كلمه و اسم، همان اسم روز اول باشد، مصداق و معناي فلان كلمه تغيير شكل دهد، در حالي كه غرضي كه از آن مصداق منظور بوده همان غرض سابق باشد.
مثلا روز اولي كه بشر" عربي زبان"، كلمه" سراج" و بشر" فارسي زبان" كلمه" چراغ"، را وضع كرد، براي آن ابزار و وسيله‌اي وضع كرد كه احتياجش را به نور برطرف سازد، و در روزهاي اولي كه اين كلمه وضع شده بود معنا و مصداقش يعني آن وسيله‌اي كه در شبهاي تاريك پيش پايش را روشن مي‌كرد عبارت بود از يك پياله پايه‌دار سفالي، كه مقداري روغن خوراكي و يا هر چربي ديگر در آن قرار داشت، و فتيله‌اي در آن روغن، غوطه خورده بود، و سر فتيله در لبه پياله قرار گرفته و افروخته مي‌شد، و شعله آن، اطاق و مسير راه او را روشن مي‌كرد، و سراميك سازان آن روز هم همين پياله پايه‌دار را مي‌ساختند، و نام آن را چراغ مي‌گذاشتند، سپس اين وسيله استضائه و روشنايي، به صورتهاي ديگري در آمد، و در هر بار كه تغيير شكل مي‌داد، كمالي زائد بر كمال قبلي خود را واجد مي‌شد، تا آخر منتهي شد به چراغ الكتريكي، كه نه پياله دارد و نه روغن و نه فتيله، و با اينكه هيچيك از اجزاي روز اول را ندارد، باز لفظ چراغ را بر آن اطلاق مي‌كنيم، و اين لفظ را بطور مساوي در مورد همه انحاء چراغها استعمال مي‌كنيم، بدون اينكه احتياج به اعمال عنايتي داشته باشيم، و اين نيست مگر به خاطر همين كه غرض و نتيجه‌اي كه روز اول بشر را واداشت تا پياله پيه سوز را بسازد، آن غرض بدون هيچ تفاوتي در تمامي اشكال چراغها حاصل است، و آن عبارت بود از روشن شدن تاريكيها.
و معلوم است كه بشر به هيچيك از وسائل زندگي علاقه نشان نمي‌دهد و آن را نمي‌شناسد مگر به نتائجي كه براي او، و در زندگيش دارند.
پس حقيقت چراغ، عبارت شد از هر چيزي كه با روشنايي خود در شب نور دهد
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 488
مادامي كه اين خاصيت و اثر باقي است حقيقت چراغ هم هست، اسم چراغ هم بطور حقيقت بر چنين وسيله‌اي صادق است، به شرط اينكه تغييري در معناي كلمه رخ نداده باشد، هر چند كه احيانا در شكل آن وسيله يا در كيفيت كارش يا در كميت آن، يا در اصل اجزاي ذاتش تغييراتي رخ داده باشد، همانطور كه در مثال چراغ ديديم.
و بنا بر اين، پس ملاك در بقاي معناي حقيقي و عدم بقاي آن، همان بقاي اثر است، كه مطلوب از آن معنا است، ما دام كه در معناي كلمه، تغييري حاصل نشده باشد، كلمه در آن معنا استعمال مي‌شود، و بطور حقيقت هم استعمال مي‌شود، و در وسايل زندگي امروز كه به هزاران هزار رسيده و همه در همين امروز ساخته مي‌شود كمتر وسيله‌اي ديده مي‌شود كه ذاتش از ذات روز اولش تغيير نكرده باشد.
مع ذلك به خاطر اينكه خاصيت روز اول را دارد نام روز اول را بر آن اطلاق مي‌كنيم، (يخچال را كه در روز اول عبارت بود از ميداني وسيع براي يخ شدن آب، و چاله‌اي عميق براي ذخيره كردن آن يخ، امروز به چيزي اطلاق مي‌كنيم كه نه ميدان دارد و نه چاله) و در لغات و اسامي هر زباني از انتقالات قسم اول، نمونه‌هاي زيادي ديده مي‌شود، و انتقالات قسم اول اين بود كه لفظي كه در آغاز وضع شده بود براي معنايي محسوس در آخر به معنايي معقول و غير محسوس درآمده باشد، چيزي كه هست مردي جستجوگر مي‌خواهد تا آماري از اينگونه لغات بگيرد.
پس معلوم شد كه استعمال لفظ" كلام" و لفظ" قول" در موارد غير بشري استعمالي حقيقي است، و هيچ مجازي در كار نيست، براي اينكه غرض از كلام و قول كه همان تفهيم ديگران است در كلام خدا با انبيا و ملائكه و جن، و در كلام ملائكه و جن با يكديگر موجود است، هر چند كه لوازم انساني آن يعني داشتن ريه و دهان و حنجره و صدا در آن موارد نباشد.
بنا بر اين، از همه بيانات قبلي، معلوم شد كه اطلاق كلام و قول در مورد خداي تعالي اطلاقي است كه از امري حقيقي و واقعي حكايت مي‌كند، قولش مي‌فهماند كه واقعا خدا گفتاري داشته، و كلامش حكايت مي‌كند از اينكه خداي تعالي به راستي تكلمي كرده و سخني گفته است.
و نيز معلوم شد كه كلام و قول خدا مرتبه‌اي از مراتب معناي حقيقي اين دو كلمه است، هر چند كه از نظر مصداق با مصداقي كه معهود بين ما انسانها است اختلاف داشته باشد، و اين مطلب اختصاصي به دو لفظ" كلام" و" قول" ندارد، همه الفاظي كه هم در خدا استعمال مي‌شود و هم در ما، از قبيل:" حيات"،" علم"،" اراده"،" اعطاء"،" سميع" و ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 489
" بصير" همين طور هستند، چون معناي همه اين الفاظ در بشر مستلزم جسمانيت است، اگر ما مي‌بينيم براي اين است كه دو چشم داريم، و اگر مي‌شنويم براي اين است كه دو گوش داريم و ... و ليكن اين معاني در خدا هست، ولي لوازم امكاني آن در ساحت مقدس او نيست.
اين را هم بايد دانست كه آنجا هم كه لفظ" قول" در معناي رفع درجات است، و فرموده:" درجه بعضي را از درجه بعضي ديگر بالاتر برده" از آن جهت كه مشتمل است بر يك امري حقيقي و واقعيتي غير اعتباري، همان بگومگو و مطالبي كه در قول خدا داشتيم، در اينجا نيز مي‌آيد، و بيشتر علمايي كه كارشان بحث در اطراف معارف ديني است، خيال كرده‌اند اينگونه بيانات از يك امر اعتباري و معناي وهمي خبر مي‌دهند، نظير همان امور اعتباري و وهمي‌اي كه در بين ما اهل اجتماع هست، پيش خود يكي را رئيس و زعيم اعتبار نموده و ديگران را مرءوس او قرار داده و يا يكي را بر ديگران برتري و تقدم و صدارت مي‌دهيم، و از اين قبيل عناوين اعتباري.
و در نتيجه ادامه اين خيال، كارشان به آنجا كشيده شده است، كه آنچه از حقائق اخروي است را هم با آن عناوين وهمي مرتبط دانسته، و گفته‌اند: بهشت و دوزخ و سؤال و حساب و ساير جزئيات معاد، نيز مترتب بر همين امور اعتباري است، و به عبارتي ديگر رابطه ميان مقامات معنوي نامبرده و نتايجي كه مترتب بر آن مي‌شود، خود يك رابطه‌اي است اعتباري و قراردادي.
و چون به اينجا رسيدند، به حكم اضطرار مجبور شدند بگويند: جاعل و برقرار كننده اين روابط، خداي تعالي است، و خدا خود محكوم به اين آراي اعتباري است كه از يك شعور و همي ناشي مي‌شود، عينا مانند انسان در عالم ماده كه عالم حركت و استكمال است، و به همين جهت مي‌بينيد كه حاضر نيستند انبيا و اوليا را داراي كمالاتي حقيقي و معنوي بدانند، و به زحمت، همه عباراتي را كه در كتاب و سنت ظهور در اين كلمات حقيقي دارد به نحوي از اعتبارات تاويل مي‌كنند.

[دادن بينات و تاييد به روح القدس در باره حضرت عيسي (ع) به نحوي خاص است] ... ص : 489

" وَ آتَيْنا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّناتِ وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ" در اين جمله به اصل سياق كه سياق تكلم بود برگشته، كه بيان آن گذشت.
و اگر در ميان همه انبيا، تنها نام عيسي را ذكر كرده، علتش اين است كه هر چند آنچه از جهات فضيلت در اينجا براي عيسي ع ذكر كرده، يعني دادن بينات و تاييد به روح القدس، اموري است كه به حكم آيه:" لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ" «1» و آيه:
__________________________________________________
(1)سوره حديد، آيه 25
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 490
" يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ أَنْ أَنْذِرُوا" «1» اختصاصي به عيسي بن مريم ع ندارد، بلكه بين همه رسولان مشترك است، و ليكن در خصوص عيسي ع به نحوي خاص است، چون تمامي آيات بينات آن جناب از قبيل مرده زنده كردنش با نفخه، مرغ آفريدنش، بهبودي دادن به پيسي و كوري و از غيب خبر دادنش، اموري بوده متكي بر حيات، و ترشحي است از روح.
و به همين جهت آن را فقط به عيسي (ع) نسبت داده و به نام آن جناب تصريح كرد، زيرا اگر تصريح نمي‌كرد معلوم نمي‌شد كه اين آيات فضيلت خاص او است، و مانند اين مي‌شد كه بفرمايد:" و آتينا بعضهم البينات و ايدناه بروح القدس" «2» كه در اين صورت معلوم نمي‌شد آن بعض كيست؟، براي اينكه بينات و روح القدس مشترك است، نه مختص به پيامبري معين، و زماني صفت بارز پيامبري مي‌شود كه اسم آن پيامبر را صريحا ببرد، تا شنونده بفهمد كه بينات و تاييد به روح القدس در آن پيامبر به نحوي خاص است، نه به آن نحوي كه در همه پيامبران هست، علاوه بر اينكه در اسم عيسي خصوصيت ديگري هست، و در آن آيتي روشن وجود دارد، و آن آيت، اين است كه وي پسر مريم است كه بدون پدر از او متولد شد، هم چنان كه آيه:" وَ جَعَلْناها وَ ابْنَها آيَةً لِلْعالَمِينَ". «3» نبودن پدر براي عيسي و نبودن همسر براي مريم را آيتي براي همه عالميان دانسته، پس مجموع پسر و مادر آيت الهيه روشني، و فضيلت اختصاصي ديگري است.
" وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلَ الَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ ..."
در اين آيه، براي بار دوم به غيبت عدول شده است.
ساده‌تر بگويم، قبل از اين جمله، خود خدا گوينده بود، و مي‌فرمود: ما به عيسي چنين و چنان داديم، ولي در آيه مورد بحث خداي سبحان غايب فرض شده، مي‌فرمايد:" و اگر خدا بخواهد ..."، اين التفات از اين جهت است كه مقام آيه، مقام اظهار اين نكته است، كه مشيت و اراده رباني شكست ناپذير است، و قدرت او بطلان بردار نيست.
و خلاصه، صفت الوهيت، صفتي است كه با مقيد بودن قدرت منافات دارد، و ايجاب مي‌كند به هر دو طرف ايجاب و سلب تعلق گيرد، چون آن مقام، چنين مقامي بود، لازم شد كه
__________________________________________________
(1)سوره نحل، آيه 2
(2)ما بعضي از پيامبران و انبيا را بينات داديم و به روح قدسي تاييد كرديم.
(3)سوره انبياء، آيه 91
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 491
صفت متعاليه الوهيت او يعني كلمه" اللَّه" ذكر شود، لذا فرمود:" وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلَ ..."، و نفرمود:" و لو شئنا ما اقتتل"، و عينا همين وجه باعث شد در آخر آيه بفرمايد:" وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلُوا"، و نيز بفرمايد:" وَ لكِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ ما يُرِيدُ".
و نيز همين وجه باعث شد كه در جمله نامبرده، به جاي ضمير اسم" اللَّه" را بياورد، يعني به جاي" و لكنه" بفرمايد:" و لكن اللَّه"." وَ لكِنِ اخْتَلَفُوا فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ وَ مِنْهُمْ مَنْ كَفَرَ" در اين جمله، اختلاف را به خود مردم نسبت داده، نه به خداي تعالي، براي اينكه در مواردي از كلام خود فرموده: اختلاف به ايمان و كفر و ساير معارف اصولي كه در كتب آسماني و فرستاده شده از ناحيه خدا بر انبياي او بيان شده، همه‌اش از ناحيه مردم و به انگيزه دشمني آنها با يكديگر بوده، و حاشا كه خدا دشمني و يا ظلم را به خود نسبت دهد.
" وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلُوا وَ لكِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ ما يُرِيدُ".
و اگر خدا مي‌خواست از تاثير اختلاف مردم در پديد آمدن جنگ جلوگيري مي‌كرد، و ليكن او هر چه خودش بخواهد مي‌كند، و خداوند چنين خواسته است كه در دار دنيا كه دار اسباب است جلو اسباب را از تاثير نگيرد، و اختلاف سبب مي‌شود كه مردم به سوي جنگ رانده شوند، اگر نمي‌خواهند خون يكديگر را بريزند بايد خودشان با ترك اختلاف از پديد آمدن سبب جلوگيري كنند.
و حاصل معناي آيه (و خدا داناتر است) اين است كه رسولاني كه به سوي مردم گسيل شدند بندگان مقرب خدا هستند، و افق آنها از افق مردم عادي بلندتر است، و تازه در بين خود آنان نيز اختلاف افق وجود دارد، بعضي بر بعض ديگر برتري دارند، با اينكه در يك اصل كه همان رسالت باشد، مشترك مي‌باشند.
اين حال رسولان است، و همه اين رسولان با آياتي روشن به سوي مردم آمدند و حق صريح را با آن آيات اظهار كردند، بطوري كه ديگر هيچ ابهامي باقي نماند، و طريق هدايت را با كامل‌ترين بيان روشن نمودند، و لازمه اين صراحت و بي پرده شدن حق و روشن شدن راه هدايت اين بود كه ديگر از آن به بعد، مردم راه وحدت و الفت و محبت در دين خدا را پيش گيرند، و ديگر اختلافي و جنگي پيش نياورند، اما چه بايد كرد كه در اين ميان عامل ديگري نيز دست اندر كار بوده، و آن، عامل سببيت ارسال رسولان در پديد آمدن وحدت و الفت را عقيم و خنثي كرد، و آن وجود حس انحصارطلبي در مردم بود، كه آنان را به اختلاف واداشت، و به دنبال اختلاف به ظلم و ستم كشانيد، و در آخر آنها را به دو دسته مؤمن و كافر تقسيم كرد، و به
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 492
دنبال آن هم تفرقه‌هايي ديگر در ساير شؤون حيات و سعادت زندگيشان پديد آورد، و اگر خدا مي‌خواست، مي‌توانست از تاثير اختلاف جلوگيري كند، بطوري كه هر چند اختلاف در آنان وجود داشته باشد كارشان به جنگ و قتال منتهي نشود، و پنجه به روي هم نكشند، و ليكن چنين چيزي را نخواست و اين سبب را مانند ساير اسباب و علل به حال خود گذاشت، تا طبق سنت جاريه‌اش در همه اسباب رفتار كرده باشد، همان سنتي كه خود او در عالم صنع و ايجاد جاري كرده، و خدا هر چه بخواهد مي‌كند.

[سر پيچي كردن از انفاق كفر و ظلم است] ... ص : 492

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا ..."
معناي اين جمله واضح است، نكته‌اي كه در اين آيه است اين است كه ذيلش دلالت دارد بر اينكه سرپيچي كردن از انفاق، كفر و ظلم است.

بحث روايتي [(در ذيل آيات گذشته، وقوع اختلاف بعد از رسول خدا (ص) و رواياتي در باره تكليم خدا)] ... ص : 492

در كافي، از امام باقر ع روايت آورده كه در تفسير جمله" تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا ..." فرموده: همين آيه دلالت دارد بر اينكه اصحاب محمد ص هم از اين كليت مستثني نبودند يعني ايشان هم بعد از رسول خدا (ص) دو دسته شدند، بعضي كافر و بعضي مؤمن. «1»
و در تفسير عياشي از اصبغ بن نباته روايت آورده كه گفت: در خدمت امير المؤمنين علي بن ابي طالب سلام اللَّه عليه در روز جنگ جمل ايستاده بودم كه مردي نزدش آمد، و پيش رويش ايستاده و عرضه داشت: يا امير المؤمنين مردم تكبير گفتند، ما هم گفتيم، مردم" لا اله الا اللَّه" گفتند، ما نيز گفتيم، مردم نماز خواندند ما هم خوانديم، پس چرا با اين مردم بجنگيم؟!. «2»
حضرت فرمود: بر سر اين آيه مي‌جنگيم كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ، مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللَّهُ، وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ، وَ آتَيْنا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّناتِ، وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلَ الَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ (و مائيم آن مسلماناني كه بعد از انبيا قرار داريم) وَ لكِنِ اخْتَلَفُوا فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ وَ مِنْهُمْ مَنْ كَفَرَ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلُوا، وَ لكِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ ما يُرِيدُ"
__________________________________________________
(1)نيز در تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 213
(2)تفسير عياشي، ج 1، ص 136
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 493
. پس به حكم اين آيه، امت پيامبر اسلام هم بعد از آن جناب دو دسته شدند، كافر و مؤمن، و دسته مؤمن، ما، و كفار اينها هستند آن مرد عرضه داشت: آري، به خداي كعبه سوگند كه اينها كافر شدند، آن گاه به لشگر دشمن حمله كرد تا كشته شد، (خدايش رحمت كند).
مؤلف: اين قصه را شيخ مفيد و شيخ طوسي هر دو در امالي «1» خود و مرحوم قمي در تفسير «2» خود آورده‌اند، و اين روايت دلالت دارد بر اينكه امير المؤمنين سلام اللَّه عليه كفر در آيه را به معنايي اعم از كفر خاص و اصطلاحي گرفته، كه در اسلام احكام خاصي دارد، چون اين را مي‌دانيم و روايات بسيار زياد و همچنين تاريخ هم مسلم كرده كه آن جناب با مخالفين خود معامله كفار مشرك و حتي معامله اهل كتاب، و نيز معامله اهل رده «3» نمي‌كرده، و خلاصه مخالفين خود را مسلمان مي‌دانسته است.
پس معلوم مي‌شود، اين كه در روايت، مخالفين خود را كافر خوانده توسعه‌اي در معناي كافر داده است، و آن معناي اعم و وسيع جز اين نمي‌تواند باشد كه دشمنان او نسبت به باطن و معناي دين كافر هستند، نه نسبت به ظاهر آن، و به همين جهت كه مي‌بينيم بارها مي‌فرمود:
من با اين مخالفين بر سر تاويل مي‌جنگم، نه بر سر تنزيل.
مترجم: (در مسند احمد بن حنبل جلد سوم صفحه 33 آمده كه رسول خدا (ص) به اصحابش فرمود: يكي از شما كسي است كه با مردم بر سر تاويل قرآن مي‌جنگد، همانطور كه من بر سر تنزيل آن جنگيدم.
ابو بكر و عمر از جا برخاستند، رسول خدا (ص) فرمود: نه شما نيستيد، پينه‌دوز است، و در همان حال علي ع داشت كفش او را پينه مي‌زد) و ظاهر آيه شريفه هم مساعد با اين روايت است، و براي اينكه آيه نيز دلالت دارد بر اينكه آن بيناتي كه رسولان خدا آوردند، در رفع اختلاف امت‌ها مؤثر واقع نشده و بعد از رفتن هر پيامبري امتش اختلاف و جنگ كردند، و اين به خاطر اين است كه اختلافشان مستند به خودشان بوده، و اين چيزي نيست كه آيات بينات رسولان جلوگيرش شود، بلكه خاصيت اجتماع انسانها كه هيچگاه خالي از بغي و ظلم نيست، همين است.
__________________________________________________
(1)امالي شيخ مفيد، ص 60 مجلس 12
(2)تفسير قمي، ج 1، ص 84
(3)"رده" يعني ارتداد و از دين برگشتن،" اهل ردة"- جمعيتي كه پس از رحلت پيغمبر اكرم (ص) و زمان خلافت ابو بكر از دين اسلام برگشتند.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 494
پس آيه شريفه هم مي‌خواهد همان معنايي را بفهماند كه آيات زير در مقام بيان آن است:" وَ ما كانَ النَّاسُ إِلَّا أُمَّةً واحِدَةً، فَاخْتَلَفُوا، وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ فِيما فِيهِ يَخْتَلِفُونَ" «1» يعني: مردم، همه يك امت بودند، بعدا مختلف شدند، و اگر اين قضا از ناحيه پروردگارت رانده نشده بود كه مردم تا مدتي معين زندگي كنند، هر آينه در هر اختلافي طومار هستي آنان را بر مي‌چيد.
" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ، فَهَدَي اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ" «2» (ترجمه اين آيه در اواخر جلد سوم گذشت).
" وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ" «3» پيوسته در اختلاف هستند مگر كساني كه خدا به ايشان رحم كرده باشد.
همه اين آيات دلالت مي‌كند بر اينكه اختلاف در كتاب آسماني (كه خود اختلافي است ديني) همواره بعد از انبيا بين پيروان ايشان بوده، و قابل اجتناب نبوده، هم چنان كه در خصوص اين امت فرموده:
" أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ" «4» و يا گمان كرده‌ايد قبل از اينكه آن آزمايش‌ها كه امتهاي قبل از شما پس دادند، پس بدهيد داخل بهشت مي‌شويد؟.
و نيز از پيامبر خود حكايت مي‌كند كه روز قيامت چنين مي‌گويد:" يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً" «5» اي پروردگار من، امت من بعد از من اين قرآن را پشت سر انداختند، و در مطاوي و خلال آيات قرآني تصريحات و اشاراتي به اين معنا هست.
و اما اينكه دامنه اين اختلاف تا زمان صحابه يعني بعد از رحلت رسول خدا (ص) كشيده شد، تاريخ مورد اعتماد و روايات متواتره بر آن دلالت دارد، و نيز دلالت دارد بر اينكه اصحاب رسول خدا (ص) بعد از آن جناب با هم اختلاف كردند، و فتنه‌ها بپا ساختند، و در اين فتنه‌ها همان معامله را با يكديگر كردند كه ساير امتها بعد از پيامبرشان كرده بودند، و هيچيك
__________________________________________________
(1)سوره يونس، آيه 19 [...]
(2)سوره بقره، آيه 213
(3)سوره هود، آيه 119
(4)سوره بقره، آيه 210
(5)سوره فرقان، آيه 30
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 495
از صحابه امت اسلام را از كليت آيه شريفه، استثنا نكرد، و نگفت آخر ما معصوم هستيم، و يا رسول خدا (ص) بشارت داده و پيشگويي كرده كه امت اسلام با هم جنگ نمي‌كنند، و يا اجتهاد من اين است كه امت اسلام نبايد اختلاف كنند، و يا خدا و رسول امت اسلام را استثنا كرده‌اند، پس مساله اختلاف امتها امري است اجتناب ناپذير آزمايشي است كه بايد پيش بيايد، تا سيه‌روي شود آنكه در او غش باشد.
مترجم: در اين مساله، بيش از اين طول دادن با وضع اين كتاب مناسب نيست.
و در اصول كافي از ابي بصير روايت آورده كه گفت: از امام صادق ع شنيدم كه مي‌فرمود: خداي عز و جل همواره، عالم به ذات خود بود، در حالي كه هيچ معلومي نبود، و همواره قادر به ذات خود بود، در حالي كه مقدوري نبود، عرضه داشتم: فدايت شوم پس بايد همواره متكلم هم باشد؟ فرمود: نه، كلام امري حادث است، خداي عز و جل بود در حالي كه متكلم نبود (چون كسي نبود تا با او تكلم كند)، و سپس كلام را ايجاد كرد «1».
و در احتجاج از صفوان بن يحيي روايت آورده كه گفت: ابو قره محدث در ضمن سؤالاتش از حضرت رضا ع، عرضه داشت: فدايت شوم، پس بفرمائيد كه سخن گفتن خدا با موسي چگونه بود؟ فرمود: خدا بهتر مي‌داند كه با چه زباني با او سخن گفت، با سرياني يا عبراني؟ ابو قره دست برد و زبان خود را گرفته، عرضه داشت: منظورم اين زبان است، (يعني سؤالم از اين است كه مگر خدا هم زباني گوشتي دارد) حضرت رضا فرمود:
سبحان اللَّه، خدا از آنچه كه تو مي‌گويي منزه است، و معاذ اللَّه از اين كه خدا شبيه به خلق خود شود، و يا مثل خلقش تكلم كند، ولي خداي سبحان همانطور كه" لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ" هيچ چيز شبيه او نيست، همچنين هيچ متكلمي هم شبيه او نيست، عرض كرد، توضيح دهيد، فرمود:
سخن گفتن خالق با مخلوق خود مانند سخن گفتن مخلوقي با مخلوق ديگر نيست، يعني از راه قطعه قطعه كردن صدا به وسيله دهان و زبان نيست، بلكه تنها به اين است كه سخن را ايجاد كند، همانطور كه هر موجودي را با فرمان" كن" ايجاد مي‌كند و فرمان او همان مشيت او است، گفتگويي كه با موسي كرد يعني اوامر و نواهي او به موسي، از همين باب بود، نه اينكه چون ما به وسيله تردد نفس و قطعه قطعه كردن آن باشد (تا آخر حديث). «2»
و در نهج البلاغه خطبه‌اي از امير المؤمنين ع آورده كه در آن فرموده: خداي
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 107 كتاب التوحيد باب صفات الذات
(2)احتجاج، ج 2، ص 184
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 496
تعالي متكلمي است بدون اينكه سخن با انديشه بگويد، و اراده كننده‌اي است بدون عزم (تا آخر خطبه). «1»
و نيز در نهج البلاغه در خطبه‌اي از آن جناب آمده: همان خداي تعالي كه به نوعي با موسي تكلم كرد و آياتي عظيم، نشان او داد، اما بدون ادوات، و نطقي بدون حلق و حنجره (تا آخر خطبه). «2»
مؤلف: اخباري كه در اين معنا از ائمه اهل بيت ع رسيده بسيار زياد است، و همه يك چيز مي‌گويند، از اين هم كه بگذريم آنچه را كه كتاب و سنت كلام خدا خوانده، صفت فعل است، نه صفت ذات.

بحث فلسفي [(در باره حقيقت كلام و مصاديق آن و بيان فلسفي متكلم بودن خداوند)] ... ص : 496

اشاره

حكما گفته‌اند: آن عملي كه نام آن در نظر مردم گفتار و كلام است، عبارت است از اينكه صاحب كلام بخواهد معنايي را كه در دل دارد به ديگران بفهماند، و به اين منظور، لغت وضع مي‌كند، يعني قبل از هر كار با ديگران قرار مي‌گذارد كه هر وقت من فلان صدا را از دهان بيرون آوردم، بدان كه منظورم فلان چيز است، (و به همين جهت است كه در تمامي جوامع بشري لغات و واژه‌هايي معين شده كه هر لغت آن از معنايي حكايت مي‌كند)، و چون آن صدا به گوش طرف مقابل و يا هر شنونده‌اي رسيد، معنايي كه طبق قرارداد قبلي براي آن لغت معين كرده بودند، به ذهن او وارد مي‌شود، و در نتيجه، گوينده و شنونده هر دو به يك معنا متوجه مي‌شوند، و غرض از تكلم كه همان تفهيم و تفهم است، حاصل مي‌گردد، و گفته‌اند غرض نهايي از كلام و حقيقت آن همين است كه فهم و ذهن كسي به معنايي آشنا شود كه تا كنون آشناي به آن نبود، و اما بقيه خصوصيات و اينكه مثلا تفهيم كننده، انساني باشد، و دستگاه تنفس داشته باشد، و با نفس صدايي در حنجره خود پديد آورد، و آن صدا را در فضاي دهان و به وسيله زبان، شكل دهد، و با تركيب چند صدا، كلمه‌اي بسازد، كه قبلا با همه شنوندگان قرار گذاشته بود كه اين صدا علامت فلان معنا است، و اينكه شنونده، دستگاه شنوايي داشته باشد، دستگاهي كه صدا را در شرايطي معين بشنود يعني در صورتي كه ارتعاش
__________________________________________________
(1)نهج البلاغه صبحي صالح، ص 258، خطبه 179
(2)نهج البلاغه صبحي صالح، ص 262، خطبه 182
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 497
صدا در ثانيه فلان مقدار باشد، نه كمتر و نه بيشتر، همه اين خصوصيات مربوط به مصداق و مورد تكلم بشري است، نه اينكه همه آنها در تحقق حقيقت كلام دخالت داشته باشند، و تفهيم‌هاي ديگر كلام نباشد. پس در حقيقت كلام مصاديقي دارد، يكي از آنها، همان بود كه گفتيم، مصداق ديگرش اشاره است، مثل اينكه با دست به كسي اشاره كني كه بنشين، و يا بيا، و يا اشاره كني كه نرو، و يا نگو، براي اينكه اين حركت هم وسيله‌اي براي تفهيم و مصداقي براي حقيقت كلام است، و همچنين موجودات خارجي كه هر يك معلول علتي است، با هستي خود، هستي علت خود را نشان مي‌دهد، و با خصوصيات ذاتش بر خصوصيات علت خود دلالت مي‌كند، پس اگر بگوئيم معلول با خصوصيات وجودش كلامي است براي علت خود، درست گفته‌ايم، براي اينكه اگر معلول و خصوصيات آن نبود، كسي از ذات و صفت علت آگاه نمي‌شد، پس هر موجود از موجودات عالم به آن جهت كه وجودش مثالي است براي كمال علت فياضه خود، قهرا هر مجموعي از مجموعه‌هاي موجودات كلمه‌اي، و آن گاه مجموع تمامي اين مجموعه‌ها يعني سراپاي عالم امكان، كلامي است براي خداي سبحان، و خداي تعالي با اين كلمات سخن مي‌گويد، و كمالات اسما و صفات خود را كه نهفته در ذات او است ظاهر مي‌سازد، پس خداي تعالي همانطور كه او خالق عالم و عالم مخلوق او است، همچنين او متكلم به عالم، و عالم، كلام او است، چون به وسيله همين عالم است كه كمالات نهفته در اسماء و صفات خود را ظاهر مي‌سازد.
بلكه اگر در معناي جمله (دلالت بر معنا) دقت كنيم، ناگزير مي‌شويم كه بگوئيم:
ذات خداي تعالي بر ذات خود دلالت مي‌كند، براي اينكه دلالت از هر راهي كه باشد بالآخره شاني از شؤون هستي، و اثري از آثار آن است، و هيچ موجودي اين دلالت را از پيش خود نياورده، بلكه همانطور كه وجودش از خدا است دلالتش هم از خدا و قائم به خدا است، پس هر موجود كه با وجودش بر موجودش دلالت مي‌كند، اين دلالتش فرع دلالتي است كه به نوعي بر ذات خود دارد، (چون قبل از اينكه بر غير خودش دلالت كند بر هستي خود دلالت مي‌كند، و ساده‌تر بگويم به خاطر اينكه موجود هست، بر وجود صانع خود دلالت دارد)، و اين دلالتها در حقيقت از خدا است، پس دال بر اين موجود كه داراي دلالت است، و دال بر دلالتش خداي سبحان است، (زيرا او است كه موجودي آفريده كه با آثارش بر وجود خودش، و با هستي خود بر وجود خدا دلالت مي‌كند).
پس خداي سبحان تنها كسي است كه با ذات خود هم بر ذاتش دلالت مي‌كند، و هم ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 498
بر تمامي مصنوعاتش، و بنا بر اين مي‌توان مرتبه‌اي از ذات او را كلام ناميد، هم چنان كه به بيان گذشته مرتبه‌اي از فعل او را كلام ناميديم.
پس خلاصه بيان فلسفي اين شد كه خداي تعالي از دو جهت متكلم است يك مرتبه از كلام، صفت ذات است، از اين جهت كه بر ذات او دلالت مي‌كند، و مرتبه ديگر آن صفت فعل است، كه همان خلقت و ايجاد باشد، چون هر موجودي بر كمال پديد آورنده‌اش دلالت دارد.
و آنچه در اينجا از فلاسفه نقل كرديم به فرض كه درست هم باشد، لغت با آن مساعد نيست، براي اينكه آنچه از كتاب و سنت كه براي خدا اثبات كلام كرده با امثال عبارات زير اثبات كرده، مي‌فرمايد:" مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللَّهُ" «1»،" وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسي تَكْلِيماً" «2»،" إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسي" «3»،" وَ قُلْنا يا آدَمُ" «4»،" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ"، «5»" نَبَّأَنِيَ الْعَلِيمُ الْخَبِيرُ" «6» و كلام به معناي عين ذات با هيچيك از اين عبارت‌ها سازش ندارد.

[وجه تسميه علم كلام و اشاره به اختلاف اشاعره و معتزله در باره قديم يا حادث بودن كلام خدا] ... ص : 498

اين را هم بايد دانست كه بحث كلام از قديمي‌ترين بحث‌هايي است كه علماي اسلام را به خود مشغول داشته، و اصلا علم كلام را به همين مناسبت علم كلام ناميدند كه چون از اينجا شروع شد كه آيا كلام خدا قديم است يا حادث؟
اشاعره قائل بودند به اينكه كلام خدا قديم است، و گفتار خود را چنين تفسير كردند كه منظور از كلام، معاني ذهني است كه كلام لفظي بر آنها دلالت مي‌كند، و اين معاني همان علوم خداي سبحان است كه قائم به ذات او است، و چون ذات او قديم است صفات ذاتي او هم قديم است، و اما كلام لفظي خدا كه از مقوله صوت و نغمه است، حادث است، چون زائد بر ذات، و از صفات فعل او است.
در مقابل، معتزله قائل شدند به اينكه كلام خدا حادث است چيزي كه هست گفته خود را تفسير كرده‌اند به اينكه منظور ما از كلام، الفاظي است كه طبق قرارداد لغت دلالت بر معاني مي‌كند، و كلام عرفي هم همين است، و اما معاني نفساني كه اشاعره آن را كلام
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 253
(2)سوره نساء، آيه 164
(3)سوره آل عمران، آيه 55
(4)سوره بقره، آيه 35
(5)سوره نساء، آيه 163
(6)سوره تحريم، آيه 3 [...]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 499
ناميده‌اند، كلام نيست، بلكه صورتهاي علمي است، كه جايش در نفس است.
و به عبارتي ديگر وقتي ما سخن مي‌گوئيم در درون دل و در نفس خود چيزي به جز مفاهيم ذهني كه همان صورتهاي علمي است نمي‌يابيم، اگر منظور اشاعره از كلام نفسي، همين مفاهيم باشد، كه مفاهيم كلام نيست، بلكه علم است، و اگر چيز ديگري غير صور علمي را كلام ناميده‌اند، ما در نفس خود چنين چيزي سراغ نداريم.
مي‌توان به معتزله اشكال كرد، و پرسيد چرا جايز نباشد كه يك چيز به دو اعتبار، مصداق دو صفت و يا بيشتر بشود؟ و چرا صور ذهني به آن جهت كه انكشاف واقعيات و درك آن است، مصداق علم، و به آن جهت كه مي‌توان آن را به ديگران القا كرد، كلام نباشد.

[نزاع اشاعره و معتزله پايه و اساسي ندارد] ... ص : 499

مؤلف: و بياني كه اين نزاع را از ريشه بر مي‌كند، اين است كه صفت علم در خداي سبحان به هر معنايي كه گرفته شود چه عبارت باشد از علم تفصيلي به ذات، و علم اجمالي به غير، و چه عبارت باشد از علم تفصيلي به ذات و به غير، در مقام ذات (اين دو معنا دو نوع معنايي است كه از علم ذاتي خدا كرده‌اند) و چه عبارت باشد از علم تفصيلي قبل از ايجاد و بعد از ذات، و يا عبارت باشد از علم تفصيلي بعد از ايجاد و ذات هر دو، به هر معنا كه باشد علم حضوري است، نه حصولي، و آنچه معتزله و اشاعره بر سر آن نزاع كرده‌اند، علم حصولي است، كه عبارت است از مفاهيم ذهنيه‌اي كه از خارج در ذهن نقش مي‌بندد، و هيچ اثر خارجي ندارد (آتش ذهني ذهن را نمي‌سوزاند، و تصور نان صاحب تصور را سير نمي‌كند) و اين مطلبي است كه در جاي خودش اقامه برهان بر آن كرده‌ايم، و گفته‌ايم مفهوم و ماهيت در تمامي زواياي عالم به جز ذهن انسانها و يا حيواناتي كه اعمال حيواني دارند و با حواس ظاهري و احساسات باطني خود كارهاي زندگي را صورت مي‌دهند، وجود ندارند.
و خداي سبحان منزه است از اينكه ذهن داشته باشد، تا مفاهيم، در ذهن او نقش ببندد، و باز يكي از چيزهايي كه جز در ذهن انسانها جايي ندارد، مفاهيم اعتباري است كه به جز وهم، ملاكي براي تحقق ندارد، نظير" مفهوم عدم"،" ملكيت"،" مملوكيت" و ساير اعتباريات در ظرف اجتماع، و چنين چيزهايي در ذات خداي تعالي نيست، و گرنه بايد ذات او محل تركيب و معرض حدوث حوادث باشد، و گفتارش احتمال صدق و كذب داشته باشد، و محذوراتي ديگر از اين قبيل كه ساحت او منزه از آنها است.
باقي مي‌ماند اين سؤال كه خداي تعالي چگونه زبان موجودات را مي‌فهمد؟ و علم او به مفاهيم الفاظ گويندگان چگونه است؟ كه انشاء اللَّه تعالي در جاي مناسب پاسخ آن داده مي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 500

[سوره البقرة (2): آيه 255] ... ص : 500

اشاره

اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ‌ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِما شاءَ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ لا يَؤُدُهُ حِفْظُهُما وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ (255)

ترجمه آيه ... ص : 500

خداوند يكتا است كه معبودي به جز او نيست خدايي است زنده و پاينده، چرت نمي‌زند تا چه رسد به خواب، هر چه در آسمانها و زمين هست از آن اوست آنكه به نزد او بدون اجازه‌اش شفاعت كند كيست؟
آنچه پيش رو و پشت سرشان هست مي‌داند و به چيزي از دانش وي جز به اجازه خود او احاطه ندارند قلمرو او آسمانها و زمين را فرا گرفته و نگهداشتن آنها بر او سنگيني نمي‌كند، كه او والا و بزرگ است (255)

بيان آيه ... ص : 500

اشاره

" اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ" در تفسير سوره حمد پاره‌اي مطالب در معناي لفظ" اللَّه" آورده و گفتيم: چه از ماده
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 501
" إله الرجل" (آن مرد سرگردان شد) بوده باشد و چه از" إله" به معناي (عبادت كرد) باشد، لازمه‌اش اين است كه لفظ جلاله بر سبيل اشاره، به معناي ذاتي باشد كه تمامي صفات كمال را با هم داشته باشد.
و در تفسير آيه:" وَ إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ" «1» پاره‌اي از مطالب را در معناي جمله" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" ايراد كرديم، و ضمير" هو" هر چند به" اللَّه" بر مي‌گردد كه گفتيم به معناي ذات شامل همه كمالات است ليكن چون در اثر كثرت استعمال نام خداي تعالي شده، تنها بر ذات دلالت مي‌كند، بله، الف و لام اول آنكه الف و لام عهد است به پاره‌اي از معاني وصفي اشاره دارد، و به فرض اينكه الف و لام نداشته باشد، اصل اطلاق كلمه" اللَّه" آدمي را به ياد صفات او هم مي‌اندازد، و ليكن ضمير همانطور كه گفتيم تنها به ذات بر مي‌گردد، پس جمله" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ"، دلالت دارد بر اينكه آلهه‌اي كه مشركين اثبات كردند، حق ثبوت ندارد.
و اما اسم" حي" به معناي كسي است كه حياتي ثابت داشته باشد، چون اين كلمه صفت مشبه است، و مانند ساير صفات مشبه، دلالت بر دوام و ثبات دارد.
انسانها از همان روزهاي اولي كه به مطالعه حال موجودات پرداختند آنها را دو جور يافتند، يك نوع موجوداتي كه حال و وضع ثابتي دارند، حس آدمي تغييري ناشي از مرور زمان در آنها احساس نمي‌كند، مانند سنگها و ساير جمادات و قسم ديگر موجوداتي كه گذشت زمان تغييراتي محسوس در قوا و افعال آنها پديد مي‌آورد، مانند انسان و ساير حيوانات، و همچنين نباتات كه مي‌بينيم در اثر گذشت زمان، قوا و مشاعرشان و كارشان يكي پس از ديگري تعطيل مي‌شود، و در آخر به تدريج دچار فساد و تباهي مي‌گردد.
در نتيجه، انسان‌ها اين معنا را فهميدند كه در موجودات نوع دوم، علاوه بر اندام و هيكل محسوس و مادي چيز ديگري هست، كه مساله احساسات و ادراكات علمي و كارهايي كه با علم و اراده صورت مي‌گيرد همه از آن چيز ناشي هستند، و نام آن را حيات، و از كار افتادن و بطلانش را مرگ ناميدند، پس حيات يك قسم وجودي است كه علم و قدرت از آن ترشح مي‌شود.
خداي سبحان هم در مواردي از كلام خود اين تشخيص انسانها را امضا كرده، از آن جمله فرموده:" اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها"، «2» و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 163
(2)اين خدا است كه زمين راي بعد از آنكه مرد زنده مي‌كند." سوره حديد، آيه 17"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 502
" أَنَّكَ تَرَي الْأَرْضَ خاشِعَةً، فَإِذا أَنْزَلْنا عَلَيْهَا الْماءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ، إِنَّ الَّذِي أَحْياها لَمُحْيِ الْمَوْتي"، «1» و نيز فرموده:
" وَ ما يَسْتَوِي الْأَحْياءُ وَ لَا الْأَمْواتُ"، «2» و نيز فرموده:" وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ‌ءٍ حَيٍّ"، «3» و اين آيه شامل حيات همه اقسام زنده مي‌شود، چه انسان و چه حيوان و چه گياه.

[اقسام سه گانه زندگاني در آيات قرآني] ... ص : 502

همانطور كه آيات فوق موجود زنده را سه قسمت مي‌كرد، آيات زير هم زندگي را چند قسمت مي‌كند:
" وَ رَضُوا بِالْحَياةِ الدُّنْيا وَ اطْمَأَنُّوا بِها". «4»
" رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ". «5» كه دو بار زنده كردن در آيه، شامل زندگي در برزخ و زندگي در آخرت مي‌شود و آيه قبلي هم از زندگي دنيا سخن مي‌گفت، پس زندگي هم سه قسم است، همانطور كه زندگان سه قسم هستند.
و خداي سبحان با اينكه زندگي دنيا را زندگي دانسته، ولي در عين حال در مواردي از كلامش آن را زندگي پست و خوار و غير قابل اعتنا دانسته، از آن جمله فرموده:
" وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا مَتاعٌ". «6»
" تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا". «7»
" تُرِيدُ زِينَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا". «8»
" وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ". «9»
" وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا مَتاعُ الْغُرُورِ". «10»
__________________________________________________
(1)تو زمين را مي‌بيني كه بي حركت افتاده، همين كه ما آب را بر آن نازل مي‌كنيم، به جنب و جوش مي‌افتد، و پف مي‌كند، آن كسي كه آن را زنده كرد همان كسي است كه مردگان را زنده خواهد كرد." سوره فصلت، آيه 39"
(2)زندگان همه با هم برابر نيستند، مردگان هم مساوي نيستند." سوره فاطر، آيه 22"
(3)ما چنين كرده‌ايم كه زندگان از آب زنده باشند." سوره انبياء، آيه 30"
(4)به زندگي راضي و قانع شدند و به آن دل بستند." سوره يونس، آيه 7"
(5)پروردگارا دو بار ما را ميراندي و دو بار زنده كردي." سوره مؤمن، آيه 11"
(6)زندگي دنيا در برابر زندگي آخرت جز چيز كوچكي نيست." سوره رعد، آيه 26"
(7)شما همه در پي كالاي پست هستيد." سوره نساء، آيه 96"
(8)زينت زندگي پست را مي‌خواهي." سوره كهف، آيه 28"
(9)زندگي پست دنيا جز بازي و بيهوده كاري نيست." سوره انعام، آيه 32"
(10)زندگي دنيا به جز دام فريب چيز ديگري نيست." سوره حديد، آيه 20"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 503

[اوصاف زندگي دنيا در قرآن و اشاره به حيات جاوداني آخرت] ... ص : 503

پس ملاحظه كرديد كه خدا زندگي دنيا را به اين اوصاف توصيف كرد و آن را متاع خوانده و متاع به معناي هر چيزي است كه خود آن هدف نباشد، بلكه وسيله‌اي براي رسيدن به هدف باشد، و آن را عرض خواند، و عرض چيزي است كه خودي نشان مي‌دهد و به زودي از بين مي‌رود، و آن را زينت خواند، و زينت به معناي زيبايي و جمالي است كه ضميمه چيز ديگري شود، تا به خاطر زيبائيش، آن چيز ديگر محبوب و جالب شود، در نتيجه آن كسي كه به طرف آن چيز جذب شده، چيزي را خواسته كه در آن نيست، و آنچه را كه در آن هست نخواسته، و نيز آن را لهو خوانده، و لهو عبارت است از كارهاي بيهوده‌اي كه آدمي را از كار واجبش باز بدارد، و نيز آن را لعب خوانده، و لعب عبارت است از عملي كه به خاطر يك هدف خيالي و خالي از حقيقت انجام گيرد، و آن را متاع غرور خوانده، و متاع غرور به معناي هر فريبنده‌اي است كه آدمي را گول بزند.
آيه ديگري جامع همه خصوصيات آيات بالا است، و آن آيه اين است:" وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ، وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ" «1» اين آيه شريفه مي‌خواهد حقيقت معناي زندگي، يعني كمال آن را از زندگي دنيا نفي نموده، و آن حقيقت و كمال را براي زندگي آخرت اثبات كند، چون زندگي آخرت حياتي است كه بعد از آن مرگي نيست، هم چنان كه فرمود:" آمِنِينَ لا يَذُوقُونَ فِيهَا الْمَوْتَ إِلَّا الْمَوْتَةَ الْأُولي" «2» و نيز فرموده:" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ" «3» پس اهل آخرت ديگر دچار مرگ نمي‌شوند، و هيچ نقصي و كدورتي عيششان را مكدر نمي‌كند، ليكن صفت اول يعني ايمني، از آثار حقيقي، و خاص زندگي آخرت، و از ضروريات آن است.
پس زندگي اخروي، زندگي حقيقي و بر طبق حقيقت است، چون ممكن نيست مرگ بر آن عارض شود، بر خلاف حيات دنيا، اما خداي سبحان با اين حال در آيات بسيار زياد ديگري فهمانده كه حيات حقيقي را او به آخرت داده و انسان را او به چنين حياتي زنده مي‌كند و زمام همه امور به دست او است پس حيات آخرت هم ملك خدا است نه اينكه خودش مالك
__________________________________________________
(1)زندگي دنيا جز بيهوده كاري و بازي نيست و زندگي واقعي تنها زندگي آخرت است، اگر بنا دارند بفهمند." سوره عنكبوت، آيه 64"
(2)در حالي كه ايمن مي‌باشند و به جز مرگ اول ديگر تلخي هيچ مرگي را نمي‌چشند." سوره دخان، آيه 56" [...]
(3)در بهشت هر آنچه بخواهند دارند و نزد ما بيش از آنهم هست." سوره ق، آيه 35"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 504
باشد، و مسخر خدا است نه يله و رها، و خلاصه زندگي آخرت خاصيت مخصوص به خود را، از خدا دارد، نه از خودش.

[حيات حقيقي حيات واجب الوجود است كه بالذات فنا ناپذير است] ... ص : 504

از اينجا يك حقيقت روشن مي‌شود و آن اين است كه حيات حقيقي بايد طوري باشد كه ذاتا مرگ‌پذير نباشد، و عارض شدن مرگ بر آن محال باشد، و اين مساله قابل تصور نيست مگر به اينكه حيات عين ذات حي باشد، نه عارض بر ذات او، و همچنين از خودش باشد نه اينكه ديگري به او داده باشد، هم چنان كه قرآن در باره خداي تعالي فرموده:" وَ تَوَكَّلْ عَلَي الْحَيِّ الَّذِي لا يَمُوتُ"، «1» و بنا بر اين، پس حيات حقيقي، حيات خداي واجب الوجود است، و يا به عبارت ديگر حياتي است واجب، و به عبارت ديگر چنين حياتي اين است كه صاحب آن به ذات خود عالم و قادر باشد.
از اينجا كاملا معلوم مي‌شود كه چرا در جمله:" هُوَ الْحَيُّ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" «2» حيات را منحصر در خداي تعالي كرد، و فرمود: تنها او حي و زنده است، و نيز معلوم مي‌شود كه اين حصر حقيقي است نه نسبي، و اينكه حقيقت حيات يعني آن حياتي كه آميخته با مرگ نيست و در معرض نابودي قرار نمي‌گيرد تنها حيات خداي تعالي است.
و بنا بر اين در آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ"، و همچنين آيه:" الم اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ" «3» مناسب‌تر آن است كه كلمه" حي" را خبر بگيريم، و بگوئيم كلمه" اللَّه" مبتداء، و جمله" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" خبر آن، و كلمه" حي" خبر بعد از خبر ديگري براي آن است، تا انحصار را برساند، چون در اين صورت تقدير آن" اللَّه الحي" مي‌شود، مي‌رساند كه حيات تنها و تنها خاص خدا است، و اگر زندگان ديگر هم زندگي دارند خدا به آنها داده است.

[معناي" قيوم"] ... ص : 504

كلمه" قيوم" بطوري كه علماي صرف گفته‌اند، بر وزن" فيعول" است، هم چنان كه كلمه" قيام" بر وزن" فيعال" از ماده قيام است، صفتي است كه بر مبالغه دلالت دارد، و قيام بر هر چيز به معناي درست كردن و حفظ و تدبير و تربيت و مراقبت و قدرت بر آن است، همه اين معاني از قيام استفاده مي‌شود، چون قيام به معناي ايستادن است، و عادتا بين ايستادن و مسلط شدن بر كار ملازمه هست، از اين رو از كلمه" قيوم" همه آن معاني استفاده مي‌شود.
__________________________________________________
(1)بر خدايي توكل كن كه زنده‌اي است كه هرگز نمي‌ميرد." سوره فرقان، آيه 58"
(2)سوره غافر، آيه 2
(3)سوره آل عمران، آيه 1
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 505
و خداي تعالي در كلام مجيدش اصل قيام به امور خلق خود را براي خود اثبات نموده و مي‌فرمايد:" أَ فَمَنْ هُوَ قائِمٌ عَلي كُلِّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ"، «1» و نيز با بياني كلي‌تر مي‌فرمايد:
" شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" «2»، اين آيه شريفه چنين مي‌رساند كه خدا قائم بر تمامي موجودات است، و با عدل قائم است، به اين معنا كه عطا و منع او همه به عدل است، و با در نظر گرفتن اينكه عالم امكان همان عطا و منع آن است (دادن هستي است، و در چهارچوب دادن آن است، چون هيچ موجودي بدون چهارچوب و حد و ماهيت وجود پيدا نمي‌كند)، پس هر چيزي را همان قدر كه ظرفيت و استحقاق دارد مي‌دهد، آن گاه مي‌فرمايد:
علت اينكه به عدالت مي‌دهد اين است كه عدالت مقتضاي دو اسم" عزيز" و" حكيم" است، خداي تعالي به آن جهت كه عزيز است، قائم بر هر چيز است، و به آن جهت كه حكيم است در هر چيزي عدالت را اعمال مي‌كند.
و سخن كوتاه اينكه: خداي تعالي از آنجا كه مبدأ هستي است، و وجود هر چيز و اوصاف و آثارش از ناحيه او آغاز مي‌شود، و هيچ مبدئي براي هيچ موجودي نيست مگر آنكه آن مبدأ هم به خدا منتهي مي‌شود، پس او قائم بر هر چيز و از هر جهت است، و در حقيقت معناي كلمه قائم است، يعني قيامش آميخته با خلل و سستي نيست، و هيچ موجودي به غير از خدا چنين قيامي ندارد، مگر اينكه به وجهي قيام او منتهي به خدا و به اذن خدا است، پس خداي تعالي هر چه قيام دارد قيامي خالص است (نه قيامي آميخته با ضعف و سستي) و غير خدا به جز اين چاره‌اي ندارد كه بايد به اذن او و به وسيله او قائم باشد، پس در اين مساله از دو طرف حصر هست، يكي منحصر نمودن" قيام" در خداي تعالي و اينكه غير او كسي قيام ندارد، و ديگر منحصر نمودن خدا در قيام، و اينكه خدا به جز قيام كاري ندارد، حصر اول از كلمه قيوم استفاده مي‌شود كه گفتيم خبر بعد از خبر براي مبتداء" اللَّه" است، و حصر دوم از جمله بعدي استفاده مي‌شود كه مي‌فرمايد:" لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ- او را چرت و خواب نمي‌گيرد".
(ما چند حالت داريم، يا در حال قيام و تسلط بر كاريم، يا نشسته و در حال رفع
__________________________________________________
(1)و يا كسي كه بر تك تك انسانها و بر آنچه مي‌كنند قائم و مسلط است." سوره رعد، آيه 33"
(2)خدا شهادت مي‌دهد كه معبودي بجز او نيست، ملائكه و صاحبان علم نيز شهادت مي‌دهند و اين شهادت خدا در حالي است كه قيام به عدل مي‌كند معبودي جز او كه عزيز و حكيم باشد وجود ندارد.
" سوره آل عمران، آيه 18"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 506
خستگي هستيم، يا در حال چرتيم، يا در حال خوابيم، و همچنين احوالي ديگر، ليكن خداي تعالي تنها قيوم است).
از اين بيان، مطلبي ديگر نيز استفاده مي‌شود، و آن اين است كه اسم قيوم اصل و جامع تمامي اسماي اضافي خدا است، و منظور ما از اسماي اضافي اسمايي است كه به وجهي بر معاني خارج از ذات دلالت مي‌كند، مانند اسم" خالق"،" رازق"،" مبدي"،" معيد"،" محيي"،" مميت"،" غفور"،" رحيم"،" ودود" و غير آن چرا كه اگر خدا، آفريدگار و روزي‌رسان و مبدأ هستي و باز گرداننده انسانها در معاد و زنده كننده و ميراننده و آمرزنده و رحيم و ودود است به اين جهت است كه قيوم است.
" لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ" كلمه" سنة" بكسره سين به معناي سست شدن بدن جانداران در ابتداي خواب است، و كلمه" نوم" به معناي راكد شدن بدن و خود خواب است، چون وقتي جانداران به خواب مي‌روند عوامل طبيعي كه در بدن حيوان پديد مي‌آيد حواس و مشاعر آن را از كار مي‌اندازد، و اما كلمه" رؤيا" معنايي ديگر دارد، و آن عبارت است از آنچه كه يك انسان خواب رفته، در عالم خواب مشاهده مي‌كند، (كه از ماده رؤيت به معناي ديدن است) بعضي در جمله:" سنة و لا نوم" ايرادي كرده و گفته‌اند: اين خلاف ترتيب است، و بلاغت اقتضا مي‌كرد كه بفرمايد:
" لا تاخذه نوم و لا سنة" براي اينكه مقام آيه، مقام ترقي دادن مطلب است، و ترقي در جايي كه بخواهند چيزي را اثبات كنند اقتضا مي‌كند اول مرتبه ضعيف را ذكر كنند، بعد به مرتبه قوي ترقيش دهند، مثلا وقتي مي‌خواهند نيرومند بودن كسي را اثبات كنند، مي‌گويند او مي‌تواند ده من بار را بردارد، بلكه حتي بيست من هم بر مي‌دارد، و چون بخواهند سخاوت كسي را برسانند مي‌گويند فلاني قلم‌هاي صد توماني بذل و بخشش دارد، بلكه قلمهاي هزار توماني هم دارد، و اما در جايي كه بخواهند چيزي را نفي كنند، بلاغت اقتضا مي‌كند اول مرتبه قوي آن چيز را بگويند، بعد مطلب را ترقي داده مرتبه ضعيف آن را ذكر كنند، مثل اينكه بگويي فلاني آن قدر ناتوان است كه نمي‌تواند بيست من بار را بردارد، بلكه از برداشتن ده من هم عاجز است، و يا بگويي فلاني هيچ وقت قلم هزار توماني بذل و بخشش نداشته، و حتي قلم صد توماني هم ندارد، به همين جهت در آيه مورد بحث بايد فرموده باشد خدا را خواب نمي‌گيرد، و حتي چرت هم نمي‌گيرد.
جواب از اين اشكال اين است كه ترتيب نامبرده هميشه بر مدار اثبات و نفي دور نمي‌زند، براي اينكه بنا به گفته شما بايد صحيح باشد بگوئيم: حمل ده من بار فلاني را خسته ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 507
مي‌كند، بلكه حمل بيست من هم، و حال آنكه صحيح نيست، آنچه صحيح است اين است كه ترقي بطور صحيح و مطابق بلاغت انجام شود، و ترقي صحيح در موارد مختلف اختلاف پيدا مي‌كند، و در آيه مورد بحث از آنجايي كه ضرر خواب و ناسازگاري آن با قيوميت آن بيشتر از چرت است، مقتضاي بلاغت اين است كه اول تاثير چرت را نفي بكند، و سپس مطلب را ترقي داده تاثير خواب را كه قوي‌تر است نفي كند، تا معنا چنين شود: نه تنها چرت كه عامل ضعيفي است بر خدا مسلط نمي‌شود، و قيوميت او را از كار نمي‌اندازد، بلكه عامل قوي‌تر از آن هم كه خواب است بر او مسلط نمي‌گردد.
" لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ، مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ".
از اول آيه شريفه تا اينجا چند صفت از صفات خداي سبحان ذكر شده: 1- اينكه معبودي جز او نيست 2- اينكه او حي و قيوم است 3- اينكه هيچ عاملي از قبيل چرت و خواب با تسلط خود، قيوميت او را از كار نمي‌اندازد 4- اينكه او مالك آنچه در آسمانها و زمين است مي‌باشد 5- اينكه كسي بدون اذن او حق شفاعت در درگاه او ندارد.
در ذكر اين صفات رعايت ترتيب شده است، نخست وحدانيت خدا در الوهيت آمده، و بعد قيوميت او، چون قيوميت بدون توحيد تمام نمي‌شود، و سپس مساله مالكيت او نسبت به آسمانها و زمين را آورد تا تماميت قيوميت او را برساند، چون قيوميت وقتي تمام است كه صاحب آن مالك حقيقي آسمانها و زمين و موجودات بين آن دو باشد.
و در دو جمله اخير يعني مالكيت آسمانها و زمين، و مساله شفاعت، براي هر يك دنباله‌اي آورده كه اگر قيد نباشد چيزي شبيه قيد است تا به وسيله اين دنباله‌ها توهمي را كه ممكن است بشود دفع كرده باشد، براي مساله مالكيت يعني جمله" لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ" جمله:" يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ" را، و براي جمله: مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ" جمله:" وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ‌ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِما شاءَ" را آورد.
اما جمله:" لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ"، همانطور كه قبلا تذكر داديم خداي تعالي نسبت به موجودات هم داراي" ملك" بكسره ميم است، و هم داراي ملك به ضمه ميم، و ملك بكسره ميمش نسبت به موجودات به اين معنا است كه ذات موجودات و اوصاف و آثار آنها كه توابع ذات هستند همه قائم به ذات خدا است، و جمله مورد بحث هم همين معنا را افاده مي‌كند، پس اين جمله هم بر مالكيت خدا نسبت به ذات موجودات دلالت دارد، و هم بر مالكيتش نسبت به نظام آثار آن.
پس بر روي هم" الْقَيُّومُ لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ"، اين ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 508
مطلب تمام شد، كه سلطنت مطلقه در عالم وجود از آن خداي سبحان است و هيچ تصرفي از كسي و در چيزي ديده نمي‌شود، مگر آنكه تصرف هم مال خدا و از خدا است،

[تاثير علل و اسباب طبيعي به اذن و تاثير و تصرف خدا منتهي مي‌گردد] ..... ص : 508

در نتيجه، اين شبهه به ذهن مي‌افتد كه اگر مطلب از اين قرار باشد پس ديگر، اين اسباب و عللي كه ما در عالم مي‌بينيم چكاره‌اند؟ و چطور ممكن است در عين حال آنها را هم مؤثر بدانيم؟ و در آنها تصور اثر كنيم؟ با اينكه هيچ تاثيري نيست جز براي خداي سبحان.
از اين توهم چنين جواب داده شده كه تصرف اين علل و اسباب در اين موجودات و معلولها خود وساطتي است در تصرف خدا، نه اينكه تصرف خود آنها باشد، به عبارتي ديگر علل و اسباب در مورد مسببات شفاء دهندگاني هستند كه به اذن خدا شفاعت مي‌كنند و شفاعت (كه عبارت است از واسطه‌اي در رساندن خير و يا دفع شر و اين خود نوعي تصرف است از شفيع در امر كسي كه مورد شفاعت است) وقتي با سلطنت الهي و تصرف الهي منافات دارد كه منتهي به اذن خدا نگردد، و بر مشيت خداي تعالي اعتماد نداشته باشد، بلكه خودش مستقل و بريده از خدا باشد، و حال آنكه چنين نيست براي اينكه هيچ سببي از اسباب و هيچ علتي از علل نيست، مگر آنكه تاثير آن به وسيله خدا و نحوه تصرفاتش به اذن خدا است، پس در حقيقت تاثير و تصرف خود خدا است، پس باز هم درست است بگوئيم در عالم به جز سلطنت خدا و قيوميت مطلق او هيچ سلطنتي و قيوميتي نيست، (عز سلطانه).
و بنا بر بياني كه ما كرديم شفاعت عبارت شد از واسطه شدن در عالم اسباب و وسائط، چه اينكه اين توسط به تكوين باشد، مثل همين وساطتي كه اسباب دارند، و يا توسط به زبان باشد و شفيع بخواهد با زبان خود از خدا بخواهد كه فلان گناهكار را مجازات نكند، كتاب و سنت هم از وجود چنين شفاعتي در قيامت خبر داده، كه بحث آن در تفسير آيه" وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً" «1» گذشت.
پس جمله:" مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ"، پاسخ‌گوي همان توهم است، براي اينكه اين جمله، بعد از مساله قيوميت خدا و مالكيت مطلقه او آمده، كه اطلاق آن ملكيت، هم شامل تكوين مي‌شود، و هم تشريع، حتي مي‌توان گفت قيوميت و مالكيت بر حسب ظاهر، با تكوين ارتباط دارند، و هيچ دليلي ندارد كه ما آن دو را مقيد به قيوميت و سلطنت تشريعي كنيم، تا در نتيجه، مساله شفاعت هم مخصوص به شفاعت تشريعي و زباني در روز قيامت بشود.
در نتيجه، سياق آيه در اينكه شامل شفاعت تكويني هم بشود نظير سياق آيات زير
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 48
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 509
است كه آنها نيز شامل هر دو قسم شفاعت هستند،" إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ ما مِنْ شَفِيعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ". «1»
" اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ، ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا شَفِيعٍ". «2»

[حد شفاعت هم با شفاعت زباني منطبق است و هم با سلبيت تكويني] ..... ص : 509

در بحث از شفاعت هم توجه فرموديد كه حد آن همانطور كه با شفاعت زباني انطباق دارد همچنين با سببيت تكويني نيز منطبق است، پس هر سببي از اسباب نيز شفيعي است كه نزد خدا براي مسبب خود شفاعت مي‌كنند، و دست به دامن صفات" فضل" و" جود" و" رحمت" او مي‌شوند، تا نعمت وجود را گرفته به مسبب خود برسانند پس نظام سببيت بعينه منطبق با نظام شفاعت است، هم چنان كه با نظام دعا و درخواست هم منطبق است، براي اينكه در آيات زير تمامي موجودات را صاحب درخواست و دعا مي‌داند، همانطور كه انسانها را مي‌داند، پس معلوم مي‌شود درخواست هم منحصر به درخواست زباني نيست، درخواست تكويني هم درخواست است، اينك آن آيات" يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ" «3»" وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ" «4» كه بيانش در تفسير آيه:" وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنِّي" «5» گذشت.
" يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ‌ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِما شاءَ ..."
سياق اين جمله با در نظر داشتن اينكه قبلا مساله شفاعت ذكر شده بود، نزديك به سياق آيه زير است كه مي‌فرمايد:" بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي وَ هُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ". «6»
__________________________________________________
(1)به درستي كه پروردگار شما همان اللَّه است كه آسمانها و زمين را بيافريد و سپس بر اريكه فرماندهي مسلط شده و تدبير امر كرد، هيچ شفيعي نيست مگر به اذن او." سوره يونس، آيه 3"
(2)خدايي كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد و سپس بر اريكه تدبير آنها تكيه زد شما به جز او هيچ سرپرستي و شفيعي نداريد." سوره سجده، آيه 3"
(3)تمامي آنها كه در آسمانها و زمين هست از او درخواست مي‌كنند و او هر روزي در كاري است." سوره رحمان، آيه 29"
(4)و به شما داد آنچه را كه از او درخواست كرديد (چه با زبان سر و چه با زبان تكوين و حاجت)." سوره ابراهيم، آيه 34"
(5)سوره بقره، آيه 182
(6)بلكه بندگاني بزرگوارند كه هرگز در سخن از او پيشي نمي‌گيرند و به دستورات او عمل مي‌كنند و او به پشت و روي امر آنها آگاه است و ايشان هرگز شفاعت نمي‌كنند، مگر براي كسي كه خدا از او راضي باشد و هم ايشان از خشيت و ترس خدا حالتي آميخته از عشق و ترس دارند." انبياء، آيه 28"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 510
اين را به آن جهت گفتيم كه نتيجه بگيريم ظاهر عبارت مورد بحث اين است كه ضمير جمع" بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ" به شفيعاني بر مي‌گردد كه آيه قبلي اشاره به آنان داشت، پس علم خدا به پشت و روي امر شفيعان، كنايه است از نهايت درجه احاطه او به ايشان، پس ايشان نمي‌توانند در ضمن شفاعتي كه به اذن خدا مي‌كنند كاري كه خدا نخواسته و راضي نيست در ملك او صورت بگيرد، انجام دهند، ديگران هم نمي‌توانند از شفاعت آنان سوء استفاده نموده، در ملك خداي تعالي مداخله كنند و كاري صورت دهند كه خدا آن را مقدر نكرده است.
آيات كريمه زير هم به همين معنا اشاره مي‌كند كه مي‌فرمايد:" وَ ما نَتَنَزَّلُ إِلَّا بِأَمْرِ رَبِّكَ لَهُ ما بَيْنَ أَيْدِينا وَ ما خَلْفَنا وَ ما بَيْنَ ذلِكَ وَ ما كانَ رَبُّكَ نَسِيًّا" «1»" عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ، وَ أَحاطَ بِما لَدَيْهِمْ وَ أَحْصي كُلَّ شَيْ‌ءٍ عَدَداً" «2».
براي اينكه اين آيات احاطه خدا به ملائكه و انبياء را بيان مي‌كند تا از انبياء عملي كه او نخواسته سر نزند و ملائكه جز به امر او نازل نشوند و انبياء جز آنچه را كه او خواسته ابلاغ نكنند، و بنا بر اين بيان، مراد از جمله" ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ" آن رفتاري است كه از ملائكه و انبياء مشهود و محسوس است، و مراد از جمله" وَ ما خَلْفَهُمْ" چيزهايي است كه از انبيا غايب و بعيد است، و حوادثي است كه پس از ايشان رخ مي‌دهد، پس برگشت معناي اين دو جمله به همان غيب و شهادت است.

[احاطه خداي تعالي بر آنچه كه با شفيعان حاضر است و آنچه از آنها غايب است] ..... ص : 510

و سخن كوتاه اينكه: جمله" يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ" كنايه است از احاطه خداي تعالي به آنچه كه با شفيعان حاضر و نزد ايشان موجود است و به آنچه از ايشان غايب است و بعد از ايشان رخ مي‌دهد، و لذا دنبال جمله مورد بحث اضافه كرد:" وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ‌ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِما شاءَ"، تا احاطه كامل و تام و تمام خداي تعالي و سلطنت
__________________________________________________
(1)فرشتگان به پيامبر اسلام گفتند: ما جز به امر پروردگار تو سر فرود نمي‌آوريم، پشت و روي و ظاهر و باطن ما از آن او است، پروردگار تو فراموش‌كار نيست." سوره مريم، آيه 64" [.....]
(2)خدا است داناي غيب و غيب خود را براي كسي اظهار نمي‌كند مگر براي كساني از رسولان خود كه آنها را شايسته بداند، تازه از پيش رو و پشت سر سياه زاغشان را چوب مي‌زند و آنان را مي‌پايد تا بداند رسالتهاي پروردگارشان را ابلاغ كردند و خدا به آنچه كه رسولان دارند آگاه است و تمامي موجودات را شمرده است." سوره جن، آيه 28"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 511
الهيه‌اش را تبيين كند و بفهماند كه خداي تعالي محيط به ايشان و به علم ايشان است و ايشان احاطه‌اي به علم خدا ندارند مگر به آن مقداري كه خود او خواسته باشد.
در اينجا سؤالي باقي مي‌ماند و آن اين است كه شما قبلا مساله شفاعت را عموميت داده و شفاعت زباني و سببيت تكويني و تشريعي، همه را شفاعت دانستيد، در حالي كه در آيه مورد بحث هر چه ضمير به" شفعاء" برگردانيده ضمير مخصوص به عقلا است يعني ضمير" هم" كه سه بار آمده، يكي در" ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ"، و يكي در" ما خلفهم"، و ديگر در" يحيطون"، و حال آنكه مطلق اسباب و علل تكويني عقلا نيستند؟.
جواب اين سؤال اين است كه چون معهود از كلمات" شفاعت"،" وساطت"،" تسبيح" و" تحميد" اين است كه اينگونه كارها از عقلا و صاحبان شعور سر مي‌زند، و تعبير به اين كلمات بيشتر در مورد صاحبان عقل شايع است، لذا قرآن كريم اينگونه اعمال را هر چند از علل تكويني و فاقد شعور هم سر بزند، با تعبير خاص به عقلا تعبير مي‌كند، و اين عرف و عادت قرآن است، هم چنان كه مي‌بينيم در باره تسبيح تمامي كائنات همين تعبير را آورده و مي‌فرمايد:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ". «1»
و نيز مي‌فرمايد:" ثُمَّ اسْتَوي إِلَي السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ" «2» كه ترجمه‌اش در چند صفحه قبل گذشت و همچنين آياتي ديگر از اين قبيل.
گفتيم كه جمله:" وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ‌ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِما شاءَ"، معناي تماميت تدبير خدا و كمال آن را مي‌رساند، زيرا يكي از نشاني‌هاي كمال تدبير، اين است كه موجود تدبير شده، خودش نفهمد كه تدبير كننده او چه منظوري از او و از تدبير او دارد، و چه آينده‌اي برايش در نظر گرفته تا براي خلاصي از آن آينده (اگر ناگوار است) دست و پا نكند و نقشه مدبر را خنثي نسازد، و تدبير شدگان، مانند قافله چشم و گوش بسته‌اي باشند كه بر خلاف ميل به طرفي سوقشان مي‌دهند، و آن قافله هم مي‌رود صاحب قافله كمال جديت را به خرج مي‌دهد تا از هيچ ناحيه‌اي به افراد قافله آگهي نرسد و افراد ندانند به كجا مي‌روند و كجا منزل مي‌كنند و مقصد نهايي‌شان كجا است.
__________________________________________________
(1)هيچ موجودي نيست مگر آنكه خدا را با حمد خود تسبيح مي‌گويد اما شما تسبيح ايشان را نمي فهميد." سوره اسراء، آيه 44"
(2)سوره فصلت، آيه 11
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 512
خداي سبحان با اين جمله، اين معنا را بيان مي‌كند كه تدبير عالم خاص او است براي اينكه تنها او است كه به روابط بين موجودات آگاه است، چون او موجودات و روابط آنها را آفريده، و اما بقيه اسباب و علل و مخصوصا علل و اسبابي كه از صاحبان عقل هستند هر چند كه دخل و تصرفي، و علمي دارند و ليكن هر چه دارند آن را مورد استفاده قرار مي‌دهند، خود مرتبه‌اي است از شؤون علم الهي، و هر چه تصرف دارند، خود شاني است از شؤون تصرفات الهي و نحوه‌اي است از انحاي تدابير او پس ديگر كسي نمي‌تواند به خود اجازه دهد كه بر خلاف اراده خداي سبحان و تدبير جاري در مملكتش قدمي بردارد، و اگر برداشت، آن نيز از تدبير خداوند است.

[علم، هر چه هست از خدا است هم چنان كه قوت و عزت و حيات منحصر در خدا است] ..... ص : 512

و جمله:" وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ‌ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِما شاءَ"، بنا بر اينكه مراد از" علم" معناي مصدري آن (دانستن) و يا معناي اسم مصدري آن باشد، و مراد از آن" معلوم" (دانسته شده) نباشد، دلالت دارد بر اينكه علم هر چه هست، از خدا است، و هر علمي هم كه نزد عالمي يافت شود آن هم از علم خدا است، و نظير اين مطلب از كلام خدا در باره اختصاص قدرت و عزت و حيات به خداي تعالي استفاده مي‌شود، از آن جمله، در باره انحصار قدرت در خدا مي‌فرمايد:" وَ لَوْ يَرَي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِذْ يَرَوْنَ الْعَذابَ أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً". «1»
و نيز در مورد انحصار عزت در خدا مي‌فرمايد:" أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ؟ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً". «2»
و نيز در مورد انحصار حيات در خدا مي‌فرمايد:" هُوَ الْحَيُّ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" «3» و در خصوص انحصار علم در خداي تعالي كه مورد بحث ما بود ممكن است به دو آيه زير تمسك كرد:" إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ" «4»" وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ" «5» و آياتي ديگر كه اين معنا از آنها استفاده مي‌شود، و اگر در آيه مورد بحث علم را به احاطه تعبير كرده، خواسته است لطفي در تعبير كرده باشد.
" وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ"
__________________________________________________
(1)اگر امروز آنهايي كه ستم مي‌كنند، آن حالي را كه در هنگام ديدن عذاب دارند مي‌ديدند آن وقت مي‌فهميدند كه قوت و قدرت، هر چه هست از خدا است." سوره بقره، آيه 165"
(2)آيا عزت را از پيش خود جستجو مي‌كنند؟ با اينكه عزت همه‌اش براي خدا است." سوره نساء، آيه 138"
(3)يگانه حي و زنده خدا است كه معبودي به جز او نيست." سوره مؤمن، آيه 65"
(4)به درستي خداوند، آري فقط اوست فرزانه و عليم." سوره يوسف، آيه 83"
(5)و خدا مي‌داند و شما نمي‌دانيد." سوره آل عمران، آيه 66"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 513

[مراد از كرسي و وسعت كرسي خداوند در" وسع كرسيه ..."] ..... ص : 513

كلمه" كرسي" (از ماده كاف- راء- سين) گرفته شده كه به معناي به هم وصل كردن اجزاي ساختمان است و اگر تخت را كرسي خوانده‌اند به اين جهت بوده كه اجزاي آن به دست نجار (اگر چوبي باشد) و يا صنعتگر ديگر، در هم فشرده و چسبيده شده است، و بسياري از مواقع اين كلمه را كنايه از ملك و سلطنت مي‌گيرند، و مي‌گويند فلاني از كرسي‌نشينان است، يعني او منطقه نفوذي و قدرت وسيعي دارد.
و به هر حال جمله‌هايي كه قبل از اين جمله بودند، يعني جمله" لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ" اين معنا را مي‌فهماندند كه مراد از وسعت كرسي احاطه مقام سلطنت الهي است، و بنا بر اين در ميان معاني محتملي كه مي‌شود براي كرسي كرد، اين معنا متعين مي‌شود كه مراد از آن مقام ربوبي است، همان مقامي كه تمامي موجودات آسمانها و زمين قائم به آن هستند چون مملوك و مدبر (به فتح باء) و معلوم آن مقام هستند، پس بايد گفت: كرسي، مرتبه‌اي از مراتب علم است، در نتيجه از معاني محتمل كه براي وسعت هست اين معنا معلوم مي‌شود كه اين مقام تمامي آنچه در آسمانها و زمين است، هم ذاتشان و هم آثارشان را حافظ است (پس وسعت كرسي خدا به اين معنا شد كه مرتبه‌اي از علم خدا، آن مرتبه‌اي است كه تمامي عالم قائم به آن است، و همه چيز در آن محفوظ و نوشته شده است) و به همين جهت به دنبال جمله مورد بحث فرمود:" وَ لا يَؤُدُهُ حِفْظُهُما".
" وَ لا يَؤُدُهُ حِفْظُهُما وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ" كلمه" يؤد" مضارع از مصدر" أود" است، كه به معناي سنگيني و خسته‌كنندگي است، و چون گفته شود:" العمل الفلاني آد زيدا" معنايش اين است كه فلان عمل، زيد را خسته كرد و به ستوه آورد، و ظاهرا مرجع ضمير در" يؤده" همان كرسي باشد، هر چند كه ممكن است آن را به خود خداي تعالي برگردانيد، و اگر در دنباله مطالب قبلي فرمود: حفظ آسمانها و زمين، خدا و يا كرسي را خسته نمي‌كند، براي اين بود كه ذيل آيه با صدر آن آيه (كه سخن از نفي چرت و خواب داشت) وصل و متناسب شود، چون آنجا هم مي‌فرمود: چرت و خواب ندارد، تا او را از قيوميت آسمانها و زمين باز بدارد.
و حاصل آن معنايي كه از آيه استفاده مي‌شود اين است كه خداي تعالي كه هيچ معبودي به جز او نيست، تمام حيات و زندگي مال اوست، و او قيوميتي مطلق دارد، قيوميتي كه هيچ عاملي آن را دستخوش ضعف و سستي نمي‌سازد، و به همين جهت وقتي مي‌خواهد اين معنا را تعليل كند با دو نام مقدس" علي" و" عظيم"، تعليل مي‌كند، و مي‌فهماند كه خدا به خاطر علو مقامي كه دارا است مخلوقات به او نمي‌رسند تا به وسيله‌اي در وجود او سستي و در
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 514
كار او ضعفي پديد آورند، و به خاطر عظمتش از كثرت مخلوقات به تنگ نيامده، و عظمت آسمانها و زمين طاقتش را طاق نمي‌سازد، و جمله:" وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ"، خالي از دلالت بر حصر نيست، و تا حدي از آن بر مي‌آيد كه مي‌خواهد علو و عظمت را منحصر در خدا كند، و اين حصر، يا حصر حقيقي است كه حق هم همين است، براي اينكه علو و عظمت، خود از كمالات است، و حقيقت هر كمالي از آن او است، و يا حصري ادعايي است، كه چون مقام، مقام تعليل بود احتياج پيدا شد كه بطور ادعا، علو و عظمت را منحصر در خدا كند، تا آسمانها و زمين در قبال علو و عظمت خداي تعالي از علو و عظمت ساقط شود.

بحث روايتي [رواياتي در فضيلت و اهميت آية الكرسي] ..... ص : 514

اشاره

در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: ابو ذر به رسول خدا (ص) عرض كرد: يا رسول اللَّه، مهم‌ترين و پر فضيلت‌ترين آيه‌اي كه بر تو نازل شده كدام است؟ فرمود: آيت الكرسي، و آسمانهاي هفتگانه در مقابل كرسي، در مقام مقايسه بيش از حلقه‌اي نيست كه در سرزميني افتاده باشد، آن گاه فرمود: و برتري عرش بر كرسي مانند برتري بياباني است بر همان حلقه‌اي كه در گوشه‌اي از آن افتاده است. «1»
مؤلف: صدر اين روايت را سيوطي در الدر المنثور از ابن راهويه و او در كتاب مسند خود از عوف بن مالك از ابي ذر نقل كرده، و احمد و ابن الفريس و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) و بيهقي (در كتاب شعب الايمان) همگي از ابي ذر روايت كرده‌اند.
و در الدر المنثور است كه احمد و طبراني از ابي امامه روايت كرده‌اند كه گفت: به رسول خدا (ص) عرض كردم: يا رسول اللَّه كدام يك از آيات كه بر تو نازل شده عظيم‌تر است؟
فرمود:" اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ" (آية الكرسي). «2»
مؤلف: اين معنا را در الدر المنثور از تاريخ خطيب بغدادي نيز از انس از آن جناب روايت كرده است.
باز در همان كتاب است كه دارمي از ايفع بن عبد اللَّه كلاغي روايت كرده كه گفت:
مردي عرض كرد: يا رسول اللَّه، كدام آيه در كتاب خدا عظيم‌تر است فرمود: آية الكرسي، (اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ) تا آخر حديث. «3»
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 1، ص 137
(2 و 3)تفسير الدر المنثور، ج 1، ص 323
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 515
مؤلف: ناميدن اين آيه به آية الكرسي از همان صدر اول اسلام مشهور بوده، حتي در زمان حيات رسول خدا (ص) و حتي در زبان خود آن جناب به اين نام بيان مي‌شد، هم چنان كه اين نامگذاري در روايات وارده از آن جناب و از ائمه اهل بيت ع و از صحابه، به چشم مي‌خورد، و اين براي اعتنا و احترام زيادي بوده كه نسبت به اين آيه داشتند، و اين احترام هم بدون جهت نبوده، بلكه به خاطر معارف دقيق و لطيفي است كه در اين آيه آمده، و آن معارف عبارت است از توحيد خالصي كه جمله" اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ"، بر آن دلالت دارد، و قيوميت مطلقه‌اي كه بازگشت تمامي اسماي حسناي الهي به جز اسماي ذات او كه بيان آن گذشت، به آن است.
و نيز در صدر و ذيل اين آيه جريان قيوميت در تمامي موجودات خرد و كلان عالم، شرح داده شده، به اين بيان كه آنچه از موجودات كه به نظر مي‌رسد از تحت سلطنت الهيه خارج شده، به همان جهت كه خارج است، داخل در سلطنت است، و به همين جهت در روايات آمده كه آية الكرسي عظيم‌ترين آيه در كتاب خدا است، و به راستي نيز چنين است، براي اينكه بيان اين آيه بياني است شكافته و مفصل، مثلا آيه:" اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني" «1» را داريم كه همان مضمون آية الكرسي را دارد، اما اجمالي از معنا را دارد و مطلب در آن باز نشده، و لذا در پاره‌اي اخبار آمده است كه آية الكرسي، سيد و آقاي آيه‌هاي قرآن است.
اين روايت را سيوطي در الدر المنثور از ابي هريرة از رسول خدا (ص) نقل كرده و در بعضي ديگر آمده: براي هر چيزي يك نقطه برجسته‌اي است و نقطه برجسته قرآن آية الكرسي است، اين روايت را عياشي در تفسير خود از عبد اللَّه بن سنان از امام صادق ع روايت كرده است. «2»
و شيخ طوسي در امالي به سند خود از ابي امامة باهلي روايت كرده كه گفته است:
از علي بن ابي طالب ع شنيدم كه مي‌فرمود: باور نمي‌كنم كه كسي اسلام را فهميده باشد و يا در اسلام متولد شده باشد، و سياهي شب را به صبح سر كند و اين آيه را نخواند،" اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ ... وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ" عرض كردم منظور از سياهي شب چيست؟
فرمود: يعني همه شب، آن گاه فرمود: اگر بدانيد كه اين آيه چيست و يا فرمود اگر بدانيد در اين آيه چيست در هيچ حالي آن را ترك نخواهيد كرد.
__________________________________________________
(1)سوره طه، آيه 8
(2)تفسير الدر المنثور، ج 1، ص 326 و تفسير عياشي، ج 1، ص 136
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 516
رسول خدا (ص) فرمود: آية الكرسي را از گنجينه‌اي كه در زير عرش است به من داده‌اند و به هيچ پيغمبري قبل از من نداده بودند، علي ع سپس اضافه كرد از آن وقت كه من اين مطلب را از رسول خدا (ص) شنيدم هيچ شبي را به سر نبردم مگر آنكه آن را قرائت كردم (تا آخر حديث). «1» مؤلف: اين معنا در الدر المنثور هم از عبيد و ابن ابي شيبه و دارمي و محمد بن نصر و ابن الضريس از آن حضرت نقل شده، ديلمي هم آن را از آن جناب نقل كرده است، و روايات از طريق شيعه و سني در فضيلت آية الكرسي بسيار است، و اين هم كه علي (ع) فرمود: رسول خدا (ص) فرمود اين آيه را از گنجينه‌اي كه در زير عرش بود به من داده‌اند، در الدر المنثور نقل از تاريخ بخاري و ابن الضريس از انس آمده، چيزي كه هست در نقل نامبردگان به اين عبارت آمده: رسول خدا (ص) فرموده آية الكرسي را از عرش به من داده‌اند و اين اشاره است به اينكه منظور از كرسي همان زير عرش است، و عرش محيط به آن است، و به زودي بياني در اين باره از نظر خوانندگان خواهد گذشت انشاء اللَّه. «2»

[مراد از كرسي] ..... ص : 516

و در كافي از زراره روايت آورده كه گفت: من از امام صادق ع از قول خداي عز و جل پرسيدم، كه مي‌فرمايد:" وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ" آيا آسمانها و زمين گنجايش كرسي را و يا كرسي گنجايش آسمانها و زمين را دارد؟ فرمود: هر چه تو تصور كني در كرسي هست، و كرسي گنجايش آن را دارد. «3»
مؤلف: اين معنا در تعدادي از روايات وارده از ائمه اهل بيت ع آمده كه همه نزديك به معناي سؤال و جواب در روايت بالا است، و اين سؤال و جواب ظاهرا غريب است، براي اينكه وقتي اين سؤال جا دارد كه كلمه" كرسي" به دو جور قرائت شده باشد، يكي به صداي بالا، كه در آن صورت معناي جمله چنين مي‌شود:" آسمانها و زمين كرسي خدا را در خود جاي داده‌اند"، و يكي به صداي پيش كه در آن صورت معناي جمله چنين مي‌شود:
" كرسي خدا آسمانها و زمين را در خود مي‌گنجاند"، و آن وقت زراره بپرسد كدامش درست است؟ ولي در ميان قرائت كنندگان قرآن كسي جمله را به صورت اول قرائت نكرده بود، تا جايي براي اين سؤال باشد.
__________________________________________________
(1)امالي شيخ طوسي، ج 2، ص 122
(2)تفسير الدر المنثور، ج 1، ص 326 [.....]
(3)اصول كافي، ج 1، ص 132
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 517
پس، از ظاهر قضيه چنين به نظر مي‌رسد كه سؤال نامبرده ناشي از يك توهم عاميانه است كه از كلمه كرسي، تختي در نظرشان مي‌آيد كه در بالاي آسمانها و يا آسمان هفتم و در حقيقت ما فوق عالم اجسام كار گذاشته شده، و احكام عالم جسماني از آنجا صادر مي‌شود و قهرا از اين نقطه نظر، آسمانها و زمين، كرسي را در خود جاي داده‌اند، نه كرسي آنها را، آن وقت معناي سؤال اين مي‌شود كه يا بن رسول اللَّه، مناسب آن است كه آيه شريفه را به صورت" وَسِعَ كُرْسِيُّهُ" به صداي بالا بخوانيم، چرا به صداي ضمه قرائت شده؟، مگر كرسي، آسمانها و زمين را در خود جاي نمي‌دهد هم چنان كه نظير اين سؤال در باره عرش شده، امام هم جواب داده، وسعت در اينجا از سنخ وسعت و جا گرفتن جسمي در جسم ديگر نيست.
در معاني الاخبار از حفص بن غياث روايت آورده كه گفت: من از امام صادق ع از قول خداي عز و جل پرسيدم كه مي‌فرمايد:" وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ" فرمود:
منظور از كرسي، علم خداست. «1»
و نيز در همان كتاب است كه آن جناب در ذيل جمله:" وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ" فرمود: آسمانها و زمين و آنچه بين اين دو است همه در كرسي است و اما عرش خدا علمي است كه احدي نمي‌تواند اندازه‌اش را تقدير كند. «2»
مؤلف: از اين دو روايت بر مي‌آيد كه كرسي، مرتبه‌اي از مراتب علم خداي تعالي است هم چنان كه قبلا هم از روايات ديگر چنين استفاده شد و در معناي دو روايت نامبرده، رواياتي ديگر نيز هست.
و همچنين از اين دو روايت و رواياتي كه مي‌آيد استفاده مي‌شود كه در عالم وجود مرتبه‌اي از علم وجود دارد كه غير محدود است، و به عبارت ديگر در ما فوق اين عالم كه ما جزئي از آن هستيم عالمي ديگر است كه موجوداتش اموري غير محدودند، يعني وجودشان حدود جسماني اين عالم را ندارد، و آن تعينات كه براي هستي ما هست براي آنها نيست، و اين موجودات در عين اينكه نامحدودند، براي خداي سبحان معلوم هستند، يعني وجودشان عين علم است، هم چنان كه موجودات محدودي كه در عالم وجودند در مرتبه وجودشان، براي خداي سبحان معلوم هستند، يعني وجودشان همان علم خدا است به آنها، و حضورشان است نزد خدا و اميد است كه ما موفق شويم اين علم را كه علم فعلي مي‌نامند بيان كنيم، و انشاء اللَّه در جاي
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار، ص 30
(2)معاني الاخبار، ص 29
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 518
مناسبي بيان خواهيم كرد.
و اين علم نامحدود كه ذكر كرديم همان مطلبي است كه در روايت به اين عبارت آمده بود: (عرش همان علمي است كه احدي نمي‌تواند اندازه‌گيري و تقديرش كند) و پر واضح است كه اين نه به آن جهت است كه مقدار معلومات اين علم نامحدود است، براي اينكه وجود عدد نامحدود، امري است محال و هر عددي در داخل عالم وجود بالآخره متناهي خواهد بود، چون اين عدد هر چه باشد در مقابل عددي كه برابر آن فرض شود و يك عدد بيشتر باشد به يك عدد كمتر است و اگر متناهي نبودن علم، يعني اگر عرش خدا به خاطر نامتناهي بودن عدد معلومات آن باشد، بايد كرسي، قسمتي از عرش باشد، چون كرسي هم عبارت بود از علم، هر چند علمي محدود.
پس نامتناهي بودن علم تنها از جهت كمال وجودي آن است و حدود و قيود وجودي كه در اين عالم يعني در عالم ماده باعث افزايش موجودات و تمايز و امتياز هر يك از ديگري شده و از اين تمايزات انواع و اصناف و افراد زائيده شده، و افراد هم داراي حالاتي و اضافاتي شده‌اند، نمي‌تواند آن كمال نامتناهي را اندازه‌گيري و تحديد كند، هم چنان كه آيه زير هم بر اين معنا دلالت دارد:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «1»، و همانطور كه وعده داديم انشاء اللَّه به زودي دنباله اين بحث خواهد آمد.
و اين موجودات همانطور كه معلوم است به علمي بي نهايت و غير مقدر، يعني موجود در ظرف علم است به وجودي غير مقدر و بي‌اندازه، همچنين با حدودي كه دارند معلوم و موجود در ظرف علم هستند و اين علم يعني علم به محدودات بطوري كه توضيحش خواهد آمد، همان كرسي است.
و چه بسا همين معنا از جمله:" يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ" نيز استفاده شود، براي اينكه معلوم خدا را عبارت دانسته از" ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ" و" ما خَلْفَهُمْ"، و اين دو معنا: (ما بين ايدي و ما خلف) در عالم ماده با هم جمع نمي‌شوند، پس ناگزير بايد مقامي باشد كه حال و آينده، و خلاصه تمامي چيزهايي كه در زمان و مكان و امثال آن متفرق هستند، در آنجا به يك مكان جمع باشند، و مسلما اين وجودات كه در آن مقام يك جا جمع هستند وجودات غير متناهي نيستند، زيرا اگر وجود و كمالي غير محدود و غير مقدر مي‌داشتند، ديگر صحيح نبود
__________________________________________________
(1)هيچ موجودي نيست مگر آنكه خزينه‌هاي آن نزد ما است و ما آن را نازل نمي‌كنيم مگر به اندازه‌اي معلوم." سوره حجر، آيه 21"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 519
با جمله:" وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ‌ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِما شاءَ"، علم به پاره‌اي از آن موجودات را استثنا كند، و بفرمايد: شفيعان به مقداري از آنها كه خدا خواسته باشد علم پيدا مي‌كنند، پس معلوم مي‌شود آن مقام، مقامي است كه شفيعان مي‌توانند به بعضي از حقايق آن احاطه يابند، در نتيجه معلوم مي‌شود آن مقام مرحله علم به محدودات و مقدرات است، البته به آن جهت كه محدود و مقدر هستند، (و خدا داناتر است).

[عرش و نسبت آن با كرسي] ..... ص : 519

و در توحيد «1» از حنان روايت آورده كه گفت: از امام صادق ع از عرش و كرسي پرسيدم، فرمود عرش صفاتي بسيار مختلف دارد، در هر سببي و صنعي كه در قرآن آمده، صفت جداگانه‌اي دارد، در جمله:" رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ" منظور ملك عظيم است.
و همچنين در جمله:" الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي" كه مي‌فرمايد رحمان بر ملك مسلط است، و اين عرش همان علم به كيفيت دادن به اشياء است، و در جايي كه عرش و كرسي جداي از هم ذكر شوند هر يك معنايي جداگانه دارند، براي اينكه عرش و كرسي دو باب از بزرگترين ابواب غيب بوده، و خود آن دو نيز غيب هستند و همچنين آن دو مقرون با غيب هستند، چون كرسي باب ظاهر از غيب است كه براي اولين بار موجودات بي سابقه از آن باب طلوع مي‌كنند، و آن گاه همه اشياء از همانجا به وجود مي‌آيند، اما عرش، باب باطن غيب است كه علم چگونگي‌ها و علم عالم كون و علم قدر و اندازه‌گيريها، و نيز مشيت و صفت اراده و علم الفاظ و حركات و سكنات و علم بازگشت و ابتدا، همه در آن باب است، پس عرش و كرسي در علم دو باب قرين همديگرند، چون ملك عرش، غير ملك كرسي است، و علم آن پنهان‌تر از علم كرسي است.
از اين جهت است كه خداي تعالي در باره عرش مي‌فرمايد:" رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ" يعني عرشي كه صفتش عظيم‌تر از صفت كرسي است، در عين اينكه هر دو، علم قرين هم هستند.
عرض كردم: فدايت شوم، پس چرا عرش در فضيلت، همسايه كرسي شد؟ فرمود: براي اين همسايه آن شد كه علم كيفيت‌ها در آن است، و از ابواب بداء و انيت و حد رتق و فتق آن هر چه ظاهر مي‌شود، در آن ظاهر مي‌گردد، به اين جهت عرش و كرسي، همسايه يكديگر شدند، چيزي كه هست يكي ديگري را در ظرفيت خود گنجانيده، و خداي تعالي با الفاظي از قبيل عرش و كرسي براي دانشمندان مثلي زده، تا بر درستي ادعاي آن دو استدلال كنند، چون
__________________________________________________
(1)توحيد صدوق، ص 321
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 520
خدا هر كس را كه بخواهد به رحمت خود مخصوص مي‌دارد و او قوي و عزيز است.
مؤلف: اينكه فرمود:" چون كرسي باب ظاهر از غيب است" وجهش را بطور اجمال فهميدي، پس يك مرتبه‌اي از علم كه مرتبه مقدر و محدود آن است به عالم ما، كه عالم جسماني است و عالم مقدر و محدود است، نزديك‌تر از آن مرتبه‌اي است كه قدر و حد ندارد، و به زودي شرح فقرات اين روايت در تفسير آيه:" إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ" «1» خواهد آمد انشاء اللَّه تعالي.
و اينكه فرمود:" و بمثل صرف العلماء ..." اشاره است به اينكه الفاظ عرش و كرسي و نظاير آنها مثلهايي است كه مردم را توجه مي‌دهد به اينكه چگونه استدلال كنند، ليكن غير از كساني كه عالم هستند اين مثل‌ها را نمي‌فهمند.
و در احتجاج از امام صادق ع روايت آورده كه در حديثي فرمود: خداي تعالي هر چيزي را در داخل كرسي خلق كرد، به غير از عرش خود كه او عظيم‌تر از آن است كه در كرسي جاي بگيرد.»
مؤلف: توضيح معناي اين حديث در سابق گذشت، و اين روايت موافق با ساير روايات است، پس اينكه در بعضي از اخبار واقع شده كه عرش، علمي است كه خدا، انبياء و رسولان خود را به آن آگاه نموده، و كرسي، علمي است كه احدي را به آن آگاه نكرده، مانند خبري كه شيخ صدوق آن را از مفضل از امام صادق ع نقل كرده، درست نيست، و گويا اشتباهي است از راوي كه جاي دو كلمه عرش و كرسي را عوض نموده، و يا اصلا روايت صحيح نيست، و مانند روايتي است كه به زينب عطرفروش نسبت داده‌اند، بايد دور انداخته شود.
و در تفسير عياشي از علي ع روايت آورده كه فرمود: آسمان و زمين و همه مخلوقي كه بين آن دو است همه در داخل كرسي قرار دارند، و اين كرسي را چهار فرشته به امر خدا حمل مي‌كنند. «3»
مؤلف: اين روايت را شيخ صدوق هم آورده، و آن را از اصبغ بن نباته از امير المؤمنين ع نقل كرده، و جمله" و اين كرسي را چهار فرشته حمل مي‌كنند"، در روايات ائمه
__________________________________________________
(1)سوره اعراف، آيه 54
(2)احتجاج، ج 2، ص 100
(3)تفسير عياشي، ج 1، ص 138
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 521
اهل بيت ع تنها در اين روايت آمده و ساير روايات تنها به اثبات حاملين براي عرش اكتفاء كرده و در حقيقت همان را گفته كه قرآن كريم مي‌گويد، چون در قرآن به همين معنا اكتفاء شده، كه عرش، حامليني دارد، فرموده:" الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ". «1»
و نيز فرموده:" وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمانِيَةٌ" «2» ممكن هم هست كه خبر نامبرده را بتوان اينطور تصحيح كرد: كه كرسي (به بياني كه خواهد آمد) با عرش متحد است، و هر دو يك چيز هستند، يك چيزي كه ظاهر و باطني دارد، ظاهر آن كرسي و باطن آن عرش است قهرا وقتي يكي از آن دو، حاملين داشته باشد، ديگري هم دارد.
و نيز در تفسير عياشي از معاوية بن عمار از امام صادق ع روايت كرده كه معاويه گفت: از آن جناب پرسيدم: معناي جمله:" مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ" چيست؟
و منظور از اين شفيعان چه كساني هستند؟ فرمود: مائيم آن شفيعان. «3»
مؤلف: اين روايت را برقي هم در كتاب محاسن «4» خود آورده، و خواننده توجه فرمود كه شفاعت در آيه مطلق است، هم شفاعت تكويني يعني وساطت اسباب را شامل مي‌شود، و هم شفاعت تشريعي و اصطلاحي را كه همان شفاعت آل محمد ع است.
پس بايد گفت روايت خواسته است آيه شريفه را با مصداق روشني از شفيعان تطبيق كرده باشد.
__________________________________________________
(1)آنهايي كه عرش و ساكنان پيرامون آن را حمل مي‌كنند." سوره مؤمن، آيه 7"
(2)امروز عرش پروردگارت را هشت نفر كه ما فوق فرشتگان هستند حمل مي‌كنند." سوره الحاقه، آيه 17"
(3)تفسير عياشي، ج 1، ص 136
(4)محاسن برقي، ص 184
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 522

[سوره البقرة (2): آيات 256 تا 257] ..... ص : 522

اشاره

لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقي لا انْفِصامَ لَها وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (256) اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَي الظُّلُماتِ أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ (257)

ترجمه آيات ..... ص : 522

هيچ اكراهي در اين دين نيست، همانا كمال از ضلال متمايز شد، پس هر كس به طغيانگران كافر شود و به خدا ايمان آورد، بر دستاويزي محكم چنگ زده است، دستاويزي كه ناگسستني است و خدا شنوا و دانا است (256).
خدا سرپرست و كارساز كساني است كه ايمان آورده باشند، ايشان را از ظلمت‌ها به سوي نور هدايت مي‌كند و كساني كه (به خدا) كافر شده‌اند، سرپرستشان طاغوت است كه از نور به سوي ظلمت سوقشان مي‌دهد، آنان دوزخيانند و خود در آن بطور ابد خواهند بود (257).
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 523

بيان آيات ..... ص : 523

اشاره

لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ ..."
" اكراه" به معناي آن است كه كسي را به اجبار وادار به كاري كنند.

[معناي رشد و غي و فرق آن دو با هدايت و ضلالت] ..... ص : 523

كلمه" رشد" كه هم با ضمه" راء" و هم با ضمه" راء و شين" خوانده مي‌شود به معناي رسيدن به واقع مطلب و حقيقت امر و وسط طريق است، مقابل" رشد" كلمه" غي" قرار دارد، كه عكس آن را معنا مي‌دهد، بنا بر اين" رشد" و" غي" اعم از هدايت و ضلالت هستند، براي اينكه هدايت به معناي رسيدن به راهي است كه آدمي را به هدف مي‌رساند، و ضلالت هم (بطوري كه گفته شده) نرسيدن به چنين راه است ولي ظاهرا استعمال كلمه" رشد" در رسيدن به راه اصلي و وسط آن از باب انطباق بر مصداق است.
ساده‌تر بگويم: يكي از مصاديق رشد و يا لازمه معناي رشد، رسيدن به چنين راهي است، چون گفتيم رشد به معناي رسيدن به وجه امر و واقع مطلب است و معلوم است كه رسيدن به واقع امر، منوط بر اين است كه راه راست و وسط طريق را پيدا كرده باشد، پس رسيدن به راه، يكي از مصاديق وجه الامر است.
پس حق اين است كه كلمه" رشد" معنايي دارد و كلمه" هدايت" معنايي ديگر، الا اينكه با اعمال عنايتي خاص به يكديگر منطبق مي‌شوند، و اين معنا واضح است و در آيات زير كاملا به چشم مي‌خورد:" فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً" «1»" وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهِيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ" «2».
و همچنين كلمه" غي" و" ضلالت" به يك معنا نيستند، بلكه هر يك براي خود معنايي جداگانه دارند، اما اين دو نيز با اعمال عنايتي مخصوص، در موردي هر دو با يكديگر منطبق مي‌شوند، و به همين جهت قبلا گفتيم كه" ضلالت" به معناي انحراف از راه (با در نظر داشتن هدف و مقصد) است، ولي" غي" به معناي انحراف از راه با نسيان و فراموشي هدف است، و" غوي" به كسي مي‌گويند كه اصلا نمي‌داند چه مي‌خواهد و مقصدش چيست.

[نفي اكراه و اجبار در دين] ..... ص : 523

و در جمله:" لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ"، دين اجباري نفي شده است، چون دين عبارت است از يك سلسله معارف علمي كه معارفي عملي به دنبال دارد، و جامع همه آن معارف، يك كلمه است و آن عبارت است از" اعتقادات"، و اعتقاد و ايمان هم از امور قلبي است كه اكراه
__________________________________________________
(1)همين كه احساس كرديد يتيم رشد خود را يافته ..." سوره نساء آيه 6"
(2)ما رشد ابراهيم را از پيش به او داده بوديم." سوره انبياء آيه 51" [.....]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 524
و اجبار در آن راه ندارد، چون كاربرد اكراه تنها در اعمال ظاهري است، كه عبارت است از حركاتي مادي و بدني (مكانيكي)، و اما اعتقاد قلبي براي خود، علل و اسباب ديگري از سنخ خود اعتقاد و ادراك دارد و محال است كه مثلا جهل، علم را نتيجه دهد، و يا مقدمات غير علمي، تصديقي علمي را بزايد.
و در اينكه فرمود:" لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ"، دو احتمال هست، يكي اينكه جمله خبري باشد و بخواهد از حال تكوين خبر دهد، و بفرمايد خداوند در دين اكراه قرار نداده و نتيجه‌اش حكم شرعي مي‌شود كه: اكراه در دين نفي شده و اكراه بر دين و اعتقاد جايز نيست و اگر جمله‌اي باشد انشايي و بخواهد بفرمايد كه نبايد مردم را بر اعتقاد و ايمان مجبور كنيد، در اين صورت نيز نهي مذكور متكي بر يك حقيقت تكويني است، و آن حقيقت همان بود كه قبلا بيان كرديم، و گفتيم اكراه تنها در مرحله افعال بدني اثر دارد، نه اعتقادات قلبي.

[علت اينكه در دين اكراه نيست] ..... ص : 524

خداي تعالي دنبال جمله" لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ"، جمله" قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ"، را آورده، تا جمله اول را تعليل كند، و بفرمايد كه چرا در دين اكراه نيست، و حاصل تعليل اين است كه اكراه و اجبار- كه معمولا از قوي نسبت به ضعيف سر مي‌زند- وقتي مورد حاجت قرار مي‌گيرد كه قوي و ما فوق (البته به شرط اينكه حكيم و عاقل باشد، و بخواهد ضعيف را تربيت كند) مقصد مهمي در نظر داشته باشد، كه نتواند فلسفه آن را به زير دست خود بفهماند، (حال يا فهم زير دست قاصر از درك آن است و يا اينكه علت ديگري در كار است) ناگزير متوسل به اكراه مي‌شود، و يا به زيردست دستور مي‌دهد كه كوركورانه از او تقليد كند و ...
و اما امور مهمي كه خوبي و بدي و خير و شر آنها واضح است، و حتي آثار سوء و آثار خيري هم كه به دنبال دارند، معلوم است، در چنين جايي نيازي به اكراه نخواهد بود، بلكه خود انسان يكي از دو طرف خير و شر را انتخاب كرده و عاقبت آن را هم (چه خوب و چه بد) مي‌پذيرد و دين از اين قبيل امور است، چون حقايق آن روشن، و راه آن با بيانات الهيه واضح است، و سنت نبويه هم آن بيانات را روشن‌تر كرده پس معني" رشد" و" غي" روشن شده، و معلوم مي‌گردد كه رشد در پيروي دين و غي در ترك دين و روگرداني از آن است، بنا بر اين ديگر علت ندارد كه كسي را بر دين اكراه كنند.

[دلالت آيه شريفه بر اينكه اسلام دين شمشير و خون و اكراه و اجبار نيست] ..... ص : 524

و اين آيه شريفه يكي از آياتي است كه دلالت مي‌كند بر اينكه مبنا و اساس دين اسلام شمشير و خون نيست، و اكراه و زور را تجويز نكرده، پس سست بودن سخن عده‌اي از آنها كه خود را دانشمند دانسته، يا متدين به اديان ديگر هستند، و يا به هيچ ديانتي متدين نيستند، و گفته‌اند كه: اسلام دين شمشير است، و به مساله جهاد كه يكي از اركان اين دين است،
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 525
استدلال نموده‌اند، معلوم مي‌شود.
جواب از گفتار آنها در ضمن بحثي كه قبلا پيرامون مساله" قتال" داشتيم گذشت، در آنجا گفتيم كه آن قتال و جهادي كه اسلام مسلمانان را به سوي آن خوانده، قتال و جهاد به ملاك زورمداري نيست، نخواسته است با زور و اكراه دين را گسترش داده، و آن را در قلب تعداد بيشتري از مردم رسوخ دهد، بلكه به ملاك حق مداري است و اسلام به اين جهت جهاد را ركن شمرده تا حق را زنده كرده و از نفيس‌ترين سرمايه‌هاي فطرت يعني توحيد دفاع كند، و اما بعد از آنكه توحيد در بين مردم گسترش يافت، و همه به آن گردن نهادند، هر چند آن دين، دين اسلام نباشد، بلكه دين يهود يا نصارا باشد، ديگر اسلام اجازه نمي‌دهد مسلماني با يك موحد ديگري نزاع و جدال كند، پس اشكالي كه آقايان كردند ناشي از بي اطلاعي و بي توجهي بوده است.

[آيه" لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ ..." با آيات وجوب جهاد و قتال نسخ نشده است] ..... ص : 525

از آنچه كه گذشت اين معنا روشن شد كه آيه مورد بحث يعني" لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ" به وسيله آيه‌اي كه جهاد و قتال را واجب مي‌كند نسخ نشده است، و قائلين به نسخ اشتباه كرده‌اند.
يكي از شواهد بر اينكه اين آيه نسخ نشده، تعليلي است كه در خود آيه است، و مي‌فرمايد:" قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ"،" رشد" و" غي" از هم جدا شده‌اند و معقول نيست آيه‌اي كه مي‌خواهد اين آيه را نسخ كند فقط حكمش (حرمت) را نسخ كرده، ولي علت حكم باقي بماند و اينكه مي‌بينيم علت حكم باقي مانده براي اينكه مساله روشن شدن" رشد" از" غي" در اسلام چيزي نيست كه برداشته شود، پس آيه:" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ" «1» يا آيه" وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ" «2» چون نمي‌تواند در ظهور حقانيت دين اثري داشته باشد، پس آن وقت نخواهد توانست حكمي را كه معلول اين ظهور است بردارد، و اصلا چه ارتباطي ميان آيات جهاد با آن مساله هست؟.
و به عبارتي ديگر در آيه شريفه، جمله" لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ" اينطور تعليل مي‌شود، كه چون حق روشن است، بنا بر اين قبولاندن حق روشن، اكراه نمي‌خواهد، و اين معنا چيزي است كه حالش قبل از نزول حكم قتال و بعد از نزول آن فرق پيدا نمي‌كند پس روشنايي حق، امري است كه در هر حال ثابت است و نسخ نمي‌پذيرد.
__________________________________________________
(1)سوره توبه آيه 5" با مشركين هر كجا آنها را يافتيد قتال كنيد".
(2)سوره بقره آيه 224" و در راه خدا قتال كرده و به جنگ بپردازيد".
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 526

[معناي" طاغوت" و موارد استعمال آن] ..... ص : 526

فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقي ..."
كلمه" طاغوت" به معناي طغيان و تجاوز از حد است، ولي اين كلمه، تا حدي مبالغه در طغيان را هم مي‌رساند، مانند كلمه" ملكوت" و كلمه" جبروت" كه مبالغه در مالكيت و جباريت است، و اين كلمه در مواردي استعمال مي‌شود كه وسيله طغيان باشند، مانند اقسام معبودهاي غير خدا، امثال بتها و شيطانها و جن‌ها و پيشوايان ضلالت از بني آدم، و هر متبوعي كه خداي تعالي راضي به پيروي از آنها نيست، و اين كلمه در مذكر و مؤنث و مفرد و تثنيه و جمع، مساوي است و تغيير نمي‌كند.
و اگر خداوند متعال در اين آيه كفر را جلوتر از ايمان ذكر كرد و فرمود:" كسي كه به طاغوت كفر بورزد و به خدا ايمان بياورد" براي اين است كه موافق ترتيبي ذكر كرده باشد كه با فعل جزا مناسب است، چون فعل جزا عبارت است از استمساك به عروة الوثقي، و اين استمساك عبارت است از ترك هر كار و گرفتن عروة الوثقي، پس استمساك يك" ترك" مي‌خواهد و يك" گرفتن"، لذا بايد اول كفر را ذكر مي‌كرد كه عبارت است از ترك، سپس ايمان را كه عبارت است از اخذ، تا فعل شرط مطابق با جزاي آن باشد.
و كلمه" استمساك" كه مصدر است براي فعل ماضي (استمسك) به معناي چنگ زدن و چيزي را محكم چسبيدن است، و كلمه" عروة" به معناي دستگيره و يا به عبارت ديگر دسته‌اي است كه با آن چيزي را گرفته و بلند مي‌كنند، مانند دسته كوزه و دلو و دستگيره ظرف‌هاي مختلف، البته گياههاي ريشه‌دار و نيز درخت‌هايي را كه برگ آنها نمي‌ريزد" عروة" مي‌نامند، و اين كلمه در اصل به معناي" تعلق" مي‌باشد و وقتي گفته مي‌شود:" فلان عري فلانا"، معنايش اين است كه فلاني به فلان چيز تعلق و دلبستگي دارد.
و جمله مورد بحث، يعني" فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقي" استعاره است، و مي‌خواهد بفرمايد: رابطه ايمان با سعادت، رابطه عروة و دستگيره ظرف با ظرف و يا با محتواي ظرف است، همانطوري كه گرفتن و برداشتن ظرف، گرفتن و برداشتني مطمئن نيست مگر وقتي كه دستگيره آن را بگيريم، به همان‌سان سعادت حقيقي امرش مستقر نمي‌شود، و اميدي به رسيدن به آن نيست مگر اينكه به خدا ايمان آورده و به طاغوت كفر بورزيم.
" لَا انْفِصامَ لَها وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ".
كلمه" انفصام" به معناي انقطاع و انكسار است، و اين جمله در واقع جمله حاليه است از" عروة" كه معناي عروة الوثقي را تاكيد مي‌كند و به دنبالش مي‌فرمايد:" خدا شنوايي دانا است"، چون ايمان و كفر هم متعلق به قلب و هم متعلق به زبان (هر دو) است، پس خداي
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 527
آگاه به آن، هم به شنوايي ستوده مي‌شود و هم به دانايي.
" اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ ..."

[چند قول در باره مراد از ظلمت و نور و اخراج از ظلمت به نور و بعكس] ..... ص : 527

در سابق پاره‌اي مطالب در معناي" اخراج از نور به ظلمت" گذشت، و در آنجا گفتيم كه اين اخراج و معاني ديگري نظير آن، اموري است حقيقي و واقعي، و بر خلاف توهم بسياري از مفسرين و دانشمندان از باب مجازگويي نيست، و قرآن نمي‌خواهد اعمال ظاهري را كه عبارت است از عده‌اي حركات و سكنات بدني، و نيز نتايج خوب و بد آن را تشبيه به نور و ظلمت بكند.
اين عده گفته‌اند: اعتقاد درست و حق، از اين نظر نور خوانده شده كه باعث از بين رفتن ظلمت جهل و حيرت شك و اضطراب قلب مي‌شود، عمل صالح هم از اين جهت نور است كه رشد آن روشن، و اثرش در سعادت آدمي واضح است، هم چنان كه نور حقيقي هم همين طور است و ظلمت هم عبارت است از جهل و شك و ترديد و عمل زشت و همه اينها از باب مجاز است.
و اين اخراج از ظلمات به نور، كه در آيه شريفه به خداي تعالي نسبت داده، مثل اخراج از نور به ظلمت است كه به طاغوت نسبت داده، خود اين عقايد و اعمال است، نه اينكه خداي تعالي ما وراي اين عقائد و اعمال، كاري ديگر داشته باشد، مثلا دست كسي را بگيرد و از ظلمت بيرون آورد، براي اينكه ما به غير از اين اعمال، نه فعلي و نه غير فعلي از خدا به نام اخراج، و اثر فعلي از خدا به نام نور و ظلمت و غير آن دو سراغ نداريم، اين بود نظريه دسته‌اي از مفسرين و دانشمندان. جمعي ديگر گفته‌اند: خدا كارهايي از قبيل اخراج از ظلمات به نور و دادن حيات و وسعت و رحمت و امثال آن دارد كه آثاري از قبيل نور و ظلمت و روح و رحمت و نزول ملائكه، بر فعل او مترتب مي‌شود، و ليكن فهم و مشاعر ما نمي‌تواند فعل خدا را درك كند، ولي چون خدا از چنين افعالي خبر داده، به آن ايمان داريم، و چون خدا هر چه مي‌گويد حق است بدين جهت به وجود اين امور معتقديم، و آنها را فعل خدا مي‌دانيم، هر چند كه احاطه و آگاهي به آن نداشته باشيم.
لازمه اين گفتار هم مانند گفتار سابق، اين است كه الفاظ نامبرده، يعني امثال نور و ظلمت و اخراج، بطور استعاره و مجاز استعمال شده باشد، فرقي كه بين اين دو قول هست اين است كه بنا بر قول اول، مصداق نور و ظلمت و امثال آن، خود اعمال و عقائد هستند، ولي بنا بر قول دوم، اموري خارج از اعمال و عقائدند، كه فهم ما قادر بر درك آنها نيست، و نمي‌تواند بفهمد چيست.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 528
و اين دو قول (هر دو) از راه راست منحرف هستند، يكي به سوي افراط منحرف شده و ديگري به سوي تفريط.
حق مطلب اين است كه اينگونه اموري كه خدا از آنها خبر داده كه بندگان هنگام اطاعت و معصيت آنها را ايجاد مي‌كنند، اموري حقيقي و واقعي هستند، مثلا اگر مي‌فرمايد كه بنده مطيع را از ظلمت به سوي نور، و گناهكار را از نور به سوي ظلمت مي‌بريم، نخواسته است مجازگويي كند، الا اينكه اين نور و ظلمت چيزي جداي از اطاعت و معصيت نيست، بلكه همواره با آنها است، و در باطن اعمال ما قرار دارد و ما قبلا در اين باره سخن گفتيم.
و اين معنا با دو جمله مورد بحث، كنايه از هدايت خدا و اضلال طاغوت باشد، منافات ندارد، چون در بحث مربوط به كلام و سخن گفتن خدا گفتيم: صحبت در مساله مورد بحث در دو مقام است:
در مقام اول در اين زمينه بحث مي‌كنيم كه آيا نور و ظلمت و كلماتي شبيه اينها كه در كلام خداي تعالي آمده، در معاني مجازي استعمال شده و صرفا تشبيهي است كه در اين عالم هيچ حقيقت ندارد؟ و يا آنكه استعمال حقيقي است؟ چون در اين عالم معناي حقيقي دارند.
و در مقام دوم سؤال مي‌شود از اينكه به فرض آنكه قبول كنيم معاني حقيقي دارند، آيا استعمال اين كلمات در آن معاني، مثلا استعمال كلمه نور در آن حقيقتي كه منظور است يعني در حقيقت هدايت، استعمال لفظ در معناي حقيقي است و يا استعمال در معناي مجازي است؟
و به هر حال پس دو جمله مورد بحث يعني جمله" يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ" و جمله" يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَي الظُّلُماتِ" كنايه از هدايت و ضلالت مي‌باشند، و گرنه لازم مي‌آيد كه هر مؤمن و كافري، هم در نور باشد و هم در ظلمت، مؤمن قبل از آنكه به فضاي نور برسد در ظلمت باشد، و كافر قبل از رسيدن به فضاي ظلماني كفر، در نور باشد، و قبل از رسيدن به اين دو فضا، يعني دوران كودكي، هم در نور باشد و هم در ظلمت، و وقتي به حد تكليف مي‌رسد اگر ايمان بياورد به سوي نور در آيد، و اگر كافر شود به سوي ظلمت در آيد و معلوم است كه چنين سخني صحيح نيست.
ليكن ممكن است اين گفتار را تصحيح كرد و چنين گفت كه: انسان از همان آغاز خلقت، داراي نوري فطري است كه نوري است اجمالي، اگر مراقب او باشند ترقي مي‌كند، و تفصيل مي‌پذيرد، چون در همان اوان خلقت نسبت به معارف حقه و اعمال صالح به تفصيل نور ندارد، بلكه در ظلمت است، چون تفصيل اين معارف براي او روشن نشده، پس نور و ظلمت به
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 529
اين معنا با هم جمع مي‌شوند، و اشكالي هم ندارد، مؤمن فطري كه داراي نور فطري و ظلمت ديني است، وقتي در هنگام بلوغ ايمان مي‌آورد، به تدريج از ظلمت ديني به سوي نور معارف و اطاعتهاي تفصيلي خارج مي‌شود و اگر كافر شود از نور فطريش به سوي ظلمت تفصيلي كفر و معصيت بيرون مي‌شود. و اگر در آيه شريفه كلمه نور را مفرد و كلمه ظلمت را جمع آورده، و فرموده:" يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ" و" يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَي الظُّلُماتِ" اشاره به اين است كه حق هميشه يكي است، و در آن اختلاف نيست، هم چنان كه باطل متشتت و مختلف است و هيچ وقت وحدت ندارد.
هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ". «1»

بحث روايتي [(در شان نزول آيه لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ و روايتي در باره مراد از ظلمات و نور در آيه).] ..... ص : 529

در كتاب الدر المنثور است كه ابو داود، و نسايي، و ابن منذر، و ابن ابي حاتم، و نحاس، در كتاب ناسخ و ابن منده در غرائب شعب، و ابن حيان و ابن مردويه، و بيهقي در كتاب سنن، و ضياء در كتاب مختار، همگي از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: قبل از اسلام در بين اهل مدينه رسم چنين بود كه اگر بچه زني زنده نمي‌ماند نذر مي‌كرد كه هر گاه بچه‌اي براي او بماند او را يهودي كند، در نتيجه بعد از اسلام و هنگامي كه قبيله بني النضير مامور شدند از مدينه كوچ كنند عده‌اي از اين افراد در بين آنها بودند، مردم مدينه گفتند: ما نمي‌گذاريم فرزندانمان يهودي بمانند، و با بني النضير كوچ كنند، در اينجا بود كه آيه:" لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ" نازل شد. «2»
مؤلف: اين معنا به اسناد و طرقي ديگر از سعيد بن جبير و شعبي نقل شده است.
و نيز در آن كتاب (تفسير الدر المنثور) آمده كه عبد بن حميد، و ابن جرير، و ابن منذر، از مجاهد روايت كرده‌اند كه گفته است: بني النضير عده‌اي از مردان قبيله اوس را در كودكيشان شير داده بودند، بعد از آنكه رسول خدا ص امر فرمود تا از مدينه كوچ نموده و جلاي وطن كنند، اين فرزندان شيري اوسي گفتند: ما هم با قبيله بني النضير كوچ
__________________________________________________
(1)همانا صراط و راه من اين است در حالي كه صراطي است مستقيم، پس از آن پيروي كنيد و به راههاي مختلف ديگر نرويد كه متفرق خواهيد گشت." سوره انعام آيه 153"
(2)تفسير الدر المنثور ج 1 ص 329
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 530
مي‌كنيم، و به دين ايشان در مي‌آئيم، مردم مدينه اين عده را از اين كار بازداشته و آنان را به زور وادار به گفتن" لا اله الا اللَّه" و پذيرفتن اسلام كردند، و آيه شريفه:" لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ" در باره آنان نازل شد. «1»
مؤلف: اين معنا از طريق ديگر هم روايت شده، و با مضمون روايت قبلي (كه داشت:
زناني از اهل مدينه چنين نذر مي‌كردند) منافات ندارد.
و نيز در تفسير الدر المنثور است كه ابن اسحاق و ابن جرير از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه:" لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ" گفته است: اين جمله در باره مردي از اهل مدينه و از قبيله بني سالم بن عوف بنام حصين نازل شد، كه دو فرزند نصراني داشت، و خودش مردي مسلمان بود، به رسول خدا ص عرض كرد: آيا مي‌توانم آن دو را مجبور به پذيرفتن اسلام كنم، چون حاضر نيستند غير از نصرانيت ديني ديگر را بپذيرند؟ در پاسخ او آيه" لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ" نازل شد.
و در كافي از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: مراد از" نور" آل محمد، و مراد از" ظلمات" دشمنان ايشان هستند. «2»
مؤلف: اين روايت مي‌خواهد كلي نور و ظلمت را بر مصداق تطبيق كند، و يا از باب تاويل و بيان باطن آيه است.
__________________________________________________
(1)تفسير الدر المنثور ج 1 ص 329
(2)تفسير برهان ج 1 ص 244 و تفسير عياشي ج 1 ص 139 نقل شده است.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 531

[سوره البقرة (2): آيات 258 تا 260] ..... ص : 531

اشاره

أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِي حَاجَّ إِبْراهِيمَ فِي رَبِّهِ أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ قالَ أَنَا أُحْيِي وَ أُمِيتُ قالَ إِبْراهِيمُ فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ (258) أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلي قَرْيَةٍ وَ هِيَ خاوِيَةٌ عَلي عُرُوشِها قالَ أَنَّي يُحْيِي هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها فَأَماتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ قالَ كَمْ لَبِثْتَ قالَ لَبِثْتُ يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ قالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عامٍ فَانْظُرْ إِلي طَعامِكَ وَ شَرابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ وَ انْظُرْ إِلي حِمارِكَ وَ لِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنَّاسِ وَ انْظُرْ إِلَي الْعِظامِ كَيْفَ نُنْشِزُها ثُمَّ نَكْسُوها لَحْماً فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ قالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (259) وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتي قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلي وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي قالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلي كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْياً وَ اعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (260)
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 532

ترجمه آيات ..... ص : 532

مگر نشنيدي سرگذشت آن كسي را كه خدا به او سلطنت داده بود و غرور سلطنت كارش را به جايي رساند كه با ابراهيم در مورد پروردگارش بگومگو كرد، ابراهيم گفت: خداي من آن كسي است كه زنده مي‌كند و مي‌ميراند، او گفت: من زنده مي‌كنم و مي‌ميرانم، ابراهيم گفت: خداي يكتا، خورشيد را از مشرق بيرون مي‌آورد تو آن را از مغرب بياور در اينجا بود كه كافر مبهوت شد. و خداوند گروه ستمكاران را هدايت نمي‌كند (258).
يا مثل آن مردي كه بر دهكده‌اي گذر كرد كه با وجود بناهايي كه داشت از سكنه خالي بود، از خود پرسيد خدا چگونه مردم اين دهكده را زنده مي‌كند پس خدا او را صد سال بميرانيد، آن گاه زنده‌اش كرد و پرسيد چه مدتي مكث كردي؟ گفت: يك روز و يا قسمتي از يك روز خداوند فرمود: (نه) بلكه صد سال مكث كردي، به خوردني و نوشيدني خويش بنگر كه طعمش در اين صد سال دگرگون نشده و به دراز گوش خويش بنگر، (ما از اين كارها منظورها داريم يكي اين است كه) تو را آيتي و عبرتي براي مردم قرار دهيم استخوانها را بنگر كه چگونه آنان را برمي‌انگيزانيم و سپس آنها را با گوشت مي‌پوشانيم همين كه بر او روشن شد كه صد سال است مرده و اينك دوباره زنده شده گفت: مي‌دانم كه خدا به همه چيز توانا است (259).
و بياد آور آن زمان را كه ابراهيم گفت: پروردگارا نشانم بده كه چگونه مردگان را زنده مي‌كني؟
فرمود مگر ايمان نداري؟ عرض كرد، چرا! ولي مي‌خواهم قلبم آرامش يابد، فرمود: پس چهار مرغ بگير و قطعه قطعه كن و هر قسمتي از آن را بر سر كوهي بگذار آن گاه يك يك آنها را صدا بزن، خواهي ديد كه با شتاب نزد تو مي‌آيند و بدان كه خدا مقتدري شكست ناپذير و محكم كار است (260)

بيان آيات ..... ص : 532

اشاره

اين آيات در بر دارنده معناي توحيد است و بهمين جهت بي‌ارتباط با آيات قبل نيست و احتمال دارد با همان آيات يك جا نازل شده باشد.
" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِي حَاجَّ إِبْراهِيمَ فِي رَبِّهِ".
كلمه" محاجه" كه مصدر فعل ماضي" حاج" است به معناي ارائه حجت و دليل در مقابل حجت خصم و طرف مقابل، و اثبات مدعاي خود يا ابطال حجت خصم است، و كلمه" حجت" در اصل به معناي قصد بوده و بعدا در اثر كثرت و غلبه استعمال، در" به كرسي ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 533
نشاندن مقصد و مدعا"، به كار رفت و كلمه" في ربه" متعلق است به فعل" حاج" و ضمير آن هم به ابراهيم بر مي‌گردد چون جمله بعدي كه مي‌فرمايد:" رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ" بيانگر همين معنا است.
و اين كسي كه با ابراهيم در خصوص پروردگار ابراهيم بحث و محاجه مي‌كرده پادشاه معاصر او يعني نمرود بود و بنا به گفته تاريخ و روايات يكي از سلاطين بابل قديم بوده است.
با دقت در سياق آيه و در مضمون آن و مقايسه‌اش با آنچه امروز و همه روزه در ميان بشر جريان دارد، معناي آيه به دست مي‌آيد كه محاجه و بگومگويي كه در اين آيه، خداي تعالي از ابراهيم ع و پادشاه زمانش نقل كرده بر چه چيز بوده است.

[منشأ اعتقاد به رب النوع‌ها و پرستش بت‌ها] ...... ص : 533

توضيح اينكه: انسان همواره و بر حسب فطرت در برابر كسي كه بر او بزرگي مي‌كند و در او اثر مي‌گذارد خاضع و تسليم است، و اين چيزي نيست كه دانشمندي جامعه‌شناس كه در اطوار و احوال امت‌هاي گذشته و طوائف مختلف بشر امروز بحث مي‌كند، در آن ترديد كند، ما اين معنا را در مباحث گذشته كاملا روشن كرديم.
از سوي ديگر همين انسان به فطرت خود براي عالم صانعي اثبات مي‌كند، صانعي كه بر حسب تكوين و تدبير در عالم اثر مي‌گذارد، و دخل و تصرف مي‌كند، اين نيز بيانش گذشت، و اين امري است كه حالات مختلف بشر در حكم كردن در آن اختلاف پيدا نمي‌كند، انسان چه متدين به دين توحيد (كه انبيا به آن دعوت مي‌كردند) باشد و چه نباشد، و يا معتقد به تعدد خدايان باشد هم چنان كه وثني‌ها معتقدند و يا اصلا و بكلي منكر صانع باشد (هم چنان كه دهري‌ها و ماديين معتقدند)، بالآخره فطرت خودش را نمي‌تواند منكر شود، مگر اينكه به فرض محال روزي فرا رسد كه انسان انسان نباشد، بله اين معنا امكان دارد كه فطرت بشر مورد غفلت قرار گيرد، يعني بشر در اثر عوارضي از فطريات خود غافل بماند.
ليكن انسانهاي ساده اوليه از آنجا كه هر چيزي را با وضع خود مقايسه مي‌كردند، و از سوي ديگر افعال مختلف خود را مي‌ديدند كه مستند به قوا و اعضاي مختلفشان است، و نيز مي‌ديدند كه افعال مختلف اجتماعي هم مستند به اشخاص مختلف در اجتماع است، و همچنين حوادث مختلف، مستند به علتهاي مختلف نزديك به هر حادثه است، هر چند كه علت العلل و سرنخ همه آن حوادث نزد صانعي است كه مجموع عالم وجود، مستند به او است، ناگزير براي انواع مختلف حوادث، اربابي مختلف قائل شدند كه همانند خداوند، خدايي مي‌كنند.
و در معرفي اين خدايان يك وقت آنها را به نام ارباب انواع، اثبات و معرفي مي‌كنند،
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 534
از قبيل رب زمين، رب درياها، رب آتش، رب هوا، بادها و امثال اينها، و بار ديگر آنها را به نام كواكب و مخصوصا ستارگان سيار معرفي مي‌نمودند (و طبق اختلافاتي كه در آنها تشخيص مي‌دادند آثار مختلفي در عالم عناصر و مواليد براي آنها قائل مي‌شدند) هم چنان كه از صابئين اين معنا نقل شده است آن گاه مجسمه‌ها و صورت‌هايي براي آن ارباب (رب زمين، رب دريا و ...) مي‌ساختند و آن صورتها و مجسمه‌ها را مي‌پرستيدند كه وسيله شفاعتشان نزد صاحب صنم (رب زمين، رب دريا و ...) شود و سرانجام خداي زمين، خداي دريا، خداي باد و ...
آنان را نزد خداوند بزرگ و منزه شفاعت نمايند، تا به اين وسيله به سعادت دنيوي و اخروي نائل شوند.
و به همين جهت است كه مي‌بينيم بت‌ها بر حسب اختلاف امت‌ها و مردم هر دوراني مختلف شده است، چون آراي آنها در تشخيص انواع مختلف بوده، و هر قومي شكل بت‌ها را طوري ساخته كه مطابق شكلي باشد كه در مخيله و ذهن خود از ارباب آن بت‌ها داشته است، و چه بسا كه در اين مجسمه‌سازي‌ها غير از آن صورتهاي خيالي، هوا و هوسها و اميال شخصي هم دخالت داشته، و چه بسا كه رفته رفته رب النوع و حتي رب الارباب كه همان خداي سبحان باشد به كلي فراموش مي‌شده، و يك سره دست به دامن خود بت‌ها مي‌شدند، و آرايشگري‌هايي كه به وسيله خيال و حس در بت‌ها مي‌شده، غير بت را فراموش نموده همه به ياد بت مي‌بودند و اين باعث مي‌شد كه جانب بت بر جانب خداي سبحان غلبه كند.
همه اينها از اين جهت بود كه خيال ميكردند ارباب اين بت‌ها (يعني آنهايي كه تدبير زمين و دريا و آتش و امثال آن به ايشان واگذار شده) تاثيري در شؤون زندگي آنان دارد، بطوري كه اراده آن ارباب بر اراده خود اين افراد غلبه داشته و تدابير آنها بر تدبير خود ايشان مسلط است.

[ادعاي ربوبيت سلاطين و حاكمان خود كامه با سوء استفاده از اعتقادات باطل عوام] ..... ص : 534

و چه بسا مي‌شده است كه بعضي از سلاطين خودكامه و ديكتاتور، از اين اعتقادات عوام سوء استفاده كرده، و اوامر مستبدانه خود را از اين راه به خورد مردم مي‌دادند، و در شؤون مختلف زندگي مردم، تصرفاتي نموده و رفته رفته به طمع به دست آوردن مقام الوهيت مي‌افتادند (و لا بد پيش خود فكر مي‌كردند وقتي مردم سنگ و چوب را خدا بدانند، ما كه كمتر از سنگ نيستيم) هم چنان كه تاريخ اين معنا را از فرعون و نمرود و غيره نقل كرده، در نتيجه با اينكه خودشان مانند ديگران بت مي‌پرستيدند، در عين حال خود را در سلك ارباب جا مي‌زدند.
اين جريان هر چند در ابتداي امر، چنين سيري داشت، ليكن از آنجايي كه مردم اوامر ملوكانه آنان را نافذتر از دخالت ارباب مي‌ديدند، اگر دخالت ارباب در زندگيشان خيالي بود، دخالت اوامر ملوكانه برايشان محسوس بود، لذا محسوس بودن نفوذ باعث مي‌شد كه اين
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 535
خدايان بشري از خدايان خيالي، خداتر باشند، و مردم آنان را بيشتر بپرستند، در سابق هم به اين معنا اشاره كرديم.
قرآن كريم هم در آيه:" أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي" «1» از قول فرعون حكايت مي‌كند كه گفت:" من خداي بزرگتر شما هستم" ملاحظه مي‌كنيد كه فرعون خود را رب بزرگتر دانسته، با اينكه خود بت مي‌پرستيده، هم چنان كه قرآن از قوم او حكايت كرده كه گفتند" يَذَرَكَ وَ آلِهَتَكَ" «2» يعني آيا به موسي اجازه مي‌دهي كه خدايي تو و خدايي خدايانت را هيچ كند؟.
و همچنين اين ادعا از نمرود حكايت شده، آنجا كه به حكايت قرآن گفته است:" أَنَا أُحْيِي وَ أُمِيتُ" «3» زيرا از اين سخن به خوبي استفاده چنين ادعايي مي‌شود و به زودي بيان آن خواهد آمد.

[محاجه و مشاجره ابراهيم عليه السلام با نمرود، پادشاه زمان كه مدعي الوهيت بوده] ..... ص : 535

با اين بيان معناي محاجه و مشاجره‌اي كه بين ابراهيم ع و نمرود واقع شده، كاملا روشن مي‌شود چون نمرود براي خداي سبحان قائل به الوهيت بوده، و گرنه وقتي ابراهيم ع به او گفت:" خدا آفتاب را از مشرق مي‌آورد تو آن را از مغرب بياور" نمرود مي‌توانست (مبهوت نشده و) حرف ابراهيم را قبول نكند و بگويد آفتاب را من از مشرق مي‌آورم، نه آن خدايي كه تو به آن معتقدي و يا بگويد اصلا اين كار كار خداي تو نيست بلكه كار خداياني ديگر است، چون نمرود قائل به خداياني ديگر غير خداي سبحان نيز بود.
و همچنين قوم نمرود همين اعتقاد را داشتند، هم چنان كه همه داستان‌هاي ابراهيم ع كه در قرآن آمده بر اين معنا دلالت دارد، مانند داستان كوكب و ماده و خورشيد، و گفتگويي كه آن جناب با پدرش درباره بت‌ها داشت، و خطابي كه به قوم خود كرد، و داستان شكستن بت‌ها، و سالم گذاشتن بت بزرگ و ساير داستان‌ها. پس معلوم مي‌شود نمرود هم مانند قومش براي خدا الوهيت قائل بود، چيزي كه هست قائل به خداياني ديگر نيز بود، ليكن با اين حال خود را هم" اله" مي‌دانست، و بلكه خود را از بالاترين" خدايان" مي‌پنداشت، و به همين جهت بود كه در پاسخ ابراهيم ع و احتجاجش، بر ربوبيت خود احتجاج كرد، و در باره ساير خدايان چيزي نگفت. پس معلوم مي‌شود خود را بالاتر از همه آنها مي‌دانست.
از اينجا اين نتيجه به دست مي‌آيد كه محاجه و بگومگويي كه بين نمرود و ابراهيم ع واقع شده اين بوده كه ابراهيم ع فرموده بوده: كه رب من تنها اللَّه است
__________________________________________________
(1)سوره نازعات آيه 24
(2)سوره اعراف آيه 126
(3)من زنده مي‌كنم و مي‌ميرانم
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 536
و لا غير.
و نمرود در پاسخ گفته بود كه: خير، من نيز معبود تو هستم، معبود تو و همه مردم، و به همين جهت موقعي كه ابراهيم ع عليه ادعاي او چنين استدلال كرد كه:" رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ"،" پروردگار من كسي است كه زنده مي‌كند و مي‌ميراند"، او در جواب ابراهيم ع گفت:" من زنده مي‌كنم و مي‌ميرانم"، و خلاصه براي خود همان وصفي را ادعا كرده و قائل شده كه ابراهيم ع آن را وصف پروردگار خود مي‌دانست، تا آن جناب را مجبور كند به اينكه بايد در برابرش خاضع شود و به عبادتش بپردازد.
آري بايد تنها او را بپرستند نه خدا را و نه هيچ آلهه‌اي ديگر را، و به همين جهت مي‌بينيم در پاسخ آن جناب نگفت:" و أنا احيي و اميت" (من نيز زنده مي‌كنم و مي‌ميرانم)، و با نياوردن واو عطف فهماند كه اصلا زنده كننده و ميراننده منم، نه اينكه خدا هم با من شركت داشته باشد و نيز نگفت: آلهه نيز زنده مي‌كنند و مي‌ميرانند، چون خود را بزرگترين آلهه مي‌دانست.
وقتي كلام به اينجا رسيد و نمرود نتوانست با سخن منطقي و به حق معارضه كند دست به نيرنگ زد، خواست تا با مغالطه، امر را بر حاضران مجلس مشتبه سازد، و لذا گفت:" من زنده مي‌كنم و مي‌ميرانم" با اينكه منظور ابراهيم ع از جمله" رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ" حيات و موتي بود كه در اين موجودات جاندار و با اراده و شعور مي‌بينيم.
اين حياتي است كه حقيقتش براي بشر معلوم نيست، و اين حيات است كه كسي جز پديد آورنده جانداران و كسي كه خودش واجد آن است قادر بر ايجاد آن نيست، و چنين حياتي را نه مي‌شود مستند به طبيعت جامد و بي‌جان دانست، و نه به هيچ موجودي از موجودات جاندار، چون جان جانداران همان وجود آنها است، و مرگشان هم عدمشان است و هيچ موجودي نه مي‌تواند خود را ايجاد كند، و نه مي‌تواند معدوم سازد.
و اگر نمرود كلام آن جناب را به همين معنا مي‌گرفت ديگر نمي‌توانست پاسخي بدهد، و ليكن مغالطه كرد و حيات و موت را به معناي مجازي آن گرفت، و يا به معنايي اعم از معناي حقيقي و مجازي، چون كلمه" احياء" همانطور كه بر زنده كردن موجودي بي جان چون جنين در رحم و نفخه روح در او اطلاق مي‌شود همچنين بر نجات دادن انساني از ورطه مرگ نيز اطلاق مي‌گردد.
و همچنين كلمه" اماتة" همانطور كه بر ميراندن- كه كار خدا است- اطلاق مي‌شود، همچنين بر كشتن با آلت قتاله نيز اطلاق مي‌گردد، و لذا نمرود دستور داد دو نفر زنداني را
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 537
آوردند، يكي را امر كرد تا كشتند و ديگري را زنده نگه داشت و سپس گفت: من زنده مي‌كنم و مي‌ميرانم، و به اين وسيله امر را بر حاضرين مشتبه كرد.
آنها هم تصديقش كردند، و ابراهيم نتوانست به آنها بفهماند كه اين مغالطه است، و منظور او از احيا و اماته اين معناي مجازي نبود و حجت نمرود نمي‌تواند معارض با حجت وي باشد، و اگر مي‌توانست وجه اين مغالطه را بيان كند قطعا مي‌كرد، و اين نتوانستن لا بد از اين جهت بوده كه آن جناب حال نمرود را در مغالطه‌كاريش و حال حضار را در تصديق كوركورانه آنها از وي را ديده و فهميده بود كه اگر بخواهد وجه مغالطه را بيان كند احدي از حضار تصديقش نمي‌كند، به همين جهت از اين حجت خود صرفنظر نموده و به حجت ديگر دست زد، حجتي كه خصم نتواند با آن معارضه كند، و آن حجت اين بود كه فرمود:" فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ" و وجه اين حجت اين است كه هر چند خورشيد در نظر نمرود و نمروديان و يا حد اقل نزد بعضي از آنان يكي از خدايان است چنان كه گفتگوي ابراهيم ع با كواكب و ماه نيز ظهور در اين معنا دارد.
ليكن در عين حال خود آنان قبول دارند كه خورشيد و طلوع و غروب آن مستند به خدا است، كه در نظر آنان رب الارباب است، و معلوم است كه هر فاعل مختار و با اراده وقتي عملي را با اراده خود اختيار مي‌كند خلاف آن را هم مي‌تواند انجام دهد، براي اينكه انجام دادن آن عمل و ترك آن دائر مدار اراده است.
كوتاه سخن اينكه وقتي ابراهيم ع اين پيشنهاد را كرد، نمرود مبهوت شد و ديگر نتوانست پاسخي بدهد، چون نمي‌توانست بگويد: مساله طلوع و غروب خورشيد كه امري است مستمر و يك نواخت، مساله‌اي است تصادفي، و در اختيار كسي نيست، تا تغييرش هم به دست كسي باشد، و نيز نمي‌توانست بگويد اين عمل مستند به خود خورشيد است، نه به خداي تعالي، چون خودش خلاف اين را ملتزم بود، و باز نمي‌توانست بگويد اين خود من هستم كه خورشيد را از مشرق مي‌آورم و به مغرب مي‌برم، چون اگر اين ادعا را مي‌كرد فورا از او مي‌خواستند كه براي يك بار هم كه شده قضيه را به عكس كند، و لذا خداي تعالي سنگ به دهان او گذاشت و لالش كرد. آري خدا مردم ستمگر را هدايت نمي‌كند.
" أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ" از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه اين جمله از قبيل اين است كه كسي بگويد:" فلاني به من بدي كرد، چون من به او خوبي كرده بودم" و منظور از اين سخن اينست كه احسان من اقتضاء مي‌كرد او هم به من احسان كند، و ليكن احسان را به بدي مبدل كرد، در نتيجه به من بدي
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 538
كرد، و به همين جهت است كه روايت شده" اتق شر من احسنت اليه"،" بپرهيز از شر كسي كه به او احسان كرده‌اي".
شاعر هم گفته:
جزي بنوه أبا الغيلان عن كبر و حسن فعل كما يجزي سنمار «1»
پس جمله" أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ" حرف لازم در تقدير دارد كه محاجه و بگومگوي نمرود را تعليل مي‌كند.
پس اين جمله از باب به كار بردن چيزي در جاي ضد آن است، تا شكوه و گله‌مندي را بهتر برساند، و مي‌فرمايد نمرود با فرستاده خدا در باره خدا محاجه و بگومگو كرد، و خدا را منكر شد، براي اينكه خدا به او احسان كرده بود، و ملك و دولتش داده بود در حالي كه اگر خدا به او چنين احساني نكرده بود، جا داشت نمرود احتجاج كند، و خدا هم بفرمايد:" نمرود در باب خدايي خدا، با رسول وي احتجاج كرد، چون خدا به او احساني نكرده بود" در حالي كه خدا در باره نمرود به جز احسان هيچ كاري نكرده بود، پس جمله نامبرده، كفران نعمت نمرود را مي‌رساند، و نظير آيه" فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً" «2» است، كه مي‌فرمايد:" فرعونيان صندوقچه را از آب گرفتند، و موسي را نجات دادند، تا دشمن و مايه دردسرشان باشد"، پس نكته آوردن مساله سلطنت، روشن شد.
در اينجا نكته‌اي ديگر نيز هست و آن اين است كه با ذكر اين احسان، سخافت و نادرستي اصل ادعاي نمرود روشن مي‌شود، چون ادعاي خدايي نمرود به خاطر ملك و دولتي بود كه خدا به او داده بود، و خودش آن را به دست نياورده بود، و مالك آن نبود پس نمرود به وسيله نعمت پروردگارش پادشاه و داراي سطوت و سلطنت شد، و گرنه او خودش هيچ تفاوتي با مردم عادي نداشت، و كسي براي او امتيازي قائل نمي‌شد، و از نظر نعمت انگشت‌نما نمي‌گشت، و به همين جهت است كه قرآن از ذكر نامش خودداري كرد، و از او تعبير كرد به آن كس كه در باره پروردگارش با ابراهيم محاجه و بگومگو كرد، تا بر حقارت شخص او و پستي و
__________________________________________________
(1)يعني فرزندان ابا غيلان در مقابل نيكي‌هايي كه پدر در حقشان كرد، همان پاداشي را به او دادند كه نعمان بن امرء القيس به سنمار (آن معمار زبردست) داد، كه چون نقل كرده‌اند بعد از آنكه سنمار قصر" خورنق" را در نواحي كوفه براي او ساخت، و از ساختنش فارغ شد، نعمان بن امرء القيس دستور داد تا او را از بالاي همان قصر به زير افكنده و كشتند، تا زنده نماند و مثل آن قصر زيبا را براي احدي نسازد و در نتيجه در دنيا تنها وي صاحب چنان قصري باشد.
(2)سوره قصص آيه 8
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 539
بي‌مقداريش اشاره كرده باشد.

[دفع يك توهم در باره جمله" خدا به او (نمرود) ملك و دولت داد"] ..... ص : 539

در اينجا سؤالي پيش مي‌آيد، و آن اين است كه مگر سلطنت جائرانه امثال نمرودهاي روزگار، عطيه خدا است، كه در آيه مورد بحث مي‌فرمايد:" خدا به او ملك و دولت داد"؟.
در پاسخ مي‌گوئيم: هيچ منافاتي و محذوري پيش نمي‌آيد، براي اينكه ملك كه نوعي سلطنت گسترده بر يك امت است، مانند ساير انواع سلطنت‌ها و قدرت‌ها نعمتي است از خدا و فضلي است كه خدا به هر كسي كه بخواهد مي‌دهد، و خداي تعالي در فطرت هر انساني معرفت آن و رغبت در آن را قرار داده، حال اگر انسان اين عطيه را در جاي خودش به كار برد، نعمت و سعادت خواهد بود.
هم چنان كه در كلام مجيدش فرموده:" وَ ابْتَغِ فِيما آتاكَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَةَ" «1» و اگر در جايش به كار نبرد و در استعمال آن از راه راست منحرف گرديد، همان نعمت در حق او نقمت و هلاكت مي‌شود.
هم چنان كه باز فرموده:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ". «2»
در سابق هم گفتيم كه هر چيزي نسبتي با خدا دارد، ولي نسبتي كه لايق به ساحت قدس او باشد. يعني جهت حسن هر چيز منسوب به خدا است، نه جهت قبح و بديش (پس ملك نمرود هم از آن جهت كه مي‌توانست وسيله تعالي جامعه باشد، از خدا است و از اين جهت كه خود او آن را وسيله ذلت و بدبختي جامعه قرار داد از خدا نيست).
از اينجا فساد و بطلان گفتار بعضي از مفسرين روشن مي‌شود كه گفته‌اند ضمير در آيه" آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ" به ابراهيم بر مي‌گردد، و مراد از ملك هم، ملك ابراهيم است، هم چنان كه در جاي ديگر در باره ملك ابراهيم فرموده:" أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلي ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ، فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ، وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً" «3» و منظور از ملك در آيه، ملك نمرود نيست، براي اينكه ملك جور و كفر و معصيت را نمي‌توان به خدا نسبت داد.
دليل بطلان اينست كه اولا:
__________________________________________________
(1)تو در آنچه خداوند ارزانيت داشته، خانه آخرت را بجوي." سوره قصص آيه 77"
(2)مگر آن كسان را نديدي كه نعمت خدا را تبديل به كفر كردند و در نتيجه قوم خود را به ورطه هلاكت افكندند." سوره ابراهيم آيه 28"
(3)يا به مردم بر سر آن نعمت‌هايي كه خدا از فضل خود به آنها داد، حسد مي‌ورزند و ما به هر كس هر چه لايق بود داديم، ما آل ابراهيم را حكمت و ملك عظيم داديم." سوره نساء آيه 53" [.....]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 540
قرآن كريم همين گونه ملك‌ها و چيزهايي نظير آن را در بسياري از موارد به خود خدا نسبت داده، از آن جمله: از مؤمن آل فرعون حكايت مي‌كند كه گفت:" يا قَوْمِ لَكُمُ الْمُلْكُ الْيَوْمَ ظاهِرِينَ فِي الْأَرْضِ" «1» و از خود فرعون حكايت كرده كه گفت:" يا قَوْمِ أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ" «2» و حكايت اين دو خود امضايي است از طرف خداي تعالي، چون در جاي ديگر همه ملكها را از آن خود دانسته و فرموده:" لَهُ الْمُلْكُ" «3» كه به حكم اين جمله ملك منحصر در خدا است، هيچ ملكي نيست مگر آنكه از ناحيه خدا است، و به حكم آيه:" رَبَّنا إِنَّكَ آتَيْتَ فِرْعَوْنَ وَ مَلَأَهُ زِينَةً" «4» و آيه:" وَ آتَيْناهُ مِنَ الْكُنُوزِ ما إِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ أُولِي الْقُوَّةِ" «5» و آيه زير كه خطاب به پيامبر است" ذَرْنِي وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِيداً وَ جَعَلْتُ لَهُ مالًا مَمْدُوداً" «6» و همچنين به حكم آياتي ديگر ملك نامشروع فرعون و قومش و گنج قارون و اموال وليد بن مغيره همه از خداي تعالي بوده است.
و ثانيا اين تفسير با ظاهر آيه نمي‌سازد، براي اينكه ظاهر آيه اينست كه نمرود با ابراهيم بر سر مساله توحيد و ايمان نزاع و مجادله داشت، نه بر سر ملك و دولت، چون ملك و دولت ظاهري در دست نمرود بود، و او براي ابراهيم ملكي قائل نبود تا بر سر آن با وي مشاجره كند.
و ثالثا هر چيزي با خداي سبحان نسبتي دارد، ملك هم از جمله همين اشياء است، و نسبت دادن آن به خداي تعالي هيچ محذوري ندارد كه تفصيلش گذشت.
" قالَ إِبْراهِيمُ: رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ" مساله" حيات" و" موت" هر چند در غير جنس جانداران نيز هست، و نباتات هم براي خود زندگي دارند، و قرآن نيز به بياني كه در تفسير آية الكرسي گذشت آن را تصديق كرده، ليكن مراد ابراهيم ع از مرگ و حيات خصوص حيات و موت حيواني، و يا اعم
__________________________________________________
(1)اي قوم من امروز ملك جهان و غلبه زمين از آن شماست." سوره مؤمن آيه 29"
(2)اي قوم من آيا ملك مصر از آن من نيست؟" سوره زخرف آيه 51"
(3)سوره تغابن آيه 1
(4)پروردگارا تو خودت زينت دنيا را به فرعون و قومش داده‌اي." سوره يونس آيه 88"
(5)ما به قارون از گنجينه‌ها آن قدر داديم كه حمل كليدهاي آن، مردان نيرومند را خسته مي‌كرد.
" سوره قصص آيه 76"
(6)امر آن كس را كه من او را آفريدم و هنگام آفرينش تنها بود و براي او مالي فراوان قرار دادم، به خودم واگذار ... و با اينكه همه وسائل را برايش فراهم كرده بودم باز طمع آن داشت كه زيادتر به او بدهم.
" سوره مدثر آيه 14"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 541
از آن و شامل آن است، براي اينكه اين دو كلمه وقتي مطلق و بدون توضيح استعمال مي‌شود (منصرف به اينگونه مرگ و زندگي است، و اگر منصرف هم نباشد اطلاق) شامل آن مي‌شود، دليل بر اين معنا، كلام نمرود است كه گفت:" من نيز زنده مي‌كنم و مي‌ميرانم"، چون آنچه كه او براي خود ادعا كرد از قبيل زنده كردن گياهان با زراعت، و نهال كاري نبود، و نيز مثل زنده كردن حيوانات از راه جوجه‌كشي و توليد نسل نبوده، براي اينكه اينگونه كارها اختصاص به نمرود نداشت، ديگران هم مي‌توانستند حيوانات و گياهاني را زنده كنند، و اين خود مؤيد رواياتي است كه مي‌گويد: نمرود دستور داد دو نفر از زندانيانش را حاضر كردند، يكي را بكشت و ديگري را رها كرد، و در اين موقع گفت:" من نيز زنده مي‌كنم و مي‌ميرانم"!.
و اگر ابراهيم ع مساله احيا و ميراندن را در استدلال خود مورد استفاده قرار داد، براي اين بود كه اين دو چيز از طبيعت بي جان بر نمي‌آيد، مخصوصا احيا و زنده كردن موجود جان‌دار كه حياتش مستلزم شعور و اراده است، چون شعور و اراده بطور قطع مادي نيستند، و همچنين مرگي كه در مقابل چنين حياتي است.

[توضيح احتجاجات ابراهيم (ع) و تناسب آنها با عوام فريبي‌هاي نمرود و انحطاط فكري مردم آن زمان] ..... ص : 541

و ليكن اين حجت با همه روشني و قاطعيتي كه داشت، در حق آن مردم هيچ فائده‌اي نكرد، چون انحطاط فكري و خبط در تفكر و تعقلشان بيش از آن بوده كه ابراهيم ع مي‌پنداشت، بهمين جهت معناي حقيقي ميراندن" اماتة" و احياء را از معناي مجازي اينها تميز ندادند، و كشتن و رها كردن دو زنداني را ميراندن و احياي حقيقي پنداشتند، و ادعاي نمرود را (كه من نيز احياء و اماته دارم) پذيرفتند.
با كمي دقت در سياق اين احتجاج، ممكن است حدس زد كه انحطاط فكري مردم آن روز در باره معارف ديني و معنويات چقدر بوده، و اين انحطاط در معنويات منافاتي با پيشرفت در تمدن ندارد.
پس اگر آثار باستاني قوم بابل و مصر قديم از تمدن آنان خبر مي‌دهد، نبايد پنداشت كه در معارف معنوي نيز پيشرفتي داشته‌اند و تقدم و ترقي متمدنين عصر حاضر در امور مادي، و همچنين انحطاطشان در اخلاق و معارف ديني، بهترين دليل بر سقوط اين شبهه است.
از اينجا روشن مي‌شود كه چرا ابراهيم ع در احتجاج خود و اثبات توحيد به اين مطلب (كه سراسر عالم احتياج به صانعي دارد كه آسمانها و زمين را پديد آورده باشد) استدلال نكرد، با اينكه در آنجا كه براي بصيرت و روشن كردن خودش در كودكي استدلال مي‌كرد، چنين كرد، و بنا به حكايت قرآن با خود گفت:" إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 542
وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ"
«1» علتش اين بود كه نمروديان هر چند به سبب فطرت خود بطور اجمال اعتراف به اين معنا داشتند، و ليكن به خاطر كوتاه فكري و ضعف بيش از حد، در تعقل، نمي‌توانستند آن را بطور تفصيل درك كنند، تا احتجاج آن جناب سودي به حالشان داشته باشد، و مقصدش را بفهمند، هم چنان كه ديديم از كلام ابراهيم ع كه گفت:" رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ" چيزي نفهميدند.
" قالَ أَنَا أُحْيِي وَ أُمِيتُ" يعني نمرود گفت من هم چنين مي‌كنم، و اگر ملاك ربوبيت اين است پس من پروردگار تو هستم.
" قالَ إِبْراهِيمُ فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ".
بعد از آن كه ابراهيم ع از مؤثر بودن احتجاجش مايوس شد و به خاطر ناداني مردم و عوام‌فريبي‌هاي نمرود نتوانست به ايشان بفهماند كه پروردگارش آن خدايي است كه زنده مي‌كند و مي‌ميراند، ناگزير به توضيح مقصود خود از احيا و اماته نپرداخت، بلكه حجتي ديگر آورد، ولي اين دفعه اساس حجت دوم خود را بر همان دعوايي كه خصم در حجت اول داشت قرار داد.
هم چنان كه تفريع به" فاء" در جمله" فَإِنَّ اللَّهَ ..." بر آن دلالت دارد، و معناي كلام آن جناب چنين مي‌شود:" اگر مطلب چنين است كه تو مي‌گويي، و من مربوب تو، و تو رب مني و از شؤون رب تدبير امور نظام تكوين و دخل و تصرف است، تو نيز بايد داشته باشي، خداي سبحان در خورشيد تصرف دارد، و آن را از مشرق به مغرب مي‌برد، تو هم در آن تصرف كن و بر عكس از مغرب به مشرقش ببر، تا روشن شود تو هم ربي، هم چنان كه خدا رب هر چيز است، و يا اصلا تو رب همه عالم و ما فوق همه اربابي"، اينجا بود كه نمرود كافر، مبهوت شد.
در اينجا يك سؤال كوچكي باقي مي‌ماند و آن اين است كه چرا در حكايت گفتار ابراهيم ع با حرف" فاء" مطلب متفرع بر ما قبل شده است.
جوابش اين است كه اگر اين تفريع در كلام نمي‌آمد، ممكن بود كساني توهم كنند كه حجت اول به نفع نمرود تمام شده، و ادعاي او را ثابت كرده، و باز به همين منظور گفت:
" فان اللَّه"، و نگفت:" فان ربي"، براي اينكه نمرود در حجت اول از كلمه" رب" سوء
__________________________________________________
(1)من بدون انحراف روي دل به سوي آن خدايي مي‌دارم كه آسمانها و زمين را بيافريد." سوره انعام آيه 79"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 543
استفاده كرد، و آن را به خود تطبيق داد، لذا ابراهيم ع در حجت دوم، اسم جلاله" اللَّه" را آورد، تا از تطبيق سابق مصون بماند، در سابق هم گفتيم كه نمرود در برابر حجت دوم ابراهيم ع جز تسليم چاره‌اي نيافت.
" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ".

[ستمكاري علت محروميت از هدايت است] ..... ص : 543

از ظاهر سياق كلام بر مي‌آيد كه اين جمله تعليل است براي جمله" فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ"، و خداوند متعال مي‌خواهد بيان كند كه علت مبهوت شدن، كفر او نبود، بلكه اين بود كه خداي سبحان او را هدايت نكرد.
و به عبارتي ديگر معنايش اين است كه خدا او را هدايت نكرد، و اين باعث شد كه مبهوت شود، و اگر هدايتش كرده بود در احتجاج بر ابراهيم ع غالب مي‌آمد اين است آن چيزي كه از سياق بر مي‌آيد، نه اينكه خواسته باشد بفرمايد چون خدا هدايتش نكرده بود از اين جهت كافر شد، براي اينكه عنايت در مقام متوجه به محاجه ابراهيم ع است، نه به كفر نمرود، و اين خود روشن است.
از اينجا بر مي‌آيد كه در وصف" ظالمين" اشعاري است به عليت، و اينكه اگر خدا ستمكاران را هدايت نمي‌كند، به خاطر ستمكاريشان است، و اين نكته، منحصر در مورد اين آيه نيست، بلكه در ساير موارد از كلام خداي تعالي نيز بر مي‌آيد كه ستمكاري هم، علت محروميت از هدايت است، از آن جمله مي‌فرمايد:" وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ، وَ هُوَ يُدْعي إِلَي الْإِسْلامِ، وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ". «1»
و نيز مي‌فرمايد:" مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْراةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوها كَمَثَلِ الْحِمارِ يَحْمِلُ أَسْفاراً، بِئْسَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" «2» و ظلم نيز نظير فسق است، كه آن هم در آيه زير علت محروميت از هدايت معرفي شده است، مي‌فرمايد:" فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ، وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ" «3».
__________________________________________________
(1)چه كسي ستمكارتر از كسي است كه به دروغ به خداوند افترا مي‌بندد، با اينكه به اسلام دعوتش مي‌كنند؟ و خداوند مردم ستمكار را هدايت نمي‌كند." سوره صف آيه 7"
(2)مثل كساني كه عالم به تورات هستند، ولي به آن عمل نمي‌كنند مثل خري است كه كتاب بارش كرده و صفت تكذيب‌گر آيات خدا بد صفتي است و خدا مردم ستمكار را هدايت نمي‌كند." سوره جمعه آيه 5"
(3)آن گاه كه منحرف شدند خدا نيز دلهايشان را منحرف كرد و خدا مردم فاسق را هدايت نمي‌كند.
" سوره صف آيه 5"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 544
و سخن كوتاه اينكه ظلم كه عبارت است از انحراف از حد وسط و عدول از آن عملي كه بايد كرد، به عملي كه نبايد كرد، خود علت محروميت از هدايت به سوي هدف اصلي است و كار آدمي را به نوميدي و خسران آخرت مي‌كشاند، و اين يكي از معارف برجسته‌اي است كه قرآن شريف آن را ذكر كرده، و در آيات بسياري در باره‌اش تاكيد هم فرموده است.

گفتاري در باره اين كه احسان وسيله هدايت، و ظلم باعث گمراهي است ..... ص : 544

[با اينكه خداوند همه موجودات را بسوي كمال هدايت كرده چرا ظالم از اين هدايت محروم است؟] ..... ص : 544

اين حقيقت كه در چند سطر قبل ذكر شد كه ظلم و فسق علت محروميت است، حقيقتي است ثابت و قرآني، حقيقتي است كلي و استثنا ناپذير، كه قرآن با تعبيرات مختلف آن را ذكر فرموده، و آن را زيربناي حقايق بسياري از معارف خود قرار داده است، حال بايد ديد با اينكه به حكم آيه:" الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي، خداي تعالي همه موجودات را به سوي كمال وجودشان هدايت كرده" «1» چه مي‌شود كه ستمكاران از اين هدايت محروم مي‌شوند، و ظلم گمراهشان مي‌كند.
براي روشن شدن اين مطلب بايد به دو مقدمه توجه كرد.
1- آيه نامبرده دلالت دارد بر اينكه هر موجودي بعد از تماميت خلقتش با هدايتي از ناحيه خداي سبحان به سوي مقاصد وجودش و كمالات ذاتش هدايت شده است، و اين هدايت تنها از اين مسير صورت گرفته كه بين هر موجود با ساير موجودات ارتباط برقرار است، از آنها غير استفاده مي‌كند، و به آنها فايده مي‌رساند، از آنها اثر مي‌پذيرد، و در آنها اثر مي‌گذارد، با موجوداتي دست به دست هم مي‌دهد، و از موجوداتي جدا مي‌شود، به بعضي نزديك و از بعضي دور مي‌شود، چيزهايي را مي‌گيرد و اموري را رها مي‌كند، و از اين قبيل روابط مثبت و منفي.
2- در امور تكويني اشتباه و غلط نيست، يعني ممكن نيست موجودي در اثر بخشيدنش اشتباه كند، و يا در تشخيص هدف و غرض، دچار اشتباه گردد، مثلا آتش كه كارش سوزاندن است، ممكن نيست با هيزم خشك تماس بگيرد و آن را نسوزاند، و يا به جاي سوزاندن آن را خشك كند، و جسم داراي نمو همچون نباتات و حيوانات كه از جهت نموش رو به ضخامت حجم است، ممكن نيست اشتباه نموده، به جاي كلفتي نازك شود، و همچنين هر موجودي
__________________________________________________
(1)سوره طه آيه 50
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 545
ديگر، و اين همان است كه آيه:" إِنَّ رَبِّي عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" «1» به آن اشاره دارد، پس در نظام تكوين نه تخلف هست و نه اختلاف.
لازمه اين دو مقدمه يعني" عموم هدايت" و" نبودن خطا در تكوين"، اين است كه براي هر چيزي روابطي حقيقي با ديگر اشيا باشد، و نيز بين هر موجود و بين آثار و نتايج آن- كه آن موجود براي آن نتايج خلق شده- راهي و يا راههايي مخصوص باشد، بطوري كه اگر آن موجود آن راه و يا راهها را پيش بگيرد به هدفش كه همان داشتن آثار است مي‌رسد.
ما هم اگر بخواهيم از آثار و نتايج آن موجود بهره‌مند شويم بايد آن را به همان راه بيندازيم، مثلا يك دانه بادام وقتي درخت بادام مي‌شود، و استعداد درخت شدنش به فعليت مي‌رسد كه راهي را برويم كه منتهي به اين هدف مي‌شود، اسباب و شرايطي را كه خاص رسيدن به اين هدف است فراهم سازيم.
و همچنين درخت بادام وقتي به ثمر مي‌رسد كه استعداد به ثمر رسيدن را داشته باشد و اين راه مخصوصش هم طي شود، پس چنين نيست كه هر سببي بتواند هر نتيجه‌اي بدهد هم چنان كه خداي تعالي فرمود:" وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ، وَ الَّذِي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلَّا نَكِداً" «2» عقل و حس خود ما نيز شاهد اين جريان است، و گرنه قانون عليت عمومي، مختل مي‌شود.
بعد از بيان اين دو مقدمه روشن گرديد كه نظام صنع و ايجاد، هر چيزي را به هدف خاص هدايت مي‌كند، و به غير آن هدف سوق نمي‌دهد، و اين هدايت را هم از طريق مخصوص انجام مي‌دهد، و از غير آن راه هدايت نمي‌كند،" صُنْعَ اللَّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ" «3» آري اين صنع خدا است كه هر چيزي را استوار و محكم كرد، پس هر سلسله از اين سلسله‌هاي وجودي كه لا يزال به سوي غايات و آثار خود روانند، اگر يك حلقه از آنها را فرضا مبدل به چيز ديگر كنيم، قهرا اثر همه سلسله تغيير مي‌كند.
اين وضع موجودات بود حال ببينيم وضع امور اعتباري و قراردادي چگونه است؟ امور اعتباري از قبيل سلطنت و مالكيت و امثال آنها، از آنجا كه از فطرت منشا مي‌گيرد، و فطرت هم متكي بر تكوين است، قهرا اين امور و افعال و نتايجي كه از اين امور به دست مي‌آيد هر يك
__________________________________________________
(1)سوره هود آيه 56
(2)سرزمين پاك، روئيدنيهايش به اذن پروردگارش بيرون مي‌آيد و اما از آنكه خبيث و ناپاك است جز خاشاك بيرون نمي‌آيد." سوره اعراف آيه 57"
(3)سوره نمل آيه 88 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 546
از آنها با آثار و نتايجش ارتباط خاصي دارد.

[در امور اعتباري و تكويني از هر امري آثار خودش بروز مي‌كند] ..... ص : 546

خلاصه از هر امر اعتباري تنها آثار خودش بروز مي‌كند، و آن آثار هم تنها از آن امر اعتباري بروز مي‌كند.
و نتيجه اين گفتار اين است كه: تربيت صالح تنها از مربي صالح محقق مي‌شود، و مربي فاسد جز اثر فاسد بر تربيتش مترتب نمي‌شود، چرا كه:" از كوزه برون همان تراود كه در اوست"، هر چند كه شخص فاسد تظاهر به صلاح كند، و در تربيت كردنش طريق مستقيم را ملازم باشد، و صد پرده ضخيم بر روي فسادي كه در باطن پنهان كرده، بكشد و واقعيت خود را كه همان فساد است در پشت هزار حجاب پنهان كند.
و همچنين حاكمي كه صرفا به منظور غلبه بر ديگران مسند حكومت را اشغال كرده و يا آن قاضي كه بدون لياقت در قضاوت اين مسند را غصب كرده، و همچنين هر كس كه منصبي اجتماعي را از راه غير مشروع عهده‌دار گردد.
و نيز هر فعل باطلي كه به وجهي از وجوه باطل بوده ولي در ظاهر شبيه حق باشد، مثلا در باطن خيانت و در ظاهر امانت، يا در باطن بدي و دشمني و در ظاهر احسان باشد، يا در باطن نيرنگ و در ظاهر خيرخواهي باشد، يا در باطن دروغ و در ظاهر صداقت باشد، اثر واقعي تمامي اينها روزي نه خيلي دور ظاهر مي‌شود هر چند كه چند صباحي امرش مشتبه و به لباس صدق و حق ملبس باشد (چون دروغ و خيانت و باطل و خلاف واقع را با زنجير هم نمي‌توان بست، عاقبت زنجير را پاره مي‌كند و خود را نشان مي‌دهد) اين سنتي است كه خداي تعالي در خلائق خود جاري ساخته،" فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلًا وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلًا" «1».

[حق، مرگ و تزلزلي ندارد و باطل نيز ثبات و بقايي ندارد هر چند صباحي امر بر افرادي مشتبه شود] ..... ص : 546

پس حق نه مرگ دارد و نه اثرش متزلزل مي‌گردد، هر چند كه صاحبان ادراك چند لحظه‌اي آن اثر را نبينند، باطل هم به كرسي نمي‌نشيند، و اثرش باقي نمي‌ماند، هر چند كه امرش و وبالش بر افرادي مشتبه باشد.
به آيات زير توجه فرمائيد:" لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُبْطِلَ الْباطِلَ" «2» و يكي از مصاديق به كرسي نشاندن حق همين است كه اثر حق را تثبيت كند، و يكي از مصاديق ابطال باطل همين است كه فسادش را بر ملا سازد، و آن لباسي كه از حق بر تن پوشيده و امر را بر مردم مشتبه ساخته، از تنش بيرون آورد.
__________________________________________________
(1)براي سنت الهي هرگز تبديل و دگرگوني نخواهي يافت." سوره فاطر آيه 43"
(2)تا خداوند با كلمات خود حق را به كرسي بنشاند و باطل را از بين ببرد." سوره انفال آيه 8"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 547
" أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً، كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ، أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ، تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّها، وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ، وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ، اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ ما لَها مِنْ قَرارٍ يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ، وَ يُضِلُّ اللَّهُ الظَّالِمِينَ، وَ يَفْعَلُ اللَّهُ ما يَشاءُ" «1».
بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد در اين آيه ظالمين را مطلق آورده، پس خدا هر ظالمي را كه بخواهد از راه باطل اثر حق را به دست آورد، بدون اينكه راه حق را طي كند، گمراه مي‌داند، هم چنان كه در سوره يوسف از خود آن جناب حكايت كرده كه گفت:" مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي، أَحْسَنَ مَثْوايَ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ" «2» پس ظالم نه خودش رستگار مي‌شود، و نه ظلمش او را به هدفي كه احسان محسن محسن را و تقواي متقي، متقي را به آن هدايت مي‌كند، راه مي‌نمايد، به دو آيه زير كه يكي نيكوكاران و ديگري مردم با تقوا را توصيف مي‌كند، توجه فرمائيد:" وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ" «3»" وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوي" «4».
آيات قرآني در اين معاني بسيار زياد است، و مضامين گوناگون دارند، ولي آيه‌اي كه از همه جامع‌تر و بيانش كاملتر است، آيه زير مي‌باشد كه مي‌فرمايد:
" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً، فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رابِياً، وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ، كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ، فَأَمَّا
__________________________________________________
(1)مگر نديدي چگونه خدا كلمه طيبه راي به درختي پاك مثل زده كه ريشه‌اش در اعماق زمين ثابت، و شاخه‌هايش در آسمان است، و ميوه و خوردني‌هايش راي به اذن پروردگارش همه وقت مي‌دهد، و خدا براي مردم مثلها مي‌زند تا شايد متذكر شوند، و كلمه خبيث و ناپاك راي به درختي خبيث مثل زده كه ريشه‌اش روي زمين است و قرار و دوام ندارد، خدا كساني راي كه به قول ثابت ايمان دارند- كه همان عقائد حقه است- در دنيا و آخرت ثابت نگه مي‌دارد، و خدا ستمكاران راي گمراه نموده و خدا هر چه بخواهد مي‌كند.
" سوره ابراهيم آيه 32"
(2)پناه مي‌برم به خدا، او پروردگار من است، او است كه جايگاهي نيكو ارزانيم كرد." سوره يوسف آيه 23"
(3)كساني كه در راه ما مجاهدت مي‌كنند ما بطور قطع به راههاي خود هدايتشان مي‌كنيم و به يقين خدا با نيكوكاران است." سوره عنكبوت آيه 69"
(4)سرانجام از آن تقوا است." سوره طه آيه 132"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 548
الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً وَ أَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ، كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ" «1» در سابق هم اشاره كرديم كه عقل هم مؤيد اين حقيقت است، براي اينكه اين حقيقت لازمه قانون كلي عليت و معلوليت است كه در بين اجزاي عالم جريان دارد، و تجربه قطعي هم كه از تكرار امور حسي حاصل شده، شاهد بر آن است، و احدي در دنيا نخواهي يافت كه در اين باره يعني عاقبت بد امر ستمكاران (و دروغگويان و خائنان و امثال ايشان) خاطره‌اي به خاطر نداشته باشد.

[بيان آيات] ..... ص : 548

اشاره

" أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلي قَرْيَةٍ وَ هِيَ خاوِيَةٌ عَلي عُرُوشِها" كلمه" خاوية" به معناي خالي و تهي شده است، وقتي گفته مي‌شود:" خوت الدار" معنايش اين است كه خانه خالي شد، و كلمه" عروش" جمع" عرش" است، كه به معناي داربست و آلاچيق است، يعني سقفي كه بر روي پايه‌هايي زده مي‌شود، تا بوته‌هاي مو را روي آن بخوابانند.
باز در قرآن آمده:" جَنَّاتٍ مَعْرُوشاتٍ وَ غَيْرَ مَعْرُوشاتٍ" «2» سقف خانه را هم كه عرش مي‌نامند از اين باب است چيزي كه هست بين سقف و عرش اين فرق هست كه سقف تنها به طاق خانه اطلاق مي‌شود، ولي عرش به معناي مجموع طاق و پايه‌هاي آن است، چون گفتيم كه عرش به معناي داربست مو است، و به همين جهت است كه به دياري كه از سكنه خالي شده است گفته مي‌شود." خالية علي عروشها"، ولي گفته نمي‌شود:" خالية علي سقفها".
آيه مورد بحث با كلمه" أو" عطف به ما قبل شده و مفسرين در توجيه اين عطف وجوهي ذكر كرده‌اند.
بعضي گفته‌اند بر جمله:" الَّذِي حَاجَّ إِبْراهِيمَ" كه در آيه قبلي بود، عطف شده و حرف" كاف" اسميه است، و معناي آيه با ارتباط به آيه قبل چنين مي‌شود:" ا لم تر الي الذي حاج ابراهيم، و ا لم تر مثل الذي مر علي قرية"، يعني آيا نديدي آن كسي را كه با ابراهيم جدل نمود
__________________________________________________
(1)خدا آبي از آسمان نازل مي‌كند، هر سرزميني به قدر ظرفيت خود از آن آب را گرفته سيلي جاري مي‌سازد، و اين سيل كفي بلند را روي خود دارد، فلزاتي هم كه آتش بر آنها مي‌دمند تا زيوري و يا اثاثي بسازند، مثل آن سيل كف دارد، خدا حق و باطل را چنين مثل مي‌زند كه باطل چون آن كف با خشك شدن از بين مي‌رود و اما چيزهايي كه به درد مردم مي‌خورد، در زمين باقي مي‌ماند خدا اين چنين مثلها مي‌زند." سوره رعد آيه 17"
(2)باغهايي پايه‌دار و بي‌پايه." سوره انعام آيه 161"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 549
و آيا نديدي آن كسي را كه به قريه‌اي چنين و چنان عبور كرد؟ خواهي پرسيد: بنا بر اين چه حاجتي به آوردن كاف تشبيه و يا كلمه مثل بود؟ مي‌گوئيم كلمه" مثل" اين نكته را مي‌فهماند كه شاهد اين گفتار يكي دو تا نيست، بلكه شواهدي متعدد دارد، يكي از آنها همين شخص است.
بعضي ديگر گفته‌اند: آيه مورد بحث عطف بر همان" ا لم تر ..." است، ليكن عطف است به معنايي كه اين جمله به آن جمله قبلي مي‌دهد، و آن را در معنا به صورت" ا لم تر كالذي حاج ابراهيم ..." مي‌آورد، و آن وقت معناي مجموع دو آيه، چنين مي‌شود: آيا نظير آن كس را كه با ابراهيم بر سر پروردگارش محاجه و مشاجره مي‌كردند نديده‌اي؟ و يا به مثل آن كس كه به قريه‌اي مي‌گذشت كه ويران شده بود برنخوردي؟
بعضي ديگر گفته‌اند: اين آيه جزء سخنان ابراهيم ع است، كه در پاسخ خصم خود كه ادعا مي‌كرد او هم زنده مي‌كند و مي‌ميراند گفته است، و تقدير كلام چنين است:
" اي نمرود كه ادعا مي‌كني من مرده را زنده مي‌كنم اگر راست مي‌گويي مثل آن كسي را زنده كن كه از قريه‌اي چنين و چنان مي‌گذشت ...، اين بود چند وجهي كه در توجيه حرف" أو" ذكر كرده‌اند، و بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد هيچ يك چنگي به دل نمي‌زند.
من گمان مي‌كنم- خدا داناتر است- كه عطف بر معنا است، همانطور كه در احتمال سوم گذشت، اما تقدير و بيان واقع آيه غير از آن تقديري است كه آنجا بيان شده بود.

[دلالت بر هدايت كردن خدا و مراتب سه گانه هدايت در آيات مورد بحث] ..... ص : 549

توضيح: خداي تعالي بعد از آنكه فرمود:" اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ، وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ، يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَي الظُّلُماتِ" اين معنا به دست آمد كه: خدا مؤمن را به سوي حق هدايت مي‌كند، ولي كافر را در كفرش هدايت نمي‌كند، بلكه اوليائي كه خود او براي خود گرفته او را گمراه مي‌سازند، دنبال آن سه تا شاهد ذكر مي‌كند، تا هم شاهد هدايت كردن خدا باشد، و هم بفهماند هدايت داراي سه مرتبه پشت سر هم است.
مرتبه اول: هدايت به سوي حق از راه استدلال و برهان است، كه داستان محاجه ابراهيم ع و نمرود، نمونه آن است كه ديديم خداي تعالي ابراهيم ع را به سخن حق هدايت كرد، و نمرود را نكرد، بلكه او را كفرش مبهوت و گمراه كرد، و اگر خداوند متعال سخني از هدايت شدن ابراهيم ع نفرمود بلكه عمده گفتار را در باره نمرود قرار داد براي اين بود كه بر يك نكته جديدي دلالت كند، همان نكته‌اي كه جمله" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ"، بر آن دلالت دارد.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 550
مرتبه دوم: هدايت به حق از راه نشان دادن است، نظير داستان شخصي كه از قريه خالي از سكنه عبور كرد و خداي تعالي آن شخص را از اين طريق به ايمان و به معاد هدايت كرد كه مردگان قريه را پيش رويش زنده كرد.
مرتبه سوم: اين است كه شخصي را از راه بيان واقعه و نشان دادن حقيقت و علتي كه باعث وقوع آن واقعه شده است هدايت كنند، و به عبارت ديگر سبب و مسبب هر دو را به شخص نشان دهند، و اين مرتبه از هدايت قوي‌ترين مراتب هدايت و بيان و عالي‌ترين مراتب آن است.
مثلا كسي را كه پنير نديده و در وجود پنير شك دارد سه جور مي‌توان او را به شناخت پنير هدايت كرد:
يكي اينكه: به او بگوئيم چنين چيزي وجود دارد، به دليل اينكه فلاني و فلاني از آن خورده‌اند، و از كساني كه به راستي پنير خورده‌اند آن قدر استشهاد كنيم تا وي را يقين حاصل شود، كه بله چنين خوردني وجود دارد.
دوم اينكه: يك تكه پنير به او نشان داده حتي مختصري هم به او بدهيم تا بخورد.
سوم اينكه: مقداري شير بياوريم و آن را كمي حرارت داده، مقداري مايه پنير مخلوطش كنيم، تا سفت شود، آن وقت در اختيارش بگذاريم تا بخورد، اين مرتبه از هدايت، مؤثرترين راه در ازاله و از بين بردن شك و ترديد شخص است.
حال كه به اين مقدمه توجه شد، مي‌توان به آساني دريافت كه در مقام آيات سه‌گانه مورد بحث كه مقام استشهاد براي هدايت خداست، به كار بردن هر سه جور سياق براي فهماندن مخاطب صحيح است.
هم مي‌توان گفت: خدا مؤمنين را به سوي حق هدايت مي‌كند، مگر داستان ابراهيم و نمرود را نديدي؟ و يا مگر داستان آن شخصي كه به قريه‌اي خراب عبور كرد نديدي؟ و يا مگر داستان ابراهيم و مرغ زنده كردنش را نديدي؟.
و هم مي‌توان گفت: خدا مؤمنين را به سوي حق هدايت مي‌كند، مثل هدايتي كه ابراهيم را در محاجه و گفتگو با نمرود كرد كه خود نوعي از هدايت است، و يا مثل هدايتي كه در باره آن شخصي كه از قريه‌اي خراب عبور كرد معمول داشت، و آن نيز نوعي ديگر از هدايت است، و يا مثل آن هدايتي كه در باره ابراهيم در داستان مرغ پرنده معمول داشت كه آن نيز نوعي هدايت است.
و هم مي‌توان گفت: خدا مؤمنين را به سوي حق هدايت مي‌كند و من شواهد آن را به ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 551
ياد تو مي‌آورم، به ياد آور داستان محاجه را، و به ياد آور داستان آن مردي را كه از قريه‌اي خراب مي‌گذشت و به ياد آور داستان ابراهيم و طير را كه گفت: خدايا به من بنمايان كه چگونه مردگان را زنده مي‌كني.
پس موقعيت و سياق آيات سه‌گانه، با هر سه جور تعبير مي‌سازد، چيزي كه هست، خداي سبحان در اين آيات تفنن در تعبير كرده و هر يك از سه آيه را با يكي از آن سه سياق آورده تا شنونده را به نشاط آورد و همه رقم فوائد سياق را كه استيفا آن ممكن باشد ايفا كرده باشد.
اينجاست كه به روشني معلوم مي‌شود جمله" او كالذي" عطف بر مقداري است كه آيه سابق بر آن دلالت مي‌كرد و تقدير كلام چنين است" يا مثل آن كس كه با ابراهيم محاجه كرد، و يا مثل آن كس كه به قريه‌اي خرابه عبور كرد"، و نيز معلوم مي‌شود كه جمله" إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ" در آيه بعدي نيز عطف بر مقدر است مقدري كه آيه قبلي بر آن دلالت مي‌كرد، و تقدير كلام چنين است:" اذكر قصة المحاجه و قصة من مر علي قرية، و اذكر اذ قال ابراهيم ..."
يعني به ياد آور داستان محاجه را، و داستان كسي را كه از قريه‌اي خرابه گذشت و به ياد آر آن زماني را كه ابراهيم چنين و چنان گفت.
در اينجا سؤالي پيش مي‌آيد كه چرا خداي تعالي در آيه مورد بحث نه نام آن شخص را برده، و نه نام قريه‌اي را كه وي از آن گذشت، و نه نام مردمي كه در آن ساكن بوده‌اند، و دچار مرگ دسته جمعي شدند و نه نام مردمي كه به حكم جمله" وَ لِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنَّاسِ"، شخص نامبرده به عنوان آيتي خدايي مبعوث بر آنان شد، تا مرده‌هايشان را زنده كند. با اينكه جا داشت نام آنها را ببرد، چون مقام، مقام استشهاد بود و بردن نام آنان بهتر دفع شبهه مي‌كرد.
پاسخ اين است كه معجزه مرده زنده كردن و هدايت كردن به اين نحو هر چند امري عظيم است، و ليكن چون در مقامي عملي شده كه مردم آن را بعيد مي‌شمردند، و امري عظيم و ناشدني مي‌پنداشتند، بلاغت اقتضا مي‌كرد كه متكلم حكيم و توانا، با لحني از آن خبر دهد كه گويي كاري بسيار كوچك و بي‌اهميت انجام داده تا اهميت و شدت استبعاد مخاطب و شنوندگان را بشكند، و به ايشان بفهماند كه مرده زنده كردن و امثال آن كه به نظر شما امري ناشدني و عجيب است، براي من امري بي‌اهميت و كوچك مي‌باشد، هم چنان كه همه بزرگان وقتي سخن از رجال بزرگ و يا امور خيلي مهم دارند، با چنين لحني ادا مي‌كنند، و مطلب را كوچك و بي‌اهميت جلوه مي‌دهند، تا عظمت مقام خود را برسانند و بهمين جهت باز مي‌بينيم در آيه شريفه بسياري از جهات قصه را كه قوام اصل قصه بدانها بستگي دارد مبهم و مسكوت
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 552
گذاشته، تا بفهماند كه اصل قصه نسبت به درگاه با عظمت خدا، بسيار ناچيز است تا چه رسد به جزئيات آن، و باز بهمين جهت در آيه قبلي نام نمرود را كه با ابراهيم ع خصومت مي‌ورزيد، نبرد، و در آيه بعدي هم جهات قصه را ذكر نمي‌كند، نام آن مرغان را نمي‌برد و اسم آن كوه‌ها را و عدد اجزاي آن گوشت كوبيده را معين نمي‌كند.
و اما اينكه چرا نام ابراهيم ع را برده، براي اين است كه قرآن كريم عنايت دارد كه هر جا سخن از آن جناب مي‌رود احترامش كند، و نامش را به بزرگي ياد كند، مثلا مي‌فرمايد:" وَ تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهِيمَ عَلي قَوْمِهِ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" «2» و در همه اين موارد عنايتي خاص به ذكر نام ابراهيم ع است.
و به خاطر همين نكته‌اي كه خاطر نشان كرديم مي‌بينيم خداي تعالي مساله احياء و اماته را در غالب موارد قرآن طوري ذكر كرده كه خالي از نوعي استهانت و بي‌اهميت شمردن نيست، از آن جمله مي‌فرمايد:" وَ هُوَ الَّذِي يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ، وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ، وَ لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلي فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ". «3»
و نيز مي‌فرمايد:" قالَ رَبِّ أَنَّي يَكُونُ لِي غُلامٌ ... قالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً" «4».
" قالَ أَنَّي يُحْيِي هذِهِ اللَّهُ" يعني كجا و چگونه خداوند (اهل) اين قريه را زنده مي‌كند و بنا بر اين در اين جمله، مجازي اعمال شده، زيرا زنده شدن، به خود قريه نسبت داده شده، نظير مجازي است كه در جمله:" وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ" «5» آمده است و با آوردن اين جمله خواست عظمت امر را برساند، و نيز
__________________________________________________
(1)و اين حجت‌هاي ما بود كه به ابراهيم براي هدايت قومش داديم." سوره انعام آيه 83"
(2)ما همچنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان مي‌داديم تا اينكه از صاحبان يقين باشد.
" سوره انعام آيه 75"
(3)او خدايي است كه خلقت را آغاز نمود و دوباره" در معاد" آن را بر مي‌گرداند و اين عمل براي او آسان‌ترين عمل است و او در آسمانها و زمين صفاتي بلندتر از اين دارد و او مقتدر و فرزانه است." سوره روم آيه 27"
(4)زكريا گفت: پروردگارا من از كجا فرزنددار مي‌شوم؟ ... فرمود: اين كار بر من آسان است، هم چنان كه قبل از اين تو را بيافريدم با اينكه هيچ بودي." سوره مريم آيه 8"
(5)از (اهل) قريه سؤال كن." سوره يوسف آيه 82"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 553
قدرت خداي سبحان را عظيم نشان دهد، نه اينكه خواسته باشد اين امر را بعيد جلوه دهد يعني استبعادي كند كه منجر به انكار معاد باشد، و يا استبعادي كه از انكار قلبي معاد ناشي شده باشد، دليل بر اين مدعا گفتار همين شخص است كه خداي تعالي از او حكايت كرد كه در آخر داستان گفت:" أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" «1»، و نگفت:" الان علمت" «2» هم چنان كه از همسر عزيز مصر حكايت كرده كه بعد از روشن شدن حقيقت گفت:" الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ" «3» و به زودي توضيح آن خواهد آمد.
علاوه بر اينكه شخص نامبرده پيامبري بوده كه از غيب با او سخن مي‌گفته‌اند و آيتي بوده مبعوث به سوي مردم، و اين از انبياء معصوم ممكن نيست در امر معاد- كه خود يكي از اصول دين است- دچار شك و ترديد شوند.
" فَأَماتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ" از ظاهر اين جمله بر مي‌آيد كه خداي تعالي او را قبض روح كرده، و به همان حال صد سال باقيش داشته، و پس از صد سال دوباره روحش را به بدنش برگردانيده است.

[سخن بعضي از مفسرين مبني بر اينكه مراد از موت در" فاماته اللَّه" بيهوشي است. و رد آن] ..... ص : 553

بعضي از مفسرين گفته‌اند: مراد از موت در اين آيه همان حالتي است كه اطباء آن را بيهوشي مي‌نامند و بيهوشي اين است كه موجود زنده حس و شعور خود را از دست بدهد، در حالي كه تا مدتي بعد از آن، چند روز، يا چند ماه، و يا حتي چند سال، جان در بدنش باقي باشد، هم چنان كه ظاهر داستان اصحاب كهف نيز همين است، يعني خوابيدنشان در سيصد و نه سال همان بيهوشي بوده، كه بعدا خداوند دوباره به حالشان آورده، و با سرگذشت آنان بر مساله معاد استدلال كرده، پس قصه مورد بحث نظير قصه ايشان است.
سپس مفسر مزبور گفته: ليكن آنچه تا كنون از اشخاصي كه مبتلا به بيهوشي شده‌اند سابقه داريم، اين است كه بيش از چند سالي زنده نمي‌مانند، و آن بيهوشي كه صد سال طول بكشد و صاحبش در اين مدت زنده بماند سابقه تاريخي ندارد، و امري خارق العاده است، اما همان خدايي كه مي‌تواند شخص بيهوش را بعد از دو سه سال، دوباره به هوش آورد، قادر است كه بعد از صد سال هم به حال بياورد، و پذيرفتن مطلبي كه نص آيات قرآني در آن متواتر است و حمل آن آيات بر معناي ظاهريش نزد ما هيچ شرطي به جز اين ندارد كه آن معنا امري ممكن باشد، و عقل محالش نداند، و مي‌بينيم كه خداي تعالي با امكان اين بيهوشي صد ساله و به
__________________________________________________
(1)من مي‌دانم كه خدا بر هر چيز توانا است. [.....]
(2)حالا كه به چشم خود زنده شدن مردگان را ديدم فهميدم كه خدا به هر چيز تواناست.
(3)حالا ديگر حق روشن و معلوم شد.؟" سوره يوسف آيه 51"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 554
حال آمدن صاحبش بعد از صد سال، استدلال كرده است بر اينكه برگشتن زندگي به مردگان بعد از هزاران سال نيز امري است ممكن، و عقل هم دليلي بر محال بودن آن ندارد، اين بود خلاصه بيانات آن مفسر.
ليكن ما نفهميديم چگونه ممكن است" مردن" در آيه شريفه را حمل بر بيهوشي كرد، و داستان اين شخص را با داستان اصحاب كهف مقايسه نمود، چون به فرض اينكه قبول كنيم داستان اصحاب كهف از قبيل بيهوشي بوده، صرف شباهتي كه بين اين دو داستان هست مجوز آن نمي‌شود كه اين را به آن اقتباس كنيم، با اينكه در داستان اصحاب كهف كلمه" اماته" نيامده، تنها فرموده:" فَضَرَبْنا عَلَي آذانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَداً" ما در آن غار ايشان را چند سال به خواب برديم «1»، و در آيه مورد بحث صريحا فرموده: خدا او را صد سال ميراند، مترجم).
و آيا اين قياس نيست؟ آن هم قياسي كه اصحاب قياس نيز آن را حجت نمي‌دانند، زيرا قياسي كه اصحاب قياس معتبر مي‌دانند قياس موضوع بي‌دليل است بر موضوعي كه دليل دارد، نه قياس در جايي كه خودش دليل دارد.
به علاوه اگر اين ممكن باشد كه خدا به عنوان كار خارق العاده مرد بيهوشي را بعد از صد سال به حال آورد، چرا جايز نباشد كه به عنوان كار خارق العاده، مرده صد ساله را زنده كند؟ چون بين خارق العاده‌ها فرقي نيست. معلوم مي‌شود مفسر مزبور زنده كردن مردگان را در دنيا محال مي‌داند، در حالي كه هيچ دليلي بر محال بودن آن ندارد، و بهمين جهت است كه ذيل آيه" وَ انْظُرْ إِلَي الْعِظامِ كَيْفَ نُنْشِزُها ثُمَّ نَكْسُوها لَحْماً ..." را تاويل كرده، كه به زودي تاويلش خواهد آمد.
و سخن كوتاه اينكه: دلالت آيه شريفه" فَأَماتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عامٍ ..." با در نظر گرفتن آيه قبلي" أَنَّي يُحْيِي هذِهِ اللَّهُ" و نيز آيه بعدي" فَانْظُرْ إِلي طَعامِكَ وَ شَرابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ وَ انْظُرْ إِلي حِمارِكَ"، و آيه" وَ انْظُرْ إِلَي الْعِظامِ" بر اينكه شخص مزبور واقعا مرده، و بعد از صد سال زنده شده، جاي هيچ ترديدي نيست.
" قالَ كَمْ لَبِثْتَ قالَ لَبِثْتُ يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ قالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عامٍ".
كلمه" لبث" به معناي مكث و باقي ماندن (در جايي و در حالي) است، و اينكه شخص مزبور ميان يك روز و پاره‌اي از يك روز ترديد كرد دلالت دارد بر اينكه زنده شدنش در غير آن ساعتي بوده كه از دنيا رفته، مثلا اگر در اواخر روز از دنيا رفته و در اوائل روز بعد زنده
__________________________________________________
(1)سوره كهف آيه 11
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 555
شده، و مرگ و زندگي را خواب و بيداري پنداشته و چون اختلاف ساعات آن دو را ديده، ترديد كرده كه آيا ميان اين خواب و بيداري يك شب فاصله شده يا نه؟ لذا گفته:" يوما" اگر يك شب فاصله شده باشد" أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ" اگر يك شب فاصله نشده باشد در اينجا هاتفي به او مي‌گويد:" بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عامٍ".
فَانْظُرْ إِلي طَعامِكَ وَ شَرابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ ... لَحْماً" سياق اين جمله‌ها در سرگذشت شخص مزبور عجيب است، براي اينكه سه مرتبه كلمه" فانظر- پس تماشا كن" را تكرار كرده، با اينكه ظاهر كلام اقتضا مي‌كرد به يك دفعه اكتفاء كند، و نيز مساله" طعام" و" شراب" و" حمار" را ذكر كرده، در حالي كه به ذهن مي‌رسد كه هيچ احتياجي به ذكر اين‌ها نبود.
و نيز جمله" وَ لِنَجْعَلَكَ" را در وسط كلام آورده، با اينكه ظاهر كلام اقتضا مي‌كرد كه آن را در آخر كلام يعني بعد از جمله" وَ انْظُرْ إِلَي الْعِظامِ" بياورد، علاوه بر اينكه بيان آن امري كه وي عظيمش مي‌دانست (و مي‌گفت چگونه خدا اين مردگان را زنده مي‌كند) با زنده شدن خودش روشن شده بود، ديگر چه حاجت داشت كه به وي دستور دهد كه به استخوانها نظر كند، اينها سؤالاتي است كه در آيه به چشم مي‌خورد، و ليكن تدبر و دقت در اطراف آيه شريفه خصوصيات قصه را معلوم و روشن مي‌كند و در سايه آن، پاسخ اين اشكالات هم ظاهر مي‌شود.

شرح قصه: [پيامبري كه خدا او را ميراند و سپس زنده كرد و توضيح جوانب آن و پاسخ به اشكالاتي كه به نظر ميرسد] ..... ص : 555

با دقت در اين آيه اين معنا روشن مي‌شود كه شخص نامبرده يكي از بندگان صالح خدا و عالم به مقام او و مراقب اوامر او بوده، بلكه مي‌توان بدست آورد كه وي پيامبري بوده كه از غيب با وي گفتگو مي‌شده، براي اينكه ظاهر اينكه گفته است:" أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ ..." اين است كه بعد از روشن شدن امر، به همان علم و ايمان قبلي خود به قدرت مطلقه خدا برگشته است. و ظاهر اينكه خداي تعالي مي‌فرمايد:" ثُمَّ بَعَثَهُ قالَ كَمْ لَبِثْتَ ..." اين است كه وي مردي مانوس با وحي و گفتگوي با خداي تعالي بوده، چون از اين عبارت پيداست كه پاسخ خداي تعالي كه فرمود:" بلكه صد سال است كه مكث كرده‌اي" اولين بار نبوده كه به وي وحي مي‌شده، و گرنه اگر اولين بار بود جا داشت فرموده باشد:" همين كه خدا او را زنده كرد به او فرمود: چنين و چنان"، و يا عبارتي نظير آن، هم چنان كه مي‌بينيم در اولين باري كه به موسي ع وحي كرد فرمود:" فَلَمَّا أَتاها نُودِيَ يا مُوسي: إِنِّي أَنَا رَبُّكَ" «1» و در سوره قصص در
__________________________________________________
(1)همين كه نزد درخت آمد، ندا رسيد كه اي موسي من همانا پروردگار تو هستم." سوره طه آيه 11"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 556
همين باره همين تعبير را آورده، مي‌فرمايد:" فَلَمَّا أَتاها نُودِيَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ". «1»
به هر حال، شخص مزبور پيامبري بوده كه از خانه خود بيرون آمده، تا به محلي دور از شهر خودش سفر كند، به دليل اينكه الاغي براي سوار شدن همراه داشته، و طعامي و آبي با خود برداشته، تا با آن سد جوع و عطش كند، همين كه به راه افتاده تا به مقصد خود برود در بين راه به قريه‌اي رسيده كه قرآن كريم آن را" قريه خراب" توصيف فرموده، و وي مقصدش آنجا نبوده بلكه گذارش به آن محل افتاده، و قريه نظرش را جلب كرده، لذا ايستاده و در سرنوشت آن به تفكر پرداخت، و از آنچه ديد عبرت گرفت، كه چگونه اهلش نابود شده‌اند و استخوانهاي پوسيده آنها در پيش رويش ريخته است.
سپس در حالي كه به مردگان نگاه مي‌كند با خود مي‌گويد:" أَنَّي يُحْيِي هذِهِ اللَّهُ" خدا چگونه اينها را زنده مي‌كند؟.
و اگر منظورش زنده و آباد شدن قريه بعد از ويرانيش بود و كلمه" هذه" در كلامش اشاره به خود قريه بود، حق كلام اين بود كه بگويد:" اني يعمر هذه اللَّه" خدا چگونه اين قريه را آباد مي‌كند و ديگر اينكه وقتي قريه‌اي ويران شد، ديگر كسي انتظار آباد شدنش را نمي‌كشد، و اگر هم بكشد آرزو و انتظار محالي نيست تا تصورش امري عظيم باشد.
و اگر مورد اشاره‌اش با كلمه" هذا" اموات آرميده در قبرها بود، لازم بود آن را ذكر كند، و بگويد: وي به گورستاني عبور كرد و گفت: خدا چگونه مردگان اين گورها را زنده مي‌كند؟ و ديگر نبايد سخن از قريه به ميان آيد، چون قرآني كه از بليغ‌ترين كلمات است، قطعا اين معاني را رعايت مي‌كند.
به هر حال شخص مزبور در عبرت‌گيري‌اش تعمق كرد، و غرق در فكر شد و با خود گفت: عجب! صاحبان اين استخوانها چند سال است كه مرده‌اند؟ خدا مي‌داند كه چه تحولاتي به خود ديده‌اند، تا به اين روز افتاده‌اند و چه صورتها كه يكي پس از ديگري به خود گرفته‌اند، بطوري كه امروز اصل آنها كه همان انسانها باشند فراموش شده‌اند، در اينجا بود كه گفت:" راستي خدا چگونه اينها را زنده مي‌كند؟"، و اين گفتارش دو جهت دارد، يكي تعجب از زنده شدن بعد از طول مدت، و جهت دوم تعجب برگشتن اجزا به صورت اولش، با اينكه اين تغييرات غير متناهي را به خود ديده‌اند.
لذا خداي تعالي برايش مشكل را از هر دو جهت روشن كرد.
__________________________________________________
(1)آن گاه كه نزد درخت آمد، از لبه وادي دست راست، ندا رسيد." سوره قصص آيه 30"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 557
اما از جهت اول از اين راه روشن كرد كه خود او را بميرانيد و دوباره زنده كرد، و پرسيد كه چقدر مكث كردي؟.
و اما از جهت دوم از اين راه كه استخوانهايي كه در پيش رويش ريخته بود زنده كرد، و جلو چشمش اعضاء بدن آن مردگان را به هم وصل نمود.
پس خداوند او را صد سال بميرانيد، قبلا گفتيم كه مردن و زنده شدنش در دو زمان از روز بود، كه اينچنين به شك افتاده مي‌گويد: آيا يك روز خوابيدم يا پاره‌اي از يك روز، و ظاهرا مردنش در طرف‌هاي صبح و زنده شدنش در طرف بعد از ظهر بوده، چون اگر به عكس اين بود مي‌بايست بگويد" لَبِثْتُ يَوْماً" يعني يك روز خوابيدم.
خداي سبحان پاسخش داد:" بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عامٍ" يعني بلكه صد سال خوابيدي، همين كه اين سخن را شنيد سخت تعجب كرد كه پس چرا صد سال به نظر يك روز آمد، و در عين حال پاسخ خدا، جواب از اين تعجب هم بود كه پس چرا من يك روز خوابيدم؟، مگر انسان اينقدر مي‌خوابد؟.
آن گاه خداي سبحان براي اينكه كلام خود (بلكه صد سال خوابيدي) را تاييد نموده و برايش شاهد بياورد فرمود:" ببين طعام و شرابت را كه متغير نشده و به الاغت نظر كن"، و اين تذكر براي آن بود كه وقتي گفت:" يك روز خوابيدم يا قسمتي از يك روز را" معلوم شد هيچ متوجه كوتاهي و طول مدت نشده، و از سايه آفتاب و يا نور آن و ساير اوضاع و احوال به دست آورده كه اين مقدار خوابيده و وقتي به او گفته شد تو صد سال است كه خوابيده‌اي، چون امكان داشت كه اين جواب ترديد برايش به وجود بياورد كه چرا هيچ تغييري در خودش، در بدنش و لباسش نمي‌بيند در حالي كه اگر انسان صد سال بميرد در اين مدت طولاني بايد وضع بدنيش تغيير كند، طراوت بدن را از دست بدهد، و خاك شده و استخواني پوسيده گردد.
خداي تعالي اين شبهه را كه ممكن بود در دل او پيدا شود، از اين راه دفع كرد كه دستور داد به طعام و شراب خود بنگر كه نه گنديده و نه تغيير ديگري كرده، و نيز به الاغ خود بنگر كه استخوانهاي پوسيده‌اش پيش رويت ريخته، و همين استخوانهاي الاغ بهترين دليل است بر اينكه مدت خوابش طولاني بوده و وضع طعام و شرابش بهترين دليل است بر اينكه براي خدا امكان دارد كه چيزي را در چنين مدت طولاني به يك حال نگه دارد: بدون اينكه دستخوش تغيير شود.
از اينجا اين معنا هم روشن مي‌شود كه الاغ او نيز مرده و استخوان شده بود، و گويا اگر از مردن الاغ سخني به ميان نياورده، به خاطر ادبي است كه قرآن همواره رعايت آن را ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 558
مي‌كند.
و سخن كوتاه اينكه: بعد از نشان دادن طعام و شراب و زنده شدن الاغ، بيان الهي تمام شد، و معلوم شد كه تعجب وي از طول مدت بيجا بود، چون از او اعتراف گرفت كه صد سال مردن با يك روز و يا چند ساعت مردن و سپس زنده شدن فرقي ندارد، هم چنان كه در روز قيامت از اهل محشر، نظير اين اعتراف را مي‌گيرد.
پس خداوند براي اين شخص روشن كرد كه كم و زياد بودن فاصله زماني ميان احيا و اماته براي خداي تعالي تفاوت نمي‌كند و در قدرت او كه حاكم بر همه چيز است اثري نمي‌گذارد، چون قدرت او مادي و زماني نيست، تا وضعش به خاطر عارض شدن عوارض، دگرگون و كم و زياد شود، مثلا زنده كردن مرده‌هاي ديروز برايش آسان و زنده كردن مرده‌هاي سالهاي پيش، برايش دشوار باشد، بلكه در برابر قدرت او، دور و نزديك، يكسان و مساوي است، هم چنان كه خودش فرمود:" إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَ نَراهُ قَرِيباً" مردم، قيامت را دور مي‌پندارند، ولي ما آن را نزديك مي‌بينيم «1» و نيز فرمود:" وَ ما أَمْرُ السَّاعَةِ إِلَّا كَلَمْحِ الْبَصَرِ" امر قيامت، بيش از چشم بر هم زدني نيست. «2»
سپس خداي تعالي به شخص مورد بحث فرمود:" وَ لِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنَّاسِ"، و اين جمله كه بيانگر يكي از نتايج اين قصه است، عطف شده بر نتايجي كه در كلام نيامده است، و معنايش اينست كه: ما انجام داديم آنچه را كه بايد انجام مي‌داديم و اين بخاطر آن بود كه تا بيان كنيم براي تو اين و آن را و همچنين به خاطر اين انجام داديم كه تو را آيتي براي مردم قرار دهيم پس اين جمله مي‌فهماند كه فايده اين داستان منحصر در اين نبوده كه حقيقت مرده زنده كردن را به او نشان دهد، بلكه فوائدي ديگر داشته است كه يكي از آنها اين بوده كه آن پيامبر آيتي براي مردم باشد.
پس غرض از آيه" وَ انْظُرْ إِلَي الْعِظامِ ..." بيان حقيقت امر است براي خود او، و غرض از مرده زنده كردن بيان حقيقت است هم براي او، و هم براي همه مردم (و چون همه مردم آنجا حاضر نبودند خود آن پيامبر آيتي است براي مردم)، از اينجا مي‌فهميم كه چرا آيه" وَ لِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنَّاسِ" جلوتر از آيه:" وَ انْظُرْ إِلَي الْعِظامِ" ذكر شد.
از آنچه كه بيان شد روشن گرديد كه چرا كلمه" انظر" سه بار تكرار شده، براي اينكه
__________________________________________________
(1)سوره معارج آيه 6 و 7
(2)سوره نحل آيه 77
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 559
معلوم شد، در هر بار غرضي در كار بوده و آن غير از آن غرضي است كه در دفعات ديگر بوده است.

[بيان آيات] ..... ص : 559

اشاره

علاوه بر آن فوائدي كه در قصه بود، اين حقيقت نيز بيان شده كه در قيامت وقتي مردگان زنده مي‌شوند، چه حالي دارند، و پيش خود چه احساسي دارند، در آن روز مثل همين صاحب قصه شك مي‌كنند كه چقدر آرميديم، هم چنان كه خداوند متعال در قرآن فرموده:" وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ يُقْسِمُ الْمُجْرِمُونَ: ما لَبِثُوا غَيْرَ ساعَةٍ، كَذلِكَ كانُوا يُؤْفَكُونَ، وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ الْإِيمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتابِ اللَّهِ إِلي يَوْمِ الْبَعْثِ، فَهذا يَوْمُ الْبَعْثِ وَ لكِنَّكُمْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ". «1»
گفتيم از سخن اين شخص كه گفت:" أَنَّي يُحْيِي هذِهِ اللَّهُ" دو جهت استفاده مي‌شود، يكي زنده شدن بعد از طول مدت، و دوم برگشتن اجزا به صورت اوليه خود تا اينجا خداي سبحان جواب از جهت اول را روشن ساخت، اينك براي روشن شدن جهت دوم نظر او را به استخوانهاي پوسيده متوجه مي‌سازد، و مي‌فرمايد:" وَ انْظُرْ إِلَي الْعِظامِ كَيْفَ نُنْشِزُها".
كلمه" ننشز" از مصدر" انشاز" است كه به معناي رشد و نمو دادن مي‌باشد، و ظاهر آيه اين است كه مراد از كلمه" عظام" استخوانهاي الاغ مي‌باشد، چون اگر منظور استخوانهاي اهل قريه بود آيت بودن منحصر در آن شخص نبود، با اينكه ظاهر آيه اين است كه منحصر در او است، چون مي‌فرمايد:" تا تو را آيتي قرار دهيم"، و اگر منظور استخوانهاي اهل قريه بود، آن وقت زنده شدن اهل قريه، همه اهل قريه را آيت مي‌كرد.
و از سخنان عجيب، سخني است كه بعضي از مفسرين گفته‌اند، كه مراد از عظام، استخوانهاي داخل بدن زندگان است، كه" انشاز" آنها عبارت است از اينكه خدا آنها را نمو مي‌دهد و گوشت بر روي آنها مي‌پوشاند و اين خود از آيات بعث است، براي اينكه مي‌فهماند آن خدايي كه به اين استخوانها جان مي‌دهد، و در نتيجه استخوانها نمو مي‌كند، قادر است كه مردگان را زنده كند، چرا كه: او بر هر چيزي قادر است، و خداي تعالي در جاي ديگر قرآن با نظير اين مطلب بر مساله بعث استدلال كرده، و آن زمين مرده‌اي است كه با فرستادن آب و روياندن گياه زنده‌اش مي‌كند، و ليكن اين سخن ادعايي بدون دليل است.
پس از همه مطالب گذشته اين معنا روشن شد كه تمامي جملات آيه از آنجا كه مي‌فرمايد:" فَأَماتَهُ اللَّهُ" تا به آخر يك جوابند، و تكرار جمله:" يُحْيِي هذِهِ اللَّهُ" نيستند.
__________________________________________________
(1)و روزي كه قيامت به پا شود گنهكاران سوگند خورند كه جز ساعتي (در قبر) بسر نبرده‌اند، در دنيا نيز همين طور سرگردان بودند، و كساني كه علم و ايمان به آنها داده شده، گويند: در كتاب خداي چنين است كه تا روز قيامت بسر برده‌ايد، و اينك روز قيامت است، ولي شما نمي‌دانسته‌ايد." سوره روم آيه 56"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 560

[پيامبري كه بعد از مرگ زنده شد، بعد از زنده شدن به صحت علم قبلي خود پي برد نه اينكه جاهل بود و علم پيدا كرد] ..... ص : 560

" فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ قالَ: أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" اين آيه در صدد بيان اين است كه: بعد از آنكه مطلب براي اين شخص روشن شد، او به خاطر خود رجوع مي‌كند و به ياد مي‌آورد كه قبلا هم به قدرت مطلقه و بي پايان الهي ايمان داشته است و كانه قبلا بعد از آنكه" كجا خدا اينها را زنده مي‌كند" در قلبش خطور كرده، به علم و ايماني كه به قدرت مطلقه خدا داشته، اكتفاء نموده، و بعد از آنكه با مردن و زنده شدن خود، قدرت خدا را به چشم ديده، دوباره به قلب خود مراجعه نموده و همان ايمان و علم قبلي خود را تصديق كرده، و به خداي تعالي عرضه داشته كه خدايا تو همواره براي من خيرخواهي مي‌كني، و هرگز در هدايت به من خيانت نمي‌كني، و ايماني كه همواره دلم به آن اعتماد داشت (كه قدرت تو مطلق است) جهل نبود، بلكه علمي بود كه لياقت آن را داشت كه به آن اعتماد شود.
و نظائر اين مطلب بسيار است، بسيار مي‌شود كه آدمي به چيزي علم دارد، ليكن فكري در ذهنش خطور مي‌كند كه با آن علم منافات دارد، اما نه اينكه علم بكلي از بين رفته تبديل به شك مي‌شود، بلكه بخاطر عوامل و اسباب ديگري اين فكر به ذهن مي‌آيد ناچار خود را به همان علمي كه دارد قانع مي‌كند، تا روزي آن شبهه برطرف شود، و بعد از آنكه شبهه برطرف شد، دوباره به همان علم خودش مراجعه نموده، مي‌گويد: من كه از اول مي‌دانستم و مي‌گفتم مطلب از اين قرار است و آن طور كه مقتضاي آن شبهه بود نيست و از اينكه علم قبليش، علمي صائب و درست بود خوشحال مي‌شود.
و معناي آيه شريفه اين نيست كه بعد از زنده شدن تازه علم پيدا كرد به اينكه خدا به هر چيز قادر است، و قبل از آن در شك بوده، براي اينكه:
اولا: همانطور كه قبلا نيز اشاره كرديم صاحب اين داستان پيامبري بوده كه از غيب با او سخن مي‌گفته‌اند، و ساحت انبياء، منزه از جهل به مقام پروردگار است، آن هم مثل صفت قدرت كه از صفات ذات است.
و ثانيا: اگر بعد از زنده شدن، علم به قدرت خدا پيدا كرده باشد بايد گفته باشد:
" علمت" يعني حالا فهميدم، و يا تعبيري نظير اين كرده باشد.
و ثالثا: صرف علم به اينكه خدا قادر بر زنده كردن مردگان است باعث آن نمي‌شود كه علم پيدا شود به اينكه خدا به هر چيزي قادر است، بله، ممكن است اشخاص ساده لوح كه زنده كردن مردگان در نظرشان از تمامي مقدورات مهم‌تر است، وقتي ببينند كه خدا مرده‌اي را زنده كرد از شدت تعجب و عظمت امر، همه چيز را از ياد ببرند، و حدس بزنند كه پس او به هر چيزي
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 561
قادر است، هر كاري كه بخواهد و يا از او بخواهند مي‌تواند انجام دهد، و ليكن چنين اعتقادي حدسي، زائيده مرعوبيت از عظمت صاحب قدرت است، و چنين اعتقادي دائمي و صد در صد نيست، زيرا وقتي (اين عمل را مكرر ببينند و در نتيجه) عظمت آن شخص از بين برود، آن اعتقاد هم از بين مي‌رود، و اگر چنين چيزي صحيح بود بايد هيچ فردي كه زنده شدن مرده را نديده، چنين اعتقادي نداشته باشد.
و به هر حال چنين فكري قابل اعتماد نيست، و حاشا بر كلام خداي تعالي و بر قرآن كه چنين اعتقاد و چنين نتيجه‌اي را نتيجه‌اي قابل ستايش بداند، و آن را مدح كند، با اينكه مي‌بينيم خداي تعالي بعد از ذكر قصه، اعتقاد آن شخص را ستوده، و فرموده:" فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ قالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ"، علاوه بر اينكه اصلا چنين اعتقادي خطا است، و لايق به ساحت مقدس انبياء ع نيست.

[مراد ابراهيم (ع) از سؤال از چگونگي زنده كردن مردگان" ارني كيف تحيي الموتي"] ..... ص : 561

" وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتي".
در سابق گفتيم كه اين آيه عطف بر مقدر است، و تقدير كلام چنين است:" و اذكر اذ قال" يعني به ياد بياور موقعي را كه ابراهيم گفت ... و عامل در ظرف همان" اذكر" است كه در تقدير مي‌باشد.
بعضي از مفسرين احتمال داده‌اند كه عامل ظرف (اذ) جمله" قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ" باشد، و ترتيب كلام چنين باشد:" قال ا و لم تؤمن اذ قال ابراهيم رب ارني"، و ليكن اين توجيه ضعيف است.
و آيه:" أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتي"، بر چند نكته دلالت دارد.
نكته اول اينكه: ابراهيم خليل (ع) از خداي تعالي درخواست ديدن زنده نمودن را كرد، نه بيان استدلالي، زيرا انبياء ع و مخصوصا پيغمبري چون ابراهيم (ع) مقامشان بالاتر از آن است كه معتقد به قيامت باشند، در حالي كه دليلي بر آن نداشته و از خدا درخواست دليل كنند، چون اعتقاد به يك امر نظري و استدلالي احتياج به دليل دارد، و بدون دليل، اعتقاد تقليدي و يا ناشي از اختلال رواني و فكري خواهد بود در حالي كه نه تقليد لايق به ساحت پيغمبري چون آن جناب است، و نه اختلال فكري، علاوه بر اينكه ابراهيم ع سؤال خود را با كلمه" كيف" ادا كرد، كه مخصوص سؤال از خصوصيات وجود چيزي است، نه از اصل وجود آن، وقتي شما از مخاطب خود مي‌پرسيد كه" آيا زيد را همراه ما ديدي؟" سؤال از اصل ديدن زيد است و چون مي‌پرسي" زيد را چگونه ديدي؟" سؤال از اصل ديدن نيست، بلكه از خصوصيات ديدن و يا به عبارت ديگر ديدن خصوصيات است، پس معلوم شد كه ابراهيم
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 562
ع درخواست روشن شدن حقيقت كرده، اما از راه بيان عملي، يعني نشان دادن، نه بيان علمي به احتجاج و استدلال.
نكته دوم اينكه: آيه شريفه دلالت مي‌كند بر اينكه ابراهيم ع درخواست كرده بود كه خدا كيفيت احيا و زنده كردن را به او نشان دهد، نه اصل احيا را، چون درخواست خود را به اين عبارت آورد:" چگونه مرده را زنده مي‌كني؟"، و اين سؤال مي‌تواند دو معنا داشته باشد، معناي اول اينكه چگونه اجزاي مادي مرده، حيات مي‌پذيرد؟ و اجزاي متلاشي دوباره جمع گشته و به صورت موجودي زنده شكل مي‌گيرد؟ و خلاصه اينكه چگونه قدرت خدا بعد از موت و فناي بشر به زنده كردن آنها تعلق مي‌گيرد؟.
معناي دوم اينكه: سؤال از كيفيت افاضه حيات بر مردگان باشد، و اينكه خدا با اجزاي آن مرده چه مي‌كند كه زنده مي‌شوند؟ و حاصل اينكه سؤال از سبب و كيفيت تاثير سبب است، و اين به عبارتي همان است كه خداي سبحان آن را ملكوت اشياء خوانده و فرموده:
" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ، فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ"، امر او هر گاه چيزي را بخواهد ايجاد كند تنها به اين است كه به آن بگويد:" باش" و او موجود شود، پس منزه است خدايي كه ملكوت هر چيزي به دست اوست. «1»
و منظور ابراهيم ع، سؤال از كيفيت حيات پذيري به معناي دوم بوده، نه به معناي اول، به چند دليل، دليل اول، اينكه گفت:" كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتي" بضم" تاء" كه مضارع از مصدر" احياء" است يعني مردگان را چگونه زنده مي‌كني؟ پس از كيفيت زنده كردن پرسيده، كه خود يكي از افعال خاص خدا و معرف او است، خدايي كه سبب حيات هر زنده‌اي است و به امر او هر زنده‌اي زنده مي‌باشد، و اگر گفته بود:" كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتي" به فتح" تاء" يعني چگونه مردگان زنده مي‌شوند، در اين صورت سؤال از كيفيت حيات‌پذيري به معناي اول يعني كيفيت جمع شدن اجزاي يك مرده و برگشتنش به صورت اول و قبول حيات بوده.
تكرار مي‌كنم كه اگر سؤال از كيفيت حيات پذيري به معناي اول بود، بايد عبارت آن" كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتي" به فتح" تاء" بود نه به ضم آن.
دليل دوم اينكه: اگر سؤال آن جناب از كيفيت حيات پذيري اجزا بود، ديگر وجهي نداشت كه اين عمل به دست ابراهيم ع انجام شود، و كافي بود خداي تعالي در پيش روي آن جناب حيوان مرده‌اي را زنده كند.
__________________________________________________
(1)سوره يس آيه 83
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 563
دليل سوم اينكه: اگر منظورش سؤال از كيفيت حيات پذيري به نحو اول بود جا داشت در آخر كلام بفرمايد:" أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ"، نه اينكه بفرمايد:" وَ اعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ"، چون روش قرآن كريم اين است كه در آخر هر آيه از اسماء و صفات خداي تعالي، آن صفتي را ذكر كند كه متناسب با مطلب همان آيه باشد، و مناسب با زنده كردن مردگان، صفت قدرت است نه صفت عزت و حكمت، چون عزت و حكمت (كه اولي عبارت است از دارا بودن ذات خدا هر آنچه را كه ديگران ندارند، و مستحق آن هستند، و دومي عبارت است از محكم‌كاري او) با دادن و افاضه حيات از ناحيه او تناسب دارد نه با قابليت ماده براي گرفتن حيات و افاضه او (دقت فرمائيد).
از آنچه گذشت فساد گفتار بعضي از مفسرين روشن شد، كه گفته‌اند: ابراهيم ع در جمله" رَبِّ أَرِنِي" از خداي تعالي درخواست علم به كيفيت احيا را كرده، نه ديدن آن را، و پاسخي هم كه در آيه شريفه آمده بر بيش از اين دلالت ندارد.

[گفته برخي از مفسرين مبني بر اينكه ابراهيم (ع) درخواست علم به كيفيت احيا را نموده نه ديدن آن را] ..... ص : 563

و اينك خلاصه گفتار آن مفسر: در اين آيه چيزي كه دلالت كند بر اينكه خدا دستور زنده كردن به ابراهيم ع داده باشد نيامده، و همچنين آيه دلالت ندارد بر اينكه ابراهيم ع اين كار را انجام داده و آن چهار مرغ را چنين و چنان كرده باشد، چون هر فرمان و امري به منظور امتثال صادر نمي‌شود، بلكه ممكن است يك خبري را به صورت امر و دستور بيان كنند، مثل اينكه كسي از شما بپرسد جوهر خودنويس را چگونه درست مي‌كنند؟ و شما در پاسخ بگويي فلان چيز و فلان چيز را بگير و آنها را چنين و چنان كن تا جوهر درست شود و منظور شما در حقيقت امر و دستور نيست، بلكه مي‌خواهي خبر دهي كه مركب را اينگونه درست مي‌كنند.
مفسر نامبرده آن گاه گفته است: در قرآن چه بسا از خبرها كه به صورت امر آمده است و در حقيقت، كلام در اين آيه مثلي است براي زنده كردن مرده و معنايش اين است كه چهار رقم مرغ بگير، و نزد خود نگه دار، بطوري كه هم تو با آنها انس بگيري و هم آنها با تو مانوس شوند، بطوري كه هر وقت صداشان بزني پيش تو بيايند، چون مرغان از ساير حيوانات زودتر انس مي‌گيرند، آن گاه هر يك از آنها را بر سر يك كوهي بگذار، و سپس آنها را يكي يكي صدا كن، مي‌بيني كه به سرعت نزدت مي‌آيند، بدون اينكه جدايي كوه‌ها و دوري مسافت مانع آمدنشان شود، پروردگار تو نيز چنين است، وقتي بخواهد مردگاني را زنده كند، با كلمه" تكوين" آنها را صدا مي‌زند، و مي‌فرمايد:" زنده شويد"، و زنده مي‌شوند، بدون اينكه تفرق اجزاي بدن آنها مانع شود، همانطور كه در آغاز خلقت بهمين نحو موجودات را آفريد، و به آسمانها و زمين فرمان
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 564
داد:" ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً" بايد بيائيد چه بخواهيد و چه نخواهيد، و موجودات در پاسخ عرضه داشتند:" أَتَيْنا طائِعِينَ" با رغبت آمديم. «1»
آن گاه پنج دليل بر گفتار خود آورده و مي‌گويد:
دليل اول: در خود آيه است كه مي‌فرمايد:" فصرهن" چون معناي اين كلمه چنين است: آنها را متمايل كن يعني ميل آنها را به سوي خود ايجاد كن و اين همان ايجاد انس است، شاهد ما بر اينكه معناي آن چنين است، متعدي شدن و مفعول گرفتن كلمه به حرف" الي" است، چون فعل" صار- يصير" وقتي با اين حرف متعدي شود معناي متمايل كردن از آن فهميده مي‌شود و اينكه مفسرين گفته‌اند: به معناي تقطيع و تكه تكه كردن است، و در آيه معنايش اين است كه مرغان را بعد از سر بريدن قطعه قطعه كن، با متعدي شدن به وسيله حرف" الي" سازگار نيست، و اما اينكه بعضي گفته‌اند: كلمه" اليك" متعلق «2» به جمله" خذ" است، نه به جمله" فصرهن" و معنايش اين است كه چهار مرغ براي خود اختيار كن و آنها را قطعه قطعه كن، معنايي است خلاف ظاهر كلام.
دليل دوم: از ظاهر آيه بر مي‌آيد هر چهار ضمير در اين كلمات يعني" صرهن" و" منهن" و" ادعهن" و" ياتينك" يك مرجع دارند و آن كلمه" طيور" است، و بنا به گفته ما هر چهار ضمير به" طير" بر مي‌گردد، ولي بنا به گفتار ديگران، لازم مي‌آيد اين وحدت مرجع، از بين برود، يعني دو ضمير اول به" طيور" و سومي و چهارمي به" اجزاي" آنها بر گردد تا معنا چنين شود: آنها را قطعه قطعه كن، و از مجموع آنها بر سر هر كوهي مقداري را بگذار، آن گاه آنها را تك تك صدا بزن، مثلا اجزاء خروس را صدا بزن، پس آن خروس نزدت مي‌آيد. و ليكن اين خلاف ظاهر آيه است، كه بين ضميرها تفرقه بيندازيم.
بعضي از مفسريني كه نظريه فوق را پذيرفته‌اند ادله ديگري نيز اضافه كرده‌اند كه بدين قرارند.
دليل سوم: نشان دادن كيفيت خلقت، اگر به اين معنا باشد كه خدا نشان بدهد كه چگونه اجزاي به باد رفته مرده‌اي را جمع مي‌كند، و به صورت اولش بر مي‌گرداند چنين منظوري با قطعه قطعه كردن چهار مرغ، و درهم آميختن آنها با يكديگر و قرار دادن هر جزئي از مجموع را بر سر كوهي حاصل نمي‌شود، چون در چنين فرضي چگونه تصور مي‌شود كه شخصي حركت ذره
__________________________________________________
(1)سوره فصلت آيه 11
(2)متعلق بودن كلمه‌اي به كلمه يا جمله ديگر اين است كه معناي كلمه دوم و يا جمله، بوسيله كلمه اول تكميل مي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 565
ذره‌هاي بدن خروس (را مثلا) و دگرگونگي‌هاي آنها را مشاهده كند كه دارند به يكديگر وصل مي‌شوند. و اگر به اين معنا باشد كه خدا شخص را بر كنه كلمه تكويني خود كه همان اراده الهيه اوست و گوينده آن كلمه و حقيقت آن هم همان هستي موجودات مي‌باشد، آگاهي و احاطه بدهد. چنين چيزي به حكم ظاهر قرآن و اجماع همه مسلمانان از دو جهت امري غير ممكن است، زيرا نه بشر مي‌تواند به كنه هستي موجودات احاطه يابد، و نه صفات خدا كيفيت مي‌پذيرد، تا ابراهيم نشان دادن آن را درخواست كند.
دليل چهارم: جمله" ثُمَّ اجْعَلْ ..." به خاطر كلمه" ثم- سپس" دلالت بر بعديت دارد، و اين بعديت با معنايي كه ما براي" صرهن" كرديم، و آن را به معناي مانوس شدن گرفتيم مناسب‌تر است، و همچنين خود كلمه" صرهن" با آن معنا سازگار است، نه با سر بريدن و گوشت و استخوان آنها را كوبيدن.
دليل پنجم: اگر منظور خداوند متعال، آن معنايي باشد كه ساير مفسرين گفته‌اند، مناسب‌تر آن بود كه آيه شريفه با اسم" قدير" ختم شود، نه با دو اسم" عزيز" و" حكيم" براي اينكه" عزيز" به معناي قادري است كه دسترسي به او ممكن نباشد، اين بود نظريه عده‌اي از مفسرين.

[بي اعتباري آن نظريه و پاسخ به دلائل پنجگانه آن] ..... ص : 565

خواننده عزيز اگر در بيان قبلي ما مقدار بيشتري دقت كند بي‌اعتباري اين نظريه را مي‌فهمد، زيرا سؤال و درخواست ابراهيم ع" أرني- نشانم بده" و جمله" كيف تحيي الموتي- چگونه مردگان را زنده مي‌كني"، و دستور خداي تعالي به اينكه اين عمل به دست خود ابراهيم ع انجام گيرد (كه بيانش گذشت) هيچ يك از اينها با معنايي كه اينها براي آيه ذكر كردند نمي‌سازد، علاوه بر اينكه كلمه" جزء" در جمله" سپس بر سر هر كوهي جزئي از آنها را بگذار" ظهور در جزء تك تك هر مرغي دارد، نه در اينكه يك مرغ را سر آن كوه، و يكي ديگر را سر كوهي ديگر بگذار.
و اما پنج دليلي كه بر گفتار خود آورده‌اند هيچ يك درست نيست.
اما جواب از دليل اول: معناي كلمه" صرهن" همان قطعه قطعه كردن است، و اگر با حرف" الي" متعدي شده و مفعول بگيرد دليل بر آن نيست كه به معناي متمايل كردن باشد، بلكه براي اين است كه كلمه نامبرده علاوه بر معناي" قطع كردن" متضمن معناي" به طرف خود كشيدن" نيز هست، هم چنان كه در جمله" الرَّفَثُ إِلي نِسائِكُمْ" كلمه" رفث" متضمن معناي" افضاء" هم بوده و با حرف" الي" متعدي شده است به تفسير آيه (187 سوره بقره) مراجعه فرمائيد. ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 566
و اما جواب دليل دوم: اين است كه ما نيز تمامي ضميرهاي چهارگانه را به طيور بر مي‌گردانيم، و اگر بپرسي چطور ضمير سومي و چهارمي را به طيور بر مي‌گرداني؟ با اينكه از طيور تنها اجزايش مانده و صورتش به كلي از بين رفته، ما نيز عين اين سؤال را از شما مي‌كنيم، كه در آيه:" ثُمَّ اسْتَوي إِلَي السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ" «1».
چگونه ضمير" هي" و" ها" را به آسمان بر مي‌گردانيد، در حالي كه آن روز از آسمان تنها ماده دودي شكلش وجود داشت و صورت آسماني به خود نگرفته بود و چگونه ضمير" له" در آيه:" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «2» را به" شي‌ء" بر مي‌گردانيد؟ در حالي كه قبل از كلمه" كن" يعني ايجاد موجودات، چيزي موجود نبوده، تا ضمير به آن بر گردد.
و حقيقت اين است كه تنها در خطاب‌هاي لفظي است كه بايد مخاطب قبلا وجود داشته باشد، و اما در خطاب‌هاي تكويني قضيه درست بر عكس است، يعني وجود مخاطب فرع خطاب است، چون خطاب‌هاي تكويني همان ايجاد است، و معلوم است كه تا خطاب صادر نشود، مخاطبي پديد نمي‌آيد، چون" وجود"، فرع بر" ايجاد" است، هم چنان كه در آيه" أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «3» كلمه" فيكون" اشاره به وجود" شي‌ء" است كه متفرع شده بر كلمه" كن" كه همان ايجاد است.
و اما جواب دليل سوم: اين است كه ما طرف ديگر و شق دوم را قائليم، و مي‌گوئيم سؤال از كيفيت فعل خداي سبحان و احياي او است، نه از كيفيت حيات‌پذيري ماده و اينكه گفتند: بشر نمي‌تواند به كنه اراده الهي پي ببرد، چون اراده از صفات اوست (هم به دليل ظاهر قرآن و هم به اتفاق همه مسلمانان)، در پاسخ مي‌گوئيم: اراده از صفات فعل است نه از صفات ذات، صفتي است مانند خالقيت و رازقيت و امثال آن كه از فعل خدا انتزاع مي‌شود. و آن كه دست بشر بدان نمي‌رسد ذات متعاليه خداست، هم چنان كه خودش در كلام مجيدش فرمود:
" وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً" «4».
پس اراده صفتي است كه از فعل خدا انتزاع مي‌شود، و آن فعل عبارت است از" ايجاد" كه با وجود هر چيزي متحد است، و عبارت است از كلمه" كن" در آيه" ان تقول له
__________________________________________________
(1)سوره فصلت آيه 11
(2)سوره يس آيه 82
(3)سوره نحل آيه 40 [.....]
(4)احاطه علمي به او نمي‌يابند" سوره طه آيه 110"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 567
كن فيكون"، و خداي سبحان در دنباله اين آيه فرموده: اين كلمه عبارت است از ملكوت هر چيز:" فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «1».
از سوي ديگر صريحا فرموده: ملكوت خود را به ابراهيم نشان داديم،" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" «2» و يكي از ملكوت آسمانها و زمين، همين زنده كردن مرغان نامبرده در آيه است.
حال ببينيم منشا اين شبهه و نظائر آن چيست؟ منشا آن اين است كه اين دانشمندان گمان كرده‌اند كه خواستن ابراهيم از طيور و گفتن عيسي ع به مردگان هنگام زنده كردن آنها به اينكه" برخيز به اذن خدا"، و نيز جريان يافتن باد به امر سليمان و ساير معجزات كه در كتاب و سنت از آنها نامبرده شده، اثري است كه خداي تعالي در الفاظ اين پيامبران قرار داده، يعني اثر و خاصيت خود الفاظ آنهاست و يا اثري است كه خدا در ادراك تخيلي «3» آنان
__________________________________________________
(1)سوره يس آيه 83
(2)اين چنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم (براي اينكه چنين و چنان شود) و نيز براي اينكه او از صاحبان يقين گردد." سوره انعام آيه 75"
(3)براي ادراكات انسان از خارج سه مرتبه قائل شده‌اند، 1- مرتبه حس 2- مرتبه خيال، 3- مرتبه تعقل.
مرتبه حس: عبارت است از آن صوري از اشياء كه در حال مواجهه و يا مقابله و ارتباط مستقيم ذهن با خارج با به كار افتادن يكي از حواس پنجگانه (يا بيشتر) در ذهن منعكس مي‌شود، مثلا هنگامي كه انسان چشمها را باز نموده و منظره‌اي را كه در برابرش موجود است تماشا مي‌كند، تصويري از آن منظره در ذهنش پيدا مي‌شود و آن تصوير همان حالت خاصي است كه انسان حضورا و وجدانا در خود مشاهده مي‌كند و آن را ديدن مي‌ناميم، يا آنكه در حالي كه كسي صحبت مي‌كند و صداي وي به گوشش مي‌رسد حالت ديگري را در خود مشاهده مي‌نمايد كه آن را شنيدن مي‌ناميم و ...
مرتبه خيال: پس از آنكه ادراك حسي از بين رفت اثري از خود در ذهن باقي مي‌گذارد و يا به تعبير قدماء پس از پيدايش صورت حسي در حاسه، صورت ديگري در قوه ديگري كه آن را" خيال" يا" حافظه" مي‌ناميم، پيدا مي‌شود و پس از آنكه صورت حسي محو شد، آن صورت خيالي باقي مي‌ماند و هر وقت انسان بخواهد، آن صورت را احضار مي‌نمايد و به اصطلاح به اين وسيله آن شي‌ء خارجي را تصور مي‌كند ...
مرتبه تعقل: ادراك خيالي چنان كه دانستيم جزئي است يعني بر بيش از يك فرد قابل انطباق نيست، ليكن ذهن انسان پس از ادراك چند صورت جزئي، قادر است يك كلي بسازد كه قابل انطباق بر افراد كثيره باشد، به اين ترتيب كه پس از آنكه چند فرد را ادراك نمود، علاوه بر صفات اختصاصي هر يك از افراد به پاره‌اي از صفات مشتركه نائل مي‌شود ... كه بر افراد نامحدودي قابل انطباق باشد، اين نحوه از تصور را تعقل يا تصور كلي مي‌نامند." اصول فلسفه و روش رئاليسم مقاله سوم، علم و ادراك"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 568
نهاده، و الفاظشان بر آن ادراك تخيلي دلالت مي‌كند، نظير ارتباط و نسبتي كه ميان الفاظ عادي ما با معاني آن دارد، و اين نكته بر آنان پوشيده مانده كه اين تاثير، نه مربوط به الفاظ انبياء است، نه به اراده آنان كه الفاظ حاكي از آن است، بلكه مربوط به اتصال باطني آن حضرات به قوه قاهره و شكست ناپذير خدا و قدرت مطلقه و غير متناهي او است، همه‌كاره و فاعل حقيقي معجزات، اين ارتباط است.
و اما جواب از دليل چهارمشان اين است كه: معناي تراخي و تدريج كه از كلمه" ثم" استفاده مي‌شود همانطور كه با معناي تربيت مرغان و مانوس كردن آنها تناسب دارد، با معناي ذبح كردن و كوبيدن و جدا كردن اعضاي آنها از يكديگر و گذاشتن هر قسمتي از آن اجزاي كوبيده شده را بر سر يك كوه نيز تناسب دارد، و مطلب بسيار روشن است.
و اما جواب از دليل پنجمشان اين است كه: عين اين اشكال به خودشان بر مي‌گردد، براي اينكه حاصل اشكالشان اين بوده كه خدا كيفيت زنده كردن را با بيان علمي براي ابراهيم ع بيان كرده نه با ارائه و نشان دادن حسي. به ايشان مي‌گوئيم در اين صورت آيه بايد با صفت" قدرت" ختم شود نه" عزت" و" حكمت"، در حالي كه در سابق توجه فرموديد كه گفتيم مناسب‌تر همين است كه با صفت عزت و حكمت ختم شود نه با صفت قدرت، از همان بيان، اين معنا نيز روشن مي‌شود: اينكه بعضي ديگر از مفسرين گفته‌اند: مراد از درخواستي كه در آيه آمده، درخواست ديدن حيات پذيري اجزاي مرده است، صحيح نيست.
خلاصه بيان اين مفسر اين است كه: سؤال ابراهيم ع (العياذ باللَّه) از يك امر ديني نبوده، بلكه سؤال اين بوده كه از كيفيت زنده نمودن سر در آورد، و علم و آگاهي به اينكه مرده را چگونه زنده مي‌كند، شرط ايمان نيست.
پس ابراهيم ع از خدا علمي را كه ايمان مشروط بر آن است طلب نكرده، به دليل اينكه سؤال خود را با لفظ" كيف" آورده و همه مي‌دانيم كه اين كلمه در مورد سؤال از حال استعمال مي‌شود، نظير اينكه كسي بپرسد" كيف يحكم زيد في الناس، زيد در ميان مردم چگونه قضاوت مي‌كند؟" كه پرسش كننده در اينكه زيد قضاوت مي‌كند، شك ندارد بلكه در كيفيت آن شك دارد، و گرنه اگر در اصل قضاوت شك مي‌داشت مي‌پرسيد:" أ يحكم زيد في الناس"، آيا زيد در بين مردم قضاوت مي‌كند؟".
و اگر خداي تعالي در پاسخ ابراهيم ع از او پرسيد:" مگر ايمان نياورده‌اي؟" براي اين بوده كه هر چند ظاهر كلمه" كيف" سؤال از چگونگي احياء است، ليكن از آنجايي كه گاهي اين كلمه در تعجيز هم استعمال مي‌شود، مثلا وقتي كسي ادعا مي‌كند كه من
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 569
مي‌توانم وزنه سي مني را بردارم، به او مي‌گويي بردار ببينم چگونه بر مي‌داري؟ و منظورت اين است كه به او بفهماني تو نمي‌تواني برداري. و نيز از آنجايي كه خداي تعالي مي‌دانست ابراهيم ع چنين توهمي نمي‌كند، و به پروردگارش نمي‌گويد زنده كن ببينم چگونه زنده مي‌كني، خواست اين احتمال را از كلام او دور كند، و ايمان خالص او در نظر مردم مشوب نشود، و سخنش طوري باشد كه هر كسي كه آن را مي‌شنود بدون شك پي به خلوص ايمانش ببرد، لذا پرسيد:" مگر تو ايمان نداري، به اينكه من مي‌توانم مرده زنده كنم؟" او هم در پاسخ عرضه داشت:" چرا، ايمان دارم، ليكن مي‌خواهم ايمان خود را بيشتر كنم".
و كلمه" طمانينة"، بنا بر اين معنا عبارت مي‌شود از آرامش قلب به وسيله مشاهده و اينكه قلب در كيفيت احيا، هزار جا نرود، و احتمالات گوناگون ندهد، البته نداشتن اين آرامش قبل از مشاهده، منافاتي با ايمان ندارد، چون ممكن است آن جناب قبل از ديدن احيا، عالي‌ترين درجه ايمان را به قدرت خدا بر" زنده كردن و احيا" داشته باشد، و مشاهده زنده شدن مرغان ذره‌اي بر ايمانش نيفزايد، بلكه فايده ديگري داشته باشد كه داشتن آن، شرط ايمان نيست. آن گاه مفسر نامبرده بعد از سخناني طولاني گفته: آيه شريفه دلالت دارد بر فضيلت ابراهيم ع چون وقتي آن جناب درخواستي از خداوند متعال كرد فورا و به آسان‌ترين وجه درخواستش را اجابت كرد، با اينكه همين اجابت را در باره عزير بعد از صد سال عملي ساخت.
خواننده محترم با دقت در خود آيه و در آنچه كه ما بيان كرديم به بطلان اين چنين تفسيري از اين آيه پي مي‌برد، براي اينكه سؤال ابراهيم ع از كيفيت زنده كردن مردگان است، كه خدا چطور آنان را زنده مي‌كند؟ نه از اينكه اجزاي مرده چگونه براي بار دوم حيات مي‌پذيرد و زنده مي‌شود، چون او پرسيد:" كَيْفَ تُحْيِ؟" (بضم تاء) يعني چطور زنده مي‌كني؟ و نپرسيد:" كيف تحيي"؟ (به فتح تاء) يعني چطور زنده مي‌شوند؟.
علاوه بر اينكه زنده كردن مردگان به دست خود ابراهيم (ع)، خود دليل بر گفته ما است و اگر سؤال از چگونگي زنده شدن مردگان بود، كافي بود خداوند پيش روي ابراهيم ع مرده‌اي را زنده كند (همانطور كه در آيه قبلي در قصه" عزير" كه از آن خرابه گذشت، فرمود:
اگر مي‌خواهي ببيني مردگان چگونه زنده مي‌شوند، به استخوانها نگاه كن ببين چگونه آنها را به حركت در مي‌آوريم، و سپس گوشت بر آنها مي‌پوشانيم) و ديگر احتياج نداشت زنده كردن مردگان را به دست خود آن جناب اجرا كند.
اين همان نكته‌اي است كه در چند صفحه قبل به آن اشاره كرديم و گفتيم: اين
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 570
مفسرين نفوس انبيا را در اخذ معارف الهي و مصدريتشان نسبت به امور خارق العاده به نفوس عادي خود قياس كرده‌اند، و نتيجه‌اش اين شده كه مثلا بگويند زنده كردن مردگان به دست خود ابراهيم و بدون دخالت آن جناب هيچ فرقي به حال آن جناب ندارد، با اينكه اين حرف به خاطر و ذهن هيچ كسي كه از حقايق بحث مي‌كند و آشنا با آن است خطور نمي‌كند، ولي اين مفسرين به آن جهت كه اعتنايي به حقايق ندارند، در چنين اشتباهي واقع شده‌اند، و هر چه بيشتر در بحث فرو مي‌روند از حق دورتر مي‌شوند. مثلا" طمانينه" را معنا كرده‌اند به برطرف شدن اشكالات و احتمالاتي كه ممكن است در مساله تكون در دل خطور كند با اينكه اين احتمالات بيهوده، تردد و عدم انسجام فكري است كه ساحت پيامبري چون ابراهيم ع منزه از آن است، علاوه بر اينكه جوابي كه در آيه شريفه نقل شده با" طمانينه" به اين معنا تطبيق نمي‌كند، زيرا ابراهيم ع پرسيده بود:" چگونه مردگان را زنده مي‌كني؟" و كلمه" مردگان" را مطلق آورد، و اين مطلق اگر نگوئيم منصرف به خصوص مردگان از انسانها است، حد اقل انسان و غير انسان را شامل مي‌شود، و خداي تعالي زنده كردن انسان مرده را به او نشان نداد، بلكه زنده كردن چهار مرغ مرده را نشان داد.
مفسر نامبرده آن گاه به برتري دادن ابراهيم ع بر" عزير" (صاحب داستان در آيه قبلي) پرداخته و مي‌گويد: هر دو قصه كه در اين دو آيه آمده يك نوع است، يعني در هر دو، سؤال از كيفيت است، به آن معنايي كه خودش براي كيفيت كرده، و گفته است: چيزي كه هست ابراهيم ع از اين نظر نزد خداي تعالي گرامي‌تر است كه پاسخ او فورا داده شد، ولي پاسخ عزير بعد از صد سال داده شد. و از اين حرف معلوم مي‌شود كه اين مفسر اصلا معناي دو آيه را نفهميده است، با اينكه هر دو آيه، علاوه بر معاني برجسته و دقيقي كه در بر دارند- اصلا اجنبي و بيگانه از مساله كيفيت به آن معنايي هستند كه وي ذكر كرده، و اگر يك بار ديگر گفتار او را از نظر بگذرانيد اشتباهاتش روشن مي‌شود.
علاوه بر اينكه اگر سؤال آن جناب از كيفيت بود، بايد آيه شريفه با صفت" قدرت" ختم مي‌شد، نه با صفت" عزت" و" حكمت" هم چنان كه آيه زير كه در مقام بيان كيفيت زنده كردن است با صفت قدرت مطلقه خداي تعالي ختم شده" وَ مِنْ آياتِهِ أَنَّكَ تَرَي الْأَرْضَ خاشِعَةً، فَإِذا أَنْزَلْنا عَلَيْهَا الْماءَ اهْتَزَّتْ، وَ رَبَتْ، إِنَّ الَّذِي أَحْياها لَمُحْيِ الْمَوْتي، إِنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" «1» و نظير آن آيه، آيه زير است، كه مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)يكي از آيات او همين است كه مي‌بيني زمين مرده و افتاده است، همين كه آب راي از آسمان بر آن نازل مي‌كنيم به جنب و جوش در مي‌آيد و متورم مي‌شود، چون او بر هر چيز توانا است." سوره فصلت 39"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 571
" أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ، وَ لَمْ يَعْيَ بِخَلْقِهِنَّ بِقادِرٍ عَلي أَنْ يُحْيِيَ الْمَوْتي، بَلي إِنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" «1».

[سؤال خداوند از ابراهيم (ع) و جواب ابراهيم:" قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ؟ قالَ بَلي ..."] ..... ص : 571

" قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ؟ قالَ بَلي وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي".
كلمه" بلي" همان بله فارسي را معنا مي‌دهد، و كارش رد نفي است، و به همين جهت در جمله منفي معناي اثبات را مي‌دهد، مانند اين آيه:" أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي" «2» و در اينجا اگر به جاي" بلي" كلمه" نعم" يعني آري آمده بود سر از كفر در مي‌آورد. و كلمه" طمانينة" و" اطمينان" به معناي سكون و آرامش نفس بعد از ناراحتي و اضطراب است، و اين استعمال ريشه از اينجا گرفته كه مي‌گويند:" اطمأنت الارض" يعني زمين مطمئن شد، يا مي‌گويند:" ارض مطمئنة" يعني زميني مطمئن (و منظورشان زميني است كه در آن گودي هست، و در هنگام باران آب در آنجا جمع مي‌شود، و نيز سنگ كوه هم به طرف آن سرازير مي‌گردد).
خداي تعالي در اينجا اينطور سؤال كرد كه:" أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ؟" و نپرسيد:" ا لم تؤمن" با اينكه معناي هر دو يكي است، ولي در تعبير اولي اشاره به اين جهت نيز هست كه سؤال و درخواست، سؤالي بجا و به مورد است، ليكن جا ندارد طوري عنوان شود كه با عدم ايمان به احيا و زنده كردن مقارن باشد. و اگر فرموده بود:" ا لم تؤمن"، دلالت مي‌كرد بر اينكه گوينده، يعني خداي تعالي سؤال او را ناشي از عدم ايمان، تلقي كرده، آن وقت جمله نامبرده جنبه عتاب و ملامت به خود مي‌گرفت، كه اي ابراهيم چنين سؤالي از تو زشت است.
حال ببينيم" واو" در آيه چگونه چنين اثري را از خود نشان مي‌دهد؟ علتش اين است كه واو در اينجا براي جمع كردن بين دو معني است، و استفهام خداي تعالي را چنين معنا مي‌دهد آيا" بي‌ايماني" با" سؤال" همراه است يا نه؟ و او در پاسخ عرضه داشت: نه بي‌ايمان نيستم، و اگر اين" واو" نبود معناي استفهام، سؤال از علت درخواست مي‌شد، آن وقت عتاب و ملامت را نتيجه مي‌داد.
و در اين كلام" ايمان" مطلق آمده، و به چيزي اضافه نشده و نفرموده: به چه چيز ايمان داري؟ بلكه بطور مطلق پرسيده:" مگر ايمان نداري؟" و اين دلالت دارد بر اينكه ايمان به خداي سبحان با شك در امر" احياء" و" بعث" جمع نمي‌شود، هر چند كه در مورد آيه، خصوص
__________________________________________________
(1)آيا نديدند كه خدا همان كسي است كه آسمانها و زمين را آفريد و از خلقت آنها خسته نشد، مي‌تواند مردگان را زنده كند؟ بله مي‌تواند، او بر هر چيزي قادر است." سوره احقاف آيه 33"
(2)آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند بلي." سوره اعراف آيه 171"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 572
احياء است، و سخني از بعث نرفته، لكن خصوصيت مورد، باعث تخصيص عام و يا تقييد مطلق نمي‌شود. «1»
__________________________________________________
(1)عام و خاص، مطلق و مقيد ما در قوانين مدني و جزائي بشري مي‌بينيم كه يك قانون را به صورت كلي و عام ذكر مي‌كنند كه شامل همه افراد موضوع قانون مي‌شود.
بعد در جاي ديگر در باره گروهي از افراد همان موضوع، حكمي ذكر مي‌كنند كه بر خلاف آن قانون كلي و عام است.
در اينجا چه بايد كرد؟ آيا اين دو ماده قانون را بايد متعارض يكديگر تلقي كنيم و يا چون يكي از اين دو ماده قانون نسبت به ديگري عام است و ديگري خاص است بايد آن خاص را به منزله يك استثناء براي آن عام تلقي كنيم و اينها را متعارض ندانيم.
مثلا در قرآن مجيد وارد شده است كه" وَ الْمُطَلَّقاتُ يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ" يعني زنان مطلقه لازم است بعد از طلاق تا سه عادت ماهانه صبر كنند و شوهر نكنند (عده نگه دارند) و پس از آن در اختيار كردن شوهر آزاد هستند.
اكنون فرض كنيد كه در حديث معتبر وارد شده است كه اگر زني به عقد مردي در آيد و پيش از آنكه رابطه زناشويي ميان آنها برقرار شود، زن مطلقه شود، لازم نيست زن عده نگه دارد.
در اين جا چه بايد بكنيم؟ آيا اين حديث را معارض قرآن تلقي كنيم؟ ... يا خير اين حديث در حقيقت مفسر آن آيه است و به منزله استثنايي است در بعضي از مصاديق آن و به هيچ وجه معارض نيست؟.
البته نظر دوم صحيح است، زيرا معمول مخاطبات آدميان اين است كه ابتداء يك قانون را به صورت كلي ذكر مي‌كنند و سپس موارد استثناء را بيان مي‌نمايند ... در اينگونه موارد خاص را به منزله استثناء براي عام تلقي مي‌كنيم: و مي‌گوئيم عام را بوسيله خاص" تخصيص" مي‌دهيم، و خاص" مخصص" عام است.
مطلق و مقيد هم چيزي است شبيه عام و خاص، چيزي كه هست عام و خاص در مورد افراد است و مطلق و مقيد در مورد احوال و صفات.
عام و خاص در مورد اموري است كلي كه داراي افراد موجود و متعدد و احيانا بي‌نهايت است و بعضي از انواع و يا افراد آن عام به وسيله دليل خاص از آن عموم خارج شده‌اند.
ولي مطلق و مقيد مربوط است به طبيعت و ماهيتي كه متعلق تكليف است و مكلف موظف است آن را ايجاد نمايد.
اگر آن طبيعت متعلق تكليف، قيد خاص نداشته باشد، مطلق است و اگر قيد خاص براي آن در نظر بگيريم مقيد است.
مثلا ....... به پيغمبر اكرم ص امر شده كه هنگام اخذ زكات از مسلمين به آنها دعا كن و درود بفرست (صل عليهم)، اين دستور از آن نظر كه مثلا با صداي بلند باشد يا آهسته، در حضور جمع باشد و يا حضور خود طرف كافي است، مطلق است.
اكنون ..... اگر دليل ديگري از قرآن يا حديث معتبر نداشته باشيم كه يكي از قيود بالا را ذكر كرده باشد ما به اطلاق جمله" وصل عليهم" عمل مي‌كنيم، يعني آزاديم كه به هر صورت بخواهيم انجام دهيم، ولي اگر دليل معتبر ديگري پيدا شد و گفت كه مثلا اين عمل، بايد با صداي بلند باشد و يا بايد در حضور جمع و در مسجد باشد، در اين جا مطلق را حمل بر مقيد مي‌كنيم يعني آن دليل ديگر را مقيد (به كسر ياء) اين جمله قرار مي‌دهيم، نام اين عمل تقييد است." نقل از كتاب آشنايي با علوم اسلامي از شهيد مطهري قسمت اصول فقه"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 573

[وجود خطورات نفساني موهوم و منافي عقائد يقيني منافاتي با ايمان و تصديق ندارد] ..... ص : 573

و همچنين جمله" لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي"، كه حكايت كلام ابراهيم ع است مطلق آمده، و نگفته قلبم از چه چيز آرامش يابد، و اين اطلاق دلالت دارد بر اينكه مطلوب آن جناب از اين درخواست به دست آوردن مطلق اطمينان و ريشه كن كردن منشا همه خطورها و وسوسه‌هاي قلبي از قلب است، چون حس واهمه «1» در ادراكات جزئي و احكام اين ادراكات جزئي تنها بر حس ظاهري تكيه دارد، و بيشتر احكام و تصديقاتي كه در باره مدركات خود دارد (مدركاتي كه از طريق حواس ظاهري مي‌گيرد) احكام و تصديقاتي يك جانبه و وارسي نشده است، واهمه، احكام خود را صادر مي‌كند بدون اينكه آن را به عقل ارجاع دهد، و اصلا از پذيرفتن راهنمايي‌هاي عقل سرباز مي‌زند، هر چند كه نفس آدمي ايمان و يقين به گفته‌هاي عقل داشته باشد، نظير احكام كلي عقلي در مورد مسائل ما وراء الطبيعة، و غايب از حس، كه هر چند از نظر عقل، حق و مستدل باشد.
و هر چند عقل مقدمات آن را مسلم و منتج بداند، واهمه، از قبولش سر باز مي‌زند، و در دل آدمي احكامي ضد احكام عقلي صادر مي‌كند، و آن گاه احوالي از نفس را كه مناسب با حكم خود و مخالف حكم عقل باشد، برمي‌انگيزد، و آن احوال برانگيخته شده، حكم واهمه را تاييد مي‌كنند و بالآخره حكم واهمه به كرسي مي‌نشيند، هر چند كه عقل نسبت به حكم خودش يقين داشته باشد، و بداند آنچه را كه واهمه در نظرش غولي كرده، كمترين ضرري ندارد، و صرفا دردسري است كه ايجاد كرده، مثل اينكه شما در منزلي تاريك كه جسدي مرده هم آنجا هست خوابيده باشيد، از نظر عقل، شما يقين داريد كه مرده جسمي است جامد، و مانند سنگ فاقد شعور و اراده، جسمي است كه كمترين ضرري نمي‌تواند داشته باشد، ليكن قوه
__________________________________________________
(1)قوه واهمه قوه‌اي است كه معاني غير محسوسه موجود در محسوسات جزئيه را درك مي‌كند، مانند عداوت، ترس، محبت، عاطفه، مثلا طفلي خردسال محبت مادر خود را (به وسيله قوه واهمه) درك مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 574
واهمه شما از پذيرفتن اين حكم عقل شما استنكاف مي‌ورزد و صفت خوف را در شما بر مي‌انگيزد و آن قدر وسوسه مي‌كند تا بر نفس شما مسلط شود، (يك وقت مي‌بيني كه از آن خانه پا به فرار گذاشته و مي‌گريزي، و احيانا به پشت سر خود نگاه مي‌كني كه مبادا جسد تعقيبت كرده باشد) گاهي هم مي‌شود كه از شدت ترس عقل زايل مي‌شود، و گاهي هم شده كه طرف زهره ترك شده و مي‌ميرد.
پس معلوم شد هميشه وجود خطورهاي نفساني موهوم و منافي با عقائد يقيني، منافاتي با ايمان و تصديق ندارد، تنها مايه آزار و دردسر نفس مي‌شود و سكون و آرامش را از نفس انسان سلب مي‌كند، و اينگونه خطورها جز از راه مشاهده و حس برطرف نمي‌شود.

[در مشاهده و حس اثري هست كه علم آن اثر را ندارد] ..... ص : 574

و لذا گفته‌اند: مشاهده، اثري دارد كه علم آن اثر را ندارد، مثلا خداي سبحان در ميقات به موسي خبر داد كه قومش گمراه شده و گوساله‌پرست گشته‌اند، و موسي ع با علم به اينكه خداي تعالي راست مي‌گويد، غضب نكرد، وقتي غضب كرد كه به ميان قوم آمد و گوساله‌پرستي آنان را با چشم خود بديد، آن وقت بود كه الواح را به زمين انداخت و سر برادرش را گرفت و كشيد.
پس از اينجا و از آنچه قبلا گذشت روشن شد كه ابراهيم ع تقاضا نكرد كه مي‌خواهم ببينم اجزاي مردگان چگونه حيات را مي‌پذيرند، و دوباره زنده مي‌شوند، بلكه تقاضاي اين را كرد كه مي‌خواهم فعل تو را ببينم كه چگونه مردگان را زنده مي‌كني، و اين تقاضا، تقاضاي امر محسوس نيست، هر چند كه منفك و جدا از محسوس هم نمي‌باشد، چون اجزايي كه حيات را مي‌پذيرند مادي و محسوسند و ليكن همانطور كه گفتيم تقاضاي آن جناب تقاضاي مشاهده فعل خدا است كه امري است نامحسوس، پس در حقيقت ابراهيم ع درخواست حق اليقين كرده است.
" قالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ، فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ، ثُمَّ اجْعَلْ عَلي كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْياً".
كلمه" صرهن" بضم صاد، بنا بر يكي از دو قرائت از (صار- يصور) است، كه به معني" بريدن" و يا" متمايل كردن" است و به كسر صاد كه قرائتي ديگر است از (صار- يصير) مي‌باشد كه به معناي" شدن" است. و قرائن كلام دلالت دارد بر اينكه در اينجا معناي" قطع كردن" منظور است. و چون با حرف" الي" متعدي شده، دلالت مي‌كند بر اينكه متضمن معناي متمايل كردن نيز هست، در نتيجه معناي اين كلمه چنين مي‌شود:" مرغان را قطعه قطعه كن و به طرف خود متمايل ساز"، و يا" آنها را نزد خود بياور، در حالي كه قطعه قطعه كرده
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 575
باشي"، و اگر ما دو احتمال داديم به خاطر اختلافي است كه دانشمندان در تقدير تضمين دارند. و به هر حال، پس اينكه فرمود:" فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ ..."، جوابي است از درخواست ابراهيم ع كه عرضه داشت:" پروردگارا نشانم ده كه چگونه مردگان را زنده مي‌كني؟" و با در نظر گرفتن اينكه واجب است جواب، مطابق سؤال داده شود، بلاغت كلام و حكمت متكلم مانع از آن است كه كلام مشتمل بر جزئياتي باشد زائد بر آنچه لازم است، جزئياتي كه اثري بر وجود آنها مترتب نبوده و در غرض دخالتي نداشته باشد، آنهم كلامي چون قرآن كريم كه بهترين كلام و از بهترين گوينده و براي بهترين شنونده و ياد گيرنده است، پس اين قصه آن طور كه در ابتداء به نظر مي‌رسيد، يك داستان ساده نيست، اگر به اين سادگي‌ها بود، كافي بود كه خود خداي تعالي مرده‌اي را (هر چه باشد، چه مرغ و چه حيواني ديگر) پيش روي ابراهيم ع زنده كند، و زائد بر اين، كار لغو و بيهوده‌اي باشد، در حالي كه قطعا چنين نيست و ما مي‌بينيم قيودي و خصوصياتي زائد بر اصل معنا در اين كلام اخذ شده مثلا قيد شده:

[نكاتي كه در پاسخ خداوند به درخواست ابراهيم وجود دارد] ..... ص : 575

1- آن مرده‌اي كه مي‌خواهد زنده‌اش كند مرغ باشد.
2- مرغ خاصي و به عدد خاصي باشد.
3- مرغها زنده باشند و خود ابراهيم ع آنها را بكشد.
4- بايد آنها را به هم مخلوط كند، بطوري كه اجزاي بدن آنها به هم آميخته گردند.
5- بايد گوشتهاي درهم شده را چهار قسمت كند و هر قسمتي را در محلي دور از قسمت‌هاي ديگر بگذارد، مثلا هر يك را بر قله كوهي بگذارد.
6- عمل زنده كردن به دست خود ابراهيم انجام شود، ابراهيمي كه خودش درخواست كرده بود.
7- با دعا و صدا كردن آن جناب زنده شوند.
8- هر چهار مرغ نزدش حاضر گردند.
اين خصوصيات زائد بر اصل قصه بطور مسلم در معنايي كه مورد نظر بوده و خداي تعالي مي‌خواسته به ابراهيم ع بفهماند، دخالت داشته، و مفسرين براي نحوه اين دخالت‌ها وجوهي ذكر كرده‌اند، كه باعث تعجب هر پژوهشگري است.
و به هر حال بايد اين خصوصيات ارتباطي با سؤال داشته باشد، اگر به گفته آن جناب كه گفت" رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتي"، دقت كنيم، دو نكته در آن مي‌بينيم.
يكي در جمله" تحيي"، كه از آن بر مي‌آيد آن جناب خواسته است احيا را به آن
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 576
جهت كه فعل خداي سبحان است مشاهده كند، نه بدان جهت كه وصف اجزاي ماده‌اي است كه مي‌خواهد حيات قبول كند.
نكته دوم:، معناي جمع است كه كلمه" موتي" مشتمل بر آن است، چون اين كلمه، جمع" ميت" است، و اين خصوصيت به نظر مي‌رسد كه زايد بر اصل قصه است.
اما نكته اول: گفتار ابراهيم ع اقتضا مي‌كرد كه خداي تعالي عمل احيا را به دست خود آن جناب اجرا كند، لذا مي‌فرمايد:" چهار مرغ بگير"، و" سپس آنها را به دست خود ذبح كن"، و" بعد بر سر هر كوهي قسمتي از آن بگذار"، كه در اين سه جمله، و در جمله" سپس آنها را بخوان"، مطلب به صيغه امر آمده و در آيه" يَأْتِينَكَ سَعْياً" خداي تعالي دويدن مرغان، به سوي ابراهيم ع را كه همان زنده شدن مرغان است مرتبط و متفرع بر دعوت او كرده، پس معلوم مي‌شود آن سببي كه حيات را به (مرده‌اي كه قرار است زنده شود) افاضه مي‌كند، همان دعوت ابراهيم ع است، با اينكه ما مي‌دانيم كه هيچ زنده شدن و احيايي بدون امر خداي تعالي نيست، پس معلوم مي‌شود كه دعوت ابراهيم ع به امر خدا، به نحوي متصل به امر خدا بوده كه گويي زنده شدن مرغان هم از ناحيه امر خدا بوده، و هم از ناحيه دعوت او، و اينجا بود كه ابراهيم ع كيفيت زنده شدن مرغان يعني افاضه حيات از طرف خدا به آن مردگان را مشاهده كرد، و اگر دعوت ابراهيم ع متصل به امر خدا- و آن امر" كن" است كه هر وقت خداوند بخواهد چيزي را ايجاد كند مي‌فرمايد:" كن فيكون"- نبود، گفتار او هم مثل گفتار ما مي‌شد، كه جز با خيال، اتصالي به امر خدا ندارد، و خود او نيز مثل ما مي‌شد كه اگر هزار بار هم به چيزي بگوئيم:" كن" موجود نمي‌شود، و خلاصه كلام اينكه در عالم هستي هيچ چيزي تاثير گزاف و بيهوده ندارد.
اما نكته دوم: كه گفتيم: در كلمه" موتي" است، از اين كلمه فهميده مي‌شود كه كثرت مردگان دخالتي در سؤال آن جناب داشته، و اين دخالت لا بد از اين جهت است كه وقتي جسدهاي متعددي بپوسند، و اجزاي آنها متلاشي شده، و صورتها دگرگون گردد، حالت تميز و شناخت فرد فرد آنها از بين مي‌رود و كسي نمي‌فهمد مثلا اين مشت خاك، خاك كدام مرده است، و همچنين ديگر ارتباطي ميان اجزاي آنها باقي نمي‌ماند، و همه در ظلمت فنا گم شده و چون داستانهاي فراموش شده از ياد مي‌روند، نه در خارج خبري از آنها باقي مي‌ماند، و نه در ذهن، و با چنين وضعي، چگونه قدرت زنده كننده به همه آنها و يا به يكي از آنها احاطه پيدا مي‌كند؟! در حالي كه محاطي در واقع نمانده، تا محيطي به آن احاطه يابد.
و اين همان اشكالي است كه فرعون به موسي كرد، و گفت:" فَما بالُ الْقُرُونِ الْأُولي"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 577
يعني پس بگو ببينم سرنوشت گذشتگان چه شد؟ و موسي در پاسخش سخن از علم خدا گفت، و جواب داد:" عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي، فِي كِتابٍ لا يَضِلُّ رَبِّي وَ لا يَنْسي" «1».
و سخن كوتاه اينكه: خداي تعالي در پاسخ ابراهيم ع به او دستور داد تا چهار عدد مرغ بگيرد، (و شايد انتخاب مرغ از ميان همه حيوانات براي اين بوده كه قطعه قطعه كردن آنها آسان‌تر و در زماني كوتاه‌تر صورت مي‌گيرد)، آن گاه زنده شدن آنها را مشاهده كند، يعني نخست آن مرغ‌ها و اختلاف اشخاص و اشكال آنها را ببيند و كاملا بشناسد، و سپس هر چهار مرغ را كشته و اجزاي همه را در هم بياميزد، آن طور كه حتي يك جزء مشخص در ميان آنها يافت نشود، و سپس گوشت كوبيده شده را چهار قسمت نموده و بر سر هر كوهي قسمتي از آن را بگذارد، تا بطور كلي تميز و تشخيص آنها از ميان برود، و آن گاه يك يك را صدا بزند، و ببيند چگونه با شتاب پيش او حاضر مي‌شوند، در حالي كه تمامي خصوصيات قبل از مرگ را دارا مي‌باشند.
همه اينها تابع دعوت آن جناب بود، و دعوت آن جناب متوجه روح و نفس آن حيوان شد، نه جسدش، چون جسدها تابع نفس‌ها هستند نه به عكس، و بدنها فرع و تابع روح هستند نه به عكس، و وقتي ابراهيم ع مثلا روح خروس را صدا زد و زنده شد، قهرا بدن خروس نيز به تبع روحش زنده مي‌شود، بلكه تقريبا نسبت بدن به روح (به عنايتي ديگر) همان نسبتي است كه سايه با شاخص دارد، اگر شاخص باشد سايه‌اش هم هست، و اگر شاخص يا اجزاي آن به طرفي متمايل شود، سايه آن نيز به آن طرف متمايل مي‌گردد، و همين كه شاخص معدوم شد، سايه هم معدوم مي‌شود.
خداي سبحان هم وقتي موجودي از موجودات جاندار را ايجاد مي‌كند، و يا زندگي را دوباره به اجزاي ماده مرده آن بر مي‌گرداند، اين ايجاد نخست به روح آن موجود تعلق مي‌گيرد، و آن گاه به تبع آن، اجزاي مادي نيز موجود مي‌شود، و همان روابط خاصي كه قبلا بين اين اجزا بود مجددا برقرار مي‌گردد، و چون اين روابط نزد خدا محفوظ است و مائيم كه احاطه‌اي به آن روابط نداريم.
پس تعين و تشخيص جسد به وسيله تعين روح است، و جسد بلافاصله بدون هيچ مانعي بعد از تعين روح متعين مي‌شود، و به همين مطلب اشاره مي‌كند، آنجا كه مي‌فرمايد:" ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْياً" يعني بلافاصله (وجود پيدا كرده) و با سرعت پيش تو مي‌آيند.
__________________________________________________
(1)علم اين مساله نزد پروردگار من در كتابي است و پروردگار من نه چيزي را گم مي‌كند و نه از ياد مي‌برد." سوره طه آيه 51"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 578
و اين معنا از آيه شريفه زير نيز استفاده مي‌شود، آنجا كه قرآن گفتار منكرين معاد را نقل كرده و مي‌فرمايد:" وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ؟ بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ، قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ، ثُمَّ إِلي رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ" «1».
در سابق نيز در تفسير همين آيه آنجا كه در باره تجرد نفس بحث مي‌كرديم مقداري در اين باره سخن گفتيم، و انشاء اللَّه بحث مفصل آن در جاي خودش خواهد آمد.
پس اينكه خداوند متعال فرمود:" فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ"، براي اين بود كه ابراهيم ع مرغان را كاملا بشناسد، و وقتي دوباره زنده مي‌شوند در اينكه اينها همان مرغها هستند شك نكند، و به نظرش ناشناس نيايد، بلكه همه خصوصيات و يا اگر اختلافي رخ داده باشد، تشخيص دهد.
و اينكه فرمود:" فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ، ثُمَّ اجْعَلْ عَلي كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً"، معنايش اين است كه آنها را ذبح كن، و اجزاي بدنشان را خرد نموده با هم مخلوط كن، آن گاه بر سر كوه‌هايي كه در اينجا هست بگذار تا علاوه بر اينكه اجزا از هم مشخص نيستند، از يكديگر دور هم بشوند، و اين خود يكي از شواهد بر اين معنا است كه اين قصه بعد از هجرت ابراهيم ع از سرزمين بابل به سوريه اتفاق افتاده، براي اينكه سرزمين بابل كوه ندارد.
و اينكه خداوند فرمود:" ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْياً" يعني مرغ‌ها را صدا بزن، و بگو اي طاووس و اي فلان و اي فلان پس از آيه به دست مي‌آيد كه ابراهيم ع خود مرغها را صدا زدند، نه اينكه اجزاي آنها را صدا كرده باشند، چون اگر ابراهيم ع اجزاي مرغها را صدا مي‌كردند مي‌بايست آيه شريفه چنين باشد" ثم نادهن" چون اجزاي مرغها در روي كوه‌هايي بودند كه بين ابراهيم ع و آنها مسافت طولاني بود، و در مسافت‌هاي دور، لفظ" ندا" را به كار مي‌برند نه لفظ" دعوت" را.
و معناي اينكه فرمود:" يَأْتِينَكَ سَعْياً"، اين است كه روح مرغان به جسد خود بر مي‌گردد، و با سرعت به سويت مي‌آيند.
" وَ اعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ" يعني بدان كه خدا عزيز است، و هيچ چيزي نمي‌تواند از تحت قدرت او بگريزد، و از
__________________________________________________
(1)و گفتند آيا بعد از آنكه در زمين ناپديد شديم دوباره خلق مي‌شويم؟ (تعجب آنان از اين جهت نيست كه عقل چنين قدرتي براي ما اثبات نمي‌كند) بلكه از اين جهت است كه كفر به معاد جزء دين آنها است، بگو (شما در زمين گم نمي‌شويد، بلكه) فرشته مرگ كه موكل بر شما است شما را بطور كامل تحويل مي‌گيرد و سپس به سوي پروردگارتان باز مي‌گرديد." سوره سجده آيه 11"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 579
قلم او بيافتد، و خدا حكيم است، و هيچ عملي را به جز از راهي كه لايق آن است انجام نمي‌دهد، به همين جهت بدن و جسدها را با احضار و ايجاد ارواح ايجاد مي‌كند، نه به عكس.
و اگر فرمود:" بدان كه خدا چنين و چنان است" و نفرمود:" خدا چنين و چنان است"، براي اين بود كه بفهماند خطور قلبي ابراهيم ع كه او را وادار كرد چنين مشاهده‌اي را درخواست كند، خطوري مربوط به معناي دو اسم خداي تعالي يعني" عزيز" و" حكيم" بوده است، لذا در پاسخ او عملي انجام داد تا علم به حقيقت عزت و حكمت خدا براي او حاصل شود.

بحث روايتي [(در ذيل آيات محاجه ابراهيم (ع) و درخواست او از خداي تعالي و پاسخ حضرت حق به او ...)] ..... ص : 579

در تفسير الدر المنثور در ذيل آيه" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِي حَاجَّ إِبْراهِيمَ فِي رَبِّهِ ..." آمده كه طيالسي و ابن ابي حاتم از علي بن ابي طالب ع روايت كرده‌اند كه فرمود: آن كسي كه با ابراهيم بر سر پروردگار او مناظره كرد، نمرود پسر كنعان بود. «1»
و در تفسير برهان آمده كه ابو علي طبرسي گفته است: در زمان وقوع اين مناظره اختلافاتي است، بعضي گفته‌اند: موقعي بود كه ابراهيم ع بت‌ها را شكسته و هنوز در آتش نيفتاده بود، (نقل از مقاتل)، و بعضي ديگر گفته‌اند: بعد از افتادن در آتش بوده، كه آتش برايش ملايم و سرد شده و جان سالم بدر برد، (نقل از امام صادق ع). «2»
مؤلف: هر چند آيه شريفه متعرض زمان وقوع اين مناظره نشده، ولي اعتبار عقلي مساعد و كمك اين احتمال است كه: بعد از افتادن در آتش اتفاق افتاده باشد، براي اينكه از داستانهايي كه در قرآن كريم در باره ابراهيم ع از همان بدو ظهورش و مناظره‌اش با پدر و قوم خود و بت‌شكني‌اش آمده، اين معنا به دست مي‌آيد كه اولين باري كه آن جناب با نمرود ملاقات كرد، هنگامي بود كه خبر بت شكستنش به گوش نمرود رسيد، و وي دستور سوزاندنش را صادر كرد و معلوم است كه در چنين هنگامي جاي مناظره نمرود با او در باره خدايي خودش نبوده است، چرا كه به جرم شكستن بتها دستگير شده نه به جرم انكار خدايي نمرود، و اگر
__________________________________________________
(1)تفسير الدر المنثور ج 1 ص 331
(2)تفسير برهان ج 1 ص 246
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 580
مناظره‌اي با او كرده، حتما بر سر اين بوده است كه آيا بت‌ها پروردگار هستند؟ يا خداي تعالي؟
در رواياتي چند كه شيعه و سني در ذيل آيه:" أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلي قَرْيَةٍ وَ هِيَ خاوِيَةٌ عَلي عُرُوشِها ..." نقل كرده‌اند آمده است كه: صاحب اين داستان" ارمياي" پيغمبر بوده است و در تعدادي از روايات آمده است كه او" عزير" بوده، ولي هر دو دسته، خبرهاي واحدند كه پذيرفتن و عمل كردن به خبر واحد در غير احكام فقهي دين واجب نيست، علاوه بر اين، سند روايات نيز ضعيف است و هيچ شاهدي از ظاهر آيات بر طبق آنها نيست.
و از سوي ديگر اين داستان در تورات هم نيامده، تا تورات شاهد بر يك دسته از روايات باشد، و آنچه در روايات آمده داستاني طولاني است، كه روايات در باره جزئياتش اختلاف دارند، و چون بحث در آن از هدف اين كتاب خارج است، از نقل رواياتش صرفنظر كرديم، اگر كسي بخواهد مي‌تواند به كتبي كه متعرض نقل آنها است، مراجعه نمايد.
و در كتاب معاني الاخبار از امام صادق ع روايت آورده كه در تفسير آيه" وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتي ..." در ضمن حديثي فرمود: اين آيه متشابه است، و معنايش اين است كه ابراهيم از" كيفيت" پرسيد، و كيفيت فعل خداي تعالي حقيقتي است كه اگر عالمي (يا پيامبري) از آن آگاه نباشد برايش تعجب‌آور نيست، و چنان نيست كه توحيدش ناقص باشد. «1»
مؤلف: بيان گذشته ما معناي اين حديث را روشن مي‌سازد و در تفسير عياشي از علي بن اسباط روايت شده كه گفت: حضرت ابي الحسن رضا ع در پاسخ كسي كه از معناي آيه:" وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي" پرسيده بود كه مگر ابراهيم ع در قدرت خدا شك داشته است؟ فرمود: نه، و ليكن منظورش اين بوده كه خدا ايمانش را زيادتر كند «2».
مؤلف: اين معنا را مرحوم كليني در كتاب كافي هم از امام صادق و عبد صالح امام موسي بن جعفر ع روايت كرده كه بيانش گذشت. «3»
و مؤلف در تفسير قمي از پدرش از اين ابي عمير از ابي ايوب از ابي بصير از امام صادق
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار ص 129 [.....]
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 143
(3)اصول كافي ج 2 ص 399
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 581
ع روايت كرده كه فرمود: ابراهيم ع لاشه‌اي را در كنار دريا ديد كه درندگان دريايي آن را مي‌خوردند و سپس همان درندگان به يكديگر مي‌پريدند و يكي ديگري را پاره مي‌كرد و مي‌خورد، ابراهيم ع تعجب كرد و عرض كرد: پروردگارا به من بنمايان كه چگونه مردگان را زنده مي‌كني؟ خداوند پرسيد مگر ايمان نداري؟ ابراهيم ع گفت چرا، و لكن مي‌خواهم قلبم مطمئن شود خداوند فرمود: پس چهار مرغ را بگير و آنها را قطعه قطعه كن و سپس بر سر هر كوهي قسمتي از آن را بگذار و آن گاه آنها را صدا بزن تا به سرعت نزدت بيايند، و بدان كه خداوند بر همه چيز توانا و به حقايق امور دانا است.
ابراهيم ع يك طاووس و يك خروس و يك كبوتر و يك كلاغ سياه گرفت، كه خداي تعالي دو باره فرمود:" صرهن" يعني قطعه قطعه‌شان كن، و گوشتشان را مخلوط كن، و به ده قسمت تقسيم نموده و هر قسمتي را بر سر يك كوه بگذار، و سپس يكي يكي را صدا كن و بگو:
" به اذن خدا زنده شو"، خواهي ديد اجزاي بدنش از سر اين كوه‌ها يك جا جمع شده و از نوك پا تا سرش به هم چسبيده و به سويت پرواز مي‌كند، و همين طور هم شد، در اين هنگام بود كه ابراهيم ع گفت:" أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ" «1».
مؤلف: اين معنا را عياشي هم در تفسير خود از ابي بصير از امام صادق ع نقل كرده «2»، و از طرق اهل سنت نيز از ابن عباس روايت شده است.
و اينكه فرمود:" ابراهيم ع جيفه و لاشه‌اي را ديد" و چنين و چنان شد، بيان شبهه‌اي است كه از ديدن لاشه در دلش افتاد، و وادارش كرد كه آن سؤال را بكند، براي اينكه ديد هر جزئي از بدن لاشه در شكم درنده‌اي رفت، و تازه خود درندگان هم يكديگر را خوردند، فكر كرد مرده‌اي كه اجزاء آن اينچنين متفرق شده و هر تكه‌اش به جايي رفته و حالات گوناگوني به خود گرفته است، و ديگر چيزي از اصلش نمانده، چگونه زنده خواهد شد؟.
خواهي گفت: از ظاهر روايت بر مي‌آيد كه اين شبهه همان شبهه معروف آكل و ماكول است، چون در روايت آمده:" درندگان يكديگر را خوردند" و بعد از اين جمله، تعجب ابراهيم ع و سؤالش را نتيجه اين مشاهده دانسته است.
در پاسخ مي‌گوئيم:
در اينجا دو شبهه وجود دارد: شبهه اول اينكه متفرق شدن اجزاي جسد و فناي اصل آن و
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 91
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 142 حديث 469
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 582
اينكه از آن لاشه نه صورتي باقي مانده و نه مشخصات و خصوصياتي، تا از ساير جانداران متمايز باشد، و زندگي را دوباره از سر بگيرد.
شبهه دوم: همان شبهه آكل و ماكول است و آن اين است كه مي‌بينيم حيوان و يا انساني طعمه درنده مي‌شود، و اجزاي بدنش جزء بدن آن مي‌گردد، پس ديگر ممكن نيست" هر دو حيوان" و يا" انسان و حيوان" را با تمام بدنشان زنده كرد، چون فرض كرديم كه هر دو يك بدن شده‌اند، و يك بدن نمي‌تواند بدن دو حيوان بشود، و به فرض اينكه يكي زنده شود، ديگري ناقص مي‌ماند، ناقصي كه ديگر قابل دوباره زنده شدن نيست.
پاسخي كه خداي تعالي به سؤال آن جناب داده كه همان" تبعيت بدن از روح" باشد، هر چند پاسخي است كه در دفع هر دو شبهه كافي است، ولي دستوري كه به آن جناب داد و قرآن آن را حكايت كرد كه چهار مرغ بگيرد و چنين و چنان كند، متضمن و در بردارنده ماده شبهه دوم نيست، و در آن سخني از اين شبهه به ميان نيامده است بلكه تنها مساله متفرق شدن اجزا و اختلاط آن و دگرگون شدن صورت و حالات حيوان آمده است، كه همان شبهه اول است، پس آيه شريفه تنها متعرض دفع شبهه اول شده است، هر چند كه با دفع شبهه اول شبهه دوم نيز دفع مي‌شود، كه بيانش گذشت، و بنا بر اين، اين قسمت از روايت كه مي‌گفت:" بعضي بعض ديگر را خوردند"، دخالتي در تفسير آيه ندارد.
در اين روايت آمده كه آن مرغان عبارت بودند از:" طاووس"،" خروس"،" كبوتر"، و" كلاغ"، و در بعضي از روايات آمده است كه عبارت بودند از:" عقاب"،" اردك"،" طاووس"، و" خروس"، كه اين روايت را صدوق در كتاب عيون از حضرت امام رضا ع نقل كرده است «1». و از مجاهد، و ابن جريح، و عطا، و ابن زيد، نيز نقل شده، و در بعضي ديگر آمده است كه عبارت بوده‌اند از:" هدهد"، و" ركاك" (كه عرب آن را صرد گويد، مرغي است كه گنجشك را شكار مي‌كند، و هنگام شكار جيغ مي‌كشد)،" طاووس" و" كلاغ"، اين روايت را عياشي از صالح بن سهل از امام صادق ع نقل كرده «2» و در بعضي ديگر آمده است كه مرغان عبارت بودند از:" شتر مرغ"،" طاووس"،" وز" (دم جنبانك) و" خروس" اين روايت را عياشي از معروف بن خربوذ از امام باقر ع «3»، و نيز
__________________________________________________
(1)عيون اخبار الرضا ج 1 ص 198
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 145 حديث 477
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 143 حديث 471
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 583
از ابن عباس نقل كرده است، و از طرق اهل سنت از ابن عباس نيز آمده كه آن چهار مرغ عبارت بوده‌اند از:" طاووس"،" خروس"،" كبوتر" و" غرنوق"، (كه نوعي مرغ دريايي است) و آنكه همه روايات نامش را برده‌اند" طاووس" است.
در روايت آمده بود كه خداوند فرمود:" آن گاه آنها را ده قسمت كن، و هر قسمتي را بر سر كوهي بگذار"، در اينكه كوه‌ها ده عدد بودند، مورد اتفاق همه رواياتي است كه از ائمه اهل بيت ع نقل شده البته در تعداد كمي از روايات چهار كوه و هفت كوه نيز آمده است. و در كتاب عيون با ذكر سند از علي بن محمد بن جهم روايت كرده كه گفت: من در مجلس مامون حاضر شدم، و ديدم علي بن موسي الرضا نزد او است.
مامون پرسيد: يا بن رسول اللَّه آيا عقيده شما اين نيست كه انبياء معصوم هستند فرمود:
بلي، مامون از حضرت در مورد چند آيه قرآن سؤال كرد كه در آن سخن از گناه انبياء شده، از جمله پرسيد: پس چرا ابراهيم ع درخواست كرد كه" رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتي؟" و خداي تعالي از او پرسيد:" أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ؟" و ابراهيم ع هم در جواب عرض كرد:" بَلي وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي".
حضرت رضا ع فرمود: خداي تبارك و تعالي قبلا به او فرموده بود: من از ميان بندگانم يكي را خليل خود مي‌گيرم، بطوري كه اگر از من مرده زنده كردن را بخواهد اجابت خواهم كرد، ابراهيم ع به دلش افتاد كه خود او خليل خدا است و لذا گفت:" رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتي"؟، و خداي تعالي در جوابش پرسيد: مگر ايمان نداري؟ بيان داشت:
چرا، ولي مي‌خواهم خاطرم جمع شود كه خليل تو من هستم «1».
مؤلف: در سابق آنجا كه گفتاري از بهشت آدم داشتيم كلامي در باره علي بن محمد بن جهم و در خصوص همين روايتي كه از علي بن موسي الرضا نقل كرده آورده شد، به آنجا مراجعه كنيد.
اين را بايد دانست كه روايت نامبرده بر اين معنا دلالت دارد كه مقام" خليل بودن" مقامي است كه مستلزم استجابت دعا است، كلمه" خلت" نيز با اين معنا مي‌سازد، چون اصل اين كلمه به معناي" حاجت" است، و اگر دوست را هم خليل مي‌نامند به اين جهت است كه وقتي صداقت و دوستي به حد كمال رسيد، حوائج صديق خود را بر مي‌آورد، و اين معلوم است كه وقتي حاجتش را بر مي‌آورد كه قدرت و كفايت برآوردن آن را داشته باشد.
__________________________________________________
(1)عيون اخبار الرضا ج 1 ص 198
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 584

[سوره البقرة (2): آيات 261 تا 274] ..... ص : 584

اشاره

مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فِي كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ وَ اللَّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ (261) الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ثُمَّ لا يُتْبِعُونَ ما أَنْفَقُوا مَنًّا وَ لا أَذيً لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (262) قَوْلٌ مَعْرُوفٌ وَ مَغْفِرَةٌ خَيْرٌ مِنْ صَدَقَةٍ يَتْبَعُها أَذيً وَ اللَّهُ غَنِيٌّ حَلِيمٌ (263) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذي كَالَّذِي يُنْفِقُ مالَهُ رِئاءَ النَّاسِ وَ لا يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ صَفْوانٍ عَلَيْهِ تُرابٌ فَأَصابَهُ وابِلٌ فَتَرَكَهُ صَلْداً لا يَقْدِرُونَ عَلي شَيْ‌ءٍ مِمَّا كَسَبُوا وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ (264) وَ مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ تَثْبِيتاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ كَمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ أَصابَها وابِلٌ فَآتَتْ أُكُلَها ضِعْفَيْنِ فَإِنْ لَمْ يُصِبْها وابِلٌ فَطَلٌّ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (265)
أَ يَوَدُّ أَحَدُكُمْ أَنْ تَكُونَ لَهُ جَنَّةٌ مِنْ نَخِيلٍ وَ أَعْنابٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ لَهُ فِيها مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ وَ أَصابَهُ الْكِبَرُ وَ لَهُ ذُرِّيَّةٌ ضُعَفاءُ فَأَصابَها إِعْصارٌ فِيهِ نارٌ فَاحْتَرَقَتْ كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمُ الْآياتِ لَعَلَّكُمْ تَتَفَكَّرُونَ (266) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِنْ طَيِّباتِ ما كَسَبْتُمْ وَ مِمَّا أَخْرَجْنا لَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ لا تَيَمَّمُوا الْخَبِيثَ مِنْهُ تُنْفِقُونَ وَ لَسْتُمْ بِآخِذِيهِ إِلاَّ أَنْ تُغْمِضُوا فِيهِ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ حَمِيدٌ (267) الشَّيْطانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَ يَأْمُرُكُمْ بِالْفَحْشاءِ وَ اللَّهُ يَعِدُكُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلاً وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ (268) يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً وَ ما يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا الْأَلْبابِ (269) وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ نَفَقَةٍ أَوْ نَذَرْتُمْ مِنْ نَذْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُهُ وَ ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصارٍ (270)
إِنْ تُبْدُوا الصَّدَقاتِ فَنِعِمَّا هِيَ وَ إِنْ تُخْفُوها وَ تُؤْتُوهَا الْفُقَراءَ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ يُكَفِّرُ عَنْكُمْ مِنْ سَيِّئاتِكُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ (271) لَيْسَ عَلَيْكَ هُداهُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ فَلِأَنْفُسِكُمْ وَ ما تُنْفِقُونَ إِلاَّ ابْتِغاءَ وَجْهِ اللَّهِ وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُونَ (272) لِلْفُقَراءِ الَّذِينَ أُحْصِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ لا يَسْتَطِيعُونَ ضَرْباً فِي الْأَرْضِ يَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أَغْنِياءَ مِنَ التَّعَفُّفِ تَعْرِفُهُمْ بِسِيماهُمْ لا يَسْئَلُونَ النَّاسَ إِلْحافاً وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ (273) الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِيَةً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (274)
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 585

ترجمه آيات ..... ص : 585

حكايت آنان كه اموال خويش را در راه خدا انفاق مي‌كنند حكايت دانه‌اي است كه هفت خوشه رويانيده كه در هر خوشه صد دانه باشد، و خدا براي هر كه بخواهد، دو برابر هم مي‌كند، كه خدا وسعت بخش و دانا است (261).
كساني كه اموال خويش را در راه خدا انفاق مي‌كنند و بعد اين انفاق خود را با منت و يا اذيتي همراه نمي‌كنند پاداش آنان نزد پروردگارشان است، نه ترسي دارند و نه غمي (262).
سخن شايسته و پرده‌پوشي، از صدقه‌اي كه اذيت در پي دارد بهتر است، خدا بي‌نياز و بردبار است (263).
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، صدقه خويش را همانند آن كس كه مال خويش را با ريا به مردم انفاق مي‌كند، و به خدا و روز جزا ايمان ندارد، با منت و اذيت باطل نكنيد، كه حكايت وي حكايت سنگي سفت و صافي است كه خاكي روي آن نشسته باشد، و رگباري بر آن باريده، آن را صاف به جاي
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 586
گذاشته باشد، رياكاران از آنچه كرده‌اند ثمري نمي‌برند، و خدا گروه كافران را هدايت نمي‌كند (264).
و حكايت آنان كه اموال خود را به طلب رضاي خدا و استواري دادن به دلهاي خويش انفاق مي‌كنند، عملشان مانند باغي است بر بالاي تپه‌اي، كه رگباري به آن رسد، و دو برابر ثمر داده باشد، و اگر رگبار نرسيده به جايش باران ملايمي رسيده، خدا به آنچه مي‌كنيد بينا است (265).
آيا در ميان شما كسي هست كه دوست داشته باشد براي او باغي باشد پر از درختان خرما و انگور و همه گونه ميوه در آن باشد، و نهرها در دامنه آن جاري باشد، سپس پيري برسد، در حالي كه فرزنداني صغير دارد، آتشي به باغش بيفتد، و آن را بسوزاند؟ خدا اينطور آيه‌هاي خود را براي شما بيان مي‌كند، شايد كه بينديشيد (266).
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، از خوبيهاي آنچه بدست آورده‌ايد و آنچه برايتان از زمين بيرون آورده‌ايم انفاق كنيد، و پست آن را (كه خودتان نمي‌گيريد مگر با چشم‌پوشي) براي انفاق منظور نكنيد، و بدانيد كه خدا بي‌نياز و ستوده است (267).
شيطان به شما وعده تنگدستي مي‌دهد، و به بدكاري وا مي‌دارد، و خدا از جانب خود آمرزش و فزوني به شما وعده مي‌دهد، كه خدا وسعت بخش و دانا است (268).
فرزانگي را به هر كه بخواهد مي‌دهد، و هر كه حكمت يافت، خيري فراوان يافت، و به جز خردمندان كسي اندرز نگيرد (269).
هر خرجي كرده‌ايد به هر نذري ملتزم شده‌ايد خدا از آن آگاه است، و ستمگران ياوراني ندارند (270).
اگر صدقه‌ها را علني دهيد خوب است، و اگر هم پنهاني دهيد و به تنگ‌دستان بدهيد، البته برايتان بهتر است، و گناهانتان را از بين مي‌برد، كه خدا از آنچه مي‌كنيد آگاه است (271).
هدايت كردن با تو نيست، بلكه خدا است كه هر كس را بخواهد هدايت مي‌كند، هر خواسته‌اي انفاق كنيد به نفع خود كرده‌ايد، انفاق جز براي رضاي خدا نكنيد، هر خيري را كه انفاق كنيد (عين همان) به شما مي‌رسد و ستم نمي‌بينيد (272).
(صدقه از آن) فقرايي است كه در راه خدا از كار مانده‌اند، و نمي‌توانند سفر كنند، اشخاص بي‌خبر آنان را بسكه مناعت دارند توانگر مي‌پندارند، تو آنان را با سيمايشان مي‌شناسي، از مردم به اصرار گدايي نمي‌كنند، هر متاعي انفاق مي‌كنيد خدا به آن دانا است (273).
كساني كه اموال خويش را شب و روز نهان و آشكار انفاق مي‌كنند پاداششان نزد پروردگارشان است، نه ترسي دارند و نه غمگين مي‌شوند (274)

بيان آيات ..... ص : 586

سياق اين آيات از اين جهت كه همه در باره انفاق است، و مضامين آنها به يكديگر
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 587
ارتباط دارد اين را مي‌فهماند كه همه يك باره نازل شده، و اين آيات مؤمنين را تحريك و تشويق به انفاق در راه خدا مي‌كند، و نخست براي زياد شدن و بركت مالي كه انفاق مي‌كنند مثلي مي‌زند، كه يك درهم آن هفتصد درهم مي‌شود، و چه بسا كه خدا بيشترش هم مي‌كند، و سپس براي انفاق ريايي و غير خدايي مثلي مي‌آورد تا بفهماند كه چنين انفاقي بركت و بهره‌اي ندارد، و در مرحله سوم مسلمانان را از انفاق با منت و اذيت نهي مي‌كند، زيرا كه منت و اذيت اثر آن را خنثي مي‌كند، و اجر عظيمش را حبط نموده و از بين مي‌برد سپس دستور مي‌دهد كه از مال پاكيزه خود انفاق كنند، نه اينكه از جهت بخل و تنگ نظري هر مال ناپاك و دور انداختني را در راه خدا بدهند، و آن گاه موردي را كه بايد مال در آن مورد انفاق شود ذكر مي‌كند كه عبارت است از فقرايي كه در راه خدا از هستي ساقط شده‌اند، و در آخر اجر عظيمي كه اين انفاق نزد خداي تعالي دارد بيان مي‌كند.
و سخن كوتاه اينكه: آيات مورد بحث، مردم را دعوت به انفاق مي‌كند و در مرحله اول، جهت اين دعوت و غرضي را كه در آن است بيان نموده و مي‌فرمايد: هدف از اين كار بايد خدا باشد نه مردم، و در مرحله دوم صورت عمل و كيفيت آن را تبيين كرده كه بايد منت و اذيت به دنبال نداشته باشد، و در مرحله سوم وضع آن مال را بيان مي‌كند كه بايد طيب باشد نه خبيث، و در مرحله چهارم مورد آن را كه بايد فقيري باشد كه در راه خدا فقير شده و در مرحله پنجم اجر عظيمي كه در دنيا و آخرت دارد بيان نموده است.

گفتاري پيرامون انفاق ..... ص : 587

اشاره

يكي از بزرگترين اموري كه اسلام در يكي از دو ركن" حقوق الناس" و" حقوق اللَّه" مورد اهتمام قرار داده و به طرق و انحاي گوناگون، مردم را بدان وادار مي‌سازد، انفاق است پاره‌اي از انفاقات از قبيل زكات، خمس، كفارات مالي و اقسام فديه را واجب نموده و پاره‌اي از صدقات و اموري از قبيل وقف سكني دادن ما دام العمر كسي، وصيت‌ها، بخشش‌ها و غير آن را مستحبّ نموده است.

[تعديل ثروت‌ها، كم كردن فاصله طبقاتي، ايجاد برادري بين مسلمين و ... علل و اهداف تاكيد شديد نسبت به انفاق است] ..... ص : 587

و غرضش اين بوده كه بدينوسيله طبقات پائين را كه نمي‌توانند بدون كمك مالي از ناحيه ديگران حوائج زندگي خود را برآورند- مورد حمايت قرار داده تا سطح زندگيشان را بالا ببرند، تا افق زندگي طبقات مختلف را به هم نزديك ساخته و اختلاف ميان آنها را از جهت ثروت و نعمات مادي كم كند.
و از سوي ديگر توانگران و طبقه مرفه جامعه را از تظاهر به ثروت يعني از تجمل و آرايش ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 588
مظاهر زندگي، از خانه و لباس و ماشين و غيره نهي فرموده و از مخارجي كه در نظر عموم مردم غير معمولي است و طبقه متوسط جامعه تحمل ديدن آن گونه خرجها را ندارد (تحت عنوان) نهي از اسراف و تبذير و امثال آن، جلوگيري نموده است.
و غرض از اينها ايجاد يك زندگي متوسطي است كه فاصله طبقاتي در آن فاحش و بيش از اندازه نباشد، تا در نتيجه، ناموس وحدت و همبستگي زنده گشته، خواستهاي متضاد و كينه‌هاي دل و انگيزه‌هاي دشمني بميرند، چون هدف قرآن اين است كه زندگي بشر را در شؤون مختلفش نظام ببخشد، و طوري تربيتش دهد كه سعادت انسان را در دنيا و آخرت تضمين نمايد و بشر در سايه اين نظام در معارفي حق و خالي از خرافه زندگي كند، زندگي همه در جامعه‌اي باشد كه جو فضائل اخلاق حاكم بر آن باشد و در نتيجه در عيشي پاك از آنچه خدا ارزانيش داشته استفاده كند، و داده‌هاي خدا برايش نعمت باشد، نه عذاب و بلا، و در چنين جوي، نواقص و مصائب مادي را برطرف كند.
و چنين چيزي حاصل نمي‌شود مگر در محيطي پاك كه زندگي نوع، در پاكي و خوشي و صفا شبيه به هم باشد، و چنين محيطي هم درست نمي‌شود مگر به اصلاح حال نوع، به اينكه حوائج زندگي تامين گردد، و اين نيز بطور كامل حاصل نمي‌شود مگر به اصلاح جهات مالي و تعديل ثروت‌ها، و به كار انداختن اندوخته‌ها، و راه حصول اين مقصود، انفاق افراد- از اندوخته‌ها و ما زاد آنچه با كد يمين و عرق جبين تحصيل كرده‌اند- مي‌باشد، چون مؤمنين همه برادر يكديگرند، و زمين و اموال زمين هم از آن يكي است، و او خداي عز و جل است.
و اين خود حقيقتي است كه سيره و روش نبوي (كه بر صاحب آن سيره برترين تحيت و سلام باد) صحت و استقامت آن را در زمان استقرار حكومت پيغمبر اكرم ص اثبات مي‌كند.
و اين همان نظامي است كه امير المؤمنين صلوات اللَّه عليه از انحراف مردم از مجراي آن تاسف خورده و شكوه‌ها مي‌كرد، و از آن جمله مي‌فرمود:" و قد أصبحتم في زمن لا يزداد الخير فيه الا ادبارا، و لا الشر فيه الا اقبالا و لا الشيطان في هلاك الناس الا طمعا، فهذا أو ان قويت عدته، و عمت مكيدته و امكنت فريسته، اضرب بطرفك حيث شئت من الناس فهل تبصر الا فقيرا يكابد فقرا، او غنيا بدل نعمة اللَّه كفرا، او بخيلا اتخذ البخل بحق اللَّه وفرا، او متمردا كان باذنه عن سمع المواعظ وقرا؟" «1».
__________________________________________________
(1)امروز كارتان به جايي رسيده است كه روز به روز و ساعت به ساعت خير از شما دورتر، و شر به شما نزديك‌تر، و طمع شيطان در هلاك ساختن مردم بيشتر مي‌شود امروز روزگاري است كه نيروي شيطان در حال قوي شدن است، و نقشه‌هايش دارد فراگير مي‌گردد، و او به هدفش دست مي‌يابد، اگر نمي‌پذيريد به وضع جامعه بنگريد آيا جز اين است كه به هر سو چشم باز كني يا فقيري را مي‌بيني كه دارد با فقر دست و پنجه نرم مي‌كند، و يا توانگري كه نعمت خداي را با كفران تلافي مي‌كند، (و آن را در نافرماني خدا مصرف مي‌نمايد) و يا بخيلي را مي‌بيني كه بخل از حق خدا را غنيمت مي‌شمارد، و يا متمردي كه گوشش از شنيدن مواعظ كر شده است." نهج البلاغه صبحي صالح خطبه 129 ص 187"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 589
گذشت روزگار، درستي نظريه قرآن را كشف كرد، و ثابت نمود همانطور كه قرآن فرموده تا طبقه پائين جامعه، از راه امداد و كمك به حد متوسط نزديك نگردند و طبقه مرفه از زياده روي و اسراف و تظاهر به جمال جلوگيري نشده، و به آن حد متوسط نزديك نشوند، بشر روي رستگاري نخواهد ديد، آري همه ما تمدن غرب را ديديم، كه چگونه داعيان آن، بشر را به بي‌بندوباري در لذات مادي و افراط در لذات حيواني واداشتند و بلكه روشهاي جديدي از لذت‌گيري و استيفاي هوس‌هاي نفساني اختراع نمودند، و در كام‌گيري خود و اشاعه اين تمدن در ديگران، از به كار بردن هيچ نيرويي مضايقه ننمودند، و اين باعث شد كه ثروتها و لذات خالص زندگي مادي همه به طرف نيرومندان و توانگران سرازير شده و در دست اكثريت مردم جهان كه همان طبقات پائين جامعه‌ها مي‌باشند چيزي به جز محروميت نماند، و ديديم كه چگونه طبقه مرفه نيز به جان هم افتاده و يكديگر را خوردند تا نماند مگر اندكي، و سعادت زندگي مادي مخصوص همان اندك گرديد، و حق حيات از اكثريت، كه همان توده‌هاي مردم هستند سلب شد. و با در نظر گرفتن اينكه ثروت بي حساب و فقر زياد آثار سويي در انسان پديد مي‌آورد، اين اختلاف طبقاتي تمامي رذائل اخلاقي را برانگيخت، و هر طرف را به سوي مقتضاي خويش پيش راند، و نتيجه آن اين شد كه دو طائفه در مقابل يكديگر صف آرايي كنند و آتش فتنه و نزاع در بين آنان شعله‌ور شود، توانگر و فقير محروم و منعم، واجد و فاقد همديگر را نابود كنند و جنگهاي بين المللي بپا شود، و زمينه براي كمونيسم فراهم گردد، و در نتيجه حقيقت و فضيلت به كلي از ميان بشر رخت بر بندد و ديگر بشر روزگاري خوش نبيند، و آرامش دروني و گوارايي زندگي از نوع بشر سلب شود، اين فساد عالم انساني چيزي است كه ما امروزه خود به چشم مي‌بينيم، و احساس مي‌كنيم كه بلاهايي سخت‌تر و رسوايي‌هايي بيشتر، آينده نوع بشر را تهديد مي‌كند.

[از بين رفتن انفاق و شيوع ربا در بين مردم بزرگترين عامل فساد اجتماعي كنوني در جهان غرب است] ..... ص : 589

و نيز بزرگترين عامل اين فساد از طرفي از بين رفتن انفاق، و از سوي ديگر شيوع ربا ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 590
است كه به زودي به آيات آن خواهيم رسيد. (ان شاء اللَّه) و خواهيم ديد كه خداي تعالي بعد از آيات مورد بحث در خلال هفت آيه پشت سرهم فظاعت و زشتي آن را بيان مي‌كند، و مي‌فرمايد:
رواج آن، فساد دنيا را به دنبال مي‌آورد، و اين خود يكي از پيشگوييهاي قرآن كريم است، كه در ايام نزول قرآن جنيني بود در رحم روزگار، و مادر روزگار اين جنين را در عهد ما زائيد، و ثمرات تلخش را بما چشانيد.
و اگر بخواهيد اين گفته ما را تصديق كنيد در آيات سوره روم دقت فرمائيد آنجا كه خداوند مي‌فرمايد:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً- تا جمله يَوْمَئِذٍ يَصَّدَّعُونَ". «1»
__________________________________________________
(1)(پس اي رسول) روي به جانب آئين پاك (اسلام) كن و همواره از دين خدا كه فطرت خلق را بر آن آفريده است پيروي نما كه هيچ تغييري در خلقت خداوند نبايد داد، اين است آئين استوار حق، و ليكن اكثر مردم از حقيقت امر آگاه نيستند (شما اهل ايمان) به درگاه خدا باز گرديد و خدا ترس باشيد و نماز بپا داريد و هرگز از فرقه و گروه مشركان نباشيد از آن گروهي كه دين فطري خود را متفرق و پراكنده ساختند و از هواي نفس و خودپرستي گروه گروه شدند و هر گروهي به اوهام باطل و عقيده فاسد خود دلخوش بودند و هر گاه بر مردم رنج و سختي رو آورد خداي را به دعا مي‌خوانند و به درگاه او با تضرع و زاري روي مي‌كنند، پس از آنكه خداوند رحمت خود را به آنها چشانيد آن گاه باز عده‌اي از آنها به خداي خود مشرك مي‌شوند تا نعمتي كه به آنها عطا كرديم كفران كنند، اينك تمتع بريد، به زودي (به كيفر اعمال خود) آگاه مي‌شويد آيا ما دليل و حجتي بر آنها فرستاديم كه در باره چيزي كه با آن به خدا شرك مي‌ورزند با آنها سخن گويد؟ و هر گاه ما به لطف خود رحمتي به انسانها بچشانيم شاد مي‌شوند به آن، و اگر رنج و بلائي از كرده خودشان ببينند (در آن حال به جاي توبه به درگاه خدا از رحمتش بكلي) نوميد مي‌شوند آيا نديدند كه خدا همانا هر كه را خواهد، روزي وسيع كند و يا (هر كه را خواهد) تنگ دست و تنگ روزي گرداند و در اين امر دلائل روشني براي اهل ايمان پديدار است (اي رسول ما) حقوق ارحام و خويشان و مسكينان و در راه ماندگان را ادا كن كه صله رحم و احسان به فقيران براي آنان كه مشتاق لقاي خدا هستند بهترين كار است و هم اينان رستگارانند و آن سودي كه شما به رسم ربا (يا هديه) داديد كه بر اموال مردم رباخوار بيافزائيد و هديه به اغنيا دهيد (نفع دنيوي بريد) نزد خدا هرگز نيفزايد و آن زكاتي كه از روي اخلاص به خدا، به فقيران داديد ثوابش چندين برابر شود و دارايي خود را افزون كنند خدا آن كسي است كه شما را آفريد و روزي بخشيد و سپس بميراند و باز (در قيامت) زنده گرداند، آيا آنان را كه شريك خدا دانيد، هيچ از اين كارها توانند كرد و خدا از آنچه به او شريك گيرند پاك و منزه است فساد و پريشاني در تمام خشكي و درياها پديد آمد به سبب آنچه كسب كردند دستهاي مردمان، تا ما (نيز) كيفر بعضي از اعمالشان را به آنها بچشانيم، باشد كه به درگاه خدا باز گردند (اي رسول ما) به مردم بگو كه در اين سرزمين بگرديد و سير كنيد تا از عاقبت كساني را كه پيش از خودشان بودند و بيشترشان از مشركين به شمار مي‌آمدند، آگاه شويد (پس اي رسول) روي به دين استوار آور قبل از آنكه آن روز بيايد كه هيچ كس نتواند از امر خدا برگردد و در آن روز خلائق فرقه فرقه شوند. (سوره روم آيه 30- 43).
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 591
اين آيات نظائري هم در سوره‌هاي هود، و يونس، و اسراء، و انبياء، و غيره دارد كه در همين مقوله سخن گفته‌اند، و ان شاء اللَّه به زودي بيانش خواهد آمد.
و سخن كوتاه اينكه: علت تحريك و تشويق شديد و تاكيد بالغي كه در آيات مورد بحث در باره انفاق شده، اينها بود كه از نظر خواننده محترم گذشت.
" مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ ..."
منظور از" سَبِيلِ اللَّهِ"، هر امري است كه به رضايت خداي سبحان منتهي شود، و هر عملي كه براي حصول غرضي ديني انجام گيرد، براي اينكه كلمه" سبيل اللَّه" در آيه شريفه مطلق آمده و قيدي ندارد، هر چند كه قبل از اين آيه، آياتي قرار دارد كه در آن سخن از قتال در راه خدا رفته، و در آياتي ديگر نيز اين كلمه مقارن با مساله جهاد آمده، ليكن صرف اين مقارن بودن دليل نمي‌شود بر اينكه بگوئيم منظور از آيه" فِي سَبِيلِ اللَّهِ" تنها جهاد در راه خدا است.

[توضيحي در مورد امثال و چگونگي تمثيلات قرآن كريم] ..... ص : 591

مفسرين گفته‌اند: جمله" كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ" در واقع" كمثل من زرع حبة انبتت سبع سنابل" است، چون اين درست نيست كه گفته شود:" مثل كساني كه در راه خدا انفاق مي‌كنند مثل حبه و دانه است"، بلكه بايد گفت:" مثل كسي است كه دانه‌اي را بكارد و آن دانه هفت سنبل بدهد ...،" زيرا حبه نامبرده مثل آن مالي است كه در راه خدا انفاق شده، نه مثل اشخاصي كه انفاق كرده‌اند، و اين روشن است.
و ليكن گو اينكه حرف اينها در جاي خود، حرف درستي است، اما اگر كمي در آيات مشابه آن دقت شود معلوم مي‌شود كه حاجتي به اين تقدير نيست، چون مي‌بينيم بيشتر آياتي كه در قرآن مثلي را ذكر مي‌كند همين وضع را دارد، و اين صناعت و اين طرز سخن گفتن در قرآن كريم شايع است.
در جايي ديگر نيز فرموده:" وَ مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ الَّذِي يَنْعِقُ بِما لا يَسْمَعُ إِلَّا دُعاءً وَ نِداءً" «1».
با اينكه مثل نامبرده مثل كفار نيست بلكه مثل كسي است كه كفار را دعوت مي‌كند و نيز
__________________________________________________
(1)مثل كساني كه كافر شدند مثل كسي است كه با چهار پايان به صداي بلند و يا كوتاه نهيب بزند، كه آن چهار پا تنها دوري و نزديكي صدا را مي‌فهمد اما معناي كلمات را نمي‌فهمد." سوره بقره آيه 171"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 592
فرموده:" إِنَّما مَثَلُ الْحَياةِ الدُّنْيا كَماءٍ أَنْزَلْناهُ" «1» با اينكه در آيه شريفه زندگي دنيا به گياهاني كه به وسيله باران مي‌رويند مثل زده شده است.
و نيز فرموده:" مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ" «2» در ظاهر آيه نور خدا به مشكات تشبيه شده با اينكه در واقع نور خدا به نور مشكات مثل زده شده نه خود مشكات، و نيز در آيات بعد از آيه مورد بحث فرموده:" فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ صَفْوانٍ"»
با اينكه در آيه، بطلان صدقه به وسيله ريا به غباري مثل زده شده كه روي سنگي صاف باشد، نه خود سنگ، و نيز در آيات مورد بحث اشخاصي را كه در راه رضاي خدا انفاق مي‌كنند به جنت مثل زده، مي‌فرمايد:" مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ ..." با اينكه جنت مثل آن مالي است كه مي‌دهند، نه خود آنان، و آياتي ديگر از اين قبيل بسيار است.
و اين مثالها كه در اين آيات آورده شده، از يك جهت مشتركند، و آن اين است كه در همه آنها به ماده تمثيل كه قوام مثل به آن است اكتفاء شده، و به منظور اختصار بقيه اجزاي كلام را مي‌اندازد.
توضيح اينكه: مثل در حقيقت يك قصه واقعي و يا فرضي است كه گوينده از جهاتي آن را شبيه معناي مورد نظر خود مي‌داند، و لذا در كلام خود ذكرش مي‌كند تا ذهن شنونده از تصور آن، معناي مورد نظر را كاملتر و بهتر تصور كند، نظير اينكه وقتي مي‌خواهد بگويد: من هيچ چيز ندارم، مي‌گويد:" لا ناقة لي و لا جمل" «4» و يا وقتي به شنونده بگويد: آن وقت كه بايد كاري كرده باشي نكردي: مي‌گويد:" في الصيف ضيعت اللبن" «5» و از اين قبيل مثلها، اينها قصه‌هايي است كه روزي واقع شده و با ذكر آن به شنونده مي‌فهماند كه آن را با مقصود مورد كلام تطبيق نموده تا مطلب مورد كلام را بهتر و روشن‌تر بفهمد و لذا مي‌گويند مثلها هيچ وقت تغيير نمي‌كنند.
و اما مثلهاي فرضي و خيالي مانند اينكه وقتي مي‌خواهيم به مخاطب خود بفهمانيم كه انفاق در راه خدا عبارت است از دادن يكي و گرفتن چند برابر آن، مي‌گوئيم: مثل آنچه كه در راه خدا انفاق مي‌كني، مثل كاشتن دانه‌اي است كه وقتي سبز مي‌شود هفت سنبله و در هر
__________________________________________________
(1)مثل زندگي دنيا مثل آبي است كه ما از آسمان نازلش كرده باشيم." سوره يونس آيه 24"
(2)مثل نور او چون مشكات است." سوره نور آيه 35"
(3)مثل او مثل سنگي صاف است. [.....]
(4)من نه شتر ماده دارم و نه نر.
(5)تو در تابستان شير را فاسد كردي.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 593
سنبله صد دانه به وجود مي‌آيد و اين مثل يك مثل فرضي و خيالي است.
و آن معنايي كه ما از مثل مي‌خواهيم به ذهن شنونده منتقل كنيم، و آن را معياري براي ايضاح و سنجيدن وضع مطلب خود مي‌گيريم، يا تمامي قصه‌اي است كه به عنوان مثل مي‌آوريم، نظير مثلي كه در آيه:" وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ ..." «1» و در آيه:" مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْراةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوها كَمَثَلِ الْحِمارِ يَحْمِلُ أَسْفاراً" «2» آمده است و يا همه آن قصه منظور و مورد نظر نيست، بلكه گوشه‌اي از آن منظور است، كه اصطلاحا به آن ماده تمثيل گفته مي‌شود، كه در اين صورت يا همان مقدار را ذكر مي‌كنيم، و يا اگر همه قصه را بياوريم صرفا به منظور تتميم قصه و ناقص نبودن آن است مانند مثال اخير، يعني" انفاق" و" حبه"، چون در اين مثل ماده تمثيل تنها دانه‌اي است كه هفتصد دانه از آن به وجود مي‌آيد و اما كاشتن آن، و روئيدن هفت سنبله از آن دخالتي در تمثيل ندارد و به خاطر تتميم قصه آمده است.
و در قرآن كريم هر مثلي كه تمامي آن ماده تمثيل بوده و با معناي مراد و محل كلام تطبيق مي‌شده، همه آن ذكر شده- كه بايد هم مي‌شد، براي اينكه همه جزئياتش مثل است- و هر مثلي كه فقط بعضي از قسمت‌هايش ماده تمثيل بوده، به نقل همان مقدار اكتفاء شده، و آن مقدار، در جاي تمام قصه به كار رفته، چون غرض گوينده، از همان مقدار از قصه حاصل مي‌شده، علاوه بر اينكه خواننده در اثر ديدن اينكه گوشه‌اي از يك قصه ذكر شده، و گوشه‌هاي ديگرش افتاده و همين قسمت كه ذكر شده وافي به غرض هست، و خلاصه مي‌بيند كه مطلب مورد نظر به وجهي عين همان قصه است، و به وجهي غير از آن است، نشاطي پيدا مي‌كند، و دچار آن خستگي و ملالت كه معمولا خواننده هر مقاله يك نواخت به آن دچار مي‌شود، نمي‌گردد و اين خود يكي از موارد لطيف ايجاز به قلب است كه قرآن آن را به كار برده است، اما ايجاز است، چون گفتيم: تنها ماده تمثيل را كه حبه باشد آورده است، و اما قلب يعني وارونه گويي است، براي اينكه بايد انفاق را به حبه مثل مي‌زد، ولي انفاق‌گر را به حبه مثل زده است.
" أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ، فِي كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ" معناي كلمه" سنبل" معروف است، كه همان خوشه گندم مي‌باشد بعضي گفته‌اند:
ماده" سنبل" در اصل به معناي" پوشاندن" است، و اگر خوشه گندم را سنبل ناميده‌اند، به اين جهت بوده است كه سنبل، دانه‌هاي گندم را در غلافهايي كه دارد مي‌پوشاند.
__________________________________________________
(1)سوره ابراهيم آيه 32
(2)سوره جمعه آيه 5
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 594
و يكي از بي‌پايه‌ترين اشكالهايي كه به آيه كرده‌اند اين است كه: آيه شامل مثالي است كه اصلا در خارج وجود ندارد، براي اينكه هيچ خوشه گندمي نداريم كه مشتمل بر صد دانه باشد، و ديگر توجه نكرده‌اند كه همانطور كه گفتيم: در مثل لازم نيست كه مضمونش در خارج تحقق داشته باشد، چون مثلهاي تخيلي آن قدر زياد هست كه از حد شمارش بيرون است، علاوه بر اينكه هر سنبله صد دانه و يا هر خوشه هفتصد دانه گندم در آن باشد چنان نيست كه اصلا وجود نيافته باشد.
" وَ اللَّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ" يعني خداي تعالي براي هر كس كه بخواهد بيش از هفتصد دانه گندم هم مي‌دهد، براي اينكه او واسع است و هيچ مانعي نيست كه از جود او جلوگيري كرده و فضل و كرمش را محدود سازد، هم چنان كه خودش در جاي ديگر فرمود:" مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً، فَيُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً كَثِيرَةً؟" «1» و كثير را در اين آيه مقيد به عدد معيني نكرده است.
بعضي از مفسرين در معناي آيه مورد بحث گفته‌اند:" مضاعفة" به معناي چند برابر است، و نهايت درجه اين چند برابر همان هفتصد برابر است، نه اينكه اگر خدا بخواهد هفتصد را هم چند برابر مي‌كند ولي اين حرف صحيح نيست، زيرا اگر اينطور مي‌بود قهرا جمله مورد بحث كار تعليل را مي‌كرد، و معنا چنين مي‌شد:" انفاق در راه خدا مثل دانه‌اي است كه تا هفتصد دانه بهره دهد، چون خدا براي هر كس بخواهد مضاعف مي‌كند" و در اين صورت مي‌بايست جمله نامبرده چنين باشد:" في كل سنبلة مائة حبة فان اللَّه يضاعف ..."، هم چنان كه در آيه شريفه:" اللَّهُ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ، وَ النَّهارَ مُبْصِراً، إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَي النَّاسِ" «2» كلمه" ان" آمده است، و چون در آيه مورد بحث كلمه" فان" نيامده معلوم مي‌شود كه جمله نامبرده تعليل نيست.

[فوائد و آثار اجتماعي انفاق به قصد تحصيل رضاي خدا] ...... ص : 594

مطلب ديگر اينكه در آيه مورد بحث، مثلي را كه آورده مقيد به آخرت نكرده و بطور مطلق فرموده:" خدا انفاق شما را مضاعف مي‌كند" پس هم شامل دنيا مي‌شود، و هم شامل آخرت، فهم عقلايي هم اين را تاييد مي‌كند براي اينكه كسي كه از دسترنج خود چيزي انفاق مي‌كند هر چند ابتدا ممكن است به قلبش خطور كند كه" اين مال از چنگش رفت، و ديگر به
__________________________________________________
(1) كيست كه به خدا قرض دهد، قرضي دهد، قرضي نيكو، تا خدا آن را برايش به اضعافي كثير مضاعف كند." سوره بقره آيه 245"
(2)"سوره مؤمن آيه 61"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 595
او بر نمي‌گردد، ليكن اگر كمي دقت كند خواهد ديد كه جامعه انساني به منزله تن واحد و داراي اعضاي مختلف است، و اعضاي آن هر چند اسامي و اشكال مختلف دارند، اما در مجموع، يك تن را تشكيل مي‌دهند، و در غرض و هدف زندگي متحد هستند، از حيث اثر هم همه مربوط به هم هستند، وقتي يكي از اعضا، نعمتي را از دست مي‌دهد مثلا فاقد صحت و سلامتي شده و در عمل خود كند مي‌گردد، همين عارضه هر چند كه در نظر بدوي، متوجه يك عضو است، ولي در حقيقت تمام بدن در عملكرد خود كند و سست مي‌گردد، و به خاطر نرسيدن به اغراض زندگي خسران و ضرر مي‌بيند.
مثلا چشم و دست آدمي دو عضو از بدن انسان هستند، در ظاهر دو نام غير مربوط به هم و دو شكل متفاوت، و دو عملكرد جداگانه دارند، ليكن با كمي دقت مي‌بينيم كه اين دو عضو كمال ارتباط را با يكديگر دارند. خلقت، آدمي را مجهز به چشم كرده تا اشيا را از نظر نور و رنگ و نزديكي و دوري تشخيص دهد، بعد از تشخيص چشم، دست آنچه را كه تحصيلش براي آدمي واجب است بردارد، و آنچه را كه دفعش بر او لازم است از انسان دفع كند. پس در حقيقت" چشم" مثل چراغي است كه پيش پاي دست را روشن مي‌كند، حال اگر دست از كار بيفتد قهرا فوائد و عملكرد دست را بايد ساير اعضا جبران كنند، و اين باعث مي‌شود كه اولا زحمت و تعبي را كه در حال عادي هرگز قابل تحمل نيست، تحمل كند و در ثاني از عملكرد ساير اعضاي خود به همان مقدار كه صرف جبران عملكرد دست نموده بكاهد، و اما اگر از همان اوائلي كه دست دچار حادثه شد از نيرويي اضافي ساير اعضا در اصلاح حال همان دست استفاده كند، و دست را به حال عادي و سلامتش برگرداند، حال تمامي اعضا را اصلاح كرده، و صدها و بلكه هزارها برابر آنچه صرف اصلاح دست كرده عايدش مي‌شود.
پس يك فرد از جامعه كه عضوي از يك مجموعه است، اگر دچار فقر و احتياج شد، و ما با انفاق خود وضع او را اصلاح كرديم، هم دل او را از رذائلي كه فقر در او ايجاد مي‌كند پاك كرده‌ايم، و هم چراغ محبت را در دلش ايجاد نموده‌ايم، و هم زبانش را به گفتن خوبيها به راه انداخته‌ايم، و هم او را در عملكردش نشاط بخشيده‌ايم، و اين فوائد عايد همه جامعه مي‌شود، چون همه افراد جامعه به هم مربوط هستند، پس انفاق يك نفر، اصلاح حال هزاران نفر از افراد جامعه است، و مخصوصا اگر اين انفاق در رفع حوائج نوعي از قبيل تعليم و تربيت و امثال آن باشد. اين است آثار و فوائد انفاق.
و وقتي انفاق در راه خدا و به انگيزه تحصيل رضاي او باشد، نمو و زياد شدن آن از لوازم ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 596
تخلف ناپذير آن خواهد بود، چون فوائد انفاق در غير راه خدا ممكن است توأم با ضررهايي باشد كه (حتما هست) براي اينكه وقتي رضاي خدا انگيزه آدمي نباشد لا بد انگيزه اين هست كه من توانگر به فقير انفاق كنم تا شر او را از خود دفع نمايم، و يا حاجت او را برآورم، تا اعتدالي به حال جامعه ببخشم، و فاصله طبقاتي را كم كنم (و در همه اين فرضها بطور غير مستقيم منافعي عايد خود انفاق كننده مي‌شود) و اين خود نوعي استخدام و استثمار فقير به نفع خويش است، كه چه بسا در دل فقير آثار سوء بجاي گذارد، و چه بسا اين آثار سوء، در دل فقرا متراكم شود و ناآرامي و بلواها به راه بيندازد، اما اگر انفاق تنها براي رضاي خدا صورت بگيرد، و انفاق‌گر بجز خشنودي او هدفي و منظوري نداشته باشد، آن آثار سوء پديد نمي‌آيد، و در نتيجه اين عمل" خير محض" مي‌شود.

[آثار سوء و مضرات انفاق بدون قصد كسب رضاي خدا] ..... ص : 596

" الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ، ثُمَّ لا يُتْبِعُونَ ما أَنْفَقُوا مَنًّا وَ لا أَذيً ..."
كلمه" اتباع" به معناي ملحق شدن و ملحق كردن است، اولي (ملحق شدن) نظير اين آيه كه مي‌فرمايد:" فَأَتْبَعُوهُمْ مُشْرِقِينَ" «1» و دومي (ملحق كردن) مانند اين آيه:" وَ أَتْبَعْناهُمْ فِي هذِهِ الدُّنْيا لَعْنَةً" «2».
كلمه" من" با تشديد نون به معني منت نهادن است، و منت آن عملي است از صاحب احسان كه احسانش را ناگوار سازد، مثل اينكه به آن شخصي كه احسان كرده بگويد: اين من بودم كه چنين و چنان احساني به تو كردم، و يا عملي كند كه حاكي از همين باشد و اصل در معناي منت بطوري كه گفته شده قطع كردن است، و در آيه:" لَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ" «3» بهمين معنا آمده، و كلمه" أذي" به معناي ضرر فوري و يا ضرر اندك است، و كلمه" خوف" به معناي انتظار ضرر است، و كلمه" حزن" به معناي اندوهي است كه بر دل سنگيني كند، چه اندوه از امري كه واقع شده، و چه از آنكه بخواهد واقع شود.

[رد كردن سائل با زبان خوش و گذشت از بدي او، از صدقه و انفاق همراه با منت و آزار بهتر است] ..... ص : 596

" قَوْلٌ مَعْرُوفٌ وَ مَغْفِرَةٌ خَيْرٌ مِنْ صَدَقَةٍ"" قول معروف" آن سخني است كه مردم بر حسب عادت آن را غير معمولي ندانند، كه البته به اختلاف عادات مردم مختلف مي‌شود، و كلمه" مغفرت" در اصل به معناي پوشاندن است، و" غني" مقابل حاجت و فقر است، و" حلم" به معناي سكوت در برابر سخن و يا عمل ناهنجار ديگران است.
__________________________________________________
(1)فرعونيان آفتاب دم به دنبال بني اسرائيل راه افتادند (كه به آنها ملحق شوند)." سوره شعراء آيه 61"
(2)ما در همين دنيا به فرعونيان لعنتي را ملحق كرديم." سوره قصص آيه 42"
(3)ايشان اجري قطع ناشدني دارند." سوره فصلت آيه 8"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 597
در اين آيه شريفه خداوند متعال قول معروف و آمرزيدن و مغفرت (يعني چشم‌پوشي از بدي‌ها كه مردم به انسان مي‌كنند) را بر صدقه‌اي كه گوشه و كنايه داشته باشد ترجيح داده، و اين مقابله دلالت دارد بر اينكه مراد از" قول معروف" اين است كه وقتي مي‌خواهي سائل را رد كني با زباني خوش رد كني، مثلا دعايش كني كه خدا حاجتت را برآورد.
البته اين در صورتي است كه سائل سخني كه باعث ناراحتي تو باشد نگويد، و اگر لفظي خلاف ادب گفت بايد چنان رفتار كني كه او خيال كند سخن زشتش را نشنيده‌اي و آن دعاي خير و اين چشم‌پوشي‌ات از سخن زشت او، بهتر از آنست كه به او صدقه‌اي بدهي و به دنبالش آزار برساني، چون آزار و منت نهادن انفاق‌گر به اين معني خواهد بود كه مي‌خواهد بفهماند آن مالي كه انفاق كرده در نظرش بسيار عظيم است، و از درخواست سائل ناراحت شده است، و اين دو فكر غلط دو بيماري است كه بايد انسان با ايمان، دل خود را از آن پاك كند چون مؤمن بايد متخلق به اخلاق خدا باشد، و خداي سبحان غني‌اي است كه آنچه نعمت مي‌دهد در نظرش بزرگ نمي‌نمايد، و هر بخششي مي‌كند آن را بزرگ جلوه نمي‌دهد و نيز خداي سبحان حليم است، و در مؤاخذه جفاكاران عجله نمي‌كند، و در برابر جهالت خشم نمي‌كند، و بهمين جهتي كه گفته شد آيه شريفه، با دو نام" غني" و" حليم" ختم شده است.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ ..."
اين آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه آزار و منت بعد از صدقه اجر آن را حبط كرده و از بين مي‌برد، و بعضي با اين آيه استدلال كرده‌اند بر اينكه هر معصيت و يا حد اقل هر گناه كبيره باعث از بين رفتن و بي اجر شدن اطاعت‌هاي قبل از آن معصيت مي‌شود، و ليكن ما چنين دلالتي در آيه نمي‌بينيم، و دلالت آيه تنها در بي اجر شدن صدقه به وسيله خصوص منت و اذيت است، كه گفتار مفصل اين بحث در مبحث" حبط" گذشت.

[ريا كاري در هر عمل مستلزم نداشتن ايمان به خدا و روز جزا در آن عمل است] ..... ص : 597

" كَالَّذِي يُنْفِقُ مالَهُ رِئاءَ النَّاسِ، وَ لا يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ" از آنجايي كه خطاب اول آيه فقط شامل مؤمنين بود- چون افراد رياكار نمي‌توانند مؤمن باشند، چون به فرموده خدا، منظور اينها از اعمالشان خدا نيست- بهمين جهت خداوند متعال مؤمنين را صريحا از ريا نهي نكرد، و نفرمود:" اي مؤمنين رياكار نباشيد" بلكه افرادي را كه صدقه مي‌دهند و به دنبالش منت و اذيت مي‌رسانند تشبيه به افراد رياكار بي‌ايمان كرد، كه صدقاتشان باطل و بي‌اجر است، و فرمود:" عمل چنين مؤمني شبيه به عمل او است"، و نفرمود:
" مثل آن است" زيرا عمل مؤمن در ابتدا صحيح انجام مي‌شود، ولي بعدا پاره‌اي عوامل مثل" منت" و" اذيت" آن را باطل مي‌سازد، ولي عمل رياكار از همان اول باطل است. ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 598
اتحاد سياق فعل‌هايي كه در آيه آمده، يعني فعل" يُنْفِقُ مالَهُ" و فعل" وَ لا يُؤْمِنُ" با اينكه ممكن بود بفرمايد" و لم يؤمن- رياكار از اول ايمان نياورده"، دلالت دارد بر اينكه مراد از ايمان نداشتن رياكار در انفاقش به خدا و روز جزا، ايمان نداشتن او به دعوت پروردگاري است كه او را به انفاق مي‌خواند، و ثوابهايي جزيل و عظيم به وي وعده مي‌دهد، چون اگر به دعوت اين داعي و به روز قيامت (روزي كه پاداشهاي اعمال در آن روز ظاهر مي‌شود) ايمان مي‌داشت، در انفاقش قصد ريا نمي‌كرد و تنها عمل را براي خاطر خدا مي‌آورد، و علاقمند به ثواب جزيل خدا مي‌شد. پس منظور از اينكه فرمود، ايمان به خدا ندارد اين نيست كه اصلا به خداوندي خدا قائل نيست.
و از آيه شريفه چنين بر مي‌آيد كه ريا در هر عملي كه آدمي انجام مي‌دهد مستلزم نداشتن ايمان به خدا و به روز جزا در همان عمل است.
" فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ صَفْوانٍ عَلَيْهِ تُرابٌ ..."
ضمير در كلمه:" فمثله" به كلمه" الذي" در جمله:" الذي يُنْفِقُ مالَهُ رِئاءَ النَّاسِ" بر مي‌گردد، پس مثلي كه در آيه زده شده براي كسي است كه مال خود را به منظور خودنمايي انفاق مي‌كند، و كلمه" صفوان" و نيز كلمه" صفا" به معناي سنگ صاف و سخت است، و كلمه" وابل" به معناي باران تند و رگبار طولاني است و ضمير در جمله" لا يقدرون" نيز به همان" الذي ينفق ..." بر مي‌گردد، خواهي گفت: كلمه" الذي" مفرد است ولي ضمير در جمله" لا يقدرون" جمع است. در پاسخ مي‌گوئيم كلمه" الذي" هر چند كه لفظا مفرد است و ليكن در اينجا در معناي جمع استعمال شده و به معناي همه كساني است كه چنين باشند.
اين آيه وجه شباهت رياكار به سنگ را بيان مي‌كند، معناي وسيعي است كه هم در رياكار هست و هم در آن سنگ، و آن بي‌اثر و سست بودن عمل است هم چنان كه خاكي كه روي سنگ صاف قرار دارد با باراني اندك از بين رفته و نمي‌تواند اثري داشته باشد.
و جمله:" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ" حكم را نسبت به رياكار و كافر به وجهي عام بيان مي‌كند، و مي‌فرمايد: ريا كننده در رياكاريش يكي از مصاديق كافر است، و خدا مردم كافر را هدايت نمي‌كند، و به همين جهت جمله نامبرده كار تعليل را مي‌كند.
و خلاصه معناي اين مثل آن است كه كسي كه در انفاق خود مرتكب ريا مي‌شود، در ريا كردنش و در ترتيب ثواب بر انفاقش حال سنگ صافي را دارد كه مختصر خاكي روي آن باشد، همين كه باراني تند بر آن ببارد، همين باراني كه مايه حيات زمين و سرسبزي آن و آراستگي‌اش به گل و گياه است، در اين سنگ خاك‌آلود چنين اثري ندارد، و خاك نامبرده ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 599
در برابر آن باران دوام نياورده و بكلي شسته مي‌شود، تنها سنگي سخت مي‌ماند كه نه آبي در آن فرو مي‌رود، و نه گياهي از آن مي‌رويد، پس وابل (باران پشت‌دار) هر چند از روشن‌ترين اسباب حيات و نمو است، و همچنين هر چند خاك هم سبب ديگري براي آن است، اما وقتي محل اين آب و خاك، سنگ سخت باشد عمل اين دو سبب باطل مي‌گردد، بدون اينكه نقصي و قصوري در ناحيه آب و خاك باشد، پس اين حال سنگ سخت بود و عينا حال رياكار نيز چنين است:
براي اينكه وقتي رياكار در عمل خود خدا را در نظر نمي‌گيرد، ثوابي بر عملش مترتب نمي‌شود، هر چند كه نفس عمل هيچ نقصي و قصوري ندارد، چون انفاق سببي است روشن براي ترتيب ثواب، ليكن به خاطر اينكه قلب صاحبش چون سنگ است، استعداد پذيرفتن رحمت و كرامت را ندارد.
و از همين آيه بر مي‌آيد كه قبول شدن اعمال، احتياج به نيتي خالص و قصدي به وجه اللَّه دارد. شيعه و سني هم از رسول خدا ص روايت كرده‌اند كه فرمود:" انما الاعمال بالنيات- معيار در ارزش اعمال تنها نيت‌ها هستند".
" وَ مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ تَثْبِيتاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ"

[معناي" ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ" و وجوهي كه در معناي" تثبيت نفس" ذكر شده و بيان وجه صحيح در معناي آن] ..... ص : 599

كلمه:" ابتغاء مرضات" به معناي طلب رضايت است، كه برگشتش به تعبير" اراده وجه اللَّه" است براي اينكه وجه هر چيزي عبارت است از جهت و سمتي كه روبروي تو است، و وجه خداي تعالي نسبت به بنده‌اي كه دستوراتي به وي مي‌دهد، و چيزهايي از او مي‌خواهد عبارت است از رضايت او از عمل وي، و خشنوديش از امتثال او، چون آمر و دستور دهنده، نخست با امر خود روبروي مامور قرار مي‌گيرد، و آن گاه كه اوامر او را بجا آورد با خشنودي و رضايت از او استقبال مي‌كند.
پس مرضات خدا از بنده مكلفي كه به تكليف عمل كرده همان وجه و روي خدا به طرف او است، در نتيجه ابتغاي مرضات او و يا ساده‌ترش به دست آوردن خشنودي او در حقيقت خواستن وجه او است.
و اما در معناي اينكه فرمود:" وَ تَثْبِيتاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ" نظريه‌هايي داده شده، بعضي گفته‌اند: تثبيت به معناي تصديق و يقين است، با چنين حالتي انفاق مي‌كنند، بعضي ديگر گفته‌اند: تثبيت كه به معناي استوار كردن است در اينجا به معناي تثبيت است، يعني داشتن بصيرت، و معناي جمله اين است كه" مال خود را با بصيرت انفاق مي‌كنند" (بر خلاف بسياري از افراد) مي‌دانند پول را در كجا خرج كنند، بعضي ديگر گفته‌اند: منظور اين است كه
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 600
تامل و دقت مي‌كنند، اگر ديدند نيتشان خالص براي خدا است، انفاق مي‌كنند، و اگر ديدند چيزي از ريا هم با خدا در دلشان آميخته شده، و خلاصه، هم خدا را در نظر دارد و هم ريا را، از انفاق خودداري مي‌كنند.
بعضي ديگر گفته‌اند: تثبيت به اين معنا است كه نفس آدمي خود را براي اطاعت خدا آماده كند، و بعضي گفته‌اند: به معناي آنست كه آدمي نفس خويش را در منازل ايمان جاي دهد، يعني نفس را به بذل مال در راه خدا عادت دهد، و خواننده عزيز توجه دارد كه هيچيك از اين معاني (جز به زحمت) با مطالب قبل آيه تطبيق نمي‌كند، (از توجيهي كه ما مي‌كنيم اين عدم انطباق كاملا روشن مي‌شود) كه آن توجيه عبارت است از:
و خدا داناتر است: خداي سبحان انفاق در راه خدا را بطور مطلق مدح كرد، (و فرمود: به دانه‌اي مي‌ماند كه چنين و چنان شود) سپس بنايش بر اين شد كه دو قسم انفاق را كه نمي‌پسندد و ثوابي بر آن مترتب نمي‌شود استثنا كند، يكي انفاق ريايي كه از همان اول باطل انجام مي‌شود و يكي هم انفاقي كه بعد از انجام آن، به وسيله منت و اذيت اجرش باطل مي‌گردد و بطلان اين دو قسم انفاق به خاطر همين است كه براي خدا و در طلب رضاي او انجام نشده و يا اگر شده نفس نتوانسته نيت خود را محكم نگه دارد، در اين آيه مي‌خواهد حال عده خاصي از انفاق‌گران را بيان كند، كه در حقيقت طائفه سوم هستند و اينان كساني هستند كه نخست براي خاطر خدا انفاق مي‌كنند و سپس زمام نفس را در دست مي‌گيرند و نمي‌گذارند آن نيت پاك و مؤثرشان دستخوش ناپاكي‌ها گردد و از تاثير ساقط شود و منت و اذيت و هر منافي ديگر، آن را تباه سازد.
پس روشن شد كه مراد از" ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ" اين است كه انفاق‌گر منظورش و قصدش خودنمايي و يا هر قصدي ديگر (كه نيت را غير خالص مي‌كند) نبوده باشد، و منظور از" تَثْبِيتاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ" اين است كه آدمي زمام نفس را در دست داشته باشد، تا بتواند نيت خالصي را كه داشته نگه بدارد، و اين تثبيت هم از ناحيه نفس است، و هم واقع بر نفس، ساده‌تر بگويم نفس هم فاعل تثبيت است، و هم مفعول آن، پس كلمه" تثبيتا" از نظر تركيب، نحوي تميز است، و حرف" من" نشويه (ابتدائيه) است، و" انفسهم" در معنا فاعل تثبيت است، و آن نفسي كه مفعول قرار گرفته در تقدير است، و تقدير كلام" تثبيتا من انفسهم لانفسهم- نفسشان زمام نفس را در دست بگيرد" ممكن هم هست كه كلمه" تثبيتا" را مفعول مطلق براي فعلي بگيريم كه از ماده خودش باشد، آن وقت تقدير چنين مي‌شود" يثبتون أنفسهم لانفسهم تثبيتا".
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 601

[تشبيه و تمثيل انفاق خالص و انفاق توأم با من و اذي] ..... ص : 601

" كَمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ أَصابَها وابِلٌ ..."
اصل در ماده (راء- باء- واو) اين است كه به معناي" زيادي" استعمال شود، و كلمه" ربوه" به كسر و فتح و ضم" راء" هر سه به معناي زمين خوبي است كه گياه در آن بسيار مي‌شود و نمو مي‌كند، و كلمه" اكل" با ضمه همزه و كاف به معناي خورده شده از هر چيز است، كه واحدش" اكله" بر وزن لقمه است، و كلمه" طل" به معناي باران است و فرقش با كلمه" مطر" اين است كه مطر به معناي باران معمولي است، و طل به معناي باراني خفيف‌تر از حد معمول و كم‌اثرتر از آن است.
و غرض از اين مثل اين است كه بفهماند انفاقي كه صرفا لوجه اللَّه و بخاطر خدا است هرگز بي اثر نمي‌ماند، و بطور قطع روزي حسن اثرش نمودار مي‌شود، براي اينكه مورد عنايت الهيه است، و از آنجا كه جنبه خدايي دارد و متصل به خدا است (مانند خود خدا) باقي و محفوظ است، هر چند كه اين عنايت بر حسب اختلاف درجات خلوص مختلف مي‌شود، و در نتيجه وزن و ارزش اعمال هم به همان جهت مختلف مي‌گردد، هم چنان كه باغي كه در زمين حاصل خيز ايجاد شده، وقتي باران مي‌آيد بلادرنگ خوردني‌هايش را به وجهي بهتر تحويل مي‌دهد، هر چند كه اين تحويل دادنش و اين خوردنيهايش بخاطر اختلاف باران (كه يكي مطر است و ديگري طل)، از نظر خوبي درجاتي پيدا مي‌كند.
و بخاطر وجود همين اختلاف بود كه اين دنباله را به گفتار خود اضافه نمود، كه" وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ" يعني خدا به آنچه مي‌كنيد بينا است، و مساله پاداش دادن به اعمال برايش مشتبه و درهم و برهم نمي‌شود، ثواب اين را با آن ديگر و ثواب ديگري را به اين نمي‌دهد.
" أَ يَوَدُّ أَحَدُكُمْ أَنْ تَكُونَ لَهُ جَنَّةٌ مِنْ نَخِيلٍ وَ أَعْنابٍ ..."
كلمه" ود" كه مصدر" يود" است به معناي حب و دوست داشتن است، البته حب توأم با آرزو، و كلمه" جنت" به معناي درختاني بسيار و درهم رفته است، كه در فارسي و عربي آن را بستان گويند، و اگر بستان را جنت خوانده‌اند به اين مناسبت بوده است كه اين كلمه در اصل به معناي پوشاندن است، و چنين درختاني زمين را از نور خورشيد مي‌پوشانند (هم چنان كه به سپر نيز جنة (به ضم جيم) گفته مي‌شود زيرا سپر نيز بدن يك سرباز را از آلت جنگي دشمن مي‌پوشاند)، و به اين جهت صحيح است گفته شود:" نهرها از زير آن جاري است"، و اگر كلمه نامبرده به معناي زميني بود كه درخت داشته باشد، اين عبارت صحيح نبود، چون نهر باغ از زير زمين باغ جاري نيست، در نتيجه خلاف مقصود را مي‌رسانيد، و به همين جهت خداي تعالي در آيه قبلي كه انفاق را به جنتي در ربوه (زمين آباد) مثل مي‌زد در جاي
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 602
ديگر در باره ربوه فرمود:" ذاتِ قَرارٍ وَ مَعِينٍ" «1» فرمود:" آب معين در آن زمين است" و نفرمود" در زير آن جاري است"، ولي وقتي سخن از زمين ندارد بلكه از جنات سخن مي‌گويد كه بسيار هم در قرآن تكرار شده، مي‌فرمايد: نهرها از زير آن جاري است، يعني از زير آن درختان، پس جنت به معناي درختان بسيار است.
و كلمه" من" در جمله" مِنْ نَخِيلٍ وَ أَعْنابٍ"، براي تبيين است، البته تبييني توأم با غلبه نه كليت، خلاصه مي‌خواهد بفرمايد: غالب درختان باغ انگور، انگور است، و غالب درختان نخلستان، نخل است، نه اينكه غير از آن هيچ درختي ديگر ندارد، چون معمولا هر باغي كه از يك نوع ميوه بيشتر دارد نام آن ميوه را بر آن باغ مي‌گذارند، مثلا" بادامستان"،" تاكستان"،" نخلستان" و ... هر چند كه ميوه‌هاي گوناگون ديگر نيز در آن باشد، پس اگر دنبال جمله مورد بحث فرموده:" لَهُ فِيها مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ"، منافاتي با آن ندارد.
كلمه" كبر" به معناي پيري و سالخوردگي است، و كلمه" ذرية" به معناي اولاد است، و كلمه" ضعفا" جمع ضعيف است، خداي تعالي در اين مثل بين سالخوردگي و داشتن فرزنداني ضعيف جمع كرده،- با اينكه معمولا سالخوردگان فرزندانشان بزرگسالند- و اين به آن جهت بوده كه شدت احتياج به باغ نامبرده را افاده كند، و بفهماند كه چنين پير مردي غير از آن باغ هيچ ممر معيشتي و وسيله ديگري براي حفظ سعادت خود و فرزندانش ندارد، چون اگر او را مردي جوان و نيرومند فرض مي‌كرد، آن شدت احتياج به باغ را نمي‌رساند، براي اينكه اگر باغ جوان نيرومند سوخت، مي‌تواند به قوت بازويش تكيه كند، و نيز اگر سالخورده‌اي را بدون فرزند صغير فرض مي‌كرد باز آن شدت حاجت به باغ افاده نمي‌شد، چون چنين پير مردي خرج زياد ندارد، و تهي دستي او به ناگواري تهي دستي پير بچه‌دار نيست، چون اگر باغ چنين كسي خشك شود فكر مي‌كند چند صباحي بيش زنده نيست و لذا خيلي ناراحت نمي‌شود.
و همچنين اگر در اين مثل پير مردي را مثل مي‌زد كه هر چند سالخورده است اما فرزنداني نيرومند دارد، باز آن شدت حاجت به باغ ادا نشده بود، براي اينكه اگر باغ چنين پير مردي بسوزد، با خود مي‌گويد: سر فرزندان رشيدم سلامت، كار مي‌كنند و خرج زندگي‌ام را در مي‌آورند، چه حاجت به باغ دارند، اما اگر هر دو جهت يعني: زيادي سن و داشتن فرزنداني خردسال در كسي جمع شود و باغش كه تنها ممر زندگي او است از بين برود، او بسيار ناراحت
__________________________________________________
(1)سوره مؤمنون آيه 50
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 603
مي‌شود، زيرا نه مي‌تواند نيروي جواني خود را باز گرداند، و دوباره چنان باغي به عمل بياورد، و نه كودكان خردسالش چنين نيرويي دارند، و نه بعد از آتش گرفتن باغ اميد برگشتن سبزي و خرمي آن را مي‌تواند داشته باشد.
اين مثلي است كه خداي تعالي آن را براي كساني زده كه مال خود را در راه خدا انفاق مي‌كنند، ولي با منت نهادن و اذيت كردن پاداش عمل خود را ضايع مي‌نمايند و ديگر راهي به بازگرداندن آن عمل باطل شده به عمل صحيح را ندارند، و انطباق مثل با ممثل بسيار روشن است، براي اينكه اينگونه رفتارها كه اعمال آدمي را باطل مي‌سازد بي‌جهت و بي‌منشا نيست، كساني اينطور اجر خود را ضايع مي‌كنند كه در دل دچار بيماري‌هاي اخلاقي از قبيل" مال دوستي"،" جاه دوستي"،" تكبر"" عجب"،" خودپسندي"،" بخل شديد" و ...
هستند، بيماري‌هايي كه نمي‌گذارد آدمي مالك نفس خود باشد، و مجالي براي تفكر و سنجش عمل خويش و تشخيص عمل نافع و مضر را بدهد، و اگر مجال مي‌داد و آدمي تفكر مي‌كرد هرگز به چنين اشتباه و خبطي مرتكب نمي‌شد.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِنْ طَيِّباتِ ما كَسَبْتُمْ" كلمه" تيمم" هم به معناي" قصد" است، و هم معناي" اقدام عمدي"، و كلمه" خبيث" ضد كلمه" طيب" را معنا مي‌دهد، آن به معناي ناپاك، و اين به معناي پاك است، و كلمه" منه" متعلق به كلمه خبيث است، و جمله:" تنفقون"، حالي است از فاعل" تيمموا"، و جمله:" لَسْتُمْ بِآخِذِيهِ" حالي است از فاعل" تنفقون" و عاملش همان فعل است، و جمله:" أَنْ تُغْمِضُوا فِيهِ" به خاطر كلمه" أن" مبدل به مصدر مي‌شود، و لام بطوري كه گفته شده در تقدير است، و تقدير كلام" الا لاغماضكم فيه" است، ممكن هم هست حرف" باء" را در تقدير گرفت و گفت: تقدير كلام" الا بمصاحبة اغماض" است.

[كيفيت مالي كه بايد انفاق بشود] ..... ص : 603

و معناي آيه روشن است، نكته‌اي كه بايد به آن توجه كرد اين است كه خداي تعالي در اين آيه كيفيت مالي را كه انفاق مي‌شود بيان نموده و مي‌فرمايد: بايد از اموال طيب باشد، نه خبيث، يعني مالي باشد كه فقير به رغبت آن را بگيرد نه به كراهت و اغماض، براي اينكه كسي كه نخواهد با بذل مال طيب، خويشتن را به صفت بخشنده متصف سازد، و بخواهد مال خبيث خود را از سر باز كند، و زندگي خود را از چنين آلودگيها رها سازد، چنين كسي دوستدار كار نيك نمي‌شود، و چنين انفاقي نفس او را به كمالي نمي‌رساند، و بهمين جهت است كه مي‌بينيم آيه شريفه با جمله:" وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ حَمِيدٌ" شروع شده است چون اين جمله به ما مي‌فهماند كه بايد در انفاق خود بي‌نيازي و حمد خداي را در نظر بگيريم، كه خدا در عين
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 604
اينكه احتياجي به انفاق ما ندارد، مع ذلك انفاق طيب ما را مي‌ستايد، پس از مال طيب خود انفاق كنيد. و نيز ممكن است جمله را چنين معنا كنيم: كه چون خدا غني و محمود است نبايد با او طوري سودا كرد كه لايق به جلال او (جل جلاله) نبوده باشد.

[ترس از فقر بر اثر انفاق اموال طيب و دلپسند، وسوسه شيطاني است] ..... ص : 604

" الشَّيْطانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَ يَأْمُرُكُمْ بِالْفَحْشاءِ" در اين آيه بر اين معنا احتجاج شده كه انتخاب مال خبيث براي انفاق، خيري براي انفاق‌گر ندارد، به خلاف انتخاب مال طيب كه خير انفاق‌گران در آن است.
پس اينكه در آيه قبل مؤمنين را نهي كرد از اينكه مال خبيث را براي اين كار انتخاب كنند مصلحت خود آنان را در نظر گرفته، هم چنان كه در منهي عنه فساد ايشان است، و در خودداري از انفاق مال طيب هيچ انگيزه‌اي ندارند جز اين فكر كه مضايقه در انفاق او چنين مالي را، مؤثر در بقا و قوام مال و ثروت است، اين طرز فكر باعث مي‌شود كه دلها از اقدام به چنين انفاقي دريغ كنند، به خلاف مال خبيث كه چون قيمتي ندارد و انفاقش چيزي از ثروت آنان كم نمي‌كند لذا از انفاقش مضايقه نمي‌كنند، و اين يكي از وساوس شيطان است، شيطاني كه دوستان خود را از فقر مي‌ترساند، با اينكه بذل و دادن انفاق در راه خدا و به دست آوردن خشنودي او عينا مانند بذل مال در يك معامله است، كه به قول معروف:" هر چه پول بدهي آش مي‌خوري"، مالي را هم كه انسان در راه خدا مي‌دهد در برابر آن، رضاي خدا را مي‌خرد، پس هم عوض دارد و هم بهره، كه بيانش گذشت.
علاوه بر اينكه آن كسي كه" يغني و يقني- آدمي را بي‌نياز مي‌كند و فقير مي‌سازد" خداي سبحان است، نه مال، هم چنان كه قرآن كريم فرمود:" وَ أَنَّهُ هُوَ أَغْني وَ أَقْني" «1».
و سخن كوتاه اينكه: خودداري مردم از انفاق مال طيب از آنجا كه منشا آن ترس از فقر است و اين ترس خطاست، لذا با جمله:" الشَّيْطانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ"، خطا بودن آن را تنبيه كرد، چيزي كه هست در اين جمله سبب را جاي مسبب بكار برد، تا بفهماند كه اين خوف، خوفي است مضر، براي اينكه شيطان آن را در دل مي‌اندازد، و شيطان جز به باطل و گمراهي امر نمي‌كند، حال يا اين است كه ابتدا و بدون واسطه امر مي‌كند، و يا با وسائطي كه به نظر مي‌رسد حق است، ولي وقتي تحقيق مي‌كني در آخر مي‌بيني كه از يك انگيزه باطل و شيطاني سر درآورد.

[خود داري از انفاق مال طيب باعث كفر به خدا، اتلاف نفوس، هتك اعراض، رواج جنايت و فحشا است] ..... ص : 604

و چون ممكن بود كسي توهم كند كه ترس نامبرده ترسي است بجا، هر چند از ناحيه
__________________________________________________
(1)سوره نجم آيه 48
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 605
شيطان باشد، لذا براي دفع اين توهم بعد از جمله:" الشَّيْطانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ" دو جمله را اضافه كرد، اول اينكه فرمود:" وَ يَأْمُرُكُمْ بِالْفَحْشاءِ"، يعني هرگز از شيطان توقع نداشته باشيد كه شما را به عملي درست بخواند چرا كه او جز به فحشا نمي‌خواند، پس خودداري از انفاق مال طيب به انگيزه ترس از فقر هرگز عملي بجا نيست، زيرا اين خودداري در نفوس شما ملكه امساك و بخل را رسوخ مي‌دهد، و به تدريج شما را بخيل مي‌سازد، در نتيجه كارتان به جايي مي‌رسد كه اوامر و فرامين الهي مربوط به واجبات مالي را به آساني رد كنيد، و اين كفر به خداي عظيم است، و هم باعث مي‌شود كه مستمندان را در مهلكه فقر و بي چيزي بيفكنيد، و از اين راه نفوسي تلف و آبروهايي هتك گردد، و بازار جنايت و فحشا رواج يابد، هم چنان كه در جاي ديگر قرآن آمده:" وَ مِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ، وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِينَ، فَلَمَّا آتاهُمْ مِنْ فَضْلِهِ بَخِلُوا بِهِ، وَ تَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ، فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِي قُلُوبِهِمْ إِلي يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ، بِما أَخْلَفُوا اللَّهَ ما وَعَدُوهُ، وَ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ- تا آنجا كه مي‌فرمايد: الَّذِينَ يَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فِي الصَّدَقاتِ، وَ الَّذِينَ لا يَجِدُونَ إِلَّا جُهْدَهُمْ فَيَسْخَرُونَ مِنْهُمْ، سَخِرَ اللَّهُ مِنْهُمْ، وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ. «1»"
جمله دومي كه اضافه فرمود اين است كه فرمود:" وَ اللَّهُ يَعِدُكُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلًا وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ"، در اين جمله و در موارد ديگري كه ذيلا از نظر خواننده مي‌گذرد، خداي تعالي اين نكته را بيان نموده كه در اين مورد حقي است و باطلي، و شق سوم ندارد، و حق همان طريق مستقيم است كه از ناحيه خداي سبحان است، و باطل از ناحيه شيطان است.
آن موارد عبارتند از:
" فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ «2»- بعد از حق به جز ضلالت چه چيز مي‌تواند باشد."
__________________________________________________
(1)بعضي از كفار و منافقين با خدا عهد كردند كه اگر خدا از كرم خود به ما عطا كند زكات مي‌دهيم، و از شايستگان مي‌شويم همين كه خدا از فضل خويش به آنان عطا كرد بخل ورزيدند، و روي گرداندند، كه روي‌گردان بودند، خدا به سزاي همين (بخل) در دلشان نفاق انداخت، نفاقي كه تا روزي كه به پيشگاه او مي‌روند در دلهاشان بماند، براي اينكه وعده‌اي را كه با خدا كردند، (به آن وعده) تخلف نموده، و نيز براي آن دروغها كه گفتند، مگر ندانستند كه خداي تعالي سر و نجواي آنان را مي‌داند، و اينكه خدا علام الغيوب است كساني كه از مؤمنين راغب به خير، كه بيش از توانايي خويش ندارند كه بدهند، در كار صدقه دادن عيب مي‌گيرند، و آنها را مسخره مي‌كنند، خدا تمسخر آنان را تلافي مي‌كند و عذابي دردناك دارند." سوره توبه آيه 79"
(2)سوره يونس آيه 32
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 606
" قُلِ اللَّهُ يَهْدِي لِلْحَقِّ «1»- بگو تنها خدا است كه به سوي حق هدايت مي‌كند".
" إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ «2»- شيطان دشمني است گمراه‌گر آشكار".
همه اين آيات در مكه نازل شده، و خلاصه گفتار اينكه خداي تعالي در آيه مورد بحث تذكر مي‌دهد: اين خاطره كه از ناحيه خوف به ذهن شما خطور مي‌كند ضلالتي است از فكر، براي اينكه مغفرت پروردگار و آن زيادت كه خدا در آيات قبلي ذكر كرد هر دو پاداش بذل از اموال طيب است، و مال خبيث چنين پاداشي ندارد.
بنا بر اين جمله:" وَ اللَّهُ يَعِدُكُمْ ... نظير جمله:" الشَّيْطانُ يَعِدُكُمُ ..." از قبيل وضع" سبب" در جاي" مسبب" است، و در اين دو جمله ميان وعده خداي واسع و عليم (سبحانه)، و وعده شيطان مقابله افتاده، تا انفاق‌گران در امر دو وعده نظر كنند، و از آن دو آنچه را صالح‌تر و نافع‌تر تشخيص دادند برگزينند.
پس حاصل حجتي كه در آيه شريفه اقامه شده اين شد: كه اختيار خبيث بر طيب به خاطر ترس از فقر و بي خبري از منافع اين انفاق است، اما ترس از فقر، القايي شيطاني است، او اين ترس را به دل‌ها مي‌اندازد، و هيچ منظوري به جز گمراهي و به فحشا كشاندن شما ندارد، پس نبايد از او پيروي كنيد.
و اما منافع اين انفاق كه در آيات قبل گفتيم زيادت مال و آمرزش گناهان است، يك نتيجه‌گيري موهوم نيست بلكه نتيجه‌اي است كه ترتب آن بر انفاق را خدا وعده داده و وعده او حق است و او واسع است، يعني در امكان او هست كه آنچه وعده داده، عطا كند، و او عليم است، يعني هيچ چيزي و هيچ حالي از هيچ چيزي بر او پوشيده نيست، پس هر وعده‌اي كه مي‌دهد از روي علم است.

[معناي" حكمت"] ..... ص : 606

" يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ" كلمه" ايتاء" كه مصدر" يؤتي" است به معناي عطا كردن است، و كلمه" حكمت" به كسره" حاء" بر وزن" فعلة" است، كه وزني است مخصوص افاده نوع، يعني دلالت بر نوع معنايي مي‌كند كه در اين قالب در آمده پس حكمت به معناي نوعي احكام و اتقان و يا نوعي از امر محكم و متقن است، آن چنان كه هيچ رخنه و يا سستي در آن نباشد، و اين كلمه بيشتر در معلومات عقلي و حق و صادق استعمال مي‌شود، و معنايش در اين موارد اين است كه بطلان و
__________________________________________________
(1)سوره يونس آيه 35. [.....]
(2)سوره قصص آيه 15
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 607
كذب به هيچ وجه در آن معنا راه ندارد.
و اين جمله دلالت دارد بر اينكه بياني كه خدا در آن بيان حال انفاق و وضع همه علل و اسباب آن را و آثار صالح آن در زندگي حقيقي بشر را شرح داده، خود يكي از مصاديق حكمت است.
پس حكمت عبارت است از قضاياي حقه‌اي كه مطابق با واقع باشد، يعني به نحوي مشتمل بر سعادت بشر باشد، مثلا معارف حقه الهيه در باره مبدأ و معاد باشد، و يا اگر مشتمل بر معارفي از حقايق عالم طبيعي است معارفي باشد كه باز با سعادت انسان سروكار داشته باشد، مانند حقائق فطري كه اساس تشريعات ديني را تشكيل مي‌دهد.
" وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً" معناي جمله، روشن است نكته‌اي كه بايد تذكر داد اين است كه نام دهنده حكمت را نبرده و اين دو جهت دارد:
يكي اينكه جمله قبلي كه مي‌فرمود:" خدا حكمت را به هر كس كه بخواهد مي‌دهد" دلالت مي‌كند بر اينكه در جمله مورد بحث،" دهنده حكمت" خدا است.
جهت دوم اين بود كه بفهماند حكمت به خودي خود منشا خير بسيار است، هر كس آن را داشته باشد خيري بسيار دارد، و اين" خير بسيار" از اين جهت نيست كه حكمت منسوب به خدا است، و خدا آن را عطا كرده، چون صرف انتساب آن به خدا باعث خير كثير نمي‌شود، هم چنان كه خدا مال را مي‌دهد ولي دادن خدا باعث نمي‌شود كه مال، همه جا مايه سعادت باشد، چون به قارون هم مال داد، و فرمود:" وَ آتَيْناهُ مِنَ الْكُنُوزِ ما إِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ أُولِي الْقُوَّةِ" «1» تا آخر آيات اين داستان.
نكته ديگر اينكه فرمود:" حكمت خير كثير است" با اينكه جا داشت به خاطر ارتفاع شان و نفاست امر آن بطور مطلق فرموده باشد" حكمت خير است" و اين به آن جهت بود كه بفهماند خير بودن حكمت هم منوط به عنايت خدا و توفيق او است، و مساله سعادت منوط به عاقبت و خاتمه امر است، در مثل فارسي هم مي‌گويند" شاهنامه آخرش خوش است"، چون ممكن است خدا حكمت را به كسي بدهد، ولي در آخر كار منحرف شود، و عاقبتش شر گردد.
" وَ ما يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ" كلمه" ألباب" جمع" لب" است،" و لب" در انسان‌ها به معناي عقل است، چون
__________________________________________________
(1)سوره قصص آيه 76
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 608
عقل در آدمي مانند مغز گردو است نسبت به پوست آن، و لذا در قرآن" لب" به همين معنا استعمال شده، و گويا كلمه عقل به آن معنايي كه امروز معروف شده يكي از اسماء مستحدثه است، كه از راه غلبه استعمال اين معنا را به خود گرفته، و بهمين جهت كلمه عقل هيچ در قرآن نيامده، و تنها افعال مشتق شده از آن در قرآن استعمال شده است، مانند" يعقلون".
كلمه" تذكر" كه مصدر" يذكر" است به معناي منتقل شدن از نتيجه به مقدمات نتيجه، و يا منتقل شدن از مقدمات به نتيجه است، و آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه به دست آوردن حكمت متوقف بر تذكر است، و تذكر هم متوقف بر عقل است، پس كسي كه عقل ندارد حكمت ندارد، و ما در گذشته آنجا كه سخن در ادراكهايي كه در قرآن آمده داشتيم، در باره عقل چيزهايي گفتيم.
" وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ نَفَقَةٍ أَوْ نَذَرْتُمْ مِنْ نَذْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُهُ" يعني آنچه شما از مال خدا و به دعوت او انفاق مي‌كنيد و يا چيزهايي انفاق مي‌كنيد كه خدا بر شما واجب نكرده بلكه خودتان به وسيله نذر بر خود واجب كرده‌ايد و در راه خدا مي‌دهيد خدا به آن آگاه است و هر كس را كه اطاعتش كند پاداش مي‌دهد و كسي كه ستم كند مؤاخذه مي‌فرمايد: پس در جمله:" فَإِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُهُ"، اشاره‌اي هم به تهديد هست كه جمله:
" وَ ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصارٍ" آن را تاكيد مي‌كند.

[چند نكته كه جمله" وَ ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصارٍ" بر آنها دلالت دارد] ..... ص : 608

و همين جمله به چند نكته دلالت دارد، اول اينكه مراد از ظلم در خصوص اين آيه، ظلم به فقرا و خودداري از انفاق بر آنان و حبس حقوق ايشان است، نه مطلق معصيت، براي اينكه مطلق معصيت انصار دارد، و مي‌توان با كفاره آنها را از نامه عمل محو كرد، و يا به وسيله شفيعان كه يكي از آنها" توبه" است و يكي ديگر" اجتناب از كبائر" است و يكي ديگر" شفيعان روز محشر" مي‌باشند، از خطر كيفر آنان رهايي يافت، البته همه اين انصار در ظلمهايي است كه تنها جنبه حق اللَّه دارند، نه حق الناس، آيه شريفه:" لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً" كه در آخرش دارد:" وَ أَنِيبُوا إِلي رَبِّكُمْ" «1» راجع به يكي از انصار ظالمين است، كه همان توبه و انابه باشد، و آيه:" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ" اجتناب از گناهان كبيره را يكي از انصار معرفي نموده و مي‌فرمايد:" اگر از گناهان كبيره اجتناب كنيد ما اين اجتنابتان را كفاره گناهانتان قرار مي‌دهيم" «2».
__________________________________________________
(1)سوره زمر آيه 54
(2)سوره نساء آيه 31
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 609
و آيه:" وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي" سخن از شفيعان قيامت دارد، و از اينجا معلوم مي‌شود كه اگر ياور ستمكاران به خود را به صيغه جمع" انصار" آورد، براي اين بود كه گفتيم:
منظور از" ظلم" مطلق معصيت است، كه افرادي گوناگون دارد.

[ترك انفاق از گناهان كبيره است و چون حق الناس است كفاره و توبه پذير نيست] ..... ص : 609

نكته دومي كه جمله:" وَ ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصارٍ" بر آن دلالت دارد اين است كه ظلم مورد بحث در آيه، يعني ترك انفاق، كفاره نمي‌پذيرد، پس معلوم مي‌شود ترك انفاق از گناهان كبيره است، چون اگر از گناهان صغيره بود كفاره مي‌پذيرفت، و نيز توبه هم نمي‌پذيرد، چون حق الناس است، و مؤيد اين معنا رواياتي است كه فرموده: توبه در حقوق الناس قبول نيست، مگر آنكه حق را به مستحق برگردانند، و نيز شفاعت در قيامت هم شامل آن نمي‌شود، به دليل اينكه در جاي ديگر فرمود:" إِلَّا أَصْحابَ الْيَمِينِ فِي جَنَّاتٍ يَتَساءَلُونَ، عَنِ الْمُجْرِمِينَ، ما سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ؟ قالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ، وَ لَمْ نَكُ نُطْعِمُ الْمِسْكِينَ ... فَما تَنْفَعُهُمْ شَفاعَةُ الشَّافِعِينَ" «1».
نكته سوم اينكه: اين ظلم در هر كس يافت شود يعني هر كس نافرماني خدا را بكند و حق فقرا را ندهد چنين كسي مورد رضايت خدا و مصداق" إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي" نخواهد بود، چون در بحث شفاعت گفتيم كسي كه خدا دين او را نپسندد، در قيامت شفاعت نمي‌كند، از اينجا پاسخ اين سؤال كه چرا فرمود:" ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ" و نفرمود:" ابتغاء وجه اللَّه" روشن مي‌شود.
نكته چهارم اينكه: امتناع ورزيدن از اصل انفاق بر فقرا، در صورتي كه فقرايي باشند و احتياج به كمك داشته باشند از گناهان كبيره مهلك‌تر است، و خداي تعالي بعضي از اقسام اين خودداري را شرك به خدا و كفر به آخرت خوانده است، مانند امتناع از دادن زكات، و فرموده:" وَ وَيْلٌ لِلْمُشْرِكِينَ، الَّذِينَ لا يُؤْتُونَ الزَّكاةَ، وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ" «2». دليل بر اينكه منظور از اين مشركين مسلماناني هستند كه زكات نمي‌دادند، و يا به عبارت ديگر صدقه نمي‌دادند، اين است كه سوره مدثر در مكه نازل شده، و زكات به معناي اسلاميش در مكه و در هنگام نزول اين سوره واجب نشده بود.
__________________________________________________
(1)مگر دست راستي‌ها (اهل نجات و آنان كه نامه اعمالشان به دست راستشان داده مي‌شود) كه در باغها و بهشت‌ها سراغ مجرمين را از يكديگر مي‌گيرند و از مجرمين مي‌پرسند: چه عملي شما را به سوي دوزخ راهي نمود؟ مي‌گويند ما از نمازگزاران نبوديم و به مسكينان طعام نمي‌داديم ... در نتيجه شفاعت شفيعان سودي به حالشان نكرد." سوره مدثر آيه 48"
(2)واي بر مشركين همانهايي كه زكات نمي‌دهند و به آخرت كفر مي‌ورزند." سوره فصلت آيه 7"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 610
" إِنْ تُبْدُوا الصَّدَقاتِ فَنِعِمَّا هِيَ ..."
كلمه" ابداء" كه مصدر" تبدوا" است، به معناي اظهار است، و كلمه" صدقات" جمع صدقه است، و چون قيدي در آن نيامده به معناي مطلق انفاقهايي است كه در راه خدا بشود (چه واجب و چه مستحبّ) و چه بسا بعضي گفته باشند كه اصل در معناي اين كلمه" انفاق مستحبّ" است.

[آثار و نتايج انفاق علني و مزيت و فضيلت انفاق پنهاني] ..... ص : 610

خداي سبحان در اين آيه دو قسم ترديد آورده، يكي صدقه آشكار و ديگري پنهان، و هر دو را ستوده است، براي اينكه هر كدام از آن دو آثاري صالح دارند، اما صدقه آشكارا كه خود تشويق و دعوت عملي مردم است به كار نيك، و نيز مايه دلگرمي فقرا و مساكين است، كه مي‌بينند در جامعه مردمي رحم دل هستند كه به حال آنان ترحم مي‌كنند، و در جامعه اموالي براي آنان و رفع حوائجشان قرار مي‌دهند تا براي روز قيامتشان كه روز گرفتاري است ذخيره‌اي باشد، و اين باعث مي‌شود كه روحيه ياس و نوميدي از صفحه دلهاشان زدوده شود، و در كار خود داراي نشاط گردند، و احساس كنند كه وحدت عمل و كسب بين آنان و اغنيا وجود دارد، اگر سرمايه‌دار كاسبي مي‌كند تنها براي خودش نيست، و اين خود آثار نيك بسياري دارد.
و اما حسن صدقه پنهاني اين است كه در خفا آدمي از ريا و منت و اذيت دورتر است، چون فقير را نمي‌شناسد، تا به او منت گذارد، و يا اذيت كند، فائده ديگرش اينست كه در صدقه پنهاني آبروي فقير محفوظ مي‌ماند، و احساس ذلت و خفت نمي‌كند، و حيثيتش در جامعه محفوظ مي‌ماند، پس مي‌توان گفت كه: صدقه علني نتيجه‌هاي بيشتري دارد، و صدقه پنهاني خالص‌تر و پاك‌تر انجام مي‌شود.
و چون بناي دين بر اخلاص است، بنا بر اين عمل هر قدر به اخلاص نزديك‌تر باشد به فضيلت نيز نزديكتر است، و بهمين جهت خداي سبحان صدقه سري را بر صدقه علني ترجيح داده و مي‌فرمايد:" وَ إِنْ تُخْفُوها وَ تُؤْتُوهَا الْفُقَراءَ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ"، چون كلمه" خير" به معناي بهتر است، و خدا به اعمال بندگانش با خبر است، و در تشخيص عمل خير از غير آن اشتباه نمي‌كند،" وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ".
" لَيْسَ عَلَيْكَ هُداهُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ" در اين جمله روي سخن از مؤمنين گردانده شد و پيامبر ص مخاطب قرار گرفته كه اي پيامبر هدايت آنان به عهده تو نيست، اين خدا است كه هر كس را بخواهد هدايت مي‌كند، گويي رسول خدا ص وقتي اختلاف مسلمانان در خصوص مساله انفاق را
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 611
ديده و ملاحظه كرده است كه بعضي انفاق را با خلوص انجام مي‌دهند و بعضي ديگر بعد از انفاق منت و اذيت روا مي‌دارند و گروهي ديگر اصلا از انفاق كردن مال پاكيزه خودداري مي‌ورزند، در دل شريف خود احساس ناراحتي و اندوه مي‌نمودند و لذا خداي تعالي در اين آيه، خاطر شريف او را تسلي داده و مي‌فرمايد: مساله اختلاف مراحل ايمان كه در اين مردم مي‌بيني كه يكي اصلا ندارد و ديگري اگر دارد نيتش خالص نيست و گروه سوم هم انفاق دارد و هم نيتش خالص است همه مربوط و مستند به خداي تعالي است، او است كه هر كس را بخواهد به هر درجه از ايمان كه صلاح بداند هدايت مي‌فرمايد، و بعضي را به كلي محروم مي‌سازد، نه ايجاد ايمان در دلها به عهده تو است، و نه حفظ آن، تا هر وقت ببيني كه پاره‌اي از مردم محفوظ مانده، و در بعضي ضعيف شده و اندوهناك شوي، و وقتي خداي تعالي در آخر اين گفتار ايشان را تهديد مي‌كند و با خشونت سخن مي‌گويد، دچار شفقت يعني اندوهي توأم با ترس شوي. شاهد بر اين معنا كه ما از آيه استفاده كرديم جمله" هداهم" است، كه مصدري است اضافه شده بر ضميري كه به مردم بر مي‌گردد، چون ظاهر اين تعبير اين است كه ايمان تا حدي در مردم تحقق يافته و مي‌فهماند كه اين مقدار هدايت كه در امت خود موجود مي‌بيني از تو نيست، و آنچه هم كه تحقق نيافته مي‌بيني باز تو مسئولش نيستي، شاهد ديگر اينكه جمله مورد بحث تسليت خاطر آن جناب است اين است كه هر جا در قرآن در مساله ايمان استنادش به رسول خدا ص را نفي مي‌كند، همه به منظور دلخوش ساختن آن جناب است.
بنا بر اين جمله مورد بحث يعني جمله:" لَيْسَ عَلَيْكَ هُداهُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ" جمله‌اي است معترضه، كه صرفا به منظور دلخوشي آن جناب در وسط كلام آمده است و خطابي را كه قبلا به مؤمنين داشت قطع نمود، و جمله مورد بحث را خطاب به آن جناب كرد، آن گاه دوباره خطاب به مؤمنين را از سر گرفت، و فرمود:" وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ ..." و اين جمله معترضه نظير جمله معترضه:" لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ"
«1» است، كه در وسط آيات مربوط به قيامت قرار گرفته است.
" وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ فَلِأَنْفُسِكُمْ، وَ ما تُنْفِقُونَ إِلَّا ابْتِغاءَ وَجْهِ اللَّهِ ..."
در اين آيه همانطور كه گفتيم: دوباره خطاب را متوجه مؤمنين كرد اما با سياقي كه نه بشارت در آن هست، و نه انذار و خشونت، و اين به آن جهت است كه آيه، بعد از جمله:
__________________________________________________
(1)سوره قيامت آيه 16- 17
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 612
" وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ" قرار گرفته، و بر كسي پوشيده نيست كه مقتضاي معناي آن اين است كه صرفا به دعوت بپردازد، دعوتي خالي از" نرمش" و" خشونت" (هر دو) تا دلالت كند بر اينكه ساحت" گوينده" و" صاحب دعوت" منزه است از اينكه دعوت، منفعتي براي او داشته باشد، بلكه منفعت آن عايد مردمي مي‌شود كه اين دعوت را مي‌پذيرند.
پس جمله:" وَ ما تُنْفِقُونَ إِلَّا ابْتِغاءَ وَجْهِ اللَّهِ" جمله‌اي است حاليه، و حال از ضمير خطاب است، و عامل آن متعلق ظرف يعني" فلانفسكم" مي‌باشد.
و چون ممكن بود كسي خيال و توهم كند كه اين نفعي كه از ناحيه انفاق عايد انفاق‌گران مي‌شود، صرف اسم است، و مسمي واقعيت خارجي ندارد، و واقعيت اين است كه انسان مال عزيز خود را كه يك حقيقت خارجي است بدهد و منفعتي موهوم بگيرد.
پس انفاق در راه خدا يعني معامله‌اي كه يك طرفش حقيقت است، و طرف ديگرش خيال، لذا دنبال آن جمله فرمود:" وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُونَ- كه آنچه انفاق كنيد بدون كم و كاست به شما بر مي‌گردد، و كمترين ستمي بر شما نخواهد شد" خلاصه اين منفعتي كه شما را به سويش مي‌خوانيم (كه همانا ثوابهاي دنيايي و آخرتي است) امري موهوم نيست، بلكه امري است حقيقي و واقعي كه خداي تعالي آن را بدون اينكه چيزي از آن گم شده باشد و يا كم كرده باشد به شما خواهد رساند.
و اگر نام رساننده را نبرد، و نفرمود:" نوف اليكم- ما آن را به شما مي‌رسانيم" بلكه فرمود:" يُوَفَّ إِلَيْكُمْ- به شما خواهد رسيد" براي همان نكته‌اي بود كه قبلا اشاره كرديم، و گفتيم سياق گفتار، سياق دعوت است، و همانطور كه مقتضي است نامي از بشارت و بيم دادن در آن برده نشود، همچنين لازم است نامي از فاعل هم برده نشود، تا گفتار خيرخواهانه‌تر و بي‌غرضانه‌تر باشد، همانند گفتاري باشد كه گوينده ندارد، اگر به راستي منفعتي در آن باشد براي شنونده‌اش دارد، نه كسي ديگر.
" لِلْفُقَراءِ الَّذِينَ أُحْصِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ ..."
كلمه" حصر" كه مصدر فعل مجهول" احصروا" است به معناي منع و حبس است و اصل در معناي آن تنگ گرفتن است.
راغب مي‌گويد:" حصر" و" احصار" هر دو به معناي راه نيافتن به خانه كعبه است اما چيزي كه هست" احصار"، ممنوع شدن به خاطر وجود مانعي ظاهري از قبيل دشمن و امثال آن است، و" حصر" به معناي ممنوع شدن از ناحيه منع باطني و دروني از قبيل مرض و امثال آن است، و كلمه حصر در غير از اين مورد استعمال نشده است پس اينكه در آيه:" فان ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 613
احصرتم" احصار آمده مي‌تواند به هر دو معنا باشد.
و همچنين آيه:" الَّذِينَ أُحْصِرُوا ..." و اما در آيه:" أَوْ جاؤُكُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ" «1» تنها به يك معنا است، و آن همان بيماري دروني است كه در مورد آيه به معناي تنگي سينه به خاطر بخل و ترس است. اين بود گفتار راغب.
و كلمه" تعفف" به معناي آن است كه" عفت" صفت آدمي شده باشد، و كلمه" سيما" به معناي علامت و كلمه:" الحاف" به معناي اصرار در سؤال است.

[مؤمنين تا آنجا كه ميتوانند تظاهر به فقر نمي‌نمايند و دست سؤال دراز نمي‌كنند] ..... ص : 613

و در آيه شريفه مصرف صدقات، البته بهترين مصرفش بيان شده كه همان فقرايي باشد كه به خاطر عوامل و اسبابي، از راه خدا منع شده‌اند، يا دشمني مال آنان را گرفته و بدون لباس و پوشش مانده‌اند، يا كارها و گرفتاري‌هاي زندگي از قبيل پرستاري كودكاني بي‌مادر نگذاشته به كار و كسب مشغول شوند، و يا خودشان بيمار شده‌اند، و يا كاري انتخاب كرده‌اند كه با اشتغال به آن، ديگر نمي‌توانند به كار و كسب بپردازند، مثلا به طلب علم پرداخته‌اند، و يا كاري ديگر از اين قبيل.
" يَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ" يعني كسي كه از حال ايشان اطلاع ندارد از شدت عفتي كه دارند ايشان را توانگر مي‌پندارد، چون با اينكه فقيرند ولي تظاهر به فقر نمي‌كنند، پس جمله نامبرده دلالت دارد بر همين كه مؤمنين تا آنجا كه مي‌توانند تظاهر به فقر نمي‌كنند، و از علامتهاي فقر به غير آن مقداري كه نمي‌توان پنهان داشت، پنهان مي‌دارند، و مردم پي به حال آنان نمي‌برند، مگر اينكه شدت فقر رنگ و رويشان را زرد كند، و يا لباسشان كهنه شود (و يا مثلا از زبان اطفالشان اظهار شود، و امثال اينها).
از اينجا معلوم مي‌شود كه مراد از جمله" لا يَسْئَلُونَ النَّاسَ إِلْحافاً" اين است كه فقراي مؤمن اصلا دريوزگي نمي‌كنند، تا منجر به اصرار در سؤال شود، زيرا بطوري كه گفته‌اند: وقتي روي كسي به سؤال باز شود براي بار دوم ديگر طاقت صبر ندارد، و نفس او از تلخي فقر به جزع در مي‌آيد، و عنان اختيار را از كف مي‌دهد و در هر فرصتي تصميم مي‌گيرد باز هم سؤال كند و اصرار هم بورزد، و راه را بر هر كس بگيرد.
ولي بعيد نيست كه منظور نفي" اصرار" باشد، نه نفي" اصل سؤال"، و منظور از" الحاف" اظهار حاجت بيش از" مقدار واجب" باشد، براي اينكه صرف اظهار حاجت ضروري حرام نيست، بلكه گاهي واجب هم مي‌شود، آن سؤالي مذموم است كه زائد بر مقدار
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 90
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 614
لزوم باشد.
و در اينكه فرمود:" تَعْرِفُهُمْ بِسِيماهُمْ" و نفرمود:" تعرفونهم بسيماهم- شما مسلمانان ايشان را با سيمايشان مي‌شناسيد"، براي اين بود كه آبروي فقرا را حفظ نموده و راز آنان را بپوشاند، و پرده تعفف آنان را هتك نكرده باشد، چون معروف شدن فقرا نزد همه مردم نوعي خواري و اظهار ذلت ايشان است، به خلاف اينكه خطاب را تنها متوجه رسول خدا ص كند، و بفرمايد:" تو ايشان را به سيمايشان مي‌شناسي" براي اينكه آن جناب پيامبري است كه به سوي فقرا و اغنيا و همه طبقات مبعوث شده، نسبت به همه رؤوف و مهربان است، و به نظر ما براي او از حال فقرا گفتن نه كسر شان ايشان است، و نه آبروريزي از آنان، و خدا داناتر است- نكته التفات از همه مسلمين به خطاب به شخص رسول خدا ص اين است.
" الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ ..."
دو كلمه" سر" و" علانيه" دو معناي متقابل بهم دارند، و اين دو كلمه حال از جمله:
" ينفقون" است، و تقدير كلام اين است كه:" آنهايي كه اموال خود را در شب و روز انفاق مي‌كنند در حالي كه گاهي انفاق خود را پنهان داشته و گاهي آن را اظهار مي‌دارند ..." و اگر همه احوال انفاق را ذكر كرده براي اين بود كه بفهماند انفاقگران نسبت به عمل خود اهتمام دارند، و همواره و در شب و روز و خلوت و جلوت مي‌خواهند ثواب انفاق را دريابند، و حواسشان جمع اين است كه همواره رضاي خدا را به دست آورند، و لذا مي‌بينيم خداي سبحان در آخر اين آيات با زبان مهرباني و لطف به ايشان، وعده‌اي نيكو داده و مي‌فرمايد:" فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ ...

بحث روايتي [(در ذيل آيات انفاق)] ..... ص : 614

[در معناي اينكه خداوند به هر كه بخواهد چند برابر اجر مي‌دهد] ..... ص : 614

در تفسير الدر المنثور در تفسير جمله:" وَ اللَّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ" آمده است كه ابن ماجه، از حسن بن علي بن ابي طالب، و از ابي هريره، و ابي امامه باهلي، و عبد اللَّه بن عمر، و عمران بن حصين، روايت آورده كه همگي از رسول خدا ص روايت كرده‌اند كه فرمود: هر كس هزينه سفر سربازي را بدهد، و او را روانه ميدان جنگ كند، و خودش خانه بماند، خداي تعالي در برابر هر درهمي، هفتصد درهم به او اجر مي‌دهد، و كسي كه خودش براي جهاد در راه خدا سفر كند، و خرجي خود را همراه بردارد، به هر درهمي كه در اين راه خرج مي‌كند، هفتصد هزار درهم اجر مي‌دهد، آن گاه رسول خدا ص آيه نامبرده را تلاوت كرد. «1»
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 615
در نسخه‌اي ديگر از تفسير الدر المنثور روايت به اين صورت آمده: ابن ماجه و ابن ابي حاتم، از عمران بن حصين، از رسول خدا روايت آورده‌اند كه فرمود: ...
و در تفسير عياشي و نيز برقي آمده كه فرمود: وقتي عمل مؤمن نيكو شد، خداي تعالي عمل او را مضاعف مي‌كند، يعني يك عمل را هفتصد برابر نموده و هفتصد برابر اجر مي‌دهد، اين همان كلام خدا است كه مي‌فرمايد:" وَ اللَّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ" پس بكوشيد اعمال خود را و آنچه را انجام مي‌دهيد براي ثواب خدا نيكو سازيد. «2»
و در تفسير عياشي از عمر بن يونس روايت آمده كه گفت: از امام صادق ع شنيدم كه مي‌فرمود: اگر مؤمن عمل خود را نيكو كند، خداوند عملش را مضاعف و چند برابر مي‌سازد، هر حسنه را هفتصد برابر مي‌كند، و اين همان قول خدا است كه مي‌فرمايد:" وَ اللَّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ"، پس بر شما باد هر عملي كه انجام مي‌دهيد به اميد ثواب خدا به وجه نيكو انجام دهيد، پرسيدم منظور از وجه نيكو چيست؟ فرمود: مثلا وقتي نماز مي‌خواني ركوع و سجودش را نيكو سازي، و چون روزه مي‌گيري از هر عملي كه روزه‌ات را فاسد مي‌سازد اجتناب كني، و چون به حج مي‌روي نهايت سعي خود را به كار بندي، كه از هر چيز كه عمره و حجت را فاسد مي‌كند بپرهيزي، و همچنين هر عملي كه مي‌كني از هر پليدي پاك باشد. «3»
و باز در همان كتاب از حمران از ابي جعفر ع روايت كرده كه گفت: به آن جناب عرضه داشتم: آيا در مساله ارث و احكام قضايي و ساير احكام فرقي ميان مؤمن و مسلم هست، مثلا آيا مؤمن سهم الارثش از مسلم بيشتر است؟ و يا در ساير احكام امتياز بيشتري دارد يا نه؟ فرمود: نه، هر دو در اين مساله در يك مجرا قرار دارند، و امام هر دو را به يك چشم مي‌بيند، و ليكن مؤمن در عمل بر مسلم برتري دارد، مي‌گويد: عرضه داشتم: مگر خداي تعالي نفرموده:" مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها" «4» با اين حال آيا نظر شما اين است كه مؤمن و مسلم در مسائلي چون نماز و زكات و روزه و حج هيچ فرقي با هم ندارند؟ مي‌گويد: امام فرمود: مگر
__________________________________________________
(1)تفسير الدر المنثور ج 1 ص 336
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 146 و محاسن برقي ص 254
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 146
(4)سوره انعام آيه 160
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 616
خداي تعالي نفرموده:" وَ اللَّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ" «1» اين همان تفاوتي است كه در" مؤمن" و" مسلم" هست، و تنها مؤمن است كه خداي تعالي حسناتش را مضاعف نموده و يك عمل نيك او را هفتصد برابر مي‌كند، اين است تفاوت و برتري مؤمن كه خدا حسنات او را به مقدار صحت ايمانش چندين برابر مي‌كند، و خدا با مؤمن هر چه بخواهد مي‌كند. «2»
مؤلف: در اين معنا رواياتي ديگر نيز هست، و اساس همه اين روايات بر اين است كه جمله" وَ اللَّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ" را بالنسبه به غير انفاق‌گران مطلق گرفته، و همين طور هم هست، چون هيچ دليلي نداريم كه آيه شريفه مختص به انفاق‌گران باشد، و شامل ساير اعمال نيك نشود، بله، آيه در مورد انفاق‌گران نازل شده، ليكن اين مورد نه مخصص است و نه مقيد، و وقتي آيه مطلق باشد قهرا كلمه" يضاعف" نيز مطلق خواهد بود، هم مضاعف عددي را مي‌گيرد، و هم غير عددي را، و معنا چنين مي‌شود:" خدا عمل هر نيكوكار را به قدر نيكوكاريش هر جور بخواهد و براي هر كس مضاعف مي‌كند (يا به هفتصد برابر و يا كمتر و يا بيشتر) همانطور كه انفاق انفاق‌گران را اگر بخواهد تا هفتصد برابر مضاعف مي‌سازد.
خواهي گفت: در ذيل آيه" وَ اللَّهُ يُضاعِفُ" از قائلي نقل كرديد كه گفته است: منظور از" مضاعف كردن" هفتصد برابر است، بعد آن را رد كرديد و نپذيرفتيد، و در اينجا اطلاق آيه را شامل زيادتر از هفتصد برابر هم دانستيد آيا بين اين دو بيان شما منافات نيست؟ مي‌گوئيم نه، زيرا آنجا هم مي‌خواستيم بگوئيم مثل هفتصد دانه جمله مضاعفه را مقيد به مساله انفاق نمي‌كند، و جمله مضاعفه وابسته به مساله هفتصد دانه نيست، و خواستيم نتيجه بگيريم كه اگر مساله هفتصد دانه مخصوص انفاق است دليل نمي‌شود كه جمله" وَ اللَّهُ يُضاعِفُ" هم مخصوص انفاق باشد، و گفتيم مورد مخصص نيست، اينجا هم همين را مي‌گوئيم، روايت هم همين را مي‌گويد، يعني هم مساله را مختص به انفاق نمي‌كند، و هم مضاعفه را منحصر در هفتصد برابر نمي‌سازد.
و اينكه حمران پرسيد: مگر خدا نفرموده:" مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ ..." و امام در پاسخش فرمود: مگر نه اين است كه خداي تعالي فرموده:" وَ اللَّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ" اين جمله، آيه قرآن نيست چون چنين آيه‌اي در قرآن نداريم، بلكه امام خواسته است آيه را نقل به معنا كند، معنايي كه از دو آيه قرآن گرفته شده، يكي آيه مورد بحث و ديگري آيه"
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 245
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 479 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 617
مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً كَثِيرَةً ..." «1»
نكته‌اي كه از روايت استفاده مي‌شود اين است كه از نظر اين روايت قبول شدن اعمال غير مؤمنين يعني كساني كه يكي از مذاهب انحرافي اسلام را دارند امري ممكن است، و چنان نيست كه اعمال نيك آنان هيچ پاداشي نداشته باشد، و انشاء اللَّه در اين باره در ذيل آيه:
" وَ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الْوِلْدانِ" «2» بحث خواهيم كرد.

[هر عملي كه مورد رضايت خدا باشد و براي خدا انجام شود في سبيل اللَّه است و هر نفقه‌اي در راه خدا صدقه مي‌باشد] ..... ص : 617

و در مجمع البيان مي‌گويد: اين آيه شريفه عام است، و همه اقسام انفاق را مي‌گيرد، چه انفاق در جهاد، و چه اقسام بر و احسان (نقل از امام صادق ع). «3»
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق (در كتاب المصنف) از ايوب روايت كرده كه گفت: مردي از بالاي تلي مشرف به رسول خدا ص شد، (منظور اين است كه از جاي خطرناكي عبور مي‌كرد)، مردم گفتند: عجب مرد چابكي است! اي كاش اين چابكي را در راه خدا صرف مي‌كرد، رسول خدا ص فرمود: مگر راه خدا منحصر در جنگيدن و كشته شدن است؟ آن گاه فرمود: راه خدا بسيار است، بيرون شدن از خانه و سفر كردن براي طلب رزق حلال و فراهم نمودن هزينه زندگي پدر و مادر، راه خدا است، و نيز سفر كردن براي طلب رزق حلال جهت زن و فرزند راه خدا است، و سفر كردن و طلب رزق براي به دست آوردن قوت خويشتن نيز راه خدا است، بله كسي كه براي زيادتر كردن مال به سفر مي‌رود، او در راه شيطان است.»
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن منذر و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) آمده كه رسول خدا ص از براء بن عازب پرسيد: كه اي براء، خرجي دادن به مادرت چگونه است؟ و براء مردي بود كه به زن و فرزند خود از نظر خرجي گشايش مي‌داد، رسول خدا ص مي‌خواست بداند آيا به مادرش هم گشايش مي‌دهد، و يا تنگ مي‌گيرد؟
براء عرضه داشت وضع بسيار خوبي دارد، رسول خدا ص فرمود: خرج كردن براي اهل و اولاد و خادم، صدقه است، بايد متوجه باشي كه با منت نهادن و اذيت كردن به آنان اجر اين صدقه را باطل نكني. «5»
مؤلف: روايات در اين معاني از طريق شيعه و سني بسيار است، و در آنها آمده: هر
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 245
(2)سوره نساء آيه 126
(3)مجمع البيان ج 1 ص 374
(4)تفسير الدر المنثور ج 1 ص 337
(5)تفسير الدر المنثور ج 1 ص 337
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 618
عملي كه براي خدا انجام شود و خدا از آن راضي باشد، همان عمل سبيل اللَّه است، و هر نفقه‌اي كه در راه خدا داده شود صدقه است.
و در تفسير قمي در ذيل آيه:" الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ..." از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: رسول خدا ص فرموده: هر كس به مؤمني احساني كند، و پس از آن او را با سخن ناهنجار خود برنجاند، و يا بر او منت گذارد، صدقه خود را باطل كرده- تا آنجا كه امام صادق ع فرمود: كلمه" صفوان" به معناي سنگ بسيار بزرگي است كه در وسط بيابان قرار گرفته باشد. «1» و در معناي جمله- كَمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ ...،
فرمود:" وابل" به معناي باران، و" طل" به معناي شبنمي است كه شب‌ها بر درختان و گياهان مي‌نشيند، و در معناي جمله:" إِعْصارٌ فِيهِ نارٌ ..." فرمود: كلمه" اعصار" به معناي بادها است.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير در تفسير آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِنْ طَيِّباتِ ما كَسَبْتُمْ" از علي بن ابي طالب روايت كرده كه فرمود: يعني از طلا و نقره و در معناي جمله:" وَ مِمَّا أَخْرَجْنا لَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ" فرمود: يعني از گندم و خرما و هر چيزي كه زكات در آن واجب است. «2»
و نيز در آن كتاب (الدر المنثور) است كه ابن ابي شيبه، و عبد بن حميد، و ترمذي (وي حديث را صحيح دانسته)، و ابن ماجه، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابي حاتم، و ابن مردويه، و حاكم كه (وي نيز حديث را صحيح دانسته)، و بيهقي (در كتاب سنن)، از براء بن عازب روايت كرده كه در تفسير آيه:" وَ لا تَيَمَّمُوا الْخَبِيثَ مِنْهُ تُنْفِقُونَ" گفته است: اين آيه در باره ما گروه انصار نازل شد، ما مردمي بوديم كه خرما مي‌كاشتيم و هر يك از ما، از نخلستان خود بقدري كه بار آورده بود (كم يا زياد) خرما به مسجد مي‌آورديم، بعضي يك خوشه و بعضي دو خوشه، و آن را در مسجد آويزان مي‌كرديم و اهل صفه كه مردمي غريب و بي درآمد بودند، وقتي گرسنه مي‌شدند مي‌آمدند و با عصاي خود به آن خوشه‌ها مي‌زدند، خرماي رسيده و نارسي كه مي‌افتاد مي‌خوردند، بعضي از مردم كه به كار خير رغبتي نداشتند خوشه‌هاي پست و كرم خورده و يا شكسته را مي‌آوردند، و آويزان مي‌كردند.
خداي تعالي در اين باره اين آيه را نازل كرد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِنْ طَيِّباتِ ما كَسَبْتُمْ- يعني اي كساني كه ايمان آورده‌ايد از طيبات آنچه كسب كرده‌ايد انفاق كنيد، و
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 91
(2)تفسير الدر المنثور ج 1 ص 341
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 619
همچنين از طيبات آنچه كه ما از زمين برايتان در آورديم، و براي انفاق جنس پست را انتخاب نكنيد، جنسي كه اگر ديگران براي شما هديه بفرستند قبول نمي‌كنيد، مگر به خاطر رودربايستي" بعد از آنكه اين آيه نازل شد ديگر هيچكس از ما جنس پست و بنجل را نياورد، بلكه سعي مي‌كرديم بهترش را بياوريم. «1»
و در كافي از امام صادق ع روايت آورده كه در تفسير آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِنْ طَيِّباتِ ما كَسَبْتُمْ، وَ مِمَّا أَخْرَجْنا لَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ لا تَيَمَّمُوا الْخَبِيثَ مِنْهُ تُنْفِقُونَ" فرمود:
رسول خدا ص هر وقت فرمان مي‌داد تا زكات خرما جمع‌آوري شود، بعضي نوع پست و بدترين خرما را براي زكات خود انتخاب مي‌كردند، مانند خرماي جعرور و خرماي معافاره، كه خرمايي كم گوشت و داراي هسته‌هايي درشت بود، بعضي هم زكات خود را با بهترين خرما مي‌پرداختند.
رسول خدا ص فرمود: بعد از اين، خرماي جعرور و معافاره را در تعيين مقدار غله ديد نزنيد و به حساب نياوريد، و آن را براي زكات نياوريد، اينجا بود كه آيه شريفه:" وَ لا تَيَمَّمُوا الْخَبِيثَ مِنْهُ تُنْفِقُونَ، وَ لَسْتُمْ بِآخِذِيهِ إِلَّا أَنْ تُغْمِضُوا فِيهِ" نازل شد، و منظور از" اغماض" گرفتن همين دو نوع خرما است «2»، و در روايتي ديگر آمده كه امام صادق ع در تفسير آيه:" أَنْفِقُوا مِنْ طَيِّباتِ ما كَسَبْتُمْ"، فرمود: بعضي از مردم در جاهليت كار و كسب بدي داشتند، و بعد از آنكه مسلمان شدند، خواستند از همان اموال مقداري را جدا كرده و به عنوان صدقه رد كنند خداي تعالي نپذيرفت، و جز مال پاك و از ممر پاك را قبول نكرد. «3»
مؤلف: در اين معنا رواياتي بسيار از طرق شيعه و سني وارد شده است.
و در تفسير قمي در ذيل آيه:" الشَّيْطانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ ..." از امام نقل كرده كه فرمود:
" شيطان همواره مي‌گويد: انفاق نكنيد، كه خودتان فقير خواهيد شد"، و خدا به شما فضل و مغفرت خود را وعده مي‌دهد، يعني اگر در راه خدا انفاق كنيد هم شما را مي‌آمرزد، و هم فضلي از ناحيه خود، در جاي آن مال قرار مي‌دهد. «4»
و در الدر المنثور است كه ترمذي حديثي را كه آن را حسن «5» دانسته، و نسايي و ابن
__________________________________________________
(1)تفسير الدر المنثور ج 1 ص 345
(2 و 3)فروع كافي ج 4 ص 48
(4)تفسير قمي ج 1 ص 92
(5)حديث حسن آنست كه ناقلين آن
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 620
جرير، و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابن حيان و بيهقي (در كتاب شعب) از ابن مسعود روايت كرده‌اند كه رسول خدا ص فرمود: هم شيطان با انسان سر و كار دارد، و هم فرشته، اما تماسي كه شيطان با آدمي دارد اين است كه او را تهديد مي‌كند كه اگر فلان عمل زشت را انجام ندهي يا فلان حق را انكار ننمايي چنين و چنان مي‌شوي، و ملائكه او را تهديد مي‌كنند كه اگر فلان عمل خير را به جا نياوري، و حق را تصديق نكني چنين و چنان مي‌شوي، پس اگر كارهاي نيك به قلب كسي، الهام شد، بداند كه از خداست و شكر او را بجا آورد و هر كس اعمال زشت به ذهنش خطور كرد بداند از شيطان است از شر او به خدا پناه ببرد آن گاه اين آيه را قرائت كردند:" الشَّيْطانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَ يَأْمُرُكُمْ بِالْفَحْشاءِ ..." «1»

[معناي حكمت و روايتي در بيان اهميت و منزلت عقل انسان] ..... ص : 620

و در تفسير عياشي از ابي جعفر ع روايتي نقل كرده كه در ذيل جمله:" وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً" فرمود: منظور از" حكمت" معرفت است. «2»
و در همان كتاب از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: منظور از" حكمت"، معرفت و بصيرت و آگاهي در دين است. «3»
و در كتاب كافي از امام صادق ع روايت آورده كه در ذيل همين آيه فرمود:
" حكمت" اطاعت خدا و شناختن امام است. «4»
مؤلف: در اين معنا رواياتي ديگر نيز هست، ولي همه اينها از باب شمردن افراد يك معناي جامع و كلي است، و مراد اين است كه: اطاعت خدا يكي از معاني حكمت است، و شناخت امام هم معناي ديگري از آن است، نه اينكه حكمت در آيه همين دو معنا باشد و بس.
و در كافي از عده‌اي از اصحاب، يعني از راويان شيعه، از احمد بن محمد بن خالد، از بعضي از اصحاب ما، روايت آورده كه وي بدون ذكر بقيه سند، از رسول خدا ص روايت كرده كه فرمود: خداي تعالي هيچ نعمتي را بين بندگانش تقسيم نكرده كه گرانمايه‌تر از عقل باشد، بهمين جهت خواب عاقل از شب‌زنده‌داري بي عقل، بهتر و خانه نشستن عاقل از به جنگ رفتن جاهل بهتر است، و خداي تعالي هيچ پيامبري را مبعوث نفرمود مگر بعد از آنكه عقل او را به كمال رسانيد، و عقل هر پيامبري بيشتر از عقل همه افراد امت او است، و آنچه يك پيامبر از كمالات معنوي در خود دارد، گرانقدرتر از همه تلاشهايي است كه ساير مردم در
__________________________________________________
(1)تفسير الدر المنثور ج 1 ص 348.
(2 و 3)تفسير عياشي ج 1 ص 151
(4)فروع كافي ج 1 ص 185 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 621
راه به دست آوردن كمال انجام مي‌دهند، و هيچ بنده‌اي واجبات خدا را آن طور كه بايد بجا نمي‌آورد مگر وقتي كه بخواهد بدون انديشه و تفكر آن را انجام ندهد، و اگر ثواب و فضيلت و ارزش عبادت همه عابدان را يك جا حساب كنيم، به ارزش عبادت عاقل نمي‌رسد، و عقلا همان صاحبان ألباب هستند كه خداي تعالي در باره‌شان فرمود:" وَ ما يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ- پند نمي‌گيرند مگر خردمندان" «1».
مؤلف: در تفسير آيه:" وَ ما أَنْفَقْتُمْ ..." روايات زيادي در معناي صدقه و نذر و ظلم وارد شده است كه ان شاء اللَّه آنها را در موارد خودش نقل خواهيم كرد.
و در الدر المنثور به چند طريق از ابن عباس و ابن جبير و اسما دختر ابي بكر و ديگران روايت كرده كه رسول خدا ص در اوائل اسلام اجازه نمي‌داد كه مسلمانان به غير مسلمين صدقه دهند، و مسلمانان هم كراهت داشتند از اينكه به خويشاوندان كافر خود انفاق كنند، ولي وقتي آيه:" لَيْسَ عَلَيْكَ هُداهُمْ ..." نازل شد، رسول خدا ص اجازه داد كه به فقراي كفار هم صدقه بدهند. «2»
مؤلف: قبلا گفتيم: جمله" هداهم" تنها در مورد هدايت مسلمانان است، و شامل كفار نمي‌شود، بنا بر اين آيه شريفه بيگانه از مطلبي است كه در روايات شان نزول آمده است، علاوه بر اينكه در خود آيه وقتي مي‌خواهد، مورد انفاق را ذكر كند جمله:" فقراء الذين احصروا ..." را به عنوان نمونه مي‌آورد، كه همه مي‌دانيم منظور، فقراي مسلمين است، كه در راه خدا دچار تنگدستي شده‌اند، و با در نظر گرفتن اين نمونه، آيه شريفه آن طور كه بايد با روايات شان نزول سازگاري ندارد، و اما مساله انفاق به غير مسلمان را- در صورتي كه براي رضاي خدا (مثلا به دست آوردن قلوب آنان) انجام شود مي‌توان از اطلاق آيات استفاده كرد.

[بهتر است واجبات، علني، و مستحبات، پنهاني انجام گيرند] ..... ص : 621

و در كافي از امام صادق ع روايت آورده كه در تفسير جمله:" وَ إِنْ تُخْفُوها وَ تُؤْتُوهَا الْفُقَراءَ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ" فرموده: اين آيه راجع به صدقات غير زكات است، چون دادن زكات بايد علني و غير سري انجام شود. «3»
و در همان كتاب از آن جناب روايت آورده كه فرمود: هر چيزي را كه خداي عز و جل بر تو واجب ساخته علني آوردنش بهتر از آنست كه سري و پنهاني بياوري، و آنچه كه مستحبّ كرده، پنهاني آوردنش بهتر از علني آوردنش مي‌باشد. «4»
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 1 ص 12
(2)تفسير الدر المنثور ج 1 ص 357
(3 و 4)فروع كافي ج 3 ص 502 و 501
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 622
مؤلف: در معناي اين دو حديث، احاديث ديگري نيز هست، و بياني كه معناي آنها را روشن سازد، گذشت.
و در مجمع البيان در ذيل آيه شريفه:" لِلْفُقَراءِ الَّذِينَ أُحْصِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ ..." گفته است: كه امام ابو جعفر ع فرموده: اين آيه در باره اصحاب صفه نازل شد، سپس اضافه كرده است كه اين روايت را كلبي هم از ابن عباس نقل كرده، و اصحاب صفه نزديك به چهار صد نفر بودند، كه در مدينه نه خانه‌اي داشتند و نه خويشاوندي كه به خانه آنان بروند، ناگزير در مسجد زندگي مي‌كردند، و بنا گذاشتند در هر سريه و لشگري كه رسول خدا ص به جنگ مي‌فرستد شركت كنند، و به همين سبب بود كه خداي تعالي در اين آيه شريفه به مسلمانان سفارش كرد تا مراقب وضع آنان باشند، و لذا آنان آنچه كه از غذايشان زياد مي‌آمد هنگام عصر براي اصحاب صفه مي‌آوردند. «1»
و در تفسير عياشي از امام ابي جعفر ع روايت آورده كه فرمود: خداي تعالي گداي سمج را دوست نمي‌دارد. «2»

[رواياتي در مورد اينكه آيه:" الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ ..." در باره امير المؤمنين علي عليه السلام نازل شده است.] ..... ص : 622

و در مجمع البيان در ذيل آيه شريفه:" الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ ..." در باره شان نزول اين آيه گفته است بطوري كه از ابن عباس نقل شده، اين آيه در شان علي بن ابي طالب نازل شده است كه آن حضرت چهار درهم پول داشت، يكي را در شب، و يكي را در روز سومي را پنهاني و چهارمي را علني صدقه داد، و به دنبال آن اين آيه نازل شد كه:" كساني كه اموال خود را شب و روز، سري و علني انفاق مي‌كنند ...".
مرحوم طبرسي سپس مي‌گويد: اين روايت هم از امام باقر و هم از امام صادق ع نقل شده است. «3»
مؤلف: اين معنا را عياشي نيز در تفسيرش و شيخ مفيد در اختصاص و شيخ صدوق در عيون آورده‌اند. «4»
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق و عبد بن حميد، و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و طبراني و ابن عساكر از طريق عبد الوهاب بن مجاهد از پدرش مجاهد از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه:" الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِيَةً" گفته
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 1 ص 387
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 151
(3)مجمع البيان ج 1 ص 388
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 151
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 623
است: اين آيه در شان علي بن ابي طالب نازل شد، كه چهار درهم داشت يكي را در شب و دومي را در روز و سومي را پنهاني و چهارمي را علني صدقه داد. «1»
و در تفسير برهان از كتاب مناقب بن شهراشوب از ابن عباس و سدي، و مجاهد و كلبي، و ابي صالح، و واحدي، و طوسي، و ثعلبي، طبرسي و ماوردي، و قشيري و شمالي و نقاش و فتال، و عبد اللَّه بن حسين، و علي بن حرب طائي، نقل كرده كه همه نامبردگان در تفسيرهاي خود گفته‌اند: علي بن ابي طالب چهار درهم نقره داشت، يكي را شبانه دومي را در روز، سومي را سري و چهارمي را علني صدقه داد، به دنبال آن، آيه:" الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِيَةً" نازل شد، و در آن به تك تك درهم‌هاي آن جناب مال ناميده شده و او را به قبول صدقاتش بشارت داده است. «2»
و در بعضي از تفاسير آمده است كه: اين آيه در شان ابي بكر نازل شده، كه چهل هزار دينار داشت، ده هزار دينار آن را شبانه، و ده هزار ديگر را در روز، ده هزار را سري و ده هزار باقي را علني صدقه داد.
مؤلف: آلوسي در تفسير خود در ذيل اين حديث گفته: امام سيوطي به دنبال نقل اين روايت گفته است كه جريان صدقه دادن ابي بكر را ابن عساكر در تاريخش از عايشه نقل كرده، و در آن روايت اين قسمت كه آيه در شان او نازل شده نيامده است، و گويا آن كسي كه چنين ادعايي كرده، آن را از روايت ابن منذر فهميده، زيرا ابن منذر از ابن اسحاق نقل كرده است كه وقتي مرگ ابي بكر نزديك شد و عمر را جانشين خود كرد، براي مردم خطابه‌اي ايراد نمود، بعد از حمد و ثنائي كه خدا لايق آن است گفت: هان! اي مردم، طمع هر چه هم كم باشد فقر است، و نوميدي از مال مردم هر چه باشد به همان مقدار غني است، و شما جمع مي‌كنيد اموالي را كه خود نمي‌خوريد: و آرزو مي‌كنيد چيزهايي را كه به آن نمي‌رسيد، و بدانيد كه بخل هر چه هم كم باشد به همان مقدار نفاق است، پس براي خود خير انفاق كنيد، كجا هستند اصحاب اين آيه؟، آن گاه آيه را تلاوت كرد، و سيوطي در آخر مي‌گويد: خواننده مي‌داند كه اين حديث هيچ دلالتي ندارد بر اينكه آيه شريفه در حق ابي بكر نازل شده باشد، اين بود گفتار آلوسي.
و در الدر المنثور به چند طريق از ابي امامه و ابي الدرداء، و ابن عباس و غير ايشان
__________________________________________________
(1)تفسير الدر المنثور ج 1 ص 363
(2)تفسير برهان ج 1 ص 257
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 624
روايت آورده كه گفته‌اند: اين آيه در باره اصحاب خيل نازل شده است.
مؤلف: منظور از اصحاب خيل سپاهيان سواره‌اند كه شب و روز براي اسب‌ها پول خرج مي‌كنند ولي اين تعبير آيه كه مي‌فرمايد:" سِرًّا وَ عَلانِيَةً" با پرستاري اسبان نمي‌سازد، چون در مورد تهيه آذوقه اسبان معنا ندارد اينچنين مطلب را عموميت دهد و بفرمايد: هم در روز و هم در شب و هم در خفا و هم آشكارا انفاق مي‌كنند.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن مسيب در ذيل آيه" الَّذِينَ يُنْفِقُونَ ..." روايت كرده كه همه اين آيه در باره عبد الرحمن بن عوف و عثمان بن عفان نازل شده كه در لشگر معروف به" جيش عسرت" پولهايي را خرج كردند. «1»
مؤلف: اشكال اين روايت اين است كه مانند روايت قبلي با آيه شريفه تطبيق نمي‌شود.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 1 ص 363
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 625

[سوره البقرة (2): آيات 275 تا 281] ..... ص : 625

اشاره

الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبا لا يَقُومُونَ إِلاَّ كَما يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطانُ مِنَ الْمَسِّ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قالُوا إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبا وَ أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا فَمَنْ جاءَهُ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَانْتَهي فَلَهُ ما سَلَفَ وَ أَمْرُهُ إِلَي اللَّهِ وَ مَنْ عادَ فَأُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ (275) يَمْحَقُ اللَّهُ الرِّبا وَ يُرْبِي الصَّدَقاتِ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ كُلَّ كَفَّارٍ أَثِيمٍ (276) إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (277) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ ذَرُوا ما بَقِيَ مِنَ الرِّبا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (278) فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ إِنْ تُبْتُمْ فَلَكُمْ رُؤُسُ أَمْوالِكُمْ لا تَظْلِمُونَ وَ لا تُظْلَمُونَ (279)
وَ إِنْ كانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلي مَيْسَرَةٍ وَ أَنْ تَصَدَّقُوا خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (280) وَ اتَّقُوا يَوْماً تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَي اللَّهِ ثُمَّ تُوَفَّي كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ (281)

ترجمه آيات ..... ص : 625

كساني كه ربا مي‌خورند رفتار و كردارشان مانند شخص جن زده و فريب خورده شيطان است و چون
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 626
ربا خوران خوب و بد را تميز نمي‌دهند، مي‌گويند خريد و فروش هم مثل ربا است، با اينكه خدا خريد و فروش را حلال و ربا را حرام كرده پس، بطور كلي هر كس موعظه‌اي از ناحيه پروردگارش دريافت بكند، و در اثر آن موعظه، از معصيت خدا دست بردارد، گناهي كه قبلا كرده بود حكم گناه بعد از موعظه را ندارد، و امر آن به دست خدا است اما اگر باز هم آن عمل نهي شده را تكرار كند، چنين كساني اهل آتش و در آن جاودانند (275).
خدا ربا را (كه مردم به منظور زياد شدن مال مرتكب مي‌شوند) پيوسته نقصان مي‌دهد، و به سوي نابوديش روانه مي‌كند، و در عوض صدقات را نمو مي‌دهد، و خدا هيچ كافر پيشه دل به گناه آلوده را دوست نمي‌دارد (276).
محققا كساني كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام مي‌دهند و نماز بپا داشته، و زكات مي‌دهند، اجرشان نزد پروردگارشان است، (چون دنيا ظرفيت اجر اينگونه اعمال را ندارد)، نه ترسي بر آنان هست و نه اندوهگين مي‌شوند (277).
هان! اي كساني كه ايمان آورده‌ايد از خدا پروا كنيد، و آن زيادي مال را كه در اثر ربا به دست آمده رها كنيد، اگر داراي ايمانيد (278).
حال اگر نكنيد بايد بدانيد كه در حقيقت اعلان جنگ با خدا و رسول كرده‌ايد، و اگر توبه كنيد اصل سرمايه‌تان حلال است، نه ظلم كرده‌ايد و نه به شما ظلمي شده است (279).
و اگر بدهكار شما در تنگي و فشار است بايد مهلتش دهيد، تا هر وقت داشت بدهد البته اگر تصدق كنيد برايتان بهتر است اگر اهل عمل باشيد (280).
و بترسيد از روزي كه در آن روز به سوي خدا بر مي‌گرديد، و آن وقت تمامي اعمالتان به شما بر گردانده مي‌شود، بدون اينكه به احدي ظلم شود (281)

بيان آيات [بررسي آيات تحريم ربا] ..... ص : 626

اشاره

اين آيات در مقام تاكيد حرمت ربا و تشديد بر رباخواران است، نه اينكه بخواهد ابتداء ربا را حرام كند، چون لحن تشريع لحن ديگر است، آن آيه‌اي كه مي‌توان گفت حرمت ربا را تشريع كرده آيه زير است كه مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَأْكُلُوا الرِّبَوا أَضْعافاً مُضاعَفَةً، وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ" «1».
آري آيات مورد بحث مشتمل بر آيه‌اي نظير" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ ذَرُوا ما بَقِيَ مِنَ الرِّبا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ"، كه لحن تشريع دارد مي‌باشد، و از سياق آن بر مي‌آيد مسلمانان از آيه
__________________________________________________
(1)هان! اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، ربا را كه همان دو چندان گرفتن است مخوريد، و از خدا بترسيد شايد رستگار شويد." سوره آل عمران آيه 130"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 627
سوره آل عمران كه ايشان را نهي مي‌كرده منتهي نشده بودند و از ربا خواري دست بر نداشته بودند، و بلكه تا اندازه‌اي هم چنان در بينشان معمول بود، لذا خداي سبحان در اين سوره نيز براي بار دوم به آنان دستور مي‌دهد كه از ربا خواري دست بردارند، و آنچه از ربا كه در ذمه بدهكاران مانده نگرفته و مطالبه ننمايند از همين جا روشن مي‌شود كه جمله" فَمَنْ جاءَهُ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَانْتَهي فَلَهُ ما سَلَفَ وَ أَمْرُهُ إِلَي اللَّهِ ..." چه معنايي مي‌دهد، و تفصيلش خواهد آمد.
قبل از آنكه آيه سوره آل عمران نازل شود سوره روم نازل شده بود، چون سوره روم در مكه نازل شده، در آنجا مي‌فرمايد:" وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ رِباً لِيَرْبُوَا فِي أَمْوالِ النَّاسِ فَلا يَرْبُوا عِنْدَ اللَّهِ، وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ زَكاةٍ تُرِيدُونَ وَجْهَ اللَّهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُضْعِفُونَ" «1» از اينجا اين معنا روشن مي‌شود كه مساله ربا خواري از همان اوائل بعثت رسول خدا و قبل از هجرت عملي منفور بود، تا آنكه در آيه سوره آل عمران صريحا تحريم و سپس در آيه سوره بقره (يعني همين آيات مورد بحث) در باره آن تشديد شده است، چون همانطور كه گفتيم از سياق اين آيات كاملا استفاده مي‌شود كه قبلا در باره آن نهي شده بود، و نيز روشن مي‌شود كه آيات مورد بحث بعد از آيات سوره آل عمران نازل شده است. علاوه بر اينكه حرمت ربا بنا به حكايت قرآن كريم در بين يهود معروف بوده، چون قرآن كريم مي‌فرمايد:" وَ أَخْذِهِمُ الرِّبَوا وَ قَدْ نُهُوا عَنْهُ" «2» و نيز آيه‌اي كه قرآن مجيد از يهوديان، نقل مي‌كند كه مي‌گفتند:" لَيْسَ عَلَيْنا فِي الْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ" «3» اشاره‌اي به اين معنا دارد با در نظر گرفتن اينكه قرآن كريم كتاب يهود را تصديق كرده و در مورد ربا نسخ روشني ننموده، دلالت دارد بر اينكه ربا در اسلام حرام بوده است.
و اين آيات يعني آيات مورد بحث با آيات قبلش (كه در باره انفاق است) بي‌ارتباط نيست، هم چنان كه از جمله" يَمْحَقُ اللَّهُ الرِّبا وَ يُرْبِي الصَّدَقاتِ" و جمله" وَ أَنْ تَصَدَّقُوا خَيْرٌ لَكُمْ" كه در ضمن اين آيات آمده، اين ارتباط فهميده مي‌شود هم چنان كه در سوره روم و آل عمران نيز مساله ربا مقارن با مساله انفاق و صدقه واقع شده است بعلاوه دقت در آيات نيز اين ارتباط را تاييد مي‌كند زيرا ربا خواري درست ضد و مقابل انفاق و صدقه است، چون ربا خوار،
__________________________________________________
(1)سوره روم آيه 39
(2)و به جهت ربا خوردنشان با اينكه از آن نهي شده بودند ... عذاب دردناكي برايشان مهيا ساختيم." سوره نساء آيه 161"
(3)يعني يهوديان مي‌گفتند: خوردن مال غير اهل تورات بر ما گناهي ندارد" سوره آل عمران آيه 75" و اين كلام اشاره دارد به اينكه آنان در بين خودشان، حق يكديگر را ضايع نكرده و هيچكدام مال ديگري را به ناحق نمي‌گرفت پس ربا هم كه گرفتن اموال ديگران به ناحق است. در ميانشان نبوده. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 628
پول بلا عوض مي‌گيرد، و انفاق‌گر پول بلاعوض مي‌دهد، و نيز آثار سويي كه بر ربا خواري بار مي‌شود درست مقابل آثار نيكي است كه از صدقه و انفاق به دست مي‌آيد آن، اختلاف طبقاتي و دشمني مي‌آورد، و اين بر رحمت و محبت مي‌افزايد، آن خون مسكينان را به شيشه مي‌گيرد و اين باعث قوام زندگي محتاجان و مسكينان مي‌شود آن اختلاف در نظام و ناامني مي‌آورد و اين انتظام در امور و امنيت.

[در اسلام در باره هيچ يك از گناهان مانند ربا خواري و حكومت دشمنان دين بر جامعه اسلامي سخت گيري و تشديد نشده است] ..... ص : 628

خداي سبحان در اين آيات در امر ربا خواري شدتي به كار برده كه در باره هيچ يك از فروع دين اين شدت را به كار نبرده است مگر يك مورد كه سخت‌گيري در آن نظير سخت‌گيري در امر ربا است، و آن اين است كه:" مسلمانان، دشمنان دين را بر خود حاكم سازند"، و اما بقيه گناهان كبيره هر چند قرآن كريم مخالفت خود را با آنها اعلام نموده و در امر آنها سخت‌گيري هم كرده، و ليكن لحن كلام خدا ملايم‌تر از مساله ربا و حكومت دادن دشمنان خدا بر جامعه اسلامي است و حتي لحن قرآن در مورد" زنا" و" شرب خمر" و" قمار" و" ظلم" و گناهاني بزرگتر از اين، چون كشتن افراد بي‌گناه، ملايمتر از اين دو گناه است.
و اين نيست مگر براي اينكه فساد آن گناهان از يك نفر و يا چند نفر تجاوز نمي‌كند، و آثار شومش تنها به بعضي از ابعاد زندگاني را در بر مي‌گيرد و آن عبارت است از فساد ظاهر اجتماع، و اعمال ظاهري افراد، به خلاف ربا و حكومت بي‌دينان كه آثار سوئش بنيان دين را منهدم مي‌سازد، و آثارش را به كلي از بين مي‌برد و نظام حيات را تباه مي‌سازد، و پرده‌اي بر روي فطرت انساني مي‌افكند، و حكم فطرت را ساقط مي‌كند، و دين را به دست فراموشي مي‌سپارد، كه ان شاء اللَّه توضيح اين معاني را تا اندازه‌اي خواهيم داد.
جريان تاريخ نيز اين نظريه قرآن را تصديق كرده، و شهادت مي‌دهد كه امت اسلام از اوج عزت به پائين‌ترين درجه ذلت نيفتاد، و مجد و شرفش به غارت نرفت و فاقد مال و عرض و جان خود نشد، مگر وقتي كه در امر دين خود سهل‌انگاري كرد، و دشمنان دين را دوست خود گرفته، زمام امر حكومت خود را به دست ايشان سپرد و كارش به جايي رسيد كه نه مالك مرگ خود بود، و نه مالك زندگي‌اش، نه اجازه مي‌يافت تا بميرد و نه فرصت پيدا مي‌كرد تا از مواهب و نعمتهاي زندگاني برخوردار گردد، لذا دين از ميان مسلمانان رخت بر بست، و فضائل نفساني از ميان آنان كوچ نمود.
رباخواران به جمع كردن اموال و انباشتن ثروت پرداختند و در راه به دست آوردن جاه و مقام با يكديگر مسابقه گذاشتند، و همين باعث به راه افتادن جنگهاي جهاني شد، و جمعيت دنيا به دو دسته تقسيم گرديده و رو بروي هم ايستادند، يك طرف ثروتمندان مرفه، و طرف
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 629
ديگر استثمار شدگان بدبختي كه همه چيزشان به غارت رفته بود، و اين جنگهاي جهاني بلائي شد كه كوه‌ها را از جاي كند، و زلزله در زمين افكند انسانيت را تهديد به فنا كرد، و دنيا را به ويرانه‌اي تبديل نمود،" ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواي" آري عاقبت كساني كه بد كردند همان بدي بود.
و به زودي ان شاء اللَّه براي خواننده روشن خواهد شد كه آنچه قرآن كريم در باب رباخواري و سرپرستي دشمنان دين فرموده از پيشگويي‌هاي قرآن است.

[معناي" مخبط" شدن انسان و منحرف شدن او از راه مستقيم و نظام عقلايي زندگي] ..... ص : 629

" الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبا، لا يَقُومُونَ إِلَّا كَما يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطانُ مِنَ الْمَسِّ" كلمه" خبط" به معناي كج و معوج راه رفتن است، وقتي مي‌گويند:" خبط البعير" معنايش اين است كه: راه رفتن اين شتر غير طبيعي و نامنظم است، انسان هم در زندگيش راهي مستقيم دارد كه نبايد از آن منحرف شود، چون او نيز در طريق زندگيش و بر حسب محيطي كه در آن زندگي مي‌كند حركات و سكناتي دارد، كه داراي نظام مخصوصي است، كه آن نظام را بينش عقلايي انسان‌ها معين مي‌كند، و هر فردي افعال خود را (چه فردي چه اجتماعي) با آن نظام تطبيق مي‌دهد.
انسان وقتي گرسنه شد تصميم مي‌گيرد تا غذا بخورد، و چون تشنه شد، در صدد نوشيدن آب بر مي‌آيد، براي استراحتش بستري فراهم مي‌كند، و چون شهوتش طغيان كرد ازدواج مي‌نمايد، و چون خسته شد استراحت مي‌كند، و چون گرمش شد، زير سايه مي‌رود، و براي اين منظور خانه مي‌سازد، و همچنين ساير حوائجي كه دارد بر مي‌آورد، و در معاشرتش با ديگران در برابر پاره‌اي امور خوشحال، و در برابر بعضي ديگر، گرفته خاطر مي‌شود، هر وقت مقصدي داشته باشد كه نيازمند به مقدماتي است، نخست مقدماتش را فراهم مي‌كند، و هر هدفي را دنبال مي‌كند كه نيازمند به سببي است، نخست سبب آن را فراهم مي‌كند.
و همه اين افعالي كه در زندگيش دارد، گفتيم: ناشي از اعتقاداتي است كه همه به هم مربوط، و به نحوي متحد و سازگار است و با يكديگر تناقض ندارند، و مجموع اين افعال را همان زندگي بشر مي‌ناميم.
و همانا انسان به واسطه نيرويي كه در او به وديعت نهاده شده (يعني نيرويي كه با آن، خير و شر، نافع و مضر را تشخيص مي‌دهد) راه صحيح زندگي را يافته است و ما سابقا در باره اين نيرو، سخن گفته‌ايم.
اين وضع انسان معمولي است، اما انساني كه ممسوس شيطان شده، يعني شيطان با او تماس گرفته و نيروي تميز او را مختل ساخته، نمي‌تواند خوب و بد، نافع و مضر و خير و شر را از
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 630
يكديگر تميز دهد و حكم هر يك از اين موارد را در طرف مقابل آن جاري مي‌سازد، (مثلا به جاي اينكه خير و نافع و خوب را بستايد، زشتي‌ها و شرور و مضرات را مي‌ستايد، و يا به جاي اينكه ديگران را به سوي كارهاي خير و مفيد دعوت كند به سوي شرور مي‌خواند و اين به آن جهت نيست كه معناي خوبي و خير و نافع را فراموش كرده و نمي‌داند خوب و بد كدام است، براي اينكه هر چه باشد انسان است، و اراده و شعور دارد و محال است كه از انسان، افعال غير انساني سر بزند بلكه از اين جهت است كه زشتي را زيبايي و حسن را قبح و خير و نافع را شر و مضر مي‌بيند، پس او در تطبيق احكام و تعيين موارد، دچار خبط و اشتباه شده است.
و چنين انسان مخبط، در عين اينكه مخبط است اينطور نيست كه هميشه عمل غير عادي را نمي‌بيند، براي اينكه لازمه اين فرض، آن است كه صاحب آراء، و افكاري منظم باشد، عادي و غير عادي را تشخيص بدهد، و (مانند مستان مخمور كه درخت سرو را ني و ني را سرو مي‌بيند)، اين را به جاي آن و آن را به جاي اين بگيرد، بلكه عادي و غير عادي براي او بهم مخلوط شده، نمي‌تواند اين را از آن تشخيص دهد، عادي آن عملي است كه او عادي بداند، و غير عادي آن عملي است كه او غير عادي تشخيص دهد، پس در نظر او عادي و غير عادي يكي است، اگر او عملي را كرد عادي است، و گرنه غير عادي، عينا مانند شتري كه در راه رفتن مي‌لنگد، او در عين اينكه خلاف عادي راه مي‌رود، عادي را مثل خلاف عادت مي‌پندارد، بدون اينكه اين در نظرش بر آن مزيتي داشته باشد، پس او هيچوقت مشتاق آن نيست كه از خلاف عادت به حال عادي برگردد (دقت فرمائيد).

[توضيح اينكه ربا خواري، مخبط و خارج از نظام صحيح زندگي است] ..... ص : 630

وضع ربا خوار عينا همين طور است، چون او چيزي براي مدتي به ديگري مي‌دهد، و در عوض همان را با مقداري زيادتر مي‌گيرد، و اين عمل بر خلاف فطرت آدمي است، چون فطرت كه پايه و اساس زندگاني اجتماعي بشر را تشكيل مي‌دهد حكم مي‌كند كه آنچه را كه آدمي دارد و از آن بي‌نياز است با آنچه كه ديگران دارند و او به آن نيازمند است معاوضه كند (آن مقدار، كه از مال خود مي‌دهد به همان مقدار از مال ديگران گرفته جاي خالي را پر كند، نه بيشتر بگيرد و نه كمتر) و اما اينكه مالي را بدهد، و عينا همان را بگيرد با چيزي زائد (از دو جهت غلط است، اول اينكه مبادله‌اي صورت نگرفته، ديگر اينكه زيادي گرفته)، و اين، حكم فطرت و اساس اجتماع را تباه مي‌سازد، براي اينكه از طرف ربا خوار، منجر به اختلاس و ربودن اموال بدهكاران مي‌شود و از طرف بدهكاران، منتهي به تهي دستي و جمع شدن اموالشان در دست ربا خوار مي‌گردد، پس ربا خواري عبارت است از كاهش يافتن بنيه مالي يك عده، و ضميمه شدن اموال آنان به اموال رباخوار.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 631
اين كاهش و نقصان، از يك طرف، و تكاثر اموال از طرف ديگر، نيز منجر به اين مي‌شود كه به مرور زمان و روز به روز خرج بدهكار و مصرف او بيشتر مي‌شود، و با زياد شدن احتياج و مصرف، و نبودن درآمدي كه آن را جبران كند روز به روز خرج بيشتر مي‌شود، و ربا نيز تصاعد مي‌يابد و اين تصاعد از يك طرف، و نبودن جبران از طرف ديگر، زندگي بدهكار را منهدم مي‌سازد.

[استدلالي قوي و بجا عليه ربا خواران با استفاده از سخن خودشان، در آيه شريفه] ..... ص : 631

و اين خود خبطي است كه رباخوار مبتلاي به آن است، مانند خبطي كه جن زده مبتلاي به آن است، براي اينكه معاملات ربوي او را در آخر دچار اين خبط مي‌كند، كه فرقي ميان معامله مشروع يعني خريد و فروش، و معامله نامشروع يعني ربا نگذارد، و وقتي به او بگويند: دست از ربا بردار و به خريد و فروش بپرداز، بگويد: چه فرق هست ميان ربا و بيع و چه مزيتي بيع بر ربا دارد تا من ربا را ترك كنم، و به خريد و فروش بپردازم، و لذا خداي تعالي به همين سخن رباخواران (كه چه فرق هست ميان بيع و ربا) استدلال بر خبط آنان كرده است.
و اين استدلالي است قوي و بجا، براي اينكه ربا تعادل و موازنه ثروت را در جامعه به هم مي‌زند، و آن نظامي را كه فطرت الهي به آن، راهنمايي مي‌كند و بايد در جامعه حاكم باشد، مختل مي‌سازد.
از اين بيان پنج نكته روشن مي‌گردد:

[پنج نكته در آيه:" الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبا ..."] ..... ص : 631

نكته اول اينكه: مراد از قيام در جمله" لا يَقُومُونَ إِلَّا كَما يَقُومُ ..." مسلط بودن بر زندگي و بر امر معيشت است، چون اين معنا هم يكي از معاني قيام است، كه در استعمالات اهل زبان معنايي مشهور و شايع است و در قرآن كريم در موارد متعددي آمده از آن جمله موارد زير است:
" لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ" تا جامعه، بر مبناي عدل استوار شود. «1»
" أَنْ تَقُومَ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ بِأَمْرِهِ" (اينكه آسمان و زمين به امر او استوار شود). «2»
" وَ أَنْ تَقُومُوا لِلْيَتامي بِالْقِسْطِ" (تا در باره ايتام به عدل قيام كنيد). «3»
__________________________________________________
(1)سوره حديد آيه 25
(2)سوره روم آيه 25
(3)سوره نساء آيه 126
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 632
و اما قيام به معناي ايستادن كه مقابل نشستن است بدون شك مناسب با مورد آيه نيست و آيه شريفه با آن، معناي درستي نمي‌دهد.
نكته دوم اينكه: مراد از" خبط ناشي از مس شيطان"، حركات نامنظم جن‌زدگان در حال بيهوشي و يا بعد از آن نيست، و مفسريني كه كلمه نامبرده را به اين معنا گرفته‌اند اشتباه كرده‌اند، زيرا اين معنا با هدف آيه سازگار نيست، چون غرض آيه اين است اعتقاد رباخوار را در اينكه فرقي ميان بيع و ربا نيست بفهماند و عمل او را كه بر اساس اين اعتقاد انجام مي‌دهد تخطئه كند، و حاصلش اين است كه افعال رباخوار، افعال اختياري است كه از اعتقادي غلط سر مي‌زند، و اين چه ربطي به جست و خيزهاي يك شخص مصروع و غش كرده دارد، پس برگشت معناي آيه به همان بياني است كه ما كرديم و گفتيم: مراد اين است كه رفتار رباخوار در مورد امر معاش و زندگي به رفتار جن زده و ديوانه‌اي مي‌ماند كه خوب را از بد تميز نمي‌دهد.
نكته سوم اينكه: تشبيهي كه در آيه شده، و رباخوار را به كسي تشبيه كرده كه در اثر مس شيطان ديوانه شده، خالي از اين اشعار نيست كه چنين چيزي (يعني ديوانه شدن در اثر مس شيطان) امري است ممكن، چون هر چند آيه شريفه دلالت ندارد كه همه ديوانگان در اثر مس شيطان ديوانه شده‌اند، ولي اينقدر دلالت دارد كه بعضي از جنونها در اثر مس شيطان رخ مي‌دهد.

[آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه بعضي از ديوانگي‌ها در اثر مس شيطان رخ مي‌دهد] ..... ص : 632

مطلب ديگري كه از اين آيه استفاده مي‌شود اين است كه هر چند دلالت ندارد بر اينكه مس نامبرده به وسيله خود ابليس انجام مي‌شود چون كلمه (شيطان) به معناي ابليس نيست، بلكه به معناي شرور است، چه از جن باشد و چه از انس، و ليكن اين مقدار دلالت دارد كه بعضي از ديوانگي‌ها در اثر مس جن كه ابليس هم فردي از جن است، رخ مي‌دهد.

[سخن بعضي از مفسرين مبني بر عدم امكان ديوانه شدن با مس شيطان] ..... ص : 632

اشاره

با اين بيان بطلان گفتار بعضي از مفسرين كه ذيلا از نظر خواننده مي‌گذرد روشن مي‌شود، كه گفته است: تشبيهي كه در آيه شريفه آمده از باب:" چون كه با كودك سر و كارت فتاد" مي‌باشد، زيرا مردم عقيده‌اي فاسد دارند و آن اين است كه ديوانگان در اثر آزار جن، ديوانه مي‌شوند و چنين گفتاري از قرآن كريم هيچ عيبي ندارد، براي اينكه صرفا خواسته است رباخوار را تشبيه به جن‌زده كند.
و اما اينكه جن‌زدگي اعتقاد درستي است يا نادرست، آيه از آن ساكت است، پس حقيقت معناي آيه اين است كه رفتار اين رباخواران، همانند رفتار ديوانگاني است كه شما مردم معتقديد در اثر آزار جن ديوانه شده‌اند، و اما آيا اين اعتقاد درست است يا نادرست؟ بايد گفت: اعتقادي است نادرست، و غير ممكن، براي اينكه خداي تعالي عادل‌تر از آن است كه شيطان را بر عقل بنده مؤمنش مسلط فرمايد.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 633

[بيان نادرستي آن سخن و رد دلائل آن] ..... ص : 633

وجه نادرستي اين سخن اين است كه همانطور كه خداي تعالي عادل‌تر از آن است، بزرگتر از اين هم هست كه گفتار خود را مستند به يك عقيده كودكانه باطل كند، و لو از باب آن مثل معروف باشد، مگر اينكه بعد از استناد و تشبيه بطلان آن عقيده را هم بيان كند، و دارنده چنان عقيده‌اي را تخطئه نمايد، چون خودش در كلام مجيدش فرموده:" لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ- باطل نه در عصر نزول به آن راه دارد، و نه در اعصار بعد" «1».
و نيز فرموده:" إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ، وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ- به يقين قرآن معيار جدا سازي حق از باطل است، نه شوخي". «2»
و اما اينكه گفت: تصرف شيطان در عقل بشر و تباه ساختن عقل او به وسيله شيطان از عدل خدا به دور است، در پاسخ مي‌گوئيم اين اشكال عينا به خود او متوجه مي‌شود، كه تباهي عقل را مستند به عوامل طبيعي مي‌داند، چون اين نيز بالآخره به خدا منتهي مي‌شود، و خدا اين رابطه تضاد را ميان عقل و آن عوامل قرار داده، و اما اينكه چرا قرار داده؟ هر پاسخي كه شما از اين اشكال بدهيد، پاسخ از اشكال خودتان نيز خواهد بود.
علاوه بر اينكه اشكال در اين نيست كه چرا خداي تعالي عقل آدمي را باطل مي‌كند، چون وقتي عقل نبود تكليف هم مرتفع مي‌شود، و موضوع تكليف منتفي مي‌گردد، اشكال در اين است كه با بقاي عقل به حال خود، ادراك عقلي از مجراي حق بيرون رفته و از راه صحيح منحرف گردد، مثلا يك انسان عاقل به خاطر دخل و تصرف شيطان خوب را زشت و زشت را زيبا ببيند، و يا حق را باطل و باطل را حق بپندارد، اين است آن چيزي كه نمي‌شود به خدا نسبت داد.
و اما از بين رفتن عقل (يعني نيروي تشخيص) و منتفي شدن تكليف به دنبال تباهي آن، اين هيچ اشكالي ندارد، (نظير نابينا شدن و بي‌دندان شدن و بيمار گشتن) كه همه اينها مستند به طبيعت و يا به شيطان (و در آخر هم مستند به خدا است).
از اين هم كه بگذريم نسبت دادن جنون ديوانگان به شيطان، بطور استقلال و بدون واسطه نيست، بلكه شيطان اگر كسي را ديوانه مي‌كند به وسيله اسباب طبيعي است مثلا اختلالي در اعصاب او پديد مي‌آورد، و يا آفتي به مغز او وارد مي‌كند، هم چنان كه فرشتگان كه
__________________________________________________
(1)سوره فصلت آيه 42
(2)سوره طارق آيه 14
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 634
كرامات انبيا و اوليا مستند به ايشان است، اسباب طبيعي را واسطه قرار مي‌دهند، و نظير اين معنا در داستاني كه قرآن كريم از" ايوب" ع حكايت كرده آمده، عرضه مي‌دارد:" إِذْ نادي رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ- پروردگارا شيطان با گرفتاريها و عذابي مرا مس كرد" «1».
و نيز عرضه مي‌دارد:" أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ- پروردگارا بيماري مرا مس نموده، و تو ارحم الراحميني" «2».
از يك طرف مي‌گويد شيطان با من مس كرده، و از يك طرف اين مس را به خود بيماري نسبت مي‌دهد، با اينكه مرض، اسبابي طبيعي دارد.
و اين اشكال و امثال آن از افكاري مادي منشا مي‌گيرد، كه به ذهن عده‌اي از دانشمندان رخنه يافته، بطوري كه خود آنان توجهي به اين رخنه‌گري ندارند، چون ماديين وقتي شنيدند كه خداپرستان حوادث را به خداي سبحان نسبت مي‌دهند، و يا عامل پاره‌اي از حوادث را به روح يا فرشته و يا شيطان مي‌دانند، دچار يك اشتباه شدند، و آن اين است كه گمان كردند خداپرستان منكر علل طبيعي شده و همه آثار را از ما وراي طبيعت مي‌دانند، و خلاصه ما وراي طبيعت را جانشين طبيعت كرده‌اند، و غفلت كردند از اينكه خداپرستان، هم خدا را مؤثر ميدانند، و هم عوامل طبيعت را، و اگر حوادث را به هر دو منشا نسبت ميدهند، نسبت به هر يك در طول ديگري است، نه در عرض آن (ساده‌تر بگويم اگر مي‌گويند فلان حادثه كار خدا است، و نيز مي‌گويند كار فلان عامل طبيعي است، اين دو فاعل (خدا و طبيعت) را دو فاعل طولي مي‌دانند، نه عرضي، مثل شما كه نوشتن را هم به سر قلم نسبت دهيد، و هم به قلم، و هم به انگشتان نويسنده، و هم به دست او، و هم به خود او، و درست هم نسبت داده‌ايد." مترجم") و اين مطلب مكرر در اين تفسير خاطر نشان شده است.

[نادرستي گفته برخي از مفسرين كه گفته‌اند تشبيه ربا خوار به جن زده بيان حال ربا خواران در روز قيامت است] ..... ص : 634

نكته پنجم: كه از بيان ما روشن مي‌شود فساد گفتار بعضي از مفسرين است، كه گفته‌اند: منظور از تشبيه رباخوار به جن‌زده، بيان حال رباخواران در روز قيامت است، مي‌خواهد بفرمايد: رباخواران به زودي در روز قيامت سر از قبر بر مي‌دارند، در حالي كه چون افراد غشي و مبتلا به جنون هستند (هم چنان كه در روايت هم چنين آمده) وجه فساد اين تفسير اين است كه با ظاهر آيه سازگار نيست، البته به آن بياني كه ما براي آيه كرديم، روايتي هم
__________________________________________________
(1)سوره ص آيه 41
(2)سوره انبياء آيه 83
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 635
نمي‌خواهد و نمي‌تواند به آيه ظهوري بدهد كه خود آيه آن ظهوري ندارد، بلكه روايت مي‌خواهد در مقابل قرآن كه وضع دنيايي رباخواران را بيان كرده، وضع آخرتي آنان را هم بيان كند.

[سخن صاحب المنار در رد نظر آن مفسران] ..... ص : 635

تفسير المنار در ذيل آيه" الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبا لا يَقُومُونَ ..." مي‌گويد.»
ابن عطيه در تفسير خود گفته: منظور از اين عبارت: تشبيه رباخوار در دنيا به كسي است كه در اثر عارضه غش از حال طبيعي خارج شده، هم چنان كه خود غشي را هم كه حركاتي غير طبيعي دارد تشبيه به جن زده كرده و مي‌گويند: فلاني جن زده شده.
آن گاه مي‌گويد: آنچه از آيه به ذهن مي‌رسد همين معنايي است كه ابن عطيه گفته:
ليكن بيشتر مفسرين نظريه‌اي بر خلاف آن دارند، و گفته‌اند: مراد از" قيام" برخاستن از قبر در قيامت است، و خداي سبحان اين را براي رباخواران در قيامت علامت قرار داده كه وقتي از قبر برمي‌خيزند چون افراد غشي برخيزند.
اين مطلب را محدثين از ابن عباس و ابن مسعود نقل كرده‌اند، بلكه طبراني هم اين قسمت از حديث را از عوف بن مالك (بدون اينكه سند را به صحابه برساند) نقل كرده كه رسول خدا ص فرمود: از گناهي كه نابخشودني است دوري كن، و آن عبارت است از غلول (خيانت)، كه هر كس به هر مقداري خيانت كند روز قيامت او را با خيانتش مي‌آورند، و زنهار! بپرهيز از رباخواري، كه خورنده ربا در قيامت ديوانه و مخبط محشور مي‌شود.
آن گاه مي‌گويد: آنچه از آيه به ذهن هر كسي مي‌رسد همان است كه ابن عطيه گفته، چون هر جا كلمه" قيام" ذكر شود معناي معروف" برخاستن" به ذهن خطور مي‌كند كه آن نيز به دو معنا است، يكي ايستادن و يكي قبول تصدي يك عمل، و در آيه شريفه هيچ دليلي كه دلالت كند بر اينكه مراد، سر از قبر برداشتن است، وجود ندارد، و رواياتي كه مي‌گويد راجع به قيامت است خالي از اشكال نيستند، و وحي قطعي هم نيست كه نتوان ردش نمود، و بعضي از آنها هم كه سندش به صحابه نمي‌رسد، نمي‌تواند مفسر آيه باشد.
دليل اينكه اين روايات قابل اعتماد نيست اين است كه احدي آيه را به غير آن معنايي كه ابن عطيه گفته بود تفسير نمي‌كرد، بله! اشخاصي چنين تفسير كرده‌اند، كه صحت گفتارشان حتي براي خودشان هم مسلم نشده است.
صاحب المنار سپس اضافه كرده كه بازرگانان حديث كه كارشان جعل روايت است، براي تاييد روايات جعلي خود به ظاهر بعضي آيات تمسك مي‌كنند، بعد كه مواجه با اشكال
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 1 ص 94
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 636
مي‌شوند، روايتي ديگر جعل مي‌كنند تا با آن آيه نامبرده را تفسير كنند و بهمين جهت در رواياتي كه در تفسير قرآن وارد شده، روايت صحيح خيلي كم است. «1»

[به خطا رفتن صاحب المنار در بيان معناي تشبيهي كه در آيه شده است] ..... ص : 636

و در تخطئه صاحبان آن تفسير خوب از عهده برآمده، ولي خودش در بيان معناي تشبيهي كه در آيه شده خطا رفته، مي‌گويد آنچه ابن عطيه گفته، در جاي خود مطلبي روشن است براي اينكه رباخواران كساني هستند كه مال دنيا آنها را فريفته و خود باخته‌شان كرده، به حدي كه مال را مي‌پرستند، و در جمع‌آوري آن جان مي‌كند، و مال را هدف مي‌دانند نه وسيله، و براي به دست آوردن آن تمامي كسب و كارهاي معمولي را رها كرده و از راه غير طبيعي كسب مي‌كنند، و دلهايشان از آن حالت اعتدالي كه بيشتر مردم دارند خارج شده، اين بي‌اعتدالي از همه حركات و معاملاتشان كاملا هويدا است (هم چنان كه اين دلدادگي در حركات معتادين به عمل قمار كاملا به چشم مي‌خورد و مي‌بيني كه در كار خود آن قدر نشاط دارند و آن قدر غرق در كار خويشند كه توجه ندارند چگونه دچار سبك‌سري و سفاهت شده و حركات غير منظمي انجام مي‌دهند) كه همين حركات نامنظم و ديوانه‌وار وجه تشبيه رباخوار به ديوانگان است، چون كلمه" تخبط" از ماده" خبط" است، كه عبارت است از نوعي نامنظم بودن، مانند خبط عشواء (شتر كور) اين بود گفتار صاحب المنار در معناي تشبيهي كه در آيه شريفه آمده است.
و وجه نادرستي گفتارش اين است كه هر چند خروج رباخوار و قمارباز از اعتدال و انتظام عمل، حرف درستي است ليكن معلول ربا خوردن به تنهايي نيست و مقصود آيه هم از تشبيه اين نيست.
اما اينكه گفتيم: معلول ربا خوردن نيست براي اينكه علت عدم اعتدال رباخوار و حركات ديوانه‌وارش بريدن از خدا و بندگي او و هدف قرار دادن لذائذ مادي است، از آنجايي كه هدف و همت خود را لذائذ مادي قرار داده، و علم و درك خود را به هدفي والاتر از آن متوجه نساخته است و نتيجه‌اش اين شد كه عفت ديني و وقار نفساني را از دست بدهد و چون لذائذ مادي (هر چند كه اندك باشد) در آنان اثر مي‌گذارد لذا حركاتشان مضطرب و ناموزون است حال چه اينكه اينگونه افراد ربا بخورند و چه نخورند پس حالات نامبرده ربطي به رباخواري ندارد.
و اما اينكه گفتيم:" مقصود آيه هم از تشبيه، اين نيست" براي اين بود كه احتجاج و
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 3 ص 94
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 637
استدلالي كه در آيه شريفه آمده تا ثابت كند رباخواران دچار خبطند، با تشبيه نامبرده نمي‌سازد براي اينكه خداي سبحان دليل خبط آنان در رفتارشان را اين دانسته كه مي‌گويند: خريد و فروش هم مثل ربا است و اگر مقصود تشبيه به آن جهت بود جا داشت به همان اختلال و ناموزوني حركات استدلال فرموده باشد. پس وجه همان است كه ما بيان كرديم.

[وجه تشبيه بيع به ربا، نه بالعكس، در سخن ربا خواران:" قالُوا إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبا"] ..... ص : 637

" ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قالُوا إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبا" در سابق گفتيم كه چرا خريد و فروش را تشبيه به ربا كرد و ربا را تشبيه به خريد و فروش نكرد و وعده داديم كه بيشتر توضيح دهيم.
توضيح: اين است كه رباخوار مبتلاي به خبط و اختلال، حالتي خارج از حالت عادي و سالم دارد براي او آنچه در نزد عقلا زشت و منكر است مفهومي ندارد، براي او زشت و زيبا، عمل معروف و منكر، يكي است و وقتي يك انسان عاقل به رباخوار مي‌گويد به جاي رباخواري به خريد و فروش بپردازد در حقيقت حرف تازه‌اي زده كه بايد اثباتش كند و لذا او اگر بخواهد جواب بدهد قهرا بايد بگويد از نظر من آنچه را كه تو مي‌گويي" از ربا بهتر است" با ربا هيچ فرقي ندارد چون اگر به عكس اين بگويد يعني بگويد: ربا در نظر من با خريد و فروش يكي است، آنچه مرا از آن نهي مي‌كني، با آنچه كه مرا به آن امر مي‌كني يكي است مردي عاقل خواهد بود و ادراكش مختل نخواهد شد، چون معناي اين كلامش اين مي‌شود كه من قبول دارم آنچه كه مرا به آن امر مي‌كني مزيتي دارد ليكن به نظر من آنچه هم كه مرا از آن نهي مي‌كني مزيتي ديگر دارد و نمي‌خواهد مزيت را به كلي انكار كند و مانند ديوانگان بگويد:
اصلا مزيتي در خريد و فروش و ربا نمي‌بينم و رباخوار همين را مي‌گويد او به خاطر خبطي كه در درونش دارد مي‌گويد: خريد و فروش هم مثل ربا است و اگر بگويد ربا هم مانند خريد و فروش است در حقيقت شريعت خدايي را انكار كرده، نه اينكه چون جن زده‌ها سخن پرت و بي معني گفته باشد.
و ظاهرا جمله:" ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قالُوا إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبا" حكايت حال رباخواران است نه اينكه چنين سخني را گفته باشند و اينگونه تعبيرات، (حال اشخاص به لسان قال حكايت كردن) معروف و بين مردم متداول است.
با اين بيان فساد گفتار بعضي از مفسرين روشن مي‌شود كه گفته‌اند، منظور رباخواران از اينكه گفتند: خريد و فروش هم مثل ربا است و نگفتند ربا هم نظير خريد و فروش است، مبالغه در درستي و صحت ربا است چون ربا را اصل و خريد و فروش را فرع گرفته‌اند، نظير كلام شاعر كه گفته:
و مهمه مغبرة ارجاؤه كان لون ارضه سماؤه
، يعني: بياباني كه
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 638
غبار آن را فرا گرفته گويي زمينش به رنگ آسمانش در آمده است. و منظور اين بوده كه گويي آسمانش از شدت غبار به رنگ زمينش در آمده است.
و فساد گفتار بعضي ديگر نيز روشن مي‌شود كه گفته‌اند: احتمال مي‌رود كه عبارت، مقلوب و پس و پيش نبوده و معناي جمله چنين باشد كه رباخواران منطقشان اين بوده:" اگر خريد و فروش حلال است براي اين حلال است كه راه كسب معيشت است"، و اين علت در بيع موهوم و خيالي است چون نفع خريد و فروش صد در صد نيست و بعضي از خريد و فروش‌ها ضرر هم دارد ولي در ربا صد در صد نفع است (و وجه اين دو تفسير از آنچه گذشت روشن مي‌شود).
" وَ أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا" جمله‌اي است مستانفه و از نو، البته در صورتي جمله‌اي است از نو كه به خاطر نبودن كلمه (قد) در آغاز آن جمله حاليه نباشد چون جمله‌اي كه با فعل ماضي شروع مي‌شود اگر حاليه باشد واجب است كلمه (قد) بر سر آن فعل در آمده باشد مثل اينكه مي‌گوئيم: (جاءني زيد و قد ضرب عمروا) (زيد نزد من آمد، در حالي كه عمرو را زده بود) و جمله مورد بحث بخاطر اينكه اين كلمه را بر سر ندارد نمي‌تواند حاليه باشد.
علاوه بر اينكه حال بودن آن با معنايي كه اول گفتار افاده مي‌كند نمي‌سازد، چون حال عبارت است از مقيد كردن زمان صاحب حال و ظرف تحقق آن و اگر اين جمله حال باشد معناي كلام چنين مي‌شود: خبطي كه رباخواران با گفتن:" إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبا" مرتكب شدند در حالي بود كه خدا (خريد و فروش) را حلال و ربا را حرام كرده بود و اين معنا درست خلاف آن معنايي است كه آيه شريفه در مقام بيان آن است چون آيه مي‌فرمايد: رباخواران خطا كارند چه قبل از آمدن قانون حرمت ربا و چه بعد از آن و به اين جهت نيز نمي‌توانيم جمله نامبرده را حاليه بگيريم و همانطور كه گفتيم مستانفه است.
و اين جمله مستانفه، به آن بياني كه گذشت در مقام تشريع ابتدايي حرمت ربا نيست چون در آنجا گفتيم: اين آيات ظهور در اين دارد كه قبلا ربا حرام شده بوده و در سوره آل عمران فرموده بود:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَأْكُلُوا الرِّبَوا أَضْعافاً مُضاعَفَةً وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ" «1» و آيات مورد بحث و مخصوصا جمله" وَ أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا" دلالت بر انشاء حكم ندارد بلكه دلالت بر اخبار دارد، نمي‌خواهد بفرمايد از الان ربا حرام شد بلكه مي‌فرمايد: قبلا ربا را حرام
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 130
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 639
كرده، خواهي پرسيد، با اينكه قبلا حرام شده بوده ديگر چه حاجتي به آوردن اين جمله بود در جواب مي‌گوئيم خواست تا با آوردن اين جمله زمينه را براي جمله:" فَمَنْ جاءَهُ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّهِ ..." فراهم سازد اين آن نكاتي است كه از سياق و محتواي آيه به نظر مي‌رسد.
ولي بعضي از مفسرين گفته‌اند جمله:" وَ أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا" مي‌خواهد كلام رباخواران را باطل كند كه گفتند: بيع هم مثل ربا است و معنايش اين است كه اگر گفتار رباخواران درست بود بايد حكم ربا و خريد و فروش نزد خداي احكم الحاكمين مختلف نبوده باشد با اينكه مي‌بينيم حكم او در اين مورد مختلف است، يكي را حرام و يكي ديگر را حلال كرده است.
اشكالي كه بر اين تفسير وارد است اين است كه هر چند در جاي خود سخن درستي است ليكن با لفظ آيه منطبق نيست چون بنا بر آن جمله" وَ أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ ..." حاليه مي‌شود با اينكه ما ثابت كرديم كه حاليه نيست.
و از اين وجه ضعيف‌تر وجهي است كه بعضي ديگر گفته‌اند كه معناي آيه اين است:
زيادي و فائده بيع مانند زيادي ربا نيست چون من بيع را حلال و ربا را حرام كرده‌ام امر هم امر من و خلق، خلق من است اين من هستم كه در خلق خود به هر چه بخواهم حكم مي‌كنم و به آنچه اراده كرده باشم فرمان مي‌دهم احدي از خلق مرا نرسد، كه در حكم من اعتراض كند.
اشكال اين وجه نيز همان اشكال وجه قبلي است اين نيز جمله را حاليه گرفته، در حالي كه مستانفه است علاوه بر اينكه اين وقتي درست است كه ما قائل به تبعيت احكام از مصالح و مفاسد نبوده و ارتباط سببيت و مسببيت را منكر باشيم و به عبارتي ديگر علت و معلوليت در بين اشياء را انكار نموده، همه چيز را مستقيما و بدون واسطه مستند به خدا كنيم و ما نمي‌توانيم اين نظريه را بپذيريم زيرا بطلان آن بديهي و روشن است علاوه بر اينكه خلاف روش قرآن كريم مي‌باشد چون رسم و روش قرآن اين است كه احكام و شرايع خود را به مصالح خصوصي يا عمومي تعليل كند از اينهم كه بگذريم در ضمن خود اين آيات فرموده:" وَ ذَرُوا ما بَقِيَ مِنَ الرِّبا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ..."

[حرمت ربا و حليت بيع و ساير احكام الهي تابع مصالح و مفاسد مي‌باشد] ..... ص : 639

و نيز فرموده:" لا تُظْلَمُونَ ..." و باز فرموده:" الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبا ... إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبا" و همه اينها دلالت مي‌كند بر اينكه حرام بودن ربا و حلال بودن بيع علت دارد، و اگر بيع حلال شده براي اين بوده كه بر طبق سنت فطرت و خلقت است و اگر ربا حرام شده علتش اين بوده كه از روش صحيح زندگي خارج است و منافي با ايمان به خدا و ناسازگار با آن است و نيز يكي از مصاديق ظلم است.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 640

[جمله:" فَمَنْ جاءَهُ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّهِ ..." در باره همه اعمال زشت قبل از ايمان و توبه است و شامل همه مسلمين در تمام اعصار مي‌باشد] ..... ص : 640

فَمَنْ جاءَهُ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّهِ ..."
اين جمله كه حرف" فاء" در اولش آمده تفريع و نتيجه‌گيري از جمله:" أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ ..." است و مفهوم آن مقيد و مخصوص به ربا و رباخواران نيست بلكه حكمي است كلي كه در موردي جزئي به كار رفته تا دلالت كند بر اينكه آن مورد جزئي يكي از مصاديق و نمونه‌هاي حكم كلي است و حكم نامبرده شامل آن مورد نيز مي‌شود و معنايش اين است كه آنچه ما در باره ربا گفتيم، موعظه‌اي بود كه از ناحيه پروردگارتان آمده و بطور كلي هر كس از ناحيه پروردگارش موعظتي برايش بيايد چنين و چنان مي‌شود شما هم اگر دست از رباخواري برداريد، گناه آنچه تا كنون كرده‌ايد بخشوده مي‌شود و امر شما با خدا است.
از اينجا روشن مي‌شود كه مراد از آمدن موعظه خبردار شدن از حكمي است كه خداي تعالي تشريع كرده و منظور از" انتهاء" در آيه، توبه و ترك عملي است كه از آن نهي شده تا بنده از آن كار، دست بردارد و منظور از اينكه فرمود:" فَلَهُ ما سَلَفَ". اين است كه حكم حرمت، شامل رباخواريهاي قبل از آمدن قانون حرمت ربا، نيست و منظور از اينكه فرمود:
(وَ أَمْرُهُ إِلَي اللَّهِ) اين است كه افرادي كه قبل از نزول آيه، مبتلا به رباخواري بوده‌اند، آن عذاب ابدي كه از ذيل آيه، يعني جمله" وَ مَنْ عادَ فَأُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ ..." بدست مي‌آيد، برايشان نيست.
بلكه از آنچه كه تا كنون از راه ربا به دست آورده‌اند، مي‌توانند بهره‌مند گردند.
و امرشان به دست خدا است، چه بسا ممكن است خدا رهايشان سازد و در بعضي احكام آزادشان بگذارد و چه بسا تكليفي برايشان مقرر بدارد كه با عمل به آن تكليف، خطاي قبلي خود را جبران نمايند.
بايد دانست كه امر اين آيه بس عجيب است براي اينكه گفتيم جمله" فَمَنْ جاءَهُ مَوْعِظَةٌ ..." و تسهيل و تشديدي كه دارد حكمي كلي را بيان مي‌كند و اختصاص به مورد ربا ندارد، شامل تمامي گناهان كبيره مي‌شود و در باره همه آنها مي‌فرمايد: كسي كه قبل از مسلمان شدن گناه كبيره‌اي كرده باشد در اسلام مؤاخذه نمي‌شود ليكن متاسفانه مفسرين آن را مخصوص به ربا دانسته و آن گاه پيرامون آن بحث كرده‌اند كه رباهاي قبل از اسلام چنين و چنان است و امرش واگذار به خدا است و كسي كه در اسلام، ربا بخورد چنين و چنان مي‌شود با اينكه عموميت آيه بسيار روشن است.
بعد از آنكه به اين نكته توجه كردي كاملا برايت روشن مي‌شود كه جمله" فَلَهُ ما سَلَفَ وَ أَمْرُهُ إِلَي اللَّهِ" بيش از يك معناي مبهم افاده نمي‌كند چيزي كه هست اين معناي مبهم ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 641
در مورد هر معصيتي كه در باره‌اش موعظه‌اي رسيده متعين مي‌شود و معلوم است كه اين معناي مبهم بر حسب اختلاف آن مواعظ، مختلف مي‌شود.
پس معناي آيه شريفه اين است كه هر كس در اثر موعظه‌اي دست از كار زشت خود بردارد گناهان گذشته‌اش چه در باره حقوق خدا بوده يا در مورد حقوق مردم، نسبت به عين آن گناهان مؤاخذه نمي‌شود ولي چنان هم نيست كه از آثار وضعي ناگوار آن گناهان به كلي رها شود، بلكه امر چنين كسي با خدا است اگر او بخواهد ممكن است وظائفي براي جبران آنچه فوت شده مقرر فرمايد مثلا قضاي روزه‌ها و نمازهاي فوت شده را بر او واجب كند و اگر گناهان گذشته راجع به حدود است، حد را براي او واجب سازد و يا اگر مورد تعزير و شلاق و حبس است اجراي آن احكام را در باره‌اش واجب كند و اگر حق الناس است و عين مال غصبي يا ربوي نزدش مانده باشد رد نمودن آن را به صاحبش واجب كند و اگر بخواهد او را عفو مي‌كند و بعد از توبه چيزي را بر او واجب نمي‌كند هم چنان كه در مورد مشركين چنين كرده، يعني از حق اللَّه و حق الناس‌هايي كه در زمان شرك مرتكب شده بودند عفو فرموده است.
و نيز در مورد مسلماناني كه گناهانشان تنها جنبه حق اللَّه دارد مثلا شراب مي‌خورده و لهو مرتكب مي‌شده و بعد توبه كرده، خدا توبه‌اش را مي‌پذيرد بدون اينكه چيزي بر او واجب سازد و مواردي ديگر نظير اين دو مورد، براي اينكه جمله،" فَمَنْ جاءَهُ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَانْتَهي ..." همانطور كه گفتيم مطلق است و منحصر به رباخوار نيست هم شامل او مي‌شود و هم شامل كفار و مؤمنين (چه مؤمنين صدر اسلام و چه ديگران از تابعين و مسلمانان اعصار بعد).

[معناي جمله:" و من عاد" و پاسخ به معتزله كه براي ادعاي جاودانگي هر مرتكب كبيره در آتش به اين جمله استناد كرده‌اند] ..... ص : 641

و اما جمله:" وَ مَنْ عادَ فَأُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" به آن جهت كه كلمه" عود" در آن آمده در مقابل كلمه" انتهاء" كه در جمله سابق آمده بود دلالت مي‌كند بر اينكه مراد از كلمه" عود" معنايي است كه با عدم انتها جمع مي‌شود، در نتيجه معناي" و من عاد ..." اين است كه هر كس كه از كار زشت خود دست بر ندارد چنين و چنان مي‌شود و اين، ملازم است با اصرار بر گناه و نپذيرفتن حكم خدا كه آنهم كفر به خدا و يا ارتداد دروني است هر چند كه اين كفر و ارتداد را به زبان نياورند زيرا وقتي كسي به گناه قبلي خود برگردد و دست از آن برندارد حتي به اين مقدار كه از آن پشيمان باشد چنين كسي در حقيقت تسليم حكم خدا نگشته و تا ابد رستگار نخواهد شد پس ترديدي كه در آيه شده و فرموده:" كسي كه چنين كند چنان مي‌شود و كسي كه چنين كند چنان مي‌گردد" در حقيقت مي‌خواهد بفرمايد كه: ترديد در" تسليم" حكم خدا شدن و" سرپيچي از دستورات او و اصرار بر گناه"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 642
غالبا ناشي از عدم تسليم است كه آن هم مستلزم خلود در آتش است.
از اينجا پاسخ يك استدلال نابجا روشن مي‌گردد و آن استدلال معتزله است كه گفته‌اند: آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه هر كس گناه كبيره‌اي مرتكب شود در عذاب دوزخ جاودان خواهد بود علت نابجايي آن اين است كه هر چند آيه دلالت دارد بر اينكه مرتكب گناه كبيره بلكه هر كس كه گناه كند در عذاب مخلد است، ليكن دلالتش منحصر در ارتكاب گناه با انكار حكم خدا است و البته چنين كسي كه تسليم حكم خدا نيست مسلمان نيست و بايد هميشه در عذاب باشد.
مفسرين در معناي جمله: (فَلَهُ ما سَلَفَ) و جمله (وَ أَمْرُهُ إِلَي اللَّهِ) و جمله: (وَ مَنْ عادَ ...) وجوهي از معاني و احتمالات ذكر كرده‌اند كه اساس همه آنها همان معنايي است كه مفسرين از آيه فهميده‌اند و در سابق نقل شد و چون اساس آن احتمال‌ها فاسد بود، فائده‌اي در نقل آن احتمالات نديديم.

[معناي جمله:" يَمْحَقُ اللَّهُ الرِّبا وَ يُرْبِي الصَّدَقاتِ- خدا ربا را نابود مي‌كند و صدقات را نمو و زيادت مي‌دهد"] ..... ص : 642

" يَمْحَقُ اللَّهُ الرِّبا وَ يُرْبِي الصَّدَقاتِ ..."
كلمه" محق" به فتحه ميم و سكون حاء و قاف مصدر فعل (يمحق) و به معناي نقصان پي در پي است بطوري كه آن چيزي كه" محق" مي‌شود تدريجا فاني شود و در مقابل كلمه" ارباء" كه مصدر فعل" يربي" است به معناي نمو و رو به زيادت نهادن و كلمه (أثيم) به معناي صاحب اثم است و در سابق، معناي اثم گذشت.
در آيه شريفه،" ارباء صدقات" و" محق ربا" را مقابل يكديگر قرار داده، در سابق هم گفتيم كه ارباء صدقات و نمو دادن آن مختص به آخرت نيست بلكه اين خصيصه هم در دنيا هست و هم در آخرت در نتيجه از مقابله نامبرده مي‌فهميم كه محق ربا نيز هم در دنيا هست و هم در آخرت.
پس هم چنان كه يكي از خصوصيات صدقات، اين است كه نمو مي‌كند و اين نمو، لازمه قهري صدقه است و از آن جدا شدني نيست چون باعث جلب محبت و حسن تفاهم و جذب قلوب است و امنيت را گسترش داده و دلها را از اينكه به سوي غصب و دزدي و افساد و اختلاس بگرايد، باز مي‌دارد و نيز باعث اتحاد و مساعدت و معاونت گشته و اكثر راههاي فساد و فناي اموال را مي‌بندد و همه اينها باعث مي‌شود كه مال آدمي در دنيا هم زياد شود و چند برابر گردد.
همچنين يكي از خواص ربا كاهش مال و فناي تدريجي آن است چون ربا باعث قساوت قلب و خسارت مي‌شود و اين دو باعث بغض و عداوت و سوء ظن مي‌گردد و امنيت و ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 643
مصونيت را سلب نموده، نفوس را تحريك مي‌كند تا از هر راهي و وسيله‌اي كه ممكن باشد چه با زبان و چه با عمل، چه مستقيم و چه غير مستقيم از يكديگر انتقام بگيرند، و همه اينها باعث تفرقه و اختلاف مي‌شود و اين هم راه‌هاي فساد و زوال و تباهي مال را مي‌گشايد و كمتر مالي از آفت و يا خطر زوال محفوظ مي‌ماند.
همه اينها براي اين است كه صدقه و ربا هر دو با زندگي طبقه محروم و محتاج تماس دارد زيرا احتياج به ضروريات زندگي، احساسات باطني آنان را تحريك كرده و در اثر وجود عقده‌ها و خواسته‌هاي ارضا نشده آماده دفاع از حقوق زندگي خود گشته و هر طور كه شده در صدد مبارزه بر مي‌آيند اگر در اين هنگام به ايشان احسان شده و كمك‌هاي بلاعوض برسد احساساتشان تحريك مي‌شود تا با احسان و حسن نيت خود، آن احسان را تلافي كنند و اگر در چنين وضعي در حق آنان با قساوت و خشونت رفتار شود بطوري كه تتمه مالشان هم از بين برود و آبرو و جانشان در خطر افتد، با انتقام مقابله خواهند كرد و به هر وسيله‌اي كه دستشان برسد طرف مقابل را منكوب مي‌سازند و كمتر رباخواري است كه از آثار شوم اين مبارزه محفوظ بماند بلكه آنهايي كه سرگذشت رباخواران را ديده‌اند همه از نكبت و نابودي اموال آنان و ويراني خانه‌ها و بي ثمر ماندن تلاشهايشان از قهر فقرا خبر مي‌دهند.

[دو نكته در بيان آثار گناهان و زشتي‌ها در فرد و اجتماع و آثار شوم و ربا خواري در عصر حاضر] ..... ص : 643

لازم است كه خواننده عزيز به دو نكته توجه كند اول اينكه علل و اسبابي كه امور و حوادث اجتماعي مستند به آنها است تاثيرشان صد در صد نيست، بلكه تاثيرش در حدود هشتاد درصد است، در نتيجه ما نيز از آنچه مي‌كنيم نتايج هشتاد درصد را مي‌جوئيم و وقتي اراده مي‌كنيم اسبابي را فراهم كنيم، اسبابي فراهم مي‌كنيم كه باز تاثيرش اغلبي و هشتاد درصد است نه دائمي و قطعي و صد در صد، چيزي كه هست در همه اين موارد احتمال خلاف را كه همان بيست درصد است به حساب نمي‌آوريم و اما علت‌هاي تامه و صد در صدي كه معلول‌هاي آنها از آنها جدا نمي‌شوند تنها در عالم طبيعت يافت مي‌شوند و بايد از راه علوم حقيقيه كه پيرامون حقائق خارجيه بحث مي‌كنند آنها را كشف نمود.
و اگر در آيات احكام كه در آنها از مصالح و مفاسد اعمال و سعادت و شقاوتي كه در پي دارند بحث مي‌شود دقت كنيم اين معنا را به خوبي مي‌فهميم كه قرآن كريم آثار و علل اعمال انساني را مانند علل طبيعي و اسباب تكويني صد در صد دانسته، هم چنان كه عقلا نيز تاثير غالبي و هشتاد درصد اعمال را دائمي و صد در صد مي‌دانند.
دوم اينكه جامعه مانند فرد است و امور اجتماعي نظير امور فردي در همه احوال وجودي مثل همند مثلا همانطور كه يك فرد از انسان حيات و زندگي و مرگ و افعال و آثاري دارد ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 644
همچنين جامعه نيز براي خود حيات و ممات و عمر و اجلي معين و افعال و آثاري دارد و قرآن كريم ناطق به اين حقيقت است، مثلا مي‌فرمايد:" وَ ما أَهْلَكْنا مِنْ قَرْيَةٍ إِلَّا وَ لَها كِتابٌ مَعْلُومٌ ما تَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ أَجَلَها وَ ما يَسْتَأْخِرُونَ" «1».
و بنا بر اين اگر يكي از امور فردي انسان در اجتماع رواج پيدا كند بقاي آن امر و زوالش و تاثيرش نيز مبدل مي‌شود، مثلا عفت كه يكي از امور آدمي و خلاعت (بي‌عفتي) امر ديگري از آدمي است ما دام كه فردي است يك نوع تاثير در زندگي فرد دارد مثلا آنكه داراي خلاعت و بي عفتي است مورد نفرت عموم قرار مي‌گيرد و مردم حاضر نيستند با او ازدواج كنند و اعتمادشان نسبت به او سلب مي‌شود ديگر او را امين بر هيچ امانتي نمي‌سازند اين در صورتي است كه فرد بي عفت بوده و جامعه با او مخالف باشد.
و اما اگر همين بي عفتي اجتماعي شد يعني جامعه با بي عفتي موافق گرديد تمامي آن محذورها از بين مي‌رود و ديگر بقاي ندارد چون تمامي آن محذورها مربوط به افكار عمومي و ناسازگاري آن امر با افكار عمومي بود و خلاصه از آنجايي كه عموم مردم بي عفتي را بد مي‌دانستند از فرد بي عفت دوري مي‌كردند و اما اگر همين بي عفتي عمومي شد و در بين همه متداول گشت آن محذورها هم كه شمرديم از بين مي‌رود چون ديگر افكار عمومي چنان احكامي ندارد.
البته اين تنها در مورد احكام اجتماعي است و اما احكام وضعي و طبيعي بي عفتي به جاي خود باقي است، نسل را قطع مي‌كند و امراض مقاربتي مي‌آورد و مفاسد اخلاقي و اجتماعي دارد از جمله مفاسد اجتماعيش اين است كه انساب و دودمانها را درهم و برهم مي‌سازد، انشعابهاي قومي باطل مي‌شود، ديگر فوائدي كه در اين انشعابها هست عايد جامعه نمي‌شود پس آثار وضعي بي عفتي كه آثار سوء و مورد انزجار فطرت بشري است خواه ناخواه مترتب مي‌شود و بايد دانست كه آثار امور مربوط به انسان از نظر كندي و سرعت در امور فردي و اجتماعي مختلف است (مثلا اثر فردي مشروبات الكلي سريع و فوري است و آثار سوء اجتماعي آن به آن سرعت نيست).
حال با توجه به اين مطالب، انسان در مي‌يابد كه محق ربا و ارباء صدقات در صورتي كه در يك فرد باشد با ربا و صدقات اجتماعي اختلاف دارند رباي انفرادي غالبا صاحبش را
__________________________________________________
(1)هيچ قريه‌اي را نابود نكرديم مگر اينكه از قبل، عمر و سرنوشتي معلوم داشت. هيچ امتي نمي‌تواند سرنوشت خود را جلو يا عقب بيندازد." سوره حجر آيه 5"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 645
هلاك مي‌كند و تنها بيست درصد ممكن است به خاطر عوامل خاصي از شر آن خلاصي يابد و ساحت زندگيش به فنا و مذلت تهديد نشود ولي در رباي اجتماعي كه امروز در ميان ملل و دولتها رسميت يافته و بر اساس آن قوانين بانكي جعل شده بعضي از آثار سوء رباي فردي را ندارد چون جامعه به خاطر شيوع و رواج آن و متعارف شدنش از آن راضي است و هيچ به فكر خطرها و زيان‌هاي آن نمي‌افتد ولي در هر صورت آثار وضعي آن كه عبارت است از تجمع ثروت و تراكم آن از يك طرف و فقر و محروميت عمومي از طرفي ديگر، غير قابل اجتناب است هم چنان كه مي‌بينيم اين جدايي و بيگانگي در بين دو طبقه از مردم دنيا پيدا شده، يكي طبقه ثروتمند و يكي فقير و روز به روز اين اثر شوم كوبنده‌تر و ويرانگرتر خواهد شد هر چند كه ما شخصا اين ويرانگري را پيش آمدي خيلي دور بپنداريم و يا حتي آن را از جهت طول مدت ملحق به عدم بدانيم اما از نظر اجتماعي و از ديدگاه يك جامعه‌شناس اين اثر شوم بسيار عاجل و زودرس است چون عمر اجتماع با عمر فرد تفاوت دارد و يك روز از نظر جامعه‌شناس برابر با يك عمر در نظر ساير افراد است، روز اجتماع همان است كه قرآن كريم در باره‌اش فرموده:" وَ تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ". «1»
منظور از اين روزگار همان عصر و قرن است كه در هر قرني مردمي بر مردم ديگر غلبه مي‌كنند و طائفه‌اي كه روزگار به كامش بود به دست طائفه‌اي ديگر منكوب و حكومتي به دست حكومتي ديگر منقرض مي‌شود، امتي كه روي كار بود، بر كنار شده و امتي ديگر روي كار مي‌آيد و معلوم است كه سعادت انسان نبايد تنها از نظر فرد مورد عنايت قرار گيرد بلكه همانطور كه ما به سعادت فرد فرد علاقمنديم بايد به فكر سعادت نوع و جامعه خود نيز بوده باشيم.
هم چنان كه مي‌بينيم قرآن كريم هيچ وقت از سرنوشت هيچ فردي سخن نمي‌گويد و در باره هيچ فردي پيشگويي نمي‌كند هر چند كه به كلي در باره فرد ساكت نيست اما خود را كتابي معرفي مي‌كند كه خدا آن را براي سعادت نوع انسان نازل كرده، و سعادت جنس بشر را در نظر گرفته چه بشر امروز و چه آينده و چه گذشته.
پس اينكه فرموده:" يَمْحَقُ اللَّهُ الرِّبا وَ يُرْبِي الصَّدَقاتِ" احوال ربا و صدقات و آثاري كه اين دو دارند (چه نوعي و چه فردي) را بيان مي‌كند و مي‌فرمايد: محق و نابودي و ويرانگري از لوازم جدايي ناپذير ربا است هم چنان كه بركت و نمو دادن مال اثر لا ينفك صدقه
__________________________________________________
(1)و ما روزگار را دست به دست ميان جوامع مي‌گردانيم." سوره آل عمران آيه 140"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 646
است پس ربا هر چند كه نامش ربا (زيادي) است ليكن از بين رفتني است و صدقه هر چند كه نامش را زيادي نگذاشته باشند، زياد شدني است و لذا وصف ربا را از ربا مي‌گيرد و به صدقه مي‌دهد و ربا را به وضعي كه ضد اسم او است توصيف مي‌كند و مي‌فرمايد:" يَمْحَقُ اللَّهُ الرِّبا وَ يُرْبِي الصَّدَقاتِ".

[بيان ضعف چند قول كه در تفسير جمله:" يَمْحَقُ اللَّهُ الرِّبا وَ يُرْبِي الصَّدَقاتِ" گفته شده است] ..... ص : 646

با بياني كه گذشت ضعف گفتاري كه ذيلا از بعضي از مفسرين نقل مي‌كنيم روشن مي‌شود كه گفته است محق ربا به معناي اين نيست كه خدا مال ربوي را از بين مي‌برد و تنها خسران و حسرت براي رباخوار مي‌ماند چون ما به چشم خود مي‌بينيم رباخواران روز به روز پولدارتر مي‌شوند بلكه مراد اين است كه رباخوار از جهت غايات و نتايجي كه از گرفتن ربا در نظر دارد به نتيجه نمي‌رسد، چون منظور رباخوار از عمل خود اين است كه به زندگي خوشي برسد و لذت زندگي گوارايي را بچشد، ليكن حرصي كه در رباخواري است نمي‌گذارد او از زندگي لذت ببرد و او را حريص به جمع مال مي‌كند و مال به آساني جمع نمي‌شود بلكه بايد با كساني كه رقيب او هستند و يا قصد خوردن سرمايه او را دارند دائما مبارزه كند، از طرفي ديگر مردمي كه او خونشان را به شيشه گرفته و به روز سياهشان نشانده است، در مقام دشمني با او بر مي‌آيند و خواب راحت را از او سلب مي‌كنند.
و نيز فساد گفتار مفسر ديگر روشن مي‌شود كه گفته است مراد از محق ربا، محق آخرتي است، مي‌خواهد بفرمايد رباخوار در آخرت ثوابي ندارد، چون در دنيا با رباخواريش آن ثواب‌ها را از دست داد و يا به خاطر اينكه ربا باعث شده همه عباداتش باطل گردد وجه ضعيف بودن اين تفسير اين است كه هر چند شكي نيست كه بي اجر بودن در آخرت هم نوعي محق است ليكن در آيه شريفه دليلي نيست بر اينكه مراد از محق، تنها محق ثواب آخرت باشد.
و نيز ضعف گفتار آن مفسر ديگر كه از معتزله است و با آيه استدلال كرده بر اينكه:
" مرتكب هر گناه كبيره در آتش دوزخ مخلد است" چون فرموده:" و من عاد ..." و ما در سابق بياني داشتيم كه هم اين گفتار و استدلال را توضيح مي‌دهد و هم پاسخش را مي‌گويد.
" وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ كُلَّ كَفَّارٍ أَثِيمٍ" در اين جمله نابودي ربا را به وجهي كلي تعليل مي‌كند و معنايش اين است كه اگر گفتيم خدا ربا را محق و نابود مي‌كند، براي اين است كه رباخوار كفر شديدي دارد، چون بسياري از نعمت‌هاي خدا را كفران مي‌كند و آن نعمت‌ها را مي‌پوشاند و در راههاي فطري حيات بشري كه همان معاملات معمولي است صرف نمي‌نمايد و علاوه بر اين به بسياري از احكام خدا كه در باره عبادات و معاملات تشريع كرده كفر مي‌ورزد زيرا با مال ربوي غذا
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 647
مي‌خورد و لباس مي‌خرد و نوشيدني مي‌نوشد و خانه مي‌خرد با اينكه همه اينها حرام است و نماز و بسياري ديگر از عبادت‌هايش را فاسد مي‌كند و با مصرف كردن مال ربوي بسياري از معاملات غير ربوي او نيز باطل مي‌شود و ضامن طرف معامله خود مي‌گردد و در بسياري از موارد كه به جاي بهره پولش، ملك مردم يا اثاث منزل مردم را مي‌گيرد غاصب آن اموال مي‌شود و به خاطر طمع و حرصي كه نسبت به اموال مردم مي‌ورزد و خشونت و قساوتي كه در گرفتن طلب خود اعمال مي‌كند و به اين وسيله به خيال خود حق خود را مي‌گيرد بسياري از اصول و فروع اخلاق و فضائل را در مردم مي‌كشد و از همه بالاتر او فردي اثيم است يعني آثار سوء گناه، دلش را سياه كرده، ديگر خداي سبحان دوستش نمي‌دارد چون خداي تعالي هيچ كفران گر اثيم را دوست نمي‌دارد.
" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ..."
اين جمله تعليلي است كه ثواب صدقه دهندگان و كساني را كه به خاطر نهي خدا دست از رباخواري بر مي‌دارند به وجهي عام بيان مي‌كند به وجهي كه هم شامل اين دو مورد مي‌شود و هم غير اين دو.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ ذَرُوا ما بَقِيَ مِنَ الرِّبا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" اين آيه مؤمنين را مخاطب قرار داده و به آنان دستور مي‌دهد از خدا بپرهيزند و اين مطلب را به عنوان زمينه‌چيني مي‌آورد تا دنبالش بفرمايد: (وَ ذَرُوا ما بَقِيَ مِنَ الرِّبا ...) يعني آنچه از ربا نزد بدهكاران مانده، صرفنظر كنيد و از اين بيان چنين بدست مي‌آيد كه بعضي مؤمنين در عهد نزول اين آيات هنوز ربا مي‌گرفتند و بقايايي از ربا از بدهكاران خود طلب داشته‌اند لذا مي‌فرمايد: از آنچه مانده صرفنظر كنيد و سپس آنان را تهديد نموده مي‌فرمايد: (فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ).
و اين خود مؤيد روايت آينده است كه شان نزول آيه را بيان مي‌كند و اينكه جمله را با قيد (اگر مؤمنيد) مقيد كرد به منظور اشاره به اين است كه ترك رباخواري از لوازم ايمان است و نيز براي اين است كه جمله (و من عاد ...) و جمله:" وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ كُلَّ كَفَّارٍ ..." را تاكيد كند.
" فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ" كلمه" اذن" هم بر وزن كلمه" علم" است و هم معناي آن را مي‌دهد بعضي از قاريان آيه را به صورت" فاذنوا" كه صيغه امر از مصدر" ايذان" است قرائت كرده‌اند كه بنا بر اين، معنا چنين مي‌شود (پس اعلان جنگ با خدا و رسول بدهيد) و حرف" باء" در جمله:" بحرب"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 648
براي اين آمده كه كلمه" فاذنوا" و يا" فاذنوا" متضمن معناي يقين و مانند آن است و معناي آيه چنين است (اگر دست از رباخواري بر نمي‌داريد پس يقين بدانيد كه اعلان جنگ داده‌ايد ...)

[معناي جنگيدن ربا خوار با خدا و رسول (ص) و جنگيدن خدا و رسول با ربا خوار] ..... ص : 648

و اگر كلمه" حرب" را نكره يعني بدون الف و لام آورد براي اين است كه عظمت آن جنگ را و يا نوع آن را برساند (يا بفهماند كه اين جنگ با خدا و رسول، جنگي عظيم است و يا بفهماند رباخواري نوعي جنگيدن با خدا است) و اگر اين جنگ را هم جنگ با خدا و هم جنگ با رسول ناميده، براي اين است كه رباخواري مخالفت با خدا است كه حرمت آن را تشريع فرموده و مخالفت با رسول خدا ص است كه حكم خدا را تبليغ نموده و اگر مربوط به خداي تعالي به تنهايي بود، بايد امري تكويني مي‌بود و مستند به رسول به تنهايي هم نمي‌تواند باشد براي اينكه رسول ص در هيچ امري مستقل نيست هم چنان كه قرآن كريم فرموده:" لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْ‌ءٌ- تو در هيچ امري استقلال نداري" «1».
اين بود معناي جنگيدن رباخوار با خدا و رسول، اما جنگيدن خدا و رسول با رباخوار، معنايش اين است كه رسول به امر خدا، رباخوار يا هر كس از مسلمانان كه حكمي از احكام را نمي‌پذيرد او را مجبور به تسليم كند اگر تسليم شد كه هيچ و گرنه مسلمانان را مامور كند تا با او جنگ كنند تا تسليم حكم خدا شود.
هم چنان كه در آيه:" فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّي تَفِي‌ءَ إِلي أَمْرِ اللَّهِ". «2» مي‌فرمايد: بايد با كسي كه سركشي مي‌كند بجنگيد تا تسليم فرمان خدا شود علاوه بر اينكه خداي تعالي رفتار ديگري در دفاع از احكامش دارد و آن جنگيدن با مخالفين از طريق فطرت خود آنان است يعني فطرت خود آنان و فطرت عموم را عليه ايشان مي‌شوراند تا خواب راحت را از آنان سلب و دودمانشان را ويران و آثارشان را از روي زمين محو كند.
هم چنان كه فرمود:" وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنا مُتْرَفِيها فَفَسَقُوا فِيها فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْناها تَدْمِيراً"
«3» (و چون بخواهيم اهل قريه‌اي را هلاك كنيم، نخست ياغيان شهوت‌پرست را وامي‌داريم تا در آن قريه به فسق و فجور بپردازند و در نتيجه عذابشان قطعي گردد، آن وقت به نوعي كه خود مي‌دانيم زير و رويش مي‌كنيم).
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 128
(2)سوره حجرات آيه 9 [.....]
(3)سوره اسراء آيه 16
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 649
" وَ إِنْ تُبْتُمْ فَلَكُمْ رُؤُسُ أَمْوالِكُمْ لا تَظْلِمُونَ وَ لا تُظْلَمُونَ".
كلمه" وَ إِنْ تُبْتُمْ" بيان گذشته ما را كه گفتيم خطاب در آيه به بعضي از مؤمنين است كه بعد از اسلام آوردن هنوز دست از رباخواري برنداشته بودند، تاييد مي‌كند و معناي جمله:
" فَلَكُمْ رُؤُسُ أَمْوالِكُمْ" اين است كه اصل مالتان را از بدهكار بگيريد و بهره و ربا را رها كنيد،" لا تظلمون" نه با گرفتن ربا ظلمي كرده باشيد،" وَ لا تُظْلَمُونَ" و نه با نگرفتن اصل پولتان به شما ظلم شده باشد.
و اين آيه دلالت دارد بر اينكه اولا رباخوار ملكيتش نسبت به اصل مال امضا شده و ثانيا گرفتن ربا به همان بياني كه گذشت، ظلم است و ثالثا انواع معاملات امضا شده چون نفرمود" و لكم رأس اموالكم" و معلوم است كه مال وقتي" رأس" خوانده مي‌شود كه در وجوه معاملات و انواع كسب صرف شده باشد.
" وَ إِنْ كانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلي مَيْسَرَةٍ" لفظ" كان" در اينجا به اصطلاح علم نحو تامه است و معناي" بود" را مي‌دهد، مي‌فرمايد: اگر در ميان بدهكاران فقيري يافت شود طلبكار بايد او را تا ميسره مهلت دهد و ميسره به معناي تمكن و دارا شدن است در مقابل عسرت كه به معناي فقر و تنگدستي است و معنايش اين است كه آن قدر بايد مهلت دهد تا بدهكار به پرداخت بدهي خود متمكن شود.
و اين آيه هر چند مطلق است و مقيد به مورد ربا نيست و ليكن قهرا منطبق با مورد ربا است، چون رسم اين بود كه وقتي مدت قرض يا هر بدهي ديگر به پايان مي‌رسيد رباخوار گريبان بدهكار را مي‌گرفت. و او درخواست مي‌كرد كه مدت بدهي مرا تمديد كن و من در مقابل اين تمديد، فلان مقدار و يا به فلان نسبت به قيمت جنس اضافه مي‌كنم و آيه شريفه از اين عمل نهي نموده و دستور مي‌دهد به بدهكار مهلت دهند.
" وَ أَنْ تَصَدَّقُوا خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ" يعني، و اگر به كلي بدهي مديون را به او ببخشيد و بر او تصديق كنيد براي شما طلبكاران بهتر است، چون اگر چنين كنيد يك زيادي ممحوق (يعني نابود شدني) را مبدل كرده‌ايد به زيادي رابيه (يعني باقي و جاويدان).
" وَ اتَّقُوا يَوْماً تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَي اللَّهِ ..."
اين جمله دنباله‌اي است براي آيات ربا كه حكم ربا و جزاي آن را بيان مي‌كرد و اين جمله با تذكري عمومي روز قيامت را با پاره‌اي از خصوصياتش كه مناسب با مقام آيه است يادآور مي‌شود تا دلها با ياد آن آماده پرهيز از خدا و ورع و اجتناب از محرمات او گردد، آن ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 650
محرماتي كه مربوط به حقوق الناس مي‌باشد كه زندگي بشر بر آن متكي است. آيه مي‌فرمايد:
در پيش رويتان روزي است كه در آن به سوي خدا باز مي‌گرديد و هر نفسي آنچه را كه كرده دريافت مي‌كند، بدون اينكه ظلمي به او بشود.
و اما اينكه معناي بازگشت به خدا چه معنا دارد با اينكه ما هميشه حاضر براي خدا هستيم و نيز معناي" توفيه" چيست، پاسخش انشاء اللَّه در تفسير سوره انعام خواهد آمد.
بعضي از مفسرين گفته‌اند: آيه مورد بحث آخرين آيه‌اي است كه به رسول خدا ص نازل شده و به زودي در بحث روايتي زير رواياتي كه بر اين معنا دلالت دارد از نظر خواننده مي‌گذرد.

بحث روايتي [(شامل رواياتي در ذيل آيات مربوط به ربا)] ..... ص : 650

در تفسير قمي در ذيل آيه:" الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبا ..." از امام صادق ع روايت آمده كه فرمود: رسول خدا ص فرموده است: وقتي مرا شبانه به آسمان بردند به مردمي برخوردم كه وقتي مي‌خواستند برخيزند از بزرگي شكم‌ها نمي‌توانستند، از جبرئيل پرسيدم اينها كيانند؟ گفت: اينها آن كساني هستند كه در دنيا ربا مي‌خوردند و خداوند در باره‌شان فرمود:" لا يَقُومُونَ إِلَّا كَما يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطانُ مِنَ الْمَسِّ" و قوم نامبرده را ديدم كه مانند آل فرعون هر صبح و شام بر آتش عرضه مي‌شدند و ايشان از شدت دلهره مي‌گفتند:
پروردگارا قيامت كي بپا مي‌شود.؟! «1»
مؤلف: اين مشاهده كه رسول خدا ص در معراج داشته، مثالي برزخي بوده كه گفتار آن جناب را تاييد و تصديق مي‌كند كه فرمود:" كما تعيشون تموتون و كما تموتون تبعثون- هر جور زندگي كنيد همانطور مي‌ميريد و هر جور بميريد همانطور زنده مي‌شويد".
و در الدر المنثور است كه اصفهاني در كتاب ترغيب خود از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا ص فرمود: روز قيامت رباخوار ديوانه و شكم گنده محشور مي‌شود، بطوري كه پاهاي خود را يكي يكي به زمين مي‌كشد آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:" لا يَقُومُونَ إِلَّا كَما يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطانُ مِنَ الْمَسِّ". «2»
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 93
(2)تفسير الدر المنثور ج 1 ص 370
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 651
مؤلف: در عذاب رباخواران و كيفر ربا رواياتي بسيار از طرق شيعه و سني وارد شده و در بعضي از آنها آمده كه گناه رباخواري برابر هفتاد بار زناي با مادر است. «1»
و در تهذيب به سند خود از عمر بن يزيد كه فروشنده پارچه‌اي بود كه در سابور (شاپور خوزستان) بافته مي‌شد روايت كرده كه گفت: به امام صادق ع عرضه داشتم: فدايت شوم مردم چنين مي‌پندارند كه دادن بهره پول براي كسي كه مضطر است نيز حرام است، آيا اين صحيح است؟ فرمود: بله، براي اينكه مگر غني و يا فقيري سراغ داري كه بدون احتياج و اضطرار چيزي را بخرد؟ اي عمر! خداي تعالي بيع را حلال و ربا را حرام فرموده، پس تو تنها مي‌تواني سود كسب را بگيري و نمي‌تواني ربا بگيري، پرسيدم ربا چيست؟ فرمود: چند درهم بدهي و دو برابر، آن را بگيري و يا گندمي بدهي و دو برابر از همان جنس بگيري. «2»
و در كتاب فقيه به سند خود از عبيد بن زراره از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: ربا تنها در جنسي است كه كيل و يا وزن مي‌شود. «3»
مؤلف: دانشمندان اسلامي در آنچه كه ربا در آن حرام است اختلاف كرده‌اند مذهب اهل بيت ع اينست كه ربا تنها در پول، طلا و نقره و هر جنسي است كه كيل و يا وزن مي‌شود و چون مساله فقهي است و مربوط به بحث ما كه تفسير است نمي‌باشد لذا از بحث بيشتر پيرامون آن صرفنظر نموديم.
و در كافي از يكي از دو امام باقر و صادق ع و در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت كرده‌اند كه فرموده‌اند: منظور از موعظه در جمله" فَمَنْ جاءَهُ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّهِ" توبه است. «4»
و در تهذيب از محمد بن مسلم روايت آورده كه گفت: از اهل خراسان مردي داخل شد بر امام باقر ع (كه از راه رباخواري مال فراواني بدست آورده بود، بعد از فقهاء پرسيده بود كه تكليفم چيست؟ همه گفته بودند هيچ عبادتي از تو پذيرفته نيست تا آنكه اموال را به صاحبش برگرداني) مرد خراساني قصه خود را گفت، و امام ابي جعفر ع فرمود: راه نجات تو، در كتاب خداي عز و جل آمده است. آنجا كه مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)وسائل ج 12 ص 422 باب 8 از ابواب ربا
(2)تهذيب ج 7 ص 18
(3)فقيه ج 3 ص 275
(4)اصول كافي ج 2 ص 431 و تفسير عياشي ج 1 ص 152
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 652
" فَمَنْ جاءَهُ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَانْتَهي فَلَهُ ما سَلَفَ وَ أَمْرُهُ إِلَي اللَّهِ" و منظور از" موعظه" توبه است. «1»
و در كافي و كتاب من لا يحضره الفقيه از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: هر مقدار ربا كه مردم از روي ناداني خورده باشند و بعد توبه كرده باشند خدا توبه‌شان را در صورتي كه توبه صحيح و جدي باشد مي‌پذيرد، و نيز فرمود: اگر مردي از پدرش مالي را به ارث ببرد و بداند كه در آن مال ربا هست و ليكن مال ربوي در معاملات با مال غير ربوي مخلوط شده باشد اين مال بر او حلال است و مي‌تواند آن را بخورد و اگر عين مال ربوي را بشناسد در آن صورت عين مال ربوي را به صاحبش بر مي‌گرداند و اصل مال را بر مي‌دارد. «2»
و در فقيه و عيون از حضرت رضا ع روايت كرده كه فرمود: رباخواري براي كسي كه از حرمتش در اسلام با خبر شده گناه كبيره است، آن گاه فرمود: و با علم به حرمت آن استخفاف و بي‌اعتنايي به حكم خدا و دخول در كفر است. «3»
و در كافي آمده: از آن جناب پرسيدند: مردي ربا مي‌خورد و معتقد است كه ربا حلال است فرمود: اگر حكم خدا به او نرسيده باشد عيبي ندارد و اما اگر از حكم خدا آگاه است و عمدا ربا مي‌خورد همان حكمي را دارد كه خداي عز و جل بيان فرموده است. «4»
و در تهذيب و فقيه از امام صادق ع روايت كرده شخصي در باره آيه شريفه:
" يَمْحَقُ اللَّهُ الرِّبا وَ يُرْبِي الصَّدَقاتِ ..." از آن جناب سؤال كرد كه چگونه خدا ربا را كاهش داده و نابود مي‌كند با اينكه به قول بعضي‌ها ما مي‌بينيم مال رباخواران روز به روز بيشتر مي‌شود؟ فرمود: چه نقصاني شديدتر از نقصان يك درهم ربا كه دين آدمي را ناقص مي‌كند و از بين مي‌برد و اگر هم بخواهد توبه كند همه مالش از بين مي‌رود و فقير مي‌شود. «5»
مؤلف: اين روايت بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد منظور از" محق" نقصان را به" محق" تشريعي تفسير كرده و مي‌فرمايد هر چند مال در نزد رباخوار زياد مي‌شود، اما شرعا مال او نيست و تصرفش در آن اموال حرام است در مقابل ربا صدقه قرار دارد كه منظور از ارباء و زياد شدن آن زياد شدن تكويني است و اين با بيان قبلي ما (كه گفتيم: محق در آيه عموميت دارد)
__________________________________________________
(1)تهذيب ج 7 ص 15
(2)كافي ج 5 ص 145 و فقيه ج 3 ص 275
(3)فقيه ج 3 ص 565 و عيون ج 2 ص 94
(4)كافي ج 5 ص 144
(5)تهذيب ج 7 ص 15 و فقيه ج 3 ص 279
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 653
منافاتي ندارد.
و در مجمع البيان از علي ع روايت كرده كه فرمود: رسول خدا در كار رباخواري پنج نفر را لعنت كرد يكي خورنده آن و دوم خوراننده‌اش سوم و چهارم دو شاهد و پنجم نويسنده‌اش را. «1»
مؤلف: اين معنا در الدر المنثور هم به چند طريق از آن جناب روايت شده است. «2»
و در تفسير عياشي از امام باقر ع روايت آورده كه فرمود: خداي تعالي مي‌فرمايد: منم آفريدگار هر چيز و غير خودم را موكل بر هر چيز كرده‌ام مگر صدقه را كه خودم آن را به دست خود مي‌گيرم هر چند كه مرد و زني نيمه‌اي از يك خرما صدقه دهند، من آن را تربيت مي‌كنم، و نمو مي‌دهم، همانطور كه مردي از شما گوساله و يا كره اسب از شير گرفته خود را تربيت مي‌كند، تا آنجا كه وقتي در قيامت از نمو دادنش دست بر مي‌دارم، به قدر كوهي بزرگتر از احد شده باشد.
و نيز در آن كتاب از علي بن الحسين ع از رسول خدا ص روايت كرده كه فرمود: خداي تعالي صدقه شما را رشد مي‌دهد، همانطور كه شما فرزند خود را تربيت مي‌كنيد، بطوري كه صدقه شما آن قدر بزرگ شود كه كوهي چون احد گردد. «3»
مؤلف: اين معنا از طرق اهل سنت از عده‌اي از صحابه چون ابي هريره و عايشه و ابن عمر و ابي برزه اسلمي از رسول خدا ص نقل شده است.
و در تفسير قمي آمده كه وقتي خداي تعالي اين آيه" الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبا ..." را نازل كرد خالد بن وليد كه نزد رسول خدا ص نشسته بود برخاست، و عرضه داشت: يا رسول اللَّه! پدرم در ثقيف طلبكاريهايي از مردم، بابت ربا داشت و به من وصيت كرد آنها را بگيرم (آيا بگيرم يا نه)، در پاسخ وي اين آيه نازل شد:" وَ ذَرُوا ما بَقِيَ مِنَ الرِّبا ..." «4»
مؤلف: قريب به اين معنا را صاحب مجمع البيان از حضرت باقر ع روايت كرده است. «5»
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 1 ص 390
(2)الدر المنثور ج 1 ص 367 [.....]
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 153
(4)تفسير قمي ج 1 ص 93
(5)مجمع البيان ج 1 ص 392
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 654
و نيز در مجمع آمده كه سدي و عكرمه گفته‌اند: آيه" وَ ذَرُوا ما بَقِيَ مِنَ الرِّبا" در باره بقيه ربايي نازل شد كه عباس و خالد بن وليد كه با هم شريك بودند از قبيله بني عمرو بن عمير كه شاخه‌اي از ثقيف بودند طلب داشتند، و در روزگاري كه اسلام آمد اينها اموال بسيار زيادي از ربا جمع كرده بودند، خداي تعالي اين آيه را نازل كرد، و به دنبالش رسول خدا ص فرمود: هر ربايي كه قبل از اسلام و در جاهليت گرفته شده و بقيه‌اي از آن مانده ديگر پرداختش لازم نيست، و اولين ربايي كه من باطل مي‌كنم و مي‌بخشم رباي عباس بن عبد المطلب است، و هر خوني كه در جاهليت ريخته شده قصاص آن در اسلام برداشته شده، و اولين خوني را كه من مي‌بخشم خون ربيعة بن حارث بن عبد المطلب است، كه در بني ليس شير خورده و پرورش يافته بود و هذيل او را بكشت. «1»
مؤلف: نقل اين روايت را صاحب الدر المنثور به ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم نسبت داده كه از سدي روايت كرده‌اند با اين تفاوت كه در روايت اين سه نفر آمده كه آيه شريفه در باره عباس بن عبد المطلب و مردي از بني مغيره نازل شده است. «2»
و در الدر المنثور است كه ابو داود، و ترمذي كه او حديث را صحيح دانسته است و نسايي، و ابن ماجه، و ابن ابي حاتم، و بيهقي در سنن خود، همگي از عمرو و پسر احوص روايت كرده‌اند كه وي در حجة الوداع در ركاب رسول خدا ص بوده، و گفته است كه رسول خدا ص فرمود: آگاه باشيد كه هر ربايي از زمان جاهليت بر ذمه كسي مانده، بخشوده شده است، و طلبكار حق مطالبه آن را ندارد، و تنها مي‌تواند اصل طلب خود را مطالبه كند، نه ظلم كنيد و نه ظلم شويد. «3»
مؤلف: روايت در اين معنا بسيار است، و آنچه از روايات شيعه و سني بر مي‌آيد اين است كه اجمالا آيه، در باره اموال ربوي نازل شده، كه بني مغيرة (دودماني از مردم مكه) از بني ثقيف (مردم طائف) طلب داشتند، چون در زمان جاهليت به آنان پول يا جنس به قرض مي‌دادند، و ربا مي‌گرفتند، آن گاه كه اسلام آمد و باقيمانده طلب خود را از ايشان مطالبه نمودند، مردم ثقيف ندادند، چون اسلام خط بطلان بر معاملات ربوي كشيده بود، طرفين دعوا را نزد رسول خدا ص بردند در پاسخشان اين آيه نازل شد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 1 ص 392
(2)تفسير الدر المنثور ج 1 ص 366
(3)تفسير الدر المنثور ج 1 ص 367
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 655
و همين، خود مؤيد آن بيان ما است كه گفتيم: ربا قبل از نزول اين آيات حرام شده بود، و همه مردم از آن خبر داشتند، (زيرا اگر حرام نشده بود و به مردم ابلاغ نشده بود مردم ثقيف از دادن بدهي خود امتناع نمي‌ورزيدند" مترجم")، پس نبايد به گفتار بعضي از روايات اعتنا كرد كه گفته‌اند: حرام بودن ربا در اواخر عمر رسول خدا ص نازل شد، و آن جناب هنوز حكم را ابلاغ نكرده از دنيا رحلت فرمود، مانند روايتي كه در الدر المنثور آمده كه ابن جرير، و ابن مردويه، از عمر بن خطاب روايت كرده‌اند كه روزي در خطبه خود گفت: يكي از آخرين آياتي كه نازل شده، آيه ربا بود، و رسول خدا ص از دنيا رفت در حالي كه حكم آن را براي ما بيان نكرده بود، پس شما هم آنچه را كه شك داريد رها كنيد، و تنها به آنچه شما را به شك نمي‌اندازد اكتفاء نمائيد.
علاوه بر اينكه مذهب اهل البيت ع اين است كه خداي تعالي پيامبر خود را قبض روح نكرد، مگر بعد از آنكه خدا تمامي ما يحتاج مردم در امور دين را تشريع كرده، و رسول خدا ص هم براي مردم بيان نموده بود.
و نيز در الدر المنثور است كه آخرين آيه‌اي كه از قرآن نازل شد آيه:" وَ اتَّقُوا يَوْماً تُرْجَعُونَ فِيهِ ..." است. «1»
و در مجمع البيان است كه از امام صادق ع روايت شده كه فرمود: اگر در اسلام در تحريم ربا تشديد شده براي اين است كه مردم به سوي اعمال خير از قبيل قرض دادن و كمك‌هاي بلا عوض روي آورند. «2»
و باز در مجمع البيان از علي ع روايت كرده كه فرمود: وقتي خدا بخواهد اهل قريه‌اي را هلاك كند، ربا در آن شايع مي‌شود. «3»
مؤلف: در بيان سابق ما مطالبي كه اين روايات را روشن مي‌سازد، گذشت.
و نيز در مجمع البيان در ذيل آيه:" وَ إِنْ كانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلي مَيْسَرَةٍ ..." گفته:
علماي اسلام در حد عسرت و نداري اختلاف كرده‌اند، از امام صادق ع روايت شده كه فرمود: حد عسرت اين است كه انسان بيشتر از قوت متوسط خود و عيالش نداشته باشد تا قرض خود را بدهد. «4»
__________________________________________________
(1)تفسير الدر المنثور ج 1 ص 370
(2 و 3)مجمع البيان ج 1 ص 390
(4)مجمع البيان ج 1 ص 393
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 656
و نيز در همان كتاب به نقل از ابن عباس و ضحاك و حسن آمده كه مهلت دادن بدهكار دست تنگ در تمامي بدهكاريها واجب است و همين معنا از امام باقر و امام صادق ع نيز روايت شده است. «1»
و در همان كتاب آمده كه امام باقر ع فرمود: معناي جمله" الي ميسرة" اين است كه بايد او را مهلت دهيد تا خبر ناتواني از پرداخت قرضش به امام مسلمين برسد، و او قرض وي را از سهم غارمين (بدهكاران) كه يكي از مصارف زكات است، بپردازد، البته امام مسلمين قرضي را از اين ناحيه مي‌پردازد كه در راه مشروع مصرف شده باشد. «2»
و در كافي از امام صادق ع روايت شده كه فرمود: روزي رسول خدا ص بر بالاي منبر رفت، و پس از حمد خدا و ثناي بر او، و درود بر همه انبيايش فرمود:
هان اي مردم حاضر به غائبين برسانيد، آگاه باشيد كه هر كس بدهكار تنگدستي را مهلت دهد، بر خدا است كه در برابر هر روز مهلت كه داده ثواب صدقه دادن تمامي طلبش را بدهد، (مثلا اگر هزار تومان طلب دارد، و بدهكار را به مدت يك سال مهلت داد، خداوند سيصد و شصت هزار تومان صدقه براي او، حساب مي‌كند" مترجم") تا آنكه طلب خود را وصول كند، آن گاه امام صادق ع فرمود: آيه:" وَ إِنْ كانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلي مَيْسَرَةٍ، وَ أَنْ تَصَدَّقُوا خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ" به اين معنا است كه اگر مي‌دانيد كه تنگ دست است به او از مالتان تصديق كنيد، كه اين برايتان بهتر است. «3»
مؤلف: اين روايت مي‌خواهد جمله:" إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ" را تفسير كند، در سابق معنايي ديگر براي آن كرديم، و روايات در اين معاني و مطالب مربوط به آنها بسيار است، اگر كسي بخواهد همه را ببيند بايد به كتاب" قرض" از كتب فقهي مراجعه نمايد.

بحث علمي [(تحليل علمي ربا و مفاسد اجتماعي و اقتصادي آن با اشاره‌اي به: تاريخچه ملكيت، قيمت گذاري، پول، معاملات ...)] ..... ص : 656

در مباحث قبلي مكرر خاطرنشان ساختيم كه انسان در زندگيش همي و هدفي جز اين ندارد كه آنچه مي‌كند به نحوي باشد كه كمالات وجوديش را به دست آورد، و به عبارتي ديگر حوائج ماديش را برآورده سازد، پس انسان عملي را كه انجام مي‌دهد به وجهي ارتباط و تعلق به
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان ج 1 ص 393
(3)فروع كافي ج 4 ص 35 باب انظار المعسر من كتاب الصدقة
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 657
ماده دارد، ماده‌اي كه حاجت زندگيش را بر مي‌آورد، پس انسان مالك عمل خويش است، قهرا آن ماده‌اي را هم كه روي آن عمل كرده، مالك است، حال چه اينكه عمل او فعل باشد يا انفعال، چون در نظر يك انسان اجتماعي، عمل او عبارت است از رابطه‌اي كه او با ماده دارد، و بر آن رابطه اثر، بار مي‌شود، ساده‌تر بگويم: وقتي انسان در ماده‌اي عمل مي‌كند، آن ماده را به خود اختصاص مي‌دهد، و اين همان ملكيت اعتباري يعني جواز تصرف است، اين عقيده‌اي است كه يك انسان اجتماعي به آن پاي‌بند است و عقلا هم همين را جايز مي‌دانند، و انسان را در اين اعتقادش تخطئه نمي‌كنند.
ليكن از آنجايي كه يك فرد از انسان نمي‌تواند با عملكرد خودش تمامي حوائج زندگي خود را برآورد، همين معنا او را وادار كرده تا اجتماعي تعاوني تشكيل دهد و در نتيجه هر انساني از دستاورد عمل خود استفاده كند، و ما زاد آن را در اختيار ديگران قرار داده، در مقابل، از دستاورد ديگران، ساير حوائج خود را برآورد، در نتيجه ناگزير شد تا با همنوعان خود مبادله و معاوضه را آغاز كند، و سرانجام، قرار بر اين شد كه، هر فرد از انسان در يك و يا چند رشته عمل كند، و از اين راه و يا راهها چيزهايي را مالك شود، و از آنها آنچه خودش احتياج دارد مصرف كند، و بقيه را با ما زاد از دستاوردهاي ديگران معاوضه نمايد، و نياز خود را از آنها تامين نمايد، و اصل و ريشه معاملات و معاوضات همين است.
ليكن چند چيز باعث شد تا در مساله معاملات اشكال پديد آيد، يكي اينكه كالاهايي كه در اثر عملكرد انسانها به دست مي‌آيد يك جور نيست، و به تمام معنا با هم تفاوت دارند، دوم اينكه احتياج انسانها به همه آنها يكسان نيست نسبت به بعضي احتياج شديد و نسبت به بعضي ديگر كم است، سوم اينكه همه آن كالاها هميشه به يك اندازه موجود نيست، بعضي از آنها كمتر يافت مي‌شود، مثلا انسان ميوه را مي‌خواهد براي خوردن، و الاغ را براي بار بردن، و آب را براي نوشيدن و طلا و جواهرات را براي زينت دادن و به گردن انداختن و يا انگشتر نمودن و آن را در انگشت كردن و ... و اينها هر كدام براي خود ارزش و قيمتي جداگانه دارد، و نسبتشان به يكديگر مختلف است.
اين اشكال بشر را وادار كرد تا براي هر چيزي قيمتي معين كند، و معيار قيمت را پول قرار داد، يعني درهم و ديناري درست كرد، و بهاي هر چيزي را با آن سنجيد، و اين عمل را در اصل با فلزات كم‌ياب مانند طلا و نقره انجام داد، آن را اصل و معيار همه ارزش‌ها كرد، و بقيه كالاها و اجناس را با آن سنجيد، هم چنان كه همه وزن‌ها (مثل گرم و مثقال و غيره) با يك معيار كلي (كيلو) سنجيده مي‌شود، در نتيجه يك واحد از پول طلا معياري شد كه بهاي تمامي
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 658
كالاها را با آن معين و نسبت اشياء به يكديگر را نيز با همان معيار معلوم كنند.
ليكن كار به اينجا خاتمه نمي‌يافت، براي اينكه لازم بود مقياسهاي مختلفي براي هر كالايي نيز معين كنند، مثلا واحدي براي طول از قبيل ذرع و متر و امثال آن، و واحدي براي حجم چون كيل و ليتر و امثال آن، و واحدي براي سنگيني چون من و كيلو و تن و خروار و نخود و امثال آن، درست كند، در اين هنگام است كه تمامي نسبت‌ها معلوم مي‌شود، و اشتباهي باقي نمي‌ماند و معلوم شد كه مثلا يك قيراط از الماس برابر چهار دينار از طلا و فلان مقدار از آرد گندم يا ميوه يا چيز ديگر است، و يك من گندم برابر مثلا ده دينار پول يا فلان مقدار شكر و فلان مقدار از چيز ديگر است، و روشن شد كه قيراطي از الماس برابر است با چهل من آرد، و همچنين معلوم شد كه هر چيزي برابر چه مقدار از چيز ديگر است.
بشر بعد از اين مراحل علاوه بر طلا و نقره پولهايي ديگر از مس و برنز و اسكناس و تمبر درست كرد، كه شرح مفصل آن را كتابهاي اقتصاد شرح داده، و بعد از اين مرحله كار ديگري صورت گرفت، و آن اين بود كه (چون مردم نمي‌توانستند كالاي خود را به راه دور برده، و آنچه را كه مي‌خواهند، از راهي دور تهيه كنند) به ناچار راههايي براي كسب و تجارت باز شد، و هر كاسب يا تاجري مخصوص تهيه كالايي شد، تا آن را با نوعي ديگر مبادله و معاوضه كند، و از اين راه سودي به دست آورد، و اين سود نوعي زيادي است كه در قبال آنچه مي‌دهد مي‌گيرد.
اين اعمال و رفتاري بود كه انسان براي رفع حوائج زندگي خود پيش گرفته، و در آخر، مساله به اينجا منجر شد كه به دست آوردن نيازهاي زندگي دائر مدار پول باشد، و به نظر چنين رسيد كه هر كس پول چيزي را دارد گويا، خود آن را دارد (و خلاصه هدف و وسيله به يكديگر مشتبه شد) و مردم چنين پنداشتند كه پول همه چيز است، چون وقتي پول باشد همه چيز هست، و اگر آدمي به پول دست يابد به همه چيز دست يافته، و هر چيزي را كه مورد حاجت و يا لذت باشد مي‌تواند تهيه كند، و چه بسا كه پول را هم كالا حساب كردند و پول دادن و پول گرفتن را نوعي كاسبي به حساب آوردند، و دارنده اين شغل را صراف ناميدند.
از آنچه گذشت روشن شد كه اصل معامله و معاوضه نخست بر اين قرار گرفته بود كه متاعي را كه مورد حاجت نيست با متاعي ديگر كه مورد حاجت است معاوضه كنند، و سپس به اينجا كشيده شد كه متاعي را با پول معاوضه كنند نه به ملاك احتياج، بلكه به ملاك كاسبي و بهره‌گيري، و اين مغايرت و اختلاف ميان آنچه مي‌دهند با آنچه مي‌گيرند، اصلي است كه حيات جامعه بر آن استوار است.
و اما دادن يك جنس و عينا همان را گرفتن، اگر بدون زيادي باشد چه بسا عقلا آن را ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 659
در پاره‌اي موارد كه احتياج به اين كار هست امضا بكنند، چون ممكن است من امروز به گندم احتياج نداشته باشم، و وسيله نگهداريش را هم نداشته باشم، گندم خود را به ديگري بفروشم و بهمين مقدار، دو ماه ديگر تحويل بگيرم، و يا اغراض ديگري در زندگي برايم پيش بيايد كه براي تامين آن جنسي را به عين همان جنس و به همان مقدار بفروشم، و اما اگر با زياده از عين جنس صورت بگيرد، كه همان ربا و ربح باشد، بايد ببينيم كه چه نتايجي به بار مي‌آورد (و با در نظر گرفتن آن نتايج ببينيم عقل چنين معامله‌اي را تجويز مي‌كند يا خير" مترجم").
" ربا" منظور ما از اين كلمه تبديل جنسي است به مثل همان جنس با مقداري زيادتر، مثلا فروختن ده من گندم به مدت پنج ماه به مبلغ دوازده من گندم، و نظير اينها، و ربا وقتي متصور است كه خريدار ده من و يا قرض گيرنده آن در شدت فقر و احتياج باشد، (و گرنه به قول معروف پول گرد را به بازار دراز مي‌برد، و قوت زن و فرزند خود را مي‌خريد" مترجم") و معناي فقير كسي است كه درآمدش برابر حوائجش نباشد، مثلا در هر روز بطور متوسط ده تومان به دست آورد، در حالي كه به بيست تومان محتاج باشد، از همين جا است كه سرمايه زندگي چنين فردي رو به نقصان مي‌گذارد، و زماني طولاني نمي‌گذرد كه تمامي آنچه تا كنون كسب كرده همه را از دست مي‌دهد، و قدرت پرداخت آنچه را قرض گرفته ندارد، از او عدد بيست را مطالبه مي‌كنند، در حالي كه او هيچ چيز ندارد، حتي عدد يك را هم فاقد است، پس دارايي چنين كسي مساوي با منهاي بيست (20-) است و اين همان هلاكت و بدبختي در زندگي است.
اين وضع كسي است كه به ناچار تن به ربا مي‌دهد، و اما رباخوار؟ او هم صاحب ده تومان خود مي‌شود، و هم ده تومان آن بيچاره‌اي كه از وي قرض گرفته، پس در هر معامله‌اي مال دو طرف در يك طرف جمع مي‌شود، و طرف ديگر بدون مال مي‌ماند، و اين به آن جهت است كه رباخوار ده تومان دوم را بدون عوض گرفته است.
پس سرانجام ربا از يك سو مستلزم نابودي طبقه فقير است، و از سوي ديگر جمع شدن اموال نزد طبقه سرمايه‌دار، و معلوم است كه يكي از نتايج اين وضع همانا حكومت و فرمانروايي ثروتمند رباخوار بر جان و مال و ناموس مردم است، چون با داشتن قدرت مالي هر كاري را در راه به دست آوردن خواستها و لذتهايش مي‌كند و غريزه استخدام، اين بي‌بندوباري را برايش توجيه مي‌كند، و نتيجه ديگرش دشمني طبقه فقير نسبت به طبقه ثروتمند است، او را وامي‌دارد تا به منظور دفاع از جان خود و از زندگي تلخ‌تر از زهرش و به هر طريقه‌اي كه دستش برسد از آن طبقه انتقام بگيرد، و هرج و مرج و فساد نظام زندگي بشر و به دنبالش هلاكت بشريت و
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 660
نابودي تمدن از همين جا شروع مي‌شود.
البته اين نيز هست كه هر رباخوار نمي‌تواند تمامي طلبهاي خود را وصول كند، براي اينكه همه بدهكاران كه بدهي‌هايشان مثل برف انبار شده، نمي‌توانند دين خود را بپردازند، هر چند هم بخواهند بپردازند.
البته اينها همه در باره رباي معمولي ميان اغنيا و فقرا بود، و اما رباهاي ديگر مثلا رباي تجارتي كه اساس كار بانكها است، و رباي قرض و تجارت كردن با پول، كمترين ضررش اين است كه باعث مي‌شود اموال به تدريج يك جا يعني در طرف بانكها جمع شده، سرمايه‌هاي تجارتي از حد و حساب بيرون رود، و بيش از آن حدي كه بر حسب واقع بايد نيرومند شود، نيرومند گردد، و چون طغيان، اثر حتمي قدرت خارج از حد است، در ميان همين قدرتها تطاول و درگيري ايجاد شده، يكي مي‌خواهد ديگري را در خود هضم كند، و سرانجام همه اين قدرتها نزد آنكه نيرومندتر از همه است تمركز مي‌يابد، و پيوسته فقر عمومي در ميان بشر گسترش يافته، و ثروت انحصاري اقليتي قرار مي‌گيرد، و همان هرج و مرجي كه گفتيم پديد آيد.
دانشمندان اقتصاد شكي در اين ندارند كه تنها علت شيوع كمونيسم در جهان، و پيشرفت مرام اشتراكي، همين تراكم فاحش ثروت نزد افرادي انگشت‌شمار است، البته خودنمايي و تظاهر اين افراد به مزاياي زندگي نيز بي اثر نيست، و آتش كينه محرومان را تيزتر مي‌كند، محروميني كه اكثريت بشر را تشكيل مي‌دهند، و از حياتي‌ترين حوائج زندگي محرومند، و طبقه ثروتمند همواره ايشان را با كلماتي از قبيل" تمدن"،" عدالت"،" حريت"،" تساوي حقوق" و ... فريب داده، به زبان چيزهايي مي‌گويند كه در دلهايشان نيست منظورشان از الفاظي كه مي‌گويند ضد معاني آنها است، گمان مي‌كنند با اين دروغها و فريبكاريها به هدفهاي نامقدس خود كه بيشتر خوردن، و طبقه فقير را بيشتر ذليل كردن و بر آنان بيشتر حكومت كردن است خواهند رسيد، و به زورگويي بيشتري به آنان خواهند پرداخت، و مي‌پندارند كه اين راه تنها وسيله و راه سعادت آنان در زندگي است، و ليكن امروز دستگيرشان شده كه آنچه را مايه سعادت خود مي‌پنداشتند به ضررشان تمام شد، و نقشه‌هايي كه براي به شيشه كردن خون بينوايان كشيدند دام‌هايي بود كه اول خودشان در آن افتادند، آري:" وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ"»
عليه خدا نقشه مي‌كشند خدا هم نقشه مي‌كشد با اين تفاوت كه
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران 3 آيه 54
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 661
او بهترين نقشه كشندگان است، (چون خدا دشمن خود را به دست خود او نابود مي‌كند" ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواي" «1».
و يكي از مفاسد شوم ربا اين است كه راه گنجينه كردن و اندوختن ثروت را آسان نمود، در سابق اگر كسي مي‌خواست پولي را پنهان كند هيچ تاميني از محفوظ ماندنش نداشت، ولي امروز ميليونها ريال پول را در مخازن بانكها ذخيره مي‌كنند، و آن را در خريد و فروش (و كارهاي توليدي) از جريان مي‌اندازند، و خود بر اريكه بطالت و عياشي تكيه مي‌زنند، و ميليونها انسان را از كارهاي توليدي كه فطرت انسان را به آن وا مي‌دارد محروم مي‌سازند، آري حيات بشر بر كار و كوشش استوار است، و ربا باعث مي‌شود كه عده‌اي به خاطر ثروت بسيار و بي نيازي بيرون از حد كار نكنند، و عده‌اي ديگر نيز به خاطر محروميت، از كار محروم باشند.

بحث علمي ديگر [(گفتار غزالي پيرامون طلا و نقره (درهم و دينار) و معاملات ربوي در آنها] ..... ص : 661

اشاره

غزالي در باب شكر از كتاب احياء العلوم خود مي‌گويد: يكي از نعمتهاي خداي تعالي، خلقت" درهم" و" دينار" است، كه قوام زندگي دنيا بر آن دو است اگر چه درهم و دينار دو موجود جامد هستند و در خود آنها فائده‌اي نيست، و ليكن با اينحال مورد حاجت خلق است، چون تمامي انسانها محتاج به مواد بسياري از خوردنيها و پوشيدنيها و ساير حوائج هستند و بسيار مي‌شود كه انسان به چيزي نيازمند است كه ندارد، و در عوض چيزي دارد كه احتياجي به آن ندارد، مثلا شخصي زعفران دارد، ولي مركبي كه بر آن سوار شود ندارد، و شخصي ديگر مركب دارد، و احتياجي به آن ندارد، در عوض به زعفران محتاج است، اينجا است كه پاي مبادله به ميان مي‌آيد، يعني اين دو ناگزير به معاوضه مي‌شوند.
از سوي ديگر مقدار عوض بايد معين شود، يعني هرگز يك صاحب شتر حاضر نيست كه شتر خود را بدون حساب با زعفران معاوضه كند، زيرا مناسبتي ميان شتر و زعفران نيست تا مثلا گفته شود به اندازه وزن شتر زعفران بگيرد، و يا پوست شتري را از زعفران پر كنند و به او بدهند، و همچنين است كسي كه خانه‌اي را با پارچه‌اي معاوضه مي‌كند، و يا برده‌اي را با
__________________________________________________
(1)سرانجام بدكاران بدي است، و خداي سبحان بهتر مي‌داند كه عاقبت اين نشانه بشر چيست، و در اثر رباخواري در آينده زندگيش به چه بلاهايي مبتلا مي‌شود." سوره روم آيه 10"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 662
گيوه و يا چكمه معاوضه مي‌كند و يا آرد مي‌دهد تا الاغي بگيرد، با در نظر گرفتن اينكه اين اشيا هيچ تناسبي با هم ندارند، و معلوم نيست كه يك شتر مساوي با چقدر زعفران است، در نتيجه مشكل بسيار بزرگي در امر معاملات پيش آمد، و بشر محتاج شد به اينكه حد وسطي در بين اجناس متفرق و نامربوط به هم، پيدا كند، و با آن حد متوسط بها و رتبه و منزلت هر چيزي را دريابد، و بعد از معين شدن ارزش هر كالايي بفهمد كه كدام مساوي و كدام غير مساوي است.
خداي تعالي به همين منظور درهم و دينار يا به عبارت ديگر طلا و نقره را خلق كرد، تا حاكم و حد متوسط ميان اموال باشند، و هر مالي را با آن دو بسنجند، مثلا بگويند اين شتر صد دينار مي‌ارزد، و صد دينار زعفران فلان مقدار مي‌شود، پس فلان مقدار از زعفران برابر يك شتر است، براي اينكه هر دو برابر صد دينار هستند.
و اگر اين غرض با طلا و نقره انجام شد، براي اين بود كه براي بشر هيچ نفع و غرضي در خود آن دو نيست، نه خوردني است، و نه پوشيدني، و نه غير آن، و اگر خدا چيز ديگر را حد متوسط قرار مي‌داد كه احيانا خود آن چيز متعلق غرض واقع مي‌شد، چه بسا باعث مي‌شد اين غرض براي صاحبش موجب مزيتي شود، در حالي كه آن طرف ديگر كه به خود آن چيز غرضي ندارد اين ترجيح را نداشته باشد، در نتيجه باز هم نظام قيمت‌گذاري به هم مي‌خورد، و بهمين جهت خداي تعالي طلا و نقره را خلق كرد كه خود آنها متعلق غرض نيستند، اينجا بود كه طلا و نقره در بين مردم متداول شد، و ميان اموال به عدالت حكم كردند.
حكمت ديگري كه در خلقت طلا و نقره هست اين است كه اين دو فلز وسيله‌اي است براي به دست آوردن هر چيزي كه به آن احتياج باشد، چون اين دو، فلزي كمياب هستند، و خود آنها متعلق هيچ غرضي قرار نمي‌گيرند.
و ديگر اينكه نسبت تمامي اموال با آن دو مساوي است، پس هر كسي آن دو را داشته باشد گويي همه چيز را دارد، ولي اگر كسي يك مقدار پارچه داشته باشد، تنها يك جامه دارد نه همه چيز، و اگر صاحب جامه احتياج به غذا پيدا كند به آساني نمي‌تواند نان نانوا را با جامه خود معاوضه كند، چون بسيار مي‌شود كه نانوا احتياجي به جامه ندارد، بلكه مثلا او فعلا محتاج به يك گاو است، (پس او ناچار بايد جامه را به دارنده گاوي كه محتاج به جامه است بدهد، و گاو او را گرفته به صاحب نان بدهد، و از او نان بگيرد، و چنين چيزي به سهولت انجام نمي‌شود" مترجم")، ناگزير محتاج است به چيزي كه اگر آن را داشته باشد مثل اينكه همه چيز را دارد، و حتما آن چيز بايد از نظر شكل و صورت داراي خاصيت نباشد، و از نظر كانه همه
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 663
چيز باشد، چون چيزي مي‌تواند نسبت متساوي با اشياي مختلف داشته باشد كه خودش صورتي خاص نداشته باشد، نظير آينه كه خودش هيچ رنگي ندارد، ولي همه رنگها را نشان مي‌دهد، طلا و نقره هم همينطورند، يعني خودشان به آن جهت كه طلا و نقره‌اند نه غذا هستند، نه دوا، و نه غير آن، ولي وسيله‌اي براي به دست آوردن هر غرضي واقع مي‌شوند.
مثال ديگر طلا و نقره حروفي چون (از- تا- در- بر) و امثال آن است كه خودشان معنايي ندارد، ولي اگر با غير خود تركيب شده و جمله تشكيل شود معنا مي‌دهند.
اين بود دو تا از حكمت‌هايي كه در خلقت طلا و نقره است، البته حكمتهاي ديگري نيز هست كه اگر بخواهيم همه را ذكر كنيم طولاني مي‌شود.
غزالي سپس مطلبي ديگر اضافه مي‌كند، كه حاصلش اين است: طلا و نقره از آنجا كه به خاطر حكمت‌هاي نامبرده از نعمت‌هاي خداي تعالي هستند، اگر كسي در آن دو عملي انجام دهد كه منافي با حكمتهايي باشد كه در خلقتش منظور بود، در حقيقت به نعمت خدا كفر ورزيده است.
و از اين بيان نتيجه گرفته كه پس ذخيره كردن طلا و نقره ظلم، و باعث ابطال حكمتي است كه در خلقت آن دو است، براي اينكه ذخيره كردن طلا و نقره، زنداني كردن حاكمي است كه بايد بين مردم حكومت كند، وقتي با زنداني كردن آن از حكومتش جلوگير شد، هرج و مرج بين مردم پيدا مي‌شود، چون ديگر كسي نيست كه مردم به عنوان داوري عادل به وي مراجعه كنند.
آن گاه اين نتيجه را هم گرفته كه تهيه كردن ظرفهاي طلايي و نقره‌اي حرام است، چون معناي اين عمل اين است كه به طلا و نقره نظري استقلالي داشته باشيم، در حالي كه طلا و نقره مقصود با لذات نيستند بلكه براي ساير اغراض، به كار مي‌روند و خلاصه هدف نيستند، بلكه وسيله‌اند، و چنين عملي ظلم است، و مثل اين مي‌ماند كه اهل يك كشور حاكم خود را به بافندگي وادارند، يا به گرفتن ماليات گمرگ و ساير كارهايي كه طبقات بي سواد و ناآگاه هم مي‌توانند انجامش دهند.
نتيجه ديگري از بيان خود گرفته و آن حرمت معاملات ربوي در خصوص درهم و دينار است، و گفته است: اين عمل كفر به نعمت خدا و ظلم است، براي اينكه ظلم عبارت است از اينكه چيزي را در غير آن مورد كه براي آن خلق شده، مصرف كنند، و طلا و نقره خلق شده‌اند تا وسيله باشند نه هدف، چون غرضي كه در خود آنها نيست تا هدف قرار گيرد، پايان گفتار غزالي.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 664
ما در گفته غزالي نقطه نظرهايي داريم هم در اساسي كه در براي بحث پي ريزي كرده، و هم در بنائي كه روي آن پايه چيده، و نتايجي كه از آن بحث گرفته است.

[اشكالاتي بر نظريات غزالي در باره طلا و نقره و مساله ربا] ..... ص : 664

اما نقطه نظر ما: در اساسي كه غزالي براي بحث ريخته چند اشكال است:
اول اينكه: اگر مطلب آن طور باشد كه وي گفته، يعني" خلقت طلا و نقره براي اين بود كه وسيله باشد نه هدف، و هيچ غرضي در خود آنها نيست"، چگونه ممكن است چيزي كه خودش ارزش ندارد، وسيله ارزيابي چيزهاي ديگر شود، و چگونه ممكن است چيزي اجناس و كالاها را با معياري اندازه‌گيري كند، كه خودش آن معيار را ندارد، آيا ممكن است طول مسافت بين دو نقطه را با چيزي به دست آورد كه خودش طول ندارد؟ و يا سنگيني و وزن يك گوني برنج را با چيزي معين كرد كه خودش وزن ندارد؟.
اشكال دوم اينكه: خودش از يك طرف ميگويد: هيچ غرضي در خود طلا و نقره نيست، از طرفي ديگر مي‌گويد طلا و نقره كمياب هستند، و اين تناقضي است آشكار، براي اينكه كمياب بودن تصور ندارد مگر در چيزي كه مردم آن را طالبند، عزت وجود بدون مطلوبيت تصور ندارد.
اشكال سوم اين است كه: اگر طلا و نقره مقصود بالذات نباشند بلكه مقصود للغير باشند، بايد بين طلا و نقره فرقي نباشد، و هر دو يك قيمت داشته باشند، و حال آنكه مي‌بينيم عقلا، بهاي نقره را كمتر از طلا اعتبار كرده‌اند.
اشكال چهارم اينكه: در اينصورت بايد ساير پولها چه مسي و چه كاغذي با طلا و نقره يك ارزش داشته باشد، و نيز بايد جنس‌ها بهاي جنس ديگر قرار نگيرند با اينكه ما با چرم، نمك و يا چيز ديگر مي‌خريم.
و اما نقطه نظرهاي ما در نتايجي كه از بحث گرفته:
1- اينست كه حرمت ذخيره كردن طلا و نقره براي اين نيست كه اين عمل طلا و نقره را مقصود بالذات مي‌كند، و به آن دو ارزشي استقلالي مي‌دهد، بلكه از آيه شريفه:" وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ، وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللَّهِ ..." «1» برمي‌آيد كه علت آن محروميت فقرا از روزي خوردن است، يعني طلا و نقره بايد در راه برآوردن حوائج كه خود نياز به كار و فعاليت دارد مصرف شود، و فقرا آن را در برابر سعي و كوشش خود بگيرند، و در راه تامين حوائج شخصي خود مصرف كنند، كه توضيح بيشترش در تفسير آيه نامبرده كه آيه 35 از سوره توبه است خواهد آمد.
__________________________________________________
(1)سوره توبه 9 آيه 34 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 665
2- اينكه وي ساختن و مصرف كردن ظرفهاي طلايي و نقره‌اي را از اين جهت حرام دانست كه ظلم و كفر به نعمت خدا است، اگر علت حرمت نامبرده اين باشد بايد گلوبند و دست‌بند طلايي و نقره‌اي زنان نيز حرام باشد، چون اين عمل هم طلا و نقره را مقصود بالذات مي‌كند، و نيز بايد خريد و فروش طلا و نقره نيز حرام باشد، و حال آنكه در شرع اسلام اينگونه اعمال نه ظلم خوانده شده و نه كفر، و نه معامله طلا به نقره و زيور كردن به آن دو حرام شده است، پس علت چيز ديگري است.
3- اينكه مفسده‌اي كه براي ربا ذكر كرد و حرمت ربا را به خاطر آن مفسده دانست در تمامي معاملاتي كه روي نقدينه‌ها انجام مي‌گيرد هست، هزار تومان پول مسي دادن و هزار و صد تومان گرفتن همين مفسده را دارد، پس چرا غزالي مساله را منحصر در طلا و نقره كرد، و نيز ده من گندم دادن و يازده من گندم گرفتن نيز حرام است، و انحصاري به طلا و نقره ندارد، پس گفتار وي نه جامع است نه مانع، اما جامع نيست براي اينكه شامل رباي در گندم و جو و ساير چيزهايي كه قابل وزن و پيمانه كردن هستند نمي‌شود، و اما مانع نيست براي اينكه شامل استعمال گلوبند و ساير زيور آلات مي‌شود، و حال آنكه نبايد بشود.
از همه اينها گذشته، علت حرمت ربا در خود آيه شريفه آمده مي‌فرمايد:" وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ رِباً لِيَرْبُوَا فِي أَمْوالِ النَّاسِ فَلا يَرْبُوا عِنْدَ اللَّهِ، وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ زَكاةٍ تُرِيدُونَ وَجْهَ اللَّهِ، فَأُولئِكَ هُمُ الْمُضْعِفُونَ" «1» و ربا را عبارت دانسته از زياد شدن اموال مردم، و ضميمه كردن اموال ديگران به مال افرادي انگشت شمار و اين همان است كه ما در بيان خود آورديم، و گفتيم همانطور كه تخم گياه موادي را از زمين بعنوان تغذيه مي‌گيرد، و ضميمه خود مي‌كند، و بزرگ مي‌شود، همچنين رباخوار اموال مردم را ضميمه مال خود نموده، لذا از مال مردم كم و به مال او افزوده مي‌شود تا جايي كه اكثريت مردم تهي‌دست، و رباخوار صاحب اموالي متراكم گردد، و با اين بيان روشن مي‌شود كه مراد از جمله:
" وَ إِنْ تُبْتُمْ فَلَكُمْ رُؤُسُ أَمْوالِكُمْ، لا تَظْلِمُونَ وَ لا تُظْلَمُونَ ..." اين است كه نه شما به مردم ظلم كنيد و نه از طرف مردم و يا از ناحيه خدا به شما ظلم شود، پس ربا ظلم به مردم است.
__________________________________________________
(1)سوره روم آيه 39
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 666

[سوره البقرة (2): آيات 282 تا 283] ..... ص : 666

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا تَدايَنْتُمْ بِدَيْنٍ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي فَاكْتُبُوهُ وَ لْيَكْتُبْ بَيْنَكُمْ كاتِبٌ بِالْعَدْلِ وَ لا يَأْبَ كاتِبٌ أَنْ يَكْتُبَ كَما عَلَّمَهُ اللَّهُ فَلْيَكْتُبْ وَ لْيُمْلِلِ الَّذِي عَلَيْهِ الْحَقُّ وَ لْيَتَّقِ اللَّهَ رَبَّهُ وَ لا يَبْخَسْ مِنْهُ شَيْئاً فَإِنْ كانَ الَّذِي عَلَيْهِ الْحَقُّ سَفِيهاً أَوْ ضَعِيفاً أَوْ لا يَسْتَطِيعُ أَنْ يُمِلَّ هُوَ فَلْيُمْلِلْ وَلِيُّهُ بِالْعَدْلِ وَ اسْتَشْهِدُوا شَهِيدَيْنِ مِنْ رِجالِكُمْ فَإِنْ لَمْ يَكُونا رَجُلَيْنِ فَرَجُلٌ وَ امْرَأَتانِ مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَداءِ أَنْ تَضِلَّ إِحْداهُما فَتُذَكِّرَ إِحْداهُمَا الْأُخْري وَ لا يَأْبَ الشُّهَداءُ إِذا ما دُعُوا وَ لا تَسْئَمُوا أَنْ تَكْتُبُوهُ صَغِيراً أَوْ كَبِيراً إِلي أَجَلِهِ ذلِكُمْ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ وَ أَقْوَمُ لِلشَّهادَةِ وَ أَدْني أَلاَّ تَرْتابُوا إِلاَّ أَنْ تَكُونَ تِجارَةً حاضِرَةً تُدِيرُونَها بَيْنَكُمْ فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَلاَّ تَكْتُبُوها وَ أَشْهِدُوا إِذا تَبايَعْتُمْ وَ لا يُضَارَّ كاتِبٌ وَ لا شَهِيدٌ وَ إِنْ تَفْعَلُوا فَإِنَّهُ فُسُوقٌ بِكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اللَّهُ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ (282) وَ إِنْ كُنْتُمْ عَلي سَفَرٍ وَ لَمْ تَجِدُوا كاتِباً فَرِهانٌ مَقْبُوضَةٌ فَإِنْ أَمِنَ بَعْضُكُمْ بَعْضاً فَلْيُؤَدِّ الَّذِي اؤْتُمِنَ أَمانَتَهُ وَ لْيَتَّقِ اللَّهَ رَبَّهُ وَ لا تَكْتُمُوا الشَّهادَةَ وَ مَنْ يَكْتُمْها فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ عَلِيمٌ (283)
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 667

ترجمه آيات ..... ص : 667

شما اي كساني كه ايمان آورده‌ايد هر گاه به يكديگر وامي تا مدت معيني داديد آن را بنويسيد، نويسنده‌اي در بين شما آن را به درستي بنويسد، و هيچ نويسنده‌اي نبايد از آنچه خدايش آموخته دريغ كند، پس حتما بنويسيد، و بايد كسي كه حق به عهده او است و بدهكار است، املا كند، (نه طلبكار)، و بايد كه از خدا و پروردگارش بترسد، و چيزي كم نكند و اگر بدهكار سفيه و يا ديوانه است، و نمي‌تواند بنويسد سرپرستش به درستي بنويسد، و دو گواه از مردان و آشنايان به گواهي بگيريد، و اگر به دو مرد دسترسي نبود، يك مرد و دو زن از گواهاني كه خود شما ديانت و تقوايشان را مي‌پسنديد، تا اگر يكي از آن دو يادش رفت ديگري به ياد او بياورد، و گواهان هر وقت به گواهي دعوت شدند نبايد امتناع ورزند و از نوشتن وام چه به مدت اندك و چه بسيار، ملول نشويد، كه اين نزد خدا درست‌تر و براي گواهي دادن استوارتر، و براي ترديد نكردن شما مناسب‌تر است، مگر آنكه معامله‌اي نقدي باشد، كه ما بين خودتان انجام مي‌دهيد، پس در ننوشتن آن حرجي بر شما نيست، و چون معامله‌اي كرديد گواه گيريد، و نبايد نويسنده و گواه را زيان برسانيد، و اگر رسانديد، ضرري به خودتان است، از خدا بترسيد خدا شما را تعليم مي‌دهد، كه او به همه چيز دانا است (282).
و اگر در سفر بوديد و نويسنده‌اي نيافتيد، بايد گروي گرفته شود، و اگر بعضي از شما بعضي ديگر را امين شمرد، امانت‌دار بايد امانت او را بدهد، و از خدا و پروردگار خويش بترسد، و زنهار! نبايد گواهي را كتمان كنيد، و با اينكه ديده‌ايد، بگوئيد: نديده‌ام، كه هر كس شهادت را كتمان كند دلش گنهكار است، و خدا به آنچه مي‌كنيد دانا است (283)

بيان آيات [بيان و توضيح دو آيه شريفه مربوط به احكام قرض و رهن] ..... ص : 667

اشاره

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا تَدايَنْتُمْ ..."
كلمه" تداين" كه مصدر" تداينتم" است به معناي قرض دادن و قرض گرفتن است، و كلمه" املال" و كلمه" املاء" هر دو به معناي اين است كه شما بگوئيد و ديگري بنويسد، و كلمه" بخس" به معناي كم گذاشتن و حيف و ميل كردن مال مردم است، و كلمه" سامة" كه مصدر" تساموا" است به معناي خسته شدن است، و كلمه" مضاره" كه مصدر" لا يضار" است به معناي ضرر زدن طرفيني است كه هم در مورد دو نفر استعمال مي‌شود، و هم در مورد جمعيت، و كلمه" فسوق" به معناي خارج شدن از اطاعت است، و كلمه" رهان" به معناي مالي است كه به گرو گيرند، و به جاي آن، كلمه" رهن" (به ضمه راء و ضمه هاء) نيز قرائت
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 668
شده، و" رهن" جمع" رهن" است كه آن نيز به معناي مالي است كه به گرو گيرند.
و در جمله:" فَإِنْ كانَ الَّذِي عَلَيْهِ الْحَقُّ سَفِيهاً" مي‌توانست بفرمايد:" فان كان سفيها"، چون ضمير" كان" به" الَّذِي عَلَيْهِ الْحَقُّ" كه در سابق آمده بود بر مي‌گشت، و حاجت به تكرار آن نبود، و اگر آن را تكرار كرده براي اين بوده كه اشتباهي پيش نيايد، و كسي خيال نكند مرجع ضمير، كلمه" كاتب" است، كه آن نيز در سابق ذكر شده بود.
و ضمير" هو" كه در جمله" أَنْ يُمِلَّ هُوَ" آشكارا آمده، با اينكه ممكن بود مستتر و در تقدير بيايد، يعني بفرمايد:" أن يمل"، براي اين است كه ولي سفيه و ديوانه و بي سواد را با خود آنان در املا شركت دهد، چون اين فرضيه با دو فرضيه قبلي فرق دارد، در آن دو فرض بدهكار خودش مستقلا مسئول بود، و اما در اين صورت بدهكار با سرپرستش در عمل شريك است، پس گويا فرموده است: هر قدر از عمل املا را مي‌تواند انجام بدهد، و آنچه را نمي‌تواند بر ولي او است كه انجام دهد.
در جمله:" أَنْ تَضِلَّ إِحْداهُما" كلمه" حذر- مبادا" در تقدير است، و معنايش اين است كه:" تا مبادا يكي از آن دو فراموش كند"، و در جمله" إِحْداهُمَا الْأُخْري"، دوباره كلمه" احديهما" ذكر شده، و اين به آن جهت است كه معناي آن در دو مورد مختلف است:
منظور از اولي يكي از آن دو نفر است، بدون تعيين، و منظور از دومي يكي از آن دو نفر است بعد از فراموش كردن ديگري، و يا به عبارت ديگر آن كسي است كه فراموش نكرده، پس معناي اين كلمه در دو مورد مختلف است، و گرنه دومي را ذكر نمي‌كرد و به ضمير آن اكتفاء مي‌نمود.
و منظور از كلمه:" و اتقوا" اين است كه مسلمانان از خدا بترسند و اوامر و نواهي ذكر شده در اين آيه را به كار ببندند، و اما جمله:" وَ يُعَلِّمُكُمُ اللَّهُ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ" كلامي است نو، كه در مقام منت نهادن ذكر شده، هم چنان كه در آيه ارث منت نهاده مي‌فرمايد:" يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ أَنْ تَضِلُّوا" «1» پس مراد از جمله مورد بحث، منت نهادن بر مردم در مقابل اين نعمت است كه شرايع دين و مسائل حلال و حرام را براي آنان بيان فرموده.

[استفاده نادرستي كه از جمله" اتَّقُوا اللَّهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اللَّهُ" شده است] ..... ص : 668

و اينكه بعضي گفته‌اند: جمله" وَ اتَّقُوا اللَّهَ" و" يُعَلِّمُكُمُ اللَّهُ" دلالت دارد بر اينكه تقوا سبب تعليم الهي است، درست نيست، براي اينكه هر چند مطلب صحيح است، و به حكم كتاب و سنت، تقوا سبب تعليم الهي است، اما آيه مورد بحث در صدد بيان اين جهت نيست،
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 176
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 669
براي اينكه واو عطفي كه بر سر آن آمده، نمي‌گذارد آيه چنين دلالتي داشته باشد، علاوه بر اينكه اين معنا با سياق آيه و ارتباط ذيل آن با صدرش سازگار نيست.
مؤيد گفتار ما اين است كه كلمه" اللَّه" دو بار تكرار شده، و اگر جمله مورد بحث، كلامي جديد نبود حاجت به تكرار كلمه" اللَّه" نبود، بلكه سياق و سبك كلام اقتضا مي‌كرد بفرمايد:
" و اتقوا و اللَّه يعلمكم- از خدا بترسيد تا تعليمتان دهد" پس مي‌بينيم اسم" اللَّه" را دو بار آورده، براي اينكه در دو كلام مستقل مي‌باشد، و براي بار سوم نيز ذكر كرده تا علت را برساند، و بفهماند خدا كه شما را تعليم مي‌دهد به اين جهت است كه او به هر چيزي دانا است، و اگر او به هر چيزي دانا است، براي اين است كه اللَّه است.
اين را هم بايد دانست كه اين دو آيه دلالت دارند بر قريب بيست حكم از اصول احكام قرض و رهن و غير آن دو، و اخبار در باره اين احكام و متعلقات آن بسيار زياد است، و چون بحث در باره آنها مربوط به علم فقه بود، ما از بحث در آنها صرفنظر كرديم، كساني كه مايل باشند به آن مسائل آگاهي يابند مي‌توانند به كتب فقه مراجعه نمايند.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 670

[سوره البقرة (2): آيه 284] ..... ص : 670

اشاره

لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ فَيَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (284)

ترجمه آيه ..... ص : 670

آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است، ملك خدا است، و شما آنچه در دل داريد چه آشكار كنيد و چه پنهان بداريد خدا شما را با آن محاسبه مي‌كند، پس هر كه را بخواهد مي‌آمرزد، و هر كس را بخواهد عذاب مي‌كند، و خدا به هر چيز توانا است (284)

بيان آيه ..... ص : 670

اشاره

" لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ" اين جمله دلالت دارد بر مالكيت خداي سبحان نسبت به عالم، يعني آنچه در آسمانها
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 671
و زمين است و منظور از آن، زمينه‌چيني است براي جمله بعد، كه مي‌فرمايد:" وَ إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ" و مي‌خواهد بفرمايد آنچه در آسمانها و زمين است، كه از آن جمله، شما انسانها و اعمال شما است، و آنچه كه دلهاي شما كسب مي‌كند همه و همه ملك خدا است، و خدا محيط به شما و مسلط و مشرف بر اعمال شما است، و براي او هيچ تفاوتي ندارد كه شما اعمالتان را علني انجام دهيد، و يا پنهاني، هر جور انجام دهيد، خداوند شما را به آن محاسبه مي‌كند.
و چه بسا مي‌توان نكته‌اي را از ظاهر آيه دريافت، و آن اين است كه در آيه شريفه بين چهار چيز دو به دو مقابله افتاده، يعني بين زمين و آسمان يك مقابله، و بين صفات دروني و اعمال ظاهري يك مقابله شده، در نتيجه آسمان هم سنخ و هم طراز اعمال نفس، و صفات دروني است، و زمين، هم سنخ اعمال بدني قلمداد شده، پس وقتي مي‌فرمايد: آنچه در آسمانها است ملك خدا است، نتيجه مي‌دهد پس صفات نفساني بشر نيز ملك او است، و وقتي مي‌فرمايد:" وَ ما فِي الْأَرْضِ" نتيجه مي‌دهد كه پس اعمال انسانها نيز ملك او است، و در آخر نتيجه مي‌دهد: آنچه در دلهاي آنان پوشيده هست، چه اظهار بشود و چه نشود ملك خدا است، و به زودي خداي تعالي با محاسبه خود در اين ملك تصرف خواهد كرد.

[توضيح معناي:" وَ إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ" و بيان اينكه خداوند انسان‌ها را به جهت احوال و ملكات نفساني منشا اعمال محاسبه مي‌كند] ..... ص : 671

" وَ إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ" كلمه:" ابداء" به معناي اظهار است، در مقابل" اخفا"، كه به معناي پنهان كردن است، و معناي كلمه" ما فِي أَنْفُسِكُمْ"" ما استقر في انفسكم" است، يعني آنچه در دلهاي شما جايگزين شده، چون هم عرف و هم لغت از آن عبارت اين معنا را مي‌فهمد، و معلوم است كه در نفس چيزي به جز ملكات و صفات چه فضائل و چه رذائل مستقر نمي‌شود.
آري آنچه در نفس مستقر مي‌شود صفاتي چون ايمان و كفر و حب و بغض و عزم و غير اينها است، اينها است كه هم مي‌توان اظهارش كرد و هم پنهانش داشت، اما مي‌توان اظهار كرد چون صفات اصولا در اثر تكرار، افعال مناسب با خود پيدا مي‌كند، و وقتي فعلي از كسي صادر شد، عقل هر كس از آن فعل كشف مي‌كند كه فلان صفتي كه مناسب با اين فعل است در نفس فاعل وجود دارد. چون اگر اين صفات و ملكات در نفس مستقر نبود، افعال مناسب با آن از جوارح صادر نمي‌شود.
پس با صدور اين افعال براي عقل روشن مي‌شود كه منشاي براي اين افعال در نفس فاعل هست، و اما مي‌توان اخفا كرد براي اينكه ممكن است انسان آن كاري كه دلالت بر وجود منشاش در نفس دارد انجام ندهد.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 672
و كوتاه سخن اينكه ظاهر جمله:" ما في أنفسكم" ثبوت و استقرار در نفس است، البته منظور ما از اين حرف اين نيست كه از ظاهر عبارت نامبرده مي‌فهميم كه منظور، استقرار صفات، به نحوي است كه نظير ملكات راسخه نتوان آن را از نفس زايل نمود، بلكه منظور ما ثبوت و استقرار تامي است كه مي‌توان صدور فعل را مستند به آن كرد، و ظهور اين معنا از جمله،" ان تبدوا" و جمله" او تخفوه" قابل انكار نيست، براي اينكه خود ابدا و اخفا دلالت دارد بر اينكه آنچه در نفس هست طوري است كه هم ممكن است منشا اظهار باشد، و هم ممكن است منشا اظهار نباشد، (پس با ملكات راسخه‌اي كه نمي‌شود از بروز و ظهورش جلوگيري كرد، فرق دارد)، پس آيه شريفه به احوال نفس نظر دارد، نه به ملكات راسخه در نفس.
و اما خاطراتي كه گاهي بي اختيار در نفس خطور مي‌كند، و همچنين تصورات ساده‌اي كه دنبالش تصديق نيست، از قبيل صورت و قيافه گناهي كه در نفس تصور مي‌شود، بدون اينكه تصميم بر آن گناه گرفته شود، لفظ آيه به هيچ وجه شامل آنها نيست، چون توجه فرموديد كه اينگونه تصورات، استقراري در نفس ندارند، و منشا صدور هيچ فعلي نمي‌شوند.
پس حاصل كلام اين شد كه آيه شريفه تنها بر احوال و ملكات نفسانيه‌اي دلالت دارد كه منشا صدور افعال هستند، چه فعل اطاعت و چه معصيت، و خداي سبحان انسان‌ها را با آن احوال و ملكات محاسبه مي‌كند.
در نتيجه آيه شريفه همان سياقي را دارد كه آيه:" لا يُؤاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمانِكُمْ، وَ لكِنْ يُؤاخِذُكُمْ بِما كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ" «1» و آيه:" فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ" «2» و آيه:" إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا" «3» دارند، چون همه اين آيات دلالت دارند بر اينكه قلوب كه مراد از آن، همان نفوس است احوال و اوصافي دارد، كه آدمي با آن احوال محاسبه مي‌شود.
و نيز آيه شريفه:" إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ" «4» كه ظهور در اين دارد كه عذاب تنها و تنها به خاطر دوست داشتن اشاعه فحشا است، و معلوم است كه دوستي حالتي قلبي است. (دقت فرمائيد)
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 225
(2)سوره بقره آيه 283
(3)سوره الاسراء آيه 36
(4)سوره نور آيه 19
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 673
اين بود ظاهر آيه، و لازم است دانسته شود كه آيه شريفه تنها دلالت دارد بر اينكه محاسبه بر معيار حالات و ملكات قلبي است، چه اظهار بشود، و چه نشود، و اما اينكه جزاي آن، در دو صورت اظهار و اخفا يك جور است يا نه؟ و به عبارت ديگر آيا جزا تنها بستگي به تصميم دارد؟ خواه عمل را هم انجام بدهد يا ندهد؟ و خواه مصادف با واقع هم بشود يا نشود؟ و مثلا كاسه‌اي كه شراب تشخيص داده بنوشد، بعد معلوم شود آب بوده، آيه شريفه ناظر به اين جهات نيست. اين بود نظريه ما در تفسير آيه مورد بحث

[اقوال نادرستي كه در تفسير آيه:" إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ ..." گفته شده است] ..... ص : 673

ولي مفسرين در تفسير آن به راههاي مختلفي رفته‌اند، چون خيال كرده‌اند كه آيه دلالت مي‌كند بر اينكه تمامي خاطراتي كه در نفس خطور مي‌كند چه در نفس مستقر بشود و دل آن را بپذيرد و چه نپذيرد مورد مؤاخذه قرار مي‌گيرد در حالي كه اگر چنين باشد در حقيقت آيه شريفه تكليفي طاقت‌فرسا كرده، براي اينكه همه مي‌دانيم دل آدمي در و دروازه ندارد، هر خيالي و خاطره‌اي در آن وارد مي‌شود، و اين امري نيست كه بتوان از آن اجتناب كرد مفسرين خودشان متوجه اين اشكال شده، بعضي به آن ملتزم شده‌اند، و بعضي در مقام خلاصي از آن وجوهي ذكر كرده‌اند.
بعضي گفته‌اند: آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه آنچه وارد دل مي‌شود به حساب مي‌آيد، و اين تكليفي است خارج از قدرت، و به همين جهت آيه‌اي ديگر كه بعد از آن قرار دارد، آن را نسخ كرده مي‌فرمايد:" لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها ..."
و اين پاسخ صحيح نيست، زيرا اولا: آيه چنين عموميتي ندارد. و در ثاني تكليف به ما لا يطاق و طاقت‌فرسا از خداي حكيم بدون شك، جايز نيست، و در ثالث خود خداي تعالي فرموده: كه در دين هيچ حرجي بر شما نيست،" وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ" «1».
بعضي ديگر گفته‌اند كه: آيه شريفه مخصوص كتمان شهادت و مربوط به آيه قبل است، كه در باره قرض سخن مي‌گفت، ليكن اين پاسخ هم درست نيست، هم چنان كه سخن بعضي ديگر كه گفته‌اند: مخصوص كفار است، صحيح نيست.
بعضي ديگر گفته‌اند: معناي آيه اين است كه اگر با اعمال خود بدي‌هاي نهفته در دلهايتان را بروز دهيد، يعني آن را علني كنيد، و چنين اعمالي را در انظار عموم مرتكب شويد، و يا در خلوت و پنهان از انظار عموم انجام دهيد، در هر دو حال خدا آن اعمال را به حسابتان محاسبه خواهد كرد.
__________________________________________________
(1)سوره حج آيه 78
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 674
بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از آيه شريفه مطلق خاطرات است، اما مراد از محاسبه، معناي معمولي آن نيست، بلكه خبر دادن است، مي‌فرمايد: هر چه به خاطر شما خطور كند چه اظهارش بكنيد و چه نكنيد، خدا در روز قيامت شما را از آن خبر خواهد داد، و به گفته اين مفسر آيه شريفه همان معنا را مي‌خواهد برساند كه آيه" فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" «1» آن معني را مي‌رساند و اين وجه و وجه قبليش به دليل اينكه خلاف ظاهر آيه است كه بيانش گذشت مردود است.
" فَيَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ، وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" در آيه شريفه، مغفرت الهي و يا عذاب او فرع بر مالكيت خدا و احاطه‌اش به اعمال مردم، شده، و اين مطلب اشاره به اين است كه مراد از جمله:" ما فِي أَنْفُسِكُمْ"، صفات و احوال بد دروني است، گو اينكه كلمه مغفرت گاهي در قرآن كريم در غير مورد گناهان نيز استعمال مي‌شود، ولي اين استعمال خيلي نادر و كم است، كه احتياج به كمك قرائن دارد، قرائني كه بفهماند منظور نوع خاصي از مغفرت است، نه مغفرت معمولي كه همان آمرزش گناهان باشد، و جمله:" وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" تعليلي است راجع به مفهوم جمله اخير و يا به مفهوم همه آيه.

بحث روايتي ..... ص : 674

[(روايات مختلف و معارضي كه در باره نسخ يا عدم نسخ آيه:" ان تبدوا ..." آمده است] ..... ص : 674

در صحيح مسلم از ابي هريرة روايت كرده كه گفت: وقتي آيه:" لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ، وَ إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ، أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ" بر رسول خدا ص نازل گرديد، اصحاب را سخت گران آمد، لذا نزد رسول خدا ص آمده به زانو نشستند، و عرضه داشتند: يا رسول اللَّه هر عملي از قبيل نماز و روزه و جهاد و صدقه كه براي ما مقدور باشد بر ما تكليف بكن، ولي اين آيه از طاقت ما بيرون است.
رسول خدا ص فرمود: آيا مي‌خواهيد همان را بگوئيد كه قبل از شما اهل كتاب گفته بودند، كه" سمعنا و عصينا- شنيديم ولي نافرماني كرديم"؟، نه اينطور نگوئيد، بلكه بگوئيد:" سَمِعْنا وَ أَطَعْنا، غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ- يعني شنيديم و اطاعت كرديم، پروردگارا! از تو آمرزش مي‌جوئيم و بازگشت به سوي تو است" و چون مردم اين را مكرر گفتند
__________________________________________________
(1)سوره مائده آيه 105
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 675
تا زبانشان به گفتن آن رام شد، دنبالش خداي تعالي اين آيه را نازل كرد:" آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ ..." و چون مردم به مضمون اين آيه عمل كردند، و به خدا و ملائكه و كتب و رسولان خدا ايمان آوردند، خداوند آيه قبلي را كه مي‌فرمود:" إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ" را با جمله:" لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها ..." نسخ فرمود. «1»
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از احمد، و نيز از مسلم و ابي داود (در كتاب ناسخش)، و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم از ابي هريرة آورده، و قريب به اين مضمون را به چند طريق از ابن عباس نقل كرده، و مساله نسخ را به چند طريق از غير ابن عباس مانند ابن مسعود و عايشه نيز نقل كرده است. «2»
و از ربيع بن انس نقل كرده كه گفته: آيه مورد بحث محكم است، يعني نسخ نشده، چيزي كه هست منظور از محاسبه (اين نيست كه در قيامت در برابر نيت‌ها و يا صفات بد هم كيفر خواهد بود، بلكه مراد) اين است كه خداي تعالي در قيامت (از احوال و اوصاف دروني) و از اعمال شما خبر مي‌دهد.
و از ابن عباس به چند طريق نقل كرده كه گفته است: آيه شريفه مخصوص كتمان شهادت و اداي آن است، پس آيه از آيات محكمه است و نسخ نشده.
و از عايشه هم روايت كرده كه گفت: منظور از محاسبه‌اي كه در آيه آمده، غم و اندوهي است كه به شخص عازم به گناه در اثر ترك آن گناه مي‌رسد، پس آيه به حكم اين روايت محكم است نه منسوخ.
و از طريق علي ع از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير آيه:" وَ إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ" گفته، اين آيه در باره ظاهر و باطن شما است، مي‌فرمايد: خداوند با آن دو به حساب شما مي‌رسد، پس اين آيه نسخ نشده، ولي وقتي خدا خلائق را در قيامت جمع مي‌كند، مي‌فرمايد: من شما را به آنچه در دل پنهان مي‌كرديد، و حتي ملائكه من هم از آنها خبردار نشدند، خبر مي‌دهم، و اما خداوند مؤمنين را بعد از خبر دادن در مورد آنچه به دل گذرانده‌اند مي‌آمرزد، و اما اهل شك و ترديد را خبر مي‌دهد به تكذيبي كه در دل نهان داشتند،" وَ لكِنْ يُؤاخِذُكُمْ بِما كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ" «3».
__________________________________________________
(1)صحيح مسلم ج 2 ص 145
(2)تفسير الدر المنثور ج 1 ص 374
(3)سوره بقره آيه 225
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 676

[نقد روايات مذكوره و اثبات بطلان قول به منسوخ شدن آيه كريمه" ان تبدو ..."] ..... ص : 676

مؤلف: اين روايات با همه اختلافاتي كه در مضامينش هست، در اين كه مخالف با ظاهر قرآنند مشتركند، چون قبلا گفتيم ظاهر آيه اين است كه محاسبه بر روي اوصافي است كه دل‌ها يا مستقلا و يا از طريق اعضا كسب كرده باشد، و حال، چه اين كسب به وسيله عمل ظاهري باشد، و چه دروني و پنهاني، و چه انسان مؤمن باشد، و چه كافر اما خطورات نفساني كسب نيست و ظاهر محاسبه، محاسبه به جزا است، نه خبر دادن به اينكه چه چيزهايي از دل شما گذشته، و چه تصميم‌هايي گرفته‌ايد، و آنچه ما گفتيم، هم خود آيه مورد بحث بر آن دلالت دارد و هم آياتي ديگر كه گذشت.
و اما مساله خود نسخ اشكال جداگانه‌اي دارد، و آن وجوهي از خلل است كه باعث مي‌شود از حجيت ساقط شود.
اول اينكه: نسخ خلاف ظاهر قرآن است، كه بيانش گذشت.
دوم اينكه: مستلزم اين است كه تكليف به چيزي كه خارج از طاقت انسان است جايز باشد، و حال آنكه عقل در بطلان آن هيچ ترديدي ندارد آن هم تكليفي كه از ناحيه خداي تعالي باشد، حال چه اين تكليف بعدا نسخ بشود يا نشود، بلكه تكليف كردن به چيزي كه ما فوق طاقت است و سپس نسخ كردن، اشكالي علاوه دارد، و آن اين است كه به حكم روايت آيه شريفه قبل از اينكه مورد عمل قرار گيرد نسخ شده، و اين خود اشكالي است جداگانه (چون معنايش اين است كه خداي تعالي هم العياذ باللَّه، سخن نسنجيده‌اي گفته، و سپس پشيمان شده باشد، بر خلاف نسخ بعد از عمل كه معنايش اين است كه حكمي كه نسخ شده تا امروز مصلحت داشته و از اول موقت بوده است).
سوم اينكه: خواننده عزيز به زودي در تفسير دو آيه بعد خواهد ديد كه جمله:" لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها" اصلا نمي‌تواند ناسخ چيزي باشد، بلكه تنها دلالت دارد بر اين كه هر نفسي در قيامت به بدي‌هايي كه خودش كسب كرده، خواهد رسيد، چه اينكه تحملش آسان باشد و چه دشوار، و ما فوق طاقت (چون او خودش آن را براي خود درست كرده نه خداي تعالي)، پس اگر كسي چيزي را بر خود تحميل كند كه طاقتش را نداشته باشد، و يا به دست خود، زنجيري بپاي خود ببندد سرنوشتي است كه خودش براي خود درست كرده، و غير از خود كسي را ملامت نكند، پس جمله:" لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها" به منزله جمله معترضه‌اي است كه مي‌خواهد توهمي را دفع كند.
چهارم اينكه: به زودي خواهد آمد كه اصلا تكيه كلام در دو آيه شريفه بر مساله خطورات نفساني نيست، و در مساله نسخ حتما بايد ناسخ تكيه بر منسوخ داشته و به آن نظر ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 677
داشته باشد، و دو آيه" آمَنَ الرَّسُولُ ..." غرض ديگري را دنبال مي‌كند غير آن غرضي كه آيه:
" لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ ..." در صدد بيان آن است، و انشاء اللَّه به زودي مطلب روشن‌تر خواهد شد.
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 678

[سوره البقرة (2): آيات 285 تا 286] ..... ص : 678

اشاره

آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ وَ قالُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ (285) لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً كَما حَمَلْتَهُ عَلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ وَ اعْفُ عَنَّا وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا أَنْتَ مَوْلانا فَانْصُرْنا عَلَي الْقَوْمِ الْكافِرِينَ (286)

ترجمه آيات ..... ص : 678

پيامبر به آنچه خدا بر او نازل كرد ايمان آورده و مؤمنان نيز همه به خدا و فرشتگان خدا و كتب و پيغمبران خدا ايمان آوردند و (گفتند) ما ميان هيچيك از پيغمبران خدا فرق نمي‌گذاريم، و همه يك زبان و يك دل در قول و عمل اظهار كردند كه ما فرمان خدا را شنيده و اطاعت كرديم، پروردگارا!، آمرزش تو را مي‌خواهيم و مي‌دانيم كه بازگشت همه به سوي تو است (285).
خدا هيچ كس را تكليف نكند مگر به قدر توانايي او (و روز جزا) نيكي‌هاي هر شخصي به سود
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 679
خود او و بديهايش نيز به زيان خود او است. بار پروردگارا! ما را بر آنچه كه از روي فراموشي يا خطا انجام داده‌ايم مؤاخذه مكن، بار پروردگارا! تكليف گران و طاقت‌فرسا چنان كه بر گذشتگان نهادي بر ما نگذار، بار پروردگارا! بار تكليفي فوق طاقت ما را به دوش منه و بيامرز و ببخش گناه ما را و بر ما رحمت فرما تنها سلطان ما و يار و ياور ما تويي، ما را بر (مغلوب كردن) گروه كافران ياري فرما (286)

بيان آيات ..... ص : 679

[توضيح معنايي كه اين دو آيه در صدد بيان آن هستند] ..... ص : 679

گفتار در اين دو آيه خلاصه مطالبي است كه غرضي را بطور مفصل بيان مي‌كرد، در سابق هم گفته بوديم كه غرض اين سوره بيان اين معنا است كه حق عبادت خداي تعالي اين است كه عبد، به تمامي آنچه او به زبان پيامبرانش بر بندگانش نازل كرده ايمان آورد، بدون اينكه ميان پيامبران او فرقي بگذارند و اين غرض، همان غرضي است كه آيه اولي تا كلمه" من رسله" ايفا نموده، و در سوره قصص هم مخالف اين دستور را از بني اسرائيل حكايت مي‌كند كه با اينكه انواعي از نعمت‌ها از قبيل كتاب و نبوت و ملك و غير آن را به ايشان داده بود، آنان اين نعمت‌ها را با عصيان و تمرد و شكستن ميثاقها و كفر، تلافي كردند، و اين همان معنايي است كه ذيل آيه اول و همه آيه دوم به آن اشاره نموده، مي‌فرمايد: بايد بندگان براي اجتناب از آنها به خدا پناه ببرند، بنا بر اين، آخر آيه به اولش و خاتمه‌اش به آغازش برمي‌گردد.
از اينجا خصوصيت مقام بيان در اين دو آيه روشن مي‌شود، توضيح اينكه خداي سبحان سوره را با صفتي شروع كرد كه واجب است هر فرد با تقوايي متصف به آن صفت بوده باشد، و آن صفت عبارت است از اينكه بر بنده خدا واجب است از عهده حق پروردگار برآيد.
مي‌فرمايد: بندگان با تقواي او، به غيب ايمان دارند و نماز را بپا مي‌دارند، و از آنچه خدا روزيشان كرده انفاق مي‌كنند، و به آنچه بر پيامبر اسلام و ساير رسولان نازل كرده، ايمان مي‌آورند، و به آخرت يقين دارند. و به دنبال چنين صفتي است كه خدا آنان را مورد انعام قرار داده و هدايت قرآن را روزيشان كرد، و دنبال اين مطلب به شرح حال كفار و منافقين پرداخت، و سپس بطور مفصل، وضع اهل كتاب و مخصوصا يهود را بيان كرد، و فرمود كه خداي تعالي با هدايت كردن آنان بر ايشان منت نهاد، و با انواعي از نعمت‌ها گراميشان داشت، و مورد عنايات عظيمي قرار داد، ولي در مقام تلافي، جز با طغيان و عصيان نسبت به خدا و كفران نعمت‌ها و انكار او و رسولانش و دشمني با فرشتگانش و تفرقه انداختن ميان رسولان و كتب او بر نيامده، و عكس العملي نشان ندادند، خداي تعالي هم همانگونه با آنان مقابله كرد، كه با تكاليفي دشوار و احكامي سخت، از قبيل به جان هم افتادن، و يكديگر را كشتن و به صورت
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 680
ميمون و خوك مسخ شدن، و با صاعقه و عذاب آسماني معذب نمودن، محكومشان نمود.
سپس در خاتمه سوره، به همين مطالب برگشته، بعد از بيان وصف رسول و مؤمنين به او مي‌فرمايد: اينها بر خلاف آنان هستند، اينان هدايت و ارشاد خدا را تلقي به قبول و اطاعت كرده، به خدا و ملائكه و كتب و رسولان او ايمان آوردند، بدون اينكه ميان هيچ يك از پيامبران فرق بگذارند، و با اين طرز رفتار، موقف خود را كه همانا موقف بندگي است كه ذلت عبوديت و عزت ربوبيت بر آن احاطه دارد، حفظ كردند، چون مؤمنين در عين اينكه به تمام معنا دعوت حق را اجابت كرده‌اند، به اين مطلب اعتراف دارند كه از ايفاي حق بندگي و اجابت دعوت خدا عاجزند، چون اساس و پايه هستيشان بر ضعف و جهل است.
و به همين جهت گاهي از تحفظ نسبت به وظائف و مراقبت از آن كوتاهي مي‌كنند، يا فراموش مي‌كنند، يا دچار خطا مي‌شوند، و يا در انجام واجبات الهي كوتاهي نموده، نفسشان با ارتكاب گناهان به ايشان خيانت مي‌كند، و ايشان را به ورطه غضب و مؤاخذه خدا نزديك مي‌سازد، همانطور كه اهل كتاب را قبل از ايشان به آن نزديك ساخت، از اين جهت به ساحت مقدس خدا و به عزت و رحمت او پناه مي‌برند از اينكه ايشان را در صورت خطا و نسيان مؤاخذه فرمايد، و درخواست مي‌كنند به خاطر خطا و نسيان ما را به تكاليف دشوار مكلف مفرما، و به عذاب‌هايي كه طاقتش را نداريم معذب مدار، و ما را عفو كن، و بيامرز، و بر قوم كفار پيروز كن.

[اين آيات در مقام نسخ آيه قبل نيستند] ..... ص : 680

پس اين است آن معنايي كه آيات مورد بحث در صدد بيان آن هستند، و بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد، همين معنا موافق با غرضي است كه آن را دنبال كرده، نه آن معنايي كه مفسرين براي آيه كرده و گفته‌اند، مضمون اين دو آيه وابسته و مربوط به مضمون آيه قبل است، مي‌خواهد آيه قبل را كه مشتمل بود بر تكليف طاقت‌فرسا و ما لا يطاق، نسخ كند، آيه اولي يعني" آمَنَ الرَّسُولُ ..." حكايت گفتار مردمي است كه به ما لا يطاق مكلف شده‌اند، و آيه دومي ناسخ آن تكليف است.
آري گفتار ما با رواياتي هم كه در شان نزول سوره وارد شده، مناسب‌تر است، چون در شان نزول گفته‌اند: اين سوره در مدينه نازل شد، زيرا هجرت رسول خدا ص به مدينه و مستقر شدنش در آن شهر مقارن است با استقبال كامل مؤمنين آن شهر، كه انصار دين الهي بودند، و با جان و مال خود به نصرت رسول خدا ص قيام كردند، و نيز مقارن بود با از خودگذشتگي‌هاي اهل مكه، كه به خاطر خدا دست از زن و فرزند و مال و وطن خود شستند، و به رسول خدا ص پيوستند، چنين موقعيتي ايجاب مي‌كرد كه خداي
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 681
تعالي از دو طائفه تشكر و ستايش كند، كه دعوت او و پيامبرش را اجابت كردند، (دقت فرمائيد) البته آخر آيه هم كه مي‌فرمايد:" أَنْتَ مَوْلانا فَانْصُرْنا عَلَي الْقَوْمِ الْكافِرِينَ"، تا اندازه‌اي بر اين معنا دلالت دارد، چون اشاره مي‌كند كه درخواست آنان در اوائل شكل‌گيري اسلام بوده است.
و در آيه شريفه نكاتي عجيب از اجمال و تفسير و اختصارگويي بجا، و اطاله به مورد، و رعايت ادب عبوديت، و بياناتي جامع در آنچه مايه سعادت و كمال است، بكار رفته.
" آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ، وَ الْمُؤْمِنُونَ" اين قسمت از آيه، ايمان پيامبر و مؤمنين را تصديق مي‌كند، و اگر پيامبر را جداي از مؤمنين ذكر كرد، و فرمود: رسول به آنچه از ناحيه پروردگارش نازل شده ايمان دارد، و آن گاه مؤمنين را به آن جناب ملحق كرد، براي اين بود كه رعايت احترام آن جناب را فرموده باشد، و اين عادت قرآن است، كه هر جا مناسبتي پيش بيايد از آن جناب احترامي به عمل مي‌آورد، و او را جداي از ديگران ذكر نموده، سپس ديگران را به او ملحق مي‌سازد، مانند مورد زير كه مي‌فرمايد:" فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلي رَسُولِهِ وَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ" «1»" يَوْمَ لا يُخْزِي اللَّهُ النَّبِيَّ، وَ الَّذِينَ آمَنُوا" «2».
" كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ" اين جمله تفصيل آن اجمالي است كه جمله قبل بر آن دلالت مي‌كرد، چون جمله قبل اجمالا مي‌گفت كه: رسول و مؤمنين به آنچه نازل شده ايمان آوردند، ولي شرح نمي‌داد كه آنچه نازل شده به چه چيز دعوت مي‌كند جمله مورد بحث شرح مي‌دهد كه كتاب نازل بر رسول خدا ص مردم را به سوي ايمان و تصديق همه كتب آسماني و همه رسولان و ملائكه خدا كه بندگان محترم او هستند دعوت مي‌كند، هر كس به آنچه بر پيامبر اسلام نازل شده ايمان داشته باشد، در حقيقت به صحت همه مطالب نامبرده ايمان دارد.
" لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ" اين جمله حكايت گفتار مؤمنين است، بدون اينكه بفرمايد" مؤمنين گفتند: ..." و ما در تفسير آيه شريفه:" وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَ إِسْماعِيلُ: رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ"
__________________________________________________
(1)پس خدا متانت و وقار خود راي به رسول خويش و بر مؤمنين نازل كرد." سوره فتح آيه 26"
(2)روزي كه خدا پيامبر و آنان راي كه ايمان آورده‌اند خوار نمي‌كند." سوره تحريم آيه 8"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 682
«1».

[يكي از زيباترين سبك‌هاي قرآني (نقل قول بدون آدمي كلمه گفت يا گفتند)] ..... ص : 682

نكته عمومي اين طرز حكايت را بيان كرده و گفتيم: اين طرز بيان از زيباترين سبك‌هاي قرآني است، و اما نكته‌اي كه مخصوص آيه مورد بحث است، (علاوه بر اينكه بيانگر حالت و گفتار مؤمنين است) اين است كه از خصوص حال مؤمنين گرفته شده، حالي كه در ايمانشان به آنچه خدا نازل كرده، داشته‌اند، بنا بر اين جمله مورد بحث زبان حال ايشان است نه زبان قال، و به فرض اينكه گفته باشند، هر كسي در دل خود آن را گفته است.
و سبك زيبايي كه در اين آيه بكار رفته اين است كه يك گفتار را كه از مؤمنين حكايت كرده، نيمي از آن يك شكل است، و نيم ديگرش شكل ديگري دارد، و آن جمله:
" لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ" و جمله" وَ قالُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا ..." است، كه اولي را بدون" قالوا- گفتند" آورده، و دومي را با آن، با اينكه هر دو گفتار مؤمنين در پاسخ دعوت پيامبر است.
حال بايد ديد وجه آن چيست؟ وجهش همان است كه در گذشته نيز گفتيم، جمله اولي كه كلمه" گفتند" ندارد زبان حال ايشان و جمله بعدي كه آن كلمه را دارد زبان قال و گفتار ايشان است.
قبلا خداي تعالي از حال يك يك آنان بطور جداگانه خبر داده و فرموده بود" كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ" ولي در جمله مورد بحث از آن سياق، به سياق جمع برگشته فرمود:" لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ" تا آخر دو آيه، و اين، براي آن است كه در اهل كتاب امور نامبرده، بطور دسته جمعي واقع مي‌شد، مثلا يهود ميان موسي و عيسي و محمد، و نصارا ميان موسي و عيسي و محمد فرق مي‌گذاشتند، و به همين جهت دسته دسته شدند، و اديان جداگانه‌اي درست كردند، با اينكه خدا همگي آنان را به يك امت و يك دين كه، دين فطرت است خلق كرده بود.
و همچنين درخواست مؤاخذه نكردن و حمل و تحميل ننمودن را به جماعت آنان نسبت داد، و نيز در آخر آيه درخواست نصرت دادن به ايشان عليه كفار را به همه نسبت داد، نه تك تك افراد، بر خلاف ايمان كه چون در حقيقت قائم به تك تك افراد است به افراد منسوب نمود.
" وَ قالُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ"

[حق خدا بر بندگان و حق بندگان بر خداي سبحان] ..... ص : 682

جمله" سَمِعْنا وَ أَطَعْنا" انشا است، نه اخبار، نمي‌خواهند خبر دهند كه ما شنيديم و اطاعت كرديم، بلكه مي‌خواهند به تعبير فارسي بگويند" بچشم، اطاعت" و اين تعبير كنايه
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 127 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 683
است از اينكه دعوت تو را اجابت كرديم، هم با ايمان قلبي، و هم با عمل بدني، چون كلمه" سمع" در لغت كنايه گرفته مي‌شود از قبول و اذعان به قلب و كلمه اطاعت استعمال مي‌شود در رام بودن در عمل، پس با مجموع دو كلمه" سمع و طاعت" امر ايمان تمام و كامل مي‌گردد.
و جمله" سَمِعْنا وَ أَطَعْنا" از ناحيه بنده، انجام دادن همه وظائفي است كه در برابر مقام ربوبيت و دعوت خدا دارد، و اين وظائف و تكاليف همه آن حقي است كه خدا براي خود به عهده بندگان گذاشته، كه در كلمه" عبادت" خلاصه مي‌شود، هم چنان كه فرمود:" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ ما أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ، وَ ما أُرِيدُ أَنْ يُطْعِمُونِ". «1»
و نيز فرمود:" أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ، إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ، وَ أَنِ اعْبُدُونِي". «2»
و خداي تعالي در برابر اين حقي كه براي خود قرار داده حقي هم براي بنده‌اش بر خود واجب ساخته، و آن آمرزش است، كه هيچ بنده‌اي در سعادت خود از آن بي نياز نيست، از انبيا و رسولان بگير تا پائين‌تر، و لذا به ايشان وعده داده كه در صورتي كه اطاعتش كنند، و بندگيش نمايند، ايشان را بيامرزد، هم چنان كه در اولين حكمي كه براي آدم و فرزندانش تشريع كرد، فرمود:" قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً، فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" «3» و اين نيست مگر همان آمرزش.
و چون مؤمنين با گفتن" سَمِعْنا وَ أَطَعْنا" بطور مطلق و بدون هيچ قيدي اعلان اطاعت داده، در نتيجه حق مقام ربوبيت را ادا كردند، لذا به دنبال آن، حقي را كه خداوند متعال براي آنان بر خود واجب كرده بود، مسئلت نموده و گفتند:" غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ" كلمه" مغفرت" و" غفران" به معناي پوشاندن است، و برگشت مغفرت خداي تعالي به دفع عذاب است، كه خود پوشاندن نواقص بنده در مرحله بندگي است، نواقصي كه در قيامت كه بنده به سوي پروردگارش بر مي‌گردد فاش و هويدا مي‌شود.
__________________________________________________
(1)من جن و انس را نيافريدم مگر براي اينكه عبادتم كنند، من از آنان نه رزقي مي‌خواهم و نه مي‌خواهم طعامي به من دهند. سوره ذاريات آيه 57"
(2)آيا اي بني آدم با شما عهد نكردم كه شيطان را نپرستيد كه او برايتان دشمني آشكار است؟ و اينكه تنها مرا بپرستيد؟." سوره يس آيه 60"
(3)همگي از بهشت به زمين فرود آئيد، پس اگر از ناحيه من هدايتي به سويتان آمد، كه حتما هم خواهد آمد، آن را پيروي كنيد، كه هر كس پيروي كند نه ترسي برايشان هست و نه اندوهناك مي‌گردند.
" سوره بقره آيه 38"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 684
" لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها، لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ"

[تكليف نكردن به آنچه كه در قدرت و اختيار انسان نيست سنت خداوند در بين بندگان است] .... ص : 684

كلمه" وسع" به معناي توانايي و تمكن است، و اصل در آن وسعت مكاني بوده، و بعدها قدرت آدمي چيزي نظير ظرف تصور شده، كه افعال اختياري آدمي از آن صادر مي‌شود، در نتيجه كارهايي كه از آدمي سر مي‌زند در حدود قدرت و ظرفيت او است، حال يا كم است و يا زياد، و آنچه از آدمي سر نمي‌زند ظرفيتش را نداشته، در نتيجه اين استعمال، معناي وسعت به طاقت منطبق شده، و در آخر طاقت را وسع ناميده، گفتند: (وسع آدمي) يعني طاقت و ظرفيت قدرت او.
خواننده عزيز توجه فرمود كه تمام حق خدا بر بنده اين است كه سمع و طاعت داشته باشد، و معلوم است كه انسان تنها در پاسخ فرماني مي‌گويد: (طاعة) كه اعضاي جوارحش بتواند آن فرمان را انجام دهد، چون اطاعت به معناي مطاوعه است، يعني تاثير پذيري قوا و اعضاي آدمي در اثر فرمان كسي كه به او امر مي‌كند و اما چيزي كه مطاوعه بردار نيست، مثل اينكه مثلا به كسي امر كنند كه با چشم خود بشنود، و با گوش خود ببيند، و يا در آن واحد در چند مكان دور از هم حاضر شود، و يا براي بار دوم از پشت پدر عبور كرده، در رحم مادر قرار گيرد، و دوباره از مادر متولد شود، چنين چيزي نه قابل اطاعت است، و نه آمر حكيم تكليفي مولوي در باره آن صادر مي‌كند، پس اجابت نمودن فرمان خدا با سمع و طاعت، تحقق نمي‌پذيرد، مگر در چهارچوب قدرت و اختيار انسان و اين افعال مقدور و اختياري است كه انسان به وسيله آن براي خود نفع و يا ضرر كسب مي‌كند، پس كسب، خود بهترين دليل است بر اينكه آنچه آدمي كسب كرده و متصف به آن شده، وسع و طاقت آن را داشته است.
پس از آنچه گفتيم اين معنا به خوبي روشن شد كه جمله" لا يُكَلِّفُ اللَّهُ ..." كلامي است مطابق با سنتي كه خداوند در بين بندگانش جاري ساخته، و زبان همان سنت است، و آن سنت اين است كه از مراحل ايمان آن مقدار را بر هر يك از بندگان خود تكليف كرده كه در خور فهم او باشد، و از اطاعت آن مقداري را تكليف كرده كه در خور نيرو و توانايي بنده باشد، و نزد عقلا و صاحبان شعور نيز همين سنت و روش معمول و متداول است، و نيز روشن گرديد كه معناي جمله نامبرده درست با كلامي كه در آيه قبل از رسول و مؤمنين حكايت كرد كه گفتند:
" سمعنا و اطعنا" منطبق است، نه چيزي از آن كم دارد و نه زياد.
و نيز معلوم شد كه مضمون جمله نامبرده يعني" لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً ..." هم به آيه قبل از خود ارتباط دارد و هم به آيه بعد از خود.
اما نسبت به ما قبلش، براي اينكه اين جمله مي‌فهماند خداي تعالي بندگان خود را به ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 685
بيش از امكاناتشان در سمع و طاعت تكليف نمي‌كند پس سمع و طاعتي كه در آيه قبلي بود همان وسع در اين آيه است.

[خطا و نسيان از اختيار آدمي خارج است ولي مقدمات خطا و نسيان اختياري است] ..... ص : 685

و اما نسبت به جمله‌هاي بعدي براي اينكه جملات بعدي اين معنا را مي‌رساند كه درخواست رسول خدا ص و مؤمنين كه خدا بر خطا و نسيان آنها را مؤاخذه نكند، و چيزي را كه طاقتش را ندارند بر آنان تحميل نفرمايد، هر چند درخواست بخشش از اموري بيرون از توان انسان است، ليكن از باب تكليف به اموري نيست كه در وسع آدمي نباشد، چون قبلا هم گفتيم منظور عذابهايي است كه ممكن است در برابر تمرد و نافرماني بر آنان تحميل كند، خواهيد گفت خطا و نسيان، تمرد نيست، چون از اختيار آدمي خارج است، در پاسخ مي‌گوئيم درست است، و ليكن مقدمات خطا و نسيان اختياري است، و ممكن است با جلوگيري از مقدمات آن و يا تحفظ از آن از پيش آمد آن جلوگيري نمود، پس خطا و نسيان به اين ملاحظه امري اختياري است، مخصوصا در مواردي كه ابتلاي آدمي به آنها به خاطر سوء اختيار خود آدمي باشد.
اين مطلب عينا در مورد" اصر" هم مي‌آيد، چون" اصر" يعني اينكه خداوند مردمي را كه از تكاليف آسان او تمرد و سرپيچي كرده‌اند به عنوان كيفر تكاليفي دشوار بر ايشان وضع كند. و اين كار بر خلاف حكمت نيست تا انجام آن از خداوند قبيح باشد، زيرا مقدمات آن را خود انسان‌ها، با اختيار خود انجام داده‌اند. پس در نسبت دادن آن به خدا هيچ محذوري ندارد.
" رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا" بعد از آنكه در مقام اجابت دعوت خداي تعالي بطور مطلق و بدون هيچ قيدي گفتند:
" سمعنا و اطعنا" و سپس از يك سو متوجه ضعف و فتور و سستي خود شدند، و از سوي ديگر متوجه سرنوشت اقوام و امتهايي شدند كه قبل از ايشان مي‌زيستند، ناچار از خداي تعالي خواستند تا به ايشان رحم كند، و با ايشان آن معامله را نكند كه با امتهاي گذشته كرد، يعني آن مؤاخذه‌ها و حمل و تحميل‌ها را نفرمايد، چون مؤمنين با تعليم الهي اين معنا را آموخته بودند كه هيچ حول و قوتي جز به كمك خدا وجود ندارد، و هيچ چيز جز رحمت او آدمي را از خطا و نسيان و تمرد حفظ نمي‌كند.
با اين بيان پاسخ از سؤالي كه ممكن است بشود روشن مي‌گردد، و آن اين است كه رسول خدا ص با اينكه معصوم است، چطور درخواست مصونيت از خطا و نسيان مي‌كند؟ جوابش اين شد كه اگر آن جناب معصوم است، به عصمت او معصوم است، نه از ناحيه خودش، پس صحيح است كه از خدا مصونيتي درخواست كند، كه از ناحيه خود ضمانتي ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 686
نسبت به آن ندارد، و خود را در اين درخواست هم‌آواز مؤمنين سازد.
" رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً كَما حَمَلْتَهُ عَلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا" كلمه" اصر" بطوري كه گفته‌اند به معناي ثقل و سنگيني است، بعضي هم گفته‌اند: به معناي آن است كه چيزي را به قهر و غلبه حبس كني، و برگشت آن نيز به همان معناي اول است، چون حبس شدن نيز نوعي سنگيني است، و بر موجود حبس شده گران است.
و مراد از" الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا" اهل كتاب و مخصوصا يهود است، چون در اين سوره به بسياري از داستانهاي ايشان اشاره شده است، و مخصوصا در سوره اعراف آيه 157" اصر" و" اغلال" را به ايشان نسبت داده، مي‌فرمايد:" وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ، وَ الْأَغْلالَ الَّتِي كانَتْ عَلَيْهِمْ"" رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ" مراد از" ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ"، تكليف‌هاي ابتدايي طاقت‌فرسا نيست، چون توجه نمودي كه خداي تعالي هرگز چنين تكاليفي به بندگان خود نمي‌كند، چون هم عقل آن را تجويز نمي‌كند، و هم كلام خود خداي تعالي، كه در مقام حكايت گفتار مؤمنين فرموده:" سَمِعْنا وَ أَطَعْنا"، بر خلاف آن دلالت دارد، بلكه مراد از آن جزا و كيفر بدي‌هايي است كه ممكن است به ايشان برسد، حال يا به صورت تكاليف دشوار (نظير آنچه در بني اسرائيل واقع شد) باشد، و يا به صورت عذاب‌هايي كه ممكن است نازل شود، و يا به صورت مسخ شدن و امثال آن باشد.
" وَ اعْفُ عَنَّا وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا" كلمه" عفو" به معناي محو اثر است، و كلمه" مغفرت" به معناي پوشاندن است و كلمه" رحمت" معنايش معروف است، اين معناي كلي اين كلمات بود، و اما به حسب مصداق و با در نظر داشتن معناي لغوي آنها بايد بگوئيم: اين سه جمله و ترتيب آنها به اين صورت از قبيل پرداختن تدريجي از فرع به اصل است، و به عبارتي ديگر منتقل شدن از چيزي كه فائده‌اش خصوصي است به سوي چيزي كه فائده‌اش عمومي‌تر است و بنا بر اين عفو خدا عبارت است از محو و از بين بردن اثر گناه، كه همان عقابي است كه براي هر گناهي معين فرموده، و مغفرت عبارت است از پوشاندن و محو اثري كه گناه در نفس به جاي گذاشته، و رحمت عبارت است از عطيه‌اي الهي كه گناه و اثر حاصل آن، نفس را مي‌پوشاند.
و عطف اين سه جمله، يعني" وَ اعْفُ عَنَّا" و" اغْفِرْ لَنا" و" وَ ارْحَمْنا" بر جمله" رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا"، با در نظر گرفتن سياق و نظمي كه در همه آنها است، اشعار دارد
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 687
بر اينكه مراد از عفو و مغفرت و رحمت، اموري است مربوط به گناهان بندگان از جهت خطا و نسيان و امثال آن، و از اين معنا روشن مي‌شود كه مراد از اين مغفرت كه در اينجا درخواست شده، غير مغفرت در جمله:" غُفْرانَكَ رَبَّنا" است، مغفرت در آنجا مغفرت مطلقه در مقابل اجابت مطلقه است، كه بيانش گذشت، ولي اين مغفرت، مغفرت خاصه است، در مقابل گناه ناشي از فراموشي و خطا، پس سؤال مغفرت در آيه شريفه تكرار نشده است.
در اين چهار دعا، لفظ" رب" چهار بار تكرار شده، تا از راه اشاره به صفت عبوديت خود، صفت رحمت خداي تعالي را برانگيزاند، چون نام ربوبيت بردن، صفت عبوديت و مذلت بندگي را بياد مي‌آورد.

[دعوت عمومي بسوي دين توحيد و جهاد در راه اعلاي آن، اولين وظيفه مؤمنين بعد از ايمان و اظهار عبوديت حق است] ..... ص : 687

" أَنْتَ مَوْلانا فَانْصُرْنا عَلَي الْقَوْمِ الْكافِرِينَ" اين جمله جمله‌اي است جديد و دعائي است مستقل و كلمه" مولي" به معناي ناصر و ياري كننده است، و ليكن نه هر ناصر بلكه ناصري كه تمامي امور منصور به عهده او است چون كلمه" مولي" از ماده ولايت است كه به معناي عهده‌داري و تصدي امر است، و از آنجا كه خدا ولي مؤمنين است پس مولايشان نيز هست، و آنان را در آنچه كه محتاج به ياري وي باشند ياري مي‌كند هم چنان كه فرمود:" وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ" «1» و نيز فرموده:" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَي الَّذِينَ، آمَنُوا وَ أَنَّ الْكافِرِينَ لا مَوْلي لَهُمْ" «2» يعني اين به آن جهت است كه خدا مولاي كساني است كه ايمان آورده‌اند، و كساني كه كفر ورزند مولا و ياوري ندارند.
و از اين دعاي مؤمنين بر مي‌آيد كه بعد از گفتن" سَمِعْنا وَ أَطَعْنا" و پذيرفتن اصل دين، هيچ همي به جز اقامه دين و نشر آن، و جهاد در راه اعلاي آن و بلند كردن آوازه كلمه حق، و به دست آوردن اتفاق كلمه همه امتها بر مساله دين، ندارند، هم چنان كه همين معنا از آيه زير استفاده مي‌شود كه مي‌فرمايد:" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ، أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي، وَ سُبْحانَ اللَّهِ، وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ". «3»
پس دعوت به سوي توحيد، راه دين است، راهي كه البته جهاد و قتال و امر به معروف و نهي از منكر و ساير اقسام دعوت و انذار، همه از مصاديق آن هستند، براي اينكه هدف از همه
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 68
(2)سوره محمد آيه 11
(3)بگو اين روش و دين من است، من و همه آنها كه پيرويم كردند با بصيرت به سوي خدا دعوت مي‌كنم منزه است خدا و من از مشركين نيستم." سوره يوسف آيه 108"
ترجمه الميزان، ج‌2، ص: 688
اينها يكي است، و آن ريشه‌كن ساختن ماده اختلاف در ميان نوع بشر است، و آيه زير به اهميت آن در نظر شارع دين اشاره نموده، مي‌فرمايد:" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً، وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ، وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي، أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ، وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ". «1»
پس اينكه در آيه مورد بحث گفتند: (تو مولاي مايي، پس ما را ياري كن) دلالت مي‌كند بر اينكه بعد از گفتن" سَمِعْنا وَ أَطَعْنا" و پذيرفتن دين، اولين وظيفه‌اي كه به ذهنشان رسيده همين بوده كه با دعوتي عمومي دين خدا را در ميان نوع بشر گسترش دهند، (و خدا داناتر است).
در اينجا جلد چهارم ترجمه تفسير الميزان پايان مي‌يابد، خدا را بر اين نعمت سپاس مي‌گزارم، و از درگاه مقدسش مسئلت دارم، بركتي در اين مشروع قرار دهد، تا در آشنايي مسلمانان فارسي زبان به اسرار قرآن كريم، و عمل به دستورات آن داراي اثر بيشتري شود.
(آمين يا رب العالمين)
__________________________________________________
(1)براي شما از دين همان را تشريع كرد كه به نوح آن را توصيه نمود و آنچه ما به تو وحي كرديم و به ابراهيم و موسي و عيسي توصيه نموديم، اين بود كه دين را اقامه كنيد، و در آن متفرق نشويد." سوره شوري آيه 13"

جلد سوم‌

(3)سوره آل عمران در مدينه نازل شده، و مشتمل است بر دويست آيه (200) ..... ص : 3

[سوره آل‌عمران (3): آيات 1 تا 6] ..... ص : 3

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الم (1) اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ (2) نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ وَ أَنْزَلَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ (3) مِنْ قَبْلُ هُديً لِلنَّاسِ وَ أَنْزَلَ الْفُرْقانَ إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ ذُو انْتِقامٍ (4)
إِنَّ اللَّهَ لا يَخْفي عَلَيْهِ شَيْ‌ءٌ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ (5) هُوَ الَّذِي يُصَوِّرُكُمْ فِي الْأَرْحامِ كَيْفَ يَشاءُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (6)

ترجمه آيات ..... ص : 3

بنام خداي رحمان رحيم،
الف- لام- ميم. (1)
اللَّه كه هيچ معبود بحقي جز او نيست حي و قيوم است و وجود تمام عالم به وجود او بستگي دارد (2).
او كتاب را به حق بر تو نازل كرد، در حالي كه آن كتاب تصديق كننده كتب پيشين بود و نيز تورات و انجيل را قبل از قرآن به منظور هدايت مردم و سپس فرقان را نازل كرد (3).
محققا كساني كه به آيات خدا كفر ورزيدند، عذابي شديد دارند و خدا مقتدري است داراي انتقام (4).
محققا هيچ چيز در زمين و آسمان بر خدا پوشيده نيست (5).
او كسي است كه شما انسانها را در رحم‌ها به هر طور كه بخواهد صورتگري مي‌كند، معبودي به جز او نيست كه عزيز و حكيم است (6).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 4

بيان آيات ..... ص : 4

[اشاره به آهنگ كلي سوره مباركه آل عمران و زمان و موقعيت نزول آن] ..... ص : 4

سوره آل عمران، اين مقصود را دنبال مي‌كند كه مؤمنين را به توحيد كلمه بخواند، تشويقشان كند تا هر چه زودتر يك پارچه شوند، و خود را براي مقابله با دشمنان يعني يهود و نصارا و مشركين آماده سازند، بايد در مقابل ناملايماتي كه مي‌بينند صبر كنند، زيرا موقعيتي بس خطرناك دارند، چون دشمنان مشغول جمع‌آوري نيرو هستند و در خاموش كردن نور خدا با دست و دهان خود يك‌دل و يك جهت شده‌اند.
اين احتمال خيلي به ذهن نزديك مي‌رسد كه سوره آل عمران همه‌اش يكباره نازل شده باشد، براي اينكه آياتش كه دويست آيه است ظهوري روشن در بهم پيوستگي و انسجام دارد، و از اول تا به آخر متناسب با هم است، و پيداست كه همه اغراض آنها بهم مربوط است.
و به همين جهت اين احتمال از هر احتمالي ديگر بنظر قوي‌تر مي‌آيد، كه بگوئيم اين سوره وقتي به رسول خدا (ص) نازل شده كه تا حدودي دعوتش جا افتاده بود براي اينكه در بين آياتش، هم سخني از جنگ احد، و واقعه مباهله و نفرين كردن با نصاراي نجران، و يادي از كار يهود ديده مي‌شود و هم تحريكي نسبت به مشركين است. و نيز مسلمانان را به صبر مي‌خواند، و دستور مي‌دهد تا يكديگر را به صبر سفارش كنند، و دست به دست يكديگر داده وحدتي تشكيل دهند.
و همه اينها مؤيد اين معنا است كه سوره مورد بحث، در روزگاري نازل شده كه مسلمانان، مبتلا به دفاع از حوزه دين بودند، دفاعي كه براي آن، همه قوا و اركان خود را بسيج كرده بودند.
از يك طرف در اثر فتنه‌جوئيهاي يهود و نصارا در داخل جمعيت خود، با درگيريها و فتنه و آشوبها روبرو بودند، فتنه‌هايي كه تشكل آنان را سست مي‌كرد، بايد براي خاموش كردن آشوبهاي آنان قسمت عمده‌اي از وقت خود را صرف احتجاج و بگومگوي با آنان كنند، و از سوي ديگر با مشركين درگير بودند، و بايد با آنها بجنگند، و هميشه در حال آماده باش بوده و لحظه‌اي امنيت نداشته باشند، چون در آن ايام اسلام در حال انتشار بوده و آوازه‌اش همه جا را پر كرده بود، و مردم دنيا چه يهودش و چه مسيحيش و چه مشركش همه عليه اسلام قيام كرده بودند.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 5
از پشت سر اين سه طايفه دو امپراطوري بزرگ آن روز دنيا يعني روم و ايران و غيره نيز چنگ و دندان نشان مي‌دادند.
خداي سبحان در اين سوره از حقايق و معارفي كه بشر را به سوي آنها هدايت فرموده آن مقداري را كه باعث دلگرمي مؤمنين است يادآور مي‌شود تا مؤمنين، هم دلخوش شوند و هم آلودگي شبهات و وساوس شيطاني و تسويلات اهل كتاب از دلهاشان زايل شود، و هم برايشان روشن گردد كه خداي تعالي هرگز از تدبير ملك خود غافل نبوده، و خلق او را عاجز نكرده‌اند، و اگر دين خود را تشريع نموده و جمعي از بندگانش را بسوي آن دين هدايت نموده، همه بر طبق طريقه و عادت جاريه و سنت دائمي خود بوده، و آن سنت عبارت است از سنت علل و اسباب پس مؤمن و كافر هم طبق همين سنت علل و اسباب زندگي مي‌كنند، يك روز دنيا به كام كافر و روزي ديگر به كام مؤمن است چون دنيا ميدان امتحان است، و امروز روز عمل و فردا روز جزا است.
" اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ" بحث پيرامون اين آيه، در تفسير آية الكرسي گذشت، و حاصل بحث در آنجا اين شد كه اين آيه مي‌خواهد بفهماند كه قيام خداي تعالي به ايجاد و تدبير عالم قيامي اتم است. پس نظام موجودات از هر جهت تحت قيمومت خداي تعالي است، هم نظامي كه در اعيان آنها است، و هم نظامي كه در آثار آنها برقرار است آنهم نه تنها قيمومت در تاثير، نظير قيمومتي كه اسباب طبيعي فاقد شعور در مسببات دارند، بلكه قيمومتي با حيات كه مستلزم علم و قدرت است.
پس علم الهي نافذ در همه زواياي عالم است، و هيچ چيز از عالم براي خدا پنهان نيست. قدرت او هم بر همه عالم مسلط است، در هيچ گوشه عالم چيزي واقع نمي‌شود مگر آنچه او وقوعش را خواسته، و اذن داده باشد.
و به همين جهت دنبال اين جمله بعد از دو آيه فرموده:" إِنَّ اللَّهَ لا يَخْفي عَلَيْهِ شَيْ‌ءٌ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ، هُوَ الَّذِي يُصَوِّرُكُمْ فِي الْأَرْحامِ كَيْفَ يَشاءُ ...".
و با در نظر گرفتن اينكه شش آيه اول سوره، جنبه دورنما براي اين سوره دارد، و آنچه در اين سوره به تفصيل آمده در اين شش آيه به اجمال آمده- و با در نظر گرفتن غرض سوره كه قبلا گفتيم- مي‌فهميم كه: آيه مورد بحث، مطالب شش آيه بلكه سراسر سوره را با بياني كلي آغاز مي‌كند، بياني كه غرض سوره، از همان استنتاج مي‌شود، هم چنان كه از دو آيه اخير يعني آيه:" إِنَّ اللَّهَ لا يَخْفي عَلَيْهِ ..." و آيه" هُوَ الَّذِي يُصَوِّرُكُمْ ..." استنتاج مي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 6
بنا بر اين از اين شش آيه، آن قسمتي كه دورنماي سوره است دو آيه وسط است كه مي‌فرمايد:" نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ- تا جمله- عَزِيزٌ ذُو انْتِقامٍ".
و بنا بر اين برگشت معناي آيه به اين مي‌شود كه فرموده باشد بر مؤمنين واجب است متذكر شوند به اينكه آن خدايي كه به وي ايمان آورده‌اند، خدايي است واحد در الوهيت. و قائم بر خلقت و تدبير عالم، آن هم قيامي با حيات، پس او هرگز در ملكش مغلوب نمي‌شود، و چيزي بدون مشيت و اذن او واقع نمي‌شود.
مؤمنين وقتي متذكر اين معاني بشوند آن وقت يقين مي‌كنند كه هم او اين كتاب را كه هادي به سوي حق و فارق و مميز ميان حق و باطل است نازل كرده، و نيز مي‌فهمند كه خداي تعالي در فرستادن اين كتاب و هدايت خلق به سوي حق و جدا سازي حق از باطل همان روشي را جاري ساخته كه در عالم اسباب و ظرف اختيار جاري ساخته است.
پس هر كس به اختيار خود ايمان آورد به پاداش عمل خود مي‌رسد، و هر كس هم كفر بورزد او نيز به كيفر رفتار خود خواهد رسيد، براي اينكه خداي سبحان، عزيز و داراي انتقام است.
اما عزيز است: براي اينكه او خدايي است كه هيچ معبودي و حاكمي جز او نيست، تا در اين جهات حكمي براند، و خدا را در حكمش مقهور خود سازد.
و اما اينكه داراي انتقام است: براي اينكه، اولا امور بندگان بر او پوشيده نيست، و ثانيا هيچ مخلوقي نمي‌تواند در عمل خود و كفرش از تحت اراده و مشيت او خارج شود.

[" تنزيل" بر تدريج نزول دلالت دارد] ..... ص : 6

" نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ" در سابق گفتيم: كلمه" تنزيل" بر تدريج دلالت دارد، هم چنان كه كلمه" انزال" بر نزول يكپارچه دلالت مي‌كند.
ممكن است شما به گفته ما خرده گرفته و بگوييد: همه جا كلمه" تنزيل" به معناي نزول تدريجي نيست، به شهادت اينكه در آيه:" لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً" «1» مي‌بينيم كه مشركين صريحا اعتراض مي‌كنند كه چرا قرآن يكپارچه بر آن جناب نازل نشده، پس تنزيل در اين آيه به معناي نزول دفعي است، نه تدريجي. و در آيه:" أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنا مائِدَةً" «2» كه حواريين عيسي (ع) از آن جناب تقاضا مي‌كنند تا مائده‌اي از آسمان برايشان فرستاده شود نيز به
__________________________________________________
(1)سوره فرقان آيه 32.
(2)سوره مائده آيه 112.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 7
اين معنا است، چون معلوم است نزول مائده دفعي بوده نه تدريجي، و در آيه شريفه" لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ آيَةٌ" «1» كه كلمه" تنزيل" در نزول دفعي يك آيه استعمال شده از اين جهت بوده كه يك آيه اگر نازل شود دفعتا مي‌شود نه به تدريج، و اگر در آيه" قُلْ إِنَّ اللَّهَ قادِرٌ عَلي أَنْ يُنَزِّلَ آيَةً" «2» كلمه" تنزيل" ظهور در نزول دفعي دارد نه تدريجي، باز به خاطر اين است كه پاسخ از سؤال جمله قبلي است كه مي‌گفتند:" لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ آيَةٌ".
و به همين جهت بعضي از مفسرين گفته‌اند: بهتر آنست كه بگوئيم معناي" نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ" انزال بعد از انزال و به عبارت ديگر انزال دفعي است تا اين اشكال وارد نشود.
ليكن ما در پاسخ مي‌گوييم: اينكه گفتيم تنزيل به معناي نزول تدريجي است، لازمه‌اش اين نيست كه بين نزول يك آيه و آيه ديگر زمان قابل توجهي فاصله شده باشد.
توضيح اينكه: هر مركبي را از چند جزء تركيب يافته در نظر بگيريم، وجودش يك نسبت به مجموع و كل اجزا دارد، و يك نسبت به وجود تك تك اجزاي خود، اگر نسبتي را كه به كل اجزا دارد در نظر بگيريم موجود واحدي خواهد بود، موجودي كه نه تدريج مي‌پذيرد و نه تقسيم، و اگر نسبتي را كه وجود آن با وجود تك تك اجزايش دارد در نظر بگيريم البته يك چيز، چند چيز خواهد بود، و تدريج هم مي‌پذيرد، هم چنان كه مي‌بينيم قرآن كريم فرود آمدن باران را هم به" انزال" تعبير كرده و هم به" تنزيل"، چنان كه فرموده:" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً" «3»، و هم فرموده:" وَ هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ الْغَيْثَ" «4».
در تعبير اول نسبت وجود باران با سراسر اجزاي آن در نظر گرفته شده و در نتيجه يك امر اعتبار شده، و در تعبير دوم نسبت وجود باران با اجزاي آن كه يكي پس از ديگري فرود مي‌آيد در نظر گرفته شده، و قهرا يك امر تدريجي اعتبار شده است.
پس منظور از نازل شدن" تدريجي" قرآن، اين نيست كه بين نزول يك جزء و جزء ديگر، زماني طولاني فاصله شده باشد و آياتي كه به عنوان نقض و اشكال ذكر شد، گفتار ما را نقض نمي‌كند، براي اينكه منظور از نزول قرآن" جُمْلَةً واحِدَةً" در آيه 32 سوره فرقان اين است كه خوب بود اجزاي قرآن بدون وقفه، و پشت سر هم نازل شود، چنان كه آيات يك واقعه، پشت
__________________________________________________
(1)چرا آيتي بر او نازل نشد. سوره انعام آيه 37.
(2)بگو خدا قادر است كه آيتي را نازل كند. سوره انعام آيه 37.
(3)سوره رعد آيه 17.
(4)سوره شوري آيه 18.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 8
سر هم نازل مي‌شده، بدون اينكه فاصله زيادي ميان آنها افتاده باشد و اين نوع نزول هم نزول تدريجي است. پس آيه نامبرده گفتار ما را نقض نمي‌كند و همچنين ساير آياتي كه به عنوان نقض ذكر كردند، هيچيك نقض نيست (داستان مائده نيز ناقض نيست، براي اينكه نزول آن هم به تدريج است، اول بايد سفره را انداخت بعد نان و سپس خورش را در آن نهاد" مترجم") و با اين بيان، جواب از بقيه آياتي كه ذكر شده بود روشن مي‌شود.
و اما اينكه بعضي براي دفع نقض نامبرده گفته‌اند كه: بهتر آنست بگوييم معناي" نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ" انزال بعد از انزال و به عبارت ديگر انزال دفعي است علاوه بر اينكه صرف استحساني است كه به هيچ وجه نبايد در استعمال لغت‌ها راه يابد، نقض‌هاي نامبرده را جواب نمي‌گويد، براي اينكه انزال بعد از انزال نيز تنزيل است، يعني نزول تدريجي است، و بايد از آن به تنزيل تعبير كرد پس اين سؤال باقي است كه چرا فرمود:" لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً" «1» و يا فرمود:" أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنا مائِدَةً" «2» و يا" لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ ..." «3».

[وجه اينكه قرآن كريم در باره وحي، تعبير انزال و تنزيل (فرود آمدن) را بكار برده است] ..... ص : 8

و اما اين سؤال كه اصلا چرا قرآن كريم وحي را به تنزيل و انزال كه لازمه معنايش فرود آمدن از مكاني والا و يا مقامي والا است تعبير فرموده؟ جوابش اين است كه وقتي مقام خداي تعالي بلندترين مقام باشد و آيات قرآني و يا اوامر و نواهي از آن مقام بسوي بندگان صادر مي‌شود قهرا مقام بندگان مقامي پايين‌تر خواهد بود، كه دستورات الهي در آن مقام مستقر مي‌شود و خداي تعالي مقام خود را بلند و درجات خود را رفيع خوانده، فرموده:" إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكِيمٌ" «4».
و نيز قرآن كريم را نازل از ناحيه خود خوانده و فرموده:" وَ لَمَّا جاءَهُمْ كِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ" «5».
پس به اين دو اعتبار، يعني بلندي مقام خدا، و پستي مقام عبوديت، صحيح است كه آمدن قرآن از آن مقام به اين مقام را نزول خواند.
__________________________________________________
(1)سوره فرقان آيه 32. [.....]
(2)سوره مائده آيه 112.
(3)سوره انعام آيه 37.
(4)سوره شوري آيه 51.
(5)همين كه بسوي‌شان بيامد كتابي از ناحيه خدا كه كتابهاي قبلي را امضا مي‌كرد. سوره بقره آيه 89.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 9
و به عبارت ديگر، استقرار وحي در قلب شريف رسول خدا (ص) را نازل شدن وحي از خدا به آن حضرت دانست. چون خداي تعالي در آيه:" إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكِيمٌ" «1» مقام خود را مقامي والا و بلند خوانده، البته در آيه:" وَ لَمَّا جاءَهُمْ كِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ" «2» استقرار وحي در قلب رسول خدا (ص) را به آمدن كتاب هم تعبير كرده است.
و اما اينكه در آيه مورد بحث فرمود:" بالحق" مفسرين در معناي آن گفته‌اند: بطور كلي حق و صدق عبارت است از خبر مطابق با واقع، با اين تفاوت كه چنين خبري را از آن جهت كه در مقابلش واقعيتي خارجي و ثابت، وجود دارد حق گويند، و از اين جهت كه خود خبر مطابق با آن واقعيت خارجي است صدق مي‌نامند.
بنا بر اين اطلاق كلمه" حق" كه به معناي اعيان خارجي و امور واقعي است بر خداي تعالي و گفتن اينكه" خدا حق است" و نيز اطلاقش بر حقايق خارجيه و گفتن اينكه" موجودات خارجي حق هستند" از اين بابت است كه خبر دادن از خدا و از حقايق خارجيه خبري است مطابق با واقع، و به هر حال مراد از" حق" در آيه شريفه، امر ثابت است، امري است كه بطلان نمي‌پذيرد.
و ظاهرا حرف" با" در كلمه" بالحق" مصاحبت را مي‌رساند، و آيه چنين معنا مي‌دهد كه: خداي تعالي كتاب را بر تو نازل كرد نازل كردني همراه با حق، به طوري كه حق از آن جدا نخواهد بود، و همراه بودنش با حق باعث مي‌شود كه نه بعدها بطلان عارضش بشود، و نه در حين نزول آميخته با بطلان باشد. پس اين كتاب از اينكه روزي بطلان بر او چيره گردد ايمن است، پس در جمله" نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ" استعاره به كنايه بكار رفته البته مفسرين در معناي حرف" با" وجوهي ديگر ذكر كرده‌اند كه خالي از اشكال نيست.
و اما اينكه فرمود:" مصدقا" تصديق از ماده صدق است، وقتي گفته مي‌شود من گفتار فلاني را تصديق كردم، معنايش اين است كه با آن معامله صدق نمودم و اعتراف دارم كه او راست مي‌گويد، و همچنين وقتي گفته مي‌شود: فلان گفتار را تصديق دارم معنايش اين است كه به راستي و درستي آن اعتراف كردم.
و مراد از جمله:" لِما بَيْنَ يَدَيْهِ" كتب آسماني حاضر در عصر نزول قرآن يعني تورات
__________________________________________________
(1)سوره شوري آيه 51.
(2)سوره بقره آيه 89.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 10
و انجيل است، چنان كه در سوره مائده آيه 48 صريحا بيان كرده كه مراد از اين جمله، تورات و انجيل است كه در هر دو هدايت است.
و اين آيه شريفه خالي از دلالت بر اين معنا نيست كه تورات و انجيلي كه آن روز در دست يهود و نصارا بوده، همه‌اش تحريف شده نبوده بلكه پاره‌اي از مطالب آن همان تورات و انجيل واقعي بوده، كه بر موسي و عيسي (ع) نازل شده، اما همه آنها آياتي كه از طرف خدا نازل شده باشد نبوده، بلكه دستخوش سقط و تحريف شده است.
و اين نيز مسلم است كه تورات و انجيل زمان رسول خدا (ص) همين تورات و انجيل چهارگانه (مرقس، يوحنا، متي و لوقا) زمان ما بوده است.
پس قرآن كريم اين تورات و اناجيل را في الجمله نه صد در صد قبول دارد، و نيز به وقوع تحريف، و دستخوردگي آن شهادت داده مي‌فرمايد:" وَ لَقَدْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ بَنِي إِسْرائِيلَ- تا آنجا كه مي‌فرمايد: وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ، وَ نَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ- تا آنجا كه مي‌فرمايد وَ مِنَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّا نَصاري، أَخَذْنا مِيثاقَهُمْ، فَنَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ ..." «1» كه ترجمه‌اش در همين سوره مي‌آيد و در سه جا از اين آيه از وقوع تحريف و سقط در تورات و انجيل خبر داده است.
" وَ أَنْزَلَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ مِنْ قَبْلُ هُديً لِلنَّاسِ"

[معناي كلمه" تورات" و" انجيل"] ..... ص : 10

كلمه تورات لغتي است كه در زبان عبراني به معناي شريعت در زبان عربي است، و كلمه" انجيل" به قول بعضي، يوناني و بقول بعضي ديگر در اصل فارسي بوده، و به معناي بشارت است و ما ان شاء اللَّه در سوره مائده آن جا كه مي‌فرمايد:" إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُديً وَ نُورٌ ..." «2» بحث مفصلي در باره اين دو كتاب خواهيم كرد.
قرآن كريم اصرار دارد كه هميشه از كتاب عيسي به لفظ انجيل تعبير كند نه اناجيل، و نيز اصرار دارد آن يك انجيل را نازل از ناحيه خدا بداند، و با در نظر گرفتن اينكه انجيل‌ها متعدد هستند، و از آنها آنچه قبل از قرآن و در عصر نزول آن در دست مردم موجود بوده چهار عدد بوده 1- لوقا 2- مرقس، 3- متي، 4- يوحنا.
معلوم مي‌شود از اينها آن انجيلي كه از ناحيه خداي تعالي نازل شده يكي بوده باقي انجيل‌ها كتاب آسماني نبوده، يعني همه انجيل‌هاي موجود دست خورده و تحريف شده‌اند، و
__________________________________________________
(1)سوره مائده آيه 11 تا 14.
(2)سوره مائده آيه 44.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 11
بهر حال ذكر تورات و انجيل در آيه مورد بحث يعني در اول سوره، خالي از نوعي تعريض و كنايه به يهود و نصارا نيست، تعريض و طعنه به اعمالي كه كردند، و به سخناني كه در مورد تولد عيسي و نبوت و به آسمان رفتنش زدند.
" وَ أَنْزَلَ الْفُرْقانَ"

[معناي" فرقان" و موارد استعمال آن در قرآن مجيد] ..... ص : 11

كلمه" فرقان"بطوري كه در صحاح آمده به معناي چيزي است. كه ميان حق و باطل جدايي بيندازد، ولي دلالت ماده اين كلمه اعم است يعني دلالت بر صرف جدا سازي دارد، چه جدا سازي حق از باطل و چه جدا سازي نخود از كشمش مثلا، و يا هر جدا سازي ديگر، هم چنان كه مي‌بينيم در قرآن كريم در مورد جدا سازي مردم استعمال شده آنجا كه فرموده:
" يَوْمَ الْفُرْقانِ يَوْمَ الْتَقَي الْجَمْعانِ" «1».
و نيز فرموده:" يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً" «2».
چيزي كه هست مطلوب از اين جدا سازي در درگاه خداي تعالي حتما امري است كه به هدايت برگشت كند، و در باره آن باشد، و جدا سازي مربوط به اين مساله حتما همان جدا سازي بين حق و باطل خواهد بود حق و باطل در عقايد و در معارف، و نيز تعيين اينكه بنده خدا چه وظايفي دارد، و چه چيزهايي جزء وظايف او نيست.
در نتيجه معناي جمله مورد بحث، با مطلق معارف الهيه منطبق مي‌شود، چه معارف اصلي و چه فرعي، چه آنهايي كه در كتابش بيان شده و چه آنهايي كه به زبان انبيايش جاري گشته، و لذا مي‌بينيم در آيه:" وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسي وَ هارُونَ الْفُرْقانَ" «3» همه آنچه را كه بر موسي و هارون نازل كرده فرقان ناميده است.
و نيز در آيه:" وَ إِذْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ وَ الْفُرْقانَ" «4» غير از كتاب تورات ساير دستورات نازله بر موسي (ع) را نيز فرقان خوانده است.
و در آيه:" تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلي عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً" «5» فرموده:
بلند مرتبه است آن خدايي كه فرقان را بر بنده‌اش نازل كرد تا براي همه عالميان نذير باشد.
__________________________________________________
(1)روز فرقان، روزي كه همه گروه‌ها جمع مي‌شوند، و يك ديگر را ديدار مي‌كنند و نيك از بد جدا مي‌شود. سوره انفال آيه 41.
(2)برايتان فرقاني قرار مي‌دهد. سوره انفال آيه 29.
(3)سوره انبياء آيه 48.
(4)سوره بقره آيه 53.
(5)سوره فرقان آيه 1.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 12
و اين فرقان از نظر معنا، با ميزان منطبق است، چون در آيه:" لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ" «1» بجاي كتاب و فرقان كتاب و ميزان را ذكر كرده است.
و نيز اين آيه در معناي آيه:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ" «2» است.
پس ميزان مثل فرقان عبارت است از ديني كه ميان مردم بحق و عدالت حكم مي‌كند، در عين حال معارف و وظايف بندگي را هم در برداشته است (و خدا داناتر است).
ولي بعضي از مفسرين گفته‌اند: مراد از فرقان، تنها قرآن است.
بعضي ديگر گفته‌اند: فرقان هر دليلي است كه ميان حق و باطل جدايي مي‌اندازد.
بعضي ديگر گفته‌اند: مراد، حجت قاطعي است كه رسول خدا (ص) عليه كساني اقامه مي‌كرد كه با آن حضرت بر سر عيسي (ع) احتجاج و مشاجره مي‌كردند، ليكن بهترين وجه همان است كه ما ذكر كرديم.
" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ اللَّهِ، ... ذُو انْتِقامٍ" كلمه" انتقام" بطوري كه گفته‌اند به معناي مجازات بدكاران بر طبق بدكاري آنان است، و لازمه اين معنا آن نيست كه حتما غرض داغ دل گرفتن هم در بين باشد، چون داغ دل گرفتن از لوازم انتقامهاي معمول در بين ما است، نه از لوازم معناي لغوي اين كلمه، چون بدي بدكاران در ميان ما انسان‌ها باعث منقصت و ضرري براي ما مي‌شود و ما با مجازات بدكار، مي‌خواهيم قلب خود را التيام دهيم، و اگر نمي‌توانيم ضرري را كه بدكار متوجه ما كرده جبران كنيم، لا اقل داغ دلي از وي بگيريم.
و اما خداي عز و جل ساحتش عزيزتر و مقدس‌تر از آن است كه از اعمال بندگان بد كارش متضرر شود، و يا العياذ باللَّه نقصي بر او وارد آيد، ليكن وعده داده- و وعده او حق است- كه بزودي در ميان بندگانش به حق قضاوت كند، و اعمال آنان را جزا دهد، اگر خير است خير و اگر شر است شر، چنان كه فرمود:" وَ اللَّهُ يَقْضِي بِالْحَقِّ" «3».
و نيز فرمود:" لِيَجْزِيَ الَّذِينَ أَساؤُا بِما عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ الَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَي" «4» و
__________________________________________________
(1)سوره حديد آيه 25. [.....]
(2)سوره بقره آيه 213.
(3)سوره مؤمن آيه 20.
(4)تا كساني را كه بدي كردند به آنچه كرده‌اند جزا دهد، و كساني را كه احسان كرده‌اند پاداشي بهتر دهد. سوره نجم آيه 31.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 13
چگونه چنين نباشد، با اينكه عزيز علي الاطلاق است، ساحت او منيع‌تر از آن است كه حرمتش هتك شود. ديگران هم گفته‌اند، كه كلمه عزيز در اصل به معناي امتناع است.
" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ ...".
اين آيه از آن جهت كه مطلق است يعني معين نكرده است كه مقصود از عذاب شديد چيست، آيا عذاب دنيا است يا آخرت، ممكن است شامل عذاب دنيوي هم بشود. و اين خود يكي از حقايق قرآني است كه چه بسا مفسرين از آن غافل مانده، و آن طور كه بايد پيرامون آن بحث نكرده‌اند، و اين بي‌توجهي، علتي جز اين نداشته كه ما چيزي را عذاب نمي‌شماريم، مگر وقتي كه جسم ما را به درد آورد، و متالم سازد و يا نقص و يا فسادي در نعمت‌هاي مادي ما پديد آورد. مثلا مال ما را از بين ببرد، و يا يكي از عزيزان ما را بميراند، يا بدن ما را مريض كند، با اينكه آنچه قرآن در تعليمات خود از عذاب اراده كرده غير اين است.

گفتاري در اينكه:كلمه عذاب در اصطلاح قرآن به چه معنا است ..... ص : 13

اشاره

حال ببينيم از آيات قرآني، در باره عذاب، چه معنايي را استفاده مي‌كنيم؟ قرآن كريم زندگاني كساني را كه پروردگار خود را فراموش كرده‌اند هر قدر هم زندگي بسيار وسيعي داشته باشند زندگاني بسيار تنگ و سختي مي‌داند و مي‌فرمايد:" وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً" «1».
و باز قرآن كريم مال و اولاد را كه در نظر ما نعمت گوارا مي‌آيد، عذاب خوانده، مي‌فرمايد:" وَ لا تُعْجِبْكَ أَمْوالُهُمْ وَ أَوْلادُهُمْ، إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُعَذِّبَهُمْ بِها، فِي الدُّنْيا وَ تَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ وَ هُمْ كافِرُونَ" «2».

[شادي و غم، رنج و راحت دائر مدار طرز فكر آدمي است] ..... ص : 13

و حقيقت امر همانطور كه بيان اجمالي آن در تفسير آيه:" وَ قُلْنا يا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ" «3» گذشت، اين است كه مسرت و اندوه و شادي و غم و رغبت و نفرت و رنج و راحت آدمي داير مدار طرز فكر آدمي در مساله سعادت و شقاوت است.
__________________________________________________
(1)و كسي كه از ياد من اعراض كند زندگي سختي خواهد داشت. سوره طه آيه 124.
(2)خيلي شيفته اموال و اولاد آنان نباش كه خدا مي‌خواهد با همان اموال و اولاد عذاب‌شان نموده و دلهاي‌شان را از حسرت آب كند، و بميرند در حالي كه كافر باشند. توبه آيه 85.
(3)سوره بقره آيه 35.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 14

[سعادت و شقاوت روحي و جسمي، و اينكه افراد بي خدا در هر حال پريشان روز هستند] ..... ص : 14

اين اولا، و در ثاني سعادت و شقاوت و آن عناوين ديگري كه همان معنا را مي‌رساند، به اختلاف موردش مختلف مي‌شود، سعادت و شقاوت روح، امري است و سعادت و شقاوت جسم، امري ديگر، و همچنين سعادت و شقاوت انسان، امري است و سعادت و شقاوت حيوان امري ديگر، و به همين مقياس.
و انسان دنياپرست و مادي كه هنوز متخلق به اخلاق خدايي نشده و با ادب الهي بار نيامده تنها و تنها كاميابي‌هاي مادي را سعادت مي‌داند، و كمترين اعتنايي به سعادت روح و كاميابي‌هاي معنوي ندارد.
قهرا چنين كسي هر چه زور دارد در اين مصرف مي‌كند كه مال بيشتر و فرزندان (دغلكارتر) و جاه و مقام منيع‌تر و سلطه و قدرت بيشتري به دست آورد و در آغاز، راه به دست آوردن خالص و بي دردسر آنها را، آرزو مي‌كند، و اين خيال را در سر مي‌پروراند كه اين امور، تنعم و لذت خالص است. ما دام كه به دست نياورده اينطور خيال مي‌كند و از نداشتن آن حسرت مي‌خورد، ولي وقتي بدست مي‌آورد مي‌بيند: نه، آن طور هم كه خيال مي‌كرده نيست، اگر يك لذت در آن هست هزار الم و ناراحتي هم همراه دارد، براي اينكه آن طور كه مي‌پنداشت كامل به تمام معنا نيست بلكه نواقصي دارد، و رفع همان نواقص، گرفتاريها دارد، و اسبابي مي‌خواهد، در اينجا بشدت، دل به آن اسباب مي‌بندد، ولي وقتي به سراغ اسباب مي‌رود متوجه مي‌شود كه آنها هم هيچكاره هستند، در نتيجه يك حسرت ديگر هم از اين بابت بر دلش مي‌نشيند. آري او مسبب الاسباب را نيافته و به وي دل نبسته تا همواره و در هر حال دلي آرام، و در برابر هر مصيبتي تسليتي در داخل جان خود داشته باشد، لذا در برخورد با هر سببي حسرتي ديگر بر دلش مي‌نشيند.
پس افراد مادي و بي‌خبر از خداي لا يزال، در حسرت بسر مي‌برند، تا چيزي را ندارند از نداشتن آن حسرت مي‌خورند، و وقتي به آن دست مي‌يابند باز متاسف گشته و از آن اعراض نموده چيزي بهتر از آن را مي‌جويند، تا بلكه با به دست آوردن آن عطش دروني خود را تسكين دهند، حال افراد مادي، در دو حال (دارايي و نداري) چنين است.
و اما قرآن كريم انسان را موجودي مركب از روحي جاوداني، و بدني مادي و متغير مي‌داند، انسان از نظر قرآن همواره با چنين وصفي قرار دارد، تا بسوي پروردگار خود برگردد، در آن موقع است كه خلود و جاودانگي آدمي شروع مي‌شود و ديگر دچار زوال (و دگرگونگي) نمي‌گردد.
پس، از نعمتهاي دنيا بعضي مانند علم، تنها مايه سعادت روح آدمي است، و بعضي ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 15
مانند مال و فرزندي كه او را از ياد خدا باز ندارد، مايه سعادت روح و جسم او خواهد بود، آنهم چه سعادت بزرگي.
و همچنين بعضي از حوادث كه مايه محروميت و نقص جسم آدمي است، ولي براي روح جاودانه او سعادت است، مانند شهادت در راه خدا، و انفاق مال و ساير امكانات در اين راه، كه اين نيز از سعادت آدمي است، همچون تحمل نوشيدن دواي تلخ است كه دقايقي آدمي را ناراحت مي‌كند ولي مدت طولاني مزاجش را سالم مي‌سازد.
و اما آنچه كه خوش‌آيند جسم و مضر به روح آدمي است، مايه شقاوت آدمي و عذاب او است، و قرآن كريم اينگونه اعمال را كه تنها لذت جسماني دارد، متاعي قليل خوانده، كه نبايد به آن اعتنا كرد. و در اين باره فرموده است:" لا يَغُرَّنَّكَ تَقَلُّبُ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي الْبِلادِ، مَتاعٌ قَلِيلٌ ثُمَّ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمِهادُ" «1».
و همچنين هر چيزي كه مضر به روح و جسم، هر دو است، قرآن آن را نيز عذاب خوانده هم چنان كه خود ماديين هم آن را عذاب مي‌شمارند.
اما قرآن آن را از جهتي، و ماديين از نظري ديگر عذاب مي‌دانند. قرآن آن را از اين نظر عذاب مي‌داند كه مايه ناراحتي روح است، و ماديين از اين نظر عذاب مي‌دانند كه مايه بدبختي و ناراحتي بدن است، نظير انواع عذابهايي كه بر امتهاي گذشته نازل شده.
و قرآن در اين باره مي‌فرمايد:" أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ؟ إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ، الَّتِي لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِي الْبِلادِ، وَ ثَمُودَ الَّذِينَ جابُوا الصَّخْرَ بِالْوادِ، وَ فِرْعَوْنَ ذِي الْأَوْتادِ، الَّذِينَ طَغَوْا فِي الْبِلادِ، فَأَكْثَرُوا فِيهَا الْفَسادَ، فَصَبَّ عَلَيْهِمْ رَبُّكَ سَوْطَ عَذابٍ، إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ" «2».

[سعادت و شقاوت از ديدگاه اسلام] ..... ص : 15

سعادت و شقاوت موجودات با شعور، بستگي به شعور و اراده آنها دارد چون ما يك امري را كه در نظر ديگران لذيذ است ولي ما لذت آن را احساس نمي‌كنيم، سعادت خود نمي‌دانيم، هم چنان كه امري را كه براي ديگران الم‌انگيز است ولي ما از آن احساس الم و ناراحتي نمي‌كنيم، شقاوت نمي‌شماريم.
__________________________________________________
(1)رفت و آمد و تسلط كفار در بلاد، تو را فريب ندهد، كه بهره و نفعي اندك است، و بدنبال آن جايگاهي در جهنم است كه بد جايگاهي است. سوره آل عمران آيه 197.
(2)مگر نديدي خدا با قوم عاد با آن بناي ستون‌دار كه نظير آن در شهرها ساخته نشده بود، چه كرد؟
و با فرعون صاحب ميخ‌ها، همانها كه در شهرها طغيان كردند، و در آن فساد بسيار كردند و پروردگارت تازيانه عذاب بر آنها فرود آورد، كه پروردگار تو در كمين است. سوره فجر آيه 14.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 16
از همين جا روشن مي‌شود، روشي كه قرآن در مساله سعادت و شقاوت طي كرده غير از آن روشي است كه ماديين پيش گرفته‌اند، و انسان فرو رفته در ماديات هم اگر بخواهد زندگيش گوارا شود بايد از مكتبي پيروي كند كه سعادت حقيقي را سعادت بداند، و شقاوت حقيقي را شقاوت بداند، چون قرآن آنچه واقعا سعادت است سعادت مي‌داند، و آنچه براستي شقاوت است شقاوت مي‌خواند.
قرآن به پيروان خود تلقين مي‌كند كه دل، به غير خدا نبندند، و به آنان اين باور را مي‌دهد كه تنها مالكي كه مالك حقيقي هر چيز است خدا است، هيچ چيزي جز بوسيله خدا روي پاي خود نمي‌ايستد، (چنين كسي اگر دوا مي‌خورد دواي خدا را مي‌خورد، و اگر غذا مي‌خورد غذاي او را مي‌خورد، براي دوا و غذا و هيچ چيز استقلال در تاثير قائل نيست" مترجم" و نيز چنين كسي هيچ هدفي را جز براي او دنبال نمي‌كند.
و چنين انساني در دنيا چيزي بجز سعادت براي خود نمي‌بيند، آنچه مي‌بيند يا سعادت روح و جسم او هر دو است، و يا تنها سعادت روح او است، و غير اين دو چيز را عذاب و دردسر مي‌داند، بخلاف انسان دل بسته به ماديات و هواي نفس كه چنين فردي چه بسا خيال كند آن اموال و ثروتي كه براي خود جمع‌آوري كرده مايه خير و سعادت او است، ولي به زودي بر خبط و گمراهي خود واقف مي‌شود، و همان سعادت خيالي تبديل به شقاوت يقيني مي‌شود چنان كه خداوند فرموده:" فَذَرْهُمْ يَخُوضُوا وَ يَلْعَبُوا حَتَّي يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذِي يُوعَدُونَ" «1».
و نيز فرموده:" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «2».
و نيز فرموده:" فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي عَنْ ذِكْرِنا، وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا، ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ" «3».
علاوه بر اينكه در هيچ جاي دنيا و نزد هيچ يك از دنياپرستان مادي، نعمتي كه لذت خالص باشد وجود ندارد، بلكه اگر از نعمتي لذتي مي‌برند همان لذت توأم با غم و اندوه است،
__________________________________________________
(1)بحال خودشان وابگذار تا در ماديات فرو روند و سرگرم بازي باشد تا بناگاه روزي را كه وعده داده شده‌اند ديدار كنند. سوره معارج آيه 42.
(2)تو از اين در غفلت بودي. ما پرده از پيش چشمت كنار زديم، و در نتيجه امروز چشمانت تيزبين شده است. سوره ق آيه 22.
(3)پس از هر كس كه از ياد ما اعراض مي‌كند و بجز زندگي دنيا نمي‌خواهند، روي برگردان، اينها سطح فكرشان اينقدر كوتاه است. سوره نجم آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 17
غم و اندوهي كه خوشي آنان را تيره و تار مي‌سازد.
از اينجا روشن مي‌شود كه درك و طرز فكري كه در انسانهاي موحد و مخصوصا در اهل قرآن است غير درك و طرز فكري است كه ديگران دارند، با اينكه هر دو طايفه از يك نوع هستند، يعني هر دو انسانند، البته بين دو نقطه نهايي اين دو طرز تفكر مراتب بسياري هست، كه صاحبان آن اهل ايمان هستند اما طايفه ديگر بخاطر نرسيدن به كمال تربيت و تعليم الهي، كم و زياد و يا زيادتر گرفتار انحراف فكري مي‌شوند.
اين بود آنچه ما مي‌توانستيم از كلام خداي تعالي در باره مساله عذاب استفاده كنيم، ليكن در عين اينكه گفتيم كلمه عذاب در اصطلاح قرآن به معناي عذاب روحي تنها و يا روحي و جسمي است، چنان هم نيست كه از استعمال اين كلمه در مورد ناملايمات جسماني فقط، امتناع بورزد، و آن را عذاب نداند، بلكه اين كلمه را در آن مورد نيز بكار برده، از آن جمله، از ايوب حكايت كرده كه گفت:" أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ" «1».
و نيز فرموده:" وَ إِذْ أَنْجَيْناكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذابِ ..." «2» كه عذابهاي فرعون به بني اسرائيل را از طرف خدا امتحان و از طرف فرعون و في نفسه عذاب خوانده و نفرموده آنچه از ناحيه فرعون به شما بني اسرائيل رسيد عذاب خدا بود.

[بيان آيات] ..... ص : 17

اشاره

" إِنَّ اللَّهَ لا يَخْفي عَلَيْهِ شَيْ‌ءٌ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ" در آيه قبلي، عذاب كفار و منكرين آيات خدا را، اين چنين تعليل كرد:" زيرا خدا عزيز و داراي انتقام است" و ليكن چون اين تعليل احتياج به ضميمه‌اي داشت كه به وسيله آن مطلب تمام شود زيرا ممكن است كسي عزيز و داراي انتقام باشد ليكن كفر بعضي از كفار برايش پنهان مانده باشد، و در اثر بي‌خبري از آن، كفار نامبرده را عذاب نكند به همين جهت و براي اينكه بفهماند هيچ چيزي بر خدا پوشيده نيست، جمله مورد بحث را اضافه كرد، و فهماند كه به همان جهت كه عزيز است چيزي بر او پوشيده نيست، نه از محسوسات و نه از معنويات غايب از حس.
ممكن هم هست مراد از جمله:" شَيْ‌ءٌ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ" اعمال بدني و قلبي باشد، بهمان توجيهي كه در آيه شريفه:" لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ" «3» گذشت.
__________________________________________________
(1)خدايا شيطان مرا دچار گرفتاري و عذاب كرده. سوره ص آيه 41.
(2)اعراف آيه 141.
(3)سوره بقره آيه 284. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 18
" هُوَ الَّذِي يُصَوِّرُكُمْ فِي الْأَرْحامِ كَيْفَ يَشاءُ" كلمه" تصوير" به معناي انداختن عكس چيزي يا كسي است، ولي كلمه" صورت" اعم از آنست و شامل تمامي چيزهاي سايه‌دار و بي سايه مي‌شود.
و كلمه" أرحام" جمع رحم است، و رحم زنان همانجايي است كه نطفه و جنين در آنجا قرار مي‌گيرد.
اين آيه شريفه در معناي بالا بردن مطلب دو آيه قبل است، چون آن دو آيه مي‌گفتند:
خدا كساني را كه به آياتش كفر بورزند عذاب مي‌كند، براي اينكه عزيز و منتقم است، و براي اينكه به اسرار و علتها آگاه است، پس او در كارش به هيچ وجه شكست نمي‌خورد.

[كفر كافران، از حكم قضا و قدر و مشيت الهي خارج نيست] ..... ص : 18

در اين آيه مي‌فرمايد: بلكه مطلب از اين هم مهمتر است، و آن كس كه به آيات خدا كفر مي‌ورزد، خوارتر و پست‌تر از آنست كه با استقلال خودش و بدون اينكه خداي سبحان هيچ دخالتي داشته باشد بتواند به آيات خدا كفر بورزد، و در اين كار به قدرت خود متكي باشد بدون اينكه خدا در اين باره اذني داده باشد تا در نتيجه او بر خدا غالب آمده باشد، و نظام عالم را كه زيباترين نظام است بر هم بزند، و نيز بتواند اراده خود را بر اراده خدا تحميل كند، بلكه اگر هم به آيات خدا كفر مي‌ورزد، باز به خاطر اين است كه خدا به او چنين اذني داده است يعني خداي سبحان اموري را تنظيم كرده و آن امور تنظيم شده كه همان عالم دنيا است، طوري تنظيم شده كه نتيجه‌اش پديد آمدن موجوداتي داراي اختيار و به نام انسان باشد، تا زمينه آزمايش و امتحان، فراهم گردد، و هر كس بخواهد به اختيار خود ايمان آورد، و هر كس خواست به اختيار خودش كفر بورزد، پس هر دو طايفه هر چه بخواهند وقتي مي‌خواهند كه خداي رب العالمين هم خواسته باشد.
بنا بر اين هيچ كفري و ايماني و هيچ سرنوشت ديگري نيست مگر آنكه با تقدير الهي است، و خلاصه حساب و كتابي دارد، و اين خداي تعالي است كه اشيا را طوري رديف كرده كه هر چيزي بتواند به هدفي كه با اعمالش آن را دنبال مي‌كند برسد، نخست آن هدف را به صورت خاص خودش يا به صورتي كه راه رسيدن به آن برايش فراهم شده تصور بكند، و سپس با تلاش پي‌گيرش به آن هدف برسد.
پس خداي سبحان يگانه كسي است كه همواره غالب بر امر خود، و قاهر در اراده خود، و مسلط بر خلق خويش است.
انسانهاي گمراه خيال مي‌كنند كه هر چه مي‌كنند تنها به اراده خود مي‌كنند، و هر تصرفي را كه در هر چيز مي‌كنند تنها بخواست خود مي‌كنند، و اين خودشان هستند كه با
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 19
اعمال خويش نظام متصل و به هم پيوسته خلقت را برهم مي‌زنند، و به گمان خود از قضا و قدر الهي پيشي مي‌گيرند، غافل از اينكه خود اين نيز، قدر الهي است.
مراد از جمله:" يُصَوِّرُكُمْ فِي الْأَرْحامِ كَيْفَ يَشاءُ" هم همين است، يعني مي‌خواهد بفرمايد: خداي سبحان اجزاي وجود شما را در آغاز خلقت به نحوي قرار داده كه در آخر هر مسيري شما را به آنچه مي‌خواهيد برساند، و خواستن شما به مقدار اذن او دخالت دارد، نه اينكه علت حتمي رسيدن به هدف باشد.
و اگر فقط تقدير جاري در انسان را ذكر كرد، (نه تقدير عمومي كه در سراسر عالم جاري است) براي اين بوده كه آن تقدير عمومي را فقط بر مورد انسان تطبيق دهد، و نيز براي اين بود تا همانطور كه در سابق نيز اشاره كرديم كنايه و تعريضي بر مسيحيان باشد، كه گفتند مسيح، خدا است، خواست تا در آخر آيات مورد بحث، حق مطلب در مورد مسيح را بيان كند، چون نصارا نمي‌توانند اين معنا را انكار كنند كه مسيح هم مانند ساير انسانها در رحم مادر خود تكون يافته، و قبول دارند كه آن حضرت خودش، خود را خلق نكرده.
در اوايل آيات مورد بحث در جمله:" نَزَّلَ عَلَيْكَ" خطاب را متوجه شخص رسول خدا (ص) كرد، و در آخر اين آيه در جمله" يصوركم" خطاب را متوجه عموم مردم نمود، و اين عموميت دادن به كلام آنهم بعد از خصوص بودن آن براي اين است كه دلالت كند بر اينكه ايمان مؤمنين هم مانند كفر كافران از حكم قضا و قدر الهي خارج نيست، تا دلهاي مؤمنان از شنيدن اين مطلب خرسند گشته، از اينكه مشمول رحمت خدا و موهبت الهيه او قرار گرفته و موفق به ايمان شده‌اند خوشحال گردند، و از شنيدن مساله قدر و مساله انتقام‌گيري خدا از كفار دلهايشان از اين اندوه كه چرا كفار كفر مي‌ورزند، تسلي پيدا كند، و بفهمند كه همين كفر كفار هم چوب خدا است.
" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" در اين جمله به همان مطلبي برگشت شده كه گفتار در اين آيات با آن مطلب آغاز شده بود، و آن مساله توحيد بود و اين جمله جنبه خلاصه گيري از آن مطلب است، تا آن را تاكيد كرده باشد.
چون مسايل ذكر شده در اين آيات، يعني: هدايت خلق بعد از ايجاد آنها، و مساله انزال كتاب و فرقان، و مساله متقن بودن تدبير الهي در عذاب كردن كفار، اموري است كه بناچار بايد مستند به اله و معبودي باشد تا آن امور را تدبير كند، و از آنجا كه هيچ معبودي به جز خداي تعالي وجود ندارد، پس تنها اوست كه مردم را به سوي حق هدايت مي‌كند، و بناچار همو است
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 20
كه كتاب و فرقان نازل مي‌كند، و همو است كه كفار را با بلاهاي آسماني و زميني خود عذاب مي‌نمايد، و آن خدا اگر هدايت مي‌كند، و يا كتاب مي‌فرستد، و يا گروهي را عذاب مي‌كند، از روي حكمت و عزتش مي‌باشد.

بحث روايتي ..... ص : 20

[روايتي متضمن محاجه و مباحثه رسول اللَّه (ص) با سران نصاراي نجران] ..... ص : 20

در مجمع البيان، از كلبي و محمد بن اسحاق و ربيع بن انس روايت كرده كه گفته‌اند: اوايل اين سوره تا حدود هشتاد و چند آيه در مورد هيات اعزامي از نجران نازل شده، كه شصت نفر سواره بودند، و نزد رسول خدا (ص) آمدند، در حالي كه چهارده نفرشان از اشراف، و در بين آن چهارده نفر سه نفر پيشوا وجود داشت «1».
يكي به نام" عاقب" كه امير آن قوم و طرف مشورتشان بود، وي كسي بود كه بدون رأيش هيچ كاري انجام نمي‌دادند. و نامش عبد المسيح بود.
دومي مردي ثروتمند بنام" ايهم" سيد و بزرگ قوم بود، كه با پول او اين سفر را كرده بودند.
سومي مردي بنام" حارثة بن علقمه" كشيش و عالم ديني آنان و امام و مدرس مدارس آنان بود، و در ميان قوم نجران شرافت و احترام خاصي داشت، كتب ديني را او به ايشان درس مي‌داد، و پادشاهان روم، او را به رياست ديني برگزيده و پاس حرمتش مي‌داشتند، و به احترام او كليساها بنا نهاده بودند، چون مردي فاضل و مجتهد در دين بود.
اين هيات با داشتن چنين مرداني در مدينه به رسول خدا (ص) وارد شده، و داخل مسجد آن جناب گشتند در حالي كه آن حضرت نماز عصر را خوانده بود، هيات اعزامي همه، لباس رسمي كشيش‌ها در تن داشتند، جبه‌هايي قيمتي و رداهايي زيبا.
بعضي از صحابه رسول خدا (ص) همين كه اين هيات را ديدند گفتند:
ما تا كنون مرداني به اين وقار نديده بوديم، اتفاقا وقتي وارد مسجد شدند هنگام نمازشان بود، طبق مراسم خود ناقوسي نواخته و برخاستند و در مسجد رسول خدا (ص) به نماز ايستادند.
صحابه عرض كردند: يا رسول اللَّه اينها دارند در مسجد تو نماز مي‌خوانند!!.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 1 ص 406 ط بيروت- لبنان.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 21
حضرت فرمود: رهاشان كنيد و كاري به كارشان نداشته باشيد، آنان نمازشان را به طرف مشرق خواندند، پس از آن" ايهم" و" عاقب" با رسول خدا (ص) صحبت كردند. حضرت به ايشان فرمود:" بايد كه اسلام آوريد".
عرض كردند ما كه قبل از تو اسلام آورده‌ايم.
فرمود: شما دروغ مي‌گوييد، و تسليم دين خدا نيستيد، براي اينكه شما براي خدا فرزند قائل هستيد، و صليب را مي‌پرستيد، و گوشت خوك مي‌خوريد.
گفتند پس اگر مسيح پسر خدا نيست پدرش كيست؟ و آن گاه همگي با آن حضرت بگو مگو راه انداختند.
رسول خدا به" ايهم" و" عاقب" فرمود: مگر شما نمي‌دانيد كه هيچ فرزندي نيست مگر اينكه به پدرش شبيه است، و مگر اين عقيده شما نيست؟.
عرض كردند: چرا همين طور است. فرمود: مگر شما معتقد نيستيد كه پروردگار ما زنده است و مرگ ندارد، و نيز مگر معتقد نيستيد كه عيسي موجودي فاني است و دستخوش مرگ مي‌شود؟.
گفتند چرا همين طور است.
فرمود:مگر شما معتقد نيستيد كه پروردگار ما قيم بر هر چيز است، و هر موجودي را او حفظ مي‌كند، و روزي مي‌دهد؟ گفتند: بله همين طور است، فرمود: آيا عيسي هيچ يك از اين صفات را دارد، آيا او هم قيم موجودات است، و حي لا يموت است، و حافظ و رازق عالم است؟.
گفتند:نه فرمود: پس او نمي‌تواند معبود باشد. و آيا شما معتقد نيستيد كه هيچ چيزي در آسمانها و زمين بر خدا پوشيده نيست؟.
گفتند:چرا همين طور معتقديم.
فرمود:حال بگوييد ببينيم عيسي هم همين علم را دارد، يا آن مقداري را از علم دارد كه خدا به او داده گفتند: نه، عيسي چنان علمي ندارد.
فرمود:بله عيسي نمي‌تواند چنان علمي را داشته باشد، چون مخلوق است، يك روزي اصلا وجود نداشت، و روزي ديگري خدا او را در رحم مادرش آن طور كه خودش مي‌خواست صورتگري كرد، او غذا مي‌خورد و آب مي‌نوشيد و فضولات بدن از او دفع مي‌شد، و خداي سبحان اينطور نيست.
گفتند:بله همين طور است، فرمود: آيا شما معتقد نيستيد كه عيسي روزگاري در شكم ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 22
مادر بود، و مادرش او را مانند ساير مادران حمل مي‌كرد، و پس از مدتي وضع حمل نمود، همانطور كه ساير زنان فرزند خود را مي‌زايند و فرزند خود را شير و غذا داد، همانطور كه هر مادري فرزند خود را غذا مي‌دهد، و بعد از آنكه از شير گرفته شد خودش غذا مي‌خورد، و آب مي‌نوشيد و فضولاتش دفع مي‌شد؟.
گفتند:بله همين طور بود، فرمود: پس چگونه چنين انساني، چنان موجودي مي‌شود كه شما معتقد هستيد؟ مسيحيان از جواب عاجز ماندند: و خداي عز و جل آيات سوره آل عمران از اول تا هشتاد و چند آيه را در اين باره نازل كرد.
مؤلف:اين معنا را سيوطي در الدر المنثور «1» از ابي اسحاق، و ابن جرير و ابن منذر، از محمد بن جعفر بن زبير، و از ابن اسحاق از محمد بن سهل بن ابي امامه نقل كرده و اما اصل قصه را ما بزودي نقل خواهيم كرد، ليكن نازل شدن آيات اول سوره آل عمران در باره اين قصه گويا اجتهادي از صحابه بوده، و ما قبلا هم گفتيم كه از سبك آيات سوره پيدا است كه يكباره نازل شده.

[روايتي در باره خلقت جنين و سرنوشت او ...] ..... ص : 22

از رسول خدا (ص) روايت شده كه فرمود: شقي آن كسي است كه در شكم مادرش شقي شده باشد، و سعيد كسي است كه در شكم مادرش سعيد شده باشد «2».
و در كافي از امام باقر (ع) روايت كرده كه گفت:
خداي تعالي هر وقت اراده كند نطفه‌اي را كه قبلا در صلب آدم بوده و از او پيمان گرفته، بيافريند، و آنچه در ازل در صلب آدم براي آن نطفه نوشته است به مرحله ظهور برساند، مرد را تحريك مي‌كند تا به جماع بپردازد و به رحم زن وحي مي‌كند كه خود را براي فرو رفتن نطفه در درونت باز كن، تا قضا و قدر نافذ من در تو تحقق يابد، رحم دهانه خود را باز مي‌كند، و نطفه به رحم مي‌رسد، و چهل روز در رحم تردد مي‌كند، و مي‌چرخد تا به صورت" علقه" در آيد، چهل روز هم به اين صورت مي‌ماند، بعد" مضغه" مي‌شود، و پس از چهل روز گوشتي مي‌شود كه لابلاي آن رگهايي چون توري بافته شده پيدا مي‌شود، آن گاه خداي تعالي دو فرشته كه كارشان خلقت است و در رحم زنان هر چه را خدا بخواهد خلق مي‌كنند، مي‌فرستد، تا از راه دهان زن وارد شكم او شوند، و خود را به رحم زن كه روح قديم انتقال يافته از پشت پدران و رحم زنان در آنجا است برسانند، و روح حيات و بقا را به اذن خدا در آن گوشت بدمند، و
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 3.
(2)نهج الفصاحة ص 375.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 23
برايش سوراخ گوش و چشم و نيز دست و پا و جوارح و اعضاي بيروني و دروني يك انسان را درست كنند.
آن گاه خداي عز و جل به آن دو فرشته وحي مي‌فرستد و دستور مي‌دهد كه قضا و قدري كه من براي اين كودك معين كرده‌ام و امري كه در باره‌اش صادر نموده‌ام بنويسيد، و در عين حال جا براي بدا يعني تغيير آن قضا و قدرها و امرها برايم بگذاريد.
مي‌پرسند: پروردگارا ما نمي‌دانيم چه قضا و قدري براي او معين كرده‌اي، خودت بفرما تا ما بنويسيم؟.
خداي تعالي مي‌فرمايد: سر خود را بلند كنيد و به سر مادرش نگاه كنيد، چون نگاه مي‌كنند لوحي مي‌بينند كه به پيشاني مادر كودك آويزان است، و در آن چيزهايي نوشته شده، از آن جمله صورت و زينت و اجل و ميثاق و سعادت يا شقاوت كودك و تمامي خصوصيات او است. يكي از آن دو فرشته آن لوح را مي‌خواند، و ديگري براي كودك مي‌نويسد. و در هر يك از آن خصوصيات، بدا را براي خدا شرط مي‌كند، يعني جاي تغيير و تبديل را براي خدا مي‌گذارد. آن گاه نوشته خود را مهر نموده و بين دو چشم كودك جاي مي‌دهند، و سپس در شكم مادر او را سر پا نگه داشته بعد رها مي‌كنند.
بسيار مي‌شود كه كودك مي‌لغزد و پشت و رو مي‌شود، و اين تنها در مورد افراد طغيان‌گر و يا سركش است.
و چون هنگام ولادت كودك مي‌رسد چه در مورد كودك تام الخلقة و چه كودكي كه خلقتش تمام نيست به رحم وحي مي‌كند كه دهانه خود را باز كن تا مخلوق من بزمين بيفتد، و مقدرات من در مورد او تحقق يابد، كه اينك هنگام بيرون شدنش رسيده، پس رحم دهانه خود را باز مي‌كند، و در آن هنگام كودك زير و رو شده پاهايش بالا و سرش پايين شكم مادر قرار مي‌گيرد، تا هم مادر آسانتر بزايد، و هر فرزند آسانتر پا به دنيا بگذارد.
آن گاه خداي عز و جل فرشته‌اي را كه نامش زاجر است مي‌فرستد تا كودك را زجري دهد، و از آن زجر به اضطراب و فزع در آيد و اگر باز هم به دنيا نيامد بار ديگر او را زجر مي‌دهد تا به فزع و اضطراب در آمده از شكم مادر به زمين بيفتد، در حالي كه از آن زجر مشغول گريه باشد «1».
مؤلف: اينكه امام فرمود:" وقتي خدا بخواهد نطفه را خلق كند" منظورش اين است:
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 6 ص 13 ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 24
وقتي كه خدا بخواهد نطفه را انساني تام الخلقة كند.
و اينكه فرمود:" آن انساني كه در ازل از او ميثاق گرفته شده" اشاره است به مطلبي كه بيانش به زودي مي‌آيد، و خلاصه‌اش اين است كه انسان قبل از اينكه در اين خلقت و به دنيا آمدن حالات و صفاتي پيدا كند، هم خودش و هم حالاتش قبل از دنيا در عالم رحم وجود داشته و احوال دنيائيش مطابق حالاتي است كه در آن عالم داشته، و آن عالم همان عالمي است كه در لسان اخبار بعالم" ذر" و عالم" ميثاق" تعبير شده است.
آنچه كه در عالم ميثاق سپرده به ناچار در اين عالم دنيوي محقق مي‌شود، و همچنين آنچه در اين عالم موجود شده چيزي است كه در عالم ميثاق داده، بدون اين كه كمترين تغيير و تبديلي پيش بيايد، پس آنچه در عالم" ذر" تقدير شده، قضايي است حتمي و بهمين جهت امام (ع) در آغاز كلام ميان اين گونه انسانها و انسانهايي كه مشمول بدا مي‌شوند ترديد انداخت در باره دسته اول فرمود خلقتشان تمام مي‌شود. در باره دسته دوم فرمود خلقتشان تمام نشده سقط مي‌شوند، معلوم مي‌شود دسته اول دستخوش بدا نمي‌شوند، و جمله" آن را در رحم قرار مي‌دهد" عطف است بر جمله:" نطفه را خلق كند".
و اينكه فرمود،" تا از راه دهان زن وارد شكم او شوند" بعيد نيست كه كلام امام نباشد، بلكه گفتاري باشد كه راوي از پيش خود به روايت اضافه كرده، مؤيد اين احتمال اين است كه اگر كلام امام بود بايد فرموده باشد" يقتحمان في بطن المرأة من فمها" «1» نه اينكه دو باره كلمه" مرأة" را تكرار كند، و بفرمايد" يقتحمان في بطن المرأة من فم المرأة".
پس معلوم مي‌شود كلمه" من فم المرأة" جزء كلام امام نيست.
و به فرض كه جمله نامبرده هم، كلام امام (ع) باشد، حديث دليل بر اين مي‌شود كه داخل شدن فرشتگان در رحم زنان از باب داخل شدن جسمي در جسم ديگر نيست براي اينكه از دهان زن هيچ راهي به رحم او وجود ندارد، تنها راهي كه به رحم زن وجود دارد مجراي تناسلي اوست.
بله راههاي ديگري هست و آن عبارتست از رگهايي كه خون حيض از آنها به داخل رحم وارد مي‌شود، كه داخل شدن از اين مجاري آسانتر از آن نيست كه فرشته از ديواره رحم وارد آن شود پس معلوم مي‌شود كه اين داخل شدن غير از داخل شدن جسمي در جسم ديگر است، و داخل شدن از دهان زن علتي ديگر دارد، نه گشادي راه و سهولت عمل، و اين معنا
__________________________________________________
(1)"وارد مي‌شوند در شكم زن از دهان او".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 25
بسيار روشن است.
و اينكه فرمود:" روح قديم انتقال يافته از پشت پدران و رحم مادران در آنجاست ..." گويا منظور از اين روح قديم روح نباتي است كه مبدأ تغذي و نمو هر جاندار است.
و اينكه فرمود:" و روح حيات و بقا را در آن بدمند" ظاهرا ضمير (در آن) به روح قديم بر مي‌گردد، پس معناي عبارت اين مي‌شود كه" دو فرشته روح"" حيات" و" بقا" را در روح نباتي بدمند، و بفرض هم كه ضمير مثلا به كلمه" مضغه" برگردد قهرا به كلمه" مضغه زنده به روح نباتي" بر مي‌گردد. و در" مضغه زنده به روح نباتي"، مي‌دمند.
و به هر حال، كلام امام (ع) به ما مي‌فهماند كه نفخ روح انساني، براي روح نباتي يك نوع تكامل و ترقي است، و همان روح نباتي است كه وقتي رشد مي‌كند قوت و شدت يافته، مبدل به روح انساني مي‌شود، (و اين همان حقيقتي است كه حركت جوهريه اقتضاي آن را دارد" مترجم").
با اين بيان روشن مي‌شود كه انتقال روح قديمه، از اصلاب مردان و ارحام زنان چه معنا دارد، و معلوم مي‌شود كه روح به وجهي متحد الوجود با بدن يعني با نطفه است، البته نطفه به ضميمه خونهاي حيض كه به تدريج جزء آن مي‌شود و مضغه و خون حيض هر دو با بدن پدر و مادر متحد است، و پدر و مادر با نطفه اتحاد دارند، و اين اتحاد طرفين همواره ادامه دارد پس مي‌توان گفت آنچه در اين عالم بر وجود انسان عارض مي‌شود في الجمله و تا حدي در وجود پدران و مادران معين شده بوده، و فهرست كتاب هستي انسان، از پيش در كتاب هستي پدران و مادران نوشته شده.
با اين بيان، معناي كلام امام بهتر معلوم مي‌شود كه فرمود:" خداي عز و جل مي‌فرمايد سر خود بلند كنيد و به سر مادرش بنگريد" و اگر در اين عبارت پدر را شركت نداد، و نفرمود به سر پدر و مادرش بنگريد، براي اين بود كه قضا و قدري كه نطفه از ناحيه پدر دارد با جدا شدنش از پدر منقطع شده، هر چه بوده (چه خوب و چه بد) گذشته، ديگر نوشتن ندارد، آنچه كه فعلا يعني در شكم مادر، اتصال و بستگي به آن دارد قضا و قدر مادر است، اين است كه فعلا همين بايد در پيشاني كودك نوشته شود و لذا فرمود:" چون نگاه مي‌كنند لوحي مي‌بينند كه به پيشاني مادر كودك آويزان است".
و اگر لوح را آويزان بر پيشاني مادر دانست براي اين است كه پيشاني محل اجتماع حواس آدمي و طليعه سيماي اوست، ملائكه به پيشاني مادر نگاه مي‌كنند و آن لوح را مي‌خوانند و مي‌بينند كه در آن، صورت كودك و زيبايي او و مدت زندگيش و ميثاقش و اينكه ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 26
آيا سعيد است يا شقي، و نيز ساير خصوصيات وجوديش نوشته شده يكي از آن دو فرشته آن سرنوشت را مي‌خواند، و ديگري در پيشاني كودك مي‌نويسد، پس نسبت اين دو فرشته هم چيزي نظير نسبت فاعل با قابل است.
و اينكه فرمود:" و در هر يك از آن خصوصيات، بدا را براي خدا شرط مي‌كنند ..."
جهتش اين است كه صورتي كه جنين در رحم دارد مشتمل بر تمامي علل حوادث آينده او نيست، چون صورت هر چند مبدأ تمامي احوال و حوادث و جرياناتي هست كه بعدها در مورد اين كودك رخ مي‌دهد، و ليكن تنها مبدأ آنها نيست بلكه مبادي ديگري نيز دارد، و آن مبادي عبارتند از امور و حوادثي كه خارج از وجود كودك است و در حوادث وي دخالت دارند، و بدين جهت است كه آن حوادثي كه حتمي الوقوع نيست در معرض بداء است.
اين را هم بايد دانست كه اگر در اين روايت، جزئيات مساله ولادت را به تحريك خداي سبحان و وحي او به رحم و فرستادن دو فرشته" خلاق" و فرشته" زاجر" و اموري از اين قبيل دانسته، منافاتي با اين معنا ندارد كه اين امور و مخصوصا اصل ولادت مستند به عواملي طبيعي باشد، براي اينكه اين دو قسم از عوامل يعني عوامل" معنوي" و عوامل" مادي" در عرض هم قرار ندارند، تا بگويي ولادت و جزئياتش يا مستند به آن است و يا به اين، و نمي‌شود مستند به هر دو باشد، بلكه در طول هم قرار دارند، نه اين آن را باطل مي‌كند و نه آن اين را، و نه هر دو يكديگر را، و نه علت ولادت، چيزي است كه مركب از هر دو عامل باشد، بلكه هر يك در مرتبه خود علت تامه است جداي از ديگري.
و معلوم است كسي كه خداي عز و جل او را مامور كرده تا مردم را به سوي سعادت معنويشان هدايت و به سوي رضايت او رهنمون باشد- يعني سلسله جليله انبيا (ع) با در نظر داشتن اينكه طريق هدايت طريق باطن است- چنين كساني وظيفه دارند در تمامي بيانات خود با مردم به زباني سخن بگويند كه ايشان را به سوي باطن راه ببرد، و مقام پروردگارشان را بيادشان بيندازد، و آن زبان همين است كه ملائكه خدا را واسطه بين خدا و حوادث قرار داده، حوادث عالم را مستند به اعمال ملائكه كرده، سعادت بشر را مستند به تاييد ملائكه، و شقاوت او را مستند به شياطين و وسوسه‌هاي آنها كنند، و از سوي ديگر همه حوادث را (چه خوبش را و چه بدش را) مستند به خدا كنند، البته با زباني كه لايق ساحت قدس او و حضرت ربوبيتش باشد، تا از اين طرز گفتار نتيجه بگيرند كه هدايت و ربح چيست، و ضلالت و خسران كدام است.
و سخن كوتاه آنكه: از آن طرز بيان نتيجه بگيرند كه هدايت دنيا در آخرت به چه ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 27
شكلي مجسم مي‌شود، و چه ربحي مي‌دهد و ضلالت در آن عالم چه شكلي دارد، و چه خسراني ببار مي‌آورد، و در عين اينكه با اين زبان سخن مي‌گويند مساله اسباب طبيعي را هم مهمل و هيچكاره ندانند، و حق آنها را هم ادا كنند، چون عوامل طبيعي نيز يكي از اركان حيات انسان است، و اصولا اساسي است كه حيات دنيا مستند به آن است، و انسان بايد اطلاعاتي از آن عوامل داشته باشد و متوجه آنها بشود هم چنان كه بايد از عوامل معنوي نيز سر در آورد، تا بطور كامل، خود را بشناسد، و در نتيجه به پروردگار خود هم معرفت پيدا كند.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 28

[سوره آل‌عمران (3): آيات 7 تا 9] ..... ص : 28

اشاره

هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا وَ ما يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا الْأَلْبابِ (7) رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنا وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ (8) رَبَّنا إِنَّكَ جامِعُ النَّاسِ لِيَوْمٍ لا رَيْبَ فِيهِ إِنَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعادَ (9)

ترجمه آيات ..... ص : 28

و او كسي است كه كتاب را بر تو نازل كرد، بعضي از آيات آن، آيات محكم است كه اصل كتابند، و بعضي ديگر آيات متشابهند، اما آن كساني كه در دلهايشان انحراف است تنها آيات متشابه را پيروي مي‌كنند تا به اين وسيله فتنه به پا كنند و به همين منظور آن آيات را به دلخواه خود تاويل مي‌كنند، در حالي كه تاويل آن را نمي‌دانند مگر خدا و راسخين در علم، مي‌گويند به همه قرآن ايمان داريم كه همه‌اش از ناحيه پروردگار ما است و به جز خردمندان از آن آيات پند نمي‌گيرند (7).
پروردگارا، دلهاي ما را بعد از آنكه هدايت كردي منحرف مساز و از ناحيه خود رحمتي به ما عطا كن كه تنها تو بخشنده‌اي (8).
پروردگارا، تو در روزي كه شكي در آمدنش نيست مردم را يك جا جمع خواهي كرد، آري خدا خلف وعده نمي‌كند (9).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 29

بيان آيات ..... ص : 29

اشاره

" هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ" خداي تعالي در اين آيه فرستادن كتاب بر خاتم الانبيا (ص) را انزال خوانده، نه تنزيل و با در نظر داشتن اينكه بارها گفته‌ايم: انزال به معناي فرو فرستادن يكپارچه است، و تنزيل فرو فرستادن تدريجي، مي‌گوييم: علت اين تعبير اين بوده كه مقصود، بيان پاره‌اي از اوصاف و خواص مجموع كتاب نازل است نه اوصاف اجزاي آن، و يكي از اوصاف مجموع كتاب اين است كه اين كتاب مشتمل است بر آيات محكم و آيات متشابه، كه برگشت قسمت دوم (متشابهات) به قسمت اول (محكمات) است، و به وسيله آنها، آيات متشابه شرح و تبيين مي‌شود، پس كتاب از اين نظر چيز واحدي تصور شده، نه چيزي كه داراي اجزايي متعدد و بسيار است، و در چنين مقامي مناسب آن است كه از فرو فرستادن آن با" انزال" تعبير شود نه" تنزيل".
" مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ"

[منظور از محكم بودن بعضي آيات قرآن و متشابه بودن بعض ديگر] ..... ص : 29

ماده" حا- كاف- ميم" ماده‌اي است كه در همه مشتقاتش اين معنا خوابيده كه مثلا فلان چيز كه محكم است، بدين جهت محكم است كه فساد در آن رخنه نمي‌كند، و چيزي آن را پاره پاره نساخته و كار آن را مختل نمي‌سازد، و همچنين احكام، و تحكيم، و حكم- به معناي داوري- و نيز حكمت،- به معناي معرفت تام و علم جازم و نافع- و همچنين حكمت بضم حا- به معناي افسار اسب- كه در همه اين مشتقات معنايي از نفوذناپذيري و محكم بودن ساختمان، خوابيده، بعضي از دانشمندان گفته‌اند كه: ماده مورد بحث، دلالت دارد بر دو چيز: نفوذناپذيري و منعي كه توأم با اصلاح باشد.
و در آيه مورد بحث، منظور از احكام محكمات، صراحت و اتقان اين آيات است، و مي‌خواهد بفرمايد آيات محكم مانند آيات متشابه هيچ تشابهي در آنها نيست، و خواننده بدون ترديد و اشتباه به معنايش پي مي‌برد، نه اينكه" العياذ باللَّه" معنايش اين باشد كه بعضي از آيات قرآن معنادار است، و بعضي ديگر سست و بي‌معنا است چون خداي عز و جل در سوره هود آيه اول تمامي آيات قرآن را محكم و متقن خوانده، و فرموده:" كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 30
چيزي كه هست از آنجايي كه دنبال جمله" أُحْكِمَتْ آياتُهُ" فرموده:" ثُمَّ فُصِّلَتْ"، مي‌فهميم كه مراد از احكام، حالي است از حالات تمامي آيات كتاب، مي‌خواهد بفرمايد قرآن كريم قبل از نزول، امري واحد بوده، و هنوز دستخوش تجزي و تبعض نشده بود، در آن موقع آياتش متعدد نبود (و وقتي قرار شد نازل شود يعني در خور فهم بشر گردد داراي آيات و اجزا شد" مترجم")، پس كلمه احكام در آيه سوره هود وصف تمامي كتاب است، و در آيه مورد بحث وصف بعضي از آيات نسبت به بعضي ديگر است چون معناي بعضي از آيات قرآن روشن است، و تشابهي در آنها نيست و بعضي ديگر اينطور نيست.
به عبارت ساده‌تر، از آنجايي كه در آيه مورد بحث، آيات قرآن را به دو قسمت محكم و متشابه تقسيم كرده مي‌فهميم منظور از احكام در اين آيه، غير از احكام در آيه سوره هود است، و همچنين منظور از تشابه در آيه مورد بحث غير از آن تشابهي است كه در سوره زمر تمامي قرآن را متصف به آن دانسته، و فرموده:" كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ" «1».

[معناي اينكه آيات محكمه" ام الكتاب" هستند] ..... ص : 30

حال ببينيم معناي" ام الكتاب" چيست؟ و چرا آيات محكم را" ام الكتاب" خوانده؟ كلمه" ام" به حسب اصل لغت به معناي مرجعي است كه چيزي و يا چيزهايي بدان رجوع مي‌كنند، و آيات محكم را نيز از همين جهت" ام الكتاب" خوانده كه مرجع آيات متشابه است، پس معلوم مي‌شود بعضي از آيات قرآن، يعني متشابهات آن، به بعضي ديگر، يعني آيات محكم، رجوع دارند، و از همين جا روشن مي‌شود كه اضافه كلمه" ام" بر كلمه" الكتاب"، اضافه لاميه، نظير اضافه" ام" بر كلمه" الاطفال- مادر كودكان" نيست، بلكه به معناي" من از" است، نظير اضافه در" نساء القوم" و" قدماء الفقهاء" و امثال آن است.
و بنا بر اين قرآن كريم مشتمل بر آياتي است كه مادر و مرجع آيات ديگر است، و اگر كلمه" ام" را مفرد آورده، با اينكه آيات محكم متعدد است و جا داشت كلمه نامبرده را به صيغه جمع يعني" امهات" بياورد، و بفرمايد:" هن امهات الكتاب"، براي اين بود كه بفرمايد: آيات محكم در بين خود هيچ اختلافي ندارند بطوري كه گويي يكي هستند.

[آيات متشابهه نيز، پس از آنكه با آيات محكمه تبيين شدند، محكمه مي‌شوند] ..... ص : 30

نكته ديگر اين كه: در آيه شريفه، كلمه" محكمات" در مقابل" أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ" قرار گرفته، پس معلوم مي‌شود، همان طور كه گفتيم آيات قرآن دو قسمند، آن دسته كه محكم است متشابه نيست، و آنكه متشابه است محكم نيست و تشابه به معناي توافق چند چيز مختلف و اتحاد آنها در پاره‌اي از اوصاف و كيفيات است، و از سوي ديگر قرآن را چنين توصيف كرده
__________________________________________________
(1)كتابي كه همه‌اش متشابه و مثاني است. سوره زمر آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 31
كه كتابي متشابه و مثاني است، بطوري كه پوست بدن مردم خدا ترس، از شنيدن آن جمع مي‌شود، و فرموده:" كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ..." «1» و مسلما منظور از اين تشابه غير از آن تشابه است، منظور از اين آنست كه آيات اين كتاب (چه محكمش و چه متشابهش) از اين نظر كه يك اسلوب بي‌نظير دارند، و همه آنها در بيان حقايق و حكمت‌ها و هدايت به سوي حق صريح و اسلوبي متقن دارند، متشابه و نظير هم هستند، و منظور از تشابه در آيه مورد بحث، (بدليل اين كه، در مقابل محكم قرار گرفته، و نيز به قرينه اين كه، فرموده بيماردلان تنها آيات متشابه را گرفته، جار و جنجال بپا مي‌كنند، و مي‌خواهند آنها را به دلخواه خود تاويل نمايند" مترجم") اين است كه آيات متشابه طوري است كه مقصود از آن براي فهم شنونده روشن نيست، و چنان نيست كه شنونده به مجرد شنيدن آن، مراد از آن را درك كند، بلكه در اين كه منظور، فلان معنا است يا آن معناي ديگر ترديد مي‌كند، و ترديدش بر طرف نمي‌شود تا آن كه به آيات محكم رجوع نموده و به كمك آنها معناي آيات متشابه را مشخص كند، و در نتيجه همان آيات متشابه نيز محكم شود، پس آيات محكم به خودي خود محكم است، و آيات متشابه به وسيله آيات محكم، محكم مي‌شود.
مثلا آيه شريفه:" الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي" «2» آيه متشابه است، چون معلوم نيست منظور از برقرار شدن خدا بر عرش چيست؟ شنونده در اولين لحظه كه آن را مي‌شنود در معنايش ترديد مي‌كند، ولي وقتي مراجعه به آيه:" لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ" «3» مي‌كند مي‌فهمد كه قرار گرفتن خدا مانند قرار گرفتن ساير موجودات نيست و منظور از كلمه" استوا برقرار شدن" تسلط بر ملك و احاطه بر خلق است، نه روي تخت نشستن، و بر مكاني تكيه دادن، كه كار موجودات جسماني است، و چنين چيزي از خداي سبحان محال است.
و باز نظير آيه شريفه:" إِلي رَبِّها ناظِرَةٌ" «4» كه وقتي شنونده آن را مي‌شنود، بلافاصله به ذهنش خطور مي‌كند كه خدا هم، مانند اجسام ديدني است، و وقتي به آيه:" لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ" «5» مراجعه مي‌كند آن وقت مي‌فهمد كه منظور از" نظر كردن" تماشا كردن با چشم مادي نيست.
__________________________________________________
(1)سوره زمر آيه 23.
(2)سوره طه آيه: 5.
(3)سوره شوري آيه 11.
(4)بعضي از نفوس در قيامت به پروردگار خود نظر مي‌كنند. سوره قيامت آيه 23.
(5)سوره انعام آيه 103.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 32
و همچنين وقتي آيه نسخ شده را با آيه ناسخ مقايسه مي‌كند آن وقت مي‌فهمد كه عمر اولي در اصل كوتاه بوده، و حكمش محدود به حدي از زمان بوده و بعد از آن زمان، كه همان زمان نزول آيه ناسخ باشد، حكمش از اعتبار مي‌افتد، و همچنين مثالهايي نظير اين سه مثل.
پس اين بود آن معنايي كه از دو كلمه" محكم" و" متشابه" به ذهن مي‌رسد، و فهم ساده، آن را از مجموع آيه مورد بحث مي‌فهمد، چون اگر فرض كنيم كه حتي تمامي آيات قرآني متشابه است، آيه مورد بحث، بطور قطع آيه‌ايست محكم كه حتي ساده‌ترين فهم‌ها هم آن را مي‌فهمد.
و اگر فرض كنيم كه اين آيه از آيات متشابه است آن وقت تمامي آيات قرآن متشابه مي‌شود، ديگر جا ندارد كه آيات را به دو قسم، محكم و متشابه تقسيم كند، و بفرمايد:" هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ" و ديگر جمله:" هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ" دردي را دوا نخواهد كرد، براي اين كه فرض كرديم خودش هم متشابه است.
و نيز، ديگر آيه شريفه:" كِتابٌ فُصِّلَتْ آياتُهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ بَشِيراً وَ نَذِيراً" «1» معناي صحيحي نخواهد داشت.
و نيز احتجاج خداي عز و جل در آيه شريفه:" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً" «2»، عليه آنهايي كه در آيات قرآن تدبر نمي‌كنند احتجاجي صحيح نمي‌بود.
و همچنين آيات ديگر كه قرآن را" هدايت"،" نور"،" تبيان"،" بيان"،" مبين"،" ذكر" و امثال آن توصيف كرده، معناي صحيحي نخواهد داشت.
علاوه بر اينكه هر كس آيات قرآن را از اول تا آخر مورد دقت قرار دهد، هيچ شكي نمي‌كند در اينكه حتي يك آيه از آن، بدون مدلول و معنا (بطوري كه خواننده هيچ معنايي از آن نفهمد) وجود ندارد، بلكه تمامي آيات آن، ناطق به مدلول خود هست، حال يا مانند آيات محكم ناطق به يك مدلول و معنا است، بطوري كه هيچ عارف به كلامي در آن شك نمي‌كند و يا مانند آيات متشابه كه بين چند معنا مشتبه است و با صراحت مي‌دانيم كه يكي از آن معاني مراد است.
چيزي كه هست اين است كه خواننده در اينكه كداميك از آن معاني مقصود است
__________________________________________________
(1)حم سجده آيه 4.
(2)كه چرا تدبر نمي‌كنند و نمي‌فهمند، كه اگر اين كتاب از ناحيه غير خدا بود اختلافهاي بسياري در آن مي‌يافتند. سوره نساء آيه 82.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 33
شك و ترديد مي‌كند، و مي‌دانيم آن معناي واحدي كه مقصود خداي تعالي است، لا بد بيگانه از اصول مسلمه در قرآن، از قبيل:" وجود صانع" و" يگانگي او"،" بعثت انبيا"" تشريع احكام"،" معاد" و ... نيست، بلكه موافق با آن اصول است، و آن اصول هم همان معنا را نتيجه مي‌دهد، و در فرض مساله، مرجع ما همان اصول است، كه بايد به وسيله آنها آن معناي حق را از ميان ساير معاني معين كنيم.
پس قرآن خودش مفسر خويش است و بعضي از آياتش اصل و مرجع براي بعضي ديگر است.

[" محكمات" آيات متضمن اصول مسلمه قرآني است و" متشابهات" آيات متضمن فروع است] ..... ص : 33

و آن گاه اگر اهل نظر بعد از توجه به اين مطالب به آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ" برخورد كند، ديگر هيچ شكي نمي‌كند در اينكه مراد از كلمه" محكمات" آياتي است كه متضمن اصول مسلمه‌اي از قرآن است و مراد از كلمه" متشابهات" آياتي است كه معاني آنها به وسيله آيات دسته قبل روشن مي‌گردد.
خواهي گفت: كسي در رجوع فروع به اصول، حرفي ندارد، البته همه مي‌دانيم وقتي اصول متفرقه‌اي در قرآن هست، و در مقابل فروعي هم در قرآن متفرق است، اين فروع بايد به آن اصول برگردد، ليكن اين باعث نمي‌شود كه فروع" متشابه" ناميده شود، و شما بايد توضيح دهيد كه چرا قرآن آنها را متشابه خوانده است؟.
در پاسخ مي‌گوئيم به يكي از دو جهت، چون معارفي كه قرآن كريم بر بشر عرضه كرده دو قسم است.
بعضي از آنها در باره ما وراي طبيعت است كه خارج از حس مادي است، و فهم مردم عادي وقتي به آنها بر مي‌خورد دچار اشتباه مي‌شود، و نمي‌تواند معنايي غير مادي براي آنها تصور كند، مثل آيه:" إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ" «1» و آيه" وَ جاءَ رَبُّكَ" «2» كه در برخورد با آنها به خاطر انسي كه فهم او با ماديات دارد، از كمين كردن خدا و آمدنش همان معنايي را درك مي‌كند كه از آمدن و كمين كردن يك جاندار مي‌فهمد، ولي وقتي به آياتي كه در باره اصول معارف اسلام است، مراجعه مي‌كند از اين اشتباه در مي‌آيد.
و اين جريان در تمامي معارف و ابحاث غير مادي و غايب از حس هست و اختصاصي
__________________________________________________
(1)يعني بدان كه پروردگارت در كمين است. سوره فجر آيه 14. [.....]
(2)و پروردگارت آمد. سوره فجر آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 34
به معارف قرآن ندارد.
معارف ساير كتب آسماني، البته آن معارف عاليه‌اي كه دستخوش تحريف نشده، و همچنين مباحث الهي كه در فلسفه عنوان مي‌شود همين طور است، و قرآن كريم به همين جريان اشاره نموده مي‌فرمايد:" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها" «1».
و نيز مي‌فرمايد:"إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ، وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ" «2».

[ثابت نبودن و احيانا متغير بودن احكام اجتماعي و فرعي، موجب تشابه مي‌گردد] ..... ص : 34

قسم دوم، آياتي است مربوط به قوانين اجتماعي و احكام فرعي، و چون مصالح اجتماعي كه احكام ديني بر اساس آن تشريع مي‌شود وضع ثابتي ندارد، و احيانا متغير مي‌شود، و از سوي ديگر قرآن هم به تدريج نازل شده قهرا آيات مربوط به قوانين اجتماعي و احكام فرعي دستخوش تشابه و ناسازگاري مي‌شوند، وقتي به آيات محكم رجوع شد آن آيات، اين آيات را تفسير نموده، تشابه را از بين مي‌برد، آيات محكم تشابه آيات متشابه را، و آيات ناسخ تشابه آيات منسوخ را از بين مي‌برد.
" فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ" كلمه" زيغ" به معناي انحراف از استقامت (راست بودن) است، كه لازمه‌اش اضطراب قلب و پريشاني خاطر است. به قرينه اينكه در مقابلش رسوخ در علم قرار گرفته، كه در باره اثرش مي‌فرمايد: دارندگان آن اضطراب ندارند و با اطمينان خاطر مي‌گويند همه آيات قرآن، چه محكم و چه متشابه آن، از طرف پروردگار ما است، و اما آنهايي كه زيغ و انحراف قلب دارند، مضطرب هستند، و دنبال آيات متشابه را مي‌گيرند، تا از پيش خود آن را تاويل نموده فساد راه بيندازند و كساني كه دچار چنين زيغ و انحرافي نيستند همواره از خدا مي‌خواهند: كه خدايا قلب ما را بعد از هدايت منحرف مساز." رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنا" «3».
از اينجا روشن مي‌شود كه مراد از پيروي از آيات متشابه، پيروي عملي است، نه
__________________________________________________
(1)خدا آبي از آسمان نازل مي‌كند و در هر سرزميني به مقدار ظرفيتش آن آب جاري مي‌شود. سوره رعد آيه 17.
(2)ما آن كتاب مبين را عربي قرار داديم، باشد كه شما تعقل كنيد، و گرنه آن در ام الكتاب نزد ما مقامي بلند و فرزانه داشت. سوره زخرف آيه 4.
(3)سوره بقره آيه 250.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 35
پيروي ايماني، و پيروي عملي از متشابه هم وقتي مذموم است كه بدون رجوع به محكم باشد چون پيروي آن بعد از رجوع به محكم، ديگر پيروي متشابه نيست بلكه پيروي محكم و عملي صحيح است نه مذموم.
و منظور از" ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ" اين است كه متشابه را دنبال كنند، و بخواهند به اين وسيله مردم را گمراه كنند، چون كلمه:" فتنه" با كلمه" اضلال" معنايي نزديك بهم دارند.
خداي تعالي نتيجه خطرناكتري براي اين عمل شيطاني ذكر كرده، و آن دست‌يابي به تاويل قرآن، و به اصطلاح امروز فلسفه احكام حلال و حرام است مي‌خواهند از اين راه، خود را از پيروي محكمات دين بي‌نياز نموده و در آخر دين خدا را از اصل منسوخ و متروك كنند.

[بررسي معناي" تاويل" در آيات قرآني و اقوالي كه در اين باره گفته شده است] ..... ص : 35

كلمه" تاويل" از ماده" اول" است و اين ماده به معناي رجوع است، كه وقتي به باب تفعيل مي‌رود معناي برگرداندن را مي‌دهد، پس تاويل متشابه به معناي برگرداندن آن به يك مرجع و ماخذ است، و تاويل قرآن به معناي ماخذي است كه معارف قرآن از آنجا گرفته مي‌شود.
خداي تعالي كلمه" تاويل" را در چند مورد در كلام مجيدش آورده، از آن جمله فرموده:" وَ لَقَدْ جِئْناهُمْ بِكِتابٍ فَصَّلْناهُ عَلي عِلْمٍ، هُديً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ، هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا تَأْوِيلَهُ يَوْمَ يَأْتِي تَأْوِيلُهُ يَقُولُ الَّذِينَ نَسُوهُ مِنْ قَبْلُ قَدْ جاءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالْحَقِّ" «1» يعني در آنچه خير مي‌دادند و مي‌گفتند: مولاي حقيقي ما خدا است، بر حق بودند، و آنچه بغير خدا مي‌پرستيديم باطل بود، و نيز اعتراف خواهند كرد كه نبوت، حق بود و دين خدا حق بود، و مساله بعثت از قبور حق بود.
و خلاصه كلام اين است كه در آن روز حقيقت همه آن معارفي كه انبيا آورده‌اند ظاهر مي‌شود.
از اين بيان فساد اين گفتار روشن مي‌شود كه بعضي گفته‌اند:" تاويل در آيه مورد بحث به معناي حقايق خارجيه است كه خبر صحيح با آن مطابق باشد، مانند اموري كه در روز قيامت رخ مي‌دهد، كه اخبار انبيا و رسل و كتب آسماني مطابق با آنها و آنها مطابق (به فتح با) با اينها است".
__________________________________________________
(1)با اين كه ما كتابي به سوي‌شان فرستاديم كه آن را بر اساس علم تفصيل داده‌ايم، تا هدايت و رحمتي باشد براي قومي كه ايمان مي‌آورند حال آيا اين مردم انتظار تاويل آن دارند؟ روزي كه تاويلش بيايد آنهايي كه از پيش فراموشش كردند اعتراف خواهند كرد، كه رسولان پروردگار ما به حق آمده بودند.
سوره اعراف آيه 53.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 36
وجه فسادش اين است كه اگر معناي تاويل اين باشد، تنها آياتي تاويل خواهد داشت كه در باره صفات خدا و بعضي از افعال او و پاره‌اي از حوادث قيامت باشد، و اما آيات مربوط به احكام و تشريع، اينها از آنجا كه همه از باب انشا يعني امر و نهي است، ديگر مطابق و غير مطابق ندارد، تا مطابقتش با حوادث قيامت تاويل خوانده شود.
و همچنين است آيات ارشادي كه بشر را به فضايل اخلاقي امر، و از رذايل اخلاقي نهي مي‌كند، چون تاويل اينگونه آيات و فلسفه احكامش همراه خودش هست، و نيز آياتي كه قصص انبيا و امتهاي گذشته را شرح مي‌دهند كه تاويل آنها به اين معنايي كه براي تاويل گفته‌اند، در سابق گذشته و ديگر در قيامت تاويل ندارد، علاوه بر اين كه در آيه شريفه، كلمه" تاويل" را اضافه به همه كتاب كرده، نه به يك قسم خاصي از آياتش.
و نظير آيه مورد بحث، آيه شريفه" وَ ما كانَ هذَا الْقُرْآنُ أَنْ يُفْتَري ... أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ ... بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ كَذلِكَ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الظَّالِمِينَ" «1». است، بطوري كه ملاحظه مي‌فرماييد تمامي قرآن را داراي تاويل مي‌داند، چون مي‌فرمايد:" با اينكه هنوز تاويل قرآن نيامده".
و به همين جهت است كه بعضي از مفسرين گفته‌اند: تاويل عبارت است از امر عيني خارجي كه گفتار تاويل دار بر آن امر خارجي اتكا دارد، و معلوم است كه اين امر خارجي در هر موردي معناي خاص به خود را دارد مثلا تاويل در مورد اخبار عبارت است از همان چيزي كه از آن خبر داده شده، و حادثه‌اي كه در خارج واقع شده، مانند قصص انبيا و امتهاي گذشته، و يا واقع مي‌شود، مانند آياتي كه از صفات خدا و اسماي او و عده‌هايش و همه حوادثي كه در قيامت رخ مي‌دهد.
و تاويل در مورد انشاء (يعني امر و نهي و امثال آن) عبارت است از مصلحتي كه آمر را واداشته تا براي به دست آوردن آن مصلحت، امر كند، و مفسده‌اي كه براي جلوگيري از آن، نهي نمايد، مثلا تاويل در آيه:" وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ إِذا كِلْتُمْ وَ زِنُوا بِالْقِسْطاسِ الْمُسْتَقِيمِ ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلًا" «2» همين است كه با برقراري وزن عادلانه در هر كالاي كشيدني و پيمان كردني، امر اجتماع بشري، استقامت يابد.
اين بود آن معنايي كه اين گروه از مفسرين براي تاويل همه قرآن كردند، و ليكن اين
__________________________________________________
(1)سوره يونس آيه 39.
(2)سوره اسراء آيه 35.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 37
معنا با ظاهر آيه سازگار نيست، چون اولا، ظاهر آن اين است كه تاويل امري است خارجي و اثري است عيني كه مترتب مي‌شود بر عمل خارجي مسلمانان كه همان ايفاي كيل و اقامه وزن باشد، نه امر تشريعي، كه جمله" وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ إِذا كِلْتُمْ وَ زِنُوا ..." متضمن آن است.
پس تاويل امري است خارجي كه مرجع و مال امر خارجي ديگر است، نه مرجع و مال كلام خدا، بنا بر اين توصيف آيات كتاب خدا به اين كه اين كلام تاويل دارد، چون حكايت مي‌كند از معاني خارجي، توصيف آيات نيست، بلكه توصيف متعلق آيات است، در انشائيات قرآن كه عمل مسلمين باشد و در اخبارياتش كه معاني خارجيه است.
و ثانيا، گو اين كه تاويل مرجعي است كه صاحب تاويل به آن بازگشت دارد اما بازگشت در اينجا به معناي خاصي است، و هر بازگشتي تاويل نيست، مثلا كارمند يك اداره در امور اداري به رئيس مراجعه مي‌كند ولي اين مراجعه را تاويل نمي‌گويند.
پس تاويل مراجعه خاصي است، نه مطلق مراجعه، به دليل اين كه در آيات زير در مورد مراجعه خاص استعمال شده، خضر به موسي (ع) مي‌فرمايد:" سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً" «1».
و نيز مي‌فرمايد:" ذلِكَ تَأْوِيلُ ما لَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً" «2» و آنچه خضر به موسي خبر داد صورت و عنوان كارهايي بود كه در مورد كشتي و ديوار و پسر بچه انجام داد، موسي (ع) از آن صورتها و عناوين بي‌خبر بود، و به جاي آن صورتها و عناويني ديگر تصور كرده بود، عناويني كه با عقلش وفق نمي‌داد، و وادارش مي‌كرد با بي طاقتي هر چه بيشتر اعتراض كند، كه قرآن كريم اعتراض‌هايش را به ترتيب در سوره كهف آيه 71 و آيه 77 و آيه 74 حكايت كرده است.
صورتي كه موسي (ع) از سوراخ كردن كشتي تصور كرده بود اين بود كه خضر مي‌خواهد اهل كشتي را غرق كند، پرسيد:" أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً إِمْراً" «3».
و صورتي كه از چيدن ديوار تصور كرده بود اين بود كه مي‌خواهد مزدي بگيرد، و به اصطلاح سور و ساتي فراهم كند، و وقتي ديد مزد نگرفت پرسيد:" لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْراً"
__________________________________________________
(1)بزودي تو راي از آن تاويل كه براي شنيدنش بي‌طاقتي مي‌كردي خبر مي‌دهم. سوره كهف آيه 78.
(2)اين بود تاويل آنچه نمي‌توانستي بر آن صبر كني. سوره كهف آيه 82.
(3)آيا سوراخش كردي تا اهلش راي غرق كني؟ چه عمل ناشايسته‌اي كردي: سوره كهف آيه 71.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 38
«1».
و صورتي كه از كشتن آن پسر بچه تصور كرده بود اين بود كه وي مردي آدم‌كش است، و از اين عمل لذت مي‌برد، لذا پرسيد:" أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ؟ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُكْراً" «2».
و تاويلي كه خضر براي كارهاي خود ذكر كرد اين بود كه گفت:" أَمَّا السَّفِينَةُ فَكانَتْ لِمَساكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَها وَ كانَ وَراءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْباً، وَ أَمَّا الْغُلامُ فَكانَ أَبَواهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينا أَنْ يُرْهِقَهُما طُغْياناً وَ كُفْراً، فَأَرَدْنا أَنْ يُبْدِلَهُما رَبُّهُما خَيْراً مِنْهُ زَكاةً وَ أَقْرَبَ رُحْماً، وَ أَمَّا الْجِدارُ فَكانَ لِغُلامَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ وَ كانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُما، وَ كانَ أَبُوهُما صالِحاً فَأَرادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغا أَشُدَّهُما وَ يَسْتَخْرِجا كَنزَهُما رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ" «3».
و منظورش از تاويل در اين آيات همانطور كه ملاحظه مي‌كنيد برگشت هر كاري به صورت و عنوان واقعي خويش است همانطور كه زدن كودك به تاديب بر مي‌گردد، و زدن رگ و خون گرفتن به غرض معالجه بر مي‌گردد.
ولي در جمله:" زيد آمد" نمي‌توان گفت كه تاويل آن آمدن زيد در خارج است.
قريب به همين معنا، تاويل‌هايي است كه در چند جاي داستان يوسف آمده.
يك جا فرموده:" إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً، وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ" «4» و در جاي ديگر فرموده:" وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَي الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قالَ يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ، قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا" «5».
__________________________________________________
(1)چرا در صدد برنيامدي مزد بگيري. سوره كهف آيه 77.
(2)چرا خون بي‌گناهي را بدون قصاص ريختي؟ بدرستي كه كار زشتي مرتكب شدي. سوره كهف آيه 84.
(3)اما كشتي مال مردم مستمند بود كه در دريا كار مي‌كردند، و پادشاهي در كمين اين قوم همه كشتي‌ها را به غصب مي‌گرفت، خواستم معيوبش كنم، تا آن را غصب نكند، و اما آن پسر، فرزند پدر و مادري با ايمان بود، او اگر زنده مي‌ماند پدر و مادر خود را به كفر و طغيان مي‌كشيد، خواستم پروردگارشان (فرزندي) پاكيزه‌تر و مهربانتر به ايشان عوض دهد، و اما آن ديوار مال دو پسر يتيم از اين شهر بود، و گنجي از مال ايشان زير آن قرار داشت و پدرشان مردي شايسته بود، پروردگارت خواست تا به رشد خويش برسند، و گنج خويش برون آرند، و اين رحمتي از پروردگارت بود. سوره كهف آيه 82.
(4)سوره يوسف آيه 4. [.....]
(5)سوره يوسف آيه 100.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 39
در آغاز داستان از يوسف (ع) حكايت مي‌كند كه به پدر بزرگوارش گفت:
" پدر جان در خواب يازده ستاره و خورشيد و ماه را مي‌بينم كه دارند برايم سجده مي‌كنند" و در آخر داستان حكايت مي‌كند كه:" پدر و مادرش را بر تخت سلطنت جاي داد، پدر و مادر و برادران در برابرش سجده كردند، آن وقت به پدرش گفت: پدر جان اين بود تاويل آن خوابي كه من قبلا ديده بودم، پروردگارم آن رؤيا را صادق و محقق ساخت".
كه در اين مورد سجده كردن والدين و برادران يوسف براي او تاويل رؤيايش خوانده شده، و اين رجوع از قبيل رجوع مثال به ممثل است.
در جاي ديگر در باره رؤياي پادشاه مصر و تعبير يوسف (ع) مي‌فرمايد:
" وَ قالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَري سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ يابِساتٍ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُءْيايَ إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّءْيا تَعْبُرُونَ، قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِينَ، وَ قالَ الَّذِي نَجا مِنْهُما وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُكُمْ بِتَأْوِيلِهِ، فَأَرْسِلُونِ، يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ أَفْتِنا فِي سَبْعِ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ، وَ سَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ يابِساتٍ لَعَلِّي أَرْجِعُ إِلَي النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ، قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَباً فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِي سُنْبُلِهِ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تَأْكُلُونَ ..." «1».
و در جاي ديگر همين داستان را در نقل رؤياي آن دو زنداني مي‌فرمايد:
" وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ، قالَ أَحَدُهُما إِنِّي أَرانِي أَعْصِرُ خَمْراً، وَ قالَ الْآخَرُ إِنِّي أَرانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزاً، تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ، نَبِّئْنا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ
__________________________________________________
(1)پادشاه مصر گفت: در عالم رؤيا به روشني مي‌بينم كه هفت گاو لاغر هفت گاو فربه را مي‌خورند، و هفت سنبله سبز راي با هفت سنبله خشك مي‌بينم حال اي درباريان اگر از تعبير رؤيا آگهي داريد، در اين رؤياي من نظر دهيد، گفتند رؤياي تو خواب پريشان است، و ما نمي‌توانيم خواب‌هاي پريشان راي تاويل كنيم يكي از آن دو نفر كه به پيشگويي يوسف از زندان رها شده بود و مدتها يوسف را فراموش كرده بود با مشاهده اين گفتگو به ياد يوسف افتاد، و گفت من شما راي از تاويل اين خواب خبر مي‌دهم، روانه‌ام كنيد، اي يوسف صديق ما راي در باره هفت گاو چاق كه طعمه هفت گاو لاغر مي‌شوند، و هفت سنبله سبز و هفت سنبله خشك نظر بده، تا من به دربار بروم و تعبير تو راي به ايشان بگويم، شايد به مقام ارجمند تو پي‌ببرند.
فرمود: هفت سال متوالي كشت و زرع مي‌كنيد، و هر چه درو مي‌كنيد، براي كشت نگه مي‌داريد، مگر به آن مقداري كه مي‌خوريد چون بعد از آن هفت سال خشكي و قحطي مي‌رسد، در آن سالها مردم ذخيره سالهاي قبل راي مي‌خورند مگر اندكي راي كه باز ذخيره مي‌كنيد. سوره يوسف آيه 48.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 40
... يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُما فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْراً، وَ أَمَّا الْآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْ رَأْسِهِ، قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيانِ" «1».
و در جاي ديگر خطاب به يوسف مي‌فرمايد:" وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ" «2».
و نيز مي‌فرمايد:"وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ" «3».
باز در جاي ديگر از يوسف نقل فرموده كه در مناجاتش با خداي تعالي گفت:" وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ" «4».
پس ملاحظه كرديد كه در تمامي اين موارد از داستان يوسف كلمه" تاويل" در حوادثي استعمال شده كه سرانجام رؤيا به آن حوادث منجر مي‌شود، و آنچه صاحب رؤيا در خواب مي‌بيند صورت و مثالي از آن حوادث است، پس نسبتي كه ميان آن حوادث و ميان رؤياها هست همان نسبتي است كه ميان صورت و معنا است، صورتي كه، معنا به آن صورت جلوه مي‌كند.
و به عبارت ديگر نسبتي است كه ميان حقيقت مجسم شده با مثال آن حقيقت است هم چنان كه در آياتي كه از داستان موسي و خضر (ع) نقل كرديم جريان از اين قرار بود و در آيه شريفه:" وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ إِذا كِلْتُمْ ... وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلًا" «5» نيز از همين باب است.
از دقت در آيات قيامت به دست مي‌آيد كه در آن آيات نيز جريان بدين منوال است، و لفظ تاويل در آن آيات هم همين معنا را مي‌دهد، مثلا در آيه:
__________________________________________________
(1)و با يوسف دو جوان به زندان افتادند، يكي از آن دو نفر به يوسف گفت: من در خواب مي‌بينم براي ساختن شراب، انگور مي‌فشارم، ديگري گفت: من هم در خواب ديدم كه بر بالاي سر، ناني راي حمل مي‌كنم و مرغان از آن نان مي‌خورند، حال بگو، تاويل اين دو رؤيا چيست؟ كه ما تو راي از نيكوكاران تشخيص داده‌ايم ...
يوسف گفت: اي دو رفيق زنداني من، يكي از شما از زندان نجات مي‌يابد، و ساقي شراب دربار مي‌گردد، و آن ديگري بدار آويخته مي‌شود، و آن قدر بر بالاي دار مي‌ماند كه مرغان از گوشت سرش مي‌خورند، اين قضايي است كه در باره امري كه مي‌پرسيد حتمي شده است. سوره يوسف آيه 41.
(2)خداي تعالي تو راي نصيبي از تاويل احاديث آموخته است. سوره يوسف آيه 6.
(3)ما از اين كار غرضها داشتيم كه يكي از آنها اين بود كه او راي بهره‌اي از علم تاويل، احاديث بياموزيم. سوره يوسف آيه 21.
(4)و" خدايا" تو مرا سهمي از تاويل احاديث آموختي. سوره يوسف آيه 101.
(5)سوره اسري آيه: 35.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 41
" بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ ..." «1».
و نيز در آيه:" هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا تَأْوِيلَهُ يَوْمَ يَأْتِي تَأْوِيلُهُ ..." «2» منظور از آمدن تاويل مجسم شدن حقايق است، چون امثال آيه:" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «3» كاملا دلالت مي‌كند بر اينكه مشاهده وقوع آنچه انبيا و كتب آسماني از وقوعش در قيامت خبر مي‌دادند از سنخ مشاهده با چشم سر و خلاصه مشاهده حسي و دنيايي نيست، هم چنان كه اصل وقوع قيامت و جزئيات نظام آن عالم از سنخ وقوع حوادث دنيايي و نظامي كه ما در دنيا با آن آشنا هستيم نيست، هم وقوعش طوري ديگر است، و هم نظام حاكم در آن نظامي ديگر، و ان شاء اللَّه بزودي بيان بيشتري در اين باره خواهد آمد.
پس رجوع و برگشت خبرهاي كتاب به حوادثي كه در قيامت ظهور مي‌كند از قبيل رجوع خبرهاي معمولي به حوادث آينده دنيايي نيست، رجوع در آنجا هم غير رجوع در اينجاست.
پس از آنچه گذشت سه نكته روشن گرديد:

[سه نكته كه از توضيحات در باره معناي" تاويل" به دست آمده است] ..... ص : 41

اول اينكه: تاويل داشتن آيه‌اي از آيات كه معناي آن برگشت كند به آن تاويل، غير از اين است كه آيه‌اي متشابه باشد و به آيه محكمي برگشت داده شود.
دوم اينكه: تاويل اختصاص به آيات متشابه ندارد بلكه تمامي آيات قرآن تاويل دارد، پس همانطور كه آيات متشابه تاويل دارد، آيات محكم نيز تاويل دارد.
سوم اينكه: تاويل از مفاهيمي كه معنا و مدلول لفظي دارند نيست، بلكه از امور خارجي و عيني است، و اگر گفته مي‌شود كه آيات قرآن تاويل دارد در حقيقت وصف تاويل، صفت خود آيات نيست، بلكه صفت متعلق آنها است، كه اعمال انسانها و يا چيز ديگر است.
و اما اينكه گاهي كلمه" تاويل" در معناي" مخالف ظاهر لفظ" استعمال مي‌شود، يك استعمال نوظهور است، كه بعد از نزول قرآن پيدا شده، و هيچ دليلي نداريم بر اين كه منظور قرآن مجيد هم از" تاويل" اين باشد، و وقتي مي‌فرمايد" وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ" بگوييم منظورش از تاويل معناي مخالف ظاهر كلمه است، هم چنان كه هيچ دليلي نداريم بر اين كه آن معناي ديگري كه براي تاويل كرده‌اند درست باشد، بلكه بيشتر آن معاني كه به زودي آنها را نقل مي‌كنيم معناهايي بدون دليل است.
__________________________________________________
(1)سوره يونس آيه: 39.
(2)سوره اعراف آيه: 53.
(3)سوره ق آيه: 22.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 42

[علم به تاويل كتاب مختص به خداي تعالي است] ..... ص : 42

" وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ" از ظاهر كلام برمي‌آيد كه ضمير" تاويله تاويلش" تنها به متشابه برمي‌گردد، براي اينكه نزديك‌ترين مرجع است، و هميشه ضمير به نزديك‌ترين مرجع برمي‌گردد (وقتي مي‌گوييم زيد به منزل ما آمد و به دنبالش عمرو هم آمد و گفت ... معنايش اين است كه عمرو گفت، چون عمرو به ضميري كه در كلمه" گفت" خوابيده نزديك‌تر است" مترجم").
هم چنان كه ظاهر كلمه" تاويل" در جمله" ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ" نيز همين است، قبلا توجه فرموديد كه صرف برگشتن ضمير به كلمه" متشابه" مستلزم اين نيست كه تاويل هم تنها از آن متشابه باشد، و آيات محكمات تاويل نداشته باشند، ممكن هم هست كه ضمير" تاويله" را بكلمه" كتاب" برگردانيم، هم چنان كه ضمير در جمله:" ما تَشابَهَ مِنْهُ" به همه كتاب برمي‌گردد.
جمله مورد بحث، افاده حصر مي‌كند، چون مي‌فرمايد: تاويل كتاب را به جز خدا كسي نمي‌داند، و ظاهر اين حصر اين است كه علم به تاويل تنها نزد خدا است.
و اما جمله:" وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ" عطف به آن نيست، تا معنا چنين شود:" تاويلش را نمي‌داند مگر خدا و راسخون در علم"، بلكه جمله‌اي از نو و در حقيقت فراز دوم جمله:" فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ" است، و معناي دو جمله اين است كه مردم نسبت به كتاب خدا دو گروه هستند، گروهي از آنها كه بيمار دلند آيات متشابه آن را دنبال مي‌كنند، و بعضي ديگر وقتي به آيات متشابه برمي‌خورند مي‌گويند: ما به همه قرآن ايمان داريم، چون همه‌اش از ناحيه پروردگار ما آمده، و اينگونه اختلاف كردن مردم به خاطر اختلاف دلهاي ايشان است.
دسته اول دلهاشان مبتلا به انحراف است، و دسته دوم، علم در دلهاشان رسوخ كرده.
علاوه بر اينكه اگر واو مذكور عاطفه باشد، و مراد اين باشد كه تنها خدا و راسخين در علم تاويل كتاب را مي‌دانند در اين صورت يكي از راسخين در علم رسول خدا (ص) محسوب مي‌شود چون آن حضرت افضل همه اين طايفه است، و چگونه ممكن است قرآن كريم بر قلب مباركش نازل بشود، و او آيات متشابهش را نفهمد، و بگويد" چه بفهمم و چه نفهمم به همه ايمان دارم، چون همه‌اش از ناحيه خدا است".
و از سوي ديگر يكي از عادت‌هاي قرآن اين است كه وقتي مي‌خواهد امت اسلام و يا جماعتي را كه رسول خدا (ص) هم در بين آنها است توصيف كند، نخست به صورت خاص، آن حضرت را ذكر كرده و سپس ساير افراد را جداگانه بيان مي‌كند تا رعايت شرافت و عظمت او را كرده باشد، و بعد از ذكر آن جناب آن گاه نام امت و يا آن جماعت را
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 43
مي‌برد مانند اين آيه كه مي‌فرمايد:" آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ" «1» و آيه:
" ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلي رَسُولِهِ وَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ" «2» و آيه:" لكِنِ الرَّسُولُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ" «3» و آيه:" النَّبِيَّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ" «4».
و آيات ديگر از اين قبيل هست كه قبل از ذكر نام امت، نام آن جناب را ذكر مي‌كند.
و با اين حال اگر مراد از جمله:" وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ" اين باشد كه راسخون در علم به تاويل قرآن دانا هستند- و با در نظر گرفتن اينكه رسول خدا (ص) بطور قطع يكي از آنان است- جا داشت همانطور كه گفتيم بفرمايد:" و ما يعلم تاويله الا اللَّه و رسوله و الراسخون في العلم" چون گفتيم عادت قرآن بر اين است كه هر جا بخواهد مطلبي مشترك ميان امت و رسول خدا (ص) را ذكر كند نام رسول خدا (ص) را جداگانه ذكر مي‌كند و اينجا ذكر نكرده، اگر چه ممكن است كسي در پاسخ ما بگويد: از آنجا كه صدر آيه كه مي‌فرمايد:" هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ ..." دلالت داشت بر اينكه آن جناب عالم به كتاب هست، ديگر حاجت نبوده دوباره نام آن حضرت را به خصوص ذكر كند.
پس تا اينجا معلوم شد كه رسول خدا (ص) جزء راسخين در علم- كه بعضي آيات را مي‌فهمند و بعضي را نمي‌فهمند- نيست، در نتيجه ظاهر آيه اين مي‌شود كه علم به تاويل منحصرا از آن خداي تعالي است، و اين انحصار منافات با استثناي آن جناب ندارد، هم چنان كه آياتي از قرآن علم غيب را منحصر در خداي تعالي مي‌كند، و در عين حال در آيه:
" عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ" «5» بعضي از رسولان را استثنا مي‌نمايد.

[انحصار علم به تاويل كتاب در خداي سبحان منافاتي با استثناء شدن رسول (ص) و راسخون در علم ندارد] ..... ص : 43

در اين آيه نيز منافات ندارد كه بفرمايد راسخين در علم مي‌گويند:" چه آيه‌اي را بفهميم و چه نفهميم به همه قرآن ايمان داريم".
و در آيات ديگر بفرمايد: همين راسخين در علم كه چنين سخني دارند به تاويل قرآن دانا هستند، براي اينكه آيه مورد بحث شاني از شؤون راسخين در علم را بيان مي‌كند، و آن اين
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه: 285.
(2)سوره توبه آيه: 26.
(3)سوره توبه آيه: 88.
(4)سوره تحريم آيه: 8. [.....]
(5)سوره جن آيه: 27.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 44
است كه همين دانايان به تاويل با اينكه عالم به حقيقت قرآن و تاويل آياتش هستند، مع ذلك اگر احيانا در جايي دچار شبهه شدند توقف مي‌كنند، زيرا بر خلاف آنهايي كه در دل انحراف دارند، اينان در مقابل خداي تعالي تسليم هستند.

[موضع" راسخون در علم" در برابر آيات متشابه، ايمان به آنها و توقف در مقام عمل است.] ..... ص : 44

" وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا".
كلمه" رسوخ" به معناي ثبوت و استحكام است، و اين كه راسخين در علم را، مقابل آنهايي قرار داده كه در دل انحراف و كژي دارند، و نيز اين كه راسخين در علم را چنين معرفي كرده كه مي‌گويند" همه قرآن از ناحيه پروردگارمان است"، دلالت مي‌كند بر تماميت تعريف آنان، و مي‌فهماند كه راسخين در علم آن چنان علمي به خدا و آياتش دارند كه آميخته با ذره‌اي شك و شبهه نيست در نتيجه علمي كه به محكمات دارند هرگز دستخوش تزلزل نمي‌شود، و به آن محكمات ايمان دارند، و عمل هم مي‌كنند، و چون به آيه‌اي از آيات متشابه بر ميخورند، آن تشابه نيز اضطراب و تزلزلي در علم راسخشان پديد نمي‌آورد، بلكه به آن نيز ايمان دارند، و در عمل كردن به آن توقف و احتياط مي‌كنند.
و در اين كه فرمود:" مي‌گويند همه‌اش از ناحيه پروردگارمان است"، هم دليل، ذكر شده و هم نتيجه، چون از ناحيه خدا بودن محكم و متشابه باعث مي‌شود كه به هر دو قسمت ايمان داشته باشند، و روشن بودن آيات محكم باعث مي‌شود كه به آن عمل هم بكنند، و روشن نبودن متشابه باعث مي‌شود كه تنها در مرحله عمل توقف كنند، نه اين كه آن را رد كنند، چون ايمان دارند كه آن نيز از ناحيه خدا است، چيزي كه هست جايز نيست به آن عمل كنند براي اينكه عمل به آن مخالفت با آيات محكم است، و اين عينا همان ارجاع متشابه به محكم است.
پس جمله:" كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا" به منزله دليل براي هر دو معنا است، هم براي ايمان آوردن به تمام قرآن، و هم براي عمل كردن به محكم و توقف نمودن در متشابه، و به عبارت ديگر، هم دليل است براي ايمان و عمل در محكم، و هم دليل است بر ايمان داشتن به تنهايي نسبت به متشابه و ارجاع آن به محكم.
" وَ ما يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ".
منظور از تذكر اين است كه انسان به دليل چيزي پي‌ببرد، تا هر جا آن دليل را ديد آن چيز را نتيجه بگيرد، و چون جمله:" كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا" همانطور كه گفتيم استدلالي بود از راسخين در علم و انتقالي بود به آن چيزي كه عملشان بر آن دلالت مي‌كرد، لذا خداي تعالي آن را تذكر ناميد، و ايشان را به اين تذكر بستود.
كلمه" الباب" جمع لب (بضمه لام و تشديد باء) است، و لب به معناي عقل صاف و
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 45
خالص از شوائب است.
و خداي تعالي در مواردي در كلام مجيدش، صاحبان چنين عقلي را ستوده، و فرموده:
" وَ الَّذِينَ اجْتَنَبُوا الطَّاغُوتَ أَنْ يَعْبُدُوها وَ أَنابُوا إِلَي اللَّهِ لَهُمُ الْبُشْري فَبَشِّرْ عِبادِ، الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ، أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ" «1».
و نيز فرموده:" إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ لَآياتٍ لِأُولِي الْأَلْبابِ، الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلي جُنُوبِهِمْ" «2». كه در آيه اول ايشان را به اجتناب از پرستش طاغوت، و برگشت بسوي خدا و شنيدن هر سخن، و عمل كردن به بهترين آن، ستوده و مي‌فرمايد اينان هستند كه خدا هدايت‌شان كرده، و آنها صاحبان عقل هستند.
و در آيه دوم فرمود: در خلقت آسمانها و زمين و اختلاف شب و روز براي صاحبان لب نشانه‌هايي است، همان كساني كه خدا را ايستاده و نشسته و به پهلو ياد مي‌كنند، و اين ياد كردن در هر حال، و لوازم آن كه همان تذلل و خشوع باشد، همان انابه‌اي است كه موجب تذكر آنان به آيات خدا و انتقالشان به معارف حقه است، هم چنان كه مي‌بينيم يك جا فرمود:" وَ ما يَتَذَكَّرُ إِلَّا مَنْ يُنِيبُ" «3».
و جاي ديگر مي‌فرمايد:" وَ ما يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ" «4».

[دعاي راسخون در علم:" رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا ..."] ..... ص : 45

پس معلوم مي‌شود اولوا الالباب همان كساني هستند كه انابه دارند.
" رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنا وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ".
اين درخواست يكي از آثار رسوخ و ثبات آنان در علم است، كه چون خدا را آن طور كه بايد شناختند يقين كردند كه از ناحيه خود مالك هيچ چيز نيستند، و مالكيت، منحصر در خداي عز و جل است، و چون چنين ايماني دارند در هر حال اين ترس را دارند كه خدا دلهايشان را بعد از رسوخ علم منحرف سازد، لذا به پروردگار خود پناه مي‌برند و درخواست مي‌كنند كه پروردگارا دلهاي ما را بعد از آنكه هدايتمان كردي منحرف مساز، و از ناحيه خود رحمتي به ما ببخشاي، تا نعمت رسوخ در علم براي ما باقي بماند، و ما را در سير بر صراط مستقيم هدايت، كمك كند، و در سلوك در مراتب قرب، يارمان باشد.
__________________________________________________
(1)سوره زمر آيه 18.
(2)سوره آل عمران آيه 191.
(3)متذكر نمي‌شود مگر كسي كه انابه داشته باشد. سوره غافر آيه 13.
(4)متذكر نمي‌شود مگر صاحبان لب، آل عمران آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 46
ممكن است بپرسيد چرا بعد از اين درخواست (پروردگارا دلهاي ما را منحرف مساز)، درخواست رحمت كردند؟ جوابش اين است كه منحرف نكردن دلها مستلزم آن نيست كه رسوخ در علم را هميشه داشته باشند، زيرا ممكن است دلهاي‌شان را منحرف نكند، ولي علم را از دلهاي‌شان بگيرد، و در نتيجه افرادي باشند پا در هوا، نه علمي داشته باشند تا سعادت يابند، و نه انحرافي تا كه داراي شقاوت گردند، بلكه در حال جهل و استضعاف همواره بمانند، در حالي كه احتياج ضروري و مبرم به علم داشته باشند، (مانند بيشتر ملل مستضعف دنياي امروز كه در اثر نفوذ استعمار در فرهنگ و اقتصادشان نمي‌توانند قد علم نموده، به استقلال فرهنگي حوائج خود را برطرف سازند" مترجم").
علاوه بر اين كه احتياج اين طايفه تنها بقاي رسوخ و نفوذ در علم نيست، بلكه آنان در طريقي قدم برمي‌دارند كه به انواعي از رحمت نيازمندند، انواعي كه جز خدا كسي نه، از آنها اطلاع دارد و نه مي‌تواند بشمارد، خود آنان هم آن طور كه بايد اطلاع ندارند، و ليكن بطور اجمال مي‌دانند كه بقاي‌شان در اين حالت، يعني حالت رسوخ در علم شرايط بيشماري دارد، كه حصول آنها به دست خداي تعالي است و دليل بر اين گفتار ما دنباله كلام خود آنان است، كه مي‌گويند:" رَبَّنا إِنَّكَ جامِعُ النَّاسِ لِيَوْمٍ لا رَيْبَ فِيهِ ..." چون در گفتار قبليشان يعني همين آيه مورد بحث نخست به خدا پناه بردند از اين كه انحراف و زيغ وارد در دلهاي‌شان شود، و در نتيجه رسوخ در علم را از دلهاي‌شان بربايد.
سپس در جمله" وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ"، درخواست ريزش رحمت او را مي‌كردند تا حيات قلوب‌شان ادامه يابد، و اگر كلمه" رحمت" را نكرده و بدون الف و لام آوردند، و آن گاه آن را به وصف" من لدنك" توصيف نمودند، براي اين بود كه گفتيم: خود آنان هم بطور مفصل اطلاعي از آن شرايط ندارند، و نمي‌دانند كه آن رحمت چه طور بايد باشد، تنها اين را مي‌دانند كه اگر رحمتي از پروردگارشان شامل حالشان نشود، و اگر آن رحمت از ناحيه خداي عز و جل نباشد، هيچ يك از حوائجشان برآورده نگشته، و هيچ امري از ايشان به سامان نمي‌رسد.
و اگر در پناه بردن، تنها به خدا پناه بردند، و در درخواست رحمت هم تنها رحمت او را درخواست كردند، براي اين بود كه چنين افرادي ايمان دارند به اين كه تمامي ملك صرفا از آن خدا است، و اسباب ظاهري هيچ چيزشان از خودشان نيست.
" رَبَّنا إِنَّكَ جامِعُ النَّاسِ لِيَوْمٍ لا رَيْبَ فِيهِ، إِنَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعادَ" اين سخن از راسخين در علم به منزله تعليلي است كه علت سؤال رحمت خود را بيان
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 47
مي‌كنند، چون علم دارند به اينكه اقامه نظام خلقت و دعوتهاي ديني و تلاش انسان در مسير وجودش همه مقدمه است براي جمع شدن در روز قيامت، روزي كه هيچ چيزي به جز رحمت خدا به درد نمي‌خورد، و جز رحمت او ياوري نيست.
چنان كه خداي سبحان فرموده:" إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ مِيقاتُهُمْ أَجْمَعِينَ، يَوْمَ لا يُغْنِي مَوْلًي عَنْ مَوْلًي شَيْئاً، وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ، إِلَّا مَنْ رَحِمَ اللَّهُ" «1».
و به همين جهت بود كه راسخين در علم، رحمت پروردگار خود را درخواست نموده، تعيين و تشخيص نوع آن را به خود خدا واگذار كردند، تا رحمتي را شامل حال آنان كند كه برايشان سودمند باشد.
و در كلام خود روز قيامت را به اين صفت توصيف كردند كه روزي است كه در وقوع آن شكي نيست، تا به اين وسيله، كمال اهتمام خود و اصرار در سؤال را موجه سازند، و همين توصيف‌شان را هم با جمله:" إِنَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعادَ" تعليل كردند، براي اين كه گفتيم كه: اين گفتار سخن راسخين در علم است، و علم به چيزي در دلي رسوخ نمي‌كند و ريشه‌دار نمي‌شود، مگر اين كه علم به علت آن نيز رسوخ كند، و علت شك نداشتن آنان در وقوع روز قيامت اين است كه خدا به وقوع آن وعده داده، و به همين جهت وقتي گفتند:" لِيَوْمٍ لا رَيْبَ فِيهِ" دنبالش گفتند:" براي اين كه خدا خلف وعده نمي‌كند".
نظير اين وجه در كلام ديگرشان هم آمده است، و آن اين است كه وقتي گفتند:
" وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً" دنبالش علت آن را ذكر كردند كه" إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ" «2» پس وهاب بودن خدا موجب مي‌شود كه آنان درخواست رحمت كنند و اگر علاوه بر كاف خطاب" انك" كلمه" انت" را هم آوردند، براي اين بود كه خبر" ان" را منحصر كنند، و در نتيجه جمله:" من لدنك" را تعليل كنند و بگويند اگر از تو خواستيم كه از ناحيه خودت رحمتي به ما ارزاني بداري، براي اين بود كه ما به جز تو وهاب و بخشنده‌اي سراغ نداريم.
و باز نظير اين وجه در گفتار ديگرشان جريان مي‌يابد كه بعد از آن كه گفتند:" رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا" چيزي گفتند كه به منزله علت آن درخواست است، و آن اين بود كه گفتند:
" بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنا" كه معناي مجموع اين دو جمله چنين مي‌شود:" پروردگارا قلوب ما را مبتلا
__________________________________________________
(1)محققا روز قيامت كه روز جدايي حق از باطل است ميقات همه آنان است، روزي است كه هيچ سرپرست و دوستي به درد دوست خود نمي‌خورد، و مردم ياري نمي‌شوند، مگر كساني كه مشمول رحمت خدا باشند. سوره دخان آيه 42.
(2)براي اين كه تو وهاب و بخشنده‌اي. سوره آل عمران آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 48
به زيغ و انحراف مفرما، آخر تو ما را هدايت كرده‌اي".
و همچنين در جمله:" آمنا به" كه دنبالش گفتند:" كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا" و اين دو جمله نيز از همين قبيل است، و معناي مجموعش اين است كه" راسخين در علم مي‌گويند ما به آن ايمان داريم براي اين كه همه قرآن از ناحيه پروردگار ما است".
پس اين طايفه مردمي هستند كه به پروردگار خود ايمان آورده، و بر ايمان خود استواري به خرج دادند، در نتيجه خداي سبحان هم هدايتشان كرد، و عقول‌شان را تكميل فرمود، و نتيجه كمال عقلشان، اين شد كه سخني جز با داشتن علم، نگويند، و عملي جز با علم به صحت آن، انجام ندهند، و به همين جهت خداي عز و جل ايشان را راسخين در علم ناميد و به كنيه" أُولُوا الْأَلْبابِ" ياد كرد.
خواننده گرامي اگر در تعريفهايي كه خداي تعالي از اولوا الالباب نموده دقت فرمايد، خواهد ديد كه درست همان كساني هستند كه نشاني‌هاي آنان در آيات زير آمده:" وَ الَّذِينَ اجْتَنَبُوا الطَّاغُوتَ أَنْ يَعْبُدُوها وَ أَنابُوا إِلَي اللَّهِ، لَهُمُ الْبُشْري، فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ، أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ" «1». كه در اين آيات ايشان را بداشتن چند نشاني تعريف كرده: اول داشتن ايمان، دوم پيروي از بهترين سخن، سوم انابه و رجوع به خداي سبحان، و اگر به آيه مورد بحث مراجعه كني خواهي ديد كه در آن راسخين در علم را هم به همين اوصاف توصيف فرموده است.
حال ببينيم التفات از ضمير خطاب به غايب در آيه، چه نكته‌اي را مي‌رساند؟ و چرا راسخين در علم كه خدا را مخاطب قرار داده و مي‌گفتند:" پروردگارا تو مردم را در روزي كه شكي در آن نيست جمع خواهي كرد" در آخر آيه خداي تعالي را غايب فرض نموده و گفتند:
" خدا خلف وعده نمي‌كند"؟.
جهتش اين است كه وعده نامبرده اختصاص به راسخين در علم ندارد، بلكه هم براي آنان وعده است و هم براي ديگران، و بدين جهت مناسب بود كه به جاي" ربنا" (و نسبت دادن رب بخصوص خود) كلمه" اللَّه" را بياورند، چون الوهيت حكمي عام دارد، كه شامل همه چيز مي‌شود.
__________________________________________________
(1)و كساني كه از پرستش طاغوت اجتناب مي‌كنند و همواره به خدا انابه و رجوع مي‌نمايند، تنها مژده مر ايشان را است، پس بندگان مرا كه هر سخني را مي‌شنوند و بهترين آن را پيروي مي‌كنند بشارت بده، كه تنها اينان هستند كه خدا هدايت‌شان كرده، و همين‌ها هستند اولوا الالباب. سوره زمر آيه 18.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 49

بحثي تفصيلي پيرامون محكم و متشابه و تاويل ..... ص : 49

اشاره

آنچه تا كنون در باره معناي" محكم" و" متشابه" و نيز در معناي كلمه" تاويل" گفتيم مطالبي بود كه دقت در كلام خداي سبحان آن را مي‌فهماند و نيز روايات وارده از ائمه اهل بيت (ع) كه بزودي" ان شاء اللَّه" از نظر خواننده خواهد گذشت آن را مي‌رساند. حال ببينيم مفسرين در معناي اين سه عنوان چه گفته‌اند سخنان مفسرين در اين باره بسيار مختلف است، و شيوع و گسترش اين اختلاف به انحرافشان كشانيده است.
اگر سر نخ اين اختلافات را جستجو كنيم سر از صدر اسلام و مفسرين از صحابه و تابعين در مي‌آوريم، و تا آنجا كه ما اطلاع داريم كمتر تفسيري پيدا مي‌شود كه حتي با بياني كه ما ذكر كرديم نزديك باشد، تا چه رسد به اين كه كاملا مطابق با آن باشد.
و علت عمده اين انحراف آن است كه بحث در" محكم و متشابه" را با بحث در پيرامون معناي" تاويل" خلط كرده‌اند، و اين باعث شده است كه اختلاف عجيبي در انعقاد اصل مساله و كيفيت بحث و نتيجه‌گيري از آن راه بيفتد.
اينك ما در طي چند فصل در باره هر يك از اين دو مساله بطور مفصل بحث مي‌كنيم، و اقوال را بعد از آن كه بقدر امكان مشخص كنيم كه مربوط به كدام يك از دو مساله است نقل نموده و آنچه حق مطلب است اختيار مي‌كنيم.

1-گفتار در مساله محكم و متشابه ..... ص : 49

اشاره

كلمه" محكم" اسم مفعول از باب افعال (احكام) است. و كلمه" متشابه" اسم فاعل از باب تفاعل (تشابه) است، و" احكام و تشابه" از الفاظي است كه معنايش در لغت روشن است، خداي تعالي يك جا همه قرآن را محكم خوانده و فرموده:" كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُهُ" «1» و جاي ديگر همه‌اش را" متشابه" خوانده، و فرموده:" كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ" «2».
منظور از احكام آن اين است كه تمامي آن داراي نظمي متقن و بياني قاطع و محكم
__________________________________________________
(1)سوره هود آيه 1.
(2)سوره زمر آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 50
است، و منظور از تشابه آن اين است كه همه آياتش از نظر نظم و بيان و داشتن نهايت درجه اتقان و نداشتن هيچ نقطه ضعف شبيه به هم هستند.
و چون به حكم آن دو آيه همه قرآن محكم و همه‌اش متشابه است لذا در آيه مورد بحث ما كه آيات را بدو قسم محكم و متشابه تقسيم كرده، و فرموده بعضي از آياتش محكم و بعضي متشابه است، مي‌فهميم منظور از اين محكم و متشابه غير آن محكم و متشابه است.
پس جا دارد در معناي محكم و متشابه، در اين آيه بحث شود تا ببينيم منظور از آن چيست؟ و كدام دسته از آيات به اين معنا محكم و كدام به اين معنا متشابه است، و در معناي آن مفسرين متجاوز از ده قول دارند.

[نقل اقوال مختلفي كه در باره مراد از محكم و متشابه گفته شده و نقد و رد آنها] ..... ص : 50

اول اينكه: منظور از آيات محكم همان چند آيه سوره انعام است، كه مي‌فرمايد:" قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً ... لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ" «1» و در آن عده‌اي از واجبات و محرمات الهي را نام مي‌برد و منظور از آيات متشابه آياتي است كه امر آن بر يهود مشتبه شده، و آن عبارت است از رمزهايي كه در آغاز بعضي از سوره‌هاي قرآن قرار گرفته مانند" الف- لام- ميم"" الف- لام- را"" حا- ميم" و امثال آن، كه يهود آنها را با حساب جمل محاسبه كردند تا از اين راه مدت عمر و بقاي امت اسلام را در آورند، و حسابشان درست از آب در نيامد، در نتيجه دچار اشتباه شدند.
اين معنايي است كه در ميان صحابه به ابن عباس نسبت داده شده و نادرستي آنهم روشن است، براي اين كه گفتاري است بدون دليل و به فرض هم كه دليل داشته باشد آيات محكم منحصر در سه آيه سوره انعام نيست، بلكه بغير از حروف مقطعه اول سوره‌ها شامل همه قرآن مي‌گردد.
و ليكن حق مطلب اين است كه نسبت دادن چنين معنايي به ابن عباس صحيح نيست، آنچه از ابن عباس نقل شده اين است كه گفته اين آيات سه‌گانه از محكمات است، نه اين كه آيات محكم قرآن همين سه آيه است، اينكه آن روايت:
در الدر المنثور آمده كه سعيد بن منصور، و ابن ابي حاتم، و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه، از عبد اللَّه بن قيس روايت كرده‌اند كه گفته: من از ابن عباس شنيدم كه در تفسير آيه:" مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ" گفت: سه آيه از آخر سوره انعام كه با جمله:
" قُلْ تَعالَوْا" آغاز مي‌شود از آيات محكم قرآن است «2».
__________________________________________________
(1)سوره انعام آيه 152.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 4.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 51
مؤيد اين حديث روايت ديگري است كه باز از او نقل شده، كه در تفسير آيه مورد بحث گفته: آيه:" قُلْ تَعالَوْا ... لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ" و نيز آيه:" وَ قَضي رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ ...
كانَ لِلْأَوَّابِينَ غَفُوراً" از اين قبيل آيات است «1».
پس اين دو روايت شاهدند بر اينكه منظور ابن عباس اين بوده كه سه آيه آخر انعام را مثل بياورد براي آيات محكم، نه اينكه آيات محكم را منحصر در آن سه آيه كند:
دوم عكس تفسير اول است، و آن اين است كه آيات محكم عبارت است از حروف مقطعه در اوايل بعضي از سوره‌ها، و آيات متشابه بقيه قرآن است.
اين تفسير را به ابي فاخته نسبت داده‌اند، كه در تفسير آيه:" هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ" گفته:
ام الكتاب، عبارت است از فواتح سور، كه قرآن از آنها استخراج شده، يعني سوره بقره از" الف، لام، ميم" استخراج شده، و در سوره آل عمران از" الف، لام، ميم اللَّه لا اله الا هو الحي القيوم" استخراج شده.
از سعيد بن جبير نقل شده كه نظير اين معنا را براي" ام الكتاب" كرده، و گفته: اصل كتاب اين حروف هستند، چون در همه كتابها وجود دارند.
اين بود گفتار سعيد بن جبير، و از اينجا مي‌فهميم كه ابن عباس و سعيد بن جبير نظرشان در باره رموز اول سوره‌ها اين بوده كه خداي تعالي خواسته است بفرمايد:" قرآن از همين حروفي تشكيل شده كه خود شما با آن سخن مي‌گوييد، و اگر نمي‌پذيريد كه كلام خدا است آيه‌اي مثل آن بياوريد.
اين يكي از وجوهي است كه در معناي حروف مقطعه ذكر كرده‌اند و ليكن علاوه بر اين كه هيچ دليلي بر اين وجه نيست، اين اشكال هم بر آن وارد است، كه با خود آيه شريفه منطبق نيست، چون بنا بر اين وجه، غير از فواتح سور بايد تمامي قرآن متشابه باشد، و خداي تعالي هم در آيه مورد بحث كساني را كه از متشابهات قرآن پيروي مي‌كنند مذمت نموده، و آن را از انحراف قلب دانسته، نتيجه اين مي‌شود كه مردم موظف باشند هيچيك از آيات قرآن را پيروي نكنند، با اين كه در تعداد زيادي از آيات، مردم را به پيروي از قرآن واداشته و ستوده، و بلكه آن را از واجب‌ترين واجبات شمرده، مانند آيه" وَ اتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ" «2» و آيات ديگر.
سوم، اينكه گفته‌اند:" متشابه" آن آياتي است كه نسبت به معناي خود ابهام داشته
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 4.
(2)سوره اعراف آيه 157. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 52
باشد، كه اصطلاحا آن را مجمل نيز مي‌خوانند، و محكم در مقابل آن همان مبين است.
اين وجه نيز درست نيست براي اين كه خصوصياتي كه در آيه شريفه براي محكم و متشابه ذكر شده با مجمل و مبين تطبيق نمي‌كند.
توضيح اين كه اجمال عبارت است از اين كه لفظ كه معنايش چند جهت دارد، طوري ادا شود كه شنونده نفهمد مقصود گوينده كدام جهت معنا است، و همين باعث سرگرداني مخاطب و يا شنونده شود، و نتواند مراد گوينده را تشخيص دهد، و بناي اهل زبان در ظرف تفهيم و تفهم بر اين قرار گرفته كه از اينگونه الفاظ پيروي نكنند، و هر لفظي كه چنين وضعي را دارد جزء الفاظ بي معنا بحساب آورند، و بنا را بر اين گذاشته‌اند كه گوينده، شنونده و مخاطب را مؤاخذه نكند كه چرا گفته مرا هيچ گرفتي؟ و به فرض هم كه مؤاخذه كند، بگويند لفظ تو مجمل بود، و ما هر چه در ساير كلمات تو جستجو كرديم تا شايد قرينه‌اي پيدا كنيم كه لفظ نامبرده را براي ما روشن كند نيافتيم.
اين وضعي است كه لفظ مجمل با مبين دارد، و اگر منظور از محكم و متشابه عينا همين مجمل و مبين مي‌بود: بايد آيات متشابه- البته بعد از رد به آيات محكم- پيروي شود، نه خود آيات محكم، همانطور كه در مجمل و مبين سرانجام و بعد از رفع اجمال به لفظ" مجمل" عمل مي‌شود نه" مبين"، و پيروي متشابه امري است كه ذوق و قريحه تكلم و تفاهم به آن اجازه نمي‌دهد، و هيچ اهل زباني اقدام به آن نمي‌كند، حال چه اهل زيغ باشد و چه راسخ در علم، و باز در چنين فرضي نبايد قرآن كريم، پيرو متشابه را بيماردل بخواند، و مذمت كند.
چهارم: اينكه گفته‌اند: متشابه عبارت است از آياتي كه نسخ شده (منسوخ) كه بايد به آن ايمان داشت، ولي عمل نكرد. و محكمات آياتي است كه ناسخند يعني هم بايد به آنها ايمان داشت و هم عمل كرد.
اين تفسير را به ابن عباس و ابن مسعود و گروهي از صحابه نسبت داده‌اند، و به همين جهت بوده كه ابن عباس خود را از عالمان به تاويل مي‌پنداشته است.
و اين تفسير درست نيست، زيرا در صورتي كه درست باشد هيچ دلالتي ندارد بر اين كه متشابهات قرآن، منحصرا آيات نسخ شده است، چون خصوصياتي كه خداي تعالي در اين آيه براي پيروي متشابه آورده كه يكي از آنها فتنه‌جويي و يكي ديگر تاويل يابي است، در بسياري از آيات غير منسوخه نيز هست، مانند آياتي كه از صفات و افعال خدا سخن مي‌گويد، علاوه بر اين كه اگر اين تفسير درست باشد لازمه‌اش اين مي‌شود كه آيات قرآن دو قسم محكم و متشابه نباشد، بلكه بين آن دو واسطه‌اي هم باشد، كه نه محكم است و نه متشابه، مانند همان
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 53
آيات صفات و افعال كه نه ناسخند و نه منسوخ.
از اين هم كه بگذريم در كلامي كه از ابن عباس نقل شده قرائني هست كه دلالت مي‌كند بر اينكه نظريه او در باره محكم و متشابه اعم از ناسخ و منسوخ است، و بر غير آن دو نيز تطبيق مي‌كند، و ابن عباس، ناسخ و منسوخ را به عنوان مثال ذكر كرده است، اينك روايت ابن عباس. در كتاب الدر المنثور آمده است كه ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابي حاتم، از طريق علي، از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: محكمات عبارت هستند از ناسخ قرآن، و حلال و حرامش، و حدود و فرائضش، و آنچه كه بايد بدان ايمان داشت. و متشابه قرآن عبارت است از آيات منسوخ قرآن، و مقدم و مؤخر و امثال و اقسامش، و آنچه كه بايد بدان ايمان آورد، ولي نبايد بدان عمل نمود.- يعني آيات منسوخ قرآن «1» اين بود نظريه ابن عباس.
پنجم اينكه محكمات قرآن، آن معارفي است كه دليلي واضح دارد، مانند آيات مربوط به توحيد و قدرت و حكمت خدا، و آيات متشابه عبارت است از آياتي كه قبول و فهم معارف آن نيازمند به تامل و تدبر است.
اين وجه نيز درست نيست، براي اين كه اگر مراد از واضح بودن دليل اين است كه مضمون آيه دليل عقلي واضحي داشته باشد يا بديهي باشد و يا نزديك به بديهي، و منظور از احتياج داشتن دليل به تدبر و تامل، اين است كه مضمون آيه دليل عقلي بديهي و يا نزديك به بديهي نداشته باشد، لازمه‌اش اين مي‌شود كه آيات احكام و واجبات و امثال آن نيز از آيات متشابه باشد، براي اين كه هيچ يك از احكام قرآن دليل عقلي واضحي ندارد.
در نتيجه بايد اين گونه آيات پيروي نشود، و پيروي آنها مذموم باشد، با اين كه پيروي همه آيات و مخصوصا آيات احكام واجب است، و اگر مراد از وضوح دليل، اين باشد كه دليلي واضح از خود كتاب داشته باشد، و مراد از احتياجش به تدبر، اين باشد كه دليلي واضح از خود كتاب نداشته باشد. همه آيات قرآن كريم از اين جهت يكسانند، و چگونه نباشد با اينكه كتابي است متشابه مثاني، و نوري است مبين، و لازمه آن، اين است كه تمامي آيات قرآن محكم باشد، و به كلي متشابهي در آن نباشد، و اين خلاف فرض و بر خلاف نص قرآن است.
ششم اينكه: محكم، عبارت است از آياتي كه به خاطر وجود دليل روشن و حتي دليل غير روشن بتوان به مضمون آن علم پيدا كرد، و متشابه، آن آياتي است كه راه علم به آن نباشد،
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 5.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 54
مانند آيات مربوط به زمان قيام قيامت و امثال آن.
اين وجه نيز درست نيست، براي اينكه محكم و متشابه بودن، دو صفت براي آيات قرآن است، بدان جهت كه آيه است، و يا بدان جهت كه دليل بر يكي از معارف الهيه است، و آنچه آيه‌اي از آيات كتاب بر آن دلالت دارد چيزي نيست كه مردم از خود آيه و يا بضميمه آيات ديگر نتوانند و يا نبايد بفهمند و چگونه ممكن است خداي تعالي از آن آيه معنايي در نظر داشته باشد، ولي لفظ آيه بر آن معنا دلالت نداشته باشد؟.
با اينكه خداي تعالي كتابش را هدايت و نور و مبين خوانده و در آيه:" تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، كِتابٌ فُصِّلَتْ آياتُهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ، بَشِيراً وَ نَذِيراً فَأَعْرَضَ أَكْثَرُهُمْ فَهُمْ لا يَسْمَعُونَ" «1» فرموده: اين كتاب در معرض فهم كفار نيز هست، تا چه رسد به فهم مؤمنين، و نيز فرموده:" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً" «2».
پس هر مطلبي كه آيه‌اي از آيات قرآن متعرض آن است درخور فهم مردم است، نه اينكه فهميدنش ممتنع و اطلاع به مفهومش محال باشد، و اما آن معارفي كه دركش خارج از فهم بشر است از قبيل زمان وقوع قيامت و ساير حقايقي كه در پس پرده غيب است، هيچ آيه‌اي از قرآن متعرض آن نشده، تا آن آيه را متشابه بخوانيم، علاوه بر اين كه صاحب اين قول ما بين معناي" متشابه" و معناي" تاويل" خلط كرده است، هم چنان كه قبلا هم گفتيم كه بعضي از اين اقوال ميان اين دو معنا خلط كرده‌اند.
قول هفتم گفتار بعضي ديگر است كه گفته‌اند: منظور از آيات محكمات آيات احكام، و منظور از متشابهات آيات ديگر است، كه با يكديگر سازش ندارند اين قول را به مجاهد و غير او نسبت داده‌اند.
اين قول نيز درست نيست، براي اين كه اگر منظور از ناسازگاري آيات متشابه، معنايي است كه حتي شامل مواردي چون: تخصيص به وسيله مخصص، و تقييد به وسيله مقيد (بكسره ياء) و ساير قراين مقالي و مقامي مي‌شود پس آيات احكام نيز همين تشابه و ناسازگاري را دارد زيرا در آن آيات نيز عام و خاص، مطلق و مقيد هست، و اگر منظور از آن، ابهام آيه است بطوري كه مراد و مدلول آن به خاطر كثرت محتملاتش معلوم نباشد، نه خود آيه ناطق به معنايش باشد،
__________________________________________________
(1)سوره فصلت آيه 4.
(2)چرا در قرآن تدبر نمي‌كنند اگر قرآن از ناحيه غير خدا بود حتما در آن اختلافي بسيار مي‌يافتند.
سوره نساء آيه 82.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 55
و نه بوسيله آيات ديگر بشود معنايش را معين كرد، بايد بگوييم غير از آيات احكام هر چه هست متشابه است.
و نتيجه آن سخن اين مي‌شود كه: مسلمانان به هيچ يك از آيات مربوط به معارف قرآني علم نيابند، چون فرض كرديم در اين دسته از آيات، كه بيانگر معارف قرآنند- نه بيانگر احكام شرع- هيچ آيه محكمي وجود ندارد، تا آيات متشابه آن را به محكمش ارجاع دهيم، و معناي متشابهش را روشن سازيم.
قول هشتم اين است كه آيات محكم آيه‌هايي است كه تنها يك تاويل داشته باشد، و آيات متشابه آياتي است كه چند وجه از تاويل را تحمل بكند. اين وجه را به شافعي نسبت داده‌اند، و گويا منظور گوينده آن، اين باشد كه آيات محكم، آياتي است كه هر يك از آنها تنها در يك معنا ظهور داشته باشند، مانند آياتي كه يا صريح و نص در معناي خود هستند، و يا ظهور قوي‌اي در آن دارند، و متشابه، آيه‌اي است كه نه نص در مدلول و مراد خود باشد، و نه ظهور قوي‌اي در آن داشته باشد.
و اين وجه نيز درست نيست، براي اين كه در اين وجه، كاري صورت نگرفته، تنها كلمه" محكم" را با كلمه" لفظ داراي يك معنا"، و كلمه" متشابه" را با كلمه" لفظ داراي چند پهلو" تبديل كرده، علاوه بر اين كه در اين وجه، تاويل را به معناي تفسير گرفته، كه عبارت است از معناي مراد به لفظ، و خواننده توجه فرمود كه اين خطا است، چرا كه اگر تاويل و تفسير به يك معنا مي‌بود، ديگر جهت نداشت كه علم به تاويل را مختص به خدا و يا به خدا و راسخين در علم كند، براي اين كه آيات قرآن يكديگر را تفسير مي‌كنند، و مؤمن و كافر و راسخين در علم و اهل زيغ همه در فهم آيات قرآن به كمك و تفسير آيات ديگر يكسان هستند.
نهم اينكه گفته‌اند: محكم عبارت از آياتي در قصص انبيا و امت‌هاي ايشان است كه محكم و مفصل باشد، و متشابه از همين دسته آيات آن آياتي است كه الفاظي مشتبه دارند، چون يك داستان را در چند سوره تكرار كرده، و لازمه اين وجه آنست كه بگوييم تقسيم آيات قرآن به محكم و متشابه مخصوص آيات قصص است.
و اين درست نيست، براي اين كه هيچ دليلي بر اين اختصاص نيست، علاوه بر اين كه يكي از خاصيت‌هايي كه قرآن براي محكم و متشابه ذكر كرده اين بود كه در پيروي محكم هدايت، و در پيروي متشابه فتنه‌جويي و تاويل خواهي است، و اين خاصيت با آيات قصص تطبيق ندارد، چون مخصوص آنها نيست، بلكه در غير قصص نيز هست، و نيز مخصوص قصه‌هايي نيست كه در قرآن تكرار شده، بلكه در آياتي هم كه يك بار قصه‌اي را نقل مي‌كند،
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 56
مانند آيات مربوط به جعل و قرار دادن خليفه در زمين نيز جريان دارد.
دهم اينكه گفته‌اند: متشابه آن آياتي است كه محتاج به بيان باشد، و محكم آن است كه محتاج به بيان نباشد. اين وجه را به امام احمد بن حنبل نسبت داده‌اند.
اين نيز اشكال دارد، براي اينكه تمامي آيات احكام احتياج به بيان رسول خدا (ص) دارد، با اينكه قطعا متشابه نيست، كه بيانش مكرر گذشت، و همچنين آيات نسخ شده بطور مسلم از متشابهات است، كه بيانش گذشت، با اين كه احتياجي به بيان ندارد، چون چيزي نظير ساير آيات احكام است.
يازدهم اين است كه گفته‌اند: محكم آن آياتي است كه هم بايد بدان ايمان داشته باشند، و هم به آن عمل كنند، و متشابه آن آياتي است كه تنها بايد به آن ايمان داشته باشند ولي عمل نكنند.
اين وجه را به ابن تيميه نسبت داده‌اند، و شايد منظور او از دسته اول انشاآت قرآن، و از دومي اخبار قرآن باشد، هم چنان كه بعضي ديگر همين احتمال را از گفتار ابن تيميه داده‌اند، و گرنه اين صورت، وجه يازدهم نمي‌شود، چون با چند وجه از وجوه گذشته منطبق است.
و اگر منظور همان باشد كه احتمال داديم اين اشكال متوجه آن است كه لازمه متشابه بودن غير آيات احكام اين است كه مردم نتوانند به هيچيك از معارف الهي در غير احكام، علم بهم رسانند، چون در معارف عمل نيست، و نيز در اين آيات آيه‌اي محكم نباشد تا آيات متشابه را به آن برگردانند، و به وسيله آن رفع تشابه كنند، اين از يك سو، و از سوي ديگر آيات نسخ شده همه انشاآتند، با اينكه قطعا از محكمات نيستند.
ولي مثل اين كه منظور صاحب اين قول از ايمان و عمل به محكم، و ايمان بدون عمل به متشابه، همان معنايي باشد كه لفظ آيه مورد بحث بر آن دلالت دارد، چنان كه در باره متشابهات مي‌فرمايد:" فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ".
و نيز مي‌فرمايد:" وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا"، چيزي كه هست از آنجايي كه ايمان و عمل داشتن نسبت به محكمات، و تنها ايمان داشتن نسبت به متشابهات فرع اين است كه ما قبلا تشخيص داده باشيم كدام آيه محكم و كدام متشابه است، پس وجه نامبرده و معرفي محكم به آن آياتي كه بايد مسلمانان هم به آن ايمان داشته باشند، و هم عمل كنند، و معرفي متشابه به آن آياتي كه تنها بايد به آن ايمان بياورند، هيچ دردي را دوا نمي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 57
دوازدهم اين است كه گفته‌اند: متشابهات قرآن خصوص آياتي است كه صفات خاصه‌اي را بيان مي‌كند، چه صفات خاصه خدا مانند" عليم"،" قدير"،" حكيم" و" خبير"، و چه صفات خاصه انبيا مانند آيه:" وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلي مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ" «1» كه در باره اوصاف عيسي بن مريم (ع) است، و آيات ديگر كه شبيه اين باشد.
اين قول را نيز به ابن تيميه نسبت داده‌اند.
اشكالي كه متوجه اين وجه است، اين است كه: اولا قبول نداريم كه همه آيات مربوط به صفات خاصه خدا و انبيا، از متشابهات هستند، و در ثاني به فرض هم كه آن را قبول كنيم دليلي بر چنين انحصار نداريم.
و بطوري كه از سخنان طولاني ابن تيميه برمي‌آيد وي دو كلمه محكم و متشابه را به معناي لغويش معنا كرده، يعني محكم را به كلمه‌اي كه دلالتي محكم دارد، و متشابه را به كلمه‌اي كه چند معنا در آن محتمل است تعبير و تعريف كرده و گفته است، اين دو معنا امري نسبي است، چه بسا مي‌شود كه يك آيه از نظر جمعيتي متشابه است، چون مردمي عامي هستند، و نمي‌توانند با بحث و گفتگو معناي واقعي آن را بدست آوردند. در نتيجه در باره آن آيه احتمالها مي‌دهند، ولي همين آيه براي جمعي ديگر محكم است، چون قدرت بحث و فحص را دارند، و اين معنا در آيات صفات روشن‌تر به چشم مي‌خورد، چون غالب مردم در باره اين گونه صفات و اين گونه آيات دچار اشتباه مي‌شوند، چون فهمشان قاصر از اين است كه تا بام عالم حس بپرواز در آمده و در ما وراي عالم حس جولان كند، بناچار آنچه از صفات كه خداي تعالي براي خود اثبات كرده با صفات مشابه آن كه در خودشان سراغ دارند قياس مي‌كنند، و دچار گمراهي مي‌شوند.
مثلا خدا براي خود علم و قدرت و سمع و بصر و رضا و غضب و يد و عين و امثال اينها اثبات نموده، گمان مي‌كنند كه اين صفات در خداي تعالي هم از مقوله صفات خودشان اموري مادي، و يا مستلزم جسمانيت است، و يا آنها را شوخي و غير حقيقي فرض مي‌كنند، و از همين راه فتنه‌ها بپا مي‌شود، و بدعت‌ها ظهور مي‌كند، و مذاهب درست مي‌شود!.
پس محكم و متشابه همانطور كه گفتيم دو معناي نسبي است، محكم كه براي بعضي محكم است براي بعضي ديگر متشابه است، و متشابه كه براي بعضي متشابه است، براي بعضي ديگر محكم است، آنچه كه علم بدان براي هيچ كس ممكن نيست تاويل متشابهات،
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 171.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 58
يعني علم بحقيقت معاني آنهاست، كه امثال آيات صفات بر آنها دلالت دارد، درست است كه ما از عبارت:" إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" «1» و يا عبارت" إِنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ" «2» و امثال آن معناهايي مي‌فهميم، و ليكن حقيقت علم و قدرت و ساير صفات خدا و كيفيت افعال خاصه به خدا را نمي‌فهميم، و تاويل متشابهات هم همين است كه جز خدا كسي آن را نمي‌داند.
اين بود خلاصه گفتار ابن تيميه و ما ان شاء اللَّه بزودي در بحثي كه پيرامون تاويل خواهيم داشت متعرض اشكالات گفته وي خواهيم شد.
سيزدهم اين است كه بعضي گفته‌اند: محكم آن آياتي است كه عقل در درك آن راه دارد، و متشابه آن است كه چنين نباشد.
اين وجه نيز درست نيست، براي اين كه سخني است بدون دليل، و آيات قرآني هر چند به اين دو قسم تقسيم مي‌شوند، ولي صرف اين كه بعضي از آيات قرآن آن طور، و بعضي ديگر اين طور هستند دليل نمي‌شود بر اين كه محكم، آيات قسم اول، و متشابه آيات قسم دوم باشد، چون خصوصياتي كه در آيه مورد بحث براي محكم و متشابه ذكر شده، با اين وجه آن طور كه بايد تطبيق نمي‌شود، علاوه بر اين، وجه نامبرده بوسيله آيات احكام نقض مي‌شود، براي اين كه اين آيات بطور قطع جزء آيات محكم قرآن است، در حالي كه عقل هيچ راهي به حقيقت مفاد آن ندارد، و بنا بر وجه نامبرده بايد جزء متشابهات شمرده شود.
چهاردهم اين است كه بعضي گفته‌اند: محكم عبارت است از آياتي كه ظاهرش منظور باشد، و متشابه آن است كه ظاهرش منظور نباشد.
اين وجهي است كه در بين دانشمندان اخير اسلامي شيوع يافته، و اصطلاحي هم كه همين دانشمندان در معناي" تاويل" دارند مبتني بر همين معنايي است كه براي" محكم و متشابه" كرده‌اند، چون در معناي" تاويل" گفته‌اند: عبارت است از معنايي كه مخالف با ظاهر كلام باشد، و گويا مراد آن كسي هم كه گفته: محكم آيه‌اي است كه تاويلش تنزيلش باشد، و متشابه آيه‌اي است كه به جز تاويل معنايي از آن فهميده نشود، همين وجه چهاردهم است.
و اين وجه هم درست نيست، زيرا صرف اصطلاحي است، و اوصافي كه در آيه
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 20.
(2)سوره توبه آيه 115.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 59
براي محكم و متشابه نام برده شده بهيچ وجه با آن تطبيق نمي‌كند، براي اين كه متشابه بدين جهت متشابه است كه مراد و مدلول آن مشخص نيست، و منظور از تاويل آن معناي مراد از متشابه نيست، تا متشابه به اين نشاني متميز از محكم شود، كه تاويل دارد، و محكم تاويل ندارد. بلكه همانطور كه قبلا بيان كرديم مراد از تاويل در آيه شريفه، امري است كه شامل تمامي آيات قرآني مي‌شود، چه محكمش و چه متشابهش. علاوه بر اينكه در قرآن هيچ آيه‌اي نداريم كه معناي ظاهري آن منظور نباشد، و خلاف ظاهر آن مراد باشد، و اگر هم آيه‌اي باشد كه معناي غير ظاهري آن مراد باشد به خاطر آيات محكم ديگري است كه آن را بر خلاف ظاهرش برگردانده است.
چون آيات قرآن يكديگر را تفسير مي‌كنند، و معلوم است كه معنايي كه قرائن متصل و يا منفصل كلام، به لفظ مي‌دهند، معناي خلاف ظاهر نيست، آنهم در كلامي كه خود صاحب كلام تصريح كرده باشد به اين كه رسم من در كلام آن است كه اجزاي كلامم را به هم مربوط و متصل كنم، به طوري كه يكي مفسر ديگري، و شاهد بر آن باشد، و خواننده با كمي تدبر و دقت بتواند هر اختلاف و منافاتي را كه به ظاهر به چشم مي‌خورد از بين ببرد، و فرموده باشد:
" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً" «1».
پانزدهم وجهي است كه از" اصم" حكايت شده، و آن اين است كه:" محكم" آن آياتي است كه همه در تاويلش اجماع و اتفاق داشته باشند، و" متشابه" آن است كه تاويلش مورد اختلاف باشد.
گويا منظور" اصم" از اتفاق و اختلاف اين است كه مدلول آيه طوري باشد كه در اولي (محكم) نظرها مختلف نباشد، و در دومي (متشابه) مختلف باشد.
اين وجه نيز درست نيست، براي اينكه لازمه‌اش متشابه بودن تمامي قرآن است، چون هيچ آيه‌اي در قرآن نيست كه از هر جهت مورد اتفاق مفسرين بوده و از هيچ جهتي در آن اختلاف نباشد، بلكه يا در لفظ آن اختلاف هست، و يا در معنايش، و يا اين كه ظهور دارد يا نه، و يا در جهات ديگر حتي بعضي از مفسرين به استناد آيه" كِتاباً مُتَشابِهاً" «2» گفته‌اند: همه قرآن متشابه است، و غفلت كرده‌اند از اين كه وقتي مي‌تواند بگويد همه قرآن متشابه است كه
__________________________________________________
(1)چرا در قرآن تدبر نمي‌كنند اگر قرآن از ناحيه غير خدا بود قطعا در آن اختلافي بسيار مي‌ديدند.
سوره نساء آيه 82.
(2)سوره زمر آيه 13.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 60
آيه" كِتاباً مُتَشابِهاً" محكم باشد، و جمعي ديگر معتقدند كه ظاهر كتاب حجت نيست، يعني ظهور ندارد.
شانزدهم اين است كه گفته‌اند: متشابه از قرآن، آن آياتي است كه تفسيرش به تفسير آيه‌اي ديگر مشتبه شده باشد، و فهم آن به خاطر همين اشتباه مشكل شده باشد، حال چه اين كه اشكال از جهت لفظ باشد، يا از جهت معنا اين وجه را راغب «1» ذكر كرده است.

[كلام راغب اصفهاني در بيان مراد از محكم و متشابه و اقسامي كه براي محكم و متشابه قائل است] ..... ص : 60

راغب اصفهاني در مفردات خود گفته: آيات متشابه از قرآن كريم، آن آياتي است كه تفسيرش به خاطر شباهت به تفسير آيه‌اي ديگر، مشكل شده باشد، حال يا از جهت لفظ، و يا از حيث معنا، و بدين جهت است كه فقها گفته‌اند: آيه متشابه آن آيه‌اي است كه ظاهرش از مراد و معنايش حكايت نكند.
و حقيقت اين سخن اين است كه آيات قرآن از نظر اعتبار بعضي از آنها بوسيله بعضي ديگر سه قسم هستند: يكي محكم علي الاطلاق است، و دوم متشابه علي الاطلاق، و سوم آياتي است كه از جهتي محكم و از جهتي ديگر متشابه است.
پس متشابه في الجمله سه قسم است: اول متشابه از جهت لفظ فقط، دوم متشابه از جهت معنا فقط، و سوم متشابه از هر دو جهت، و آن كه تنها از جهت لفظ، متشابه است، دو قسم است 1- آنكه مفردات آن متشابه است، يا به خاطر اين كه لفظي است ناآشنا و غير مانوس مانند كلمه" أب" و كلمه" يزفون"، و يا به خاطر اين كه لفظي است داراي چند معنا، مانند لفظ" يد" و لفظ" عين"، 2- آن متشابهي است كه جملات و تركيبات آن تشابه دارد.
قسم دوم نيز سه نوع است.
1- آنكه تشابهش از اين جهت ناشي شده باشد كه كلامي است مختصر و بدون توضيح، مانند آيه:" وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تُقْسِطُوا فِي الْيَتامي فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ" «2».
2- آنكه تشابهش به خاطر بسط و گستردگي كلام باشد، مانند آيه" لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ" «3»، كه اگر فرموده بود:" ليس مثله شي‌ء"، معنا براي شنونده روشن‌تر مي‌شد، چون يك حرف اضافه شده، جمله براي شنونده متشابه شده.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 254.
(2)و اگر ترسيديد كه در امر ايتام نتوانيد عدالت كنيد، پس زنان پاكيزه بگيريد. سوره نساء آيه 3.
(3)سوره شوري آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 61
3-آنكه تشابهش از ناحيه نظم كلام باشد، مانند آيه:" أَنْزَلَ عَلي عَبْدِهِ الْكِتابَ وَ لَمْ يَجْعَلْ لَهُ عِوَجاً قَيِّماً" «1» كه تقدير آن" انزل علي عبده الكتاب قيما، و لم يجعل له عوجا" است.
و نيز آيه:" وَ لَوْ لا رِجالٌ مُؤْمِنُونَ ... لَوْ تَزَيَّلُوا" «2» كه نظم آن طوري است كه مايه تشابه آن شده.
و متشابه از جهت معنا، آياتي است كه متعرض صفات خدا و صفات روز قيامت است، زيرا تصور اينگونه صفات براي ما ميسور و ممكن نيست، چون در نفوس ما تنها صورت چيزهايي نقش مي‌بندد كه به وسيله يكي از حواس ظاهري براي ما محسوس باشد، و يا حد اقل از جنس محسوسات باشد، و صفات خدا و خصوصيات قيامت هيچيك از اين دو قسم نيست.
و متشابه از جهت لفظ و معنا، پنج قسم است:
1- آنكه تشابهش از جهت مقدار و كميت باشد. مانند جملاتي كه عموم و خصوصش معلوم نباشد، مثلا فرموده:" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ" «3»، و نمي‌دانيم منظور عموم مشركين است، و يا مشركين مخصوص؟.
2- آنكه تشابه آن به خاطر نامعلوم بودن كيفيتش باشد، مثلا فرموده:" فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ" «4» و ما نمي‌دانيم اين نكاح واجب است يا مستحبّ.
3- آنكه تشابهش از جهت زمان باشد به اين معنا كه احتمال دهيم آيه نسخ شده باشد، و عمر حكمي كه در آن است سرآمده باشد، و احتمال دهيم كه نسخ نشده باشد، مانند آيه:
" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" «5» كه تقواي كامل را واجب مي‌كند با اينكه آيه" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" «6» تقوا را بقدر توانايي واجب كرده است.
__________________________________________________
(1)سوره كهف آيه 1.
(2)و اگر مردان و زناني مؤمن و براي شما ناشناخته در بين آنان نبودند ما از اهل مكه، آنان را كه كفارند عذاب مي‌كرديم، و ليكن از آنجا كه مؤمن و كافر آنان براي شما مشخص نبود، و بيم آن مي‌رفت كه شما مؤمنين را هم به قتل برسانيد، و از اين ناحيه ندانسته گرفتار شويد، و خدا مي‌خواست تا هر كه را مي‌خواهد در رحمت خود كند، لذا صلح را براي شما مقدر كرد. سوره فتح آيه 25.
(3)سوره توبه آيه 5. [.....]
(4)سوره نساء آيه 3.
(5)سوره آل عمران 102.
(6)سوره تغابن آيه 16.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 62
4-آنكه تشابهش از جهت مكان و يا اموري باشد كه آيه در شان آن امور نازل شده باشد، مانند آيه:" وَ لَيْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِها" «1»، كه در آيه معين نشده مقصود از پشت خانه كجا است، و مانند آيه" إِنَّمَا النَّسِي‌ءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ" «2» كه تشخيص معناي" نسي‌ء"، براي كسي كه عادت عرب جاهليت را نمي‌داند، مشكل است.
5-آنكه تشابهش از جهت شروطي باشد كه در صحت و فساد عمل دخالت دارند، مانند شروط نماز و نكاح.
با در نظر گرفتن اين مطالب معلوم مي‌شود هيچ يك از وجوهي كه مفسرين در معناي متشابه ذكر كرده‌اند خالي از اين وجوه و تقسيم‌ها نيست، حتي آنكه گفته متشابه عبارت است از حروف مقطعه، و يا قتاده كه گفته است" متشابه" عبارت است از منسوخ، و" محكم" عبارت است، از ناسخ، و يا اصم كه گفته:" محكم" آياتي است كه در تفسيرش اتفاق نظر باشد، و" متشابه" آيات مورد اختلاف است.
و از سوي ديگر مي‌توان تمامي انحا و اقسام متشابه را در سه قسمت خلاصه كرد: اول، متشابهي است كه اطلاع بر تاويلش براي كسي جز خدا ممكن نيست، مانند وقت قيامت، و روزي كه ظهور مي‌كند، و كيفيت آن و امثال اينها ...
دوم، متشابهي است كه پي‌بردن به تاويل و معرفت آن براي انسانها ممكن است، مانند الفاظ غريب و نامانوس، و احكام مغلق و دقيق.
سوم، متشابهي است مردد بين دو قسم قبلي، هم احتمال دهيم همه انسانها مي‌توانند به حقيقت معناي آن آگاه شوند، و هم احتمال دهيم مختص به راسخين در علم است، و ديگران دسترسي به آن ندارند.
و اين قسم سوم همان است كه رسول خدا (ص) در دعاي خود در باره علي (ع) به آن اشاره نموده و عرضه مي‌دارد:" اللهم فقهه في الدين و علمه التاويل" «3» (بار الها او را در دين فقيه ساز و تاويلش بياموز)، و نظير آن را در باره ابن عباس فرموده است، اين بود گفتار راغب در معناي محكم و متشابه، و گفتار وي عمومي‌ترين گفتار در اين بحث است، كه در آن بين عده‌اي از اقوال گذشته را جمع كرده است «4».
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 189.
(2)سوره توبه آيه 37.
(3)در صحيح بخاري در باره ابن عباس نقل كرده ج 1 ص 48.
(4)در مفردات راغب ص 255 در باره علي ع هم نقل شده است.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 63

[دو اشكال بر قول راغب] ..... ص : 63

ولي دو اشكال بگفته وي وارد است:
اول اينكه: وسعت و عموميتي كه وي به دامنه معناي متشابه داده تا شامل شبهات لفظي از قبيل غرابت لفظ و اغلاق تركيب و عموم و خصوص و امثال آن بشود با ظاهر آيه شريفه نمي‌سازد، براي اينكه آيه شريفه آيات محكمه را مرجعي دانسته براي بيانگري آيات متشابه، و معلوم است كه غرابت لفظ و امثال آن با مراجعه به آيات محكمه از بين نمي‌رود و روشني دلالت محكمات ربطي به غرابت الفاظ متشابه ندارد، بلكه براي گره‌گشايي اينگونه الفاظ مرجع ديگري هست، كه بايد به آنجا مراجعه بشود و آن عبارت است از علم لغت.
و نيز آيه مورد بحث يكي از نشانه‌هاي متشابهات را اين دانسته كه اگر كسي آن را پيروي كند فقط به منظور فتنه‌انگيزي پيروي كرده، و جز اين هيچ انگيزه ديگري نمي‌تواند داشته باشد، و ما مي‌دانيم كه پيروي عام بدون مراجعه به خاص، و پيروي مطلق بدون مراجعه به مقيد، و همچنين پيروي لفظ غريب بدون مراجعه به كتابهاي لغت، عملي است مخالف با طريقه اهل هر زبان، و قريحه هيچ اهل زباني اجازه چنين كاري را نمي‌دهد، و اگر كسي چنين كند همه اهل زبان او را تخطئه مي‌كنند، پس او نمي‌تواند منشا فتنه در بين آنان بشود زيرا اهل لسان با او همكاري نخواهند كرد.
پس از همين جا مي‌فهميم كه منظور از متشابه، الفاظ غريب، و آن مثالهايي كه وي آورده، نيست.
اشكال دوم اين است كه وي متشابه را سه قسم كرد، اول آنكه فهمش براي عموم ممكن است، و دوم آنكه فهم آن براي احدي ممكن نيست، و سوم آنكه فهمش براي بعضي ممكن و براي بعضي غير ممكن است، و از اين تقسيم چنين برمي‌آيد كه وي تاويل را مختص به متشابه مي‌داند، در حالي كه خواننده بياد دارد كه گفتيم همه قرآن تاويل دارد.
اين بود اقوال مفسرين و نظريه‌هايي كه از ايشان در معناي محكم و متشابه و تشخيص موارد آن دو از نظر خواننده گذشت و خواننده به اشكالاتي كه بر اين اقوال وارد بود توجه فرمود و نيز متوجه شد كه آنچه از آيه شريفه به روشني ظاهر مي‌شود. خلاف همه اين اقوال است، چون آيه در معناي متشابه اين ظهور را دارد كه متشابه، آن آيه‌اي است كه اولا دلالت بر معنا داشته باشد، و ثانيا معنايي را كه مي‌رساند محل شك و ترديد باشد، نه لفظ آيه، تا از راه قواعد و طرق معمول در نزد اهل زبان ترديدي كه از ناحيه لفظ ايجاد شده برطرف شود، مثلا اگر لفظ عام است به مخصصش ارجاع دهد، يا اگر مطلق است به مقيدش برگرداند، و يا به نحوي ديگر لفظ را روشن و بدون ترديد سازد بلكه همانطور كه گفتيم آيه شريفه مورد بحث آن را متشابه مي‌داند
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 64
كه معنايش مردد و ناسازگار با آيات ديگر باشد. و آياتي كه محكم و بدون ترديد است، معناي آيات متشابه را بيان مي‌كند.
و معلوم است كه هيچ آيه‌اي چنين وضعي ندارد، مگر وقتي كه براي فهم مردم عامي و ساده معنايي مالوف و مانوس داشته باشد، معنايي كه اينگونه ذهن‌هاي ساده فورا تصديقش كند، و يا تاويلي كه برايش مي‌كنند در نظر مردم كم اطلاع و ضعيف الادراك نزديك‌تر به ذهن باشد.

[پيروي آيات متشابه منشا بدعت‌ها و انحراف‌هاي بعد از رسول اللَّه (ص) و مبدأ فتنه‌ها و محنت‌ها بوده است] ..... ص : 64

و شما خواننده محترم اگر از بدعت‌ها و مذاهب و اهواي باطل و فاسدي كه فرقه‌هايي از مسلمانان را منحرف نموده آمارگيري كني، و مذاهبي را كه بعد از رحلت رسول خدا (ص) در اسلام- چه در باره معارف اصولي اسلام باشد و چه در باره فروع احكام آن- پديد آمده، مورد دقت قرار دهي خواهي ديد كه اكثر اين انحرافها به خاطر پيروي آيات متشابه قرآن و تاويل‌هايي بوده كه از پيش خود و بدون مدرك براي اينگونه آيات كرده‌اند، تاويل‌هايي كه خدا از آن بيزار است.
يك فرقه به خاطر تمسك به آيات متشابه قائل شدند كه خداي تعالي جسم دارد، دسته ديگر قائل به جبر شدند، گروهي به تفويض گراييدند، جمعي قائل شدند كه انبيا معصوم نيستند، و از آنان نيز گناه سر مي‌زند، طايفه‌اي بمنظور منزه داشتن خدا گفتند او اصلا صفت ندارد، و دسته ششمي معتقد شدند صفاتي كه در قرآن براي خدا آمده عين صفاتي است كه در انسان است، حتي در زايد بر ذات بودن، و گروه‌هايي ديگر به انحرافهايي ديگر مبتلا گشتند، كه همه اينها بخاطر آن بود كه آيات متشابه را به آيات محكم برنگرداندند، تا اين محكمات بر آيات متشابه حاكم باشد.
و همچنين در باره احكام دين طايفه‌اي گفتند: اين احكام تشريع شده تا طريقه‌اي باشد براي اينكه بندگان به خدا واصل شوند پس اگر براي وصول به خدا راهي نزديك‌تر پيدا شد بايد آن راه را پيمود، براي اينكه مقصود تنها و تنها وصول به حق است، حال از هر راهي كه باشد، دسته‌اي ديگر گفتند: اصلا تكليف به واجبات و ترك محرمات، براي رسيدن به كمال است، و معنا ندارد با رسيدن انسان به حق و كمال باز هم تكليف باقي بماند.
با اينكه ما مي‌دانيم در عهد رسول خدا (ص) احكام و فرائض و حدود و ساير سياست‌هاي اسلامي به اعتبار خود باقي بود، و كسي از مسلمانان به اين بهانه كه به حق واصل شده و يا به كمال رسيده از آن مستثنا نبوده است، و اين شانه خالي كردنها كه بعد از رحلت آن حضرت آغاز شده، دوره به دوره احكام اسلام را از درجه اعتبار ساقط و روز بروز به
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 65
دست حكومتهاي باصطلاح اسلامي ناقص گردانيده، و هيچ حكمي باطل و هيچ حدي ساقط نشد مگر آنكه باطل كنندگان و ساقط كنندگان آن، همين را بهانه كردند كه: دين تشريع نشده مگر براي صلاح دنيا و اصلاح حال بشر، و اين حكمي كه ما در مقابل حكم شرع، تشريع كرده‌ايم براي اصلاح بشر امروز بيشتر مؤثر است.
در آخر، كار اين دست اندازي‌ها به جايي رسيد كه بعضي گفتند: تنها غرض از شرايع دين، اصلاح دنيا به وسيله اجراي آن است، و چون دنياي امروز سياست ديني را نمي‌پذيرد و نمي‌تواند هضم كند، نيازمند وضع قوانين ديگري است، كه تمدن امروز آن را بپسندد، و اجرايش كند. از اين بالاتر كار به جايي رسيد كه بگويند اصولا منظور از برنامه‌هاي ديني و عمل به آن، اين است كه دلها پاك شود، و بسوي فكر و اراده صالح هدايت گردد، و امروز كه دلها به وسيله تربيت اجتماعي بسوي خدمت به خلق هدايت شده ديگر احتياجي به پاك شدن بوسيله امثال وضو و غسل و نماز و روزه ندارد.
حال اگر خواننده عزيز در اين سخنان و امثال آن- كه از حد شمارش بيرون است- دقت نموده، آن گاه در جمله" فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ ..." تامل كند، هيچ شكي در درستي گفتار ما برايش باقي نمي‌ماند، و بطور قطع حكم مي‌كند به اينكه تمامي فتنه‌ها و محنت‌ها كه گريبان اسلام و مسلمين را گرفته، منشاي بجز پيروي متشابه و تاويل كردن قرآن ندارد.
و همين (البته خدا داناتر است) سبب شده است كه خداي تعالي اين چنين در اين باب سخت‌گيري را تشديد نموده در نهي از پيروي متشابه بمنظور فتنه‌جويي و تاويل و الحاد در آيات خدا و بدون علم در آيات خدا سخن گفتن و راه شيطان را پيروي نمودن، مبالغه نمايد، چون رسم قرآن چنين است. كه در مورد گناهاني مبالغه كند كه ارتكاب آن گناهان اثر فوري در هدم و از بين بردن اركان دين دارد، و بنيه دين و نيروي آن را تحليل مي‌برد، هم چنان كه مي‌بينيم در مورد دوستي با كفار و نيز امر به دوستي اهل بيت پيامبر، و در خانه نشستن زنان پيامبر، و نهي از معامله ربا، و امر به اتحاد كلمه در دين، و امثال اين تشديد فرموده است.
حال بايد ديد علاج دلهايي كه منحرف هستند و همواره دوست مي‌دارند فتنه‌جويي كنند چيست؟.
بايد دانست منشا اين بيماري ميل به دنيا و اعتماد كردن به آن و دلدادگي به زندگي آن است و اين آلودگي را از دلها نمي‌شويد مگر ياد روز حساب، هم چنان كه خداي تعالي اين
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 66
معنا را در جاي ديگر تذكر داده و مي‌فرمايد:" وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوي فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ" «1».
و باز به همين جهت است كه مي‌بينم راسخين در علم از تاويل كردن آيات خدا به صورتي كه مخالف رضاي او باشد خودداري مي‌كنند و در خاتمه گفتار خود به اين معنا اشاره نموده و عرضه مي‌دارند:" رَبَّنا إِنَّكَ جامِعُ النَّاسِ لِيَوْمٍ لا رَيْبَ فِيهِ إِنَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعادَ".

2-ام الكتاب بودن آيات محكم چه معنا دارد؟ ..... ص : 66

جمعي از مفسرين گفته‌اند" ام الكتاب" بودن" محكمات" به اين معنا است كه" محكمات" اصل در كتاب است، و قواعد دين و اركان آن مبتني بر آن اصل است، كه بايد به آن ايمان آورد، و عمل كرد، و دين هم عبارت است از همين دو اصل اعتقاد و عمل، بخلاف آيات متشابه كه چون مقصود از آنها معلوم نيست، و مدلول آنها متشابه و متزلزل است، نمي‌شود به آنها عمل كرد، بلكه تنها بايد نسبت به آنها ايمان آورد.
و خواننده عزيز توجه نمود كه اين توجيه، لازمه بعضي از اقوال گذشته است، يكي از آنها قولي بود كه متشابه را از اين جهت متشابه مي‌دانست كه مشتمل بر تاويلي است كه دسترسي به فهم آن نيست.
يكي ديگر، آن قولي بود كه متشابه را از اين جهت متشابه مي‌دانست كه در ابتدا مشتبه است، و الفاظش چند پهلو است، ولي چنان نيست كه معنايش تا حدودي و يا كاملا فهميده نشود، بلكه با رجوع به عقل يا لغت يا طريقه عقلايي به فهم آن دسترسي هست، و موقعي كه بررسي نشده بايد بدان ايمان داشت، و عجولانه انكارش نكرد.
بعضي ديگر گفته‌اند:" ام الكتاب" بودن محكمات اين است كه متشابهات را بايد به آنها ارجاع داد، آن گاه در معناي اين ارجاع اختلاف كرده‌اند.
ظاهر كلام بعضي از آنان اين است كه مرادش از اين رجوع اين است كه در مورد متشابهات تنها بايد به محكمات عمل نموده، و نسبت به متشابهات اكتفاء به ايمان كرد،
__________________________________________________
(1)پيروي هوا مكن كه تو را از راه خدا گمراه كند، البته كساني كه از راه خدا گمراه مي‌شوند عذاب شديد دارند، بدان جهت كه روز حساب را از ياد بردند، سوره ص آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 67
همانطور كه نسبت به آياتي كه نسخ شده تنها ايمان داريم كه كلام خدا است، و حكم موقتش حكم خدا است، ولي در مرحله عمل به آيات ناسخ عمل مي‌كنيم.
اين قول هم چندان با قول قبلي مغايرت ندارد، و ظاهر كلام بعضي از صاحبان اين قول اين است كه خواسته‌اند بگويند:" آيات محكم بيانگر آيات متشابه و برطرف كننده تشابه آنها است".
و حق هم همين است چون در معناي جمله" هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ- آنها مادر كتابند" عنايتي زائد بر معناي اصل هست، و اگر بنا به قول اول معناي كلمه" ام" همان معناي كلمه" اصل" بود ممكن بود بفرمايد:" هن اصول الكتاب"، آري كلمه" ام" كه در فارسي به معناي مادر است هم، اين معنا را مي‌فهماند، كه مادر اصل فرزند است، و هم اين كه فرزند به مادر رجوع مي‌كند، چون نشو و نما و اشتقاق فرزند از مادرش بوده و در حقيقت فرزند بعضي از مادر است. پس كلمه" ام الكتاب" خالي از اين دلالت نيست. كه آيات متشابه هم براي خود مدلول و معنا دارند. اما مدلول آنها زائيده و فرع مدلول آيات محكمات است، و لازمه اين، آنست كه محكمات بيانگر متشابهات باشد.
علاوه بر اينكه متشابه بدين جهت متشابه است كه مراد و مدلولي نامعين و متشابه دارد، براي اينكه داراي تاويل است، چون تاويل همانطور كه گفتيم در آيات محكم نيز هست، اختصاصي به متشابه ندارد، و قرآن كريم بعضي آياتش مفسر بعضي ديگر است، پس متشابه هم قطعا مفسر دارد، و مفسر آن جز آيات محكم نمي‌تواند باشد.
مثال اين تفسير، آيه شريفه:" إِلي رَبِّها ناظِرَةٌ" «1» است، كه آيه‌اي است متشابه، زيرا معلوم نيست منظور از نظر كردن مردم به پروردگار خود چيست، ولي وقتي ارجاع داده شود به آيه:" لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ" «2» كه مي‌فرمايد: خداي را از هيچ جهت نمي‌توان به چيزي مقايسه كرد، و آيه:" لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ" «3» معلوم مي‌شود كه مراد از" نظر كردن" و" ديدن خدا" از سنخ ديدن محسوسات به وسيله چشم نيست.
چون خداي تعالي در سوره نجم براي دل هم اثبات ديدن كرده و فرموده:" ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي أَ فَتُمارُونَهُ عَلي ما يَري ... لَقَدْ رَأي مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْري" «4»، كه در آيه اول
__________________________________________________
(1)سوره قيامت آيه 23.
(2)سوره شوري آيه 11.
(3)ديدگان او را درك نمي‌كنند. سوره انعام آيه 103.
(4)سوره نجم آيه 18.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 68
از اين آيات فرموده قلب رسول خدا (ص) در آنچه كه ديد دروغ نگفت، معلوم مي‌شود قلب هم ديدني خاص به خود دارد، نه اينكه منظور فكر باشد، چون فكر مربوط به تصديق و تركيبات ذهني است، و رؤيت مربوط به تك تك اشياي خارجي و عيني است، معنا ندارد كلمه:" رؤيت" را در مورد فكر استعمال كنند.
پس با اين بيان روشن شد كه اين رؤيت عبارت است از يك نحوه توجه خاص قلبي، توجهي غير حسي و مادي، و غير عقلي و ذهني.
اين يك مثال بود براي متشابه، و ارجاع آن به محكم، و بر همين قياس است، ساير متشابهات.

3-تاويل چه معنا دارد؟ ..... ص : 68

اشاره

جمعي از مفسرين تاويل را به تفسير معنا كرده و گفته‌اند: هر دو كلمه به يك معنا است و آن عبارت است از آن معنايي كه گوينده از كلام خود در نظر دارد، و چون منظور و مقصود از بعضي آيات، به روشني معلوم است، قهرا مراد از تاويل در جمله:" وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ، وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ" معنا و مراد از آيه متشابه است. يعني:
معنايي را كه از آيات متشابه مراد است غير از خداي سبحان و يا خدا و راسخين در علم كسي نمي‌داند.
گروهي ديگر گفته‌اند: مراد از تاويل معنايي است كه مخالف با ظاهر لفظ باشد، و اين معنا از ساير معاني كه براي كلمه تاويل كرده‌اند شايع‌تر است، بطوري كه گويي اصلا لفظ مذكور، حقيقت در همين معنا است، اگر چه در اصل لغت، به معناي ارجاع يا مرجع بوده است.
و بهر حال در ميان متاخرين همين معنا شايع شده، هم چنان كه معناي اول در بين مفسرين قدما معروف بود، چه آنهايي كه مي‌گفتند: غير از خدا كسي تاويل قرآن را نمي‌داند، و چه آنهايي كه مي‌گفتند: راسخين در علم هم آن را مي‌دانند، هم چنان كه از ابن عباس نقل شده كه مي‌گفته: من از راسخين در علمم، و تاويل قرآن را مي‌دانم.
بعضي ديگر گفته‌اند: تاويل آيه متشابه يكي از معاني همان آيه است، كه غير از خدا و يا غير از خدا و راسخين در علم كسي از آن آگاه نيست، البته اين معنا با ظاهر لفظ مخالفت ندارد.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 69
در نتيجه برگشت امر به اين است كه آيه متشابه آيه‌اي است كه چند معنا داشته باشد، بعضي از آن معاني پوشيده‌تر بوده و ديرتر به ذهن مي‌آيد، آنچه از همه، زودتر به ذهن مي‌آيد همان است كه ظاهر لفظ، آن را مي‌رساند، و همه مردم آن را مي‌فهمند، و معاني ديگر كه بعيدتر است معنايي است كه غير از خدا، و يا خدا و راسخين در علم آن را درك نمي‌كنند.
آن گاه مفسرين اختلاف ديگري كرده‌اند در اينكه ارتباط آن معاني بعيد و باطني، با لفظ چگونه است، چون بطور مسلم مي‌دانيم كه همه آن معاني در عرض واحد نمي‌تواند مراد از لفظ باشد، و گرنه لازم مي‌آيد كه يك لفظ در چند معنا استعمال شده باشد، و اين به دليلي كه در جاي خودش ذكر كرده‌اند جايز نيست.
پس ناگزير بايد اين چند معنا در طول هم قرار داشته باشند، و در طول يكديگر منظور و مقصود باشند، ناگزير گفته‌اند: اولين معناي باطني از لوازم، معناي ظاهر است، و دومي از لوازم اولي و سومي از لوازم دومي، و همچنين بعضي ديگر گفته‌اند: معاني باطني مترتب بر يكديگرند، به اين معنا كه اراده كردن معناي ظاهري و معمولي لفظ، هم اراده معناي لفظ است، و هم اراده معناي باطن آن است.
مثلا وقتي به پيشخدمتت مي‌گويي برايم آب بياور، معناي ظاهر كلامت" آب بياور" است و معناي باطني آن اين است كه تشنه‌اي و مي‌خواهي عطشت را فرو نشانده، و اين حاجت طبيعي تو را برآورد، و هم كمالي از كمالات وجوديت را تامين كند، و تو در گفتن" آب بياور" همه اين معاني را اراده كرده‌اي، بدون اين كه لفظ را در چهار معنا استعمال كرده باشي، و چهار چيز خواسته باشي، و چهار فرمان صادر كرده باشي.
در اينجا قول چهارمي نيز هست، و آن اين است كه تاويل از جنس معاني الفاظ نيست، بلكه امري عيني است، كه الفاظ گوينده بر آن اعتماد دارد، حال اگر كلام، حكمي انشايي باشد، مثلا امر و يا نهي باشد، تاويلش عبارت از مصلحتي است كه باعث انشاي حكم و تشريع آن شده، پس تاويل آيه:" أَقِيمُوا الصَّلاةَ" «1» مثلا آن حالت نوراني خارجي است كه در روح نمازگزار در خارج پيدا مي‌گردد، و او را از فحشا و منكر دور مي‌كند.
و اگر كلام خبر باشد و خبر از حوادث گذشته بدهد، تاويلش خود آن حوادث واقعه در زمان گذشته است، نظير آياتي كه سرگذشت انبياي گذشته و امتهاي آنان را بيان مي‌كند، و اگر از حوادث زمان نزول و يا بعد از آن خبر دهد آن خبري كه مي‌دهد سه جور است:
__________________________________________________
(1)سوره بقره 43 و در سوره‌هاي متعدده.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 70
يا راجع به اموري است كه با حواس ظاهري درك مي‌شود و يا از اموري است كه با عقل درك مي‌گردد كه تاويل اينگونه آيات نيز همان حوادثي است كه در خارج واقع شده، و يا واقع مي‌شود، نظير آيه:" وَ فِيكُمْ سَمَّاعُونَ لَهُمْ" «1»، و آيه شريفه:" غُلِبَتِ الرُّومُ فِي أَدْنَي الْأَرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ فِي بِضْعِ سِنِينَ" «2».
و يا راجع به امور غيبي و آينده است كه آن امور را در دنيا و با حواس دنيايي نمي‌توان درك كرد، و حتي حقيقت آن را با عقل هم نمي‌توان شناخت، نظير امور مربوط به روز قيامت، يعني تاريخ وقوع آن، و كيفيت زنده شدن اموات، و سؤال و حساب و پخش نامه‌هاي عمل و امثال آن.
و يا راجع به اموري است كه اصلا از سنخ زمان نبوده و از حد ادراك عقول خارج است، مانند صفات و افعال خداي تعالي، كه تاويل آن خود حقايق خارجيه است، و فرق ميان اين قسم از آيات (كه حال صفات و افعال خدا، و ملحقات آن يعني احوال قيامت و امثال آن را بيان مي‌كند) با ساير اقسام، اين است كه اقسام ديگر اموري بودند كه علم به تاويل آنها براي ما انسانها ممكن بود ولي قسم اخير چنين نيست، يعني هيچكس بجز خدا حقيقت تاويل آنها را نمي‌داند، بله مگر راسخين در علم كه اگر خدا ايشان را به آن امور آگاه بسازد مي‌توانند عالم بدانها بشوند، آنهم بقدر وسع عقل و توانايي‌شان.
و اما حقيقت آن امور كه تاويل حقيقي هم همان است، اموري است كه خدا علم بدان را به خود اختصاص داده است.
اين چهار وجهي كه از نظر شما گذشت، آراء و مذاهبي بود كه مفسرين در معناي تاويل ذكر كرده‌اند، البته اقوال ديگري نيز در اين ميان وجود دارد كه در حقيقت از شاخه‌هاي همان قول اول است، هر چند كه قائلين به آن از قبول وجه اول وحشت داشته‌اند.
از آن جمله هفت قول زير است:
اول اينكه:" تفسير"، عمومي‌تر از" تاويل" است و استعمال كلمه" تفسير" بيشتر در الفاظ و مفردات آن، و كلمه" تاويل" بيشتر در معاني و جمله‌ها بكار مي‌رود و نيز كلمه" تاويل" بيشتر در مورد كتابهاي آسماني استعمال مي‌شود، ولي كلمه" تفسير" هم در آن مورد
__________________________________________________
(1)در بين شما جاسوساني براي دشمن هست. سوره توبه آيه 47. [.....]
(2)روم در پائين‌ترين نقطه زمين شكست خورد و بزودي چند سال بعد بر دشمن غلبه كرد. سوره روم آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 71
و هم در ساير موارد استعمال مي‌شود.
دوم اينكه: گفته‌اند" تفسير"، به معناي بيان معناي لفظي است كه بيشتر از يك وجه در آن محتمل نباشد، و" تاويل" به معناي تشخيص يك معنا از چند معنايي است كه در لفظ با همه آنها مي‌سازد و استنباط آن به وسيله دليل است.
سوم اينكه: گفته‌اند" تفسير"، عبارت است از بيان معناي قطعي يك عبارت و يا يك لفظ، و" تاويل" ترجيح يكي از چند معنايي است كه در آن محتمل است، البته ترجيحي كه يقين‌آور نباشد، اين وجه قريب به همان وجه قبلي است.
چهارم اينكه:" تفسير"، بيان دليل مراد، و" تاويل" بيان حقيقت مراد است، مثلا در آيه:" إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ" «1»، تفسيرش اين است كه بگوئيم كلمه" مرصاد" از ماده (را- صاد- دال) است، و به معناي پاييدن و مراقب بودن است، و تاويلش اين است كه بگوئيم آيه شريفه مي‌خواهد مردم را از سهل‌انگاري و غفلت از امر خدا بر حذر بدارد.
پنجم اينكه:" تفسير"، بيان معناي ظاهر از لفظ است، و" تاويل" بيان معناي مشكل است.
ششم اينكه:" تفسير"، به دست آوردن معناي آيه است به وسيله روايت، و" تاويل" به دست آوردن آن است از راه تدبر و درايت.
هفتم اينكه:" تفسير"، جنبه عمل و پيروي دارد، و" تاويل" تنها به درد استنباط و نظر مي‌خورد، اين اقوال هفتگانه در حقيقت از شعب قول اول از چهار قولي است كه قبلا نقل كرديم، و اشكالي كه متوجه آن بود متوجه همه اينها نيز هست، و بهر حال به دو دليل، نه به آن چهار قول مي‌توان تكيه كرد و نه به اين هفت قولي كه از آنها منشعب مي‌شود.

[دو دليل (اجمالي و تفصيلي) بر سستي اقوالي كه در باره مراد از تاويل گفته شده است] ..... ص : 71

يكي دليل اجمالي است، كه اشكالي است متوجه همه آن وجوه، و دومي تفصيلي.
اما اجمالي كه خواننده عزيز توجه نمود: مراد از تاويل آيات قرآن مفهومي نيست كه آيه بر آن دلالت دارد، چه اينكه آن مفهوم مطابق ظاهر باشد، و چه مخالف آن، بلكه تاويل از قبيل امور خارجي است، البته نه هر امر خارجي تا توهم شود كه مصداق خارجي يك آيه هم تاويل آن آيه است، بلكه امر خارجي مخصوصي كه نسبت آن به كلام نسبت ممثل به مثل و نسبت باطن به ظاهر باشد.
و اما تفصيلا يعني اشكالاتي كه متوجه يك يك آن وجوه مي‌شود اين است كه وجه
__________________________________________________
(1)سوره فجر آيه 14.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 72
اول لوازم غلطي دارد، كه كمترين آن اين است كه بايد ملتزم شويم كه بعضي از آيات قرآني آياتي باشد كه فهم عامه مردم به درك تاويل يعني تفسير آن نرسد، و نتواند مدلول و معناي لفظي آنها را بفهمد. و نمي‌توانيم به چنين چيزي ملتزم شويم، چون خود قرآن گوياي اين مطلب است كه به منظور فهم همه مردم نازل شده، و صاحب اين قول هيچ چاره‌اي جز اين ندارد كه بگويد در قرآن تنها حروف مقطعه اول بعضي سوره‌ها متشابه است. چون تنها آنها است كه عموم مردم معنايش را نمي‌فهمند، تازه اگر به همين معنا هم ملتزم شود باز اشكال ديگري بر او وارد است، و آن اين است كه دليلي بر چنين توجيه ندارد، و صرف اينكه كلمه" تاويل" مانند كلمه" تفسير" مشتمل بر معناي رجوع است، دليل نمي‌شود بر اين كه اين دو كلمه به يك معنا است، ما مي‌دانيم كه كلمه" ام" نيز مشتمل بر معناي رجوع هست و مادر، مرجع فرزندان هست ولي تاويل فرزندان نيست، كلمه" رئيس" مشتمل بر معناي رجوع هست و مرءوس به رئيس مراجعه مي‌كند، ولي رئيس تاويل مرءوس نيست.
علاوه بر اين گفتار، فتنه‌جويي‌اي كه در آيه شريفه صفت مخصوص متشابه ذكر شده در غير حروف مقطعه هست، نه در آنها، بيشتر فتنه‌هايي كه در اسلام پديد آمده از ناحيه پيروي آيات متشابه يعني از ناحيه پيروي علل احكام و آيات مربوط به صفات خدا و امثال آن پديد آمده است.
اشكال قول دوم: اين است كه لازمه آن وجود آياتي است در قرآن كه خلاف معناي ظاهري آن اراده شده باشد، و باعث معارضه آنها با آيات محكمات و در نتيجه، پديد آمدن فتنه در دين باشد، و برگشت اين سخن به اين است كه در بين آيات قرآن اختلافي هست، كه برطرف نمي‌شود مگر آنكه از ظاهر بعضي از آنها چشم پوشيد، و آنها را بر خلاف ظاهرشان بر معنايي حمل كرد كه فهم عامه مردم از درك آن عاجز باشد.
و اين سخن احتجاجي را كه در آيه:" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً" «1» است، باطل مي‌كنند، زيرا اين آيه دلالت دارد بر اينكه در قرآن هيچ اختلافي نيست، و اگر معناي اختلاف نداشتن اين باشد كه هر جا به ظاهر اختلافي ديديد آن را بر خلاف آنچه ظاهر كلام دلالت دارد حمل كنيد، به معنايي كه غير از خداي سبحان، كسي آن را از ظاهر كلام نفهمد، حجيت آيه از بين مي‌رود چون اختلاف نداشتن به اين معنا اختصاص به قرآن ندارد، بلكه هر كتابي را هر چند هم صفحه به صفحه‌اش با هم نسازد و
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 82.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 73
حتي سراپا دروغ باشد مي‌شود با حمل بر خلاف ظاهر، رفع اختلاف از آن كرد، و ديگر اختلاف نداشتن قرآن به اين معنا هيچ دلالتي ندارد بر اينكه اين كتاب از ناحيه خداست و هيچ بشري نمي‌تواند چنين كتابي درست كند. بلكه درست كردن چنين كتابي براي هر كسي ممكن است.
پس اختلاف نداشتن به اين معنا، يعني رفع اختلاف از كتابي به وسيله حمل بر خلاف ظاهر، نمي‌تواند دليل باشد كه اين كتاب از ناحيه كسي است كه مانند انسانها هر دم بر سر يك مزاج نيست، و دچار تناقض در آراء و سهو و نسيان و خطا و تكامل تدريجي در مرور زمان نمي‌شود، در حالي كه آيه نامبرده مي‌خواست همين را بگويد، و بفرمايد نبودن اختلاف در قرآن دليل است بر اينكه خداي عز و جل فرستنده آن است.
پس آيه شريفه با لسان استدلال و احتجاجي كه دارد صريح است در اينكه قرآن در معرض فهم عامه مردم است، و عموم مي‌توانند پيرامون آياتش بحث و تامل و تدبر كنند، و هيچ آيه‌اي در آن نيست كه معنايي از آن منظور باشد كه بر خلاف ظاهر يك كلام عربي است و يا جنبه معما گويي و لغزسرايي داشته باشد.
و اما قول سوم: كه نادرستي آن براي اين است كه هر چند آيات قرآن داراي معاني مترتب بر يكديگر است، معانيي كه بعضي ما فوق بعض ديگر است، و بجز كسي كه از نعمت تدبر محروم است نمي‌تواند آن را انكار كند، و ليكن بايد دانست كه همه آن معاني- و مخصوصا آن معاني كه از لوازم معناي تحت اللفظي است معاني الفاظ قرآن هستند، چيزي كه هست مراتب مختلفي كه در فهم و ذكاء و هوش و كم هوشي شنونده است، باعث مي‌شود كه همه مردم، همه آن معاني را نفهمند، و اين چه ربطي به معناي تاويل دارد؟ تاويلي كه قرآن چنين معرفيش كرده كه به جز خدا و راسخين در علم كسي آن را نمي‌فهمد، رسوخ در علم كه از آثار طهارت و تقواي نفس است، ربطي و تاثيري در تيز فهمي و كند فهمي در مسائل عاليه و معارف دقيقه ندارد گرچه در فهم معارف طاهره الهيه تاثير دارد، اما بطور دوران و عليت، يعني هر جا و در هر كس طهارت نفس بود، آن معارف دقيقه نيز در آنجا باشد، و هر دلي كه چنين طهارت را نداشت محال باشد آن معارف را بفهمد، و ظاهر آيه نامبرده در باره تاويل همين است، كه جز نفوس طاهره كسي راهي بفهميدن آن ندارد.
و اما قول چهارم: اين اشكال بر آن وارد است هر چند صاحب اين وجه در بعضي از سخنانش راه صحيحي رفته، ولي در قسمت ديگر آن خطا رفته است، او هر چند درست گفته كه تاويل اختصاصي به آيات متشابه ندارد، بلكه تمامي قرآن تاويل دارد، و تاويل هم از سنخ
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 74
مدلول لفظي نيست، بلكه امر خارجي است، كه مبناي كلام قرار مي‌گيرد ليكن در اين نظريه خطا رفته كه هر امر خارجي را مرتبط به مضمون كلام دانسته، حتي مصاديق و تك تك اخباري را كه از حوادث گذشته و آينده خبر مي‌دهد مصداق تاويل شمرده، و نيز خطا رفته كه متشابه را منحصر در آيات مربوط به صفات خداي تعالي، و در آيات مربوط به قيامت دانسته است.
توضيح اينكه بنا به گفته وي مراد از تاويل در جمله:" وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ ..." يا تاويل قرآن است، و ضمير" ها" در آن به كتاب برمي‌گردد، كه در اين صورت جمله:" وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ" با آن نمي‌سازد، براي اين كه بسياري از تاويل‌هاي قرآن از قبيل تاويلات قصص و بلكه احكام و نيز تاويل آيات اخلاق، تاويل‌هايي است كه ممكن است غير خداي تعالي و هم غير راسخين در علم، و حتي بيماردلان نيز از آن آگاه بشوند، چون حوادثي كه آيات قصص از آن خبر مي‌دهد چيزي نيست كه دركش مختص به خدا و راسخين در علم باشد، بلكه همه مردم در درك آن شريك هستند، و همچنين حقايق خلقي و مصالحي كه از عمل به احكام عبادات و معاملات و ساير امور تشريع شده، ناشي مي‌گردد.
و اگر مراد از تاويل در آيه شريفه، تاويل خصوص متشابه باشد، در اين صورت حصر مستفاد از جمله:" وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ" درست مي‌شود، و مي‌فهماند كه غير از خداي تعالي و راسخين در علم مثلا كسي را نمي‌رسد كه دنبال تاويل متشابهات قرآن را بگيرد، براي اينكه منجر به فتنه و گمراهي مردم مي‌شود، ولي منحصر كردن صاحب اين قول، آيات متشابه را در آيات مربوطه به صفات خدا و اوصاف قيامت درست نيست، چون همانطور كه پي‌گيري اين آيات منجر به فتنه و ضلالت مي‌شود، پي‌گيري ساير آيات متشابه نيز چنين است.
گفتن اينكه بطور كلي آيات متشابه بايد از زندگي مسلمين حذف شود مثل اين مي‌ماند كه كسي بگويد (هم چنان كه گفته‌اند) منظور از اصل دين و تشريع احكام اين است كه اجتماع انساني صالح گردد، و در نتيجه، اجتماعي زنده، تشكيل شود و چون غرض اين است، اگر فرض كنيم كه صلاح حال مجتمع با پيروي از احكامي ديگر غير احكام ديني تامين مي‌شود، بايد احكام ديني لغو گردد، چون در اين فرض و در اين زمان ديگر احكام ديني به درد اصلاح جامعه نمي‌خورد، بلكه صلاح مجتمع در پيروي احكام ديگر است.
و يا مثل اين مي‌ماند كه كسي بگويد (هم چنان كه گفته‌اند) مراد از كراماتي كه در قرآن از انبيا نقل شده- از قبيل يد بيضاء، و نفس عيسي، و امثال آن امور عادي است- كه با عباراتي تعبير شده كه ظاهرش معجزه و كرامت را مي‌رساند، و منظور آن اين بوده كه دلهاي عوام
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 75
را به دست آورد، و از اين راه دلهاي آنان را مجذوب، و قلوبشان را در برابر قرآن شيفته كند، و خلاصه امور عادي را به زباني تعبير كند كه عوام خيال كنند انبيا كارهايي خارق العاده و شكننده قوانين طبيعت داشته‌اند.
و از اينگونه سخنان در مذاهبي نوظهور كه در اسلام پيدا شده، بسيار ديده مي‌شود، و همه آنها بدون شك يكي از انحاي تاويل در قرآن به منظور فتنه بپا كردن است، پس ديگر صاحب قول سوم نبايد متشابه را منحصر در آيات صفات و آيات قيامت كند.
خواننده عزيز بعد از توجه به اشكالاتي كه در اقوال سابق الذكر بود، متوجه مي‌شود كه حق مطلب در تفسير تاويل اين است كه بگوئيم: تاويل حقيقتي است واقعي كه بيانات قرآني چه احكامش، و چه مواعظش، و چه حكمتهايش مستند به آن است، چنين حقيقتي در باطن تمامي آيات قرآني هست، چه محكمش و چه متشابهش.
و نيز بگوئيم كه اين حقيقت از قبيل مفاهيمي كه از الفاظ به ذهن مي‌رسد نيست، بلكه امور عيني است كه از بلندي مقام ممكن نيست در چار ديواري شبكه الفاظ قرار گيرد، و اگر خداي تعالي آنها را در قالب الفاظ و آيات كلامش در آورده در حقيقت از باب" چون كه با كودك سر و كارت فتاد" است، خواسته است ذهن بشر را بگوشه‌اي و روزنه‌اي از آن حقايق نزديك سازد.
در حقيقت، كلام او به منزله مثلهايي است كه براي نزديك كردن ذهن شنونده به مقصد گوينده زده مي‌شود، تا مطلب بر حسب فهم شنونده روشن گردد.
هم چنان كه خود قرآن فرموده:" وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ، إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ، وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ" «1»، و در آيات ديگر قرآن كريم تصريحات و اشاراتي در اين معنا هست.
علاوه بر اين كه خواننده در بيان قبلي توجه فرموده، كه قرآن كريم لفظ تاويل را به طوري كه شمرده‌اند در شانزده مورد استعمال كرده و همه موارد در همين معنايي است كه ما گفتيم.

4-آيا كسي جز خدا تاويل قرآن را مي‌داند؟ ..... ص : 75

اشاره

اين مساله هم مانند مساله قبلي از موارد اختلاف شديد بين مفسرين است، و منشا
__________________________________________________
(1)ما قرآن را كه در ام الكتاب نزد ما مقامي بلند و فرزانه داشت در خور فهم بشر كرديم و كتابي خواندني نموده به زبان عربيش در آورديم. سوره زخرف آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 76
اختلاف تفسيرهاي مختلفي است كه در باره جمله:" وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا" كرده‌اند.
بعضي گفته‌اند" واو" در اول جمله، عاطفه است، كه نتيجه‌اش چنين مي‌شود كه تاويل متشابهات را، هم خدا مي‌داند و هم راسخين در علم.
اين رأي بعضي از قدما و همه مفسرين شافعي مذهب و بيشتر مفسرين شيعه است.
عده‌اي ديگر گفته‌اند:" واو" مذكور، استينافي است، كه جمله را از نو شروع مي‌كند، و مربوط بما قبل نيست، و نتيجه اين نظريه آن است كه تاويل متشابهات را تنها خدا بداند، و راسخين در علم با اينكه آن را نمي‌دانند به همه قرآن ايمان دارند، و اين نظريه بيشتر قدما و همه حنفي مذهبان از اهل سنت است.
طايفه اول به چند وجه بر مسلك خود استدلال كرده‌اند، و رواياتي را بر گفتار خود شاهد آورده‌اند.
طايفه دوم نيز به وجوهي و رواياتي استدلال كرده‌اند، آن رواياتي كه مي‌گويد علم تاويل متشابهات از علومي است كه خدا به خودش اختصاص داده، و اين دو طايفه قرنها اختلاف خود را ادامه داده‌اند، و ادله يكديگر را با دليل مخالفش باطل ساخته‌اند.

[اختلاف در اين مساله از ابتدا توأم با خلط و اشتباه بوده و ادله طرفين قاصر از اثبات مدعاي آنها است] ..... ص : 76

آنچه لازم است كه يك دانشمند اهل تحقيق در اين مقام مورد توجه قرار دهد اينست كه اين مساله از همان ابتدا كه مورد اختلاف قرار گرفته، خالي از خلط و اشتباه نبوده، يعني بين مساله رجوع متشابه به محكم (و يا به عبارت ديگر، بين مراد از متشابه،) و مساله تاويل، خلط شده است. همان طور كه اين مطلب از ملاحظه موضوع بحثي كه عنوان كرديم و محل نزاع و مورد اختلاف را ذكر نموديم، نيز، روشن مي‌شود. (آنچه طايفه اول براي راسخين در علم اثبات مي‌كنند غير آن چيزي است كه طايفه دوم انكارش مي‌كنند، طايفه اول مي‌گويند راسخين در علم با ارجاع متشابهات به محكمات مي‌توانند معناي متشابهات را بفهمند، و طايفه دوم مي‌گويند علم به متشابهات از علومي است كه خدا به خودش اختصاص داده، نه آن، منكر گفته اين است، و نه اين منكر گفته او" مترجم").
و به همين جهت ما متعرض نقل ادله طرفين نشديم زيرا فايده‌اي در نقل آنها و اثبات و نفي‌شان نبود.
و اما روايات طرفين بدان جهت كه مخالف ظاهر كتاب است دردي را براي هيچيك دوا نمي‌كند، براي اينكه رواياتي كه علم به تاويل را براي راسخين در علم اثبات مي‌كند منظورش از تاويل، معنايي است مرادف با لفظ متشابه، و ما، در قرآن هيچ جايي تاويل به اين
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 77
معنا نداريم، مانند روايتي كه از طرق اهل سنت نقل شده از يك سو مي‌گويد رسول خدا (ص) دعا كرد به ابن عباس، و عرضه داشت پروردگارا او را فقيه در دين كن، و علم تاويلش بياموز «1». و نيز مي‌گويد ابن عباس خودش در حديثي ديگر گفته: من از راسخين در علمم، و من تاويل قرآن را مي‌دانم «2».
و از سوي ديگر روايتي ديگر مي‌گويد ابن عباس «3» گفت: محكمات عبارتند از آيات ناسخه، و متشابهات عبارتند از آيات منسوخه، كه از مجموع آن دو دسته روايات برمي‌آيد كه ابن عباس معناي آيات محكمه را تاويل آيات متشابهه مي‌دانسته، و اين همان است كه گفتيم تاويل به اين معنا در قرآن نداريم، و منظور قرآن از تاويل چنين معنايي نيست.
اما رواياتي كه طايفه دوم به آن استدلال كرده‌اند (يعني رواياتي كه دلالت دارد بر اينكه غير خدا كسي تاويل متشابهات را نمي‌داند) مانند رواياتي كه مي‌گويد ابي بن كعب و ابن عباس آيه مورد بحث را به اين صورت قرائت مي‌كرده‌اند:" و ما يعلم تاويله الا اللَّه و يقول الراسخون في العلم آمنا به" «4»، و نيز رواياتي كه مي‌گويد: ابن مسعود آيه را به صورت" و ان تاويله الا عند اللَّه و الراسخون في العلم يقولون آمنا به" قرائت كرده، هيچ يك از اين روايات چيزي را اثبات نمي‌كند، بدين دليل كه.
اولا: اين دو قرائت حجيت ندارد.
ثانيا: نهايت درجه دلالت آنها همين است كه آيه دلالت ندارد كه راسخين در علم نيز عالم به تاويل باشند، و دلالت نداشتن، غير از دلالت داشتن بر عدم علم است، كه طايفه دوم ادعايش را مي‌كنند، زيرا ممكن است دليل ديگري پيدا شود و دلالت بر آن بكند.
و باز نظير روايتي كه در كتاب الدر المنثور «5» از طبراني نقل شده آن هم از ابي مالك اشعري نقل كرده كه: از رسول خدا (ص) شنيده، كه فرمود: من بر امتم نمي‌ترسم مگر از سه خطر:
اول اينكه: مالشان زياد شود، در نتيجه به يكديگر حسد ورزند، و به جان هم بيفتند.
دوم اينكه: دست به كار علم قرآن شوند، آن وقت همانها كه ايمان به قرآن دارند در صدد
__________________________________________________
(1)صحيح بخاري ج 1 ص 48.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 7.
(3)الدر المنثور ج 2 ص 4.
(4)الدر المنثور ج 2 ص 6.
(5)الدر المنثور ج 2 ص 5.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 78
برآيند كه تاويل آن را بفهمند در حالي كه تاويل آن را كسي جز خدا نمي‌داند، و راسخين در علم مي‌گويند:" ما به قرآن ايمان داريم، همه‌اش از ناحيه پروردگار ما است، و كسي به جز خردمندان متذكر نمي‌شود".
سوم اينكه: علمشان زياد شود، و بكلي از علم قرآن دست بردارند، و اعتنايي به آن نكنند.
و اين حديث به فرضي كه دلالت داشته باشد كه غير خدا كسي علم به تاويل ندارد، دلالت دارد بر نفي آن از مطلق مؤمن، نه تنها از خصوص راسخين در علم، و اين مقدار دلالت، به درد طايفه دوم نمي‌خورد.
و باز نظير رواياتي كه دلالت دارد بر وجوب پيروي آيات محكم و ايمان به آيات متشابه، و دلالت نداشتن اين دسته از روايات بر مدعاي نامبردگان، جاي ترديد نيست.
و نيز مانند روايتي كه تفسير آلوسي «1» از ابن جرير از ابن عباس (و بدون ذكر آخر سند) نقل كرده، كه او گفته آيات قرآن كريم چهار دسته است.
اول آنچه مربوط است به حلالها.
دوم آيات مربوط به آنچه حرام است، كه هيچ مسلماني در ندانستن اين آيات معذور نيست.
سوم آياتي كه راجع به معارف است، و علما آن را تفسير مي‌كنند.
چهارم آيات متشابه كه كسي به جز خدا معناي آن را نمي‌فهمد، و هر كس علم آن را ادعا كند دروغگو است.
و اين حديث علاوه بر اينكه نام راويان آخر سندش ذكر نشده، معارض با رواياتي است كه از خود ابن عباس نقل شده كه رسول خدا (ص) در باره‌اش «2» دعا كرد، و خود او ادعاي علم به تاويل نمود، و مخالف با ظاهر قرآن كريم است، چون ظاهر قرآن اين است كه تاويل غير از معنايي است كه از متشابه منظور است (و بيانش گذشت).
پس آنچه بايد گفته شود همان است كه گفتيم، قرآن كريم علم به تاويل را براي غير خدا ممكن مي‌داند، اما خصوص آيه مورد بحث دلالتي بر آن ندارد، و ما بايد در اين دو جهت بحث كنيم، اما جهت دوم كه گفتيم خصوص آيه مورد بحث دلالتي ندارد بر اينكه غير خدا هم
__________________________________________________
(1)تفسير آلوسي ج 3 ص 85.
(2)صحيح بخاري ج 1 ص 48.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 79
مي‌تواند از تاويل قرآن آگاه شود، بيانش اين است كه آيه شريفه به قرينه صدر و ذيلش و به قرينه آيات بعدش تنها در صدد تقسيم آيات قرآن به دو قسم محكم و متشابه است، و نيز در صدد تقسيم مردم است به دو قسم:
يكي آنهايي كه ايمان به قرآن دارند، و قرآن را برنامه زندگي خود مي‌دانند، هر چه از آياتش را فهميدند عمل مي‌كنند، و علم آنچه را نفهميدند به خدا واگذار مي‌كنند.
طايفه دوم بيماردلان و منحرفيني هستند كه كاري به هدايت قرآن ندارند، فقط آن را وسيله قال و قيل و فتنه‌انگيزي قرار مي‌دهند، كه قهرا بيشتر به آيات متشابه آن دست انداخته جنجال بپا مي‌كنند. پس منظور آيه شريفه در ذكر" راسخين در علم"، اين است كه حال آنان و طريقه ايشان را بيان نموده و در ازاي آن مدحشان كند، و در مقابل، بيماردلان را مذمت نمايد، زائد بر اين مقدار، خارج از مقصود اوليه آيه است، و هر وجهي كه ذكر كرده‌اند تا اينكه به گردن آيه بگذارند كه مي‌خواهد راسخين در علم را هم شريك خدا كند، و بگويد آنان نيز مي‌توانند علم به تاويل داشته باشند، وجوهي است ناتمام كه بيانش گذشت، پس باقي مي‌ماند انحصاري كه از جمله:" وَ ما يَعْلَمُ" استفاده مي‌شود، كه هيچ چيزي نمي‌تواند ناقض آن شود، نه اينكه و او را عاطفه بگيريم، و نه كلمه" الا" و نه هيچ چيز ديگر، پس آنچه اين آيه بر آن دلالت دارد اين است كه علم به تاويل منحصر در خدا و مختص به او است.

[انحصار علم به تاويل در خداي سبحان، منافاتي با اعطاء آن علم به بعضي افراد ندارد] ..... ص : 79

ليكن اين انحصار منافات ندارد با اين كه دليل ديگري جداي از آيه مورد بحث، دلالت كند بر اينكه خداي تعالي اين علم را كه مختص به خودش است به بعضي از افراد داده، هم چنان كه در نظاير اين علم هم آياتي داريم كه دلالت دارد بر اينكه مختص به خداست و در عين حال آياتي داريم كه مي‌گويد خدا اين علم را به غير خودش نيز داده، مانند علم به غيب كه از يك سو مي‌فرمايد:" قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللَّهُ" «1».
و نيز مي‌فرمايد:" إِنَّمَا الْغَيْبُ لِلَّهِ" «2» و مي‌فرمايد:" وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ" «3» كه همه اينها دلالت دارند بر اينكه تنها خداي تعالي علم غيب مي‌داند، و از سوي ديگر مي‌فرمايد:" عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ"
__________________________________________________
(1)بگو هيچ كس كه در آسمانها و زمين است غيب نمي‌داند مگر خدا. (سوره نمل آيه 65).
(2)سوره يونس آيه 20.
(3)سوره انعام آيه 59. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 80
«1»، و در اين كلام خود، علم غيب را براي غير خود نيز اثبات كرده، و آن غير، عبارت است از رسولي كه صلاحيت علم غيب را داشته باشد، و براي اين معنا نظاير ديگري در قرآن هست (مثلا گرفتن جان مردگان را، از يك سو منحصر در خدا مي‌كند، و از سوي ديگر به ملائكه نسبت مي‌دهد" مترجم").
و اما جهت اول- كه گفتيم قرآن كريم علم تاويل را تا حدودي براي غير خدا هم اثبات كرده است، بيانش اين است كه آيات مربوط به تاويل همانطور كه خاطرنشان كرديم دلالت دارد بر اينكه تاويل عبارت است از امر خارجي، كه نسبتش به مدلول آيه نسبت ممثل به مثل است.
پس امور خارجي نامبرده هر چند مدلول آيه نيستند، به اين معنا كه لفظ آيه دلالت بر آن امر خارجي ندارد، و ليكن از آن حكايت مي‌كند و آن امور محفوظ در الفاظ هستند، و آيات به نوعي از آن امور حكايت مي‌كند، نظير مثل معروف كه گفته‌اند:" در تابستان شير را فاسد كردي" و اين را به كسي مي‌گويند كه اسباب و مقدمات امري را قبل از رسيدن وقت آن از دست داده باشد، چيزي كه از لفظ اين مثل استفاده مي‌شود اين است كه زني در تابستان كاري كرده كه خودش يا حيوانش در زمستان شير ندهد، و اين مضمون با مواردي كه براي آن مثال مي‌زنيم تطبيق نمي‌كند، و در اين موارد هر چند شيري و تابستاني در كار نيست ولي در عين حال وضع شنونده را در ذهن او ممثل و مجسم مي‌كند.
مساله تاويل هم از همين باب است، حقيقت خارجيه كه منشا تشريع حكمي از احكام و يا بيان معرفتي از معارف الهيه است، و يا منشا وقوع حوادثي است كه قصص قرآني آن را حكايت مي‌كند، هر چند امري نيست كه لفظ آن تشريع، و آن بيان و آن قصص بطور مطابقه بر آن دلالت كند، ليكن همين كه آن حكم و بيان و حادثه از آن حقيقت خارجيه منشا گرفته، و در واقع اثر آن حقيقت را به نوعي حكايت مي‌كند مي‌گوييم: فلان حقيقت خارجيه تاويل فلان آيه است، هم چنان كه وقتي كارفرمايي به كارگرش مي‌گويد: (آب بيار)، معناي تحت اللفظي اين كلمه اين نيست كه من براي حفظ و بقاي وجودم ناگزير بودم بدل ما يتحلل را به جهاز هاضمه خود برسانم، و بعد از خوردن آن تشنه شدم، اما همه اين معاني در باطن جمله مذكور خوابيده، و تاويل آن بشمار مي‌رود.
__________________________________________________
(1)خدا كه عالم غيب است غيب خود را براي كسي اظهار نمي‌كند مگر رسولي كه بپسندد.
(سوره جن آيه 27).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 81
پس تاويل جمله:" آب بياور، يا آبم بده" حقيقتي است خارجي در طبيعت انساني كه منشاش كمال آدمي در هستي و در بقا است، و در نتيجه اگر اين حقيقت خارجيه به حقيقتي ديگر تبديل شود، مثلا كارفرما به خاطر اين كه غذا نخورده، احساس عطش در خود نكند، و در عوض احساس گرسنگي بكند، قهرا حكم" آبم بده" مبدل مي‌شود به حكم" غذا برايم بياور".
و همچنين فعلي كه در جامعه‌اي از جوامع، پسنديده بشمار مي‌رود، و فعل ديگري كه فاحش و زشت شمرده مي‌شود مردم را به اولي وادار، و از دومي نهي مي‌كنند، اين امر و نهي ناشي از اين است كه اولي را بحسب آداب و رسوم خود- كه در جوامع مختلف اختلاف دارد- خوب، و دومي را بد مي‌دانند، كه اين تشخيص خوب و بد هم مستند به مجموعه‌اي دست به دست هم داده از علل زماني و عوامل مكاني و سوابق عادات و رسومي است كه به وراثت از نياكان در ذهن آنان نقش بسته و اهل هر منطقه از تكرار مشاهده عملي از اعمال، آن عمل در نظرش عملي عادي شده است.
پس همين علت كه مؤتلف و مركب از اجزايي است و دست به دست هم داده است، عبارت است از تاويل انجام آن عمل پسنديده و ترك آن عمل ناپسند، و معلوم است كه اين علت عين خود آن عمل نيست، ليكن به وسيله عمل و يا ترك نامبرده حكايت مي‌شود، و فعل يا ترك متضمن آن و حافظ آن است.
پس هر چيزي كه تاويل دارد چه حكم باشد و چه قصه و يا حادثه، وقتي تاويلش (و يا علت بوجود آمدنش، و يا منشاش) تغيير كرد، خود آن چيز هم قهرا تغيير مي‌كند.
بهمين جهت است كه مي‌بينيد خداي تعالي در آيه شريفه:" فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ، ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ، وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ" بعد از آنكه مساله بيماردلان منحرف را ذكر مي‌كند، كه به منظور فتنه‌انگيزي از آيات متشابه معنايي را مورد استناد خود قرار مي‌دهند كه مراد آن آيات نيست، اين معنا را خاطر نشان مي‌سازد كه اين طايفه جستجوي تاويلي مي‌كنند كه تاويل آيه متشابه نيست، چون اگر آن تاويلي كه مورد استناد خود قرار مي‌دهند تاويل حقيقي آيه متشابه باشد، پيروي آن تاويل هم پيروي حق و غير مذموم خواهد بود، و در اين صورت معنايي هم كه محكم بر آن دلالت مي‌كند و با اين دلالت مراد متشابه را معين مي‌نمايد مبدل مي‌شود به معنايي كه مراد متشابه نيست، ولي اينان از متشابه، آن را فهميده و پيروي نموده‌اند.

[تاويل قرآن عبارتست از حقائق خارجي كه آيات قرآني مستند به آن حقائق است] ..... ص : 81

پس تا اينجا روشن شد كه تاويل قرآن عبارتست از" حقايقي خارجي، كه آيات قرآن ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 82
در معارفش و شرايعش و ساير بياناتش مستند به آن حقايق است، بطوري كه اگر آن حقايق دگرگون شود، آن معارف هم كه در مضامين آيات است دگرگون مي‌شود".

[بيان اينكه در ما وراي قرآني كه در دست ما است امري هست كه به منزله روح از جسد و ممثل از مثل است] ..... ص : 82

و خواننده گرامي اگر دقت كافي به عمل آورد خواهد ديد كه آيه شريفه مورد بحث كمال انطباق را با آيه شريفه" وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ، إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ، وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ"»
دارد، براي اينكه اين آيه نيز مي‌فهماند كه قرآن نازل شده بر ما، (پيش از نزول) و انسان فهم شدنش نزد خدا، امري اعلي و بلند مرتبه‌تر از آن بوده كه عقول بشر قدرت فهم آن را داشته باشد، و يا دچار تجزي و جزء جزء شدن باشد، ليكن خداي تعالي به خاطر عنايتي كه به بندگانش داشته آن را كتاب خواندني كرده، و به لباس عربيتش در آورده تا بشر آنچه را كه تا كنون در ام الكتاب بود و بدان دسترسي نداشت درك كند، و آنچه را كه باز هم در ام الكتاب است و باز هم نمي‌تواند بفهمد علمش را به خدا رد كند، و اين ام الكتاب همان است كه آيه شريفه:" يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ «2»" متذكر گرديده است.
و همچنين آيه شريفه" بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ «3»"، آن را خاطرنشان مي‌سازد.
و نيز آيه شريفه:" كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ" «4» بطور اجمال بر مضمون مفصل آيه مورد بحث دلالت مي‌كند، و به حكم هر دو آيه، منظور از احكام (بكسره همزه) كتاب خدا، اين است كه اين كتاب كه در عالم ما انسانها كتابي مشتمل بر سوره‌ها و آيه‌ها و الفاظ و حروف است، نزد خدا امري يك پارچه است نه سوره‌اي و فصلي دارد، و نه آيه‌اي، و در مقابل كلمه" احكام" كلمه تفصيل است، كه معنايش همان سوره سوره شدن، و آيه آيه گشتن، و بر پيامبر اسلام نازل شدن است.
باز دليل ديگري كه بر مرتبه دوم قرآن يعني مرتبه تفصيل آن دلالت مي‌كند و مي‌رساند كه مرتبه اولش هم مستند به مرتبه دوم آن است آيه شريفه" وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَي النَّاسِ عَلي مُكْثٍ، وَ نَزَّلْناهُ تَنْزِيلًا"
__________________________________________________
(1)سوره زخرف آيه 4.
(2)خدا هر مقدري راي بخواهد محو و هر چه راي بخواهد باقي مي‌دارد، و نزد او است ام الكتاب.
(سوره رعد آيه 39).
(3)بلكه اين كتاب قرآن مجيد در لوح محفوظ است. (سوره بروج آيه 22).
(4)كتابي كه قبلا آياتش نشكفته بود، و سپس از ناحيه خداي حكيم خبير شكفته گشت. (سوره هود آيه 1).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 83
«1» است، كه مي‌فهماند قرآن كريم نزد خدا متجزي به آيات نبوده، بلكه يكپارچه بوده، بعدا آيه آيه شده، و بتدريج نازل گرديده است.
و منظور اين نيست كه قرآن نزد خداي تعالي قبلا به همين صورتي كه فعلا بين دو جلد قرار دارد نوشته شده بود، و آيات و سوره‌هايش مرتب شده بود، بعدا بتدريج بر رسول خدا (ص) نازل شد، تا بتدريج بر مردمش بخواند، همانطور كه يك معلم روزي يك صفحه و يك فصل از يك كتاب را با رعايت استعداد دانش‌آموز براي او مي‌خواند.
چون فرق است بين اين كه يك آموزگار كتابي را قسمت قسمت به دانش‌آموز القا كند، و بين اين كه قرآن قسمت قسمت بر رسول اكرم (ص) نازل شده باشد زيرا نازل شدن هر قسمت از آيات، منوط بر وقوع حادثه‌اي مناسب با آن قسمت است. و در مساله دانش‌آموز و آموزگار چنين چيزي نيست، اسباب خارجي دخالتي در درس روز بروز آنان ندارد، و به همين جهت ممكن است همه قسمت‌ها را كه در زمانهاي مختلف بايد تدريس شود يك جا جمع نموده، و در يك زمان همه را به يك دانش‌آموز پر استعداد درس داد، ولي ممكن نيست امثال آيه:" فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اصْفَحْ" «2» را با آيه" قاتِلُوا الَّذِينَ يَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفَّارِ" «3»، كه يكي دستور عفو مي‌دهد، و ديگري دستور جنگ، يك مرتبه بر آن جناب نازل شود و همچنين آيات مربوط به وقايع، مانند آيه:" قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِي تُجادِلُكَ فِي زَوْجِها" «4». و آيه:" خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً" «5» و از اين قبيل آيات يك مرتبه نازل شود.
پس ما نمي‌توانيم نزول قرآن را از قبيل يك جا درس دادن همه كتاب به يك شاگرد نابغه قياس نموده، دخالت اسباب نزول و زمان آن را نديده گرفته، بگوئيم: قرآن يك بار در اول بعثت، و يا آخر عمر رسول خدا (ص) يكپارچه نازل شده، و يك بار هم قسمت قسمت، پس كلمه (قرآن) در آيه: (و قرآنا فرقناه) غير قرآن معهود ما است، كه به معناي آياتي تاليف شده است.
و سخن كوتاه اين كه از آيات شريفه‌اي كه گذشت چنين فهميده مي‌شود كه در
__________________________________________________
(1)و قرآني كه ما آن را آيه آيه كرديم تا تو آن را به تدريج بر مردم بخواني، و به همين منظور به تدريج نازلش كرديم: (سوره اسري آيه 106).
(2)سوره مائده آيه 13.
(3)سوره توبه آيه 123.
(4)خدا سخن آن زن كه با تو در باره همسرش مجادله مي‌كرد شنيد (سوره مجادله آيه 1).
(5)از اموال مردم زكات بگير (سوره توبه آيه 103).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 84
ما وراي اين قرآن كه آن را مي‌خوانيم و مطالعه مي‌كنيم و تفسيرش را مي‌فهميم امري ديگر هست، كه به منزله روح از جسد، و ممثل از مثل است، و آن امر همان است كه خداي تعالي كتاب حكيمش ناميده، و تمام معارف قرآن، و مضامين آن متكي بر آن است، امري است كه از سنخ الفاظ نيست.
و مانند الفاظ، جمله جمله و قسمت قسمت نيست، و حتي از سنخ معاني الفاظ هم نيست، و همين امر بعينه آن تاويلي است كه اوصافش در آيات متعرض تاويل آمده، و با اين بيان حقيقت معناي تاويل روشن گشته، معلوم مي‌شود علت اينكه فهم‌هاي عادي و نفوس غير مطهره دسترسي به آن ندارد چيست.

[" مطهرين" از بندگان خدا با قرآني كه در كتاب مكنون و لوح محفوظ است تماس دارند (لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ)] ..... ص : 84

خداي تعالي همين معنا را در كتاب مجيدش خاطر نشان نموده، مي‌فرمايد:" إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ، لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ" «1».
هيچ شبهه‌اي در اين نيست كه آيه شريفه ظهور روشني دارد در اينكه مطهرين از بندگان خدا با قرآني كه در كتاب مكنون و لوح محفوظ است تماس دارند، لوحي كه محفوظ از تغيير است، و يكي از انحاء تغيير اين است كه دستخوش دخل و تصرفهاي اذهان بشر گردد، وارد در ذهن‌ها شده، از آن صادر شود، و منظور از مس هم همين است.
و اين نيز معلوم است كه اين كتاب مكنون همان ام الكتاب است، كه آيه:
" يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ" «2» بدان اشاره مي‌كند، و باز همان كتابي است كه آيه شريفه:" وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ" «3» نام آن را مي‌برد.
و اين مطهرين مردمي هستند كه طهارت بر دلهاي آنان وارد شده و كسي جز خدا اين طهارت را به آنان نداده است چون خدا هر جا سخن از اين دلها كرده طهارتش را بخودش نسبت داده است.
مثلا يك جا فرموده:"إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً" «4».
__________________________________________________
(1)چون كه آن قرآني است محترم كه در كتابي نهفته بود، كتابي كه جز افراد مطهر كسي با آن تماس ندارد. (واقعه آيه 79).
(2)سوره رعد آيه 39.
(3)سوره زخرف آيه 4.
(4)خدا همين را خواسته كه پليدي را از شما دور كند، و شما را بنوعي كه خودش مي‌داند پاك، كند. (سوره احزاب آيه 33). [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 85
و جايي ديگر فرموده:" وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ" «1» و در قرآن كريم هيچ موردي سخن از طهارت معنوي نرفته مگر آنكه به خدا و يا به اذن خدايش نسبت داده، و طهارت نامبرده جز زوال پليدي از قلب نيست و قلب هم جز همان نيرويي كه ادراك و اراده مي‌كند چيزي نمي‌تواند باشد.
در نتيجه طهارت قلب عبارت مي‌شود از طهارت نفس آدمي در اعتقاد و اراده‌اش، و زايل شدن پليدي در اين دو جهت، يعني جهت اعتقاد و اراده و برگشت آن به اين است كه قلب در آنچه كه از معارف حقه درك مي‌كند ثبات داشته باشد، و دستخوش تمايلات سوء نگردد، يعني دچار شك نشود. بين حق و باطل نوسان نكند، و نيز علاوه بر ثباتش در مرحله درك و اعتقاد، در مرحله عمل هم كه لازمه علم است بر حق ثبات داشته و به سوي هواي نفس متمايل نگردد، و ميثاق علم را نقض نكند، و اين همان رسوخ در علم است.

["مطهرين" همان" راسخين در علم" هستند] ..... ص : 85

چون خداي سبحان راسخين در علم را جز اين توصيف نكرده، كه راه يافته‌گاني ثابت بر علم و ايمان خويشند، و دلهايشان از راه حق به سوي ابتغاء فتنه منحرف نمي‌شود، پس معلوم شد اين مطهرين همان راسخين در علمند.
و ليكن در عين حال نبايد نتيجه‌اي را كه اين بيان دست مي‌دهد اشتباه گرفت، چون آن مقداري كه با اين ثابت مي‌شود همين است كه مطهرين، علم به تاويل دارند، و لازمه تطهيرشان اين است كه در علمشان راسخ باشند، چون تطهير دلهاشان مستند به خدا است، و خدا هم هرگز مغلوب هيچ چيز واقع نمي‌شود.
لازمه تطهيرشان اين است نه اينكه بگوييم راسخين در علم بدان جهت كه راسخ در علمند داناي به تاويلند، و رسوخ در علم سبب علم به تاويل است، چون اين معنا را بگردن آيه نمي‌توان گذاشت، بلكه، چه بسا از سياق آيه بفهميم كه راسخين در علم جاهل به تاويلند، چون مي‌گويند:" آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا" يعني ما به قرآن ايمان داريم همه‌اش از نزد پروردگار ما است چه بفهميم و چه نفهميم، علاوه بر اينكه ما مي‌بينيم قرآن كريم مرداني از اهل كتاب را به صفت رسوخ در علم، و شكر در برابر ايمان و عمل صالح توصيف كرده، فرموده:
" لكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَ الْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ، وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ" «2» و با اين كلام خود اثبات نكرده كه در نتيجه رسوخ در علم داناي به تاويل هم هستند.
__________________________________________________
(1)سوره مائده آيه 6.
(2)ليكن آنهايي كه از اهل كتاب راسخ در علمند و نيز مؤمنين از ساير ملتها بدانچه بر تو و بر انبياي قبل از تو نازل شده ايمان مي‌آورند. (سوره نساء آيه 162).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 86
و همچنين آيه شريفه‌اي كه مي‌فرمايد:" لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ" «1» اثبات نمي‌كند كه مطهرون همه تاويل كتاب را مي‌دانند و هيچ تاويلي براي آنان مجهول نيست، و در هيچوقت به آن جاهل نيستند بلكه از اين معاني ساكت است، تنها اثبات مي‌كند كه في الجمله تماسي با كتاب يعني با لوح محفوظ دارند اما چند و چون آن احتياج بدليل جداگانه دارد.

5-چرا كتاب خدا مشتمل بر متشابه است؟ ..... ص : 86

اشاره

يكي از اعتراضاتي كه بر قرآن كريم وارد كرده‌اند، اين است كه قرآن مشتمل است بر آياتي متشابه، با اينكه شما مسلمين ادعا داريد كه تكاليف خلق تا روز قيامت در قرآن هست، و نيز مي‌گوييد: قرآن قول فصل است، يعني كلامي است كه حق و باطل را از يكديگر جدا مي‌سازد، در حالي كه ما مي‌بينيم هم مذاهب باطل به آيات آن تمسك مي‌جويند و هم آن مذهبي كه در واقع حق است، و اين نيست مگر به خاطر تشابه بعضي از آيات آن، و اين قابل انكار نيست، كه اگر همه آياتش روشن و واضح بود و اين متشابهات را نداشت قطعا غرضي كه از فرستادن قرآن منظور بود، بهتر و زودتر به دست مي‌آمد، و ماده اختلاف و انحرافي نمي‌ماند، و اگر هم اختلافي مي‌شد زودتر آن را قطع مي‌كرد.
بعضي از مفسرين از اين ايراد به وجوهي پاسخ داده‌اند، كه بعضي از آن پاسخ‌ها بسيار سست و بي‌پايه است، مثل اينكه گفته‌اند: وجود متشابهات در قرآن، باعث مي‌شود كه مسلمين در بدست آوردن حق و جستجوي آن رنج بيشتري برده، و در نتيجه اجر بيشتري بدست آورند.
و يا گفته‌اند اگر همه قرآن صريح و روشن بود و مذهب حق را واضح و آشكار معرفي مي‌كرد دارندگان ساير مذاهب (بخاطر تعصبي كه نسبت به مذهب خود دارند) از قرآن متنفر شده، و اصلا توجهي به آن نمي‌كردند تا ببينند چه مي‌گويد. و هر گاه كه مشتمل بر سخناني متشابه و دو پهلو گرديده، باعث شده كه مخالفين به طمع اينكه آن آيات را دليل مذهب خود بگيرند نزديك، بيايند، و در قرآن غور و بررسي كنند، و در نتيجه بفهمند كه مذهب خودشان باطل است، و به مذهب حق پي ببرند.
و يا گفته‌اند قرآن در صورت در بر داشتن آيات متشابه، باعث مي‌شود كه نيروي فكري مسلمين در اثر دقت در مطالب آن، ورزيده شود و بتدريج از ظلمت تقليد در آمده و به نور تفكر و
__________________________________________________
(1)سوره واقعه آيه 79.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 87
اجتهاد برسند، و اين معنا در تمام شؤون زندگي برايشان عادت شود كه همواره نيروي عقل خود را به كار اندازند.
و يا گفته‌اند قرآن با دارا بودن آيات متشابه، باعث شده است كه مسلمين از راههاي مختلفي به تاويل دست يابند، و به همين منظور در فنون مختلف علمي از قبيل علم" لغت"" صرف"،" نحو" و" اصول فقه" متخصص گردند.

[بررسي سه جوابي كه به پرسش فوق داده شده و قابل بررسي هستند] ..... ص : 87

اينها پاسخهاي بيهوده‌اي است كه به اشكال ذكر شده، داده‌اند، كه با كمترين نظر و دقت، بيهودگي آن براي هر كسي روشن مي‌شود، و آنچه كه شايستگي براي ايراد و بحث دارد جوابهاي سه‌گانه زير است:
اول اينكه: كسي بگويد: خداي تعالي قرآن را مشتمل بر متشابهات كرد تا دلهاي مؤمنين را بيازمايد، و درجات تسليم آنان را معين سازد، و معلوم شود چه كسي تسليم گفتار خدا و مؤمن به گفته او است، چه اينكه گفته او را بفهمد يا نفهمد، و چه كسي تنها تسليم آياتي است كه برايش قابل درك است، زيرا اگر همه آيات قرآن صريح و روشن بود ايمان آوردن به آن جنبه خضوع در برابر خدا و تسليم در برابر رسولان خدا نمي‌داشت.
ولي اين پاسخ درستي نيست، براي اينكه خضوع يك نوع انفعال و تاثر قلبي است، كه در فرد ضعيف، آنجا كه در برابر فرد قوي قرار مي‌گيرد پيدا مي‌شود، و انسان در برابر چيزي خاضع مي‌شود كه يا به عظمت آن پي برده باشد، و يا عظمت آن، درك او را عاجز ساخته باشد، نظير قدرت و عظمت غير متناهيه خداي سبحان، و ساير صفاتش، كه وقتي عقل با آنها روبرو مي‌شود عقب‌نشيني مي‌كند، زيرا احساس مي‌كند كه از احاطه به آنها عاجز است.
و اما چيزهايي كه عقل آدمي اصلا آنها را درك نمي‌كند، و تنها باعث فريب خوردن آنان مي‌شود، يعني باعث مي‌شود كه خيال كنند آنها را مي‌فهمند برخورد با اينگونه امور خضوع آور نيست، و خضوع در آنها معنا ندارد، مانند آيات متشابهي كه عقل در فهم آن سرگردان است، و خيال مي‌كند آن را مي‌فهمد در حالي كه نمي‌فهمد.
وجه دوم اينكه: گفته‌اند قرآن بدين جهت در بر دارنده آيات متشابه است كه تا عقل را به بحث و تفحص وا دارد و به اين وسيله عقلها ورزيده و زنده گردند، بديهي است كه اگر سر و كار عقول تنها با مطالب روشن باشد، و عامل فكر در آن مطالب بكار نيفتد، عقل مهمل و مهمل‌تر گشته و در آخر بوته مرده‌اي مي‌شود، و حال آنكه عقل عزيزترين قواي انساني است، كه بايد با ورزش دادن تربيتش كرد.
اين وجه هم چنگي به دل نمي‌زند براي اينكه خداي تعالي آن قدر آيات آفاقي (در
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 88
طبيعت) و انفسي (در بدن انسان) خلق كرده كه اگر انسانهاي امروز و فردا و ميليونها سال ديگر در آن دقت كنند به آخرين اسرارش نمي‌رسند.
و در كلام مجيدش هم به تفكر در آن آيات امر فرموده، هم امر اجمالي كه فرموده (در آيات آفاق و أنفس فكر كنيد) «1»، و هم بطور تفصيل كه در مواردي خلقت آسمانها و زمين و كوه‌ها و درختان و جنبندگان و انسان و اختلاف زبانهاي انسانها و الوان آنان را خاطرنشان ساخته است.
و نيز سفارش فرموده تا در زمين سير نموده در احوال گذشتگان تفكر نمايند، و در آياتي بسيار تعقل و تفكر را ستوده، و علم را مدح كرده، پس ديگر احتياج نبود كه با مغلق گويي و آوردن متشابهات عقول را به تفكر وا دارد، و در عوض فهم و عقل مردم را دچار گمراهي سازد، و در نتيجه فهم‌ها و افكار بلغزد، و مذاهب مختلفي درست شود.
وجه سوم اينكه: گفته‌اند انبيا (ع) مبعوث شده‌اند براي همه مردم، و در بين مردم همه رقم افراد وجود دارد، هم انسان باهوش، و هم كودن، هم عالم و هم جاهل.
از سوي ديگر همه معارف در قياس با فهم مردم يكسان نيستند، و بعضي از معارف است كه نمي‌شود آن را با عبارتي روشن ادا كرد بطوري كه همه كس آن را بفهمد، در امثال اين معارف بهتر آن است طوري ادا شود كه تنها خواص از مردم آن را از راه كنايه و تعريض بفهمند، و بقيه مردم مامور شوند كه آن معارف را نفهميده بپذيرند، و به آن ايمان آورده، علم آن را به خدا واگذار كنند.
اين وجه نيز درست نيست، براي اينكه كتاب خدا همانطور كه آيات متشابه دارد، محكمات نيز دارد، محكماتي كه بايد معناي متشابهات را از آنها خواست و لازمه اين مطلب آنست كه در متشابهات مطلبي زايد بر آنچه محكمات از آنها درمي‌آورد نبوده باشد، آن وقت اين سؤال بي‌پاسخ مي‌ماند، كه پس چرا در كلام خدا آياتي متشابه گنجانده شده، وقتي معاني آنها در محكمات بوده، ديگر چه حاجت به متشابهات بود؟.
منشا اشتباه صاحبان اين قول اين است كه معاني را دو نوع متباين فرض كرده‌اند، يكي آن معاني كه در خور فهم مخاطبين از عامه و خاصه و تيزهوش و كودن است، كه مدلول آيات محكمات است.
دوم آن معاني كه سنخش طوري است كه جز خواص، آن معاني را درك نمي‌كنند،
__________________________________________________
(1)سوره فصلت آيه 53.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 89
زيرا معارفي است بس بلند، و حكمتهايي است بسيار دقيق، و نتيجه اين اشتباه و خلط اين است كه آيات متشابه رجوعي به محكمات نداشته باشد، با اينكه در سابق اثبات كرديم كه اين بر خلاف صريح آياتي است كه دلالت مي‌كند بر اينكه آيات قرآن يكديگر را تفسير مي‌كنند، و همچنين ادله ديگر.

[بيان آنچه در پاسخ به سؤال بالا شايسته گفتن است با توجه به پنج امر] ..... ص : 89

پس آنچه كه شايسته گفتن است اين است كه وجود متشابه در بين آيات قرآن ضروري است، و ناشي از وجود تاويل به معنايي كه كرديم و مفسر بودن آيات نسبت به يكديگر است، و اگر بخواهيم اين معنا را روشن‌تر بيان كنيم، و شما خواننده محترم هم بهتر دريابي، بايد در جهات مختلفي كه قرآن در آن جهات بياناتي دارد بيشتر بايستيم و اموري را كه قرآن كريم اساس معارف خود را بر آن پايه‌ها نهاده، و عرض نهايي را كه از آن معارف داشته، در نظر بگيريم، و آن پنج امر است.

[هدف از خلقت انسان، تشريع دين و سپس تطهير الهي است و همه افراد انسان به اين كمال نمي‌رسند] ..... ص : 89

اول اينكه: خداي سبحان در كتاب مجيدش فرموده: اين كتاب تاويلي دارد كه معارف و احكام و قوانين و ساير محتويات آن دائر مدار آن تاويل است، و اين تاويلي كه تمامي آن بيانات متوجه آن است امري است كه فهم مردم معمولي چه تيزهوش و چه كودن از درك آن عاجز است، و كسي نمي‌تواند آن را دريابد، بجز نفوس پاكي كه خداي عز و جل پليدي را از آنها دور كرده است، و تنها اينگونه نفوس مي‌توانند به تاويل قرآن دست يابند، و اين نقطه نهايي آن هدفي است كه خداي عز و جل براي انسان در نظر گرفته، خدايي كه دعاي بشر را مستجاب نموده، اگر بخواهند در ناحيه علم، به علم كتابش هدايتشان كند دعايشان را مي‌پذيرد، كتابي كه بيانگر هر حقيقتي است، و كليد اين استجابت همان تطهير الهي است، هم چنان كه خودش فرمود:" ما يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ، وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ" «1».
و در اين فرمايش خود اعلام كرد كه نقطه نهايي هدف از خلقت انسانها همان تشريع دين، و بدنبالش تطهير الهي است.
و اين كمال انساني مانند ساير كمالات كه خدا و عقل به سوي آن دعوت مي‌كنند چيزي نيست كه تمامي افراد به آن برسند، و جز افرادي مخصوص به آن دست نمي‌يابند هر چند كه از همه بشر دعوت شده تا بسوي آن حركت كنند، پس تربيت يافتن به تربيت ديني تنها در افرادي مخصوص به نتيجه مي‌رسد، و آنان را به درجه كامل از طهارت نفس مي‌رساند، و ما بقي را به بعضي از آن درجات مي‌رساند كه البته بر حسب اختلاف مردم در استعداد، آن درجات نيز مختلف است.
__________________________________________________
(1)خدا نخواسته شما را دچار حرج كند، و ليكن خواسته است تا پاكتان سازد. (سوره مائده آيه 7).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 90
مساله طهارت نفس عينا مانند داشتن تقوا در مرحله عمل است، كه خداي تعالي تمامي افراد بشر را به آن دعوت كرده، و فرموده:" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" «1» و ليكن حق تقوا كه همان كمال آن و نهايت درجه آنست، جز در افرادي معدود حاصل نمي‌شود، و آنچه در ما بقي مردم حاصل مي‌شود درجات پائين‌تر از آن حد است، (الامثل فالامثل)، همه اينها به خاطر اختلافي است كه مردم در فهم و طبيعت خود دارند، و اين مختص مساله طهارت نفس و تقوا نيست، بلكه تمامي كمالهاي اجتماعي از حيث تربيت، و دعوت همين طور است، آن كسي كه بنيانگذار يك اجتماع است تمامي افراد را به بالاترين درجه هر كمالي دعوت مي‌كند، و مي‌خواهد كه مثلا در علم، در صنعت، در ثروت، در آسايش، و ساير كمالات مادي و معنوي به نهايت درجه آن برسند؟ ولي آيا مي‌رسند؟ نه بلكه تنها بعضي از افراد جامعه به آن مي‌رسند، و ما بقي بر حسب استعدادهاي مختلف به درجات پائين‌تر آن دست مي‌يابند، و در حقيقت امثال اين غايات، كمالاتي است كه جامعه به سوي آن دعوت مي‌شود، نه تك تك افراد، به طوري كه هيچ فردي از آن تخلف نداشته باشد.

[راه رسيدن به هدف فوق شناساندن انسان به خود او است (از طريق تربيت علمي و عملي)] ..... ص : 90

دوم اينكه: قرآن قاطعانه اعلام مي‌دارد كه تنها راه رسيدن انسانها به اين هدف اين است كه نفس انسان را به انسان بشناسانند، و به اين منظور او را در ناحيه علم و عمل تربيت كنند.
در ناحيه علم به اين قسم كه حقايق مربوط به او را از مبدأ گرفته تا معاد به او تعليم دهند، تا هم حقائق عالم، و هم نفس خود را، كه مرتبط با حقايق و واقعيات عالم است بشناسد و در اين صورت شناختي حقيقي نسبت به نفس خود مي‌يابد.
و اما در ناحيه عمل به اين قسم كه قوانين صالح اجتماعي را بر او تحميل كنند تا شؤون زندگي اجتماعيش صالح گردد، و مفاسد زندگي اجتماعي، او را از برخورداري از علم و عرفان باز ندارد، و بعد از تحميل آن قوانين يك عده تكاليف عبادي بر او تحميل كنند، كه در اثر تكرار و مواظبت بر عمل به آن، نفسش و سويداي دلش متوجه مبدأ و معاد شود، و به عالم معنا و طهارت نزديك و مشرف گردد، و از آلودگي به ماديات و پليديهاي آن پاك شود.
خواننده عزيز، اگر در آيه شريفه:" إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ، وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ" «2» دقت كند، و آنچه از آن فهميد با بياني كه ما در آيه:" وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ" «3»
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 102.
(2)عقائد حقه به سوي خدا بالا مي‌رود، و عمل صالح آن را در بالا رفتن كمك مي‌كند. (سوره فاطر آيه 10).
(3)سوره مائده آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 91
داشتيم، و همچنين با آيه:" عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ، لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ" «1» و آيه:
" يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ" «2» و آياتي ديگر كه نظير اين آيات است، ضميمه كند، آن وقت غرض الهي از تشريع دين و هدايت انسان به سوي خود و راهي كه به اين منظور پيش گرفته، برايش روشن مي‌شود.
از اين بيان يك نتيجه مهم به دست مي‌آيد، و آن اين است كه:" قوانين اجتماعي اسلام در حقيقت مقدمه است براي تكاليف عبادي، و خود آنها مقصود اصلي نيستند، و تكاليف عبادي هم مقصود بالاصل نيست، بلكه آن نيز مقدمه براي معرفت خدا و آيات او است". در نتيجه كمترين اخلال يا تحريف يا تغيير در احكام اجتماعي اسلام باعث فساد احكام، و عبوديت آن، و فساد نامبرده نيز باعث اختلال معرفت خواهد بود.
استنتاج اين نتيجه از آن بيان بسيار روشن است، تجربه هم صحت اين نتيجه را ثابت مي‌كند، براي اينكه چهارده قرن از صدر اسلام مي‌گذرد، و ديديم كه فساد از چه راهي در شؤون دين اسلام پيدا شد، و از كجا آغاز شد.
اگر كمي دقت بفرمائيد خواهيد ديد كه هر فسادي پيدا شده، ريشه‌اش انحراف از احكام اجتماعي اسلام بوده، (وقتي امت اسلام از در خانه آن كسي كه بايد به حكم خدا و تصريح رسول خدا (ص) زمامدارشان باشد، به در خانه ديگران منحرف شدند، از همان زمان بتدريج در احكام عملي اسلام دست اندازي، و در آخر در معارف و عقايد اسلام نيز دسيسه شد" مترجم")، تا آنجا كه معارف اسلام از همه جاي زندگي بشر بيرون رفت.
و ما قبلا متذكر شديم كه فتنه‌هايي كه در اسلام پيدا شد، از ناحيه پيروي متشابهات و تاويل خواهي آن بود، و اين عمل انحرافي تا عصر حاضر ادامه يافته است.

[اساس هدايت اسلام بر علم و معرفت است نه تقليد كور كورانه] ..... ص : 91

سوم اينكه: اساس هدايت اسلام (در مقابل ساير هدايتها) بر اساس علم و معرفت است، نه تقليد كوركورانه. دين خدا مي‌خواهد تا جايي كه افراد بشر ظرفيت و استعداد دارند علم را در دلهايشان متمركز كند، چون همانطور كه در گفتار قبلي گفتيم غرض دين، معرفت است، و اين غرض حاصل نمي‌شود مگر از راه علم، و چگونه اينطور نباشد؟ با اينكه در ميان كتب وحي هيچ كتابي، و در بين اديان آسماني هيچ ديني نيست كه مثل قرآن و اسلام مردم را
__________________________________________________
(1)بر شما باد كه نفس خود را دريابيد، كه اگر ديگران گمراه شوند ضرري بشما نمي‌رسانند.
(سوره مائده آيه 105).
(2)خدا كساني را كه از شما ايمان آورده‌اند و كساني را كه موهبت علم به ايشان داده شده به درجاتي، بلند مي‌كند (سوره مجادله آيه 11).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 92
به سوي تحصيل علم تحريك و تشويق كرده باشد.
و همين اساس باعث شده است كه قرآن كريم، اولا: حقايقي از معارف را بيان نموده، و در ثاني: احكام عمليه‌اي را هم كه تشريع كرده همه را به آن معارف مرتبط سازد، و به عبارت ديگر نخست انسان را به خود او چنين معرفي نموده، كه موجودي است كه خدا او را به دست قدرت خود خلق كرده، و در خلق كردنش و بقايش ملائكه و ساير مخلوقات خود را واسطه قرار داده، و براي خلقت و بقاي او آسمان و زمين و گياهان و حيوانات و مكان و زمان و هزاران شرايط ديگر را پديد آورده است. و نيز به او بفهماند كه خواه ناخواه به سوي معاد و ميعاد رهسپار است و همه تلاشش به سوي پروردگار است، و سرانجام خداي را ديدار خواهد كرد، و خدا سزاي اعمالش را مي‌دهد، يا به سوي بهشت و يا به سوي آتشش راه مي‌نمايد، اين يك عده از معارف كتاب خدا است كه مربوط به عقايد است.
آن گاه به انسان مي‌فهماند اعمالي كه او را به سعادت بهشت مي‌رساند چگونه اعمالي است، و آن اعمالي كه او را به شقاوت آتش دچار مي‌كند چيست؟.
يعني برايش احكام عبادي و قوانين اجتماعي را شرح مي‌دهد، اين هم يك عده ديگر از معارف كتاب خدا است.
طايفه ديگر بياناتي است كه براي بشر شرح مي‌دهد، كه اين احكام و قوانين اجتماعي كه گفتيم تو را به سعادتت مي‌رساند مرتبط به طايفه اول است، و به منظور سعادت بشر تشريع شده، چون دستوراتي است كه مشتمل بر خير دنيايي و آخرتي بشر است، اين هم طايفه سوم.
آن گاه اين معنا به خوبي برايت روشن مي‌گردد كه طايفه دوم به منزله مقدمه است براي طايفه اول، و طايفه اول به منزله نتيجه است براي طايفه دوم، و طايفه سوم به منزله رابطي است كه دو طايفه اول را به هم مربوط مي‌سازد و دلالت آيات قرآن بر اين سه طايفه واضح است احتياج ندارد كه ما آنها را دسته‌بندي كنيم.

[امري كه باعث شده است بيانات قرآن كريم جنبه" مثل" به خود بگيرد] ..... ص : 92

چهارم اينكه فهم عامه بشر بيشتر با محسوسات سر و كار دارد و لذا نمي‌تواند ما فوق محسوسات را به آساني درك كند، و مرغ فكر خود را تا بام طبيعت پرواز دهد.
افراد انگشت‌شماري هم كه از راه رياضتهاي علمي توانسته‌اند فهم خود را ترقي داده به ادراك معاني و كليات قواعد و قوانين موفق شوند وضعشان به خاطر اختلاف وسائل اين توفيق، مختلف است و به همين جهت فهم آنان در درك معاني خارج از حس و محسوسات، بشدت مختلف شده است و اين اختلاف از نظر مراتب، دامنه عريضي دارد كه احدي نمي‌تواند اين اختلاف را انكار كند.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 93
اين نيز قابل انكار نيست كه هر معنا از معاني كه به انسان القا شود، تنها و تنها از راه معلومات ذهني او صورت مي‌گيرد، (مانند معلوماتي كه در خلال زندگيش كسب نموده)، حال اگر معلومات ذهني او همه از قماش محسوسات باشد، و ذهن او تنها با محسوسات مانوس باشد، ما نيز مي‌توانيم مساله معنوي خود را، از طريق محسوسات به او القا كنيم، و تازه اين القا به مقدار كشش فكريش در محسوسات امكان پذير است، مثلا لذت نكاح را براي كودكي كه كشش فكريش به اين امر محسوس نرسيده به شيريني عسل يا حلوا ممثل كنيم، و اگر فكرش به معاني كلي هم مي‌رسد همين لذت نكاح را به آن معاني كليه، و به قدري كه فكرش ظرفيت دارد ممثل مي‌سازيم.
پس دسته اول، معاني را هم با بيان حسي درك مي‌كنند، و هم با بيان عقلي، ولي دسته دوم تنها با بيان حسي مي‌توانند معاني را درك نمايند.
و از آنجايي كه هدايت ديني اختصاص به يك طايفه و دو طايفه ندارد، و بايد تمامي مردم و همه طبقات از آن برخوردار شوند، و نيز از آنجايي كه قرآن مشتمل بر تاويل بود، لذا اين سه خصوصيت باعث شد بيانات قرآن كريم جنبه مثل به خود بگيرد.
به اين معنا كه، قرآن كريم آنچه از معاني كه معروف و شناخته شده ذهن مردم است گرفته، معارفي را كه براي مردم شناخته شده نيست در قالب آن معاني در مي‌آورد، تا مردم آن معارف را بفهمند، نظير اينكه خود ما مردم، اجناس خود را با سنگ و كيلو و مثقال مي‌سنجيم، با اينكه هيچ مناسبتي بين انگور و آهن نيست، نه شكل آهن را دارد، و نه حجم آن را، ولي همين كه از نظر سنگيني مناسبتي بين آن دو هست آن را با اين مي‌سنجيم.
آيات قرآني كه در سابق به آن استشهاد كرديم، و يكي از آنها آيه:" إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ، وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ" «1» بود، هر چند اين نكته را صريحا بيان نكرده، و به كنايه و اشاره برگذار نموده، و ليكن به اين اشاره اكتفاء نكرده و آن را با يك مثلي كه براي حق و باطل زده بيان فرموده است:
" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً، فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها، فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رابِياً، وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ، كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ، فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً، وَ أَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ"
__________________________________________________
(1)سوره زخرف آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 94
«1».
و با اين آيه شريفه خاطرنشان كرده: كه حكم اين مثل در همه افعال خدا جاري است، همانطور كه در گفته‌هايش جاري است.
پس فعل خدا هم مانند گفتارش حق است، و منظورش از گفتار و كردار، خود حق است، چيزي كه هست هم در گفتارش و هم در كردارش اموري همراه است كه مقصود اصلي نيستند، و سودي هم ندارند، و اتفاقا اين امور چشم‌گيرتر از خود حق است، ولي دوامي ندارد، و بزودي باطل و زايل مي‌شود، و تنها حق باقي مي‌ماند، كه براي مردم سودمند است، مگر آنكه آن حق هم معارض با حقي مهم‌تر و سودمندتر شود، كه در اين فرض حق مهم‌تر حق كوچك‌تر را باطل مي‌كند و اين در گفتار خدا نظير آيه متشابه است، كه متضمن معنايي است حق و مقصود بالاصالة، ولي با كلماتي ادا شده كه آن كلمات معناي ديگري را به ذهن مي‌آورد معنايي باطل كه مقصود بالاصالة نيست، و با مراجعه به آيات محكم قرآن، معناي باطل از بين مي‌رود، و آنچه حق است محقق مي‌شود:" لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُبْطِلَ الْباطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ" «2»، و اين دو پهلو سخن گفتن قرآن براي آن است كه حق را محقق و باطل را زايل سازد.
گفتار ما در باره افعال خدا نيز همين گفتاري است كه در باره كلام خدا گفتيم، (خداي عز و جل كارهايي مي‌كند كه ظاهر آن مقصود اصلي نيست، مقصود غير ظاهر است، ولي چيزي نمي‌گذرد كه آن ظاهر از بين مي‌رود، و واقع و باطن عمل آشكار مي‌شود" مترجم").
و كوتاه سخن اينكه آنچه از آيه شريفه استفاده مي‌شود اين است كه معارف حقه الهيه مثل آبي است كه خدا از آسمان مي‌فرستد و اين آب في نفسه تنها آب است و بس، نه كميت آن منظور است، و نه كيفيت، و ليكن اختلاف در ظرفيت زميني است كه اين آب بر آن مي‌بارد، هر زميني مقداري معين مي‌گيرد يكي كمتر و يكي بيشتر، و اين اندازه‌ها اموري است
__________________________________________________
(1)خدا از آسمان آبي مي‌فرستد، هر سرزميني بقدر ظرفيت خود، آن را گرفته، سيل در گودترين نقطه‌اش بحركت در مي‌آيد، و كف زيادي بر بالاي سيل حركت مي‌كند، چنين كفي در فلزات كه براي ساختن زيور آلات و ساير وسائل زندگي آب مي‌كنيد نيز پيدا مي‌شود، خداوند اين چنين براي حق و باطل مثل مي‌آورد، اما كف نامبرده هم در سيل و هم در فلزات مذاب از بين مي‌رود، تنها آنچه براي مردم سودمند است باقي مي‌ماند، خداوند اين چنين مثل مي‌آورد. (سوره رعد آيه 17).
(2)سوره انفال آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 95
كه در خود سرزمين است، اصول معارف و احكام عمل دين و مصالح آن احكام كه در سابق ذكر شد نيز همين طور است، در آنجا گفتيم اين مصالح روابطي است كه احكام را با معارف حقه مرتبط مي‌كند، اين حكم خود آن مصالح است، با قطع نظر از بيان لفظي، و اما همين مصالح وقتي به صورت حكم و در قالب لفظ در مي‌آيد چه بسا همراه با زوائدي باشد، كه به منزله كف سيل است، و مثل آن كف، ظهور و بروزي و جلوه‌اي دارد، اما چيزي نمي‌گذرد كه از بين مي‌رود، و آنچه حاكي از مصالح است باقي مي‌ماند، نظير احكامي كه قرار است در آينده نسخ شود، كه ظاهر عبارتش و آيه‌اي كه متضمن آن حكم است اقتضا مي‌كند كه حكم نامبرده هميشگي باشد، و ليكن آيه ناسخ كه حكمي ديگر مي‌آورد ظهور آن آيه را باطل مي‌كند، و مي‌فهماند كه حكم منسوخ مصلحتش تا امروز بود، و از اين به بعد حكمي ديگر داراي مصلحت است.
اين نسبت به خود آن معارف و واقعيت آنها بود، با قطع نظر از ورودش در وادي الفاظ.
و اما از حيث ورودش در ظرف الفاظ و دلالت آنها، ديگر آن بي‌رنگي و بي‌قيدي واقعي را ندارد، هم چنان كه آن باران بي‌قيد و رنگ و بي‌كميت و كيفيت وقتي وارد در وادي‌هاي زمين شد، بي‌قيدي خود را از دست داده، هر وادي بقدر ظرفيتش از آن گرفته، سيل‌هاي كوچك و بزرگ و بزرگتر راه مي‌اندازد، سيلهايي كه هم اندازه‌هايش مختلف است، و هم شكلش معارف هم وقتي در وادي الفاظ درآمد، به شكل و اندازه قالب‌هاي لفظي در مي‌آيد، و اين شكل و اندازه‌ها هر چند منظور صاحب كلام هست، اما در عين حال مي‌توان گفت همه منظور او نيست، بلكه در حقيقت مثال و قالبي است كه معنايي مطلق و بي‌رنگ و شكل را تمثيل مي‌كند، مشتي است از آن خروار و نمونه‌اي است از آن بسيار.
در نتيجه همين الفاظ وقتي از ذهن‌هاي افراد مختلف عبور مي‌كند، هر ذهني از آن الفاظ چيزهايي مي‌فهمد، كه عينا مانند كف سيل، مقصود اصلي نيست.
چون ذهن‌ها به خاطر معلوماتي كه در طول عمر كسب كرده و با آن انس گرفته در معاني الفاظ دخل و تصرف مي‌كند، و بيشتر اين تصرف‌ها در معناهايي است كه براي صاحب ذهن مانوس و مالوف نبوده، مانند معارف اعتقاديه، و مصالح احكام، و ملاكات آنها، كه بيانش گذشت.
و اما در احكام و قوانين اجتماعي از آنجايي كه ذهن با آنها مانوس است، در آنها دخل و تصرفي نمي‌كند، مگر اينكه باز بخواهد از ملاك‌ها و دلائل آنها سر درآورد، از همين جا روشن مي‌شود كه متشابهات قرآن آياتي است كه مشتمل بر ملاكات احكام، و متعرض اصول
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 96
عقايد است، نه آياتي كه صرفا احكام و قوانين ديني را بيان مي‌كند، و نامي از ملاكات و علل آنها نمي‌برد.

[بيان اينكه جنبه مثل داشتن، مستلزم وجود تشابه است (ضرورت وجود متشابهات)] ..... ص : 96

پنجم اينكه از بيان سابق ما اين به دست آمد كه بيانات لفظي قرآن، مثلهايي است براي معارف حقه الهيه، و خداي تعالي براي اينكه آن معارف را بيان كند، آنها را تا سطع افكار عامه مردم تنزل داده، و چاره‌اي هم جز اين نيست، چون عامه مردم جز حسيات را درك نمي‌كنند، ناگزير معاني كليه را هم بايد در قالب حسيات و جسمانيات به خورد آنان داد.
و از سوي ديگر دو محذور بزرگ در اين ميان پيش مي‌آيد يعني در جايي كه سر و كار گوينده با كودك است، اگر بخواهد زبان كودكي بگشايد، و مطابق فهم او سخن بگويد، يكي از دو محذور هست، براي اينكه شنونده يا به ظاهر كلام گوينده اكتفاء نموده و تنها همان جنبه محسوس آن را مي‌گيرد، در اين صورت غرض گوينده حاصل نمي‌شود. چون غرض گوينده اين بود كه شنونده از مثال به ممثل منتقل شود، نمي‌خواست صرفا خبري داده باشد، و اگر شنونده به ظاهر كلام اكتفاء نكرده، و بخواهد خصوصيات ظاهر كلام را كه در اصل معنا دخالتي ندارند رها نموده، به معاني مجرده منتقل شود، ترس اين هست كه عين مقصود او را نفهمد، بلكه يا زيادتر و يا كمتر آن را بفهمد.
مثلا وقتي گوينده‌اي بشنونده خود مي‌گويد: شاهنامه آخرش خوش است، و يا مي‌گويد آفرين شبروان در صبح است، و يا به گفته" صخر" «1» تمثل جسته مي‌گويد:
أهم بامر الحزم لا أستطيعه و قد حيل بين العير و النزوان
شنونده‌اش با سابقه ذهني‌اي كه با اين مثلها و با معناي ممثل آن دارد (اگر داشته باشد) مثل را از همه خصوصياتي كه همراه دارد لخت و مجرد مي‌كند، و مي‌فهمد كه منظور گوينده اين است كه حسن تاثير هر عملي بعد از فراغت از آن عمل و پيدا شدن آثارش معلوم مي‌شود، نه در حين سرگرمي بعمل، چون در حين عمل و تحمل مشقت آن، قدر و اندازه عمل خود را تشخيص نمي‌دهد.
و همچنين در معنايي كه شعر" صخر" آن را ممثل مي‌سازد، و اما اگر سابقه ذهني از معناي ممثل نداشته باشد، و به الفاظ شعر و مثل اكتفاء كند پي به معناي ممثل نبرده، خيال مي‌كند شنونده دارد به او خبري را مي‌دهد، و بر فرضي هم كه تنها به الفاظ اكتفاء نكند، باز آن طور كه بايد نمي‌تواند تشخيص دهد كه چه مقدار مثل را تجريد كند، يعني تا چه اندازه
__________________________________________________
(1)"صخر" از شعراي عرب بود. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 97
خصوصيات مثل را طرح نموده، و چه مقدارش را براي فهم مقصود محفوظ بدارد.
گوينده هيچ راه گريزي از اين دو محذور ندارد، مگر اينكه معانيي را كه مي‌خواهد ممثل و مجسم كند در بين مثلهايي مختلف متفرق نموده، در قالب‌هايي متنوع در آورد، تا خود آن قالب‌ها مفسر و بيانگر خود شود، و بعضي بعض ديگر را توضيح دهد، در نتيجه شنونده بتواند با معارضه انداختن بين قالب‌ها:
اولا: بفهمد كه بيانات و قالب‌ها همه مثلهايي است كه در ما وراي خود حقايقي ممثل دارد، و منظور و مراد گوينده منحصر در آنچه از لفظ محسوس مي‌شود نيست.
ثانيا: بعد از آنكه فهميد عبارات و قالب‌ها مثلهايي براي معاني است، بفهمد چه مقدار از خصوصيات ظاهر كلام را بايد طرد كند، و چه مقدارش را محفوظ بدارد، و اين نكته را از ظاهر كلام بفهمد، به اين معنا كه كلام طوري باشد كه روشن سازد كه فلان خصوصيت كه در آن جمله ديگر است، منظور نيست، و آن جمله بفهماند فلان خصوصيت در اين، زيادي است.
گوينده علاوه بر اين، بايد مطالبي را كه در گفتارش مبهم و دقيق است با ايراد داستانهاي متعدد و مثلهاي بسيار و متنوع روشن سازد و اين امري است كه در تمامي لسانها و همه لغات دائر است، و اختصاص به يك قوم و يك زبان و دو زبان و يك لغت و دو لغت ندارد، چون اين قريحه هر انساني است كه وقتي احتياج وادارش به سخن گفتن مي‌كند، و باز احتياج پيدا مي‌كند بعضي از خصوصيات را كه در يك قصه غلط انداز و موهم خلاف مقصود است نفي كند، همين خصوصيت را در قصه‌اي ديگر و يا مثلي ديگر نفي مي‌كند.
پس تا اينجا روشن شد كه قرآن كريم هم مانند هر كلامي ديگر بايد مشتمل بر آيات متشابه باشد، و بايد تشابهي را كه بحكم ضرورت در يك آيه هست در آيه‌اي ديگر از آيات محكمات، آن تشابه را برطرف سازد، پس با اين بيان پاسخ از اشكالي كه به قرآن متوجه كرده‌اند (كه چرا مشتمل بر متشابهات است؟ و اينكه تشابه مخل بر فرض هدايت و بيانگري است) بخوبي داده شد، و از همه مطالبي كه تا كنون خاطرنشان كرديم، و بحث‌هاي طولاني كه تا كنون ايراد نموديم، چند نكته روشن گرديد.

[ده نكته كه از مباحث و مطالب گذشته روشن شد] ..... ص : 97

1-آيات قرآني دو قسم است، يكي محكمات، و ديگري متشابهات آنكه مشتمل بر مدلولي متشابه است، جزء آيات متشابه، و آنكه هيچ تشابهي در مدلولش نيست، محكم است.
2-تمام قرآن چه محكمش و چه متشابهش تاويل دارد، و اينكه تاويل از قبيل مفاهيم لفظي نيست، بلكه از اموري است حقيقي و خارجي، كه نسبتش به معارف و مقاصد بيان شده با لفظ، نسبت ممثل است به مثال و اينكه تمامي معارف قرآني مثلهايي است كه براي تاويل نزد خدا زده شده است.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 98
3-فهم و درك تاويل براي مطهرين يعني راسخين در علم امكان دارد.
4-بيانات قرآني مثلهايي است كه براي معارف و مقاصد آن زده شده، و اين غير از نكته دوم است، در نكته دوم مي‌گفتيم معارف قرآن مثلهايي است براي تاويل، و در اينجا مي‌گوييم بيانات قرآني مثلهايي است براي معارف آن.
5-واجب است قرآن مشتمل بر كلماتي متشابه باشد، و چاره‌اي جز آن نيست، هم چنان كه لازم است آيات محكم نيز داشته باشد.
6-محكمات قرآن ام الكتابند، كه متشابهات را بايد بدانها ارجاع داد، و بيانش را از آنها خواست.
7-محكم بودن و متشابه بودن، دو وصف نسبي است، يعني ممكن است يك آيه براي عامه مردم متشابه باشد و براي خواص محكم، و نيز ممكن است به خاطر اختلاف جهات، مختلف شود، يعني ممكن است آيه‌اي از آيات قرآني از يك جهت محكم، و از جهت ديگر متشابه باشد، و در نتيجه نسبت به آيه‌اي محكم و نسبت به آيه ديگر متشابه باشد و ما در قرآن متشابه به تمام معنا و بطور مطلق نداريم، هر چند كه اگر هم مي‌داشتيم محذوري و اشكالي پيش نمي‌آمد.
8-واجب بود آيات قرآن طوري نازل مي‌شد كه يكديگر را تفسير كنند (هم چنان كه همين طور نازل شده است" مترجم").

[مراتب مختلف قرآن از نظر معنا و اينكه هر معنايي خصوص به مرتبه‌اي از فهم و درك است] ..... ص : 98

9-قرآن از نظر معنا مراتب مختلفي دارد، مراتبي طولي كه مترتب و وابسته بر يكديگر است، و همه آن معاني در عرض واحد قرار ندارند تا كسي بگويد اين مستلزم آنست كه يك لفظ در بيشتر از يك معنا استعمال شده باشد، و استعمال لفظ در بيشتر از يك معنا صحيح نيست، و يا كسي ديگر بگويد اين نظير عموم، مجاز مي‌شود، و يا از باب لوازم متعدد براي ملزوم واحد است، نه، بلكه همه آن معاني، معاني مطابقي است، كه لفظ آيات بطور دلالت مطابقي بر آن دلالت دارد، چيزي كه هست هر معنايي مخصوص به افق و مرتبه‌اي از فهم و درك است.
توضيح اينكه: خداي تبارك و تعالي فرموده:" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" «1» و در اين آيه خبر داده است از اينكه تقوا كه عبارت است از:" خويشتن‌داري از هر عمل زشتي كه خدا از
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 102.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 99
آن نهي كرده، و انجام هر عمل نيكي كه خدا بدان امر نموده"، داراي مراتبي است. مرتبه‌اي دارد كه نامش مرتبه حق تقوا است، و از اين تعبير فهميده مي‌شود كه تقوا مراتبي پائين‌تر از اين هم دارد، پس تقوا كه به وجهي همان عمل صالح است، مراتب و درجاتي دارد كه بعضي فوق بعض ديگر است. و نيز فرموده:" أَ فَمَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَ اللَّهِ كَمَنْ باءَ بِسَخَطٍ مِنَ اللَّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ، هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللَّهِ، وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِما يَعْمَلُونَ" «1».
بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد در اين آيه بيان كرده كه مردم چه صالح و چه طالح، همگي درجات و مراتبي دارند، دليل اينكه گفتيم مراد درجات اعمال است جمله آخر آيه است، كه مي‌فرمايد:" خدا به آنچه مي‌كنيد بينا است".
نظير اين آيه كه از نظر خواننده گذشت آيه شريفه:" وَ لِكُلٍّ دَرَجاتٌ مِمَّا عَمِلُوا وَ لِيُوَفِّيَهُمْ أَعْمالَهُمْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" «2» است، و باز آيه شريفه:" وَ لِكُلٍّ دَرَجاتٌ مِمَّا عَمِلُوا وَ ما رَبُّكَ بِغافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ" «3» است، و آيات كريمه قرآني در اين معنا بسيار است، و در بين آنها آياتي است كه دلالت مي‌كند بر اين كه درجات بهشت و دركات دوزخ هم، بر حسب مراتب اعمال و درجات آن است.

[اثر متقابل علم و عمل در يكديگر] ..... ص : 99

اين هم معلوم است كه عمل از هر نوعي كه باشد برخاسته از علم است، كه آن نيز از اعتقاد مناسب قلبي منشا مي‌گيرد، خداي تعالي هم عليه كفر يهود، و فساد باطن مشركين، و نفاق منافقين از مسلمانان، و نيز بر ايمان عده‌اي از انبيا و مؤمنين به اعمال آنان استدلال كرده و چون آيات مربوطه به اين استدلال بسيار زياد است سخن را با ذكر آنها طول نمي‌دهيم، و خلاصه‌اش را مي‌گوييم كه از اين آيات برمي‌آيد: عمل هر چه باشد ناشي از علمي است كه مناسب آن است، و عمل ظاهري بر آن علم باطني دلالت مي‌كند و همانطور كه علم در عمل اثر
__________________________________________________
(1)آيا با اين حال كسي كه دنبال خوشنودي خدا است مثل كسي است كه ثمره عملش خشم خدا و ماوايش دوزخ است؟ مردم همگي نزد خدا درجاتي دارند و خدا بيناي به آن اعمالي است كه مي‌كنند (سوره آل عمران آيه 163).
(2)براي همه مردم درجاتي است نسبت به اعمالي كه انجام مي‌دهند، و اين درجه‌بندي براي اين است كه پاداش آنان را بطور كامل بدهد و ستم نشوند (سوره احقاف آيه 19).
(3)براي همه مردم درجاتي است نسبت به آنچه انجام مي‌دهند پروردگار تو از آنچه مردم مي‌كنند غافل نيست (سوره انعام آيه 132).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 100
مي‌گذارد، عمل هم در علم اثر متقابل دارد، و باعث پيدايش آن مي‌شود، و يا اگر موجود باشد باعث ريشه‌دار شدن آن در نفس مي‌گردد، هم چنان كه قرآن كريم فرموده:" وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا، وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ" «1».
و نيز فرموده:" وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّي يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ" «2».
و نيز فرموده:" ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواي أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ" «3».
و نيز فرموده:" فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِي قُلُوبِهِمْ إِلي يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِما أَخْلَفُوا اللَّهَ ما وَعَدُوهُ، وَ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ" «4».
و آيات قرآني در اين معنا نيز بسيار است، كه همه دلالت مي‌كند بر اينكه:" عمل چه صالح باشد و چه طالح، آثاري در دل دارد، صالحش معارف مناسب را در دل ايجاد مي‌كند، و طالحش جهالتها را كه همان علوم مخالفه با حق است".
و نيز فرموده:" إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ" «5».
و اين آيه شريفه در باب عمل صالح و علم نافع، كلامي است جامع، كه مي‌فهماند كار هر كلام نيكو يعني هر اعتقاد حق، اين است كه به سوي خداي عز و جل صعود كند، و صاحبش را به خدا نزديك بسازد، و كار عمل صالح هم اين است اين اعتقاد و علم حق را در بالا رفتن كمك كند، و معلوم است كه بالا رفتن علم اين است كه لحظه به لحظه از جهل و شك و ترديد، خالص گشته و توجه نفس بدان، كامل گردد، و قلب توجه خود را بين علم و چيزهاي ديگر تقسيم نكند، (زيرا اين تقسيم همان شرك مطلق است). پس هر قدر خلوص آدمي از شك و از خطوات شيطان كاملتر شود، صعود و ارتفاع علم شديدتر و سريع‌تر مي‌شود.
__________________________________________________
(1)همانا راه‌هاي خود را به كساني كه در راه ما جهاد مي‌كنند مي‌نمايانيم، و اين بدان جهت است كه خدا با نيكوكاران است (سوره عنكبوت آيه 69).
(2)پروردگارت را عبادت كن تا تو را يقين حاصل گردد. (سوره حجر آيه 99)
(3)سرانجام و عاقبت كساني كه كارهاي زشت انجام مي‌دهند اين بوده كه آيات خدا را تكذيب كنند، و اين طايفه همواره آن را استهزا مي‌كرده‌اند (سوره روم آيه 10).
(4)نتيجه اعمال نكوهيده‌شان اين بود كه نفاقي را در دلهايشان افكند، كه تا روزي كه او را ديدار مي‌كنند ملازمشان هست، بخاطر اينكه وعده‌اي را كه به خدا داده بودند تخلف كردند، و نيز بخاطر اين كه دروغ مي‌گفتند (سوره توبه آيه 78).
(5)سوره فاطر آيه 10.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 101
لفظ آيه هم خالي از دلالت بر اين معنا نيست، براي اينكه از بالا رفتن كلمه" طيب"، تعبير به صعود كرده، و از بالا بردن عمل تعبير به رفع نموده، اولي در مقابل نزول بكار مي‌رود، و دومي در مقابل نهادن." صعود" و" ارتفاع" دو وصفند و هر چيزي كه از پائين به بالا حركت مي‌كند به اين دو، توصيف مي‌شود زيرا چنين متحركي همواره نسبتي با دو نقطه آغاز و انجام حركتش دارد، وقتي حركت شروع شد نسبت به نقطه آغاز صاعد و رافع است، و در برگشتن به آن نقطه، نازل و فرود آينده مي‌باشد.
پس زماني تعبير به صعود مي‌كنيم كه بخواهيم بگوييم فلان كس قصد دارد به فلان نقطه از بلندي برسد، و يا نزديك شود، و زماني تعبير به رفع مي‌كنيم كه بخواهيم بگوييم از نقطه پايين جدا و از آن دور شد.
پس عمل صالح، انسان را از دلبستگي به دنيا دور مي‌كند، و نفس آدمي را سرگرم به زخارف دنيا ننموده و او را به پراكندگي افكار و معلوماتي متفرق و فاني مبتلا نمي‌سازد و هر چه رفع و ارتفاع بيشتر باشد، قهرا صعود و تكامل عقائد حق نيز بيشتر و معرفت آدمي از آلودگي اوهام و شكوك خالص‌تر مي‌شود.
اين نيز معلوم است كه همانطور كه گفتيم عمل صالح داراي مراتب و درجاتي است.
پس هر درجه از عمل صالح به تناسب وصفي كه دارد" كلم طيب" را بالا برده، علوم و معارف حقه الهيه را صعود مي‌دهد، هم چنان كه عمل غير صالح به هر مقدار از زشتي كه دارد انسان را پست نموده، علوم و معارفش را با جهل و شك و نابساماني آميخته‌تر مي‌كند، و ما در تفسير آيه شريفه:" اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ" مطالبي در اين باره بيان نموديم.

[مردم بر حسب مراتب قرب و بعدشان از خداي تعالي مراتب مختلفي از علم و عمل دارند] ..... ص : 101

پس معلوم شد كه مردم بر حسب مراتب قرب و بعدشان از خداي تعالي مراتب مختلفي از علم و عمل دارند، و لازمه اختلاف اين مراتب اين است كه آنچه اهل يك مرتبه، تلقي مي‌كند و مي‌پذيرد، غير آن چيزي باشد كه اهل مرتبه ديگر تلقي مي‌كند، يا بالاتر از آن است و يا پائين‌تر.
خداي سبحان هم بندگان خود را به اصنافي گوناگون تقسيم كرده، و هر صنفي را داراي علم و معرفتي مي‌داند، كه در صنف ديگر نيست.
طايفه‌اي را" مخلصين" معرفي نموده، علم واقعي به اوصاف پروردگارشان را مختص آنان مي‌داند، و مي‌فرمايد:" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" «1».
__________________________________________________
(1)منزه است خدا از آنچه مردم در باره‌اش مي‌گويند، مگر توصيفي كه بندگان مخلص خدا براي او دارند (سوره صافات آيه 160).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 102
و نيز علم و معرفت‌هايي ديگر به ايشان نسبت مي‌دهند كه ان شاء اللَّه بيانش مي‌آيد.
طايفه‌اي ديگر را به نام" موقنين" ناميده، و مشاهده ملكوت آسمانها و زمين را خاص آنان دانسته، مي‌فرمايد:" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" «1».
طايفه‌اي را به عنوان" منيبين" معرفي كرده، و تذكر را مخصوص آنان دانسته مي‌فرمايد:" وَ ما يَتَذَكَّرُ إِلَّا مَنْ يُنِيبُ" «2».
طايفه‌اي را" عالمين" خوانده و تعقل مثلهاي قرآن را به آنان مختص كرده، مي‌فرمايد:
" وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ، وَ ما يَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ" «3».
و گويا منظور از عالمان همان اولو الالباب و متدبرين است چون در آيه:" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ؟ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً" «4» مي‌فرمايد:" چرا در قرآن تدبر نمي‌كنند، اگر اين قرآن از ناحيه غير خداي تعالي بود هر آينه در آن اختلافي بسيار مي‌يافتند" و نيز در آيه:" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ؟ أَمْ عَلي قُلُوبٍ أَقْفالُها" «5» مردم را توبيخ نموده مي‌فرمايد:" چرا در قرآن تدبر نمي‌كنند؟ مگر بر در دلهايشان قفل زده شده؟" و برگشت مضمون اين سه آيه شريفه به يك معنا است، و آن معنا عبارت است از علم به متشابه قرآن، و اينكه چگونه آن را به محكم قرآن برگردانند.
طايفه ديگر" مطهرين" اند، كه خداي تعالي ايشان را مخصوص به علم تاويل كتاب كرده و فرموده:" إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ، فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ" «6».
طايفه‌اي ديگر را عنوان" اولياي خدا" داده، كساني هستند كه واله و شيدا در عشق خدايند، و از خصايص ايشان اين موهبت است كه به هيچ چيزي جز خداي سبحان توجهي ندارند و بهمين جهت جز از خدا نمي‌ترسند و به خاطر هيچ چيز اندوهگين نمي‌گردند، در باره
__________________________________________________
(1)ما اينچنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم، تا چنين و چنان شود، و تا از موقنين باشد (سوره انعام آيه 75).
(2)بجز منيبين هيچ كس متذكر نمي‌شود (سوره مؤمن آيه 13).
(3)اين مثلها را براي همه مردم مي‌زنيم ولي آنها را تعقل نمي‌كنند مگر عالمان (سوره عنكبوت آيه 43).
(4)سوره نساء آيه 82. [.....]
(5)سوره محمد آيه 24.
(6)چون كه آن قرآني است محترم، در كتاب مكنون، كه كسي جز مطهران با آن مساس ندارد (سوره واقعه آيه 79).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 103
آنان فرموده:" أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" «1».
و نيز طايفه‌اي را بنام" متقربين" طايفه‌اي بنام" مجتبين" عده‌اي را بنام" صديقين" جمعي را" صالحين" گروهي را" مؤمنين" ناميده و براي هر طايفه‌اي مرتبه‌اي از علم و ادراك قائل شده، كه به زودي در محلهاي مناسب از اين مختصات بحث خواهيم كرد.
و نيز در مقابل عناوين پسنديده و مقامات بلندي كه ذكر شد، عناوين ناستوده و مقامات پستي را براي طوايفي ذكر نموده، و براي هر طايفه‌اي مختصاتي از علم و معرفت را شمرده است.
طايفه‌اي را" كافرين" گروهي را" منافقين" جمعي را" فاسقين" عده‌اي را" ظالمين" و امثال اين ناميده، و نشانه‌هايي از سوء فهم و پستي ادراك نسبت به آيات خدا و معارف حقه او اثبات كرده كه به منظور اختصار فعلا از شرح آنها صرفنظر نموده، ان شاء اللَّه در طول كتاب در خلال بحثهايي كه پيش مي‌آيد متعرض آنها مي‌شويم.
10-اينكه قرآن كريم از حيث انطباق معارف و آياتش بر مصاديق و بيان حال مصاديقش دامنه‌اي وسيع دارد، پس هيچ آيه‌اي از قرآن اختصاص به مورد نزولش ندارد، بلكه با هر موردي كه با مورد نزولش متحد باشد، و همان ملاك را داشته باشد جريان مي‌يابد، عينا مانند مثلهايي است كه اختصاص به اولين موردش ندارد، بلكه از آن تجاوز كرده شامل همه موارد مناسب با آن مورد نيز مي‌شود و اين معنا همان اصطلاح معروف" جري" است، كه در اوايل اين كتاب در باره‌اش سخن رفت.

بحث روايتي ..... ص : 103

[رواياتي در معناي" محكم و متشابه"] ..... ص : 103

در تفسير عياشي است كه شخصي از امام صادق (ع) از محكم و متشابه پرسيد، حضرتش فرمودند محكم، آياتي است كه مورد عمل قرار مي‌گيرد، و متشابه آن آياتي است كه مفهومش براي كسي كه معنايش را نمي‌فهمد مشتبه است «2».
مؤلف: در اين حديث اشاره‌اي است به اين كه متشابه آن نيست كه به هيچ وجه نتوان
__________________________________________________
(1)آگاه باش كه اولياي خدا نه خوفي تهديدشان مي‌كند، و نه اندوهناك مي‌شوند (سوره يونس آيه 62).
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 162.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 104
معنايش را فهميد بلكه فهميدن معناي آن نيز ممكن است.
و نيز در همان كتاب «1» است كه آن جناب فرمود: قرآن مشتمل بر آيات محكم و متشابه است، اما" محكم": علاوه بر اينكه بايد بدان ايمان داشت، عمل به آن نيز ممكن است، و بايد آن را مدرك احكام دين قرار داد، و اما" متشابه": تنها بايد بدان ايمان داشت و نبايد به آن عمل كرد، منظور از جمله:" فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ، وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ، يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا" همين است و راسخون در علم، آل محمد (ع) اند.
مؤلف: به زودي گفتاري در معناي اين جمله كه فرمود:" راسخون در علم، آل محمد (ع) اند" خواهد آمد ان شاء اللَّه.
و نيز در همان «2» كتاب از مسعدة بن صدقة روايت آمده كه گفت: از امام صادق (ع) از ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه پرسيدم.
فرمود:" ناسخ" آيه‌اي است كه حكمي ثابت آورده، كه هميشه بايد به آن عمل شود، و" منسوخ" آن آيه‌اي است كه حكمي آورده باشد كه مدتي به آن عمل مي‌شده ولي بعدا به وسيله آيه‌اي ديگر نسخ شده است، و متشابه آن آيه‌اي است كه معنايش براي كسي كه آن را نمي‌فهمد مشتبه است.
و در روايتي «3» ديگر فرمود:" ناسخ" ثابت، و" منسوخ" آنست كه گذشته باشد، و" محكم" آنست كه بتوان بدان عمل نمود، و" متشابه" آن آياتي است كه با يكديگر تشابه داشته باشند.
و در كافي «4» از امام باقر (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: بهمين جهت آيات منسوخه از متشابهات است.
و در كتاب عيون «5»، از حضرت رضا (ع) روايت آورده كه فرمود: كسي كه متشابه را به محكم قرآن برگرداند، بسوي صراط مستقيم هدايت شده، آن گاه فرمود: در اخبار ما نيز مانند قرآن، محكم و متشابه هست، بايد كه شما متشابهات آن را به محكماتش برگردانيد، و
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 162 و 163.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 11 ح 7.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 10 ح 1.
(4)كافي ج 2 ص 28 ح 1.
(5)عيون اخبار الرضا ج 1 ص 290 ح 39.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 105
زنهار متشابهات را پيروي مكنيد كه گمراه مي‌شويد.
مؤلف: اين اخبار بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد در تفسير متشابه معنايي نزديك بهم دارند، و همه گفتار قبلي ما را تاييد مي‌كند، كه گفتيم تشابه، قبل از رفع ابهام است، و چنان نيست كه به هيچ وجه نشود آن را برطرف كرد، بلكه با ارجاع متشابه به محكم و با تفسير محكم از آن، تشابهش برطرف مي‌شود.
و اما اينكه منسوخات هم از متشابهات باشد، وجه آن نيز همين است، چون تشابه آيه منسوخ، همانطور كه گذشت از اين جهت است كه از ظاهرش بر مي‌آيد كه حكمي را كه بيان مي‌كند هميشگي است، ولي آيه ناسخ آن را تفسير نموده و مي‌فهماند كه حكم مزبور هميشگي نبوده است.
و اما اينكه در خبر عيون آمده كه فرمود:" اخبار ما نيز مانند قرآن محكم و متشابه دارد" مطلبي است كه روايات بسيار زيادي از ائمه اهل بيت (ع) آن را مي‌رساند، اعتبار عقلي هم مساعد آن است، براي اينكه اخبار، چيزي جز آنچه در قرآن كريم است ندارد، و جز آنچه را كه قرآن متعرض آن است بيان نمي‌كند.
در سابق هم گفتيم كه تشابه از اوصاف معناي لفظ است، و آن عبارت از اين است كه لفظ معنايي داشته باشد، كه هم با مقصود گوينده منطبق باشد، و هم با غير آن، و تشابه از اوصاف خود لفظ نيست، و نظير غرابت «1» و اجمال نيست كه مربوط به ابهام در لفظ باشد و نيز مربوط به ابهام در مجموع لفظ و معنا نيست.
و بعبارت ديگر اگر بعضي از آيات قرآن متشابه است، بدين جهت متشابه است كه بياناتش بمنزله مثلهايي نسبت به معارف حقه الهيه است، و اين معنا عينا در اخبار هم هست، يعني در اخبار نيز رواياتي" متشابه" و رواياتي ديگر" محكم" است. و از رسول خدا (ص) هم نقل شده كه فرمود:" ما گروه انبيا با مردم بقدر عقولشان سخن مي‌گوئيم" «2».

[رواياتي در باره" راسخين در علم"] ..... ص : 105

و در تفسير عياشي از جعفر بن محمد از پدرش امام باقر (ع) روايت شده كه فرمود: مردي از امير المؤمنين (ع) خواهش كرد كه آيا ممكن است پروردگار ما را، برايمان توصيف كني، تا هم محبتمان به او زياد شود، و هم معرفتمان؟ امير المؤمنين با حالتي
__________________________________________________
(1)لفظ غريب، آنست كه كم استعمال شود و در نتيجه، معناي آن، مبهم گردد و لفظ مجمل آنست كه.
داراي چند معنا بوده و در نتيجه در مورد آن چند احتمال برود و معنايش روشن نباشد.
(2)اصول كافي ج 1 ص 23 ح 15.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 106
خشمگين به خطبه ايستاد، و در ضمن ايراد خطبه براي عموم حضار رو به آن شخص كرد، و فرمود: اي بنده خدا بر تو باد به آنچه كه قرآن تو را به صفات خدا دلالت مي‌كند، و آنچه كه رسول خدا (ص) (كه در اين باب مقدم بر تو است) از معرفت خدا به تو پيشنهاد مي‌كند، و آنچه را كه در اين وادي از نور هدايت او روشن شده پيروي كن كه هدايت او نعمت و حكمتي است كه در اختيار تو قرار گرفته، پس همين مقدار را بگير، و شكرش را به جاي آر، و در آنچه شيطان بتو تكليف مي‌كند كه خود قرآن علم آن را بر تو واجب نكرده، و در سنت رسول و ائمه هدي (ع) هم در باره آن چيزي وارد نشده، فريب شيطان را مخور، و علم آن را به خود خدا واگذار، و عظمت خدا را (كه از قياس و وهم و عقل بشر بيرون است) با مقياس فهم خود مسنج. و بدان اي بنده خدا كه راسخين در علم آنهايي هستند كه خداي تعالي از اينكه متعرض امور ما وراي پرده غيب شوند بي‌نيازشان كرده، به تمامي معارفي كه از حيطه علمشان بيرون است، و تفسيرش را نمي‌دانند اقرار دارند، و مي‌گويند:" آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا" خداي تعالي آنان را با اين فضيلت ستوده كه به جز خود از رسيدن به تفسيري كه در حيطه علمشان نيست اعتراف دارند، و در آن گونه معارف تعمق و غور نمي‌كنند، و خداي تعالي اين ترك تعمق را از آنان ستوده، و نامش را رسوخ در علم نهاده است، پس تو نيز به همين مقدار اكتفاء كن، و در اين مقام نباش كه اقيانوس عظمت خدا را با عقل خود اندازه‌گيري كني و از هالكين شوي «1».
مؤلف: جمله" اي بنده خدا راسخين در علم چنين و چنانند"، ظهور در اين دارد كه آن جناب حرف" واو" در جمله:" وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ" را" واو استينافي" گرفته، نه عاطفه، هم چنان كه ما نيز از آيه همين معنا را استفاده كرديم، و مقتضاي استينافي بودن" واو" اين است كه راسخين در علم، به تاويل متشابهات، عالم نيستند، گرچه چنين امكاني برايشان هست، و آيه شريفه اين امكان را نفي نمي‌كند.
در نتيجه اگر دليل و بيان ديگري پيدا شود، و دلالت كند بر اينكه راسخين در علم داناي به تاويل متشابهاتند، با آيه مورد بحث منافاتي نخواهد داشت، هم چنان كه ظاهر روايات ائمه اهل بيت (ع) (كه به زودي خواهد آمد) همين است. و جمله:" آنهايي هستند كه خداي تعالي از اينكه متعرض امور ما وراي پرده غيب شوند بي نيازشان كرده"، خبر براي جمله
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 163 ح 5.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 107
" راسخين در علم"، مي‌باشد و خلاصه مي‌خواهد بفرمايد كه راسخين در علم چنين كساني هستند.
اين كلام ظاهر در اين است كه مي‌خواهد شنونده را تشويق و ترغيب كند به اينكه او نيز چنين باشد، و طريقه راسخين در علم را پيش بگيرد، و نسبت به آنچه نمي‌داند اعتراف (به جهل خود) كند، تا او نيز از راسخين در علم شود، و اين خود دليل بر اين است كه آن جناب راسخين در علم را به كسي تفسير كرده كه نسبت به آنچه مي‌داند پاي‌بند است و نسبت به آنچه نمي‌داند اعتراف مي‌كند، و متعرض آنچه كه از حيطه علم او خارج است نمي‌شود.
و مراد از امور ما وراي پرده غيب، معاني پوشيده از فهم عامه است، كه خدا از" آيات متشابهات" اراده كرده، و به همين جهت امير المؤمنين جمله نامبرده را با عبارت ديگري تكرار كرده و فرمود:" بعجز خود از رسيدن به تفسيري كه در حيطه علمشان نيست اعتراف دارند" و نفرمود:" از رسيدن به تاويلي كه ..." دقت بفرماييد.
و در كافي از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود:" ماييم راسخين در علم، و ما تاويل قرآن را مي‌دانيم" «1».
مؤلف: اين روايت اشعار دارد كه جمله:" وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ" عطف بر مستثنا است، ولي اين مفهوم ابتدايي با در نظر گرفتن بياني كه كرديم، و روايتي كه گذشت از بين مي‌رود، و خيلي هم بعيد نيست كه مراد از تاويل در اين حديث همان معنايي باشد كه از متشابه، منظور نظر خداي تعالي است، چون اين معنا از تاويل تعبير ديگري از تفسير متشابه است، و در صدر اسلام معنايي متداول، در بين مردم بوده است.
و اما اينكه فرمود" مائيم راسخين در علم ..." در روايت عياشي «2» از امام صادق (ع) هم آمده بود كه" راسخين در علم همانا آل محمدند" و از نظر خوانندگان گذشت، و روايات ديگري هم كه در اين باب آمده همه از باب تطبيق كلي بر مصداق است، هم چنان كه روايات قبلي و رواياتي كه مي‌آيد نيز شاهد بر اين معنا هستند.
و در كافي هم از هشام بن حكم روايت كرده كه گفت: امام ابو الحسن موسي بن جعفر (ع فرموده:) ... تا آنجا كه فرمود: اي هشام خداي تعالي از قومي صالح حكايت كرده كه گفتند:" رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنا، وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً، إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ"
__________________________________________________
(1)كافي ج 1 ص 213 ح 1.
(2)تفسير العياشي ج 1 ص 162 و 163 ح 4. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 108
«1»
و اين قوم فهميده بودند كه گاه مي‌شود دلها از راه منحرف گشته و نور فطري خود را از دست بدهند، و كور و هلاك گردند.
اي هشام به درستي كه از خدا نمي‌ترسد مگر كسي كه دلش از ناحيه خدا عقال و مهار شده باشد، و كسي كه عقلش خدايي (و فهمش از ناحيه او مهار) نشده باشد، قلب او بر هيچ معرفتي منعقد نشده، و ثابت نمي‌گردد، و آن چيزي كه معرفت بدان يافته حقيقتش را دريافت نكرده، و نمي‌بيند، و احدي نيست كه چنين قلب و معرفتي داشته باشد، مگر كسي كه قولش مصدق فعلش، و باطنش موافق با ظاهرش باشد، براي اينكه خداي عز و جل عقل خفي و باطن را جز به وسيله ظاهر آدمي بر ملا نمي‌كند، اين ظاهر آدمي است كه بر مقدار عقل او دلالت مي‌كند، و از آن خبر مي‌دهد.
مؤلف: اينكه فرمود:" بدرستي كه از خدا نمي‌ترسد، مگر كسي كه دلش از ناحيه خدا عقال و مهار شده باشد" در معناي اين آيه شريفه است كه مي‌فرمايد:" إِنَّما يَخْشَي اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ" «2».
و اينكه فرمود:" و كسي كه عقلش خدايي نباشد"، بهترين بيان است براي معناي رسوخ در علم، براي اينكه هر مطلبي ما دام كه بطور حقيقت و آن طور كه بايد، تعقل نشود درك آن خالي از احتمالات مخالف نيست، وقتي جلو احتمالات بكلي مسدود مي‌شود كه آن طور كه بايد تعقل شود، و گرنه قلب آدمي در اعتراف به آن همواره مضطرب است، ولي اگر تعقل آن تمام و كامل باشد، و در نتيجه احتمال خلاف در كار نيايد، در مرحله عمل هم ديگر خلاف آن را پيروي نمي‌كند، در نتيجه آنچه در قلب دارد همان خواهد بود كه به صورت عمل ظاهري او جلوه مي‌كند، و آنچه مي‌گويد همان است كه در قلب دارد.
و اينكه فرموده:" احدي اين چنين نيست ..." خواسته است علامت رسوخ در علم را بيان كند.
و در كتاب در المنثور آمده است كه ابن جرير و ابن ابي حاتم، و طبراني از انس، و ابي امامه، و وائلة بن اسقف و ابي الدرداء روايت آورده‌اند، كه شخصي از رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)اي پروردگار ما دلهاي ما را بعد از آنكه هدايت فرموده‌اي بار ديگر منحرف مساز و از ناحيه خود رحمتي به ما ارزاني بدار، كه تو، آري تنها تو بخشنده‌اي (چون هر بخشنده ديگر آنچه مي‌بخشد از مال تو است." مترجم") الكافي ج 1 ص 14 ح 12.
(2)تنها كساني از بندگان خدا از خدا مي‌ترسند كه عالمند. سوره فاطر، آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 109
از راسخين در علم سؤال كرد، حضرت فرمود:" كساني هستند كه به سوگند خود پاي بندند، و زباني راستگو و قلبي مستقيم و استوار دارند، و نيز كساني هستند كه عفت شكم و شهوت دارند، اينگونه افراد از راسخين در علمند" «1».
مؤلف: ممكن است اين حديث را بنحوي توجيه كرد كه برگشتش به همان معناي حديث سابق شود.
و در كافي از امام باقر (ع) نقل شده كه فرمود:" راسخين در علم كساني هستند كه علمشان دچار اختلاف نمي‌شود" «2».
مؤلف: اين حديث درست منطبق با آيه است، براي اينكه در آيه،" رسوخ در علم" در مقابل كساني قرار گرفته كه در دلهايشان زيغ و انحراف هست، و قهرا رسوخ در علم عبارت از همين مي‌شود كه علم دستخوش اختلاف و ترديد نگردد.
و در" در المنثور" «3» است كه ابن ابي شيبه، و احمد، و ترمذي، و ابن جرير، و طبراني، و ابن مردويه، از ام سلمه روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) در دعاهايش بسيار مي‌گفت:" اللهم مقلب القلوب ثبت قلبي علي دينك" «4» روزي به ايشان عرض كردم: يا رسول اللَّه (ص) مگر دلها زير و رو مي‌شوند؟ فرمود:" بله، خداي تعالي هيچ فردي از بني آدم را نيافريده، مگر آنكه دلش بين دو انگشت از انگشتان خدا قرار دارد، اگر او بخواهد دل استوار مي‌شود، و گرنه دچار زيغ و انحراف مي‌گردد (تا آخر حديث)" «5».
مؤلف: اين معنا به چند طريق از عده‌اي از صحابه آن حضرت از قبيل جابر، و نواس بن شمعان، و عبد اللَّه بن عمر، و ابي هريره نقل شده، و مشهور در اين باب مطلبي است كه در حديث نواس آمده، كه فرمود:" قلب آدميزاد بين دو انگشت از انگشتان رحمان قرار دارد، (بطوري كه يادم مي‌آيد) شريف رضي حديث را به اين عبارت در كتاب" مجازات النبويه" نقل كرده است «6».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 7.
(2)اصول كافي ج 1 ص 245 سطر 9.
(3)الدر المنثور ج 2 ص 8.
(4)بار الها اي خدايي كه دلها را زير و رو مي‌كني، قلب مرا بر دين خود استوار بدار.
(5)الدر المنثور ج 2 ص 8.
(6)الدر المنثور ج 2 ص 9- 8.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 110
و از علي (ع) سؤال كردند: آيا از وحي چيزي نزد شما هست؟ فرمود:" نه، به آن خدا كه دانه را مي‌شكافد و خلايق مي‌آفريند سوگند، بعد از وحي موهبتي كه هست اين است كه خداي تعالي به هر كس از بندگانش كه بخواهد فهم در قرآنش را مي‌دهد" «1».
مؤلف: اين حديث از احاديث برجسته است، و كمترين چيزي را كه مي‌رساند اين است كه معارف صادره از مقام علمي آن جناب كه عقول را مدهوش و متحير كرده همه‌اش از قرآن گرفته شده است.

[رواياتي در وصف قرآن و اينكه قرآن ظاهري و باطني دارد] ..... ص : 110

و در كافي از امام صادق از پدرش و از اجداد گراميش (ع) از رسول خدا (ص) روايت شده كه فرمود:" ايها الناس شما در خانه‌اي هدنه قرار داريد و در مسير مسافرتي هستيد، مسافرتي بس سريع، و چگونه چنين نباشد، با اينكه شب و روز و خورشيد و ماه را مي‌بينيد كه هر تازه‌اي را كهنه مي‌كنند، و هر دوري را نزديك مي‌سازند، و هر آنچه را قبلا وعده‌اش داده شده محقق مي‌سازند. پس براي اين سفر دور توشه فراهم كنيد «2» راوي مي‌گويد: در اين هنگام مقداد بن أسود برخاست و عرضه داشت: يا رسول اللَّه خانه هدنه چه معنا دارد؟ فرمود: خانه‌اي كه بمحض رسيدن به آن بايد از آن كوچ كرد.
پس هر گاه در زندگي دچار فتنه‌هايي شديد، كه چون شب تاريك پيش پاي زندگيتان را ظلماني كرد، بر شما باد تمسك به قرآن، كه بدرگاه خدا شفيعي است كه شفاعتش پذيرفته مي‌شود، گفتار بهت‌آوري است منطقي، كتابي است كه هر كس آن را پيش رو قرار دهد، و بر طبق راهنمايي‌هاي او قدم بردارد، اين قرآن وي را بسوي بهشت راه مي‌نمايد، و كسي كه آن را پشت سر بيندازد، باز همين قرآن از پشت سر او را بطرف دوزخ مي‌راند، و قرآن دليلي است كه به بهترين راه دلالت مي‌كند، كتابي است كه در آن حق از باطل جدا شده، و از معارف حقه آنچه قبلا در عقل با نقل بدون بيان بوده بيان گشته، و آنچه نبوده آورده شده، قرآن فاصل و جدا ساز حق از باطل است، نه شوخي، كتابي است داراي ظاهري و باطني، ظاهرش حكم، و باطنش علم است، ظاهرش بسيار زيبا و باطنش عميق است، حدودي دارد، و حدودش نيز داراي حدودي است، عجايب آن شمردني و غرائبش كهنه شدني نيست.
در قرآن چراغهايي از هدايت، و مناري از حكمت است، براي هر نكته‌سنج عارف، راهنماي معرفت است، پس هر صاحب بصيرت را سزد كه براي درك معارف آن چشم بصيرت
__________________________________________________
(1)صافي ج 1 ص 19.
(2)كافي ج 2 ص 598 ح 2.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 111
خود باز كند، و نكته‌سنجي را به نهايت رساند نجات دهنده هر كسي است كه عملي نكوهيده داشته باشد و رهايي بخش هر كسي است كه هيچ راه نجاتي ندارد. آري تفكر، حيات قلب هر شخص آگاه و انديشمندي است مانند نوري كه در تاريكي راه‌گشاي انسان است پس بر شما باد به اخلاص داشتن و كم كردن توقع و انتظار.
مؤلف: اين روايت را عياشي هم در تفسير خود آورده، البته نه تا آخر، بلكه تا جمله:
" پس هر صاحب بصيرت را سزد كه براي درك ..." «1».
و نيز در كافي «2» و تفسير عياشي «3» از امام صادق (ع) روايت آمده كه از رسول خدا (ص) نقل كرده‌اند كه فرمود: قرآن، هدايتي است از تاريكي و ضلالت و روشنگر وادي جهالت و جبران كننده لغزشها، و از بين برنده تاريكي‌ها و سدي است در برابر هلاكت‌ها و آگاهي دهنده‌اي از كجروي‌ها و بيان كننده فتنه‌ها. و رساننده انسان‌ها از دنيا (در مسيري مستقيم) به سوي آخرت.
و در قرآن كمال دين شما است، و احدي نيست كه از قرآن رو برگرداند، مگر اينكه به سوي آتش برگردانيده شود.
مؤلف: روايات در اين مضامين از رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت آن جناب (ع) بسيار زياد است.
و در تفسير عياشي «4» از فضيل بن يسار روايت شده كه گفت: من از حضرت ابي جعفر (ع) از معناي اين روايت سؤال كردم، فرمود:" هيچ آيه‌اي در قرآن نيست مگر آنكه ظاهري و باطني دارد، و هيچ حرفي نيست مگر آنكه حد و مرزي دارد، و براي هر حدي سرآغاز و مطلعي است".
پرسيدم: منظور رسول خدا (ص) از ظاهر و باطن قرآن چيست؟ فرمود:
" منظور از ظاهر قرآن الفاظ نازل شده آنست، و منظور از باطن قرآن معاني الفاظ است، كه در مورد خبرهاي قرآن بعضي از آن معاني رخ داده، و بعضي بعدا رخ مي‌دهد، و قرآن با گردش و جريان خورشيد و ماه جريان دارد، در هر چرخي كه آنها مي‌زنند، و حوادثي مي‌آورند،
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 2 ح 1.
(2)كافي ج 2 ص 600 ح 8 ط تهران.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 5 ح 8.
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 11 ح 5. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 112
پيشگفته‌اي از قرآن محقق مي‌شود، هم چنان كه خداي تعالي در اين مورد فرموده:" وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ" و آن مائيم كه تاويل قرآن را مي‌دانيم".
مؤلف: اين روايتي كه در ضمن حديث بالا از تفسير عياشي از فضيل بن يسار نقل كرديم، همان مطلبي را افاده مي‌كند كه اهل سنت از رسول خدا (ص) با عباراتي مختلف نقل كرده‌اند و دو تا از آن عبارات را تفسير صافي «1» نقل كرده است.
يكي اينكه رسول خدا (ص) فرمود:" قرآن ظاهر و باطني و حدي و مطلعي دارد"، و در جمله دوم فرمود:" قرآن ظاهر و باطني دارد، باطنش هم باطني دارد تا هفت باطن".
و اينكه فرمود:" بعضي از آن معاني رخ داده و بعضي بعدا رخ مي‌دهد" ظهور در اين دارد كه ضمير در آن به قرآن برگردد، از اين جهت كه مشتمل بر تنزيل و تاويل است.

[انواع انطباق كليات قرآن بر مصاديق] ..... ص : 112

و بنا بر اين جمله" و قرآن با گردش خورشيد و ماه جريان دارد" نيز شامل تنزيل و تاويل هر دو مي‌شود، و در مورد تنزيل با مساله" جري" (كه در لسان اخبار اصطلاحي است براي تطبيق كليات قرآن با مصاديقي كه پيش مي‌آيد) منطبق مي‌شود نظير انطباقي كه آيه شريفه:
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ" «2» بر همه طوائف مؤمنين دارد، چه مؤمنين در عصر نزول آيه، و چه آنها كه در اعصار بعد مي‌آيند، كه اين خود نوعي از انطباق است و نوع ديگرش كه دقيق‌تر از آنست، انطباق آيات جهاد بر جهاد نفس، و انطباق آيات منافقين بر فاسقان از مؤمنين است.
و نوع سوم آن، كه باز از نوع دوم دقيق‌تر است انطباق آيات منافقين و آيات مربوط به گنه‌كاران، بر اهل مراقبت و اهل ذكر و حضور قلب است، كه اگر احيانا در مراقبت و ذكر و حضورشان كوتاهي و يا سهل‌انگاري كنند در حقيقت نوعي نفاق و گناه مرتكب شده‌اند.
و نوع چهارم كه از همه انواع انطباق دقيق‌تر است، انطباق همان آيات منافقين و مذنبين است بر اهل مراقبت و ذكر و حضور، در قصور ذاتيشان از اداي حق ربوبيت.
در اينجا دو نكته روشن شد يكي اينكه معاني قرآن كريم داراي مراتبي است كه بر حسب اختلاف مراتب و مقامات صاحبان آن معاني‌اش مختلف مي‌شود، و لذا مي‌بينيم دانشمندان اهل بحث، از مقامات اهل ايمان و ولايت. و از معاني اين عناوين مراتبي ذكر
__________________________________________________
(1)صافي ج 1 ص 18.
(2)سوره توبه آيه 120.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 113
كرده‌اند كه از آنچه ما ذكر كرديم نيز دقيق‌تر است.
دوم اينكه ظاهر و باطن دو امر نسبي است، به اين معنا كه هر ظاهري نسبت به ظاهر خودش باطن، و نسبت به باطن خود ظاهر است، هم چنان كه روايت زير نيز اين معنا را خاطر نشان مي‌سازد. در تفسير عياشي «1» از جابر از امام باقر (ع) روايت كرده كه وي گفت: از آن جناب از تفسير آياتي مي‌پرسيدم، و آن جناب پاسخ مي‌داد، و وقتي دوباره از تفسير همان آيات مي‌پرسيدم پاسخي ديگر مي‌داد، عرضه داشتم: فدايت شوم شما در روزهاي قبل از اين سؤال من جوابي ديگر داده بوديد و امروز طوري ديگر جواب داديد، فرمود:" اي جابر براي قرآن بطني است، و براي بطنش نيز بطني ديگر است، هم چنان كه براي آن ظاهري است، و براي ظاهرش نيز ظاهري ديگر".
اي جابر،" هيچ علمي از علم تفسير قرآن، از عقول مردم دورتر نيست. چون يك آيه قرآن ممكن است اولش در باره چيزي و وسطش در باره چيز ديگر، و آخرش در باره چيز سومي باشد، با اينكه يك كلام است، و اول و وسط و آخرش متصل به هم است، در عين حال بر چند وجه گردانده مي‌شود".
و باز در همان تفسير «2» از همان جناب، روايت آورده كه در حديثي فرمود:" اگر بنا بود آيه‌اي كه در باره مردمي نازل شده با مردان آن مردم از بين برود، چيزي از قرآن باقي نمي‌ماند، و ليكن قرآن طوري است كه اولش (يعني عصر نزولش) و آخرش (يعني اعصار بعدش) تا زماني كه آسمان و زمين برجاست را يك جور شامل مي‌شود، و براي هر قومي آيه‌اي است كه تلاوتش مي‌كنند، حال يا آيه از خير آنان خبر مي‌دهد و يا از شرشان".
و در معاني الاخبار «3» از حمران بن اعين روايت آمده كه گفت: من از امام باقر (ع) از ظهر و بطن قرآن پرسيدم، فرمود:" منظور از ظاهر قرآن كساني هستند كه قرآن در باره آنان نازل شده، و منظور از بطن آن آيندگاني هستند كه عمل همان كسان را انجام مي‌دهند، و قرآن شامل آنان مي‌شود".
و در تفسير صافي «4» از علي (ع) روايت كرده كه فرمود:" هيچ آيه‌اي نيست
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 12 ح 8.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 10 ح 7.
(3)معاني الاخبار ص 259 ح 1.
(4)تفسير صافي ج 1 ص 18.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 114
مگر آنكه چهار معنا دارد، يكي ظاهر، دوم باطن، سوم حد، چهارم مطلع، ظاهر قرآن همان الفاظي است كه تلاوت مي‌شود، و باطنش فهم، و حدش احكام حلال و حرام، و مطلعش آن چيزي است كه خداي تعالي به وسيله آيه از بنده‌اش خواسته است".
مؤلف: منظور از الفاظي كه تلاوت مي‌شود معناي ظاهري الفاظ است، براي اينكه امام (ع) در مقام شمردن چهار معنا است، و تلفظ كه كار زبان است جزء معاني نيست.
در نتيجه منظور از فهم هم كه امام باطن را به آن معنا كرده معناي باطني آن ظاهر است، و منظور از احكام حلال و حرام كه كلمه" حد" را به آن معنا كرده ظاهر معارف ديني است، كه همه كس آن را مي‌فهمد، البته اين ظاهر در يك مرتبه نيست، بلكه براي عامه مردم مرتبه‌اي دارد، و براي خواص مراتبي عالي‌تر، و در مقابل مطلع كه مرتبه عاليه از معارف است، ممكن هم هست بگوييم حد و مطلع كه در كلام امام معناي سوم و چهارم قرار دارند، و دو امر نسبي هستند، هم چنان كه دو معناي اول يعني ظاهر و باطن هم گفتيم دو امر نسبي‌اند، پس هر مرتبه بالاتر، نسبت به پائين‌تر مطلع است، و همچنين هر مرتبه پائين‌تر نسبت به بالاتر حد است.
و كلمه" مطلع" با ضمه ميم و تشديد طا و فتحه لام اسم مكان از اطلاع است (و معناي محل اطلاع را مي‌دهد) ممكن هم هست آن را با فتحه ميم و سكون طا و فتحه لام تلفظ كنيم، كه در اين صورت اسم مكان از طلوع مي‌شود، (و معناي محل طلوع را مي‌دهد) كه بفرموده امام (ع) منظور خداي تعالي از بنده‌اش همين است.
و در باره اين امور چهارگانه در حديث نبوي معروف، چنين آمده:" به درستي كه قرآن بر هفت لهجه نازل شده و براي هر آيه‌اش ظاهري و باطني و حدي مطلع (و در روايتي ديگر) و حدي و مطلعي است".
و اگر روايت اول را كه فرمود: و حدي مطلع است در نظر بگيريم، معنايش اين مي‌شود كه هر يك از ظاهر و باطن آن (كه خود حدي هستند) مطلعي هست كه خواننده مشرف به آن مي‌شود.
البته اين معناي ظاهر آن حديث است، و ممكن است حديث ديگر را هم كه فرمود:
" و حدي و مطلعي است" به همين معنا برگشت داد و گفت معنايش اين است كه براي هر يك از ظاهر و باطن قرآن حدي است كه خود آن ظاهر و باطن است، و مطلعي است كه منتها اليه حد و مشرف به تاويل است، ولي اين معنا ظاهرا با آن روايتي كه از علي (ع) نقل كرديم نمي‌سازد.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 115
چون در آن آمده بود" هيچ آيه‌اي نيست مگر آنكه چهار معنا دارد ..." مگر اينكه بگوئيم مراد آن جناب اين است كه چهار اعتبار دارد، هر چند كه بعضي از آن اعتبارات از نظر معنا به بعضي ديگر برگشت كند.
و بنا بر اين از معاني اين امور چهارگانه اين به دست آمد، كه ظهر قرآن عبارت است از معناي ظاهري آن، كه در ابتدا بنظر مي‌رسد، و بطن قرآن آن معنايي است كه در زير پوشش معناي ظاهري نهان است، حال چه اينكه يك معنا باشد، و يا معاني بسيار باشد، چه اينكه با معناي ظاهري نزديك باشد، و چه اينكه دور باشد، و بين آن ظاهر و اين معناي دور معاني ديگري واسطه باشد، و حد قرآن عبارتست از خود معنا به معناي ظاهري و باطني، و مطلع قرآن عبارت است از معنايي كه حد از آن طلوع مي‌كند، و آن باطن متصل به حد است (دقت فرمائيد).

[مراد از هفت حرف در رواياتي كه ميگويند: قرآن بر هفت حرف نازل گشته است] ..... ص : 115

و در حديثي كه از طرق شيعه «1» و سني «2» از رسول خدا (ص) نقل شده آمده كه قرآن بر هفت حرف نازل شده.
مؤلف: اين حديث هر چند با مختصر اختلافي در الفاظش نقل شده، و ليكن معناي آن در احاديث بسياري آمده، كه معاني همه آنها نزديك به يكديگرند، و راويان شيعه و سني آنها را نقل كرده‌اند، و مفسرين در معناي آنها به شدت اختلاف كرده‌اند، بطوري كه شايد عدد اقوال در آنها به چهل قول برسد، چيزي كه مشكل را آسان مي‌سازد اين است كه در خود اين احاديث تفسيري براي هفت حرف آمده، كه اعتماد ما هم به همان تفسير است.
از آن جمله در بعضي از آن اخبار آمده كه:" قرآن مشتمل بر هفت حرف نازل شده، اول امر، دوم نهي، سوم ترغيب، چهارم تهديد، پنجم جدل، ششم داستان، و هفتم مثل" «3» و در بعضي ديگر اينطور آمده:" 1- نهي، 2- امر، 3- حلال، 4- حرام، 5- محكم، 6- متشابه، 7- امثال" «4».
و از علي (ع) نقل شده كه فرمود:" قرآن بر هفت قسم نازل شده و هر قسم آن كافي و شفا دهنده است، و آن هفت قسم عبارت است از: امر، نهي، ترغيب، تهديد، جدل، مثل و داستانها" «5».
پس به حكم اين روايات بايد هفت حرف را تنها حمل كنيم بر هفت نوع خطاب و
__________________________________________________
(1)تفسير صافي ج 1 ص 38.
(2)سنن ابي داود ج 2 ص 75 ح 1475. و الدر المنثور ج 2 ص 7.
(3 و 4 و 5)تفسير صافي ج 1 ص 39.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 116
بيان، و بگوييم: با اينكه همه آيات قرآن يك هدف را دنبال مي‌كند و آن، دعوت سوي خدا و صراط مستقيم او است، اين هدف واحد را با هفت قسم بيان دنبال مي‌كند، ممكن هم هست از اين روايت استفاده كنيم كه اصول معارف الهيه منحصر در امثال است، چون بقيه يعني: امر، نهي، ترغيب، ترهيب، جدل، و قصص، معارف الهيه نيستند، بلكه معارف الهيه راجع به مبدأ و معاد را براي بشر ممثل مي‌سازند.

بحث روايتي ديگر [(در باره تفسير به رأي)] ..... ص : 116

اشاره

در تفسير صافي از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود:" هر كس قرآن را به رأي خودش تفسير كند خدا مجلسي از آتش برايش فراهم كند" «1».
مؤلف: اين معنا را هم شيعه نقل كرده و هم سني، و در معناي اين حديث احاديثي ديگر نيز از آن جناب و از ائمه اهل بيت (ع) نقل شده.
از آن جمله در كتاب منية المريد از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود:" هر كس در باره قرآن بدون علم چيزي بگويد خدا جايگاه او را آتش قرار دهد «2».
مؤلف: اين روايت را ابو داود «3» هم در سنن خود نقل كرده.
و نيز در همان كتاب از آن جناب روايت آورده كه فرمود:" كسي كه در باره قرآن بدون علم، چيزي بگويد روز قيامت با افسار و دهنه‌اي از آتش، لگام شده مي‌آيد" «4».
و باز در همان كتاب از آن جناب روايت كرده كه فرمود:" كسي كه در باره قرآن به رأي خود سخن گويد، و درست هم گفته باشد، باز به خطا رفته است" «5».
مؤلف: اين روايت را ابو داوود «6» و ترمذي و نسايي هم آورده‌اند.
و باز در همان كتاب از آن جناب آمده كه فرمود:" از مهمترين خطري كه من مي‌ترسم متوجه امتم شود، و بعد از من ايشان را گمراه كند، اين است كه قرآن را بر غير مواضعش تطبيق
__________________________________________________
(1)تفسير صافي ج 1 ص 21.
(2)منية المريد ص 191.
(3)ترمذي ج 5 ص 119 ح 2950.
(4 و 5)منية المريد ص 191.
(6)سنن ابي داوود ج 3 ص 320 ح 3652 ترمذي ح 5 ص 200 ح 2952. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 117
دهند" «1».
و در تفسير عياشي از ابي بصير، از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود،" كسي كه قرآن را به رأي خود تفسير كند، اگر هم تصادفا تفسيرش درست از آب در آيد اجر نمي‌برد، و اگر به خطا رود از آسمان دورتر خواهد شد"، (يعني دوريش از خدا بيش از دوريش از آسمان خواهد بود) «2».
و در همان كتاب از يعقوب بن يزيد از ياسر از حضرت رضا (ع) روايت آورده كه فرمود:" رأي دادن در باره كتاب خدا كفر است" «3».
مؤلف: در اين معنا رواياتي ديگر نيز در كتابهاي كمال الدين و توحيد و تفسير عياشي و غير آنها وارد شده است.

[منظور از تفسير به رأي كه از آن نهي شده است] ..... ص : 117

و اينكه رسول خدا (ص) فرمود:" هر كس قرآن را با رأي خود تفسير كند ..."، منظور از رأي اعتقادي است كه در اثر اجتهاد به دست مي‌آيد، گاهي هم كلمه" رأي" بر سخني اطلاق مي‌شود كه ناشي از هواي نفس و استحسان باشد، و بهر حال از آنجا كه كلمه نامبرده در حديث اضافه بر ضمير" ها" شده، فهميده مي‌شود كه رسول خدا (ص) نخواسته است مسلمانان را در تفسير قرآن از مطلق اجتهاد نهي كند، تا لازمه‌اش اين باشد كه مردم را در تفسير قرآن مامور به پيروي روايات وارده از خود و از ائمه اهل بيتش (ع) كرده باشد، آن طور كه اهل حديث خيال كرده‌اند. علاوه بر اينكه اگر منظور آن جناب چنين چيزي بوده باشد روايت نامبرده با آيات بسياري كه قرآن را عربي مبين مي‌خواند، و يا به تدبر در آن امر مي‌كند، و همچنين با روايات بسياري كه دستور مي‌دهد هر روايتي را بايد عرضه به قرآن كرد، منافات خواهد داشت.
بلكه خواسته است از خود سري در تفسير نهي كند، چون گفتيم كلمه" رأي" را بر ضمير" ها" اضافه كرده، و اين اضافه اختصاص و انفراد و استقلال را مي‌رساند.
پس خواسته است بفرمايد مفسر نبايد در تفسير آيات قرآني به اسبابي كه براي فهم كلام عربي در دست دارد اكتفاء نموده، كلام خدا را با كلام مردم مقايسه كند، براي اينكه كلام خدا با كلام بشري فرق دارد.
__________________________________________________
(1)منية المريد ص 191.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 17 ح 4.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 18 ح 6.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 118
ما وقتي يك جمله كلام بشري را مي‌شنويم از هر گوينده‌اي كه باشد بدون درنگ قواعد معمولي ادبيات را در باره آن اعمال نموده كشف مي‌كنيم كه منظور گوينده چه بوده، و همان معنا را به گردن آن كلام و گوينده‌اش مي‌گذاريم، و حكم مي‌كنيم كه فلاني چنين و چنان گفته، هم چنان كه اين روش را در محاكم قضايي و اقرارها و شهادتها و ساير جريانات آنجا معمول مي‌داريم، بايد هم معمول بداريم، براي اينكه كلام آدمي بر اساس همين قواعد عربي بيان مي‌شود، هر گوينده‌اي به اتكاي آن قواعد سخن مي‌گويد، و مي‌داند كه شنونده‌اش نيز آن قواعد را اعمال مي‌كند، و تك تك كلمات و جملات را بر مصاديق حقيقي و مجازي كه علم لغت در اختيارش گذاشته تطبيق مي‌دهد.
و اما بيان قرآني به بياني كه در بحث‌هاي قبلي گذشت بر اين مجرا جريان ندارد، بلكه كلامي است كه الفاظش در عين اينكه از يكديگر جدايند به يكديگر متصل هم هستند، به اين معنا كه هر يك بيانگر ديگري، و به فرموده علي (ع)" شاهد بر مراد ديگري است".
پس نبايد به مدلول يك آيه و آنچه از بكار بردن قواعد عربيت مي‌فهميم اكتفاء نموده، بدون اينكه ساير آيات مناسب با آن را مورد دقت و اجتهاد قرار دهيم به معنايي كه از آن يك آيه به دست مي‌آيد تمسك كنيم، هم چنان كه آيه شريفه:" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً" «1» به همين معنا اشاره نموده و مي‌فرمايد تمامي آيات قرآن بهم پيوستگي دارند، كه بيانش در بحثي كه پيرامون اعجاز قرآن داشتيم و نيز در خلال بحث‌هاي ديگر گذشت.
بنا بر آنچه گفته شد تفسير به رأي كه رسول خدا (ص) از آن نهي فرموده عبارت است از طريقه‌اي كه بخواهند با آن طريقه رموز قرآن را كشف كنند، و خلاصه نهي از طريقه كشف است، نه از مكشوف، و بعبارتي ديگر از اين نهي فرمود كه بخواهند كلام او را مانند كلام غير او بفهمند، هر چند كه اين قسم فهميدن گاهي هم درست از آب درآيد، شاهد بر اينكه مراد آن جناب اين است، روايت ديگري است كه در آن فرمود:" كسي كه در قرآن به رأي خود سخن گويد، و درست هم بگويد باز خطا كرده" و معلوم است كه حكم به خطا كردن حتي در مورد صحيح بودن رأي جز بدين جهت نيست كه طريقه، طريقه درستي نيست، و منظور از خطا كردن خطاي در طريقه است، نه در خود آن مطلب، و همچنين حديث عياشي كه در آن
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 82.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 119
فرمود:" اگر هم سخن درست بگويد اجر نمي‌برد".
مؤيد اين معنا وضع موجود در عصر رسول خدا (ص) است، چون در آن ايام قرآن كريم هنوز تاليف و جمع‌آوري نشده بود، آيات و سوره‌هاي آن در دست مردم متفرق بود، و به همين جهت نمي‌توانستند تك تك آيات را تفسير كنند، چون خطر وقوع در خلاف منظور، در كار بود. و حاصل سخن اين شد كه آنچه از آن نهي شده اين است كه، كسي خود را در تفسير قرآن مستقل بداند، و به فهم خود اعتماد كند، و به غير خود مراجعه نكند. و لازمه اين روايات اين است كه مفسر همواره از غير خودش استمداد جسته و به ديگران نيز مراجعه كند، و آن ديگران لا بد يا عبارتست از" ساير آيات قرآن"، و يا عبارت است از" احاديث وارده در سنت"، شق دوم نمي‌تواند باشد، براي اين كه مراجعه به سنت با دستور قرآن و حتي با دستور خود سنت كه فرموده همواره به كتاب خدا رجوع كنيد، و اخبار را بر آن عرضه كنيد، منافات دارد، پس باقي نمي‌ماند مگر شق اول، يعني خود قرآن كريم كه در تفسير يك يك آيات بايد به خود قرآن مراجعه نمود. با اين بيان، حال سخناني كه در باره حديث بالا يعني حديث تفسير به رأي زده‌اند روشن مي‌شود
، چون در معناي اين حديث، اقوال مختلف شده است، و در اين جا براي آگاهي خواننده ده قول را نقل مي‌كنيم.

[ده قول كه در باره مراد از تفسير به رأي گفته شده است] ..... ص : 119

اول: منظور از تفسير به رأي تفسير كسي است كه اطلاعي از علوم مقدماتي ندارد. چون وقتي مي‌توان آيات قرآني را تفسير كرد كه علوم ديگري كه به قول سيوطي در" اتقان" پانزده علم است، فرا گرفته باشيم، وي گفته آن پانزده علم عبارتند از:
1- نحو، 2- صرف، 3- اشتقاق، 4- معاني، 5- بيان، 6- بديع، 7- قرائت، 8- اصول دين، 9- اصول فقه، 10- اسباب نزول، 11- قصص، 12- ناسخ و منسوخ، 13- فقه، 14- آگاهي و احاطه به خصوص احاديثي كه مجملات و مبهمات قرآن را بيان مي‌كند، 15- علم موهبت، و منظور سيوطي از علم موهبت آن علمي است كه حديث نبوي زير بدان اشاره نموده و مي‌فرمايد:
" من عمل بما علم، ورثه اللَّه علم ما لم يعلم" «1».
دوم اينكه: گفته‌اند مراد اين حديث پرداختن به تفسير آيات متشابه است، چون تفسير آن آيات را كسي بجز خدا نمي‌داند.
__________________________________________________
(1)كسي كه بدانچه مي‌داند عمل كند خداي تعالي علم آنچه را كه نمي‌داند كه اثر همين عمل است بدو مي‌دهد. ج 2 ص 180.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 120
سوم اينكه:گفته‌اند منظور از آن، تفسيري است كه يك مطلب فاسد زير بناي آن باشد، به اينكه مذهبي فاسد را اصل و تفسير قرآن را تابع آن قرار داده، بهر طريقي كه باشد هر چند نادرست و ضعيف، آيات را بر آن مذهب حمل كند، (خلاصه اينكه نخواهد بفهمد قرآن چه مي‌گويد، بلكه بخواهد بگويد قرآن هم سخن مرا مي‌گويد" مترجم").
چهارم اينكه:بطور قطع بگويد مراد خداي تعالي از فلان آيه اين است، بدون اينكه دليلي در دست داشته باشد.
پنجم اينكه:منظور از تفسير به رأي تفسير به هر معناي دل‌خواهي است كه سليقه و هواي نفس خود مفسر آن را بپسندد.
اين پنج وجه را سيوطي در كتاب اتقان «1» از ابن النقيب نقل كرده، و ما بدنبال آن وجوهي ديگر را مي‌آوريم و آن اين است:
ششم اينكه:گفته‌اند: منظور از تفسير به رأي اين است كه در باره آيات مشكل قرآن چيزي بگوئيم و معنايي بكنيم كه در مذاهب صحابه و تابعين سابقه نداشته باشد. چنين عملي متعرض خشم خدا شدن است.
هفتم اينكه:گفته‌اند: منظور از تفسير به رأي اين است كه در باره معناي آيه‌اي از قرآن چيزي بگوييم كه بدانيم حق بر خلاف آن است (اين دو وجه را" ابن الأنباري" نقل كرده است).
هشتم اينكه:مراد از تفسير به رأي، بدون علم در باره قرآن سخن گفتن است، و خلاصه تفسير به رأي اين است كه در باره آيه‌اي از آيات قرآن از پيش خود معنايي كنيم، بدون اينكه يقين و اطمينان داشته باشيم به اينكه اين معنا حق است، يا خلاف آن.
نهم اينكه:تفسير به رأي، تمسك به ظاهر قرآن است، صاحبان اين قول كساني هستند كه معتقدند آيات قرآن ظهور ندارد، بلكه در مورد هر آيه بايد رواياتي را پيروي كرد كه از معصوم رسيده، و در مدلول خود صريح باشد، بنا بر اين در حقيقت از قول قرآن كريم پيروي نشده، بلكه از احاديث پيروي شده، و در حقيقت تنها معصومين (ع) هستند كه حق تفسير كردن قرآن را دارند.
دهم اينكه:تفسير به رأي عبارت است از تمسك به ظاهر قرآن، صاحبان اين مسلك معتقدند به اينكه آيات قرآن ظهور دارد، و ليكن ظهور آن را ما نمي‌فهميم، بلكه تنها معصوم
__________________________________________________
(1)ج 2 ص 183.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 121
ع مي‌فهمد.
اين بود وجوه ده‌گانه‌اي كه در معناي تفسير به رأي ذكر كرده‌اند و چه بسا بتوان بعضي از آنها را به بعضي ديگر ارجاع داد، و به هر حال هيچيك از اين وجوه دليلي به همراه ندارند.
بديهي است كه بطلان بعضي از آنها خود به خود روشن است، و بعضي ديگر با در نظر گرفتن مباحث قبلي، بطلانش روشن مي‌گردد، و ما با تكرار آن مباحث سخن را طول نمي‌دهيم.

[توضيح مراد از" تفسير به رأي" با شرحي در مورد تفاوت و اختلاف عمده بين كلام خدا و كلام بشري] ..... ص : 121

و كوتاه سخن، اينكه آنچه از آيات و روايات به دست مي‌آيد مثل آيه:" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ" «1» و آيه:" الَّذِينَ جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِينَ" «2» و آيه:" إِنَّ الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي آياتِنا لا يَخْفَوْنَ عَلَيْنا أَ فَمَنْ يُلْقي فِي النَّارِ خَيْرٌ أَمْ مَنْ يَأْتِي آمِناً يَوْمَ الْقِيامَةِ" «3» و آيه" يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ" «4» و آيه:" وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ" «5» و آياتي ديگر هم كه آن را تاييد مي‌كند، اين است كه نهي در روايات، مربوط به طريقه تفسير است، نه اصل تفسير، مي‌خواهد بفرمايد كلام خدا را به طريقي كه كلام خلق تفسير مي‌شود تفسير نبايد كرد.
وجه تاييد آياتي كه نقل شد اين است كه از آيه 82 سوره نساء بر مي‌آيد كه بين كلام خدا و كلام مخلوقات فرق است، و به همين جهت در آيه 91 سوره حجر كساني را كه قرآن را پاره پاره مي‌كنند، و در سوره حم سجده آيه 40 كساني را كه در آيات خدا الحاد مي‌ورزند، و در آيه 46 سوره نساء كساني را كه آيات خدا را تحريف مي‌كنند، و در آيه 36 سوره اسراء اشخاصي را كه پيروي بدون علم مي‌كنند، مذمت فرموده است.
معلوم مي‌شود كلام خدا با ساير كلام‌ها فرق دارد، اين نيز معلوم است كه فرق بين آن دو در نحوه استعمال الفاظ، و چيدن جملات، و به كار بردن فنون ادبي، و صناعات لفظي، نيست، (براي اينكه قرآن هم، كلامي است عربي، كه همه آنچه در ساير كلمات عربي رعايت مي‌شود در آن نيز رعايت شده، و در خود قرآن آمده كه" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسانِ قَوْمِهِ، لِيُبَيِّنَ لَهُمْ" «6».
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 82.
(2)سوره حجر آيه 91.
(3)سوره حم سجده آيه 40.
(4)سوره نساء آيه 46.
(5)سوره اسراء آيه 36.
(6)ما هيچ رسولي را نفرستاديم مگر بزبان قوم خودش، تا براي آنان روشنگري كند (سوره ابراهيم آيه 4).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 122
و نيز آمده:" وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ" «1».
و نيز آمده:" إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ" «2».
بلكه اختلاف بين آن دو از جهت مراد و مصداق است، مصداقي كه مفهوم كلي كلام بر آن منطبق است، توضيح اينكه ما انسانها به خاطر ارتباطي كه با عالم طبيعت داريم، و در عالم ماده پديد آمده و در آن زندگي مي‌كنيم و در آخر هم در آن مي‌ميريم، ذهنمان مانوس با ماديات شده، از هر معنايي، مفهوم مادي آن را مي‌فهميم، و هر مفهومي را با مصداق جسمانيش منطبق مي‌سازيم، مثلا وقتي از يك نفر مثل خود كلامي بشنويم، كلامي كه حكايت از حال امري مي‌كند بعد از آنكه معناي كلام را فهميديم، آن را بر مصداقي حمل و منطبق مي‌كنيم كه معهود ذهن ما، و نظام حاكم در آن است، چون مي‌دانيم گوينده كلام غير اين مصداق را در نظر نگرفته، چون او هم انساني است مثل ما، و خودش هم از چنين كلامي غير آنچه ما فهميديم نمي‌فهمد، و غير آن را هم نمي‌فهماند، و در نتيجه همين نظام، نظامي است كه حاكم در مصداق است، و همين" نظام حاكم در مصداق"، در مفهوم هم جاري است، چه بسا مي‌شود كه به مفهوم كلي استثنا مي‌زند، و يا مفهوم يك حكم جزئي را تعميم مي‌دهد، يا به هر نحوي ديگر، در مفهوم دخل و تصرف مي‌كند كه ما اين تصرفات را،" تصرف قرائن عقليه غير لفظيه" مي‌ناميم.
مثال اين تصرفات اينكه وقتي مي‌شنويم شخصي عزيز و بزرگ و ثروتمند مي‌گويد:
" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ" «3» نخست معناي مفردات كلامش را مي‌فهميم، سپس مفهوم مجموع كلام آن را هم مي‌فهميم، آن گاه در مرحله تطبيق كلي بر مصداق حكم مي‌كنيم كه حتما اين شخص هزاران انبار در قلعه‌هايي محكم دارد، كه مالامال از اشيا و كالا است، چون هر كس انبار و خزينه درست مي‌كند براي همين منظور درست مي‌كند، و نيز حكم مي‌كنيم به اينكه آن اشيا و كالاها عبارتست از طلا، و نقره، و اثاث خانه، و زيور آلات، و سلاحهاي جنگي، چون چنين چيزهايي را در انبارها و خزينه‌ها حفظ مي‌كنند. و هيچ بنظر ما نمي‌رسد كه آن اشيا، زمين و آسمان و خشكي و دريا و ستارگان و انسانها باشند، چون هر چند اينها نيز اشياء هستند: و كلمه" إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ" شامل آنها هم مي‌شود، و ليكن اينها انبار كردني نيستند، و روي هم انباشته نمي‌شوند، و به همين جهت حكم مي‌كنيم به اينكه منظور گوينده
__________________________________________________
(1)و اين قرآن زباني است عربي آشكار و روشن ساز (سوره نحل آيه 103).
(2)ما آن را كتابي خواندني و به زبان عربي قرار داديم تا شايد شما تعقل كنيد (سوره زخرف آيه 3). [.....]
(3)هر چه تصور كنيد خزينه‌هايش نزد ما است (سوره حجر آيه 21).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 123
از كلمه" شي‌ء" همه چيز نيست. بلكه بعض افراد شي‌ء است، نه مطلق شي‌ء، و غير محصور آن، و همچنين حكم مي‌كنيم به اينكه منظورش از" خزائن" اندكي از بسيار است.
پس در اين مثال، نظام موجود در مصداق باعث شد دامنه گسترده كلمه" شي‌ء" و نيز كلمه" خزائن" بطور عجيبي برچيده شود.
آن گاه وقتي مي‌شنويم كه خداي تعالي هم چنين كلامي را بر رسول گراميش نازل كرده، و فرموده:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ" «1» اگر ذهن ما از آن سطح پائين و معمولي و ساده‌اش بالاتر نيايد، عينا همان تفسيري كه براي آن كلام بشري كرديم، براي اين كلام الهي خواهيم كرد، با اينكه هيچ علمي و دليلي بر تفسير خود نداريم، تنها مدرك‌مان اين است كه ما از چنين عبارتي چنين معنايي مي‌فهميم.
و اما اگر كمي ذهن خود را از آن سطح پائين ترقي دهيم، و بفهميم كه خداي تعالي تنها مال را خزينه نمي‌كند، و مخصوصا وقتي ببينيم كه دنبال آن جمله مي‌فرمايد:" وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «2» و نيز مي‌فرمايد:" وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ رِزْقٍ فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها" «3» حكم خواهيم كرد بر اينكه مراد از كلمه" شي‌ء" رزق، يعني آب و نان است، و مراد از نازل كردن آب و نان، نازل كردن باران است، چون فهم ما از عبارت" نازل شدن از آسمان" چيزي به جز باران نمي‌فهمد.
در نتيجه خزينه شدن همه چيز نزد خدا و سپس نازل شدن آن به اندازه‌هاي معين در نظر ما كنايه از انباشته شدن آب در آسمان، و سپس نازل شدن آن به زمين براي آماده شدن موارد غذايي خواهد بود.
اين تفسير هم مثل تفسير اول تفسير به رأي، و بدون علم است، چون هيچ سندي بر طبق آن نيست، تنها دليل ما اين است كه ما چيزي بجز باران سراغ نداريم كه از آسمان نازل شود.
پس دليل ما بر اين تفسير، عدم علم است، نه علم به عدم، و اينكه چيزي به جز باران نازل شدني نيست.
باز اگر سطح فكر را بالاتر ببريم و بخواهيم به هيچ وجه در باره قرآن سخن بدون علم نگوئيم، و اطلاق كلام قرآني را بدون علم بر هيچ مصداقي حمل ننموده، بلكه به اطلاقش باقي بگذاريم، و مثلا در مورد همين آيه‌اي كه به عنوان مثال آورديم بگوئيم: اين آيه در مقام بيان
__________________________________________________
(1 و 2)سوره حجر آيه 21.
(3)و آنچه خدا از رزق بندگان از آسمان نازل كرده بوسيله آن زمين را بعد از مرگش احيا نمود (سوره جاثيه آيه 5).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 124
مساله خلقت است، چيزي كه هست چون مي‌دانيم موجودات يكي پس از ديگري خلق مي‌شوند، فرزندان انسان و حيوان بعد از پدران و مادران: و تخم گياهان بعد از گياهان، و درختان موجود مي‌گردند، همه و همه در زمين موجود مي‌شوند، و از آسمان نازل نمي‌گردند، حكم مي‌كنيم كه جمله:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ ..." «1» كنايه است از اينكه موجودات در موجود شدن مطيع اراده خدايند، و اراده خدا بمنزله مخزني است كه تمامي كائنات و آفريده‌ها در آن مخزونند، و از آنها تنها موجودي هستي مي‌پذيرد كه مشيت خدا بر موجود شدن آن تعلق گرفته باشد.
ولي اين تفسير هم بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد تفسير به رأي است، و نظري است كه ما مي‌دهيم، و هيچ دليل و سندي بر آن نداريم، به جز همان كه گفتيم موجودات زميني از آسمان نمي‌افتند، چون به نظر ما نزول، همان افتادن از بالا به پائين است، و ما از نزول‌هاي ديگر آگاهي نداريم.
و اگر در كلماتي كه خداي تعالي در كتاب مجيدش در معرفي اسما، صفات، افعال خود، فرشتگان، كتب، رسولان، قيامت و متعلقات قيامتش، آورده دقت نموده، و نيز در حكمت احكامش و ملاكات آنها تامل كنيم آن وقت بخوبي خواهيم ديد كه آنچه ما در تفسير آن كلمات با به كار بردن قرائن عقليه اظهار مي‌داشتيم همه‌اش از قبيل تفسير به رأي و پيروي غير علم، و تحريف كلام از مواضعش بود.
در فصل پنجم از بحث پيرامون محكم و متشابه نيز گفتيم كه بيانات قرآني بالنسبه به معارف الهيه همان جنبه‌اي را دارد، كه امثال با ممثلات دارند، و اين بيانات قرآني در آياتي متفرق شده، و در قالب‌هاي مختلفي ريخته شده، تا نكات دقيقي كه ممكن است در هر يك از آن آيات نهفته باشد، به وسيله آيات ديگر تبيين شود، و به همين جهت بعضي از آيات قرآني شاهد بعضي ديگر است، و يكي مفسر ديگر است، و اگر جز اين بود امر معارف الهيه در حقايقش مختل مي‌ماند، و ممكن نبود كه يك مفسر در تفسير يك آيه گرفتار قول بغير علم نشود، كه بيانش گذشت.
از اينجا روشن مي‌شود كه تفسير به رأي به بياني كه كرديم خالي از قول بدون علم نيست، هم چنان كه در حديث ديگري كه گذشت بجاي" من فسر القرآن برأيه" «2» آمده بود:
__________________________________________________
(1)سوره حجر آيه 21.
(2)تفسير صافي ج 1 ص 21.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 125
" من قال في القرآن بغير علم فليتبوا مقعده من النار" «1».

[تفسير به رأي موجب ناهماهنگي و تنافي آيات قرآن مي‌شود] ..... ص : 125

بنا بر اين از همين جا اين معنا نيز روشن مي‌شود كه تفسير به رأي باعث ظهور تنافي در بين آيات قرآن مي‌شود.
چون ترتيب معنوي كه بين مفاهيم و معاني آنها موجود است به هم مي‌خورد و در نتيجه يك آيه قرآن در جايي غير از آنجا كه دارد واقع مي‌شود، و نيز يك كلمه آن در غير آنجايي كه دارد قرار مي‌گيرد، و لازمه اين آن است كه بعضي از آيات قرآن و يا بيشتر آن به معناي خلاف ظاهرش تاويل شود.
همانطور كه ديديم جبري مسلكان آياتي را كه ظهور در اختيار انسانها دارد تاويل كردند، و در مقابل آنان مفوضه «2» هم آياتي را كه ظهور در قدر و محدود بودن اختيار آدميان دارد تاويل نمودند.
اين كار منحصر در جبري مذهبان، و مفوضه نيست. بلكه غالب مذاهب اسلامي گرفتار تاويل در آيات قرآني شدند، و هر آيه‌اي را كه موافق با نظرشان نبود تاويل كردند، و اگر كسي از ايشان مي‌پرسيد: آخر آيه‌اي كه شما تاويلش كرديد ظهور در غير اين معنا دارد، در پاسخ مي‌گفتند كه قرائن عقلي هم براي خود قرينه‌اي است كه بايد به حكم آن از ظاهر يك كلام صرف نظر نموده و آن را بر معناي خلاف ظاهرش حمل كرد، و اين همان تاويل است كه قرآن از آن نام برده است.
سخن كوتاه اينكه تفسير به رأي باعث مي‌شود ترتيب آيات خدا از بين رفته و در هم و بر هم شود و هر يك منظور و مقصود آن ديگري را نفي كند، و در نهايت مقصود هر دو از بين برود، چون به حكم خود قرآن در قرآن هيچ اختلافي نيست، و اگر اختلافي در بين آيات پيدا شود تنها و تنها بخاطر اختلال نظم آنها، و در نتيجه اختلاف مقاصد آنها است.

[مراد از" زدن بعض از قرآن به بعض ديگر" در رواياتي كه از آن نهي شده است] ..... ص : 125

و اين همان است كه در بعضي از روايات از آن به عبارت" ضرب بعضي قرآن به بعض ديگر" تعبير شده، مانند روايات زير.
در كافي «3»، و در تفسير عياشي «4» از امام صادق از پدر بزرگوارش (ع) روايت
__________________________________________________
(1)هر كس در باره قرآن سخن بدون علم بگويد جايگاهش آتش خواهد بود.
(2)مفوضه كساني هستند كه قائل به اختيار مطلق انسان هستند و اراده خدا را در اعمال بشر دخيل نمي‌دانند.
(3)كافي ج 2 ص 632 ح 17.
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 18 ح 2.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 126
آمده كه فرمود: هيچ كس بعضي از قرآن را به بعضي ديگرش نمي‌زند مگر آنكه كافر مي‌شود.
در" معاني" «1» و" محاسن" «2» با اسناد، و در" تفسير عياشي" «3» از حضرت صادق (ع) روايت كرده كه: هيچكس نيست كه بعض از قرآن را به بعض ديگر زند جز آنكه كافر شود.
صدوق (عليه الرحمه) مي‌گويد: من از ابن الوليد از معناي اين حديث پرسيدم، او گفت: زدن بعضي از قرآن به بعضي ديگر اين است كه وقتي از تو تفسير آيه‌اي را مي‌پرسند به تفسيري كه مربوط به آيه‌اي ديگر است پاسخش گويي.
مؤلف: پاسخ ابن الوليد به مرحوم صدوق كمي ابهام دارد، و دو پهلو است، چون ممكن است مقصودش آن روشي بوده باشد كه در بين اهل علم معمول است، كه در مناظرات خود يك آيه را به جنگ با آيه‌اي ديگر مي‌اندازند، و با تمسك به يكي، آن ديگري را تاويل مي‌كنند، و هم ممكن است مقصودش اين بوده باشد كه، كسي بخواهد معناي يك آيه را از آيات ديگر استفاده كند، و خلاصه آيات ديگر را شاهد بر آيه مورد نظرش قرار دهد.
اگر منظور ابن الوليد معناي اول باشد درست است، و ضرب بعض قرآن به بعض ديگر است و اگر معناي دوم مقصود باشد، سخن باطلي گفته و دو روايت نامبرده آن را دفع مي‌كنند.
و در تفسير نعماني «4» آمده كه به سندي كه به اسماعيل بن جابر دارد از او نقل كرده كه گفت: من از ابا عبد اللَّه جعفر بن محمد (ع) شنيدم كه مي‌فرمود:" خداي تبارك و تعالي محمد (ص) را فرستاد، و به وسيله او انبيا را ختم نمود، پس ديگر بعد از او پيغمبري نخواهد آمد، و كتابي بر او نازل كرد، و به وسيله آن كتاب كتب آسماني را ختم نمود، و ديگر كتابي نخواهد آمد، و در آن كتاب اشيايي را حلال و چيزهايي را حرام كرد".
پس حلال محمد حلال است تا روز قيامت، و حرام او حرام است تا روز قيامت، در آن كتاب شرع شما و خبر امت‌هاي قبل از شما و بعد از شما است، و رسول خدا (ص) اين كتاب را علم اوصيايش قرار داد، علمي كه همواره در آنان باقي است، ولي مردم (اهل سنت) آنان را ترك نمودند.
با اينكه اوصياي رسول خدا (ص) شاهدان بر اهل هر زمانند، آري مردم
__________________________________________________
(1)معاني الأخبار ص 190 ح 1.
(2)محاسن برقي ص 212 ح 86.
(3)تفسير عياشي ج ص 18 ح 2.
(4)في المحكم و المتشابه المنقولة عن تفسير النعماني ص 5.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 127
از اين حضرات رو گردانيده و غير آنان را پيروي كردند، و بطور خالص اطاعتشان نموده، كار را به جايي رساندند كه يك فرد شيعه و كسي كه نسبت به واليان حقيقي يعني همان اوصياي پيغمبر، اظهار ولايت مي‌كرد، و علوم ايشان را طلب مي‌نمود، دشمن خود مي‌شمردند، و مصداق اين آيه شدند كه مي‌فرمايد:" وَ نَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ، وَ لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلي خائِنَةٍ مِنْهُمْ" «1».

[دور شدن از علم اوصياء رسول اللَّه (ص)، باعث روي آوردن به تفسير به رأي شد] ..... ص : 127

براي اينكه اينان در اثر دور شدن از علم اوصيا، خودسرانه به تفسير قرآن پرداختند، و پاره‌اي از قرآن را به پاره‌اي ديگر زدند، به آيه‌اي كه نسخ شده تمسك كردند به خيال اينكه ناسخ است، به آيه‌اي متشابه تمسك كردند، به گمان اينكه آيه‌اي محكم است، به آيه‌اي كه مخصوص به موردي معين است براي اثبات مطلبي عام استدلال كردن، به خيال اينكه آن آيه عام است، و به اول يك آيه احتجاج كردند، و علت تاويل آن را رها نمودند، و هيچ توجهي به آغاز و انجام آيه ننموده، موارد و مصادرش را نشناختند، چون نخواستند به اهل قرآن رجوع نمايند، در نتيجه هم گمراه شدند و هم گمراه كردند.
و شما (كه خداوند رحمتتان كند) متوجه باشيد، كسي كه از كتاب خدا ناسخ را از منسوخ، و خاص را از عام، و محكم را از متشابه، و احكام جايز را از احكام حتمي، و مكي را از مدني، تشخيص نمي‌دهد و از اسباب نزول آيات، و كلمات و جملات مبهم قرآن و علمي كه در مساله قضا و قدر در آن هست، و آگاهي از آنچه بايد تقديم و يا تاخير داشت بي‌بهره است، و آيات روشن را از عميق، و ظاهر را از باطن، و ابتدا را از انتها، و سؤال را از جواب، و قطع را از وصل، و مستثنا را از مستثنا منه، تميز نمي‌دهد و آنچه صفت است براي حوادث گذشته، از آنچه صفت براي بعد است فرق نمي‌گذارد، مؤكد را با مفصل، و عزيمت را با رخصت، و مواضع واجبات و احكام را مخلوط مي‌كند، حلال را به جاي حرام مي‌گيرد (حرامي كه ملحدين در آن هلاك شدند) و نمي‌داند فلان جمله مربوط به ما قبل و يا ما بعد است، و يا اصلا ربطي به قبل و بعد ندارد، چنين كسي عالم به قرآن و اصلا اهل قرآن نيست.
و هر جا و هر وقت كسي را ديديد كه مدعي چنين معرفتي است بدانيد كه مدعي‌اي بي‌دليل و كاذبي حيله‌گر است، كه مي‌خواهد بر خدا و رسولش افترا ببندد و ماواي او جهنم است كه بدترين سرانجام است.
__________________________________________________
(1)قرآن را كه مايه تذكرشان و بهره زندگيشان است فراموش كردند، و تو همواره به خيانت‌هايي از ايشان آگاه مي‌شوي (سوره مائده آيه 13). [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 128
در نهج البلاغه «1» و احتجاج «2» آمده كه امام امير المؤمنين علي (ع) فرمود:
" روزگاري خواهد آمد كه مردم در اثر مداخله بيجا در آيات قرآن، و مراجعه نكردن به خاندان وحي كارشان به جايي مي‌رسد كه" مساله‌اي به يكي از قضات اسلام عرضه مي‌شود و در آن مساله به رأي خود حكمي مي‌كند، و سپس عين همين مساله در نوبتي ديگر به قاضي ديگر عرضه مي‌شود و اين قاضي حكمي بر خلاف حكم قاضي اول مي‌نمايد، آن گاه قضات در مورد آن مساله اختلاف نموده، و وقتي آن كسي كه اين قضات را به قضاوت نصب كرده همگي را احضار نموده، رأي آنان را مي‌پرسد و با اينكه مي‌فهمد آراي آنها مختلف است، همه آن آرا را تصويب مي‌كند، با اينكه يك خدا دارند، و پيامبرشان و كتابشان يكي است!.
آيا خداي سبحان دستورشان داده به اينكه اختلاف كنند، و آيا در اين اختلاف خدا را اطاعت مي‌كنند؟ و يا خدا از آن نهيشان كرده؟ و نافرماني او مي‌كنند؟ و يا دين اسلام در هنگام نزولش ناقص بوده؟ خدا، ايشان را به كمك طلبيده تا دين ناقص او را تكميل كنند؟ و يا شركاي خدايند و به خود اين حق را مي‌دهند كه هر چه بگويند، خدا به گفتار آنان رضايت دهد؟ و يا دين اسلام در هنگام نزولش كامل بوده ولي رسول اسلام در ابلاغ آن كوتاهي كرده است؟ كدام يك از اين بهانه‌ها را مي‌توانند داشته باشند؟ با اينكه خداي سبحان مي‌فرمايد:
" ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ‌ءٍ «3» و فيه تبيان كل شي‌ء" «4» و نيز فرموده: كه آيات اين كتاب بعضي مصدق بعضي ديگر است، و در آن هيچ اختلافي نيست،" وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً" «5» و نيز قرآن ظاهري زيبا و معجزه‌آسا، و باطني عميق دارد، اعجوبه‌اي است كه عجائبش بشمار نمي‌آيد، و غرائبش تمام شدني نيست، و هيچ ظلمتي جز به وسيله آن برطرف نمي‌شود.
مؤلف: بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد اين روايت صراحتا اعلام مي‌دارد كه هر نظريه ديني بايد منتهي به قرآن گردد، و اينكه فرمود:" و فيه تبيان كل شي‌ء" نقل به معناي آيه‌اي است از قرآن.
__________________________________________________
(1)عبده ج 1 ص 54 ط بيروت.
(2)احتجاج ج 1 ص 389.
(3)ما در اين كتاب هيچ چيزي را ناقص نياورديم و در آن بيان هر چيزي است (سوره انعام آيه 38).
(4)نقل به معناي آيه‌اي است از قرآن.
(5)اگر از ناحيه غير خدا بود اختلافي بسيار در آن مي‌يافتند (سوره نساء آيه 82).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 129
و در الدر المنثور «1» است كه ابن سعد، و ابن الضريس، (در كتاب فضائلش) و ابن مردويه، از عمرو بن شعيب، از پدرش، از جدش، روايت آورده‌اند كه گفت: روزي رسول خدا (ص) با شدت خشم نزد مردمي رفت كه داشتند خودسرانه قرآن را تفسير مي‌كردند، فرمود:" امتهاي قبل از شما هم بخاطر همين روشي كه شما پيش گرفته‌ايد گمراه شدند، آنها هم در اثر زدن بعضي از كتاب را به بعضي ديگر، هلاك شدند، خداي تعالي كتاب را نازل نكرده كه شما به خاطر بعضي از آن بعضي ديگر را تكذيب كنيد، بلكه نازل كرد تا بعضي مصدق بعض ديگر باشد پس هر چه از قرآن فهميديد همان را بگوئيد، و هر چه را نفهميديد علمش را به عالمش واگذاريد".
باز در همان كتاب از" احمد" بطريق ديگر از" عمرو بن شعيب" از پدرش، از جدش روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) شنيد قومي در آيات قرآني با يكديگر مجادله مي‌كنند، فرمود:" كساني كه پيش از شما بودند بواسطه همين گفتگوها هلاك شدند، زيرا پاره‌اي از كتاب الهي را به پاره ديگر زدند، كتاب خدا نازل شده كه بعضي تصديق بعض ديگر را كند، شما به پاره‌اي از آن، پاره ديگر را تكذيب نكنيد، آنچه مي‌دانيد بگوئيد، و آنچه را كه به آن جاهليد علمش را به دانايش واگذار كنيد".
مؤلف: اين روايات بطوري كه ملاحظه كرديد عبارت" ضرب القرآن بعضه ببعض" را در مقابل" تصديق بعض القرآن بعضا" قرار داده، معلوم مي‌شود منظور از" ضرب القرآن" اين است كه كسي بين مقاماتي كه معاني آيات دارند خلط كند و در ترتيبي كه بين مقاصد هست اخلال وارد آورد، مثلا محكم را متشابه و متشابه را محكم بداند، و يا خطاهايي از اين قبيل مرتكب شود.

[نهي از" تكلم به رأي" و" قول به غير علم" و" ضرب بعض به بعض"، نهي از استمداد از غير قرآن براي فهم قرآن است] ..... ص : 129

پس تكلم به رأي پيرامون قرآن، و قول به غير علم كه در روايات گذشته بود، و" ضرب بعض القرآن ببعض" كه در اين روايات آمد، همه مي‌خواهند يك چيز را بفهمانند، و آن اين است كه براي درك معناي قرآن از غير قرآن استمداد نجوييد.

[نهي از" تكلم به رأي" و" قول به غير علم" و" ضرب بعض به بعض"، نهي از استمداد از غير قرآن براي فهم قرآن است] ..... ص : 129

حال اگر بپرسي چگونه منظور از روايات نامبرده نهي از مراجعه به غير قرآن در فهم قرآن است؟، با اينكه هيچ شكي نيست كه اولا قرآن براي فهميدن مردم نازل شده، به شهادت اينكه فرمود:" إِنَّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ لِلنَّاسِ" «2» و نيز فرموده:" هذا بَيانٌ لِلنَّاسِ" «3» و از اين
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 6.
(2)ما براي مردم اين كتاب را بر تو نازل كرديم (سوره زمر آيه 41).
(3)اين كتاب بيانگري است براي مردم (سوره آل عمران آيه 138).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 130
قبيل آيات بسيار است، و هيچ شكي نيست در اينكه مبين اين قرآن رسول خدا (ص) است. هم چنان كه فرمود:" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ" «1» و آن جناب اين كار را براي صحابه انجام داد، و تابعين هم از صحابه گرفتند، آنچه صحابه و تابعين از رسول خدا (ص) براي ما نقل كرده‌اند بياني است نبوي كه به حكم قرآن نمي‌توان به آن بي اعتنايي نموده ناديده‌اش گرفت.
و اما آنچه صحابه و تابعين پيرامون قرآن گفته‌اند بدون اينكه به آن جنابش استناد دهند، هر چند حكم اخبار نبوي را ندارد، و چون آن احاديث حجت نيست، اما اين قدر هست كه قلب بدان سكونت مي‌يابد، براي اينكه آنچه براي ما در باب تفسير آيات مي‌گويند، يا بدون سند از رسول خدا (ص) به گوششان خورده، و يا ذوق سليمي كه از بيان و تعليم آن جناب برايشان حاصل شده به سوي آن تفسير هدايتشان كرده، و همچنين آنچه كه شاگردان تابعين و علماي اعصار بعد در باب تفسير گفته‌اند.
و چگونه مي‌توان گفت معاني قرآن بر اين اشخاص مخفي مانده، با اينكه هم به عربيت آشنا و مسلط بودند، و هم سعي داشتند آن را از مصدر رسالت بگيرند، و هم به شهادت تاريخ نهايت جهد خود را در فقه دين مبذول مي‌داشتند، و تاريخ نمونه‌هايي از تلاش آنان را ضبط كرده است.
از همين جا روشن مي‌شود كه عدول از طريقه و سنت آنان و خروج از جماعتشان و تفسير كردن آيه‌اي از آيات قرآن را به تفسيري كه در كلمات آنان ديده نمي‌شود بدعت در دين است، و نبايد چنين تفسيري را اعتنا كرد، و اگر در باره آيه‌اي از آيات چيزي از آنان بدست نيامد، بايد از تفسير آن سكوت كرد، و آن آيه را نفهميده باقي گذاشت.
هر چند كه اقوال و آرايي كه از آنان به يادگار مانده براي هر كس كه بخواهد قرآن را بفهمد كافي است، چون كلمات آنان بالغ بر هزاران روايت را تشكيل داده، و تنها سيوطي آن روايات را هفده هزار حديث دانسته، كه يا از رسول خدا (ص) نقل شده، و يا از صحابه، و يا از تابعين.

[پاسخ به اين توهم كه هر تفسيري كه از كلمات صحابه و تابعين خارج باشد، تفسير به رأي است] ..... ص : 130

در پاسخ از اين سؤال مي‌گوئيم ما در سابق هم گفتيم كه آيات قرآن عموم افراد بشر از كافر و مؤمن از آنان كه عصر رسول خدا (ص) را درك كردند و آنان را كه درك
__________________________________________________
(1)ما اين ذكر را به تو نازل كرديم تا براي مردم بيان كني آنچه را كه به سوي آنان نازل شده.
(سوره نحل آيه 44).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 131
نكردند دعوت مي‌كند به اينكه پيرامون قرآن تعقل و تامل كنند، در بين آن آيات، خصوصا آيه:
" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً" «1» دلالت روشني دارد بر اينكه معارف قرآن معارفي است كه هر دانشمندي با تدبر و بحث پيرامون آن مي‌تواند آن را درك كند، و اختلافي كه در ابتدا و به ظاهر در آيات آن مي‌بيند برطرف سازد، و با اينكه اين آيه در مقام تحدي و بيان اعجاز قرآن است، معنا ندارد در چنين مقامي فهم قرآن را مشروط به فهم صحابه و شاگردان ايشان بدانيم، حتي معنا ندارد كه در چنين مقامي آن را مشروط به بيان رسول خدا (ص) بدانيم.
چون آنچه اين آيه شريفه بيان نموده يا معنايي است موافق با ظاهر آيه كه خود الفاظ آيه، آن معنا را مي‌فهماند، هر چند كه احتياج به تدبر و بحث داشته باشد، و يا معنايي است كه ظاهر آيه نامبرده آن را نمي‌رساند.
خلاصه كلام، اينكه مي‌فرمايد:" چرا در قرآن تدبر نمي‌كنيد" منظورش معنايي است خلاف ظاهر اين عبارت، چنين سخني مناسب مقام تحدي نيست، و حجت با آن تمام نمي‌شود، و اين بسيار روشن است.
بله، البته جزئيات احكام چيزي نيست كه هر كس بتواند مستقلا و بدون مراجعه به بيانات رسول خدا (ص) آن را از قرآن كريم استخراج كند، هم چنان كه خود قرآن هم مردم را به آن جناب ارجاع داده، و فرموده:" ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا" «2» و در اين معنا آياتي ديگر نيز هست، و همچنين جزئيات قصص و معارفي از قبيل مساله معاد.

[شان پيامبر (ص) فقط تعليم كتاب و تسهيل فهم كلام الهي است] ..... ص : 131

و از همين جا روشن مي‌شود كه شان پيامبر در اين مقام تنها و تنها تعليم كتاب است، و تعليم عبارت از هدايت معلمي خبير نسبت به ذهن متعلم است، و كارش اين است كه ذهن متعلم را به آن معارفي كه دستيابي به آن برايش دشوار است ارشاد كند، و نمي‌توان گفت تعليم عبارت از ارشاد به فهم مطالبي است كه بدون تعليم، فهميدنش محال باشد، براي اينكه تعليم آسان كردن راه و نزديك كردن مقصد است، نه ايجاد كردن راه، و آفريدن مقصد، معلم در تعليم خود مي‌خواهد مطالب را جوري دسته‌بندي شده تحويل شاگرد دهد كه ذهن او آسانتر آن را دريابد، و با آن مانوس شود، و براي درك آنها در مشقت دسته‌بندي كردن و نظم و ترتيب دادن
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 82.
(2)هر فرماني كه رسول داد انجام دهيد، و از هر كاري كه نهيتان كرد دست برداريد (سوره حشر آيه 7).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 132
قرار نگرفته، عمرش و موهبت استعدادش هدر نرفته، و احيانا به خطا نيفتد.
و اين آن حقيقتي است كه امثال آيه:" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ" «1» و آيه:" وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ" «2» بر آن دلالت دارد.
به حكم اين آيات رسول اللَّه (ص) تنها چيزي از كتاب را به بشر تعليم مي‌داده و برايشان بيان مي‌كرده كه خود كتاب بر آن دلالت مي‌كند، و خداي سبحان خواسته است با كلام خود آن را به بشر بفهماند، و دست‌يابي بر آن براي بشر ممكن است، نه چيزهايي را كه بشر راهي به سوي فهم آنها ندارد، و ممكن نيست آن معاني را از كلام خداي تعالي استفاده كند، چنين چيزي با امثال آيه:" كِتابٌ فُصِّلَتْ آياتُهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ" «3».
و آيه:" وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ" «4» سازگاري ندارد، براي اينكه اولي قرآن را كتابي معرفي كرده كه آياتش روشن است، و براي قومي نازل شده كه مي‌دانند، و دومي آن را زباني عربي آشكار معرفي نموده است.
علاوه بر اينكه اخبار متواتره‌اي از آن جناب رسيده كه امت را توصيه مي‌كند به تمسك به قرآن، و اخذ به آن، و اينكه هر روايتي از آن جناب به دستشان رسيد عرضه بر قرآنش كنند، اگر با قرآن مطابق بود به آن عمل كنند، و گرنه به ديوارش بزنند، و اين توصيه‌ها وقتي معنا دارد كه تمامي مضامين احاديث نبوي را بتوان از قرآن كريم در آورد، و گرنه اگر بنا باشد استفاده آنها منوط به بياني از رسول خدا (ص) باشد دور لازم مي‌آيد، (يعني لازم مي‌آيد كه فهم قرآن منوط به بيانات رسول خدا (ص) باشد، و فهم بيانات رسول خدا (ص) هم منوط به فهم قرآن باشد، كه اصطلاحا اين را دور و محال مي‌دانند" مترجم").
علاوه بر اينكه احاديثي كه از طرق صحابه از رسول خدا نقل شده در بين خود آنها اختلاف، و بلكه در بين احاديثي كه از يكي از صحابه نقل شده اختلاف هست، و اين بر هيچ حديث‌شناس متتبع پوشيده نيست.
ممكن است در حل اشكال بگوييد مسلمانان مي‌توانند از بين اقوالي كه صحابه در معناي يك آيه دارند قولي را اختيار كنند كه مخالف اجماع نباشد، ليكن اين سخن مردود است، براي اينكه خود صحابه اين راه را، راه حل ندانسته و به اين روش عمل نكرده‌اند، و وقتي
__________________________________________________
(1)سوره نحل آيه 44.
(2)سوره جمعه آيه 2.
(3)سوره حم سجده آيه 3. [.....]
(4)سوره نحل آيه 103.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 133
از يكي از ايشان تفسير آيه‌اي سؤال مي‌شده بدون پروا از مساله اجماع، تفسيري مي‌كرده كه مخالف تفسير ساير صحابه بوده است، آن وقت چطور بگوئيم ديگران از مخالفت اجماع پرهيز نموده، و تنها نظريه‌اي بدهند كه در اقوال صحابه وجود داشته باشد، با اينكه قول صحابه هيچ فرقي با ساير اقوال ندارد، و بر ساير امت حجت نيست، و چنان نيست كه مخالفت با قول يك صحابي بر ساير اصحاب حلال و بر ديگر مردم حرام باشد.
علاوه بر اينكه اكتفاء كردن به اقوال مفسرين صدر اسلام، و تجاوز نكردن از آن، در فهم معاني آيات قرآن باعث مي‌شود كه علم در سير خود متوقف شود، و آزادي در تفكر از مسلمين سلب گردد، هم چنان كه ديديم (در اثر سانسور شدن بحث از ناحيه بعضي خلفا) مسلمانان صدر اول، نظريه قابل توجهي در اين باب از خود بروز ندادند، و به جز كلماتي ساده و خالي از دقت و تعمق از ايشان به يادگار نمانده، در حالي كه قرآن به حكم آيه:" وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ" «1» مشتمل بر دقائقي از معارف است.
و اما اينكه بعيد شمردند كه معاني قرآن بر صحابه پوشيده مانده باشد، با اينكه مردمي فهميده و كوشاي در فهم بوده‌اند استبعادي است نابجا، به دليل همان اختلافي كه در اقوال آنان در معاني بسياري از آيات هست، و اختلاف و تناقض جز با پوشيده ماندن حق و مشتبه شدن راه حق و راه باطل، تصور ندارد.

[راه به سوي فهم قرآن به روي كسي بسته نيست] ..... ص : 133

پس حق مطلب اين است كه: راه به سوي فهم قرآن به روي كسي بسته نيست، و خود بيان الهي و ذكر حكيم بهترين راه براي فهم خودش مي‌باشد، به اين معنا كه قرآن كريم در بيانگري مقاصدش احتياج به هيچ راهي ديگر ندارد، پس چگونه تصور مي‌شود كتابي كه خداي تعالي آن را هدايت و نور معرفي كرده و" تبيان كل شي‌ء" خوانده، محتاج به هادي و رهنمايي ديگر باشد، و با نور غير خودش روشن، و با غير خودش مبين گردد.
باز ممكن است بگوئيد كه: از رسول خدا (ص) به نقل صحيح رسيده است كه در آخرين خطبه‌اي كه ايراد كرد فرمود:" اني تارك فيكم الثقلين، الثقل الاكبر و الثقل الاصغر، فاما الاكبر فكتاب ربي، و اما الاصغر فعترتي اهل بيتي، فاحفظوني فيهما، فلن تضلوا ما تمسكتم بهما"»
.__________________________________________________
(1)سوره نحل آيه 89.
(2)من دو چيز گران در بين شما به جاي مي‌گذارم، كه يكي بزرگتر و ديگري كوچكتر است، اما بزرگتر كتاب خدا است، و اما كوچكتر عترت و اهل بيت من است، با حفظ اين دو مرا حفظ كنيد، ما دام كه به اين دو تمسك كنيد هرگز گمراه نخواهيد شد. وسائل ج 18 ص 19 ح 9.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 134
و اين سخن را شيعه و سني «1» به طرق متواتره از جمعيتي بسيار از صحابه رسول خدا (ص) از آن جناب نقل كرده‌اند، كه علماي حديث عده آن صحابه را تا سي و پنج نفر شمرده‌اند، و در بعضي از اين طرق عبارت" لن يفترقا حتي يردا علي الحوض" نيز آمده، و اين حديث دلالت دارد بر اينكه قول اهل بيت (ع) حجت است.
پس هر چه در باره قرآن گفته باشند حجت و واجب الاتباع است، و بايد در معناي قرآن تنها به گفته آنان اكتفاء كرد، و گرنه لازم مي‌آيد كه اهل بيت با قرآن نباشند، و از آن جدا محسوب شوند.
در پاسخ مي‌گوئيم: عين آن معنايي كه ما قبلا براي پيروي از بيان رسول اللَّه (ص) كرديم در اين حديث شريف جاري است، و اين حديث نمي‌خواهد حجيت ظاهر قرآن را باطل نموده و آن را منحصر در ظاهر بيان اهل بيت (ع) كند، چگونه ممكن است چنين چيزي منظور باشد، با اينكه در متن همين حديث فرموده:" قرآن و عترت هرگز از هم جدا نمي‌شوند". و با اين بيان مي‌خواهد قرآن و عترت را با هم حجت كند.

[قرآن بر معاني خود دلالت دارد و اهل بيت (ع) ما را به طريق اين دلالت و اغراض و مقاصد قرآن راهنمايي مي‌كنند] ..... ص : 134

پس اين حديث به ما مي‌گويد قرآن بر معاني خود دلالت دارد و معارف الهيه را كشف مي‌كند و اهل بيت (ع) ما را به طريق اين دلالت هدايت نموده، به سوي اغراض و مقاصد قرآن راهنمايي مي‌كنند.
علاوه بر اينكه نظير رواياتي كه از رسول خدا (ص) در دعوت مردم به اخذ قرآن و تدبر در آن و عرضه احاديث بر آن وارد شده، رواياتي هم از ائمه اهل بيت (ع) وارد شده است.
از اينهم كه بگذريم در گروه بسياري از روايات تفسيري كه از اين خاندان رسيده طريقه استدلال به آيه‌اي براي آيه ديگر، و استشهاد به يك معنا بر معناي ديگر به كار رفته، و اين درست نيست مگر وقتي كه معنا معنايي باشد كه در افق فهم شنونده باشد، و ذهن شنونده بتواند مستقلا آن را درك كند، چيزي كه هست به او سفارش كنند از فلان طريق معين در اين كلام تدبر كن.
اضافه بر اينكه در اين بين، رواياتي از اهل بيت (ع) رسيده كه بطور صريح دلالت بر همين معنا دارد، نظير روايتي كه صاحب محاسن «2» آن را بسند خود از ابي لبيد بحراني از ابي جعفر (ع) نقل كرده كه در ضمن حديثي فرمود:" هر كس خيال كند كه
__________________________________________________
(1)صحيح مسلم بشرح النوي ج 15 ص 180 در ترجمه فضائل علي (ع).
(2)محاسن برقي ص 270 ح 360.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 135
كتاب خدا مبهم است هم خودش هلاك شده و هم ديگران را هلاك كرده"، و قريب به اين مضمون باز در محاسن و احتجاج «1» از همان جناب آمده و آن اين است كه فرمود:" وقتي از چيزي برايتان سخن مي‌گويند و خلاصه وقتي حديثي و يا سخني از من مي‌شنويد همان مطلب را از كتاب خدا بپرسيد، (تا آخر حديث)".
با اين بياني كه گذشت بين دو دسته از روايات جمع مي‌شود، و تناقض ابتدايي آن رفع مي‌گردد، يكي اين احاديث كه مي‌گفت فهميدن معارف قرآن و رسيدن به آن از خود قرآن، امري است ممكن، چون معارف قرآني پوشيده از عقول بشر نيست، و دوم رواياتي كه خلاف اين را مي‌رساند، مانند روايتي كه تفسير عياشي «2» آن را از جابر نقل كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود:" قرآن بطني دارد، و بطن قرآن ظاهري دارد" آن گاه فرمود:" اي جابر هيچ چيزي بقدر قرآن از عقول دور نيست، براي اينكه آيه‌هايي هست كه اولش در باره چيزي، و وسطش در باره چيز ديگر، و آخرش در باره چيزي كه غير از دو مورد اول است نازل شده، و در عين اينكه كلامي است متصل، قابل حمل بر چند معنا است"، و اين معنا در عده‌اي از روايات وارد شده، مخصوصا جمله:" و هيچ «3» چيز بقدر قرآن از عقول دور نيست ..." از شخص رسول خدا «4» (ص) هم روايت شده، و از علي «5» (ع) آمده كه فرمود:" قرآن حمالي است ذو وجوه، يعني قابل حمل بر معاني بسيار است (تا آخر حديث)".
پس آنچه در باب تفسير سفارش شده اين است كه مردم قرآن را از طريقه خودش تفسير كنند، و آن تفسيري كه از آن نهي شده تفسير از غير طريق است، و اين نيز روشن شد كه طريقه صحيح تفسير اين است كه براي روشن شدن معناي يك آيه، از آيات ديگر استمداد شود، و اين كار را تنها كسي مي‌تواند بكند كه در اثر ممارست در روايات وارده از رسول خدا (ص) و از ائمه اهل بيت (ع)، استاد حديث شده، و از اين ناحيه ذوقي بدست آورد، چنين كسي مي‌تواند دست به كار تفسير بزند (و خدا راهنما است).
__________________________________________________
(1)احتجاج ج 2 ص 55.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 11 ح 2.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 17 ح 5.
(4)تفسير صافي ج 1 ص 21 سطر 1.
(5)نهج البلاغه فيض وصية 77 ص 1081.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 136

[سوره آل‌عمران (3): آيات 10 تا 18] ..... ص : 136

اشاره

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً وَ أُولئِكَ هُمْ وَقُودُ النَّارِ (10) كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَذَّبُوا بِآياتِنا فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ وَ اللَّهُ شَدِيدُ الْعِقابِ (11) قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ إِلي جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ الْمِهادُ (12) قَدْ كانَ لَكُمْ آيَةٌ فِي فِئَتَيْنِ الْتَقَتا فِئَةٌ تُقاتِلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ أُخْري كافِرَةٌ يَرَوْنَهُمْ مِثْلَيْهِمْ رَأْيَ الْعَيْنِ وَ اللَّهُ يُؤَيِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ يَشاءُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَعِبْرَةً لِأُولِي الْأَبْصارِ (13) زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنِينَ وَ الْقَناطِيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَيْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْأَنْعامِ وَ الْحَرْثِ ذلِكَ مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ (14)
قُلْ أَ أُنَبِّئُكُمْ بِخَيْرٍ مِنْ ذلِكُمْ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ أَزْواجٌ مُطَهَّرَةٌ وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ (15) الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا إِنَّنا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ قِنا عَذابَ النَّارِ (16) الصَّابِرِينَ وَ الصَّادِقِينَ وَ الْقانِتِينَ وَ الْمُنْفِقِينَ وَ الْمُسْتَغْفِرِينَ بِالْأَسْحارِ (17) شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (18)

ترجمه آيات ..... ص : 136

آنان كه كافر شدند بطور محقق بدانند كه اموال و اولادشان به هيچ وجه و از هيچ جهت از خدا
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 137
بي‌نيازشان نمي‌كند و ايشان آري هم ايشانند كه آتش افروز دوزخند (10).
ايشان عادتي نظير عادت آل فرعون و امتهاي قبل از ايشان دارند كه آيات خدا را تكذيب كردند، و خدا به جرم گناهانشان آنان را بگرفت و خدا شديد العقاب است (11).
به كساني كه كافر شدند بگو بزودي شكست خواهيد خورد و به سوي جهنم محشور مي‌شويد كه بد جايگاهي است (12).
شما اگر اهل عبرت بوديد در همان برخوردي كه دو طايفه مؤمن و كافر داشتند برايتان آيتي و عبرتي بود، يك طايفه در راه خدا مي‌جنگيدند و طايفه ديگر كافر بودند، كفار مؤمنين را دو برابر ديدند و همين باعث شكستشان شد، خدا هر كه را بخواهد به نصرت خود ياري مي‌كند و در اين عبرتي است براي صاحبان بصيرت (13).
علاقه به شهوات يعني زنان و فرزندان و گنجينه‌هاي پر از طلا و نقره و اسبان نشان‌دار و چارپايان و مزرعه‌ها علاقه‌اي است كه به وسوسه شيطان بيش از آن مقدار كه لازم است در دل مردم سر مي‌كشد با اينكه همه اينها وسيله زندگي موقت دنيا است، و سرانجام نيك نزد خدا است (14).
به اين دلدادگان بگو آيا مي‌خواهيد شما را به بهتر از اينجا خبر دهم؟ كساني كه از خدا پروا داشته باشند نزد پروردگارشان بهشتهايي دارند كه از زير سايه آن نهرها جاري است و ايشان در آن، زندگي جاودانه و همسراني پاك داشته و خدا از آنان خشنود است و او به بندگان بينا است (15).
بندگاني كه مي‌گويند: پروردگارا ما ايمان آورديم پس گناهانمان را بيامرز و از عذاب آتش محفوظمان بدار (16).
بندگاني كه خويشتن‌دار و راستگو و اهل عبادت و انفاقگر و استغفار كنندگان در سحرگاهانند (17).
خدا خود شاهد است بر اينكه معبودي جز او نيست، ملائكه و صاحبان علم نيز شهادت مي‌دهند به يگانگي او و اينكه او همواره به عدل قيام دارد، معبودي جز او كه عزيز و حكيم است وجود ندارد (18)

بيان آيات ..... ص : 137

[آهنگ و غرض كلي اين آيات و ارتباط آنها با آيات قبل] ..... ص : 137

در سابق گفتيم:مسلمانان در روزهايي كه اين سوره نازل مي‌شد، مبتلا به توطئه‌گري‌هاي منافقيني بودند كه در داخل جماعتشان رخنه كرده بودند، يك عده ساده لوح هم وجود داشتند كه آنچه را منافقين و يا دشمنان اسلام به منظور واژگونه كردن امور و تباه ساختن دعوت اسلام شايع مي‌كردند باور نموده و دچار وسوسه مي‌شدند.
اين گرفتاريهاي مسلمين از داخل بود، گرفتاريهايي هم از خارج داشتند، و آن اين بود كه همه دنيا كه يا مشرك بودند، و يا يهود، و يا نصارا، عليه دعوت اسلام قيام كرده بودند و ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 138
براي خاموش كردن نور دين، و ابطال دعوت مسلمين، و بي اثر كردن تلاشهاي آنان دست به دست هم داده، به هر وسيله ممكن (قلما و قدما) تمسك مي‌كردند، و گفتيم كه غرض اين سوره دعوت مسلمين است به توحيد كلمه، و صبر، و ثبات، تا از اين راه امورشان اصلاح شود، و فسادهايي كه در داخل اجتماعشان هست، و هجوم‌هايي كه از خارج به ايشان مي‌شود، رفع گردد.
آيات قبل، از آنجا كه مي‌فرمود:" هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ ... إِنَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعادَ" اشاره‌اي بود به منافقين، و آنهايي كه دلهايشان مبتلا به زيغ و انحراف بود، و مسلمانان را دعوت مي‌كرد به اينكه در آنچه از معارف ديني درك كرده‌اند ثبات قدم به خرج دهند.
و در آنچه هم درك نكرده‌اند و بر ايشان مشتبه است ايمان و تسليم داشته باشند، هر چند كه كنه و حقيقت آن را نفهميده باشند، و خاطر نشان مي‌ساخت كه هر فتنه‌اي گريبان مسلمين را بگيرد و نظام سعادتشان را مختل سازد از ناحيه پيروي متشابهات، و تاويل كردن آيات خدا است، كه اگر چنين كنند ديني كه براي هدايت آنان نازل شده، همان دين، وسيله ضلالت و بدبختيشان مي‌شود، و اجتماعشان مبدل به افتراق شده و نظامشان مختل مي‌گردد.
و اما در اين آيات به بيان حال مشركين و كفار پرداخته و مي‌فرمايد: بزودي شكست خواهند خورد و نمي‌توانند خداي را به ستوه بياورند، و در طغيان خود پيروز نمي‌شوند. آن گاه علت اين معنا را ذكر نموده و مي‌فرمايد:" علت ضلالت آنان و مشتبه شدن امر بر ايشان اين است كه لذائذ دنيا در نظرشان جلوه كرده، و چنين خيال كرده‌اند كه مال و اولادي كه نصيبشان شده مي‌تواند از خداي سبحان بي‌نيازشان سازد، و در اين پندارشان سخت اشتباه نمودند، زيرا خداي سبحان غالب بر امر خويش است، و اگر مال و اولاد و نظائر اينها مي‌توانست كسي را ذره‌اي و لحظه‌اي بي‌نياز از خدا سازد، فرعونيان و امتهاي ستمگر صاحب شوكت و قدرت، آنان را بي‌نياز مي‌ساخت ولي خدا گريبان آنان را به جرم گناهانشان بگرفت، و هلاكشان كرد، اين ياغيان نيز همان سرنوشت را در پي خواهند داشت، و بزودي گرفتار خواهند شد.
پس بر مؤمنين واجب است كه از خدا بترسند، و از اينگونه لذائذ مادي پروا داشته باشند، تا به اين وسيله به سعادت دنيا و ثواب آخرت و رضوان پروردگارشان نائل آيند".
بنا بر اين بيان، آيات مورد بحث همانطور كه از مضامينش پيداست متعرض حال كفار است، هم چنان كه آيات بعد از اين چند آيه، متعرض حال اهل كتاب از يهود و نصارا است، كه بزودي بيانش مي‌آيد ان شاء اللَّه.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 139
" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً" وقتي گفته مي‌شود:" أغني عنه ماله من فلان"، معنايش اين است كه مالي كه در دست دارد او را از فلاني بي‌نياز كرده، ديگر احتياجي به او ندارد.
آدمي در آغاز خلقتش و از همان روزهايي كه پشت و روي دست خود را تشخيص مي‌دهد خود را محتاج موجودات خارج از وجود خود احساس مي‌كند.
اين اولين علم فطري انسان است به اينكه: محتاج صانع مدبري است كه پديدش آورده و امورش را تدبير مي‌كند، ليكن وقتي كمي بزرگتر شد، و خود را در وسط اسباب زندگي محصور ديد، ابتدايي‌ترين حاجتي را كه احساس مي‌كند احتياج به كمال بدني، و رشد خويش است. احساس مي‌كند كه براي بقا و رشد بدنيش نيازمند به غذا و فرزند است و ساير كمالات حيواني را در مرحله بعد مي‌شناسد و نفسش او را به آنها واقف مي‌سازد، و آن كمالات عبارت است از چيزهايي كه خيال، آنها را در نظرش كمال معرفي مي‌كند، در حالي كه كمال نيست، مانند: زخارف و ثروتهاي دنيا، لباس زيبا، خانه زيبا، زن زيبا، و ...
در اين هنگام است كه" طلب غذا مبدل به طلب مال" مي‌شود، چون به خيال او مال مشكل‌گشاي همه گرفتاريهاي زندگي است، زيرا عادتا و غالبا به وسيله مال مشكلات حل مي‌شود، در نتيجه همين انساني كه ضامن سعادت خود را غذا و فرزند مي‌دانست، حالا اين ضمانت را در مال و اولاد مي‌داند، و تدريجا دل بر خواسته‌هاي نفساني مي‌بندد، و همه هم و غم خود را صرف در اسباب مي‌كند، و در آخر، قلبش به كلي تسليم اسباب مي‌شود، و آنها را مستقل در سببيت مي‌پندارد، كه معلوم است وقتي چنين باوري در دل آمد ياد خدا از دل بيرون مي‌رود، و همين جهل باعث هلاكت او مي‌گردد، چرا كه اين جهل روي آيات خدا را مي‌پوشاند و صاحبش كافر و منكر آيات خدا شده، امر بر او مشتبه مي‌شود؟ چون رب واقعي او، خدايي است كه بجز او معبودي نيست، خدايي كه حي و قيوم است، و موجودات در هيچ حالي از او بي‌نياز نيستند. و هيچ چيزي او را از خدا بي‌نياز نمي‌كند، ولي او رب خود را مال و اولاد مي‌داند.

[وجه مقدم ساختن" اموال" بر" اولاد" در آيه شريفه] ..... ص : 139

با اين بيان روشن گرديد كه چرا در آيه مورد بحث اموال را جلوتر از اولاد ذكر كرد، چون گفتيم اعتماد و دلبستگي آدمي به مال كه ريشه‌اش احتياج به غذا است قبل از دلبستگي به اولاد است، و يك انسان مدتها احتياج به غذا را احساس مي‌كند، و آن را مي‌شناسد، در حالي كه از احتياجش به اولاد بي‌خبر است، هر چند كه گاهي علاقه او به اولاد، شدت يافته و مال را فداي اولاد مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 140
در آيه شريفه اختصار گويي شده، آنهم نوعي اختصار گويي كه شبيه به دفع توهم است، تقدير آيه چنين است:" ان الذين كفروا و كذبوا بآياتنا، و زعموا ان اموالهم و اولادهم تغنيهم من اللَّه" آنهايي كه كافر شدند و آيات ما را تكذيب كردند و پنداشتند كه اموال و اولادشان از خدا بي‌نيازشان مي‌كند چه اشتباهي كردند زيرا هيچ چيز در هيچوقت آنها را از خداي سبحان بي‌نياز نمي‌كند. اين معنا را آيه بعدي روشن مي‌سازد.

[تكذيب كنندگان (از كفار) منشا اصلي آتش هستند و ديگران به آتش آنها مي‌سوزند] ..... ص : 140

" وَ أُولئِكَ هُمْ وَقُودُ النَّارِ".
كلمه" وقود" به معناي هر چيزي است كه با آن آتش را برافروخته و شعله‌ور سازند، و اين آيه شريفه شبيه آيه:" فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ" «1» و آيه:" إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ" «2» است، چون در آيه مورد بحث مي‌فرمايد انسان آتش افروز دوزخ است، و در دومي مي‌فرمايد انسان و سنگ وسيله افروخته شدن دوزخ است، و در سومي مي‌فرمايد شما و هر چه به جز خدا مي‌پرستيد هيزم دوزخيد، و ما در ذيل آيه 24 سوره بقره در سابق اين معنا را تا حدودي بيان كرديم.
و اگر در آيه مورد بحث مطلب را در قالب جمله اسميه آورد، و اين جمله اسميه را با اسم اشاره آغاز كرد، آنهم اشاره‌اي كه مخصوص راه دور است، و نيز اگر بين مبتدا و خبر ضمير فصل (هم) را قرار داد، و كلمه" وقود" را به كلمه" نار" اضافه كرد، و نفرمود:" اولئك هم وقود" همه اينها براي اين بود كه انحصار را برساند، و لازمه اين حصر اين است كه تكذيب كنندگان از كفار، اصل در عذاب، و افروخته شدن آتشند، و ديگران به آتش آنان مي‌سوزند.
مؤيد اين نكته آيه‌اي است كه در سوره انفال بيان مي‌شود، و در آن مي‌فرمايد" لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ، وَ يَجْعَلَ الْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلي بَعْضٍ" «3».
" كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ ..."
كلمه" دأب" بطوري كه اهل لغت گفته‌اند به معناي روش دائمي است، و در جاي ديگر قرآن اين كلمه در مورد حركت دائمي خورشيد و ماه به كار رفته، فرموده:" وَ سَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ دائِبَيْنِ" «4» و از همين جهت عادت هميشگي را هم دأب مي‌گويند، چون
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 24.
(2)سوره انبيا آيه 98.
(3)همه اينها براي اين است كه خبيث از طيب جدا شود، و همه خبيث‌ها را روي هم گذاشته انباشته گردند، آن گاه همه را در آتش افكند. (سوره انفال آيه 37).
(4)سوره ابراهيم آيه 33. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 141
عادت هم سيره‌اي است مستمر، و منظور در آيه مورد بحث هم همين معنا است.
جمله:" كداب ..." متعلق است به جمله‌اي تقديري، كه جمله:" لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ" بر آن دلالت مي‌كند، و جمله" كَذَّبُوا بِآياتِنا" منظور از" دأب" را تفسير مي‌كند.
اين جمله در واقع حال است براي دأب و تقدير كلام همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم چنين است:" ان الذين كفروا كذبوا بآياتنا، و استمروا عليها دائبين، فزعموا ان في اموالهم و اولادهم غني لهم من اللَّه، كداب آل فرعون و من قبلهم، و قد كذبوا بآياتنا" «1».
و در جمله:" فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ" از ظاهر حرف" باء" سببيت استفاده مي‌شود چون وقتي گفته مي‌شود:" من او را به گناهش مؤاخذه كردم" معنايش اين است كه به سبب گناهش مؤاخذه كردم.
اين ظاهر حرف" باء" است و ليكن مقتضاي مقابله‌اي كه بين دو آيه شده است، و حال كفار عهد رسول را با كفار آل فرعون و قبل از ايشان مقايسه كرده، اين است كه حرف نامبرده به معناي وسيله باشد، چون قبل از آيه مورد بحث كفار را وسيله بر افروختن آتش دوزخ خوانده و فرموده بود اينان وقود آتشند، و جانشان شعله‌ور مي‌شود و با شعله‌ور شدن جانها معذب مي‌شوند، هم چنان آل فرعون و كفار قبل از ايشان كه آنان نيز به گناهان خود گرفتار شدند، و عذابي كه گريبان آنان را گرفت عين همان گناهاني بود كه مرتكب شده بودند، و مكري كه كردند، خود آن مكر عذاب جانشان شد و ظلم خودشان عايدشان گرديد، هم چنان كه قرآن كريم فرمود:" وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ" «2».
و نيز فرموده:" وَ ما ظَلَمُونا وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ" «3».

[معناي" شديد العقاب" بودن خداي سبحان] ..... ص : 141

از اينجا روشن مي‌گردد كه شديد العقاب بودن خدا به چه معنا است، چون روشن شد كه عقاب خدا چنان نيست كه از يك جهت معيني به انسان روي بياورد و در محل معيني گريبان آدمي را بگيرد، و مانند عقاب غير خدا به شرايط مخصوصي متوجه آدمي بشود، مثلا از بالاي سر و يا از پائين و يا در بعضي اماكن به انسان برسد، و انسان بتواند از آن محل يا از آن
__________________________________________________
(1)بدرستي كه كفار آيات ما را تكذيب كردند، و بر اين عمل ادامه دادند، و آن را عادت خود كردند پنداشتند كه اموالشان مي‌تواند از عذاب خدايشان برهاند، اين عادت آنان نظير عادت آل فرعون و اقوام قبل از ايشان است، كه به آيات ما تكذيب كردند.
(2)مكر بد جز گريبان صاحبش را نمي‌گيرد (سوره فاطر آيه 43).
(3)بر ما ستم نكردند بلكه تنها به خودشان كردند (سوره بقره آيه 57).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 142
ناحيه دور گردد، و پا به فرار گذاشته خود را از گزند آن عقاب حفظ كند، بلكه عقاب خدا آدمي را به عمل خود آدمي و به گناهش مي‌گيرد، و چون گناه در باطن آدمي و در ظاهرش هست و از او جدا شدني نيست، عقاب خدا هم از او جدا شدني نيست، و در نتيجه خود انسان وقود و آتش افروز دوزخ مي‌شود، و به عبارت ديگر آتش از نهاد خود او مشتعل مي‌گردد و با اين فرض ديگر فرار و قرار معنا ندارد، ديگر نه خلاصي تصور دارد، و نه تخفيف، به همين جهت است كه خدا خود را شديد العقاب خوانده است.
و در جمله:" كَذَّبُوا بِآياتِنا فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ" دو بار التفات به كار رفته، اول التفاتي از غيبت به حضور، و دوم التفاتي از حضور به غيبت. توضيح اينكه: در آيه قبل خداي تعالي غايب فرض شده بود و مي‌فرمود مال و اولادشان نمي‌تواند آنان را از خدا بي‌نياز كند.
و در جمله مورد بحث خداي تعالي متكلم فرض شده، مي‌فرمايد:" به آيات ما تكذيب كردند"، و بار دوم خداي تعالي كه در اين جمله حاضر و متكلم فرض شده غايب فرض مي‌شود، چون مي‌فرمايد:" پس خدا ايشان را بگرفت".
حال بايد ديد نكته اين دو التفات چيست؟.
التفات نكته اول اين است كه با حاضر شدن خدا هم ذهن شنونده نشاط پيدا مي‌كند، و هم خبر را به درست بودن نزديك مي‌گرداند، زيرا مثل اين مي‌ماند كه گوينده‌اي بگويد:
" فلاني بد دهن و فحاش و بد برخورد است، و من گرفتار معاشرت با او شده‌ام، زنهار كه از همنشيني با او بپرهيزي" كه در اين عبارت جمله:" و من گرفتار معاشرت با او شده‌ام" خبر را تصحيح مي‌كند و صدق آن را اثبات مي‌نمايد، چون خبر را مستند به ديدن و مشاهده خود مي‌كند كه خود نوعي شهادت است.
بنا بر اين معناي آيه شريفه اين مي‌شود كه:" آل فرعون عادتشان عادت همين كفار بود، و مثل اينان آيات را تكذيب مي‌كردند، و اين مطلب جاي هيچ شكي نيست، براي اينكه ما خود رفتار آل فرعون را مشاهده كرديم و به خاطر همين كه ديديم آيات ما را تكذيب مي‌كنند، هلاكشان كرديم".
و اما التفات دوم كه در جمله:" فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ" بكار رفته، و دو باره خداي تعالي غايب به حساب آمده، نكته‌اش اين است كه خواسته بعد از به دست آوردن مقصود دوباره به اصل كلام برگردد، و علاوه بر اين، حكم را به مقام الوهيت كه قائم به همه شؤون عالم، و مهيمن بر هر كوچك و بزرگي است ارجاع دهد، و به همين منظور لفظ جلاله (اللَّه) را دو باره تكرار نموده و فرمود:" وَ اللَّهُ شَدِيدُ الْعِقابِ" و نفرمود:" و هو شديد العقاب"، تا دلالت كند
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 143
بر اينكه كفر كفار و تكذيبشان در حقيقت منازعه با كسي است كه داراي جلال الوهيت بوده و هلاك كردن گنهكاران برايش آسان است، و كافر درگير با خداي شديد العقاب است.
" قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ ...".
كلمه" حشر" به معناي بيرون كردن و كوچ دادن قومي از قرارگاهشان به زور و جبر است، و اين كلمه در مورد كوچ دادن يك نفر استعمال نمي‌شود. در قرآن كريم همه جا در مورد جماعت آمده كه از آن جمله فرموده:" وَ حَشَرْناهُمْ فَلَمْ نُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً" «1».
كلمه" مهاد" به معناي فرش و بستر است، و از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه مراد از جمله" الذين كفروا" مشركين هستند هم چنان كه ظاهر جمله:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ ..." (كه در آيه قبلي بود) نيز مشركين است، نه يهوديان، و اين نظريه بهتر مي‌تواند دو آيه را به هم متصل كند، چون آيه مورد بحث مي‌فرمايد ما بر آنان غالب آمديم، و همه را به سوي دوزخ كوچ داديم، و در آيه قبلي علت اين كيفر را بيان مي‌كرد، و مي‌فرمود: اين كفار گردن كشي كردند، و به اموال و اولاد خود تعزز و استكبار نمودند.
" قَدْ كانَ لَكُمْ آيَةٌ فِي فِئَتَيْنِ الْتَقَتا"

[آيه شريفه" قد كان لكم" ناظر بر واقعه بدر است كه در آن با نصرت الهي مؤمنين ظفر يافتند] ..... ص : 143

از ظاهر سياق چنين بر مي‌آيد كه خطاب در" لكم- براي شما" متوجه همان كفار است، و اين آيه در حقيقت تتمه كلام رسول خدا (ص) است، كه مي‌فرمود به زودي شكست مي‌خوريد" سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ ..." ممكن هم هست بگوئيم خطاب نامبرده به مؤمنين است، و مي‌خواهد ايشان را به تفكر و عبرت‌گيري دعوت كند، تا بفهمند خدا در جنگ بدر، چه منتي بر آنان نهاد، و چگونه با نصرت خود تاييدشان كرد: آنهم آن تاييد عجيب، كه در ديدگان آنان تصرف نمود.
و بنا بر اين، كلام مورد بحث مشتمل بر نوعي التفات است، براي اينكه قبلا خطاب را تنها متوجه رسول خدا (ص) كرده بود، و در اينجا متوجه آن جناب و مؤمنين كرده، ليكن همانطور كه ملاحظه فرموديد توجيه اول مناسب‌تر است.
و اين آيه بدان جهت كه داستان رزم بين دو گروه را ذكر مي‌كند، و خاطرنشان مي‌سازد كه خدا گروهي را كه در راه او قتال مي‌كردند ياري فرمود، گو اينكه نام صاحبان قصه را نبرده، اما آيه شريفه، قابل انطباق بر واقعه بدر است، و سوره مورد بحث هم بعد از واقعه بدر بلكه بعد از واقعه احد نازل شده است.
__________________________________________________
(1)ايشان را كوچ داديم و حتي يك نفر را از قلم نينداختيم. (سوره كهف آيه 47).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 144
از اين هم كه بگذريم ظاهر آيه اين است كه اين داستان براي ذهن مخاطبين معلوم بوده، و مخاطبين، واقعه را به ياد داشته‌اند، براي اينكه مي‌فرمايد:" قَدْ كانَ لَكُمْ"، كه تقريبا معنايش" مگر يادتان نيست كه چنين و چنان شد" است.
از طرف ديگر، قرآن كريم به جز در داستان جنگ بدر در هيچ واقعه‌اي مساله تصرف خدا در چشم جنگجويان را ذكر نكرده، و آنچه را در باره قصه بدر آورده، آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ إِذْ يُرِيكُمُوهُمْ إِذِ الْتَقَيْتُمْ فِي أَعْيُنِكُمْ قَلِيلًا، وَ يُقَلِّلُكُمْ فِي أَعْيُنِهِمْ لِيَقْضِيَ اللَّهُ أَمْراً كانَ مَفْعُولًا، وَ إِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ". «1»
گو اينكه اين تصرف به تقليل بود، نه تكثير و زياد نشاندادن و ليكن بعيد نيست كه قضيه بدين قرار بوده باشد، كه در جنگ بدر مؤمنين را در ديدگان مشركين اندك نشان داد، تا با جرأت به مؤمنين حمله‌ور شوند، و از ترس، پشت به جنگ نكنند، و بعد از آنكه جنگ در گرفت، مؤمنين در نظر مشركين بسيار زياد جلوه‌گر شوند تا از ترس پا به فرار گذاشته و شكست بخورند.
و به هر حال آنچه مسلم است در آيه مورد بحث بر روي تكثير و زياد جلوه دادن، تكيه شده، حال اگر فرض كنيم كه خطاب در آيه متوجه مشركين است، جز با داستان بدر منطبق نمي‌شود، علاوه بر اين، قرائت آيه شريفه به صورت" ترونهم" با (تاء خطاب) مؤيد ديگري براي بيان ما است.
در نتيجه معناي آيه اين مي‌شود كه" هان اي مشركين! اگر مردمي صاحب بصيرت باشيد، براي بيدار شدن و عبرت گرفتنتان كافي است، كه بفهميد همواره غلبه با حق است، و خدا با ياري خود هر كه را بخواهد تاييد نموده و پيروز مي‌گرداند".
پس پيروزي با خداست، نه با مال و اولاد، و مؤمنين اگر در جنگ بدر پيروز شدند، با مال و اولاد نبود، براي اينكه مردمي اندك و فقير و ذليل بودند، و نفراتشان به يك سوم كفار نمي‌رسيد، و نيروي اندكشان قابل قياس با نيروي چند برابر كفار نبود، چرا كه كفار قريب به هزار نفر جنگجو بودند، همه داراي سلاح و مركب از اسب و شتر اموال و امكاناتي بي‌اندازه داشتند، ولي مسلمانان سيصد و سيزده نفر بودند، و همه آنان بيش از شش زره و هشت شمشير و
__________________________________________________
(1)و نيز بياد آوريد آن زمان را كه هنگام برخورد با دشمن ايشان را در چشم شما اندك نشان داد، و شما را هم در چشم دشمن اندك نشان داد، تا امري را كه مي‌خواست، انجام دهد، و بازگشت همه امور به خدا است. (سوره انفال آيه 44).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 145
دو اسب نداشتند. با اين حال خداي تعالي ايشان را بر مشركين غلبه داد، و جمعيتي اندك و ضعيف را بر جمعيتي بسيار و نيرومند پيروز كرد، و عامل اين پيروزي آن بود كه مسلمانان را در چشم مشركين دو برابر نشان داد، علاوه بر آن، فرشتگان را به كمك ايشان فرستاد، در نتيجه آن اسباب ظاهري كه كفار مايه برتري خود مي‌دانستند سودي به حالشان نكرد، نه آن اموال ياريشان داد و نه اولاد و نه بسياري جمعيت، و نه نيروي مالي و جنگي.
خداي تعالي عين مساله مورد بحث را، يعني مساله عادت آل فرعون و امتهاي قبل از ايشان در تكذيب آيات خدا و هلاك شدنشان را در سوره انفال (آنجا كه داستان جنگ بدر را مي‌آورد) دو نوبت ذكر مي‌كند.
و اينكه ملاحظه مي‌شود در موعظت كفار قريش، ايشان را به ياد جنگ بدر مي‌اندازد، اشاره است به اينكه: مراد از غلبه كه آيات قبلي از آن سخن مي‌گفت غلبه جنگي، يعني كشتن و نابود كردن است. پس مي‌توان گفت كه آيات قصه بدر، تهديد به قتل نيز هست.
" فِئَةٌ تُقاتِلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ أُخْري كافِرَةٌ ..."
مقتضاي مقابله اين بود كه در مقابل گروهي كه در راه خدا قتال مي‌كنند بفرمايد:" و اخري تقاتل في سبيل الشيطان"، و يا" في سبيل الطاغوت" و يا عبارتي نظير آن، ولي اينطور نفرمود، بلكه فرمود:" وَ أُخْري كافِرَةٌ" و اين بدان جهت است كه زمينه كلام مقايسه بين دو سبيل و راه نبود، تا در مقابل سبيل خدا سبيل طاغوت و يا شيطان را قرار دهد، بلكه زمينه بيان اين معنا بود كه" كسي از خدا بي‌نياز نيست و سرانجام پيروزي از آن او است"، پس در حقيقت، مقابله بين ايمان به خدا و جهاد در راه او، و بين كفر به خداي تعالي است.
و از ظاهر سياق چنين برمي‌آيد كه هر دو ضمير جمع، در كلمه" يرونهم" و كلمه" مثليهم" به كلمه" فئة" در جمله" فئة تقاتل" بر مي‌گردد، و معنايش اين است كه گروه كافر مؤمنين را دو برابر مي‌ديدند، عدد مؤمنين را كه سيصد و سيزده نفر بود، ششصد و بيست و شش نفر مي‌ديدند.

[بيان وجوه و احتمالاتي كه در باره مرجع ضميرها در آيه شريفه گفته شده است] ..... ص : 145

بعضي‌ها ممكن است احتمال دهند كه مرجع ضمير اول، غير از مرجع ضمير دوم بوده، و معنا چنين باشد. (كه كفار مؤمنين را دو برابر خودشان ديدند)، ولي اين احتمال، احتمالي است كه از ظاهر الفاظ آيه به دور است.
و چه بسا احتمال داده شود كه هر دو ضمير به فئة كافرة برگردد، و معنا چنين باشد كه" كفار خود را دو برابر آنچه كه بودند ديدند، اگر هزار نفر بودند خود را دو هزار نفر ديدند"، و لازمه اين احتمال اين است كه در نسبت، مؤمنين بسيار اندك به نظرشان برسد، يعني اگر
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 146
جمعيت مؤمنين يك سوم جمعيت كفار بوده، به نظر كفار يك ششم ايشان در آيند آنان كه اين احتمال را داده‌اند منظورشان اين است كه آيه مورد بحث با آيه 44 سوره انفال منطبق شود، چون در آنجا فرموده:" إِذْ يُرِيكُمُوهُمْ إِذِ الْتَقَيْتُمْ فِي أَعْيُنِكُمْ قَلِيلًا وَ يُقَلِّلُكُمْ فِي أَعْيُنِهِمْ" يعني خدا كفار را در آن روز كه با آنها برخورديد، آنان را در چشم شما و شما را در چشم ايشان اندك جلوه داد و اين آيه با آيه مورد بحث منافات دارد، چون ظاهرش اين است كه كفار مؤمنين را دو برابر خود مي‌ديدند، ناگزير بايد با تصرف در مرجع ضمائر، آيه را اينطور معنا كنيم كه كفار خود را دو برابر خود ديدند.
بعضي از مفسرين از اين توجيه جواب داده‌اند كه تصرف در مرجع ضمائر باعث مي‌شود كه كلام خدا دستخوش اشتباه و ابهام شود، و ابهام و اشتباه لايق به كلام خدا كه بليغ‌ترين كلمات است نيست. و اگر مي‌خواست چنين چيزي را بفهماند مي‌توانست بفرمايد:" يرون انفسهم مثليهم- خود را دو بر آنچه بودند ديدند"، و يا عبارتي نظير اين را بياورد.
و اما اينكه گفته شده است كه:" براي رفع منافات بين دو آيه بايد دست به چنين توجيهي زد".
جوابش اين است كه: بين دو آيه منافاتي نيست، چون وقتي منافات محقق مي‌شود كه هر دو آيه در يك مقام سخن گفته باشند، و هيچ دليلي بر اين نيست چون ممكن است خداي تعالي در ابتداء، برخورد، هر يك از دو طايفه را در نظر طايفه ديگر اندك جلوه داده باشد، تا دلهايشان محكم شده جرأتشان زياد شود، و همين كه شمشير در يكديگر نهادند، و آتش جنگ در بينشان شعله‌ور شد، كفار مؤمنين را دو برابر آنچه بودند ببينند، و از ترس پا به فرار بگذارند، و شكست بخورند، و اين اختلاف، نظير اختلافي است كه بين دو آيه:" لا يُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ إِنْسٌ وَ لا جَانٌّ" «1» و آيه:" وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ" «2» است، كه اولي مي‌فرمايد انسانها از گناهانشان پرسش نمي‌شوند، و دومي مي‌فرمايد پرسش مي‌شوند. و اين آيات به خاطر اختلاف مقامي كه دارند با هم منافات ندارند.
مفسرين در باره مرجع دو ضمير در" يرون" و" مثليهم" احتمالات ديگري ذكر كرده‌اند، ولي همه آنها در اينكه خلاف ظاهر آيه هستند، مشتركند. و به همين جهت از ذكر آن احتمالات صرف نظر كرديم (و خدا دانا است).
__________________________________________________
(1)سوره الرحمن آيه 39.
(2)سوره صافات آيه 24.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 147
" وَ اللَّهُ يُؤَيِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ يَشاءُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَعِبْرَةً لِأُولِي الْأَبْصارِ".
كلمه" تاييد" كه مصدر" يؤيد" است از ماده" ايد" است، كه به معناي قوت است، و مراد از كلمه" أبصار" به قولي همان چشم ظاهري است، چون در آيه شريفه سخن از تصرف در چشم‌ها بود، و به قول بعضي ديگر، مراد از آن، بصيرت‌هاي قلبي است، چون عبرت گرفتن كار بصيرت است، نه كار چشم و به هر حال فرق چنداني ندارد، براي اينكه خداي تعالي در كلامش كساني را كه از عبرت‌ها عبرت نمي‌گيرند كور ناميده است.
و نيز فرموده وظيفه چشم اين است كه هم ببيند و هم حق را از باطل تميز دهد، و معلوم است كه در اين گونه تعبيرات، ادعايي به كار رفته، و آن اين است كه: دين حقي كه من شما انسانها را به سوي آن مي‌خوانم آن قدر ظاهر و روشن است كه گويي محسوس و ملموس است، به طوري كه چشم ظاهري هم بايد آن را درك كند.
بنا بر اين كلمه" بصر" و كلمه" بصيرت" در مورد معارف الهي به نوعي از استعاره، يك معنا را مي‌دهد. و نهايت درجه ظهور و روشني آن معارف را مي‌رساند، و آيات كريمه قرآن در اين باب بسيار زياد است، و آيه‌اي كه از همه بهتر به گفته ما دلالت دارد آيه شريفه:" فَإِنَّها لا تَعْمَي الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ" «1». است، كه به ما مي‌فهماند ديدگان در دلها قرار دارند، نه در سرها، و نيز آيه شريفه" وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها" «2» است كه با لحن شگفت‌انگيزي، مي‌فرمايد:" ايشان ديدگاني دارند كه با آن نمي‌بينند" و باز آيه شريفه:" وَ جَعَلَ عَلي بَصَرِهِ غِشاوَةً" «3» و آياتي ديگر از اين قبيل است.
پس مراد از كلمه" أبصار" در آيه مورد بحث، همان ديدگان ظاهري است، اما با اين ادعا كه چشم عبرت بين، همين چشم ظاهري است، و در نتيجه تعبير آيه شريفه از باب استعاره «4» به كنايه است، حال چرا اينطور تعبير كرد؟ بدين جهت بود كه بفهماند معنا آن قدر
__________________________________________________
(1)چون چشمها كور نمي‌شود و ليكن دلهايي كه در سينه‌ها است كور مي‌گردد. (سوره حج آيه 46).
(2)سوره اعراف آيه 179.
(3)سوره جاثيه آيه 23.
(4)استعاره بالكنايه آن است كه: چيزي را به چيزي ديگر تشبيه كنند. مثلا مرگ را به حيواني درنده تشبيه كنند (كه اصطلاحا به مرگ" مشبه" و به حيوان درنده" مشبه به" گويند) آن گاه" مشبه به" را حذف كرده و يكي از مشخصات آن را كه چنگال باشد براي" مشبه" اثبات كرده و مي‌گويند: چنگال مرگ، گلوي او را گرفت، در اين جا، نيز، چشم ظاهري به چشم باطني تشبيه شده، آن گاه" مشبه به" حذف شده و عبرت گرفتن كه از لوازم چشم باطني است. براي چشم ظاهري اثبات شد.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 148
روشن است كه مي‌توان آن را ديد و لمس كرد، و خصوصيت مورد، كه سخن از تصرف در چشمها دارد لطف اين كنايه را بيشتر مي‌سازد.
و از ظاهر جمله:" ان في ذلك ..." بر مي‌آيد كه تتمه كلامي است كه خداي تعالي خطاب به پيامبر گراميش كرده، نه اينكه تتمه كلام رسول خدا كه جمله:" بگو كساني كه كفر ورزيدند چنين و چنان" باشد، به دليل كاف خطاب در" ذلك" كه متوجه رسول خدا (ص) است، و اينكه در اين كلمه خطاب را متوجه شخص رسول خدا (ص) كرد اشاره است به اينكه سايرين فهمشان اندك، و دلهاشان از عبرت گرفتن از اين عبرت‌ها كور است.
" زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ"

[اموال و لذائذ اين دنيا وسائل و مقدمه نيل به چيزي است كه نزد خدا است و خود مستقلا هدف نيستند] ..... ص : 148

اين آيه و آيه بعديش به منزله بيان و شرح حقيقت حال مطلب قبلي است، كه مي‌فرمود:
" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً ..."، چون از اين آيه بر مي‌آيد كفار معتقد بوده‌اند كه مي‌توانند با اموال و اولاد، از خدا بي‌نياز شوند، و آيه شريفه بيان مي‌كند كه علت اين پندار فريب خوردن آنان در برابر تمايلات و لذائذ مادي است، علت اين است كه از امور آخرت منقطع شده، و رو به دنيا آوردند، از امور بسيار مهم بريده به امور مجازي پرداختند، امر بر آنان مشتبه شد و نفهميدند كه لذائذ مادي، همه وسيله و متاع زندگي موقت در دنيا، و زندگي است، كه خود مقدمه است، براي رسيدن به آنچه نزد خدا است و آن عبارت است از حسن ماب و عاقبت نيكو.
نه تنها اين كفار در علاقمندي به دنيا مبتكر و اولين علاقمند به آن نيستند، بلكه اين شيفتگي از ناحيه ديگري ناشي شده است، و اين خدا است كه دلهاي ايشان را تسخير كرده، و علاقه به اين امور مادي را غريزه آن نموده، تا زندگي دنيايي و زميني آنان تامين شود، چون اگر غريزه حب دنيا در انسان، گذارده نشده بود، زندگي او در اين كره خاكي دوام نمي‌يافت، كسي به دنبال توليد مثل نمي‌رفت، و نسل بشر قطع مي‌شد، و حال آنكه خداي سبحان مقدر كرده كه بشر تا مدتي معين در زمين زندگي كند، چون در روز اول خلقت بشر به پدر بشر يعني حضرت آدم فرمود:" وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ" «1».
و اگر چنين مقدر كرده كه علاقمند و دوستدار دنيا باشند براي اين بوده كه دنيا را وسيله زندگي آخرت خود كنند، و از متاع اين زندگي چيزهايي را كه به درد آن زندگيشان مي‌خورد
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 36.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 149
برگيرند. و خلاصه مطلب اينكه تقدير كرد تا به عنوان وسيله بدان بنگرند، نه به نظر استقلالي، و به عبارت ديگر زندگي دنيا را وسيله زندگي آخرت قرار دهند، نه اينكه آن را هدف پنداشته و ما وراي آن را فراموش كنند، و يا راه را مقصد گرفته، در عين اينكه مشغول رفتن به سوي پروردگار خويشند رفتن را مقصد بپندارند، هم چنان كه قرآن كريم فرموده:" إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَي الْأَرْضِ زِينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا، وَ إِنَّا لَجاعِلُونَ ما عَلَيْها صَعِيداً جُرُزاً" «1».
چيزي كه هست اين بي‌خبران غفلت‌زده، اين وسائل ظاهري الهي را كه مقدمات و وسائلي براي بدست آوردن رضوان اللَّه هستند، اموري مستقل پنداشتند، و محبوب بالذات شمرده، خيال كردند كه اين امور مادي مي‌تواند ايشان را از خداي سبحان بي‌نياز سازد، و به همين جهت دنيايي كه خلق شده تا نعمت و وسيله تقرب و پاداش اخروي آنان باشد، بر ايشان نقمت و عذاب شد، هم چنان كه قرآن كريم فرمود:" إِنَّما مَثَلُ الْحَياةِ الدُّنْيا كَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ، فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الْأَرْضِ، مِمَّا يَأْكُلُ النَّاسُ وَ الْأَنْعامُ، حَتَّي إِذا أَخَذَتِ الْأَرْضُ زُخْرُفَها، وَ ازَّيَّنَتْ، وَ ظَنَّ أَهْلُها أَنَّهُمْ قادِرُونَ عَلَيْها، أَتاها أَمْرُنا لَيْلًا أَوْ نَهاراً، فَجَعَلْناها حَصِيداً، كَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ- تا آنجا كه فرمود: وَ يَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً، ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا مَكانَكُمْ، أَنْتُمْ وَ شُرَكاؤُكُمْ، فَزَيَّلْنا بَيْنَهُمْ- تا آنجا كه فرمود: وَ رُدُّوا إِلَي اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ، وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ" «2».
كه اين آيات به مساله حيات دنيا اشاره نموده و مي‌فرمايد امر حيات و زينت زندگي به
__________________________________________________
(1)اين مائيم كه بين دلهاي شما و آنچه در زمين است رابطه محبت برقرار كرده‌ايم، تا شما را بيازماييم، و معلوم كنيم كه عملكرد كداميك از شما بهتر است، و همين ما بزودي همه اين محبوبهاي دنيايي را در نظرتان چون خاكي خشك بي‌ارزش خواهيم كرد (سوره كهف آيه 8).
(2)مثل زندگي دنيا مثل آبي است كه ما آن را از آسمان نازل كرديم، و جزء گياهان زمين شد، گياهاني كه مردم و حيوانات آن را مي‌خورند، و نتيجه نزول آن آب، سرسبزي و خرمي زمين شد، و اهل زمين پنداشتند كه اين خودشانند كه زمين را مي‌آرايند، در اين هنگام است كه عذاب ما يا در شب و يا در روز مي‌رسد، و گياهان را درو مي‌كند، گويا ديروز اصلا نبوده،- تا آنجا كه مي‌فرمايد- و روزي كه ما همه آنان را محشور مي‌كنيم، و سپس به مشركين، مي‌گوئيم تكان نخوريد، شما و شركائتان بر جاي باشيد، آن گاه بين آنان و شركاءشان جدايي افكنيم، (تا آنجا كه فرمود) به سوي خدا مولاي حقيقيشان برگردانيده مي‌شوند، و شركائي را كه براي خدا تراشيده بودند و به خدا نسبت مي‌دادند نمي‌يابند (سوره يونس آيه 30). [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 150
دست خداي تعالي است، و به جز او هيچ ولي‌اي ندارد، و ليكن آدمي‌زاد به خاطر فريب زندگي ظاهري از باطن آن كه همان آخرت است غافل مانده و مي‌پندارد كه امر زندگي به دست خود او است، و او مي‌تواند امر زندگي را تدبير و تنظيم نمايد، به همين خاطر براي خود شركائي از قبيل اصنام، و بتهايي نظير مال و اولاد و امثال آن اتخاذ مي‌كند، و خداي تعالي او را بر اشتباه و خطايش واقف مي‌سازد.
روزي كه اين زينت ظاهري دنيا از بين مي‌رود، و روابطي كه بين او و اصنام بود قطع مي‌گردد، در آن روز آدمي آنچه را شريك خدا مي‌پنداشت گم مي‌كند و آنچه را در زندگي خود مؤثر خيال مي‌كرد بي‌اثر مي‌يابد، و معنا و حقيقت علم و عملش را برايش روشن مي‌سازد، اين است معناي اينكه فرمود" به سوي خدا، (مولاي حقيقيشان) برمي‌گردند".

[چه كسي دنيا و متاع دنيوي را در نظر انسان زينت مي‌دهد؟] ..... ص : 150

حال بايد ديد كه چرا خود خداي تعالي، دنيا و آنچه در آن است را در نظر انسان زينت مي‌دهد؟ و آيا او است كه انسانها را با اين گول زنك، گول مي‌زند؟ حاشا بر ساحت مقدس او كه انسان را به خلاف واقع بيفكند، و به او چنين وانمود كند كه عوامل دنيايي مستقل در تاثيرند، و زينت دنيا هدف غايي بشر است.
آري ساحت رب عليم و حكيم والاتر از آن است كه امور خلق خود را بگونه‌اي اداره كند كه منتهي به غايتي صالح و شايسته نگردد، چگونه چنين چيزي امكان دارد؟ با اينكه خودش فرمود:" إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ" «1» و نيز فرموده:" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ" «2» بلكه اگر بنا باشد اين گول و فريب را مستند به كسي بدانيم، بايد بگوئيم كه مستند به شيطان است، هم چنان كه خود خداي تعالي فرمود" وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" «3».
و نيز فرمود:" وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ" «4» كه هر دو آيه اين فريبكاريها را به شيطان نسبت مي‌دهد.
بله اين مقدار را مي‌توان مستند به خدا كرد كه خدا اجازه چنين فتنه‌گريهايي را به شيطان داده، تا (هم خود او به كمال شقاوت خود برسد) و هم مساله آزمايش بندگان تكميل گردد، و زمينه تربيت بشر فراهم شود، هم چنان كه فرمود:
__________________________________________________
(1)خدا همه تدابير خود راي به نتيجه مي‌رساند (سوره طلاق آيه 3).
(2)و خدا بر فرمان‌هاي خود مسلط است (سوره يوسف آيه 21).
(3)سوره انعام آيه 43.
(4)سوره انفال آيه 48.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 151
" أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ؟ وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ، فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا، وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ، أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ أَنْ يَسْبِقُونا، ساءَ ما يَحْكُمُونَ" «1».
آيه شريفه:" كَذلِكَ زَيَّنَّا لِكُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ" «2» را هم مي‌توان بر همين اذن حمل نمود، هر چند ممكن هم هست به معنايي كه ما در سابق در ذيل آيه:" إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَي الْأَرْضِ زِينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا"»
بيان كرديم حمل نمود.
و بهر حال تزيين و جلوه‌گري دنيا در نظر مردم دو جور تصور مي‌شود، يكي براي اينكه بنده خدا باين وسيله يعني به وسيله دنيا به آخرت برسد، و خشنودي خداي را در مواقف مختلف زندگي و با اعمالي گوناگون و به كار بردن مال و جاه و اولاد و جان به دست آورد. و اين خود سلوكي است الهي و پسنديده، كه خداي تعالي اين گونه مشاطه‌گريها را به خودش نسبت داده، و در آيه هفتم سوره كهف بيان شريفش گذشت.
و نيز در آيه:" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ" «4» مي‌فرمايد:" بگو چه كسي زينت دنيايي را كه خدا براي بندگانش درست كرده و نيز رزق پاكيزه را حرام نموده است؟".
قسم ديگر جلوه‌گري دنيا در نظر خلق زينت‌گري دنيا است به اين منظور كه دلها شيفته دنيا شده، و متوجه آن و غافل از ما وراي آن شود، و از ذكر خدا بي خبر گردد، اين قسم جلوه‌گري تصرفي است شيطاني و مذموم كه خداي سبحان آن را به شيطان نسبت داده، و بندگان خود را از آن بر حذر داشته، و هم چنان كه گذشت فرموده:" وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" «5».
و نيز از قول شيطان حكايت فرموده كه عرضه داشت:
__________________________________________________
(1)آيا مردم مي‌پندارند به صرف اينكه بگويند ايمان آورديم دست از آنان بر مي‌داريم، و آزمايش نمي‌شوند، با اينكه ما امتهايي راي كه قبل از ايشان بودند آزموديم، آري بايد خدا معلوم كند چه كساني راست مي‌گويند، و چه كساني دروغگويند، و يا بدكاران مي‌پندارند ما راي شكست مي‌دهند؟! چه زشت پنداري كردند (سوره عنكبوت آيه 4).
(2)سوره انعام آيه 108.
(3)سوره كهف آيه 7.
(4)سوره اعراف آيه 32.
(5)سوره انعام آيه 43.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 152
" رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ، وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ" «1».
و نيز فرموده:" زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمالِهِمْ" «2» و آياتي ديگر نظير اينها.
اين قسم جلوه‌گري هم گاهي و از جهتي به خدا نسبت داده مي‌شود، البته در طول نسبتي كه به شيطان دارد. و اين بدان جهت است كه شيطان و هر سببي از اسباب خير و يا شر آنچه عمل مي‌كند و هر دخل و تصرفي كه در ملك خدا دارد به اذن خود او است، تا اراده خدا و مشيت او نافذ شود، و با نفوذ امر او، امر صنع و ايجاد منتظم گردد، و در نتيجه رستگاران با اراده و اختيار خود رستگار شوند، و مجرمين هم با سوء اختيار خود از رستگاران، ممتاز و جدا گردند.
با بياني كه گذشت روشن شد كه مراد از فاعل جلوه‌گري كه در آيه:" زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ ..." نامش برده نشده، خداي سبحان نيست. براي اينكه هر چند علاقه به شهوات نسبتي به خدا دارد اما با اين تفاوت كه علاقه صحيح و صالح به طور استقلال، و علاقه مذموم و غافل كننده بطور اذن به او مربوط مي‌شود الا اينكه در آيه شريفه به خاطر اشتمالش بر علاقه‌هايي كه يقينا منسوب به خدا نيست و بيانش مي‌آيد، ناگزير رعايت ادب قرآن اقتضا مي‌كند كه اين جلوه‌گري را به غير خدا (چون شيطان و يا نفس) نسبت دهيم.
درستي سخن بعضي از مفسرين كه فاعل جلوه‌گري را شيطان دانسته‌اند از اينجا روشن مي‌شود، براي اينكه حب شهوات امر مذمومي و ناپسندي است و خدا آن را در نظرها زينت نمي‌دهد، و همچنين حب كثرت مال كه آن نيز امري است مذموم آنچه مستند به خدا است همان حسن المآب و جنات است، كه در آخر اين آيه و آيه بعديش به خدا نسبت داده شده است.

[فساد نظريه بعضي از مفسرين كه گفته‌اند حقايق و طبايع مستند به خدا است، پس حب مال و لذائذ دنيوي مستند به خداي تعالي است] ..... ص : 152

با اين بيان فساد نظريه بعضي از مفسرين روشن مي‌شود كه گفته‌اند: از آنجا كه زمينه سخن در اين آيه شريفه بيان طبيعت بشر است به هيچ وجه نمي‌توان حب ناشي از اين طبيعت و هر چيز ديگري را كه از آن ناشي مي‌شود به شيطان نسبت داد، تنها اموري از قبيل" وسوسه" كه عملي زشت را در نظر زيبا جلوه مي‌دهد مي‌توان به شيطان نسبت داد.
سپس همين مفسر گفته:" به همين جهت قرآن كريم تنها تزيين اعمال را به شيطان نسبت مي‌دهد، و مي‌فرمايد:" وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ" «3».
__________________________________________________
(1) پروردگارا به خاطر اينكه مرا اغوا كردي من هم همه بندگان تو را در زمين از راه زينت دادن زندگي گمراه خواهم كرد (سوره حجر آيه 39).
(2) اعمال زشتشان در نظرشان جلوه داده شده (سوره توبه آيه 37).
(3) و چون شيطان اعمالشان را برايشان زينت مي‌دهد (سوره انفال آيه 48).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 153
و نيز مي‌فرمايد:" وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" «1» و اما حقايق و طبايع اشيا، مستند به او نمي‌شود بلكه تنها مستند به خالق حكيمي است كه شريكي ندارد، هم چنان كه خداي عز و جل فرموده:" إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَي الْأَرْضِ زِينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا" «2».
و نيز فرموده:" كَذلِكَ زَيَّنَّا لِكُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ" «3» كه در همه اين موارد سخن از امتها است، كه در حقيقت سخن از طبايع جامعه‌ها است اين بود گفتار آن مفسر.
وجه فساد گفتارش اين است كه هر چند استناد داشتن حقايق و طبايع اشيا به خالق حكيم و بي‌شريك سخن درستي است، و ليكن اينكه گفته است در آيه شريفه سخن از طبيعت بشري و انگيزه‌هاي آنست، اشتباه كرده، براي اينكه توجه فرموديد كه گفتيم اين سوره در مقام بيان اين نكته است كه خداي سبحان، قيوم بر تمامي شؤون خلايق، و بر تدبير آنها، و ايمان و كفر، و اطاعت و عصيان آنها است خلايق را خلق نموده و بسوي سعادتشان هدايت فرمود، و كساني كه در دين او نفاق ورزيدند، و يا به آيات او كافر شدند، و يا با ايجاد اختلاف در كتاب آسماني بغي و فساد كردند، و خلاصه تمام كساني كه شيطان را اطاعت و هواي نفس را پيروي نمودند، نتوانستند خدا را بستوه آورده، و بر او غالب شوند و قيوميت او را تباه كنند، بلكه هم چنان تمام عالم در تحت قيمومت و قدرت تدبير اويند و او است كه امر خلق را به واسطه قانون عليت، تدبير مي‌كند، تا راه براي اجراي سنت امتحان باز شود پس همانطور كه او خالق طبايع موجودات و قواي آنها است، خالق تمايلات و افعال آنها نيز هست، او است كه همه موجودات و مخصوصا انسان را به سوي جوار قرب و كرامت خود براه انداخته، و اين راه را برايش گشوده، و همو است كه به ابليس اذن داده و از وسوسه كردن مردم جلوگيريش نكرده، و انسانها را هم از پيروي وسوسه‌هاي او مانع نشده، هم انسان را و هم دشمن او را آزاد گذاشته، تا امر امتحان تمام شود، و معلوم گردد كه چه كساني ايمان دارند، و از همين طبقه گواهاني بگيرد، (تا فردا ديگران نگويند نمي‌توانستيم ايمان آوريم).
اين نكته را هم بايد بگوييم كه اگر در سوره مورد بحث اين مساله را عنوان كرد براي اين بود كه دلهاي مؤمنين خرسند شود چون در روزهايي كه اين سوره نازل مي‌شد، مسلمانان
__________________________________________________
(1)و شيطان آنچه كه آنان مي‌كردند در نظرشان زينت داد (سوره انعام آيه 43).
(2)اين مائيم كه آنچه روي زمين است زينت زمين كرديم، تا بيازماييم كه شما كدام بهتر عمل مي‌كنيد. (سوره كهف آيه 8). [.....]
(3)اين چنين براي هر امتي عملش را زينت داديم (سوره انعام آيه 108).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 154
سخت در عسرت به سر مي‌برند، از داخل گرفتار نفاق منافقين و جهل جاهلان بودند (جاهلان بيمار دلي كه همواره طبل وارونه مي‌زدند، و امر را بر آنان تباه مي‌ساختند، و در اطاعت خدا و رسولش كوتاهي مي‌كردند) و از خارج از يك سو گرفتار دشواري دعوت ديني بودند، و از ديگر سو كفار عرب هر روز از يك طرف عليه اين دعوت توطئه مي‌كردند، و از يك سو اهل كتاب و مخصوصا يهوديان دست از دشمني بر نمي‌داشتند، و از سوي ديگر كفار روم و عجم با قدرت و لشگر خود چنگ و دندان نشان مي‌دادند، و همه اين كفار و حتي مسلماناني كه راه كفار را مي‌رفتند، امر بر ايشان مشتبه شده بود، چون به دنيا و زخارف آن ركون و اعتماد كردند، و مقدمه را به جاي غايت و هدف گرفتند با اينكه هدف در بعد از دنيا و در ما وراي طبيعت است.
پس اين سوره همانطور كه ملاحظه مي‌فرمائيد از طبيعت امتها، بحث مي‌كند ليكن نه در چارچوب طبايع، بلكه به نحوي وسيع، كه شامل همه جهات خلقت و تكوين خلق، و همه توابع و لواحق خلقت آنان در مسير حياتشان بشود، مثلا شامل خصلتها و اعمالي كه باعث سعادت و يا مايه شقاوت آنان است نيز بگردد.
با اين بيان وسيع و كلي روشن شد كه تمام انسانها در تحت قيمومت او قرار دارند و او در قدرتش مقهور نمي‌شود، و در امر خود از هيچ عاملي شكست نمي‌خورد، نه در دنيا و نه در آخرت. اما در دنيا براي اينكه هر عاملي كه عملي را مي‌كند به اذن او است، و براي امتحان است، و اما در آخرت كه آخرت هم دار جزا است، اگر عمل خير باشد جزا خير و اگر شر باشد جزا هم شر است. و همچنين آيات مورد بحث كه از جمله:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ" آغاز مي‌شود تا نه آيه بعد، در مقام بيان اين نكته است كه كفار هر چند آيات خدا را تكذيب كردند، و نعمتي را كه خدا به آنان انعام كرده بود تا به وسيله آن به رضوان و جنت خدا برسند كفران نمودند، و بر همان نعمتها اعتماد نموده و خود را از پروردگار خود بي‌نياز دانستند و نيز مقام پروردگارشان را فراموش نمودند، و ليكن نمي‌توانند با اين عمل خود، خداي را عاجز سازند و بر او غلبه كنند، بزودي خدا ايشان را به همان اعمالشان دچار كرده و بندگان مؤمن خود را عليه آنان تقويت و تاييد نموده به دست مؤمنين نابودشان مي‌كند، و نيز به زودي در جهنم محشورشان مي‌سازد، كه بدترين بستر است.
اين كفار در ركون و اعتماد به چيزي كه جز متاعي براي حيات دنيا نيست سخت اشتباه كردند. زيرا از سرانجام نيكي كه نزد خدا است غفلت ورزيدند.
پس آيات مورد بحث هم مانند همه سوره از طبيعت سخن مي‌گويد ليكن طبيعت
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 155
كفار، آنهم به نحوي وسيع كه شامل اعمال صالح و ناصالح نيز بشود.
از اين هم كه بگذريم خصوص آيه‌اي كه مفسر نامبرده براي اثبات نظريه خود به آن استشهاد كرده، خواسته است بگويد: (آيه:" كَذلِكَ زَيَّنَّا لِكُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ" دلالت دارد بر اينكه حقايق مستند به خدا است. و تنها زينت اعمال است كه مستند به شيطان مي‌شود) نه تنها دلالتي بر گفته او ندارد، بلكه از قرائني كه همراه آيه است بر مي‌آيد كه خلاف آن را افاده مي‌كند، (براي اينكه مي‌فرمايد عمل امتها را (چه بد باشد و چه خوب) در نظرشان زينت داديم).
اينك به همه آيه توجه فرمائيد:" وَ لا تَسُبُّوا الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ، فَيَسُبُّوا اللَّهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْمٍ، كَذلِكَ زَيَّنَّا لِكُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ، ثُمَّ إِلي رَبِّهِمْ مَرْجِعُهُمْ فَيُنَبِّئُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ" «1». كه به وضوح دلالت دارد بر اينكه منظور از اعمال، اعمال زشت امتها است.

[فساد گفته مفسري ديگر در باره" زينت دادن دنيا در نظر مردم"] ..... ص : 155

و نيز از بيان ما فساد گفتار آن مفسر ديگر روشن مي‌شود كه گفته است زينت دادن دو جور است، يكي پسنديده و ديگري ناپسند، اعمال هم دو جورند، يكي نيك و ديگري زشت، و از مساله تزيين تنها تزيين اعمال نيك، كار خدا است، و بقيه كار شيطان است.
براي اينكه هر چند اين حرف به وجهي درست است، و ليكن به طور كلي صحيح نيست، وجه صحيحش در خصوص نسبت مستقيم است، كه از آن به كلمه" بالفعل" و امثال آن تعبير مي‌كنيم، و مي‌گوئيم خداي تعالي به طور مستقيم و بالفعل تنها عمل جميل و پسنديده مي‌كند، و به آن امر مي‌نمايد، و هرگز امر به زشتي و فحشا نمي‌كند، و اما به طور غير مستقيم و بواسطه كه از آن به كلمه" اذن" و امثال آن تعبير مي‌كنيم، تمامي كارها (چه خوب و چه بد) مستند به او است، چون اگر نباشد ربوبيت و خالقيت و مالكيت او نسبت به كل جهان تمام نمي‌شود و نيز نمي‌شود علي الاطلاق او را بي شريك دانست، (براي اينكه بنا بر اين فرض، تنها در كارهاي نيك، بي شريك است، نه به طور مطلق)، در حالي كه قرآن كريم پر است از آياتي كه همه چيز را به خدا نسبت داده، از آن جمله مي‌فرمايد:" يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ" «2» (يعني به دست خود او و به كيفر نافرماني‌هايش).
__________________________________________________
(1)خداياني را كه كفار به جاي اللَّه مي‌پرستند ناسزا مگوييد، و گرنه آنان نيز اللَّه را از در دشمني با شما (نه از روي علم) دشنام خواهند گفت، ما اين چنين عمل هر امتي را در نظرش زينت داده‌ايم، آن گاه بازگشتشان به سوي پروردگارشان است، و او ايشان را بدانچه مي‌كردند خبر خواهد داد (سوره انعام آيه 108).
(2)خدا هر كه را بخواهد گمراه مي‌كند (سوره رعد آيه 27).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 156
و نيز مي‌فرمايد:" أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ" «1» (يعني وقتي عمل را واژگونه كردند، خداوند هم دلهايشان را واژگونه مي‌كند).
و نيز مي‌فرمايد:" اللَّهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ، وَ يَمُدُّهُمْ فِي طُغْيانِهِمْ" «2».
و نيز مي‌فرمايد:" أَمَرْنا مُتْرَفِيها فَفَسَقُوا"
«3». و آياتي ديگر از اين قبيل.

[منشا اشتباه اين مفسران، غفلت از وجود ارتباط بين تمام اجزاي اين عالم مي‌باشد.] ..... ص : 156

و اين مفسرين اشتباهشان تنها از اين جا ناشي شده كه در مساله روابط اشيا و آثار و افعال آنها آن طور كه بايد بحث نكرده‌اند، در نتيجه خيال كرده‌اند هر يك از امور كه در اين عالم پديد مي‌آيد امري مستقل الوجود از ديگران است، و ذاتش هيچ ارتباطي به موجودات پيرامونش، و يا به مجموع موجودات عالم ندارد، نه به آن دسته كه قبل از او بودند، و نه به آنها كه بعد از او خواهند آمد.
نتيجه اين اشتباه اين شده كه هر حادثه را كه در حقيقت نتيجه اسباب و علل، و مقتضاي اثري است كه خداي تعالي به آنها داده، تنها به علت و فاعل ما فوق او نسبت دهند، و بگويند فلان عمل كار فلان علت، و آن ديگر كار آن علت است، و هيچ ارتباطي بين اين اعمال نيست، و هيچ رابطه‌اي بين اثر اين علت با ساير علل نيست و ساير علل هيچ نقش و سهمي در پديد آمدن و بقاي آن ندارند. و خلاصه هر حادثه‌اي پديد آمده، سبب خودش مي‌باشد، اگر ستارگاني در گردشند، و درياهايي در موجند، و كشتي‌هايي بر آبها در حركتند، و اگر زميني هست كه موجوداتي را بر دوش خود گرفته، و اگر گياهاني مي‌رويند، و حيواناتي مي‌جنبند، و انسانهايي زندگي مي‌كنند، و تلاش مي‌كنند نه رابطه‌اي روحي و معنوي بين آنها هست، و نه وحدتي جسمي از ماده و قوه در بين آنها وجود دارد.
و معلوم است چنين پنداري مستلزم يك پندار ديگر است، و آن اين است، كه نظير همين بي ارتباطي و جدايي را بين عناوين اعمال و صور افعال يعني صورت خوب و بد خيال كنند، و چنين پندارند كه خوب و بد و شقاوت و سعادت، و هدايت، و ضلالت، و اطاعت و معصيت، و احسان و اضرار، و عدل و ظلم، و امثال اين عناوين هيچ ارتباطي بهم ندارند، و تحقق و وجودشان به هم پيوسته نيست.
و غفلت كرده‌اند از اينكه اين عالم، با همه اعيان موجودات و انواع مخلوقات كه در آن است، تمامي اجزايش به هم مرتبط است، جزئي از همين عالم است كه مبدل به جزئي ديگر
__________________________________________________
(1) خدا دلهايشان را واژگونه كرد (سوره صف آيه 5).
(2) خدا هم ايشان را استهزا نموده، طغيانشان را با دوام مي‌كند (سوره بقره آيه 15).
(3) ما هم به عياشان آن قريه امر كرديم كه در آن قريه فسق و فجور كنند (سوره اسراء آيه 16).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 157
مي‌شود، روزي انسان است و روزي ديگر گياه، و روزي ديگر خاك بي‌جان است، روزي در حال جمع است، و روزي در حال تفريق، روزي زنده است و روزي ديگر مرده، آن روز كه زنده است زندگي او عينا مرگ موجوداتي ديگر است، روزي نو است و روزي كهنه اما آن روز كه نو است تازگي او عينا فساد اجزايي كهنه و قديم است.
همچنين حوادثي كه پديد مي‌آيد مانند حلقه‌هاي زنجير به هم پيوسته است، هر فرضي كه در باره يك حادثه بكني در اوضاع حوادث مقارن آن اثر مي‌گذارد، و حتي در قديم‌ترين حوادث مفروض جهان مؤثر است، عينا مانند يك سلسله زنجيري كه اگر يك حلقه آن را به طرف خود بكشي تمام حلقه‌ها را به طرف خود كشيده‌اي، در حالي كه هزاران حلقه است، و تو يكي را كشيده‌اي، پس كمترين تغيير و دگرگوني كه در يك ذره از ذرات اين عالم فرض كني، باعث مي‌شود سراسر عالم وضعي ديگر به خود بگيرد، هر چند كه ما آن را نبينيم و احساس نكنيم.
پس صرف نداشتن علم دليل بر نبودن نيست، اين قاعده‌اي است كه از قديم الايام زير بناي بحث‌هاي علمي بوده، و امروز هم علوم طبيعي و رياضي آن را به طور كامل روشن ساخته است.
قرآن كريم قرنها قبل از اينكه ما نخست كتب فلسفه و طبيعي و رياضي ديگران را بخوانيم، و سپس خودمان مستقلا در آنها بحث كنيم آن را با بهترين بيان خاطرنشان ساخته، مي‌فرمايد نظام جاري در سراسر عالم بهم پيوسته و متصل است، بين نظام جاري در آسمانها و نظام جاري در زمين ارتباط هست، و هر يك به سود ديگري جريان دارد، و همه در تحقق دادن به غرض خلقت دست در دست هم دارند، و قدر الهي در همه آنها نافذ است، و همه را به سوي معاد سوق مي‌دهد، كه" أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي" «1».

[در اين عالم نه فقط اعيان خارجي، بلكه اوصاف و افعال نيز با هم مرتبط و وابسته هستند] ..... ص : 157

اين ارتباط تنها در اعيان موجودات و حوادث جاري در آنها برقرار نيست، بلكه اوصاف افعال و عناوين اعمال هم با يكديگر مرتبطند مانند ارتباطي كه امور متناقض با هم دارند.
آري اگر فرض شود يكي از دو نقيض، وجود نداشته باشد امر طرف ديگر درست نمي‌شود، هم چنان كه اين معنا را در مساله صنع و ايجاد به چشم احساس مي‌كنيم، مي‌بينيم كه پديد آمدن و تكون يك موجود، مستلزم فساد موجود ديگر است، تا سابقي نباشد، لاحقي نمي‌آيد.
__________________________________________________
(1)سوره نجم آيه 42.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 158
در اعمال هم تا يكي از دو طرف مقابل نباشد طرف ديگر تحقق نمي‌يابد، وقتي اين طرف آثار مطلوب خود را در اجتماع طبيعي انسان بروز مي‌دهد، كه طرف ديگري مقابل خود داشته باشد، و همچنين در اجتماع الهي انسان كه همان دين حق باشد، تا باطلي نباشد حق جلوه‌اي ندارد، اگر اطاعت خدا مثلا خوبست و حسن دارد، براي اين است كه معصيت بد است، و اگر كار نيك باعث ثواب است، براي اين است كه كار بد باعث عقوبت است، و اگر ثواب و پاداش براي ثوابكار لذت بخش است، براي اين است كه عقاب برايش دردآور است، و اگر به طور كلي لذت، محبوب است، براي اين است كه درد مبغوض و مايه بدبختي است، و سعادت عبارت است از حالت و وضعي كه وجود موجود براي رسيدن به آن وضع، خلق شده، و شقاوت عبارت است از حالت و وضعي كه موجود به آن حالت پشت كرده و رو به حالت قبلي مي‌گذارد، و اگر اين حركت (از شقاوت به سعادت) در وجود موجود نبود وجود موجود باطل مي‌شد.
پس اطاعت، و سپس حسنه، و در مرحله سوم ثواب، و در مرحله چهارم لذت، و در مرحله آخر سعادت، درست در مقابل معصيت و بدي، و سپس عقوبت، و در مرحله چهارم درد و آن گاه شقاوت قرار دارد، و هر يك از اين نامبرده‌ها، وقتي ظهور و جلوه پيدا مي‌كند كه طرف مقابلش دچار خفا شده باشد و وقتي زنده مي‌شود كه طرف مقابلش مرده باشد، هم چنان كه مي‌بينيم هر كس مردم را به دسته اول دعوت مي‌كند، از دسته دوم بر حذر مي‌دارد، و زنهار مي‌دهد، و اصلا غير از اين ممكن نيست، هم چنان كه اگر كسي مردم را به لذائذ مادي فرا بخواند، دعوتش را با بدگويي از خلاف آن انجام مي‌دهد، و غير از اين ممكن نيست.

[كون و فساد در غير اعمال و در اعمال سعادت آور، بلا واسطه مستند به خدا است ولي در اعمال شقاوت بار با واسطه مستند به او است] ..... ص : 158

پس از آنچه گفتيم روشن شد كه حكمت اقتضا مي‌كند اين عالم همانطور كه مشتمل بر صلاح است مشتمل بر فساد هم باشد، يا همانطور كه مشتمل بر اطاعت است مشتمل بر معصيت هم باشد، هم چنان كه مي‌بينيم خداي تعالي همين را در نظام صنع و خلقش تقدير كرده است.
چيزي كه هست كون و فساد در غير اعمال مستقيما مستند به خداي سبحان است، چون كار خلقت و تدبير تنها بدست او است، و شريكي ندارد، و همچنين اعمال سعادت‌آور، و آنچه مثل آن است بدون واسطه مستند به او است، چون تنها مساله هدايت او مايه سعادت است، بر خلاف اعمال شقاوت‌آور، و آنچه از آن قبيل است، نظير وسوسه شيطان، و مسلط كردن هواي نفس بر انسان، و حكومت دادن ستمكاران بر مردم، و امثال اينها كه با واسطه مستند به خدا است، و آن واسطه عبارت است از ترك هدايت، و گمراه كردن و خوار نمودن، و بيچاره كردن،
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 159
و امثال آن، و اين واسطه‌ها همان است كه از آن به اذن تعبير مي‌كنيم، و مي‌گوئيم خداي تعالي به شيطان اذن داد تا با وسوسه‌ها و تسويلات خود دلهاي مؤمنين را منحرف كند، و انسان پيرو هواي نفس را از پيرويش منع نكرد، و بين ظالم و ظلمش حايل نشد، براي اينكه اساس سعادت و شقاوت بر پايه اختيار است.
پس هر كس به سعادت رسيد، با اختيار خود رسيد، و هر كس شقي شد با اختيار خود شد، و اگر اين نبود حجت (نه عليه بندگان، و نه عليه خدا، تمام نمي‌شد)، و سنت امتحان و برملا سازي واقعيت‌هاي بندگان، جاري نمي‌گرديد.
تنها چيزي كه دانشمندان را از آزادي در بحث پيرامون اين مباحث باز داشته، وحشتي بوده كه از نتايج وخيم آن (البته به زعم خود آنان) بوده، مثلا جبري مسلكان از آنان، پنداشتند كه اگر بگويند موجودات با يكديگر ارتباط و اسباب عالم در يكديگر تاثير دارند، خود به خود اعتراف كرده‌اند به اينكه پس خدا هيچكاره است، و قدرت مطلقه او را بر تصرف در مصنوعاتش سلب كرده‌اند.
و مفوضه از آنان، پنداشتند كه اگر اين مطلب را بپذيرند، و مخصوصا در مرحله اعمال ارتباط آنها را با يكديگر به اراده و قدرت خدا نسبت دهند خود به خود به مساله جبر گردن نهاده و مصنوع خدا يعني انسان را هيچكاره دانسته‌اند، با اينكه مسلكشان تفويض است، و با بطلان اختيار مساله ثواب و عقاب و تكليف و تشريع دين باطل مي‌شود.
با اينكه هر دو طايفه مي‌توانستند دست از اين وحشت برداشته، با كلام خدا كه مي‌فرمايد:" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ" «1».
و نيز مي‌فرمايد:" أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ" «2» و" إِنَّ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «3» انس بگيرند، (و جبري مسلك از افراط خود، و تفويضي از تفريط خود برگشته، بفهمند كه قبول وجود ارتباط بين اشيا و اعمال، هيچ محذوري به بار نمي‌آورد، نه خدا را هيچكاره مي‌كند، و نه انسانها را) علاوه بر اينكه اين آيات و آيات مشابه آن در اين باب برهاني ارائه مي‌دهد، و ما در بحثي كه پيرامون آيه شريفه:" إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا" «4» شد پاره‌اي مطالب مربوط به اينجا را گذرانديم.
__________________________________________________
(1)سوره يوسف آيه 21.
(2)سوره اعراف آيه 54.
(3)سوره يونس آيه 55.
(4)سوره بقره آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 160
حال به گفتاري كه در تفسير آيه مورد بحث داشتيم برگشته و نكاتي را متذكر مي‌شويم:

[سه نكته راجع به آيه كريمه" زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ ..."] ..... ص : 160

نكته اول:از ظاهر جمله:" زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ" بر مي‌آيد كه فاعل زينت‌گري، غير از خداي تعالي است يعني يا شيطان است، و يا نفس، دليل گفته ما دو نكته است، اول اينكه مقام آيه مقام مذمت كفار به اين رفتار انحرافي است، كه به لذائذ مادي از مال و اولاد اعتماد نموده، و به خاطر اينكه شيطان اين انحراف را در نظرشان جلوه داد خود را از خدا بي‌نياز دانستند، و در مثل چنين مقامي زينتي تناسب دارد كه باعث غفلت از خدا باشد، و چنين زينت‌گري لايق به ساحت مقدس خدا نيست.
نكته دوم:اينكه اگر اين زينت‌گري كار خداي تعالي باشد قهرا مراد از آن همان ميل غريزي است كه انسان به اين لذائذ مادي دارد، و اگر مراد اين بود، جا داشت تعبير فرمايد:
" زين للانسان حب الشهوات" و يا بفرمايد:" زين لبني آدم" و امثال اين تعبيرات، هم چنان كه در مواردي كه سخن از غرائز رفته اينگونه تعبير آورده، مثلا فرموده:" لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ، ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَ" «1».
و نيز فرموده:" وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ، وَ حَمَلْناهُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ ..." «2».
و اما لفظ" ناس" مناسب چنين مقامي نيست، زيرا عرب اين كلمه را بيشتر در مواردي استعمال مي‌كند كه مي‌خواهد امتيازها را لغو كند، و يا كسي را تحقير نموده و پستي فكر او را برساند، به موارد استعمال زير توجه فرمائيد:
" فَأَبي أَكْثَرُ النَّاسِ إِلَّا كُفُوراً" «3»،" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي" «4»، و آياتي ديگر نظير اينها.
نكته سوم: اينكه اموري كه خداي تعالي به عنوان نمونه و مصداق براي اين شهوات بر شمرده، با مساله تزيين فطري نمي‌سازد، زيرا اگر منظور اين بود جا داشت به جاي كلمه" نساء- زنان" تعبيري آورد كه معناي مطلق زوجيت را برساند و نيز به جاي لفظ" بنين" كلمه" اولاد" را آورده باشد و به جاي لفظ" قناطير مقنطرة" لفظ" اموال" را بياد بياورد، براي اينكه علاقه فطري و طبيعي به همسر همانطور كه در مردان نسبت به زنان هست، در زنان نيز نسبت به
__________________________________________________
(1)سوره تين آيه 5.
(2)سوره اسراء آيه 70.
(3)بيشتر مردم به جز كفران نعمت عكس العملي ندارند (سوره اسراء آيه 89). [.....]
(4)هان اي مردم ما شما را از نر و ماده‌اي خلق كرده‌ايم (سوره حجرات آيه 13).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 161
مردان همين علاقه وجود دارد، و همچنين علاقه غريزي كه در انسان نسبت به فرزندان هست، نسبت به مطلق اولاد و مطلق اموال است، نه خصوص پسران، و خصوص" قناطير".
و به همين جهت آن مفسري كه فاعل تزيين را خدا دانسته ناچار شده است بگويد:
مراد از حب نساء علاقه به مطلق همسر است، تا شامل علاقه زن به شوهرش نيز بشود، و مراد از بنين، مطلق فرزند است، تا شامل دختران نيز بشود، و مراد از قناطير، مطلق مال است، و گفته:
اگر خداي تعالي از خصوص نساء و بنين و قناطير نام برده، براي اين است كه اينها افراد قوي و شناخته شده‌تر مصداقند، و آن گاه در توجيه اين گفته‌اش خود را سخت به زحمت انداخته است.
نكته چهارم: اينكه نسبت داشتن تزيين به خداي سبحان با آخر آيه كه مي‌فرمايد:
" ذلِكَ مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ، قُلْ أَ أُنَبِّئُكُمْ بِخَيْرٍ مِنْ ذلِكُمْ ..."
نمي‌سازد، براي اينكه ظاهر اين كلام اين است كه مي‌خواهد مردم را از شهوات دنيايي منصرف كند، و نفوس بشر را متوجه ثواب‌ها و بهشت و همسران و رضواني كند كه نزد خدا برايشان آماده است، و منصرف كردن مردم از زندگي دنيا صحيح نيست، چون دنيا مقدمه آخرت است، و منصرف كردن مردم از مقدمه و در عين حال دعوت آنان به ذي المقدمه، تناقض روشني است، و بلكه ابطال هر دو امر يعني هم دنيا و هم آخرت است، و مثل كسي مي‌ماند كه مي‌خواهد سير بشود و از خوردن خودداري مي‌كند.
حال اگر بگويي آيه شريفه:" زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ ..." معنايي را افاده مي‌كند كه خلاصه آن را اين آيه شريفه مي‌رساند:" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا خالِصَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ" «1».
و لازمه انطباق معناي آن آيه و اين آيه اين است كه بگوئيم: در آن آيه نيز فاعل تزيين، خداست هم چنان كه در اين آيه فاعل تزيين، خدا است.
در پاسخ مي‌گوئيم: كه خير، آن آيه با اين آيه منطبق نيست، و نظام آن آيه فرق دارد، زيرا آيه مورد بحث، در مقام مذمت شهواتي است كه محبوب مردم است، و مردم را از ياد خدا منصرف نموده و مشغول مي‌سازد، و نمي‌گذارد آدمي به ياد لذائذي كه نزد خدا دارد بيفتد، و مي‌خواهد مردم را در اعراض از آن شهوات تحريك و تشويق كند، و متوجه لذائذي كه نزد
__________________________________________________
(1)بگو چه كسي زينتي را كه خدا براي بندگانش در آورده و روزي پاك را حرام كرده؟ بگو اينها براي كساني است كه در زندگي دنيا ايمان آوردند و خالص آن در قيامت مخصوص ايشان است (سوره اعراف آيه 32).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 162
خداي سبحان است بسازد، به خلاف آيه دوم كه مقامش مقام بيان اين نكته است كه لذائذي كه در اين دنيا بين مؤمنين و كفار مشترك است، در سراي ديگر، مخصوص مؤمنين خواهد بود، و به همين جهت است كه مي‌بينيم لفظ" ناس" در آيه مورد بحث، در اين آيه مبدل به لفظ" عباد" شد، و نيز" زينت" در آن آيه، در اين آيه" رزق طيب" ناميده شد.
باز اگر بگويي تزيين در آيه مورد بحث معلق بر" حب الشهوات" شده، نه بر" خود شهوات"، و معلوم است كه تزيين حب در نظر انسان و مجذوب شدن دل آدمي در برابر اين حب، امري طبيعي و خاصيتي ذاتي است، در نتيجه برگشت معناي تزيين حب براي انسان به اين مي‌شود كه خدا حب را در دل آدميان مؤثر قرار داده، و يا ساده‌تر بگوييم، آيه مي‌خواهد بفرمايد: كه خدا اين حب را در دل انسانها خلق كرده، و معلوم است كه خلقت تنها كار خدا است و لا غير، پس فاعل تزيين در آيه شريفه خداي تعالي است.
در پاسخ مي‌گوئيم لازمه آن قرائني كه ما ذكر كرديم اين است كه مراد از تزيين حب، اين باشد كه خداوند اين حب را طوري قرار داده كه انسانها را به سوي خود جذب كند، و آنان را از غير خودش باز دارد، چون زينت دادن امري مطلوب و جالب است، كه با غير خودش ضميمه مي‌شود و انسان را به سوي آن غير، جلب مي‌كند، (مثلا خانه‌اي ساده كه جلب نظر مشتري را نمي‌كند زينت مي‌كنند، تا به تبع آن زينت، خانه هم جلب توجه كند" مترجم") و يا زني كه قيافه جالبي ندارد خود را زينت مي‌كند، تا به تبع آن زينت، خودش هم زيبا شود، و مرد را به سوي خود بكشاند، پس در حقيقت مقصود اصلي همان امور زينت‌آور است، و زن از اين مقصد استفاده مي‌كند.
خلاصه اينكه، برگشت معناي تزيين حب براي مردم به اين است كه حب را در نظر آنان طوري قرار دهد كه باعث شيدايي و دلربايي آنان شود، و در اشتغال به آن حريص سازد.
اين است معناي تزيين حب، نه اصل تاثير آن، هم چنان كه ظاهر از معناي" فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضاعُوا الصَّلاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا" «1» نيز همين است، چون مي‌فرمايد: بعد از آنان خلقي آمدند كه نماز را ضايع گذاردند، و شهوات را پيروي كردند، و به زودي (كيفر) گمراهي را خواهند يافت.
و مؤيد اين معنا گفتاري است كه در باره شمردن نمونه‌هاي زينت از نظر خواننده خواهد گذشت كه چرا از نمونه‌هاي زينت، نساء و بنين و قناطير را شمرد؟ علاوه بر اينكه چه
__________________________________________________
(1)سوره مريم آيه 59.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 163
بسا بتوان گفت معناي لفظ شهوات خالي از شيفتگي و دلدادگي و حرص نيست، هر چند كه كلمه نامبرده به معناي مشتهيات است.
" مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنِينَ وَ الْقَناطِيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ ..." كلمه" نساء" جمعي است كه مفردي از لفظ خود ندارد، و كلمه" بنين" جمع كلمه" ابن" است كه به معناي نر، از فرزندان آدمي است، كه در فارسي به كلمه" پسر" ترجمه مي‌شود، حال چه پسر بدون واسطه، و چه با واسطه، كه فارسيان از آنان به كلمه" نوه"،" نتيجه"،" نبيره" تعبير مي‌كنند.
و كلمه" قناطير" جمع قنطار است، و اين كلمه كلمه‌اي است جامد، يعني چيزي از آن مشتق نمي‌شود، و به معناي مقدار طلايي است كه در يك پوست گاو بگنجد، و يا به معناي پوستي پر از طلا است.
كلمه" مقنطره" اسم مفعولي است مشتق از همين كلمه جامد، و اين رسم عرب است كه در الفاظ جامد معنايي اعتبار مي‌كنند كه با در نظر گرفتن آن معنا لفظ جامد، معنايي مصدري كسب مي‌كند، آن گاه از همان معناي مصدري كلمه‌اي ديگر مشتق مي‌سازند، نظير كلمه" باقل، و" تامر"، و" عطار"، كه از كلمات" بقل" (سبزيجات) و" تمر" (خرما) و" عطر" اشتقاق يافته است و به معناي فروشنده بقل، و تمر، و عطر است، و فائده اين اشتقاق آن است كه شخص و يا چيزي را به وصفي كه از جامد گرفته مي‌شود توصيف كنند، و معناي كلمه را براي او اثبات نمايند و اشاره كنند به اينكه شخص و يا چيز نامبرده واجد معناي آن كلمه هست، و چنان نيست كه هيچ رابطه‌اي با آن نداشته باشد، هم چنان كه مي‌گويند:
" دنانير مدنرة" و" دواوين مدونه"، و يا گفته مي‌شود:" حجاب محجوب" و" ستر مستور".
كلمه" خيل" به معناي اسبان است، و كلمه" مسومه" كه از ماده" سين"، و" واو"،" ميم" گرفته شده، به معناي چريدن حيوان است، گفته مي‌شود:" سامت الإبل" يعني شتر براه افتاده تا برود و در صحرا بچرد، و اين گونه حيوانات را كه علف از خانه نمي‌خواهند" سائمه" مي‌گويند، ممكن هم هست بگوئيم از باب" سمت الإبل في المرعي" باشد، يعني شتر را در چراگاه داغ زد، و نشانه كرد.
در نتيجه" خيل مسومة" يا به معناي اسباني است كه آزادانه در مرتع مي‌چرند، و يا اسبان داغدار و نشاندار است. و كلمه" انعام" جمع كلمه" نعم" به فتحه نون و عين است، كه به معناي شتر و گاو و گوسفند است، به خلاف كلمه" بهائم" كه هم نامبرده‌ها را شامل مي‌شود، و هم غير آنها را، البته غير وحشي‌ها و مرغان و حشرات و كلمه" حرث" به معناي
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 164
زرع است، ليكن افاده معناي كسب هم مي‌كند، و حرث عبارت است از تربيت نبات، و يا نبات تربيت شده، براي بهره‌گيري از منافع آنها در زندگي.

[اصناف مردم از لحاظ دلبستگي به اقسام شهوات] ..... ص : 164

آيه شريفه بنايش بر شمردن حب شهوات و افاده اين معنا كه حب شهوات طبق امور مورد علاقه انسان، تكثير پيدا مي‌كند نيست، و نمي‌خواهد بفرمايد: انسان به حسب طبع، متمايل به همسر، و دوستدار اولاد، و اموال است، تا مفسرين اشكال كنند كه چرا از انسان به كلمه" ناس"، و از اولاد به كلمه" بنين" و از مال به عبارت قناطير مقنطره تعبير كرد؟ آن گاه در توجيه اين تعبيرها خود را به زحمت اندازند هم چنان كه انداخته‌اند. بلكه بنايش بر اين است كه بفرمايد: مردم در شيفتگي به مشتهيات دنيا يك جور نيستند، بلكه چند گروهند، بعضي از شهوت‌پرستان هيچ هم و هدفي ندارند مگر عشق ورزيدن به زنان، و دل دادن به آنان، و تقرب و انس و همنشيني با آنان، و همين دلدادگي وجوهي از فساد و نافرماني خداي سبحان را به دنبال دارد، نظير آوازه‌خواني، و موزيك‌نوازي، و ميگساري، و امور ديگري مثل اينها، معمولا اين حركات زشت مختص به مردان است، و در زنان چنين وضعي پيش نمي‌آيد، مگر بسيار نادر.
بعضي ديگر دوستدار فرزند پسرند، چون تكاثر را دوست مي‌دارند، و مي‌خواهند با داشتن پسران زياد نيرومندتر از ديگران باشند، و غالبا اينگونه افراد در ميان باديه‌نشينان زياد يافت مي‌شوند، و نيز اينگونه علاقه‌ها نوعا مختص به پسران است، نه دختران.
بعضي ديگر از مردم دلباخته مالند، و بيشتر همتشان اين است كه كيسه‌ها را از پول پر كنند، و انبارها را از كالا انباشته نمايند.
ظهور و پيدايش اين قسم جنون هم بيشتر در جمع نقدينه يعني طلا و نقره است، و يا چيزي كه بعدها به صورت نقدينه در آيد، مانند اثاث و كالاهاي تجارتي و غيره، و نيز اينگونه علاقه‌ها غالبا در بين اهل شهر زياد است، نه در صحرانشينان.
و در نظر بعضي ديگر، خيل مسومه و اسبان تيزتك محبوب‌تر از ساير امور مادي است، نظير سواركاران كه با اسب عشق مي‌ورزند، بعضي هم علاقه شديدي به گاو و گوسفند، و بعضي به كشت و زرع دارند، البته ممكن است كه بعضي از افراد به دو تا و يا بيشتر از آنچه كه شمرده شد علاقمند باشند.
اين بود اقسام شهواتي كه مردم در علاقه به آنها به چند صنف هستند، هر يك، يكي از آنها را هدف اصلي زندگي و بقيه اهداف زندگي را فرع آن قرار مي‌دهند، و در مردم كمتر يافت مي‌شود (و يا اصلا يافت نمي‌شود) كسي كه علاقه‌اش به همه اشيا و چيزهاي نامبرده مساوي
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 165
باشد و همه را به طور مساوي دوست بدارد، و همه برايش هدف اصلي باشند.
و اما لذائذي از قبيل جاه و مقام و صدارت، همه امور و همي هستند كه به قصد ثانوي مورد علاقه قرار مي‌گيرند، و التذاذ به آنها، التذاذ شهواني شمرده نمي‌شود، بلكه التذاذي است و همي و خيالي، از اين گذشته اگر آيه شريفه نامي از اينگونه لذائذ نبرده براي اين است كه در مقام شمردن تمامي شهوات نبوده است.
از اينجا اين نظريه تاييد مي‌شود همانطور كه قبلا هم اشاره بدان شد كه مراد از حب شهوات، علاقه معمولي نيست، پس دلدادگي و مرحله شديد حب است، (كه خود نوعي جنون است و به همين جهت به شيطان نسبت داده شده)، و اگر مراد، اصل علاقمندي كه امري است فطري، مي‌بود به شيطان نسبتش نمي‌داد، چون علاقه معمولي و فطري را خداوند در دل همه نهاده است.
" ذلِكَ مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا ..."
يعني اين شهواتي كه شمرديم اموري است كه در زندگي دنيا (يعني نزديكترين زندگي براي انسان نسبت به جهان آخرت) وسيله اقامه حيات است، و زندگي دنيا (نزديكتر) و همچنين متاع و وسيله اقامه آن امري است فاني، و از بين رفتني، نه خود دنيا مي‌ماند، و نه متاع آن، نه آن عاقبتي باقي و صالح دارد و نه اين، آن زندگي كه بقا دارد و شايسته است كه آن را زندگي بناميم، زندگي آخرت است كه نزد خدا است، (وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ).
" قُلْ أَ أُنَبِّئُكُمْ بِخَيْرٍ مِنْ ذلِكُمْ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتٌ ..."

[لذائذ و نعمت‌هاي دنيا و آخرت هم هست با اين تفاوت كه نعمت‌هاي آخرت خالي از قبح و فساد است] ..... ص : 165

اين آيه شريفه در مقام بيان جمله:" وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ" است و به جاي شهواتي كه در آيه قبل شمرد، در اينجا يك چيز را مقابل آنها قرار داده، و آن كلمه" خير" است، و اين بدان جهت است كه نعمت‌هاي آخرتي همه خوبي‌ها را دارد، هم باقي است و هم اينكه زيبايي و لذتش حقيقي است، هم بطلان در آن راه ندارد، اموري است هم جنس شهوات دنيا (اگر در دنيا همسرانند در آخرت هم حوران بهشتي هستند، و اگر در دنيا اموال و اولاد و خوردني‌ها هست آنجا هم غلمان و باغها و اقسام ميوه‌ها هست" مترجم").
خلاصه خواص آنچه در دنيا هست در آخرت هم هست، با اين تفاوت كه نعمت‌هاي آخرت خالي از قبح و فساد است، و آدمي را از آنچه برايش بهتر و واجب‌تر است، باز نمي‌دارد.
در اين آيه با اينكه نام بهشت را برد (و بهشت مشتمل بر همه لذائذ هست) و در عين حال نام ازواج مطهره را اختصاص به ذكر داد، براي اين كه مساله هم خوابي و جماع در نظر انسان لذيذترين لذائذ حسي است، و باز به همين جهت است كه در آيه قبلي نام زنان را جلوتر از بنين و قناطير مقنطرة ذكر كرد.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 166

[توضيحي در باره" رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ"] ..... ص : 166

و اما كلمه" رضوان" به كسره را و هم به ضمه آن به معناي رضا و خشنودي است، و آن حالتي است كه در نفس آدمي هنگام برخورد با چيزي كه ملايم طبع او است پيدا مي‌شود، و نفس از پذيرفتن آن امتناع نمي‌ورزد، و در صدد دفع آن بر نمي‌آيد، در مقابل اين حالت، حالت سخط و خشم است كه در هنگام برخورد با ناملايمات، در نفس پيدا مي‌شود و نفس در صدد دفع آن بر مي‌آيد.
در قرآن كريم مساله رضاي خداي سبحان مكرر آمده، و بايد دانست كه رضايت خدا همانطور كه بالنسبه به فعل بندگانش در باب اطاعت تصور دارد، همچنين در غير باب اطاعت از قبيل اوصاف و احوال و غيره تصور دارد، (همان طور كه مي‌گوئيم نماز باعث رضاي خدا است، همچنين مي‌گوئيم تواضع و رقت قلب باعث خشنودي او است" مترجم").
چيزي كه هست بيشتر مواردي كه در قرآن كلمه رضاي خدا آمده، (اگر نگوئيم همه مواردش) از قبيل رضايت به اطاعت است، و به همين جهت است كه در آيات زير رضاي خدا را با رضاي بنده، مقابل هم قرار داده. رضايت خدا از بنده‌اش به خاطر اطاعت او است، و رضايت بنده از خدا به خاطر پاداشي است كه به او مي‌دهد، و يا به خاطر حكمي است كه به نفع او صادر مي‌كند.
" رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ" «1».
" يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً" «2».
" وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ، وَ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ، رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ، وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ ..." «3».
اينكه در اين مقام يعني مقام شمردن آنچه براي انسان خير است، و مطابق با امور مورد علاقه زندگي دنيايي او است مساله رضايت خدا را شمرده، دلالت دارد بر اينكه خود رضوان نيز از خواسته‌هاي انساني، و يا مستلزم امري است كه آن امر اين چنين است، و به همين جهت بوده كه در اين آيه آن را در مقابل جنات و ازواج ذكر كرده است.
__________________________________________________
(1)خدا از ايشان راضي شده و ايشان از خدا سوره بينه آيه 8.
(2)هان اي نفس آرامش يافته برگرد به سوي پروردگارت در حالي كه تو از او و او از تو راضي است سوره فجر آيه 28.
(3)سوره توبه آيه 100.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 167
در آيه:" فَضْلًا مِنْ رَبِّهِمْ وَ رِضْواناً" «1» آن را در مقابل فضل، و نيز در آيه:" وَ مَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوانٌ" «2» در مقابل مغفرت، و در آيه:" بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَ رِضْوانٍ" «3» در مقابل رحمت ذكر فرمود.
و چه بسا با تدبر و دقت در معناي آنچه كه ما گفتيم، و دقت در آيه:" رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ ..." و آيه:" راضِيَةً مَرْضِيَّةً ..." «4» بتوان نكته‌اي را كه آيه مورد بحث مبهم گذاشته، كشف نمود، براي اينكه در آيات نامبرده رضايت را به خود آنان زده، فرموده (خدا از ايشان راضي است) و رضايت از شخص، غير رضايت از فعل شخص است.
در نتيجه برگشت معنا به اين مي‌شود كه خداي تعالي ايشان را در آنچه مي‌خواهند از خود نمي‌راند، نتيجه اين هم همان معنايي مي‌شود كه آيه:" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها- ايشان در بهشت هر چه بخواهند در اختيار دارند"»
آن را افاده مي‌كند، پس در رضوان خدا از انسان، مشيت مطلقه انسان وجود دارد.
از اينجا روشن مي‌شود اينكه رضوان در اين آيه را در مقابل شهواتي قرار داده، كه در آيه قبل نام برده بود، براي اين است كه بفهماند انسان دنياپرست اگر دنيا و مخصوصا مال دنيا را جمع مي‌كند، براي اين است كه به خيال خود مشيت مطلقه را به دست آورد، ساده‌تر بگويم براي اين جمع مي‌كند كه هر كاري خواست بتواند بكند، و قدرتش تا دورترين آرزوهايش توسعه يابد، ولي امر بر او مشتبه شده، و نفهميده كه چنين قدرتي و چنين مشيت مطلقه‌اي جز با رضايت خدا تامين نمي‌شود، خدايي كه زمام هر چيز به دست او است.
" وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ" بعد از آنكه از اين آيه و آيه قبليش به دست آمد كه خدا در دو سرا يعني هم در دنيا و هم در آخرت وعده نعمت‌هايي را داده كه مايه تنعم و لذت او است، و نيز از آنجايي كه اين نعمت‌ها چه خوردني‌هايش و چه نوشيدني‌ها و همسران و ملك و ساير لذائذش هم دنيوي دارد و هم اخروي، با اين تفاوت كه آنچه دنيايي است مشترك بين كافر و مؤمن است، و اما اخرويش مختص به مؤمنين است.
__________________________________________________
(1)سوره مائده آيه 2.
(2)سوره حديد آيه 20.
(3)سوره توبه آيه 21.
(4)سوره فجر آيه 28.
(5)سوره ق آيه 35.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 168
جاي اين سؤال در ذهن باز مي‌شود كه: چه فرقي است بين دنيا و آخرت كه لذائذ دنيوي مشترك، و لذائذ اخروي مختص باشد؟ و يا بگو چه مصلحتي ايجاب كرده كه نعمت‌هاي اخروي مختص به مؤمن باشد؟ و چون جاي چنين سؤالي بوده، در آخر آيه مورد بحث فرمود:
(و خدا به وضع بندگانش بصير است)، و معنايش اين است كه اين فرقي كه خداي تعالي بين مؤمن و كافر گذاشته بر اساس عبث و بيهوده كاري نبوده، چون خدا بزرگتر از آن است كه كاري گزاف و بيهوده كند، بلكه در خود اين دو طايفه از مردم چيزي هست كه اين تفاوت را باعث شده، و خدا بصير و بينا به بندگان خويش است و دليل اين تفاوت را مي‌داند، و آن عبارت است از وجود تقوا در مؤمن، و نبود آن در كافر.
در آيه بعدي اين تقوا را به بياني معرفي كرده كه با آيه مورد بحث متصل و مربوط باشد، و آن اين است كه فرموده:" الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا ..." تا آخر دو آيه، كه خلاصه اين معرفي چنين است كه مؤمنين فقر و حاجت خود را نزد پروردگارشان اظهار مي‌دارند، و خود را از او بي‌نياز نمي‌دانند، و نه تنها به زبان اظهار مي‌دارند، بلكه صدق گفتار خود را با عمل صالح خود اثبات مي‌كنند، به خلاف كفار كه خود را از پروردگار خود بي‌نياز مي‌پندارند و پيروي شهوات دنيا زندگي آخرت و عاقبت امرشان را از يادشان برده است.
يكي از لطيف‌ترين نكاتي كه از دو آيه مورد بحث، يعني آيه:" ذلِكَ مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا، وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ"، و آيه:" قُلْ أَ أُنَبِّئُكُمْ بِخَيْرٍ مِنْ ذلِكُمْ ..."، و آياتي كه شبيه به اينها است، نظير آيه:" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ؟ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا، خالِصَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ كَذلِكَ نُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ" «1» استفاده مي‌شود، پاسخ از اشكالي است كه بسياري از دانشمندان بر ظاهر آيات راجع به توصيف نعمت‌هاي بهشت وارد دانسته‌اند.

[تقرير يك اشكال: لذائذ دنيوي براي بقاي انسان و حفظ نسل او است، در آخرت كه دار بقاء است، چه حاجتي به اينگونه لذائذ هست] ..... ص : 168

و آن اشكال اين است كه: (تمامي لذائذ دنيوي براي بقا و حفظ نسل است، و آخرت كه دار بقا است، چه حاجت به اين گونه لذائذ دارد)؟ توضيح اينكه اگر در احوال وجود موجودات محسوس در اين عالم دقت كنيم، هيچ شكي براي ما نمي‌ماند، در اينكه افعالي كه از اين موجودات سر مي‌زند، همه ناشي و فرع بر قوا و ادواتي است كه هر موجودي مجهز به آن است، و بحث از اهداف و غايات هستي هم اين معنا را تاييد مي‌كند، و به ثبوت مي‌رساند كه
__________________________________________________
(1)سوره اعراف آيه 32.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 169
هيچ چيز در عالم به طور اتفاق و يا گزاف و يا عبث خلق نشده است.
يكي از موجودات اين عالم، انسان است كه مي‌بينيم از سر تا پايش دستگاه‌هايي دقيق و جهازي حيرت‌انگيز از دقت است، با يك جهازش مساله تغذيه او تامين مي‌شود، كه همه مي‌دانيم غذا خوردن آدمي بيهوده نيست، بلكه براي پر كردن خلاي است كه در اثر تحليل بدن پديد مي‌آيد، ناگزير غذا مي‌خورد، تا باقي بماند.
يكي ديگر از آن جهازات، جهاز تناسل است، در مردان به شكلي و در زنان به شكلي ديگر، و هر يك قوايي فعاله دارند، قوايي كه هر يك مترتب بر ديگري است، و اين دو جنس مخالف با كشش و كوشش به يكديگر مي‌رسند. تا نوع بشر باقي بماند، در نباتات و حيوانات هم مساله نظير وضعي است كه انسانها دارند.
از سوي ديگر مي‌بينيم عالم خلقت براي اينكه موجودات را به راهي كه مي‌خواهد بيندازد و آنها را مسخر خود كند، و مخصوصا در تسخير جانداران يعني حيوان و انسان، لذائذي در افعال آنها و قواي فعاله آنها قرار داده، تا به خاطر رسيدن به آن لذائذ او را به سوي عمل روانه كند، و او خودش نمي‌داند چرا اين قدر براي خوردن و عمل زناشويي مي‌دود، خيال مي‌كند هدف لذت بردن او است، در حالي كه با اين لذت و اين گول زنك، او را كوك كرده‌اند، تا خلقت به هدف خود كه بقاي شخص و نوع انسان است برسد.
و مسلما اگر خلقت انسان و غذا و شهوت جنسي اين رابطه يعني لذت‌گيري را در آدمي ننهاده بود هيچ انساني به دنبال آن نمي‌رفت، نه براي تحصيل غذا اين همه تلاش مي‌كرد، و نه براي عمل جنسي آن همه مشقات را مي‌پذيرفت، و هر چه مثلا به او مي‌گفتند اگر غذا نخوري باقي نمي‌ماني، و اگر جماع نكني جنس بشر باقي نمي‌ماند، زير بار نمي‌رفت، و در نتيجه غرض خلقت باطل مي‌شد، و ليكن خداي تعالي لذت غذا، و لذت جماع را در او به وديعت نهاد، تا آرامش خود را در به دست آوردن آن دو بداند، و تا غذا و شهوت جنسي را به دست نياورد آرام نگيرد، و براي به دست آوردنش هر مشقت و مصيبت و بلائي را به جان بخرد، و نه تنها به جان بخرد، بلكه در جمع‌آوري مال و ساير شهوات به ديگران فخر هم بفروشد و خلاصه او به مشتي گول زنك دلخوش باشد، و نظام خلقت به هدف خود برسد.
پس معلوم شد كه منظور خداي تعالي از اين تدبير غير از اين نبوده، كه فرد و نسل بشر باقي بماند، فرد، با غذا خوردنش، و نسل، با جماع كردنش. اين غرض خلقت، و اما براي خود انسان باقي نمي‌ماند مگر خيال.
خوب، وقتي معلوم شد كه اين لذائذ دنيوي مقصود اصلي در خلقت نيست، بلكه براي ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 170
غرضي محدود و زماندار است، اشكال بالا متوجه مي‌شود كه در قيامت وجود اين لذائذ چه معنا دارد، با اينكه بقاي آن زندگي نه بستگي به خوردن دارد، و نه به جماع. باز تكرار مي‌كنيم كه لذت خوردن و نوشيدن و همه لذائذ مربوط به تغذي براي حفظ بدن از آفت تحليل رفتن و از فساد تركيب آن يعني مردن است، و لذت جماع و همه لذائذ مربوط به آن كه اموري بسيار است براي توليد مثل و حفظ نوع از فنا و اضمحلال مي‌باشد.
پس اگر براي انسان وجودي فرض كنيم كه عدم و فنا در دنبالش نيست، و حياتي فرض كنيم كه از هر شر و مكروهي مامون است، ديگر چه فايده‌اي مي‌توان در وجود قواي بدني يك انسان آخرتي تصور كرد؟ و چه ثمره‌اي در داشتن جهاز هاضمه، و تنفس، و تناسل، و مثانه، طحال، و كبد و امثال آن مي‌تواند باشد؟ با اينكه گفتيم همه اين جهازها براي بقا تا زماني محدود است، نه براي بقاي جاوداني و ابدي.

[جواب به اشكال فوق] ..... ص : 170

و اما جواب از اين اشكال اين است كه (خداي سبحان آنچه از لذائذ دنيا و نعمت‌هاي مربوط به آن لذائذ را خلق كرده كه انسانها را مجذوب خود كند، و در نتيجه به سوي زندگي در دنيا و متعلقات آن كشيده شوند، هم چنان كه در كلام مجيدش فرمود:" إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَي الْأَرْضِ زِينَةً لَها" «1».
و نيز فرموده:" الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ الْحَياةِ الدُّنْيا" «2».
و نيز فرموده:" تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا" «3».
و نيز در آيه‌اي كه مي‌بينيد و جامع‌ترين آيه نسبت به فرض ما است فرموده:" وَ لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلي ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا، لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ، وَ رِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ أَبْقي" «4».
و نيز فرموده:" وَ ما أُوتِيتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَمَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا، وَ زِينَتُها، وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ وَ أَبْقي، أَ فَلا تَعْقِلُونَ" «5» و آياتي ديگر از اين قبيل كه همه اين نكته را بيان
__________________________________________________
(1)يعني ما آنچه روي زمين است را زينت زمين كرديم (سوره كهف آيه 7).
(2)مال و فرزندان زينت زندگي دنيا است (سوره كهف آيه 46). [.....]
(3)همه در طلب متاع ناپايدار زندگي دنيا هستند (سوره نساء آيه 94).
(4)دو چشم خود را به آن چيزهايي كه رونق زندگي دنيا است و به بعضي از ايشان بهره داديم تا در باره آن آزمايششان كنيم، خيره مساز، كه رزق پروردگارت بهتر و پايدارتر است. سوره طه آيه 131.
(5)و آنچه در اختيارتان قرار گرفته، وسيله زندگي دنيا و زينت آن است، نه هدف نهايي، و آنچه نزد خدا است بهتر و پايدارتر است، آيا باز هم تعقل نمي‌كنيد. سوره قصص آيه 60.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 171
مي‌كنند كه نعمت‌هاي موجود در دنيا و لذائذ مربوط به هر يك از آنها اموري است مقصود للغير، نه مقصود بالذات، وسيله‌هايي است براي زندگي محدود دنيا، كه از چند روزه دنيا تجاوز نمي‌كند، و اگر مساله زندگي مطرح نبود اين نعمت‌ها نه خلق مي‌شد و نه ارزشي داشت، حقيقت امر همين است.
و ليكن اين را هم بايد دانست كه آنچه از هستي انسان باقي مي‌ماند همين وجودي است كه چند صباحي در دنيا زندگي كرده، با دگرگوني‌ها و تحولاتش مسيري را از نقص به كمال طي نموده، و اين قسمت از وجود انسان همان روحي است كه از بدن منشا گرفته و بر بدن حكم مي‌راند.
بدني كه عبارت است از مجموع اجزايي كه از عناصر روي زمين درست شده، و نيز قواي فعاله‌اي كه در بدن است، به طوري كه اگر فرض كنيم غذا و شهوت (و يا علاقه جذب عناصر زمين به سوي بدن) نمي‌بود، وجود انسان هم دوام نمي‌يافت. پس فرض نبود غذا و ساير شهوات، فرض نبود انسان است، نه فرض استمرار نيافتن وجودش، (دقت بفرمائيد).
پس انسان در حقيقت همان موجودي است كه با زاد و ولد منشعب مي‌شود، مي‌خورد و مي‌نوشد، و ازدواج مي‌كند و در همه چيز تصرف نموده، مي‌گيرد، مي‌دهد، حس مي‌كند، خيال مي‌كند، تعقل مي‌نمايد، خرسند و مسرور و شادمان مي‌شود، و هر ملائمي را به خود جلب مي‌كند، خودي كه عبارت است از مجموع اينها كه گفتيم، مجموعي كه بعضي از آنها مقدمه بعضي ديگر است، و انسان بين مقدمه و ذي المقدمه حركتي دوري دارد، چيزي كه بر حسب طبيعت مقدمه كمال او بود، با دخالت شعور و اختيارش كمال حقيقتش مي‌شود.

[خلود و جاودانگي انسان در آخرت به معناي ابطال وجود او نيست، بلكه ادامه وجود دنيوي او است] ..... ص : 171

و وقتي خدا او را از دار فاني دنيا به دار بقا منتقل كرد، و خلود و جاودانگي برايش نوشت، حال يا خلود در عذاب، و يا در نعمت و ثواب اين انتقال و خلود، ابطال وجود او نمي‌تواند باشد بلكه اثبات وجود دنيايي او است، هر چه بود حالا هم همان است، با اين تفاوت كه در دنيا معرض دگرگوني و زوال بود، ولي در آخرت دگرگوني ندارد، هر چه هست هميشه همان خواهد بود، قهرا يا هميشه به نعمت‌هايي از سنخ نعمت‌هاي دنيا (منهاي زوال و تغيير) متنعم، و يا به نقمت‌ها و مصائبي از سنخ عذابهاي دنيا (ولي منهاي زوال و تغيير) معذب خواهد بود، و چون نعمت‌هاي دنيا عبارت بود از شهوت جنسي، و لذت طعام، و شراب، و لباس، و مسكن، و همنشين و مسرت و شادي و امثال اينها، در آخرت هم قهرا همين‌ها خواهد بود.
پس انسان آخرت هم همان انسان دنيا است، ما يحتاج آخرتش هم همان ما يحتاج دنيا است، آنچه در دنيا وسيله استكمالش بوده همان در آخرت هم وسيله استكمال او است، مطالب
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 172
و مقاصدش هم همان مطالب و مقاصد است، تنها فرقي كه بين دنيا و آخرت است مساله بقا و زوال است.
اين آن چيزي است كه از كلام خداي سبحان ظاهر مي‌شود، كه در بيان حقيقت بنيه و ساختمان انسان مي‌فرمايد:" وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِي قَرارٍ مَكِينٍ ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً، فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً، فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ، عِظاماً، فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً، ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ، فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ، ثُمَّ إِنَّكُمْ بَعْدَ ذلِكَ لَمَيِّتُونَ، ثُمَّ إِنَّكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ تُبْعَثُونَ" «1».
توجه كنيد به جمله اول آيه و همه فقرات آن كه تعبير به" خلقت" كرده، و خلقت عبارت است از تركيب، (نظير پديد آوردن بنا از تركيب سنگ و آجر و غيره)، و باز توجه كنيد به جمله:" و در آخر او را خلقي ديگر كرديم"، كه به خوبي دلالت مي‌كند بر اينكه خلقت مادي بدن مبدل مي‌شود به خلقت موجودي مجرد، و باز توجه كنيد به جمله" و سپس همين شما در روز قيامت مبعوث خواهيد شد" كه به طور مسلم مخاطب به اين خطاب، همان انساني است كه خلقتي ديگر شده.
و نيز مي‌فرمايد:" قالَ فِيها تَحْيَوْنَ، وَ فِيها تَمُوتُونَ، وَ مِنْها تُخْرَجُونَ" «2»، كه از آن بر مي‌آيد حيات انسان، حياتي است زميني، كه از زمين و نعمت‌هايش تركيب شده، و ما در تفسير آيه:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً ..." «3» پاره‌اي مطالب در اين باره بيان كرديم.
و از سوي ديگر خداي سبحان در باره اين نعمت‌هاي زميني فرموده:" ذلِكَ مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا".
و نيز فرموده:" وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا مَتاعٌ" «4» و در اين دو آيه خود زندگي
__________________________________________________
(1)همانا ما انسان را از چكيده‌اي از گل خلق كرديم، آن گاه آن خلاصه را نطفه‌اي كرده، در قرارگاهي ايمن نهاديم، آن گاه آن نطفه را به صورت" علقه" در آورديم و آن كرم را به صورت گوشتي جويده آفريديم، و سپس آن گوشت جويده را به صورت اسكلت و استخوان‌بندي در آورديم، و آن گاه بر روي آن اسكلت، گوشت پوشانديم، و در آخر او را خلقي ديگر كرديم، پس چه پر بركت است، خدا كه بهترين خالق است، سپس شما بعد از همه اينها خواهيد مرد، و سپس همين شما در روز قيامت مبعوث خواهيد شد. سوره مؤمنون آيه 16.
(2)فرمود در زمين زنده مي‌شويد، و در همان زمين مي‌ميريد، و از همان زمين بيرون مي‌شويد. سوره اعراف، آيه 25.
(3)سوره بقره آيه 213.
(4)سوره رعد آيه 26).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 173
دنيا را وسيله زندگي آخرت و متاع آن ناميده، متاعي كه صاحبش از آن متمتع مي‌شود، و اين خود بديع‌ترين بيان در اين باب است، بابي است كه از آن هزارها باب باز مي‌شود، و در عين حال مصدق كلام رسول خدا (ص) است كه فرموده:" كما تعيشون تموتون، و كما تموتون تبعثون" «1».

[انسان علاوه بر نقص و كمال طبيعي، نقص و كمالي نيز دارد كه به اختيار و اعمال او وابسته است] ..... ص : 173

و كوتاه سخن اينكه زندگي دنيا عبارت است از وجود دنيوي انسان، به ضميمه آنچه از خوبيها و بديها كه كسب كرده، و آنچه كه به نظر خودش خيبت و خسران است. در نتيجه در آخرت يا لذائذي كه كسب كرده به او مي‌دهند، و يا از آن محرومش مي‌كنند. و يا به نعمتهاي بهشت برخوردارش مي‌سازند، و يا به عذاب آتش گرفتارش مي‌كنند.
و به عبارتي روشن‌تر، آدمي در بقايش به حسب طبيعت، سعادت و شقاوتي دارد، هم بقاي شخصيتش و هم بقاي نوعش، و اين سعادت و شقاوت منوط به فعل طبيعي او، يعني أكل و شرب و نكاح او است، و همين فعل طبيعي به وسيله لذائذي كه در آن قرار داده‌اند آرايش و مشاطه‌گري شده، لذائذي كه جنبه مقدميت دارد. اين به حسب طبيعت آدمي و خارج از اختيار او است.
و اما وقتي مي‌خواهد با فعل اختياري خود طلب كمال كند، و شعور و اراده خود را به كار بيندازد، موجودي مي‌شود كه ديگر كمالش منحصر در لذائذ طبيعي نيست، بلكه همان چيزي است كه با شعور و اراده خود انتخاب كرده است.
پس آنچه خارج از شعور و مشيت او است (از قبيل خوشگلي و خوش لباسي، و بلندي و خوش صورتي، و خوش خطي، و سفيدي، و لذت‌بخشي غذا، و خانه، و همسرش و امثال اينها) كمال او شمرده نمي‌شود، هر چند كه نوعي كمال طبيعي هست، و همچنين عكس آن نقص خود او شمرده نمي‌شود، هر چند كه نقص طبيعي هست، هم چنان كه خود را مي‌بينيم كه از تصور لذائذ لذت مي‌بريم، هر چند كه در خارج وجود نداشته باشد.
مثلا مريض با اينكه بهبودي ندارد اما از تصور بهبودي لذت مي‌برد، پس همين لذائذ مقدمي است كه كمال حقيقي انسان مي‌شود، هر چند كه از نظر طبيعت، كمال مقدمي است
حال اگر خداي سبحان اين انسان را بقايي جاودانه بدهد، سعادتش همان لذائذي است كه در دنيا مي‌خواست، و شقاوتش همان چيزهايي است كه در دنيا نمي‌خواست، حال چه لذت به حسب طبيعت، و خلاصه لذت مقدمي باشد، و چه لذت حقيقي و اصلي باشد، چون اين بديهي
__________________________________________________
(1)عينا همانطور كه زندگي مي‌كنيد مي‌ميريد، و همانطور كه مي‌ميريد مبعوث مي‌شويد.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 174
است كه خير هر شخص و يا قوه مدركه و داراي اراده عبارت است از چيزهايي كه علم بدان دارد، و آن را مي‌خواهد، و شر او عبارت است از چيزي كه آن را مي‌شناسد ولي نمي‌خواهد.
پس به دست آمد كه سعادت انسان در آخرت به همين است كه به آنچه از لذائذ كه در دنيا مي‌خواست برسد، چه خوردنيش، و چه نوشيدنش، و چه لذائذ جنسيش، و چه لذائذي كه در دنيا به تصورش نمي‌رسيد، و در عقلش نمي‌گنجيد، و در آخرت عقلش به آن دست مي‌يابد، و رسيدن به اين لذائذ همان بهشت است، و شقاوتش به نرسيدن به آنها است، كه همان آتش است، هم چنان كه خداي تعالي فرموده: لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها، وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ" «1».
" الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا إِنَّنا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ قِنا عَذابَ النَّارِ" اين آيه شريفه توصيف متقين است، كه در آيه:" لِلَّذِينَ اتَّقَوْا" سخن از ايشان رفت، و ايشان را اينطور توصيف مي‌كند كه مي‌گويند:" ربنا" و در اين كلمه با ذكر ربوبيت خدا اظهار عبوديت نموده، از او كه پرورش دهنده ايشان است مي‌خواهند به حالشان رحم كند، و حاجتشان را برآورد" إِنَّنا آمَنَّا ...".
در اين جمله منظورشان اين نيست كه بر خدا منت نهند، كه ما به تو ايمان آورده‌ايم، چون بفرموده خدا در آيه:" بَلِ اللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَداكُمْ لِلْإِيمانِ" «2» همه منت‌ها را خدا بر ما دارد، كه به سوي ايمان هدايتمان كرد، بلكه منظورشان اين است كه از خدا بخواهند وعده‌اي كه به بندگانش داده كه" وَ آمِنُوا بِهِ يَغْفِرْ لَكُمْ" به وي ايمان آوريد تا شما را بيامرزد «3» در حق آنان منجز و عملي سازد، و به همين جهت جمله،" فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا ..." را با آوردن حرف" فا" بر سر آن متفرع بر گفتار قبلي خود كردند، و در اينكه گفتار خود را با حرف" ان" تاكيد كردند، براي اين بود كه بر صدق و ثباتشان در ايمان دلالت كند.
در اينجا سؤالي پيش مي‌آيد، و آن اين است كه، چرا بعد از جمله:" فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا" جمله:" وَ قِنا عَذابَ النَّارِ" را اضافه كردند؟ با اينكه بعد از مغفرت ديگر آتشي نمي‌ماند؟.
جواب اين است كه: خير، مغفرت مستلزم تخلص از عذاب نيست به اين معنا كه نگهداري از عذاب آتش هم فضلي جداگانه از ناحيه خدا است، كه به هر يك از بندگانش
__________________________________________________
(1)در بهشت هر چه بخواهند در اختيار دارند، و نزد ما بيشتر از آن هم هست. سوره ق، آيه 35.
(2)سوره حجرات آيه 17.
(3)سوره احقاف آيه 31.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 175
بخواهد مي‌دهد. و يا به نعيم بهشت متنعم مي‌كند.
براي اينكه ايمان به خدا و اطاعت از او، بنده را طلبكار از خدا نمي‌كند، تا خدا به عنوان پرداخت حق، او را از عذاب آتش پناه دهد، و يا به نعمت بهشت برساند، زيرا ايمان و اطاعت هم يكي از نعمت‌هايي است كه خدا به بنده‌اش داده، و بلكه بزرگترين نعمت او است، و بنده از ناحيه خودش چيزي را مالك نيست، و حقي بر خدا ندارد، مگر آن حقي را كه خود خدا به عهده خود گرفته، و يكي از آن حقوق همين است كه اگر ايمان آوردند، ايشان را بيامرزد، و يكي ديگر اينكه از عذاب محفوظشان بدارد، هم چنان كه فرموده:" وَ آمِنُوا بِهِ يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُجِرْكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ" «1». و چه بسا از بعضي از آيات استفاده شود كه نگهداري از عذاب آتش، همان مغفرت و جنت باشد، نه چيز ديگر، مانند آيه:" هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلي تِجارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ، تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ، وَ تُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ، بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ، يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ، وَ يُدْخِلْكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ، وَ مَساكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ" «2».
چون در دو آيه اخير آنچه را در آيه اول به اجمال گذرانده بود، تفصيل مي‌دهد، در آيه اول به طور اجمال فرموده بود:" آيا شما را به تجارتي راهنمايي كنم كه چنين و چنان ..." و در دو آيه بعدش بيان مي‌كند: كه سود آن تجارت چيست، و اين خود معنايي دقيق است كه به زودي در موردي مناسب ان شاء اللَّه شرحش مي‌دهيم.
" الصَّابِرِينَ وَ الصَّادِقِينَ ..."

[پنج خصلت براي متقين] ..... ص : 175

در اين آيه ايشان را به داشتن پنج خصلت ممتاز توصيف كرده، كه تقواي هيچ متقي خالي از آنها نيست.
1- صبر، و اينكه اين صفت اول ذكر شده به خاطر اين است كه مقدم بر خصلت‌هاي ديگر است، البته از آنجايي كه در آيه، صبر را مطلق آورده، شامل همه صبرهاي ديگر هم
__________________________________________________
(1)به او ايمان آورديد، تا پاره‌اي از گناهان شما را بيامرزد، و از عذاب اليم پناهتان دهد. سوره احقاف، آيه 31.
(2)آيا شما را به تجارتي راهنمايي بكنم كه سودش اين باشد كه شما را از عذاب اليم نجات دهد؟
آن تجارت اين است كه به خدا و رسولش ايمان آورده، و در راه خدا با مال و جانتان مجاهده كنيد، اين براي شما بهتر بود اگر مي‌دانستيد براي اينكه گناهان شما را مي‌آمرزد و به بهشتهايي كه نهرها در زير آن روان است، داخلتان مي‌كند، قصرهايي نيكو در بهشت‌هاي عدن. سوره صف، آيه 12.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 176
مي‌شود:" صبر بر اطاعت"،" صبر بر ترك معصيت"،" صبر بر مصيبت".
2- صدق و صدق هر چند حقيقتش به حسب تحليل عبارت است از مطابق بودن ظاهر گفتار و كردار آدمي با باطنش، و ليكن اگر كلمه نامبرده را به اين معنا بگيريم شامل تمامي فضائل مي‌شود، ديگر حاجت نبود صابرين و قانتين و آن ديگر صفات را ذكر كند، پس قطعا اين معناي تحليلي منظور نبوده، در نتيجه بايد گفت كه مراد از آن همان راستگويي است و بس (و خدا داناتر است).
و كلمه" قنوت" به معناي خضوع براي خداي سبحان است، كه شامل عبادات و اقسام اطاعت‌ها مي‌شود، و كلمه" انفاق" كه" منفقين" اسم فاعل از آن است، عبارت است از دادن مال به كسي كه مستحق آن است.
منظور از كلمه:" استغفار" در سحرها نماز شب و استغفار در آن است، و روايات وارده، استغفار در اسحار را به نماز شب، و استغفار در قنوت آخرينش كه همان يك ركعت" وتر" است تفسير نموده‌اند.
خداي تعالي در سوره مزمل، آيه 19 و سوره دهر آيه 29 بعد از يادآوري قيام در شب و تهجد و عبادت در آن استغفار را، راه انسانها به سوي پروردگارشان خوانده، و فرموده:" إِنَّ هذِهِ تَذْكِرَةٌ، فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلي رَبِّهِ سَبِيلًا" «1».
" شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ، وَ الْمَلائِكَةُ، وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ" كلمه" شهادت" در اصل به معناي معاينه يعني به چشم خود ديدن، و يا به گوش خود شنيدن، و يا با ساير حواس خود حس كردن بوده است، ولي در اداي شهادت نيز استعمال شده، مثلا در باره كسي كه در محضر قاضي مي‌گويد (من ديدم كه فلاني آن ديگري را زد، و يا شنيدم كه چنين گفت، و امثال اينها) مي‌گويند در محضر قاضي شهادت داد، و به تدريج در اثر كثرت استعمال در هر دو معنا، مشترك در هر دو معنا شد، به طوري كه اگر قرينه‌اي در كلام نباشد، شنونده از گوينده مي‌پرسد: منظورت از شهادت، تحمل آن است، و يا اداي آن، و اين بدان عنايت است كه هر دو يك غرض را ايفا مي‌كنند، چون آن كسي كه شهادت را تحمل مي‌كند، براي ادا تحمل مي‌كند.
ساده‌تر بگويم: اگر ديده‌ها و شنيده‌هاي خود را حفظ مي‌كند، براي اين حفظ مي‌كند كه حق و واقع در اثر نزاع، يا اعمال قدرت، و يا فراموشي و يا در خفا واقع شدن واقعه، دچار
__________________________________________________
(1)به درستي لزوم استغفار و يادآوري آن به شما براي اين است كه هر كس بخواهد راهي به سوي پروردگار خود بگيرد. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 177
بطلان نگردد، پس به اين عنايت، تحمل شهادت و اداي آن هر دو شهادت است، يعني هر دو حق را حفظ و اقامه مي‌كنند، و قسط و عدالت را به پا مي‌دارند.
و از آنجايي كه آيات قبل، يعني از جمله:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ ... تا جمله: وَ الْمُسْتَغْفِرِينَ بِالْأَسْحارِ" در مقام بيان اين نكته بود كه خداي سبحان شريك در عبادت ندارد، و چيزي از او بي‌نياز نيست، و آنچه را كه انسانها بي‌نياز كننده از خدايش مي‌پندارند، و به همين خيال باطل به آن اعتماد مي‌كنند، چيزي به جز گول زنك، و وسيله زندگي دنيا، و وسيله به دست آوردن مايه زندگي آخرت نيست، و به جز از راه تقوا نمي‌توان زندگي دنيا را مايه حيات آخرت كرد، به عبارت ديگر مي‌فرمود:
اين نعمت‌هايي كه انسان تمايل به آن دارد و مشترك ميان مؤمن و كافر است، در آخرت مختص به مؤمن است، لذا در آيه مورد بحث اقامه شهادت كرد بر اينكه آنچه در اين آيات فرموده همه حق است، و نبايد در آن ترديد كرد.
و با اينكه شاهد خود خداي عز اسمه است، شهادت داد بر اينكه او معبودي است كه جز او معبودي نيست، و چون به غير او معبودي نيست، پس احدي نيست كه جاي او را بگيرد، و خلق را از او بي‌نياز كند، نه مال، نه فرزند، و نه هيچ يك، از زينت‌هاي ديگر دنيا، و نه هيچ سببي از اسباب، براي اينكه اگر يكي از اين نامبردگان چنين خاصيتي داشته باشد، و بتواند ما را از خدا بي‌نياز سازد، قهرا در مقابل خداي تعالي معبود ديگري خواهد بود، و يا اگر خود، معبودي نباشد قطعا به معبود ديگري تكيه خواهد داشت، و آيه شريفه با جمله:" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" اين معنا را نفي كرد.
خداي تعالي در حالي اين شهادت را مي‌دهد كه در فعلش قائم به قسط، و در خلقش حاكم به عدل است، چون امر عالم را از راه خلقت اسباب قبل از مسببات و برقرار كردن روابط بين اين دو سلسله تدبير كرده، و همه را در راه بازگشت به سوي خودش قرار داده، تا با تلاش و تكامل و پشت سر هم به سويش برگردند و در مسير اين هدف نعمت‌هايي قرار داده، تا انسان هم در مسيرش، و هم در هدفش يعني در دنيايش و هم در آخرتش از آن نعمت‌ها استفاده كند، البته در دنيا براي آخرتش استفاده كند، نه اينكه در دنيا بر آنها ركون و اعتماد نموده، بر سر آن نعمت‌ها از سير باز ايستد، پس خدايي به اين معنا شهادت مي‌دهد كه خود شاهدي عادل است.

[توضيحي در باره رابطه بين عادل بودن خداي سبحان و شهادت او به وحدانيت خودش] ..... ص : 177

يكي از لطائف اين آيه آن است كه، عدالت خدا بر عدالت او و بر يگانگيش در الوهيت، شهادت مي‌دهد و معنايش اين است كه عدالت او خودش بنفسه ثابت است، و وحدانيت او را هم اثبات مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 178
توضيح اينكه: ما انسانها اگر عدالت را در شاهد، معتبر مي‌دانيم براي اين است كه شاهد همواره ملازم بر صراط مستقيم و صراط فطرت باشد، به دو سوي انحرافي" افراط" و" تفريط" منحرف نشود، و فعل خود را كه همان شهادت است در غير موضع به كار نبرد، و در نتيجه شهادتش خالي از دروغ و زور باشد، پس ملازم صدق بودن، و بر طبق فطرت راه پيمودن باعث عدالت آدمي مي‌شود، پس خود نظام حاكم بر عالم و نظامي كه در بين اجزاي عالم است، و همه فعل خدايند، محض عدالت است.
تكرار مي‌كنيم وقتي رفتار ما بر طبق نظام فطرت، ما را عادل مي‌كند، خود نظام كه همان فعل خدا است عين عدالت است، و اگر احيانا به حوادثي بر مي‌خوريم كه خوش‌آيند ما نيست، و يا بر خلاف ميل و طمع ما است، و به دنبالش اعتراض سر داده، در مورد آن حادثه مناقشه مي‌كنيم، حقيقتش اين است كه ما در اعتراض و مناقشه خود چيزهايي مي‌گوئيم كه از عقل ما تراوش مي‌كند، و يا غرائز ما متمايل به آن است، و معلوم است كه حكم عقل ما، و تمايل غرائز ما نيز از نظام عالم گرفته شده، ولي وقتي به بحث مي‌پردازيم، و به سبب حادثه پي مي‌بريم، شبهه ما زائل مي‌شود، و اگر نتوانيم به سبب حادثه پي ببريم، حد اقل به جهل خود پي مي‌بريم، پس آنچه در دست ما است" جهل به سبب" است، نه" علم به نبود سبب"، پس نظام جهان هستي (كه عين فعل خداي سبحان است)، عين عدالت است (دقت فرمائيد).
و اگر در اين ميان معبودي باشد كه جاي خدا را پر كند، و ما را در موردي از خدا بي‌نياز سازد، قطعا نظام عالم نمي‌توانست عادل به طور مطلق باشد، بلكه نظام هر اله بالنسبه به خودش، و در دايره قضا و علمش عادل بود.
و كوتاه سخن اينكه خداي سبحان كه شاهدي است عادل، شهادت مي‌دهد بر اينكه معبودي جز او نيست، اين شهادت را همانطور كه گفتيم با فعل خودش كه همان نظام عالم است ادا مي‌كند، و به طوري كه از ظاهر آيه مورد بحث بر مي‌آيد با قول خودش هم ادا كرده، و فرموده:" شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ".
پس آيه مورد بحث در مشتمل بودنش بر، شهادت خدا بر يكتايي خود، نظير آيه شريفه زير است، كه مي‌فرمايد:" لكِنِ اللَّهُ يَشْهَدُ بِما أَنْزَلَ إِلَيْكَ، أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ، وَ الْمَلائِكَةُ يَشْهَدُونَ، وَ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً" «1».
و اما اينكه در آيه مورد بحث فرموده:" ملائكه هم شهادت مي‌دهند بر اينكه معبودي جز
__________________________________________________
(1)ليكن خدا بدانچه بر تو نازل كرده شهادت مي‌دهد، چون آن را به علم خودش نازل كرده، ملائكه هم گواهي مي‌دهند، و خدا در شهادت كافي است. سوره نساء آيه 166.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 179
خدا نيست"، توجيهش اين است كه خداي تعالي در آيات مكي كه قبل از اين آيات نازل شده، خبر داده به اينكه فرشتگان، بندگان محترم خدايند، و او را در آنچه دستور مي‌دهد نافرماني نمي‌كنند، و هر چه مي‌كنند به امر او است او را تسبيح نموده و در تسبيح خود شهادت مي‌دهند به اينكه معبودي جز او نيست.
اينك آن آيات:" بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ" «1»" وَ الْمَلائِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ" «2».
در آيه مورد بحث مي‌فرمايد:" صاحبان علم شهادت مي‌دهند به اينكه جز او معبودي نيست"، براي اينكه هر صاحب علمي از آيات آفاقي و انفسي خدا، يكتايي خدا را به يقين درك مي‌كند، زيرا اين آيات تمام مشاعرشان را پر مي‌كند، و در عقول آنان رسوخ مي‌نمايد.
از آنچه گفته شد چند نكته روشن گرديد:
اول اينكه: مراد از شهادت به طوري كه از ظاهر آيه شريفه بر مي‌آيد شهادت" قولي" است نه" عملي"، هر چند كه شهادت عملي خدا بر يكتايي و عدالتش نيز در جاي خود صحيح و حق است، چون عالم وجود با نظام واحدش شهادت مي‌دهد بر اينكه معبودي واحد دارد، و با تمامي جزء جزء وجودش كه همان اعيان موجودات است شهادت مي‌دهد كه اگر معبودي غير از او بود نظامي چنين متصل و به هم پيوسته نمي‌داشت.
دوم اينكه: جمله:" قائِماً بِالْقِسْطِ" حال از فاعل" شهد اللَّه" يعني حال از" اللَّه" است، و عامل در اين حال هم جمله" شهد" است.
و به عبارتي روشن‌تر اينكه" قيام خدا به قسط" آن چيزي نيست كه خدا و ملائكه و اولوا العلم بر آن شهادت داده‌اند، بلكه چگونگي و حالت شهادت دادن خدا را مي‌رساند و معنايش اين است كه خدا در حالي كه قائم به قسط است شهادت مي‌دهد بر اينكه معبودي به جز او نيست، و ملائكه و اولوا العلم هم همين شهادت را مي‌دهند، دليل ما بر اين معنا ظاهر آيه است كه بين جمله:" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" و جمله:" قائِماً بِالْقِسْطِ" جدايي انداخته، و بين دو جمله، كلمات" وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ" را آورده، و اگر مساله قيام به قسط هم از اجزاي شهادت بود جا داشت كه بفرمايد،" شهد اللَّه انه لا اله الا هو، قائما بالقسط و الملائكة ...".
از اينجا روشن مي‌شود اينكه جمعي از مفسرين در تفسير آيه، شهادت را شهادت
__________________________________________________
(1)سوره انبياء آيه 27.
(2)سوره شوري آيه 5.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 180
عملي، و قيام به قسط را هم جزء شهادت گرفته‌اند، اينان از دو جهت خطا رفته‌اند، خواننده مي‌تواند با مراجعه بدانچه گفته‌اند به اين اشكال متوجه شود.
و از اين اشكال بدتر، اشكال بر مفسري است كه گفته: حمل شهادت، بر شهادت قولي، مستلزم آن است كه مساله توحيد را مستند به" نقل" بدانيم نه" عقل"، آن وقت ناگزيريم براي اثبات حجت و اعتبار نقل، مساله وحي را اثبات كنيم، زيرا اين شهادت را قرآن داده و تا اثبات نكنيم كه قرآن وحي است، اين دليل نقلي اعتبار نمي‌يابد، و اين خود بياني است دوري.

[پاسخ به سخن بعضي از مفسرين كه گفته‌اند مراد از شهادت دادن خدا، شهادت قولي نيست] ..... ص : 180

و به خاطر همين اشكال بعضي از مفسرين گفته‌اند: منظور از شهادت دادن خدا يك معناي استعاره‌اي و ادعايي است، به اين معنا كه ادعا شود تمامي آنچه خدا خلق كرده، با وحدت حاجت و نظام متصل خود دلالت مي‌كند بر وحدت صانعش، و اين دلالت خود نوعي سخن گفتن است، و خدا با چنين نظامي به يكتايي خود شهادت مي‌دهد، و با همين ادعا ملائكه هم با اطاعتشان، و اولوا العلم از افراد انسان هم با مشاهداتشان، آيات و نشانه‌هاي يكتايي خدا را در حقيقت بر وحدانيت او شهادت مي‌دهند. جواب از اين سخنان اين است كه اينان در سخن خود خلط و مغالطه كرده‌اند، چون اينكه دانشمندان گفته‌اند دليل نقلي قابل اعتماد نيست، در خصوص مواردي است كه عقل و يا حس ناقل در آن راه داشته باشد، (در اين صورت است كه شنونده به آن اعتماد نمي‌كند، زيرا احتمال مي‌دهد عقل و يا حس ناقل خطا رفته باشد)، و مخصوصا در مسائلي كه تنها علم راهگشا است به چنين دليلي اعتماد نمي‌شود، اما اگر فرض كرديم يك دليل نقلي افاده علم كرد، علمي كه دليل عقلي هم همان را افاده مي‌كند، و يا علمي قوي‌تر از علم عقلي مي‌آورد، در آن صورت دليل عقلي هم مانند نقلي معتبر و يا از آن معتبرتر خواهد بود، هم چنان كه مي‌بينيم همه مردم دليل" نقلي متواتر" را از دليل" عقلي" معتبرتر مي‌شمارند، و مضمون آن را از مضموني كه برهان عقلي بر آن اقامه شده باشد صادق‌تر و روشن‌تر مي‌دانند، هر چند كه مقدمات آن برهان نظري، يقيني باشد، و نتيجه‌اي يقيني هم بدهد.
پس اگر شاهدي را فرض كنيم كه احتمال دروغگويي در او نمي‌رود، و برهان صريح افاده كرد كه ممكن نيست خلاف واقع نيز بگويد، شهادت چنين شاهدي همان يقين را مي‌آورد، كه يك برهان يقيني مي‌آورد، و خداي سبحان چنين شاهدي است، چون او كسي است كه نقص و باطل در او راه ندارد، و در حق او دروغگويي تصور نمي‌شود، پس شهادت او بر وحدانيت خودش شهادتي است حق، هم چنان كه خبر دادنش از شهادت ملائكه و اولوا العلم
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 181
شهادت آنان را به طور يقين اثبات مي‌كند، پس اينكه گفتند:" شهادت مورد نظر آيه، شهادت كلامي نيست، زيرا اگر باشد چنين و چنان مي‌شود"، مغالطه‌اي بيش نيست.
علاوه بر اينكه مشركين كه اين شهادت عليه آنان است، اگر اصنام و ارباب اصنامي به عنوان شريك خدا اثبات مي‌كردند، به عنوان شفيع در درگاه خدا، و وسائطي بين او و خلقش اثبات مي‌كردند، هم چنان كه قرآن از ايشان حكايت كرده كه گفتند:" ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي" «1»، و حتي آنهايي هم كه به شرك خفي براي خدا شريك مي‌گيرند، مثلا در نماز و روزه خود هواي نفس، و يا اطاعت ما فوق، و يا مال، و اولاد، را هم دخالت مي‌دهند، در حقيقت به سببي كه خدا آن را سبب قرار داده تمسك مي‌كنند، و وقتي به آن سبب دست مي‌يابند آن را سببي مستقل در تاثير مي‌پندارند، و خلاصه سخن اينكه هر شريكي كه براي خدا مي‌پندارند زبان حالشان در اين شريك گرفتن اين است كه" ما اينها را عبادت مي‌كنيم نه اينكه واقعا شريكند" و وقتي خداي تعالي شهادت داد كه او براي خود شريكي نگرفته، دعوي مشركين باطل مي‌شود، كه عين همين بيان ما را، آيه شريفه زير آورده كه مي‌فرمايد:" قُلْ أَ تُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِما لا يَعْلَمُ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ". «2» زيرا همين كه خداي تعالي بفرمايد: من هيچ شريكي براي خود سراغ ندارم، دعوي مدعيان شرك، خود به خود باطل مي‌شود، چون قبلا ثابت شده كه هيچ چيزي در آسمانها و زمين بر خدا پوشيده نيست.
و در حقيقت اين شهادت خدا نيز مانند ساير اخبار، خبري است كه از مصدر ربوبي و عظمت خدا صادر شده، مثل اين خبر كه مي‌فرمايد:" سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ". «3»
و امثال اين آيات كه خبري است از ناحيه خدا، چيزي كه هست در اين خبر انطباق معناي شهادت بر آن نيز ملاحظه شده، چون خبري است كه در مورد دعوي آمده، و آورنده آن قائم به قسط است، و شهادت هم چيزي به جز خبر عادل، در مورد دعوي نيست.
پس اگر در آيه تعبير به شهادت را آورده، تفنن در كلام است، در نتيجه برگشت معناي آيه به اين است كه اگر در عالم هستي اربابي غير خدا مؤثر در خلقت و تدبير بود، و شركا و يا شفيعاني وجود داشت، خداي تعالي او را مي‌شناخت، و به وجودش شهادت مي‌داد، ولي او خبر داده كه براي خود هيچ شريكي سراغ ندارد.
__________________________________________________
(1)سوره زمر آيه 3.
(2)و بگو آيا به خدا از چيزي خبر مي‌دهيد كه خود او چنان چيزي سراغ ندارد، نه در آسمانها و نه در زمين. سوره يونس آيه 18.
(3)او منزه و بلند مرتبه‌تر از اين شرك‌هايي است كه آنان مرتكب مي‌شوند. سوره يونس آيه 18.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 182
پس معلوم مي‌شود هيچ شريكي براي او نيست، و نيز اگر چنين شريكي وجود مي‌داشت ملائكه هم او را مي‌شناختند، و به وجود او اعتراف مي‌كردند، چون ملائكه واسطه‌هاي خدا و خلقند امر خدا را در خلقت و تدبير اجرا مي‌كنند، ولي ملائكه شهادت به نبودن شريك داده، پس شريكي براي خدا نيست، و نيز اگر شريكي مي‌بود اولوا العلم به وجود او آگاه مي‌شدند، و شهادت مي‌دادند، ولي مي‌بينيم كه ايشان هم در اثر مشاهده آيات آفاقي و أنفسي شهادت داده‌اند به اينكه براي خدا هيچ شريكي نيست.
پس كلام در آيه مورد بحث به اين مي‌ماند كه بگوييم:" اگر در فلان كشور غير از فلان پادشاه كه او را مي‌شناسيم پادشاهي ديگر مؤثر در شؤون مملكتي و اداره امور آن وجود مي‌داشت، پادشاه معروف هم او را مي‌شناخت، چون محال است در يك كشور دو تا پادشاه حكومت بكنند، و از وجود يكديگر هيچ اطلاعي نداشته باشند، و نيز اگر وجود مي‌داشت قوه مجريه مملكت يعني وزرا كه واسطه بين تخت سلطنت و مركز فرماندهي و بين افراد رعيتند خبردار مي‌شدند، براي اينكه وزرا حامل پيامها و اوامر سلطان، و مجري احكام اويند و قهرا در بين احكامي كه در دست دارند احكامي هم از پادشاه دوم مي‌ديدند، و نيز اگر پادشاهي ديگر وجود مي‌داشت عقلاي مملكت كه فرمانبران أوامر و پيمانهاي سلطان هستند، و در مملكت سلطان زندگي مي‌كنند، قطعا از وجود پادشاه دوم خبردار مي‌شدند، و ليكن نه خود پادشاه از وجود پادشاه دوم اطلاع دارد، نه وزرا، و نه عقلاي مملكت".
" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" اين جمله نظير جمله معترضه‌اي است كه به منظور احقاق حقي كه در وسط كلام پيش آمده ذكر گرديده، تا آن حق فوت نشود، پس جمله نامبرده مقصود اصلي نيست، و اما آن حقي كه پيش آمده عبارت است از حق تعظيم خدا، چون يكي از ادب‌ها كه همواره كلام خداي تعالي رعايتش مي‌كند اين است كه هر جا نامي از خدا برده مي‌شود، و موردي است كه شنونده از صفات افعال خدا چيزي تصور مي‌كند كه لايق به ساحت مقدس او نيست، بلافاصله در همانجا آن تصور را دفع مي‌كند، نظير آيه شريفه:" قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ" «1»، كه چون سخن از فرزند گرفتن خدا بود، قبل از هر چيز كلمه" سبحانه" را آورد، و به وجهي نظير آيه:" وَ قالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ، غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ" «2»، بعد از نقل سخن يهود كه گفتند دست خدا بسته است، بلافاصله فرمود:" بسته باد دست آنان".
__________________________________________________
(1)سوره يونس آيه 68.
(2)سوره مائده آيه 64.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 183
كوتاه سخن اينكه آيه مورد بحث از آنجا كه اولش مشتمل بر شهادت خدا و ملائكه و اولوا العلم بر نفي شريك بود، جاي آن بود كه ناقل اين شهادت كه خود خداست، و نيز شنونده آن، خدا را از داشتن شريك منزه بدارد، و بگويد:" لا اله الا هو" نظير آنكه در داستان تهمت به عايشه فرمود:
" وَ لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ، قُلْتُمْ ما يَكُونُ لَنا أَنْ نَتَكَلَّمَ بِهذا، سُبْحانَكَ هذا بُهْتانٌ عَظِيمٌ" «1».
چون خدا اين حق را به گردن مسلمانان داشت وقتي بهتاني مي‌شنوند و مي‌خواهند متهم را تبرئه كنند نخست خدا را منزه بدارند، لذا گلايه فرموده كه چرا قبل از تبرئه عايشه، خدا را منزه نداشتيد، با اينكه خدا سزاوارترين كس است كه تنزيهش را واجب بدانند.
پس زمينه جمله:" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" زمينه ثناخواني بر خداي تعالي است، تا حق تعظيم او به دست آيد، و به همين جهت جمله را با دو نام" عزيز" و" حكيم" تمام كرد، و اگر نتيجه‌اي از مساله شهادت بود، جا داشت جمله را با دو وصف" واحد" و" قائم" به قسط تمام كند، پس خواسته است بفرمايد:
در جايي كه سخن از شهادت خدا بر يگانگيش مي‌رود، سزاوارترين ثناي بر او، باز همان يگانگي او است، چون او يگانه در عزت است، يعني ساحتش مانع از آن است كه با وجود شريكي در الوهيت، ذلت شريك داشتن را بپذيرد، و نيز او يگانه در حكمت است و ساحتش مانع از آن است كه اغيار، امر او را در خلق و تدبير، نقض كنند و يا نظامي را كه او در عالم برقرار نموده به تباهي كشانند.
پس آنچه گذشت جواب از اين سؤال بود كه چرا جمله" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" تكرار شده و اينكه به چه مناسبت آيه شريفه به دو نام" عزيز" و" حكيم" ختم گرديده معلوم شد (و خدا دانا است).

بحث روايتي [(در ذيل آيات گذشته)] ..... ص : 183

در مجمع البيان «2» ذيل آيه:" قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ ..." آمده است كه محمد بن
__________________________________________________
(1)و چرا وقتي آن تهمت را شنيديد نگفتيد: ما را نمي‌سزد كه چنين سخني را بازگو كنيم، منزه است خدا، اين بهتاني است عظيم. سوره نور آيه 16.
(2)مجمع البيان ج 2 ص 413 ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 184
اسحاق از رجال خود نقل كرده كه وقتي رسول خدا (ص) در جنگ بدر با كفار قريش برخورد نمود، و فاتحانه به مدينه برگشت، يهوديان مدينه را در بازار قينقاع جمع كرد، و فرمود:" اي گروه يهود! بر حذر باشيد، از اينكه خداوند شما را به همان سرنوشتي دچار كند كه قريش را در بدر دچار كرد، و قبل از آنكه بر سرتان بيايد آنچه بر سر آنان آمد اسلام را بپذيريد، چون شما مي‌دانيد كه من پيامبري مرسلم، و نشانه‌هاي نبوت مرا در كتب خود ديده‌ايد"، يهوديان گفتند:" اي محمد اگر در جنگ بدر بر قريش فايق شدي مغرور مشو، زيرا با مردمي روبرو شدي كه از آداب جنگ چيزي نمي‌دانستند، نتيجتا تو بر آنان غلبه كردي، و اما اگر روزي ما با تو به قتال برخيزيم آن وقت خواهي فهميد كه ما مرد كارزاريم"، به دنبال اين جريان آيه بالا نازل شد.
مؤلف: اين روايت را در المنثور «1» هم از ابن اسحاق، و ابن جرير، و بيهقي در كتاب (دلائل)، از ابن عباس آورده‌اند، و قريب به اين مضمون را قمي «2» در تفسير خود نقل كرده و ليكن خواننده گرامي توجه فرمود كه سياق آيات مورد بحث، با اين نظريه كه در باره يهود نازل شده باشد آن طور كه بايد نمي‌سازد، و مناسب‌تر با سياق اين است كه بگوئيم، اين آيات بعد از جنگ احد نازل شده (و خدا داناتر است).
و در كافي «3»، و تفسير عياشي «4» از امام صادق (ع) روايت شده كه امام صادق (ع) فرمود: مردم در دنيا و آخرت از هيچ لذتي بهره نمي‌برند، كه لذيذتر از زنان باشد، و اين كلام خداست، آنجا كه مي‌فرمايد:" زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنِينَ ..." آن گاه فرمود:" اهل بهشت هم از هيچ لذتي به قدر لذت نكاح لذت نمي‌برند، نه خوردني‌ها و نه نوشيدنيها".
مؤلف: امام (ع) اين معنا را از ترتيبي كه در آيه شريفه است استفاده كرده، چون در آيه حب زنان را مقدم و جلوتر از ساير لذائذ ذكر كرده، و آن گاه اين شهوات را متاع دنيا خوانده، و فرمود: كه شهوات بهشت بهتر از شهوات دنيا است.
و منظور امام (ع) از اينكه لذت نكاح را بالاترين لذائذ معرفي نموده، و لذيذترين لذائذ را منحصر در آن كرده، انحصار نسبي بوده، خواسته است بفرمايد: لذت نكاح
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 1 ص 9.
(2)تفسير قمي ج 1 ص 97.
(3)كافي ج 5 ص 321 ح 10.
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 164 ح 10. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 185
نسبت به لذات ساير شهوات بدني بزرگترين لذت است و اما غير اين سنخ لذات، خارج از مورد كلام آن حضرت است و شامل لذت بردن آدمي از نعمت هستي خود، و يا لذتي كه يكي از اولياي خدا از تقرب به خدا، و مشاهده آيات كبراي او، و لطائف رضوان او و اكرام او، و ساير لذائذي از اين قبيل، نمي‌شود، براهين علمي هم قائم است بر اينكه عظيم‌ترين لذائذ، لذت هر موجودي است از وجود خودش، و براهين علمي ديگري اقامه شده است بر اينكه:" التذاذ هر موجودي به وجود پروردگارش، عظيم‌تر است از التذاذي كه از هستي خود مي‌برد".
و در اين ميان روايات ديگري هست كه دلالت دارد بر اينكه التذاذ بنده از حضور و قرب خدا، در نظرش از هر لذت ديگري بزرگتر است.
در كتاب كافي «1» از امام باقر (ع) نقل كرده كه فرمود: علي بن الحسين (ع) مي‌فرمود: يك آيه از قرآن، كشته شدن و سرعت مرگ در ما (اهل بيت) را برايم گوارا مي‌سازد و آن آيه:" أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا نَأْتِي الْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها" «2» است، كه مراد از نقص اطراف، مرگ علما است، و از آن برمي‌آيد كه خداي تعالي هر وقت نظري به زمين بيفكند، اهل دنيا و ماده‌پرستان را با مرگ علما عذاب، و علما را با بردن به درگاه خود به عاليترين لذات متنعم مي‌سازد، و به زودي رواياتي در موارد مناسب در طول اين كتاب از نظر خواننده خواهد گذشت.
در مجمع البيان در ذيل جمله:" الْقَناطِيرِ الْمُقَنْطَرَةِ" از امام باقر و امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمودند" كلمه" قنطار" به معناي پوستي از گاو است كه پر از طلا كرده باشند" «3».
و در تفسير قمي از امام (ع) نقل كرده كه فرمود:" منظور از (خيل مسومه) اسبان چريده چاق است" «4».
در كتاب فقيه «5» و كتاب خصال «6» از امام صادق (ع) روايت آورده‌اند كه فرمود هر كس در نماز و ترش كه آخرين ركعت نماز شب است، هفتاد بار در حال ايستاده
__________________________________________________
(1)كافي ج 1 ص 30 ح 6.
(2)سوره رعد آيه 41.
(3)مجمع البيان ج 2 ص 417 ط تهران.
(4)تفسير قمي ج 1 ص 97.
(5)فقيه ج 1 ص 309 ح 4.
(6)خصال ص 581 ح 3.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 186
بگويد:" استغفر اللَّه و اتوب اليه" و تا يك سال اين عمل را ادامه دهد خداي تعالي او را در درگاه خود از مصاديق" مستغفرين بالاسحار" به حساب آورده و آمرزش خداي تعالي برايش حتمي خواهد شد.
مؤلف:اين معنا در رواياتي «1» ديگر از ائمه اهل بيت (ع) آمده و يكي از سنن رسول خدا (ص) است كه از آن جناب ترك نمي‌شده است، و قريب به همين معنا در" در المنثور" «2» از ابن جرير، از جعفر بن محمد، نقل شده، كه فرمود: هر كس پاسي از شب نماز بگزارد، و در آخر شب هفتاد بار استغفار كند، از مستغفرين نوشته مي‌شود، و اينكه در روايات بالا آمده بود:" از مصاديق مستغفرين بالاسحار محسوب مي‌شود" از قرآن كريم استفاده شده، در آنجا از مستغفرين حكايت كرده كه مي‌گويند" فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا ..." از اينكه اين كلام را از ايشان حكايت مي‌كند، و آن را رد نمي‌نمايد استفاده مي‌شود كه دعايشان مستجاب است.
__________________________________________________
(1)فقيه ج 1 ص 309 ح 5 و اخرج ابن جرير ... الدر المنثور ج 2 ص 11.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 12.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 187

[سوره آل‌عمران (3): آيات 19 تا 25] ..... ص : 187

اشاره

إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ إِلاَّ مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ وَ مَنْ يَكْفُرْ بِآياتِ اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسابِ (19) فَإِنْ حَاجُّوكَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ وَ قُلْ لِلَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ وَ الْأُمِّيِّينَ أَ أَسْلَمْتُمْ فَإِنْ أَسْلَمُوا فَقَدِ اهْتَدَوْا وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ (20) إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَ يَقْتُلُونَ الَّذِينَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ (21) أُولئِكَ الَّذِينَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ (22) أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ يُدْعَوْنَ إِلي كِتابِ اللَّهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ يَتَوَلَّي فَرِيقٌ مِنْهُمْ وَ هُمْ مُعْرِضُونَ (23)
ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلاَّ أَيَّاماً مَعْدُوداتٍ وَ غَرَّهُمْ فِي دِينِهِمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ (24) فَكَيْفَ إِذا جَمَعْناهُمْ لِيَوْمٍ لا رَيْبَ فِيهِ وَ وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ (25)

ترجمه آيات ..... ص : 187

همانا دين نزد خدا تنها اسلام است، و اهل كتاب در آن اختلاف نكردند مگر بعد از آنكه به حقانيت آن يقين داشتند و خصومتي كه در بين خود داشتند وادار به اختلافشان كرد و كسي كه به آيات خدا
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 188
كفر بورزد بايد بداند كه خدا سريع الحساب است (19).
حال اگر همينها بر سر دين با تو بگو مگو كردند بگو من و پيروانم سراسر وجودمان را تسليم خدا كرديم و به اهل كتاب و مشركين بي كتاب يك كلمه بگو اسلام مي‌آوريد يا نه؟ اگر اسلام آوردند راه سعادت خود را يافته‌اند و اگر نياوردند تو وظيفه خودت را انجام داده‌اي چون بيش از ابلاغ، وظيفه‌اي نداري و خدا بيناي به (اعمال) بندگان است (20).
به كساني كه به آيات خدا كفر مي‌ورزند و پيامبران را به ناحق مي‌كشند و افرادي را كه به عدالت وادارشان مي‌كنند به قتل مي‌رسانند، بشارت به عذابي دردناك بده (21).
اينان همانهايند كه اعمال خيري هم كه دارند هم در دنيا بي‌نتيجه مي‌ماند و هم در آخرت و از انواع ياوران، هيچ نوع ياوري ندارند (22).
مگر نديدي كساني را (علماي اهل كتاب را) كه مختصر اطلاعي از كتاب آسماني خود دارند، چگونه مردم را به كتاب خدا مي‌خواندند تا در بين آنان حكومت كند اما خودشان از كتاب خدا روي گردانده و زير بار نرفتند (23).
و اين بدان جهت بود كه مي‌پنداشتند: آتش دوزخ به آنان نمي‌رسد مگر چند روزي معدود و افتراهايي كه خودشان در دين خود تراشيده بودند مغرورشان ساخت (24).
پس چه حالي خواهند داشت روزي كه هيچ شكي در آمدنش نيست، زماني كه همه آنان را جمع مي‌كنيم و هر انساني بدانچه كرده بدون كم و زياد مي‌رسد و به احدي ستم نمي‌شود (25)

بيان آيات ..... ص : 188

اشاره

اين آيات در بيان حال اهل كتاب است كه آخرين طوائف سه‌گانه‌اي است كه گفتيم در اين سوره به شرح حال آنان مي‌پردازد، و مقصود مهم و اصلي از ذكر طوائف نامبرده، همين طايفه است، و قسمت عمده اين سوره در باره همين طايفه يعني يهود و نصارا نازل شده، و يا بالآخره به ايشان مربوط مي‌شود.

[مراد از:" إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ"] ..... ص : 188

" إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ ..."
در سابق معناي اسلام از نظر لغت بيان شد، و گويا همان معناي لغوي در اينجا مراد باشد، به قرينه اينكه اختلاف اهل كتاب را نقل مي‌كند، كه بعد از علم به حقانيت اسلام و تنها به خاطر دشمني‌اي كه با يكديگر داشتند آن را نپذيرفتند.
در نتيجه معناي جمله مورد بحث چنين مي‌شود كه:" دين نزد خداي سبحان يكي است و اختلافي در آن نيست و بندگان خود را امر نكرده مگر به پيروي از همان دين و بر انبياي خود هيچ كتابي نازل ننموده مگر در باره همان دين، و هيچ آيت و معجزه‌اي به پا نكرده مگر
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 189
براي همان دين كه آن دين عبارت است از اسلام، يعني تسليم حق شدن، و بعقيده‌هاي حق معتقد گشتن، و اعمال حق انجام دادن" و به عبارتي ديگر:" آن دين واحد عبارت است از تسليم شدن در برابر بياني كه از مقام ربوبي در مورد عقائد و اعمال و يا در مورد معارف و احكام صادر مي‌شود".
و اين بيان هر چند به طوري كه در قرآن حكايت شده در شرايع رسولان و انبياي او از نظر مقدار و كيفيت مختلف است، ليكن در عين حال از نظر حقيقت چيزي به جز همان امر واحد نيست، اختلافي كه در شريعت‌ها هست از نظر كمال و نقص است، نه اينكه اختلاف ذاتي و تضاد و تنافي اساسي بين آنها باشد، و معناي جامعي كه در همه آنها هست عبارت است از تسليم شدن به خدا در انجام شرايعش، و اطاعت او در آنچه كه در هر عصري با زبان پيامبرش از بندگانش مي‌خواهد.
پس دين همين اطاعتي است كه خدا از بندگان خود مي‌خواهد، و آن را براي آنان بيان مي‌كند، و لازمه مطيع خدا بودن اين است كه آدمي آنچه از معارف را كه به تمام معنا برايش روشن و مسلم شده اخذ كند، و در آنچه برايش مشتبه است توقف كند، بدون اينكه كمترين تصرفي از پيش خود در آنها بكند، و اما اختلافي كه اهل كتاب از يهود و نصارا در دين كردند، با اينكه كتاب الهي بر آنان نازل شده، و خداي تعالي اسلام را برايشان بيان كرده بود، اختلاف ناشي از جهل نبود، و چنان نبود كه حقيقت امر برايشان مجهول بوده باشد، و ندانسته باشند كه دين خدا يكي است.
بلكه اين معنا را به خوبي مي‌دانستند و تنها انگيزه آنان در اين اختلاف، حس غرور و ستمگريشان بود، و هيچ عذري ندارند، و همين خود كفري است كه به آيات مبين خدا ورزيدند، آياتي كه حقيقت امر را بر ايشان بيان كرد.
آري به آيات خدا كفر ورزيدند، نه به خود خدا، چون اهل كتاب خداي تعالي را قبول دارند، و معلوم است كه هر كس به آيات خدا كفر بورزد خدا سريع الحساب است، و به سرعت هم در دنيا و هم در آخرت به حسابش مي‌رسد، در دنيا گرفتار خزي و ذلت و محروم از سعادت حياتش مي‌كند، و در آخرت به عذاب دردناك دچارش مي‌سازد.
دليل ما بر اينكه سريع الحساب بودن خدا را مخصوص آخرت نكرديم، كلام خود خداي تعالي است، كه بعد از دو آيه مي‌فرمايد:" أُولئِكَ الَّذِينَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ، وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ".
از آنچه گفته شد دو نكته روشن گرديد: اول اينكه: مراد از نزد خدا بودن دين، و
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 190
حضور آن، حضور تشريفي است، به اين معنا كه آنچه از دين نزد خدا است دين واحد است، كه اختلاف در آن تنها به حسب درجات و استعدادات امتهاي مختلف است، پس مراد از وحدت، وحدت تكويني نيست، ساده‌تر بگويم مراد از دين فطريات بشر نيست، و نمي‌خواهد بفرمايد دين خدا كه در فطرت بشر به وديعه سپرده شده يكي است.
نكته دوم اينكه مراد از" آيات اللَّه" در آيه مورد بحث، آيات وحي و بيانات الهي است كه به انبياي خود القاء مي‌كند، نه آيات تكويني كه بر وحدانيت او و معارف ديگري نظير آن دلالت دارد.
و اين آيه شريفه اهل كتاب را در برابر بغي و تجاوزهايشان تهديد به انتقام مي‌كند، هم چنان كه آيات قبلي كه مي‌فرمود:" قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ إِلي جَهَنَّمَ ..." مشتمل بود بر تهديد مشركين و كفار، و چه بسا همين جهت باعث شده است كه در آيه بعدي اهل كتاب و مشركين را يك جا مورد خطاب قرار داده و با لحني تهديدآميز بفرمايد:
" قُلْ لِلَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ وَ الْأُمِّيِّينَ أَ أَسْلَمْتُمْ ...".
" فَإِنْ حَاجُّوكَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ" ضمير در كلمه" حاجوك" به اهل كتاب بر مي‌گردد، و اين به خوبي روشن است، و مراد از محاجه كردن اهل كتاب، احتجاج در امر اختلاف است، به اينكه مثلا بگويند اختلاف ما از غرور و بغي و ستمگري نيست، و چنان نيست كه با روشن شدن حق، در آن اختلاف كنيد، بلكه عقل و فهم ما و اجتهادي كه در به دست آوردن حقايق دين كرده‌ايم ما را به اين اختلاف كشانيده، و در همين راهي كه انتخاب كرده‌ايم تسليم حق تعالي هستيم، و آنچه هم كه تو اي محمد انتخاب كرده‌اي و به سوي آن دعوت مي‌كني از اين قبيل است، عقل ما اينطور و عقل تو آن طور حكم كرده، و هر دو تسليم خدائيم و يا محاجه‌اي شبيه به اين كنند، دليل ما بر اينكه منظور از محاجه چنين چيزي است، پاسخي است كه آن جناب مامور شده بدهد، و بگويد" أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ"، و در تتمه آيه بگويد:" ء اسلمتم"، براي اينكه در اين دو جمله حجتي آمده كه طرف را به كلي خاموش مي‌كند، نه اينكه خواسته باشد طفره رفته و اصلا جواب ندهد.
و معنايش با در نظر گرفتن ارتباطي كه به ما قبل خود دارد اين است كه" إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ" دين خدا يكي است، و آنهم اسلام است و كتابهايي كه خدا نازل كرده در آن هيچ اختلافي ندارد، و هيچ عقل سليمي در اين شك نمي‌كند، و نتيجه اين وحدت دين، اينست كه هيچ حجتي عليه تو در مسلمانيت وجود ندارد،" فَإِنْ حَاجُّوكَ"، حال اگر با تو
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 191
احتجاج كردند،" فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ ..." «1». و اين است همان دين واحد، و بعد از خود دين، ديگر هيچ حجتي در امر دين نيست.
آن گاه از ايشان بپرس:" ء اسلمتم" آيا اسلام آورده‌ايد؟ اگر اسلام آورده باشند، و تسليم شده باشند، كه راه را يافته‌اند، و قطعا آنچه ما بر تو و بر انبياي قبل از تو نازل كرده‌ايم را قبول مي‌كنند، و ديگر نه هيچ حجتي عليه آنان هست و نه بعد از اين، مخاصمه‌اي بين شما و ايشان خواهد بود و اگر اسلام نياورند، و از اسلام اعراض كنند، باز هم فائده‌اي در احتجاج و مخاصمه با ايشان نيست، سر به سرشان نگذار، براي اينكه سزاوار نيست در باره امر واضح و ضروري مخاصمه شود، اين مطلب كه دين عبارت است از تسليم خدا شدن چيزي نيست كه بر سر آن بگو مگو شود، و تو هم به جز ابلاغ، وظيفه‌اي نداري.
خداي سبحان در اين آيه بين اهل كتاب و اميين جمع كرده و فرموده: به اهل كتاب و اميين بگو: آيا تسليم خدا هستيد يا نه ... و اين بدان جهت است كه دين اختصاص به كسي ندارد، چه مشرك و چه اهل كتاب، همه بايد تسليم خدا باشند.
و نيز در آيه شريفه، اسلام را متعلق بر كلمه" وجه" كرده، و وجه هر چيزي آن طرفي است كه رو به تو باشد، ممكن هم هست وجه در اينجا به معناي اخص كلمه باشد كه همان چهره آدمي است، چون چهره و صورت، محل اجتماع همه حواس و يا بيشتر آن است، و اگر چهره انسان تسليم خدا شود،" شنوايي"،" بينايي"،" چشايي"،" بويايي" و" لامسه" نيز تسليم شده و در حقيقت همه بدن تسليم شده است، علاوه بر اينكه تسليم شدن چهره، دلالت مي‌كند بر اقبال و خضوع در برابر امر الهي، و اگر جمله:" وَ مَنِ اتَّبَعَنِ" را عطف بر ما قبل نمود، با اينكه مي‌توانست بفرمايد:" اسلمنا- ما مسلمانان تسليم امر خدا هستيم" براي اين بود كه هم احترام رسول خدا (ص) را حفظ كرده باشد، و هم تابعيت مردم از آن جناب را.
" وَ قُلْ لِلَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ وَ الْأُمِّيِّينَ أَ أَسْلَمْتُمْ ...".
منظور از اميين مشركين است، و علت نامگذاري مشركين به اميين اين است كه قبلا نام اهل كتاب را برده بود و اهل كتاب مشركين را امي (بي‌سواد) لقب داده بودند.
هم چنان كه خداي تعالي از ايشان حكايت كرده كه گفتند:" لَيْسَ عَلَيْنا فِي الْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ"، براي ما اهل كتاب تعدي به حقوق ديگران اشكال ندارد «2» و كلمه" امي" در لغت به
__________________________________________________
(1)بگو من وجه خود را تسليم خدا كردم پيرو من نيز.
(2)سوره آل عمران آيه 75.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 192
معناي كسي است كه نمي‌تواند بخواند و بنويسد.

[چند نكته كه از جمله:" فان تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ ..." استفاده مي‌شود] ..... ص : 192

و در اينكه فرمود:" وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ" چند نكته هست.
اول اينكه: از جدال و سر به سر گذاشتن با مشركين نهي مي‌كند، چون كسي كه منكر امور ضروري و بديهي است، بحث با او جدال و لجاج است نه بحث معقول.
دوم اينكه: مي‌فهماند حكم كردن و داوري در باره مردم به طور مطلق تنها از آن خداي سبحان است و بس، و رسول خدا (ص) تنها رسولي است مبلغ و بس، حاكم و مصيطر بر مردم نيست هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْ‌ءٌ" «1» و نيز فرموده:" لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِرٍ". «2»
سوم اينكه: تهديدي است براي اهل كتاب و مشركين، براي اينكه گفتار را با جمله:
" وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ" ختم مي‌كند، و بعد از آن كه به پيامبرش مي‌فرمايد تو در امور استقلال نداري، گفتن اين كه" خداي بيناي بر بندگان خويش است"، خالي از تهديد نيست.
هم چنان كه آيه زير كه نظير آيه مورد بحث است، دلالت بر تهديد دارد، مي‌فرمايد:
" قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ ... وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ، فَإِنْ آمَنُوا بِمِثْلِ ما آمَنْتُمْ بِهِ فَقَدِ اهْتَدَوْا، وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما هُمْ فِي شِقاقٍ، فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللَّهُ، وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ". «3» كه در باره اهل كتاب مي‌فرمايد: اگر از اسلام روي‌گرداني مي‌كنند بدان كه در اين رفتارشان اصرار خواهند ورزيد، آن گاه آنان را به بياني تهديد مي‌كند كه مايه تسلي خاطر رسول خدا (ص) باشد.
پس آيه شريفه هم كه مي‌فرمايد:" و اگر اعراض كردند بدان كه تو تنها مامور ابلاغ هستي" كنايه از اين است كه ايشان را واگذار به پروردگارشان بكن، كه او به بندگان خود بينا است، در باره هر كس آن حكمي را اجرا مي‌كند كه حال او اقتضاي آن حكم را دارد، و استعدادش آن حكم را درخواست مي‌كند.
از اينجا روشن مي‌شود اينكه بعضي از مفسرين گفته‌اند: كه آيه شريفه مورد بحث،
__________________________________________________
(1)تو هيچ استقلالي در امور نداري. سوره آل عمران آيه 128.
(2)تو حاكم علي الاطلاق مردم نيستي. سوره غاشيه آيه 23.
(3)به ايشان بگوئيد كه ما ايمان آورديم ... و ما تسليم خدائيم، اگر ايمان آوردند آن چنان كه شما ايمان آورديد كه راه را يافته‌اند، و اگر اعراض كنند، بدانيد كه آنها بر باطل‌اند، و خدا بزودي شرشان را از سر شما كوتاه خواهد كرد، و او شنوا و دانا است. سوره بقره آيه 137.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 193
دلالت بر آزادي عقيده دارد، و اينكه مردم در انتخاب دين آزادند (لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ) «1»، حرف صحيحي نيست براي اينكه زمينه سخن در آيه شريفه همانطور كه توجه فرموديد زمينه ديگري است.
و اگر در جمله:" بَصِيرٌ بِالْعِبادِ" عبوديت را عنوان كرد و نفرمود:" بصير بهم- خدا به ايشان بينا است" و يا" بصير بالناس- خدا به مردم بينا است" و يا عبارتي نظير اينها براي اين بود كه اشاره كند به اينكه حكمش در مردم نافذ و گذرا است براي اينكه مردم هر چه باشند بندگان او و تربيت شده او هستند چه خودشان قبول داشته و تسليم باشند و چه نباشند." إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ ..."
كلام در اين آيه هر چند سياقي جديد و ابتدايي دارد و ليكن در عين حال خالي از اشاره، و بلكه خالي از بيان تهديد آخر آيه قبلي نيست، چون مضمونش با وضع اهل كتاب و مخصوصا يهوديان منطبق است.
دو جمله" يكفرون"، و" يقتلون" استمرار را مي‌رساند و دلالت دارد بر اينكه كفر به آيات خدا آنهم كفر بعد از بيان و به انگيزه بغي و نيز كشتن انبيا كه معلوم است كشتني است بدون حق و همچنين كشتن آنهايي كه به سوي عدل و قسط دعوت نموده، از ظلم نهي مي‌كنند عادت هميشگي ايشان است هم چنان كه تاريخ زندگي يهود از بدو پيدايش سرشار از اين جنايات است مي‌بينيم كه گروه بسياري از انبيا و عابدان بني اسرائيل كه ايشان را امر به معروف و نهي از منكر مي‌كردند به دست خود آنان كشته شدند و همچنين نصارا كه آنها هم كم و بيش اين راه را رفتند.
و جمله:" فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ" تصريح به شمول غضب الهي و تهديد به نزول عذاب است، و منظور از آن تنها عذاب آخرت نيست، به دليل اينكه دنبالش مي‌فرمايد:" أُولئِكَ الَّذِينَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ ..." پس در آيه مورد بحث، هم به عذاب آخرت تهديد شده‌اند و هم به عذاب دنيا، عذاب آخرتشان عذاب آتش، و دنيائيشان كشته شدن و آواره گشتن و از بين رفتن اموال و جانهايشان بود، و نيز عذاب ديگرشان اين بود كه خدا دشمني را در بين آنان تا روز قيامت قرار داد، كه خداي تعالي در كتاب عزيزش همه اينها را ذكر كرده.
و اينكه فرمود:" أُولئِكَ الَّذِينَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ، وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ"
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 256. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 194
دو نكته را افاده مي‌كند:
اول اينكه: اگر انسان كسي را به جرم اينكه امر به معروف و نهي از منكر مي‌كند به قتل برساند اعمال نيكش همه حبط و بي‌اجر مي‌شود.
دوم اينكه: در روز قيامت مشمول شفاعت نمي‌گردد.
" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ ..."
اين آيه شريفه مي‌خواهد بفرمايد:" اهل كتاب از بغي و ايجاد اختلاف در دين دست بر نمي‌دارند، براي اينكه هر وقت به ايشان پيشنهاد مي‌شود كه تسليم حكم كتاب خدا شوند، پشت مي‌كنند و زير بار نمي‌روند و اين نيست مگر به خاطر اينكه به اين گفتار خود مغرور شده‌اند، كه مي‌گفتند:" لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ"، و خلاصه به چيزي مغرور شدند كه هيچ سندي بر آن ندارند، و آن را به خدا افترا مي‌بندند.
و مراد از كساني كه نصيبي از كتاب دارند همان اهل كتابند، و اگر نفرمود:" الذين اوتوا الكتاب ..." و به جاي آن فرمود:" أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ"، براي اين بود كه بفهماند آن مقدار اطلاعي كه از كتاب دارند همه معارف كتاب نيست. بلكه مقداري از آن است، و اين بدان جهت است كه همه كتاب خدا در دستشان نيست، كتاب خدايي كه در دست دارند تحريف شده است، و در آن دخل و تصرف نموده و بيشتر اجزايش را از بين برده بودند، هم چنان كه آخر آيه هم كه مي‌فرمايد:" وَ غَرَّهُمْ فِي دِينِهِمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ"، به اين معنا اشاره دارد، و به هر حال مراد اين است كه اهل كتاب از حكم كتاب روي گردانند، به خاطر يك عقيده خرافي كه داشتند، و آن را به خدا افترا بسته بودند و نتيجه‌اش اين شده كه به آن عقيده خرافي مغرور شوند، و خود را از كتاب خدا بي‌نياز بپندارند (خدا داناتر است).

[چگونه اهل كتاب فريب خدعه‌هاي نفس خويش را خوردند؟] ..... ص : 194

" ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ ..."
معناي آيه روشن است، و ليكن سؤالي در آن هست كه چگونه در آيه شريفه فرموده اهل كتاب فريب افتراي خود را خوردند، و بدان مغرور شدند، مگر ممكن است كه انسان فريب گفتار خود را بخورد؟ با علم به اينكه گفتارش دروغ و خدعه و باطل است.
جواب اين سؤال آن است كه صاحبان گفتار غرورانگيز نامبرده، نياكان ايشان بودند، و فريب خوردگان اخلاف و نسلهاي بعدي آنان، و اگر در آيه شريفه هر دو را به اهل كتاب نسبت داده، براي اين بود كه همه آن اسلاف و اخلاف يك امت بودند، و اخلاف، به اعمال اسلاف راضي بودند.
علاوه بر اينكه مغرور شدن به غرور خود، آنهم غرور به خاطر يك افتراي باطل، با علم ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 195
به اينكه افترا و باطل است، و اقرار مغرور به اينكه خودم اين افترا را بسته‌ام، از اهل كتاب و مخصوصا از يهوديان دور نيست، براي اينكه اينها همانهايند كه خداي تعالي نظير اينگونه افكار و اعمال و بلكه عجيب‌تر از آن را از ايشان حكايت نموده آنجا كه فرموده:" وَ إِذا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قالُوا آمَنَّا، وَ إِذا خَلا بَعْضُهُمْ إِلي بَعْضٍ قالُوا أَ تُحَدِّثُونَهُمْ بِما فَتَحَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ؟ لِيُحَاجُّوكُمْ بِهِ عِنْدَ رَبِّكُمْ؟ أَ فَلا تَعْقِلُونَ؟ أَ وَ لا يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ" «1».
علاوه بر اين، انسان آنچه مي‌كند بر طبق آنچه مي‌داند نيست، بلكه بر طبق آن ملكات خوبي و بدي است كه در نفسش پديد آمده، و عمل را در نظرش زينت مي‌دهد، هم چنان كه معتادين به ترياك و هروئين و سيگار و بنگ و حتي آنها كه معتادند به خوردن خاك و امثال آن، علم به مضر بودن آن دارند، و مي‌دانند كه اين عمل را نبايد مرتكب شوند، ولي باز هم مرتكب مي‌شوند به خاطر اينكه هيات و حالتي در نفس آنان پديد آمده كه ايشان را به طرف آن عمل مي‌كشاند، و مجالي براي تفكر و اجتناب برايشان باقي نمي‌گذارد، و نظائر اين مثال بسيار زياد است.
اهل كتاب هم از آنجا كه تكبر و ستمگري و محبت به شهوات در دلهايشان رسوخ نموده، هر عملي را كه انجام مي‌دهند بر طبق دعوت نفس است، در نتيجه افترا بستن به خدا كه عادت و ملكه آنان شده، همان باعث غرور ايشان گشته، و چون اين عمل ناپسند را مكرر انجام داده‌اند، كارشان به جايي رسيده كه در اثر تلقين نسبت به عمل خود ركون و اعتماد پيدا كرده‌اند علماي روان‌شناس هم اثبات كرده‌اند كه تلقين هم، كار عمل را مي‌كند، و آثار علم را از خود بروز مي‌دهد.
پس افترا كه عملي باطل است، با تكرار و تلقين ايشان را در دينشان فريب داده، و از تسليم شدن در برابر خدا و خضوع در برابر حق، آن حقي كه كتاب خدا مشتمل بر آن است باز داشته، پس صحيح است بگوئيم اهل كتاب فريب خدعه‌هاي نفس خويش را خوردند.
" فَكَيْفَ إِذا جَمَعْناهُمْ لِيَوْمٍ لا رَيْبَ فِيهِ ..."
كلمه" كيف" بر سر چيزي نظير" يصنعون" در آمده، كه در كلام نيست، بلكه در تقدير است، و كلام مي‌فهماند كه آن چيست، و در اين آيه تهديدي است به اهل كتاب، كه
__________________________________________________
(1)و چون مؤمنين را ديدار كنند گويند ما نيز ايمان آورديم، ولي وقتي با يكديگر خلوت مي‌كنند همديگر را ملامت مي‌نمايند كه چرا مسلمانان را از آنچه كه خدا به رويتان گشوده خبر مي‌دهيد، آيا چنين مي‌كنيد تا به دستاويز آن در پيشگاه پروردگارتان با شما محاجه كنند، مگر به عقل نيامده‌ايد. سوره بقره، آيه 77.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 196
وقتي دعوت مي‌شوند به پذيرفتن كتابي كه بينشان حكم كند، اعراض مي‌كنند، تهديد به عذابي است كه به شكل وضع دنيايي ايشان است، در دنيا وقتي دعوت مي‌شدند به كتاب خدا تسليم نمي‌شدند و تكبر مي‌كردند، و نمي‌خواستند با همه انسانها پيرو يك كتاب باشند، و يك كتاب همه‌شان را در تحت لواي خود جمع كند، ولي در آخرت، همه را يك جا جمع مي‌كنند، و لذا نفرمود:" در روزي كه زنده‌شان مي‌كنيم"، و يا" در روزي كه مبعوثشان مي‌كنيم"، بلكه فرمود:" در روزي كه جمعشان مي‌كنيم"، آنهم در روزي كه ديگر اعراض بردار نبوده و هيچ شكي در آن نيست، و خلاصه كلام اينكه از روز قيامت به تعبير نامبرده تعبير كرد تا بفهماند اهل كتاب و كفار نمي‌توانند خدا را بستوه بياورند.
و معناي آيه (خدا داناتر است) اين است كه كفار وقتي به كتاب خدا دعوت مي‌شوند تا در باره آنان حكم كند، از در فريب‌خوردگي از افتراهايي كه خودشان در دين خود زدند، اعراض كردند، و از پذيرفتن حق استكبار نمودند، پس چگونه رفتار مي‌كنند، وقتي كه ما آنان را براي روزي كه در آن شكي نيست يعني روز فصل قضا، و روز حكم به حق جمع مي‌كنيم، و در آن روز هر كسي تمامي آنچه را كه كرده باز خواهد گرفت، بدون اينكه مردم در باز پس گرفتن اعمالشان ظلمي شوند، و وقتي مطلب بدين قرار است عقلشان حكم مي‌كند به وجوب پذيرفتن اين دعوت، و اينكه اعراض نكنند، و از اظهاراتي كه حاكي از اين پندار است كه خدا را بستوه آورده و او را شكست داده‌اند خودداري نمايند، براي اينكه قدرت همه‌اش از خدا است، و وضعي كه كفار دارند ايام مهلتي و آزمايشي بيش نيست.

بحث روايتي ..... ص : 196

در تفسير عياشي «1» از محمد بن مسلم روايت آورده كه گفت: از امام (ع) معناي آيه:" إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ" را پرسيدم، فرمود: يعني اسلامي كه توأم با ايمان باشد.
و از ابن شهرآشوب «2» از امام باقر (ع) روايت كرده كه در معناي آيه:" إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ ..." فرمود: يعني تسليم شدن به ولايت علي بن ابي طالب (ع).
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 166 ح 22.
(2)مناقب ج 3 ص 95 ط قم.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 197
مؤلف: اين معنايي كه امام براي آيه كرده از باب ذكر روشن‌ترين مصداق است، و شايد منظور از روايت بالا هم همين باشد، و نيز از آن جناب «1» از علي (ع) روايت كرده كه فرمود: (اكنون براي اسلام نسبي ذكر مي‌كنم كه نه احدي قبل از من چنين تعريفي كرده و نه بعد از من، و آن اين است كه: اسلام عبارت است از تسليم، و تسليم عبارت است از يقين، و يقين عبارت است از تصديق، و تصديق عبارت است از اقرار، و اقرار واقعيتش ادا است، و ادا، عمل است، مؤمن دين خود را از پروردگار خود مي‌گيرد، مؤمن ايمانش از عملش شناخته مي‌شود، هم چنان كه كافر كفرش از انكارش هويدا مي‌گردد، ايها الناس بر شما باد دينتان، دينتان، كه گناه در دين بهتر است از كار نيك در بي‌ديني، براي اينكه گناه در حال دينداري آمرزيده مي‌شود، و كار نيك در بي‌ديني قبول نمي‌گردد).
مؤلف: اينكه فرمود: اسلام را نسبي ذكر مي‌كنم كه كسي قبل از من و بعد از من نكرده باشد، منظورش از نسب ذكر كردن تعريف كردن است، هم چنان كه مي‌بينيم در اخبار، سوره" قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ" به سوره" نسبت رب" ناميده شده، چون اين سوره خدا را تعريف مي‌كند.
و اما تعريفي كه امام (ع) در روايت در غير فقره اول، يعني جمله" اسلام تسليم است" براي اسلام كرده، تعريف به لازمه اسلام است، و اما در فقره اول تعريف" اسلام تسليم است" تعريف لفظي است، يعني لفظ اسلام را به لفظ ديگر تعريف كرده، كه از آن روشن‌تر است.
ممكن هم هست مراد از اسلام معناي اصطلاحي آن باشد، و آن ديني است كه خاتم انبيا محمد (ص) آورده، و منظور امام (ع) اشاره به آيه شريفه:" إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ"، و منظورش از تسليم، خضوع و انقياد قلبي و عملي باشد، كه بنا بر اين احتمال تمامي فقرات حديث تعريف اسلام به لازمه معنا خواهد بود.
و معناي حديث اين است كه اين دين كه نامش اسلام است مستلزم خضوع آدمي براي خداي سبحان است، خضوعي قلبي و عملي، و اين خضوع مستلزم آن است كه شخص مسلمان خودش و اعمالش را تحت امر و اراده خدا قرار دهد، و اين همان تسليم شدن است، و تسليم شدن براي خدا اين معنا را به دنبال دارد، و يا مستلزم اين معنا است، كه شخص مسلمان به خدا يقين پيدا كند، و شك و ترديدش از بين برود، و يقين هم تصديق را به دنبال دارد، و تصديق و يا اظهار صدق دين، مساله اقرار را به دنبال مي‌آورد، و اقرار عبارت است از اذعان و يقين به قرار و
__________________________________________________
(1)اصول كافي ج 2 ص 45.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 198
استقرار دين، و اينكه دين ثابت است، و اقرار به ثبوت دين، معنايش اين است كه دين هرگز متزلزل نمي‌شود، و از قرارگاهي كه دارد سقوط نمي‌كند، و اقرار به اين معنا ادا را به دنبال دارد، و ادا هم عمل را.
و اينكه فرمود: كار نيك در بي ديني پذيرفته نيست، منظور از پذيرفته نشدن اين است كه در آخرت ثواب ندارد، و يا اين است كه آن اثر نيكي كه عمل نيك و خداپسند بايد در دنيا در سعادت زندگي و در آخرت داشته باشد، و صاحبش را به نعيم بهشت برساند ندارد.
بنا بر اين حديث مورد بحث با احاديثي كه مي‌گويند كفار در مقابل حسناتشان به پاداشي از پاداشهاي دنيايي مي‌رسند، و نيز با آيه شريفه:" فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ" «1» كه بطور مطلق مي‌گويد: هر كس نيكي كند اثرش را مي‌بيند، منافات ندارد.
و در مجمع البيان «2» از ابي عبيده جراح روايت آورده كه گفت: به رسول خدا (ص) عرضه داشتم كدام يك از مردم در قيامت عذابي سخت‌تر دارد؟ فرمود: مردي كه پيامبري را بكشد، و يا مردي را به قتل برساند كه امر به معروف و يا نهي از منكر مي‌كند، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:" الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ، وَ يَقْتُلُونَ الَّذِينَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ"، آن گاه فرمود: اي ابا عبيده! بني اسرائيل در يك ساعت چهل و سه پيامبر را كشتند، عابدان بني اسرائيل كه اين را ديدند صد و دوازده نفر از آنان قيام نموده، كشندگان انبيا را امر به معروف و نهي از منكر كردند، و بني اسرائيل همه آنان را تا آخر روز به قتل رساندند، و آيه نامبرده راجع به اين واقعه است.
مؤلف: اين معنا در الدر المنثور هم از ابن جرير، و ابن ابي حاتم از ابي عبيده، روايت شده است «3».
و در الدر المنثور كه ابن اسحاق، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابي حاتم، از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: روزي رسول خدا (ص) در بيت المدراس «4» بر جماعتي از يهود درآمد، و ايشان را به سوي خدا دعوت فرمود: نعمان بن عمرو، و حرث بن زيد، پرسيدند اي محمد تو چه ديني داري؟ فرمود ملت و كيش ابراهيم، كه دين او دين من است، گفتند ابراهيم هم كه يهودي بود، فرمود: تورات خود شما بين ما و شما حاكم باشد، تورات را
__________________________________________________
(1)سوره زلزال آيه 7.
(2)مجمع البيان ج 2 ص 423 ط تهران.
(3)الدر المنثور ج 2 ص 13.
(4)محلي است كه تورات در آن جا تدريس مي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 199
بياوريد و ببينيد آيا ابراهيم را يهودي مي‌داند؟ يهوديان از آوردن تورات امتناع ورزيدند، در اينجا بود كه آيه شريفه:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ، يُدْعَوْنَ إِلي كِتابِ اللَّهِ، لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ ... وَ غَرَّهُمْ فِي دِينِهِمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ" نازل گرديد «1».
مؤلف: بعضي از محدثين روايت كرده‌اند كه آيه نامبرده در داستان رجم نازل شده كه ان شاء اللَّه ذكر اين داستان در تفسير آيه:" يا أَهْلَ الْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثِيراً مِمَّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْكِتابِ ..." «2» خواهد آمد، و هر دو روايت خبر واحدند، كه قوت و اعتباري را كه بايد داشته باشند، ندارند.
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 14.
(2)سوره مائده آيه 15.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 200

[سوره آل‌عمران (3): آيات 26 تا 27] ..... ص : 200

اشاره

قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (26) تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ تُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ وَ تُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ (27)

ترجمه آيات ..... ص : 200

بگو (اي پيامبر) بارالها اي خداي ملك هستي، به هر كس بخواهي ملك و سلطنت مي‌دهي و از هر كس بخواهي مي‌گيري و به هر كس بخواهي عزت و اقتدار مي‌بخشي و هر كه را بخواهي خوار مي‌كني، خدايا هر خير و نيكويي بدست تو است و تو بر هر چيزي توانايي (و من كه سراپا حاجتم ديگر چه بگويم) (26).
تو شب را در روز نهان سازي و روز را در شب فرو مي‌بري و زنده را از مرده و مرده را از زنده بر انگيزي و به هر كس بخواهي روزي بي‌حساب مي‌دهي (چون كسي از او طلبكار نيست تا بحساب طلبش روزيش دهد) (27)

بيان آيات ..... ص : 200

اشاره

اين دو آيه خيلي با آيات قبل كه در باره اهل كتاب و مخصوصا يهود بود بي‌ارتباط نيست، چون اين دو آيه مشتمل است بر تهديد يهود به عذاب دنيا و آخرت، و يكي از عذابها
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 201
همين است كه خدا ملك را از ايشان سلب كرد، و ذلت و مسكنت را تا روز قيامت بر آنان حتمي نمود، و نفسشان را قطع كرد، و استقلال در زندگي و سروري را از ايشان سلب كرد.
علاوه بر اينكه غرض اين سوره به بياني كه در آغاز گذشت اين بود كه بفهماند خدا قائم بر خلق عالم و تدبير آن است، پس مالك ملك او است، و او است كه ملك را به هر كس بخواهد مي‌دهد، هر كه را بخواهد عزت مي‌بخشد، و كوتاه سخن آنكه تنها كسي كه به هر كس بخواهد خير دهد مي‌تواند بدهد او است، و تنها او است كه ملك و عزت و هر چيز ديگر را از هر كس بخواهد مي‌گيرد، پس مضمون دو آيه مورد بحث خارج از غرض سوره نيست.
" قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ"

[" مالك الملك" و" مليك الملوك" بودن خداي عز و جل] ..... ص : 201

در اين آيه خداوند رسول گرامي خود را امر مي‌كند به اينكه به خدايي پناهنده شود كه تمامي خيرها به طور مطلق به دست او است و قدرت مطلقه خاص او است، تا از اين ادعاهاي موهومي كه در دل منافقين و متمردين از حق (از مشركين و اهل كتاب) جوانه زده، و در نتيجه گمراه و هلاك شده‌اند، نجات يابد، آري اينان براي خود ملك و عزت فرض كردند، و خود را بي‌نياز از خدا پنداشتند، و خدا آن جناب و هر كس ديگر را امر مي‌كند به اينكه نفس خود را در معرض افاضه خدا، كه مفوض هر خير و رازق بي‌حساب هر روزي خوار است قرار دهد.
كلمه" ملك" به كسره ميم معناي معروفي دارد كه معهود ذهن ما انسانها است، و در اصل آن هيچ شكي نداريم، تنها چيزي كه در معناي اين كلمه بايد از نظر دور نداشت، اين است كه ملك دو جور است، يكي حقيقي و ديگري مجازي و اعتباري.
ملك حقيقي به معناي آن است كه مالك مثلا اگر انسان است بتواند در ملك خود به هر نحوي كه ممكن باشد تصرفي تكويني كند، يعني در هستي آن ملك تصرف نمايد، مثل اينكه او مي‌تواند در ديد چشم خود تصرف نموده يك جا آن را بكار گيرد، و جايي ديگر از كارش بيندازد، و همچنين در دستش تصرف نموده، دادوستد بكند، و يا ترك دادوستد نمايد، و در زبانش و ساير اعضايش، و در ملك به اين معنا رابطه‌اي بين مالك و ملك حقيقيش هست، رابطه‌اي حقيقي كه به هيچ وجه قابل تغيير نيست.
و نيز بنا بر اين معناي از ملك، همواره ملك قائم به ملك خواهد بود، هيچ وقت ممكن نيست كه ملك از مالكش جدا و مستقل بشود،" مثلا اگر فلان آقا مرد، زبانش هم چنان جداي از او زنده بماند"، بلكه اگر اينگونه ملك‌ها از آدمي جدا بشود باطل و نابود مي‌گردد، مثل چشمي كه از انساني در آورند، و يا دستي كه از او جدا كنند، ملك خداي تعالي نسبت به عالم از اين قبيل است، خداي تعالي مالك تمامي اجزاء و شؤون عالم است، پس او مي‌تواند در همه
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 202
اجزاي عالم به هر طوري كه بخواهد تصرف نمايد.
قسم دوم: ملك (بكسره ميم) ملك اعتباري و قراردادي است، و آن عبارت است از اينكه اگر مالك را انسان فرض كنيم، بتواند در چيزي كه ملك او است تصرفاتي كند، كه عقلا آن را قبول دارند، و خلاصه در چارچوب رابطه‌اي كه عقلا بين او و ملكش برقرار مي‌دانند هر قسم تصرفي كه مي‌خواهد بكند، تا به مقاصد اجتماعي خود نائل شود، و در حقيقت عقلا وقتي چنين ملكيتي را اعتبار كردند كه الگويش را از ملك حقيقي و آثار آن گرفتند، بعد چيزي شبيه به ملكيت در عالم وجود را در اجتماع برقرار ساختند، تا به اين وسيله از اعيان و كالاهايي كه بدان محتاجند استفاده‌اي معقول كنند، نظير همان استفاده‌اي كه مالك حقيقي، از ملك حقيقي و تكوينيش مي‌كرد.
تفاوتي كه بين ملك اعتباري و ملك حقيقي هست يكي اين است كه ملك حقيقي جز با بطلان قابل تغيير نبود، (نمي‌شد من چشم خودم را در عين اينكه چشم من است از وجود خود بي‌نياز سازم) ولي ملك اعتباري از آنجايي كه قوامش به وضع و اعتبار است، قابل تغيير و تحول هست، ممكن است اين نوع ملك از مالكي به مالك ديگر منتقل شود، مثلا مالك اولي آن را به دومي بفروشد، و يا ببخشد و يا با ساير اسباب نقل، منتقل سازد.
تا اينجا آنچه گفتيم در باره ملك (بكسره ميم) بود، اما" ملك" (به ضمه ميم) هر چند كه آن نيز از سنخ ملك (به كسره) است، الا اينكه در اينجا مالكيت مربوط به چيزهايي است كه جماعتي از مردم آن را مالكند، چون ملك به معناي پادشاهي است، و پادشاه مالك چيزهايي است كه در ملك رعيت است، او مي‌تواند در آنچه رعيت مالك است تصرف كند، بدون اينكه تصرفش معارض با تصرف رعايا باشد، و يا خواست رعيت معارض و مزاحم با خواستش باشد.
پس ملك پادشاه، در حقيقت ملكي است روي ملك، كه در اصطلاح آن را ملك طولي مي‌ناميم، مانند ملك مولي است نسبت به برده، و نسبت به آنچه برده‌اش مالك است، و به همين جهت ملك (بضمه ميم) هم آن دو قسم را كه ما در ملك (بكسره) ذكر كرديم، خواهد داشت.
و خداي سبحان هم" مليك" تمام عالم است، و هم" مالك" آن آنهم علي الاطلاق، اما اينكه مالك همه عالم است دليلش اين است كه ربوبيت و قيمومت مطلقه دارد، هيچ موجودي خارج از ربوبيت او نيست، براي اينكه آنچه تصور شود، خالقش خدا است، و نيز تمام عالم از او است.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 203
پس او مالك همه است، هم چنان كه خودش فرمود:" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ". «1»
و نيز فرمود:" لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ- آنچه در آسمانها و در زمين است از آن او است" «2» و آياتي ديگر از اين قبيل كه دلالت دارند بر اينكه هر موجودي كه كلمه" چيز" بر او صادق باشد مخلوق و مملوك خدا است، ذاتش قائم به خدا است، و مستقل از او نيست، و چيزي نيست كه خدا را از تصرف در آن جلوگيري كند، اين همان ملك (به كسره لام) است كه بيانش گذشت.
و اما اينكه او مليك و فرمانرواي علي الاطلاق است، دليلش اطلاق مالكيت او نسبت به موجودات است، براي اينكه خود موجودات، بعضي مالك بعضي ديگرند مثلا سبب‌ها مالك مسبب‌هايند، و هر موجودي مالك قواي فعاله خويش است و قواي فعاله مالك فعل خويش است، مثلا انسان مالك اعضاي خويش و قواي فعاله خويش از گوش و چشم و غيره است. و اين قوا هم مالك افعال خويشند، و چون خداي سبحان مالك هر چيز است.
پس همو مالك همه مالك‌ها و مملوكها نيز هست، و اين همان معناي مليك است، پس او مليك علي الاطلاق است، هم چنان كه خودش فرمود:" لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ" «3» و نيز فرموده:" عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ" «4» و آياتي ديگر كه همه خدا را مليك علي الاطلاق معرفي مي‌كند.
تا اينجا آنچه گفتيم در باره ملك و ملك حقيقي بود، و اما ملك و ملك اعتباري نيز در مورد خداي تعالي صادق است، براي اينكه هر چيزي مالك هر چه هست خداي تعالي به او داده، و اگر خودش مالك آنها نبود نمي‌توانست تمليك كند، چون در اين فرض، دهنده چيزي بوده كه مالك آن نبوده و نيز به كسي عطا كرده بوده كه او هم مالك نبود، هم چنان كه خودش فرمود:" وَ آتُوهُمْ مِنْ مالِ اللَّهِ الَّذِي آتاكُمْ". «5»
و او مليك به ملك اعتباري هم هست، و مالك هر چيزي است كه در دست مردم
__________________________________________________
(1)با شما هستم، اين اللَّه پروردگار شما است، كه خالق همه چيز است، و به همين دليل معبودي جز او نيست. سوره مؤمن آيه 62.
(2)سوره بقره آيه 255.
(3)سوره تغابن آيه 1.
(4)سوره قمر آيه 55. [.....]
(5)از مالي كه خدا به شما داده به ايشان بدهيد. سوره نور آيه 33.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 204
است، براي اينكه او شارع هر قانون است، و در نتيجه به حكم خودش در آنچه كه ملك مردم است تصرف قانوني مي‌كند، هم چنان كه يك مليك بشري در آنچه كه در دست رعاياي خود هست تصرف مي‌كند، و قرآن كريم هم او را مليك مردم خوانده و فرمود:" قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ مَلِكِ النَّاسِ" «1» و در اينكه آنچه در اختيار مردم است، مال خدا است، و خدا به ايشان داده و فرموده:" وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ، وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوها" «2».
و نيز مي‌فرمايد:" وَ أَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلَفِينَ فِيهِ". «3» و نيز فرموده:" وَ ما لَكُمْ أَلَّا تُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ، وَ لِلَّهِ مِيراثُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ". «4»
و باز فرموده:" لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" «5»، بنا بر اين خداي تعالي آنچه را در دست انسانهاي قبل از ما بود مالك بود، و آنچه در دست ما است، مالك است، و بزودي وارث ما نيز خواهد شد.
از دقت در آنچه گذشت روشن مي‌گردد كه آيه شريفه:" اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ ..."
داراي اين زمينه است كه اولا بيان كند ملك (بكسره ميم) خدا نسبت به ملك (بضمه ميم) را و مالكيتش نسبت به ملك (بضمه ميم) را كه ملك بر روي ملك (بضمه ميم) است. در نتيجه او ملك همه ملوك است، كه ملك را به هر ملكي كه بخواهد مي‌دهد، هم چنان كه فرمود:" أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ" «6» و نيز فرمود:" وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً". «7»
و ثانيا با جلوتر آوردن اسم جلاله (اللَّه) مي‌خواهد سبب مالك الملك بودن و ملك الملوك بودن خدا را برساند، و آن اين است كه خدا (اللَّه است) كه كبريائيش ما فوق همه بزرگي‌ها است، و اين دلالت روشن و واضحي است.
و ثالثا مي‌خواهد بفهماند كه مراد از ملك در آيه شريفه (و خدا داناتر است) اعم است از ملك حقيقي و اعتباري، براي اينكه امري كه در آيه اول آورد، و فرمود: بگو بار الها تويي
__________________________________________________
(1)سوره ناس آيه 2.
(2)سوره ابراهيم آيه 34.
(3)انفاق كنيد، از آنچه خدا از ديگران گرفته به شما داده سوره حديد آيه 7.
(4)شما را چه وا مي‌دارد كه در راه خدا انفاق نكنيد با اينكه ميراث آسمانها و زمين از آن خدا است.
سوره حديد آيه 10.
(5)امروز ملك از آن كيست؟ از آن خداي واحد قهار سوره مؤمن آيه 16.
(6)سوره بقره آيه 258.
(7)ما به ايشان سلطنتي عظيم داديم سوره نساء آيه 54.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 205
مالك الملك،" تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ، وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ" با توضيحي كه خواهد آمد از شؤون ملك اعتباري است، و آنچه در آيه دوم آمده از شؤون ملك حقيقي است، پس خدا مالك الملك علي الاطلاق است، يعني هم مالك ملك حقيقي است و هم مالك ملك اعتباري.
" تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ، وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ"

[ملك، چه حق و چه باطل از ناحيه خداي تعالي است] ..... ص : 205

كلمه" ملك" بدان جهت كه در اين آيه، مطلق آمده، (و نفرموده ملك حق را به هر كس بخواهي مي‌دهي)، شامل" ملك حق" و" ملك باطل" هر دو مي‌شود، و خلاصه مي‌فهماند مالكيت آن كس كه در ملكش عدالت مي‌كند، و هم مالكيت كسي كه در ملكش جور و ستم روا مي‌دارد، هر دو از خدا است، براي اينكه ملك (همانطور كه قبلا يعني در تفسير آيه:" أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ ..." «1» بيان كرديم) خودش في نفسه موهبتي از مواهب خدا است، نعمتي است كه مي‌تواند منشا آثار خيري در مجتمع انساني باشد، و به همين جهت است كه مي‌بينيم خداي تعالي علاقه و دوست داشتن ملك را فطري و جبلي انسانها كرده است.
پس ملك حتي آنكه در دست غير اهلش افتاده بدان جهت كه ملك است، مذموم نيست، آنچه مذموم است يا به دست گرفتن نااهل است، مثل ملكي كه شخص ظالم و غاصب از ديگري غصب كرده، و يا خود آن هم مذموم نيست، بلكه سيرت و باطن خبيث او مذموم است، چون او مي‌توانست براي خود سيرتي نيكو درست كند، كه البته برگشت اين نيز به همان وجه اول است.
و به بياني ديگر مي‌گوئيم: ملك نسبت به كسي كه اهليت آن را دارد نعمت است، و اين نعمت را خداي سبحان در اختيار او نهاده، و نسبت به آنكه اهليت ندارد نقمت و بدبختي است، و اين نقمت و عذاب را خدا به گردن او انداخته، پس به هر حال ملك چه خوبش و چه بدش از ناحيه خدا است، و فتنه‌اي است كه با آن بندگان خود را مي‌آزمايد.
در سابق هم گفتيم كه هر جا خداي سبحان مطلبي را مقيد به مشيت خود كرده، معنايش اين نيست كه خدا كارهايش را دل بخواهي و جزافي انجام مي‌دهد، بلكه معنايش اين است كه هر چه مي‌كند در كمال اختيار مي‌كند، مجبور به هيچ كاري نيست، پس در آيه مورد بحث هم معناي كلام اين است كه اگر به كسي ملك مي‌دهد و يا از كسي مي‌گيرد، و اگر به كسي عزت مي‌دهد، و ديگري را ذليل مي‌كند، همه را با مشيت خود مي‌كند، و كسي نيست
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 258.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 206
كه او را مجبور به كاري كند، البته اين هم هست كه آنچه خدا مي‌كند بر طبق مصلحت است،
" وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ"

[معناي" عزت" و" ذلت" و بيان اينكه عزت فقط از آن خدا و از ناحيه او است] ..... ص : 206

كلمه" عزت" به معناي نايابي است، وقتي مي‌گويند فلان چيز عزيز الوجود است، معنايش اين است كه به آساني نمي‌توان بدان دست يافت، و عزيز قوم به معناي كسي است كه شكست دادنش و غلبه كردن بر او آسان نباشد، بخلاف ساير افراد قوم، كه چنين نيستند، زيرا عزيز قوم در بين قوم خودش مقامي دارد. در نتيجه هر نيرويي كه تك تك افراد دارند او داراي همه آنها است، ولي عكس قضيه چنين نيست، يعني تك تك افراد نيروي او را ندارند، اين معناي اصلي كلمه است، ليكن بعدها در مورد هر چيز دشواري نيز استعمالش كردند، مثلا گفتند:" عزيز علي كذا" يعني فلان حادثه بر من گران است.
هم چنان كه در قرآن آمده:" عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ" «1» و در آخر در مورد هر غلبه‌اي استعمال شد، مثلا گفتند:" من عزيز" كسي كه غلبه كرد، دار و ندار مغلوب را غارت نمود، در قرآن هم در اين معنا استعمال شده، آنجا كه فرموده:" وَ عَزَّنِي فِي الْخِطابِ" «2» ولي معناي اصلي كلمه همان است كه گفتيم.
در مقابل اين كلمه، كلمه ذلت است كه در اصل لغت به معناي چيزي است كه دست‌يابي بدان آسان است، حال چه دستيابي محقق و چه فرضي، در قرآن كريم آمده:
" ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْكَنَةُ" «3» و نيز آمده:" وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ" «4» و نيز فرموده:" أَذِلَّةٍ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ" «5».
و عزت يكي از لوازم ملك است، عزت مطلق هم از لوازم ملك مطلق است، پس غير خدا هر كس سهمي از ملك و عزت داشته باشد خداي تعالي به او ارزاني داشته، و تمليكش كرده است، و مردم و امتي هم كه سهمي از عزت داشته باشند باز خدا به ايشان داده، پس عزت تنها و تنها از آن خدا است، و اگر نزد غير خدا ديده شود از ناحيه خدا است.
__________________________________________________
(1)رنج و ناراحتي شما بر پيامبر گران است و خلاصه او نمي‌تواند شما را ناراحت ببيند سوره توبه آيه 128.
(2)در محاجه بر من غلبه كرد. سوره ص آيه 23.
(3)ذلت و خواري سرنوشت حتمي آنان شد. سوره بقره آيه 61
(4)پر و بال مسكنت و خواري پيش پاي مادر و پدر بگستران. سوره اسراء آيه 24.
(5)در حالي كه ايشان در برابر مؤمنين ذليلند. سوره مائده آيه 54. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 207
هم چنان كه خودش فرمود:" أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ، فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «1» و نيز فرموده:" وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ" «2».
تا اينجا آنچه گفتيم راجع به عزت حقيقي بود، و اما عزت غير حقيقي در حقيقت ذلت است، به شكل عزت.
هم چنان كه باز قرآن كريم مي‌فرمايد:" بَلِ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي عِزَّةٍ وَ شِقاقٍ" «3» و به همين جهت در دنبال همين آيه فرموده:" كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ، فَنادَوْا وَ لاتَ حِينَ مَناصٍ" «4».
ذلت هم در مقابل عزت احكامي مقابل احكام آن دارد، پس هر چيزي كه غير خدا تصور شود به خودي خود ذليل است، مگر آنكه خدا عزتش داده باشد.
" بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ"

[معناي" خير" و بيان اينكه اين كلمه افعل تفضيل نيست] ..... ص : 207

اصل در معناي كلمه" خير" همانا انتخاب است، و اگر ما چيزي را خير مي‌ناميم، بدان جهت است كه آن را با غير آن مقايسه مي‌كنيم، و يكي از آن دو را انتخاب نموده و مي‌گوئيم اين خير است، و معلوم است از بين چند چيز ما آن را انتخاب مي‌كنيم كه هدف و مقصد ما را تامين كند.
پس در حقيقت آنچه خود ما مي‌خواهيم خير است، هر چند كه ما آن را براي چيز ديگري مي‌خواهيم، ولي خير حقيقي همان مقصد ما است، و آن ديگري به خاطر مقصد ما خير شده است، پس خير حقيقي آن چيزي است كه به خاطر خودش مطلوب ما است، و اگر خيرش مي‌ناميم چون در مقايسه با چيزهاي ديگر آن را انتخاب كرديم.
پس هر چيزي تنها وقتي" خير" ناميده مي‌شود كه با چيز ديگري مقايسه شود، و نسبت به آن چيز مؤثر باشد، (و گرنه هر چيزي تنها خودش است، نه خير است و نه شر).
پس در معناي كلمه" خير" معناي نسبت به غير هم خوابيده، و به همين جهت است كه بعضي گفته‌اند اصل كلمه خير" أخير" بوده، و ليكن اين حرف صحيح نيست، و اين كلمه
__________________________________________________
(1)آيا عزت را در نزد خود جستجو مي‌كنند؟ چه اشتباهي!! براي اينكه عزت همه‌اش مال خدا است. سوره نساء آيه 139.
(2)عزت مال خدا و رسول او و مؤمنين است. سوره منافقون آيه 8.
(3)نه بلكه كفار در عزتي خيالي و در دشمني قرار دارند. سوره ص آيه 2.
(4)چه بسيار از اين امتها به خيال خود عزيز را ما هلاك كرديم، و در حال هلاكت بانگ و فرياد برآوردند، ولي ديگر وقت فرياد نبود. سوره ص آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 208
أفعل التفضيل نمي‌باشد، اما معنايش با معناي تفضيل انطباق دارد، و چون افعل تفضيل همواره متعلق به غير است، مثلا گفته مي‌شود زيد أفضل از عمرو است، يعني در بين زيد و عمرو زيد بهترين آن دو است، و نيز گفته مي‌شود" زيد خير من عمرو" زيد بهتر از عمرو است، و بين زيد و عمرو، زيد خير آن دو است، يعني بهترين آن دو است.
و اگر كلمه" خير" مخفف" أخير" بود بايد همه قواعد جاري در افعل تفضيل در آن نيز جريان مي‌يافت، يعني مشتقاتي چون افاضل و فضلي و فضليات از آن نيز اشتقاق مي‌يافت، و حال آنكه مشتقات كلمه خير كلمات زير است، 1- خيرة، 2- اخيار، 3- خيرات.
هم چنان كه مشتقات كلمه (شيخ) كه بطور مسلم افعل تفضيل نيست، بر وزن مشتقات كلمه (خير) مي‌آيد، و گفته مي‌شود 1- شيخه 2- اشياخ 3- شيخات، پس مي‌توان گفت كه كلمه خير" صفت مشبه" است، نه" افعل تفضيل".
و از مؤيدات اين معنا يكي اين است كه كلمه خير در مواردي استعمال مي‌شود كه معناي افعل تفضيل (بهتري) را نمي‌دهد، مانند آيه شريفه:" قُلْ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ" «1».
كه نمي‌شود گفت معنايش اين است كه آنچه نزد خداست، از لهو بهتر است، براي اينكه در لهو خوبي نيست تا آنچه نزد خداست بهتر باشد، البته بعضي از مفسرين در خصوص اينگونه موارد گفته‌اند كه معناي تفضيل از كلمه جدا شده، ولي اين حرف صحيح نيست، و حق مطلب همان است كه گفتيم كلمه" خير" معناي انتخاب را مي‌دهد، و اگر مي‌بينيم كه مقيس عليه آن نيز مشتمل بر مقداري خوبي هست، از خصوصيات غالب موارد است، نه اينكه در همه موارد بايد چنين باشد، به شهادت اينكه ديديم در آيه سوره جمعه چنين نبود.
از آنچه گذشت روشن گرديد كه خداي سبحان خير علي الاطلاق است، براي اينكه او كسي است كه تمامي عالم به او منتهي مي‌شود، و همه خيرات از او است، و هر موجودي هدف نهائيش او است، و ليكن قرآن كريم كلمه (خير) را به عنوان يكي از اسما به خدا اطلاق نمي‌كند، آن طور كه ساير اسما خدا را بر او اطلاق كرده است، بلكه هر جا اطلاق كرده به عنوان صفت اطلاق كرده، مثل آيه زير كه مي‌فرمايد:" وَ اللَّهُ خَيْرٌ وَ أَبْقي" «2» و آيه زير كه مي‌فرمايد:
" أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" «3».
__________________________________________________
(1)سوره جمعه آيه 11.
(2)خدا بهتر و پايدارتر است. سوره طه آيه 73.
(3)آيا ارباب متفرق خيرند يا خداي واحد قهار، سوره يوسف آيه 39.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 209
بله به عنوان اسم اطلاق كرده، اما با اضافه به كلمه‌اي ديگر، مانند" خَيْرُ الرَّازِقِينَ" «1».
" وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ" «2»،" وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلِينَ" «3»،" وَ هُوَ خَيْرُ النَّاصِرِينَ" «4»، و" وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ" «5»، و" وَ أَنْتَ خَيْرُ الْفاتِحِينَ" «6»، و" وَ أَنْتَ خَيْرُ الْغافِرِينَ" «7»، و" وَ أَنْتَ خَيْرُ الْوارِثِينَ" «8»، و" وَ أَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ" «9»، و" أَنْتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ" «10».
و شايد در تمامي اين موارد وجه نام قرار دادن مضاف و مضاف اليه را براي خدا، همان اعتبار معناي انتخاب در ماده خير باشد، و بدين جهت كلمه" خير" به تنهايي را به عنوان اسم بر خدا اطلاق نكرده، كه ساحت او مقدس‌تر از آن است كه او با غيرش مقايسه و سپس انتخاب شود، به خلاف اين كه در حال اضافه و نسبت اسم او، واقع شود و همچنين توصيف كردن خدا به اين كلمه، هيچ محذوري پيش نمي‌آورد.

[جمله" بيدك الخير" دلالت دارد بر اينكه خير منحصر در خداي تعالي است] ..... ص : 209

و جمله مورد بحث يعني جمله:" بِيَدِكَ الْخَيْرُ" دلالت دارد بر اينكه خير منحصر در خداي تعالي است، چون كلمه" بيدك" خبر، و كلمه" الخير" مبتدا است و خبر وقتي جلوتر از مبتدا بيايد، و مخصوصا وقتي كه مبتدا الف و لام بر سر داشته باشد، حصر را مي‌رساند، و معناي جمله چنين است، كه" امر هر خير مطلوبي تنها به دست تو و منتهي به تو است، و اين تويي كه هر خيري را عطا مي‌كني.
بنا بر اين جمله مورد بحث به منزله علت براي مطالب قبل است، و از قبيل تعليل مطلبي خاص است به علتي عام، چون خيري كه خدا مي‌دهد هم شامل ملك و عزت است، و هم شامل چيزهايي ديگر و همانطور كه صحيح است دادن ملك و عزت را به خير تعليل كنيم، گرفتن ملك و عزت را هم مي‌توان بدان تعليل كرد، زيرا اگر چه ذلت و نداشتن ملك خير
__________________________________________________
(1)سوره جمعه آيه 11.
(2)سوره اعراف آيه 87.
(3)سوره انعام آيه 57.
(4)سوره آل عمران آيه 150.
(5)سوره آل عمران آيه 54.
(6)سوره اعراف آيه 89
(7)سوره اعراف آيه 155. [.....]
(8)سوره انبياء آيه 89.
(9)سوره مؤمنون آيه 29.
(10)سوره مؤمنون آيه 109.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 210
نيستند، بلكه شرند، و ليكن شر چيزي به جز عدم خير نيست، پس گرفتن ملك و عزت چيزي به جز ندادن عزت نيست، پس همين كه همه خيرات به خداي تعالي منتهي مي‌شود، باعث مي‌شود كه همه محروميت‌هاي از خير نيز به نحوي منتهي به او باشد.
بله آنچه بايد از ساحت مقدس خداي تعالي دور داشت، اتصاف به صفتي است كه لايق آن ساحت نباشد، از قبيل نواقصي كه در افعال بندگان است، و زشتي‌هايي كه در گناهان است، مگر همانطور كه در سابق گفتيم به نحوي نسبت دهيم كه لايق آن ساحت مقدس باشد، مثل اينكه بگوئيم خداي تعالي به فلاني به خاطر نافرمانيهايش توفيق اطاعت ندارد، در نتيجه عاصي شد، و يا اسباب فلان عمل واجب را برايش فراهم نكرد، در نتيجه واجب را ترك كرد.
و كوتاه سخن اينكه در عالم، خير و شرهايي تكويني هست، مانند عزت و ذلت و ملك و گرفتن ملك، و خير تكويني امري است وجودي، كه خداي تعالي آن را افاضه مي‌كند، و شر تكويني عبارت است از عدم افاضه خير، و در اينكه ما اين عدم را هم به خدا نسبت دهيم اشكالي وارد نمي‌شود، براي اينكه تنها مالك خير او است، غير او كسي مالك خير نيست.
بنا بر اين اگر چيزي از خير را به كسي افاضه كرد او كرده، و سپاس نيز مخصوص اوست و اگر افاضه نكرد و يا منع نمود، كسي حقي بر او ندارد و نمي‌تواند اعتراض كند كه چرا ندادي، تا ندادنش ظلم باشد، علاوه بر اينكه دادن و ندادنش هر دو مقرون به مصلحت است، مصلحتي عمومي كه در نظام جمعي دائر بين اجزاي عالم دخالت دارد.
خير و شر ديگري هست تشريعي و قانوني، و آن عبارتست از اقسام كارهاي نيك، و كارهاي زشت افعالي كه از انسان صادر مي‌شود، و چون مستند به اختيار انسان است، فعل او بشمار مي‌رود، و از اين جهت به طور قطع نبايد آن را به غير خود انسان نسبت داد، و همين استناد باعث خوبي و بدي آن شده است، چون اگر فرض كنيم انسان از خود اختياري ندارد كار نيكش تحسين ندارد، و بر كار زشتش نيز سرزنش نبايد شود، (بلكه آنچه مي‌كند، نظير خوبي و بدي گل و خار است)، و نيز بدين لحاظ نبايد عمل انسان را به خدا نسبت داد، مگر به اين مقدار كه بگوئيم عمل نيك هر كس به توفيق دادن خدا است، و عمل بدش به ندادن توفيق است، كه هر جا و به هر كس مصلحت بداند توفيق مي‌دهد، و به هر كس مصلحت نداند نمي‌دهد.
پس روشن گرديد كه خير همه‌اش به دست خدا است، و با همين خير و شرها امور عالم را نظام بخشيده، دنيا را پر از خير و شر و و جدان و حرمان نموده است.
بعضي از مفسرين گفته‌اند در جمله:" بِيَدِكَ الْخَيْرُ" حذف به جهت كوتاه گويي شده است، و تقدير آن" بيدك الخير و الشر" است هم چنان كه نظير اين حرف را در آيه شريفه:" وَ ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 211
جَعَلَ لَكُمْ سَرابِيلَ تَقِيكُمُ الْحَرَّ"
زده، و گفته‌اند تقدير آن" و البرد" است.
و گويا سبب اين بوده كه خواسته‌اند از مسلك اعتزال فرار كنند، چون معتزليان گفته‌اند: هيچ شري به خدا منسوب نيست زيرا خدا كار شر نمي‌كند، و اين خود جرات عجيبي است كه در كلام خداي تعالي مرتكب شده‌اند، براي اينكه هر چند معتزله در اينكه شر را به طور مطلق از خدا سلب، و نسبت آن را به خدا نفي كرده و گفته‌اند: شرها نه مستقيما منسوب به خدايند و نه با واسطه، و ليكن اين تقدير هم كه آقايان گرفته‌اند سخت عجيب و غريب است، كه چون بحث از آن و بيان حقيقت امر گذشت، ديگر تفصيل نمي‌دهيم.
" إِنَّكَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" اين جمله مي‌خواهد جمله" بِيَدِكَ الْخَيْرُ" را تعليل كند، و بفرمايد بدين جهت خير به دست خدا است كه قدرت او بر هر چيزي مطلقه است و قدرت مطلقه بر هر چيز ايجاب مي‌كند كه غير از خدا هيچ كس بر هيچ چيز قادر نباشد، مگر به قدرت دادن او، يعني هر كس هر قدرتي دارد خدا به او داده، و اگر فرض كنيم شخصي به چيزي قادر باشد كه قدرتش مستند به قدرت دادن خداي تعالي نباشد، قهرا مقدور او از اين جهت كه مقدور او است از سعه قدرت خداي تعالي خارج است، پس ديگر جمله" إِنَّكَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" درست نمي‌شود، با اينكه اين جمله صحيح است، و قدرت خداي تعالي به اين وسعت است، هر چيزي كه فرض كنيم مقدور او خواهد بود، و نيز هر چيزي كه غير او افاضه كند باز منسوب به او خواهد بود، يعني خدا آن خير را به دست وي جاري ساخته، خدا صاحب اصلي آن، و شخص مفروض واسطه آن است، پس جنس خير بدون استثنا، همه‌اش به دست خدا است و بس، و اين همان حصري است كه جمله" بِيَدِكَ الْخَيْرُ" آن را افاده مي‌كند.
" تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ تُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ" كلمه" تولج" مضارع از مصدر" ايلاج" است، و ايلاج باب افعال از مصدر" ولوج" است و ولوج به معناي داخل شدن، و در نتيجه ايلاج به معناي داخل كردن است، و بطوري كه گفته‌اند و از ظاهر آيه هم بر مي‌آيد مراد از داخل كردن شب در روز و داخل كردن روز در شب، همان اختلافي است كه خود از وضع شب و روز و بلندي و كوتاهي آن به حسب اختلاف عرض جغرافيايي شهرها و اختلاف ميل خورشيد مي‌بينيم، و اين در حقيقت داخل شدن روزهاي اول زمستان تا اول تابستان است در شب، و داخل شدن شب از اول تابستان يعني بلندترين روز سال تا اول پائيز است در روز، البته همه اين دگرگونيها در بلادي است كه در نيم كره شمالي، يعني بالاي خط استوا قرار دارند، و اما در نيم كره جنوبي يعني نقاط مسكوني زير خط استوا
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 212
قضيه بعكس است (وقتي در نقاط شمالي روزها كوتاه مي‌شود در بلاد جنوبي بلند و وقتي در آنجا بلند مي‌شود در اينجا كوتاه مي‌گردد).
پس طول در يك طرف و كوتاهي در طرف ديگر است بنا بر اين اين خداي تعالي است كه دائما شب را داخل روز، و روز را داخل شب مي‌كند، اما در خود خط استوا و در دو نقطه قطب شمالي و جنوبي كه شب شش ماه و روز نيز شش ماه است به حسب حس ما چنين است، و گرنه در حقيقت حكم دگرگوني، دائمي و عمومي است.
" وَ تُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ"

[مراد از بيرون آوردن زنده از مرده و مرده از زنده] ..... ص : 212

منظور از" بيرون كردن زنده از مرده" و به عكس، به وجود آوردن مؤمن از صلب پدر كافر، و بيرون آوردن كافر از صلب مؤمن است، به دليل اينكه خداي تعالي ايمان را حيات و نور و كفر را مرگ و ظلمت خوانده، و فرموده:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ، كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها". «1»
البته ممكن نيز هست كه منظور از" مرده" و" زنده" اعم از كفر و ايمان باشد، و شامل زنده كردن گياهان مرده، و حيوانات و حتي زنده كردن زمين مرده نيز بشود، چون كلام خداي تعالي صريح و يا مثل صريح است در اينكه خداوند ميت را مبدل به حي وحي را مبدل به ميت مي‌كند، چون فرموده:" ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ، فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ، ثُمَّ إِنَّكُمْ بَعْدَ ذلِكَ لَمَيِّتُونَ" «2» و آياتي ديگر از اين قبيل.
و اما اينكه بعضي از طبيعي‌دانان گفته‌اند: هيچ ماده بي حياتي داراي حيات نمي‌شود، بلكه حيات كه سرانجام منتهي به جرثومه‌هاي آن مي‌شود، از يك جرثومه به جرثومه ديگر منتقل مي‌گردد، بدون اينكه به ماده‌اي مرده و بي‌شعور منتهي گردد. علت اين نظريه‌اش اين است كه وي منكر پديد آمدن حادث است. جوابش هم اين است كه مي‌بينيم و تجربه هم ثابت كرده كه حيات جاري در يك جرثومه با مردن جرثومه باطل مي‌شود، پس مبدل شدن حيات به موت، كاشف از اين است كه بين زنده فلان جرثومه و مرگ آن ارتباطي هست، كه توضيح بيشتر اين معنا، مقامي ديگر لازم دارد.
و آيه شريفه:" تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ ..." تصرف خداي تعالي در ملك حقيقي و
__________________________________________________
(1)آيا كسي كه مرده بود او را زنده كرديم، و نوري برايش قرار داديم تا با آن در بين مردم مشي كند، مثلش مثل كسي است كه در ظلمت‌هايي قرار دارد، كه از آن خلاصي ندارد؟ (سوره انعام آيه 122).
(2)سپس آن جنين را مبدل به خلقتي ديگر نمود، پس چه پر بركت است خدا، كه بهترين خالق است، و سپس بعد از اين خواهيد مرد. (سوره مؤمنون آيه 15).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 213
تكويني عالم را توصيف مي‌كند، هم چنان كه آيه شريفه:" تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ ..."
تصرف او در ملك اعتباري و قراردادي و توابع آن را توصيف مي‌كند.

[چهار مقابله لطيف در دو آيه شريفه] ..... ص : 213

و در هر يك از دو آيه، چهار جور تصرف بطور مقابله قرار گرفته، در اولي دادن و گرفتن ملك آمده، و در مقابلش در آيه دومي داخل كردن شب در روز و روز در شب ذكر شده و در اولي مساله دادن و گرفتن عزت آمده، و در مقابل در آيه دومي بيرون كردن مرده از زنده و زنده از مرده ذكر شده و اين از عجايب لطافت و از لطايف تناسب است كه بر كسي پوشيده نيست، براي اينكه دادن ملك خود نوعي مسلط كردن بعضي از مردم است بر بقيه مردم، به اينكه مقداري بيشتر آزادشان بگذارد، و در نتيجه آزادي بقيه افراد را به همان مقدار محدود كند، و آزادي غريزي آنان را از بين ببرد.
هم چنان كه ادخال شب در روز مسلط كردن شب بر روز است، تا شب مقداري از ساعات روز را جزء خودش كند، و در نتيجه مقداري از چيزهايي كه روز آن را آشكار مي‌كرد، از بين ببرد، و گرفتن ملك عكس اين معنا است، و همچنين دادن عزت نوعي زنده كردن است، زيرا كسي كه اسم و رسمي و در نتيجه عزتي نداشته اثر زندگيش هم پيدا نبوده، وقتي عزت يافت شهرتي پيدا مي‌كند و اثر وجوديش هويدا مي‌شود، و اين خود نظير بيرون آوردن زنده از مرده است، هم چنان كه ذلت نظير پديد آوردن مرده از زنده است، پس در عزت نوعي حيات، و در ذلت نوعي ممات هست.
البته وجهي ديگر در آيه هست و آن اين است كه خداي تعالي در كلام خود در آيه:
" فَمَحَوْنا آيَةَ اللَّيْلِ وَ جَعَلْنا آيَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً" «1» روز را بيناگر خوانده، و يكي از مظاهر اين اثبات و محو در مجتمع انساني ظهور ملك و سلطنت و زوال آن است.
و نيز علم و قدرت را از آثار حيات دانسته و جهل و عجز را از آثار مرگ جامعه شمرده است، و فرموده:" أَمْواتٌ غَيْرُ أَحْياءٍ وَ ما يَشْعُرُونَ أَيَّانَ يُبْعَثُونَ" «2».
و همچنين عزت را خاص خدا و رسول او و مؤمنين دانسته است، و در اين باره فرموده:
" وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ" «3» بنا بر اين در مجتمع انساني" عزت" مظهر حيات و" ذلت" مظهر مرگ است، و بدين جهت است كه در مقابل مساله" دادن" و گرفتن ملك و عزت (در آيه اول) مساله داخل كردن شب در روز و روز در شب بيرون كردن زنده از مرده و
__________________________________________________
(1)بعد از آن كه آيت شب را محو كرديم آيت روز را بيناگر ساختيم (سوره اسراء آيه 12).
(2)اينان مردگان بي‌جانند، و نمي‌فهمند كه چه وقت مبعوث مي‌شوند. (سوره نحل آيه 21).
(3)عزت خاص خدا و رسول او و مؤمنين است. (سوره منافقون آيه 8).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 214
مرده از زنده را (در آيه دوم) آورد.
مقابله ديگري كه آيه اول و دوم شده اين است كه در آيه اول فرموده بود:" بِيَدِكَ الْخَيْرُ"، و در آيه دوم در مقابل آن فرمود:" وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ" كه ان شاء اللَّه بيانش مي‌آيد.
" وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ".
مقابله‌اي كه چند سطر قبل متذكر شديم اين نكته را مي‌فهماند كه جمله" ترزق ..."
بيان مطالب قبل، يعني دادن ملك و عزت و ايلاج و غيره است، بنا بر اين عطفي كه در اين جمله شده عطف بيان و توضيح دهنده، است، و در نتيجه از قبيل بيان حكمي خاص به علتي عام است، هم چنان كه جمله" بِيَدِكَ الْخَيْرُ" هم نسبت به ما قبل خود همين طور بود، و معناي جمله مورد بحث اين است كه متصرف در امور خلق تويي، چون تويي كه هر كس را بخواهي بدون حساب روزي مي‌دهي.

رزق از نظر قرآن به چه معنا است؟ ..... ص : 214

اشاره

معناي رزق روشن و واضح است و آنچه از موارد استعمال آن به دست مي‌آيد اين است كه در معناي اين كلمه نوعي بخشش و عطا هم خوابيده، مثلا مي‌گويند پادشاه به لشگريان رزق مي‌دهد، كه اين جمله تنها شامل مواد غذايي لشگر مي‌شود، قرآن كريم هم مي‌فرمايد:" وَ عَلَي الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَ كِسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ" «1» كه در اين آيه لباس جزء مصاديق رزق شمرده نشده است.
اين معناي اصلي و لغوي كلمه بود، ولي بعدها در معناي آن توسعه دادند و هر غذايي را كه به آدمي مي‌رسد، چه دهنده‌اش معلوم باشد و چه نباشد رزق خواندند، گويا رزق بخششي است كه به اندازه تلاش و كوشش انسان به او مي‌رسد هر چند كه عطا كننده آن معلوم نباشد، سپس توسعه ديگري در معناي آن داده و آن را شامل هر سودي كه به انسان رسد نموده‌اند هر چند كه غذا نباشد، و به اين اعتبار همه مزاياي زندگي اعم از مال و جاه و عشيره و ياوران و جمال و علم و غيره را رزق خواندند.
__________________________________________________
(1)مردي كه صاحب فرزند است بايد رزق و لباس همسران را بطور متعارف بگيرد (سوره بقره آيه 233).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 215
در قرآن كريم هم به اين اعتبار آياتي وارد شده مانند آيه" أَمْ تَسْأَلُهُمْ خَرْجاً فَخَراجُ رَبِّكَ خَيْرٌ، وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ" «1».
و نيز از شعيب حكايت فرموده كه به قوم خود گفت:" يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي، وَ رَزَقَنِي مِنْهُ رِزْقاً حَسَناً" «2» كه مراد وي از" رزق حسن" نبوت و علم بود، و از اين قبيل‌اند آيات مربوطه ديگر.
و آنچه از آيه شريفه:" إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ" «3» بر مي‌آيد البته با در نظر گرفتن اينكه مقام آن، مقام حصر است اين است كه اولا رزق به طور حقيقت جز به خدا منسوب نمي‌شود، و هر جا به غير او نسبتش دهند از قبيل نسبت عمل خدا به غير خدا دادن است، مانند آيه:" وَ اللَّهُ خَيْرُ الرَّازِقِينَ" «4» كه از آن استفاده مي‌شود رازق بسيار است، و خدا بهترين آنان است، و نيز مانند آيه:" وَ ارْزُقُوهُمْ فِيها وَ اكْسُوهُمْ" «5» همانطور كه مي‌بينيم ملك و عزت كه مخصوص ذات خدا است، به غير خدا هم نسبت داده شده، به اين اعتبار كه غير او هم به اذن و تمليك او، ملك و عزت دارند.
و ثانيا استفاده مي‌شود كه آنچه خلق در وجودشان از آن بهره‌مند مي‌شوند رزق ايشان و خدا رازق آن رزق است، دليل بر اين معنا علاوه بر آيات بسياري كه در باره رزق، سخن گفته، آيات زياد ديگري است كه دلالت دارد بر اينكه خلق و امر و حكم و ملك (به كسره ميم) و مشيت و تدبير و خير همه خاص خداي عز و جل است.

[آنچه انسان در راه حرام مورد بهره برداري قرار مي‌دهد رزق خدا نيست] ..... ص : 215

و ثالثا بر مي‌آيد كه آنچه انسان در راه حرام مورد بهره‌برداري قرار مي‌دهد، رزق خدا نيست، و نبايد وسيله معصيت را به خدا نسبت داد، براي اينكه خود خدا معاصي بندگان را به خود نسبت نداده، و تشريع عمل زشت را از خود نفي نموده فرمود:" قُلْ إِنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ، أَ تَقُولُونَ عَلَي اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ" «6».
__________________________________________________
(1)و مگر از ايشان مزد مي‌خواهي مزد پروردگارت بهتر است و او بهترين رازقين است، (سوره مؤمنون آيه 72).
(2)سوره هود آيه 88.
(3)سوره ذاريات آيه 58.
(4)و خدا بهترين رزق دهندگان است (سوره جمعه آيه 11).
(5)سفيهان را از مالشان رزق دهيد و جامه بپوشانيد (سوره نساء آيه 5). [.....]
(6)بگو خداي تعالي به عمل زشت امر نمي‌كند آيا عليه خدا سخناني مي‌گوئيد كه دليل علمي بر آن نداريد. (سوره اعراف آيه 28).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 216
و نيز فرموده:" إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ- تا آنجا كه مي‌فرمايد- وَ يَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ" «1» و حاشا از خداي سبحان كه از عملي نهي كند، و سپس بدان امر نمايد، و وسيله انجام آن را براي معصيت كار فراهم فرمايد.
هيچ منافاتي بين اين دو مطلب نيست كه از سويي مثلا طعام و شراب حرام به حسب تشريع رزق نباشد، و از سوي ديگر به حسب تكوين رزق و آفريده خدا باشد، براي اينكه خداي تعالي در تكوين، تكليفي نفرموده، (بله اگر فرموده بود خوك خلقت نكنيد، آن گاه خودش خوك خلق مي‌كرد بين گفتار و كردارش منافات بود، و ليكن هر جا كه خدا مردم را از رزقي نهي كرده به حسب تشريع، و هر جا رزق را به خود نسبت داده به حسب تكوين است" مترجم").
در اينجا ممكن است سؤال شود كه وقتي بياني از خداي تعالي باعث اشتباه فهم‌هاي ساده مي‌شود، چرا از چنين بياني صرفنظر نمي‌نمائيد؟ پاسخ اين است كه قرآن براي فهم‌هاي ساده به تنهايي نازل نشده، تا به خاطر به اشتباه نيفتادن آنان از بيان معارف حقيقي صرفنظر كند.
آري قرآن شفا براي همه دلها است، كسي از قرآن متضرر نمي‌شود، مگر خاسران زيانكار هم چنان كه فرمود:" وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً" «2».
علاوه بر اينكه مي‌بينيم خداي سبحان در آيات قرآن كريم دادن ملك به امثال نمرودها و فرعون‌ها و دادن اموال به امثال قارونها را به خدا نسبت داده، پس اين نيست مگر اينكه همه اين رزقها به اذن خدا است، خدا اينگونه رزقهاي وسيع را در اختيار نامبردگان قرار مي‌دهد تا امتحانشان نموده و حجت عليه آنان تمام گشته و زمينه بيچارگي و استدراج آنان و مصالحي نظير اين فراهم آيد، و همه مي‌دانيم كه اين نسبت‌ها تشريفي است، و وقتي نسبت دادن تشريفي به خدا محذوري ندارد، نسبت دادن تكويني كه مجالي براي حسن و قبح عقلي در آن نيست، بطريق اولي و روشن‌تر محذور ندارد.
و از سوي ديگر مي‌بينيم كه خداي تعالي هر چيزي را مخلوق خود و نازل شده از خزائن
__________________________________________________
(1)همانا خداي تعالي بعدل و احسان امر مي‌كند ... و از فحشا و منكرات نهي مي‌نمايد (سوره نحل آيه 92).
(2)ما آنچه از قرآن را كه نازل مي‌كنيم شفا و رحمت براي مؤمنين است، و زيانكاران را به جز زيانكاري نيفزايد (سوره اسراء آيه 82).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 217
رحمت خود دانسته، مثلا مي‌فرمايد:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «1». و از سوي ديگر مي‌فرمايد: هر چه نزد خدا است خير است:" وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ" «2» و ما وقتي اين دو آيه و امثال آنها را به يكديگر ضميمه مي‌كنيم، اين معنا را مي‌فهميم كه هر موجودي در اين عالم به هر چيزي نايل شود، و در طول وجودش از هر چيزي برخوردار گردد، از ناحيه خداي سبحان برخوردار گشته و همان مايه خير او است، و خدا در اختيارش گذاشته تا از آن بهره‌مند گردد، هم چنان كه آيه شريفه:" الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ" «3». نيز به ضميمه آيه:" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" «4» به اين نكته اشاره دارد.
و اما اگر بعضي از مواهب الهي براي بعضي از موجودات مايه ضرر است، شر بودن و ضرر بودن آن امري نسبي است، يعني تنها براي آن موجود شر و مايه ضرر است، و براي بقيه موجودات نافع و خير است، و نيز براي علل و اسبابش در نظام هستي خير است.
هم چنان كه آيه شريفه:" وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ" «5»، و ما در سابق بحثي در اين باره داشتيم.
و كوتاه سخن اينكه آنچه خداي تعالي بر خلق خود افاضه مي‌فرمايد خير و مايه انتفاع او است، و به حسب انطباق معنا، رزق او به شمار مي‌رود، چون رزق چيزي به جز عطيه‌اي كه مايه انتفاع مرزوق قرار گيرد نمي‌باشد، و چه بسا كه آيه شريفه" وَ رِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ" «6» هم اشاره به اين معنا باشد.

[هر چه رزق است خير و مخلوق است و هر چه مخلوق است رزق و خير است] ..... ص : 217

از اينجا روشن مي‌شود كه رزق، و خير، و خلق، به حسب بيان قرآن از نظر مصداق اموري متساوي النسبه باشند، يعني هر چه رزق است، خير و مخلوق است و هر چه مخلوق است رزق و خير است، و هر چه خير است مخلوق و رزق است تنها فرقي كه در بين هست اين است كه رزق مرزوق مي‌خواهد، تا مرزوقي نباشد كه از رزق ارتزاق كند، رزق نيز صادق نيست.
پس غذا براي قوه غاذيه رزق است، چون بدان محتاج است، و قوه غاذيه براي يك
__________________________________________________
(1)هيچ چيز نيست مگر آنكه خزينه‌هايش نزد ما است، و ما آن را نازل نمي‌كنيم مگر به اندازه معلوم (سوره حجر آيه 21).
(2)سوره قصص آيه 60.
(3)خدايي كه خلقت هر چيز را نيكو كرده (سوره الم سجده آيه 7).
(4)اين خدا است پروردگار شما، كه آفريدگار هر چيز است و معبودي به جز او نيست. سوره مؤمن 62.
(5)آنچه شر به تو مي‌رسد از ناحيه خود تو است (سوره نساء آيه 79).
(6)سوره طه آيه 131.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 218
انسان رزق است، چون بدان محتاج است، و انسان براي پدر و مادرش رزق است چون به او احتياج دارند، و نيز انسانيت براي انسانها نعمت است، چون انسانهايي فرض مي‌شود كه فاقد انسانيتند، بدين سبب خداي تعالي فرموده:" الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ" «1».
اين فرق كلمه رزق با آن دو كلمه ديگر بود، فرقي هم خير با دو كلمه ديگر دارد، و آن اين است كه بايد افرادي صاحب اختيار فرض بشوند، تا از بين چند چيز يكي را كه خير خود تشخيص مي‌دهند انتخاب كنند.
پس وقتي مي‌گوئيم غذا براي قوه غاذيه خير است در حقيقت براي قوه غاذيه احتياج به غذا را فرض كرده‌ايم، و سپس او غذاي مورد احتياج خود را از ميان همه غذاها انتخاب مي‌كند، البته اگر به چند غذا دست يابد، قوه غاذيه هم كه مي‌گوئيم براي انسان خير و انسان براي او خير است هر دو را محتاج به يكديگر فرض مي‌كنيم.
و اما كلمه" خلق" و كلمه" ايجاد" در تحقق معنايش هيچ چيز ثابت و يا فرضي احتياج ندارد، غذا مثلا مخلوق است، و خدا آن را ايجاد كرده، چه كسي باشد آن را بخورد و يا نباشد، قوه هاضمه هم مخلوق و خود انسان هم مخلوق است.

[رزقي كه خداي سبحان مي‌دهد عطيه‌اي است بدون عوض، و در برابر حقي نيست] ..... ص : 218

و از آنجا كه هر رزقي و هر چيزي خالص براي خدا است، پس هر چيزي كه او افاضه كند، و هر رزقي كه او بدهد عطيه‌اي است بدون عوض، و بدون اينكه چيزي در مقابلش گرفته باشد، براي اينكه هر چيزي در مقابل بخشش خدا فرض شود خود آن مقابل و عوض هم از خدا است، مثلا اگر عبادت را عوض نعمت‌هاي خدا فرض كنيم، آن نيز با توفيق خدا و اعضا و جوارحي است كه او براي ما درست كرده، پس ما حقي بر او پيدا نمي‌كنيم، تا آن حق عوض نعمت‌هاي او قرار گيرد، پس احدي نيست كه حقي بر خدا داشته باشد مگر حقي كه خود خدا بر خود لازم شمرده، هم چنان كه در مورد رزق فرموده:" وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَي اللَّهِ رِزْقُها" «2» اين عهده‌گيري را كسي بر خدا واجب نكرده، خود او است كه رزق هر جنبنده‌اي را به عهده گرفته است، و نيز فرموده:" فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ" «3».
پس زرق با اينكه بر خدا حق است از آنجا كه حقي است كه خود به عهده گرفته،
__________________________________________________
(1)سوره طه آيه 50.
(2)هيچ جنبده‌اي در زمين نيست مگر آنكه رزقش به عهده خدا است (سوره هود آيه 6).
(3)به پروردگار آسمان و زمين سوگند كه وعده رزق شما حق است همانطور كه سخن گفتن شما واقعيت دارد (سوره ذاريات آيه 23).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 219
عطيه‌اي است از ناحيه او، نه اينكه حقي باشد از مرزوق به عهده او.
از اينجا روشن مي‌گردد كه هر انساني كه با حرام روزي مي‌خورد، سهمي و رزقي از حلال دارد، براي اينكه ساحت مقدس خداي تعالي منزه از آنست كه رزق انسان را حقي ثابت بر عهده خود بكند، آن گاه از مسير حرام او را روزي دهد، و در عين حال او را از خوردن حرام نهي هم بكند، و در آخرت عقاب هم بفرمايد.
توضيح اين مطلب به بياني ديگر اين است كه، رزق همانطور كه گفتيم عطيه‌اي است الهي، و چون چنين است پس رزق رحمتي است از خداي بر خلق و همانطور كه رحمت دو قسم است:
اول: رحمت عمومي كه شامل همه خلق مي‌شود، چه مؤمن و چه كافر، چه متقي و چه فاجر، چه انسان و چه غير انسان.
دوم: رحمت خاصه كه در طريق سعادت انسان صرف مي‌شود، نظير ايمان و تقوا، و بهشت، رزق خدا هم دو قسم است: يكي رزق عمومي كه عطيه عامه الهي است، و تمامي روزي‌خواران را در بقاي هستي امداد مي‌كند، و قسم دوم آن رزق خاص است كه در مجراي حلال واقع مي‌شود.

[تقسيم رزق به دو قسم: عام و خاص] ..... ص : 219

و همانطور كه رحمت عمومي خدا و رزق عموميش به حكم آيه:" وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً" «1» مكتوب و مقدر است، همچنين رحمت خاصه و رزق خاص او نيز مكتوب و مقدر است، و همانطور كه هدايت- كه يكي از رحمت‌هاي خاصه است- مكتوب و مقدر در تشريع است، و براي هر انساني (چه مؤمن و چه كافر) نوشته شده و به همين جهت براي همه ارسال رسل و انزال كتب نموده و فرموده:
" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ، ما أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ وَ ما أُرِيدُ أَنْ يُطْعِمُونِ، إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ" «2».
و نيز فرموده:" وَ قَضي رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ" «3» و در نتيجه عبادت كه خود محتاج هدايت خدا است از نظر تشريع مقدر است.
همچنين رزق خاص يعني رزق از مجراي حلال هم مقدر است، هم چنان كه قرآن
__________________________________________________
(1)فرقان آيه 2.
(2)من جن و انس را نيافريدم مگر براي اينكه عبادتم كنند، نه مي‌خواهم مرا روزي دهند، و نه طعامم دهند، چون كه خدا رزاق و داراي نيرويي متين است (سوره ذاريات آيه 58). [.....]
(3)خدا- به حسب تشريع چنين قضا رانده كه جز او را نپرستيد (سوره اسراء آيه 23).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 220
فرمود:" قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ قَتَلُوا أَوْلادَهُمْ سَفَهاً بِغَيْرِ عِلْمٍ، وَ حَرَّمُوا ما رَزَقَهُمُ اللَّهُ، افْتِراءً عَلَي اللَّهِ، قَدْ ضَلُّوا وَ ما كانُوا مُهْتَدِينَ" «1».
و نيز فرموده:" وَ اللَّهُ فَضَّلَ بَعْضَكُمْ عَلي بَعْضٍ فِي الرِّزْقِ، فَمَا الَّذِينَ فُضِّلُوا بِرَادِّي رِزْقِهِمْ عَلي ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ، فَهُمْ فِيهِ سَواءٌ" «2».
و اين دو آيه بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد داراي اطلاقي قطعي هستند، هم شامل كفار مي‌شوند، و هم مؤمنين، هم شامل آن كساني مي‌شوند كه رزق از حلال مي‌خورند، و هم آنان كه از حرام.

[رزق، چيزي است كه مورد انتفاع مرزوق واقع شود و ربطي به زيادي و كمي مال ندارد] ..... ص : 220

مطلبي كه در اينجا واجب است بدانيم اين است كه رزق همانطور كه گفتيم به معناي چيزي است كه مورد انتفاع مرزوق قرار بگيرد. قهرا از هر رزقي آن مقدار رزق است كه مورد انتفاع واقع شود، پس اگر كسي مال بسياري جمع كرده، كه به غير از اندكي از آن را نمي‌خورد، در حقيقت رزقش همان مقداري است كه مي‌خورد، بقيه آن رزق او نيست مگر از اين جهت كه بخواهد به كسي بدهد، كه از اين جهت رزق است و از جهت خوردن رزق نيست.
پس وسعت روزي و تنگي آن ربطي به زيادي مال و اندكي آن ندارد، (چه بسيار افراد كه مال بسيار دارند، ولي كم مي‌خورند و چه بسيار افراد كه به عكس آنانند).
اين بحث يعني سخن پيرامون مساله رزق تتمه‌اي دارد كه ان شاء اللَّه در تفسير آيه:" وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَي اللَّهِ رِزْقُها، وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها، كُلٌّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ" «3» از نظر خواننده خواهد گذشت.

[معناي" وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ"] ..... ص : 220

در اينجا به بحثي كه در باره جمله:" وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ" داشتيم برگشته مي‌گوئيم: توصيف رزق به صفت بي‌حسابي، از اين بابت است كه رزق از ناحيه خداي تعالي بر طبق حال مرزوق صورت مي‌گيرد، نه عوضي در آن هست و مرزوق نه طلبي از خدا دارد، و نه استحقاقي نسبت به رزق، آنچه مرزوقين دارند حاجت ذاتي و يا زباني ايشان است، كه هم
__________________________________________________
(1)محققا زيانكار شدند آنان كه اولاد خود را سفيهانه و بدون مدرك علمي كشتند، و آنچه ما روزيشان كرده بوديم از روي افترا بر خود حرام كردند، و به گمراهي‌اي رسيدند كه اميد راه يافتن به رويشان بسته شد (سوره انعام آيه 140).
(2)و خدا بعضي از شما را در رزق بر بعضي ديگر برتري داده، و همينها كه برتري يافتند رزق خويش به بردگان خود نمي‌دهند، تا همه در رزق برابر باشند (سوره نحل آيه 71).
(3)سوره هود آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 221
ذاتشان ملك خدا است، و هم حاجت ذاتشان، و هم احتياجاتي كه به زبان درخواست مي‌كنند، پس داده خدا در مقابل چيزي از بندگان قرار نمي‌گيرد، و به همين جهت حسابي در رزق او نيست.
بعضي احتمال داده‌اند اين بي‌حسابي راجع به اندازه‌گيري رزق باشد، و مي‌خواهند بگويند:" رزق خدا نسبت به هر كس كه او بخواهد نامحدود است، ليكن اين معنا با آياتي كه صريحا رزق را مقدر مي‌داند نمي‌سازد، نظير آيه:" إِنَّا كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ" «1» (ما هر چيزي را با اندازه‌گيري آفريديم) و آيه شريفه:" وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ، وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ، إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدْراً" «2» (و هر كس از خدا پروا كند، خدا برايش راه نجاتي قرار داده، از راهي كه خودش پيش‌بيني نكند روزيش مي‌دهد، و هر كه بر خدا توكل كند او وي را كافي است، كه خدا به كار خود مي‌رسد، و چگونه چنين نباشد با اينكه براي هر چيزي اندازه‌گيري دارد).
پس رزق هر چند از خداي تعالي عطيه‌اي بدون عوض است، و ليكن در عين حال اندازه دارد، تا چه اندازه‌اي را خواسته باشد.
از دو آيه مورد بحث چند نكته به دست آمد: اول اينكه ملك (به ضمه ميم) همه‌اش از خدا است، هم چنان كه ملك (به كسره ميم) هم، همه‌اش از خدا است.
دوم اينكه: آنچه خير در عالم هست به دست او، و از ناحيه او است.
و سوم اينكه رزق عطيه‌اي است از ناحيه خدا بدون اينكه بنده استحقاق آن را داشته باشد، و رزق خدا عوض حقي باشد كه بنده بر او دارد.
چهارم اينكه ملك و عزت و هر خير اعتباري از خيرات اجتماع از قبيل مال و جاه و قوت و شوكت و امثال اينها هر يك به نوبه خود رزقي است كه مرزوق از آن بهره‌مند مي‌شود.

بحث روايتي ..... ص : 221

[آيا ملك و حكومت بني اميه را خدا به آنان داد؟] ..... ص : 221

در كافي «3» از عبد الاعلي، مولاي آل سام از امام صادق (ع) روايت آورده كه
__________________________________________________
(1)سوره قمر آيه 49.
(2)سوره طلاق آيه 3.
(3)روضة الكافي ج 8 ص 222، ح 389.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 222
گفت: حضور آن جناب عرضه داشتم قرآن كريم مي‌فرمايد:" قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ، تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ، وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ" آيا جز اين است كه ملك بني اميه را خدا به آنان داده؟ فرمود:" اينطور كه تو فكر كرده‌اي نيست، خداي عز و جل ملك را به ما داد، ولي بني اميه از دست ما ربودند، همانطور كه خدا به مردي جامه نو مي‌دهد، ولي چپاولگري آن را از دست وي مي‌ربايد، هم چنان كه نبايد گفت خدا به چپاولگر جامه روزي كرده، چون جامه مال او نيست، همين طور نبايد گفت خدا به بني اميه ملك داده است.
مؤلف: نظير اين روايت را عياشي «1» از داود بن فرقد از امام صادق (ع) نقل كرده، البته منظور امام (ع) دادن تشريعي است، نه تكويني چون از نظر تكوين ملك بني اميه را هم خداي تعالي داده، در سابق هم گفتيم كه دادن ملك دو جور است، يكي تكويني يعني آفريدن، و در دسترس گذاشتن آن، به طوري كه انسان صاحب ملك، قدرتش را در بين مردم گسترش دهد، و در بين آنان نفوذ كلمه و امر مطاع و خواست بي‌چون و چرا داشته باشد، حال چه به عدالت، و چه به ظلم.
هم چنان كه خود خدا ملك جابرانه نمرود را هم از خودش دانسته و فرموده:" أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ" «2» كه ان شاء اللَّه در معناي تكويني بودن اين عطيه بحث خواهيم كرد.
و دوم عطيه تشريعي و آن عبارت است از اينكه خداي تعالي حكم كند به اينكه فلاني بايد حكمران شما باشد، و اطاعتش بر شما واجب است. هم چنان كه در باره طالوت چنين حكمي رانده، و فرموده:" إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً" «3» و اثر اين ملك وجوب اطاعت مردم از او و ثبوت ولايت او بر مردم است، كه محققا جز به عدل نمي‌تواند باشد، و اين مقام خود مقامي است ارجمند، و پسنديده نزد خداي سبحان و آنچه كه بني اميه داشتند ملك به معناي اول و اثر آن بود، و گويا امر بر راوي حديث مشتبه شده، و ملك را به معناي اول گرفته و اثرش را اثر ملك به معناي دوم پنداشته، و خيال كرده حالا كه ملك تكويني در اختيار بني اميه قرار گرفته شرعا هم مردم محكوم به اطاعت از ايشانند، لذا امام (ع) او را متوجه كرد كه بني اميه داراي اين ولايت تشريعي نبودند، و ولايت تشريعي خاص ائمه اهل بيت است. و به عبارت ديگر ملكي كه بني اميه به دست آوردند ملكي بود پسنديده اگر در دست ائمه اهل بيت قرار مي‌گرفت، و چون در دست بني اميه قرار گرفته ملكي است مذموم، براي
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 166.
(2)سوره بقره آيه 58.
(3)خداي تعالي طالوت را مبعوث كرد تا پادشاه شما باشد (سوره بقره آيه 247).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 223
اينكه ملكي است غصبي، و دادن چنين ملكي را نبايد به خدا نسبت داد، مگر از باب استدراج و مكر، هم چنان كه ملك نمرود و فرعون را هم خدا به ايشان داد تا با آنان مكر كند، و استدراجشان نمايد.
عين اين اشتباه براي خود بني اميه هم دست داده بود، و آيه را نفهميده بودند، به شهادت اينكه صاحب كتاب ارشاد «1» در داستان خواستن يزيد بن معاويه از عبيد اللَّه بن زياد كه سرهاي شهداي كربلا را برايش بفرستد گفته: و سرها را كه سر مقدس حسين (ع) هم در بين آنها بود، نزد يزيد گذاشتند.
يزيد گفت:
" نفلق هاما من رجال أعزة علينا و هم كانوا اعق و اظلما"
" يعني از رجالي كه بر ما سروري داشتند فرقها شكافتيم، و آنان نسبت بما عاق‌تر و ستمگرتر بودند".
آن گاه به اهل مجلس خود رو كرد و گفت:" اين مرد به من افتخار مي‌كرد كه پدر من از پدر تو بهتر و مادرم از مادر تو بهتر بود، و جد من از جد تو بهتر و خودم از تو بهترم"، همين سخنان بود كه او را به كشتن داد.
اما اينكه مي‌گفت: پدر من از پدر يزيد بهتر است جوابش اين است كه پدر من با پدر او بر سر خلافت به منازعت برخاست، و خدا به نفع پدر من و به ضرر پدر او حكم نمود و خلافت را به من داد.
و اما اينكه مي‌گفت مادر من از مادر يزيد بهتر بود، قسم به جان خودم اين را درست مي‌گفت، چون فاطمه دختر رسول خدا (ص) بهتر از مادر من بود، و اما اينكه مي‌گفت: جد من از جد او بهتر است، اين نيز درست بود، چون كسي كه ايمان به خدا و روز جزا دارد به خود چنين جرأتي نمي‌دهد كه بگويد ابو سفيان بهتر از محمد بود، و اما اينكه مي‌گفت خود او بهتر از من است گويا اين آيه را نخوانده بود كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ ...".
در اينجا زينب دختر علي (ع) سخن يزيد را به بياني نظير بيان امام صادق (ع) رد نموده بنا به روايت سيد بن طاووس «2» و ديگران در پاسخش به يزيد فرمود: اي
__________________________________________________
(1)ارشاد ج 1 ص 246 ط قم.
(2)ص 181 من اللهوف المترجم.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 224
يزيد گويا از اينكه اقطار زمين و آفاق آسمان را بر ما تنگ گرفتي، و كار ما بدين جا كشيد كه به اسيريمان ببرند، آن طور كه ساير اسيران را مي‌برند، به خاطر اين بوده كه ما نزد خدا خوار و تو در درگاه او محترم و آبرومند بوده‌اي؟ و خدا به خاطر عظمت مقامي كه تو نزد او داشته‌اي ما را چنين، و تو را چنان كرد؟! از اينكه باد به دماغت افكنده‌اي و اظهار مسرت مي‌كني پيدا است كه اين طور پنداشته‌اي.
چون مي‌بيني دنيا و همه اسباب ظاهري فعلا رام تواند، و گردش امور به كام تو و ملك و سلطنت ما بدون دردسر در دست تو است، ناگزير از تو مي‌خواهم لحظه‌اي سكوت كني، و آرام بگيري تا به تو بفهمانم كه چقدر در اشتباهي مگر به ياد نداري آن كلام خدا را كه مي‌فرمايد:" وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ، إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ" «1».

[دو روايت در معناي" تُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ"] ..... ص : 224

و در مجمع البيان در تفسير جمله" تُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ" آمده: بعضي از مفسرين گفته‌اند: معناي اين جمله اين است كه بار الها تو انسان مؤمن را از پشت پدري كافر، و انساني كافر را از صلب پدري مؤمن در مي‌آوري، آن گاه افزوده است كه اين معنا، هم از امام باقر (ع) روايت شده و هم از امام صادق (ع) «2».
مؤلف: قريب به اين معنا را صدوق «3» از امام حسن عسكري (ع) روايت كرده.
و در در المنثور «4» است كه ابن مردويه از طريق ابي عثمان نهدي، از ابن مسعود، از سلمان از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: معناي اينكه خداي تعالي زنده را از مرده و مرده را از زنده بيرون مي‌آورد، اين است كه مؤمن را از كافر و كافر را از مؤمن بيرون مي‌آورد.
و در همان كتاب «5» به همين طريق سابق از سلمان فارسي روايت كرده كه گفت:
__________________________________________________
(1)كساني كه كافر شدند اگر مي‌بينيد كه ما به ايشان مهلت داده‌ايم، گمان نكنند كه در اين مهلت خير خود آنان را خواسته‌ايم، نه تنها منظور ما اين است كه اين گروه بيشتر گناه كنند، و عذابي اليم داشته باشند (سوره آل عمران آيه 178). تا آخر خطبه.
(2)مجمع البيان ج 2 ص 428 ط تهران. [.....]
(3)....؟
(4)در المنثور ج 2 ص 15.
(5)در المنثور ج 2 ص 15.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 225
رسول خدا (ص) فرمود وقتي خداي تعالي آدم را آفريد ذريه و نسل او را بيرون نموده و بصورت يك قبضه به دست قدرت خود گرفت، و آن گاه فرمود: اينها اهل بهشتند (و لا ابالي)، و مشتي ديگري گرفت كه در آن همه بديها را آورده بود، و فرمود: اينها اهل آتشند (و لا ابالي)، (بدون اينكه باكي داشته باشم) آن گاه هر دو طايفه از ذريه را به هم آميخت. و نتيجه‌اش اين شد كه كافر از مؤمن متولد شود، و مؤمن از كافر، اين است كه قرآن در باره‌اش مي‌فرمايد:" تُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ، وَ تُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ".
مؤلف: اين معنا از عده‌اي از اصحاب تفسير از سلمان نيز روايت شده، البته روايتي كه سندش بريده، و اين روايات از روايات ذر و ميثاق است، كه ان شاء اللَّه بيانش در محلي مناسب خواهد آمد.

[رواياتي در باره" رزق" و اينكه روزي هر كس مقدر است] ..... ص : 225

و در كافي «1» از محمد بن يحيي، از احمد بن محمد، و عده‌اي از اصحاب ما فرقه اماميه، از سهل بن زياد، از ابن محبوب، از ابي حمزه ثمالي، از امام ابي جعفر (باقر ع) روايت آورده كه گفت: رسول خدا (ص) در حجة الوداع فرمود: آگاه باشيد كه روح الامين به قلبم انداخت كه هيچ انساني نمي‌ميرد مگر وقتي كه رزقش را تا حد كمال خورده و ديگر در نزد خدا رزقي نداشته باشد.
پس از خدا بترسيد، و در راه به دست آوردن رزق منحرف نشويد، راه صواب را به دست گيريد، و دير رسيدن بهره‌اي از رزق، شما را به نافرماني خدا واندارد، براي اينكه خداي تعالي رزق حلال را بين خلقش تقسيم كرده، و آن را بطور حرام تقسيم ننموده، و خلاصه آنچه را خدا تقسيم كرده رزق حلال است، نه حرام، پس هر كس از خدا پروا كند، و خويشتن‌داري نمايد، رزقش از راه حلال خواهد رسيد، و هر كس پرده حرمت خدا را پاره نموده، و رزقش را از غير راه حلال بگيرد، رزق حلالش را به عنوان قصاص از او خواهند گرفت، در نتيجه همان مقداري را كه بايد از حلال مي‌خورد از حرام خورده، و نه بيشتر، با اين تفاوت كه حساب آن را بايد پس بدهد.
و در نهج البلاغه «2» است كه: امام (ع) فرمود: رزق دو جور است، رزقي كه آن تو را مي‌طلبد، و رزقي كه تو آن را مي‌طلبي، آنكه تو را مي‌طلبد به فرضي كه تو به سراغ آن نروي او به سراغ تو خواهد آمد، پس غم روزي يك ساله‌ات را سربار غم امروزت مساز، براي هر روز
__________________________________________________
(1) كافي ج 5 ص 80 ح 1.
(2) نهج البلاغه فيض ج 5 ص 935.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 226
غم همان روز كافي است، براي اينكه اگر مدت سال جزء عمر تو نباشد، بيهوده غمش را نخورده‌اي، و چرا غم رزقي را بخوري كه مال تو نيست، و نيز مگر تا كنون چنين چيزي شده كه رزق تو را قبل از اينكه به دست تو برسد ديگري خورده باشد؟ و يا ديگري آن را از چنگ تو ربوده باشد، و يا مگر تا كنون چنين چيزي شده كه آنچه برايت مقدر شده ديرتر از موعد به دستت رسيده باشد؟.
و در قرب الاسناد «1» است كه ابن طريف، از ابن علوان، از جعفر، از پدرش (ع) روايت كرده كه فرمودند: رسول خدا (ص) فرمود: (رزق مانند باران و بعدد آن از آسمان به زمين و براي هر انساني به مقداري كه برايش مقدر شده نازل مي‌شود، و ليكن براي خدا فضل‌هايي هم هست، بنا بر اين از خداي تعالي فضل او را نيز بخواهيد).
مؤلف: روايات در اين معاني بسيار است، و ان شاء اللَّه بحث پيرامون اينگونه احاديث در تفسير سوره هود خواهد آمد.

بحث علمي [(در باره حكومت در اجتماع)] ..... ص : 226

[ضروري بودن نظام حكومت در اجتماع] ..... ص : 226

در بعضي از بحث‌هاي گذشته اين معنا گذشت كه اعتبار اصل ملكيت از اعتبارات ضروريه‌اي است كه بشر در هيچ حالي از آن بي‌نياز نيست، چه در حال فردي و چه در حال جمعي، و ريشه اين اعتبار ملكيت بالآخره منتهي مي‌شود به اعتبار اختصاص.
اين وضع ملك (بكسره ميم) است، و اما ملك (بضمه ميم) كه به معناي سلطنت بر افرادي از انسانها است، آن نيز از اعتبارات ضروري است كه انسان از آن بي‌نياز نيست، ليكن آن چيزي كه بشر در آغاز بدان نيازمند است، همانا تشكيل اجتماع است، اما اجتماع از جهت تاليف و بافت آن از اجزاي بسيار كه هر يك براي خود هدفي و اراده‌اي غير هدف و خواست ديگران دارد، نه اجتماع از جهت تك تك افراد آن، براي اينكه تك تك افراد اجتماع خواستهاي متباين و مقاصدي مختلف دارند، افراد به خاطر همين اختلافهايشان آبشان در يك جوي نمي‌رود، هر فردي مي‌خواهد آنچه در دست ديگران است بربايد، و بر سايرين غلبه كند، و بر حدود سايرين تجاوز نموده، حقوق آنان را هضم كند و در نتيجه هرج و مرج پديد آورد، و اجتماعي را كه به منظور تامين سعادت زندگي تشكيل يافته وسيله بدبختي و هلاكت ساخته و دوا
__________________________________________________
(1) قرب الاسناد ص 55 بنا بنقل وسائل ج 12 ص 34.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 227
را درد بي‌درمان كند، و معلوم است كه اين خواست، خواست يك فرد نيست، همه همين را مي‌خواهند، و هيچ چاره‌اي براي رفع اين غائله نيست، مگر اينكه اجتماع براي خود قوه‌اي غالب و قاهر فراهم كند تا ساير قوا را تحت الشعاع خود قرار داده و تمام افراد را تحت فرمان خود در آورد.
و در نتيجه قواي سركش را كه مي‌خواهند بر ديگران تجاوز نمايند به حد وسط برگردانيده، افراد ضعيف را نيز از مرحله ضعف نجات داده، به حد وسط برساند، و سرانجام تمام قواي جامعه از نظر قوت و ضعف برابر و نزديك به هم شوند، و آن گاه هر كدام از آن قوا را در جاي خاص خودش قرار داده، هر صاحب حقي را به حقش برساند.
و از آنجايي كه انسانيت در هيچ حالي و حتي در هيچ آني از فكر استخدام ديگران خالي نمي‌شود، و به بياني كه گذشت هر انساني همواره مي‌خواهد انسانهاي ديگر را به خدمت خود بگيرد، تاريخ هيچ اجتماعي را در اعصار گذشته سراغ ندارد كه خالي از مرداني خودكامه و مسلط بر ساير افراد آن جامعه باشد، تا آنجا كه افراد را به قيد بردگي خود كشيده، جان و مال آنان را تملك كرده باشد بلكه تا آنجا كه وضع جوامع را نشان داده وجود چنين افرادي را بنام ملك (پادشاه) ضبط كرده است، و بعضي از فوائد بر وجود چنين افراد خودكامه و سركش مترتب مي‌شده، هر چند كه خود آنان و درباريان و ياوران و لشكريانشان نيز افرادي طاغي و متجاوز از حق بودند، ولي اين فايده را داشته‌اند كه به منظور حفظ سلطنت و ملك خود همه افراد جامعه را در حال ذلت و استضعاف نگه بدارند تا كسي نيروي تجاوز به حقوق ديگران را نداشته باشد.
چون اگر چنين افرادي در جامعه پيدا شوند امروز به حقوق مردم كوچه و بازار تجاوز مي‌كنند، و فردا به خود پادشاه ياغي گشته، ملك و سلطنت را از چنگ او درمي‌آورند، همانطور كه خود پادشاه نيز سلطنت خود را از ديگران گرفت.
و كوتاه سخن اينكه جوامع بشري از ترس اينكه مبادا در اثر تضعيف دولت وقت، دولت‌هاي ديگر بر سر آنان بتازند، ناگزير بودند به ظلم و جور دولت خود تن در دهند، و با آن روش ظالمانه خو كنند، و اين خو كردن به ظلم نگذاشت تا بشر به اين راه حل فكر كند، كه اصلا حكومت يك فرد خودكامه بر همه افراد جامعه چرا؟ و چرا حكومت مردم بر مردم را طرح نريزند: بلكه به جاي فكر كردن در اين باره خود را سرگرم كردند به مدح و ثناي همان دولت جائر و ظالم البته اين تا موقعي بود كه ظلم و جور سلطان از حد نگذرد، و كارد به استخوان مردم نرسد، و اما اگر كار به اينجا مي‌كشيد به تظلم و شكايت مي‌پرداختند. ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 228
بله چه بسا از اين خودكامگان كه نام پادشاه يا رئيس بر خود نهاده بودند دستخوش هلاكت يا قتل يا سرنوشت‌هاي شوم ديگري مي‌شدند، و آن گاه مردم در اثر نداشتن يك زمامدار احساس فتنه و فساد نموده، اختلال نظام و وقوع هرج و مرج تهديدشان مي‌كرده، ناگزير مي‌شدند يك گردن‌كلفت ديگر را روي كار آورند، و زمام امور اجتماع را به دست وي دهند، و باز آن شخص، پادشاه مي‌شد، و تعدي و تحميل را از سر مي‌گرفت.
اجتماعات بشري همواره وضعي اين چنين داشت، تا آنكه از سوء سيرت اين حكومت‌ها به تنگ آمد، و فهميد، كه طبع حكومت يك فرد بر جامعه همين است، كه او را خودكام و مستبد مي‌سازد، بدين جهت ناگزير شد قوانيني در خصوص تعيين وظائف حكومت‌ها وضع كند، و پادشاهان دنيا را مجبور كرد تا از آن قوانين تبعيت كنند، از آن بعد سلطنت‌ها به اصطلاح سلطنت مشروطه شد، و مردم در نگهداري و نظارت بر آن قوانين مراقبت كامل داشتند.
يكي از مواد اين قوانين اين بود كه سلطنت را موروثي مي‌دانست، كه بعد از آزمايشها ديد اينهم سعادت او را تامين نمي‌كند، چون ديد وقتي پادشاه بر اريكه سلطنت سوار شد هر قدر هم ظلم و تعدي و بدرفتاري كند نمي‌تواند او را از سلطنت خلع نمايد، چون به حكم قانوني كه خودش درست كرده سلطنت موروثي است، لذا در اين قانون هم تجديد نظر نموده، سلطنت را به رياست جمهور تبديل كرد، در نتيجه ملك دائمي مشروط، مبدل شد به ملك موقت مشروط و چه بسا در اقوام و امتهاي مختلف انواعي از دولتهاي ناشناخته داشته باشند، كه داعي آنها از تشكيل چنان نظامها نيز فرار از مظالمي بوده كه از رژيم‌هاي قبلي ديده بودند، و چه بسا انواعي ديگر از رژيمها كه فعلا فهم ما آن را تشخيص نمي‌دهد ولي در قرون آينده روي كار بيايند.
ليكن آنچه از تمامي اين تلاشها كه جوامع بشري در راه اصلاح اين مساله يعني چگونگي سپردن زمام جامعه به دست كسي كه امر آن را تدبير كند، و خواستهاي مختلف و متضاد افراد و گروه‌ها و قواي ناسازگار را متحد سازد، به دست آمده اين است كه بشر نمي‌تواند خود را از داشتن رژيم و يا مقام سرپرستي بي‌نياز بداند، به شهادت اينكه تا كنون بي‌نياز ندانسته و تا آنجا كه تاريخ بشر نشان مي‌دهد همواره براي خود حكومت و رژيمي درست كرده است، هر چند كه بر حسب اختلاف امم و مرور ايام، نامها و شرائط مختلفي داشته است چون پديد آمدن هرج و مرج و اختلال امر زندگي اجتماعي به هر تقدير از لوازم نداشتن رژيم و عدم تمركز اراده‌ها و هدفهاي مختلف در يك اراده و يك مقام است.

[نقش مهم انبياء (ع) در اصلاح و رفع نواقص نظام‌هاي حكومتي] ..... ص : 228

و اين بحث، تفصيل همان اشاره اجمالي است كه در آغاز بحث نموده و گفتيم كه
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 229
ملك از اعتبارات ضروريه زندگي اجتماعي انسانها است.
و اين اعتبار نظير ساير موضوعات اعتباري است كه همواره اجتماع بشر در صدد تكميل و اصلاح و رفع نواقص آن و زدودن آثار ناسازگار با سعادت انسانيت آن برآمده است.
كه البته مقام نبوت در اين اصلاح سهم كاملتري را داشته، چون اين مساله در علم الاجتماع مسلم است كه هر سخن و نظريه‌اي كه بين عامه و خاصه مردم انتشار يابد، در صورتي كه از غريزه خود انسانها سرچشمه گرفته باشد، و قريحه آن را بپسندد، و نفوس، منتظر چنين سخن و نظريه‌اي باشند، اين سخن قوي‌ترين سبب و عامل براي يكسان كردن تمايلات متفرقه است، و بهتر از هر عامل ديگر مي‌تواند جمعيت‌هاي متشتت و پراكنده را متحد، و يك دست كند، بطوري كه قبض و بسطها يكي شود، اراده‌ها يكي گردد، و هيچ عاملي و هيچ دشمني نتواند در برابر آن اتحاد مقاومت كند. اين نيز ضروري و بديهي است كه نبوت از قديم‌ترين عهد تاريخ ظهورش، مردم را به سوي عدل مي‌خوانده و از ظلم منعشان مي‌كرده، و به سوي بندگي خدا و تسليم در برابر او تشويق مي‌نموده، و از پيروي فراعنه طاغي و مستكبرين قدرت طلب نهي مي‌كرده، و اين دعوت از قرون متمادي، قرني بعد از قرن ديگر، و در امتي بعد از امت ديگر ادامه داشته، هر چند كه از نظر وسعت و ضيق دعوت در امتهاي مختلف و زمانهاي متفاوت اختلاف داشته، و محال است كه مثل چنين عاملي قوي، قرنهاي متمادي در بين اجتماعات بشري وجود داشته باشد، و در عين حال هيچ اثري به جاي نگذارد.
با اينكه مي‌بينيم قرآن كريم در اين باره قسمت عمده‌اي از وحي‌هايي كه به انبيا (ع) شده، حكايت نموده، مثلا از نوح حكايت كرده كه در شكوه به پروردگارش مي‌گفت:" رَبِّ إِنَّهُمْ عَصَوْنِي وَ اتَّبَعُوا مَنْ لَمْ يَزِدْهُ مالُهُ وَ وَلَدُهُ إِلَّا خَساراً وَ مَكَرُوا مَكْراً كُبَّاراً، وَ قالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ" «1».
و نيز جدال بين آن جناب و بزرگان و قومش را حكايت نموده، مي‌فرمايد:" قالُوا أَ نُؤْمِنُ لَكَ وَ اتَّبَعَكَ الْأَرْذَلُونَ؟ قالَ وَ ما عِلْمِي بِما كانُوا يَعْمَلُونَ، إِنْ حِسابُهُمْ إِلَّا عَلي رَبِّي لَوْ تَشْعُرُونَ" «2».
__________________________________________________
(1)پروردگارا ايشان نافرمانيم نموده، كسي را پيروي كردند كه مال و فرزندش جز زيان برايش نيفزود، و با من مكري بس بزرگ كردند، و گفتند خدايانتان را بي ياور نگذاريد (سوره نوح آيه 23).
(2)گفتند آيا به تو ايمان آوريم در حالي كه مشتي مردم فقير و بي سر و پا از تو پيروي كرده‌اند؟
گفت: من چه اطلاعي دارم كه اينان چه عملي دارند، اگر شما شعور داشته باشيد خواهيد فهميد كه حساب آنان جز به دست پروردگار من نيست (سوره شعرا آيه 113).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 230
و از هود (ع) حكايت كرده كه به قوم خود فرمود:" أَ تَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ، وَ تَتَّخِذُونَ مَصانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ، وَ إِذا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبَّارِينَ" «1».
و از صالح (ع) حكايت كرده كه به قوم خود فرمود:" فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ، وَ لا تُطِيعُوا أَمْرَ الْمُسْرِفِينَ، الَّذِينَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ وَ لا يُصْلِحُونَ" «2».
چه كسي مي‌تواند منكر اين سخن ما باشد، با اينكه موسي (ع) (پيامبر اولوا العزم) را مي‌بينيم كه در دفاع از بني اسرائيل به معارضه با فرعون و روش جائرانه او قيام كرده، و قبل از او ابراهيم (ع) را مي‌بينيم كه به معارضه با نمرود برمي‌خيزد، و بعد از او عيسي بن مريم (ع) و ساير انبيا را مي‌بينيم كه هر يك عليه خود سران عصر خود قيام نموده و سيره ظالمانه سلاطين و عظماي عصر خود را تقبيح نموده و مردم را از اطاعت مفسدين و پيروي طاغيان بر حذر مي‌داشتند.
تا اينجا اشاراتي بود كه به سيره انبياي قبل از اسلام نموديم، و اما پيامبر اسلام و كتاب مقدسش قرآن كريم، در رابطه به دعوتش به سرپيچي از اطاعت مفسدين، و نپذيرفتن ذلت و نيز اخباري كه از عاقبت امر ظلم و فساد و عدوان و طغيان داده بر كسي پوشيده نيست.
از آن جمله در باره قوم عاد و ثمود و فرعون فرموده:" أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ، الَّتِي لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِي الْبِلادِ، وَ ثَمُودَ الَّذِينَ جابُوا الصَّخْرَ بِالْوادِ، وَ فِرْعَوْنَ ذِي الْأَوْتادِ، الَّذِينَ طَغَوْا فِي الْبِلادِ، فَأَكْثَرُوا فِيهَا الْفَسادَ، فَصَبَّ عَلَيْهِمْ رَبُّكَ سَوْطَ عَذابٍ، إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ" «3».
و از اين قبيل آيات كه در قرآن كريم بسيار است.
و اما ملك (بضمه ميم) كه گفتيم آن نيز از اعتباراتي است كه مجتمع انساني هيچگاه
__________________________________________________
(1)چرا در هر مكاني به بيهودگي نشاني بنا مي‌كنيد، و آب گيرها مي‌سازيد، مگر جاودانه زنده خواهيد بود، و در هنگام سختگيري چون ستمگران سخت مي‌گيريد (سوره شعراء آيه 130).
(2)از خدا بترسيد، و مرا اطاعت كنيد، و امر اسرافگران را گردن ننهيد، اسرافگراني كه در زمين فساد مي‌كنند، و اصلاح نمي‌كنند (سوره شعراء آيه 157).
(3)مگر نديدي كه پروردگارت با عاد با آن بناي ستون‌دار كه نظير آن در هيچ شهري ساخته نشده بود و با فرعون كه مردم را با ميخ، به ديوار مي‌كوبيد و با آنان كه در شهرها طغيان كردند و در آنها فساد راه انداختند چه كرد؟ آري پروردگارت تازيانه عذاب بر سر آنان فرود آورد، همانا پروردگارت در كمين ستمگران است (سوره فجر آيه 14).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 231
از آن بي‌نياز نبوده است، بهترين بيان و كامل‌ترين آن در اثباتش اين آيه است، كه بعد از شرح داستان طالوت مي‌فرمايد:" وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَ لكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَي الْعالَمِينَ" «1». كه در سابق گفتيم چگونه اين آيه شريفه به وجهي بر مدعاي ما دلالت مي‌كند.
و در قرآن كريم آيات بسياري است كه متعرض ملك (بضمه ميم) يعني ولايت و وجوب اطاعت والي و مسائلي ديگر مربوط به ولايت شده است، و آياتي ديگر است كه ملك و ولايت را موهبت و نعمت شمرده، مثلا مي‌فرمايد:" وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً" «2» و يا مي‌فرمايد:" وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكاً، وَ آتاكُمْ ما لَمْ يُؤْتِ أَحَداً مِنَ الْعالَمِينَ" «3»، و يا فرموده:
" وَ اللَّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشاءُ" «4» و آياتي ديگر از اين قبيل.
چيزي كه هست قرآن مساله سلطنت و حكومت را به شرطي كرامت خوانده كه با تقوا توام باشد، چون در بين تمامي اموري كه ممكن است از مزاياي حيات شمرده شود كرامت را منحصر در تقوا نموده:" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ" «5».
و چون حساب تقوا تنها به دست خدا است، هيچ كسي نمي‌تواند با ملاك تقوا بر ديگران بزرگي بفروشد، به همين جهت پس هيچ فخري براي احدي بر احدي نيست، براي اينكه اگر كسي بخواهد به امور مادي و دنيوي بر ديگران فخر كند كه امور دنيوي فخر ندارد، و قدر و منزلت تنها از آن دين است، و اگر بخواهد با امور اخروي فخر بفروشد كه آنهم به دست خداي سبحان است، (و به قول آن شاعر:
كسي نمي‌داند در اين بحر عميق سنگريزه قرب دارد يا عقيق).
__________________________________________________
(1)و اگر نبود كه خدا بعضي از مردم را به وسيله بعضي ديگر دفع مي‌كند، مسلما زمين فاسد مي‌شد. و ليكن خداي تعالي در باره عالميان فضلي خاص دارد، و با دفع مردمي به وسيله مردمي ديگر از تباهي زمين جلوگيري مي‌نمايد (سوره بقره آيه 251).
(2)ما به آل ابراهيم سلطنتي عظيم داديم سوره نساء آيه 54.
(3)و شما را پادشاه كرد، و به شما سلطنتي داد كه به احدي از اهل عالم نداده بود (سوره مائده آيه 20). [.....]
(4)و خدا ملك خود را به هر كس كه بخواهد مي‌دهد (سوره بقره آيه 247).
(5)هان اي مردم ما شما را از يك نر و ماده آفريديم، و آن گاه دسته دسته و قبيله قبيله‌تان كرديم، تا يكديگر را بشناسيد، به درستي كه نزد خدا گرامي‌ترين شما با تقواترين شما است (سوره حجرات آيه 13).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 232
پس ديگر چيزي كه انسان با آن فخر بفروشد باقي نمي‌ماند، و انساني كه داراي نعمت ملك و سلطنت است از نظر يك مسلمان نه تنها افتخاري ندارد، بلكه بارش سنگين‌تر و زندگيش تلخ‌تر است، بله اگر از عهده اين بار سنگين بر آيد و ملازم عدالت و تقوا باشد البته نزد پروردگارش اجري عظيم‌تر از ديگران دارد، و خدا ثواب بيشتري به او مي‌دهد.
و اين همان سيره صالحه‌اي است كه اولياي دين ملازم آن بودند، و ما ان شاء اللَّه العزيز اين معنا را در بحثي مستقل و جداگانه كه در باره سيره رسول خدا (ص) و اهل بيت طاهرينش ايراد خواهيم كرد با رواياتي صحيح اثبات نموده و روشن مي‌سازيم كه آن حضرات از ملك و سلطنت بيش از جنگ با جبابره چيزي عايدشان نشد، همواره در اين تلاش بودند كه با طغيان طاغيان، و استكبار آنان معارضه نموده، نگذارند در زمين فساد راه بيندازند.
و به همين جهت قرآن مردم را دعوت به اين نكرده كه در مقام تاسيس سلطنت و تشييد بنيان قيصريت و كسرويت برآيند، بلكه مساله ملك را شاني از شؤون مجتمع انساني مي‌داند، و اين وظيفه را به دوش اجتماع نهاده است، همانطور كه مساله تعليم و يا تهيه نيرو براي ترساندن كفار را وظيفه عموم دانسته.
بلكه اصل را تشكيل اجتماع و اتحاد و اتفاق بر دين دانسته، از تفرقه و دشمني نهي نموده و فرموده است:" وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً، فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ" «1».
و نيز فرموده:" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلي كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ، وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً، وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ، فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" «2».
پس قرآن كريم- به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد مردم را دعوت نمي‌كند مگر به سوي تسليم خداي يگانه شدن، و از جوامع تنها آن جامعه را معتبر مي‌داند كه جامعه‌اي ديني باشد، و جوامع ديگر كه هر يك شريكي براي خدا قرار مي‌دهند و در برابر هر قصر مشيدي خضوع نموده، در برابر هر قيصر و كسرايي سر فرود مي‌آورند، و براي هر پادشاهي مرز و حدودي جغرافيايي و
__________________________________________________
(1) اين است راه مستقيم من، پس همين را پيروي كنيد، و راههاي ديگر را پيروي مكنيد، كه شما را از راه خدا متفرق مي‌سازد (سوره انعام آيه 153).
(2) بگو اي اهل كتاب بيائيد كلمه مشترك بين ما و خودتان را بپذيريد. و بپذيريد كه جز خدا را نپرستيم، و كسي را با او شريك نكنيم، و بعضي از ما بعض ديگر را به جاي خدا رب خود نگيرد، و اگر به اين سخنت اعتنا ننموده اعراض كردند، بگو پس گواه باشيد كه ما گردن نهادگانيم (آل عمران آيه 64).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 233
براي هر طايفه‌اي، وطني جداگانه قائلند، خرافاتي ديگر از اين قبيل را جزء مقدسات خود مي‌دانند، طرد نموده، چنين اجتماعي را از درجه اعتبار ساقط مي‌داند.

بحث فلسفي [(در باره استناد امور اعتباريه به خداي سبحان)] ..... ص : 233

هيچ شكي نيست در اينكه خداي تعالي تنها كسي است كه سلسله عليت جاريه در عالم به او منتهي مي‌شود و او است كه هر علتي را علت كرده و رابطه بين او و ميان اجزاي عالم و سراپاي آن رابطه عليت است، و در بحث‌هاي مربوط به علت و معلول، اين معنا مسلم و روشن شده كه عليت تنها در هستي‌ها است، نيستي‌ها علت نمي‌خواهند، به اين معنا كه وجود حقيقي معلول وجودي است كه از علت ترشح شده، و اما غير وجود حقيقي او و اموري كه چيزي جز اعتبار نيستند، از قبيل ماهيت و ملكيت و امثال آن، چيزهايي كه از علت ترشح كنند نيستند، و اصلا از سنخ وجود نيستند، تا محتاج علت باشند، و اين مطلب به عكس نقيض منعكس شده، نتيجه مي‌دهد كه هر چيزي كه وجود حقيقي ندارد معلول هم نيست، و چون معلول نيست، به واجب الوجود هم منتهي نمي‌شود.
اينجا است كه مساله استناد بعضي از امور اعتباريه محض، به خداي تعالي مشكل مي‌شود، زيرا قرار شد امور اعتباريه محض اصلا وجود حقيقي نداشته باشند، و وجود و ثبوتشان تنها وجودي اعتباري و فرضي باشد آري اينگونه امور از ظرف فرض و اعتبار تجاوز نمي‌كند، و چيزي كه حقيقتا وجود ندارد چگونه ممكن است به خدايش مستند كرد؟.
پس چطور بگوييم خدا امر كرد و نهي فرمود؟ و فلان قانون را وضع كرد، با اينكه امر و نهي و وضع، همه امور اعتباريه‌اند؟ و نيز چگونه بگوييم، خدا مالك و داراي عزت و رزق و غير ذلك است؟.
پاسخي كه حل اين مشكل مي‌كند اين است كه امور نامبرده هر چند از وجود حقيقي سهمي ندارند، و ليكن آثاري دارند كه آن آثار به بياني كه مكرر گذشت اسامي اين امور را حفظ نموده، و خود اموري حقيقي‌اند، كه در حقيقت، اين آثار منسوب و مستند به خداي تعالي است، و اين استناد است كه استناد آن امور اعتباريه را به خدا نيز اصلاح مي‌كند، و مصحح آن مي‌شود كه بتوانيم امور اعتباريه نامبرده را هم به خدا نسبت دهيم.
مثلا ملك كه در بين ما اهل اجتماع امري است اعتباري و قراردادي، و در هيچ جاي از معناي آن به وجود حقيقي برنمي‌خوريم، بلكه حقيقتش همان موهومي بودن آن است، ما آن
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 234
را وسيله قرار مي‌دهيم براي رسيدن به آثار حقيقي و خارجي، و آثاري كه جز با آن ملك موهوم نمي‌توانيم بدان دست يابيم، اگر آن امر موهوم را امري حقيقي و واقعي فرض نكنيم، به آن نتائج واقعي نمي‌رسيم، و آن آثار خارجي همين است كه به چشم خود مي‌بينيم، توانگران به خاطر داشتن آن ملك موهوم به ديگران زور مي‌گويند، و در ديگران اعمال سطوت و قدرت نموده، و به حقوق ديگران تجاوز مي‌كنند، و آنان كه اين ملك موهوم را ندارند، دچار ضعف و ذلت مي‌شوند، و نيز به وسيله همين ملك موهوم است كه مي‌توانيم هر فردي را در مقامي كه بايد داشته باشد قرار داده، حق هر صاحب حقي را بدهيم و آثاري ديگر نظير اينها را بر آن امر موهوم مترتب سازيم.
ليكن از آنجا كه حقيقت معناي ملك و اسم آن ما دام كه آثار خارجيش مترتب است باقي است، لذا استناد اين آثار خارجيه به علل خارجيش عين استناد ملك به آن علل است، و همچنين عزت كه همه حرفهايي كه در باره ملك زده شد در باره آن و در آثار خارجيه‌اش و استناد آن به علل واقعيش جريان دارد، و همچنين در ساير امور اعتباريه از قبيل امر و نهي و حكم و وضع و غير ذلك.
از اينجا روشن مي‌گردد كه همه امور اعتباريه به خاطر اينكه آثارش مستند به خداي تعالي است، خود آنها نيز استنادي به خدا دارند، البته استنادي كه لائق ساحت قدس و عزت او بوده باشد.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 235

[سوره آل‌عمران (3): آيات 28 تا 32] ..... ص : 235

اشاره

لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ فِي شَيْ‌ءٍ إِلاَّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَ إِلَي اللَّهِ الْمَصِيرُ (28) قُلْ إِنْ تُخْفُوا ما فِي صُدُورِكُمْ أَوْ تُبْدُوهُ يَعْلَمْهُ اللَّهُ وَ يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (29) يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ (30) قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (31) قُلْ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْكافِرِينَ (32)

ترجمه آيات ..... ص : 235

مؤمنين به هيچ بهانه‌اي نبايد كفار را ولي و سرپرست خود بگيرند با اينكه در بين خود كساني را دارند كه سرپرست شوند و هر كس چنين كند ديگر نزد خدا هيچ حرمتي ندارد، مگر اينكه از در تقيه، سرپرستي كفار را قبول كرده باشند و فراموش نكنند كه در بين كساني كه ترس آورند خدا نيز هست و بازگشت همه به سوي خدا است (28).
بگو اگر آنچه در دلها داريد چه پنهان كنيد و چه اظهار نمائيد خدا بدان آگاه است، و او آنچه را كه در آسمانها و در زمين است مي‌داند و خدا بر هر چيزي توانا است (29).
روزي كه هر نفسي آنچه را در دنيا كرده چه خير و چه شر برابر خود حاضر مي‌بيند در آن روز
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 236
آرزو مي‌كند اي كاش بين او و آنچه كرده زماني طولاني فاصله بود (چون از اعمال خود بر حذر است و شما مردمي كه چنين ترسي در پيش داريد بدانيد كه) خدا هم ترس‌آور است و از اين رو شما را از خود زنهار مي‌دهد، كه به بندگانش مهربان است (30).
بگو اگر خدا را دوست مي‌داريد (كه بايد هم بداريد) بايد مرا پيروي كنيد تا خدا هم شما را دوست بدارد و گناهانتان بيامرزد كه خدا آمرزگار و مهربان است (31).
بگو خدا و رسول را اطاعت كنيد اگر قبول نكردند بدانند كه خدا كافران را دوست نمي‌دارد (32)

بيان آيات ..... ص : 236

اشاره

با در نظر داشتن بياني كه ما در آيات سابق داشتيم، و گفتيم: مقام آيات مقام تعرض حال اهل كتاب و مشركين، و تعريض برايشان است، آيات مورد بحث هم بي‌ربط با آن مطالب نيست، پس بين اين آيات و آن آيات ارتباط هست، در نتيجه مراد از كافرين در اين آيات نيز اعم از اهل كتاب و مشركين است، و اگر از دوستي و اختلاط روحي با كفار نهي مي‌كند، از دو طايفه نهي مي‌كند، و اگر مراد از كفار تنها مشركين باشند، بايد گفت آيات متعرض حال آنان است، و مردم را دعوت مي‌كند به اينكه مشركين را رها نموده به حزب خدا متصل شوند، و خدا را دوست بدارند، و رسول او را اطاعت كنند.
" لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ"

[معناي جمله" مؤمنان كافران را اولياي خود نگيرند"] ..... ص : 236

كلمه اوليا جمع كلمه" ولي" است، كه از ماده ولايت است، و ولايت در اصل به معناي مالكيت تدبير امر است، مثلا ولي صغير يا مجنون يا سفيه، كسي است كه مالك تدبير امور و اموال آنان باشد، كه خود آنان مالك اموال خويشند، ولي تدبير امر اموالشان به دست وليشان است.
اين معناي اصلي كلمه ولايت است، ولي در مورد حب نيز استعمال شده، و به تدريج استعمالش زياد شد، و اين بدان مناسبت بود كه غالبا ولايت مستلزم تصرف يك دوست در امور دوست ديگر است، يك ولي در امور مولي عليه (يعني كسي كه تحت سرپرستي او است) دخالت مي‌كند، تا پاسخگوي علاقه او نسبت به خودش باشد، يك مولي عليه اجازه دخالت در امور خود را به وليش مي‌دهد، تا بيشتر به او تقرب جويد، اجازه مي‌دهد چون متاثر از خواست و ساير شؤون روحي او است، پس تصرف محبوب در زندگي محب، هيچگاه خالي از حب نيست.
در نتيجه اگر ما كفار را اولياي خود بگيريم خواه ناخواه با آنان امتزاج روحي پيدا
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 237
كرده‌ايم، امتزاج روحي هم ما را مي‌كشاند به اينكه رام آنان شويم، و از اخلاق و ساير شؤون حياتي آنان متاثر گرديم، (زيرا كه نفس انساني خو پذير است)، و آنان مي‌توانند در اخلاق و رفتار ما دست بيندازند دليل بر اين معنا آيه مورد بحث است، كه جمله" مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ" را قيد نهي قرار داده، و مي‌فرمايد مؤمنين كفار را اولياي خود نگيرند در حالي كه با ساير مؤمنين دوستي نمي‌ورزند، كه از اين قيد به خوبي فهميده مي‌شود كه منظور آيه اين است كه بفرمايد اگر تو مسلمان اجتماعي و به اصطلاح نوع دوست هستي، بايد حد اقل مؤمن و كافر را به اندازه هم دوست بداري، و اما اينكه كافر را دوست بداري، و زمام امور جامعه و زندگي جامعه را به او بسپاري و با مؤمنين هيچ ارتباطي و علاقه‌اي نداشته باشي، اين بهترين دليل است كه تو با كفار سنخيت داري و از مؤمنين جدا و بريده‌اي و اين صحيح نيست پس زنهار بايد از دوستي با كفار اجتناب كني.
در آيات كريمه قرآن هم نهي از دوستي با كفار و يهود و نصارا مكرر آمده و ليكن موارد نهي مشتمل بر بياني است كه معناي اين نهي را تفسير مي‌كند و كيفيت ولايتي را كه از آن نهي فرموده تعريف مي‌كند، مانند آيه مورد بحث كه گفتيم مشتمل بر جمله:" مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ" است، كه جمله" لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ" را تفسير مي‌كند.
و همچنين آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصاري أَوْلِياءَ" «1» كه مشتمل است بر جمله:" بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ"، و آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ" «2» كه دنبالش آيه:" لا يَنْهاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ ..." «3» آمده آن را تفسير مي‌كند.
و بنا بر اين آوردن اين اوصاف براي تفسير فرمان" مؤمنين نبايد كافران را اولياي خود بگيرند، و به مؤمنين ديگر اعتنا نكنند" در حقيقت سبب حكم و علت آن را بيان نموده بفهماند دو صفت كفر و ايمان به خاطر تضاد و بينونتي است كه بين آن دو هست، قهرا همان بينونت و فاصله و تضاد به دارندگان صفت كفر با صفت ايمان نيز سرايت مي‌كند، در نتيجه آن دو را از نظر معارف و عقائد و اخلاق از هم جدا مي‌كند، ديگر راه سلوك به سوي خداي تعالي و ساير شؤون حياتي آن دو يكي نخواهد بود، نتيجه اين جدايي هم اين مي‌شود كه ممكن نيست بين آن دو ولايت و پيوستگي برقرار باشد، چون ولايت موجب اتحاد و امتزاج است، و اين دو صفت كه
__________________________________________________
(1)سوره مائده آيه 51.
(2 و 3)سوره ممتحنه آيه 1- 8).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 238
در اين دو طايفه وجود دارد موجب تفرقه و بينونت است، و وقتي يك فرد مؤمن نسبت به كفار ولايت داشته باشد، و اين ولايت قوي هم باشد، خود به خود خواص ايمانش و آثار آن فاسد گشته، و بتدريج اصل ايمانش هم تباه مي‌شود.
و به همين جهت است كه در دنبال آيه مورد بحث اضافه كرد:" وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ فِي شَيْ‌ءٍ" و سپس اضافه كرد" إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً"، در جمله اول فرمود كسي كه چنين كند هيچ ارتباطي با حزب خدا ندارد، و در جمله دوم، مورد تقيه را استثنا كرد، چون تقيه معنايش اين است كه مؤمن از ترس كافر اظهار ولايت براي او مي‌كند، و حقيقت ولايت را ندارد.
كلمه" دون" در جمله:" مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ" چيزي شبيه ظرف است، كه معناي" نزد" را مي‌دهد البته بويي هم از معناي" فرومايگي و قصور" در آن هست، و معنايش اين است كه مؤمنين به جاي مردم با ايمان مردم كفر پيشه را ولي خود نگيرند، كه جايگاه و موقعيت آنان نسبت به مقام و موقعيت مردم با ايمان، پست و بي‌مايه است، چون جاه و مقام مؤمنين بلندتر از مكان كفار است.
و ظاهرا اصل در معناي كلمه" دون" همين باشد كه خاطر نشان نموده و گفتيم:" دو چيز در معناي آن هست، يكي نزديكي، و ديگري پستي".
پس اينكه عرب مي‌گويد:" دونك زيد" معنايش اين است كه زيد نزديك تو و در درجه‌اي پست‌تر از درجه تو است، و ليكن كلمه مورد بحث در معناي كلمه" غير" هم استعمال شده از آن جمله در قرآن كريم آمده:" إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ" «1»" وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ" «2» البته در آيه دومي هم ممكن است به معناي (غير اين) باشد، و هم به معناي كوچكتر از اين.
و همچنين كلمه مورد بحث ما بعنوان اسم فعل استعمال مي‌شود، مثل اينكه گفتيم:
عرب مي‌گويد:" دونك زيد" يعني زيد را متوجه باش و از نظر دور مدار، تمامي اين استعمالات از اين باب است كه معناي كلمه با معاني موارد استعمال انطباق دارد، نه اينكه كلمه مورد بحث چند معنا داشته باشد.
" وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ فِي شَيْ‌ءٍ" منظور از اينكه مي‌فرمايد:" هر كس چنين كند" اين است كه هر كس كفار را به
__________________________________________________
(1)به غير خدا دو اله. سوره مائده آيه 116.
(2)غير اين را مي‌آمرزد. سوره نساء آيه 48.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 239
جاي مؤمنين اوليا بگيرد، چنين و چنان مي‌شود، و اگر نام عمل را نبرد و به جاي آن لفظي عام آورد، براي اشاره به اين نكته بوده، كه گوينده آن قدر از پذيرفتن ولايت كفار نفرت دارد كه نمي‌خواهد حتي نام آن را ببرد، همانطور كه خود ما از هر قبيحي، با كنايه تعبير مي‌كنيم، و باز به همين جهت است كه نفرمود:" و من يفعل ذلك من المؤمنين- و هر كس از مؤمنين چنين كند" چون خواست ساحت مؤمنين را پاك‌تر از آن بداند، كه مثل چنين عملي را به آنان نسبت دهد.
و كلمه" من" در جمله:" من اللَّه" به معناي ابتدا است، و در مثل چنين مقامي معناي گروه‌گرايي را افاده مي‌كند، و به آيه چنين معنا مي‌دهد:" و كسي كه چنين كند هيچ ارتباطي با حزب خدا ندارد"، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا، فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ" «1».
و نيز در حكايتي كه از ابراهيم (ع) كرده فرموده:" فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي" «2» يعني از حزب من است، و به هر حال، پس معناي آيه (و خدا داناتر است) اين است كه چنين كسي در هيچ حالي و اثري برقرار در حزب خدا نيست.

[جمله‌اي كه دلالت بر جواز و مشروعيت" تقيه" مي‌كند] ..... ص : 239

" إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً" كلمه" اتقاء" در اصل از ماده" وقايه از خوف" گرفته شده و چه بسا از باب استعمال مسبب در مورد سبب به معناي خود خوف هم استعمال شود، و شايد تقيه در مورد آيه نيز از همين قبيل باشد.
اين را هم بگوئيم كه استثناي در اين آيه استثناي منقطع است، يعني استثنايي است بدون مستثنا منه، چون آنچه به نظر مي‌رسد مستثنا منه باشد، در واقع مستثنا منه نيست، زيرا اظهار محبت دروغي و از ترس، محبت واقعي نيست، و همچنين اظهار ساير آثار ولايت اگر دروغي و از ترس باشد ولايت واقعي نيست، چون خوف و محبت كه مربوط به قلب است، دو صفت متضادند، كه دو اثر متقابل در قلب دارند، چگونه ممكن است در يك قلب متحد شوند، و در نتيجه استثناي در جمله:" و هر كس چنين كند از حزب خدا نيست مگر آنكه توليش از ترس باشد"، استثناي متصل باشد.
__________________________________________________
(1)و كسي كه خدا و رسول و مردم با ايمان را دوست دارد پيروز است، چون تنها حزب خدا پيروز است (سوره مائده آيه 56).
(2)هر كس مرا پيروي كند او از من است سوره ابراهيم آيه 36.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 240
و اين آيه شريفه دلالتي روشن بر جواز تقيه دارد، از ائمه اهل بيت (ع) هم اين استفاده روايت شده، هم چنان كه آيه‌اي كه در باره داستان عمار و پدرش ياسر و مادرش سميه نازل شده اين دلالت را دارد، و آيه اين است كه مي‌فرمايد:" مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ، إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ، وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ، وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ" «1».
و كوتاه سخن اينكه، كتاب و سنت هر دو بر جواز تقيه بطور اجمال دلالت دارند، اعتبار عقلي هم مؤيد اين حكم است، چون دين جز اين نمي‌خواهد و شارع دين هم جز اين هدفي ندارد كه حق را زنده كند و جان تازه‌اي بخشد، و بسيار مي‌شود كه تقيه كردن و بر حسب ظاهر طبق دلخواه دشمن و مخالفين حق عمل كردن مصلحت دين و حيات آن را چنان تامين مي‌كند كه ترك تقيه آن طور تامين نكند، و اين قابل انكار نيست، مگر كسي بخواهد منكر واضحات شود، و ما ان شاء اللَّه در بحث روايتي كه مي‌آيد و نيز در تفسير آيه 106 سوره نحل در اين باره باز سخني خواهيم داشت.

[تهديد و تحذير شديد به كساني كه كافران را ولي و دوست مي‌گيرند] ..... ص : 240

" وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَ إِلَي اللَّهِ الْمَصِيرُ" كلمه" تحذير" كه مصدر فعل" يحذر" است مصدر باب تفعيل است، و ثلاثي مجرد آن كلمه" حذر" است، كه به معناي احتراز از امري ترس‌آور است، و در آيه كه مي‌فرمايد" خدا شما را از خودش بر حذر مي‌دارد"، بر حذر داشتن از عذاب او است، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" إِنَّ عَذابَ رَبِّكَ كانَ مَحْذُوراً" «2»، و نيز پيامبر را از منافقين و از فتنه كافر بر حذر داشته، مي‌فرمايد:" هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ" «3» و نيز مي‌فرمايد:" وَ احْذَرْهُمْ أَنْ يَفْتِنُوكَ" «4» و در آيه مورد بحث و بعد از دو آيه، مسلمانان دوستدار كفار را از خودش بر حذر ساخته، و وجه آن تنها اين است كه بفهماند خداي سبحان خودش مخوف و واجب الاحتراز است، و از نافرمانيش بايد دوري كرد، و خلاصه بفهماند بين اين مجرم و بين خداي تعالي چيز مخوفي غير خود خدا نيست، تا از آن احتراز جويد، يا خود را از خطر او در حصن و قلعه‌اي متحصن كند.
__________________________________________________
(1)كسي كه بعد از ايمان كافر شود، البته منظور آن كس نيست كه كفرش اجباري باشد، و دلش مطمئن به ايمان باشد، ليكن منظور آن كسي است كه از صميم دل به كفر برگردد، چنين كساني مشمول غضبي از خدايند، و عذابي عظيم دارند (سوره نحل آيه 106).
(2)طبع عذاب خدا چنين است كه هر كس بايد از آن بر حذر باشد (سوره اسراء آيه 57).
(3)ايشان دشمنند از آنان بر حذر باش (سوره منافقين آيه 4).
(4)از ايشان بر حذر باش مبادا دچار فتنه‌ات كنند (سوره مائده آيه 49). [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 241
بلكه مخوف خود خدا است، كه هيچ چيزي كه مانع او شود وجود ندارد و نيز بين مجرم و خدا هيچ مايه اميدي كه بتواند شري از او دفع كند وجود ندارد، نه هيچ صاحب ولايتي، و نه شفيعي، بنا بر اين در آيه شريفه شديدترين تهديد آمده و تكرار آن در يك مقام اين تهديد شديد را زيادتر و شديدتر مي‌گرداند، و باز با تعقيب جمله مورد بحث با دو جمله ديگر يعني جمله" وَ إِلَي اللَّهِ الْمَصِيرُ" و جمله" وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ" كه بيانش خواهد آمد اين شدت را مي‌افزايد.
با بياني ديگر مي‌توان فهميد كه چرا خداي تعالي دوستدار كفار را از خودش بر حذر داشته، و آن اين است كه از لابلاي اين آيه و ساير آياتي كه از دوستي با غير مؤمنين نهي فرموده، برمي‌آيد كه اين قسم دوستي خارج شدن از زي بندگي است، و مستقيما ترك گفتن ولايت خداي سبحان و داخل شدن در حزب دشمنان او و شركت در توطئه‌هاي آنان براي افساد امر دين او است.
و كوتاه سخن اينكه دوستي با كفار طغيان و افساد نظام دين است، كه بدترين و خطرناكترين ضرر را براي دين دارد، حتي ضررش از ضرر كفر كفار و شرك مشركين نيز بيشتر است، زيرا آن كس كه كافر و مشرك است، دشمنيش براي دين آشكار است، و به سهولت مي‌توان خطرش را از حومه دين دفع نموده و از خطرش بر حذر بود، و اما مسلماني كه دعوي صداقت و دوستي با دين مي‌كند، و در دل دوستدار دشمنان دين است، و قهرا اين دوستي اخلاق و سنن كفر را در دلش رخنه داده، چنين كسي و چنين كساني ندانسته حرمت دين و اهل دين را از بين مي‌برند، و خود را به هلاكتي دچار مي‌سازند كه ديگر اميد حيات و بقايي باقي نمي‌گذارد.
و سخن كوتاه اينكه اين قسم دوستي طغيان است، و امر طاغي به دست خود خداي سبحان است، اين نكته را در اينجا داشته باش تا ببينيم از آيات سوره فجر چه استفاده مي‌كنيم:
" أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ، إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ، الَّتِي لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِي الْبِلادِ وَ ثَمُودَ الَّذِينَ جابُوا الصَّخْرَ بِالْوادِ، وَ فِرْعَوْنَ ذِي الْأَوْتادِ، الَّذِينَ طَغَوْا فِي الْبِلادِ، فَأَكْثَرُوا فِيهَا الْفَسادَ، فَصَبَّ عَلَيْهِمْ رَبُّكَ سَوْطَ عَذابٍ، إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ" «1».
خوب، از اين آيات استفاده كرديم كه طغيان طاغي، وي را به كمين‌گاه خدا
__________________________________________________
(1)آيا نديدي پروردگارت با قوم عاد ارم كه صاحب كاخهاي ستوندار بودند و مثل آنها در هيچ شهر ساخته نشده بود چه كرد و با ثمود كه سنگ را شكافته كاخها براي خود مي‌ساختند و فرعون صاحب چار ميخ‌ها چه كرد، آيا نديدي كه پروردگارت با اين‌ها كه در بلاد طغيان كردند و در آن بلاد فساد انگيختند چه كرد؟
تازيانه عذاب را بر سر آنان فرود آورد، كه پروردگارت در كمين است (سوره فجر آيه 14).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 242
مي‌كشاند، كمين‌گاهي كه غير از خدا در آن نيست، و تازيانه عذاب را بر سرش فرود مي‌آورد، و كسي نيست كه مانع او شود.
از اينجا معلوم مي‌شود تهديد به تحذير از خود خدا در جمله:" وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ" براي آن است كه دوستي با كفار، از مصاديق طغيان بر خدا به ابطال دين او و افساد شرعيت او است.
دليل بر گفتار ما آيه زير است، كه مي‌فرمايد:" فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ وَ مَنْ تابَ مَعَكَ وَ لا تَطْغَوْا إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ وَ لا تَرْكَنُوا إِلَي الَّذِينَ ظَلَمُوا، فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ، وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِياءَ، ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ"»
و اين همان آيه‌اي است كه (بطوري كه در حديث «2» آمده) رسول خدا (ص) فرمود اين آيه مرا پير كرد، و دلالتش بر نظر ما از اين باب است كه اين دو آيه- بطوري كه بر هيچ متدبري پوشيده نيست،- ظهور در اين دارند كه اعتماد به كفار ستمگر، طغيان است طغياني كه دنبالش فرا رسيدن آتش حتمي است، آنهم فرا رسيدني كه ناصر و دادرسي با آن نيست، و اين همان انتقام الهي است، كه به بيان گذشته ما عاصم و بازدارنده‌اي از آن نيست.
از اينجا اين نكته هم روشن مي‌شود كه جمله:" وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ" دلالت دارد بر اينكه تهديد در آن به عذابي حتمي است، چون از خود خدا تحذير كرده، و تحذير از خود خدا دلالت دارد كه ديگر حايلي بين او و عذاب وجود ندارد و كسي نمي‌تواند خدا را با اينكه تهديد به عذاب كرده از عذابش جلوگير شود، پس نتيجه قطعي مي‌دهد كه عذاب نامبرده واقع شدني است، هم چنان كه دو آيه سوره هود نيز اين معنا را مي‌فهماند.
و اينكه فرمود:" وَ إِلَي اللَّهِ الْمَصِيرُ" دلالت دارد بر اينكه شما از اين عذاب راه گريزي نداريد، و خدا هم از آن صرفنظر نمي‌كند، و اين خود تهديد در جمله قبلي را تاكيد مي‌نمايد.
و اين آيات يعني آيه:" لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ" و آيات بعدش از خبرهاي غيبي قرآن كريم است، كه توضيح آن ان شاء اللَّه در سوره مائده مي‌آيد.
" قُلْ إِنْ تُخْفُوا ما فِي صُدُورِكُمْ أَوْ تُبْدُوهُ، يَعْلَمْهُ اللَّهُ ..."
بگو اگر آنچه در دل داريد چه نهان كنيد و چه اظهار نمائيد خدا آن را مي‌داند، اين آيه
__________________________________________________
(1)پس همانطور كه تو و توبه‌كاراني كه با تواند مامور شده‌ايد، استقامت به خرج دهيد، و طغيان مكنيد كه او بدانچه مي‌كنيد بينا است، و به كساني كه ستم كردند ركون و دلبستگي نداشته باشيد و گرنه آتش شما را مي‌گيرد، در حالي كه بغير خدا هيچ ولي‌اي از آن اولياي خيالي به كارتان نيايد، و ديگر ياري نشويد (سوره هود آيه 113).
. (2) تفسير صافي، ج 1 ط تهران، ص 815.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 243
نظير آيه:" وَ إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ، يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ" «1» است با اين تفاوت كه در آيه مورد بحث ابتدا نهان داشتن را و سپس اظهار كردن را آورده، و در آيه سوره بقره بعكس ذكر فرموده، و اين بطوري كه گفته‌اند بدان جهت است كه آيه مورد بحث فرموده چه آن كنيد و چه اين كنيد خدا آن را مي‌داند و در آيه سوره بقره فرموده:" خدا آن را حساب مي‌كند"، و مناسب‌تر به حال دانستن اين است كه متعلق به مخفي شود، و مناسب‌تر به حال حساب كردن اين است كه متعلق به ظاهر و آشكار گردد.
در آيه شريفه رسول گرامي خود را مامور نموده اين حقيقت را ابلاغ كند كه آنچه در نفس دارند چه پنهانش كنند و چه اظهارش بدارند، خدا آن را مي‌داند و خودش آن را بيان نكرده، با اينكه در آيات سابق حقايق را خود خدا بيان مي‌كرد و اين تغيير سياق جز براي اين نبوده كه بفهماند خدا بزرگتر از آن است كه خودش با افرادي كه مي‌داند در آينده با او مخالفت مي‌كنند، هم كلام شود، هم چنان كه نظير اين تغيير سياق را در جمله" وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ ..."
ديديم.
و در جمله:" وَ يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ، وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" مشابهتي با آيه سوره بقره هست، كه در سابق در باره اين مشابهت سخن رفت.
" يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً، وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ" از اتصال سياق كلام برمي‌آيد كه اين آيه تتمه گفتار در آيه قبلي باشد، كه در آن رسول خدا (ص) را مامور به ابلاغ كرده بود، و ظرف (يوم) متعلق به مطلبي تقديري است، و تقدير كلام" اذكر يوم تجد ..." است، يعني بياد آر روزي را كه چنين و چنان مي‌شود، و يا متعلق به جمله:" يَعْلَمْهُ اللَّهُ وَ يَعْلَمُ ..." است، خواهي گفت در اين صورت معناي آيه اين مي‌شود كه خدا در آن روز علم پيدا مي‌كند، و حال آنكه خدا هميشه عالم است، جواب مي‌گوئيم اين عيبي ندارد، براي اينكه كلمه" روزي كه" ظرف است براي علم خدا بدانچه كه ما از احوال قيامت مشاهده مي‌كنيم، نه به اصل روز قيامت، و به عبارتي ديگر كلمه روز ظرف است براي علم خدا بالنسبه به ظهور امر براي ما، نه بالنسبه به تحقق آن از ناحيه خدا هم چنان كه آيه زير كه مي‌فرمايد خدا در قيامت مالك و قادر است منافات ندارد با اينكه در دنيا هم مالك و قادر باشد، چون گفتيم منظور ظهور ملك و قدرت خدا در قيامت است و آيه چنين است:" يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا يَخْفي عَلَي اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْ‌ءٌ لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ"
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 284.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 244
«1».
و نيز فرموده:" لا عاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ" «2» يعني امروز كسي نيست كه شما را از خشم خدا نگهدارد.
و باز مي‌فرمايد:" وَ لَوْ يَرَي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِذْ يَرَوْنَ الْعَذابَ أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «3».
و نيز مي‌فرمايد:" وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ" «4» با اينكه همه مي‌دانيم كه ملك و قدرت و قوت و امر تنها در قيامت از آن خدا نيست در دنيا نيز حقيقت ملك و قدرت و امر از آن او است، و اگر در اين آيات مختص روز قيامت شده، بدين جهت بوده كه اين حقايق در قيامت براي ما روشن مي‌شود، بطوري كه ديگر شكي برايمان نمي‌ماند، (بخلاف دنيا كه ملكيت‌هاي موهوم نمي‌گذارد آن طور كه بايد متوجه مالكيت خدا شويم) پس روشن شد كه اگر ظرف (يوم) را متعلق بجمله" يَعْلَمْهُ اللَّهُ" بدانيم مستلزم اين نيست كه خدا را تنها در قيامت، عالم به سرائر و باطن خوب يابد مردم بدانيد.
علاوه بر اينكه كلمه" محضرا" هم بر اين معنا دلالت دارد، زيرا مي‌توانست بفرمايد:
" حاضرا"، ولي احضار كه به معناي حاضر ساختن موجود غايب از انظار است، بما مي‌فهماند اعمال نزد خدا محفوظ بوده و خدا در دنيا هم عالم بدان بوده و آن را محفوظ داشته، روز قيامت براي صاحبانش اظهار مي‌دارد، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" وَ رَبُّكَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ حَفِيظٌ" «5».
و نيز فرموده:" وَ عِنْدَنا كِتابٌ حَفِيظٌ" «6».
و كلمه" تجد" از ماده و جدان است، كه ضد فقدان را معنا مي‌دهد، و كلمه" من" در جمله:" من خير" و جمله" من سوء" بيانيه است، و بطوري كه از ظاهر سياق برمي‌آيد جمله:
" ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ ..." عطف است بر جمله:" ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ" و اين آيه از آياتي است كه
__________________________________________________
(1)روزي كه همه آنان براي خدا آشكار مي‌شود، و ديگر از ايشان چيزي بر خدا پوشيده نمي‌ماند، ملك امروز از آن كيست؟ از آن خداي واحد قهار است (سوره مؤمن آيه 16)(2)سوره هود آيه 43.
(3)اگر آنهايي كه ستم كردند بدانند كه هنگام مشاهده عذاب مي‌فهمند قدرت همه‌اش از خدا است از ستمكاري خود پشيمان مي‌شوند (سوره بقره آيه 165).
(4)امروز امر تنها براي خداست. سوره انفطار آيه 19.
(5)سوره سبأ آيه 21.
(6)نزد ماست كتابي كه حافظ اعمال است (سوره ق آيه 4).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 245
بر تجسم اعمال دلالت مي‌كند، كه بحث در باره آن در سوره بقره گذشت.
" تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً" ظاهرا اين جمله خبري است از مبتدايي كه حذف شده، و آن مبتدا ضميري است كه به كلمه" نفس" برمي‌گردد، و كلمه:" لو" براي تمني است، كه در قرآن در موارد بسياري قبل از حرف" ان" بفتحه همزه استعمال شده، پس اينكه بعضي گفته‌اند چنين استعمالي جايز نيست، و بايد مواردي كه در قرآن آمده به نحوي تاويل كرد حرف صحيحي نيست.
و كلمه" أمد" معناي فاصله زماني را افاده مي‌كند. راغب «1» در مفردات خود گفته كلمه" أمد" و كلمه" ابد" معنايي نزديك بهم دارند. با اين فرق كه كلمه" ابد" عبارت است از مدت زماني كه حدي معين ندارد، و به همين جهت به هيچ قيدي مقيد نمي‌شود، و گفته نمي‌شود:" ابد توقف فلاني در اين شهر"، و اما أمد، مدتي است كه حد برمي‌دارد، و ليكن در صورتي كه مطلق ذكر شود حدش براي ما مجهول است، گاهي هم بطور انحصار و مقيد مي‌آيد، مثل اينكه بگويي:" أمد توقف زيد در اين شهر" يعني زمان توقف او. و فرق بين دو كلمه" زمان" و" أمد" اينست كه أمد همواره به اعتبار هدف و غايت استعمال مي‌شود، ولي زمان هم در مبدأ به كار مي‌رود و هم در غايت و نهايت، و لذا بعضي گفته‌اند دو كلمه" أمد" و" مدي" معنايي نزديك به هم دارند.
جمله" تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً" دلالت دارد بر اينكه حاضر شدن عمل زشت باعث ناراحتي نفس مي‌شود، هم چنان كه از راه مقابله فهميده مي‌شود كه عمل خير باعث مسرت نفس مي‌گردد، و اگر فرمود صاحب عمل زشت دوست مي‌دارد كه: اي كاش بين او و آن عمل، فاصله‌اي زماني مي‌بود، و نفرمود دوست مي‌دارد كه كاش اصلا آن عمل را نكرده بود، براي اين است كه عمل خود را حاضر مي‌بيند و مي‌بيند كه خداي تعالي عملش را حفظ كرده، ديگر هيچ آرزويي نمي‌تواند داشته باشد، بجز اينكه بگويد اي كاش در چنين موقعيتي كه سخت‌ترين احوال است بين من و اين عمل زشت فاصله زيادي بود، و اينطور نزدم حاضر نمي‌شد، هم چنان كه به همنشين بد خود نظير اين سخن را مي‌گويد و خداي تعالي آن را چنين حكايت مي‌كند،" نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" حَتَّي إِذا جاءَنا قالَ يا لَيْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرِينُ" «2».
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 24 ماده امد ط تهران.
(2)ما برايش شيطاني درست مي‌كنيم، كه همواره قرين او باشد تا روزي كه نزد ما آيد بگويد:
" اي كاش بين من و بين تو بقدر طول مشرق و مغرب فاصله بود كه چه بد قريني هستي" (سوره زخرف آيه 38).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 246
" وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ، وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ" در اينجا دو باره تحذير را ذكر نموده و اين أهميت مطلب را مي‌رساند و بر كسي پوشيده نيست كه تهديد را به نهايت درجه مي‌رساند ممكن هم هست تحذير دوم ناظر به عواقب معصيت در آخرت باشد، هم چنان كه مورد نظر اين آيه هم همين است، و تحذير اول ناظر به وبال و آثار سوء دنيايي و يا اعم از دنيايي و آخرتي باشد.
و اما اينكه فرمود:" وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ" در عين اينكه از رأفت و مهر خداي تعالي نسبت به بندگانش حكايت مي‌كند، و مخصوصا ذكر كلمه" عباد" كه يادآور بندگي و رقيت است و حاكي ديگري از اين رأفت است، در عين حال دليل ديگري بر تشديد آن تهديد نيز مي‌باشد براي اينكه امثال اين تعبيرها در مورد تهديد و تحذير مي‌فهماند كه تهديد كننده و گوينده آن، خيرخواه و رؤوف به شنونده است و جز خير و صلاح او را نمي‌خواهد، هم چنان كه خود ما به كسي كه نسبت به او رؤوف هستيم مي‌گوئيم: زنهار، مبادا در فلان كار سر به سر من بگذاري، چون سوگند خورده‌ام هر كس متعرض من شود مسامحه درباره‌اش روا ندارم، جلوتر خبرت كردم چون دوستت دارم.
در نتيجه برگشت معنا به اين مي‌شود (و خدا داناتر است) كه مثلا فرموده باشد خداي تعالي به خاطر رأفت نسبت به بندگان خودش آنان را قبل از اينكه متعرض امثال اين نافرمانيها شوند، و به وبال آن گرفتار آيند، و بالي كه حتمي و غير قابل تخلف است يعني نه شفاعتي دفعش مي‌كند و نه هيچ دافعي ديگر، هشدار مي‌دهد.
" قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ"

[سخني در باره" حب" و" دوست داشتن خدا" در ذيل جمله:" إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ ..."] ..... ص : 246

" در تفسير آيه:" وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ ..." «1»، گفتاري پيرامون مساله" حب" داشتيم و گفتيم كه حب نسبت به خداي تعالي معناي حقيقي و واقعي كلمه است، همانطور كه به غير خداي تعالي تعلق مي‌گيرد.
در اينجا اين بحث را اضافه مي‌كنيم كه: خداي سبحان به طوري كه كلام مجيدش با بانگ رسا اعلام مي‌دارد و جاي ترديد باقي نمي‌گذارد، بنده خود را به سوي ايمان و پرستش خالصانه خود، و اجتناب از شرك دعوت مي‌كند، از آن جمله مي‌فرمايد:" أَلا لِلَّهِ الدِّينُ الْخالِصُ" «2».
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 165.
(2)آگاه باش كه دين خالص از خدا است. سوره زمر آيه 3. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 247
و نيز مي‌فرمايد:" وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ" «1» و آياتي ديگر از اين قبيل.
در اين هم شكي نيست كه اخلاص در دين وقتي به معناي واقعي كلمه، محقق مي‌شود كه شخص عابد همانطور كه هيچ چيزي را اراده نمي‌كند مگر با حب قلبي و علاقه دروني، در عبادتش هم چيزي به جز خود خدا نخواهد، تنها معبود و مطلوبش خدا باشد، نه صنم، و نه هيچ شريك ديگر، و نه هيچ هدفي دنيوي، بلكه و حتي هيچ هدف اخروي، يعني رسيدن به بهشت و خلاصي از آتش و امثال اينها، پس خالص داشتن دين براي خدا به همين است كه در عبادتش محبتي بغير خدا نداشته باشد.
حال ببينيم حب چيست؟ و چه آثاري دارد؟ حب در حقيقت تنها وسيله‌اي است براي اينكه ميان هر طالبي با مطلوبش رابطه برقرار كند و هر مريدي را به مرادش برساند، و حب اگر مريد را به مراد و طالب را به مطلوب و محب را به محبوب مي‌رساند، براي اين است كه نقص محب را به وسيله محبوب برطرف سازد تا آنچه را ندارد دارا شود، و كمبودش تمام و كامل گردد.
پس براي محب هيچ بشارتي بزرگتر از اين نيست كه به او بفهمانند محبوبش دوستش دارد، اينجا است كه دو حب با هم تلاقي مي‌كنند و از دو سو غنج و دلال رد و بدل مي‌شود.
پس انسان اگر غذا را دوست دارد و به سوي آن كشيده مي‌شود و در صدد تهيه كردنش بر مي‌آيد، براي اين است كه به وسيله آن نقصي را كه (همان گرسنگي باشد) در خود احساس مي‌كند برطرف نمايد، و يا اگر عمل زناشويي را دوست مي‌دارد و در صدد رسيدن به آن بر مي‌آيد براي اين است كه نقصي را كه در خود سراغ دارد (كه همان شهوت است) از خود برطرف نمايد.
و همچنين دلش براي ديدن دوستش پر مي‌زند و اين علاقه باعث مي‌شود كه بپا خيزد و در صدد ديدار با او برآيد. و به وسيله انس با او، تنگي حوصله خود را جبران كند. و به همين منوال اگر عبد مولاي خود را دوست مي‌دارد و يا خادم به مخدوم خود علاقه مي‌ورزد براي اين است كه خود را اسير و گرفتار حق او مي‌داند، عبد، خود را اسير حقوق مولا، و خادم، خود را رهين احسان مخدوم مي‌داند و مي‌خواهد سنگيني اين حق را از دوش خود بيفكند.
__________________________________________________
(1)و مامور نشده‌اند مگر به اينكه خدا را پرستش نموده دين را خالص از آن او بدانند. (سوره مؤمن آيه 14).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 248
و اگر شما خوانندگان عزيز ساير موارد علاقه و محبت را يك يك در نظر بگيريد و يا داستانهاي عشاق تاريخ را بخوانيد بدون شك مي‌بينيد كه با همه اختلافي كه در آنان هست، در اين مطلب شريك‌اند، كه مي‌خواهند با وصل به محبوب، خلاي را از خود پر كنند.
پس بنده مخلص كه اخلاص خود را با محبت به خدا اظهار مي‌دارد، هيچ هدفي جز اين ندارد كه خدا هم او را دوست بدارد، همانطور كه او خدا را دوست مي‌دارد و خدا براي او باشد همانطور كه او براي خدا است، اين است حقيقت امر.
چيزي كه هست خداي سبحان در كلام مجيدش هر حبي را حب نمي‌شمارد چون حب (كه حقيقتش علقه و رابطه‌اي است ميان دو چيز)، وقتي حب واقعي است كه با ناموس حب حاكم در عالم وجود، هماهنگ باشد، چون دوست داشتن هر چيز مستلزم دوست داشتن همه متعلقات آنست و باعث مي‌شود كه انسان در برابر هر چيزي كه در جانب محبوب است تسليم باشد.
در مورد دوستي خدا هم همين طور است. خداي سبحان كه خداي واحد است و هر موجودي در تمامي شؤون وجوديش به او متكي است، و همه تلاشش در يافتن وسيله‌اي به سوي او است، خدايي كه تمامي خرد و كلان عالم به سوي او باز مي‌گردد، بايد دوستي و اخلاص با او توأم با قبول دين او باشد كه همان دين توحيد و طريقه اسلام است.

[لازمه دوست داشتن خدا، قبول دين او و اطاعت و تسليم در برابر اوست] ..... ص : 248

كسي كه خدا را دوست مي‌دارد بايد به قدر طاقت و كشش ادراك و شعورش از دين او پيروي كند و دين نزد خدا اسلام است و اسلام همان ديني است كه سفراي خدا مردم را به سوي آن مي‌خوانند و انبيايش و رسولانش به سوي آن دعوت مي‌كنند و مخصوصا آخرين اديان الهي يعني دين اسلام كه در آن اخلاصي هست كه ما فوق آن تصور ندارد، دين فطري است كه خاتم همه شرايع و طرق نبوت است، و با رحلت خاتم الانبياء (ص) مساله نبوت ختم گرديد و اين نكته‌اي كه ما تذكر داديم مطلبي است كه هيچ متدبر در قرآن، در آن مطلب ترديد نمي‌كند.
و چگونه ممكن است ترديد كند، با اينكه رسول خدا (ص) طريقه و راهي را كه پيموده، راه توحيد و طريقه اخلاص معرفي نموده است، چون پروردگارش او را دستور داده كه راه خود را چنين معرفي كند و فرموده:" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ، أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي، وَ سُبْحانَ اللَّهِ وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ" «1» كه در اين آيه سبيل خود را
__________________________________________________
(1)(اي رسول ما) بگو طريقه و روش من و پيروانم اين است كه خلق را با بصيرت و بينايي به خدا دعوت كنم، خداوند منزه است و من از مشركين نيستم. (سوره يوسف آيه 108).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 249
عبارت دانسته از دعوت به سوي خدا با بصيرت، و پرستش خالصانه و بدون شرك پس سبيل پيامبر اسلام دعوت و اخلاص و پيروي او در اين دعوت و اخلاص است.
پس دعوت و اخلاص بالاصاله صفت خود آن جناب و به تبع صفت پيروان او است.
آن گاه در آيه:" ثُمَّ جَعَلْناكَ عَلي شَرِيعَةٍ مِنَ الْأَمْرِ فَاتَّبِعْها" «1» مي‌فرمايد: شريعتي را كه تشريع كرده تبلور دهنده اين سبيل، يعني سبيل دعوت و اخلاص است.
و نيز در آيه:" فَإِنْ حَاجُّوكَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ" «2» آن سبيل را براي بار دوم روش تسليم خدا شدن خوانده: و در آيه شريفه:" وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ" «3» روش اسلام را به خودش نسبت داده، و آن را صراط مستقيم خود خوانده است.
پس با اين بيان و اين آيات روشن گرديد كه اسلام يعني شريعتي كه براي پيامبر اسلام تشريع شده، (و عبارت است از مجموع معارف اصولي و اخلاقي و عملي و سيره آن جناب در زندگي)، همان سبيل اخلاص است، اخلاص براي خداي سبحان كه زير بنايش حب است پس اسلام دين اخلاص و دين حب است.
و از بيانات طولاني گذشته معناي آيه مورد بحث ما روشن مي‌گردد، و معلوم مي‌شود آيه:" قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ"، چه معنايي دارد، پس مراد از آيه" و خدا داناتر است" اين شد كه اگر مي‌خواهيد در عبادت خود خالص شويد و عبادت شما بر اساس حب حقيقي باشد، اين شريعت را كه زير بنايش حب است و تبلور دهنده اخلاص و اسلام مي‌باشد و صراط مستقيم خدا است و سالك خود را با نزديك‌ترين راه به خدا مي‌رساند، پيروي كنيد، كه اگر مرا در سبيل و طريقه‌ام كه چنين وضعي دارد پيروي كنيد، خداي تعالي شما را دوست مي‌دارد و همين بزرگترين بشارت براي محب است، در اينجا است كه آنچه را مي‌خواهيد مي‌يابيد، و همين است آن هدف واقعي و جدي كه هر محبي در محبتش به دنبال آن است، اين آن مطلبي است كه آيه شريفه با اطلاقش آن را افاده مي‌كند.
و اما اگر از اطلاقش صرفنظر نموده و وقوعش را بعد از آياتي در نظر بگيريم كه از دوستي با كفار نهي مي‌كرد و بخواهيم ارتباطش را با آن آيات حفظ كنيم، و در نظر بگيريم كه در معناي ولايت دوستي بين ولي و متولي برقرار است، نتيجه مي‌گيريم كه آيه شريفه مي‌خواهد
__________________________________________________
(1)سوره جاثيه آيه 18.
(2)سوره آل عمران آيه 20.
(3)سوره انعام آيه 153.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 250
بشر را از همين راه ولايت به پيروي رسول خدا (ص) دعوت كند، البته در صورتي كه در دعوي ولايت خدا صادق بوده و به راستي از حزب خدا باشند، مي‌فرمايد ولايت خدا با پيروي كفار و تابع هوا و هوس‌هاي آنان شدن، نمي‌سازد، ولايت هم كه جز با پيروي معنا ندارد، پس اگر واقعا دوستدار خدايند، بايد پيامبر او را پيروي كنند نه مال و جاه و مطامع و لذاتي را كه نزد كفار است، در آيه زير كه فرموده:
" ثُمَّ جَعَلْناكَ عَلي شَرِيعَةٍ مِنَ الْأَمْرِ، فَاتَّبِعْها وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ، إِنَّهُمْ لَنْ يُغْنُوا عَنْكَ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً، وَ إِنَّ الظَّالِمِينَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ، وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُتَّقِينَ" «1».
توجه مي‌كنيد كه چگونه در آيه دوم از معناي اتباع به معناي ولايت منتقل مي‌شود.
پس بر كسي كه مدعي ولايت خدا و دوستي او است واجب است كه از رسول او پيروي كند تا اين پيرويش به ولايت خدا و به حب او منتهي شود.
و اگر در آيه مورد بحث به جاي ولايت خدا حب خدا را آورده، جهتش اين است كه اساس، و زيربناي ولايت" حب" است و اگر تنها به ذكر حب خدا اكتفاء نمود و سخني از حب رسول و ساير دوستان خدا نكرد، براي اين بود كه در حقيقت ولايت و دوستي با رسول خدا و مؤمنين، به دوستي خدا برگشت مي‌كند.

[مغفرت الهي و در نتيجه، افاضه رحمت الهي، اثر نزديكي خدا به بنده است] ..... ص : 250

" وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ" رحمت واسعه الهيه و فيوضات صوري و معنوي غير متناهي كه نزد خدا است، موقوف بر شخص و يا صنفي معين از بندگانش نيست، و هيچ استثنايي نمي‌تواند حكم افاضه علي الاطلاق خدا را مقيد كند و هيچ چيزي نمي‌تواند او را ملزم بر امساك و خودداري از افاضه نمايد، مگر اينكه طرف افاضه استعداد افاضه او را نداشته باشد و يا خودش مانعي را به سوء اختيار خود پديد آورد، و در نتيجه از فيض او محروم شود.
و آن مانعي كه مي‌تواند از فيض الهي جلوگيري كند گناهان است كه نمي‌گذارد بنده او از كرامت قرب به او و لوازم قرب (بهشت و آنچه در آن است) برخوردار گردد، و ازاله اثر گناه از قلب، و آمرزش و بخشيدن آن تنها كليدي است كه در سعادت را باز مي‌كند، و آدمي را
__________________________________________________
(1)سپس ما تو را بر طريقه‌اي از دين قرار داديم، پس همان را پيروي كن، و هيچگاه پيرو هواي نفس مردم (مشرك) نادان نباش كه آنان ذره‌اي تو را از خداوند بي‌نياز نمي‌كنند، و بدرستي كه بعضي از ستمكاران دوست و مددكار يكديگرند و خدا سرپرست مردم با تقوا است (سوره جاثيه آيه 19).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 251
به دار كرامت وارد مي‌سازد، و بدين جهت است كه دنبال جمله" يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ" فرمود:" وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ"، چون كلمه حب همانطور كه در سابق گذشت محب را به سوي محبوب جذب مي‌كند، (و نيز محبوب را به سوي محب مي‌كشاند).
پس همانطور كه حب بنده باعث قرب او به خدا گشته و او را خالص براي خدا مي‌سازد و بندگيش را منحصر در خدا مي‌كند، محبت خدا به او نيز باعث نزديكي خدا به او مي‌گردد و در نتيجه حجابهاي بعد و ابرهاي غيبت را از بين مي‌برد، و حجاب و ابري به جز گناه نيست.
پس نزديكي خدا به بنده، گناهان او را از بين مي‌برد و مي‌آمرزد و اما كرامت‌هاي بعد از مغفرت، ديگر هيچ بهانه نمي‌خواهد، بلكه افاضه وجود الهي كافي در آنست كه بيانش در سابق گذشت.
دقت در آيه شريفه" كَلَّا بَلْ رانَ عَلي قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ، كَلَّا إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ" «1» و نيز دقت در آيه:" يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ" «2» در تاييد بيان ما كافي است.
" قُلْ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ" در حالي كه آيه قبلي مردم را دعوت مي‌كرد به پيروي از رسول و پيروي كه معناي لغويش دنبال روي است وقتي فرض دارد كه متبوع در حال رفتن به راهي باشد و تابع دنبال او، آن راه را برود و راهي كه رسول خدا مي‌رود صراط مستقيم است كه صراط خداست و شريعتي است كه او براي پيغمبرش تشريع كرده و اطاعت آن جناب را در پيمودن آن راه بر مردم واجب ساخته، با اين حال براي بار دوم در اين آيه نيز معناي پيروي رسول را در قالب عبارت:" اطاعت او كنيد" تكرار فرمود تا اشاره كرده باشد به اينكه سبيل اخلاص كه همان راه رسول است عينا همان مجموع اوامر و نواهي و دعوت و ارشاد او است.
پس پيروي از رسول و پيمودن راه او، اطاعت خدا و رسول او است در شريعتي كه تشريع شده، و شايد اينكه نام خدا را با رسول ذكر كرد براي اشاره به اين باشد كه هر دو اطاعت يكي است، و ذكر رسول با نام خداي سبحان براي اين بود كه سخن در پيروي آن جناب بود.
__________________________________________________
(1)نه همه اين بهانه‌تراشيها در تكذيب آيات ما غير منطقي است، علت واقعي آن اين است كه اعمال زشتشان در دلهاشان اثر نهاده، و آنان را از پروردگارشان محجوب ساخته (سوره مطففين آيه 15).
(2)كه اگر مرا پيروي كنيد خدا نخست شما را دوست مي‌دارد، و در نتيجه گناهانتان را مي‌آمرزد.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 252
از اينجا روشن مي‌شود اينكه بعضي از مفسرين گفته‌اند: معناي آيه:" اطيعوا اللَّه في كتابه و الرسول في سنته" «1» سخن درستي نيست.
براي اينكه گفتيم از مقام آيه استفاده مي‌شود كه گويي جمله:" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ ..." بيانگر آيه" قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي ..." است.
چرا كه آيه شريفه اشعار دارد بر اينكه اطاعت خدا و اطاعت رسول يك اطاعت است، و به همين جهت امر به اطاعت در آيه تكرار نشد، و اگر مورد اطاعت خدا غير مورد اطاعت رسول بود، مناسب بود كه بفرمايد:" اطيعوا اللَّه و اطيعوا الرسول" همانطور كه در آيه شريفه:" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" «2» بخاطر اقتضاء مقام، كلمه" اطيعوا" تكرار شده است.
اين را هم بگوئيم و بگذريم، كه سخن در آيه شريفه، از حيث اطلاقش و منطبق بودن اطلاقش بر مورد، نظير همان مطلبي است كه در آيه قبلي بيان شد.
" فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْكافِرِينَ" در اين آيه شريفه دلالتي هست بر اينكه هر كس از دستور" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ" سرپيچي كند كافر است، هم چنان كه ساير آياتي هم كه از دوستي كفار نهي مي‌كند بر اين معنا دلالت دارد و نيز در اين آيه شريفه اشعاري است به اينكه اين آيه چيزي شبيه به بيان، براي آيه قبلش مي‌باشد، چون آيه قبلي اثبات دوستي خدا براي مؤمنين مي‌كرد كه تسليم فرمان اتباع بودند، و اين آيه نيز پس از دستور به اطاعت خدا و رسول مي‌فرمايد:" خدا كافرين به امر اتباع را دوست نمي‌دارد"، پس آيه دوم بيانگر آيه اول است. (دقت بفرمائيد) از سخناني كه پيرامون اين آيات كريمه به ميان آمد، چند نكته به دست آمد:

[چهار نكته كه از آيات كريمه گذشته استفاده شد] ..... ص : 252

اول اينكه: تقيه به طور اجمال و سربسته امري است مشروع.
دوم اينكه: مؤاخذه و عذاب كسي كه كفار را دوست بدارد و نهي خدا از آن را اعتنا نكند، حتمي و قطعي است، و به هيچ وجه تخلف نمي‌پذيرد، و جزء قضاهاي حتمي خدا است.
سوم اينكه: شريعت الهي دستوراتي عملي و اخلاقي و عقيدتي است كه در حقيقت اخلاص للَّه را تبلور داده و مجسم مي‌سازد، هم چنان كه اخلاص للَّه مجسم شده حب للَّه، و
__________________________________________________
(1)خدا را در پيروي از كتابش و رسول را در پيروي از سنتش، اطاعت كنيد.
(2)سوره نساء آيه 59.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 253
دوستي او است.
و به عبارتي ديگر دين خدا كه مجموع معارف الهي و دستورات اخلاقي و احكام عملي است، با همه عرض عريضش جز به اخلاص فقط، تحليل نمي‌شود، يعني اگر آن را موشكافي كنيم، مي‌بينيم كه تنها و تنها به اخلاص منتهي مي‌شود، و اخلاص همين است كه انسان براي خود و صفاتش (يعني اخلاقش)، و اعمال ذاتش، و افعال خود زير بنائي به غير از خداي واحد قهار سراغ نداشته باشد، و اين اخلاص نامبرده را اگر تحليل و موشكافي كنيم جز به حب منتهي نمي‌شود، اين از جهت تحليل، و اما از جهت تركيب، حب نامبرده به اخلاص منتهي مي‌شود و اخلاص به مجموع احكام شريعت، هم چنان كه دين به يك نظر ديگر به تسليم و تسليم به توحيد منتهي مي‌گردد.
چهارم اينكه: دوستي كفار كفر است، و مراد از اين كفر، كفر در فروع دين است، نه در اصول دين، نظير كفر مانع زكات و تارك صلات و ممكن است كفر چنين افراد، عاقبت كار آنان باشد، و به بياني كه گذشت و در آينده نيز در سوره مائده ان شاء اللَّه مي‌آيد، از اين نظر باشد كه دوستي كفار سرانجام كار انسان را به كفر مي‌كشاند.

بحث روايتي [(رواياتي راجع به: دوست گرفتن كفار، تقيه و حب خدا ...)] ..... ص : 253

در در المنثور «1» در تفسير آيه:" لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ ..." آمده كه ابن اسحاق و ابن جرير و ابن ابي حاتم از ابن عباس روايت آورده‌اند كه گفت حجاج بن عمرو هم پيمان قبيله كعب بن اشرف و ابن ابي الحقيق و قيس بن زيد، پنهان از ديگران تصميم گرفته بودند چند نفر از مسلمانان مدينه را از دين خود گمراه سازند.
رفاعة بن منذر و عبد اللَّه بن جبير و سعد بن خثيمه از جريان خبر داشتند به آن چند نفر مسلمان هشدار دادند كه با اين اشخاص نشست و برخاست نكنيد، اين يهوديان در دل تصميم دارند شما را گمراه كنند و از دين مرتد سازند، ولي مسلمانان اعتنا نكردند، در اين باره بود كه آيه:" لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرِينَ" تا جمله" وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" نازل گرديد.
مؤلف: ظاهرا منظور روايت، تطبيق يك مصداق بر عموم آيه است براي اينكه در عرف قرآن كلمه" كافرين" اعم از يهود و نصارا و مشركين است و مسلمانان را بطور كلي از دوستي
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 16.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 254
عموم كفار نهي مي‌كند و اگر بنا باشد داستان نامبرده سبب نزول باشد، بايد سبب نزول آياتي باشد كه خصوص يهود و نصارا را نام مي‌برد، نه سبب نزول آيات مورد بحث كه نامي از اهل كتاب نمي‌برد.
و در تفسير صافي «1» در ذيل آيه:" إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً ..." در كتاب احتجاج از امير المؤمنين (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: خداي تعالي تو را دستور داده تا در دين خودت تقيه كني، براي اينكه مي‌فرمايد: زنهار، زنهار، مبادا خود را به هلاكت افكني و تقيه‌اي را كه به تو دستور داده‌ام ترك نمايي، زيرا با ترك تقيه سيل خون از خود و برادرانت براه مي‌اندازي و نعمت‌هاي خودت و آنان را در معرض زوال قرار داده، آنان را خوار و ذليل دست دشمنان دين نمايي، با اينكه خداي تعالي به تو دستور داده كه وسيله عزت آنان را فراهم سازي.
و در تفسير عياشي «2» از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) بارها مي‌فرمود دين ندارد كسي كه تقيه ندارد، و نيز مي‌فرمود: خداي تعالي خودش فرموده:" إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً".
و در كافي از امام باقر (ع) روايت آورده كه فرمود:" تقيه در هر چيزي براي آدمي خواه ناخواه پيش مي‌آيد، و خدا هم به همين جهت آن را حلال فرموده" «3».
مؤلف: اخبار در مشروعيت تقيه از طرق ائمه اهل بيت (ع) بسيار زياد است، و شايد به حد تواتر برسد و خواننده محترم توجه فرمود كه آيه شريفه هم بر آن دلالت دارد، دلالتي كه به هيچ وجه نمي‌توان آن را انكار نمود.
و در معاني الأخبار از سعيد بن يسار روايت آمده كه گفت: امام صادق (ع) به من فرمود: مگر دين چيزي بجز حب مي‌تواند باشد؟ خداي عز و جل مي‌فرمايد:" قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ، فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ" «4».
مؤلف: اين حديث را صاحب كافي «5» از امام باقر (ع) و همچنين قمي «6»
__________________________________________________
(1)تفسير صافي ج 1 ص 253.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 166 ح 24.
(3)كافي ج 2 ص 220 ح 18. [.....]
(4)و در كتاب خصال ص 21.
(5)روضه كافي ص 67 ح 35.
(6)تفسير قمي ج 1 ص 100.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 255
و عياشي «1» هر يك آن را در تفسير خود از حذاء از آن جناب آورده‌اند، و نيز عياشي در تفسير خود از بريد و از ربعي كه اينها از آن جناب نقل كرده‌اند و اين روايت مؤيد بياني است كه ما در سابق توضيحش را داديم.
و در كتاب معاني از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: خداي عز و جل هيچ بنده نافرماني را دوست نمي‌دارد آن گاه به اين شعر تمسك جست كه شاعر گفته است:
" تعصي الاله و انت تظهر حبه هذا لعمري في الفعال بديع
لو كان حبك صادقا لاطعته ان المحب لمن يحب مطيع"
يعني تو در عين اينكه خدا را نافرماني مي‌كني، اظهار مي‌داري كه خدا را دوست داري و اين عمل به جان خودم در بين اعمال، عملي نوظهور است، اگر دوستي تو با خدا صادق و درست بود، او را اطاعت مي‌كردي هم چنان كه هر دوستي دوست خود را اطاعت مي‌كند «2».
و در كافي از امام صادق (ع) روايت كرده كه در حديثي فرمود: هر كس ميل دارد خدا او را دوست بدارد بايد بطاعت خدا عمل كند، و ما را پيروي نمايد، مگر او نشنيده قول خداي عز و جل به پيامبرش را كه فرمود:" قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ" تا آخر حديث «3».
مؤلف: بزودي در تفسير آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ ..." «4»، اين معنا را بيان خواهيم كرد ان شاء اللَّه، كه چگونه پيروي ائمه پيروي رسول خدا (ص) است.
و در در المنثور «5» است كه عبد بن حميد از حسن روايت آورده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: هر كس از سنت من روي بگرداند از من نيست، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:" قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ، فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ ...".
و نيز در در المنثور «6» است كه ابن ابي حاتم و ابو نعيم در كتاب حليه و حاكم از عايشه روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: شرك ناپيداتر است از صداي حركت ذره بر روي سنگ صاف آنهم در شب ظلماني و سبك‌تر و كمترين درجه
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 167 ح 25.
(2)و در برهان ج 1 ص 276 ح 6.
(3)كافي ج 8 ص 13 ح 1.
(4)سوره نساء آيه 59.
(5 و 6)الدر المنثور ج 2 ص 17.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 256
شرك اين است كه آدمي كسي را دوست بدارد، با اينكه بداند شايبه‌اي از جور و ستم دارد، و كسي را دشمن بدارد با اينكه بداند او عادل است، (ممكن است معناي حديث اين باشد كه كسي را به خاطر شايبه‌اي از جور كه در او است دوست بدارد و شخصي را به خاطر اينكه تا حدودي عادل است دشمن بدارد) و آيا دين جز حب و بغض در راه خدا چيزي ديگر است؟ با اينكه خداي عز و جل فرموده:" قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ" و نيز در آن كتاب آمده كه احمد و ابو داود و ترمذي و ابن ماجه و ابن حبان و حاكم از ابي رافع از رسول خدا (ص) نقل كرده‌اند كه فرمود: مبادا يكي از شما را مسلط بر اريكه حكمراني ببينم كه وقتي دستوري از دستورات من از آنچه بدان امر و از آن نهي كرده‌ام برايش پيش آيد، بگويد: ما اين حرفها سرمان نمي‌شود، ما تنها از آنچه در كتاب خدا است پيروي مي‌كنيم «1».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 17.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 257

[سوره آل‌عمران (3): آيات 33 تا 34] ..... ص : 257

اشاره

إِنَّ اللَّهَ اصْطَفي آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَي الْعالَمِينَ (33) ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (34)

ترجمه آيات ..... ص : 257

خداي تعالي آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر همه مردم برگزيد (33).
اينان نسلي هستند كه اول و آخرشان يكي و از يك سنخ است و خدا شنوا و دانا است (34)

بيان آيات ..... ص : 257

اشاره

از اينجا آيات راجع به قصص عيسي بن مريم (ع) و مطالب مربوط به آن قصص خالي از خرافاتي كه به اين قصص چسبانده‌اند آغاز مي‌شود و در اين آيات عليه اهل كتاب احتجاج شده و دو آيه مورد بحث رابط بين آيات قبل با آيات بعد است، چون آيات قبل هم متعرض حال اهل كتاب بود.
" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفي آدَمَ وَ نُوحاً ..."
كلمه" اصطفاء" كه مصدر فعل" اصطفي" است، همان طور كه بيانش در ذيل آيه:
" لَقَدِ اصْطَفَيْناهُ فِي الدُّنْيا" «1» گذشت به معناي گرفتن خالص هر چيز، و جدا كردن آن از
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 130.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 258
چيزهايي است كه آن را كدر مي‌سازد، در نتيجه معناي اين كلمه نزديك به معناي كلمه" اختيار" است، و اگر بخواهيم آن را با يكي از مقامات ولايت تطبيق كنيم، با معناي اسلام منطبق است، چون اسلام عبارت است از اينكه بنده باين مقام رسيده باشد كه خود را تسليم محض امر مولي بداند، و همواره آنچه را كه موجب خشنودي او است انجام دهد.
و ليكن در آيه مورد بحث نمي‌توان كلمه اصطفا را به اين معنا كه گفتيم بگيريم، چون در آيه اصطفاي تنها نيامده، بلكه" عَلَي الْعالَمِينَ" هم با آن همراه است و اگر منظور از اصطفاي در آيه همان اصطفاي لغوي بود، جا داشت بفرمايد:" ان اللَّه اصطفي آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران من العالمين" ولي اگر اينطور مي‌فرمود اسلام مختص به نامبردگان در آيه مي‌شد، آن وقت معناي كلام اختلال مي‌يافت، و لذا فرمود" اصْطَفي ... عَلَي الْعالَمِينَ" و اين نوعي اختيار و برگزيدن آنان در يك يا چند امر است كه ديگران با آنان در اين امور شركت ندارند.
دليل ما بر آنچه گفتيم اينكه اصطفا همه جا يك معنا نمي‌دهد، آيه شريفه" يا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اصْطَفاكِ عَلي نِساءِ الْعالَمِينَ" «1» است، كه دو بار كلمه نامبرده در آن آمده، و اگر معناي اين كلمه همه جا يكي بود، بايد مي‌فرمود:" ان اللَّه طهرك و اصطفاك علي نساء العالمين".

[معناي اصطفاء (برگزيدن) آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران، بر عالميان] ..... ص : 258

حال ببينيم معناي اصطفا در نامبردگان در آيه شريفه چيست؟.
اما اصطفاي آدم به اين معنا است كه او را اولين مخلوق و پديده از بني نوع بشر قرار داده، در زمين جايش داد و در اين باره فرمود:" وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً" «2».
و نيز آن جناب اولين كسي است كه باب توبه برايش باز شد، و در باره توبه او فرمود:
" ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ فَتابَ عَلَيْهِ وَ هَدي" «3» و اولين كسي است كه برايش دين تشريع شد، و در آن باره فرمود:" فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً، فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقي" «4» و اين خصوصيات كه ذكر شد از مختصات حضرت آدم (ع) است، و فضائل بسيار بزرگي است كه كسي چنين فضائلي ندارد.
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 42.
(2)سوره بقره آيه 30.
(3 و 4)سوره طه آيه 122- 123.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 259
و اما نوح، اولين پيامبر از پنج پيغمبر اولوا العزم است كه كتاب و شريعت بر آنان نازل گرديد، كه بيانش در تفسير آيه:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ" «1» گذشت، و در حقيقت نوح پدر دوم نوع بشر است، (چون در داستان طوفان كسي به جز او و خاندانش در روي زمين زنده نماند، و خداي تعالي همين معنا را در آيه‌اي كه به وي سلام داده بيان نموده و فرموده:" وَ جَعَلْنا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْباقِينَ، وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ، سَلامٌ عَلي نُوحٍ فِي الْعالَمِينَ" «2».

[معناي كلمه" آل" و بيان مراد از" آل ابراهيم و آل عمران"] ..... ص : 259

در آيه شريفه، آل ابراهيم و آل عمران را هم از اصطفا شدگان شمرده، و كلمه" آل" به معناي خاص هر چيز است.
راغب در مفردات خود گفته: بعضي گفته‌اند كه كلمه" آل" قلب شده كلمه" اهل" است، براي اينكه همين" آل" وقتي كوچك مي‌شود و مي‌خواهند بگويند فلاني خانداني كوچك دارد، مي‌گويند او داراي اهيل است، چيزي كه هست كلمه" آل" اين فرق را با كلمه" اهل" دارد كه كلمه" آل" همواره به كلمه معرفه، آنهم معرفه‌اي كه صاحب شعور باشد اضافه مي‌شود، و هرگز بر كلمه نكره و بر زمانها و مكانها اضافه نمي‌شود، گفته مي‌شود آل فلاني، ولي هيچوقت نمي‌گويند" آل رجل"" آل مردي، و نيز نمي‌گويند:" آل قرن دهم"، و يا" آل همدان" و همچنين نمي‌گويند" آل خياط" بلكه هميشه به چيزي كه شريف‌ترين و برترين فرد در صنف خويش باشد اضافه مي‌شود، مانند" آل اللَّه" و" آل السلطان" به خلاف كلمه" اهل" كه به همه كلمات نامبرده اضافه مي‌شود، مختص به يك مورد و دو مورد نيست، مثلا مي‌گويند" اهل اللَّه"،" اهل الخياط"" اهل قرن دهم"،" اهل همدان".
بعضي ديگر گفته‌اند: كلمه" آل" در اصل اسم شخص است، و وقتي بخواهند كوچكش كنند مي‌شود أويلا، و در مورد چيزهايي كه اختصاص ذاتي به انسان داشته باشد استعمال مي‌شود يا از راه خويشاوندي نزديك، و يا از راه موالات و دوستي صميمي.
پس مراد از آل ابراهيم و آل عمران، نزديكان خاص از خاندان آن دو جناب است، و نيز از كساني كه به آن خانواده ملحق مي‌شوند، كه بيانش گذشت.
پس آل ابراهيم بطوري كه از ظاهر كلمه بر مي‌آيد، عبارتند از پاكان از ذريه آن جناب،
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 213. [.....]
(2)ما ذريه او را تنها كساني قرار داديم كه در زمين بمانند، و ياد او را در آيندگان حفظ كرديم، سلام بر نوح باد در هر دوره. (سوره صافات آيه 79).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 260
از قبيل: اسحاق و اسرائيل و انبيايي كه از ذريه آن جناب در بني اسرائيل مبعوث شدند، و نيز اسماعيل و طاهرين از ذريه آن جناب كه سرور همه آنان محمد (ص)، و اولياي از ذريه آن جناب است الا اينكه در آيه شريفه تنها نام آل عمران و آل ابراهيم ذكر شده، معلوم مي‌شود به آن وسعت استعمال نشده، چون عمران كه در اين آيه نامش برده شده يا پدر مريم است و يا پدر موسي (ع) و بهر تقدير يكي از ذريه ابراهيم است، و آل ابراهيم هم ذريه او است، پس با آوردن آل عمران دو باره آل ابراهيم را ذكر كردند دليل بر اين است كه منظور از آل ابراهيم، بعضي از ايشان است نه همه آنان.
خداي تعالي هم در ضمن آياتي كه در اين باره دارد فرموده:" أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلي ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ، فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً" «1».
و ما اگر به سياق اين آيه كه از سوره نساء، نقل كرديم رجوع نموده، آيات قبل و بعدش را در نظر بگيريم، روشن مي‌شود كه آيه در مقام انكار و اعتراض بر بني اسرائيل است و به همين جهت روشن مي‌شود كه مراد از آل ابراهيم، بني اسرائيل يعني دودمان اسحاق و يعقوب نيست، چون بني اسرائيل هم دودمان يعقوبند، در نتيجه از آل ابراهيم تنها معصومين از دودمان اسماعيل باقي مي‌ماند كه منظور از كلمه" آل ابراهيم" اند، كه پيامبر اسلام و دودمانش از ايشانند.
علاوه بر اينكه ما به زودي ان شاء اللَّه بيان خواهيم كرد كه مراد از كلمه" ناس" در آيه سوره نساء، شخص رسول اللَّه (ص) است كه آيه شريفه او را از نظر آل ابراهيم هم شامل است.
از اين هم كه بگذريم ذيل آيات مورد بحث كه مي‌فرمايد:" إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ، وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا ..." «2» و نيز آيه شريفه:" وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَ إِسْماعِيلُ، رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ، وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ، وَ أَرِنا مَناسِكَنا- تا آنجا كه عرضه مي‌دارند: رَبَّنا وَ ابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْهُمْ، يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ، وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِمْ" «3» اشعار بدين معنا
__________________________________________________
(1)بلكه انگيزه آنان حسدي است كه نسبت به آنچه خدا از فضل خود به بعضي از بندگانش داده، مي‌ورزند و ما به آل ابراهيم نيز كتاب و حكمت و ملكي عظيم داديم. سوره نساء آيه 54.
(2)آل عمران آيه 68.
(3)سوره بقره آيه 129.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 261
دارد.
پس معلوم شد كه مراد از كلمه" آل ابراهيم" طاهرين و معصومين از ذريه آن جناب است، البته خصوص ذريه‌اي كه از ناحيه اسماعيل (ع) پديد آمده‌اند، و چون آيه شريفه مورد بحث در مقام حصر نيست، منافاتي با اصطفاي خود ابراهيم و موسي و ساير انبيا كه طاهرين از ذريه ابراهيمند ندارد.
در آيه مي‌فرمايد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را اصطفا كرده، و نفرموده كه ديگران را اصطفا نكرده، پس ممكن است بحكم آيات بسياري از قرآن، خود ابراهيم و ساير انبيا هم كه از مسير اسحاق پديد آمده‌اند و قرآن در آياتي بسيار كه حاجت به نقل آنها نيست ناطق به منقبت و علوشان و مقام ايشان است اصطفا شده باشند، چون اثبات شي‌ء نفي ما عدا نمي‌كند.
و نيز منافات ندارد كه در مثل آيه زير بني اسرائيل را ستوده و فرموده باشد:" وَ لَقَدْ آتَيْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ، وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ، وَ فَضَّلْناهُمْ عَلَي الْعالَمِينَ" «1» كه همه اين مطالب روشن است.
هم چنان كه برتري دادن بني اسرائيل بر عالميان منافات ندارد با برتري دادن طايفه‌اي ديگر بر عالميان و يا برتري دادن ديگران بر بني اسرائيل، براي اينكه برتري دادن قوم يا اقوامي مختلف بر اقوامي ديگر تنها مستلزم آنست كه در يك فضيلت دنيوي يا اخروي مقدم بر ساير مردم باشند، و اگر برتري يافتن آنان بر مردم، منافات داشته باشد با برتري يافتن ديگران، و نيز اگر برتري يافتن آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران بر عالميان منافات داشته باشد، با برتري يافتن ديگران، بايد برتري يافتن خود نامبردگان نيز نسبت بيكديگر منافات داشته باشد، و اين خود روشن است.
و نيز برتري يافتن نامبردگان منافات ندارد كه در بين خودشان هم تفاوت رتبه و برتري يكي بر ديگري بوده باشد، هم چنان كه در آيه:" وَ كلًّا فَضَّلْنا عَلَي الْعالَمِينَ" «2»، انبيا را بر همه عالميان برتري داده، و در آيه:" وَ لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ النَّبِيِّينَ عَلي بَعْضٍ" «3» بعضي از انبيا را بر بعضي ديگر برتري داده است.
__________________________________________________
(1)همانا ما بني اسرائيل را كتاب و حكم و نبوت داده، از چيزهاي پاكيزه روزيشان كرديم، و بر عالميان برتريشان داديم. سوره جاثيه آيه 16.
(2)سوره انعام آيه 86.
(3)سوره اسري آيه 55.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 262
و اما آل عمران ظاهرا مراد از آن دودمان عمران پدر مريم باشد، و كلمه" مريم ابنة عمران" در قرآن كريم مكرر آمده، و اما عمران پدر موسي حتي در يك مورد هم ذكر نشده و اگر شده بطوري ذكر نشده كه متعين در پدر موسي باشد، و اين خود مؤيد همين احتمال است كه مراد از وي عمران پدر مريم (ع) باشد، و بنا بر اين مراد از آل عمران عبارت مي‌شود از مريم و عيسي (ع) يا آن دو با همسر عمران.
و اما اينكه نصارا قبول ندارند كه پدر مريم نامش عمران بوده، قبول نداشته باشند، چون قرآن تابع هواهاي ايشان نيست.
" ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ" كلمه (ذريه) بطوري كه گفته‌اند در اصل به معناي فرزندان صغير بوده، و سپس در مطلق اولاد چه صغير و چه كبير استعمال شده، و همين معنا در آيه منظور است، و اين كلمه در آيه شريفه، منصوب است، چون عطف بيان مي‌باشد.
و اينكه فرموده:" بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ" دلالت دارد بر اينكه هر بعضي از ايشان را فرض كنيم، از بعضي ديگر پيدا شده، و به بعضي ديگر منتهي مي‌شود، و لازمه اين سخن آن است كه مجموع آنان متشابه الاجزا باشند، و در صفات و حالات از يكديگر جدا نباشند و چون گفتگو از اصطفاي ايشان بود پس مي‌فهميم كه آنان ذريه‌اي هستند كه در صفات فضيلت جداي از هم نيستند، همه در آن صفاتي كه باعث اصطفاي بر عالميان مي‌شود مشتركند، چون در كارهاي خدا گزاف و بيهودگي وجود ندارد، يكي از كارهاي او اصطفائي است كه منشا تمامي خيرات در عالم است.
" وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ" يعني خدا شنواي سخنان ايشان است، سخناني كه از معنويات و باطن ضميرشان خبر مي‌دهد، و داناي به نيات ايشان است، بنا بر اين جمله مورد بحث به منزله تعليل اصطفاي ايشان است، و علت اصطفاي آنان را بيان مي‌كند، هم چنان كه جمله" ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ" به منزله تعليل است، براي اينكه بيان كند چرا موهبت اصطفا شامل حال اين جماعت شد.
در نتيجه از آيه شريفه اين معنا بدست مي‌آيد: كه خدا آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان برگزيد، و اين گزينش بدين سبب شامل حال همه آنان شد كه همه آنان ذريه‌اي هستند كه افراد آن شبيه بيكديگرند، و در تسليم بودن دلها و ثبات قدمشان در قول به حق، مثل هم و از جنس همند، و اگر خداي عز و جل با موهبت اصطفا به ايشان انعام كرد، براي اين بود كه او هم اقوال آنان را مي‌شنيد و هم داناي به ضمائر ايشان بود.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 263

بحث روايتي ..... ص : 263

در كتاب عيون «1» در حديثي كه گفتگوي حضرت رضا (ع) با مامون را حكايت كرده، آمده كه مامون عرضه داشت: آيا خداي تعالي عترت را بر ساير مردم برتري داده است؟.
حضرت فرمود:" خداي تعالي برتري عترت بر ساير مردم را در آيات محكم كتابش علني كرده، مامون پرسيد آن آيات در كجاي قرآن است؟ حضرت رضا (ع) فرمود: در آيه:" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفي آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَي الْعالَمِينَ، ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ" (تا آخر حديث)".
و در تفسير عياشي «2» از احمد بن محمد از حضرت رضا از حضرت ابي جعفر (ع) روايت شده كه فرمود: هر كس گمان كند كه خدا از كار خلق فارغ شده و ديگر كاري به كار خلق ندارد، به خدا دروغ بسته است براي اينكه مشيت خدا هم چنان در خلقش نافذ است، هر چه را بخواهد اراده كرده، و هر چه را بخواهد مي‌كند، براي اينكه قرآن كريم فرموده:
" ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ" ذريه از اول تا به آخرش يك سلسله بهم پيوسته است، اگر (مثلا) شنيديد كه خداي تعالي به عمران وعده فرزندي پسر داد، ولي همسرش مريم را زائيد، نبايد خبر و وعده خدا را تكذيب كنيد، چون اين وعده با تولد عيسي (ع) انجاز شد (رواياتي نظير اين روايت در فصل بعدي مي‌آيد پس نبايد اينگونه وعده‌هاي پس و پيش شده را دليل بر فراغت خدا گرفت).
مؤلف: در اين روايت هم دلالتي هست بر بياني كه ما در سابق در معناي جمله" ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ ..." داشتيم.
و نيز در همان كتاب «3» از امام باقر (ع) روايت آورده كه آن جناب آيه نامبرده را تلاوت كرد و سپس فرمود: ما از آن ذريه هستيم، و ماييم بقيه آن عترت.
__________________________________________________
(1)عيون اخبار الرضا ج 1 ص 230 ح 1 باب 23.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 169 ح 32.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 168 ح 29.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 264
مؤلف: اينكه فرمود" ما بقيه آن عترتيم" منظورش از عترت معناي اصلي و لغوي آن است، چون اين كلمه در اصل به معناي ريشه و پايه هر چيز است، پايه‌اي كه به آن تكيه دارد، و بهمين معنا در مورد فرزندان و اقارب خيلي نزديك به انسان كه در گذشته‌اند نيز استعمال مي‌شود.
و به عبارت ديگر عترت، عبارت است از آن عمودي كه در همه خويشاوندان محفوظ است و آن اشتراك در خوني كه چون نخ تسبيح در همه افراد يك دودمان دويده و از اينجا روشن مي‌شود كه امام (ع) از جمله:" ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ" استفاده كرده كه عمود و اصل و رشته‌اي در ميان سلسله انبيا و اوليا محفوظ است، و رشته‌اي كه از آدم تا نوح تا ابراهيم و آل عمران دويده است.
و از اينجا اين نكته روشن مي‌گردد كه چرا آدم و نوح را با آل ابراهيم و آل عمران ذكر كرده، خواسته است اشاره كند به اينكه سلسله نامبرده در مساله اصطفا همه جا متصل بوده، و در هيچ نقطه‌اي قطع نشده است.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 265

[سوره آل‌عمران (3): آيات 35 تا 41] ..... ص : 265

اشاره

إِذْ قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ ما فِي بَطْنِي مُحَرَّراً فَتَقَبَّلْ مِنِّي إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (35) فَلَمَّا وَضَعَتْها قالَتْ رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُها أُنْثي وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ وَ لَيْسَ الذَّكَرُ كَالْأُنْثي وَ إِنِّي سَمَّيْتُها مَرْيَمَ وَ إِنِّي أُعِيذُها بِكَ وَ ذُرِّيَّتَها مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ (36) فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَها نَباتاً حَسَناً وَ كَفَّلَها زَكَرِيَّا كُلَّما دَخَلَ عَلَيْها زَكَرِيَّا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ يا مَرْيَمُ أَنَّي لَكِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ (37) هُنالِكَ دَعا زَكَرِيَّا رَبَّهُ قالَ رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعاءِ (38) فَنادَتْهُ الْمَلائِكَةُ وَ هُوَ قائِمٌ يُصَلِّي فِي الْمِحْرابِ أَنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيي مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ سَيِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِيًّا مِنَ الصَّالِحِينَ (39)
قالَ رَبِّ أَنَّي يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ قَدْ بَلَغَنِيَ الْكِبَرُ وَ امْرَأَتِي عاقِرٌ قالَ كَذلِكَ اللَّهُ يَفْعَلُ ما يَشاءُ (40) قالَ رَبِّ اجْعَلْ لِي آيَةً قالَ آيَتُكَ أَلاَّ تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ إِلاَّ رَمْزاً وَ اذْكُرْ رَبَّكَ كَثِيراً وَ سَبِّحْ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِبْكارِ (41)

ترجمه آيات ..... ص : 265

بياد آر زماني را كه همسر عمران گفت پروردگارا من نذر كرده‌ام كه آنچه در رحم دارم محرر يعني خالص خدمتكار تو باشد از من قبول كن كه تو، آري تنها تويي كه شنواي دانايي (35).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 266
همين كه وضع حمل كرد گفت پروردگارا من او را دختر زاييدم (و خدا از خود او بهتر مي‌دانست كه چه زاييده) و معلوم است كه براي خدمتگزاري معبد تو پسر چون دختر نيست و من او را مريم نام نهادم و من او و نسل او را از شيطان رجيم به تو پناه دادم (36).
پروردگارش دختر را قبول كرد آنهم به بهترين قبول و او را پرورش داد آنهم بهترين پرورش و زكريا را كفيل او كرد كه هر وقت در محراب او بر او وارد مي‌شد رزقي مخصوص نزد او مي‌ديد مي‌پرسيد: اي مريم اين رزق كذايي از ناحيه چه كسي برايت آورده‌اند؟ مي‌گفت اين رزق از ناحيه خدا است آري خدا به هر كس كه بخواهد بي‌حساب رزق مي‌دهد (37).
اينجا بود كه طمع زكريا وادارش كرد و دست به دعا برداشته بپروردگار خود گفت پروردگارا مرا از ناحيه خود فرزندي و نسلي پاك ببخش كه تو شنواي دعائي (38).
ملائكه (كه گويي از راهي دور سخن مي‌گفتند) خطابش كردند و در حالي كه او در محراب نماز مي‌خواند گفتند خداي تعالي تو را به يحيي مژده مي‌دهد فرزندي كه تصديق كننده كلمه‌اي از خدا است (يعني عيسي) و سيدي است كه زن نمي‌گيرد، و پيامبري است از صالحان (39).
زكريا گفت چگونه مرا فرزندي خواهد شد با اينكه عمرم به نهايت رسيده و همچنين عمر همسرم علاوه بر اينكه او در جواني هم نازا بود فرمود: اين چنين خدا هر چه بخواهد مي‌كند (40).
عرضه داشت پروردگارا برايم علامتي قرار ده فرمود علامت فرزنددار شدنت اين است كه سه روز با مردم سخن نتواني گفت مگر باشاره پروردگارت را بسيار يادآور و صبح و شام به تسبيح بپرداز (41)

بيان آيات ..... ص : 266

اشاره

" إِذْ قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ: رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ ما فِي بَطْنِي مُحَرَّراً، فَتَقَبَّلْ مِنِّي إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ..."

[معناي سخن مادر مريم:" نَذَرْتُ لَكَ ما فِي بَطْنِي مُحَرَّراً"] ..... ص : 266

كلمه" نذر" به معناي اين است كه انسان چيزي بر خود واجب كند كه واجب نباشد، و كلمه" تحرير" كه مصدر كلمه اسم مفعول" محرر" است، به معناي آزاد كردن از قيد و زنجير است، و به همين جهت آزاد كردن برده را هم تحرير مي‌گويند، و نيز نوشتن كتاب را هم تحرير مي‌گويند، چون با اين عمل مفاهيم و آن معاني كه در محفظه ذهن و فكر زنداني است آزاد مي‌شود، و كلمه" تقبل" به معناي قبول كردن چيزي است از روي رغبت و رضا، مانند تقبل هديه و تقبل دعا و امثال آن.
و اينكه فرمود:" قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ ما فِي بَطْنِي" دلالت دارد بر اينكه اين مناجات را وقتي كرده كه به فرزندش حامله بوده است، و حملش از عمران بوده، و اين مناجات خالي از اشاره به اين نكته نيست كه همسر وي عمران در آن روزها زنده نبوده، ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 267
و گرنه او حق نداشت فرزند در شكم خود را مستقلا تحرير كند.
هم چنان كه آيه شريفه:" وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ" «1» كه سخن از اين دارد كه براي تعيين كفيلي براي مريم قرعه‌كشي كردند، نيز به بياني كه در تفسيرش مي‌آيد دلالت دارد بر اينكه همسر وي در آن روز زنده نبوده.
اين نكته هم روشن است كه تحرير فرزند چه به وسيله پدر باشد يا مادر، تحرير از بردگي نيست و دختر عمران برده نبوده، تا مادرش او را آزاد كند، پس تحرير در اين آيه آزاد كردن از قيد ولايتي است كه والدين بر فرزند خود دارند، و با داشتن آن ولايت، او را تربيت مي‌كنند، و در مقاصد خود بكار مي‌برند و اطاعتشان بر فرزند واجب است.
پس با تحرير، فرزند از تسلطي كه پدر و مادر بر او دارند خارج مي‌شود، ديگر پدر و مادر، او را بخدمت نمي‌گيرند، و اگر اين تحرير به وسيله نذر و بخاطر خدا انجام شود، معنايش اين مي‌شود كه اين فرزند در ولايت خدا داخل شود، تنها او را بپرستد و خدمت كند و خدمت خدا كردن به اين است كه در مسجد و كليسا و اماكن مقدسه‌اي كه مختص عبادت خدا است خدمت كند، در حالي كه اگر اين نذر نبود، فرزند مي‌بايست پدر و مادر خود را خدمت مي‌كرد.
بعضي هم گفته‌اند: رسم اين بوده كه پدران و مادران فرزند خود را براي خدا تحرير مي‌كردند، و بعد از اين تحرير ديگر فرزند خود را در منافع شخصي خود بكار نمي‌گرفتند، و در حوائج خود استخدام نمي‌نمودند، بلكه او را در كنيسه مي‌بردند، تا آنجا را آب و جاروب كند، و خادم آنجا باشد و اين فرزند هم چنان به خدمت خود ادامه مي‌داد، تا به حد بلوغ مي‌رسيد، در آن موقع ديگر اختيار با خودش بود، مي‌توانست به خدمت خود در معبد ادامه دهد، و مي‌توانست از آنجا بيرون شود.
و اين آيه دلالت دارد بر اينكه مادر مريم معتقد بوده به اينكه فرزندي كه در شكم دارد پسر است، نه دختر چون مناجاتي كه با خدا دارد قاطعانه است و در آن شرط نكرده كه اگر فرزندم پسر بود تحرير مي‌كنيم، بلكه بطور قطع گفته:" نَذَرْتُ لَكَ ما فِي بَطْنِي مُحَرَّراً" از اينجا معلوم مي‌شود مطمئن بوده كه فرزندش پسر است.
بعضي خيال كرده‌اند كه اگر كلمه" محررا" مذكر آمده براي اين بوده كه حال از كلمه" ما" باشد، ماء موصوله كه مذكر و مؤنثش يكسان است و معنايش اينست كه هر چه در شكم من است چه پسر و چه دختر محرر باشد، و اين خيال درست نيست، زيرا اگر اينطور نذر
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 44.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 268
كرده بود، ديگر جا نداشت وقتي كه بچه را آورد، و ديد كه دختر است از در حسرت و تاسف بگويد:" رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُها أُنْثي" خدايا من فرزندم را دختر آوردم، و نيز جا نداشت دنبال اين جمله بگويد:" و خدا داناتر است به اينكه او چه زاييده، و پسر مثل دختر نيست"، كه بيانش بزودي مي‌آيد.
و در حكايتي كه خداي تعالي از كلام جازم مادر مريم كرده فهميده مي‌شود كه اعتقاد او اعتقادي خرافي، و يا ناشي از پاره‌اي نشانه‌هاي حدسي، كه با تجربه و امثال آن به ذهن زنان مي‌رسد نبوده، چون همه اينها ظن است، نه علم و اعتقاد، و ظن كجا و اعتقاد حق كجا، از سوي ديگر كلام خدا عز و جل مشتمل بر باطل نيست، و اگر هم در جايي باطلي را نام برده دنبالش ابطالش را هم آورده.
هم چنان كه در آيه زير علم به پسر يا دختر بودن حمل را بخود منحصر نموده و فرموده:
" اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثي وَ ما تَغِيضُ الْأَرْحامُ، وَ ما تَزْدادُ" «1»، و نيز در باره همين انحصار فرموده:" عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ، وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْأَرْحامِ" «2» علم به غيب ديگران را منتهي به وحي خود دانسته.
و نيز فرموده:" عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً، إِلَّا مَنِ ارْتَضي" «3».
از مجموع اين مطالب فهميده مي‌شود: آگاهي مادر مريم از پسر بودن حملش حدسي نبود، چون خدا آن را بطور جزم از وي حكايت كرده، و اين حكايت خود دليل بر اين است كه اعتقاد وي بوجهي منتهي بوحي بوده، و به همين جهت وقتي فهميد فرزندش دختر است، از فرزند پسر مايوس نشد، و براي بار دوم با جزم و قطع عرضه داشت:" وَ إِنِّي أُعِيذُها بِكَ وَ ذُرِّيَّتَها مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ ..." و در آن اثبات كرد كه مريم داراي ذريه است، با اينكه ظاهرا راهي به چنين علمي نداشته است.
در جمله مورد بحث هر چند مفعول كلمه" فَتَقَبَّلْ مِنِّي" حذف شده، و نگفته كه نذر مرا مثلا قبول كن، و يا آن را و همه اعمال صالحم را، و يا خودم و فرزند محررم را، و ليكن آيه
__________________________________________________
(1)تنها خدا مي‌داند كه رحم‌ها چه حملي را حمل مي‌كنند، و چه چيزها كم و زياد مي‌نمايند (سوره رعد آيه 8).
(2)علم به قيامت تنها نزد او است، او است كه باران را نازل مي‌كند، و آنچه در رحمها است مي‌داند (سوره لقمان آيه 34).
(3)خدا عالم به غيب است، هيچ كس را بر غيب خود مسلط نمي‌سازد، مگر تنها كساني را كه خود بپسندد (سوره جن آيه 27). [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 269
بعدي كه مي‌فرمايد:" فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ" خالي از اشعار و يا دلالت بر آن حذف شده نيست، مي‌فهماند كه منظور از آن همان فرزند محرر است.
" فَلَمَّا وَضَعَتْها قالَتْ: رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُها أُنْثي"، با اينكه مي‌توانست بفرمايد:" فلما وضعت ما في بطنها" از جمله" آنچه در بطن داشت" به ضمير تعبير كرد و فرمود:" وقتي آن را وضع كرد" و اين خود اختصار گويي لطيفي است، و معناي جمله اين است كه زماني كه فرزند خود را كه در شكم داشت بزائيد و معلومش گرديد كه دختر زاييده، گفت:" پروردگارا من آن را دختر آوردم"، و اين سخن بظاهر جمله‌اي است خبري، ولي منظور از آن اظهار حسرت و اندوه است، نه اينكه بخواهد به خدا خبري داده باشد.

[معناي جمله" وَ لَيْسَ الذَّكَرُ كَالْأُنْثي"] ..... ص : 269

" وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ، وَ لَيْسَ الذَّكَرُ كَالْأُنْثي" اين دو جمله از همسر عمران نيست، بلكه كلام خداي تعالي است، كه بعنوان جمله معترضه آورده شده و بعضي در اين باره دو احتمال داده‌اند، يكي اينكه هر دو جمله كلام مادر مريم همسر عمران باشد، دوم اينكه جمله اولي كلام خدا و دومي كلام همسر عمران باشد، و هيچ يك درست نيست.
اما اولي درست نيست، زيرا پر واضح است كه اگر كلام همسر عمران باشد بايد آيه به اين صورت باشد، كه" خدا بهتر مي‌داند من چه چيز زائيده‌ام"، ليكن از آنجا كه گفتيم جمله قبلي" رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُها أُنْثي" در مقام اظهار حسرت و اندوه بود، از ظاهر جمله:" وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ" استفاده مي‌شود كه مي‌خواهد بفرمايد ما مي‌دانيم كه فرزند او دختر است، و ليكن با دختر كردن فرزند او خواستيم آرزوي او را به بهترين وجه برآوريم، و بطريقي برآوريم كه او را خشنودتر سازد، و اگر او مي‌دانست كه چرا فرزند در شكم او را دختر كرديم هرگز حسرت نمي‌خورد، و آن طور اندوهناك نمي‌شد، او نمي‌دانست كه اگر فرزندش پسر مي‌شد، اميدش آن طور كه بايد محقق نمي‌شد، و ممكن نبود نتائجي كه در دختر شدن فرزندش هست، در پسر شدن آن به دست آيد، براي اينكه نهايت نتيجه‌اي كه ممكن بود از پسر بودن فرزندش بدست آيد اين بود كه فرزندي چون عيسي از او متولد شود، كه پيامبري باشد شفا دهنده كور مادر زاد، و بيمار برصي و زنده كننده مردگان، و ليكن در دختر بودن حملش نتيجه‌اي ديگر نيز عايد مي‌شود و آن اين است كه كلمة اللَّه تمام مي‌شود، و پسري بدون پدر مي‌زايد، و در نتيجه هم خودش و هم فرزندش آيتي و معجزه‌اي براي اهل عالم مي‌شوند، پسري مي‌زايد كه در گهواره با مردم سخن مي‌گويد، روحي و كلمه‌اي از خدا مي‌شود، فرزندي كه مثلش نزد خدا مثل آدم است، و از او و از مادرش آن دختر طاهره مباركه آثار و بركات و آيات روشن ديگر بروز مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 270
از اينجا روشن مي‌شود كه جمله:" وَ لَيْسَ الذَّكَرُ كَالْأُنْثي" نيز نمي‌تواند كلام همسر عمران باشد، بلكه آن نيز حكايت كلام خداي تعالي است، و اگر كلام همسر عمران بود جا داشت بفرمايد:" و ليس الانثي كالذكر"، نه اينكه عكس آن را بفرمايد، و اين بسيار روشن است، براي اينكه وقتي انسان يك چيز ارجمند و يا مقامي بلند را آرزو دارد، ولي چيزي كمتر از آن يا مقامي پائين‌تر باو داده مي‌شود، از در حسرت مي‌گويد: اين آن نيست كه من در طلبش بودم، و يا مي‌گويد آنچه به من دادند مثل آنچه من مي‌خواستم نبود، و نمي‌گويد آنچه من آرزو داشتم مثل اينكه به منش دادند نيست، از همين جا روشن مي‌شود كه" الف و لام" در دو كلمه" الذكر" و" الانثي" تنها الف و لام عهد است.
ولي بيشتر مفسرين جمله:" وَ لَيْسَ الذَّكَرُ كَالْأُنْثي" را تتمه كلام همسر عمران گرفته، آن گاه در اينكه چرا نگفت:" و ليس الانثي كالذكر" و توجيه اينكه چرا گفت:" وَ لَيْسَ الذَّكَرُ كَالْأُنْثي" خود را بزحمت انداختند، و زحمتشان بجايي نرسيده، اگر بخواهي مي‌تواني به كتب آنان مراجعه كني.
" وَ إِنِّي سَمَّيْتُها مَرْيَمَ، وَ إِنِّي أُعِيذُها بِكَ وَ ذُرِّيَّتَها مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ"

[وجه تسميه" مريم"] ..... ص : 270

كلمه" مريم" در لغت آن شهر، بطوري كه گفته‌اند به معناي زن عابد است، و نيز زن خدمتكار است، از همين جا معلوم مي‌شود كه چرا اين مادر دختر خود را بلافاصله بعد از وضع حمل مريم ناميد، و چرا خداي تعالي اين عمل او را حكايت كرد، خواست تا بعد از نوميدي از زاييدن پسري كه محرر براي عبادت و خدمت باشد بلادرنگ همين دختر را براي اين كار محرر كند، پس اين كه گفت:" سميتها مريم"، به منزله اين است كه گفته باشد:" من اين دختر را براي تو محرر زاييدم" دليل بر اينكه جمله نامبرده به منزله صيغه نذر است، اين است كه خداي سبحان دنبالش اين نذر را قبول نموده و مي‌فرمايد:" فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَها نَباتاً حَسَناً ...".
و اينكه بعد از گفتن آن سخن اضافه كرد كه" من او و ذريه او را از شر شيطان رانده شده، به خدا پناه مي‌دهم" براي اين بود كه او و ذريه‌اش موفق به عبادت و خدمت كنيسه بشوند تا اسم مريم مطابق با مسمي باشد.
اگر از ياد نبرده باشيد در سابق در اين باره بحثي كرديم، كه چرا مريم بدون هيچ قيدي حمل خود را پسر شمرد، عين آن بحث در كلمه" ذريتها" مي‌آيد چون در اينجا نيز جاي اين سؤال هست كه مادر مريم از كجا دانست مريم داراي ذريه خواهد شد، كه در مقام گفتگوي با
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 271
خداي عز و جل اينطور يعني بطور مطلق گفت:" من ذريه او را چنين ..." با اينكه مادر مريم علم غيب نداشت و آينده يك كودك براي همه غيب است زيرا كه جز خداي سبحان كسي آن را نمي‌داند، و در آنجا در پاسخ از اين اشكال گفتيم: او (از جايي خبر داده شده بود) مي‌دانست كه به زودي از شوهرش عمران صاحب فرزندي پسر، و صالح مي‌شود و بعد از آنكه حامله شد و همسرش از دنيا رفت شكي نداشت كه حمل در شكمش همان پسري است كه به او وعده داده‌اند و بعد از آنكه فرزند را زاييد و فهميد حدسش خطا رفته، يقين كرد كه آن پسر موعود را به مريم مي‌دهند، و او داراي ذريه است.
به همين جهت نذرش را كه راجع به پسر بود به دختر مبدل كرد و دخترش را مريم (زني عابده و خادمه كنيسه) نام نهاد و ذريه او را از شر شيطان رجيم به خدا پناه داد، اين آن چيزي است كه دقت در كلام خدا آن را به ما مي‌فهماند.
" فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَها نَباتاً حَسَناً" كلمه" قبول" اگر با قيد" حسن" در كلام آيد معنايش همان تقبل است، چون فرق تقبل با قبول اين است كه تقبل به معناي يك نوع قبول است و آن قبول با رضايت دروني است، پس مي‌توان گفت معناي جمله مورد بحث اين است كه خداي سبحان فرموده باشد:" فتقبلها ربها تقبلا" و اگر از كلمه" تقبلا" به جمله" بِقَبُولٍ حَسَنٍ" تعبير كرد براي اين بود كه بفهماند حسن قبول مقصود اصلي از كلام است، علاوه بر اينكه تصريح كردن به حسن قبول اظهار حرمت و شرافتي براي مادر مريم است.
و چون جمله مورد بحث در مقابل جمله" وَ إِنِّي سَمَّيْتُها ..." قرار گرفته، مقتضاي انطباق دو جمله با هم اين است كه جمله مورد بحث، قبول همان جمله" وَ إِنِّي سَمَّيْتُها ..." باشد، و جمله" وَ أَنْبَتَها نَباتاً حَسَناً" هم قبول و اجابت جمله" وَ إِنِّي أُعِيذُها بِكَ ..." باشد.
بنا بر اين منظور از تقبل او به قبولي حسن اين نيست كه با اين قبول همسر عمران به خدا تقرب جويد و در برابر عملي كه كرده به ثواب آخرت برسد، براي اينكه نفرموده:" فتقبل نذرها" بلكه فرموده خود مريم را قبول كرد، پس منظور قبول دختر او است، بدان جهت كه مريم ناميده شده، و در راه خدا محرر شده، در نتيجه برگشت معناي عبارت به همان اصطفا است، مي‌خواهد بفرمايد ما او را اصطفا كرديم، چون در سابق گفتيم معناي اصطفا هم همين است كه شخص اصطفا شده براي خدا به تمام معناي كلمه تسليم باشد، (دقت فرماييد).
و مراد از اينكه فرمود: او را به انباتي حسن رويانديم، اين است كه رشد و پاكيزگي به او و به ذريه او داديم، و به او و به هر يك از ذريه و شاخه‌اي كه از تنه درخت وجودي او
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 272
مي‌رويد حياتي افاضه كرديم كه آميخته با القاءات شيطان و پليدي و تسويلات و وسوسه‌هاي او نباشد و خلاصه اينكه حياتي طيب و طاهر به آنان افاضه مي‌كنيم.
و اين دو: يعني قبول حسن كه گفتيم برگشتش به همان اصطفا است و نبات حسن كه گفتيم برگشتش به طهارت است، همان اصطفا و طهارتي است كه در ذيل آيات مورد بحث، به آن اشاره نموده و مي‌فرمايد:" وَ إِذْ قالَتِ الْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاكِ وَ طَهَّرَكِ ..."
و ان شاء اللَّه العزيز، در تفسير آن توضيحش خواهد آمد.
پس روشن شد كه اصطفاي مريم و تطهير وي عبارت است از اينكه دعاي مادرش را مستجاب كرد، هم چنان كه اصطفاي وي بر زنان عالم عبارت است از اينكه عيسي (ع) از او متولد مي‌شود و اينكه او و فرزندش آيتي براي عالميان باشد، آيتي كه مصدق كلام خدا باشد كه فرمود:" وَ لَيْسَ الذَّكَرُ كَالْأُنْثي".
" وَ كَفَّلَها زَكَرِيَّا" زكريا با قرعه‌كشي سرپرست مريم شد، چون عده‌اي در باره تكفل وي با يكديگر نزاع داشتند، و سرانجام به قرعه رضايت دادند و قرعه بنام زكريا در آمد، هم چنان كه آيه:" وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يَخْتَصِمُونَ" «1» دارد.
" كُلَّما دَخَلَ عَلَيْها زَكَرِيَّا الْمِحْرابَ، وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً ..."

[معناي" محراب"] ..... ص : 272

كلمه" محراب" به معناي جايي است كه مخصوص عبادت باشد، حال چه در مسجد باشد، و چه در خانه.
راغب در مفردات مي‌گويد:" محراب مسجد" را بقول بعضي از اين جهت محراب خوانده‌اند كه آنجا جاي حرب و ستيز نمودن با دشمن و با هواي نفس است و بعض ديگر گفته‌اند: بدين جهت محراب خوانده شده كه انسان جا دارد كه در آنجا حريب يعني بريده از كارهاي دنيا و پراكندگي خاطر باشد.
بعضي ديگر گفته‌اند: اصل در اين كلمه، محراب خانه بوده كه به معناي صدر مجلس و بالاي خانه است و سپس در مسجد استعمالش كرده صدر مسجد را هم محراب مسجد خواندند.
بعضي ديگر گفته‌اند: در اصل لغت، كلمه" محراب" نامگذاري شده براي محل عبادت در مسجد، و اين نام مخصوص صدر مجلس در مسجد است، چيزي كه هست در صدر
__________________________________________________
(1)تو نزد آنان نبودي وقتي كه داشتند قرعه مي‌انداختند، كه كدامشان كفيل مريم شوند، و نيز نبودي وقتي كه بر سر تكفل مريم با هم نزاع مي‌كردند (سوره آل عمران آيه 44).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 273
ساير مجالس هم استعمال شده، جايي را هم كه شبيه به محراب مسجد است محراب خوانده‌اند.
بنظر مي‌رسد اين احتمال از ساير احتمالات صحيح‌تر باشد، براي اينكه قرآن هم آن را در محراب معبدها استعمال كرده، و فرمود:" يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ مِنْ مَحارِيبَ وَ تَماثِيلَ" «1» اين بود گفتار راغب «2».
بعضي هم گفته‌اند كه كلمه" محراب" فقط در آيه مورد بحث، به معناي آن محلي است در معبد كه اهل كتاب آن را مذبح مي‌گويند. و آن محل عبارت است از اطاق كوچكي در جلو در معبد ساخته شده و با نردبان بدانجا مي‌روند، نردباني كه چند پله مختصر دارد و كسي كه در آن اطاق كوچك باشد از مردمي كه در معبدند پنهان است.
مؤلف: اطاقهاي كوچك هم كه در اسلام رسم شده، از مقصوره كليساي مسيحيان تقليد شده است.

[رزقي كه همواره نزد مريم بوده رزق معمولي و عادي نبوده است] ..... ص : 273

و در اين جمله،" رزقا" را بدون الف و لام آورده و اين اشاره است به اينكه رزق نامبرده، طعام معهود در بين مردم نبوده، هم چنان كه بعضي هم گفته‌اند: هر وقت زكريا به مريم سر مي‌زد، ميوه زمستاني را در تابستان و ميوه تابستاني را در زمستان نزد او مي‌ديد.
مؤيد اين حكايت اين است كه اگر رزق نامبرده از طعام‌هاي معمول آن روز و طعام موسمي بود، نكره آمدن" رزقا" اين معنا را مي‌رساند، كه زكريا هيچوقت اطاق مريم را خالي از طعام نمي‌ديد بلكه همواره نزد او رزقي را مي‌يافت، و در اين صورت زكريا از پاسخ مريم قانع نمي‌شد، براي اينكه پاسخ مريم اين بود كه اين رزق از ناحيه خداست، و از ناحيه خدا بودن رزق اختصاص به رزق مريم ندارد، رزق همه مردم از ناحيه خدا است و جا داشت دو باره زكريا بپرسد اين رزقي كه خدا روزيت كرده به وسيله چه كسي به تو رسيده، چون ممكن است افرادي از مردم كه به معبد آمد و رفت دارند برايش آورده باشند، حال چه اينكه هدف خدايي در نظر داشته باشند و چه هدفي شيطاني.
پس از اينكه مي‌بينيم زكريا از پاسخ مريم قانع شده، معلوم مي‌شود رزق نامبرده رزق معمولي نبوده است.
علاوه بر اينكه دعاي زكريا بعد از پاسخ مريم كه عرضه داشت:" پروردگارا از درگاه
__________________________________________________
(1)سوره سبأ آيه 12.
(2)مفردات راغب ص 112 ماده حرب ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 274
خودت فرزندي بمن عطا فرما" دلالت دارد بر اينكه يافتن رزق نامبرده در نزد مريم را كرامتي الهي و خارق العاده تشخيص داده و در نتيجه به طمع افتاده كه او هم از خداي تعالي بخواهد فرزندي طيب روزيش كند.
پس معلوم مي‌شود رزق نامبرده رزقي بوده است كه بر كرامت خدايي نسبت به مريم دلالت مي‌كرده، كه جمله:" يا مريم ..." هم به بياني كه خواهد آمد بر اين معنا اشعار دارد.
در اين آيه با اينكه مي‌توانست بفرمايد:" وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ يا مَرْيَمُ أَنَّي لَكِ هذا ..." با نياوردن لفظ" واو" جمله را از وسط پاره كرد، خواست تا بفهماند كه زكريا همه اين حرفها را يكباره به مريم گفت، و او هم پاسخي داد كه وي را قانع ساخت، و يقين كرد كه اين طعامها كرامتي است از خدا نسبت به مريم، در اينجا بود كه او نيز كرامت الهي را طمع كرده، از حضرتش درخواست فرزندي طيب كرد.
" هُنالِكَ دَعا زَكَرِيَّا رَبَّهُ قالَ رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً ..."
طيب هر چيز، آن فردي است كه براي چيز ديگر سازگار و در برآمدن حاجت آن دخيل و مؤثر باشد، مثلا شهر طيب آن شهري است كه براي زندگي اهلش سازگار، و داراي آب و هوايي ملايم، و رزقي پاكيزه باشد، و كار و كسب و ساير خواسته‌ها براي اهلش هم فراهم باشد كه خداي تعالي در باره چنين شهري مي‌فرمايد:" وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ" «1».
همچنين عيش طيب، و حيات طيب، آن عيش و حياتي است كه ابعاض و شؤون مختلفش با هم سازگار باشد، بطوري كه دل صاحب آن عيش به زندگي گرم و بدون نگراني باشد، و يكي از مشتقات كلمه" طيب" بر وزن سيب است كه به معناي عطر پاكيزه است، پس ذريه طيبه آن فرزند صالحي است كه مثلا صفات و افعالش با آرزويي كه پدرش از يك فرزند داشت مطابق باشد.
پس انگيزه زكريا از اينكه گفت:" رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً" اين بود كه در اين درخواست كرامتي بود كه از خداي تعالي در باره خصوص مريم مشاهده كرد، كرامتي كه دلش را از اميد پر كرده و اختيار را از دستش ربود و وادارش ساخت كه چنين درخواست عظيم و كرامت مهمي را بكند، لذا بايد گفت: منظورش از ذريه طيبه فرزندي بوده كه نزد خدا كرامتي شبيه به كرامت مريم و شخصيتي چون او داشته باشد، و به همين جهت است كه خداي تعالي عين همين درخواست را در باره‌اش مستجاب نمود، يحيي (ع) را باو داد كه
__________________________________________________
(1)شهر پاكيزه روييدنيهايش به اذن پروردگارش مي‌رويد (سوره اعراف آيه 58).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 275
شبيه‌ترين انبيا به عيسي (ع) است و جامع‌ترين پيغمبري است كه همه صفات كمال و كرامتهاي موجود در مريم و عيسي را واجد بود، و بخاطر همين جامعيت فرزند زكريا بود (به بياني كه خواهد آمد ان شاء اللَّه) خدا او را يحيي ناميد و در باره‌اش فرمود:" مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ سَيِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِيًّا مِنَ الصَّالِحِينَ" و اين صفات نزديكترين صفات است براي انساني كه شبيه به مريم و فرزندش عيسي (ع) باشد.
" فَنادَتْهُ الْمَلائِكَةُ وَ هُوَ قائِمٌ يُصَلِّي فِي الْمِحْرابِ أَنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيي ..."
ضميرهاي غايب در" نادته"، و در" هو قائم" و در" يصلي" و ضمير خطاب در" يبشرك" همه به كلمه" زكريا" بر مي‌گردد، و كلمه بشارت كه ريشه كلمه" يبشر" به معناي خبر خوشي است كه شنونده را مسرور سازد.
و جمله:" أَنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكَ" دلالت دارد بر اينكه نامگذاري فرزندش بنام يحيي از ناحيه خداي سبحان است، هم چنان كه آيات ديگري كه نظير اين آيه است بر اين معنا صراحت دارد، از آن جمله در سوره مريم مي‌فرمايد:" يا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ اسْمُهُ يَحْيي لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيًّا" «1».
و نامگذاري فرزند زكريا قبل از ولادتش و اينكه اين نامگذاري از ناحيه خداي تعالي بوده، و اينكه نام او از بين همه نامها" يحيي" انتخاب شده، همه مؤيد بيان قبلي ما است كه گفتيم منظور زكريا از درخواستي كه كرد اين بود كه خدا به وي فرزندي دهد كه شان مريم را داشته باشد، مريمي كه او و پسرش عيسي يك آيت بودند، هم چنان كه قرآن فرموده:" وَ جَعَلْناها وَ ابْنَها آيَةً لِلْعالَمِينَ" «2».

[شباهت بسيار بين عيسي و يحيي علي نبينا و آله و عليهما السلام)] ..... ص : 275

نتيجه مي‌گيريم كه همه آن امتيازها كه در مريم و عيسي رعايت شده بود در يحيي (ع) نيز رعايت شده است، و در عيسي رعايت شد آنچه كه در مريم رعايت شد، پس آنچه كه در يحيي رعايت شده شباهت تام و محاذات كامل با آنچه كه در عيسي رعايت شده است دارد، و اين شباهت تا حد امكان در نظر گرفته شده است، چيزي كه هست عيسي بطور كامل مقدم بر يحيي است براي اينكه وجود و پديد آمدن او قبل از دعاي پدر يحيي مقدر بوده، و
__________________________________________________
(1)اي زكريا ما تو را به فرزندي بشارت مي‌دهيم كه نامش يحيي است، و ما قبل از او هيچ همنامي برايش قرار نداده بوديم (سوره مريم آيه 7).
(2)ما او و فرزندش را آيتي براي عالميان كرديم (سوره انبياء آيه 91).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 276
به همين جهت است كه او از پيامبران اولوا العزم و صاحب شريعت و كتاب و غيره شد، چيزي كه هست اين دو پيامبر تا آنجا كه ممكن بوده بيكديگر شبيه شده‌اند.
و اگر خواننده عزيز بخواهد گفتار ما را تصديق كند، بايد در آيات زير كه داستان يحيي و عيسي (ع) را حكايت مي‌كند دقت فرمايد: در باره يحيي مي‌فرمايد:" يا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ ..." «1» تا آنجا كه مي‌فرمايد-" اي يحيي كتاب را بقوت بگير، و ما در حال كودكي به او حكم داديم، و محبتي از ناحيه خود و پاكي مخصوصي ارزانيش داشتيم، كه او مردي پرهيزگار و نيكوكار نسبت به والدين خود بود، و مردي جبار و عصيانگر نبود، و سلام بر او، روزي كه متولد شد و روزي كه مي‌ميرد و روزي كه زنده و مبعوث مي‌شود" «2».
و در باره عيسي (ع) مي‌فرمايد:" فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا"
تا آنجا كه مي‌فرمايد:" روح ما به مريم گفت: من بشر نيستم، بلكه فرستاده پروردگار توأم تا بتو فرزندي پاكيزه دهم"- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" روح ما به مريم گفت پروردگارت فرموده: كه اين براي من آسانست كه فرزندي بدون پدر بسازم، تا او را آيتي براي مردم و رحمتي از ناحيه خود كنم"- آن گاه مي‌فرمايد-" مريم به مردم رو نموده اشاره به قنداقه عيسي كرد، كه از خود كودك بپرسيد، گفتند: چگونه با طفلي كه در گهواره است سخن بگوئيم؟ عيسي به زبان آمد و گفت:
من بنده خدايم، خدا به من كتاب داده و پيامبرم كرده و مرا مبارك در همه احوال ساخته، و به نماز و دادن زكات ما دام كه زنده باشم، و احسان به مادرم سفارشم فرموده و مرا جباري شقي قرار نداده، و سلام بر من روزي كه متولد شدم و روزي كه مي‌ميرم و روزي كه زنده مبعوث مي‌شوم" «3» بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد اين دو داستان بسيار بهم شبيه‌اند آياتي هم كه در سوره مورد بحث در باره يحيي و عيسي آمده، اگر با هم تطبيق شود نظير آيات سوره مريم است.
و كوتاه سخن اينكه خداي سبحان فرزند زكريا را يحيي، و فرزند مريم را عيسي ناميد، كه كلمه" يحيي" به معناي" زنده مي‌ماند" است و كلمه عيسي هم بطوري كه گفته‌اند به اين معنا است، يحيي را كلمه خواند، عيسي را هم كلمه خواند و فرمود" بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَي" به او حكم داد و در كودكي كتاب آموخت، به عيسي هم حكم و كتاب داد، او را
__________________________________________________
(1)اي زكريا ما تو را به فرزندي بشارت مي‌دهيم كه نامش يحيي است، و قبل از او هيچ همنامي براي او قرار نداده بوديم.
(2)سوره مريم آيه 15.
(3)سوره مريم آيه 33.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 277
داراي محبتي خدايي معرفي كرد: عيسي را هم احسانگر به مادر معرفي نمود، او را زكات خواند، عيسي را هم مامور به زكات معرفي نمود، بر او در سه موطن سلام فرستاد، بر عيسي هم فرستاد، او را سيد، و عيسي را وجيه نزد خدا خواند، او را حصور و پيغمبري از صالحين معرفي كرد، عيسي را هم همين طور، همه اينها به خاطر آن بود كه خواست دعاي زكريا را كه فرزندي طيب و وليي پسنديده و مرضي درخواست كرده بود مستجاب كند، و همه آن كرامت‌ها كه در مريم ديده بود را به او نيز مرحمت فرمايد.
و جمله" مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اللَّهِ" دلالت دارد بر اينكه يحيي (ع) از مبلغين دين عيسي (ع) بوده و بنا بر اين منظور از" كلمه" همان عيسي مسيح است، كه در ذيل همين آيات در بشارتي كه به مريم مي‌دهد عيسي را كلمه خود مي‌خواند، و كلمه" سيد" به معناي كسي است كه زمامدار امور سواد مردم و جماعت آنان باشد، و امور زندگي و معاش آنان را در دست داشته باشد، و يا حد اقل زمام امور مردم در فضيلتي از فضائل پسنديده‌شان را در دست داشته باشد، اين معناي اصلي كلمه است، ولي بعدها در مورد هر چيز بزرگتر استعمال شد، و شريف هر قومي را سيد آن قوم ناميدند، و اين از آن جهت بوده كه زمامداري همواره مستلزم شرافت و احترام است، حال يا بخاطر حكمراني در مردم يا بخاطر داشتن مال بيشتر، و يا به خاطر فضيلتي ديگر.
و كلمه" حصور" به معناي آن كسي است كه با زنان نمي‌آميزد، و منظور از اين كلمه در آيه مورد بحث بقرينه سياق آيه اين است كه يحيي (ع) بخاطر زهد بسيارش از اينگونه شهوات نفساني اعراض داشته است.
" قالَ رَبِّ أَنَّي يَكُونُ لِي غُلامٌ؟ وَ قَدْ بَلَغَنِيَ الْكِبَرُ، وَ امْرَأَتِي عاقِرٌ"

[استفهام زكريا در جمله" أَنَّي يَكُونُ لِي غُلامٌ؟" به منظور استبعاد نبوده است] ..... ص : 277

" اين جمله استفهامي است شگفت‌انگيز، مي‌خواهد حقيقت حال را بپرسد نه اينكه بخواهد فرزند دار شدن خود را امري بعيد بشمارد، چون بعد از آنكه خداي تعالي او را با صراحت بشارت داد، ديگر ممكن نيست شخصي مثل زكريا استبعاد كند، علاوه بر اينكه خود آن جناب همين دو امري كه در استفهام خود گنجانده و آن را باعث تعجب شمرده، در سوره مريم در ضمن درخواستش نيز گنجانده، و گفته بود:" رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً، وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعائِكَ رَبِّ شَقِيًّا وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ مِنْ وَرائِي، وَ كانَتِ امْرَأَتِي عاقِراً، فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا" «1» (پروردگارا استخوانم سست و سرم سفيد شده، ولي هرگز از دعاي تو نوميد
__________________________________________________
(1)سوره مريم آيه 5.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 278
نبودم، و من از موالي بعد از خود مي‌ترسم، همسرم نازا است، پس از ناحيه خود وارثي بمن بده).
چيزي كه هست مقامي كه سخن زكريا در آن مقام اظهار شده نكته‌اي ديگر را مي‌رساند، گويا و وقتي از مشاهده وضع مريم منقلب شده، بياد فرزند نداشتن خود افتاده، و غير از درخواست فرزند به ياد هيچ چيز ديگر نبوده، و در دعاي خود نام آن عاملي را كه سهم زيادي در تاثرش داشته بوده است، و آن دو چيز است، يكي پيري، و دوم نازايي همسرش، و بعد از آنكه از ناحيه خدا بشارت يافت كه صاحب فرزند خواهد شد، گويا به خود آمد و حالت انقلابش برطرف شد آن گاه متعجب شد، كه بعد از پيري، و از زني نازا فرزند دار مي‌شود، خلاصه بشارت الهي وضعش را از ياس و اندوه به تعجبي آميخته با مسرت دگرگون ساخت.
و اگر بعد از بشارت يافتن به فرزند شروع كرد كه موانع اين كار و چگونگي برطرف شدن آنها را پرسيد، براي اين بود كه خصوصيات افاضه الهي و انعام او را بفهمد و در نتيجه از درك آن لذت ببرد و قدرش را بيشتر بشناسد، نظير همان سؤالي كه ابراهيم بعد از بشارت فرشتگان به صاحب فرزند شدن نمود و پرسيد: چگونه مرا چنين بشارتي مي‌دهيد، با اينكه پيري بر من مسلط شده است؟ و قرآن كريم داستانش را چنين نقل مي‌كند:
" وَ نَبِّئْهُمْ عَنْ ضَيْفِ إِبْراهِيمَ، إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ، فَقالُوا: سَلاماً، قالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ، قالُوا لا تَوْجَلْ، إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ عَلِيمٍ، قالَ أَ بَشَّرْتُمُونِي عَلي أَنْ مَسَّنِيَ الْكِبَرُ، فَبِمَ تُبَشِّرُونَ؟ قالُوا بَشَّرْناكَ بِالْحَقِّ، فَلا تَكُنْ مِنَ الْقانِطِينَ، قالَ وَ مَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ" «1».
بطوري كه ملاحظه مي‌فرماييد در پاسخ ملائكه كه او را از نوميدي بر حذر داشتند گفت: سؤال من از در نوميدي نبود، چگونه نوميد باشم، با اينكه من از گمراهان نيستم، و نوميدي كار گمراهان است، بلكه از اين جهت است كه وقتي مولاي يك بنده به سوي بنده‌اش روي مي‌آورد، و قرب و انس و كرامت خود را اعلام مي‌دارد، اين اعلامش باعث انبساط و مسرت و ابتهاج بنده‌اش مي‌شود و همواره مي‌خواهد لطف مولاي خود را به خاطر و به زبان بياورد، گاهي به صورت تعجب، و گاهي استعجاب و گاهي به صورتهاي ديگر.
و در اينكه گفت:" وَ قَدْ بَلَغَنِيَ الْكِبَرُ" (پيري مرا درربوده) و نگفت:" من پير
__________________________________________________
(1)ايشان را از ميهمانان ابراهيم خبر ده كه وقتي بر او درآمدند، و سلام كردند، او گفت: من از شما بيمناكم، گفتند نترس؟ كه ما تو را به فرزندي عليم مژده مي‌دهيم، گفت آيا در عين اينكه پيري بر من مسلط شده بشارتم مي‌دهيد؟ به چه چيز بشارت مي‌دهيد؟ گفتند به حق بشارتت مي‌دهيم، از نوميدان مباش، گفت: بله هر كس از رحمت پروردگارش نوميد شود، جز از گمراهان نخواهد بود (سوره حجر آيه 56).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 279
شده‌ام، و ديگر شهوت جنسي ندارم" ادبي را رعايت كرده كه هر كسي آن را مي‌فهمد، و نيز در اينكه گفت:" وَ امْرَأَتِي عاقِرٌ" (و زنم در حالي كه نازا است) و نگفت:" و امرأتي عاقر" (و زنم نازا است)، اشاره كرده است به اينكه همسرم نيز مثل خودم پير است، در حالي كه نازا هم بوده است.
" قالَ كَذلِكَ اللَّهُ يَفْعَلُ ما يَشاءُ" فاعل فعل" قال" هر چند خداي سبحان است، حال يا به مباشرت و يا به وسيله وساطت ملائكه، آنهم يا از راه وحي و يا به وسيله همان ملائكه‌اي كه با او گفتگو مي‌كردند، الا اينكه از ظاهر عبارت برمي‌آيد كه خود خداي تعالي نفرموده:" خدا اين چنين هر كار بخواهد مي‌كند"، بلكه گوينده آن فرشته‌اي بوده و اگر بخودش نسبت داده از اين جهت است كه فرشته هم به امر او گفته است، دليل بر اين كه گوينده فرشته‌اي بوده اين است كه در داستان مريم (ع) وقتي مي‌گويد:" من كه شوهر نرفته‌ام و هرگز زناكار نبوده‌ام" پاسخ فرشته‌اي كه با او گفتگو مي‌كرده را اينطور حكايت مي‌كند:" قالَ كَذلِكَ، قالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ، وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ، وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً" «1».
و از اين آيه چنين برمي‌آيد كه اولا زكريا جمله مورد بحث را از همان ناحيه‌اي مي‌شنيده كه جملات قبل را استماع كرده و ثانيا كلمه" كذلك" خبر است براي مبتدايي كه حذف شده، و تقدير كلام" قال الامر كذلك" بوده، يعني فرشته گفت مطلب همين طور است، يعني آن بشارتي كه به تو داديم واقع شدني است.
و اين اشاره است به اينكه فرزند دار شدن او از قضا و قدرهاي حتمي است كه هيچ شكي در وقوع آن نيست، نظير همان پاسخي كه روح در مقابل مريم داد، و خداي تعالي آن را چنين نقل كرده كه گفت:" كَذلِكِ قالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ، تا آنجا كه گفت- وَ كانَ أَمْراً مَقْضِيًّا" «2» و ثالثا برمي‌آيد كه جمله" اللَّهُ يَفْعَلُ ما يَشاءُ" كه بدون و او عاطفه آمده، كلام جداگانه‌اي است كه مضمون" كذلك" را تعليل مي‌كند، و مي‌رساند اينكه گفتيم:" كذلك" (مطلب همان است كه گفتيم) براي اين بود كه خدا هر چه بخواهد مي‌كند.
" قالَ رَبِّ اجْعَلْ لِي آيَةً، قالَ آيَتُكَ أَلَّا تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ إِلَّا رَمْزاً ..."
در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" رمز" به معناي اشاره با دو لب است، و گاهي در
__________________________________________________
(1)گفت اين چنين است، پروردگار تو گفته كه آن كار براي من آسان است، و چگونه آسان نباشد با اينكه من تو را از پيش خلق كردم، با اينكه چيزي نبودي (سوره مريم آيه 9).
(2)اين امري است كه قضاي الهي بر آن رانده شده (سوره مريم آيه 21).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 280
اشاره به وسيله ابرو و چشم و دست هم استعمال مي‌شود ولي در اولي بيشتر بكار مي‌رود «1».
و كلمه" عشي" به معناي طرف آخر روز است، و گويا از عشوه گرفته شده كه به معناي غبار و تاريكي عارض بر چشم است و باعث مي‌شود آدمي نتواند اشيا را ببيند، و به اين مناسبت آن قسمت از زمان را هم كه بطرف تاريكي مي‌رود عشي ناميدند، و كلمه" ابكار" به معناي طرف ابتداي روز است، و معناي اصلي و لغوي اين كلمه استعجال و شتاب‌زدگي بوده است.
در اين آيه شريفه نشانه صاحب فرزند شدن زكريا سخن نگفتن وي معرفي شده، هم چنان كه در داستان مريم نيز نظير آن، نشانه و علامت شده بود و به مريم دستور دادند كه اگر از مردم كسي را ديدي بگو من براي خداوند، روزه زبان گرفته‌ام «2» و اين بخاطر شباهتي است كه بين آن جناب يعني يحيي و عيسي (ع) بوده است.

[درخواست نشانه و علامت كردن زكريا براي چه بوده است؟] ..... ص : 280

در آيه مورد بحث، حضرت زكريا (ع) از خداي تعالي درخواست علامتي كرده، چون كلمه" آيه" به معناي علامتي است كه بر چيزي دلالت كند، و در اينكه آيا منظورش اين بوده كه بفهمد نداي" يا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ ..." از ناحيه خداي تعالي بوده و يا اينكه از ناحيه شيطان بوده، خلاصه صدايي كه شنيده صداي فرشته بوده يا شيطان و يا منظور اين بوده كه هر وقت همسرش حامله شد او از سخن گفتن عاجز شود، بين مفسرين اختلاف است.
وجه دوم تا حدي از سياق آيات و جريان داستان بعيد بنظر مي‌رسد، و ليكن علت اينكه مفسرين جرأت نكرده‌اند وجه اول را اختيار كنند، يعني بگويند منظورش از آن درخواست اين بوده كه بفهمد خطاب نامبرده از ناحيه خدا بوده يا از ناحيه شيطان، اين بوده كه فكر كرده‌اند شان انبيا عالي‌تر از آن است كه شيطان در صدد گمراه كردنشان برآيد و آن حضرات بخاطر عصمتي كه دارند صداي فرشته را از صدا و وسوسه شيطان تشخيص مي‌دهند و ممكن نيست شيطان با فهم آنان بازي كند، و در نتيجه طريق فهم بر آنان مشتبه گردد.
و اين گفتار هر چند حق است، و ليكن بايد دانست كه اگر انبيا (ع) حق و باطل را تشخيص مي‌دهند و شناختي دارند، شناختشان از ناحيه خدا است نه از ناحيه خودشان، و به استقلال ذاتشان، و وقتي اين طور شد چرا جايز نباشد كه زكريا همين شناخت را از خدا
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 2 ص 440 ط تهران. [.....]
(2)سوره مريم آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 281
بخواهد، و بخواهد كه نشانه‌اي برايش قرار دهد و چه محذوري در آن هست، بله اگر دعايش مستجاب نشده بود و خدا نشانه‌اي براي استجابت دعايش قرار نداده بود اشكال بالا بجا و وارد بود.
علاوه بر اينكه خصوصيت خود آيت و نشانه- كه سخن نگفتن در مدت سه روز باشد- مؤيد و بلكه دليل بر همين وجه است، براي اينكه هر چند براي شيطان امكان اين معنا هست كه در جسم انبيا تصرف نموده، و يا عمل آنان را از رسيدن به نتيجه كه همان ترويج دين است باز بدارد، و نگذارد مردم به ايشان روي آورند، و در نتيجه نيروي دشمنان دين ضعيف گردد.

[تصرف شيطان در نفوس انبياء (ع) محال است] ..... ص : 281

و آيات زير هم نمونه‌اي از اين تصرفات را ذكر نموده، در باره تصرف شيطان در جسم ايوب (ع) مي‌فرمايد:" وَ اذْكُرْ عَبْدَنا أَيُّوبَ، إِذْ نادي رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ" «1».
و در باره جلوگيريش از ترويج دين مي‌فرمايد:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ إِلَّا إِذا تَمَنَّي أَلْقَي الشَّيْطانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ، فَيَنْسَخُ اللَّهُ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللَّهُ آياتِهِ" «2» يعني قبل از تو هيچ رسول و نبيي نفرستاديم مگر آنكه هر وقت قرائت كرد، شيطان در قرائت وي دسيسه كرد، در نتيجه خداي تعالي آنچه را شيطان القا كرده بود نسخ نموده، آن گاه آيات خود را تحكيم مي‌بخشيد.
و در باره تصرف شيطان در حافظه انبيا، از همسفر موسي حكايت نموده كه گفت:
" فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ، وَ ما أَنْسانِيهُ إِلَّا الشَّيْطانُ" «3».
ليكن اين دست اندازي‌هاي شيطان و امثال آن بجز آزار دادن انبيا اثري ديگر ندارد، و اما دست اندازيش در نفوس انبيا محال است چون انبيا از چنين خطرها معصوم و مصونند كه بيانش در سابق در بحثي كه راجع به عصمت انبيا كرديم گذشت.
حال ببينيم معناي آيتي كه خداي تعالي آن را نشانه صاحب فرزند شدن زكريا قرار داده چيست؟.
از ظاهر آيه:" آيَتُكَ أَلَّا تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ إِلَّا رَمْزاً، وَ اذْكُرْ رَبَّكَ كَثِيراً وَ سَبِّحْ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِبْكارِ" برمي‌آيد كه آن جناب در آن سه روز قادر به سخن گفتن با كسي نبوده و زبانش از هر سخني غير از ذكر خدا و تسبيح او بسته بوده است، و اين تصرفي خاص و آيتي
__________________________________________________
(1)سوره ص آيه 41.
(2)سوره حج آيه 52.
(3)من ماهي را فراموش كردم، و آن را از يادم نبرد مگر شيطان (سوره كهف آيه 63).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 282
است كه بر جان پيامبر و زبان او واقع مي‌شود و شيطان قادر بر چنين تصرفي در نفوس انبيا نيست، چون گفتيم انبيا از چنين دستبرد شيطاني مصونند، پس اين، جز از ناحيه خداي رحمان نمي‌تواند باشد و آيه شريفه بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد با وجه اول بهتر مي‌سازد و تناسبي با وجه دوم ندارد. در اينجا ممكن است بپرسي اگر وجه اول درست است، و درخواست زكريا براي اين بوده كه بفهمد صدايي كه شنيده از ناحيه خدا بوده يا از ناحيه شيطان، چرا روي سخن خود را متوجه خدا نموده مي‌گويد:" پروردگارا من چگونه داراي فرزند مي‌شوم با اينكه بحد پيري رسيده‌ام و همسرم زني نازا بوده است فرمود: اين چنين خدايي هر كاري بخواهد مي‌كند"، براي اين كه ظاهر اين سخن اين است كه مي‌دانسته طرف سخنش خدا است، و جوابي هم كه گرفته از ناحيه خداست، و اگر در اين باره شكي نداشته، چرا درخواست نشاني و تشخيص آن را كرده است.
در پاسخ مي‌گوئيم بله مي‌دانسته و ليكن دانستن مراتب مختلفي دارد، ممكن است اطمينان داشته كه نداي نامبرده از ناحيه خداي تعالي است، و در عين حال از كيفيت ولادتي كه مايه تعجبش شده سؤال كرده است و همانطور كه گذشت به ندايي ديگر پاسخ داده شده، به نحوي كه نفس شريفش اطمينان يافته، و سپس از خداي تعالي آيت و نشانه‌اي خواسته تا اطمينانش مبدل به يقين شود.
و از جمله مؤيدات اين وجه، جمله:" فَنادَتْهُ الْمَلائِكَةُ ..." است، چون كلمه" ندا" معمولا به معناي صدا زدن از نقطه دور است و به همين جهت به سخن گفتن با صداي بلند نيز اطلاق مي‌شود، چون سخن گفتن با صداي بلند از نظر ما انسانها، از لوازم دوري گوينده از شنونده است، نه اينكه معناي لغوي كلمه اين باشد، چون در داستان همين پيامبر يعني زكريا (ع) در مورد سخن گفتن آهسته نيز استعمال شده است.
قرآن كريم فرموده:" إِذْ نادي رَبَّهُ نِداءً خَفِيًّا" «1»، و اين اطلاق به عنايت تذلل زكريا و تواضع وي در قبال تعزز خداي سبحان و ترفع او بوده و در عين حال آن را خفي و نهاني خواند، پس از جمله" فنادته الملائكة" چنين بر مي‌آيد كه زكريا فرشته همكلامش را نديده بوده، و تنها صوت هاتفي را شنيده كه با وي سخن مي‌گويد.
يكي از مفسرين گفته است: مراد از اينكه سخن نگفتن را نشانه ولادت يحيي قرار داد،
__________________________________________________
(1)آن هنگام كه با ندايي نهاني و آهسته پروردگار خود را ندا كرد (سوره مريم آيه 3).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 283
اين بوده كه زكريا (ع) را نهي كرد كه سه روز با مردم سخن نگويد و تمام اين سه روز را منحصرا بذكر خدا و تسبيح او بپردازد، نه اينكه زبانش از سخن گفتن بسته باشد، و در بيان نظريه خود چنين گفته است.
نظريه درست همين است كه بگوييم منظور آن جناب از اينكه درخواست نشانه‌اي كرد اين بوده كه به مقتضاي طبيعت بشري دلش خواسته زمان رسيدن به آن موهبت الهي يعني ولادت يحيي را بفهمد تا دلش اطمينان پيدا كرده و بتواند به خانواده‌اش بطور قطع مژده دهد، لذا اول پرسيد چنين چيزي چگونه صورت مي‌گيرد، با اينكه من مردي پير و همسرم زني نازا است؟ و وقتي جوابش را دريافت نمود، از پروردگار خود درخواست نمود تا براي اداي شكر اين نعمت او را به عبادتي مخصوص به خودش هدايت كند، و تمام شدن آن عبادت نشانه رسيدنش به مقصود باشد، خدا هم دستورش داد تا سه روز با مردم سخن نگويد، و از مردم بريده يكسره به ذكر و تسبيح او بپردازد و اگر احتياج پيدا كرد با كسي سخن گويد مطلب خود را با اشاره به او بفهماند، و بنا بر اين بشارتي كه به خانواده‌اش داده بعد از سه روز بوده، اين بود بيان مفسر نامبرده.
و خواننده عزيز توجه دارد كه در آيه شريفه نه دلالتي بر گفته‌هاي او وجود دارد و نه حتي اشاره‌اي و نه جمله در آيه شريفه درخواست عبادتي براي اداي شكر در برابر موهبت الهي ديده مي‌شود و نه اينكه بعد از سه روز به مقصود رسيده و نه اينكه انتهاي سه روز نشانه است و نه اينكه جمله" الا تكلم ..." ظهوري در نهي تشريعي دارد، و نه اينكه زكريا خواسته به خانواده‌اش بشارت دهد.

سخني پيرامون الهامات غيبي و خواطر شيطاني و سخناني كه از اين دو ناحيه به گوش مي‌رسد ..... ص : 283

در سابق مكرر اين معنا گذشت كه هر لفظي در برابر معنايي وضع شده كه مشتمل بر غرضي است كه از آن معنا منظور است، از آن جمله دو كلمه" قول" و" كلام" است كه اگر صوت خارج از دهان آدمي را كلام و قول مي‌گويند براي اين است كه معناي مورد نظر صاحب صوت را به شنونده منتقل مي‌كند.
بنا بر اين هر چيزي كه اين اثر و خاصيت را داشته باشد، يعني مقصد يكي را به ديگري منتقل سازد، آن نيز كلام است، چه صوتي و لفظي باشد و يا اصوات و الفاظي متعدد باشد، و
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 284
چه آنكه اصلا از جنس صوت نباشد، مثلا اشاره و رمز باشد و انسانها در اينكه صوت مفيد فايده تام و كامل را كلام بنامند، هيچ توقف و ترديد ندارند، هر چند آن صوت از دهان بيرون نيايد، و همچنين در ناميدن اشاره هر چند مشتمل بر صوت نباشد.
قرآن كريم هم مانند همه عقلا معاني و مفاهيمي را كه به دلها القا مي‌شود كلام خوانده و مي‌بينيم آنچه از ناحيه شيطان به دلهاي آدميان مي‌افتد كلام، قول، امر، وسوسه، وحي و وعده خوانده است.
مثلا در آيه:" وَ لَآمُرَنَّهُمْ، فَلَيُبَتِّكُنَّ آذانَ الْأَنْعامِ" «1» القاي شيطان در دل انسانها را، امر خوانده و در آيه" كَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اكْفُرْ" «2» قول ناميده و در آيه:" يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ" «3» وسوسه و در آيه:" يُوحِي بَعْضُهُمْ إِلي بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ" «4» وحي و نيز در حكايت كلام ابليس يعني آيه:" إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَ وَعَدْتُكُمْ" «5» و در آيه:
" الشَّيْطانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ، وَ يَأْمُرُكُمْ بِالْفَحْشاءِ، وَ اللَّهُ يَعِدُكُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلًا وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ" «6» وعده شيطان خوانده است.
و اين معنا واضح است كه اينگونه خطورها كه به دل وارد مي‌شود و ما آن را به شيطان نسبت داده يك جا مي‌گوئيم شيطان گفت من به ايشان امر مي‌كنم و جاي ديگر مي‌گوييم شيطان گفت يا وعده داد، و يا به اولياي خود وحي كرد و يا وسوسه نموده همه‌اش قول و كلامي است كه از دهان و با حركت زبان صورت نمي‌گيرد.
و از همين جا به دست مي‌آيد كه وعده خدا به مغفرت و فضل كه در آيه ديگر در قبال وعده شيطان آمده، نيز كلام است، اما كلامي كه به وسيله فرشته صورت مي‌گيرد و آن نيز مانند وسوسه و كلام شيطان متكي بر زبان و فضاي دهان نيست، و خداي تعالي در آن آيه وعده به مغفرت و فضل را حكمت خوانده و فرمود" يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً" «7».
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 119.
(2)سوره حشر آيه 16.
(3)سوره ناس آيه 5.
(4)سوره انعام آيه 112.
(5)سوره ابراهيم آيه 22.
(6)سوره بقره آيه 269.
(7)سوره بقره آيه 270.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 285
و نظير آن، آيه شريفه زير است كه خطور و الهام خدايي را نور خوانده و مي‌فرمايد:" وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ" «1» و آيه شريفه:" هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ، لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «2» است كه بيانش در تفسير كلمه" سكينة" در آيه (248) سوره بقره گذشت.
و همچنين آيه:" فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ، يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ، وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ، كَذلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَي الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ" «3» است كه وسوسه شيطان را رجس خوانده و در آيه" رِجْزَ الشَّيْطانِ" «4» آن را رجز ناميده.
پس از همه اين آيات بر مي‌آيد كه شيطان و ملائكه با آدمي تكلم مي‌كنند اما نه با زبان، بلكه با القاي معاني در دل او.
در اين ميان يك قسم ديگر از تكلم هست كه مخصوص خداي تعالي است، و در آيه شريفه:" وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً، أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ" «5» از آن سخن رفته و آن را به دو قسم تقسيم كرده، يكي تكلم از راه وحي كه در اين قسم بين خدا و بنده‌اش حجابي نيست و دوم تكلم از وراي حجاب اين بود اقسامي از كلام خدا و كلام ملائكه و شيطانها.
اما كلام خداي سبحان آن قسمش كه به نام وحي خوانده مي‌شود كلامي است كه براي طرف خطابش بالذات متعين است و محال است كه يك پيامبر وحي را به چيز ديگر اشتباه كند، براي اينكه گفتيم وحي آن قسم از تكلم خدا است كه بين او و بنده مورد خطابش هيچگونه حجابي نيست، و اما آن قسم ديگر از تكلم محتاج به روشنگريها و محكم‌كاري‌هايي است كه سرانجام منتهي به وحي گردد.
و اما كلام فرشته و شيطان، آياتي كه در همين نزديكي ملاحظه كرديد در تشخيص آن دو كافي است، براي اينكه خطورهاي فرشتگان همواره توأم با شرح صدر است، و آدمي را به سوي مغفرت و فضل خدا مي‌خواند كه آن دو هم به ملاكهاي ديني بر مي‌گردد، به چيزي بر
__________________________________________________
(1)و برايتان نوري قرار مي‌دهد تا با آن راه زندگي را طي كنيد (سوره حديد آيه 28).
(2)سوره فتح آيه 4. [.....]
(3)سوره انعام آيه 125.
(4)سوره انفال آيه 11.
(5)هيچ بشري شايستگي آن را ندارد كه خدا با او تكلم كند، مگر به وحي يا از وراي حجاب (سوره شوري آيه 51).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 286
مي‌گردد كه مطابق دين مبين خدا است، ديني كه در كتابش و سنت پيامبرش بيان شده است.
و خطورهاي شيطاني همواره ملازم با تنگي سينه و بخل نفس است و آدمي را به پيروي هواي نفس مي‌خواند، و از فقر مي‌ترساند، و به فحشا امر مي‌كند، كه همه اينها بالأخره به ملاكهايي بر مي‌گردد، كه مطابق با كتاب و سنت خدا و پيامبرش نيست، و با فطرت خود آدمي نيز مخالف است.
مطلب ديگري كه تذكرش لازم است اين است كه انبيا و افراد برجسته‌اي كه پشت سر انبيا هستند بسيار مي‌شود كه فرشته و يا شيطان را هم مي‌بينند و هم مي‌شناسند، هم چنان كه قرآن كريم از آدم و ابراهيم و لوط حكايت كرده است، و اين خود بهترين دليل است بر اينكه آن حضرات احتياجي به نشانه و مميز ندارند و اما در آن مواردي كه صدايي مي‌شنوند، و صاحب صدا را نمي‌بينند، البته احتياج به مميز دارند همانطور كه ساير مؤمنين بدان نيازمندند و آن مميز هم همانطور كه گفتيم بايد بالأخره به وحي منتهي گردد و اين معنا واضح است.

بحث روايتي [(در ذيل آيات مربوط به مادر مريم و زكريا و ...)] ..... ص : 286

در تفسير قمي «1» در ذيل آيه:" إِذْ قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ ..." از امام صادق (ع) روايت آمده كه فرمود: خداي تعالي به عمران وحي كرد كه من فرزندي به تو خواهم بخشيد، پسري تام الخلقة، و پر بركت كه افراد كور مادر زاد و مبتلا به مرض برص را شفا مي‌دهد و به اذن خدا مردگان را زنده مي‌كند و من او را رسولي براي بني اسرائيل قرار مي‌دهم.
عمران اين جريان را با همسرش حنه در ميان گذاشت و حنه همان مادر مريم است، همين كه مريم را حامله شد پيش خود خيال كرد كه حملش پسر است و وقتي آن را دختر زاييد عرضه داشت:" پروردگارا من او را دختر آوردم و معلوم است كه پسر چون دختر نيست و دختر نمي‌تواند پيغمبر شود".
خداي تعالي در پاسخش مي‌فرمايد:" خدا بهتر مي‌داند كه حنه چه زاييده"، و بعد از آنكه عيسي (ع) را به مريم داد، معلوم شد آن پسري كه مژده‌اش را به عمران داده بودند عيسي بوده، امروز هم وقتي در باره مردي پيشگويي‌هايي مي‌كنيم منكرش نشويد، چون ممكن است پيش‌گويي ما راجع به فرزند او و يا نوه او باشد.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 101.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 287
مؤلف: قريب به اين معنا در كافي «1» از آن جناب نقل شده و در تفسير عياشي «2» از امام باقر (ع) و نيز در تفسير عياشي در ذيل همين آيه از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود:" محرر كسي است كه وقف كنيسه مي‌شده و از آن بيرون نمي‌آمده است. حنه وقتي فرزندش را زاييد عرضه داشت: پروردگارا من او را دختر زاييدم و پسر مثل دختر نيست، دختر حيض مي‌شود و ناگزير مي‌گردد تا از مسجد بيرون شود، و محرر نمي‌تواند از مسجد در آيد" «3».
و نيز در همان كتاب از يكي از آن دو بزرگوار، حديث آورده كه فرمود:" همسر عمران نذر كرده بود كودكي كه در رحم دارد وقف كنيسه نموده و براي خدمت و عبادت در آنجا بگمارد، و پسر براي اينكار، چون دختر نيست، آن گاه فرمود مريم رشد كرد و در كنيسه اهل كنيسه را خدمت مي‌كرد و حوائج آنان را در دسترسشان قرار مي‌داد، تا آنكه به حد بلوغ رسيد، زكريا دستور داد براي خود حجابي ترتيب دهد و در آن حجاب دور از انظار عابدان به عبادت بپردازد" «4».
مؤلف: اين روايات بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد درست مطابق بيان ما است، چيزي كه هست از ظاهر آنها برمي‌آيد كه جمله:" وَ لَيْسَ الذَّكَرُ كَالْأُنْثي" كلام همسر عمران است، نه كلام خداي تعالي، كه اگر بخواهيم اين ظاهر را بپذيريم، بايد اشكال قبلي را كه چرا كلمه" ذكر" را بر كلمه" انثي" مقدم آورد پاسخ دهيم، و اين مطلب پاسخي ندارد، چون علاوه بر اشكال گذشته مقتضاي قواعد عربيت هم، خلاف آن است.
و نيز اين اشكال باقي مي‌ماند كه چرا دختر عمران را مريم ناميد با اينكه كلمه" مريم" به معناي تحرير است، مگر اينكه بگوييم بين تحرير و خدمتگزاري معبد فرق هست (دقت فرمائيد).
و از روايت اولي كه مي‌فرمود:" خداوند به عمران وحي كرد" برمي‌آيد كه عمران پيامبري بوده كه به او وحي مي‌شده است.
روايتي هم كه مرحوم مجلسي در بحار از ابي بصير نقل كرده مؤيد اين دلالت است، در آن روايت ابا بصير مي‌گويد: من از ابي جعفر (ع) وضع عمران را پرسيدم كه آيا
__________________________________________________
(1)و در برهان ج 1 ص 280 ح 2.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 171 ح 39.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 170 ح 37.
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 170 ح 38.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 288
پيامبر بوده يا نه؟ فرمود:" بلي پيامبري مرسل بوده كه خدا او را به سوي قومش روانه كرد. (تا آخر حديث)" «1».
اين روايت دلالت بر اين معنا هم دارد كه همسر عمران نامش حنه بوده و اين نام معروف است: و در بعضي از روايات آمده كه نامش مرثار بوده، و بحث در اين باره براي ما اهميتي ندارد.
و در تفسير قمي در ذيل روايت قبلي آمده كه" وقتي مريم بحد بلوغ رسيد به محراب رفت، و پرده‌اي پيرامون خود افكند، بطوري كه احدي او را نمي‌ديد، و تنها زكريا بر او وارد مي‌شد، و وقتي بر او وارد مي‌گرديد ميوه‌هاي تابستاني را در زمستان، و زمستاني را در تابستان نزد او مي‌ديد، از او مي‌پرسيد:" اين ميوه‌ها از كجا برايت آماده شده" مي‌فرمود:" از ناحيه خداي تعالي و خداوند به هر كس كه بخواهد روزي بي‌شمار مي‌دهد" «2».
و در تفسير عياشي از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: (زكريا از پروردگار خود درخواست فرزند كرد، ملائكه او را به آن سخنان كه در قرآن آمده ندا داد، او دوست داشت بفهمد صدا از ناحيه خدا است يا نه، خدا به او وحي كرد كه نشانه خدايي بودن آن مژده، اين است كه سه روز زبانش از سخن بند مي‌شود، همين كه سه روز فرا رسيد، و نتوانست با احدي تكلم كند فهميد كه مژده قبلي از ناحيه خدا بوده، چون غير خدا كسي نمي‌تواند زبان كسي را بند بياورد، اين است معناي كلام خداي تعالي كه مي‌فرمايد:" رَبِّ اجْعَلْ لِي آيَةً") «3».
مؤلف: قريب به اين معنا را قمي هم در تفسير خود روايت كرده، و خواننده محترم توجه فرمود كه سياق آيات هم از اين توجيه امتناع ندارد، بلكه با آن مي‌سازد «4».
ليكن بعضي از مفسرين، به شدت منكر اين روايات شده و مضامين آن را (كه يكي" مساله وحي شدن به عمران" است، و ديگري" وجود ميوه غير موسمي در محراب مريم"، و سوم اين است كه" منظور از درخواست نشاني تشخيص بين خدايي و شيطاني بودن صوت است") به سختي رد كرده و گفته‌اند: هيچ راهي براي اثبات اين امور نيست، نه خداي سبحان آن را گفته و نه رسول گرامي‌اش و اموري هم نيست كه عقل راهي به اثبات آن داشته باشد،
__________________________________________________
(1)بحار ج 14 ص 202 حديث 14.
(2)تفسير قمي ج 1 ص 101.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 172 ح 43.
(4)تفسير قمي ج 1 ص 101.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 289
تاريخ معتبر هم سخني از آنها به ميان نياورده، در اين ميان به جز مشتي روايات اسرائيلي و غير اسرائيلي نداريم و احتياجي هم نداريم كه در فهم معاني آيات قرآن به اينگونه وجوه دور از نظر تمسك كنيم.
ليكن سخنان خود اين مفسر سخناني بي‌دليل است و روايات مذكور هر چند خبر واحدند، و خالي از ضعف نيستند و يك اهل بحث ملزم نيست كه حتما به آنها تمسك بجويد و به مضامين آنها احتجاج كند، و ليكن اگر دقت و تدبر در آيات قرآني مضامين مذكور را به ذهن نزديك كرد، چرا آنها را نپذيريم و از آن روايات آنچه از ائمه اهل بيت (ع) نقل شده مشتمل بر هيچ مطلب خلاف عقل نيست.
بله در بعضي از رواياتي كه از قدماي مفسرين نقل شده، اموري آمده كه با عقل سازش ندارد، مثلا از قتاده و عكرمة روايت كرده‌اند كه گفته‌اند: شيطان نزد زكريا آمد و او را در مورد بشارتي كه شنيده بود به شك انداخت و گفت اگر اين بشارت از ناحيه خداي تعالي بود آهسته به تو مي‌رساند و آن را پنهان مي‌كرد، همانطور كه تو با خدا آهسته و نهاني سخن گفتي، از اين قبيل وسوسه‌ها كرد و كرد تا او را به شك انداخت، با اينكه اينگونه سخنان هيچ مجوزي براي پذيرفتنش نيست، نظير گفتاري كه در انجيل لوقا آمده كه" جبرئيل به زكريا گفت: اينك ديگر زبان بسته شدي و نمي‌تواني سخن بگويي مگر بعد از مدتي كه مقرر شده و اين بدان جهت بود كه تو كلام مرا تصديق نكردي، كلامي كه بزودي صدقش محقق مي‌شود" «1» (انجيل لوقا- 1- 20).

بحث روايتي ديگر [(راجع به الهامات و خواطر)] ..... ص : 289

و در كافي «2» از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:" هيچ قلبي نيست مگر آنكه دو گوش دارد، بر در يك گوش فرشته‌اي ارشادگر، و بر در ديگر، شيطاني فتنه‌گر است.
آن صاحب قلب را امر مي‌كند و اين ديگري نهي، شيطان او را به گناهان فرمان مي‌دهد و ملك از گناه نهيش مي‌كند و اين همان معنايي است كه خداي عز و جل در باره‌اش
__________________________________________________
(1)تفسير الدر المنثور ج 2 ص 22 از عكرمة.
(2)كافي ج 2 ص 266 ح 1. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 290
مي‌فرمايد:" عَنِ الْيَمِينِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعِيدٌ ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ" «1».
مؤلف: در اين معنا روايات بسياري وجود دارد كه قسمتي از آنها بزودي از نظر خوانندگان خواهد گذشت، و اگر در روايات نامبرده آيه شريفه با مساله: دو فرشته نويسنده حسنات و سيئات تطبيق شد، منافاتي با تطبيق روايت مورد بحث، ندارد كه آيه را بر فرشته و شيطان تطبيق كرده، براي اينكه آيه شريفه بر بيش از اين دلالت ندارد كه رقيب و عتيدي براي هر انساني هست و مراقب تمامي سخنان او هستند، و در طرف راست و چپ هر كس قرار دارند، و اما اينكه اين رقيب و عتيد هر دو از ملائكه‌اند و يا يكي ملك و ديگري شيطان است، آيه شريفه صراحتي در هيچيك ندارد و بر هر دو احتمال قابل انطباق است.
و نيز در همان كتاب (كافي) از زراره روايت آورده كه گفت: من از امام صادق (ع) از معناي" رسول"،" نبي"،" محدث" سؤال كردم، فرمود:" رسول" آن كسي است كه فرشته وحي را مي‌بيند و مي‌بيند كه دارد رسالت الهي را برايش مي‌آورد و مي‌گويد پروردگارت چنين و چنان دستور داده و رسول با داشتن پست رسالت" نبي" هم هست، و اما" نبي" فرشته‌اي را كه بر او نازل مي‌شود نمي‌بيند، بلكه خبري كه قرار است بر او نازل گردد به دلش مي‌افتد و در چنين حالي نظير غشوه و بيهوشي به او دست مي‌دهد، و در آن حالت خواب مي‌بيند.
پرسيدم: از كجا مي‌فهمد آنچه در خواب ديده حق است؟ فرمود: خداي تعالي برايش بيان مي‌كند آنچه كه يقين مي‌كند كه حق است، ولي فرشته را نمي‌بيند (تا آخر حديث) «2».
مؤلف: اينكه فرمود:" رسول با داشتن رسالت نبي هم هست" اشاره است به اينكه هر دو صفت ممكن است در شخص جمع شود و ما در سابق در تفسيري كه ذيل آيه:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ ..." «3» داشتيم بحثي پيرامون معناي رسالت و نبوت كرديم.
و اينكه فرمود:" حالتي شبيه به غشوه و بيهوشي به او دست مي‌دهد" منظورش تفسير رؤياي پيامبر است، مي‌خواهد بفرمايد: منظور از رؤيا در پيامبران مشاهده و درك غيب است، نه رؤيا به معناي معروفش و جمله:" خداي تعالي برايش بيان مي‌كند اشاره است به همان معنايي كه در سابق گذشت كه" انبيا به خاطر داشتن عصمت داراي تشخيص هستند كه
__________________________________________________
(1)هيچ سخني را انسان در فضاي دهان نمي‌جود مگر آنكه نزدش دو كس بعنوان رقيب و عتيد از طرف راست و چپ قرار دارند (سوره ق آيه 18).
(2)با اين الفاظ بيان از زراره است كافي ج 1 ص 76 ح 1 و 4.
(3)سوره بقره آيه 213.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 291
القائات ملكي را، از شيطاني تميز مي‌دهند".
و در بصائر از بريد از امام باقر و يا امام صادق (ع) روايت آمده كه در حديثي در پاسخ بريد كه پرسيده بود فرق بين" رسول"،" نبي" و محدث چيست؟ فرموده:
" رسول" آن كسي است كه فرشته خدا برايش ظاهر مي‌شود و با او سخن مي‌گويد و" نبي" آن كسي است كه فرشته را در خواب مي‌بيند، و چه بسا كه نبوت و رسالت در يك شخص جمع شود و اما" محدث" آن كسي را گويند كه صداي فرشته‌اي را مي‌شنود ولي صورت و شكل او را نمي‌بيند.
بريد مي‌گويد عرضه داشتم: خدا اصلاحت كند از كجا مي‌فهمند كه (اين صوت يا) اين صورت كه در خواب مي‌بيند حق است، و صاحب صدا و صورت فرشته است؟ فرمود:
" خداي تعالي توفيق تشخيص آن را به ايشان داده و خدا با فرستادن كتاب شما قرآن، ديگر فرستادن كتاب را ختم فرمود و با ارسال پيامبر شما فرستادن پيامبر را ختم كرد (تا آخر حديث)" «1».
مؤلف: اين حديث در همان زمينه است كه حديث قبلي داشت و بيان آن براي تشخيص محدث هم كافي است، مي‌فهماند كه محدث هم توفيق تشخيص صاحب صوت را دارد و اينكه در آخر فرمود:" خداي تعالي با فرستادن كتاب شما قرآن ..." اشاره است به همين كه گفتم بيانات قرآن و سنت وافي به همه مطالب است، و ما ان شاء اللَّه در ذيل آيات بعدي بحثي پيرامون محدث خواهيم داشت و الحمد للَّه رب العالمين انه هو الموفق و المعين.
__________________________________________________
(1)بصائر الدرجات ص 371 ح 11.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 292

[سوره آل‌عمران (3): آيات 42 تا 60] ..... ص : 292

اشاره

وَ إِذْ قالَتِ الْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اصْطَفاكِ عَلي نِساءِ الْعالَمِينَ (42) يا مَرْيَمُ اقْنُتِي لِرَبِّكِ وَ اسْجُدِي وَ ارْكَعِي مَعَ الرَّاكِعِينَ (43) ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يَخْتَصِمُونَ (44) إِذْ قالَتِ الْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ وَجِيهاً فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ (45) وَ يُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ وَ كَهْلاً وَ مِنَ الصَّالِحِينَ (46)
قالَتْ رَبِّ أَنَّي يَكُونُ لِي وَلَدٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ قالَ كَذلِكِ اللَّهُ يَخْلُقُ ما يَشاءُ إِذا قَضي أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (47) وَ يُعَلِّمُهُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ (48) وَ رَسُولاً إِلي بَنِي إِسْرائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ أُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ وَ أُحْيِ الْمَوْتي بِإِذْنِ اللَّهِ وَ أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (49) وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ وَ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ (50) إِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ (51)
فَلَمَّا أَحَسَّ عِيسي مِنْهُمُ الْكُفْرَ قالَ مَنْ أَنْصارِي إِلَي اللَّهِ قالَ الْحَوارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ اشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ (52) رَبَّنا آمَنَّا بِما أَنْزَلْتَ وَ اتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاكْتُبْنا مَعَ الشَّاهِدِينَ (53) وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ (54) إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسي إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ جاعِلُ الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ فَوْقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأَحْكُمُ بَيْنَكُمْ فِيما كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ (55) فَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَأُعَذِّبُهُمْ عَذاباً شَدِيداً فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ (56)
وَ أَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ (57) ذلِكَ نَتْلُوهُ عَلَيْكَ مِنَ الْآياتِ وَ الذِّكْرِ الْحَكِيمِ (58) إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (59) الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلا تَكُنْ مِنَ الْمُمْتَرِينَ (60)
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 293

ترجمه آيات ..... ص : 293

و به ياد آر زماني را كه ملائكه گفتند: اي مريم: بدان كه خدا تو را براي اهدافي كه دارد انتخاب و از ميان همه زنان عالم برگزيد (42).
اي مريم براي پروردگارت عبادت و سجده كن و با ساير ركوع كنندگان ركوع كن (43).
اين از خبرهاي غيب است كه ما آن را به تو وحي مي‌كنيم و تو نزد ايشان نبودي هنگامي كه قرعه‌هاي خود را مي‌انداختند كه كداميك سرپرست مريم شوند و تو نزد ايشان نبودي آن زمان كه بگو مگو مي‌كردند (44).
زماني كه فرشتگان گفتند: اي مريم خداي تعالي بشارتت مي‌دهد به كلمه‌اي از خودش كه نامش مسيح عيسي بن مريم آبرومندي در دنيا و آخرت از مقربين است (45).
و با مردم در گهواره و در پيري سخن مي‌گويد و از صالحان است (46).
مريم گفت: پروردگارا از كجا براي من فرزندي خواهد شد با اينكه هيچ بشري با من تماس نگرفته است، فرشته گفت: اين چنين خدايي هر چه بخواهد خلق مي‌كند، او وقتي قضاي امري را براند، همانا فرمان مي‌دهد كه" باش"، و آن امر وجود مي‌يابد (47).
اي مريم خداي تعالي به عيسي كتاب و حكمت و تورات و انجيل تعليم مي‌دهد (48).
در حالي كه فرستاده‌اي است به سوي بني اسرائيل، و به اين پيام كه من به سوي شما آمدم با معجزه‌اي از ناحيه پروردگارتان، و آن اين است كه از گل برايتان چيزي به شكل مرغ مي‌سازم، سپس در آن مي‌دمم بلادرنگ و به اذن خدا مرغي مي‌شود و نيز كور مادر زاد و برص را شفا مي‌دهم و مرده را به اذن خدا زنده مي‌كنم، و بدانچه در خانه‌هايتان ذخيره كرده‌ايد خبر مي‌دهم. و در اين (معجزات) آيت و نشانه‌اي است براي شما، اگر مؤمن باشيد (49).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 294
و نيز در حالي كه تورات را تصديق دارم و آمده‌ام تا بعضي از چيزها كه بر شما حرام شده حلال كنم، و به وسيله آيتي از پروردگارتان آمده‌ام، پس از خدا بترسيد و مرا اطاعت كنيد (50).
و بدانيد كه اللَّه پروردگار من و شما است، پس او را بپرستيد كه اين است صراط مستقيم (51).
پس همين كه عيسي از آنان احساس كفر كرد گفت: چه كساني ياوران من در راه خدا مي‌شوند؟
حواريون گفتند: مائيم ياوران خدا، ما به خدا ايمان آورده‌ايم و گواه باش كه ما مسلمانيم (52).
پروردگارا، ما بدانچه نازل كرده‌اي ايمان داريم و رسول را پيروي كرديم ما را در زمره شاهدان بنويس (53).
و نيرنگ كردند خدا هم نيرنگ كرد، و خدا بهترين نيرنگ‌كاران است (54).
و به ياد آر آن زمان را كه خداي تعالي گفت: اي عيسي من تو را خواهم گرفت و به سوي خود بالا خواهم برد و از شر كساني كه كافر شدند پاك خواهم كرد و پيروانت را بر كساني كه كافر شدند برتري تا قيامت مي‌دهم آن گاه برگشتتان به سوي من است، و من- بين شما در آنچه اختلاف مي‌كنيد حكم خواهم كرد (55).
اما كساني كه كافر شدند به عذابي شديد در دنيا و اخرت شكنجه مي‌كنم و هيچ ياوري نخواهند داشت (56).
و اما كساني كه ايمان آورده و اعمال صالح كردند خداي تعالي پاداششان را بطور كامل مي‌دهد و خدا ستمگران را دوست نمي‌دارد (57).
اين مقدار را از آيات و از ذكر حكيم برايت مي‌خوانيم (58).
بطور محقق مثل عيسي نزد خدا نظير مثل آدم است كه خدا از خاكش خلق كرد و سپس فرمان داد" باش" و او وجود يافت (59).
تمام حق از ناحيه پروردگار تو است پس زنهار از مرددان مباش (60)

بيان آيات ..... ص : 294

اشاره

" وَ إِذْ قالَتِ الْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاكِ وَ طَهَّرَكِ" اين جمله عطف است بر جمله:" إِذْ قالَتِ امْرَأَتُ عِمْرانَ ..."، در نتيجه اين آيه مانند آن آيه توضيح و شرح آيه (33- 34) خواهد بود، كه مي‌فرمود:" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفي ...".
و در اين آيه دلالتي هست بر اينكه مريم ع محدثه بوده، يعني از كساني بوده كه ملائكه با او سخن مي‌گفته‌اند، و آن جناب سخنان اين هاتفان غيبي را مي‌شنيده است، آيه شريفه:" فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا"
«1» هم با آيات بعدش كه در سوره مريم
__________________________________________________
(1)ما روح خود را (روح القدس) به سوي او فرستاديم، پس به شكل بشري كامل بر او نمايان شد" سوره مريم: آيه 16"
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 295
واقع شده، بر اين معنا دلالت دارد و ان شاء اللَّه به زودي بحثي پيرامون" محدث" خواهيم داشت.
در سابق يعني در تفسير آيه:" فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ ..." گفتيم: كه اين آيه بيان استجابت دعاي مادر مريم ع است كه گفته بود:" وَ إِنِّي سَمَّيْتُها مَرْيَمَ، وَ إِنِّي أُعِيذُها بِكَ وَ ذُرِّيَّتَها مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ ..." و اينكه سخن ملائكه كه به مريم گفتند:" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاكِ وَ طَهَّرَكِ ..."، خبري است كه به وي داده‌اند كه تو نزد خدا تا چه حد قدر و منزلت داري، بنا بر اين لازم است خواننده مراجعه‌اي بدانجا بكند.

[منظور از اصطفاء (برگزيدن) و تطهير مريم سلام اللَّه عليها] ..... ص : 295

پس" اصطفاء مريم" همان تقبل او است عبادت خداي را، و تطهيرش عبارت است از مصونيتش به عصمت خداي تعالي از گناهان، پس آن جناب، هم اصطفاء شده است و هم معصوم.
و چه بسا از مفسرين كه گفته‌اند: منظور از تطهير او بتول شدن او است، و بتول به معناي زني است كه حيض نمي‌بيند و خداي تعالي او را بدين جهت بتول قرار داد كه ناگزير نشود در ايام حيض از كليسا بيرون رود، و اين نظريه عيبي ندارد جز اينكه آنچه به نظر ما رسيد با سياق آيات موافق‌تر است.
" وَ اصْطَفاكِ عَلي نِساءِ الْعالَمِينَ" در ذيل آيه:" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفي- تا جمله- عَلَي الْعالَمِينَ" گفتيم: كلمه" اصطفاء" اگر با كلمه" علي" متعدي شود معناي تقدم را مي‌دهد. و اين اصطفا غير اصطفاي مطلق و بدون كلمه" علي" است، كه معناي تسليم را مي‌دهد، و بنا به گفتار سابق، اصطفاي آن جناب بر زنان عالميان به معناي مقدم داشتن آن جناب بر ساير زنان است.
حال ببينيم اين تقديم از تمامي جهات است يا از بعضي جهات؟ ظاهر جمله:" إِذْ قالَتِ الْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكِ ..." كه بعد از اين آيه است و نيز ظاهر آيه:" وَ الَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَها فَنَفَخْنا فِيها مِنْ رُوحِنا وَ جَعَلْناها وَ ابْنَها آيَةً لِلْعالَمِينَ" «1».
و باز ظاهر آيه:" وَ مَرْيَمَ ابْنَتَ عِمْرانَ الَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَها فَنَفَخْنا فِيهِ مِنْ رُوحِنا، وَ صَدَّقَتْ بِكَلِماتِ رَبِّها، وَ كُتُبِهِ، وَ كانَتْ مِنَ الْقانِتِينَ" «2». كه از خصائص وجودي مريم
__________________________________________________
(1)و ياد كن مريم را كه رحمش را پاك و پاكيزه گردانيديم و در آن از روح خود بدميديم و او را با فرزندش معجزه و آيت بزرگ براي اهل عالم قرار داديم." سوره انبياء، آيه 91".
(2)و ياد آر حال مريم دخت عمران را كه رحمش را پاكيزه داشتيم آن گاه در آن روح قدسي خويش را بدميديم كه آن مريم كلمات پروردگار خود و كتب آسماني او را با كمال ايمان تصديق كرد و از بندگان مطيع خدا بشمار بود." سوره تحريم آيه 12".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 296
ع انگشت روي هيچ خصيصه‌اي به جز ولادت عجيب فرزندش نمي‌گذارد، اين است كه اصطفا از هر جهت نيست بلكه همان زائيدن كذائيش منظور است.
و اما غير از كلمه" اصطفاء" كلمات ديگري كه در آيات مربوطه به آن جناب آمده، از قبيل:" تطهير" و" تصديق به كلمات خدا و كتب او" و" قنوت" و" محدثه بودن آن جناب" همه اموري است كه اختصاصي به آن جناب ندارد، بلكه در ديگر زنان نيز احيانا يافت مي‌شود، و اما اينكه بعضي گفته‌اند: مريم ع تنها از زنان هم عصر خود اصطفا شده، صحيح نيست، زيرا اطلاق آيه با آن نمي‌سازد.
" يا مَرْيَمُ اقْنُتِي لِرَبِّكِ وَ اسْجُدِي وَ ارْكَعِي مَعَ الرَّاكِعِينَ" كلمه" قنوت" كه فعل امر" اقنتي" مشتق از آن است به طوري كه گفته‌اند به معناي ملازم طاعت بودن توأم با خضوع است و سجده معنايي معروف دارد، و ركوع به معناي منحني شدن و يا مطلق اظهار ذلت است.
در اين آيه خداي تعالي مريم را ندا داده، و چون ندا مستلزم توجه شخص ندا شده به سوي ندا كننده است، قهرا هر جا كلمه" ندا" تكرار شود به منزله اين است كه به شخص ندا شده بفهماند من براي تو چند خبر دارم، خوب به آن اخبار گوش بده و در آيات مورد بحث مي‌فهماند ما دو خبر برايت آورده‌ايم: يكي اينكه خداي تعالي تو را با مقام و منزلتي كه نزد او داري گرامي داشته، و دوم وظيفه عبوديتي است كه تو بايد ملازم آن باشي، تا تلافي آن مقام و منزلت بوده باشد، پس اين دستور در عين اينكه دستور به ايفاي وظيفه عبودي است، دستور به اداي شكر آن مقام و منزلت نيز هست، در نتيجه برگشت معناي كلام به اين است كه آيه:" يا مَرْيَمُ اقْنُتِي ..." به منزله نتيجه‌گيري از آيه:" يا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاكِ ..." باشد و چنين معنا دهد: حال كه خداي تعالي تو را اصطفاء كرده پس جا دارد قنوت و ركوع و سجده كني و بعيد نيست كه هر يك از سه خصلت نامبرده در اين آيه، نتيجه و فرعي باشد براي هر يك از سه خصلتي كه در آيه قبلي ذكر شده، هر چند كه فرع بودن قنوت براي اصطفا، و سجده براي تطهير، و ركوع براي اصطفاي دوم، آن طور كه بايد روشن نيست، بر خواننده عزيز است كه با دقت نظر خود، اين ارتباط و فرعيت را كشف كند.
" ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ"

[وجه اينكه قضاياي مربوط به مريم عليها السلام از اخبار غيبي شمرده شده است] ..... ص : 296

خداي تعالي اين داستان را جزء اخبار غيبي شمرده، همانطور كه داستان يوسف
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 297
ع را دانسته و فرمود:" ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يَمْكُرُونَ" «1» و از اين جهت آن را از اخبار غيبي شمرده كه در عصر نزول قرآن اثري از اين اخبار در دست نبود، زيرا از داستان مريم آنچه در كتب ديني اهل كتاب آمده به هيچ وجه اعتبار نداشت، براي اينكه اين كتب از دستبرد تحريف دور نمانده بود، هم چنان كه بسياري از جزئيات داستان زكريا ع كه در قرآن كريم آمده در كتب عهد قديم و جديد وجود ندارد.
مؤيد اين وجه جمله بعدي است كه مي‌فرمايد:" وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ ...".
و نيز ممكن است منشا غيب شمردن اين داستان را بي سوادي رسول خدا ص و گروندگان به آن جناب بدانيم، نه تحريف كتب عهدين، هم چنان كه قرآن كريم در خلال داستان نوح مي‌فرمايد:" تِلْكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيها إِلَيْكَ ما كُنْتَ تَعْلَمُها أَنْتَ وَ لا قَوْمُكَ مِنْ قَبْلِ هذا ..." «2» ولي وجه اول با سياق موافق‌تر است، براي اينكه اگر وجه دوم صحيح بود بايد مي‌فرمود:" تو اين داستان را نخوانده‌اي" ولي فرموده: تو در هنگام قرعه نزد ايشان نبودي.
" وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ ..."
منظور از" قلم" (به فتحه ق و لام) كه جمع آن" اقلام" است چوبه تيري است كه به وسيله آن قرعه مي‌اندازند، و آن را" سهم- تير" نيز مي‌نامند، پس اينكه فرمود: قلم‌هاي خود را مي‌انداختند، معنايش اين است كه قرعه خود را مي‌انداختند، تا معين كنند كدام يكشان كفيل مريم باشد.
در اين جمله دلالتي هست بر اينكه بگومگويي كه جمله" يختصمون" آن را حكايت مي‌كند، بگو مگو و نزاع در تكفل مريم بوده، همان تكفلي كه در آيه 37 ذكر شده و خلاصه تفصيل همان اجمال است، و مي‌فهماند بگومگويشان به جايي نرسيده در آخر توافق كرده‌اند در اينكه قرعه بيندازند. و قرعه به نام زكريا در آمده و زكريا عهده‌دار سرپرستي آن جناب شده.
و چه بسا بعضي از مفسرين احتمال داده‌اند كه اين بگو مگو و قرعه‌كشي بعد از سپري شدن دوران جواني مريم، و سالها تكفل زكريا نسبت به وي بوده و گويا زكريا از كفالتش
__________________________________________________
(1)اين حكايت از اخبار غيب است كه ما به تو وحيش مي‌كنيم و گرنه تو خودت نزد برادران يوسف آن روز كه تصميم خود را در بكار بردن توطئه خود عليه يوسف گرفتند، نبودي." سوره يوسف، آيه 102".
(2)اين از اخبار غيب است كه ما آن را به تو وحي مي‌كنيم، و تو و قوم تو قبل از وحي، هيچ اطلاعي از آن نداشتيد." سوره هود، آيه 49".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 298
عاجز شده و خواسته است كه شانه از زير اين بار خالي كند. و گويا منشا اين احتمال اين بوده كه ديده‌اند قرآن كريم داستان اين قرعه‌كشي و بگو مگو را بعد از تمام شدن داستان ولادت مريم، و اصطفاي وي و بعد از آيه 37 آورده كه در آن، از كفالت زكريا سخن رفته. پس معلوم مي‌شود كفالت زكريا دو بار بوده: يكي در اوائل ورود مريم به كليسا در ايام كودكيش و ديگري در بزرگساليش كه زكريا مي‌خواسته از كفالت مريم شانه خالي كند، و در آخر به حكم قرعه باز عهده‌دار آن شده است.
ليكن صرف اينكه در اين سوره دو جا از كفالت سخن رفته، يكي در آيه 37، و يكي در آيه مورد بحث، دليل نمي‌شود كه واقعه دو بار اتفاق افتاده باشد، به شهادت اينكه مي‌بينيم در سوره يوسف دو بار از توطئه برادران عليه آن جناب خبر داده، يكي در آيه: 8 و 9 و 10 و بار ديگر در آيه: 102 در حالي كه واقعه، يك واقعه است، اين كار هيچ عيبي ندارد، زيرا در اينگونه موارد گوينده يا مي‌خواهد در نوبت اول به بعضي از خصوصيات آن اشاره كند و در نوبت دوم به بعضي ديگر، و يا منظورش اين است كه با تكرار آن، ادعا و مقصود خود را ثابت نمايد، و اتفاقا در داستان زكريا نكته اول منظور بوده، و در داستان يوسف نكته دوم.
(در اول سوره كه سخن از تكفل زكريا بود، براي اين بود كه اين تكفل و سركشي كردن همه روزه به غرفه مريم زمينه‌اي شد براي اينكه طمع زكريا ع تحريك شود، و فكر كند خدايي كه مي‌تواند از عالم غيب طعامهاي غير موسمي براي مريم بفرستد، چرا نتواند مرا در موسم پيري فرزند دار كند؟ و در آيه مورد بحث غرض، شرح داستان تكفل است، به خلاف سوره يوسف كه در هر دو مورد مي‌خواهد دعوي خود را اثبات كند، و آن اين بود كه تو از داستان يوسف هيچ آگهي نداشتي، ما آن را به تو وحي كرديم" مترجم").
" إِذْ قالَتِ الْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكِ" ظاهرا منظور از اين بشارت همان ماجرايي است كه در جاي ديگر حكايت كرده و فرموده:" پس ما روح خود را نزد او فرستاديم و او خود را براي مريم به صورت بشري تمام عيار مجسم كرد، به طوري كه مريم گفت: من به رحمان پناه مي‌برم از شر تو، تو اگر مردي با تقوا بودي اينجا نمي‌آمدي، روح ما به وي گفت:" قالَ إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِيًّا ..."
«1»، پس بشارتي كه در آيه مورد بحث به جمع فرشتگان نسبت داده شده همان بشارت است كه در سوره مريم به شخص روح نسبت داده.
__________________________________________________
(1)من فرستاده پروردگار تو به سوي توام، تا فرزندي پاك عطايت كنم ..." سوره مريم آيه 19".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 299

[وجه تعبير به" ملائكه" در جمله" إِذْ قالَتِ الْمَلائِكَةُ ..."] ..... ص : 299

حال چرا چنين كرده، بعضي از مفسرين در توجيهش گفته‌اند: مراد از ملائكه همان جبرئيل است و اگر يك ملك را ملائكه خوانده از باب تعظيم آن يك ملك بوده است، هم چنان كه خود ما در گفتگوهاي خود مي‌گوئيم: فلاني خيلي جاها رفته و سياحت‌ها كرده، كشتي‌ها سوار شده با اينكه بيش از يك كشتي سوار نشده. و يا مي‌گوئيم: مردم در باره فلاني چنين و چنان مي‌گويند با اينكه همه مردم نگفته‌اند و تنها يك نفر گفته و از اين قبيل تعبيرها معمول است و نظير اين اختلاف تعبير در داستان قبلي زكريا هم آمده، يك جا فرموده بود:
" فَنادَتْهُ الْمَلائِكَةُ- ملائكه او را ندا دادند" دنبالش فرمود:" خدا چنين و چنان مي‌كند".
بعضي ديگر گفته‌اند: در داستاني كه آيه مورد بحث حكايتش مي‌كند، يعني در ندا دادن مريم فرشتگان ديگر با جبرئيل بوده‌اند.
ولي آنچه بعد از تدبر در آيات راجع به ملائكه به دست مي‌آيد، اين است كه ملائكه همه در يك رديف و يك مقام نيستند، بين آنان از نظر قرب به خداي تعالي تقدم و تاخر هست، آنكه متاخر است تابع محض اوامر متقدم است، بطوري كه افعالش عين فعل متقدم به حساب مي‌آيد و گفتارش هم عين گفتار او است، نظير وصفي كه در خودمان مشاهده مي‌كنيم، افعال قوا و اعضايمان را فعل خود نيز مي‌دانيم، بدون اينكه فعل را دو تا فعل كنيم و مي‌گوئيم: چشمم او را ديد و گوشم آن را شنيد و اعضاي بدن من چنين و چنان كرد و اين نامه را دست من نوشته، و اين نقشه را بندهاي انگشتانم كشيده، و در عين حال مي‌گوئيم: من او را ديدم و آن را شنيدم و چنين و چنان كردم و اين نامه را نوشته، اين نقشه را كشيدم.
همانطور كه عمل اعضاي ما كه تابع ما هستند عمل خود ما نيز هست، همچنين اعمال و اقوال ملائكه كه تابع فرشته روح عليه السلام‌اند، عمل و قول خود روح نيز هست، براي اينكه ملائكه تابع او هستند و هر چه مي‌كنند به امر او مي‌كنند و به همين اعتبار است كه مي‌بينيم خداي تعالي قبض ارواح را كه ملائكه موكل بر ارواح؟ مباشر آنند عمل خودش و هم عمل آن ملائكه دانسته، در عين اينكه آن را به فرشتگان مباشر نسبت داده، و فرموده:" حَتَّي إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا" «1»، و در عين حال آن را به ملك الموت كه فرمانده و متبوع آن فرشتگان است نسبت داده مي‌فرمايد:" قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ" «2» و در عين حال همين قبض ارواح را به خودش نسبت داده، مي‌فرمايد:" اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها"
__________________________________________________
(1)تا آنكه مرگ يكي از شما انسان‌ها برسد، فرشتگان فرستاده ما جان او راي مي‌گيرند." سوره انعام، آيه 61".
(2)بگو ملك الموت كه موكل بر شما است جان شما راي مي‌گيرد." سوره سجده، آيه 11".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 300
«1».
باز نظير اين جريان را در مساله وحي مي‌بينيم كه يك جا آن را به خودش نسبت داده، مي‌فرمايد:" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ" «2»، و جاي ديگر آن را به روح الامين نسبت داده، مي‌فرمايد:
" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلي قَلْبِكَ" «3»، در جاي ديگر به ملائكه كرام و صالح منسوب نموده، مي‌فرمايد:" كَلَّا إِنَّها تَذْكِرَةٌ، فَمَنْ شاءَ ذَكَرَهُ، فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ، مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ، بِأَيْدِي سَفَرَةٍ، كِرامٍ بَرَرَةٍ" «4».
پس معلوم شد كه بشارت دادن جبرئيل عين بشارت دادن مامورين زير دست او است، كه جمعي از سادات فرشتگان و مقربين درگاه خدايند، چون قرآن كريم در باره ايشان فرموده:
" إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ، ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ، مُطاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ" «5»، و ان شاء اللَّه در تفسير سوره فاطر توضيح بيشتر اين بحث خواهد آمد.
مؤيد گفتار ما كلام خداي عز و جل است كه در آيه بعدي مي‌فرمايد:" كَذلِكَ اللَّهُ يَفْعَلُ ما يَشاءُ"، چون از ظاهر آن بر مي‌آيد كه گوينده آن خداي سبحان است و در عين حال مي‌بينيم كه همين سخن را در سوره مريم در داستان روح، به روح نسبت مي‌دهد، آنجا كه به مريم مي‌گويد:" إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِيًّا"
«6»، مريم مي‌پرسد، كجا مي‌توانم فرزند دار شوم با اينكه نه بشري با من تماس گرفته و نه خود زني زناكار بوده‌ام؟ روح در پاسخش مي‌گويد:" كَذلِكِ قالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ ..." «7».
مطلب ديگر اينكه سخن گفتن ملائكه و روح با مريم دلالت مي‌كند بر اينكه آن جناب
__________________________________________________
(1)خدا جانها را در هنگام مرگشان مي‌گيرد." سوره زمر، آيه 42".
(2)ما به تو وحي كرديم." سوره نساء، آيه 163". [.....]
(3)جبرئيل روح الامين (فرشته بزرگ خدا) را نازل گردانيد و آن را به قلب تو فرود آورد." سوره شعراء آيه 192".
(4)چنين مكن كه اين قرآن تذكاري است تا هر كه بخواهد آن را ياد بگيرد، تذكاري است كه در صحيفه‌هاي ارجمند والا و پاكيزه به دست نويسندگاني گرامي و نكوكار نوشته شده." سوره عبس، آيه 11- 16"
(5)اين سخن فرستاده‌اي كريم است كه داراي نيرو و نزد خداي صاحب عرش داراي مقام و منزلت و متبوع جمعي از ملائكه و در همان جا فرمانده ايشان و امين خداي تعالي است." سوره تكوير آيه 21"
(6)من فرستاده پروردگار تو به سوي توام تا فرزندي پاك عطايت كنم." سوره مريم آيه 19"
(7)(رسول حق از زبان بي زباني خدا) گفت اين چنين كار البته خواهد شد و بسيار بر من آسانست." سوره مريم آيه 21".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 301
محدثه بوده، بلكه جمله:" فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا"
«1»، كه در سوره مريم آيه 17 است و مربوط به همين داستان است، دلالت دارد كه مريم ع روح را با چشمان خود ديده، نه اينكه تنها صداي او را شنيده باشد. و ما ان شاء اللَّه ادامه اين بحث را در بحث روايتي آينده مي‌آوريم.
" بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ" در تفسير سوره بقره مي‌فرمود:" تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ" «2»، بحث در معناي كلمه خدا گذشت، و لفظ" كلمه" و" كلم" نظير لفظ" تمره" و" تمر" است، اولي در هر دو، جنس را مي‌رساند و دومي از هر دو، در فرد استعمال مي‌شود، و لفظ كلمه هم بر لفظي اطلاق مي‌شود كه بر معنايي دلالت كند، (در مقابل لفظ بي‌معنا و موهوم كه كلمه‌اش نمي‌خوانند) و هم بر جمله اطلاق مي‌گردد، حال چه اينكه آن جمله نظير" زيد قائم است" كه تمام بوده و سكوت بر آن صحيح باشد، و يا نظير جمله" اگر زيد قائم باشد"، ناتمام و براي شنونده سؤال‌انگيز باشد، (كه اگر زيد قائم باشد چه مي‌شود، و يا چه مي‌كني)، همه اينها كه گفتيم معناي لغوي كلمه بود و اما به حسب اصطلاحي كه قرآن كريم براي خود دارد و كلمه را به خداي تعالي نسبت مي‌دهد، معناي آن، عبارت است از هر چيزي كه اراده خدا را ظاهر كند، (همانطور كه به حسب معناي لغوي كلمه عبارت بود از لفظي كه منظور باطني گوينده را براي شنونده ظاهر كند) حال چه اينكه كلمه خدا امر تكويني او باشد و با آن امر چيزي را از كتم عدم به عالم هستي بياورد، و ظاهر سازد و يا كلمه وحي و الهام باشد و براي شخص پيامبر و يا محدث اراده او را ظاهر كند.

[معناي" كلمه خدا" و مراد از" كلمه" در جمله:" يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ ..."] ..... ص : 301

حال ببينيم در آيه مورد بحث" كلمه" به چه معنا است؟ بعضي گفته‌اند: مراد از آن حضرت مسيح ع است، به اين اعتبار كه انبياي قبل از مسيح و يا خصوص اسرائيليان از انبياء، مردم را بشارت داده بودند به اينكه به زودي نجات دهنده بني اسرائيل مي‌آيد، و صحيح است كه خداي تعالي در چنين مورد بفرمايد: مسيح همان كلمه‌اي است كه قبلا مي‌گفتم و نظير اين تعبير را در ظهور موسي (ع) آورده و فرموده:" وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ الْحُسْني عَلي بَنِي إِسْرائِيلَ بِما صَبَرُوا" «3»، ليكن اين توجيه درست نيست براي اينكه هر چند با بشارتهاي كتب
__________________________________________________
(1)ما فرستاديم به طرف او (مريم) روح خود (جبرائيل) پس ظاهر شد براي او مثل بشر." سوره مريم آيه 17".
(2)اين پيامبران ما تفضيل داديم بعضي از آنها را بر بعضي." سوره بقره آيه 253"
(3)كلمه حسناي پروردگارت بر بني اسرائيل تمام شد، و به وعده‌اي كه به ايشان داده بود وفا كرد به خاطر صبري كه كردند." سوره اعراف، آيه 137".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 302
عهدين مي‌سازد، ولي با قرآن كريم نمي‌سازد، چون قرآن كريم قبلا بشارت آمدن عيسي ع را نداده بود، تا بگوئيم:" كلمه" در اين آيه به معناي آن بشارتي است كه قبلا داده بود، بلكه قرآن، عيسي ع را بشارت آور معرفي نموده، نه كسي كه مردم از پيش بشارت آمدنش را شنيده باشند، علاوه بر اينكه سياق جمله:" اسْمُهُ الْمَسِيحُ" با اين توجيه تناسبي ندارد، چون ظاهر اين عبارت اين است كه لفظ" مسيح" نام خود كلمه است، و يا به عبارت ديگر كلمه خود عيسي است نه نام ظهور او و يا ظهور كلمه‌اي كه قبلا به وسيله انبياء وعده‌اش داده شده بود.
و چه بسا گفته باشند كه مراد از" كلمه"، عيسي ع است، چون عيسي ع روشنگر تورات براي مردم است، و مرادي كه خداي تعالي از تورات دارد بيان مي‌كند، و براي مردم، آن مطالبي را كه يهوديان در تورات اضافه كرده‌اند مشخص مي‌سازد، و اختلافي را كه در امور ديني دارند برطرف مي‌سازد، هم چنان كه خود آن جناب به حكايت قرآن در خطاب به بني اسرائيل فرموده:" وَ لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ" «1» ليكن اين نكته هر چند كه تعبير به كلمه را توجيه مي‌كند، ولي آيه شريفه از قرينه‌اي كه مساعد با اين توجيه باشد خالي است.
و چه بسا گفته باشند كه مراد از" كلمة منه" خود بشارت است، مي‌خواهد به مريم خبر دهد كه به عيسي ع حامله مي‌شود و عيسي ع از او متولد خواهد شد و خلاصه مي‌خواهد بفرمايد:" خداي تعالي به تو بشارت مي‌دهد به كلمه‌اي از خود و آن كلمه اين است: بشارت مي‌دهد تو را به اينكه به زودي بدون اينكه با مردي تماس گرفته باشي عيسي از تو متولد مي‌شود، اين توجيه نيز درست نيست، چون در ذيل آيه فرموده: اسم آن كلمه مسيح است و بنا بر اين توجيه اسم كلمه" مسيح" نيست بلكه اسمش" بشارت" است.
و چه بسا گفته باشند كه مراد از كلمه خود عيسي ع است، چون عيسي كلمه ايجاد است، يعني مصداق كلمه" كن" است و اگر خصوص عيسي ع را كلمه خوانده، با اينكه هر انساني و بلكه هر موجودي مصداقي از كلمه" كن" تكويني است براي اين بود كه ولادت ساير افراد بر طبق مجراي اسباب عادي و مالوف صورت مي‌گيرد، نطفه مرد با عمل نكاح به نطفه زن مي‌رسد و عوامل مقارن با اين عمل دست به كار مي‌شوند تا فرزند متولد شود و به
__________________________________________________
(1)تا برايتان بيان كنم پاره‌اي از مسائلي را كه در آن اختلاف داريد." سوره زخرف، آيه 63"
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 303
همين جهت ولادت را مستند به عمل نكاح مي‌كنند، همانطور كه ساير مسببات را به اسبابش مستند مي‌كنند، و چون انعقاد نطفه عيسي از اين مجرا نبوده و پاره‌اي از اسباب عاديه و تدريجيه را نداشته، قهرا هستيش مستند به صرف كلمه تكوين بوده، بدون اينكه اسباب عاديه در آن دخالت داشته باشد، پس عيسي خود كلمه است و آيه:" وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلي مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ" «1».
و نيز آخر آيات مورد بحث كه مي‌فرمايد: إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ، كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ، ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «2» مؤيد اين معنا است و به نظر ما اين وجه بهترين وجه در تعبير عيسي ع به كلمه است.

[وجه تسميه عيسي بن مريم (عليهما السلام) به" مسيح"] ..... ص : 303

و كلمه" مسيح" به معناي ممسوح است. و اگر آن جناب را به اين نام ناميدند، به اين مناسبت بوده كه آن جناب ممسوح به يمن و بركت بوده و يا براي اين بوده كه آن جناب ممسوح به تطهير از گناهان بوده و يا با روغن زيتون تبرك شده ممسوح گشته، چون انبياء روغن زيتون به خود مي‌ماليدند و يا بدين جهت است كه جبرئيل بال خود را در هنگام ولادت آن جناب بر بدن او ماليده تا از شر شيطان محفوظ باشد و يا براي اين بوده كه آن جناب همواره دست بر سر ايتام مي‌كشيده و يا براي اين بوده كه دست بر چشم اشخاص نابينا مي‌كشيده و آنان را بينا مي‌كرده و يا بدين جهت مسيحش خواندند كه دست بر بدن هيچ بيماري نمي‌كشيده مگر آنكه شفا مي‌يافته، اينها وجوهي است كه در وجه تسميه عيسي بن مريم (ع) به مسيح ذكر كرده‌اند.
ليكن آن وجهي كه مي‌توان بدان اعتماد نمود اين است كه لفظ مسيح در ضمن بشارتي كه جبرئيل به مادرش داده بود آمده، و قرآن آن بشارت را چنين حكايت نموده:" إِنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ ..."، پس قبل از آنكه آن جناب كوري را بينا كند و يا بيماري را شفا دهد و اصولا به حكم اين آيه قبل از ولادت، مسيح ناميده شده بود.
و كلمه" مسيح" عربي كلمه" مشيحا" ي عبري است كه در كتب عهدين عبري زبان آمده و بطوري كه از آن دو كتاب استفاده مي‌شود، رسم بني اسرائيل چنين بوده كه هر پادشاهي تاجگذاري مي‌كرده، از جمله مراسم تاجگذاري اين بوده كه كاهنان او را با روغن مقدس مسح
__________________________________________________
(1)مسيح فرستاده خدا و كلمه‌اي است كه خدا آن را به مريم القا كرد و روحي است از او." سوره نساء آيه 171".
(2)مثل عيسي نزد خدا نظير مثل آدم است كه نخست او را از خاك درست كرد و سپس به او گفت" باش"، پس او موجود شد.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 304
مي‌كردند تا سلطنتش مبارك شود و بدين مناسبت پادشاه را مشيحا مي‌گفتند، كه يا به معناي خود شاه است و يا به معناي مبارك است.
و نيز از كتب بني اسرائيل استفاده مي‌شود كه عيسي ع را از اين جهت مشيحا ناميدند كه در بشارت آمدنش خوانده بودند، او به زودي در بني اسرائيل ظهور مي‌كند و او بر ايشان حكم مي‌راند و منجي ايشان است، از آن جمله عبارت انجيل لوقا است كه اين معنا از آن به خوبي استفاده مي‌شود، در آنجا مي‌گويد: وقتي فرشته مريم در آمد و گفت: سلام براي تو اي كسي كه سرشار از نعمت ربي، از نعمت مبارك او، و تو در ميان زنان، زني مبارك هستي، مريم وقتي فرشته را ديد معطل ماند كه چه بگويد و اين سلام كه او كرد چه معنا دارد، فرشته گفت: اي مريم مترس كه به نعمتي از ناحيه خدا ظفر يافتي و تو به زودي حامله مي‌شوي و پسري ميزايي و نامش را يسوع مي‌گذاري و اين به زودي مردي عظيم مي‌شود كه حتي او را پسر خداي علي مي‌خوانند و رب به او كرسي داوود پدرش را خواهد داد و تا ابد بر بيت يعقوب حكمراني خواهد نمود و ملك او آخر ندارد. «1»
پس يهوديان از اين بشارت فهميدند كه پيغمبري كه مژده‌اش را داده‌اند حكمراني خواهد كرد و به همين جهت و به اين بهانه بود كه يهوديان از قبول دعوت و نبوت عيسي بن مريم ع تعلل ورزيدند، چون در عيسي بن مريم سلطنتي نديدند و تا چندي كه آن جناب در بين ايشان بود به سلطنت نرسيد. و باز به خاطر وجود اين عبارت در آن بشارت بود كه بعضي از علماي نصارا و به تبع آنان بعضي از مفسرين اسلام در مقام توجيه بر آمده و گفته‌اند: منظور از ملك و سلطنت عيسي ع ملك معنوي است نه سلطنت ظاهري و صوري.
مؤلف قدس سره: اين توجيه بعيد نيست: از اين جهت در عبارت بشارت، آن جناب را مسيح يعني مبارك ناميدند، كه بطور كلي روغن مالي كردن در اعتقاد بني اسرائيل براي تبرك انجام مي‌شده. و مؤيد آن آيه زير است كه مي‌فرمايد:" قالَ إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ، آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا، وَ جَعَلَنِي مُبارَكاً أَيْنَ ما كُنْتُ" «2».

[معناي كلمه" عيسي"] ..... ص : 304

و اما كلمه" عيسي" در اصل" يشوع" بوده كه هم به معناي مخلص تفسير شده و هم به معناي منجي و در بعضي از اخبار به كلمه" يعيش- زنده مي‌ماند" تفسير شده و اين با نامي
__________________________________________________
(1)انجيل لوقا، 1- 34
(2)گفت:من بنده خدايم، مرا كتاب داده و پيامبرم كرده و مرا هر جا كه باشم مبارك ساخته.
" سوره مريم، آيه 31"
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 305
كه براي فرزند زكريا نهاده، يعني نام" يحيي- زنده مي‌ماند" مناسب‌تر است، چون قبلا هم گفته بوديم كه بين اين دو پيامبر از هر جهت شباهتي برقرار بوده (شباهت تام) در آيه مورد بحث با اينكه خطاب به مريم است در عين حال عيسي ع را، عيسي بن مريم خوانده و اين براي آن بوده كه توجه دهد به اينكه عيسي بدون پدر خلق شده و به اين صفت شناخته مي‌شود و نيز به اينكه مريم در اين معجزه شريك او است، هم چنان كه در جمله:" وَ جَعَلْناها وَ ابْنَها آيَةً لِلْعالَمِينَ" «1»، فرموده مريم و عيسي را براي همه عالميان آيت قرار داديم.
" وَجِيهاً فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ، وَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ"" وجاهت" به معناي مقبوليت است و مقبول بودن عيسي ع در دنيا روشن است و همچنين در آخرت چون قرآن از آخرت او چنين خبر داده.
و اما اينكه فرمود: از مقربين است، معناي كلمه" مقرب" روشن است، مي‌فرمايد:
عيسي ع مقرب نزد خدا است و داخل در صف اولياء است و از جهت تقرب داخل در صف مقربين از ملائكه است، هم چنان كه فرمود:َنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لَا الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ"
«2»، و در جاي ديگر قرآن تقريب را معنا كرده و فرموده:" إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ- تا جمله- وَ كُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَةً ...، وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ" «3».
و به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد از اين آيات بر مي‌آيد كه منظور از اين تقرب، تقرب به خداي سبحان است و حقيقت آن اين است كه فردي از انسانها در پيمودن راه برگشت به خدا- آن راهي كه به حكم آيه:" يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ" «4»، و به حكم آيه:" أَلا إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ" «5»، پيمودنش بر هر انساني نوشته شده، از ساير انسانها سبقت بگيرد.
و اگر دقت بفرمائيد در اينكه صفت" مقربين" صفتي است براي افرادي از انسانها و افرادي از ملائكه، آن وقت خواهي فهميد كه لازم نيست اين صفت اكتسابي باشد تا بگويي
__________________________________________________
(1)و او را با فرزندش معجزه و آيت بزرگ براي اهل عالم قرار داديم." سوره انبياء، آيه 91" [.....]
(2)عيسي و ملائكه مقربين از اينكه بندگي خدا كنند استنكاف نخواهند ورزيد." سوره نساء، آيه 172"
(3)"سوره واقعه، آيه 1- 11".
(4)"سوره انشقاق، آيه 6".
(5)رجوع تمام امور (عالم آفرينش) بسوي اوست." سوره شوري، آيه 53".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 306
ملائكه صفت تقرب را از راه اكتساب و مجاهده با نفس به دست نياورده‌اند و با اين حال چگونه بعضي از آنان مقرب و بعضي غير مقرب شده‌اند، چون ممكن است مقام تقرب در ملائكه موهبتي باشد و در انسان از راه عمل و مجاهدت به دست آيد.
جمله:" وَجِيهاً فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ" و همچنين جمله‌هايي كه به آن عطف شده، يعني" و من المقربين" و" يكلم ..."،" و من الصالحين" و" يكلمه" و" رسولا"، همه جمله‌هايي حاليه‌اند.
" وَ يُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ وَ كَهْلًا ..."
كلمه" مهد" به معناي آن بستري است كه براي كودك شيرخوار تهيه مي‌كنند. و كلمه" كهلا" از ماده كهولت يعني سالخوردگي گرفته شده و به معناي دوران بين جواني و پيري است، دوراني است كه انسان به حد تماميت و قوت مي‌رسد، و لذا بعضي گفته‌اند: كهل به كسي گفته مي‌شود كه جوانيش با پيري مخلوط شده و چه بسا گفته باشند كهل كسي است كه سنش به سي و چهار سال رسيده باشد.
و به هر حال جمله مورد بحث مي‌فهماند كه عيسي ع تا سن كهولت زنده مي‌ماند و اين خود بشارت ديگري است براي مريم.

[اقوالي كه در باره سخن گفتن عيسي (ع) با مردم در سن كهولت، گفته شده است] ..... ص : 306

و در اينكه قرآن كريم تصريح كرده به اينكه عيسي ع تا سن كهولت زنده مي‌ماند، با اينكه انجيل‌ها دلالت مي‌كند بر اينكه بيش از سي و سه سال در روي زمين زندگي نكرد، نظري هست كه جا دارد در آن دقت شود و لذا بعضي گفته‌اند: سخن گفتن وي با مردم در سن كهولت، بعد از برگشتنش از آسمان است، چون آن جناب قبل از آنكه به آسمان صعود كند، به سن كهولت نرسيده بود تا در آن سن با مردم سخن گفته باشد و چه بسا گفته باشند آنچه بعد از بررسي دقيق در كتب تاريخ به دست مي‌آيد، اين است كه عيسي ع بر خلاف آنچه از انجيل‌ها استفاده مي‌شود حدود شصت و چهار سال در زمين زندگي كرد.
آنچه از سياق آيه مورد بحث استفاده مي‌شود اين است كه مي‌خواهد به يكي از معجزات آن جناب اشاره كند. و در ضمن افاده آن معنا مي‌رساند كه وي به سن شيخوخت و پيري نمي‌رسد و مدت معاشرت و سخن گفتنش با مردم از طرف ابتدا ايام صباوت، و از طرف انتها ايام كهولت است. و آنچه از كودك و گهواره و ارتباط آن دو با هم معهود ذهن ما است، اين است كه كودك را در اوائل عمرش تا چندي كه قنداق مي‌شود و قبل از اينكه به راه بيفتد يعني قبل از رسيدن به دو سالگي، در گهواره مي‌گذارند و بنا بر اين اگر كسي بگويد:" فلان كودك در گهواره سخن گفت" اين عبارت نمي‌رساند كه اين سخن گفتن از باب معجزه
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 307
است، چون معمولا كودك از يك سال و اندي به تدريج و بطور شكسته مفرداتي از كلمات را مي‌گويد، ليكن اگر كسي بگويد:" فلان كودك در گهواره با مردم سخن گفت" از آن بر مي‌آيد كه با مردم سخني تمام و با جمله‌بنديهاي صحيح گفته و مردم به گفته وي اعتنا كرده‌اند، همانطور كه به كلام شخصي كه به سن كهولت رسيده اعتنا مي‌كنند و به عبارتي ساده‌تر جمله مورد بحث مي‌فرمايد: عيسي در گهواره همانطور با مردم سخن گفت كه در دوران كهولت سخن مي‌گفت. و سخن گفتن كودك در گهواره، معجزه‌اي است خارق العاده.
اين از نظر خود آيه مورد بحث و اما با در نظر گرفتن آيات ديگري كه در اين قصه وارد شده، از آن جمله آيه: 31 سوره مريم، جاي هيچ ترديدي باقي نمي‌ماند در اينكه سخن گفتن آن جناب از باب معجزه بوده، چون از آن آيه استفاده مي‌شود كه آن جناب در همان ساعت اولي كه به دنيا آمده با مردم سخن گفته، مي‌فرمايد:
" فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ، قالُوا: يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا، يا أُخْتَ هارُونَ ما كانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْءٍ وَ ما كانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا فَأَشارَتْ إِلَيْهِ، قالُوا: كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا، قالَ: إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ، آتانِيَ الْكِتابَ، وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا، وَ جَعَلَنِي مُبارَكاً أَيْنَ ما كُنْتُ" «1».
" قالَتْ رَبِّ أَنَّي يَكُونُ لِي وَلَدٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ" در اين آيه مريم با اينكه طرف صحبتش روح بود با او سخن نگفت بلكه خطاب را متوجه پروردگارش كرد و اين بر همان اساس بوده كه قبلا بدان اشاره كرديم، كه خطاب ملائكه و خطاب روح و كلامشان، كلام خداي سبحان است، پس مريم ع مي‌دانسته كه آن كسي كه با او سخن مي‌گويد خود خداي تعالي است، هر چند كه خطابي كه مي‌شنيده از جانب روح ممثل و يا ملائكه بود و به همين جهت در پاسخ روي سخن را متوجه خداي تعالي كرد كه" پروردگارا از كجا من داراي فرزند مي‌شوم؟ ...".
البته اين احتمال هم هست كه بردن نام پروردگار از باب استغاثه باشد، نظير عبارت:
__________________________________________________
(1)مريم بعد از آنكه عيسي را زائيد، او را در آغوش گرفت و به سوي مردمش آورد، مردم گفتند: اي مريم عمل ننگيني كرده‌اي، اي خواهر هارون نه پدرت مرد بدي بود و نه مادرت زناكار، مريم اشاره كرد به كودكي كه در آغوش داشت، كه با اين كودك سخن بگوئيد، گفتند: ما چگونه سخني بگوئيم با كسي كه در قنداق است و كودك است؟ كودك به زبان آمد و گفت: من بنده خدا هستم، خداي تعالي به من كتاب داده و مرا پيامبر كرده و به من بركت داده هر جا كه باشم." سوره مريم، آيه 27- 31".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 308
" قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ" «1»، كه نوعا گوينده در وسط سخن خود اين استغاثه را مي‌آورد.
" قالَ كَذلِكِ اللَّهُ يَخْلُقُ ما يَشاءُ، إِذا قَضي أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" در سابق اشاره كرديم به اينكه از تطبيق اين آيه با آيه سوره مريم كه مي‌فرمايد:" قالَ كَذلِكِ قالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنَّاسِ وَ رَحْمَةً مِنَّا وَ كانَ أَمْراً مَقْضِيًّا" «2» چنين بدست مي‌آيد كه كلمه" كذلك" در مورد بحث خودش به تنهايي كلامي است تام. و تقديرش" الامر كذلك" است، يعني بله مطلب اين چنين است، و بشارتي كه هم اكنون به تو دادم امري است مقضي و قضايي است كه رد و بدل نمي‌شود.
و از جمله" يَفْعَلُ اللَّهُ ما يَشاءُ ..." چنين استفاده مي‌شود كه اي مريم اين تعجب تو جا ندارد، براي اينكه وقتي تعجب صحيح است كه خدا قادر بر پديد آوردن چنين فرزندي نباشد و يا اگر هم باشد برايش دشوار باشد، اما در حالي كه قدرت خداي تعالي نامحدود باشد و هر كاري بخواهد بكند، ديگر چه جاي تعجب است و مساله دشواري هم وقتي تصور مي‌شود كه كار نيازمند به اسباب و وسائل باشد، هر چه اسباب و وسائل بيشتري بخواهد آن كار دشوارتر است و هر قدر آن اسباب ناياب‌تر و از دسترس دورتر باشد، باز كار دشوارتر خواهد بود. و خداي عز و جل هيچ چيزي را با ابزار و وسائل خلق نمي‌كند، بلكه هر وقت اراده امري را كند، تنها كافي است فرمان دهد كه" باش" و آن چيز موجود شود.
پس معلوم شد كه كلمه" كذلك" به تنهايي كلامي است تام و منظور از آن رفع اضطراب مريم و تردد خاطر او بوده، و جمله" اللَّهُ يَخْلُقُ ما يَشاءُ" در اين مقام است كه عجز و ناتواني زائيده از تعجب را از خداي تعالي نفي كند، و جمله" اذا قضي ..." در اين مقام است كه دشوار بودن خلقت فرزندي بدون پدر را از خداي تعالي نفي نموده، از چنين توهمي جلوگيري نمايد.
" وَ يُعَلِّمُهُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ" الف و لام در كلمه" الكتاب" و كلمه" الحكمة" الف و لام جنس است و ما در سابق گفتيم كه منظور از كتاب آن وحيي است كه براي رفع اختلاف مردم نازل شد.
__________________________________________________
(1)كافر در وقت مرگ نادم شده و مي‌گويد خدايا مرا بدنيا بازگردان." سوره مؤمنون، آيه 99".
(2)(رسول حق از زبان بي‌زباني خدا) گفت اين چنين كار البته خواهد شد و بسيار آسان است و ما اين پسر را آيت و رحمت واسع خود براي خلق مي‌گردانيم و قضاي الهي بر اين كار رفته است." سوره مريم، آيه 21".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 309
" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ ... مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ ..." «1»
و منظور از حكمت، آن معرفتي است كه براي اعتقاد و عمل آدمي مفيد باشد.

[مراد از" تورات" و" انجيل" در قرآن كريم] ..... ص : 309

و بنا بر اين پس اگر در آيه مورد بحث تورات و انجيل را بر كتاب و حكمت عطف كرده، نبايد اشكال كرد كه مگر تورات و انجيل كتاب نيستند و مگر مشتمل بر حكمت و دستورات نافع براي اعتقاد و عمل نمي‌باشند؟ براي اينكه اين عطف از باب" ذكر فرد" بعد از" ذكر جنس" است، به خاطر رساندن اهميتي كه در فرد هست.
پس كسي نپندارد كه الف و لام در" الكتاب" الف و لام استغراق است، يعني آيه مي‌خواهد بفرمايد كه خداي تعالي تمامي كتب آسماني را به عيسي ع تعليم داده، براي اينكه اين توهم با آيه زير نمي‌سازد كه فرموده:" وَ لَمَّا جاءَ عِيسي بِالْبَيِّناتِ، قالَ: قَدْ جِئْتُكُمْ بِالْحِكْمَةِ، وَ لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ، فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ" «2» كه بيانش گذشت. اما بايد ديد كه منظور از تورات چيست و قرآن كريم از اين اسم چه كتابي را در نظر دارد؟ آن كتابي كه در ميقات در الواحي كه قرآن كريم در سوره اعراف داستانش را آورده و به موسي نازل كرد؟ و يا اين اسفاري كه فعلا در دست يهود است، (به قول بعضي‌ها به مطاعن انبيا شبيه‌تر است تا به كتاب آسماني" مترجم") قطعا منظور قرآن كريم از كلمه تورات اين اسفار نيست، براي اينكه خود يهوديان هم اعتراف دارند بر اينكه سند اين اسفار به زمان موسي ع منتهي نمي‌شود و سلسله سند در فترت و فاصله بين بخت نصر (يكي از پادشاهان بابل) و كورش (يكي از ملوك فارس) قطع شده، چيزي كه هست قرآن كريم تمامي مطالب تورات موجود در عصر رسول خدا ص (كه ما نمي‌دانيم تا اين عصر چه مقدار ديگرش تحريف شده) را رد ننموده و آن را بطور كلي مخالف تورات اصلي ندانسته، هر چند كه به دلالت خود قرآن كريم از تحريف هم به دور نمانده، چون دلالت آيات قرآن بر اينكه تورات بازيچه دست تحريف شده، روشن است.
از قرآن كريم چنين فهميده مي‌شود كه انجيل (كه به معناي بشارت است) يك كتاب
__________________________________________________
(1)و قبل از نزول كتاب و وحي مردم همه امت واحده‌اي بودند، ليكن چون با يكديگر اختلاف كردند، خداي عز و جل كتاب (وحي) فرستاد تا اختلافشان را رفع بكند ولي مردم بر سر همان وحي هم اختلاف كردند." سوره بقره آيه 210"
(2)و وقتي عيسي ع با معجزات روشنش بيامد، گفت: من برايتان حكمت آوردم و از كتاب و وحي هم مقداري كه رفع اختلافتان كند آورده‌ام، پس از خدا بترسيد و مرا در احكام آن كتاب اطاعت كنيد." سوره زخرف، آيه 63".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 310
بوده و بر عيسي بن مريم ع نازل شده و وحيي بوده مختص به آن جناب، چون فرموده:
" وَ أَنْزَلَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ مِنْ قَبْلُ هُديً لِلنَّاسِ" «1»، و نفرموده اناجيل اربعه، پس اين انجيل‌هاي چهارگانه:" متي"،" مرقس"،" لوقا"، و" يوحنا" كتابهايي هستند كه بعد از جناب عيسي ع تاليف شده‌اند.
و نيز آيات قرآن دلالت دارد بر اينكه احكام ديني هر چه هست در تورات بوده و انجيل تنها بعضي از احكام ناسخ را آورده، يكي از آن آيات، آيه: 50 از آيات مورد بحث است كه مي‌فرمايد:" مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ، وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ" «2».
و نيز آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ آتَيْناهُ الْإِنْجِيلَ فِيهِ هُديً وَ نُورٌ، وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ، وَ هُديً وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ، وَ لْيَحْكُمْ أَهْلُ الْإِنْجِيلِ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فِيهِ" «3»، و بعيد نيست كه از اين آيه استفاده شود كه در انجيل غير احكام ناسخ يعني احكامي كه احكام تورات را نفي مي‌كند، احكام اثباتي هم بوده باشد.
و باز آيات قرآني دلالت دارد بر اينكه انجيل مشتمل بوده بر بشارت از آمدن خاتم الانبياء ص، هم چنان كه تورات نيز مشتمل بر آن بوده، چون قرآن كريم مي‌فرمايد:" الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ" «4».
" وَ رَسُولًا إِلي بَنِي إِسْرائِيلَ"

[بعثت حضرت عيسي (ع) عموميت داشته، هر چند رسالت او به سوي بني اسرائيل بوده است] ..... ص : 310

ظاهر اين عبارت اين است كه عيسي ع تنها مبعوث بر بني اسرائيل بوده است هم چنان كه از آيات راجع به حضرت موسي ع هم بر مي‌آيد كه آن جناب نيز تنها مبعوث بر بني اسرائيل بوده و از سوي ديگر در بحثي كه در ذيل آيه:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ" «5» داشتيم، اثبات كرديم كه عيسي هم مانند موسي از انبياي اولوا العزم بوده كه بر
__________________________________________________
(1)"سوره آل عمران، آيه 4".
(2)من آمده‌ام تا احكام كتاب آسماني قبل از خودم يعني تورات را تصديق نموده و نيز بعضي از چيزهايي را كه در تورات بر شما حرام شده، حلال كنم." سوره آل عمران آيه 50".
(3)ما به او انجيل داديم كه در آن هدايت و نور است، در حالي كه كتاب آسماني قبل از خودش يعني تورات را تصديق دارد و هدايت و موعظت است براي مردم پرهيزكار، به او انجيل داديم تا چنين و چنان شود و تا وي در بين اهل انجيل حكم كند بدانچه خدا در انجيل نازل كرده." سوره مائده، آيه 47".
(4)"كساني كه پيروي مي‌كنند رسول درس نخوانده‌اي را، كه نامش را در كتاب آسماني خود تورات و انجيل مي‌خوانند و مي‌يابند"." سوره اعراف، آيه 157".
(5)مردم يك گروه بودند خدا رسولان را فرستاد." سوره بقره، آيه 213". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 311
تمامي اهل دنيا مبعوث شده‌اند.
و ليكن اين اشكال و ناسازگاري، به بياني كه ما در ذيل آن آيه داشتيم حل مي‌شود، در آنجا گفتيم فرق است ميان" رسول" و" نبي"، نبوت منصب بعثت و تبليغ است و رسالت سفارت خاصه‌اي است كه دنبالش ضامن اجرايي هست و آن عبارت است از قضاي الهي و داوري خدايي بين مردم يا به بقا و نعمت و يا به هلاكت و زوال نعمت، هم چنان كه آيه زير آن را افاده نموده و مي‌فرمايد:" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ" «1».
و به عبارتي ديگر نبي انساني است كه از طرف خداي تعالي مبعوث مي‌شود براي اينكه احكام دين را براي مردم بيان كند و اما رسول عبارت است از انساني كه مبعوث مي‌شود براي اداي بياني خاص كه دنبالش يا هلاكت است اگر آن را رد كنند و يا بقا و سعادت است اگر آن را قبول كنند، هم چنان كه اين معنا از گفتگويي كه قرآن كريم از رسولاني چون نوح و هود و صالح و شعيب و ديگر رسولان با قوم خود حكايت نمود كاملا به دست مي‌آيد.
و وقتي مطلب از اين قرار باشد لازم نيست كه رسالت يك رسول به سوي قومي معين بعثت به سوي همان قوم باشد و لا غير، بلكه ممكن است رسالتش به سوي قومي خاص باشد، ولي بعثت و نبوتش به سوي تمامي بشر باشد، هم چنان كه در موسي و عيسي ع چنين بود.
و شواهدي كه از قرآن كريم بر اين معنا وجود دارد يكي دو تا نيست، از آن جمله در مورد رسالت موسي به سوي فرعون مي‌فرمايد:" اذْهَبْ إِلي فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغي" «2»، و در عين حال مي‌بينيم ساحران فرعون به موسي ايمان آوردند و گفتند:" آمَنَّا بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسي" «3» و بطوري كه از ظواهر آيات بر مي‌آيد ايمانشان هم قبول شده، با اينكه از بني اسرائيل نبودند و در باره دعوت قوم فرعون با اينكه از بني اسرائيل نبودند فرموده:" وَ لَقَدْ فَتَنَّا قَبْلَهُمْ قَوْمَ فِرْعَوْنَ، وَ جاءَهُمْ رَسُولٌ كَرِيمٌ" «4».
و نظير اين آيات در دلالت بر عموميت بعثت آن جناب ايمان آوردن امت‌هاي بسياري از غير بني اسرائيل، قبل از بعثت رسول خدا ص به آن جناب است، مانند مردم
__________________________________________________
(1)براي هر امتي رسولي است همين كه رسولشان آمد در بينشان به قسط حكم مي‌شود." سوره يونس، آيه 47".
(2)به جانب فرعون روانه شو كه وي در كفر، سخت طغيان كرده است." سوره طه، آيه 24".
(3)ما بخداي موسي و هارون ايمان آورديم." سوره طه، آيه 70".
(4)ما قبل از اينان قوم فرعون را آزموديم و رسولي كريم ايشان را دعوت كرد." سوره دخان، آيه 17"
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 312
روم و امت‌هاي بزرگي از غربي‌ها، از قبيل: فرانسويان و اطريش و بورسا و انگلستان و امت‌هايي از شرقيين، چون نجران به وي گرويده بودند با اينكه از بني اسرائيل نبودند و قرآن كريم در هيچ آيه‌اي كه سخن از نصارا دارد ديده نمي‌شود كه روي سخن را متوجه خصوص نصاراي بني اسرائيل كرده باشد، بلكه اگر مدح مي‌كند عموم نصارا را مدح مي‌كند و اگر مذمت هم مي‌كند عموم را مذمت مي‌كند.
" أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ، أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ ... وَ أُحْيِ الْمَوْتي بِإِذْنِ اللَّهِ" در اين آيه نسبت خلقت را به عيسي ع داده، و اين تعبيري است سؤال‌انگيز كه مگر عيسي خالق است؟ در پاسخ بايد دانست كه كلمه" خلقت" به معناي بوجود آوردن از عدم نيست بلكه به معناي جمع آوردن اجزاي چيزي است كه قرار است خلق شود و لذا در جاي ديگر فرموده:" فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ" «1».
و كلمه" اكمة" به معناي كسي است كه از شكم مادر بدون چشم متولد شده باشد، گاهي هم به كسي اطلاق مي‌شود كه چشم داشته و سپس نابينا شده است.
راغب مي‌گويد: مي‌توان گفت:" فلاني ديدگانش اكمه شد به حدي كه چشم‌هايش سفيد گرديد «2»" و كلمه" ابرص" به معناي كسي است كه دچار برص شده و" پيسي" (كه يك بيماري پوستي است) گرفته «3».
و از اينكه فرمود:" وَ أُحْيِ الْمَوْتي" «4»، يا بطور صريح و يا بطور اشاره فهميده مي‌شود كه عيسي ع يك بار و دو بار مرده زنده نكرده، بلكه متعدد اين كار را كرده است.

[معجزات عيسي (ع) مستند به اذن خدا بوده است و عيسي (ع) در صدور آن آيات استقلالي نداشته است] ..... ص : 312

و همچنين سياق جمله" بِإِذْنِ اللَّهِ" مي‌فهماند كه صدور اين آيات معجزه‌آسا از عيسي ع مستند به خداي تعالي و اذن او است. و خود آن جناب مستقل در آن و در مقدمات آن نبوده و اين جمله را در آيه شريفه تكرار كرد تا اشاره كند به اينكه نسبت به تذكر آن اصرار دارد، چون جاي اين توهم بوده كه مردم آن جناب را در زنده كردن مردگان مستقل بپندارند و در نتيجه به الوهيت آن جناب معتقد گشته و گمراه شوند و براي اعتقاد خود استدلال كنند به آيات معجزه آسايي كه از آن جناب صادر شده، و لذا عيسي ع بعد از هر معجزه‌اي كه از آن خبر
__________________________________________________
(1)آفرين بر اللَّه كه بهترين خالقان است." سوره مؤمنون، آيه 14".
(2)مفردات راغب ص 442.
(3)مفردات راغب ص 43.
(4)مردگان را زنده مي‌كنم.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 313
مي‌دهد كلام خود را مقيد مي‌كند به مشيت و اذن خداي تعالي، از خلقت خود خبر مي‌دهد خبر خود را مقيد مي‌كند به اذن خدا، از مرده زنده كردنش خبر مي‌دهد مقيدش مي‌كند به اذن خدا. و در آخر، كلام خود را با اين جمله ختم مي‌كند كه:" إِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ".

[معجزات حضرت عيسي (ع) در خارج، از آن جناب صادر مي‌شده است] ..... ص : 313

و ظاهر اينكه فرمود:" أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ ..." اين است كه اين معجزات در خارج از آن جناب صادر مي‌شده، نه اينكه از باب صرف تحدي و احتجاج خواسته است بفرمايد: من چنين و چنان مي‌كنم، چون اگر منظور صرف حرف بوده و خواسته عذر خصم را قطع و حجت را تمام كند، جا داشت كلام خود را به قيدي كه اين معنا را افاده كند مقيد سازد، مثلا بفرمايد: اگر از من بخواهيد مرده را زنده مي‌كنم و امثال اين عبارات.
علاوه بر اينكه آيات زير كه حكايت خطاب خداي تعالي به عيسي ع در روز قيامت است، بطور كامل دلالت مي‌كند بر اينكه اين معجزات از آن جناب سرزده، مي‌فرمايد:
" إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ، اذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلي والِدَتِكَ- تا آنجا كه مي‌فرمايد- وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي، فَتَنْفُخُ فِيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي وَ تُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ بِإِذْنِي، وَ إِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتي ..." «1».
اين را گفتيم كه تا بطلان گفتار بعضي از مفسرين روشن شود كه گفته‌اند: نهايت چيزي كه از آيه شريفه استفاده مي‌شود اين است كه خداي سبحان چنين سري به عيسي بن مريم داده بود، و او هم در مقام احتجاج و به منظور اتمام حجت فرموده كه دليل نبوت من اين است كه اگر از من اين معجزات را بخواهيد انجام مي‌دهم و اما اينكه همه اين معجزات و يا بعضي از آنها را انجام داده، آيه شريفه دلالتي بر آن ندارد.
" وَ أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ ..."
اين جمله اخبار به غيبي است كه مختص به خدا و رسولاني است كه خداي تعالي آگهي بدان را به وسيله وحي به آنان داده و اين خود معجزه‌اي ديگر است و اخبار به غيبي است كه صريح در تحقق است، يعني هر كس آن را بشنود شكي در معجزه بودنش نمي‌كند، براي
__________________________________________________
(1)يعني روز قيامت آن زمان كه خداي تعالي به عيسي بن مريم مي‌فرمايد: به ياد آر نعمتي را كه من بر تو و بر مادرت انعام كردم ... و به اذن من از گل چيزي به شكل مرغ درست مي‌كردي و در آن مي‌دميدي، پس به اذن من مرغي زنده مي‌شد و كور مادر زاد و بيمار برصي را به اذن من شفا مي‌دادي و مردگان را به اذن من از قبر در مي‌آوردي!" سوره مائده، آيه 110".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 314
اينكه هر كسي و هر انساني عادتا مي‌داند چه خورده و در خانه خود چه چيزي را ذخيره كرده است.
و اگر اين يك معجزه را مقيد به اذن خدا نكرد، با اينكه مي‌دانيم هيچ معجزه‌اي (بلكه هيچ عملي) بدون اذن خدا تحقق نمي‌يابد، هم چنان كه فرمود:" وَ ما كانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ" «1»، براي اين بوده كه از اين معجزه تعبير كرده بود به خبر دادن. و خبر دادن، غير از خلق نمودن و زنده كردن است كه حقيقتا فعل خدا است و اگر به عيسي منسوب شود با اذن او خواهد بود. و خبر دادن فعل خداي تعالي و لايق به ساحت قدس او نيست، بدين جهت فقط اين معجزه را مقيد به اذن خدا نكرد.
علاوه بر اينكه مساله خلق و احياء اين تفاوت را هم با اخبار به غيب دارد كه در دو معجزه اولي خطر گمراه شدن مردم بيشتر است، مردم وقتي ببينند كسي مرده را زنده مي‌كند و بدون شكافتن قبر با بيل و كلنگ از قبر در مي‌آورد و يا از گل مرغي درست مي‌كند و آن را زنده مي‌كند و پرواز مي‌دهد، با مختصر وسوسه و مغلطه‌اي به ذهنشان مي‌رسد كه اين شخص خدا است، به خلاف از غيب خبر دادن كه در نظر مردم ساده، امري مبتذل و پيش پا افتاده است و آن را براي هر كسي كه رياضت بكشد و براي هر كاهن و شعبده‌بازي ممكن مي‌داند، لذا لازم بود در آن دو معجزه اول اذن خدا را قيد كند تا بيننده در مورد آن جناب، قائل به الوهيت نشود. و در سومي يعني اخبار به غيب، لزومي نداشت و همچنين در شفا دادن اكمه و ابرص كه در اين سه معجزه كافي بود كه تنها بفهماند اين اعمال شعبده‌بازان نيست، بلكه آيتي است از ناحيه خداي تعالي، آن هم در برابر مردمي كه ادعاي ايمان مي‌كنند و به همين جهت در آخر كلامش فرمود:" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ"، يعني اگر شما در ادعايتان (كه ايمان داريم) راست بگوئيد اين معجزات براي شما كافي است.
" وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ" اين آيه شريفه عطف است به جمله:" وَ رَسُولًا إِلي بَنِي إِسْرائِيلَ"، خواهيد پرسيد: جمله معطوف عليه يعني" رسولا ..." در سياقي قرار گرفته كه عيسي ع در آن غايب فرض شده و مي‌فرمايد:" خدا به او كتاب و حكمت و تورات و انجيل آموخته در حالي كه او را به سوي بني اسرائيل گسيل داشته" و جمله معطوف يعني" و مصدقا ..." در سياقي است كه خود عيسي متكلم است، مي‌گويد: من چنين و چنانم با اين حال چگونه ممكن است اين دو سياق به هم
__________________________________________________
(1)هيچ رسولي نمي‌تواند معجزه‌اي بياورد مگر به اذن خدا." سوره مؤمن، آيه 78".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 315
عطف شود؟.
در پاسخ مي‌گوئيم: اين اختلاف سياق، عيبي ندارد، براي اينكه قبل از آيه مورد بحث:
يعني (جمله معطوف)، سياق قبلي با جمله:" أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ" تفسير شده و وجهه كلام را از غيبت متكلم برگردانده بود، پس در حقيقت عطف آيه مورد بحث به جمله:" و رسولا" عطف سياق متكلم است به سياق متكلم.

[جمله" مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ ..." بر اينكه عيسي (ع) تورات موجود در روزگار خود را قبول داشته است دلالت نمي‌كند] ..... ص : 315

سؤال ديگري كه ممكن است در اينجا به ذهن خواننده برسد اين است كه آيه مورد بحث صريحا مي‌گويد: عيسي ع تورات را تصديق داشته، معلوم مي‌شود تورات تا زمان آن جناب تحريف نشده بود، (با اينكه تقريبا شش قرن قبل از ميلاد، بني اسرائيل و توراتش به دست بخت نصر منقرض شد، و به گفته تاريخ خود يهود يك قرن قبل از ميلاد نيز مورد حمله" طوطوز" وزير اسپيانوس قرار گرفت و در اين دو حادثه اثري از تورات نماند و آنچه فعلا در دست است يادداشت‌هايي است كه افراد از تورات به خاطر داشته و نوشته‌اند" مترجم").
در پاسخ مي‌گوئيم: آيه مورد بحث آن توراتي را مي‌گويد كه در دو آيه قبل در خطاب به مريم مي‌فرمود: به عيسي تعليم مي‌دهد، نه آن توراتي كه در عصر بعثت آن جناب در بين يهوديان بوده، پس آيه مورد بحث هيچ دلالتي ندارد بر اينكه عيسي ع تورات متداول در بين مردم آن روز را قبول داشته و تا آن روز تورات تحريف نشده، تا با جريان بخت نصر و طوطوز منافات داشته باشد، هم چنان كه آياتي كه مي‌گويد: پيامبر اسلام تورات و انجيل را قبول دارد، منظورش تورات و انجيل متداول در عصر نزول قرآن نيست، بلكه تورات و انجيلي است كه وحي به آن جناب تعليم داده.
" وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ" اين جمله مي‌رساند كه خداي تعالي بعضي از طيبات را بر بني اسرائيل تحريم كرده بود و عيسي بن مريم آن را دو باره حلال كرده است، آيه زير هم اين معنا را صريحا مي‌رساند:
" فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ ..." «1».
و گفتار در آيه، خالي از يك دلالت نيست و آن دلالت بر اين است كه عيسي ع همه احكام تورات را امضا كرده، مگر چند حكمي را كه خداي تعالي به دست وي نسخ نموده و آن چند حكم عبارت بوده از احكامي كه بر يهود شاق و گران مي‌آمده است. و لذا
__________________________________________________
(1)به خاطر ظلمي كه از ناحيه يهوديان رخ داده، ما بعضي از طيبات را كه بر آنان حلال بود حرام كرديم." سوره نساء آيه 160".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 316
بعضي گفته‌اند: انجيل كتاب شريعت و احكام نيست، چون حكمي در آن نيامده و جمله:" و لاحل ..." عطف است بر جمله" بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ" و لام در لاحل لام نتيجه است و آيه را چنين معنا مي‌دهد: من آيتي از ناحيه پروردگارتان آورده‌ام و آن فلان و فلان و فلان است و نيز آورده‌ام تا در نتيجه بعضي از چيزهايي كه بر شما حرام شده و يا بعضي از محرماتي كه رعايتش بر شما واجب گشته نسخ كنم.
" وَ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ ..."
از ظاهر عبارت بر مي‌آيد كه مي‌خواهد بيان كند جمله:" فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ" فرع بر آوردن معجزه است، نه بر حلال كردن محرمات، خلاصه لزوم تقوا و اطاعت عيسي ع به خاطر آوردن معجزه است، نه به خاطر اينكه محرماتي را براي شما حلال كرده و شايد منظور آن كسي هم كه گفته: اگر جمله:" وَ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ ..." را دو باره تكرار كرد، براي اين بود كه مطالب بعد را از مطالب قبل جدا كند، پس جمله:" فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ" ربطي به مطالب قبل از" جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ ..." ندارد تا متفرع بر تحليل محرمات باشد، نه، بلكه بريده از آن است و متفرع بر خود" جئتكم ..." همين معنا بوده است و گرنه اگر منظور مفسر نام برده، اين نباشد صرف جداسازي، جزء مزاياي گفتار و نكات ادبي شمرده نمي‌شود.
" إِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ ..."
در اين جمله عذر و بهانه آن كسي را كه به الوهيت عيسي ع معتقد شده باطل مي‌كند، چون عيسي ع به هوشياري خود دريافته بود و يا به وسيله وحي آگاه شده بود كه بعضي به خاطر ديدن آن معجزات چنين اعتقادي را پيدا خواهند كرد، و در سابق هم گفتيم كه به خاطر همين پيشگيري بود كه جمله‌هاي:" فَيَكُونُ طَيْراً" و" وَ أُحْيِ الْمَوْتي" را مقيد كرد به قيد" بِإِذْنِ اللَّهِ".
گفتيم يا به هوشياري خود دريافته بود و يا به وحي الهي، ولي از آيه ديگر مي‌فهميم كه به وحي الهي بوده و آن آيه زير است كه مي‌فرمايد:" ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِي بِهِ، أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ" «1».
" فَلَمَّا أَحَسَّ عِيسي مِنْهُمُ الْكُفْرَ قالَ مَنْ أَنْصارِي إِلَي اللَّهِ"

[عملي كه عيسي (ع) براي باز شناختن مؤمنين به خود و تشكل دادن به آنها انجام داد] ..... ص : 316

از آنجايي كه زمينه آيات مورد بحث صرفا، حكايت بشارتي بود كه به مريم دادند و در
__________________________________________________
(1)من به ايشان هيچ دستوري ندادم، جز آنچه كه تو، به من فرمودي و آن اين بود كه به ايشان بگويم اللَّه پروردگار من و خودتان را بپرستيد." سوره مائده، آيه 117".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 317
دادن اين بشارت كافي بود نكات برجسته‌اي از سرگذشت زندگي آن جناب يعني عيسي ع از روزي كه مريم به وي حامله مي‌شود تا روزي كه به رسالت و دعوت مي‌پردازد را خاطرنشان كند و به مريم اطلاع دهد كه قرار است خداوند چنين فرزندي به تو بدهد و به همين جهت در اين زمينه غير اين مقدار را ذكر نكرد، تنها در آيه مورد بحث به عنوان نتيجه‌گيري از مطالب قبل مساله انتخاب حواريون و توطئه مردم عليه وي و مكر خداي تعالي عليه مردم و نجات عيسي از آنان را و در آخر به آسمان بردنش را آورد تا تتمه آن داستانها باشد اما ساير جزئياتي كه از سرگذشت آن جناب در ساير سوره‌هاي قرآني از قبيل سوره نساء و مائده و انبياء و زخرف و صف آمده بود را ذكر ننمود.
و اين بدان جهت بود كه خواست در سرودن اين قصه آن مقداري كه مهم بود به رخ نصاراي نجران بكشد، چون در روزهايي كه اين آيات نازل مي‌شد، نصاراي نجران به مدينه آمده بودند تا با رسول خدا ص بحث و احتجاج كنند و لذا به اين مقدار از سرگذشت عيسي ع اكتفاء شده است.
در آيه مورد بحث، احساس را در مورد كفر استعمال نموده با اينكه كفر يك امر قلبي است و قابل احساس نيست و اين براي اشاره به اين معنا بود كه كفر باطني مردم به قدري قوي بوده كه آثارش در ظاهر رفتار و گفتارشان نمودار شده و ممكن هم هست منظور از احساس كفر، اعلام صريح آنان و در صدد ايذا و كشتن برآمدنشان باشد، پس اينكه فرمود:" فَلَمَّا أَحَسَّ ..."
يعني همين كه عيسي از بني اسرائيل (كه در اين آيات در مساله بشارت مورد بحث بودند) احساس كفر نمود، فرمود: كيست كه مرا در راهي كه به سوي خدا منتهي مي‌شود ياري كند؟ و منظورش از اين پرسش اين بود كه بفهمد از ميان مردم چند نفر طرفدار حقند، تا روي همانان حساب كند و خلاصه بفهمد چقدر عده و عده دارد، نيرويش در آنان متمركز گشته، دعوتش از ناحيه آنان منتشر شود و اين خصيصه هر نيروي طبيعي و اجتماعي او (فيزيكي و مكانيكي) و امثال آن است كه وقتي مي‌خواهد دست به كار گشته و هر جزء از آن يك ناحيه را اداره و در آن عمل كند، بايد نخست مركزي و كانوني داشته باشد تا همه نيروهاي جزئيش در آن محل متمركز شود و آن مركز تكيه‌گاه نيروهاي جزئي و كمك‌رسان به آن باشد و گرنه صدها نيروي جزئي و پراكنده كاري از پيش نمي‌برند و بلكه همه هدر مي‌روند.
نظير اين عمل كه عيسي ع انجام داد چند نوبت در دعوت اسلام پيش آمد، يكي بيعت عقبه بود كه قبل از هجرت رسول خدا ص مردم مدينه در عقبه منا جمع شدند و با آن جناب بيعت كردند، و يكي هم بيعت شجره و يا بگو بيعت رضوان بود كه در
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 318
جريان صلح حديبيه اتفاق افتاد، رسول خدا ص نيروهاي متفرق را يك جا جمع كرد تا بتواند دعوت خود را به نتيجه برساند.
عيسي ع بعد از آنكه يقين كرد كه دعوتش در بين بني اسرائيل- يا همه و يا حد اقل اكثريت آنان- پيشرفتي ندارد و به نتيجه نمي‌رسد و فهميد كه بني اسرائيل به هيچ وجه از كفر خود دست بر نمي‌دارند و از سوي ديگر اگر ميدان را به دست آنها بدهد دعوتش به كلي باطل و گرفتاري‌ها بيشتر مي‌شود، براي بقاي دعوتش اين نقشه را طرح كرد كه از آنان ياري بخواهد و به اين وسيله دوست را از دشمن جدا كند، حواريون حاضر شدند آن جناب را ياري دهند و به اين وسيله مؤمنين از كفار جدا و دوستان از دشمنان متمايز شدند و با انتشار دعوت و اقامه حجت، ايمان بر كفر غالب گشت هم چنان كه خداي تعالي ياري همين چند نفر حواري را به رخ همه انسانها كشيده مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا أَنْصارَ اللَّهِ، كَما قالَ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ لِلْحَوارِيِّينَ مَنْ أَنْصارِي إِلَي اللَّهِ، قالَ الْحَوارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ، فَآمَنَتْ طائِفَةٌ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ، وَ كَفَرَتْ طائِفَةٌ، فَأَيَّدْنَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلي عَدُوِّهِمْ، فَأَصْبَحُوا ظاهِرِينَ" «1».
در آيه مورد بحث انصار را به قيد" الي اللَّه" مقيد كرد و اين بدان خاطر بود كه بهتر و نافذتر تشويق و تحريك كرده باشد. و غرض اصلي آن جناب هم از اين استفهام همين تشويق بوده. و نظير اين قيد در قرآن كريم آنجا كه مسلمانان را دعوت مي‌كند به دادن قرض و انفاق به مستمندان آمده، مي‌فرمايد:" مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً." «2»
كلمه" الي اللَّه" كه اصطلاحا ظرف خوانده مي‌شود متعلق است به كلمه" انصاري"، خواهي گفت كه اگر ماده" نصرت" به خودي خود متعدي است و در گرفتن مفعول نيازي به حرف" الي" ندارد، پس چرا در اينجا با حرف" الي" متعدي شده؟ در پاسخ مي‌گوئيم:
درست است، و ليكن نصرت در خصوص اين مورد، متضمن معناي سلوك و رفتن و يا پيمودن و امثال آن نيز هست، هم چنان كه ابراهيم خليل آنجا كه خواست بگويد:" من تنها براي خدا كار كرده و دين او را ياري مي‌كنم" بنا به حكايت قرآن فرموده:" إِنِّي ذاهِبٌ إِلي رَبِّي سَيَهْدِينِ" «3».
__________________________________________________
(1)هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، ياران دين خدا باشيد، هم چنان كه عيسي بن مريم به حواريين گفت: چه كسي مرا در راه خدا ياور است؟ حواريون گفتند: مائيم ياوران خدا، در نتيجه اين همبستگي جمعي از بني اسرائيل ايمان آورده و گروهي كافر شدند و ما آنهايي را كه ايمان آوردند، عليه دشمنشان ياري كرديم در نتيجه دشمن را تحت الشعاع خود گرفته بر او غالب شدند" سوره صف، آيه 14".
(2)آن كيست كه به خدا قرض الحسنه بدهد" سوره بقره، آيه 245". [.....]
(3)من به سوي پروردگارم مي‌روم و او به زودي مرا راهنمايي خواهد كرد" سوره صافات، آيه 99".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 319
پس ياري خدا، رفتن به سوي خدا است و رفتن به سوي او همان ياري دين او است.
و اما اينكه بعضي از مفسرين احتمال داده‌اند كه حرف" الي" در اينجا به معناي" مع- با" بوده كه معناي جمله چنين باشد:" با خدا چه كس ديگر هست كه يار من باشد"، سخني است كه هيچ دليلي بر آن ندارد و ادب قرآن هم با آن مساعدت نمي‌كند، براي اينكه اين از ادب قرآن به دور است كه خدا را يك فرد عادي و بشري قلمداد كند كه ابراهيم ع را ياري مي‌كند و ابراهيم ع به دنبال پيدا كردن يار دوم براي خود باشد، ادب عيسي هم با اين تعبير نمي‌سازد، ادبي كه از آيات قرآني- هر جا كه وصف آن جناب را بيان مي‌كند- كاملا به چشم مي‌خورد، علاوه بر اينكه جواب حواريين هم با اين احتمال نمي‌سازد، چرا كه اگر اين احتمال درست بود آنها هم بايد جواب مي‌دادند: كه:" نحن انصارك مع اللَّه- مائيم ياور تو با خدا"، ولي اينطور نگفتند: بلكه گفتند:" ما ياوران خدائيم" (خواننده در اينجا بيشتر دقت كند).
" قالَ الْحَوارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ، آمَنَّا بِاللَّهِ، وَ اشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" كلمه" حواري" به معناي كسي است كه از ميان همه مردم به آدمي اختصاص داشته باشد، مي‌گويند: اصل آن" حور" است كه به معناي سفيدي خيلي زياد است (و كانه حواري فلان شخص كسي است كه مانند اسب پيشاني سفيد داراي نشان است و مردم او را به عنوان دوست و ياور وي مي‌شناسند).
ولي در قرآن كريم جز در مورد خواص اصحاب عيسي ع، استعمال نشده است.

[مراد از ايمان در جمله:" قالَ الْحَوارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ آمَنَّا بِاللَّهِ ..." ايمان بعد از ايمان است] ..... ص : 319

و جمله:" آمَنَّا بِاللَّهِ" به منزله تفسيري است براي جمله:" نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ" و مي‌فهماند كه منظور از اينكه گفتيم" ما انصار خدا هستيم" اين است كه به او ايمان آورديم و اين خود گفتار سابق ما را تاييد مي‌كند كه گفتيم جمله" أَنْصارِي إِلَي اللَّهِ" متضمن معناي سلوك و پيمودن طريقي است كه به سوي خدا منتهي شود، براي اينكه ايمان خود طريق است و وقتي" ايمان" تفسير كننده نصرت باشد، قهرا نصرت هم طريق مي‌شود، و صحيح مي‌شود كه بگوئيم: نصرت خدا، نصرت به سوي خدا است.
در اينجا اين سؤال پيش مي‌آيد كه آيا مفاد آيه حكايت كننده آن مرتبه اولي است كه حواريين به عيسي ع ايمان آوردند يا آنكه قبلا ايمان داشته‌اند و در اينجا در اجابت دعوت عيسي ع براي چندمين بار گفته‌اند" آمنا"؟، چه بسا بعضي‌ها از آيه:" كَما قالَ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ لِلْحَوارِيِّينَ مَنْ أَنْصارِي إِلَي اللَّهِ؟ قالَ الْحَوارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ فَآمَنَتْ طائِفَةٌ ..."
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 320
«1»، استفاده كرده باشند كه پاسخ حواريين يعني جمله:" ايمان آورديم" ايمان بعد از ايمان باشد و به نظر ما هم اين استفاده عيبي ندارد، (براي اينكه روي سخن آن جناب با حواريين است كه معنايش گذشت و بعيد است كه قرآن كريم افراد كافري را كه صرفا با آن جناب ارتباطي داشته‌اند، حواري آن جناب بخواند، پس قطعا ايمان داشته‌اند، چيزي كه هست مي‌خواهد از اين افراد با ايمان كساني را انتخاب كند كه انصار اللَّه هم باشند)، و ما در سابق هم توضيح داديم كه ايمان و اسلام داراي مراتبي مختلفند، بعضي از مراتب بالاتر از بعض ديگر است.
بلكه چه بسا كه آيه زير هم بر اين معنا دلالت بكند:" وَ إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَي الْحَوارِيِّينَ أَنْ آمِنُوا بِي وَ بِرَسُولِي، قالُوا آمَنَّا وَ اشْهَدْ بِأَنَّنا مُسْلِمُونَ" «2»، براي اينكه حواريين را كساني دانسته كه به آنان وحي مي‌شده و فرموده:" به ياد آر كه من به حواريين وحي كردم كه به من و به رسولم ايمان بياوريد، گفتند: ايمان آورديم. و خود شاهد باش به اينكه ما مسلمانيم".
پس معلوم مي‌شود اجابت در اين دعوتشان به وحي خدايي بوده، يعني بعد از سالها داشتن ايمان، خداي تعالي به ايشان وحي فرستاده كه بايد به ايماني ما فوق آنچه داريد ارتقا يابيد. پس معلوم مي‌شود حواريين انبيا بوده‌اند و ايمان پيشنهادي عيسي ع ايماني بعد از ايمان بوده.
جمله:" وَ اشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ، رَبَّنا آمَنَّا بِما أَنْزَلْتَ وَ اتَّبَعْنَا الرَّسُولَ ..." هم بر اين معنا دلالت دارد، براي اينكه منظور از اسلام در اين جمله تسليم شدن بدون قيد و شرط است براي خداي تعالي، بطوري كه هر چه از ايشان خواست انجام دهند و هر كاري از آنان خواست بكنند، چون و چرا نكنند. و چنين اسلامي جز در بين مؤمنين خالص يافت نمي‌شود و چنان نيست كه هر كس به زبان شهادت به توحيد و نبوت بدهد به مقام تسليم هم برسد.
توضيح اينكه در بحث از مراتب ايمان و اسلام گفتيم كه قبل از هر مرتبه از ايمان مرتبه‌اي از مراتب اسلام قرار دارد، شاهد آن سخن، جمله:" آمَنَّا بِاللَّهِ وَ اشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" است كه از ايمان خود به صيغه فعل و از اسلام خود به صيغه صفت تعبير آوردند.
پس اولين مراتب اسلام، تسليم و شهادت بر اصل دين و اجمال آن است، دنبال آن اذعان و باور قلبي به اين شهادت زباني و صوري است، آن هم باور اجمالي به دنبال آن مرتبه
__________________________________________________
(1)چنان كه عيسي پسر مريم بحواريين گفت كه مرا براي خدا ياري كنيد آنها گفتند ما ياران خدائيم طايفه‌اي از بني اسرائيل به او ايمان آوردند." سوره صف، آيه 14".
(2)"سوره مائده، آيه 111".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 321
دوم اسلام است و آن عبارت است از تسليم قلبي به معناي اين ايمان، كه اگر كسي داراي چنين تسليمي بشود، ناراحتي باطني و اعتراض درونيش نسبت به تمامي دستورات خدا و رسول او به كلي از بين مي‌رود و اين همان پيروي عملي و بدون چون و چراي از دين خدا است، به دنبال اين مرتبه از اسلام مرتبه دوم از ايمان است و آن عبارت از خلوص عمل و به رنگ عبوديت در آمدن همه اعمال و افعال است، به دنبال اين مرتبه از ايمان مرتبه سوم از اسلام واقع است و آن عبارت است از اينكه بنده خدا تسليم محبت خدا و اراده او شود، چنين بنده‌اي ديگر دوست نمي‌دارد و اراده نمي‌كند مگر به خاطر خدا و آنچه هم در خارج واقع مي‌شود همان چيزي است كه خدا دوست دارد و اراده‌اش كرده. و در اين ميان از دلبخواه بنده و اراده مستقل او خبري نيست، به دنبال اين مرتبه از اسلام، مرتبه سوم ايمان واقع است و آن عبارت است از تسليم عبودي خدا شدن در همه اعمال.
خواننده عزيز بعد از تذكر اين مطلب اگر در كلام عيسي ع و دعوتي كه از آن جناب نقل شد دقت كند، كه فرمود:" فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ، إِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ ..."، خواهد فهميد كه آن جناب نخست مردم را امر به تقوا كرده و پرهيز از خدا و اطاعت خودش و سپس دستور خود را تعليل كرده به اينكه:" إِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ"، يعني علت اينكه گفتم از خدا بترسيد، اين است كه خدا پروردگار شما امت است و پروردگار رسولي است كه به سوي شما گسيل داشته، پس واجب است كه از او پروا كنيد، به او ايمان آورده، مرا با پيروي خود اطاعت كنيد و سخن كوتاه اينكه بر شما واجب است كه با تقواي خود و اطاعتتان از رسول و ايمان آوردن به دعوت او و پيروي از او خدا را بپرستيد، اين آن نكته‌اي است كه از اين كلام بر مي‌آيد و به همين جهت در تعليل نامبرده، تقوا و اطاعت را خلاصه نموده، و از آن تعبير به پرستش كرد و تنها منظورش از اين تعبير اين بوده كه ارتباط مساله تقوا و اطاعت با خدا را روشن سازد، چون اين ارتباط به روشني ارتباط عبادت با خدا نيست، بعد از روشن ساختن اين ارتباط فرموده: اين عبادت تنها صراط مستقيم است و با اين جمله فهماند راه عبادت، كوتاهترين راهي است كه سالكش را به سوي خداي سبحان مي‌برد و به حق تعالي منتهي مي‌سازد.
آن گاه وقتي از مردم احساس كفر نمود و نشانه‌هاي ياس از ايمان عموم آنان برايش ظاهر گرديد، فرمود:" مَنْ أَنْصارِي إِلَي اللَّهِ- كيست كه مرا در پيمودن راه خدا ياري كند؟" و با در نظر گرفتن روشنگريهاي قبليش معناي اين گفتارش چنين مي‌شود: كيست كه مرا در پيمودن صراط مستقيم و يا در عمل به دستوراتي كه قبلا دادم، يعني عبوديت خدا و يا تقوا و
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 322
اطاعت ياري كند؟ حواريين در پاسخش عين درخواست او را به زبان آورده و گفتند:" نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ- مائيم انصار خدا" و دنبال پاسخ جمله‌اي را گفتند كه به منزله تفسير آن است و آن اين است كه:" آمَنَّا بِاللَّهِ وَ اشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" و منظورشان از اسلام، تسليم خدا و رسول او شدن و اطاعت و پيروي كردن است و لذا وقتي همين حواريين پروردگار خود را از در تذلل و التجاء مخاطب قرار دادند و وعده‌اي را كه به عيسي داده بودند براي خداي تعالي بازگو نمودند، چنين گفتند:" رَبَّنا آمَنَّا بِما أَنْزَلْتَ وَ اتَّبَعْنَا الرَّسُولَ ..." و در اين گفتار خود به جاي اسلام اتباع رسول را آوردند، (كه از آن فهميده مي‌شود اسلام همان پيروي رسول است" مترجم") و دامنه ايمان را هم توسعه داده، گفتند:" به تمامي آنچه نازل كرده‌اي ايمان آورديم."
در نتيجه با اين عبارت فهماند كه به تمامي احكام و دستورات كه عيسي ع آورده و به همه كتاب و حكمت و تورات و انجيلي كه خداي تعالي به وي تعليم داده، ايمان آورده‌اند، و رسول را در آنها پيروي مي‌كنند. و اين بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد اول درجه ايمان نيست بلكه از مصاديق اعلي درجه ايمان است.
و در اين گفتار به صرف عرضه حال خود به پروردگارشان قناعت نكرده و عيسي ع را بر اسلام و پيروي خود شاهد گرفتند، با اينكه مي‌توانستند بگويند:" آمنا باللَّه و انا مسلمون"، به اين مقدار اكتفاء ننموده، گفتند: رَبَّنا آمَنَّا بِما أَنْزَلْتَ وَ اتَّبَعْنَا الرَّسُولَ ..."،
پس كانه گفته‌اند: پروردگارا حال ما چنين حالي است و رسولت هم شاهد بر آن است.
" رَبَّنا آمَنَّا بِما أَنْزَلْتَ وَ اتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاكْتُبْنا مَعَ الشَّاهِدِينَ" اين آيه حكايت گفتار حواريين است و جا داشت بفرمايد:" قالوا ربنا ..."، ولي كلمه" قالوا" را از ظاهر كلام حذف كرد تا متن واقعه را نقل كند و اين خود يكي از اسلوبهاي كلامي قرآن كريم است كه بيانش در سابق گذشت.
حواريين از پروردگار خود خواسته‌اند كه ايشان را جزء شاهدان بنويسد و اين تقاضاي خود را با حرف" فا" بر ايمان و اسلام خود تفريع كردند و هر دو را يعني هم ايمان و هم اسلام را اساس تقاضاي خود قرار دادند، خواستند بطور ضمني اين شهادت را داده باشند كه عيسي ع هم وحي خداي را به ايشان رسانيد و هم خودش به آن عمل كرد، براي اينكه وقتي ايمان آوردنشان صادق است كه رسول رسالت خود را به درستي تبليغ كرده، هم به زبان آن را بيان كرده باشد و هم به عمل، هم معالم دين را به مردم رسانده باشد و هم خودش به آنها عمل كرده باشد، پس اگر شهادت مي‌دهند بر اينكه عيسي ع تبليغ رسالت خود كرده، معنايش اين است كه ما معارف دين را به وسيله تعليم آن جناب آموخته‌ايم و با عمل آن جناب و
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 323
پيروي ما از عمل او به آن معارف عمل هم كرده‌ايم و اگر رسول از آنچه مردم را بدان مي‌خواند تخطي و تعدي كرده باشد، مردم نمي‌توانند شهادت دهند به اينكه بدانچه خدا نازل كرده، ايمان آورده و رساننده آن را پيروي كرده‌اند.
و ظاهرا اين شهادت همان حقيقتي است كه آيه شريفه:" فَلَنَسْئَلَنَّ الَّذِينَ أُرْسِلَ إِلَيْهِمْ وَ لَنَسْئَلَنَّ الْمُرْسَلِينَ" «1»، به آن اشاره كرده كه همان شهادت بر تبليغ است و اما آيه شريفه:" وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَي الرَّسُولِ تَري أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ، يَقُولُونَ رَبَّنا آمَنَّا فَاكْتُبْنا مَعَ الشَّاهِدِينَ" «2»، مربوط به شهادت بر حقانيت رسالت رسول است نه شهادت بر اينكه رسول رسالت خود را تبليغ كرده (و خدا داناتر است).
و چه بسا بشود از اينجاي سخنشان، بعد از استشهاد رسول بر اسلام خود، كه گفتند:
" فَاكْتُبْنا مَعَ الشَّاهِدِينَ" استفاده كرد: درخواستشان اين بوده كه خداي تعالي ايشان را جزء گواهان و شهداي اعمال قرار دهد و ما در باره گواهان اعمال در ذيل آيه:" رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ، وَ أَرِنا مَناسِكَنا" «3» كه حكايت دعاي ابراهيم و اسماعيل ع است بحث مفصلي ايراد نموديم، خواننده عزيز به تفسير آن آيه مراجعه كند.
" وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ" منظور از" مكر كنندگان" بني اسرائيل هستند كه عليه عيسي ع توطئه كردند، توطئه‌اي كه جمله" فَلَمَّا أَحَسَّ عِيسي مِنْهُمُ الْكُفْرَ ..." به آن اشاره دارد و ما در ذيل آيه:" وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «4»، در معناي مكري كه به خدا نسبت داده شده بحث كرديم.
" إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسي إِنِّي مُتَوَفِّيكَ" مصدر" توفي" به معناي گرفتن چيزي بطور تام و كامل است، و به همين جهت در موت
__________________________________________________
(1)بطور قطع از هر مردمي كه برايشان رسول فرستاده شده و از هر رسولي كه به سوي مردمي گسيل شده بازخواست خواهيم كرد." سوره اعراف آيه 6".
(2)و چون وحي نازل شده به رسول را مي‌شنوند، ديدگان ايشان را مي‌بيني كه از شوق شناختن حق اشك مي‌ريزد، مي‌گويند پروردگارا ايمان آورديم، پس ما را در زمره شاهدان بنويس" سوره مائده، آيه 83".
(3)(ابراهيم و اسماعيل) عرض كردند پروردگارا اول ما را تسليم فرمان خودگردان و فرزندان ما را هم به تسليم و رضاي خود بدار." سوره بقره، آيه 128".
(4)آن كساني كه كافر شدند مي‌گويند خداوند با اين مثل گمراه نمي‌كند مگر فاسقان را" سوره بقره، آيه 26".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 324
استعمال مي‌شود، چون خداي تعالي در هنگام مرگ آدمي، جان او را از بدنش مي‌گيرد و قرآن در اين باره تعبيراتي دارد كه از آن جمله فرموده:" تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا" «1» يعني مي‌ميرانند و نيز فرموده:
" وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ، أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ تا آنجا كه پاسخ مي‌دهد: قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ" «2».
و نيز فرموده:" اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها، فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضي عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الْأُخْري" «3»، و دقت در دو آيه اخير اين نكته را نتيجه مي‌دهد كه

[معناي" توفي" و تفاوت مورد استعمال اين كلمه با كلمه" موت"] ..... ص : 324

كلمه" توفي" در قرآن به معناي مرگ نيامده، بلكه اگر در مورد مرگ استعمال شده تنها به عنايت" گرفتن" و" حفظ كردن" بوده.
به عبارتي ديگر كلمه" توفي" را در آن لحظه‌اي كه خداي تعالي جان را مي‌گيرد، استعمال كرده تا بفهماند جان انسانها با مردن باطل و فاني نمي‌شود و اينها كه گمان كرده‌اند مردن، نابود شدن است جاهل به حقيقت امرند، بلكه خداي تعالي جانها را مي‌گيرد و حفظ مي‌كند تا در روز بازگشت خلايق به سوي خودش دو باره به بدنها برگرداند و اما در مواردي كه اين عنايت منظور نيست و تنها سخن از مردن است، قرآن در آن جا لفظ موت را مي‌آورد نه لفظ توفي را، مثلا مي‌فرمايد:" وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ، أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلي أَعْقابِكُمْ" «4»، و يا فرموده: لا يُقْضي عَلَيْهِمْ فَيَمُوتُوا" «5»، و آيات بسياري ديگر از اين قبيل، حتي آياتي كه در باره مردن خود عيسي ع وارد شده كلمه موت را به كار برده، مانند آيه:" وَ السَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا" «6» و آيه:
__________________________________________________
(1)فرستادگان ما او راي مي‌گيرند." سوره انعام، آيه 61".
(2)(پرسيدند آيا بعد از آنكه در قبر پوسيديم و گم شديم دو باره خلقتي جديد به خود مي‌گيريم؟ ...
بگو:شما گم نمي‌شويد بلكه فرشته مرگ كه موكل بر شما است تحويلتان مي‌گيرد." سوره سجده، آيه 11".
(3)خدا جانها راي در هنگام مردنشان مي‌گيرد و نيز جان آن كس راي كه نمرده و به خواب رفته، آن گاه اگر مرگش رسيده باشد ديگر به بدنش بر نمي‌گرداند و نزد خود نگه مي‌دارد و اگر نرسيده باشد رهايش مي‌كند" سوره زمر، آيه 42".
(4)محمد ص تنها رسولي است كه به سوي شما گسيل شده و قبل از او رسولاني بسيار بودند و مردند، آيا اگر او هم بميرد يا كشته شود شما عقب‌گرد مي‌كنيد و به كفر سابقتان بر مي‌گرديد" سوره آل عمران، آيه 144".
(5)اهل جهنم عذابشان تمام نمي‌شود تا بميرند" سوره فاطر، آيه 36".
(6)سوره مريم، آيه 33".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 325
" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً" «1»، پس كلمه" توفي" از اين جهت صراحتي در مردن ندارد.
علاوه بر اينكه قرآن كريم آنجا كه ادعاي يهود مبني بر اينكه عيسي را كشتند را رد مي‌كند نيز مؤيد اين گفتار ما است چون در آنجا مي‌فرمايد:" وَ قَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِيحَ عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللَّهِ، وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَ إِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلَّا اتِّباعَ الظَّنِّ وَ ما قَتَلُوهُ، يَقِيناً، بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ، وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً، وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً" «2»، چون يهود ادعا مي‌كرد كه مسيح عيسي بن مريم ع را كشتند و همچنين نصارا نيز بطوري كه از انجيل‌ها استفاده مي‌شود اينطور معتقدند كه" يهوديان آن جناب را دار زدند و كشتند، ولي چيزي كه هست اينكه: بعد از كشته شدنش خداي تعالي او را از قبرش بيرون آورد و به آسمان برد" و حال آنكه آياتي كه ملاحظه كرديد داستان كشتن و به دار آويختن را به كلي تكذيب مي‌كند.
و آنچه از ظاهر آيه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ ..." بدست مي‌آيد اين است كه:" عيسي ع نزد خدا زنده است و نخواهد مرد تا آنكه همه اهل كتاب به وي ايمان بياورند". و بنا بر اين پس توفي آن جناب در آيه مورد بحث به معناي گرفتن عيسي ع از دست يهود خواهد بود، اما در عين حال آيه شريفه صريح در اين معنا نيست، و تنها ظهوري در آن وجود دارد كه انشاء اللَّه در تتمه اين بحث در آخر سوره نساء از نظر خوانندگان خواهد گذشت.
" وَ رافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا" كلمه" رفع" به معناي بلند كردن و برداشتن است، بر خلاف كلمه" وضع" كه در معناي نهادن به كار مي‌رود. و طهارت، كه" مطهر" اسم فاعل از باب تفعيل آن است، به معناي پاكي است، بر خلاف قذارت كه در معناي ناپاكي استعمال مي‌گردد. و ما قبلا گفتاري
__________________________________________________
(1)و هيچ يك از اهل كتاب نيست مگر آنكه بطور قطع قبل از مردنش به او ايمان مي‌آورد و روز قيامت او گواه بر آنان است" سوره نساء، آيه 159". [.....]
(2)و اينكه گفتند ما مسيح عيسي بن مريم فرستاده خدا را كشتيم، در حالي كه او را نه كشتند و نه به دار آويختند و ليكن بر ايشان مشتبه شد، (كس ديگري را كشتند، خيال كرده‌اند عيسي بوده) و محققا كساني كه در اين باره اختلاف كرده‌اند، هر دو طايفه در شكند و يقين به اين معنا ندارند، و به جز پيروي از گمان، مدركي ندارند و هيچ كس از اهل كتاب نيست مگر آنكه قبل از مردن به عيسي ع ايمان مي‌آورند، و او در روز قيامت عليه آنان گواه خواهد بود." سوره نساء آيات 159- 157".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 326
در معناي طهارت داشتيم.

[منظور از" رفع عيسي به سوي خدا" و" تطهير او از كافران"] ..... ص : 326

و از آنجايي كه در آيه شريفه كلمه" رافعك" مقيد به قيد" الي" شده معلوم مي‌شود كه منظور از اين رفع، رفع معنوي است نه رفع صوري و جسمي، چون خداي تعالي در مكاني بلند قرار نگرفته تا عيسي ع را به طرف خود بالا ببرد، او مكاني از سنخ مكانهاي جسماني كه اجسام و جسمانيات در آن قرار مي‌گيرند ندارد، به همين جهت دوري و نزديكي نسبت به خداي تعالي هم دوري و نزديكي مكاني نيست، پس تعبير مذكور نظير تعبيري است كه در آخر همين آيه آورده و فرموده:" ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ ..."، مخصوصا اگر منظور از توفي قبض روح باشد كه خيلي روشن خواهد بود كه منظور از رفع، رفع معنوي است يعني ترفيع درجه و تقرب به خداي سبحان، نظير تعبيري كه قرآن كريم در باره شهدا يعني كشته شدگان در راه او آورده و فرموده:
" أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ" «1»، كه منظور از كلمه" عند" ظرف مكاني نيست، بلكه تقرب معنوي است و باز نظير تعبيري كه در سوره مريم در شان ادريس ع آورده فرموده:" وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا" «2»، كه منظور از مكان در آن جمله مكانت و منزلت است، نه مكان مادي.
و چه بسا گفته باشند كه مراد از" رفع عيسي ع به سوي خدا بالا بردن روح و جسم عيساي زنده به آسمان است" چون از ظاهر قرآن شريف بر مي‌آيد كه خداي تعالي عيسي ع را در حالي كه زنده بود به آسمان مادي و جسماني بالا برده و مقام قرب خداي سبحان و محل نزول بركات و مسكن ملائكه مكرم هم همين آسمان مادي است و شايد در آينده انشاء اللَّه موفق شويم بحثي پيرامون معناي آسمان ايراد كنيم.
در آيه شريفه اول" توفي" آن گاه" رفع" و سپس" تطهير از كافران" ذكر شده و تطهير از كافران را فرع و تابع رفع قرار داده و اين مي‌رساند كه منظور از تطهير هم تطهير معنوي است نه ظاهري، چون گفتيم منظور از" رفع" رفع معنوي است، پس تطهير عيسي دوريش از كفار و مصونيتش از معاشرت با ايشان و افتادنش در جامعه آلوده به قذارت كفر و جحود است.
" وَ جاعِلُ الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ فَوْقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ"

[مراد از تفوق پيروان عيسي (ع) بر كافران تا روز قيامت] ..... ص : 326

اين قسمت از آيه وعده‌اي است از خداي تعالي به عيسي ع كه به زودي پيروانش بر مخالفين كافر به نبوتش، تفوق پيدا مي‌كنند و اين تفوقشان تا روز قيامت دوام
__________________________________________________
(1)بلكه (شهيدان راه خدا) زنده به حيات ابدي شدند و در نزد خدا متنعم خواهند بود." سوره آل عمران، آيه 169".
(2)ما او را به مكاني بلند بالا برديم." سوره مريم، آيه 57".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 327
مي‌يابد و اگر اين طايفه متفوق را به وصف" آنهايي كه تو را پيروي مي‌كنند" و طايفه ديگر را به وصف" آنهايي كه كافر شدند" توصيف نموده با اينكه مي‌توانست نام طايفه را ببرد مثلا بفرمايد: بني اسرائيل يا يهودياني كه به شريعت موسي ع گرويده بودند و يا عنواني ديگر، براي آن بود كه بفهماند اگر طايفه اول تفوق پيدا مي‌كنند براي اين است كه پيرو حقند و اگر طايفه دوم زير دست قرار مي‌گيرند به خاطر اين است كه منكر حق بودند، پس اين نكته هم روشن مي‌شود كه مراد از" اتباع" در آيه شريفه پيروي حق است، اتباعي است كه مرضي خداي سبحان است، پس عبارت" كساني كه تو را پيروي مي‌كنند" تنها صادق بر افرادي از نصارا است كه تا قبل از ظهور اسلام و نسخ شدن دين عيسي ع بر نصرانيت استوار بوده‌اند و نيز بر افرادي از مسلمانان است كه بعد از ظهور اسلام در پيروي از اسلام استقامت كردند و مي‌كنند، چون پيروي از اسلام هم پيروي از حق و در نتيجه پيروي از مسيح ع است. و بنا بر اين مراد از" تفوق" هم تفوق در قدرت مادي و سلطنت و سيطره نيست، بلكه تفوق در حجت و منطق است، پس حاصل معناي جمله چنين است: پيروان تو چه از نصارا و چه از مسلمانان به زودي حجتشان بر حجت كافران يهودي تو تفوق پيدا مي‌كند و اين تفوق تا روز قيامت ادامه دارد، اين آن معنايي است كه بعضي از مفسرين براي آيه كرده‌اند.
ولي آنچه به نظر من مي‌رسد اين است كه آيه شريفه نه لفظش با اين تفسير مي‌سازد و نه معنايش، براي اينكه ظاهر عبارت:" إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ، وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ جاعِلُ الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ ..." اين است كه مي‌خواهد از آينده خبر دهد و بفرمايد: به زودي و بعد از اين سخن توفي و رفع و تطهير و جعل تحقق مي‌يابد، علاوه بر اينكه جمله:" وَ جاعِلُ الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ ..." وعده خوشحال كننده و بشارت است و چنين وعده‌اي حتما بايد در آينده تحقق يابد و ما مي‌دانيم كه هيچ حجتي براي پيروان عيسي ع حجت نيست مگر آنكه براي خود آن جناب هم حجت است و اين حجت همان است كه خداي تعالي در ضمن آيات بشارت يعني بشارت به مريم ذكر كرده و حجت‌هايي است كه هم در زمان حضور عيسي ع تفوق داشته و هم بعد از به آسمان رفتنش، بلكه در زمان حضورش قاطع‌تر بوده و در قطع عذر كفار و ريشه‌كن ساختن ريشه خصومتشان نافذتر و در رفع شبهه آنان روشن‌تر بوده است، با اين حال چه معنا دارد كه بفرمايد در آينده حجت پيروان تو بر حجت مخالفان تفوق مي‌يابد؟ از اين گذشته چه معنا دارد كه اين تفوق و غلبه را با جمله:" إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ" مقيد سازد با اينكه حجت در غالب بودنش قيد نمي‌پذيرد، و روز نمي‌شناسد، از اين هم كه بگذريم تفوق يك حجت بر
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 328
حجت ديگر، منحصر به آخرين روز دنيا نيست بلكه در عالم قيامت هم به حال خود باقي است، هم چنان كه از آياتي كه از احتجاج‌هاي روز قيامت خبر مي‌دهد اين معنا به چشم مي‌خورد.
خواهي گفت: شايد منظور اين مفسر از تفوق حجت، تفوق از نظر منطق نباشد بلكه از نظر مقبوليت باشد و بخواهد بگويد مردم حجت پيروان عيسي را بهتر مي‌شنوند و بيشتر پيروي مي‌كنند. و در نتيجه ملت مسيحيت جمعيت بيشتري يافته، ركنش وثيق‌تر و نيرويش بيشتر مي‌گردد. چون بسيار مطالب حق و منطقي هست كه خريدار ندارد.
در پاسخ مي‌گوئيم: بازگشت اين احتمال يا به تفوق پيروان واقعي مسيح از حيث قدرت و شوكت مادي است، كه مي‌بينيم واقع خلاف آن است، و احتمال اينكه آيه شريفه مي‌خواهد خبر دهد از اينكه در آينده جهان و يا به عبارتي در آخر الزمان چنين شوكتي نصيب پيروان آن جناب مي‌شود، احتمالي است كه با لفظ آيه تطبيق نمي‌كند و يا به تفوق پيروان آن جناب از نظر عدد است و خواسته باشد بفرمايد:" پيروان مسيح ع به زودي بر كافران تفوق مي‌يابند" و خلاصه عدد اهل حق بعد از عيسي ع بيشتر از اهل باطل مي‌شود، كه اين نيز خلاف واقع است، چون مي‌بينيم روز به روز اهل باطل (از زمان عيسي ع تا به امروز كه حدود بيست قرن مي‌شود) رو به زيادتر شدن است، علاوه بر اينكه عبارت آيه با آن مساعد نيست، زيرا فوقيت در آيه و مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه مقام آيه مقام خبر دادن از نزول عذاب الهي بر يهود است، تنها با فوقيت به معناي تسلط و قهر مناسبت دارد، حال با تسلط از حيث حجت و منطق و يا از حيث سلطنت و قوت، و اما از حيث كثرت عدد هيچ تناسبي با مقام آيه ندارد و اين بر كسي پوشيده نيست.
و اما آنچه كه شايسته گفتن است اين است كه آنچه در لفظ آيه، معرف واقع شده، براي دو طايفه مورد بحث جمله:" الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ" است كه معرف طايفه اول است و جمله:
" الَّذِينَ كَفَرُوا" است كه معرف طايفه دوم است. و در هر دو جمله معرف به صيغه فعل ماضي آمده كه بر تحقق و حدوث دلالت دارد نه بر اتصاف كه كلمه" متبعين و كافرين" آن را افاده مي‌كند.
خواهيد گفت: اگر بخواهيم رعايت تحقق و حدوث را بكنيم بايد فوقيت" الذين اتبعوا" بر" الذين كفروا" را منحصر در زمان گذشته بدانيم، كه يك عده آن جناب را پيروي كردند و يك عده هم كافر شدند. و اين به دو جهت درست نيست يكي اينكه در گذشته پيروان ما فوق كافران قرار نگرفتند، و دوم اينكه آيه صريحا فرموده:" الي يوم القيمة"، پس معلوم مي‌شود همه پيروان عيسي و همه كافران در طول زندگي بشر در زمين مورد نظر آيه بوده‌اند، پس ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 329
ديگر نمي‌توانيم در خصوص اين آيه فعل ماضي را براي تحقق و حدوث بدانيم، هر چند كه همه جا براي تحقق و حدوث باشد.
در پاسخ مي‌گوئيم: همين كه افراد امتي در عصري از اعصار عملي را انجام دهند و بقيه افراد هم به عمل آنان راضي باشند و اين فعل بعض و رضايت بعض ديگر در اعصار بعدي هم جاري شود، كافي است كه اين فعل را به همه امت چه گذشته‌اش و چه آينده‌اش نسبت بدهيم، هم چنان كه مي‌بينيم قرآن كريم يهود را بطور كلي مورد توبيخ قرار مي‌دهد به اينكه شما انبيا را كشتيد و آزار كرديد و شما از امتثال اوامر خداي سبحان استكبار داريد و دستورات رسولان خدا را گردن نمي‌نهيد و شما آيات كتاب خدا را تحريف مي‌كنيد با اينكه يهوديان عصر نزول قرآن هيچ يك از اين كارها را نكرده بودند ولي همين كه به كرده گذشتگان خود راضي بوده‌اند، كافي است كه قرآن كريم نسبت اعمال نامبرده را به ايشان هم بدهد.
پس اگر بگوئيم: مراد قرآن از" الذين كفروا" عموم يهود است، به خاطر كفري كه نياكان آنها مرتكب شدند. و مرادش از" الذين اتبعوا" مطلق نصارا است، باز به خاطر اتباعي كه نياكانشان از عيسي ع داشتند، درست گفته‌ايم، البته ايمان نياكاني از ايشان كه ايمانشان مرضي خدا و اتباع از حق بود، نه ايمان آنهايي كه قائل به تثليث شدند و نه ايمان نصاراي معاصر با رسول خدا ص، چون بعد از ظهور اسلام وظيفه ايماني نصارا پيروي از رسول اسلام و ايمان به دعوت او بود و آنهايي كه از پذيرفتن دعوت آن جناب سرباز زدند، در حقيقت ايمانشان به مسيح ع هم ايماني دروغي و غير مرضي بود.
پس مراد از آيه شريفه مورد بحث اين شد كه خداي تعالي نصارا را (يعني آنهايي را كه نياكانشان به عيسي ع ايمان داشتند) بر يهود (يعني آنهايي كه نياكانشان به عيسي ع كافر شدند و عليه آن جناب توطئه كردند) تفوق و برتري خواهد داد. و غرض در اين مقام، بيان اين معنا است كه سخط الهي و عذاب او بر قوم يهود نازل خواهد شد و عذاب و مكر الهي بر آنان شدت خواهد گرفت و اين معنا با گفتار سابق ما منافات ندارد كه گفتيم مراد از اتباع، اتباع بر حق است، به دليل آن استظهاري كه در اول كلام كرديم و بر كسي پوشيده نيست.
مؤيد اين معنا تغيير اسلوب كلام در آيه بعدي است كه مي‌فرمايد:" وَ أَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ..."، براي اينكه اگر منظور از جمله:" الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ" اهل حق و نجات از نصارا و مسلمين بود، و تنها مي‌خواست به اهل نجات از نصارا و مسلمين اشاره كند، بهتر اين بود كه بفرمايد:" و اما الذين اتبعوك فيوفيهم اجورهم" و سياق را تغيير نمي‌داد، پس از اينكه سياق
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 330
را تغيير داد، مي‌فهميم كه منظور از جمله" اتبعوك" اعم از پيروان حقيقي و صوري است، (توضيح اينكه آيات شريفه سخن از چهار گروه دارد: 1- پيروان حقيقي عيسي تا قبل از اسلام 2- پيروان اسمي او كه به مناسبت گروه قبل، به آنها هم پيرو مي‌گوئيم 3- كفار يعني يهود كه هيچگاه به آن جناب ايمان نياوردند 4- مسلمانان واقعي كه به عيسي بن مريمي ايمان دارند كه به آمدن خاتم انبياء ص بشارت داده است" مترجم")، اكنون مي‌گوئيم: اگر منظور از جمله:" الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" عين گروه دوم بود، بايد به همان عنوان قبلي يعني" اتبعوك" ذكر شوند و جايي براي تغيير عنوان نبود، و از اينكه عنوان را تغيير داد مي‌فهميم منظور گروه چهارم است. و در نتيجه تفوق بر يهود براي نصاراي اسمي كنوني هم ثابت است.
در اين ميان وجهي ديگر نيز هست و آن اين است كه بگوئيم: مراد از جمله:" الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ"، (همه در مجموع) نصارا و مسلمين است و آيه شريفه مي‌خواهد خبر دهد از اينكه يهود تا روز قيامت ذليل و توسري خور هر كسي است كه معتقد باشد به اينكه پيروي از عيسي ع واجب است، عين همان بياني كه قبلا ذكر شده، و اگر كاملا دقت شود اين وجه از بهترين وجوه در توجيه آيه شريفه است.
" ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأَحْكُمُ بَيْنَكُمْ فِيما كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ" خداي تعالي در اين خطاب عيسي ع و پيروانش و كافران به دعوتش را، مجموعا مخاطب قرار داده، مال كار همه در روز قيامت را، بيان نموده و با اين بيان، داستان عيسي ع از حين بشارت به مادرش تا عاقبت كارش و سرگذشتش را خاتمه مي‌دهد.
" فَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَأُعَذِّبُهُمْ عَذاباً شَدِيداً فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ ..."
ظاهرا اين آيه به شهادت اينكه حرف" فاء" در اولش آمده متفرع است بر جمله:
" فَأَحْكُمُ بَيْنَكُمْ ..."، البته تفرع تفصيل بر اجمال. و خلاصه مي‌خواهد همان جمله كوتاه را بشكافد.
پس اين آيه بياني است براي حكم عذابي كه خداي تعالي در باره يهود در روز قيامت مي‌راند، البته يهودياني كه كافر شدند. و نيز بياني است براي حكم پاداشي كه در باره مؤمنين در آن روز مي‌راند، و آن اين است كه اجرشان را بدون كم و كاست مي‌دهد.
ليكن از آنجايي كه در آيه شريفه عذاب دنيا هم آمده، معلوم مي‌شود آيه متفرع بر خصوص:" فَأَحْكُمُ بَيْنَكُمْ ..." نيست، بلكه متفرع بر مجموع" وَ جاعِلُ الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ فَوْقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأَحْكُمُ بَيْنَكُمْ ..." است. در نتيجه دلالت مي‌كند بر اينكه
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 331
نتيجه آن جعل و اين رجوع اين است كه كافران هم در دنيا به دست مؤمنين كه خدا تفوقشان داده عذاب مي‌شوند و هم در آخرت با آتش كيفر مي‌بينند، و در اين عذاب‌ها از انواع ياوران هيچ نوعش را ندارند.
و اين خود يكي از شواهد است بر اينكه مراد از تفوق دادن در آيه قبلي، مسلط كردن از راه سيطره و سلطنت است، نه از راه حجت و منطق، و از جمله:" وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ" بر مي‌آيد كه در قيامت از شفاعت كه خود مانع حلول عذاب به ايشان است، بهره‌مند نمي‌شوند و اين جمله همانطور كه گفتيم قضاي حتمي خداي تعالي در باره يهود را مي‌رساند.
" وَ أَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ ..."

[وعده نيكو به پيروان حقيقي (قولي و عملي) عيسي (ع)] ..... ص : 331

اين آيه وعده خوشي است به جزاء خير، براي كساني كه از آن جناب پيروي كردند، اما از آنجايي كه صرف صدق تحقق عرفي كلمه" شيعه، تابع و امثال آن" بر امتي كه تشيع و اتباع واقعي از بعضي افراد آن امت تحقق يافته، باعث آن نمي‌شود كه همه افراد آن امت حتي كساني كه تشيع و دنبال روي پيغمبر را نداشته‌اند، مستحق ثواب جزيل بگردند، بلكه تنها كساني اين استحقاق را دارند كه واقعا تابع و شيعه باشند، نه همه كساني كه اسم شيعه و تابع بر آنان صادق است، لذا در آيه شريفه، عنوان" الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ" كه خلاصه‌اش عنوان شيعه يا تابع يا كلماتي از اين قبيل است، را برداشته، به جايش عنوان" الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" را گذاشت تا معنا درست و بي‌اشكال شود، چون سعادت و عاقبت خير، دائر مدار شناسنامه و اسم‌گذاري نيست بلكه دائر مدار حقيقت است، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا وَ النَّصاري وَ الصَّابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" «1».
پس از ميان پيروان (اسمي و شناسنامه‌اي) عيسي ع تنها آنهايي كه به خدا ايمان دارند و اعمال صالح مي‌كنند، خدا اجرشان را بطور كامل مي‌دهد و اما بقيه را، از اين نمد كلاهي نيست. و در آيه مورد بحث اين حقيقت را بطور اشاره بيان كرده و فرموده:" وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ"، خدا هيچ ستمگري را دوست نمي‌دارد، حال هر اسمي و عنواني كه مي‌خواهد داشته باشد.
__________________________________________________
(1) كساني كه نام يهودي، نصراني و صابئي بر خود نهاده‌اند، بدانند كه" واقع" دائر مدار نامگذاري نيست، هر كس به خدا و روز جزا ايمان داشته باشد و در مقام عمل هم اعمال صالح بجا آورد اجرشان نزد پروردگارشان است و خوفي بر آنان نيست، اندوهي هم نخواهند داشت." سوره بقره، آيه 62".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 332
امر خاتمه دادن آيه (با اينكه آيه رحمت و جنت است) با عبارت:" وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ" كه نوعي تهديد است از اينجا روشن مي‌شود كه معهود در آيات رحمت و نعمت، اين است كه به اسمايي نظير رحمت و مغفرت و يا مدح آن اشخاصي كه آيه در شانشان نازل شده ختم گردد، مثلا مي‌بينيم آيه:" وَ كُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْني"، با جمله:" وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ" «1» ختم شده و آيه:" إِنْ تُقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضاعِفْهُ لَكُمْ" با دو جمله:" وَ يَغْفِرْ لَكُمْ" و" وَ اللَّهُ شَكُورٌ حَلِيمٌ" «2» ختم شده و آيه:" وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ وَ يَعْمَلْ صالِحاً يُكَفِّرْ عَنْهُ سَيِّئاتِهِ وَ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها أَبَداً" با جمله:" ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ" «3»، ختم گرديد و آيه:" فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَيُدْخِلُهُمْ رَبُّهُمْ فِي رَحْمَتِهِ" با جمله:" ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْمُبِينُ" «4» ختم شده. و از اين قبيل آيات ديگر.
و گفتيم سرش اين است كه آنهايي كه عنوان پيروي و تشيع عيسي ع را به خود گرفته‌اند دو طايفه‌اند: يكي آنهايي كه به نامگذاري اكتفاء ننموده واقعا آن جناب را پيروي كرده و مي‌كنند كه صدر آيه مورد بحث بيانگر حال آنان بود، طايفه ديگر كساني هستند كه به همان نامگذاري اكتفاء كردند، خود را منسوب به عيسي و معنون به عنوان" پيرو عيسي" نمودند، اما نه به خدا و روز جزا ايمان داشتند و نه اعمال صالح به جا آوردند كه جمله مورد بحث بيانگر حال ايشان است.
" ذلِكَ نَتْلُوهُ عَلَيْكَ مِنَ الْآياتِ وَ الذِّكْرِ الْحَكِيمِ" اين آيه شريفه خاتمه داستان عيسي ع را اعلام مي‌كند و منظور از" ذكر حكيم" قرآن است كه ذكر خدا است و از حيث آيات و بياناتش محكم است، يعني به هيچ وجه باطل در آن رخنه نمي‌كند و شوخي با جدش آميخته نمي‌گردد.
" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ، ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" اين آيه شريفه هدف اصلي از ذكر داستان عيسي ع را بطور خلاصه بيان مي‌كند و در حقيقت اجمالي است بعد از تفصيل، و اين كار (يعني خلاصه‌گيري از گفتار، مخصوصا آنجا كه پاي احتجاج در بين باشد) از مزاياي كلام شمرده مي‌شود و آيات اين داستان هم به همين منظور يعني به منظور احتجاج نازل شده و مي‌خواهد وضع نصاراي نجران را كه در
__________________________________________________
(1)"سوره حديد، آيه 10".
(2)سوره تغابن، آيه 17".
(3)"سوره تغابن، آيه 9".
(4)سوره جاثيه، آيه 30".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 333
آن ايام به مدينه آمده بودند، روشن سازد. و به همين جهت جاي آن بود كه بعد از ذكر سرگذشت عيسي ع خلاصه‌اي از آن را به عنوان نتيجه‌گيري ذكر نموده و بفهماند كه كيفيت ولادت عيسي بيش از اين دلالت ندارد كه وي بشري است نظير آدم ابو البشر و خلقتش غير معمولي است پس جايز نيست در باره وي سخني زائد بر آنچه در باره آدم گفته مي‌شود، بيان گردد.
در باره آدم مي‌گوئيم: او انساني است كه خداي تعالي او را بدون پدر و مادر آفريده است، و در باره عيسي ع هم مي‌گوئيم: انساني است كه خداي تعالي او را بدون پدر آفريده. پس معناي آيه اين است كه: مثل عيسي نزد خدا و صفت و واقعيتي كه او نزد خدا دارد و يا به عبارتي آنچه خود خداي تعالي (آفريدگار وي به دست خود) از خلقت او اطلاع دارد، اين است كه كيفيت خلقت او شبيه به خلقت آدم است و كيفيت خلقت آدم اين بوده كه اجزايي از خاك جمع كرد و سپس به آن فرمان داد كه" باش" و آن خاك به صورت و سيرت يك بشر تمام عيار، تكون يافت، بدون اينكه از پدري متولد شده باشد.
پس از اين بيان به حسب حقيقت، دو حجت و دليل باز مي‌شود كه تك تك آن دو براي نفي الوهيت عيسي ع كافي است.

[دو حجت و دليل بر نفي الوهيت عيسي (ع)، در تمثيل او به آدم عليه السلام] ..... ص : 333

حجت اول اينكه: عيسي مخلوق خدا است و خداي تعالي از كيفيت خلقت او آگهي دارد و جنابش هرگز در آگهي‌هايش به خطا نمي‌رود و او خبر داده كه عيسي ع مخلوق من است، هر چند كه پدر نداشته باشد و كسي كه به دست ديگري خلق شده باشد" عبد" است نه" رب".
حجت دوم اينكه: در خلقت او چيزي زائد بر خلقت آدم نيست كه باعث شود شما او را معبود بخوانيد و اگر سنخ و كيفيت خلقت او مقتضي الوهيتش باشد، بايد اين اقتضا در آدم ع نيز باشد با اينكه مسيحيان آدم را معبود نمي‌دانند، پس بايد در عيسي ع نيز ندانند، چون مماثلت اين را اقتضا مي‌كند.
از آيه شريفه اين معنا برمي‌آيد كه خلقت عيسي ع مانند خلقت آدم طبيعي و مادي است، هر چند كه بر خلاف سنت جاريه الهي در نسلها بوده، كه هر نسلي در تكون و پيدايش خود نيازمند به پدر است و نيز از ظاهر عبارت برمي‌آيد كه جمله:" فيكون" حكايت حال گذشته است، پس ظاهر صيغه" فيكون" كه براي آينده است منظور نيست، چون جريان گذشته را شرح مي‌دهد. و اين منافات ندارد با جمله:" ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ" كه بر فوريت و عدم
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 334
تدريج دلالت مي‌كند، براي اينكه نسبت‌ها مختلف است، همين موجودات عالم روي هم چه تدريجي الوجودها و چه غير آنها مخلوق خداي سبحان است و به امر او كه همان كلمه" كن" باشد موجود شده، هم چنان كه قرآن فرموده:" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «1»، چيزي كه هست بسياري از آنها وقتي با اسباب تدريجيش مقايسه شود تدريجي الوجود است، اما اگر با قياس به خداي تعالي ملاحظه شود در آن لحاظ نه تدريج هست و نه مهلت، هم چنان كه باز قرآن كريم در جاي ديگر فرموده:" وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ" «2»، و ما انشاء اللَّه در محلي مناسب اين مطلب را توضيح خواهيم داد.
علاوه بر اين، آن نكته عمده‌اي كه جمله:" ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ" در مقام بيان آن است اين است كه خداي تعالي در خلقت هيچ موجودي احتياجي به اسباب ندارد، تا وضع موجودي كه مي‌خواهد خلق كند بر حسب اختلاف اسباب برايش مختلف شود، مثلا خلقت موجودي برايش ممكن و خلقت موجودي ديگر برايش محال باشد، يكي برايش آسان و ديگري دشوار باشد، يكي برايش نزديك و ديگري دور باشد، پس هر چه او اراده كند و بفرمايد:" كن" موجود مي‌شود، بدون اينكه احتياج به اسباب داشته باشد، اسبابي كه در حالت عادي در پديد آمدن يك موجود دخالت دارد.
" الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلا تَكُنْ مِنَ الْمُمْتَرِينَ" اين آيه مضمون آيه قبلي را با اينكه با كلمه" ان" و امثال آن تاكيد كرده بود مجددا تاكيد مي‌كند، نظير تاكيدي كه در اصل داستان و تفصيل آن نموده و فرمود:" ذلِكَ نَتْلُوهُ عَلَيْكَ مِنَ الْآياتِ وَ الذِّكْرِ الْحَكِيمِ ..."، و در عين تاكيد خاطر خطير رسول گرامي خود را مسرت بخشيده، جنابش را دلگرم مي‌كند، به اينكه آن جناب بر حق است و همين باعث مي‌شود كه در احتجاج‌هايش عليه كفار قاطعانه‌تر و شجاعانه‌تر اقدام كند.

[جمله" الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ" از بديع ترين بيانات قرآني است] ..... ص : 334

و جمله:" الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ" از بديع‌ترين بيانات قرآني است، چون كلمه" حق" را مقيد به كلمه" من" كرده كه بر ابتدا دلالت مي‌كند و هيچ حرف ديگري اين معنا را نمي‌رسانيد، مثلا اگر مي‌فرمود:" الحق مع ربك، حق با رب تو است"، نه تنها آن معنا را نمي‌رسانيد، بلكه بويي از شرك در آن احساس مي‌شد، يعني ممكن بود كسي خيال كند كه
__________________________________________________
(1)فرمان نافذ خدا (در عالم) چون اراده خلقت چيزي را كند به محض اينكه گويد موجود باش بلافاصله موجود خواهد شد." سوره يس، آيه 82".
(2)امر ما جز يكي نيست آن هم مانند چشم بر هم زدن." سوره قمر، آيه 50".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 335
خداي تعالي و حق، دو موجود باهمند و نيز بويي از عجز از آن احساس مي‌شد، چون ممكن بود كسي خيال كند كه خداي تعالي به خودي خود ناتوان است و حق او را ياري مي‌كند.
نكته‌اي كه از كلمه" من" فهميده مي‌شود اين است كه در عالم آنچه حق است و هر قضيه و حكمي كه داراي واقعيت مي‌باشد، هر چه بوده و هر قدر هم كه بديهي باشد، همچون قضيه:" عدد چهار زوج است" و" عدد يك نصف عدد دو است" و ... بديهي و ضروري مي‌باشد، بالآخره انسان آن را از خارج گرفته، يعني از واقعيت هستي اخذ كرده است و واقعيت خارج، همه‌اش وجود و وجود همه‌اش از ناحيه خداي تعالي است، هم چنان كه خير همه‌اش از او است، و به همين جهت است كه از صفات خداي تعالي است كه:" لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ" «1»، پس غير او هر عملي بكند، وقتي بازخواست نمي‌شود كه عملش حق باشد. و اما فعل خداي تعالي چون از مقوله وجود است، قهرا صورت علميه‌اش جز حق نمي‌تواند چيز ديگري باشد. ساده‌تر بگويم: فعل خدا دو جور نيست تنها يك جور است آن هم حق.

بحث روايتي [(در ذيل آيات كريمه گذشته)] ..... ص : 335

[رواياتي در باره برترين زنان عالم: (فاطمه (س) مريم، خديجه و آسيه)] ..... ص : 335

در تفسير قمي در ذيل آيه:" يا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اصْطَفاكِ عَلي نِساءِ الْعالَمِينَ" آمده كه امام فرمود: خداي تعالي در اين آيه دو بار اصطفاي مريم را ذكر كرده، معناي اولي اين است كه خدا او را اختيار كرده و از ساير زنان عالم انتخاب فرموده و معناي اصطفاي دوم و مراد از آن اين است كه مريم بدون شوهر حامله شد و خدا او را به اين امتياز از ساير زنان عالم ممتاز نمود. «2»
و در تفسير مجمع البيان است كه امام ابو جعفر ع فرمود معناي آيه اين است كه خداي تعالي تو را براي ذريه انبيا اصطفا و اختيار كرد، و از زنا تطهير نمود و تو را براي ولادت عيسي ع بدون اينكه شوهري داشته باشي اصطفا نمود. «3»
مؤلف قدس سره: معناي اينكه فرمود: تو را براي ذريه انبيا اصطفا كرد، اين است كه خداي تعالي تو را انتخاب كرد تا ذريه صالحي باشي، سزاوار آنكه به انبيا منتسب شوي و
__________________________________________________
(1)خداي تعالي در آنچه مي‌كند بازخواست نمي‌شود، اين خلق اويند كه بازخواست مي‌شوند.
" اقتباس از آيه 23 سوره انبياء".
(2)تفسير قمي ج 1 ص 102.
(3)تفسير مجمع البيان ج 2 ص 440.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 336
معناي اينكه فرمود:" تو را از زنا پاك كرد" اين است كه" عصمت از زنا" را به تو داد، البته مريم ع از هر گناه ديگري نيز عصمت داشت ولي چون عصمت از زنا در مورد آن جناب عمده بود، امام خصوص آن را ذكر فرمود، براي اينكه آن جناب عيسي ع را بدون شوهر زائيد، پس زمينه گفتار امام بيان بعضي از لوازم اصطفا و تطهير آن جناب است، نه اينكه اصطفا به معاني نامبرده باشد، پس نبايد كسي توهم كند كه بين اين دو روايت تعارض وجود دارد، در سابق هم گذشت كه آيه شريفه بر اين معنا دلالت داشت.
و در تفسير الدر المنثور است كه احمد و ترمذي (وي حديث را صحيح دانسته) و ابن منذر و ابن حبان و حاكم، همگي از انس و او از رسول خدا ص روايت كرده است كه فرمود: اگر بخواهي برجستگان از زنان عالم را انتخاب كني، تو را اين چهار زن بس است: 1- مريم دختر عمران 2- خديجه دختر خويلد 3- فاطمه دختر محمد ص 4- آسيه همسر فرعون. «1»
سيوطي مي‌گويد: اين روايت را ابن ابي شيبه هم (البته بدون ذكر سند) از حسن نقل كرده. «2»
و در همان كتاب است كه حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا ص فرمود: برترين زنان در دنيا و آخرت خديجه و فاطمه و مريم و آسيه همسر فرعون است. «3»
و نيز در آن كتاب است كه ابن مردويه از حسن روايت آورده كه گفت: رسول خدا ص فرمود: خداي تعالي چهار زن را از زنان دو عالم اصطفا كرد: 1- آسيه دختر مزاحم 2- مريم دختر عمران 3- خديجه دختر خويلد 4- فاطمه دختر محمد ص. «4»
و در همان كتاب است كه ابن ابي شيبه و ابن جرير، از فاطمه رضي اللَّه عنها روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا ص فرمود: تويي سيده زنان اهل بهشت، نه مريم بتول. «5»
و نيز در آن كتاب از ابن عساكر از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا ص فرمود: سيده زنان اهل بهشت مريم دختر عمران و سپس فاطمه و سپس خديجه و آن گاه آسيه همسر فرعون است. «6»
باز در همان كتاب آمده كه ابن عساكر از طريق مقاتل از ضحاك از ابن عباس از رسول
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4 و 5 و 6)الدر المنثور ج 2 ص 23. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 337
خدا ص روايت كرده كه فرمود: چهار زن، سادات زنان دوران خود هستند: 1- مريم دختر عمران 2- آسيه دختر مزاحم 3- خديجه دختر خويلد 4- فاطمه دختر محمد ص كه دوران فاطمه با فضيلت‌تر از دوران آن سه تن مي‌باشد «1» (و معلوم است وقتي مردم دوران فاطمه ع برتر باشند از مردم دورانهاي آن سه تن، قهرا فاطمه از تمامي زنان حتي از آن سه تن برتر خواهد" مترجم").
و نيز در آن كتاب است كه ابن ابي شيبه، از عبد الرحمن بن ابي ليلي روايت كرده كه گفت: رسول خدا ص فرمود: فاطمه سيده زنان عالم است، البته بعد از مريم دختر عمران و آسيه همسر فرعون و خديجه دختر خويلد. «2»
و در خصال به سند خود از عكرمه از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا ص چهار خط روي زمين كشيد و سپس فرمود: بهترين زنان بهشت مريم دختر عمران و خديجه دختر خويلد و فاطمه دختر محمد ص و آسيه دختر مزاحم و همسر فرعون است. «3»
و نيز در همان كتاب به سند خود از ابي الحسن اول ع روايت كرده كه فرمود:
رسول خدا ص فرمود: خداي عز و جل از ميان زنان چهار زن را انتخاب كرده: 1- مريم 2- آسيه 3- خديجه 4- فاطمه" تا آخر حديث". «4»
مؤلف قدس سره: روايات در اين مضمون و قريب به اين مضمون از طرق شيعه و سني بسيار است و سيده زنان بودن هر چهار نفر منافات ندارد كه در بين خودشان يكي از ديگران برتر باشد، هم چنان كه از خبر ششم كه از تفسير الدر المنثور نقل كرديم استفاده مي‌شد كه:" فاطمه ع در دوراني مي‌زيسته كه مردمش تكامل يافته‌تر و متمدن‌تر از ساير دوران‌ها بودند و قهرا خود آن جناب هم از آن سه تن ديگر افضل مي‌شود" و همچنين از اخباري ديگر و نظير اين بحث در تفسير آيه:" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفي آدَمَ وَ نُوحاً ..." «5» گذشت.
چيزي كه جا دارد در اينجا بدان توجه شود اين است كه در آيه مورد بحث سخني از سيادت نرفته و آنچه اين احاديث بر آن تكيه دارند مساله سيادت است نه اصطفا، و بين سيادت و اصطفا از نظر معنا فرق هست، ليكن از آنجايي كه سيادت از مراتب كمال اصطفا است، لذا
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 2 ص 23.
(3)خصال ص 205 ح 22.
(4)خصال ص 225 ح 58.
(5)"سوره آل عمران، آيه 33".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 338
اثبات آن براي اين چهار تن اثبات عالي‌ترين مراتب اصطفا است.
و در تفسير عياشي در ذيل آيه:" إِذْ يُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ" از امام باقر ع روايت آورده كه فرمود: يعني بعد از آنكه مريم با مرگ پدرش يتيم شد، قرعه انداختند كه چه كسي سرپرستيش را عهده‌دار شود؟. «1»
و در تفسير قمي در ذيل آيه:" وَ إِذْ قالَتِ الْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اصْطَفاكِ عَلي نِساءِ الْعالَمِينَ" آمده كه خداي تعالي مريم را دو بار اصطفا كرد (و بدين جهت هم بود كه در آيه دو بار اصطفاي او را ذكر نمود)، اول اينكه او را اصطفا كرد يعني او را از ميان ساير زنان انتخاب نمود و دوم اينكه بدون داشتن شوهر به او فرزند داد و او را با اين امتياز بر همه زنان عالم ممتاز نمود- تا آنجا كه قمي مي‌گويد- و خداي سبحان به رسول گراميش مي‌فرمايد: اين مطلب از اخبار غيب است كه ما آن را به تو وحي كرديم و اي محمد تو آن روز با آنان نبودي كه داشتند قرعه مي‌انداختند تا معلوم كنند كدام يك از آنان سرپرستي مريم را عهده‌دار شود و تو آن روز نبودي كه ببيني چه بگومگوها مي‌كردند و نيز مي‌فرمايد: وقتي مريم متولد شد، آل عمران در مورد او بگو مگو كردند، هر كسي ميگفت سرپرستيش با من، تا آنكه به معبد رفتند و قرعه انداختند و از ميان همه چوبه‌هاي قرعه، چوبه زكريا درآمد" تا آخر حديث". «2»
مؤلف قدس سره: در سابق بياني داشتيم كه مؤيد اين خبر و خبر قبل از آن است.
اين را هم بايد دانست كه روايات در زمينه" بشارت مريم" و" ولادت عيسي" ع و" دعوتش" و" معجزاتش" بسيار زياد است ولي آنچه ما در خلال آيات راجع به داستانهاي آن جناب نقل كرديم از نظر بحث تفسيري كافي است و به همين جهت متعرض نقل همه احاديث نشديم، تنها آن چند عددي كه اهميت داشت نقل نموديم.
و در تفسير قمي در ذيل آيه:" وَ أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ ..." از امام باقر ع روايت آورده كه فرمود: عيسي ع همواره به بني اسرائيل مي‌گفت: من فرستاده خدا به سوي شمايم و من برايتان از گل چيزي به شكل مرغ مي‌سازم و سپس در آن مي‌دمم، به اذن خدا مرغ مي‌شود و من أكمه و برصي را شفا مي‌دهم (و أكمه به معناي كور است)، بني اسرائيل گفتند: به نظر ما اين كارهايي كه مي‌كني جز سحر نمي‌باشد اگر مي‌خواهي تو را در دعويت تصديق كنيم معجزه‌اي بياور تا براي ما يقين به نبوتت حاصل شود، فرمود: به من بگوئيد اگر
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 173 ح 47.
(2)تفسير قمي ج 1 ص 102.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 339
شما را خبر دهم بدانچه مي‌خوريد و به آنچه در خانه‌هاي خود ذخيره مي‌كنيد، (يعني اگر بگويم قبل از اينكه از خانه بيرون شويد، چه خورده‌ايد، و در شب چه چيزهايي ذخيره كرده‌ايد)، آن گاه به صدق دعوي من يقين مي‌كنيد؟ گفتند: آري، آن گاه به يك يك آنان مي‌فرمود: تو فلان و فلان چيز را خورده‌اي و فلان و فلان را نوشيده‌اي و فلان و فلان چيز را برداشتي، بعضي‌ها قبول مي‌كردند و ايمان مي‌آوردند و بعضي ديگر هم چنان كفر مي‌ورزيدند، در حالي كه در اين معجزات عيسي ع آيتي بود، اگر بنا داشتند ايمان بياورند. «1»
در سابق اشاره كرديم كه چرا در آيه شريفه كه عيسي ع معجزات خود را مي‌شمرد، سياق كلام را تغيير داد، با در نظر داشتن بيان آنجا، متوجه خواهي شد كه تغيير سياق، اين روايت را تاييد مي‌كند، (روايت توضيح مي‌دهد كه اگر انكار بني اسرائيل نبود، سياق آيه تغيير نمي‌كرد و هم چنان سياق آيات قبل را كه عيسي ع غايب فرض شده بود حفظ مي‌كرد و مي‌فرمود: خداي تعالي مي‌خواهد به تو (مريم) فرزندي دهد كه چنين و چنان است و رسولي به سوي بني اسرائيل است و معجزه‌اي از ناحيه خدا مي‌آورد، از گل چيزي به شكل مرغ مي‌سازد و سپس در آن مي‌دمد، مرغ مي‌شود و كور و برصي را شفا مي‌دهد و مرده را زنده مي‌كند ... پس اگر سياق تغيير كرده، خواسته است از سخن با مريم يك باره منتقل شود به گفتگويي كه بعد از چندين سال عيسي در پاسخ يهوديان گفته كه اگر من چنين و چنان كنم ايمان مي‌آوريد؟ گفتند: بله ..." مترجم").

[روايتي در باره آنچه در شريعت عيسي (ع) آمده بود] ..... ص : 339

و در تفسير عياشي در ذيل آيه:" وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ ..."،
از امام صادق ع نقل كرده كه فرمود: بين داود و عيسي ع چهار صد سال فاصله بود. و شريعت عيسي ع اين بود كه به توحيد و اخلاص و به همه آنچه از ناحيه خداي تعالي به نوح و ابراهيم و موسي ع وحي شده بود مبعوث بود و كتاب آسماني انجيل بر او نازل شد و از او ميثاقي گرفتند كه از همه انبياء گرفته بودند و در كتابش شريعتي كه همان اقامه نماز بداعي دين‌داري و امر به معروف و نهي از منكر و تحريم حرام و تحليل حلال برايش تشريع كردند و نيز در آن كتاب مواعظي و مثل‌هايي و حدودي نازل شد، ولي قصاص در آن نبود و احكام حدود هم نبود و مساله تقسيمات ارث هم نبود و نيز تخفيفي نسبت به آنچه در تورات بر موسي نازل شده بود، نازل گرديد و خداي تعالي همين قسمت اخير را از قول عيسي ع حكايت كرده كه فرموده:" وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ" و نيز عيسي
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 102.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 340
ع و گروندگان به او را مامور كرد به اينكه به شريعت تورات و انجيل هر دو ايمان بياورند. «1»
مؤلف قدس سره: اين روايت را صاحب قصص الانبياء «2» بطور مفصل از امام صادق ع نقل كرده و در نقل او آمده كه بين داود و عيسي ع چهار صد و هشت سال فاصله بوده، ولي اين دو نقل با تاريخ اهل كتاب مطابقت ندارد.
و در كتاب عيون از حضرت رضا ع روايت آورده كه شخصي از آن جناب پرسيد: چرا ياران عيسي ع را حواري ناميدند، فرمود: اما از نظر مردم (يعني علماي اهل سنت) بدين جهت بوده كه ياران آن جناب شغل لباسشويي داشتند، جامه‌هاي مردم را از آلودگي پاك مي‌كردند و اين لفظ يعني لفظ حواري از كلمه حوار در" خبز الحوار" يعني نان سفيد گرفته شده. و اما از نظر ما اهل بيت وجه نامگذاري اين بوده كه ياران مسيح ع هم نفس خود را خالص كرده بودند و هم ديگران را با پند و اندرز از آلودگي گناهان پاك مي‌كردند. «3»
و در كتاب توحيد از آن جناب روايت آورده كه فرمود: حواريين عيسي ع دوازده نفر بودند كه از همه آنان برتر و داناتر لوقا بود.»
و در كتاب اكمال از امام صادق ع روايت آورده كه در ضمن حديثي فرمود:
عيسي بن مريم ع كه مبعوث به نبوت گرديد، خداي تعالي نور و علم و حكمت و همه علوم انبياي قبل از آن جناب را به وي وديعه داد، علاوه بر اينكه انجيل را هم بر او نازل كرد و او را به سوي بيت المقدس و به سوي بني اسرائيل مبعوث كرد تا ايشان را به سوي كتاب و حكمت خدا و به سوي ايمان به خدا و رسولش دعوت كند، ولي بيشترشان نپذيرفته، به طغيان و كفر خود ادامه دادند و به خاطر همين كه ايمان نياوردند از پروردگار خود خواست تا آنان را هلاك سازد، خداي تعالي عده‌اي از شيطان‌هاي آنان را (گمراه كنندگان ايشان را) مسخ كرد تا آيتي باشد براي فريب خوردگان و گمراه شدگان، ولي اين معجزه هم جز بيشتر شدن طغيان و كفر ايشان اثر نداد، عيسي ع به ناچار به بيت المقدس آمده، مدت سي و سه سال در آنجا ماند و به دعوت مردم آنجا پرداخت و با وعده‌هايي كه خداي تعالي داده بود تشويق نمود، تا آنكه يهود
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 175 ح 52.
(2)بحار الانوار ج 14 ص 351 ح 43 از قصص الانبياء.
(3)عيون الاخبار ج 2 ص 79 ح 10 طبع لاجوردي.
(4)توحيد ص 421.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 341
به جستجوي آن جناب پرداخت و در آخر ادعا كرد كه او را شكنجه داده و زنده زنده در زمين دفن كرده و بعضي از آنان ادعا كردند كه او را كشته و به دار آويختند، ولي خداي تعالي هرگز آن كفار را بر آن جناب مسلط نمي‌كرد، بلكه مطلب را براي آنان مشتبه ساخت، آنها نمي‌توانستند عيسي ع را شكنجه كنند و بكشند و يا به دار بياويزند، چون اگر چنين قدرتي مي‌داشتند كلام خدا تكذيب مي‌شد كه فرموده: خداي تعالي او را بعد از توفي بالا برد. «1»
مؤلف قدس سره: اينكه امام صادق ع فرمود: عده‌اي از شيطان‌هاي آنان را مسخ كرد، منظور شرار و گمراه كنندگان ايشان است.
و اينكه فرمود: سي و سه سال در آن جا ماند، شايد منظور امام مدت عمر آن جناب بوده كه مشهور هم همين است، چون آن جناب از روزي كه در گهواره بوده تا سن كهولت با مردم تكلم مي‌كرده و از كودكيش پيغمبر بوده، چون آيه شريفه قرآن كه حكايت گفتار او است صريح در اين معنا است، و آن اين آيه است:" فَأَشارَتْ إِلَيْهِ قالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا، قالَ إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا". «2»
و اينكه فرمود:" كلام خدا تكذيب مي‌شد كه فرموده: خداي تعالي او را بعد از توفي بالا برد"، نقل معناي كلام خدا است و گرنه عبارت كلام خدا چنين است:" بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ ..."
كه در اين آيه مساله بالا بردن عيسي ع را تذكر مي‌دهد و در آيه ديگر مساله توفي را به اين عبارت خاطرنشان مي‌سازد:" إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ ..."، و امام ع از ترتيب لفظي در اين عبارت كه اول مساله توفي در آن آمده، بعد مساله رفع،- ترتيب خارجي را استفاده نموده، فرموده: خارجا هم اول او را توفي كرده، بعد به آسمان برده.

[روايتي در مورد كيفيت بالا بردن عيسي (ع) به آسمان] ..... ص : 341

و در تفسير قمي از امام باقر ع روايت كرده كه فرمود: عيسي ع در هنگام عصر آن شبي كه خداي تعالي او را به آسمان بالا برد، ياران خود را كه دوازده نفر بودند، نزد خود خواند و ايشان را داخل خانه‌اي كرد و سپس از چشمه‌اي كه در كنج آن خانه بود در آمد، در حالي كه آب از سر و رويش مي‌ريخت، فرمود: خداي تعالي به من وحي كرد كه همين ساعت مرا به سوي خود بالا مي‌برد، و مرا از يهود پاك مي‌كند، كداميك از شما
__________________________________________________
(1)كمال الدين ص 224 ح 20.
(2)مريم (پاسخ ملامت‌گران را) باشاره حواله به طفل كرد آنها گفتند ما چگونه با طفل گهواره سخن گوئيم- آن طفل (به امر خدا به زبان آمد و) گفت همانا من بنده خاص خدايم كه مرا كتاب آسماني و شرف نبوت عطا فرمود." سوره مريم، آيه 29".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 342
داوطلب مي‌شويد به شكل من در آيد و خداي تعالي شكل مرا به او بدهد و به جاي من كشته و به دار آويخته گردد و در عوض در بهشت با من باشد؟ جواني از ميان آنان گفت: يا روح اللَّه من حاضرم، فرمود: بله تو هماني، آن گاه رو كرد به بقيه و فرمود: بدانيد كه بعد از رفتن من يكي از شما تا قبل از رسيدن صبح دوازده بار بر من كافر مي‌شود (و اظهار بيزاري از من مي‌كند)، مردي از ميان جمع گفت: يا نبي اللَّه آن منم؟ عيسي ع گفت: مثل اينكه از نفس خودت چنين چيزي را احساس كرده‌اي، باشد تو همان شخص باش، آن گاه رو كرد به بقيه و فرمود: بعد از من ديري نمي‌پايد كه به سه فرقه متفرق مي‌شويد، دو فرقه به خداي تعالي افتراء مي‌بندند و در آتش خواهند بود و يك فرقه اهل نجات است، و آن فرقه‌اي است كه از شمعون صادقانه پيروي مي‌كند و به خدا دروغ نمي‌بندد كه آن فرقه در بهشت خواهد بود، اين را كه گفت در جلو چشم همه اصحابش از زاويه خانه به طرف آسمان بالا رفت و ناپديد شد.
از سوي ديگر يهود كه مدتها در جستجوي مسيح بود، در همان شب آن خانه را پيدا كرده، آن جواني را كه داوطلب شده بود به شكل عيسي ع درآيد، گرفتند و كشتند و به دار آويختند و سپس آن كس ديگر را كه عيسي ع خبر داده بود تا صبح دوازده نوبت كافر مي‌شوي را گرفته و او همان كفرها را دوازده بار مرتكب شد. «1»
مؤلف قدس سره: قريب به اين معنا را از ابن عباس و قتاده و غير آن دو نيز نقل شده و آن گاه گفته‌اند بعضي از علما گفته‌اند: آن جواني كه حاضر شد به شكل عيسي ع درآيد، همان كسي بود كه گزارش داده بود به اينكه عيسي ع كجا است تا او را بگيرند و بكشند، بعضي ديگر حرفهاي ديگري زده‌اند، ولي قرآن كريم از همه اين حرفها ساكت است و ما انشاء اللَّه بحث مفصل اين جريان را در تفسير آيه:" وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ ..." «2»، ايراد خواهيم كرد.
و در كتاب عيون از حضرت رضا ع روايت كرده كه فرمود: امر هيچ يك از انبياء و حجت‌هاي الهي بر مردم مشتبه نشد مگر امر عيسي ع و بس، براي اينكه عيسي ع را زنده به آسمان بردند و بين آسمان و زمين قبض روحش كردند و بدن بي‌روح و روح بي‌بدنش را به آسمان بردند و دوباره روحش را به بدنش برگرداندند، اين مضمون كلام
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1 ص 103. [.....]
(2)(به دروغ گفتند ما مسيح عيسي بن مريم رسول خدا را كشتيم) در صورتي كه او را نه كشتند و نه به دار كشيدند بلكه به آنها امر مشتبه شد." سوره نساء، آيه 157".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 343
خداي تعالي است كه يك جا مي‌فرمايد:" إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسي إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ" و جاي ديگر از خود عيسي ع حكايت مي‌كند كه در روز قيامت مي‌گويد: «1»" وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ، فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ" «2».
و در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت است كه فرمود: عيسي بن مريم وقتي به آسمان برده شد جامه‌اي پشمي بر تن داشت كه نخ آن را مريم رشته و خود مريم آن را بافته و خودش دوخته بود، وقتي به آسمان رسيد، ندايش دادند: زينت دنيائيت را بيفكن. «3»
مؤلف قدس سره: توضيح معناي روايت قبلي و اين روايت در آخر سوره نساء ان شاء اللَّه مي‌آيد.
و در تفسير الدر المنثور است كه عبد بن حميد و ابن جرير در ذيل آيه:" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ ..." از قتاده نقل كرده‌اند كه گفت: دو نفر از بزرگان اهل نجران و اسقف‌هاي ايشان يكي به نام سيد و ديگري به نام عاقب، با رسول خدا ص ملاقات نموده، از آن جناب از وضع عيسي ع پرسيده، عرضه داشتند: هر انساني پدر و مادري دارد، چگونه ممكن است كه عيسي ع پدر نداشته باشد؟ در پاسخشان خداي تعالي اين آيه را نازل كرد:" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ ..." «4».
مؤلف قدس سره: قريب به اين معنا از سدي و عكرمة و غير آن دو نيز نقل شده «5»، قمي هم در تفسير خود نزول آيه نامبرده را در پاسخ بزرگان نجران مي‌داند. «6»

بحث روايتي ديگر در معناي محدث ..... ص : 343

[فرق ميان نبي، رسول و محدث] ..... ص : 343

در بصائر از زراره روايت كرده كه گفت: از امام صادق ع فرق ميان" رسول"،" نبي" و" محدث" را پرسيدم، فرمود: رسول كسي است كه فرشته را مي‌بيند كه از
__________________________________________________
(1)عيون الاخبار ج 1 ص 215.
(2)مادامي كه در ميان آنها بودم گواه و شاهد اعمالشان بودم و چون مرا قبض روح كردي خود ناظر و نگهبان اعمال آنها بودي و تو بر همه خلق گواهي:" سوره مائده، آيه 117".
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 175 ح 53.
(4 و 5)الدر المنثور ج 2 ص 37.
(6)تفسير قمي ج 1 ص 104.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 344
ناحيه پروردگارش رسالت مي‌آورد و مي‌گويد: پروردگارت چنين و چنان دستورت داده، و رسول در عين حال نبي هم هست.
و اما" نبي" فرشته‌اي را كه بر او نازل مي‌شود نمي‌بيند بلكه فرشته، پيام الهي را به قلبش مي‌اندازد و نبي در حال گرفتن پيام حالتي چون بيهوشي به خود مي‌گيرد و مطلب را در خوابش مي‌بيند، عرضه داشتم: پس از كجا مي‌فهمد كه اين را كه مي‌بيند از ناحيه خدا و حق است؟ فرمود: خداي تعالي برايش مشخص مي‌كند، بطوري كه يقين مي‌كند كه آنچه مي‌بيند حق است، ولي فرشته را به عيان نمي‌بيند.
و اما" محدث" كسي است كه صدايي را مي‌شنود ولي شاهدي را يعني صاحب صدا را نمي‌بيند. «1»
مؤلف قدس سره: اين روايت را صاحب كافي نيز از امام صادق ع نقل كرده و اينكه فرمود:" شاهدي را نمي‌بيند"، معنايش اين است كه صاحب صدا را حاضر نمي‌بيند كه در حقيقت كلمه" شاهدا" مفعول فعل" نمي‌بيند" است، ممكن هم هست مفعول نباشد بلكه حال باشد از فاعل" نمي‌بيند" و معنايش اين باشد كه محدث در حالي كه خود شاهد است كسي را نمي‌بيند. «2»
و باز در همان كتاب از بريد از امام باقر و امام صادق ع روايت كرده كه در ضمن حديثي در پاسخ بريد كه پرسيد:" رسول"،" نبي" و" محدث" چه معنا دارد؟ فرمود:
" رسول" آن كسي است كه فرشته برايش ظاهر شده، با او سخن مي‌گويد، ولي" نبي" در خواب مي‌بيند، و چه بسا نبوت و رسالت در يك فرد جمع مي‌شود. و اما محدث آن كسي است كه صوت را مي‌شنود ولي صورت فرشته را نمي‌بيند، مي‌گويد: عرضه داشتم: خدا اصلاحت كند، از كجا مي‌فهمد آنچه در خواب ديده، حق و آن شخص فرشته است؟ فرمود: خداي تعالي او را موفق به تشخيص آن مي‌كند تا او را بشناسد و اين را هم بدان كه خداي تعالي كتب آسماني را با كتاب آسماني شما (قرآن) ختم كرده و نبوت را با فرستادن پيامبرتان ختم فرموده" تا آخر حديث". «3»
و نيز در آن كتاب از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت: نزد امام صادق سخن از
__________________________________________________
(1)بصائر الدرجات ص 371 ح 12.
(2)اصول كافي ج 1 ص 135.
(3)اصول كافي ج 1 ص 177 ح 4.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 345
" محدث" را پيش كشيدم، مي‌گويد: فرمود: محدث صوت فرشته را مي‌شنود ولي صورت او را نمي‌بيند، عرضه داشتم: خدا اصلاحت كند از كجا مي‌فهمد كه كلامي كه شنيده، كلام فرشته است؟ فرمود: خداي تعالي سكينت و آرامشي به او مي‌دهد كه با آن، فرشته را از غير فرشته تشخيص مي‌دهد. «1»

[علي عليه السلام محدث بود] ..... ص : 345

و نيز در آن كتاب است كه ابي بصير از امام صادق ع نقل كرده كه فرمود:
علي ع محدث بود، سلمان هم محدث بود، مي‌گويد: عرضه داشتم: نشانه محدث چيست؟ فرمود: اين است كه فرشته بر او نازل مي‌شود و مطلب را به دل او مي‌اندازد كه مثلا چنين و چنان شده و يا چنين و چنان بايد كرد. «2»
و نيز در كافي از حمران بن أعين روايت كرده كه گفت: امام ابي جعفر باقر ع به من خبر داد: كه علي ع محدث بود، اين گذشت تا آنكه اصحاب و (پيروان مكتب تشيع) مرا ديدند و سفارش كردند كه هيچ چيزي از امام نپرس، تا اين سؤال ما را با جنابش در ميان بگذاري و جوابش را بگيري و آن سؤال اين است كه چه كسي با علي ع حديث و گفتگو مي‌كرد، چيزي نگذشت كه اتفاق افتاد آن جناب را ملاقات كردم، عرضه داشتم: به خاطر داريد كه به من فرموديد علي محدث بود؟ فرمود: آري، عرضه داشتم: چه كسي با او حديث مي‌كرد؟ فرمود: فرشته، پرسيدم: يعني مي‌فرمايي معتقد باشم به اينكه علي نبي و يا رسول است؟ فرمود: نه، بلكه در باره علي ع همان را بگو و معتقد باش كه در باره آن رفيق در باري سليمان ع مي‌گويي (كه به يك چشم بر هم زدن تخت بلقيس را از شهر سبا تا به حضور سليمان آورد) و همان را معتقد باش كه در باره رفيق و همسفر موسي ع معتقدي (كه اعمالي انجام داد كه موسي از تاويل آنها عاجز ماند) و همان را بگو كه در باره ذي القرنين مي‌گويي (كه كارهايي مي‌كرد كه از بشر عادي ساخته نيست) مگر نشنيده‌اي كه شخصي از علي ع پرسيد: آيا ذو القرنين پيغمبر بود؟ در پاسخ فرمود: نه، ولي بنده‌اي بود كه خدا را دوست مي‌داشت و خداي تعالي هم او را دوست مي‌داشت؟ براي خدا خيرخواهي مي‌كرد، خدا هم خير او را مي‌خواست، علي ع هم چنين بنده‌اي بود. «3»
__________________________________________________
(1)اصول كافي ج 1 ص 271 ح 4.
(2)اين حديث با اين سند در بحار ص 67 ج 26 ح 4 از امالي شيخ و سرائر نقل شده است.
(3)مضمون حديث تا جمله مگر نشنيده‌اي كه شخصي از علي پرسيد در كافي آدرس مزبور موجود است، ليكن عين حديث بطور كامل در متن الميزان در بصائر ص 366 ج 4 نقل شده و صاحب برهان و نور الثقلين و بحار نيز آن را از بصائر نقل كرده‌اند. اصول كافي ص 271 ج 5.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 346
مؤلف قدس سره: روايات در معناي محدث از ائمه اهل بيت ع بسيار زياد است، صاحب كتاب بصائر الدرجات و صاحب كافي و صاحب كنز و صاحب اختصاص و مؤلفيني ديگر آن روايات را در كتب خود آورده‌اند، در روايات اهل سنت نيز يافت مي‌شود.
در اين روايات فرق ميان نبي و رسول و محدث را بيان نمود، ما نيز در سابق آنجا كه فرق ميان نبي و رسول را بيان مي‌كرديم گفتيم: وحي به معناي سخن گفتن خداي سبحان با بنده‌اي از بندگان خويش است و اين سخن گفتن (چه با حضور و رو در رو قرار گرفتن فرشته باشد و چه بدون حضور فرشته و به صرف افتادن در دل و رسيدن به گوش باشد)، باعث علم يقين رسول و نبي مي‌شود، علم به نفس ذاته، بدون اينكه در تشخيص اينكه اين سخن از خدا است يا از شيطان احتياجي به حجت داشته باشد، پس داستان وحي و القائات الهيه نظير علوم بديهي و مانند:" يك، نصف دو است"، مي‌باشد كه در علم پيدا كردن به آن احتياج به رديف كردن مقدمات منطقي و امثال آن نيست.
و اما خواب ديدن اولياي خدا به طوري كه روايات تفسيرش كرده، به معنايي است غير خواب ديدن معمولي ما افراد معمولي، چون ما نيز در عالم خواب شبانه و يا روزانه خود چيزهايي مي‌بينيم ولي هيچگونه حجيت ندارد، بلكه خواب اولياي خدا چيزي شبيه بيهوشي است كه حواس ولي خدا سكونتي پيدا مي‌كند و در آن هنگام آنچه را كه مي‌بينند نظير چيزهايي است كه ما در بيداري مشاهده مي‌كنيم و بعد از مشاهده آنچه مشاهده كردند خداي عز و جل يقين بر دل آنان افاضه نموده، دركشان را تسديد و استوار مي‌كند، در نتيجه يقين مي‌كنند كه واسطه و صدا از ناحيه خداي سبحان است و شيطان در دلشان تصرف نكرده.
و اما عنوان محدث از تحديث گرفته شده، و تحديث عبارت است از اينكه صداي فرشته را بشنود ولي خود او را نبيند، و اين شنيدن هم شنيدن با گوش ظاهر نيست بلكه با گوش باطن و قلب است و نيز از قبيل خطور كردن خاطره‌اي در دل نيست تا عرفا شنيدن صوت شمرده شود، الا به عنايتي مجازي، آن هم مجاز دور از فهم.
و به همين جهت مي‌بينيد كه روايات در معرفي تحديث دو جمله آورده‌اند: يكي شنيدن صوت و ديگري افتادن در قلب و با اينكه هيچيك از اين دو عنوان از نظر لغت" تكليم" و" تحديث" و گفت و شنود، نيست مع ذلك آن را تحديث و تكليم خوانده‌اند، پس محدث با فتحه" دال" صوت فرشته را در تحديثش مي‌شنود و با گوش خود فرا مي‌گيرد، نظير آنچه، از صداهاي كلام معمولي و ساير صوتها عالم ماده را مي‌شنويم و يا به ديگران مي‌شنوايانيم با اين تفاوت كه آنچه را محدث مي‌شنود غير محدث نمي‌شنود و به همين جهت است كه گفتيم اين شنيدن امري قلبي است.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 347

[تشخيص القاءات رحماني از شيطاني مستند به تاييد الهي است و خارج از معيارهاي معمولي تشخيص است] ..... ص : 347

و اما تشخيص و علم محدث به اينكه آنچه مي‌شنود گفتار فرشته است نه القائات شيطاني، امري است كه خارج از معيارهاي معمولي تشخيص است، بلكه با تاييدي از ناحيه خداي سبحان و تسديد او است، هم چنان كه مضمون روايت محمد بن مسلم كه گذشت آن را تاييد مي‌كند، چون در آن روايت آمده بود:" خداي تعالي سكينت و آرامشي به او مي‌دهد كه با آن فرشته را از غير فرشته تشخيص مي‌دهد" و توضيحش اين است كه القاي شيطاني دو جور تصور مي‌شود: يكي اينكه اين القا مطلبي باطل و به همان صورت باطلش باشد، كه معلوم است انسان مؤمن به خوبي آن را تشخيص مي‌دهد كه سخن ملائكه مكرمين نمي‌تواند باشد، ملائكه‌اي كه خداي تعالي در معرفتشان فرموده:" لا يَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ" «1»، و يا باطل در صورت حق است و معلوم است كه باطل لوازمي كه دارد نيز باطل است، در اينجا نور الهي كه همواره ملازم بنده مؤمن خدا است، حال آن باطل را براي مؤمن روشن مي‌سازد كه آيه شريفه:
" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ" «2»، بيانگر اين نور است، ولي در عين حال نزعه شيطان و وسوسه او بي‌اضطراب هم نيست و قلب را دچار تزلزل مي‌سازد، هم چنان كه ياد خدا و سخن او از وقار و سكينت و اطمينان خاطر خالي نيست، هم چنان كه قرآن كريم در باره اضطراب آوردن وسوسه شيطان مي‌فرمايد:" ذلِكُمُ الشَّيْطانُ يُخَوِّفُ أَوْلِياءَهُ" «3» و در باره ياد خدا و ذكر او مي‌فرمايد:" أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ" «4» و نيز در باره اولي فرموده:
إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ" «5».
پس سكينت و طمانينه در هنگام ملهم شدن انسان به يك الهام، حال چه اينكه به صورت سخني باشد كه گويا كسي به گوش انسان مي‌خواند و يا قلبي باشد كه به دل خطور كند، خود دليل بر اين است كه آن سخن و اين خطور القائات رحماني است نه شيطاني، هم چنان كه اضطراب و قلق در هنگام ملهم شدن آدمي به آن قسم الهام، دليل است بر اينكه القاء
__________________________________________________
(1)خدا را در آنچه دستورشان بدهد نافرماني نمي‌كنند.
(2)آيا كسي كه مرده بود، ما او را زنده كرديم و برايش نوري قرار داديم كه با آن نور در بين مردم آمد و شد مي‌كند مثل ديگران است؟" سوره انعام، آيه 122". [.....]
(3)(با شمايم) اين شيطان است كه اولياي خود را مي‌ترساند." سوره آل عمران، آيه 175".
(4)آگاه باش كه ياد خدا دلها را اطمينان مي‌دهد." سوره رعد، آيه 28".
(5)كساني كه در صدد حفظ خود هستند، وقتي شيطانها اطراف دلش را احاطه مي‌كنند، به ياد خدا مي‌افتند و ناگهان بصيرت خود را در مي‌يابند." سوره اعراف، آيه 201".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 348
مذكور از القائات شيطاني است، مساله عجله كردن در امور و جزع و بي‌تابي نمودن در احتمال خطر و خفت در عقل در موقع شادي و يا اندوه و امثال اين عوارض، نيز نشان همين القائات شيطاني است.

[توضيح اينكه:" محدث صوت فرشته را مي‌شنود ولي فرشته را نمي‌بيند"] ..... ص : 348

و اما اينكه در روايات آمده بود كه محدث صوت را مي‌شنود ولي فرشته را نمي‌بيند، بايد حمل كرد بر اين جهت، نه اينكه جمع بين دو معنا يعني هم ديدن و هم صوت را شنيدن محال است و خلاصه اينكه ملاك در محدث بودن يك انسان اين است كه صداي هاتف غيبي را بشنود و لازم نيست كه حتما صاحب صدا را هم ببيند و اگر اتفاق افتاد كه در حين شنيدن صوت، فرشته را هم ديد از اين باب نيست كه چون محدث بوده فرشته را ديده، نه، لازمه محدث بودن ديدن فرشته نيست، اين را بدان جهت گفتيم كه آيات قرآني صريح است در اينكه مريم روح را به صورت بشري تمام عيار مشاهده كرد و در حين گفتگو او را مي‌ديد، مثلا فرموده:
" فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا، فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا، قالَتْ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا، قالَ إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِيًّا"
«1»، (بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد آيه شريفه صريح در اين است كه مريم شخصي را به شكل بشر ديده و با او سخن گفته است) و يا در باره همسر ابراهيم ع در داستان بشارت به فرزند دار شدنش فرموده:" وَ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْري، قالُوا: سَلاماً قالَ سَلامٌ ... وَ امْرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِكَتْ، فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ، قالَتْ يا وَيْلَتي أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ، وَ هذا بَعْلِي شَيْخاً، إِنَّ هذا لَشَيْ‌ءٌ عَجِيبٌ، قالُوا أَ تَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ رَحْمَتُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ، إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ" «2».
البته در اينجا وجه ديگري نيز هست و آن اين است كه مراد امام در روايت از كلمه" معاينه- مشاهده" كه آن را در مورد محدث نفي كرده، مشاهده حقيقت فرشته باشد نه ممثل شده او، و بخواهد بفرمايد شخص محدث حقيقت فرشته را نمي‌بيند، (و اما ممثل شده او را مي‌بيند، و آيات شريفه قرآن هم بيش از ديدن مثال فرشته را در باره مريم و همسر ابراهيم اثبات
__________________________________________________
(1)ما روح خود (جبرائيل) را بسوي او فرستاديم كه همانند بشر كامل بر او نمايان شد مريم گفت من از شر تو بر خداي رحمان پناه ميبرم اگر خدا ترس و پرهيزكاري از اينجا دور شو جبرائيل گفت: من فرستاده پروردگارت هستم تا پسري پاك بر تو ببخشم" سوره مريم، آيه 19".
(2)و همسرش ايستاده بود خنديد و ما او را بشارت داديم به اسحاق، و از نسل اسحاق يعقوب، او گفت: واي بر من: آيا من فرزند مي‌آورم؟ با اينكه زني عجوزه‌ام و اينكه شوهرم در حال پيري است، اين سخن بسيار عجيب است، گفتند: آيا از امر خدا تعجب مي‌كني، رحمت خدا و بركات او بر شما اهل بيت است كه او حميد و مجيد است." سوره هود، آيه 72".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 349
نمي‌كند.
باز وجه سومي هست كه آن را بعضي‌ها احتمال داده‌اند و آن اين است كه مراد از معاينه‌اي كه در روايت نفي شده، معاينه وحي تشريعي باشد، خواسته است بفرمايد: محدث فرشته‌اي را كه احكام شرعيه را نازل مي‌كند نمي‌بيند، براي اينكه خداي تعالي خواسته است مقام تشريع كنندگان از انبيا و رسولان محفوظ باشد و به دست هر كسي حكم شرعي نازل نكند، ليكن اين احتمال بعيد است كه منظور از عبارت:" ولي فرشته‌اي را نمي‌بيند"، اين باشد كه شريعت بر او نازل نمي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 350

[سوره آل‌عمران (3): آيات 61 تا 63] ..... ص : 350

اشاره

فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَي الْكاذِبِينَ (61) إِنَّ هذا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلاَّ اللَّهُ وَ إِنَّ اللَّهَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (62) فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِالْمُفْسِدِينَ (63)

ترجمه آيات ..... ص : 350

پس هر كس با تو در باره بندگي و رسالت عيسي ع مجادله كرد بعد از علمي كه از مطلب يافتي، به ايشان بگو بيائيد ما فرزندان خود، و شما فرزندان خود را، ما زنان خود و شما زنان خود را، ما نفس خود، و شما نفس خود را بخوانيم و سپس مباهله كنيم و دوري از رحمت خدا را براي دروغگويان كه يا مائيم، يا شما، درخواست كنيم (61).
اين داستان كه از مريم آورديم تنها داستانهاي صحيح و حق در مورد مريم و عيسي ع است و هيچ معبودي به جز اللَّه نيست و تنها عزيز و حكيم اللَّه است (62).
حال اگر با دعوت به مباهله باز هم اعراض كردند بدانيد كه خدا داناي به مفسدين است (63)

بيان آيات ..... ص : 350

اشاره

" فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ" حرف" فا" كه بر سر اين آيه در آمده مي‌رساند مضمون آيه كه دعوت به مباهله است، نتيجه‌گيري و تفريع بر تعليم الهي است كه در دو آيه قبل خاطر نشان نموده، فرمود:" ذلِكَ نَتْلُوهُ عَلَيْكَ ..."
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 351
، اين داستان عيسي ع بر تو تعليم كرديم از آيات ما و ذكر حكيم است. و در آيه بعدش مطلب را با جمله:" حق از ناحيه پروردگار تو است، پس از مرددين مباش" تاكيد، و ختم كرد. و در آيه مورد بحث آن تعليم الهي را با بياني واضح‌تر بيان مي‌كند. و چه بياني روشن‌تر از مباهله و ضمير كاف خطاب" تو" در اين آيه به عيسي ع و يا به حق نامبرده در آيه قبل بر مي‌گردد.
بيان آيه قبلي از خداي تعالي با اينكه بياني الهي بود و شكي باقي نمي‌گذاشت، علاوه بر آن، مشتمل بود بر برهاني ساطع، بر آن حقيقتي كه آيه:" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ" برهان ساطع ديگري بر آن بود، پس علمي كه در جمله:" مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ" آمده، علمي است كه هم از راه وحي الهي حاصل مي‌شود و هم از راه برهان، پس اثر اين علم بايد هم در رسول خدا ص حاصل شود و هم در هر شنونده‌اي ديگر در غير رسول خدا ص، بنا بر اين اگر فرض كنيم شنونده‌اي در داستان عيسي ع شك كند از اين جهت كه دليل بر آن وحي الهي است، از اين جهت كه برهاني ساطع و عقل فهم بر آن قائم است، نمي‌تواند شك كند، و چه بسا به خاطر افاده همين نكته بوده كه فرمود:" مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ" و نفرمود:" من بعد ما بيناه لهم"، چون اگر اينطور فرموده بود از دليل اول يعني وحي الهي سكوت كرده بود و اما با آوردن جمله اول فهماند دليل بر حقانيت داستان علم است و دليل آن علم دو تا است: يكي وحي و ديگري برهان عقلي.
البته در اين ميان نكته‌اي ديگر هست و آن اينكه آوردن تعبير اول و به رخ كشيدن علم مايه دلخوشي رسول خدا ص است و اينكه او به اذن خدا غالب و پروردگارش ياور او است و به هيچ وجه از نصرتش دريغ نمي‌دارد، چون همو بود كه علم به داستان عيسي ع را به وي ارزاني داشت.
" فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ" ضمير متكلم مع الغير" نا- ما" در كلمه" ندع" با همين ضمير در كلمات" ابنائنا" و" نسائنا" و" انفسنا" تفاوت دارد، اولي به دو طرف متخاصم، يعني رسول خدا ص و بزرگان نجد كه مسيحي بودند برمي‌گردد و آن سه ضمير ديگر به رسول خدا ص و همراهانش، و به همين جهت كلام آيه در اين معنا است كه فرموده باشد بيائيد تا ابناء و نساء و انفس را بخوانيم و آن گاه ما ابناء و نساء و انفس خود را و شما هم ابناء و نساء و انفس خود را دعوت كنيد ...، بنا بر اين در كلام اختصار گويي لطيفي بكار رفته و مصدر" مباهله" كه فعل" نبتهل" مضارع آن است به معناي ملاعنه است، يعني لعنت كردن يكديگر، هر چند كه در
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 352
خصوص آيه به معناي چيزي نظير محاجه بين شخص رسول خدا ص و بين بزرگان نصارا است، ولي تعميم دادن دعوت به فرزندان و زنان براي اين بوده كه اين احتجاج اطمينان آورتر باشد، چون وقتي كسي زن و بچه خود را هم نفرين كند، طرف مقابلش مي‌فهمد كه او به صدق دعوي خود ايمان كامل دارد، براي اينكه خداي تعالي محبت به زن و فرزند و شفقت بر آنان را در دل هر كسي قرار داده، بطوري كه هر انساني حاضر است با مايه گذاشتن جان خود، آنان را از خطر حفظ كند و براي حفظ آنان و در راه حمايت و غيرت و دفاع از آنان دست به كارهاي خطرناك مي‌زند، ولي حاضر نيست براي حفظ خود، ايشان را به خطر بيندازد و عينا به همين جهت است كه مي‌بينيم در آيه شريفه فرزندان را اول و زنان را دوم و خويشتن را در مرحله سوم ذكر كرده، چون محبت انسان نسبت به فرزندان شديدتر و با دوام‌تر است. و از اينجا روشن مي‌گردد اينكه بعضي از مفسرين گفته‌اند: مراد از جمله" نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ ..." اين است كه بيائيد ما زن و بچه و خود شما را نفرين كنيم و شما زن و بچه و خود ما را نفرين كنيد، تفسير درستي نيست، براي اينكه اينطور معنا كردن آن نكته‌اي را كه، براي تشريك زن و بچه خاطرنشان كرديم باطل مي‌سازد.
و اينكه بطور تفصيل موارد را يكي يكي شمرده، خود دليلي ديگر است بر اينكه پيشنهاد كننده سخت به دعوت خود ايمان و به حق اعتماد و خاطر جمعي داشته، كانه پيشنهاد مي‌كند اي مسيحيان بيائيد همگي ما و همگي شما يكديگر را نفرين كنيم، تا لعنت بر دروغگويان شامل همه ما و يا شما شود، بطوري كه لعنت شامل حال زن و فرزند ما هم بشود و در نتيجه نسل دروغگو از روي زمين برچيده شود و اهل باطل ريشه‌كن شوند.

[پاسخ به اين توهم كه آيه مباهله نمي‌تواند در شان علي و فاطمه و حسنين عليهم السلام نازل شده باشد] ..... ص : 352

با اين بيان پاسخ از اشكالي كه در ذيل آيه شده روشن مي‌شود و آن اشكال اين است كه گويا گفته باشند اين آيه نمي‌تواند در شان علي و فاطمه و حسنين عليهم السلام نازل شده باشد، براي اينكه لفظ جمع وقتي استعمال مي‌شود كه حد اقل سه عدد مصداق داشته باشد و كلمه نساء بر يك تن- فاطمه س- صادق نيست و كلمه" ابناء" در مورد حسنين ع كه دو تن هستند استعمال نمي‌شود، و همچنين استعمال كلمه" انفس" بر يك تن- علي ع- صحيح نيست و اما پاسخش اين شد كه صدق كلام موقوف بر متعدد بودن ابناء و بسيار بودن نساء و انفس نيست، چون گفتيم: مقصود نهايي از اين نفرين اين است كه يكي از دو طرف با همه نفراتش از صغير و كبير و مرد و زن براي هميشه هلاك گردد، مفسرين هم اتفاق دارند و روايات هم متفقند، تاريخ هم مؤيد است كه رسول خدا ص، وقتي براي مباهله حاضر مي‌شد احدي به جز علي و فاطمه و حسنين ع را با خود ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 353
نياورد، پس از ناحيه آن جناب كسي حضور به هم نرسانيد مگر دو نفس، و دو ابن و يك زن و با آوردن اينان رسول خدا ص، امر پروردگارش را امتثال نمود.
علاوه بر اينكه اصولا مراد از لفظ آيه امري است، و مصداقي كه حكم آيه به حسب خارج منطبق بر آن است امري ديگر، و اين بار اول نيست كه خداي تعالي حكم يا وعده و وعيد را كه بر حسب خارج با يك نفر منطبق است بطور دسته جمعي حكايت مي‌كند، مثلا با اينكه فرد معيني زن خود را ظهار كرده بود و آيه در شان او نازل شده بود مي‌فرمايد:" الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْكُمْ مِنْ نِسائِهِمْ ما هُنَّ أُمَّهاتِهِمْ ..." «1» باز در باره همان يك فرد بصورت دسته جمعي مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْ نِسائِهِمْ ثُمَّ يَعُودُونَ لِما قالُوا" «2»، و در باره شخص واحدي كه گفته بوده خدا فقير و من توانگرم، به صورت دسته جمعي فرموده:" لَقَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ فَقِيرٌ وَ نَحْنُ أَغْنِياءُ" «3»، و در پاسخ شخص واحدي كه پرسيده بود چگونه انفاق كنيم؟ به صورت دسته جمعي فرمود:" يَسْئَلُونَكَ ما ذا يُنْفِقُونَ؟ قُلِ الْعَفْوَ" «4» و از اين قبيل آيات بسياري كه به لفظ دسته جمعي نازل شده، در حالي كه مصداق خارجيش به حسب شان نزول فرد معيني بوده.
" ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَي الْكاذِبِينَ" مصدر" ابتهال" كه باب افتعال است از ثلاثي" با- ها- لام" گرفته شده و مصدر" بهل" به فتحه اول و هم به ضمه آن به معناي لعنت است، اين اصل معناي كلمه است، ولي بعدها در مطلق دعا و درخواست زياد شد، البته دعائي كه با اصرار و سماجت صورت بگيرد.
و جمله:" فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَي الْكاذِبِينَ" اين جمله به منزله بياني است براي ابتهال، و اگر فرموده:" فنجعل"، لعنت خدا را بر دروغگويان قرار بدهيم و نفرموده:" فنسئل"، (و از خدا لعنت را براي دروغگويان درخواست كنيم)، براي اين بود كه اشاره كند به اينكه اين نفرين درگير است، چون باعث مي‌شود حق از باطل ممتاز گردد و خلاصه روشن شدن حق از باطل فعل بستگي دارد به درگير شدن اين نفرين و چون درگيريش به اين جهت حتمي است،
__________________________________________________
(1)آنهايي كه از شما به همسر خود مي‌گويند پشت تو پشت مادر من است، اين همسران به صرف اين حرف مادر ايشان نمي‌شوند." سوره مجادله، آيه 2".
(2)و كساني كه زنان خود را اظهار مي‌كنند بعد پشيمان و از گفتار خود بر مي‌گردند." سوره مجادله، آيه 3".
(3)خدا شنيد سخن كساني كه گفتند: خدا فقير و ما توانگريم." سوره آل عمران، آيه 18".
(4)از تو مي‌پرسند چه انفاق كنند؟ بگو عفو را." سوره بقره، آيه 219".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 354
اينطور تعبير كرد كه" لعنت را بر دروغگو قرار دهيم" و نفرمود:" درخواست كنيم" چون استجابت شدن و نشدن درخواست معلق است.
" الكاذبين" اين كلمه به خاطر اينكه در سياق عهد واقع شده الف و لام آن، الف و لام عهد است، يعني همان دروغگويان معهود، نه استغراق و يا جنس و نمي‌خواهد بفرمايد تمام دروغگويان دنيا و جنس آنان را نفرين كنيم، بلكه دروغگوياني را نفرين كنيم كه در اين ماجرا در يكي از دو طرف مباهله قرار دارند، يا در طرف" اسلام" و يا در طرف" مسيحيت" قرار گرفته‌اند، اسلام مي‌گفت: هيچ معبودي غير خدا نيست و عيسي ع بنده خدا و رسول او است، مسيحيت مي‌گفتند: عيسي خودش اللَّه و يا پسر اللَّه است و يا اللَّه سومي از سه خدا است.

[اهل بيت پيامبر (صلوات اللَّه عليهم) در دعوي و دعوت رسول اللَّه شريك بودند و اين از بزرگترين مناقب است] ..... ص : 354

و بنا بر اين پس اين معنا روشن است كه اگر ادعا و مباهله‌اي بر سر آن، بين شخص رسول خدا ص و بين جمعيت نصارا بود يك طرف شخص واحد و طرف ديگر جمعيتي بود، لازم بود در آيه تعبيري بياورد كه قابل انطباق بر مفرد و جمع باشد، مثلا بفرمايد:" فنجعل لعنة اللَّه علي من كان كاذبا"، (لعنت خدا را بر كسي قرار دهيم كه دروغگو بوده باشد)، ولي اينطور نفرموده، معلوم مي‌شود دروغگويي كه نفرين شامل حالش مي‌شود جمعيتي است كه در يك طرف اين محاجه قرار گرفته، حال يا در طرف رسول خدا ص و يا در طرف نصارا، و اين خود دليل بر اين است كه همه حاضران در مباهله، شريك در ادعا هستند، چون كذب همواره در ادعا است، پس هر كس كه با رسول خدا ص بوده، يعني علي و فاطمه و حسنين ع در دعوي رسول خدا ص و در دعوتش شريك بودند و اين از بالاترين مناقبي است كه خداي تعالي اهل بيت پيامبرش ع را به آن اختصاص داده، هم چنان كه مي‌بينيم در آيه شريفه از اهل بيت تعبير به" انفس" و" نساء" و" ابناء" كرده يعني اين چند تن را از ميان همه مردان و زنان و فرزندان خصوص اهل بيت را جان رسول خدا ص و زني كه منتسب به رسول خدا ص است و فرزندان رسول خدا ص خوانده.
حال اگر بگويي همين چند سطر قبل، خودت گفتي كه اطلاق لفظ" جمع" در مورد مفرد در قرآن كريم بسيار است و در آيه مورد بحث هم كلمه جمع (نساء) را بر فاطمه ع اطلاق كرده، پس چه مانعي دارد كه استعمال لفظ" كاذبين" را هم به همين نحو در يك فرد، صحيح بدانيم يعني بگوئيم در طرف مسيحيت منظور همه آن دروغگويان است و در طرف رسول خدا ص شخص آن جناب، كه بنا بر اين ديگر علي و فاطمه و حسنين
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 355
ع شريك در دعوي و در نتيجه شريك در نفرين نيستند.
در پاسخ مي‌گوئيم: مقام آن آيات كه از يك نفر تعبير به جمع آورده، با مقام آيه مورد بحث فرق دارد و آن اين است كه در آياتي كه لفظ" جمع" را در مورد" مفرد" اطلاق كرده، براي اين بوده كه فرد دخالت بخصوصي نداشته، و آنچه از آن فرد سر زد ممكن است از ديگران هم سر بزند، پس ديگران هم در آن عمل و در ملحق شدن به مورد آيه شريك آن فردند، پس بايد لفظ را جمع بياورد تا اگر ديگران هم خواستند آن عمل را انجام بدهند حكمش را بدانند و اما در جايي كه ممكن نيست عمل مورد نظر از ديگران نيز سر بزند و عمل مورد آيه چيزي نيست كه براي ديگران هم پيش بيايد، بدون شك نبايد لفظ را جمع بياورد، مثل آيه شريفه:" وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اتَّقِ اللَّهَ" «1»، و آيه شريفه:" لِسانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ" «2» و آيه:" إِنَّا أَحْلَلْنا لَكَ أَزْواجَكَ اللَّاتِي آتَيْتَ أُجُورَهُنَّ- تا آنجا كه مي‌فرمايد- وَ امْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ، إِنْ أَرادَ النَّبِيُّ أَنْ يَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ" «3».
آيه مورد بحث هم كه راجع به مباهله است از اين قبيل آيات است، چون مباهله رسول خدا ص با نصاراي نجران چيزي نيست كه جز در مورد خودش اتفاق بيفتد، پس اگر در همين مورد كه اتفاق افتاده مدعيان در هر دو طرف به وصف جمع و چند نفري نبوده باشند، نبايد مي‌فرمود:" كاذبين" (با صيغه جمع).

[در قضيه مباهله، رسول اللَّه (ص) اهل بيت خود را بعنوان نمونه‌هايي از مؤمنين همراه نبرد بلكه به عنوان شركاء خود در دعوت همراه برد] ..... ص : 355

حال اگر بگويي نصارايي كه به سوي رسول خدا ص آمده بودند، همگي صاحب دعوي بودند و مي‌گفتند: مسيح، اللَّه و يا حد اقل پسر اللَّه و يا سومي از سوي خدا است و در اين دعوي هيچ فرقي بينشان نبود، مردانشان همين دعوي را داشتند، زنانشان هم همين دعوي را اظهار مي‌كردند، در جانب رسول اللَّه ص هم همين طور بود، يعني هم رسول خدا
__________________________________________________
(1)و آن زمان كه به آن شخص كه هم خدا به او انعام كرد (و به شرف اسلامش مشرف نمود و هم تو به او احسان كردي) و دختر عمه‌ات را به ازدواجش درآوردي، مي‌گفتي همسرت را نگه دار و طلاق مده و از خدا بترس." سوره احزاب، آيه 37".
(2)زبان آن كسي (آهنگري) كه اينان قرآن را به ناحق به او نسبت مي‌دهند، غير عربي است و اين لساني است عربي و آشكار." سوره نحل، آيه 103".
(3)و هر زني مؤمنه كه خود را به پيامبر ببخشد، همسر او مي‌شود، (البته اين حكم مخصوص رسول خدا ص است و ديگران بايد نكاح كنند. اگر رسول بخواهد بپذيرد كه در اين صورت كسي ديگري نمي‌تواند شوهر او شود." سوره احزاب، آيه 50".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 356
ص مدعي بود به اينكه هيچ معبودي به جز اللَّه نيست و عيسي بن مريم، بنده و فرستاده خدا است و هم همه مؤمنين، بدون اينكه اين دعوي در بين مؤمنين اختصاص به كسي داشته باشد، حتي اختصاص به رسول اللَّه ص هم نداشت، پس كساني كه با آن جناب براي مباهله آمدند، فضيلتي و مزيتي بر ساير مؤمنين نداشتند، بله تنها اين فرق را داشتند كه رسول اللَّه ص ايشان را به عنوان نمونه‌اي از مردان و زنان و كودكان مؤمنين همراه آورد، چون آيه فرموده بود از هر طايفه نمونه‌اي بياورد، علاوه بر اينكه آيه شريفه سخن از دعوت دارد نه از ادعا، و همراهان رسول خدا ص به فرضي كه در دعوت شركت داشته باشند، در ادعا كه شغل خاص رسول خدا ص است شركت نداشتند، در حالي كه شما در چند سطر قبل گفتيد: (پس هر كس با رسول خدا ص بوده يعني علي و فاطمه و حسنين ع در دعوي رسول خدا ص و در دعوتش شريك بودند).
در پاسخ مي‌گوئيم: اگر آوردن رسول خدا ص نامبردگان را به عنوان نمونه‌اي از مردان و زنان و كودكان مؤمنين مي‌بود، لازم بود حد اقل دو نفر مرد و سه زن و سه فرزند همراه خود مي‌آورد تا فرمان:" انفسنا و نسائنا و ابنائنا" را امتثال كرده باشد، پس اگر از مردان تنها علي ع و از زنان تنها فاطمه س و از فرزندان تنها حسنين ع را آورد، براي اين بود كه آوردن همين‌ها مصحح صدق امتثال بوده، به اين معنا كه غير از نامبردگان كسي كه شركت دادنش امتثال امر خدا باشد نيافته.
و شما خواننده اگر در متن داستان دقت كني خواهي ديد كه وفد نجران براي اين از نجران به مدينه آمدند كه در امر عيسي بن مريم با شخص رسول خدا ص، معارضه و بحث و محاجه كنند، چون آن جناب ادعاي رسالت كرده بود و دعوت رسالت مستند به وحي قائم به آن جناب بود و اما پيروان و مؤمنين به وي دخالتي در اين ادعا نداشتند و مسيحيان نجران كار به كار آنان نداشتند، و مشتاق ديدار آنان نبودند تا رسول خدا ص چند نفر را به عنوان نمونه به ايشان نشان بدهد، آيه شريفه هم كه مي‌فرمايد:" فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ"، خطاب را متوجه شخص رسول خدا ص مي‌كند، و همچنين در چند آيه قبل از اين كه مي‌فرمايد:
" فَإِنْ حَاجُّوكَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ ...".
از اينجا روشن مي‌گردد كه آوردن رسول خدا ص حضرات نامبرده را با خود عنوان آوردن نمونه‌اي از مؤمنين را نداشته، چون مؤمنين بدان جهت كه مؤمن بودند سهمي و
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 357
نصيبي از اين محاجه و مباهله نداشتند تا در معرض لعنت و عذاب (البته اگر دروغگو باشند) قرار بگيرند، پس رسول خدا ص آن چند نفر را كه با خود آورد، از جهت صرف داشتن ايمان نبود بلكه از اين جهت بود كه آن جناب يك طرف محاجه و ادعاي دو طرفه بود و بايد خودش را در معرض بلاي احتمالي (در صورت دروغگو بودن) قرار بدهد. و اگر دعوي آن طور كه قائم به شخص آن جناب بود به همراهانش قائم نبود، هيچ وجهي براي شركت دادن آنان به نظر نمي‌رسيد، اگر به فرض محال در دعويش دروغگو و مستحق عذاب باشد، زن و بچه و دامادش چه گناهي دارند، پس اگر نامبردگان را شركت داد از اين جهت بوده كه دعويش قائم به خودش و به همين چند نفر يعني دو فرزند و يك زن و يك مرد بوده، نه اينكه اين چند نفر نمونه‌اي از همه پيروان مؤمنش باشند، پس اينكه ما در سابق گفتيم هم دعوتش قائم به خودش و اين چند تن بوده و هم دعويش، درست گفتيم.
از سوي ديگر نصارا هم كه به قصد آن جناب به مدينه آمدند صرفا به خاطر اين نبوده كه آن جناب معتقد و مدعي بوده كه عيسي بن مريم بنده خدا و فرستاده او است، بلكه براي اين بود كه آن جناب هم خودش به اين اعتقاد معتقد بوده و هم نصارا را بدان دعوت مي‌كرده، پس علت عمده حركت نصارا از نجران به مدينه دعوي آن جناب نبوده، بلكه دعوت وي به حضورشان براي احتجاج بوده، پس حضور خود رسول خدا ص، و حضور نامبردگاني كه با خود براي مباهله آورد، به خاطر دعوي و دعوت بود، پس ثابت شد كه نامبردگان نيز شركاي آن جناب در دعوت ديني بودند، همانطور كه شركايش در دعوي مباهله بودند.

[جواب به يك اشكال ديگر بر اينكه همراهي با رسول خدا (ص) در مباهله، فضيلت و منقبت است] ..... ص : 357

حال اگر بگويي: گيرم كه آمدن نامبردگان به خاطر اين بوده كه ايشان از رسول خدا ص بودند و اين صفت منحصر در ايشان بوده و هيچيك از مؤمنين اين خصيصه را نداشته‌اند، ليكن ظاهر امر- البته ظاهر از حيث عادت جاري- اين است كه وقتي آدمي عزيز و پاره جگر خود (اعم از زن و مرد و فرزند) را در معرض خطر و هلاكت قرار مي‌دهد، همين عملش دليل بر اين است كه وي اطمينان دارد به اينكه خطري عزيزانش را تهديد نمي‌كند و به سلامت و عافيت و مصونيت آنان اعتماد دارد، پس شركت دادن رسول خدا ص عزيزان و پاره‌هاي جگر خود را در مباهله بيش از اين معنا را نمي‌رساند، نه دلالتي بر شركت آنان در دعوت دارد و نه دلالتي بر منقبت و فضيلتشان، آيه شريفه و عمل رسول خدا ص اصلا ساكت از اين جهت است.
در پاسخ مي‌گوئيم بله، صدر آيه بر بيش از آنچه تو گفتي دلالت ندارد و به قول تو تنها اين معنا را مي‌رساند كه رسول خدا ص به صدق دعوي خود ايمان، و در نتيجه به
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 358
سلامتي و عافيت پاره‌هاي جگرش اطمينان داشته و ليكن توجه فرمودي كه ذيل آيه يعني جمله:
" علي الكاذبين" دلالت دارد بر اينكه در يكي از دو طرف مباهله و محاجه دروغگوياني هستند و قطعا بايد بوده باشند و اين تمام نمي‌شود مگر به اينكه در هر يك از دو طرف جماعتي صاحب دعوت باشند، حال چه راستگو و چه دروغگو، پس اين جمله ثابت مي‌كند كساني كه با رسول خدا ص بودند شريك با او در دعوي و دعوت بوده‌اند كه بيانش گذشت، پس ثابت شد كه حاضرين در مباهله همگيشان صاحب دعوي و دعوت و شركاي رسول خدا ص در اين معنا بوده‌اند.

[تبليغ و دعوت، عين نبوت و بعثت نيست و لازمه شركت در دعوي و دعوت پيامبر (ص) شريك بودن در نبوت آن جناب نيست] ..... ص : 358

حال اگر بگويي لازمه اينكه گفتي:" حاضرين با آن جناب، شركاي در دعوي و دعوت آن جناب بوده‌اند" اين است كه در نبوت هم شريك آن جناب باشند.
در پاسخ مي‌گوئيم: خير چنين لازمه‌اي وجود ندارد و ما در سابق يعني در تفسير آيه (213)، از سوره بقره در جلد دوم عربي اين كتاب، بحثي پيرامون مسائل نبوت گذرانديم و در آنجا گفتيم كه تبليغ و دعوت عين نبوت و بعثت نيست، هر چند از شؤون و لوازم آن، و از مناصب و مقامات الهيه‌اي است كه شخص نبي متقلد آن مي‌شود و به همين جهت منافات ندارد كه اين منصب به امري و فرماني جداگانه به غير شخص نبي نيز داده شود، هم چنان كه در سابق يعني در تفسير آيه: (124) از سوره بقره در جلد اول عربي اين كتاب آنجا كه بحثي پيرامون مساله امامت داشتيم خاطرنشان كرديم: كه مساله دعوت و تبليغ عين امامت هم نيست هر چند كه به وجهي از لوازم آن هست.
" إِنَّ هذا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا اللَّهُ" كلمه" هذا" اشاره است به داستانهايي كه از عيسي ع گذشت و اساس آيه بر قصر قلب است و معنايش اين است كه تنها اين مطالبي كه ما در باره عيسي ع گفتيم حق است، نه آنچه نصارا در باره آن جناب ادعا مي‌كند.
و اينكه حرف" ان" و حرف" لام" و ضمير منفصل" هو" را در آيه آورده، براي اين بوده كه مطلب را بطور كامل تاكيد و در نتيجه رسول گراميش را دلگرم و در اقدام به امر مباهله تشجيع كند تا با ايمان كامل و يقين و بصيرت و وثوق به وحيي كه خداي تعالي بر او نازل فرموده اقدام نمايد و به دنبال اين تاكيد براي بار دوم با ذكر حقيقت از راه ذكر لازمه آن، مطلب را تاكيد نموده و فرمود:" وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا اللَّهُ"، چون مفاد اين جمله لازمه حق بودن داستانهاي مذكور است، (و داستانهاي مذكور در صورتي كه حق باشد، بزرگترين دليل بر يكتايي معبود و توحيد ربوبيت است" مترجم".)
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 359
" وَ إِنَّ اللَّهَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ..."
اين جمله عطف است بر اول آيه و با تاكيد شديدي كه دارد، دلگرمي ديگري و تشجيع ديگري است نسبت به رسول خدا (ص) مي‌فرمايد: خداوند از نصرت حق و تاييد آن عاجز نيست و از اين كار نه غافل مي‌ماند و نه با سرگرمي به كار ديگران را مهمل مي‌گذارد و نه از آن بي‌خبر مي‌شود، براي اينكه او عزيز است، (و كسي كه عزت مطلقه دارد از آنچه اراده كند عاجز نمي‌شود) و هم حكيم است (و كسي كه حكمت مطلقه دارد نه دچار جهل مي‌شود و نه در چيزي اهمال مي‌ورزد)، پس چنين خداي عزيز و حكيمي معبود حق است، نه آن خدايان كه اوهام دشمنان حق براي خود تراشيده‌اند.
از همين جا روشن مي‌شود كه چرا اين دو نام از ميان همه اسماي خداي تعالي در اين آيه آمد و اينكه زمينه گفتار در اين آيه زمينه قصر قلب و يا قصر افراد است كه معناي اين دو اصطلاح در ساير مجلدات فارسي اين تفسير گذشت.
" فَإِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِالْمُفْسِدِينَ" از آنجايي كه غرض از محاجه و همچنين غرض از مباهله به حسب حقيقت اظهار حق بود، قهرا تصور معقول نمي‌رفت كه كسي كه به دنبال همين غرض است از راه آن منحرف شود، پس اين مسيحيان نجران اگر با اين مباهله بخواهند حق را اظهار كنند و مي‌دانند كه خداي تعالي ولي حق است و حاضر نيست حق از بين برود و ضعيف گردد، قهرا از حق روي نمي‌گردانند و اگر ديديم از حق روي گرداندند، بايد بفهميم كه منظورشان از محاجه و مباهله ظهور حق نبوده، بلكه منظورشان اين است كه به حسب ظاهر غلبه كنند و دين خود و وضع حاضر و سنت‌هاي ديرينه خود را حفظ نمايند، سنت‌هايي كه بر پيروي آن عادت كرده‌اند، پس منظورشان همان هوا و هوس‌هايي است كه به زندگيشان شكل داده، نه زندگي صالحه‌اي كه با حق و با سعادت واقعيشان انطباق دارد، پس اگر حق را نپذيرفتند بايد فهميد كه در پي اصلاح نيستند بلكه مي‌خواهند با به تباه كشيدن زندگي سعادتمندانه، دنيا را به فساد بكشانند، پس علت اعراضشان اين است كه مفسدند.
از اينجا روشن مي‌شود كه در جمله جزاء سبب جاي مسبب، يعني" افساد" جاي" علت افساد" نشسته و آن علت اين است كه نمي‌خواهند حق ظاهر گردد و اين جزاء متضمن وصف علم است، چون مي‌فرمايد:" فَإِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ"، آن گاه با آوردن كلمه:" ان" جمله را تاكيد مي‌كند تا بفهماند اين صفت مفسده‌گري در دلهايشان هست و در قلوبشان ريشه كرده و با فهماندن اين نكته اشاره مي‌كند به اينكه مسيحيان ياد شده به زودي از پذيرش مباهله طفره
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 360
مي‌روند و به هيچ وجه آن را قبول نمي‌كنند و اتفاقا همين طور شد كه اشاره فرموده بود و مسيحيان با عمل خود اين اشعار آيه را تصديق كردند.

بحث روايتي [(رواياتي در باره: محاجه پيامبر (ص) با نصاراي نجران و داستان مباهله و انطباق آيه مباهله با اهل بيت رسول اللَّه (ص) و ...)] ..... ص : 360

اشاره

در تفسير قمي از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: نصاراي نجران وقتي براي وفد و شرفيابي حضور رسول خدا ص حركت مي‌كردند، سه نفر از بزرگانشان به نام اهتم و عاقب و سيد با آنان همراهي نمودند، در مدينه وقتي موقع نمازشان رسيد، ناقوس نواخته به نماز ايستادند، اصحاب رسول خدا ص عرضه داشتند: يا رسول اللَّه اين مسجد تو است، مسجد اسلام است، چرا بايد در اينجا ناقوس بنوازند؟ رسول خدا ص فرمود: كاري به كارشان نداشته باشيد، بعد از آنكه از نمازشان فارغ شدند، به رسول خدا ص نزديك شده، پرسيدند: مردم را به چه ديني دعوت مي‌كني؟
فرمود: به شهادت دادن به اينكه جز اللَّه معبودي نيست و اينكه من فرستاده خدايم و اينكه عيسي ع بنده‌اي است مخلوق كه مي‌خورد و مي‌نوشيد و سخن مي‌گفت پرسيدند: اگر مخلوق و بنده بود پدرش كه بود؟، در اينجا به رسول خدا ص وحي شد كه به ايشان بگو:
شما در باره آدم چه مي‌گوئيد؟ آيا بنده‌اي مخلوق بود، مي‌خورد و مي‌نوشيد و سخن مي‌گفت و عمل زناشويي انجام مي‌داد يا نه؟ رسول خدا ص همين سؤالات را از ايشان كرد، جواب دادند: بله بنده‌اي مخلوق بود و كارهايي كه برشمردي مي‌كرد، فرمود: اگر بنده بود و مخلوق پدرش كه بود؟ مسيحيان مبهوت و مغلوب شدند و خداي تعالي اين آيه را فرستاد:
" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ..." و نيز اين آيه را كه فرمود:" فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ- تا جمله- فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَي الْكاذِبِينَ". رسول خدا ص به ايشان فرمود: پس با من مباهله كنيد، اگر من صادق بودم لعنت خدا بر شما نازل شود و اگر كاذب باشم لعنتش بر من نازل شود، مسيحيان گفتند: با ما از در انصاف درآمدي، قرار گذاشتند همين كار را بكنند، وقتي به منزل خود برگشتند، رؤسا و بزرگانشان مشورت كردند و گفتند: اگر خودش با امتش به مباهله بيايند، مباهله مي‌كنيم چون مي‌فهميم كه او پيغمبر نيست و اگر خودش با اقرباءش به مباهله بيايد مباهله نمي‌كنيم، چون هيچكس عليه زن و بچه خود اقدامي نمي‌كند، مگر آنكه ايمان و يقين داشته باشد كه خطري در بين نيست و در اين صورت او در دعويش صادق است، فردا صبح به طرف رسول خدا ص
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 361
روانه شدند، ديدند كه تنها رسول خدا ص و علي بن ابي طالب و فاطمه و حسن و حسين ع براي مباهله آمده‌اند، نصارا از اشخاص پرسيدند: اينان چه كساني هستند؟ گفتند: اين مرد پسر عم و وصي و داماد او است و اين دخترش فاطمه س است و اين دو كودك، دو فرزندانش حسن و حسين ع هستند، نصارا سخت دچار وحشت شدند و به رسول خدا ص عرضه داشتند: ما حاضريم تو را راضي كنيم، ما را از مباهله معاف بدار، رسول خدا ص با ايشان به جزيه مصالحه كرد و نصارا به ديار خود برگشتند. «1»
و در عيون به سند خود از ريان بن صلت از حضرت رضا ع روايت كرده كه در گفتگويش با مامون و علما در فرق بين عترت و امت و فضيلت عترت بر امت آمده: كه علماي حاضر در جلسه پرسيدند: آيا خداي تعالي كلمه" اصطفاء" را در كتاب خود تفسير كرده؟
فرمود: ظاهر اين كلمه را در دوازده جا تفسير كرده، غير باطن آن و در آن حديث فرمود: اما سوم در آنجا است كه طاهرين از خلق خود را از ديگران متمايز ساخته و رسول خود را دستور مي‌دهد كه با عترتش به درگاه خدا ابتهال نموده، با نصارا مباهله كند و فرموده:" فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ"، علماي حاضر گفتند منظور از كلمه" انفسنا" خود آن جناب است، فرمود، اشتباه كرده‌ايد، منظورش علي بن ابي طالب س است، يكي از ادله اين معنا كلام رسول خدا ص است كه در باره قبيله بني وليعه فرمود: بني وليعه دست از خلاف‌كاريش بردارد و گرنه مردي را به سركوبشان مي‌فرستم كه چون نفس من است و منظورش علي بن ابي طالب س بود و منظور از كلمه" ابناء" حسن و حسين ع و منظور از كلمه" نساء" فاطمه س است و اين خصوصيت و امتيازي است كه احدي از امت مقدم بر ايشان نيست و فضيلتي است كه احدي از بشر در اين فضيلت و شرف به ايشان نمي‌رسد و احدي از خلق از ايشان در آن فضيلت سبقت نمي‌گيرند، براي اينكه در اين كلام خود علي س را نفس خود خوانده (تا آخر حديث). «2»
و از همان كتاب نقل شده كه به سند خود از موسي بن جعفر ع روايت كرده كه در گفتگويش با رشيد آمده كه رشيد به آن جناب عرضه داشت: چگونه مي‌گوئيد ما ذريه رسول خدائيم؟ با اينكه رسول خدا ص پسر نداشت؟ و ذريه و نسل هر انساني از
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 104.
(2)عيون اخبار رضا ج 1 ص 228 ح 1 باب 23. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 362
فرزند پسرش باقي مي‌ماند، نه فرزند دختر و شما فرزندان دختريد، پس ذريه رسول خدا ص نيستيد، موسي بن جعفر ع فرموده من پيش خود فكر كردم مصلحت در اين است كه به او بگويم تو را بحث قرابت و بحق قبر رسول خدا ص و بحق رسول خدا ص كه در اين قبر است سوگند مي‌دهم مرا از پاسخ دادن به اين سؤال معاف بدار و همين كار را كردم، رشيد رو كرد به من (و ساير ساداتي كه در مسجد اطراف من بودند، و گفت: اي فرزندان علي س و تو اي موسي ع كه رئيس ايناني، و بطوري كه به من رسيده امام زمانشان هستي، بايد دليل خود را بگوئيد و به هيچ وجه تو (موسي) را از پاسخ دادن به هر سؤالي كه مي‌كنم معاف نمي‌دارم يكي يكي سؤالات مرا با دليلي از قرآن پاسخ مي‌دهي، چون شما فرزندان علي ع ادعا داريد كه از كتاب خدا هيچ چيزي بر شما پوشيده نيست، نه يك الف و نه يك واو، و هر چه در قرآن هست تاويلش نزد شما است و استدلال مي‌كنيد به اين كلام خداي عز و جل كه فرموده" ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ‌ءٍ" و خود را از نظريه تمامي علما و قياس‌هاي ايشان بي‌نياز مي‌دانيد.
در پاسخش گفتم: حالا اجازه مي‌دهي جواب بدهم؟ گفت: بياور آنچه داري، گفتم:
اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم بسم اللَّه الرحمن الرحيم:" وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسي وَ هارُونَ وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ وَ زَكَرِيَّا وَ يَحْيي وَ عِيسي وَ إِلْياسَ"، حال اي هارون (امير المؤمنين!) بگو ببينم پدر عيسي ع كه بود؟ گفت عيسي ع پدر نداشت، گفتم: قرآن كريم عيسي ع را با اينكه پدر نداشت از طريق مادرش مريم ملحق به ذراري انبيا كرده، ما هم همين طور خداي تعالي ما را از طريق مادرمان فاطمه س ملحق به ذراري رسول خدا ص كرده، (اي امير المؤمنين!) آيا اين دليل بس است يا زيادتر بياورم گفت: بياور آنچه داري، گفتم: كلام خداي عز و جل است كه مي‌فرمايد:" فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ، فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ، ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَي الْكاذِبِينَ"، و احدي ادعا نكرده كه در داستان مباهله با نصارا با رسول خدا ص داخل در كساء شده باشد، الا علي بن ابي طالب و فاطمه و حسن و حسين ع، پس تاويل اين كلام خداي تعالي" ابنائنا" حسن و حسين ع است و" نسائنا" فاطمه ع و" انفسنا" علي بن ابي طالب ع است.»
__________________________________________________
(1)عيون اخبار رضا ج 1 ص 84- 85 طبع لاجوردي.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 363
و در سؤالهاي مامون از حضرت رضا ع آمده كه مامون از آن جناب پرسيد: چه دليلي هست بر خلافت جدت علي بن ابي طالب ع؟ فرمود: آيه" انفسنا"، مامون گفت: بلي اگر نبود" نسائنا"، فرمود: بله اگر نبود" ابنائنا" «1».
مؤلف قدس سره: اينكه امام در پاسخ او فرمود:" انفسنا" منظورش اين بود كه خداي تعالي در اين كلمه نفس علي ع را مانند نفس پيامبرش دانسته، و اما اشكالي كه مامون كرد و گفت:" بلي اگر نبود" نسائنا"، منظورش اين بوده كه كلمه" نسائنا" در آيه دليل بر اين است كه منظور از" انفس" مردان است، چون در مقابل كلمه" نساء" كلمه" رجال" قرار مي‌گيرد و لذا كلمه" انفس" بايد به معناي رجال باشد (و معناي آيه تا اينجا اين است كه بيائيد تا مردان و زنان خود را بخوانيم)، پس ديگر كلمه" انفسنا" دليل بر فضيلت نمي‌شود و اينكه امام در پاسخ از اشكالش فرمود: بلي اگر نبود" ابنائنا" منظورش اين بوده كه وجود كلمه" ابنائنا" در آيه بر خلاف مقصد تو دلالت مي‌كند، براي اينكه اگر مراد از كلمه" انفس" مردان بود، شامل حسن و حسين ع و همه پسران هم مي‌شد، ديگر حاجتي نبود كه كلمه" ابنائنا" را بياورد، پس آوردن اين كلمه دليل بر اين است كه منظور از كلمه" انفس" هم رجال نيست.
و در تفسير عياشي به سند خود از حريز از امام صادق ع است روايت كرده كه فرمود: اشخاصي از امير المؤمنين ع از فضائلش پرسيدند حضرت شمه‌اي از فضائل خود را برشمرد، سؤال كنندگان تقاضا كردند كه باز بشمار، فرمود: دو نفر از احبار و كشيش‌هاي نصارا نزد رسول خدا ص آمدند و در باره عيسي ع با آن جناب صحبت كردند، خداي عز و جل اين آيه را نازل كرد:" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ..."، رسول خدا ص به خانه آمد و دست علي ع (و شايد صحيح" دست من" بوده و به غلط نام مقدس علي ع ضبط شده باشد)، و حسن و حسين و فاطمه ع را گرفت و بيرون آمد، در حالي كه دست به آسمان بلند كرده بود و انگشتانش را باز نموده، نصارا را دعوت به مباهله كرد، مي‌گويد در اينجا امام صادق ع فرمود:
حضرت ابو جعفر امام باقر ع مي‌فرمود مباهله همين است كه انگشتان دست را باز و مشبك نموده به آسمان بلند كند و به هر حال وقتي آن دو حبر رسول خدا ص را ديدند كه اينطور براي مباهله مي‌آيد، يكي از آن دو حبر، به ديگري گفت: به خدا سوگند اگر
__________________________________________________
(1) ....؟
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 364
اين مرد پيغمبر خدا باشد همه ما (نصارا) هلاك خواهيم شد و اگر پيغمبر نباشد قوم و اهل خودش او را از بين مي‌برند و از مباهله كردن خودداري نموده برگشتند. «1»
مؤلف قدس سره: و اين معنا و يا قريب به آن در روايات ديگر از طرق شيعه نقل شده، و در همه آنها آمده كساني كه رسول خدا ص، آنان را براي مباهله آورد، علي و فاطمه و حسن و حسين ع بودند و شيخ آن روايات را در كتاب امالي «2» به سند خود از عامر بن سعد از پدرش و نيز به سند خود از عبد الرحمن بن كثير از امام صادق ع نقل كرده و نيز به سند خود از سالم بن ابي الجعد و او بدون ذكر بقيه سند از ابي ذر رضوان اللَّه عليه و باز به سند خود از ربيعة بن ناجد از علي ع نقل كرده، و مرحوم شيخ مفيد آن را در كتاب اختصاص «3» به سند خود از محمد بن زبرقان از موسي بن جعفر ع، و نيز از محمد بن منكدر از پدرش از جدش روايت كرده، و عياشي آن را در كتاب «4» خودش از محمد بن سعيد اردني از موسي بن محمد بن الرضا از برادرش، و نيز از ابي جعفر احول از امام صادق ع و نيز در همان كتاب در روايتي ديگر از احول از آن جناب و نيز از منذر از علي ع، و باز در آن كتاب به سند خود از عامر بن سعد نقل كرده، فرات بن ابراهيم هم در تفسير «5» خود با ذكر سند كامل از امام ابي جعفر ع «6»، و از ابي رافع و شعبي و علي ع و از شهر بن حوشب نقل كرده و صاحب روضة الواعظين «7» و صاحب اعلام الوري «8» و صاحب خرائج «9» و ديگران آن را روايت كرده‌اند.
و در تفسير ثعلبي «10» از مجاهد و كلبي آمده: رسول خدا وقتي نصارا را دعوت به مباهله كرد گفتند: فعلا برمي‌گرديم و پيرامون اين پيشنهاد مشورت مي‌كنيم، وقتي با هم خلوت
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 175 ح 54.
(2)امالي شيخ طوسي ج 1 ص 313 و ج 2 ص 177 و ص 163 و ج 1 ص 261 و ص 265.
(3)اختصاص شيخ مفيد ص 54 و ص 112.
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 176 ح 55- 59.
(5)تفسير فرات ص 14.
(6)تفسير فرات ص 15 و ص 17.
(7)روضة الواعظين ص 164.
(8)اعلام الوري ص 135 و ص 136.
(9)خرائج راوندي ص 127 و ص 126.
(10)تفسير برهان ج 1 ص 290 ح 15.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 365
كردند به عاقب- كه از صاحب رأيان ايشان بودند- گفتند: اي عبد المسيح تو چه صلاح مي‌داني؟ او گفت: به خدا سوگند اي گروه نصارا شما خوب مي‌دانيد كه محمد ص نبيي است مرسل، و اين پيشنهادي كه او كرده، در باره حضرت مسيح حق را از باطل جدا كرده و به خدا سوگند هيچ قومي با پيغمبري مباهله نكرده كه بعد از مباهله ديري پائيده باشد، بزرگسالان زنده مانده و خردسالانشان به رشد رسيده باشند و شما هم اگر دست به چنين كاري بزنيد، بطور قطع همه ما هلاك مي‌شويم، اگر جز به حفظ ديني كه با آن انس گرفته‌ايد رضا نمي‌دهيد و مي‌خواهيد وضع موجود خود را هر چه هست حفظ كنيد، پس با او قراري ببنديد و به ديار خود برگرديد. نصارا به سوي رسول خدا ص روانه شدند، از آن سو هم رسول خدا ص حسين ع را در آغوش و دست حسن ع را در دست گرفته، فاطمه س دنبالش و علي ع به دنبال فاطمه س به راه افتادند، رسول خدا ص فرمود: هر گاه من دعائي كردم شما آمين بگوئيد، اسقف نجران وقتي آن جناب و همراهانش را بديد، به مردم خود گفت: اي گروه نصارا من به يقين چهره‌هايي مي‌بينم كه اگر از خدا درخواست كنند كوهي را از جاي بكند مي‌كند، زنهار كه مباهله مكنيد و گرنه هلاك مي‌شويد و تا روز قيامت حتي يك نفر نصراني روي زمين نمي‌ماند، (و چون اين دو گروه به هم رسيدند) مسيحيان گفتند: اي ابا القاسم ما مشورت كرديم و صلاح خود را در اين ديديم كه با تو مباهله نكنيم و شما را به دين خودتان و خود را به دين خود واگذاريم، فرمود:
حال كه از مباهله امتناع داريد، پس اسلام را بپذيريد تا به نفع شما باشد آنچه به نفع مسلمين است، و به ضررتان باشد هر چه به ضرر ايشان است، مسيحيان اين پيشنهاد را هم نپذيرفتند، فرمود: پس من ناگزير با شما مي‌جنگم، عرضه داشتند ما طاقت جنگيدن با عرب را نداريم ولي حاضريم با تو مصالحه كنيم بر اينكه با ما نجنگي و ما را تهديد نكني و از دينمان برنگرداني و ما در مقابل، همه‌ساله دو هزار طاقه پارچه، هزار طاقه در ماه صفر و هزار طاقه در ماه رجب، و سي عدد زره عاديه آهني (درعهاي قديمي) بپردازيم، رسول خدا ص هم با ايشان بهمين مصالحه كرد.
و آن گاه فرمود: به آن خدايي كه جانم به دست او است هلاكت تا بالاي سر اهل نجران آويزان شده بود و اگر مباهله مي‌كردند بصورت ميمون و خوك مسخ مي‌شدند و بيابان در زير پايشان شعله‌ور گشته، در آخر خداي تعالي نجران و اهلش را منقرض مي‌كرد، حتي مرغان بالاي درختهايشان را مي‌سوزاند و اما بقيه نصاراي دنيا يك سال طول نمي‌كشيد كه همه
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 366
هلاك مي‌شدند و در روي زمين حتي يك نصراني باقي نمي‌ماند.
مؤلف قدس سره: قريب به اين معنا در كتاب مغازي «1» از ابن اسحاق آمده، و قريب به همين روايت را مالكي هم در كتاب" فصول المهمة" «2» از مفسرين نقل كرده، حموي «3» هم قريب به آن را از ابن جريح روايت نموده است.
و اينكه در روايت آمده بود:" در صفر" منظور محرم است كه اول سال عربي است و عرب در دوره جاهليت محرم را صفر اول و صفر را صفر دوم مي‌ناميدند و رسمشان اين بود كه اگر صفر اول يعني محرم الحرام جنگي پيش مي‌آمد، از آنجايي كه هم در جاهليت و هم در اسلام جنگ در ماه‌هاي حرام ممنوع بود، حرمت صفر اول را در آن سال به صفر دوم مي‌دادند تا بتوانند در صفر اول كه همان محرم الحرام است به جنگ بپردازند و اين انتقال حرمت از ماهي به ماه ديگر را نسي‌ء مي‌ناميدند ولي اسلام از اين انتقال جلوگيري نموده، هم چنان صفر اول (محرم الحرام) را حرام دانسته، نامش را شهر اللَّه المحرم ناميد و به تدريج به منظور سهولت تلفظ كلمه" شهر اللَّه" را از نام آن برداشته، محرمش خواندند.
و در صحيح مسلم از عامر بن سعد بن ابي وقاص، از پدرش سعد روايت كرده كه گفت:
معاوية بن ابي سفيان (عليه لعائن اللَّه) به سعد دستور داده بود: به ابو تراب علي بن ابي طالب ع ناسزا بگويد و او امتناع مي‌ورزيد، روزي معاويه از او پرسيد: چه چيز تو را از دشنام به علي باز مي‌دارد؟ گفت: من تا چندي كه از رسول خدا ص سه تا جمله را به ياد دارم، علي بن ابي طالب را دشنام نخواهم داد، سه تا كلمه است كه اگر يكي از آنها را در باره من گفته بود از هر نعمت گرانبها محبوب‌ترش مي‌داشتم، اول اينكه از رسول خدا ص در روزي كه به بعضي از جنگ‌هايش مي‌رفت و علي ع را جانشين خود در مدينه كرده بود و علي ع (به خاطر پاره‌اي زخم زبانهاي دشمنان) عرضه داشت: مرا در ميان زنان و كودكان جانشين كردي؟ شنيدم كه فرمود: آيا راضي نمي‌شوي به اينكه نسبت به من به منزله هارون باشي نسبت به موسي ع؟ با اين تفاوت كه بعد از من ديگر هيچ پيغمبري نيايد و نبوتي نخواهد بود.
دومش اينكه در روز جنگ خيبر شنيدم مي‌فرمود:" به زودي رايت و پرچم جنگ را
__________________________________________________
(1) ...؟
(2)فصول المهمة في معرفة احوال الأئمة ص 23. [.....]
(3)معجم البلدان ج 5 ص 269 ابن جريح ندارد.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 367
به دست مردي مي‌دهم كه خدا و رسولش را دوست مي‌دارد و خدا و رسول او نيز او را دوست مي‌دارند، فردا همه گردن كشيديم تا شايد آن شخص ما باشيم ولي به هيچ يك از ما نداد و فرمود: علي را برايم صدا بزنيد، رفتند علي ع را در حالي كه درد چشم داشت آوردند، پس آب دهان در چشمهايش انداخت و رايت جنگ را به دستش سپرد و خداي تعالي قلعه خيبر را به دست او فتح كرد، سوم اينكه وقتي آيه:" فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ ..." نازل شد، رسول خدا ص علي و فاطمه و حسن و حسين ع را احضار نموده، آن گاه فرمود:" بار الها اينهايند اهل بيت من". «1»
مؤلف قدس سره: اين روايت را ترمذي هم در صحيح «2» خود آورده، ابو المؤيد موفق بن احمد هم آن را در كتاب فضائل علي ع آورده و ابو نعيم هم آن را در كتاب" الحليه" از عامر بن سعد از پدرش روايت كرده، و نيز حمويني آن را در كتاب خود (فرائد السمطين) «3» آورده است.
و در حلية الاولياء تاليف ابي نعيم آمده كه وي به سند خود از عامر بن ابي وقاص از پدرش روايت آورده كه گفت: وقتي اين آيه نازل شد، رسول خدا ص علي و فاطمه و حسن و حسين ع را نزد خود خواست، آن گاه گفت:" بار الها اينانند اهل بيت من" و در همان كتاب به سند خود از شعبي از جابر روايت آورده كه گفت: عاقب و طيب نزد رسول خدا ص آمدند، حضرت آن دو را به اسلام دعوت كرد، عرضه داشتند:
ما اسلام آورده‌ايم اي محمد، فرمود: دروغ مي‌گوئيد و اگر مايل باشيد به شما خبر مي‌دهم كه چه چيز نمي‌گذارد اسلام بياوريد، گفتند: بگو ببينيم چيست؟ فرمود: علاقه‌اي است كه به صليب و به نوشيدن شراب و خوردن گوشت خوك داريد، جابر مي‌گويد: آن گاه رسول خدا ص آن دو را دعوت كرد به ملاعنه (مباهله) آن دو نيز قبول كرده، قرار گذاشتند كه صبح با آن جناب ديدار كنند، صبح رسول خدا ص دست علي و حسن و حسين و فاطمه ع را گرفت و آماده مباهله شد و كسي را به دنبال عاقب و طيب فرستاد كه منتظر شما هستم، آن دو نصراني حاضر به ملاعنه نشدند و به حقانيت آن جناب اقرار
__________________________________________________
(1)صحيح مسلم بشرح نووي ج 15 ص 175.
(2)صحيح ترمذي ج 5 ص 638 ح 3724.
(3)فرائد السمطين ج 1 ص 378- 377.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 368
نمودند، رسول خدا ص فرمود: به آن خدايي كه مرا به حق مبعوث فرموده، اگر ملاعنه مي‌كردند بيابانها بر سرشان آتش مي‌باريد.
جابر مي‌گويد: در باره همين نصارا بود كه آيه:" نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ ..." نازل شد و باز جابر گفت: منظور از" أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ" رسول خدا ص و علي ع است و منظور از" ابنائنا" حسن و حسين و منظور از" نسائنا" فاطمه س است.
مؤلف قدس سره: اين روايت را ابن المغازلي در كتاب مناقب «1» به سند خود از شعبي، از جابر آورده و نيز حمويني آن را در كتاب فرائد السمطين «2» به سند خود از جابر نقل كرده و مالكي هم آن را در فصول المهمة «3» بدون ذكر سند از جابر آورده.
و نيز آن را از ابي داود طيالسي از شعبه شعبي بدون ذكر سند نقل كرده، الدر المنثور هم آن را از حاكم (كه وي حديث را صحيح دانسته) و از ابن مردويه و از كتاب دلائل ابي نعيم از جابر روايت كرده. «4»
و در الدر المنثور است كه ابو نعيم در كتاب دلائل از طريق كلبي از ابي صالح از ابن عباس نقل كرده كه گفت: وارديني از نصاراي نجران به مدينه نزد رسول خدا ص آمدند و آنان چهارده نفر از اشراف نصاراي نجران بودند، يكي از ايشان كه بزرگترينشان بود سيد نام داشت و يكي ديگر كه در رتبه بعد از او بود عاقب ناميده مي‌شد، و عاقب مردي بود كه نصاراي نجران بدون مشورت با او كاري نمي‌كردند، آن گاه بقيه داستان را طبق نقل گذشته ادامه داده است. «5»
باز در تفسير الدر المنثور است كه بيهقي در كتاب دلائل از طريق سلمة بن عبد يشوع، از پدرش، از جدش، روايت كرده كه گفته است: قبل از نزول سوره نمل (طس سليمان)، رسول خدا ص نامه‌اي به اهل نجران به اين مضمون نوشت: به نام اللَّه كه معبود ابراهيم و اسحاق و يعقوب است، اين نامه‌اي است از محمد ص فرستاده خدا به سوي اسقف نجران و تمام اهل نجران، اگر اسلام بياوريد من هم اكنون ثنا و شكرگزاريم را به
__________________________________________________
(1)مناقب ابن المغازلي ص 363 ح 310.
(2)فرائد السمطين ج 2 ص 23 ح 365.
(3)فصول المهمة في معرفة احوال الأئمة ط نجف ص 25.
(4)الدر المنثور ج 2 ص 38.
(5)الدر المنثور ج 2 ص 39.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 369
سويتان مي‌فرستم، ثناي اللَّه را كه معبود ابراهيم و اسحاق و يعقوب است، اينك بعد از حمد خداي تعالي من شما را كه دچار بنده‌پرستي شده‌ايد، به سوي پرستش اللَّه مي‌خوانم و شما را كه به ولايت و حكومت بندگان تن در داده‌ايد به سوي ولايت اللَّه دعوت مي‌كنم، حال اگر زير بار نرفتيد، بايد جزيه بپردازيد و اگر اين را هم نپذيرفتيد اعلان جنگ به شما مي‌دهم و السلام.
وقتي اسقف اين نامه را خواند بي‌تاب شد و به شدت به خود لرزيد، آن گاه به نزد مردي از اهل نجران كه نامش شرحبيل بن وداعة بود فرستاد و نامه آن جناب را به وي داد تا بخواند، بعد از آنكه شرحبيل نامه را خواند اسقف از وي پرسيد: نظرت در اين باره چيست؟ شرحبيل گفت: تو خوب ميداني كه خداي تعالي به ابراهيم وعده داده كه در ذريه اسماعيل هم پيغمبر برگزيند و چه اشكال دارد كه اين شخص همان پيغمبري باشد كه خدا وعده‌اش داده؟ البته من در مساله نبوت كارشناس نيستم و در اين باره رأيي ندارم، بله اگر مشكل تو بر سر مسائل دنيا بود من كمك و ياريت مي‌كردم و نهايت درجه قدرتم را بكار مي‌گرفتم.
اسقف وقتي از اين مرد صاحب نظر چيزي فهميد به يك يك اهل نجران مراجعه نموده و با آنان مشورت كرد، آنها هم همان سخن شرحبيل را گفتند، در آخر رايشان بر اين معنا متفق شد كه همان شرحبيل بن وداعة و عبد اللَّه بن شرحبيل و جبار بن فيض را نزد رسول خدا ص بفرستند تا اطلاعاتي در مورد آن حضرت به دست آورده، براي ايشان خبر بياورند.
اين چند نفر به نزد رسول خدا ص روانه شده و سؤالهايي كردند و رسول خدا ص هم از ايشان سؤالاتي كرد و اين تبادل سؤال هم چنان رد و بدل مي‌شد، تا اينجا كه عرضه داشتند: چه مي‌گويي در باره عيسي بن مريم؟ رسول خدا ص فرمود: امروز در اين باره چيزي گفتني ندارم، صبر كنيد و در مدينه بمانيد تا فردا صبح به شما خبر دهم كه در باره عيسي ع چه مي‌توان گفت: خداي تعالي اين آيه را نازل كرد:
" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ... فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَي الْكاذِبِينَ"، واردين از نجران را بدانچه نازل شده خبر داده (و خاطرنشان ساخت كه تولد بدون پدر عيسي ع مجوز آن نيست كه ما قائل به خدايي او شويم، براي اينكه اگر او بدون پدر متولد شد آدم بدون پدر و مادر تكون يافت ولي) نجرانيان حاضر نشدند دست از خدايي عيسي بردارند، فرداي آن روز رسول خدا ص به طرف آنان حركت كرد، در حالي كه سراندازي به روي خود و حسن و حسين كشيده بود و فاطمه هم به دنبالش بود، تا با ايشان ملاعنه كند، در آن روز رسول خدا ص زنان متعدد داشت، شرحبيل به دو رفيق همراهش گفت: من دارم
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 370
احساس خطر مي‌كنم و چنين مي‌فهمم كه اگر اين مرد پيغمبر باشد و ما با او ملاعنه كنيم در روي زمين احدي از ما باقي نمي‌ماند و خرد و كلان ما نابود مي‌شوند. پرسيدند: پس به نظر تو بايد چه كنيم؟ گفت: من به نظرم مي‌رسد كه خود او را در كار خود حكم كنيم، چون من او را مردي مي‌يابم كه هرگز به باطل حكم نمي‌كند، گفتند: اختيار با تو است، هر چه صلاح مي‌داني بكن، شرحبيل نزد رسول خدا ص شد و عرضه داشت: من پيشنهادي دارم بهتر از ملاعنه كردن با تو، پرسيد چيست؟ عرضه داشت: اينكه امروز تا به شب و امشب را تا به صبح در صلاح كار ما بينديش، فردا هر حكمي كه به صلاح ما بكني نافذ و از ناحيه ما پذيرفته باشد، رسول خدا ص (پسنديد و) برگشت و با ايشان ملاعنه نكرد و با ايشان بر اين مبنا كه جزيه بپردازند مصالحه كرد. «1»

[مباهله، مخصوص داستان نصاراي نجران نبوده و رسول اللَّه (ص) در مقام مباهله با يهود نيز بر آمده بود] ..... ص : 370

و در همان كتاب است كه ابن جرير از علباء بن احمر يشكري روايت كرده كه گفت:
وقتي آيه شريفه:" فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ ..." نازل شد، رسول خدا ص فرستاد تا علي و فاطمه و حسنين ع بيايند و يهود را دعوت كرد براي اينكه با آنان ملاعنه كند، جواني از يهوديان گفت: واي بر شما مگر ديروز نبود كه با برادرانتان كه بعدا به صورت ميمون و خوك مسخ شدند عهد بستيد كه هرگز ملاعنه نكنيد، يهود اين تذكر را كه شنيدند، از ملاعنه منصرف گشتند. «2»
مؤلف قدس سره: اين روايت مؤيد اين احتمال است كه ضمير در جمله:" فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ" به كلمه:" حق" در جمله:" الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ" برگردد، و معناي جمله چنين باشد" پس هر كس كه بر سر حق با تو بگو مگو كرد به او بگو ..." در نتيجه اين نظريه تاييد مي‌شود كه حكم مباهله مخصوص داستان نصاراي نجران و مساله عيسي بن مريم كه اخبار بسيار زيادي آن را حكايت نموده و بيشترش را نقل كرديم نبوده و معلوم مي‌شود رسول خدا ص تنها با اين طايفه مباهله نكرده بلكه بعد از مباهله با آنان در مقام مباهله با يهود هم بوده است. «3»
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 38.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 39.
(3)در اينجا لازم ديدم، تذكر دهم كه مسئله مباهله اختصاص به شخص رسول خدا ص و آنهم در خصوص ماجراي نصاراي نجران ندارد، بلكه همانطور كه مؤلف قدس سره در رساله اعجاز خود فرموده، مباهله از معجزات باقيه اسلام و قرآن است، او چنين فرموده است:" هر فرد با ايمان مي‌تواند به اولين پيشواي خود پيامبر اسلام ص تاسي نموده، در راه اثبات هر حقيقتي از حقايق ثابته دين با همين سلاح پنجه در پنجه خصم خود انداخته، با درخواست از پيشگاه خداي توانا، فرمان نابودي وي را صادر كند.
اين دانشمندان هر وقت خواستند، مي‌توانند با فردي از افراد با ايمان مسلمين مباهله كرده، حقانيت اين آئين پاك و دعاوي آن را آزموده و ثبوت هويت معجزه را از نزديك و با رأي العين، مشاهده نمايند. اين گوي و اين ميدان". نقل از ترجمه رساله.
ائمه اهل بيت ع هم نه تنها اين عمل را مشروع دانسته‌اند، بلكه بدان سفارش هم كرده‌اند، از آن جمله امام صادق ع به ابي مسروق كه پرسيده بود: ما هر گاه با مخالفين مذهب، به آيه:" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" احتجاج مي‌كنيم، مي‌گويند در شان امراي جنگ نازل شده و آن گاه كه به آيه:" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ ..." احتجاج مي‌كنيم مي‌گويند در باره مؤمنين نازل شده، و زماني كه به آيه:" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي" استدلال مي‌كنيم، مي‌گويند در باره قرباي مسلمين نازل شده (مي‌گويد: هر دليل ديگري در نظرم بود، براي امام ذكر كردم) فرمود:" وقتي چنين بحثهايي پيش مي‌آيد و به چنين افرادي بر مي‌خوريد كه حق را نمي‌پذيرند، با ايشان مباهله كنيد."
و نيز در جلد دهم چاپ جديد بحار صفحه 452 از محمد بن نعمان، از امام صادق ع دستوري در اين باره نقل شده است.
و در داستان مباهله و قاطعيت آن نمونه‌هايي در طول تاريخ اسلام و تشيع واقع شده، كه اجمال دو تاي آنها و تفصيل يكي از آنها، از نظر خواننده مي‌گذرد:
اما آن دو داستان كه اجمالش را ذكر مي‌كنيم، يكي داستان خيراتي خادم امام جواد ع است كه به احمد بن عيسي پيشنهاد مباهله داد و او ترسيد و بحق اعتراف كرد. و روايتش در جلد دوازدهم چاپ قديم بحار الانوار صفحه 127 آمده. و ديگري داستان مباهله يك مسيحي ديراني، با يك يهودي است كه در همان مجلس مباهله، زمين زير پاي يهودي و خود او يك جا آتش شد و روايتش را مرحوم مجلسي در جلد دهم چاپ جديد بحار الانوار صفحه 65 آورده است.
و اما آن نمونه‌اي كه اصل روايتش آورده مي‌شود، داستاني است كه نجاشي رضوان اللَّه عليه در كتاب رجال خود صفحه 279 در معرفي محمد بن احمد بن عبد اللَّه بن قضاعة بن صفوان بن مهران نقل كرده، مي‌گويد: وي در دربار سلطان بن حمدان مقام و منزلتي داشت و علت آن اين بود كه روزي در حضور سلطان با قاضي موصل در مساله امامت مناظره كرد و رشته بحث به اينجا كشيده شد كه به پيشنهاد ابن قضاعه مباهله كنند، قاضي قول فردا را داد و در موعد مقرر حاضر شد، با ابن قضاعه مباهله كرد. سپس دست در دست ابن قضاعه نهاد و از مجلس خارج شد. و اين قاضي كسي بود كه همه روزه به در بار سلطان مي‌آمد، آن روز و فرداي آن روز نيامد. سلطان بدنبالش فرستاد، رسول برگشت و گفت: قاضي همان ساعت كه با ابن قضاعه دست داده بود، دستش ورم كرده و تب مي‌كند و سياه مي‌شود و فرداي آن روز به هلاكت مي‌رسد و اين جريان همه جا منتشر مي‌شود. و لذا ابن قضاعه نزد همه امراء و سلاطين آن روز داراي مقام و منزلتي مي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 371
ابن طاووس در كتاب سعد السعود گفته: من در كتاب" ما نزل من القرآن في النبي و اهل بيته" نوشته محمد بن عباس بن مروان ديدم كه نوشته بود: خبر مباهله از پنجاه و يك ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 372
طريق نقل شده و بعضي از افراد را كه طريق به او منتهي مي‌شود از صحابه دانسته است و از جمله حسن بن علي ع و عثمان بن عفان و سعد بن ابي وقاص و بكر بن سمال و طلحه و زبير و عبد الرحمن بن عوف و عبد اللَّه بن عباس و ابا رافع غلام رسول خدا ص و جابر بن عبد اللَّه و براء بن عازب و انس بن مالك را شمرده.
و اين معنا در كتاب مناقب نيز از عده‌اي از راويان و مفسران نقل شده و همچنين در الدر المنثور آمده است.

[سخن عجيب يكي از مفسرين در مقام رد انطباق" انفس" و" نساء" و ابناء" در آيه مباهله با علي و فاطمه و حسنين (عليهم السلام)] ..... ص : 372

و يكي از حرفهاي عجيبي كه مفسري در تفسير خود زده، سخني است كه در تفسير آيه مورد بحث آورده و گفته است: روايات همه اتفاق دارند بر اينكه رسول خدا ص براي مباهله علي و فاطمه و دو فرزندان فاطمه را انتخاب كرده و كلمه:" نسائنا" را حمل بر فاطمه ع به تنهايي و كلمه" انفسنا" را بر علي ع به تنهايي حمل نموده، آن گاه گفته:" مصادر اين روايات همه و همه علماي شيعه‌اند و همه مي‌دانيم كه منظور شيعه از اين عمل چه بوده است، بعد از جعل آن روايات تا آنجا كه توانستند كوشش كردند آن را در بين مسلمانان ترويج كنند و به حدي در اين كار موفق شدند كه حتي توانستند در بين اهل سنت هم رواجش دهند، ولي جعل كنندگان اين احاديث نتوانستند قصه جعلي خود را كه همان مضمون روايات جعلي است با آيه مباهله تطبيق دهند، براي اينكه در آيه شريفه كلمه" نسائنا" آمده و اين كلمه جمع است و هيچ عربي اين كلمه را در مورد يك زن اطلاق نمي‌كند، آن هم زني كه دختر خود گوينده باشد، آن هم گوينده‌اي كه خود زنان متعدد دارد، عرب از كلام چنين گوينده وقتي مي‌گويد:" زنان ما" دخترش به ذهنشان نمي‌رسد و از اين بعيدتر اينكه رسول خدا ص از كلمه" انفسنا" كه آن نيز جمع است علي ع را منظور داشته باشد.
از سوي ديگر واردين از نجران زنان و فرزندان خود را همراه نياورده بودند تا رسول خدا ص به حكم آيه شريفه مامور باشد بايشان بفرمايد زنان و فرزندان خود را بياوريد، پس آيه شريفه در خصوص داستان خاصي به نام مباهله با اهل نجران نازل نشده و از آيه بيش از اين استفاده نمي‌شود كه:" خداي تعالي به رسول گرامي خود دستور داده است به اينكه اگر فرضا كسي از اهل كتاب با تو بر سر مساله عيسي مجادله كرد، او را دعوت كن به اينكه با زنان و مردان و فرزندان يك جا جمع شوند، مؤمنين هم با زن و فرزند يك جا جمع شوند و اين دو دسته با هم مباهله كنند، به اين نحو كه به درگاه خدا تضرع نموده، از او بخواهند هر يك از دو طايفه را كه در باره عيسي ع دروغ مي‌گويد، لعنت كند يعني از رحمت خود دور فرمايد.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 373
چون اينگونه درخواست، خود دليل بر اين است كه درخواست كننده بدانچه در باره عيسي ع معتقد است ايمان كامل و وثوق تمام دارد، هم چنان كه امتناع آن طرف ديگر از چنين مباهله‌اي- چه نصارا و چه غير آنان- دليل بر اين است كه نسبت به معتقدات خود ترديد دارند و حتي به محاجه و مباحثه‌اي كه مي‌كنند ايمان ندارند و عقائدشان متزلزل است.
چون عقيده خود را بر اساس دليل روشن به دست نياورده‌اند و كسي كه به خدا ايمان آورده، چگونه راضي مي‌شود كه همه اين جمعيت‌ها را از دو طرف يعني هم جمعيت اهل حق و هم جمعيت اهل باطل را در يك نقطه جمع كند و همه به درگاه خدا توجه نموده، لعنت و دوري از رحمت خدا را براي طرف مقابل خود طلب كند و اين عمل، جرأت و جسارت و استهزاء به قدرت و عظمت خدا است و بالاتر از اين جرأت چيست؟.
آن گاه مي‌گويد: اما رسول خدا ص و مؤمنين در اينكه آنچه در باره عيسي ع معتقد بودند يقين داشتند حرفي نيست، براي اينكه در يقين شان همين بيان خداي تعالي كافي است كه مي‌فرمايد:" مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ"، پس علم در اين مسائل اعتقادي، همان يقين است و نه چيز ديگر.
و اما اينكه خداي تعالي فرموده:" نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ ..." دو احتمال دارد كه به هيچيك از آن دو، اشكالي كه به شيعه وارد است، وارد نمي‌شود.
اول اينكه: بخواهد بفرمايد هر يك از دو طرف زنان و فرزندان طرف مقابل را نفرين كنند، مثلا ما مسلمانان زنان و فرزندان شما مسيحيان را نفرين كنيم و شما مسيحيان زنان و فرزندان ما را نفرين كنيد.
دوم اينكه: هر طايفه‌اي زنان و فرزندان خود را نفرين كند، ما مسلمانان زنان و فرزندان خود را و شما مسيحيان زنان و فرزندان خود را نفرين كنيد.
و همانطور كه گفتيم هيچ اشكالي به اين دو وجه وارد نيست، اشكال هر چه هست به نظريه شيعه است كه شان نزول آيه و مراد از" انفس" و" نساء" و" ابناء" را عده‌اي خاص مي‌داند. «1»

[بررسي و رد گفته‌هاي تعصب آميز و مغرضانه آن مفسر] ..... ص : 373

مؤلف قدس سره: و اين گفتار- كه خيال مي‌كنم خواننده باور نكند كه كلام مردي دانشمند است و ما را متهم كند به اينكه نسبت ناروا به مفسر مزبور داده‌ايم- كلامي است بي پايه و ساقط و اگر آن را نقل كرديم براي آن بود كه خوانندگان متوجه شوند به اينكه
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 3 ص 323- 322 قال حدثني الامام الأستاذ الخ.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 374
تعصب ورزي، كار يك دانشمند را در نفهمي به كجا مي‌كشاند و تا چه حد فهم او را ساقط و نظريه‌اش را سطحي و عوامانه مي‌سازد، تا آنجا كه به دست خودش آنچه بنا كرده خراب و آنچه خراب كرده بنا مي‌كند و باكي هم ندارد، براي اينكه خير و شر را تشخيص نمي‌دهد، تا كسي شر را نشناسد چگونه از آن اجتناب مي‌كند؟.
و ما پيرامون گفتار وي در دو مقام بحث مي‌كنيم: اول اينكه آيا آيه مباهله هيچ دلالتي بر فضيلت علي ع دارد يا نه؟ كه اين بحثي است كلامي و خارج از غرضي كه اين كتاب در باره آن تاليف شده، يعني غرض تفسيري كه عبارت است از دقت در معاني آيات قرآني.
مقام دوم، بحث پيرامون سخنان مفسر نامبرده، البته از اين جهت كه با مدلول آيه مباهله و روايات داستان نصاراي نجران ارتباط دارد و گرنه ما آن قدر بيكار نيستيم كه پيرامون هر سخني و درستي و نادرستي آن بحث كنيم، ليكن چون با غرض كتاب ما ارتباط دارد، مورد بحثش قرار مي‌دهيم.
خواننده محترم توجه كرد كه آيه شريفه چه دلالتي دارد و روايات بسياري هم كه نقل شد با دلالت آيه مطابقت دارد، دقت در اين دو فراز، فساد گفتار اين مفسر را كه اصلا معلوم نيست چه مي‌خواهد بگويد از وجوه متعددي روشن مي‌سازد، اينك تفصيل آن، از نظر خوانندگان مي‌گذرد.
1- اينكه گفت:" مصادر رواياتي كه آيه مباهله را ناظر به اشخاص معين مي‌داند، كتب شيعه است- تا آنجا كه گفته- و تا توانستند در ترويج اين روايات كوشيدند بطوري كه در بسياري از اهل سنت نيز رائج گرديد، با اينكه قبلا گفته بود روايات متفق است در اينكه آيه در شان علي و فاطمه و حسنين ع نازل شده" و ما نفهميديم منظورش از اين سخن كدام روايات است؟ آيا مرادش همين رواياتي است كه محدثين اجماع دارند بر نقل و عدم طرح آن؟
رواياتي كه يكي دو تا و سه تا نيست تا بگويد اهل حديث توطئه كرده‌اند بر جعل آن، رواياتي كه صاحبان جوامع حديث آن را در جوامع خود آورده‌اند و اگر به خود جرأت داده شيعه را متهم به جعل آنها كند، آيا مي‌تواند صحيح مسلم و ترمذي و كتب تاريخ را هم جعلي بداند؟.
رواياتي كه همه مفسرين بر نقل آن در تفاسير خود اتفاق دارند، بدون اينكه در آن اعتراض كرده و يا در صحت سند آنها ترديدي نموده باشند و اگر بگويد مفسرين تخصصي در تشخيص حديث ندارند، بسياري از مفسرين خود اهل حديث هم بوده‌اند، مانند: طبري و ابي الفداء بن كثير و سيوطي و امثال ايشان سؤال ديگري كه از او داريم اين است كه منظورش از
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 375
شيعياني كه مصادر اين رواياتند چه كساني هستند؟ آيا صحابه‌اي است كه سلسله سند اين روايات به آنان منتهي مي‌شود؟ از قبيل سعد بن ابي وقاص و جابر بن عبد اللَّه و عبد اللَّه بن عباس و ساير صحابه و يا تابعيني كه تمسكشان به اين روايات ثابت شده، از قبيل ابي صالح و كلبي و سدي و شعبي و امثال آنان؟ و اگر نامبردگان به جرم اينكه احاديثي نقل كرده‌اند كه مطابق هواي نفس اين آقا نيست، شيعه شدند و به خيال او هر چه نقل كنند جعلي است، پس تمامي احاديث اسلامي كه به وسيله آنان نقل شده بي‌اعتبار است، پس اين آقا بايد همه نامبردگان را كنار بگذارد و احاديثشان را طرد كند و با طرح احاديث آنان ديگر سنتي و سيره‌اي باقي نمي‌ماند و چگونه يك فرد مسلمان و يا يك عالم اسلامي و حتي يك مسلمان دروغي مي‌تواند بگويد سنت به كلي باطل است؟ و در عين حال در صدد اسلام‌شناسي برآيد؟ و بفهمد كه رسول خدا ص چه تعاليمي و چه شرايعي آورده؟ با اينكه قرآن كريم صراحت دارد بر اينكه سنت و سخن و سيره آن جناب حجت است و تصريح دارد به اينكه دين خدا هم چنان زنده مي‌ماند، و اگر بنا باشد سنت را به كلي باطل بدانيم، ديگر اثري از قرآن باقي نمي‌ماند (چون قرآن كريم آيه آيه‌اش به وسيله سنت اثبات شده) و در اين فرض ثمره‌اي هم بر نازل كردن قرآن مترتب نمي‌شود.
و يا مي‌خواهد بگويد خود صاحب جوامع از اين احاديث بي‌خبرند، بلكه شيعه بعد از مردن صاحبان جوامع و كتب تاريخ، احاديث مذكور را در كتب آنان داخل كرده‌اند كه باز محذور بطلان سنت و شريعت در بين مي‌آيد، بلكه محذور در اين فرض عمومي‌تر و فساد بيشتر است، براي اينكه ديگر به هيچ كتابي نمي‌توان اعتماد نمود. 2- دومين نقطه نظر ما در گفتار وي آنجا است كه مي‌گويد:" شيعه كلمه" نسائنا" را بر فاطمه ع و كلمه" انفسنا" را بر علي ع به تنهايي حمل كرده‌اند" و گويا اين معنا را از بعضي روايات گذشته فهميده، مانند روايت جابر كه گفته:" نسائنا" فاطمه ع و" وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ" رسول خدا ص و علي ع است، (تا آخر خبر)، ولي كوتاهي از فهم خود اين مفسر است چون روايت نمي‌خواهد بگويد كلمه:" نسائنا" به معناي فاطمه ع و لفظ" انفسنا" به معناي علي ع است و يا مراد از اولي فاطمه س و مراد از دومي علي ع است، بلكه منظورش اين است كه رسول خدا ص در مقام امتثال اين فرمان از" انفسنا" به غير از علي ع و" از نسائنا" بجز فاطمه س و از" ابنائنا" بجز حسنين ع را نياورد، معلوم مي‌شود براي كلمه اول بجز علي ع و براي كلمه دوم بجز فاطمه
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 376
س و از سوم بجز حسنين ع مصداق نيافت و كانه منظور از" ابناء و نساء و انفس" همان اهل بيت رسول خدا ص بوده، هم چنان كه در بعضي روايات به اين معنا تصريح شده، بعد از آنكه رسول خدا ص نامبردگان را با خود آورد عرضه داشت:" بار الها اينانند اهل بيت من"، چون اين عبارت مي‌فهماند پروردگارا من بجز اينان كسي را نيافتم تا براي مباهله دعوت كنم.
دليل گفتار ما بر اينكه منظور جابر اين بوده، عبارت بعضي از روايات است كه مي‌گويد:" أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ، رسول خدا ص و علي ع است"، چون اين عبارت صريح است در اينكه مقصود بيان مصداق است نه معناي لفظ.
3- مي‌گويد:" جعل كنندگان اين سرگذشت خوب نتوانستند آن را با آيه تطبيق دهند، چون عرب وقتي از گوينده‌اي كلمه:" نسائنا" را مي‌شنود، دختر خود گوينده به ذهنش نمي‌رسد، آن هم گوينده‌اي كه چند زن دارد، از لغت عرب چنين معنايي فهميده نمي‌شود و از اين بعيدتر اينكه رسول خدا ص از" انفسنا" علي ع را اراده كرده باشد".
و اين معناي عجيبي كه اين مفسر براي آيه كرده، باعث شده روايات داستان مباهله را با همه كثرتش طرح كند و آن وقت به راويانش و به هر كس كه آن روايات را قبول كرده، بد و بيراه بگويد و آن تهمت‌ها را بزند با اينكه مشغول نوشتن تفسير براي كلام خدا بوده است (كلامي كه مرتب او را به پيروي از حق و اجتناب از باطل و دوري از هواهاي نفساني مي‌خواند) و جا داشت پاس حرمت جمع كثيري از علماي اسلام را بدارد و كساني را كه از ائمه بلاغت و اساتيد بيانند و روايات مذكور را بدون اينكه هيچ خدشه و اعتراضي به آن بكنند در مؤلفات خود آورده‌اند، اينطور به آساني به باد تهمت" نفهمي"! نگيرد.
يكي از اساتيد، زمخشري صاحب كشاف است، كسي است كه ائمه قرائت را در قرائتشان تخطئه مي‌كند، مع ذلك در ذيل اين آيه مي‌گويد:" اين دليلي است كه هيچ دليلي قوي‌تر از آن بر فضيلت اصحاب كساء ع نيست و اين برهان روشني است بر صحت نبوت رسول خدا ص، براي اينكه احدي نه از موافق و نه از مخالف روايتي نياورده كه گفته باشد نصاراي نجران بدون ترس از اصحاب كساء به مساله مباهله اقدام كرده‌اند، چون اگر احتمال مي‌دادند آن جناب به دروغ دعوت به نبوت مي‌كند، بدون درنگ با او مباهله مي‌كردند." «1»
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف ج 1 ص 370. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 377
چطور ممكن است كه اين بزرگان و قهرمانان بلاغت و برجستگان ادب نفهميده باشند كه اين روايات، نسبت غلط به قرآن مي‌دهند و مي‌گويند:" قرآن لفظ جمع را در مفرد استعمال كرده، كلمه" نساء" را كه جمع است، در مورد يك نفس بكار برده"؟!.
نه، به جان خودم سوگند، امر بر آن همه بزرگان پوشيده نمانده، تنها اين مفسر است كه نتوانسته است بين مفهوم و مصداق فرق بگذارد و خيال كرده كه اگر خداي عز و جل به پيامبر خود بفرمايد: پس بعد از اين، با اينكه خدا به تو علم داده، اگر كسي بگو مگو كرد به او بگو:" ما فرزندانمان و شما فرزندانتان را بخوانيد ..." و از سوي ديگر از طريق روايات معلوم شد كه بگو مگو كنندگان واردين از نجران بودند و عددشان بطوري كه در بعضي از روايات آمده، چهارده مرد بود و هيچ زن و فرزندي همراهشان نداشتند.
و نيز معلوم شد كه رسول خدا ص براي مباهله با آنان به غير از علي و فاطمه و حسنين ع را نياورد، لازمه آن فرمان و اين امتثال آن است كه معناي جمله:
" فَمَنْ حَاجَّكَ" واردين نجران و معناي" نسائنا"، يك زن و معناي" انفسنا" يك مرد و معناي" ابنائنا" دو پسر باشد و دو كلمه" نساءكم" و" انفسكم" هم اصلا معنا نداشته باشد، چون نجرانيان زن و فرزند همراه خود نياورده بودند.
و تعجب اينجا است كه چرا چنين مفسري كه فرق ميان مفهوم و مصداق را نمي‌فهمد اين اشكال را نكرده كه در آيه كلمه" ابنائنا" با اينكه جمع است در مورد حسنين ع كه دو نفرند استعمال شده و اين رسواتر است از استعمال كلمه" نساء" كه جمع است در مفرد، يعني فاطمه ع، براي اينكه استعمال جمع در مفرد گاهي از خوش‌نشينان عرب شنيده مي‌شود، هر چند كه عرب اصلي هرگز جز در مورد گوينده چنين كاري را نمي‌كند، تنها در مورد گوينده و آن هم به عنوان تعظيم است كه مي‌گويد:" ما چنين دستور داديم و ما چنان كرديم و ما چنين خواهيم كرد"، و اما استعمال جمع در دو نفر اصلا جايز نيست و سابقه ندارد، نه از خوش‌نشينان عرب و نه از عرب اصلي.
آري، علت اينكه اين مفسر روايات مباهله را طرح كرده و نسبت مجعوليت به آنها داده، همان است كه گفتيم:" نتوانسته است بين مفهوم و مصداق فرق بگذارد" و حال آنكه مطلب اينطور كه او پنداشته نيست.

[توضيحي در باره استعمال جمع و اراده يك نفر (نساء) و استعمال جمع و اراده دو نفر (انفس و ابناء) در آيه مباهله] ..... ص : 377

توضيح اينكه:كلام بليغ آن كلامي است كه مقتضاي مقام در آن كلام رعايت شده باشد، كلامي است كه بتواند آن چه را كه مورد اهتمام گوينده است كشف كند و بسيار مي‌شود كه مقام تخاطب و گفت و شنود، مقامي است كه تخاطب بين دو طايفه است كه ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 378
يكديگر را اصلا نمي‌شناسند و يا اگر هم مي‌شناسند مصلحت اقتضا مي‌كند منكر شناسايي شوند، در چنين مقامي اگر يكي از دو طرف بحث و خصومت بخواهد به ديگري بفهماند كه خصومت و بگو مگو و دفاع و بالآخره طرفيت ما تنها با اين حاضران نيست بلكه ما با تمام افراد قبيله خود عليه شما قيام مي‌كنيم، با زنان و مردان و خردسالان و بزرگسالان مي‌گويد: ما با شما مخاصمه داريم و با مردان و زنان و كودكان خود بر سر شما مي‌تازيم.
آري در چنين مقامي كلام خود را طوري ادا مي‌كند كه مقتضاي طبع و عادت باشد، چون عادت اقتضا مي‌كند كه يك قبيله و طايفه‌اي از مردم هم زنان و هم فرزنداني داشته باشند و غرض گوينده هم اين است كه به طايفه طرف مقابل خود بفهماند، ما و همه مردان و زنان و فرزندانمان در دشمني با شما يك‌دل و يك زبانيم و همه دست واحدي هستيم، حال اگر در چنين مقامي به مقتضاي طبع و عادت تكيه نموده، يك كلمه بگويد ما قبيله فلان با شما دشمنيم، منظور خود را رسانده، چون شنونده مي‌داند كه در قبيله گوينده زنان و فرزندان و مرداني هستند، ولي اگر به اين مقدار اكتفاء نكند بلكه نام مردان و زنان و فرزندان را صريحا ببرد و بگويد: ما قبيله فلان با مردان و زنان و كودكان خود عليه شما برمي‌خيزيم، در حقيقت خواسته است چيزي زائد بر مقتضاي عادت و طبع را برساند.
اين در صورتي است كه گفتيم دو طرف متخاصم يكديگر را نشناسند و اما اگر اين سخن دسته جمعي با مخاطبين دسته جمعي بين دو جمعيت كه يكديگر را مي‌شناسند اتفاق بيفتد، مثلا با يكديگر دوست باشند و اين دسته بخواهد دسته ديگر را به ميهماني دعوت كند، يك بار گفتار خود را به مقتضاي طبع و عادت تكيه داده مي‌گويد: ما خودمان و زن و بچه‌مان از شما پذيرايي مي‌كنيم، يك بار ديگر گفتار خود را به شناسايي شنونده تكيه مي‌دهد و مي‌گويد: ما همه مردها با فلان دخترم و دو كودكم خدمتگزار شما خواهيم بود كه در اين صورت فائده زائدي را افاده كرده.
بدان جهت اين توضيح را دادم كه معلوم شود طبع و عادت و ظاهر حال، يك حكم دارد، و واقع امر و عالم خارج حكمي ديگر، و گاهي اين دو حكم با هم مختلف مي‌شوند و اگر مختلف شدند شنونده نبايد گمان كند كه گوينده دروغ گفته، چون ممكن است گوينده نخست پايه و تكيه‌گاه گفتار خود را طبع و عادت آنچه ظاهر حالش آن را حكايت ميكند قرار بدهد، ولي بعدا تصميم بگيرد حقيقت حال و واقع امرش را بر خلاف آنچه ظاهر حالش حكايت مي‌كرد بيان كند، نه اين بيانش غلط است و نه اين خبري كه مي‌دهد دروغ است و نه مي‌توان گفت گوينده شوخيش گرفته است.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 379
آيه شريفه مورد بحث چنين مجرايي دارد و منظور از اينكه فرمود:" فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ..." اين است كه اي پيامبر گراميم ايشان را دعوت كن و به ايشان پيشنهاد كن تو با نزديكانت آنهايي كه در دعوت و علم تو شريك هستند حاضر شوي، ايشان هم با اهل و نزديكان خود حاضر شوند و آن گاه با يكديگر مباهله كنيد، ولي اين دعوت را به مقتضاي ظاهر حال (كه رسول خدا ص هم مانند همه مردم زن و فرزندي دارد و نصارا هم مانند همه مردم زنان و فرزنداني دارند) تكيه داده، مي‌فرمايد:" بگو بيائيد تا ما زنان و مردان و فرزندان خود را و شما زنان و مردان و فرزندان خود را دعوت كنيم و آن گاه با يكديگر مباهله نمائيم"، اين ظاهر حال است، پس اگر واقع امر بر خلاف اين باشد يعني در طرف رسول خدا ص، به جاي زنان يك زن و به جاي انفس دو مرد و به جاي فرزندان دو فرزند حاضر شدند و در طرف نصاراي نجران تنها مرداني حاضر شدند بدون زن و فرزند، كلام دروغ نيست، شاهدش هم اين است كه وقتي نصاراي نجران ديدند كه پيامبر اسلام با يك مرد و يك زن و دو پسر مي‌آيد، نگفتند عمل تو با گفتارت مخالف است و تو دروغ گفتي، و نيز به آن جناب نگفتند ما از اينكه دستور تو را مبني بر آوردن زنان و فرزندان عمل نكرديم عذر مي‌خواهيم، چون دسترسي به زنان و فرزندان خود نداشتيم و نيز هر كس اين قصه را بشنود هيچ به ذهنش نمي‌رسد كه آيه شريفه با آنچه واقع شده نمي‌سازد و رواياتي كه داستان را حكايت مي‌كند جعلي و دست خورده است.
اين را گفتيم تا پاسخ كلام ديگر مفسر «1» مورد نظر را هم داده باشيم كه گفته است: وفد نجران (كه شيعه مي‌گويد آيه در باره آنان نازل شده) نه زناني همراه داشتند و نه فرزنداني ...

[رد اين توهم كه آيه مباهله ناظر بر اجتماع و ملاعنه دو رفيق اهل حق و اهل باطل مي‌باشد] ..... ص : 379

4- اينكه گفته: نهايت چيزي كه از آيه استفاده مي‌شود اين است كه خداي تعالي به رسول گرامي خود دستور داده كساني را كه از اهل كتاب در مورد عيسي ع بگو مگو و جدال مي‌كنند دعوت كند به اينكه با زنان و مردان و اطفال خود و مؤمنين هم مردان و زنان و اطفالشان يك جا جمع شوند و با ابتهال و تضرع از درگاه خدا بخواهند كه از ميان دو طايفه آن طايفه‌اي را كه در باره عيسي ع دروغ مي‌گويد لعنت و از رحمت خود دور سازد- تا آنجا كه مي‌گويد- آن كيست كه ايمان به خدا داشته باشد و راضي شود چنين دو جمعيتي را از اهل حق و اهل باطل يك جا جمع نموده، هر يك براي طلب لعنت و دوري طرف ديگر از رحمت خدا متوجه درگاه خدا شوند، چه جسارتي و چه استهزايي به قدرت خدا و عظمت او
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 3 ص 322.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 380
بالاتر از اين؟
و جان كلامش اين است كه آيه شريفه نظر به شخص خاصي ندارد بلكه دو فريق اهل حق و اهل باطل را دعوت مي‌كند به اينكه با زن و بچه در يك جا جمع شوند و سپس با تضرع و ابتهال يكديگر را نفرين كنند.
حال بايد از ايشان پرسيد اين اجتماعي كه خداي تعالي به آن دعوت كرده چه جور جمع شدني است؟ آيا جمع شدن تمامي مؤمنين با تمامي نصارا است؟ يعني تمام كساني كه آن روز يعني روز نزول اين آيه (كه به قول بعضي از مورخين سال نهم هجرت و به قول بعضي ديگر سال دهم هجرت بوده، هر چند كه هيچيك از اين دو قول به بياني كه در بحث روايتي آيات بعدي مي‌آيد خالي از اشكال نيست) مسلمان بودند، يعني همه قبائل ربيعه و مضر (ساكنان يمن و حجاز) و عراق و مناطق ديگر و تمامي نصارا يعني قبيله نجران (ساكن يمن) و نصاراي شام و سواحل مديترانه و ساكنان روم و فرانسه و انگليس و اطريش و غير ايشان.
كه چنين گردآوردني جزء محالات عادي است، چون ميليونها جمعيتي كه در مشارق و مغارب آن روز، پراكنده بودند، با همه زنان و فرزندانشان امروز كه همه رقم رسانه‌هاي گروهي در اختيار بشر است امكان ندارد، آن روز چگونه امكان داشت؟ و با اينكه اسباب عادي با تمامي اركانش اين امر را ممكن نمي‌ساخته، اگر قرآن كريم چنين تكليفي كرده باشد، در حقيقت تكليف به محال كرده و ظهور حجيت خود و روشني حق را مشروط و منوط به امري كرده كه هيچ وقت عملي نمي‌شود و همين عدم امكان عذري براي نصارا خواهد بود در اينكه دعوت مباهله رسول خدا ص را اجابت نكنند و چه عذر موجه‌تر از اين، و همين عذر موجه باعث مي‌شود كه رسول خدا ص در دعويش مبني بر اينكه عيسي ع بنده و رسول خدا ص است بيشتر ضرر كند تا نصاراي نجران در دعويشان مبني بر اينكه آن جناب خدا است.
و يا اينكه منظور از اين فرمان اجتماع حاضر از مسلمين و نصاراي مدينه و اطراف آن از قبيل نجرانيان و اطرافيان ايشان است، اگر آيه شريفه دستور جمع‌آوري چنين جمعيتي را داده باشد، گو اينكه محذور اين تكليف كمتر از تكليف قبلي و شناعت و نامعقوليش سبك‌تر است، ولي از نظر قابل امتثال نبودن دست كمي از آن ندارد، آن روز چه كسي مي‌توانسته همه اهل مدينه و همه اهل نجران و ساير نقاط مسيحي نشين در شبه جزيره را يك جا جمع كند و آيا چنين تكليفي تعليق به محال نيست و آيا معناي چنين تكليفي اعتراف به اين نيست كه اصولا ظهور حق متعذر و ناشدني است؟.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 381
و يا منظور همان اجتماع كوچكي است كه در مدينه از دو طايفه كوچك يعني از چهارده نفر نجراني و چند نفر مسلمان كه در نزد پيامبر حاضر بودند تشكيل شده بود، اگر آيه شريفه چنين اجتماعي را در نظر دارد گو اينكه تشكيل آن امري بود شدني، و ليكن اشكال خود اين مفسر به اين وجه وارد است كه گفته بود در آيه شركت زنان و فرزندان را از دو طرف لازم دانسته و حال آنكه روايات اتفاق دارد بر اينكه نجرانيان زن و بچه همراه خود نداشتند بلكه اشكالي كه به اين وجه وارد شده از اشكال آن دو وجه ديگر از اين نظر شديدتر است كه آن دو وجه صرف فرض بود، ولي اين اشكال در خارج واقع شده.
5- اينكه گفته:" اما ايمان و يقين رسول خدا ص و مؤمنين نسبت به اعتقادي كه در باره عيسي ع داشتند مسلم است و براي دلالت بر اين معنا جمله:" مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ" كافي است، چون علم در اينگونه مسائل يعني مسائل اعتقادي چيزي جز يقين نمي‌تواند باشد" گو اينكه علم در اين مسائل به معناي يقين است و در آن حرفي نيست، ليكن اين جمله دلالت كند بر اينكه مؤمنين در امر عيسي ع يقين داشته‌اند صرف ادعا است و ما نمي‌دانيم از كجا مي‌تواند آن را اثبات كند و لفظ آيه شريفه يعني عبارت" فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ ..."، تنها متعرض حال رسول خدا ص است و مقام مخاطبه هم دلالتي بر اينكه آيه شامل غير آن جناب نيز مي‌شود ندارد، براي اينكه واردين از نجران محاجه و بگومگويي با مؤمنين نداشتند، اصلا آمدنشان به مدينه براي ديدن مؤمنين نبوده و حتي يك كلمه هم با مؤمنين حرف نزده‌اند، مؤمنين نيز با ايشان سخني نگفتند.
بله اگر آيه دلالتي داشته باشد بر عالم بودن كسي، به جز رسول خدا ص تنها دلالت دارد بر علم كساني كه آن جناب ايشان را براي مباهله آورده بود و ما اين دلالت را در سابق از جمله:" عَلَي الْكاذِبِينَ" استفاده كرديم.
بلكه قرآن كريم دلالت دارد بر علم نداشتن و يقين نداشتن جميع مؤمنين، چون مي‌فرمايد:" وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ" «1»، چون در اين آيه مردم را به شرك توصيف كرده و چگونه شرك با يقين جمع مي‌شود؟ و اگر همه مؤمنين صاحب يقين بودند، چگونه خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً" «2»، و مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)اكثريت مردم ايمان به خدا ندارند مگر توأم با شرك" سوره يوسف، آيه 106".
(2)و آن زمان كه منافقين و بيماردلان گفتند وعده‌اي كه خدا و رسولش به ما داده، غرور و فريبي بيش نيست" سوره احزاب، آيه 12".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 382
" وَ يَقُولُ الَّذِينَ آمَنُوا لَوْ لا نُزِّلَتْ سُورَةٌ فَإِذا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ مُحْكَمَةٌ وَ ذُكِرَ فِيهَا الْقِتالُ رَأَيْتَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ نَظَرَ الْمَغْشِيِّ عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ، فَأَوْلي لَهُمْ طاعَةٌ وَ قَوْلٌ مَعْرُوفٌ فَإِذا عَزَمَ الْأَمْرُ فَلَوْ صَدَقُوا اللَّهَ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ ... أُولئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فَأَصَمَّهُمْ وَ أَعْمي أَبْصارَهُمْ" «1».
پس در ميان مؤمنين يقين حاصل نمي‌شود مگر براي صاحبان بصيرت، هم چنان كه فرمود:
" فَإِنْ حَاجُّوكَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ" «2» و نيز فرموده:" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي" «3».
6- اينكه گفت: در جمله" نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ" دو وجه است از آنچه تا كنون از نظر خواننده گذشت معلوم شد كه وجه اول فاسد است و در آيه شريفه تنها يك وجه است و آن اين است كه" هر يك اهل خود را بخواند و به جان اهل خود نفرين كند"، و اما وجه اول كه" هر يك اهل ديگري را بخواند"، با ظاهر آيه منطبق نيست، چون گفتيم غرض وقتي بطور كامل به دست مي‌آيد كه گفته شود بيائيد مباهله كنيم و لعنت خدا را براي دروغگويان مسئلت نمائيم، غرض با همين جمله بطور كامل حاصل مي‌شود و اگر مي‌بينيم در آيه مورد بحث جمله:
" نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ" براي افاده غرض زائدي بوده و آن اين بوده كه ايمان هر طرف به عقائد خود را بهتر برساند، چون اگر هر يك از دو طرف عزيزترين و محبوب‌ترين محبوب خود را حاضر ساخته و دوري از رحمت خدا را براي خود و عزيزانش مسئلت نمايد بيشتر بر صدق دعوي و قوت ايمانش دلالت مي‌كند و اين غرض زائد وقتي حاصل مي‌شود كه معناي آيه چنين باشد:" ما فرزندان و زنان و انفس خود را نفرين كنيم و شما هم زنان و فرزندان و انفس خود را" و اما اگر معنا اين باشد كه:" ما فرزندان و زنان و انفس شما را نفرين كنيم و شما زنان و فرزندان و انفس ما را نفرين كنيد" اين غرض زائد حاصل
__________________________________________________
(1)كساني كه ايمان آورده‌اند مي‌گويند: چرا سوره‌اي در اين باره نازل نمي‌شود؟ و چون سوره‌اي محكم و روشن نازل مي‌شود كه در آن سخن از قتال رفته مي‌بيني بيماردلان را كه به تو چون اشخاص دم مرگ نظر مي‌كنند و همين مرگ برايشان بهتر است و امر ما عبارت است از طاعت و سخن معروف، پس اگر به خدا راست مي‌گفتند برايشان بهتر بود، ايشان كسانيند كه خدا لعنتشان كرده و كر و كورشان ساخته است.
" سوره محمد، آيه 23".
(2)اگر با تو بگو مگو كردند، بگو، من و هر كه از من پيروي كند سراسر وجود خود را تسليم خدا كرديم." سوره آل عمران، آيه 20".
(3)بگو اين است راه من و كساني كه پيرويم كرده‌اند كه با بصيرت به سوي خدا دعوت مي‌كنيم.
" سوره يوسف، آيه 108".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 383
نمي‌شود.
علاوه بر اينكه اين معنا في نفسه معنايي است كه طبع سليم آن را نمي‌پسندد چون معنا ندارد رسول خدا ص نصاراي نجران را بر زن و فرزند خود مسلط كند و بفرمايد: من خواهش مي‌كنم شما مرا و زن و فرزندان مرا نفرين كنيد تا غرض از مباهله حاصل شود، با اينكه خود آن جناب مي‌توانست اين كار را بكند، يعني رسول خدا اهل بيت خود را و نصاراي نجران هم اهل بيت خود را نفرين كنند.
از اين هم كه بگذريم استفاده اين معنا از آيه محتاج به فهميدن معناي تسليطي است كه گفتيم چنين چيزي معنا ندارد كه رسول خدا ص نصارا را مسلط بر اهل بيت خود كند، تا چه رسد به اينكه آيه شريفه دلالت بر آن و يا چيزي شبيه آن داشته باشد و ما آن را از آيه بفهميم، پس حق اين است كه اين وجه از درجه اعتبار ساقط است، و وجه متعين همان وجه دوم است.
7- اينكه گفت: هيچ اشكالي به اين دو وجه وارد نيست، تنها اشكالي كه به آيه وارد مي‌شود بنا بر قول شيعه و پيروان ايشان است كه آيه را مخصوص رسول خدا ص و علي و فاطمه و حسنين ع دانسته‌اند.
و منظورش از اشكال همان ايرادي است كه كرد و گفت بنا به قول شيعه لازم مي‌آيد كه انسان خودش خود را دعوت كند و حال آنكه اين اشكال نه ارتباطي با وجه اول دارد و نه با وجه دوم، بلكه اين اشكال مربوط به قولي است كه مي‌گويد مراد از كلمه" انفسنا" رسول اللَّه ص است، هم چنان كه از بعضي مناظرات مذهبي حكايت شده كه بعضي در برابر خصم شيعه خود گفته: اصلا منظور از كلمه" انفسنا" علي ع نيست، بلكه خود رسول خدا ص است و خصم شيعه‌اش بر او همين ايراد را كرده كه لازمه اين قول اين است كه كسي خودش خود را دعوت كند و اين باطل است و روايت دومي كه از عيون اخبار از موسي بن جعفر ع در بحث روايتي گذشته نقل كرديم به اين معنا اشاره مي‌كرد.
و از اين جا سقوط و بي‌اعتباري كلام ديگرش روشن مي‌شود كه گفته: تنها اشكال بنا بر قول شيعه وارد است، چون بنا بر بياني كه گذشت گفتيم: مراد از كلمه:" انفسنا" از نظر مفهوم رجال از اهل بيت رسول اللَّه ص است كه از نظر مصداق در صحنه مباهله از اين مفهوم تنها دو مصداق حضور داشت، رسول خدا ص و علي ع و هيچ اشكالي نيست كه اهل بيت بعضي بعض ديگر را دعوت كند. پس هيچ اشكالي بر شيعه وارد نيست، حتي بنا به آن توجيهي كه مفسر نامبرده به شيعه نسبت داده، چون او گفته شيعه
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 384
مي‌گويد: منظور از" انفسنا" علي ع است و هيچ اشكالي نيست كه رسول خدا ص علي ع را دعوت كرده باشد.
شاگرد وي در تفسير المنار بعد از اشاره به روايات گفته است: ابن عساكر از جعفر بن محمد ع از پدرش روايت كرده كه در ذيل آيه:" فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ ..."، فرموده: رسول خدا ص براي مباهله ابي بكر و پسرش و عمر و پسرش و عثمان و پسرش را آورد، و ظاهرا كلام در جماعتي از مؤمنين مي‌باشد.
المنار بعد از نقل كلام استادش كه ما نيز نقلش كرديم مي‌گويد: در اين آيه بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد زنان را هم در امور اجتماعي شركت داده، آن هم در امور دقيق، چون هماوردي قومي و احتجاج ديني، و اين مبني بر آن است كه زن را هم مانند مرد اعتبار كرده باشد، حتي در كارهاي عمومي، مگر بعضي از امور عامه‌اي كه استثنا شده، آن گاه كلام خود را در اين باره طول داده. «1»
مؤلف قدس سره: اما آن روايتي كه نقل كرده، روايت شاذه و ناشناخته‌اي است كه مخالف با تمامي روايات وارده در شان نزول آيه است و به همين جهت مفسرين از آن اعراض كرده‌اند، و صرفنظر از ناشناختگي و اعراض مفسرين از آن، مشتمل بر مطلبي است كه مخالف با واقع است و آن اين است كه براي تمامي نامبردگان پسري اثبات كرده، با اينكه در آن روز همه آنان پسر نداشتند.
و كانه منظورش از اينكه گفت:" و ظاهر كلام در جماعتي از مؤمنين باشد" اين بوده كه بگويد: من از ظاهر روايت چنين مي‌فهمم كه رسول خدا ص تمامي مؤمنين و اولاد ايشان را جمع كرده، كه اگر مرادش از آن عبارت اين بوده باشد قهرا ذكر اسامي ابو بكر و پسرش و آن ديگران كنايه خواهد بود از اينكه رسول خدا ص تمامي مؤمنين را حاضر ساخته و به نظر چنين مي‌رسد كه خواسته است با اين حرف نظريه استاد و شيخ خود را در معناي آيه تاييد كند، ولي تو خواننده عزيز خودت به خوبي مي‌تواني ارزش اين روايت را با در نظر گرفتن شذوذ و ناشناختگي سندش و اعراض مفسرين از آن و دلالت متن آن بر معنايي كه اين استاد و شاگرد كرده‌اند، به دست آوري.
و اما اينكه گفت:" آيه بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد زنان را هم در امور اجتماعي شركت داده ..." بايد به وي گفت: اگر آيه شريفه چنين دلالتي را در مورد زنان داشته باشد،
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 3 ص 322.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 385
بايد عين اين دلالت را در مورد اطفال هم داشته باشد و همين يك اشكال در شهادت بر بطلان گفتار او كافي است.
و ما در آنجا كه پيرامون آيات طلاق بحث مي‌كرديم، يعني در جلد دوم عربي اين كتاب در مقدار اشتراك زنان با مردان بحث كرديم و به زودي در جاي مناسبي در اين باره مقدار ديگري بحث خواهيم كرد، بدون اينكه احتياجي به مثل استفاده او از آيه مورد بحث پيدا كنيم.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 386

[سوره آل‌عمران (3): آيات 64 تا 78] ..... ص : 386

اشاره

قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلي كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ (64) يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تُحَاجُّونَ فِي إِبْراهِيمَ وَ ما أُنْزِلَتِ التَّوْراةُ وَ الْإِنْجِيلُ إِلاَّ مِنْ بَعْدِهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ (65) ها أَنْتُمْ هؤُلاءِ حاجَجْتُمْ فِيما لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ فَلِمَ تُحَاجُّونَ فِيما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ (66) ما كانَ إِبْراهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لا نَصْرانِيًّا وَ لكِنْ كانَ حَنِيفاً مُسْلِماً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ (67) إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ (68)
وَدَّتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يُضِلُّونَكُمْ وَ ما يُضِلُّونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُرُونَ (69) يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ (70) يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (71) وَ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ آمِنُوا بِالَّذِي أُنْزِلَ عَلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَجْهَ النَّهارِ وَ اكْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ (72) وَ لا تُؤْمِنُوا إِلاَّ لِمَنْ تَبِعَ دِينَكُمْ قُلْ إِنَّ الْهُدي هُدَي اللَّهِ أَنْ يُؤْتي أَحَدٌ مِثْلَ ما أُوتِيتُمْ أَوْ يُحاجُّوكُمْ عِنْدَ رَبِّكُمْ قُلْ إِنَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ (73)
يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ (74) وَ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطارٍ يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِدِينارٍ لا يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ إِلاَّ ما دُمْتَ عَلَيْهِ قائِماً ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قالُوا لَيْسَ عَلَيْنا فِي الْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ وَ يَقُولُونَ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ (75) بَلي مَنْ أَوْفي بِعَهْدِهِ وَ اتَّقي فَإِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ (76) إِنَّ الَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ أَيْمانِهِمْ ثَمَناً قَلِيلاً أُولئِكَ لا خَلاقَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ وَ لا يُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ وَ لا يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ لا يُزَكِّيهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (77) وَ إِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِيقاً يَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْكِتابِ لِتَحْسَبُوهُ مِنَ الْكِتابِ وَ ما هُوَ مِنَ الْكِتابِ وَ يَقُولُونَ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ ما هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ يَقُولُونَ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ (78)
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 387

ترجمه آيات ..... ص : 387

بگو اي اهل كتاب بيائيد به سوي كلمه‌اي كه تمسك به آن بر ما و شما لازم است و آن اين است كه جز خدا را نپرستيم و چيزي را شريك او نگيريم و يكديگر را به جاي خداي خود به ربوبيت نگيريم اگر نپذيرفتند بگوئيد شاهد باشيد كه ما مسلمانيم (64).
هان اي اهل كتاب: چرا در باره ابراهيم بگو مگو مي‌كنيد؟ اين مي‌گويد: يهودي بود و آن مي‌گويد:
نصارا بود، با اينكه تورات و انجيل نازل نشد مگر بعد از ابراهيم، آيا باز هم تعقل نمي‌كنيد؟ (65).
اگر در باره نبوت عيسي و خدا نبودنش بگو مگو مي‌كنيد حق داريد چون بدان علم داريد ولي بگومگويتان در باره يهودي بودن يا نصراني بودن ابراهيم چرا؟ با اينكه علمي بدان نداريد و خدا مي‌داند و شما نمي‌دانيد (66).
ابراهيم نه يهودي بود و نه نصراني بلكه بر طريق فطرت مسلم بود و از مشركين نبود (67).
محققا نزديك‌ترين مردم به ابراهيم هر آينه كساني هستند كه از او پيروي كردند و اين پيامبر و كساني كه از او پيروي كردند اهل ايمانند، و خداوند ولي و دوستدار مؤمنين است (68).
طايفه‌اي از اهل كتاب خيلي دوست دارند شما را گمراه كنند ولي گمراه نمي‌كنند مگر خود را و خود نمي‌فهمند (69).
هان اي اهل كتاب چرا به آيات خدا كفر مي‌ورزيد با اينكه شاهد بر نبوت محمد ص خود شمائيد. (70)
اي اهل كتاب چرا حق را به باطل مشتبه مي‌سازيد و حق را كتمان مي‌كنيد با اينكه شما از هر ملتي ديگر بهتر مي‌دانيد؟ (71).
و طايفه‌اي از اهل كتاب به طايفه‌اي ديگر گفتند ايمان آوريد بدانچه اول روز نازل شده و بدانچه آخر روز نازل گشته كفر بورزيد تا به اين وسيله مسلمانان از اسلام برگردند (72).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 388
و جز به پيروان دين خود اعتماد مكنيد (بگو هدايت تنها و تنها هدايت خدا است) و نيز گفتند اگر داستان كعبه سر بگيرد مسلمانان هم مثل شما صاحب قبله مي‌شوند و اگر بفهمند كه شما برگشتن قبله را در كتب خود خوانده بوديد فردا نزد پروردگارتان اجتماع خواهند كرد، بگو فضل به دست خدا است، به هر كس بخواهد مي‌دهد و خدا فضلي وسيع دارد و عليم است (73).
او هر كه را بخواهد مشمول رحمت خود مي‌كند و خدا داراي فضلي عظيم است (74).
و بعضي از اهل كتاب كسانيند كه اگر در قنطاري امينش كني، آن را به تو بر مي‌گردانند و بعضي از آنان كسانيند كه اگر ديناري به آنان امانت دهي به تو بر نمي‌گردانند مگر آنكه بالاي سرشان بايستي و اينها همان يهوديانند كه از در غرور معتقد شده‌اند به اينكه هيچ ملتي حق ندارد به آنان اعتراضي كند و بر خدا دروغ‌ها مي‌بندند با اينكه دروغ بودن آنها را مي‌دانند (75).
آري كسي كه به عهد خود وفا كند و از خدا پروا نمايد خداي تعالي پروا داران را دوست مي‌دارد (76).
محققا كساني كه عهد خدا و سوگندهاي خود را مي‌دهند و در مقابل متاع قليل دنيا را مي‌خرند در آخرت بهره‌اي ندارند و خدا در قيامت با آنان سخن نمي‌گويد و به نظر رحمت نمي‌نگرد و پاكشان ننموده، در عوض عذابي دردناك دارند (77).
و محققا بعضي از اهل كتاب هستند كه تراشيده‌هاي خود را به لحن كتاب خدا مي‌خوانند تا شما خيال كنيد اين نيز جزء كتاب خدا است با اينكه جزء كتاب نيست بلكه خودشان آنها را جعل كرده و مي‌گويند از ناحيه خدا است و بر خدا دروغ مي‌بندند با اينكه خودشان مي‌دانند دروغ است (78)

بيان آيات ..... ص : 388

اشاره

اين آيات بيان مرحله دوم از حالات اهل كتاب- عموما- و نصارا را- خصوصا- آغاز نموده، و ملحقاتي مربوط به اين غرض چون در سابق متعرض مرحله اول يعني بيان حال عموم اهل كتاب شده، فرموده بود:" إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ" «1» و نيز فرموده بود:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ" «2»، آن گاه بيان را متوجه وضع خصوص نصارا نموده، فرموده بود:" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفي آدَمَ وَ نُوحاً ..." «3»، و در خلال اين بيانات متعرض ولايت مؤمنين نسبت به كفار شده، فرموده بود:" لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ" «4».
__________________________________________________
(1)دين در نزد خدا تنها اسلام است." سوره آل عمران، آيه 19".
(2)"سوره آل عمران، آيه 23".
(3)"سوره آل عمران، آيه 33".
(4)"سوره آل عمران، آيه 28".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 389
در اين آيات دو باره متعرض حال عموم اهل كتاب مي‌شود، اما با لسان و نظمي ديگر، غير از آن نظمي كه در سابق داشت، در اين آيات و آيات ملحق به آن كه بعدا مي‌آيد بر حسب مناسبتي كه با خصوصيات بيانات داشته، مسائل متفرقه‌اي را ايراد مي‌كند، مانند آيه:" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ ..." «1» و آيه:" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ" «2» و متعرض حال نصارا و ادعاهايي كه در باره عيسي دارند شده و مي‌فرمايد:" ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتابَ ..." «3» و در آياتي بسيار و متفرق، متعرض اموري شده كه مربوط به مؤمنين است، نظير دعوتشان به اسلام و اتحاد و پرهيز از ولايت كفار و گرفتن محرم اسراري از غير مؤمنين.
" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلي كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ" خطاب در اين آيه به عموم اهل كتاب است و دعوت:" اي اهل كتاب بيائيد به سوي كلمه‌اي كه ..." در حقيقت دعوت به اين است كه همه بر معناي يك كلمه متفق و مجتمع شويم، به اين معنا كه بر مبناي آن كلمه واحده عمل كنيم و اگر نسبت را به خود كلمه داده، براي اين بوده كه بفهماند كلمه نامبرده چيزي است كه همه از آن دم مي‌زنند و بر سر همه زبان‌ها است، در بين خود ما مردم هم معمول است كه مي‌گوئيم: مردم در اين تصميم يك‌دل و يك زبانند، و اين مي‌فهماند كه در اعتقاد و اعتراف و نشر و اشاعه آن همه متحدند، در نتيجه معناي آيه مورد بحث چنين مي‌شود: بيائيد همه به اين كلمه چنگ بزنيم و در نشر و عمل به لوازم آن دست به دست هم دهيم.

[معناي" كلمه سواء" و مراد از دعوت اهل كتاب به كلمه سواء] ..... ص : 389

و كلمه" سواء" در اصل مصدر است، ولي در معناي صفت يعني" متساوي الطرفين" نيز استعمال مي‌شود، و معناي جمله:" سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ" اين است كه كلمه مذكور، كلمه‌اي است كه تمسك بدان و عمل به لوازمش بين ما و شما مساوي است و همه ما بايد به آن تمسك جوييم و بنا بر اين توصيف كلمه به صفت" سواء"، در حقيقت توصيف به حال خود كلمه نيست بلكه توصيف به حال متعلق آن است كه همان تمسك و عمل است، و توجه كرديد كه عمل مربوط به معناي كلمه است نه خود آن، هم چنان كه جمع شدن نيز جمع شدن بر معناي كلمه است نه خود آن، و اين جمله خالي از عنايتي مجازي نيست، پس در اين كلام وجوهي از عنايات
__________________________________________________
(1)"سوره آل عمران، آيه 98".
(2)"سوره آل عمران، آيه 99".
(3)"سوره آل عمران، آيه 79". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 390
لطيف وجود دارد، يكي اينكه بايد اجتماع را به معنا نسبت مي‌داد و مي‌فرمود: بيائيد بر معناي يك كلمه و لوازم آن متحد شويم، ولي چنين نكرد بلكه خود كلمه را به جاي معنا استعمال نمود و آن گاه كلمه را به صفت" سواء" متصف فرمود. و چه بسا مفسريني كه گفته‌اند: معناي" سواء بودن كلمه" اين است كه قرآن و تورات و انجيل در دعوت به اين كلمه متفقند و اين كلمه" توحيد" است و اگر مراد از كلمه" توحيد" باشد، و در حقيقت جمله:" أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ ..." از قبيل وضع تفسير صحيح و حق در موضع" كلمه سواء" و كلمه مورد اتفاق خواهد بود (و در حقيقت فرموده:" تعالوا الي ان لا نعبد الا اللَّه ..."، بيائيد به سوي اينكه غير خدا را نپرستيم)، و اين است تفسير حقيقي لفظ" كلمه" نه تفسيرهاي ديگر، و اين است آن معنايي كه همه انبياء بشر را به سوي آن مي‌خواندند، نه آن تفسيري كه فهم‌هاي آلوده به هوا و هوس‌ها براي آن كرده، پس آيه شريفه بر آن جناب دستور داده كه اهل كتاب را دعوت كند به توحيد كه تفسير حقيقي كلمه است و همه كتابهاي آسماني بدان دعوت مي‌كند و نيز دعوت كند به اينكه از آن تفسيرهاي باطل كه براي كلمه كرده‌اند، يعني اعتقاد حلول خدا در بدن مريم و فرزند گرفتن خدا و اعتقاد به سه خدا و پرستش احبار قسيس‌ها و اسقف‌ها دست بردارند، و بنا بر اين وجه، حاصل معناي آيه اين مي‌شود، بگو بيائيد به سوي كلمه‌اي كه ما و شما همه در آن يكسانيم و آن كلمه توحيد است و لازمه اعتقاد به توحيد دست برداشتن از شركاء است و اينكه غير خداي سبحان شركائي نگيرند.
ولي جمله‌اي كه آيه با آن ختم شده، يعني جمله:" فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ"، معناي اول را تاييد مي‌كند، چون حاصل معناي آيه به وجه اول اين شد كه:" بگو بيائيد به سوي اين كلمه"، يعني به سوي اينكه نپرستيم جزء خدا را، چون مقتضاي تسليم شدن براي خدا كه همان دين خدايي است، همين است كه جز او كسي را نپرستيم، هر چند كه اسلام هم لازمه‌اي از لوازم توحيد است، ليكن دعوت در آيه، دعوت به توحيد عملي است كه همان ترك پرستش غير خدا است نه اعتقاد به تنهايي (دقت بفرمائيد).
" أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ" اين قسمت از آيه، تفسير كلمه" سواء" است و سواء (يكساني) بشر در كلمه توحيد لازمه اسلام و تسليم شدن براي خدا است.
و مراد از جمله" أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ" نفي عبادت غير خدا است نه اثبات عبادت خدا، در سابق هم در معناي كلمه طيبه" لا اله الا اللَّه" اشاره كرديم به اينكه كلمه" الا اللَّه" بدل است نه استثنا و لازمه بدل بودن آن، اين است كه سياق" لا اله الا اللَّه" سياق نفي شريك ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 391
باشد، نه اثبات اله، چون قرآن كريم اثبات وجود اله و حقيقت آن را امري مسلم مي‌داند.
و چون سياق كلام سياق نفي شريك است- البته شريك در عبادت- و شركي كه اعتقاد به فرزند بودن عيسي براي خدا و اعتقاد به سه خدايي و امثال آن از آن ماده منشا مي‌گيرد با جمله:" أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ" ريشه كن نمي‌شد، لذا به دنبالش فرمود:" وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ ..."، چون در جمله اول عبادت را تنها عبادت خدا خواند و مادامي كه عبادت از عقائد شرك‌آميز خالص نباشد عبادت اللَّه نمي‌شود، بلكه عبادت اللَّه و معبودي مي‌شود كه شريك دارد، نه عبادت اللَّه، اگر چه اين عبادت به عنوان اللَّه انجام شود، ليكن به خاطر اعتقاد به شرك در حقيقت سهمي از آن براي اللَّه خواهد بود و اين خود عبادت غير اللَّه هم هست.

[دعوت به كلمه سواء، دعوت به سير بر اساس كلمه توحيد و نفي بغي و فساد مي‌باشد] ..... ص : 391

و پرستشي كه فقط پرستش خدا است، عبادتي است كه رسول خدا (ص) به امر خداي سبحان بشر را به آن دعوت كرده و آيه:" أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ"، هم بر آن دلالت دارد و اصولا تنها روش پرستشي كه انبيا بدان دعوت كرده و خواسته‌اند بر تمامي پهناي مجتمع انساني گسترش دهند، و تنها غرضي كه از اين سيره داشتند، چنين پرستشي است.
در بحثي هم كه در ذيل آيه:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" «1» داشتيم، گفتيم: نبوت انگيزه‌اي است الهي و نهضتي است حقيقي كه آرمانش گسترش كلمه دين است و حقيقت دين، تعديل مجتمع بشري در سير زندگي است كه البته تعديل حيات فردي را نيز به دنبال دارد، (تعديل عقائد، اخلاق و اعمالش) كه در نتيجه پيروي از آن آدمي به منزلت واقعي خود كه فطرت و خلقت خاص خودش به او داده، مي‌رسد و باز در نتيجه تعديل مجتمع و صالح ساختن جو اجتماع حريت و توفيق به دست آوردن تكامل فطري را بطور عادلانه به او مي‌دهند و به تك تك افراد هم در بهره‌مندي از جهات حيات در آنچه فكر و اراده‌اش او را به سوي آن هدايت مي‌كند حريت مطلقه مي‌دهد، ولي در آنچه مضر به حال جامعه باشد آزاديش را سلب مي‌نمايد و در آخر آيه، همه اين مطالب را مقيد به قيد اسلام كرده يعني به عبوديت خداي سبحان و خضوع در برابر سيطره و سلطنت غيب.
و خلاصه مطلب اينكه: انبيا ع بشر را- چه نوعش و چه فردش- دعوت مي‌كنند به اينكه تك تك و مجموعشان بر طبق دعوت فطريشان- يعني بر اساس كلمه توحيد- سير كنند و اعتقاد به توحيد حكم مي‌كند به وجوب تطبيق اعمال فردي و اجتماعي بر معيار اسلام
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 213".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 392
براي خدا يعني معيارهاي زير:
1- تسليم خدا شدن 2- بسط عدالت، يعني گسترش تساوي در حقوق حيات 3- حريت در اراده صالحه و عمل صالح.
و اين تحقق نمي‌يابد مگر وقتي كه ريشه‌هاي اختلاف يعني: 1- بغي به غير حق 2- استخدام و تحكم زورمندان از زير دستان 3- اينكه ضعيف برده شدن براي قوي را بپذيرد، از بيخ كنده شود، پس هيچ اله بجز اللَّه نيست و هيچ ربي جز او نيست و هيچ حكمي جز براي خدا نيست. اين آن مطلبي است كه آيه:" أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ ..."، بر آن دلالت دارد و همچنين آيه زير كه مي‌فرمايد:" يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ؟ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ؟ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ، ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ، إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ، ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «1» و آيه:" اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ، وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً، لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" «2» و آياتي ديگر از اين قبيل.
كه در گفتگوهايي كه انبياي گذشته چون نوح، هود، صالح، ابراهيم، شعيب، موسي و عيسي ع با امت خود داشتند و قرآن آنها را حكايت نموده، از اين قبيل مضامين بسيار ديده مي‌شود، مانند كلامي كه از نوح حكايت نموده، كه در شكايت از قوم خود عرضه داشت:
" پروردگارا اين مردم نافرمانيم كردند و پيروي از كسي نمودند كه مال و فرزندش جز بيشتر شدن خسارت، سودي به حالش نداشت" «3» و گفتاري كه از هود خطاب به قومش حكايت نموده كه فرمود:" أَ تَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ؟ وَ تَتَّخِذُونَ مَصانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ؟ وَ إِذا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبَّارِينَ" «4»، و گفتاري كه از صالح خطاب به قومش حكايت نموده كه فرمود:
__________________________________________________
(1)اي دو رفيق زنداني من، آيا رب‌هاي گوناگون بهتر است و يا اللَّه يگانه‌اي كه قهار است؟
نمي‌پرستيد مگر اسمايي را كه خود شما و پدرانتان تراشيده‌ايد و خداي تعالي هيچ دليلي بر خدايي آنها نازل نكرده و جز براي خدا حكمي نيست، و او حكم كرده كه به جز او كسي را نپرستيد و دين قيم و استوار همين است." سوره يوسف، آيه 39- 40".
(2) نصارا احبار و رهبانان خود را رب خود پنداشتند و خدا و مسيح را هيچ كاره دانستند، با اينكه مامور نشده بودند مگر به اينكه معبودي يكتا را بپرستند، معبودي كه جز او معبود حقيقي نيست." سوره توبه، آيه 31".
(3)"سوره نوح، آيه 21".
(4)آيا در هر مكاني بلند به بيهوده علامتي بنا مي‌كنيد و قصرهاي رفيع مي‌سازيد؟ مگر شما جاودانيد؟ و چون با زير دست خشم مي‌كنيد با سنگدلي و بي‌رحمي او را مي‌زنيد" سوره شعراء، آيه 151".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 393
" وَ لا تُطِيعُوا أَمْرَ الْمُسْرِفِينَ" «1».
و گفتار ابراهيم به پدر و قومش: ما هذِهِ التَّماثِيلُ الَّتِي أَنْتُمْ لَها عاكِفُونَ، قالُوا وَجَدْنا آباءَنا لَها عابِدِينَ، قالَ لَقَدْ كُنْتُمْ أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ" «2».
و كلامي كه خود خداي تعالي با موسي و برادرش داشته و قرآن چنين حكايتش كرده است:" اذْهَبا إِلي فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغي ... فَأْتِياهُ فَقُولا إِنَّا رَسُولا رَبِّكَ، فَأَرْسِلْ مَعَنا بَنِي إِسْرائِيلَ وَ لا تُعَذِّبْهُمْ" «3» و گفتاري كه از عيسي حكايت نموده كه به قوم خود گفت:" وَ لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ، فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ" «4».
بنا بر اين دين فطري، آن ديني است كه بغي و فساد را نفي كند و اين مظالم و خودكامگي‌هاي بدون حق كه ويرانگر اساس سعادت و مخرب بنيان حق و حقيقت است نپذيرد و آن را امضا نكند.
رسول گرامي اسلام هم كه" بنا به نقل مسعودي در حوادث سال دهم هجرت در كتاب مروج الذهب" فرمود: آگاه باشيد كه زمان دور خود را زد و همان شكلي را به خود گرفت كه در آغاز خلقت داشت، آن روز كه خدا آسمانها و زمين را آفريد، «5»، به همين معنا اشاره فرموده، گويي منظورش اين بوده كه مردم مانند روزگار اول خلقت، به حكم فطرت خود برگشتند، چون سيره اسلام (در برابر خدا تسليم شدن) را در بين خود مستقر كردند.
و گفتار در آيه مورد بحث علاوه بر اينكه همه جوانب هدف نبوت را فرا گرفته، روشنگر سبب حكم و ملاك آن نيز هست.
اما جمله:" أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً" براي اينكه الوهيت مقامي بايد باشد كه هر موجودي از هر جهتي رو به سوي او، و واله در او باشد، مقامي است كه بايد منشا هر
__________________________________________________
(1)دستورات اسرافگران را اطاعت مكنيد." سوره شعراء، آيه 151".
(2)اين مجسمه‌ها چيست كه شما دل بدانها بسته‌ايد؟ گفتند: ما پدران خود را يافتيم كه براي آنها عبادت مي‌كردند ابراهيم گفت: هم شما و هم پدرانتان در ضلالتي واضح بوده‌ايد." سوره انبياء آيه 54".
(3)به سوي فرعون برويد كه او طغيان كرده ... و بر او درآئيد، و بگوئيد، ما فرستاده پروردگار توايم، اينك بني اسرائيل را با ما روانه كن و اينقدر عذابشان مده." سوره طه، آيه 47".
(4)و براي آنكه برايتان پاره‌اي مسائل مورد اختلاف را بيان كنم، پس از خدا پروا كنيد و مرا اطاعت نمائيد." سوره زخرف، آيه 63".
(5)مروج الذهب ج 2 ص 290.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 394
كمال در هر موجود باشد، با همه كثرتي كه موجودات دارند و با همه ارتباط و اتحادي كه در حاجت دارند، مقامي است كه بايد دارنده هر كمالي باشد كه اشياء محتاج آن كمالند، و اين معنا با كثرت اله نمي‌سازد، وقتي چنين مقامي تصور دارد كه دارنده‌اش واحد و يكتا باشد و آن واحد مالكي باشد كه تمامي تدبيرهاي همه موجودات از آن او باشد، پس واجب است كه تنها اللَّه پرستش شود، زيرا اللَّه يكتا الهي كه شريك ندارد تنها او است، و واجب است كه براي او در عبادتش شريك نگيرد.
و به عبارتي ديگر اين عالم بطور دربسته و تمامي محتوايش ممكن نيست و تصور معقول ندارد كه جز براي يك مقام خاضع و كوچك شود، براي اينكه اين مربوب دربسته به خاطر اينكه يك نظام در سراسر آن حاكم است و وجود تك تك موجودات در آن به يكديگر مرتبط است، به جز يك رب واحد، ربي ندارد، چون به جز خالقي واحد خالق ندارد.

[افراد انسان، ابعاض و اجزاي يك حقيقت هستند و خضوع و تذلل يك فرد در برابر فرد ديگر، با فطرت انساني مخالف است] ..... ص : 394

و اما جمله:" وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ"، از آنجا كه مي‌فهماند مجتمع انساني با همه كثرتي كه در افراد آن و اختلافي كه در اشخاص آن هست روي هم جزئي از يك حقيقت است و آن حقيقت نوع انسان است، بنا بر اين آنچه از لياقت و استعداد كه دست صنع و ايجاد در تك تك افراد بوديعه نهاده و بطوري مساوي در بين آنها تقسيم كرده، اقتضا مي‌كند كه حق حيات هم در بين افراد آن مساوي باشد و همه در بهره‌مندي از آن در يك سطح باشند.
و اگر احوال افراد و استعدادشان در به دست آوردن مزاياي زندگي- كه براي همه مزيت است و در مظاهر خاصي مصداق مزيت مي‌شود- مختلف است و بعضي مي‌توانند از اينجا و آنجا بيشتر از ديگران آن مواهب را به دست آورند، نوع انسانيت هم بايد اين حق را به او بدهد و عقل حكم مي‌كند به اينكه اين حق به نوع انسانيت داده شود، اما به مقداري كه استعداد آن افراد درخواست آن را دارد، هم چنان كه حق ازدواج و زائيدن و معالجه را به نوع انسانيت مي‌دهد و اين مسائل و نظاير آن را از مسائل انسانيت مي‌شمارد، اما حق ازدواج را به انسان نر و ماده بالغ، و زائيدن را بخصوص انسان ماده، و معالجه را بخصوص انسان بيمار مي‌دهد.
و سخن كوتاه اينكه افراد انسان جمع شده در يك مجتمع ابعاضي شبيه به هم از يك حقيقتند، حقيقتي متشابه، پس نبايد بعضي از اين مجتمع اراده و خواست خود را بر بعضي ديگر تحميل كنند، مگر آنكه خودش هم از ديگران آن مقدار اراده و خواست را تحمل كند، و اين همان تعاون در به دست‌آوري مزاياي حيات است و اما اينكه همه افراد اجتماع براي يك فرد و يا يك فرد براي فردي ديگر خاضع شود، بطوري كه آن فرد از بعضيت اجتماع خارج گردد و
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 395
تافته‌اي جدا بافته شود و او را از سطح تساوي بالاتر برده، مسلط و مستكبر بر ديگران سازند و او بر آنان تحكم كند و خواست خود را بر سايرين تحميل نمايد، در حقيقت اين مجتمع او را رب خود گرفته، و خواست خود را تابع خواست او كرده و او را حاكم مطلق العنان بر خود نموده و امر و نهي او را اطاعت و در نتيجه فطرت خود را باطل و اساس انسانيت را منهدم ساخته است.
پس يك انسان فطري به خودش اجازه چنين خضوعي را در برابر غير نمي‌دهد، هم چنان كه يك انسان مسلمان نيز چنين اجازه‌اي به خود نمي‌دهد، براي اينكه آن كسي كه خود را تسليم امر خدا مي‌داند، ربوبيت را خاص معبودش مي‌داند و ربي ديگر سراغ ندارد و تمكين او در برابر مثل خود و اينكه اجازه دهد كسي مثل او در او تصرف كند، بدون اينكه وي در او نظير آن تصرف را كرده باشد، خود پرستيدن معبودي غير خدا و اتخاذ ربي غير خدا است.
پس روشن شد كه جمله:" وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ" با معنايي كه افاده مي‌كند از دو حجت و برهان پرده بر مي‌دارد، يكي اينكه افراد انسان ابعاض از يك حقيقتند و دوم اينكه ربوبيت از خصائص الوهيت است.
" فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" مي‌فرمايد: اگر اين دعوت را نپذيرفتند استشهاد كن و آنان را شاهد بگير، بر اينكه ما (يعني رسول خدا (ص) و پيروانش) بر ديني هستيم كه مرضي نزد خداي تعالي است و آن عبارت است از دين اسلام، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ" «1»، تا با اين استشهاد بگومگوها خاتمه يابد، چون اهل باطل هيچ حرف منطقي و حجتي عليه اهل حق ندارند.
و در اين تعبير اشاره‌اي است به اينكه توحيد در عبادت از لوازم اسلام است.
" يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تُحَاجُّونَ فِي إِبْراهِيمَ ..."
ظاهرا اين جمله تتمه فرمان" بگوئيد ..." در آيه قبل است، و همچنين جمله‌اي كه بعد از چهار آيه مي‌آيد و دو باره مي‌فرمايد:" يا أَهْلَ الْكِتابِ"، همه تتمه آن فرمان است، يعني تتمه سخني است كه رسول اللَّه (ص) بايد به مردم بگويد، در نتيجه حاصل آن فرمان چنين مي‌شود:" پس اگر زير بار نرفتند بگو شاهد باشيد ..." «2» و" بگو اي اهل كتاب چرا بگو مگو مي‌كنيد ..." «3» و" بگو اي اهل كتاب چرا به آيات خدا كفر مي‌ورزيد ..." «4» و" بگو اي اهل
__________________________________________________
(1)" سوره آل عمران، آيه 19".
(2)" سوره آل عمران، آيه 64".
(3)" سوره آل عمران، آيه 65".
(4)" سوره آل عمران آيه 70". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 396
كتاب چرا حق و باطل را به يكديگر مشتبه مي‌سازيد ..." «1»، پس همه اين آيات كلام رسول اللَّه (ص) است. اين از نظر ظاهر لفظ است، ولي از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه كلام خود خدا باشد، نه كلام رسولش به اذن خدا، براي اينكه اين آيه و آيه 70 و 71 در سياقي قرار دارند كه در بين آن سياق آيه:" إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا ..."، قرار گرفته، كه مي‌فرمايد كساني به ابراهيم مرتبط و نزديكند كه از او پيروي كردند، و اين پيامبر و كساني كه به او ايمان آوردند.

[محاجه بيجا و جاهلانه يهود و نصارا بر سر انتساب ابراهيم (ع) به يهوديت و نصرانيت] ..... ص : 396

محاجه در ابراهيم به اين معنا است كه هر يك از دو طرف محاجه ابراهيم را از خود بداند و از طرف ديگر نفي كنند، اين بگويد: ابراهيم از ما است و از شما نيست، آن طرف ديگر هم بگويد از ما است و از شما نيست و اعتبارا هم بايد اينطور باشد كه اول منظورشان اين بوده باشد كه حقانيت خود را اثبات كنند، مثلا يهود بگويد: ابراهيم (ع) از ما است كه كتاب آسماني ما او را ستوده، نصارا هم در پاسخ بگويند: نه، ابراهيم داعي به سوي حق و خود بر دين حق بود و حق هم با ظهور عيسي ظاهر شده، پس ابراهيم از ما است ولي اين بگو مگو در آخر به لجبازي و تعصب كشيده باشد، يهود گفته باشد: اصلا ابراهيم يهودي بوده، و نصارا گفته باشد خير، نصراني بوده، با اينكه مي‌دانستند دين يهوديت بعد از نزول تورات بر موسي ع و دين نصرانيت بعد از نزول انجيل بر عيسي بن مريم ع تاسيس و تشريع شده و اين دو بزرگوار بعد از ابراهيم به دنيا آمدند، پس چگونه بر سر يهودي بودن و يا نصراني بودن آن جناب با يكديگر مجادله مي‌كردند؟ و چگونه ممكن است ابراهيم يهودي يعني گرونده به شريعت موسي ع و يا نصراني يعني گرونده به شريعت عيسي ع باشد، پس اگر مي‌خواستند چيزي در باره آن جناب بگويند، بايد گفته باشند: ابراهيم بر دين حق بود و حنيف از باطل به سوي حق و تسليم در برابر خدا بود، و اين آيات در همان مقام است كه آيه زير آن را افاده نموده و مي‌فرمايد:" أَمْ تَقُولُونَ إِنَّ إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطَ، كانُوا هُوداً أَوْ نَصاري؟ قُلْ أَ أَنْتُمْ أَعْلَمُ أَمِ اللَّهُ؟ وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَتَمَ شَهادَةً عِنْدَهُ مِنَ اللَّهِ". «2»
__________________________________________________
(1)"سوره آل عمران آيه 71".
(2)و يا مي‌گويند: ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط يهودي و يا نصراني بودند؟ بگو آيا شما بهتر مي‌دانيد و يا خدا؟ و چه كسي ستمكارتر است از آنكه شهادتي از خدا نزد او است و او آن را كتمان مي‌كند." سوره بقره، آيه 140".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 397
" ها أَنْتُمْ هؤُلاءِ حاجَجْتُمْ فِيما لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ، فَلِمَ تُحَاجُّونَ فِيما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ ..."
اين آيه علمي را از محاجه كنندگان نفي، و علمي را براي آنان اثبات مي‌كند و آنچه را از آنان نفي مي‌كند براي خدا اثبات مي‌نمايد، و لذا مفسرين گفته‌اند: معناي آيه اين است كه شما يهود و نصارا در باره ابراهيم بگو مگو مي‌كنيد، در حالي كه علمي به وجود او و به نبوت او داريد و احتجاجتان در حدود آگهي‌هايتان عيبي ندارد، ولي چرا در آنچه علم نداريد بگو مگو مي‌كنيد؟ و آن اين است كه آيا ابراهيم يهودي بود يا نصراني؟ اين را خدا مي‌داند و شما نمي‌دانيد و بگومگويتان در اين باره بيجا است، و يا مراد اين است كه شما مقداري علم و آگهي از عيسي داريد و حق داريد در اين حدود بحث كنيد، اما نسبت به مسائل ديگر از قبيل اينكه ابراهيم يهودي بود يا نصراني، به خاطر اينكه اطلاعي نداريد بحث كردنتان بيجا است، اين آن مطلبي است كه مفسرين در معناي آيه ذكر كرده‌اند.
و خواننده محترم توجه دارد كه هيچيك از اين دو معنا با ظاهر سياق نمي‌سازد، اما وجه ناسازگاري معناي اول اين است كه يهود و نصارا در وجود ابراهيم و نبوتش بگومگويي نداشتند و اما معناي دوم وجهش اين است كه محاجه‌اي كه در بين آنان در باره عيسي ع واقع شده، محاجه باطلي بوده و در باره آن جناب رأيي به خطا داده، ادعايي دروغين داشتند، با اين حال چگونه ممكن است محاجه در آن محاجه در امري شمرده شود كه در باره آن علم و آگاهي داشته‌اند؟.
و كلام خداي تعالي به هر حال براي يهود و نصارا دو محاجه اثبات نموده، از دو قسم بگو مگو خبر مي‌دهد: يكي دو مساله‌اي كه در باره آن علم داشته‌اند و يكي در مساله‌اي كه در آن سر بي صاحب تراشيده‌اند، بايد دانست آن محاجه‌اي كه در مورد آن علم داشته‌اند چيست؟
علاوه بر اينكه از ظاهر آيه برمي‌آيد كه هر دو محاجه بين خود اهل كتاب بوده، نه بين آنان و مسلمين، چون اگر بين آنان و مسلمين واقع شده باشد لازمه‌اش اين است كه مسلمين در آن مساله‌اي هم كه اهل كتاب داراي علم و سند بوده‌اند محاجه كرده باشند، و چنين محاجه‌اي باطل و بطلانش براي هر كس روشن است.
آنچه در معناي آيه مي‌توان گفت- و خدا داناتر است- اين است كه همانطور كه گفتيم احتجاج در بين خود اهل كتاب آنهم در مساله‌اي واقع شده كه بين آنان مورد اختلاف بوده، البته مسائل ديني مورد اختلاف يهود و نصارا بسيار است، ليكن آنچه عمده و از مسائل اصول ديني اين دو طايفه است، مساله نبوت عيسي ع است كه نصارا در باره آن جناب ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 398
مي‌گفت: او يا خود خدا است و يا پسر خدا است و يا سومي از سه خدا است و با يهود بر سر مساله بعثت و نبوت او احتجاج مي‌كرد كه در اين مساله داراي علم و مدرك بودند و در مقابل يهوديان بر سر انكار مساله خدايي و پسر خدا بودن عيسي احتجاج مي‌كردند، و سومين خدا بودن از سه خدا كه ايشان هم در اين مساله داراي علم و مدرك بودند، و اما محاجه و بگومگوي هر دو بر مساله‌اي كه علمي به آن نداشتند همان محاجه آنان در باره يهودي بودن و يا نصراني بودن ابراهيم بود.
و منظور از جاهل بودنشان نسبت به آن اين نيست كه نمي‌دانستند تورات و انجيل بعد از ابراهيم ع نازل شده، چون هيچ عاقلي از يهود و نصارا شك نداشته كه ابراهيم ع قرن‌ها قبل از اين دو شريعت زندگي مي‌كرده است، و نيز اين نيست كه نمي‌دانستند كه سابق معقول نيست تابع لاحق و يا گذشتگان پيرو آيندگان باشند، جمله:
" أَ فَلا تَعْقِلُونَ" هم با اين احتمال مخالفت دارد، چون مي‌رساند به اينكه مساله آن قدر روشن است كه كمترين توجه براي درك آن كافي است، پس يهود و نصارا مي‌دانستند وجود ابراهيم بر تورات و انجيل سبقت داشته است، ولي از اينكه اين علمشان لازمه‌اي دارد، غفلت داشتند و آن اين است كه ابراهيم ع نمي‌تواند يهودي و نصراني باشد، بلكه بر دين خدا است، يعني اسلام و تسليم خدا شدن.

[دين، داراي مراتب و مراحلي بوده است و هر يك از انبياء (ع) به منزله بنيانگذار يكي از آن مراحل بوده‌اند] ..... ص : 398

و ليكن با اين حال يهوديان گفتند: دين حق جز يكي نمي‌تواند باشد، پس قهرا يهوديان مي‌گفتند اين دين واحد يهوديت است و قهرا ابراهيم هم يهودي بوده و نصارا نيز معتقدند به اينكه دين حق جز يكي نمي‌تواند باشد، پس قهرا اين دين واحد نصرانيت و قهرا ابراهيم هم نصراني بوده است، و در اين ميان يك نكته را نمي‌دانستند، نه اينكه نسبت به آن غفلت كرده باشند و آن نكته اين است كه اين دين واحد در تمامي اعصار و در سير تاريخي بشر يك نواخت نبوده، بلكه به حسب مرور زمان و موازي زيادتر شدن استعداد بشر، از ناحيه خداي تعالي كاملتر مي‌شده، و اين دين واحد كه نامش اسلام است، قبل از يهوديت و نصرانيت با شرايعي و احكامي ساده‌تر و ساده‌تر بوده و دو كيش نامبرده، دو مرحله و دو مرتبه كامل‌تر نسبت به مراحل قبل است (تا آنكه با آمدن قرآن دين خدا به حد كمال رسيد، و خود اعلام كرد:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ..." «1»" مترجم").
و هر يك از انبيا ع به منزله بنيان‌گذار يك مرحله از آن است و هر يك از آنان در نهادن بنيان و در آنچه بر آن بنيان ساخته، موقعيت خاص به خود را دارد، (نه مي‌توان گفت
__________________________________________________
(1)"سوره مائده، آيه 3".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 399
عيسي ع يهودي بوده، و نه موسي نصراني و نه ابراهيم هيچ يك از اين دو).
و سخن كوتاه آنكه يهود و نصارا نسبت به اين نكته جاهل بودند كه اگر ابراهيم مؤسس مرحله‌اي از اسلام يعني از دين اصيل حق بود، لازمه‌اش اين نيست كه وقتي مرحله ديگري از آن به وسيله موسي و عيسي ع به نام يهوديت و نصرانيت ظهور پيدا كرد، ابراهيم هم يهودي و يا نصراني باشد، بلكه او مسلماني حنيف بود، يعني متصف به صفت اسلامي بود كه خود تاسيسش كرده بود، اسلامي كه اساس بود براي مرحله‌هاي بعد، يعني يهوديت و نصرانيت، نه متصف به خود آن دو كيش كه فرع بودند براي اصل و معقول نيست كه اصل را به فرع نسبت دهند بلكه بايد فرع را منسوب به اصل كنند.
در اينجا ممكن است اشكالي بشود و آن اينكه بنا بر اين بيان بايد ابراهيم را مسلمان نيز نخوانيم، براي اينكه همانطور كه قبل از يهوديت و نصرانيت بوده، قبل از اسلام هم بوده است، و حال آنكه آيه شريفه او را مسلمان خوانده، در پاسخ مي‌گوئيم مسلمان بودن غير از تابع احكام اسلام بودن است.
توضيح اينكه كلمه اسلام دو معنا دارد: يكي معناي لغوي، يعني تسليم شدن و يكي معناي اصطلاحي كه عبارت است از شريعت قرآن، و اين معنايي است كه بعد از نزول قرآن و انتشار آوازه دين محمد (صلوات اللَّه علي شارعه) پيدا شده و اسلامي كه در آيه شريفه به ابراهيم نسبت داده شده، اسلام لغوي است، يعني تسليم خدا شدن، و در برابر مقام ربوبيتش خاضع گشتن، پس اشكال بالا از اصل اشكالي است بيجا.
گفتيم: يهود و نصارا معناي دين اصيل را نمي‌دانستند و به اين حقيقت جاهل بودند كه دين داراي مراتب مختلفه‌اي است و از ابتدايي‌ترين مراحلش تا كاملترين مراتبش درجاتي دارد، اينكه مي‌گوئيم: بعيد نيست كه مراد از جمله:" وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ، ما كانَ إِبْراهِيمُ يَهُودِيًّا ..."، همين معنا باشد و مؤيد آن آيه زير است كه مي‌فرمايد:" إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ" «1» و آيه‌اي كه در ذيل آيات مورد بحث مي‌فرمايد: قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ عَلَيْنا وَ ما أُنْزِلَ عَلي إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطِ وَ ما أُوتِيَ مُوسي وَ عِيسي وَ النَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ، لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ" «2». كه ترجمه و بيانش به زودي خواهد آمد.
__________________________________________________
(1)نزديك‌ترين و مرتبطترين افراد به ابراهيم كساني هستند كه از او پيروي كنند.
(2)"سوره آل عمران، آيه 85".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 400
" ما كانَ إِبْراهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لا نَصْرانِيًّا ..."
تفسير اين آيه در چند سطر قبل گذشت، در اينجا بعضي گفته‌اند نه تنها يهود و نصارا ادعا مي‌كردند كه ابراهيم بر دين ما است بلكه عرب جاهليت بت‌پرست هم ادعا مي‌كردند كه بر دين حنيف دين ابراهيم عليه السلامند، حتي اهل كتاب به مشركين لقب حنفاء داده بودند و هر گاه كلمه" حنفيت" بكار مي‌رفت از آن وثنيت مي‌فهميدند.
بنا بر اين بعد از آنكه خداي تعالي در آيه مورد بحث ابراهيم را حنيف ناميد و فرمود:
" وَ لكِنْ كانَ حَنِيفاً"، لازم بود اين توصيف را بيان كند، تا به اصطلاح غلط دوران جاهليت مخلوط نشود و كسي توهم نكند كه ابراهيم هم مانند بت‌پرستان بت‌پرست بود و به همين منظور دنبالش كلمات" ... مُسْلِماً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ" را به ياد آورد تا بفهماند منظور از حنيف بودن آن جناب آن معناي غلط نيست، و او همچون عرب جاهليت مشرك نبود بلكه پيرو ديني بود كه مرضي نزد خدا است و آن اسلام است يعني تسليم خدا بودن.

[نزديكترين مردم به ابراهيم (ع) پيروان او و پيامبر اكرم (ص) و مؤمنين بدويند] ..... ص : 400

" إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا" اين آيه در موضع تعليل براي كلام سابق و بيان حقيقت مطلب در اين مقام است و معنايش اين است كه- و خدا داناتر است- اين پيامبر معظم يعني ابراهيم اگر با ساير افراد بشر كه بعد از او آمدند، چه دينداران و چه غير ايشان مقايسه شود، حق اين است كه نبايد او را تابع پيروان حق بعد از او پنداشت، و معنا ندارد او را كه تابع حق است، پيرو كساني كه هنوز به دنيا نيامده‌اند و پيروي از حق مي‌كنند دانست، بلكه خود او بايد در پيروي حق، معيار آيندگان قرار گيرد و معلوم است كه از ميان همه آيندگان كساني نزديك‌تر به آن جناب يعني به پيامبري صاحب كتاب و شريعتند كه در پيروي حق از او پيروي كنند و متصف به پابندي ديني باشند كه آن جناب آورده، پس از تمامي مردم عصر نزول قرآن كريم هم نزديك‌تر به ابراهيم ع پيامبر اسلام و كساني هستند كه به آن جناب ايمان آورده، براي اينكه تنها اينانند كه بر طريقه اسلامي هستند كه خداي تعالي ابراهيم ع را بر آن اصطفاء فرموده و همچنين هر كسي است كه تا روز قيامت او را پيروي كند نه كساني كه به آيات قرآني او كفر ورزيده، حق را با باطل درآميزند و مشتبه سازند.
و اينكه فرمود:" لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ"، با اينكه ممكن بود بفرمايد:" ان اولي الناس بابراهيم هذا النبي و الذين آمنوا"، تعريض و كنايه‌اي است به اهل كتاب، يعني يهود و نصارا، مي‌خواهد بفهماند شما هيچ ارتباطي به ابراهيم نداريد، براي اينكه شما او را در تسليم شدنش در برابر خدا پيروي نكرديد.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 401
و اينكه فرمود:" وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا" و رسول خدا (ص) را در ذكر پيروان ابراهيم بشخصه و جدا ذكر كرد، براي تجليل از رسول خدا (ص) بود، تا مقام شامخ آن جناب را از دنبال روي و اطلاق كلمه پيرو بر آن جناب حفظ فرمايد تا شنونده آن جناب را فرع و دنباله‌رو و در رديف يكي از پيروان ابراهيم نپندارد، هم چنان كه همين نكته از آياتي چون آيه زير به چشم مي‌خورد:" أُولئِكَ الَّذِينَ هَدَي اللَّهُ، فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ" «1»، چون مي‌بينيم با اينكه مي‌توانست بفرمايد:" به ايشان اقتدا كن"، فرموده:" به هدايتشان اقتدا كن".
در اين آيه تعليل و بيان كلام سابق را با جمله:" وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ" تمام نموده، فرمود: ولايت و نزديكي و ارتباط با ابراهيم كه شما كفار ادعاي آن را مي‌كنيد، ولايت اللَّه است و اللَّه تعالي ولي مؤمنين است، نه كساني كه به آيات او كفر ورزيده، حق را با باطل مشتبه مي‌سازند.
" وَدَّتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يُضِلُّونَكُمْ وَ ما يُضِلُّونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُرُونَ" كلمه" طائفه" به معناي جماعتي از انسانها است و گويا بدين مناسبت جماعتي از انسانها را طائفه ناميده‌اند، كه عرب قبل از آنكه به زندگي شهرنشيني برسند، شعبه شعبه و قبيله قبيله بودند و هر قبيله‌اي در گوشه‌اي از بيابان زندگي مي‌كردند، تابستان را در نقطه‌اي و زمستان را در نقطه‌اي ديگر، و حيوانات خود را برداشته، به طلب آب و گياه از اين نقطه به آن نقطه طوف مي‌كردند و همچنين از ترس غارت و حمله دشمن طوفي ديگر داشتند، و لذا به هر جمعيتي طائفه گفتند و به تدريج خصوصيت و مناسبت اين نامگذاري (يعني طواف و دوره گردي) را رها نموده، تنها به دلالتش بر جماعت اكتفاء كردند، و فعلا مي‌بينيم هر جا اين كلمه به ميان آيد، از آن تنها معناي جماعت فهميده مي‌شود.

[اشاره به توحيد افعالي، در بيان معناي اينكه: اهل كتاب جز خودشان كسي را گمراه نمي‌كنند] ..... ص : 401

و اما اينكه فرمود:" اهل كتاب جز خود را گمراه نمي‌كنند"، علتش اين است كه اولين و ابتدايي‌ترين فضائل انساني ميل به حق و پيروي از آن است، پس اينكه اهل كتاب دوست دارند مردم را از حق به سوي باطل منصرف و متمايل سازند، اين محبت و علاقمنديشان به اين كار خود از احوال دروني و از رذائل نفساني ايشان است (و چه رذيله‌اي پست) و گناهي از گناهان و ستمي از ستمهاي نفس است، ستمي بدون حق و معلوم است كه هر عمل و عقيده كه خالي از حق باشد، محض ضلالت است، پس علاقمنديشان به اضلال مؤمنيني كه بر صراط
__________________________________________________
(1)اينهايند كساني كه خدا هدايتشان كرده، پس به هدايتشان اقتداء كن." سوره انعام، آيه 90".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 402
حقند عينا ضلالت خودشان است، ضلالتي كه خودشان به آن توجه ندارند.
اين از نظر انحراف باطني و همچنين از نظر عمل، اگر فرضا بتوانند در دل شخصي از مؤمنين القاي شبهات نموده، گمراهش كنند، در حقيقت اول خود را گمراه كرده‌اند، براي اينكه انسان هيچ عمل خير و شري را انجام نمي‌دهد مگر به نفع و ضرر خودش، هم چنان كه فرمود:
" مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَيْها، وَ ما رَبُّكَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ" «1».
و آن مؤمنيني هم كه با اضلال اهل كتاب و وساوس آنان گمراه شده‌اند، در حقيقت گمراهيشان در اثر اعمال زشت خودشان است نه اثر اضلال، چون شومي عمل و اراده آدمي است كه به اذن خدا گريبانگير او مي‌شود و او را به كفر مي‌كشد، هم چنان كه فرمود:" مَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ، وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِأَنْفُسِهِمْ يَمْهَدُونَ" «2».
و نيز فرموده: وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ فِي الْأَرْضِ، وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ" «3»، كه ما در تفسير آيه:
" حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ" «4» در جلد دوم عربي اين كتاب بحثي در باره خواص اعمال كرديم.
و اين مطلبي كه يادآور شديم يكي از معارف قرآني است كه از لوازم توحيد افعالي است. و توحيد افعالي از فروعات عموميت حكم ربوبيت و ملاك است و با همين توحيد افعالي است كه انحصار مستفاد از جمله" و گمراه نمي‌كنند مگر خود را و خود نمي‌فهمند" را مي‌توان توجيه كرد، (توضيح اينكه توحيد افعالي كه يكي از عقائد اصولي اسلام است، عبارت است از اينكه هر اثري و هر عملي از هر فاعل و مؤثري سر بزند، به اذن خداي تعالي و تحت ربوبيت او انجام مي‌پذيرد، علامه مؤلف رضوان اللَّه عليه كه در همين ايام به لقاء اللَّه پيوست، در توضيح اين معنا در درس فلسفه‌اش مي‌فرمود: سردي هندوانه و گرمي عسل مانند دو همسايه هندوانه و عسل
__________________________________________________
(1)هر كس عمل صالحي كند به نفع خودش و هر بدي كند به ضرر خود كرده، پروردگار تو نسبت به بندگان ستمگر نيست." سوره حم سجده، آيه 46".
(2)كسي كه كفر بورزد به ضرر خودش است و كسي كه عمل صالح كند، اين طائفه براي خود و به نفع خود زمينه مي‌سازند." سوره روم، آيه 44".
(3)آنچه مصيبت بر سر شما مي‌آيد به خاطر اعمالي است كه به دست خود كرده‌ايد، تازه خدا اثر سوء بسياري از گناهانتان را محو ميكند و شما نمي‌توانيد با اين نافرمانيهاي خود، خدا را در زمين ناتوان كنيد و شما غير از خدا نه سرپرستي داريد و نه ياوري." سوره شورا آيه 31".
(4)"سوره بقره، آيه 217".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 403
است كه خداي تعالي هر يك را به يكي داده، پس نمي‌توان گفت عسل خودش مستقلا گرم و آن ديگري سرد است، به همين حساب كفار هم اضلال نمي‌كنند مگر به اذن خدا" مترجم").
و اما توجيهي كه مفسرين براي معناي آيه كرده‌اند، دردي را دوا نمي‌كند و نمي‌تواند حصر مستفاد از آن را توجيه نمايد و به همين جهت از نقل آن صرفنظر كرديم.
" يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ"

[كفر به آيات خدا غير كفر به خدا است و اهل كتاب در لسان قرآن كافر به آيات خدا هستند نه كافر به خدا] ..... ص : 403

در سابق بيان كرديم كه كفر به آيات خدا غير از كفر به خدا است و كفر به خدا عبارت است از التزام به اينكه خداي يگانه‌اي وجود ندارد، هم چنان كه وثني‌ها و دهريه چنين التزامي را دارند ولي كفر به آيات خدا عبارت است از انكار يكي از معارف الهيه، بعد از ورود بيان و روشن شدن حق، كه اهل كتاب اينطورند، يعني اهل كتاب منكر اين معنا نيستند كه عالم هستي اله و معبودي واحد دارد، بلكه منكر حقايقي از معارفند كه كتب آسماني نازل بر آنان و بر غير ايشان بيان نموده، مانند نبوت پيامبر اسلام، و اينكه عيسي بنده خدا و رسولي از او است و اينكه ابراهيم يهودي و نصراني نبود و اينكه دست خدا همواره باز است و هيچ قانوني و ناموسي دست او را نمي‌بندد و اينكه خداي تعالي غني است و از اين قبيل معارف.
پس اهل كتاب در لسان قرآن كافر به آيات خدايند، نه كافر به خدا، و اين معنا با آيه:
" قاتِلُوا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ، وَ لا يُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ، وَ لا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ، مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ" «1»، كه ايمان را صريحا از آنان نفي مي‌كند منافات ندارد و كسي خيال نكند كه ايمان نداشتن به خدا همان كفر به خدا است، براي اينكه اگر جمله:
" لا يُحَرِّمُونَ" و" لا يَدِينُونَ" نبود، آيه شريفه با گفتار ما منافات داشت و فرقي ميان كفر به خدا و كفر به آيات خدا نبود، و ليكن اين دو جمله شهادت مي‌دهند به اينكه مراد از توصيف آنان به بي‌ايماني توصيف به لازمه حال است، چون لازمه حالشان يعني كفرشان به آيات خدا نداشتن ايمان به خدا و روز جزا است، هر چند كه خودشان اين ملازمه را نفهمند و خيال كنند به خدا ايمان دارند، ولي به حسب ظاهر كفرشان به آيات خدا تنها كفر به آيات خدا است و كفر صريح به خود خدا نيست (گو اينكه از آيه 151 سوره نساء خلاف اين بر مي‌آيد، چون در آنجا فرمود: كساني كه به خدا و رسولان او كفر مي‌ورزند و مي‌خواهند بين خدا و رسولان او جدايي
__________________________________________________
(1)قتال كنيد با كساني كه از اهل كتاب به خدا و به روز جزاء ايمان نمي‌آورند و آنچه را خدا و رسولش حرام كرده، حرام نمي‌دانند و به دين حق نمي‌گروند." سوره توبه، آيه 29".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 404
بيندازند و مي‌گويند: به بعضي رسولان ايمان داريم، و به بعضي ايمان نداريم، و مي‌خواهند بين كفر و ايمان راه سومي را پيش بگيرند، اينها كافران حقيقي هستند).
و در اينكه فرمود:" وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ" كلمه" تشهدون" از مصدر شهادت به معناي حضور و علم ناشي از حس است و اين خود دلالت دارد بر اينكه مراد از كفر آنان به آيات خدا انكار نبوت خاتم الانبياء ع است، مي‌خواهد بفرمايد: با اينكه مي‌بينيد آيات و علائم كه در تورات و انجيل در باره پيامبر موعود آمده با اين پيامبر منطبق است چرا نبوت او را انكار مي‌كنيد.
از اينجا روشن مي‌شود اينكه بعضي از مفسرين گفته‌اند: لفظ آيه عام است و شامل همه آيات مي‌شود و اختصاصي به آيات نبوت ندارد، درست نيست و وجه نادرستيش روشن است.
" يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْباطِلِ ..."
كلمه" لبس" (به فتح لام) كه فعل مضارع" تلبسون" از آن مشتق شده، به معناي القاي شبهه و آرايش باطل به صورت حق و يا به عكس است، مي‌فرمايد:" اي اهل كتاب چرا حق را در صورت باطل جلوه مي‌دهيد؟" و جمله:" وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ" دلالت و يا حد اقل اشاره‌اي دارد بر اينكه مراد از" لبس" كتمان مسائل مربوط به معارف ديني است نه آياتي كه ديدني و به چشم مشاهده كردني است، مانند آن آياتي كه خودشان تحريف و يا كتمان كردند و يا به غير آنچه منظور بود تفسير نمودند.
و اين دو آيه يعني آيه:" يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَكْفُرُونَ ... وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ" تتمه كلام خداي تعالي است كه مي‌فرمود:" وَدَّتْ طائِفَةٌ ..."، و بنا بر اين اگر همه اهل كتاب را به اعمال زشت بعضي از ايشان توبيخ و عتاب فرموده، از اين جهت است كه عنصر همه يكي و اصل و ريشه همه واحد و همه داراي يك صفتند و به اعمال زشت يكديگر راضيند، و از اينگونه نسبت‌ها در قرآن بسيار است.
" وَ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ آمِنُوا بِالَّذِي أُنْزِلَ ..."

[معناي سخن اهل كتاب به يكديگر مي‌گفتند:" به آنچه در آغاز روز بر مؤمنين نازل گشته ايمان آوريد و بدانچه در پايان روز نازل شده كافر شويد"] ..... ص : 404

مراد از كلمه" وَجْهَ النَّهارِ" به قرينه اينكه مقابل آخر النهار قرار گرفته اول روز است، چون وجه هر چيزي اولين جنبه‌اي است كه از آن چيز براي بيننده ظاهر مي‌شود، وجه نهار هم اول روز است و سياق كلام اين طائفه از اهل كتاب مي‌رساند كه در اول روز چيزي به رسول خدا ص وحي شده كه موافق با عقيده اهل كتاب بوده و در آخر روز چيزي وحي شده كه با عقيده ديگرشان مخالف بوده، و اين باعث شده بگويند: به آنچه اول روز نازل شده ايمان بياوريد و به آنچه در آخر روز نازل شده كفر بورزيد.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 405
و بنا بر اين پس منظور از جمله:" بِالَّذِي أُنْزِلَ عَلَي الَّذِينَ آمَنُوا" بايد وحي خاصي از قرآن بوده باشد كه موافق نظريه اهل كتاب بوده، و كلمه:" وَجْهَ النَّهارِ" بنا بر ظرفيت به صداي بالا خوانده شده، و اين ظرف متعلق است به كلمه" انزل" نه به كلمه:" آمنوا" كه صيغه امر است، (خلاصه منظور اين نيست كه اول روز ايمان بياوريد و آخر روز كفر بورزيد، بلكه منظور اين است به آنچه اول روز نازل شده ايمان بياوريد و بدانچه آخر روز نازل شده كفر بورزيد) به دليل اينكه كلمه" وَجْهَ النَّهارِ" به كلمه" انزل" نزديك‌تر است تا به كلمه" آمنوا" و جمله:
" وَ اكْفُرُوا آخِرَهُ" در معناي:" و اكفروا بما انزل في آخر النهار" است، پس كلمه:" آخره" ظرفي است كه به مجاز عقلي در جاي مظروف خود قرار گرفته، نظير آيه:" بَلْ مَكْرُ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ" «1» كه منظور مكر خود دليل و نهار نيست بلكه مكر مستكبرين در ليل و نهار است.
با اين بيان رواياتي «2» هم كه در شان نزول اين آيات از ائمه اهل بيت ع وارد شده تاييد مي‌شود، چه در آن روايات آمده كه اين گفتار كه آيه شريفه حكايتش كرده، گفتاري است كه يهوديان در هنگام برگشتن قبله گفتند، چون رسول خدا ص نماز صبح را به طرف بيت المقدس خواند كه قبله يهوديان بود و هنگام ظهر كه قبله به سوي كعبه برگشت نماز ظهر را بدان سو گزارد، طائفه‌اي از يهود گفتند: شما يهوديان ايمان بياوريد به وحي و دستوري كه صبح نازل شد، يعني به نماز خواندن رو به بيت المقدس، و كفر بورزيد به حكمي كه در آخر روز نازل شده، يعني نماز خواندن به طرف كعبه، و مؤيد ديگرش اين است كه بعد از اين سخن بطوري كه قرآن حكايت نموده، گفتند:" وَ لا تُؤْمِنُوا إِلَّا لِمَنْ تَبِعَ دِينَكُمْ"، يعني به كساني كه از دين شما پيروي نمي‌كنند اعتماد نكنيد و به دين ايشان ايمان نياوريد و زنهار كه هيچيك از اسرار خود را نزد ايشان فاش نكنيد و به ايشان نگوئيد كه در تورات ما بشارت دين شما و علائم پيغمبر شما آمده، و نيز كتاب خود ما خبر داده كه قبله از بيت المقدس به كعبه بر مي‌گردد.
بعضي از مفسرين گفته‌اند: كلمه" وَجْهَ النَّهارِ" متعلق به صيغه امر" آمنوا" است و مراد از آن اول روز است و كلمه" آخره" در تقدير حرف" في" بر سر دارد و ظرف" في آخره" متعلق است به جمله" و اكفروا"، و منظورشان از اينكه گفتند:" آمِنُوا بِالَّذِي أُنْزِلَ ..." اين بوده كه يك عده از ايشان به قرآن ايمان بياورند و با جماعت مؤمنين مخلوط شوند، آن گاه در آخر روز
__________________________________________________
(1)"سوره سبأ، آيه 33".
(2)تفسير قمي ج 1 ص 105.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 406
مرتد گشته، چنين وانمود كنند كه اگر ما صبح مسلمان شديم، براي اين بود كه از ظاهر دعوت اسلامي امارات و نشانيهاي صدق و حقيقت را احساس كرديم، ولي در آخر روز بر ايمان ثابت شد كه اين دعوت صحيح نيست، چون شواهدي براي بطلان آن يافته، فهميديم اين آن ديني نيست كه بشارتهايش در كتب ما آمده، و اين آن پيامبري نيست كه كتب، از آمدنش خبر داده، و اين خود نقشه و توطئه‌اي است كه مؤمنين را دچار ترديد در دين خود مي‌سازد و عزيمتشان را سست مي‌كند، و در نتيجه سورت و وحدت كلمه‌شان شكسته مي‌شود و احدوثه‌اي كه پديد آورده‌اند باطل مي‌گردد.
ليكن هر چند اين معنا بعيد نيست، آن هم از يهوديان كه هيچ وقت از توطئه عليه اسلام فروگذار نكرده، همواره از هر طريق ممكن در خاموش ساختن نور آن كوشيده‌اند، ليكن لفظ آيه با آن منطبق نيست و به زودي در بحث روايتي آينده انشاء اللَّه العزيز باز هم در اين باره سخن خواهيم داشت.
بعضي هم گفته‌اند مراد اين است كه در خصوص نماز خواندنشان به طرف كعبه اول روز اظهار ايمان كنيد و در آخر روز به آن كفر بورزيد، بلكه مسلمانان به اين وسيله از اسلام برگردند، بعضي ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه در اول به خاطر اينكه قبلا اقرار كرده بوديد كه صفات پيامبر اسلام در كتب ما بوده، ايمان بياوريد و در آخر روز كفر ورزيده، چنين وانمود كنيد كه آنچه كه در كتب ما در صفات آخرين پيامبر آمده، با پيامبر شما تطبيق نمي‌كند، بلكه به اين وسيله مؤمنين به اسلام دچار شك و ترديد شده، از دين خود برگردند.
ليكن اين دو وجه شاهدي (از ظاهر عبارت آيه) ندارد و به هر حال اجمالي در آيه نيست.
" وَ لا تُؤْمِنُوا إِلَّا لِمَنْ تَبِعَ دِينَكُمْ ..."
آنچه از سياق فهميده مي‌شود اين است كه اين جمله تا جمله:" عِنْدَ رَبِّكُمْ" كلام اهل كتاب و تتمه گفتار سابقشان باشد كه به يكديگر پيشنهاد مي‌كردند:" آمِنُوا بِالَّذِي أُنْزِلَ عَلَي الَّذِينَ آمَنُوا" و جمله:" قُلْ إِنَّ الْهُدي هُدَي اللَّهِ" جوابي از ناحيه خدا باشد، از مجموع سخنان گذشته يهود، يعني از جمله:" آمِنُوا بِالَّذِي ... لِمَنْ تَبِعَ دِينَكُمْ" و بعد از اين جمله معترضه دو باره جمله:" أَنْ يُؤْتي أَحَدٌ ... عِنْدَ رَبِّكُمْ" كلام يهود باشد، اين آن ترتيبي است كه از تغيير سياق فهميده مي‌شود (توضيح اينكه جمله:" وَ قالَتْ طائِفَةٌ ..." در مقام حكايت كلام يهود بود كه يهود به يكديگر گفتند: اول روز ايمان بياوريد و آخر روز كفر بورزيد و جز به پيروان دين خود اعتماد نكنيد، آن گاه سياق تغيير يافته مي‌فرمايد:" بگو" و اگر اين جمله هم كلام يهود
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 407
بود بايد مي‌فرمود:" و قولوا ان الهدي هدي اللَّه"، و بگوئيد هدايت، هدايت خدا است و چون چنين نفرموده، معلوم مي‌شود اين جمله معترضه است) و همچنين جمله:" قُلْ إِنَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللَّهِ"، جوابي است كه خداي تعالي به اين قسمت از گفتار آنان داده كه گفتند:" أَنْ يُؤْتي أَحَدٌ مِثْلَ ما أُوتِيتُمْ ..."، اين آن ترتيبي است كه هم از ارتباط اجزاي كلام و نظم معاني دو آيه استفاده مي‌شود و هم از آيات ديگري كه مجادله يهود و كيد آنان را حكايت مي‌كند.
و معناي آيه- و خدا داناتر است- اين است كه طائفه‌اي از اهل كتاب (يعني يهوديان)- گفتند- يعني به يكديگر گفتند- رسول اسلام و مؤمنين به وي را در نماز خواندنشان به طرف بيت المقدس در اول روز تصديق بكنيد، ولي در نماز خواندنشان در آخر روز به طرف كعبه تصديق نكنيد و در فاش ساختن اين سر به غير خود اعتماد نكنيد و به هيچ وجه به اطلاع مسلمانان نرسانيد كه يكي از شواهد نبوت پيغمبر موعود برگرداندنش قبله را از بيت المقدس به طرف كعبه است، براي اينكه اگر مساله قبله شدن كعبه را تصديق كنيد و آنچه از كتاب آسماني خود اطلاع داريد به مسلمين بگوئيد و امارات صدق دعوي نبوت پيغمبرشان را فاش سازيد، اين محذور پيش مي‌آيد كه مسلمين هم داراي قبله‌اي مثل قبله شما شوند آن وقت است كه سيادت و آقايي شما از بين مي‌رود، ديگر نمي‌توانيد در بين جمعيت‌هاي گوناگون دنيا فخر كنيد كه ما تنها ملتي هستيم كه داراي قبله‌ايم، علاوه بر اين نزد خدا هم هيچ حجتي نخواهيد داشت، چون وقتي اين سر خود را فاش كنيد، خدا هم مي‌فهمد كه شما از سالها پيش از جريان قبله جديد با خبر بوده‌ايد، ديگر نمي‌توانيد عذر بياوريد كه ما از حقانيت آن بي‌خبر بوديم و بدين جهت به نبوت پيامبر اسلام ايمان نياورديم.
خداي تعالي از اين سه قسمت سخنان ايشان جواب داده، اما از اينكه گفتند بدانچه در اول روز نازل شده ايمان بياوريد و بدانچه در آخر روز آمده كفر بورزيد و بشارت مربوط به تحويل قبله را به مسلمانان نگوئيد تا آنها نيز به سوي حق هدايت نشوند، فرموده: هدايتي كه مؤمنين نيازمند آنند هدايت حق است كه آن هم هدايت خود خداي تعالي است، نه هدايت شما، پس مؤمنين احتياجي به هدايت شما ندارند، شما به فكر خود باشيد، اگر مي‌خواهيد از هدايت خدا پيروي كنيد و اگر نمي‌خواهيد به كفر خود باقي باشيد، اگر مي‌خواهيد بشارت تحويل قبله را فاش سازيد و اگر نه كتمانش كنيد.

[جواب خداي تعالي به سخنان يهود در قضيه تغيير قبله مسلمين از بيت المقدس به كعبه] ..... ص : 407

و از قسمت دوم گفتارشان كه گفتند:" مي‌ترسيم اگر راز تحويل قبله را فاش سازيد، و در نتيجه كعبه قبله مسلمانان شود، آنان هم مثل شما داراي افتخاري چون افتخار شما شوند"، فرموده: فضل به دست خدا است، به هر كس بخواهد مي‌دهد، چه شما بترسيد و چه نترسيد و به
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 408
دست شما نيست تا آن را به خود اختصاص داده و از ديگران دريغ بداريد.
و از اينكه گفتند: مي‌ترسيم خدا بفهمد و ديگر نتوانيد (و يا نتوانيم) نزد خدا بهانه بياوريم كه ما در كتاب آسماني خود بشارتي نسبت به تحويل قبله نديديم، هيچ جوابي نداده، براي اينكه بطلانش آن قدر واضح بوده كه احتياج به جواب نداشته، هم چنان كه در آيه ديگري كه متعرض همين محاجه و بهانه‌جويي است نيز از دادن پاسخ اعراض نموده و آن آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ إِذا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قالُوا آمَنَّا وَ إِذا خَلا بَعْضُهُمْ إِلي بَعْضٍ قالُوا أَ تُحَدِّثُونَهُمْ بِما فَتَحَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ لِيُحَاجُّوكُمْ بِهِ عِنْدَ رَبِّكُمْ، أَ فَلا تَعْقِلُونَ، أَ وَ لا يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ". «1»
در اينجا ممكن است خواننده تصور كند كه جمله:" مگر نمي‌دانند" جواب خدا به ايشان باشد ولي اينطور نيست بلكه اين جمله مي‌خواهد اعلام كند كه يهود اين سخن را وقتي گفتند كه از راه وحي فهميده بودند كه براي خدا سر و آشكار بندگان تفاوتي ندارد، و اين حرفي كه در اين مورد زدند از بي فكري و نداشتن تعقل صحيح بوده، نه اينكه بخواهد جواب داده باشد چون اگر جواب بود احتياجي به آوردن" واو" در جمله" أَ وَ لا يَعْلَمُونَ" نداشت، تنها مي‌فرمود:
" الا يعلمون"؟ اينكه حرف" واو" را آورده، مي‌رساند كه جمله" لا يَعْلَمُونَ" عطف به" فَلا تَعْقِلُونَ" است و چنين معنا مي‌دهد: يهوديان به خود گفتند: چرا تعقل نمي‌كنيد؟ ما هم مي‌گوئيم و مگر نفهميديد؟.
و بنا بر معنايي كه كرديم جمله: وَ لا تُؤْمِنُوا" به معناي" اعتماد نكنيد" خواهد بود نه معناي ايمان نياوردن و تصديق نكردن، مي‌خواهد بفرمايد جز به پيروان دين خود به كسي اعتماد و وثوق نداشته باشيد، همانطور كه در جمله:" وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ" «2» نيز به معناي اعتماد كردن است و مراد از جمله" لِمَنْ تَبِعَ ..."، خود يهوديان است، يعني شما يهوديان اعتماد نكنيد مگر به يهودياني مثل خودتان.
و مراد از جمله مورد بحث نهي از افشاي پيشگويي تورات در باره تحويل قبله است و اين جريان در سابق يعني در آيه: 146 از سوره بقره نيز آمده بود، در آنجا هم فرمود: كه طائفه‌اي از
__________________________________________________
(1)و چون مؤمني را ببينند مي‌گويند: ما ايمان آورديم، ولي همين كه به يكديگر رسيدند يكديگر را ملامت مي‌كنند كه چرا مؤمنين را از آنچه خدا به شما خبر داده آگاه مي‌كنيد و مدرك به دست آنها مي‌دهيد كه فردا نزد پروردگارتان با شما محاجه كنند؟ چرا تعقل نمي‌كنيد؟ مگر نمي‌دانند كه خدا بدانچه مي‌كنند با خبر است؟ چه پنهان كنند و چه علني سازند." سوره بقره، آيه 77". [.....]
(2)سوره برائت، آيه 61".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 409
يهوديان حق را با اينكه علم به آن دارند كتمان مي‌كنند، اينك آن آيه را از نظر خواننده مي‌گذرانيم:" فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ ... وَ إِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ لَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ ... الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ، وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ" «1».
و در معناي آيه اقوال مختلفي از مفسرين بر سر زبان‌ها است، مثل اينكه بعضي گفته‌اند: جمله:
" وَ لا تُؤْمِنُوا ..." كلام خداي تعالي است نه گفتار يهود به يكديگر و خطاب به صيغه جمع در جمله مذكور و در جمله" ما أُوتِيتُمْ" و جمله" أَوْ يُحاجُّوكُمْ عِنْدَ رَبِّكُمْ" به مؤمنين است و خطاب به صيغه مفرد در كلمه" قل" به رسول خدا ص است.
(در اينجا لازم است تذكر دهم هم اكنون كه مشغول نوشتن اين مطالب هستم ساعت هشت شب است و من از كنار پيكر مطهر استاد بزرگوارم مؤلف اين كتاب و ده‌ها كتاب ديگر علامه سيد محمد حسين طباطبائي قدس سره بر مي‌گردم كه امروز يعني هيجدهم محرم الحرام هزار و چهار صد و دو، هجري قمري مطابق با بيست و چهارم آبانماه هزار و سيصد و شصت هجري شمسي ساعت 9 صبح از دار دنيا رحلت نمود، مي‌خواستم همين جا شرحي از احوال آن بزرگوار بنويسم، ليكن فكر كردم رشته سخن تفسيري قطع مي‌شود، لذا اگر خداي تعالي توفيقي دهد در آخر همين جلد، شرح مختصري خواهم نوشت ان شاء اللَّه" مترجم").
بنا به گفته اين مفسر معناي آيه چنين مي‌شود: شما مسلمانان اعتماد نكنيد مگر به كسي كه پيرو دين شما باشد. تو اي پيامبر به ايشان بگو هدايت تنها هدايت خدا است، زنهار چنان نباشد كه آيندگان همين دين شما و هدايت خدا را بيابند و شما از آن بي‌بهره باشيد و يا همانها نزد پروردگارتان با شما محاجه كنند- كه چرا با اينكه دليلي داشتيد عمل نكرديد- و نيز بنا به گفته وي كلمه" قل" در هر دو مورد خطاب به رسول خدا ص است.
بعضي ديگر نظير اين را گفته‌اند، با اين تفاوت كه خطاب جمع در سه جمله:
" أُوتِيتُمْ" و" أَوْ يُحاجُّوكُمْ" و" عِنْدَ رَبِّكُمْ" خطاب به يهود است، در نتيجه معنا چنين مي‌شود:" شما مسلمانان جز به كسي كه پيرو دين شما باشد اعتماد مكنيد، تو اي پيامبر به يهود بگو هدايت تنها هدايت خدا است (و اين چه جاي تعجب است) كه به كسي داده شود، مثل آن هدايتي كه به شما داده شده و يا مسلمانان با شما محاجه كنند نزد پروردگارتان،" به ايشان بگو
__________________________________________________
(1)كساني كه كتابشان داديم، كعبه را مي‌شناسند، همانطور كه فرزندان خود را مي‌شناسند و محققا طائفه‌اي از ايشان حق را كتمان مي‌كنند با اينكه مي‌دانند.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 410
فضل به دست خدا است ..." و بنا به اين قول، آيه در مقام سرزنش يهود خواهد بود.
بعضي ديگر گفته‌اند: جمله:" قُلْ إِنَّ الْهُدي هُدَي اللَّهِ أَنْ يُؤْتي أَحَدٌ ..." كلام خداي تعالي و پاسخي است كه خداي تعالي به كلام يهود داده، و همچنين مفسرين در معناي فضل اختلاف كرده، بعضي مراد از آن را دين، بعضي ديگر نعمت‌هاي دنيوي و بعضي غلبه و بعضي چيزهاي ديگر دانسته‌اند.
و اين اقوال با كثرتي كه دارد از آنچه از سياق استفاده مي‌شود بعيد است و ما آنچه از سياق استفاده مي‌شود آورديم و به همين جهت بيش از اين به درستي و نادرستي اين اقوال نمي‌پردازيم.

[معناي" فضل خدا" و بيان جوابي به يهود كه جمله" إِنَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللَّهِ" متضمن آن است] ..... ص : 410

" قُلْ إِنَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللَّهِ، يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ" كلمه" فضل" به معناي زائد از حد اقتصاد و ميانه است و اين كلمه تنها در امور پسنديده استعمال مي‌شود، هم چنان كه كلمه" فضول" در امور ناپسند بكار مي‌رود.
راغب در اين باره گفته است: هر عطيه‌اي كه دادنش عقلا واجب و گيرنده‌اش مستحق آن نباشد، فضل گفته مي‌شود، مانند فضل در جمله:" وَ سْئَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ" و يا جمله:
" ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ" و جمله:" وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ" كه منظور در اين سه جمله، نعمت‌هاي مادي الهي است و همچنين در جمله:" قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ" و جمله:" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ" (كه مربوط به امور معنوي است و اگر همه نعمت‌هاي مادي و معنوي خدا فضل خدا خوانده شده، بدين جهت است كه كسي چيزي از خدا طلبكار و مستحق نيست، او هر چه مي‌دهد به فضل خود مي‌دهد و زائد بر استحقاق مي‌دهد).
و بنا بر اين جمله: إِنَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللَّهِ" از قبيل ايجاز (مختصر گويي) است كه خود يكي از نكات ادبي است، چون اين جمله خلاصه يك برهان قياسي و منطقي است، به اين بيان كه يهوديان حيله مي‌كردند به اينكه وانمود كنند نازل شدن كتاب و اين عطيه الهي اختصاص به ايشان دارد و به يكديگر سفارش مي‌كردند مبادا بشارت‌هاي تورات را كه از آمدن پيامبر اسلام و برگشتن قبله خبر داده، به مسلمانان بگوئيد، بلكه بايد آنها را كتمان كنيد تا به جهانيان بقبولانيم نازل شدن كتاب تنها حق ما است، حقي است كه ما آن را از خدا طلبكار بوده‌ايم و او هم به ما داده، خداي تعالي با يك قياس منطقي و به اصطلاح با يك صغري و كبري اثبات كرده كه اين نيرنگ‌ها باطل است، فرموده: كتاب آسماني فضل است، (چون بسيارند اقوامي كه كتاب آسماني خاص به خود ندارند) و فضل به دست خدا است كه ملك عالم و حكمراني در آن خاص او است، پس او مي‌تواند فضل خود را به هر كس بخواهد، بدهد نه خزينه‌اش كم مي‌آيد
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 411
و نه از حال خلقش ناآگاه است.
در نتيجه در آيه مورد بحث مفاد سخن يهود كه نعمت خدا را خاص خود مي‌دانستند به همه جهاتش (جهاتي كه محتمل است) نفي شده، چون برخورداري يك قوم از يك نعمت و محروميت بقيه اقوام از آن نعمت، مثلا برخورداري يهود از نعمت دين و قبله و محروميت ساير اقوام از آن، يا به خاطر اين است كه اختيار فضل خدا تنها به دست خود او نيست و بلكه ممكن است تحت تاثير غير خدا قرار بگيرد و خلاصه خواست غير خدا، با خواست خدا مزاحمت كند و فضل او را منحصر در خود و از غير خود منع كند كه اين احتمال با برهان" إِنَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ" نمي‌سازد.
و اگر به خاطر اين است كه هر چند فضل او واسع و بيكران است و نيز هر چند اختيار فضلش به دست خودش است و ليكن ممكن است به خاطر اينكه از احوال اقوام و آنهايي كه بايد مورد فضلش قرار گيرند بي‌خبر است، قومي به فضل او برسند و اقوام ديگر محروم بمانند و يهوديان به همين جهت كه خدا را جاهل مي‌دانند، به يكديگر سفارش مي‌كنند كه اصلا سخن از بشارت‌هاي تورات مگوييد، و بگذاريد خدا هم چنان در جهل خود باقي بماند، در نتيجه بتوانيم عليه اسلام و برگشتن قبله توطئه كنيم، اگر اين باشد با كلمه" عليم" نمي‌سازد، چون اين كلمه خود به تنهايي برهاني است بر اينكه خدا دستخوش جهل و بي‌خبري نمي‌شود.
" يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ" خوب وقتي فضل خدا به دست خود او باشد، و او به هر كس بخواهد بدهد و نيز وقتي خدا واسع و عليم باشد، ديگر چه مانعي دارد كه فضل خود را به بعضي از بندگانش اختصاص دهد؟ چون مالك ملك عالم، او است و او مي‌تواند در ملك خود هر جور كه بخواهد تصرف كند و وقتي ممنوع التصرف در فضل خود نيست و مي‌تواند به هر يك از بندگان خود بدهد، ديگر واجب نيست كه همه اقسام فضل خود را به همه و تك تك افراد بدهد، چون اگر پاي وجوب در كار بيايد، خود نوعي سلب اختيار و ممنوعيت در تصرف مي‌شود، پس او مي‌تواند فضل خود را به هر كس كه خواست اختصاص دهد.
خداي تعالي گفتار در آيه مورد بحث را با جمله:" وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ" ختم كرده، و اين در حقيقت به منزله تعليلي است براي همه مطالب قبل، چون وقتي فضل خدا عظيم باشد و آن هم عظيم علي الاطلاق، نه عظيم از يك جهت و دو جهت، لازمه‌اش اين است كه اولا اختيار چنين فضلي به دست خودش باشد و ثانيا فضلش واسع و تمام ناشدني باشد، (چون آنچه تمام مي‌شود عظيم نيست) و ثالثا داناي به حال بندگانش باشد. (چون صاحب فضلي كه از
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 412
حال محتاجان به فضل خود بي‌خبر است، فضلش عظيم كه نيست هيچ، بلكه خاصيت هم ندارد) و رابعا بتواند فضل خود را به هر كس كه لايق دانست اختصاص دهد.
جمله:" يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ ..." همان فضل در آيه قبلي را معنا مي‌كند و اگر فضل به رحمت معنا و آن كلمه را به اين كلمه تبديل كرد، براي اين بود كه بفهماند فضل كه عبارت است از عطيه غير واجب، خود يكي از شاخه‌هاي رحمت است، هم چنان كه در جاي ديگر: از همين" وسعت فضل" به" وسعت رحمت" تعبير كرده و فرموده:" وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ" و در اينكه فضل عطيه غير واجب است فرموده:" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَكي مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَداً" «1» و در اينكه اختيار همه كارهاي خدا به دست خود او است فرموده:" قُلْ لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِكُونَ خَزائِنَ رَحْمَةِ رَبِّي، إِذاً لَأَمْسَكْتُمْ خَشْيَةَ الْإِنْفاقِ" «2».
" وَ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطارٍ يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ ... فِي الْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ"

[اعتقاد بي اساس يهوديان به اينكه تافته‌اي جدا بافته هستند (لَيْسَ عَلَيْنا فِي الْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ)] ..... ص : 412

اين آيه شريفه به اختلاف فاحشي كه اهل كتاب در حفظ امانت‌ها و پيمانها داشتند اشاره مي‌كند و مي‌فهماند اهل كتاب در اين باب در دو طرف تضاد و دو نقطه مقابل قرار دارند، بعضي حتي در يك دينار خيانت را روا نمي‌دارند و بعضي ديگر شتر را با بارش مي‌بلعند و نيز اشاره مي‌كند به اينكه طائفه خيانتكار هر چند خيانتشان يك رذيله قومي و مضر است و ليكن اين رذيله در بين آنان از يك رذيله ديگر منشا گرفته، رذيله‌اي اعتقادي كه جمله:" لَيْسَ عَلَيْنا فِي الْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ" آن را حكايت مي‌كند.
آري اين طائفه خود را اهل كتاب و غير خود را امي و بي‌سواد مي‌خواندند، پس اينكه گفتند: بي‌سوادها بر ما سبيلي ندارند، معنايش اين است كه غير بني اسرائيل حق ندارد كه بر بني اسرائيل مسلط شود و به اين ادعاي خود رنگ و آب دين زده بودند، به دليل اينكه قرآن دنبال جمله مورد بحث فرموده:" وَ يَقُولُونَ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ بَلي ..."، با اينكه خود مي‌دانند دروغ مي‌گويند، دروغ خود را به خدا نسبت مي‌دهند.
آري يهوديان اينطور معتقد بودند- هم چنان كه امروز هم همين عقيده را دارند- كه تافته‌اي جدا بافته‌اند و در درگاه خداي تعالي احترام و كرامتي خاص به خود را دارند و آن اين
__________________________________________________
(1)اگر فضل خدا شامل حال شما نمي‌شد، احدي از شما تا ابد تزكيه و تربيت نمي‌شد." سوره نور، آيه 156".
(2)يعني اي پيامبر به اين مردم بگو اگر خزينه رحمت پروردگار بدست شما بود، باز هم از ترس تمام شدن آن از انفاق بخل مي‌ورزيديد." سوره اسري، آيه 100".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 413
است كه خداي سبحان نبوت و كتاب و حكومت را به ايشان اختصاص داده، هيچ قومي ديگر نمي‌توانند داراي چنين امتيازاتي بشوند، پس سيادت و تقدم بر ديگران هم خاص ايشان است و از اين اعتقاد باطل نتيجه‌ها و بر اين پايه سست ديوارها چيدند و مثلا غير اسرائيلي را محكوم كردند به اينكه بايد حقوقي را كه خدا فقط براي آنان تشريع كرده، رعايت كنند، ايشان ربا بخورند و ديگران ربا بدهند و كمترين اعتراضي هم نكنند، مال مردم را بخورند و صاحبان مال چيزي نگويند، حقوق مردم را پايمال كنند و كسي حق حرف زدن نداشته باشد، براي اينكه تنها اهل كتاب ايشانند و ديگران امي و بي‌سواد، پس اگر خوردن مال مردم حرام است براي غير اسرائيلي است كه نمي‌تواند مال اسرائيلي را بخورد و همچنين براي اسرائيلي تنها خوردن مال اسرائيلي ديگر و پايمال كردن حقوق اسرائيلي ديگر حرام است، اما مال غير اسرائيلي و حقوقش بر اسرائيلي مباح است.
و سخن كوتاه اينكه تنها اهل كتاب مي‌تواند بر اهل كتاب سبيل و تسلط و حق اعتراض داشته باشد، اما غير اهل كتاب هيچگونه تسلطي و حق اعتراضي بر اهل كتاب ندارد، پس اهل كتاب مي‌تواند خودكامه و به دلخواه خود هر گونه دخل و تصرف در مال و حق ديگران را بكند و هر حكمي كه دلش خواست براند و اين خود باعث شده كه يهود با غير يهود معامله حيوان زبان بسته بكند، هر معامله‌اي كه باشد.
و اين عقيده هر چند كه در كتاب آسماني- به خيال خودشان- كتابي كه آن را مستند به وحي مي‌دانند مانند تورات و غيره وجود ندارد، اما عقيده‌اي است كه از دهان احبار خود گرفته و به اصطلاح سينه به سينه به ديگران منتقل كرده‌اند، ديگران هم كوركورانه از آن تقليد نموده‌اند، و چون دين موسي ع را خاص يهود مي‌دانند و به كسي اجازه نمي‌دهند به اين دين در آيد، در حقيقت آن را براي خود جنسيتي پنداشته‌اند و نتيجه گرفته‌اند كه سيادت و تقدم يهود هم امري جنسي است، مخصوص اين جنس و همين كه كسي نسبتي به اسرائيل داشت همين خود ماده شرافت و عنصر سيادت است و هر كسي كه منسوب به اسرائيل باشد حق دارد كه بر ديگران بطور مطلق تقدم داشته باشد و معلوم است كه وقتي اين روحيه باغيه در قالب قومي رخنه كند و براستي مردمي اينطور معتقد شوند، چه فسادي در زمين بپا مي‌شود و چگونه روح انسانيت و آثار آن كه بايد در جامعه بشري حكمفرما شود مي‌ميرد!.
بله اصل اين حرف كه بايد بعضي از افراد و بعضي از جوامع از حقوق عمومي محروم شوند- چيزي است كه در جامعه بشريت اجتناب ناپذير است و ليكن آنچه مجتمع بشري صالح در اين باب مي‌گويد اين است كه حقوق نامبرده بايد از كسي و از جامعه‌اي سلب شود كه بنا
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 414
دارد حقوق حقه انسانها را باطل و بناي مجتمع بشري را ويران سازد و اما اينكه معيار در تشخيص حق چيست تا مخالف آن از پيرو آن مشخص گردد؟ اسلام معيار آن را دين حق و يا به عبارت ديگر دين توحيد مي‌داند، حال چه اينكه پيرو حق مسلمان باشد و چه اينكه ماليات پرداز به حكومت اسلام باشد و حكومت اسلام او را در تحت ذمه و تكفل خود گرفته باشد، پس كسي كه نه دين توحيد دارد و نه تسليم حكومت اين دين است و با آن سر ستيز دارد، او هيچ حقي از حيات ندارد و اين معيار كه اسلام آن را معيار صحيح شناخته با ناموس فطرت هم منطبق است، فطرت هر انسان سليم الفطره‌اي مي‌گويد كساني كه دشمن حيات ديگرانند، حق حيات ندارند و خواننده توجه فرمود كه اجمال اين حكم اسلامي و فطري را مجتمع انساني نيز معتبر مي‌شمارد.
در اينجا بر سر سخن از آيه شده و مي‌گوئيم: با اينكه در آيه:" وَ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ ..." نام اهل كتاب را برده بود و مي‌توانست در آيه مورد بحث به آوردن ضمير اكتفاء نموده و بفرمايد:" و منهم"، اگر چنين نكرد و مجددا نام اهل كتاب را برد و فرمود:" وَ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ ..." براي اين بود كه اگر به آوردن ضمير اكتفاء مي‌كرد ممكن بود كسي توهم كند كه اين دو طائفه همان طائفه از اهل كتابند كه قبلا گفته بودند:" به آنچه اول روز نازل شده، ايمان بياوريد ..." در حالي كه اين معنا منظور نبوده، براي همين خاطر دو باره نام اهل كتاب را ذكر كرد و در جاي ضمير اسم ظاهر بكار برد، و لذا بعد از رفع آن توهم مي‌بينيم در جاي ضمير، ضمير را بكار برده و فرموده:" وَ إِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِيقاً يَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْكِتابِ ...".
البته در اين ميان وجه ديگري هست و آن اين است كه اهل ادب مي‌گويند: تعليق حكم به وصف عليت را مي‌رساند، يعني در جايي كه مثلا مي‌توان گفت:" فلان شخص را احترام كن"، اگر بگوئيم:" فلان شخص دانشمند را احترام كن"، در حقيقت علت لزوم احترامش را هم فهمانده‌ايم، در آيه مورد بحث هم كه فرموده اهل كتاب چنين گفتند و چنين مال مردم را خوردند، خواسته است بفهماند علت سرزنش، از ايشان به خاطر اين است كه اهل كتابند، اگر مردمي عوام و درس نخوانده و كتاب آسماني نديده بودند، اينقدر بعيد نبود كه بگويند مردم حق اعتراض به ما ندارند و به دنبال اين گفتار، آن كردار را يعني رباخواري و مال مردم خوري را هم مرتكب شوند، ولي عجيب و غريب اينجا است كه اين سخن باطل و آن اعمال زشت از كساني سرزده كه اهل كتابند و كتاب آسمانيشان حكم خدا را بيان كرده و خود مي‌دانند كه كتابشان چنين حكمي نكرده كه پيروانش هر حرفي بزنند و هر كاري خواستند بكنند و خوب مي‌دانند كه مال مردم بر آنان حلال نيست، از اين نظر توبيخ و سركوبي آنان شديدتر است.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 415
معناي كلمه" قنطار" و كلمه" دينار" معروف است ولي مقابله‌اي كه بين آن دو انداخته، علاوه بر محسنات بديعي (علم بديع شاخه‌اي از ادبيات است كه در آن زيبايي‌ها و زشتي‌هاي كلام را تحت ضابطه در آورده) كه در آن هست با كمك مقام مي‌فهماند كه اين دو كلمه كنايه است از بسيار و اندك، يعني قنطار كنايه از بسيار است و دينار كنايه از اندك، و مي‌خواهد بفهماند كه بعضي از اهل كتاب به امانت خيانت نمي‌كنند، هر چند آن امانت بسيار گرانبها باشد و بعضي بدان خيانت مي‌كنند، هر چند كه اندك و بي‌ارزش باشد.
و همچنين خطابي كه در كلام بكار برده و فرموده:" اگر او را در قنطاري امين كني به تو بر مي‌گرداند"، متوجه به شخص معيني نيست بلكه آن نيز كنايه است از هر مخاطبي كه بشود مخاطب قرار گيرد و به اين وسيله فهماند كه حكم آيه عمومي است، شخص معيني منظور نيست و در معناي اين است كه بگوئيم:" هر كس به او امانتي بدهد، هر چند كه قنطار باشد او خيانت نمي‌كند".
كلمه" ما" در جمله:" إِلَّا ما دُمْتَ عَلَيْهِ قائِماً"- بطوري كه گفته‌اند- مصدريه است و تقدير كلام" الا ان تدوم قائما عليه" است، يعني مگر آنكه ايستادنت بر بالاي سر او ادامه پيدا كند (تا امانتت را پس بگيري) و منظور از بكار بردن كلمه" ايستادن" در اينجا، رساندن معناي اصرار و عجله نمودن است، چون وقتي طلبكار براي گرفتن امانت خود بالاي سر امين بايستد و هيچ ننشيند، خود دليل بر اين است كه براي گرفتن امانتش، هم اصرار دارد و هم عجله، البته بعضي از مفسرين كلمه" ما" را ظرفيه گرفته‌اند ولي سخنشان قابل اعتنا نيست.
و در جمله:" ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قالُوا لَيْسَ عَلَيْنا فِي الْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ"، از ظاهر سياق چنين بر مي‌آيد كه كلمه:" ذلك" اشاره است به مجموع مطالبي كه از سخن قبلي استفاده مي‌شد، يعني (اينكه بعضي از ايشان امانت را مي‌پردازند هر چند خطير و مهم باشد و بعضي خيانت مي‌كنند هر چند حقير و بي‌ارزش باشد) اين رفتارشان به خاطر آن گفتارشان است كه گفتند:
" آنان كه اهل كتاب نيستند حق اعتراض به ما را ندارند"، همين گفتار سبب شده كه در صفات روحيشان از قبيل:" حفظ امانات"،" پرهيز از تضييع حقوق مردم" و" مغرور گشتن به كرامت خيالي"، مختلف شوند كساني كه آن گفتار غلط را نداشتند امين بودند و كساني كه آن طور مي‌گفتند آن گونه هم عمل مي‌كردند، با اينكه مي‌دانستند كه خداي تعالي چنين سنتي را در كتاب آسمانيش براي آنان مقرر نكرده و به چنين اعمالي رضايت نداده است.
و نيز ممكن است كه كلمه:" ذلك" تنها اشاره به حال طائفه دوم باشد كه در يك دينار هم خيانت مي‌كنند و ذكر طائفه اول كه در قنطار مردم هم امين هستند، براي اين بوده كه ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 416
هر دو قسم تقسيم را ذكر كرده و در حق آنان رعايت انصاف را نموده باشد، اين دو احتمال در ضميرهاي جمع" يقولون" و" هُمْ يَعْلَمُونَ" نيز مي‌آيد، هم احتمال دارد كه ضميرهاي مذكور به همه اهل كتاب برگردد و هم احتمال دارد فقط به كساني برگردد كه اگر در يك دينار امين قرار گيرند خيانت مي‌كنند و بنا به احتمال دوم نيز، هم احتمال دارد ضمير در" علينا" به همه اهل كتاب برگردد و هم اينكه بخصوص خيانتكاران كه با اختلاف محتملات معناي آيه نيز مختلف مي‌شود، چيزي كه هست همه محتملات درست است و اين با خواننده محترم است كه در آيه دقت بيشتري كند." وَ يَقُولُونَ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ" اين جمله، ادعاي يهود را- مبني بر اينكه: اميين هيچگونه حق اعتراضي بر آنان ندارند- ابطال مي‌كند و دلالت مي‌كند بر اينكه يهوديان اين ادعاي خود را به وحي الهي نسبت مي‌دادند و بطوري كه در سابق هم گفتيم آن را يك حكم ديني كه از ناحيه خدا تشريع شده، مي‌دانستند.

[شرط كرامت الهيه و تقرب به خدا وفاي به عهد و تقوا است نه نژاد و دودمان] ..... ص : 416

" بَلي مَنْ أَوْفي بِعَهْدِهِ وَ اتَّقي فَإِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ" اين آيه شريفه، كلام يهود را رد نموده و آنچه را كه با كلام خود" لَيْسَ عَلَيْنا فِي الْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ" نفي مي‌كردند را اثبات مي‌كند، آنها مي‌گفتند:" اميين تسلطي بر ما ندارند"، آيه مورد بحث مي‌فرمايد خير، شما امتيازي بر اميين نداريد و تقدم و تسلط حق هر كسي است كه تقوا داشته باشد، و كلمه" اوفي" فعل ماضي از مصدر باب افعال يعني" ايفاء" است و ايفاي عهد به معناي تتميم آن و حفظ آن از بهانه و نقص است" و توفيه" كه مصدر باب تفعيل است به معناي بذل و بخشش بطور كامل و وافي است و" استيفاء" كه مصدر باب استفعال است به معناي گرفتن بطور كامل و وافي است.
و مراد از عهد خدا- بطوري كه آيه بعدي مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ ..."
آن پيماني است كه خداي عز و جل از بندگان خود گرفته است كه عبارت است از:" تنها او را بپرستند و به او ايمان آورند" و يا مراد از آن، مطلق عهد است كه عهد خدا هم يكي از مصاديق آن است.
و جمله:" فَإِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ" از قبيل بكار بردن كبري در جاي صغري، به منظور كوتاه گويي است.
(خواننده عزيز توجه داشته باشد كه اين دو كلمه از اصطلاحات علم منطق است، علمي كه در تعريفش گفته‌اند: آلتي است قانوني كه مراعات آن ذهن را از خطاي در فكر حفظ ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 417
مي‌كند و دو كلمه مذكور دو ركن برهان است، در اولي اثبات مي‌شود كه فلان چيز مصداق فلان عنوان است، مثلا عالم متغير است و در دومي اثبات مي‌شود كه بطور كلي هر متغيري حادث و مسبوق به عدم است و از آن صغري و اين كبري نتيجه گرفته مي‌شود كه عالم حادث است" مترجم").
و تقدير كلام چنين است،" بلي من اوفي بعهده و اتقي، فان اللَّه يحبه، لانه متق و اللَّه يحب المتقين" (بلي كسي كه به عهد خود وفا كند و پرهيزكار باشد، خدا دوستش مي‌دارد، براي اينكه چنين كسي مصداق عنوان متقي است و خدا بطور كلي متقيان را دوست مي‌دارد، پس آن شخص وفادار را دوست مي‌دارد) و منظور اين است كه به يهوديان بفهماند كرامت و احترام آدمي در درگاه خدا به ادعا نيست و شما با گفتن:" لَيْسَ عَلَيْنا فِي الْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ" صاحب كرامت نمي‌شويد بلكه تنها كسي در نزد خدا كرامت دارد كه خدا دوستش بدارد.
در نتيجه مفاد كلام چنين است: كرامت الهيه و محترم بودن در درگاه خدا آن قدر مبتذل و آسان نيست كه هر كس خود را به صرف خيال منتسب به خدا كند، و يا به آن برسد و يا هر متكبر و فريبكاري انتساب خود را كرامت پنداشته و نژاد خود و يا دودمانش را به ملاك همين انتساب خيالي تافته جدا بافته بداند، بلكه رسيدن به كرامت الهي شرايطي دارد و آن وفاي به عهد و پيمان خدا و داشتن تقوا در دين خدا است، اگر اين شرائط تمام شد كرامت حاصل مي‌شود، يعني آدمي مورد محبت و ولايت الهي قرار مي‌گيرد، ولايتي كه جز بندگان با تقواي خدا كسي به آن نمي‌رسد و اثر آن نصرت الهيه و حيات سعيده‌اي است كه باعث آبادي دنيا و صلاح باطن اهل دنيا و رفعت درجات آخرتشان مي‌شود.
پس كرامت الهيه اين است نه اينكه خداي تعالي مردمي را بدون هيچ مزيتي بر گردن همه بندگان خود- چه صالح و چه طالح، سوار نموده و اختيار تام به آنان بدهد تا هر رفتاري دلشان خواست با بندگان او بكنند، يك روز بگويند- هيچ امي و غير اسرائيلي حق چون و چرا در كار ما اسرائيليان كه اهل كتابيم ندارد، روز ديگر بگويند:" تنها اولياي خدا مائيم و نه هيچكس ديگر" «1» و روزي ديگر بگويند:" ما فرزندان خدا و دوستان اوئيم" «2» و با مطلق العنان گذاشتنشان به سوي افساد در زمين و هلاك ساختن حرث و نسل هدايتشان كند.
" إِنَّ الَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ أَيْمانِهِمْ ثَمَناً قَلِيلًا" اين آيه حكم آيه قبل را تعليل مي‌كند، مي‌فرمايد اينكه گفتيم كرامت الهي مخصوص
__________________________________________________
(1)"سوره جمعه، آيه 4".
(2)"سوره مائده، آيه 18".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 418
كسي است كه به عهد خدا وفا كند و تقوا داشته باشد، علتش اين است كه ديگران يعني آنها كه عهد خدا را مي‌فروشند و با سوگندهاي خود بهاي پشيزي از ماديات بدست مي‌آورند، نزد خدا كرامتي ندارند.
و چون شكستن عهد خدا و ترك تقوا به خاطر كام گيري از زخارف دنيا و ترجيح دادن شهوات دنيا بر لذائذ آخرت است و چنين كسي آن را به جاي اين قرار مي‌دهد، عهد خدا را مي‌دهد و متاع دنيا را مي‌گيرد، لذا اين عمل را نوعي معامله خواند و به دادوستد تشبيه كرد، عهد خدا را كالا و متاع دنيا را كه همه‌اش قليل است بها و قيمت كالا خواند، آن هم بهايي اندك، و كلمه" اشتراء" كه مصدر فعل" يشترون" است به معناي فروختن و كلمه" شراء" به معناي خريدن است، لذا فرمود:" يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ أَيْمانِهِمْ ثَمَناً قَلِيلًا"، يعني مبادله مي‌كنند عهد خدا و سوگند به او را با متاع دنيا.
" أُولئِكَ لا خَلاقَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ وَ لا يُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ ..."
كلمه" خلاق" به معناي بهره و نصيب است و كلمه" تزكيه" به معناي تربيت و رشد دادن چيزي است به نحو شايسته، و چون وصفي كه در بيان اين طائفه مقابل وصفي است كه در بيان طائفه ديگر در جمله:" مَنْ أَوْفي بِعَهْدِهِ وَ اتَّقي ..." اخذ شده، و نيز چون آثاري كه براي وصف آنان بر شمرده، اموري سلبي از قبيل نداشتن خلاق و سخن نگفتن خدا با ايشان است، چند نكته از آن استفاده مي‌شود.
اول اينكه: اگر در بين همه اسماء اشاره فقط" اولئك" را آورد كه مخصوص اشاره به دور است، براي اين بود كه بفهماند اين طائفه از ساحت قرب خدا دورند، به عكس وفاداران به عهد و پرهيزكاران كه مقرب درگاه خدايند، چون حب خدا شامل حال ايشان است.

[آثار محبت خدا، و خصالي كه خداي تعالي بر آن شكنندگان عهد خدا و سوگند به خدا ذكر فرموده است] ..... ص : 418

دوم اينكه: در باره اين طائفه فرموده:" در آخرت خلاق و نصيب ندارند"، مي‌فهميم آنها كه در مقابل اين طائفه‌اند خلاق دارند و در آخرت بهره‌مند هستند و اين اثر محبت خدا است و نيز خدا با آن طائفه تكلم نمي‌كند، معلوم مي‌شود با اين طائفه تكلم مي‌كند كه اين نيز اثر ديگر محبت خدا است و باز مي‌فرمايد: خدا در آخرت به نظر رحمت به ايشان نمي‌نگرد و تزكيه‌شان نمي‌كند و ايشان را نمي‌آمرزد، معلوم مي‌شود به اين طائفه به نظر رحمت مي‌نگرد و تزكيه‌شان مي‌كند و اين طائفه را مي‌آمرزد، يعني عذاب را از ايشان بر مي‌دارد كه اين پنج خصلت اثر محبت خدا است و سلب آنها اثر نبودن محبت او است.
و خصالي كه خداي تعالي براي اين عهدشكنان كه عهد خدا و سوگند به خدا را مي‌شكنند ذكر كرده، سه چيز است:
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 419
خصلت اول اينكه در آخرت نصيبي ندارند و مراد از آخرت دار آخرت است كه در حقيقت تعبير به آخرت از باب آوردن صفت در جاي موصوف است و منظور از دار آخرت حيات بعد از ممات است، هم چنان كه منظور از دنيا، دار دنيا و حيات قبل از موت است.
و نصيب نداشتنشان از حيات آخرت به خاطر اين است كه نصيب دنيا را بر نصيب آخرت ترجيح داده، آن را برگزيدند و از اينجا معلوم مي‌شود كه مراد از" ثمن قليل"، دنيا است و اگر در سابق يعني چند سطر قبل آن را به متاع دنيا تفسير كرديم، از اين جهت بود كه خداي تعالي در اينجا" دنيا" را و در سوره نساء،" متاع دنيا" را به وصف قليل توصيف كرده، و فرموده:
" قُلْ مَتاعُ الدُّنْيا قَلِيلٌ" «1» با توجه به اينكه متاع دنيا همان دنيا است و دو چيز نيستند.
خصلت دوم اين است كه خدا با ايشان تكلم نمي‌كند و روز قيامت به ايشان نظر نمي‌افكند، اين دو خصلت محاذي محبت الهيه به متقين قرار گرفته، كه در آيه قبل مي‌فرمود:
" فَإِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ"، چون" حب" سبب مي‌شود كه محب بدون هيچ قيد و شرطي نظر كردن و سخن گفتن با محبوب را بيشتر كند، هر وقت او را حاضر يافت، سر سخن را با او باز كند و چون خداي تعالي اين آخرت‌فروشان را دوست نمي‌دارد، قهرا روز قيامت كه روز حضور خدا و احضار خلق است نه به آنها نظر مي‌كند و نه سخن مي‌گويد، و اگر" سخن نگفتن" را در مرحله اول ذكر كرد و" نظر نينداختن" را در مرحله دوم، براي اين بود كه اين دو، در رساندن محبت به يك درجه نيستند، بلكه قوت و ضعف دارند،" سخن گفتن" بيشتر از" نظر كردن" محبت و خودماني بودن را مي‌رساند، پس گويي فرموده: ما ايشان را نه تنها به شرافت همكلامي خود مشرف نمي‌كنيم بلكه حتي نظر هم به ايشان نمي‌اندازيم.
خصلت سوم اينكه فرمود: ايشان را تزكيه نمي‌كند و عذاب الهي هم در انتظارشان است و از اينكه كلام را مقيد به عذاب دنيا و آخرت نكرد، اطلاق كلام علاوه بر عدم تزكيه و عذاب آخرت شامل عدم تزكيه و عذاب دنيا هم مي‌شود.
" وَ إِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِيقاً يَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْكِتابِ، لِتَحْسَبُوهُ مِنَ الْكِتابِ وَ ما هُوَ مِنَ الْكِتابِ ..."

[دروغ بستن يهود به خداي سبحان] ..... ص : 419

كلمه" لي" به فتح لام و تشديد يا كه مصدر فعل مضارع" يلون" است به معناي تابيدن طناب است و وقتي در مورد سر و يا زبان استعمال شود، معناي غير طبيعي كردن سر و زبان را مي‌دهد و در قرآن كريم در باره" لي" سر آمده:" لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ" «2» و در باره لي زبان
__________________________________________________
(1)"سوره نساء، آيه 77".
(2)سرهاي خود را از در تكبر مي‌گردانند." سوره منافقون، آيه 5".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 420
آمده:" لَيًّا بِأَلْسِنَتِهِمْ" «1» و ظاهرا مراد از جمله:" يَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ" اين باشد كه سخنان غير آسماني كه خود آن را جعل مي‌كردند، به لحني مي‌خواندند كه با آن لحن تورات را مي‌خواندند تا وانمود كنند اين سخنان نيز جزء تورات است، با اينكه از تورات نبود.
و اگر در آيه شريفه سه مرتبه كلمه" كتاب" تكرار شده، براي رفع و جلوگيري از اشتباه بوده، چون هر سه به يك معنا نبوده، منظور از كتاب اول همان سخنان بشري خود يهود است، كه آن را به دست خود مي‌نوشتند و به خدا نسبتش مي‌دادند و مراد از كتاب دوم، كتابي است كه خداي تعالي از راه وحي نازل كرده و مراد از سومي هم، همان است و تكرارش براي جلوگيري از اشتباه بوده و براي اين بوده كه اشاره كند به اينكه اين كتاب بدان جهت كه كتاب خدا است، مقامش بلندتر از آن است كه مشتمل بر اينگونه افتراءات باشد و اين معنا را از خود لفظ كتاب استفاده مي‌كنيم، چون اين لفظ معناي وصفي را مي‌دهد و صرف اسم نيست و معلوم است كه تعليق حكم بر وصف مشعر بر عليت است.
نظير اين نكته كه در باره تكرار كلمه" كتاب" آورديم، در تكرار لفظ جلاله" اللَّه" در جمله" وَ يَقُولُونَ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ ما هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ" بكار رفته، چون با اينكه در جمله دوم ممكن بود بفرمايد:" و ما هو من عنده" اينطور نفرمود و دو باره كلمه" اللَّه" را تكرار كرد تا بفهماند كه اگر گفتيم اين افتراها از ناحيه اللَّه نيست، براي اين است كه او اللَّه است، يعني اله حق است و معلوم است كه اله حق جز حق چيزي نمي‌گويد، هم چنان كه خودش فرموده:
" وَ الْحَقَّ أَقُولُ" «2».
و جمله:" وَ يَقُولُونَ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ" تكذيب بعد از تكذيب قبلي است، تكذيب وحيي است كه از پيش خود تراشيده و به خداي سبحان نسبت دادند و اين تكرار براي آن است كه يهوديان با لحن القول امر را بر مردم مشتبه مي‌كردند و خداي تعالي اين لحن در قول را با جمله:" وَ ما هُوَ مِنَ الْكِتابِ" باطل كرد و نيز يهوديان بعد از لحن دادن به جعليات خود و خواندن آن با لحن تورات، به زبان هم تصريح مي‌كردند كه اينكه خوانديم جزء تورات است، خداي تعالي اين را هم دو بار تكذيب كرد، يكي با جمله:" وَ ما هُوَ مِنَ الْكِتابِ" و ديگري با جمله: وَ يَقُولُونَ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ ..." تا به اين نكته اشاره كرده باشد كه اولا دروغ بستن به خدا عادت و ديدن يهود است و ثانيا اين كذبي كه مرتكب مي‌شوند به خاطر آن نيست كه امر
__________________________________________________
(1) در حالي كه زبان خود مي‌پيچاندند." سوره نساء، آيه 46".
(2)" سوره ص، آيه 84".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 421
بر ايشان مشتبه شده، بلكه حقيقت امر را مي‌دانند و عالما عامدا به خدا دروغ مي‌بندند.

بحث روايتي [رواياتي در ذيل آيه شريفه" يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلي كَلِمَةٍ سَواءٍ ..." و شان نزول آن] ..... ص : 421

اشاره

در تفسير الدر المنثور است كه وي يعني ابن جرير از سدي نقل كرده كه در ذيل آيه:
" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلي كَلِمَةٍ سَواءٍ ..." نقل كرده كه گفت: رسول خدا ص ايشان را- يعني واردين از نصاراي نجران را- دعوت كرد و فرمود:" اي اهل كتاب بيائيد به سوي كلمه‌اي كه ..." «1».
مؤلف قدس سره: در آن كتاب «2» همين معنا را از ابن جرير از محمد بن جعفر بن زبير نقل كرده و ظاهر روايت اين است كه آيه در باره نصاراي نجران نازل شده، ما نيز قبلا يعني در آغاز سوره روايتي را آورديم كه دلالت مي‌كرد بر اينكه اول سوره مورد بحث تا هشتاد و چند آيه‌اش كه آيه مورد بحث يكي از آنها است، در باره نصاراي نجران نازل شده، چون آيه مورد بحث قبل از تمام شدن اين عدد قرار دارد.
و در بعضي «3» از روايات آمده كه رسول خدا ص يهوديان مدينه را به سوي كلمه" سواء" خواند تا آنكه جزيه را پذيرفتند و اين روايت منافات ندارد با اينكه آيه مورد بحث در باره واردين نصاراي نجران نازل شده باشد.
و صحيح بخاري به سند خود از ابن عباس از ابي سفيان روايت كرده كه در حديثي طولاني كه نامه رسول خدا ص به هرقل امپراطور روم را نقل كرده، گفته است:
سپس هرقل آن را خواست- يعني نامه رسول خدا ص را- و آن را خواند، ناگهان در آن نامه به اين عبارت برخورد: بسم اللَّه الرحمن الرحيم، از محمد رسول خدا ص به سوي هرقل عظيم روم: سلام بر هر كسي كه هدايت را پيروي كند. اما بعد، من تو را به تبليغ اسلام در ميان قومت مي‌خوانم، اسلام بياور و تسليم فرمان خدا شو، تا سالم باشي، و خداي تعالي اجرت را دو چندان دهد، و گرنه اگر روي بگرداني گناه تمام (طبقات پائين اجتماع روم كه چشمشان به دست و دهان شما طبقه بالاي روم است، مانند) كشاورزان به گردن تو خواهد بود، و" يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلي كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ- تا جمله- اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" «4».
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)الدر المنثور ج 2 ص 40.
(4)صحيح بخاري ج 4 ص 57.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 422
مؤلف: اين روايت را مسلم هم در صحيح «1» خود و سيوطي در در المنثور از نسايي و از عبد الرزاق و از ابن ابي حاتم از ابن عباس نقل كرده «2».
و بعضي گفته‌اند: نامه‌اي هم كه رسول خدا ص به مقوقس عظيم قبطيان (مردم اسكندريه و قاهره) نوشته، مشتمل بر آيه مذكور بوده، و هم اكنون نسخه‌اي از آن در دست هست، كه منسوب به رسول خدا ص است، نامه‌اي به خط كوفي شبيه به نامه‌اي كه به هرقل مرقوم داشته، و اخيرا از اين نامه گراور برداشته‌اند و نزد بسياري از اشخاص يافت مي‌شود.
و به هر حال مورخين نوشته‌اند كه رسول خدا ص نامه‌هايي نوشت و به وسيله پيك‌هايي براي پادشاهان آن عصر فرستاد نامه‌اي به هرقل قيصر روم و نامه‌اي به يزدگرد كسراي ايران و نامه‌اي به اصحمه نجاشي حبشه و اين جريان در سال ششم از هجرت بود و لازمه اين حرف آن است كه آيه مورد بحث هم در همان سال و يا قبل از آن سال نازل شده باشد و حال آنكه همين مورخين از قبيل طبري «3» و ابن اثير «4» و مقريزي نوشته‌اند كه نصاراي نجران در سال دهم هجرت به رسول خدا ص وارد شدند و جمعي ديگر از قبيل ابي الفداء در كتاب" البداية و النهاية «5»" جريان را مربوط به سال نهم هجرت دانسته‌اند، نظير ابي الفداء در اين نظريه سيره حلبي «6» است و لازمه اين تاريخ اين است كه آيه هم در سال نهم هجرت نازل شده باشد.
و چه بسا بعضي‌ها گفته باشند كه اين آيه از آياتي است كه در سال اول هجرت نازل شده، چون روايات آينده به اين معنا اشعار دارد و چه بسا گفته باشند: آيه شريفه دو نوبت نازل شده،- نقل از حافظ بن حجر-.
و در بين اين احتمالات، آن احتمالي كه اتصال سياق آيات سوره- كه قبلا يعني در اول سوره هم به آن اشاره رفت- آن را تاييد مي‌كند، اين است كه:" ممكن است آيه شريفه قبل از سال نهم نازل شده باشد و نيز جريان آمدن نصاراي نجران به مدينه در سال ششم هجرت و يا
__________________________________________________
(1)صحيح مسلم بشرح نووي ج 12 ص 103.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 40. [.....]
(3)تاريخ طبري ج 3 ص 139.
(4)الكامل في التاريخ ج 2 ص 293.
(5)البداية و النهاية ج 5 ص 52.
(6)سيره حلبي ج 3 ص 212.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 423
قبل از آن اتفاق افتاده باشد و اين بعيد است كه رسول خدا (ص) به حكمرانان روم و قبط و فارس با فاصله دوري كه از مدينه داشتند نامه نوشته باشند و به نصاراي نجران با اينكه نزديك مدينه بودند ننوشته باشند. در اين روايت نكته ديگري هم هست و آن اين است كه در آن آمده، اولين چيزي كه در نامه نوشته شد، جمله:" بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ" بود و از آن بر مي‌آيد كه رسول خدا ص طريقه نامه‌نگاري را از بيان خداي تعالي در حكايت نامه‌نگاري سليمان آموخته است و اينجا است اشكالي كه در بعضي از روايات مربوطه به داستان نجرانيان كه چند صفحه قبل نقل كرديم وارد مي‌شد روشن مي‌شود، چون در آن روايات بنا به نقل دلائل بيهقي آمده بود:
رسول خدا ص قبل از نزول سوره طس سليمان" نمل" نامه‌اي به اين مضمون به اهل نجران نوشت:
" بسم اللَّه اله ابراهيم و اسحاق از ناحيه محمد رسول اللَّه به سوي اسقف نجران، اگر اسلام بياوريد من در حضورتان، خدا- معبود ابراهيم و اسحاق و يعقوب- را حمد مي‌گويم، اما بعد، پس بدانيد كه من شما را از پرستش بندگان به سوي پرستش اللَّه، و از ولايت بندگان به سوي ولايت اللَّه مي‌خوانم، پس اگر نپذيريد به دادن جزيه‌تان مي‌خوانم و اگر اين را هم نپذيريد اعلام جنگ به شما مي‌دهم و السلام" تا آخر حديث". «1»
اشكالش اين است كه سوره نمل از سوره‌هاي مكي است و مضامين آياتش نزديك به تصريح است در اينكه قبل از هجرت نازل شده پس چگونه ممكن است داستان نجران قبل از سوره نمل اتفاق افتاده باشد، علاوه بر اينكه نامه‌اي را كه بيهقي نقل كرده، مطالب ديگري از قبيل جزيه و اعلام جنگ و امثال آن دارد كه به هيچ وجه قابل توجيه نيست، (چون قبل از هجرت اسلام آن چنان به قدرت نرسيده بود كه از اقوام جزيه بگيرد و يا اعلام جنگ كند) و در عين حال خدا داناتر است.
و در تفسير الدر المنثور است كه طبراني از ابن عباس روايت آورده كه گفت: نامه رسول خدا ص به همه اقوام كافر اين بود:" تَعالَوْا إِلي كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ ..." «2».
و نيز در تفسير الدر المنثور ذيل آيه:" يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تُحَاجُّونَ ..." آمده كه ابن
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 38.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 40.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 424
اسحاق و ابن جرير و بيهقي (در كتاب دلائل) از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: نصاراي نجران و احبار يهود نزد رسول خدا ص جمع شده، در حضورش به جدال و نزاع پرداختند، احبار يهود مي‌گفتند: ابراهيم به غير از يهوديت كيشي نداشت، نصارا مي‌گفتند:
خير، او تنها نصراني بود، خداي تعالي اين آيه را در باره آنان نازل كرد: يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تُحَاجُّونَ فِي إِبْراهِيمَ وَ ما أُنْزِلَتِ التَّوْراةُ وَ الْإِنْجِيلُ إِلَّا مِنْ بَعْدِهِ ... وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ"، بعد از آنكه اين آيه نازل شد ابو رافع قرظي كه از يهوديان بني قريظه بود گفت: اي محمد! آيا از ما مي‌خواهي كه ما تو را بپرستيم، همانطور كه نصارا عيسي بن مريم را مي‌پرستند؟ و مردي از نجران پرسيد اي محمد آيا همين را مي‌خواهي؟ رسول خدا ص فرمود: معاذ اللَّه، از اينكه من غير خدا را بپرستم و يا مردم را به عبادت غير خدا وادار كنم، خدا مرا به چنين دستوري مبعوث نكرده و چنين دستوري به من نداده، در همين باره خداي تعالي در پاسخ آن دو نفر اين آيه را نازل كرد:" ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ، ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِباداً لِي مِنْ دُونِ اللَّهِ ... بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" يعني هيچ بشري ممكن نيست خداي تعالي كتاب و حكمت و نبوت به او بدهد، آن گاه او به مردم بگويد: به جاي بندگي خدا همه بندگان من باشيد ... بعد از آنكه شما مسلمان بوديد، آن گاه آيه 81 همين سوره مورد بحث را ذكر فرمود كه در آن پيماني آمده كه خدا از ايشان و از پدرانشان گرفته، يعني آيه: وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ النَّبِيِّينَ ... مِنَ الشَّاهِدِينَ". «1»
مؤلف قدس سره: اين آيات يعني آيه: (79- 80) كه مي‌فرمايد:" ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتابَ ..." از نظر سياق، هم بهتر و هم آسان‌تر با عيسي بن مريم ع انطباق دارد تا با رسول خدا ص، و توضيحش انشاء اللَّه در بحث پيرامون آن مي‌آيد، پس اگر در روايت بالا شان نزول آن را رسول خدا ص دانسته، شايد استنباط و تطبيق خود ابن عباس بوده، علاوه بر اينكه اگر آيات در باره بگومگوي وارد در روايت نازل شده بود، مثل ساير بگومگوهايي كه قرآن حكايت مي‌كند به صورت سؤال و جواب و يا به صورت حكايت و رد بيان مي‌كرد، و چون به اين صورت بيان نكرده، معلوم مي‌شود داستان روايت بالا شان نزول آيات مذكور نيست.

[داستان گفتگو بين نجاشي (پادشاه حبشه) و مسلمانان مهاجر در حضور مشركين مكه و شان نزول آية:" إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ ..."] ..... ص : 424

و در تفسير خازن آمده كه كلبي از ابي صالح از ابن عباس و محمد بن اسحاق از ابن شهاب به سند خود حديث هجرت مسلمانان به حبشه را روايت كرده‌اند و در آن روايت آمده كه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 40- 41.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 425
گفت: وقتي جعفر بن ابي طالب و جمعي از اصحاب رسول خدا ص به سرزمين حبشه مهاجرت نموده، در آنجا مستقر شدند، رسول خدا ص از مكه به مدينه مهاجرت كرد و داستان جنگ بدر اتفاق افتاد، در اين موقع قريش در دار الندوه نشستي كردند و گفتند: ما مي‌توانيم انتقام كشته‌هاي خود در جنگ بدر را از اصحاب محمد كه در حبشه نزد نجاشي هستند بگيريم، بايد مالي جمع‌آوري نموده، هديه براي نجاشي بفرستيم، شايد به اين وسيله اصحاب محمد را به ما بدهد و بايد براي اين كار دو نفر از صاحبان رأي را نامزد كنيم.
در نتيجه عمرو بن عاص و عمارة بن ابي معيط را با هدايايي از قبيل چرم و غيره به نزد نجاشي فرستادند و نامبردگان كشتي سوار شده، در حبشه پياده شدند، وقتي وارد بر نجاشي شدند، براي او به سجده افتاده و سپس سلام كردند و گفتند: مردم ما خير خواه و سپاسگزار تو و مردم تواند و بسيار مردم حبشه را دوست مي‌دارند، اينك ما را نزد تو فرستاده‌اند تا از شر اين افرادي كه آمده‌اند در سرزمين تو مستقر شده‌اند بر حذر بداريم، براي اينكه اينها پيروان مردي دروغبافند كه ادعا مي‌كند فرستاده خدا است و احدي پيرويش نكرده، بجز افرادي بي خرد و سفيه، و تا نزد ما بودند در تنگنا قرارشان داديم و ناگزيرشان ساختيم به دره‌اي در همان سرزمين پناهنده شوند، احدي به سراغشان نرود، در نتيجه گرسنگي و تشنگي از پايشان در آورد، همين كه كارد به استخوانشان رسيد، او ناگزير شد پسر عموي خود" جعفر طيار" را به سرزمين تو بفرستد تا دين تو را و ملك و رعيت را تباه كند، بنا بر اين اگر بخواهي از آنان بر حذر باشي در اختيار ما قرارشان بده، ما شما را از شر آنان حفظ مي‌كنيم، آن گاه گفت: نشاني آنچه گفتيم اين است كه وقتي بر تو درآيند برايت سجده نكنند و تو را به تحيتي كه ساير مردم تحيت مي‌گويند، تحيت نمي‌گويند و اين نشانه آن است كه به دين تو و سنتت متمايل نيستند.
مي‌گويد: نجاشي مهاجرين اسلام را نزد خود خواند، همين كه حاضر شدند جعفر به در خانه نجاشي با فرياد، اذن دخول خواست، به اين عبارت كه حزب اللَّه از تو اجازه دخول مي‌خواهد، نجاشي به اطرافيان خود گفت: به اين فريادگر بگوئيد يك بار ديگر كلام خود را تكرار كند، جعفر دو باره فرياد كرد: حزب اللَّه از تو اجازه دخول مي‌خواهد، آن گاه نجاشي اجازه داد كه به امان خدا درآيند، عمرو بن عاص رو كرد به همراه خود (عماره) و گفت: توجه كردي كه چگونه مهاجرين با پري دهان خود را حزب اللَّه خواندند و نجاشي هم هيچ اعتراضي نكرد؟ همين معنا پيك قريش را ناراحت كرد، آن گاه مهاجرين داخل شدند و نجاشي را سجده نكردند، عمرو بن عاص به نجاشي گفت: هيچ ديدي كه چقدر اين قوم دچار استكبارند، بر تو درآمدند و از سجده كردن برايت عارشان آمد؟ نجاشي پرسيد: چرا براي من سجده نكرديد و به
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 426
تحيتي كه معمول هر كسي است كه از هر جاي دنيا بر من در مي‌آيد تحيت نگفتيد؟ گفتند: ما تنها براي خدايي سجده مي‌كنيم كه تو را و ملك تو را خلق كرده و اين تحيتي كه ما داديم، تحيت خاص ما است و ما در سابق بت‌ها را مي‌پرستيديم، خداي تعالي در بين ما پيامبري صادق برگزيد و او به ما دستور داد به يكديگر تحيتي بگوئيم كه خدا به آن رضايت دارد و آن سلام است كه تحيت اهل بهشت است، نجاشي فهميد كه سخن او حق است و اين مطلب در تورات و انجيل آمده، پرسيد: كدامتان بوديد جلو در منزل فرياد مي‌زديد و براي حزب اللَّه اجازه دخول مي‌گرفتيد؟ جعفر گفت: من بودم، آن گاه اضافه كرد: تو اي نجاشي پادشاهي از پادشاهان زمين، و از ملوك اهل كتابي و در حضور تو زياد حرف زدن و ظلم روا نيست، و من دوست مي‌دارم از طرف يارانم پاسخ اين دو مرد را بدهم، دستور بده هر چه دارند بگويند، اما يكي بگويد و ديگري ساكت باشد و تو گفتگوي دو طرف را گوش دهي، عمرو بن عاص به جعفر گفت: تو خودت سخن بگو.
جعفر به نجاشي گفت: از اين دو نفر بپرس آيا ما مهاجرين برده بوديم يا آزاد؟ اگر برده بوديم و از صاحبان خود گريخته‌ايم تو نجاشي ما را بگير و به صاحبانمان برگردان، نجاشي از عمرو و عماره پرسيد: اين مهاجرين برده‌اند؟ و يا احرار؟ عمرو گفت: نه، برده نبودند بلكه احرارند و احراري محترم و داراي خانواده و دودمانند، نجاشي گفت: پس از بردگي نجات يافتند.
جعفر گفت:از اين دو بپرس آيا خوني به ناحق ريخته‌ايم كه آمده‌اند از ما انتقام بگيرند؟
عمرو گفت:نه حتي يك قطره خون از اينان طلب نداريم، جعفر گفت: حالا از ايشان بپرس آيا اموال مردم را به غير حق تصرف كرده‌ايم؟ آمده‌اند تا آن اموال را از ما پس بگيرند؟ اگر اين باشد ما گردن مي‌گيريم كه بپردازيم، نجاشي هم اضافه كرد حتي اگر يك پوست گاو پر از طلا بدهكار باشيد خود من مي‌پردازم، عمرو گفت: نه، حتي يك قيراط مال را نبرده‌اند، نجاشي گفت: پس از اين مهاجرين چه مي‌خواهيد؟ عمرو گفت: ما و ايشان بر يك دين بوديم، همان دين آباي‌مان و اينان دين ما را رها كرده و از دين ديگري پيروي كردند و مردم شهر، ما را روانه كرده‌اند تا دستگيرشان نموده و تحويل آنها بدهيم.
نجاشي پرسيد:دين شما چه ديني است و اينان چه ديني را اختيار كرده‌اند؟ جعفر گفت: اما ديني كه بعد از رها كردن دين پدري خود اختيار كرديم دين خدا (اسلام) است كه فرستاده‌اي از خدا آن را از ناحيه خداي تعالي براي بشر آورده، داراي كتابي است نظير كتاب عيسي بن مريم و موافق با آن، نجاشي گفت: اي جعفر سخن عظيمي گفتي. ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 427
آن گاه دستور داد تا ناقوس بنوازند، بعد از نواختن ناقوس كشيش‌ها و راهب بزرگ آنان وارد شده، نزد نجاشي جمع شدند، نجاشي گفت: شما را به خدا سوگند مي‌دهم، آن خدايي كه انجيل را بر عيسي نازل كرده، آيا در انجيل پيامبري مرسل كه بين آن جناب و بين قيامت مبعوث شود يافته‌ايد؟ همه گفتند: خود و خدا آري، عيسي ع ما را به آمدن او بشارت داده و اين را هم فرموده: كسي به او ايمان مي‌آورد كه به من ايمان آورده و كسي به او كفر مي‌ورزد كه به من كفر ورزيده، نجاشي به جعفر گفت: اين مرد به شما چه چيزهايي مي‌گويد و به آن وادارتان مي‌كند و از چه چيزهايي نهيتان مي‌كند؟ جعفر گفت: كتاب خدا را بر ما مي‌خواند و ما را بدانچه پسنديده است امر، و از آنچه ناپسند است نهي مي‌كند ما را دستور مي‌دهد به نيكي با همسايگان و صله رحم و احسان به يتيم، و دستور مي‌دهد به اينكه تنها خداي يگانه را بپرستيم، خدايي كه شريك ندارد، نجاشي گفت: از آنچه بر شما خوانده بر من بخوان، جعفر سوره عنكبوت و روم را خواند، اشك از چشمان نجاشي و يارانش سرازير شد و گفتند:
از اين سخن پاك بيشتر برايمان بخوان، جعفر سوره كهف را هم خواند، عمرو در صدد برآمد نجاشي را عليه مهاجرين به خشم آورد، گفت: اين مهاجرين بر عيسي و مادرش ناسزا مي‌گويند، نجاشي رو كرد به جعفر كه شما نظرتان در باره عيسي و مادرش چيست؟ جعفر سوره مريم را خواند، همين كه به نام مريم و عيسي رسيد نجاشي رشته‌اي بسيار ريز از مسواك چوبيش گرفت و گفت: به خدا سوگند مسيح هم حتي به اندازه اين چوب‌ريزه بيش از آنچه شما مي‌گوئيد نگفته.
آن گاه رو كرد به جعفر و همراهانش و گفت: شما مي‌توانيد برويد و در سرزمين من ايمن از هر خطري و آسوده از دغدغه‌اي بسر ببريد، آن گاه گفت: من به شما بشارت مي‌دهم و خوشامد مي‌گويم، هيچ ترسي نداشته باشيد كه امروز در حكومت من هيچ مكروهي به حزب ابراهيم نخواهد رسيد، عمرو بن عاص گفت: اي نجاشي حزب ابراهيم چه كسانيند (مائيم يا ايشان)؟
گفت: حزب ابراهيم اين كاروان مهاجر است و آن كسي كه از نزد او آمده‌اند و هر كسي كه پيرو ايشان باشد، اين پاسخ نجاشي به عمرو بن عاص و عمارة- مشركين مكه- گران آمد و ادعا كردند كه ما بر دين ابراهيم هستيم و نجاشي آن هديه‌اي كه مشركين از مكه براي وي آورده بودند به ايشان برگردانيد و گفت: اين هديه شما به من جنبه رشوه دارد، بگيريد (كه مرا بدان حاجتي نيست)، خدايي كه اين ملك و سلطنت را به من داد از من رشوه نگرفت، جعفر بعدها گفته بود: كه از خانه نجاشي در آمديم و به بهترين وجهي در جوارش زندگي كرديم و خداي عز و جل در اين باره يعني در بگومگويي كه مهاجرين در حضور نجاشي در حبشه كرده بودند، آيه زير را در مدينه بر رسول خدا ص نازل كرد:" إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ"
. «1»
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 428
مؤلف قدس سره: اين داستان به طريقي ديگر از طرق اهل سنت روايت شده و از طرق اهل بيت ع نيز آمده و اگر ما همه قصه را با اينكه طولاني بود نقل كرديم، براي اين بود كه فوائد مهمي در بيان گرفتاريهاي مهم مسلمانان صدر اسلام و مهاجرين نخستين داشت نه اينكه خواسته باشيم بگوئيم اين قصه سبب نزول آيه بوده است.
و در تفسير عياشي از امام صادق ع در ذيل آيه:" ما كانَ إِبْراهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لا نَصْرانِيًّا" آمده كه فرمود: امير المؤمنين ع فرمود: ابراهيم نه يهودي بود كه به طرف مغرب نماز خوانده باشد و نه نصراني بود كه به طرف مشرق نماز خوانده باشد بلكه حنيف بود و مسلماني بر دين محمد ص. «2»
مؤلف قدس سره:در بيان سابق معناي اين حديث گذشت كه چگونه ابراهيم بر دين محمد ص بوده، و در اين روايت قبله بودن كعبه هم اعتبار شده، چون تحويل قبله در مدينه واقع شد، و شهر مكه و خانه كعبه تقريبا در سمت جنوبي مدينه است و يهود و نصارا قبله بودن كعبه را نپذيرفتند و اين باعث شد كه يهود از طرف مكه به طرف مغرب كه بيت المقدس نسبت به مدينه در آن طرف است توجه كنند، نصارا هم كه هميشه به طرف مشرق نماز مي‌خواندند، لذا قرآن كريم در آيه:" وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً ..." مسلمين را امتي وسط و اين دو طائفه را منحرف از حد وسط معرفي نموده است و لفظ آيه شريفه هم اين عنايت را تاييد نموده و مي‌فرمايد: ابراهيم يهودي و متمايل به سوي غرب، و نصراني و متمايل به سوي شرق نبود، بلكه حنيف و در حد ميان بود و سخن كوتاه اينكه روايت در صدد بيان عنايت لطيفي است و چيزي بيش از اين نمي‌خواهد بگويد، (پس كسي گمان نكند كه معناي عبارت" و مسلماني بر دين محمد ص بود" اين است كه ابراهيم خليل ع تابع شريعتي بود كه قرنها بعد از او طلوع مي‌كرده" مترجم").
و در كافي از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: معناي" حنيفا" اين است كه ابراهيم خالص و مخلص بود و كمترين شايبه‌اي از شرك و بت‌پرستي در او نبود. «3»
__________________________________________________
(1)كتاب مجموعة من التفاسير طبع بيروت (البيضاوي النسقي الخازن ابن عباس ج 4 ص 516- 517- 518).
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 177 ح 60.
(3)كافي ج 2 ص 15 ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 429

[نزديكترين مردم به ابراهيم و پيامبر اسلام (ص) و آل محمد عليهم السلام، پيروان آنانند] ..... ص : 429

و در تفسير مجمع البيان در ذيل آيه:" إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ ..." آمده كه امير المؤمنين ع فرمود: اولاي مردم به انبياء ع آن كسي است كه عاقل‌تر باشد بدانچه ايشان از ناحيه خدا آورده‌اند، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود و فرمود: در مورد پيامبر اسلام هم اولاي از همه مردم به آن جناب كسي است كه خداي تعالي را اطاعت كند، هر چند كه قرابتش با آن جناب دور باشد و دشمن محمد كسي است كه خدا را نافرماني كند، هر چند قرابتش نزديك باشد. «1»
و در تفسير عياشي و كتاب كافي از امام صادق ع روايتي آمده، كه فرمود:
اولاي مردم و نزديك‌ترين ايشان به ابراهيم امامان و پيروان ايشانند. «2» «3»
و در تفسير قمي و عياشي از عمر بن يزيد (اذينة) از آن جناب روايت كرده كه فرمود:
" به خدا سوگند شما از آل محمديد"، ابن اذينة از در تعجب پرسيد: فدايت شوم از خود ايشانيم؟
فرمود: و اللَّه از خود ايشانيد، و اللَّه از خود ايشانيد، و اللَّه از خود ايشانيد، آن گاه آن جناب به من چشم دوخت و من به آن جناب چشم دوختم، پس فرمود: اي عمر خداي تعالي در كتاب عزيزش فرموده:" إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ ...". «4» «5»
و در تفسير قمي در ذيل آيه:" وَ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ آمِنُوا ..." از امام باقر ع روايت كرده كه فرمود: وقتي رسول خدا ص به مدينه وارد شد، رو به بيت المقدس نماز مي‌خواند، مردم خيلي خوشحال شدند و بعد از آنكه خداي تعالي قبله‌اش را از بيت المقدس به سوي كعبه- بيت الحرام- برگردانيد، يهود از اين معنا سخت به خشم آمدند و اين تحويل در وسط نماز ظهر بود، گفتند: محمد نماز صبح را به سوي بيت المقدس- قبله ما- خواند و همه شما يهوديان به اين دستور كه در اول روز بر محمد نازل شده ايمان بياوريد و بدانچه در آخر روز نازل شده كفر بورزيد، و منظورشان از آنچه در آخر روز نازل شده، همان تحويل قبله از بيت المقدس به سوي كعبه است. «6»
مؤلف قدس سره: اين روايت بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد جمله:" وَجْهَ النَّهارِ" را
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 2 ص 458.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 177 ح 62.
(3)كافي ج 1 ص 416 ح 20.
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 177 ح 61. [.....]
(5)تفسير قمي ج 1 ص 105.
(6)تفسير قمي ج 1 ص 104.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 430
ظرف گرفته براي جمله:" انزل" نه براي جمله" آمنوا"، و ما در بيان سابق در اين باره بحث كرديم.
و در تفسير الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن ابي حاتم از طريق عوفي از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه:" وَ قالَتْ طائِفَةٌ ..." گفته است: كه طائفه‌اي از يهود به ديگران سفارش كردند، هر يك از اصحاب محمد را در اول روز ديديد ايمان آوريد، (يعني اظهار كنيد كه ما مسلمان شده‌ايم) و چون آخر روز شد نماز خودتان را بخوانيد، تا شايد مسلمانان پيش خود فكر كنند اينها اهل كتابند و به امور ديني آگاه‌ترند، لا بد در اسلام نقصي ديده‌اند كه به دين قبلي خود برگشتند و در نتيجه خود آنان هم از دينشان برگردند. «1»
مؤلف قدس سره: اين روايت را در همان كتاب از سدي «2» و مجاهد «3» نيز نقل كرده.
و در كافي در ذيل آيه:" إِنَّ الَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ ..." از امام باقر ع روايت كرده كه فرمود: در معناي عهد در قرآن كريم اين آيه نازل شده:" إِنَّ الَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ أَيْمانِهِمْ ثَمَناً قَلِيلًا، أُولئِكَ لا خَلاقَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ وَ لا يُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ، وَ لا يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ، وَ لا يُزَكِّيهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ"، (آن گاه فرمود:) و" خلاق" به معناي" نصيب" است، پس كسي كه در آخرت نصيبي ندارد ديگر با چه سرمايه‌اي داخل بهشت مي‌شود؟. «4»
و در امالي شيخ به سند خود از عدي بن عدي از پدرش روايت كرده كه گفت: امرؤ القيس و مردي از اهالي حضرموت با يكديگر بر سر زميني منازعه كردند، خدمت رسول خدا ص آمدند، حضرت به او فرمود: شاهدي داري (كه شهادت دهد زمين از آن تو است)، عرضه داشت: نه، فرمود: در اين صورت به سوگند خصمت حكم مي‌شود، امرؤ القيس گفت: به خدا سوگند در اين صورت زمينم از بين مي‌رود، فرمود: اگر در واقع زمين از آن تو باشد و او با سوگند خود زمين تو را برده باشد، از كساني خواهد بود كه خداي تعالي در روز قيامت به او نظر نخواهد كرد و تزكيه‌اش ننموده، عذابي اليم خواهد داشت، راوي مي‌گويد:
مرد حضرموتي وقتي اين را شنيد وحشت كرد و زمين را به امرؤ القيس برگردانيد. «5»
مؤلف قدس سره: اين روايت بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد دلالتي ندارد بر اينكه آيه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 43.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 42.
(3)الدر المنثور ج 2 ص 43.
(4)كافي ج 2 ص 28 ح 1 آخر حديث.
(5)امالي شيخ ج 1 ص 368.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 431
مورد بحث در شان نامبردگان متنازع در زمين نازل شده و از طرق اهل سنت «1» در عده‌اي از روايات آمده كه آيه شريفه در همين مورد نازل شده، پس بين اين روايت و آن روايات از حيث شان نزول تعارض است، در بعضي از آنها آمده كه نزاع بين امرؤ القيس و مردي از حضرموت شان نزول آيه بوده كه در روايت سابق گذشت و در بعضي ديگر آمده نزاع بين اشعث بن قيس و بين مردي از يهود بر سرزميني بوده، و در بعضي ديگر آمده در باره مردي از كفار نازل شده كه در بازار كالاي خود را بر مردم عرضه كرده بود و سوگند مي‌خورد به خدا فلان مقدار خريدند و من ندادم و مي‌خواست به اين وسيله مردي از مسلمانان را گول بزند و آيه در شان او نازل شده.
خواننده عزيز در بيان سابق ما توجه فرمود كه گفتيم: ظاهر آيه اين است كه آيه شريفه به منزله تعليل مضمون آيه قبل خودش است و نسبت به آن چنين موقعيتي دارد و بنا بر اين چاره درست اين است كه اين روايات را اگر ممكن باشد حمل كنيم بر اينكه مفسرين خود آيه را بر مورد داستانهايي تطبيق كرده‌اند، نه اينكه نازل شدن آيه به آن معناي معهود در باره يكي از اين قصه‌ها نازل شده باشد.
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 44.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 432

[سوره آل‌عمران (3):آيات 79 تا 80] ..... ص : 432

اشاره

ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِباداً لِي مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لكِنْ كُونُوا رَبَّانِيِّينَ بِما كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتابَ وَ بِما كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ (79) وَ لا يَأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلائِكَةَ وَ النَّبِيِّينَ أَرْباباً أَ يَأْمُرُكُمْ بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ (80)

ترجمه آيات ..... ص : 432

هيچ بشري را نسزد كه خداي تعالي كتاب و حكم و نبوتش داده باشد آن گاه به مردم بگويد به جاي خدا مرا بپرستيد و ليكن چنين كسي اين را مي‌گويد كه اي مردم بخاطر اينكه كتاب آسماني را تعليم مي‌دهيد و درس مي‌گيريد رباني باشيد كه جز خدا به ياد هيچكس ديگر نباشيد (79).
و او هرگز شما را دستور نمي‌دهد به اينكه فرشتگان و انبياء را خدايان خود بگيريد مگر ممكن است شما را بعد از آنكه مسلمان شديد به كفر دستور دهد (80)

بيان آيات ..... ص : 432

اشاره

قرار گرفتن اين آيات به دنبال آيات مربوط به داستان عيسي ع اين معنا را مي‌رساند كه گويي اين آيات فصل دوم از احتجاج و استدلال بر پاكي ساحت مسيح از عقائد خرافي است كه اهل كتاب يعني نصارا نسبت به او دارند و كانه خواسته است بفرمايد: عيسي آن طور كه شما پنداشته‌ايد نيست، او نه رب است و نه خودش ربوبيت براي خود قائل شده است،
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 433
دليل اينكه رب نبوده اين است كه او مخلوقي بشري بود و در شكم مادر رشد كرد و مادرش او را بزائيد و در گهواره پرورشش داد، چيزي كه هست مخلوقي معمولي چون ساير افراد بشر نبود، بلكه خلقتش مانند خلقت آدم كه نه پدر داشت و نه مادر غير معمولي و از مجرايي غير مجراي علل طبيعي بود، پس مثل او مثل آدم است، و اما دليل اينكه براي خود دعوي ربوبيت نكرد اين است كه او پيامبري بود كه كتاب و حكم و نبوتش داده بودند و پيامبري كه اين چنين باشد شانش اجل از اين است كه از زي عبوديت و از رسوم رقيت خارج شود، چگونه ممكن است به مردم بگويد: مرا رب خود بگيريد و بندگان من باشيد، نه بندگان خدا؟ و يا چگونه ممكن است از پيغمبري از پيامبران مقامي را نفي كند كه خدا آن را در حق وي اثبات كرده باشد، مثلا خداي تعالي براي موسي ع رسالت را اثبات كرده باشد و عيسي ع آن را نفي كند؟ و خلاصه چگونه ممكن است حقي را كه خدا به كسي نداده، عيسي بدهد و حقي را كه خدا به كسي داده، عيسي آن را نفي كند؟!

[بيان آيه شريفه" ما كان لبشر ..." كه متضمن پاكي ساحت مسيح (ع) از عقائد خرافي نصارا نسبت به او مي‌باشد] ..... ص : 433

" ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ، ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِباداً لِي مِنْ دُونِ اللَّهِ" كلمه" بشر" مترادف كلمه" انسان" است، هم بر يك فرد اطلاق مي‌شود و هم بر جمع كثير، پس هم انسان واحد بشر است و هم جماعتي از انسان بشر است.
و در جمله:" ما كان لبشر ..." حرف لام" ملكيت" را مي‌رساند و به آيه چنين معنا مي‌دهد: هيچ پيغمبري مالك و صاحب اختيار چنين چيزي نيست، يعني چنين عملي از او حق نيست بلكه باطل است، نظير" لام" در آيه:" ما يَكُونُ لَنا أَنْ نَتَكَلَّمَ بِهذا" «1».
و مجموع جمله:" أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ"، اسم است براي كلمه" كان"، چيزي كه هست علاوه بر اسم بودن براي آن، توطئه و زمينه‌چيني براي جمله بعدش (ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ ...) نيز هست و آوردن جمله مورد بحث بعنوان زمينه‌چيني با اينكه بدون آن نيز معنا صحيح بود، ظاهرا براي اين بوده كه توجيه ديگري براي معناي جمله:" ما كانَ لِبَشَرٍ" آورده باشد، چون اگر فرموده بود:" ما كان لبشر ان يقول للناس ..." معنايش اين مي‌شد كه چنين حقي از ناحيه خدا براي او تشريع نشده، (هر چند ممكن بود تشريع و تجويز بشود
__________________________________________________
(1)ما را نرسد كه چنين سخني به زبان آوريم." سوره آل عمران، آيه 161".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 434
و هر چند ممكن است يك پيغمبر از در فسق و طغيان چنين سخني بگويد) و با آوردن جمله مورد بحث اين معنا را به كلام داد كه وقتي خداي تعالي به پيامبري علم و فقه داد و از حقايق آگاهش نمود، با تربيت رباني خود بارش آورد، ديگر او را وا نمي‌گذارد كه از طور عبوديت خارج گردد و به او اجازه نمي‌دهد در آنچه حق تصرف ندارد، تصرف كند، هم چنان كه در آيه زير گوشه‌اي از تربيت خود نسبت به عيسي ع را حكايت نموده، مي‌فرمايد:" وَ إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ؟ قالَ: سُبْحانَكَ ما يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لِي بِحَقٍّ" «1».
از اينجا يك نكته در جمله:" أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ ..." روشن مي‌شود و آن اين است كه مي‌توانست بفرمايد: ما كان لبشر ان يؤتيه اللَّه الكتاب و الحكم و النبوة ان يقول ..."، (يعني نمي‌رسد هيچ بشري را كه خدا به او كتاب و حكم و نبوت داده، بگويد ...،) اينطور نفرمود، بلكه با صيغه مضارع تعبير آورد و فرمود:" أَنْ يُؤْتِيَهُ ..." و اين بدان جهت بود كه اگر به ماضي تعبير آورده بود معناي اصل تشريع را مي‌رساند و خلاصه مي‌فهمانيد خدا چنين پيغمبري مبعوث نكرده و يا چنين اجازه‌اي به هيچ پيغمبري نداده، هر چند كه ممكن بوده بدهد، به خلاف تعبيري كه آورده كه مي‌فهماند اصلا چنين چيزي ممكن نيست، به اين معنا كه تربيت رباني و هدايت الهيه امكان ندارد كه از هدفش تخلف كند و نقض غرض را نتيجه دهد، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" أُولئِكَ الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ فَإِنْ يَكْفُرْ بِها هؤُلاءِ، فَقَدْ وَكَّلْنا بِها قَوْماً لَيْسُوا بِها بِكافِرِينَ" «2».
پس حاصل معناي آيه اين شد كه هيچ بشري نمي‌تواند بين نعمت الهي نبوت و دعوت مردم به پرستش خود جمع كند و چنين چيزي ممكن نيست كه خداي تعالي به او كتاب و حكم و نبوت بدهد و آن گاه او به مردم بگويد: بندگان من باشيد نه بندگان خدا، پس آيه شريفه به حسب سياق از جهتي شبيه است به آيه:َنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلَّهِ، وَ لَا الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ
... وَ أَمَّا الَّذِينَ اسْتَنْكَفُوا وَ اسْتَكْبَرُوا فَيُعَذِّبُهُمْ عَذاباً أَلِيماً وَ لا يَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً"
__________________________________________________
(1)و آن زمان كه خدا به عيسي گفت: آيا تو به مردم گفته بودي به جاي خدا مرا و مادرم راي دو معبود خود بگيريد؟ گفت: خدايا تو منزهي، مرا نرسد چيزي بگويم كه بدانم حق نيست." سوره مائده، آيه 116".
(2)اينان كساني هستند كه ما كتاب و حكم و نبوتشان داديم، حال اگر اينان (يعني مردم عصر رسول خدا ص) به آن كفر بورزند ما قومي راي به اين شريعت موكل كرده‌ايم كه به آن كفر نخواهند ورزيد." سوره انعام، آيه 89".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 435
«1».
چون از اين آيه نيز استفاده مي‌شود كه شان و مقام مسيح و همچنين ملائكه مقرب خدا اجل و ارفع از آن است كه از بندگي خدا استنكاف بورزند و در نتيجه مستوجب عذاب اليم خدا گردند، و حاشا بر خداي عز و جل كه انبياي گرام و ملائكه مقرب خود را عذاب دهد.
در اينجا ممكن است خواننده محترم بگويد: در آيه مورد بحث كلمه" ثم" آمده و اين كلمه بعديت را مي‌رساند و به آيه چنين معنايي مي‌دهد كه:" هيچ بشري كه خدا به او كتاب و حكم و نبوت داده، نمي‌تواند بعد از رسيدن به اين موهبت‌ها چنين و چنان كند و اين با بيان شما نمي‌سازد كه گفتيد:" هيچ بشري كه خدا اين موهبت‌ها را به او داده نمي‌رسد كه در همان حال چنين و چنان كند".
جواب اين است كه ما گفتيم جمع بين نبوت و اين دعوت باطل از آيه استفاده مي‌شود ولي سخني از زمان به ميان نياورديم، پس چنين جمعي ممكن نيست، چه اينكه زمان هر دو يكي باشد و چه اينكه يكي بعد از ديگر و مترتب بر آن باشد، چون كسي كه به فرض محال بعد از گرفتن آن موهبت‌ها مردم را به عبادت خود دعوت كند، بين اين دو جمع كرده است.
و در جمله:" كُونُوا عِباداً لِي مِنْ دُونِ اللَّهِ" كلمه" عباد" مانند كلمه" عبيد" جمع كلمه" عبد" است با اين تفاوت كه" عباد" بيشتر در مورد بندگي خدا و" عبيد" بيشتر در مورد بردگي انسان‌ها استعمال مي‌شود و غالبا گفته نمي‌شود عباد فلان شخص، بلكه گفته مي‌شود:
عبيد او.
پس اينكه فرمود:" عبادا لي- عبادي براي من كه مسيح ابن مريم هستم"، با اين گفتار ما منافات ندارد، چون كلمه" لي" در اينجا قيدي است قهري، براي اينكه بفهماند خداي سبحان از عبادت تنها آن عبادتي را قبول مي‌كند كه خالص براي او انجام شود، هم چنان كه فرمود:" أَلا لِلَّهِ الدِّينُ الْخالِصُ وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي، إِنَّ اللَّهَ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ فِي ما هُمْ فِيهِ يَخْتَلِفُونَ، إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ هُوَ كاذِبٌ كَفَّارٌ" «2»، كه ملاحظه مي‌كنيد عبادت هر كسي را كه با عبادت خدا غير خدا را عبادت مي‌كنند
__________________________________________________
(1)نه مسيح از اينكه بنده‌اي براي خدا باشد استنكاف دارد و نه ملائكه مقرب ... و اما آنهايي كه استنكاف مي‌ورزند و تكبر مي‌ورزند، خدا به عذابي دردناك معذبشان مي‌كند، آن وقت نه حمايت‌كشي دارند و نه ياوري." سوره نساء، آيه 173".
(2) آگاه باش كه دين خالص تنها از آن خدا است و كساني كه به جاي خدا اوليائي مي‌گيرند و مي‌گويند ما اين خدايان را نمي‌پرستيم مگر به اين منظور كه ما را به خدا نزديك سازند، بدانند كه خدا بين آنان در آنچه اختلاف مي‌كنند حكم خواهد كرد، چون خدا هيچ دروغباف كفرانگر را هدايت نمي‌كند.
" سوره زمر، آيه 3".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 436
رد نموده، هر چند كه اين عبادتش به منظور تقرب و توسل و شفاعت باشد.
علاوه بر اينكه بطور كلي عبادت تصور ندارد مگر در صورتي كه عابد استقلالي براي معبود خود معتقد باشد، حتي در صورت اشتراك هم براي هر دو شريك در سهم خودشان استقلال قائل باشد و خداي سبحان معبودي است كه داراي ربوبيت مطلقه است و ربوبيت مطلقه او تصور ندارد مگر در صورتي كه او را عبادت كنند و مستقل در هر چيز بدانند و استقلال را از هر چيز ديگر نفي كنند، پس در عبادت غير خدا (هر چند با عبادت خدا باشد، در سهم غير خدا) تنها غير خدا عبادت شده است و خداي تعالي در آن سهم شركت ندارد.
" وَ لكِنْ كُونُوا رَبَّانِيِّينَ بِما كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتابَ وَ بِما كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ" كلمه:" رباني" كه جمعش" ربانيين" است، منسوب به رب است (مانند كلمه همداني كه منسوب به همدان را معنا مي‌دهد) و براي منسوب نمودن كسي به رب بايد گفته مي‌شد: فلاني ربي است، نه" رباني"، ليكن الف نون را به منظور بزرگ جلوه داده اين انتساب اضافه نمودند، هم چنان كه وقتي بخواهند شخصي را به ريش نسبت دهند در فارسي مي‌گويند: فلاني ريشو است و در عربي گفته مي‌شد: فلاني" لحيي" است، ليكن براي فهماندن اينكه ريش او زياد است مي‌گويند: فلاني لحياني است و از اين قبيل كلمات ديگر نيز هست، پس معناي كلمه" رباني" كسي است كه اختصاص و ارتباطش با رب شديد و اشتغالش به عبادت او بسيار است و حرف" با" در جمله" بما كنتم" سببيت را مي‌رساند و كلمه" ما" مصدريه است و چيزي از ماده قول در تقدير است و تقدير كلام چنين است:" و لكن يقول كونوا ربانيين بسبب تعليمكم الكتاب للناس و دراستكم اياه فيما بينكم"، و ملاحظه كرديد" ما" ي مصدريه، فعل" تعلمون" را به تعليم و فعل" تدرسون" را به دراست مبدل كرد و آيه چنين معنا داد:" و ليكن پيامبر به مردم مي‌گويد: شما بايد به خاطر تعليمي كه از كتاب به ديگران مي‌دهيد و به خاطر دراستي كه خود در بين خودتان از كتاب داريد، بيشتر از سايرين به خدا نزديك شويد و بيشتر عبادتش كنيد".
(در اينجا لازم است تذكر داده شود كه اگر در آيه شريفه هم تعليم را آورد و هم تدريس را، براي اين بود كه مخاطب انبيا در اين سخن گروندگان دست اول است كه كتاب خدا را از پيامبر درس مي‌گرفتند و به دست دومي‌ها تعليم مي‌دادند" مترجم") و دراست از نظر معنا اخص
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 437
از تعلم است، چون اگر چه هر دو به معناي آموختن است، ولي دراست غالبا در جايي بكار مي‌رود كه انسان از روي كتاب درسي را بگيرد و بخواند تا بياموزد.
راغب در مفردات مي‌گويد فعل ماضي" درس الدار" به معناي اين است كه اثري از فلان خانه باقي مانده است و معلوم است كه اين سخن در جايي گفته مي‌شود كه خود خانه از بين رفته باشد و به همين جهت است كه ماده" دال- راء، سين" را هم به ملازمه معنايش يعني از بين رفتن تفسير كرده‌اند و هم به خود آن، هم گفته‌اند:" درس الدار، خانه از بين رفت" و هم گفته‌اند:" درس الكتاب، يعني فلاني اثري كه از كتاب در ذهنش باقي مانده، حفظ كرد" و" درست العلم" يعني من اثري كه از علم در ذهنم مانده بود حفظ كردم و چون حفظ كردن از راه مداومت در قرائت دست مي‌دهد، به اين مناسبت مداومت در قرائت را هم حفظ ناميدند، (وقتي كسي را ببينند كه پي در پي يك صفحه را مي‌خواند، مي‌گويند: دارد از بر مي‌كند) و در قرآن آمده:" وَ دَرَسُوا ما فِيهِ" «1»، (گويا منظور راغب اين است كه در اين جمله ماده درس به معناي محو و از بين بردن است) و در آيه" بِما كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ" به معناي حفظ كردن و در آيه: وَ ما آتَيْناهُمْ مِنْ كُتُبٍ يَدْرُسُونَها" به معناي درس گرفتن است، و حاصل كلام اين است كه بشري كه چنين مقامي دارد" هرگز شما را دعوت نمي‌كند به اينكه او را بپرستيد"، بلكه تنها شما را مي‌خواند به اينكه متصف به ايمان و يقين شويد، يقين به اصول معارف الهيه‌اي كه از كتاب خدا مي‌آموزيد و به يكديگر درس مي‌گوئيد و نيز متصف شويد به ملكات و اخلاق فاضله‌اي كه كتاب خدا مشتمل بر آن است و نيز دعوت مي‌كند به اينكه اعمال خود را صالح كنيد، و نيز مي‌خواند تا مردم را به اين امور يعني اصلاح عقائد و اخلاق و اعمال بخوانيد تا به اين وسيله از عالم ماده منقطع و به عالم بالا و پروردگار خود متصف شويد و در نتيجه علمايي رباني شويد.
و چون جمله:" بما كنتم" مشتمل بر فعل ماضي است (و مي‌فرمايد شما در سابق چنين و چنان بوديد) و اصولا فعل ماضي دلالت بر تحقق در سابق دارد، لذا مي‌توان گفت آيه شريفه لحن تعريض به نصارا دارد كه بعضي از ايشان مي‌گفتند خود عيسي خبر داده كه پسر خدا است و بعضي ديگر پسري عيسي براي خدا را به كلمه خدا تفسير كرده‌اند و منشا پيدايش اين سخن كفرآميز اين بوده بني اسرائيل تنها قومي بودند كه كتابي آسماني در دست داشتند و با تعليم و تعلم دست به دست مي‌دادند و همين باعث پيدايش اختلاف در بينشان شد (و به طوري
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 167. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 438
كه قرآن كريم فرمود) خداي تعالي عيسي را مبعوث نكرد، مگر براي همين كه بعضي از موارد اختلاف آنان را بيان كند و نيز بعضي از چيزهايي كه بر آنان حرام شده بود حلال كند و سخن كوتاه اينكه دعوتشان كند به اينكه به وظائف واجب در باب تعليم و تعلم قيام نمايند و خلاصه‌اش اين است كه در تعليم و تعلم كتاب خداي سبحان، رباني شوند.
و آيه مورد بحث هر چند كه مي‌تواند به وجهي با پيامبر اسلام تطبيق شود، چون آن جناب هم با اهل كتاب سر و كار داشته، و اهل كتاب در زمان آن حضرت هم كتاب آسماني خود را تعليم و تعلم مي‌كردند و ليكن انطباقش با عيسي ع بيشتر است، چون آن جناب قبل از رسول خدا ص بوده و سبقت زماني داشته و رسالتش هم جهاني نبوده بلكه خاص بني اسرائيل بوده، به خلاف رسول خدا ص كه پيامبري جهاني است و همه جهان در زمان آن جناب تعليم و تعلم تورات نداشتند و اما ساير پيامبران اولوا العزم چون نوح و ابراهيم و موسي ع نمي‌توانند مورد نظر آيه باشند، براي اينكه هيچيك از ايشان بر مردمي صاحب كتاب و مشغول تعليم و تعلم آن مبعوث نشده بودند." وَ لا يَأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلائِكَةَ وَ النَّبِيِّينَ أَرْباباً" اين جمله عطف است بر جمله" يقول" البته اين بنا به قرائت مشهور است كه فعل مضارع" يامر" را با نصب خوانده، چون جمله:" يقول" نيز منصوب است، مي‌فرمايد:" هيچ بشري ممكن نيست از ناحيه ما كتاب و حكم و نبوت داده شود، آن وقت به مردم بگويد ... و يا شما را امر كند به اينكه ملائكه و انبياء را خدايان خود بگيريد، معلوم مي‌شود كساني بوده‌اند كه بعضي از انبياء را معبود گرفته و بعضي ديگر ملائكه را معبود گرفته بوده‌اند و همين طور هم بوده، چون مجوس كه ملائكه را تعظيم نموده، براي آنان خضوع مي‌كردند و در عين حال به يهوديت هم گرايش داشته، عقائدي و دستور العملهايي داشتند متوسط بين يهوديت و مجوسيت، و اين مسلك خود را به دعوت ديني مستند مي‌كردند و عرب جاهليت هم ملائكه را دختران خدا مي‌دانستند و در عين حال ادعا مي‌كردند كه بر دين ابراهيم ع هستند، اين در باره ملائكه‌پرستي، و اما پيغمبرپرستي مثالش يهوديت است كه بنا به حكايت قرآن كريم، عزيز را پسر خدا مي‌دانستند با اينكه موسي ع چنين چيزي را براي آنان تجويز نكرده بود، تورات هم بجز توحيد رب دعوتي نداشت، و اگر موسي ع آن را تجويز كرده بود، قطعا مي‌بايست تورات هم به آن امر كرده باشد و حاشا از آن جناب كه چنين شرك روشني را تجويز كرده باشد.
سياق دو آيه مورد بحث، يعني آيه:" ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ ..." و آيه:" وَ لا يَأْمُرَكُمْ ..."،
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 439
از دو جهت اختلاف دارد، يكي از اين جهت كه در آيه اول مامورين همه مردمند، چون فرموده:
" ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ" و در دومي مخاطبين به خود آيه‌اند،" وَ لا يَأْمُرَكُمْ ..." و اختلاف دوم از اين جهت است كه در آيه اول به عبوديت امر كند و در دومي به اتخاذ ارباب دستور مي‌دهد.
حال بايد ديد علت اين دو اختلاف چيست؟ اما تفاوت اول علتش اين است كه هر دو تعبير يعني تعبير" كُونُوا عِباداً لِي" و تعبير" يامركم ..." هر دو اگر به كسي تعلق بگيرد، قطعا به اهل كتاب و به عرب موجود در ايام نزول اين دو آيه تعلق مي‌گيرد، چيزي كه هست از آنجا كه در آيه اولي تعبير" بگويد" آمده و گفتن بر رودررويي دلالت دارد و موجودين در ايام نزول رو در روي عيسي ع و هيچ پيغمبري ديگر نبودند، لذا نفرمود:" به شما بگويد"، بلكه فرمود:" به مردم بگويد" به خلاف تعبير" وَ لا يَأْمُرَكُمْ" در آيه دوم كه امر كردن مستلزم رو در رو بودن نيست، با غيبت هم مي‌سازد، چون امري كه از ناحيه پيغمبري به نياكان آن امت تعلق گرفته باشد به اخلاف هم در صورتي كه با نياكان يك قوم و يك امت باشند تعلق مي‌گيرد و اما قول هر جا استعمال شود اين معنا به ذهن مي‌دود كه شخصي گوينده بوده و شخصي و يا اشخاصي ديگر شنونده او بوده‌اند، و اين مستلزم مشافهه و رودررويي و حضور شنونده در صدارس گوينده است، مگر آنكه در موردي از موارد استعمال، منظور از" قول" صرف فهماندن باشد.
و بنا بر اين اصل در سياق هر دو آيه اين است كه شنونده حاضر فرض شود و خطاب بطور جمع صورت گيرد، هم چنان كه در آيه دوم به همين صورت آورده و فرموده:" وَ لا يَأْمُرَكُمْ ..."
و اگر در آيه اول اين سياق رعايت نشده به خاطر علتي بوده كه ذكر شد.
و اما اختلاف دوم، علتش اين است كه سياق كلام سياق تعريض به نصارا است كه عيسي را مي‌پرستند و صريحا او را اله خود مي‌خوانند و اين اعتقاد خود را به دعوت مسيح نسبت مي‌دهند، پس به همين خاطر نصارا نسبتي با مسيح دارند و آن اين است كه (به قول ايشان) آن جناب فرموده بود:" كُونُوا عِباداً لِي"، به خلاف ملائكه و انبيا را ارباب گرفتن، كه اين عمل به آن معنايي كه در غير عيسي براي شرك كرده‌اند مخالفت و ضديت صريح با الوهيت خداي تعالي ندارد، چون اولا در منطق مشركين خداي تعالي نيز داراي الوهيت براي معبودهاي زير دست خود هست و ثانيا مشركين شركاي خود را اله نخوانده‌اند بلكه رب و مدبر دانسته‌اند، چيزي كه هست لازمه ربوبيت الوهيت نيز هست.
" أَ يَأْمُرُكُمْ بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" ظاهر كلام اين است كه خطاب در آن متعلق به همه گروندگان به انبيا است، چون
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 440
اهل كتاب و آنهايي كه خود را منتسب به انبياء مي‌دانند، نظير عرب جاهليت كه خود را حنفاء مي‌دانستند و عقائد خود را به ابراهيم خليل ع منسوب مي‌كردند.
و گفتار در آيه بر اساس فرض و تقدير است و معنايش اين است كه به فرضي كه شما چنين بشري را كه كتاب و حكم و نبوت داده شده اجابت كنيد، تسليم خدا شده‌ايد و به زيور اسلام آراسته و به رنگ اسلام درآمده‌ايد، ديگر چگونه ممكن است او شما را به كفر دعوت كند و گمراهتان سازد؟ (و به فرضي كه او بخواهد از راهي كه خدا شما را به سوي آن راه و به اذن خود هدايت كرده منحرف سازد، شما زير بار نخواهيد رفت، براي اينكه فرض كرديم كه شما معتقد به اسلام و آراسته به زيور آن شده‌ايد).
از اينجا روشن مي‌شود كه مراد از اسلام در جمله" إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" دين توحيد است كه همان دين خدا از نظر همه انبيا است، هم چنان كه آيات مورد بحث نيز به چنين معنايي از اسلام محفوف است، مثلا آيه (19) همين سوره قبل از آيات مورد بحث مي‌گويد:" إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ" «1» و در آيه (85) همين سوره كه بعد از آيات مورد بحث است مي‌فرمايد:" أَ فَغَيْرَ دِينِ اللَّهِ يَبْغُونَ ... وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِينَ" «2».
بعضي از مفسرين گفته‌اند كه: مراد از آيه:" ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ" «3» (تا آخر دو آيه) رسول خدا ص است و اساس اين گفته خود را رواياتي قرار داده‌اند كه در شان نزول آيه وارد شده و حاصل آن روايات اين است كه ابو رافع قرظي و مردي از نصاراي نجران به رسول خدا ص عرضه داشتند: اي محمد آيا مي‌خواهي تو را بپرستيم؟ در پاسخشان اين آيات نازل شد و در آخر آن دو با جمله" بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" مطلب را تاييد كرد، چون اسلام همان ديني است كه محمد رسول اللَّه آورده است.
ليكن اين سخن درست نيست، زيرا بين اسلام اصطلاحي قرآن كه عبارت است از دين توحيدي كه همه انبيا به آن مبعوث شده‌اند و بين اسلام اصطلاحي در بين مسلمانان بعد از عصر نزول قرآن خلط كرده، چون مي‌گويد:" اسلام همان ديني است كه محمد رسول اللَّه ص" و ما در سابق در اين باره بحث كرديم.
__________________________________________________
(1)دين نزد خدا تنها اسلام است.
(2)آيا غير دين خدا را مي‌جويند؟ ... و كسي كه در جستجوي غير اسلام باشد از او قبول نمي‌شود و او در آخرت از زيانكاران است.
(3)تفسير روح المعاني ج 4 ص 207 روايات مزبوره را فقط نقل كرده.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 441

خاتمة:چند بحث پيرامون اين آيات [چند بحث پيرامون آيات مربوط به عيسي (علي نبينا و آله و عليه السلام)] ..... ص : 441

1-داستان عيسي و مادرش ع در قرآن چگونه است ..... ص : 441

مادر مسيح نامش مريم دختران عمران بود، مادر مريم به وي حامله شد و نذر كرد فرزند در شكم خود را، بعد از زائيدن محرر كند يعني خادم مسجد كند، و او در حالي اين نذر را مي‌كرد كه مي‌پنداشت فرزندش پسر خواهد بود ولي وقتي او را زائيد و فهميد كه او دختر است، اندوهناك شد و حسرت خورد و نامش را مريم يعني خادمه نهاد، پدر مريم قبل از ولادت او از دنيا رفته بود، بناچار خود او دخترش را در آغوش گرفته به مسجد آورد و او را به كاهنان مسجد كه يكي از آنان زكريا بود تحويل داد، كاهنان در باره كفالت مريم با هم مشاجره كردند و در آخر به اين معنا رضايت دادند كه در اين باره قرعه بيندازند و چون قرعه انداختند زكريا برنده شد و او عهده‌دار تكفل مريم گشت تا وقتي كه مريم به حد بلوغ رسيد، در آن اوان، زكريا حجابي بين مريم و كاهنان برقرار نمود و مريم در داخل آن حجاب مشغول عبادت بود و احدي بجز زكريا بر او در نمي‌آمد و هر وقت زكريا بر او در مي‌آمد و داخل محراب او مي‌شد، رزقي نزد او مي‌يافت، روزي از مريم پرسيد: اين رزق از كجا نزد تو مي‌آيد: گفت: از نزد خدا و خدا به هر كس بخواهد بدون حساب روزي مي‌دهد و مريم ع صديقه و به عصمت خدا معصوم بود، طاهره بود، اصطفاء شده بود، محدث و مرتبط با ملائكه بود. ملكي از ملائكه به او گفت كه خدا تو را اصطفاء و تطهير كرده، مريم از قانتين بود و يكي از آيات خدا براي همه عالميان بود.
اينها صفاتي است براي مريم كه آيات زير بيانگر آن است «1».
بعد از آنكه مريم به حد بلوغ رسيد و در حجاب (محراب) قرار گرفت، خداي تعالي روح را (كه يكي از فرشتگان بزرگ خدا است) نزد او فرستاد و روح به شكل بشري تمام عيار در برابر مريم مجسم شد و به او گفت كه فرستاده‌اي است از نزد معبودش، و پروردگارش وي را فرستاده تا به اذن او پسري به وي بدهد، پسري بدون پدر، و او را بشارت داد به اينكه به زودي از پسرش معجزات عجيبي ظهور مي‌كند و نيز خبر داد كه خداي تعالي به زودي او را به روح القدس تاييد نموده، كتاب و حكمت و تورات و انجيلش مي‌آموزد و به عنوان رسولي به سوي
__________________________________________________
(1)"سوره آل عمران، آيه 35- 44"،" سوره انبيا، آيه 91"،" سوره تحريم، آيه 12".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 442
بني اسرائيل گسيلش مي‌دارد، رسولي داراي آيات بينات، و نيز به مريم از شان پسرش و سرگذشت او خبر داد، آن گاه در مريم بدميد و او را حامله كرد، آن طور كه يك نفر زن به فرزند خود حامله مي‌شود، اين مطالب از آيات زير استفاده مي‌شود:" آل عمران، آيه 35- 44".
آن گاه مريم به مكاني دور منتقل شد و در آنجا درد زائيدنش گرفت و درد زائيدن او را به طرف تنه نخله‌اي كشانيد و با خود مي‌گفت: اي كاش قبل از اين مرده و از خاطره‌ها فراموش شده بودم، من همه چيز را و همه چيز مرا از ياد مي‌برد، در اين هنگام از طرف پائين وي ندايش داد:
غم مخور كه پروردگارت پائين پايت نهر آبي قرار داده، تنه درخت را تكان بده تا پي در پي خرماي نورس از بالا بريزد، از آن خرما بخور و از آن آب بنوش و از فرزندي چون من خرسند باش، اگر از آدميان كسي را ديدي كه حتما خواهي ديد، بگو من براي رحمان روزه گرفته‌ام و به همين جهت امروز با هيچ انسان سخن نمي‌گويم، مريم چون اين را شنيد از آنجا كه فرزند خود را زائيده بود به طرف مردم آمد در حالي كه فرزندش را در آغوش داشت «1» و به طوري كه از آيات كريمه قرآن بر مي‌آيد حامله شدنش و وضع حملش و سخن گفتن او و ساير شؤون وجودش از سنخ همين عناوين در ساير افراد انسان‌ها بوده.
مردم و همشهريان مريم وقتي او را به اين حال ديدند، شروع كردند از هر سو به وي طعنه زدن و سرزنش نمودند چون ديدند دختري شوهر نرفته بچه‌دار شده است، گفتند: اي مريم چه عمل شگفت‌آوري كردي!، اي خواهر هارون نه پدرت بد مردي بود و نه مادرت زناكار، مريم اشاره كرد به كودكش كه با او سخن بگوئيد، مردم گفتند: ما چگونه با كسي سخن گوئيم كه كودكي در گهواره است، در اينجا عيسي به سخن درآمد و گفت: من بنده خدا هستم، خداي تعالي به من كتاب داد و مرا پيامبري از پيامبران كرد و هر جا كه باشم با بركتم كرد و مرا به نماز و زكات سفارش كرد، ما دام كه زنده باشم بر احسان به مادرم سفارش فرمود و مرا نه جبار كرد و نه شقي، و سلام بر من روزي كه به دنيا آمدم و روزي كه مي‌ميرم و روزي كه زنده بر مي‌خيزم. «2»
پس اين كلام كه عيسي در كودكي اداء كرد، به اصطلاح علمي، نسبت به برنامه كار نبوتش براعت استهلال بوده (براعت استهلال به اين معنا است كه نويسنده كتاب در حمد و ثناي اول كتابش كلماتي بگنجاند كه در عين اينكه حمد و ثناي خدا است اشاره‌اي هم باشد به
__________________________________________________
(1)"سوره مريم، آيه 20- 27".
(2)"سوره مريم، آيه 27- 34".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 443
اينكه در اين كتاب پيرامون چه مسائلي بحث مي‌شود)، عيسي ع هم با اين كلمات خود فهماند كه به زودي عليه ظلم و طغيان، قيام نموده و شريعت موسي ع را زنده و استوار مي‌سازد و آنچه از معارف آن شريعت مندرس و كهنه گشته تجديد مي‌كند و آنچه از آياتش كه مردم در باره‌اش اختلاف دارند بيان و روشن مي‌سازد.
عيسي ع نشو و نما كرد تا به سن جواني رسيد و با مادرش مانند ساير انسان‌ها طبق عادت جاري در زندگي بشري مي‌خوردند و مي‌نوشيدند و در آن دو ما دام كه زندگي مي‌كردند تمامي عوارض وجود كه در ديگران هست وجود داشت.
عيسي ع در اين اوان به رسالت به سوي بني اسرائيل گسيل شد و مامور شد تا ايشان را به سوي دين توحيد بخواند، و ابلاغ كند كه من آمده‌ام به سوي شما و با معجزه‌اي از ناحيه پروردگارتان آمده‌ام و آن اين است كه براي شما (و پيش رويتان) از گل چيزي به شكل مرغ مي‌سازم و سپس در آن مي‌دمم، به اذن خدا مرغ زنده‌اي مي‌شود و من كور مادرزاد و برصي غير قابل علاج را شفا مي‌دهم و مردگان را به اذن خدا زنده مي‌كنم و بدانچه مي‌خوريد و بدانچه در خانه‌هايتان ذخيره مي‌كنيد خبر مي‌دهم، كه در اين براي شما آيتي است بر اينكه خدا رب من و رب شما است و بايد او را بپرستيد.
عيسي ع مردم را به شريعت جديد خود كه همان تصديق شريعت موسي ع است دعوت مي‌كرد، چيزي كه هست بعضي از احكام موسي را نسخ نمود و آن حرمت پاره‌اي از چيزها است كه در تورات به منظور گوشمالي و سختگيري بر يهود حرام شده بود و بارها مي‌فرمود: من با حكمت به سوي شما گسيل شده‌ام، تا برايتان بيان كنم آنچه را كه مورد اختلاف شما است و نيز مي‌فرمود: اي بني اسرائيل من فرستاده خدا به سوي شمايم، در حالي كه تورات را كه كتاب آسماني قبل از من بوده تصديق دارم و در حالي كه بشارت مي‌دهم به رسولي كه بعد از من مي‌آيد و نامش احمد است.
عيسي ع به وعده‌هايي كه داده بود كه فلان و فلان معجزه را آورده‌ام وفا كرد، هم مرغ خلق كرد و هم مردگان را زنده كرد و هم كور مادرزاد و برصي را شفا داد و هم به اذن خدا از غيب خبر داد.
عيسي ع هم چنان بني اسرائيل را به توحيد خدا و شريعت جديد دعوت كرد تا وقتي كه از ايمان آوردنشان مايوس شد، و وقتي طغيان و عناد مردم را ديد و استكبار كاهنان و احبار يهود از پذيرفتن دعوتش را مشاهده كرد، از ميان عده كمي كه به وي ايمان آورده بودند چند نفر حواري انتخاب كرد تا او را در راه خدا ياري كنند.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 444
از سوي ديگر يهود بر آن جناب شوريد و تصميم گرفت او را به قتل برساند، ولي خداي تعالي او را از دست يهود نجات داد و به سوي خود بالا برد و مساله عيسي ع براي يهود مشتبه شد، بعضي خيال كردند كه او را كشتند، بعضي ديگر پنداشتند كه به دارش آويختند، خداي تعالي فرمود: نه آن بود و نه اين، بلكه امر بر آنان مشتبه شد «1»، اين بود تمامي آنچه قرآن كريم در داستان عيسي و مادرش فرموده است.

2-شخصيت عيسي ع و مقامش در درگاه خدا ..... ص : 444

عيسي ع بنده خدا- پيامبر خدا- «2» و رسول به سوي بني اسرائيل «3» و يكي از پيامبران اولي العزم و صاحب شريعت بوده و كتابي به نام انجيل داشت «4»، خداي تعالي نام او را مسيح عيسي نهاد «5» و" كلمة اللَّه" و" روحي از خدا" خواند «6»، و داراي مقام امامت «7» و از گواهان اعمال «8»، و بشارت دهندگان به آمدن پيامبر اسلام بود «9»، وجيه و آبرومند در دنيا و آخرت و از مقربين بود «10». از اصطفاء شدگان «11»، و از اجتباء شدگان و از صالحان بود «12»، مبارك بود هر جا كه باشد، زكي و مهذب بود، آيتي بود براي مردم و رحمتي از خدا بود و احسانگري به مادرش، و از زمره كساني بود كه خداي تعالي به ايشان سلام كرد «13» و از كساني بود كه خدا كتاب و حكمتش آموخت. «14»
__________________________________________________
(1)"آل عمران، 45- 58"،" زخرف، 63- 65"،" صف، 6- 14"،" مائده، 110- 111"،" نساء، 157- 158".
(2)"سوره مريم، آيه 30".
(3)"سوره آل عمران، آيه 49".
(4)"سوره احزاب، آيه 7"،" سوره شورا، آيه 13"،" سوره مائده، آيه 46".
(5)"سوره آل عمران، آيه 45".
(6)"سوره نساء، آيه 171".
(7)"سوره احزاب آيه 7".
(8)"سوره نساء، آيه 159"،" سوره مائده، آيه 117". [.....]
(9)"سوره صف، آيه 6".
(10)"سوره آل عمران، آيه 45".
(11)"سوره آل عمران، آيه 33".
(12)"سوره انعام، آيه 85- 87".
(13)"سوره مريم، آيه 19- 33".
(14)" سوره آل عمران، آيه 48".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 445
اينها كه گفته شد بيست و دو خصيصه از مقامات ولايت بود و تمامي اوصافي كه خداي تعالي اين پيامبر بزرگوارش را بدان ستوده و رفعت قدر داده، در آن خلاصه مي‌شود و اين بيست و دو صفت دو قسم است: بعضي از آنها اكتسابي است، مانند رسيدن به مقام بندگي و مقام قرب و صلاح و بعضي‌ها موهبتي و اختصاصي است كه ما هر يك از اين صفات را در موضع مناسبش در اين كتاب به مقداري كه فهممان ياري مي‌كرد شرح داديم و خواننده مي‌تواند به مظان آن مراجعه نمايد.

3-عيسي چه مي‌گفت؟ و در باره‌اش چه مي‌گفتند؟ ..... ص : 445

اشاره

قرآن كريم خاطرنشان ساخته كه عيسي عبدي بود رسول، و اينكه هيچ چيزي جز اين ادعا نمي‌كرد و آنچه به وي نسبت مي‌دادند خود او ادعايش را نكرده و با مردم جز به رسالت خدا سخني نگفته، هم چنان كه قرآن اين معنا را در آيه زير صراحتا از آن جناب نقل كرده مي‌فرمايد:
وَ إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ؟ قالَ سُبْحانَكَ ما يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لِي بِحَقٍّ، إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ ما فِي نَفْسِي وَ لا أَعْلَمُ ما فِي نَفْسِكَ، إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ، ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِي بِهِ: أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ، وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ، إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ، قالَ اللَّهُ هذا يَوْمُ يَنْفَعُ الصَّادِقِينَ صِدْقُهُمْ" «1».
و اين كلام عجيب كه مشتمل بر عصاره‌اي از عبوديت و متضمن جامع‌ترين نكات ادب
__________________________________________________
(1)زماني كه خداي تعالي مي‌گويد اي عيسي بن مريم آيا تو، به مردم گفته‌اي كه اي مردم به جاي خدا مرا و مادرم را دو معبود براي خود بگيريد؟ عيسي جواب مي‌دهد! منزهي تو اي خدا، مرا نمي‌رسيد كه به مردم چيزي را بگويم كه حقم نبود و به فرض هم گفته باشم تو بدان آگاهي، چون تو مي‌داني آنچه در نفس من است و من نمي‌دانم آنچه در نزد تو است، زيرا تو علام الغيوبي، من به مردم نگفتم مگر همان دستورهايي كه تو، به من دادي و آن اين بود كه اي مردم خداي تعالي پروردگار من و پروردگار خود را بپرستيد، ما دام هم در بين ايشان بودم شاهد رفتارشان بودم، ولي بعد از آنكه مرا گرفتي خودت مراقب وضع آنان بودي و تو بر هر چيزي شاهد و ناظري، حال اگر عذابشان كني كسي حق اعتراض ندارد، چون بندگان خود را عذاب كرده‌اي و اگر بيامرزي باز هم اعتراضي نيست، چون تو هم عزيزي و شكست‌ناپذيري و هم كار به حكمت مي‌كني، خداي تعالي مي‌فرمايد امروز روزي است كه راستي راستگويان به آنان سود مي‌رساند." سوره مائده، آيه 116- 119".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 446
و حيرت‌آورترين آن است، كشف مي‌كند از اينكه نسبت به موقعيت خود در برابر ربوبيت پروردگارش و در برابر مردم و اعمال آنان چه ديدي داشته، مي‌فرمايد: عيسي ع خود را نسبت به پروردگارش تنها يك بنده مي‌دانسته كه جز امتثال كاري ندارد و جز به امر مولايش چيزي اراده نمي‌كند و جز به امر او عملي انجام نمي‌دهد و خداي تعالي هم جز اين دستوري به وي نداده كه مردم را به عبادت او به تنهايي دعوت كند، او نيز به مردم جز اين را نگفت كه اي مردم اللَّه را كه پروردگار من و پروردگار شما است بپرستيد. و از ناحيه مردم هم جز اين مسئوليتي نداشته كه رفتار آنان را زير نظر گرفته، در باره آن تحمل شهادت كند و بس، و اما اينكه خدا در روزي كه مردم به سويش برمي‌گردند با ايشان و در ايشان چه حكمي مي‌كند، هيچ ارتباطي با آن جناب ندارد، چه بيامرزد و چه عذاب كند.
ممكن است كسي بگويد: شما در بحث شفاعتي كه قبلا در اين تفسير داشتيد يكي از شفيعان روز جزاء را عيسي نام برديد و گفتيد كه شفاعتش پذيرفته هم مي‌شود و در اينجا مي‌گوئيد آن جناب هيچ كاره است؟.
در پاسخ مي‌گوئيم بله، باز هم مي‌گوئيم او از شفيعان روز جزا است، براي اينكه از شاهدان بحق است و آيه شريفه:" وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ" «1» بر شفاعت شاهدان به حق كه عالم هستند دلالت دارد، پس به حكم اين آيه عيسي از شفيعان روز جزاء است، براي اينكه در آيه:" وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً" «2» آن جناب را شاهد خوانده و در آيه:" وَ إِذْ عَلَّمْتُكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ" «3»، او را عالم به توحيد دانسته (چون توحيد هم يكي از معارفي است كه كتاب و حكمت و تورات و انجيل بر آن ناطقند).

[اعتقاد خرافي به تفديه عيسي عليه السلام (فدا شدن براي رهايي گناهكاران) با اعتقاد به اينكه آن حضرت از شفيعان روز جزا است فرق دارد] ..... ص : 446

پس اگر در بحث شفاعت گفتيم عيسي ع نيز از شفيعان است در اينجا منكرش نشديم، ليكن شفاعت كردن آن جناب مساله‌اي است و اعتقاد مسيحيان به مساله فديه دادن مساله‌اي ديگر، آنچه را كه در اين مقام در صدد بيانش هستيم اين است كه مي‌خواهيم بگوئيم قرآن كريم تفديه را براي عيسي ثابت نكرده و چنين قدرت و اختياري به آن جناب نداده است و تفديه‌اي كه مسيحيان بدان معتقدند، اين است كه عيسي ع (با اينكه خداي پسر بود و داراي قدرت خدايي بود و مي‌توانست دشمنان خود را در يك چشم بر هم زدن نابود
__________________________________________________
(1)شركائي كه مشركين مي‌پرستند و مي‌خوانند مالك شفاعت نيستند، تنها كساني مالك شفاعتند كه شاهد به حق و داراي علم به توحيد باشند." سوره زخرف، آيه 86".
(2)"سوره نساء، آيه 159".
(3)"سوره مائده، آيه 110".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 447
كند)، ليكن براي اينكه كيفري را كه گنهكاران در قيامت دارند باطل سازد، خود را فداي گنهكاران نمود و حاضر شد به اين منظور به بالاي دار برود!!.
قرآن اين معنا را براي آن جناب نه تنها اثبات نكرده، بلكه آيه‌اي كه از نظر خواننده گذشت آن را نفي نموده، عقل هم نمي‌تواند آن را بپذيرد، زيرا اين معنا مستلزم آن است كه قدرت و سلطنت مطلقه الهي با عمل عيسي باطل شود كه ان شاء اللَّه بيانش مي‌آيد.
و اما شفاعت، در آيه شريفه هيچ تعرضي به آن نشده و از اين جهت ساكت است، نه اثبات كرده و نه نفي نموده، چون اگر آيه شريفه در مقام اثبات شفاعت بود (گو اينكه مقام آيه مقام اظهار ذلت است نه اختيارداري) جا داشت بفرمايد:" و ان تغفر لهم فانك انت الغفور الرحيم" «1»، و اگر در صدد نفي شفاعت بود و مي‌خواست بفرمايد عيسي از شفيعان روز جزا نيست ديگر جا نداشت مساله شهادت بر اعمال مردم را به ميان بياورد، آنچه در اينجا گفته شد اجمال مطالبي است كه ان شاء اللَّه در تفسير سوره مائده در ذيل آيات مذكور خواهد آمد.
و اما آنچه مردم در باره عيسي ع گفته‌اند؟ هر چند مردم بعد از آن جناب به مذاهب مختلف و مسلك‌هاي گوناگوني- كه چه بسا از هفتاد مذهب تجاوز كند- معتقد شده و متشتت گرديده‌اند، چه بسا كه اگر كليات و جزئيات مذاهب و آراي‌شان در نظر گرفته شود، از اين مقدار هم تجاوز كند و ليكن قرآن كريم تنها به نقل سخناني از مسيحيان اهتمام ورزيده كه در باره عيسي و مادرش گفته‌اند، چون همين سخنان است كه با مساله توحيد برخورد دارد، مساله‌اي كه قرآن كريم- و اصولا دين فطري و قويم- به آن دعوت مي‌كند. و اما بعضي از جزئيات از قبيل مساله تحريف و تفديه را آن طور كه بايد مورد اهتمام قرار نداده است.

[آيات شريفه‌اي كه عقائد باطل مسيحيان در باره مسيح (ع) را بيان مي‌كنند] ..... ص : 447

و آنچه قرآن كريم از مسيحيان در اين باره حكايت كرده و يا به آنان نسبت داده، سخناني است كه آيات زير بيانگر آنها است:
1-" وَ قالَتِ النَّصاري الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ" «2»، كه به حكم اين آيه مسيحيان گفته‌اند مسيح پسر خدا است و آيه:" وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً سُبْحانَهُ" «3»، عبارت اخراي همان آيه است، 2-" لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ" «4»، به حكم اين آيه مسيحيان رسما
__________________________________________________
(1)و اگر ايشان را بيامرزي بسيار بجا است، چون تو آمرزنده مهربان هستي.
(2)"سوره توبه، آيه 30".
(3)و گفتند رحمان پسر گرفته، منزه است خدا." سوره انبياء، آيه 26".
(4)"سوره مائده، آيه 72". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 448
مسيح را خود خدا دانسته‌اند، 3-" لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ" «1»، در اين آيه كه بعد از آيه (72) قرار گرفته، خدا را سومين خدا از خدايان سه‌گانه دانسته‌اند، آيه:" وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ" «2» هم به همين معنا اشاره دارد.
و اين آيات هر چند به ظاهرش مشتمل بر سه مذهب و سه مضمون و سه معناي مختلف است و به همين جهت بعضي‌ها از قبيل شهرستاني صاحب كتاب ملل و نحل آنها را حمل بر اختلاف مذاهب كرده و گفته است: مذهب مكانيه قائل به فرزندي حقيقي مسيح براي خدايند و نسطوريه گفته‌اند: نزول عيسي و فرزنديش براي خدا از قبيل تابش نور بر جسمي شفاف چون بلور است، و يعقوبيه گفته‌اند: از باب انقلاب ماهيت است، خداي سبحان به گوشت و خون منقلب شده است. «3»
و ليكن ظاهرا قرآن كريم (العياذ باللَّه) كتاب ملل و نحل نيست تا بخواهد به اين مذاهب بپردازد و هرگز به خصوصيات مذاهب مختلف آنان اهتمام نمي‌ورزد بلكه به اعتقاد غلطي مي‌پردازد كه مشترك بين همه آنان است و آن مساله فرزندي مسيح براي خداي تعالي است و اينكه جنس مسيح از سنخ جنس خدا است و نيز به آثاري مي‌پردازد كه بر اساس اين اعتقاد غلط مترتب كرده‌اند كه يكي از آنها مساله تثليث است، هر چند كه در تفسير كلمه تثليث اختلاف بسيار و مشاجره و نزاع دامنه‌دار كرده‌اند، دليل بر اين معنا اين است كه قرآن كريم به يك زبان و يك بيان عليه آنان احتجاج كرده، معلوم مي‌شود مورد نظر قرآن از كل مسيحيت مساله‌اي است كه همه در آن شريكند.

[مساله پدر و پسر بودن خدا و مسيح در انجيل‌هاي موجود] ..... ص : 448

توضيح اينكه تورات و انجيل‌هاي موجود در دست ما، از يك سو صراحت دارند بر اينكه" خداي تعالي يكي است" و از سوي ديگر انجيل به صراحت مي‌گويد" مسيح پسر خدا است"! و از ديگر سو تصريح مي‌كند به اينكه" اين پسر همان پدر است و لا غير".
حتي اگر مساله پسري را حمل مي‌كردند بر صرف احترام و برگشت گيري باز قابل اغماض بود، اين كار را هم نكردند با اينكه در مواردي از انجيل به اين معنا تصريح شده، از آن جمله مي‌گويد:" و من به شما مي‌گويم دشمنان خود را دوست بداريد و براي لعنت كنندگان خود آرزوي بركت كنيد و به هر كس كه با شما دشمني كرد احسان نمائيد و هر كس كه شما را
__________________________________________________
(1)"سوره مائده، آيه 73".
(2)"سوره نساء، آيه 171".
(3)ملل و نحل ج 1 ص 222- 224- 225.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 449
از خود راند و ناراحت كرد شما با او پيوند كنيد تا فرزندان پدر خود شويد، همان پدري كه در آسمان‌ها است، چون او است كه خورشيدش را هم بر نيكان مي‌تاباند و هم بر بدان، و بارانش را هم بر صديقين مي‌باراند و هم بر ظالمان، و اگر تنها كسي را دوست بداريد كه او شما را دوست مي‌دارد، ديگر چه اجري مي‌خواهيد داشته باشيد؟ مگر عشاران غير اين مي‌كنند؟ و نيز اگر تنها به برادران خود سلام كنيد باز چه فضيلتي براي شما خواهد بود؟ مگر بت‌پرستان غير از اين مي‌كنند؟ پس بيائيد مانند پدر آسمانيتان كامل باشيد كه او كامل است" «1».
و نيز در همين انجيل است كه: همه مراحم خود را در برابر مردم و به منظور خودنمايي بكار نبنديد كه در اين صورت نزد پدرتان كه در آسمان‌ها است اجري نخواهيد داشت. «2»
و نيز در همان كتاب در باره نماز مي‌گويد:" شما نيز اينطور نماز بخوانيد: اي پدر ما كه در آسمان‌هايي، نام تو مقدس است ...".
و نيز آمده:" پس اگر جفاكاري‌ها و خطاهاي مردم را ببخشيد پدر آسمانيتان هم خطاهاي شما را مي‌بخشد"، (همه اين سه فقره كه نقل كرديم در اصحاح ششم از انجيل متي است).
و نيز مي‌گويد:" شما نيز مانند پدر رحيمتان رحيم باشيد".
و به مريم مجدلية مي‌گويد:" برو نزد برادرانم و به ايشان بگو من به سوي پدرم كه پدر شما نيز هست و به سوي الهم كه اله شما نيز هست صعود خواهم كرد" «3».
پس اين عبارات و امثال آن كه از سه انجيل نقل كرديم كلمه" پدر" را كه بر خداي تعالي و تقدس اطلاق كرده، هم در مورد عيسي اطلاق كرده و هم در مورد غير عيسي، و اين بطوري كه ملاحظه كرديد صرفا جنبه تشريفات و امثال آن را دارد.
هر چند كه از بعضي ديگر از عبارات آنها از پسري و پدري صرف تشريف استفاده نمي‌شود، بلكه نوعي از استكمال را مي‌رساند، استكمالي كه وقتي در انساني محقق شود سرانجام او را با خدا متحد مي‌كند، نظير اين عبارت:" يسوع- مسيح- به اين كلام سخن گفت و چشمان خود را به آسمان بلند كرد و گفت: اي پدر! آن ساعت مقرر فرا رسيد، پسرت را تمجيد كن، تا پسرت هم تو را تمجيد كند"، آن گاه دعائي را كه براي رسولان از شاگردانش
__________________________________________________
(1)(آخر اصحاح پنجم از انجيل متي) نسخه عربيش كه در سال 1811 ميلادي به چاپ رسيده و مطالب ديگر هم كه بعدا نقل مي‌كنيم (از اين نسخه است).
(2)انجيل لوقا، اصحاح ششم.
(3)انجيل يوحنا، اصحاح بيستم.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 450
كرد نقل مي‌كند و آن گاه مي‌گويد:" و من اين درخواست را تنها براي اينان نمي‌كنم بلكه در مورد كساني هم كه به زبان به من ايمان آورده‌اند مسئلت دارم، تا همه آنان يكي شوند، همانطور كه تو اي پروردگار من ثابت شدي و من نيز در تو ثابت شدم، مسئلت دارم تا آنها نيز در من و تو يكي شوند و تا همه عالم ايمان آورند كه تو مرا فرستادي و من به ايشان مجد و آبرو دادم، آن مجدي كه تو به من دادي، آري تا همه يكي شوند، آن چنان كه ما يكي شديم، من در آنها و تو در من و همه آنها براي يكي كامل شوند تا همه عالم بدانند كه تو مرا فرستادي و من ايشان را دوست مي‌دارم، آن طور كه تو مرا دوست مي‌داري «1».
گفتيم: با اينكه انجيل‌ها صراحت دارد بر اينكه منظور از پسري و پدري صرف تشريف است، اين كار را نكردند، يعني عنوان پدري و فرزندي را حمل بر تشريف نكردند، در اينجا مي‌گوئيم در انجيل‌ها كلماتي هست كه نمي‌شود آنها را حمل بر تشريف و احترام كرد (و شايد به خاطر وجود اين كلمات بوده كه مسيحيان دست به چنان حملي نزده‌اند) نظير اينكه مي‌گويد:" لوقا به عيسي گفت: اي آقا ما نمي‌دانيم تو به كجا مي‌روي؟ و چگونه مي‌توانيم راه را بشناسيم؟ عيسي به او گفت: خود من آن طريقم، به حق سوگند و به زندگي قسم كه احدي به سوي پدرم نمي‌آيد، مگر به وسيله من، اگر شما مرا شناخته بوديد پدر مرا هم شناخته بوديد، و از همين الان او را مي‌شناسيد چون او را هم ديديد.
فيلبس پرسيد: اي سيد پدر را به ما نشان بده، ديگر چيزي نمي‌خواهم، يسوع گفت: اي فيلبس من در همه اين زمان‌ها با شما بودم ولي شما نمي‌شناختيد، هر كس مرا ببيند پدر را ديده است. با اين حال چگونه تو مي‌گويي پدر را به ما نشان بده؟ مگر هنوز ايمان نياورده‌اي كه من در پدر حلول كردم و پدر در من حلول كرده است و اين سخني كه دارم برايتان مي‌گويم (نيز) از ذات من به تنهايي صادر نمي‌شود بلكه از من و از پدر كه الحال در من است صادر مي‌شود، او است كه دارد اين كارها را مي‌كند، باورم كنيد كه مي‌گويم من در پدرم و پدرم در من است «2».
و نيز در انجيل است كه:" ليكن من از اللَّه خارج شدم و آمدم و از پيش خود نيامدم بلكه او مرا فرستاده" «3».
و نيز مي‌گويد:" من و پدرم هر دو يك موجوديم". «4»
__________________________________________________
(1)انجيل يوحنا، اصحاح هفدهم.
(2)انجيل يوحنا، اصحاح چهاردهم.
(3)انجيل يوحنا، اصحاح هشتم.
(4)انجيل يوحنا، اصحاح دهم.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 451
و نيز سخني را كه به شاگردانش گفته چنين حكايت مي‌كند:" برويد و تمامي امت‌ها و اقوام را شاگردان من كنيد و ايشان را به نام پدر و پسر و روح القدس غسل تعميد بدهيد (تعميد مراسمي است از واجبات كليسا كه هر مسيحي بايد آن را انجام دهد تا از گناهان پاك شود) «1».
و نيز مي‌گويد:" در ابتدا كلمه بود و كلمه نزد خدا بود و خدا همان كلمه بود، اين از اول نزد خدا بود، هر چيزي به وسيله او وجود يافت و به غير او چيزي وجود نيافت، از آن جمله حيات هم به وسيله او وجود يافت و حيات نور مردم است". «2»
پس اگر مي‌بينيم نصارا قائل به سه خدايي شدند علتش همين كلمات انجيل‌ها است.
و منظور نويسندگان انجيل‌ها اين بوده كه هم توحيد را كه مسيح ع در تعليماتش به آن تصريح مي‌كرده حفظ كنند، هم چنان كه در انجيل مرقس اصحاح دوازدهم مي‌گويد:" اول هر يك از وصايا (ي من اين است كه) اي اسرائيل رب اله تو واحد است و تنها او رب تو است" و هم پسر بودن مسيح براي خدا را حفظ كنند (و نتيجه‌اش اين تناقض‌گويي‌ها شده است." مترجم").

[حاصل و نتيجه گفتار مسيحيان (اقنوم‌هاي سه گانه)] ..... ص : 451

و حاصل گفتارشان (هر چند كه به معناي معقول و قابل تصوري برنمي‌گردد) اين است كه ذات خدا جوهر واحدي دارد و اين حقيقت واحده سه اقنوم دارد و منظورشان از كلمه:
" اقنوم" آن صفتي است كه نحوه ظهور و بروز هر چيزي و تجليش براي غير با آن باشد، اما نه به طوري كه صفت غير موصوف باشد و اقنوم‌هاي سه‌گانه كه خداي تعالي با آنها جلوه و ظهور كرده، عبارت است از اقنوم هستي و اقنوم علم كه همان كلمه است و اقنوم حيات كه همان روح است.
و اين اقنوم‌هاي سه‌گانه است كه يكي را پدر و ديگري را پسر و سومي را روح مي‌گويند، اولي يعني پدر را اقنوم وجود، و دومي را كه اقنوم علم و كلمه است پسر و سوم را كه اقنوم حيات است روح ناميدند.
و اين اقانيم سه‌گانه عبارتند از:" پدر"،" پسر" و" روح القدس"، اول اقنوم وجود و دوم اقنوم علم و كلمه، و سوم اقنوم حيات است، پس پسر- كه كلمه و اقنوم علم است-، از ناحيه پدرش- كه اقنوم وجود است- به همراهي روح القدس- كه اقنوم حيات است و اشياء به وسيله
__________________________________________________
(1)انجيل متي، اصحاح بيست و هشتم.
(2)انجيل يوحنا، اصحاح اول.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 452
آن روشني مي‌گيرند- نازل شد.
آن گاه در تفسير اين اجمال اختلافي عظيم راه انداخته‌اند، از همين جا به شعبه‌ها و مذاهب بسياري منشعب شده‌اند كه از هفتاد مذهب هم تجاوز مي‌كند و به زودي به قدر گنجايش اين كتاب تفصيلش از نظر خواننده خواهد گذشت.
و شما خواننده محترم اگر در آنچه قبلا خاطرنشان كرديم دقت بفرمائيد خواهيد ديد كه آنچه خداي تعالي در آيات زير حكايت كرده، وجه مشترك بين همه مذاهبي است كه بعد از عيسي بن مريم ع در نصرانيت پيدا شده و معنايي هم كه براي سه تا بودن يكي كرديم را، افاده مي‌كند، اينك بار ديگر آن آيات از نظر شما مي‌گذرد:" لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ ..."،" لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ ..."،" وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا".
و اگر قرآن كريم به حكايت اين قدر مشترك اكتفاء كرد، براي اين بود كه اشكالي كه بر عقايد مسيحيان با همه كثرت و اختلاف كه در عقائدشان هست وارد است و قرآن بدان احتجاج نموده، يك چيز و به يك وتيرة است كه به زودي روشن مي‌شود.

4-احتجاج قرآن بر ضد مذهب تثليث ..... ص : 452

اشاره

قرآن وقتي وارد در احتجاج عليه تثليث مسيحيت مي‌شود، آن را از دو طريق رد مي‌كند.
اول-از طريق بيان عمومي، يعني بيان اين معنا كه بطور كلي فرزند داشتن بر خداي تعالي محال است و في نفسه امري است ناممكن، چه اينكه فرزند فرضي، عيسي باشد يا عزير و يا هر كس ديگر.
دوم-از طريق بيان خصوصي و مربوط به شخص عيسي بن مريم و اينكه آن جناب نه پسر خدا بود و نه اله معبود، بلكه بنده‌اي بود براي خدا و مخلوقي بود از آفريده‌هاي او.

[احتجاج اول: استدلال به عدم امكان فرزند داشتن خداي تعالي] ..... ص : 452

اما توضيح طريق اول اين است كه: حقيقت فرزندي و تولد چيزي از چيز ديگر اين است كه چيزي از موجودات زنده و داراي توالد و تناسل متجزي شود، مثلا انسان و يا حيوان و يا حتي نبات وقتي مي‌خواهد توليد مثل كند، چيزي از او جدا مي‌شود و از راه جفت‌گيري جزئي را از خود جدا نموده، به دست تربيت تدريجي فردي ديگر از نوع خود كه او نيز مثل خودش است مي‌سپارد تا در نتيجه آنچه خود او از خواص و آثار دارد آن جزء نيز داراي آن خواص و آثار گردد، مثلا يك موجود جاندار، جزئي از خود را كه همان نطفه او است و يك نبات جزئي را از خود كه همان لقاح (كرته گل) او است جدا مي‌كند و به دست تربيتش مي‌سپارد تا به
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 453
تدريج حيواني يا نباتي مثل خود شود و معلوم است كه چنين چيزي در مورد خداي تعالي متصور نيست و عقل آن را به سه دليل محال مي‌داند، اول اينكه شرط اول توليد مثل، داشتن جسمي مادي است و خداي خالق ماده، منزه است از اينكه خودش مادي باشد، و قهرا وقتي مادي نبود لوازم ماديت كه جامع همه آنها احتياج است نيز ندارد، پس نياز به حركت و تدريج و زمان و مكان و غير ذلك ندارد.
دليل دوم اينكه الوهيت و ربوبيت خداي سبحان مطلقه است و به خاطر همين اطلاق در الوهيت و ربوبيتش، قيوميت مطلقه نسبت به ما سواي خود دارد و در نتيجه ما سواي خدا در هست شدن و در داشتن لوازم هستي نيازمند به او است و وجودش قائم به او است، چون او قيوم وي است، با اين حال چگونه ممكن است چيزي فرض شود كه در عين اينكه ماسواي او و در تحت قيوميت او است، در نوعيت مماثل او باشد؟ و در عين اينكه گفتيم ماسواي او محتاج او است، اين موجود فرضي مستقل از او و قائم به ذات خود باشد و تمام خصوصيتها كه در ذات و صفات و احكام خدا هست در او نيز باشد؟ بدون اينكه از او گرفته باشد. دليل سوم اينكه اگر زاد و ولد را در خداي تعالي جائز بشماريم، لازمه‌اش اين است كه فعل تدريجي را هم در مورد او (كه متعالي از آن است) جائز بدانيم و جائز دانستن آن مستلزم آن است كه خداي تعالي هم داخل در چهارچوب ناموس ماده و حركت در آيد و اين خلف فرض و محال است، چون ما او را خارج از اين چهارچوب و فاعل و پديد آورنده آن فرض كرديم، بلكه خداي تعالي آنچه مي‌كند به اراده و مشيت خود مي‌كند و مشيت او براي تحقق خواسته‌اش كافي مي‌باشد و نيازمند به مهلت و تدريج نيست.
اين همان بياني است كه از آيه:" وَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ بَلْ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، وَ إِذا قَضي أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «1»، افاده‌اش مي‌كند، چون مي‌فرمايد: كفار گفتند: خدا فرزند گرفته و خدا منزه از آن است بلكه ملك همه آنچه در آسمان‌ها و زمين است از آن او (و او قيوم آنها است)، همه آنها در برابرش خاضع هستند و او آفريدگار بدون الگوي آسمان‌ها و زمين است، او وقتي بخواهد كاري بكند و بخواهد چيزي بوجود آورد، فقط كافي است بگويد" باش" و آن موجود بدون درنگ، و تدريج موجود شود.
و به بياني كه ما كرديم كلمه" سبحانه" به تنهايي يك برهان است كه همان نزاهتش
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 117".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 454
از ماديت است و جمله:" لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ" برهان ديگري است كه همان برهان دوم يعني قيوميت خدا باشد، و جمله:" بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِذا قَضي أَمْراً ..." برهان سوم است كه همان برهان خلف فرض باشد.
البته ممكن است جمله:" بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" را از باب اضافه صفت به فاعلش گرفته و بگوئيم: خود آسمان و زمين بديع و عجيب است و در نتيجه از آن اين معنا را استفاده كنيم كه در آيه شريفه چهار برهان آمده، برهان اول را كلمه" سبحانه" و برهان دوم را جمله:
" لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ" و برهان سوم را جمله:" بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" و برهان چهارم را جمله" إِذا قَضي ..." افاده كند به اين تقريب كه از جمله:" بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" بفهميم: آسمان و زمين بدون الگو و مثال بوجود آمده، پس ممكن نيست خداي تعالي فرزنددار شود و موجودي از همين زمين فرزند او گردد، چون در اين صورت موجودي است كه با الگوي قبلي خلق شده، چون مسيحيان عيسي را عين خدا و مثل او مي‌دانند، پس اين جمله به تنهايي خودش يك برهان ديگر مي‌شود.
و به فرض هم كه مسيحيان به منظور فرار از اشكال جسميت و ماديت خداي تعالي و نيز فرار از اشكال تدريجيت افعال او، بگويند اينكه ما مي‌گوئيم: اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً"، از باب مجازگويي است نه اينكه حقيقتا خداي تعالي متجزي شده و چيزي از او جدا شده باشد كه در حقيقت ذات و صفات مثل او باشد و در عين حال نه محكوم به ماديت باشد و نه به تدريجيت (و اتفاقا مقصود نصارا هم از اينكه گفتند: مسيح فرزند خدا است، بعد از بررسي گفته‌هايشان همين است)، تازه اشكال مماثلت به جاي خود باقي خواهد ماند.
توضيح اينكه اثبات فرزند و پدر اگر هيچ لازمه‌اي نداشته باشد، اين لازمه را دارد كه بالضروره اثبات عدد هست و اثبات عدد هم اثبات كثرت حقيقي است، براي اينكه گيرم كه ما فرض كرديم اين فرزند و پدر در حقيقت نوعيه واحد باشند، نظير دو فرد انسان كه در حقيقت انسانيت يك چيزند، ليكن نمي‌توانيم انكار كنيم كه از جهت فرديت براي نوع دو فردند و بنا بر اين اگر ما اله را يكي بدانيم آنچه غير او است كه يكي از آنها همين فرزند فرضي است مملوك او و محتاج به او خواهند بود، پس فرزندي كه براي خدا فرض كردند نمي‌تواند الهي مثل خدا باشد، چون خدا محتاج نيست و او محتاج است و اگر فرزندي برايش فرض كنيم كه از اين جهت هم مثل او باشد يعني محتاج نباشد و چون خود او مستقل به تمام جهات باشد، ديگر نمي‌توانيم اله را منحصر در يكي بدانيم و خود را از موحدين بشماريم.
و اين بيان همان چيزي است كه آيه:" وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ إِنَّمَا اللَّهُ
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 455
إِلهٌ واحِدٌ سُبْحانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ كَفي بِاللَّهِ وَكِيلًا"
«1» بر آن دلالت دارد، چون مي‌فرمايد:" اله تنها و تنها خدا است، پس معلوم مي‌شود نصارا فرزند را هم اله مي‌دانستند و اگر چنين باشد بايد فرزند محتاج پدر نباشد و مستقل در وجود باشد، ديگر نبايد نصارا خود را موحد دانسته در عين اعتقاد به تثليث بگويند خدا يكي است".

[احتجاج دوم:اثبات اينكه شخص عيسي بن مريم (ع) پسر خدا و شريك او در الوهيت نيست] ..... ص : 455

و اما طريق دوم، يعني بيان اينكه"شخص عيسي بن مريم ع پسر خدا و شريك او در حقيقت الوهيت نيست"، دليلش همين است كه او بشر است و از بشري ديگر متولد شده و ناچار لوازم بشريت را هم دارد.
توضيح اينكه مريم ع به او حامله شد و او در رحم وي نشو و نما كرد و مانند همه جنين‌ها تربيت يافت، آن گاه او را مانند هر مادري ديگر بزائيد و سپس در دامن خود تربيت نمود آن طور كه ساير مادران، كودكان خود را تربيت و حضانت مي‌كنند و سپس شروع كرد" با خوردن و نوشيدن و ساير حالات طبيعي يك انسان زنده نشو و نما كردن" و مانند ساير موجودات زنده و طبيعي دستخوش عوارض شدن، گرسنه و سير گشتن، خوشحال و ناراحت شدن، لذت و الم بردن، تشنه و سيراب گشتن، خوابيدن و بيدار شدن، خسته و راحت شدن، و ساير لوازم ديگر يك موجود طبيعي را به خود گرفتن.
اينها آن اموري است كه همه از آن جناب در مدتي كه در بين مردم بوده مشاهده شد، چيزي نيست كه هيچ عاقلي در آن شك كند و نيز هيچ عاقلي شك ندارد در اينكه چنين كسي انساني است مانند ساير انسان‌ها و افراد ديگر از اين نوع و وقتي عيسي ع چنين موجودي باشد قهرا مخلوقي است مصنوع، آن طور كه ساير افراد اين نوع مخلوقند و مصنوع، و از اين جهت هيچ تفاوتي با ديگران ندارد.
و اما مساله صدور معجزات و خوارق عادت به دست او، از قبيل زنده كردن مردگان و خلقت كردن مرغان و شفا دادن به كوران و برصي‌ها، و همچنين خوارقي كه در پديد آمدنش بوده، از قبيل تكون يافتنش بدون پدر، همه و همه اموري است خارق العاده، يعني غير مالوف و غير معمول در سنت جاري در عالم طبيعت و يا به عبارت ديگر نادر الوجود (و هر تعبيري كه مي‌خواهيد بكنيد و ليكن هر تعبيري كه برايش بكنيد نمي‌توانيد آنها را امري محال بدانيد)، براي اينكه عقل دليلي بر محال بودن آن ندارد، علاوه بر اينكه كتب آسماني همه گوياي اين هستند كه آدم ابو البشر نه پدر داشت و نه مادر، و انبياي خدا از قبيل: صالح و ابراهيم و موسي
__________________________________________________
(1)"سوره نساء، آيه 171". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 456
ع هم از اينگونه خوارق عادات بسيار داشتند و كتب آسماني همه گوياي بر معجزات ايشان است، بدون اينكه الوهيتي براي آنان اثبات كنند و آن حضرات را از انسان بودن خارج و سنخه خدايي به آنان بدهند.
و اين طريق استدلال، همان است كه در آيه:" لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا إِلهٌ واحِدٌ ... مَا الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كانا يَأْكُلانِ الطَّعامَ، انْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الْآياتِ، ثُمَّ انْظُرْ أَنَّي يُؤْفَكُونَ" «1»، طي شده است و اينكه ترجمه آن:" محققا كساني كه گفتند: عيسي سومين خدا از سه خدا است"، كافر شدند، چون هيچ معبودي به جز معبود يكتا نيست ... مسيح پسر مريم به جز رسولي نبوده كه قبل از او نيز رسولاني بوده‌اند و در گذشته‌اند و مادرش (در ادعاي اينكه او را بدون شوهر زائيده) راستگو بوده، او و پسرش طعام مي‌خوردند، تو اي پيامبر ببين كه چگونه آيات را براي اين مردم بيان مي‌كنيم و سپس ببين كه چگونه دروغ‌ها به ما مي‌بندند".
و اگر از ميان همه افعال، خوردن مسيح را به رخ مسيحيان كشيد، براي اين بود كه خوردن از هر عمل ديگر بر ماديت و احتياج او بيشتر دلالت مي‌كند و احتياج و ماديت با الوهيت منافات دارند، چون هر كسي مي‌فهمد كه شخصي كه به خاطر طبيعت بشريش گرسنه و تشنه مي‌شود و با چند لقمه سير و با شربتي آب سيراب مي‌گردد، از ناحيه خودش چيزي به جز حاجت و فاقه ندارد، حاجتي كه بايد ديگري آن را برآورد، با اين حال الوهيت چنين كسي چه معنايي مي‌تواند داشته باشد؟ آخر كسي كه حاجت از هر سو احاطه‌اش كرده و در رفع آن حوائج نياز به خارج از ذات خود دارد في نفسه ناقص و مدبر به تدبير ديگري است و اله و غني بالذات نيست، بلكه مخلوقي است مدبر به ربوبيت كسي كه تدبير او و همه عالم به وي منتهي مي‌شود.
آيه شريفه زير هم ممكن است به همين معنا ارجاع شود كه مي‌فرمايد:" لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ، قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً، إِنْ أَرادَ أَنْ يُهْلِكَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ أُمَّهُ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً؟ وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما، يَخْلُقُ ما يَشاءُ، وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ"، چون مي‌فرمايد:" محققا كافر شدند كساني كه گفتند: اللَّه همان مسيح پسر مريم است، بگو اگر چنين است، پس كيست كه اگر خدا بخواهد مسيح بن مريم را و مادرش را هلاك كند و حتي همه كساني كه در زمين هستند، هلاك كند
__________________________________________________
(1)"سوره مائده، آيه 75".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 457
جلوي او را بگيرد؟ و چگونه چنين كفرياتي را معتقد شده‌اند، با اينكه ملك آسمانها و زمين و آنچه بين اين دو است از خدا است، او است كه هر چه بخواهد خلق مي‌كند و خدا بر هر چيز توانا است" «1».
و همچنين آيه‌اي كه در ذيل آيه (75) سوره مائده است و در آن خطاب به نصارا نموده مي‌فرمايد:" قُلْ أَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً، وَ اللَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ" «2»، چون در اين نوع از احتجاج‌ها ملاك صفات و افعالي است كه از مسيح ع مشاهده مي‌شود و مردم اين را از آن جناب به چشم ديده‌اند كه انساني است معمولي و مانند ساير انسان‌ها بر طبق ناموس جاري در حيات زندگي مي‌كند و به همه صفات و افعال و احوالي كه همه افراد اين نوع دارند متصف است، مي‌خورد، مي‌نوشد، و محتاج به ساير حوائج بشري و داراي همه خواص بشريت است و اين اتصافش چنان نيست كه به چشم ما اينطور جلوه كند و يا ما اينطور خيال كنيم و واقع غير از اين باشد، خير، ظاهر و واقعش همين است كه مسيح انساني بوده داراي اين صفات و احوال و افعال، انجيل‌ها هم پر است از اينكه آن جناب خود را انساني از انسان‌ها و پسر انساني ديگر خوانده و پر است از داستانهايي كه از خوردن، نوشيدن، خوابيدن، راه رفتن، مسافرت و خسته شدن، سخن گفتن و احوال ديگر وي حكايت مي‌كند، بطوري كه هيچ عاقلي به خود اجازه نمي‌دهد اين همه ظواهر را حمل بر خلاف ظاهر و بر معنايي تاويل بكند و با قبول اين مطلب بايد بپذيريم كه بر سر مسيح هم همان مي‌آيد كه بر سر ساير انسان‌ها مي‌آيد، پس او مانند سايرين از ناحيه خود، مالك هيچ چيز نيست و ممكن هم هست مانند سايرين دستخوش هلاكت گشته، از دنيا برود.
و همچنين داستان عبادت كردن و دعا كردنش اينقدر در كتب اناجيل آمده كه جاي شك براي كسي نمي‌ماند كه آنچه عبادت مي‌كرده، براي تقرب به خدا و خضوع در برابر ساحت مقدس او بوده، نه اينكه خودش خدا باشد و خواسته باشد به مردم طرز عبادت را ياد داده و يا نتيجه‌اي نظير اين را گرفته باشد.
آيه (172)سوره نساء هم به همين داستان عبادت كردن عيسي ع و احتجاج به آن اشاره نموده، مي‌فرمايد:َنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لَا الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ،
__________________________________________________
(1)"سوره مائده، آيه 17".
(2)بگو آيا به غير خدا چيزي مي‌پرستيد كه براي شما نه نفعي دارد و نه ضرري؟ و خدا شنوا و دانا است." سوره مائده، آيه 76".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 458
مَنْ يَسْتَنْكِفْ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يَسْتَكْبِرْ، فَسَيَحْشُرُهُمْ إِلَيْهِ جَمِيعاً"
«1»، پس همين عبادت كردن مسيح براي خدا اولين دليل است براي اينكه او اله نبوده، و الوهيت را براي غير خود مي‌دانسته و براي خود هيچ سهمي از آن قائل نبوده، پس مسيحيان بايد براي ما معنا كنند كه چگونه ممكن است كسي خود را بنده و مملوك غير بداند و در پرستش معبود و مالكش خود را به تعب بيندازد و در عين حال خود را قائم به نفس بداند، آن هم به همان جهتي قائم به نفس بداند كه بدان جهت قائم به غير مي‌داند و نامعقول بودن اين سخن بر همه روشن است و همچنين عبادت ملائكه كاشف از اين است كه فرشتگان دختران خداي تعالي نيستند و همچنين روح القدس، چون همه اينان بندگان خدا و اطاعتكاران اويند، هم چنان كه قرآن كريم فرمود:" وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً، سُبْحانَهُ بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ، لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ، يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ، وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي، وَ هُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ" «2».
علاوه بر اينكه انجيل‌ها پر از اعتراف به اين معنا است كه روح مطيع خدا و رسولان او، و فرمانبر او و محكوم به حكم او است و معنا ندارد كه كسي خودش به خودش امر كند و حكمفرماي خودش و مطيع خودش باشد، هم چنان كه معنا ندارد كسي منقاد خود و مخلوق خويش باشد.
و نظير اين جريان يعني دلالت كردن عبادت عيسي بر اينكه عيسي خدا نيست و عابد غير معبود است، دعوت عيسي ع است كه بشر را به عبادت خدا مي‌خواند (و اين معقول نيست خدايي بندگان را به عبادت خدايي ديگر بخواند)، خداي تعالي به همين اشاره نموده مي‌فرمايد:" لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ، وَ قالَ الْمَسِيحُ يا بَنِي إِسْرائِيلَ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ، فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ، وَ مَأْواهُ النَّارُ، وَ ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصارٍ" «3»، و راه آيه و احتجاجش روشن است.
__________________________________________________
(1)نه مسيح عار دارد از اينكه بنده خدا باشد و نه ملائكه مقرب و هر كسي كه از عبادت او اباء بورزد و يا گردن افرازد، خدا به زودي همه‌شان را به سوي خود محشور كند.
(2)و گفتند:رحمان فرزند گرفته، منزه است رحمان، بلكه فرشتگان بندگاني بزرگوارند، در سخن از او پيشي نمي‌گيرند و نيز به امر او عمل مي‌كنند، خداي تعالي به حال و آينده آنان آگاه است و شفاعت نمي‌كنند مگر براي كسي كه او راضي باشد و نيز از ترس او دلواپسند." سوره انبيا، آيه 28".
(3)محققا كافر شدند آنهايي كه گفتند: خدا همان مسيح پسر مريم است و مسيح گفت: اي بني اسرائيل خدا را بپرستيد كه رب من و رب شما است و كسي كه به خدا شرك بورزد محققا خدا بهشت را بر او حرام مي‌كند و جايگاه او جهنم است و ستمگران هيچ ياوري ندارند." سوره مائده، آيه 72".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 459
انجيل‌ها نيز از حكايت اينكه عيسي چگونه مردم را به سوي خدا دعوت مي‌كرد، پر هستند، گو اينكه در انجيل‌ها عبارتي به جامعيت" اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ" نيست، ليكن همين معنا را با عباراتي ديگر مي‌رساند و اعتراف دارد بر اينكه خداي تعالي رب مردم است و در هيچ جاي انجيل حتي براي يك بار هم ديده نشده كه عيسي صريحا مردم را به عبادت خود بخواند، و اگر در آن آمده:" من و پدرم واحديم" «1» به فرضي كه امثال اين جملات براستي كلام انجيل باشد، بايد حمل كرد بر اينكه خواسته است بفرمايد: اطاعت من و اطاعت اللَّه يكي است، هم چنان كه قرآن هم همين معنا را آورده، مي‌فرمايد:" مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ، فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ" «2».

5-مسيح يكي از شفيعان نزد خدا است، نه خونبهاي گنهكاران ..... ص : 459

[تقرير و توضيح اعتقاد مسيحيان به تفديه عيسي عليه السلام] ..... ص : 459

نصارا معتقدند كه مسيح با خون پر بهاي خود جرائم ايشان را عوض داده و به همين جهت لقب" فادي" به آن جناب داده، گفته‌اند: بعد از آنكه آدم نافرماني خدا كرد و از شجره ممنوعه در بهشت خورد، خطاكار شد و اين خطاكاري او به ارث در همه فرزندانش بماند، در نتيجه ذريه او ما دام كه توالد و تناسل كنند، خطاكار مي‌زايند و جزاي خطيئه هم عقاب در آخرت و هلاك ابدي است كه خلاصي و فرار از آن ممكن نيست با اينكه خداي تعالي رحيم و عادل است.
و لذا اشكالي لا ينحل در اينجا پيدا شد و آن اين است كه اگر آدم و ذريه او را به جرم خطاهايش عقاب كند، با رحمتش منافات دارد، چون همين رحمتش او را واداشت كه ايشان را خلق كند و اگر ايشان را بيامرزد با عدالتش منافات دارد (چون در اين صورت خوب و بد را به يك چوب رانده) و عدالت اقتضاي آن ندارد، بلكه اقتضا مي‌كند بين آن دو را فرق بگذارد، مجرم خطاكار را به جرم و خطايش عقاب، و نيكوكار مطيع را به پاداش نيكي‌ها و اطاعتش ثواب دهد، البته اين نظريه بيشتر كشيش‌ها است و گرنه بعضي‌ها چون كشيش (مار اسحاق) هستند كه تخلف در مجازات مجرم و خطاكار را جائز مي‌دانند و به عبارت ديگر مي‌گويند خلف وعده جائز نيست، ولي خلف وعيد و تهديد جائز است.
اين اشكال از اول خلقت تا زمان عيسي ع لا ينحل مانده بود، تا آنكه خداوند آن را به بركت مسيح حل كرد، به اين نحو كه مسيح كه فرزند خدا و خود خدا بود، در رحم يكي از ذريه‌هاي آدم يعني مريم بتول حلول كرد و از او متولد شد، همانطور كه يك انسان از
__________________________________________________
(1)يوحنا، اصحاح دهم.
(2)هر كس رسول را اطاعت كند خدا را اطاعت كرده است." سوره نساء آيه 80".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 460
انسان ديگر متولد مي‌شود و از اين نظر يك انسان تمام عيار بود، چون از انساني متولد شده بود، ولي از نظر ديگر يك معبود كامل بود، براي اينكه فرزند اللَّه بود و معلوم است كه پسر اللَّه همان اللَّه تعالي است و از همه گناهان و خطايا معصوم است.
بعد از آنكه برهه‌اي اندك از زمان در بين مردم زندگي كرد و با آنان معاشرت و آميزش نمود و چون با ايشان خورد و نوشيد و با ايشان گفتگو كرد و انس ورزيد و در بين ايشان آمد و شد كرد، رفته رفته دشمنان را بر خود مسخر ساخت، تا او را به بدترين وجهي بكشند و آن كشتن به وسيله دار بود كه در كتاب الهي، صاحبش لعنت شده است، عيسي اين دار لعنتي و اين زجر و اذيتي را كه داشت تحمل كرد و خود را فدا ساخت تا بندگانش از عقاب آخرت نجات يابند و دچار هلاكت سرمدي نگردند، پس عيسي كفاره خطاهاي مؤمنين و گروندگان به خودش شد، نه تنها گروندگان خودش بلكه كفاره گناهان همه عالم شد، (در رساله اولاي يوحنا، فصل اول آمده: اي فرزندان من، اين الفاظ كه به سوي شما مي‌نويسم براي آن است كه گناه مكنيد و اگر احيانا يكي از شما گناه كرد ما نزد رب مايه تسليتي عادل داريم و او يسوع مسيح است و اين همان وسيله آمرزش خطاهاي ما است، بلكه نه تنها خطاهاي ما، كه خطاهاي همه عالم، اينها سخناني است كه مسيحيان در معناي (فادي) خونبها شدن مسيح ع گفته‌اند.
نصارا اين كلمه (يعني مساله دار و فداء) را اساس دعوت خود قرار داده‌اند و هيچ بهانه و آغازگري جز آن ندارند و هيچ كلامي را جز با آن خاتمه نمي‌دهند، هم چنان كه قرآن كريم اساس دعوت خود را توحيد قرار داده، و در خطابش به رسول گراميش مي‌فرمايد:" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي وَ سُبْحانَ اللَّهِ وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ" «1»، حتي خود مسيح ع هم (به طوري كه انجيل‌ها تصريح دارند و نقلش در چند سطر قبل گذشت)، اولين وصاياي خود را توحيد و محبت ورزيدن به خداي سبحان قرار مي‌داده.
علماي اسلام و ساير دانشمندان اشكالهاي بسياري را كه در گفته‌ها و عقائد مسيحيان است، تذكر داده‌اند و وجوه فساد و بطلان سخنان ايشان را ذكر كرده‌اند، در اين باره كتابها و رساله‌ها نوشته و صفحه‌ها و طومارها پر كرده‌اند و اين عقائد را با ضروريات عقلي منافي و حتي با كتب عهدين نيز مناقض دانسته‌اند و اما ما آنچه در اين كتاب برايمان اهميت دارد انتخاب آن منافاتهايي است كه با اصول تعليم قرآني سازگاري ندارند و بعد از بيان آنها بحث را با بيان
__________________________________________________
(1)بگو اين است راه من كه با بصيرت هم خودم و هم پيروانم به سوي خدا دعوت مي‌كنيم، و منزه است خدا و من از مشركين نيستم." سوره يوسف، آيه 108".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 461
فرق بين شفاعت و فداء خاتمه داده، روشن مي‌كنيم كه معناي شفاعتي كه قرآن اثباتش كرده و معناي فدايي كه مسيحيان بدان معتقدند چيست.
اين را هم قبلا بگوئيم كه قرآن كريم به صراحت تذكر مي‌دهد كه آنچه از معارف كه بشر را بدان مي‌خواند، با بياني مي‌خواند و بشر را مخاطب قرار مي‌دهد كه قريب الافق با عقول آنان است و بياناتش فهم و درك آنان را رشد مي‌دهد و فصل مميزي است كه انسان با آن حق را از باطل تشخيص مي‌دهد، آن گاه تسليم حق مي‌شود و از باطل دوري مي‌نمايد و نيز بين خير و شر و نافع و مضر را جدا مي‌سازد و انسان به آساني مي‌تواند خير را بگيرد و شر را رها كند، عقل سالمي هم كه غبار تعصب جلو ديدش را نپوشانده، هر گاه به اين كتاب عزيز مراجعه كند، همين‌ها را مي‌فهمد، پس آنچه قرآن حق و خير و نافع معرفي نموده، عقل نيز همان را حق و خير و نافع مي‌داند و هر چه را كه قرآن باطل و شر و مضر معرفي كرده، عقل نيز همان را باطل و شر و مضر تشخيص مي‌دهد.

[ده اشكال بر اين اعتقاد باطل] ..... ص : 461

حال ببينيم عقل ما در باره آنچه مسيحيت گفته چه حكم مي‌كند؟ با دقت در آنچه از ايشان نقل كرديم، ده اشكال به آنها وارد است كه اينك از نظر خواننده مي‌گذرد:
1- اول اينكه گفتند: حضرت آدم با خوردن از آن درخت خدا را معصيت كرد و قرآن كريم اين سخن را به دو وجه رد مي‌كند: وجه اول اينكه نهي خداي تعالي (در بهشت صادر شده بود و بهشت دار تكليف و امر و نهي مولوي نيست، در نتيجه نهيي) ارشادي بود كه در آن صلاح حال شخص نهي شده در نظر گرفته مي‌شود و نهي كننده مي‌خواهد او را به سوي آنچه مصلحتش در آن است ارشاد كند و نواهي و نيز اوامري كه از اين قبيل باشند، نه بر امتثالش ثوابي مترتب مي‌شود و نه بر مخالفتش عقابي، عينا مانند" بكن" و" نكن" هايي است كه شخص طرف مشورت ما به ما مي‌گويد، و يا" بكن" و" نكن" هايي كه طبيب به بيمارش مي‌گويد تنها چيزي كه بر اينگونه" بكن"،" نكن" ها مترتب مي‌شود همان رشد و مصلحتي است كه طرف مشورت و يا طبيب در" بكن‌هايش" در نظر گرفته و همان مفسده و ضررهايي است كه در" نكن‌هايش" پيش‌بيني كرده است، آدم ابو البشر نيز با مخالفتش از دستور ارشادي الهي جز بيرون شدن از بهشت و از دست دادن راحتي و قرب حق تعالي، و سرور رضاي او چيزي دامنگيرش نشد و به هيچ وجه دچار عقوبت خدا نگشت، براي اينكه امر مولوي خدا را نافرماني نكرد، تا نتيجه‌اش عقاب باشد، خواننده عزيز اگر بيش از اين مقدار در اينجا طالب باشد به تفسير آيه 35 تا 39 سوره بقره مراجعه كند.
وجه دوم اينكه آدم ع پيغمبر بود و قرآن كريم ساحت پيغمبران را منزه و نفوس
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 462
شريفه آنان را مبراي از ارتكاب گناه و فسق از امر خداي سبحان مي‌داند، برهان عقلي هم مؤيد اين نظريه است، خواننده محترم مي‌تواند براي ديدن اين برهان به تفسير آيه (213) از سوره بقره، آنجا كه پيرامون عصمت انبياء بحث مي‌كرديم مراجعه نمايد.
2- دوم اينكه گفتند:" به خاطر گناهي كه آدم كرد گنهكاري لازمه او و ذريه او شد".
قرآن اين را نيز رد نموده مي‌فرمايد:" ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ فَتابَ عَلَيْهِ وَ هَدي" «1»، بعد از خوردن از آن درخت و بيرون شدن از بهشت خداي تعالي او را برگزيد و نظر رحمت خود را به او برگردانيد.
و نيز مي‌فرمايد:" فَتَلَقَّي آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ". «2»
اعتبار عقلي هم مؤيد اين معنا يعني آمرزش گناهان است، بلكه نه تنها مؤيد است، بيانگر نيز هست، براي اينكه تبعات گناه و آثار شوم آن امري است كه هر چند از نظر عقل لازم الاجتناب اعتبار شده و موالي عرفي هم اجتناب از آن و از مخالفت و تمرد را لازم مي‌داند، چون اگر پاي كتك و عقوبت متخلف، و پاداش فرمانبر در كار نباشد، امر تكليف و مولويت پا نمي‌گيرد و هيچ امر و نهيي امتثال نمي‌شود، و عقل و همچنين موالي عرفي اين را هم معتبر مي‌دانند و از شؤون مولويت مي‌شمارند كه مولي دست و بالش در دائره مولويت باز باشد، هر جا مقتضي بداند عقوبت را بر مجرمين و پاداش را براي فرمانبران گسترش داده و هر جا صلاح بداند از خطاي خطاكاران و معصيت عاصيان چشم بپوشد و با ايشان به عفو و مغفرت معامله كند، چون همه اينها از شؤون مولويت و حكومت است و حسن اين عمل يعني عفو موالي و صاحبان سطوت في الجمله جاي ترديد نيست و عقلاي از انسان‌ها هم تا به امروز آن را بكار بسته‌اند، پس اينكه مسيحيان گفتند:" گناه آدم لازمه ذريه او شد"، سخن درستي نيست، چون اگر چنين بود در بشر هيچ موردي براي اصل عفو و مغفرت وجود نمي‌داشت، چون مغفرت و عفو براي محو خطا و باطل نمودن اثر گناه است و با اين فرض كه خطيئه لازم لا ينفك بشر باشد، ديگر موضوعي براي عفو و مغفرت باقي نمي‌ماند، با اينكه وحي الهي چه قرآن كريم و چه كتب عهدين پر است از داستان عفو و مغفرت، حتي خود اين كلامي كه ما از ايشان نقل كرديم و هم اكنون
__________________________________________________
(1)"سوره طه، آيه 122".
(2)آدم از پروردگارش كلماتي گرفت و در نتيجه نظر رحمتش را به سوي او برگردانيد كه او بسيار توبه پذير، و مهربان است." سوره بقره، آيه 37".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 463
مشغول بحث پيرامون آنيم، خالي از عفو و مغفرت نبود.
و سخن كوتاه اينكه اين ادعاي مسيحيت مبني بر اينكه گناهي از گناهان يا خطايي از خطاها، همين كه از كسي سر زد لازم لا ينفك او مي‌شود و ديگر نه قابل مغفرت است و نه حتي توبه و ندامت و رجوع به خدا آن را پاك مي‌كند، ادعايي است كه عقل سليم و طبع مستقيم آن را نمي‌پذيرد.
3- اشكال سومي كه به گفتار آنان وارد است اين است كه گفتند: خطيئه آدم همانطور كه ملازم آدم شد ملازم ذريه او نيز شد و تا قيامت ذريه او را خطاكار كرد، و اين گفتار مستلزم آن است كه تبعه آن خطيئه و آثار سوئش هم گريبان ذريه‌اش را بگيرد و بطور كلي گناه هر انساني گناه ديگران هم شمرده شود و آثار سوء هر گناهي گريبان افراد ديگر را كه آن گناه را نكرده‌اند بگيرد و اين معنا، هم از نظر عقل نادرست است و هم قرآن كريم آن را رد مي‌كند.
بله در قرآن اين معنا آمده است كه اگر يك فرد از انسان عمل زشتي را مرتكب شود و ديگران به آن راضي باشند، هر چند خودشان مرتكب نشده باشند مورد مؤاخذه قرار مي‌گيرند، ليكن اين مساله غير مساله مورد بحث است، مساله مورد بحث اين است كه يك انسان خطايي مرتكب شده و خطاي او خطاي تمامي ذريه او و اثر سوئش گريبان ذريه او را تا قيامت بگيرد، چه اينكه ذريه او به خطاي او رضايت داده باشند و چه نداده باشند، كه گفتيم به هيچ وجه درست نيست و معنا ندارد آدم ابو البشر خطايي كرده باشد، افراد بي‌گناه و معصومي هم كه در ذريه او هستند به آتش گناه او بسوزند و قرآن كريم در آيه:" أَلَّا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري" و آيه شريفه:" وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعي" «1»، آن را رد مي‌كند، عقل سليم هم با آن سازگار نيست، زيرا مؤاخذه بي‌گناه به جرم گنهكار ديگر قبيح است و عقل آن را رد مي‌كند، خواننده محترم مي‌تواند براي تكميل مطالعه خود در اين باب به بحث‌هايي كه در باره افعال در تفسير سوره بقره آيه (216 تا 218) داشتيم مراجعه نمايد.
4- اشكال چهارم اينكه اساس گفتار مسيحيت بر اين است كه اثر تمامي خطاها و گناهان هلاكت ابدي است و هيچ فرقي در كوچكي و بزرگي گناه نيست و لازمه اين سخن آن است كه اصولا گناه كوچك و صغيره‌اي وجود نداشته، هر گناهي هر قدر هم كه ناچيز باشد كبيره و مهلكه بحساب آيد و اين از نظر تعليمات قرآني درست نيست، چون از نظر قرآن كريم خطاها و معصيت‌ها مختلفند، بعضي كبيره و بعضي صغيره، بعضي مشمول مغفرت و بعضي غير
__________________________________________________
(1)"سوره نجم، آيه 39".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 464
قابل آمرزشند، مانند شرك كه بدون توبه آمرزيده نمي‌شود و خداي تعالي در باره اين دو نوع گناه فرموده:" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ، نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ" «1»،" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ" «2».
پس ملاحظه كرديد كه خداي تعالي محرماتي را كه از آن نهي فرموده دو قسم كرده، يكي گناهان كبيره و يكي ديگر گناهاني كه در مقابل آن قرار دارند و قهرا صغيره خواهند بود و نيز بعضي را قابل آمرزش و بعضي ديگر را غير قابل آمرزش دانسته، پس به هر حال گناهان (از نظر زشتي و فساد) مختلفند و چنين نيست كه تمامي گناهان باعث خلود در آتش و هلاكت ابدي گردد.
علاوه بر نظريه قرآن كريم، عقل نيز نمي‌پذيرد كه تمامي گناهان را در يك رديف قرار دهد، به طوري كه در نظر او فرقي ميان" يك سيلي زدن" و بين" كشتن" نباشد و نگاه به زن مردم، با زناي با او يكسان باشد و همچنين (خوردن يك ريال مال مردي توانگر با خوردن تمامي اموال يتيمي بي‌سرپرست در نظرش يكسان باشد) و عقلاي از انسان‌ها در تمامي ادوار هيچ گناهي را در جاي گناه ديگر ننهاده‌اند و براي هر معصيتي تبعه و اثر خاصي و سرزنش و عقاب معيني قائلند و با اين اختلاف چشمگيري كه در مراتب گناه هست، چگونه مي‌توان حكم يك كاسه و كلي در باره آن كرد و با فرض اختلاف مراتب آن، عقل حكم مي‌كند به اينكه: مراتب مختلف عذاب را بين آنها توزيع كرد يعني عذاب جاوداني و هلاك ابدي را كيفر بزرگترين گناه از قبيل شرك به خدا دانست و عذاب‌هاي كمتر را كيفر گناهان كوچكتر دانست همانطور كه قرآن چنين كرده و معلوم است كه خوردن از درخت بهشتي به فرض اينكه حكم ارشادي نبوده باشد بلكه حكم شرعي بوده باشد، مخالفتش به پايه كفر به خداي عظيم و گناهاني نظير آن نمي‌رسد، پس اين درست نيست كه مخالفت چنان نهي را باعث عذاب دائمي بدانيم، خواننده عزيز مي‌تواند به بحث افعال كه در تفسير آيه (216 تا 218) سوره بقره داشتيم مراجعه نمايد.
5- اشكال پنجم كه به حرف مسيحيان وارد است اين است كه گفتند: بين صفت" رحمت" خدا و" عدالت" او تزاحم بوجود آمد، آن گاه براي رفع اين تزاحم عيسي نازل شد و سپس صعود كرد، به بياني كه قبلا از ايشان نقل كرديم و اگر كسي در اين كلام و در لوازم آن
__________________________________________________
(1)اگر از گناهان كبيره‌اي كه از آن نهي شده‌ايد، اجتناب كنيد بديهايتان را مي‌آمرزيم." سوره نساء، آيه 31".
(2)خدا اين گناه را كه به او شرك بورزيد نمي‌آمرزد و گناهان سبك‌تر از آن را براي هر كه بخواهد مي‌آمرزد." سوره نساء، آيه 48". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 465
دقت كند مي‌فهمد كه خداي تعالي از ديدگاه مسيحيان هر چند موجودي است آفريننده كه خلقت اين عالم با همه اجزايش مستند به او است، ليكن خدايي است كه هر كاري كه مي‌خواهد بكند علم ذاتيش را بكار گرفته، (عينا، مانند ما انسان‌ها) فكر مي‌كند كه اين كار را بكند و يا نكند، هر يك از اين دو طرف به نظرش چربيد آن را اختيار مي‌كند و چربيدن آن به اين معنا است كه با مصالحي كه در نظر دارد مطابق باشد، همانطور كه ما در هر كاري مصالح و مفاسدش را سبك و سنگين مي‌كنيم، اگر مصالح آن بر مفاسدش چربيد انجام مي‌دهيم و لازمه اين سخن اين است كه خداي تعالي هم مثل ما انسان‌ها در تطبيق عمل خود با مصالح و مفاسد احيانا اشتباه كند و در نتيجه پشيمان شود، هم چنان كه در اصحاح ششم از سفر تكوين از تورات آمده: كه خدا از اينكه فرزندان آدم را در زمين خلق كرد خوشش نيامد و چه بسا در اينكه آيا اين عمل را انجام بدهد يا نه فكرش به جايي نرسد و نتواند مصلحتش را تشخيص دهد و اي بسا فكر او (به خاطر اشتغال به چيزهاي ديگر) به فلان مساله متوجه نگشته، در باره آن جاهل باشد. «1»
و سخن كوتاه اينكه خداي تعالي از نظر مسيحيت در افعال و اوصافش عينا مانند يك انسان است كه هر چه مي‌كند با فكر و مصلحت‌انديشي مي‌كند و همه همش در اين است كه عمل خود را با مصلحت وفق دهد، پس او نيز مانند ما انسان‌ها محكوم به حكم مصالح و مقهور به اين است كه عمل را در اين چهارچوب انجام دهد (و معلوم است كه چنين كسي از ناحيه خارج از ذات خود محكوم به اين احكام شده)، در نتيجه ممكن است از ناحيه خارج به صلاح و مصلحتش هدايت بشود و ممكن است نشود و در نتيجه گمراه گردد و دچار اشتباه و غفلت شود، و چه بسا كه چيزي را بداند و چه بسا نداند، چه بسا بر آن عامل خارجي غالب شود و چه بسا او بر وي غالب گردد، پس قدرت چنين خدايي محدود است، هم چنان كه عملش محدود است و وقتي اين حالتهاي مختلف بر خدا جائز باشد، ساير عوارض كه بر يك فاعل صاحب فكر و اراده طاري مي‌شود بر او نيز طاري شود، يعني خوشحال شود و اندوهگين گردد و خود را بستايد و ملامت كند، شرمسار شود و سرفراز گردد و احوالي ديگر از اين قبيل و كسي كه چنين وضعي دارد موجودي مادي و جسماني و داخل در محدوده ناموس حركت و تغيير و استكمال خواهد بود و كسي كه اينطور باشد ممكن الوجود و مخلوق است، البته نه مخلوقي فوق العاده، بلكه يك انسان معمولي خواهد بود، نه واجب الوجودي كه خالق هر چيز است.
و شما خواننده محترم اگر به كتب عهدين مراجعه كنيد خواهيد ديد آنچه ما به عنوان
__________________________________________________
(1)تورات عربي چاپ 1811 ميلادي.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 466
لازمه گفتار حضرات ذكر كرديم صريحا در باره خداي تعالي آمده، يعني خدا را جسم و متصف به همه اوصاف جسماني و مخصوصا صفات انسان مي‌داند.
و قرآن مجيد در همه اين معاني كه ذكر شد خداي تعالي را منزه از اين اوهام خرافي مي‌داند از آن جمله مي‌فرمايد:" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ" «1» و براهين عقلي و قطعي هم قائم است بر اينكه خداي تعالي ذاتي است مجمع تمامي صفات كمال، پس او تنها وجود دارد و بس و وجودش هيچ شايبه‌اي از عدم ندارد و او تنها قدرت دارد و قدرتش مطلقه است بدون اينكه مشوب به عجز باشد و او تنها علم دارد، آن هم علم مطلق، بدون اينكه علمش آميخته با جهل و يا در معرض زوال باشد او همه‌اش حيات است، آن هم حيات مطلقه، بدون اينكه مرگ و فنا در او ممكن باشد و وقتي خداي تعالي به حكم براهين قطعي عقلي، چنين خدايي است، ديگر دگرگونگي در او راه ندارد، نه در وجودش و نه در علمش و نه در قدرتش و نه در حياتش.
در نتيجه چنين خدايي جسم و جسماني نبوده، چون اجسام و جسمانيات از هر جهت در احاطه دگرگونگي و تحولند، و در معرض امكانات (بشود يا نشودها) و احتياجاتند و وقتي خداي تعالي جسم و جسماني نبود، در معرض حالات مختلف و عوارض متنوع قرار نمي‌گيرد، غفلت و سهو و اشتباه، پشيماني و سرگرداني، تاثر، شرمساري و خواري و كوچكي و شكست خوردن و امثال اينها در ساحت مقدس او محال است و ما در اين كتاب در هر مورد مناسبي كه پيش آمده بحث‌هاي برهاني اين مسائل را بطور كامل آورده‌ايم (ان شاء اللَّه خواننده عزيز به آنها بر مي‌خورد).
و اين به عهده اهل دقت و تدبر است كه بين اين دو قول، يعني آنچه قرآن در اين باره مي‌گويد و آنچه كتب عهدين گفته، مقايسه كند ببيند آيا معارفي كه قرآن كريم در مورد اله عالم آورده:" كه هر صفت كمال را برايش اثبات و هر صفت نقص را از او نفي كرده و بالأخره او را بزرگتر از آن دانسته كه فهم محدود ما بتواند در باره او حكمي بكند" حق است و يا اموري كه كتب عهدين در اين باره مي‌گويد، اموري كه جز در اساطير يونان و خرافات هند قديم و چين يافت نمي‌شود، اموري كه در وهم انسان‌هاي اولي درآمده و افكارشان تحت تاثير آن قرار گرفته است.
6- اشكال ششم اينكه گفتند:" خدا پسرش مسيح را فرستاد و دستور داد در يكي از رحم‌ها حلول كند، تا به صورت انساني از آن رحم متولد گردد، در حالي كه خدا هم باشد"!
__________________________________________________
(1)منزه است خدا از آنچه در باره‌اش مي‌گويند" سوره صافات، آيه 159".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 467
و اين همان سخن غير معقولي است كه قرآن كريم براي ابطال آن قيام نموده و توضيحش در بيان سابق گذشت و ديگر تكرار نمي‌كنيم.
و معلوم است كه عقل سليم هم نمي‌تواند آن را بپذيرد، براي اينكه اگر در اوصافي كه بايد به حكم عقل واجب الوجود را متصف به آن بدانيم دقت شود از قبيل ثبات سرمدي و عدم دگرگوني و عدم محدوديت وجود و احاطه به هر چيز و نزاهت از گنجيدن در زمان و مكان و آثار اين دو، و نيز اگر در تكون انسان از آن لحظه‌اي كه نطفه‌اي در رحم بوده تا وقتي كه به صورت جنين درمي‌آيد چه اينكه اين تكون را طبق نظريه ملكانيان تفسير كنيم و چه طبق نظريه نسطوريان و چه يعقوبيان و چه غير ايشان (كه قبلا بدان اشاره شد) نمي‌توانيم او را اله يعني موجودي مجرد بدانيم، چون بين يك موجود جسماني كه همه اوصاف جسميت و آثار آن را دارد و بين موجودي كه جسميت ندارد و هيچيك از اوصاف جسميت از قبيل زمان و مكان و حركت و غير ذلك در او نيست، نسبتي وجود ندارد، و چگونه ممكن است بين آن دو اتحاد برقرار شود، حال اين اتحاد به هر وجهي كه تصور شود؟
و همين منطبق نشدن اين قول با احكام ضروريه عقلي، باعث شده كه بولس و ساير رؤساي قديسين عليه فلسفه و مباحث عقلي قيام نموده، احكام آن را تقبيح كنند.
بولس مي‌گويد:" من اين را نوشتم تا حكمت حكما را قاطعانه سركوب نموده، فهم فقها را تخطئه نمايم، حكيم كجا و نويسنده كجا و كنكاشگر اين روزگار كجا و تعمق و دقت در معارف ديني ما كجا؟ مگر نبود كه خدا حكمت اين عالم را تعميق فرمود- تا آنجا كه مي‌گويد- اگر يهود جرأت دارد سخن از معجزه كند و از ما معجزه بخواهد و اگر يونانيان جرأت دارند دم از حكمت بزنند ما بانگ برمي‌آوريم كه اينك مسيح مصلوب معجزه و حكمت است. «1»
و نظير اين كلمات در كلام وي و كلمات غير او بسيار است و هيچ وجهي جز سياست نشر و تبليغات ندارد و اگر خواننده عزيز و هر كس ديگري به اين رساله‌ها و كتب مراجعه نموده، در طريق بياناتش براي مردم و در طرز سخن گفتن با آنان دقت كند، به درستي آنچه ما گفتيم يقين پيدا مي‌كند، (زيرا جز مطالب خطابه‌اي و پشت هم‌اندازي چيزي نمي‌بيند).
و از آنچه گذشت اشكالي كه به قسمت ديگر سخنان مسيحيت وارد است روشن مي‌شود و آن قسمت اين است كه گفتند:" خدا معصوم از گناهان و خطايا است"، و اشكالش
__________________________________________________
(1)رساله بولس، اصحاح اول.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 468
اين است كه خدايي كه اينان تصور كرده‌اند، داراي عصمت نيست، براي اينكه عصمت بر دو معنا است كه يكي در مورد او تصور ندارد، و ديگري را هم ندارد، پس اصلا عصمت ندارد، اما آن عصمتي كه در او تصور ندارد، عصمت از تمرد و نافرماني خالق است كه مسيحيت قائل به خالقي براي خدا نيستند، و اما عصمتي كه در او تصور مي‌شود ولي مسيحيت آن را براي خدا قائل نيستند، عصمت از اشتباه و خطاي در فكر است كه خواننده عزيز توجه كرد كه صريحا خدا را اشتباه كار معرفي كردند، پس خداي مسيحيت بطور كلي عصمت ندارد.
7-اشكال هفتم به اين قسمت از گفتار آنان وارد است كه گفتند:" بعد از آنكه خداي پسر به صورت فردي از انسان جلوه كرد و با مردم به معاشرت پرداخت، آنهم همانند معاشرت يك انسان معمولي با ساير انسان‌ها، تا آنكه در آخر خود را مسخر دشمنان كرد"، وجه نادرستي اين سخن آن است كه بنا به اين گفتار واجب الوجود صفات ممكنات را به خود گرفته و در عين اينكه واجب الوجود است ممكن الوجود هم شده، در عين اينكه خدا است انسان هم شده و خلاصه كلام اينكه از نظر آقايان واجب الوجود مي‌تواند خلقي از مخلوقات خود شود، يعني به حقيقت و واقعيت نوعي از اين انواع خارجي متصف گردد، مثلا روزي انساني از انسان‌ها شود و روزي ديگر اسب، و روزي مرغ و روز ديگر حشره، و وقتي ديگر چيزي ديگر شود و حتي از نظر ايشان خدا مي‌تواند در عين اينكه يك چيز است، چند چيز باشد، هم خدا باشد و هم انسان و هم اسب و هم حشره!!!. و همچنين هر رقم عمل كه از اعمال موجودات فرض شود از او به تنهايي صادر شود، براي اينكه وقتي بتواند به صورت همه موجودات جلوه كند، بايد همه اعمال مخصوص موجودات را هم بكند، در نتيجه بتواند اعمالي متقابل از قبيل عدل و ظلم را انجام داده و به صفاتي متقابل از قبيل علم و جهل، قدرت و عجز، حيات و ممات، غني و فقر و ... متصف شود و خداي ملك حق بزرگتر از اينها است و اين اشكال غير از آن محذوري است كه در اشكال ششم گذشت (براي اينكه در اشكال ششم مي‌گفتيم چگونه ممكن است موجودي سرمدي و غير محدود الوجود و محيط به هر چيز و منزه از مكان و زمان ناگهان نطفه شود و در رحم مادر بگنجد و در اشكال هفتم مي‌گوئيم: به فرضي كه از اشكال ششم صرفنظر كنيم، وقتي بنا شد يك چيز، دو چيز شود و خدا انسان شود، مي‌تواند بيش از دو چيز هم بشود و افعال صفات هر يك از انواع موجودات را داشته باشد كه اين خود غير معقولي ديگر است" مترجم").
8-اشكال هشتم به اين قسمت از گفتارشان وارد است كه گفتند:" خدا چوبه دار و لعنت دشمنان را به خود خريد، براي اينكه شخص به دار آويخته شده ملعون است"، اشكال ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 469
ما اين است كه منظورشان از اين سخن چيست؟ و چگونه خدا لعنت را تحمل كرد؟ و منظور از اين لعنت چيست؟ آيا همين لعنتي است كه اهل عرف و لغت از اين كلمه مي‌فهمند؟ يعني دور كردن از رحمت و كرامت؟ و يا معنايي ديگر است؟ اگر منظور همان معناي معروف باشد كه ما و اهل لغت از اين كلمه مي‌فهميم مي‌پرسيم چگونه ممكن است كسي كه خودش خدا است خود را از رحمت خود دور كند؟ و يا ديگران او را از رحمت خود او دور سازند؟ و مگر رحمت غير از فيض وجودي و موهبت نعمت و اختصاص به مزاياي هستي چيز ديگري است؟ اگر اين باشد پس برگشت معناي لعنت و دور كردن به فقر مالي و نداشتن جاه و امثال اينها در دنيا و يا آخرت و يا هر دو خواهد بود، و اينجا است كه مي‌پرسيم معناي لعنت كردن به خداي تعالي و تقدس به هر وجهي كه تصورش كرده باشند غير قابل تصور است و مسيحيت بايد آن را براي ما تصوير كنند و بگويند كه چگونه خدايي كه غني بالذات است در اثر لعنت مخلوقش محتاج مي‌شود، با اينكه غناي بالذات باب هر فقري را سد مي‌كند؟.
و اما تعليم قرآني بر خلاف اين تعليم عجيب و غريب به تمام معناي كلمه است، قرآن كريم مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ" «1».
و قرآن كريم خداي را به اسمهايي ياد مي‌كند و به صفاتي متصف مي‌داند كه با آن اسماء و صفات، ديگر محال است در معرض فقر و فاقه، حاجت و نقص، نداشتن و عدم، بدي و زشتي، ذلت در برابر كسي و خوار در نزد خودش قرار گيرد و خلاصه اينكه ساحت قدس و كبريائيش منزه از اينها است.
در اينجا ممكن است كسي به طرفداري از مسيحيت برخاسته و بگويد: از نظر مسيحيان نيز خداي تعالي في نفسه يعني بخودي خود چنين خدايي است و اگر با يك فرد از انسان- مثلا با مسيح- متحد نشده بود، خود بخود اجل از اين بود كه در معرض خواري و ساير احوال مذكور قرار گيرد و چون با يك انسان كه مادي و جسماني است متحد شده، همه احوال و عوارض را پذيرفته است!!.
در پاسخ مي‌گوئيم: آيا پذيرش و تحمل لعنت و اتصافش به امور شاقه نامبرده كه علتش- به ادعاي شما- اتحاد نامبرده است، تحمل واقعي و حقيقي است؟ و يا آنكه مجازا آن را تحمل مي‌خوانيد؟ اگر حقيقي باشد همان محذور كه گفتيم لازم مي‌آيد و اگر تحمل مجازي است
__________________________________________________
(1) هان اي مردم شما همه محتاجيد به خدا، و تنها خدا است كه به كسي نيازمند نيست." سوره فاطر، آيه 15".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 470
اشكال دوباره برمي‌گردد. يعني شما مسيحيان به خاطر اشكال تزاحم عدل خدا و رحمتش بود كه مساله فديه شدن خدا را تصوير كرديد، و اگر اين مساله مجازي و صرف شوخي باشد اشكال مزاحمت برطرف نمي‌شود.

[لازمه اعتقاد به تفديه عيسي (ع) جهل به معناي حقيقي گناه و خطا و نفهميدن چگونگي ارتباط گناه با عقاب است] ..... ص : 470

9-اشكال نهم به اين قسمت از گفتار آنان وارد است كه گفتند:" عيسي كفاره گناهان مؤمنين و بلكه كفاره تمام خطاهاي عالم است" و آن اين است كه از اين كلام بر مي‌آيد مسيحيان اصلا معناي حقيقي گناه و خطا را نفهميده‌اند و هنوز درك نكرده‌اند كه چگونه گناهان، عقاب اخروي را در پي مي‌آورند و اين عقاب را چگونه محقق مي‌سازند و حقيقت ارتباط بين اين گناهان و خطاها و بين تشريع را نشناخته‌اند و از موقف تشريع در برقرار نمودن اين رابطه، آن تصور درستي را كه قرآن كريم با بيان و تعليم خود تصوير نموده، ندارند.
و ما در مباحث سابق اين كتاب از آن جمله در تفسير آيه شريفه:" إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا ما" «1» و در ذيل آيه:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" «2»، بيان كرديم كه احكام و قوانيني كه مخالفت و تمرد و در آخر گناه و خطيئه در آن واقع مي‌شود، اموري وضعي و اعتباري است كه منظور از وضع و اعتبار آن اين است كه مصالح مجتمع انساني با عمل به آن احكام و مراقبت آن دستورات حفظ شود و عقابي كه بر مخالفت آن مترتب مي‌شود تبعات سويي است كه آن را وضع نموده، اعتبار كردند تا بتواند انسان‌هاي مكلف را از هوس معصيت و تمرد از اطاعت منصرف سازد، اين حال قوانيني است كه عقلا براي نظام دادن به مجتمع انساني وضع مي‌كنند.
ولي تعليم قرآن در اين باره قدمي فراتر نهاده، قدمي كه بحث عقلي گذشته ما نيز آن را تاييد مي‌كند و آن اين است كه منقاد شدن انسان در برابر قوانيني كه برايش از ناحيه خدا تشريع شده را باعث آن مي‌داند كه دل آدمي آماده اتصاف به صفات فاضله و حميده گردد، هم چنان كه سركشي كردنش از آن قوانين را باعث آن مي‌داند كه دلش براي پذيرش صفات رذيله و خسيسه و خبيثه آماده شود و در نتيجه آن آمادگي است كه نعمتي اخروي برايش آماده مي‌شود و در اثر اين آمادگي است كه زمينه عذاب و نقمتي اخروي برايش فراهم مي‌گردد، چون بهشت و دوزخ آخرت تمثل يافته همان فضائل و رذائل است و حقيقت بهشت و دوزخ هم همانا قرب آدمي به خدا و دوريش از خدا است، پس حسنات و سيئات متكي به مصالح و مفاسد واقعي و حقيقي است و منتهي به اموري است كه نظامي حقيقي دارد، نه چون قوانين عقلا كه صرف اعتبار است.
__________________________________________________
(1)" سوره بقره، آيه 26".
(2)" سوره بقره، آيه 213".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 471
اين نيز واضح است كه تشريع الهي تنها براي نظام بخشيدن به جوامع بشري نيست بلكه براي تكميل خلقت بشر است، مي‌خواهد با اين هدايت تشريعي هدايت تكويني را تقويت نموده، مخلوق را به آن هدفي كه در خلقت او است برساند، و به عبارتي ديگر مي‌خواهد هر نوع از انواع موجودات را به كمال وجود و هدف ذاتش برساند و يكي از كمالات وجودي انسان داشتن نظام صالح در زندگي دنيا و يكي ديگر داشتن حيات سعيده در آخرت است و راه تامين اين دو سعادت، ديني است كه متكفل قوانيني شايسته براي اصلاح اجتماع و نيز مشتمل بر جهاتي از تقرب به خدا به نام عبادات باشد تا انسان‌ها بدان‌ها عمل كنند، هم معاششان نظم پيدا كند و هم جانشان نوراني و مهذب گردد و در نتيجه با جاني نوراني و مهذب و عملي صالح، شايسته كرامت الهي در دار آخرت شوند اين است حقيقت امر.
پس انسان به خداي سبحان قربي و بعدي دارد و ملاك در سعادت و شقاوت دائميش و معيار در صلاحيت و فساد اجتماعش همين قرب و بعد است و دين تنها عامل براي ايجاد اين قرب و بعد است و همه اين مطالب اموري است حقيقي نه اينكه اساسش لغو و خرافه بوده باشد.
و اگر فرض كنيم ارتكاب يك معصيت، مثلا خوردن از درخت بهشتي با وجود نهي از آن باعث هلاكت دائمي او و بلكه هلاكت دائمي همه فرزندانش تا روز قيامت شود و علاوه بر اين وسيله‌اي هم براي نجات از اين هلاكت و اين دلواپسي نباشد، مگر فداء شدن مسيح، پس تشريع اديان قبل از مسيح و يا مسيح و بعد از مسيح چه فائده‌اي مي‌تواند داشته باشد؟!.
چون وقتي فرض كرديم كه هلاكت دائمي و عقاب اخروي از جهت صدور آن معصيت، حتمي است، ديگر نه عملي مي‌تواند انسان را از آن هلاكت و يا به عبارت ديگر از گناه حفظ كند و نه توبه‌اي تنها و تنها راه علاج فداء است و بس، و با اين فرض ديگر تشريع شرايع و انزال كتب و ارسال رسل از ناحيه خداي تعالي هيچ معناي متصوري ندارد و آنچه تا كنون وعده و وعيد و انذار و تبشير از ناحيه خداي تعالي رسيده، خالي از وجه صحت خواهد بود، چون با حتمي بودن فساد و وجوب عذاب اين وعده و وعيدها چه چيزي را اصلاح مي‌كنند؟.

[لازمه قول به هلاكت دائمي فرزندان آدم و انحصار راه نجات آنان در فدا شدن عيسي (ع)، و لغو و عبث بودن تشريع تمام اديان است] ..... ص : 471

از اين هم كه بگذريم آقاي بولس و امثال او در باره هزاران هزار انسان كه در امت‌هاي گذشته و قبل از فداء شدن مسيح كه با عمل به شرايع زمان خود به كمال رسيدند و حد اقل در باره انبياء و ربانيين از امت‌هاي گذشته از قبيل ابراهيم و موسي ع و امثال ايشان چه مي‌گويند؟ آيا به نظر آقايان اين بزرگان نيز با حالت شقاوت و گمراهي از دنيا رفتند و يا به كمال و سعادت خود رسيدند؟ و در عالم بعد از مرگ و در قيامت چه وضعي دارند؟ آيا عقاب و هلاكت در انتظارشان است و يا ثواب و حيات سعيده؟ چگونه مي‌توانند بگويند: ارسال رسل
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 472
و انزال كتب هيچ اثري ندارد و دردي را دوا نمي‌كند، با اينكه مسيح تصريح كرده به اينكه براي نجات دادن گنهكاران و خطاكاران فرستاده شده و نيز تصريح نموده است كه صالحان و اخيار احتياجي به اين معنا ندارند.
انجيل لوقا اصحاح پنجم مي‌گويد: كاهنان و يهوديان رياكار بر سر شاگردان مسيح غوغا كردند كه چرا شما شاگردان مسيح با باجگيران و خطاكاران مي‌خوريد و مي‌نوشيد، خود مسيح به جاي شاگردان پاسخ داد: آنان كه صحيح و سالم‌اند طبيب لازم ندارند، و تنها بيمارانند كه طبيب مي‌خواهند، من نيامده‌ام كه صديقين را دعوت كنم، ليكن خطاكاران را به توبه مي‌خوانم.
و كوتاه سخن اينكه قبل از فداي مسيح هيچ غرض صحيحي به نظر نمي‌رسد كه تشريع شرايع الهيه و نواميس دينيه قبل از فداي مسيح را از عبث و لغويت حفظ كند و براي اين عمل عجيب كه از خداي تعالي و تقدس صادر شد محمل صحيحي بوده باشد، مگر اينكه كسي بگويد خداي تعالي مي‌دانسته كه اگر (با فداي مسيح) محذور خطيئه آدم را برطرف نكند هيچيك از اين شريعت‌ها و احكام آنها به هيچ وجه سود نخواهد داد، و اگر با چنين علمي مع ذلك شريعت‌هايي را تشريع كرد بر سبيل احتياط و به اميد موفقيت بوده، به اين اميد كه شايد روزي بتواند (به وسيله فداء كردن يكي از صاحبان شريعت يعني عيسي) آن محذور را برطرف كند و ميوه تشريع‌هاي بعد از فداء را بچيند و به هدف خود نائل گردد، و به آرزوي در روز نخست خلقت برسد، به همين منظور شرايعي را (به نظر خود بطور غير جدي) تشريع نموده، براي انبياي خود و ساير مردم وانمود كرد كه جدي و واقعي است و به آنان نگفت كه ما دام محذوري كه هست برطرف نشود اين شريعت‌ها و زحمات شما انبياء و مؤمنين ذره‌اي اثر نمي‌بخشد و شرايع همه بيهوده بوده و هدر خواهد رفت.
در اين فرضيه، خداي تعالي هم خودش را گول زده و هم مردم را، اما مردم را گول زده براي اينكه براي آنان چنين وانمود كرده كه اگر به احكام شريعت‌ها عمل كنند سعادت و آمرزششان را ضمانت مي‌كند و اما خودش را فريب داده، براي اينكه تشريع بعد از رفع محذور مذكور به وسيله فداء نيز لغو و بي‌اثر است و كمترين اثري در سعادت مردم ندارد، هم چنان كه بدون رفع آن محذور هم اثر نداشت، اين حال تشريع دين قبل از رسيدن موقع مناسب براي فداء و تحقق آن بود.
و اما در زماني كه موقع براي فداء مناسب شد و بعد از آن مساله لغو بودن تشريع شريعت و دعوت ديني و هدايت الهيه روشن‌تر و واضح‌تر است، براي اينكه بعد از برطرف شدن محذور
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 473
خطاكاري، ديگر كسي خطا نمي‌كند و با اين حال چه فائده‌اي در ايمان به معارف حقه و چه اثري در اعمال صالحه خواهد بود؟ چون بعد از رفع اين محذور نزول مغفرت و رحمت بر مردم چه مؤمنشان و چه كافرشان، چه صالح و چه طالحشان واجب مي‌شود، ديگر فرقي ميان اتقي الأتقياء و اشقي الاشقياء نخواهد بود، چون قبل از رفع خطيئه هر دو صنف اهل هلاكت و بعد از رفع خطيئه به وسيله فدا هر دو مشمول رحمت خواهند بود.
اگر كسي به طرفداري از بولس و امثال او برخاسته و بگويد: اينطور نيست كه فدا هيچ اثري نداشته باشد بلكه با فدا شدن مسيح دعوت ديني سودمند مي‌شود و كساني كه به مسيح ايمان آورند از ايمان خود بهره‌مند مي‌شوند، هم چنان كه خود مسيح به اين معنا بشارت داده و در انجيل «1» گفته است:" من به شما مي‌گويم كسي كه امروز در برابر مردم به نفع من (و به حقانيت دعوت من) اعتراف كند فردا همه فرزندان انسان در برابر ملائكه خدا ايمان او را تصديق و بدان اعتراف خواهند كرد و كسي كه (دعوت) مرا در برابر مردم منكر شود انسان‌ها هم در برابر ملائكه خدا منكر او مي‌شوند و هر كس كه كلمه ناهنجاري در باره فرزند انسان بگويد، آمرزيده خواهد شد، اما كسي كه نسبت به روح القدس سخن ناهنجاري بگويد بخشوده نمي‌شود.
در پاسخش مي‌گوئيم: علاوه بر اينكه اين سخن مناقض گفتاري است كه قبلا از رساله يوحنا نقل كرديم كه گفت:" اي فرزندان من، اين كلمات را به سوي شما مي‌نويسم تا خطا نكنيد و اگر احيانا كسي از شما خطا كرد من نزد پروردگار وكيل عادلي دارم و آن يسوع مسيح است كه نه تنها كفاره گناه ما است بلكه كفاره گناهان همه عالم است"، تمامي اصول گذشته را هم باطل مي‌كند، چون با اين فرض از آدم گرفته تا قيامت كسي آمرزيده نمي‌شود، مگر عده‌اي معدود، يعني همانهايي كه به مسيح و روح ايمان آورده باشند، آن هم نه همه هفتاد و دو فرقه آنان بلكه يك فرقه از هفتاد و چند فرقه، و بقيه مردم همه مشمول هلاكت دائم مي‌شوند و در اين بين نمي‌دانيم چه بر سر انبياي گرامي كه قبل از مسيح بودند مي‌آيد و مؤمنين از امت‌هاي ايشان چه سرنوشتي خواهند داشت، و نمي‌فهميم اين دعوتي كه انبياي نامبرده داشته‌اند، چگونه دعوتي و چگونه حكمي بوده، آيا در دعوت خود راستگو بوده‌اند يا دروغگو؟
و اگر دروغگو بوده‌اند، پس چرا انجيل‌هاي چهارگانه و تورات دعوت آنان را تصديق كرد؟ با
__________________________________________________
(1)لوقا اصحاح دوازدهم.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 474
اينكه تورات هرگز سخني از داستان روح و فداء نگفته و مردم را بدان دعوت نكرده، و آيا انجيل‌ها كتابي صادق را تصديق كرده و يا كتابي دروغين را؟.
اگر كسي بگويد كتب آسماني قبل از مسيح تا آنجا كه اطلاع داريم از آمدن مسيح خبر و بشارت داده بود و همين خود دعوتي اجمالي به پذيرفتن دين مسيح است، هر چند كه بطور تفصيل كيفيت نزول مسيح و فداء شدنش را نگفته باشد، پس خداي تعالي همواره و از ازل انبياي خود را به آمدن مسيح خبر داده بود و دستور داده بود كه وقتي آمد، مردم به او ايمان آورند و بدانچه او مي‌كند خوشحال باشند.
در پاسخ مي‌گوئيم: اولا اين حرف نسبت به انبياء قبل از موسي، غيب‌گويي و بي‌دليل سخن گفتن است، چرا كه كسي از چنين بشارتي خبر ندارد علاوه بر اينكه به فرض هم چنين بشارتي بوده بشارت به" خلاص" بوده نه به اينكه" شما را به ايمان و تدين به دين خود دعوت كند" و ثانيا اين حرف محذور لغويت و بيهوده بودن دعوت را در فروع دين و دستورات اخلاقي و عملي برطرف نمي‌كند، حتي در باره خود مسيح هم سودي نمي‌دهد با اينكه انجيل‌ها پر از اينگونه دستورات هستند.
و ثالثا محذور" خطيئه" و" غرض خدا نقض شدن" به حال خود باقي است، براي اينكه خداي تعالي بني آدم را خلق كرد تا به همه آنان ترحم كند و نعمت و سعادت خود را بر همه آنان گسترش دهد. و حال آنكه ديديم نتيجه گفتار بولس‌ها اين شد كه تمامي افراد بشر به جز افرادي انگشت شمار مورد غضب الهي و هلاكت ابدي قرار دارند.
اين بود پاره‌اي از وجوه فساد گفتار وي از نظر عقل، و قرآن كريم (كه همه معارفش مؤيد عقل و عقل مؤيد معارف آن است) نيز اين حكم عقلي را تاييد نموده، در آيه:" الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" «1»، بيان مي‌كند كه همه چيز از ناحيه خداي تعالي به سوي غايت و آن هدفي كه براي آن خلق شده راهنمايي گرديده است، و اين هدايت، هم تكويني است و هم تشريعي پس سنت الهي بر اين جاري است كه هدايت را گسترش دهد و يكي از آن هدايت‌ها، هدايت خصوص انسان‌ها است به وسيله دين.
و در آيه:" قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ، وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" «2»، كه راجع به اولين هدايتي است كه به آدم و همراهيانش در هنگام هبوط از بهشت
__________________________________________________
(1)"سوره طه، آيه 50".
(2)"سوره بقره، آيه 39".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 475
به او داد، و خلاصه‌اي است از تفاصيل شرايع تا روز قيامت، مردم را با بياني قاطع و ترديد ناپذير دو قسم كرده و مي‌فرمايد:" گفتيم از بهشت هبوط كنيد پس هر گاه از ناحيه من هدايتي به سوي شما آمد (كه البته خواهد آمد)، هر كس هدايتم را پيروي كند نه ترسي بر آنان هست و نه اندوهناك مي‌شوند و كساني كه كفر بورزند و آيات ما را تكذيب كنند اهل دوزخ و در آنجا جاودانند" و در جمله:" الْحَقَّ أَقُولُ" «1» بيان كرده كه آنچه در آن روز به آدم و در همه اوقات مي‌گويد حق است و در آيه:" ما يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَيَّ وَ ما أَنَا بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ" «2»، فرموده: خداي تعالي آنچه مي‌گويد و دستور مي‌دهد دچار ترديد نمي‌شود و امري را كه انفاذ كند نقض نمي‌نمايد، قضايي را كه مي‌راند امضاء مي‌كند و آنچه مي‌گويد مي‌كند، و فعلش از مجراي اراده‌اش منحرف نمي‌شود، نه از ناحيه خودش مثل اينكه چيزي را با عزم و جزم اراده كند آن گاه در انجامش مردد شود، و نه از ناحيه غير مثل اينكه چيزي را اراده كند، ليكن مانع عقلي از انجامش جلوگيري نمايد و يا در مرحله عمل اشكالي پيدا شود و سد راهش گردد، براي اينكه همه اينها انحايي از قهر قاهر و غلبه مانع خارجي است و قرآن كريم فرموده:" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ" «3».
و نيز فرموده" إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ" «4»، كه به حكم آيه اول، خدا از هيچ عاملي شكست نمي‌خورد. و به حكم دوم، امر خود را به كرسي مي‌نشاند و نيز از موسي ع حكايت كرده كه گفت:" عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي فِي كِتابٍ، لا يَضِلُّ رَبِّي وَ لا يَنْسي" «5».
و نيز فرموده:" الْيَوْمَ تُجْزي كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ، لا ظُلْمَ الْيَوْمَ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسابِ" «6».
اين آيات و نظائرش دلالت دارد بر اينكه خداي تعالي خلائق را خلق كرد، در حالي كه از امر آن غافل نبود و نسبت به آينده آن و آنچه از خلق سر مي‌زند جاهل، و نسبت به آنچه خود
__________________________________________________
(1)"سوره ص، آيه 84".
(2)"سوره ق، آيه 29".
(3)"سوره يوسف، آيه 21".
(4)"سوره طلاق، آيه 3".
(5)علم به احوال اقوام سلف در لوح محفوظ ثبت است، هرگز پروردگارم را خطايي و نسياني نيست." سوره طه، آيه 52". [.....]
(6)امروز هر كسي بدانچه كرده جزا داده مي‌شود، امروز هيچ ظلمي نيست كه خدا سريع الحساب است." سوره مؤمن، آيه 17".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 476
كرده پشيمان نبود، آن گاه براي داوري بين آنان شرايعي به طور جدي تشريع كرد، بدون اينكه شوخي و يا ترس و يا اميدي داشته باشد، آن گاه براي هر صاحب عملي در برابر عملش جزائي مقرر كرد، اگر عمل خير باشد براي خير و اگر شر باشد شر، بدون اينكه كسي بر او غالب و يا حاكمي بر او حكومت كند يا شريكي با او شركت نمايد و يا فديه و پارتي و دوستي در كار او دخالت كند، مگر آنكه خودش اذن داده باشد، همه اينها كه گفتيم دليلش اطلاق ملك او نسبت به ما سوا است.
10-اشكال دهم كه به سخن مسيحيان و مساله فداي ايشان وارد است، اين است كه: حقيقت فداء عبارت است از اينكه انسان خيانت و عمل خلافي انجام داده باشد كه اثر سوء و كيفر جاني و مالي آن گريبانش را بگيرد و بخواهد آن كيفر را با چيز ديگر عوض كند، آن چيز را هر چه كه باشد فداء (يا فديه) مي‌نامند، پس فداء آن عوضي است كه انسان مي‌دهد تا از آن اثر سوء رهايي يابد، مثلا كسي كه در جنگ اسير شده، به عوض خود يا مالي مي‌دهد و يا شخصي را و يا كسي كه جرمي و خيانتي مرتكب شده، مقداري مال به عنوان كفاره يا جريمه مي‌پردازد، اين عوض را فديه و نيز فداء گويند، پس در حقيقت تفديه نوعي معامله است كه به وسيله آن، حق صاحب حق و سلطنتش را از" مفدي عنه" (شخصي كه بايد فديه دهد) گرفته و به او بدهند تا شخص مفدي عنه گرفتار كيفر نگردد.

[در سلطنت حقيقيه خداوند كه تبديل و تبدلي در آن راه ندارد، فديه واقع شدن عقلا محال است] ..... ص : 476

از اينجا روشن مي‌شود كه عمل فدا دادن، در موردي كه حق ضايع شده، حق خداي سبحان باشد، غير معقول است، براي اينكه سلطنت الهي (بر خلاف سلطنت‌هاي بشري است چرا كه سلطنتهاي بشري وضعي و اعتباري و از قبيل بازي شاه و وزير بوده و قراردادي است) سلطنتي است حقيقي و واقعي كه تبديل در آن راه ندارد و نمي‌شود با مثلا دادن فديه و عوض آن را كه متوجه ما است برگردانيم.
آري وجود عين و اثر اشياي عالم، قائم به خداي سبحان است و چگونه تصور مي‌شود كه واقع عالم از وضعي كه دارد دگرگون شود؟ با اينكه تعقل واقع دگرگوني ممكن نيست تا چه رسد به اينكه محقق هم بشود، به خلاف ملك و سلطنت بشري و حقوق انساني كه اينگونه مسائل جاري بين ما افراد اجتماع است و اموري است وضعي و قراردادي و چون قراردادي است، بود و نبودنش و معاوضه كردنش به دست خود ما انسان‌ها است كه بر حسب دگرگوني‌هايي كه در مصالح زندگي و معاش ما پيدا مي‌شود يك وقت به كلي خط بطلان بر او مي‌كشيم- و شخصي را كه تا كنون سلطان خود مي‌خوانديم از سلطنت مي‌اندازيم- وقتي ديگر آن حق را به حقي ديگر مبدل مي‌سازيم- مثلا كسي كه قاتل فرزند ما است حق انتقام گرفتنمان را با گرفتن
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 477
خون بها مبدل مي‌كنيم- و خواننده محترم مي‌تواند براي اطلاع بيشتر به بحثي كه ما در تفسير آيه شريفه:" مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ" «1» و بحثي كه در ذيل آيه:" قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ ..." «2»
داشتيم مراجعه نمايد.
ذات مقدس خداي سبحان نيز- علاوه بر محال بودن عقلي فديه، كه بيانش گذشت- به خصوص اين مساله اشاره كرده و آن را نفي نموده است آنجا كه فرمود:" فَالْيَوْمَ لا يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ وَ لا مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مَأْواكُمُ النَّارُ" «3»، در سابق هم گذشت كه كلام عيسي هم كه قرآن كريم آن را حكايت نموده، از اين قبيل است و آن كلام اين است:" وَ إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ؟ قالَ سُبْحانَكَ ما يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لِي بِحَقٍّ ... ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِي بِهِ، أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ، فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ، إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" «4»، براي اينكه جمله:" وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ..." به اين معنا است كه عرض كرده باشد: پروردگارا من ما دام كه در بين بندگان تو بودم، وظيفه‌اي نداشتم جز آنچه كه تو برايم معين كردي و آن عبارت بود از:" تبليغ رسالت و شهادت بر اعمال"، و اما هلاك شدن و نجات يافتن، عذاب شدن يا آمرزيده شدنشان به عهده تو است، هيچ ارتباطي با من ندارد و من هيچ مسئوليتي هم نسبت به آن ندارم و تو در اين باره اختياراتي به من نداده‌اي تا با استفاده از آن مردم را از عذاب تو خارجشان كنم و مثلا نگذارم تو بر آنان مسلط شوي و اين بيان كاملا دلالت مي‌كند بر نبودن مساله‌اي به نام فداء، چون اگر چنين چيزي وجود مي‌داشت نبايد در آيه شريفه خود را از اعمال مردم تبرئه كند و عذاب و مغفرت هر دو را به خداي سبحان ارجاع داده، مساله را بطور كلي بي‌ارتباط به خود بداند.
و در معناي اين آيات آيه شريفه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً وَ لا يُقْبَلُ مِنْها شَفاعَةٌ وَ لا يُؤْخَذُ مِنْها عَدْلٌ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ" «5».
__________________________________________________
(1)"سوره حمد، آيه 4".
(2)"سوره آل عمران، آيه 26".
(3)امروز از شما فديه و عوض گرفته نمي‌شود، نه از شما و نه از كساني كه كافر شدند، ماواي همه شما آتش است." سوره حديد، آيه 15".
(4)"سوره مائده، آيه 118".
(5)بترسيد از روزي كه هيچ كسي به جاي ديگري جزا داده نمي‌شود و از كسي شفاعت قبول نگشته عوض گرفته نمي‌شود و ياري هم نمي‌شوند." سوره بقره، آيه 48".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 478
و همچنين آيه زير كه مي‌فرمايد:" يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خُلَّةٌ وَ لا شَفاعَةٌ" «1» و آيه زير كه مي‌فرمايد:" يَوْمَ تُوَلُّونَ مُدْبِرِينَ، ما لَكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عاصِمٍ" «2»، چون كلمه" عدل" در آيه اول و كلمه" بيع" در آيه دوم و كلمه" عاصم- نگهداري از ناحيه خدا" كلماتي است كه فداء نيز بر آنها منطبق است و نفي آنها نفي فداء نيز هست.
بله قرآن كريم در مورد مسيح ع شفاعت را به جاي فدايي كه مسيحيان گفته‌اند اثبات كرده و فداء غير از شفاعت است، چون شفاعت همانطور كه در آنجا كه از آن بحث مي‌كرديم يعني در ذيل آيه:" وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزِي" «3» گذشت، نوعي ظهور و كشف است از اينكه صاحب شفاعت به درگاه مشفوع قربي و مكانتي دارد، بدون اينكه خود شفيع مالك و صاحب اختيار شفاعت باشد و يا ملكي و سلطنتي را از مشفوع عنده سلب و يا حكمي را كه او كرده بود و مجرم با آن مخالفت نموده بود باطل كرده باشد و يا بتواند بطور كلي قانون مجازات را باطل كند، بلكه شفيع با داشتن تقرب به درگاه خداي تعالي دعا و استدعا مي‌كند تا مشفوع عنده كه در بحث ما خداي تعالي است در ملك خود (يعني گنهكاري كه محتاج شفاعت است) تصرفي كند كه هر مالكي مي‌تواند در ملك خود آن گونه تصرفات را بكند، تصرفي كه حق باشد- كه يكي از آنها- عفو است كه براي مولي جايز است اين حق خود را بكار بزند، هم چنان كه مي تواند آن را بكار نبسته و عبد خود را به خاطر عصيانش عذاب كند چون عذاب كردن نيز قانوني است همانطور كه عفو قانون است.
پس كار شفيع اين است كه مشفوع عنده (يعني مولا) را تحريك كند و از او استدعا نمايد در موردي كه عبد استحقاق عقوبت دارد از حق ديگر خود يعني عفو و مغفرت استفاده كند.
اين است كار شفيع، نه اينكه بخواهد ملك و سلطنت مولا را از او سلب كند، به خلاف فداء كه همانطور كه گفتيم نوعي معامله است كه سلطنتي را كه مولا بر گنهكاران داشت از او سلب مي‌كند، در مقابل سلطنتي به او مي‌دهد كه شخص فدايي را به عوض گنهكاران عقوبت كند و ديگر سلطنتي نسبت به گنهكاران نداشته باشد.
دليل ما بر آنچه گفتيم آيه شريفه:" وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ، إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ"
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 254".
(2)"سوره مؤمن، آيه 33".
(3)"سوره بقره، آيه 48".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 479
«1» است كه تصريح دارد بر اينكه:" شفاعت از ناحيه كساني كه داراي علم هستند و به حق شهادت مي‌دهند امري واقع شدني است و مسيح ع هم از ايشان است"، گو اينكه مسيحيان آن جناب را خدا دانسته، به جاي خدا مي‌خوانند، ولي قرآن كريم تصريح كرده به اينكه خداي تعالي به او كتاب و حكمت آموخته و در اين باره فرموده:" وَ يُعَلِّمُهُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ" «2»، و او را از شهيدان روز قيامت خوانده، فرموده:" وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ" «3» و نيز در اين باره فرموده:" وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً" «4»

6-اين آراء از كجا منشا گرفته؟ ..... ص : 479

قرآن كريم منكر اين است كه مسيح ع اين آراء و عقايد (خرافي) را به مسيحيان القاء نموده و آن را در بينشان ترويج كرده باشد، بلكه مسيحيان در اين عقايد ديني از رؤساي خود تقليد كرده و هنوز هم مي‌كنند و بطور تعبد و كوركورانه تسليم دستورات ايشانند و رؤسا هم اين عقائد را از بت‌پرستان قديم گرفته بودند، هم چنان كه قرآن كريم فرمود:" وَ قالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَ قالَتِ النَّصاري الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ، ذلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْواهِهِمْ، يُضاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ، قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّي يُؤْفَكُونَ، اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ، وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً لا إِلهَ إِلَّا هُوَ سُبْحانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ ..." «5».
و منظور از اين كفاري كه مي‌فرمايد يهود و نصارا از ايشان الگو گرفتند، نمي‌تواند عرب جاهليت و بت‌پرستي ايشان باشد كه معتقد بودند ملائكه دختران خدايند، براي اينكه اعتقاد
__________________________________________________
(1)"سوره زخرف، آيه 86".
(2)"سوره آل عمران، آيه 48".
(3)"سوره مائده، آيه 117".
(4)"سوره نساء، آيه 159".
(5)يهود گفت:عزيز پسر خدا است و نصارا گفتند: مسيح پسر خدا است، اين سخني است كه (بدون فكر و سند و تنها به لقلقه) زبانشان مي‌گويند، مثل اينكه از سخنان كفاري كه قبل از ايشان بودند الگو گرفته‌اند، خدايشان بكشد، كه چه دروغهايي مي‌تراشند، يهوديان احبار خود و مسيحيان رهبانهاي خود را به جاي خداي تعالي ارباب خود گرفتند و نيز مسيح پسر مريم را خداي خود اتخاذ نمودند با اينكه مامور نشده بودند مگر به اينكه معبودي واحد را عبادت كنند كه هيچ معبودي جز او نيست و منزه است خدا از آن شرك كه مي‌ورزند." سوره توبه، آيه 31". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 480
يهود و نصارا به اينكه خدا فرزند دارد از نظر تاريخ قديم‌تر از ايامي است كه با عرب جاهليت تماس پيدا نموده، با آنها اختلاط پيدا كنند، مخصوصا اعتقاد يهود كه معلوم است قديم‌تر از اعتقاد نصارا است با اينكه ظاهر جمله:" من قبل" اين است كه يهود و نصارا عقائد خرافي خود را از كفاري گرفتند كه قبل از آمدن اين دو كشيش مي‌زيسته‌اند، علاوه بر اينكه بت‌پرستي عرب جاهليت مذهبي بود كه از ديگران به ايشان منتقل شده بود و خود مبتكر آن نبودند.
مي‌گويند: اولين كسي كه بت را بر بام كعبه نصب كرد و مردم را به پرستش (و يا حد اقل تعظيم) آن دعوت كرد، عمرو بن لحي بود كه معاصر با شاپور ذو الاكتاف بوده، در آن ايام بزرگ قوم خود در مكه بوده و با قدرتي كه داشته، پرده‌داري كعبه را به خود اختصاص داده بود، سپس سفري به شهر بلقاء كه در اراضي شام واقع شده بود رفت، در آنجا به مردمي برخورد كه بت‌هايي داشتند و آنها را مي‌پرستيدند، از ايشان وجه اين عملشان را پرسيد، گفتند: اين بت‌ها ارباب ما هستند كه ما آنها را به شكل هيكل‌هاي علوي (آسماني) و اشخاصي (نيرومند) از بشر ساخته‌ايم و با پرستش آنها از آن هيكل‌ها ياري مي‌گيريم و باران طلب مي‌كنيم و آنها براي ما باران مي‌فرستند، عمرو بن لحي از ايشان خواست يكي از بت‌هايشان را به وي بدهند، ايشان هبل را به او دادند، عمرو هبل را با خود به مكه آورد و بر بام كعبه نصب نموده، مردم را به پرستش آن دعوت نمود، البته بت اساف و نائله به صورت يك زن و شوهر نيز با او بود، مردم را دعوت كرد كه آن دو بت را هم بپرستند و با پرستش آنها به سوي خدا تقرب بجويند. «1»
و از عجائب امر اين است كه قرآن اسامي چند بت را ذكر كرده كه مربوط به اعراب زمان نوح بوده‌اند و قرآن شكوه نوح از بت‌پرستي قومش را اينطور نقل فرموده:" وَ قالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ وَ لا تَذَرُنَّ وَدًّا وَ لا سُواعاً وَ لا يَغُوثَ وَ يَعُوقَ وَ نَسْراً" «2».
علاوه بر اينكه مذهب و ثنيت كه در روم و يونان و مصر و سوريه و هند بود، به نقاط يهودنشين و نصراني‌نشين يعني فلسطين و حوالي آن نزديك‌تر و انتقال عقائد و احكام ديني آنان به ميان اهل كتاب آسان‌تر و اسباب اين انتقال فراهم‌تر بود.
پس نمي‌توانيم بگوئيم منظور از كفاري كه عقائد كفرآميز اهل كتاب از قبيل فرزندي عيسي براي خدا و امثال آن از كفار گرفته شده چون شبيه به عقائد ايشان است عرب جاهليت است بلكه منظور وثنيت قديم هند و چين و وثنيت غرب يعني روم و يونان و شمال آفريقا است،
__________________________________________________
(1)نقل از كتاب ملل و نحل ج 2 ص 233 و غيره.
(2)خدايا اين مردم به يكديگر سفارش كردند كه زنهار خدايان خود را رها مكنيد و دست از خداي ود و خداي سواع و يغوث و يعوق و نسر برنداريد." سوره نوح، آيه 23".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 481
هم چنان كه تاريخ هم نظير اين عقائد كه در اهل كتاب موجود است يعني عقيده پدر و فرزندي، تثليث، صليب، فداء و امثال آن را از ايشان حكايت نموده، و اين از حقايق تاريخي است كه قرآن شريف آن را بيان مي‌كند.
و نظير آيات سابق در دلالت بر اين حقيقت آيه زير است كه مي‌فرمايد:" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعُوا أَهْواءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِنْ قَبْلُ وَ أَضَلُّوا كَثِيراً وَ ضَلُّوا عَنْ سَواءِ السَّبِيلِ" «1» و بيان مي‌كند غلو اهل كتاب در دين و به غير حق، همان تقليدي است كه از هوا و هوس مردم گمراه كردند، مردمي كه قبل از ايشان بودند.
و اين آيه خود شاهد ديگري است بر اينكه مراد از جمله:" يُضاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ ..." در آيه سوره توبه عرب جاهليت نيست، چون كفاري را كه اهل كتاب آنان از آنان پيروي كردند چنين توصيف كرده كه (بسياري از مردم را گمراه كردند)، معلوم مي‌شود سمت پيشوايي ضلالت را داشتند، مردمي به اصطلاح پيشرفته بوده‌اند كه ديگران چشم بسته از آنها تقليد مي‌كردند و عرب جاهليت چنين مردمي نبودند و در مقايسه با امت‌هاي ديگر چون فارس و روم و هند و غير ايشان عقب مانده‌ترين مردم عصر خود بودند.
و نيز مراد از جمله مذكور در سوره توبه احبار و رهبان نيست، براي اينكه آيه شريفه مطلق است و اگر مراد احبار و رهبان بود، بايد مي‌فرمود:" لا تتبعوا اهواء قوم منكم ...
و اضلوا كثيرا منكم"، پس منظور از جمله مذكور جز همان وثنيت چين و هند و غرب نمي‌تواند باشد.

7-كتابي كه اهل كتاب خود را منسوب به آن مي‌دانند چيست؟ و چگونه كتابي است؟ ..... ص : 481

قبل از بررسي كتبي كه اهل كتاب آن را كتب آسماني خود مي‌دانند، لازم است چند كلمه‌اي در باره خود اهل كتاب بحث شود تا ببينيم اين كلمه شامل تنها يهود و نصارا مي‌شود و يا شامل مجوس نيز مي‌گردد و چون مساله عقلي نيست قهرا تنها راه اثبات و نفي آن دليل نقلي، يعني قرآن و روايت است و روايات «2» هر چند مجوس را اهل كتاب خوانده، كه لازمه‌اش آن است كه اين ملت نيز براي خود كتابي داشته باشد و يا منسوب به يكي از كتابهايي از قبيل
__________________________________________________
(1)بگو اي اهل كتاب در دين خود به غير حق تجاوز مكنيد و هوا و هوس مردمي را كه از قديم گمراه بودند و بسياري را هم گمراه كرده و خود از راه ميانه منحرف شدند پيروي مكنيد." سوره مائده، آيه 77".
(2)وسائل ج 11 ص 96 باب 49.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 482
كتاب نوح و صحف ابراهيم و تورات موسي و انجيل عيسي و زبور داود باشد كه قرآن آنها را كتاب آسماني خوانده و ليكن قرآن هيچ متعرض وضع مجوس نشده و كتابي براي آنان نام نبرده و كتاب" اوستا" كه فعلا در دست مجوسيان است نامش در قرآن نيامده، كتاب ديگري هم كه نامش در قرآن آمده باشد در دست ندارند.
و كلمه" اهل كتاب" هر جا در قرآن ذكر شده، مراد از آن يهود و نصارا است كه خود قرآن براي آنان كتابي نام برده كه خداي تعالي براي ايشان نازل كرده است.
اما كتبي كه در دست يهود است و آنها را كتب مقدسه مي‌خوانند سي و پنج كتاب است كه يكي از آنها تورات است و مشتمل است بر پنج سفر: 1- سفر خليقه 2- سفر خروج 3- سفر احبار 4- سفر عدد 5- سفر استثناء و يكي ديگر كتب مورخيني است كه مشتمل است بر دوازده كتاب: 1- كتاب يوشع 2- كتاب قضات بني اسرائيل 3- كتاب راعوث 4 و 5- دو سفر مربوط به صموئيل 6 و 7- دو سفر از اسفار ملوك 8 و 9- دو سفر از اخبار ايام 10 و 11- دو سفر از اسفار عزرا 12- سفر استير، يكي ديگر كتاب ايوب و يكي زبور داود و يكي كتب سليمان كه آن نيز مشتمل بر چند كتاب است:
1- كتاب امثال 2- كتاب جامعه 3- كتاب تسبيح التسابيح و يكي ديگر كتب نبوات است كه مشتمل است بر هفده كتاب:
1- كتاب نبوت اشعياء 2- كتاب نبوت ارميا 3- كتاب مراثي ارميا 4- كتاب حزقيال 5- كتاب نبوت دانيال 6- كتاب نبوت هوشع 7- كتاب نبوت يوييل 8- كتاب نبوت عاموص 9- كتاب نبوت عويذيا 10- كتاب نبوت يونان 11- كتاب نبوت ميخا 12- كتاب نبوت ناحوم، 13- كتاب نبوت حيقوق 14- كتاب نبوت صفونيا 15- كتاب نبوت حجي 16- كتاب نبوت زكريا 17- كتاب نبوت ملاخيا.
ولي قرآن كريم از ميان آنها به جز تورات موسي و زبور داود ع را نام نبرده، و اما آنچه نزد نصارا كتاب آسماني خوانده مي‌شود همان انجيل‌هاي چهارگانه است: يعني انجيل متي و انجيل مرقس و انجيل لوقا و انجيل يوحنا و يكي ديگر كتاب اعمال رسولان و يكي چند رساله زير است:
1- چهارده رساله از بولس 2- رساله يعقوب 3 و 4- رساله بطرس 5 و 6 و 7- رساله‌هاي يوحنا 8- رساله يهوذا و يكي هم رؤياي يوحنا است.
و قرآن كريم از آنها يعني از كتب مقدسه مخصوص نصارا بجز اين مقدار را ذكر نكرده كه در بين كتب آسماني كتابي است كه خدا آن را بر عيسي بن مريم نازل كرده و نامش انجيل ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 483
است كه البته انجيل نازل از ناحيه خداي تعالي يك انجيل بوده نه چهار تا، و نصارا هر چند نمي‌دانند چيست و آن را به رسميت نمي‌شناسند، ليكن در كلمات رؤساي ايشان جسته و گريخته اعترافاتي يافت مي‌شود كه مسيح ع كتابي داشته به نام انجيل، از آن جمله در رساله‌اي «1» كه بولس به اهل غلاطيه نوشته، در اصحاح اول آمده: كه من تعجب مي‌كنم از اينكه شما اينچنين به سرعت از آنچه مسيح شما را دعوت مي‌كند به آن كه خود نعمت مسيح است، به سراغ انجيل ديگر مي‌رويد با اينكه آن در حقيقت انجيلي ديگر نيست (يعني انجيل واقعي نيست) بلكه مشتي افراد پيدا شده‌اند كه شما را به زور و اجبار وادار مي‌كنند به اينكه آنچه آنان تحريف كرده‌اند بپذيريد.
نجار هم در قصص انبيا به آنچه ما از رساله بولس نقل كرديم و به مواردي ديگر از كلمات وي كه در رساله‌هاي او يافته، استشهاد كرده است بر اينكه معلوم مي‌شود غير از انجيل‌هاي چهارگانه معروف، انجيل ديگري بوده به نام انجيل مسيح.
و قرآن كريم با اين حال خالي از اين اشعار نيست كه بعضي آيات واقعي و حقيقي تورات نزد يهود موجود بوده و همچنين بعضي از قسمت‌هاي انجيل واقعي و حقيقي نزد نصارا موجود بوده است و اين اشاره از آيات زير به خوبي استفاده مي‌شود:" وَ كَيْفَ يُحَكِّمُونَكَ وَ عِنْدَهُمُ التَّوْراةُ فِيها حُكْمُ اللَّهِ" «2»،" وَ مِنَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّا نَصاري أَخَذْنا مِيثاقَهُمْ، فَنَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ" «3»، كه دلالت اين آيات بر مدعاي ما روشن است.

بحث تاريخي ..... ص : 483

1-سرگذشت تورات فعلي: ..... ص : 483

بني اسرائيل كه نواده‌هايي از آل يعقوبند در آغاز يك زندگي بدوي و صحرانشين داشتند و به تدريج فراعنه مصر آنان را از بيابانها به شهر آورده، معامله نوكر و كلفت و برده با آنان كردند، تا در آخر خداي تعالي به وسيله موسي ع از شر فرعون و عمل ناهنجار او
__________________________________________________
(1)رساله بولس.
(2)چگونه يهود سر به حكم تو فرمود آرند با اينكه تورات نزد ايشان بود و در آن حكم خدا وجود داشت ولي آن را نپذيرفتند." سوره مائده، آيه 43".
(3)ما از آنها هم كه گفتند: ما نصارائيم پيمانشان بگرفتيم ولي مقداري از آنچه به ايشان تذكر داديم فراموش كردند." سوره مائده، آيه 14".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 484
نجاتشان داد.
بني اسرائيل در عصر موسي و بعد از موسي يوشع ع به رهبري اين دو بزرگوار زندگي مي‌كردند و سپس در برهه‌اي از زمان قاضياني چون ايهود و جدعون و غير اينها امور بني اسرائيل را تدبير مي‌نمودند و بعد از آن دوران حكومت سلطنتي آنان شروع مي‌شود و اولين كسي كه در بين آنان سلطنت كرد شاؤل بود كه قرآن شريف او را طالوت خوانده و بعد از طالوت داوود و بعد از او سليمان در بين آنان سلطنت كردند.
و بعد از دوران سلطنت سليمان مملكتشان قطعه قطعه و قدرت متمركزشان تقسيم شد، ولي در عين حال پادشاهان بسياري از قبيل رحبعام و ابيام و يربعام و يهوشافاط و يهورام و جمعي ديگر كه روي هم سي و چند پادشاه مي‌شوند، در بين آنان حكومت كردند.
ولي قدرتشان هم چنان رو به ضعف و انقسام بود تا آنكه ملوك بابل بر آنان غلبه يافته و حتي در اورشليم كه همان بيت المقدس است، دخل و تصرف كردند و اين واقعه در حدود ششصد سال قبل از مسيح بود، در همين اوان بود كه شخصي به نام" بخت‌نصر"" نبوكد نصر" حكومت بابل را به دست گرفت و چون يهود از اطاعت او سر باز زد، لشگرهاي خود را به سركوبي آنان فرستاد، لشگر يهوديان را محاصره و سپس بلاد آنان را فتح كرد و خزينه‌هاي سلطنتي و خزائن هيكل (مسجد اقصي) را غارت نمود و قريب به ده هزار نفر از ثروتمندان و اقويا و صنعتگرانشان را گرد آورده و با خود به بابل برد و جز عده‌اي از ضعفا و فقرا در آن سرزمين باقي نماندند و بخت نصر آخرين پادشاه بني اسرائيل را كه نامش صدقيا بود به عنوان نماينده خود در آن سرزمين به سلطنت منصوب كرد، به شرطي كه از وي اطاعت كند.
و قريب به ده سال جريان بدين منوال گذشت تا آنكه صدقيا در خود مقداري قدرت و شوكت احساس نموده، از سوي ديگر محرمانه با بعضي از فراعنه مصر رابطه برقرار نمود، به تدريج سر از اطاعت بخت نصر برتافت.
رفتار او بخت نصر را سخت خشمگين ساخت و لشگري عظيم به سوي بلاد وي گسيل داشت، لشگر بلاد صدقيا را محاصره نمود، مردمش به داخل قلعه‌ها متحصن شدند و مدت تحصن حدود يك سال و نيم طول كشيد و در نتيجه قحطي و وبا در ميان آنان افتاد و بخت نصر هم چنان بر محاصره آنان پافشاري نمود، تا همه قلعه‌هاي آنان را بگشود و اين در سال پانصد و هشتاد قبل از ميلاد مسيح بود، آن گاه دستور داد تمامي اسرائيليان را از دم شمشير بگذرانند و خانه‌ها را ويران و حتي خانه خدا را هم خراب كردند و هر علامت و نشانه‌اي كه از دين در آنجا ديدند از بين بردند و هيكل را با خاك يكسان نموده، به صورت تلي خاك
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 485
در آوردند، در اين ميان تورات و تابوتي كه تورات را در آن مي‌نهادند نابود شد.
تا حدود پنجاه سال وضع به همين منوال گذشت و آن چند هزار نفر كه در بابل بودند نه از كتابشان عين و اثري بود و نه از مسجدشان و نه از ديارشان، به جز تله‌هايي خاك باقي نمانده بود.
و پس از آنكه كورش يكي از ملوك فارس بر تخت سلطنت تكيه زد و با مردم بابل كرد آنچه را كه كرد، و در آخر بابل را فتح نمود و داخل آن سرزمين گرديد، اسراي بني اسرائيل را كه تا آن زمان در بابل تحت نظر بودند آزاد كرد و عزراي معروف كه از مقربين درگاهش بود امير بر اسرائيليان كرد و اجازه داد تا براي آنان كتاب تورات را بنويسد و هيكل را بر ايشان تجديد بنا كند و ايشان را به مرامي كه داشتند برگرداند و عزرا در سال چهار صد و پنجاه و هفت قبل از ميلاد مسيح، بني اسرائيل را به بيت المقدس برگردانيد و سپس كتب عهد عتيق را برايشان جمع نموده و تصحيح كرد و اين همان توراتي است كه تا به امروز در دست يهود دائر است، (اين سرگذشت از كتاب" قاموس كتاب مقدس" تاليف مستر هاكس آمريكايي همداني و ماخذ ديگري از تواريخ گرفته شده). و خواننده عزيز بعد از دقت در اين داستان متوجه مي‌شود كه توراتي كه امروز در بين يهود دائر است سندش به زمان موسي ع متصل نمي‌شود و د رمدت پنجاه سال سند آن قطع شده و تنها به يك نفر منتهي مي‌شود و او عزرا است كه اولا شخصيتش براي ما مجهول است و ثانيا نمي‌دانيم كيفيت اطلاعش و دقت و تعمقش چگونه بوده، و ثالثا نمي‌دانيم تا چه اندازه در نقل آن امين بوده و رابعا آنچه به نام اسفار تورات جمع آورده از كجا گرفته و خامسا در تصحيح غلطهاي آن به چه مستندي استناد جسته است.
و اين حادثه شوم، آثار شوم ديگر ببار آورد و آن اين بود كه باعث شد عده‌اي از دانش‌پژوهان و تاريخ‌نويسان غربي به كلي موسي ع را انكار نموده، هم خود آن جناب هم ماجرايي كه در زمان او رخ داده و معجزاتش را افسانه معرفي كنند و بگويند در تاريخ كسي به نام موسي نبوده، هم چنان كه نظير اين حرف را در باره عيساي مسيح زده‌اند، ليكن از نظر اسلام هيچ مسلماني نمي‌تواند وجود اين دو پيامبر را انكار كند، براي اينكه قرآن شريف تصريح به وجودشان نموده (و قسمت‌هايي از سرگذشتشان را آورده است.)

2-داستان مسيح و انجيل ..... ص : 485

اشاره

يهود نسبت به تاريخ قوميت خود و ضبط حوادثي كه در اعصار گذشته داشتند مهتم هستند و با اين حال اگر تمامي كتب ديني و تاريخي آنان را مورد تتبع و دقت قرار دهي، نامي
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 486
از مسيح عيسي بن مريم نخواهي يافت، نه تنها تحريف شده اخبار آن جناب را نياورده‌اند، بلكه اصلا نام او و كيفيت ولادتش و ظهور دعوتش و سيره زندگيش و معجزاتي كه خداي تعالي به دست او ظاهر ساخت و خاتمه زندگيش كه چگونه بوده، آيا او را كشتند و يا به دار آويختند و يا طوري ديگر بوده، حتي يك كلمه از اين مطالب را ذكر نكرده‌اند، بايد ديد چرا ذكر نكرده‌اند؟ و چه باعث شده كه سرگذشت آن جناب بر يهود مخفي بماند، آيا به راستي از وجود چنين پيامبري اطلاع نيافته‌اند؟ و يا عمدا خواسته‌اند امر او را پنهان بدارند؟
قرآن كريم از يهوديان نقل كرده كه مريم را قذف كردند، يعني او را در حامله شدنش به عيسي (العياذ باللَّه)، نسبت زنا داده‌اند و نيز نقل كرده كه يهود ادعا دارد عيسي را كشته است:" وَ بِكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلي مَرْيَمَ بُهْتاناً عَظِيماً وَ قَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِيحَ عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللَّهِ وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ، وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ، وَ إِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ، لَفِي شَكٍّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ، إِلَّا اتِّباعَ الظَّنِّ وَ ما قَتَلُوهُ يَقِيناً" «1».
با در نظر گرفتن اين آيه آيا ادعايي كه كرده‌اند كه ما او را كشتيم (با اينكه در كتبشان يك كلمه از مسيح نيامده) مستند به داستاني بوده كه سينه به سينه در بين آنان مي‌گشته و در داستانهاي قومي خود نقل مي‌كردند؟ نظير بسياري از داستان‌هاي اقوام ديگر كه در كتب آنان نامي از آنها نيامده ولي بر سر زبان‌هايشان جاري است، كه البته به خاطر اينكه سند صحيحي ندارد از اعتبار خالي است، و يا اينكه اين سرگذشت‌ها را از پيروان خود مسيح يعني نصارا شنيده‌اند و چون در بين مسيحيان مسلم بوده و مكرر داستان آن جناب و ولادتش و ظهور دعوتش را شنيده بودند، هر چه در اين باره گفته‌اند در حقيقت در باره شنيده‌هاي خود گفته‌اند، از آن جمله به مريم ع تهمت زدند و نيز ادعا كردند كه مسيح را كشته‌اند و همانطور كه گفتيم هيچ دليلي بر اين حرفهاي خود ندارند، اما قرآن به طوري كه با دقت در آيه قبلي به دست مي‌آيد، از اين سخنان چيزي را صريحا به ايشان نسبت نداده، به جز اين ادعا را كه گفته‌اند: ما مسيح را كشته‌ايم و به دار نياويخته‌ايم و آن گاه فرموده كه يهوديان هيچ مدرك علمي بر اين گفتار خود نداشته، بلكه خود در گفتار خويش ترديد دارند و خلاصه در بين آنها اختلاف هست.
و اما حقيقت آنچه از داستان مسيح و انجيل و بشارت در نزد نصارا ثابت است، اين
__________________________________________________
(1)و به خاطر كفرشان و اينكه در باره مريم سخني گفتند كه بهتاني عظيم بود و اينكه گفتند: ما مسيح عيسي بن مريم فرستاده خدا را كشتيم، با اينكه نه او را كشتند و نه به دار آويختند بلكه امر مسيح بر آنان مشتبه شد و كساني كه در باره وي اختلاف مي‌كنند در عقائد خود شك دارند و هيچ علمي ندارند، تنها مدركشان ظن است نه اينكه يقين داشته باشند كه او را كشته‌اند." سوره نساء، آيه 157".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 487
است كه داستان مسيح ع و جزئيات آن از نظر مسيحيان به كتب مقدسه آنان يعني انجيل‌هاي چهارگانه منتهي مي‌شود كه عبارتند از: انجيل متي و انجيل مرقس و انجيل لوقا و انجيل يوحنا و كتاب اعمال رسولان كه آن نيز نوشته لوقا است و عده‌اي از قبيل رساله‌هاي بولس، بطرس، يعقوب، يوحنا و يهوذا كه اعتبار همه آنها نيز به انجيل‌ها منتهي مي‌شود، بنا بر اين لازم است به وضع همان چهار انجيل بپردازيم.

[انجيل‌هاي چهار گانه] ..... ص : 487

اما انجيل متي: قديمي‌ترين انجيل‌ها است و بطوري كه بعضي از مسيحيان گفته‌اند، تصنيف اين كتاب و انتشارش در سال 38 ميلادي بوده، بعضي ديگر آن را بين 50 تا 60 دانسته‌اند، پس اين انجيل (كه از بقيه انجيل‌ها قديمي‌تر است) به اعتراف خود مسيحيان بعد از مسيح نوشته شده، مدرك ما در اين مدعا كتاب" قاموس الكتاب المقدس" «1» ماده" متي" تاليف مستر هاكس است.
و محققين از قدما و متاخرين ايشان بر آنند كه اين كتاب در اصل به زبان عبراني نوشته شد و سپس به زبان يوناني و ساير زبان‌ها ترجمه شده است و تازه نسخه اصلي و عبراني آن هم مفقود شده، پس آنچه ترجمه از آن به جاي مانده مجهول الحال است و معلوم نيست مترجم آن كيست، مدرك ما در اين ادعا كتاب" ميزان الحق" «2» است، البته صاحب" قاموس الكتاب المقدس" هم با ترديد به آن اعتراف نموده است.
و اما انجيل مرقس: اين شخص شاگرد بطرس بوده و خود از حواريين نبوده و چه بسا كه گفته‌اند وي انجيل خود را به اشاره بطرس و دستور وي نوشته و او معتقد به خدايي مسيح نبوده «3»، و به همين جهات بعضي از ايشان گفته‌اند: مرقس انجيل خود را براي عشاير و دهاتيان نوشته و لذا مسيح را به عنوان رسولي الهي و مبلغي براي شرايع خدا معرفي كرده، در" قاموس الكتاب المقدس" اين مساله را آورده، مي‌گويد: گفتار پيشينيان به حد تواتر رسيده كه مرقس انجيل خود را به زبان رومي نوشته و آن را بعد از وفات بطرس و بولس منتشر كرده و ليكن آن طور كه بايد و شايد اعتبار ندارد، براي اينكه ظاهر انجيل وي اين است كه آن را براي اهل قبائل و دهاتيان نوشته نه براي شهرنشينان، و مخصوصا روميان، (خواننده عزيز در اين عبارت دقت فرمايد)، و به
__________________________________________________
(1)نقل از عبد الوهاب نجار در كتاب قصص الانبياء از كتاب" مروج الاخبار في تراجم الاخيار" تاليف بطرس قرماج.
(2)ميزان الحق.
(3)قابوس.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 488
هر حال مرقس، انجيل خود را در سال 61 ميلادي يعني شصت و يك سال بعد از ميلاد مسيح نوشته است.
و اما انجيل لوقا؟ لوقا نيز از حواريين نبوده و اصلا مسيح را نديده و خودش كيش نصرانيت را به تلقين بولس پذيرفته و بولس خودش مردي يهودي و بر دشمني با نصرانيت تعصب داشته و مؤمنين به مسيح را اذيت و امور را عليه آنان واژگونه مي‌كرده و ناگهان و به اصطلاح امروز 180 درجه تغيير جهت داده و ادعا كرده كه وقتي دچار غش شده، در حال غش مسيح او را لمس كرده و از در ملامت گفته است!: چرا اينقدر پيروان مرا اذيت مي‌كني و در همان حال به مسيح ايمان آورده و مسيح به وي ماموريت داده، تا مردم را به انجيلش بشارت دهد.
مؤسس نصرانيت حاضر چنين كسي است، او است كه اركان مسيحيت حاضر را بنا نهاده «1»، وي تعليم خود را بر اين اساس بنا نهاده كه ايمان آوردن به مسيح براي نجات كافي است و هيچ احتياجي به عمل ندارد و خوردن گوشت مردار و گوشت خوك را بر مسيحيان حلال و ختنه كردن و بسياري از دستورات تورات را بر آنان تحريم نموده «2»، با اينكه انجيل نيامده بود مگر براي اينكه كتاب آسماني قبل، يعني تورات را تصديق كند و جز چند چيز معدود را كه در آن حرام بود حلال نكرد و كوتاه سخن اينكه عيسي ع آمده بود تا شريعت تورات را كه دچار سستي شده بود قوام بخشد و منحرفين و فاسقان از آن را به سوي آن برگرداند، نه اينكه عمل به تورات را باطل نموده، سعادت را منحصر در ايمان بدون عمل كند.
و لوقا انجيل خود را بعد از انجيل مرقس نوشته و اين بعد از مرگ بطرس و بولس بود و جمعي تصريح كرده‌اند به اينكه انجيل لوقا، مانند ساير انجيل‌ها الهامي نبوده، هم چنان كه مطالب اول انجيل او نيز بر اين معنا دلالت دارد.
در آنجا آمده: اي ثاوفيلاي عزيز، از آنجايي كه بسياري از مردم كتب قصص را كه ما عارف بدان هستيم مورد اتهام قرار دادند و ما اخباري را كه داريم از دست اولي‌ها گرفتيم كه خود ناظر حوادث بوده و خدام دين خدايند، لذا مصلحت ديدم كه من نيز كتابي در قصص بنويسم، چون من تابع هر چيزم (يعني از هر داستاني روايتي از گذشتگان دارم) و دلالت اين كلام بر اينكه كتاب لوقا نظريه خود او است نه اينكه به او الهام شده باشد روشن است و اين معنا از رساله الهام تاليف مستركدل نيز نقل شده است.
__________________________________________________
(1)خواننده محترم به ماده" بولس" از كتاب" قاموس الكتاب المقدس" مراجعه نمايد.
(2)به كتاب" اعمال الرسل و الرسائل" تاليف بولس مراجعه نمائيد.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 489
و جيروم تصريح كرده كه بعضي از پيشينيان در دو باب اول اين كتاب يعني انجيل لوقا شك كرده‌اند، چون در نسخه‌اي كه در دست فرقه مارسيوني موجود است، اين دو باب نوشته نشده و إكهارن هم در صفحه 95 از كتاب خود بطور جزم گفته: از صفحه 43 تا 47 از باب 22 انجيل لوقا الحاقي است و باز اكهارن در صفحه 61 از كتابش گفته: در معجزاتي كه لوقا در كتاب خود آورده، بيان واقعي و كذب روايتي با هم مخلوط شده و نويسنده دروغ و راست را به هم آميخته، تا در نقل مطالب مبالغات شاعرانه را بكار گرفته باشد و عيب اينجا است كه ديگر امروز تشخيص دروغ از راست كار بسيار دشواري شده و آقاي كلي‌مي‌شيس گفته: انجيل متي و مرقس با هم اختلاف در نسخه دارند، ولي هر جايي كه سخن هر دو يكي باشد، قول آن دو بر قول لوقا ترجيح داده مي‌شود. «1»
و اما انجيل يوحنا، بسياري از نصارا گفته‌اند، كه اين يوحنا همان يوحنا پسر زبدي شكارچي يكي از دوازده شاگرد مسيح است كه آنان را حواريين مي‌گويند و اين همان كسي است كه در بين شاگردان مورد علاقه شديد مسيح قرار داشت، (به كتاب" قاموس الكتاب المقدس" ماده يوحنا مراجعه فرمائيد).
و نيز گفته‌اند: كه" شيرينطوس" و" ابيسون" و مريدان اين دو، به خاطر اينكه معتقد بودند كه مسيح بيش از يك انسان مخلوق نيست، به شهادت اينكه وجودش بر وجود مادرش سبقت نداشت، لذا اسقف‌هاي آسيا و غير ايشان در سال 96 بعد از ميلاد مسيح نزد يوحنا جمع شدند و از او خواهش كردند برايشان انجيلي بنويسد و در آن مطالبي درج كند كه ديگران در انجيل‌هاي خود ننوشته‌اند و به نوعي خصوصي و بياني مشخص و بدون ابهام ماهيت مسيح را بيان كند و يوحنا نتوانست خواهش آنان را رد نمايد. «2»
البته كلماتشان در تاريخ ترجمه‌ها و زبان‌هايي كه اين انجيل با آن زبان‌ها نوشته شده مختلف است، بعضي‌ها گفته‌اند: در سال 65 ميلادي نوشته و بعضي تاريخ آن را سال 96 و بعضي سال 98 دانسته‌اند.
و جمعي از ايشان گفته‌اند: اصلا اين انجيل به وسيله يوحناي شاگرد مسيح نوشته نشده، عده‌اي گفته‌اند: نويسنده آن طلبه‌اي از طلاب مدرسه اسكندريه بوده، (اين معنا را از جلد هفتم كتاب" كاتلك هرالد" چاپ سنه 1844 ميلادي صفحه 205 و او از" استاد لن" از
__________________________________________________
(1)نقل از قصص الانبياء نجار صفحه 477. [.....]
(2)نقل در قصص الأنبياء از كتاب جرجس زوين فتوحي لبناني.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 490
كتاب قصص نقل كرده‌اند، در كتاب قاموس هم در ماده يوحنا به آن اشاره شده است.
بعضي ديگر معتقدند كه تمامي اين انجيل و رساله‌هاي يوحنا تاليف خود او نيست بلكه بعضي از مسيحيان آن را در قرن دوم ميلادي نوشته و به دروغ به يوحنا نسبت داده‌اند تا مردم را بفريبند. «1»
بعضي ديگر معتقدند كه انجيل يوحنا در اصل بيست باب بوده و بعد از مرگ يوحنا كليساي" أفاس" باب بيست و يكم را از خودش به آن افزوده است. «2»

[بي اعتباري انجيل‌هاي چهار گانه از لحاظ سند و مجهول الحال بودن آنها] ..... ص : 490

اين بود حال و وضع انجيل‌هاي چهارگانه و اگر بخواهيم از اين طرق و راويان قدر متيقن بگيريم، تمامي سندهاي اين انجيل‌ها به هفت نفر منتهي مي‌شود:
1- متي 2- مرقس 3- لوقا 4- يوحنا 5- بطرس 6- بولس 7- يهوذا، و اعتماد همه به انجيل‌هاي چهارگانه اول است و اعتماد آن چهار انجيل هم به يكي است كه از همه قديم‌تر و سابق‌تر است و آن انجيل متي است كه در گذشته گفتيم اصلش مفقود شده و معلوم نيست ترجمه انجيل متاي فعلي از كيست؟ و آيا با اصل مطابق است يا نه؟ و اعتماد نويسنده آن به چه مدركي بوده؟ و اساس تعليمات ديني او بر چه عقيده‌اي بوده؟ آيا قائل به" رسالت" مسيح بوده و يا به" الوهيت" او؟. در انجيلهاي موجود، شرح حالي آمده كه در بني اسرائيل مردي ظهور كرد كه ادعا مي‌كرد: عيسي پسر يوسف نجار است و براي دعوت بسوي اللَّه قيام كرد و او ادعا مي‌كرده كه پسر خداست، و بدون داشتن پدري، در جنس بشر متولد شد. و پدر او، وي را فرستاده تا با دار آويز شدنش، و يا كشته شدنش، عوض گناهان مردم باشد. و نيز ادعا كرده كه مرده زنده مي‌كند، و كور مادرزاد و برصي و ديوانگان را شفا داده، جن را از كالبد ديوانگان بيرون مي‌كند و او دوازده شاگرد داشته، كه يكي از آنان، متي صاحب انجيل بوده، كه خدا به آنان بركت داد و براي دعوت ارسالشان كرد، تا دين مسيح را تبليغ كنند و ...
پس اين بود خلاصه همه سرو صداهاي دعوت مسيحيت كه بر پهناي شرق و غرب زمين پيچيده است. و همانطور كه ديديد، تمامي حرفها به يك خبر واحد منتهي شد، كه صاحب آن خبر واحد هم معلوم نيست كه كيست؟ اسم و رسمش مجهول و عين و وصفش مبهم است.

[عدم اعتبار كتب مسيحيت باعث شده است بعضي منكر وجود خارجي عيسي و بعضي معتقد به وجود دو عيسي شوند] ..... ص : 490

و اين وهن و بي‌پايگي عجيب كه در آغاز اين قصه است باعث شده كه بعضي از دانشمندان حر و آزاده اروپا ادعا كنند كه عيسي بن مريم اصلا يك شخص خيالي است، كه
__________________________________________________
(1)نقل از كتاب فاروق جلد اول و او از كتاب قصص و او از" برطشنيدر".
(2)نقل از مدرك قبلي.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 491
دين تراشان بمنظور تحريك مردم عليه حكومت‌ها و يا بنفع حكومتها در ذهن مردم ترسيم كرده‌اند. و اتفاقا اين معنا با يك موضوع خرافي كه شباهت كاملي در همه شؤون با قصه عيسي داشته، تاييد شده و آن موضوع" كرشنا" بوده، كه بت‌پرستان قديم هند ادعا مي‌كرده‌اند پسر خدا بوده و از لاهوت خدا نازل شده، و خود را محكوم بدار كرده و بدار آويخته شده، تا فداي مردم و كفاره گناهان آنها باشد، و از وزر و عذاب گناهانشان رهايي بخشد. درست مانند حرفهايي كه مسيحيان در باره مسيح مي‌گويند، (طابق النعل بالنعل) (كه ان شاء اللَّه داستانش بزودي مي‌آيد).
و نيز باعث آن شد كه جمعي از دانشمندان انتقادگر، بگويند در تاريخ دو نفر بنام مسيح بوده‌اند: يكي مسيحي كه بدار آويخته نشده و ديگري مسيحي كه بدار آويخته شد و بين اين دو مسيح بيش از پنج قرن فاصله است، و تاريخ ميلادي كه مبدأ تاريخ امروز ما يعني سال 1956 است، با ظهور هيچيك از اين دو مسيح تطبيق نمي‌شود. چون مسيحي كه بدار آويخته نشده، دويست و پنجاه سال جلوتر از آن بوده و حدود شصت سال زندگي كرده است. و مسيح دوم كه بدار آويخته شده، بيش از دويست و نود سال بعد از اين مبدأ تاريخي بظهور رسيده، و او سي و سه سال زندگي كرده است. «1» و من اميدوارم، فراز ديگري از اين كتاب را در تفسير آيات آخر سوره نساء بياورم. و قدر متيقني كه فعلا براي ما اهميت دارد، اين است كه اثبات كنيم، تاريخ ميلادي مسيحيت مبدأ درستي نداشته، بلكه (باعتراف خود مسيحيت) دستخوش اختلال است.
علاوه بر اين، همانطور كه گفتيم، خود مسيحيت اقرار دارد كه تاريخ ميلاديش با ميلاد مسيح انطباق ندارد. و اين خود يك سكته تاريخي است.

[امور ديگري كه موجب ترديد در باره انجيل‌هاي مسيحيت مي‌شوند] ..... ص : 491

علاوه بر آنچه گذشت، امور ديگري هم هست كه انسان را در باره انجيلهاي مسيحيت دچار ترديد مي‌كند. مثلا گفته مي‌شود كه در دو قرن اول و دوم، انجيلهاي ديگري وجود داشته كه بعضي آنها را تا صد و چند انجيل شمرده‌اند كه انجيلهاي معروف چهار عدد از آنها است چيزي كه هست، كليسا همه آنها را تحريم كرد الا اين چند انجيل را كه توجه فرموديد. از اين جهت باين چهار انجيل قانونيت دادند كه با تعليم كليسا موافقت داشته است. از آن جمله" شيلسوس" فيلسوف در قرن دوم، نصارا را در كتاب خود" الخطاب الحقيقي" ملامت كرده كه
__________________________________________________
(1)اين داستان را بطور مفصل، زعيم فاضل" بهروز" در كتابي كه جديدا پيرامون بشارتهاي نبويه نوشته، آورده است.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 492
با انجيلها بازي كرده و آنچه ديروز در آن نوشته بودند امروز محو كرده‌اند، امروز مي‌نوشتند، فردا محو ميكردند. و در سال 384 ميلادي" بابا داماسيوس" دستور داد، ترجمه جديدي از عهد قديم و جديد لاتيني نوشته شود تا در همه كليساهاي دنيا قانونيت پيدا كند، چون پادشاه آن روز (تيودوسيس) از مخاصمات و بگومگوهاي اسقف‌ها در باره مطالب انجيل‌هاي گوناگون به تنگ آمده بود و اين ترجمه كه نامش" فولكانا" نهاده شد، به اتمام رسيد كه ترجمه‌اي بود از خصوص انجيل‌هاي متي و مرقس و لوقا و يوحنا. و ترتيب دهنده اين چهار انجيل گفته بود:" بعد از آنكه ما چند نسخه يوناني قديم را با هم مقابله كرديم، اين ترتيب را به آن داديم، باين معنا كه آنچه را كه بعد از تنقيح و بررسي مغاير با معنا تشخيص داديم حذف كرديم، و بقيه را همانطور كه بود بحال خود باقي گذاشتيم." آن گاه همين ترجمه كه مجمع" تريدنتيني" آن را در سال 1546 يعني بعد از يازده قرن تثبيت كرده بود، در سال 1590 سيستوس پنجم آن را تخطئه كرد و دستور داد نسخه‌هاي جديدي طبع شود. باز كليمنضوس هشتم اين نسخه را هم تخطئه نموده، دستور داد نسخه‌اي تنقيح شده كه امروز در دست مردم كاتوليك است طبع شود. «1»
و از جمله آن انجيل‌هايي كه نسخه‌هايش جمع‌آوري شد، انجيل برنابا است كه يك نسخه از آن چند سال قبل كشف شد و به عربي و فارسي ترجمه شد، و اين انجيلي است كه تمامي داستانهايش مطابق داستاني است كه قرآن كريم در باره مسيح، عيسي بن مريم آورده است و اين انجيل به خط ايتاليايي پيدا شد و دكتر خليل سعاده آن را در مصر ترجمه كرد. و دانشمند فاضل" سردار كابلي" آن را در ايران به زبان فارسي برگردانيد.
و عجيب اينجاست كه مواد تاريخيه‌اي كه از غير يهود هم نقل شده، از جزئياتي كه انجيل به دعوت مسيح نسبت مي‌دهد، از قبيل فرزندي عيسي براي خدا، و مساله فدا و غير اين دو ساكت است. مورخ آمريكايي معروف، يعني" هندريك ويلم‌وان‌لون" در تاليف خود كه در باره تاريخ بشر نوشته، از كتابي و نامه‌اي نام مي‌برد كه طبيب" اسكولابيوس كولتلوس" رومي در تاريخ 62 ميلادي به برادرش" جلاديوس أنسا" نوشته، كه مردي ارتشي بود و در ارتش روم در فلسطين خدمت مي‌كرد و در آن نوشت كه من در روم براي معالجه بر بالين بيماري رفتم كه نامش بولس بود و از كلام او تحت تاثير قرار گرفتم، او مرا بسوي مسيحيت دعوت كرد و شمه‌اي از اخبار مسيح و دعوت او را برايم گفت. ولي رابطه من با او قطع شد و ديگر او را نديدم تا آنكه بعد از مدتي جستجو شنيدم، در" أوستي" بقتل رسيده است. اينك از تو كه در فلسطين هستي
__________________________________________________
(1)نقل از تفسير جواهر، ج 2، ص 121، طبع دوم.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 493
مي‌خواهم از اخبار اين پيغمبر اسرائيلي كه بولس خبر داده بود و از خود بولس اطلاعاتي كسب كرده‌ام، برايم بفرستي.
" جلاديوس أنسا" بعد از شش هفته، نامه‌اي از اورشليم، از اردوگاه روم، به برادرش" اسكولابيوس كولتلوس" طبيب نوشت: كه من از عده‌اي از پير مردان اين شهر و سالخوردگانش خبر عيسي مسيح را پرسيدم، ولي دريافتم كه دوست ندارند پاسخ سؤالم را بدهند. (و اين در سال 62 ميلادي بوده و قهرا افرادي كه وي از آنها سؤال مي‌كرده، پير مرد بودند.) تا آنكه روزي به زيتون‌فروشي برخوردم، از او پرسيدم: چنين كسي را مي‌شناسي؟ او در پاسخ، روي خوش نشان داد و مرا به مردي راهنمايي كرد بنام يوسف، و گفت كه اين مرد از پيروان و از دوستداران اوست و كاملا به اخبار مسيح بصير و آگاه است البته اگر محذوري برايش نباشد جوابت را ميدهد. در همان روز به تفحص پرداختم و بعد از چند روز او را يافتم كه پير مردي بسيار سالخورده بود و معلوم شد، در قديم و ايام جوانيش در بعضي از درياچه‌هاي اين اطراف ماهي صيد مي‌كرده است. و اين مرد با سن و سال زيادش، داراي مشاعري صحيح و حافظه‌اي خوب بود و تمامي اخبار و قضايايي كه در عمرش ديده، و در ايام اغتشاش و فتنه رخ داده بود، برايم تعريف كرد از آن جمله، گفت: يكي از استانداران قيصر روم، يعني" تي‌بريوس" در فلسطين حكمراني مي‌كرد، و سبب آمدنش به اورشليم اين شد كه در آن ايام، در اورشليم فتنه‌اي بپاخاست و" فونتيوس فيلاطوس" بدانجا سفر كرد، تا آتش فتنه را خاموش كند، و جريان فتنه اين بود كه مردي از اهل ناصره بنام ابن نجار مردم را عليه حكومت مي‌شوراند، ولي وقتي ماجراي ابن نجار متهم را تحقيق كردند معلوم شد كه وي جواني است عاقل و متين. و هرگز كار خلافي كه مستوجب سياست باشد نكرده و آنچه در باره‌اش گزارش داده‌اند، صرف تهمت بوده و اين تهمت را يهوديان به وي زدند. چون با او بسيار دشمن بودند، و بهمين انگيزه به حاكم يعني فيلاطوس اطلاع داده بودند كه اين جوان ناصري مي‌گويد:" هر كس بر مردم حكومت كند چه يوناني باشد و چه رومي، و چه فلسطيني، اگر با عدالت و شفقت بر مردم حكم براند، نزد خدا مثل كسي خواهد بود كه عمر خود را در راه مطالعه كتاب خدا و تلاوت آيات آن سر كرده باشد."
و گويا اين سخنان در دل" فيلاطوس" مؤثر افتاد، و تير دشمنان به سنگ خورد. ولي از سوي ديگر يهوديان بر كشتن عيسي و اصحابش اصرار داشتند و در برابر معبد شورش بپا كردند كه بايد آنان را تكه تكه كنند. لا جرم بنظرش رسيد، صلاح اين است كه اين جوان نجار را دستگير نموده، زنداني كند تا بدست مردم و در غوغاي آنان كشته نشود.
فيلاطوس با همه كوششي كه كرد عاقبت نفهميد علت ناراحتي مردم از عيسي
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 494
چيست؟ و هر وقت با مردم در باره او صحبت و نصيحت ميكرد و علت شورش آنان را مي‌پرسيد، بجاي اينكه علت را بيان كنند، سر و صدا مي‌كردند كه او كافر است، او ملحد است، او خائن است. و بالأخره كوشش فيلاطوس بجايي نرسيد تا در آخر رأيش بر اين قرار گرفت كه با خود عيسي صحبت كند او را احضار كرد، و پرسيد كه مقصود تو چيست؟ و چه ديني را تبليغ مي‌كني؟ عيسي پاسخ داد: من نه حكومت مي‌خواهم، و نه كاري به كار سياست دارم، من تنها مي‌خواهم حيات معنوي و روحانيت را ترويج كنم. اهتمام من به امر حيات معنوي بيش از اهتمام به زندگي جسماني است. و من معتقدم، انسان بايد بيكديگر احسان كند و خداي يگانه را بپرستد، خدايي كه براي همه ارباب حيات از مخلوقات حكم پدر را دارد.
فيلاطوس كه مردي دانشمند و آگاه بمذهب رواقيين و ساير فلاسفه بود، ديد در سخنان عيسي جاي هيچ اشكالي و انگشت بند كردن نيست. و به همين جهت براي بار دوم تصميم گرفت، اين پيامبر سليم و متين را از شر يهود نجات داده، حكم قتل او را به امروز و فردا واگذارد.
اما يهود حاضر نمي‌شد و رضايت نمي‌داد، كه عيسي بحال خودش واگذار شود. بلكه در بين مردم شايع كردند كه فيلاطوس هم فريب دروغهاي عيسي و سخنان پوچ او را خورده و مي‌خواهد به قيصر خيانت كند. و شروع كردند استشهادي بر اين تهمت تهيه نموده و طومارهايي نوشتند و از قيصر خواستند تا او را از حكومت عزل كند. اتفاقا قبل از اين هم فتنه‌ها و انقلابهاي ديگر در فلسطين بپا شده بود و در دربار قيصر قواي با ايمان بسيار كم بود، و آن طور كه بايد نمي‌توانستند مردم را ساكت كنند و قيصر از مدتها پيش به تمامي حكام و ساير مامورين خود دستور داده بود كه با مردم طوري رفتار نكنند كه ايشان ناگزير به شكايت شوند، و از قيصر ناراضي گردند.
بدين جهت فيلاطوس چاره‌اي نديد، مگر اينكه جوان زنداني را فداي امنيت عمومي كند و خواسته مردم را عملي سازد. اما عيسي از كشته شدنش كمترين جزع و بي‌تابي نكرد، بلكه بخاطر شهامتي كه داشت با آغوش باز از آن استقبال نمود، و قبل از مرگش از همه آنهايي كه در كشتنش دخالت داشتند، درگذشت، آن گاه حكم اعدامش تنفيذ شد، و بر بالاي دار جان سپرد، در حالي كه مردم مسخره‌اش مي‌كردند، و سب و ناسزايش مي‌گفتند.
" جلاديوس آنسا" در خاتمه نامه‌اش نوشته: اين بود آنچه يوسف از داستان عيسي بن- مريم برايم تعريف كرد، در حالي كه مي‌گفت و مي‌گريست و وقتي خواست با من خدا حافظي كند، مقداري سكه طلا تقديمش كردم، اما او قبول نكرد و گفت:" در اين حوالي كساني هستند كه از من فقيرترند، به آنها بده." من از او، احوال رفيق بيمارت بولس را پرسيدم، هر چه نشاني دادم بطور مشخص او را نشناخت. تنها چيزي كه در باره او گفت، اين بود كه او مردي
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 495
خيمه‌دوز بود، و در آخر از اين شغلش دست كشيد، و به تبليغ اين مذهب جديد پرداخت، مذهب رب رؤوف و رحيم الهي كه بين او و بين (يهوه) معبود يهود كه پيوسته نامش را از علماي يهود مي‌شنويم، از زمين تا آسمان فرق هست.
و ظاهرا بولس، نخست به آسياي صغير، و سپس به يونان سفر كرده و همه جا به بردگان و غلامان و كنيزان مي‌گفته كه:" همه شما فرزندان پدريد، و پدر همه شما را دوست مي‌دارد، و رأفت مي‌ورزد، و سعادت به طبقه معيني از مردم اختصاص ندارد، بلكه شامل همه مردم مي‌شود، چه فقير و چه غني. به شرط اينكه اغنيا با مردم به برادري رفتار نموده و با طهارت و صداقت زندگي كنند.
اين بود خلاصه مطالبي كه مورخ آمريكايي (هندريك ويلم‌وان‌لون) در تاليف خود (تاريخ بشر) از نامه نام برده، آورده است.
البته نامه طولاني‌تر از اين بود، ما نقاط برجسته‌اي كه در فقره‌هاي اين نامه بود و به بحث ما ارتباط داشت نقل كرديم

[ظهور دعوت مسيحيت بعد از خود عيسي عليه السلام بوده است] ..... ص : 495

تامل در مضمون جمله‌هاي اين نامه، اين معنا را براي اهل تامل روشن مي‌سازد كه ظهور دعوت مسيحيت بعد از خود عيسي بوده، و جز ظهور دعوت پيامبري به رسالتي از ناحيه خداي تعالي چيزي نبوده، و در اين دعوت سخني از ظهور الهيت بظهور لاهوت و نازل شدن آن بر يهود، و نجات دادن يهوديان بوسيله فداء، به چشم نمي‌خورد.
و نيز بر مي‌آيد كه عده‌اي از شاگردان عيسي و يا منتسبين به عيسي از قبيل بولس و شاگردهاي شاگردانش بعد از داستان دار، به اقطار مختلف زمين يعني هند و آفريقا و روم و ساير نقاط سفر كرده‌اند، و دعوت مسيحيت را انتشار داده‌اند. و ليكن از داستان دار فاصله زيادي نگذشته بوده كه بين اين شاگردان در مسائل اصولي تعليم اختلاف افتاده، مسائلي از قبيل لاهوت مسيح، و خدايي او، و مساله كفايت ايمان به مسيح از عمل كردن به احكام شريعت موسي، و اينكه آيا دين مسيح دين اصيل و ناسخ دين موسي است و يا آنكه تابع شريعت تورات و مكمل آنست؟. از همين جا اختلاف‌ها و فرقه فرقه شدن‌ها آغاز شده، و كتاب اعمال رسولان و ساير رساله‌هاي بولس كه در اعتراض به نصارا نوشته، به اين حقيقت اشاره دارد.

[سهم بزرگ جوامعي مانند روم، هند، چين و مصر و ... كه مسيحيت در آنها گسترش يافته، در اعتقاد به تثليث و ظهور لاهوت در ناسوت و مساله تفديه] ..... ص : 495

و آنچه واجب است كه مورد دقت قرار گيرد اين است كه امت‌هايي كه دعوت مسيحيت براي اولين بار در بين آنان راه يافته و گسترش پيدا كرده از قبيل روم و هند و ...، قبلا امتي وثني صابئي، يا برهمايي و يا بودايي بودند، و در آن مذاهب اصولي از مذاق تصوف از جهتي و از فلسفه برهمني از جهت ديگر حكمفرما بود، و همه آنها سهمي وافر از اين اعتقاد داشتند كه لاهوت در مظهر ناسوت ظهور كرده است. ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 496
و نيز اصول عقايد مسيحيت يعني سه‌گانه بودن واحد، و نازل شدن لاهوت در لباس ناسوت، و اينكه لاهوت عذاب و بدار آويخته شدن را پذيرفت «1» تا فدا و كفاره گناهان خلق شود، در بت‌پرستان قديم هند و چين و مصر و كلدان و آشور و فرس بر سر زبانها بوده، و همچنين در بت‌پرستان قديمي غرب از قبيل روميان و اسكانديناويان و غير ايشان سابقه داشته، و كتبي كه در اديان و مذاهب قديم نوشته شده از وجود چنين عقائدي خبر داده است. از آن جمله" دوان" در كتاب خود (خرافات تورات و ادياني ديگر چون تورات) نوشته است: اينك نظري به هند مي‌افكنيم و مي‌بينيم كه بزرگترين و معروف‌ترين عبادت لاهوتيشان تثليث است، و اين تعليم را به زبان بومي خود" تري مورتي" مي‌گويند. و اين نامي است مركب از دو كلمه به لغت سنسكريتي، يكي" تري" يعني سه تا، و يكي" مورتي" يعني هيات‌ها و اقنوم‌ها، و اين سه اقنوم عبارتند از: 1- برهما، 2- فشنو، 3- سيفا، كه در عين اينكه سه اقنومند، يك چيزند و وحدت از آنها منفك نيست، و در نتيجه به عقيده آنان اين يك چيز، معبود واحدي است.
آن گاه مي‌گويد: برهما به عقيده آنان پدر، و فشنو پسر، و سيفا روح القدس است. و اضافه مي‌كند: كه نامبردگان، سيفا را" كرشنا" مي‌خوانند، يعني رب مخلص، و روح عظيمي كه" فشنو" از او متولد مي‌شود. (و اين كرشنا، همان" كرس"،- بزبان انگليسي به معناي مسيح مخلص- است.) پس فشنو، همان الهي است كه در ناسوت زمين ظهور كرده تا مردم را نجات دهد. پس او يكي از اقانيم سه‌گانه است كه روي هم" اله" واحدند.
و نيز اضافه مي‌كند كه: هنديان بعنوان رمز، اقنوم سوم را به شكل كبوتر مي‌كشند، عينا
__________________________________________________
(1)كشتن بوسيله دار- صليب- از رسوم بسيار قديم است، و مخصوص كساني بوده كه جرمشان زياد و گناهشان شنيع باشد. و اين يكي از شديدترين طرق مجازات بوده. بطوري كه مردم از شنيدن دار چندش كرده و مي‌رميدند و طريقه دار زدن، اينطور بوده كه از دو عدد تير چوبي كه بالاي يكي از وسط ديگري مي‌گذشته و چيزي به شكل صليب معروف درست مي‌كردند. بطوري كه با قامت يك انسان كه بر آن حمل مي‌كنند، منطبق باشد. آن گاه انسان محكوم را روي آن خوابانيده، دستهايش را به دو طرف چوبه افقي ميخكوب و پاهايش را بدو طرف چوب عمودي، يا با ميخ و يا با طناب مي‌بستند. آن گاه چوب را بلند كرده، طرف پائين آن را در چاله‌اي مي‌كاشتند، بطوري كه از كف زمين تا كف پاي محكوم، يك متر (دو ذراع) فاصله باشد.
يك روز يا چند روز بهمين حال مي‌ماند، آن گاه هر دو پايش را قطع مي‌كردند، تا بر سردار بميرد. و يا از دار پائين آورده و به قتلش مي‌رساندند. و البته محكوم را قبل از آويختن بدار، با شلاق و يا قطع لب و بيني و انگشتان و عورت، شكنجه نيز مي‌كردند. و اين براي هر قومي كه يكي از آنان چنين محكوميتي پيدا مي‌كرده، بدترين ننگ بوده است.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 497
همانطور كه مسيحيان آن را رمز آن مي‌دانند.
مستر" فابر" هم در كتاب خود (اصل الوثنيه) «1» مي‌گويد: ثالوث (سه تايي) را در بين هنديها نيز مي‌يابيم، آنها هم به اين عقيده معتقدند و خدا را مركب مي‌دانند از: برهما، و فشنو، و سيفا. و اين ثالوث را نزد بودائيان نيز مي‌بينيم، چون آنها هم مي‌گويند" بوذ" معبودي است داراي سه اقنوم و همچنين بوذيو (جنسيت) مي‌گويند" جيفاء" مثلث اقانيم است.
و سپس اضافه مي‌كند كه: چيني‌ها هم بوذه را عبادت مي‌كنند و آن را" فو" مي‌دانند، و مي‌گويند:" فو" سه اقنوم است، همانطور كه هنديها مي‌گفتند.
دوان، در همان «2» كتاب مي‌گويد: كشيشان كليساي منفيس مصر براي مبتدئيني كه تازه مي‌خواهند دروس ديني را بياموزند از ثالوث مقدس اينطور تعبير مي‌كنند كه اولي دومي را خلق كرد و دومي سومي را، آن گاه هر سه يكي شدند بنام ثالوث مقدس. و روزي توليسو، پادشاه مصر از كاهن عصر خويش" تنيشوكي" خواهش كرد، اگر كاهني بزرگتر از خودش و قبل از خودش سراغ دارد بگويد و نيز پرسيد: آيا بعد از او كاهني بزرگتر از او خواهد بود؟ كاهن در پاسخ گفت: بله پيدا مي‌شود كسي كه بزرگتر است و او خداست كه قبل از هر چيز است.
و پس از او كلمه است و با آن دو روح القدس است. و اين سه چيز يك طبيعت دارند و در ذات واحدند. و از اين سه چيز، يك چيز نيروي ابدي صادر شده. پس برو اي فاني، اي صاحب زندگي كوتاه.
" بونويك" هم در كتاب خود (عقائد قدماء المصريين) «3» مي‌گويد: عجيب و غريب ترين حرفها كه در ديانت مصريها انتشار عمومي پيدا كرده، اين است كه معتقدند به لاهوت كلمه، و اينكه هر چيزي و هر موجودي بواسطه كلمه آن موجود شده، و كلمه از اللَّه صادر شده، و در عين حال همان اللَّه است.
اين بود عين گفتار بونويك، كه انجيل يوحنا «4» با آن آغاز شده است.
" هيجين" هم در كتاب خود (انگلو «5» ساكسون) مي‌گويد: فارسيان متروس را، كلمه و واسطه و نجات بخش ايرانيان مي‌دانستند. و از كتاب" ساكنان اروپاي قديم" نقل مي‌كند
__________________________________________________
(1)...؟
(2)...؟
(3)...؟
(4)...؟
(5)...؟
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 498
كه نوشته است: وثني‌هاي قديم معتقد بودند كه معبود، مثلث الاقانيم است. و ساده‌تر بگويم، خدا داراي سه اقنوم است.
و باز از يونانيها و روميان و فنلانديها و اسكانديناويها نيز همان داستان ثالوث را نقل مي‌كند. و نيز اعتقاد به كلمه را از كلدانيها و آشوريها و فنيقي‌ها نقل كرده است.
و دوان سابق الذكر در همان كتابش (خرافات تورات و ادياني نظير آن) صفحه 181 تا 182 مطلبي نقل كرده كه خلاصه ترجمه‌اش اين است:
" اعتقاد و تصور اينكه يكي از آلهه و خدايان، وسيله نجات بشر شده، به اينكه خود را بكشتن دهد، اعتقادي است بسيار قديمي در ميان هندوها و وثني مذهبان و ديگران."
وي سپس شواهدي بر اين معنا نقل كرده است از آن جمله مي‌گويد:" هندوان معتقدند كه" كرشنا" مولود بكر- كه نفس اله فشنو است. فشنويي كه باعتقاد آنان نه ابتدا دارد و نه انتها.
- از در مهر و عطوفت حركتي كرد، تا زمين را از سنگيني گناهاني كه تحمل كرده نجات دهد.
ناگزير به زمين آمد و با دادن قرباني از ناحيه خود، انسان را نجات داد."
و نيز مي‌گويد:" مستر مور" عكس كرشنا را در حالي كه بدار آويخته شده بود به همان شكلي كه در كتب هنود تصوير شده يعني انساني كه دو دست و دو پايش بدار ميخكوب شده، و بر روي پيراهنش عكس يك قلب وارونه‌اي از انسان تصوير شده كشيده است. و نيز نوشته كه عكس كرشنا بصورت انساني آويخته شده بدار، در حالي كه تاجي از طلا بسر دارد، ديده شده است. و اتفاقا نصارا در باره مسيح نيز، هم نوشته‌اند و هم معتقدند كه وقتي بدار آويخته شد، تاجي از خار بر سر داشت.
" هوك" صاحب سفرنامه نيز در سفرنامه «1» خود نوشته: هندوهاي بت‌پرست معتقدند كه بعضي از خدايان بصورت انساني متجسد شده، و براي نجات انسان از خطاهايش، قرباني تقديم كرده‌اند.
و نيز مي‌گويد: نويسنده كتاب" هنود" آقاي" موريفورليمس" در كتاب خود «2» نوشته:
هندوهاي بت‌پرست، معتقد به خطيئه اصلي هستند، از جمله شواهدي كه دلالت بر وجود چنين اعتقادي در ايشان دارد، اين است كه در مناجات‌ها و توسلاتي كه بعد از" كياتري" دارند، آمده كه، اي معبود من، اينك من گنه‌كار و مرتكب خطا شده‌ام، و طبيعتي شرير دارم، مادرم
__________________________________________________
(1)سفرنامه هوك ج اول، صفحه 326.
(2)سفرنامه هوك صفحه 26.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 499
مرا به گناه حامله شد، پس مرا نجات بده، اي صاحب ديدگان حندقوقيه، و خلاصي بخش خاطئين از گناهان، و از آثار شوم آن.
و كشيش" جورج‌كوكس" در كتاب خود" ديانت‌هاي قديمي"، آنجا كه سخن از هندوها دارد، مي‌گويد: هندوها، خداي خود" كرشنا" را توصيف مي‌كنند به اينكه او شجاعي با شهامت و ذخيره‌اي براي بشر بود، و پر بود از لاهوت، براي اينكه خود را پيشكش كرد، تا عوض باشد از گناه گنه‌كاران.
" هيجين" هم از اولين فرد اروپايي كه پا به سرزمين نپال و تبت نهاد، يعني آقاي" اندارادا الكروزوبوس" نقل كرده كه در باره اله" اندرا" كه او را مي‌پرستند گفته: او خون خود را به چوبه دار ريخت، و ميخ‌دار دست و پايش را سوراخ كرد، تا بشر را از گناهانش خلاصي ببخشد. و هم اكنون عكس دار در كتب آنان موجود است.
و در كتاب" جورجيوس" راهب، عكس يعني تصوير اله" اندرا" در حالي كه بر بالاي دار كشيده شده، موجود است. البته به شكل صليبي كه اضلاع آن از حيث عرض، متساوي و از حيث طول، مختلف است. باين معنا كه بالاي دار كوتاه‌تر از پائين آن است. و در بالاي دار صورت سر و گردن" اندرا" كشيده شده، و اگر صورت سر و گردن او نبود، هيچ بيننده بذهنش نمي‌رسيد كه اين صورت شخص بدار آويخته شده است. و اما آنچه از بودائيان در بوذه نقل شده، از تمام جهات بيشتر از ساير مذاهب با معتقدات نصارا انطباق دارد، حتي بودائيان، بوداي خود را مسيح و مولود يگانه و خلاصي بخش عالم ناميده‌اند و ميگويند: بودا، انساني كامل و در عين حال الهي كامل است كه در قالب ناسوت و جسميت درآمده است تا خود را بدست ذبح بسپارد و قرباني شود و بدين وسيله كفاره گناهان بشر باشد و بشر را از گناهان خلاصي بخشد. و در نتيجه آنها در برابر گناهانشان عقاب نشوند، و علاوه بر آن، وارث ملكوت آسمانها گردند، و اين معنا را بسياري از علماي غرب آورده‌اند. از آن جمله" بيل" در كتاب خود و" هوك" در سفرنامه خود، و" موالر" در كتاب (تاريخ الاداب السنسكريتي) خود و غير ايشان است. خواننده عزيز، اگر بخواهد، از همه منقولات اطلاع حاصل كند، به تفسير المنار «1» جلد ششم، تفسير سوره نساء و به كتابهاي دائرة المعارف، و كتاب" عقائد الوثنية في الديانة النصرانية" و غير اينها مراجعه نمايد اين بود چكيده و بلكه نمونه‌اي از عقيده تجسم لاهوت در قالب ناسوت، و داستان بدار آويخته شدن براي فدا گشتن و كفاره گناهان
__________________________________________________
(1)صفحه 23- 33. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 500
خلق گرديدن، در ديانت‌هاي قديم، قبل از ظهور مسيحيت و گسترش يافتن آن در پهناي زمين.
پس ديگر جاي ترديد براي خواننده عزيز باقي نماند كه قبل از آنكه مسيحيت دعوت خود را آغاز كند و مبلغين آن در پهناي زمين راه يابند، اين عقايد در دل مردم دنيا رسوخ يافته بود و با مسلم شدن اين معنا، بخاطر مداركي كه از نظر گذشت، آيا اين احتمال را نمي‌دهيد كه داعيان و مبلغين مسيحيت (براي اينكه دعوت خود را بخورد مردم آن روز بدهند) اصول و فروع مسيحيت را گرفته، در قالب وثنيت ريختند، تا دلهاي مردم را به خود متمايل كرده و بتوانند تعليمات خود را بخورد مردم بدهند، و مردم بتوانند آن تعليمات را هضم كنند؟
اين احتمال را كلمات بولس و غير او نيز تاييد مي‌كنند، كه به حكما و فلاسفه حمله آورده، و بطور كلي از طرق استدلالهاي عقلي غيبگويي مي‌كنند، و مي‌گويند: إله رب بلاهت ابلهان را بر تفكر عقلا ترجيح مي‌دهد.

[به جهت عجز از دعوت بر اساس مباني عقلي و عقلايي، مبلغين مسيحيت اساس دعوت خود را بر مكاشفه و رهبانيت قرار دادند و اصول و فروع مسيحيت را در قالب وثنيت ريختند] ..... ص : 500

و اين نيست مگر بخاطر اينكه اين مبلغين با تعليمات (پوچ و خرافي) خود در حقيقت در برابر عقل و مكاتب تعقل و استدلال صف‌آرايي كرده و به جنگ عقل برخاسته‌اند. و لذا اهل تعقل و استدلال اين دعوت را رد نموده‌اند به اينكه هيچ راهي براي پذيرفتن آن، و بلكه براي تصور صحيح آن نيست. تا چه رسد به اينكه بعد از تصور، آن را بپذيريم. (سه تا شدن يكي و يكي شدن سه تا قابل تصور نيست، تا چه برسد به قبول آن) و لذا مبلغين مسيحيت چاره‌اي جز اين نديدند كه اساس دعوت خود را بر مكاشفه و پر شدن از روح مقدس بگذراند. «1»
آري مبلغين مسيحيت وقتي ديدند كه نمي‌توانند با عقول بشر به جنگ و ستيز بپردازند، همان كاري را كردند كه جاهلان از متصوفه كردند، يعني طريقه‌اي را بدست گرفتند غير طريقه و روش عقل.
علاوه بر اين بطوري كه كتاب (اعمال الرسل و التواريخ) «2» حكايت مي‌كند، مبلغين مسيحيت رهبانيت و ترك دنيا را شعار خود نموده، از وطن خود چشم پوشيده، دوره گردي را كار خود كردند، و از اين راه دعوت مسيحيت را گسترش دادند و در هر سرزميني مورد استقبال عوام
__________________________________________________
(1)(يعني تمام مردم دنيا براي پذيرفتن دين مسيحيت بايد قبلا صاحب كشف و كرامت بشوند، تا آن وقت بفهمند كشيش چه مي‌گويد. در اينجا اين سؤال پيش مي‌آيد كه صرفنظر از عملي نبودن اين در تمامي افراد بشر، بي‌سواد و با سواد، شهري و صحرايي، با كدام مكتب به اين مقام برسند؟ و در تحت چه تعليماتي صاحب كشف بشوند؟ و اگر بفرض محال چنين تعليمي تمام مردم جهان را به اين مقام رسانيد. ديگر مردم چه حاجت به دعوت كشيش دارند؟" مترجم").
(2)اعمال الرسل و التواريخ.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 501
آن سرزمين قرار گرفتند، و سر موفقيتشان و مخصوصا در امپراطوري روم، سرخوردگي مردم از وضع موجودشان بود. چون شيوع ظلم و تعدي و رواج احكام برده‌گيري و استعباد بيچارگان، و فاصله غير قابل تحمل بين طبقه حاكمه و طبقه محكوم و بين آمر و مامور، و نابرابري عميق بين زندگي اغنياء و اهل عيش و نوش و زندگي فقرا و مساكين و بردگان زمينه را براي قبول اين دعوت فراهم كرده بود. (مردم بجان آمده، دنبال راه نجاتي مي‌گشتند، هر چند كه به اصول آن راه نجات، پي نبرند.)

[علت موفقيت دعوت به مسيحيت، در امپراطوري روم] ..... ص : 501

و اتفاقا دعوت مسيحيت از اين جهت خواسته مردم را تامين مي‌كرد، براي اينكه اولين دعوتي كه مبلغين مي‌كردند، دعوت به برادري، دوستي، تساوي حقوق، معاشرت نيكو در بين مردم، ترك دنيا و زندگي مكدر و ناپايدار آن و رو آوردن به زندگي پاكيزه و سعادتمندي بود كه در ملكوت آسمان دارند. و درست به همين جهت بود كه طبقه حاكم سلاطين و قيصرها آن طور كه بايد اعتنايي به مبلغين نمي‌كردند البته در صدد اذيت و سياست و طردشان هم بر نمي‌آمدند.
همين وضع باعث شد كه بدون سر و صدا و درگيري و تظاهرات، روز بروز عدد گروندگان به مسيحيت زياد شود، و قوت و قدرت و شدت بيشتري يافته، تا آنجا كه دامنه اين دعوت به همه جاي امپراطوري روم و به آفريقا و به هند و ديگر بلاد كشيده شد، جمعيت انبوهي باين دين درآمدند و كليساها برپا شد، در كليساها بروي مردم باز شد و با باز شدن هر كليسا، دري از يك بتكده بسته گرديد و مبلغين مسيحيت هيچگاه متعرض و مزاحم رؤساي وثنيت و هدم اساس اين مرام نمي‌شدند و نيز هرگز پنجه به روي پادشاهان زمان و حكام ستمگر نمي‌كشيدند، و از كرنش در برابر آنها نيز ابايي نداشتند، احكام و دستورات آنان را مخالفت نمي‌كردند و چه بسا مي‌شد كه همين رفتار منجر به هلاكت و قتل و حبس و عذابشان مي‌شد. پيوسته طايفه‌اي كشته و طايفه‌اي ديگر زنداني مي‌شد و طايفه سوم تبعيد و آواره مي‌گشت. امر به همين منوال مي‌گذشت، تا اوان امپراطوري" كنستانتين" رسيد، او به كيش مسيحيت ايمان آورد، و ايمان خود را در بين ملت اعلام كرد و بلكه مسيحيت را دين رسمي اعلام نمود و در روم و كشورهاي تابع روم، كليساها ساخت و اين در نيمه آخر قرن چهارم ميلادي بود. و نصرانيت در كليساي روم تمركز يافت و از آنجا كشيش‌ها به اطراف و اكناف زمين اعزام مي‌شدند تا در همه جا كليساها و ديرها و مدرسه‌ها بسازند و انجيل را به مردم تعليم دهند.

[بطلان و فساد مبناي دعوت مسيحي، موجب درگيري و مشاجره بين مدارس مسيحي و سپس مراقبت كليسا و تفتيش عقائد گرديد] ..... ص : 501

آنچه لازم است مورد توجه و دقت قرار گيرد، اين است كه مبلغين اساس دعوت خود را اصول مسلمه انجيل مثلا مساله پدر پسري، و روح القدس، و مساله دار و فداء و غير ذلك قرار داده، آنها را اصل مسلم و غير قابل بحث معرفي نموده، هر حرف ديگري را بر اساس آن مورد بحث
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 502
و تفسير قرار دادند. و همين خود اولين اشكال و اولين ضعفي است كه متوجه بحثهاي ديني آنان مي‌شود. و اولين دليل بر سستي اين تعليمات است. براي اينكه استحكام هر بنائي به استحكام بنيان آنست و گرنه خود بنا و لو به هر جا كه رسيده باشد، همچنين و لو دانه دانه‌هاي خشتش از سرب ريخته شده باشد. مع ذلك سستي و ضعف اساس خود را جبران نمي‌كند، و اساس مسيحيت «1» غير معقول بودن پايه‌اي كه اين دين روي آن ساخته شده، يعني پايه تثليث (يكي بودن سه تا و سه بودن يكي) و مساله دار، و فداء شدن را معقول نمي‌سازد.
عده‌اي از دانشمندان مسيحي مذهب هم به اين معنا اعتراف نموده‌اند كه امري غير معقول است. ولي در آخر آن را اينطور توجيه كرده‌اند كه مسائل ديني را بايد تعبدا قبول كرد، و اين اختصاص به مسائل نامبرده در مسيحيت ندارد، چه بسا از مسائل ساير اديان نيز هست كه عقل آنها را محال مي‌داند، و در عين حال مردم به آنها معتقدند.
ليكن اين توجيه، پندار فاسدي است كه باز از همان اصل فاسد منشا گرفته، چگونه تصور مي‌شود كه يك دين بر حق باشد، و در عين حال اساس و پايه‌اش باطل و محال باشد؟ ما و هر عاقل ديگر اگر ديني را مي‌پذيريم و تشخيص مي‌دهيم كه دين حق است، با عقل خود تشخيص مي‌دهيم و عقل اين معنا را ممكن نمي‌داند كه عقيده‌اي حق باشد، و در عين حال اصول آن باطل و محال باشد. و اين خود تناقضي است صريح كه از محالات اوليه عقل است.
بلي، ممكن است ديني مشتمل بر امري باشد ممكن و غير عادي، يعني خارق العاده و خارج از سنت طبيعي و اما اشتمال آن بر محال ذاتي به هيچ وجه ممكن نيست.
و همين طريقه بحثي كه ذكر كرديم باعث شد كه از همان اوائل انتشار دعوت نصرانيت و رو آوردن محصلين به ابحاث ديني در مدارس روم و اسكندريه و ساير مدارس مسيحيت، درگيري و مشاجره رخ دهد، كليسا روز بروز مراقبت خود را در جلوگيري از اين درگيريها و حفظ وحدت كلمه بيشتر نمود و مجمعي تشكيل داد كه تا هر وقت از ناحيه بطريق و يا اسقفي حرف تازه و ناسازگاري پيدا شود، و در آن مجمع، يا آن بطريق و اسقف را قانع سازد و يا با چماق تكفير و تبعيد و حتي قتل، او را سر جاي خود بنشاند. (و به ديگران بفهماند كه فضولي كردن در دين چه عواقبي را در بر دارد.)
اولين مجمعي كه باين منظور تشكيل شد، انجمن" نيقيه" بود كه عليه" اريوس"
__________________________________________________
(1)(با اينهمه كليسا، و آن همه ثروت تمركز يافته در كليساها، و آن همه مبلغ و كشيش و آن همه كتاب و جزوه، و آن همه هزينه سنگين تبليغاتي و آن همه گروندگاني كه در دنيا دارد" مترجم").
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 503
تشكيل گرديد. او گفته بود: اقنوم پسر ممكن نيست مساوي با اقنوم پدر باشد. بلكه اقنوم پدر- يعني اللَّه تعالي- قديم است، و- مسيح-، اقنوم پسر مخلوق و حادث است، لذا براي سركوب كردن او و سخنانش سيصد و سيزده بطريق و اسقف در قسطنطنيه گرد هم جمع شده و در حضور قيصر آن روز يعني" كنستانتين" به عقائد خود اعتراف نموده به كلمه واحده گفتند:" ما ايمان داريم به خداي واحد پدر كه مالك همه چيز و صانع ديدنيها و نديدنيها است، و به پسر واحد يسوع مسيح پسر اللَّه واحد، بكر همه خلائق، پسري كه مصنوع نيست بلكه اله حقي است از اله حق ديگر، از جوهر پدرش، آن كسي كه به دست او همه عوالم و همه موجودات متقن شد، آن كسي كه بخاطر ما و بخاطر خلاصي ما از آسمان آمد، و از روح القدس مجسم شد، و از مريم بتول- بكر- زائيده شد، و در ايام فيلاطوس بدار آويخته و سپس دفن شد و بعد از سه روز از قبر در آمد و به آسمان صعود نموده، در طرف راست پدرش نشست. و او آماده است تا بار ديگر بزمين بيايد و بين مردگان و زندگان داوري كند، و نيز ايمان داريم به روح القدس واحد، روح حقي كه از پدرش خارج مي‌شود. و ايمان داريم به معموديه واحده، (يعني طهارت و قداست باطن) براي آمرزش خطايا، و ايمان داريم به جماعت واحده قدسيه مسيحيت، جاثليقيه، و نيز ايمان داريم به اينكه بدنهاي ما بعد از مردن دوباره برمي‌خيزد «1» و حيات ابدي مي‌يابد. «2»
اين اولين انجمني بود كه براي اين منظور تشكيل دادند، و بعد از آن انجمنهاي بسياري به منظور تبري و سركوبي مذاهب ديگر مسيحيت از قبيل نسطوريه و يعقوبيه و اليانيه و اليليارسيه، مقدانوسيه، سباليوسيه، نوئتوسيه، بولسيه، و غير اينها تشكيل يافت.
و كليسا هم چنان به تفتيش عقايد ادامه مي‌داد، و هرگز در اين كار خستگي، و در دعوت خود سستي بخرج نداد، بلكه روز بروز بقوت و سيطره خود مي‌افزود، تا آنجا كه در سال 496 ميلادي موفق شد، ساير دول اروپا از قبيل فرانسه و انگليس و اتريش، و بورسا، و اسپانيا، و
__________________________________________________
(1) نقل از ملل و نحل شهرستاني.
(2) باين قسمت اشكال كرده‌اند كه اين مستلزم اعتقاد به معاد جسماني است. (همان اعتقادي كه مسلمانان دارند.) و حال آنكه مسيحيت معاد را روحاني ميداند، هم چنان كه انجيلها هم بر آن دلالت دارند.
و من گمان دارم كه انجيل دلالت دارد بر اينكه در قيامت لذائذ جسماني دنيوي وجود ندارد، و اما اين هم كه دلالت داشته باشد بر اينكه انسان در قيامت صرف روح و بدون جسم باشد، در انجيل نيست، و انجيل بر چنين چيزي دلالت ندارد، بلكه از سخنان انجيل فهميده مي‌شود كه انسان در قيامت موجودي نظير ملائكه مي‌شود كه در بينشان ازدواج نيست. و ظاهر عهدين اين است كه خدا و ملائكه هم جسمند، تا چه رسد به انسان روز قيامت.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 504
پرتغال، و بلژيك، و هلند، و غير آن را بسوي نصرانيت جلب كند. الا روسيه كه بعدها به اين دين گرويد.

[اجمالي از سير تاريخي مسيحيت و پيدايش انشعابات و مذاهب مختلف مسيحي] ..... ص : 504

از يك سو دائما كليسا رو به پيشرفت و تقدم بود، و از سوي ديگر امپراطوري روم مورد حمله امتهاي شمالي و عشاير صحرانشين اروپا قرار گرفت، و جنگهاي پي در پي و فتنه‌ها اين امپراطوري را تضعيف مي‌كرد. تا آنجا كه بوميان روم و اقوام حمله‌ور كه بر روم استيلاء يافته بودند، بر اين معنا توافق كردند كه كليسا را بر خود حكومت داده، زمام امور دنيا را هم بر او بسپارند، همانطور كه زمام امور دين را در دست داشت. در نتيجه كليسا هم داراي سلطنت روحاني و ديني شد و هم سلطنت دنيايي و جسماني. و در آن ايام يعني سال 590 ميلادي، رياست كليسا بدست" پاپ گريگواگر" بود كه باز در نتيجه كليساي روم رياست مطلقه بر همه عالم مسيحيت يافت. (و نه تنها كليساهاي روم بلكه تمامي كليساهاي دنيا از كليساي روم الهام مي‌گرفت.) چيزي كه هست چندي طول نكشيد كه امپراطوري روم به دو امپراطوري منشعب شد، امپراطوري روم غربي كه پايتخت آن روم بود، و امپراطوري روم شرقي كه پايتخت آن قسطنطنيه (استانبول) بود، و قيصرهاي روم شرقي، خود را رؤساي ديني مملكت مي‌دانستند، ولي كليساي روم زير بار اين حرف نرفت، و همين مبدأ پيدايش انشعاب مسيحيت به دو مذهب كاتوليك (پيروان كليساي روم) و ارتودوكس (پيروان كليساي استانبول) گرديد.
امر به همين منوال گذشت، تا آنكه قسطنطنيه بدست آل عثمان فتح گرديد، و قيصر روم" بالي اولوكوس" از آخرين قيصرهاي روم شرقي، و نيز كشيش آن روز در كليساي اياصوفيه كشته شدند. و بعد از كشته شدن قيصر روم اين منصب ديني، يعني رياست كنيسه را قيصرهاي روسيه ادعا نموده، گفتند ما آن را از قيصرهاي روم به ارث مي‌بريم، براي اينكه با آنها خويشاوندي سببي داريم، دختر به آنها داده، و از آنها دختر گرفته‌ايم، و در اين ايام كه قرن دهم ميلادي بود، روس‌ها هم مسيحي شده بودند. و در نتيجه پادشاهان روسيه سمت كشيشي كليساهاي سرزمين خود را بدست آورده، تا از تبعيت كليساي روم درآمدند، و اين در سال 1454 ميلادي بوده است.
جريان تا حدود 5 قرن بهمين حال باقي ماند تا آنكه" تزارنيكولا" كشته شد و او آخرين قيصر روسيه بود كه خودش و تمامي خانواده‌اش در سال 1918 ميلادي بدست كمونيستها بقتل رسيدند. در نتيجه كليساي روم تقريبا بحال اولش يعني قبل از انشعابش برگشت. (و دوباره به همه كليساهاي روم غربي و شرقي مسلط شد.)
ليكن از سوي ديگر دچار تيره‌روزي شد و آن اين بود كه كليسا در بحبوحه ترقي و اوج ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 505
قدرتش (در قرون وسطي) بر تمامي جهات زندگي مردم دست انداخته بود، و مردم بدون اجازه كليسا هيچ كاري نمي‌توانستند بكنند. كليسا از هر جهت دست و پاي مردم را بسته بود، و وقتي كارد به استخوان مردم رسيد طائفه‌اي از متدينين به انجيل، عليه كليسا شورش كردند و خواستار آزادي شده، در آخر از پيروي رؤساي كليسا، و پاپ‌ها درآمده، تعاليم انجيلي را طبق آنچه مجامعشان مي‌فهميدند و علماء و كشيش‌ها در فهم آن اتفاق داشتند، اطاعت مي‌كردند، اين طائفه را ارتدوكس خواندند.
طائفه‌اي ديگر نه تنها از اطاعت رؤسا و پاپ‌ها درآمدند، بلكه در تعليم انجيلي بكلي از اطاعت كليساي روم سر باز زده، اعتنايي به دستورات صادره از آنان نكردند. اينها را پروتستان ناميدند، در نتيجه، عالم مسيحيت در آن روزها به سه شاخه منشعب شد:
1- كاتوليك كه پيرو كليساي روم و تعليمات آنهايند. 2- ارتدوكس كه تابع تعليمات كليساي نام برده بودند، اما خود كليسا را فرمان نمي‌بردند كه قبلا گفتيم اين شاخه بعد از انقراض امپراطوري روم و مخصوصا بعد از انتقال كليساي قسطنطنيه از روم شرقي به مسكو پيدا شد. 3- پروتستانت كه بكلي از پيروي و هم تعليم كليسا سر باز زد، و طريقه‌اي مخصوص به خود پيش گرفت. و در قرن پانزدهم ميلادي موجوديت خود را اعلام نمود.
اين بود اجمالي از سير تاريخي مسيحيت، در زماني قريب به بيست قرن و اشخاصي كه به وضع اين تفسير بصيرت و آشنايي دارند، مي‌دانند كه منظور ما از نقل اين مطالب، قصه‌سرايي نبود، بلكه چند نكته در نظر داشتيم، اول اينكه خواننده عزيز اين كتاب نسبت به تحولات تاريخي كه در مذهب مسيحيان رخ داده آشنا باشد، و خودش بتواند حدس بزند كه فلان عقيده‌اي كه در آغاز مسيحيت، در اين دين وجود نداشته، از كجا بسوي آن راه يافته؟ آيا از اين راه بوده كه اشخاصي كه دنبال دعوت كشيشها به دين مسيح در مي‌آمدند، قبلا داراي مثلا عقيده تثليث يا فداء و امثال آن بوده‌اند؟ و در كيش مسيحيت هم هم چنان آن عقايد را حفظ كرده‌اند؟ و خلاصه عامل وراثت آنها را بداخل تعليمات انجيل‌ها راه داده؟ و يا از خارج مسيحيت بداخل آن سرايت كرده؟ و يا در اثر معاشرت و خلط مسيحي با غير مسيحي، و يا در اثر اينكه يك مبلغ مسيحيت نمي‌خواهد كسي را از خود برنجاند، قهرا و بطور عادي با عقايد يك وثني مذهب هم موافقت مي‌كند، و يا اينكه داعيان مسيحيت ديده‌اند، جز با قبول آن عقايد نمي‌توانند دعوت مسيحيت را پيش ببرند؟ دوم اينكه قدرت‌نمايي كليسا و مخصوصا كليساي روم، در قرون وسطاي ميلادي به نهايت درجه‌اش رسيد بطوري كه هم بر امور دين مردم سيطره داشتند، و هم بر امور دنياي آنان، آنهم سيطره‌اي كه تخت‌هاي سلطنتي اروپا به اشاره كليسا
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 506
اداره مي‌شد، شاه نصب مي‌كردند، و شاه ديگر را عزل مي‌نمودند. «1»
مي‌گويند پاپ بزرگ، آن قدر قدرت يافته بود كه وقتي يكي از پادشاهان نزدش آمده بود تا وي از گناهش بگذرد. (چون يكي از كارهاي كليسا گناه بخشيدن است) او با پاي خود تاج آن پادشاه را پرت كرد. «2»
و باز همان كتاب مي‌نويسد: وقتي امپراطوري آلمان خطايي كرده بود و پاپ براي اينكه او را بيامرزد، دستور داد سه روز پاي برهنه در جلو قصرش بايستد، با اينكه، فصل، فصل زمستان بود.

[اتهامات و دروغ پردازي‌هاي كليسا در باره مسلمين در زمان جنگ‌هاي صليبي و حتي پس از آن] ..... ص : 506

حكومت كليسا مسلمانان را طوري براي مريدان خود توصيف و معرفي كرده بودند كه بطور جدي معتقد شده بودند كه دين اسلام دين بت‌پرستي است، اين معنا از شعارهاي جنگهاي صليبي و اشعاري كه در آن جنگ براي شوراندن نصارا عليه مسلمانان مي‌سرودند، كاملا بچشم مي‌خورد. آري در طول اين جنگ، كه سالهاي متمادي ادامه داشت، كليسا شعراي خود را وادار مي‌كرد، براي به هيجان آوردن سربازان خود عليه مسلمانان اشعاري مبني بر اينكه مسلمانان چنين و چنانند و بت مي‌پرستند، بسرايند.
" هنري دوكاستري" در كتاب خود" الديانة الاسلاميه" در فصل اولش مي‌نويسد:
مسلمانان بت مي‌پرستند، و خود داراي سه اله‌اند كه اسامي آنها بترتيب: 1-" ماهوم" است كه" بافوميد" و" ماهومند" نيز ناميده مي‌شود، و اين اولين الهه ايشان است كه همان" محمد" است. 2- در رتبه دوم اله" ايلين" است كه خداي دوم ايشان است. 3- و در رتبه سوم اله" ترفاجان" خداي سوم است. و چه بسا از كلمات بعضي مسلمانان استفاده شود كه غير اين سه خدا دو خداي ديگر به نام‌هاي" مارتبان" و" جوبين" دارند ليكن اين دو خدا در رتبه‌اي پائين‌تر از آن سه خدا قرار دارند، و مسلمانان خودشان مي‌گويند، كه محمد دعوت خود را بر دعوي الوهيت خود بنا نهاده، و چه بسا گفته‌اند: او براي خود، صنمي و بتي از طلا دارد.
و در اشعاري كه ريشار براي تحريك سربازان مسيحي فرانسه عليه مسلمين سروده، آمده:" قيام كنيد و ماهومند و ترفاجان را سرنگون ساخته و در آتش اندازيد تا در بارگاه خداي خود تقرب جوييد."
و در اشعار" رولان" در تعريف" ماهوم" خداي مسلمانان آمده:" در ساختن اين خدا دقت كاملي بكار رفته، اولا آن را از طلا و نقره ساخته‌اند. و ثانيا آن قدر زيبا ساخته‌اند كه اگر آن را
__________________________________________________
(1 و 2) نقل از كتاب فتوحات اسلامي.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 507
ببيني يقين مي‌كني كه هيچ صنعتگري ممكن نيست صورتي زيباتر از آن در خيال خود تصور كند، تا چه رسد به اينكه از عالم خيال و تصور بخارجش بياورد، و چنين جثه‌اي عظيم و صنعتي زيبا را كه در سيمايش آثار جلالت هويدا باشد، بسازد. آري ماهوم از طلا و نقره ريخته شده و آن قدر شفاف است كه برقش چشم را مي‌زند. آن گاه اين خدا را بر بالاي فيلي نهاده‌اند كه از جواهرات ساخته شده، آنهم از زيباترين مصنوعات است، بطوري كه داخل شكمش از ظاهر پيداست مثل اينكه بيننده از باطن آن فيل، نور و روشنايي احساس مي‌كند و تازه همين فيل كذايي را جواهرنشان نيز كرده‌اند بطوري كه هر يك از جواهرات، لمعان خاص بخود را دارد، آن جواهرات هم آن قدر شفاف است كه باطنش از ظاهرش پيداست و در زيبايي صنعت، نظيرش يافت نمي‌شود. و چون اين خدايان مسلمين در مواقع سختي و جنگ بايشان وحي مي‌فرستد، لذا در بعضي از جنگها كه مسلمانان فرار كردند، فرمانده نيروي دشمن دستور داد تا آنان را تعقيب كنند، تا شايد بتوانند اله ايشان را كه در مكه است (يعني محمد ص) را دستگير سازند.
بعضي از كساني كه شاهد اين تعقيب بوده، مي‌گويد: اله مسلمانان (يعني محمد ص) به نزد مسلمين آمد، در حالي كه جمعيتي انبوه از پيروانش، پيرامونش را گرفته بودند و طبل و شيپور و بوق و سرنا مي‌نواختند، بوق و سرنايي كه همه از نقره بود، آواز مي‌خواندند و مي‌رقصيدند، تا او را با سرور و خوشحالي به لشكرگاه آوردند، و خليفه‌اش در لشكرگاه منتظر او بود. همين كه او را ديد بزانو ايستاد و شروع كرد به عبادت او و خضوع و خشوع در برابرش."
و نيز همين" ريشار" در وصف اله" ماهوم" كه وصفش را آورديم، مي‌گويد: ساحران يكي از افراد جن را مسخر خود كرده، او را در شكم اين بت جاي دادند، و آن جن، اول نعره مي‌زند، و عربده مي‌كشد، و بعد از آن با مسلمانان سخن مي‌گويد، و مسلمين هم سراپا گوش مي‌شوند.
امثال اين اتهامات در كتب كليسا، در ايامي كه تنور جنگهاي صليبي داغ بود، و حتي كتابهايي كه بعد از آن جنگها تاريخ آنها را نوشته بسيار است، هر چند كه آن قدر دروغهايشان شاخدار است كه خواننده را هم به شك و شگفتي وا مي‌دارد، بطوري كه غالبا صحت آن مطالب را باور نمي‌كند، براي اينكه چيزهايي در آن كتابها مي‌خواند كه هيچ مسلماني خوابش را هم نديده، تا چه رسد به اينكه در بيداري ديده باشد.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 508

[افول كليسا و رشد الحاد و بي ديني، در اثر تعليمات غلط مسيحيت] ..... ص : 508

سوم اينكه: خواننده متفكر، متوجه شود كه تطورات چگونه بر دعوت مسيح مستولي گرديد. و اين دعوت در مسيرش در خلال قرون گذشته تا به امروز چه دگرگونيهايي بخود گرفته، و چگونه ملعبه هوسبازان شده، و بفهمد كه عقايد بت‌پرستي را بطوري مرموز و ماهرانه وارد در دعوت مسيحيت كردند، اولا در حق مسيح، غلو نموده، او را موجودي لاهوتي معرفي نمودند و بعدا بتدريج سر از تثليث و سه خدايي در آوردند. خداي پسر و پدر و روح، و در آخر مساله صليب و فدا را هم ضميمه كردند، تا در سايه آن عمل به شريعت را تعطيل نموده، به صرف اعتقاد اكتفاء كنند. همه اينها در آغاز بصورت دين و دستورات ديني صادر مي‌شد، و زمام تصميم‌گيري در آنها بدست كليسا بود. كليسا بود كه تصميم مي‌گرفت، براي مردم نماز و روزه و غسل تعميد درست كند و مردم هم به آن عمل مي‌كردند، ولي بي‌ديني و الحاد، همواره رو به قوت بود، چون وقتي قرار شد عمل به شرايع لازم نباشد، روح ماديت بر جامعه حكم‌فرما مي‌شود كه شد و به انشعابها منجر گرديد تا آنكه فتنه پروتستانها بپا شد. و بجاي احكام و شرايع ديني كه هيچ ضابطه‌اي نداشت و هرج و مرج در آن حكمفرما بود، قوانين رسمي و بشري كه اساس آن را حريت در غير مواد قانون تشكيل مي‌داد، جانشين احكام كليسا شد، و قرار شد، مردم تنها رعايت قوانين كشوري را بكنند و در غير موارد قانون، آزاد آزاد باشند و اين باعث شد كه تعليمات مسيحيت روز بروز اثر خود را از دست بدهد، و در نتيجه بتدريج اركان اخلاق و فضائل انسانيت متزلزل گردد.
در اثر گسترش يافتن روح ماده‌پرستي و آزادي حيواني، مساله شيوعيت و اشتراك پيدا شد و فلسفه ماترياليسم ديالكتيك- يعني ماديگري بدليل منطق تحول- از راه رسيد، و با چماق سفسطه خود، خدا و اخلاق فاضله و اعمال ديني را بكلي از زندگي بشر بيرون راند، و انسانيت معنوي جاي خود را به حيوانيت مادي داد كه خويي است تركيب شده از درندگي و چرندگي. و دنيا هم با گامهايي بلند به سوي اين تازه از راه رسيده بشتافت.
خواهيد پرسيد، پس اين همه نهضت‌هاي ديني كه همه جاي دنيا را فرا گرفته چيست. «1»
در پاسخ مي‌گوئيم: همه اينها بازيهايي است، سياسي كه بدست رجال سياست راه مي‌افتد، تا آنها به اهداف و آرزوهاي خود برسند، چون امروز مثل قديم كشورگشايي با شمشير انجام نمي‌شود، امروز فن و دانشي روي كار آمده بنام سياست «2». پس يك سياستمدار حلقه هر
__________________________________________________
(1) (كه مي‌بينيم بر سر مسجد اقصي، سيل خون راه مي‌اندازند، و مردم يك كشور مثلا اتيوپي بر سر اسلام و مسيحيت بجان هم مي‌افتند، و در جاي ديگر نهضتهايي ديگر مي‌كنند" مترجم").
(2) (كه يكي از حروف الفباي آن، اين است كه از وضع موجود بايد بهره گرفت، هر چه مي‌خواهد باشد و حرف ديگرش، اين است كه هدف وسيله را توجيه مي‌كند" مترجم").
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 509
دري را مي‌كوبد و به هر سوراخ و پناهگاهي دست مي‌اندازد.
دكتر" ژوزف شيتلر" استاد علوم ديني در دانشگاه" لوتران" شيكاگو مي‌گويد:
نهضت ديني كه اخيرا در آمريكا پيدا شده، چيزي جز تطبيق دين بر مظاهر تمدن جديد نيست، اين سياستمداران هستند كه اين نهضت را از پشت پرده هدايت و اداره مي‌كنند، و مي‌خواهند به مردم بفهمانند و بقبولانند كه تمدن جديد هيچ تضادي با دين ندارد.
چون احساس خطر كرده‌اند كه اگر اين معنا را با تلقين و بصورت يك نهضت ديني به مردم بقبولانند. فرداست كه خود مردم متدين به دين واقعي (اگر فرضا روزي فرصت پيدا كنند) عليه اين تمدن قيام مي‌كنند. و اما اگر اين نهضت دروغي و قلابي درست انجام شود، و فرضا روزي در گوشه‌اي از كشور، زمزمه نهضتي براه بيفتد، ديگر مردم به آن زمزمه اعتنايي نمي‌كنند، چون خودشان نهضت كرده‌اند، و دين خود را با تمدن روز تطبيق نموده‌اند. «1»
دكتر" جرج فلوروفسكي" بزرگترين مدافع روسي كليساي اورتودوكس هم در آمريكا گفته بود: تعليمات ديني در آمريكا، تعليمات جدي ديني نيست، بلكه دلخوشي گنگي است (كه مردم را از ننگ بي‌ديني برهاند.) دليلش هم اين است كه اگر براستي نهضت حقيقي دين بود، بايد متكي بر تعليمات عميق و واقعي مي‌بود. «2»
پس خواننده عزيز، بايد متوجه باشد كه كاروان دين از كجا سر برآورد و در كجا پياده شد. در آغاز بنام احياي دين (عقيده و اخلاق و اعمال) و يا به تعبير ديگر (معارف و اخلاقيات و شرايع) سر برآورد و در بي‌ديني و لا مذهبي و لغو شدن تمامي احكام دين و روي آوري به ماديات و حيوانيت خاتمه يافت. و اين تطور و تحول نبود. مگر بخاطر اولين انحرافي كه از بولس سر زد، كسي كه مردم قديسش مي‌خوانند، يا بولس حواريش مي‌گويند آري، اگر مسيحيان اين تمدن عصر حاضر را كه به اعتراف دنيا انسانيت را به نابودي تهديد مي‌كند، تمدن بولسي نام بگذارند، شايسته‌تر است. و بهتر مي‌توان تصديقش كرد، تا اينكه مسيح را قائد و رهبر اين تمدن بشمارند و آن جناب را پرچمدار چنين تمدني بدانند.

بحث روايتي [(رواياتي در باره شان نزول آيه كريمه:" ما كان لبشر ...")] ..... ص : 509

در تفسير قمي در ذيل آيه:" ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتابَ" آمده كه عيسي
__________________________________________________
(1)نقل از مجله آمريكايي" لايف" بشماره 6 فوريه 1956.
(2)مدرك سابق.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 510
نگفته بود: كه من شما را خلق كرده‌ام، پس به جاي خدا بر من بندگي كنيد. و ليكن فرموده بود:
براي من رباني شويد، يعني علمايي رباني. «1»
مؤلف قدس سره: در بيان قبلي ما قرائني گذشت كه اين حديث را تاييد مي‌كند، و اينكه امام فرمود:" نگفته بود من شما را خلق كرده‌ام ..." بمنزله احتجاج است بر اينكه چنين چيزي را نگفته بوده. چون اگر گفته بود" مرا بپرستيد"! بايد قبلا خبر داده باشد كه آفريدگار شما منم، و چنين خبري نداده است.
و نيز در همان كتاب در تفسير آيه:" وَ لا يَأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلائِكَةَ وَ النَّبِيِّينَ أَرْباباً ..." آمده كه امام فرمود: در قديم قومي بودند كه ملائكه را مي‌پرستيدند و قومي از نصارا معتقد بودند كه عيسي رب و خدا است. و يهود معتقد بودند عزيز پسر خداست. لذا خداي تعالي فرمود: عيسي شما را دستور نمي‌دهد كه ملائكه و پيامبران را ارباب خود بگيريد. «2»
مؤلف قدس سره: بيان اين نيز گذشت.
و در الدر المنثور است كه ابن اسحاق، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابي حاتم، و بيهقي در كتاب" دلايل"، از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: ابو رافع قرظي (از بني قريظه كه قبل از ورود به اسلام از يهوديان آنجا بوده.) گفت: وقتي احبار يهود و نصاراي نجران نزد رسول خدا ص جمع شدند، و آن جناب ايشان را به اسلام دعوت كرد، گفتند اي محمد آيا مي‌خواهي ترا بپرستيم آن طور كه نصارا عيسي بن مريم را مي‌پرستند؟، مردي از نصاراي نجران كه لقب رئيس به او داده بودند نيز همين سؤال را كرد و گفت: آيا از ما اين را مي‌خواهي؟
رسول خدا ص فرمود: معاذ اللَّه، پناه مي‌برم بخدا از اينكه غير خدا را بپرستيم و يا مردم را به پرستش غير او دستور دهيم، خداي تعالي مرا به چنين چيزي مبعوث نكرده، و چنين دستوري به من نداده است. دنبال اين پاسخ بود كه اين آيه نازل شد:" ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِباداً لِي مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لكِنْ كُونُوا رَبَّانِيِّينَ بِما كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتابَ وَ بِما كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ. وَ لا يَأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلائِكَةَ وَ النَّبِيِّينَ أَرْباباً أَ يَأْمُرُكُمْ بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" «3».
و نيز در همان كتاب آمده: كه عبد بن حميد از حسن روايت كرده كه گفت: بمن خبر دادند كه مردي به رسول خدا ص گفته: يا رسول اللَّه، اينكه درست نيست كه به
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير قمي ج 1 ص 106 ط قم.
(3)در المنثور ج 2 ص 46 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 511
شما سلام كنيم، آن طور كه به يكديگر سلام مي‌كنيم. آخر تو با ما فرق داري، اجازه بده در هنگام تحيت براي تو بخاك بيفتيم، فرمود: نه، و ليكن اگر مي‌خواهيد پيامبر خود را احترام كنيد، هر حقي را براي صاحبش بشناسيد، چون جز براي خدا، براي احدي نبايد سجده كرد.
اينجا بود كه آيه:" ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتابَ ... بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" نازل گرديد. «1»
مؤلف قدس سره: در سبب نزول اين آيه داستانهايي ديگر غير اين دو داستان آمده و ظاهرا همه اينها از باب استنباط فكري راويان است، و ما قبلا بطور مفصل در اين باره بحث كرديم، ممكن هم هست، چند قضيه سبب نزول يك آيه باشد و خدا داناتر است.
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 47 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 512

[سوره آل‌عمران (3): آيات 81 تا 85] ..... ص : 512

اشاره

وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ النَّبِيِّينَ لَما آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتابٍ وَ حِكْمَةٍ ثُمَّ جاءَكُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِما مَعَكُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ قالَ أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلي ذلِكُمْ إِصْرِي قالُوا أَقْرَرْنا قالَ فَاشْهَدُوا وَ أَنَا مَعَكُمْ مِنَ الشَّاهِدِينَ (81) فَمَنْ تَوَلَّي بَعْدَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ (82) أَ فَغَيْرَ دِينِ اللَّهِ يَبْغُونَ وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ (83) قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ عَلَيْنا وَ ما أُنْزِلَ عَلي إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطِ وَ ما أُوتِيَ مُوسي وَ عِيسي وَ النَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ (84) وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِينَ (85)

ترجمه آيات ..... ص : 512

" بياد آر زماني را كه خداي تعالي از انبيا پيمان بگرفت كه هر زمان به شما كتاب و حكمت دادم و سپس رسولي آمد كه تصديق كننده دين شما بود، بايد به او ايمان آوريد و او را ياري كنيد. خداي تعالي فرمود: آيا اقرار كرديد و پيمان مرا بر اين معنا گرفتيد؟ گفتند: آري اقرار كرديم. فرمود: پس شاهد باشيد، من نيز با شما از شاهدانم (81).
پس بعد از اين هر كس اعراض كند، بجز انحراف از طريقه فطرت، يعني بجز فسق انگيزه‌اي ندارد و اصولا فاسقان همينهايند (82).
آيا اين فاسقان غير دين خدا را مي‌طلبند با اينكه تمامي ساكنان آسمانها و زمين چه به طوع و چه به ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 513
كره تسليم اويند و همه به سوي او باز مي‌گردند؟ (83).
بگو ما به خدا و آنچه بر ما نازل كرده و آنچه بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط نازل كرده و آنچه براي موسي و عيسي و انبياي بعد از وي از ناحيه پروردگارشان آمده، يك جا ايمان داريم و بين احدي از آنان فرق نمي‌گذاريم و ما تسليم او هستيم (84).
و هر كس بخواهد غير از اسلام را به عنوان دين بپذيرد، از او قبول نمي‌شود و او در آخرت از زيانكاران است (85)

بيان آيات ..... ص : 512

اشاره

اين آيات بي‌ارتباط با آيات قبل نيست، سياق آن و سياق آيات قبل هم يكي است و سخن با همان وحدتش جريان دارد. و خلاصه اينكه اين آيات دنباله همان آيات است گويي خداي تعالي بعد از آنكه بيان كرد كه اهل كتاب در علمي كه به كتاب داشتند و در ديني كه خدا به ايشان داده بود همواره اخلال و سنگ اندازي مي‌كردند. و كلمات خدا را جابجا مي‌نمودند و مي‌خواستند به اين وسيله حقايق را بر مردم مشتبه سازند و بين پيامبران تفرقه انداخته و بگويند: ما آن پيامبر را قبول داريم ولي اين (يعني رسول خدا ص) را قبول نداريم و نيز بعد از اينكه اين تهمت را نفي كرد، كه پيغمبري از پيامبران چون موسي و عيسي ع دستور داده باشد كه خود او و يا غير او را مثلا يكي از پيامبران را و يا ملائكه را ارباب خود بگيرند، همانطور كه نصارا بصراحت و بي‌رودربايستي مي‌گويند، عيسي خداست و همانطور كه از ظاهر كلام يهود چنين چيزي استفاده مي‌شود اينك در اين آيات، تخطئه يهود و نصارا را شدت بخشيده و مي‌فرمايد: نه تنها آن دو بزرگوار چنين چيزي را نگفته بودند بلكه نمي‌توانستند بگويند، براي اينكه خداي تعالي از تمامي انبيا پيمان گرفته كه به همه پيامبران ايمان آورند- چه پيغمبران قبل از خودشان و چه بعد از ايشان- و او را ياري كنند، به اين معنا كه هر پيغمبري، پيغمبران قبل از خود را تصديق كند، و مردم را به آمدن پيغمبران بعد از خودش بشارت دهد. همانطور كه عيسي ع، پيامبر قبل از خود يعني موسي را تصديق كرد و به آمدن پيامبر بعد از خودش يعني محمد ص بشارت داد، و همچنين خداي تعالي از انبياء پيمان گرفت، كه از مردم و امت خود پيمان بگيرند، و حد اقل آنان را شاهد بر خودشان قرار دهند.
و در دو آيه بعد بيان مي‌كند كه اين همان اسلام است كه حكمش در همه آسمانها و زمين گسترش مي‌يابد.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 514
و در چهار آيه بعد به رسول گرامي خود دستور مي‌دهد كه خود آن جناب نيز طبق اين پيمان عمل نموده و آن را قبول كند و در نتيجه هم به خدا ايمان بياورد و هم به تمامي احكامي كه خداي تعالي بر انبياي خود نازل كرده است.
و خلاصه اينكه، هر پيغمبري تمامي پيغمبران قبل از خود و بعد از خود را تصديق كند و بين پيغمبران جدايي نيندازد، و نيز دستور مي‌دهد به اينكه تسليم خداي سبحان باشد، و اين تسليم شدن را، هم از ناحيه خودش انجام دهد و هم از ناحيه امتش تا در نتيجه همه خلائق تسليم او شوند، يا بي‌واسطه مثل انبياء و يا با واسطه مانند امتهاي انبياء كه ان شاء اللَّه بيانش در ذيل همين آيات مي‌آيد:
" وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ النَّبِيِّينَ لَما آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتابٍ وَ حِكْمَةٍ ثُمَّ جاءَكُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِما مَعَكُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ"

[مراد از ميثاق در:" وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ النَّبِيِّينَ ..."] ..... ص : 514

اين آيه از ميثاقي خبر مي‌دهد كه گرفته شده. حال بايد ديد، آيا منظور ميثاقي است كه از ديگران براي انبياء گرفته شده و يا منظور ميثاقي است كه از خود انبيا گرفته شده؟ از اينكه دنبالش خطاب به مردم كرده و فرموده:" ثُمَّ جاءَكُمْ رَسُولٌ" «1» مي‌تواند منظور از عبارت" مِيثاقَ النَّبِيِّينَ" ميثاقي باشد كه از مردم براي انبيا گرفته شده است. و از اينكه خطاب به انبيا فرموده:" أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلي ذلِكُمْ إِصْرِي ..." و همچنين فرموده:" قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ ..."
مي‌تواند منظور از عبارت" مِيثاقَ النَّبِيِّينَ" ميثاقي باشد كه از خود انبيا گرفته شده، پس در حقيقت ميثاقي كه گرفته شده، از خود انبياء گرفته شده، چون ميثاق مردم هم به وسيله انبيا گرفته شده است.
و بنا بر اين كلمه" النبيين" هم مي‌تواند انبيايي باشد كه برايشان از مردم ميثاق گرفته شده و هم انبيايي باشد كه از خودشان ميثاق گرفته شده، عبارت با هر دو مي‌سازد. ليكن سياق آيه:" ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ ..." تا آخر دو آيه و اتصالش به آيه مورد بحث تاييد مي‌كند كه مراد، ميثاقي است كه از خود انبياء گرفته شده، چون وحدت سياق مي‌رساند كه انبيا بعد از آنكه خدا كتاب و حكم و نبوتشان داده، ممكن نيست مردم را به سوي شرك و شريك بخوانند.
و چطور چنين چيزي ممكن است با اينكه از آنان ميثاق گرفته شده به ايمان و به اينكه ساير پيغمبران را كه به سوي توحيد خداي سبحان دعوت مي‌كرده‌اند ياري كنند؟.
بنا بر اين مناسب همين بوده كه سخن از ميثاق بياورد، از اين جهت كه از خود انبيا گرفته
__________________________________________________
(1)سپس رسولي بسويتان آيد. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 515
شده است.
و در جمله" لَما آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتابٍ وَ حِكْمَةٍ" در كلمه" لما" دو قرائت است: يكي قرائت مشهور كه لام را به فتحه مي‌خوانند، و يكي قرائت حمزه كه آن را به كسره خوانده و لام را لام تعليل و" ما" را موصوله گرفته. و ليكن ترجيح با قرائت به فتحه است، بنا بر اين قرائت كه لام مفتوح و كلمه" ما" بدون تشديد باشد، قهرا" ما" موصوله خواهد بود، و كلمه" آتيتكم" كه" آتيناكم" هم قرائت شده صله آن است و ضميري كه بايد از صله به موصول برگردد، حذف شده، چون جمله" مِنْ كِتابٍ وَ حِكْمَةٍ" مي‌فهمانده كه در اينجا ضميري حذف شده، و موصول مذكور مبتداء و خبرش جمله" لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ ..." است. و لام در كلمه" لما" ابتدائيه و در كلمه" لتؤمنن به" لام قسم است. و مجموعه جمله" لَما آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتابٍ ..." بيان ميثاقي است كه گرفته شده و معناي آيه اين است" بياد آر زماني را كه خداي تعالي از پيامبران پيماني گرفت، و آن اين بود: هر آينه آنچه من از كتاب و حكمت بشما دادم (و در آن كتاب، خبر دادم از پيغمبر بعدي) و سپس رسولي به سويتان آمد كه تصديق كننده كتاب و حكمت شما بود. البته بايد (امروز) به او ايمان بياوريد و ياريش كنيد." (به اين معنا كه خبر آمدنش و حقانيتش را از خلق پنهان نداريد.)
ممكن هم هست كلمه" ما" شرطيه و جزايش جمله" لتؤمنن به" باشد، آن وقت معنايش اين مي‌شود كه:" بياد آر زماني را كه خداي تعالي از پيامبران پيماني گرفت، و آن اين بود كه: اگر من كتاب و حكمتي به شما دادم و سپس رسولي به سويتان آمد تصديق كننده كتاب و حكمت شما، سوگند مي‌خورم كه بايد به او ايمان بياوريد و ياريش كنيد."
و اين وجه هم بهتر است بخاطر اينكه دخول لام سوگندي كه خود سوگندش حذف شده، در جواب آن سوگند كه جزاي شرط هم باشد مشهورتر است. و لام" لتؤمنن" و" لتنصرن" لام قسم است و هم معناي جمله سليس‌تر و روشن‌تر است و هم اينكه شرط در موردي كه سخن از ميثاق و پيمان است، معروف‌تر است.
و خطاب در جمله" آتيتكم" و در" جاءكم" هر چند كه بر حسب نظر ابتدايي به انبيا است، ليكن اينكه دنبالش فرمود:" أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلي ذلِكُمْ إِصْرِي"، خود قرينه است بر اينكه خطاب مجموعا به انبيا و ملتهاي ايشان است، به اين معنا كه خطاب مختص به انبيا است، ولي حكمش شامل انبياء و امت‌هاي ايشان است. پس بر امت‌ها نيز واجب است كه ايمان بياورند و ياري كنند، همانطور كه بر انبياء است كه ايمان بياورند.
و ظاهر جمله" ثُمَّ جاءَكُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِما مَعَكُمْ" بخاطر وجود كلمه" ثم"
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 516
(سپس) بعد زماني است. و اين معنا را مي‌رساند كه:" بر پيغمبر سابق واجب است كه به پيغمبر بعد از خودش (كه بشارت آمدن او به وي داده شده) ايمان بياورد و او را (با اعلام آمدنش و علائم ظهورش به مردم) ياري كند."
البته از جمله" قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ ..." استفاده مي‌شود كه پيمان ماخوذ، تنها اختصاص به پيامبر سابق نسبت به لاحق ندارد، بلكه شامل لاحق نسبت به سابق نيز مي‌شود، يعني بر لاحق هم لازم است كه به پيغمبر سابق ايمان آورده و او را، ياري كند. و ليكن اين استفاده از فحواي خطاب است، نه از لفظ آيه كه ان شاء اللَّه العزيز به زودي بيانش مي‌آيد.
و در جمله" لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ" ضمير اول" به" هر چند كه ممكن است به كلمه" رسول" برگردد. همانطور كه ضمير دوم بطور مسلم به رسول بر مي‌گردد. و مانعي ندارد كه رسول بعدي موظف باشد به رسول قبلي ايمان بياورد، هم چنان كه در آيه" آمَنَ الرَّسُولُ" «1» فرموده:
كه رسول اسلام و مؤمنين بخدا و ملائكه و رسولان سابق ايمان دارند. و ليكن از ظاهر جمله:
" قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ عَلَيْنا وَ ما أُنْزِلَ عَلي إِبْراهِيمَ ..." بر مي‌آيد كه ضمير اول به" لَما آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتابٍ وَ حِكْمَةٍ" و ضمير دوم به" رسول" بر مي‌گردد. و معناي آيه چنين است: بايد حتما بدانچه از كتاب و حكمت بسويتان آمده ايمان آوريد و رسول را ياري كنيد، رسولي كه به سويتان گسيل شده و شريعت فعلي شما را تصديق دارد.
" قالَ أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلي ذلِكُمْ إِصْرِي قالُوا أَقْرَرْنا" استفهام در اين جمله تقريري است و مي‌رساند كه مطلب از همين قرار است. و معناي كلمه" اقررتم" معروف است، و كلمه" اصر" كه به معناي عهد است، مفعول فعل" اخذتم" است، و اخذ، اصر و عهد، غير از آخذ و گيرنده، طرف ديگري كه پيمان را از او بگيرد لازم دارد و در اينجا آن طرف ديگر غير از امتها كس ديگر نمي‌تواند باشد پس معناي جمله اين مي‌شود:
" خداي تعالي پرسيد: آيا شما به اين پيمان اقرار كرديد؟ و آيا از امتهاي خود اصر و عهد مرا گرفتيد؟ گفتند: بلي. اقرار داريم."
بعضي از مفسرين گفته‌اند: مراد از گرفتن اصر، پيمان گرفتن انبيا براي خودشان است. در نتيجه جمله:" وَ أَخَذْتُمْ عَلي ذلِكُمْ إِصْرِي" عطف بيان مي‌شود براي جمله" اقررتم". دليلش هم اين است كه مي‌بينيم انبيا در پاسخ، تنها از سؤال اول پاسخ داده و گفتند:" اقررنا" و سخني از اخذ پيمان به ميان نياورده‌اند و بنا بر اين مراد از ميثاق تنها ميثاق
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 285".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 517
انبيا مي‌شود و نه همه مردم و امت‌ها. ليكن اين احتمال را جمله" قالَ فَاشْهَدُوا ..." از ذهن دور مي‌سازد. چون همه مي‌دانيم كه شهادت همواره عليه غير است. و همچنين جمله:" قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ ..." چون اگر پاي غير در ميان نبود بايد مي‌فرمود:" قل آمنت باللَّه. پس معلوم مي‌شود كه از طرف خودش و امتش گفته" آمنا". مگر اينكه كسي بگويد، اشتراك امت‌ها و پيامبرانشان از دو جمله:" فاشهدوا ..." و جمله" قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ" استفاده مي‌شود. و جمله" و اخذتم" هيچ چيزي در اين باره افاده نمي‌كند." قالَ فَاشْهَدُوا وَ أَنَا مَعَكُمْ مِنَ الشَّاهِدِينَ" ظاهر شهادت همانطور كه قبلا گذشت اين است كه عليه غير باشد، پس اين شهادت هم، شهادتي است از انبياء و هم شهادتي است از امت‌ها، و شاهد آن همانطور كه قبلا گفته شد جمله:" قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ ..." است. علاوه بر اين، سياق نيز بر اين معنا شهادت مي‌دهد، براي اينكه مي‌دانيم آيات مورد بحث در اين زمينه است كه عليه اهل كتاب احتجاج كند كه دعوت رسول اللَّه ص را اجابت نكردند. هم چنان كه عليه ايشان احتجاج كرده كه چرا نسبتهاي ناروا به عيسي و موسي ع و غير آنها دادند، و آيه بعد هم كه مي‌فرمايد:
" أَ فَغَيْرَ دِينِ اللَّهِ يَبْغُونَ ..." و آياتي ديگر بر اين معنا دلالت دارند.
و چه بسا مفسرين گفته باشند كه مراد از جمله" فاشهدوا" شهادت بعضي از انبياء بر بعض ديگر است. هم چنان كه بسا ممكن است گفته باشند افراد مخاطب جمله" فاشهدوا" ملائكه‌اند، نه انبيا، و اين دو معنا هر چند محتمل است، و في نفسه مي‌تواند مراد باشد و ليكن لفظ آيه در هيچيك از آن دو ظهور ندارد. چون قرينه‌اي در كلام نيست و بلكه همانطور كه ملاحظه كرديد، قرينه بر خلاف آن هست.
و يكي از لطايفي كه در اين آيه بكار رفته، اين است كه با در نظر گرفتن جمله" وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ النَّبِيِّينَ" تا جمله" ثُمَّ جاءَكُمْ رَسُولٌ" و نيز با در نظر گرفتن مطالبي كه در تفسير آيه" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً ..." «1» گذشت- كه فرق بين نبوت و رسالت چيست، و مصداق رسول اخص از مصداق نبي است- چنين استفاده مي‌شود كه: ميثاقي كه گرفته شده از شخص معيني نبوده، بلكه از مقام نبوت بوده،- براي مقام رسالت. پس مقام نبوت تعهدي نسبت به مقام رسالت دارد ولي مقام رسالت چنان تعهدي نسبت به مقام نبوت ندارد. چون آيه دلالتي بر عكس اين قضيه ندارد.
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 213".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 518
و با استفاده اين لطيفه، از آيه شريفه، مي‌توان به سخناني كه بعضي از مفسرين در معناي آيه مورد بحث گفته‌اند مناقشه نمود. آنان گفته‌اند كه: ميثاق گرفته شده از همه انبيا، براي همه انبيا است و معنايش اين است كه همه آنان يكديگر را تصديق كنند و هر يك مردم را امر كنند به اينكه به ديگران نيز ايمان بياورند. و خلاصه آيه شريفه مي‌خواهد بفهماند دين خدا يكي است. و تمام انبياء مردم را به سوي آن دين مي‌خوانند. و وجه مناقشه روشن است و احتياج به تكرار ندارد.
و حاصل معناي آيه اين شد كه خداي تعالي از همه انبياء و امتهاي ايشان پيمان گرفت كه اگر كتابي و درسي از زندگي برايشان فرستاد، و يك رسولي كه تصديق كننده كتاب آنها است آمد حتما به آن كتاب و حكمت ايمان بياورند و آن رسول را ياري كنند و اين كار از انبيا به معناي تصديق پيغمبر قبلي و معاصر است و بشارتي است از پيغمبر قبلي به آمدن پيغمبر بعدي. و سفارشي است به امت كه دعوت پيغمبر آينده را بپذيرند و از ناحيه امت‌ها ايمان و تصديق و ياري است، و لازمه اين همانا وحدت دين الهي است.
و اما اينكه بعضي از مفسرين گفته‌اند، مراد آيه شريفه اين است كه: خداي تعالي از پيامبران ميثاق گرفته كه نبوت خاتم انبياء محمد ص را تصديق و امت خود را به مبعث او بشارت دهند، هر چند كه در جاي خود درست است، ليكن مطلبي است كه سياق آيات بر آن دلالت مي‌كند نه الفاظ آن. هم چنان كه در سابق هم به آن اشاره نموديم. چون الفاظ آيه عموميت دارد و همه انبيا را شامل مي‌شود. چيزي كه هست گفتيم، از آنجا كه آيه مورد بحث، در ضمن احتجاج عليه اهل كتاب و سرزنش و عتاب ايشان قرار گرفته كه:" چرا اينقدر اصرار دارند كتب آسماني خود را تحريف و آيات نبوت را كتمان نمايند و با اينكه حق واضح و روشن است در باره آن عناد ورزند"؟ از آن استفاده مي‌كنيم كه منظور تصديق خصوص نبوت خاتم الانبيا است.
" فَمَنْ تَوَلَّي بَعْدَ ذلِكَ ..."
اين جمله تاكيد ميثاقي است كه در آيه قبل، سخن از گرفتن آن داشت. و معناي آن روشن است.
" أَ فَغَيْرَ دِينِ اللَّهِ يَبْغُونَ" اين جمله بخاطر اينكه حرف" فا" بر سر آن درآمده، تفريع و نتيجه گيري از آيه قبل است كه سخن از گرفتن پيمان از انبيا داشت و معنايش اين است كه: حال كه معلوم شد دين خدا واحد است و آن همان است كه از همه انبيا و امتهاي آنان بر آن، پيمان گرفته شد كه هر
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 519
پيغمبر متقدم، به آمدن پيغمبر بعد از خود بشارت دهد و به آنچه او مي‌آورد ايمان آورده، تصديقش كنند. ديگر اين اهل كتاب را چه مي‌شود كه به تو اي رسول اسلام ايمان نمي‌آورند و از كفر به تو چه چيزي مي‌خواهند؟ از ظاهر حالشان برمي‌آيد كه در جستجوي دينند، آيا در جستجوي ديني غير از اسلامند؟ با اينكه از قرنها پيش بر آنان واجب شده بود كه به اسلام تمسك جويند. چون اسلام است آن ديني كه پايه و اساسش فطرت است و نيز بر آنان واجب بود، ديني را بپذيرند كه دليل بر حقانيت آن همان دليلي باشد كه خدا، تمامي ذوي العقول موجود در آسمان‌ها و زمين و همه صاحبان شعور را محكوم به قبول آن كرده و آن اين است كه همانطور كه در مقام تكوين تسليم اويند، در مقام تشريع هم تسليم او باشند و جز قانون او را نپذيرند.

[تسليم تكويني تمامي اهل آسمانها و زمين در برابر اللَّه تعالي] ..... ص : 519

" وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً" اين همان اسلامي است كه تمامي ساكنان زمين و آسمانها را- كه اهل كتاب هم طايفه‌اي از ايشانند اهل كتابي كه مي‌گويند ما تسليم خدا نمي‌شويم- شامل مي‌شود. لفظ" اسلم" صيغه ماضي است، كه ظهور دارد بر اينكه ساكنان زمين و آسمان در گذشته تسليم خدا بوده‌اند، و اين تسليمي كه در سابق محقق شده تسليمي است تكويني در برابر امر خدا، نه اسلام به معناي خضوع بندگي، مؤيد و بلكه دليل بر اين معنا جمله" طَوْعاً وَ كَرْهاً" در آخر آيه است.
بنا بر اين جمله" وَ لَهُ أَسْلَمَ" از قبيل مواردي است كه گوينده به ذكر دليل و سبب اكتفاء نموده و نامي از مدلول و مسبب نمي‌برد. و تقدير كلام چنين است:
" ا فغير الاسلام يبغون؟ و هو دين اللَّه؟ لان من في السماوات و الارض مسلمون له منقادون لامره، فان رضوا به كان انقيادهم طوعا من انفسهم، و ان كرهوا ما شاءه و ارادوا غيره كان الامر امره و جري عليهم كرها من غير طوع."
يعني: آيا غير اسلام را مي‌جويند؟ با اينكه اسلام دين خدا است، چون هر كس كه در آسمانها و زمين است، تسليم او و منقاد امر اوست. پس اگر به امر او رضايت دهند، انقيادشان طوعي است از ناحيه خود آنان. و اگر آنچه را خدا مي‌خواهد كراهت داشته و غير آن را بخواهند امر، امر اوست و امر خود را به كره جاري مي‌فرمايد.
از اينجا روشن مي‌شود كه واو در جمله" طَوْعاً وَ كَرْهاً" واو تقسيم است، و مراد از طوع رضايت ايشان به خواسته خدا در مورد خويش است. در صورتي كه خداي تعالي چيزي در باره آنان خواسته باشد كه دوستش بدارند. و مراد از كره اين است كه آنچه خدا در مورد ايشان خواسته، نخواهند و از آنان كراهت داشته باشند، نظير مرگ و مير، فقر و بيماري، و امثال آن.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 520
" وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ" اين سبب ديگري است، براي اينكه اسلام را به عنوان دين ابتغا كنند و بطلبند، براي اينكه بازگشتشان به اللَّه، مولاي حقيقيشان است، نه به آن چيزي كه كفرشان و شركشان ايشان را به سوي آن هدايت مي‌كند.
" قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ عَلَيْنا" در اين جمله به رسول اللَّه ص دستور مي‌دهد كه بر طبق ميثاقي كه از او و غير او گرفته شده، رفتار كند، و از جانب خود و همه مؤمنين از امتش بگويد:" آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ عَلَيْنا ..."
و اين از جمله شواهدي است كه شهادت مي‌دهد بر اينكه منظور از ميثاق، ميثاقي است كه از همه انبيا و امتهاي ايشان گرفته شده، كه به آن اشاره شد.
" وَ ما أُنْزِلَ عَلي إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ ..."
نامبردگان در اين آيه، انبياي آل ابراهيمند، و اين آيه خالي از اين اشعار نيست كه مراد از اسباط همانا انبيا از ذريه يعقوب و يا از اسباط بني اسرائيل هستند، مانند: داوود، سليمان، يونس، ايوب و ديگران.
" وَ النَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ ..."
در اين جمله، مساله عموميت مي‌يابد، تا شامل آدم و نوح و سايرين نيز بشود و در جمله:
" لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ" همه را يك جا جمع فرموده است.
" وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ ..."
در اين آيه بيان مي‌كند: آن موردي كه نسبت به آن ميثاق گرفته نشده كجا است، و آن غير اسلام است. و اين تعبير خود تاكيد وجوب عمل بر طبق ميثاق است.

بحث روايتي [(در ذيل آيات گذشته)] ..... ص : 520

در مجمع البيان از امام امير المؤمنين علي ع روايت كرده كه فرمود:" خداي تعالي از انبياي قبل از پيامبر ما، ميثاق گرفت كه به امت‌هاي خود خبر بعثت آن جناب و علائم و صفاتش را بدهند، و به آمدنش بشارت داده، دستور دهند كه آن جناب را تصديق كنند." «1»
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 1 و 2 ص 468 ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 521
و در الدر المنثور است كه ابن جرير از علي بن ابي طالب رضي اللَّه عنه روايت كرده كه فرمود:" از آدم تا كنون خداي تعالي هيچ پيغمبري را مبعوث نكرد، مگر اينكه در باره محمد ص از او پيمان گرفت كه اگر در زمان زندگي او اين پيامبر بزرگ مبعوث شد، بايد به او ايمان آورد و ياريش كند. و دستور داد كه او نيز اين پيمان را از امت خود بگيرد، آن گاه امام ع اين آيه را تلاوت فرمود:" وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ النَّبِيِّينَ لَما آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتابٍ وَ حِكْمَةٍ ..." «1».
مؤلف قدس سره: اين دو روايت مي‌خواهد آيه را طوري معنا كند كه دلالت لفظ و سياق (هر دو) رعايت شده باشد، همان معنايي كه در نظر ما بود و بيانش گذشت.
و در مجمع البيان و جوامع از امام صادق ع روايت كرده كه در ذيل آيه فرموده:
معنايش اين است كه:" بياد آر زماني را كه خداي تعالي ميثاق امت انبيا را گرفت، به اينكه هر امتي پيغمبر خود را تصديق نموده، به آنچه آن پيغمبر آورده عمل كنند. و ليكن امتها به اين عهد وفا نكرده و بسياري از شرايع آن را ترك نموده، بسياري از آنها را تحريف كردند." «2»
مؤلف: آنچه در اين روايت آمده، از قبيل نشان دادن مصداق و نمونه‌اي بارز از ميان مصاديق آيه است. پس منافات دارد كه آيه شريفه شامل هم امتها و هم انبيا بشود.
و نيز در مجمع البيان از امير المؤمنين ع روايت آورده كه در ذيل جمله:
" أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ" فرمود: معنايش اين است كه آيا اقرار كرديد؟ و به اين اقرار خود بر امتهاي خود پيمان بستيد؟" قالوا" يعني انبيا و امتهايشان گفتند:" اقررنا" يعني بدانچه دستورمان دادي كه اقرار كنيم، اقرار كرديم،" قالَ فَاشْهَدُوا" خداي تعالي به انبيا و امتها فرمود: پس شاهد باشيد و من هم با شما شاهد بر شما و بر امتهاي شمايم. «3»
و در الدر المنثور است كه: ابن جرير از علي بن ابي طالب ع روايت آورده كه در معناي جمله" فاشهدوا" فرمود: يعني شما بر امتهاي خود شاهد باشيد." وَ أَنَا مَعَكُمْ مِنَ الشَّاهِدِينَ" يعني،" و من با شما از شاهدان بر شما و ايشانم"." فمن تولي" يعني: اي محمد بعد از اين عهد كه از همه امتها گرفته شد هر كس روي بگرداند فاسق است، يعني در كفر عصيان مي‌كند. «4»
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 47 ط بيروت.
(2 و 3)مجمع البيان ج 2 ص 468 ط تهران.
(4)در المنثور ج 2 ص 48 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 522
مؤلف: توجيه معناي اين روايت گذشت.
و در تفسير قمي از امام صادق ع آمده كه امام فرمود: خداي تعالي در عالم ذر به ايشان فرمود:" أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلي ذلِكُمْ إِصْرِي" و معناي" اصر" عهد است." قالُوا أَقْرَرْنا" آن گاه خداي تعالي به ملائكه فرمود:" فاشهدوا" گواه باشيد. «1»
مؤلف قدس سره: لفظ آيه با اين عبارت مي‌سازد، و آن را دفع نمي‌كند. هر چند به بياني كه گذشت از ظاهر آن استفاده نشود.
و در الدر المنثور است كه احمد، و طبراني، در كتاب اوسط از ابي هريره روايت كرده كه در تفسير آيه:" وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً ..." گفت: رسول خدا فرمود: در روز قيامت، اعمال مي‌آيند، از آن جمله نماز مي‌آيد و عرضه مي‌دارد: پروردگارا من نمازم. خطاب مي‌رسد:
تو بر خير هستي. و صدقه مي‌آيد و مي‌گويد: پروردگارا من صدقه‌ام. خداي تعالي به او هم مي‌فرمايد تو بر خير هستي. دنبال صدقه روزه مي‌آيد و عرضه مي‌دارد: پروردگارا من روزه‌ام.
خداي تعالي به او هم مي‌فرمايد: تو بر خير هستي. آن گاه ساير اعمال يكي يكي مي‌آيند و خود را معرفي مي‌كنند و خداي تعالي به يك يك آنها مي‌فرمايد: تو بر خير هستي تا آنكه اسلام مي‌آيد و عرضه مي‌دارد: پروردگارا تو سلامي و من اسلام هستم. خداي تعالي مي‌فرمايد: تو بر خير هستي و من امروز تو را معيار قرار مي‌دهم، با تو مؤاخذه مي‌كنم، و با تو پاداش مي‌دهم، آن گاه رسول خدا ص اين آيه را تلاوت فرمود:" وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِينَ". «2»
و در كتاب توحيد «3» و كتاب تفسير عياشي «4» از امام صادق ع روايت آورده كه در ذيل همين آيه فرمود: توحيد مردم نسبت به خداي عز و جل همين است.
مؤلف قدس سره: توحيدي كه در اين روايت آمده، ملازم با تسليم خدا شدن در همه چيزهايي است كه از بندگان خود مي‌خواهد، در نتيجه برگشت اين حديث هم به همان معنايي است كه در بيان سابق گذشت.
و اگر منظور تنها نفي شريك بوده باشد، قهرا معناي طوع و كره هم دلالت اختياري و اضطراري خواهد بود.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 2 ص 107 ط قم.
(2)در المنثور ج 2 ص 48 ط بيروت.
(3)توحيد صدوق ص 46 ح 7.
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 182 ح 78.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 523
خواننده عزيز، اين را هم بداند كه در اين ميان عده‌اي روايات ديگر هست كه آنها را عياشي «1» و قمي «2» در تفسيرهاي خود و همچنين غير اين دو و در معناي آيه:" وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ النَّبِيِّينَ ..." نقل كرده‌اند. و در آنها آمده كه معناي" لتؤمنن به" اين است كه به رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله ايمان بياوريد. و" لتنصرن" يعني امير المؤمنين ص را ياري كنيد. و ظاهر اين روايت اين است كه مي‌خواهد اين آيه را اينطور تفسير كند كه ضمير در" لتؤمنن به" را به رسول اللَّه ص و ضمير" و لتنصرنه" را به امير المؤمنين برگرداند، اما عبارت آيه دلالتي بر اين معنا ندارد. ليكن در بين رواياتي كه عياشي آورده روايتي است كه از سلام بن مستنير از امام صادق ع نقل كرده كه فرمود: نامي را بر خود نهادند «3» كه خداي تعالي به جز علي بن ابي طالب را به آن نام نناميده و تاويل آن هنوز نيامده، عرضه داشتم فدايت شوم، تاويلش چه وقت مي‌آيد؟ فرمود: وقتي كه خداي تعالي جمع را يعني انبيا و مؤمنين را پيش روي آن جناب جمع كند تا ياريش كنند. و اين است گفتار خداي تعالي كه مي‌فرمايد:" وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ النَّبِيِّينَ لَما آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتابٍ وَ حِكْمَةٍ ... وَ أَنَا مَعَكُمْ مِنَ الشَّاهِدِينَ." «4»
و با بياني كه در اين روايت آمده امر اين اشكال آسان مي‌شود، چون وقتي اشكال وارد مي‌شود كه روايات در مورد تفسير وارد شده باشد، و اما در صورتي كه تاويل باشد، و با در نظر گرفتن اينكه در تفسير آيه:" هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ ..." «5» گفتيم، تاويل از باب دلالت لفظ بر معنا نيست، و اصلا ارتباطي با لفظ ندارد، ديگر اشكال بر روايات مذكور وارد نيست.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 181 ح 76.
(2)تفسير قمي ج 1 ص 106.
(3)(شايد منظور خلفاي جور باشد كه به ناحق خود را امير المؤمنين خواندند." مترجم").
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 181 ش 77 ط تهران. [.....]
(5)"سوره آل عمران، آيه 7".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 524

[سوره آل‌عمران (3): آيات 86 تا 91] ..... ص : 524

اشاره

كَيْفَ يَهْدِي اللَّهُ قَوْماً كَفَرُوا بَعْدَ إِيمانِهِمْ وَ شَهِدُوا أَنَّ الرَّسُولَ حَقٌّ وَ جاءَهُمُ الْبَيِّناتُ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ (86) أُولئِكَ جَزاؤُهُمْ أَنَّ عَلَيْهِمْ لَعْنَةَ اللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ (87) خالِدِينَ فِيها لا يُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ (88) إِلاَّ الَّذِينَ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ أَصْلَحُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (89) إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بَعْدَ إِيمانِهِمْ ثُمَّ ازْدادُوا كُفْراً لَنْ تُقْبَلَ تَوْبَتُهُمْ وَ أُولئِكَ هُمُ الضَّالُّونَ (90)
إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ماتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْ أَحَدِهِمْ مِلْ‌ءُ الْأَرْضِ ذَهَباً وَ لَوِ افْتَدي بِهِ أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ (91)

ترجمه آيات ..... ص : 524

چگونه خداي تعالي قومي را كه بعد از ايمان آوردن و شهادت دادنشان به اينكه رسول حق است و بعد از ديدن معجزات و آيات روشن، كافر شدند. هدايت مي‌كند؟. نه، خداي تعالي مردم ستمگر را هدايت نمي‌كند (86).
اينان جز ايشان اين است كه لعنت خدا و ملائكه و همه مردم شامل حالشان گردد (87).
و جاودانه در اين دوري از رحمت خدا بمانند و عذاب از آنها تخفيف نپذيرد و مهلت هم داده نشوند (88).
مگر كساني كه بعد از ارتكاب چنين كفري توبه نموده و ما فات را جبران و اصلاح كنند كه خداي تعالي آفريدگار رحيم است (89).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 525
محققا كساني كه بعد از ايمان آوردن، كافر شدند و سپس كفر مجدد خود را بيش از كفر نخستين كنند، توبه‌شان قبول نمي‌شود و اينان همانا گمراهانند (90).
محققا كساني كه كافر شدند و با حال كفر از دنيا رفتند، از احدي از آنان رشوه قبول نمي‌شود، هر چند فرضا به فراخناي زمين طلا داشته باشند و آن را به عوض كفر خود بدهند و ايشان عذابي دردناك دارند و از انواع ياوران هيچ نوعش را ندارند (91)

بيان آيات ..... ص : 525

اشاره

اين آيات را مي‌توان مرتبط به آيات قبل دانست، كه سخني از اهل كتاب داشت هر چند كه ممكن هم هست آنها را مستقل و جداي از ما قبل بدانيم، و اين روشن است.
" كَيْفَ يَهْدِي اللَّهُ قَوْماً كَفَرُوا بَعْدَ إِيمانِهِمْ ..."

[هدايت يافتن كافراني كه كفرشان ناشي از عناد و دشمني با حق است، محال مي‌باشد] ..... ص : 525

اين استفهام انكاري است و منظور اين است كه هدايت شدن قومي كه بعد از ايمان كافر شدند را بعيد جلوه دهد. و مراد از اين بعيد شمردن محال بودن است. هم چنان كه در آخر آيه فرموده:" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ- و خدا مردم ستمگر را هدايت نمي‌كند." و ما در نظير اين جمله‌ها گفتيم كه وصف مشعر به عليت است. در نتيجه معناي آيه اين مي‌شود كه: خداي تعالي اين قوم را با اينكه چنين حالتي و چنين وضعي در آنها هست هدايت نمي‌كند. و اين منافات ندارد با اينكه اگر با توبه اين حالت خود را كنار بگذارند، هدايتشان مي‌كند. و اما اينكه فرمود:" وَ شَهِدُوا أَنَّ الرَّسُولَ حَقٌّ".
اگر مراد اهل كتاب باشند شهادتشان عبارت خواهد بود از مشاهده آيات نبوتي كه قبلا از رسول اسلام در كتب خود داشتند و مطابقت آنها با آنچه كه از رسول اسلام ص مي‌بينند، هم چنان كه جمله:" وَ جاءَهُمُ الْبَيِّناتُ" نيز اين معنا را افاده مي‌كند و اگر مراد از ايشان، اهل رده از مسلمين باشد، شهادتشان عبارت خواهد بود از اينكه به حسب ظاهر اقرار كردند، به رسالت رسول خدا ص. البته نه اقراري كه اساس آن جهالت و حميت و امثال آن باشد، بلكه اقراري كه مستند است به ظهور و روشني امر، هم چنان كه باز جمله:" و جاءهم البينات" آن را افاده مي‌كند.
به هر حال، انضمام جمله:" و شهدوا ..." به اول كلام، مي‌رساند كه مراد از كفر همانا كفر بعد از روشن شدن حق و تماميت حجت است. در نتيجه كفري است ناشي از عناد، و دشمني با حق، و لجبازي با اهل حق، كه همه اينها بغي به غير است و ظلمي است كه
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 526
صاحبش به سوي نجات و رستگاري، راه نمي‌يابد.
و بهمين جهت بعضي در تفسير جمله:" و شهدوا ..." گفته‌اند: كه اين جمله عطف است بر كلمه" ايمانهم" چون هر چند اين كلمه اسم است و به فعل عطف نمي‌شود، ليكن اسمي است به معناي فعل و معنايش اين است كه:" ايمان آوردند" منتها" بعد ان آمنوا"، در نتيجه تقدير آيه چنين مي‌شود:" كفروا بعد ان آمنوا و شهدوا ..." البته ممكن هم هست و او را حاليه بگيريم، و بگوئيم حرف" قد" ي در تقدير جمله مذكور است و تقدير كلام" كفروا بعد ان آمنوا و قد شهدوا ..." است يعني" كفر ورزيدند، بعد از آنكه ايمان آورده بودند، در حالي كه شهادت هم داده بودند."
" أُولئِكَ جَزاؤُهُمْ أَنَّ عَلَيْهِمْ لَعْنَةَ اللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ (87) خالِدِينَ فِيها لا يُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ" در سابق در تفسير آيه:" أُولئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَ يَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ"»
گفتيم كه معناي برگشت همه لعنتها بر آنان چيست.
" إِلَّا الَّذِينَ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ أَصْلَحُوا" يعني: مگر كساني كه بعد از اين سوابق توبه كنند، و به اصلاح و صلاح درآيند و مراد از اين قيد اين است كه توبه‌شان صرف ادعا نباشد، بلكه توبه‌اي باشد كه ما فات و گذشته را جبران نمايد، و لكه كفر را از دامن دلشان بشويد و باطنشان را پاك سازد. و اين همان توبه نصوح است نه اينكه مراد از آن، اعمال صالحه باشد، چون هر چند كه به صلاح درآمدن، خود بخود اعمال را هم صالح مي‌كند. (زيرا دل صالح و قلب پاك جز به اعمال صالح فرمان نمي‌دهد.) و ليكن خود عمل صالح نمي‌تواند مقوم و مايه ثبات توبه باشد و حتي ركني از اركان آنهم نيست. و آيه هم بر چنين معنايي دلالت ندارد. و در جمله:
" فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" علت در جاي معلول قرار گرفته، و تقدير كلام:" فيغفر اللَّه له و يرحمه، فان اللَّه غفور رحيم" است يعني:" خداي تعالي او را مي‌آمرزد و رحم مي‌كند، براي اينكه خداي تعالي آمرزنده و رحيم است."
" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بَعْدَ إِيمانِهِمْ ثُمَّ ازْدادُوا كُفْراً لَنْ تُقْبَلَ تَوْبَتُهُمْ وَ أُولئِكَ هُمُ الضَّالُّونَ (90) إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ماتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْ أَحَدِهِمْ مِلْ‌ءُ الْأَرْضِ
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 159".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 527
ذَهَباً وَ لَوِ افْتَدي بِهِ أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ"

[توبه كافراني كه بعد از ايمان كفر ورزيده و بر كفر خود افزودند قبول نمي‌شود] ..... ص : 527

اين دو آيه مضمون آيه:" كَيْفَ يَهْدِي اللَّهُ قَوْماً كَفَرُوا ..." را تعليل مي‌كند، از قبيل تعليل كردن از راه تطبيق كلي و عام بر جزئي و فرد خاص است. (مثل اينكه بگوئيم: فلان شخص را احترام كن، براي اينكه دانشمند است.) و معناي آيه اين است كه: آن كسي كه بعد از روشن شدن حق و تمام شدن حجت، بر آن كفر مي‌ورزد، و توبه نمي‌كند توبه‌اي كه او را اصلاح كند، چنين كسي از دو حال بيرون نيست: يا كافري است كه كفر مي‌ورزد و كفر خود را فزوني داده و طغيان مي‌كند، كه معلوم است صلاح راه و رخنه‌اي به دل او ندارد. و در نتيجه خدا هم او را هدايت ننموده و توبه‌اش را قبول نمي‌كند، براي اينكه توبه و برگشت او توبه حقيقي نيست. بلكه او غرق در ضلالت است و اميدي نيست كه بار ديگر هدايت شود. و يا كافري است كه بدون اينكه توبه كرده باشد، در حال كفر و عناد مي‌ميرد و معلوم است كه چنين كسي كه در همه عمر دنيائيش توبه نكرده، خداي تعالي در آخرت هم هدايتش نمي‌كند. يعني داخل بهشتش نمي‌سازد، چون او به سوي پروردگار خود برنگشت و چيزي هم كه جا پر كن خلا توبه باشد وجود ندارد، نه شفاعت و نه ياري ياوران.
و از اينجا روشن مي‌شود كه جمله" وَ أُولئِكَ هُمُ الضَّالُّونَ" به دليل اينكه مشتمل بر چند خصوصيت است، ضلالت نامبردگان را آن چنان تاكيد كرده كه بكلي اميدي به هدايتشان نباشد.
خصوصيت اول اينكه: جمله را اسميه آورد. دوم اينكه: با كلمه:" اولئك" كه مخصوص اشاره به دور است، فهماند، نامبردگان از اينكه مورد گفتگو قرار گيرند بسيار بدورند.
سوم اينكه: ضمير فصل" هم" را در آن بكار برد. چهارم اينكه: بر سر خبر (كلمه" الضالون") الف و لام آورد.
و نيز روشن مي‌شود كه مراد از جمله" وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ" اين است كه، بفهماند اينگونه اشخاص، از شفاعت شفيعان كه ياوران روز قيامتند بهره‌مند نمي‌شوند، اين معنا از فحواي جمله استفاده مي‌شود. چون اگر فرموده بود:" و ما لهم ناصر" ايشان ياور ندارند.
نمي‌توانستيم استفاده كنيم كه در روز قيامت ياور هست، ولي اينان ياور ندارند. ليكن فرمود:
" ايشان از ياوران، هيچ ياوري ندارند" و آوردن صيغه جمع مي‌فهماند كه ياري و ياراني در قيامت هستند، ولي اينان ياور ندارند. نظير اين معنا در استدلال بر اينكه روز قيامت في الجمله شفاعتي هست، در جمله:" فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ ..." «1»، در مبحث شفاعت گذشت، بدانجا
__________________________________________________
(1)"سوره شعراء، آيه 100".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 528
مراجعه فرمائيد.
البته آيه دوم، علاوه بر نفي ياور (كه گفتيم همان شفيع است) فداء را هم نفي كرده براي اينكه هم ناصر و هم فداء جنبه عوض و بدل را دارد، و بدل هميشه در برابر چيزي قرار مي‌گيرد كه از آدمي فوت شده باشد، و منظور در اين آيه اين است كه در دنيا چيزي را از دست داده‌اند كه جا پركني ندارد و آن توبه است كه هيچ چيز جبرانش نمي‌كند.
از اينجا روشن مي‌شود كه جمله: وَ ماتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ" در معناي اين است كه فرموده باشد:" و ماتوا فاتتهم التوبة" بنا بر اين حصري كه از آيه استفاده مي‌شود با آيه زير نقض نمي‌شود كه فرمود:" وَ لَيْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ حَتَّي إِذا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ إِنِّي تُبْتُ الْآنَ وَ لَا الَّذِينَ يَمُوتُونَ وَ هُمْ كُفَّارٌ أُولئِكَ أَعْتَدْنا لَهُمْ عَذاباً أَلِيماً." «1» يعني: توبه براي كساني كه گناه مي‌كنند، و مي‌كنند تا مرگشان برسد، آن وقت مي‌گويند: حالا ديگر توبه كرديم هيچ اثري ندارد. و نيز براي كساني كه كافر مي‌ميرند، فائده‌اي نمي‌بخشد، آنان كساني هستند كه ما برايشان عذابي اليم آماده كرديم.
چون منظور از حضور مرگ پديدار شدن آثار آمدن آخرت و رفتن دنيا است اينجا است كه ديگر توبه‌اي نيست. در نتيجه مردن در حال كفر، با توبه در حال حضور موت يكسان است، (و حصر مستفاد از آيه مورد بحث، با آيه سوره نساء نقض نمي‌شود.)
و كلمه" مل‌ء" در جمله:" مِلْ‌ءُ الْأَرْضِ ذَهَباً" به معناي پري ظرف است از چيزي كه در آن ريخته باشند. پس در اين جمله كره زمين ظرفي فرض شده كه مالامال از طلا باشد، پس اين جمله از قبيل استعاره تخييليه، و استعاره به كنايه است. (اما تخييليه است براي اينكه چنين ظرفي پر از طلا در عالم نيست و وجودش در عالم تنها خيال است. و اما استعاره به كنايه است براي اينكه به فرض هم كه چنين ظرفي يافت شود، دردي را دوا نمي‌كند، زيرا طلا در اين عالم ارزش دارد و در عالم قيامت كه عالم ملكوت است، براي ماديات ارزشي نيست.)

بحث روايتي [(رواياتي راجع به شان نزول آيات گذشته)] ..... ص : 528

در مجمع البيان در ذيل آيه:" كَيْفَ يَهْدِي اللَّهُ قَوْماً ..." مي‌گويد بعضي گفته‌اند:
__________________________________________________
(1)"سوره نساء، آيه 18".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 529
اين آيات در باره مردي از انصار بنام حارث بن سويد بن صامت نازل شده كه مجدر بن زياد البلوي را با نيرنگ كشت و به مكه فرار كرد، از اسلام برگشته و به مردم مكه (كه مكه در آن زمان كانون كفر بود) ملحق گرديد. سپس از كرده خود پشيمان شده به قبيله مدني خود پيام فرستاد، از رسول خدا ص بپرسند، آيا توبه‌اش پذيرفته مي‌شود يا نه؟ در پاسخ فرستاده وي اين آيه نازل گرديد:" ... إِلَّا الَّذِينَ تابُوا ..." در نتيجه مردي از بستگانش به مكه آمد تا او را به سوي رسول خدا ص بياورد. حارث به وي گفت: من مي‌دانم كه تو صادقي، و مي‌دانم كه رسول خدا ص از تو صادق‌تر و خداي تعالي از همه صادق‌تر است و به اين معنا ايمان دارم. آن گاه به مدينه برگشت و توبه كرد و اسلامش نيكو گرديد. «1» و از امام صادق ع نيز همين معنا روايت شده است.
و در الدر المنثور است كه ابن اسحاق و ابن منذر از ابن عباس روايت كرده كه گفت:
حارث بن سويد در روز جنگ احد مجدر بن زياد و قيس بن زيد يكي از بني ضبيعه را كشت و به مشركين قريش پيوست و مدتي در مكه ماند، آن گاه برادرش جلاس را نزد رسول خدا ص فرستاد، تا از آن جناب برايش درخواست قبولي توبه بخواهد. و در نتيجه او بتواند نزد خاندان و قومش برگردد. و خداي تعالي در باره‌اش اين آيه را نازل فرمود:" كَيْفَ يَهْدِي اللَّهُ قَوْماً ..." تا آخر داستان. «2»
مؤلف: اين داستان به طريق ديگر نيز نقل شده و در مضمون آن روايات اختلاف است.
از جمله روايتي كه الدر المنثور آن را از عكرمه نقل كرده اين است كه: اين آيه در باره ابي عامر راهب، و حارث بن سويد بن صامت، و حوح بن اسلت و چند نفر ديگر كه مجموعا دوازده نفر بودند از اسلام برگشته و به مشركين قريش ملحق شده بودند نازل شد، اين دوازده نفر به خانواده‌هاي خود نوشتند كه:" آيا توبه ما پذيرفته مي‌شود يا نه"؟ ايشان هم از رسول خدا ص پرسيدند و آيه شريفه:" إِلَّا الَّذِينَ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِكَ ..." نازل شد. «3»
و از آن جمله روايات، روايتي است كه در مجمع البيان در تفسير آيه: إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بَعْدَ إِيمانِهِمْ ثُمَّ ازْدادُوا ..." نقل شده و در آن آمده است كه: اين آيه در باره يازده نفر از رفقاي حارث بن سويد نازل شده يعني بعد از آنكه حارث برگشت، آنان گفتند ما در مكه بر حالت
__________________________________________________
(1)نقل از مجاهد و سدي، مجمع البيان ج 2 ص 471 ط تهران.
(2)در المنثور ج 2 ص 49 ط بيروت.
(3)در المنثور ج 2 ص 49 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 530
كفر مي‌مانيم، هر زمان كه خواستيم برمي‌گرديم، هر چه بر سر حارث آمد، بر سر ما نيز بيايد.
بعد از آنكه رسول خدا ص مكه را فتح كرد، از اين عده چند نفر توبه كردند، و چند نفر ديگر به حال كفر مردند، و آيه:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ماتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ ..." نازل گرديد. صاحب مجمع البيان اين روايت را به بعضي از راويان عامه نسبت داده و بعضي گفته‌اند: اين آيه در باره اهل كتاب نازل شده است. بعضي ديگر گفته‌اند: جمله" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بَعْدَ إِيمانِهِمْ ثُمَّ ازْدادُوا كُفْراً ..." در باره خصوص يهود نازل شده، كه اول ايمان آورده و سپس به عيسي كفر ورزيدند و در آخر كفر خود را زيادتر نموده، به رسول اللَّه ص نيز كفر ورزيدند، بعضي ديگر مطالبي ديگر گفته‌اند. «1»
از دقت در اين اقوال و روايات، اين معنا به دست مي‌آيد كه تماميش نظريه‌هاي اجتهادي از سوي مفسرين سلف مي‌باشد بطوري كه بعضي از خود آنان به اين مطلب اقرار كرده‌اند.
و اما روايتي كه از امام صادق (ع) نقل شده مرسل است يعني سندش ذكر نشده و بهمين جهت ضعيف است. علاوه بر اين كه ممكن است اسباب نزول يك يا چند آيه، داستانهاي متعددي باشد و خدا داناتر است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 2 ص 472 ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 531

[سوره آل‌عمران (3): آيات 92 تا 95] ..... ص : 531

اشاره

لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّي تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ شَيْ‌ءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ (92) كُلُّ الطَّعامِ كانَ حِلاًّ لِبَنِي إِسْرائِيلَ إِلاَّ ما حَرَّمَ إِسْرائِيلُ عَلي نَفْسِهِ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ التَّوْراةُ قُلْ فَأْتُوا بِالتَّوْراةِ فَاتْلُوها إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (93) فَمَنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ (94) قُلْ صَدَقَ اللَّهُ فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ (95)

ترجمه آيات ..... ص : 531

شما هرگز به خير نمي‌رسيد تا آنكه از آنچه دوست داريد انفاق كنيد، و هر چه را انفاق كنيد خداي تعالي به آن دانا است (92).
همه طعامها براي بني اسرائيل حلال بود، مگر آنچه را كه خود اسرائيل از پيش (قبل از نزول تورات) بر خود حرام كرده بود. بگو اگر راست مي‌گوئيد، و گفته مرا قبول نداريد تورات را بياوريد و بخوانيد (93).
پس هر كس بعد از اين بر خدا دروغ ببندد چنين كساني ستمگرانند (94).
بگو خداي تعالي راست گفته، پس تنها ملت و كيش ابراهيم را پيروي كنيد كه كيش او مطابق فطرت است و او از مشركين نبوده (95)

بيان آيات ..... ص : 531

اشاره

ارتباط آيه اول با ما قبلش واضح و روشن نيست، ممكن هم هست در ضمن آياتي كه ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 532
ترديدي در ارتباط آنها به يكديگر نيست، نازل نشده باشد. و در سابق (در تفسير آيه: قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا ...) «1» توجه فرموديد كه نظير اين اشكال در آنجا هم بود، چون تاريخ نزول آن با تاريخ آيات قبل و بعدش تطبيق نمي‌كرد.
و چه بسا كه مفسرين در توجيه و پاسخ اين اشكال گفته باشند: خطاب در اين آيه هم مانند آيه قبل و بعدش به بني اسرائيل است. و حاصل معنايش بعد از آن توبيخ‌ها و ملامتها كه در سابق از ايشان شد- كه چرا اينقدر مال دوست هستيد، و مال و منال را بر دين خدا ترجيح مي‌دهيد- اين است كه شما در ادعاي خود كه مي‌گوئيد با خدا و انبياي او نسبت داريد و اهل بر و تقوا مي‌باشيد. دروغ مي‌گوئيد، براي اينكه شما اموال زبده و گرانبهاي خود را بيش از خدا و راه خدا دوست مي‌داريد و در بذل آن بخل مي‌ورزيد، و جز اموال پس مانده‌ها و بنجل را در راه او انفاق نمي‌كنيد، چيزي را انفاق مي‌كنيد كه دلها تعلقي به آن ندارد. و اعتنايي به از بين رفتن آن و گم شدنش نمي‌كند با اينكه هيچ كس به خير و بر نمي‌رسد مگر با انفاق چيزي كه دوست بدارد، و زبده مال او باشد. چون راه خدا گنجينه‌اي است كه اموال پسنديده شما در آن فوت نمي‌شود. اين خلاصه توجيهي است كه پيرامون اتصال آيه به ما قبل و ما بعدش گفته شده، ولي همه مي‌دانند كه بيهوده دست و پا زدن است.
و اما ارتباط بقيه آيات به آيات قبل روشن است و هيچ ترديدي در آن نيست.
" لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّي تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ" كلمه" تنالوا" جمع حاضر از مضارع" نيل" است. و نيل به معناي رسيدن به چيزي است و كلمه" بر" به معناي باز بودن دست و پاي آدمي در كار خير مي‌باشد.

[" بر" به معناي توسع در خير است و اعم از خير اعتقادي و عملي مي‌باشد (لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّي ...)] ..... ص : 532

راغب مي‌گويد: كلمه" بر" (بفتحه باء) در مقابل كلمه" بحر" مي‌باشد و به معناي خشكي است و چون اولين تصوري كه از خشكي‌ها و بيابانها به ذهن مي‌رسد، وسعت و فراخناي آن است. لذا كلمه" بر" (بكسره باء) را از آن گرفتند تا در مورد توسع در فعل خير استعمال كنند. «2»
و منظورش از" فعل خير" اعم از فعل قلب و فعل بدن است، هم به فعل قلب- از قبيل اعتقاد حق و نيت طاهره- شامل مي‌شود، و هم به فعل جوارح- از قبيل انفاق در راه خدا و ساير اعمال صالح- هم چنان كه مي‌بينيم در آيه زير كلمه" بر" در هر دو قسم از خوبي استعمال شده است.
__________________________________________________
(1)"سوره آل عمران، آيه 64".
(2)مفردات راغب ص 40.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 533
" لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ الْكِتابِ وَ النَّبِيِّينَ وَ آتَي الْمالَ عَلي حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبي وَ الْيَتامي وَ الْمَساكِينَ وَ ابْنَ السَّبِيلِ وَ السَّائِلِينَ وَ فِي الرِّقابِ وَ أَقامَ الصَّلاةَ وَ آتَي الزَّكاةَ وَ الْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا وَ الصَّابِرِينَ فِي الْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ حِينَ الْبَأْسِ أُولئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ." «1»
(چون مي‌فرمايد:" بر و خوبي اين نيست كه رو به سوي مشرق و مغرب كنيد، و ليكن بر آن است كه بخدا و روز جزا و ملائكه و كتاب و انبيا ايمان بياوريد، و در جنگها و فقرها و شدايد صبر كنيد" (تا اينجا كلمه" بر" در اعمال قلبي استعمال شده است)" و مال خود را با اينكه دوست مي‌داريد، به ذوي القربي و يتيمان و مساكين و ابن سبيل و سائلين و بردگان بدهيد.
و نماز بخوانيد، و زكات بپردازيد و به عهد خود وفا كنيد" اينها همه اعمال بدني است و كلمه" بر" در مورد آن استعمال شده است." مترجم")

[انفاق مال مورد علاقه از اركان" بر" است و مجاهدت در انفاق مال بيشتر و دشوارتر است] ..... ص : 533

و از انضمام آيه مورد بحث با آيه‌اي كه از نظرتان گذشت، اين معنا روشن مي‌شود كه انفاق مال- با داشتن علاقه شديد به آن- يكي از اركان بر است كه تحقق بر در خارج جز با اجتماع آن اركان صورت نمي‌گيرد. بله در آيه مورد بحث، انفاق، نتيجه بر و آن غايتي معرفي شده كه انسان را به آن مي‌رساند و اين به ما مي‌فهماند كه خداي تعالي عنايت و اهتمام بيشتري به اين جزء از آن اركان دارد. چون او خالق انسانها است و مي‌داند تعلق قلبي انسان به آنچه بدست آورده و جمع كرده، جزء غريزه اوست. او دوست دارد مال را جمع كند و بشمارد (كه ديروز فلان مقدار بود، امروز به فلان مقدار رسيد.) و كانه اين غريزه جزء نفس آدميان است. بطوري كه اگر قسمتي از آن را از دست بدهد، مثل اين است كه جزئي از جان خود را از دست داده، پس مجاهدت انسان در انفاق مال، بيشتر و دشوارتر از ساير عبادات و اعمال است، چون در آنها فوت و زوال و كمبود، چشم‌گير نيست.
از اينجا اشكالي كه در كلام بعضي از مفسرين است روشن مي‌شود، كه گفته‌اند:
اصلا" بر" يك معنا دارد، و آن انفاق از چيزي است كه دوست مي‌داري. و گويا اين مفسر، آيه را از اين قبيل دانسته كه كسي به طرف خطابش بگويد:" از درد گرسنگي نجات نمي‌يابي مگر آنكه غذا بخوري." و يا مثلا:" از درد سر نجات نمي‌يابي مگر آنكه دوا بخوري." و اين گفتارش به دليل آيه سوره بقره كه گذشت، مردود است.
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 177".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 534
و نيز از آيه سوره بقره معلوم شد كه مراد از بر همان معناي ظاهري و لغوي كلمه است، يعني توسع در خير (و يا دست و دل باز بودن در كار خير.) براي اينكه آيه مذكور، اين كلمه را به تمامي رؤس و مهمات خيرات معنا كرده است، خيرات اعتقادي و عملي.
پس اينكه بعضي گفته‌اند: مراد از آن، تنها احسان خدا و انعام اوست. و يا آن ديگري گفته: مراد از آن، خصوص بهشت است، درست نيست.
" وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ شَيْ‌ءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ" اين جمله تشويق انفاق‌گران است، تا وقتي كه انفاق مي‌كنند خوشحال باشند به اينكه مال عزيز و محبوبشان هدر نرفته و انفاقشان بي‌اجر نمانده است. بلكه خدايي كه دستور انفاق به آنان داده، به انفاقشان و آنچه انفاق مي‌كنند، آگاه است.
" كُلُّ الطَّعامِ كانَ حِلًّا لِبَنِي إِسْرائِيلَ إِلَّا ما حَرَّمَ إِسْرائِيلُ عَلي نَفْسِهِ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ التَّوْراةُ" كلمه" طعام" به معناي هر خوردني‌اي است كه جنبه غذايي داشته باشد، ولي در اصطلاح اهل حجاز تنها بر گندم اطلاق مي‌شود. به اين معنا كه اگر قيدي و قرينه‌اي با آن نباشد هر جا گفته شود، از آن معناي گندم را مي‌فهمند. و كلمه" حل" در مقابل حرمت است.
و گويا اين معنا را از آنجا بخود گرفته، و حلال را از اين جهت حلال گفته‌اند كه كلمه" حل" در اصل به معناي باز كردن گره است هم چنان كه در مقابل آن كلمه" عقد" به معناي گره و گره زدن و پاي بستن است. و گره باز كردن نوعي آزاد كردن است. و حلال بودن چيزي براي انسان نيز نوعي آزادي است براي او. و كلمه" اسرائيل" در اصل نام يعقوب پيغمبر (ع) بوده است و او را بدين سبب اسرائيل ناميده بودند كه سخت در راه خدا مجاهدت مي‌كرده و موفق و مظفر به آن بوده است. از سوي ديگر اهل كتاب هم اين كلمه را به كسي اطلاق مي‌كنند كه مظفر و غالب بر خدا باشد و چون معتقدند كه يعقوب با خدا در محلي بنام فنيئيل كشتي گرفته، و پشت خدا را به خاك رسانده. «1» لذا او را اسرائيل ناميدند. و اين از سخناني است كه قرآن آن را تكذيب، و عقل هم آن را محال مي‌داند و جمله:" إِلَّا ما حَرَّمَ إِسْرائِيلُ عَلي نَفْسِهِ" اين جمله استثنايي است از طعام نام برده در بالا و جمله:" مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ التَّوْراةُ" متعلق است به كلمه" كان" كه در جمله اولي قرار داشت. و معناي آيه اين است كه: خداي تعالي قبل از نزول تورات چيزي از خوردني‌ها را بر بني اسرائيل حرام نكرده بود مگر همانهايي را كه يعقوب بر خودش حرام كرده بود.
__________________________________________________
(1)نقل از تورات ص 50.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 535
و در جمله:" قُلْ فَأْتُوا بِالتَّوْراةِ فَاتْلُوها إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" اين مقدار دلالت هست بر اينكه، بني اسرائيل قبل از نزول تورات منكر حليت همه طعامها بوده‌اند. اصول عقايد آنان نيز بر اين معنا دلالت دارد، چون بني اسرائيل معتقد بوده‌اند بر اينكه نسخ شدن احكام از محالات است كه تفصيل اين عقيده آنان در تفسير آيه:" ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها ..." «1»
گذشت.
پس يهود بالطبع نمي‌توانسته‌اند مضمون آيه زير را بپذيرند كه فرموده: فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ" «2».
و همچنين از دو آيه بعد، كه مي‌فرمايد:" قُلْ صَدَقَ اللَّهُ فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً ..."
بدست مي‌آيد كه يهود همين انكار خود را (اينكه قبل از تورات همه طعامها بر آنان حلال بوده ولي به خاطر ظلمي كه كردند حلالهايي بر آنها حرام شده) وسيله‌اي قرار داده بودند براي القاي شبهه بر مسلمين و اعتراض بر گفتار رسول خدا ص كه از ناحيه پروردگارش به مسلمانان خبر مي‌داد كه دين همانا ملت ابراهيم است و حنيف است. يعني ملت فطري است، افراط و تفريط در آن نيست و اين، چگونه ممكن بود با اينكه بنا به گفته آنها (يهوديان) ابراهيم يهودي و بر شريعت تورات بود و چگونه ممكن است شريعتش مشتمل باشد بر حليت چيزي كه شريعت تورات آن را حرام مي‌داند، چون اين نسخ است و نسخ هم كه امري محال است.

[شبهه‌اي كه يهوديان در مساله" نسخ" القاء مي‌كردند و پاسخ به آنها در آيه:" كُلُّ الطَّعامِ كانَ حِلًّا ..."] ..... ص : 535

بنا بر اين روشن شد كه آيه شريفه تنها در اين مقام است كه شبهه‌اي را كه يهود خواسته است القا كند دفع نمايد، و گويا اين شبهه را تنها براي مؤمنين القا كرده‌اند نه براي رسول خدا ص، چون خداي تعالي غالبا وقتي مي‌خواهد شبهه‌اي را از يهود دفع كند عين آن را نقل مي‌نمايد، مانند آيه:" وَ قالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ" «3» و آيه: وَ قالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلَّا أَيَّاماً مَعْدُودَةً" «4» و آيه:" وَ قالُوا قُلُوبُنا غُلْفٌ" «5» و آيات بسيار ديگر.
و همچنين آيه:
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 106".
(2)"پس به خاطر ظلمي كه از ناحيه يهود سر زد، طيباتي راي كه بر آنان حلال بود، حرام كرديم.
" سوره نساء، آيه 160". [.....]
(3)"سوره مائده، آيه 64".
(4)"سوره بقره، آيه 80".
(5)"سوره بقره، آيه 88".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 536
" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ مَنْ آمَنَ تَبْغُونَها عِوَجاً وَ أَنْتُمْ شُهَداءُ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا فَرِيقاً مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ يَرُدُّوكُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ كافِرِينَ" «1» كه چند آيه بعد از آيات مورد بحث است.
ولي در آيه مورد بحث عين شبهه را نقل كرده و اين ظهور در آن دارد كه يهود اين سخن را به رسول خدا ص نگفته‌اند. بلكه اين شبهه‌اي بوده كه براي مؤمنين القاء مي‌كردند و هر وقت به مؤمنين برمي‌خوردند، ضمن گفتگو آن را مي‌گنجاند. و حاصلش اين است كه به مؤمنين مي‌گفتند: اين پيغمبر شما چگونه ممكن است صادق باشد با اينكه از نسخ (يك مساله محال و نشدني) خبر مي‌دهد و مي‌گويد: خداي تعالي فقط به خاطر ظلمي كه بني اسرائيل كردند، طيبات را بر آنان حرام كرد، و اين تحريم وقتي صادق است كه قبلا آن طيبات حلال بوده باشد و اين همان نسخ است كه بر خداي تعالي جائز نيست، چون محرمات دائما محرم است و ممكن نيست حكم خدا تغيير كند.
حاصل جوابي كه رسول خدا ص به تعليم خداي تعالي داده، اين است كه تورات ناطق است، به اينكه همه طعامها قبل از نازل شدن تورات حلال بوده و اگر قبول نداريد توراتتان را بياوريد و بخوانيد آن وقت معلوم مي‌شود كه شما صادقيد يا نه. (اين سؤال و جواب چيزي است كه از مجموع آيه:" كُلُّ الطَّعامِ كانَ حِلًّا لِبَنِي إِسْرائِيلَ ... إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" استفاده مي‌شود.) و اگر اين را نمي‌پذيريد و حاضر نيستيد تورات را بياوريد و بخوانيد، پس اعتراف كنيد كه به خداي تعالي دروغ مي‌بنديد، و ستمكار هستيد. و اين مطلبي است كه از جمله" فَمَنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ
... هُمُ الظَّالِمُونَ"
استفاده مي‌شود.
و با اين بياني كه كردم معلوم شد من در دعوتم صادقم، پس ملت و كيش مرا كه همان كيش ابراهيم است و حنيف است بپذيريد. (و اين معنا از جمله" قُلْ صَدَقَ اللَّهُ فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً ..." استفاده مي‌شود).
اين بود بياني كه ما در توضيح معناي آيه داشتيم. ولي مفسرين در اين باره بيانات مختلف ديگري دارند، و علي اي حال، همه قبول دارند كه آيه شريفه متعرض بيان شبهه‌اي است كه يهود وارد كرده‌اند، شبهه‌اي كه همانطور كه گفتيم، مربوط به مساله نسخ است.

[دو قول بي اعتبار در مورد شبهه القايي يهود و در مورد تحريم اسرائيل برخي طعام‌ها را بر خود] ..... ص : 536

از ميان بيانات مذكور عجيب‌تر از همه، بيان بعضي از مفسرين است كه گفته‌اند: آيه شريفه در مقام پاسخ به شبهه‌اي است كه يهود در مساله نسخ دارد، و تقرير شبهه اين است كه يهود همواره مي‌گفت: اين محمد! اگر تو بر كيش ابراهيم و ساير پيامبران هستي هم چنان كه ادعا
__________________________________________________
(1)"سوره آل عمران، آيه 100".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 537
مي‌كني پس چرا آنچه بر ابراهيم و بر انبيا حرام بوده، از قبيل: گوشت شتر و غيره را حلال مي‌كني؟ و تو بايد بداني بعد از اين عمل، يعني مباح كردن محرمات بر انبياي ديگر، نمي‌تواني ادعا كني كه انبيا را قبول داري، و مصدق و موافق دين ايشاني. و نيز نمي‌تواني تنها سخن از ابراهيم بگويي و ادعا كني كه من از همه به او نزديك‌تر و سزاوارترم.
و حاصل پاسخي كه خداي تعالي داده اين است كه تمامي خوردني‌ها براي همه مردم و از آن جمله براي بني اسرائيل حلال بوده، و ليكن بني اسرائيل به دست خود و به خاطر گناهاني كه مرتكب شدند، چيزهايي را بر خود حرام كردند، به اين معنا كه خدا به كيفر آن سيئات، آن چيزها را بر آنان تحريم كرد، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ" «1».
پس منظور از كلمه" اسرائيل" يعقوب نيست، بلكه دودمان اسرائيل (بني اسرائيل) است. هم چنان كه خود يهوديان هم اين كلمه را در معناي بني اسرائيل استعمال مي‌كنند.
و معناي اينكه به دست خود، بر خود حرام كردند، اين است كه: به دست خود كارهاي زشتي كردند و خدا آن طيبات را بر آنان تحريم كرد. و جمله:" مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ التَّوْراةُ" متعلق به جمله" حَرَّمَ إِسْرائِيلُ" است. و اگر منظور از كلمه" اسرائيل" يعقوب مي‌بود، بايد جمله:" مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ التَّوْراةُ" لغو و كلامي زايد باشد، چون بديهي بود كه يعقوب قبل از تورات زندگي مي‌كرده است. پس ديگر لازم نبود اين قيد را در كلام بياورد." اين بود خلاصه بيان آن مفسر."
بعضي ديگر نظير همين بيان را آورده‌اند، با اين تفاوت كه گفته‌اند: منظور از تحريم بني اسرائيل بر خود، اين نيست كه وحي خداي سبحان طيباتي را بر آنان حرام كرده باشد، مثلا:
بخاطر ظلمي كه كرده بودند، خدا به وسيله وحي به يكي از انبيايش آنها را تحريم كرده باشد، بلكه خود بني اسرائيل آنها را بر خود حرام كرده بودند، همانطور كه عرب جاهليت بنا به حكايت خداي تعالي در كتابش، چيزهايي را بر خود حرام مي‌كردند.
همه اينها تكلفي مرتكب شده‌اند كه اهل خبره آن را نمي‌پسندد. و كلام را از مجراي خودش خارج كرده‌اند، و عمده چيزي كه باعث شده اين دو مفسر اينطور خود را به زحمت بيندازند جمله:" مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ التَّوْراةُ" است كه آن را متعلق به جمله" حَرَّمَ إِسْرائِيلُ"
__________________________________________________
(1)بخاطر ظلمي كه از يهوديان سر زد، طيباتي را كه بر ايشان حلال بود، بر آنان تحريم كرديم.
" سوره نساء آيه 160".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 538
گرفته‌اند، با اينكه متعلق به جمله:" كانَ حِلًّا ..." است كه در صدر كلام قرار دارد. و جمله" إِلَّا ما حَرَّمَ ..." استثنايي معترضه است.
از اينجا روشن مي‌شود كه براي رو به راه شدن معناي آيه، هيچ حاجتي نيست به اينكه كلمه" اسرائيل" را به معناي" بني اسرائيل" بگيريم، همانطور كه اين دو مفسر گرفته و پنداشته‌اند، بدون اين توجيه، معناي آيه تمام نمي‌شود.
علاوه بر اين هر چند جايز است كلمه اسرائيل را بر بني اسرائيل اطلاق كنيم، همانطور كه كلمات: بكر، تغلب، نزار و عدنان را بر، بني بكر، بني تغلب، بني نزار و بني عدنان اطلاق مي‌كنند، و ليكن در خصوص بني اسرائيل، از حيث وقوع استعمالي نزد عرب غير معهود است. و در زمان نزول آيه، چنين استعمالي در عرب واقع نشده و قرآن كريم هم چنين مسلكي را در اين كلمه (در غير اين موارد كه آقايان ادعا مي‌كنند) اتخاذ نكرده با اينكه در قرآن كريم قريب به چهل مورد كلمه" بني اسرائيل" آمده كه يكي از همان موارد خود آيه مورد بحث است كه مي‌فرمايد:" كُلُّ الطَّعامِ كانَ حِلًّا لِبَنِي إِسْرائِيلَ إِلَّا ما حَرَّمَ إِسْرائِيلُ عَلي نَفْسِهِ ..."
از آقايان بايد پرسيد: بنا بر نظريه آنان چه فرقي بين دو مورد بود كه در يك آيه يك بار تعبير كرد به" بني اسرائيل" و بار ديگر به" اسرائيل" با اينكه مقام از روشن‌ترين مقام اشتباه است. و براي نادرستي كلام اين دو مفسر براي خواننده، همين كافي است كه جمع كثيري از مفسرين همين طور فهميده‌اند كه مراد از اين كلمه" يعقوب" است نه دودمان وي. و از بهترين شواهد بر اينكه منظور خود يعقوب است، جمله:" علي نفسه" است كه در آن ضمير مفرد مذكر آمده است. و اگر منظور جمعيت بني اسرائيل بود، بايد يا مي‌فرمود:" الا ما حرم اسرائيل علي نفسها" و به اعتبار جماعت ضمير مؤنث به ايشان برگرداند و يا بفرمايد:" علي نفسهم".
" قُلْ فَأْتُوا بِالتَّوْراةِ فَاتْلُوها إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ"" بگو، پس تورات را بياوريد و بخوانيد، اگر راست مي‌گوئيد." يعني اين كار را بكنيد تا روشن شود كه كداميك از دو فريق بر حقند، ما يا شما؟ و اين جمله جوابي است كه خداي تعالي بر پيامبرش القاء فرموده است.
" فَمَنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ"
از ظاهر اين آيه بر مي‌آيد كه كلام خداي تعالي و خطابي از جناب او به پيامبرش باشد، بنا بر اين منظور از آن اين است كه رسول گرامي خود را خوشدل سازد، كه دشمنان يهوديش (با بياني كه گذشت) ستمكارند. چون بر خدا دروغ مي‌بندند، و هم تعريضي است بر يهود، و جريان كلام بر سبيل كنايه است.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 539
و اما اينكه تتمه كلام رسول خدا ص باشد، احتمالي است كه با ظاهر آيه نمي‌سازد چون در جمله:" مِنْ بَعْدِ ذلِكَ"
" كاف" خطاب به مفرد آمده. و اگر كلام رسول خدا ص بود قهرا اين خطاب به عموم مي‌بود و مي‌بايست به صورت" ذلكم" مي‌آمد.
و به هر حال چه تتمه كلام خدا باشد و چه كلام رسول خدا ص، در اين جهت حرفي نيست كه كلام بر سبيل كنايه جريان يافته، مطلب مسلم خود را در برابر خصم با ترديد و يا بگو، سربسته آورد. تا جايي براي قبول آن در دل خصم باز كند، نظير آيه:" إِنَّا أَوْ إِيَّاكُمْ لَعَلي هُديً أَوْ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ- ما و يا شما بر طريق هدايت و يا در ضلالت آشكاريم" «1» كه بر همين روش جاري شده است.

[ظلم، قبل از روشن شدن حقيقت براي ظالم، محقق نمي‌شود] ..... ص : 539

در جمله:" مِنْ بَعْدِ ذلِكَ"
كلمه" ذلك" اشاره است به بيان و حجتي كه قبلا آورده بود. در اينجا سؤالي پيش مي‌آيد و آن اين است كه: مفتري دروغ‌پرداز هميشه ظالم است، چرا فرمود: بعد از اين بيان ظالمند؟ جوابش اين است: هم چنان كه ديگران گفته‌اند: ظلم قبل از روشن شدن حقيقت محقق نمي‌شود و قصر در جمله:" فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ
- ايشانند ستمكاران"، قصر قلب است. چه اينكه از كلام خداي تعالي باشد و چه تتمه كلام رسول خدا ص باشد. (و به جاي اينكه عمل آنان را منحصر در ظلم كند و بفهماند غير از ظلم، نام ديگري نمي‌توان بر عمل آنان نهاد، از باب مبالغه، ظلم را منحصر در عمل آنان كرده و ظالم را منحصر در ايشان نموده، فرمود، تنها ايشان ستمكارانند" مترجم".)
" قُلْ صَدَقَ اللَّهُ فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً ..."
يعني: وقتي معلوم شد در آنچه به شما خبر مي‌دهم و دعوتتان مي‌كنم، حق با من است، پس مرا پيروي كنيد و به دين من درآئيد و اعتراف كنيد به اينكه گوشت شتر حلال است و همچنين همه طيبات كه خدا حلالش كرده، حلال است و اگر قبلا بر شما حرام كرده بود، به عنوان مجازات و عقوبت ظلم شما بوده، هم چنان كه خود خداي تعالي اينطور خبر داده است.
پس جمله:" فَاتَّبِعُوا ..." به منزله كنايه است از پيروي دين رسول خدا ص و اگر نام دين آن جناب را نبرد و به جاي آن فرمود: پيروي كنيد دين ابراهيم را براي اين بود كه مخاطبين اين خطاب دين ابراهيم را قبول داشتند. خواست اشاره كند به اينكه: دين اسلام هم كه من شما را به آن دعوت مي‌كنم همان دين حنيف و فطري ابراهيم است. چون دين فطري هيچگاه انسان را از خوردن گوشت پاكيزه و رزقهاي پاكيزه ديگر جلوگيري نمي‌كند.
__________________________________________________
(1)" سوره سبأ، آيه 24".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 540

بحث روايتي [(روايتي در باره حرام نمودن اسرائيل گوشت شتر را بر خود)] ..... ص : 540

در كافي و تفسير عياشي از امام صادق ع روايت شده كه فرمود:" اسرائيل را وضع چنين بود كه هر وقت گوشت شتر مي‌خورد، دردي كه در خاصره داشت، شديد مي‌شد از اين رو اين گوشت را بر خود حرام كرد، و اين قبل از نزول تورات بود و بعد از نزول تورات نه آن را تحريم كرد و نه خودش از آن گوشت خورد." «1» «2»
مؤلف: قريب به اين روايت از طريق اهل سنت و جماعت نيز نقل شده است. و اينكه در روايت فرمود:" نه آن را تحريم كرد و نه خود از آن گوشت خورد." منظور اسرائيل نيست، چون اسرائيل در آن زمان زنده نبود، بلكه منظور موسي ع است و اگر نام موسي را نبرد، براي اين بود كه مقام، دلالت بر آن مي‌كرد. و احتمال هم دارد كه جمله:" و لم ياكله"- با ضمه ياء و تشديد كاف- از مصدر" تاكيل" باشد- يعني تمكين از خوردن- و معنايش اين باشد كه:
موسي نه آن را حرام كرد و نه در اختيار كسي قرار داد تا بخورد. چون از كتاب تاج استفاده مي‌شود كه باب تفعيل و باب مفاعله از ماده" اكل- خوردن" به يك معنا است. و چون باب مفاعله آن، يعني مؤاكله به معناي هم غذا شدن است، قهرا تاكيل هم به همين معنا خواهد بود.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 184 ش 86 ط تهران.
(2)كافي ج 5 ص 306 ح 9.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 541

[سوره آل‌عمران (3): آيات 96 تا 97] ..... ص : 541

اشاره

إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبارَكاً وَ هُديً لِلْعالَمِينَ (96) فِيهِ آياتٌ بَيِّناتٌ مَقامُ إِبْراهِيمَ وَ مَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً وَ لِلَّهِ عَلَي النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ (97)

ترجمه آيات ..... ص : 541

اولين خانه عبادتي كه براي مردم بنا نهاده شد، آن خانه‌اي است كه در مكه واقع است، خانه‌اي پر بركت كه مايه هدايت همه عالميان است (96).
در آن خانه آياتي روشن و مقام ابراهيم هست و هر كس داخل آن شود، ايمن است و بر هر كس كه مستطيع باشد، زيارت آن خانه واجب است. و هر كس به اين حكم خدا كفر بورزد، خدا از همه عالم بي‌نياز است (97)

بيان آيات ..... ص : 541

اشاره

اين دو آيه، به يك شبهه ديگر يهود پاسخ مي‌دهد. شبهه‌اي كه باز از جهت نسخ بر مؤمنين وارد مي‌كردند. و آن شبهه در مساله قبله و برگشتن آن از مسجد الاقصي به مسجد الحرام پيش آمد كه در تفسير آيه:" فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ ..." «1» گفتيم: برگشتن قبله
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 144".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 542
يكي از امور مهمي بود كه تاثيرهاي عميقي- هم مادي و هم معنوي- در زندگي اهل كتاب و مخصوصا يهود گذاشت. علاوه بر اينكه با عقيده آنان به محال بودن نسخ سازگار نبود، به خاطر همين جهات، بعد از آمدن حكم قبله و برگشتن آن به طرف مكه تا مدتهاي مديد مشاجره و بگومگوي آنان با مسلمين به درازا كشيد.

[پاسخ به شبهه‌اي ديگر كه يهود در مورد تغيير قبله و نسخ القاء مي‌كردند در آيه:" إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ ..."] ..... ص : 542

و آنچه از آيه مورد بحث بر مي‌آيد اين است كه يهوديان در القاي شبهه، هم شبهه نسخ را پيش كشيده بودند و هم شبهه انتساب حكم به ملت ابراهيم را. در نتيجه حاصل شبهه آنان اين مي‌شود كه چگونه ممكن است، در ملت ابراهيم مكه قبله شود با اينكه خداي تعالي در اين ملت، بيت المقدس را قبله كرده و آيا اين سخن غير از نسخ چيز ديگري است؟ با اينكه نسخ در ملت حقه ابراهيم محال و باطل است.
آيه شريفه جواب داده كه كعبه قبل از ساير معابد براي عبادت ساخته شده چون اين خانه را ابراهيم ساخت و بيت المقدس را سليمان بنا نهاد كه قرنها بعد از ابراهيم بوده است.
" إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ ..."
كلمه" بيت" معنايش معروف است و مراد از" وضع بيت" براي مردم، ساختن و معين كردن آن براي عبادت مردم است، براي اينكه مردم آن را وسيله‌اي قرار دهند براي پرستش خداي سبحان، و از دور و نزديك به همين منظور به طرف آن روانه شوند و يا به طرف آن عبادت كنند، و آثاري ديگر بر آن مترتب سازند. همه اينها از تعبير به" بكه" (كه به معناي محل ازدحام است) استفاده مي‌شود و مي‌فهماند كه مردم براي طواف و نماز و ساير عبادات و مناسك، پيرامون اين خانه ازدحام مي‌كنند و اما اينكه اين اولين خانه‌اي باشد كه بر روي زمين براي انتفاع مردم ساخته شده باشد لفظ آيه بر آن دلالت ندارد، و نمي‌رساند كه قبل از مكه، هيچ خانه‌اي ساخته نشده بود.
و مراد از كلمه" بكه" زمين مكه است، و اگر آن را" بكه" خوانده، براي اين است كه مردم در اين سرزمين ازدحام مي‌كنند، و چه بسا گفته باشند كه بكه همان مكه است. و بكه خواندنش از باب تبديل ميم به با است، مثل اينكه كلمه" لازم" را لازب، و كلمه" راتم" را، راتب تلفظ نموده و نيز در كلماتي ديگر اين تركيب را مرتكب مي‌شوند. بعضي ديگر گفته‌اند:
بكه غير مكه است. مكه نام شهر است، ولي بكه، نام حرم است بعضي ديگر گفته‌اند: نام مسجد الحرام است. و بعضي ديگر گفته‌اند: نام خصوص محل طواف است.

[معناي" مبارك بودن" و" هدايت بودن" بيت اللَّه الحرام] ..... ص : 542

كلمه" مبارك" از مصدر" مباركه" باب مفاعله از ثلاثي مجرد" بركت" است و بركت به معناي خير بسيار، و مبارك به معناي محلي است كه خير كثير بدانجا افاضه مي‌شود. ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 543
و اين كلمه هر چند در بركات دنيوي و اخروي (هر دو) استعمال مي‌شوند، الا اينكه از ظاهر مقابل قرار گرفتنش با جمله" هُديً لِلْعالَمِينَ" بر مي‌آيد كه: مراد از آن افاضه بركات دنيوي است، كه عمده آن وفور ارزاق و بسيار شدن انگيزه‌ها براي عمران و آباد كردن آن، با حضور و تجمع در آن براي زيارت و عبادت و نيز انگيزه‌ها براي احترام آن است.
در نتيجه، برگشت معناي اين آيه، به معناي آيه زير است كه مي‌فرمايد:" رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِيُقِيمُوا الصَّلاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ" «1».
اين بود معناي مبارك بودن بيت، و اما هدايت بودنش به اين است كه خداي تعالي با تاسيس آن و تشريع عباداتي در آن، سعادت آخرتي مردم را به ايشان نشان دهد و علاوه بر آن ايشان را به كرامت و قرب خدا برساند. و بيت الحرام از روزي كه به دست ابراهيم ساخته شد، اين خاصيت هدايت را داشته و همواره مقصد قاصدان و معبد عابدان بوده است.
قرآن كريم هم دلالت مي‌كند بر اينكه حج و مراسمش براي اولين بار در زمان ابراهيم ع و بعد از فراغتش از بناي آن تشريع شد و خداي تعالي در اين باره فرمود:" وَ عَهِدْنا إِلي إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ أَنْ طَهِّرا بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَ الْعاكِفِينَ وَ الرُّكَّعِ السُّجُودِ" «2».
و نيز در خطاب به ابراهيم مي‌فرمايد:" وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجالًا وَ عَلي كُلِّ ضامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ." «3» و اين آيه به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد دلالت دارد بر اينكه اين اعلام و دعوت با اجابت عموم مردم، چه نزديكان و چه مردم دور از عشاير و قبايل روبرو خواهد شد و نيز قرآن دلالت مي‌كند بر اينكه اين شعار الهي تا زمان شعيب، بر استقرار و معروفيتش در بين مردم باقي بوده است. براي اينكه در گفت و گويي كه از موسي و شعيب حكايت مي‌كند، از قول شعيب مي‌فرمايد:
" إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَي ابْنَتَيَّ هاتَيْنِ عَلي أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمانِيَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِكَ"
__________________________________________________
(1)اي پروردگار ما، من ذريه خودم راي در ذره‌اي خشك و بي‌گياه، نزد بيت الحرامت سكونت دادم. اي پروردگار ما، تا نماز بپا دارند. پس دلهايي از مردم راي متمايل به سويشان كن، و از ميوه‌ها روزيشان ده، باشد كه شكرگزاري كنند." سوره ابراهيم، آيه 37".
(2)ما به ابراهيم و اسماعيل عهد كرديم كه بايد خانه مرا براي طواف كنندگان و اهل اعتكاف، و ركوع و سجود پاك سازيد." سوره بقره، آيه 125".
(3)مراسم حج راي در مردم اعلام كن، تا از هر نقطه دور، پاي پياده و بر مركب‌هاي لاغر نزدت آيند.
" سوره حج، آيه 27".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 544
«1» كه منظورش از حج يك سال است، و اين نيست مگر به خاطر اينكه در آن تاريخ سالها به وسيله حج شمرده مي‌شده و با تكرر حج، مكرر مي‌شده است.
و همچنين در دعوت ابراهيم، ادله زيادي به چشم مي‌خورد كه دلالت مي‌كند بر اينكه خانه كعبه همواره معمور به عبادت و آيتي در هدايت بوده است. «2»
و در جاهليت عرب هم كعبه مورد احترام و تعظيم بوده و به عنوان اينكه حج جزء شرع ابراهيم است، به زيارت حج مي‌آمدند و تاريخ گوياي اين است كه اين معنا اختصاص به عرب جاهليت نداشته بلكه ساير مردم نيز كعبه را محترم مي‌دانستند و اين خود في نفسه هدايتي است براي اينكه باعث توجه مردم به خدا و ذكر اوست.
و اما بعد از ظهور اسلام كه امر واضح‌تر است. چون نام كعبه از آن روز همه مشارق و مغارب جهان را پر كرد، و كعبه يا با خودش و از نزديك و يا با ذكر خيرش از دور خود را بر فهم و قلب مردم عرضه نمود و مردم را در عبادات مسلمين و اطاعاتشان و قيام و قعودشان (و حتي هنگام خوابيدنشان) و سر بريدن حيواناتشان و ساير شؤونشان متوجه خود ساخت.

[كعبه، هدايت به سوي سعادت دنيا و آخرت است و هدايت آن فراگير مي‌باشد] ..... ص : 544

پس كعبه به تمامي مراتب هدايت از خطور ذهني گرفته تا انقطاع تام از دنيا و اتصال كامل به عالم معنا، و به تمام معنا هدايت است و حق است اگر بگوئيم كه مس نمي‌كنند آن را مگر بندگان مخلص خداوند.
علاوه بر اين، كعبه عالم اسلام را به سعادت دنيائيشان نيز هدايت مي‌كند و اين سعادت عبارت است از وحدت كلمه، و ائتلاف امت و شهادت منافع خود، و عالم غير اسلام را هم هدايت مي‌كند به اينكه از خواب غفلت بيدار شوند و به ثمرات اين وحدت توجه كنند و ببينند كه چگونه اسلام قواي مختلفه و سليقه‌هاي متشتت و نژادهاي گوناگون را با هم متفق و برادر كرده است.
از اينجا دو نكته روشن مي‌شود: اول اينكه كعبه هدايت به سوي سعادت دنيا و آخرت هر دو است. هم چنان كه به جميع مراتب هدايت است. در حقيقت هدايت مطلقه است.
دوم اينكه: نه تنها براي جماعتي خاص، بلكه براي همه عالم هدايت است، مثلا: آل ابراهيم، و يا عرب، و يا مسلمين. براي اينكه هدايت كعبه دامنه‌اش وسيع است.
__________________________________________________
(1) من مي‌خواهم، يكي از اين دو دخترم را به ازدواج تو در آورم، با اين شرط كه هشت حج اجيرم شوي، حال اگر خودت ده سالش كني، كرده‌اي." سوره قصص، آيه 27".
(2) به سوره ابراهيم مراجعه فرمائيد. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 545

[آيات بيناتي كه در بيت اللَّه است (فِيهِ آياتٌ بَيِّناتٌ)] ..... ص : 545

" فِيهِ آياتٌ بَيِّناتٌ مَقامُ إِبْراهِيمَ" كلمه" آيات" هر چند به صفت" بينات" متصف شده، و اين اتصاف تخصصي در موصوف" آيات" را مي‌رساند، الا اينكه اين مقدار تخصص و تعين ابهام آن را برطرف نمي‌سازد و چون مقام، مقام بيان مزاياي بيت است، و مي‌خواهد مفاخري را از بيت بشمارد كه به خاطر آن شرافت بيشتري از ساير بناها دارد، مناسب آن است كه بياني بياورد كه هيچ ابهامي باقي نگذارد، و اوصافي را بشمارد كه غبار و ابهام و اجمال در آن نباشد و همين خود يك شاهدي است بر اينكه جملات بعدي يعني جمله:" وَ مَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً" و جمله" وَ لِلَّهِ عَلَي النَّاسِ ..." و ساير جملات تا آخر آيه، همه بيان است براي جمله" آياتٌ بَيِّناتٌ".
پس آيات عبارت است از اينكه: اولا: مقام ابراهيم است، ثانيا: و هر كس داخل آن شود، امنيت دارد، ثالثا: و حج و زيارتش بر مردم مستطيع واجب است.
البته ما نمي‌خواهيم توجيهي را كه از كلام بعضي از مفسرين به نظر مي‌رسد بگوئيم، آن مفسر گفته: جمله‌هاي سه‌گانه، عطف بيان و يا بدل است از كلمه" آيات". چون اين گفتار صحيح نيست، زيرا در اين صورت بايد به هر وسيله شده جمله‌ها را چه خبريش و چه انشائيش را به صورت مفرد در آورده، مثلا بگوييم در اين" بيت" آياتي است: يكي مقام ابراهيم، و يكي امن براي هر كس كه داخلش شود، و يكي وجوب حجش براي هر كس كه دسترسي به آن دارد، و براي اين كار بايد حرف" ان" را در تقدير بگيريم، و جمله انشائيه" وَ لِلَّهِ عَلَي النَّاسِ ..." را هم به جمله‌اي خبريه برگردانيم. و آن وقت، آن را عطف به ما قبل نموده و يا به وسيله عطف مفردش كنيم، و يا آنكه در آن نيز حرف" ان" را تقدير بگيريم، و در نتيجه آيه را به اين صورت درآوريم:" فيه آيات بينات و فيه مقام ابراهيم و فيه الامن لمن دخله و وجوب حجه لمن استطاع ..." تا سخن آن مفسر درست شده، جملات سه‌گانه با عطف بيان و يا بدل شود و اين آيه شريفه به هيچ وجه مساعد با آن نيست.
بلكه اين سه جمله هر يك به غرضي خاص آورده شده: يكي اخبار از اين است كه مقام ابراهيم در اين مكان است. يكي ديگر، انشاء حكم وجوب حج است. چيزي كه هست از آن جا كه هر سه بيانگر آيات نيز هست، فائده بيان را در بر دارد. نه اينكه از نظر ادبي عطف بيان باشند.
مثل اينكه خود ما به يكديگر بگوئيم: فلاني مرد شريفي است، او پسر فلان شخص است، ميهمان‌نواز است، و بر ما واجب است كه مثل او باشيم كه خواننده عزيز به روشني مي‌داند، اين چند جمله نه مي‌توانند بدل از جمله اول باشند و نه عطف بيان براي آن.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 546
" مَقامُ إِبْراهِيمَ ..."
اين جمله مبتدايي است كه خبرش حذف شده، و تقدير كلام" فيه مقام ابراهيم" است، و مقام ابراهيم سنگي است كه جاي پاي ابراهيم ع در آن نقش بسته است.
اخبار بسيار زيادي در دست است كه دلالت دارد بر اينكه سنگ اصلي كه ابراهيم بر روي آن مي‌ايستاده تا ديوار كعبه را بالا ببرد در زير زمين، در همين مكاني كه فعلا مقامش مي‌نامند دفن شده و مقام ابراهيم كنار مطاف، روبروي ضلع ملتزم قرار دارد، و ابو طالب عموي رسول خدا ص در قصيده لاميه خود از اين معنا خبر داده و مي‌گويد:
" و موطئ ابراهيم في الصخر رطبة علي قدميه حافيا غير ناعل" «1»
و چه بسا از جمله" مَقامُ إِبْراهِيمَ" فهميده شود كه يا خود خانه مقام ابراهيم است و يا اينكه در اين خانه جاي معيني بوده كه ابراهيم در آن مكان مخصوص، به عبادت خداي سبحان مي‌ايستاده است.

[استخدام دو جانبه يك كلام، از عجائب لطائف قرآن كريم است] ..... ص : 546

ممكن هم هست كه بگوئيم تقدير كلام" هي مقام ابراهيم و الامن و الحج" بوده است آن گاه دو جمله" وَ مَنْ دَخَلَهُ" و" وَ لِلَّهِ عَلَي النَّاسِ" كه دو جمله انشايي است به جاي دو جمله خبري قرار گرفته‌اند. و اين خود از اعجوبه‌هاي اسلوب قرآن است كه كلامي را كه به منظور غرضي آورده، در غرض ديگر نيز استخدام مي‌كند، و اين را به جاي آن مي‌آورد تا شنونده از شنيدن اين، به آن غرض هم منتقل بشود. و گوينده با كوتاهترين كلام دو جور استفاده كرده باشد، و هر دو جهت را حفظ نموده باشد نظير مواردي كه گوينده مي‌خواهد از كسي خبري را بدهد، عين كلام او را بياورد. مثل اين آيه كه مي‌فرمايد:
" كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ، لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ" «2» و يا اين آيه كه مي‌فرمايد:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِي حَاجَّ إِبْراهِيمَ فِي رَبِّهِ أَنْ ..." «3» و آيه:" أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلي قَرْيَةٍ ..." «4» كه بيان استخدامي كه در اين دو آيه شده، و علت آن در تفسير آيه دوم گذشت.
__________________________________________________
(1)جاي پاي ابراهيم در صخره نرم شده و پاهاي برهنه و بدون نعلينش در آن فرو رفت.
(2)همه به خدا و ملائكه او و كتبش و فرستادگانش ايمان آوردند (دقت بفرمائيد)" لا نفرق" ما بين احدي از فرستادگانش فرق نمي‌گذاريم." سوره بقره، آيه 285".
(3)آيا نديدي آن كس را كه به احتجاج پرداخت با ابراهيم در باره پروردگارش ..." سوره بقره، آيه 258".
(4)يا مانند آن كس كه به دهكده‌اي گذر كرد ..." سوره بقره، آيه 259".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 547
و نظير آيه زير كه مي‌فرمايد:" يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَي اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ" «1» و باز نظير آيه" وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ ..." «2» كه به جاي كلمه" بر" در دومي، و به جاي كلمه" قلب سليم" در اولي صاحب آن دو را آورده است و نظير آيه" مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ الَّذِي يَنْعِقُ بِما لا يَسْمَعُ ..." «3» همچنين غالب مثالهاي وارده در قرآن كريم كه در آنها استخدام شده است.
خواننده عزيز براي آگاهي بيشتر خوب است به تفسير يك يك آياتي كه به عنوان مثال آورديم، مراجعه نموده وجه استخدام در هر آيه را از نظر بگذراند و بنا بر اين، آهنگ اين آيه كه مي‌فرمايد:" فِيهِ آياتٌ بَيِّناتٌ مَقامُ إِبْراهِيمَ ... عَنِ الْعالَمِينَ" در تردد بين انشاء و اخبار آهنگ مانند آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ اذْكُرْ عَبْدَنا أَيُّوبَ إِذْ نادي رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ وَ وَهَبْنا لَهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنَّا وَ ذِكْري لِأُولِي الْأَلْبابِ وَ خُذْ بِيَدِكَ ضِغْثاً فَاضْرِبْ بِهِ وَ لا تَحْنَثْ إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ" «4».
ملاحظه فرموديد كه اين آيه مانند آيه مورد بحث، مطالب را به صورت جمله‌هاي خبري و انشايي بيان مي‌كند. بدون اينكه بين اين دو قسم جمله فاصله‌اي بيندازد.
و اين بياني كه ما كرديم، غير از بيان ديگران است كه جملات دوم و سوم آيه را بدل از جمله اول گرفتند كه بيان تفاوت آن گذشت. و به فرض كه بخواهيم حتما آن جملات را بدل
__________________________________________________
(1)روزي كه مال و فرزندان سودي نمي‌دهد، مگر كسي كه با قلب سليم نزد خدا آيد." سوره شعراء، آيه 89".
(2)ليكن نيكوكار كسي است كه ايمان بياورد به خدا ..." سوره بقره، آيه 177".
(3)مثل كساني كه كافر شدند مانند مثل كسي است كه صدايش كنند به چيزي كه نمي‌شنود ...
" سوره بقره، آيه 171".
(4)بنده ما ايوب را بياد آر، آن زمان كه به درگاه پروردگارش ندا داد: كه شيطان مرا سخت عذاب و رنج رسانيده. (به او خطاب كرديم) پاي به زمين بزن (همين كه پا به زمين زد، چشمه آبي پيدا شد) اين آب خنك و گوارايي است، خود را بشوي، و از آن بياشام، (تا از هر درد و المي آسوده شوي) و ما اهل و فرزندان قبليش را كه از او مرده بودند، و به تعداد همانان فرزنداني ديگر به او عطا كرديم و اين رحمتي از ما و مايه تذكري براي صاحبان خرد بود. (و آن گاه خطابش كرديم به خاطر اينكه سوگند خورده‌اي همسرت را صد چوب بزني) دسته‌اي تركه نازك (به تعدادي كه سوگند خورده‌اي) به دست بگير (و يك بار به همسرت بزن) تا سوگندت را نشكسته باشي. ايوب را خويشتن‌دار و بنده‌اي خوب يافتيم، كه بسيار به درگاه ما رجوع مي‌كرد.
" سوره ص، آيه 44".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 548
بگيريم، بايد جمله" مَقامُ إِبْراهِيمَ" را بدل بگيريم از" آياتٌ بَيِّناتٌ" و آن دو جمله بعد را استينافي بدانيم، كه بر دو بدل حذف شده دلالت كند، و تقدير آيه:" فيه آيات بينات مقام ابراهيم و آمن للداخل و حج للمستطيع" باشد.
و جاي هيچ شكي نيست كه هر يك از اين امور آيت روشني است كه با وقوع خود بر خداي تعالي دلالت مي‌كند و مقام خداي تعالي را بياد مي‌آورد، چون معناي كلمه" آيت" چيزي جز علامت و راهنما به چيز ديگر، نيست. حال به هر نحو كه دلالت بكند، چه به وجود خودش و چه به آثارش، و كدام علامتي بهتر و روشن‌تر از مقام ابراهيم است كه اهل دنيا را به سوي خدا جلب نموده و به عظمت مقام او راهنمايي كند؟ و كدام بنائي چون كعبه كه واردين خود را در دامن امن و امان خود مي‌پذيرد، آيت و علامت او است؟ و چه مناسك و مراسم و عبادتي كه ميليونها نفر را در يك جا جمع نموده و همه‌ساله صحنه بندگي انسانها را به نمايش مي‌گذارد و با گذشت زمان كهنه نمي‌شود، بهتر از اين مناسك علامت و آيت او است؟.

[" آيت" اعم از معجزه و خارق العاده است و مقام ابراهيم و امنيت داخلي به بيت و وجوب حج البيت بهترين آيات مي‌باشند] ..... ص : 548

شايد بعضي خيال كنند كه آيت و علامت خدا بايد چيزي خارق العاده و بر هم زننده سنت طبيعت باشد و اين صحيح نيست، چون نه لفظ آيه و مفهومش، آيت را منحصر در معجزه كرده، و نه قرآن كريم اين كلمه را منحصرا در معجزه استعمال نموده، معجزه خارق العاده يكي از مصاديق آيت است، نه معناي آيت. به شهادت اينكه در آيه" ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها ..." «1»، آيت را در معناي وسيعي استعمال كرده كه حتي بطور قطع احكام منسوخه در شريعت‌هاي سابق را نيز شامل مي‌شود.
و در آيه:" أَ تَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ" «2» آن را در معناي علامت استعمال كرده، و هم چنين آياتي ديگر از قرآن كريم كه در آنها كلمه" آيت" در غير مورد معجزه استعمال شده است.
بنا بر اين اشكالي كه متوجه بعضي از مفسرين است از اينجا روشن مي‌شود، چون او گفته: مقام ابراهيم امري خارق العاده است و مي‌توان آيتش خواند. و اما امنيت خانه خدا و وجوب حج، چون از مقوله معجزه نيست، و در نتيجه آيت نيستند، بايد بگوئيم براي غرضي ديگر ذكر شده‌اند، نه براي بيان لفظ آيت.
همچنين مفسريني ديگر اصرار ورزيده‌اند، بر اينكه مراد از" آياتٌ بَيِّناتٌ" اموري ديگر
__________________________________________________
(1)هر چه از آيات قرآن را نسخ كنيم يا حكم آن را متروك سازيم ..." سوره بقره، آيه 106".
(2)چرا در هر مكان مرتفعي، به بيهوده، نشاني بنا مي‌كنيد." سوره شعرا، آيه 128".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 549
از خواص معجزه‌آساي كعبه است (نه مقام ابراهيم بودن، و نه امن بودن، و نه وجوب حج آن)- و ما از ذكر كامل اين اقوال خودداري نموديم. اگر كسي بخواهد، مي‌تواند در بعضي از تفاسير مطول، آنها را مطالعه كند- وجه نادرستي اين قول هم روشن شد، براي اينكه وقتي اين سخن درست است كه كلمه" آيات" تنها به معناي آيت‌هاي خارق العاده باشد، و همانطور كه گفتيم، هيچ دليلي بر اين معنا نيست.

[جمله:" مَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً" در صدد بيان حكم تشريعي است نه اخبار از يك خاصيت تكويني] ..... ص : 549

پس حق مطلب اين است كه جمله:" وَ مَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً" در اين زمينه است كه حكمي تشريعي را بيان كند، نه يك خاصيت تكويني را. «1»
چيزي كه هست اينكه از اين جمله- كه جمله خبري است- مي‌توان استفاده كرد كه قبل از اسلام هم حكم امنيت اين خانه تشريع شده بود. هم چنان كه چه بسا اين معنا از دعاي ابراهيم كه در دو سوره" ابراهيم" و" بقره" نقل شده، استفاده بشود، مؤيد اين استفاده اين است كه، قبل از بعثت هم عرب جاهليت اين حق را براي بيت محفوظ داشتند. معلوم مي‌شود اين رسم به زمان ابراهيم ع متصل مي‌شده، و از جعليات خود عرب جاهليت نبوده است.
و اما اينكه شايد بعضي احتمال دهند كه مراد از آيه مورد بحث اين باشد كه به عنوان خبر غيبي بفرمايد: فتنه‌ها و حوادث هولناك و سالب امنيت در اين خانه رخ نمي‌دهد و در هر جاي دنيا هر حادثه‌اي پيش آيد، دامنه‌اش بدانجا كشيده نمي‌شود جوابگويش جنگها و كشتارها و ناامني‌هايي است كه در طول تاريخ، در اين مكان مقدس پيش آمده، مخصوصا حوادثي كه قبل از نزول اين آيه در آنجا رخ داده و آيه شريفه:" أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا جَعَلْنا حَرَماً آمِناً وَ يُتَخَطَّفُ النَّاسُ مِنْ حَوْلِهِمْ" «2» بيش از اين دلالت ندارد كه امنيت در اين مكان استقرار و استمرار مي‌يابد، از اين جهت كه مردم اين مكان را مقدس و واجب الاحترام مي‌دانند، چون وجوب تعظيم آن در شريعت ابراهيم ثابت شده شريعت ابراهيم هم در آخر به تشريع خدا منتهي مي‌شود نه به تكوين او.
__________________________________________________
(1) (اگر خاصيت تكويني مسجد الحرام اين بود كه هر كس داخل بشود امنيت پيدا مي‌كند.
طاغياني چون يزيد بن معاويه نمي‌توانست مخالف و دشمن خود، عبد اللَّه بن زبير را در آن خانه از بين ببرد.
بلكه به بلاي ابرهه و لشكريانش دچار مي‌شد" مترجم").
(2) مگر نديدند كه ما مكه را حرم امن كرديم، در حالي كه بلاد اطراف آن مورد هجوم دشمنان است." سوره عنكبوت آيه 67".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 550
و همچنين است حال آيه‌اي كه دعاي ابراهيم را حكايت نموده و مي‌فرمايد:" رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً" «1» و يا مي‌فرمايد:" رَبِّ اجْعَلْ هذا بَلَداً آمِناً" «2» كه از خداي تعالي درخواست مي‌كند، مكه را بلد امن كند، و خداي تعالي به زبان تشريع دعايش را مستجاب مي‌كند، و همواره دلهاي بشر را به قبول اين امنيت سوق مي‌دهد.
" وَ لِلَّهِ عَلَي النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا" كلمه" حج" بكسره حا (البته بفتحه نيز قرائت شده) در اصل به معناي قصد بوده است.
و سپس در قصد زيارت بيت اختصاص يافته، به طريق مخصوصي كه شرع آن را بيان كرده است و كلمه" سبيلا" تميزي است از جمله" استطاع" و اين آيه، متضمن تشريع حج است، البته نه تشريع ابتدايي و بي‌سابقه، بلكه تشريع امضايي نسبت به تشريع قبلي ابراهيم ع، چون قبلا هم گفتيم كه اين مراسم در زمان ابراهيم ع تشريع شد و آيه:" وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ ..." «3»، از آن تشريع خبر مي‌داد و از اينجا روشن مي‌شود كه آيه:" وَ لِلَّهِ عَلَي النَّاسِ ..." هماهنگ آيه زير است كه از تشريع قبلي خبر مي‌دهد:" وَ مَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً"، هر چند كه ممكن است انشايي به نحو امضا باشد، و ليكن ظاهرتر از سياق همين است كه خبر داده باشد. و اين بر خواننده مخفي نيست.
" وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ" كلمه" كفر" در اينجا به معناي كفر در اصول دين نيست، بلكه منظور كفر به فروع است نظير كفر به نماز و زكات، يعني ترك آن دو. پس مراد از كفر همان ترك است و كلام از قبيل به كار بردن مسبب و يا اثر در جاي سبب و يا منشا اثر است، هم چنان كه جمله:" فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ ..." از قبيل به كار بردن علت در جاي معلول است و تقدير كلام:" و من ترك الحج فلا يضر اللَّه شيئا فان اللَّه غني عن العالمين" است. يعني:" هر كس حج را ترك كند، ضرري به خدا نمي‌رساند چون خدا غني از همه عالميان است".

بحث روايتي [(رواياتي در باره: كعبه، دحو الأرض، اولين بيت مبارك بودن بيت اللَّه، حج و ...)] ..... ص : 550

از ابن شهرآشوب، از امير المؤمنين ع روايت شده كه در معناي آيه
__________________________________________________
(1) پروردگارا، اين شهر راي مكان امن و امان قرار ده." سوره ابراهيم، آيه 35".
(2)"سوره بقره، آيه 126". [.....]
(3)مردم راي به اداي مناسك حج اعلام كن ..." سوره حج، آيه 27".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 551
" إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ ..." به مردي كه پرسيد: آيا راستي كعبه اولين بيت است؟ فرمود:" نه، قبل از كعبه خانه‌هايي ديگر نيز بوده، ليكن كعبه اولين خانه مباركي است كه براي مردم بنا نهاده شد. خانه‌اي كه در آن هدايت و رحمت و بركت است و اولين كسي كه آن را بنا نهاد ابراهيم بود، و بعد از او قومي از عرب جرهم آن را بنا كردند، و باز گذشت روزگار آن را ويران كرد، عمالقه براي بار سوم بنايش كردند، و براي نوبت چهارم، قريش آن را تجديد بنا نمودند". «1»
و در الدر المنثور است كه ابن منذر، و ابن ابي حاتم از طريق شعبي از علي بن ابي طالب ع روايت آورده كه در معناي آيه:" إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ ..."
فرمود:" معنايش اين نيست كه قبل از كعبه هيچ خانه‌اي نبوده، بلكه منظور اين است كه كعبه اولين خانه براي عبادت خدا بود." «2»
مؤلف قدس سره: نظير اين روايت را ابن جرير هم از مطر روايت كرده، و روايات در اين معاني بسيار است.
و در علل از امام صادق ع روايت شده كه فرمود:" كلمه" بكه" قطعه زميني است كه كعبه در آن واقع شده و كلمه" مكه" به معناي شهر مكه است." «3»
و باز در همان كتاب است كه آن حضرت فرمود:" اگر مكه را بكه گفتند، براي اين است كه مردم در اين محل بك مي‌كنند" (يعني ازدحام مي‌نمايند). «4»
و در همان كتاب، از امام باقر ع روايت شده، كه فرمود:" اگر مكه را بكه خواندند، براي اين بود كه در آن زن و مرد مخلوط و درهمند، مي‌بيني زني پيش رويت و زني ديگر طرف راستت، و زني طرف چپت مشغول نمازند و تو شانه به شانه زني نماز مي‌خواني و هيچ عيبي هم ندارد، در حالي كه اين كار در ساير نقاط كراهت دارد." «5».
و باز در همان كتاب است كه امام باقر ع فرمود: خداي تعالي وقتي مي‌خواست زمين را خلق كند، بادها را فرمان داد تا به شكم آب بزنند، و آب را به موج در آورند آبها در اثر طوفان كف كرده، همه كفها يك جا جمع شد، كه همان محل فعلي كعبه است، آن گاه آن را به صورت كوهي از كف، در آورده، زمين را از زير (دامنه) آن كوه بگسترانيد. و آيه شريفه:" إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبارَكاً ..." سخن از همين مطلب دارد. «6»
__________________________________________________
(1)تفسير البرهان ج 1 ص 301 ش 36 ط قم.
(2)در المنثور ج 2 ص 52.
(3 و 4)علل الشرائع ص 397 باب 137 ط بيروت.
(5 و 6)علل الشرائع باب 137 ص 397 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 552
پس اولين بقعه‌اي كه خدا از زمين خلق كرد، كعبه بود. و ساير نقاط از ناحيه كعبه گسترده و كشيده شد. مؤلف قدس سره: اخبار در مساله" دحو الارض" و كشيده شدن آن از زير كعبه بسيار زياد است. و اين اخبار نه مخالفتي با كتاب خدا دارد و نه برهاني عقلي آن را رد مي‌كند. تنها حرفي كه هست اين است كه طبيعي‌دانان قديم معتقد بودند به اينكه، زمين عنصري است بسيط، و قديم، و اين نظريه با روايات مذكور كه آن را حادث و پديد آمده از كف آب مي‌داند، نمي‌سازد. ليكن بطلان اعتقاد آنان روشن شده و احتياجي به بيان ندارد.
اين است آن تفسيري كه در روايات براي آيه:" إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ ..." وارد شده، و در آن كلمه" بيت" به بقعه‌اي از زمين تفسير شده، هر چند كه دو روايت اول با ظاهر آيه بهتر مي‌سازد.
و در كافي و تفسير عياشي از امام صادق ع در تفسير جمله:" فِيهِ آياتٌ بَيِّناتٌ" آمده كه شخصي از امام صادق ع پرسيد: اين آيات بينات چيست؟ فرمود:
يكي مقام ابراهيم است كه ابراهيم بر بالاي آن ايستاد و جاي پايش در سنگ نشست، و ديگر حجر الاسود، و سوم منزل اسماعيل است. «1» «2»
مؤلف قدس سره: و در اين معنا رواياتي ديگر نيز هست و بعيد نيست كه ذكر اين امور از باب شمردن آيات بينات باشد. هر چند كه نام آنها در آيه نيامده است.
و در تفسير عياشي از عبد الصمد روايت آورده كه گفت: ابو جعفر (منصور دوانقي) از اهل مكه خواست تا خانه‌هاي اطراف مسجد را از ايشان بخرد و به وسعت مسجد بيفزايد اهل مكه نپذيرفتند، و او هر چه تشويقشان كرد موفق به جلب رضايت آنان نشد.
ناگزير نزد امام صادق ع آمد و گفت: من از اينها خواستم تا خانه‌هايشان را بفروشند و بخرم خراب كنم تا مسجد را توسعه دهم، قبول نكردند و من از اين جهت سخت اندوهناكم، امام صادق ع فرمود: هيچ جاي غصه نيست براي اينكه منطق تو و دليلت عليه آنان روشن است. منصور پرسيد: چه منطقي عليه آنان دارم؟ فرمود: كتاب خداي تعالي.
منصور پرسيد: اين حجت در كجاي كتاب خدا است؟ فرمود: آيه شريفه:" إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ ..." براي اينكه خداي تعالي در اين آيه به تو خبر داده از اينكه اولين بيتي
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 187 ش 99 ط تهران.
(2)كافي ج 4 ص 223 ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 553
كه براي مردم بنا نهاده شده، آن بيتي است كه در بكه است. و قهرا معنايش اين مي‌شود كه قبل از بناي كعبه خانه‌اي در آنجا نبوده، و زمينهاي اطراف خانه، حريم خانه بوده، و مردم در حريم خانه خدا، خانه ساخته‌اند. بله اگر مردم قبل از بناي كعبه، خانه‌هاي خود را ساخته بودند، مي‌توانستند از حريم خانه خود دفاع كنند. (توجه داشته باشيد كه اين بيان، ترجمه عين الفاظ روايت نيست، بلكه مفاد آن است.)
ابو جعفر وقتي اين را شنيد، با اهل مكه در ميان گذاشت. و دليل خود را ارائه داد آنها هم قانع شده و گفتند: هر جور دوست داري عمل كن. «1»
و در همان كتاب از حسن بن علي بن نعمان روايت آورده كه گفت: وقتي مهدي (عباسي) بناي مسجد الحرام را توسعه داد، براي مربع كردن آن احتياج به خانه‌اي پيدا كرد كه در كنج مربع واقع شده بود، از صاحبان خانه خواست تا خانه خود را در اختيارش بگذارند ولي آنان زير بار نرفتند. مهدي از فقها پرسيد كه چه بايد بكند؟ همه گفتند خانه غصبي را نبايد داخل مسجد و جزء آن كرد. علي بن يقطين به وي گفت: اي امير المؤمنين، من به موسي بن جعفر ع مي‌نويسم، آن گاه مساله تو را جواب مي‌دهم علي نامه‌اي به والي مدينه نوشت، كه از موسي بن جعفر ع بپرس، خانه‌اي در كنج مسجد الحرام قرار گرفته، مي‌خواهيم جزء مسجدش كنيم، صاحبش رضايت نمي‌دهد. علاج اين كار چيست؟ والي نزد امام رفت و مساله را پرسيد، ابو الحسن ع پرسيد: آيا جواب لازم است و يا خيلي لزوم ندارد؟ والي گفت: هيچ چاره‌اي نيست جز اينكه جواب بدهيد. فرمود: بنويس، بسم اللَّه الرحمن الرحيم، اگر كعبه بعد از بناي شهر مكه در مكه پديد آمده مردم مكه به حريم خود سزاوارترند. (و كعبه نمي‌تواند جاي مردم را بگيرد)، و اگر چنانچه اول كعبه ساخته شد و مردم پس از ساخته شدنش ميهمان كعبه شدند، و اطرافش خانه ساختند، و كعبه به حريم خود سزاوارتر است.
همين كه نامه به دست مهدي رسيد، آن را بوسيد و دستور داد خانه آن شخص را خراب كنند، اهل خانه به شكايت نزد ابي الحسن ع آمدند. كه نامه‌اي به مهدي بنويسد، اقلا پول خانه را بدهند. امام ع به مهدي نوشت: چيزي به ايشان بده و رضايتشان را بدست آر. او نيز چنين كرد. «2»
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 185 ش 89 ط تهران.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 186 ش 90 ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 554
مؤلف قدس سره: و اين دو روايت مشتملند بر استدلالي لطيف و نيز بر مي‌آيد آغازگر در توسعه مسجد الحرام منصور دوانيقي بوده و بعد از او مهدي تكميلش كرده.
و در كافي از امام صادق ع روايت آورده در تفسير آيه:" وَ لِلَّهِ عَلَي النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ ..." فرموده حج و عمره هر دو است چون هر دو واجب است.
مؤلف قدس سره: اين روايت را عياشي هم در تفسير خود آورده و در آن حج را به معناي لغويش، يعني" قصد" تفسير كرده است.
و در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت آورده كه جمله" وَ مَنْ كَفَرَ" را به" و من ترك" (كسي كه حج را ترك كند) تفسير كرده است. «1»
مؤلف قدس سره: اين روايت را شيخ نيز در تهذيب «2» آورده، و خواننده گرامي خود مي‌داند كه كفر هم مانند ايمان داراي مراتبي است. و منظور از كفر در اين آيه، كفر به فروع دين است.
و در كافي از علي بن جعفر، از برادرش موسي بن جعفر روايت كرده كه در حديثي راوي گفت: از آن جناب پرسيدم: پس اگر كسي از ما مسلمانان حج نكند كافر مي‌شود؟
فرمود: نه، و ليكن اگر كسي بگويد: مراسم حج اينطور نيست كافر شده است. «3»
مؤلف قدس سره: روايات در اين معاني بسيار است. و" كفر" در روايت بالا به معناي" رد"، تفسير شده، آيه هم با آن سازگاري ندارد. پس كفر در روايت به معناي لغويش يعني پوشاندن حق. و اين كلمه بر حسب موارد، مصاديقي برايش معين مي‌شود.

بحث تاريخي ..... ص : 554

[(پيرامون بناي كعبه و چند بار تجديد بناي آن)] ..... ص : 554

اين معنا، متواتر و قطعي است كه، باني كعبه ابراهيم خليل بوده و ساكنان اطراف كعبه بعد از بناي آن، تنها فرزندش اسماعيل و قومي از قبائل يمن بنام جرهم بوده‌اند. و كعبه تقريبا ساختماني به صورت مربع بنا شده كه هر ضلع آن به سمت يكي از جهات چهارگانه: شمال، جنوب، مشرق و مغرب بوده و بدين جهت اينطور بنا شده كه بادها هر قدر هم كه شديد باشد، با
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 192 ش 112 ط تهران.
(2)التهذيب ج 5 ص 18 ح 4.
(3)فروع كافي ج 4 ص 265 ش 5 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 555
رسيدن به آن شكسته شود و نتواند آن را خراب كند.
و اين بناي ابراهيم ع هم چنان پاي بر جا بود تا آنكه يك بار عمالقه آن را تجديد بنا كردند. و يك بار ديگر قوم جرهم (و يا اول جرهم بعد عمالقه، هم چنان كه در روايت وارده از امير المؤمنين اينطور آمده بود.) «1»
و آن گاه، وقتي زمام امر كعبه به دست قصي بن كلاب، يكي از اجداد رسول خدا ص افتاد (يعني قرن دوم قبل از هجرت) قصي آن را خراب كرد و از نو با استحكامي بيشتر بنا نمود و با چوب دوم (درختي شبيه به نخل) و كنده‌هاي نخل آن را پوشانيد، و در كنار آن بنائي ديگر نهاد به نام دار الندوة، كه در حقيقت مركز حكومت و شوراي با اصحابش بود. آن گاه جهات كعبه را بين طوائف قريش تقسيم نموده كه هر طايفه‌اي خانه‌هاي خود را بر لبه مطاف پيرامون كعبه بنا كردند و در خانه‌هاي خود را بطرف مطاف باز كردند.
بعضي گفته‌اند: پنج سال قبل از بعثت نيز يك بار ديگر كعبه به وسيله سيل منهدم شد، و طوائف قريش عمل ساختمان آن را در بين خود تقسيم كردند، و بنائي كه آن را مي‌ساخت مردي رومي بنام" ياقوم" بود و نجاري مصري او را كمك مي‌كرد، و چون رسيدند به محلي كه بايد حجر الاسود را كار بگذارند، در بين خود نزاع كردند، كه اين شرافت نصيب كداميك از طوائف باشد؟ در آخر همگي بر آن توافق كردند كه محمد ص را كه در آن روز سي و پنج‌ساله بود بين خود حكم قرار دهند، چون به وفور عقل و سداد رأي او آگاهي داشتند.
آن جناب دستور داد تا ردائي بياورند و حجر الاسود را در آن نهاده و به قبائل دستور داد تا اطراف آن را گرفته و بلند كنند، و حجر را در محل نصب يعني ركن شرقي بالا بياورند. آن گاه خودش سنگ را برداشت و در جايي كه مي‌بايست باشد، قرار داد.
و چون خرج بنائي آنان را به ستوه آورده بود، بلندي آن را به همين مقدار كه فعلا هست گرفتند. و يك مقدار از زمين زير بناي قبلي از طرف حجر اسماعيل خارج ماند و جزء حجر شد، چون بنا را كوچك‌تر از آنچه بود ساختند و اين بنا هم چنان بر جاي بود تا زماني كه عبد اللَّه زبير در عهد يزيد بن معاويه (عليهما اللعنة و العذاب) مسلط بر حجاز شد و يزيد سرداري بنام حصين به سركوبيش فرستاد، و در اثر جنگ و سنگهاي بزرگي كه لشكر يزيد با منجنيق بطرف شهر مكه
__________________________________________________
(1) تفسير البرهان ج 1 ص 301 ح 36.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 556
پرتاب مي‌كردند، كعبه خراب شد و آتش‌هايي كه باز با منجنيق به سوي شهر مي‌ريختند، پرده كعبه و قسمتي از چوبهايش را بسوزانيد، بعد از آنكه با مردن يزيد جنگ تمام شد، عبد اللَّه بن زبير به فكر افتاد، كعبه را خراب نموده بناي آن را تجديد كند، دستور داد گچي ممتاز از يمن آوردند، و آن را با گچ بنا نمود و حجر اسماعيل را جزء خانه كرد، و در كعبه را كه قبلا در بلندي قرار داشت، تا روي زمين پائين آورد. و در برابر در قديمي، دري ديگر كار گذاشت. تا مردم از يك در درآيند و از در ديگر خارج شوند و ارتفاع بيت را بيست و هفت ذراع (تقريبا سيزده متر و نيم) قرار داد و چون از بنايش فارغ شد، داخل و خارج آن را با مشك و عبير معطر كرد، و آن را با جامه‌اي از ابريشم پوشانيد، و در هفدهم رجب سال 64 هجري از اين كار فارغ گرديد.
و بعد از آنكه عبد الملك مروان متولي امر خلافت شد، حجاج بن يوسف به فرمانده لشكرش دستور داد تا به جنگ عبد اللَّه بن زبير برود كه لشكر حجاج بر عبد اللَّه غلبه كرد و او را شكست داده و در آخر كشت و خود داخل بيت شد و عبد الملك را بدانچه ابن زبير كرده بود خبر داد. عبد الملك دستور داد، خانه‌اي را كه عبد اللَّه ساخته بود خراب نموده به شكل قبلي‌اش برگرداند. حجاج ديوار كعبه را از طرف شمال شش ذراع و يك وجب خراب نموده و به اساس قريش رسيد و بناي خود را از اين سمت بر آن اساس نهاد، و باب شرقي كعبه را كه ابن زبير پائين آورده بود در همان جاي قبليش (تقريبا يك متر و نيم يا دو متر بلندتر از كف) قرار داد و باب غربي را كه عبد اللَّه اضافه كرده بود مسدود كرد آن گاه زمين كعبه را با سنگهايي كه زياد آمده بود فرش كرد.
وضع كعبه بدين منوال باقي بود، تا آنكه سلطان سليمان عثماني در سال نهصد و شصت روي كار آمد، سقف كعبه را تغيير داد. و چون در سال هزار و صد و بيست و يك هجري احمد عثماني متولي امر خلافت گرديد، مرمت‌هايي در كعبه انجام داد، و چون سيل عظيم سال هزار و سي و نه بعضي از ديوارهاي سمت شمال و شرق و غرب آن را خراب كرده بود، سلطان مراد چهارم، يكي از پادشاهان آل عثمان دستور داد آن را ترميم كردند و كعبه ديگر دستكاري نشد تا امروز كه سال هزار و سيصد و هفتاد و پنج هجري قمري و يا سال هزار و سيصد و سي و پنج هجري شمسي است.

شكل كعبه ..... ص : 556

كعبه بنائي است تقريبا مربع، كه از سنگ كبود رنگ و سختي ساخته شده، بلندي اين ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 557
بنا شانزده متر است، در حالي كه در زمان رسول خدا ص خيلي از اين كوتاهتر بوده، آنچه كه از روايات فتح مكه بر مي‌آيد- كه: رسول خدا ص، علي ع را به دوش خود سوار كرد، و علي ع از شانه رسول خدا ص توانست بر بام كعبه رفته، بت‌هايي را كه در آنجا بود بشكند- ثابت كننده اين مدعا است.
و طول ضلع شمالي آن كه ناودان و حجر اسماعيل در آن سمت است، و همچنين ضلع جنوبي آن، كه مقابل ضلع شمالي است، ده متر و ده سانتي‌متر است و طول ضلع شرقي‌اش كه باب كعبه در دو متري آن از زمين واقع شده، و ضلع روبرويش يعني ضلع غربي دوازده متر است و حجر الاسود در ستون طرف دست چپ كسي كه داخل خانه مي‌شود قرار دارد. در حقيقت حجر الاسود در يك متر و نيمي از زمين مطاف، در ابتداي ضلع جنوبي واقع شده، و اين حجر الاسود سنگي است سنگين و بيضي شكل و نتراشيده، رنگي سياه متمايل به سرخي دارد.
و در آن لكه‌هايي سرخ و رگه‌هايي زرد ديده مي‌شود كه اثر جوش خوردن خود بخودي تركهاي آن سنگ است.
و چهار گوشه كعبه از قديم الايام، چهار ركن ناميده مي‌شده: ركن شمالي را" ركن عراقي"، و ركن غربي را" ركن شامي"، و ركن جنوبي را" ركن يماني"، و ركن شرقي را كه حجر الاسود در آن قرار گرفته" ركن اسود" ناميدند، و مسافتي كه بين در كعبه و حجر الاسود است،" ملتزم" مي‌نامند. چون زائر و طواف كننده خانه خدا، در دعا و استغاثه‌اش به اين قسمت متوسل مي‌شود.
و اما ناودان كه در ديوار شمالي واقع است، و آن را ناودان رحمت مي‌گويند چيزي است كه حجاج بن يوسف آن را احداث كرد. و بعدها سلطان سليمان در سال 954 آن را برداشت و به جايش ناوداني از نقره گذاشت. و سپس سلطان احمد در سال 1021 آن را به ناودان نقره‌اي مينياتور شده مبدل كرد مينيايي كبودرنگ كه در فواصلش نقشه‌هايي طلايي بكار رفته بود و در آخر سال 1273 سلطان عبد المجيد عثماني آن را به ناوداني يك پارچه طلا مبدل كرد كه هم اكنون موجود است.
و در مقابل اين ناودان، ديواري قوسي قرار دارد كه آن را حطيم مي‌گويند، و حطيم نيم دايره‌اي است، جزء بنا كه دو طرفش به زاويه شمالي (و شرقي و جنوبي) و غربي منتهي مي‌شود. البته اين دو طرف متصل به زاويه نامبرده نيست، بلكه نرسيده به آن دو قطع مي‌شود.
و از دو طرف، دو راهرو بطول دو متر و سي سانت را تشكيل مي‌دهد. بلندي اين ديوار قوسي يك متر و پهنايش يك متر و نيم است. و در طرف داخل آن سنگهاي منقوشي به كار رفته. فاصله وسط
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 558
اين قوس از داخل با وسط ديوار كعبه هشت متر و چهل و چهار سانتيمتر است.
فضايي كه بين حطيم و بين ديوار است، حجر اسماعيل ناميده مي‌شود. كه تقريبا سه متر از آن در بناي ابراهيم ع داخل كعبه بوده، بعدها بيرون افتاده است. و به همين جهت در اسلام واجب شده است كه طواف پيرامون حجر و كعبه انجام شود، تا همه كعبه زمان ابراهيم ع داخل در طواف واقع شود. و بقيه اين فضا آغل گوسفندان اسماعيل و هاجر بوده، بعضي هم گفته‌اند: هاجر و اسماعيل در همين فضا دفن شده‌اند اين بود وضع هندسي كعبه.
و اما تغييرات و ترميم‌هايي كه در آن صورت گرفته، و مراسم و تشريفاتي كه در آن معمول بوده، چون مربوط به غرض تفسيري ما نيست، متعرضش نمي‌شويم.

جامه كعبه ..... ص : 558

در سابق در رواياتي كه در تفسير سوره بقره در ذيل داستان هاجر و اسماعيل و آمدنشان به سرزمين مكه نقل كرديم، چنين داشت كه هاجر بعد از ساخته شدن كعبه، پرده‌اي بر در آن آويخت.
و اما پرده‌اي كه به همه اطراف كعبه مي‌آويزند، بطوري كه گفته‌اند، اولين كسي كه اين كار را باب كرد، يكي از تبع‌هاي يمن بنام ابو بكر اسعد بود كه آن را با پرده‌اي نقره‌باف پوشانيد، پرده‌اي كه حاشيه آن با نخ‌هاي نقره‌اي بافته شده بود. بعد از تبع نامبرده، جانشينانش اين رسم را دنبال كردند، و سپس مردم با رواندازهاي مختلف آن را مي‌پوشاندند، بطوري كه اين پارچه‌ها روي هم قرار مي‌گرفت و هر جامه‌اي مي‌پوسيد، يكي ديگر روي آن مي‌انداختند. تا زمان قصي بن كلاب رسيد، او براي تهيه پيراهن كعبه كمكي ساليانه بعهده عرب نهاد (و بين قبائل سهمي قرار داد) و رسم او هم چنان در فرزندانش باقي بود، از آن جمله ابو ربيعة بن مغيرة يك سال اين جامه را مي‌داد و يك سال ديگر قبائل قريش مي‌دادند.
در زمان رسول خدا ص آن جناب كعبه را با پارچه‌هاي يماني پوشانيد و اين رسم هم چنان باقي بود، تا سالي كه، خليفه عباسي به زيارت خانه خدا رفت، خدمه بيت از تراكم پارچه‌ها بر پشت بام كعبه شكايت كردند و گفتند: مردم اينقدر پارچه بر كعبه مي‌ريزند كه خوف آن هست، خانه خدا از سنگيني فرو بريزد. مهدي عباسي دستور داد همه را بردارند، و به جاي آنها، فقط سالي يك پارچه بر كعبه بياويزند. كه اين رسم هم چنان تا امروز باقي مانده
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 559
و البته خانه خدا، پيراهني هم در داخل دارد. و اولين كسي كه داخل كعبه را جامه پوشانيد، مادر عباس بن عبد المطلب بود، كه براي فرزندش عباس نذر كرده بود.

مقام و منزلت كعبه ..... ص : 559

كعبه در نظر امت‌هاي مختلف مورد احترام و تقديس بود. مثلا هنديان آن را تعظيم مي‌كردند و معتقد بودند به اينكه روح" سيفا" كه به نظر آنان اقنوم سوم است، در حجر الاسود حلول كرده، و اين حلول در زماني واقع شده كه سيفا با همسرش از بلاد حجاز ديدار كردند.
و همچنين صابئيني از فرس و كلدانيان، كعبه را تعظيم مي‌كردند، و معتقد بودند كه كعبه يكي از خانه‌هاي مقدس هفتگانه است- كه دومين آن مارس است، كه بر بالاي كوهي در اصفهان قرار دارد. و سوم، بناي مندوسان است كه در بلاد هند واقع شده است. چهارم نوبهار است كه در شهر بلخ قرار دارد. پنجم بيت غمدان كه در شهر صنعاء است، و ششم كاوسان مي‌باشد كه در شهر فرغانه خراسان واقع است. و هفتم خانه‌اي است در بالاترين شهرهاي چين و گفته شده كه كلدانيان معتقد بودند كعبه خانه زحل است، چون قديمي بوده و عمر طولاني كرده است.
فارسيان هم آن را تعظيم مي‌كردند، به اين عقيده كه روح هرمز در آن حلول كرده. و بسا به زيارت كعبه نيز مي‌رفتند.
يهوديان هم آن را تعظيم مي‌كردند، و در آن خدا را طبق دين ابراهيم عبادت مي‌كردند، و در كعبه صورت‌ها و مجسمه‌هايي بود، از آن جمله تمثال ابراهيم و اسماعيل بود كه در دستشان چوب‌هاي از لام داشتند. و از آن جمله صورت مريم عذراء و مسيح بود، و اين خود شاهد بر آن است كه هم يهود كعبه را تعظيم مي‌كرده و هم نصارا.
عرب هم آن را تعظيم مي‌كرده، تعظيمي كامل و آن را خانه‌اي براي خداي تعالي مي‌دانسته و از هر طرف به زيارتش مي‌آمدند، و آن را بناي ابراهيم مي‌دانسته، و مساله حج جزء دين عرب بوده كه با عامل توارث در بين آنها باقي مانده بود.

توليت كعبه ..... ص : 559

توليت بر كعبه در آغاز با اسماعيل و پس از وي با فرزندان او بوده، تا آنكه قوم جرهم بر ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 560
دودمان اسماعيل غلبه يافت و توليت خانه را از آنان گرفته و بخود اختصاص داد، و بعد از جرهم اين توليت به دست عمالقه افتاد كه طايفه‌اي از بني كركر بودند و با قوم جرهم جنگها كردند.
عمالقه همه‌ساله در كوچهاي زمستاني و تابستاني خود در پائين مكه منزل مي‌كردند.
هم چنان كه جرهمي‌ها در بالاي مكه منزل برمي‌گزيدند.
با گذشت زمان دو باره روزگار به كام جرهمي‌ها شد و بر عمالقه غلبه يافتند، تا توليت خانه را بدست آوردند، و حدود سيصد سال در دست داشتند، و بر بناي بيت و بلندي آن اضافاتي نسبت به آنچه در بناي ابراهيم بود پديد آوردند.
بعد از آنكه فرزندان اسماعيل زياد شدند و قوت و شوكتي پيدا كردند و عرصه مكه بر آنان تنگ شد، ناگزير در صدد برآمدند تا قوم جرهم را از مكه بيرون كنند كه سرانجام با جنگ و ستيز بيرونشان كردند. در آن روزگار بزرگ دودمان اسماعيل عمرو بن لحي بود، كه كبير خزاعه بود، بر مكه استيلا يافته، متولي امر خانه خدا شد، و اين عمرو همان كسي است كه بت‌ها را بر بام كعبه نصب نموده و مردم را به پرستش آنها دعوت كرد و اولين بتي كه بر بام كعبه نصب نمود، بت" هبل" بود كه آن را از شام با خود به مكه آورد و بر بام كعبه نصب كرد، و بعدها بت‌هايي ديگر آورد، تا عده بت‌ها زياد شد، و پرستش بت در بين عرب شيوع يافت و كيش حنفيت و يكتاپرستي يكباره رخت بربست.
در اين باره است كه" شحنة بن خلف جرهمي"،" عمرو بن لحي" را خطاب كرده و مي‌گويد:
" يا عمرو انك قد احدثت آلهة شتي بمكة حول البيت انصابا
و كان للبيت رب واحد ابدا فقد جعلت له في الناس اربابا
لتعرفن بان اللَّه في مهل سيصطفي دونكم للبيت حجابا" «1»
ولايت و سرپرستي خانه تا زمان حليل خزاعي هم چنان در دودمان خزاعه بود كه حليل اين توليت را بعد از خودش به دخترش همسر قصي بن كلاب واگذار نمود، و اختيار باز و بسته كردن در خانه و به اصطلاح كليد داري آن را به مردي از خزاعه بنام ابا غبشان خزاعي داد.
ابو غبشان اين منصب را در برابر يك شتر و يك ظرف شراب، به قصي بن كلاب بفروخت. و اين
__________________________________________________
(1)اي عمرو، اين تو بودي كه خداياني گوناگون اطراف بيت پديد آورده و نصب كردي. خانه خدا، ربي واحد و جاودانه داشت، اين تو بودي كه مردم را به شرك و پرستش ارباب گوناگون واداشتي.
بزودي خواهي فهميد كه خداي تعالي، در آينده نزديكي، از غير شما، پرده‌داري براي بيت انتخاب خواهد كرد. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 561
عمل در بين عرب مثلي سائر و مشهور شد كه هر معامله زيان‌بار و احمقانه را به آن مثل زده و مي‌گويند:" اخسر من صفقة ابي غبشان" «1».
در نتيجه سرپرستي كعبه به تمام جهاتش به قريش منتقل شد و قصي بن كلاب بناي خانه را تجديد نمود كه قبلا به آن اشاره كرديم، و جريان به همين منوال ادامه يافت، تا رسول خدا ص مكه را فتح نمود و داخل كعبه شد و دستور داد عكسها و مجسمه‌ها را محو نموده، بت‌ها را شكستند و مقام ابراهيم را كه جاي دو قدم ابراهيم در آن مانده و تا آن روز در داخل ظرفي در جوار كعبه بود برداشته در جاي خودش كه همان محل فعلي است دفن نمودند و امروز بر روي آن محل قبه‌اي ساخته شده داراي چهار پايه، و سقفي بر روي آن پايه‌ها، و زائرين خانه خدا بعد از طواف، نماز طواف را در آنجا مي‌خوانند.
روايات و اخبار مربوط به كعبه و متعلقات ديني بسيار زياد و دامنه‌دار است و ما به اين مقدار اكتفاء نموديم، آنهم به اين منظور كه خوانندگان آيات مربوط به حج و كعبه به آن اخبار نيازمند مي‌شوند.
و يكي از خواص اين خانه كه خدا آن را مبارك و مايه هدايت خلق قرار داده، اين است كه احدي از طوائف اسلام، در باره شان آن اختلاف ندارد.
__________________________________________________
(1)(اين معامله) زيان‌بارتر از معامله ابي غبشان است.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 562

[سوره آل‌عمران (3): آيات 98 تا 101] ..... ص : 562

اشاره

قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ شَهِيدٌ عَلي ما تَعْمَلُونَ (98) قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ مَنْ آمَنَ تَبْغُونَها عِوَجاً وَ أَنْتُمْ شُهَداءُ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ (99) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا فَرِيقاً مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ يَرُدُّوكُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ كافِرِينَ (100) وَ كَيْفَ تَكْفُرُونَ وَ أَنْتُمْ تُتْلي عَلَيْكُمْ آياتُ اللَّهِ وَ فِيكُمْ رَسُولُهُ وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللَّهِ فَقَدْ هُدِيَ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (101)

ترجمه آيات ..... ص : 562

بگو، اي اهل كتاب، چرا به آيات خدا كفر مي‌ورزيد، با اينكه خداي تعالي بر آنچه مي‌كنيد ناظر و شاهد است (98).
بگو، اي اهل كتاب چرا كسي را كه ايمان آورده، از راه خدا جلوگيري مي‌كنيد و آن راه را كج و معوج مي‌خواهيد، با اينكه خود شما شاهد بر حقانيت آنيد، و خدا به هيچ وجه از آنچه مي‌كنيد غافل نيست (99).
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، شما اگر طايفه‌اي از اهل كتاب را (كه راه خدا را كج و معوج مي‌خواهند اطاعت كنيد، شما را بعد از آنكه ايمان آورديد، از دينتان بر مي‌گردانند (و مثل خودشان) كافر مي‌سازند (100).
و چگونه كفر مي‌ورزيد با اينكه آيات خدا بر شما تلاوت مي‌شود و فرستاده او در بين شما است. و هر كس خود را بخدا بسپارد، به سوي صراط مستقيم هدايت مي‌شود (101)
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 563

بيان آيات ..... ص : 563

[بيان ارتباط اين آيات با آيات سابق مربوط به يهود] ..... ص : 563

اين آيات بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد با اتصالي كه در سياق دارد، دلالت دارد بر اينكه اهل كتاب (البته طايفه‌اي از ايشان، يعني يهود و يا طايفه‌اي از يهود) كفر به آيات خدا داشته‌اند و مؤمنين را از راه خدا باز مي‌داشته‌اند، به اين طريق كه راه خدا را در نظر مؤمنين كج و معوج جلوه داده و راه ضلالت و انحراف را در نظر آنان، راه مستقيم خدا جلوه‌گر مي‌ساختند.
براي مؤمنين القاي شبهه‌ها مي‌كردند، تا به اين وسيله حق را كه راه آنان است، باطل و باطل خود را حق جلوه دهند.
آيات قبلي هم دلالت داشت بر انحراف ديگر آنان. و آن اين بود كه حليت همه طعامها قبل از آمدن تورات را منكر بودند، و مساله نسخ شدن حكم قبله و برگشتن آن از بيت المقدس به كعبه را انكار مي‌كردند.
پس اين آيات، متمم آيات سابق است كه متعرض مساله حليت طعام، قبل از نزول تورات بود و اينكه كعبه اولين بيت عبادت به شمار مي‌آمد.
پس اين آيات به دنبال همان بيانات مي‌خواهد يهود و يا طايفه‌اي از ايشان را توبيخ كند كه چرا القاي شبهه مي‌كنند؟ و چرا مؤمنين را در دينشان دچار سرگيجه مي‌سازند؟ و نيز مي‌خواهد مؤمنين را تحذير كند، از اينكه يهوديان را در دعوتشان اطاعت كنند و بفهماند كه اگر اطاعت كنند كارشان به كفر به دين حق مي‌انجامد و نيز مي‌خواهد ترغيب و تشويقشان كند به اينكه متمسك بخدا گردند، تا به سوي صراط ايمان راه يافته هدايتشان دوام بپذيرد.
ليكن بطوري كه صاحب المنار، در جلد چهارم، در تفسير سوره آل عمران در ذيل همين آيه نقل كرده، سيوطي، در كتاب لباب النقول، از زيد بن اسلم روايت كرده كه گفته:
" شاش بن قيس" (كه مردي يهودي بوده) به چند نفر از قبيله اوس و خزرج برخورد كرد ديد، اين دو قبيله كه سالها با هم جنگ داشتند، با يكديگر صحبت مي‌كنند، گل مي‌گويند و گل مي‌شنوند، بسيار ناراحت شد و به جواني كه همراهش بود گفت برو ميان اين دو طايفه را تيره كن، پهلوي اين دو طايفه بنشين و كشته‌گاني را كه در جنگ بعاث به دست آن طايفه ديگر از دست دادند، بيادشان بياور. از آنجا برخيز نزد آن طايفه ديگر برو و كشته‌گان آنان را نيز كه در آن جنگ از دست دادند، بيادشان بياور. آن جوان چنين كرد و دوباره آن دو طايفه را واداشت تا با يكديگر بگو مگو كنند. اين به آن افتخار كند و آن به اين فخر بفروشد تا آنكه در آخر يكي از
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 564
اين دو طايفه و يكي ديگر از آن طايفه بجان هم افتادند، از اوس مردي بنام اوس بن قرظي و از خزرج مردي بنام جبار بن صخر، رو در روي هم به يكديگر بد و بيراه گفتند. و در نتيجه همه اوسيان و همه خزرجيان پر از خشم شده، برخاستند كه به جان هم بيفتند. در اين ميان خبر به رسول خدا ص رسيد، خودش برخاست و به ميان ايشان آمده موعظتشان كرد و بينشان صلح برقرار ساخت، هر دو طايفه شنيدند و اطاعت كردند و خداي تعالي در باره آن دو نفر يعني اوس و جبار اين آيه را نازل كرد: «1»" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا فَرِيقاً مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ ..."
و در باره شاش بن قيس، اين آيه را فرستاد:" يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ ..." «2»
و اين روايت خلاصه روايتي است كه الدر المنثور آن را از زيد بن اسلم بطور مفصل نقل كرده و قريب به آن، از ابن عباس و غيره نقل شده است.
و به هر حال آيات مورد بحث با بياني كه ما كرديم بيشتر انطباق دارد، تا با آنچه در اين روايت آمده، و اين براي خواننده روشن است علاوه بر اينكه آيات مورد بحث، سخن از كفر و ايمان و شهادت يهود و تلاوت آيات خدا بر مؤمنين و امثال اين مطالب دارد، كه همه آنها با بيان ما مناسب‌تر است و مؤيد گفتار ما كه گفتيم:" اين آيات متمم آيات قبل است"، آيه شريفه زير است كه مي‌فرمايد:" وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمانِكُمْ كُفَّاراً حَسَداً مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ ..." «3»
" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ ..."
مراد از آيات به قرينه وحدت سياق، همان حليت طعام قبل از نزول تورات و برگشتن قبله در اسلام به سوي كعبه است.
" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ ..."
كلمه" صد" به معناي برگرداندن است. و جمله" تبغونها" به معناي" تطلبون السبيل" و كلمه" عوج" به معناي متمايل و نيز به معناي تحريف شده است. مي‌خواهد بفرمايد:
چرا راه خدا را معوج و غير مستقيم مي‌خواهيد و در جستجوي اين كاريد.
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 4 ص 15- 16.
(2)تفسير المنار ج 4 ص 15 ط بيروت.
(3)بسياري از اهل كتاب، دوست مي‌دارند، بتوانند شما را كه ايمان آورده‌ايد، از دينتان برگردانند و مثل خودشان كافر سازند. بس كه نسبت به شما حسد دارند." سوره بقره، آيه 109".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 565
" وَ أَنْتُمْ شُهَداءُ ..."
يعني، شما مي‌دانيد كه قبل از نزول تورات طعام‌ها همه حلال بود، و نيز مي‌دانيد كه يكي از خصائص نبوت پيامبر آخر الزمان برگشتن قبله او از بيت المقدس بطرف كعبه است، همه اينها را در كتاب آسماني خود يافته‌ايد.
در اين جمله شهادت يهود را محاذي شهادت خدا در آيه قبل قرار داده كه مي‌فرمود:
خداي تعالي شاهد بر عمل يهود و كفر ايشان است و در اين محاذي قرار دادن دو شهادت، لطفي است كه بر خواننده پوشيده نيست. چون از يك سو فرموده يهوديان خود شاهد بر حقيقت همان چيزي هستند كه انكارش مي‌كنند. و از سوي ديگر مي‌فرمايد: خداي تعالي هم شاهد است بر انكار و كفر ايشان.
و چون در اين آيه، شهادت را به يهود نسبت داد، آخر آيه قبلي را در اين آيه تكرار نكرد و نفرمود:" و انتم شهداء و اللَّه شهيد علي ما تعملون"، بلكه به جاي آن فرمود:" وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ" تا مفاد كلام چنين شود: شهادت سندي مستقل در حقانيت اسلام، و بطلان عقائد ايشان است. بطوري كه ديگر، گويي احتياج ندارد كه با شهادت خدا، سنديتش تكميل گردد.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ... وَ فِيكُمْ رَسُولُهُ ..."
مراد از" فريق" همانطور كه در سابق گفتيم يا همه يهوديان است و يا طايفه‌اي از ايشان و در جمله" وَ أَنْتُمْ تُتْلي عَلَيْكُمْ آياتُ اللَّهِ وَ فِيكُمْ رَسُولُهُ ..." در اين مقام است كه بفهماند چگونه به تحريك يهوديان كافر مي‌شويد با اينكه رسول در بين شما است و تمسك به حق را براي شما ممكن مي‌سازد، چون اگر شما در هنگامي كه آن جناب آيات را بر شما تلاوت مي‌كند، خوب گوش فرا دهيد. و در آن تدبر كنيد و اگر تدبرتان كم بود و يا نتوانستيد ابتدا به رسول مراجعه كنيد، و خلاصه اگر به خاطر اين جهت پاره‌اي از حقايق براي شما مجهول باقي ماند، به رسول كه هميشه در بين شما است و از شما دور نيست و هيچگاه بين شما و او حائل و درباني نبوده مراجعه كنيد تا حق را برايتان روشن كند.
و اين عمل يعني رجوع به پيغمبر و ابطال شبهه‌هايي كه يهود القا كرده و تمسك به آيات خدا و دست به دامن رسول شدن، خود اعتصام به خدا و رسول است. و اعتصام به خدا و رسول هم در حقيقت اعتصام بخدا است. و كسي كه به خدا اعتصام كند و به دامن او چنگ بزند، به سوي صراط مستقيم هدايت شده است.
پس مراد از" كفر" در جمله" وَ كَيْفَ تَكْفُرُونَ" كفر بعد از ايمان است. و جمله" وَ
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 566
أَنْتُمْ تُتْلي عَلَيْكُمْ ..."
كنايه است از امكان اعتصام به آيات خدا و به رسول در اجتناب از كفر.
و جمله" وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللَّهِ" به منزله كبراي كلي است براي اين مطلب و همه مطالب نظير آن.
و مراد از" هدايت به سوي صراط مستقيم"، راه يافتن به ايماني ثابت است. چون چنين ايماني صراطي است كه نه اختلاف مي‌پذيرد و نه تخلف، صراطي است كه سالكان خود را در وسط خود جمع مي‌كند و نمي‌گذارد از راه منحرف شده و گمراه كردند.
و در اينكه با تعبير ماضي محقق" فقد هدي" مطلب را محقق نمود و فاعل را حذف كرد، دلالتي است بر اينكه اين فعل خود بخود محقق، و اين هدايت حاصل مي‌شود. چه فاعلش متوجه باشد، و چه نباشد، به عبارت واضح‌تر: مي‌فهماند كه هر كس به خدا تمسك و اعتصام جويد، هدايتش قطعي است، چه خودش متوجه باشد و چه نباشد.
و از آيه شريفه اين معنا روشن مي‌شود كه كتاب و سنت در دلالت و روشنگري هر حقي كه ممكن است اشخاص در باره آن گمراه كردند، كافي است. چون مي‌فرمايد: تمسك به خدا كه همان تمسك به كتاب خدا است، و اعتصام به رسول خدا ص كه همان تمسك به سنت آن جناب است، نمي‌گذارد در هيچ موردي حق و باطل بر كسي مشتبه گردد.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 567

[سوره آل‌عمران (3): آيات 102 تا 110] ..... ص : 567

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ وَ لا تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ (102) وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً وَ كُنْتُمْ عَلي شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ (103) وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَي الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (104) وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَ اخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْبَيِّناتُ وَ أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ (105) يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ فَأَمَّا الَّذِينَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ (106)
وَ أَمَّا الَّذِينَ ابْيَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفِي رَحْمَتِ اللَّهِ هُمْ فِيها خالِدُونَ (107) تِلْكَ آياتُ اللَّهِ نَتْلُوها عَلَيْكَ بِالْحَقِّ وَ مَا اللَّهُ يُرِيدُ ظُلْماً لِلْعالَمِينَ (108) وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ إِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ (109) كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لَوْ آمَنَ أَهْلُ الْكِتابِ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ مِنْهُمُ الْمُؤْمِنُونَ وَ أَكْثَرُهُمُ الْفاسِقُونَ (110)

ترجمه آيات ..... ص : 567

اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، از خدا آن طور كه شايسته اوست پروا كنيد و زنهار مبادا جز با حالت اسلام بميريد (102).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 568
و همگي به وسيله حبل خدا خويشتن را حفظ كنيد و متفرق نشويد و نعمت خدا بر خويشتن را بياد آريد، بياد آريد كه با يكديگر دشمن بوديد و او بين دلهايتان الفت برقرار كرد و در نتيجه نعمت او برادر شديد. و در حالي كه بر لبه پرتگاه آتش بوديد، او شما را از آن پرتگاه نجات داد. خداي تعالي اين چنين آيات خود را برايتان بيان مي‌كند تا شايد راه پيدا كنيد (103).
بايد از ميان شما طايفه‌اي باشند كه مردم را به سوي خير دعوت نموده، امر به معروف و نهي از منكر كنند. و اين طايفه همانا رستگارانند (104).
و شما مانند اهل كتاب نباشيد كه بعد از آن كه آيات روشن به سويشان آمد اختلاف كردند و دسته دسته شدند و آنان عذابي عظيم خواهند داشت (105).
روزي كه چهره‌هايي سفيد و چهره‌هايي سياه مي‌شود اما به آنهايي كه رويشان سياه مي‌شود، گفته مي‌شود: آيا شما نبوديد كه بعد از ايمانتان كافر شديد پس حالا عذاب را بخاطر كفري كه ورزيديد بچشيد (106).
و اما آنها كه رويشان سفيد است در رحمت خدا قرار دارند و در آن جاودانند (107).
اينها آيات خداست كه ما آن را به حق بر تو مي‌خوانيم و خدا هيچ ظلمي را براي عالميان نمي‌خواهد (108).
و آنچه در آسمانها است و آنچه در زمين است، ملك خدا است و همه امور به سوي خدا بر مي‌گردد (109).
شما از ازل بهترين امتي بوديد كه براي مردم پديد آمديد. چون امر به معروف و نهي از منكر مي‌كنيد و به خدا ايمان داريد. و اگر اهل كتاب هم ايمان مي‌آوردند، برايشان بهتر بود، ليكن بعضي از آنان مؤمن و بيشترشان فاسقند (110)

بيان آيات ..... ص : 568

اشاره

اين آيات را مي‌توان تتمه دو آيه قبل دانست كه به مؤمنين خطاب مي‌كرد، از اهل كتاب و فتنه انگيزيهاي آنان بر حذر باشند، و نيز مي‌فرمود: شما پيامبري داريد كه اعتصام به حق را برايتان ممكن مي‌سازد، پس زنهار گمراه مشويد، و در حفره مهالك ساقط نگرديد، اين آيات علاوه بر اينكه گفتيم به آيات قبل ارتباط دارد، جنبه" الكلام يجر الكلام" را هم دارد، بدون اينكه سياق سابق را، يعني تعرض به حال اهل كتاب را تغيير دهد، بكله هنوز آن سياق را محفوظ نگه داشته، به دليل اينكه بعد از نه آيه دو باره سخن از اهل كتاب را پيش مي‌كشد و مي‌فرمايد:" لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلَّا أَذيً ...".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 569

[" حق التقوي" غرض و مقصد نهايي است و دستور" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" راه رسيدن به آن هدف را نشان مي‌دهد] ..... ص : 569

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" در بيانات سابق اين معنا گذشت كه تقوا- كه خود نوعي احتراز است- وقتي تقواي از خداي سبحان مي‌شود كه احتراز و اجتناب از عذاب او باشد، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:
" فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ" «1».
و چنين تقوايي وقتي محقق مي‌شود كه بر طبق خواسته و رضاي او رفتار شود.
پس تقوا عبارت شد از امتثال اوامر خداي تعالي، و اجتناب از آنچه كه از ارتكاب آن نهي فرموده، و شكر در برابر نعمتهايش و صبر در هنگام ابتلاء به بلايش كه برگشت اين دو تاي اخير به يكي است، و آن همان شكرگزاري است. چون" شكر" عبارت است از اينكه انسان هر چيزي را در جاي خود قرار دهد، و صبر در هنگام برخورد با بلاي خدايي يكي از مصاديق اين معنا است. پس صبر هم شكر است.
و سخن كوتاه اينكه، تقواي خداي سبحان عبارت شد از اينكه، خداي تعالي اطاعت بشود و معصيت نشود. و بنده او در همه احوال براي او خاضع گردد. چه اينكه او نعمتش بدهد و چه اينكه ندهد (و يا از دستش بگيرد.)
اين معناي كلمه" تقوا" بود. ولي اگر اين كلمه با قيد" حق تقوا" اعتبار شود با در نظر گرفتن اينكه حق التقوي، آن تقوايي است كه مشوب با باطل و فاسدي از سنخ خودش نباشد.
قهرا حق التقوي عبارت خواهد شد از عبوديت خالص، عبوديتي كه مخلوط با انانيت و غفلت نباشد. ساده‌تر بگويم: عبارت خواهد شد از پرستش خداي تعالي فقط بدون اينكه مخلوط باشد با پرستش هواي خويش، و يا غفلت از مقام ربوبي. و چنين پرستشي عبارت است از اطاعت بدون معصيت و شكر بدون كفران، و يا دائمي بدون فراموشي، و اين حالت، همان اسلام حقيقي است البته درجه عالي از اسلام. و بنا بر اين، برگشت معناي جمله:" وَ لا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" همانند اين است كه فرموده باشد: اين حالت را يعني حق التقوي را هم چنان حفظ كنيد تا مرگتان فرا رسد.
و اين معنا غير از آن معنايي است كه از آيه:" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" «2» استفاده مي‌شود. براي اينكه اين آيه به اين معنا است كه فرموده باشد: تقوا را در هيچيك از مقدرات خود رها نكنيد. چيزي كه هست اين استطاعت و قدرت بر حسب اختلاف قواي اشخاص و فهم
__________________________________________________
(1)بترسيد از آتشي كه آتش‌گيرانه‌اش انسانها و سنگها هستند." سوره بقره، آيه 24".
(2)تا مي‌توانيد از خدا بترسيد." سوره تغابن، آيه 16".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 570
و همت آنان مختلف مي‌شود.
پس آيه:" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" مي‌تواند شامل حال همه مراتب تقوا بشود.
و هر كس مي‌تواند در خور قدرت و فهم خود اين دستور را امتثال بكند.
و اما در آيه مورد بحث به آن معنايي كه ما برايش كرديم، حق التقوي چيزي نيست كه همه افراد بتوانند آن را به دست آورند، زيرا حق التقوي بطوري كه ملاحظه كرديد، ريشه در باطن و ضمير انسان دارد. و در اين مسير باطني، مواقف و معاهدي بس دشوار و خطرهايي ناپيدا هست، كه جز افراد دانشمند، پي به آن مواقف نمي‌برد. تا چه رسد به اينكه تقوا را در آن مراحل حفظ كند، و نيز در اين مسير باطني دقائق و لطائفي است كه جز مخلصون كسي متوجه آن نمي‌گردد. چه بسيار مرحله از مراحل تقوا هست كه فهم عامي مردم آن را مقدور نفس انساني نمي‌داند، و انسان را مستطيع و تواناي داشتن چنان مرحله ندانسته حكم قطعي مي‌كند به اينكه اين مقدار از تقوا براي بشر مقدور نيست، ولي كساني كه اهل حق التقوايند، اين مرحله را نه تنها مقدور مي‌دانند، بلكه پشت سر انداخته به مراحلي دشوارتر رسيده‌اند.
بنا بر اين آيه:" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" كلامي است كه همه فهم‌هاي مختلف هر يك آن را به معنايي درك مي‌كند و صاحب هر مرحله از فهم و درك آن را با تقوايي كه براي خود مقدور مي‌داند، تطبيق مي‌نمايد. و ضمنا اين كلام وسيله‌اي مي‌شود كه شنونده از كلامي ديگر يعني از آيه:" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ وَ لا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ ..." بفهمد كه منظور از آن اين است كه انسانها خود را در صراط به دست آوردن حق التقوي قرار بدهند و رسيدن به اين مقام و استقرار در آن را هدف همت خويش سازند.
پس آيه سوره تغابن، وسيله‌اي است براي اينكه خطاب در آيه مورد بحث عمومي شود.
نظير مساله اهتداء به صراط مستقيم، كه در عين اينكه مقام بس بلندي است كه به جز افرادي انگشت شمار به آن نمي‌رسند، مع ذلك خداي تعالي عموم بشر را به رساندن خويش به آن مقام دعوت فرموده است.
در نتيجه، از دو آيه فوق يعني آيه:" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ ..." و آيه:" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ ..." چنين استفاده مي‌شود كه نخست خداي تعالي همه مردم را دعوت به حق التقوي نموده و سپس دستور داده كه در اين مسير قرار بگيرند. و براي رسيدن به اين مقصد تلاش كنند، و هر كس هر قدر توانايي دارد صرف بكند.
نتيجه اين دو دعوت اين مي‌شود كه همه مردم در صراط تقوا قرار بگيرند. الا اينكه هر كس به يك مرحله آن برسد، و طبق فهم و همت خود و توفيقاتي كه خداي تعالي به او افاضه ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 571
مي‌كند، يك درجه آن را كسب كند، تا ببيني فهم هر كس و همتش و تاييد و تسديد خدا در باره او چقدر باشد. پس اين است آنچه كه با تدبر در معناي دو آيه، از آن دو استفاده مي‌شود.
پس معلوم شد كه اين دو آيه اختلافي در مضمون ندارند. و در عين حال آيه اولي يعني آيه:" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" نمي‌خواهد عين آن مطلبي را خاطر نشان سازد كه آيه دومي در مقام افاده آنست. آيه اولي دعوت به اصل مقصد دارد. و آيه دومي كيفيت پيمودن راه اين مقصد را بيان مي‌كند.
" وَ لا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" مساله موت يكي از امور تكويني است كه از حيطه اختيار ما بيرون است و به همين جهت اگر امر و نهي به آن تعلق گيرد، مثلا به ما دستور بدهند كه اينطور بميريد، و يا آن طور نميريد. قطعا امر و نهي تكليفي نخواهد بود، بلكه امر و نهي تكويني است، مانند امر به مردن در آيه:" فَقالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُوا ..." «1» و امر به زنده شدن در آيه:" أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ..."»
.ليكن گاهي مي‌شود كه يك امر غير اختياري را به امري اختياري اضافه و تركيب مي‌كنند و آن گاه اين تركيب يافته را امري اختياري قرار داده، نسبت اختيار به آن مي‌دهند، تا بشود مورد امر و نهي اعتباريش قرار دهند، و مثلا بفرمايند:" فَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ" «3» و يا:
" وَ لا تَكُنْ مَعَ الْكافِرِينَ" «4» و يا:" كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ" «5» و امثال اينها، با اينكه ممتري و دو دل نبودن، و همچنين با كافران نبودن، و با صادقان بودن، امري صد در صد اختياري نيست، چون اصل بودن و نبودن، لازمه تكويني انسان است و در تحت اختيار خود آدمي نيست. ولي همين امر غير اختياري را وقتي مربوط و وابسته به امري اختياري از قبيل دو دلي و كفر و ملازمت صدق كنند، آن وقت امري اختياري مي‌شود. و امر و نهي مولوي به آن تعلق مي‌گيرد.
و كوتاه سخن اينكه: نهي از مردن بدون اسلام بخاطر اين صحيح شده كه امري اختياري شده، و برگشت نهائيش به كنايه است از اينكه همواره و در همه حالات ملتزم به اسلام باش تا قهرا هر وقت مرگت رسيد. در يكي از حالات اسلامت باشد. و در حال اسلام مرده باشي.
__________________________________________________
(1)خداي تعالي به ايشان فرمود بميريد." سوره بقره، آيه 243".
(2)به محض اينكه بگويد موجود باش، بلافاصله موجود مي‌شود." سوره يس، آيه 82".
(3)هيچ شبهه به دل راه مده." سوره بقره، آيه 147".
(4)و با كافران همراه مباش." سوره هود، آيه 42".
(5)با مردان راستگوي با ايمان بپيونديد." سوره توبه، آيه 119".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 572
" وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا" خداي تعالي در آيات قبل يعني آيه:" وَ كَيْفَ تَكْفُرُونَ وَ أَنْتُمْ تُتْلي عَلَيْكُمْ آياتُ اللَّهِ وَ فِيكُمْ رَسُولُهُ وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللَّهِ ..." فرموده بود كه تمسك به آيات خدا و رسول او (و يا تمسك به كتاب و سنت) تمسك به خدا است و شخص متمسك و معتصم در امان است، و هدايتش ضمانت شده است. كسي كه دست به دامن رسول شود، دست به دامن كتاب شده است چون همين كتاب است كه در آن آمده:" وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا ..." «1».

[مراد از اعتصام همگاني به" حبل اللَّه" در" وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً ..."] ..... ص : 572

اينك در اين آيه، اعتصام مذكور و سفارش شده در آن آيه را، مبدل كرد به اعتصام بحبل اللَّه. در نتيجه فهماند كه اعتصام به خدا و رسولي كه قبلا گفتيم، اعتصام بحبل اللَّه است. يعني آن رابط و واسطه‌اي كه بين عبد و رب را به هم وصل مي‌كند، و آسمان را به زمين مرتبط مي‌سازد. چون گفتيم كه اعتصام به خدا و رسول، اعتصام به كتاب خدا است كه عبارت است از وحيي كه از آسمان به زمين مي‌رسد. و اگر خواستي، مي‌تواني اينطور بگويي: حبل اللَّه همان قرآن و رسول خدا ص است. چون قبلا هم توجه فرمودي كه برگشت همه اينها به يك چيز است.
و قرآن كريم، هر چند كه جز به حق تقوا و اسلام ثابت دعوت نمي‌كند، ليكن غرض اين آيه غير از آن غرضي است كه آيه قبلي يعني:" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ ..." داشت، آن آيه متعرض حكم تك تك افراد بود كه مراقب باشند حق تقوا را به دست آورده، جز با اسلام نميرند. ولي اين آيه متعرض حكم جماعت مجتمع است. دليلش اين است كه مي‌فرمايد:
" جميعا" و نيز مي‌فرمايد:" وَ لا تَفَرَّقُوا".
پس اين دو آيه همانطور كه فرد را بر تمسك به كتاب و سنت سفارش مي‌كنند به مجتمع اسلامي نيز دستور مي‌دهند كه به كتاب و سنت معتصم شوند.
" وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً" جمله" اذ كنتم" بيان است براي كلمه" نعمته" و جمله بعدي كه مي‌فرمايد:" وَ كُنْتُمْ عَلي شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها" عطف است به همين جمله.
و اينكه خداي تعالي امر مي‌كند به يادآوري اين نعمت، اساسش رسم و عادتي است كه
__________________________________________________
(1)آنچه رسول مي‌گويد، انجام دهيد، و هر نهيي كه مي‌كند اطاعت كنيد." سوره حشر، آيه 7".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 573
قرآن كريم دارد و آن اين است كه تعليمات خود را با ذكر علل و اسباب بيان نموده و از اين راه، خلق را به سوي خير و هدايت دعوت مي‌كند، بدون اينكه مردم را وادار به تقليد كوركورانه بسازد، و حاشا از تعليم الهي كه بشر را به سوي سعادتش يعني به سوي علم نافع و عمل صالح هدايت نموده، حيرت، تقليد و ظلمت جهل را هم تجويز نمايد ولي لازم است كه مساله بر اهل علم و تدبر مشتبه نشود (و بدانند كه ممنوعيت تقليد در تشخيص راه سعادت، منافاتي با تسليم شدن براي خدا ندارد. به اين معنا كه مورد هر يك غير مورد ديگري است، آنجا كه تقليد ممنوع است، مسائل مربوط به اصول و معارف اصولي دين است. و آنجا كه جاي تسليم است، مسائل فروع و احكام عملي است." مترجم")

[دأب و رسم قرآن بر ذكر علل و اسباب تعليماتش مي‌باشد و از اطاعت و تقليد كور كورانه و بدون دليل نهي مي‌كند] ..... ص : 573

پس خداي تعالي در عين اينكه حقيقت سعادت بشر را به او تعليم مي‌دهد، علت آن را هم بيان مي‌كند تا كوركورانه نپذيرفته باشد، بلكه بفهمد كه حقايق ديني، همه به هم ارتباط دارد. و همه از ناحيه منبع توحيد افاضه شده است. در عين حال تسليم شدن در برابر خداي تعالي را هم واجب مي‌داند، چون رب العالمين است، و اعتصام به حبل او اعتصام بحبل رب العالمين است. هم چنان كه در آخر آيات مي‌فرمايد:" تِلْكَ آياتُ اللَّهِ نَتْلُوها عَلَيْكَ بِالْحَقِّ ... وَ إِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ".
و سخن كوتاه اينكه، خداي تعالي بندگان را امر فرموده كه هيچ سخني را نپذيرند و هيچ امري را اطاعت نكنند، مگر بعد از آنكه وجه آن سخن و فلسفه آن اطاعت را فهميده باشند و آن گاه از اين دستور كلي، دو مورد را استثناء نموده، دستور داده كه نسبت به خود او تسليم مطلق باشند و همين دستور خود را هم توجيه مي‌فرمايد به اينكه خداي تعالي تنها كسي است كه مالك علي الاطلاق ايشان است. پس ايشان حق ندارند بخواهند، مگر چيزي را كه او خواسته باشد، تنها بايد كاري را بكنند كه خدا از ايشان خواسته، و خلاصه به تصرفات خدا در ايشان تن در دهند.
مورد دوم اينكه، به ايشان امر فرموده كه آنچه را رسول او ابلاغ مي‌كند، بطور مطلق اطاعت كنند و همين دستور را نيز اينطور توجيه مي‌فرمايد، كه چون رسول خدا ص از پيش خود چيزي نمي‌گويد، و دستوري نمي‌دهد، آنچه مي‌گويد ابلاغ دستورات خداست پس در حقيقت اين دو مورد هم استثنا نشده، چون خود اين دو دستور و يا به عبارت ديگر آن دو اطاعت بي چون و چرا را هم توجيه كرده و برايش دليل آورد.
آن گاه با بندگان خود در باره حقايق معارف سخن مي‌گويد، و طرق سعادت را شرح مي‌دهد. و باز همين را به وجهي عام توجيه مي‌فرمايد، تا بندگانش به روابط معارف و طرق ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 574
سعادت راه يابند، و از اين راه، هم اصل توحيد را محقق سازند و هم به اين ادب الهي مؤدب شده، بر طريقه تفكر صحيح مسلط شوند، و راه درست حرف زدن را بشناسند و در نتيجه به وسيله علم زنده شده، از قيد و بند تقليد رها و آزاد شوند، و نتيجه اين آزادي و آزادانديشي اين است كه اگر وجه و فلسفه هر يك از معارف ثابته ديني و يا ملحقات و متعلقات آن را بفهمند، آن را أخذ مي‌كنند و اما اگر نفهمند فوري و عجولانه آن را رد ننموده به اميد فهميدن فلسفه‌اش به بحث و تدبر مي‌پردازند و وقتي برايشان ثابت شد بدون رد و اعتراض آن را مي‌پذيرند.
و اين معنا غير از آن است كه كسي بگويد: اساس دين بر اين است كه انسان هيچ مطلب بي‌دليلي را از احدي حتي از خدا و رسولش قبول نكند، براي اينكه اين گفتار، سفيهانه‌ترين نظر، و بدترين گفتار است و برگشتش به اين است كه خداي تعالي از بندگانش خواسته باشد كه بعد از آنكه داراي دليل شدند، باز دليل بخواهند، و در جستجوي آن باشند، چون ربوبيت و ملك خداي تعالي اصل و مهم‌ترين دليل است، بر اينكه خلق بايد تسليم او باشند، و حكم او را در خود نافذ دارند، هم چنان كه رسالت رسول دليل قاطع است بر اينكه آنچه آن جناب مي‌گويد، از پيش خداي تعالي مي‌گويد. (دقت فرمائيد) و يا برگشتش به اين است كه ربوبيت خداي تعالي را در آنچه بخاطر ربوبيتش تصرف مي‌كند لغو بداند. و اين هم چيزي جز تناقض نيست.
و حاصل كلام اين است كه: مسلك و مرام اسلامي و طريق نبوي جز به علم و اجتناب از تقليد دعوت نمي‌كند، و اين هايي كه پيروي از كتاب و سنت را تقليد دانسته، از آن انتقاد مي‌كنند، خود مقلدند، و همين گفته خود را بدون دليل از ديگران پذيرفته‌اند.
و شايد وجه اينكه اعتصام بحبل اللَّه و متفرق نشدن را نعمت خدا خوانده، و فرمود:
" اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ" اشاره به همين معنايي باشد كه ما خاطرنشان ساختيم يعني خواسته باشد بفرمايد، اگر شما را به اعتصام و عدم تفرقه مي‌خوانيم بي‌دليل نيست. دليل بر اينكه شما را بدان دعوت كرده‌ايم، همين است كه خود به چشم خود ثمرات اتحاد و اجتماع و تلخي عداوت و حلاوت محبت و الفت و برادري را چشيديد و در اثر تفرقه در لبه پرتگاه آتش رفتيد و در اثر اتحاد و الفت از آتش نجات يافتيد، و اگر ما اين دليل را به رخ شما مي‌كشيم، نه از اين باب است كه بر خود واجب مي‌دانيم هر چه مي‌گوئيم، دليلش را هم ذكر بكنيم و اگر ذكر نكنيم دليل بر اين است كه گفتارمان حق نبوده، نه، گفتار ما هميشه حق است، چه دليلش را هم ذكر بكنيم و چه نكنيم بلكه از اين باب است كه بدانيد اين تمسك به حبل اللَّه و اتحاد شما نعمتي است از ناحيه ما و در نتيجه متوجه شويد كه تمامي دستوراتي كه ما به شما مي‌دهيم،
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 575
همه‌اش مثل اين دستور به نفع شما است و سعادت و راحت و رستگاري شما را تامين مي‌كند.
خداي تعالي در آيه شريفه، دو دليل بر لزوم اعتصام به حبل اللَّه و عدم تفرقه آورده يكي در جمله:" إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً ..." و دوم در جمله:" وَ كُنْتُمْ عَلي شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ ..."
دليل اول مبتني است بر اصل تجربه، و اينكه خود شما در سابق با يكديگر دشمن بوديد، و تلخي‌هاي دشمني را چشيديد، و خدا شما را از آن نجات داد، و دليل دوم مبتني است بر بياني عقلي كه بزودي خواهد آمد.
و اگر در جمله:" فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً ..." دوباره كلمه" نعمت" را ذكر كرد، براي اين بود كه به امتناني اشاره كرده باشد كه جمله:" اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ ..." بر آن دلالت داشت و مراد از" نعمت" همان الفتي است كه نام برد پس مراد به اخوتي هم كه اين نعمت آن را محقق ساخته نيز همان تالف قلوب است. پس اخوت در اينجا حقيقتي ادعايي است نه واقعي، چون برادري واقعي عبارت است از شركت دو نفر يا بيشتر در پدر و مادر واحد.
(و يا پدر واحد يا مادر واحد).
و نيز ممكن است اشاره باشد به اخوتي كه در آيه:" إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ" «1» كه حقيقتي است اعتباري، زيرا در اين آيه، خداي تعالي برادري را در ميان مؤمنين تشريع كرده و آثار و حقوق مهمي بر آن مترتب كرده است.
" وَ كُنْتُمْ عَلي شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها ..."
شفاي" حفره"، به معناي لبه آن است، البته لبه‌اي كه هر كس قدم بر آن بگذارد، مشرف بر سقوط در آن شود. و مراد از كلمه" من النار" يا آتش آخرت است و يا آتش جنگ.
اگر منظور آتش آخرت باشد، در اينصورت منظور از شفاي حفره آن اين خواهد بود كه شما كافر بوديد، و بين شما و افتادن در آتش دوزخ، بيش از يك قدم فاصله نبود و آن يك قدم همان مردن شما بود كه از سياهي چشم آدمي به سفيدي آن به آدمي نزديك‌تر است و خداي تعالي شما را با ايمان آوردنتان نجات داد.
و اگر مراد از آن" آتش" جنگ باشد، منظور اين خواهد بود كه حال آنان را در مجتمع فاسدشان بيان نموده، بفرمايد شما قبل از ايمان آوردنتان در لبه آتش جنگهايي قرار داشتيد كه هر لحظه ممكن بود برپا گردد.
و اين تعبير يعني آتش خواندن جنگ، استعمالي شايع دارد. البته استعمالي مجازي و
__________________________________________________
(1)به درستي كه مؤمنان برادر يكديگرند." سوره حجرات، آيه 10"
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 576
بطور استعاره.
پس در اين صورت، مقصود اين است كه بفرمايد: مجتمعي كه با اجتماع دلهايي مختلف و هدفهايي گوناگون و هوا و هوسهاي مختلف تشكيل شود. با در نظر گرفتن اينكه راهنماي چنين مجتمعي واحد نيست، تا به هدفي واحد سوقش دهد، بلكه راهنماها بخاطر اختلاف اميال شخصي و تحكمات بيهوده فردي متعدد است. و به سوي هدفهاي مختلف دعوت مي‌كند و شديدترين خلاف و اختلاف را پديد مي‌آورد. خلاف و اختلاف كارشان را به تنازع مي‌كشاند، و دائما به قتال و بانزال و فناء و زوال تهديدشان مي‌كند. و اين همان آتشي است كه در حفره جهالت مي‌افتد، و همه چيز را مي‌سوزاند. و كسي كه در آن حفره بيفتد، مخلص و راه نجاتي ندارد.
معلوم مي‌شود قبل از نزول اين آيه، طايفه‌اي از مسلمانان بعد از كفرشان ايمان آورده بودند، طايفه‌اي خاص بوده‌اند كه در خطاب اين آيات، از ساير طوائف نزديكتر بوده‌اند چون در طول زندگي قبل از اسلامشان لحظه‌اي فارغ از دلواپسي نبودند، دلواپسي از جنگها و مقاتلاتي كه هر آن تهديدشان مي‌كرده. نه امنيتي داشته‌اند و نه راحتي و فراغت و اصلا به حقيقت امنيت عمومي (امنيتي كه تمام جامعه و جميع جهاتش را فرا گيرد، آبرو و مال و عرض و جان و ساير شؤون زندگي عمومي را تامين كند) پي نبرده و طعم آن را نچشيده بودند.
و بعد از آنكه دسته جمعي به حبل خدا متمسك شدند و آثار سعادت زندگي برايشان نمودار شده، چيزي از حلاوت نعمتهاي الهي را چشيدند، آن وقت فهميدند كه تذكرات الهي راست بوده، و خداي تعالي چه نعمت و چه سعادت لذيذي به ايشان ارزاني داشته است.
پس خطاب در اين آيات، در نفوس چنين مردمي جاي‌گيرتر و مؤثرتر از نفوس اقوام ديگر است.
و به همين جهت مبناي كلام و اساس دعوت بر مشاهده و دريافت قرار گرفته، نه صرف فرض و تئوري. چون هيچوقت بيان اثر عيان و تجربه را كاربرد فرض و تئوري ندارد. و به همين جهت بود كه تحذير آينده يعني در آيه: وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَ اخْتَلَفُوا ..." به حال پيشينيان اشاره كرد. چون مال حال آنان را همه ديده بودند، تجربه‌اي بود براي مؤمنين. پس اين مؤمنين بايد از سرانجام كار آنان عبرت گيرند و راهي را كه آنها رفتند نروند تا به سرنوشت آنان مبتلا نگردند.
آن گاه آنان را به خصوصيتي كه در اين بيان هست، تنبه داده، مي‌فرمايد:" كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 577
" وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَي الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ ..."

[امر به معروف و نهي از منكر، از لوازم و واجبات اجتماع معتصم به حبل اللَّه است] ..... ص : 577

تجربه قطعي دلالت مي‌كند بر اينكه معلوماتي كه انسان در زندگيش براي خود تهيه مي‌كند و معلوم است كه از ميان معلومات ذخيره نمي‌كند مگر آنچه را كه برايش سودمند باشد، از هر طريقي كه باشد و به هر نحوي كه ذخيره كرده باشد، وقتي متوجه آن معلومات نباشد و با عمل به آن معلومات و تمرين عملي دائمي به ياد آنها نباشد، به تدريج از يادش مي‌رود و به بوته فراموشي سپرده مي‌شود. و در اين هم شكي نداريم كه عمل در همه شؤون داير مدار علم است هر زمان كه علم قوي باشد عمل قوت مي‌گيرد. و هر زمان علم ضعيف باشد عمل هم ضعيف مي‌گردد. هر زمان كه علم يك علم صالحي باشد، عمل هم صالح مي‌شود، و هر زمان كه علم فاسد باشد عمل هم فاسد مي‌گردد. خداي تعالي هم حال علم و عمل را در آيه زير، به زمين و روئيدني‌هاي آن مثل زده و فرموده: وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذِي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلَّا نَكِداً ..." «1» و نيز شكي نداريم در اينكه علم و عمل، اثري متقابل در يكديگر دارند.
قوي‌ترين داعي به عمل علم است و وقتي عمل واقع شد و اثرش به چشم ديده شد، بهترين معلمي است كه همان علم را به آدمي مي‌آموزد.
و همه اينها كه گفته شد، انگيزه شده است در اينكه مجتمع صالحي كه علمي نافع و عملي صالح دارد، علم و تمدن خود را با تمام نيرو حفظ كند. و افراد آن مجتمع، اگر فردي را ببينند كه از آن علم تخلف كرد، او را به سوي آن علم برگردانند، و شخص منحرف از طريق خير و معروف را به حال خود واگذار نكنند، و نگذارند آن فرد در پرتگاه منكر سقوط نموده، در مهلكه شر و فساد بيفتد، بلكه هر يك از افراد آن مجتمع به شخص منحرف برخورد نمايد، او را از انحراف نهي كند.
و اين همان دعوت به فراگيري و تشخيص معروف از منكر و امر به معروف و نهي از منكر است و اين همان است كه خداي تعالي در اين آيه شريفه خاطرنشان ساخته و مي‌فرمايد:
" يَدْعُونَ إِلَي الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ" و از اينجا روشن مي‌شود كه چرا از خير و شر تعبير به معروف و منكر نمود. چون زمينه گفتار و مضمون آيه قبلي بود كه، مي‌فرمود:" همگي به حبل اللَّه چنگ بزنيد و متفرق نشويد ..." و معلوم است كه چنين مجمع كه همه افرادش چنگ به حبل اللَّه دارند، معروف در آن خير، و منكر در آن شر است و ممكن
__________________________________________________
(1)سرزمين پاك روئيدنيهايش به اذن پروردگارش مي‌رويد و سرزمين ناپاك جز خاشاك نمي‌روياند." سوره اعراف، آيه 58". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 578
نيست به عكس اين باشد و به فرض هم كه اين نكته در نظر نبوده باشد، قطعا وجه اينكه خير و شر را معروف و منكر خوانده، اين است كه به حسب نظر دين، خير معروف و شر منكر است، نه به حسب عمل خارجي.
و اما اينكه فرمود:" وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ" بعضي از مفسرين گفته‌اند: كلمه" من" براي تبعيض است، چون امر به معروف و نهي از منكر- و به كلي دعوت به سوي خير- از واجبات كفايي است و مثل نماز و روزه واجب عيني نيست و قهرا وقتي در هر جامعه‌اي عده‌اي اين كار را بكنند، تكليف از سايرين ساقط مي‌شود.
ولي بعضي گفته‌اند: اين كلمه بيانيه است. و مراد از آيه شريفه اين است كه:" شما با اين اجتماع صالح (و متمسك بحبل اللَّه) كه داريد، بايد امتي باشيد كه به سوي خير دعوت مي‌كنند".
در نتيجه جريان اين كلام همانند اين است كه بگوئيم:" و ليكن لي منك صديق" «1» كه منظورمان از اين سخن اين است كه تو بايد دوست من باشي. و ظاهرا منظور اين مفسر از بيانيه بودن" من" اين است كه اين كلمه، نشويه ابتدايي باشد.
و آنچه سزاوار است گفته شود اين است كه بحث و بگو مگو در اينكه كلمه" من" تبعيضي است و يا بيانيه، بحثي بي‌فايده است و به نتيجه‌اي منتهي نمي‌شود. براي اينكه دعوت به خير و امر به معروف و نهي از منكر از اموري است كه اگر واجب باشد طبعا واجب كفايي خواهد بود. چون بعد از آنكه فرضا يكي از افراد اجتماع اين امور را انجام داد، ديگر معنا ندارد كه بر ساير افراد اجتماع نيز واجب باشد كه همان كار را انجام دهند.
پس اگر فرض كنيم، امتي هست كه روي هم افرادش داعي به سوي خير و آمر به معروف و ناهي از منكرند، قهرا معنايش اين خواهد بود كه در اين امت افرادي هستند كه به اين وظيفه قيام مي‌كنند.
پس مساله در هر حال قائم به بعضي افراد جامعه است، نه به همه آنها و خطابي كه اين وظيفه را تشريع مي‌كند، اگر متوجه همان بعضي باشد كه هيچ، و اگر متوجه كل جامعه باشد، باز هم به اعتبار بعض است.
و به عبارتي ديگر، بازخواست و عقاب در تخلف اين وظيفه، متوجه تك تك افراد است. ولي پاداش و اجرش از آن كسي است كه وظيفه را انجام داده باشد. و به همين جهت
__________________________________________________
(1)بايد كه من از ناحيه تو دوستي داشته باشم.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 579
است كه مي‌بينيم دنبال جمله فرمود:" وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ".
پس ظاهر همين است كه به قول آن مفسر، كلمه" من" تبعيضي است، و در محاورات خود ما نيز اگر در مثل چنين تركيبي و چنين كلامي، كلمه" من" بكار رفته باشد، ظاهرش همين است كه براي تبعيض باشد مگر آنكه دليلي در كلام باشد، و دلالت كند بر اينكه معناي ديگري از اين كلمه منظور است.
اين را هم بايد دانست كه موضوعات سه‌گانه، يعني دعوت به خير، و امر به معروف، و نهي از منكر، بحثهاي تفسيري بس طولاني و عميق دارد كه ان شاء اللَّه در موارد ديگري كه مناسب باشد متعرض آنها و همچنين بحث‌هايي علمي و نفسي و اجتماعي مربوط به آن مي‌شويم.
" وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَ اخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْبَيِّناتُ ..."

[نهي از تفرقه و اختلاف در آراء و عقائد] ..... ص : 579

بعيد نيست كه جمله" مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْبَيِّناتُ" متعلق باشد فقط به جمله:
" و اختلفوا" و در اين صورت مراد از" اختلاف"، تفرق از حيث اعتقاد و مراد از" تفرق" اختلاف و تشتت از حيث بدنها است. و اگر تفرق را جلوتر از اختلاف ذكر فرمود، براي اين بود كه تفرقه و جدايي بدنها از يكديگر، مقدمه جدايي عقايد است، چون وقتي يك قوم به هم نزديك و مجتمع و مربوط باشند، عقايدشان به يكديگر متصل و در آخر از راه تماس و تاثير متقابل متحد مي‌شود. و اختلاف عقيدتي در بينشان رخنه نمي‌كند. بر عكس وقتي افراد از يكديگر جدا و بريده باشند، همين اختلاف و جدايي بدنها باعث اختلاف مشربها و مسلكها مي‌شود و به تدريج هر چند نفري داراي افكار و آرايي مستقل و جداي از افكار و آراي ديگران مي‌شوند و تفرقه و جدايي باطني هم پيدا نموده شق عصاي وحدتشان مي‌شود. پس كانه خداي تعالي خواسته است بفرمايد:" شما مسلمانان مثل آن امتها نباشيد كه در آغاز بدنهايشان از يكديگر جدا شد و از جماعت خارج شدند و در آخر اين جدايي از اجتماع، سبب شد كه آراء و عقائدشان هم مختلف گردد.
و مي‌بينيم كه خداي تعالي اين اختلاف را در مواردي از كلامش به بغي نسبت داده مثلا فرموده:" وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ" «1» با اينكه مساله ظهور اختلاف در آراء و عقائد، امري ضروري است و جلوگيري افراد از آن ممكن نيست، چون
__________________________________________________
(1)اگر بعد از آمدن آياتي بين و روشن باز هم اختلاف كردند، براي آن دشمني‌هايي بود كه با يكديگر داشتند." سوره بقره، آيه 213".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 580
درك و فهم افراد مختلف است، ليكن همانطور كه اين بروز اختلاف ضروري است، برطرف شدن آنهم به وسيله اجتماع ضروري است. و اجتماع بدنها با يكديگر به خوبي مي‌تواند اين اختلاف را برطرف سازد. پس رفع اختلاف امري است ممكن و مقدور- البته مقدور بواسطه-.
و خلاصه اگر جامعه مستقيما نتواند اختلاف را برطرف سازد، با يك واسطه مي‌تواند.
و آنهم اين است كه بدنها را بهم متصل و مرتبط سازد، پس با اين حال، اگر امتي نخواهد اينكار را بكند امتي باغي و ستمگر است. و خودش به دست خود اختلاف راه انداخته و در آخر هلاكت را براي خود فراهم كرده است.
و قرآن كريم به همين جهت دعوت به اتحاد را بسيار تاكيد نموده و نهي از اختلاف را به نهايت رسانده و اين نيست مگر به خاطر اينكه تفرس و ژرف‌نگري مي‌كرده، و مي‌دانسته كه اين امت مانند امتهايي كه قبل از ايشان بودند و بلكه بيش از آنان دستخوش اختلاف مي‌شوند.
و ما مكرر خاطر نشان ساخته‌ايم كه از دأب قرآن مي‌فهميم هر گاه در تحذير و هشدار دادن از خطري و نهي از نزديك شدن به آن بسيار تاكيد مي‌كند، نشانه اين است كه اين خطر پيش مي‌آيد، و يا مثلا اين عملي كه بسيار از آن نهي فرموده ارتكاب خواهد شد و مساله وقوع اختلاف در امت اسلام را رسول خدا ص هم خبر داد، و فرمود: چيزي نمي‌گذرد كه اختلاف بطور نامحسوس و آرام آرام در امتش رخنه مي‌كند و در آخر امتش را به صورت فرقه‌هايي گوناگون در مي‌آورد و امتش مختلف مي‌شوند، آن طوري كه يهود و نصارا مختلف شدند، كه ان شاء اللَّه روايت آن جناب در اين باب در بحث روايتي خواهد آمد.
جريان حوادث هم اين پيشگويي قرآن و پيامبر ص را تصديق كرد، چيزي از رحلت رسول خدا ص نگذشت كه امت اسلام قطعه قطعه شد و به مذاهبي گوناگون منشعب گشت، هر مذهبي صاحب مذهب ديگر را تكفير كرد و اين بدبختي از زمان صحابه آن حضرت تا امروز ادامه دارد و هر زماني كه شخصي خيرخواه برخاست تا اختلاف بين اين مذاهب را از بين ببرد، به جاي از بين بردن اختلاف، و يك مذهب كردن دو مذهب، مذهب سومي بوجود آمد.
و آنچه كه بحث ما با تجزيه و تحليل ما را بدان رهنمون مي‌شود، اين است كه همه اين اختلاف‌هايي كه در اسلام پديد آمد همه به منافقين منتهي مي‌گردد، همان منافقيني كه قرآن كريم خشن‌ترين و كوبنده‌ترين بيان را در باره آنان دارد و مكر و توطئه آنان را عظيم مي‌شمارد.
چون اگر خواننده عزيز بياناتي را كه قرآن كريم در سوره بقره و توبه و احزاب و منافقين و ساير سوره‌ها در باره منافقين دارد، به دقت مورد مطالعه قرار دهد لحني عجيب خواهد ديد. تازه اين
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 581
لحن منافقين در عهد رسول خدا ص است كه هنوز وحي قطع نشده بود. (و اگر دست از پا خطا مي‌كردند و حتي در درون خانه‌هايشان توطئه‌اي مي‌چيدند، بلافاصله خبرش به وسيله وحي به رسول خدا ص و به وسيله آن جناب به عموم مسلمانان مي‌رسيد." مترجم") آن وقت چطور شد كه بعد از درگذشت رسول خدا ص ديگر هيچ سخني از منافقين در ميان نيامد. و ناگهان سر و صدايشان خوابيد (آيا هيچ عاقلي احتمال مي‌دهد كه با رفتن آن جناب نفاق تمام شد و منافقين هم از بين رفتند؟!) به هر حال بعد از رحلت آن جناب بسيار زود مردم متفرق شدند و مذاهب گوناگون بين آنها جدايي و دوري افكند. و حكومتها مردم را در بند تحكم و استبداد خود كشيدند و سعادت حياتشان را به شقاوت، و هدايتشان را مبدل به ضلالت و غي نمودند (و اللَّه المستعان).
(در اينجا بد نيست تذكر دهم كه استاد علامه اعلي اللَّه مقامه را عادت چنين بود كه هر وقت سخن از ناملايمات و گرفتاريهاي مسلمين به ميان مي‌آمد، اين كلمه را تكرار مي‌فرمود:" و اللَّه المستعان"-" مترجم").
و اميدوارم خداي تعالي توفيق دهد در تفسير سوره برائت ان شاء اللَّه اين بحث را بطور كامل دنبال كنيم.
" يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ ... هُمْ فِيها خالِدُونَ" از آنجايي كه مقام آيات مورد بحث، مقام كفران نعمت بود، و كفران به نعمت هم نظير خيانت، باعث خست و فرومايگي انفعال و شرمندگي مي‌شود. لذا خداي تعالي در اين مقام از ميان انواع عذاب‌هاي آخرت، عذابي را ذكر كرد كه با حالت شرمندگي مناسبت دارد و حال شرمندگان را ممثل مي‌سازد، و آن عبارت است از سيه‌رويي كه در دنيا هم مردم دنيا اين تعبير را در مورد شرمندگان و امثال آنان دارند. هم چنان كه جمله:" فَأَمَّا الَّذِينَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ ..." به خوبي بر اين معنا دلالت دارد.
و همچنين از ميان همه ثوابهاي اخروي- كه مي‌تواند ثواب شاكران اين نعمت باشد- مي‌توان ثوابي را نام برد كه با شكرگزاري تناسب داشت، و آن رو سفيدي است كه در محاورات دنيايي نيز دلالت بر خشنودي و پسند دارد.
" تِلْكَ آياتُ اللَّهِ نَتْلُوها عَلَيْكَ بِالْحَقِّ" ظرف" بالحق" متعلق است به جمله:" يتلوها". و منظور از تلاوت به حق تلاوت حق است، تلاوتي كه باطل و شيطاني نيست. ممكن هم هست ظرف را متعلق به كلمه" آيات"
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 582
گرفت- البته اين احتمال وقتي درست است كه كلمه" آيات" جنبه وصفي هم داشته باشد- احتمال هم دارد ظرف نامبرده مستقر باشد- يعني متعلق آن در تقدير باشد- و در اين دو صورت معناي آيه چنين مي‌شود:" اين آيات كه از رفتار خدا با دو طايفه" كافر" و" شاكر" كشف مي‌كند، آياتي است مصاحب با حق و بدون اينكه يك قدم به سوي باطل و ظلم منحرف بشود"، و اين وجه با جمله بعدي آيه كه مي‌فرمايد:" وَ مَا اللَّهُ يُرِيدُ ظُلْماً ..." موافق‌تر از وجه اول است كه ظرف را متعلق به جمله" يتلوها" گرفتيم.
" وَ مَا اللَّهُ يُرِيدُ ظُلْماً لِلْعالَمِينَ" در اصطلاح ادبيات اين معنا مسلم است كه كلمه (بي الف و لام) اگر در سياق نفي واقع شود، افاده عموميت مي‌كند. و اصطلاح ديگر ادبيات اين است كه هر جا جمعي داراي الف و لام باشد عموميت و استغراق را مي‌رساند. در جمله مورد بحث كلمه" ظلم" همين طور است. و مي‌فهماند خداي تعالي هيچ قسم ظلمي را براي اهل عالم نمي‌خواهد و همچنين ظاهر كلمه" للعالمين" كه جمع با الف و لام است، عموميت و استغراق را مي‌رساند، و اين معنا را مي‌رساند كه خداي تعالي هيچ قسم ظلمي را براي تمام عالم و كافه جماعت‌ها نخواسته است و همين طور هم هست. چون تفرقه بين مردم امري است كه آثار شومش گريبانگير تمام عالم و كافه جماعت‌ها مي‌شود.
" وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ إِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ"

[مالكيت خداي تعالي دليل بر اينست كه او ظالم نيست] ..... ص : 582

بعد از آنكه فرمود: خداي تعالي ظلم احدي را نمي‌خواهد، اين كلام خود را به بياني تعليل كرد كه حتي توهم صدور ظلم از خداي تعالي را هم از دلها زايل سازد، فرمود: براي اين، خدا ظلم نمي‌كند كه او مالك تمامي اشياء در همه جهات است. و او مي‌تواند در ملك خود هر تصرفي را بكند و ديگر در حق او تصور ندارد كه در غير ملكش تصرف كند، تا ظلم و تعدي باشد.
به هر حال وقتي شخص ظلم مي‌كند و يا قصد آن را مي‌نمايد كه احتياجي داشته باشد كه جز با تعدي و تصرف در غير ملكش نتواند آن را برآورد. و خداي تعالي بي‌نيازي است كه تمامي موجودات آسمانها و زمين ملك اوست، اين بياني است كه بعضي از مفسرين در تفسير آيه آورده‌اند و ليكن با ظاهر آيه سازگار نيست. براي اينكه اساس اين جواب در حقيقت غناي خداي تعالي است نه ملك او. و آنچه در آيه شريفه آمده ملك خداست. و به هر حال مالكيت خداي تعالي دليل بر اين است كه او ظالم نيست.
البته در اين ميان دليلي ديگر نيز هست و آن اين است كه برگشت همه امور هر چه كه ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 583
باشد، براي خداي تعالي است پس غير خداي تعالي هيچ مالكيت و اختياري در هيچ چيز ندارد، تا خدا آن را از او سلب كند و از چنگ او درآورد. و اراده خود را در آن جاري سازد تا ظلم كرده باشد، و اين دليل همان است كه آخر آيه به آن اشاره نموده و مي‌فرمايد:" وَ إِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ".
و اين دو وجه بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد ملازم يكديگرند. مبناي يكي مالكيت خدا براي همه عالم است. و مبناي ديگر، مالك نبودن احدي از ما سوي اللَّه، نسبت به احدي از امور عالم مي‌باشد.
" كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ ..."
مراد از اخراج امت براي مردم- و خدا داناتر است- اظهار چنين امتي براي مردم است.
خواهي گفت: چه نكته‌اي ايجاب كرد كه اينطور تعبير بياورد؟ در پاسخ مي‌گوئيم: نكته‌اش اين است كه بفهماند چنين امتي را ما پديد آورديم، و تكون آن به دست ما بود. هم چنان كه در باره تكون و پديد آمدن گياهان همين تعبير را آورده و فرمود:" وَ الَّذِي أَخْرَجَ الْمَرْعي" «1».
و خطاب در اين آيه به مؤمنين است و اين خود قرينه است بر اينكه مراد از كلمه" ناس" عموم بشر است و بطوري كه گفته‌اند فعل" كنتم" در خصوص اين آيه منسلخ از زمان است.
چون نمي‌خواهد بفرمايد شما در زمان گذشته چنين بوده‌ايد، بلكه مي‌خواهد بفرمايد شما چنين امتي هستيد، و كلمه" امت" كه هم بر جماعت اطلاق مي‌شود و هم بر فرد، (بدين مناسبت است كه از ماده" الف، ميم، ميم" به معناي قصد گرفته شده است" مترجم").
پس امت به معناي جمعيت يا فردي است كه هدفي را دنبال مي‌كنند و ذكر ايمان به خدا بعد از ذكر امر به معروف و نهي از منكر، از قبيل ذكر كل بعد از جزء، و يا ذكر اصل بعد از فرع است.
پس معناي آيه اين مي‌شود كه شما گروه مسلمانان بهترين امتي هستيد كه خداي تعالي آن را براي مردم و براي هدايت مردم پديد آورده و ظاهر ساخت. چون شما مسلمانان همگي ايمان به خدا داريد، و دو تا از فريضه‌هاي ديني خود يعني امر به معروف و نهي از منكر را انجام مي‌دهيد. و معلوم است كه كليت و گستردگي اين شرافت بر امت اسلام، از اين جهت است كه بعضي از افرادش متصف به حقيقت ايمان، و قائم به حق امر به معروف و نهي از منكرند، اين بود حاصل آنچه كه مفسرين در اين مقام گفته‌اند.
__________________________________________________
(1)آن خدايي كه گياه را سبز و خرم برويانيد." سوره اعلي، آيه 4".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 584
و ظاهر آيه (و خدا داناتر است) اين است كه كلمه" كنتم" همانطور كه مفسرين گفتند منسلخ از زمان است و آيه شريفه حال مؤمنين صدر اسلام را كه در آغاز ظهور اسلام ايمان آوردند. و به عبارتي ديگر حال سابقين اولين از مهاجر و انصار را مي‌ستايد، و مراد از ايمان در خصوص مقام، ايمان به دعوتي است كه خداي تعالي در آيه قبل كرد، و ايشان را به اجتماع و اتحاد در چنگ آويختن بحبل اللَّه خواند، و اينكه در وظيفه متفرق نشوند در مقابل كفر اهل كتاب كه جمله" أَ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ ..." به آن اشاره دارد. و همچنين مراد از ايمان اهل كتاب هم ايمان به همين دستور چنگ آويختن است، در نتيجه برگشت معناي آيه به اين مي‌شود كه شما گروه مسلمانان در ابتداي تكون و پيدايشتان براي مردم بهترين امت بوديد. چون امر به معروف و نهي از منكر مي‌كرديد و مي‌كنيد و با اتفاق كلمه و در كمال اتحاد به حبل اللَّه چنگ مي‌زنيد. و عينا مانند تن واحدي هستيد، اگر اهل كتاب هم مثل شما چنين وضعي را مي‌داشتند برايشان بهتر بود. ولي چنين نبودند بلكه اختلاف كردند. بعضي ايمان آورده و بيشترشان فسق ورزيدند.
خواننده عزيز، اين را هم بداند كه آيات مورد بحث مشتمل بر چند التفات است: يكي از غيبت به خطاب، و يكي از خطاب جمع به خطاب مفرد، و يكي به عكس آن، و نيز در چند مورد وضع ظاهر در جاي ضمير به كار رفته، هم چنان كه مي‌بينيم در جايي كه مي‌توانست ضمير خداي تعالي را بياورد، نام مقدس او را تكرار كرد. و اين كار را در چند جا كرده و نكته همه اينها بعد از دقت براي خواننده روشن مي‌شود.

بحث روايتي [(رواياتي در باره:" حق تقاته"" حبل اللَّه"، فرقه ناجيه و امت واحده ...)] ..... ص : 584

در كتاب «1» معاني و كتاب تفسير «2» عياشي از ابي بصير روايت آمده كه گفت: من از امام صادق ع از كلام خداي عز و جل پرسيدم كه مي‌فرمايد:" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ"؟
فرمود: حق تقواي از خدا اين است كه اطاعت بشود و نافرماني نشود، بياد باشد و فراموش نشود، شكرش بجا آورده شود و كفران نگردد.
و در الدر المنثور «3» است كه حاكم و ابن مردويه بوجهي ديگر از ابن مسعود روايت
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار ص 240 ح 1.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 194 ح 120.
(3)در المنثور ج 2 ص 59.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 585
كرده‌اند كه گفت: رسول خدا ص فرمود: معناي آيه" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" اين است كه اطاعت بشود و نافرماني نشود، و يادآوري بشود و فراموش نگردد.
و در همان كتاب «1» است كه خطيب از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا ص فرمود: هيچ بنده‌اي از خدا نمي‌ترسد و پروايي كه حق او است نمي‌دارد، مگر وقتي كه يقين داشته باشد آنچه به او رسيده ممكن نبوده كه نرسد و آنچه كه به او نرسيده ممكن نبوده و قرار نيست كه برسد.
مؤلف قدس سره: در بيان قبلي ما گذشت كه چگونه معناي دو حديث اول از آيه شريفه استفاده مي‌شود. و اما حديث سوم در حقيقت تفسير آيه به لازمه معناي تقوا است نه خود معناي آن، و اين خود واضح است.
و در تفسير برهان «2» از ابن شهرآشوب، از تفسير وكيع از عبد خير روايت آورده كه گفت: من از علي بن ابي طالب ع از كلام خداي عز و جل كه فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" پرسيدم، فرمود: به خدا سوگند جز بيت رسول اللَّه ص كسي به اين دستور عمل نتواند كرد، اين ما اهل بيت اوئيم كه دائما بياد خدائيم و هرگز فراموشش نمي‌كنيم و اين مائيم كه شكرش را بجاي آورده و كفرانش نمي‌كنيم و اين مائيم كه او را اطاعت كرده، هرگز نافرمانيش نكرده‌ايم. و وقتي اين آيه نازل شد، اصحاب عرضه داشتند: ما طاقت اين تكليف را نداريم. لذا خداي تعالي اين آيه را نازل كرد:" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" «3» وكيع سپس جمله" مَا اسْتَطَعْتُمْ" را معنا كرده به" ما اطقتم" يعني هر قدر كه طاقت داريد.
(تا آخر حديث).
و در تفسير عياشي «4» از ابي بصير روايت آورده كه گفت: از امام صادق ع از معناي كلام خداي عز و جل كه فرموده:" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" پرسيدم، فرمود: اين آيه به وسيله آيه" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" نسخ شده است.
مؤلف قدس سره: از روايت وكيع چنين استفاده مي‌شود كه منظور امام صادق ع هم از نسخ شدن آيه، نسخ اصطلاحي نيست، بلكه مراد بيان مراتب تقوا است. و اما نسخ به معناي اصطلاحيش كه از بعضي مفسرين نقل شده، مخالف با ظاهر قرآن شريف است
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 60.
(2)تفسير برهان ج 1 ص 304 ح 3.
(3)پس از خدا پروا بداريد، هر قدر كه مي‌توانيد.
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 194.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 586
و قرآن آن را رد مي‌كند.
و در مجمع «1» از امام صادق ع نقل كرده كه در آيه شريفه جمله:" وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" را" و انتم مسلمون" با تشديد قرائت فرموده است.
و در الدر المنثور «2» است كه ابن ابي شيبه، و ابن جرير، از ابي سعيد خدري روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه:" وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً" گفته: رسول خدا ص فرمود: حبل اللَّه كه از آسمان به زمين كشيده شده، همان كتاب خدا است.
و در همان كتاب «3» است كه ابن ابي شيبه از ابي شريح خزاعي روايت كرده كه گفت: رسول خدا ص فرمود: اين قرآن سبب و رابطه‌اي است كه يك طرفش به دست خدا و سر ديگرش به دست شما است، پس به آن تمسك كنيد كه اگر تمسك كنيد نه هرگز از بين مي‌رويد و نه هرگز تا ابد گمراه مي‌شويد.
و در كتاب معاني «4» از امام سجاد ع روايت آورده كه در حديثي فرموده:
حبل اللَّه همان قرآن است.
مؤلف قدس سره: و در اين معنا رواياتي ديگر از طريق شيعه و سني وارد شده است.
و در تفسير «5» عياشي از امام باقر ع روايت كرده كه فرمود: حبل اللَّه كه خداي تعالي مردم را امر فرموده كه به آن تمسك كنند و فرموده:" وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا" آل محمد عليهم السلامند.
مؤلف قدس سره: در اين معنا نيز رواياتي ديگر هست، و در بيان قبلي ما مطالبي گذشت كه معناي اينگونه احاديث را تاييد مي‌كند. البته رواياتي ديگر كه به زودي مي‌آيد، نيز آن روايات را تاييد مي‌نمايد.
و در الدر المنثور «6» است كه طبراني از زيد بن ارقم روايت كرده كه گفت: رسول خدا ص فرمود: من پيشرو شمايم، و قبل از شما از دنيا مي‌روم و شما بعدا بر لبه حوض بر من وارد مي‌شويد. پس مراقب باشيد بعد از من چگونه با ثقلين رفتار كنيد. شخصي پرسيد: يا رسول اللَّه ثقلين كدامند؟ فرمود: ثقل بزرگتر كتاب خداي عز و جل است كه يك سرش به دست
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 2 ص 482.
(2 و 3)در المنثور ج 2 ص 60.
(4)معاني الأخبار ص 132 ح 1.
(5)تفسير عياشي ج 1 ص 194 ح 122. [.....]
(6)در المنثور ج 2 ص 60.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 587
خدا و سر ديگرش به دست شما است، پس بعد از من به آن تمسك جوييد كه اگر تمسك كنيد نه از بين مي‌رويد و نه گمراه مي‌شويد و ثقل كوچكتر عترت من است. و اين دو ثقل هرگز از يكديگر جدا نمي‌شوند تا در كنار حوض بر من درآيند و من اين معنا را براي آن دو از پروردگارم درخواست كرده‌ام، پس مبادا از آن دو جلو بيفتيد، كه اگر چنين كنيد هلاك خواهيد شد و مبادا به آن دو چيزي تعليم بدهيد كه آن دو از شما عالم‌ترند.
مؤلف قدس سره: حديث (شريف) ثقلين از اخبار متواتري است كه شيعه و سني در نقل و روايت آن اتفاق دارند، و ما در اول سوره گفتيم كه بعضي از علماي حديث عدد راويان آن را از ميان صحابه تا سي و پنج راوي- چه از مردان و چه از زنان- رسانده و جمعيت كثيري از راويان و اهل حديث آن را روايت كرده‌اند.
و نيز در الدر المنثور «1» است كه ابن ماجه، و ابن جرير و ابن ابي حاتم، از انس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا ص فرمود: بني اسرائيل هفتاد و يك گروه شدند و به زودي امت من به هفتاد و دو دسته متفرق خواهند شد كه همه آنان در آتشند به جز يك فرقه اصحاب پرسيدند: آن يك فرقه كدام است؟ فرمود: جماعت است. آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:" وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً ..."
مؤلف قدس سره: اين روايت هم از احاديث مشهور است، ولي شيعه آن را طوري ديگر روايت كرده است. هم چنان كه مي‌بينيم در خصال «2»، و معاني «3»، و احتجاج «4»، و امالي «5» و كتاب سليم بن قيس «6» و تفسير عياشي «7» نقل شده و اينك عبارت آن به نقل خصال از نظر خوانندگان مي‌گذرد.
مرحوم صدوق در خصال به سند خود از سلمان بن مهران، از جعفر بن محمد ع از پدران بزرگوارش، از امير المؤمنين ع روايت آورده كه فرمود: من از رسول خدا ص شنيدم كه مي‌فرمود: امت موسي بعد از آن جناب به هفتاد و يك فرقه متفرق
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 60- 61.
(2)خصال الصدوق ص 585 ح 11.
(3)معاني الأخبار ص 323 ح 1.
(4)احتجاج، ج 1 ص 391- 392.
(5)امالي
(6)كتاب سليم بن قيس ص 214.
(7)تفسير عياشي ج 1 ص 331 ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 588
شدند، يك فرقه از آنها اهل نجاتند، و هفتاد فرقه در آتشند، و امت عيسي بعد از آن جناب به هفتاد و دو فرقه متفرق شدند يك فرقه از آنها اهل نجاتند و هفتاد و يك فرقه در آتشند. و امت من به زودي به هفتاد و سه فرقه متفرق مي‌شوند يك فرقه از آنها اهل نجاتند و هفتاد و دو فرقه در آتشند.
مؤلف قدس سره: اين حديث موافق حديث بعدي است.
الدر المنثور «1» مي‌گويد: ابو داود و ترمذي و ابن ماجه و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) از ابي هريره روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا ص فرمود: يهود بر هفتاد و يك فرقه متفرق شدند، و نصارا به هفتاد و دو فرقه متفرق شدند و امت من به هفتاد و سه فرقه متفرق مي‌شوند.
مؤلف قدس سره: اين معنا به طرقي ديگر از معاويه و غير او نقل شده است.
و نيز در همان كتاب «2» است كه حاكم از عبد اللَّه بن عمر روايت كرده كه گفت: رسول خدا ص فرمود: بر سر امت من خواهد آمد آنچه بر سر بني اسرائيل آمد، طابق النعل بالنعل، حتي اگر در بني اسرائيل كسي پيدا شده باشد كه در انظار مردم با مادرش زنا كرده باشد در امت من نيز مثل او پيدا خواهد شد، بني اسرائيل به هفتاد و يك ملت متفرق شدند امت من به هفتاد و سه ملت متفرق مي‌شوند. كه به جز يك ملت همه در آتشند شخصي پرسيد: آن يك ملت كدام است؟ فرمود: همان ملت و مذهبي كه من و اصحابم امروز بر آنيم.
مؤلف قدس سره: و از جامع الاصول نوشته ابن اثير حكايت شده كه از ترمذي، از پسر عمرو بن العاص، از رسول خدا ص نظير اين حديث را نقل كرده است. «3»
و در كتاب كمال الدين، به سند خود از غياث بن ابراهيم از امام صادق ع از پدران بزرگوارش ع روايت كرده كه فرمود: رسول خدا ص فرمود:
هر چه در امتهاي گذشته بوده نظيرش در اين امت نيز خواهد بود (مو به مو و طابق النعل بالنعل) «4».
و در تفسير قمي»
از رسول خدا ص روايت شده كه فرمود: شما امت اسلام روش پيشينيان خود را (مو به مو) پيش خواهيد گرفت و در طريقه، تفاوتي با آنها نخواهيد داشت، وجب به وجب و ذراع به ذراع و باع به باع (ذراع فاصله بين مرفق و سر انگشتان و باع فاصله بين سر انگشتان دو دست است، وقتي كه انسان دست‌هاي خود را به دو طرف چپ و
__________________________________________________
(1، 2)در المنثور ج 2 ص 62.
(3)جامع الاصول ج 10 ص 408 ح 7470.
(4)كمال الدين ص 576.
(5)تفسير قمي ج 2 ص 413.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 589
راست باز كند) مي‌خواهد بفرمايد: كارهاي بزرگ و كوچك و كوچكتري كه پيشينيان كرده‌اند شما نيز خواهيد كرد، حتي در آنان كسي پيدا شد كه با مادرش زنا كند در شما نيز پيدا خواهد شد و نمي‌دانم آيا شما هم گوساله مي‌پرستيد يا نه؟
مؤلف قدس سره: اين روايت هم از روايات مشهور است، و اهل سنت آن را در صحاح و ساير كتب خود نقل كرده‌اند. و همچنين شيعه آن را در جوامع خود آورده‌اند.
و در صحيح بخاري «1» و صحيح مسلم «2» از انس روايت شده كه گفت: رسول خدا ص فرمود: به زودي مرداني از همين‌هايي كه مصاحب من هستند، در كنار حوض بر من وارد مي‌شوند و همين كه نزديك مي‌شوند، از ناحيه خداي تعالي دستگيرشان نموده و به سرعت مي‌برند. من در آن حال مي‌گويم: اي پروردگار من، اينها اصحاب من هستند و بطور قطع جواب گفته مي‌شود: مگر نمي‌داني كه اينها بعد از رحلت تو چه حادثه‌ها پديد آوردند.
و باز در آن دو صحيح «3» «4» از ابي هريره روايت آمده كه رسول خدا ص فرمود: روز قيامت جمعي از اصحاب من بر من وارد مي‌شوند- و يا فرمود جمعي از امتم- و از ناحيه خداي تعالي طرد مي‌شوند، من عرضه مي‌دارم: پروردگارا اينها اصحاب منند. خداي عز و جل مي‌فرمايد: مگر اطلاع نداري كه بعد از رحلتت چه حادثه‌ها پديد آوردند، اينها بطور قهقرا به عقب برگشتند و همين باعث شد كه امروز طرد شوند.
مؤلف قدس سره: اين حديث هم از احاديث مشهور است، و هر دو فريق يعني شيعه و سني آن را در صحاح و جوامع خود از عده‌اي از صحابه از قبيل ابن مسعود، و انس، و سهل بن ساعد و ابي هريره و ابي سعيد خدري و عايشه وام سلمه، و اسماء دختر ابي بكر و غير ايشان نقل كرده‌اند و شيعه هم آن را از بعضي از ائمه اهل بيت ع روايت كرده‌اند.
با در نظر داشتن زيادي و تفنن اين روايت كه مطلب را با عباراتي گوناگون اداء كرده‌اند، خود شاهد و مصدق نظريه‌اي است كه ما آن را از ظاهر آيات كريمه استفاده كرديم، حوادثي هم كه بعد از رحلت رسول خدا ص و حتي قبل از آن يكي پس از ديگري رخ داد، و فتنه‌هايي كه بپا شد، همه مصدق اين روايت است.
__________________________________________________
(1)صحيح بخاري ج 8 ص 149.
(2)صحيح مسلم به شرح نووي ج 15 ص 64. [.....]
(3)صحيح بخاري ج 9 ص 58.
(4)صحيح مسلم به شرح نووي ج 3 ص 136.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 590
و در الدر المنثور «1» است كه حاكم- وي حديث را صحيح دانسته- از پسر عمر روايت آورده كه گفت: رسول خدا ص فرمود: كسي كه يك وجب از جماعت خارج شود، قلاده اسلام را از گردن خود باز كرده مگر آنكه دو باره به جماعت برگردد و كسي كه از دنيا برود در حالي كه در تحت رهبري كسي كه جامعه را رهبري كند نباشد به مرگ جاهليت مرده است (مرگ او مرگ جاهليت است.)
مؤلف قدس سره: اين روايت هم از حيث مضمون از روايات مشهور است، شيعه و سني هر دو طايفه از رسول خدا ص نقل كرده‌اند كه فرمود: كسي كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهليت مرده است.
و از كتاب جامع الاصول «2» حكايت شده كه از ترمذي و سنن ابي داود از رسول خدا ص روايت كرده كه فرمود: پيوسته و دائم، طايفه‌اي از امت من بر حقند.
و در مجمع البيان «3» در ذيل آيه:" أَ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ" از امير المؤمنين ع روايت كرده كه فرمود: منظور اهل بدعت و هواها و آراي باطل از اين امت است.
و در همان كتاب «4» و در تفسير عياشي «5»، در ذيل آيه:" كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ ..." از ابي عمرو زبيري از امام صادق ع روايت آمده كه فرمود: يعني امتي كه دعاي ابراهيم در حقشان مستجاب شده، اينان امتي هستند كه انبيا در ميان آنها و از خود آنها و به سوي آنها مبعوث مي‌شدند، و آنان امت وسطي هستند (كه در آن آيه فرمود:" وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً" و همانهايند بهترين امتي كه براي مردم (و هدايت آنان) برانگيخته شدند.
مؤلف قدس سره: در سابق يعني در تفسير آيه:" وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ" «6» توضيح معناي اين روايت گذشت.
و در الدر المنثور «7» است كه ابن ابي حاتم از ابي جعفر روايت كرده كه در معناي" كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ" فرمود: منظور از بهترين امت، اهل بيت رسول خدا
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 61.
(2)جامع الاصول ج 10 ص 410 ح 7475.
(3)مجمع البيان ج 2 ص 485.
(4)مجمع البيان در سوره آل عمران آيه 11 و بقره آيه 143.
(5) تفسير عياشي ج 1 ص 195 ح 130.
(6)"سوره بقره، آيه 128".
(7)در المنثور ج 2 ص 64.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 591
ص است.
و نيز در آن كتاب «1» است كه احمد به سند حسن از علي (ع) روايت آورده كه فرمود: رسول خدا ص فرمود: به من چيزهايي داده‌اند كه به احدي از انبيا نداده‌اند، يكي اينكه وحشتي از من، در دل دشمنانم انداخته‌اند و به اين وسيله ياريم كرده‌اند، و يكي ديگر اينكه:
كليدهاي زمين را در اختيارم نهاده‌اند، و ديگر اينكه احمدم نام نهادند و خاك را برايم مايه طهارت قرار دادند و امتم را بهترين امت كردند.
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 64.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 592

[سوره آل‌عمران (3): آيات 111 تا 120] ..... ص : 592

اشاره

لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلاَّ أَذيً وَ إِنْ يُقاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الْأَدْبارَ ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ (111) ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ أَيْنَ ما ثُقِفُوا إِلاَّ بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النَّاسِ وَ باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الْمَسْكَنَةُ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كانُوا يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ وَ يَقْتُلُونَ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ (112) لَيْسُوا سَواءً مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ أُمَّةٌ قائِمَةٌ يَتْلُونَ آياتِ اللَّهِ آناءَ اللَّيْلِ وَ هُمْ يَسْجُدُونَ (113) يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ وَ أُولئِكَ مِنَ الصَّالِحِينَ (114) وَ ما يَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ فَلَنْ يُكْفَرُوهُ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِالْمُتَّقِينَ (115)
إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً وَ أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ (116) مَثَلُ ما يُنْفِقُونَ فِي هذِهِ الْحَياةِ الدُّنْيا كَمَثَلِ رِيحٍ فِيها صِرٌّ أَصابَتْ حَرْثَ قَوْمٍ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ فَأَهْلَكَتْهُ وَ ما ظَلَمَهُمُ اللَّهُ وَ لكِنْ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (117) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا بِطانَةً مِنْ دُونِكُمْ لا يَأْلُونَكُمْ خَبالاً وَدُّوا ما عَنِتُّمْ قَدْ بَدَتِ الْبَغْضاءُ مِنْ أَفْواهِهِمْ وَ ما تُخْفِي صُدُورُهُمْ أَكْبَرُ قَدْ بَيَّنَّا لَكُمُ الْآياتِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْقِلُونَ (118) ها أَنْتُمْ أُولاءِ تُحِبُّونَهُمْ وَ لا يُحِبُّونَكُمْ وَ تُؤْمِنُونَ بِالْكِتابِ كُلِّهِ وَ إِذا لَقُوكُمْ قالُوا آمَنَّا وَ إِذا خَلَوْا عَضُّوا عَلَيْكُمُ الْأَنامِلَ مِنَ الْغَيْظِ قُلْ مُوتُوا بِغَيْظِكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ (119) إِنْ تَمْسَسْكُمْ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ وَ إِنْ تُصِبْكُمْ سَيِّئَةٌ يَفْرَحُوا بِها وَ إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا لا يَضُرُّكُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئاً إِنَّ اللَّهَ بِما يَعْمَلُونَ مُحِيطٌ (120)
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 593

ترجمه آيات ..... ص : 593

جز دردسر زياني به شما وارد نمي‌آورند و اگر به جنگ با شما برخيزند آن چنان مي‌گريزند كه پشت سر خود را ننگرند و بعد از آن هم ياري نخواهند شد (111).
ذلت بر آنان هر جا كه ديده شوند نوشته شده، مگر اينكه متوسل به خدا و يا به وسيله‌اي مردمي بشوند و زورمنداني از ايشان حمايت كند و ايشان براي خود جايي از غضب خدا گرفتند و خواري و مسكنت بر آنان حتمي شده و اين بدان جهت است كه همواره به آيات خدا كفر مي‌ورزيدند و انبيا را به ناحق مي‌كشتند و منشا اين كفر و جنايتشان، معصيت‌هايشان بود و مردمي تجاوزگر بودند (112).
اهل كتاب همه يكسان نبودند طائفه‌اي شب‌زنده‌دار و تلاوت آيات خدا در لحظه لحظه‌هاي شب داشتند و سجده مي‌كردند (113).
آنها به خدا و روز قيامت ايمان داشته و امر به معروف و نهي از منكر مي‌كردند و در كارهاي خير از يكديگر پيشي مي‌گرفتند. و ايشان از صالحانند (114).
و هر كار خيري كه از ناحيه خدا كفران نمي‌شود و خدا داناي به حال متقين است (115).
محققا كساني كه كافر شدند، نه اموالشان به دردشان مي‌خورد و نه اولادشان از خدا بي‌نيازشان مي‌سازد و آنان اهل آتش و هم در آن جاودانند (116).
مثل آنچه در اين زندگي دنيا خرج مي‌كنيد وصفش نظير بادي است كه در آن سرمايي شديد باشد و به زراعت مردمي كه بر خود ستم كردند برسد و آن را نابود سازد، همانطور كه خدا به آن قوم ستم نكرده به اينان نيز ستم ننموده است، بلكه خودشان به خود ستم كرده‌اند (117).
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، دوست و محرم رازي از غير خود مگيريد كه غير شما لحظه‌اي از رساندن شر، به شما نمي‌آسايند، آنها دوست مي‌دارند شما را به ستوه آورند. دشمني دروني و باطنيشان با شما از مطاوي كلماتشان پيدا است. و آنچه در دل دارند، بسي خطرناكتر از آن است. ما آيات را برايتان بيان مي‌كنيم، اگر تعقل كنيد (118).
هان! شما همانهائيد كه اين كفار را دوست مي‌داريد، با اينكه آنان شما را دوست نمي‌دارند. شما به همان كتاب ايمان داريد ولي وقتي آنان به شما برمي‌خورند، مي‌گويند ايمان آورديم و چون به خلوت مي‌روند سرانگشت خود را از شدت كينه‌اي كه با شما دارند، گاز مي‌گيرند. بگو از خشم خود بميريد كه خدا دانا است به آنچه در باطن دلها است (119).
اگر خيري به شما برسد آنها ناراحت مي‌شوند و اگر مصيبتي برسد خوشحال مي‌گردند و شما اگر صبر كنيد و از خدا بترسيد، كيد آنها هيچ ضرري به شما نمي‌زند كه خدا به آنچه مي‌كنيد، احاطه دارد (120).
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 594

بيان آيات ..... ص : 594

اشاره

اين آيات كريمه- بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد- توجه و انعطاف به هدفي دارد كه آيات قبل متعرض آن بود، و آن بيان حال اهل كتاب و مخصوصا يهوديان بود كه به آيات خدا كفر ورزيده و خود را گمراه و مؤمنين را از راه خدا بازداشتند، و آيات دهگانه‌اي كه گذشت، از باب" الكلام يجر الكلام"، در بين اين دو دسته آيات قرار گرفته بود، پس اتصال آيات مورد بحث با آيات دهگانه قبل به حال خود باقي است.
" لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلَّا أَذيً ..."
كلمه" اذي" بطوري كه در مفردات القرآن راغب آمده، به معناي هر آن ضرري است كه به جانداران برسد- به جان يا به تن آنها و يا به سعادت اخروي يا دنيوي‌شان.
" ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ أَيْنَ ما ثُقِفُوا إِلَّا بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النَّاسِ"

[مراد از اينكه بر اهل كتاب ذلت زده شده:" ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ"] ..... ص : 594

كلمه" ذلت" مصدري است كه براي نوع ساخته شده و كلمه" ذل" بضمه بطوري كه راغب گفته، به معناي ذلتي است كه از قهر و غلبه ناشي شود، و با كسره ذال، به معناي ذلتي است كه از ناحيه تعصب و تكبر ناشي گردد. و معناي عمومي آن (كه هم در ذل- بضمه- هست و هم در ذل- بكسره- و هم در بناي نوع- و هم در ساير مشتقات) عبارت است از انكسار و رام شدن در برابر خصم، و در مقابل آن ماده" عز" است، كه به معناي رام نشدن و نپذيرفتن تاثير طرف مقابل است.
و كلمه" ثقفوا" ماضي مجهول و به معناي" وجدوا- يافت شدند" است و كلمه" حبل" به معناي آن سببي است كه تمسك به آن باعث مصونيت و حفظ گردد، كه البته به عنوان استعاره در مورد هر چيزي كه نوعي امنيت و عصمت و مصونيت آورد استعمال مي‌شود، نظير عهد و ذمه و امان دادن كه همه اينها را نيز حبل مي‌گويند.
و مراد- و خدا داناتر است- اين است كه ذلت بر آنان مقدر شده و آن چنان ثابت شده كه نقش سكه روي فلز، و يا خيمه بر بالاي سر انسان ثابت مي‌شود. پس ذلت براي آنان نوشته شده و يا به اعتبار كلمه" علي" برايشان مسلط گشته مگر آنكه به حبل و سببي خدايي چنگ بزنند و يا خود را به دامن نيرومند انساني بيفكنند.
در اين آيه شريفه كلمه" حبل" تكرار شده (فرموده: چنگ بزنيد به حبلي از خدا و حبلي از مردم) با اينكه مي‌توانست بفرمايد:" إِلَّا بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النَّاسِ" و اين بدان جهت بود كه
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 595
كلمه حبل وقتي به خداي تعالي منسوب شود، معنايي مي‌دهد و وقتي به انسانها نسبت داده شود معنايي ديگر مي‌دهد. در اولي (وقتي به خداوند منسوب شود) معنايش قضا و قدر و حكم تكويني يا تشريعي خدا است و در دومي (وقتي به انسانها نسبت داده شود) به معناي تمسك عملي است.
و مراد از" ضرب ذلت بر آنان" اين است كه خداي تعالي حكم تشريعي به ذلت آنان كرده، به دليل اينكه دنبال ضرب ذلت مي‌فرمايد:" أَيْنَ ما ثُقِفُوا- هر جا كه يافت شوند" چون معناي ظاهر اين جمله اين است كه مؤمنين هر جا ايشان را ديدند و بر آنان مسلط شدند، چنين و چنان كنند. و اين تعبير با ذلت تشريعي كه يكي از آثارش جزيه گرفتن است، مناسبت دارد.
در نتيجه برگشت معناي آيه به اين مي‌شود كه اهل كتاب به حسب حكم شرع اسلامي ذليلند، مگر اينكه يا داخل در ذمه اسلام شوند و يا اماني از مردم مسلمان به نحوي از انحاء ايشان را حفظ كنند.
ولي از ظاهر كلام بعضي از مفسرين برمي‌آيد كه خواسته است بگويد: آيه" ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ" در اين مقام نيست كه حكمي شرعي را تشريع كند، بلكه مي‌خواهد خبر از مقدراتي بدهد كه به قضاي خداي تعالي بر سر يهود آمده، چون اسلام وقتي ظهور كرد كه يهود در حال ذلت بسر مي‌برد، و بعضي از شاخه‌هايشان به مجوس جزيه مي‌داد و بعضي به نصارا.
و اين معناي بدي نيست، حتي ذيل كلام تا آخر آيه هم آن را تاييد ميكند براي اينكه از ظاهر آن بر مي‌آيد كه ذلت و مسكنت يهود به خاطر سوء رفتار خود او بوده يعني كفري كه به آيات خدا مي‌ورزيد و انبيا را به قتل مي‌رساند و دائما به حقوق ديگران تجاوز مي‌كرد، ولي عيبي كه دارد اين است كه لازمه اين معنا آن است كه آيه را مختص به يهود بدانيم. با اينكه هيچ دليلي به حسب ظاهر بر اين اختصاص نيست. و ان شاء اللَّه به زودي در تفسير آيه: وَ أَلْقَيْنا بَيْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ" «1» گفتاري در اين باره مي‌آيد.
" وَ باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الْمَسْكَنَةُ ..."
كلمه" باؤا" به معناي" اتخذوا- گرفتند" است. وقتي گفته مي‌شود:" باؤا مبائة- مكانا-" معنايش اين است كه فلاني‌ها مكاني را براي خود اتخاذ كردند و يا به مكاني برگشتند و كلمه" مسكنت" به معناي شدت فقر است و ظاهرا مسكنت اين است كه انسان به جايي از فقر و يا هر فقداني برسد كه راه نجاتي از آن نداشته باشد. بنا بر اين معنا صدر و ذيل آيه
__________________________________________________
(1)"سوره مائده، آيه 64".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 596
با هم سازگار مي‌شود.
" ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ" و معناي اين جمله اين است: غضب الهي براي اين بود كه امروز عصيانگري كردند و از پيش هم بر اعتداء و ياغي‌گريشان استمرار مي‌دادند.
" لَيْسُوا سَواءً ... مِنَ الصَّالِحِينَ" كلمه" سواء" مصدري است كه معناي وصف از آن اراده شده، مي‌خواهد بفرمايد:
اهل كتاب همه مثل هم، و مساوي در وصف و در حكم نيستند، براي اينكه بعضي از آنان امتي هستند قائم به عبادت، و آيات خدا را مي‌خوانند و چنين و چنانند، و بعضي ديگر اينطور نيستند.
و از اينجا معلوم مي‌شود كه جمله:" مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ ..." در مقام تعليل است، و وجه عدم تساوي اهل كتاب را بيان مي‌كند.

[معناي" امت قائمة" و اشاره به فرق بين" سرعت" و" عجله"] ..... ص : 596

مفسرين در معناي كلمه" قائمة" اختلاف كرده، بعضي گفته‌اند: يعني ثابت قدم بر امر خدايند. بعضي ديگر گفته‌اند يعني عادل و معتدلند، به دو طرف افراط و تفريط گرايش ندارند.
بعضي ديگر گفته‌اند: يعني داراي امتي و مذهبي قائم و طريقه‌اي مستقيم‌اند، ولي حق مطلب اين است كه لفظ" قائمة" مطلق است و هيچيك از اين قيدها را ندارد، و در نتيجه همه اين معاني را تحمل مي‌كند، چيزي كه هست وقتي مي‌بينيم سخن از كتاب و اعمال صالحه آنان به ميان آمده، بيشتر اين معنا به ذهن مي‌رسد كه مراد از قيام بر ايمان و اطاعت باشد.
و كلمه" آناء" جمع" اني" بكسره همزه، و يا بفتحه آن است. بعضي گفته‌اند: جمع كلمه" انو" است كه به معناي وقت است. پس آناء يعني اوقات.
و مسارعه به معناي مبادرت ورزيدن و شتافتن است. و اين كلمه باب مفاعله از ماده سرعت است.
در مجمع البيان مي‌گويد: فرق بين سرعت و عجله اين است كه سرعت به معناي جلو افتادن در كاري است كه جلو افتادن در آن جايز باشد. پس سرعت (از آنجايي كه هميشه در كار خير به كار مي‌رود) خود يكي از صفات ممدوح است. و ضد آن" ابطاء- كندي" است.
كه صفت ناپسندي است، به خلاف عجله كه چون به معناي شتافتن و جلو افتادن در كاري است كه نبايد در آن شتاب كرد. لذا از صفات نكوهيده و مذموم به شمار مي‌رود. و ضد آن" اناة".
درنگ و تاني" است كه از صفات پسنديده است. «1»
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 2 ص 488.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 597
و ظاهرا سرعت در اصل، وصف حركت، و عجله وصف متحرك بوده، (بعدها به خود متحرك هم گفته‌اند مسارع، و گرنه در اصل لغت موارد هر يك غير مورد ديگري است.)
و كلمه" خيرات" به معناي مطلق اعمال صالح است- چه عبادت، چه انفاق، چه عدل، چه قضاي حاجت و ... و اين كلمه بدان جهت كه هم جمع است و هم الف و لام بر سر دارد از نظر ادبيات استغراق را مي‌رساند. و همانطور كه گفتيم شامل همه انحاي خيرات مي‌شود، و ليكن بيشتر در خيرات مالي اطلاق مي‌گردد. همانطور كه كلمه" خير" بيشتر در مورد مال استعمال مي‌شود.
خداي سبحان در اين آيه شريفه كلياتي از صفات پسنديده نيكان از اهل كتاب را بر شمرده، اول ايمان به خدا، دوم امر به معروف و نهي از منكر، سوم مسارعت در كار خير و چهارم اين است كه ايشان مردمي صالحند، و به همين جهت همنشينان انبيا و صديقين و شهداء هستند. چون در آيات شريفه:" اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لَا الضَّالِّينَ" «1»، اهل صراط مستقيم را از كساني دانسته كه بر آنان انعام شده و مورد غضب قرار نگرفته و گمراه نشدند. و در آيه شريفه" فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِينَ ..." «2» فرموده: آنهايي كه مورد انعام خداي تعالي قرار گرفته‌اند، با انبيا و صديقين و شهدا و صالحين هستند و بعضي از مفسرين گفته‌اند:
مراد در اين آيه عبد اللَّه بن سلام و اصحاب اويند.
" وَ ما يَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ فَلَنْ يُكْفَرُوهُ ..."
اينجا منظور از كفر، كفران در مقابل شكر است. مي‌فرمايد: هر كار خيري كه مي‌كنند از ناحيه خداي تعالي كفران نمي‌شوند، يعني خداي تعالي شكرشان را بجا مي‌آورد و عمل خيرشان را به ايشان بر مي‌گرداند، بدون اينكه آن را ضايع و بي‌نتيجه بگذارد. هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ مَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً فَإِنَّ اللَّهَ شاكِرٌ عَلِيمٌ" «3» و نيز فرموده:" وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ فَلِأَنْفُسِكُمْ ... وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُونَ" «4»
__________________________________________________
(1)"سوره حمد، آيه 7".
(2)"سوره نساء آيه 96". [.....]
(3)و هر كس خيري را بدون اينكه خداي تعالي او را فرمان داده باشد، از پيش خود انجام بدهد، خدا هم شكرگزار است و هم دانا." سوره بقره، آيه 158".
(4)آنچه از خير انجام مي‌دهيد به نفع خود انجام داده‌ايد ... و آنچه از خير انفاق كنيد، بدون كم و كاست به شما پرداخت مي‌شود و شما ستم نمي‌شويد." سوره بقره، آيه 272".
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 598
" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ ..."
از ظاهر وحدت سياق چنين بر مي‌آيد كه مراد از اين هايي كه كافر شدند، طايفه‌اي ديگر از اهل كتابند، كساني هستند كه دعوت نبوت را نپذيرفته‌اند و نه تنها نپذيرفته‌اند بلكه عليه اسلام توطئه هم مي‌كنند و در خاموش كردن نور آن لحظه‌اي كوتاه نمي‌آيند و از هيچ كاري فروگذار نيستند.
و چه بسا مفسرين كه گفته‌اند اين آيه ناظر به اهل كتاب نيست، بلكه به مشركين نظر دارد، و در حقيقت توطئه و زمينه‌چيني است براي داستان احد، كه به زودي بدان اشاره مي‌كند. ولي اين نظريه با جمله‌اي كه به زودي مي‌آيد و مي‌فرمايد:" وَ تُؤْمِنُونَ بِالْكِتابِ كُلِّهِ، وَ إِذا لَقُوكُمْ قالُوا آمَنَّا ..." نمي‌سازد، چون مشركين چنين سابقه‌اي ندارند كه وقتي به مؤمنين رسيدند بگويند ما ايمان آورديم و وقتي به همفكران خود رسيده باشند، سر انگشتان خود را از شدت خشم گزيده باشند. اين وضع با حال يهود تطبيق مي‌كند، و از همين جا روشن مي‌شود كه تا اينجا اتصال سياق آيات به هم نخورده است.
و چه بسا بعضي از مفسرين اين گفته را كه" آيه شريفه مورد بحث، به مشركين نظر دارد" با اين گفته كه آيه سخن از دورويي مي‌كند جمع كرده و معتقدند كه به يهود نظر دارد، و ليكن اين نظريه خطا است.
َثَلُ ما يُنْفِقُونَ فِي هذِهِ الْحَياةِ الدُّنْيا ..."
كلمه" صر" به معناي سرماي شديد است. و اگر مطلبي را كه برايش مثل زده (يعني انفاق يهوديان را) مقيد كرد به قيد (در اين زندگي دنيا) براي اين بوده كه بفهماند، آنان از خانه آخرت بريده‌اند و انفاقشان هيچ ارتباطي به حيات آخرت ندارد. و نيز اگر حرث قوم را مقيد كرد، به قيدَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ"
براي اين بود كه ارتباط آن با جمله بعدي كه مي‌فرمايد:َ ما ظَلَمَهُمُ اللَّهُ"
به خوبي روشن شود.

[عمل فاسد، اثر فاسد در پي دارد] ..... ص : 598

و حاصل كلام در اين آيه اين است كه انفاق و مخارجي كه يهود در اين زندگي دنيا مي‌كند، با اينكه به اين منظور مي‌كند كه وضع زندگي خود را اصلاح نموده و به مقاصدي كه دارد برسد، ليكن به جز بدبختي و شقاوت، بهره‌اي از آن به دست نمي‌آورد، بلكه آنچه را مي‌خواهد و دنبال مي‌كند، به تباهي مي‌كشاند. پيش خود خيال مي‌كند سعادتي به چنگ آورده ولي آنچه به دست آورده شقاوت است. و مثلش مثل بادي است كه در آن سرماي شديدي باشد و زراعت ستمگران را سياه كند، و اين نيست مگر به خاطر ظلمي كه خودشان به خويشتن كرده‌اند، چون عمل فاسد به جز اثر فاسد، اثر ديگري نمي‌بخشد.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 599
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا بِطانَةً مِنْ دُونِكُمْ ..."
در اين آيه شريفه،" وليجه" (خويشاوند نزديك) را" بطانه" (آستر) ناميده و وجهش اين است كه آستر به پوست بدن نزديك است. تا رويه (ظهاره) لباس. چون آستر لباس بر باطن انسان اشراف و اطلاع دارد و مي‌داند كه آدمي در زير لباس چه پنهان كرده، خويشاوند آدمي هم همين طور است، از بيگانگان به آدمي نزديكتر و به اسرار آدمي واقف‌تر است. و جمله" لا يَأْلُونَكُمْ" به معناي" لا يقصرون فيكم" است. يعني دشمنان از رساندن هيچ شري به شما كوتاهي نمي‌كنند.
و كلمه" خبال" به معناي شر و فساد است و بهمين جهت است كه جنون را" خبل" هم مي‌گويند، چون در جنون، فساد عقل است.
و در جمله" وَدُّوا ما عَنِتُّمْ" كلمه" ما" مصدريه است و معناي جمله را" ودوا عنتكم" مي‌سازد، يعني دوستدار شدت و گرفتاري و ضرر شمايند.
و جمله" قَدْ بَدَتِ الْبَغْضاءُ مِنْ أَفْواهِهِمْ" مي‌رساند كه دشمني آنان نسبت به شما آن قدر زياد است كه نمي‌توانند پنهان بدارند. بلكه دشمني باطنيشان در لحن كلامشان اثر گذاشته است. پس در حقيقت در اين جمله كنايه‌اي لطيف بكار رفته، و آن گاه بدون اينكه بيان كند، در دلهاي خود چه چيز پنهان كرده‌اند، فرموده:" وَ ما تُخْفِي صُدُورُهُمْ أَكْبَرُ" تا اشاره كرده باشد، به اينكه آنچه در سينه دارند، قابل وصف نيست، چون هم متنوع و گوناگون است و هم آن قدر عظيم است كه در وصف نمي‌گنجد، و همين مبهم آوردن" ما في صدورهم" بزرگ و عظيم بودن را تاييد مي‌كند.
" ها أَنْتُمْ أُولاءِ تُحِبُّونَهُمْ ..."
ظاهرا كلمه" اولاء" اسم اشاره و كلمه" ها" براي هشدار دادن است. و اصل جمله" انتم هؤلاء" بوده باشد. و كلمه" انتم" بين ها و بين اولاء فاصله شده باشد، همانطور كه مي‌گوئيم:" زيد هذا و هند هذه كذا و كذا" اين زيد و اين هند چنين است و چنان است. (در فارسي هم همين كار را مي‌كنيم يعني به جاي اينكه بگوئيم شما همانهايي كه چنين و چنان كرديد، مي‌گوئيم: هان مگر شما آنهايي نبوديد كه چنين و چنان كرديد." مترجم")" وَ تُؤْمِنُونَ بِالْكِتابِ كُلِّهِ" الف و لام در" الكتاب" براي افاده جنس است، و چنين معنا مي‌دهد كه شما به همه كتابهاي آسماني كه از ناحيه خدا نازل شده ايمان داريد، چه كتاب خودتان و چه كتاب اهل كتاب. اما اهل كتاب به كتاب شما ايمان ندارند.
ترجمه الميزان، ج‌3، ص: 600
" وَ إِذا لَقُوكُمْ قالُوا آمَنَّا" يعني اهل كتاب منافقند، وقتي شما را مي‌بينند مي‌گويند ايمان آورديم.
" وَ إِذا خَلَوْا عَضُّوا عَلَيْكُمُ الْأَنامِلَ مِنَ الْغَيْظِ" و چون به خلوت مي‌روند، سرانگشت خود را از شدت خشمي كه بر شما دارند مي‌گزند. و كلمه" عض" گاز گرفتن با دندان با فشار است. و كلمه" انامل" جمع انمله است كه به معناي نوك انگشتان است. و كلمه" غيظ" به معناي خشم و كينه است. و" عض انامل بر فلان چيز" مثلي است كه در مورد تاسف و حسرت و رساندن شدت خشم و كينه زده مي‌شود.
" قُلْ مُوتُوا بِغَيْظِكُمْ ..."
اين جمله نفريني است بر آنان در عبارت امر. و اگر اينطور تعبير كرده، براي اين بوده كه جمله به ما بعدش كه مي‌فرمايد:" إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ" متصل شده، چنين معنا دهد:
بگو، بار الها بخاطر همين كينه‌اي كه دارند، مرگشان بده، كه تو، به آنچه در سينه‌ها است يعني در دلها و جانها است دانايي.
" إِنْ تَمْسَسْكُمْ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ ..."
مسائت كه مصدر" تسؤهم" است، به معناي بد حالي است، بر خلاف مسرت و سرور كه به معناي خوشحالي است.

[اگر مسلمين صبر كنند و تقوا پيشه سازند، از كينه دشمنان ايمن خواهند بود] ..... ص : 600

و اين آيه ما را دلالت مي‌كند و به ما مي‌گويد: شما مسلمانان اگر صبر كنيد و تقوا به خرج دهيد از كينه دشمنان ايمن خواهيد بود.
" پايان"

جلد چهارم

[ادامه سوره آل عمران ..... ص : 3

[سوره آل‌عمران (3): آيات 121 تا 129] ..... ص : 3

اشاره

وَ إِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ تُبَوِّئُ الْمُؤْمِنِينَ مَقاعِدَ لِلْقِتالِ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (121) إِذْ هَمَّتْ طائِفَتانِ مِنْكُمْ أَنْ تَفْشَلا وَ اللَّهُ وَلِيُّهُما وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (122) وَ لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ وَ أَنْتُمْ أَذِلَّةٌ فَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (123) إِذْ تَقُولُ لِلْمُؤْمِنِينَ أَ لَنْ يَكْفِيَكُمْ أَنْ يُمِدَّكُمْ رَبُّكُمْ بِثَلاثَةِ آلافٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ مُنْزَلِينَ (124) بَلي إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا وَ يَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هذا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلافٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ مُسَوِّمِينَ (125)
وَ ما جَعَلَهُ اللَّهُ إِلاَّ بُشْري لَكُمْ وَ لِتَطْمَئِنَّ قُلُوبُكُمْ بِهِ وَ مَا النَّصْرُ إِلاَّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ (126) لِيَقْطَعَ طَرَفاً مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْ يَكْبِتَهُمْ فَيَنْقَلِبُوا خائِبِينَ (127) لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْ‌ءٌ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ أَوْ يُعَذِّبَهُمْ فَإِنَّهُمْ ظالِمُونَ (128) وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (129)
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 4

ترجمه آيات ..... ص : 4

بياد آراي پيغمبر به ياد آور سحر گاهي را كه از خانه خود به جهت صف آرايي مؤمنان براي جنگ بيرون شدي، و خدا به همه گفتار و كردار تو شنوا و دانا بود (121).
و آن گاه كه دو طايفه از شما بد دل و ترسناك و در انديشه فرار از جنگ بودند و خدا يار آنها بود آنان را دلدار نمود و هميشه بايد اهل ايمان به خدا توكل كنند تا دلدار و نيرومند باشند (122).
و به حقيقت خداوند شما را در جنگ بدر ياري كرد و غلبه بر دشمن داد با آنكه شما از هر جهت در مقابل دشمن ضعيف بوديد، پس راه خداپرستي و تقوا پيش گيريد باشد كه شكر نعمتهاي او به جاي آريد (123).
(اي رسول) بياد آر آن هنگام را كه به مؤمنين گفتي: آيا خداوند به شما مدد نفرمود كه سه هزار فرشته به ياري شما فرستاد؟ (124).
بلي اگر شما صبر و مقاومت در جهاد پيشه كنيد و پيوسته پرهيز كار باشيد چون كافران بر سر شما شتابان و خشمگين بيايند خداوند براي حفظ و نصرت شما پنج هزار فرشته را با پرچمي كه نشان مخصوص سپاه اسلام است به مدد شما مي‌فرستد (125).
و خدا آن فرشتگان را نفرستاد مگر براي اينكه به شما مژده فتح دهند و دل شما را به نصرت خدا مطمئن كنند و فتح و پيروزي نصيب شما نگشت مگر از جانب خداوند تواناي دانا (126).
تا گروهي از كافران را هلاك گرداند يا ذليل و خوار كند كه از مقصود خود (كه از ميان بردن اسلام و مسلمين است) نااميد باز گردند (127).
اي پيغمبر (خدا را اختيار مطلق است) به دست تو كاري نيست اگر بخواهد به لطف خود از آن كافران درگذرد و اگر بخواهد به جرم آن كه مردمي ستمگرند آنها را عذاب كند (128).
هر چه در آسمانها و هر چه در زمين است همه ملك خدا است هر كه را خواهد ببخشد و هر كه را خواهد عذاب كند، خدا نسبت (به خلق بسيار) آمرزنده و مهربان است (129).

بيان آيات ..... ص : 4

اشاره

از اينجا سياق آيات سياقي ديگر شده، و به مطلبي كه در آغاز سوره ذكر شده بود برگشته، در آنجا مؤمنين را به موقعيت و موقف دشواري كه دارند هشدار مي‌داد، و نعمت‌هايي را كه به ايشان ارزاني داشته بود (از قبيل ايمان و نصرت و كفايت شر دشمنان را) به يادشان مي‌آورد، و رموزي را تعليمشان مي‌داد كه به وسيله آن به مقصد شريفشان برسند، و به دستوراتي
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 5
هدايتشان كرد كه سعادتشان را هم در زندگي و هم بعد از مردن تامين كند.
در اين آيات داستان جنگ احد نيز آمده، و اما آياتي كه اشاره‌اي به داستان جنگ بدر دارد در حقيقت ضميمه‌اي براي تكميل داستان جنگ بدر است، و جنبه شاهد براي آن قصه دارد، نه اينكه مقصود اصلي طرح داستان بدر باشد، كه ان شاء اللَّه باز هم در تفسير آياتش سخن خواهيم گفت.
" وَ إِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ تُبَوِّئُ الْمُؤْمِنِينَ مَقاعِدَ لِلْقِتالِ" كلمه" اذ" ظرفي است متعلق به چيزي كه حذف شده، و در ظاهر كلام نيامده از قبيل:" به ياد آور" و امثال آن، و فعل" غدوت" از مصدر" غين- دال- واو" گرفته شده، كه به معناي بيرون شدن در پگاه است و كلمه" تبوئ" از مصدر" تبوئه" گرفته شده، كه به معناي تهيه مكان براي غير، و يا اسكان غير در مكان و متوطن كردن او در آن است، و كلمه" مقاعد" جمع مقعد

[معناي اهل و مراد از اهل رسول خدا (ص)] ..... ص : 5

و كلمه" اهل" به طوري كه راغب «1» گفته به معناي هر آن كس و يا كساني است كه نسبت و يا خاندان و يا غير آن دو از قبيل دين و شهر و يا صنعت ايشان را يكي مي‌كند، مثلا مي‌گويند اهل فلان شخص، يعني زن و بچه و خادم و ساير كساني كه از او مي‌خورند، و باز مي‌گويند اهل فلان شخص، يعني همه كساني كه به او منسوبند، مثل عشيره و نوه و نتيجه‌هاي او كه عترت اويند، و باز گفته مي‌شود اهل همدان، يعني همه كساني كه در شهر زندگي مي‌كنند، (و يك نقطه از زمين همه را در خود گنجانيده، و وحدتي ميان آنان بر قرار كرده)، و باز گفته مي‌شود اهل فلان دين، يعني همه افرادي كه متدين به آن دينند، (و وحدت دين همه را يكي كرده، و وحدتي به كثرتشان داده)، و نيز گفته مي‌شود اهل كارخانه پارچه بافي، و يا اهل صنعت كه داشتن صنعت وحدتي به آنها داده، و يا اهل فلان صنعت خاص، كه شامل همه اساتيد آن صنعت مي‌شود، و كلمه اهل از كلماتي است كه در مذكر و مؤنث فرقي نمي‌كند، و همچنين در مفرد و جمع تغيير شكل نمي‌دهد، هم به يك نفر مي‌گويند اهل فلاني، و هم به چند نفر، و البته استعمالش مخصوص به مورد انسان است، بچه‌هاي يك حيوان را هيچگاه اهل آن حيوان نمي‌گويند.
و مراد از اهل رسول خدا (ص)، خواص آن جناب است، كه شامل جمع دودمانش مي‌شود و مراد از آن در خصوص آيه شخص واحد نيست، به دليل اينكه فرموده:
" غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ" چون وقتي مي‌توان گفت" از ميان اهلت خارج شدي" كه منظور از اهل،
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 29.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 6
جمعيت خانواده و خويشاوندان باشد، اما اگر منظور يك نفر باشد مثلا تنها همسر و يا مادر باشد نمي‌توان گفت:" از ميان اهلت خارج شدي"، و همين كه مي‌بينيم در آيه مورد بحث فرموده:
" غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ" خود دليل بر اين است كه مراد از اهل جمع است نه يك نفر، و لذا مي‌بينيم بعضي از مفسرين كه اهل را به يك نفر تفسير كرده‌اند، ناگزير شده‌اند در آيه تقديري بگيرند، و بگويند: تقدير آيه" غدوت من بيت اهلك" است، يعني" وقتي كه از خانه اهلت خارج شدي"، ليكن در كلام هيچ دليلي نيست كه بر آن مطلب دلالت كند.
سياق و روال آيات مورد بحث بر اساس خطاب كردن به عموم مؤمنين است، در اين آيات مؤمنين را به مفاد آيات قبل و بعد مخاطب قرار داده پس مي‌توان گفت در جمله:" وَ إِذْ غَدَوْتَ ..." كه خطاب بخصوص رسول خدا (ص) است، التفاتي از خطاب عموم به خطاب آن جناب شده است، و گويا وجه در اين التفات لحن عتابي است كه از آيات ظاهر مي‌شود، چون اين آيات از شائبه ملامت و عتاب و أسف بر جرياني كه واقع شده (يعني آن سستي و وهني كه در تصميم در عمل قتال از ايشان سر زده) خالي نيست، و براي اينكه به آنان چوب كاري كرده باشد خطاب را از آنان برگردانيده و متوجه شخص رسول خدا (ص) نموده است، عملي كه از شخص آن جناب سر زد، يعني بيرون شدن از ميان اهل را بهانه قرار داد، و فرمود:" به ياد آر زماني را كه از بين اهل خود خارج مي‌شدي"، و نيز فرمود:
آن زمان كه به مؤمنين مي‌گفتي:" أَ لَنْ يَكْفِيَكُمْ ..."، همچنين فرمود:" لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْ‌ءٌ" «1» و نيز فرمود:" قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ كُلَّهُ لِلَّهِ" «2».
و نيز فرمود:" فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ، وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ" «3».
و نيز فرمود:" وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً"، با اينكه رسول خدا (ص) هرگز نمي‌پندارد كه شهدا مرده‌اند مع ذلك به خاطر همان چوب كاري كه گفتيم خطاب و عتابي كه متوجه مردم است متوجه آن جناب نموده و مي‌فرمايد:" هرگز نبايد بپنداري كه كشتگان در راه خدا مرده‌اند ...".
__________________________________________________
(1)تو از اين امر هيچ اختياري نداري.
(2)به اين مردم بگو زمام همه امور به دست خدا است.
(3)پس بخاطر رحمت مخصوصي از خدا بود كه تو نسبت به آنان ملايم و نرمخو شدي، و گر نه اگر خشن و غليظ القلب مي‌بودي، مردم از پيرامونت متفرق مي‌شدند، لذا باز هم از آنان درگذر، و خطايشان را تعقيب مكن.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 7
به جهتي كه گفته شد خطاب جمع در اين موارد را تبديل به خطاب مفرد كرد، و موارد نامبرده از مواردي است كه وقتي سخن گوينده به آن موارد كشيده مي‌شود او را دچار تندي و هيجان نموده در نتيجه نمي‌گذارد گفتارش را ادامه دهد، به خلاف مواردي مثل آيات بعدي اين سوره يعني آيه 144 كه مي‌فرمايد:" وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ، أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ"، و آيه 153 كه مي‌فرمايد:" وَ الرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فِي أُخْراكُمْ"، كه عتاب در آنها با خطاب جمع آمده، چون خطاب جمع مؤثرتر از خطاب مفرد بود، و باز به خلاف آيه 164 همين سوره كه رسول خدا (ص) در آن غايب فرض شده، چون در مقام منت گذاري بر مؤمنين است به خاطر اين نعمت كه بر ايشان پيغمبري مبعوث كرده، غايب گرفتن او بيشتر در دلها مي‌نشيند و در نفوس مؤثر مي‌افتد و از توهم‌هاي پوچ و خيالهاي باطل دورتر است، خواننده عزيز اگر در آيات شريفه دقت كند، به صحت گفتار ما پي مي‌برد.
و معناي آيه اين است كه به ياد آر آن زمان را كه در غداة- صبح- از اهلت خارج شدي، تا براي مؤمنين لشگر گاهي آماده سازي،- و يا در آنجا اسكانشان دهي تا اطراق كنند، و خدا شنوا است نسبت به آنچه در آنجا گفته شد و نيز نسبت بدان چه در دلها پنهان كرده بودند دانا است. از جمله:" وَ إِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ ..." چنين بر مي‌آيد كه معركه جنگ به منزل آن جناب نزديك بوده، و اين خود دليل است بر اين كه دو آيه مورد بحث ناظر به داستان جنگ احد است، در نتيجه اين دو آيه متصل است به آياتي كه در باره جنگ احد نازل شده است، چون مضامين و مفاهيم آنها با اين جريان تطبيق مي‌كند، و از همين جا روشن مي‌شود كه گفتار بعضي از مفسرين كه گفته‌اند دو آيه مورد بحث در باره جنگ بدر نازل شده درست نيست، و همچنين گفتار آنهايي كه گفته‌اند: مربوط به جنگ احزاب است سخن ضعيفي است، و وجه ضعف آن دو روشن است.
" وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ" يعني خداي تعالي شنواي آن سخناني است كه در آنجا گفتند، و داناي به آن نيات و اسراري است كه در دلهاي خود پنهان داشتند، و اين جمله دلالت دارد بر اينكه در آن واقعه سخناني در بين مؤمنين رد و بدل شده، و نياتي را هم در دلهاي خود پنهان داشته‌اند، و از ظاهر كلام بر مي‌آيد كه جمله:" اذ همت" متعلق به هر دو وصف است.
" إِذْ هَمَّتْ طائِفَتانِ مِنْكُمْ أَنْ تَفْشَلا وَ اللَّهُ وَلِيُّهُما" ماده" ها- ميم و ميم" كه فعل ماضي مؤنث غايب" همت" از آن مشتق شده به معناي تصميم و عزمي است كه در دل براي كاري جزم كرده باشي، و كلمه" فشل" به معناي ضعف توأم با ترس است.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 8

[بيان مراد از جمله" وَ اللَّهُ وَلِيُّهُما" در آيه شريفه و رد گفته يكي از مفسرين در ذيل اين جمله ..... ص : 8

و جمله: و اللَّه وليهما حال از جمله قبل است، و عامل در آن فعل" همت" است، و زمينه كلام زمينه عتاب و توبيخ است، و همچنين جمله:
" وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ" حالي ديگر از آن جمله است، و معنايش اين است كه: اين دو طايفه تصميم گرفتند از كار جنگ منصرف شوند، و آن را سست بگيرند، در حالي كه خداي تعالي ولي آن دو طايفه است، و اين براي مؤمن سزاوار نيست، كه با اينكه معتقد است خدا ولي او است در خود فشل و سستي و ترس راه دهد، و بلكه سزاوار است امر خود را به خدا واگذار كند كه هر كس بر خدا توكل كند خدا وي را كافي خواهد بود.
از اينجا ضعف گفتار زير روشن مي‌شود كه بعضي گفته‌اند: اين هم، هم خطوري است، نه عزمي و با تصميم قاطع، چون خداي تعالي اين دو طايفه را ستوده و خبر داده كه او ولي ايشان است، پس اگر هم آنان هم قطعي بود، و در نتيجه بر فشل و سستي تصميم قاطعانه گرفته بودند، بايد مي‌فرمود:" شيطان ولي ايشان است" نه اينكه با عبارت فوق مدحشان كند.
و من نفهميدم منظور اين مفسر از عبارت" هم خطوري است، نه هم عزمي و با تصميم قطعي" چه بوده؟ اگر منظورش اين بوده كه دو طايفه مورد بحث تنها تصور فشل كرده‌اند، و به قلبشان خطور كرده كه مثلا چطور است فشل و سستي كنيم، كه اين تصور اختصاصي به دو طايفه از مؤمنين نداشته، معلوم است كه تمامي افراد حاضر در آن صحنه چنين تصوري را داشته‌اند، و اصلا معنا ندارد كه اين خطور جزء حوادث اين قصه شمرده شود، علاوه بر اين خطور قلبي را در لغت هم و تصميم نمي‌گويند، مگر اينكه منظورش از خطور، خطور تصوري توأم با مختصري تصديق و خلاصه خطوري باشد آميخته با مقداري تصديق، زيرا اگر غير از اين بوده باشد ساير طوائف و گروه‌هاي مسلمين از فشل اين دو طايفه خبردار نمي‌شدند، لا بد علاوه بر خطور قلبي اثر عملي هم بر طبق آن داشته‌اند كه سايرين از حالشان با خبر شده‌اند، علاوه بر اين كه ذكر ولايت خدا و اين كه خداي تعالي ولي اين دو طايفه است و نيز اين كه بر مؤمن واجب است، كه توكل بر خدا كند، با همي سازش دارد كه توأم با اثري عملي باشد، نه صرف خطور و تصور، از اين هم كه بگذريم اين كه گفت جمله:" وَ اللَّهُ وَلِيُّهُما ..." مدح است حرف صحيحي نيست، بلكه به طوري كه از سياق بر آمد ديديد كه اين جمله ملامت و موعظت است.
و شايد منشا اين گفتار روايتي «1» باشد كه از جابر بن عبد اللَّه انصاري نقل شده كه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 1- 2 ص 495.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 9
گفت: اين آيه در باره ما نازل شده، و هيچ دوست نمي‌دارم كه نازل نمي‌شد، براي اينكه خدا را ولي ما خوانده، و فرموده:" وَ اللَّهُ وَلِيُّهُما".
مفسر نامبرده از اين روايت چنين فهميده كه جابر آيه را در مقام مدح دانسته است.
و به فرضي كه روايت صحيح باشد منظور جابر اين نبوده كه آيه همه‌اش در مقام مدح است، بلكه خواسته است بگويد: خداي تعالي ايمان ما را تصديق كرده، و ما را جزء مؤمنيني دانسته كه به حكم" اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا ..."،" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ ..." در تحت ولايت اويند، و نخواسته است عتاب و توبيخ آيه را نسبت به آن دو طايفه انكار كند.

[توضيحي در مورد جمله" وَ أَنْتُمْ أَذِلَّةٌ" در آيه شريفه ..... ص : 9

" وَ لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ وَ أَنْتُمْ أَذِلَّةٌ" از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه آيه شريفه در اين مقام است تا شاهدي باشد براي اين كه عتاب قبلي را تكميل و تاكيد كند، در نتيجه معناي حال را افاده مي‌كند، همانطور كه جمله" وَ اللَّهُ وَلِيُّهُما ..." حال را افاده مي‌كرد، در نتيجه معناي آيه چنين مي‌شود: اين سزاوار نبود كه از شما مؤمنين آثار فشل مشاهده شود، با اينكه ولي شما خدا است، و با اينكه خدا شما را كه در بدر ذليل بوديد ياري فرمود، و بعيد نيست كه آيه شريفه كلامي مستقل باشد در اين زمينه كه بخواهد بر مؤمنين منت بگذارد به آن نصرت عجيبي كه در جنگ بدر از ايشان كرد، و ملائكه را به ياريشان فرستاد.
و چون ياري آنان در روز بدر را يادآور شد، و آن را در مقابل حالتي كه خود مؤمنين داشتند قرار داد،- با در نظر گرفتن اين كه هر كس عزتي به خرج بدهد به ياري خدا و عون او داراي عزت شده، چون انسان از ناحيه خودش به جز فقر و ذلت چيزي ندارد،- لذا در بيان حالي كه مؤمنين داشتند فرمود:
" وَ أَنْتُمْ أَذِلَّةٌ" از اينجا معلوم مي‌شود كه جمله" وَ أَنْتُمْ أَذِلَّةٌ" هيچ منافاتي با آياتي كه عزت را از آن خدا و مؤمنين مي‌داند ندارد، نظير آيه:" وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ" «1»، چون عزت مؤمنين هم به عزت خدا است و هم چنان كه فرموده:" فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «2» و خدا كه همه عزت‌ها از او است وقتي مي‌خواهد مؤمنين را عزت بدهد ياريشان مي‌كند، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:َ لَقَدْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ رُسُلًا إِلي قَوْمِهِمْ، فَجاؤُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَانْتَقَمْنا مِنَ الَّذِينَ أَجْرَمُوا وَ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ" __________________________________________________
(1)"سوره منافقون آيه: 8".
(2)"سوره نساء، آيه: 139".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 10
«1»، پس وقتي كه موقعيت يك چنين موقعيتي باشد كه اگر مؤمنين بدان جهت كه مؤمنين هستند، و با صرف نظر از ياري و عزت خدايي در نظر گرفته شوند، به جز ذلت چيزي نخواهند داشت.
علاوه بر اينكه از نظر واقعه خارجي هم مؤمنين در آن روز در ذلت بودند، براي اين كه عدد و نيرويشان بسيار اندك و قوت و شوكت و زينت دشمن بسيار زياد بود، و چه مانعي دارد كه اين ذلت نسبي را به كساني بدهيم كه در واقع عزيزند، هم چنان كه مي‌بينيم خداي تعالي ذلت را به مردمي نسبت داده كه كمال مدح را از ايشان كرد چنانچه فرمود:" فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ، وَ يُحِبُّونَهُ، أَذِلَّةٍ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَي الْكافِرِينَ ..." «2».
" إِذْ تَقُولُ لِلْمُؤْمِنِينَ أَ لَنْ يَكْفِيَكُمْ أَنْ يُمِدَّكُمْ ..."
كلمه" امداد" كه فعل" يمد" از آن مشتق است از مصدر ثلاثي مجرد" ميم- دال- دال" گرفته شده، كه به معناي رساندن مدد بنحو اتصال است.
" بَلي إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا وَ يَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هذا ..." كلمه" بلي" كلمه تصديق و كلمه" فور" و" فوران" به معناي غليان و جوشش است، وقتي گفته مي‌شود" فاد القدر"" بكسره قاف" معنايش اين است كه ديگ به جوش آمد، و به عنوان استعاره و مجاز در مورد سرعت و عجله به كار مي‌رود، و امري را كه مهلت و درنگ در آن نيست امر فوري مي‌گويند، پس معناي اين كه فرمود:" مِنْ فَوْرِهِمْ هذا" همين" ساعت" است.

[مصداق وعده به نصرت با ملائكه به مؤمنين در آيه كريمه ..... ص : 10

و ظاهرا مصداق آيه شريفه، واقعه روز بدر است، و البته اين وعده را به شرط صبر و تقوا داده و فرموده است كه:" إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا وَ يَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هذا".
و اما از كلام بعضي از مفسرين ظاهر مي‌شود كه خواسته‌اند بگويند در جمله مورد بحث خداوند وعده بر نازل كردن ملائكه را داده است در صورتي كه كفار بعد از اين فوريت برگردند، و در نتيجه خواسته‌اند بگويند كه مراد از جمله" فورهم" خود روز بدر است، نه آمدن آنان در روز بدر، و همچنين اينكه از كلام بعضي ديگر بر مي‌آيد كه خواسته‌اند بگويند: آيه شريفه وعده‌اي است به نازل كردن ملائكه در ساير جنگهايي كه بعد از بدر اتفاق مي‌افتد (نظير
__________________________________________________
(1)ما قبل از تو پيغمبراني ديگر نيز به سوي اقوامشان گسيل داشتيم، پيامبران آياتي روشن براي آنان آوردند، و ما از كساني كه جرم كردند انتقام گرفتيم، چون اين بر ما است كه مؤمنين را ياري كنيم" سوره روم آيه: 47".
(2)پس بزودي خداي تعالي مردمي را برمي‌انگيزد كه دوستشان دارد، و آنان هم خدا را دوست دارند، مردمي كه در برابر مؤمنين ذليل و در برابر كفار عزيز و ذلت‌ناپذيرند" سوره مائده آيه: 54".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 11
احد و حنين و احزاب) سخناني است كه هيچ دليلي از لفظ آيه بر آن نيست.
و اما در باره روز جنگ احد در آيات قرآني هيچ محلي ديده نمي‌شود كه بتوان از آن استفاده كرد كه در آن روز نيز ملائكه سپاه اسلام را ياري كرده باشند، و اين خود روشن است، و اما در مورد روز احزاب و روز حنين هم هر چند در غير آيات مورد بحث آياتي است كه دلالت دارد بر نزول ملائكه، مانند آيه:" إِذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها" «1» كه در باره جنگ احزاب است. و آيه:" وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ ... وَ أَنْزَلَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها" «2» كه در باره جنگ حنين است، الا اين كه لفظ آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" بَلي إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا وَ يَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هذا" قاصر است از اين كه دلالت كند بر يك وعده عمومي در باره همه جنگها.
و اما نزول سه هزار ملك در روز بدر منافاتي با آيه سوره انفال ندارد، كه مي‌گويد:
" فَاسْتَجابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ مُرْدِفِينَ" «3» براي اين كه كلمه" مردفين" به معناي پشت سر هم است، و آيه را چنين معنا مي‌دهد كه با چند هزار ملك كه هر هزارش دنبال هزاري ديگر باشد مدد خواهم كرد، كه توضيح اين معنا در تفسير سوره انفال آمده است.
" وَ ما جَعَلَهُ اللَّهُ إِلَّا بُشْري لَكُمْ ..."
ضمير در" جعله" به امدادي كه از فعل" يمددكم" استفاده مي‌شود بر مي‌گردد، و كلمه" عند" در جمله" إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ"، ظرفي است كه معناي حضور را افاده مي‌كند، چون اين كلمه در آغاز در قرب و حضور مكاني كه مختص به اجسام است استعمال مي‌شده، براي اين وضع كرده‌اند كه مثلا بگويند:" كنت قائما عند الكعبه نزد كعبه ايستاده بودم" و بتدريج استعمالش توسعه يافت و در قرب زماني نيز استعمال شد، مثلا گفتند:" رأيت فلانا عند غروب الشمس" «4» و سپس كار به جايي رسيد كه در تمام موارد قرب و نزديك (اعم از زماني، مكاني و معنوي) استعمال كردند مثلا گفتند" عند الامتحان يكرم الرجل او يهان"»
.و آنچه در اين مقام از جمله" وَ مَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ" با در نظر گرفتن جمله قبلش كه مي‌فرمود:" وَ ما جَعَلَهُ اللَّهُ إِلَّا بُشْري لَكُمْ وَ لِتَطْمَئِنَّ قُلُوبُكُمْ بِهِ" استفاده مي‌شود،
__________________________________________________
(1)"سوره احزاب آيه: 9".
(2)"سوره توبه آيه: 26".
(3)پس خدا دعايتان را مستجاب كرد، و فرمود شما را با فرستادن هزار ملك پيوسته مدد خواهيم كرد." سوره انفال آيه: 9". [.....]
(4)من فلاني را هنگام غروب خورشيد ديدم.
(5)هنگام امتحان است كه آدمي رو سفيد مي‌شود و يا خوار مي‌گردد.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 12
اين است كه: منظور از كلمه" عند" مقام ربوبي است، كه تمامي اوامر و فرامين بدان جا منتهي مي‌شود، و هيچ يك از اسباب از آن مستقل و بي نياز نيست، پس با در نظر گرفتن اين نكته، معناي آيه چنين مي‌شود: ملائكه مددرسان، در مساله مدد رساندن و ياري كردن هيچ اختياري ندارند، بلكه آنها اسباب ظاهريه‌اي هستند كه بشارت و آرامش قلبي را براي شما مي‌آفرينند، نه اين كه راستي فتح و پيروزي شما مستند به ياري آنها باشد، و ياري آنها شما را از ياري خدا بي نياز كند، نه، هيچ موجودي نيست كه كسي را از خدا بي نياز كند، خدايي كه همه امور و اوامر به او منتهي مي‌شود، خداي عزيزي كه هرگز و تا ابد مغلوب كسي واقع نمي‌شود، خداي حكيمي كه هيچگاه دچار جهل نمي‌گردد.
" لِيَقْطَعَ طَرَفاً مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْ يَكْبِتَهُمْ ..."
تا آخر آيات مورد بحث، حرف" لام" در اول آيه متعلق است به جمله" وَ لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ"، و قطع طرف كنايه است از كم كردن عده و تضعيف نيروي كفار به كشتن و اسير گرفتن، همان طور كه ديديم در جنگ بدر اتفاق افتاد، مسلمانان هفتاد نفر را كشتند، و هفتاد نفر ديگر را اسير كردند، و كلمه" كبت" به معناي خوار كردن و به خشم در آوردن است.
و جمله:" لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْ‌ءٌ" جمله‌اي است معترضه، و فايده‌اش بيان اين معنا است كه: زمام مساله قطع و كبت بدست خداي تعالي است، و رسول خدا (ص) در آن دخالتي ندارد، تا وقتي بر دشمن ظفر يافتند و دشمن را دستگير نمودند او را مدح كنند و عمل و تدبير آن جناب را بستايند، و بر عكس اگر مثل روز احد از دشمن شكست خوردند و گرفتار آثار شوم شكست شدند آن جناب را توبيخ و ملامت كنند، كه مثلا امر مبارزه را درست تدبير نكردي، هم چنان كه همين سخن را در جنگ احد زدند، و خداي تعالي گفتارشان را حكايت كرده است.
و جمله:" أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ" عطف است بر جمله" يقطع ..."، و وقتي جمله معترضه:
" لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْ‌ءٌ" را كنار بگذاريم گفتار در دو آيه گفتاري است متصل، و چون در آيه مورد بحث سخن از توبه شد، در آيه بعدش امر توبه و مغفرت را بيان نموده و فرموده:" وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ ..." و معناي هر سه آيه اين است كه اين تدبير متقن از ناحيه خداي تعالي براي اين بود كه با قتل و اسير كردن كفار عده آنان را كم، و نيرويشان را تحليل ببرد، و يا براي اين بود كه ايشان را كبت كند، يعني خوار و خفيف نموده تلاشهايشان را بي ثمر سازد، و يا براي اين كه موفق به توبه‌شان نموده و يا براي اين بود كه عذابشان كند، اما قطع و كبت از ناحيه خداي تعالي است، براي اين كه امور همه به دست او است نه به دست تو، تا اگر خوب از
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 13
كار در آمد ستايش و در غير اين صورت نكوهش شوي، و اما توبه و يا عذاب به دست خدا است، براي اين كه مالك هر چيزي او است پس او است كه هر كس را بخواهد مي‌آمرزد و هر كه را بخواهد عذاب مي‌كند، و با اين حال مغفرت و رحمتش بر عذاب و غضبش پيشي دارد، پس او غفور و رحيم است.
و اگر ما جمله:" وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ ..." را در مقام تعليل براي هر دو فقره اخير يعني جمله" او يتوب ..." گرفتيم، براي اين بود كه بيان ذيل آن يعني جمله" يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ، وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ ..." اختصاص به آن دو فقره داشت،" در نتيجه مفاد آيه چنين مي‌شود":
" اللَّه يغفر لمن يشاء، و يعذب من يشاء، لان ما في السماوات و الارض ملكه" «1».
مفسرين در اتصال جمله:" لِيَقْطَعَ طَرَفاً ..." و همچنين در اينكه عطف جمله" أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ أَوْ يُعَذِّبَهُمْ ..." به ما قبل چه معنايي مي‌دهد، و همچنين در اين كه جمله:" لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْ‌ءٌ" چه چيزي را تعليل مي‌كند، و جمله:" وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ ..." در مقام تعليل چه مطلبي است؟ وجوهي ديگر ذكر كرده‌اند كه ما از تعرض و بگومگوي در پيرامون آن صرف نظر كرديم، چون ديديم فايده‌اش اندك است" علاوه بر اين كه به فرض هم كه فايده‌اش چشم‌گير بود" با آنچه از ظاهر آيات به كمك سياق جاري در آن استفاده مي‌شود مخالفت داشت، و اگر از خوانندگان محترم كسي بخواهد با آن اقوال آگاه گردد بايد به تفسيرهاي طولاني مراجعه نمايد.

بحث روايتي [(در باره جنگ احد)] ..... ص : 13

اشاره

در تفسير مجمع البيان از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: سبب بر پا شدن جنگ احد اين بود كه قريش بعد از برگشتن از جنگ بدر به مكه و مصيبت‌هايي كه در آن جنگ ديدند، (چون در آن جنگ هفتاد كشته و هفتاد اسير داده بودند) ابو سفيان در مجلس قريش گفت: اي بزرگان قريش اجازه ندهيد زنانتان بر كشته‌هايتان بگريند براي اينكه وقتي اشك چشم فرو مي‌ريزد اندوه و عداوت با محمد را هم از دلها پاك مي‌گرداند" پس بگذاريد اين كينه در دلها بماند تا روزي كه انتقام خود را بگيريم، و زنان در آن روز بر كشتگان در بدر
__________________________________________________
(1)خداوند هر كه را بخواهد مي‌آمرزد، و هر كه را بخواهد عذاب مي‌كند، چون آنچه در آسمانها و زمين است ملك او است" مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 14
گريه سر دهند" اين بود تا آنكه تصميم به انتقام گرفتند، و به منظور جمع آوري لشگري بيشتر به زنان اجازه دادند تا براي كشتگان در بدر گريه كنند، و نوحه‌سرايي نمايند، در نتيجه وقتي از مكه بيرون مي‌آمدند سه هزار نفر نظامي سواره و دو هزار پياده داشتند، و البته زنان خود را هم با خود آوردند «1».
از سوي ديگر وقتي خبر اين لشگركشي قريش به رسول خدا (ص) رسيد اصحاب خود را جمع نموده، بر جهاد در راه خدا تشويقشان كرد، عبد اللَّه بن ابي بن سلول (رئيس منافقين) عرضه داشت يا رسول اللَّه از مدينه بيرون مرو تا دشمن به داخل مدينه بيايد و ما در كوچه و پس كوچه‌هاي شهر بر آنها حمله‌ور شويم، خانه‌هاي خود را سنگر كنيم، و در نتيجه افراد ضعيف و زنان و بردگان هم از زن و مردشان همه نيروي ما شوند، و در سر هر كوچه و بر بالاي بامها عرصه را بر دشمن تنگ كنيم، چون" من تجربه كرده‌ام" هيچ دشمني بر ما در خانه‌ها و قلعه‌هايمان حمله نكرد مگر آنكه از ما شكست خورد، و سابقه ندارد كه ما از آنها شكست خورده باشيم و هيچگاه نشد كه از خانه به طرف دشمن درآئيم و پيروز شده باشيم، بلكه دشمن بر ما پيروز شده است.
سعد بن عباده و چند نفر ديگر از اوس بپا خاسته، عرضه داشتند: يا رسول اللَّه آن روز كه ما مشرك بوديم احدي از عرب به ما طمع نبست، چگونه امروز طمع به بندد با اين كه تو در بين مايي؟ نه، به خدا سوگند هرگز پيشنهاد عبد اللَّه را نمي‌پذيريم، و آرام نمي‌گيريم تا آنكه به سوي دشمن برويم، و با آنان كارزار كنيم، و چرا نكنيم، اگر كسي از ما كشته شود شهيد است، و اگر نشود در راه خدا جهاد كرده است.
رسول خدا (ص) رأي او را پذيرفت، و با چند نفر از اصحاب خود از مدينه بيرون رفت، تا محل مناسبي براي جنگ تهيه كند، هم چنان كه قرآن كريم فرمود:" وَ إِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ" و عبد اللَّه بن ابي بن سلول از ياري رسول اللَّه (ص) دريغ ورزيد، و جماعتي از خزرج (كه هم قبيله او بودند و او بزرگ ايشان بود) از رأي او پيروي كردند.
در اين مدت لشكر قريش هم چنان به مدينه نزديك مي‌شد، تا به احد رسيد، و رسول خدا (ص) اصحاب خود را كه هفتصد نفر بودند بياراست و عبد اللَّه بن جبير را به سركردگي پنجاه نفر تيرانداز از مامور حفاظت از دره كرد، و آنان را بر دهانه دره گماشت، و تاكيد
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان ج 1- 2 ص 495.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 15
كرد كه مراقب باشند تا مبادا كمين‌گيران دشمن از آنجا بر سپاه اسلام بتازند، و به عبد اللَّه بن جبير و نفراتش فرمود: اگر ديديد، لشكر دشمن را شكست داديم، حتي اگر آنها را تا مكه تعقيب كرديم، مبادا شما از اين محل تكان بخوريد، و اگر ديديد دشمن ما را شكست داد و تا داخل مدينه تعقيبمان كرد باز از جاي خود تكان نخوريد، و هم چنان دره را در دست داشته باشيد.
در لشكر قريش، ابو سفيان خالد بن وليد را با دويست سواره در كمين گمارد و گفت هر وقت ديديد كه ما با لشكر محمد در هم آميختيم، شما از اين دره حمله كنيد، تا در پشت سر آنان قرار بگيريد.
رسول خدا (ص) اصحاب خود را آماده نبرد ساخته، رايت (پرچم) جنگ را به دست امير المؤمنين ع داد، و انصار بر مشركين قريش حمله‌ور شدند كه قريش به وضع قبيحي شكست خورد، اصحاب رسول خدا (ص) به تعقيبشان پرداختند، خالد بن وليد با دويست نفر سواره راه دره را پيش گرفت، تا از آنجا به سپاه اسلام حمله‌ور شود، ليكن به عبد اللَّه بن جبير و نفراتش برخورد، و عبد اللَّه نفرات او را تير باران كرد، خالد ناگزير برگشت، از سوي ديگر نفرات عبد اللَّه بن جبير اصحاب رسول خدا (ص) را ديدند كه مشغول غارت كردن اموال دشمنند. به عبد اللَّه گفتند ياران همه به غنيمت رسيدند، و چيزي عايد ما نشد؟ عبد اللَّه گفت: از خدا بترسيد كه رسول خدا (ص) قبل از شروع جنگ به ما دستور داد از جاي خود تكان نخوريم، ولي افرادش قبول نكرده، يكي يكي سنگر را خالي نمودند، و عبد اللَّه با دوازده نفر باقي ماند. از سوي ديگر رايت و پرچم قريش كه با طلحة بن ابي طلحه عبدي (كه يكي از افراد بني عبد الدار بود) به دست علي ع به قتل رسيده و رايت را ابو سعيد بن ابي طلحه به دست گرفت كه او نيز به دست علي ع كشته شد و رايت به زمين افتاد اينجا بود كه، مسافح بن ابي طلحه آن را به دست گرفت و او نيز به دست آن جناب كشته شد تا آنكه نه نفر از بني عبد الدار كشته شدند، و لواي اين قبيله به دست يكي از بردگان ايشان (كه مردي بود سياه به نام صواب) افتاد علي ع خود را به او رسانيد، و دست راستش را قطع كرد، او لوا را به دست چپ گرفت، علي ع دست چپش را هم قطع كرد، صواب با بقيه دو دست خود لوا را به سينه چسبانيد، آن گاه رو كرد به ابي سفيان و گفت آيا نان و نمك بني عبد الدار را تلافي كردم؟ در همين لحظه علي ع ضربتي بر سرش زد و او را كشت، و لواي قريش به زمين افتاد، عمره دختر علقمه كنانيه آن را برداشت، در همين موقع بود كه خالد بن وليد از كوه
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 16
به طرف عبد اللَّه بن جبير سرازير شد، و ياران او فرار كردند، و او با عده كمي پايمردي كرد، تا همه در همان دهنه دره كشته شدند، آن گاه خالد از پشت سر به مسلمانان حمله كرد، و قريش در حال فرار رايت جنگ خود را ديد كه افراشته شده، دور آن جمع شدند، و اصحاب رسول اللَّه (ص) پا به فرار گذاشتند، و شكستي عظيم خوردند، هر كس به يك طرف پناهنده مي‌شد، و بعضي به بالاي كوه‌ها مي‌گريختند.
رسول خدا (ص) وقتي اين شكست و فرار را ديد كلاه خود از سر برداشت و صدا زد" انا رسول اللَّه الي اين تفرون عن اللَّه و عن رسوله" «1»؟ در اين هنگام هند دختر عتبه در وسط لشكر بود، و ميل و سرمه داني در دست داشت، هر گاه مردي از مسلمانان را مي‌ديد كه پا به فرار گذاشته آن ميل و سرمه‌دان را جلو او مي‌برد، كه بيا سرمه بكش، كه تو مرد نيستي.
حمزة بن عبد المطلب مرتب بر لشكر دشمن حمله مي‌برد، و دشمن از جلو شمشيرش مي‌گريختند، و احدي نتوانست با او مقابله كند، در اين بين هند" همسر ابو سفيان" به مردي به نام وحشي قول داده بود كه اگر محمد و يا علي و يا حمزه را به قتل برساني فلان جايزه را به تو مي‌دهم، و وحشي كه برده‌اي بود از جبير بن مطعم، و اهل حبشه با خود گفت: اما محمد را نمي‌توانم به قتل برسانم، و اما علي را هم مردي بسيار هوشيار يافته‌ام كه بسيار به اطراف خود نظر مي‌اندازد، و از ضربت دشمن بر حذر است، اميدي به كشتن او نيز ندارم، بناچار براي كشتن حمزه كمين گرفتم ناگهان در زماني كه داشت مردم را فراري مي‌داد، و از كشته پشته مي‌ساخت، از پيش روي من عبور كرد، و پا به لب نهري گذاشت، و به زمين افتاد من حربه خود را گرفتم و آن را دور سرم چرخانده و به سويش پرتاب كردم، حربه‌ام در خاصره او فرو رفت، و از زير سينه‌اش برون شد و به زمين افتاد من خود را به او رسانده، شكمش را دريدم و جگرش را بيرون آورده نزد هنده بردم، گفتم: اين جگر حمزه است، هنده آن را از من گرفت، و در دهان خود نهاده گاز گرفت، و خداي تعالي جگر حمزه را در دهان آن پليد مانند داعضه (استخوان سر زانو) سخت و محكم كرد، هنده قدري آن را جويد و بعد بيرون انداخت، رسول خدا (ص) فرمود: خداي تعالي فرشته را واداشت تا آن جگر را به بدن حمزه ملحق كند.
وحشي مي‌گويد: هنده بعد از اين كار كنار جسد حمزه آمد، و آلت و دو گوش و دست
__________________________________________________
(1)من رسول خدايم، به كجا مي‌گريزيد، آيا از خدا فرار مي‌كنيد و آيا از رسول خدا مي‌گريزيد؟.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 17
و پاي حمزه را قطع كرد.
در اين گير و دار غير از ابو دجانه و سماك بن خرشه و علي ع كسي با رسول خدا نماند، و هر طايفه‌اي كه به طرف رسول خدا (ص) حمله مي‌كرد علي به استقبالشان مي‌رفت، و آنها را دفع مي‌كرد تا به جايي كه شمشير آن جناب تكه تكه شد رسول خدا (ص) شمشير خود را (ذو الفقار را) به او داد و خود را به طرف كوه كشيد،- و در آنجا ايستاد و علي پيوسته قتال مي‌كرد تا جايي كه عدد زخمهايي كه بر سر و صورت و بدن و شكم و دو پايش وارد شده بود به هفتاد رسيد، (نقل از تفسير علي بن ابراهيم).
اينجا بود كه جبرئيل به رسول خدا (ص) گفت: مواسات يعني اين، و رسول خدا (ص) فرمود: او از من است و من از اويم، جبرئيل گفت: و من از هر دوي شمايم «1».
امام صادق ع فرموده: رسول خدا (ص) به جبرئيل نگريست كه بين زمين و آسمان بر تختي از طلا نشسته و مي‌گويد:" لا سيف الا ذو الفقار، و لا فتي الا علي" «2».
و در روايت قمي آمده كه نسيبه دختر كعب مازنيه نيز با رسول خدا (ص) بود، او در همه جنگها با رسول خدا (ص) شركت داشت، و زخمي‌ها را مداوا مي‌كرد، پسرش هم با او بود وقتي خواست" مانند سايرين" فرار كند، مادرش بر او حمله كرد، و گفت: پسرم به كجا ...؟ آيا از خدا و رسول خدا (ص) فرار مي‌كني؟ و او را به جبهه برگرداند و مردي از دشمنان بر او حمله كرد و به قتلش رساند، نسيبه شمشير پسرش را گرفت و به قاتل او حمله برد و ضربتي بر ران او زد و به درك فرستاد، رسول خدا (ص) فرمود:" بارك اللَّه فيك يا نسيبه" «3» و اين زن با سينه و پستان خود خطر را از رسول خدا (ص) بر مي‌گردانيد، به طوري كه جراحات بسياري برداشت «4».
از حوادث ديگر اين واقعه اين است كه مردي به نام ابن قمئة بر رسول خدا (ص) حمله كرد، در حالي كه مي‌گفت محمد را به من نشان دهيد نجات نيابم اگر او نجات يابد، و حربه خود را بر رگ شانه آن جناب فرود آورد، و فرياد زد به لات و عزي سوگند
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 110.
(2)نه شمشيري جز ذو الفقار شمشير است، و نه جوان‌مردي به جز علي.
(3)خدا در تو بركت قرار دهد اي نسيبه.
(4)تفسير قمي ج 1 ص 115.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 18
كه محمد را كشتم.
مؤلف قدس سره: در داستان جنگ احد رواياتي ديگر نيز هست، كه اي بسا در بعضي از فقراتش مخالف با اين روايات باشد، يكي از آنها مطلبي است كه در اين روايت آمده، كه عدد مشركين در آن روز پنج هزار نفر بوده، چون در غالب روايات سه هزار نفر آمده.
يكي ديگر اين است كه در اين روايت آمده بود همه نه نفر پرچمداران جنگ را به قتل رسانيد، كه البته رواياتي ديگر نيز كه ابن اثير آنها را در كامل آورده موافق آن است، و بقيه روايات، قتل بعضي از آن سرداران مشرك را به ديگران نسبت داده، ولي دقت در جزئيات اين داستان روايت بالا را تاييد مي‌كند.
نكته سومي كه در اين روايت آمده، اين بود كه: هند در مورد كشتن حمزه، وعده‌اي به وحشي داده بود، اما در روايات اهل سنت آمده است كه: وعده را هنده نداد بلكه خود جبير بن مطعم مولاي وحشي به وي داد، و آن وعده اين بود كه اگر حمزه را به قتل برساند او را آزاد خواهد كرد، ولي آوردن وحشي جگر حمزه را به نزد هند، مؤيد روايت مورد بحث ما است.
نقطه نظر چهارم اين است كه در روايت مورد بحث آمده بود كه:" تمام مسلمانان از پيرامون رسول خدا (ص) متفرق گرديده و گريختند مگر علي و ابو دجانه" و اين مطلبي است كه تمامي روايات در آن اتفاق دارند، چيزي كه هست در بعضي از روايات اشخاصي ديگر نيز علاوه بر دو نفر نامبرده ذكر شده، حتي بعضي‌ها ثابت قدمان را تا سي نفر شمرده‌اند، ليكن خود آن روايات با يكديگر معارضه دارند، و در نتيجه يكديگر را تكذيب مي‌كنند و تو خواننده عزيز با دقت در اصل داستان، و قرائني كه بيانگر احوال داستان است، مي‌تواني حق مطلب را عريان بفهمي، براي اينكه اينگونه داستانها و روايات، مواقف و مواردي را حكايت مي‌كنند كه براي بعضي موافق و براي بعضي ديگر مخالف ميل است، و اين روايات در طول چندين قرن از جوهاي تاريك و روشن عبور كرده تا به ما رسيده است.
نقطه نظر پنجم كه در اين روايت آمده بود عبارت از اين بود كه:" خداي تعالي فرشته‌اي را گماشت تا جگر حمزه را به بدن آن جناب ملحق سازد، و او جگر را در جاي خود قرار داد"، و اين قسمت در غالب روايات نيامده، و به جاي آن مطلبي ديگر آمده كه از نظر خواننده مي‌گذرد:
الدر المنثور از ابن ابي شيبه، و احمد، و ابن منذر، از ابن مسعود روايتي آورده‌اند كه در ضمن راوي آن گفته:
... سپس ابو سفيان گفت: هر چند كه عمل زشت مثله در كشتگان اسلام واقع شد، ولي
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 19
اين عمل از سرشناسان ما سر نزد، و من در اين باره هيچ دستوري نداده بودم، نه امري و نه نهيي، نه از اين عمل اظهار خرسندي كردم و نه اظهار كراهت، نه خوشم آمد و نه بدم، آن گاه راوي گفته نظر به حمزه كردند ديدند كه شكمش پاره شده و هند جگرش را برداشته و به دندان گرفته است، ولي نتوانست آن را بخورد، رسول خدا (ص) پرسيد: آيا چيزي از كبد حمزه را خورد؟ عرضه داشتند: نه، فرمود: آخر خداي تعالي هرگز چيزي از بدن حمزه را داخل آتش نمي‌كند «1»، (تا آخر حديث).
و در روايات اماميه و غير ايشان آمده كه رسول خدا در آن روز زخمي از ناحيه پيشاني برداشت و در اثر تيري كه مغيره به سويش انداخت دندانهاي پيشين مباركش شكست، و ثنايايش به در آمد.
و در الدر المنثور است كه ابن اسحاق، و عبد بن حميد، و ابن جرير، و ابن منذر، از ابن شهاب، و محمد بن يحيي بن حبان، و عاصم بن عمرو بن قتاده، و حصين بن عبد الرحمن بن عمرو بن سعد بن معاذ، و غير ايشان هر يك قسمتي از اين حديث را از جنگ احد روايت كرده‌اند «2». از آن جمله گفته‌اند: وقتي قريش و يا آسيب خوردگان از كفار قريش در جنگ بدر آن آسيب‌ها را ديدند، و شكست خورده به مكه برگشتند، و ابو سفيان هم با كاروان خود به مكه برگشت، عبد اللَّه بن ابي ربيعه و عكرمة بن ابي جهل و صفوان بن اميه به اتفاق چند تن ديگر از قريش از آنهايي كه يا پدر يا فرزندان و يا برادران خود را در جنگ بدر از دست داده بودند نزد ابي سفيان بن حرب و ساير كساني كه در كاروان ابو سفيان مال التجاره‌اي داشتند رفته گفتند:
اي گروه قريش، محمد خونهاي شما را بريخت، و نامداران شما را بكشت، بيائيد و با اين مال التجاره‌تان ما را در نبرد با او كمك كنيد، تا شايد بتوانيم در مقابل كشته‌هاي خود انتقامي از او بگيريم، ابو سفيان و ساير تجار قبول كردند، و قريش براي جنگ با رسول خدا (ص) به جمع آوري افراد پرداخته و با زنان خود بيرون شدند تا هم به انگيزه ناموس‌پرستي، بهتر نبرد كنند و هم از جنگ فرار نكنند و ابو سفيان را به عنوان رهبر عمليات برداشته به راه افتادند تا در دامنه كوهي در بطن سنجه به دو حلقه از يك قنات رسيدند، كه در كنار وادي قرار داشت.
اين خبر به رسول خدا (ص) رسيد، و آن جناب به اطلاع مسلمانان رسانيد كه مشركين در فلان نقطه اطراق كرده‌اند، رسول خدا (ص) فرمود: من
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 84.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 67.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 20
در خواب ديدم گاوي را نحر كردند: و نيز ديدم كه لبه شمشيرم شكافي برداشته، و باز در خواب ديدم كه دست خود را در زرهي بسيار محكم فرو بردم، خودم اين زره حصين را به مدينه تاويل كردم حال اگر شما صلاح مي‌دانيد در مدينه بمانيد، و مشركين را به حال خود واگذاريد، هر جا را خواستند لشكر گاه كنند، چون اگر همان جا بمانند بدترين جا مانده‌اند، و اگر داخل شهر ما شوند، در همين شهر با آنان كارزار مي‌كنيم.
از آن سو قريش هم چنان پيش مي‌آمد، تا در روز چهار شنبه در احد پياده شدند، پنج شنبه و جمعه را هم به انتظار لشكر اسلام ماندند، روز جمعه رسول خدا (ص) بعد از نماز جمعه به طرف احد حركت كرد، و روز شنبه نيمه شوال سال سوم هجرت جنگ آغاز شد. در آن نظر خواهي كه رسول خدا (ص) كرد عبد اللَّه بن ابي نظرش موافق با نظر رسول خدا (ص) بود، نظرش اين بود كه از شهر بيرون نشوند، رسول خدا (ص) هم از بيرون شدن كراهت داشت، ليكن عده‌اي از مسلمانان كه خداي تعالي در اين جنگ به فيض شهادتشان گرامي داشت، و جمعي ديگر غير ايشان كه در جنگ بدر نتوانسته بودند شركت كنند، عرضه داشتند: يا رسول اللَّه ما را به طرف دشمنانمان حركت بده، تا خيال نكنند از آنها ترسيديم، و توانايي نبرد با ايشان را نداريم از سوي ديگر عبد اللَّه بن ابي عرضه داشت: يا رسول اللَّه اجازه بده در مدينه بمانيم، و به سوي دشمن حركت مكن، به خدا سوگند اين براي ما تجربه شده كه هرگز از مدينه به طرف دشمني بيرون نرفته‌ايم مگر آنكه شكست خورده‌ايم، و هيچگاه دشمن داخل شهر ما نشده مگر آنكه از ما شكست خورده است، دشمن را به حال خود واگذار، اگر همان جا ماندند كه جز شر چيزي عايدشان نمي‌شود، و اگر داخل شهر شدند مردان و زنان و كودكان همه با آنها كارزار خواهند كرد، حتي از بالاي بام سنگ، بارانشان خواهند ساخت، و اگر هم از همان راه كه آمده‌اند برگردند با نوميدي و دست از پا درازتر برگشته‌اند.
ليكن آنهايي كه علاقمند بودند به طرف دشمن حركت كنند همواره از رسول خدا (ص) در خواست مي‌كردند كه با پيشنهادشان موافقت نمايد.
تا آن كه رسول خدا (ص) به عزم حركت داخل خانه شد، و لباس رزم را به تن كرد، و اين جريان روز جمعه بعد از فراغت از نماز جمعه بود، آن گاه از خانه در آمد، تا به طرف احد حركت كند، ليكن مردم پشيمان شده بودند، و عرضه داشتند يا رسول اللَّه گويا، نظريه خود را بر جناب عالي تحميل كرده‌ايم، و اين كار درستي نبوده كه كرديم
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 21
حال اگر از حركت كراهت داريد در شهر بمانيم، رسول خدا (ص) فرمود: اين براي هيچ پيغمبري سزاوار نيست كه بعد از آن كه جامه رزم به تن كرد، در آورد، بايد كار جنگ را تمام كند، آن گاه لباس رزم را ترك گويد.
رسول خدا (ص) به ناچار با هزار نفر از اصحاب خود حركت كرد، تا به محلي به نام شوط كه بين مدينه و احد، واقع شده است رسيدند در آنجا عبد اللَّه بن ابي يك سوم مردم را برگردانيد، و رسول خدا (ص) با بقيه نفرات براه خود ادامه داد، تا به سنگلاخ بني حارثه رسيد، در آنجا اسبي كه با دم خود مگس‌پراني مي‌كرد دمش به نوك غلاف شمشير كسي گير كرد و آن را از غلاف بيرون كشيد، رسول خدا (ص) كه همواره فال زدن را دوست مي‌داشت، و از آن اظهار نفرت نمي‌كرد- به صاحب شمشير فرمود: شمشيرت را غلاف مكن، كه مي‌بينم امروز شمشيرها كشيده مي‌شود، آن گاه به حركت ادامه داد، تا بدره‌اي از احد فرود آمد، دره‌اي كه از لبه وادي شروع و به كوه احد منتهي مي‌شد، و كوه را پشت خود و پشت لشكر قرار داد، و با هفتصد نفر آماده كارزار شد.
عبد اللَّه بن جبير را فرمانده تيراندازان كرد، كه پنجاه نفر بودند، و به او فرمود: با تيراندازي خود و نفراتت دشمن را از آمدن به طرف كوه دور كن، كه دشمن از عقب بر ما نتازد، و هيچگاه اين سنگر را رها مكن، چه سرنوشت جنگ به نفع ما باشد و چه به ضرر ما، و حتما بدان كه اگر دشمن بر ما چيره و غالب شود از ناحيه تو شده است، و در آن روز رسول خدا (ص) دو تا زره روي هم پوشيده بود، و با دو زره لشگر را پشتيباني مي‌كرد.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير از سدي روايت كرده كه در حديثي گفته:
رسول خدا (ص) با هزار مرد جنگي به طرف احد حركت كرد، و قبلا نويد پيروزي را به ايشان داده بود، البته به شرطي كه صبر كنند، ولي عبد اللَّه بن ابي با سيصد نفر كه از او پيروي مي‌نمودند، برگشتند، دنبال سر آنان ابو جابر سلمي صدايشان زد، و به شركت در جنگ دعوتشان نمود، ولي خسته‌اش كردند، و گفتند: ما قتالي نمي‌بينيم، اگر به حرف ما بروي تو هم با ما بر مي‌گردي «1».
و خداي تعالي در اين باره فرمود:" إِذْ هَمَّتْ طائِفَتانِ مِنْكُمْ أَنْ تَفْشَلا"، و اين دو طايفه يكي بنو سلمه بود، و ديگري بنو حارثه، كه تصميم گرفتند با عبد اللَّه بن ابي كه داشت بر
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 68.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 22
مي‌گشت برگردند، ولي خدا حفظشان كرد، و در نتيجه از آن هزار نفر هفتصد نفر با رسول اللَّه (ص) باقي ماندند.
مؤلف قدس سره: بنو سلمه و بنو حارثه دو قبيله از انصار بودند، بنو سلمه از خزرج، و بنو حارثه از اوس بودند.
و در مجمع البيان است كه ابن ابي اسحاق و سدي و واقدي و ابن جرير و غير ايشان روايت كرده‌اند كه مشركين روز چهارشنبه‌اي از ماه شوال سال سوم هجرت در احد پياده شدند، و روز جمعه رسول خدا وارد احد شد، و روز شنبه نيمه ماه جنگ شروع شد، و در اين جنگ دندانهاي رسول خدا (ص) شكست، و زخمي از ناحيه صورت برداشت، و مهاجرين و انصار بعد از فرار كردن برگشتند، اما بعد از آن كه رسول خدا (ص) را تنها گذاشته و هفتاد نفر از اصحاب كشته شدند، و رسول خدا (ص) با چند نفري كه باقي مانده بودند دشمن را شكست دادند، و مشركين، اصحاب رسول خدا (ص) و از آن جمله حمزه را مثله كردند، و به بدترين وجهي مثله كردند «1».
مؤلف قدس سره: روايات در داستان جنگ احد بسيار زياد است، و ما در اينجا و در آينده جز اندكي از آنها را نقل نكرديم و تنها آن مقداري را آورديم كه فهم معاني آياتي كه در شان اين داستان نازل شده متوقف بر اطلاع از آنها بود.

[اقسام آياتي كه پيرامون جنگ احد نازل گشته است ..... ص : 22

پس آياتي كه در شان اين قصه نازل شده چند قسم است.
1- آياتي كه تنها متعرض فشل و شكست بعضي از مسلمانان شده، و يا آن عده‌اي كه تصميم گرفتند برگردند ولي برنگشتند، و خداي تعالي دستگيريشان كرد.
2- آياتي كه با لحن عتاب و ملامت در شان آن عده‌اي نازل شده كه آن روز رسول خدا (ص) را تنها گذاشته و از ميدان جنگ گريختند، با اينكه خداي تعالي فرار از جنگ را قبلا بر آنان حرام كرده بود.
3- آياتي كه متضمن ستايش كساني است كه در اين واقعه قبل از شكست به شهادت رسيدند، و قدمي به سوي فرار ننهاده، آن قدر پايمردي كردند تا كشته شدند.
4- آياتي كه مشتمل بر ثناي جميلي است بر كساني كه تا آخر جنگ استقامت به خرج دادند و قتال كردند ولي كشته نشدند.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 1- 2 ص 497.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 23

[سوره آل‌عمران (3): آيات 130 تا 138] ..... ص : 23

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَأْكُلُوا الرِّبَوا أَضْعافاً مُضاعَفَةً وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (130) وَ اتَّقُوا النَّارَ الَّتِي أُعِدَّتْ لِلْكافِرِينَ (131) وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ (132) وَ سارِعُوا إِلي مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ (133) الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ وَ الْعافِينَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (134)
وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلاَّ اللَّهُ وَ لَمْ يُصِرُّوا عَلي ما فَعَلُوا وَ هُمْ يَعْلَمُونَ (135) أُولئِكَ جَزاؤُهُمْ مَغْفِرَةٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ نِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِينَ (136) قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ سُنَنٌ فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُروا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ (137) هذا بَيانٌ لِلنَّاسِ وَ هُديً وَ مَوْعِظَةٌ لِلْمُتَّقِينَ (138)

ترجمه آيات ..... ص : 23

اي كساني كه به دين اسلام گرويده‌ايد ربا مخوريد كه دائم سود بر سرمايه افزائيد تا چند برابر شود و از خدا بترسيد و اين عمل زشت را ترك كنيد، باشد كه سعادت و رستگاري يابيد (130).
و بپرهيزيد از آتش عذابي كه براي كيفر كافران افروخته‌اند (131).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 24
از حكم خدا و رسول او فرمان بريد باشد كه مشمول رحمت و لطف خدا شويد (132).
بشتابيد به سوي مغفرت پروردگار خود و به سوي بهشتي كه پهناي آن همه آسمانها و زمين را فرا گرفته و مهيا براي پرهيزكاران است (133).
آنهايي كه از مال خود به فقرا در حال وسعت و تنگدستي انفاق كنند و خشم و غضب فرو نشانند و از بدي مردم درگذرند (چنين مردمي نيكوكارند) و خدا دوستدار نيكوكاران است (134).
نيكان آنها هستند كه هر گاه كار ناشايسته از ايشان سر زند يا ظلمي به نفس خويش كنند خدا را به ياد آرند و از گناه خود به درگاه خدا توبه و استغفار كنند (كه مي‌دانند) كه هيچ كس جز خدا نمي‌تواند گناه خلق را بيامرزد، و آنها هستند كه اصرار در كار زشت نكنند چون به زشتي معصيت آگاهند (135).
آنها هستند كه پاداش عملشان آمرزش پروردگار است و باغهايي كه از زير درختان آن نهرها جاري است جاويد در آن بهشت‌ها متنعم خواهند بود و چه نيكو است پاداش نيكوكاران عالم (136).
پيش از شما مللي بودند و رفتند، در اطراف زمين گردش كنيد و ببينيد كه آنان كه وعده‌هاي خدا را تكذيب كردند چگونه هلاك شدند (137).
اين (كتاب خدا و آيات مذكوره) حجت و بياني است براي عموم مردم و راهنما و پندي براي پرهيزكاران (138)

بيان آيات ..... ص : 24

اشاره

آيات فوق، بشر را به سوي خير دعوت و از شر و بدي نهي مي‌كند، و در عين حال اتصالش به ما قبل و همچنين به ما بعدش كه شرح داستان جنگ احد را مي‌دهد، محفوظ است، آري آيات بعد نيز مربوط به اين داستان است، حال مؤمنين در آن روز را بيان مي‌كند، حال و خصال مذمومي را كه خداي سبحان آن را از مؤمنين نمي‌پسندد، حال و خصالي كه باعث آن وهن و ضعف و علت معصيت خدا و نافرماني رسولش گرديد، پس آيات مورد بحث در حقيقت تتمه آياتي است كه در باره جنگ احد نازل گرديده.
خداي سبحان در اين آيات بعد از دعوت به خير و نهي از شر، مسلمانان را به شيوه و روشي هدايت مي‌فرمايد كه اگر آن را شيوه خود كنند هرگز به ورطه هلاكت (كه در احد گريبان‌گيرشان شد) گرفتار نمي‌شوند، آن گاه به سوي تقوا و اعتماد به خدا و ثبات بر اطاعت رسول دعوتشان مي‌كند، پس خصوص اين آيات نه‌گانه براي ترغيب و تهديد مؤمنين است، آنان را ترغيب مي‌كند به اينكه به سوي خيرات يعني انفاق در راه خدا در دو حال دارايي و نداري و كظم غيظ، و عفو از مردم، بشتابند كه جامع همه آنها منتشر شدن احسان و خير در جامعه، و صبر در تحمل آزارها و بديها، و گذشت از بدرفتاريها است، پس تنها طريقي كه حيات
جامعه ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 25
به وسيله آن محفوظ مي‌ماند و استخوانش محكم شده و روي پاي خود مي‌ايستد همين طريق است يعني طريقه انفاق و احسان كه از لوازم آن ترك ربا است، و به همين جهت مطالب نامبرده در آيات مورد بحث را با نهي از ربا خواري آغاز فرمود، و در حقيقت اين نهي جنبه زمينه چيني براي دعوت به احسان و انفاق را دارد.
در آيات انفاق و ربا در سوره بقره نيز گذشت: كه انفاق به همه طرقش از بزرگترين عواملي است كه ريشه و بنيان اجتماع بر آن پايه استوار است، و يگانه عاملي است كه روح وحدت را در كالبد مجتمع انساني مي‌دمد، و در نتيجه قواي پراكنده آن را متحد مي‌سازد، و به اين وسيله سعادت زندگيش را تامين مي‌كند، و هر آفت مهلكي و يا آزار هر آن كسي كه قصد او را داشته باشد دفع مي‌نمايد، و يكي از بزرگترين اضداد اين وحدت ربا است، كه اثري ضد اثر انفاق را دارد.
و اين همان است كه خداي تعالي مسلمين را به آن ترغيب و تشويق كرده و سپس ترغيب مي‌كند كه از پروردگارشان به خاطر گناهان و زشتي‌ها منقطع نگردند، و اگر احيانا عملي كردند كه مورد رضاي پروردگارشان نيست، اين نقيصه را با توبه و برگشتن بسوي او تدارك و تلافي كنند، بار دوم و بار سوم هم همين طور بدون اينكه كسالت و سستي از خود نشان دهند، و با اين دو امر است كه حركت و سيرشان در راه زندگي پاك و سعادتمند مستقيم مي‌شود، و ديگر گمراه نمي‌شوند، و در پرتگاه هلاكت قرار نمي‌گيرند.
و اين بيان به طوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد بهترين طريقي است كه انسان بعد از ظهور نقص و صدور گناه به وسيله آن به سوي تكميل نفس خود هدايت مي‌شود، و بهترين راهي است در علاج رذائل نفساني كه بسا مي‌شود آن رذائل بدون آگاهي خود آدمي به دل او رخنه مي‌كند و دلهاي آراسته به فضائل را دچار انحطاط و سقوط نموده، سرانجام به هلاكت مي‌رساند.

قرآن در تعليمش علم و عمل را قرين هم مي‌داند ..... ص : 25

اين از دأب قرآن (در تعليم الهيش) مي‌باشد كه پيوسته در مدت نزولش (كه بيست و سه سال طول كشيد) براي كليات تعاليمش مواد اوليه‌اي قرار داده تا به آنها يا بعضي از آنها عمل كنند، همين كه مورد عمل قرار گرفت صورت عملي كه واقع شده را ماده دوم براي تعليم دومش قرار مي‌دهد، و بعد از سر و صورت دادن به آن و اصلاح اجزا و تركيبات فاسد، آن عامل را وادار مي‌سازد كه بار ديگر آن عمل را بدون نقص بياورد، و به اين منظور مقدار فاسد را مذمت
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 26
و مقدار صحيح و مستقيم را ثنا مي‌گويد، و در برابرش وعده جميل و شكر جزيل مي‌دهد، پس كتاب اللَّه عزيز، كتاب علم و عمل است، نه كتاب تئوري و فرضيه، و نه كتاب تقليد كوركورانه.

[يكي از شيوه‌هاي تعليماتي قرآن مجيد] ..... ص : 26

پس مثل كتاب خداي تعالي مثل معلمي است كه كليات علمي را در كوتاه‌ترين بيان و كمترين لفظ به شاگردانش بيان مي‌كند، و دستور مي‌دهد كه به آن عمل كنند (و در تخته سياه و يا دفتر تكاليف خود ننويسد)، آن گاه نوشته آنان را تجزيه و تحليل مي‌كند و به اجزاي اوليه بر مي‌گرداند، زماني كه صحيح آن را از فاسدش جدا نمود به شاگردان مي‌گويد: اين جزء را درست پاسخ داده‌اي و اين جزء را درست پاسخ نداده‌اي، فلان جزءش فاسد و فلان جزءش صحيح است، و آن گاه او را نصيحت مي‌كند تا بار ديگر آن خطاها را تكرار نكند، و در برابر اجزايي كه درست انجام داده آفرين مي‌گويد، و تشويق مي‌كند، و با وعده و سپاسگزاري خود، دل گرمش مي‌سازد و مجددا دستور مي‌دهد تا بار ديگر آن تكليف را انجام دهد، و اين روش را هم چنان ادامه مي‌دهد تا شاگرد در فن خود كامل گشته، زحماتش به نتيجه برسد.
و اگر كسي در حقايق قرآني دقت و تدبر كند، در همان اولين برخوردش اين معنايي را كه ما خاطر نشان ساختيم درك مي‌كند، و مي‌بيند كه مثلا خداي سبحان در اولين بار كه مي‌خواهد مساله جهاد را تشريع كند كلياتي از جهاد را بيان نموده مي‌فرمايد:" كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ" «1»، و در اين آيات مؤمنين را به جهاد امر نموده، مي‌فهماند كه اين عمل بر آنان واجب شده، آن گاه داستان جنگ بدر را به عنوان اولين مشقي كه شاگرد نوشته تحويل مي‌گيرد، و عيب‌هاي آن را گوش زد نموده مشقي ديگر به نام جنگ احد به او مي‌دهد، باز عيب‌هاي آن را مي‌گيرد، و هم چنان ادامه مي‌دهد تا امت مسلمان در انجام اين تكليف، بي عيب و ماهر شود، و يا مي‌بيند خداي تعالي سرگذشت انبياي گذشته، و امت‌هاي آنان را درس مي‌دهد، نقاط ضعف و خطا و انحراف آنها را بيان مي‌كند، و حق مطلب و آنچه كه صحيح است معين نموده از امت اسلام مي‌خواهد تا آن طور عمل كنند، و آن سرگذشت غلط گيري شده را دستور العمل خود قرار دهند. در آيات مورد بحث نيز همين روش به كار رفته است، در آيه (137) همين سوره هشدار مي‌دهد كه گذشتگاني بوده‌اند و چنين و چنان كرده‌اند، و در آيه (146) روشن‌تر سخن گفته، مي‌فرمايد آنها هم قتال و كارزار داشته‌اند، و شما نيز بايد آماده كارزار شويد.
__________________________________________________
(1)"سوره بقره آيه: 216". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 27
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَأْكُلُوا الرِّبَوا ... لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ" قبلا گذشت كه چرا قرآن كريم از" گرفتن" هر مالي تعبير به" خوردن" آن مي‌كند، از آن جمله در آيه مورد بحث گرفتن ربا را تعبير به خوردن آن نموده، و كلمه" أَضْعافاً مُضاعَفَةً" اشاره است به وضعي كه غالب رباخواران دارند، چون اصولا وضع ربا و طبيعت آن اين است كه مال ربا دهنده را نابود كرده، ضميمه مال رباخوار مي‌كند، و آن را چندين برابر مي‌سازد.
و در جمله" وَ اتَّقُوا النَّارَ الَّتِي أُعِدَّتْ لِلْكافِرِينَ" اشاره‌اي است به اينكه ربا خوار كافر است، هم چنان كه در سوره بقره در آيات مربوط به ربا نيز اين اشاره را آورده و فرموده:" وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ كُلَّ كَفَّارٍ أَثِيمٍ" «1».
" وَ سارِعُوا إِلي مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ ..."
كلمه" مسارعة" به معناي شدت سرعت است، كه در خيرات صفتي است ممدوح، و در شرور صفتي است مذموم.
قرآن كريم در غالب موارد، مغفرت را در مقابل جنت قرار داده است، و اين نيست مگر به خاطر اينكه بهشت خانه پاكان است پس كسي كه هنوز آلوده به قذارتهاي گناهان و پليديهاي معاصي باشد داخل آن نمي‌شود، مگر آنكه خداي تعالي با آمرزش خود قذارتهاي او را از بين برده و پاكش كند.
و مغفرت و جنت كه در اين آيه آمده در مقابل دو چيزي است كه در دو آيه بعد آمده، اما مغفرت در مقابل جمله:" وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً ..." واقع شده، و اما جنت محاذي جمله:
" الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ ..." قرار گرفته است.
و اما اينكه فرمود:" جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ ..." منظور از" عرض بهشت"، چيزي در مقابل طول آن نيست، بلكه منظور وسعت آن است، و اين خود استعمالي است شايع، و كانه تعبير به عرض، كنايه است از اينكه وسعت آن به نهايت درجه است، و يا به قدري است كه وهم و خيال بشري نمي‌تواند آن را بسنجد و برايش حدي تصور كند، البته اين تعبير معناي ديگري نيز دارد، كه ان شاء اللَّه بزودي در بحث روايتي آينده بدان اشاره خواهيم كرد.
و اينكه فرمود:" أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ" به منزله توطئه و زمينه چيني براي اوصافي است كه بعد از اين آيه براي متقين مي‌شمارد، چون غرض از آن آيات بيان اوصاف است. اوصافي كه با حال مؤمنين در اين مقام يعني در هنگام نزول اين آيات ارتباط دارد، چون اين آيات بعد از جنگ
__________________________________________________
(1)"سوره بقره آيه: 276".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 28
احد نازل شده كه آن احوال يعني ضعف و وهن و مخالفت‌ها از ايشان سر زده بود، و گرفتاريها بر سرشان آمده بود، و در عين حال به زودي به جنگ‌هايي ديگر بايد بروند، و حوادثي شبيه به حوادث جنگ احد در پيش داشتند، و سخت به اتحاد و اتفاق و ائتلاف نيازمند بودند.
" الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ ..."
كلمه" سراء" به معناي آن پيشامدي است كه مايه مسرت آدمي باشد، و كلمه (ضراء) بر خلاف آن به معناي هر چيزي است كه مايه بد حالي انسان شود، البته ممكن است اين دو كلمه را به معناي دو كلمه يسر و عسر يعني آساني و دشواري نيز گرفت، و كلمه (كظم) در اصل به معناي بستن سر مشك بعد از پركردن آن بوده ولي بعدها به عنوان استعاره در مورد انساني استعمال شد كه پر از اندوه و خشم باشد ليكن مصمم است كه خشم خود را ابراز ننمايد، و كلمه (غيظ) به معناي هيجان طبع براي انتقام در اثر مشاهده پي در پي ناملايمات است، به خلاف غضب كه به معناي اراده انتقام و يا مجازات است، و به همين جهت است كه گفته مي‌شود: خداي تعالي غضب مي‌كند، ولي گفته نمي‌شود خداي تعالي غيظ مي‌كند.

[توضيحي در مورد" احسان" و" محسنين"] ..... ص : 28

و جمله" وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ" اشاره است به اين كه آن چه از اوصاف ذكر شد در حقيقت معرف متقين است، و اين متقين معرفي ديگر در دو مرحله دارند، و آن عبارت است از كلمه" محسنين" كه در مورد انسانها معنايش نيكوكاران به انسانها است، و در مورد خداي تعالي معنايش استقامت و تحمل راه خدا است، كه در اين باره در جاي ديگر قرآن مي‌خوانيم:
" وَ بُشْري لِلْمُحْسِنِينَ إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" «1».
بلكه احسان در آيات احقاف، اصل و ريشه است براي احسان به مردم، چرا كه اگر احسان به خلق، براي خدا نباشد نزد خدا هيچ ارزشي ندارد، آري از آيات سابق از قبيل آيهَ‌ثَلُ ما يُنْفِقُونَ فِي هذِهِ الْحَياةِ الدُّنْيا ..."
و امثال آن بر مي‌آيد كه احسان به مردم زماني در نزد خدا داراي منزلت است كه براي رضاي او انجام شده باشد.
دليل بر اين گفته ما آيه شريفه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ" «2» براي اينكه مي‌دانيم معناي اين جهاد كه عبارت است از بذل
__________________________________________________
(1)بشارت ده نيكوكاران را، محققا كساني كه گفتند پروردگار ما اللَّه است و به دنبال اين گفته خود استقامت ورزيدند نه ترسي بر آنان هست، و نه اندوهي خواهند داشت. (احقاف: 13).
(2)و كساني كه در راه ما جهاد مي‌كنند ما به طور مسلم ايشان را به سوي راه‌هاي خود هدايت مي‌كنيم، و بايد بدانند كه خدا با نيكوكاران است (عنكبوت: 69).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 29
جهد در جايي و در امري تصور دارد كه آن امر مطابق ميل نباشد، بلكه مخالف با مقتضاي طبع باشد، و اين نيز تصور ندارد و يا بگو شخص عاقل بر خلاف ميل خود تلاش نمي‌كند مگر وقتي كه به اموري ديگر ايمان داشته باشد، كه منافع آن بيش از آن تلاش باشد، اموري كه هر انسان عاقلي وقتي آن را درك كند حكم كند كه بايد در صدد تحصيلش بر آمده و بلكه مقاومت هم بكند، و براي به دست آوردنش از همه محبوبهاي طبيعي و شهوات نفساني چشم بپوشد، و لازمه داشتن چنين دركي اعتقادي، و نيز لازمه ادعاي داشتن اين درك و اين اعتقاد اين است كه بگويند:" ربنا اللَّه"، و به پاي اين گفته خود ايستادگي هم بكنند، اين از نظر اعتقاد، و اما به حسب عمل هم بايد به پاي گفته خود بايستند يعني در راه خدا جهاد كنند،" و بينهم و بين اللَّه" انگيزه‌اي به جز عبادت او نداشته باشند (نه اينكه عبادت او را وسيله رونق دادن به دنياي خود سازند)، و در راه او انفاق كنند، و بينهم و بين الناس با حسن معاشرت سلوك نمايند.
پس از آنچه گفتيم اين معنا به دست آمد كه احسان عبارت است از انجام دادن هر عملي به وجه حسن و بدون عيب، هم از جهت استقامت و ثبات، و هم از جهت اينكه جز براي خدا نبوده باشد.
" وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ... وَ نِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِينَ"

[نكاتي كه از آيه شريفه" وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا ..." در باره استغفار و توبه استفاده مي‌شود] ..... ص : 29

كلمه" فاحشة" به معناي هر عملي است كه متضمن فحش يعني زشتي باشد، ولي بيشتر در زنا استعمال مي‌شود، پس مراد از ظلم به قرينه مقابله ساير گناهان كبيره و صغيره است، و ممكن هم است فاحشه را به معناي گناهان كبيره بگيريم، و ظلم را به معناي گناهان صغيره بدانيم، و اينكه فرمود:" ذَكَرُوا اللَّهَ ..." دلالت دارد بر اينكه ملاك در استغفار اين است كه ياد خدا داعي بر آن باشد، نه صرف كلمه" استغفر اللَّه" كه به لقلقه زبان صورت گيرد و به مجرد عادت از زبان جاري شود، و جمله:" وَ مَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ" تشويق گنه‌كاران به توبه است و مي‌خواهد قريحه پناه بردن به خدا را در انسان گنه كار بيدار كند.
خداي تعالي در آيه مورد بحث استغفار را مقيد كرد به جمله" وَ لَمْ يُصِرُّوا عَلي ما فَعَلُوا وَ هُمْ يَعْلَمُونَ"، در نتيجه فهمانيد كه تنها استغفار كسي مؤثر است كه نخواهد آن عمل زشت را هم چنان مرتكب شود، براي اينكه اصرار داشتن بر گناه هياتي در نفس ايجاد مي‌كند كه با بودن آن هيات ذكر مقام پروردگار نه تنها مفيد نيست، بلكه توهين به امر خداي تعالي نيز هست، و دليل بر اين است كه چنين كسي از هتك حرمت‌هاي الهي و ارتكاب به محرمات او هيچ باكي ندارد، و حتي نسبت به خداي عز و جل استكبار دارد، با اين حال ديگر عبوديتي باقي
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 30
نمي‌ماند، و ذكر خدا سودي نمي‌بخشد، و به خاطر همين علت بود كه جمله نامبرده را با جمله:
" وَ هُمْ يَعْلَمُونَ" ختم فرمود، و اين خود قرينه‌اي است بر اين كه كلمه" ظلم" در صدر آيه شامل گناهان صغيره نيز مي‌شود، چون اصرار بر گناه موجب اهانت به امر خدا است، و نشانه آن است كه چنين كسي هيچ احترامي و اهميتي براي امر خدا قائل نيست، و مقام او را تحقير مي‌كند، و در اين دلالت هيچ فرقي بين گناه صغيره و كبيره نيست، پس جمله:" ما فعلوا" اعم است از گناهان كبيره، و مراد از آن همان چيزي است كه در صدر آيه ذكر كرد، چيزي كه هست گناه صغيره اگر فاحشه نيست ظلم به نفس هست (زيرا بتدريج ملكه گناهكاري را در نفس پديد مي‌آورد" مترجم").
و جمله:" أُولئِكَ جَزاؤُهُمْ مَغْفِرَةٌ" بيان اجر جزيل آنان است، و آنچه خداي تعالي در اين آيه تذكر داده عين همان فرماني است كه در آيه زير فرموده، يعني مسارعة به سوي مغفرت، و به سوي جنت و فرمود:" وَ سارِعُوا إِلي مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ ..."
و از اينجا روشن مي‌گردد كه امر به مسارعت در چند عمل است: 1- انفاق 2- كظم غيظ 3- عفو از خطاهاي مردم 4- استغفار.
" قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ سُنَنٌ فَسِيرُوا ..."
كلمه" سنن" جمع سنت است، كه به معناي طريقت و روشي است كه بايد در مجتمع سير شود، و اين كه امر فرموده در زمين سير كنند براي اين است كه از سرگذشت امتهاي گذشته عبرت بگيرند، و سرانجام پادشاهان و فراعنه طاغي را ببينند كه چگونه قصرهاي رفيعشان به دردشان نخورد، و ذخيره‌هاي موزه سلطنتيشان، و تخت مزين به جواهرشان، و لشكر و هوادارانشان سودي به آنان نبخشيد، و خداي تعالي همه را از بين برد، و چيزي به جز سرگذشتي كه مايه عبرت باشد از آنان باقي نماند، ولي فرو رفتگان در غفلت كجا؟ و عبرت كجا؟.
و اما اينكه بيائيم آثار باستاني آنان را و مجسمه‌هايشان را حفظ كنيم، و در كشف از عظمت و مجد آنان مخارج گزاف و زحمات طاقت‌فرسايي را تحمل نمائيم، از اموري است كه قرآن كريم هيچ اعتنايي به آن ندارد، چون اين خود يكي از مصاديق بت‌پرستي است، كه در هر دوره‌اي به شكلي و در لباسي خودنمايي مي‌كند، و ما ان شاء اللَّه به زودي پيرامون اين معنا بحثي مستقل ايراد خواهيم كرد، و در آنجا معناي و ثنيت و بت‌پرستي را تجزيه و تحليل خواهيم نمود.
" هذا بَيانٌ لِلنَّاسِ ..."
در اين آيه بيانات آيات قبل را روشنگر براي عموم مردم، و هدايت و موعظتي براي خصوص متقين دانسته، و اين تقسيم به اعتبار تاثير است، (و مي‌خواهد بفرمايد هر چند بيان ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 31
براي عموم است ولي تنها در متقين اثر مي‌گذارد و گرنه همان طور كه در آيات ديگر آمده قرآن كريم روشنگر همه مردم است).

بحث روايتي [(در ذيل آيات گذشته)] ..... ص : 31

در مجمع البيان در ذيل آيه:" جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ" از رسول خدا (ص) روايت كرده كه شخصي از آن جناب پرسيد: وقتي عرض بهشت همه آسمانها و زمين باشد پس دوزخ كجا است؟ رسول خدا (ص) فرمود: سبحان اللَّه وقتي روز مي‌آيد شب كجا است. «1»
مؤلف قدس سره: اين روايت را سيوطي نيز در الدر المنثور از تنوخي روايت كرده، كه در نامه‌اي كه از ناحيه هرقل به رسول خدا (ص) رسيده اين سؤال آمده بود، و رسول خدا (ص) در پاسخ همين مطلب را، به طريقي ديگر از ابي هريره روايت كرده كه مردي اين سؤال را كرد و حضرت اين جواب را داد «2».
بعضي‌ها اين كلام رسول خدا (ص) را اين گونه تفسير كرده‌اند: كه مراد آن جناب اين بوده كه آتش در علم خداي تعالي است، همان طور كه شب در هنگام فرا رسيدن روز در علم خداي تعالي است، اگر منظور اين اشخاص اين است كه آتش از علم خداي تعالي غايب نيست پر واضح است كه اين جواب قانع كننده نيست، و اشكال را از بين نمي‌برد، چون سؤال از مكان آتش است نه از علم خداي تعالي به آتش، و اگر منظورشان اين است كه ممكن است مكان ديگري بيرون از سماوات و ارض باشد كه دوزخ در آن قرار داشته باشد، گو اينكه اين احتمال في نفسه بعيد نيست، ليكن روي اين فرض مقايسه جنت و نار با ليل و نهار، مقايسه‌اي صحيح نيست، براي اينكه شب در هنگام آمدن نهار از حيطه آسمانها و زمين خارج نيست، و بنا بر اين حق مطلب اين است كه اين تفسير درست نيست.
و من گمان مي‌كنم روايت به يك معنايي ديگر نظر دارد، و توضيح آن اين است كه آخرت با همه نعمتها و عذابهايش هر چند كه شباهتي با دنيا و لذائذ و آلامش دارد، و همچنين انساني كه در آخرت وارد شده هر چند كه همان انساني است كه به عينه در دنيا بود- هم چنان
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 1- 2 ص 504.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 72.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 32
كه مقتضاي ظواهر كتاب و سنت همين است، الا اينكه نظامي كه حاكم در آخرت است غير از نظامي است كه در دنيا حاكم است، چون آخرت دار ابديت و بقا است، و دنيا دار زوال و فنا است، و به همين جهت انسان در بهشت مي‌خورد، و مي‌نوشد و نكاح مي‌كند و لذت شهواني مي‌برد، ولي در آنجا دچار عوارضي كه در دنيا بر او وارد مي‌شد نمي‌گردد و همچنين انسان دوزخي در آخرت بين آتش مي‌سوزد، و سوزش آتش را مي‌چشد و از خوردنيها و نوشيدنيها و مسكن و هم‌نشين دوزخيش شكنجه مي‌بيند، ولي آثار سوختن دنيايي را ندارد، (نه ذغال مي‌شود و نه خاكستر و نه مي‌ميرد) و همچنين در آخرت عمري ابدي و بي پايان دارد، ولي آثار طول عمر دنيايي از قبيل كهولت و پيري و سال‌خوردگي را ندارد، و همچنين ساير شؤون حياتي دنيايي را دارد ولي آثار دنيايي آن را ندارد، و اين نيست مگر به خاطر اينكه عوارض و لوازم نامبرده از لوازم نظام دنيوي است، نه از لوازم مطلق نظام (چه دنيايي و چه آخرتي) پس دنيا دار تزاحم و تمانع است، ولي آخرت چنين نيست (پس مي‌شود پهناي آسمانها و زمين را بهشت اشغال كرده باشد، و در عين حال جهنم نيز آن را اشغال كند).
از جمله دلائل اين معنا اين است كه: ما آنچه را كه در طرف مشاهده خود از حوادث و اتفاقات واقعه حوادث ديگري را براي بار دوم مي‌بينيم حوادث بار اول از نظرمان غايب مي‌شود، مثلا حوادث امروز را وقتي مي‌بينيم كه حوادث ديروز از نظر ما غايب شده باشد، حوادث شب را وقتي مي‌بينيم كه حوادث روز گذشته باشد، و همچنين مثالهاي ديگر و اما نسبت به خداي سبحان چنين نيست، از نظر او حوادث شب و روز يك جا مشاهد است، و حوادث آينده حوادث گذشته را از محضر او غايب نمي‌سازد، و اين قسم حوادث مزاحمتي با يكديگر ندارند، پس شب و روز و حوادث مقارن آن دو، به حسب نظام ماده و حركت متزاحم و متمانعند، در يك جا و در يك لحظه جمع نمي‌شوند، ولي در نظام آخرت هيچ تزاحم و تمانعي با هم ندارند، و با اين بيان معناي آيه زير نيز بهتر فهميده مي‌شود" أَ لَمْ تَرَ إِلي رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَ لَوْ شاءَ لَجَعَلَهُ ساكِناً ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلًا ثُمَّ قَبَضْناهُ إِلَيْنا قَبْضاً يَسِيراً" «1».
و وقتي جمع بين ليل و نهار متزاحم، ممكن باشد، اين نيز ممكن مي‌شود كه آسمان و زمين گنجايش بهشتي را داشته باشد كه به وسعت آن دو است، و هم گنجايش دوزخي را داشته
__________________________________________________
(1)به اين كار پروردگارت نگريستي كه چگونه سايه را گسترده كرد، و اگر مي‌خواست ساكنش مي‌كرد، و سپس خورشيد را دليل او مي‌كرد، و سپس آن را به آرامي به سوي خود جمع و پيچيده مي‌كرديم" فرقان: 46".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 33
باشد كه آن نيز به وسعت آن دو است به عبارت ساده‌تر اينكه: اين نيز ممكن است كه آسمان و زمين محل بهشتي و جهنمي باشد كه وسعت هر دو بقدر آسمان و زمين است، ولي نه به حسب نظام دنيا، بلكه به حسب نظام آخرت و در اخبار براي اين جريان نظايري هست، از آن جمله در اخبار «1» آمده كه قبر يا روضه‌اي است از باغهاي بهشت، و يا حفره‌اي است از حفره‌هاي جهنم، و يا آمده است «2» كه قبر مؤمن تا چشمش كار مي‌كند وسيع است.
پس بنا بر اين جا دارد كلام رسول خدا (ص) را كه فرمود:" سبحان اللَّه وقتي روز مي‌آيد شب كجا مي‌رود" را حمل كنيم بر چنان معنايي، نه بر حضور و غياب آن دو از علم خدا، چون اين خيلي روشن است كه عالم بودن خداي تعالي به شب و روز ارتباطي با سؤال سائل ندارد، و همچنين اگر كسي از آن سؤال پاسخ دهد به اينكه وقتي روز مي‌رسد شب هم چنان در عالم خارج باقي مي‌ماند، (و شب و روز نظير چرخ فلكي است كه نيمي از آن سفيد و نيمي سياه باشد، وقتي نيمه سفيد جلوي شيشه مي‌آيد نيمه سياه عقب مي‌رود ولي در چرخ فلك هست)، چون در اين صورت سائل اعتراض مي‌كند و مي‌گويد مطلب اينطور نيست، بلكه با آمدن روز در محل سكونت ما، شب آن محل معدوم مي‌شود، و اگر محل را در نظر نگيريم و خود شب و روز را در نظر بگيريم، حقيقت شب عبارت است از يك سايه مخروطي كه از تابش خورشيد به يك طرف زمين در طرف ديگر آن پديد مي‌آيد، و اين سايه مخروطي بطور دائم دور كره زمين مي‌گردد و دائما يك طرف زمين روز و روشن و طرف ديگرش شب و تاريك است، پس با آمدن روز، شب باطل نمي‌شود، و در عين حال آنجا كه روز هست، شب نيست.
و اين روايت نظايري در ميان روايات دارد، مانند روايتي كه در تفسير آيه:" لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ" «3» وارد شده، كه امام ع فرموده: وقتي خورشيد غايب مي‌شود اين شعاع گسترده چه مي‌شود و به كجاي زمين مي‌رود ...، كه به زودي بحث پيرامون آن مي‌آيد.
و در الدر المنثور «4» است كه بيهقي در تفسير آيه:" وَ الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ وَ الْعافِينَ عَنِ النَّاسِ ..." از علي بن الحسين روايت آورده كه راوي گفت: كنيزي از آن جناب آب به دستش مي‌ريخت تا براي نماز آماده شود ناگهان آفتابه از دستش بيفتاد، و صورت آن جناب را پاره
__________________________________________________
(1)بحار الانوار ج 6 ص 214 ح 2.
(2)بحار الانوار ج 6 ص 262 ح 108.
(3)سوره انفال: آيه 37.
(4)الدر المنثور ج 2 ص 73.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 34
كرد، حضرت سر بلند كرد و به او نگريست، كنيزك گفت خداي تعالي مي‌فرمايد:
" وَ الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ"، حضرت فرمود:" كظمت غيظي" «1» كنيزك دنباله آيه را خواند، و گفت:
" وَ الْعافِينَ عَنِ النَّاسِ"، حضرت فرمود:" قد عفا اللَّه عنك" «2» كنيزك آخر آيه را خواند كه مي‌فرمايد:" وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ"، آن جناب فرمود:" اذهبي فانت حرة" «3».
مؤلف قدس سره: اين روايت «4» از طرق شيعه نيز نقل شده و از ظاهر آن بر مي‌آيد كه آن جناب كلمه" محسنين" را و يا بگو احسان را به معنايي تفسير كرده كه زايد بر صفات قبلي يعني" كظم غيظ" و" عفو" است، و همين طور هم هست، براي اينكه از اطلاق مفهومش همين فهميده مي‌شود، (يعني جامع معناي كظم غيظ و عفو اين است كه شخص ما فوق، صدمه‌اي به زير دست مقصر خود وارد نياورد، ولي احسان هر جا گفته شود اين معنا از آن فهميده مي‌شود كه نه تنها صدمه‌اي وارد نياورد، بلكه خوبي هم بكند)، چيزي كه هست صفات نامبرده از لوازم معناي احسان است، و به همين جهت صحيح است كه لفظ احسان را با آنها تعريف كرد.
اين را هم بايد دانست كه در اين ميان روايات بسيار زيادي (در ذيل اين آيه) در باره حسن خلق و ساير اخلاق فاضله از قبيل:" انفاق"،" كظم"،" عفو" و امثال آن از رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت ع وارد شده، كه ما ايراد آن را گذاشته‌ايم براي جاي ديگر، كه مناسبت بيشتري داشته باشد.
و در كتاب مجالس از عبد الرحمن بن غنم دوسي آمده كه آيه شريفه:" وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً ..."، و در باره بهلول نباش (كسي كه قبرها را نبش مي‌كرد و كفن مردگان را مي‌دزديد) نازل شده، چون اين مرد در يكي از اين دزديهايش قبر دختري از انصار را نبش كرد، و جنازه را بيرون آورده كفنش را باز كرد- بدني سفيد و زيبا يافت،- شيطان زناي با او را در نظرش جلوه داد، و با او زنا كرد، آن گاه پشيمان شد، و نزد رسول خدا (ص) آمده جريان را به عرض آن حضرت رسانيد، ولي رسول خدا او را رد كرد، و او از مردم كناره گرفت، و دور از آنها در كوه‌هاي مدينه به عبادت و مناجات پرداخت، تا آنكه خداي تعالي توبه‌اش
__________________________________________________
(1)خشم را فرو بردم.
(2)خدا از تو بگذرد و تو را ببخشد.
(3)برو كه (در راه خدا) آزادي (آزادت كردم).
(4)مجمع البيان ج 1- 2 ص 505. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 35
را قبول نموده آياتي از قرآن در باره‌اش نازل شد «1».
مؤلف قدس سره: اين روايات مفصل‌تر از اين است، و ما خلاصه‌اش را نقل كرديم، و اگر روايت درست باشد، سبب ديگري براي نزول آيه مورد بحث است، غير از آن سببي كه همه آيات اين داستان يعني داستان جنگ احد در باره‌اش نازل شده. و در تفسير عياشي از امام باقر ع روايت شده كه در ذيل جمله:" وَ لَمْ يُصِرُّوا عَلي ما فَعَلُوا ..." فرمود: اصرار به اين معنا است كه گنه كار گناهي مرتكب شود، نه از خدا طلب آمرزش كند، و نه نفس خود را (ملامت نموده) وادار به توبه سازد، اين است معناي اصرار «2».
و در تفسير الدر المنثور است كه احمد از ابي سعيد خدري از رسول خدا (ص) روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: ابليس به خداي عز و جل عرضه داشت: به عزتت سوگند كه تا هستم نسل آدم را ما دام كه جان در بدن دارند گمراه مي‌كنم، خداي عز و جل فرمود: به عزتم سوگند كه همواره آنها را ما دام كه از من مغفرت بخواهند مي‌آمرزم «3».
و در كافي از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: هيچ گناهي (هر قدر هم كه كوچك باشد) با اصرار در ارتكابش صغيره نيست، و هيچ گناهي هر قدر هم كه بزرگ باشد با استغفار از آن كبيره نيست «4».
و در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت كرده كه در حديثي فرمود: و در كتاب خداي تعالي نجات از هر پستي و بصيرت از هر كوردلي و شفا از هر بيماري اخلاقي، وجود دارد، و شما آن را در آياتي جستجو كنيد كه به توبه و استغفار امرتان مي‌كند، مثلا مي‌فرمايد:
" وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ، وَ مَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ، وَ لَمْ يُصِرُّوا عَلي ما فَعَلُوا وَ هُمْ يَعْلَمُونَ".
و نيز فرموده:" وَ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُوراً رَحِيماً"
، اين نمونه‌اي است از آياتي كه خداي تعالي در آن امر به استغفار فرموده، البته (در آياتي ديگر)
__________________________________________________
(1)امالي شيخ صدوق ص 45 ح 3.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 198 ح 144.
(3)الدر المنثور ج 2 ص 77.
(4)اصول كافي ج 2 ص 288 ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 36
استغفار را مشروط به توبه و دل كندن از گناه كرده، از آيه زير هم مي‌توان شرطي ديگر را استفاده كرد، و آن عمل صالح است چون مي‌فرمايد:" إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ" «1».
پس معلوم مي‌شود بدون توبه و عمل صالح استغفار به سوي خدا بالا نمي‌رود»
.مؤلف قدس سره: امام ع مساله دل كندن را از اين جمله استفاده كرده، كه مي‌فرمايد:" وَ لَمْ يُصِرُّوا عَلي ما فَعَلُوا"، و همچنين احتياج توبه و استغفار به عمل صالح را از همان آيه‌اي كه نقل كرديم استفاده فرموده، چون جمله" كلمه‌هاي طيب" عموميت دارد هم شامل عقائد مي‌شود و هم استغفار.
و در كتاب مجالس «3» از امام صادق ع روايت شده كه فرموده: وقتي آيه:
" وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً ..." نازل شد، ابليس بر بالاي يكي از كوه‌هاي مكه رفت، كه نامش را" ثور" مي‌گويند، و با بلندترين فرياد عفريت‌هاي (شاگردان) خود را صدا كرد، كه همه دورش جمع شدند و گفتند: براي چه ما را خوانده‌اي اي بزرگ ما؟ گفت: اين آيه نازل شده:
خواستم ببينم كدام يك از شما حريف خنثي كردن آن هستيد عفريتي از شيطانها برخاست و به ابليس گفت:
من حريف آن هستم و ... آن را خنثي مي‌كنم، ابليس گفت: نه تو حريف نيستي، ديگري برخاست و سخني نظير او گفت، ابليس به او نيز گفت كه: تو هم حريف آن نيستي، تا آنكه (شخصي به نام) وسواس خناس برخاست و گفت: من حريف آنم، پرسيد از چه راه؟
گفت: من به فرزندان آدم وعده مي‌دهم، و تشنه گناهان مي‌كنم تا مرتكب شوند، و بعد از ارتكاب توبه و استغفار را از يادشان مي‌برم، ابليس گفت: حقا كه تو حريفي و او را مامور به خنثي كردن اثر اين آيه كرد، كه تا روز قيامت به اين كار بپردازد.
مؤلف قدس سره: اين روايت از طرق اهل سنت هم نقل شده است.
__________________________________________________
(1)اعتقاد صحيح به سوي خدا بالا مي‌رود، و عمل شايسته آن را در بالا رفتن كمك مي‌كند" سوره فاطر آيه 10".
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 198 ح 143.
(3)امالي صدوق ص 376 ح 5.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 37

[سوره آل‌عمران (3): آيات 139 تا 148] ..... ص : 37

اشاره

وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (139) إِنْ يَمْسَسْكُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ قَرْحٌ مِثْلُهُ وَ تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ يَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَداءَ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ (140) وَ لِيُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ يَمْحَقَ الْكافِرِينَ (141) أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِينَ جاهَدُوا مِنْكُمْ وَ يَعْلَمَ الصَّابِرِينَ (142) وَ لَقَدْ كُنْتُمْ تَمَنَّوْنَ الْمَوْتَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَلْقَوْهُ فَقَدْ رَأَيْتُمُوهُ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ (143)
وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلي أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلي عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ (144) وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ كِتاباً مُؤَجَّلاً وَ مَنْ يُرِدْ ثَوابَ الدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَ مَنْ يُرِدْ ثَوابَ الْآخِرَةِ نُؤْتِهِ مِنْها وَ سَنَجْزِي الشَّاكِرِينَ (145) وَ كَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَما وَهَنُوا لِما أَصابَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ ما ضَعُفُوا وَ مَا اسْتَكانُوا وَ اللَّهُ يُحِبُّ الصَّابِرِينَ (146) وَ ما كانَ قَوْلَهُمْ إِلاَّ أَنْ قالُوا رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ إِسْرافَنا فِي أَمْرِنا وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ انْصُرْنا عَلَي الْقَوْمِ الْكافِرِينَ (147) فَآتاهُمُ اللَّهُ ثَوابَ الدُّنْيا وَ حُسْنَ ثَوابِ الْآخِرَةِ وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (148)
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 38

ترجمه آيات ..... ص : 38

شما مسلمانان نه در كار دين سستي كنيد و نه از فوت غنيمت و متاع دنيا اندوهناك باشيد زيرا شما فاتح و پيروزمندترين مردم و بلندمرتبه‌ترين ملل دنيا هستيد اگر در ايمان خود ثابت و استوار باشيد (139).
اگر به شما (در جنگ احد) آسيبي رسيد، به دشمنان شما نيز (در بدر) شكست و آسيب سخت نصيب شد، همانگونه كه آنها مقاومت كردند شما نيز بايد مقاومت كنيد اين روزگار را به اختلاف احوال (گاهي فتح و غلبه و گاه شكست و مغلوبيت) ميان خلايق مي‌گردانيم كه مقام اهل ايمان به امتحان معلوم شود- تا از شما مؤمنان آن را كه ثابت در دين است (مانند علي" ع") گواه ديگران كند، و خداوند ستمكاران را دوست ندارد (140).
و تا آنكه (به اين اختلاف نيك و بد روزگار) اهل ايمان را از هر عيب و نقص پاك و كامل كند و كافران را به كيفر ستم‌كاري محو و نابود گرداند (141).
گمان مي‌كنيد به بهشت داخل خواهيد شد بدون آنكه خدا امتحان كند و آنان كه جهاد در راه دين كرده و آنها كه در سختيها صبر و مقاومت كنند مقامشان را بر عالمي معلوم گرداند (142).
شما همان كسانيد كه پيش از آن كه دستور جهاد براي مسلمين بيايد با كمال شوق آرزوي جهاد و كشته شدن در راه دين مي‌كرديد پس چگونه امروز كه به جهاد مامور شده‌ايد؟ سخت از مرگ نگران مي‌شويد (143).
و محمد (ص) نيست مگر پيغمبري از طرف خدا كه پيش از او نيز پيغمبراني بودند و از اين جهان در گذشتند، اگر او نيز به مرگ يا شهادت در گذشت باز شما بدين جاهليت خود رجوع خواهيد كرد؟ پس هر كه مرتد شود به خدا ضرري نخواهد رسانيد و خود را به زيان انداخته و هر كس شكر نعمت دين گذارد و در اسلام پايدار ماند البته خداوند جزاي نيك به اعمال شكرگزاران عطا خواهد كرد (144).
هيچ كس جز به فرمان خدا نخواهد مرد كه اجل هر كس در لوح قضاي الهي به وقت معين ثبت است، و هر كس براي يافتن متاع دنيا كوشش كند از دنيا بهره‌مندش كنيم و هر كه براي ثواب آخرت سعي نمايد از نعمت آخرت برخوردارش گردانيم و البته خداوند سپاس‌گزاران را جزاي نيك (آسايش دنيا و بهشت آخرت) خواهد داد (145).
چه بسيار رخ داده كه جمعيت زيادي از پيروان پيغمبري در جنگ كشته شده و با اين حال اهل ايمان با سختيهايي كه در راه خدا به آنها رسيده مقاومت كردند و هرگز بيمناك و زبون نشدند و سر زير بار دشمن فرو نياوردند و راه صبر و ثبات پيش گرفتند كه خداوند صابران را دوست مي‌دارد (146).
آنها در هيچ سختي جز به خدا پناهنده نشده و جز اين نمي‌گفتند كه بار پروردگارا به كرم خود از گناه و ستمي كه ما در باره خود كرده‌ايم درگذر و ما را ثابت قدم بدار و ما را بر محو كافران مظفر گردان (147).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 39
پس خداوند فتح و پيروزي در دنيا و ثواب در آخرت نصيبشان گردانيد، كه خدا نيكوكاران را دوست مي‌دارد 148

بيان آيات ..... ص : 39

اشاره

اين آيات به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد تتمه آيات سابق است، كه با آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" آغاز شد، هم چنان كه آيات سابق با اوامر و نواهيش زمينه چيني بود براي اين آيات، كه منظور اصلي از آن اوامر و نواهي و از آن ثناها و مذمت‌ها را در بر دارد.
" وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" كلمه" وهن" به طوري كه راغب گفته به معناي ضعف در خلقت، و يا در خلق است، و منظور از آن در اينجا ضعف مسلمين از حيث عزم و اهتمام بر اقامه دين و بر قتال با دشمنان است.
و كلمه" حزن" به معناي اندوه است، در مقابل كلمه" فرح" كه به معناي سرور است، و حزن وقتي به انسان دست مي‌دهد كه چيزي را كه داشته از دست بدهد و يا دوست مي‌دارد داشته باشد ولي ندارد، و يا خود را مالك آن فرض كرده، و از دستش بدهد «1».
و در اينكه فرمود:" وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ، إِنْ يَمْسَسْكُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ قَرْحٌ مِثْلُهُ ..." دلالتي هست بر اينكه علت وهن و اندوه مسلمانان آن روز اين بوده كه ديده‌اند عده‌اي مجروح شده‌اند، و كفار قوي‌تر از ايشان بوده و بر آنان مسلط بوده‌اند. به خاطر ديدن اين وضع بوده كه مسلمانان آن روز دچار سستي و اندوه شدند، و از نظر واقعيت خارج هم همين طور بوده، چون مشركين در آن روز هر چند كه به تمام معنا بر لشكر اسلام غالب نشدند، و جنگ به نفع آنان و شكست مسلمين پايان نيافت، و ليكن شديدترين صدمه را به مؤمنين زدند، چون هفتاد نفر از سران و شجاعان مسلمين كشته شد، و تازه همه اين مصيبت‌ها در داخل سر زمينشان به ايشان وارد شد، و اين خود باعث وهن و حزن آنان گرديد.
و همين كه جمله:" وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ ..." در مقام تعليل مطلب واقع شده، خود شاهد بر اين است كه نهي از وهن و حزن، نهي از وهن و حزني است كه در خارج واقع شده بوده نه از وهن و حزن فرضي و مبادايي.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 535.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 40
و اگر اين جمله را مطلق آورد، و بالا دست بودن مسلمانان را مقيد به هيچ قيدي به جز ايمان نكرد، براي اين بود كه به ما بفهماند شما مسلمانان اگر ايمان داشته باشيد نبايد در عزم خود سست شويد، و نبايد به خاطر اينكه بر دشمنان ظفر نيافته‌ايد و نتوانسته‌ايد از آنان انتقام بگيريد اندوهناك گرديد، براي اينكه ايمان امري است كه با علو شما قرين و توأم است، و به هيچ وجه ممكن نيست با حفظ ايمان خود زير دست كفار واقع شويد، چون ايمان ملازم با تقوا و صبر است، و ملاك فتح و ظفر هم در همين دو است، و اما قرح و آسيب‌هايي كه به شما رسيده، تنها به شما نرسيده بلكه طرف شما (مشركين) هم اين آسيب‌ها را ديده‌اند، و روي هم چيزي از شما جلوتر نيستند، تا باعث وهن و اندوه شما شود.
و اگر علو مسلمانان را مشروط كرد به ايمان، با اينكه خطاب به مسلمانان با ايمان است، براي اين بود كه اشاره كند به اينكه هر چند مخاطبين مسلمان و مؤمن بودند، و ليكن به مقتضاي ايمانشان عمل نكردند و صفاتي چون صبر و تقوا كه داشتن آن مقتضاي ايمان است نداشتند، و گرنه اثر خود را مي‌بخشيد، و در اين جنگ ضربه نمي‌خوردند و آن آسيب‌ها را نمي‌ديدند.
و اين حال هر جماعتي است كه در داشتن ايمان مختلف باشند، يك عده ايمان حقيقي داشته باشند، عده‌اي ديگر ايمانشان سست باشد، جمعي ديگر منافق و بيمار دل باشند، به همين جهت مي‌توان گفت كلامي چون آيه مورد بحث به هر سه طايفه نظر دارد، هم تشويق مؤمنين حقيقي است، و هم اندرز به مؤمنين سست ايمان است و هم عتاب و توبيخ منافقين و بيماردلان آنان است.
" إِنْ يَمْسَسْكُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ قَرْحٌ مِثْلُهُ" كلمه" قرح" با فتحه قاف به معناي اثري است كه از جراحت و آسيب وارده بر بدن به خاطر برخورد با برنده‌اي از خارج باقي مي‌ماند، و اما قرح با ضمه قاف اثر جراحتي است كه از داخل بدن پيدا مي‌شود، از قبيل دمل و جوش و امثال آن (نقل از راغب) «1» و كانه اين كلمه در آيه مورد بحث كنايه است از آسيبي كه در جنگ احد به مسلمين كه يك فرد واحد فرض شده‌اند از ناحيه دشمن رسيد، يعني جمعي از ايشان كشته و گروهي مجروح گرديدند، و موقعيت نصرت و فتح با اينكه نزديك شده بود از ايشان فوت گرديد.
و جمله مورد بحث كه مي‌فرمايد:" إِنْ يَمْسَسْكُمْ ..." و جمله‌هاي بعد از آن تا جمله:
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 400.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 41
" وَ يَمْحَقَ الْكافِرِينَ" همه در يك نسق، و در مقام تعليل مي‌باشند كه به بيان گذشته جمله:
" وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا ..." را تعليل مي‌كنند، هم چنان كه جمله:" وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ" تعليلي ديگر است.
و فرق بين اين دو نوع تعليل اين است كه تعليل اول يعني جمله" وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ ..."
مطلب را از اين راه تعليل مي‌كند كه خيال شما مسلمانان كه پنداشتيد كفار راقي و متمدن و دست بالاي جامعه‌ها هستند، و به همين خيال وهن و اندوه به خود راه داديد خيالي باطل است، چون اگر مؤمن باشيد ملاك در تفوق و تقدم به دست شما است نه در دست مشركين، و خداي تعالي فرموده:َ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ"
«1».
و اما تعليل دوم از طريق بيان حال هر دو طايفه (يعني مؤمنين و مشركين) است، و يا از راه بيان حكمت و مصالحي است كه به اصل واحدي بر مي‌گردد، و آن اصل واحد عبارت است از سنت الهي كه در طول ايام و قرون در بين بشر جاري بوده است.
" وَ تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ" كلمه" يوم" به معناي مقدار قابل ملاحظه از زمان است، كه حادثه‌اي از حوادث را در بر گرفته باشد، و به همين جهت كوتاهي و بلندي اين زمان بر حسب اختلاف حوادث مختلف مي‌شود، هر چند كه استعمالش در مدت زمان بين طلوع و غروب خورشيد شايع شده است ولي چه بسا كه در ملك و سلطنت و قهر و غلبه و امثال آن نيز استعمال بشود، و اين استعمالي است مجازي، به علاقه ظرف و مظروف، (ظرف را كه همان كلمه" يوم" باشد در مظروفش يعني" قهر و غلبه" اي كه در ظرف واقع شده استعمال مي‌كنند)، و در نتيجه به جاي اينكه بگويند:
" روزي كه فلان جماعت در آن اجتماع كردند"، مي‌گويند:" روز فلان جماعت" و به جاي اينكه بگويند:" روزگاري كه آل بويه زمام را به دست داشتند" يا" آل فرعون قدرت را به دست گرفته بودند"، مي‌گويند:" روز آل بويه" و يا" روز آل فرعون" گاهي هم در خود آن زماني كه اين زمامداري و قدرت در آن وقت واقع شده استعمال مي‌شود، و مراد از" ايام" در آيه مورد بحث همين معنا است، و كلمه" مداولة" به معناي دست به دست دادن چيزي است، در نتيجه معناي آيه شريفه اين است كه:" سنت الهيه بر اين جاري شده است كه روزگار را در بين مردم دست به دست بگرداند، بدون اينكه براي هميشه به كام يك قوم چرخانده شود قومي ديگر را از آن محروم سازد، و اين سنت به خاطر مصالحي است عمومي كه فهم شما انسانها جز
__________________________________________________
(1)اين كه ما مؤمنين را ياري كنيم حقي است به عهده ما." روم: 47".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 42
به برخي از آن مصالح احاطه نمي‌يابد، و نمي‌تواند همه آن مصالح را درك كند"." وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ يَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَداءَ ..."
" واو" عاطفه، جمله مورد بحث را به جمله‌اي عطف مي‌كند كه آن جمله حذف شده است، و حذف شدنش براي اين بوده است كه اشاره كند به اينكه فهم شما قادر به درك آن نيست، و عقل شما از احاطه به آن قاصر است، و شما جز به برخي از جهات آن نمي‌توانيد احاطه داشته باشيد، و آنچه مؤمنين را سود مي‌دهد همين جهات است، كه خداي تعالي در جمله‌هاي مورد بحث ذكر كرده، يعني جمله:" و ليعلم" و جمله" و يتخذ" و جمله" ليمحص" و جمله" يمحق".

[علم خداي سبحان به اشياء به معناي خلق و ايجاد آنها است ..... ص : 42

اما جمله" وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا"، مراد از آن ظهور ايمان مؤمنين بعد از بطون و خفاي آن است، و گرنه خداي تعالي" جاهل به حال مؤمنين نيست" چون علم او به حوادث و اشيا، و از آن جمله ايمان مؤمنين، همان وجود آنها در عالم است، آري موجودات به عين وجودشان معلوم خدايند، نه با صورت‌هايي كه از آنها در ذهن ترسيم كند، همانند ما مخلوقات صاحبان ذهن، كه علممان به اشيا عبارت است از:" گرفتن صورتي از آنها در ذهن خود".
و لازمه اين حرف اين است كه وقتي خداي تعالي بخواهد به چيزي عالم شود او را خلق مي‌كند، پس اراده دانستن در خدا عبارت است از اراده ايجاد كردن، و چون در جمله مورد بحث مؤمنين را موجود و محقق گرفته قهرا معناي" ليعلم ..." اين است كه خدا خواسته ايمان مؤمنين ظاهر شود، و چون ظاهر شدن ايمان مانند هر چيز ديگر بايد بر طبق سنت جاريه در اسباب و مسببات صورت بگيرد، لذا چاره‌اي نيست جز اينكه امور و صحنه‌هايي را به وجود بياورد، تا ايمان مؤمنين كه قبل از وقوع آن صحنه‌ها مخفي و در باطنشان پنهان بود ظاهر شود، (دقت بفرمائيد) و اما جمله:" وَ يَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَداءَ" (كه مي‌فرمايد: خداي تعالي از شما گواهاني مي‌گيرد)، منظور از گواهان، گواهان اعمال است، نه شهيدان به معناي كشتگان در معركه جنگ، چون شهيد به اين معنا در هيچ جاي قرآن نيامده، و به اين معنا از الفاظي است مستحدث، كه اخيرا در جامعه اسلامي اصطلاح شده، هم چنان كه توضيح بيشتر در تفسير آيه:" وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ" «1» گذشت.
(ليكن مؤلف قدس سره در سوره حديد جزء نوزدهم آنجا كه در ذيل آيه:" وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ" «2» روايات را نقل مي‌كند در ذيل يك روايتي عبارتي دارد كه گويي پذيرفته است كه
__________________________________________________
(1)"سوره بقره آيه: 143".
(2)"سوره حديد آيه: 19".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 43
شهادت به كشته شدن در راه خدا معنا شده، و همچنين وقتي از گروهي از مفسرين اين معنا را نقل مي‌كند كه آن را رد ننموده و تنها استظهار مي‌كند كه به معناي گواهان اعمال باشد).
" مترجم" علاوه بر اينكه جمله:" يتخذ" نيز شاهد بر اين است كه" منظور از شهدا گواهان هستند" زيرا با معناي كشتگان در ميدان جنگ آن طور كه بايد نمي‌سازد، و معنا ندارد كسي بگويد:
خداي تعالي فلاني را شهيد و كشته در راه خود گرفت و اين تعبير در درستي به تعبيرهاي زير نمي‌رسد كه بگويد" خدا ابراهيم را خليل گرفت"، و يا" خدا موسي را كليم گرفت"، و يا" خدا پيامبر اسلام را گواهي گرفت تا در قيامت بر امت خود گواهي دهد"، چون خليل (دوست)، و كليم (هم سخن)، و امثال آن گرفتني هستند، و اما كشته شدن در ميدان جنگ گرفتني نيست.
در جمله مورد بحث هم سياق آيه از غيبت به خطاب تغيير يافته، و هم با آمدن حرف" من" شهدا را بعضي از افراد دانسته، نه همه كساني كه قبلا مورد بحث بودند، چون قبلا مي‌فرمود: ما اين ايام را بين مردم دست به دست مي‌گردانيم، و هر روز روزگار را به كام يكي و ناكامي ديگري مي‌چرخانيم، و اين اختصاص به مسلمانان ندارد، با همه همين طور رفتار مي‌كنيم، و در جمله مورد بحث كه سخن از گواه گرفتن است، براي اينكه بفهماند گواهان در دايره كوچك‌تري از دايره" الناس" هستند، و گواهان از خصوص اين افراد يعني مسلمانان گرفته مي‌شوند، لذا سياق را تغيير داد و فرمود:" وَ يَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَداءَ- و از شما مسلمانان گواهان بگيرد"، و حرف" من" را آورد تا بفهماند كه گواهان، همه شما مسلمانان نيستيد بلكه بعضي از افراد شمايند، و اگر در آيه:" وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ" «1» شهادت به معناي گواه را به همه امت نسبت داد، در تفسيرش گفتيم كه از قبيل نسبت دادن وصف بعض است به كل، و ممكن است از جمله آخر آيه كه مي‌فرمايد:" وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ" براي گفته ما تاييد گرفت، چون از آن فهميده مي‌شود كه همه مسلمانان نمي‌توانند شاهد باشند، زيرا كه خودشان ظالمند.
و اما اينكه فرمود:" وَ لِيُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ يَمْحَقَ الْكافِرِينَ"، مصدر" تمحيص" كه فعل" يمحص" از آن مشتق است به معناي خالص كردن چيزي است از آميختگي و ناخالصيهايي كه از خارج داخل آن چيز شده، و كلمه" محق" به معناي نابود كردن
__________________________________________________
(1)"سوره بقره آيه: 143".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 44
تدريجي يك چيز است، و اين خالص سازي يكي از خواص مصالح مداوله ايام است، خاصيت ديگرش كه قبلا ذكر شد، يعني معلوم كردن ايمان مؤمنين، چون جدا سازي مؤمن از غير مؤمن يك امر است، و خالص‌كردن ايمان او از شوائب و ناخالصي‌هاي كفر و نفاق و فسق بعد از جداسازي، امري ديگر است، و به همين جهت در مقابل محق كفار قرار گرفته، پس خداي سبحان اجزاي كفر و نفاق و فسق را كم كم از مؤمن زايل مي‌سازد، تا جز ايمانش چيزي باقي نماند. و ايمانش خالص براي خدا شود.

[حكمت‌ها و مصالح در مداوله ايام بين الناس (دست به دست شدن روزگار)] ..... ص : 44

پس همه اينها وجوهي است از حكمت و مصلحت كه در مداوله ايام بين مردم وجود دارد، و خداي تعالي دولت را براي هميشه به قومي خاص اختصاص نمي‌دهد، و (از همه اينها گذشته) همه امر به دست خدا است، آنچه مي‌خواهد مي‌كند، ولي جز آنچه كه صلاح‌تر و مفيدتر است نمي‌كند، هم چنان كه خودش فرمود:" كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ، فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً وَ أَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ" «1»، و اتفاقا عده‌اي از اين آيات مي‌فرمود:" لِيَقْطَعَ طَرَفاً مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا، أَوْ يَكْبِتَهُمْ فَيَنْقَلِبُوا خائِبِينَ، لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْ‌ءٌ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ، أَوْ يُعَذِّبَهُمْ فَإِنَّهُمْ ظالِمُونَ"، كه صريحا اين معنا را كه:" پيامبرش در امور، اختياري از خود داشته باشد نفي كرده است، بلكه امور را منحصر در خود نموده، فرمود: هر طور خودش بخواهد در خلق خود حكم مي‌كند.
و اين كلام يعني چند نكته‌اي كه خاطرنشان ساخته، و فرمود: 1- ايام در بين مردم تقسيم شده است، 2- و غرض از اين تقسيم امتحان و جدا سازي مؤمن از كافر است، 3- و خالص كردن مؤمنين و نابود كردن تدريجي كفر و كافران است اگر به آيات قبل ضميمه شود كه رجوع امر به پيامبر را نفي مي‌كرد، اين معنا كشف مي‌شود: كه مؤمنين در آن روز اكثرشان پنداشته بودند: از آنجا كه دينشان دين حق است علت تامه آن است كه هميشه و در هر جنگي كه پيش آيد غلبه كنند، و دشمن را كه بر باطل است هر قدر هم كه باشند و هر كيفيتي كه داشته باشند شكست دهند، پس در حقيقت خود مالك امر خويشند، خداي تعالي هم ايشان را در داستان جنگ بدر در اين پندارشان جري كرد، چون در آن جنگ بطور عجيب و خارق العاده‌اي بر دشمن ظفر يافتند، ملائكه نصرت به كمكشان آمد، در حالي كه اين پندار پنداري باطل بود، و باعث بطلان نظام امتحان و تمحيص، و در آخر موجب بطلان مصلحت امر و نهي و
__________________________________________________
(1) خداي تعالي اين چنين براي حق و باطل مثل مي‌زند، اما كف با خشك شدن از بين مي‌رود، و اما آنچه از زمين براي مردم نافع است مي‌ماند." رعد: 17". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 45
ثواب و عقاب مي‌شد، كه معلوم است انهدام اساس دين را به دنبال دارد، چون ديني كه اساس آن بر پايه فطرت است، نمي‌تواند خرق عادت و خروج از سنت الهي جاري در وجود باشد، و سنت جاريه در عالم هستي غلبه و شكست را معلول اسباب عادي آن مي‌داند.
لذا خداي تعالي براي ابطال اين خيال بعد از تذكر اين معنا كه مداوله ايام به منظور امتحان و خالص ساختن است، شروع به ملامت كردن آنان در اين پندار باطل نمود، و حقيقت حال را روشن ساخت و فرمود:
" أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَعْلَمِ اللَّهُ ..."

[آيا گمان كرده‌ايد امتحان نشده و آزمايش نديده به بهشت در خواهيد آمد؟!] ..... ص : 45

اين پندار كه بدون امتحان داخل بهشت شوند، لازمه پندار قبلي است، كه چون بر حقند هرگز شكست نمي‌خورند، پيروزي و غلبه حق ايشان است، و تا ابد زير دست قرار نمي‌گيرند، و آن هم معلوم است كه لازمه چنين پنداري اين است كه تمامي كساني كه به رسول اللَّه (ص) ايمان آورده‌اند، و به جماعت مؤمنين ملحق شده‌اند، در دنيا با غلبه و غنيمت سعادتمند شوند، و در آخرت با مغفرت و جنت، و ديگر هيچ فرقي بين ايمان ظاهري و حقيقت ايمان و هيچ امتيازي بين درجات ايمان نباشد، و ايمان مجاهد (هر چند صابر نباشد)، با ايمان مجاهد صابر يكي باشد، و كسي كه آرزومند عمل خيري باشد، و وقتي زمان معينش رسيد انجامش دهد، با كسي كه آرزومند خيري باشد ولي در هنگام انجامش سرد شود، و اعراض كند يكسان به حساب آيد.
و بنا بر اين، اينكه فرمود:" أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا" از قبيل به كار بردن مسبب در جاي سبب است، و معنايش اين است كه شما گمان كرده‌ايد كه دولت براي شما نوشته شده است؟
و هرگز مبتلا و آزمايش نمي‌شويد؟ و بلكه يكسره داخل بهشت مي‌گرديد، بدون اينكه مستحق بهشتتان از غير مستحق مشخص گردد؟ و بي آنكه كسي كه داراي درجه رفيع است از آنكه در درجه پائين‌تر است شناخته شود؟.
و در جمله:" وَ لَقَدْ كُنْتُمْ تَمَنَّوْنَ الْمَوْتَ ..." تثبيت مي‌كند كه اين ظنشان فاسد است، براي اينكه ما دام كه جنگي پيش نيامده بود، پيوسته آرزوي كشته شدن مي‌كردند، اما آن گاه كه جنگ پيش آمد، و آن را با چشم خود ديدند، قدمي پيش ننهادند، و در صدد تحصيل آرزوي قبلي خود بر نيامدند، بلكه سست شدند و از جنگ و قتال اعراض كردند، آيا اين سخن معقول و قابل قبول است كه به صرف آرزو و بدون اينكه امتحان شوند و خالص و ناخالصشان جدا گردد، داخل بهشت شوند؟ و آيا واجب نيست كه از ناحيه خداي تعالي (كه صاحب جزا است) مورد آزمايش قرار گيرند.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 46
با اين بيان روشن مي‌شود كه چيزي در كلام مقدر است و از آن حذف شده، و معنايش اين است كه" فقد رايتموه، و انتم تنظرون فلم تقدموا عليه" «1» ممكن هم هست جمله" وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ" كنايه باشد از اقدام نكردن، و معنايش اين باشد كه به صرف تماشا كردن اكتفاء نموديد، بدون اينكه اقدامي بكنيد، و اين خود عتاب و توبيخ است.

گفتاري در امتحان و حقيقت آن ..... ص : 46

اشاره

در اين معنا هيچ ترديدي نيست كه قرآن كريم امر هدايت را مختص به ذات باري تعالي مي‌داند، چيزي كه هست هدايت در قرآن منحصر به هدايت اختياري به سوي سعادت آخرت و يا دنيا نيست، بلكه در آياتي هدايت تكويني را نيز به خداي سبحان نسبت داده است، از آن جمله مي‌فرمايد:" الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي «2» و هدايت را به تمام موجودات تعميم داده است، چه با شعورش و چه بي‌شعورش، و در آيه زير از جهت نتيجه هم اطلاق داده، و فرموده:" الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّي وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي «3»، كه تسويه و هدايت را نتيجه مطلق خلقت دانسته و در تقدير گرفته است، در نتيجه اين آيه نيز از نظر عموميت و اطلاق نظير آيه قبل است.
و از اينجا روشن مي‌شود كه اين هدايت غير از هدايت خصوصي است، كه در مقابل آن اضلال قرار مي‌گيرد، چون خداي سبحان هدايت خصوصي را از بعضي طوائف نفي كرده، و به جايش ضلالت را اثبات فرموده، و هدايت عمومي از هيچ يك از مخلوقات او نفي نمي‌شود، پس اگر در امثال آيه:" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" «4» و آيه:" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ" «5» مي‌فرمايد: خدا مردم ستمكار را هدايت نمي‌كند، و خدا مردم فاسق را هدايت نمي‌كند، و از اين قبيل آيات بسيار ديگر بطور قطع استثنا از آن هدايت عمومي و غير اختياري نيست، بلكه راجع به هدايت خصوصي است.
و نيز اين معنا روشن مي‌شود كه هدايت نامبرده غير از هدايت به معناي راه نشان دادن
__________________________________________________
(1)با اين كه جنگ را ديديد و به چشم خود تماشا مي‌كرديد، ولي اقدامي در مورد آن ننموديد.
(2)خدايي كه خلقت هر چيزي را به آن چيز داد، و سپس هدايت كرد." طه: 50".
(3)خدايي كه خلق كرد، و تمام عيار و معتدل خلق كرد، و خدايي كه اندازه‌گيري نمود و هدايت كرد." سوره اعلي آيه: 3".
(4)"سوره جمعه آيه: 5".
(5)"سوره صف آيه: 5".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 47
است، چون هدايت به اين معنا نيز خصوصي نيست، بلكه شامل مؤمن و كافر مي‌شود، و خداي سبحان راه را، هم به مؤمن نشان مي‌دهد و هم به كافر، هم چنان كه خودش فرمود:" إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ، إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً" «1» و نيز فرموده:" وَ أَمَّا ثَمُودُ فَهَدَيْناهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمي عَلَي الْهُدي «2» و اين مسلم است كه هدايت در اين دو آيه و در آيات نظاير آن شامل غير صاحبان شعور و عقل نمي‌شود، قبلا هم توجه فرموديد كه هدايت در جمله:" ثُمَّ هَدي در سوره طه و جمله:
" وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي در سوره اعلي، هدايت عام بود، عام از نظر مورد، و عام از نظر نتيجه، علاوه بر اينكه در سوره اعلي هدايت را نتيجه تقدير گرفته، و اين خود شاهد بر آن است كه منظور از آن هدايت عمومي و تكويني است، چون هدايت تشريعي و خصوصي بشر با تقدير نمي‌سازد، زيرا تقدير عبارت است از تهيه اسباب و علل، تا آن اسباب و علل، موجود را به سوي غايت هدف و خلقتش سوق دهد، هر چند كه اين هدايت (هدايت خاص بشري) هم از جهت نظام كلي عالم داخل در حيطه تقدير است، و ليكن اين نظر غير آن نظر است (دقت بفرمائيد).
و به هر حال هدايت عمومي عبارت است از اينكه خداي تعالي هر چيزي را به سوي كمال وجودش راهنمايي كرده و آن را به هدف از خلقتش رسانده، و اين هدايت همان است كه به وسيله آن هر چيزي به وسيله آن چه قوام ذاتش اقتضاي آن را دارد (از قبيل نشو و نما و استكمال و افعال و حركات و غير ذلك) كنده مي‌شود، و چون اين رشته سر دراز دارد، بحث و شرح بيشترش را اگر خداي تعالي ياري كند و توفيق دهد، ان شاء اللَّه العزيز بعدا ايراد خواهيم كرد.
غرض ما فعلا اين است كه بگوئيم از كلام خداي تعالي استفاده مي‌شود كه اشيا به وسيله هدايت عمومي الهي به سوي هدف و اجلهاي خود سوق داده مي‌شوند و هيچ موجودي از تحت اين قانون كلي خارج نيست، و خداي تعالي اين هدايت را براي هر موجودي حقي بر عهده خود دانسته و او خلف وعده نمي‌كند، هم چنان كه خودش فرمود:" إِنَّ عَلَيْنا لَلْهُدي وَ إِنَّ لَنا لَلْآخِرَةَ وَ الْأُولي «3»، و اين آيه به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد با اطلاقش، هم شامل هدايت اجتماعي جماعت‌ها مي‌شود و هم هدايت فردي افراد، و با ضميمه شدنش با دو آيه قبلي، هم شامل هدايت عمومي و تكويني مي‌شود، و هم هدايت خصوصي و تشريعي انسان و روشن
__________________________________________________
(1)ما راه را به همه انسانها نشان داديم، چه شكرش را بجاي آرد و چه كفران كند." دهر: 3".
(2)ما ثمود را هدايت كرديم، ليكن خودشان كوري را بر هدايت ترجيح دادند." فصلت: 17".
(3)محققا هدايت به عهده ما است و آخرت و اولي از آن ما است." سوره ليل، آيه 13".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 48
مي‌سازد كه حق اشيا بر خداي تعالي يكي اين است كه آنها را تكوينا به سوي كمالي كه بر ايشان مقدر كرده هدايت فرمايد، و خصوص انسان را به سوي كمالش هدايتي تشريعي فرمايد، و شما خوانندگان عزيز در سابق در مباحث نبوت توجه كرديد كه چگونه تشريع داخل در تكوين ميشود و چگونه قضا و قدر بدان احاطه مي‌يابد.

[كمال نوع بشر در گرو يك سلسله افعال اختياري و ارادي است ..... ص : 48

آري از ميان همه انواع موجودات نوع بشر نوعي از وجود است كه امرش تمام نمي‌شود و به كمال نمي‌رسد مگر با يك سلسله افعال اختياري و ارادي كه آن نيز سر نمي‌زند مگر از اعتقاداتي نظري و عملي، در نتيجه خصوص اين نوع بايد در تحت قوانين زندگي كند، حال چه قوانين حق و چه باطل، چه خوب و چه بد، پس خدايي هم كه عالم تكوين را راه انداخته بايد براي او از طرفي يك سلسله اوامر و نواهي كه جامع آن را شريعت مي‌ناميم تشريع كند، و از سوي ديگر حوادث اجتماعي و فردي پديد بياورد، تا انسان در برخورد با اين دو آنچه در قوه و استعداد دارد را فعليت دهد، و در آخر يا سعادتمند شود، و يا شقي و بدبخت گردد، و آنچه در باطن و كمون وجودش هست به ظهور برسد، اينجا است كه نام محنت و بلا و امتحان و امثال آن هم بر اين حوادث منطبق مي‌شود، و هم بر اين تشريع.
توضيح اين معنا اينكه هر كس دعوت خدا را پيروي نكند، و در نتيجه خود را مستوجب شقاوت و بدبختي سازد، كلمه عذاب بر او حتمي مي‌شود (البته در صورتي كه به همان حال باقي بماند) و از آن به بعد هر حادثه‌اي كه مورد امر و يا نهي الهي باشد پيش بيايد.
و او با ترك دستور خدا و مخالفت با آن فعليت جديدي از شقاوت پيدا مي‌كند، هر چند كه به وضع موجودش راضي و بلكه مغرور هم باشد، پس اين جز مكر خداوند چيز ديگري نيست و همان مكر الهي است (چون فرق بين مكر خلق و مكر خالق همين است كه خلق وقتي با كسي دشمني مي‌كند، دشمنيش را با عملي انجام مي‌دهد كه طرف مقابل ناراحت شود، و به همين جهت هر انساني از مكر دشمن خود حذر مي‌كند" مترجم")، ولي خداي تعالي وقتي مكر مي‌كند به همان چيزهايي مي‌كند كه دشمن خدا آن را سعادت خود مي‌داند، و در نتيجه آنچه تلاش مي‌كند براي رسيدن به هدفي است كه آن را رستگاري خود مي‌داند، ولي عين بدبختي او است و خودش نمي‌فهمد، در اين بابت آيات زير را مورد دقت قرار دهيد.
" وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ" «1».
__________________________________________________
(1)با خدا دشمني كردند خدا هم با ايشان دشمني كرد، و خدا ماهرترين مكر كنندگان است.
" سوره آل عمران آيه: 54".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 49
" وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ" «1».
" لِيَمْكُرُوا فِيها وَ ما يَمْكُرُونَ إِلَّا بِأَنْفُسِهِمْ وَ ما يَشْعُرُونَ" «2».
" سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ، وَ أُمْلِي لَهُمْ إِنَّ كَيْدِي مَتِينٌ" «3» پس اينكه مغرور و جاهل به امر خدا پز مي‌دهد كه من خواسته خود را بر خواسته خدا غلبه دادم، و از امر او مخالفت و تمرد كردم، عين اين غرورش و اين تلاشي كه او به اين منظور مي‌كند خدا را در به كرسي نشاندن اراده‌اش كمك كرده، هم چنان كه در آيه زير فرموده:" أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ أَنْ يَسْبِقُونا ساءَ ما يَحْكُمُونَ" «4» و اين آيه از عجيب‌ترين آيات در اين باب است، پس چه خوب فرموده كه:" فَلِلَّهِ الْمَكْرُ جَمِيعاً" «5».
پس همه نيرنگ‌ها و مخالفت‌ها و ظلم‌ها و تعدياتي كه از اين طبقه نسبت به وظايف ديني سر مي‌زند، و تمامي حوادثي كه در زندگيشان پيش مي‌آيد، و در آن حوادث هواهاي نفساني خود را پيروي نموده تا در آخر كفر و فسق و نفاق باطنيشان بيرون بريزد، همه‌اش مكر الهي و املا و استدراج او است، چون حقي كه آنان و همه بندگان بر خدا دارند، اين است كه هر يك را به سوي عاقبت امرش هدايت كند، كه كرده است (حال عاقبت امر هر كس هر چه باشد به اختيار خودش بستگي دارد).
" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ" «6».
و اين امور وقتي به شيطان نسبت داده شود نامش كفر و معصيت و اغواي شيطان مي‌شود، و شوق به آن را دعوت شيطان و وسوسه او و نزعه و وحي و اضلال او ناميده مي‌شود، و آن حوادثي كه گفتيم هواهاي نفساني را برمي‌انگيزد، و همچنين آن چه جاري مجراي آن حوادث است، زينت شيطان و وسائل و حبائل و شبكه‌ها يعني دامهاي او ناميده مي‌شود، كه ان شاء اللَّه بيان آن به
__________________________________________________
(1)نيرنگ بد جز به اهلش بر نمي‌گردد." سوره فاطر آيه: 43".
(2)تا به خيال خود در آن مكر كنند و مكر نمي‌كنند مگر به خودشان، ولي نمي‌فهمند" سوره انعام آيه: 123".
(3)بزودي آنان را از راهي كه خودشان متوجه نباشند به عذاب و هلاكت مي‌افكنيم و براي فسق و فجور و ظلم ميدانشان مي‌دهم، كه نيرنگ من متين است." سوره اعراف: آيه: 83".
(4)مثل اينكه بدكاران گمان كرده‌اند از ما پيشي مي‌گيرند، و چه بد حكمي است كه مي‌كنند.
" سوره عنكبوت آيه: 4".
(5)همه مكرها از خدا است." سوره رعد آيه: 42". [.....]
(6)سوره يوسف آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 50
زودي در سوره اعراف مي‌آيد.
و اما مؤمني كه ايمان در دلش رسوخ كرده، آن چه از اطاعت‌ها و عبادتها كه مي‌كند، و نيز آنچه از حوادثي كه برايش پيش مي‌آيد و در آن حوادث ايمان نهفته در باطنش به ظهور مي‌رسد وقتي به خداي سبحان نسبت داده شود نامش توفيق و ولايت الهيه و هدايت به معناي اخص است، چون به نوعي با آن وضع انطباق دارد، و خداي تعالي در اين باره فرموده:" وَ اللَّهُ يُؤَيِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ يَشاءُ" «1».
" وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ" «2».
" اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ" «3».
" يَهْدِيهِمْ رَبُّهُمْ بِإِيمانِهِمْ" «4».
" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ" «5».
و اگر همين جريان به ملائكه نسبت داده شود تاييد و استوار آنان ناميده مي‌شود، هم چنان كه اين تعبير را در آيه زير آورده و فرموده:" أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" «6».
مطلب ديگر اينكه همان طور كه هدايت عامه الهيه همراه با تمامي كائنات است، و هر موجودي را از بدو وجودش تا آخرين لحظه هستيش ما دام كه در طريق رجوع به سوي خداي سبحان است از آن جدا شدني نيست، همچنين تقديرات الهي از پشت سر آن را به سوي اين هدف ميراند، هم چنان كه آيه زير اين معنا را روشن كرده و مي‌رساند:" وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي «7»، چون مقدراتي كه علل و اسباب، محيط به هستي آن موجود است، آن را از حالي به حالي بر
__________________________________________________
(1)خداي تعالي با نصرت خود هر كه را بخواهد تاييد مي‌كند" آل عمران: 13".
(2)خدا سرپرست مؤمنين است" آل عمران: 68".
(3)خدا است ولي كساني كه ايمان آورده‌اند، ايشان را از ظلمت‌ها به سوي نور خارج مي‌كند.
" سوره بقره: 257".
(4)پروردگارشان ايشان را به ايمانشان هدايت مي‌كند." يونس: 9".
(5)آيا كسي كه مرده بود، و ما او را زنده كرده برايش نوري قرار داديم، كه با آن در مردم مشي مي‌كند ..." انعام: 122".
(6)اين گونه افراد خداي تعالي ايمان را در دلهايشان نوشته و با روحي از خود تاييدشان كرده است.
" مجادله: 22".
(7)"سوره اعلي آيه 3".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 51
مي‌گرداند نخست حالتي اول به آن مي‌دهد بعد به حالت دوم و از آن حالت به حالت سوم در مي‌آورد و همچنين اشيا را از پشت سر به پيش مي‌راند.
و همانطور كه گفتيم مقدرات اشيا را به پيش مي‌راند، همچنين اجلها نيز دست در اين كارند، (اجلها كه آخرين مرحله و نقطه نهايي وجود هر چيز است) نيز موجود را از جلو به سوي خود مي‌كشد، اين معنايي است كه از آيه زير به خوبي استفاده مي‌شود:" ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُسَمًّي، وَ الَّذِينَ كَفَرُوا عَمَّا أُنْذِرُوا مُعْرِضُونَ"»
چون اين آيه بطوري كه ملاحظه كرديد اشيا را مرتبط و بسته به غايات آن (كه همان اجلهاي آنها است) مي‌داند، و معلوم است كه دو چيز وقتي به هم مرتبط باشند و يكي از ديگري قوي‌تر باشد، آن قوي طرف ضعيف را به سوي خود مي‌كشد، و چون اجلها اموري ثابت و لايتغيرند، پس هر موجودي را از جلو به سوي خود مي‌كشند چون گفتيم ثابت هستند و در نتيجه قوي‌ترند.

[سه قوه اصلي كه در قرآن كريم در باره موجودات اثبات شده است ..... ص : 51

پس اشيا همه را در احاطه قواي الهيه قرار دارند قوه‌اي از پشت سر آنها را به سوي نقطه نهايي‌شان هل مي‌دهد، و قوه‌اي كه از جلو آنها را به همان نقطه جذب مي‌كند، و قوه‌اي همراه آن است كه تربيتش مي‌كند، اينها سه قوه اصلي است كه قرآن كريم آنها را اثبات مي‌كند، غير آن قوايي كه حافظ و رقيب و قرين موجودات است نظير ملائكه و شياطين و غير آنها.
مطلب ديگر اينكه ما بعضي از تصرفات در موجود را كه هدفي در آن دنبال مي‌شود ولي خود آن موجود آن هدف را تشخيص نمي‌دهد و نمي‌فهمد (كه آيا صلاحيت اين تصرف را دارد يا ندارد؟) امتحان مي‌ناميم، چون خود ما هم اين گونه تصرفات را در اشياي ديگر مي‌كنيم، وقتي حال چيزي برايمان مجهول است، و نمي‌دانيم آيا صلاحيت فلان امر را دارد يا ندارد، و يا از باطن امرش خبر داريم ليكن مي‌خواهيم اين باطن را ظاهر سازيم، كارهايي با آن چيز مي‌كنيم كه اين منظور ما را دست مي‌دهد، و مي‌فهميم آيا توانايي قبول اين گونه تصرفات را دارد يا ندارد، و آن را از خود دفع مي‌كند، و اين عمل خود را" امتحان" يا" اختيار" و يا" استعلام" مي‌ناميم، و يا مي‌گوئيم اين جنس استاندارد شده است.
و اين معنا به خودي خود با تصرفات الهي در مورد بندگانش منطبق است، آزمايشگر و متصرف خدا و جنسي كه مي‌خواهد آزمايشش كند انسان، و تصرفات آزمايشي او شرايع و حوادث است كه با اين شرايع و حوادث حال انسانها را بالنسبه به آن مقصدي كه دعوت ديني
__________________________________________________
(1)ما آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است جز به حق نيافريده‌ايم، و جز براي مدتي تعيين شده از پيش ايجاد نكرديم، ولي كساني كه كافر شدند از آن چه انذار و تحذير مي‌شوند روي گردانند." احقاف: آيه 3
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 52
او را به سوي آن هدف مي‌خواند روشن مي‌سازد، پس اين شرايع و حوادث امتحاني است الهي.

[فرق بين امتحان الهي و امتحان‌هاي معمول نزد انسانها] ..... ص : 52

تنها فرقي كه بين امتحان الهي و امتحانهاي معمول نزد ما انسانها هست اين است كه غالبا ما نسبت به باطن حال اشيا جاهليم، و مي‌خواهيم با امتحان آن حالت از آن موجود را كه براي ما مجهول است روشن و ظاهر سازيم، ولي از آنجا كه جهل در خداوند سبحان متصور نيست، چون مفاتيح غيب نزد او است، لذا امتحان او از بندگان براي كشف مجهول نيست، بلكه تربيت عامه الهيه است، نسبت به انسانها كه او را به سوي حسن عاقبت و سعادت هميشگي دعوت مي‌كند، از اين نظر امتحان است كه با چنين تربيتي حال هر انساني را براي خودش معين مي‌كند، تا بداند از اهل كدام خانه است، اهل دار ثواب است و يا دار عقاب؟.
و به همين جهت خداي سبحان اين تصرف الهي از ناحيه خود را و همچنين توجيه حوادث را بلا، ابتلا، فتنه و امتحان خوانده، و به صورت كلي و عمومي فرموده:" إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَي الْأَرْضِ زِينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا" «1».
و نيز فرموده" إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَلِيهِ، فَجَعَلْناهُ سَمِيعاً بَصِيراً" «2».
و نيز فرموده:" وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً" «3»، و گويا منظورش اجمال همان تفصيلي است كه در آيه زير آورده، مي‌فرمايد:" فَأَمَّا الْإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَنِ، وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ، فَيَقُولُ رَبِّي أَهانَنِ" «4».
و نيز مي‌فرمايد:" أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ"
«5».
و نيز مي‌فرمايد:" وَ لكِنْ لِيَبْلُوَا بَعْضَكُمْ بِبَعْضٍ" «6».
" كَذلِكَ نَبْلُوهُمْ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ" «7».
__________________________________________________
(1)ما آنچه در روي زمين است، براي زمين زينتي فريبنده قرار داديم، تا مردم را بيازمائيم كه كداميك از حيث عمل بهترند." سوره كهف آيه: 7".
(2)ما انسان را از نطفه‌اي آميخته بيافريديم تا امتحان كنيم، و به همين منظور او را شنوا و بينا كرديم." دهر: 2".
(3)ما شما را به عنوان آزمون به خير و شر مبتلا مي‌كنيم." انبياء: 35".
(4)و اما انسان وقتي پروردگارش به عنوان آزمايش آبرو و نعمتش دهد، مي‌گويد پروردگارم احترامم كرده، و اما وقتي كه باز به عنوان آزمايش رزقش را تنگ مي‌گيرد، مي‌گويد پروردگارم خوارم شمرده." فجر: 16"
(5)اموال و اولاد شما چيزي به جز مايه امتحان شما نيست." تغابن: 15" [.....]
(6)ليكن منظور اين بوده كه شما را به دست يكديگر بيازمايد." محمد: 4".
(7)آنان را اينگونه با همان نافرمانيهايشان مي‌آزمائيم." اعراف: 163".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 53
" وَ لِيُبْلِيَ الْمُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلاءً حَسَناً" «1».
" أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ، وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ، فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا، وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ" «2».
(حتي انبيا را هم از اين سنت خود مستثنا ندانسته) و در باره مثل ابراهيم پيامبري مي‌فرمايد:" وَ إِذِ ابْتَلي إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ" «3» و در داستان ذبح پسرش اسماعيل مي‌فرمايد:
" إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِينُ" «4» و همچنين در باره موسي ع مي‌فرمايد:" وَ فَتَنَّاكَ فُتُوناً" «5» و آياتي ديگر از اين قبيل.
و اين آيات به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد آزمايش را شامل تمامي جهات انسان مي‌داند، چه اصل وجودش (نبتليه)، و چه اجزاي وجودش (و جعلناه سميعا بصيرا)، و چه جهات خارج از وجودش و به نحوي مرتبط به وجودش نظير اولاد، ازواج و عشيره، اصدقا، مال، جاه، و تمامي، چيزهايي كه به نحوي مورد استفاده‌اش قرار مي‌گيرد، و همچنين چيزهايي كه در مقابل اين امور قرار دارند از قبيل: مرگ، كوري، كري، مرگ اولاد، ازواج، عشيره، دوستان، فقر، نداشتن و يا از دست دادن مقام، شكستن و سوختن وسايل مورد حاجت، و امثال آن از مصائبي كه متوجه او مي‌شود، و سخن كوتاه اينكه اين آيات تمامي آنچه از اجزاي عالم و احوال آن ارتباطي با انسان دارد فتنه انسان دانسته همه را وسيله‌اي مي‌داند كه از ناحيه خدا و براي امتحان او درست شده است.

[امتحان الهي سنتي است كه تمامي افراد انسان را شامل مي‌شود] ..... ص : 53

در آيات فوق تعميمي هم از نظر افراد هست، چون ديديم كه تمامي افراد را مشمول اين امتحان قرار داد، چه مؤمن و چه كافر، چه صالح و چه طالح و حتي ديديم كه پيغمبران را هم استثنا نكرد، پس معلوم مي‌شود مساله امتحان سنتي است جاري، كه احدي از آن مستثنا نيست.
__________________________________________________
(1)و براي اينكه مؤمنين را به وسيله آن به بهترين وجهي بيازمايد." انفال: 17".
(2)آيا مردم پنداشته‌اند به صرف اين كه بگويند" ايمان آورديم"، دست از ايشان برداشته مي‌شود.
و آزمايش نمي‌شوند؟ با اينكه مؤمنين قبل از ايشان را آزموديم پس بايد هم مؤمنين واقعي كه در دعوي ايمان راست گفته‌اند هوشيار باشند، و هم آنها كه به دروغ مدعي ايمان هستند بدانند كه بدون امتحان دست از ايشان بر نمي‌داريم." عنكبوت: 3".
(3)آن زمان كه پروردگار ابراهيم او را با صحنه‌هايي بيازمود." بقره: 124".
(4)اين آزمايش آزموني روشنگر بود." صافات: 106".
(5)و تو را به نحوي خاص بيازموديم." سوره طه: آيه 40"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 54
و اين سنت الهيه سنيت است عملي و متكي بر يك سنتي ديگر كه آن سنتي است تكويني و عبارت است از سنت هدايت عامه الهيه، از آن جهت كه با موجودات مكلف نظير انسان ارتباط دارد، و نيز مقدمات و مؤخرات آن يعني قضا و قدر كه بيانش گذشت.
از اينجا روشن مي‌شود كه مساله امتحان چيزي نيست كه قابل نسخ باشد، براي اينكه نسخ شدنش عين فساد تكوين است، كه امري است محال، و آياتي كه خلقت را بر اساس حق مي‌داند، و نيز آياتي كه مساله بعث را حق مي‌داند بر اين معنا نيز دلالت و حد اقل اشاره دارد، مانند آيه:" ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُسَمًّي" «1».
و آيه:" أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ" «2».
و آيه:" وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ ما خَلَقْناهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" «3».
و آيه:" مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ" «4» و ...
كه از همه آنها استفاده مي‌شود خلقت بر اساس حق بوده و باطل و بريده از حق نبوده است، و وقتي براي هر موجودي هدفي و غرضي در پيش و أجلي حق و آمدني است و نيز وقتي در وراي هر موجودي مقدراتي تقدير شده و حقي است، و باز وقتي با هر موجودي هدايتي حقه هست، پس ديگر جاي گريزي از اصطكاك و تصادم عمومي بين آنها وجود ندارد، و مخصوصا بين موجودات مكلف از قبيل انسان كه هيچ گريزي از مبتلا شدنشان به اموري كه مايه امتحان آنان باشد نيست، حتما بايد با اتصال به آن امور آنچه در قوه دارند به فعليت برسد، حال چه اينكه كمال باشد و چه نقص، چه اينكه سعادت باشد و چه شقاوت، و اين معنا در انسان مكلف به تكاليف ديني و ابتلا است، (دقت بفرمائيد).

[معناي تمحيص مؤمنين و محق كافرين بر اثر امتحانات و ابتلائات ..... ص : 54

با آنچه كه تا اينجا گفته شد معناي دو كلمه" محق" و" تمحيص" نيز روشن مي‌شود، چون وقتي امتحان براي مؤمن پيش مي‌آيد، و باعث مي‌شود فضائل دروني و نهفته‌اش از رذائل
__________________________________________________
(1)ما آسمانها و زمين را و آنچه بين آن دو است را جز به حق و براي أجلي معين نيافريديم.
" احقاف: 3"
(2)پس آيا پنداشته‌ايد كه ما شما را بيهوده خلق كرده‌ايم و شما به سوي ما بر نمي‌گرديد." مؤمنون:
115"
(3)و ما آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است را به بازي نيافريديم، ما آن دو را جز به حق خلق نكرديم و ليكن بيشتر مردم نمي‌دانند." دخان: 39".
(4)كسي كه اميد ديدار خدا را دارد بداند كه اجل خدايي آمدني است." عنكبوت: 5"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 55
جدا و متمايز گردد، و يا وقتي اين امتحان براي قومي و جماعتي پيش مي‌آيد، و مؤمنين آنان از منافقين و بيماردلان جدا مي‌شوند، عنوان تمحيص يعني متمايز كردن صادق مي‌آيد.
و همچنين وقتي امتحانات الهيه يكي پس از ديگري بر كافر و منافق واقعي وارد مي‌شوند، و كافر و منافقي كه در ظاهر صفات و احوال خوبي دارند، و حتي آن قدر احوالشان خوب است كه مورد رشگ مؤمنين قرار مي‌گيرند، اين امتحانات پي در پي باعث مي‌شود كه خباثتهاي باطني به تدريج رو بيايد و ظاهر شود و هر رذيله‌اي كه رو مي‌آيد فضيلت مورد رشكي از آنان زائل گردد، در اين هنگام كلمه" محق" مصداق پيدا مي‌كند، چون محق را معنا كرديم كه يعني: از بين بردن چيزي به تدريج، و امتحانهاي پي در پي كفار و منافقين واقعي ايمان و فضائل ظاهري و فريبنده آنها را از بين مي‌برد، هم چنان كه ديديم در آيات گذشته كه ترجمه‌اش هم گذشت فرمود:" وَ تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ يَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَداءَ، وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ، وَ لِيُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ يَمْحَقَ الْكافِرِينَ" «1».
البته كافران محقي ديگر هم دارند، و آن اين است كه به تدريج نسلشان برچيده مي‌شود چون خداي تعالي خبر داده كه عالم كون به سوي صلاح بشر، و نيز به سوي خلوص دين براي خدا سوق داده مي‌شود، و در اين باب فرموده:" وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوي «2».
نيز فرمود:" أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ" «3».

[بيان ..... ص : 55

اشاره

" وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ ..."
كلمه" موت" به معناي رفتن روح از بدن و بطلان حيات است، و كلمه" قتل" به معناي مردني است كه به سببي عمدي و يا شبه عمد مستند باشد، و اين دو كلمه (يعني موت و قتل) اگر تك تك استعمال شوند مثلا در يك كلامي فقط كلمه" موت" آمده باشد، معنايش اعم از هر دو است، يعني هم شامل مردن مي‌شود، و هم شامل كشته شدن، و اما اگر در كلامي نظير آيه مورد بحث هر دو آمده باشد، آن وقت موت تنها به معناي مردن به اجل خدايي است، و قتل به معناي مردن به خاطر عمل اختياري شخص ديگر است.
" انْقَلَبْتُمْ عَلي أَعْقابِكُمْ" انقلاب بر عقبين (دو پاشنه) بنا به گفته راغب به معناي اين است كه فلاني متمايل به برگشتن شد و برگشت و جمله:" انقلب علي عقبيه" نظير جمله
__________________________________________________
(1)"سوره آل عمران: 141".
(2)كه سرانجام رستگاري از آن متقين است." طه: 132"
(3)محققا بندگان صالح من زمين را به ارث مي‌برند." انبياء: 105" [.....]
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 56
" رجع علي حافرته" و جمله:" فَارْتَدَّا عَلي آثارِهِما قَصَصاً"، و كلمه:" رجع" همه به معناي برگشتن به محل اول يا حال اول است «1».
و چون در آيه مورد بحث" انقلاب بر اعقاب" را جزاي شرطي قرار داده كه عبارت است از مرگ و يا كشته شدن رسول خدا (ص)، اين معنا را مي‌فهماند كه منظور از برگشت، برگشتن از دين است، نه برگشتن از كار جنگ، چون هيچ ارتباطي ميان فرار از جنگ با مرگ و يا قتل رسول خدا (ص) نيست، و تنها رابطه و نسبتي كه تصور دارد بين مرگ آن جناب و برگشتن از ايمان به كفر است، و دليل بر اينكه مراد اين است، جمله:
" وَ طائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ يَظُنُّونَ بِاللَّهِ غَيْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجاهِلِيَّةِ ..." مي‌باشد كه در آيات بعد قرار دارد و بيانگر حال همين اشخاص است كه اگر رسول خدا (ص) از دنيا برود از دين خدا بر مي‌گردند، چون غير از حفظ منافع دنيايي خود هيچ همي ندارند، اگر بدين خدا هم مي‌گروند براي تامين همين منافع است، در نتيجه ما دام كه از پستان دين مي‌دوشند دين دارند، و از آن دم مي‌زنند، همين كه منافعي برايشان نداشت، و بلكه به منافع دنيايي‌شان لطمه زد از آن بر مي‌گردند، و آنها كه در جنگ احد با شنيدن قتل رسول خدا (ص) برگشتند، (از دين برگشتند نه از جنگ)، علاوه بر اينكه نظير آن فراري كه در احد از اين طايفه سر زد، در غير احد از قبيل جنگ حنين و خيبر و غير آن دو نيز سر زد، و خداي تعالي در آن دو جريان چنين خطابي به آنها نكرد، و از فرار و پشت كردنشان به جنگ، چنين تعبيري نكرد و نفرمود: شما در خيبر و حنين" انْقَلَبْتُمْ عَلي أَعْقابِكُمْ" بلكه تنها فرمود (و در روز حنين وقتي از كثرت جمعيت خود مغرور شديد، همين باعث شد كه كاري از پيش نبريد، و زمين با همه فراخ و وسعتش بر شما تنگ شود و در آخر فرار كنيد) «2» پس حق اين است كه مراد از" انقلاب علي الاعقاب"، برگشتن به كفر سابق است، نه فرار از جنگ.
در نتيجه حاصل معناي آيه با در نظر گرفتن سياق عتاب و توبيخش اين مي‌شود: كه محمد ص سمتي جز رسالت از ناحيه خدا ندارد (مانند ساير رسولان كه وظيفه‌شان تنها رساندن رسالت پروردگارشان است) نه مالك امر خودش است، و نه امور عالم، امر عالم تنها و تنها به دست خدا است، دين هم دين خدا است و با بقاي خدا باقي است، پس اين چه معنا دارد كه شما مسلمانان ايمان خود را وابسته بزنده بودن آن جناب كنيد، بطوري كه اگر آن
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 340.
(2)"سوره توبه آيه: 25".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 57
جناب به مرگ و يا به قتل از دنيا برود قيام بدين خدا را رها كنيد، و به قهقرا و عقب برگرديد، و هدايت خود را از دست داده و دچار گمراهي و غوايت شويد؟.
و اين سياق قوي‌ترين شاهد است بر اينكه سپاه اسلام در روز احد بعد از گرم شدن تنور جنگ، ظن قوي پيدا كردند به اينكه رسول خدا (ص) كشته شده، و به همين جهت متفرق شده و پشت به قتال كردند، و بنا بر اين روايت و تاريخ ذيل (به طوري كه ابن هشام آن را در سيره خود آورده) تاييد مي‌شود «1».
وي چنين آورده كه انس بن نضر (عموي انس بن مالك) به عمر بن خطاب و طلحة بن عبيد اللَّه و جمعي از مهاجرين و انصار بر خورد، كه دست از جنگ كشيده بودند، پرسيد: چرا ايستاده‌ايد؟ گفتند: رسول خدا (ص) كشته شد، پرسيد: پس بعد از حيات رسول خدا (ص) زندگي را مي‌خواهيد چه كنيد جا دارد شما هم در همان راهي كه رسول خدا (ص) در آن راه كشته شد بميريد، آن گاه رو كرد به دشمن، و آن قدر شمشير زد تا كشته شد.
و سخن كوتاه اينكه معناي عبارت" السلال" و عبارت" القاء بايدي" همين است، كه اين عده ايمانشان قائم به وجود رسول خدا بود، يعني با بقاي آن جناب باقي و با مرگ آن جناب از بين مي‌رفت، و معناي آن جز اين نمي‌تواند باشد كه ايمان آورده بودند تا ثواب دنيا و خير آن را به دست آورند، و همين نقيصه است كه خداي تعالي در آن آيه مورد بحث به خاطر آن عتاب و ملامتشان كرده است، مؤيد اين معنا جمله آخر آيه است كه مي‌فرمايد:" وَ سَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ" چون خداي سبحان همين جمله را در آيه بعد كه در باره جويندگان ثواب آخرت است تكرار كرده، از اين مي‌فهميم كه در جنگ احد بعضي از صحابه بوده‌اند كه ايمانشان چنين ايماني مستعار نبوده بلكه ايمان جدي و واقعي بوده است (دقت بفرمائيد).
" وَ سَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ"

[حقيقت شكر و مراد از" شاكرين"] ..... ص : 57

اين جمله بطوري كه از سياق بر مي‌آيد به منزله استثنايي از ما قبل است و اين خود دليل است بر اينكه همانطور كه گفتيم در سپاه اسلام در جنگ احد بعضي بوده‌اند كه نه دچار آن انقلاب شدند، و نه عملي كردند كه از انقلاب درونيشان خبر دهد، و اين عده شكرگزارانند. و حقيقت شكر، اظهار نعمت است، هم چنان كه كفر، مقابل آن است يعني پنهان كردن نعمت و سرپوش روي آن نهادن است، و اظهار نعمت به اين معنا است كه آن را در جاي خود
__________________________________________________
(1) سيره ابن هشام ج 3 ص 30.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 58
استعمال كني، آن جايي كه دهنده نعمت در نظر داشته و نيز اظهار نعمت به اين است كه آن را به زبان بياوري، و منعم را در برابر دادن اين نعمت، ثنا بگويي، و مرحله ديگر اظهار نعمت اين است كه در قلب هم به ياد آن و به ياد منعمش باشي، و از يادش نبري.
پس شكر خداي تعالي در برابر نعمتي از نعمتهاي او اين است كه در هنگام استعمال و به كار بردنش به ياد او باشد، و وقتي به ياد او بود به ياد اين مطلب هم مي‌افتد كه نعمت او را در جايي كه خود او خواسته استعمال كند، نه در جاي ديگر، و معلوم است كه هيچ موجودي نيست كه نعمتي از نعمت‌هاي او نباشد، و هيچ نعمتي را خلق نكرده مگر براي اينكه در راه بندگيش استعمال شود، هم چنان كه خودش فرمود:" وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ، وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوها، إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ" «1».
پس شكر او در برابر نعمت‌هايش به اين است كه در آن نعمت‌ها اطاعت شود، و بياد مقام ربوبيتش باشند.
و بنا بر اين پس شكر مطلق خداي تعالي و بدون تقييد، همانا ياد خدا بدون نسيان، و اطاعتش بدون معصيت است، پس معناي آيه:" وَ اشْكُرُوا لِي وَ لا تَكْفُرُونِ" «2» اين است كه به ياد من باشيد، يادي كه آميخته با نسيان نباشد، و امر مرا اطاعت كنيد، اطاعتي كه آميخته با عصيان نباشد، (معلوم مي‌شود در جنگ احد شخصي وجود داشته كه هرگز از ياد خدا غافل نشده، و هرگز امر او را نافرماني نكرده بوده" مترجم") و نبايد به اين سخن گوش داد كه بعضي آن را گفته‌اند كه امر در آيه شريفه تكليف بما لا يطاق و خارج از توان انسان است، زيرا اين سخن ناشي از كمي تدبر در اين حقايق و دوري از ساحت عبوديت و كار پاكان را قياس از خود گرفتن است.
و گرنه در سابق هم توجه فرموديد كه گفتيم و تعبير به فعل با تعبير به صفت فرق دارد تعبير به فعل بيش از صدور بر آن فعل از فاعلش دلالت ندارد، (مثلا وقتي مي‌گوئيم: فلاني كرامت كرد، تنها دلالت دارد بر اينكه يك بار و يا دو بار اين عمل از او سر زد)، به خلاف صفت كه علاوه بر" صدور"، دلالت بر" استقرار" و دوام آن نيز دارد، (وقتي مي‌گوئيم فلاني كريم است معنايش اين است، عمل كرامت عمل هميشگي او است)، و مي‌فهماند اين معناي
__________________________________________________
(1)آنچه از او در خواست كرده‌ايد (چه به زبان سر و چه به زبان حال) به شما داد، و اگر بخواهيد نعمت خدا را بشماريد به آخرش نمي‌رسيد، راستي كه انسان ستمگر و كفران پيشه است." ابراهيم: 34".
(2)براي من شكر بگذاريد و كفران نكنيد" بقره: 152".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 59
وصفي براي او ملكه‌اي شده كه هرگز از او جدا نمي‌شود، پس فرق است بين كلمات آنها كه" شرك ورزيدند" و آنها كه" صبر كردند" و آنها كه" ظلم كردند" و آنها كه" تعدي نمودند"، با كلمات" المشركين"،" الصابرين"،" الظالمين"،" المعتدين"،" الشاكرين"، كه دسته اول تنها دلالت دارد بر اينكه كارها از آنان سر زده، ولي دسته دوم دلالت دارد بر اينكه اين كارها صدورش عادت و صفت هميشگي آنان شده، پس كلمه" شاكرين" در جمله مورد بحث به معناي كساني است كه در باطن داراي صفت شكر هستند، و اين فضيلت در آنان استقرار يافته، و ما قبلا هم گفتيم و روشن كرديم كه شكر مطلق عبارت است از اينكه بنده بياد هيچ نعمتي نيفتد مگر آنكه خدا را هم با آن ياد آورد، و با هيچ چيزي تماس نگيرد كه نعمتي از نعمتها باشد، مگر آنكه خداي تعالي را در آن اطاعت كند.

[شكر تمام نمي‌شود مگر با اخلاص ..... ص : 59

پس روشن گرديد كه شكر تمام نمي‌شود مگر با اخلاص، يعني خلوص شكر براي خدا، هم از حيث علم، و هم از نظر عمل، پس شاكران عبارتند از مخلصين براي خدا، آن كساني كه شيطان را طمعي در آنان نباشد.
اين حقيقت از سخني كه خداي تعالي از ابليس حكايت كرده كاملا روشن مي‌گردد، و اين سخن در چند جا به عباراتي مختلف آمده، از آن جمله گفته است:
" فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ" «1».
و نيز گفته:" رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ، إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ" «2»، كه در اين دو آيه از اغواي كلي خود احدي به جز مخلصين را استثنا نكرد، و خداي تعالي هم گفتار او را امضا نموده رد نكرد، و در جاي ديگر حكايت فرموده كه گفت:
" فَبِما أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِيمَ، ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَيْمانِهِمْ وَ عَنْ شَمائِلِهِمْ وَ لا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شاكِرِينَ" «3» كه در اين آيه جمله" لا تَجِدُ" به منزله استثنا" إِلَّا عِبادَكَ" در آيه قبل است، و كلمه" شاكرين" به جاي كلمه:" مخلصين" در آيه قبل است، و اين نيست مگر به خاطر اينكه شاكرين همان مخلصينند كه شيطان در آنها بهره‌اي
__________________________________________________
(1)به عزتت سوگند كه همه آنان را گمراه خواهم كرد، مگر بعضي از بندگانت كه مخلص باشند.
" سوره ص آيه: 83".
(2)"سوره حجر آيه: 40".
(3)به خاطر اينكه مرا گمراه كردي بر سر راه مستقيمي كه تو براي بشر ترسيم نموده‌اي مي‌نشينم، آن گاه از پيش رو و پشت سر و راست و چپشان سر وقتشان مي‌آيم، بطوري كه اكثرشان را شاكر نيابي.
" سوره اعراف آيه: 17".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 60
ندارد و دستش به آنان نمي‌رسد، چون تنها كار و كيد او اين است كه مقام ربوبيت خدا را از ياد بندگان بيرون ببرد، و به سوي معصيت دعوت كند، و ساحت مخلصين و شاكرين عالي‌تر از اين است. در آيات نازله در باره جنگ احد نيز چيزي كه اين معنا را تاييد كند وجود دارد، و آن آيه‌اي است كه بعد از آيات مورد بحث مي‌آيد، كه فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ تَوَلَّوْا مِنْكُمْ يَوْمَ الْتَقَي الْجَمْعانِ إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّيْطانُ بِبَعْضِ ما كَسَبُوا وَ لَقَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ" «1» كه با ضميمه كردن جمله:" وَ سَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ" در آيه مورد بحث، و جمله:" وَ سَنَجْزِي الشَّاكِرِينَ" در آيه بعدش كه گفتيم به منزله استثنا است گفتار ما تاييد مي‌شود، كه منظور از" انقلاب" و" تولي" برگشتن از" دين" است، نه از" جنگ" (پس در اين جنگ كساني بوده‌اند كه شاكر و مخلص بودند و دست وساوس شيطان به آنان نمي‌رسيده، چون آني از خدا غافل نبودند).
پس اگر خواننده عزيز در اين بحث دقت كند آن وقت تعجبش از گفتاري كه بعضي‌ها گفته‌اند به نهايت خواهد رسيد، و آن اين است كه آيه شريفه كه مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ تَوَلَّوْا مِنْكُمْ ..." به مضمون روايتي نظر دارد كه مي‌گويد: فرار كردن و سست شدن مؤمنين و متفرق شدن از صف قتالشان به خاطر اين بود كه شيطان در آن روز ندا در داد:" الا قد قتل محمد" «2» آن وقت عبرت خواهي گرفت از اينكه نداشتن بضاعت علمي چگونه افراد را وا ميدارد كه كتاب خدا (قرآن) را از اوج معارف عاليه و حقايق راقيه‌اش تا چه حد پائين بياورند.
پس آيه شريفه دلالت كرد بر اينكه در روز جنگ احد عده‌اي بوده‌اند كه نه دچار وهن و سستي شدند و نه در ادامه راه خدا كوتاهي كردند، و لذا خدا آنان را شاكرين ناميد، و تصديق كرد كه شيطان در آنان راهي نداشت، و اميدي به آنان نيست، نه در اين جنگ و نه در هيچ موقفي ديگر، چون صفت" شكر" در آنها ثابت و ملازم آنان بود، و نام شاكرين در هيچ جاي قرآن بر احدي به عنوان توصيف اطلاق نشده، به جز اين دو مورد، يعني آيه:" وَ ما مُحَمَّدٌ ..." و آيه:" وَ ما كانَ لِنَفْسٍ ..."، و در هيچ يك از اين دو مورد سخني از پاداش شاكرين به ميان نيامده كه چيست، و اين براي آن بوده كه بيان كند به اينكه پاداش اين طايفه به قدري عظيم و نفيس است كه در بيان نمي‌گنجد.
__________________________________________________
(1)محققا كساني كه از شما در روز نبرد كفر و دين پشت كردند، شيطان به خاطر بعضي از كارها كه كردند برايشان مسلط شد، و خدا ايشان را عفو فرمود، و خدا آمرزگاري شكيبا است" آل عمران: 155"
(2)آگاه باشيد كه محمد (ص) كشته شد تاريخ المغازي ج 1 ص 235.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 61

[تعريض به كساني كه مي‌گفتند: اگر كشتگان احد به جنگ نمي‌رفتند نمي‌مردند] ..... ص : 61

" وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ كِتاباً مُؤَجَّلًا ..."
اين آيه تعريضي است به كساني كه در باره كشته شدگان در راه خدا مي‌گفتند اگر به جنگ نرفته بودند نمي‌مردند، و در آيه 156 همين سوره گفتارشان را حكايت مي‌كند، كه گفتند:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ كَفَرُوا وَ قالُوا ..."، و هم چنين تعريض به كساني است كه گفته بودند اگر اختيار رهبري جنگ به دست ما بود اين افراد كشته نمي‌شدند، و قرآن كريم اين گفتارشان را در آيه 154 همين سوره حكايت كرده است كه گفتند:" لَوْ كانَ لَنا مِنَ الْأَمْرِ شَيْ‌ءٌ ما قُتِلْنا هاهُنا ..."، و صاحب اين سخنان مؤمنين بودند، نه منافقين، كه بكلي از ياري رسول خدا (ص) خود داري نموده و براي قتال از خانه‌هايشان بيرون نيامدند.
و مفهوم اين سخنان از مؤمنين با كمال ايمان نمي‌سازد چرا كه لازمه چنين سخني اين است كه:" مرگ و مير و سنت محكمي كه از قضاي ثابت و استوار سرچشمه گرفته است به اذن خدا نباشد". و اين خود نيز لازمه فاسد ديگري دارد و آن اين است كه ملك الهي و تدبير رباني باطل باشد، و حال آنكه چنين نيست، پس اصل كلام باطل است، و ما ان شاء اللَّه در اول سوره انعام بحثي پيرامون" نوشته بودن اجلها و معناي آن" خواهيم داشت.
و چون لازمه اين سخن از كسي كه آن را گفته اين است كه ايمانش به اسلام ناشي از اين پندار بوده كه هر چه هست به دست رسول خدا و مؤمنين است، و خلاصه ايمان آورده تا صاحب اختيار دنيا باشد كه بيانش گذشت، و نيز از آنجايي كه اجتناب كنندگان از اين پندار تنها كساني هستند كه ثواب آخرت را مي‌جويند و كار به دنيا و اختيار داري دنيا ندارند، لذا دنبال جمله مورد بحث فرمود:" وَ مَنْ يُرِدْ ثَوابَ الدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَ مَنْ يُرِدْ ثَوابَ الْآخِرَةِ نُؤْتِهِ مِنْها"، در اين جمله هم در باره كساني كه منظورشان از اسلام دنيا است فرموده از آن به ايشان مي‌دهيم، و هم آنها كه منظورشان آخرت است فرموده از آن به ايشان مي‌دهيم، و نه در باره طايفه اول فرمود: (نؤتها- آن را به وي مي‌دهيم)، و نه در باره طايفه دوم، براي اينكه هميشه اراده و خواستن انسان با موافقت همه اسباب روبرو نمي‌شود، تا همه خواسته‌اش تامين گردد، ولي چنان هم نيست كه با موافقت بعضي از اسباب مواجه نگردد پس اگر با موافقت همه اسباب مواجه شد همه خواسته‌اش بر آورده مي‌شود، و اگر با موافقت بعضي از آنها رو برو گرديد تنها بعضي از خواسته‌اش بر آورده مي‌شود، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعاجِلَةَ عَجَّلْنا لَهُ فِيها ما نَشاءُ لِمَنْ نُرِيدُ، ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْلاها مَذْمُوماً مَدْحُوراً، وَ مَنْ أَرادَ الْآخِرَةَ وَ سَعي لَها سَعْيَها وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ كانَ سَعْيُهُمْ مَشْكُوراً" «1».
__________________________________________________
(1)كسي كه دنياي نقد و زودرس را بخواهد ما هم در همين دنيا به هر كس كه بخواهيم و بهر مقدار كه بخواهيم زودتر مي‌دهيم، ولي دنبالش جهنمي برايش مقرر مي‌كنيم كه با سرافكندگي و مطرودي در آن بسوزد، و كسي كه آخرت را بخواهد و همه تلاشش را براي آن قرار دهد و ايمان هم داشته باشد اين چنين مردمند كه تلاششان تلافي مي‌شود." اسراء: 19".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 62
و نيز فرمود:" وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعي «1».
در آخر آيه مورد بحث بعد از بيان حال دو طايفه نامبرده، به صورت بياني كلي خصوص شاكران را نام برده، و از آن دو طايفه بيرون كرد، و فرمود:" وَ سَنَجْزِي الشَّاكِرِينَ"، و اين نيست مگر به خاطر اينكه شاكران جز رضاي خدا را نمي‌جويند، نه كاري به كار دنيا دارند، و نه كاري به كار آخرت، كه بيانش گذشت.
" وَ كَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ ..."
كلمه" كاين" كلمه‌اي است كه براي افاده كثرت بكار مي‌رود، و در فارسي به معناي" چه بسا" است و كلمه" من" در اينجا بيانيه است، و كلمه" ربيون" جمع كلمه" ربي" است، كه نظير كلمه" رباني" به معناي كسي است كه مختص براي رب العالمين باشد، يعني جز به كار خدا به هيچ كار ديگر مشغول نباشد، ولي بعضي گفته‌اند مراد از اين كلمه هزاران و مراد از كلمه" ربي" هزار است، و كلمه (استكانت) كه مصدر فعل (استكانوا) است، به معناي تضرع و زاري است.
و در اين آيه موعظتي و اعتباري آميخته با عتاب، و نيز تشويقي براي مؤمنين است، تا به اين ربيون اقتدا كنند، و در نتيجه خداي تعالي هم ثواب دنيا و حسن ثواب آخرت به ايشان بدهد همانطور كه به ربيون داد، و ايشان را به خاطر احسانشان دوست بدارد، همانطور كه آنان را بدين جهت دوست داشت. و خداي تعالي از فعل و قول آنان چيزهايي را براي مؤمنين حكايت كرد، كه مايه عبرت آنان باشد، و آن را شعار خود سازند تا مبتلا به كردار و گفتاري كه آنان در جنگ احد بدان مبتلا شدند نشوند، گفتار و كرداري كه مرضي خداي تعالي نبود، كه تا در نتيجه خدا نيز هم ثواب دنيا را به ايشان بدهد و هم ثواب آخرت را، همانطور كه نسبت به آن ربيون جمع كرد ميان ثواب دنيا و ثواب آخرت.
و خداي تعالي در اين آيه بين ثواب دنيا و ثواب آخرت در تعبير فرقي قائل شد، به اين معنا كه در باره ثواب دنيا تعبير كرد به ثواب دنيا، ولي در باره آخرت تعبير كرد به" حسن ثواب آخرت" تا اشاره كرده باشد به اينكه ثواب آخرت قابل مقايسه با ثواب دنيا نيست بلكه منزلتي رفيع‌تر دارد.
__________________________________________________
(1) يعني انسان بهره‌اي ندارد جز همان تلاش خودش ..." سوره نجم: 39".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 63

[سوره آل‌عمران (3): آيات 149 تا 155] ..... ص : 63

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا الَّذِينَ كَفَرُوا يَرُدُّوكُمْ عَلي أَعْقابِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرِينَ (149) بَلِ اللَّهُ مَوْلاكُمْ وَ هُوَ خَيْرُ النَّاصِرِينَ (150) سَنُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ بِما أَشْرَكُوا بِاللَّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً وَ مَأْواهُمُ النَّارُ وَ بِئْسَ مَثْوَي الظَّالِمِينَ (151) وَ لَقَدْ صَدَقَكُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ حَتَّي إِذا فَشِلْتُمْ وَ تَنازَعْتُمْ فِي الْأَمْرِ وَ عَصَيْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما أَراكُمْ ما تُحِبُّونَ مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الدُّنْيا وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الْآخِرَةَ ثُمَّ صَرَفَكُمْ عَنْهُمْ لِيَبْتَلِيَكُمْ وَ لَقَدْ عَفا عَنْكُمْ وَ اللَّهُ ذُو فَضْلٍ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ (152) إِذْ تُصْعِدُونَ وَ لا تَلْوُونَ عَلي أَحَدٍ وَ الرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فِي أُخْراكُمْ فَأَثابَكُمْ غَمًّا بِغَمٍّ لِكَيْلا تَحْزَنُوا عَلي ما فاتَكُمْ وَ لا ما أَصابَكُمْ وَ اللَّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ (153)
ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُعاساً يَغْشي طائِفَةً مِنْكُمْ وَ طائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ يَظُنُّونَ بِاللَّهِ غَيْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجاهِلِيَّةِ يَقُولُونَ هَلْ لَنا مِنَ الْأَمْرِ مِنْ شَيْ‌ءٍ قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ كُلَّهُ لِلَّهِ يُخْفُونَ فِي أَنْفُسِهِمْ ما لا يُبْدُونَ لَكَ يَقُولُونَ لَوْ كانَ لَنا مِنَ الْأَمْرِ شَيْ‌ءٌ ما قُتِلْنا هاهُنا قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلي مَضاجِعِهِمْ وَ لِيَبْتَلِيَ اللَّهُ ما فِي صُدُورِكُمْ وَ لِيُمَحِّصَ ما فِي قُلُوبِكُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ (154) إِنَّ الَّذِينَ تَوَلَّوْا مِنْكُمْ يَوْمَ الْتَقَي الْجَمْعانِ إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّيْطانُ بِبَعْضِ ما كَسَبُوا وَ لَقَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ (155)
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 64

ترجمه آيات ..... ص : 64

اي اهل ايمان اگر از كافران پيروي كنيد شما را باز از دين اسلام به كفر بر مي‌گردانند آن گاه شما هم از زيان‌كاران خواهيد گشت (149).
(اي مسلمين) از كافران ياري مجوئيد كه خدا يار شما است و او از بهترين ياري كنندگان است (150).
دل كافران را بيم‌ناك و هراسان كنيم زيرا كه چيزي را براي خدا شريك قرار دادند كه اصلا بر آن حقيقتي و دليلي نبود و منزل‌گاه آنها آتش دوزخ است و سراي ستمكاران بسيار بد منزلگاهي است (151).
و به حقيقت، راستي و صدق وعده خدا را (كه شما را بر دشمنان غالب مي‌گرداند) آن گاه دريافتيد كه غلبه كرديد و به فرمان خدا كافران را به خاك هلاكت افكنديد و هميشه بر دشمن غالب بوديد تا وقتي كه در كار جنگ احد سستي كرده و اختلاف انگيختيد (برخي در سنگري كه پيغمبر دستور داد ايستاده و گروهي از پي غنيمت رفتيد) و نافرماني حكم پيغمبر نموديد پس از آنكه هر چه آرزوي شما بود (از فتح و غلبه بر كفار و غنيمت بردن) به آن رسيديد منتها برخي براي دنيا و برخي براي آخرت مي‌كوشيديد و سپس اين عمل شما را از پيشرفت و غلبه بازداشت تا شما را بيازمايد، و خدا از تقصير شما (كه نافرماني از پيغمبر خود كرديد) در گذشت كه خدا را با اهل ايمان عنايت و رحمت است (152).
بياد آريد هنگامي كه روي به هزيمت و شكست گذاشته و چنان وحشت زده مي‌گريختيد كه توجه به احدي نداشتيد تا آنجا كه پيغمبر هم كه شما را به ياري ديگران در صف كارزار مي‌خواند توجه نكرديد تا به پاداش اين بي ثباتي، غمي بر غم شما افزود، تا از اين پس براي از دست رفتن يا به دست آوردن چيزي اندوهناك نشويد، و خدا به هر چه كنيد (و هر چه انديشيد) آگاه خواهد بود (153).
پس از آن غم و انديشه، خداوند شما را ايمني بخشيد كه خواب آسايش گروهي از شما را فرا گرفت و گروهي كه وعده نصرت خدا را از روي جهل و ناداني راست نمي‌پنداشتند هنوز در غم جان خود بودند و از روي انكار مي‌گفتند آيا ممكن است ما را قدرت و فرماني بدست آيد؟ بگو اي پيغمبر تنها خدا است كه بر عالم هستي فرمانروا است (منافقان سست ايمان كه از ترس مؤمنان) خيالات باطل خود را با تو اظهار نمي‌دارند، با خود مي‌گويند اگر كار ما به وحي خدا و آئين حق بود شكست نمي‌خورديم و گروهي در اين جا كشته نمي‌شديم، بگو اي پيغمبر اگر در خانه‌هاي خود هم بوديد باز آن كه سرنوشت آنها در قضاي الهي كشته شدن است از خانه به قتلگاه به پاي خود البته بيرون مي‌آمدند تا خدا آنچه در سينه پنهان دارند بيازمايد و هر چه در دل دارند پاك و خالص گرداند و خدا از راز درونها آگاه است (154).
همانا آنان كه از شما در جنگ احد به جنگ پشت كردند و منهزم شدند شيطان آنها را به سبب نافرماني و بدكرداريشان به لغزش افكند و خدا از آنها در گذشت كه خدا آمرزنده و بردبار است (155).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 65

بيان آيات ..... ص : 65

اشاره

اين آيات تتمه آياتي است كه در باره جنگ احد نازل شده، و در آن مؤمنين تشويق و ترغيب شده‌اند به اينكه جز پروردگار خود، كسي را اطاعت نكنند، چون مولايشان و ناصرشان او است و خود مؤمنين را شاهد مي‌گيرد بر اينكه هر چه وعده داده به وعده‌اش وفا كرده، و تذكر مي‌دهد كه فراري شدن مؤمنين و ياري رسول نكردنشان در جنگ احد تنها از ناحيه خودشان بود، اين خودشان بودند كه از دستور رسول خدا (ص) نسبت به نگهباني از آن دره سرباز زدند، و تازه خداي تعالي از جرمشان گذشت، چون او غفور و حليم است.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا الَّذِينَ كَفَرُوا ... وَ هُوَ خَيْرُ النَّاصِرِينَ" بعيد نيست كه از سياق آيات استفاده شود كه گويا كفار بعد از داستان جنگ احد و در روزهايي كه اين آيات نازل مي‌شده يكي يكي مؤمنين را مي‌ديدند، و اين مطلب را به عنوان خيرخواهي به آنان القا مي‌كردند كه مثلا جنگ با كفار قريش در احد اشتباه بوده، و از اين به بعد بطور كلي اين كار صلاح نيست، و كوتاه سخن اينكه مؤمنين چيزهايي مي‌گفتند كه در آينده حاضر به قتال نشوند، و نيز مطالبي در ميان مي‌آورده‌اند كه باعث نزاع و تفرقه و تشتت كلمه و اختلاف بين آنان شود. و چه بسا كه جمله آخر اين آيات كه مي‌فرمايد:" الَّذِينَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ ... ذلِكُمُ الشَّيْطانُ يُخَوِّفُ أَوْلِياءَهُ فَلا تَخافُوهُمْ وَ خافُونِ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" اين استفاده را تاييد كند.
ليكن چه بسا گفته‌اند: آيه شريفه به سخن يهود و منافقين اشاره دارد كه در روز جنگ احد گفته بودند: محمد (ص) كشته شد، به سوي عشاير و قوم و قبيله خود برگرديد، ليكن اين سخن قابل اعتنا نيست.
خداي تعالي بعد از آنكه در آيه اول بيان كرد كه اطاعت مسلمانان از كفار و ميل به دوستي آنان، ايشان را به خسران (كه همان برگشتن به كفر قبلي و عقب گرد باشد) مي‌كشاند. در آيه دوم با آوردن كلمه" بل" از ولايت داشتن كفار اعراض نموده، فرمود: بلكه اللَّه مولاي شما است، و او از بهترين ياري دهندگان است.

[مرعوب گشتن دشمنان رسول اللَّه (ص) از خصائص آن نبي گرامي است ..... ص : 65

" سَنُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ بِما أَشْرَكُوا بِاللَّهِ ..."
اين آيه وعده‌اي است به مؤمنين و، مايه دل خوشي آن است، به اينكه خداي تعالي ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 66
بزودي از طريق رعب و وحشتي كه از آنان بر دل كفار مي‌اندازد ياريشان خواهد كرد و همانطوري كه در روايات شيعه «1» و سني «2» آمده، رسول خدا (ص) مساله رعب را يكي از خصايص خود دانسته، از خصايصي كه خداي تعالي در بين همه انبيا ع تنها به آن جناب داده و به وسيله آن، او را ياري و دشمنانش را از بين برده است.
و جمله" بِما أَشْرَكُوا ..." معنايش اين است كه مشركين به جرم شركي كه ورزيدند دچار اين رعب شدند، شركي كه هيچ برهان خدايي بر آن نداشتند و يكي از چيزهايي كه در قرآن مكرر آمده همين است كه ادعاي شريك داشتن خدا هيچ سلطاني يعني هيچ دليلي از ناحيه خدا ندارد، البته يكي از شاخه‌هاي شرك نيز اين است كه كسي بگويد اصلا خدايي نيست، چون چنين كسي هر اثر و تدبيري را به دهر و ماده مستند مي‌كند كه اين هم خود شرك است.
" وَ لَقَدْ صَدَقَكُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ ..."
كلمه" حس"- به فتحه حا- به معناي قتل بر وجه استيصال است، كشتني كه انقراض بياورد.
روايات بر اين مساله اتفاق دارند و تاريخ هم در داستان جنگ احد ضبط كرده است كه لشكر اسلام در آغاز بر لشكر شرك غلبه نموده و همه را تار و مار كردند، به غارت اموالشان نيز پرداختند، تا آنكه تيراندازان مامور حفظ دره، كمين گاه خود را رها كردند، و خالد بن وليد با نفرات و افرادش به عبد اللَّه بن جبير و نفرات باقيمانده او حمله كرده و همه را كشت، و از پشت سر به لشكر اسلام تاختن گرفت و مشركين بعد از فرار دو باره برگشتند و هفتاد نفر از اصحاب رسول خدا (ص) را كشتند و بقيه را به بدترين وجهي فراري دادند.
پس اينكه فرموده:" وَ لَقَدْ صَدَقَكُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ"، مي‌خواهد صدق وعده‌اي را كه از پيش داده بود (كه شما اگر تقوا و صبر به خرج دهيد سر انجام غلبه مي‌كنيد) تثبيت كند، و جمله:
" إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ ..." مي‌تواند ناظر به فتحي باشد كه در آغاز جنگ خداي تعالي نصيب مسلمين كرد، و جمله:" حَتَّي إِذا فَشِلْتُمْ وَ تَنازَعْتُمْ فِي الْأَمْرِ وَ عَصَيْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما أَراكُمْ ما تُحِبُّونَ" ناظر باشد به عملي كه تيراندازان كردند و در بين خود نزاع به وجود آورده يك عده گفتند بايد فرمان رسول خدا (ص) را اطاعت كرد، عده‌اي ديگر گفتند بايد خود
__________________________________________________
(1)خصال ج 1 ص 201 ح 14.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 83. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 67
را به همراهان رسول خدا (ص) برسانيم، تا غنيمتي به چنگ آوريم، و اين بگو مگو ايشان را سست نموده و در آخر بيشترشان از رسول خدا (ص) نافرماني نموده و مراكز خود را خالي كردند، و بنا بر اين بناچار بايد كلمه" فشلتم" را به ضعف رأي تفسير كنيم، چون تفسير آن به ترس، با وضع آن روز تيراندازان تطبيق نمي‌كند، چرا كه ترس آنان را به اين كار وادار نكرد، بلكه طمع به غنيمت بود كه از جاي خود حركتشان داد، و اگر فشل را به معناي ترس بگيريم بايد بگوئيم خطاب" فشلتم" به همه مسلمين بوده و در اين صورت كلمه" ثم" در جمله:" ثم صرفكم" تراخي رتبي را مي‌رساند، نه زماني را (چون منصرف شدن مسلمانان از دشمن و سرگرم جمع‌آوري غنيمت شدن آنان از نظر زمان قبل از گرفتار شدن به ترس بود، نخست آنان از جنگ منصرف شدند، بعدا طمع تيراندازان هم تحريك شده مراكز خود را رها كردند، آن وقت با حمله خالد بن وليد از پشت سر، همه گرفتار ترس گشتند و تراخي رتبي معنايش اين است كه در نقل داستان، قسمتي كه مورد عنايت بيشتر است اول ذكر شود، و ساير قسمت‌ها بعدا و در مورد ما اول مساله حس و سپس داستان ترس و تنازع را آورده و در آخر به اين نكته اشاره مي‌كند كه مساله صرف و انصراف شما از جنگ و سرگرم غنيمت شدنتان را كه ما پيش آورديم از باب امتحان بود" مترجم").
كلمه" تنازعتم" خود دليل بر اين است كه همگي بر مساله فشل و ارتكاب معصيت متفق نبودند، بلكه بعضي اصرار داشته‌اند به اينكه اطاعت كنند، و بر فرمانبري خود ثابت قدم باشند و به همين جهت است كه مي‌بينيم در آيه شريفه جمعيت مسلمانان در صحنه احد را دو دسته كرده، مي‌فرمايد بعضي از شما دنيا را مي‌خواهد و بعضي آخرت را.
" ثُمَّ صَرَفَكُمْ عَنْهُمْ لِيَبْتَلِيَكُمْ" يعني سپس شما را از نبرد با مشركين باز داشت، و اين بعد از پيدا شدن فشل و تنازع و نافرماني بود، و خلاصه بعد از وقوع اختلاف بين شما وجود داشت و غرض از اين باز داري اين بود كه شما را امتحان كند، و ايمان و صبرتان در راه خدا را بسنجد چرا كه قوي‌ترين عامل براي امتحانهاي عمومي همانا اختلاف دلها است، اينجا است كه بايد بلائي عمومي بيايد، تا مؤمن از منافق، و مؤمن راسخ الايمان هم از مؤمن متلون و رنگارنگ سست ايمان متمايز گردد و معلوم شود آنكه منافق است كيست و آنكه مؤمن است ايمان قلبيش در چند درجه از فشار از بين مي‌رود، و با همه اين حرفها خداي تعالي به فضل و كرمش از خطاي آنان صرفنظر كرد، و همه را بخشيد" وَ لَقَدْ عَفا عَنْكُمْ ...".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 68
" إِذْ تُصْعِدُونَ وَ لا تَلْوُونَ عَلي أَحَدٍ وَ الرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فِي أُخْراكُمْ" مصدر باب افعال" اصعاد" كه فعل مضارع" تصعدون" از آن گرفته شده، به معناي رفتن به طرف كرانه افق و از نظرها دور شدن است، به خلاف كلمه" صعود" كه مصدر ثلاثي مجرد آن است، و به معناي بالا رفتن به نقطه‌اي بلند چون كوه و امثال آن است، وقتي گفته مي‌شود:" فلان اصعد في جانب البر" معنايش اين است كه فلاني يك طرف بيابان را گرفت و رفت، و رفت تا از نظر دور شد، و وقتي گفته مي‌شود:" صعد في السلم" معنايش اين است كه پله‌هاي نردبان را يكي يكي بالا رفت، بعضي هم گفته‌اند بسا مي‌شود كه اصعاد در مورد صعود و به آن معنا استعمال مي‌شود.
ظرف" اذ- زماني كه" متعلق است به فعل تقديري و آن امر" اذكروا- بياد آريد" است، مي‌فرمايد: به ياد آريد آن زماني را كه راه بيابان را پيش گرفتيد، ممكن هم هست متعلق باشد به فعل" صرفكم" و يا به فعل" ليبتليكم"، بعضي آن طور گفته‌اند، و بعضي اينطور، و جمله:" وَ لا تَلْوُونَ ..." از ماده" ل ي ي" است، و كلمه" لي" به معناي التفات و متمايل شدن به اين سو و آن سو است.
صاحب مجمع مي‌گويد اين ماده جز در جمله منفي نمي‌آيد، مثلا گفته نمي‌شود:
" لويت علي كذا- من به سوي فلان چيز يا فلان طرف متمايل شدم" «1».
كلمه" اخري" در جمله:" وَ الرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فِي أُخْراكُمْ" مقابل اولي است، و صدا زدن رسول مسلمانان را، آنهم از آخر آنها مي‌فهماند كه لشكر از پيرامون آن جناب متفرق شده بودند، و بدون اينكه توجه به اين سو و آن سو كنند چه اول و چه آخر جمعيتشان راه فرار را پيش گرفته بودند و مي‌رفتند و رسول از پشت سر صداشان مي‌زده، ولي آنان رسول خدا (ص) را در بين مشركين رها كرده از ترس كشته شدن راه بيابان را پيش گرفته بودند.
بله جمله:" وَ سَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ"، كه كمي قبل از اين آيه بود و تفسيرش گذشت بما مي‌فهماند كه مسلمين تا آخرين نفرشان نگريختند، بلكه كسي در بين آنان بوده كه هيچ تزلزلي در اراده‌اش رسوخ نكرده، و قدمي جهت فرار بر نداشته است، نه در اول شكست و نه بعد از انتشار خبر قتل رسول خدا (ص) كه آيه:" أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ ..." بر آن دلالت مي‌كرد.
و از جمله:" وَ لا تَلْوُونَ عَلي أَحَدٍ وَ الرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فِي أُخْراكُمْ" نيز فهميده مي‌شود كه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 2 ص 521.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 69
خبر كشته شدن رسول خدا (ص) بعد از شكست و فرار كردن مسلمانان منتشر شده، (چون با شنيدن صداي رسول خدا (ص) معنا نداشته است كه احتمال دهند كه آن جناب كشته شده و يا اين خبر را باور كنند)." فَأَثابَكُمْ غَمًّا بِغَمٍّ لِكَيْلا تَحْزَنُوا عَلي ما فاتَكُمْ، وَ لا ما أَصابَكُمْ ..."
يعني سپس خداي تعالي به تلافي و پاداش غمي كه داشتيد (كه چرا غنيمت‌ها از دستمان رفت؟ و چرا اين همه كشته داديم)؟ غمي ديگر به شما داد و آن اندوه از اين بود كه چرا به مال دنيا طمع بستيم؟ و رسول را ياري نكرديم؟ اين اندوه را به شما داد تا از آن اندوه منصرف شويد، و از اينكه فرمود" اثابكم- پاداشتان داد" معلوم مي‌شود غم اولي نعمتي از ناحيه خداي تعالي بوده، به دليل اينكه فرمود: اين غم را به شما داديم تا غم مخوريد بر آنچه از دست داده‌ايد، و بر آنچه بر سرتان آمده، چون خداي تعالي در كتاب مجيدش اين قسم اندوه را مذمت كرده و فرموده:" لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلي ما فاتَكُمْ" «1».
پس اين غمي كه ايشان را از آن اندوه ناپسند منصرف ساخت نعمت و موهبتي بوده است، و عبارت بوده از اندوه ندامت از اعمالي كه كرده‌اند، و حسرتي كه از فوت نصرت ناشي از فشل به ايشان دست داد، و در اين صورت غم دوم در جمله:" غَمًّا بِغَمٍّ" غم ناشي از اندوه نامبرده است، و حرف" با" در آن بدليه است و معناي عبارت اين است كه خداي تعالي اين پاداش را به شما داد، كه اندوه ناشي از فوت نصرت، و ورود مصيبت‌هايتان را مبدل كرد به اندوه ناشي از ندامت و حسرت از آن فشل و فرار كه مرتكب شديد.
و نيز ممكن است كه جمله:" فاثابكم" متضمن معناي ابدال باشد، كه در نتيجه معنا چنين مي‌شود:" پس خداي تعالي غم حزن شما را مبدل كرد به غم ندامت و حسرت، تا پاداشتان داده باشد" و در اين صورت معناي دو غم بر عكس مي‌شود، (يعني غم اول غم ثواب و نعمت و موهبت، و غم دوم غم حزن مي‌شود).
و بنا بر هر دو معنا، جمله:" فاثابكم ..." فرع قرار گرفته براي جمله:" وَ لَقَدْ عَفا عَنْكُمْ ..."
و جمله بعديش هم كه مي‌فرمايد:" ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ" به بهترين وجه اتصال و ترتيب دارد، بدين قرار كه خداي تعالي از شما عفو كرد، و در نتيجه غمي را به عوض غمي ديگر به شما پاداش داد، تا شما را از اندوهي كه برايتان نمي‌پسندد محفوظ بدارد، و در آخر و بعد از دادن غم پسنديده، آرامش و چرتي را هم بر شما نازل فرمود.
__________________________________________________
(1)تا در برابر آن چه از دست مي‌دهيد غم مخوريد. (حديد: 23)
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 70
البته در اين ميان وجهي ديگر هست كه ظهور سياق در تفريع جمله:" فاثابكم ..." بر ما قبل با آن مساعدتر است، و آن اين است كه غم عبارت باشد از همان معنايي كه جمله:" اذ تصعدون ..." متضمن آن است، و مراد از كلمه:" بغم" نتيجه‌اي باشد كه از تنازع و نافرماني تيراندازان حاصل شد، يعني مسلط شدن مشركين از پشت سر بر مسلمانان، و حرف" با" در كلمه" بغم" سببيت باشد، و اين معناي خوبي است و بنا بر آن معنا مراد از جمله:" لِكَيْلا تَحْزَنُوا ..." اين خواهد بود كه ما حقيقت امر را براي شما بيان مي‌كنيم، تا محزون نشويد ...،
هم چنان كه نظير اين معنا را صريحا در آيه زير بيان نموده، مي‌فرمايد:" ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها، إِنَّ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيرٌ، لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلي ما فاتَكُمْ، وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ" «1».
با اين معنايي كه ما براي آيه كرديم نظم آيه و همسياقي جمله‌هاي پشت سرهم آن درست مي‌شود، ولي مفسرين احتمالهاي بسياري در آيه شريفه داده‌اند، هم از حيث اينكه جمله" فاثابكم ..." به كجا عطف شده؟ و هم از حيث اينكه معناي غم اول و دوم چيست؟ و هم در اينكه حرف" با" چه معنا دارد؟ و هم اينكه جمله" لكيلا ..." چه ارتباطي به ما قبل خود دارد؟
ولي نتوانسته‌اند معناي مستقيمي ارائه دهند، و چون در نقل آن اقوال و بحث پيرامونش فايده‌اي نبود از آن صرف نظر كرديم.
و بنا بر اين دو معنايي كه ما احتمال داديم مراد از" ما فات" در جمله:" لِكَيْلا تَحْزَنُوا عَلي ما فاتَكُمْ" غلبه و غنيمت و مراد از جمله" ما أَصابَكُمْ" كشته شدن و مجروح گشتن است.
" ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُعاساً يَغْشي طائِفَةً مِنْكُمْ" كلمه" أمنة" با فتحه همزه و فتحه ميم و نيز فتحه نون به معناي آرامش خاطر از جهت داشتن امنيت است، و كلمه:" نعاس" به معناي گرم شدن پلك چشم و سست شدن بدن قبل از خواب رفتن است كه در حقيقت خوابي خفيف است و در فارسي آن را چرت زدن مي‌گوئيم، و اين كلمه در آيه مورد بحث بدل است از كلمه" أمنة"، چون عادتا ملازمه هست ميان امنيت و نعاس، و چه بسا احتمال داده باشند كه كلمه:" امنة" جمع كلمه آمن است، مانند كلمه" طلبة" كه جمع كلمه" طالب" است و در اين صورت حال از ضمير در" عليكم" خواهد بود و كلمه" نعاسا" مفعول كلمه" انزل" است، و مصدر" غشيان" كه فعل" يغشي" مشتق از آن
__________________________________________________
(1)هيچ مصيبتي در خارج و در داخل نفس شما به شما نمي‌رسد مگر آنكه قبل از قطعي كردنش در كتابي نوشته بوديم، آري محققا اين براي ما آسان است، و اين مصائب را بدان جهت مي‌نويسيم كه ديگر در برابر آنچه از شما فوت شود ناراحت نشويد، و در برابر آنچه خدا به شما مي‌دهد شادي نكنيد." حديد: 23".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 71
است به معناي احاطه است، و معناي آيه بنا بر اينكه كلمه" أمنة" به معناي امنيت باشد اين مي‌شود كه خداي تعالي پس از مبدل كردن اندوهتان به اندوهي ديگر، امنيتي بر شما نازل كرد كه دنبالش خواب بر طايفه‌اي از شما مسلط شد، و بنا بر اين كه كلمه" أمنة" جمع اسم فاعل باشد معنا چنين مي‌شود: خداي تعالي پس از مبدل كردن اندوهتان به اندوهي ديگر در حالي كه شما ايمن بوديد، نعاسي نازل كرد كه بر طايفه‌اي از شما احاطه يافت.
و اين آيه دلالت دارد بر اينكه نعاسي كه در گيراگير اين جنگ نازل شده، همه افراد را نگرفته بلكه بعضي از ايشان را گرفته است، چون مي‌فرمايد:" به طايفه‌اي از شما احاطه يافت" و اين طايفه همانهايي بوده‌اند كه بعد از فرار و دور شدن به سوي رسول خدا (ص) برگشتند، چون از عمل خود پشيمان و از حفظ نكردن موقعيت حسرت خوردند و حاشا بر خداي تعالي كه از ايشان در حالي كه از جنگ فرار كرده بودند در گذرد، چون فرار از زحف يكي از گناهان كبيره است، و آدمي را از رحمت خدا دور مي‌سازد، و خداي تعالي در همين آيه فرموده:" وَ لَقَدْ عَفا عَنْكُمْ، وَ اللَّهُ ذُو فَضْلٍ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ"، و فضل خود را خاص مؤمنين دانسته، و حاشا بر آن جناب كه عنايت و فضل خود را شامل حال مرتكب فحشا و منكر آن هم در حال ارتكاب و قبل از توبه بسازد بلكه عفو و رحمت خود را وقتي شامل حال ايشان كرد كه نخست غم بيهوده و بي اجرشان را مبدل كرد به غمي صحيح، تا دلهايشان به اندوه ناخوشايند خدا آلوده نگردد، كه بيانش گذشت.
پس امنيت و نعاس شامل حال اين طايفه شد، يعني اين هايي كه از فرار خود پشيمان شدند و از اين عمل نكوهيده خود غمگين گشته به طرف رسول خدا (ص) برگشتند، و دور آن جناب را گرفتند، و كانه اين در لحظه‌اي بوده كه رسول خدا (ص) از جمعيت فشرده مشركين جدا شده و بدره كوه برگشته بود و برگشتن فراريان هم بعد از آن بوده كه يقين كرده‌اند كه آن جناب كشته نشده.
در مقابل اين طايفه از مسلمين بعضي ديگرند كه خداي تعالي با جمله" وَ طائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ ..." متعرض حالشان شده.
" وَ طائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ" اينها طايفه ديگري از مؤمنين هستند، و منظور، از مؤمن بودنشان تنها همين است كه جزء منافقين كه خداي تعالي در آخر گفتار با جمله" وَ لِيَعْلَمَ الَّذِينَ نافَقُوا وَ قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَوِ ادْفَعُوا قالُوا لَوْ نَعْلَمُ قِتالًا لَاتَّبَعْناكُمْ ..." به شرح حالشان پرداخته نبودند، منافقين آنهايي بودند كه از همان اول امر و قبل از شروع جنگ از مؤمنين جدا شدند و خود را كنار
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 72
كشيدند، منافقين اينها بودند كه وضعي ديگر دارند، كه خداي تعالي بزودي از وضع آنان خبر مي‌دهد.

[به فكر جان خود بودن و ديد جاهليت داشتن، اوصاف فراريان از جنگ احد] ..... ص : 72

و خداي تعالي اين طايفه دوم را كه در جمله مورد بحث اينطور توصيفشان كرده (كه در فكر جان خود بودند) به آن كرامتي كه طايفه اول را گرامي داشته، گرامي نداشت، يعني عفو و تبديل غم و أمنيت و نعاس را به آنان نداد، بلكه به خودشان واگذارشان كرد، و در نتيجه فقط به فكر جانشان افتادند، و همه چيز را از ياد بردند.
و خداي تعالي از ميان اوصاف آنان تنها دو صفت را آورد، هر چند كه برگشت آن دو هم به يك صفت است، چون آن ديگري از لوازم و فروعات اولي است، يكي به فكر خود بودن و ديگري داشتن ديد جاهليت، اما به فكر خود بودن معنايش اين نيست كه تنها به فكر سعادت حقيقي خويش بوده باشند، چون مؤمنين هم جز اين را نمي‌خواهند و اصولا هر انسان صاحب اراده و همتي غير از خودش هيچ هم ديگري ندارد، پس مراد اين نيست، بلكه مراد اين است كه اين طايفه هيچ همي جز حفظ حيات مادي و دنيايي خود نداشتند و به همين جهت بوده كه نمي‌خواستند خود را در دام قتل بيندازند، پس اين طايفه نه ديني در نظر داشتند، و نه سعادت واقعي را، تنها همشان كامروا كردن خود در دنيا بوده است، و اگر خود را بدين چسباندند، براي اين بوده كه مي‌پنداشتند دين همواره غالب است، و هيچگاه مغلوب واقع نمي‌شود، چون خدا به اين شكست و به غلبه دشمنانش راضي نيست، هر چند كه اسباب ظاهري با دشمنان او باشد، پس اين طايفه" نمي‌خواستند بدين خدا خدمت كنند"، بلكه مي‌خواستند از پستان دين بدوشند، تا چندي كه برايشان استفاده داشته باشد از آن دم بزنند ولي هر وقت وضع برگشت و به هدفهايي كه گفتيم نرسيدند، به عقب برگردند و سير قهقرايي را پيش گيرند.
" يَظُنُّونَ بِاللَّهِ غَيْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجاهِلِيَّةِ ... إِنَّ الْأَمْرَ كُلَّهُ لِلَّهِ" مي‌فرمايد در باره خدا خيالي كردن كه درست و حق نبود، بلكه از پندارهاي جاهليت بود، و خدا را به وصفي ستودند كه حق نبود، بلكه از اوصافي بود كه اهل جاهليت خداي را با آن مي‌ستودند، و اين ظن هر چه بوده مناسب و لازمه اين گفتارشان است كه گفتند:" هَلْ لَنا مِنَ الْأَمْرِ مِنْ شَيْ‌ءٍ"؟ و دستوري هم كه خداي تعالي به رسول خود داد كه پاسخشان را چنين بگويد:" قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ كُلَّهُ لِلَّهِ" «1» آن را كشف مي‌كند، چون از ظاهر اين پاسخ بر مي‌آيد كه اين طايفه خيال كرده بودند كه زمام بعضي امور به دست خودشان است، و به همين جهت بوده كه
__________________________________________________
(1)بگو زمام امور همه به دست خدا است.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 73
وقتي شكست خوردند، و كشتار دشمن از آنان زياد شد، به شك افتادند، و گفتند:" پس مگر ما هيچ كاره‌ايم؟".
با اين بيان روشن مي‌شود كه آن امري هم كه خود را در آن مؤثر و يا مستقل مي‌پنداشته‌اند، همان شكست دادن و غلبه بر دشمن بوده و زمام اين امر را از اين جهت به دست خود مي‌پنداشتند كه به اسلام در آمده‌اند، پس معلوم مي‌شود اين طايفه چنين مي‌پنداشتند كه دين حق هرگز شكست نمي‌خورد، و همچنين متدين به چنين ديني هرگز مغلوب دشمنش واقع نمي‌شود، چون ياري اين دين و اين متدين به عهده خدا است، و براي اين پندار خود هيچ شرط و قيدي هم قائل نبودند، چون خيال مي‌كردند كه خداي تعالي در وعده نصرت خود هيچ قيدي را شرط نكرده.
و اشتباهشان هم همين جا بوده و ظن جاهليت همين است، چون بت‌پرستان جاهليت معتقد بودند كه براي هر صنف از اصناف حوادث، از قبيل: رزق، حيات، موت، عشق، جنگ و امثال آن، و همچنين براي هر نوع از انواع موجودات عالم از قبيل: انسان، زمين، درياها و غير اينها رب و مدبري جداگانه است كه امور هر يك از آنها را رب آنها اداره مي‌كند، و اين ارباب و خدايان در اراده خود شكست‌ناپذيرند.
بت‌پرستان اين خدايان را مي‌پرستند تا آنچه را كه مي‌خواهند به وسيله آنان به سوي خود سرازير سازند، و سعادت را براي خويش جلب نمايند، و نيز شرها و بلاها را از خود دفع كنند، و خداي سبحان را رب آن ارباب، و به منزله پادشاهي عظيم مي‌دانستند، كه هر صنف از اصناف رعيت خود را به يكي از بزرگان رعيت خود سپرده، و اختيار تام به او داده، و او در حوزه حكمراني و منطقه نفوذ خود هر كاري بخواهد مي‌كند.
و اين مشرك وقتي مسلمان شد، و در اسلامش خيال كرد كه دين حق در تقدم و پيشرفت ظاهري هم هرگز شكست نمي‌خورد و همچنين پيامبر- كه اولين كسي است كه مسئوليت ابلاغ اين دين از جانب پروردگارش به دوش او نهاده شده، و سنگيني آن را تحمل كرده- در ظاهر، دعوتش مقهور نمي‌شود، و يا حد اقل كشته نمي‌شود و نمي‌ميرد، در حقيقت ظني جاهلي به خود راه داده و در باره خدا ظني غير حق نمودند، چرا كه براي خدا همتا و امثالي گرفته كه يكي از آنها پيامبر است، و پيامبر را ربي پنداشته كه خداي تعالي امر پيروزي بر دشمن و غنيمت گرفتن از او را به خود آن جناب وا گذاشته است، با اينكه خداي سبحان واحد است، و شريكي ندارد و تمامي امور به دست خود او است و احدي از خلائق اختيار هيچ امري را ندارد. و به همين جهت بود كه وقتي در آيات گذشته فرمود:" لِيَقْطَعَ طَرَفاً مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْ يَكْبِتَهُمْ فَيَنْقَلِبُوا خائِبِينَ"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 74
ناگهان رشته سخن را قطع نموده، به عنوان جمله معترضه خطاب به رسول گرامي خود نموده و فرمود:" لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْ‌ءٌ" تا كسي توهم نكند كه رسول خدا (ص) دخالتي در مساله قطع و كبت دارد، بلكه اين خداي سبحان است كه سنت اسباب و مسببات را وضع كرده، در بين اسباب و مسببات آن مسببي در خارج واقع مي‌شود كه سببش قوي‌تر از ساير اسباب باشد، حال چه اينكه حق باشد و چه باطل، چه خير باشد و چه شر، چه هدايت باشد چه ضلالت، چه عدل باشد و چه ظلم، و نيز چه در باره مؤمن باشد يا كافر، چه محبوب باشد چه مبغوض، چه رسول خدا (ص) باشد و چه ابو سفيان.

[سنت اسباب و مسببات، عام است و امر نبوت و دعوت، از آن مستثني نيست ..... ص : 74

بله البته اين هست كه خداي سبحان عنايت خاصي به دين و اولياءش دارد و نظام كون و اسباب جاري در آن را، طوري به جريان مي‌اندازد كه نتيجه‌اش غلبه دين و فراهم شدن زمينه براي حكومت اولياءش در زمين گشته تا عاقبت به نفع متقين باشد.
و امر نبوت و دعوت از اين سنت جاريه مستثنا نيست، و لذا هر زمان كه اسباب عادي در تقدم و پيشرفت اين دين و غلبه مؤمنين دست به دست هم داده، اين تقدم حاصل گرديده است، مانند بعضي از جنگهاي رسول خدا (ص)، و هر زماني كه موافق نبوده مثلا نفاق و نافرماني امر رسول و يا فشل و جزع در بين مسلمين پيدا شده، غلبه و پيروزي نصيب مشركين گرديده، و مؤمنين شكست خورده‌اند و همچنين است حال در ساير انبيا با مردم، چون دشمنان انبيا به خاطر آنكه اهل دنيا بودند، و همه تلاششان در آباد كردن دنيا و بسط قدرت و تشديد نيرو و جمع آوري اجتماعات بود، غلبه ظاهري هم همواره با آنان بوده است و هميشه انبيا مغلوب بوده‌اند، يا مانند زكريا مقتول و يا چون يحيي مذبوح، و يا چون عيسي مهجور و يا مبتلا به گرفتاريهاي ديگر بودند.
بله هر زماني كه ظهور و غلبه حق و اثبات حقانيت آن موقوف شد و يا بشود به اينكه نظام عادي خرق و نقض شود و به عبارت ديگر هر زمان كه امر حق داير بين مرگ و حيات شود، بر خداي سبحان است كه دين خود را ياري كند، و نگذارد حجتش ضعيف و يا باطل گردد، و ما قسمتي از اين بحث را در جلد اول عربي اين كتاب آنجا كه از اعجاز، سخن مي‌گفتيم، و نيز در جلد دوم آنجا كه پيرامون احكام اعمال بحث مي‌كرديم گذرانديم، (بدانجا مراجعه شود).
و اينك بر سر سخن مذكور بر مي‌گرديم: پس سخن طايفه‌اي كه گفتند:" أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ" پس مگر ما هيچ كاره‌ايم؟! در حقيقت اظهار شك در حقانيت دين بوده آن هم ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 75
با بياني كه روح بت‌پرستي را (به بياني كه گذشت) در آن دميده بودند، پس اينكه خداي تعالي پيامبر خود را مامور كرد به اينكه پاسخشان دهد: كه" إِنَّ الْأَمْرَ كُلَّهُ لِلَّهِ"، با در نظر گرفتن اينكه در خطاب قبليش به آن جناب فرموده بود:" لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْ‌ءٌ"، خواسته است به اين وسيله بيان كند كه ملت فطرت و دين توحيد، آن ملت و ديني است كه كسي بجز خداي سبحان را مالك امر ندانسته و ما سواي اللَّه را كه يكي از آنها رسول خدا (ص) است به هيچ وجه مؤثر مستقل نداند، بلكه همه اين سبب‌ها را در حيطه و سلسله اسباب و مسببات الهيه بداند كه جريانش به ناموس امتحان و ابتلا منتهي مي‌گردد.

[جواب به كساني كه به كشته شدن مسلمانها در جنگ احد اعتراض داشتند] ..... ص : 75

" يُخْفُونَ فِي أَنْفُسِهِمْ ما لا يُبْدُونَ لَكَ يَقُولُونَ لَوْ كانَ ..."
اين آيه توصيفي است از اين طايفه، گوينده‌تر از گفتار خود آنان كه پرسيده بودند:
" هَلْ لَنا مِنَ الْأَمْرِ مِنْ شَيْ‌ءٍ" چون اين گفتارشان تشكيكي بود به صورت سؤال، و اينكه در آيه مورد بحث گفتند:" لَوْ كانَ لَنا مِنَ الْأَمْرِ شَيْ‌ءٌ ما قُتِلْنا هاهُنا" گفتاري است كه پنهان از رسول خدا (ص) در دل خود گفته و ترجيحي است كه در شكل استدلال داده‌اند و بدين جهت از رسول خدا (ص) پنهان كردند كه در حقيقت ترجيح كفر بر اسلام بود.
لذا به رسول گرامي خود فرمان داد تا در جوابشان بفرمايد:" لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلي مَضاجِعِهِمْ، وَ لِيَبْتَلِيَ اللَّهُ ما فِي صُدُورِكُمْ، وَ لِيُمَحِّصَ ما فِي قُلُوبِكُمْ ..." و با اين كلام دو چيز را روشن كرد.
اول اينكه: كشته شدن هر كس از شما در معركه جنگ دليل بر اين نيست كه شما بر حق نيستيد، و نيز آن طور كه شما پنداشته‌ايد دليل بر اين نيست كه امر (پيروزي) به نفع شما نيست، بلكه قضاي الهي كه گريز و مفري از آن نيست بر اين جاري شده كه اين كشته شدگان در اين نقطه از زمين، به وسيله قتل از دنيا بروند، و به فرض اينكه شما براي قتال بيرون نمي‌آمديد، باز آنهايي كه قتل بر آنان نوشته شده بود در همين نقطه كشته مي‌شدند، پس هيچ گريزي از اجل مسما نيست، نه مي‌توانيد ساعتي تاخيرش بيندازيد، و نه تقديمش بداريد.
نكته دوم: كه روشن كرد، اين بود كه سنت خداي تعالي بر اين جاري شده است كه ابتلا و خالص سازي عمومي باشد، هم شامل آنان شود و هم شامل شما، پس شما چاره‌اي از اين بيرون آمدنتان و وقوع اين قتال نداشته‌ايد، بايد اين وضع پيش مي‌آمد تا مقتولان شما به قتل برسند و به درجات خود نائل گردند و شما هم هر يك وضع خاص بخود را بگيرد، و با آزمايش افكار باطني شما و خالص سازي ايمان و شرك قلبيتان يكي از دو طرف سعادت و شقاوت برايتان متعين شود.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 76
و از سخنان عجيبي كه در تفسير اين آيه مي‌خوانيم گفتار عده‌اي از مفسرين است كه گفته‌اند: مراد از اين طايفه‌اي كه در آيه شريفه شرح حالشان آمده منافقين مي‌باشند. با اينكه ظاهر سياق اين است كه حال مؤمنين را وصف مي‌كند، و اما منافقان يعني اصحاب عبد اللَّه بن ابي در همان اوائل امر كه گفتگو از جنگ بود خود را كنار كشيدند، و در آيات بعد متعرض حال ايشان مي‌شود.
خدا مي‌داند مگر اينكه منظورشان از منافقين افراد سست ايماني است كه برگشت عقايد متناقضشان بر حسب لوازمي كه دارد به انكار قلبي حق و اعتراف به آن در زبان است، و اين همان طايفه‌اند كه خداي تعالي (در آياتي) آنان را بيمار دل ناميده، مثلا فرموده:" إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هؤُلاءِ دِينُهُمْ" «1» و نيز آنان را خبر چين و جاسوس خوانده و فرموده:" وَ فِيكُمْ سَمَّاعُونَ لَهُمْ" «2»، و يا منظورشان اين باشد كه همه منافقين با اصحاب عبد اللَّه بن ابي به مدينه برنگشتند.
از اين عجيب‌تر كلام بعضي ديگر است كه گفته‌اند: طايفه مورد بحث مؤمن بودند و خيال مي‌كردند كه مساله نصرت و غلبه به دست خود آنان و حق ايشان است چون تابع دين حق خدا هستند و اين خيال از اينجا در آنان پيدا شد كه ديدند در جنگ بدر ملائكه به ياريشان آمدند، پس اينكه در اين جنگ يعني جنگ احد گفتند:" هَلْ لَنا مِنَ الْأَمْرِ مِنْ شَيْ‌ءٍ" و نيز اينكه گفتند:" لَوْ كانَ لَنا مِنَ الْأَمْرِ شَيْ‌ءٌ ..." اعترافي است از اين طايفه به اينكه أمر به دست خدا است، نه به دست ايشان و گرنه اگر بدست ايشان بود كشتار در اين جنگ آنان را از پا در نمي‌آورد.
از اين جهت گفتيم عجيب‌تر است كه بنا بر اين قول، پاسخ به آن دو سؤال نمي‌چسبد و معنا ندارد به كسي كه ايمان دارد به اينكه امر به دست خدا است، پاسخ دهند كه كار همه‌اش به دست خدا است، و يا بگويند:" قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ" «3» و به همين جهت بعضي از خود صاحبان اين سخن متوجه اشكال شده براي رفع آن سخني گفته‌اند، كه گفتارشان از اصل، نادرست‌تر است و خواننده عزيز به معناي درست آيه توجه فرمود
__________________________________________________
(1)آن زمان كه منافقين و بيماردلان مي‌گويند اينان مغرور دينشان شده‌اند." سوره انفال آيه: 49"
(2)در بين شما خبر چين‌هايي براي آنان هست." سوره توبه آيه 47"
(3)جنگ هم نبود بالآخره آنها كه بايد كشته مي‌شدند كشته مي‌شدند.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 77

[هر يك از گناهان، آدمي را به سوي گناه ديگري مي‌كشاند] ..... ص : 77

" إِنَّ الَّذِينَ تَوَلَّوْا مِنْكُمْ يَوْمَ الْتَقَي الْجَمْعانِ إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّيْطانُ بِبَعْضِ ما كَسَبُوا" كلمه:" استزلال" به معناي آن است كه كسي بخواهد ديگري را به لغزش وادار نمايد، مي‌فرمايد شيطان مي‌خواست آنان را دچار لغزش كند و اين را نخواست مگر به سبب بعضي از انحرافهايي كه در دل و در اعمال داشتند، چون گناهان هر كدامش آدمي را به سوي ديگري مي‌كشاند، چون اساس گناه پيروي هواي نفس است و نفس وقتي هواي فلان گناه را مي‌كند هواي امثال آن را نيز مي‌كند.
و اما احتمال اينكه حرف" با" براي آلت باشد و منظور از" ما كسبوا- آنچه كردند" پشت كردنشان به جنگ در روز درگيري، احتمالي است بعيد از ظاهر لفظ، چون ظاهر جمله:
" ما كَسَبُوا" اين است كه عملي بوده كه قبل از فرار از جنگ و استزلال شيطان، از ايشان سر زده بوده است. و بهر حال ظاهر آيه اين است كه بعضي از گناهاني كه قبل از بپا شدن جنگ از ايشان سر زده بوده، شيطان را به استزلال و اغواي آنان متمكن و مسلط ساخته و نتيجه‌اش پشت كردن به جنگ و فرارشان از آن شده است، و از اينجا است كه نادرستي احتمال زير روشن مي‌شود، و آن اين است كه كسي به پيروي بعضي از روايات بگويد: آيه ناظر است به ندايي كه شيطان در روز احد سر داد، و گفت:" محمد كشته شد" چون در لفظ آيه هيچ دلالتي بر اين معنا نيست.
" وَ لَقَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ" منظور از اين عفو بخشودن كساني است كه از جنگ گريختند، و در اول آيه سخن از آنان رفت، و اين آيه به خاطر اينكه مطلق است شامل تمامي فراريان آن روز يعني هر دو طايفه مي‌شود، چه آنها كه در آخر نعاس و چرت بر آنان احاطه يافت، و چه آنهايي كه" أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ- فقط به فكر حيات مادي خود بودند"، و چون اين دو طايفه در فضيلت مختلف بودند، در آيه مورد بحث (كه گفتيم شامل هر دو طايفه است) جهات اكرام را (كه عفو مخصوص طايفه اول به بياني كه گذشت مشتمل بر آن بود) ذكر نكرد. سخن ساده‌تر اينكه: نفرمود عفو از آن طايفه و اكرامشان چگونه بود.
از اينجا روشن مي‌شود كه عفو نامبرده در اين آيه، غير از آن عفوي است كه در جمله:
" وَ لَقَدْ عَفا عَنْكُمْ" آمده، و دليل بر اختلاف اين دو عفو، اختلاف لحني است كه اين دو آيه دارند، چون بين اين لحن كه فرموده:" خدا هم از شما عفو كرد، و خدا داراي فضلي خاص نسبت به مؤمنين است"، و در آن سخن از رأفت و فضل خدا و ايمان افراد مورد نظر رفته، و بين اين لحن كه فرمود:" و خدا هم از ايشان عفو كرد كه خدا آمرزنده و حليم است"، فرقي واضح وجود دارد چون در اين آيه هر چند سخن از عفو كرده، ولي از ذكر همه امتيازات طايفه اول
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 78
خودداري شده است، و علاوه بر اين، آيه را با ذكر حلم خدا ختم فرموده كه معنايش عجله نكردن در عقوبت است، و چون با عفو ذكر شود اين معنا را مي‌دهد كه فعلا خشم خود را ظاهر نمي‌سازد، و هم چنان در باطن نگه مي‌دارد.
ممكن است كسي در اينجا بگويد: همين كه در آيه شريفه بين دو طايفه مساوات قائل شده، و هر دو طايفه را مشمول عفو قرار داده (ما نيز بايد قائل به برابري آن دو، در فضيلت باشيم و يكي را بر ديگري برتري و ترجيح ندهيم).
در جواب مي‌گوئيم: معناي عفو در دو مورد مختلف است، و هر يك مصداقي خاص دارد، هر چند كه در مفهوم يكي باشند، به هر دو عفو گفته شود و هيچ دليلي نيست كه دلالت كند عفو و مغفرت و امثال اين مفاهيم در همه موارد يك سنخ دارد، بلكه ما در سابق گفتيم كه در هر مورد معناي خاصي دارند، كه بيانش گذشت.

عفو و مغفرت در قرآن به چه معنا است؟ ..... ص : 78

كلمه" عفو" بنا به گفته راغب به معناي قصد است، البته اين معنا معناي جامعي است كه از موارد استعمال آن به دست مي‌آيد،- وقتي گفته مي‌شود:" عفاه" و يا" اعتفاه"، يعني قصد فلاني را كرد تا آنچه نزد او است بگيرد، و وقتي گفته مي‌شود:" عفت الريح الدار" معنايش اين است كه نسيم قصد خانه كرد و آثارش را از بين برد «1».
گويا اينكه در مورد كهنه شدن خانه مي‌گويند:" عفت الدار" عنايتي لطيف در آن دارند و كانه مي‌خواهند بگويند خانه قصد آثار خودش كرد، و زينت و زيبايي خودش را گرفت و از انظار ناظران پنهان ساخت و به اين عنايت است كه عفو را به خداي تعالي نسبت مي‌دهند، كانه خداي تعالي قصد بنده‌اش مي‌كند، و گناهاني كه در او سراغ دارد از او مي‌گيرد، و او را بي گناه مي‌سازد.
از اينجا روشن مي‌شود كه مغفرت- كه عبارت از پوشاندن است- به حسب اعتبار متفرع و نتيجه عفو است، چون هر چيزي اول بايد گرفته شود بعد پنهان گردد، خداي تعالي هم اول گناه بنده‌اش را مي‌گيرد و بعد مي‌پوشاند و گناه گناه‌كار را نه در نزد خودش و نه در نزد ديگران بر ملا نمي‌كند، هم چنان كه فرمود:" وَ اعْفُ عَنَّا وَ اغْفِرْ لَنا" «2» و نيز فرمود:" وَ كانَ اللَّهُ عَفُوًّا غَفُوراً"
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 339.
(2)"سوره بقره آيه 286".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 79
«1» كه اول عفو را ذكر مي‌كند، بعد مغفرت را.
و از همين جا روشن گرديد كه عفو و مغفرت هر چند كه به حسب عنايت ذهني دو چيز مختلفند و يكي متفرع بر ديگري است و ليكن به حسب خارج و مصداق يك چيزند و معناي آن دو اختصاصي نيست بلكه اطلاق آن دو بر غير خداي تعالي به همان معنا صحيح است، هم چنان كه خداي تعالي عفو را در مورد انسانها استعمال نموده مي‌فرمايد:" إِلَّا أَنْ يَعْفُونَ أَوْ يَعْفُوَا الَّذِي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاحِ" «2».
و همچنين كلمه مغفرت را استعمال نموده مي‌فرمايد:" قُلْ لِلَّذِينَ آمَنُوا يَغْفِرُوا لِلَّذِينَ لا يَرْجُونَ أَيَّامَ اللَّهِ" «3».
و نيز مي‌فرمايد:" فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ ..." كه به رسول خدا (ص) دستور مي‌دهد از افرادي كه مورد نظرند عفو كند، و بر نافرماني آنان مؤاخذه و عتاب و سرزنش و امثال آن نكند و اينكه بر ايشان در آثاري كه گناه آنان براي شخص آن جناب دارد از خدا طلب مغفرت كند، با اينكه آمرزش بالآخره كار خود خداي تعالي است.

[عفو و مغفرت علاوه بر آثار تشريعي و اخروي شامل آثار تكويني و دنيوي نيز مي‌شود] ..... ص : 79

و نيز اين معنا روشن شد كه معناي عفو و مغفرت منحصر در آثار تشريعي و اخروي نيست بلكه شامل آثار تكويني و دنيايي نيز مي‌شود، به شهادت اينكه در قرآن كريم در همين موارد استعمال شده است، از آن جمله فرموده:" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ" «4» و اين آيه بطور قطع شامل آثار و عواقب سوء دنيايي گناهان نيز هست.
و معناي آيه زير نيز نظير آن است كه مي‌فرمايد:" وَ الْمَلائِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي الْأَرْضِ" «5».
و همچنين كلام آدم و همسرش كه بنا به حكايت قرآن عرضه داشتند:" رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ" «6» بنا بر اينكه منظور از ظلم آدم و حوا،
__________________________________________________
(1)"سوره نساء آيه 99".
(2)مگر آنكه آن كس كه گره نكاح بدست او است عفو كند." سوره بقره آيه: 237".
(3)به كساني كه ايمان آورده‌اند بگو نسبت به كساني كه اميد ايام اللَّه را ندارند مغفرت پيش گيرند." سوره جاثيه آيه: 14".
(4)آنچه مصيبت به شما مي‌رسد به خاطر اعمالي است كه به دست خود كرده‌ايد، تازه خداي تعالي از بسياري گناهانتان عفو مي‌فرمايد." سوره شورا آيه: 30".
(5)و ملائكه پروردگار خود را با حمد تسبيح گويند، و براي ساكنين زمين استغفار مي‌نمايند.
" سوره شورا آيه: 5". [.....]
(6) پروردگارا ما به خود ستم كرديم و اگر تو ما را نيامرزي و به ما رحم نكني بطور قطع از خاسران خواهيم شد." سوره اعراف آيه: 23".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 80
نافرماني از نهي ارشادي خدا باشد نه از نهي مولويش، (چون اگر منظور مخالفت از نهي مولوي باشد- كه البته نيست- آيه شريفه شاهد گفتار ما يعني شمول دو كلمه" عفو" و" مغفرت" نسبت به آثار تكويني و غير شرعي نخواهد بود).
و آيات بسياري از قرآن كريم دلالت دارد بر اينكه قرب و نزديكي به خداي تعالي و متنعم شدن به نعمت بهشت، موقوف بر اين است كه قبلا مغفرت الهيه شامل حال آدمي بشود و آلودگي شرك و گناهان به وسيله توبه و نظير آن پاك شده باشد، چرك و آلودگي اي كه آيه شريفه:" بَلْ رانَ عَلي قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ" «1» و پاك شدني كه آيه:" وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ" «2» بدان اشاره دارند.
و كوتاه سخن اينكه عفو و مغفرت از قبيل بر طرف كردن مانع و ازاله منافيات است، چون خداي تعالي ايمان و خانه آخرت را حيات، و آثار ايمان و افعال دارنده آن را و سيره اهل آخرت در زندگي دنيا را نور خوانده و فرموده است،" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها" «3»؟ و اصلا زندگي واقعي را دار آخرت دانسته، و فرموده:
" وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ" «4»

[شرك مرگ، و معصيت ظلمت است و مغفرت ازاله مرگ و ظلمت مي‌باشد] ..... ص : 80

پس شرك مرگ و معصيت ظلمت است، هم چنان كه باز در جاي ديگر فرموده:" أَوْ كَظُلُماتٍ فِي بَحْرٍ لُجِّيٍّ يَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ إِذا أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَراها وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ" «5»، پس مغفرت در حقيقت از بين بردن مرگ و ظلمت است، و معلوم است كه مرگ بوسيله
__________________________________________________
(1)بلكه اثر سوء گناه در دلهايشان بجاي مانده." سوره مطففين آيه: 14"
(2)و هر كس به خدا ايمان آورد خدا قلبش را هدايت مي‌كند." سوره تغابن آيه: 11".
(3)آيا كسي كه مرده بود، و ما او را زنده كرديم، و برايش نوري قرار داديم. تا با آن در مردم آمد و شد كند، صفتش مثل صفت كسي است كه در ظلمت‌هايي چند قرار دارد، كه خارج شدن از آن برايش نيست." سوره انعام آيه: 122".
(4)"سوره عنكبوت، آيه: 64".
(5)و يا نظير ظلمت‌ها در دريايي عميق است، كه موجهايي رويهم بر بالاي آن ظلمت‌ها و ابرهايي تيره و روي هم بر بالاي آن موجها باشد، كه معلوم است در چنين وضعي ظلمت‌ها روي همند، و بطوري تاريك است كه اگر كسي دست خود را از گريبان در آورد آن را به هيچ وجه نمي‌بيند، و كسي هم كه خداي تعالي در زندگيش برايش نوري قرار نداده او هيچ نوري ديگر ندارد." سوره نور آيه: 40".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 81
حيات و نور از بين مي‌رود، و حيات هم عبارت است از ايمان و نور عبارت است از رحمت الهيه.
پس كافر حيات و نور ندارد و مؤمن آمرزيده، هم حيات دارد و هم نور، و مؤمني كه هنوز گناهاني با خود دارد زنده است، و ليكن نورش به حد كمال نرسيده، با آمرزش الهي است كه به آن حد مي‌رسد، چون خداي تعالي فرموده:" نُورُهُمْ يَسْعي بَيْنَ أَيْدِيهِمْ، وَ بِأَيْمانِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا وَ اغْفِرْ لَنا" «1».
پس، از همه مطالب گذشته اين معنا روشن شد كه مصداق عفو و مغفرت وقتي در امور تكويني به خداي تعالي نسبت داده شود، معنايش بر طرف كردن مانع به وسيله ايراد سبب است و در امور تشريعي به معناي ازاله سببي است كه نمي‌گذارد ارفاق و رحم مولا در مورد سعادت و شقاوت شامل حال بنده او شود، عفو و مغفرت آن مانع را بر مي‌دارد، و در نتيجه بنده داراي سعادت مي‌شود.
__________________________________________________
(1)مؤمنين نورشان جلوتر از خودشان است و در پيش رويشان و در طرف راستشان در حركت است، مي‌گويند پروردگارا نور ما را تمام كن، و ما را بيامرز." سوره تحريم آيه: 8"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 82

[سوره آل‌عمران (3): آيات 156 تا 164] ..... ص : 82

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ كَفَرُوا وَ قالُوا لِإِخْوانِهِمْ إِذا ضَرَبُوا فِي الْأَرْضِ أَوْ كانُوا غُزًّي لَوْ كانُوا عِنْدَنا ما ماتُوا وَ ما قُتِلُوا لِيَجْعَلَ اللَّهُ ذلِكَ حَسْرَةً فِي قُلُوبِهِمْ وَ اللَّهُ يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (156) وَ لَئِنْ قُتِلْتُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَوْ مُتُّمْ لَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَحْمَةٌ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ (157) وَ لَئِنْ مُتُّمْ أَوْ قُتِلْتُمْ لَإِلَي اللَّهِ تُحْشَرُونَ (158) فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ (159) إِنْ يَنْصُرْكُمُ اللَّهُ فَلا غالِبَ لَكُمْ وَ إِنْ يَخْذُلْكُمْ فَمَنْ ذَا الَّذِي يَنْصُرُكُمْ مِنْ بَعْدِهِ وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (160)
وَ ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَغُلَّ وَ مَنْ يَغْلُلْ يَأْتِ بِما غَلَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ ثُمَّ تُوَفَّي كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ (161) أَ فَمَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَ اللَّهِ كَمَنْ باءَ بِسَخَطٍ مِنَ اللَّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ (162) هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللَّهِ وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِما يَعْمَلُونَ (163) لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ (164)
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 83

ترجمه آيات ..... ص : 83

اي گرويدگان به دين اسلام شما بمانند آنان كه راه كفر و نفاق پيمودند، نباشيد كه گفتند اگر برادران و خويشان ما به سفر نرفتند و يا به جنگ حاضر نمي‌شدند به چنگ مرگ نمي‌افتادند، اين آرزوهاي باطل را خدا حسرت دلهاي آنان خواهد كرد و خدا است كه زنده مي‌گرداند و مي‌ميراند (در هر وقت و به هر سبب كه مي‌خواهد) و به هر چه كنيد آگاه است (156).
اگر در راه خدا كشته شويد يا بميريد، در آن جهان به آمرزش و رحمت خدا نائل شويد و آن بهتر از هر چيزي است كه در حيات و زندگي دنيا انسان مي‌تواند براي خود فراهم آورد (157).
اگر در راه خدا بميريد يا كشته شويد (اندوهگين نشويد كه) به رحمت ايزدي پيوسته و به سوي خدا محشور خواهيد شد (158).
رحمت خدا تو را با خلق، مهربان و خوش خوي گردانيد، و اگر تند خو و سخت دل بودي مردم از پيرامون تو متفرق مي‌شدند، پس چون امت به ناداني در باره تو بد كنند از آنان درگذر و از خدا بر آنها طلب آمرزش كن و براي دلجويي آنان در كار جنگ مشورت نما ليكن آنچه را كه خود تصميم گرفتي با توكل به خدا انجام ده كه خدا آنان را كه بر او اعتماد كنند دوست دارد و ياري مي‌كند (159).
اگر خدا شما را ياري كند، محال است كسي بر شما غالب آيد و اگر به خواري واگذارد آن كيست كه بتواند بعد از آن شما را ياري كند؟ و اهل ايمان تنها به خدا (و قدرت و رحمت او) بايد اعتماد كنند (160).
و البته هيچ پيغمبري خيانت نخواهد كرد، و هر كس خيانت كند روز قيامت به كيفر آن خواهد رسيد و بطور كلي هر كس هر عمل نيك و بد در دنيا بجا آورد در قيامت تمام و كامل به جزاي آن برسد و به هيچ كس ستمي نخواهد شد (161).
آيا كسي كه با ايمان در راه رضاي خدا قدم بردارد مانند كسي است كه با كفر راه غضب خدا پيمايد؟ منزل گاه او جهنم است و بسيار بد جايگاهي است (162).
اين دو گروه مؤمن و كافر را به مراتب ايمان و كفر نزد خدا درجات مختلفه است و خداوند به هر چه مي‌كنند آگاه است (163).
خدا بر اهل ايمان منت گذاشت كه رسولي از خودشان در ميان آنان بر انگيخت كه بر آنها آيات خدا را تلاوت كند و نفوسشان را از هر نقص و آلايش پاك گرداند و به آنها احكام شريعت و حقايق حكمت بياموزد هر چند قبلا گمراهي آنان آشكار بود (164).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 84

بيان آيات ..... ص : 84

اشاره

اين آيات نيز تتمه آياتي است كه در خصوص جنگ احد نازل شده، و اين آيات متعرض مساله ديگري است كه براي مسلمين پيش آمد و آن عبارت بود از تاسف و حسرتي كه از كشته شدن جنگجويانشان و بزرگانشان در دلشان پر شده بود، و قلم درشت كشتگان از طايفه انصار بود، چون از مهاجرين- بطوري كه گفته شده- به جز چهار نفر كشته نشدند، و اين حدس انسان را قوي مي‌كند كه بيشتر مقاومت از ناحيه انصار، و بيشتر ترس و وحشت از ناحيه مهاجرين بوده، و مهاجرين قبل از انصار گريختند.
و كوتاه سخن اينكه آيات مورد بحث خطا و خبطي را كه باعث اين اسف و حسرت شد بيان مي‌كند، و سپس به امر ديگري اشاره مي‌كند كه زائيده آن أسف و حسرت بود، و آن عبارت بود از سوء ظن به رسول خدا (ص)، و اينكه آن جناب، باعث شد كه مسلمانان گرفتار آن حسرت و أسف شوند، و در آن مهلكه بيفتند، و اين معنا از گفتار آنان استفاده مي‌شود، گفتاري كه آيات:" لَوْ كانُوا عِنْدَنا ما ماتُوا وَ ما قُتِلُوا ..."، و گفتار منافقين در آيات آينده يعني آيه:" لَوْ أَطاعُونا ما قُتِلُوا ..." بر آن اشاره دارد چون خواسته‌اند بگويند:
" لو اطاعونا و لم يطيعوا رسول اللَّه"، اگر اطاعت ما مي‌كردند، و رسول خدا (ص) را اطاعت نمي‌كردند، نه مي‌مردند و نه كشته مي‌شدند، (پس اگر رودربايستي نبود صريحا مي‌گفتند) رسول خدا (ص) آنان را به كشتن داد.
و آيات مورد بحث بيان مي‌كند كه رسول خدا (ص) به احدي خيانت نمي‌كند و اين شان او نيست، بلكه او كه فرستاده‌اي از ناحيه خداي تعالي است، شريف النفس و كريم الاصل و عظيم الخلق است، و به رحمتي از خداي تعالي داراي خويي نرم است، از خطاكاران مردم عفو مي‌كند، برايشان استغفار مي‌نمايد، و در امور، به دستور خداي تعالي با ايشان مشورت مي‌كند، و خدا با فرستادن چنين پيامبري بر آنان منت نهاده تا از ضلالت به سوي هدايت خارجشان كند.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ كَفَرُوا ..."
منظور از اين كفار (كه به مؤمنين مي‌فرمايد مثل آنان نباشيد) خود كفارند، (چون ظاهر جمله" كَالَّذِينَ كَفَرُوا" همين است) نه منافقان- كه بعضي گفته‌اند-، براي اين كه نفاق بدان جهت كه نفاق است منشا چنين سخني- (كه اگر با ما بودند كشته نمي‌شدند) نمي‌شود، و اگر
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 85
منافق هم اين حرف را بزند- كه البته مي‌زند- به خاطر كفرش مي‌باشد، پس بايد اين سخن را به كفار نسبت دهد- كه داده- نه به منافقين.
و تعبير" ضرب في الارض" كنايه است از مسافرت و كلمه:" غزي" جمع غازي (جنگجو) است، همانطور كه كلمه" طلب" جمع طالب و كلمه" ضرب" جمع ضارب است، و معناي جمله:" لِيَجْعَلَ اللَّهُ ذلِكَ حَسْرَةً" اين است كه خداي تعالي همين سخن را مايه حسرت دلهاي آنان قرار داد، تا عذابشان كند، پس اين تعبير از باب به كار بردن مقدمه در جاي نتيجه است، چون حسرت، مقدمه عذاب است، و جمله:" وَ اللَّهُ يُحْيِي وَ يُمِيتُ" بيان حقيقت أمر است، حقيقتي كه كفار و گويندگان:" لَوْ كانُوا ..." در باره آن خطا كردند و كلمه:" يميت- مي‌ميراند"، هم شامل مرگ در بستر مي‌شود و هم شامل قتل، چون در سابق هم گفتيم كه وقتي كلمه" موت" بطور مطلق در كلام آيه، شامل هر دو مي‌شود، و جمله:" وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ" در جاي تعليل بكار رفته، مي‌خواهد نهي در" لا تَكُونُوا ..." را تعليل كند، يعني بفرمايد اگر گفتيم شما مسلمين مثل كفار نباشيد، براي اين است كه خدا بدانچه مي‌كنيد بينا است.
و در جمله" ما ماتُوا وَ ما قُتِلُوا ..." موت مقدم بر قتل آمده، تا نشر هم به ترتيب لف در جمله" إِذا ضَرَبُوا فِي الْأَرْضِ أَوْ كانُوا غُزًّي" باشد، چون در اين جمله نيز اول مسافرت آمده كه معمولا مرگ در آن مرگ طبيعي است، و بعد جنگ آمده كه معمولا مرگ در آن به كشته شدن است، ممكن هم هست كه به اين خاطر اين موت را مقدم ذكر كرده كه مردن امري طبيعي و عادي است، و كشته شدن امري غير طبيعي است، و لذا آنكه طبيعي بود جلوتر آمده.

[نهي مؤمنين از هماهنگ شدن با كفار در باره شهداي جنگ احد] ..... ص : 85

و خلاصه معناي آيه نهي مؤمنين است از اينكه مثل كافران باشند، و در باره كساني كه در بيرون شهر يا در غياب بستگان و يا در جنگ از دنيا بروند بگويند: اگر نزد ما مانده بودند نمي‌مردند و كشته نمي‌شدند، براي اينكه اين سخن آدمي را به سوي عذابي قلبي و شكنجه‌اي الهي كه همان حسرت باشد گرفتار مي‌كند، علاوه بر اينكه سخني است ناشي از جهل، براي اينكه دوري فلان شخص از خانواده و بستگانش، نه او را زنده مي‌كند و نه مي‌ميراند، و اصولا احيا و اماته از شؤون مختص به خداي تعالي است، خداي وحده كه شريكي براي او نيست، پس زنهار كه شما مسلمانان مثل آن كفار نباشيد، كه خدا بدانچه مي‌كنيد بصير و بينا است.
" وَ لَئِنْ قُتِلْتُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَوْ مُتُّمْ لَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَحْمَةٌ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ" ظاهرا مراد از" مِمَّا يَجْمَعُونَ" مال و ملحقات آن است كه مهم‌ترين هدف در زندگي دنيا است، و اگر در اين جمله قتل را جلوتر از موت ذكر كرد، براي اين بود كه كشته شدن در راه خدا نزديك‌تر به مغفرت است تا مردن، پس اين نكته باعث شد كه در خصوص آيه مورد
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 86
بحث، قتل را جلوتر از موت بياورد، و لذا در آيه بعد باز مي‌بينيم كه به همان ترتيب طبيعي برگشته و موت را قبل از قتل آورده، مي‌فرمايد:" وَ لَئِنْ مُتُّمْ أَوْ قُتِلْتُمْ لَإِلَي اللَّهِ تُحْشَرُونَ"، چون نكته‌اي كه گفتيم در اينجا نبود.
" فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ ..."
كلمه:" فظ" به معناي جفا كار بي رحم است و غليظ بودن قلب كنايه است از نداشتن رقت و رأفت، و كلمه:" انفضاض" كه مصدر فعل" انفضوا" است متفرق شدن است.
در اين آيه شريفه التفاتي به كار رفته، چون در آيات قبل خطاب متوجه عموم مسلمين بود، و در اين آيه متوجه شخص رسول خدا (ص) شده، و خطاب در اصل معنا در حقيقت باز به عموم مسلمين است و مي‌خواهد بفرمايد: رسول ما به رحمتي از ناحيه ما نسبت به شما مهربان شده است، و به همين جهت به او امر كرديم كه از شما عفو كند و برايتان استغفار نمايد و با شما در امور مشورت كند، و وقتي تصميمي گرفت بر ما توكل كند.
پس با اينكه اصل معنا اين بود، بايد ديد چرا خطاب را به شخص رسول خدا (ص) بر گردانيد؟ و چه نكته‌اي باعث آن شد؟ نكته‌اش همان مطلبي است كه در اول آيات مربوط به جنگ خاطر نشان كرده و گفتيم: اين آيات آميخته با لحني از عتاب و سرزنش است، به دليل اينكه مي‌بينيم خداي تعالي هر جا كه مناسبت داشته از مردم به خاطر نافرمانيهايشان اعراض كرده است و يكي از آن موارد همين آيه مورد بحث است كه متعرض يكي از حالات آنان است، آن حالتي كه نوعي ارتباط با اعتراضشان بر رسول خدا (ص) دارد، و آن عبارت است از اندوهي كه از كشته شدن دوستانشان داشتند، چون چه بسا كه همين اندوه وادارشان كرد كه در عمل رسول خدا خرده گيري نموده، كشته شدن آنان را به آن جناب نسبت دهند، و بگويند: تو باعث شدي كه ما اين چنين مستاصل و بيچاره شويم، و بخاطر همين نسبت ناروا، خداي تعالي از سخن گفتن با آنان اعراض نموده و روي سخن به رسول خدا (ص) كرده، فرموده:" فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ".
و اين سخن به خاطر اينكه حرف" فا" در اول آن آمده فرع و نتيجه گيري از كلامي ديگر است كه البته صريحا در آيات نيامده، ولي سياق بر آن دلالت دارد و تقدير كلام چنين است:" و اذا كان حالهم ما تريه من الشباهة بالذين كفروا، و التحسر علي قتلاهم، فبرحمة منا لنت لهم، و الا لانفضوا من حولك" «1».
__________________________________________________
(1)وقتي حالشان چنين است كه مي‌بيني، سخناني نظير سخنان كفار دارند، و بر كشتگان خود تحسر و اندوه مي‌خورند، پس به رحمتي از ما نسبت به آنان مهرباني مي‌كني، چون اگر چنين نكني از پيرامونت متفرق مي‌شوند. (و خدا داناتر است).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 87
" فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ" اين جمله براي اين آمده كه سيره رسول خدا (ص) را امضا كرده باشد، چون آن جناب قبلا هم همين طور رفتار مي‌كرده و جفاي مردم را با نرم‌خويي و عفو و مغفرت مقابله مي‌كرده و در امور با آنان مشورت مي‌كرده است، به شهادت اينكه اندكي قبل از وقوع جنگ با آنان مشورت كرد، و اين امضا اشاره‌اي است به اين كه رسول خدا (ص) بدانچه مامور شده عمل مي‌كند و خداي سبحان از عمل او راضي است.
در اين جمله خداي تعالي رسول گرامي خود (ص) را مامور كرد تا از آنان عفو كند تا در نتيجه بر اعمال ايشان اثر معصيت مترتب نشود و اينكه از خدا بر ايشان طلب مغفرت كند با اينكه مغفرت بالآخره كار خود خداي تعالي است

[دستور الهي به پيامبر (ص) مبني بر گذشت از مردم و مشورت با آنها شامل احكام الهي نمي‌شود] ..... ص : 87

و عبارت" اسْتَغْفِرْ لَهُمْ" هر چند مطلق است، و اختصاصي به مورد بحث آيه ندارد، و ليكن موارد حدود شرعي و امثال آن را شامل نمي‌شود، (و چنان مطلق نيست كه حتي اگر فردي مرتكب قتل شد او را هم ببخشايد و يا اگر زنا كرد تنها برايش طلب مغفرت كند و ديگر حد شرعي را بر او جاري نسازد) چون اگر اطلاق تا اين مقدار شمول داشته باشد باعث لغو شدن تشريع مي‌گردد، علاوه بر اينكه جمله:" وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ" كه به يك لحن عطف بر مساله عفو و مغفرت شده، خود شاهد بر اين است كه اين دو امر: يعني" عفو" و" مغفرت" در چارچوب ولايت و تدبير امور عامه بوده، چون اينگونه امور است كه مشورت بر مي‌دارد، و اما احكام الهي خير، پس عفو و مغفرت هم در همان امور اداري جامعه است.
" فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ" و چون خداي تعالي تو را به خاطر اينكه به او توكل كرده‌اي دوست مي‌دارد در نتيجه ولي و ياور تو خواهد بود، و درمانده‌ات نخواهد گذاشت و به همين جهت كه اثر توكل به خدا ياري و عدم خذلان است، دنبال اين جمله فرمود:" إِنْ يَنْصُرْكُمُ اللَّهُ ..." و مؤمنين را هم دعوت كرد به توكل و فرمود: اگر خدا شما را ياري كند كسي نيست كه بر شما غلبه كند، و اگر شما را درمانده گذارد كيست كه بعد از خدا شما را ياري كند؟ آن گاه در آخر آيه با بكار بردن سبب توكل (كه ايمان باشد) در جاي خود توكل مؤمنين را امر به توكل نموده و مي‌فرمايد:" وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ"، يعني مؤمنين به سبب اينكه ايمان به خدا دارند و ايمان دارند به اينكه ناصر و معيني جز او نيست بايد فقط بر او توكل كنند.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 88
" وَ ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَغُلَّ ..."
كلمه" غل" كه مصدر" يغل" است، به معناي خيانت مي‌باشد، و ما در تفسير آيه:" ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتابَ" «1»، گفتيم كه معناي اين سياق تنزيه ساحت رسول خدا (ص) از بديها، اعمال زشت و طهارت دامن آن جناب از هر آلودگي است و معنايش اين نيست كه پيغمبر نبايد چنين و چنان كند، بلكه معنايش اين است كه پيغمبر ساحتش مقدس‌تر از اين است كه چنين و چنان كند، در آيه مورد بحث هم معنايش اين است كه حاشا بر رسول (ص) كه به پروردگار خود و يا به مردم خيانت كند، (چون خيانت به مردم هم خيانت به خدا است) با اينكه هر خيانتكاري با خيانتش پروردگارش را ديدار مي‌كند، و آن گاه آنچه كرده است بدون كم و كاست تحويل مي‌گيرد.
بعد از تنزيه ساحت رسول خدا (ص) مي‌فرمايد: نسبت خيانت به رسول خدا (ص) دادن قياسي است ظالمانه، و علاوه بر آن قياسي است مع الفارق، براي اينكه آن جناب پيرو رضاي خدا است، و از رضاي خداي تعالي تجاوز نمي‌كند، و خيانتكاران با خيانت خود خشم عظيمي از خدا را به دست مي‌آورند، و جايشان جهنم است كه بدترين جايگاه است، اين است منظور از جمله:" أَ فَمَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَ اللَّهِ كَمَنْ باءَ بِسَخَطٍ مِنَ اللَّهِ ...".
هر چند ممكن هم هست كه بگوئيم مراد از آن تعريض به مؤمنين است، و مي‌خواهد بفرمايد: اين حالاتي كه شما داريد متعرض خشم خدا شدن است، و خداي تعالي با اين مواعظ خود شما را به سوي رضوان خويش مي‌خواند، و معلوم است كه رضوان خدا و خشم و سخط او مساوي نيستند.
خداي سبحان بعد از تقسيم مردم به اين دو قسم مي‌فرمايد: هر يك از اين دو طايفه درجاتي مختلف دارند، آنها كه تابع رضوان خدايند، همه با هم مساوي نيستند، آنها هم كه تابع سخط خدايند همه در يك درجه نيستند، و خدا بصير به اعمال است، و مي‌داند هر كسي در چه درجه‌اي از پيروي سخط و يا رضاي او است، پس خيال نكنيد كه خير اندك و يا شر مختصر از قلم او مي‌افتد، و به خاطر اين خيال باطل در اين جور خير و شرها مسامحه كنيد.
" لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ ..."
در اين آيه التفاتي ديگر به كار رفته و آن التفات از خطاب به مؤمنين به غيبت فرضي آنان است، (با اينكه قبلا از مؤمنين مي‌پرسيد: آيا كسي كه پيرو رضوان خدا است مثل كسي
__________________________________________________
(1)"سوره آل عمران آيه: 79".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 89
است كه چنين و چنان كند؟) در اينجا آنان را غايب فرض كرده و مي‌فرمايد:" خدا بر مؤمنين واجب كرده كه چنين و چنان كنند"، و ما در سابق به طور كلي وجه اينگونه التفاتها را بيان كرديم، و اما وجه آن در خصوص اين مورد اين است كه آيه شريفه در زمينه منت‌گذاري بر مؤمنين به خاطر صفت ايمانشان سخن مي‌گويد و مي‌خواهد بفرمايد علت اين منت‌گذاري صفت ايمان ايشان است و اين معنا را تنها با آوردن صفت يعني كلمه- مؤمنين مي‌توان رسانيد، حتي تعبير" الَّذِينَ آمَنُوا" هم آن را نمي‌رساند، چون بطوري كه گفته‌اند تنها صفت مي‌تواند مشعر به عليت باشد، نه فعل، و اگر ما به اين شوري نگوئيم حد اقل مي‌گوئيم صفت بهتر عليت را مي‌رساند تا فعل، معناي آيه روشن است.
البته در اين آيه بحث‌هايي ديگر هست كه ان شاء اللَّه العزيز در هر موضعي مناسب يكي از آنها ايراد مي‌گردد.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 90

[سوره آل‌عمران (3): آيات 165 تا 171] ..... ص : 90

اشاره

أَ وَ لَمَّا أَصابَتْكُمْ مُصِيبَةٌ قَدْ أَصَبْتُمْ مِثْلَيْها قُلْتُمْ أَنَّي هذا قُلْ هُوَ مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (165) وَ ما أَصابَكُمْ يَوْمَ الْتَقَي الْجَمْعانِ فَبِإِذْنِ اللَّهِ وَ لِيَعْلَمَ الْمُؤْمِنِينَ (166) وَ لِيَعْلَمَ الَّذِينَ نافَقُوا وَ قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَوِ ادْفَعُوا قالُوا لَوْ نَعْلَمُ قِتالاً لاتَّبَعْناكُمْ هُمْ لِلْكُفْرِ يَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلْإِيمانِ يَقُولُونَ بِأَفْواهِهِمْ ما لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما يَكْتُمُونَ (167) الَّذِينَ قالُوا لِإِخْوانِهِمْ وَ قَعَدُوا لَوْ أَطاعُونا ما قُتِلُوا قُلْ فَادْرَؤُا عَنْ أَنْفُسِكُمُ الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (168) وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ (169)
فَرِحِينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ يَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلاَّ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (170) يَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ وَ أَنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِينَ (171)

ترجمه آيات ..... ص : 90

آيا هر گاه به شما مصيبتي رسد (در جنگ احد) در صورتي كه دو برابر آن آسيب به دشمنان رسيد (در جنگ بدر) باز از روي تعجب گوئيد چرا به ما كه اهل ايمانيم رنج رسد؟ بگو اي پيغمبر اين مصيبت را از دست خود كشيديد كه نافرماني كرديد، نه آن كه خدا قادر بر نصرت شما نبود كه ايزد متعال بر هر چيز توانا است (165).
آنچه در روز احد هنگام مقابله دو صف كارزار به شما رسيد به قضاي خدا و مشيت نافذ او بود تا
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 91
آنكه بيازمايد اهل ايمان را تا معلوم شود حال آنان كه ثابت قدم در ايمانند (166).
و تا نيز معلوم شود حال آنهايي كه در دين نفاق و دورويي كردند و چون به آنها گفته شد بيائيد در راه خدا جهاد و يا دفاع كنيد عذر آوردند كه اگر ما به فنون جنگي دانا بوديم از شما تبعيت نموده و به كارزار مي‌آمديم اينان با آنكه دعوي مسلماني دارند به كفر نزديكترند تا به ايمان، با زبان چيزي را اظهار كنند كه در دل خلاف آن را پنهان داشته‌اند و خدا بر آنچه پنهان مي‌دارند آگاه‌تر از خود آنها است (167).
آن كساني كه در جنگ با سپاه اسلام همراهي نكرده و گفتند اگر خويشان و برادران ما نيز سخن ما را شنيده و به جنگ احد نرفته بودند كشته نمي‌شدند، اي پيغمبر به چنين مردم (منافق) بگو پس شما كه براي حفظ حيات ديگران چاره توانيد كرد مرگ را از جان خود دور كنيد اگر راست مي‌گوئيد (168).
البته نپنداريد كه شهيدان راه خدا مرده‌اند بلكه زنده به حيات ابدي شدند و در نزد خدا متنعم خواهند بود (169).
آنان به فضل و رحمتي كه از خداوند نصيبشان گرديده شادمانند و به آن مؤمنان كه هنوز به آنها نپيوسته‌اند و بعدا در پي آنها به راه آخرت خواهند شتافت مژده دهند كه از مردن هيچ نترسند و از فوت متاع دنيا هيچ غم مخورند (170).
و آنها را بشارت به نعمت و فضل خدا دهند و اينكه خداوند اجر اهل ايمان را هرگز ضايع نگرداند (171)

بيان آيات ..... ص : 91

اشاره

اين آيات ادامه و تتمه آياتي است كه در خصوص جنگ احد نازل شده و در آن متعرض حال عده‌اي از منافقين شده، كه جماعت مؤمنين را در هنگام بيرون شدن از مدينه به سوي احد تنها گذاشتند، و در اين آيات پاسخ آن گفتاري هم كه در باره كشتگان داشتند داده، و حال به شهادت رسيدگان را وصف مي‌كند، و مي‌فرمايد: كه اين طايفه بعد از شهادتشان در مقام قرب الهي متنعم هستند و به بازماندگان بشارت مي‌دهند كه چنين مقام و منزلتي در انتظار شما نيز هست.
" أَ وَ لَمَّا أَصابَتْكُمْ مُصِيبَةٌ قَدْ أَصَبْتُمْ مِثْلَيْها ..."
بعد از آنكه مؤمنين را نهي كرد از اينكه مثل كفار نباشند، و بر كشتگان خود حسرت و اندوه نخورند، به اين بيان كه مرگ و زندگي تنها به دست خدا است، نه به دست ايشان تا بگويند اگر چنين نمي‌كرديم چنان نمي‌شد، و اگر به دشمن نزديك نمي‌شديم، و از شهر بيرون نمي‌رفتيم، و يا اگر اصلا حاضر به جنگ نمي‌شديم اينطور نمي‌شد، اينك در اين آيه همان مطلب را با بيان سبب نزديكش كه به حكم سنت اسباب باعث پديد آمدن شد شرح داده و مي‌فرمايد: سبب آن مصائب، نافرماني تيراندازان بود، كه مراكز خود را خالي كردند و تازه بعد
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 92
از خالي كردن نيز، از در معصيت پشت به قتال نمودند و خلاصه كلام اينكه سبب آن نافرماني و سرپيچي از دستور رسول خدا (ص)، كه فرمانده اين جنگ بود و اين نافرماني باعث فشل و تنازعشان در امر، و در آخر سبب شكستشان گرديد و اين خود سنتي است طبيعي و عادي.
پس آيه شريفه در معناي اين است كه مثلا بگوئيم: هيچ مي‌دانيد اين مصائب كه از ناحيه كفار بر سر شما آمد، هر چند كه در جنگ بدر شما دو برابر آن را بر سر كفار آورديد چون در اين جنگ شما هفتاد كشته داديد و در بدر از كفار هفتاد كشته و هفتاد اسير گرفتيد از كجا بود؟ و علتش چه بود؟ علتش از ناحيه خود شما بود كه رمز موفقيت و سبب فتح را به دست خود تباه كرديد، يعني دستور فرمانده خود را مخالفت نموديد، و فشل و اختلاف كلمه به راه انداختيد.
(خواننده عزيز توجه فرمود كه) خداي تعالي مصيبت را وصف كرد به اينكه دو برابر آن را شما به دشمن وارد آورده بوديد، و اين براي آن بود كه هم سوزش مصيبت را فرو بنشاند و بفرمايد كه اگر كشته داديد دو برابر كشته و اسير گرفتيد، و هم اينكه مصيبت را كوچك بشمارد و بفرمايد: با اينكه ضربت شما دو برابر بوده ديگر جا ندارد اين قدر جزع كنيد، و اندوه بخود راه دهيد.
بعضي از مفسرين گفته‌اند: معناي آيه اين است كه شما خودتان اين مصيبت را براي خود انتخاب كرديد، براي اينكه در جنگ بدر امر شما داير بود بين اينكه اسيران را به قتل برسانيد، و يا فديه بگيريد و با اينكه حكم خدا اين بود كه به قتلشان برسانيد، و اگر بخواهيد فديه بگيريد بايد اين پيه را بخود بماليد، كه در سال آينده يا جنگ آينده همين كفار فديه دهنده، هفتاد نفر از شما را خواهند كشت و شما آن روز اين پيه را بخود ماليديد، و گفتيد امروز اين فدا به درد ما مي‌خورد، در آينده اگر هفتاد نفرمان كشته شوند شهيد شده‌اند و ضرر نكرده‌اند.
مؤيد اين معنا و بلكه دليل بر آن جمله ذيل آيه است، كه مي‌فرمايد:" إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ"، چون اين جمله به هيچ وجه با معناي قبلي نمي‌سازد، مگر به زور و ضرب، ولي با وجه اخير به خوبي مي‌سازد، و حاصل معناي آيه چنين مي‌شود:" بگو اين مصيبت از ناحيه خود شما است كه در جنگ بدر به آن ملتزم شديد و گرنه خدا مي‌توانست از آمدن اين مصيبت جلوگيري كند، كه او بر هر چيزي قادر است".
" وَ ما أَصابَكُمْ يَوْمَ الْتَقَي الْجَمْعانِ ..."
و آيه اول مانند جمله" إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ"، وجه دوم را تاييد مي‌كند، كه
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 93
گفتيم مراد از جمله:" قُلْ هُوَ مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِكُمْ" اين است كه اين مصيبت از ناحيه خود شما پيش آمد، كه در جنگ بدر فديه گرفتيد، و شرط كرديد با خدا آنچه را كه شرط كرديد، (يعني حاضر شديد به جاي هفتاد فديه كه از هفتاد اسير گرفتيد در جنگ ديگري كه پيش مي‌آيد هفتاد كشته بدهيد)، و اما وجه اول (كه بگوئيم معناي آيه اين است كه سبب قريب و جزء اخير علت آمدن اين مصيبت مخالفت با عبد اللَّه بن جبير و خالي كردن مراكز بود)، با ظاهر آيه مورد بحث نمي‌سازد، براي اينكه در آيه مورد بحث سبب مصيبت را اذن خدا دانسته، و اين خود روشن است. پس بنا بر آنچه ما گفتيم توجه دادن به اينكه رسيدن مصيبت مستند به اذن خدا است، خود به منزله بياني است براي جمله:" هُوَ مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِكُمْ ..." و هم توطئه و زمينه‌ساز است براي ضميمه كردن جمله:" وَ لِيَعْلَمَ الْمُؤْمِنِينَ ..."، چون با انضمام آن راه براي پرداختن به حال منافقين و سخناني كه گفته‌اند، و جواب به آن و بيان حقيقت اين مرگ، يعني كشته شدن در راه خدا هموار مي‌شود.
" أَوِ ادْفَعُوا ..."
يعني اگر در راه خدا جنگ نمي‌كنيد حد اقل از ناموستان و از جانتان دفاع كنيد و در جمله:" هُمْ لِلْكُفْرِ يَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلْإِيمانِ"، حرف" لام" به معناي حرف" الي" آمده، (و معناي جمله اين است كه ايشان امروز به كفر نزديك‌ترند تا به ايمان)، البته نزديك‌تر بودنشان نسبت به كفر صريح بوده، نه كفر دروني و نفاق، چون با اين عملشان در نفاق واقع شدند.
و اگر در جمله" يَقُولُونَ بِأَفْواهِهِمْ ما لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ ..." كلمه (افواه- دهنها) را آورد، (با اينكه انسان هميشه با دهن سخن مي‌گويد و احتياجي به آوردن اين كلمه نبود) براي اين بود كه اولا تاكيد كند كه سخني كه گفتند از زبانشان تجاوز نكرد، و ثانيا در مقابل قلوب قرار گرفته باشد، چون بين افواه و قلوب تقابل هست.
" الَّذِينَ قالُوا لِإِخْوانِهِمْ وَ قَعَدُوا لَوْ أَطاعُونا ما قُتِلُوا ..."
مراد از كلمه" اخوانهم" برادران نسبي ايشان است كه همان كشتگان باشند، و اگر خصوص برادران را ذكر كرد براي اين بود كه با انضمام اين جمله با جمله:" و قعدوا" سرزنش و توبيخ بر آنان شديدتر باشد، و بفهماند كه از ياري برادران خود كوتاهي كردند، و در خانه‌ها نشستند تا در نتيجه برادرانشان در ميدان جنگ به آن وضع فجيع كشته شدند و جمله:" فادرؤا" جواب از همان سخني است كه گفتند، و كلمه" درأ" كه مصدر فعل:" ادرؤا" است به معناي دفع است.
" وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً ..."
در اين آيه شريفه التفاتي از خطاب به مؤمنين به خطاب به رسول خدا (ص)
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 94
شده است، قبلا روي سخن با مؤمنين داشت، و مي‌فرمود:" ما أَصابَكُمْ ..." در اين آيه روي سخن متوجه شخص رسول خدا (ص) نموده و مي‌فرمايد:" گمان مكن كه ..."
وجه اين التفات همان است كه در خلال اين آيات مكرر ذكر كرديم، احتمال هم دارد كه خطاب در اين آيه تتمه خطاب در جمله:" فَادْرَؤُا عَنْ أَنْفُسِكُمُ الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" باشد، كه در اين صورت بايد كلمه" تحسبن" را با ضمه با بخوانيم تا صيغه جمع مخاطب باشد و معناي آن با آخر آيه قبلي چنين شود:" بگو مرگ را از خود دور كنيد و گمان مكنيد آنها كه كشته مي‌شوند ...".
و مراد از موت باطل شدن شعور و فعل است، و لذا در توضيح كلمه" احيا" از هر دو نمونه‌اي آورد، و فرمود: زنده‌اند و روزي مي‌خورند، و خوشحالند، روزي خوردن نمونه فعل و" فرح" نمونه و اثري از شعور است زيرا خوشحال شدن، فرع داشتن شعور است.
" فَرِحِينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ ..."
كلمه" فرح" ضد كلمه" حزن" است، و كلمه" بشارت" و" بشري" به معناي هر خيري است كه تو را خوشحال كند، و كلمه" استبشار" به معناي اين است كه در طلب اين باشي كه با رسيدن خيري و بشرايي خرسندي كني و معناي جمله اين است كه كشته شدگان در راه خدا هم از نظر رسيدن خودشان به فضل خدا و ديدن آن فضل خوشحالي مي‌كنند و هم در طلب اين خبر خوش هستند كه رفقاي عقب مانده‌شان نيز به اين فضل الهي رسيدند، و آنها نيز خوفي و اندوهي ندارند.
از اين بيان دو نكته روشن مي‌شود، يكي اينكه كشته شدگان در راه خدا از وضع مؤمنين برجسته كه هنوز در دنيا باقي مانده‌اند خبر دارند، و دوم اينكه منظور از اين بشارت همان ثواب اعمال مؤمنين است كه عبارت است از نداشتن خوف و نداشتن اندوه و اين بشارت به ايشان دست نمي‌دهد مگر با مشاهده ثواب نامبرده در آن عالمي كه هستند، نه اينكه خواسته باشند با موفق شدن به شهادت استدلال كنند بر اينكه در قيامت خوف و اندوهي نخواهند داشت، چون آيه در مقام اين است كه بفرمايد پاداش خود را مي‌گيرند نه اينكه بعد از شهادت تازه استدلال مي‌كنند كه در قيامت چنين و چنان خواهيم بود.
پس اين آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه انسان بعد از مردن تا قبل از قيامت باقي و زنده است و ما بحث در اين باره را به طور مفصل در بحث برزخ يعني در تفسير آيه:" وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتٌ" «1» گذرانديم.
__________________________________________________
(1)"سوره بقره آيه: 154".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 95
" يَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ ..."
اين" استبشار" اعم از استبشاري است كه قبلا فرمود از حال بازماندگان مي‌كنند و شامل استبشار به حال خودشان هم مي‌شود، و شايد همين دو تا بودن معنا باعث شده كه دو باره آن را تكرار كند و همچنين كلمه فضل را دو باره بياورد، جمله:" وَ أَنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِينَ" هم بر اين عموميت دلالت دارد، چون به اطلاقش شامل همه مؤمنين مي‌شود، در آيه شريفه دقت بفرمائيد.
در اين آيه شريفه فضل و نعمت را نكره آورد، هم چنان كه رزق را هم در آيات قبل سربسته ذكر كرد و نفرمود كه آن رزق چيست، و اين براي آن بود كه ذهن شنونده در باره فضل و نعمت و رزق تا هر جا كه ممكن است برود، و باز به همين جهت خوف و حزن را در سياق نفي مبهم آورد، تا دلالت بر عموم كند، و بفهماند كشته شدگان در راه خدا هيچ نوع از انواع خوف و حزن را ندارند.
و از دقت در اين آيات اين معنا به دست مي‌آيد كه اولا در صدد بيان اجر مؤمنين است، و ثانيا مي‌خواهد بفهماند كه اين أجر كه نزد خداي سبحان است رزق ايشان است، و ثالثا اين رزق نعمتي و فضلي از خدا است، و رابعا اين نعمت و فضل عبارت از اين است كه نه خوفي دارند و نه حزني.

[معناي لطيف جمله" أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ"] ..... ص : 95

و اين جمله يعني جمله:" أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" جمله عجيبي است، هر قدر انسان بيشتر در آن فرو مي‌رود و تدبر مي‌كند دامنه معنايش وسيع‌تر مي‌شود، با اينكه جمله‌اي است لطيف و رقيق و بياني است ساده و اولين چيزي كه از معناي آن به ذهن مي‌رسد اين است كه خوف و حزن از مؤمنين برداشته مي‌شود و اين را هم مي‌دانيم كه خوف تنها در امري فرض دارد كه اولا ممكن باشد، و ثانيا احتمال آمدنش به سوي ما معقول باشد و ثالثا اگر بيايد مقداري از سعادت ما را از بين مي‌برد، سعادتي كه ما توقع داريم واجد آن باشيم و خود را واجد آن فرض مي‌كنيم و همچنين حزن تنها از ناحيه حادثه‌اي است كه پيش آمده و آن نيز مقداري از سعادت كذايي ما را سلب كرده، پس بلا و يا هر محذور و گرفتاري كه فرض شود، وقتي از آن مي‌ترسيم كه هنوز بر سر ما نيامده باشد و اما وقتي آمد ديگر خوف معنا ندارد، آنجا جاي حزن و حسرت است، پس بعد از وقوع خوفي نيست و قبل از وقوع هم حزني نيست.
پس بر طرف شدن مطلق خوف از انسان تنها وقتي فرض دارد كه هيچ يك از آنچه داريم در معرض زوال قرار نگيرد، و همچنين برطرف شدن مطلق حزن از انسان وقتي فرض دارد كه آنچه نعمت كه انسان بتواند از آن متنعم شود و لذت ببرد دارا باشد، و خداي تعالي به او ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 96
افاضه كرده باشد، و نيز آنچه كه دارد در معرض زوال قرار نگيرد، و اين همان خلود سعادت براي انسان و خلود انسان در آن سعادت است.
و از همين جا واضح مي‌شود كه نبودن خوف و حزن عين روزي خوردن انسان نزد خدا است و به حكم آيه:" وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ" «1» و آيه:" وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ" «2» آنچه نزد خدا است هم نعمت و خير است، هم باقي است، نه عذاب و شري آميخته با آن است و نه فنا و زوالي بدان راه دارد. باز اين معنا واضح مي‌شود كه نبودن حزن و خوف عينا بودن نعمت و فضل است، و اين خود عطيه است، ليكن در سابق يعني در اوايل كتاب گذشت و به زودي در تفسير آيه:" مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ" «3» ميايد كه نعمت وقتي در عرف قرآن اطلاق شود معنايش ولايت الهيه است، بنا بر اين معناي آيه مورد بحث چنين مي‌شود:" خداي تعالي متصدي و عهده‌دار كار مؤمنين است و آنان را به عطيه‌اي از خود اختصاص مي‌دهد".
و اما احتمال اينكه مراد از" فضل" موهبتي باشد كه زايد بر استحقاق در برابر عمل است. و" نعمت" عبارت باشد از موهبتي كه در برابر عمل احتمالي است كه با جمله:" وَ أَنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِينَ" نمي‌سازد براي اينكه در يك آيه فضل را أجر هم خوانده، و همه مي‌دانيم كه أجر تنها در مورد استحقاق است، پس مؤمنين مستحق فضل هم هستند، در سابق هم گفتيم و تو خواننده محترم توجه كردي كه چند فقره زير يعني جمله" عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ" و جمله:" فَرِحِينَ بِما ..." و جمله" يَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ ..." و جمله:" وَ أَنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِينَ"، مال و برگشتنشان به يك حقيقت است، پس فرق گذاشتن بين فضل و نعمت در چنين موردي درست نيست.
البته در ذيل آيات مورد بحث جا براي بحث‌هايي ديگر نيز بود، ولي بعضي از آن بحث‌ها در ذيل تفسير آيه:" وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتٌ" «4» گذشت، و شايد خداي عز و جل توفيق بدهد در مواردي كه پيش مي‌آيد هر جا مناسب بود به قدر توانايي در اين باره بحث بيشتري بكنيم ان شاء اللَّه تعالي.
__________________________________________________
(1)"سوره آل عمران آيه: 198"
(2)"سوره نحل آيه: 96".
(3)"سوره نساء آيه: 69"
(4)"سوره بقره آيه 154". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 97

[سوره آل‌عمران (3): آيات 172 تا 175] ..... ص : 97

اشاره

الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ ما أَصابَهُمُ الْقَرْحُ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اتَّقَوْا أَجْرٌ عَظِيمٌ (172) الَّذِينَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ إِيماناً وَ قالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ (173) فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ وَ اتَّبَعُوا رِضْوانَ اللَّهِ وَ اللَّهُ ذُو فَضْلٍ عَظِيمٍ (174) إِنَّما ذلِكُمُ الشَّيْطانُ يُخَوِّفُ أَوْلِياءَهُ فَلا تَخافُوهُمْ وَ خافُونِ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (175)

ترجمه آيات ..... ص : 97

آنان كه دعوت خدا و رسول را اجابت كردند پس از آنكه به آنها رنج و غم رسيد از آنها هر كس نيكوكار و پرهيزكار شد اجر عظيم خواهد يافت (172).
آن مؤمناني كه چون مردمي (منافق مانند نعيم بن مسعود اشجعي) به آنها گفتند لشكر بسياري (كه تمام مشركين مكه و پيروان ابو سفيان باشند) بر عليه شما مؤمنان فراهم شده از آنان در انديشه و بر حذر باشيد (اين تبليغات و مكر دشمن به جاي آن كه بيم در دل آنها افكند) بر ايمانشان بيفزود و گفتند در مقابل همه دشمنان تنها خدا ما را كفايت است و نيكو ياوري است (173).
پس آن گروه از مؤمنان به نعمت و فضل خدا روي آوردند و بر آنان هيچ الم و رنجي پيش نيامد و پيرو رضاي خدا شدند و خداوند صاحب فضل و رحمت بي منتها است (174).
اين سخنان شيطان است كه به وسيله آن دوستانش را مي‌ترساند. شما مسلمانان از آن بيم و انديشه مكنيد و از من بترسيد اگر اهل ايمان هستيد (175). ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 98

بيان آيات ..... ص : 98

اشاره

اين آيات هم مربوط به آيات جنگ احد است، و اين معنا را از اشاره‌اي كه در جمله:
" مِنْ بَعْدِ ما أَصابَهُمُ الْقَرْحُ ..."، هست مي‌فهميم، چون در آيات راجع به جنگ احد نيز سخن از قرح رفته بود، و فرموده بود:" إِنْ يَمْسَسْكُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ قَرْحٌ مِثْلُهُ ...".
" الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ ما أَصابَهُمُ الْقَرْحُ ..."
بطوري كه گفته‌اند كلمه" استجابت" و نيز كلمه" اجابت" به يك معنا است، و آن اين است كه از كسي چيزي بخواهي و او پاسخت را با قبول بدهد، و خواسته‌ات را بر آورد.
و اگر هم نام خدا را برد و هم نام رسول را، با اينكه در اين مقام مي‌توانست بذكر يكي از آن دو اكتفاء كند، براي اين بود كه در داستان جنگ احد متخلفين هم نافرماني خدا را كردند، و هم نافرماني رسول را، اما نافرماني خدا براي اينكه خداي تعالي آنان را از فرار از جنگ نهي كرده بود و به جهاد امرشان فرموده بود و آنان جهاد نكردند و بر عكس فرار نمودند، و اما نافرماني رسول را كردند، براي اينكه رسول خدا (ص) به آن عده تيرانداز دستور داده بود از جاي خود حركت نكنند، و مركز خود را خالي ننمايند و آنان نافرماني كردند و نيز وقتي كه بلنديهاي كوه را پيش گرفته بودند، و رسول (ص) از آخرشان صداشان مي‌زد، گوش به سخنش ندادند، به همين جهت در داستان آيات مورد بحث كه ذيلا شرحش مي‌آيد بدان جهت كه دعوت خدا را اجابت كردند هم نام خدا را برد و هم نام رسول را و كانه فرموده در اين داستان مثل داستان احد كه خدا و رسول را نافرماني كرده بودند عمل نكردند بلكه دعوت خدا و رسول را اجابت نمودند.
" لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اتَّقَوْا أَجْرٌ عَظِيمٌ"

[نمونه‌اي از مراقبت عجيب قرآن در بيانات خود] ..... ص : 98

در اين جمله وعده را منحصر كرده به بعضي از كساني كه خدا و رسول را اجابت كردند و اين به خاطر آن است كه اجابت دعوت يك عمل ظاهري است، ممكن است مطابق با واقع هم باشد و ممكن است نباشد، علامت مطابقتش با واقع احسان و تقوا است، كه اجر عظيم هم داير مدار همين دو است و اين خود مراقبت عجيب قرآن در بيانات خود را مي‌رساند و به ما مي‌فهماند كه خداي تعالي چقدر مراقب كلمات و بيانات خويش است، در عين اينكه مطلب اينجا را بيان مي‌كند، مراقب است كه مبادا بيانش با ساير معارفش ناسازگار باشد، آري
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 99
" لا يشغله شان عن شان «1».
و از اينجا روشن مي‌شود كه همه اجابت كنندگان در اين داستان واقعيت نداشته‌اند، بلكه در بينشان كساني بوده‌اند كه اجابتشان به مصلحت روزگار بوده، چون نشانيهاي اجابت باطني را كه احسان و تقوا است نداشته‌اند، تا مستحق اجر عظيم خداي سبحان بشوند و چه بسا گفته باشند كه كلمه:" من" در جمله مورد بحث تبعيضي نيست، و نمي‌خواهد بفرمايد بعضي از آنان احسان و تقوا داشته‌اند و در نتيجه اجري عظيم دارند، بلكه بيانيه است، و مي‌خواهد بفرمايد اجابت كنندگان كه همان" لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اتَّقَوْا" بوده باشند اجري عظيم دارند، چون در آيه ديگر بجاي كلمه" من" كلمه:" مع" را آورده، و فرموده:" مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَي الْكُفَّارِ" و آن گاه در آخر آيه دو باره كلمه" من" مي‌آورد و مي‌فرمايد:
" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً" «2» ليكن اين سخن درست نيست. و نيز بيان مي‌كند اين مدحي كه خداي تعالي در جمله:" الَّذِينَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ" تا آخر آيات از ايشان كرده، از قبيل نسبت دادن وصف" بعض" به" كل" است، (كه گاهي گوينده به خاطر نكته‌اي كه در نظر دارد، و گاهي صرفا به عنايتي لفظي اين كار را مي‌كند، يعني صفت بعض را به كل نسبت مي‌دهد.
" الَّذِينَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ ..."
كلمه" ناس" به معناي افرادي از انسان است، اما نه از هر جهت، بلكه به اين جهت افرادي از انسان را ناس مي‌گويند كه از يكديگر متمايز نيستند، (و گوينده كاري به تمايز و خصوصيات افراد ندارد)، و در آيه شريفه كلمه ناس دو بار آمده كه ناس اول غير ناس دوم است، منظور از ناس اول منافقين، و منظور از ناس دوم دشمنان است، منافقين كه از ياري اسلام مضايقه كردند به منظور اينكه مسلمانان را هم از رفتن به جنگ باز بدارند و سست كنند، به ايشان گفتند: ناس يعني مشركين جمعيت بسياري براي جنگ با شما جمع كرده‌اند، معلوم مي‌شود ناس دوم مشركين و ناس اول أيادي و جاسوساني هستند كه مشركين در بين مؤمنين داشتند، و از ظاهر آيه بر مي‌آيد كه اين جاسوسان عده‌اي بوده‌اند، نه يك نفر، و همين آيه مؤيد آن است كه آيات شريفه مورد بحث در باره داستاني نازل شده كه بعد از پايان جنگ احد پيش آمد، كه
__________________________________________________
(1)اشتغالي او را از اشتغال ديگر باز نمي‌دارد.
(2)محمد رسول اللَّه است و كساني كه با اويند بر كفار دلير و بي‌باكند- تا آنجا كه مي‌فرمايد- خداي تعالي به كساني از ايشان كه ايمان آورده و عمل صالح كردند وعده مغفرت و اجري عظيم داده است." سوره فتح آيه: 29".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 100
رسول خدا (ص) با بقيه اصحابش، مشركين را تعقيب كرد، نه در باره بدر صغرا، و ان شاء اللَّه هر دو داستان در بحث روايتي آينده مي‌آيد.
و معناي اينكه فرمود:" قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ" اين است كه جمعيت خود را دو باره براي جنگ با شما جمع كرده‌اند، (و خدا داناتر است).
" فَزادَهُمْ إِيماناً" سر اينكه مي‌فرمايد گفتار منافقين ايمان مؤمنين را بيشتر كرد، اين است كه در طبع آدمي نهفته است كه وقتي از ناحيه كسي و يا كساني نهي مي‌شود از اينكه تصميمي را كه گرفته عملي سازد، در صورتي كه به آن اشخاص حسن ظن نداشته باشد نسبت به تصميم خود حريصتر مي‌شود و همين حريصتر شدن باعث ميشود كه نيروهاي خفته‌اش بيدار و تصميمش قويتر شود، و هر چه آنان بيشتر منعش كنند و در منع اصرار بورزند او حريصتر و در عملي كردن تصميم خود جازمتر شود، و اين در مورد كسي كه خود را محق و سزاوار دانسته و در كارهايش خود را معذور بداند، تاثير بيشتري دارد تا در مورد ديگران، و لذا مؤمنين صدر اسلام و غير ايشان را مي‌بينيم كه در اطاعت از امر خدا هر چه بيشتر مورد ملامت و منع مانعين قرار مي‌گرفتند ايمانشان قوي‌تر و در تصميم خود محكم‌تر و در نبرد شجاعتر مي‌شدند.
و نيز ممكن است منظور از بيشتر شدن ايمانشان، تنها در مورد درستي اخباري باشد كه منافقين مي‌دادند، و بخواهد بفرمايد كه: وقتي مؤمنين از منافقين شنيدند كه كفار در صدد جمع آوري لشكر بر آمده‌اند ايمانشان به درستي همين خبر بيشتر شد، چون قبلا از راه وحي خبردار شده بودند كه بزودي در راه خدا آزار خواهند ديد، تا آنكه به اذن خدا سرنوشتشان معين و تمام شود، و وعده‌اي كه خدا به آنان داده برسد، و آن وعده نصرت بود كه جز در جنگ نخواهد بود.
" وَ قالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ" يعني خداي تعالي براي ما كافي است و اصل ماده" حا- سين- با" از حساب گرفته شده، به اين مناسبت كه كفايت، به حساب وي مقدار حاجت است و اينكه گفتند:
" حَسْبُنَا اللَّهُ" اكتفاي ما به خدا است به حسب ايمان است نه به حسب اسباب خارجي، كه سنت الهيه آن را جاري ساخته، و كلمه (وكيل) به معناي كسي است كه امر انسان را به نيابت از انسان تدبير مي‌كند.
بنا بر اين مضمون آيه بر مي‌گردد به معناي آيه زير، كه مي‌فرمايد:" وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ، إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ" «1» و به همين جهت دنبال جمله مورد بحث فرمود:
__________________________________________________
(1)و كسي كه بر خدا توكل كند پس او برايش كافي است، چون خدا بكار خود مي‌رسد." سوره طلاق آيه: 3".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 101
" فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ ..."، تا تصديق وعده خداي تعالي باشد، آن گاه به حمد و ستايش آنان پرداخت، و فرمود:" وَ اتَّبَعُوا رِضْوانَ اللَّهِ وَ اللَّهُ ذُو فَضْلٍ عَظِيمٍ" «1».

بحثي پيرامون توكل ..... ص : 101

حقيقت امر در مساله توكل، اين است كه به كرسي نشستن اراده انسان و دست يافتن به هدف و مقصد در اين عالم (كه عالم ماده است) احتياج به اسبابي طبيعي و اسبابي روحي دارد، و چنان نيست كه اسباب طبيعي تمام تاثير را داشته باشد، پس اگر انسان بخواهد وارد در امري شود كه بسيار مورد اهتمام او است، و همه اسباب طبيعي آن را كه آن امر نيازمند به آن اسباب است فراهم كند، و با اين حال به هدف خود نرسد، قطعا اسباب روحي و معنوي (كه گفتيم دخالت دارند) تمام نبوده، و همين تمام نبودن آن اسباب نگذاشته است كه وي به هدف خود برسد، مثلا اراده‌اش سست بوده، يا مي‌ترسيده يا اندوه و غم مانعش شده يا شدت عمل و يا حرص و يا سفاهت به خرج داده يا سوء ظن داشته و يا چيز ديگري از اين قبيل مانع به هدف رسيدنش شده است، و اين گونه امور بسيار مهم و عمومي است و اگر همين انسان در هنگام ورود در آن امر به خدا توكل كند در حقيقت به سببي متصل شده كه شكست‌ناپذير است، سببي است فوق هر سبب ديگر، و در نتيجه تمسك به چنين سببي، اراده‌اش نيز قوي مي‌شود، ديگر هيچ يك از اسباب ناسازگار روحي، بر اراده او غالب نمي‌آيد و همين است موفقيت و سعادت.- و در توكل بر خدا جهت ديگري نيز هست كه از نظر اثر ملحق به معجزات و خوارق عادت است هم چنان كه از ظاهر جمله:" وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ ..."،
اين معنا بر مي‌آيد و ما در بحثي كه پيرامون اعجاز داشتيم مطالبي را كه مربوط به اين مقام بود آورديم.

[بيان آيات ..... ص : 101

" ذلِكُمُ الشَّيْطانُ يُخَوِّفُ أَوْلِياءَهُ ..."
از ظاهر آيه بر مي‌آيد كه اشاره" ذلكم" به آن دسته از مردمي است كه منافقين به ايشان گفتند:" إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ"، در نتيجه جمله مورد بحث از مواردي است كه قرآن كريم در آن موارد كلمه شيطان را بر انسان اطلاق فرموده، هم چنان كه از ظاهر آيات زير نيز بر مي‌آيد كه منظورش از وسواس خناس شيطانهاي انسي است:
__________________________________________________
(1) در پي بدست آوردن خوشنودي خدا بودند، و خدا داراي فضلي عظيم است.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 102
" مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ الْخَنَّاسِ، الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ، مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ" «1»، مؤيد اين معنا جمله:" فَلا تَخافُوهُمْ" است، كه مي‌فرمايد از آن شيطان‌ها كه آن حرفها را بر شما زدند نترسيد، براي اينكه اينان براي شما شيطانند، و ما ان شاء اللَّه تعالي بزودي در اين باره بحثي مي‌كنيم كه از روي حقيقت پرده بر داريم.

بحث روايتي [(در ذيل آيات مربوط به جنگ احد)] ..... ص : 102

اشاره

روايات وارده در داستان جنگ احد بسيار زياد است، ولي در آنها از جهات بسياري اختلاف شديدي وجود دارد كه چه بسا انسان را دچار سوء ظن مي‌كند، و بيشتر اختلاف در رواياتي است كه در باره شان نزول بسياري از آيات اين داستان وارد شده كه تقريبا شصت آيه مي‌شود، آري اينگونه روايات عجيب به نظر مي‌رسد، و جاي هيچ شكي براي اهل تامل و دقت باقي نمي‌گذارد، در اينكه حكم كند كه:" مذاهب و عقائد مختلف در آن روايات دست اندازي كرده، و هر مذهبي روح عقيدتي خود را در روايتي دميده، تا با زبان روايت حرف خود را زده باشد و خلاصه استفاده سياسي كرده باشد"، و همين امر باعث شد كه ما از نقل آن روايات در اين بحث روايتي، خود داري كنيم.
از خوانندگان محترم اگر كساني بخواهند به آن روايات نظر كنند مي‌توانند به جوامع حديث و يا تفاسير مطول مراجعه نمايند.
در الدر المنثور «2» است كه: ابن ابي حاتم از ابي الضحي روايت كرده كه گفت وقتي آيه:" وَ يَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَداءَ" نازل شد، همان روز هفتاد نفر از مسلمانان كشته شدند، كه چهار نفرشان از مهاجرين بودند، يعني حمزة بن عبد المطلب، و مصعب بن عمير (همپيمان بني عبد الدار) و شماس بن عثمان مخزومي، و عبد اللَّه بن جحش اسدي، و بقيه از انصار بودند.
مؤلف قدس سره: و از ظاهر روايت بر مي‌آيد كه راوي يعني ابو الضحي كلمه" شهداء" در آيه را به معناي كشته شدگان در معركه جنگ گرفته و بيشتر مفسرين هم دنبال او را گرفته‌اند. ولي در بيان سابق گفتيم كه هيچ دليلي از ظاهر كتاب بر اين معنا نداريم، بلكه ظاهر اين است كه مراد از شهدا، گواهان اعمال باشند.
__________________________________________________
(1)"سوره ناس آيه 6".
(2)الدر المنثور ج 2 ص 79.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 103
و در تفسير عياشي «1» در ذيل آيه:" أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَعْلَمِ اللَّهُ ..." از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: خداي تعالي بهتر از هر كس از حال مخلوق خود آگاه است، او قبل از اينكه مخلوق خود را تكون داده و پديد آورد، در همان وقتي كه موجودات در عالم ذر بودند به وضع آنها آگاه بوده و مي‌دانست كه چه كسي جهاد مي‌كند، و چه كسي از جهاد سرپيچي مي‌كند، هم چنان كه او قبل از آنكه خلق خود را بميراند، مي‌داند آنها را مي‌ميراند ولي در حالي كه آنها زنده‌اند مرگشان را به ايشان نشان نداده است.
مؤلف قدس سره: اين روايت اشاره دارد به مطلب گذشته ما، كه فرق است بين" علم قبل از ايجاد" و" علم فعلي" كه همان" ايجاد" است، و مراد از آيه شريفه، علم قبل از ايجاد نيست.
و در تفسير قمي «2» از امام صادق ع در ذيل آيه:" وَ لَقَدْ كُنْتُمْ تَمَنَّوْنَ الْمَوْتَ ..."
آمده: وقتي خداي تعالي (به وسيله وحي) به مؤمنين خبر داد كه با كشته شدگان آنان در جنگ بدر چه رفتاري كرد و ايشان را در چه منازلي از بهشت جاي داد، مؤمنين مشتاق شهادت شدند و عرضه داشتند: خداوندا جنگ برايمان پيش بياور تا در آن به شهادت برسيم، خداي تعالي جنگ احد را برايشان پيش آورد و جز آن تعدادي كه خدا مي‌خواست ايستادگي نكردند، اينجا است كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ لَقَدْ كُنْتُمْ تَمَنَّوْنَ الْمَوْتَ ...".
مؤلف قدس سره: و اين معنا در الدر المنثور نيز از ابن عباس و مجاهد و قتاده و حسن و سدي نقل شده «3».
و نيز در تفسير قمي آمده كه رسول خدا (ص) در روز احد كه به آن گرفتاري دچار شد، يكي از لشكريانش به هر كس كه بر مي‌خورد، مي‌گفت: رسول خدا (ص) كشته شد به فكر نجات خود باش، و بعد از آنكه به مدينه برگشتند، خداي تعالي اين آيه را نازل كرد:" وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ ... انْقَلَبْتُمْ عَلي أَعْقابِكُمْ" (كه منظورش برگشتن به كفر بود)" وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلي عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً" «4».
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن ابي حاتم از ربيع روايت آورده كه در باره
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 199 ح 147.
(2)تفسير قمي ج 1 ص 119.
(3)تفسير الدر المنثور ج 2 ص 80.
(4)تفسير قمي ج 1 ص 119.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 104
اين آيه گفته است: مربوط به روز احد است، كه مسلمين دچار آن كشته‌ها و زخمي‌ها شدند، در آن گير و دار از يكديگر سراغ رسول خدا (ص) را گرفتند، اين يكي به آن ديگري گفت: محمد كشته شد، بعضي هم اضافه مي‌كردند كه اگر او پيغمبر بود كشته نمي‌شد، ولي بعضي از بلند پايگان از اصحاب رسول خدا گفتند: شما بايد در راهي كه پيامبرتان قتال كرد قتال كنيد، تا خداي تعالي يا فتح را نصيبتان كند، و يا به آن جناب ملحق شويد و براي ما نقل كرده‌اند كه مردي از مهاجرين به مردي از انصار بر خورد كه در خون خود مي‌غلطيد، به او گفت: اي فلاني هيچ مي‌داني كه محمد كشته شد؟ او در پاسخش گفت اگر محمد كشته شد وظيفه رسالت خود را انجام داد، شما هم بايد در دفاع از دينتان قتال كنيد و در اين باره بود كه خداي تعالي آيه زير را نازل كرد كه:" وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلي أَعْقابِكُمْ؟" يعني آيا مرتد مي‌شويد، و بعد از ايمان به كفر بر مي‌گرديد؟ «1».
و در همان كتاب است كه ابن جرير از سدي روايت كرده كه گفت: در روز احد اين شايعه در بين مسلمانان منتشر گرديد كه: رسول خدا (ص) كشته شد، يكي از آن عده كه (در پشت صخره كوه پنهان شده بودند) گفت: اي كاش كسي را ميداشتيم و نزد عبد اللَّه بن ابي مي‌فرستاديم و او از ابي سفيان براي ما امان مي‌گرفت، آن گاه فرياد زد: هان اي مردم مهاجر، معطل چه هستيد؟ محمد كشته شد! به سوي قوم مكي خود (يعني لشكر ابي سفيان) برگرديد، و گرنه مي‌آيند و شما را مي‌كشند، انس بن نضر فرياد زد: اي مردم، اگر محمد (ص) كشته شد پروردگار محمد زنده است، پس در همان راهي كه رسول خدا (ص) قتال كرد شما هم قتال كنيد ... و سپس ادامه داد: خدايا من از آنچه اين مردم مي‌گويند نزد تو عذر مي‌خواهم و از پيشنهادي كه مي‌كنند بيزاري مي‌جويم، آن گاه شمشيرش را محكم به دست گرفت و حمله كرد تا كشته شد، و خداي تعالي آيه:" وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ ..." را در اين باره نازل فرمود «2».
مؤلف قدس سره: اين معاني به طرق بسياري ديگر روايت شده است. و در كافي از امام باقر ع روايت كرده كه فرمود: (در جنگ احد) علي ع شصت و يك جراحت بر داشت، و رسول خدا (ص) ام سليم و ام عطيه را مامور كرد تا او را
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 80.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 80.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 105
مداوا كنند، (بعد از آنكه دست به كار شدند)، خدمت رسول خدا (ص) عرضه داشتند: ما هيچ زخمي از زخمهايش را نمي‌بنديم مگر اينكه زخمي ديگر دهن باز مي‌كند، و ما از جان او مي‌ترسيم، (و خلاصه وضع او خطري است) رسول خدا (ص) به اتفاق مسلمانان به عيادت علي (ع) آمدند كه يك پارچه زخم بود و حضرت دست خود را به يك يك زخمهاي آن جناب مي‌كشيد، و مي‌فرمود: كسي كه در راه خدا چنين وضعي به خود بگيرد، امتحان خود را داده و وظيفه خود را به پايان برده و دست به هيچ يك از زخمها نمي‌كشيد مگر آنكه آن زخم بهبودي مي‌يافت، علي ع گفت: الحمد للَّه كه نه فرار كردم و نه قدمي به عقب نهادم و خداي تعالي شكر عمل آن جناب را در دو جاي قرآن بجا آورد، يك جا فرمود:" وَ سَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ" و جايي ديگر فرمود:" وَ سَنَجْزِي الشَّاكِرِينَ" «1».
مؤلف قدس سره: يعني خداي تعالي" ثبات قدم" آن جناب را شكرگزاري كرد، نه" گفتار" آن جناب را كه گفت:" الحمد للَّه".
و در تفسير عياشي از امام صادق (ع) روايت آورده كه وقتي آيه:" وَ كَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ" را خواند، و فرمود هزار و هزار آن گاه فرمود: آري و اللَّه كشته مي‌شوند «2».
مؤلف قدس سره: در اين روايت به جاي كلمه:" قاتل معه" قتل معه" قرائت شده و به همين قرائت معنا شده، و اين قرائت و معناي آن را الدر المنثور از ابن مسعود و ديگران روايت كرده، و از ابن عباس روايت كرده كه شخصي از او از كلمه:" ربيون" پرسيد، در پاسخ گفت:
يعني جموع «3».
و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد، و ابن أبي حاتم، از مجاهد روايت كرده كه در معناي جمله:" مِنْ بَعْدِ ما أَراكُمْ ما تُحِبُّونَ" گفته است، منظور از" آنچه دوست مي‌داريد" نصرتي بود كه خداي تعالي نصيب مؤمنين عليه كافران كرد، به طوري كه زنان مشركين هر چه گيرشان آمد سوار شدند و گريختند، چه راهوار و چه چموش، (ممكن هم هست منظور مجاهد اين بوده كه بگويد زنان مشركين از هر طرف گريختند چه راه و چه بيراهه)، ولي به خاطر اينكه مؤمنين نافرماني رسول خدا (ص) كردند، دو باره مشركين به طرف ايشان
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 140.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 201 ح 154. [.....]
(3)الدر المنثور ج 2 ص 82.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 106
سرازير شدند «1».
و در همان كتاب است كه ابن اسحاق و ابن راهويه و عبد بن حميد و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابي حاتم و بيهقي در كتاب دلائل از زبير روايت كرده‌اند كه گفت: يادم هست آن روزي را كه با رسول خدا" ص" بوديم، در آن لحظاتي كه وحشت دل شير را آب مي‌كرد، ناگهان خداي تعالي خواب را بر ما مسلط كرد، احدي از ما نماند كه چانه‌اش به سينه‌اش نيفتاده باشد، به خدا سوگند كه هنوز صداي معتب بن قشير در گوش من است كه مي‌گفت:" لَوْ كانَ لَنا مِنَ الْأَمْرِ شَيْ‌ءٌ ما قُتِلْنا هاهُنا" «2» و بخدا سوگند شنيدنم مثل شنيدن كسي بود كه در خواب چيزي بشنود، من گفتار او را حفظ كردم تا آنكه آيه:" ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُعاساً ... ما قُتِلْنا هاهُنا" در باره گفتار معتب بن قشير نازل شد «3».
مؤلف قدس سره: اين معنا از زبير بن عوام به طرق بسياري روايت شده «4».
و در همان كتاب است كه ابن منذر در معرفة الصحابه از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل آيه:" إِنَّ الَّذِينَ تَوَلَّوْا مِنْكُمْ يَوْمَ الْتَقَي الْجَمْعانِ ..." گفته: اين آيه در باره عثمان و رافع بن معلي و حارثة بن زيد نازل شده «5».
مؤلف قدس سره: قريب به اين معنا به چند طريق از عبد الرحمن بن عوف و عكرمة و ابن اسحاق روايت شده، و در بعضي از آنها علاوه بر عثمان و رافع و حارثه، ابو حذيفة بن عقبه و وليد بن عقبه و سعد بن عثمان و عقبة بن عثمان نيز آمده «6».
و بهر حال آوردن نام عثمان و سايرين كه نامشان آمده از باب ذكر مصداق است، و گرنه آيه شريفه در باره همه كساني است كه پشت به جنگ كردند و در باره آن عده از صحابه است كه دستور رسول خدا (ص) را عصيان نمودند، تنها خصوصيتي كه عثمان و آن نامبردگان كه با او بودند داشتند، اين بوده كه آن قدر فرار كردند و به پشت جبهه گريختند كه به جلعب هم رسيدند، (جلعب نام كوهي در اطراف مدينه از طرف أغوص است)، و نام بردگان سه روز در آنجا ماندند، و سپس نزد رسول خدا (ص) برگشتند، و آن جناب به
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 86.
(2)اگر اختياري مي‌داشتيم در اين صحنه اين طور كشته نمي‌شديم.
(3)الدر المنثور ج 2 ص 88.
(4)الدر المنثور ج 2 ص 88.
(5)الدر المنثور ج 2 ص 88.
(6)الدر المنثور ج 2 ص 88- 89.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 107
ايشان فرمود: لقد ذهبتم فيها عريضة.
و اما اينكه عموم اصحاب چه كردند؟ روايات زيادي وارد شده كه تمامي اصحاب و تا آخرين نفرشان فرار كردند، و با رسول خدا (ص) نماند مگر دو نفر از مهاجرين و هفت نفر از انصار، و از آن سو مشركين بر رسول خدا (ص) هجوم بردند، و آن چند نفر انصار در دفاع از رسول خدا (ص) يكي پس از ديگري كشته شدند تا ديگر كسي از انصار با آن جناب نماند.
اين مطلبي است كه در اكثر روايات آمده، البته در بعضي از روايات اين نيز آمده است كه يازده نفر ماندند، و در بعضي ديگر هيجده و حتي سي نفر هم روايت شده كه اين از همه ضعيف‌تر است.
و شايد منشا اين اختلاف يكسان نبودن اطلاعات راويان و امثال آن باشد و آنچه از روايات دفاع نسيبه مازنية از رسول خدا (ص) فهميده مي‌شود اين است كه در آن ساعت احدي از اصحاب نزد آن جناب نبوده و كسي هم كه فرار نكرد و تا به آخر ثبات قدم به خرج داد، نزد رسول خدا (ص) نبود بلكه در ميدان مشغول قتال و كارزار بود و روايات در باره پايداري هيچ يك از اصحاب اتفاق كلمه ندارد، بجز علي ع و شايد در باره ابي دجانه انصاري و سماك بن خرشة هم مطلب همين طور باشد، يعني روايات اتفاق داشته باشد ليكن او نيز ملازم رسول خدا (ص) نبود بلكه در آغاز تا توانست با شمشير آن جناب به كارزار پرداخت و سپس وقتي ديد اصحاب او را تنها گذاشتند تن خود را سپر بلاي آن جناب كرد، هر چه تير به طرف آن حضرت پرتاب مي‌شد يا با سپر و يا با پشت خود از آن جناب دفع مي‌كرد تا آنكه جراحاتش سنگين شد- (رضي اللَّه تعالي عنه).
و اما بقيه اصحاب دو دسته بودند: يك دسته از آنان به محض ديدن و شناختن رسول خدا (ص) و فهميدن اينكه آن جناب كشته نشده، به سوي او برگشتند، و گروهي ديگر آنهايي بودند كه بلافاصله برنگشتند بلكه با اندكي فاصله، و اين دو طايفه همانهايند كه خداي تعالي نعاس و سستي و چرت را بر آنان نازل كرد، چيزي كه هست از جرم همه آنان در گذشت، و تو خواننده (كه خداي تعالي توفيق بيشتري ارزانيت كند) معناي عفو را در سابق شناختي، ولي بعضي از مفسرين گفته‌اند عفو در خصوص اين آيه، به معناي اين است كه خداي تعالي مشركين را از كشتن مسلمانان دلسرد و منصرف كرد و با اينكه مي‌توانستند تا آخرين نفر مسلمانان را از بين ببرند ولي نبردند.

[رواياتي در باره مشورت، در ذيل" وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ"] ..... ص : 107

و در الدر المنثور است كه ابن عدي و بيهقي (در كتاب شعب) به سند حسن از ابن ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 108
عباس روايت كردند كه گفت: وقتي آيه:" وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ" نازل شد رسول خدا (ص) فرمود: خدا و رسول او نياز به مشورت ندارند، و ليكن خداي تعالي اين دستور را رحمت براي امتم قرار داده، چون هر كس از امت من كه مشورت كند چنان نيست كه هيچ رشدي عايدش نشود و كسي كه آن را ترك كند، ممكن نيست كه به هيچ مقدار و هيچ نوعي از گمراهي و كجي گرفتار نشود «1».
و در همان كتاب است كه طبراني در كتاب اوسط از انس روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) فرمود: كسي كه استخاره كند يعني از خدا خير طلب كند نوميد نمي‌شود، و كسي كه مشورت كند پشيمان نمي‌گردد «2».
و در نهج البلاغه هست كه هر كس براي خود استبداد كند هلاك مي‌شود، و هر كس با مردم مشورت كند در عقل آنان شريك شده است «3».
و نيز در همان كتاب است كه امام فرمود: مشورت كردن عين هدايت است و كسي كه استبداد برأي داشته باشد خويشتن را در معرض خطر قرار داده است «4».
و در تفسير صافي از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: هيچ تنهايي وحشت‌آورتر از خودپسندي نيست، و هيچ پشتيبان‌گيري قابل اعتمادتر از مشورت نيست «5».
مؤلف قدس سره: روايات در باب مشورت كردن بسيار زياد است، و البته جاي مشورت آنجايي است كه عملي را كه در باره‌اش مشورت مي‌كنيم عملي جايز باشد، يعني از نظر مزيت‌ها، انجام و تركش جايز باشد، و بخواهيم با مشورت به دست آوريم كه آيا ترجيح، در انجام آن است يا در ترك آن؟ و اما عملي را كه خداي تعالي در باره آن يا حكم وجوب دارد (در نتيجه نمي‌توان تركش كرد) و يا حكم حرمت (كه در نتيجه نمي‌توان انجامش داد) چنين عملي جاي مشورت نيست، چون هيچ طرف مشورتي حق ندارد در مقام مشورت آن را كه واجب است جايز الترك و آن را كه حرام است جائز الفعل كند و در نتيجه احكام الهي را تغيير دهد، چرا كه اگر چنين عملي صحيح بود بايد اختلاف حوادث جاريه ناسخ كلام خدا شود.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 90.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 90.
(3)نهج البلاغة صبحي صالح ص 500 كلام 161.
(4)نهج البلاغة صبحي صالح ص 506 كلام 211.
(5)تفسير صافي ج 1 ص 310.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 109
و در كتاب مجالس از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: كسي نمي‌تواند همه مردم را از خود راضي كند، و كسي نمي‌تواند زبان آنان را ببندد مگر نبود كه در جنگ بدر اين تهمت را به رسول خدا (ص) زدند كه يك قطيفه سرخ رنگي را به خود اختصاص داد تا آنكه خداي تعالي آن جناب را به محل آن قطيفه كه گم شده بود راهنمايي كرد و پيامبر خود را از تهمت خيانت مبرا ساخت و در كتاب مجيدش اين آيه را نازل كرد:" وَ ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَغُلَّ ..." «1».
مؤلف قدس سره: قمي اين روايت را در تفسير خود آورده، و نيز آورده كه مردي نزد رسول خدا (ص) آمده، و عرضه داشت: فلاني قطيفه‌اي سرخ رنگ را دزديده و در فلان جا پنهان كرده و رسول خدا (ص) دستور داد آن محل را كندند و قطيفه را بيرون آوردند «2».
اين معنا و قريب به آن را الدر المنثور به طرق بسيار روايت كرده، و شايد مراد از اينكه در روايت بالا آمده بود كه خداي تعالي آيه:" وَ مَنْ يَغْلُلْ ..." را در داستان قطيفه نازل كرد اين باشد كه آيه نامبرده به اين داستان اشاره دارد و گرنه سياق آيه نشان مي‌دهد كه نه تنها در روز بدر نازل نشده بلكه بعد از جنگ احد نازل شده است كه بيانش گذشت «3».
و در تفسير قمي از امام باقر ع روايت كرده كه فرمود: هر كس چيزي را بدزدد، روز قيامت آن را در آتش مي‌يابد و سپس مامور مي‌شود داخل آتش شود و آن را بيرون آورد «4».
مؤلف قدس سره: اين معنا استفاده لطيفي است كه از جمله زير به دست آمده كه مي‌فرمايد:" وَ مَنْ يَغْلُلْ يَأْتِ بِما غَلَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ".
و در تفسير عياشي در ذيل آيه:" هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللَّهِ" از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود:" آنها كه پيرو رضوان خدايند همان ائمه هستند، و آنان به خدا سوگند نزد خدا براي مؤمنين درجاتند، هر كس ولايت و مودت ما را داشته باشد به همان معيار خداي تعالي پاداش اعمالشان را مضاعف مي‌كند، و خداي تعالي درجات علي را براي آنان بالا مي‌برد، و كساني كه ثمره زندگيشان سخط و خشمي از خداي تعالي است، كساني هستند كه حق علي و
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 156.
(2)تفسير قمي ج 1 ص 127- 126. [.....]
(3)الدر المنثور ج 2 ص 91.
(4)تفسير قمي ج 1 ص 122.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 110
امامان از ما اهل بيت را منكر شدند، و به خاطر همين دچار سخط خدا گشتند «1».
مؤلف قدس سره: مضمون اين حديث از باب تطبيق كلي بر مصداق است، (البته مصداق مهم‌تر و روشن‌تر" مترجم").
و در همان كتاب از حضرت رضا ع روايت آورده كه فرمود درجه مورد نظر آن قدر بلند است كه باندازه فاصله بين زمين و آسمان مي‌رسد «2».
و باز در تفسير عياشي در ذيل آيه:" أَ وَ لَمَّا أَصابَتْكُمْ مُصِيبَةٌ قَدْ أَصَبْتُمْ مِثْلَيْها" از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: مسلمين در جنگ بدر صد و چهل نفر از افراد دشمن را كشته و اسير كردند، يعني هفتاد نفر را كشتند، و هفتاد نفر ديگر را اسير كردند و وقتي جنگ احد پيش آمد هفتاد كشته دادند، و بخاطر آن سخت در اندوه شدند، اين آيه به اين مناسبت نازل شد «3».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه، و ترمذي (وي حديث را حسن دانسته)، و ابن جرير، و ابن مردويه، از علي ع روايت كرده‌اند كه فرمود: جبرئيل نزد رسول خدا (ص) آمد، و عرضه داشت: اي محمد! خداي تعالي از اينكه مردمت از مشركين اسير گرفتند خوشش نيامد، اينك تو را دستور مي‌دهد به اينكه به مسلمانان ابلاغ كني كه يكي از اين دو تصميم را بگيرند و مخيرند كه يا هفتاد نفر اسير را گردن بزنند، و يا اگر خون‌بها بگيرند به همان عدد از خود آنان كشته شود، رسول خدا (ص) مردم را نزد خود خواند و پيام الهي را به ايشان رسانيد، عرضه داشتند يا رسول اللَّه اين مشركين عشاير ما و خويشاوندان ما هستند امروز از آنان خون بها مي‌گيريم و با آن نيروي جنگي خود را تقويت مي‌كنيم، بگذار در جنگي ديگر هفتاد نفر از ما شهيد شوند، چون ما از شهادت كراهتي نداريم، نتيجه‌اش اين شد كه در جنگ احد هفتاد نفر از آنان كشته شد درست به تعداد همان اسيراني كه در بدر از دشمن گرفته و در برابر گرفتن فداء آزاد كردند «4».
مؤلف قدس سره: طبرسي اين روايت را در مجمع البيان از علي ع نقل كرده، و قمي هم آن را در تفسيرش آورده «5».
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 205 ح 149.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 205 ح 150.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 205 ح 151.
(4)الدر المنثور ج 2 ص 93.
(5)مجمع البيان ج 2 ص 533.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 111

[رواياتي در باره شان نزول آيه كريمه:" وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا ..."] ..... ص : 111

و در مجمع در ذيل آيه:" وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ" تا آخر آيات از امام باقر ع روايت كرده كه فرمود همه اين آيات در باره شهداي بدر و احد هر دو نازل شده «1».
مؤلف قدس سره: بر طبق اين روايت روايات بسياري است كه سيوطي آن را در الدر المنثور «2» و همچنين ديگران نقل كرده‌اند، ولي خواننده محترم توجه فرمود كه آيات مورد بحث عام است، شامل شهداي بدر و احد و همه كساني كه در راه خدا شهيد مي‌گردند مي‌شود، حال چه اين كه شهيد واقعي باشند و يا در حكم شهيد باشند، و چه بسا گفته باشند كه اين آيات در باره شهداي بئر معونه «3» نازل شده «4»، و شهداي آن واقعه هفتاد، و به قولي چهل نفر از اصحاب رسول خدا (ص) بودند، كه آن جناب ايشان را فرستاده بود تا عامر بن طفيل و مردمش را به اسلام دعوت كنند، و ايشان يعني عامر و مردمش كنار چاه معونه زندگي مي‌كردند، اصحاب رسول خدا (ص) نخست أبا ملحان انصاري را به عنوان پيك نزد ايشان فرستادند كه او را كشتند و سپس بر سر اصحاب ريخته و همه را از دم تيغ گذراندند،" رضي اللَّه عنهم".
و در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: به خدا سوگند اين عده شيعيان ما هستند كه وقتي ارواحشان به سوي بهشت پرواز كرد و با كرامتي از خداي عز و جل رو برو شدند، آن زمان يقين كردند كه بر حق و بر دين خداي عز و جل بودند و از ملحق شدن برادران بازمانده خود به يكديگر بشارت مي‌دادند «5».
مؤلف قدس سره: مضمون اين روايت از باب تطبيق كلي بر مصداق روشنش مي‌باشد و معناي اينكه فرمود:" و آن زمان يقين كردند بر اينكه بر حق بوده‌اند" اين است كه در آن زمان عين اليقين بر ايشان حاصل مي‌شود چون در دنيا هم يقين داشتند ولي در بهشت به چشم خود مي‌بينند نه اينكه مراد اين باشد كه در دنيا شك داشتند و در بهشت يقين بر ايشان حاصل مي‌شود.
و در الدر المنثور است كه احمد و هناد و عبد بن حميد و ابو داود و ابن جرير و ابن منذر و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) و بيهقي (در كتاب دلائل) از ابن عباس روايت
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 2 ص 535.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 95.
(3)نام محلي است كه در آنجا جنگي اتفاق افتاد.
(4)مجمع البيان ج 2 ص 535.
(5)تفسير عياشي ج 1 و تفسير قمي ج 1 ص 127.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 112
كرده‌اند كه گفت:
رسول خدا (ص) فرمود: وقتي برادران شما در جنگ احد كشته شدند خداي تعالي ارواحشان را در جوف مرغاني سبز رنگ قرار داد تا به لب نهرهاي بهشت پرواز كردند و از ميوه‌هاي آن خوردند و در قنديل‌هايي طلايي آويزان در سايه عرش منزل كردند.
همين كه لذت خوردنيها و نوشيدنيها را چشيده و زيبايي جايگاه خود را ديدند، گفتند:
اي كاش برادران ايماني ما مي‌دانستند كه خدا با ما چه كرد، و در عبارتي ديگر آمده است كه گفتند: ما زنده هستيم و در بهشتيم، و روزي مي‌خوريم. كه اگر از وضع ما خبردار مي‌شدند، ديگر در كار جهاد بي رغبتي نمي‌كردند، و از جنگ كردن سر بر نمي‌تافتند، خداي تعالي به ايشان فرمود اگر شما نمي‌توانيد بازماندگان خود را از وضع خود خبردار كنيد، من به جاي شما ايشان را خبردار مي‌كنم، و به همين منظور اين آيات را نازل فرمود:" وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا ..." «1».
مؤلف قدس سره: در اين معنا رواياتي بسيار هست كه محدثين آنها را از ابي سعيد خدري و عبد اللَّه بن مسعود و ابي العاليه و ابن عباس و غير اينان روايت كرده‌اند و در بعضي از اين روايات آمده است كه" به صورت مرغاني سبز رنگ در آمدند"، مانند روايت ابي العاليه و در بعضي ديگر مانند روايت ابي سعيد آمده" در مرغاني سبز رنگ"، و در بعضي ديگر مانند روايت ابن مسعود آمده" مانند مرغ سبز رنگ" ولي معاني الفاظ نزديك به هم مي‌باشند.
و از ائمه اهل بيت عليهم السلام روايت شده كه وقتي روايت بالا را بر آن حضرات عرضه مي‌كردند، مي‌فرمودند درست نيست و رسول خدا (ص) اينطور نفرموده، ولي در بعضي از آن روايات آمده كه مردم كلام آن جناب را تاويل كرده‌اند، و به نظر ما اين روايات درست نيست، و همان روايات دسته اول درست است كه داشت: ائمه عليهم السلام روايات مرغ را انكار كرده‌اند براي اينكه وقتي مطلبي در روايتي آمد كه با اصول مسلمه اعتقادي سازگار نيست وظيفه همين است كه يا روايت را طرح كنند و كنار بيندازند، و يا آن را تاويل كنند، پس اينكه در روايت دسته دوم آمده:" مردم كلام آن جناب را تاويل كرده‌اند" خود دليل بر نادرستي روايات دسته دوم است.
و روايات مرغ به هر حال چه درست باشد و چه نباشد، در مقام بيان حال شهدا در بهشت آخرت نيست، بلكه مراد از آن بهشت، برزخ است و دليل آن، نكته‌اي است كه در
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 95.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 113
روايت ابن جرير از مجاهد آمده كه گفت:" از ميوه بهشت مي‌خورند، و بوي آن را استشمام مي‌كنند، ولي در بهشت نيستند" و نيز نكته‌اي كه در روايت ابن جرير از سدي آمده كه ارواح شهدا در جوف مرغي سبز رنگ در قنديل‌هايي از طلا و آويزان به عرش قرار دارد، پس آن طير (يا آن ارواح) يك بار صبح و يك بار شام در بهشت مي‌چرند و مي‌خرامند و در آن قنديلها بيتوته و استراحت مي‌كنند.
در سابق هم كه بحثي پيرامون مساله برزخ داشتيم توجه فرموديد كه گفتيم مضمون اين دو روايت با بهشت دنيا كه همان برزخ باشد مي‌سازد، نه بهشتي كه در آخرت است. و در الدر المنثور در ذيل آيه:" الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِلَّهِ ..." آمده كه ابن اسحاق و ابن جرير و بيهقي (در كتاب دلائلش) از عبد اللَّه بن ابي بكر بن محمد بن عمرو بن حزم روايت كرده‌اند كه گفت: بعد از جنگ احد وقتي خبر رسيد كه ابو سفيان و يارانش تصميم دارند دو باره برگردند و گفته‌اند ما بيهوده جنگ را خاتمه داديم، بايد ادامه مي‌داديم تا همه مسلمانان را از بين مي‌برديم، اينك دو باره بر سر بقيه آنان مي‌تازيم، و رسول خدا (ص) با اصحابش تا حمراء الاسد به استقبال لشكر دشمن آمد و همين امر موجب انصراف ابو سفيان و يارانش از پيمودن ادامه راه گرديد، و در اين بين كارواني از قبيله عبد قيس مي‌گذشت، ابو سفيان به ايشان گفت: در سر راه خود به محمد بر مي‌خوريد، به او برسانيد كه ما تصميم گرفته‌ايم دو باره بر سر اصحابش بتازيم و همه را از بين ببريم كاروان نامبرده وقتي به حمراء الاسد رسيدند پيام ابو سفيان را به آن جناب رساندند رسول خدا (ص) و مؤمنين كه همراهش بودند گفتند:" حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ"، خداي تعالي هم بدين مناسبت آيه" الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ ..." را نازل كرد «1».
مؤلف قدس سره: قمي اين روايت را بطور مفصل نقل كرده و در آن آمده: رسول خدا (ص) از اصحابش حتي كساني را هم كه در جنگ احد جراحت برداشته بودند با خود به حمراء الاسد برد و در بعضي از روايات آمده: آن جناب كساني را كه در احد همراهش بودند با خود برد. و برگشت هر دو به يك معنا است «2».
و در همان كتاب است كه موسي بن عقبه در كتاب مغازي خود و بيهقي در كتاب دلائلش از ابن شهاب روايت آورده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) مسلمين را
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 101. [.....]
(2)تفسير قمي ج 1 ص 124- 126.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 114
دستور داد تا براي جهاد در بدر بيرون شوند، چون ابو سفيان اعلام جنگ داده بود، ولي شيطان هواداران انسي خود را وادار كرد در بين مردم بروند و آنان را از ابي سفيان بترسانند، شيطانهاي انسي به مردم گفتند (زنهار از جاي خود تكان مخوريد و حاضر به جنگ مشويد كه) ابو سفيان لشكري جمع كرده كه به هر جا وارد شوند مثل شب روي زمين را سياه مي‌كنند، منتظرند كه دستشان به شما برسد و همه شما را از پا در آورده و دار و ندارتان را غارت كنند.
و خداي تعالي مسلمانان را از تهديد آن شيطانها حفظ نموده دعوت خدا و رسولش را پذيرفتند و با هر چه سرمايه كه داشتند بيرون شدند، به اين فكر كه اگر در بدر به ابي سفيان برخورديم كه چه بهتر، چون به همين منظور بيرون مي‌شويم، و اگر بر نخورديم با سرمايه‌هاي خود از بازاري كه همه‌ساله در بدر تشكيل مي‌شود جنس مي‌خريم، چون در آن تاريخ در هر سال يك بار بازاري در بدر تشكيل مي‌شد و مردم در آن موسم به بدر مي‌آمدند، و حاجات خود را مي‌خريدند، و جنس خود را مي‌فروختند، همين كار را كردند ولي در آن ايام ابو سفيان و هوادارانش به بدر نيامدند، و اتفاقا ابن حمام از كنار جمعيت مسلمانان گذشت، پرسيد اينها كيانند؟ گفتند: رسول خدا (ص) و اصحاب او است كه منتظر ابو سفيان و هواخواهان قريشي اويند، از آنجا نزد قريش آمد و جريان را به اطلاع آنها رسانيد، ابو سفيان ترسيد و به مكه برگشت، رسول خدا (ص) هم با نعمتي و فضلي از خدا از بدر به مدينه برگشت و اين غزوه جزء غزوات شمرده شده، به نام" غزوه جيش سويق" كه در شعبان سال سوم هجرت اتفاق افتاد «1».
مؤلف قدس سره: الدر المنثور اين روايت را از غير اين طريق نيز نقل كرده «2»، و صاحب مجمع البيان آن را بطور مفصل در مجمع از امام باقر ع آورده، و در نقل او آمده كه اين آيات در باره غزوه بدر صغرا نازل شده و مراد از جيش سويق، جيش ابي سفيان است كه با لشكري از قريش و بارهايي از سويق (بلغور) بيرون آمدند و در خارج مكه پياده شدند و همان سويق را آذوقه خود كردند و وقتي از بر خورد با مسلمين در بدر دچار وحشت شدند، به مكه برگشتند، و مسلمانان به عنوان استهزاء، لشكرشان را لشكر سويق ناميدند «3».
باز در همان كتاب است كه نسايي و ابن ابي حاتم و طبراني، به سندي صحيح از عكرمه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي مشركين از جنگ احد برگشتند به
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 2 ص 101.
(3)مجمع البيان ج 2- 1 ص 540.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 115
يكديگر گفتند: ديديد كه نه محمد را كشتيد و نه دختران دشمن را به اسيري با خود آورديد، راستي كه چه ننگي به بار آورديد، بايد برگرديد و كار را يك سره كنيد سرانجام تصميم گرفتند و خبرش به مدينه رسيد، رسول خدا (ص) وقتي اين جريان را شنيد به مسلمين دستور داد تا براه بيفتند، مسلمانان (كه هنوز خستگي جنگ احد از تنشان در نيامده بود) براه افتادند، تا به حمراء الاسد و يا چاه ابي عتبه رسيدند، (ترديد از سفيان است) مشركين (وقتي خبر دار شدند باز ترسيدند و) گفتند خوب است فعلا برگرديم و سال بعد به جنگ اقدام كنيم، در نتيجه مشركين به مسلمانان نزديك نشدند، و رسول خدا (ص) و مسلمانان برگشتند و همين حركت يكي از غزوات شمرده شد و خداي تعالي اين آيه را نازل كرد:" الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ ..." قبلا هم ابو سفيان براي رسول خدا (ص) خط نشان كشيده و گفته بود: موعد شما در موسم سال آينده بدر، يعني همانجا كه ياران ما را كشتيد، چون موسم بدر فرا رسيد، آن طرف كه شجاع بود آماده قتال شد، و خود را به بدر رسانيد، تا اگر قتالي پيش آيد قتال كند و اگر پيش نيايد تجارت نمايد، و آن طرف كه ترسو بودند حركت نكردند، در نتيجه دسته اول يعني مسلمانان به بدر آمدند، و احدي از مشركين را در آنجا نديدند بناچار به كار خريد و فروش پرداختند و خداي تعالي در اين باره اين آيه را نازل كرد:" فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ ..." «1».

[دخالت آراء شخصي راويان و تاثير اختلاف مذاهب در نقل روايات اسباب نزول ..... ص : 115

مؤلف قدس سره: منظور ما از نقل اين روايت با اينكه با رعايت اختصار منافات داشت (چون در مباحث روايتي خلاصه گيري و نقل نمونه‌اي جامع از هر باب بسيار مؤثر و مفيد است، و باعث بصيرت و آشنايي اهل بحث و تدبر مي‌شود) اين بود كه اهل بحث متوجه اين نكته گردند كه آنچه در روايات اسباب نزول آمده، اگر نگوئيم همه‌اش، حد اقل بيشترش نظريه شخصي راويان است، به اين معنا كه راويان آن احاديث غالبا حوادث تاريخي را نقل مي‌كنند، آن گاه يكي از آيات كريمه قرآن را كه با آن حادثه مناسبتي دارد ضميمه نقل خود مي‌سازند و مردم خيال مي‌كنند كه آيه نامبرده اصلا در باره همان حادثه نازل شده، و چه بسا همين عمل باعث شده كه يك آيه قطعه قطعه شود و يا چند آيه كه در يك سياق قرار دارند، تكه تكه گردند، و هر تكه‌اش را داراي تنزيلي مستقل بپندارند و در باره چند آيه‌اي كه پشت سر هم نازل شده بگويند: آن آيه‌اش در باره فلان حادثه و آيه دومش در باره آن حادثه ديگر، و سومش در باره آن حادثه ديگر نازل شده است، و در نتيجه نظم چنين آياتي به هم خورده، سياقش به
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 101.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 116
كلي از بين برود، و اين خود يكي از اسباب سستي و بي اعتباري اينگونه روايات است.
اضافه كن بر اين آنچه را كه ما در اول اين بحث تذكر داديم و گفتيم: اختلاف مذاهب ديني هم در لحن اين روايات تاثير گذاشته، هر كسي آنها را به طرف مذهب خود سوق داده تا مذهب خويش را با آن توجيه و تاييد كند.
علاوه بر اينكه جوهاي سياسي و انگيزه‌هايي كه در هر زماني حاكم بوده اثري جدي در حقايق و معارف داشته و نگذاشته كه حقايق، آن طور كه بوده باقي بماند، بلكه در هاله‌اي از ابهام و اخفايش كرده است، بنا بر اين كسي كه مي‌خواهد در مسائل تاريخي غور و دقت كند بايد اين عوامل كه گفتيم در ضبط و نقل احاديث تاريخي دخالت داشته‌اند را از نظر دور ندارد كه سخت در فهم حقايق مؤثر است (و تنها خدا هادي است).

بحث تاريخي [(فهرست اسامي شهداي جنگ احد)] ..... ص : 116

شهدايي كه از مسلمانان در جنگ احد به درجه رفيع شهادت رسيدند، هفتاد نفر بودند كه اينك فهرست اساميشان از نظر خوانندگان مي‌گذرد.
1- حمزة بن عبد المطلب بن هاشم 2- عبد اللَّه بن جحش 3- مصعب بن عمير 4- شماس بن عثمان (اين چهار نفر، از مهاجرين بودند كه در اين جنگ به شهادت رسيدند).
5- عمرو بن معاذ بن نعمان 6- حارث بن انس بن رافع 7- عمارة بن زياد بن سكن 8- سلمة بن ثابت بن وقش 9- ثابت وقش 10- رفاعة بن وقش 11- عمرو بن ثابت بن وقش 12- حسيل بن جابر پدر حذيفة اليمان 13- صيفي بن قيظي
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 117
14- حباب بن قيظي 15- عباد بن سهل 16- حارث بن اوس بن معاذ 17- اياس بن أوس 18- عبيد بن تيهان 19- حبيب بن يزيد بن تيم 20- يزيد بن حاطب بن امية بن رافع 21- ابو سفيان بن حارث بن قيس بن زيد 22- حنظلة بن ابي عامر معروف به غسيل الملائكه 23- انيس بن قتاده 24- ابو حبة بن عمرو بن ثابت 25- عبد اللَّه بن جبير بن نعمان (همان كسي كه از طرف رسول خدا (ص) امير تيراندازان و نگهبان دره بود).
26- ابو سعد خيثمة بن خيثمة 27- عبد اللَّه بن سلمة 28- سبيع بن حاطب بن حارث 29- عمرو بن قيس 30- قيس بن عمرو بن قيس 31- ثابت بن عمرو بن زيد 32- عامر بن مخلد 33- ابو هبيرة بن حارث بن علقمة بن عمرو 34- عمرو بن مطرف بن علقمة بن عمرو 35- اوس بن ثابت بن منذر، (برادر حسان بن ثابت).
36- انس بن نضر، عموي انس بن مالك خادم رسول خدا (ص) 37- قيس بن مخلد 38- كيسان (برده‌اي از بردگان بني النجار) 39- سليم بن حارث 40- نعمان بن عبد عمرو 41- خارجة بن زيد بن ابي زهير
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 118
42- سعد بن ربيع بن عمرو بن ابي زهير 43- اوس بن ارقم 44- مالك بن سنان، يكي از قبيله بني خدرة (و اين شخص پدر ابي سعيد خدري است).
45- سعيد بن سويد 46- عتبة بن ربيع 47- ثعلبة بن سعد بن مالك 48- سقف بن فروة بن بدي 49- عبد اللَّه بن عمرو بن وهب 50- ضمرة (همسوگند بني طريف) 51- نوفل بن عبد اللَّه 52- عباس بن عبادة 53- نعمان بن مالك بن ثعلبه 54- مجدر بن زياد 55- عبادة بن حسحاس (كه اين سه نفر اخير يعني نعمان و مجدر و عباده در يك قبر دفن شدند).
56- رفاعة بن عمرو 57- عبد اللَّه بن عمرو يكي از قبيله بني حرام 58- عمرو بن جموح از بني حرام (كه با نفر قبلي در يك قبر دفن شدند) 59- خلاد بن عمرو بن جموح 60- ابو ايمن آزاد شده عمرو بن جموح 61- سليم بن عمرو بن حديده 62- عنترة آزاد شده سليم 63- سهل بن قيس بن ابي كعب 64- ذكوان بن عبد قيس 65- عبيد بن معلي 66- مالك بن تميله 67- حارث بن عدي بن خرشة 68- مالك بن اياس
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 119
69- اياس بن عدي 70- عمرو بن اياس اينها بودند هفتاد شهيد جنگ احد، طبق آنچه كه ابن هشام در سيرة النبي «1» (ص) خود آورده.
__________________________________________________
(1)سيره ابن هشام ج 3 ص 59.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 120

[سوره آل‌عمران (3): آيات 176 تا 180] ..... ص : 120

اشاره

وَ لا يَحْزُنْكَ الَّذِينَ يُسارِعُونَ فِي الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لَنْ يَضُرُّوا اللَّهَ شَيْئاً يُرِيدُ اللَّهُ أَلاَّ يَجْعَلَ لَهُمْ حَظًّا فِي الْآخِرَةِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ (176) إِنَّ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الْكُفْرَ بِالْإِيْمانِ لَنْ يَضُرُّوا اللَّهَ شَيْئاً وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (177) وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ (178) ما كانَ اللَّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلي ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتَّي يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَي الْغَيْبِ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَجْتَبِي مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشاءُ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ إِنْ تُؤْمِنُوا وَ تَتَّقُوا فَلَكُمْ أَجْرٌ عَظِيمٌ (179) وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ يَبْخَلُونَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ هُوَ خَيْراً لَهُمْ بَلْ هُوَ شَرٌّ لَهُمْ سَيُطَوَّقُونَ ما بَخِلُوا بِهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ لِلَّهِ مِيراثُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ (180)

ترجمه آيات ..... ص : 120

اي پيغمبر تو اندوهناك مباش كه گروهي براه كفر مي‌شتابند آنها هرگز به خداوند زيان نرسانند (بلكه خود را در دو عالم زيان كار كنند) و خدا مي‌خواهد كه آنان را هيچ نصيبي در عالم آخرت نباشد و نصيبشان عذاب سخت دوزخ خواهد بود (176).
آنان كه خريدار كفر شدند به عوض ايمان هرگز زياني به خدا نمي‌رسانند، ليكن عذاب دردناك بر آنان خواهد رسيد (177).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 121
و البته آنان كه براه كفر رفتند، گمان نكنند كه مهلتي كه ما به آنها مي‌دهيم، به حال آنها بهتر خواهد بود، بلكه مهلت مي‌دهيم براي امتحان تا بر سركشي و طغيان خود بيفزايند و آنان را عذابي رسد كه به آن سخت خوار و ذليل شوند (178).
خداوند هرگز مؤمنان را وانگذارد و بدين حال كنوني (كه مؤمن و منافق به يكديگر مشتبه‌اند) تا آنكه به آزمايش بدسرشت را از پاك گوهر جدا كند و خدا همه شما را از سر غيب آگاه نسازد و ليكن براي اين مقام از پيغمبران خود هر كه را مشيت او تعلق گرفت برگزيند پس شما به خدا و پيغمبرانش بگرويد كه هر گاه ايمان آريد و پرهيزكار شويد اجر عظيم خواهيد يافت (179).
آنان كه بخل نموده و حقوق فقيران را از مالي كه خدا به فضل خويش به آنها داده ادا نمي‌كنند، گمان نكنند كه اين بخل به منفعت آنها خواهد بود، بلكه به ضرر آنها است چه آنكه آن مالي كه در آن بخل ورزيده‌اند، در روز قيامت زنجير گردن آنها شود (كه آن روز هيچكس مالك چيزي نيست) و تنها خدا وارث آسمانها و زمين خواهد بود و خدا به كردار شما آگاه است (180)

بيان آيات ..... ص : 121

اشاره

اين آيات با آيات قبلي كه در باره جنگ احد نازل شده بود ارتباط دارد و كانه همه آنها و مخصوصا چهار آيه اولش جزء همان آيات و تتمه آنها است، چون مهم‌ترين مطلبي كه در اين آيات به چشم مي‌خورد مساله ابتلا و امتحان الهي بر بندگان است و بنا بر اين آيات مورد بحث به منزله پايان و نتيجه گيري از آيات احد است و اين معنا را بيان مي‌كند كه سنت ابتلا و امتحان سنتي است كه خواه ناخواه جاري مي‌شود، هيچ فردي از افراد بشر نمي‌تواند از آن بگريزد (نه كافر و نه مؤمن) پس خداي سبحان هر دو طايفه را مبتلا مي‌كند تا آنچه در باطن اين دو طايفه است بيرون بريزد و كافر براي آتش خالص شود، و در بين مؤمنين هم خبيث از طيب جدا گردد.

[گر جمله كائنات كافر گردند بر دامن كبرياش ننشيند گرد] ..... ص : 121

" وَ لا يَحْزُنْكَ الَّذِينَ يُسارِعُونَ فِي الْكُفْرِ ..."
اين آيه شريفه با بيان حقيقت امر خاطر رسول خدا (ص) را تسليت مي‌دهد، تا اندوهش را بر طرف سازد، چون هر فرد با ايمان از اينكه انسانهايي به سوي كفر مسابقه بگذارند، و بر خاموش ساختن نور خدا دست بدست هم دهند و احيانا به حسب ظاهر غالب هم بشوند، اندوهناك مي‌گردد، چون غلبه كفار بر مؤمنين كانه غلبه بر خداي سبحان و اراده او است، اراده‌اي كه تعلق گرفته است بر اعلاي كلمه حق و اينكه همواره حق را بر باطل چيره سازد، ليكن همين فرد با ايمان اگر در مساله امتحان عمومي تدبر كند يقين مي‌كند به
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 122
اينكه، همواره خدا غالب است، و اينكه خلايق همه در راهند يعني راه رسيدن به هدف نهايي و خداي تعالي همه را رو بدان سو به راه انداخته، تا زمينه براي هدايت تكويني و تشريعي به سوي آن هدف و غايت فراهم شود، كافر به وسيله اشباع شدن از عافيت و نعمت و قدرت، كه همان استدراج و مكر خدايي است به سوي هدفش متوجه شود يعني به آخرين نقطه‌اي كه مي‌تواند از طغيان و معصيت دست يابد برسد، و مؤمن هم پيوسته به وسيله محك امتحان آزموده شود تا ايمان باطنيش اگر مشوب و ناخالص است خالص و خالص‌تر شود تا بكلي خالص براي خدا گردد و يا شرك باطنيش اگر مشوب و ناخالص است خالص و خالص‌تر شود، تا بكلي از ايمان خالي شود و به آن مرحله از سقوط برسد كه اولياي طاغوت و امامان كفر رسيدند.
پس معناي آيه اين است كه رفتار كساني كه به سوي كفر سرعت مي‌گيرند، و سرعتشان را روز بروز بيشتر مي‌كنند، تو را غمگين نسازد، چون اندوه تو جز براي اين نيست كه مي‌پنداري، اين كفار دارند با كفر خود به خدا ضرر مي‌رسانند و حال آنكه اينطور نيست، آنها به خداي تعالي هيچ ضرري نمي‌رسانند، چون خودشان مسخر خدايند، اين خدا است كه آنان را در سير زندگيشان به راهي انداخته كه در آخر راه چيزي براي آخرتشان باقي نماند، (و آخر راهشان همان آخرين حد كفرشان است) و براي آخرتشان تنها عذابي دردناك باشد، پس اينكه فرمود:" لا يحزنك ..." امري است ارشادي و جمله:" انهم ..." تعليلي است براي نهي" لا يحزنك ...) و جمله:" يريد اللَّه ..." بيان و تعليلي است براي جمله" لَنْ يَضُرُّوا اللَّهَ".
خداي تعالي بعد از آن بيان، اين معنا را خاطر نشان مي‌سازد كه اين تنها مسارعين در كفر نيستند كه به خدا ضرر نمي‌رسانند، بلكه اگر جن و انس كافر شوند بر دامن كبريايي او گردي نمي‌نشيند، و اين از باب بيان" كل" بعد از بيان" جزء" است، كه مي‌تواند هم نهي" لا يحزنك" با آن تعليل شود، و هم علت آن نهي، يعني جمله:" إِنَّهُمْ لَنْ يَضُرُّوا ..." براي اينكه با بيان اعم، مطلب اخص هم تعليل مي‌شود و معنا چنين مي‌شود: اگر گفتيم اين مسارعين در كفر هيچ ضرري به خداي تعالي نمي‌زنند، براي اين بود كه تمامي كافران عالم به او ضرر نمي‌زنند.
" وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا ..."
بعد از آنكه رسول گرامي خود را تسلاي خاطر داد، و در باب مسارعت كفار در كفرشان دلخوش ساخت و فرمود: اين مسارعتشان در كفر در حقيقت چوب خدا است، و تسخيري الهي است، او است كه كفار نامبرده را به سويي مي‌راند كه در آخر خط حظي و بهره‌اي در آخرت برايشان نماند، آن گاه در اين آيه وجهه كلام را متوجه خود كفار نموده و فرمود: ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 123
زنهار كه از وضع حاضر خود خوشحال نباشند، كه وضع موجودشان املا و مهلت خدايي است كه كارشان را به استدراج و تاخير مي‌كشاند و باعث بيشتر شدن گناهشان مي‌گردد: كه دنبال آن عذاب مهيني است، عذابي كه جز خواري با آن نيست و همه اينها به مقتضاي سنت تكميل است (كه بيانش گذشت)." ما كانَ اللَّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ ..."
سپس وجهه گفتار را به سوي مؤمنين نموده و بيان مي‌كند كه سنت ابتلا در آنان هم جاري است، تا آنها نيز به كمال خاص خود برسند، و در نتيجه" مؤمن خالص" از" مؤمن غير خالص" و" خبيث" از" طيب" جدا و متمايز گردد.
و چون ممكن بود كسي توهم كند كه طريق ديگري هم براي جدا سازي خبيث از طيب هست و آن اين است كه خداي تعالي به مؤمنين اعلام كند كه چه كساني خبيثند كه اگر چنين كند ديگر مؤمنين به خاطر نامشخص بودن خبيث‌ها و بيماردلان و اختلاط مؤمنين با آنها اينقدر دچار دردسر و بلا و محنت نمي‌شوند، و چرا خداي تعالي چنين نكرد؟ براي دفع اين توهم فرمود: علم غيب چيزي نيست كه خداي تعالي همه مؤمنين را بر آن آگاه سازد، بلكه خاص خود او است، و بجز برگزيدگان از رسولانش كسي را از آن بهره‌اي نيست و اما نامبردگان را چه بسا به وسيله وحي آگاه بسازد و اين است كه مي‌فرمايد:" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَي الْغَيْبِ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَجْتَبِي مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشاءُ".
آن گاه اين معنا را تذكر مي‌دهد كه از آنجايي كه هيچ گريزي از سنت ابتلا نيست، بايد به خدا و رسولش ايمان آوريد تا در راه پاكان قرار گيريد نه در طريق خبيث‌ها، چيزي كه هست ايمان به تنهايي (در ادامه زندگي پاك و سعادتمند و بدنبالش تماميت اجر) كافي نيست بلكه عمل صالح لازم دارد تا آن ايمان را به سوي خدا بالا ببرد و پاكي آن را حفظ كند و بدين جهت بود كه اول فرمود:" فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ" و سپس فرمود:" وَ إِنْ تُؤْمِنُوا وَ تَتَّقُوا فَلَكُمْ أَجْرٌ عَظِيمٌ".

[از آزمايش و ابتلاء جهت تكميل نفوس مفري نيست ..... ص : 123

پس، از آيه مورد بحث چند نكته روشن گرديد، اول اينكه مساله تكميل نفوس و رساندن هر نفسي بغايت و مقصدش (كه يا سعادت است و يا شقاوت) از مسائلي است كه هيچ گريزي از آن نيست، دوم اينكه پاكي و ناپاكي طهارت و خباثت انسان در عين اينكه منسوب به ذات اشخاص است داير مدار ايمان و كفر نيز هست كه دو امر اختياري براي انسانها است و اين خود از لطائف حقايق قرآني است كه بسياري از اسرار توحيد از آن منشعب مي‌شود و اين لطيفه از آيه زير نيز استفاده مي‌شود كه مي‌فرمايد:َ لِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيها فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 124
«1»، چون اگر اين آيه را با آيه:" وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي ما آتاكُمْ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ" «2» روي هم مورد دقت قرار دهيم اين معنا را مي‌فهميم كه اولا همانطور كه گفتيم مساله تكميل نفوس و رساندن هر نفسي به غايت و مقصدش امري حتمي است، چون مي‌فرمايد:" و براي هر انساني هدفي است كه خواه ناخواه بدان سو در حركت مي‌افتد" و ثانيا اينكه پاكي و ناپاكي در عين حال كه سرنوشت حتمي افراد و منسوب به ذات آنان است، آن چنان هم نيست كه افراد در انتخاب يكي از آن دو اختياري نداشته و به اجبار به يكي از آن دو راه بيفتند، نه، بلكه در عين حال انتخاب پاك بودن و ناپاك بودن به دست خود انسانها است، چون در دو آيه نامبرده مردم را دعوت مي‌كند به اينكه در خيرات پيشي بگيرند، و ما ان شاء اللَّه بحث مفصل اين معنا را در تفسير آيه:" لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ، وَ يَجْعَلَ الْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلي بَعْضٍ ..." «3» خواهيم آورد.
نكته سومي كه از آيه مورد بحث استفاده مي‌شود اين است كه ايمان به خدا و پيامبران او، ماده پاكي زندگي است، كه همان پاكي ذات است، و اما رسيدن به اجر مربوط به تقوا و وابسته به عمل صالح است، و به همين جهت است كه خداي تعالي اول داستان متمايز شدن طيب از خبيث را ذكر مي‌كند، آن گاه به عنوان نتيجه، مساله ايمان به خدا و رسولان او را مي‌آورد، و چون به مساله اجر مي‌رسد تقوا را بر ايمان اضافه نموده و مي‌فرمايد:" وَ إِنْ تُؤْمِنُوا وَ تَتَّقُوا فَلَكُمْ أَجْرٌ عَظِيمٌ"، با در نظر گرفتن اين بيان است كه وقتي آيه شريفه:" مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ، فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" «4» را مي‌خوانيم به روشني مي‌فهميم كه احياي نامبرده، ثمره ايمان و متفرع بر آن است، جزا و اجر نيز ثمره عمل صالح و متفرع بر آن است، پس ايمان به خدا و پيامبران او، روح حيات طيبه است و اما بقاي ايمان تا زماني كه آثارش بر آن مترتب شود احتياج به عمل صالح دارد، هم چنان كه حيات طيبه در پيدا شدن و تحققش محتاج به روح حيواني است، ولي بقايش محتاج به اين است كه قوا و اعضاي بدني به كار گرفته شود، چون اگر آنها را به كار نگيرند و استعمال نكنند، هم خود باطل مي‌شوند و هم ريشه و منشاشان، يعني اصل حياتشان باطل مي‌گردد.
اين را هم بگوئيم كه در آيه شريفه مورد بحث، لفظ جلاله (اللَّه) چهار بار تكرار شده، و
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 148
(2)سوره مائده آيه 48.
(3)سوره انفال آيه 37.
(4)سوره نحل آيه 97.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 125
معلوم است كه غير از نوبت اول، از باب" آوردن اسم ظاهر در جاي ضمير" است، يعني در سه نوبت اخير مي‌توانست به آوردن ضمير اكتفاء نموده و بفرمايد: و ما كان ليطلعكم و لكنه يجتبي فامنوا به"، ولي اينطور نفرمود بلكه در تمامي اين سه مورد نيز كلمه" اللَّه" را تكرار كرد و اين براي آن بوده كه در اموري كه در آن امور جز خداي تعالي متصف به الوهيت نمي‌شود، از قبيل مساله:" امتحان"،" اطلاع بر غيب"،" اجتبا و برگزيدن رسل" و" شايستگي اينكه خلق به او ايمان بياورند، نام خدا را برده باشد، و مردم را در اين گونه امور بياد خدا بيندازد" و ...

[هشدار به بخيلان، كه اموال خود را انفاق نمي‌كنند و ملامت و مذمت آنها] ..... ص : 125

" وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ يَبْخَلُونَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ ..."
در دو آيه قبل مساله املا (ميدان دادن به كفار) را خاطر نشان كرد و از آنجايي كه حالت افراد بخيل كه مال خود را در راه خدا انفاق نمي‌كنند، شبيه به حالت كفار بود، چون بخيل هم مانند كفار به جمع مال افتخار مي‌كند، لذا كلام در آنان را عطف كرد به كلامي كه در دو آيه قبل در مورد كفار داشت و خاطر نشان ساخت كه اين بخل هم مثل آن املا، درد بي درمان بخيل است.
و اگر از" مال" تعبير كرد به" بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ" «1» براي اين بود كه به وجهي اشاره كرده باشد به ملامت و مذمت بخيلان، (و فهمانده باشد كه اين طايفه آن قدر فرومايه‌اند كه مال را با اينكه صاحبش خدا است در راه خود خدا انفاق نمي‌كنند)، و اينكه دنبالش فرمود:
" سيطوقون ..."، خواست تا شر بودن بخل را تعليل كند، و ظاهرا جمله:" وَ لِلَّهِ مِيراثُ السَّماواتِ ..."
حال باشد از كلمه" يَوْمَ الْقِيامَةِ"، و همچنين جمله:" وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ".
البته احتمال بعيدي هم دارد كه جمله" وَ لِلَّهِ مِيراثُ السَّماواتِ ..." حال باشد از فاعل در جمله:" يبخلون ..."، و جمله:" وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ" نيز حال از آن باشد، و يا جمله‌اي از نو بوده باشد، كه در اين صورت معنا چنين مي‌شود: بخل مي‌ورزند در حالي كه ميراث آسمانها و زمين از آن خدا است و در حالي كه خدا بدانچه شما مي‌كنيد با خبر است.

بحث روايتي [(آيا مرگ براي كافر خير است؟)] ..... ص : 125

در تفسير عياشي از امام باقر ع روايت آورده كه شخصي از آن جناب در باره
__________________________________________________
(1)آنچه خدا از فضل خود به آنان داده.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 126
كافر پرسيد كه آيا مرگ براي او خير است يا حيات؟ فرمود: مرگ هم براي مؤمن خير است و هم براي كافر، براي اينكه خداي تعالي مي‌فرمايد:" ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ لِلْأَبْرارِ- آنچه نزد خدا است براي نيكان خير است". و نيز مي‌فرمايد:" لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ ..."،
كه به حكم آيه اول هر چه خدا براي ابرار مقدر كند خوب است (چه مرگ و چه حيات) و به حكم آيه دوم زندگي دنيا به سود كافر نيست، و قهرا مرگ برايش بهتر است «1».
مؤلف قدس سره: ليكن استدلالي كه در اين روايت آمده با مذاق ائمه اهل بيت عليهم السلام آن طور كه بايد سازگار نيست، زيرا در مذاق آن حضرات ابرار طايفه خاصي از مؤمنين‌اند و از نظر آنان همه مؤمنين ابرار نيستند، مگر اينكه بگوئيم منظور امام باقر ع از كلمه" ابرار" همه مؤمنين است، بدان جهت كه هر مؤمني سهمي از بر را دارا است، و اين معنا در الدر المنثور از ابن مسعود نيز روايت شده است «2».
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 206 ح 155.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 104.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 127

[سوره آل‌عمران (3): آيات 181 تا 189] ..... ص : 127

اشاره

لَقَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ فَقِيرٌ وَ نَحْنُ أَغْنِياءُ سَنَكْتُبُ ما قالُوا وَ قَتْلَهُمُ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَ نَقُولُ ذُوقُوا عَذابَ الْحَرِيقِ (181) ذلِكَ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَ أَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ (182) الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ عَهِدَ إِلَيْنا أَلاَّ نُؤْمِنَ لِرَسُولٍ حَتَّي يَأْتِيَنا بِقُرْبانٍ تَأْكُلُهُ النَّارُ قُلْ قَدْ جاءَكُمْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِي بِالْبَيِّناتِ وَ بِالَّذِي قُلْتُمْ فَلِمَ قَتَلْتُمُوهُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (183) فَإِنْ كَذَّبُوكَ فَقَدْ كُذِّبَ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ جاؤُ بِالْبَيِّناتِ وَ الزُّبُرِ وَ الْكِتابِ الْمُنِيرِ (184) كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ وَ إِنَّما تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ النَّارِ وَ أُدْخِلَ الْجَنَّةَ فَقَدْ فازَ وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاَّ مَتاعُ الْغُرُورِ (185)
لَتُبْلَوُنَّ فِي أَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ وَ لَتَسْمَعُنَّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ مِنَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا أَذيً كَثِيراً وَ إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ ذلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ (186) وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ لَتُبَيِّنُنَّهُ لِلنَّاسِ وَ لا تَكْتُمُونَهُ فَنَبَذُوهُ وَراءَ ظُهُورِهِمْ وَ اشْتَرَوْا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً فَبِئْسَ ما يَشْتَرُونَ (187) لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ يَفْرَحُونَ بِما أَتَوْا وَ يُحِبُّونَ أَنْ يُحْمَدُوا بِما لَمْ يَفْعَلُوا فَلا تَحْسَبَنَّهُمْ بِمَفازَةٍ مِنَ الْعَذابِ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (188) وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (189)
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 128

ترجمه آيات ..... ص : 128

هر آينه خدا شنيد سخن جاهلانه آن كسان را كه (چون دستور آمد كه به خدا قرض الحسنه بدهيد)، (آنها به تمسخر) گفتند پس خدا فقير است و ما دارا، البته ما گفتارشان را ثبت خواهيم كرد با اين گناه بزرگ كه انبياء را بنا حق كشتند و (در روز كيفر) گوئيم بچشيد عذاب آتش سوزان را (181).
اين عذاب را به دست خود پيش فرستادند و خداوند هرگز در حق بندگان خود ستم نخواهد كرد (182).
آن كساني كه گفتند خدا از ما پيمان گرفته كه به هيچ پيغمبري ايمان نياوريم تا آنكه او قرباني آورد كه در آتش بسوزد، بگو اي پيغمبر كه پيش از من پيغمبراني آمده و براي شما هر گونه معجزه آورده و اين را هم كه خواستيد نيز آوردند پس اگر راست مي‌گوئيد و به اين شرط ايمان مي‌آوريد براي چه آن پيغمبران را كشتيد (183).
پس اي پيغمبر اگر ترا تكذيب كردند غمگين مباش كه پيغمبران پيش از تو را هم كه معجزات و زبورها و كتاب آسماني روشن بر آنها آوردند نيز تكذيب كردند (184).
هر نفسي شربت مرگ را خواهد چشيد و محققا روز قيامت همه شما به مزد اعمال خود كاملا خواهيد رسيد، پس هر كس خود را از آتش جهنم دور داشت و به بهشت ابدي در آمد چنين كس پيروزي و سعادت ابد يافت و (بدانيد) كه زندگاني دنيا به جز متاعي فريبنده نخواهد بود (185).
محققا شما را به مال و جان آزمايش خواهند كرد و بر شما از زخم زبان آنها كه پيش از شما كتاب آسماني به آنها نازل شد آزار بسيار خواهد رسيد و اگر صبر پيشه كرده و پرهيزگار شويد (البته ظفر يابيد) كه ثبات و تقوا سبب نيرومندي و قوت اراده در كارها است (186).
و چون خدا پيمان گرفت از آنان كه كتاب به آنها داده شد كه حقايق كتاب آسماني را براي مردم بيان كنيد و كتمان مكنيد پس آنها عهد خدا را پشت سر انداخته و آيات الهي را به بهايي اندك فروختند و چه بد معامله كردند (187).
اي پيغمبر مپندار آنهايي كه بكردار زشت خود شادمانند و دوست دارند كه از مردم به اوصاف پسنديده‌اي كه هيچ در آنها وجود ندارد آنها را ستايش كنند البته گمان مدار كه از عذاب خدا رهايي دارند كه براي آنها در دوزخ عذاب دردناك خواهد بود (188).
خدا است مالك ملك زمين و آسمان و خدا بر هر چيز توانا است (189)

بيان آيات ..... ص : 128

اشاره

اين آيات مرتبط به ما قبل است، چون آيات سابق همه‌اش در اين مقام بود كه مردم را ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 129
براي جهاد با جان و مال خود در راه خدا برانگيزاند و تشويق كند، و از سستي و فشل و بخل بر حذر بدارد و اين معاني كاملا با آيات مورد بحث كه سخن از گفتار يهوديان دارد مرتبط است، چون يهوديان گفته بودند خدا فقير است و ما همه اغنيائيم و از اين گذشته امور را عليه مسلمين واژگونه مي‌كردند، و آيات خداي را تكذيب مي‌نمودند و آنچه خدا از ايشان به عنوان پيمان گرفته بود كه براي مردم بيان كنند بيان نكردند، بلكه در مقابل، سرپوش روي آن گذاشته و انكار و كتمانش كردند، اينها است مطالبي كه در اين آيات آمده كه هم از نظر آنچه گفتيم مرتبط با آيات قبل است و هم از اين جهت كه خود مايه تقويت قلوب مؤمنين، در برابر استقامت و صبر و ثبات گشته، و هم بر انفاق در راه خدا تشويقشان مي‌كند.

[سخن يهود كه گفتند: خداي شما فقير است و ما توانگريم ..... ص : 129

" لَقَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ فَقِيرٌ وَ نَحْنُ أَغْنِياءُ" گوينده اين سخن يهود است، به قرينه اينكه در ذيل آيه، مساله پيغمبركشي را ذكر مي‌كند كه كار يهوديان است و همچنين در دو آيه بعد سخن يهود را نقل مي‌كند كه گفتند:
" خداي ما عهد كرده كه به هيچ پيغمبري ايمان نياوريم ...".
يهوديان وقتي اين سخن را گفتند كه امثال آيه:" مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً ..." «1» را شنيدند، اتصال اين سخن به آيه قبل هم كه مي‌فرمايد:" وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ يَبْخَلُونَ ..."
تا اندازه‌اي بر اين معنا شهادت مي‌دهد.
ممكن هم هست اين سخن را بدان جهت گفته باشند كه فقر و فاقه عمومي مؤمنين را ديده، به عنوان تعريض و زخم زبان گفته باشند كه اگر پروردگار مسلمانان توانگر و بي‌نياز بود نسبت به گروندگان به دينش غيرت به خرج مي‌داد و آنان را از گرسنگي نجات مي‌بخشيد، پس معلوم مي‌شود پروردگار مسلمين فقير و ما توانگريم.
" سَنَكْتُبُ ما قالُوا وَ قَتْلَهُمُ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ ..."
مراد از كتابت آنچه گفتند ضبط و حفظ و جلوگيري از محو آن است، و نيز ممكن است كه مراد اين باشد كه" ما سخن يهود را در نامه اعمالشان مي‌نويسيم" و برگشت هر دو به يك معنا است و مراد از" كشتن انبيا بدون حق" اين است كه اگر انبيا را نمي‌شناختند و نمي‌دانستند كه مثلا فلان شخص پيغمبر خدا است و يا سهو مي‌كردند، و يا به خطا مي‌رفتند، مي‌توانستيم بگوئيم كه كشتن به حق بوده، ولي يهوديان، پيغمبران را با علم به اينكه پيغمبرند كشتند، پس كشتنشان به غير حق بود، و اگر خداي تعالي در اين آيه شريفه سخن نامبرده يهود
__________________________________________________
(1)"سوره بقره آيه 245".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 130
را در رديف پيغمبركشي آنان قرار داد، براي اين بود كه بفهماند آن سخن دست كمي از پيغمبر كشي نداشت، بلكه سخن عظيم و توهين بزرگي به ساحت مقدس خدا بود، و كلمه" حريق" در جمله:" نَقُولُ ذُوقُوا عَذابَ الْحَرِيقِ" به معناي آتش و يا زبانه آتش است، بعضي گفته‌اند به معناي محرق (سوزاننده) است.
" ذلِكَ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ ..."
يعني اين عذاب حريق به خاطر اعمالي است كه از پيش براي خود فرستاديد، و اگر اعمال را به" أيدي- دست‌ها" نسبت داده، براي اين است كه غالبا دست وسيله تقديم است، و جمله:" وَ أَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ" عطف است بر جمله" ما قدمت ..." و مي‌خواهد مساله كتابت و عذاب را تعليل نموده، بفرمايد ننوشتن و ثبت نكردن اعمال بندگان، اهمال ورزيدن در نظام اعمال است و اين خود ظلم بسيار و ستم بزرگي است، چون اعمال بندگان يكي دو تا نيست و بندگان هم يك نفر و دو نفر نيستند، پس ننوشتن اعمال بندگان ظلمي بزرگ است و در اين صورت خداي تعالي ظلام به بندگان خواهد بود و خدا منزه از چنين ظلمي است.
(" مترجم": و نيز ممكن است كه آوردن كلمه" ظلام" [كه صيغه مبالغه است براي اشاره به اين بوده باشد كه" عذاب حريق" آن قدر سخت است، كه اگر مستند به هر مولايي بشود آن مولا نسبت به برده و زير دست خود بسيار سختگير خواهد بود ولي چنين عذابي در قيامت، مستند به خود كفار است نه به خداي تعالي، چون خداي تعالي هرگز چنين ظلمي و چنين عذابي را نسبت به بندگان خود روا نمي‌دارد).
" الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ عَهِدَ إِلَيْنا ..."
اين آيه شريفه صفت همان كساني را بيان مي‌كند كه در آيه قبلي سخن از آنان به ميان آمده بود و كلمه:" عهد" بمعناي دستور است، و كلمه" قربان" به معناي هر نعمتي و هر آن چيزي است كه با پيشكش كردن و هديه كردن آن، به مقام بالايي، تقرب به آن مقام پيدا مي‌كنيم، و در جمله" تَأْكُلُهُ النَّارُ- آتش آن را بخورد" أكل كنايه از سوزاندن است و مراد از اينكه فرمود" قَدْ جاءَكُمْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِي ..."، امثال زكريا، يحيي و ساير انبيايي است كه به دست همين يهوديان كشته شدند.
" فَإِنْ كَذَّبُوكَ فَقَدْ كُذِّبَ ..."
اين آيه رسول خدا را كه از تكذيب كفار رنج مي‌برد تسلي خاطر مي‌دهد و كلمه" زبر" جمع كلمه" زبور" است، و زبور به معناي كتابي است كه مشتمل بر حكمت‌ها و مواعظ باشد و منظور از آن و از" كتاب منير" كتابهايي از قبيل كتاب نوح، صحف ابراهيم، تورات و انجيل است.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 131

[يك استدلال بر وجود عالم برزخ ..... ص : 131

" كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ ..."
اين آيه شريفه مشتمل است بر وعده به مصدقين و تهديد به مكذبين و مطالبش با حكمي عمومي و حتمي در باره هر جاندار آغاز شده و آن حكم مرگ است، و مصدر" توفية" كه فعل" توفون" از آن گرفته شده به معناي پرداختن بطور كامل است و به همين جهت بعضي از مفسرين با اين آيه استدلال كرده‌اند بر وجود عالمي بين دنيا و آخرت (بنام برزخ) براي اينكه دنبال جمله مورد بحث مي‌فرمايد:" تنها جزاي كامل و تام و تمام شما، در قيامت داده مي‌شود"، بنا بر اين معلوم مي‌شود در عالمي ديگر، قبل از قيامت جزا هست ولي بطور توفيه و تام و تمام نيست و اين استدلال، استدلال خوبي است و كلمه" زحزحة" كه مصدر فعل مجهول" زحزح" است، به معناي دور كردن است، البته در اصل معنايي ديگر داشته و آن اين است كه چيزي را به عجله و پي در پي به سوي خود بكشي و كلمه" فوز" به معناي رسيدن و دست يافتن به آرزو است، و كلمه غرور هم مي‌تواند مصدر باشد براي" غريغر"، و هم مي‌تواند جمع باشد براي كلمه" غار" كه اسم فاعل از همان ماده است." لَتُبْلَوُنَّ فِي أَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ ..."
كلمه" ابلا" كه مصدر فعل مجهول" تبلوون" است، به معناي آزمايش است، خداي تعالي بعد از آنكه جاري شدن سنت بلا و ابلا را بر مؤمنين ذكر كرد و بعد از آنكه گفتار يهود را كه مي‌توانست باعث سستي عزم مؤمنين شود خاطر نشان ساخت، اينك در اين آيه به ايشان خبر مي‌دهد به اينكه اين بلاي الهي و اين سخنان دردآور اهل كتاب و مشركين در باره مؤمنين تكرار خواهد شد و بزودي مؤمنين با اين سخنان بسيار روبرو مي‌شوند، تا جايي كه گوششان پر شود، پس بر مؤمنين است كه در برابر آن بلاي الهي و اين گونه سخنان اهل كتاب و مشركين صبر كنند، و تقوا پيشه سازند، تا خداي تعالي از لغزش و سستي حفظشان فرمايد، و هم چنان داراي عزم و اراده بمانند و اين خود اخبار قبل از وقوع است، تا استعداد و نيروي خود را براي بر خورد با آن آماده سازند، و روغن آن را بر تن خود بمالند.
و در جمله:" وَ لَتَسْمَعُنَّ ... أَذيً كَثِيراً" بجاي اينكه بفرمايد از اهل كتاب چه‌ها خواهيد شنيد، شنيدنيها را نام نبرد و، بجاي آن كلمه" اذي كثيرا" را آورد، و فرمود بزودي از اهل كتاب اذيت‌ها بسيار خواهيد شنيد، و اين از باب به كار بردن اثر است مجازا در جاي مؤثر.
" وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ" كلمه" نبذ" به معناي طرح و دور انداختن چيزي است، و اين كلمه مثلي است كه در مورد ترك و بي اعتنايي استعمال مي‌شود، هم چنان كه در مقابل آن يعني در مورد اعتناي به امري
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 132
و گرفتن و ملازمت آن جمله" نصب العين" را به عنوان مثل استعمال مي‌كنند.
" لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ يَفْرَحُونَ بِما أَتَوْا ..."
" بما اتوا" يعني به آنچه از مال كه خدا به ايشان انعام فرموده و لازمه آن مال دوستي و بخل ورزيدن از انفاق آن است، و كلمه" مفازة" به معناي نجات است و اگر مي‌فرمايد اين طايفه از مردم كه علاقه شديد به مال و جاه دارند هلاك مي‌شوند، براي اين است كه دلهايشان وابسته و علاقمند به باطل است، و ديگر حق بر آنان ولايتي ندارد.
خداي تعالي بعد از بيان اين نكته داستان مالكيتش نسبت به آسمانها و زمين را و قدرتش بر تمام مخلوقات را خاطر نشان مي‌سازد و اين دو صفت از صفات خداي تعالي مي‌تواند تعليلي براي مضامين همه آيات گذشته باشد.

بحث روايتي ..... ص : 132

در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر از قتاده روايت كرده كه در ذيل آيه:" لَقَدْ سَمِعَ اللَّهُ ..." گفته است: (طبقه قبل از طبقه ما) براي ما چنين گفتند: كه اين آيه در باره حي بن اخطب نازل شده كه وقتي آيه شريفه" مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً كَثِيرَةً" نازل شد (و جريان نزولش به گوش او رسيد) گفت: كار ما به كجا رسيده كه پروردگارمان از ما قرض مي‌خواهد، آن طور كه يك فقير از غني قرض مي‌گيرد «1».
و در تفسير عياشي در ذيل همين آيه از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود:
به خدا سوگند يهوديان خدا را نديده‌اند تا بدانند كه فقير است، و ليكن از آنجا كه ديدند اولياي خدا فقيرند پيش خود گفتند اگر خدا غني بود اوليايش هم غني بودند پس لا بد خدا فقير است كه اينان فقيرند، آن گاه از در فخرفروشي ثروت خود را برخ كشيدند و گفتند:" خدا فقير است و ما غني"! «2».
و در مناقب از امام باقر ع روايت آورده كه فرمود: مشمول اين آيه كساني هستند كه پنداشته‌اند امام محتاج است به آنچه مردم برايش مي‌برند.
مؤلف قدس سره: اما دو روايت اول كه مضمونش با در نظر گرفتن بيان سابق ما، با آيه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 106. [.....]
(2)تفسير عياشي و تفسير قمي ج 1 ص 127.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 133
انطباق دارد و اما روايت سوم مي‌خواهد يكي از مصاديق آيه را بيان كند، نه اينكه بفرمايد آيه تنها در باره اين اشخاص نازل شده.
و در كافي از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: بين يهودياني كه گفتند خدا فقير است با يهودياني كه انبيا را كشتند پانصد سال فاصله بود و با اين حال خداي تعالي در اين آيات پيغمبركشي را به همين يهوديان نسبت داده و اين بدان جهت است كه يهوديان صاحب آن سخن، به عمل زشت اجدادشان كه پيغمبران را مي‌كشتند راضي بودند «1».
مؤلف قدس سره: فاصله‌اي كه در اين روايت ذكر شده، با تاريخ ميلادي موجود سازگار نيست، و خواننده محترم مي‌تواند به بحث تاريخي گذشته ما مراجعه نمايد.
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم در ذيل آيه:" كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ" از علي بن ابي طالب" ص" روايت كرده كه فرمود: وقتي رسول خدا (ص) از دنيا رحلت فرمود و عزاداري بپاشد شخصي نزد ما آمد كه صدايش شنيده مي‌شد، ولي خودش ديده نمي‌شد، و بما اهل بيت گفت:" السلام عليكم يا اهل البيت و رحمة اللَّه و بركاته كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ وَ إِنَّما تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ"، براي هر مصيبتي نزد خداي تعالي پاداشي است و براي هر نعمتي كه از دست بدهيد نزد او خلفي و اثري است و براي هر چه فوت شود جبراني است، پس بر شما باد كه به خداي تعالي و اجرش و جبرانش اعتماد كنيد، و تنها به او اميدوار باشيد كه مصيبت زده واقعي آن كسي است كه ثواب خدا را (در اثر ناشكيبايي و ناشكري) از كف بدهد، آن گاه خود علي بسايرين گفت: اين خضر بود.
و در همان كتاب است: كه ابن مردويه از سهل بن سعد روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: به خدا سوگند كه قطعه زميني از بهشت كه تنها به مقدار تازيانه شما باشد از تمام دنيا و آنچه در آن است بهتر است، آن گاه اين آيه را تلاوت كرد" فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ النَّارِ وَ أُدْخِلَ الْجَنَّةَ فَقَدْ فازَ" «2».
مؤلف قدس سره: اين روايت را به بعضي طرق ديگر از غير سهل نيز نقل كرده و خواننده محترم بايد بداند كه در اين باره يعني در شان نزول اين آيات، روايت بسياري هست كه چون مي‌دانيم كه همه آنها، از باب تطبيق نظري است و راويان آنها با عينك تعصب نسبت به نظريات خود نگريسته‌اند، لذا از نقل آنها خودداري نموديم.
__________________________________________________
(1)اصول كافي ج 2 ص 409 ح 1.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 107.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 134

[سوره آل‌عمران (3): آيات 190 تا 199] ..... ص : 134

اشاره

إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ لَآياتٍ لِأُولِي الْأَلْبابِ (190) الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلي جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النَّارِ (191) رَبَّنا إِنَّكَ مَنْ تُدْخِلِ النَّارَ فَقَدْ أَخْزَيْتَهُ وَ ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصارٍ (192) رَبَّنا إِنَّنا سَمِعْنا مُنادِياً يُنادِي لِلْإِيمانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّكُمْ فَآمَنَّا رَبَّنا فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ كَفِّرْ عَنَّا سَيِّئاتِنا وَ تَوَفَّنا مَعَ الْأَبْرارِ (193) رَبَّنا وَ آتِنا ما وَعَدْتَنا عَلي رُسُلِكَ وَ لا تُخْزِنا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّكَ لا تُخْلِفُ الْمِيعادَ (194)
فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ فَالَّذِينَ هاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أُوذُوا فِي سَبِيلِي وَ قاتَلُوا وَ قُتِلُوا لَأُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ لَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ ثَواباً مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوابِ (195) لا يَغُرَّنَّكَ تَقَلُّبُ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي الْبِلادِ (196) مَتاعٌ قَلِيلٌ ثُمَّ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمِهادُ (197) لكِنِ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها نُزُلاً مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ لِلْأَبْرارِ (198) وَ إِنَّ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَمَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ خاشِعِينَ لِلَّهِ لا يَشْتَرُونَ بِآياتِ اللَّهِ ثَمَناً قَلِيلاً أُولئِكَ لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسابِ (199)
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 135

ترجمه آيات ..... ص : 135

همانا در خلقت آسمان و زمين و رفت و آمد شب و روز روشن، دلايلي است براي خردمندان (190).
آنهايي كه در هر حالت (ايستاده و نشسته و خفتن) خدا را ياد كنند و دائم فكر در خلقت آسمان و زمين كرده و گويند پروردگارا اين دستگاه با عظمت را بيهوده نيافريده‌اي، پاك و منزهي، ما را به لطف خود از عذاب دوزخ نگاهدار (191).
اي پروردگار ما، هر كه را تو در آتش افكني او را سخت خوار كرده‌اي و او ستمكار بوده و ستمگران را هيچ كس ياري نخواهد كرد (192).
پروردگارا ما چون صداي مناديي را كه خلق را به ايمان مي‌خواند شنيديم اجابت كرديم و ايمان آورديم، پروردگارا از گناهان ما درگذر و زشتي كردار ما را بپوشان و هنگام جان سپردن، ما را با نيكان محشور گردان (193).
پروردگارا ما را از آنچه به رسولان خود وعده دادي نصيب فرما و از آن محروم مگردان كه وعده تو هرگز تخلف نخواهد كرد (194).
پس خدا دعاهاي ايشان را اجابت كرد كه البته من كه پروردگارم عمل هيچ كس از مرد و زن را بي مزد نگذارم (چه آنكه همه در نظر خدا يكسانند بعضي مردم بر بعض ديگر برتري ندارند، مگر به طاعت و معرفت) پس آنان كه از وطن خود هجرت نمودند و از ديار خويش بيرون شده و در راه خدا رنج كشيدند و جهاد كرده و كشته شدند، همانا بديهاي آنان را (در پرده لطف خود) بپوشانيم و آنها را به بهشتهايي در آوريم كه زير درختانش نهرها جاري است، اين پاداشي است از جانب خدا و نزد خدا است پاداش نيكو (يعني بهشت و ملاقات خدا) (195).
ترا دنيا مغرور نكند (و غمگين نشوي) آن گاه ببيني كافران شهرها را به تصرف آورده‌اند (196).
دنيا متاعي اندك است و پس از اين جهان منزلگاه آنان جهنم است و چقدر آنجا بد آرامگاهي است (197).
ليكن آنان كه خدا ترس و با تقوا شدند منزلگاهشان بهشتهايي است كه زير درختانش نهرها جاري است و بهشت منزل جاوداني آنها است در حالي كه خدا بر آنها خوان و سفره احسان خود را گسترده و آنچه نزد خدا است براي نيكان از هر چيز بهتر است (198).
همانا برخي از اهل كتاب كساني هستند كه به خدا و كتاب آسماني شما و هم كتاب آسماني خودشان ايمان آورند در حالتي كه مطيع فرمان خدا بوده و آيات خدا را به بهايي اندك نفروشند. آن طايفه، اهل كتاب را نزد خدا پاداش نيكو است (كه هر نيك و بد را جزائي مسلم است) و البته خدا حساب خلق را سريع و آسان خواهد كرد (199).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 136

بيان آيات ..... ص : 136

اشاره

اين آيات به منزله خلاصه‌گيري از بيان حال مؤمنين و مشركين و اهل كتاب است كه شرح حالشان در اين سوره آمده بود، به اين بيان كه مي‌فرمايد حال ابرار نيكان از مؤمنين ذكر خداي سبحان و تفكر در آيات او و پناه بردن به دامن او از عذاب آتش و در خواست مغفرت و جنت است، خداي تعالي هم خواسته‌شان را بر آورد و به زودي نيز بر مي‌آورد (اين حال عمومي ايشان است)، و اما كساني كه كافر شدند حالشان اين است كه در دنيا در ميان متاعي قليل مي‌لولند و در آخرت جايگاهي آتشين دارند. پس وضع مؤمنين را نبايد با وضع كفار مقايسه كرد، دسته سوم اهل كتابند كه از كفار استثنا شده‌اند، البته نه همه آنها بلكه افرادي كه از حق پيروي مي‌كنند كه چنين كساني با مؤمنين هستند.
" إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ..."
گويا مراد از" خلق" كيفيت وجود و آثار و افعال از حركت و سكون و دگرگونيهاي آسمان و زمين باشد نه پيدايش آنها، در نتيجه خلقت آسمانها و زمين و اختلاف ليل و نهار مشتمل بر بيشتر آيات محسوسه خداي تعالي است و ما بيان بيشتر اين معنا را در سوره بقره آيه 164 و در تفسير آيه هفتم همين سوره گذرانديم و نيز معناي اولي الالباب را بيان كرديم.
" الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً ..."
يعني كساني كه خداي تعالي را در همه احوال ياد مي‌كنند (چه در حال قيام و چه قعود و چه دراز كشيده) و اما معناي ذكر و تفكر قبلا گذشت و حاصل معناي دو آيه اين است: نظر كردن و انديشيدن در آيات آسمانها و زمين و اختلاف شب و روز در نظر كننده و انديشنده ذكر دائمي از خدا را پديد آورد و در نتيجه صاحبان اين نظر و انديشه ديگر در هيچ حالي خدا را فراموش نمي‌كنند، و نيز باعث مي‌شود كه در خلقت آسمانها و زمين تفكر كنند، و به اين وسيله متوجه شوند كه خداي تعالي بزودي آنان را مبعوث خواهد كرد، و به همين جهت از خداي تعالي درخواست رحمتش را نموده و از او مي‌خواهند وعده‌اي را كه داده، در حق آنان تحقق بخشد.
" رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلًا ..."
در اين جمله، با كلمه" هذا" (با اينكه مفرد مذكر است) اشاره شده به آسمانها و زمين، با اينكه" السماوات" جمع و مؤنث است، و اين به خاطر آن بوده كه غرض در اين
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 137
مناجات اشاره به يك يك آسمانها جداي از هم نبوده بلكه اشاره به جهت جامع آنها، يعني مخلوقيت آنها بوده و آسمانها و زمين در مخلوق بودن واحدند، و اين اشاره نظير اشاره‌اي است كه در حكايت كلام ابراهيم ع آمده، آنجا كه فرمود:" فَلَمَّا رَأَي الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبِّي هذا أَكْبَرُ" «1» كه اين اشاره به جرم خورشيد بدان جهت كه خورشيد است، نشده، چون ابراهيم هنوز خورشيد را نشناخته بود، و اسمش را هم نمي‌دانست، كه چيست بلكه بدان جهت اشاره شده كه شي‌ء است از اشيا.
و كلمه" باطل" به معناي هر چيزي است كه در آن هدفي و غرضي معقول نباشد و به قول خداي تعالي در مثال سيل و كف آنجا كه مي‌فرمايد:" فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً وَ أَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ" «2»، و به همين جهت انديشمندان بعد از آنكه باطل را از عالم خلقت نفي مي‌كنند، اين معنا برايشان كشف مي‌شود كه پس بطور مسلم مردم براي جزا دوباره محشور خواهند شد، و در آن عالم ستمگران كيفر خواهند ديد، آن هم كيفري خوار كننده، كه همان آتش باشد، و ممكن نيست كسي يا عاملي اين كيفر را و مصلحت آن را باطل و يا رد كند، چون بدون حشر مساله خلقت، باطل خواهد شد، پس اين است معناي اينكه مي‌گويند" فَقِنا عَذابَ النَّارِ رَبَّنا إِنَّكَ مَنْ تُدْخِلِ النَّارَ فَقَدْ أَخْزَيْتَهُ وَ ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصارٍ".
" رَبَّنا إِنَّنا سَمِعْنا مُنادِياً ..."
منظور از منادي در اين آيه شريفه رسول اللَّه (ص) است كه بشر را به سوي ايمان ندا كرد،" أَنْ آمِنُوا بِرَبِّكُمْ"، اين جمله همان ندا را تفسير مي‌كند، پس كلمه" ان"، ان تفسيري است،" فامنا"، و چون با اين كلمه اظهار ايمان كردند و در باطن اين كلمه همه معارف الهي نهفته است، چون رسولي كه به وي ايمان آوردند از ناحيه خدا به ايشان خبرهايي داده و از پاره‌اي امور از قبيل گناهان و بديها و مردن در حال كفر و گناه ترسانيده بود و به پاره‌اي امور از قبيل مغفرت و رحمت خدا و جزئيات زندگي آن بهشتي كه وعده‌اش را به بندگان مؤمن خود داده تشويق كرده بود، به همين جهت بعد از آنكه گفتند:" فامنا" دنبالش درخواست كردند كه خدايا ما را بيامرز،" فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا- و گناهان ما را از ما بريز"" وَ كَفِّرْ عَنَّا سَيِّئاتِنا- و ما را با ابرار و نيكان كه وعده چنان بهشتي به ايشان داده‌اي بميران" و نيز درخواست
__________________________________________________
(1)آن گاه كه آفتاب را ديد كه بر آمد گفت: اين پروردگار من است چون اين بزرگتر است." سوره انعام: 78".
(2)باطل چون كف است كه با خشك شدن از بين مي‌رود." سوره رعد آيه: 17".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 138
كردند كه خدايا آن وعده بهشت و رحمتي كه داده‌اي و رسولانت به اذن خودت ضمانتش را كردند در حق ما منجز بفرما.
پس معناي جمله:" عَلي رُسُلِكَ" اين است كه خدايا آن وعده‌اي كه بر رسولانت حمل كردي (و بر رسولانت نيروي تحمل بار رسالت دادي)، و رسولان هم آن وعده را از طرف تو ضمانت كردند، در حق ما منجز فرما، و معناي جمله:" وَ لا تُخْزِنا ..." اين است كه خدايا وعده‌ات را خلف مكن، كه اگر چنين كني، بيچاره مي‌شويم، و لذا دنبالش فرمود:" إِنَّكَ لا تُخْلِفُ الْمِيعادَ".
از آيات مورد بحث اين معنا روشن گرديد كه صاحبان اين مناجات اعتقاد به خدا و روز جزا و مساله نبوت انبيا را به طور اجمال از راه نظر كردن به آيات آسماني و زميني به دست آوردند، و اما ايمان به جزئيات احكامي كه پيامبر اسلام آورده از راه ايمان به رسالت رسول خدا (ص) به دست آوردند، پس صاحبان اين مناجات بر طريق فطرتند، و هر حكمي را كه فطرت كند به سمع و طاعت پذيرفتند." فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ ..."
تعبير به كلمه" رب" و اضافه كردن آن بر ضمير صاحبان مناجات، دلالت بر ثوران و فوران رحمت الهي دارد، و نيز دلالت دارد بر اينكه خداي سبحان در اثر فوران رحمتش رحمت خود را عموميت داده، مي‌فرمايد: بطور كلي عمل هيچ عاملي از شما را ضايع نمي‌گرداند، پس در درگاه خدا فرقي نيست بين عملي و عمل ديگر، و عاملي و عامل ديگر.
بنا بر اين پس اينكه در مقام تفريع فرمود:" فَالَّذِينَ هاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أُوذُوا ..."
خواست تا در مقام تفصيل اعمال صالحه بر آيد و ثواب هر يك را تثبيت كند، و كلمه" واو" در فواصل آيه براي همين تفصيل است، نه اينكه بخواهد فاصله‌ها را جمع كند، (كلمه واو گاهي براي تفصيل استعمال مي‌شود و گاهي براي جمع) تا كسي خيال كند كه آيه شريفه فقط در مقام شمردن ثواب شهيدان از مهاجرين است.
و اين آيه شريفه با اين حال تنها اعمال نيكي را كه در اين سوره به آن ترغيب نموده نام مي‌برد، يعني ايثار دين بر وطن، تحمل اذيت در راه خدا و جهاد در راه او،

[استعمال كلمه هجرت در دوري گزيدن از گناه ..... ص : 138

و ظاهرا مراد از" مهاجرين" در جمله:" فَالَّذِينَ هاجَرُوا" معنايي است عمومي كه شامل مهاجرت و دوري از شرك و هم دوري از فاميل و هم دوري از گناه مي‌شود، چون اولا كلمه" هاجروا" را مطلق آورده و ثانيا در مقابل آن مساله اخراج از ديار را ذكر كرده كه همان هجرت به معناي اخص است و ثالثا دنبال مساله هجرت فرموده:" لَأُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ ..."، و كلمه سيئات در
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 139
اصطلاح قرآن كريم به معناي گناهان صغيره است، پس معلوم مي‌شود كه مراد از مهاجرين كساني هستند كه از گناهان كبيره اجتناب و يا توبه مي‌كنند، و خدا هم از گناهان صغيره آنان صرفنظر مي‌كند (دقت بفرمائيد).

[كامروايي و بهروزي كفار فريبتان ندهد] ..... ص : 139

" لا يَغُرَّنَّكَ تَقَلُّبُ ..."
اين جمله به منزله بر طرف كردن ايرادي است كه ممكن است كسي بكند، و بگويد وقتي حال مؤمنين چنين حالي باشد قهرا بايد كافران نقطه مقابل آن را داشته باشند، با اينكه مي‌بينيم كفار عيشي مرفه و حياتي پر زرق و برق و معاشي فراوان دارند، در پاسخ خطاب به رسول گراميش فرموده:" لا يغرنك .." و مقصودش توجه دادن عموم مردم است به اينكه از تقلب كفار در بلاد و از اينكه به اصطلاح همه جا خرشان مي‌رود فريب نخورند كه كفار هر چه دارند متاعي است قليل و بي دوام.
" لكِنِ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ ..."
كلمه" نزل" به معناي طعام و شراب و ساير ما يحتاجي است كه براي مسافر قبل از آمدنش فراهم مي‌كنند و مراد از كساني كه چنين وضعي دارند، ابرار است، بدليل آخر آيه كه مي‌فرمايد: آنچه نزد خدا است بهتر است براي ابرار و نيكان، و همين مؤيد گفتار ما است كه گفتيم آيه قبلي در مقام رفع و پيشگيري از يك توهم بيجا است.
" وَ إِنَّ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ ..."
مراد از اين آيه اين است كه بعضي از اهل كتاب در حسن ثواب با مؤمنين شريك هستند و غرض از گفتن اين معنا آن است كه بفرمايد سعادت اخروي جنسيه نيست تا منحصر به يك طبقه و يا دودمان باشد و اهل كتاب به آن نرسند هر چند كه ايمان هم بياورند بلكه داشتن و نداشتن آن داير مدار ايمان به خدا و به رسولان او است، اگر آنها هم ايمان بياورند جزء مؤمنين مي‌شوند و با آنان يكسانند.
در اين آيه خداي تعالي آن صفت نكوهيده را كه در آيات قبل اهل كتاب را به خاطر آن ملامت و مذمت مي‌كرد يعني صفت تفرقه بين رسولان خدا را از اين دسته اهل كتاب نفي كرده در آنجا مي‌فرمود اهل كتاب بين رسولان خدا فرق گذاشتند و ميثاق خدا را كتمان كردند، يعني عهدي كه سپرده بودند تا آيات خدا را بيان كنند از ياد بردند و آيات خدا را بيان نكردند تا با اين كتمان خود، بهاي اندكي به دست آورند و در آيه مورد بحث در باره اين دسته از اهل كتاب مي‌فرمايد: هم بدانچه بر شما نازل شده ايمان دارند و هم بدانچه بر اهل كتاب نازل شده و خلاصه كلام اينكه در برابر خداي تعالي خاشعند، و نمي‌خواهند با آيات خدا منافع مادي بي ارزش را به دست آورند.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 140

بحثي فلسفي و يك مقايسه [(بين مقام زن در اسلام و در آئين‌هاي ديگر)] ..... ص : 140

مشاهده و تجربه اين معنا را ثابت كرده كه مرد و زن دو فرد، از يك نوع و از يك جوهرند، جوهري كه نامش انسان است، چون تمامي آثاري كه از انسانيت در صنف مرد مشاهده شده، در صنف زن نيز مشاهده شده است، (اگر در مرد فضائلي از قبيل سخاوت، شجاعت، علم خويشتن داري و امثال آن ديده شده در صنف زن نيز ديده شده است) آنهم بدون هيچ تفاوت، بطور مسلم ظهور آثار نوع، دليل بر تحقق خود نوع است، پس صنف زن نيز انسان است، بله اين دو صنف در بعضي از آثار مشتركه (نه آثار مختصه از قبيل حامله شدن و امثال آن) از نظر شدت و ضعف اختلاف دارند ولي صرف شدت و ضعف در بعضي از صفات انسانيت، باعث آن نمي‌شود كه بگوئيم نوعيت در صنف ضعيف باطل شده و او ديگر انسان نيست. و با اين بيان روشن مي‌شود كه رسيدن به هر درجه از كمال كه براي يك صنف ميسر و مقدور است براي صنف ديگر نيز ميسور و ممكن است و يكي از مصاديق آن استكمالهاي معنوي، كمالاتي است كه از راه ايمان به خدا و اطاعت و تقرب به درگاه او حاصل مي‌شود، با اين بيان كاملا روشن مي‌شود كه در افاده اين بحث، بهترين كلام و جامع‌ترين و در عين حال كوتاه‌ترين كلام همين عبارت:" أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ" است و اگر خواننده محترم اين كلام را با كلامي كه در تورات در اين باره وارد شده مقايسه كند برايش روشن مي‌گردد كه قرآن كريم در چه سطحي است و تورات در چه افقي!.
در سفر جامعه تورات آمده: من و دلم بسيار گشتيم (من با كمال توجه بسيار گشتم) تا بدانم از نظر حكمت و عقل جرثومه شر يعني جهالت و حماقت و جنون چيست، و كجا است؟
ديدم از مرگ بدتر و تلخ‌تر زن است كه خودش دام و قلبش طناب دام است و دستهايش قيد و زنجير است تا آنجا كه مي‌گويد من در ميان هزار نفر مرد يك انسان پيدا مي‌كنم، اما ميان هزار نفر زن يك انسان پيدا نمي‌كنم.
بيشتر امتهاي قديم نيز معتقد بودند كه عبادت و عمل صالح زن در درگاه خداي تعالي پذيرفته نيست، در يونان قديم زن را پليد و دست‌پرورده شيطان مي‌دانستند، و روميان و بعضي از يونانيان معتقد بودند كه زن داراي نفس مجرد انساني نيست و مرد داراي آن هست و حتي در سال 586 ميلادي در فرانسه كنگره‌اي تشكيل شد تا در مورد زن و اينكه آيا زن انسان است يا خير
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 141
بحث كنند!، بعد از بگومگوها و جر و بحثهاي بسيار، به اين نتيجه رسيدند كه بله زن نيز انسان است اما نه چون مرد انساني مستقل، بلكه انساني است مخصوص خدمت كردن بر مردان، و نيز در انگلستان تا حدود صد سال قبل زن جزء مجتمع انساني شمرده نمي‌شد، و خواننده عزيز اگر در اين باب به كتابهايي كه در باره آراء و عقايد و آداب ملت‌ها نوشته شده مراجعه كند به عقايدي عجيب بر مي‌خورد.

بحث روايتي [(در باره تفكر در خلق خدا و شان نزول آيات گذشته)] ..... ص : 141

در الدر المنثور است كه ابو نعيم در كتاب حليه خود از ابن عباس روايت آورده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: در خلق خدا تفكر كنيد ولي در خود خدا تفكر مكنيد «1».
مؤلف قدس سره: در الدر المنثور اين معنا را به طريقي ديگر از عده‌اي از صحابه از قبيل عبد اللَّه بن سلام و ابن عمر از آن جناب نقل كرده، و از طرق شيعه «2» نيز اين روايت نقل شده، و منظور از تفكر در خود خدا و يا بنا به روايتي ديگر تفكر در ذات خدا، تفكر در كنه ذات او است كه خود خداي تعالي در كلام مجيدش فرمود:" وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً" «3» يعني خلق نمي‌تواند احاطه علمي به خدا پيدا كند، (دليلش هم بسيار بديهي است و آن اين است كه مخلوق گنجايش درك خالق را ندارد، او در باره خدا هر تصوري بكند مخلوق خودش است نه خالقش)، و اما صفات خداي تعالي قرآن كريم بهترين شاهد است بر اين كه مي‌توان خداي تعالي را از راه صفاتش شناخت، و نه تنها مي‌توان بلكه در آياتي بسيار تشويق به اين كار نيز شده است «4».
و در همان كتاب است كه ابو الشيخ در كتاب عظمت از ابي هريرة روايت آورده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: يك ساعت تفكر و انديشيدن از شصت سال عبادت كردن بهتر است «5».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 110.
(2)الكافي ج 1 ص 92 باب النهي عن الكلام في الكيفية و توحيد صدوق ص 454 باب النهي عن الكلام و الجدال و المراء في اللَّه عز و جل.
(3)"سوره طه آيه: 110".
(4)الدر المنثور ج 2 ص 110.
(5)الدر المنثور ج 2 ص 111.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 142
مؤلف قدس سره: و در بعضي از روايات «1» آمده: بهتر است از عبادت يك شب، و در بعضي ديگر آمده: عبادت يك سال، و اين معنا از طرق شيعه نيز روايت شده «2».
و از طرق اهل سنت اين نيز روايت شده كه آيه:" فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ" در باره ام سلمه نازل شده، كه به رسول خدا (ص) عرضه داشته بود: يا رسول خدا چرا نشنيدم خداي تعالي از هجرت زنان ياري كرده باشد؟ در پاسخ از گلايه او اين آيه نازل شد كه خلاصه" من عمل هيچ عاملي را ضايع نمي‌گردانم چه مرد باشد و چه زن" «3».
و از طرق شيعه روايت آمده كه آيه:" فَالَّذِينَ هاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا ..." در باره علي ع نازل شد كه فواطم يعني فاطمه بنت اسد (مادر علي" ع") و فاطمه دختر رسول خدا (ص) (كه بعدا همسرش شد) و فاطمه دختر زبير را با خود حركت داد و به سوي مدينه هجرت كرد و در ضجنان ام ايمن و چند نفر از مؤمنين ناتوان به آن جناب ملحق شدند و به اتفاق حركت كردند، در حالي كه در همه حالات، ذكر خدا مي‌گفتند به رسول خدا (ص) ملحق شدند. و اين آيه در حقشان نازل گرديد «4».
و از طرق اهل سنت روايت شده كه آيه نامبرده در باره همه مهاجرين نازل شده، «5» و نيز نقل شده كه آيه:" لا يَغُرَّنَّكَ تَقَلُّبُ ..." تا آخر آيات مورد بحث، در اين باره نازل شد كه بعضي از مؤمنين با خود گفته بودند:" اي كاش ما هم زندگي كفار را مي‌داشتيم" كه چه زندگي خوشي دارند «6». و نيز روايت شده كه آيه" وَ إِنَّ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ ..." در باره نجاشي (پادشاه حبشه) و چند نفر از يارانش نازل شده همان نجاشي كه وقتي در حبشه از دنيا رفت رسول خدا (ص) در مدينه بر او درود فرستاد، بعضي از منافقين اعتراض كردند كه چگونه بر او درود مي‌فرستد با اينكه نجاشي بر دين او نبود، در پاسخ اين آيه نازل شد:" وَ إِنَّ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ ..." «7».
پس همه اين روايات در اين صدد است كه آيات را بر يك سلسله قصه‌ها تطبيق كند، در حالي كه هيچيك از اين قصه‌ها سبب حقيقي نزول آيه نيست.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 111.
(2)الكافي ج 2 ص 54 باب التفكر.
(3)الدر المنثور ج 2 ص 112.
(4)تفسير صافي ج 1 ص 322. [.....]
(5)الدر المنثور ج 2 ص 112.
(6)تفسير صافي ج 1 ص 323.
(7)تفسير ابو الفتوح ج 3 ص 299.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 143

[سوره آل‌عمران (3): آيه 200] ..... ص : 143

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (200)

ترجمه آيه ..... ص : 143

اي اهل ايمان در كار دين صبور باشيد و يكديگر را به صبر و مقاومت سفارش كنيد و مهيا و مراقب كار دشمن بوده و خدا ترس باشيد، باشد كه پيروز و رستگار گرديد (200)

بيان آيه ..... ص : 143

اين آيه به منزله خلاصه‌گيري از بيان مفصلي است كه در سوره آمده و مي‌خواهد از آن آيات براي ما نتيجه گيري نمايد.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا ..."
امرهايي كه در اين آيه آمده يعني أمر" اصبروا" و" صابروا" و" رابطوا" و" اتقوا" همه مطلق و بدون قيد است، در نتيجه صبرش، هم شامل صبر بر شدائد مي‌شود و هم شامل صبر در اطاعت خدا، و همچنين صبر بر ترك معصيت و بهر حال منظور از آن صبر تك تك افراد است، چون دنبالش همين صبر را به صيغه" مفاعله- صابروا" آورده كه در مواردي استعمال مي‌شود كه ماده فعل بين دو طرف تحقق مي‌يابد.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 144
و مصابره عبارت است از اينكه جمعيتي به اتفاق يكديگر اذيت‌ها را تحمل كنند و هر يك صبر خود را به صبر ديگري تكيه دهد و در نتيجه بركاتي كه در صفت صبر هست دست به دست هم دهد و تاثير صبر بيشتر گردد و اين معنا امري است كه هم در فرد (اگر نسبت به حال شخصي او در نظر گرفته شود) محسوس است و هم در اجتماع (اگر نسبت به حال اجتماع و تعاون او در نظر گرفته شود) چون باعث مي‌شود كه تك تك افراد نيروي يكديگر را به هم وصل كنند و همه نيروها يكي شود و ان شاء اللَّه به زودي بحثي مفصل در اين باره در جاي خودش خواهيم كرد.
" وَ رابِطُوا" مرابطه از نظر معنا اعم از مصابره است، چون مصابره عبارت بود از وصل كردن نيروي مقاومت افراد جامعه در برابر شدائد و مرابطه عبارت است از همين وصل كردن نيروها، اما نه تنها نيروي مقاومت در برابر شدائد، بلكه همه نيروها و كارها، در جميع شؤون زندگي ديني، چه در حال شدت و چه در حال رخا و خوشي.
و چون مراد از مرابطه اين است كه جامعه به سعادت حقيقي دنيا و آخرت خود برسد،- و اگر مرابطه نباشد گو اينكه صبر من و تو، به تنهايي و علم من و تو به تنهايي، و هر فضيلت ديگر افراد، به تنهايي سعادت آور هست، ولي بعضي از سعادت را تامين مي‌كند و بعضي از سعادت، سعادت حقيقي نيست،- به همين جهت دنبال سه جمله:" اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا" اضافه كرد:" وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ"، كه البته منظور از اين فلاح هم فلاح تام حقيقي است.

گفتاري پيرامون مرابطه در جامعه اسلامي ..... ص : 144

1-انسان و اجتماع ..... ص : 144

انسان در ميان تمامي جانداران موجودي است كه بايد اجتماعي زندگي كند و اين مطلب احتياج به بحث زياد ندارند، چرا كه فطرت تمامي افراد انسان چنين است يعني فطرت تمام انسانها اين معنا را درك مي‌كند و تا آنجا هم كه تاريخ نشان داده هر جا بشر بوده اجتماعي زندگي مي‌كرده و آثار باستاني هم (كه از زندگي قديمي‌ترين بشر آثاري بدست آورده) اين مطلب را ثابت مي‌كند.
قرآن كريم هم با بهترين بيان در آياتي بسيار از اين حقيقت خبر داده، از قبيل آيه:" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا ..." «1».
__________________________________________________
(1)هان اي مردم ما شما را از يك مرد و يك زن آفريديم و شعبه شعبه و قبيله قبيله‌تان كرديم تا يكديگر را بشناسيد." سوره حجرات آيه: 13".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 145
و آيه:" نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا، وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ، لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيًّا" «1» و آيه:" بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ" «2».
و آيه:" وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً" «3» و آياتي ديگر كه خواننده عزيز براي درك هر يك از اين آيات و نحوه دلالتشان لازم است به تفسير يك يك آنها در اين كتاب مراجعه كند.

2-انسان و نمو او در اجتماع ..... ص : 145

اشاره

اجتماع انساني مانند ساير خواص روحي انسان و آنچه كه مربوط به او است از روز آغاز پيدايش بصورت كامل تكون نيافته تا كسي خيال كند كه اجتماع نمو و تكامل نمي‌پذيرد، نه در كمالات مادي و نه در كمالات معنوي بلكه اجتماعي شدن انسان هم مانند ساير امور روحي و ادراكيش دوش به دوش آنها تكامل پذيرفته، هر چه كمالات مادي و معنويش بيشتر شده، اجتماعش نيز سامان بيشتري به خود گرفته است و مسلما انتظار نمي‌رود كه اين يك خصوصيت از ميان همه خصوصيات و خواص انسانيت مستثنا باشد، يعني خصوص اجتماعي بودنش از همان اول پيدايشش بطور كامل تحقق يافته باشد، و اجتماع امروزيش با اجتماع روز اول خلقتش هيچ فرق نكرده باشد، بلكه اين خصيصه انسان مانند ساير خصائصش كه بنحوي با نيروي علم و اراده او ارتباط دارند، تدريجا بسوي كمال در حركت بوده و كم كم در انسان تكامل يافته است.
و آنچه بعد از دقت و تامل در حال اين نوع از موجودات يعني انسان روشن مي‌شود اين است كه اولين اجتماع و گردهم‌آيي كه در بشر پيدا شده گردهم‌آيي منزلي از راه ازدواج بوده، چون عامل آن يك عامل طبيعي بوده است كه همان جهاز تناسلي (كه زن و مرد هر كدام جهاز تناسلي مخصوص به خود را دارند) است، و اين خود قوي‌ترين عامل است براي اينكه بشر را به اجتماع خانوادگي وادار نمايد زيرا معلوم است كه اين دو دستگاه هر يك بدون ديگري بكار نمي‌افتد، به خلاف مثلا جهاز هاضمه كه اگر فرض كنيم در محلي و زماني يك فرد انسان
__________________________________________________
(1)مائيم كه معيشتشان را در بينشان (در زندگي دنيا) تقسيم كرديم و بعضي را بدرجاتي ما فوق بعضي ديگر قرار داديم، تا بعضي بعضي ديگر را مسخر خود كنند." سوره زخرف آيه: 32".
(2)شما همه از يكديگريد:" سوره آل عمران آيه: 195".
(3)او كسي است كه از آب بشري بيافريد، و سپس او را خويشاوند تني و ناتني كرد." سوره فرقان آيه: 54".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 146
تك و تنها باشد، مي‌تواند با جويدن برگ و ميوه درختان تغذي كند ولي نمي‌تواند به تنهايي فرزندي از خود منشعب سازد و همچنين دستگاه‌هاي ديگري كه در بدن انسان تعبيه شده، براي بكار افتادنش نيازي به انسانهاي ديگر ندارد و تنها جهاز تناسلي است كه بايد در بين دو نفر مشتركا بكار بيفتد، دو نفر از جنس مخالف (يعني يك مرد و يك زن). بعد از تشكيل اجتماع كوچك يعني خانواده، يك مشخصه ديگر بشري خودنمايي كرد، كه ما در مباحث گذشته اين كتاب آن مشخصه را استخدام ناميديم، يعني اينكه هر انساني بخواهد به وسيله انساني و يا انسانهايي ديگر حوائج خود را بر آورد و سلطه خود را گسترش دهد، آن گاه برايش ممكن است كه اراده خود را بر آن انسانها تحميل كند تا هر چه او مي‌خواهد آنها بكنند و رفته رفته اين خصيصه به صورت رياست جلوه كرد، رياست در منزل، رياست در عشيره (فاميل)، رياست در قبيله، رياست در امت.
اين هم طبيعي است كه رياست در بين چند انسان نصيب آن كسي مي‌شده كه از سايرين قوي‌تر و شجاع‌تر بوده و همچنين مال و اولاد بيشتري داشته و همچنين نسبت به فنون حكومت و سياست آگاه‌تر بوده و آغاز ظهور بت‌پرستي هم همين جا است يعني پرستش و خضوع انسانها در برابر يك انسان از همين جا شروع شد تا در آخر براي خود ديني مستقل گرديد و ما ان شاء اللَّه العزيز در آينده در اين باره بحثي كامل خواهيم كرد.
(و لذا به اصل مطلب بر گشته و مي‌گوئيم) مشخصه اجتماع به تمام انواعش چه اجتماع خانوادگي و چه غير آن، هر چند كه هيچگاه در اين ادوار بشري از بشر جدا نبوده، حتي برهه‌اي از زمان هم سراغ نداريم كه انسان، فردي زندگي كرده باشد، و ليكن اين نيز بوده كه انسان اين رقم زندگي را از زندگي فردي انتخاب نكرده و براي انتخاب آن بطور تفصيل مصلحت‌ها و خوبيهاي آن را نسنجيده، بلكه (همانطور كه قبلا گفته شد ضرورت وجود دستگاه تناسلي، او را براي اولين بار به ازدواج، يعني اولين قدم در تشكيل اجتماع واداشته (و قهرا مجبور شده قدمهاي ديگر را نيز بر دارد) و اما پي بردن به خوبيهاي آن و اينكه چگونه اجتماعي بهتر است؟ به تدريج و به تبع پيشرفت ساير خواص بشري، رشد و نمو كرده، نظير خصيصه استخدام و خصيصه دفاع و ...

[اولين باري كه بشر متوجه منافع و مصالح اجتماع شد زمان بعثت اولين پيامبر الهي بود] ..... ص : 146

و قرآن كريم خبر داده كه اولين باري كه بشر متوجه منافع اجتماع شد، و بطور تفصيل (و نه ناخودآگاه) به مصالح آن پي برد و در صدد حفظ آن مصالح بر آمد. زماني بود كه براي اولين بار پيغمبري در ميان بشر مبعوث شد و آنان را راهنما گشت. جان كلام اين است كه: به وسيله مقام نبوت متوجه مصالح و منافع زندگي اجتماعي گرديد، اين مطلب را از آيات زير
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 147
استفاده مي‌كنيم كه مي‌فرمايد:" وَ ما كانَ النَّاسُ إِلَّا أُمَّةً واحِدَةً فَاخْتَلَفُوا" «1».
و نيز مي‌فرمايد:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً، فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ، وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ، لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا" «2»، چون اين دو آيه، چنين خبر مي‌دهد كه انسان در قديم‌ترين عهدش امتي واحده و ساده و بي‌اختلاف بوده، سپس (بخاطر همان غريزه استخدام كه گفتيم) اختلاف در بين افرادش پيدا شد و اختلاف هم به مشاجره و نزاع انجاميد، لذا خداي تعالي انبيا را بر انگيخت و با آنان كتاب فرستاد، تا به وسيله آن كتاب اختلافها را بر طرف كنند، و دو باره به وحدت اجتماعيشان برگردانند، و اين وحدت را به وسيله قوانيني كه تشريع فرموده حفظ كنند.
و نيز در آيه" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً، وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ، وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ" «3» خبر مي‌دهد كه: و با اين كلام خود خبر داده از اينكه رفع اختلاف از بين مردم و ايجاد اتحادشان در كلمه، تنها و تنها از راه دعوت به اقامه دين و اتحادشان در دين واحد، تحقق مي‌يابد، پس تنها دين است كه ضامن اجتماع صالح آنان است.
و آيه نامبرده همين دعوت را (يعني دعوت انسانهاي اوليه را به اجتماع و اتحاد) به صورت دعوت به اقامه دين و متفرق نشدن مردم در آن پيشنهاد كرده، پس تنها ضامن اجتماع صالح دين است.
و اين آيه- بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد اين دعوت را (يعني دعوت به اجتماع و اتحاد را) از نوح ع حكايت كرده كه قديم‌ترين انبيا صاحب كتاب و شريعت است و بعد از آن جناب از ابراهيم و آن گاه از موسي و سپس از عيسي ع حكايت كرده، با اينكه در شريعت نوح و ابراهيم ع عدد انگشت‌شماري از احكام تشريع شده بود و از اين چهار پيامبر (كه نام برده شده) موسي ع شريعتي وسيع‌تر آورده و بطوري كه قرآن كريم خبر
__________________________________________________
(1)انسان‌ها در آغاز، همه يك امت بودند، بعدها اختلاف كردند." سوره يونس آيه: 19".
(2)مردم همه يك امت بودند، سپس خداي تعالي انبيا را (كه كارشان وعده و وعيد دادن است) مبعوث فرمود و كتاب به حق را با آنان نازل فرمود تا بين مردم در آنچه كه در آن اختلاف مي‌كنند داوري كند." سوره بقره آيه: 213".
(3)براي شما مسلمانان از مسائل اصولي دين همان را تشريع كرده كه به نوح توصيه‌اش كرده بود، و آنچه به تو وحي كرديم و ابراهيم و موسي و عيسي را به رعايت آن سفارش نموديم اين بود كه دين را اقامه كنيد، و در دين متفرق نشويد." سوره شورا آيه: 13".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 148
مي‌دهد، و از ظاهر انجيل‌هاي مسيحيان هم بر مي‌آيد، عيسي ع نيز تابع شريعت آن جناب بوده، (چون در سابق گفتيم كه شريعت آن جناب بيشتر براي برداشتن امور قدغن و تحليل نمودن آن امور را داشته است كه خداي تعالي به عنوان گوشمالي آنها را بر بني اسرائيل حرام كرده بود) و شريعت موسي ع هم بطوري كه گفته شده، بيش از حدود ششصد حكم نداشته.
پس روشن گرديد كه دعوت به اجتماع دعوتي مستقل و صريح بوده كه تنها از ناحيه مقام نبوت شروع شده، و آغازگر آن انبيا ع بوده‌اند و آن را در قالب دين به بشر پيشنهاد كرده‌اند به شهادت اينكه هم قرآن بدان تصريح نموده و هم تاريخ آن را تصديق كرده است كه ان شاء اللَّه بحث تاريخيش مي‌آيد.

3-اسلام و عنايتش به امر اجتماع ..... ص : 148

هيچ شكي نيست در اينكه اسلام تنها ديني است كه بنيان خود را بر اجتماع نهاده وين معنا را به صراحت اعلام كرده و در هيچ شاني از شؤون بشري مساله اجتماع را مهمل نگذاشته،- و تو خواننده عزيز اگر بخواهي بيش از پيش نسبت به اين معنا آگاه شوي،- مي‌تواني از اين راه وارد شوي كه نخست اعمال انسانها را دسته‌بندي كني و بفهمي كه دامنه اعمال انسان چقدر وسيع است و اعتراف كني كه چگونه فكر آدمي از شمردن آنها و تقسيماتي كه به خود مي‌گيرد به اجناس و انواع و اصنافي كه منشعب مي‌شود عاجز است و از سوي ديگر در اين معنا بينديشي كه چگونه شريعت الهيه اسلام آنها را شمرده و به همه آنها احاطه يافته و چگونه احكام خود را بطور شگفت‌آوري بر آن اعمال، بسط و گسترش داده (بطوري كه هيچ عمل كوچك و بزرگ آدمي را بدون حكم نگذاشته) آن گاه در اين بينديشي كه چگونه همه اين احكام را در قالب‌هاي اجتماعي ريخته، آن وقت خواهي ديد كه اسلام روح اجتماع را به نهايت درجه امكان در كالبد احكامش دميده.
سپس آنچه دستگيرت شده با آنچه از ساير شرايع حقه كه قرآن نيز به شان آنها اعتنا ورزيده مقايسه كني، يعني با شرايع و احكامي كه نوح و ابراهيم و موسي و عيسي آورده بسنجي نسبت اسلام و آن شرايع به دستت مي‌آيد و در نتيجه به مقام و منزلت اسلام پي مي‌بري.
و اما آن شرايعي كه در ساير اديان است و اسلام اعتنايي به آنها نكرده، مانند احكامي كه در كيش بت‌پرستان و صائبان و پيروان ماني و مجوسيان و سايرين به آنها معتقدند وضع روشن‌تري دارد كه قابل مقايسه با احكام اسلام نيستند.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 149
و اما امت‌هاي قديم چه متمدن و چه غير متمدن تاريخ چيزي از وضع آنان ضبط نكرده ولي اين مقدار را مي‌دانيم كه تابع موروثي‌هاي قديم‌ترين عهد انسانيت بوده‌اند، آنها نيز به حكم اضطرار جامعه تشكيل داده و به حكم غريزه، به استخدام يكديگر پرداختند و در آخر افراد تحت يك جمعي اجتماع كرده‌اند و آن جمع عبارت بوده از حكومتي استبدادي و سلطه پادشاهي و اجتماعشان هم عبارت بوده يا از اجتماعي قومي و نژادي و يا اجتماعي وطني و اقليمي كه يكي از اين چند عامل، وحدت همه را در تحت رايت و پرچم شاه و يا رئيسي جمع مي‌كرده و راهنماي زندگيشان هم همان عامل وراثت و اقليم و غير اين دو بوده، نه اينكه به اهميت مساله اجتماع پي برده و در نتيجه نشسته باشند و پيرامون آن بحثي يا عملي كرده باشند، حتي امتهاي بزرگ يعني ايران و روم هم كه در قديم بر همه دنيا سيادت و حكومت داشتند تا روزگاري هم كه آفتاب دين خدا در بشر طلوع كرد و اشعه خود را در اطراف و اكناف مي‌پراكند، به اين فكر نيفتادند كه چرا تشكيل اجتماع دهيم و چه نظامي اجتماعي بهتر از نظام امپراطوري است؟ بلكه به همان نظام قيصري و كسروي خود دلخوش و قانع بودند و رشد و انحطاط جامعه‌شان تابع لواي سلطنت و امپراطوريشان بود، هر زماني كه امپراطوريشان قوي و قدرتمند بود جامعه هم نيرومند بود، هر زمان كه رشد امپراطوري متوقف مي‌شد، رشد جامعه نيز متوقف مي‌شد.
بله در نوشته‌هايي كه از حكماي خود به ارث برده بودند از قبيل نوشته‌هاي سقراط و افلاطون و ارسطو و غير اينها، بحث‌هايي اجتماعي يافت مي‌شود و ليكن تنها نوشته‌ها و اوراقي است كه هرگز مورد عمل واقع نشده و مثلهايي است ذهني كه هرگز در مرحله خارج پياده نگشته است و تاريخ آن زمان كه براي ما به ارث رسيده، بهترين شاهد بر صدق گفتار ما است.
پس درست است كه بگوئيم: اولين ندايي كه از بشر برخاست و براي اولين بار بشر را دعوت نمود كه به امر اجتماع اعتنا و اهتمام بورزد، و آن را از كنج اهمال و زاويه تبعيت حكومتها خارج نموده و موضوعي مستقل و قابل بحث حساب كند، ندايي بود كه شارع اسلام و خاتم انبيا ع افضل الصلاة و السلام سر داد و مردم را دعوت كرد به اينكه آياتي را كه از ناحيه پروردگارش به منظور سعادت زندگي اجتماعي و پاكي آنان نازل شده پيروي كنند، مانند آيات زير كه مي‌فرمايد:" وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ" «1»،
__________________________________________________
(1)و اينكه راه من مستقيم است پس مرا پيروي كنيد و بدنبال راههاي ديگر مرويد كه شما را متفرق مي‌سازد." سوره انعام آيه 153".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 150
" وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا" «1» تا آنجا كه به مساله حفظ مجتمع از تفرق و انشعاب اشاره نموده و مي‌فرمايد:" وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَي الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ، وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَ اخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْبَيِّناتُ" «2».
" إِنَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كانُوا شِيَعاً لَسْتَ مِنْهُمْ فِي شَيْ‌ءٍ" «3»، و آياتي ديگر كه بطور مطلق مردم را به اصل اجتماع و اتحاد دعوت مي‌كند.
و در آياتي ديگر دعوت مي‌كند به تشكيل اجتماعي خاص، يعني خصوص اجتماع اسلامي بر اساس اتفاق و اتحاد، و به دست آوردن منافع و مزاياي معنوي و مادي آن، مانند آيه شريفه:" إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ، فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ" «4» و آيه:" وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ" «5»، و آيه:" وَ تَعاوَنُوا عَلَي الْبِرِّ وَ التَّقْوي «6»، و آيه:" وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَي الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ" «7»، كه ان شاء اللَّه توضيح مختصري براي اين مطلب خواهد آمد.

4-رابطه‌اي كه اسلام بين فرد و اجتماع قائل است در هيچ ديني و ملتي سابقه ندارد. ..... ص : 150

اشاره

اين معنا در سراپاي عالم صنع به چشم مي‌خورد كه نخست اجزايي ابتدايي خلق مي‌كند كه آن اجزا هر يك براي خود آثار و خواص خود را دارد و سپس چند جزء از آن اجزا را با هم تركيب نموده (با همه تفاوت‌ها و جدايي‌ها كه در آنها هست هماهنگ و هم آغوششان
__________________________________________________
(1)همگي به ريسمان خدا چنگ بزنيد و متفرق مشويد." سوره آل عمران آيه: 103".
(2)بايد از شما جمعيتي باشند كه مردم را به سوي خير دعوت نموده، امر به معروف و نهي از منكر كنند و ايشانند تنها رستگاران و شما مانند آن اقوام مباشيد كه فرقه فرقه شدند و بعد از آنكه آياتي روشن برايشان آمد باز اختلاف كردند." سوره آل عمران آيه: 105".
(3)محققا كساني كه دين خود را پاره پاره كردند و هر دسته پيرو كسي شدند تو هيچ رابطه با آنان نداري." سوره انعام آيه: 159". [.....]
(4)رابطه مؤمنين با يكديگر تنها رابطه برادرانه است، پس بين دو برادر خود اصلاح دهيد." سوره حجرات آيه: 10".
(5)و نزاع مكنيد كه سست مي‌شويد و نيرويتان هدر مي‌رود." سوره انفال آيه: 46".
(6)يكديگر را در كار نيك و تقوا ياري دهيد." سوره مائده آيه: 2".
(7)بايد از شما مسلمانان جمعيتي باشند كه به سوي خير دعوت نموده امر به معروف و نهي از منكر كنند." سوره آل عمران آيه: 104".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 151
مي‌سازد و از آن هم آغوش شده فوائدي نو اضافه بر فوائدي كه در تك تك اجزا بود به دست مي‌آورد مثلا انسان كه يكي از موجودات عالم است اجزايي و اجزايش ابعاضي دارد و اعضايي و اعضايش قوايي دارد كه براي هر يك از آنها فوائدي مادي و روحي جداگانه است كه اگر همه دست به دست هم دهند قوي و عظيم مي‌شوند، همانطور كه تك تك آنها وزن كمتري و رويهمشان وزن بيشتري دارد، آثار و فوائد تك تك و مجموعشان نيز همين اختلاف را دارد وقتي دست به دست هم دهند، در اين سو و آن سو شدن و از اين سو بدان سو برگشتن و در ساير فوائد قوي‌تر مي‌شوند و اگر هماهنگي نداشته باشند، هر يك تنها كار خودش را مي‌كند، گوش مي‌شنود و چشم مي‌بيند و ذائقه مي‌چشد و اراده عضوي را كه بخواهد بكار مي‌اندازد و به حركت در مي‌آورد، ولي رويهم آنها از جهت وحدتي كه در تركيب پيدا مي‌كنند، تحت فرمان و سيطره يك حاكم در مي‌آيند كه همان انسان است و در اين هنگام است كه فوائدي از آن اعضا و قوا بدست مي‌آيد كه از تك تك آنها و از اجزاي يك يك آنها بدست نمي‌آمد، فوائد بسيار زيادي كه يا از قبيل افعالند و يا از مقوله انفعالها (در موجودات خارج اثر مي‌گذارند و يا از آن موجودات متاثر مي‌شوند) فوائد بسياري كه يا روحي هستند و يا مادي و يكي از آن فوائد اين است كه در اثر هماهنگي اعضاء يك فايده، چند فايده مي‌شود، براي اينكه ماده انسانيت مثلا نطفه‌اي كه بعدها انسان مي‌شود وقتي انساني كامل شد مي‌تواند مقداري از ماده خودش را از خود جدا كند و آن را با تربيت انسان تمام عياري مانند خود بسازد، انساني كه مانند پدرش عمل كند، هر چه از افعال مادي و روحي كه از پدرش سر مي‌زند از او هم سر بزند.
پس افراد انسان با همه كثرتي كه دارد يك انسان هستند و افعال آنها با همه كثرتي كه از نظر عدد دارد از نظر نوع يك عمل است كه به اعمالي متعدد تقسيم مي‌شود، نظير آب دريا كه يك آب است ولي وقتي در ظرف‌هاي بسياري ريخته مي‌شود چند آب مي‌شود، پس اين آب‌ها كه از نظر عدد بسيارند از نظر نوع يك آبند و در عين اينكه يك نوعند، آثار و خواص بسيار دارند و اين آثار بسيار، وقتي آبها يك جا جمع مي‌شوند قوت و عظمت پيدا مي‌كنند.
اسلام هم افراد نوع بشر را در تربيت و در هدايتش بسوي سعادت حقيقي‌اش اين معناي حقيقي را در نظر گرفته، معنايي كه چاره‌اي از اعتبارش نيست، و در اين باره فرموده:" وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً، فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً" «1».
__________________________________________________
(1)خداي عز و جل آن كسي است كه از آب يك بشر آفريد و همان يك بشر را بسيار و به هم وابسته ساخت." سوره فرقان آيه: 54".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 152
و نيز فرموده" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي «1».
و نيز فرموده:" بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ" «2».
و اين رابطه حقيقي كه بين فرد و جامعه وجود دارد، خواه ناخواه به وجود و كينونتي ديگر منجر مي‌شود، كينونتي در مجتمع و مطابق قوت و ضعف و وسعت و ضيقي كه افراد در وجودشان و قوايشان در خواصشان و آثارشان دارند، و در نتيجه غير از وجود تك تك افراد كه فرضا ده ميليون نفرند يك وجودي ديگر پيدا مي‌شود بنام مجتمع و غير از آثار و خواصي كه تك تك افراد دارند خواص و آثاري ديگر و از همه قوي‌تر پيدا مي‌شود، بنام آثار اجتماع.
(صد هزاران خيط يكتا را نباشد قوتي چون به هم برتافتي اسفند يارش نگسلد
- مترجم)

[هويت و شخصيت مستقل براي اجتماع در اسلام ..... ص : 152

و به همين جهت قرآن كريم غير از آنچه كه براي افراد هست وجودي و عمري و كتابي و حتي شعوري و فهمي و عملي و اطاعتي و معصيتي براي اجتماع قائل است، مثلا در باره عمر و اجل امت‌ها مي‌فرمايد:" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ" «3».
و در باره كتاب خاص بهر امتي مي‌فرمايد:" كُلُّ أُمَّةٍ تُدْعي إِلي كِتابِهَا" «4».
و در باره درك و شعور هر امتي مي‌فرمايد:" زَيَّنَّا لِكُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ" «5».
و در باره عمل بعضي از امتها فرموده:" مِنْهُمْ أُمَّةٌ، مُقْتَصِدَةٌ" «6».
و در باره طاعت امت فرموده:" أُمَّةٌ قائِمَةٌ يَتْلُونَ آياتِ اللَّهِ" «7».
و در باره معصيت امتها فرموده:" وَ هَمَّتْ كُلُّ أُمَّةٍ بِرَسُولِهِمْ، لِيَأْخُذُوهُ وَ جادَلُوا بِالْباطِلِ لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ فَأَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كانَ عِقابِ" «8»، يعني هر امتي در صدد بر آمد تا رسول خود را دستگير كنند و با باطل عليه حق مجادله كردند تا شايد به وسيله آن، حق را از بين ببرند، در
__________________________________________________
(1)هان اي مردم ما همه شما را از يك مرد و يك زن آفريديم." سوره حجرات آيه: 13".
(2)شما نوع بشر بعضي از بعضي ديگريد." سوره آل عمران آيه: 95".
(3)براي هر امتي اجلي است كه رسيدنش را نه مي‌توانند جلو بيندازند و نه عقب." سوره اعراف آيه: 34".
(4)و هر امتي به سوي كتابش خوانده مي‌شود." سوره جاثيه آيه: 28".
(5)عمل هر امتي را براي آن امت زينت قرار داديم در نتيجه زشت را زيبا و زيبا را زشت مي‌يابند.
" سوره انعام آيه: 108".
(6)بعضي از امت‌ها داراي دركي صحيح‌اند." سوره مائده آيه: 66".
(7)امتي است قائم و شب‌زنده‌دار كه آيات خدا را تلاوت مي‌كنند." سوره آل عمران آيه: 113".
(8)سوره غافر آيه: 5"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 153
نتيجه من آنها را به عذاب خود گرفتم و چه عقابي بود كه بر سرشان آوردم.
و نيز در باره خلاف كاري امت فرموده:" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ" «1».
و از همين جا است كه مي‌بينم قرآن همان عنايتي را كه به داستان اشخاص دارد، به داستان و تاريخ امتها نيز دارد بلكه اعتنايش به تواريخ امتها بيشتر است، براي اينكه در عصر نزول قرآن آنچه از تاريخ بر سر زبانها بود تنها احوال پادشاهان و رؤساي امتها بود و ناقلين تاريخ هيچ در صدد ضبط احوال امتها و تواريخ جوامع نبودند، شرح حال جوامع تنها بعد از نزول قرآن باب شد، آن هم بعضي از مورخين مانند مسعودي و ابن خلدون متعرض آن شدند، تا آنكه تحول فكري اخير در تاريخ‌نگاري پديدار شد، و به جاي پرداختن به شرح حال اشخاص، به شرح حال امتها پرداختند، و بطوري كه مي‌گويند اولين كسي كه اين روش را باب كرد" اگوست كنت فرانسوي" متوفي در سال 1857 ميلادي بوده است.
و خلاصه اينكه لازمه آنچه در اين باره اشاره كرديم اين است كه هر جا قوا و خواص اجتماعي با قوا و خواص فردي معارضه كند، قوا و خواص اجتماعي به خاطر اينكه نيرومندتر است، بر قوا و خواص فردي غلبه كند، و همين طور هم هست، چون لازمه قوي‌تر بودن يكي از دو نيروي متضاد اين است كه بر آن ديگري غلبه كند، علاوه بر اينكه حس و تجربه هم همين را اثبات مي‌كند و بر اين معنا (يعني غلبه قوه او خواص فاعله جامعه و قوا و خواص منفعله آن، بر قوا و خواص فاعله و منفعله فرد) شهادت مي‌دهد، مثلا وقتي جامعه بر امري همت بگمارد و تحقق آن را اراده كند، و قوا و خواص فاعله خود را به كار بگيرد، يك فرد نمي‌تواند با نيروي خودش به تنهايي عليه جامعه قيام كند، مثلا در جنگها و هجومهاي دسته جمعي اراده يك فرد نمي‌تواند با اراده جمعيت معارضه نمايد، بلكه فرد چاره‌اي جز اين ندارد كه تابع جمع شود تا هر چه بر سر كل آمد بر سر آن جزء هم بيايد، حتي مي‌توان گفت اراده جامعه آن قدر قوي است كه از فرد سلب اراده و شعور و فكر مي‌كند.
و همچنين آنجا كه قوا و خواص منفعله جامعه به كار مي‌افتد مثلا خطري عمومي از قبيل شكست در جنگ يا شروع زلزله و يا وجود قحطي و وبا او را وادار به فرار مي‌سازد، و يا رسوم متعارفه باعث مي‌شود كه از ترك عملي شرم كند و يا عادتي قومي، جامعه را وادار مي‌سازد به اينكه فرم مخصوصي از لباس بپوشد، در همه اين انفعالهاي عمومي يك فرد
__________________________________________________
(1)براي هر امتي رسولي است، پس همين كه رسولشان آمد، در بينشان به قسط داوري شد." سوره يونس آيه: 47". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 154
نمي‌تواند منفعل نشود بلكه خود را ناچار مي‌بيند به اين كه از جامعه پيروي كند، حتي در اين دو حال كه گفته شد فعل و انفعال اجتماع شعور و فكر را از افراد و اجزا خود سلب مي‌كند.
و همين معنا ملاك اهتمام اسلام به شان اجتماع است، اهتمامي كه تا كنون نديده و ابدا نيز نخواهيم ديد كه نظيرش در يكي از اديان و در يكي از سنن ملت‌هاي متمدن يافت شود (هر چند كه ممكن است خواننده محترم اين دعوي ما را نپذيرد).
علت اين شدت اهتمام هم روشن است، براي اينكه وقتي تربيت و رشد اخلاق و غرائز در يك فرد انسان كه ريشه و مبدأ تشكيل اجتماع است مؤثر واقع مي‌شود كه جو جامعه با آن تربيت معارضه نكند و گرنه از آنجايي كه گفتيم قدرت نيروي جامعه، فرد را در خود مستهلك مي‌كند، اگر اخلاق و غرائز جامعه با اين تربيت ضديت كند يا تربيت ما اصلا مؤثر واقع نمي‌شود و يا آن قدر ناچيز است كه قابل قياس و اندازه گيري نيست (و مثل اين مي‌ماند كه ما بخواهيم يك ماهي قزل‌آلا را در آب شور تربيت كنيم كه اگر در همان روزهاي اول ماهي كوچولوي ما از بين نرود، تربيت ما آن طور كه بايد و آن طور كه به زحمات، ما بيارزد مؤثر واقع نمي‌شود" مترجم").
به همين جهت است كه اسلام مهم‌ترين احكام و شرايع خود از قبيل حج و جهاد و نماز و انفاق را و خلاصه تقواي ديني را بر اساس اجتماع قرار داد و علاوه بر اينكه قواي حكومت اسلامي را حافظ و مراقب تمامي شعائر ديني و حدود آن كرده و علاوه بر اينكه فريضه دعوت به خير و امر به معروف و نهي از تمامي منكرات را بر عموم واجب نموده، براي حفظ وحدت اجتماعي هدف مشتركي براي جامعه اعلام نموده، و معلوم است كه كل جامعه هيچوقت بي نياز از هدف مشترك نيست، و آن هدف مشترك عبارت است از سعادت حقيقي، (نه خيالي) و رسيدن به قرب و منزلت نزد خدا، و اين خود يك پليس و مراقب باطني است كه همه نيت‌ها و اسرار باطني انسان را كنترل مي‌كند تا چه رسد به اعمال ظاهريش، پس در حكومت اسلامي اگر مامورين حكومتي كه گفتيم موظف به دعوت به خير و امر به معروف و نهي از منكرند اطلاعي از باطن افراد نداشته باشند، باطن‌ها بي پليس و بدون مراقب نمانده‌اند، و به همين جهت گفتيم اهتمام به امر اجتماع در حكومت و نظام اسلامي بيش از هر نظام ديگر است.

5-آيا سنت اجتماعي اسلام، ضمانت بقا و اجرا دارد؟ ..... ص : 154

اشاره

ممكن است خواننده محترم بگويد: گيرم دعوي شما حق باشد، يعني نظام اجتماعي، عالي‌ترين نظام و نظر اسلام در پديد آوردن جامعه‌اي صالح، پيش رفته‌ترين و متقن‌ترين و اساسي‌ترين نظريه‌ها باشد و حتي از نظريه جوامع پيشرفته عصر حاضر نيز متقن‌تر باشد، ولي
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 155
وقتي ضامن اجرا ندارد چه فايده؟ و دليل نداشتنش همين است كه در طول چهارده قرن به جز چند روزي در همان اوائل بعثت نتوانست خود را حفظ كند و جاي خود را به قيصريت و كسرويت داد و حكومتش به صورت حكومتي امپراطوري در آمد، آن هم بصورت ناهنجارترين و فجيع‌ترين وضعش، و اعمالي را مرتكب شد كه امپراطوريهاي قبل از او هرگز مرتكب نشده بودند، به خلاف حكومت زائيده شده از تمدن غرب، كه همواره روي پاي خود ايستاده هيچ تغيير ماهيتي نداده است.

[شبهه‌اي كه دل غرب زدگان را به خود مشغول داشته است ..... ص : 155

و همين خود دليل بر اين است كه تمدن غربي‌ها پيشرفته‌ترين تمدن و نظام اجتماعيشان متقن‌ترين و مستحكم‌ترين نظام است كه سنت اجتماعي و قوانينش بر اساس خواست مردم و هر پيشنهادي است كه مردم از روي طبيعت و هوا و هوسهاي خود مي‌كنند و در اين باره معيار آن را خواست اكثريت و پيشنهاد آنان قرار داده، چون اتحاد و اجتماع كل جامعه در يك خواست به حسب عادت محال است، (و هيچ نظامي نمي‌تواند آنچه را مي‌كند مطابق ميل كل جامعه باشد، از سوي ديگر تحميل خواست اقليت بر اكثريت هم معقول نيست) و غلبه اكثر بر اقل سنتي است كه در طبيعت نيز مشهور است، چرا كه ما مي‌بينيم هر يك از علل مادي و اسباب طبيعي اكثرا مؤثر واقع مي‌شوند، نه پيوسته و علي الدوام، و همچنين از ميان عوامل مختلف و ناسازگار، اكثر مؤثر واقع مي‌شود نه همه، و نه اقل، به همين جهت مناسب است كه هيكل اجتماع نيز هم از نظر غرض و هم به حسب سنت‌ها و قوانين جاريه در آن، بر اساس خواست اكثر بنا شود و اما اين فرضيه كه دين پيشنهادي را كه مي‌دهد در دنياي حاضر جز آرزويي خام نيست و از مرحله فرض تجاوز نمي‌كند و تنها مثالي است كه جايش در عقل و ذهن است و نه در خارج ولي تمدن عصر حاضر در هر جا كه قدم نهاده نيروي مجتمع و سعادتش را و تهذيب و طهارت افرادش از رذائل را ضمانت كرده است، (البته منظور از رذائل هر عملي است كه جامعه آن را نپسندد) نظير دروغ، خيانت، ظلم، جفا، خشونت، خشكي و امثال آن.
اين مطالب خلاصه و فشرده خيالاتي است كه دل غرب‌زدگان ما را به خود مشغول نموده، مخصوصا تحصيل كرده‌هاي مشرق زمين را كه به اصطلاح رشته تحصيلشان بحث در مسائل اجتماعي و رواني است، چيزي كه هست اين آقايان بحث را در غير موردش ايراد كردند در نتيجه حق مطلب بر ايشان مشتبه شده است و اينك توضيح آن.
اما اينكه مي‌پندارند سنت اجتماعي اسلام در دنيا و در مقابل سنن تمدن فعلي و در شرايط موجود در دنيا قابل اجرا نيست به اين معنا كه اوضاع حاضر دنيا با احكام اسلامي ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 156
نمي‌سازد، ما نيز قبول داريم، ليكن اين سخن چيزي را اثبات نمي‌كند، چون ما هم نمي‌گوئيم با حفظ شرايط موجود در جهان احكام اسلام بدون هيچ درد سر جاري شود، البته هر سنتي در هر جامعه‌اي جاري شده ابتدايي داشته يعني، قبلا نبوده و بعد موجود شده است، و وقتي مي‌خواسته موجود شود البته شرايط حاضر، با آن ناسازگار بوده و آن را طرد مي‌كرده و سنت نو هم با سنت قبليش مبارزه مي‌كرده، و چه بسا بخاطر ريشه‌دار بودن سنت قبلي چند باري هم شكست مي‌خورده، و دو باره قيام مي‌كرده، تا پس از دو يا سه بار شكست غلبه مي‌يافته و سنت قبلي را ريشه كن مي‌كرده‌اند، و چه بسا اتفاق مي‌افتاده كه در مقابل سنت قبلي توان مقاومت نمي‌آورده‌اند، چون عوامل و شرايط موجود هنوز با آن مساعد نبوده و در نتيجه شكست مي‌خورده و به كلي از بين مي‌رفتند. تاريخ خود شاهد بر اين معنا است و از اين پيروزيها و شكست‌ها (چه در سنت‌هاي ديني، و چه دنيوي، و حتي در مثل نظام دموكراتيك و اشتراكي) نمونه‌ها دارد.
مثلا نظام و سنت دموكراتيك (كه در دنياي امروز سنت پسنديده است) بعد از جنگ جهاني اول در روسيه شكل واقعي خود را از دست داد و به صورت نظامي اشتراكي و كمونيستي در آمد، و بعد از جنگ جهاني دوم كشورهاي اروپاي شرقي نيز به روسيه ملحق شدند، و سپس چين به آن پيوست، و نيز فرضيه دموكراتيك در بين جمعيتي قريب به نصف سكنه روي زمين بي كلاه ماند و تقريبا يك سال قبل بود كه ممالك كمونيستي اعلام كردند.
كه رهبر فقيد شوروي (استالين) در طول مدت حكومتش يعني سي سال بعد از حكومت لنين، نظام اشتراكي را به نظام فردي و استبدادي منحرف كرد، و حتي در همين روزها هم وضع چنين است كه اگر طايفه‌اي شيفته آن مي‌شود، و طايفه‌اي ديگر از آن بر مي‌گردند و اگر جمعي به آن ايمان مي‌آورند جمعي ديگر مرتد مي‌شوند و اين نظام هم چنان رو به گستردگي مي‌رود، تاريخ از اين قبيل نمونه‌ها زياد دارد، قرآن كريم هم به اين حقيقت اشاره نموده مي‌فرمايد:" قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ سُنَنٌ، فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُروا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ" «1»، و مي‌فهماند كه هر سنتي و نظامي كه با تكذيب آيات خدا همراه بوده به عاقبتي پسنديده منتهي نشده است.

[صرف عدم انطباق يك سنت با وضع حاضر انسانها دليل بر بطلان و فساد آن سنت نيست ..... ص : 156

پس صرف اينكه سنتي از سنت‌ها با وضع حاضر انسانها انطباق ندارد دليل بر بطلان آن سنت و فساد آن نظام نيست، بلكه آن سنت نيز مانند همه سنت‌هاي طبيعي كه در عالم جريان دارد، پاي‌گير شدنش به دنبال فعل و انفعالها و كشمكش‌ها با عوامل مختلفي است كه سد راهش مي‌شوند.
__________________________________________________
(1) قبل از شما نيز سنت‌ها و نظامهايي اجتماعي وجود داشت، پس در زمين سيري بكنيد تا بفهميد عاقبت تكذيب كنندگان چگونه بوده است." سوره آل عمران آيه: 137".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 157
اسلام هم از ديدگاه يك سنت طبيعي و اجتماعي مانند ساير سنت‌ها است و مستثناي از اين قانون كلي نيست، وضع آن نيز مانند وضع ساير سنت‌ها است كه اگر بخواهد پاي‌گير شود، عوامل و شرايطي دارد، هم چنان كه پاي‌گير نشدنش نيز عوامل و شرايطي دارد و اوضاع امروز اسلام (با اينكه در دل بيش از چهار صد ميليون نفر از افراد بشر براي خود جا باز كرده) «1» ضعيف‌تر از وضعي كه در زمان نوح و ابراهيم و محمد (ص) داشت نمي‌باشد، در روزگار اين بزرگواران، اسلام و دعوتش قائم به شخص واحد بود و دعوتشان در جوي آغاز شد كه فساد همه جا را فرا گرفته و در همه دلها ريشه دوانده بود، و اين ريشه‌ها حتي يك روز هم نخشكيده و تا به امروز جوانه زده و باقي مانده است.
و رسول خدا (ص) وقتي قيام به دعوت نمود كه به غير از يك مرد و يك زن پيرو نداشت، ولي بتدريج يكي يكي به پيروانش افزوده شد، با اينكه آن روز روزگار عسرت بود، ليكن نصرت خدا ياريشان كرد، و توانستند اجتماعي صالح تشكيل دهند، اجتماعي كه صلاح و تقوا بر افراد آن غلبه داشت و تا آن جناب زنده بود صلاح اجتماعيشان نيز محفوظ بود تا آنكه رسول خدا (ص) از دنيا رفت فتنه‌ها كار اسلام را بدانجا كه خواست كشانيد.
و همين نمونه اندك از نظام اجتماعي اسلام با اينكه عمري كوتاه داشت، (و مي‌توان گفت از اول تا به آخرش سيزده سال بيشتر طول نكشيد) و با اينكه عرصه حكومتش بسيار تنگ بود (و تنها قسمت غربي و جنوبي شبه جزيره عربستان را شامل مي‌شد) ديري نپائيد (يعني در مدت كمتر از نيم قرن) بر مشارق و مغارب عالم سيطره يافت و تحولي جوهري و ريشه‌دار در تاريخ بشريت پديد آورد، تحولي كه آثار شگرفش تا به امروز باقي است و از اين به بعد نيز باقي خواهد ماند.
جامعه‌شناسان و روانكاوان در تاريخ نظري نمي‌توانند از اين اعتراف خود داري كنند كه منشا (البته نه منشا دور بلكه منشا خيلي نزديك) تحول عصر حاضر و عامل تمام تاثير آن همانا ظهور سنت اسلام و طلوع خورشيد آن در جهان بود و بيشتر دانشمندان اروپا پيرامون تاثيري كه تمدن اسلام در تمدن غرب داشت بطور كافي و لازم بحث كرده‌اند و به آن اعتراف نموده‌اند مگر عده‌اي كه يا دچار تعصب بوده‌اند و يا علل سياسي به اين حق‌كشي وادارشان ساخته، و گرنه چگونه ممكن است كه دانشمندي خبير و بينا با نظر انصاف به مساله نظر كند- و آن گاه
__________________________________________________
(1)اين رقم مربوط بزمان تاليف الميزان (1335) ميباشد و مطابق آمارگيري اخير (1362) تعداد مسلمين بالغ بر يك ميليارد است
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 158
نهضت و حركت تمدن عصر جديد را نهضتي از جانب مسيحيت دانسته و بگويد: قائد و پرچمدار اين جنبش پيشرفته، حضرت مسيح ع بوده است؟ با اينكه مسيح ع در كلماتش تصريح كرده به اينكه كاري به كار ماديات و به جنبه جسمي بشر ندارد و در كار دولت و سياست مداخله نمي‌كند و تمام كوشش و همش اصلاح جان بشر است به خلاف اسلام كه بشر را به اجتماع و تالف مي‌خواند و در تمام شؤون فردي و اجتماعي بشر مداخله مي‌كند، بدون اينكه شاني از آن شؤون را استثنا كرده باشد و آيا اگر دانشمندي به خود اجازه چنين بي انصافي را بدهد جز اينكه بگوئيم در صدد خاموش كردن نور اسلام است محل ديگري دارد؟
(هر چند كه خدا نور خود را تمام مي‌كند، چه دشمنان بخواهند و چه نخواهند) و آيا جز اين است كه به انگيزه بغي و دشمني مي‌خواهد با اين حق‌كشي خود، اثر دين اسلام را از دلها بزدايد و آن را به عنوان يك مليت و نژاد كه جز انشعاب نسلي از نسلهاي ديگر اثري ندارد معرفي كند؟.

[سلام صلاحيت خود را براي هدايت مجتمع انساني به سوي سعادت ثابت كرده است ..... ص : 158

و كوتاه سخن اينكه: اسلام صلاحيت خود را براي هدايت مردم بسوي سعادتشان و پاكي حياتشان، ثابت كرده و با اين حال چگونه ممكن است كسي آن را يك فرضيه غير قابل انطباق بر زندگي بشر بداند و بپندارد كه چنين فرضيه‌اي حتي اميد نمي‌رود روزي زمام امر دنيا را به عهده بگيرد، (با اينكه هدف اسلام چيزي به جز سعادت حقيقي انسان نيست).
و با اينكه در سابق در تفسير آيه:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" «1» گذشت كه بحث عميق در احوال موجودات عالم به اينجا منجر مي‌شود كه بزودي نوع بشر هم به هدف نهائيش (كه همان ظهور و غلبه كامل اسلام است) خواهد رسيد، يعني روزي خواهد آمد كه اسلام زمام امور جامعه انساني را در هر جا كه مجتمعي از انسان باشد بدست خواهد گرفت و گفتيم كه خداي عز و جل هم طبق اين نظريه و رهنمود عقل، وعده‌اي داده و در كتاب عزيزش فرموده:" فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ، أَذِلَّةٍ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَي الْكافِرِينَ، يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ" «2».
(و شكر خداي را كه در عصر ما چنين مردمي را آورد و ديديم كه در راه دوستي خدا بر سر شهادت در ميدان جنگ از يكديگر پيشي مي‌گيرند و كار اينان به جايي رسيده است كه
__________________________________________________
(1)"سوره بقرة آيه: 213".
(2)پس بزودي خداي تعالي مردمي خواهد آورد كه دوستشان مي‌دارد و ايشان نيز او را دوست مي‌دارند، مردمي كه در برابر مؤمنان ذليل و عليه كافران شكست ناپذيرند و در راه خدا از سرزنش هيچ ملامتگري نمي‌هراسند." سوره مائده آيه: 54".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 159
وقتي فرماندهي بخواهد يكي از آنان را به خاطر رعايت نكردن ضوابط، گوشمالي دهد، بدترين گوشمالي اين است كه از فيض شهادت محرومش كند و اجازه رفتن به جبهه مقدم را به او ندهد" مترجم").
و نيز فرموده:" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ، وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضي لَهُمْ، وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً يَعْبُدُونَنِي، لا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً" «1».
(و آياتي ديگر كه اين معنا را افاده مي‌كند).

[شعار اسلام" پيروي از حق" و شعار تمدن غربي" پيروي از اكثريت" مي‌باشد] ..... ص : 159

البته در اين ميان جهت ديگري نيز هست كه دانشمندان در بحث‌هاي خود از آن غفلت ورزيده‌اند كه آن عبارت است از اينكه تنها شعار اجتماع اسلامي، پيروي از حق است (هم در اعتقاد و هم در عمل) ولي جوامع به اصطلاح متمدن حاضر، شعارشان پيروي از خواست اكثريت است. (چه آن خواست حق باشد و چه باطل)، و اختلاف اين دو شعار باعث اختلاف هدف جامعه‌اي است كه با اين دو شعار تشكيل مي‌شود و هدف اجتماع اسلامي سعادت حقيقي انسان است، يعني آنچه كه عقل سليم آن را سعادت مي‌داند و يا به عبارت ديگر هدفش اين است كه همه ابعاد انسان را تعديل كند و عدالت را در تمامي قواي او رعايت نمايد، يعني هم مشتهيات و خواسته‌هاي جسم او را به مقداري كه از معرفت خدايش باز ندارد به او بدهد و هم جنبه معنويتش را اشباع كند و بلكه خواسته‌هاي ماديش را وسيله و مقدمه‌اي براي رسيدنش به معرفة اللَّه قرار دهد و اين بالاترين سعادت، و بزرگترين آرامش است كه تمامي قواي او به سعادت (مخصوصي كه دارند) مي‌رسند، (هر چند كه امروز خود ما مسلمانان هم نمي‌توانيم سعادت مورد نظر اسلام را آن طور كه بايد درك كنيم، براي اينكه تربيت اسلامي، تربيت صد در صد اسلامي نبوده است).
و به همين جهت اسلام قوانين خود را بر اساس مراعات جانب عقل وضع نمود، چون جبلت و فطرت عقل بر پيروي حق است و نيز از هر چيزي كه مايه فساد عقل است به شديدترين وجه جلوگيري نموده و ضمانت اجراي تمامي احكامش را به عهده اجتماع گذاشت، (چه احكام مربوط به عقايد را و چه احكام مربوط به اخلاق و اعمال را) علاوه بر اينكه حكومت و مقام
__________________________________________________
(1)خدا به كساني كه ايمان آوردند و اعمال صالحه انجام دادند، وعده داده كه بطور قطع ايشان را در زمين جانشين ساير اقوام كند، هم چنان كه قبل از ايشان را خليفه و جانشين كرد، براي هدفهايي ناگفتني، و براي اينكه ديني را كه براي آنان پسنديده برايشان رونق دهد و مسلط كند، و باز براي اينكه بعد از عمري ناامني خوفشان را مبدل به امنيت سازد، تا به شكرانه‌اش مرا بپرستند و چيزي را شريك من نگيرند." سوره نور آيه: 55".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 160
ولايت اسلامي را نيز مامور كرد تا سياسات و حدود و امثال آن را با كمال مراقبت و تحفظ اجرا كند. و معلوم است كه چنين نظامي موافق طبع عموم مردم امروز نيست، فرورفتگي بشر در شهوات و هوا و هوسها و آرزوهايي كه در دو طبقه" مرفه" و" فقير" مي‌بينيم هرگز نمي‌گذارد بشر چنين نظامي را بپذيرد، بشري كه بدست خود، آزادي خود را در كام گيري و خوشگذراني و سبعيت و درندگي سلب مي‌كند، چنين نظامي آن گاه موافق طبع عموم مردم مي‌شود كه در نشر دعوت و گسترش تربيت اسلامي شديدا مجاهدت شود، همانطور كه وقتي مي‌خواهد به اهداف بلند ديگر برسد، مساله را سرسري نگرفته و تصميم را قطعي مي‌كند و تخصص كافي به دست مي‌آورد و بطور دائم در حفظ آن مي‌كوشد.
و اما هدف تمدن حاضر عبارت است از كام‌گيريهاي مادي و پر واضح است كه لازمه دنبال كردن اين هدف اين است كه زندگي بشر مادي و احساسي شود يعني تنها پيرو چيزي باشد كه طبع او متمايل بدان باشد، چه اينكه عقل آن را موافق با حق بداند و چه نداند و تنها در مواردي از عقل پيروي كند كه مخالف با غرض و هدفش نباشد.
و به همين جهت است كه مي‌بينيم تمدن عصر حاضر قوانين خود را مطابق هوا و هوس اكثريت افراد وضع و اجرا مي‌كند و در نتيجه از ميان قوانيني كه مربوط به معارف اعتقادي و اخلاق و اعمال وضع مي‌كند تنها قوانين مربوط به اعمال، ضامن اجرا دارد و اما آن دو دسته ديگر هيچ ضامن اجرايي ندارد و مردم در مورد اخلاق و عقايدشان آزاد خواهند بود و اگر آن دو دسته قوانين را پيروي نكنند كسي نيست كه مورد مؤاخذه‌اش قرار دهد، مگر آنكه آزادي در يكي از موارد اخلاق و عقايد، مزاحم قانون باشد كه در اين صورت فقط از آن آزادي جلوگيري مي‌شود.
و لازمه اين آزادي اين است كه مردم در چنين جامعه‌اي به آنچه موافق طبعشان باشد عادت كنند نظير شهوات رذيله و خشمهاي غير مجاز و نتيجه اين اعتياد هم اين است كه كم كم هر يك از خوب و بد جاي خود را به ديگري بدهد يعني بسياري از بديها كه دين خدا آن را زشت مي‌داند در نظر مردم خوب و بسياري از خوبيهاي واقعي در نظر آنان زشت شود و مردم در به بازي گرفتن فضائل اخلاقي و معارف عالي عقيدتي آزاد باشند و اگر كسي به ايشان اعتراض كند در پاسخ، آزادي قانوني را به رخ بكشند.
لازمه سخن مذكور اين است كه تحولي در طرز فكر نيز پيدا شود يعني فكر هم از مجراي عقلي خارج شده و در مجراي احساس و عاطفه بيفتد و در نتيجه بسياري از كارهايي كه از نظر
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 161
عقل فسق و فجور است، از نظر ميلها و احساسات، تقوا و جوانمردي و خوش اخلاقي و خوشرويي شمرده شود، نظير بسياري از روابطي كه بين جوانان اروپا و بين مردان و زنان آنجا بر قرار است كه زنان شوهردار با مردان اجنبي، و دختران باكره با جوانان، و زنان بي‌شوهر با سگها، و مردان با اولاد خويش و اقوامشان و نيز روابطي كه مردان اروپا با محارم خود يعني خواهر و مادر دارند و نيز نظير صحنه‌هايي كه اروپائيان در شب‌نشيني‌ها و مجالس رقص برپا مي‌كنند، و فجايع ديگري كه زبان هر انسان مؤدب به آداب ديني، از ذكر آن شرم مي‌دارد.

[تسليم اكثر مردم در برابر لذائذ مادي موجب دوري آنها از حق و پذيرش سنت‌هاي احساسي است ..... ص : 161

و چه بسا كه خوي و عادات ديني در نظر آنان عجيب و غريب و مضحك بيايد و به عكس آنچه در طريق ديني معمول نيست به نظرشان امري عادي باشد، همه اينها به خاطر اختلافي است كه در نوع تفكر و ادراك وجود دارد، (نوع تفكر ديني و نوع تفكر مادي).
و در سنت‌هاي احساسي كه صاحبان تفكر مادي براي خود باب مي‌كنند، (همان طور كه گفتيم) عقل و نيروي تعقل دخالتي ندارد مگر به مقداري كه راه زندگي را براي كامروايي و لذت بردن هموار كند، پس در سنت‌هاي احساسي تنها هدف نهايي كه هيچ چيز ديگري نمي‌تواند معارض آن باشد، همان لذت بردن است و بس و تنها چيزي كه مي‌تواند جلو شهوتراني و لذت بردن را بگيرد، لذت ديگران است. پس در اين گونه نظامها هر چيزي را كه انسان بخواهد قانوني است، هر چند انتحار و دوئل و امثال آن باشد، مگر آنكه خواست يك فرد مزاحم با خواست جامعه باشد، كه در آن صورت ديگر قانوني نيست.
و اگر خواننده محترم به دقت اختلاف نامبرده را مورد نظر قرار بدهد آن وقت كاملا متوجه مي‌شود كه چرا نظام اجتماعي غربي با مذاق بشر سازگارتر از نظام اجتماعي ديني است، چيزي كه هست اين را هم بايد متوجه باشد كه اين سازگارتر بودن مخصوص نظام اجتماعي غربي نيست و مردم تنها آن را بر سنت‌هاي ديني ترجيح نمي‌دهند، بلكه همه سنت‌هاي غير ديني داير در دنيا همين طور است، و از قديم الايام نيز همين طوري بوده، حتي مردم سنت‌هاي بدوي و صحرانشيني را هم مانند سنت‌هاي غربي بر سنت‌هاي ديني ترجيح مي‌دادند، براي اينكه دين صحيح همواره به سوي حق دعوت مي‌كرده و اولين پيشنهادش به بشر اين بوده كه در برابر حق خاضع باشند، و بدويها از قديم‌ترين اعصار در برابر بت و لذائذ مادي خضوع داشتند.
و اگر خواننده، حق اين تامل و دقت را ادا كند آن وقت خواهد ديد كه تمدن عصر حاضر نيز معجوني است مركب از سنت‌هاي بت‌پرستي قديم، با اين تفاوت كه بت‌پرست قديم جنبه فردي داشت و در عصر حاضر به شكل اجتماعي در آمده و از مرحله سادگي به مرحله ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 162
پيچيدگي فني در آمده است.
و اينكه گفتيم اساس نظام دين اسلام پيروي از حق است نه موافقت طبع، روشن‌ترين و واضحترين بيان بيانات قرآن كريم است كه اينك چند آيه از آن بيانات از نظر خواننده مي‌گذرد.
" هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدي وَ دِينِ الْحَقِّ" «1»:" وَ اللَّهُ يَقْضِي بِالْحَقِّ" «2» و در باره مؤمنين فرموده:" وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ" «3»:" لَقَدْ جِئْناكُمْ بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَكُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ" «4»، در اين آيه ملاحظه مي‌فرمائيد اين اعتراف كه" حق موافق ميل بيشتر مردم نيست"، و در جاي ديگر مساله پيروي از خواست اكثريت را رد نموده و فرمود: پيروي از خواست اكثريت، سر از فساد در مي‌آورد، و آن اين آيه است كه:" بَلْ جاءَهُمْ بِالْحَقِّ وَ أَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ، وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ، وَ مَنْ فِيهِنَّ بَلْ أَتَيْناهُمْ بِذِكْرِهِمْ فَهُمْ عَنْ ذِكْرِهِمْ مُعْرِضُونَ" «5» و جريان حوادث هم مضمون اين آيه را تصديق كرد و ديديم كه چگونه فساد ماديگري روز بروز بيشتر و روي هم انباشته تر شد و در جاي ديگر فرموده:" فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ فَأَنَّي تُصْرَفُونَ" «6».
و آيات قرآني در اين معنا و قريب به اين معنا بسيار زياد است و اگر بخواهي به بيش از آنچه ما آورديم آشنا شويد مي‌توانيد سوره يونس را مطالعه كنيد كه بيش از بيست و چند بار كلمه" حق" در آن تكرار شده است.

[پيروي از اكثريت در نظام طبيعت باعث بطلان حكم عقل به وجوب پيروي از حق نمي‌شود] ..... ص : 162

و اما اينكه براي اعتبار بخشيدن به خواست اكثريت گفتند:" پيروي اكثر در عالم
__________________________________________________
(1)او كسي است كه فرستاده خود را با هدايت و دين حق فرستاد." سوره توبه آيه: 34".
(2)و خدا به حق حكم مي‌كند." سوره مؤمن آيه: 20".
(3)يكديگر را به رعايت حق سفارش مي‌كنند." سوره عصر آيه: 3".
(4)ما با حق به سويتان آمده‌ايم، و حق برايتان آورده‌ايم و ليكن چه كنيم كه بيشتر شما از حق تنفر داريد." سوره زخرف آيه 78".
(5)بلكه پيامبر برايشان حق را آورده، اما چه بايد كرد كه بيشترشان از حق كراهت دارند، با اينكه اگر قرار باشد مردم پيروي حق نكنند، بلكه حق پيرو خواست مردم باشد آسمانها و زمين و هر كس كه در آنها هست همه فاسد مي‌شوند، از اين بالاتر اينكه ما براي آنان هوشياري آورديم، و ايشان از هوشيار شدن خود گريزانند." سوره مؤمنون آيه 71".
(6)با اينكه بعد از حق چيزي به جز ظلالت نيست، ديگر از حق به كجا مي‌گريزند." سوره يونس آيه: 32".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 163
طبيعت هم جاري است"، درست است، و نمي‌توان ترديد كرد كه طبيعت در آثارش تابع اكثر است و ليكن اين باعث نمي‌شود كه حكم عقل (وجوب پيروي از حق) باطل شود و يا با آن معارضه كند، چون طبيعت خودش يكي از مصاديق حق است، آن گاه چگونه ممكن است حق خودش را باطل كند و يا به معارضه با آن برخيزد.
توضيح اين مطلب نياز به بيان چند مطلب دارد:
اول اينكه: موجودات و حوادث خارجي، كه ريشه و پايه اصول عقايد انسان در دو مرحله" علم" و" عمل" هستند، در پديد آمدن و اقسام تحولاتش تابع نظام عليت و معلوليت است كه نظامي است دائمي و ثابت، و نظامي است كه به شهادت تمامي دانشمندان و متخصصين در هر رشته از رشته‌هاي علوم، و نيز به شهادت قرآن كريم به بياني كه در بحث" اعجاز قرآن" در جلد اول عربي اين كتاب گذشت استثنا نمي‌پذيرد.
پس جريان آنچه در عالم خارج جاري است، از دوام و ثبات تخلف ندارد، حتي مساله اكثريت هم كه در عالم طبيعت است در اكثريتش طبق قاعده است، و دائمي و ثابت مي‌باشد، مثلا اگر آتش در اكثر موارد گرمي و حرارت مي‌بخشد، و نود در صد اين اثر را از خود بروز مي‌دهد همين نود درصدش دائمي و ثابت است، و همچنين هر چيزي كه داراي اثر است و اين خود مصداقي از كلي حق است.
دوم اينكه: انسان به حسب فطرت تابع هر چيزي است كه به نحوي آن را داراي واقعيت و خارجيت مي‌داند، پس خود انسان هم كه به حسب فطرت تابع حق است، خودش نيز مصداقي از حق است و حتي آن كسي هم كه وجود علم قطعي را منكر است و مي‌گويد هيچ علم قطعي‌اي در عالم نداريم. (هر چند كه همين گفتارش گفته او را رد مي‌كند چرا كه اگر اين جمله- كه هيچ علم قطعي‌اي در عالم وجود ندارد- قطعي نباشد پس مردود و غير قابل اعتماد است، چون قطعي نيست، و اگر قطعي باشد پس صاحب اين گفتار يك علم قطعي را پذيرفته است." مترجم") وقتي از شخصي قاطع، سخني قاطع مي‌شنود با خضوع هر چه بيشتر آن را مي‌پذيرد.
سوم اينكه: حق- همانطور كه توجه فرموديد- امري است كه خارجيت و واقعيت داشته باشد، امري است كه انسان در مرحله اعتقاد خاضعش شود و در مرحله عمل از آن پيروي كند و اما نظر انسان و ادراكش وسيله و عينكي است براي ديدن واقعيت‌هاي خارجي و نسبت به واقعيت‌ها، نظير نسبتي است كه آينه با مرئي و صورت منعكس در آن دارد.
حال كه اين چند نكته روشن گرديد، معلوم شد كه حق بودن، صفت موجود خارج است، ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 164
وقتي چيزي را مي‌گوئيم حق است كه در طبيعت وقوعش در خارج اكثري و يا دائمي باشد، كه بازگشت اكثريتش هم به بياني كه گذشت به همان دوام و ثبات است، پس حق بودن هر چيزي بدين اعتبار است، نه به اعتبار اينكه من به آن علم دارم و يا دركش مي‌كنم، به عبارتي ديگر، حق بودن، صفت آن امري است كه معلوم به علم ما است، نه صفت علم ما، پس اگر رأي و علم اكثريت افراد و اعتقادشان به فلان امر تعلق بگيرد، نمي‌توان گفت اين رأي حق است و حق دائمي است بايد ديد اين رأي اكثريت مطابق با واقعيت خارجي است يا مخالف آن، بسا مي‌شود كه مطابق با واقع است و در نتيجه حق است، و بسا مي‌شود كه به خاطر مخالفتش با واقعيت خارج، مصداق باطل مي‌شود و وقتي باطل شد ديگر جا ندارد كه انسان در برابر آن خاضع شود و يا اگر خيال مي‌كرده واقعيت دارد و در برابرش خاضع مي‌شده بعد از آن هم كه فهميد باطل است باز دست از خضوع قبليش بر ندارد.
مثلا وقتي شما خواننده عزيز يقين به امري پيدا كنيد، بعدا تمام مردم در آن عقيده با تو مخالفت كنند، تو به خاطر مخالفت همه مردم دست از خضوع خود در برابر آن تشخيص كه داشتي بر نمي‌داري و طبيعتا خاضع تشخيص مردم نمي‌شوي، و به فرضي هم كه به ظاهر پيروي از آنان كني، اين پيرويت از رو در بايستي و يا ترس و يا عاملي ديگر است، نه اينكه تشخيص آنان را حق و واجب الاتباع بداني و بهترين بيان در اينكه صرف اكثريت دليل بر حقيت وجوب اتباع نيست، بيان خداي تعالي است كه مي‌فرمايد:" بَلْ جاءَهُمْ بِالْحَقِّ وَ أَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ" «1»، و اگر آنچه اكثريت مي‌فهمد حق بود، ديگر ممكن نبود كه اكثريت نسبت به حق كراهت داشته باشند و به معارضه با آن برخيزند.
و با اين بيان فساد آن گفتار روشن گرديد كه گفتند بناي نظام اجتماع بر خواست اكثريت طبق سنت طبيعت است، براي اينكه خواست و رأي جايش ذهن است و سنت تاثير اكثر جايش خارج است كه علم و اراده و رأي به آن تعلق مي‌گيرد و انسانها هم كه گفتيد در اراده و حركاتشان تابع اكثريت در طبيعتند تابع آن اكثرند كه در خارج واقع مي‌شود، نه تابع آنچه كه اكثر به آن معتقدند و خلاصه كلام اينكه هر انساني اعمال و افعال خود را طوري انجام مي‌دهد كه اكثرا صالح و صحيح از آب در آيد، نه اينكه اكثر مردم آن را صحيح بدانند، قرآن كريم هم زير بناي احكام خود را همين مبني قرار داده و در اين باره فرموده:" ما يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ
__________________________________________________
(1)بلكه آنچه براي آنان آمد حق بود، ولي بيشترشان از پذيرفتن حق كراهت دارند." سوره مؤمنون آيه: 70".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 165
عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ، وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَ لِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ" «1».
و نيز فرموده:" كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ" «2». و آياتي ديگر كه در آن ملاك حكم ذكر شده، با اينكه مي‌دانيم آن ملاك صد در صد واقع نمي‌شود بلكه وقوعش غالبي و اكثري است.
و اما اينكه گفتند:" تمدن غرب براي غربيها، هم سعادت مجتمع را آورد، و هم سعادت افراد را، به اين معنا كه تك تك افراد را از رذائلي كه خوشايند مجتمع نيست مهذب و پاك كرد"، گفتاري است نادرست و در آن مغالطه و خلط شده است، به اين معنا كه گمان كرده‌اند پيشرفت يك جامعه در علم و صنعت و ترقي‌اش در استفاده از منابع طبيعي عالم و همچنين تفوق و برتري‌طلبي‌اش بر ساير جوامع، سعادت آن جامعه است، (هر چند كه منابع طبيعي نامبرده، حق ملل ضعيف باشد، و ملت مترقي آن را از ضعيف غصب كرده باشند، و براي غصب كردنش سلب آزادي و استقلال از او نموده باشند" مترجم").
اگر خواننده محترم توجه فرموده باشد، مكرر گفتيم كه: اسلام چنين پيشرفتي را سعادت نمي‌داند (چون اين پيشرفت مايه فلاكت و مظلوميت و بدبختي ساير جوامع است، و حتي براي خود ملت پيشرفته هم سعادت نيست" مترجم").
بحث عقلي و برهاني نيز نظريه اسلام را در اين زمينه تاييد مي‌كند، براي اينكه سعادت آدمي تنها به بهتر و بيشتر خوردن و ساير لذائذ مادي نيست، بلكه امري است مؤلف از سعادت روح و سعادت جسم و يا به عبارت ديگر سعادتش در آن است كه از يك سو از نعمت‌هاي مادي برخوردار شود و از سوي ديگر جانش با فضائل اخلاقي و معارف حقه الهيه آراسته گردد، در اين صورت است كه سعادت دنيا و آخرتش ضمانت مي‌شود و اما فرو رفتن در لذائذ مادي، و بكلي رها كردن سعادت روح، چيزي جز بدبختي نمي‌تواند باشد.
و اما اينكه اين غرب‌زدگان (كه متاسفانه بيشتر فضلاي ما همينها هستند) با شيفتگي هر چه تمامتر سخن از صدق و صفا و امانت و خوش اخلاقي و خوبيهاي ديگر غربيها و ملل راقيه داشتند، در اين سخن نيز حقيقت امر بر ايشان مشتبه شده است (و به خاطر دوري از معارف دين
__________________________________________________
(1)خداي تعالي نمي‌خواهد هيچ حرج و دشواري را بر شما تحميل كند، بلكه مي‌خواهد پاكتان كند تا چنين و چنان شود و تا نعمت خود را بر شما تمام نمايد، شايد شما شكر بگذاريد." سوره مائده آيه 6".
(2)روزه را بر شما واجب كردند هم چنان كه بر امت‌هاي قبل از شما واجب كرده بودند تا شايد با تقوا شويد" سوره بقره آيه 183". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 166
و ناآشنايي به ديدگاه اسلام، فردنگر و شخص‌پرست شدند) توضيح اينكه اينان خود را يك انسان مستقل و غير وابسته به موجودات ديگر مي‌پندارند و هرگز نمي‌توانند بپذيرند كه آن چنان وابسته و مرتبط به ديگرانند كه به هيچ وجه از خود استقلالي ندارند، (با اينكه مطلب همين طور است و هيچ انساني مستقل از غير خود نيست) ولي به خاطر داشتن چنين تفكري در باره زندگي خود غير از جلب منافع به سوي شخص خود و دفع ضرر از شخص خود به هيچ چيز ديگر نمي‌انديشند و وقتي وضع خود را با وضع يك فرنگي مقايسه مي‌كنند، كه او تا چه اندازه مراقب حق ديگران و خواهان آسايش ديگران است، خود را و ملت خود را عقب مانده، و آن فرنگي و همه فرنگي‌ها را مترقي مي‌بيند، و معلوم است كه از اينگونه افراد قضاوتي غير اين، انتظار نمي‌رود.
و اما كسي كه اجتماعي فكر مي‌كند و همواره شخص خود را نصب العين خود نمي‌بيند، بلكه خود را جزء لا ينفك و وابسته به اجتماع مي‌نگرد و منافع خود را جزئي از منافع اجتماع و خير اجتماع را خير خودش و شر اجتماع را شر خودش و همه حالات و اوصاف اجتماع را حال و وصف خودش مي‌بيند، چنين انساني تفكري ديگر دارد، قضاوتش نيز غير قضاوت غرب‌زدگان ما است، او در ارتباط با غير خود هرگز به افراد جامعه خود نمي‌پردازد، و اهميتي بدان نداده، بلكه تنها به كساني مي‌پردازد كه از مجتمع خود خارجند.
خواننده محترم مي‌تواند با دقت در مثالي كه مي‌آوريم مطلب را روشنتر درك كند: تن انسان مجموعه‌اي است مركب از اعضا و قوايي چند كه همه به نوعي دست به دست هم داده و وحدتي حقيقي تشكيل داده‌اند كه ما آن را انسانيت مي‌ناميم، و اين وحدت حقيقي باعث مي‌شود كه تك تك آن اعضا و آن قوا در تحت استقلال مجموع، استقلال خود را از دست داده و در مجموع مستهلك شوند، چشم و گوش و دست و پا و ... هر يك عمل خود را انجام بدهد و از عملكرد خود لذت ببرد، اما نه بطور استقلال، بلكه لذت بردنش در ضمن لذت بردن انسان باشد.
در اين مثال هر يك از اعضا و قواي نام برده، تمام همشان اين است كه از ميان موجودات خارج، به آن موجودي بپردازند كه كل انسان يعني انسان واحد مي‌خواهد به آن بپردازد. مثلا دست به كسي احسان مي‌كند و به او صدقه مي‌دهد كه انسان خواسته است به او احسان شود و به كسي سيلي مي‌زند كه انسان خواسته است او را آزار و اذيت كند، و اما رفتار اين اعضا و اين قوا با يكديگر در عين اينكه همه در تحت فرمان يك انسانند، كمتر ممكن است رفتاري ظالمانه باشد، مثلا دست يك انسان چشم همان انسان را در آورد، و يا به صورت او سيلي بزند و ...
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 167
اين وضع اجزاي يك انسان است كه مي‌بينم دست به دست هم داده و در اجتماع سير مي‌كنند و همه به يك سو در حركتند، افراد يك جامعه نيز همين حال را دارند، يعني اگر تفكرشان تفكر اجتماعي باشد، خير و شر، فساد و صلاح، تقوا و فجور، نيكي كردن و بدي كردن و ... يك يك آنها در خير و شر مجتمعشان تاثير مي‌گذارد، يعني اگر جامعه صالح شد آنان نيز صالح گشته و اگر فاسد شد، فاسد مي‌گردند، اگر جامعه با تقوا شد آنان نيز با تقوا مي‌شوند و اگر فاجر شد فاجر مي‌گردند و ... براي اينكه وقتي افراد، اجتماعي فكر كردند، جامعه داراي شخصيتي واحد مي‌گردد.
قرآن كريم هم در داوريهايش نسبت به امت‌ها و اقوامي كه تعصب مذهبي و يا قومي وادارشان كرد به اينكه اجتماعي فكر كنند، همين شيوه را طي كرده، وقتي روي سخن با اين گونه اقوام مثلا با يهود يا عرب و يا امتهايي نظير آن دو دارد، حاضرين را به جرم نياكان و گذشتگانشان مؤاخذه مي‌كند و مورد عتاب و توبيخ قرار مي‌دهد، با اينكه جرم را حاضرين مرتكب نشده‌اند، و آنها كه مرتكب شده‌اند قرنها قبل مرده و منقرض گشته‌اند و اينگونه داوري، در بين اقوامي كه اجتماعي تفكر مي‌كنند، داوري صحيحي است و در قرآن كريم از اين قبيل داوريها بسيار است و در آياتي بسيار زياد ديده مي‌شود كه در اينجا احتياجي به نقل آنها نيست.
بله مقتضاي رعايت انصاف اين است كه از ميان فلان قوم كه مورد عتاب واقع شده‌اند، افرادي كه صالح بوده‌اند استثنا شوند و حق افراد صالح پايمال نگردد، زيرا اگر چه اينگونه افراد در ميان آن گونه اجتماعات زندگي كرده‌اند، و ليكن دلهايشان با آنان نبوده و افكارشان به رنگ افكار فاسد آنان در نيامده و خلاصه فساد و بيماري جامعه در آنان سرايت نكرده بود و اينگونه افراد انگشت شمار در آن گونه جوامع مثل عضو زايدي بوده‌اند كه در هيكل آن جامعه روئيده باشند، و قرآن كريم همين انصاف را نيز رعايت كرده، در آياتي كه اقوامي را مورد عتاب و سرزنش قرار مي‌دهد افراد صالح و ابرار را استثنا مي‌كند.
و از آنچه گفته شد روشن گرديد كه در داوري نسبت به جوامع متمدن، معيار صلاح و فساد را نبايد افراد آن جامعه قرار داد و نبايد افراد آن جامعه را با افراد جامعه‌هاي ديگر سنجيد، اگر ديديم كه مثلا مردم فلان كشور غربي در بين خود چنين و چنانند، رفتاري مؤدبانه دارند، به يكديگر دروغ نمي‌گويند، و مردم فلان كشور شرقي و اسلامي اينطور نيستند، نمي‌توانيم بگوئيم پس بطور كلي جوامع غربي از شرقيها بهترند، بلكه بايد شخصيت اجتماعي آنان را و رفتارشان
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 168
با ساير جوامع را معيار قرار داد، بايد ديد فلان جامعه غربي كه خود را متمدن قلمداد كرده‌اند، رفتارشان با فلان جامعه ضعيف چگونه است، و خلاصه بايد شخصيت اجتماعي او را با ساير شخصيت‌هاي اجتماعي عالم سنجيد.

[تمدن يا توحش غربي!] ..... ص : 168

آري در حكم به اينكه فلان جامعه صالح است يا طالح، ظالم است يا عادل، سعادتمند است يا شقي، و ... بايد اين روش را پيش گرفت كه متاسفانه فضلاي غرب زده ما همانطور كه گفتيم از اين معنا غفلت ورزيده‌اند، و در نتيجه دچار خلط و اشتباه شده‌اند، (و چون ديده‌اند كه فلان شخص انگليسي در لندن پولي كه در زمين افتاده بود بر نداشت و يا فلان عمل صحيح را انجام داد و مردم فلان كشور شرقي اينطور نيستند، آن چنان شيفته غربي و منزجر از شرقي شدند كه به طور يك كاسه حكم كردند به اينكه تمدن غرب چنين و چنان است و در مقابل شرقي‌ها اينطور نيستند، و پا را از اين هم فراتر نهاده و گفتند اسلام در اين عصر نمي‌تواند انسانها را به صلاح لايقشان هدايت كند).
در حالي كه اگر جامعه غرب را يك شخصيت مي‌گرفتند، آن وقت رفتار آن شخصيت را با ساير شخصيت‌هاي ديگر جهان مي‌سنجيدند، معلوم مي‌شد كه از تمدن غربي‌ها به شگفت درمي‌آيند و يا از توحش آنان! و به جان خودم سوگند كه اگر تاريخ زندگي اجتماعي غربيها را از روزي كه نهضت اخير آنان آغاز شد، مورد مطالعه دقيق قرار مي‌دادند و رفتاري را كه با ساير امتهاي ضعيف و بينوا كردند مورد بررسي قرار مي‌دادند. بدون كمترين درنگي، حكم به توحش آنان مي‌كردند و مي‌فهميدند كه تمام ادعاهايي كه مي‌كنند و خود را مردمي بشر دوست و خير خواه و فداكار بشر معرفي نموده و وانمود مي‌كنند كه در راه خدمت به بشريت از جان و مال خود مايه مي‌گذارند، تا به بشر حريت داده، ستمديدگان را از ظلم و بردگان را از بردگي و اسيري نجات بخشند، همه‌اش دروغ و نيرنگ است و جز به بند كشيدن ملل ضعيف هدفي ندارند، و تمام همشان اين است كه از هر راه كه بتوانند بر آنها حكومت كنند، يك روز از راه قشون‌كشي و مداخله نظامي، روز ديگر از راه استعمار، روزي با ادعاي مالكيت نسبت به سرزمين آنان، روزي با دعوي قيمومت، روزي به عنوان حفظ منافع مشترك، روزي به عنوان كمك در حفظ استقلال آنان، روزي تحت عنوان حفظ صلح و جلوگيري از تجاوزات ديگران، روزي به عنوان دفاع از حقوق طبقات محروم و بيچاره، روزي ... و روزي ...
هيچ انساني كه سلامت فطرتش را از دست نداده، هرگز به خود اجازه نمي‌دهد كه چنين جوامعي را صالح بخواند و يا آن را سعادتمند بپندارد، هر چند كه دين نداشته باشد و به
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 169
حكم وحي و نبوت و بدانچه از نظر دين سعادت شمرده شده، آشنا نباشند.
چگونه ممكن است طبيعت انسانيت (كه همه افرادش، اعم از اروپايي و آفريقائيش يا آسيايي و امريكائيش و ... به طور مساوي مجهز بقوا و اعضايي يكسان مي‌باشند) رضايت دهد كه يك طايفه بنام متمدن و تافته جدا بافته، بر سر ديگران بتازند، و ما يملك آنان را تاراج نموده، خونشان را مباح و عرض و مالشان را به يغما ببرند، و راه به بازي گرفتن همه شؤون وجود و حيات آنان را براي اين طايفه هموار سازند، تا جايي كه حتي درك و شعور و فرهنگ آنان را دست بيندازند، و بلائي بر سر آنان بياورند كه حتي انسانهاي قرون اوليه نيز آن را نچشيده بودند.
سند ما در همه اين مطالب، تاريخ زندگي اين امت‌ها و مقايسه آن با جناياتي است كه ملتهاي ضعيف امروز از دست اين به اصطلاح متمدنها مي‌بينند، و از همه جناياتشان شرم‌آورتر اين جنايات است كه با منطق زورگويي و افسار گسيختگي، جنايات خود را اصلاح ناميده، به عنوان" سعادت"! بخورد ملل ضعيف مي‌دهند.

6-اجتماع اسلامي به چه چيز تكون يافته و زندگي مي‌كند؟ ..... ص : 169

اشاره

شكي نيست در اينكه تشكيل اجتماع (هر نوع كه باشد) مولود هدف و غرضي واحد است كه مشترك بين همه افراد آن اجتماع مي‌باشد و اين هدف مشترك در حقيقت به منزله روح واحدي است كه در تمام جوانب و اطراف اجتماع دميده شده و نوعي اتحاد به آنها داده است.
البته اين هدف مشترك در غالب و بلكه در نوع اجتماعاتي كه تشكيل مي‌شود، يك هدف مادي و مربوط به زندگي دنيايي انسانها است. البته زندگي مشترك آنان، نه زندگي فرديشان.
و جامع همه آن هدفها اين است كه اجتماع از مزاياي بيشتري برخوردار گشته و به زندگي مادي بهتري برسد.
و فرق بين بهره‌مندي اجتماعي با بهره‌مندي انفرادي از نظر خاصيت اين است كه انسان اگر مي‌توانست- مانند بيشتر جانداران- بطور انفرادي زندگي كند، قهرا در همه لذائذ و در برخورداري از همه بهره‌هاي زندگيش مطلق العنان و آزاد بود، و هيچ مخالف و معارضي راه را بر او نمي‌بست، و هيچ رقيبي مزاحمش نمي‌شد، بله تنها چيزي كه آزادي او را محدود مي‌كرد، نارسايي قوا و جهازات بدن خود او بود. چون آدمي نمي‌تواند هر نوع هوايي را استنشاق كند، ساختمان ريه او هوايي مخصوص مي‌خواهد، و همچنين او نمي‌تواند بيرون از اندازه و گنجايش دستگاه گوارشش غذا بخورد. زيرا اين دستگاه براي هضم كردن غذا قدرتي محدود دارد. و همچنين ساير قوا و جهازات او، يكديگر را محدود مي‌كنند. اين وضع انسان است نسبت به خودش.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 170
و اما نسبت به انسانهاي ديگر، آنجا كه ما زندگي او را فردي فرض كنيم، نه او كاري به كار انسانهاي ديگر دارد و نه انسانهاي ديگر در بهره‌وريهاي او مزاحم اويند، و ميدان عمل را عليه او محدود و تنگ مي‌كنند. چون بنا بر اين فرض، هيچ علتي تصور نمي‌شود كه باعث تضييق ميدان عمل او و محدود كردن فعلي از افعال او و عملي از اعمال او گردد.
و اين بخلاف انساني است كه در محدود اجتماع زندگي مي‌كند، كه ديگر عرصه زندگي او آن گستردگي‌اي كه در فرض بالا بود را ندارد. و او در ظرف اجتماع نمي‌تواند در اراده كردن و در اعمال خود مطلق العنان باشد، زيرا آزادي او مزاحم آزادي ديگران است. و معلوم است كه وقتي پاي مزاحمت و معارضه به ميان آيد، زندگي خود او و زندگي همه افراد اجتماع تباه مي‌شود و ما اين معنا را در مباحث نبوت كه قبلا گذشت با كامل‌ترين وجه شرح داديم. تنها علتي كه باعث شد بشر از روز نخست تن به حكومت قانون داده و خود را محكوم به حكم قانون جاري در مجتمع بداند، همانا مساله تزاحم و خطر تباهي نوع بشر بوده است. چيزي كه هست در جامعه‌هاي وحشي اينطور نبوده كه عقلا نشسته باشند و با فكر و انديشه به نيازمندي خود به قانون پي برده باشند و سپس براي خود قوانيني جعل كرده باشند، بلكه آداب و رسومي كه داشتند باعث مي‌شده درگيريها و مشاجراتي در آنان پيدا شود و قهرا همه ناگزير مي‌شدند كه اموري را رعايت كنند تا بدينوسيله جامعه خويش را از خطر انقراض حفظ كنند و چون پيدايش آن امور همانطور كه گفتيم بر اساس فكر و انديشه نبوده، اساسي مستحكم نداشته و در نتيجه همواره دستخوش نقض و ابطال بوده است.
چند روزي مردم آن امور را رعايت مي‌كردند، بعد مي‌ديدند رعايت آن دردي از آنان دوا نكرد، ناگزير آن را رها نموده امور ديگري را جايگزين آن مي‌ساختند.
اما در جامعه‌هاي متمدن، اگر قوانيني تدوين مي‌شده، بر اساسي استوار، جعل مي‌شده البته هر قدر آن مجتمع از تمدن بيشتري برخوردار بودند، قوانين آن نيز محكمتر بوده و با آن قوانين بهتر مي‌توانستند تضادهايي كه در اراده و اعمال افراد پديد مي‌آيد، تعديل و بر طرف سازند و براي خواست تك تك افراد چارچوبي و قيودي مقرر بسازند، اين مجتمعات بعد از تقنين قانون قدرت و نيروي اجتماع را در يك نقطه- بنام مثلا دربار- تمركز داده، آن مقام را ضامن اجراي قانون قرار مي‌دادند، تا بر طبق آنچه كه قانون مي‌گويد، حكومت كند.
از آنچه گذشت معلوم شد كه:
اولا: قانون حقيقي در تمدن عصر حاضر عبارت است از نظامي كه بتواند خواست و عمل افراد جامعه را تعديل كند، و مزاحمت‌ها را از ميان آنان بر طرف سازد، و طوري مرزبندي كند
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 171
كه اراده و عمل كسي مانع از اراده و عمل ديگري نگردد.
و ثانيا: افراد جامعه كه اين قانون در بينشان حكومت مي‌كند در ما وراي قانون آزاد باشند، چون مقتضاي اينكه بشر مجهز به شعور و اراده است اين است كه بعد از تعديل آزاد باشد.
و به همين جهت است كه قوانين عصر حاضر متعرض معارف الهيه و مسائل اخلاقي نمي‌شود، (و بشر را در انتخاب هر عقيده و داشتن هر خلقي آزاد مي‌گذارد) و اين دو امر بسيار مهم به شكلي تصور مي‌شود كه قانون به آن شكل تصورش كند، ولي بتدريج و به حكم اينكه جامعه تابع قانون است عقايد و اخلاقش نيز با قانون سازش نموده، خود را با آن وفق مي‌دهد و دير يا زود صفاي معنوي خود را از دست داده و به صورت مراسمي ظاهري و تشريفاتي خشك در مي‌آيد و باز به همين سبب است كه مي‌بينيم چگونه سياست‌ها و سياست‌بازان با دين مردم بازي مي‌كنند، يك روز تيشه به ريشه آن مي‌زنند و روز ديگر روي خوش نشان م دهند، و در ترويج آن مي‌كوشند، و روز ديگر كاري به كار آن نداشته به حال خود واگذارش مي‌كنند.
و ثالثا: معلوم شد كه اين طريقه خالي از نقص نيست، براي اينكه هر چند ضمانت اجراي قانون به قدرت مركزي (كه يا فردي و يا افرادي است) واگذار شده، ليكن در حقيقت و سرانجام ضمانت اجرا ندارد، به اين معنا كه آن قدرت مركزي اگر خودش از حق منحرف شد، و مرز قانون را شكست و سلطنت جامعه را مبدل به سلطنت شخص خود كرد و در نتيجه اراده و دلخواه او جاي قانون را گرفت هيچ قدرتي نيست كه او را به مرز خود برگرداند و دوباره قانون را حاكم سازد و بر اين معنا شواهد بسياري در زمان خود ما (كه به اصطلاح عصر تمدن و دانش است) وجود دارد، تا چه رسد به شواهدي كه تاريخ از قرون گذشته ضبط كرده كه مردم نه به اين پايه از" دانش" رسيده بودند و نه به اين درجه از" تمدن".
علاوه بر اين نقص، نقص ديگري نيز وجود دارد و آن نهاني بودن موارد نقض قانون است، چون قوه مجريه تنها مي‌تواند حفظ قانون را در ظاهر حال جامعه تعهد و ضمانت كند، و در مواردي كه احيانا قانون‌شكني‌ها پنهاني صورت مي‌گيرد از حيطه قدرت و مسئوليت مجري، خارج است اينك به اول گفتار بر مي‌گرديم.

[هدف و وجه مشترك قانونگذاري در دنياي امروز بهره برداري از مزاياي حيات مادي است ..... ص : 171

و كوتاه سخن اينكه: هدف و جهت جامعي كه (و يا نقطه ضعفي كه) در همه قوانين جاريه در دنياي امروز هست، بهره‌برداري و بهره‌مندي از مزاياي حيات مادي و دنيايي است و اين هدف است كه در همه قوانين، منتها درجه سعادت آدمي در نظر گرفته شده، در حالي كه اسلام آن را قبول ندارد، زيرا از نظر اسلام سعادت، در برخورداري از لذائذ مادي خلاصه نمي‌شود، بلكه مدار آن وسيع‌تر است، يك ناحيه‌اش همين برخورداري از زندگي دنيا است و
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 172
ناحيه ديگرش برخورداري از سعادت اخروي است، كه از نظر اسلام، زندگي واقعي هم همان زندگي آخرت است و اسلام سعادت زندگي واقعي يعني زندگي اخروي بشر را جز با مكارم اخلاق و طهارت نفس از همه رذائل، تامين شدني نمي‌داند و باز به حد كمال و تمام رسيدن اين مكارم را وقتي ممكن مي‌داند كه بشر داراي زندگي اجتماعي صالح باشد، و داراي حياتي باشد كه بر بندگي خداي سبحان و خضوع در برابر مقضيات ربوبيت خداي تعالي و بر معامله بشر بر اساس عدالت اجتماعي، متكي باشد.
اسلام بر اساس اين نظريه، براي تامين سعادت دنيا و آخرت بشر اصلاحات خود را از دعوت به" توحيد" شروع كرد، تا تمامي افراد بشر يك خدا را بپرستند، و آن گاه قوانين خود را بر همين اساس تشريع نمود و تنها به تعديل خواست‌ها و اعمال اكتفاء نكرد، بلكه آن را با قوانيني عبادي تكميل نمود و نيز معارفي حقه و اخلاق فاضله را بر آن اضافه كرد.
آن گاه ضمانت اجرا را در درجه اول به عهده حكومت اسلامي و در درجه دوم به عهده جامعه نهاد، تا تمامي افراد جامعه با تربيت صالحه علمي و عملي و با داشتن حق امر به معروف و نهي از منكر در كار حكومت نظارت كنند.
و از مهم‌ترين مزايا كه در اين دين به چشم مي‌خورد ارتباط تمامي اجزاي اجتماع به يكديگر است، ارتباطي كه باعث وحدت كامل بين آنان مي‌شود، به اين معنا كه روح توحيد در فضائل اخلاقي كه اين آئين بدان دعوت مي‌كند ساري و روح اخلاق نامبرده در اعمالي كه مردم را بدان تكليف فرموده جاري است، در نتيجه تمامي اجزاي دين اسلام بعد از تحليل به توحيد بر مي‌گردد و توحيدش بعد از تجزيه به صورت آن اخلاق و آن اعمال جلوه مي‌كند، همان روح توحيد اگر در قوس نزول قرار گيرد آن اخلاق و اعمال مي‌شود و اخلاق و اعمال نامبرده در قوس صعود همان روح توحيد مي‌شود، هم چنان كه قرآن كريم فرمود:" إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ" «1».
ممكن است كسي بگويد: عين همان اشكالي كه به قوانين مدنيه وارد گرديد به قوانين اسلامي نيز وارد است، يعني همانطور كه قوه مجريه در آن قوانين نمي‌تواند آن قوانين را حتي در خلوتها اجرا كند، چون اطلاعي از عصيانهاي پنهاني ندارد، قوه مجريه در اسلام نيز همين نارسايي را دارد، دليل روشنش اين ضعفي است كه به چشم خود در قوانين ديني مشاهده مي‌كنيم و مي‌بينيم كه چگونه سيطره خود بر جامعه اسلامي را از دست داده و اين نيست مگر
__________________________________________________
(1)كلمه توحيد از ناحيه خدا نازل و عمل صالح همان را بالا مي‌برد." سوره فاطر آيه 10".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 173
به خاطر همين كه كسي را ندارد كه نواميس و قوانينش را حتي براي يك روز بر بشر تحميل كند.

[عدم ضمانت اجراء قوانين موضوعه در تمدن حاضر و ضمانت اجراء قوانين اسلام ..... ص : 173

در پاسخ مي‌گوئيم حقيقت قوانين عمومي چه الهي و چه بشريش، چيزي جز صورتهايي ذهني در اذهان مردم نيست، يعني تنها معلوماتي است كه جايش ذهن و دل مردم است، بله وقتي اراده انسان به آن تعلق بگيرد مورد عمل واقع مي‌شود، يعني اعمالي بر طبق آنها انجام مي‌دهند و قهرا اگر اراده و خواست مردم به آن تعلق نگيرد و نخواهند به آن قوانين عمل كنند چيزي در خارج به عنوان مصداق و منطبق عليه آنها يافت نمي‌شود. پس مهم اين است كه كاري كنيم تا خواست مردم به وقوع آن قوانين، تعلق بگيرد و تا قانون قانون بشود و قوانين تدوين شده در تمدن حاضر بيش از اين هم و اراده ندارد كه افعال مردم بر طبق خواست اكثريت انجام يابد، به همين اندازه است و بس، و اما چه كنيم كه خواست‌ها اينطور شود، چاره‌اي برايش نينديشيده‌اند، هر زماني كه اراده‌ها زنده و فعال و عاقلانه بوده، قانون به طفيل آن جاري مي‌شده است، و هر زمان كه در اثر انحطاط جامعه و ناتواني بنيه مجتمع مي‌مرده و يا اگر هم زنده بوده به خاطر فرورفتگي جامعه در شهوات و گسترش يافتن دامنه عياشي‌ها شعور و درك خود را از دست مي‌داده و يا اگر، هم زنده بوده و هم داراي شعور، از ناحيه حكومت استبداديش جرأت حرف زدن نداشته و اراده آن حاكم مستبد، اراده اكثريت را سركوب كرده و قانون به بوته فراموشي سپرده مي‌شد. بايد گفت كه در وضع عادي هم قانون تنها در ظاهر جامعه حكومت دارد و مي‌تواند از پاره‌اي خلافكاريها و تجاوزات جلوگيري كند، اما در جناياتي كه سري انجام مي‌شود، قانون راهي براي جلوگيري از آن ندارد و نمي‌تواند دامنه حكومت خود را تا پستوها و صندوق خانه‌ها و نقاطي كه از منطقه نفوذش بيرون است گسترش دهد و در همه اين موارد امت به آرزوي خود كه همان جريان قانون و صيانت جامعه از فساد و از متلاشي شدن است نمي‌رسد، و انشعابهايي كه بعد از جنگ جهاني اول و دوم در سرزمين اروپا واقع شد خود از بهترين مثالها در اين باب است.
و اين خطر يعني شكسته شدن قوانين و فساد جامعه و متلاشي شدن آن، جوامع را دستخوش خود نكرد، مگر به خاطر اينكه جوامع توجه و اهتمامي نورزيد در اينكه تنها علت صيانت خواستهاي امت را پيدا كند، و تنها علت حفظ اراده‌ها و در نتيجه تنها ضامن اجراي قانون همانا اخلاق عاليه انساني است، چون اراده در بقايش و استدامه حياتش تنها مي‌تواند از اخلاق مناسب با خود استمداد كند، و اين معنا در علم النفس كاملا روشن شده است (كسي كه داراي خلق شجاعت است، اراده‌اش قوي‌تر از اراده كسي است كه خلق را ندارد و آنكه
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 174
داراي تواضع است اراده‌اش در مهر ورزيدن قوي‌تر از اراده كسي است كه مبتلا به تكبر است، در عكس قضيه نيز چنين است آنكه ترسوتر و يا متكبرتر است اراده‌اش در قبول ظلم و در ستمگري قوي‌تر از اراده كسي است كه شجاع و متواضع است" مترجم").
پس اگر سنتي و قانوني كه در جامعه جريان دارد متكي بر اساسي قويم از اخلاق عاليه باشد، بر درختي مي‌ماند كه ريشه‌ها در زمين و شاخه‌ها در آسمان دارد و به عكس اگر چنين نباشد به بوته خاري مي‌ماند كه خيلي زود از جاي كنده شده و دستخوش بادها مي‌شود.
شما مي‌توانيد اين معنا را در پيدايش كمونيسم كه" چيزي جز زائيده دمكراتي نيست" را مورد نظر قرار دهيد، چون اين نظام در دنيا به وجود نيامد مگر به خاطر تظاهر طبقه مرفه به عياشي، و به خاطر محروميت طبقات ديگر اجتماع و روز به روز فاصله اين دو طبقه از يكديگر بيشتر و قساوت و از دست دادن انصاف در طبقه مرفه زيادتر و خشم و كينه از آنان در دل طبقات محروم شعله‌ورتر گرديد و اگر قوانين كشورهاي متمدن مي‌توانست سعادت آدمي را تضمين كند و ضمانت اجرايي مي‌داشت هرگز اين مولود نامشروع (كمونيسم) متولد نمي‌شد.
و نيز مي‌توانيد صدق گفتار ما را با سيري در جنگهاي بين المللي به دست آوريد، كه نه يك بار و نه دو بار، زمين و زندگي انسانهاي روي زمين را طعمه خود ساخت و خون هزاران هزار انسان را به زمين ريخت، حرث و نسل را نابود كرد، براي چه؟ تنها و تنها براي اينكه چند نفر خواستند حس استكبار و غريزه حرص و طمع خود را پاسخ دهند.
(آيا اينك تصديق خواهي كرد كه قوانين غربي بخاطر نداشتن پشتوانه‌اي در دل انسانها نمي‌تواند سعادت انسان را تامين كند؟ انساني كه اين قدر خطرناك است، چه اعتنايي به قانون دارد؟، قانون در نظر چنين انساني چيزي جز بازيچه‌اي مسخره نيست" مترجم").
و ليكن اسلام سنت جاريه و قوانين موضوعه خود را بر اساس اخلاق تشريع نموده و در تربيت مردم بر اساس آن اخلاق فاضله سخت عنايت به خرج داده است.
چون قوانين جاريه در اعمال، در ضمانت اخلاق و بر عهده آن است و اخلاق همه جا با انسان هست، در خلوت و جلوت وظيفه خود را انجام مي‌دهد و بهتر از يك پليس مي‌تواند عمل كند، چون پليس و هر نيروي انتظامي ديگر تنها مي‌توانند در ظاهر نظم را بر قرار سازند.
خواهي گفت: معارف عمومي در ممالك غربي نيز در مقام تهذيب اخلاق جامعه هست و از ناحيه مجريان قوانين، براي اين منظور تلاش بسيار مي‌شود تا مردم را بر اساس اخلاق پسنديده تربيت كنند.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 175
مي‌گوئيم بله همين طور است، اما اين اخلاق و دستوراتش مانند قوانين آنان در نظر آنهايي كه مي‌خواهند بند و باري نداشته باشند مسخره‌اي بيش نيست و لذا مي‌بينيم كه هيچ سودي به حالشان نداشته است.
خواهي پرسيد چرا؟ مي‌گوئيم اولا: براي اينكه تنها چيزي كه منشا همه رذائل اخلاقي است، اسراف و افراط در لذت‌هاي مادي در عده‌اي و تفريط و محروميت از آن در عده‌اي ديگر است، و قوانين غربيان مردم مرفه را در آن اسراف و افراط آزاد گذاشته و نتيجه‌اش محروميت عده‌اي ديگر شده، خوب در چنين نظامي كه اقليتي از پرخوري شكمشان به درد آمده و اكثريتي از گرسنگي مي‌نالند آيا دعوت به اخلاق دعوت به دو امر متناقض و درخواست جمع بين دو ضد نيست؟!. علاوه بر اين همانطور كه قبلا توجه فرموديد غربيها تنها اجتماعي فكر مي‌كنند و پيوسته مجتمعات و نشست آنان براي به دام كشيدن جامعه‌هاي ضعيف و ابطال حقوق آنان است، و با ما يملك آنان زندگي مي‌كنند و حتي خود آنان را برده خويش مي‌سازند، تا آنجا كه بتوانند به ايشان زور مي‌گويند!، با اين حال اگر كسي ادعا كند كه غربيها جامعه و انسانها را به سوي صلاح و تقوا مي‌خوانند، ادعايي متناقض نيست؟ قطعا همين است و لا غير و سخن اينگونه گروه‌ها و سازمانها در كسي اثر نمي‌گذارد.

[اخلاق و فضائل اخلاقي در تمدن غربي جايي ندارد] ..... ص : 175

و دليل دوم اينكه: غربيها به اصلاح اخلاق نيز مي‌پردازند ليكن كمترين نتيجه‌اي نمي‌گيرند، اين است كه اخلاق فاضله اگر بخواهد مؤثر واقع شود بايد در نفس ثبات و استقرار داشته باشد و ثبات و استقرارش نيازمند ضامني است كه آن را ضمانت كند و جز توحيد يعني اعتقاد به اينكه" براي عالم تنها يك معبود وجود دارد" تضمين نمي‌كند، تنها كساني پاي بند فضائل اخلاقي مي‌شوند كه معتقد باشند به وجود خدايي واحد و داراي اسماي حسنا، خدايي حكيم كه خلايق را به منظور رساندن به كمال و سعادت آفريد، خدايي كه خير و صلاح را دوست مي‌دارد و شر و فساد را دشمن، خدايي كه بزودي خلايق اولين و آخرين را در قيامت جمع مي‌كند تا در بين آنان داوري نموده و هر كسي را به آخرين حد جزايش برساند، نيكوكار را به پاداشش و بدكار را به كيفرش.
و پر واضح است كه اگر اعتقاد به معاد نباشد هيچ سبب اصيل ديگري نيست كه بشر را از پيروي هواي نفس باز بدارد، و وادار سازد به اينكه از لذائذ و بهره‌هاي طبيعي نفس صرفنظر كند، چون طبع بشر چنين است كه به چيزي اشتها و ميل كند و چيزي را دوست بدارد كه نفعش عايد خودش شود، نه چيزي كه نفعش عايد غير خودش شود، مگر آنكه برگشت نفع
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 176
غيرهم به نفع خودش باشد (به خوبي دقت بفرمائيد).
خوب، بنا بر اين در مواردي كه انسان از كشتن حق غير، لذت مي‌برد و هيچ رادع و مانعي نيست كه او را از اين لذت‌هاي نامشروع باز بدارد و هيچ قانوني نيست كه او را در برابر اين تجاوزها مجازات كند و حتي كسي نيست كه او را سرزنش نموده و مورد عتاب قرار دهد، ديگر چه مانعي مي‌تواند او را از ارتكاب اينگونه خطاها و ظلمها (هر قدر هم كه بزرگ باشد) جلوگيري نمايد؟.

[عواملي مانند" وطن دوستي"،" نوع دوستي"،" مدح و تمجيد طلبي" سببيت اخلاقي ندارد] ..... ص : 176

و اما اينكه اين توهم (كه اتفاقا بسياري از اهل فضل را به اشتباه انداخته) كه مثلا" حب وطن"،" نوع دوستي"" ثنا و تمجيد در مقابل صحت عمل" و امثال اينها بتواند كسي را از تجاوز به حقوق همنوع و هموطن باز بدارد (توهمي است كه جايش همان ذهن است، و در خارج وجود ندارد) و خيالي است باطل چرا كه امور نامبرده، عواطفي است دروني و انگيزه‌هايي است باطني كه جز تعليم و تربيت، چيزي نمي‌تواند آن را حفظ كند و خلاصه اثرش بيش از اقتضا نيست، و بحد سببيت و عليت نمي‌رسد، تا تخلف ناپذير باشد، پس اينگونه حالات، اوصافي هستند اتفاقي و اموري هستند عادي كه با برخورد موانع زايل مي‌شوند و اين توهم مثل توهم ديگري است كه پنداشته‌اند عوامل نامبرده يعني حب وطن، علاقه به همنوع، و يا عشق به شهرت و نام نيك، اشخاصي را وادار مي‌كند به اينكه نه تنها به حقوق ديگران تجاوز نكند بلكه خود را فداي ديگران هم بكند، مثلا خود را به كشتن دهد تا وطن از خطر حفظ شود و يا مردم پس از مردنش او را تعريف كنند، آخر كدام انسان بي‌دين، انساني كه مردن را نابودي مي‌داند حاضر است براي بهتر زندگي كردن ديگران و يا براي اينكه ديگران او را تعريف كنند و او از تعريف ديگران لذت ببرد خود را به كشتن دهد؟ او بعد از مردنش كجا است كه تعريف ديگران را بشنود و از شنيدنش لذت ببرد؟.
و كوتاه سخن اينكه هيچ متفكر بصير، ترديد نمي‌كند در اينكه انسان (هر چه مي‌كند به منظور سعادت خود مي‌كند، و هرگز) بر محروميت خود اقدامي نمي‌كند، هر چند كه بعد از محروميت او را مدح و ثنا كنند، و وعده‌هايي كه در اين باره به او مي‌دهند كه اگر مثلا براي سعادت جامعه‌ات فداكاري كني (قبرت بنام سرباز گمنام مزار عموم مي‌گردد) و نامت تا ابد به نيكي ياد مي‌شود، و افتخاري جاوداني نصيبت مي‌شود و ... تمام اينها وعده‌هايي است پوچ و فريب‌كارانه كه مي‌خواهند او را با اينگونه وعده‌ها گول بزنند، و عقلش را در كوران احساسات و عواطف بدزدند و چنين شخص فريب خورده‌اي اينگونه خيال مي‌كند كه بعد از مردنش و به اعتقاد خودش بعد از باطل شدن ذاتش همان حال قبل از مرگ را دارد، مردم كه تعريف و
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 177
تمجيدش مي‌كنند او مي‌شنود و لذت مي‌برد و اين چيزي جز غلط در وهم نيست همان غلط در وهمي است كه مي‌گساران مست در حال مستي دچار آن مي‌شوند، وقتي احساساتشان به هيجان در مي‌آيد بنام فتوت و مردانگي از جرم مجرمين در مي‌گذرند و جان و مال و ناموس و هر كرامت ديگري را كه دارند در اختيار طرف مي‌گذارند، و اين خود سفاهت و جنون است، چون اگر عاقل بودند هرگز به چنين اموري اقدام نمي‌كردند.
پس اين لغزشها و امثال آن خطرهايي است كه غير از توحيدي كه ذكر شد، هيچ سنگري نيست كه انسان را از آن حفظ كند و به همين جهت است كه اسلام اخلاق كريمه را كه جزئي از طريقه جاريه او است بر اساس توحيد پي ريزي نموده است، توحيدي كه اعتقاد به توحيد هم از شؤون آن است و لازمه اين توحيد و آن معاد اين است كه انسان هر زمان و هر جا كه باشد روحا ملتزم به احسان و دوري از بديها باشد، چه اينكه تك تك موارد را تشخيص بدهد كه خوبي است يا بدي است و يا نداند، و چه اينكه ستايشگري، او را بر اين اخلاق پسنديده ستايش بكند و يا نكند، و نيز چه اينكه كسي با او باشد كه بر آن وادار و يا از آن بازش بدارد يا نه، براي اينكه چنين كسي خدا را با خود و داناي به احوال خود و حفيظ و قائم بر هر نفس مي‌داند و معتقد است كه خداي تعالي عمل هر انساني را مي‌بيند و نيز معتقد است كه در ما وراي اين عالم روزي است كه در آن روز هر انساني آنچه را كه كرده حاضر مي‌بيند (چه خير و چه شر) و در آن روز هر كسي بدانچه كرده جزا داده مي‌شود.

7-انگيزه‌هاي عقلاني، غير انگيزه احساس است ..... ص : 177

منطق احساس انسان را تنها به منافع دنيوي دعوت و وادار مي‌كند، در نتيجه هر زمان كه پاي نفعي مادي در كار بود و انسان مادي آن را احساس هم كرد آتش شوق در دلش شعله‌ور گشته و به سوي انجام آن عمل تحريك و وادار مي‌شود و اما اگر نفعي در عمل نبيند خمود و سرد است، ولي در منطق تعقل، انسان به سوي عملي تحريك مي‌شود كه حق را در آن ببيند و تشخيص دهد، چنين كسي پيروي حق را سودمندترين عمل مي‌داند، حال چه اينكه سود مادي هم در انجام آن احساس بكند و يا نكند، چون معتقد است آنچه كه نزد خدا است بهتر و باقي‌تر است و تو خواننده عزيز مي‌تواني در اين باره بين دو نمونه زير از اين دو منطق يعني منطق تعقل و منطق احساس مقايسه كني.
از منطق" احساس" شعر عنتره شاعر را به يادت مي‌آوريم كه مي‌گويد:
" و قولي كلما جشات و جاشت مكانك تحمدي او تستريحي"
ميخواهد بگويد: من در جنگها هر وقت آتش جنگ شعله‌ور و تنورش داغ ميشود و احساس
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 178
خطر متزلزلم مي‌سازد، براي اينكه دلم را محكم كنم به دلم مي‌گويم: ثبات و استواري به خرج بده، براي اينكه اگر كشته شوي مردم تو را به ثبات قدم و فرار نكردنت مي‌ستايند و اگر دشمن را بكشي راحت مي‌شوي و به آرزويت مي‌رسي، پس ثبات قدم در هر حال براي تو بهتر است.
و از منطق" تعقل" كلام خداي تعالي را نمونه مي‌آوريم كه مي‌فرمايد:" قُلْ لَنْ يُصِيبَنا إِلَّا ما كَتَبَ اللَّهُ لَنا هُوَ مَوْلانا وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا إِلَّا إِحْدَي الْحُسْنَيَيْنِ وَ نَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ أَنْ يُصِيبَكُمُ اللَّهُ بِعَذابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَيْدِينا، فَتَرَبَّصُوا إِنَّا مَعَكُمْ مُتَرَبِّصُونَ" «1»، كه در اين آيه مؤمنين مي‌گويند ولايت بر ما و نصرت يافتن ما از آن خدا و بدست او است، ما جز ثوابي را كه خدا در برابر اسلام آوردن و التزام ديني، بما وعده داده، چيزي نمي‌خواهيم، (حال چه با كشته شدنمان و چه با پيروزيمان بدست آيد).
و نمونه ديگر آيه زير است:" لا يُصِيبُهُمْ ظَمَأٌ وَ لا نَصَبٌ وَ لا مَخْمَصَةٌ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَطَؤُنَ مَوْطِئاً يَغِيظُ الْكُفَّارَ وَ لا يَنالُونَ مِنْ عَدُوٍّ نَيْلًا إِلَّا كُتِبَ لَهُمْ بِهِ عَمَلٌ صالِحٌ إِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ، وَ لا يُنْفِقُونَ نَفَقَةً صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً وَ لا يَقْطَعُونَ وادِياً إِلَّا كُتِبَ لَهُمْ لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" «2».
مي‌گويند حال كه منطق ما اين است اگر ما را بكشيد و يا خسارتي. به ما برسد پاداشي عظيم خواهيم داشت، و عاقبت خير نزد پروردگار ما است، و اگر ما شما را بكشيم، و يا به نحوي بر شما دست يابيم، باز پاداشي عظيم و عاقبتي نيكو خواهيم داشت، علاوه بر اينكه در دنيا دشمنمان را نيز سركوب كرده‌ايم، پس ما در هر حال پيروز و سعادتمنديم، و وضع ما در هر حال مايه رشك و حسرت شما است و شما هيچ ضرري بما نمي‌رسانيد و در جنگيدنتان با ما هيچ آرزويي در باره ما نمي‌توانيد داشته باشيد، مگر يكي از دو خير را، پس ما در هر حال بر خير و سعادتيم و شما در يك
__________________________________________________
(1)بگو به ما نمي‌رسد مگر آنچه كه خدا براي ما مقدر كرده، سرپرست ما او است، و مؤمنين بايد كه بر خدا توكل كنند، بگو آيا جز رسيدن يكي از دو خير را براي ما انتظار داريد نه، شما هر چه براي ما آرزو كنيد هر چند كشته شدن ما باشد به نفع ما است، ولي ما انتظار داريم عذابي از ناحيه خدا و يا به دست خود ما بر سر شما آيد، حال شما انتظار خود را بكشيد ما هم با شما در انتظار هستيم." سوره توبه آيه: 52".
(2)هيچ تشنگي و رنج و مخمصه‌اي در راه خدا نمي‌بينند و در هيچ صحنه‌اي كه مايه خشم كفار است قدم نمي‌نهند و از دشمن هيچ صدمه‌اي نمي‌خورند، مگر آنكه بر ايشان در برابر آن، عملي صالح نوشته مي‌شود، چون خداي تعالي اجر نيكوكاران را ضايع نمي‌كند و هيچ هزينه‌اي اندك و يا بسيار انفاق نمي‌كند و هيچ بياباني را طي نمي‌كنند، مگر آنكه در حسابشان نوشته مي‌شود، تا خداي تعالي پاداشي به آنان دهد بهتر از آنچه مي‌كردند." سوره توبه آيه: 121".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 179
صورت پيروز و سعادتمند، (به عقيده خودتان) هستيد، و آن در صورتي است كه ما را شكست دهيد، حال كه چنين است ما در انتظار بدبختي شما هستيم، ولي شما نسبت به ما جز مايه مسرت و خوشبختي را نمي‌توانيد انتظار داشته باشيد.
پس تفاوت اين دو منطق اين شد كه يكي ثبات قدم و پايداري در جنگ را بر مبناي" احساس" پي نهاده و آن يكي از دو فايده محسوس برخوردار است كه عبارت است از" ستايش مردم" و" راحت شدن از شر دشمن"، البته همين نفع محسوس هم در صورتي است كه از مرحله آرزو تجاوز نموده و در خارج محقق شود، و اما اگر محقق نگردد، مثلا يك طرفش كه ستايش مردم بود، مردم او را ستايش نكنند و قدر و قيمت جهاد را ندانند، مردمي باشند كه خدمت و خيانت در نظرشان يكسان باشد و يا خدمتي كه او به خاطر آن خود را به هلاكت انداخت خدمتي باشد كه فهم مردم به هيچ وجه آن را درك نكند و همچنين خيانت و خدمت طوري باشد كه براي هميشه از نظر مردم پنهان بماند و همچنين در طرف ديگر قضيه، يعني نابود كردن دشمن، استراحتي از نابودي او احساس نكند، بلكه در اين ميان تنها حق باشد كه از هلاكت دشمن بهره مي‌برد، در اين صورت جز خستگي و ناتواني براي او اثري نخواهد داشت.
و همين مواردي كه شمرديم خود اسبابي است كه در تمامي موارد بغي و خيانت و جنايت دست در كارند، آن كسي كه خيانت مي‌كند و حرمتي براي قانون قائل نيست منطقش اين است كه مردم قدر خدمت او را نمي‌دانند و با سپاسي معادل و برابر، خدمتش را تلافي و جبران نمي‌كنند، در نظر مردم هيچ فرقي بين خادم و خائن نيست بلكه افراد خائن وضع و حال بهتري دارند، آن كسي هم كه به ظلم و جنايت دست مي‌زند منطقش اين است كه من اين كار را مي‌كنم و از كيفر قانون فرار مي‌كنم، چون قواي پليس كه نگهبان قانونند نمي‌توانند از جنايت من خبردار شوند، مردم هم كه شامه تشخيص جاني از غير جاني را ندارند، در نتيجه هيچ بويي نمي‌برند كه مرتكب فلان جنايت وحشتناك منم، آن كسي هم كه در اقامه حق و قيام عليه دشمنان حق كوتاهي نموده، و با آن دشمنان مداهنه و سازش مي‌كند، براي اين شانه خالي كردنش عذر مي‌آورد كه قيام بر حق، آدمي را در نظر مردم خوار مي‌كند و در دنياي امروز به ريش آدم مي‌خندند و مي‌گويند: اين آقا را ببين مثل اينكه از دوران‌هاي قرون وسطايي و از عهد اساطير به يادگار مانده و اگر در پاسخشان سخن از شرافت نفس و طهارت باطن به ميان آوري مي‌گويند: برو بابا شرافت نفس به چه كار مي‌آيد، وقتي شرافت و طهارت باطن به جز گرسنگي و ذلت در زندگي ثمره‌اي نداشته باشد هفتاد سال بعد از اين هم نباشد!، اين منطق پيروان حس است.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 180
و اما منطق آن طرف ديگر يعني منطق دين مبين اسلام غير اين است، چون دين اسلام اساس خود را بر پيروي حق و تحصيل اجر و پاداش خداي سبحان قرار داده، و اما اينكه اگر منافع دنيوي را هم هدف دانسته در مرتبه‌اي بعد از پيروي حق و تحصيل پاداش اخروي است، اين غرض ثانوي و آن غرض اولي است و معلوم است كه چنين غرضي در تمامي موارد وجود دارد و ممكن نيست كه موردي از موارد از شمول آن خارج باشد و كليت و عموم آن را نقض كند.
پس عمل، (چه فعل باشد و چه ترك) تنها براي خاطر خدا انجام مي‌شود، يك مسلمان اگر فعلي را انجام مي‌دهد براي اين انجام مي‌دهد كه خدا خواسته است و او تسليم امر خدا است. و يك فعل ديگر را اگر انجام نمي‌دهد باز به خاطر خدا است، چون خدايش انجام آن را باطل دانسته و او پيرو حق است و گرد باطل نمي‌گردد، چون معتقد است كه خداي تعالي اعمالش را مي‌نويسد و به آن عليم و دانا است، خواب و چرت هم ندارد كه هنگام خوابش عمل باطل را انجام دهيم و كسي غير از او هم نيست كه از عذاب به او پناه ببريم و خدا نه تنها به اعمال ما آگاه است بلكه در همه آسمان و زمين چيزي بر او پوشيده نيست و او بدانچه ما مي‌كنيم با خبر است. پس در بينش يك مسلمان، بر بالاي سر هر انساني در آنچه مي‌كند و آنچه به او مي‌كنند رقيبي است گواه، كه براي شهادت دادن در قيامت ايستاده و تماشا مي‌كند، حال چه اينكه مردم هم آن عمل را ببينند يا نبينند و چه زياد او را بستايند، و يا نكوهش كنند، و چه بتوانند جلو آدمي را از آن عمل بگيرند و يا نتوانند.
و حسن تاثير اين تربيت به جايي رسيد كه در زمان رسول خدا (ص) كساني كه مرتكب گناهي شده بودند با پاي خود نزد آن جناب آمده و با زبان خود اعتراف مي‌كردند به اينكه، فلان گناه را مرتكب شده‌ايم و فعلا توبه كرده‌ايم و يا اگر گناهي كه مرتكب شده بودند حدي داشته، تلخي آن حد را كه يا اعدام بوده و تازيانه و يا كيفري ديگر مي‌چشيدند تا هم خدا از ايشان راضي شود و هم خود را از آلودگي و قذارت گناه پاك كرده باشند.
با مقداري دقت در اين حوادث بخوبي مي‌فهميم كه به ندرت اتفاق مي‌افتد كه يك دانشمند، خوب بتواند به آثار عجيب و غريبي كه بيانات ديني در نفوس بشر دارد پي ببرد، و بفهمد كه چگونه اين مكتب قادر است انسانها را عادت دهد به ترك لذيذترين لذائذ يعني جان شيرين و زندگي دنيا و يا تحمل مشقات كيفرهاي پائين‌تر از اعدام، و اگر سخن ما پيرامون
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 181
تفسير نبود، پاره‌اي از نمونه‌هاي تاريخي را در اينجا نقل مي‌كرديم.

8-معناي پاداش خواستن از خدا و اعراض از غير خدا چيست؟ ..... ص : 181

چه بسا ساده‌دلاني توهم كنند كه اگر در عموم كارها، اغراض و پاداشهاي اخروي هدف از زندگي انسان اجتماعي قرار گيرد، باعث مي‌شود كه مردم نسبت به اغراض زندگي كه نيروي طبيعي انسان را به تامين آن مي‌خواند بي‌اعتنا شوند، و معلوم است كه سقوط آن اغراض نظام اجتماع را به كلي تباه ساخته و جامعه را به سوي انحطاط رهبانيت مي‌كشاند، زيرا به قول معروف:" خوشه يكسر دارد"، چطور ممكن است در يك عمل، هم پاداش آخرت هدف باشد و هم تامين حوائج دنيا؟ با اينكه اين دو نقيض يكديگرند و اجتماع نقيضين امكان ندارد.
ليكن اين توهم ناشي از جهل به حكمت الهي و به اسراري است كه معارف قرآن از آن پرده بر مي‌دارد، آري اسلام همانطور كه مكرر در مباحث گذشته تذكر داديم تشريع خود را بر اساس تكوين پي ريزي نموده و فرموده:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها، لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ، ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «1».
و حاصل مضمون آيه اين است كه آن سلسله اسبابي كه در عالم، دست اندر كارند، همه زنجيروار دست به هم داده‌اند تا در آخر، نوع بشر ايجاد شود و همه آن اسباب بر اين مجري جاري شده‌اند كه انسان را به سوي هدفي كه برايش در نظر گرفته شده سوق دهند، پس بر خود انسان نيز لازم است كه اساس زندگي خود و هدف از تلاش و انتخاب خود را بر موافقت آن اسباب پايه‌گذاري كند، و ساده‌تر بگويم: در هر عملي و تلاشي كه مي‌كند موافقت با اسباب نامبرده را در نظر بگيرد تا به قول معروف بر خلاف مسير آب شنا نكرده باشد و سرانجام كارش به هلاكت و بدبختي منتهي نگردد و اين معنا (البته اگر متوهم نامبرده، آن را درك كند) خود، همان دين اسلام است و خلاصه دعوت اسلام همين است، و چون ما فوق همه اسباب يگانه سببي قرار دارد كه پديد آورنده اسباب و مسبب آنها است، پس بر انسان لازم است كه در برابر آن مسبب الاسباب تسليم و خاضع گردد و معناي اينكه مي‌گوئيم توحيد يگانه اساس و پايه دين اسلام است همين است.
از اينجا روشن مي‌گردد كه حفظ كلمه توحيد و تسليم خدا شدن و رضاي خدا را در
__________________________________________________
(1)روي به سوي دين حنيف و معتدل آور، و ملازم آن باش كه ديني است مطابق فطرت. و خلقتي كه خدا مردم را بر آن فطرت آفريده، و خلقت خدا تبديل پذير نيست، و دين قيم و استوار هم همين است كه مطابق با خلقت و تكوين باشد." سوره روم آيه: 30".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 182
زندگي طلب كردن بر طبق جريان همه اسباب قدم برداشتن است و نيز دادن حق هر يك از آن سبب‌ها است، يك فرد مسلمان با اعتقادش به توحيد و لوازم آن، هم شرك نورزيده و هم نسبت بحق هيچ يك از اسباب مرتكب غفلت نشده، پس يك فرد مسلمان هدفها و اغراضي دنيايي و آخرتي دارد و يا به عبارت ديگر: هم ماديات هدف او است و هم معنويات و ليكن نسبت به هر يك از آن اهداف، آن مقدار اعتنا مي‌ورزد كه بايد بورزد (نه كمتر و نه بيشتر) و عينا به همين جهت است كه مي‌بينيم كه اسلام هم خلق را به توحيد و انقطاع از هر چيز و اتصال به خداي تعالي و اخلاص براي او و اعراض از هر سببي غير او دعوت مي‌كند، و هم در عين حال به مردم دستور مي‌دهد بر اينكه از نواميس حيات پيروي كنند و مطابق مجراي طبيعت قدم بردارند، (بخورند، بنوشند، مداوا كنند، كشت و زرع نمايند، ازدواج كنند و ...).
و همين جا است كه فساد يك توهم ديگر، روشن مي‌شود و آن توهمي است كه جمعي از علما يعني آنهايي كه به اصطلاح متخصص در علم الاجتماع هستند كرده و گفته‌اند: حقيقت دين و غرض اصلي آن تنها اقامه عدالت در اجتماع است و مسائل عبادتي، فروعات آن غرض است و تنها علامتي است براي اينكه معلوم شود كسي كه مثلا نماز مي‌خواند متدين به دين هست، هر چند نماز خواندنش ناشي از عقيده به خدا و به فرض عبوديت خدا نباشد.
با اينكه بطلان اين سخن حاجت به هيچ استدلالي ندارد و كسي كه در كتاب خدا و سنت پيشوايان دين و مخصوصا سيره رسول خدا (ص) دقت كند براي واقف شدن به بطلان اين توهم، نيازمند مئونه‌اي ديگر و زحمت استدلال نمي‌شود، با اين حال مي‌گوئيم اين توهم لوازمي دارد كه هيچ آشناي به معارف دين، ملتزم به آن نمي‌شود، يكي اينكه: مستلزم اسقاط توحيد از مجموعه نواميس ديني است، يعني گوينده اين سخن، اعتقاد به توحيد را لازم نمي‌داند، دوم اينكه: فضائل اخلاقي را نيز از آن مجموعه ساقط مي‌كند، و سوم اينكه: هدف نهايي دين را كه همانا كلمه توحيد است به يك هدف پست ارجاع مي‌دهد، يعني مي‌گويد:
دين جز براي اين نيامده كه مردم متمدن شوند، يعني بهتر بخورند و بهتر از ساير لذائذ متمتع شوند، با اينكه قبلا روشن كرديم كه اين دو هدف ربطي به هم ندارند، نه برگشت توحيد به تمدن است و نه برگشت تمدن به توحيد، نه در اصلش و نه در فروعات و ثمراتش.

9-حريت در اسلام به چه معنا است؟ ..... ص : 182

كلمه حريت به آن معنايي كه مردم از آن در ذهن دارند، عمر و دورانش بر سر زبانها، بيش از چند قرن نيست، و اي چه بسا اين كلمه را نهضت تمدني اروپا كه سه، چهار قرن قبل اتفاق
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 183
افتاد بر سر زبانها انداخت، ولي عمر معناي آن بسيار طولاني است، يعني بشر از قديم‌ترين اعصارش خواهان آن بوده، و به عنوان يكي از آرزوهايش در ذهنش جولان داده.
و ريشه طبيعي و تكويني اين معنا يعني آن چيزي كه حريت از آن منشعب مي‌شود جهازي است كه انسان در وجودش مجهز به آن است، يعني جهاز حريت و آن عبارت است از اراده‌اي كه او را بر عمل واميدارد، چون اراده حالتي است دروني كه اگر باطل شود حس و شعور آدمي باطل مي‌شود و معلوم است كه باطل شدن حس و شعور به بطلان انسانيت منتهي مي‌گردد.
چيزي كه هست انسان از آنجايي كه موجودي است اجتماعي و طبيعتش او را به سوي زندگي گروهي سوق مي‌دهد، و لازمه اين سوق دادن اين است كه يك انسان اراده‌اش را داخل در اراده همه و فعلش را داخل در فعل همه كند و باز لازمه آن اين است كه در برابر قانوني كه اراده‌ها را تعديل مي‌كند و براي اعمال مرز و حد درست مي‌كند، خاضع گردد، لذا بايد بگوئيم همان طبيعتي كه آزادي در اراده و عمل را به او داد، دو باره همان طبيعت بعينه اراده‌اش و عملش را محدود و آن آزادي را كه در اول به او داده بود مقيد نمود.
از سوي ديگر اين محدوديت‌ها كه از ناحيه قوانين آمد بخاطر اختلافي كه در قانون‌گذاران بود مختلف گرديد، در تمدن عصر حاضر از آنجا كه پايه و اساس احكام قانون بهره‌مندي از ماديات است كه شرحش گذشت نتيجه اينگونه تفكر آن شد كه مردم در امر معارف اصلي و ديني آزاد شدند، يعني در اينكه معتقد به چه عقايدي باشند و آيا به لوازم آن عقايد ملتزم باشند يا نه و نيز در امر اخلاق و هر چيزي كه قانون در باره‌اش نظري نداده آزاد باشند و معناي حريت و آزادي هم در تمدن عصر ما همين شده است كه مردم در غير آنچه از ناحيه قانون محدود شدند آزادند، هر اراده‌اي كه خواستند بكنند و هر عملي كه خواستند انجام دهند.
به خلاف انسان كه چون قانونش را (به بياني كه گذشت) بر اساس توحيد بنا نهاده، و در مرحله بعد، اخلاق فاضله را نيز پايه قانونش قرار داده و آن گاه متعرض تمامي اعمال بشر (چه فرديش و چه اجتماعيش) شده و براي همه آنها حكم جعل كرده و در نتيجه هيچ چيزي كه با انسان ارتباط پيدا كند و يا انسان با آن ارتباط داشته باشد نمانده، مگر آنكه شرع اسلام در آن جاي پايي دارد، در نتيجه در اسلام جايي و مجالي براي حريت به معناي امروزيش نيست.
اما از سوي ديگر اسلام حريتي به بشر داده كه قابل قياس با حريت تمدن عصر حاضر نيست و آن آزادي از هر قيد و بند و از هر عبوديتي به جز عبوديت براي خداي سبحان است و اين هر چند در گفتن آسان است، يعني با يك كلمه" حريت" خلاصه مي‌شود ولي معنايي بس
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 184
وسيع دارد و كسي مي‌تواند به وسعت معناي آن پي ببرد كه در سنت اسلامي و سيره عملي كه مردم را به آن مي‌خواند و آن سيره را در بين افراد جامعه و طبقات آن بر قرار مي‌سازد دقت و تعمق كند و سپس آن سيره را با سيره ظلم و زوري كه تمدن عصر حاضر در بين افراد جامعه و در بين طبقات آن و سپس بين يك جامعه قوي و جوامع ضعيف بر قرار نموده مقايسه نمايد، آن وقت مي‌تواند به خوبي درك كند آيا اسلام بشر را آزاد كرده و تمدن غرب بشر را اسير هوا و هوسها و جاه‌طلبي‌ها نموده و يا به عكس است و آيا آزادي واقعي و شايسته منزلت انساني آن است كه اسلام آورده، و يا بي بند و باري است كه تمدن حاضر به ارمغان آورده.
(پس احكام اسلام هر چند كه حكم است و حكم محدوديت است، ولي در حقيقت ورزش و تمرين آزاد شدن از قيود ننگين حيوانيت است) گو اينكه اسلام بشر را در بهره‌گيري از رزق طيب و مزاياي زندگي و در مباحات، آزاد گذاشته، اما اين شرط را هم كرده كه در همان طيبات افراط و يا تفريط نكنند و فرموده:" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ ..." «1»، و نيز فرموده:" خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً" «2»، و نيز فرموده:" وَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً مِنْهُ" «3».
و يكي از عجايب اين است كه بعضي از اهل بحث و مفسرين با زور و زحمت خواسته‌اند اثبات كنند كه در اسلام عقيده آزاد است، و استدلال كرده‌اند به آيه شريفه:
" لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ" «4» و آياتي ديگر نظير آن.
در حالي كه ما در سابق در ذيل تفسير همين آيه گفتيم كه آيه چه مي‌خواهد بفرمايد، آنچه در اينجا اضافه مي‌كنيم اين است كه شما خواننده توجه فرموديد كه گفتيم توحيد اساس تمامي نواميس و احكام اسلامي است و با اين حال چطور ممكن است كه اسلام آزادي در عقيده را تشريع كرده باشد؟ و اگر آيه بالا بخواهد چنين چيزي را تشريع كند آيا تناقض صريح نخواهد بود؟ قطعا تناقض است و آزادي در عقيده در اسلام مثل اين مي‌ماند كه دنياي متمدن امروز قوانين تشريع بكند و آن گاه در آخر اين يك قانون را هم اضافه كند كه مردم در عمل به اين قوانين آزادند، اگر خواستند، عمل بكنند و اگر نخواستند نكنند.
__________________________________________________
(1)سوره اعراف آيه: 32".
(2)آنچه در روي زمين است براي شما آفريده." سوره بقره آيه: 29".
(3)آنچه در آسمانها و زمين است همه را كه از ناحيه او است مسخر شما كرد و در اختيار شما قرار داد." سوره جاثيه آيه: 13".
(4)در دين اكراه و اجباري نيست." سوره بقره آيه: 256".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 185
و به عبارتي ديگر، عقيده كه عبارت است از درك تصديقي، اگر در ذهن انسان پيدا شود، اين حاصل شدنش عمل اختياري انسان نيست، تا بشود فلان شخص را از فلان عقيده، منع و يا در آن عقيده ديگر آزاد گذاشت بلكه آنچه در مورد عقايد مي‌شود تحت تكليف در آيد لوازم عملي آن است، يعني بعضي از كارها را كه با مقتضاي فلان عقيده منافات دارد منع، و بعضي ديگر را كه مطابق مقتضاي آن عقيده است تجويز كرد، مثلا شخصي را وادار كرد به اينكه مردم را به سوي فلان عقيده دعوت كند و با آوردن دليل‌هاي محكم قانعشان كند كه بايد آن عقيده را بپذيرند و يا آن عقيده ديگر را نپذيرند و يا وادار كرد آن عقيده را با ذكر ادله‌اش به صورت كتابي بنويسد، و منتشر كند. و فلان عقيده‌اي كه مردم داشتند باطل و فاسد سازد، اعمالي هم كه طبق عقيده خود مي‌كنند باطل و نادرست جلوه دهد.
پس آنچه" بكن" و" نكن" بر مي‌دارد، لوازم عملي به عقايد است، نه خود عقايد، و معلوم است كه وقتي لوازم عملي نامبرده، با مواد قانون داير در اجتماع مخالفت داشت، و يا با اصلي كه قانون متكي بر آن است ناسازگاري داشت، حتما قانون از چنان عملي جلوگيري خواهد كرد، پس آيه شريفه" لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ"، تنها در اين مقام است كه بفهماند، اعتقاد اكراه‌بردار نيست، نه مي‌تواند منظور اين باشد كه" اسلام كسي را مجبور به اعتقاد به معارف خود نكرده"، و نه مي‌تواند اين باشد كه" مردم در اعتقاد آزادند"، و اسلام در تشريع خود جز بر دين توحيد تكيه نكرده، دين توحيدي كه اصول سه‌گانه‌اش توحيد صانع، و نبوت انبيا، و روز رستاخيز است، و همين اصل است كه مسلمانان و يهود و نصارا و مجوس و بالآخره اهل كتاب بر آن اتحاد و اجتماع دارند، پس حريت هم تنها در اين سه اصل است و نمي‌تواند در غير آن باشد، زيرا گفتيم آزادي در غير اين اصول يعني ويران كردن اصل دين، بله البته در اين ميان حريتي ديگر هست و آن حريت از جهت اظهار عقيده در هنگام بحث است كه ان شاء اللَّه در فصل چهاردهم همين فصول در باره‌اش بحث خواهيم كرد.

10-در مجتمع اسلامي راه بسوي تحول و تكامل چيست؟ ..... ص : 185

اشاره

چه بسا بشود گفت كه: گيرم سنت اسلامي سنتي است جامع همه لوازم يك زندگي با سعادت، و گيرم كه مجتمع اسلامي مجتمعي است واقعا سعادت يافته و مورد رشك همه جوامع عالم، ليكن اين سنت به خاطر جامعيتش و به خاطر نبود حريت در عقيده در آن باعث ركود جامعه و در جا زدن و باز ايستادنش از تحول و تكامل مي‌شود و اين خود بطوري كه ديگران هم گفته‌اند يكي از عيوب مجتمع كامل است چون سير تكاملي در هر چيز نيازمند آن است كه در آن چيز قواي متضادي باشد، تا در اثر نبرد آن قوا با يكديگر و كسر و انكسار آنها مولود جديدي متولد
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 186
شود، خالي از نواقصي كه در آن قوا بود و باعث زوال آنها گرديد.
بنا بر اين نظريه، اگر فرض كنيم كه اسلام اضداد و نواقص و مخصوصا عقايد متضاده را از ريشه بر مي‌كند، لازمه‌اش توقف مجتمع از سير تكاملي است، البته مجتمعي كه خود اسلام پديد آورده. ليكن در پاسخ اين ايراد مي‌گوئيم ريشه آن جاي ديگر است و آن مكتب ماديت و اعتقاد به تحول ماده است و يا به عبارت ديگر:" مكتب ماترياليسم ديالكتيك" است و هر چه باشد در آن خلط عجيبي به كار رفته است، چون عقايد و معارف انسانيت دو نوعند، يكي آن عقايد و معارفي كه دستخوش تحول و دگرگوني مي‌شود و همپاي تكامل بشر تكامل پيدا مي‌كند و آن عبارت است از علوم صناعي كه در راه بالا بردن پايه‌هاي زندگي مادي و رام كردن و به خدمت گرفتن طبيعت سركش به كار گرفته مي‌شود، از قبيل رياضيات و طبيعيات و امثال آن دو كه هر قدمي از نقص به سوي كمال بر ميدارد، باعث تكامل و تحول زندگي اجتماعي مي‌شود.
نوعي ديگر معارف و عقايدي است كه دچار چنين تحولي نمي‌شود، هر چند كه تحول به معنايي ديگر را مي‌پذيرد و آن عبارت از معارف عامه الهيه‌اي است كه در مسائل مبدأ و معاد و سعادت و شقاوت و امثال آن احكامي قطعي و متوقف دارد، يعني احكامش دگرگونگي و تحول نمي‌پذيرد، هر چند كه از جهت دقت و تعمق ارتقا و كمال مي‌پذيرد.

[بر خلاف علوم و معارف طبيعي، معارف عامه الهيه تحول و تغيير پذير نيستند] ..... ص : 186

و اين معارف و علوم و اجتماعات و سنن حيات تاثير نمي‌گذارد مگر به نحو كلي و به همين جهت است كه توقف و يك نواختي آن باعث توقف اجتماعات از سير تكامليش نمي‌شود، هم چنان كه در و جدان خود آرايي كلي مي‌بينيم نه يكي نه دو تا ...، كه در يك حال ثابت مانده‌اند و در عين حال اجتماع ما به خاطر آن آراي متوقف و ثابت، از سير خود و تكاملش باز نايستاده، مانند اين عقيده ما كه مي‌گوئيم انسان براي حفظ حياتش بايد به سوي كار و كوشش انگيخته شود و اين كه مي‌گوئيم كاري كه انسان مي‌كند بايد به منظور نفعي باشد كه عايدش شود، و اينكه مي‌گوئيم انسان بايد به حال اجتماع زندگي كند و يا معتقديم كه عالم هستي حقيقتا هست نه اينكه خيال مي‌كنيم هست و در واقع وجود ندارد و يا مي‌گوئيم: انسان جزئي از اين عالم است و او نيز هست و يا انسان جزئي از عالم زميني است و يا انسان داراي اعضايي و ادواتي و قوايي است و از اين قبيل آراء و معلوماتي كه تا انسان بوده آنها را داشته، و تا خواهد بود خواهد داشت و در عين حال دگرگون نشدنش باعث نشده كه اجتماعات بشري از ترقي و تعالي متوقف شود و راكد گردد.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 187
معارف اصولي دين هم از اين قبيل معلومات است مثل اينكه مي‌گوئيم عالم خودش خود را درست نكرده، بلكه آفريدگاري داشته و آن آفريدگار واحد است و در نتيجه اله و معبود عالم نيز يكي است و يا مي‌گوئيم اين خداي واحد براي بشر شرعي را تشريع فرموده كه جامع طرق سعادت است و آن شريعت را به وسيله انبيا و از طريق نبوت به بشر رسانيده و يا مي‌گوئيم پروردگار عالم بزودي تمامي اولين و آخرين را در يك روز زنده و جمع مي‌كند و در آن روز به حساب اعمال يك يكشان مي‌رسد و جزاي اعمالشان را مي‌دهد، و همين اصول سه‌گانه كلمه واحده‌اي است كه اسلام جامعه خود را بر آن پي نهاده و با نهايت درجه مراقبت در حفظ آن كوشيده، (يعني هر حكم ديگري كه تشريع كرده طوري تشريع نموده كه اين كلمه واحده را تقويت كند).
و معلوم است كه چنين معارفي اصطكاك و بحث بر سر" بود" و" نبودش" و نتيجه گرفتن رأيي ديگر در آن، ثمره‌اي جز انحطاط جامعه ندارد (چون كرارا گفته‌ايم كه بحث از اينكه چنين چيزي هست يا نيست حكايت از ناداني انسان مي‌كند و مثل اين مي‌ماند كه بحث كنيم از اينكه در جهان چيزي بنام خورشيد و داراي خاصيت نور افشاني وجود دارد يا نه)، تمامي حقايق مربوط به ما وراي طبيعت از اين نوع معارف است كه بحث از درستي و نادرستيش و يا انكارش به هر نحوي كه باشد به جز انحطاط و پستي، ارمغاني براي جامعه نمي‌آورد.
و حاصل كلام اينكه مجتمع بشري در سير تكامليش جز به تحولهاي تدريجي و تكامل روز به روزي در طريق استفاده از مزاياي زندگي، به تحول ديگري نيازمند نيست و اين تحول هم با بحث‌هاي علمي پي‌گير و تطبيق عمل بر علم (يعني تجربه دائمي) حاصل مي‌شود، و اسلام هم به هيچ وجه جلو آن را نگرفته.

[لازمه هر تحول و تغييري در سيستم‌هاي حكومتي و سنت‌هاي اجتماعي، حركت از نقص به سوي كمال نيست ..... ص : 187

و اما طريق اداره مجتمعات و سنت‌هاي اجتماعي كه روز به روز دگرگوني يافته، يك روز سلطنت و روز ديگر دموكراتي و روز ديگر كمونيستي و غيره شده، اين بدان جهت بوده كه بشر به نواقص يك يك آنها پي برده و ديده است كه فلان رژيم از اينكه انسان اجتماعي را به كمال مطلوبش برساند قاصر است، دست از آن برداشته رژيم ديگري بر سر كار آورده، نه اينكه اين تغيير دادن رژيم، يكي از واجبات حتمي بشر باشد و نظير صنعت باشد كه از نقص به سوي كمال سير مي‌كند، پس فرق ميان آن رژيم و اين رژيم- البته اگر فرقي باشد و همه در بطلان به يك درجه نباشند- فرق ميان غلط و صحيح (و يا غلط و غلطتر) است، نه فرق ميان ناقص و كامل.
خلاصه مي‌خواهيم بگوئيم اگر بشر در مساله سنت و روش اجتماعيش بر سنتي استقرار بيابد كه فطرت دست نخورده‌اش اقتضاي آن را دارد، سنتي كه عدالت را در اجتماع بر قرار سازد
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 188
و نيز اگر بشر در زير سايه چنين سنتي تحت تربيت صالح قرار گيرد، تربيتي كه دو بالش" علم نافع" و" عمل صالح" باشد، و آن گاه شروع كند به سير تكاملي در مدارج علم و عمل و سير به سوي سعادت واقعي خود، البته تكامل هم مي‌كند و به خاطر داشتن آن سنت عادله و آن تربيت صحيح و آن علم و عمل نافع روز به روز گامهاي بلندتري هم در تكامل و بسوي سعادت بر مي‌دارد و هيچ احتياجي به دگرگون ساختن رژيم پيدا نمي‌كند، پس صرف اينكه انسان از هر جهت بايد تكامل يابد و تحول بپذيرد، دليل بر اين نيست كه حتي در اموري هم كه احتياجي به تحول ندارد و حتي هيچ عاقل و بصيري تحول در آن را صحيح نمي‌داند تحول بپذيرد.
حال اگر بگويي همه آنهايي كه به عنوان مثال ذكر گرديد، نيز در معرض تحول است و نمي‌تواند در معرض قرار نگيرد، اعتقادات، اخلاقيات كلي، و امثال آن همه تحول را مي‌پذيرد، چه ما بخواهيم و چه نخواهيم، زيرا خوب و بد آنها هم با تغيير اوضاع اجتماعي و اختلافهاي محيطي و نيز با مرور زمان دگرگون گشته، خوبش بد و بدش خوب مي‌شود، پس اين صحيح نيست كه ما منكر شويم كه طرز فكر انسان جديد غير طرز فكر انسان قديم است و همچنين طرز فكر انسان استوايي غير طرز فكر انسان قطبي و انسان نقاط معتدله است و يا منكر شويم كه طرز فكر انسان خادم غير انسان مخدوم و انسان صحرانشين غير انسان شهرنشين و انسان ثروتمند غير انسان فقير است، چون افكار و عقايد به خاطر اختلاف عوامل كه يا عامل زماني است يا منطقه‌اي و يا وضع زندگي شخصي مختلف مي‌شود، و بدون شك هر عقيده‌اي كه فرض كنيم هر قدر هم بديهي و روشن باشد با گذشت اعصار متحول مي‌گردد.
در پاسخ مي‌گوئيم اين اشكال فرع و نتيجه نظريه‌اي است كه مي‌گويد هيچ يك از علوم و آراي انساني كليت ندارد، بلكه صحت آنها نسبي است، و لازمه اين نظريه در مساله مورد بحث ما اين مي‌شود كه حق و باطل و خير و شر هم اموري نسبي باشند و در نتيجه معارف كلي نظري هم كه متعلق به مبدأ و معاد است و نيز آراي كلي علمي از قبيل:" اجتماع براي انسان بهتر از انفراد است": و" عدل بهتر از ظلم است" حكم كلي نباشد، بلكه درستي آنها به خاطر انطباقش با مورد باشد، و هر جا مورد به خاطر زمان و اوضاع و احوال تغيير كرد آن حكم نيز تغيير كند، و ما در جاي خود فساد اين نظريه را روشن نموده و گفته‌ايم: اگر در بعضي از موارد بطلان حكمي از احكام ثابت مي‌شود، باعث آن نيست كه بطور كلي بگوئيم هيچ حكم كلي از احكام علوم و معارف كليت ندارد، نه اين كليت باطل است.
و حاصل بياني كه آنجا داشتيم اين است كه اين نظريه شامل قضاياي كلي نظري و پاره‌اي از آراي كلي عملي نمي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 189
و گفتيم كه در باطل بودن اين نظريه كافي است كه خود نظريه را شاهد بياوريم و نظريه اين بود:" بطور كلي هيچ حكمي از احكام علوم و عقايد كليت ندارد"، در پاسخ مي‌گوئيم: همين جمله كه در داخل پرانتز قرار دارد آيا كلي است يا استثنا بردار است، اگر كلي است پس در دنيا يك حكم كلي وجود دارد و آن حكم داخل پرانتز است و در نتيجه پس حكم كلي داخل پرانتز باطل است و اگر كليت ندارد، و استثنا بر مي‌دارد، پس چرا مي‌گوئيد (بطور كلي هيچ حكمي ...) پس در هر دو حال حكم كلي داخل پرانتز باطل است.
و به عبارت ديگر اگر اين حكم (كه هر رأي و اعتقادي بايد روزي دگرگون بشود) كليت دارد، بايد خود اين عبارت داخل پرانتز هم روزي دگرگون گردد، يعني به اين صورت در آيد:" بعضي از آراء و عقايد نبايد در روزي از روزها دگرگون شود" (دقت بفرمائيد).

11-آيا اسلام با همين احكام و شرايعي كه دارد مي‌تواند انسان عصر حاضر را به سعادتش برساند؟ ..... ص : 189

چه بسا كساني كه معتقد باشند و يا بگويند: گيرم اسلام به خاطر اينكه متعرض تمامي شؤون انسان موجود در عصر نزول قرآن شده بود، مي‌توانست انسان و اجتماع بشري آن عصر را به سعادت حقيقي و به تمام آرزوهاي زندگيش برساند، اما امروز زمان به كلي راه زندگي بشر را عوض كرده زندگي بشر امروز علمي و صنعتي شده و هيچ شباهتي به زندگي ساده چهارده قرن قبل او ندارد، آن روز زندگي منحصر بود به وسايل طبيعي و ابتدايي، ولي امروز بشر در اثر مجاهدات طولاني و كوشش جانكاهش به جايي از ارتقا و تكامل مدني رسيده كه اگر في المثل كسي بخواهد وضع امروز او را با وضع قديمش مقايسه كند، مثل اين مي‌ماند كه دو نوع جاندار متباين و غير مربوط به هم را با يكديگر مقايسه كرده باشد، با اين حال چگونه ممكن است قوانين و مقرراتي كه آن روز براي تنظيم امور زندگي ساده بشر وضع شده، امور زندگي حيرت انگيز امروزش را تنظيم كند و چطور ممكن است آن قوانين، سنگيني وضع امروز را تحمل كند، وضع امروز دنيا سنگيني آن قوانين را تحمل نمايد؟.
جواب اين توهم اين است كه اختلاف ميان دو عصر از جهت صورت زندگي مربوط به كليات شؤون زندگي نيست بلكه راجع به جزئيات و موارد است، به عبارت ديگر آنچه انسان در زندگيش بدان نيازمند است، غذايي است كه سوخت بدنش را با آن تامين كند و لباسي است كه بپوشد، خانه‌اي است كه در آن سكني كند و لوازم منزل است كه حوائجش را برآورد، و وسيله نقليه‌اي است كه او را و وسايل او را جابجا كند، و جامعه‌اي است كه او در بين افراد آن جامعه زندگي كند، و روابطي جنسي است كه نسل او را باقي بدارد، روابطي تجاري و يا
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 190
صنعتي و عملي است كه نواقص زندگيش را تكميل نمايد، اين حوائج كلي او هيچوقت تغيير نمي‌كند، مگر در فرضي كه انسان، انساني داراي اين فطرت و اين بنيه نباشد، و حياتش حياتي انساني نبوده باشد و در غير اين فرض انسان امروز و انسانهاي اول هيچ فرقي در اين حوائج ندارد.
اختلافي كه بين اين دو جور زندگي هست در مصداق وسايل آن است، هم مصداق وسايلي كه با آن حوائج مادي خود را بر طرف مي‌سازد، و هم مصداق حوائجي كه او را وادار به ساختن وسايلش مي‌سازد. انسان اولي مثلا براي رفع حاجتش به غذا، ميوه‌ها و گياهان و گوشت شكار مي‌خورد، آن هم با ساده‌ترين وضعش، امروز نيز همان را مي‌خورد، اما با هزاران رنگ و سليقه، امروز هم در تشخيص آثار و خواص خوردنيها و نوشيدنيها استاد و صاحب تجربه شده، و هم در ساختن غذاهاي رنگارنگ و با طعم‌هاي گوناگون، و نو ظهور تسلط يافته، غذاهايي مي‌سازد كه هم داراي خواص مختلف است، و هم ديدنش لذت بخش است، و هم طعم و بويش براي حس شامه و كيفيتش براي حس لامسه لذت آور است و هم اوضاع و احوالي بخود گرفته كه شمردن آنها دشوار است و اين اختلاف فاحش باعث نمي‌شود كه انسان امروز با انسان ديروز دو نوع انسان شوند، چون غذاهاي ديروز و امروز در اين اثر يكسانند كه هر دو غذا هستند و انسان از آن تغذي مي‌كرده، و سد جوع مي‌نموده و آتش شهوت شكم خود را خاموش مي‌ساخته، امروز هم همان استفاده‌ها را از غذا مي‌كند و همانطور كه اختلاف شكل زندگي در ديروز و امروز لطمه‌اي به اتحاد كليات آن در دو دوره نمي‌زند و تحول شكل زندگي در هر عصر ربطي به اصل آن كليات ندارد، همچنين قوانين كليه‌اي كه در اسلام وضع شده و مطابق فطرت بشر و مقتضاي سعادت او هم وضع شده، در هيچ عصري مختلف و دستخوش تحول نمي‌شود و صرف پيدايش ماشين به جاي الاغ و يا وسيله‌اي ديگر به جاي وسايل قديمي، باعث تحول آن قوانين كليه نمي‌گردد. البته اين تا زماني است كه در شكل و روش زندگي مطابقت با اصل فطرت محفوظ باشد، دچار دگرگوني و انحراف نشده باشد و اما با مخالفت فطرت البته سنت اسلام موافق هيچ روشي نيست، نه روش قديم و نه جديد.
و اما احكام جزئيه كه مربوط به حوادث جاريه است و روز بروز رخ مي‌دهد و طبعا خيلي زود هم تغيير مي‌يابد، از قبيل احكام مالي، انتظامي و نظامي مربوط به دفاع و نيز احكام راجع به طريق آسان‌تر كردن ارتباطات و مواصلات و اداره شهر و امثال اينها، احكامي است كه زمان آن بدست والي و متصدي امر حكومت است، چون نسبت والي به قلمرو ولايتش نظير
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 191
نسبتي است كه هر مردي به خانه خود دارد، او مي‌تواند در قلمرو حكومت ولايتش همان تصميمي را بگيرد كه صاحب خانه در باره خانه‌اش مي‌گيرد، همان تصرفي را بكند كه او در خانه خود مي‌كند، پس والي حق دارد در باره اموري از شؤون مجتمع تصميم بگيرد، چه شؤون داخل مجتمع و چه شؤون خارج آن، چه در باره جنگ باشد و چه در باره صلح، چه مربوط به امور مالي باشد و چه غير مالي، البته همه اينها در صورتي است كه اين تصميم‌گيريها به صلاح حال مجتمع باشد و با اهل مملكت يعني مسلمانان داخل و ساكن در قلمرو حكومت مشورت كند، هم چنان كه خداي تعالي در آيه شريفه:" وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ" «1»، هم به ولايت حاكم كه در عصر نزول آيه، رسول خدا (ص) بوده اشاره دارد، و هم به مساله مشورت، همه اينها كه گفته شد در باره امور عامه بود.
و در عين حال اموري بود جزئي مربوط به عموم افراد جامعه، و امور جزئي با دگرگون شدن مصالح و اسباب كه لا يزال يكي حادث مي‌شود و يكي ديگر از بين مي‌رود دگرگون مي‌شود و اينگونه امور، غير احكام الهيه است كه كتاب و سنت مشتمل بر آن است چون احكام الهي دائمي و به مقتضاي فطرت بشر است و نسخ راهي به آن ندارد (هم چنان كه حوادث راهي به نسخ بشريت ندارد) كه بيان تفصيلي آن جايي ديگر دارد.

12-رهبر جامعه اسلامي چه كسي است و چگونه روشي دارد؟ ..... ص : 191

اشاره

در عصر اول اسلام ولايت امر جامعه اسلامي به دست رسول خدا (ص) بود و خداي عز و جل اطاعت آن جناب را بر مسلمين و بر همه مردم واجب كرده بود، و دليل اين ولايت و وجوب اطاعت، صريح قرآن است.
به آيات زير دقت فرمائيد:" وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ" «2» و آيه:" لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ اللَّهُ" «3»، و" النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ" «4»، و" قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ" «5»، و آيات بسياري ديگر كه هر يك بيانگر قسمتي از شؤون ولايت عمومي در مجتمع اسلامي و يا تمامي آن شؤون است.
__________________________________________________
(1)"سوره آل عمران آيه: 159".
(2)خدا و رسول را اطاعت كنيد." سوره تغابن آيه: 12".
(3)تا در بين مردم طبق آنچه خدا نشانت مي‌دهد حكم كني." سوره نساء آيه: 105".
(4)پيامبر اختيارش نسبت به مؤمنين از خود ايشان بيشتر است." سوره احزاب آيه: 6".
(5)بگو، اگر دوستدار خدا هستيد مرا پيروي كنيد، تا خدا هم شما را دوست بدارد." سوره آل عمران آيه: 31".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 192
و بهترين راه براي دانشمندي كه بخواهد در اين باب اطلاعاتي كسب كند اين است كه نخست سيره رسول خدا (ص) را مورد مطالعه و دقت قرار دهد، بطوري كه هيچ گوشه از زندگي آن جناب از نظرش دور نماند، آن گاه برگردد تمامي آياتي كه در مورد اخلاق و قوانين راجع به اعمال، يعني احكام عبادتي و معاملاتي و سياسي و ساير روابط و معاشرات اجتماعي را مورد دقت قرار دهد، چون اگر از اين راه وارد شود دليلي از ذوق قرآن و تنزيل الهي در يكي دو جمله انتزاع خواهد كرد كه لساني گويا و كافي و بياني روشن و وافي داشته باشد، آن چنان گويا و روشن كه هيچ دليلي ديگر آن هم در يك جمله و دو جمله به آن گويايي و روشني يافت نشود.
در همين جا نكته ديگري است كه كاوش‌گر بايد به امر آن اعتنا كند و آن اين است كه تمامي آياتي كه متعرض مساله اقامه عبادات و قيام به امر جهاد و اجراي حدود و قصاص و غيره است خطابهايش متوجه عموم مؤمنين است نه رسول خدا (ص) به تنهايي، مانند آيات زير:" وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ" «1»،" وَ أَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ" «2»،" كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ" «3»،" وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَي الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ" «4»،" وَ جاهِدُوا فِي سَبِيلِهِ" «5»" وَ جاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ" «6»،" الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِي فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما" «7»،" وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما" «8»،" وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ" «9»،" وَ أَقِيمُوا الشَّهادَةَ لِلَّهِ" «10»" وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا" «11»،" أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ" «12»،
__________________________________________________
(1)نماز راي بپا داريد." سوره نساء آيه: 76". [.....]
(2)و در راه خدا انفاق كنيد." سوره بقره آيه: 195".
(3)روزه بر شما واجب شد." سوره بقره آيه: 183".
(4)بايد از شما طايفه‌اي به وظيفه دعوت به خير و امر به معروف و نهي از منكر قيام كنند." سوره آل عمران آيه: 104".
(5)در راه او جهاد كنيد." سوره مائده آيه: 35".
(6)در راه خدا جهادي كه شايسته جهاد در راه او باشد بكنيد." سوره حج آيه: 78".
(7)به هر يك از زن و مرد زناكار صد تازيانه بزنيد." سوره نور آيه: 2".
(8)مرد و زن دزد راي دست ببريد." سوره مائده آيه: 38"
(9)براي شما در قصاص حياتي وصف ناپذير است." سوره بقره آيه: 179".
(10)شهادت راي به خاطر خدا به پاي بداريد." سوره طلاق آيه: 2".
(11)به ريسمان خدا چنگ بزنيد و متفرق مشويد." سوره آل عمران آيه: 103".
(12)اينكه دين راي بپا بداريد و در آن تفرقه نيندازيد." سوره شورا آيه: 13".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 193
" وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلي أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلي عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ" «1»، و آيات بسياري ديگر.
كه از همه آنها استفاده مي‌شود دين يك صبغة و روش اجتماعي است كه خداي تعالي مردم را به قبول آن وادار نموده، چون كفر را براي بندگان خود نمي‌پسندد و اقامه دين را از عموم مردم خواسته است، پس مجتمعي كه از مردم تشكيل مي‌يابد اختيارش هم به دست ايشان است، بدون اينكه بعضي بر بعضي ديگر مزيت داشته باشند و يا زمام اختيار به بعضي از مردم اختصاص داشته باشد و از رسول خدا (ص) گرفته تا پائين، همه در مسئوليت امر جامعه برابرند و اين برابري از آيه زير به خوبي استفاده مي‌شود:" أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ" «2».
چون اطلاق آيه دلالت دارد بر اينكه هر تاثير طبيعي كه اجزاي جامعه اسلامي در اجتماع دارد، همانطور كه تكوينا منوط به اراده خدا است، تشريعا و قانونا نيز منوط به اجازه او است و او هيچ عملي از اعمال فرد فرد مجتمع را بي اثر نمي‌گذارد و در جاي ديگر قرآن مي‌خوانيم:" إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُها مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ" «3».
بله تفاوتي كه رسول خدا (ص) با ساير افراد جامعه دارد اين است كه او صاحب دعوت و هدايت و تربيت است،" يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ" «4»، پس آن جناب نزد خداي تعالي متعين است براي قيام بر شان امت، ولايت و امامت و سرپرستي امور دنيا و آخرتشان، ما دام كه در بينشان باشد.
ليكن چيزي كه در اينجا نبايد از آن غفلت ورزيد، اين است كه اين طريقه و رژيم از ولايت و حكومت و يا بگو امامت بر امت غير رژيم سلطنت است، كه مال خدا را غنيمت صاحب تخت و تاج و بندگان خدا را بردگان او دانسته، اجازه مي‌دهد هر كاري كه خواست با
__________________________________________________
(1)محمد جز پيامبري نيست، قبل از او پيامبراني بودند و در گذشتند، آيا اگر او بميرد و يا كشته شود به عقب و وضع سابق خود بر مي‌گرديد؟ و كسي كه به وضع سابق خود بر گردد به خدا هيچ ضرري نمي‌زند، و كسي كه قدردان دين خدا باشد خدا شاكران را پاداش خواهد داد؟" سوره آل عمران آيه: 144".
(2)من عمل هيچ يك از شما را كه بجا مي‌آوريد بي‌اجر نمي‌گذارم، چه مرد و چه زن، چون همه از هميد." سوره آل عمران آيه 195".
(3)خداي تعالي زمين را به هر كس از بندگانش كه بخواهد ارث مي‌دهد، و سرانجام نيك از آن مردم با تقوا است." سوره اعراف آيه: 128". [.....]
(4)آيات خدا را بر آنان بخواند، و تزكيه شان كند، و كتاب و حكمتشان بياموزد." سوره جمعه آيه 2".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 194
اموال عمومي بكند و هر حكمي كه دلش خواست در بندگان خدا براند، چون رژيم حكومتي اسلام يكي از رژيم‌هايي نيست كه بر اساس بهره‌كشي مادي وضع شده باشد و حتي دموكراسي هم نيست، چون با دموكراسي فرقهاي بسيار روشن دارد، كه به هيچ وجه نمي‌گذارد، آن را نظير دموكراسي بدانيم، و يا با آن مشتبه كنيم.

[تفاوت‌هاي حكومت اسلامي با نظام‌هاي حكومتي ديگر] ..... ص : 194

يكي از بزرگترين تفاوتها كه ميان رژيم اسلام و رژيم دموكراسي هست اين است كه در حكومتهاي دموكراسي از آنجا كه اساس كار بهره‌گيري مادي است، قهرا روح استخدام غير، و بهره‌كشي از ديگران در كالبدش دميده شده و اين همان استكبار بشري است كه همه چيز را تحت اراده انسان حاكم و عمل او قرار مي‌دهد، حتي انسانهاي ديگر را، و به او اجازه مي‌دهد از هر راهي كه خواست انسانهاي ديگر را تيول خود كند و بدون هيچ قيد و شرطي بر تمامي خواسته‌ها و آرزوهايي كه از ساير انسانها دارد مسلط باشد، و اين بعينه همان ديكتاتوري شاهي است كه در اعصار گذشته وجود داشت، چيزي كه هست اسمش عوض شده و آن روز استبدادش مي‌گفتند، و امروز دموكراسيش مي‌خوانند، بلكه استبداد و ظلم دموكراسي بسيار بيشتر است، آن روز اسم و مسما هر دو زشت بود ولي امروز مسماي زشت‌تر از آن در اسمي و لباسي زيبا جلوه كرده، يعني استبداد با لباس دموكراسي و تمدن كه هم در مجلات مي‌خوانيم و هم با چشم خود مي‌بينيم چگونه بر سر ملل ضعيف مي‌تازد، و چه ظلم‌ها و اجحافات و تحكماتي را در باره آنان روا مي‌دارد.
فراعنه مصر و قيصرهاي امپراطوري روم، و كسراهاي امپراطوري فارس، اگر ظلم مي‌كردند، اگر زور مي‌گفتند، اگر با سرنوشت مردم بازي نموده به دلخواه خود در آن عمل مي‌كردند، تنها در رعيت خود مي‌كردند و احيانا اگر مورد سؤال قرار مي‌گرفتند،- البته اگر- در پاسخ عذر مي‌آوردند كه اين ظلم و زورها لازمه سلطنت كردن و تنظيم امور مملكت است، اگر به يكي ظلم مي‌شود براي اين است كه مصلحت عموم تامين شود و اگر جز اين باشد سياست دولت در مملكت حاكم نمي‌گردد و شخص امپراطور معتقد بود كه نبوغ و سياست و سروري كه او دارد، اين حق را به او داده و احيانا هم بجاي اين عذرها با شمشير خود استدلال مي‌كرد، (و حتي به فرزند خود مي‌گفت اگر بار ديگر اين اعتراض را از تو بشنوم شمشير را به عضو پر مؤثرت فرو مي‌آورم).
امروز هم اگر در روابطي كه بين ابرقدرت‌ها و ملت‌هاي ضعيف برقرار است دقت كنيم، مي‌بينيم كه تاريخ و حوادث آن درست براي عصر ما تكرار شده و باز هم تكرار مي‌شود، چيزي كه هست شكل سابقش عوض شده، چون گفتيم كه در سابق ظلم و زورها بر تك تك
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 195
افراد اعمال مي‌شد. ولي امروز به حق اجتماعها اعمال مي‌شود كه در عين حال روح همان روح، و هوا همان هوا است، و اما طريقه و رژيم اسلام منزه از اينگونه هواها است، دليل روشنش سيره رسول خدا در فتوحات و پيمانهايي است كه آن جناب با ملل مغلوب خود داشته است. يكي ديگر از تفاوتها كه بين رژيم‌هاي به اصطلاح دموكراسي و بين رژيم حكومت اسلامي هست اين است كه تا آنجا كه تاريخ نشان داده و خود ما به چشم مي‌بينيم، هيچ يك از اين رژيم‌هاي غير اسلامي خالي از اختلاف فاحش طبقاتي نيست، جامعه اين رژيمها را، دو طبقه تشكيل مي‌دهد، يكي طبقه مرفه و ثروتمند و صاحب جاه و مقام، و طبقه ديگر فقير و بينوا و دور از مقام و جاه و اين اختلاف طبقاتي بالآخره منجر به فساد مي‌گردد، براي اينكه فساد لازمه اختلاف طبقاتي است، اما در رژيم حكومتي و اجتماعي اسلام افراد اجتماع همه نظير هم مي‌باشند، چنين نيست كه بعضي بر بعضي ديگر برتري داشته باشند، و يا بخواهند برتري و تفاخر نمايند، تنها تفاوتي كه بين مسلمين هست همان تفاوتي است كه قريحه و استعداد اقتضاي آن را دارد و از آن ساكت نيست و آن تنها و تنها تقوا است كه زمام آن به دست خداي تعالي است نه به دست مردم، و اين خداي تعالي است كه مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ" «1».
و نيز مي‌فرمايد:َاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ"
«2».
و با اين حساب در رژيم اجتماعي اسلام بين حاكم و محكوم، امير و مامور، رئيس و مرءوس، حر و برده، مرد و زن، غني و فقير، صغير و كبير و ...، هيچ فرقي نيست، يعني از نظر جريان قانون ديني، در حقشان برابرند و همچنين از جهت نبود تفاضل و فاصله طبقاتي در شؤون اجتماعي در يك سطح و در يك افقند، دليلش هم سيره نبي اكرم (ص) است كه تحيت و سلام بر صاحب آن سيره باد.
تفاوت ديگر اينكه قوه مجريه در اسلام طايفه‌اي خاص و ممتاز در جامعه نيست، بلكه تمامي افراد جامعه مسئول اجراي قانونند، بر همه واجب است كه ديگران را به خير دعوت و به معروف امر و از منكر نهي كنند، به خلاف رژيم‌هاي ديگر كه به افراد جامعه چنين حقي را
__________________________________________________
(1)هان اي مردم ما شما را از يك مرد و يك زن آفريديم، و تيره‌هاي مختلف و قبيله‌هاي گوناگون كرديم، تا يكديگر را بشناسيد، و بدانيد كه گرامي‌ترين شما نزد خدا تنها با تقواترين شما است:" سوره حجرات آيه: 13".
(2)در كارهاي خير از يكديگر پيشي گيريد." سوره بقره آيه: 148".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 196
نمي‌دهد، البته فرق بين رژيم اجتماعي اسلام، با ساير رژيم‌ها بسيار است كه بر هيچ فاضل و اهل بحثي پوشيده نيست. تمام آنچه گفته شد در باره رژيم اجتماعي اسلام در زمان حيات رسول خدا (ص) بود، و اما بعد از رحلت آن جناب مساله، مورد اختلاف واقع شد، يعني اهل تسنن گفتند: انتخاب خليفه، رسول خدا (ص) و زمامدار و ولي مسلمين با خود مسلمين است، ولي شيعه يعني پيروان علي بن ابي طالب صلوات اللَّه عليه گفتند: خليفه رسول خدا (ص) از ناحيه خدا و شخص رسول اللَّه (ص) تعيين شده و بر نام يك يك خلفا تنصيص شده است و عدد آنان دوازده امام است كه اساميشان و دليل امامتشان بطور مفصل در كتب كلام آمده است، (و خواننده مي‌تواند در آنجا به استدلالهاي دو طايفه اطلاع يابد).
ليكن بهر حال امر حكومت اسلامي بعد از رسول خدا (ص) و بعد از غيبت آخرين جانشين آن جناب صلوات اللَّه عليه يعني در مثل همين عصر حاضر، بدون هيچ اختلافي به دست مسلمين است، اما با در نظر گرفتن معيارهايي كه قرآن كريم بيان نموده و آن اين است كه:
اولا: مسلمين بايد حاكمي براي خود تعيين كنند.
و ثانيا: آن حاكم بايد كسي باشد كه بتواند طبق سيره رسول اللَّه (ص) حكومت نمايد و سيره آن جناب سيره رهبري و امامت بود نه سيره سلطنت و امپراطوري.
و ثالثا: بايد احكام الهي را بدون هيچ كم و زياد حفظ نمايد.
و رابعا: در مواردي كه حكمي از احكام الهي نيست (از قبيل حوادثي كه در زمانهاي مختلف يا مكانهاي مختلف پيش مي‌آيد با مشورت) عقلاي قوم تصميم بگيرند كه بيانش گذشت، دليل بر همه اينها آيات راجع به ولايت رسول خدا (ص) است، به اضافه آيه شريفه زير كه مي‌فرمايد:" لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ" «1».

13-حد و مرز كشور اسلامي مرز جغرافيايي و طبيعي و يا اصطلاحي نيست بلكه اعتقاد است. ..... ص : 196

اسلام مساله تاثير انشعاب قومي، در پديد آمدن اجتماع را لغو كرده، (يعني اجازه نمي‌دهد صرف اينكه جمعيتي در قوميت واحدند باعث آن شود كه آن قوم از ساير اقوام جدا
__________________________________________________
(1)به تحقيق شما مجاز شديد كه در سنت و سيره رسول اللَّه (ص) پيروي و اسوة داشته باشيد، اما بطور شايسته،" احزاب آيه: 21".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 197
گردند و براي خود مرز و حدود جغرافيايي معين نموده و از سايرين متمايز شوند)، براي اينكه عامل اصلي در مساله قوميت، بدويت و صحرانشيني است، كه زندگي در آنجا قبيله‌اي و طايفه‌اي است و يا عاملش اختلاف منطقه زندگي و وطن ارضي است و اين دو عامل، يعني" بدويت" و" اختلاف مناطق زمين" (همانطور كه در محل خودش بيان شد) از جهت آب و هوا، يعني حرارت و برودت و فراواني نعمت و نايابي آن، دو عامل اصلي بوده‌اند تا نوع بشر را به شعوب و قبائل منشعب گردانند، كه در نتيجه زبانها و رنگ پوست بدنها و ... مختلف شد.
و سپس باعث شده كه هر قومي قطعه‌اي از قطعات كره زمين را بر حسب تلاشي كه در زندگي داشته‌اند به خود اختصاص دهند، اگر زورشان بيشتر و سلحشور تر بوده قطعه بزرگتري، و اگر كمتر بوده، قطعه كوچك‌تري را خاص خود كنند، و نام وطن بر آن قطعه بگذارند، و به آن سرزمين عشق بورزند، و با تمام نيرو از آن دفاع نمودند.
و اين معنا هر چند در رابطه با حوائج طبيعي بشر پيدا شده، يعني حوائج او كه فطرتش به سوي رفع آن سوقش مي‌دهد، وادارش كرده كه اين مرزبنديها را بكند، (و از ديگران هم بپذيرد) ولي امري غير فطري هم در آن راه يافته است و آن اين است كه فطرت اقتضا دارد كه تمامي نوع بشر در يك مجتمع گرد هم آيند، زيرا اين معنا ضروري و بديهي است، كه طبيعت دعوت مي‌كند به اينكه قواي جداي از هم دست به دست هم دهند، و با تراكم يافتن تقويت شوند و همه يكي گردند، تا زودتر و بهتر به هدفهاي صالح برسند و اين امري است كه (حاجت به استدلال ندارد و) در نظام طبيعت مي‌بينيم كه ماده اصلي، در اثر متراكم شدن عنصري با عنصر ديگر عنصري را تشكيل مي‌دهد و سپس چند عنصر در اثر يك جا جمع شدن فلان جماد را و سپس نبات و آن گاه حيوان و سر انجام در آخر انسان را تشكيل مي‌دهد.
در حالي كه انشعابات وطني درست عكس اين را نتيجه مي‌دهد، يعني اهل يك وطن هر قدر متحدتر و در هم فشرده‌تر شوند، از ساير مجتمعات بشري بيشتر جدا مي‌گردند، اگر متحد مي‌شوند واحدي مي‌گردند كه روح و جسم آن واحد از واحدهاي وطني ديگر جدا است، و در نتيجه انسانيت وحدت خود را از دست مي‌دهد و تجمع جاي خود را به تفرقه مي‌دهد و بشر به تفرق و تشتتي گرفتار مي‌شود كه از آن فرار مي‌كرد و به خاطر نجات از آن دور هم جمع شده جامعه تشكيل داد، و واحدي كه جديدا تشكيل يافته شروع مي‌كند به اينكه با ساير آحاد جديد همان معامله‌اي را بكند كه با ساير موجودات عالم مي‌كرد، يعني ساير انسانها و اجتماعات را به خدمت مي‌گيرد، و از آنها چون حيواني شيرده بهره‌كشي مي‌كند و چه كارهايي ديگر كه انجام نمي‌دهد و تجربه دائمي از روز اول دنيا تا به امروز (كه عصر ما است) شاهد بر صدق
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 198
گفتار ما است و آياتي هم كه در خلال بحث‌هاي دوازده‌گانه قبل آورديم كافي است كه از آنها همين معنا را بفهميم و بتوانيم به قرآن كريم نسبت دهيم.
و همين معنا باعث شده كه اسلام اعتبار اينگونه انشعابها و چند دستگي‌ها و امتيازات را لغو اعلام نموده، اجتماع را بر پايه عقيده بنا نهد نه بر پايه جنسيت، قوميت، وطن و امثال آن، و حتي در مثل پيوند زوجيت و خويشاوندي كه اولي مجوز تمتعات جنسي، و دومي وسيله ميراث خواري است نيز مدار و معيار را توحيد قرار داده نه منزل و وطن و امثال آن را، (به اين معنا كه فلان فرزند از پدر و مادر مسلمان كه از دين توحيد خارج است، با اينكه از پشت پدرش و رحم مادرش متولد شده، به خاطر كفرش از آن دو ارث نمي‌برد، و همسرش نيز نمي‌تواند از جامعه مسلمين باشد).
و از بهترين شواهد بر اين معنا نكته‌اي است كه هنگام بررسي شرايع اين دين به چشم مي‌خورد، و آن اين است كه مي‌بينيم مساله توحيد را در هيچ حالي از احوال مهمل نگذاشته و بر مجتمع اسلامي واجب كرده كه حتي در اوج عظمت و اهتزاز بيرق پيروزيش دين را بپا بدارد، و در دين متفرق نشود و نيز در هنگام شكست خوردن از دشمن و ضعف و ناتوانيش تا آنجا كه مي‌تواند در احياي دين و اعلاي كلمه توحيد بكوشد، و بر اين قياس مساله توحيد و اقامه دين را در همه احوال لازم شمرده، حتي بر يك فرد مسلمان نيز واجب كرده كه دين خدا را محكم بگيرد و به قدر تواناييش به آن عمل كند، هر چند كه به عقد قلبي باشد، و اگر سختگيري دشمن اجازه تظاهر به دين داري نمي‌دهد در باطن دلش به عقايد حقه دين معتقد باشد، و اعمال ظاهري را از ترس دشمن با اشاره انجام دهد.
از اينجا روشن مي‌شود كه مجتمع اسلامي طوري تاسيس شده كه در تمامي احوال مي‌تواند زنده بماند، چه در آن حال كه خودش حاكم باشد و چه در آن حال كه محكوم دشمن باشد، چه در آن حال كه بر دشمن غالب باشد، و چه در آن حال كه مغلوب باشد، چه در آن حال كه مقدم باشد و چه در حالي كه مؤخر و عقب افتاده باشد، چه در حال ظهور و چه در حال خفا چه در قوت و چه در حال ضعف و ...، دليل بر اين معنا آياتي است كه در قرآن كريم در باره خصوص تقيه نازل شده، مانند آيات زير:" مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ" «1»،" إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً" «2»" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" «3»،
__________________________________________________
(1)كسي كه بعد از ايمان آوردن كفر بورزد از دورغگويان است، مگر كسي كه از ناحيه دشمن مجبور به اظهار كفر شود، ولي دلش مطمئن به ايمان باشد." سوره نحل آيه: 106".
(2)مگر آنكه بخواهيد از شر دشمن خود راي حفظ كنيد." سوره آل عمران آيه: 28".
(3)تا آنجا كه مي‌توانيد رعايت تقوا و پرواي از خدا راي بكنيد." سوره تغابن آيه: 16".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 199
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ وَ لا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" «1».

14-اسلام تمامي شؤونش اجتماعي است ..... ص : 199

اشاره

در قرآن كريم مي‌خوانيم:" وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ" «2» بيان اين آيه در تفسيرش گذشت و آيات بسياري ديگر هست كه اجتماعي بودن همه شؤون اسلام را مي‌رساند.
و صفت اجتماعي بودن در تمامي آنچه كه ممكن است به صفت اجتماع صورت بگيرد (چه در نواميس و چه احكام) رعايت شده، البته در هر يك از موارد آن نوع اجتماعيت رعايت شده كه متناسب با آن مورد باشد و نيز آن نوع اجتماعيت لحاظ شده كه امر به آن و دستور انجامش ممكن و تشويق مردم به سوي آن موصل به غرض باشد، و بنا بر اين يك دانشمند متفكر بايد هر دو جهت را مورد نظر داشته باشد، آن گاه به بحث بپردازد، پس هم نوع اجتماعي بودن احكام و قوانين مختلف است و هم نوع دستورها مختلف است.
جهت اول: كه گفتيم" اجتماعي بودن احكام در موارد مختلف، انواع مختلفي دارد"، دليلش اين است كه مي‌بينيم شارع مقدس اسلام در مساله جهاد اجتماعي بودن را بطور مستقيم تشريع كرده و دستور داده حضور در جهاد و دفاع به آن مقداري كه دشمن دفع شود واجب است، اين يك نوع اجتماعيت، نوع ديگر نظير وجوب روزه و حج است، كه بر هر كسي كه مستطيع و قادر به انجام آن دو باشد و عذري نداشته باشد واجب است، اجتماعيت، در اين دو واجب بطور مستقيم نيست. بلكه لازمه آن دو است، چون وقتي روزه‌دار روزه گرفت قهرا در طول رمضان در مساجد رفت و آمد خواهد كرد، و در آخر در روز عيد فطر، اين اجتماع به حد كامل مي‌رسد، و نيز وقتي مكلف به زيارت خانه خدا گرديد قهرا با ساير مسلمانان يك جا جمع مي‌شود، و در روز عيد قربان اين اجتماع به حد كامل مي‌رسد.
و نيز نمازهاي پنجگانه يوميه را بر هر مكلفي واجب كرده، و جماعت را در آن واجب نساخته، ولي اين رخصت را در روز جمعه تدارك و تلافي كرده و اجتماع براي نماز جمعه را بر همه واجب ساخته، البته براي هر كسي كه از محل اقامه جمعه بيش از چهار فرسخ فاصله نداشته باشد، اين هم يك نوع ديگر اجتماعيت است.
__________________________________________________
(1)هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد از خدا پروا كنيد، آن طور كه شايسته خداي تعالي باشد، و از دنيا نرويد مگر با حالت اسلام." آل عمران: 102".
(2)يكديگر را به صبر بخوانيد، و قلب يكديگر را محكم كنيد، و از خدا بترسيد تا شايد رستگار شويد،" آل عمران: 200".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 200
و در جهت دوم: يعني" اختلاف در دستور" دليلش اين است كه مي‌بينيم وصف اجتماعيت را در بعضي از موارد بطور وجوب تشريع كرده كه مثالش در جهت اول گذشت، و بعضي را بطور استحباب چون گفتيم بطور وجوب ممكن نبوده (و اي بسا واجب كردنش باعث عسر و حرج مي‌شده و اسلام آمده تا حرج و عسر را از هر جهت برطرف سازد)، مثال آن باز همان استحباب به جماعت خواندن نمازهاي يوميه است كه مستقيما واجبش نكرده و ليكن آن قدر سفارش بدان نموده و از ترك آن مذمت كرده كه بجاي آوردنش سنت شده، و بر مردم لازم كرده كه بطور كلي سنت را اقامه كنند، مرحوم شيخ حر عاملي در وسائل كتاب الصلاة بابي دارد به عنوان باب كراهت ترك حضور جماعت.
رسول خدا (ص) هم خودش در باره عده‌اي كه حضور در جماعت را ترك كرده بودند فرمود: چيزي نمانده كه در باره آن عده كه نماز در مسجد را رها كرده‌اند، دستور دهم هيزم به در خانه‌هايشان بريزند، و آتش بزنند تا خانه‌هايشان بسوزد و اين رويه كه در باره نماز در مسجد از رسول خدا (ص) مي‌بينيم رويه‌اي است كه در تمامي سنت‌هاي خود معمول داشته، پس حفظ سنت آن جناب به هر وسيله‌اي كه ممكن باشد و به هر قيمتي كه تمام شود، بر مسلمين واجب شده است. اينها اموري است كه راه بحث در آنها راه استنباط فقهي است، نه راه تفسير، بر فقيه است كه با استفاده از كتاب و سنت پيرامون آن بحث كند، آنچه از هر چيز در اينجا مهم‌تر است اين است كه رشته بحث را به سوي ديگري بكشيم، يعني به سوي" اجتماعي بودن اسلام در معارف اساسيش".
و اما اجتماعي بودنش در تمامي قوانين عملي، يعني دستورات عبادي و معاملي و سياسي و اخلاقي و معارف اصولي كم و بيش براي خواننده روشن است.
و در معارف اساسي اسلام مي‌بينيم كه مردم را به سوي دين فطرت دعوت مي‌كند، و ادعا مي‌كند كه اين دعوت حق صريح و روشن است، و هيچ ترديدي در آن نيست، و آيات قرآني كه بيانگر اين معنا است آن قدر زياد است كه حاجتي به ايراد آنها نيست، و همين اولين قدم است به سوي ايجاد الفت و انس در بين مردم، مردمي كه درجات فهمشان مختلف است، چون همه آنها را به چيزي دعوت نموده كه اختلاف فهم‌ها و تقيدش به قيود اخلاق و غرائز در آن اثر ندارد، بلكه همه بر درستي آن اتفاق دارند، و آن اين است كه" حق بايد پيروي شود".
و از سوي ديگر مي‌بينيم كساني را كه جاهل قاصر هستند، يعني حق برايشان روشن نشده و راه حق برايشان مشخص نگشته، معذور دانسته، هر چند كه حجت بگوششان خورده
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 201
باشد، و فرموده:" لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ، وَ يَحْيي مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ" «1».
و نيز فرموده:" إِلَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ، لا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا، فَأُولئِكَ عَسَي اللَّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَ كانَ اللَّهُ عَفُوًّا غَفُوراً" «2».
خواننده عزيز توجه دارد كه آيه شريفه اطلاق دارد، و اگر جمله:" نه چاره‌اي دارند و نه راه حق را پيدا مي‌كنند" را نيز بدقت مورد نظر قرار دهد، آن وقت متوجه مي‌شود كه اسلام تا چه حد آزادي در تفكر داده، البته به كسي كه خود را شايسته تفكر و مستعد براي بحث بداند، اسلام به چنين كسي اجازه داده تا با كمال آزادي در هر مساله‌اي كه مربوط به معارف دين است تفكر نموده، در فهم آن تعمق كند، و نظر بدهد، علاوه بر اينكه قرآن كريم پر است از آياتي كه مردم را تشويق و ترغيب به تفكر و تعقل و تذكر مي‌كند.
(در اينجا ممكن است بگويي اين آزادي در تفكر كه از آيه فوق استفاده مي‌شود تا چه اندازه است، آيا حد و مرزي هم دارد يا نه؟ و با اينكه ما به و جدان مي‌بينيم كه فهم‌ها و استعدادها در درك حقايق مختلفند چگونه مي‌تواند حد و مرز داشته باشد" مترجم") در پاسخ مي‌گوئيم بله، معلوم است كه فهم‌ها مختلفند، زيرا عوامل ذهني و خارجي در اختلاف فهم‌ها اثر به سزايي دارد، هر كسي يك جور تصور و تصديق دارد، يك جور برداشت و داوري مي‌كند و اين را هم قبول داريم كه اختلاف فهم‌ها باعث مي‌شود تا مردم در درك آن اصولي كه اسلام اساس خود را بر پايه آنها بنا نهاده مختلف شوند، اين معنا را قبلا هم اعتراف كرده بوديم.
ليكن اختلاف در فهم دو انسان (بطوري كه در علم معرفة النفس و در فن اخلاق و در علم الأجتماع آمده) بالأخره منتهي مي‌شود به چند امر، يا به اختلاف در خلق‌هاي نفساني و صفات باطني كه يا ملكات فاضله است و يا ملكات زشت كه البته اين صفات دروني تاثير بسياري در درك علوم و معارف بشري دارند، چون استعدادهايي را كه وديعه در ذهن است مختلف مي‌سازند، يك انساني كه داراي صفت حميده انصاف است داوري ذهنيش و درك مطلبش نظير يك انسان ديگر كه متصف به چموشي و سركشي است نمي‌باشد، يك انسان
__________________________________________________
(1)تا هر كس هلاك مي‌شود بعد از روشن شدن حق هلاك شود، و ان هم كه زنده مي‌شود با روشن شدن حق زنده شود." سوره انفال آيه: 42".
(2)كساني كه به نفس خود ستم كردند در جهنم ماوي دارند، مگر مردان و زنان و فرزنداني كه به استضعاف كشيده شده باشند، نه چاره‌اي دارند و نه راه حق را پيدا مي‌كنند، در باره اينان اميد آن است كه خداي عز و جل با عفو و مغفرت خود رفتار كند." سوره نساء آيه: 98- 99"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 202
معتدل و باوقار و سكينت، معارف را طوري درك مي‌كند و يك انسان عجول و يا متعصب و يا هواپرست و يا هر هري مزاج (كه هر كس هر چه بگويد مي‌گويد تو درست مي‌گويي) طوري ديگر درك مي‌نمايد و يك انسان ابله و بي‌شعوري كه اصلا خودش نمي‌فهمد چه مي‌خواهد و يا ديگران از او چه مي‌خواهند طوري ديگر.
و ليكن تربيت ديني بخوبي از عهده حل اين اختلاف بر آمده، براي اينكه دستور العمل‌هاي اسلام در عين اينكه دستور عمل است، ولي طوري صادر شده كه اخلاق را هم اصلاح مي‌كند، (در حقيقت ورزش و تمرين براي اخلاق اسلامي است)، و اخلاق اسلامي هم (اگر نگوئيم اصول عقايد اسلامي را در پي مي‌آورد حد اقل) ملايم و سازگار با اصول ديني و معارف و علوم اسلامي است. به آيات زير توجه فرمائيد:
" كِتاباً أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسي مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ وَ إِلي طَرِيقٍ مُسْتَقِيمٍ" «1».
و نيز فرموده:" يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ بِإِذْنِهِ وَ يَهْدِيهِمْ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" «2».
" وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ" «3» و انطباق اين آيات بر مورد بحث ما روشن است.
و يا برگشت اختلاف، به اختلاف در عمل است، چون عمل آن كسي كه مخالف حق است بتدريج در فهم و ذهنش اثر مي‌گذارد، زيرا عمل ما يا معصيت است و يا اقسام هوسرانيهاي انساني است كه از اين قبيل است اقسام اغواها و وسوسه‌ها كه همه اينها افكار فاسدي را در ذهن همه انسانها و مخصوصا انسانهاي ساده لوح تلقين مي‌كند و ذهن او را آماده مي‌سازد براي اينكه آرام آرام شبهات در آن رخنه كند و آراي باطل در آن راه يابد، و آن وقت است كه باز فهم‌ها مختلف مي‌گردد، افكاري حق را مي‌پذيرند و افكاري ديگر از پذيرفتن آن سرباز مي‌زنند.
__________________________________________________
(1)كتابي كه بعد از موسي نازل شد، در حالي كه كتب آسماني قبل از خود را قبول دارد و به سوي حق و به سوي طريق مستقيم هدايت مي‌كند." سوره احقاف، آيه 30".
(2)خداي تعالي به وسيله آن، هر كسي را كه تابع خشنودي خدا باشد به سوي راههاي سلامتي هدايت مي‌كند و به اذن خود از ظلمت‌ها به سوي نور خارج مي‌سازد و به سوي صراط مستقيم هدايت مي‌كند." سوره مائده، آيه 16".
(3)و كساني كه در راه ما جهاد مي‌كنند بطور قطع و يقين به سوي راه‌هايمان هدايتشان مي‌كنيم و محققا خدا با نيكوكاران است." سوره عنكبوت، آيه 69". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 203
اسلام از عهده برطرف كردن اين نوع اختلاف هم بر آمده، براي اينكه اولا جامعه را وادار به اقامه دعوت ديني و پند و تذكر دائمي و بدون تعطيل نموده، (و معلوم است كه در چنين جامعه‌اي عموم مردم به سخن دسترسي دارند، و هر جا بروند آن را مي‌شنوند و در نتيجه گناه گسترش پيدا نمي‌كند، تا در فهم‌ها اثر بگذارد).
و ثانيا جامعه را به امر به معروف و نهي از منكر واداشته، (در نتيجه اگر كسي مرتكب گناهي شود مورد ملامت همه قرار مي‌گيرد، و گناه در چنين جامعه‌اي چون سگ ماهي در آب شيرين است، كه محيط اجازه رشد به او نمي‌دهد و از بينش مي‌برد)" وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَي الْخَيْرِ، وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ، وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ ..." «1»، پس دعوت به خير با تلقين و تذكرش باعث ثبات و استقرار عقايد حقه در دلها مي‌شود، و امر به معروف و نهي از منكر موانعي را كه نمي‌گذارد عقايد حقه در دلها رسوخ كند از سر راه بر مي‌دارد، و خداي تعالي در اين باره مي‌فرمايد:" وَ إِذا رَأَيْتَ الَّذِينَ يَخُوضُونَ فِي آياتِنا، فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ حَتَّي يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ، وَ إِمَّا يُنْسِيَنَّكَ الشَّيْطانُ فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْري مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ، وَ ما عَلَي الَّذِينَ يَتَّقُونَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ، وَ لكِنْ ذِكْري لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ وَ ذَرِ الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَهُمْ لَعِباً وَ لَهْواً، وَ غَرَّتْهُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا، وَ ذَكِّرْ بِهِ، أَنْ تُبْسَلَ نَفْسٌ بِما كَسَبَتْ" «2» تا آخر آيات.
خداي تعالي در اين آيه شريفه نهي مي‌كند از شركت در بحث و بگومگويي كه خوض و خرده گيري در معارف الهيه و حقايق دينيه باشد، و اهل بحث بخواهند در مسائل ديني القاي شبهه و يا اعتراض و يا استهزا كنند، هر چند لازمه گفتارشان اشاره به اين معاني باشد و علت اينگونه بحث كردن و اعتراض و استهزا را عبارت مي‌داند از اينكه در اينگونه افراد جد و باوري نسبت به معارف ديني نيست، يعني معارف ديني را جدي و اموري واقعي نمي‌دانند، بلكه آن را شوخي و بازي و سرگرمي مي‌پندارند، و منشا اين پندارشان هم غرور و فريفته شدن به حيات دنيا است، كه علاجش تربيت صالح و درست، و يادآوري مقام پروردگار است، كه گفتيم
__________________________________________________
(1)بايد از ميان شما (جامعه اسلام) طايفه‌اي باشند كه به سوي خير دعوت نموده، امر به معروف و نهي از منكر كنند." سوره آل عمران آيه: 104".
(2)و چون بيني كساني را كه از در عناد در آيات ما خورده مي‌گيرند، از ايشان روي مگردان، تا به سخني ديگر بپردازند، و اگر شيطان اين دستور را از يادت برد، همين كه به يادت آمد ديگر با مردم ستمگر منشين و كساني را كه دين خود را به بازي و شوخي گرفتند و زندگي دنيا مغرورشان كرده به حال خودشان واگذار، تنها با دين خدا تذكرشان بده، به اين اميد كه در بين آنان كسي باشد، كه تذكر تو در دلش اثر كند.
" سوره انعام آيه: 70".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 204
اسلام بطور كامل مئونه اين تذكر دادن را كفايت كرده.
و يا برگشت آن به اختلاف عوامل خارجي است، مثل دوري از شهر و در نتيجه از مسجد و منبر، و دست نيافتن به معارف ديني، كه اينگونه افراد از معارف دين يا هيچ نمي‌دانند، و يا آنچه را كه مي‌دانند بسيار ناچيز و اندك است و يا تحريف شده است، و يا فهم خود آنان قاصر است، و به خاطر خصوصيت مزاجشان دچار بلاهت و كند ذهني شده‌اند و علاج آن عموميت دادن به مساله تبليغ و مدارا كردن در دعوت و تربيت است، كه هر دوي اينها از خصايص روش تبليغي اسلام است چنانچه مي‌بينيم فرموده:" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي، أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ، أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي" «1».
و معلوم است كه شخص با بصيرت، مقدار تاثير دعوت خود در دلها را مي‌داند، و مي‌داند كه در اشخاص مختلف كه دعوت او را مي‌شنوند تا چه حد تاثير مي‌گذارد، در نتيجه همه مردم را به يك زبان دعوت نمي‌كند، بلكه با زبان خود او دعوت مي‌كند تا در دل او اثر بگذارد.
هم چنان كه رسول خدا (ص) در روايتي كه شيعه و سني آن را نقل كرده‌اند فرموده:
" انا معاشر الانبياء نكلم الناس علي قدر عقولهم" «2» در قرآن كريم هم فرموده:" فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ، وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ" «3»، پس منشا بروز اختلاف در فهم و در عقايد، اين سه جهت بود كه گفتيم: اسلام از بروز بعضي از آنها جلوگيري نموده و نمي‌گذارد در جامعه پديد آيد و بعضي ديگر را بعد از پديد آمدن علاج فرموده است.
از همه اينها گذشته و فوق همه اينها، اسلام دستورات اجتماعي‌اي در جامعه خود مقرر فرموده كه از بروز اختلافهاي شديد (اختلافي كه مايه تباهي و ويراني بناي جامعه است) جلوگيري مي‌كند، و آن اين است كه راهي مستقيم (كه البته كوتاه‌ترين راه هم هست) پيش
__________________________________________________
(1)بگو اين خصوصيت دين من است كه هم خودم و هم همه پيروانم، بشر را با بصيرت دعوت كنيم." سوره يوسف: 108".
(2)ما گروه انبيا، با مردم بمقدار عقلشان سخن مي‌گوئيم. هكذا في الكافي" امرنا ان نكلم" اصول كافي ج 1 ص 23 ح 15.
(3)پس چرا از هر جمعيتي طايفه‌اي از همان جمعيت كوچ نمي‌كنند تا در دين تفقه كنند، و علم بيندوزند، تا وقتي به سوي آنان بر مي‌گردند انذارشان كنند، شايد بترسند." سوره توبه آيه: 122"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 205
پاي جامعه گشوده، و شديدا از قدم نهادن در راههاي مختلف جلوگيري نموده، و فرموده:" وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ، وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ، فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ، ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ" «1». آن گاه فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ، وَ لا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا"»
و در تفسير همين آيه گذشت كه گفتيم منظور از ريسمان خدا همان قرآن كريم است كه حقايق معارف دين را بيان مي‌كند، و يا بطوري كه از دو آيه قبل بر مي‌آيد رسول خدا (ص) است، چون در آن آيه مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا فَرِيقاً مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ يَرُدُّوكُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ كافِرِينَ، وَ كَيْفَ تَكْفُرُونَ وَ أَنْتُمْ تُتْلي عَلَيْكُمْ آياتُ اللَّهِ، وَ فِيكُمْ رَسُولُهُ، وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللَّهِ فَقَدْ هُدِيَ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" «3».
اين آيات دلالت مي‌كند بر اينكه جامعه مسلمين بايد بر سر معارف دين، اجتماع داشته باشند، و افكار خود را به هم پيوند داده و محكم كنند و در تعليم و تعلم به هم درآميزند، تا از خطر هر حادثه فكري و هر شبهه‌اي كه از ناحيه دشمن القا مي‌شود بوسيله آياتي كه برايشان تلاوت مي‌شود راحت گردند، كه تدبر در آن آيات ريشه هر شبهه و هر مايه اختلافي را مي‌خشكاند، هم چنان كه باز قرآن كريم مي‌فرمايد:" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً" «4» و نيز مي‌فرمايد:" وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ، وَ ما يَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ" «5» و باز مي‌فرمايد:" فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ" «6» كه اين آيات مي‌رساند
__________________________________________________
(1)اين است راه راست، پس پيروي كنيد از آن، و از راههاي ديگر كه موجب تفرقه و پريشاني شما است پيروي ننمائيد كه موجب تفرقه و پريشاني شما است، اين سفارش خدا بر شما كه پرهيزكار شويد" سوره انعام، آيه 153".
(2)هان اي كساني كه ايمان آورديد از خدا آن طور كه شايسته پرهيز است بترسيد و زنهار كه جز در حال اسلام از دنيا نرويد، و همگي چنگ به ريسمان خدا بزنيد، و متفرق مشويد." سوره آل عمران آيه 100"
(3)هان اي كساني كه ايمان آورديد بدانيد كه اگر هر طايفه‌اي از طوائف اهل كتاب را پيروي كنيد شما را بعد از آنكه ايمان آورديد به كفر بر مي‌گردانند، و چگونه كافر مي‌شويد با اينكه آيات خدا بر شما خوانده مي‌شود، و رسول او در بين شما است؟ و اما كسي كه به ريسمان خدا چنگ بزند، به سوي صراط مستقيم هدايت شده است." سوره آل عمران آيات 98- 97"
(4)چرا در قرآن تدبر نمي‌كنند؟ اگر اين قرآن از ناحيه غير خدا بود قطعا در آن اختلافهاي بسياري مي‌يافتند." سوره نسا آيه: 82".
(5)و اين مثلها را براي همه مردم مي‌زنيم، و ليكن جز دانشمندان كسي آنها را نمي‌فهمد." سوره عنكبوت آيه: 43".
(6)اگر نمي‌دانيد، از اهل ذكر بپرسيد:" سوره نحل آيه: 43".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 206
تدبر در قرآن و يا مراجعه به كساني كه داراي چنين تدبري هستند اختلاف را از ميان بر مي‌دارد.
و دلالت مي‌كند بر اينكه در اموري كه نمي‌دانند به رسول خدا (ص) رجوع كنند (كه حامل سنگيني دين است)، خود رافع اختلافات است،- چون كلمه:" أَهْلَ الذِّكْرِ" قبل از هر كس شامل آن جناب مي‌شود، كه قرآن بر وجود شريفش نازل شده- و آن جناب هر حقي را كه پيرويش بر امت اسلام واجب است بيان مي‌كند، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ، وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ" «1» و قريب به مضمون آن آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَي الرَّسُولِ وَ إِلي أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ، لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ" «2»،" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ، فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْ‌ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَي اللَّهِ وَ الرَّسُولِ، إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ، ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلًا" «3»، پس، از تدبر در اين آيات، شكل و طريقه تفكر اسلامي براي خواننده محترم روشن شد.

[- اساس دين متكي بر حفظ معارف الهي است و در عين حال به مردم آزادي در طرز تفكر داده است ..... ص : 206

و چنين بر مي‌آيد كه اين دين همانطور كه اساس خود را بر تحفظ نسبت به معارف الهي‌اش تكيه داده، همچنين مردم را در طرز تفكر، آزادي كامل داده است و برگشت اين دو روش به اين است كه:
اولا: بر مسلمانان واجب است كه در حقايق دين تفكر و در معارفش اجتهاد كنند، تفكري و اجتهادي دسته جمعي و به كمك يكديگر و اگر احيانا براي همه آنان شبهه‌اي دست داد و مثلا در حقايق و معارف دين به اشكالي برخوردند و يا به چيزي بر خوردند كه با حقايق و معارف دين سازگار نبود، هيچ عيبي ندارد. صاحب شبهه و يا صاحب نظريه مخالف، لازم است شبهه و نظريه خود را بر كتاب خدا عرضه كند، يعني در آنجا كه مباحث براي عموم دانشمندان مطرح مي‌شود مطرح كند، اگر دردش دوا نمود كه هيچ، و اگر نشد آن را بر جناب رسول عرضه بدارد و اگر به آن جناب دسترسي نداشت به يكي از جانشينانش عرضه كند، تا
__________________________________________________
(1)ما ذكر- قرآن- را بر تو نازل كرديم، تا آنچه بر تو نازل مي‌شود براي مردم بيان كني كه شايد تفكر كنند." سوره نحل آيه: 44".
(2)و اگر آن را به رسول و يا به اولي الامر خود ارجاع دهند از ميان اولي الامر كساني كه استنباطگرند آن را مي‌دانند." سوره نساء آيه: 83".
(3)هان اي كساني كه ايمان آورديد خدا و رسول و اولي الأمر خويش را اطاعت كنيد، و چون در امري نزاعتان شد حل آن را از خود خدا و رسول بخواهيد، و اگر به خدا و روز جزا ايمان داريد استبداد براي خود مكنيد كه اين براي شما بهتر، و داراي عواقبي نيكوتر است." سوره نسا آيه: 59" [.....]
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 207
شبهه‌اش حل و يا بطلان نظريه‌اش (البته اگر باطل باشد) روشن گردد، و قرآن كريم در اين مقام مي‌فرمايد:" الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ، أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللَّهُ، وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ" «1».
و ثانيا: در طرز تفكر خود آزادند، به همان معنايي كه براي آزادي كرديم و اين قسم از آزادي به ما اجازه نمي‌دهد كه نظريه شخصي خود را و يا شبهه‌اي را كه داريم قبل از عرضه به قرآن و به رسول خدا (ص) و به پيشوايان هدايت، در بين مردم منتشر كنيم براي اينكه انتشار دادنش در چنين زماني، در حقيقت دعوت به باطل و ايجاد اختلاف بين مردم است، آن هم اختلافي كه كار جامعه را به فساد مي‌كشاند.
و اين طريقه بهترين طريقه‌اي است كه مي‌توان بوسيله آن امر جامعه را تدبير و اداره كرد، چون هم در تكامل فكري را بر روي جامعه باز مي‌گذارد، و هم شخصيت جامعه و حيات او را از خطر اختلاف و فساد حفظ مي‌كند.
و اما اينكه مي‌بينيم در ساير رژيم‌ها، زورمندان عقيده و فكر خود را بر نفوس تحميل مي‌كنند، و با زور و توسل به شلاق و شمشير و يا چماق تكفير و يا قهر كردن و روي گرداندن و ترك آميزش و ... غريزه تفكر را در انسانها مي‌ميرانند، ساحت مقدس اسلام و يا به عبارت ديگر ساحت" حق و دين قويم" منزه از آن است، و حتي منزه از تشريع حكمي است كه اين روش را تاييد كند، اين روش از خصايص كيش نصرانيت است، كه تاريخ كليسا از نمونه‌هاي آن بسيار دارد (و مخصوصا در فاصله بين قرن پانزدهم و قرن شانزدهم ميلادي كه ايام بحران اين تحميل‌ها و زور و ضرب‌ها بود)، و نمونه‌هايي از جنايت و ظلم را ضبط كرده كه بسيار شنيع‌تر و رسواتر از جناياتي است كه به دست ديكتاتورها و طاغوت‌ها و به دست قسي القلب‌ترين جنايت‌پيشه‌ها صورت گرفته است.
و ليكن با كمال تاسف ما مسلمانان اين نعمت بزرگ و لوازمي كه اين آزادي (يعني آزادي عقيده توأم با تفكر اجتماعي) در بر دارد را از دست داديم، همانطور كه بسياري از نعمت‌هاي بزرگي را كه خداي سبحان در سايه اسلام بما ارزاني داشته بود از كف نهاديم، و بدين جهت از كف نهاديم كه در باره وظايفي كه نسبت به خداي تعالي داشتيم كوتاهي كرديم.
__________________________________________________
(1) كساني كه سخني را مي‌شنوند، و بهترينش را پذيرفته سپس از آن پيروي مي‌كنند، كساني هستند كه خدا هدايتشان نموده و آنها صاحبان خرد هستند." سوره زمر آيه 18".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 208
آري" إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ" «1»، و نتيجه اين كوتاهي در باره خداي تعالي اين شد كه سيره كليسا بر ما حاكم گشت و به دنبالش دلهايمان از هم جدا شد، و ضعف و سستي عارضمان گرديد، مذهب‌ها مختلف، و مسلك‌ها گوناگون شد، خدا از تقصيراتمان در گذرد و ما را به تحصيل مرضاتش موفق فرموده به سوي صراط مستقيم هدايتمان فرمايد.

15-سرانجام دين حق بر همه دنيا غالب خواهد شد ..... ص : 208

سرانجام، دنيا تسليم دين حق خواهد گشت، چون اين وعده خداوند است كه" وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوي «2»، علاوه بر اينكه نوع انساني به آن فطرتي كه در او به وديعه سپرده‌اند طالب سعادت حقيقي خويش است، و سعادت حقيقي او اين است كه بر كرسي فرماندهي بر جسم و جان خويش مسلط شود، زمام حيات اجتماعيش را به دست خويش بگيرد، حظي كه مي‌تواند از سلوك خود در دنيا و آخرت بگيرد، به دست آورد و اين همانطور كه توجه فرموديد همان اسلام و دين توحيد است.
خواهيد گفت: اگر فطرت بشر او را به سعادت حقيقي‌اش مي‌رساند، چرا تا كنون نرسانده، و چرا بشر در سير انسانيتش به سوي آن سعادت و به سوي ارتقايش در اوج كمال دچار اين همه انحراف گرديده؟ و بجاي رسيدنش به آن هدف روز به روز از آن هدف دورتر شده است؟.
در جواب مي‌گوئيم: اين انحراف به خاطر بطلان حكم فطرت نيست بلكه حكم فطرت درست است ليكن بشريت در تشخيص سعادت واقعي‌اش دچار خطا گرديده و نتوانسته است حكم فطرت را بر مصداق واقعي‌اش تطبيق دهد، كه در نتيجه مصداق موهوم را مصداق واقعي پنداشته است. و آن سعادت واقعي كه صنع و ايجاد براي بشر در نظر گرفته و تعقيبش مي‌كند، بالآخره دير يا زود محقق خواهد شد. تمام مطالب مذكور از آيات زير به خوبي استفاده مي‌شود:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" «3»، و منظورش از" نمي‌دانند" اين است كه
__________________________________________________
(1)خداي تعالي هيچ نعمتي را كه به قومي داده دگرگون نمي‌سازد، تا زماني كه خود آن قوم خويشتن را تغيير دهند." سوره رعد آيه: 11".
(2)عاقبت برد با تقوا و اهل تقوا است." سوره طه آيه: 132"
(3)روي دل به سوي دين خدا كن كه از انحراف بدور است، فطرت خدا است فطرتي كه بشر را طبق آن آفريده، و در آفرينش خدا تبديلي نيست، دين استوار هم ديني است كه مطابق فطرت باشد، ولي بيشتر مردم نمي‌دانند." سوره روم آيه: 30"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 209
بطور تفصيل نمي‌دانند، هر چند كه فطرتشان علم اجمالي به آن دارد.
و سپس بعد از سه آيه مي‌فرمايد:" لِيَكْفُرُوا بِما آتَيْناهُمْ فَتَمَتَّعُوا فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ" «1» و بعد از شش آيه مي‌فرمايد:" ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ" «2».
و نيز مي‌فرمايد:" فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ، أَذِلَّةٍ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَي الْكافِرِينَ، يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ" «3» و نيز مي‌فرمايد:" وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ" «4» و نيز فرموده:" وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوي «5»، پس اين آيات و امثال آن به ما خبر مي‌دهد كه (اولا: اسلام دين فطرت است، و ثانيا بشر به حكم فطرتش حركت كرده، ولي در تطبيق با مصداق خطا رفته، و ثالثا) اسلام به زودي بطور كامل غلبه خواهد كرد، و بر سراسر گيتي حكومت خواهد نمود.
بنا بر اين، ديگر جا ندارد كه خواننده عزيز به اين گفتار گوش دهد كه بعضي گفته‌اند:
هر چند" كه اسلام چند صباحي بر دنياي آن روز چيره گشت، و يكي از حلقه‌هاي زنجيره تاريخ شد، و در حلقه‌هاي ديگر بعد از خودش اثرها نهاد، و حتي تمدن عصر امروز هم چه دانسته و چه ندانسته بر آن تكيه داشت، ليكن اين چيرگي و غلبه‌اش تام و كامل نبود، يعني آن حكومتي كه در فرضيه دين با همه موارد و صورتها و نتايجش فرض شده، تحقق نيافت چون چنين حكومتي قابل قبول طبع نوع انساني نيست، و تا ابد هم نخواهد بود، و چنين فرضيه‌اي براي نمونه هم كه شده در تمامي نوع بشر تحقق نيافت، تا تجربه شود، و بشر به صحت و امكان
__________________________________________________
(1)شرك مي‌ورزند، تا به آنچه به ايشان ارزاني داشته‌ايم كفران كنند، تمتع كنيد كه بزودي خواهيد فهميد." سوره نحل آيه: 55".
(2)در تري و خشكي عالم، فساد رخ نمود، به خاطر انحرافهايي كه بشر به دست خود مرتكب شد، و اين ظهور فساد براي آن است كه خداي تعالي نمونه‌اي از آثار اعمال بشر را به ايشان بچشاند، شايد برگردند.
" سوره روم آيه: 41"
(3)پس بزودي خداي تعالي مردمي را خواهد آورد كه دوستشان مي‌دارد و آنان نيز او را دوست مي‌دارند مردمي كه نسبت به مؤمنين متواضع و ذليل و نسبت به كفار مقتدر و شكست‌ناپذيرند، در راه خدا جهاد مي‌كنند، و از سرزنش هيچ ملامت‌گري هراس ندارند." سوره مائده آيه: 54"
(4)در زبور هم بعد از تذكراتي وعده داديم كه زمين را سرانجام بندگان صالح من به ارث خواهند برد." سوره انبيا آيه: 105"
(5)سرانجام پيروزي با متقين است." سوره طه آيه: 32"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 210
وقوع آن وثوق و خوشبيني، پيدا كند".
دليل اينكه گفتيم نبايد به اين سخنان گوش فرا داد همان است كه توجه كرديد، گفتيم اسلام به آن معنايي كه مورد بحث است هدف نهايي نوع بشر و كمالي است كه بشر با غريزه خود رو به سويش مي‌رود، چه اينكه به طور تفصيل توجه به اين سير خود داشته باشد و يا نداشته باشد، تجربه‌هاي پي در پي كه در ساير انواع موجودات شده نيز اين معنا را به طور قطع ثابت كرده كه هر نوع از انواع موجودات در سير تكاملي خود متوجه به سوي آن هدفي است كه متناسب با خلقت و وجود او است و نظام خلقت او را به سوي آن هدف سوق مي‌دهد، انسان هم يك نوع از انواع موجودات است و از اين قانون كلي مستثنا نيست.
و اما اينكه گفتند فرضيه اسلام بطور كامل حتي در برهه‌اي از زمان تحقق نيافت، و تجربه نشد تا الگو براي ساير زمانها بشود جوابش اين است كه كداميك از اديان و سنت‌ها و مسلك‌هاي جاري در مجتمعات انساني در پيدايش و بقايش و در حكومت يافتنش متكي به تجربه قبلي بوده، تا حكومت يافتن اسلام محتاج به تجربه قبلي باشد؟، اين شرايع و سنت‌هاي نوح و ابراهيم و موسي و عيسي است كه مي‌بينيم بدون سابقه و تجربه قبلي ظهور كرد، و سپس در بين مردم جريان يافت، و همچنين روشهاي ديگر، چون كيش برهما و بودا و ماني و غيره، و حتي رژيم‌هاي تازه در آمد و سنت‌هاي مادي هم بعد از تجربه پيدا نشدند، اين سنن دموكراتيك و كمونيست و رژيم‌هاي ديگر است كه بدون تجربه قبلي پيدا شدند، و در جوامع مختلف انساني به شكلهاي مختلف جريان يافتند.
آري تنها عاملي كه ظهور و رسوخ سنت‌هاي اجتماعي بدان نيازمند است، عزم قاطع آورنده و همت بلند و قلبي آن است قوي، كه در راه رسيدن به هدفش دچار سستي و خستگي نگردد، و صرف اينكه روزگار گاهي از اوقات با رسيدن اشخاص به هدفشان مساعدت نمي‌كند، او را از تعقيب هدف باز ندارد، حال چه اينكه آورنده آن سنت پيامبر و از ناحيه خدا باشد، و چه اينكه فردي معمولي باشد چه اينكه آن هدف هدفي خدايي باشد و يا هدفي شيطاني.

بحث روايتي [(در ذيل آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا ...")] ..... ص : 210

در كتاب معاني الأخبار از امام صادق ع روايت آورده كه در تفسير آيه:
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا ..." فرموده" اصبروا" يعني در مصائب صبر كنيد،
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 211
" و صابروا" يعني بر دشواريهاي فتنه صبر كنيد،" و رابطوا" يعني بر اطاعت كسي كه بدو اقتدا مي‌كنيد استوار باشيد «1».
و در تفسير عياشي از آن جناب نقل كرده كه فرمود: يعني تك تك شما بر دين خود صبر كنيد و دسته جمعي بر دفع دشمن صبر كنيد و با امام خود رابطه‌اي استوار داشته باشيد «2».
مؤلف قدس سره: قريب به اين معنا از طرق اهل سنت از رسول خدا (ص) نيز نقل شده است «3».
و در كافي از امام صادق (ع) روايت آورده كه در معناي جمله اول فرموده:
" بر انجام واجبات صبر كنيد" و در معناي جمله دوم فرموده:" بر مصائب صبر كنيد"، و در معناي جمله سوم فرموده:" بر امامان خود صبر كنيد"، (يعني اطاعت آنان را گردن نهيد) «4».
و در مجمع البيان از علي ع نقل كرده كه در معناي جمله سوم فرموده در نمازها مرابطه كنيد، فرمود: يعني منتظر نماز باشيد، چون در آن هنگام مرابطه‌اي نبوده، (يعني جنگي نبوده تا مسلمين مامور به مرابطه باشند) «5».
مؤلف قدس سره: اختلاف روايات در معناي سه جمله آيه به خاطر اطلاق سه امر در آيه است كه بيانش گذشت.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن حيان از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: آيا مي‌خواهيد شما را راهنمايي كنم به چيزي كه بوسيله آن خداي تعالي خطاها را محو مي‌كند، و آن را كفاره گناهان قرار مي‌دهد؟ مردم عرضه داشتند بله يا رسول اللَّه، فرمود: وضو را سير گرفتن در هنگامي كه از آن كراهت داريد. و گامهاي بسيار به سوي مساجد برداشتن. و انتظار نماز، بعد از نماز، رباط و وسيله پيوند هم همين است «6».
مؤلف قدس سره: اين روايت را به طرق ديگري از آن جناب نقل كرده، و اخبار در فضيلت مرابطه بيشتر از آن است كه بشمار آيد.
__________________________________________________
(1)معاني الأخبار ص 369 طبع مكتبة الصدوق- تهران.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 212 ح 181.
(3)الدر المنثور ج 2 ص 114.
(4)اصول كافي ج 2 ص 81 ح 3.
(5)مجمع البيان ج 1- 2 ص 562. [.....]
(6)الدر المنثور ج 2 ص 114.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 212

(4)سوره نساء مدني است و 176 آيه دارد ..... ص : 212

[سوره النساء (4): آيه 1] ..... ص : 212

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالاً كَثِيراً وَ نِساءً وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي تَسائَلُونَ بِهِ وَ الْأَرْحامَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلَيْكُمْ رَقِيباً (1)

ترجمه آيه ..... ص : 212

بنام خداوند بخشنده مهربان
اي مردم بترسيد از پروردگار خود، آن خدايي كه همه شما را از يك تن بيافريد و هم از آن جفت او را خلق كرد و از آن دو تن خلقي بسيار در اطراف عالم از مرد و زن بر انگيخت و بترسيد از آن خدايي كه به نام او از يكديگر مسئلت و درخواست مي‌كنيد (خدا را در نظر آريد) و در باره ارحام كوتاهي مكنيد كه همانا خدا مراقب اعمال شما است (1)

بيان آيه ..... ص : 212

اشاره

بطوري كه از همين آيه (كه اولين آيه اين سوره است) بر مي‌آيد سوره نسا در مقام بيان احكام زناشويي است، از قبيل اينكه:" چند همسر مي‌توان گرفت"،" با چه كساني نمي‌توان ازدواج كرد" و ... و نيز در مقام بيان احكام ارث است و در خلال آياتش اموري ديگر نيز ذكر شده، نظير احكامي از نماز، جهاد، شهادات، تجارت و غيره، و مختصري هم در باره اهل كتاب سخن رفته است.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 213
و مضامين آياتش شهادت مي‌دهد بر اينكه اين سوره در مدينه و بعد از هجرت نازل شده و از ظاهر آنها بر مي‌آيد كه يك باره نازل نشده است، هر چند كه غالب آيات آن بي‌ارتباط به هم نيستند.
و اما آيه مورد بحث با چند آيه بعدش كه متعرض حال يتيمان و زنان است في نفسه به منزله زمينه چيني براي مسائل ارث و محارم است كه بزودي متعرض آن خواهد شد و اما عدد زوجات كه در آيه سوم از آن سخن رفته هر چند كه مساله زوجات از امهات مسائل سوره است اما آيه شريفه به عنوان طفيلي و استفاده از كلام ذكر شده، كلامي كه گفتيم جنبه مقدمه و زمينه چيني دارد." يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ ..."
در اين آيه مي‌خواهد مردم را به تقوا و پروا داشتن از پروردگار خويش دعوت كند، مردمي كه در اصل انسانيت و در حقيقت بشريت با هم متحدند و در اين حقيقت بين زنشان و مردشان، صغيرشان و كبيرشان، عاجزشان و نيرومندشان، فرقي نيست، دعوت كند تا مردم در باره خويش به اين بي‌تفاوتي پي ببرند تا ديگر مرد به زن و كبير به صغير ظلم نكند، و با ظلم خود مجتمعي را كه خداوند آنان را به داشتن آن اجتماع هدايت نموده آلوده نسازند، اجتماعي كه به منظور تتميم سعادتشان و با احكام و قوانين نجات بخش تشكيل شده، مجتمعي كه خداي عز و جل آنان را به تاسيس آن ملهم نمود، تا راه زندگيشان را هموار و آسان كند همچنين هستي و بقاي فرد فرد و مجموعشان را حفظ فرمايد.
از همين جا روشن مي‌شود كه چرا در آيه شريفه، خطاب را متوجه ناس (همه مردم) كرد و نه به خصوص مؤمنين، و نيز چرا فرمان" اتقوا" را مقيد به قيد" ربكم" كرد و نفرمود:
" اتقوا اللَّه- از" خدا" پروا كنيد"، بلكه فرمود: (از" پروردگار" خود پروا كنيد)، چون صفتي كه از خدا به ياد بشر انداخت (كه همه را از يك نفر خلق كرده) صفتي است كه پر و بال آن تمامي افراد بشر را مي‌گيرد و اختصاصي به مؤمنين ندارد، و اين صفت خود يكي از آثار ربوبيت او است چون منشاش" ربوبيت" خدا يعني تدبير و تكميل است، نه" الوهيت" او.
و اما اين كه فرمود:" خدايي كه شما را از يك نفس آفريد"، منظور از" نفس" به طوري كه از لغت بر مي‌آيد عين هر چيز است مثلا مي‌گويند:" جاءني فلان نفسه- فلاني خودش نزد من آمد" در اينجا منظور اين است كه عين او آمد. البته منشا اينكه دو كلمه" نفس" و" عين" متعين در معناي" چيزي كه بوسيله آن شي‌ء شي‌ء مي‌شود" باشد، مختلف است.
و نفس چيزي است كه انسان بواسطه آن انسان است و آن عبارت است از مجموع روح ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 214
و جسم در دنيا و روح به تنهايي در زندگي برزخ كه بحث در اين باره در ذيل آيه:" وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتٌ ..." «1» گذشت.

[مراد از نفس واحده و زوج او كه انسان از آن آفريده شده است ..... ص : 214

و از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه مراد از" نَفْسٍ واحِدَةٍ" آدم ع و مراد از" زوجها" حوا باشد كه پدر و مادر نسل انسان است كه ما نيز از آن نسل مي‌باشيم و بطوري كه از ظاهر قرآن كريم بر مي‌آيد همه افراد نوع انسان به اين دو تن منتهي مي‌شوند هم چنان كه از آيات زير همين معنا بر مي‌آيد كه:" خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ، ثُمَّ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها" «2».
" يا بَنِي آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ كَما أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ" «3»، و آيه زير كه حكايت گفتار ابليس است:" لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ إِلَّا قَلِيلًا" «4».
و اما احتمالي كه بعضي از مفسرين در معناي" نفس واحده" و" زوجها" داده‌اند، ذيلا از نظر خوانندگان مي‌گذرد كه البته به هيچ وجه درست نيست، آنان گفته‌اند كه: مراد از" نفس واحدة" و" زوج او" در آيه شريفه مطلق ذكور و اناث نسل بشر است كه كل بشر از مجموع پدر و مادر متولد مي‌شود، در نتيجه معناي آيه چنين مي‌شود كه مثلا آيه فرموده است كه هر يك نفر از شما نوع بشر، از يك پدر و مادر و يا به عبارت ديگر: از دو فرد بشر خلق شده‌ايد، بدون اينكه در اين معنا فرقي ميان شما باشد، بنا به گفته اين مفسر آيه شريفه همان را مي‌خواهد افاده كند كه آيه:" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ" «5» آن را افاده مي‌كند، و مي‌فرمايد: هان اي مردم ما شما را از يك نر و يك ماده آفريديم، و شما را تيره تيره و قبيله قبيله نموديم تا يكديگر را بشناسيد، و از ميان همه شما، آنكه با تقواتر است نزد خدا، گرامي‌تر است، و خلاصه مفادش اين است كه شما افراد بشر، از اين جهت كه هر يك متولد از پدري و مادري هستيد هيچ فرقي نداريد.
و وجه نادرستي اين احتمال روشن است، براي اينكه: اين مفسر غفلت كرده از اينكه
__________________________________________________
(1)"سوره بقره آيه: 154".
(2)همه شما را از يك نفس خلق كرد، نفسي كه پس از خلقتش همسرش از او خلق شد." سوره زمر آيه: 6"
(3)اي فرزندان آدم زنهار كه شيطان شما را نفريبد هم چنان كه پدر و مادر شما را از بهشت بيرون كرد." سوره اعراف آيه: 27"
(4)اگر مرگ مرا تا روز قيامت تاخير بيندازي، نسل آدم را جز افرادي انگشت شمار گمراه خواهم كرد." سوره اسرا آيه: 62"
(5)"سوره حجرات آيه: 13"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 215
بين دو آيه، يعني آيه سوره حجرات و آيه سوره نسا فرق واضحي است زيرا، آيه سوره حجرات در مقام بيان اين جهت است كه افراد انسان از نظر" حقيقت انسانيت" يكسانند، و هيچ فرقي در اين جهت ندارند كه هر يك آنان از پدري و مادري از جنس بشر، متولد شده‌اند، پس ديگر جا ندارد يكي بر ديگري تكبر ورزد و خود را از ديگران بهتر بشمارد، مگر به يك ملاك كه آن هم تقوا است.
و اما آيه سوره نسا كه مورد بحث ما است در مقام ديگري است، اين آيه مي‌خواهد بيان كند كه افراد انسان از حيث" حقيقت و جنس" يك واقعيتند، و با همه كثرتي كه دارند همه از يك ريشه منشعب شده‌اند، مخصوصا از جمله:" وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالًا كَثِيراً وَ نِساءً ..." اين معنا به روشني استفاده مي‌شود، به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد چنين معنايي با اين احتمال كه مراد از" نفس واحدة" و" زوج او" تمامي نر و ماده‌هاي بشري باشد نمي‌سازد، گذشته از اين دليل، آن معنا با غرضي كه سوره نسا آن را تعقيب مي‌كند كه بيانش گذشت، سازگاري ندارد.
و اما كلمه زوج در جمله:" وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها" بنا به گفته راغب به معناي همسر است، يعني اين كلمه در مورد هر دو قرين كه يكي نر و ديگري ماده باشد، استعمال مي‌شود يعني هم به نر زوج مي‌گويند و هم به ماده، و همچنين در غير حيوانات، يعني در هر دو چيزي كه جفت داشته باشد به كار مي‌رود، مانند چكمه و دمپايي كه به هر لنگه آن گفته مي‌شود:
اين زوج آن ديگري است و نيز به هر چيزي كه شبيه و نزديك به ديگري و يا ضد ديگري است زوج گفته مي‌شود، آن گاه راغب در ادامه سخنانش مي‌گويد: زوجه واژه نامطلوبي است، (يعني در لغت صحيح به زن نيز زوج گفته مي‌شود نه زوجه) «1».
و ظاهر جمله مورد بحث يعني جمله" وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها" اين است كه مي‌خواهد بيان كند كه همسر آدم از نوع خود آدم بود، و انساني بود مثل خود او، و اين همه افراد بي‌شمار از انسان، كه در سطح كره زمين منتشر شده‌اند، همه از دو فرد انسان مثل هم و شبيه به هم منشا گرفته‌اند، و بنا بر اين حرف" من" من نشويه خواهد بود، و جمله مورد بحث همان نكته‌اي را مي‌رساند كه آيات زير در صدد افاده آن است:" وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْها وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً" «2»،" وَ اللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَزْواجِكُمْ بَنِينَ وَ حَفَدَةً"
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 215.
(2)و يكي از آيات او اين است كه از جنس خود شما همسراني برايتان خلق كرد، تا مايه سكونت و آرامش شما باشد و بين شما و همسرانتان مودت و رحمت برقرار نمود." سوره روم آيه: 21".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 216
«1».
" فاطِرُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً، وَ مِنَ الْأَنْعامِ أَزْواجاً يَذْرَؤُكُمْ فِيهِ" «2» و نظير اين آيات آيه زير است:" وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ" «3».
پس اينكه در بعضي از تفسيرها آمده كه مراد از آيه مورد بحث اين است كه همسر آدم از بدن خود درست شده صحيح نيست، هر چند كه در روايات آمده كه از دنده آدم خلق شده، ليكن از خود آيه استفاده نمي‌شود، و در آيه، چيزي كه بر آن دلالت كند وجود ندارد.
" وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالًا كَثِيراً وَ نِساءً" كلمه:" بث" به معناي جدا سازي بوسيله پاشيدن و امثال آن است، و در جاي ديگر قرآن آمده:" فَكانَتْ هَباءً مُنْبَثًّا" «4» يعني كوه‌ها به صورت ذراتي متفرق در مي‌آيند، و از همين باب است كه شكوه از اندوه را هم" بث" مي‌گويند، چون شكوه در حقيقت اندوه تراكم يافته در دل را مي‌پراكند، و به همين جهت است كه گاهي كلمه" بث" را در خود اندوه استعمال مي‌كنند كه در اين صورت مصدر را در اسم مفعول استعمال كرده‌اند، چون اندوه مبثوثي است كه انسان آن را بالطبع بث داده و منتشر مي‌كند، در آيه شريفه:الَ إِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَي اللَّهِ"
«5» در همين معنا استعمال شده، معنايش اين است كه:" من غم و اندوهم را تنها براي خدا مي‌پراكنم".
و از آيه شريفه بر مي‌آيد كه نسل موجود از انسان، تنها منتهي به آدم و همسرش مي‌شود و جز اين دو نفر، هيچ كس ديگري در انتشار اين نسل دخالت نداشته است، (نه حوري بهشتي، و نه فردي از افراد جن و نه غير آن دو)، و گرنه مي‌فرمود:" و بث منهما و من غيرهما". با پذيرفتن اين معنا دو مطلب به عنوان نتيجه بر آن متفرع مي‌شود.

[1- كل بشر از آدم و حوا نشات گرفته‌اند 2- ازدواج فرزندان بلا فصل آدم بين برادران و خواهران بوده ..... ص : 216

اول اينكه: منظور از جمله:" رِجالًا كَثِيراً وَ نِساءً" كل بشر است، و افرادي است كه يا بدون واسطه (چون هابيل و قابيل و غيره) و يا با واسطه (چون ديگر افراد بشر تا هنگام بپا شدن
__________________________________________________
(1)و خداي تعالي برايتان از خودتان همسراني خلق كرد، و از آن همسران برايتان فرزندان و نواده‌ها پديد آورد." سوره نحل آيه: 72".
(2)پديدآورنده آسمانها و زمين براي شما از خود شما همسراني خلق كرد و همچنين براي چهار پايان همسراني آفريد، در خلقت همسران است كه عدد شما بسيار مي‌شود." سوره شورا آيه: 11"
(3)و از هر چيزي زوجين خلق كرديم." سوره ذاريات آيه: 49"
(4)"سوره واقعه آيه: 6".
(5)"سوره يوسف آيه: 86"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 217
قيامت) از اين دو فرد (يعني آدم و حوا) منشعب شده‌اند، پس كانه فرموده است:" و بثكم منهما ايها الناس" «1».
مطلب دوم اين است كه: ازدواج در طبقه اولي، بعد از خلقت آدم و حوا يعني در فرزندان بلا فصل آدم و همسرش بين برادران و خواهران بوده و دختران آدم با پسران او ازدواج كرده‌اند، چون آن روز در تمام دنيا، نسل بشر منحصر در همين فرزندان بلا فصل آدم بوده، (در آن روز غير از آنان، نه دختراني يافت مي‌شده است كه تا همسر پسران آدم شوند، و نه پسري بود كه همسر دخترانش گردند)، بنا بر اين هيچ اشكالي هم ندارد (اگر چه در عصر ما خبري تعجب آور است و ليكن) از آنجايي كه مساله يك مساله تشريعي است و تشريع هم تنها و تنها كار خداي تعالي است، و لذا او مي‌تواند يك عمل را در روزي حلال و روزي ديگر حرام كند:
" وَ اللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ" «2»" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" «3»." وَ لا يُشْرِكُ فِي حُكْمِهِ أَحَداً" «4»" وَ هُوَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولي وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ" «5».
" وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي تَسائَلُونَ بِهِ وَ الْأَرْحامَ" منظور از" تسائل" به خدا اين است كه مردم با سوگند به خداي تعالي، از يكديگر چيزي درخواست كنند، اين به او بگويد تو را به خدا سوگند مي‌دهم كه فلان كار را بكني، و او نيز به اين چنين چيزي را بگويد، و تسائل به خداي تعالي كنايه است از اينكه خداي سبحان در نظر آنان محترم و عظيم بوده، و او را دوست مي‌داشتند، چون آدمي به كسي و چيزي سوگند مي‌دهد كه او را عظيم بداند و محبوب بدارد.
و اما اينكه فرمود:" و الارحام"، از ظاهرش بر مي‌آيد كه عطف باشد بر لفظ جلاله (اللَّه) و معناي آن چنين باشد:" از خدايي كه يكديگر را به احترام او قسم مي‌دهيد بترسيد و از ارحام نيز بترسيد" و چه بسا چنين باشد كه بعضي از مفسرين گفته‌اند كه عطف است بر محل و باطن ضمير" به" كه حالت نصبي دارد مثل: مررت بزيد و عمرا، و مؤيد اين احتمال اين است كه در قرائت حمزه كلمه" ارحام" به صداي زير خوانده شده تا عطف باشد بر ضمير متصل
__________________________________________________
(1)هان اي مردم همگي شما را از آن دو نفر منشعب نمود. [.....]
(2)خدا حكم مي‌كند و كسي نيست كه حكم او را عقب بيندازد." سوره رعد آيه: 41".
(3)حق حكم كردن تنها از آن خدا است." سوره يوسف آيه: 40"
(4)هيچ كس در حكم او شركت ندارد-" سوره كهف آيه: 26"
(5)و او اللَّه است كه هيچ معبودي به جز او نيست، ستايش در اول و آخر مخصوص او است، و حكم راندن نيز از آن او است، و همه به سوي او باز مي‌گرديد." سوره قصص آيه: 70"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 218
مجرور (به) اگر چه علماي نحو اين وجه را ضعيف شمرده و گفته‌اند: قاعده در مثل جمله" مررت بزيد و عمروا" بايد عمرو را به صداي بالا خواند، براي اينكه عطف بزيد است كه در باطن، مفعول" مرور" است.
در نتيجه معناي آيه شريفه چنين مي‌شود:" از خدايي كه شما يكديگر را به او و به رحم خود سوگند مي‌دهيد (و مي‌گوئيد تو را به خدا و به رحم سوگند مي‌دهم) بترسيد، و پروا كنيد".
اين بود خلاصه آنچه مفسرين در اين باره گفته‌اند، ليكن سياق آيات و نيز روال قرآن در بياناتش با اين گفتار سازگار نيست. توضيح اينكه اگر كلمه" ارحام" را صله‌اي مستقل براي موصول" الذي" بگيريم تقدير كلام چنين مي‌شود:" و اتقوا اللَّه الذي تسائلون بالارحام- بترسيد از خدايي كه يكديگر را به رحم‌ها سوگند مي‌دهيد" و معلوم است كه اين عبارت ناتمام است، چون صله نامبرده خالي از ضمير است و اين جايز نيست.
(بله اگر از اين صله ضميري به موصول بر مي‌گشت مثلا مي‌گفتيم:" و اتقوا اللَّه الذي جعل بينكم و بين ارحامكم مودة فتساءلون بهم" «1» آن وقت مي‌توانستيم كلمه" و الارحام" را صله مستقلي بگيريم" مترجم").
و اگر چنانچه مجموع كلمه" و الارحام" و جمله" تسائلون به" را يك صله بگيريم براي موصول (الذي) در اين صورت مفاد آيه با ادب قرآن كريم نسبت به خداي تعالي سازگاري ندارد، چون در مساله عظمت و عزت، خدا و ارحام را مساوي و برابر گرفته‌ايم.
(پس معناي درست همان است كه ما كرديم و گفتيم تقدير كلام" و اتقوا الارحام" است، و معناي آيه اين است كه: پاس حرمت خدايي را كه يكديگر را به او سوگند مي‌دهيد بداريد، و پاس حرمت ارحام را هم نگه داريد" مترجم").
اگر كسي بگويد كه: نسبت تقوا به ارحام دادن صحيح نيست و نمي‌شود گفت:" از ارحام بترسيد"، در پاسخ مي‌گوئيم هيچ عيبي ندارد، چرا كه ارحام و حرمت آن نيز به صنع و خلقت خداي تعالي منتهي مي‌شود و اين تنها آيه مورد بحث نيست كه در آن تقوا را به غير خداي تعالي نسبت داده بلكه در موارد ديگر نيز اين عمل را انجام داده است مثلا در آيه:" وَ اتَّقُوا يَوْماً تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَي اللَّهِ" «2».
__________________________________________________
(1)بترسيد از خدايي كه بين شما و ارحام مودت قرار داد، و در نتيجه يكديگر را به جان ارحام سوگند مي‌دهيد.
(2)بترسيد از روزي كه در آن روز به سوي خدا باز مي‌گرديد." سوره بقره آيه: 281"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 219
و نيز در آيه:" وَ اتَّقُوا النَّارَ الَّتِي أُعِدَّتْ لِلْكافِرِينَ" «1».
و در آيه:" وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً" «2»، تقوا را به" روز قيامت" و به" آتش آن روز" و به" فتنه" نسبت داده است.
و به هر حال اين قسمت از كلام خداي تعالي به منزله تقييد بعد از اطلاق و تضييق بعد از توسعه در قسمت قبلي است، آنجا كه مي‌فرمود:" يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا ... وَ نِساءً" چون حاصل معناي قسمت اول اين بود كه از خدا بترسيد از اين جهت كه رب شما است و از اين جهت كه شما را خلق كرده و همه شما (افراد بشر) را از يك سنخ قرار داده، سنخ و ماده‌اي كه در همه افرادتان محفوظ است و همه شما را از ماده‌اي آفريده كه در تمامي افرادتان محفوظ است، و با تكثر شما متكثر مي‌شود، آن سنخه واحده و آن ماده محفوظه اين است كه همه شما در مساله نوعيت و جوهره ذات انسانيد.
و اما حاصل معناي قسمت دوم كه مورد بحث است اين است كه: از خدا بترسيد از اين جهت كه نزد شما داراي عزت و عظمت است، (عزت و عظمتي كه يكي از" شؤون" ربوبيت است نه" اصل" ربوبيت) و بترسيد از وحدت خويشاوندي و ارتباط رحمي كه خدا آن را در بين شما قرار داده، (و معلوم است كه وحدت خويشاوندي و رحمي، يكي از شؤون و شعبه‌هاي وحدت سنخي و نوعي افراد بشر است).
با اين بيان روشن شد كه بدين جهت كلمه" و اتقوا" را در يك آيه دو بار ذكر كرد و امر به تقوا را در جمله دوم تكرار نمود كه هر چند مضمون جمله دوم تكرار مضمون جمله اول بود، ليكن از آنجايي كه معناي زايدي را در برداشت (و آن فهماندن اهميت امر ارحام بود) لذا جمله" و اتقوا" را تكرار نمود.

[وجه اطلاق" رحم" بر خويشاوندان ..... ص : 219

كلمه" ارحام" جمع كلمه" رحم" است، و رحم در اصل به معناي محل نشو و نماي جنين در شكم مادران مي‌باشد همان عضو داخلي كه خداي عز و جل در باطن زنان قرار داده تا نطفه در آن تربيت شده و فرزندي تمام عيار گردد، اين معناي اصلي كلمه رحم است ولي بعدها به عنوان استعاره و به علاقه ظرف و مظروف در معناي قرابت و خويشاوندي استعمال شد، چون خويشاوندان همه در اينكه از يك رحم خارج شده‌اند مشتركند پس كلمه" رحم" به معناي نزديك و ارحام به معناي نزديكان انسان است، و قرآن شريف در امر رحم نهايت درجه اهتمام
__________________________________________________
(1)"سوره آل عمران آيه: 131"
(2)و بترسيد از فتنه‌اي كه وقتي بپا مي‌شود تنها گريبان ستمگران را نمي‌گيرد." سوره انفال آيه 25".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 220
را بكار برده، همانطور كه امر قوم و امت را مورد اهتمام و عنايت قرار داده، چون رحم عبارت است از مجتمع خانوادگي و كوچك، اما قوم و امت مجتمعي است بزرگ، و لذا قرآن كريم اين توجه و عنايت را به امر مجتمع بزرگ كرده و آن را حقيقتي صاحب اثر و داراي خواص دانسته و فرمود:" وَ هُوَ الَّذِي مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ وَ جَعَلَ بَيْنَهُما بَرْزَخاً وَ حِجْراً مَحْجُوراً وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً وَ كانَ رَبُّكَ قَدِيراً" «1».
و نيز فرموده:" وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا" «2».
و نيز فرموده:" وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلي بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ" «3».
و فرموده:" فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ، وَ تُقَطِّعُوا أَرْحامَكُمْ" «4».
و فرموده:" وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ" «5» و آياتي ديگر كه به نحوي براي اجتماع اثري اثبات مي‌كند.
" إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلَيْكُمْ رَقِيباً" كلمه" رقيب"، به معناي" حفيظ" است، و" مراقبت" به معناي" محافظت" است، و گويا اين كلمه از ماده" رقبه" (برده- گردن) گرفته شده، با اين عنايت كه مردم هر يك حافظ رقاب بردگان خود بودند، و يا از اينجا گرفته شده كه رقيب در محافظت آنچه كه مراقبش مي‌كند همواره رقبه (گردن) خود را مي‌كشد، تا وضع آن را زير نظر داشته باشد، به اين مناسبت محافظت را مراقبت خوانده‌اند، البته" رقوب" به معناي مطلق" حفظ" نيست، بلكه تنها آن محافظت از حركات و سكنات شخص محفوظ و مرقوب را مراقبت مي‌گويند كه به منظور اصلاح موارد خلل و فساد آن باشد، و يا به اين منظور باشد كه حركات و سكنات آن را ضبط كنند.
پس كانه مراقبت همان حفظ كردن چيزي است به اضافه عنايت علمي و شهودي بر آن، و به همين جهت مراقبت به معناي حراست، و داروغگي، و انتظار، و بر حذر بودن، و
__________________________________________________
(1)و او خدايي است كه دو دريا را در هم آميخت كه اين آب گوارا و شيرين و آن ديگر شور و تلخ بود و بين اين دو آب حائل و مانعي قرار داد كه پيوسته از هم جدا باشند" سوره فرقان: آيه 54"
(2)شما را شعبه شعبه و قبيله قبيله كرد تا يكديگر را بشناسيد." سوره حجرات آيه: 13"
(3)در كتاب خدا ارحام بعضي بر بعضي ديگر مقدم و داراي اولويت مي‌باشند." سوره احزاب آيه: 6".
(4)تا بدين جا ايستاده‌ايد كه پشت بدين خدا نموده در زمين فساد كنيد و ارحام خود را قطع نمائيد.
" سوره محمد آيه: 22"
(5)و بايد از مكافات عمل بترسند كساني كه بعد از خود خردسالاني ضعيف به جا مي‌گذارند، و مي‌ترسند در حال خردسالي كودكان بميرند، و امروز سخن به حق بگويند." سوره نسا آيه: 9"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 221
در كمين نشستن، استعمال مي‌شود، و در قرآن خداي تعالي نيز رقيب خوانده شده، چون اعمال بندگان را حفظ مي‌كند تا پاداش دهد، همچنين حفيظ و در كمين و وكيل نيز گفته شده است:" وَ رَبُّكَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ حَفِيظٌ" «1»،" اللَّهُ حَفِيظٌ عَلَيْهِمْ، وَ ما أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكِيلٍ" «2»،" فَصَبَّ عَلَيْهِمْ رَبُّكَ سَوْطَ عَذابٍ، إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ" «3».
بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد امر به تقوا در وحدت انساني است در بين همه افراد ساري و جاري است، و دستور به اينكه آثار آن تقوا را كه لازمه آن است حفظ كنند را، با اين بيان تعليل كرده كه: خداي تعالي رقيب است و به اين تعليل سخت‌ترين تخويف و تهديد نسبت به مخالفت اين دستورها را مي‌رساند، و با دقت در اين تعليل روشن مي‌شود: آياتي كه متعرض مساله" بغي"،" ظلم"،" فساد در زمين"،" طغيان" و امثال اينها شده، و دنبالش تهديد و انذار كرده، چه ارتباطي با اين غرض الهي يعني" حفظ وحدت انسانيت از فساد و سقوط" دارد.

گفتاري در عمر صنف انسان و انسانهاي اوليه ..... ص : 221

در تاريخ يهود آمده است كه: عمر نوع بشر از روزي كه در زمين خلق شده تا كنون، بيش از حدود هفت هزار سال نيست كه اعتبار عقلي هم كمك و مساعد اين تاريخ است، براي اينكه اگر ما از نوع بشر يك انسان مرد و يك زن را كه با هم زن و شوهر باشند فرض كنيم كه در مدتي متوسط نه خيلي طولاني و نه خيلي كوتاه با هم زندگي كنند، و هر دو داراي مزاجي معتدل باشند، و در وضع متوسطي از حيث امنيت و فراواني نعمت و رفاه و مساعدت و ... و همه عوامل و شرايطي كه در زندگي انسان مؤثرند قرار داشته باشند و از سوي ديگر فرض كنيم اين دو فرد در اوضاعي متوسط توالد و تناسل كنند، و باز فرض كنيم كه همه اوضاعي كه در باره آن دو فرض كرديم در باره فرزندان آن دو نيز محقق باشد، و فرزندانشان هم از نظر پسري و دختري بطور متوسط به دنيا بيايند، خواهيم ديد كه اين انسان كه در آغاز فقط دو نفر فرض شده بودند، در يك قرن يعني در رأس صد سال عددشان به هزار نفر مي‌رسد، در نتيجه هر يك نفر از انسان در طول
__________________________________________________
(1)و پروردگارت بر هر چيزي نگهبان و رقيب است." سوره سبأ آيه: 21". [.....]
(2)اللَّه بر آنان حفيظ است و تو گماشته و وكيل بر آنان نيستي." سوره شورا آيه: 6".
(3)پروردگارت شلاق عذاب را بر سرشان فرود آورد، كه پروردگار تو هر آينه در كمين است." سوره فجر آيه: 14".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 222
صد سال پانصد نفر مي‌شود. آن گاه اگر عوامل تهديدگر را كه با هستي بشر ضديت دارد (از قبيل بلاهاي عمومي، يعني سرما، گرما، طوفان، زلزله، قحطي، و با، طاعون، خسف، زير آوار رفتن، جنگهاي خانمان برانداز و ساير مصائب غير عمومي كه احيانا به تك تك افراد مي‌رسد) در نظر بگيريم و از آن آمار كه گرفتيم سهم اين بلاها را كم كنيم، و در اين كم كردن حد اكثر را در نظر بگيريم يعني فرض كنيم كه بلاهاي نامبرده از هر هزار نفر انسان نهصد و نود و نه نفر را از بين ببرد، و در هر صد سال كه بر حسب فرض اول در هر نفر هزار نفر مي‌شوند، غير از يك نفر زنده نماند.
و به عبارت ديگر: عامل تناسل كه بايد در هر صد سال دو نفر را هزار نفر كند تنها آن دو را سه نفر كند، و از هزار نفر تنها يك نفر بماند، آن گاه اين محاسبه را به طور تصاعدي تا مدت هفت هزار سال يعني هفتاد قرن ادامه دهيم، خواهيم ديد كه عدد بشر به دو بليون و نيم مي‌رسد، و اين عدد همان عدد نفوس بشر امروزي است، كه آمارگران بين المللي آن را ارائه داده‌اند.
پس اعتبار عقلي هم همان را مي‌گويد كه تاريخ گفته است، و ليكن دانشمندان طبقات الارض و به اصطلاح" ژئولوژي" معتقدند كه عمر نوع بشري بيش از مليونها سال است، و بر اين گفتار خود ادله‌اي از فسيل‌هايي كه آثاري از انسانها در آنها هست، و نيز ادله‌اي از اسكلت سنگ شده خود انسانهاي قديمي آورده‌اند، كه عمر هر يك از آنها به طوري كه روي معيارهاي علمي خود تخمين زده‌اند بيش از پانصد هزار سال است.
اين اعتقاد ايشان است ليكن ادله‌اي كه آورده‌اند قانع كننده نيست، دليلي نيست كه بتواند اثبات كند كه اين فسيل‌ها، بدن سنگ شده اجداد همين انسانهاي امروز است، و دليلي نيست كه بتواند اين احتمال را رد كند كه اين اسكلت‌هاي سنگ شده مربوط است به يكي از ادواري كه انسانهايي در زمين زندگي مي‌كرده‌اند، چون ممكن است چنين بوده باشد، و دوره ما انسانها متصل به دوره فسيل‌هاي نامبرده نباشد، بلكه انسانهايي قبل از خلقت آدم ابو البشر در زمين زندگي كرده و سپس منقرض شده باشند، و همچنين اين پيدايش انسانها و انقراضشان تكرار شده باشد، تا پس از چند دوره نوبت به نسل حاضر رسيده باشد.
و اما قرآن كريم بطور صريح متعرض كيفيت پيدايش انسان در زمين نشده، كه آيا ظهور اين نوع موجود (انسان) در زمين منحصر در همين دوره فعلي است كه ما در آن قرار داريم، و يا دوره‌هاي متعددي داشته، و دوره ما انسانهاي فعلي آخرين ادوار آن است؟.
هر چند كه ممكن است از بعضي آيات كريمه قرآن استشمام كرد كه قبل از خلقت آدم ابو البشر ع و نسل او انسانهايي ديگر در زمين زندگي مي‌كرده‌اند، مانند آيه شريفه:" وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 223
لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ"
«1» كه از آن بر مي‌آيد قبل از خلقت بني نوع آدم دوره ديگري بر انسانيت گذشته، كه ما در تفسير همين آيه به اين معنا اشاره كرديم.
بله در بعضي از روايات وارده از ائمه اهل بيت عليهم السلام مطالبي آمده كه سابقه ادوار بسياري از بشريت را قبل از دوره حاضر اثبات مي‌كند، و ان شاء اللَّه بزودي در بحث روايي، روايات نامبرده از نظر خوانندگان خواهد گذشت.

گفتاري پيرامون منتهي شدن نسل حاضر به آدم ع و همسرش ..... ص : 223

اشاره

چه بسا گفته باشند كه اختلاف رنگ پوست بدن انسانها كه عمده آن سفيدي در نقاط معتدله از آسيا و اروپا و سياهي در ساكنان آفريقاي جنوبي، و زردي در ساكنان چين و ژاپن، و سرخي در هنود آمريكائيان مي‌باشد حكم مي‌كند به اينكه هر يك از اين نسل‌ها به مبدئي منتهي شود كه غير از مبدأ آن ديگري است، چون اختلاف رنگها از اختلاف طبيعت خونها ناشي مي‌شود، و بنا بر اين مبدأ مجموع افراد بشر نمي‌تواند كمتر از چهار نوع زن و شوهر باشد چرا كه چهار نوع رنگ بيشتر وجود ندارد (و از يك نوع زن و شوهر چهار نوع انسان منشعب نمي‌شود، پس فرضيه آدم و حوا قابل قبول نيست).
و چه بسا بر نظريه خود استدلال نيز كرده باشند به اينكه: همه مي‌دانيم قاره آمريكا در قرون اخير كشف شد، (كه كريستف‌كلمب فرانسوي آن را كشف كرد)، و وقتي كشف كرد سرخ پوستان را در آنجا ديد، با اينكه همه مي‌دانيم سرخ‌پوستان هيچ ارتباط و اتصالي با ساير سكنه دنيا نداشتند و نمي‌شود احتمال داد كه ساكنان نيم كره شرقي دنيا با فاصله بسيار زيادي كه با آنان داشتند ريشه و منشا واحدي داشته باشند و همه به يك پدر و يك مادر منتهي شوند، و ليكن هر دو دليل عليل و محل خدشه است.
اما مساله اختلاف خونها و به دنبالش اختلاف رنگها هيچ دلالتي بر نظريه آنان ندارد، براي اينكه بحث‌هاي طبيعي امروز اساس خود را بر اين پايه نهاده كه انواع كائنات در حال تطور و تحولند و با چنين مبنايي چگونه اطمينان پيدا مي‌شود به اينكه اختلاف خونها و به
__________________________________________________
(1)و زماني كه پروردگارت به فرشتگان فرمود: مي‌خواهم در زمين جانشيني بگذارم، گفتند باز در زمين كساني مي‌گذاري كه در آن فساد كنند و خونها بريزند؟." سوره بقره آيه: 30".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 224
دنبالش اختلاف رنگها مستند به تطور در اين نوع نباشد؟ با اينكه اين دانشمندان جزم و قطع دارند بر اينكه تطور و تحول در بسياري از انواع جانداران از قبيل اسب و گوسفند و فيل و غير آن واقع شده و اين بحث و فحص سرانجام به آثاري باستاني و تحت الارض بسياري برخورده كه كشف مي‌كند چنين تطوري واقع شده علاوه بر اينكه علماي امروز هيچ اعتنايي به اختلاف رنگها نداشته، در جرائد مي‌خوانيم كه در اين ايام در انگلستان جمعي از دكترهايي كه خود را طبيب مي‌دانند در اين صدد بر آمده‌اند كه فرمولي تهيه كنند كه رنگ پوست بدن انسان را تغيير دهند، مثلا سياه آن را به سفيد مبدل سازند. و اما مساله وجود انسانهاي سرخ‌پوست در ما وراي بحار با اينكه همين طبيعي دانان مي‌گويند كه تاريخ بشريت از ميليونها سال تجاوز مي‌كند هيچ چيزي را اثبات نمي‌كند، اين تاريخ نقلي است كه عمر بشر را، شش هزار سال و اندي مي‌داند، و وقتي مطلب از اين قرار باشد چه مانعي دارد كه در قرون قبل از تاريخ حوادثي رخ داده باشد و قاره آمريكا را از ساير قاره‌ها جدا كرده باشد، هم چنان كه آثار باستاني ارضي بسياري دلالت دارد بر اينكه دگرگونگيهاي بسياري در اثر مرور زمان در سطح كره زمين رخ داده، درياها خشكي و خشكي‌ها دريا شده، و بيابانها كوه و كوه‌ها مسطح و از همه اينها مهم‌تر اينكه دو قطب شمال و جنوب و منطقه‌هاي زمين دگرگون گشته، دگرگوني‌هايي كه علوم طبقات الارض و هيات و جغرافيا آن را شرح داده است، و با اين حرفها و نظريه‌ها ديگر دليلي براي آقايان باقي نمي‌ماند مگر صرف استبعاد اينكه آمريكايي سرخ پوست، با چيني زردپوست در يك پدر و يك مادر مشترك باشند.
و اما قرآن كريم ظاهر قريب به صريحش اين است كه نسل حاضر از انسان از طرف پدر و مادر منتهي مي‌شود به يك پدر (بنام آدم) و يك مادر (كه در روايات و در تورات به نام حوا آمده) و اين دو تن، پدر و مادر تمامي افراد انسان است، هم چنان كه آيات زير بر اين معنا دلالت مي‌كند:" وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ" «1».
" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «2».
__________________________________________________
(1)و خلقت انسان را از گل آغاز كرد، سپس نسل او را از چكيده آبي بي مقدار بيافريد." سوره سجده: 8".
(2)محققا وضع عيسي نزد خدا نظير وضعي است كه آدم داشت و خدا او را از خاك خلق نموده سپس خطاب به خاك فرمود باش و خاك آدم شد." سوره آل عمران آيه: 59".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 225
" وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ، قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ، وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها" «1»" إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ" «2».
بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد آياتي كه نقل شد شهادت مي‌دهند بر اينكه سنت الهي در بقاي نسل بشر اين بوده كه از راه ساختن نطفه اين بقا را تضمين كند، و ليكن اين خلقت با نطفه بعد از آن بود كه دو نفر از اين نوع را از گل بيافريد، و او آدم و پس از او همسرش بود كه از خاك خلق شدند (و پس از آنكه داراي بدني و جهازي تناسلي شدند فرزندان او از راه پديد آمدن نطفه در بدن آدم و همسرش خلق شدند) پس در ظهور آيات نامبرده بر اينكه نسل بشر به آدم و همسرش منتهي مي‌شوند جاي هيچ شك و ترديدي نيست، هر چند كه مي‌توان (در صورت اضطرار) اين ظهور را تاويل كرد.
و چه بسا گفته باشند كه: مراد از آدم كه در آيات مربوط به خلقت بشر، نامش ذكر شده، آدم نوعي است، نه يك فرد معيني از بشر، گويي كه مطلق انسان از اين جهت كه خلقتش منتهي به مواد زمين است، و از اين جهت كه به امر توليد مثل پرداخته، آدم ناميده شده، و چه بسا كه اين احتمال خود را به ظاهر آيه زير مستند كرده باشند، كه مي‌فرمايد:" وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ ثُمَّ صَوَّرْناكُمْ ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ" «3» چون اين آيه از اين اشاره خالي نيست كه فرشتگان مامور شده‌اند براي كسي سجده كنند كه خداي تعالي با خلقت او و تصويرش آماده سجده‌اش كرده است و آيه شريفه فرموده او شخص معين نبوده، بلكه جميع افراد بشر بوده است، چون فرموده:
" شما را خلق كرديم و سپس صورتگري نموديم ..." و همچنين در آيه ديگر فرموده:" قالَ يا إِبْلِيسُ ما مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَيَّ ... قالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ، ... قالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ" «4» نخست سخن از خلقت يك
__________________________________________________
(1)"سوره بقره آيه: 30- 31" ترجمه در دو صفحه قبل گذشت
(2)آن زمان كه پروردگارت به ملائكه گفت: بشري از گل خواهم آفريد: چون از خلقتش به پرداختم، و از روح خود در او دميدم همه برايش به سجده بيفتيد." سوره ص آيه: 71"
(3)با اينكه ما شما را نخست خلق كرديم. و سپس صورتگري نموديم، آن گاه به فرشتگان گفتيم به آدم سجده كنيد." سوره اعراف آيه: 11"
(4)سوره ص آيه: 83
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 226
فرد دارد، مي‌فرمايد:" اي ابليس چه چيز تو را باز داشت از اينكه سجده كني براي كسي كه من او را به دست خود خلق كردم؟ ... ابليس گفت:" من از او شريف‌ترم، چرا كه مرا از آتش و او را از گل آفريدي" و در آخر از همان يك فرد تعبير به جمع كرده مي‌فرمايد: ابليس گفت:
" به عزتت سوگند كه همه آنان را گمراه خواهم كرد، مگر بندگان مخلصت را".
ليكن اين احتمال قابل قبول نيست، و اشكالهاي زير آن را رد مي‌كند، نخست اينكه مخالف ظاهر آياتي است كه نقل كرديم، و دوم اينكه مخالف صريح آيه‌اي است كه در دنبال نقل داستان خلقت آدم و سجده ملائكه و خودداري ابليس از آن- در سوره اعراف- آمده و فرموده: يا بَنِي آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ كَما أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ يَنْزِعُ عَنْهُما لِباسَهُما لِيُرِيَهُما سَوْآتِهِما" «1».
چون ظهور اين آيه در اينكه آدم شخصي معين بوده و در بهشت بسر مي‌برده و شيطان، او و همسرش را فريب داده، جاي ترديد نيست.
سوم مخالفتش با ظاهر آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ قالَ أَ أَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِيناً قالَ أَ رَأَيْتَكَ هذَا الَّذِي كَرَّمْتَ عَلَيَّ لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ إِلَّا قَلِيلًا" «2».
و چهارم مخالفتش با ظاهر آيه مورد بحث است كه مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالًا كَثِيراً وَ نِساءً ..."، به همان بياني كه در تفسيرش گذشت.
پس همه اين آيات- بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد- با اين معنا كه جنس بشر به اعتباري آدم ناميده شود و يك فرد از اين جنس هم به اعتباري ديگر آدم خوانده شود نمي‌سازد و نيز با اين معنا كه خلقت بشر به اعتباري به تراب نسبت داده شود و به اعتباري ديگر به نطفه، هيچ سازگاري ندارد، مخصوصا آيه شريفه:" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ..." «3» كه صريح در اين است كه خلقت آدم مانند خلقت عيسي و
__________________________________________________
(1)اي بني آدم زنهار كه شيطان شما را دچار فتنه نسازد، هم چنان كه پدر و مادرتان را از بهشت بيرون كرد و لباسشان را از تنشان كند، تا عورتشان نمودار شود." سوره اعراف آيه: 27"
(2)و آن زمان كه به ملائكه گفتيم بر آدم سجده كنيد، پس همگي سجده كردند مگر ابليس، كه گفت: آيا بر كسي سجده كنم كه تو او را از گل آفريدي؟ و اضافه كرد: به من بگو آيا اين موجود خاكي را بر من برتري داده‌اي؟ اي خدا اگر تا قيامت عمرم دهي ذريه و نسل او را از راه بدر خواهم كرد، مگر اندكي از آنان را." سوره اسرا آيه 62".
(3)"سوره آل عمران آيه 59".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 227
خلقت عيسي مانند خلقت آدم خلقتي استثنايي است و اگر منظور از كلمه" آدم" آدم نوعي بود، ديگر تشبيه خلقت عيسي به آن معنا نداشت، چون خلقت عيسي" خارق العاده" بود و خلقت نوع بشر بطور" عادي" است و صاحبان اين احتمال از نظريه از حد اعتدال و ميانه‌روي به حد تفريط گرائيده‌اند، هم چنان كه زين العرب يكي از علماي اهل سنت به سوي افراط گرائيده و گفته است اعتقاد به خلقت بيش از يك آدم، كفر است (يعني آن قدر پاي بند به فرديت شخص آدم شده كه حاضر نيست آدم‌هاي متعدد در نسل‌هاي متعدد را بپذيرد، با اينكه طبق روايات و نيز كشفيات اخير آدم‌هاي بسياري بوده‌اند كه هر يك سر سلسله نسل خود به شمار مي‌آيند).

انسان نوعي است مستقل (نه تحول يافته از نوعي ديگر نظير ميمون) ..... ص : 227

آياتي كه گذشت براي اثبات اين مطلب كافي است و نيازي به دليل ديگر نيست، براي اينكه همه آنها،" نسل بشر متولد شده از نطفه را" منتهي به دو فرد از انسان به نام" آدم" و" همسر او" (حوا) مي‌دانند و در باره خلقت آن دو صراحت دارند به اينكه: از تراب بوده (در نتيجه جز اين را نمي‌توان به قرآن كريم نسبت داد كه) پس انسانيت منتهي به اين دو تن است و اين دو تن هيچ اتصالي به مخلوقات قبل از خود و هم جنس و مثل خود نداشتند، بلكه بدون سابقه حادث شده‌اند.
و آنچه امروز نزد دانشمندان زيست‌شناس در باره طبيعت انسان شايع است اين است كه اولين فرد انسان فردي تكامل يافته بوده، يعني در آغاز انسان نبوده بعد در اثر تكامل انسان شده است، و مخصوصا اين فرضيه: يعني اينكه:" انسان قبلا يك فرد حيوان بود و با تكامل انسان شد" هر چند بطور قطع مورد قبول و اتفاق همه دانشمندان نيست و به اشكالهاي بسياري برخورده و بصورتهاي مختلف بر آن اعتراض كرده‌اند، و ليكن اصل فرضيه، يعني اينكه انسان حيواني بوده، و در اثر تكامل انسان شده، مطلبي است مورد تسليم و قبول همه و تمام مسائل و بحثهايي را كه در باره طبيعت انسان كرده‌اند بر اساس اين فرضيه بنا نهاده‌اند چون تفصيل فرضيه آنان بدين قرار است كه: زمين (كه يكي از ستارگان سيار است) در آغاز قطعه‌اي جدا شده از خورشيد بوده، و از آن منشعب شده، و در آن ايام در حال اشتعال و چون فلزات ذوب شده مايع بوده، و به تدريج و در تحت عواملي شروع به سرد شدن كرده، و پس از سرد شدن باران‌هاي سهمگيني بر آن باريده و سيل‌هاي مهيبي بر روي آن جريان يافته، و از تجمع آن سيل‌ها در
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 228
نقاط گود زمين درياها پديد آمده، و سپس تركيبات آبي و زميني پديدار گشته، و پس از آن گياهان آبي و بعد از تكامل يافتن گياهان و مشتمل شدنش بر جرثومه‌هاي حيات، ماهي و ساير حيوانات آبي پديد آمده، و آن گاه ماهي بال دار پيدا شده كه هم در آب زندگي مي‌كرده و هم در خشكي، و آن گاه حيوانات صحرايي و در آخر انسان موجود گشته، و همه اين تحولات از راه تكامل صورت گرفته، تكاملي كه بر تركيبات موجود زمين در مرتبه سابق عارض، گشته، به اين معنا كه تركيب موجود در زمين، با تكامل از صورتي به صورت ديگر در آمده، نخست گياه پيدا شده، و بعد حيوان آبي و آن گاه حيوان ذو حياتين، و سپس حيوان صحرايي و در آخر انسان.
دليل همه اينها كمال منظمي است كه در نهاد و ساختمان موجودات مشاهده مي‌شود، و پيداست كه موجودات طوري منظم شده‌اند كه از نقص رو به كمال بروند، تجربه‌هاي پي در پي در موارد جزئي از تطور و تحول نيز دليل ديگر بر اين معنا است.
در اينجا ممكن است سؤال شود كه منظور از اين فرضيه (فرضيه تطور) چه بوده؟ و با آن، چه چيز را خواسته‌اند اثبات كنند؟ جواب اين است كه مي‌خواسته‌اند خواص و آثاري را كه قبلا در نوع انساني نبوده و بعدا پيدا شده توجيه كنند، اما دليل بخصوصي كه فقط اين فرضيه را اثبات كند و ساير فرضيه‌ها و محتملات مساله را نفي نمايد نياورده‌اند، با اينكه فرض تباين اين نوع با ساير انواع فرضي است ممكن، و هيچ اشكالي متوجه آن نيست، آري ما مي‌توانيم نوع بشري را پديده‌اي مستقل و غير مربوط به ساير انواع موجودات فرض كنيم، و تحول و تطور را در" حالات" او بدانيم نه در" ذات" او، و اين فرضيه علاوه بر اينكه ممكن است مطابق تجربيات نيز باشد، چون ما تجربه كرده‌ايم كه تا كنون هيچ فردي از افراد اين انواع به فردي از افراد نوع ديگر متحول نشده، مثلا هيچ ميمون نديده‌ايم كه انسان شده باشد، بلكه تنها تحولي كه مشاهده شده در خواص و لوازم و عوارض آنها است.
و بحث مفصل اين مساله جاي ديگري لازم دارد و منظور ما از اين مقدار كه گفتيم اين بود كه اشاره كنيم به اينكه فرضيه تحول انواع تنها و تنها فرضيه‌اي است كه مسائل گوناگوني را با آن توجيه كنند و هيچ دليل قاطع بر آن ندارند، پس حقيقتي كه قرآن كريم بدان اشاره مي‌كند كه انسان نوعي جداي از ساير انواع است، هيچ معارضي ندارد و هيچ دليل علمي بر خلاف آن نيست.

گفتاري در كيفيت تناسل طبقه دوم از انسان [(فرزندان بلا فصل آدم- ع-)] ..... ص : 228

تناسل طبقه اول انسان، يعني آدم و همسرش از راه ازدواج بوده است كه نتيجه‌اش متولد
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 229
شدن پسران و دختراني و به عبارت ديگر خواهران و برادراني گرديده است و در اين باره بحثي نيست، بحث در اين است كه طبقه دوم بشر يعني همين خواهران و برادران چگونه و با چه كسي ازدواج كرده‌اند؟ آيا ازدواج در بين خود آنان بوده و يا به طريقي ديگر صورت گرفته است؟ از ظاهر اطلاق آيه شريفه زير كه مي‌فرمايد:" وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالًا كَثِيراً وَ نِساءً ..." به بياني كه گذشت بر مي‌آيد كه در انتشار نسل بشر غير از آدم و همسرش هيچ كس ديگري دخالت نداشته، و نسل موجود بشر منتهي به اين دو تن بوده و بس، نه هيچ زني از غير بشر دخالت داشته، و نه هيچ مردي، چون قرآن كريم در انتشار اين نسل تنها آدم و حوا را مبدأ دانسته، و اگر غير از آدم و حوا مردي يا زني از غير بشر نيز دخالت مي‌داشت، مي‌فرمود:" و بث منهما و من غيرهما"، و يا عبارتي ديگر نظير اين را مي‌آورد تا بفهماند كه غير از آدم و حوا موجودي ديگر نيز دخالت داشته و معلوم است كه منحصر بودن آدم و حوا در مبدئيت انتشار نسل، اقتضا مي‌كند كه در طبقه دوم ازدواج بين خواهر و برادر صورت گرفته باشد.
و اما اينكه چنين ازدواجي در اسلام حرام است و بطوري كه حكايت شده در ساير شرايع نيز حرام و ممنوع بوده ضرري به اين نظريه نمي‌زند، براي اينكه تحريم حكمي است تشريعي، كه تابع مصالح و مفاسد است، نه حكمي تكويني (نظير مستي آوردن شراب) و غير قابل تغيير، و زمام تشريع هم به دست خداي سبحان است، او هر چه بخواهد مي‌كند و هر حكمي بخواهد مي‌راند، چه مانعي دارد كه يك عمل را در روزي و روزگاري جايز و مباح كند، و در روزگاري ديگر حرام نمايد، در روزي كه جز تجويزش چاره‌اي نيست تجويز كند و در روزگاري ديگر كه اين ضرورت در كار نيست تحريم كند، ازدواج خواهر و برادر را در روزگاري كه تجويزش باعث شيوع فحشا و جريحه‌دار شدن عفت عمومي نمي‌شود تجويز كند و در روزگاري ديگر كه باعث اين محذور مي‌شود تحريم كند.
خواهي گفت كه تجويز چنين ازدواجي هم مخالف با فطرت بشر و همچنين، مخالف با شرايع انبيا است كه آن نيز طبق فطرت است، هم چنان كه خداي عز و جل فرموده:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «1»، و حاصل مفاد آيه اين است كه شرايع الهي همه مطابق با فطرت است و دين پايدار هم ديني است كه چنين باشد.
در پاسخ مي‌گوئيم: اين سخن كه ازدواج خواهر و برادر منافي با فطرت باشد درست
__________________________________________________
(1)"سوره روم آيه 30"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 230
نيست و فطرت چنين ازدواجي را صرفا به خاطر اينكه ازدواج خواهر و برادر است نفي نمي‌كند و از آن تنفر ندارد، بلكه اگر نفي مي‌كند و اگر از آن تنفر دارد براي اين است كه باعث شيوع فحشا و منكرات مي‌شود و باعث مي‌گردد غريزه عفت باطل گردد و عفت عمومي لكه‌دار شود.
و پر واضح است كه شيوع فحشا بوسيله ازدواج خواهر و برادر در زماني است كه جامعه گسترده‌اي از بشر وجود داشته باشد و اما در روزگاري كه در تمامي روي زمين غير از چند پسر و چند دختر از يك پدر و مادر وجود ندارند و از سوي ديگر مشيت خداي تعالي تعلق گرفته كه همين چند تن را زياد كند، و افرادي بسيار از آنان منشعب سازد، ديگر عنوان فحشا بر چنين ازدواجي منطبق و صادق نيست.
پس اگر انسان امروز از چنين تماس و چنين جماعي نفرت دارد به خاطر علتي است كه گفتيم، نه اينكه به حسب فطرت از آن متنفر باشد، به شهادت اينكه مي‌بينيم مجوسيان در قرنهايي طولاني (بطوري كه تاريخ ذكر مي‌كند) ازدواج بين خواهر و برادر را مشروع مي‌دانستند و از آن متنفر نبودند و هم اكنون بطور قانوني در روسيه (بطوري كه نقل شده) و نيز بطور غير قانوني يعني به عنوان زنا در اروپا انجام مي‌شود.
يكي از عادات كه در اين ايام در ملل متمدن اروپا و آمريكا معمول است اين است كه دوشيزگان قبل از ازدواج قانوني و قبل از رسيدن به حد بلوغ سني ازدواج، بكارت خود را زايل مي‌سازند و آماري كه در اين باره گرفته شده به اين نتيجه رسيده كه بعضي از اين افضاها از ناحيه پدران و برادران دوشيزگان صورت مي‌گيرد.
بعضي‌ها گفته‌اند: اينگونه ازدواج با قوانين طبيعي يعني قوانيني كه قبل از پيدايش مجتمع صالح در بشر به منظور سعادتش، در انسان‌ها جاري بوده نمي‌سازد، زيرا اختلاط و انسي كه در بين افراد يك خانواده برقرار است غريزه شهوت و عشق ورزي و ميل غريزي را در بين خواهران و برادران باطل مي‌كند، و به قول مونتسكيو حقوقدان معروف در كتابش روح القوانين:
" علاقه خواهر برادري غير از علاقه شهواني بين زن و مرد است" ليكن اين سخن درست نيست.
اولا: به همان دليلي كه خاطرنشان كرديم و ثانيا: به فرض هم كه قبول كنيم منحصر در موارد معمولي است، نه در جايي كه ضرورت آن را ايجاب كند، يعني قوانين وضعي طبيعي نتواند صلاح مجتمع را تامين كند كه در چنين صورتي چاره‌اي جز اين نيست كه قوانين غير طبيعي مورد عمل قرار گيرد و اگر قرار باشد بطور كلي جز قوانين طبيعي پذيرفته نشود، بايد بيشتر قوانين معمول و اصول داير در زندگي امروز هم دور ريخته شود، (در متن عربي كلمه" لا" در جمله بما لا تكون" غلط است).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 231
"

بحث روايتي [(در باره خلقت آدم، صله رحم و ...)] ..... ص : 231

در كتاب توحيد از امام صادق ع روايتي آورده كه در ضمن آن به راوي فرموده: شايد شما گمان كنيد كه خداي عز و جل غير از شما هيچ بشر ديگري نيافريده، نه، چنين نيست، بلكه هزار هزار آدم آفريده كه شما از نسل آخرين آدم از آن آدم‌ها هستيد «1».
مؤلف قدس سره: ابن ميثم نيز در شرح نهج البلاغه خود حديثي به اين معنا از امام باقر ع نقل كرده «2» و صدوق نيز همان را در كتاب خصال خود آورده «3».
و در خصال از امام صادق ع روايت آورده كه فرمود: خداي عز و جل دوازده هزار عالم آفريده كه هر يك از آن عوالم از هفت آسمان و هفت زمين بزرگتر است و هيچيك از اهالي يك عالم به ذهنش نمي‌رسد كه خداي تعالي غير عالم او عالمي ديگر نيز آفريده باشد «4».
و در همان كتاب از امام باقر ع روايت كرده كه فرمود: خداي عز و جل در همين زمين از روزي كه آن را آفريده، هفت عالم خلق كرده (و سپس بر چيده) و هيچيك از آن عوالم از نسل آدم ابو البشر نبودند و خداي تعالي همه آنها را از پوسته روي زمين آفريد و نسلي را بعد از نسل ديگر ايجاد كرد و براي هر يك عالمي بعد از عالم ديگر پديد آورد تا در آخر آدم ابو البشر را بيافريد و ذريه‌اش را از او منشعب ساخت ... «5».
و در نهج البيان شيباني از عمرو بن ابي المقدام از پدرش ابي المقدام روايت آورده كه گفت: من از امام ابي جعفر ع پرسيدم: خداي عز و جل حوا را از چه آفريد؟ فرمود: اين مردم در اين باره چه مي‌گويند؟ عرضه داشتم: مي‌گويند او را از دنده‌اي از دنده‌هاي آدم آفريد، فرمود: دروغ مي‌گويند، مگر خدا عاجز بود كه او را از غير دنده آدم خلق كند؟ عرضه داشتم: فدايت شوم پس او را از چه آفريد؟ فرمود: پدرم از پدران بزرگوارش نقل كرده كه گفتند:
__________________________________________________
(1)توحيد ص 277 ح 2 طبع طهران. [.....]
(2)شرح نهج البلاغة ابن ميثم ج 1 ص 173.
(3)خصال ج 2 ص 652 ح 54.
(4)خصال ج 2 ص 639 ح 14.
(5)خصال ج 2 ص 358 ح 45.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 232
رسول خدا (ص) فرمود: خداي تبارك و تعالي قبضه‌اي (مشتي) از گل را قبضه كرد و آن را با دست راست خود مخلوط نمود (كه البته هر دو دست او راست است) و آن گاه آدم را از آن گل آفريد و مقداري زياد آمد حوا را از آن زيادي خلق كرد «1».
مؤلف قدس سره: نظير اين روايت را مرحوم صدوق از عمر و نامبرده نقل كرده و در اين ميان رواياتي ديگر نيز هست كه دلالت دارد بر اينكه حوا را از پشت آدم يعني از كوتاهترين ضلع او (كه سمت چپ او است) خلق كرده و همچنين در تورات در فصل دوم از سفر تكوين چنين آمده، ليكن هر چند چنين چيزي في نفسه مستلزم محال عقلي نيست، اما آيات كريمه قرآن از چيزي كه بر آن دلالت كند خالي است «2».
و در احتجاج از امام سجاد ع آمده كه در حديثي و گفتگويي كه با مردي قرشي داشته سخن بدينجا رسانده كه:" هابيل"، با" لوزا" خواهر همزاي" قابيل" ازدواج كرد و" قابيل" با" اقليما"، همزاي هابيل، راوي مي‌گويد: مرد قرشي پرسيد: آيا هابيل و قابيل خواهران خود را حامله كردند؟ فرمود: آري، مرد عرضه داشت: اينكه عمل مجوسيان امروز است، راوي مي‌گويد: حضرت فرمود: مجوسيان اگر اين كار را مي‌كنند و ما آن را باطل مي‌دانيم براي اين است كه بعد از تحريم خدا آن را انجام مي‌دهند، آن گاه اضافه نمود: منكر اين مطلب نباش براي اينكه درستي اين عمل در آن روز و نادرستيش در امروز حكم خدا است كه چنين جاري شده، مگر خداي تعالي همسر آدم را از خود او خلق نكرد؟ در عين حال مي‌بينيم كه او را بر وي حلال نمود، پس اين حكم شريعت آن روز فرزندان آدم و خاص آنان بوده و بعدها خداي تعالي حكم حرمتش را نازل فرمود ... «3».
مؤلف قدس سره: مطلبي كه در اين حديث آمده موافق با ظاهر قرآن كريم و هم موافق با اعتبار عقلي است، ولي در اين ميان روايات ديگري است كه معارض با آن است و دلالت دارد بر اينكه اولاد آدم با افرادي از جن و حور كه برايشان نازل شدند ازدواج كردند، (و اين روايات با اعتبار عقلي درست در نمي‌آيد، زيرا خلقت جن و حوريان بهشتي مادي نيست و غير مادي نمي‌تواند فرزند مادي بزايد) و خواننده محترم از آنچه گذشت حق مطلب را دريافت نمود.
و در مجمع البيان در ذيل آيه:" وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي تَسائَلُونَ بِهِ وَ الْأَرْحامَ"، از امام باقر
__________________________________________________
(1)تفسير برهان ج 1 ص 336 ح 10.
(2)علل الشرائع ج 1 ص 17 ب 17 ح 1.
(3)احتجاج طبرسي ج 2 ص 44 طبع نجف.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 233
ع روايت آورده كه فرمود: معناي تقواي از ارحام اين است كه از قطع رحم بپرهيزيد «1».
مؤلف قدس سره: بناي اين تفسير بر قرائت ارحام به فتحه ميم است تا مفعول" اتقوا" در تقدير باشد.
و در كافي «2» و نيز در تفسير عياشي آمده: كه منظور از ارحام، ارحام مردم است كه خداي عز و جل امر به صله آن فرموده و آن قدر مورد اهميت و اهتمامش قرار داده كه در رديف خودش آورده است كه فرموده:" از خدا بترسيد و از ارحام ...".
مؤلف قدس سره: اينكه امام ع فرمود:" مگر نمي‌بيني ..." بيان وجه تعظيم ارحام است و منظور از اينكه فرمود: در رديف خود قرارش داده، اين است كه همانطور كه گفتيم فرموده:" از خدا بترسيد و از ارحام" «3».
و در تفسير الدر المنثور است كه عبد بن حميد از عكرمة روايت كرده كه ذيل جمله:
" الَّذِي تَسائَلُونَ بِهِ وَ الْأَرْحامَ" گفته است: ابن عباس گفت: رسول خدا (ص) در معناي اين جمله فرمود: خداي تعالي امر مي‌كند به اينكه: صله رحم كنيد و صله رحم، هم زندگي دنياي شما را طولاني‌تر مي‌كند، هم در آخرت برايتان بهتر است «4».
مؤلف قدس سره: اينكه فرمود: طولاني‌تر مي‌كند، اشاره است به روايات بسيار زيادي كه وارد شده كه صله رحم عمر را زياد مي‌كند و بر عكس قطع رحم عمر را كوتاه مي‌سازد و ممكن است وجه آن را با بياني كه به زودي در تفسير آيه:" وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ ..." «5» مي‌آيد، به ذهن نزديك ساخت. و ممكن است مراد از جمله:
" فانه ابقي لكم" اين باشد كه صله رحم زندگي را از حيث آثارش طولاني مي‌كند، چون باعث وحدت جاري بين اقارب مي‌شود و وقتي وحدت خويشاوندي محكم‌تر شد، انسان در از بين بردن عوامل ناسازگار زندگي بهتر مقاومت مي‌كند و بهتر از بلاها و مصائب و دشمنان جلوگيري به عمل مي‌آورد.
و در تفسير عياشي از اصبغ بن نباته روايت شده كه گفت: من از امير المؤمنين ع شنيدم كه مي‌فرمود: بسيار مي‌شود كه بعضي از شما در باره كسي و يا چيزي بايد
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 ص 3.
(2)اصول كافي ج 2 ص 150 ح 1.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 217 ح 10.
(4)الدر المنثور ج 2 ص 117.
(5)"سوره نسا، آيه 9".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 234
خرسندي و رضايت به خرج دهد ليكن خشمگين مي‌شود تا جايي كه مستوجب آتش دوزخ مي‌گردد، (اين در صورتي است كه روايت" فيما يرضي" باشد و اگر" فيما يرضي" باشد معنايش اين مي‌شود كه شما گاهي دچار خشمي مي‌شويد كه بعد از آن روي خشنودي را نمي‌بينيد تا داخل آتش گرديد، پس بنا بر اين هر گاه يكي از شما نسبت به فردي از ارحام خود خشمگين شد به او نزديك شود و با او تماس پيدا كند)، كه (اين خاصيت در ميان ارحام هست كه) هر گاه بدن اين با آن تماس پيدا كند آرامش و ثبات مي‌يابد، آري رحم به عرش خدا آويزان است، صدايي در آن پيدا مي‌شود نظير صدايي كه از آهن در هنگام كوبيدن بر مي‌آيد، پس ندا مي‌دهد:" بار الها وصل كن با كسي كه مرا وصل كرد و قطع كن با كسي كه مرا قطع كرده" و اين سخن خداوند سبحان است كه:" وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي تَسائَلُونَ بِهِ وَ الْأَرْحامَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلَيْكُمْ رَقِيباً" و هر شخصي آن گاه كه دچار خشم شد اگر ايستاده است فورا بنشيند و در روي زمين و لو شود كه همين نشستن روي زمين پليدي شيطان را از بين مي‌برد «1».
مؤلف قدس سره: معناي كلمه" رحم" همانطور كه توجه فرموديد عبارت از آن جهت وحدتي است كه به خاطر تولد از يك پدر و مادر و يا يكي از آن دو در بين اشخاص بر قرار مي‌شود، و (در حقيقت) باعث اتصال و وحدتي مي‌شود كه در ماده وجودشان نهفته است، اين يك امر اعتباري و خيالي نيست، بلكه حقيقتي است جاري در بين ارحام، و آثار حقيقي در خلقت و در خوي آنان دارد، و نيز در جسم و در روحشان موجود است كه به هيچ وجه نمي‌شود آن را منكر شد، هر چند كه احيانا عواملي ديگر با آن يافت مي‌شود كه اثري مخالف آن را دارد و اثر آن را ضعيف و يا خنثي مي‌كند تا جايي كه ملحق به عدم شود ولي با آن عوامل نيز به كلي از بين نمي‌رود.
و به هر حال رحم يكي از قوي‌ترين عوامل براي التيام و آشتي و دوستي بين افراد يك عشيره است و استعداد قوي‌ترين اثر را دارد و به همين جهت است كه مي‌بينيم نتايجي كه عمل خير در بين ارحام مي‌بخشد، شديدتر است از نتايجي كه همين خير و احسان در اجانب دارد و همچنين اثر سويي كه بدرفتاري در ميان ارحام مي‌بخشد بسيار قوي‌تر است از آثار سويي كه اينگونه رفتارها در بين بيگانگان دارد. اينجا است كه معناي كلام امير المؤمنين ع روشن‌تر فهميده مي‌شود كه فرمود:
" هر گاه يكي از شما نسبت به فردي از ارحام خويش خشمگين شد به او نزديك شود ..."
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 217 ح 8.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 235
چرا كه نزديك شدن به رحم، هم رعايت كردن حكم رحم است و هم تقويت و پشتيباني از او است كه همين دو جهت او را به ياد مي‌آورد كه طرف مقابل رحم او است و تحريك مي‌كند به اينكه بيشتر حكم رحم را رعايت كند و در نتيجه بار ديگر اثرش ظاهر گشته و در طرفين رأفت و رحمت پديد آورد.
و همچنين معناي جمله ديگر كه در آخر حديث آمده فرموده بود:" و هر شخصي در حال ايستاده دچار خشم گرديد فورا به زمين بچسبد (بنشيند) ..." چرا كه آن حالت خشم، اگر از طپش نفس و سبعيت شخص سرچشمه بگيرد و نه از ناحيه خدا (و به خاطر او) قهرا ظهور و پيدايش مستند به هواهاي خود نفس خواهد بود و در حقيقت شيطان نفس را غافل‌گير كرده، به جاي آنكه او را متوجه اسباب حقيقي كند، به سوي اسباب و همي و خيالي مي‌كشاند و در چنين وضعي اگر تغيير حالتي به خود بدهد مثلا اگر در حال قيام است بنشيند، نفس خويش را از شاني به شاني ديگر منصرف كرده، به اين معنا كه امكان آن دارد كه نفس هم از آن اسباب و همي به سوي سبب جديدي واقعي متوجه گشته، در نتيجه از آن اسبابي كه باعث خشم او بودند، غفلت كند، چون علاقه نفس آدمي به رحمت، به حسب فطرت، بيش از غضب است و به همين جهت است كه مي‌بينيم در بعضي از روايات آمده است كه تغيير حالت در حال غضب منحصر به نشستن نيست بلكه هر تغييري كه ممكن باشد كافي است، نظير رواياتي كه صاحب مجالس آن را از امام صادق از پدرش ع نقل كرده كه در محضرش سخن از غضب به ميان آمد، امام ع فرمود:
انسان گاهي آن چنان غضب مي‌كند كه دنبالش روي خشنودي را نمي‌بيند و با همان غضبش داخل آتش مي‌شود، (خلاصه معنا اينكه غضب او را وادار مي‌كند جنايتي را مرتكب گردد و مستوجب آتش شود) پس هر گاه فردي دچار غضب شد، اگر در حال قيام است سعي كند كه بنشيند كه همين خود باعث مي‌شود پليدي شيطان از او برود و اگر در حال نشسته است برخيزد و هر مردي كه بر يكي از ارحام خود خشم گرفت به او نزديك شود و سعي كند دستش به بدن او تماس پيدا كند، چون رحم هر گاه رحم خود را لمس كند آرامش مي‌يابد.
مؤلف قدس سره: تاثير لمس رحم در فرونشاندن خشم محسوس و تجربه شده است.
و اينكه فرمود:" تنقضه انتقاض الحديد ..." معنايش اين است كه از رحم صدايي نظير صداي آهني كه بر آن بكوبند در مي‌آيد، و مي‌گويد:" چنين و چنان ...".
و در كتاب صحاح اللغة در معناي" انقاض" مي‌گويد: اين كلمه به معناي آواز
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 236
مختصري نظير نوك به زمين زدن است «1»، و اما در باره معناي عرش در سابق كه بحثي پيرامون كرسي داشتيم، بطور اجمال اشاره كرديم كه عرش عبارت است از مقام علم اجمالي و فعلي به حوادث و اين خود مرحله‌اي است از هستي كه زمام تمام حوادث گوناگون و اسباب و علل مختلف عالم بدانجا منتهي مي‌شود، پس عرش به تنهايي سلسله جنبان همه علل و اسباب مختلف و متفرق است، به اين معنا كه روح عرش دويده در همه و محرك آن است، هم چنان كه از همه امور يك مملكت كه در عين اينكه آن امور جهات و شؤون و اشكال مختلفي دارد، همه در يك جا، يعني در روي تخت سلطنتي جمع مي‌شوند، به طوري كه يك كلمه كه از آن مقام صادر مي‌شود، زنجيره و سلسله همه قواي مملكتي و مقامات فعاله آن را به حركت و جنب و جوش در مي‌آورد و همان يك كلمه در سراسر كشور اثر و ظهور پيدا مي‌كند، چيزي كه هست در هر موردي اثرش متناسب با آن مورد است و شكلي و خاصيتي دارد كه غير از شكل و خاصيت ساير حلقه‌هاي زنجير است.
رحم- نيز همانطور كه توجه فرموديد همچون روح حقيقتي است كه در كالبد اشخاص و افراد يك دودمان نهفته است، پس به اين اعتبار مي‌توان گفت رحم از متعلقات عرش است، (همان طور كه عرش جامع و حافظ وحدت مختلفات است، رحم نيز جامع افراد بسياري است كه در قرابت مشتركند)، هر گاه به رحم ظلم شود و حقش سلب گشته و مورد آزار واقع گردد، به عرش خدا كه وابسته بدانجا است پناهنده مي‌شود و از آن مقام مي‌خواهد تا حق را از كسي كه آن را ربوده بگيرد و از كسي كه آزارش كرده انتقام بكشد، اين است معناي اينكه امام امير المؤمنين فرمود:
" تنقضه انتقاض الحديد ..." و اين تعبير از زيباترين تمثيل‌ها است كه در آن" مشبه" و" مشبه به" و" وجه شبه" اي هست، آنچه در حال قطع رحم حادث مي‌شود مشبه است، يعني تشبيه شده است به نقري كه بر حديد واقع شود، ساده‌تر اين كه شباهت به ضربتي دارد كه مثلا به تير آهن و يا ناقوس و يا جام فلزي زده شود و صداي مخصوصي از آن بر خيزد، صدايي كه در اثر ارتعاش تمامي جسم آهن را فرا گيرد. و ضربت كذايي، مشبه به و وجه شبه- صدا و ارتعاش در آهن و- صدا و لرزه در عرش است.
(و نيز سخن رحم در عرش مشبه است، يعني تشبيه شده به صداي نامبرده و صداي نامبرده مشبه به، و وجه شبه وجود ارتعاش در هر دو مورد است هم در سخن عرش و هم در آهن).
" مترجم"
__________________________________________________
(1)از صحاح ج 3 ص 1111 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 237
و اينكه فرمود: پس ندا مي‌دهد:" بار الها وصل كن با كسي كه مرا وصل كرده و قطع كن با كسي كه مرا قطع كرده ..." حكايت معنا و فحواي عملي است كه صله رحم انجام مي‌دهد و آن پناهنده شدن به عرش و ياري خواستنش از آن مقام است و در رواياتي بسيار آمده كه صله رحم عمر را زياد مي‌كند و قطع رحم آن را قطع مي‌سازد و در سابق در جلد دوم عربي اين كتاب آنجا كه احكام اعمال را شرح مي‌داديم بحثي پيرامون روابط اعمال با حوادث خارجي گذشت و در آنجا گفتيم كه: مدير اين نظام كه در عالم جاري است، اين نظام را به سوي اغراضي و هدفهايي شايسته سوق مي‌دهد. نه به بيهودگي و عبث، و اين معنا را تا ابد مهمل نخواهد گذاشت و هر گاه جزئي و يا اجزايي از عالم و يا از نظام آن گسيخته و فاسد شد، بلا فاصله آن خرابي و فساد را اصلاح مي‌كند يا به اينكه همان را اصلاح كند و يا آنكه آن جزء را به كلي از بين ببرد و جزئي ديگر در جايش قرار دهد، و كسي كه قطع رحم مي‌كند با خدا در تكوين او جنگ مي‌كند، خداي تعالي اگر راه اصلاح فراهم شد اصلاحش مي‌كند و گرنه عمرش را قطع و ناتمام مي‌سازد، و اما اينكه انسان امروز توجهي به اين حقيقت نكرده، و ايماني به آن و به امثال آن ندارد، ضرر به جايي نمي‌زند، و نظام عالم را زير و رو نمي‌كند، و دليل بر آن نمي‌شود كه چنين حقيقتي وجود ندارد براي اينكه آن قدر دردهاي بي درمان به طرف جثمان بشريت هجوم آورده كه ديگر به او نوبت نمي‌دهد درد قطع رحم را درك كند. پس بگو حس بشريت از درك اين حقيقت عاجز شده، نه اينكه اين حقيقت، حقيقت نباشد و بر عكس خيال باشد، نه، بلكه حس بشر فراغت پيدا نمي‌كند كه درد عذاب قطع رحم را احساس كند.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 238

[سوره النساء (4): آيات 2 تا 6] ..... ص : 238

اشاره

وَ آتُوا الْيَتامي أَمْوالَهُمْ وَ لا تَتَبَدَّلُوا الْخَبِيثَ بِالطَّيِّبِ وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَهُمْ إِلي أَمْوالِكُمْ إِنَّهُ كانَ حُوباً كَبِيراً (2) وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تُقْسِطُوا فِي الْيَتامي فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ مَثْني وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تَعْدِلُوا فَواحِدَةً أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ ذلِكَ أَدْني أَلاَّ تَعُولُوا (3) وَ آتُوا النِّساءَ صَدُقاتِهِنَّ نِحْلَةً فَإِنْ طِبْنَ لَكُمْ عَنْ شَيْ‌ءٍ مِنْهُ نَفْساً فَكُلُوهُ هَنِيئاً مَرِيئاً (4) وَ لا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِياماً وَ ارْزُقُوهُمْ فِيها وَ اكْسُوهُمْ وَ قُولُوا لَهُمْ قَوْلاً مَعْرُوفاً (5) وَ ابْتَلُوا الْيَتامي حَتَّي إِذا بَلَغُوا النِّكاحَ فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أَمْوالَهُمْ وَ لا تَأْكُلُوها إِسْرافاً وَ بِداراً أَنْ يَكْبَرُوا وَ مَنْ كانَ غَنِيًّا فَلْيَسْتَعْفِفْ وَ مَنْ كانَ فَقِيراً فَلْيَأْكُلْ بِالْمَعْرُوفِ فَإِذا دَفَعْتُمْ إِلَيْهِمْ أَمْوالَهُمْ فَأَشْهِدُوا عَلَيْهِمْ وَ كَفي بِاللَّهِ حَسِيباً (6)

ترجمه آيات ..... ص : 238

و اموال يتيمان را پس از بلوغ به دست آنها بدهيد و مال بد و نامرغوب خود را به خوب و مرغوب آنها تبديل مكنيد و اموال آنان را به ضميمه مال خود مخوريد كه اين گناهي بس بزرگ است (2).
اگر بترسيد كه مبادا در باره يتيمان مراعات عدل و داد نكنيد پس آن كس از زنان را به نكاح خود در آوريد كه شما را نيكو و مناسب با عدالت است: دو يا سه يا چهار (نه بيشتر) و اگر بترسيد كه چون زنان متعدد
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 239
گيريد راه عدالت نپيموده و به آنها ستم كنيد پس تنها يك زن اختيار كرده و يا چنانچه كنيزي داريد به آن اكتفاء كنيد كه اين نزديكتر به عدالت و ترك ستمكاري است (3).
و مهر زنان را در كمال رضايت و طيب خاطر به آنها بپردازيد، پس اگر چيزي از مهر خود را از روي رضا و خشنودي به شما بخشيدند برخوردار شويد كه آن شما را حلال و گوارا خواهد بود (4).
اموالي كه خدا قوام زندگاني شما را به آن مقرر داشته به تصرف سفيهان مدهيد و از مالشان (بقدر لزوم) نفقه و لباس به آنها دهيد (و براي آن كه از آنها آزار نبينيد) با گفتار خوش آنان را خرسند كنيد (5).
يتيمان را آزمايش نمائيد تا هنگامي كه بالغ شده و تمايل به نكاح پيدا كنند، آن گاه اگر آنها را دانا به درك مصالح زندگاني خود يافتيد اموالشان را به آنها باز دهيد و به اسراف و عجله مال آنها را حيف و ميل مكنيد بدين انديشه كه مبادا كبير شوند (و اموالشان را از شما بگيرند) و هر كس از اولياي يتيم دار است به كلي از هر قسم تصرف در مال يتيم خود داري كند و هر كس كه فقير است در مقابل نگهباني آن مال، به قدر متعارف ارتزاق كند پس آن گاه كه يتيمان بالغ شدند و مالشان را رد كرديد هنگام رد مال به آنها بايد گواه گيريد براي حكم ظاهر، ولي در باطن" علم حق" و" گواهي خدا" براي محاسبه خلق كافي است (6)

بيان آيات ..... ص : 239

اشاره

اين آيات، هم تتمه آيات قبل است، و هم توطئه و مقدمه است كه در ابتداي سوره آمده تا زمينه را براي بيان احكام ارث (مسائل مهمي از احكام ازدواج از قبيل تعدد زوجات و اينكه چند طايفه محرمند و نمي‌شود با آنان ازدواج كرد) فراهم سازد.
و اين دو باب از بزرگترين و با عظمت‌ترين ابواب قوانين حاكمه در جامعه انساني است، چون عظيم‌ترين اثر را در تكون و هستي دادن به جامعه و بقاي آن دارند، اما مساله نكاح براي اينكه بوسيله آن وضع تولدها و فرزندان روشن مي‌شود، و معلوم مي‌گردد فلان شخص از اجزاي اين مجتمع است يا نه، و چه عواملي در تكون او دست داشته، و اما ارث از مهمترين عامل تشكل يافتن جامعه است، براي اينكه ارث ثروت موجود در دنيا را كه اساس زندگي جامعه و بنيه مجتمع بشري در زندگي و بقا است تقسيم مي‌كند.
و به همين مناسبت آيات مورد بحث، در ضمن بيان دو جهت نامبرده از زنا و هر ازدواج نامشروع و نيز از خوردن مال يكديگر به باطل نهي فرموده و راه كسب مشروع را منحصر در تجارت ناشي از رضاي طرفين دانسته و همين جا است كه دو اصل اساسي و گرانقدر از اموري كه مجتمع را تشكل مي‌دهد تاسيس مي‌شود، اصلي در امر توليد مثل و اصلي ديگر در امر مال و اين دو امر از مهمترين اموري است كه باعث تشكل جامعه مي‌شود. ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 240
و از همين جا روشن مي‌شود كه چرا و به چه عنايت براي بيان اين احكام در اول سوره، آن زمينه چيني را كرد و بدون مقدمه مساله انتشار نسل بشر از يك زن و مرد را پيش كشيد، آن گاه به بيان احكامي پرداخت كه مربوط به اجتماع انساني است، احكامي كه اصول و فروع اجتماع بشر بستگي به آن دارد، آري، منصرف كردن مردم از سنت‌هاي غلط اجتماعي كه بدان عادت كرده، و افكارشان با آن پرورش يافته، گوشت و خونشان با آن روئيده، نياكانشان بر آن سنت‌ها مرده‌اند و اخلاقشان بر آن نمو و رشد نموده‌اند، كاري است دشوار و در نهايت دشواري.
پس تشريع احكام نامبرده، نيازمند به آن مقدمه و زمينه چيني بود تا بتدريج افكار را متوجه غلط بودن سنت‌هاي جاهليشان بكند و اين معنا وقتي روشن مي‌شود كه خواننده محترم در وصف و حالتي كه عالم بشريت عموما و عالم عربي خصوصا (كه سرزمينشان محل نزول قرآن بود) در آن دوره داشت، دقت و تامل كند، آن گاه برايش روشن مي‌گردد كه چرا احكام نامبرده را بدون مقدمه بيان نكرد و چرا قرآن در همه احكام خود طريقه تدريج را طي نموده و آياتش به تدريج نازل گرديده است.

گفتاري پيرامون جاهليت اولي ..... ص : 240

قرآن كريم روزگار" عرب قبل از اسلام و متصل به ظهور اسلام" را روزگار" جاهليت" ناميده و اين نام‌گذاري علتي جز اين نداشته است كه اشاره كند به اينكه حاكم در زندگي عرب آن روز، تنها و تنها جهل بوده، نه علم و در تمامي امورشان باطل و سفاهت بر آنان مسلط بوده است نه حق و استدلال.
عرب جاهليت به طوري كه قرآن كريم حكايت مي‌كند چنين وصفي داشتند كه:
" يَظُنُّونَ بِاللَّهِ غَيْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجاهِلِيَّةِ" «1»،" أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ" «2»،" إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الْجاهِلِيَّةِ" «3»،" وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الْأُولي «4».
__________________________________________________
(1)در باره خداي تعالي آنچه مي‌پنداشتند غير حق و پنداري جاهلانه بود." سوره آل عمران، آيه 154".
(2)آيا هنوز پندارهاي جاهليت را دنبال مي‌كنند." سوره مائده، آيه 50".
(3)چون آنها كافر شدند در دلهاي خود دچار حميت بودند، حميت جاهليه." سوره فتح، آيه 26"
(4)زنان نبايد به رسم جاهليت اولي، زينت خود را براي اجانب هويدا سازند." سوره احزاب، آيه 33".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 241

[اوضاع اجتماعي و وضع حكومت در ميان عرب دوران جاهليت ..... ص : 241

عرب در آن ايام در سمت جنوب، مجاور با حبشه بود كه مذهب نصرانيت داشتند و در سمت مغرب، مجاور بود با امپراطوري روم كه او نيز نصراني بود و در شمالش مجاور بود با امپراطوري فرس كه مذهب مجوس داشت و در غير اين چند سمت عرب هند و مصر قرار داشت كه داراي كيش و ثنيت بودند و در داخل سرزمينشان طوايفي از يهود بودند و خود عرب داراي كيش و ثنيت بود و بيشترشان زندگي قبيله‌اي داشتند و همه اينها كه گفته شد، يك اجتماع صحرايي و تاثير پذير برايشان پديد آورده بود، اجتماعي كه هم از رسوم يهوديت در آن ديده مي‌شد و هم از رسوم نصرانيت و مجوسيت، و در عين حال مردمي سر مست از جهالت خود بودند، هم چنان كه قرآن كريم در باره آنان فرموده:" وَ إِنْ تُطِعْ أَكْثَرَ مَنْ فِي الْأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ، إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ إِنْ هُمْ إِلَّا يَخْرُصُونَ" «1».
از اين جهت كه بگذريم عشاير عرب كه مردمي صحرانشين بودند علاوه بر زندگي پستي كه داشتند، اساس زندگي اقتصاديشان را جنگ و غارت تشكيل مي‌داد، ناگهان اين قبيله بر سر آن قبيله مي‌تاخت و دار و ندار او را مي‌ربود و به مال و عرض او تجاوز مي‌كرد، در نتيجه امنيتي و امانتي و سلمي و سلامتي در بين آنان وجود نداشت، منافع از آن كسي بود كه زورش بيشتر بود و قدرت و سلطنت هم از آن كسي كه آن را به دست مي‌آورد.
اما مردان عرب، فضيلت و برتري در خونريزي و حميت جاهلية و كبر و غرور و پيروي ستمگران و از بين بردن حقوق مظلومان و دشمني و ستيز با ديگران و قمار، شراب، زنا، خوردن ميته، خون و خرماي گنديده و فاسد بود.
و اما زنان از تمامي مزاياي مجتمع بشري محروم بودند، نه مالك اراده خود بودند و نه مالك عملي از اعمال خود، و نه مالك ارثي از پدر و مادر و برادر، مردان با آنان ازدواج مي‌كردند، اما ازدواجي بدون هيچ حد و قيدي، هم چنان كه در يهود و بعضي از وثني‌ها ازدواج به اين صورت بوده و با اين حال زنان به اين كار افتخار مي‌كردند و هر كسي را كه دوست مي‌داشتند به سوي خود دعوت مي‌كردند در نتيجه عمل زنا و ازدواجهاي نامشروع از قبيل ازدواج زنان شوهردار بين آنان شايع شد و از عجايب زنان آن روز اين بود كه چه بسا لخت و مادر زاد به زيارت خانه كعبه مي‌آمدند.
و اما فرزندان عرب جاهليت تنها ملحق به پدران بودند و اگر در خردسالي پدر را از دست مي‌دادند، ارث نمي‌بردند و ارث خاص فرزندان كبير بود و از جمله چيزهايي كه به ارث
__________________________________________________
(1)و اگر از بيشتر ساكنان اين سرزمين اطاعت كني، تو را از راه خدا گمراه خواهند كرد چون غير از پندار را متابعت نمي‌كنند و دركي جز انديشه باطل و دروغ چيزي ندارند." سوره انعام آيه 116"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 242
برده مي‌شد همسر متوفي بود و زنان و فرزندان خردسال چه پسر و چه دختر از ارث محروم بودند.
البته اگر فرزندان كبيري در بين نبود، اولاد صغار ارث مي‌بردند و ليكن باز خويشاوندان نيرومند، ولي يتيم مي‌شدند و اموال او را مي‌خوردند و اگر يتيم دختر مي‌بود با او ازدواج مي‌كردند تا اموالش را ببلعند، بعد از آنكه همه اموالش را مي‌خوردند آن وقت طلاقش مي‌دادند، در آن حال نه مالي داشت تا قوت لايموتي براي خود فراهم كند و نه ديگر كسي رغبت مي‌كرد با او ازدواج نمايد و شكمش را سير سازد و ابتلاي به امر ايتام از هر حادثه ديگري در بين عرب بيشتر مايه نابساماني بود براي اينكه در اثر جنگ‌هاي پي در پي و غارتگريها، طبعا آدم‌كشي شايع بود كه در نتيجه يتيم عرب هم زياد مي‌شده.
و يكي از بدبختي‌ها كه گريبانگير اولاد عرب بوده، اين بود كه به دست پدر خود كشته مي‌شد، زيرا بلاد عرب خراب و اراضي آن خشك و باير بود، زراعتي نداشتند و بيشتر اوقات مردمش گرفتار قحطي و گراني مي‌شدند به اين جهت پدران از ترس تهي دستي، فرزندان خود را مي‌كشتند! و دختران را زنده به گور مي‌كردند «1» و بدترين خبر و وحشت‌زاترين بشارت اين بود كه به او بگويند همسرت دختر آورده است! «2».
اما وضع حكومت در ميان عرب: در اطراف شبه جزيره عربستان غالبا ملوكي تحت حمايت قويترين امپراطوريهاي همجوار و يا نزديك‌ترين آنها يعني ايران در طرف شمال و روم در سمت غرب و حبشه در طرف شرق، حكومت مي‌كردند.
و اما اواسط اين سرزمين از قبيل مكه و يثرب و طائف و غيره در وضعي نظير" جمهوريت" زندگي مي‌كردند كه البته جمهوريت نبود، عشاير صحرانشين در صحرا و حتي در داخل شهرها و قرا، با حكومت رئيس قبيله و شيوخ اداره مي‌شد و چه بسا كه وضع آنان به سلطنت هم كشيده مي‌شد.
اين وضع، هرج و مرج عجيبي به وجود آورده بود كه در هر عده و طايفه‌اي از عرب به شكلي و به رنگي ظاهر مي‌شد و هر ناحيه از نواحي شبه جزيره به شكلي از رسوم عجيب و غريب و اعتقادات خرافي جلوه مي‌كرد.
بر همه اين عوامل بدبختي و شقاوت، اين درد بي درمان را نيز اضافه كن كه حتي در شهرهاي اين سرزمين سواد و دانش وجود نداشت، تا چه رسد به قبيله‌ها و عشاير.
__________________________________________________
(1)"سوره تكوير، آيه 8"
(2)"سوره زخرف، آيه 17"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 243
بعد از گفتگو پيرامون همه اين مطالب- كه در باره احوال، اعمال، عادات، و رسوم حاكم در بين عرب بود- امور ديگري از سياق آيات قرآني و خطابهايي كه در آن به عرب شده، به طور واضح استفاده مي‌شود، لذا خوانندگان را توصيه مي‌كنم كه اين آيات و خطابها را و بياناتي را كه قرآن كريم در مكه و سپس در مدينه و بعد از شوكت يافتن اسلام به عرب كرده و به اوصافي كه در آن آيات، عرب را به آن توصيف نموده و اموري كه قرآن عرب را به خاطر آن امور توبيخ و مذمت كرده و نهي‌هايي را كه در اين مدت (با نرمي و يا به خشونت) به عرب كرده، به دقت مورد نظر قرار دهند كه اگر مجموع اينها را مورد دقت قرار دهند، خواهند ديد كه آنچه ما در باره عرب تذكر داديم، درست بوده است.
علاوه بر اينكه تاريخ هم همه اين مطالب را ضبط كرده و از جزئيات، تفاصيلي را ذكر نموده كه در بيان ما نيامده بود، چون بناي ما، بيان آيات كريم و همچنين بنا بر اختصار گويي است. كوتاهترين كلمه و در عين حال وافي‌ترين بيان براي افاده همه مطالبي كه از وضع عرب آورديم، همان كلمه" جاهليت" و تعبير از آن ايام به" عهد جاهليت" است كه همه معاني گذشته بطور اجمال در اين كلمه خوابيده و مندرج است، و اين بود وضع جهان عرب در آن روز.

[وضع اقوام و ملل ديگر در دوران جاهليت ..... ص : 243

قرآن كريم در باره اقوام ديگر از قبيل: روم، فرس، حبشه، هند و ديگران، كه پيرامون عرب زندگي مي‌كردند سخني جز بطور اجمال در باره آنان ندارد، اما اهل كتاب يعني يهود و نصارا و آنها كه ملحق به اهل كتاب هستند آن روز در مناطق نامبرده زندگي مي‌كردند، و اجتماعاتشان بر مبناي قانون اداره نمي‌شد، بلكه بر محور خواسته‌هاي مستبدانه فردي دور مي‌زد، افرادي به عنوان پادشاه، رئيس، حاكم و عامل بر آنان حكمراني مي‌كردند، در نتيجه مي‌توان گفت: كه اهل كتاب در آن روزگاران به دو طبقه حاكم و محكوم تقسيم مي‌شدند طبقه حاكمي كه فعال ما يشاء بود و با جان و مال و عرض مردم بازي مي‌كرد و طبقه محكومي كه قيد بردگي طبقه حاكم را به گردن انداخته و در برابر او تن به ذلت داده بود، نه در مال خود امنيتي داشت و نه در ناموسش و نه حتي در جانش و در اراده‌اش. از هيچ آزادي‌اي برخوردار نبود، نمي‌توانست چيزي بخواهد مگر آنچه را كه ما فوقش اجازه دهد.
و اين طبقه حاكمه، علماي دين يهود و نصارا را به طرف خود جلب نموده و طرفدار خود كرده بودند و با حاملان شرع ائتلافي پديد آورده بودند، (و با اين وسايل يعني با زور و تزوير) زمام دلهاي عامه و افكارشان را به دست گرفته بودند و در حقيقت حاكم واقعي در دين مردم نيز همين طبقه بودند.
علماي دين چيزي به حساب نمي‌آمدند، پس طبقه حاكمه هم در دين مردم حكم
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 244
مي‌راندند و هم در دنياي آنان، گاهي با زبان و قلم علما اراده خود را بر آنان تحميل مي‌كردند و گاهي با شلاق و شمشيرشان.
طبقه محكوم از آنجا كه امكانات مادي و قدرت و نيروي غالب گشتن نداشتند به دو طبقه تقسيم مي‌شدند، روابط اين دو طبقه هم در بين خود، همان روابطي بوده كه دو طبقه اول با هم داشتند (براي اينكه مردم، بر آن دين و سنتي در مي‌آيند كه پادشاهان آنها بر آن دين باشند) در نتيجه عامه مردم هم به دو طبقه تقسيم مي‌شدند: يكي" ثروتمندان خوشگذران و عياش" و ديگري طبقه" ضعيف و عاجز و برده" و سرانجام طبقه ضعيف هم به دو طبقه" ضعيف" و" ضعيف‌تر" تقسيم مي‌شدند تا مي‌رسيد به دو طبقه" مرد خانه" و" اهل خانه" (زن و فرزند) و همچنين در طبقه" زن" و" مرد"، مردان در همه شؤون زندگي داراي حريت اراده و عمل بودند و طبقه زنان از همه چيز محروم و در اراده و عمل تابع محض مردان و خادم آنان بودند و هيچگونه استقلال (حتي اندك هم) نداشتند.
جامع تمامي اين حقايق تاريخي جمله كوتاه:" وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ" در آيه زير است كه مي‌فرمايد:" بگو اي اهل كتاب! بشتابيد به سوي كلمه‌اي كه ما و شما (هر دو) در آن شركت داريم و آن اين است كه به جز خدا را نپرستيم و هيچ چيزي را براي او شريك نگيريم و بعضي از خودمان را به جاي خدا ارباب بعضي ديگر ندانيم، اگر اين دعوت را پذيرفتند كه هيچ و اگر روي گرداندند بگوئيد: پس شاهد باشيد كه ما تسليم خدائيم" «1» و رسول خدا (ص) همين آيه را در نامه‌اي كه به هر قل امپراطور روم نوشتند، در آن درج كردند و بعضي گفته‌اند: اين آيه را براي بزرگان مصر و حبشه و پادشاه ايران و رئيس نجران نيز نوشتند.
و همچنين آيات زير هر يك اشاره به گوشه‌اي از آن حقايق تاريخي دارند:
" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا، إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ" «2» (كه در مقابل زر و زور و تزوير تنها ملاك برتري را تقوا معرفي نموده" مترجم").
" بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ فَانْكِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ" «3» كه در اين آيه دعوت مي‌كند به اينكه با كنيزان و دوشيزگان ازدواج كنند،" أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ"
__________________________________________________
(1)"سوره آل عمران، آيه 64"
(2)"سوره حجرات، آيه 13"
(3)همه از همديگريد پس دختران راي و كنيزان را با اجازه خانواده‌شان به نكاح خود در آوريد." سوره نسا، آيه 25".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 245
«1» كه زنان و مردان را يكسان مورد حكم قرار داده است.
و اين بود تاريخ زندگي اهل كتاب در دوران جاهليت. اما غير اهل كتاب كه در آن روز عبارت بودند از: بت‌پرستان و پرستندگان چيزهاي ديگر، وضع آنها بسيار بدتر و شوم‌تر از وضع اهل كتاب بود، آياتي هم كه در احتجاج و استدلال عليه آنان در قرآن كريم هست كشف مي‌كند از اينكه اين گروه از مردم، در دوران قبل از اسلام بسيار بدبخت‌تر و در تمامي شؤون حيات، محروم‌تر از اهل كتاب بودند و از سعادت‌هاي زندگي، بويي نبرده بودند، از آن جمله آيات زير است:
" وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ إِنَّ فِي هذا لَبَلاغاً لِقَوْمٍ عابِدِينَ وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ قُلْ إِنَّما يُوحي إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ آذَنْتُكُمْ عَلي سَواءٍ" «2».
" وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ" «3»

دعوت اسلامي چگونه ظاهر گرديد؟ ..... ص : 245

وضع جامعه انساني در آن روز يعني در عهد جاهليت همين بود كه متوجه شدي كه مردم يكسره به سوي باطل رو كرده بودند و فساد و ظلم در تمامي شؤون زندگيشان سلطه يافته بود، حال در چنين جوي، دين توحيد (كه دين حق است) مي‌خواهد بيايد و حق را بر مردم
__________________________________________________
(1)من عمل هيچ صاحب عملي (از شما) را ضايع و بدون پاداش نمي‌گذارم، چه مرد باشد و چه زن. چون همه از هميد." سوره آل عمران، آيه 195".
(2)ما در زبور بعد از ساير كتب آسماني نوشتيم كه زمين را بندگان شايسته من به ارث مي‌برند.
محققا در اين اخبار و اين مواعظ براي مردم عابد به قدر كفايت اثر هست و ما تو را نفرستاديم مگر براي اينكه رحمتي براي همه عالم باشي، بگو به من اين وحي شده كه: هان اي مردم معبود شما معبودي يكتا است، حال آيا تسليم او خواهيد شد؟ اگر ديدي كه باز اعراض كردند بگو: من به طريقي عادلانه ماموريت خود را به شما ابلاغ مي‌كنم و نمي‌دانم آن عذابي كه به آن تهديد شده‌ايد، دور است يا نزديك." سوره انبيا، آيه 104- 109".
(3)و اين قرآن به من وحي شد تا شما را و هر كه را كه پيامم به او برسد از عذاب خدا بيم دهم" سوره انعام، آيه 19".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 246
حاكم كند و آن را بطور مطلق و در همه شؤون بشريت بر بشر ولايت دهد تا دلهاي بشر را از لوث شرك پاك گرداند و اعمالشان را پاكيزه سازد و جامعه‌هايشان را كه فساد در آن ريشه دوانده و شاخه و برگ زده بود و ظاهر و باطن جامعه را تباه ساخته بود، اصلاح نمايد.

[دعوت اسلامي بر مبناي" حق صريح" است و نمي‌تواند با مقدمات و وسائل باطل به هدف برسد] ..... ص : 246

و كوتاه سخن اينكه: خداي تعالي مي‌خواهد بشر را به سوي حق صريح هدايت كند و نمي‌خواهد بيهوده بار تكليفشان را سنگين‌تر سازد، او مي‌خواهد بشر را پاك كند و سپس نعمت خود را بر آنان تمام سازد. پس آنچه كه مردم قبل از دين توحيد بر آن بودند، باطل محض بود و آنچه دين توحيد به سوي آن مي‌خواند نقطه مقابل باطل بود، و اين دو (حق و باطل) دو قطب مخالفند، حال آيا از باب اينكه" هدف وسيله را توجيه مي‌كند"! جايز است به خاطر رسيدن به هدف يعني از بين بردن اهل باطل با يك دسته از آنان پيمان بست؟ و بوسيله آن گروه باطل بقيه آنان را اصلاح نمود؟ يا خير؟ و آيا به خاطر حرصي كه نسبت به ظهور حق داريم، مي‌توانيم آن را به هر وسيله‌اي كه بوده باشد تحقق بخشيم؟ هم چنان كه بعضي اينگونه اظهار نظر كرده‌اند؟ و يا خير؟.
بعضي گفته‌اند كه مي‌توانيم چنين روشي را پيش بگيريم، چون اهميت هدف، مقدمه و وسيله را توجيه مي‌كند، (مثل اينكه بخواهي و ناگزير شوي براي نجات غريقي كه نامحرم است و در شرف هلاكت قرار گرفته، دست به بدنش بزني" مترجم").
و اين همان مرام سياسي است كه سياستمداران در رسيدن به هدف بكار مي‌برند و بسيار كم ديده مي‌شود كه اين روش از رساندن به هدف و غرض تخلف كند، از هر بابي كه جاري شود نود در صد آدمي را به مقصد مي‌رساند، الا اينكه در يك باب جاري نيست و آن باب" حق صريح" است، همان بابي كه دعوت اسلامي تنها آن راه را دنبال مي‌كند و تنها راه صحيح هم همين راه است، براي اينكه هدف زائيده مقدمات و وسايل است و چگونه ممكن است مقدمات باطل حق را بزايد و به آن نتيجه بخشد و يا چگونه ممكن است بيمار سالم بزايد با اينكه فرزند مجموعه‌اي است گرفته شده از پدر و مادري كه او را به وجود آورده‌اند؟.
آري سياست، هدف و خواستي جز اين ندارد كه بر حريف خود سلطه و سيطره پيدا كند و گوي سبقت را از او ربوده و صدارت و تفوق و در نتيجه تمتع بهتر، از زندگي را خاص خود سازد، حال از هر راهي كه باشد و به هر نحوي كه پيش آيد، چه خير باشد و چه شر، چه حق باشد، و چه باطل، و سياست تنها چيزي را كه هدف خود نمي‌داند حق است، بر خلاف دعوت حقه دين كه جز حق هدفي ندارد و با اين حال اگر خود اين دعوت در كار خودش متوسل به باطل شود، باطل را امضا كرده و آن را به كرسي نشانده و در نتيجه دعوت به باطل مي‌شود نه دعوت به حق.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 247

[پيامبر گرامي اسلام (ص) راه رفق و مدارا و تدريج را در پيش گرفت ..... ص : 247

و براي اين حقيقت، در سيره رسول خدا (ص) و ائمه طاهرين از اهل بيتش عليهم السلام مظاهر بسياري ديده مي‌شود و پروردگارش نيز به همين روش دستورش داده و در موارد متعددي كه اصحابش آن جناب را وادار مي‌كردند به اينكه با دشمن سازش و مداهنه كند (آياتي نازل شده و آن جناب را از مساهله با باطل در امر دين هر چند اندك باشد نهي فرمود، از آن جمله آيات زير است كه مي‌فرمايد:" قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ، لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِيَ دِينِ" «1».
و نيز با لحني تهديدآميز مي‌فرمايد:" وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلًا إِذاً لَأَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَياةِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ" «2».
و نيز مي‌فرمايد:" وَ ما كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُداً" «3» و در قالب مثالي بسيار وسيع المعني مي‌فرمايد:" وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ، وَ الَّذِي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلَّا نَكِداً" «4».
و چون حق با باطل مخلوط نگشته و با آن ائتلاف نمي‌كند، لذا خداي سبحان آن جناب را دستور مي‌دهد براي اينكه در زير بار سنگين رسالت از پاي در نيايد، طريق رفق و مدارا را پيش بگيرد و به سوي هدف به تدريج قدم بر دارد تا هم دعوتش بهتر پيش برود و هم مردمي كه آنان را دعوت مي‌كند پذيراتر شوند و هم دين خدا كه به سويش دعوت مي‌كند و اين دستور را از سه جهت صادر فرموده:
اول: از جهت معارف حقه و قوانين تشريع شده‌اي كه دين خدا مشتمل بر آنها است و هر يك شاني از شؤون جامعه بشري را اصلاح مي‌كند و يا ريشه يكي از مبادي فساد را قطع مي‌سازد، چون مساله تعويض عقايد باطله يك ملت و جايگزين كردن عقايدي حقه در ميان آنان، از دشوارترين كارها است، مخصوصا وقتي آن عقايد باطل ريشه در اخلاق و اعمال آنان
__________________________________________________
(1)بگو هان اي كافران آگاه باشيد كه من براي خداياني كه شما به آنها عبادت مي‌كنيد عبادت نخواهم كرد، شما هم نمي‌پرستيد خدايي را كه من مي‌پرستم، و من پرستنده نيستم آنچه را كه شما مي‌پرستيد و شما هم نمي‌پرستيد آن خدايي را كه من مي‌پرستم دين شما براي خودتان و دين من براي من. [.....]
(2)و اگر نبود كه ما تو را ثبات قدم داديم، چيزي نمانده بود كه به كفار اعتماد و ركون كني، كه اگر مي‌كردي تو را در زندگي و مرگ دو برابر ديگران عذابت مي‌چشانديم." سوره اسراء، آيه: 75".
(3)من هرگز چنين نبوده‌ام كه گمراه كنندگان را يار خود بگيرم." سوره كهف، آيه: 51"
(4)سرزمين پاك گياهش به اذن پروردگارش مي‌رويد و اما آن سرزميني كه ناپاك است، گياهش جز اندك و بي خاصيت بيرون نمي‌آيد." سوره اعراف، آيه: 58"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 248
دوانده و عادات و رسومي بر آن عقايد مستقر شده باشد و مردم (خلف‌ها بعد از سلف) قرنها داراي اخلاق و اعمال و عادات و رسومي بوده باشند كه همه از عقايدي باطل منشا گرفته باشد و باز مخصوصا اين دشواري چند برابر مي‌شود زماني كه دعوت حقه دين، عمومي باشد و بخواهد در تمامي شؤون زندگي آن ملت دخالت نمايد، آن قدر فراگير باشد كه همه حركات و سكنات ظاهر و باطن، شب و روز فقير و غني افراد جوامع را بدون استثنا فرا گيرد (هم چنان كه دعوت اسلام چنين است) و معلوم است كه تصور ايجاد چنين انقلابي در عقايد عموم مردم و در آداب و رسوم و همه شؤون زندگي آنان چقدر دهشت آور است، و يا محال عادي است.
دشواري اين امر و مشقت آن در اعمال بيشتر از اعتقادات است، براي اينكه انس بشر به عمل و عادتش به آن و لمس حوائجش با آن زيادتر و مقدم‌تر بر اعتقادات است، علاوه بر اينكه عمل براي حس او محسوس‌تر است و در جايي كه معارضه واقع شود بين عقايد و اعمالش، اگر اعمالش مطابق با شهواتش باشد. عمل را مقدم بر عقايد مي‌دارد مثلا فلان زناي لذتبخش را مرتكب مي‌شود، هر چند كه با عقايدش سازگار نباشد و به همين جهت است كه مي‌بينيم دعوت دين اسلام در همان روزهاي اول همه عقايد حقه را يك جا پيشنهاد كرد و هيچ ترسي به خود راه نداد، ولي قوانين و شرايع مربوط به اعمال را يك كاسه و يك جا بيان ننمود، بلكه در طول بيست و سه سال نزول وحي، به تدريج يكي يكي بيان فرمود.
و خلاصه اينكه اسلام در مواقع دعوت آنچه را مي‌خواست القا كند، راه تدريج را انتخاب كرد تا طبع مردم از پذيرفتن آن گريزان نباشد و نيز دلها در باره اينكه اجزاي دعوت با يكديگر ارتباط دارند و در رديف كردن آنها كه كدام مقدم است و كدام مترتب بر كدام است دچار تزلزل نگردد، تمام اين مطالب را كه گفتيم براي كسي كه در اين حقايق تامل و تدبر كند روشن است چرا كه مي‌بيند آيات قرآني در القاي معارف الهيه و قوانين تشريع شده، مختلف است، بعضي در مكه نازل شده و بعضي در مدينه، آنهايي كه در مكه نازل شده نوعا مطالب را بطور اجمال و سر بسته بيان كرده و آنها كه مدني است يعني بعد از هجرت پيامبر اكرم (ص) در مدينه نازل شده، مطالب را بطور تفصيل و شكفته بيان نموده و به جزئيات همان احكامي كه در مكه نازل شده بود پرداخته و مجملات همان احكام را بيان مي‌كند، مثلا در آيه زير كه در مكه نازل شده، اجمال توحيد و معاد را از اصول عقايد اسلام و تقوا و عبادت را از دستورات عملي‌اش خاطرنشان كرده، مي‌فرمايد:
" كَلَّا إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغي أَنْ رَآهُ اسْتَغْني إِنَّ إِلي رَبِّكَ الرُّجْعي أَ رَأَيْتَ الَّذِي يَنْهي عَبْداً إِذا صَلَّي، أَ رَأَيْتَ إِنْ كانَ عَلَي الْهُدي أَوْ أَمَرَ بِالتَّقْوي أَ رَأَيْتَ إِنْ كَذَّبَ وَ تَوَلَّي،
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 249
أَ لَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَري
«1».
و نيز در آيه ديگري كه اوايل بعثت نازل شده، مي‌فرمايد:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها، قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها" «2».
و نيز فرموده:" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّي وَ ذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلَّي" «3» و باز در آيات نازل شده در اوايل بعثت فرموده:" قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحي إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ، فَاسْتَقِيمُوا إِلَيْهِ وَ اسْتَغْفِرُوهُ وَ وَيْلٌ لِلْمُشْرِكِينَ، الَّذِينَ لا يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ، إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ" «4».
و در بيان اجمالي نواهي و سپس اوامر شرعي فرموده:" قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً، وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ مِنْ إِمْلاقٍ، نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَ إِيَّاهُمْ وَ لا تَقْرَبُوا الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ وَ لا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ، ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ لا تَقْرَبُوا مالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ، حَتَّي يَبْلُغَ أَشُدَّهُ، وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ وَ الْمِيزانَ بِالْقِسْطِ، لا نُكَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها، وَ إِذا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا، وَ لَوْ كانَ ذا قُرْبي وَ بِعَهْدِ اللَّهِ أَوْفُوا، ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ، ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ" «5».
__________________________________________________
(1)پس (چرا) انسان از كفر و طغيان باز نمي‌ايستد چون كه خود را بي نياز مي‌بيند، همانا باز گشت به سوي پروردگار تو است، (اي رسول خدا) آيا ديدي آن كسي را كه نهي مي‌كند بنده‌اي را كه مي‌بيند نماز مي‌خواند؟ و آيا اين نهي درست است؟ حتي در صورتي كه آن بنده بر طريق هدايت باشد؟ و به تقوا امر كند؟ و آيا اين شخص باز دارنده اگر تكذيب كند و اعراض نمايد با اينكه مي‌داند خدا مي‌بيند، مستحق عذاب نيست؟." سوره علق، آيه 14".
(2)سوگند به جان آدميت كه چگونه خدايش بيافريد و فجور و تقوايش را الهامش كرد، محققا رستگار شده است كسي كه جان خود را تزكيه كرده و محققا زيان كرده است كسي كه آن را آلوده ساخته.
" سوره شمس، آيه 10".
(3)محققا رستگار شد كسي كه در صدد پاكي نفس بر آمد، و به ياد نام پروردگارش افتاد و نماز خواند." سوره اعلي، آيه 15".
(4)بگو من بشري هستم مثل شما، تنها فرقي كه بين من و شما هست اين است كه به من وحي مي‌شود كه همانا معبود شما معبودي است واحد، پس در هواداريش استقامت كنيد و از او طلب مغفرت نمائيد و واي بر مشركين كه زكات نمي‌دهند و به زندگي آخرت كفر مي‌ورزند، محققا كساني كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام دادند، پاداش مستمر قطع ناشدني خواهند داشت." سوره فصلت، آيه 8".
(5)بگو بيائيد تا برايتان بخوانم آنچه را كه پروردگار شما بر شما حرام كرده و آن اينست كه هيچ چيزي را براي او شريك نگيريد و به پدر و مادر احسان كنيد و فرزندان خود را از ترس فقر مكشيد كه رزق خود شما و ايشان را ما مي‌دهيم و نزديك اعمال زشت مشويد، چه علني آن و چه پنهانيش، و هيچ كسي را كه خدا خونش را حرام كرده به قتل مرسانيد، مگر آنكه كشتنش حق باشد، اينها اموري است كه پروردگارتان به آن سفارشتان كرده، تا شايد تعقل كنيد و به مال يتيم نزديك مشويد مگر به نحوي كه براي يتيم بهتر و صرفه‌دارتر باشد، آنهم تا زماني كه به رشد نرسيده، همين كه (به رشد) رسيد مالش را به دست خودش بسپاريد، وكيل و ميزان را تمام بكشيد و به عدالت ترازوداري كنيد، ما هيچ كسي را جز به مقدار طاقتش تكليف نمي‌كنيم و چون سخن مي‌گوئيد، به عدالت بگوئيد هر چند كه به ضرر خويشاوندتان باشد و به عهد خدا وفا كنيد، اينها اموري است كه پروردگارتان به آن سفارشتان كرده، باشد كه متذكر گرديد، و اينكه اين اسلام صراط من است، كه صراطي مستقيم است، پس آن را پيروي كنيد و زنهار، پيروي راههاي ديگر نكنيد كه شما را از راه او متفرق مي‌كند، اينها اموري است كه پروردگارتان به آن سفارشتان كرده باشد كه به تقوا بگرائيد" سوره انعام، آيه 152".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 250
اگر خواننده محترم به سياق اين چند آيه شريفه نظر كند مي‌بيند كه چگونه در اول" نواهي شرعيه" را به طور اجمال مي‌شمارد و در ثاني به شمردن" اوامر شرعيه" مي‌پردازد.
دسته اول را بعد از شمردن تحت يك عنواني قرار مي‌دهد كه هيچ انسان با شعور و حتي عقل هيچ انسان عامي نمي‌تواند منكر آن گردد و آن عنوان جامع كلمه:" فاحشه زشت و پليد و عمل شرم آور" است كه هر انساني به لزوم اجتناب و خودداري از آن اقرار دارد و همچنين دسته دوم (اوامر) را تحت يك عنوان جامع قرار مي‌دهد كه باز هيچ انسان با شعوري در لزوم عمل به آن ترديد ندارد و آن جامع عبارت است از كلمه:" صراط مستقيم" چون هر انساني به حكم غريزه‌اش اين را درك مي‌كند كه اگر جامعه بر صراط مستقيم اجتماع كنند و هر دسته‌اي چون گله بي چوپان يك كوره راه را پيش نگيرند و از يكديگر جدا نشوند، از تفرقه و ضعف و وقوع در هلاكت و مرگ ايمن خواهند شد.
پس قرآن كريم در اين بياناتش از غرائز دعوت شدگان به دين كمك گرفته و به همين جهت بوده كه وقتي مي‌خواهد كلمه" فاحشه" را تفصيل دهد، عقوق والدين و بدي به پدر و مادر و كشتن اولاد و كشتن مردم بي‌گناه و خوردن مال يتيم و امثال اينها را نام مي‌برد كه عواطف غريزي هر انساني دعوت به اجتناب از آنها را تاييد مي‌كند چرا كه عاطفه بشري از اين گونه كارها نفرت دارد و از اين اعمال بيزار است و در حال عادي هرگز حاضر نيست مرتكب اين گونه جرائم و معاصي شود، البته نظير اين آيات كه ديديد آيات ديگري هست كه خود خواننده اگر اهل تدبر باشد به آنها دست مي‌يابد.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 251
و به هر حال پس آيات مكي كارش دعوت به مجملات (از احكام است: مجملاتي كه بعدا در آيات مدني تفصيل و توضيح داده مي‌شود، و با اين حال خود آيات مدني هم خالي از اين تدرج و چند مرحله‌اي نيست و چنين نيست كه تمامي احكام و قوانين ديني در مدينه طيبه يك روزه نازل شده باشد بلكه در مدينه هم به تدريج نازل گرديده است.

[نمونه‌اي از تدريج و مدارا در بيان احكام عملي ..... ص : 251

كافي است كه خواننده محترم براي نمونه در آيات مربوط به حرمت مي‌گساري كه قبلا هم به آن اشاره شد دقت بفرمايد كه براي اولين بار فرموده:" وَ مِنْ ثَمَراتِ النَّخِيلِ وَ الْأَعْنابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً" «1» كه در اين آيه (كه البته در مكه نازل شده) اشاره كرده است كه شراب رزق خوب نيست و سپس در آيه‌اي ديگر كه آن نيز در مكه نازل شده، مي‌فرمايد:" قُلْ إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ وَ الْإِثْمَ ..." «2» و بيان نكرده كه" اثم" چيست و نفرمود شرب خمر يكي از موارد" اثم" است تا در دعوت خود راه ارفاق را پيش گرفته باشد، چون عادت به كار هر قدر هم كه زشت باشد دل كندن از آن آسان نيست و شرب خمر از عاداتي بوده است كه عرب بشدت به آن تمايل داشته و گوشت و پوستش با آن روئيده و استخوانش با آن سفت شده است، ولي در اولين آيه‌اي كه در مدينه در باره شرب خمر نازل شد بيان كرد كه شرب خمر و قمار از مصاديق اثم مي‌باشند و فرمود:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ، قُلْ فِيهِما إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ وَ إِثْمُهُما أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما" «3»، باز در اين آيه مي‌بينيد كه لحن، لحن مدارا و خيرخواهي است.
و سپس در سوره‌اي ديگر، آخرين سخن را در باره شرب خمر بيان فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ، إِنَّما يُرِيدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فِي الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ، وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ عَنِ الصَّلاةِ فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ" «4».
__________________________________________________
(1)و از ميوه‌هاي خرما و انگور، هم وسيله مستي فراهم مي‌كنيد و هم رزق خوب مي‌گيريد." سوره نحل، آيه 67".
(2)(اي رسول خدا) بگو پروردگار من تمام كارهاي زشت را چه آشكار باشد و چه پنهان و گناهكاري و ... را حرام كرده است." سوره اعراف، آيه 33".
(3)از تو (اي پيامبر) از شراب و قمار مي‌پرسند، بگو در آن دو، گناهي است بس بزرگ و البته منافعي نيز براي مردم دارد ولي گناه آن دو از منافعش بيشتر است." سوره بقره، آيه 219".
(4)هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، شراب و قمار و انصاب و از لام، پليدي و از عمل شيطان است، بايد كه از آنها اجتناب كنيد تا شايد رستگار شويد، تنها و تنها هدفي كه شيطان از اين كارهاي شما دارد اين است كه بين شما دشمني و كينه پديد آورد و از ياد خدا و از نماز بازتان دارد، حال آيا از آن دست برداريد؟" سوره مائده، آيه 91".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 252
نظير اين بيان تدريجي را در حكم ارث ملاحظه مي‌كنيد كه در آغاز رسول خدا (ص) بين اصحابش دو نفر، دو نفر عقد اخوت برقرار كرد و دستور داد هر برادر خوانده‌اي از برادر خوانده‌اش ارث ببرد و به او ارث بدهد تا زمينه را براي حكمي كه به زودي در مساله ارث تشريع مي‌شود فراهم سازد، بعد از جريان عقد اخوت آن گاه آيه ارث نازل شد كه:
" وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلي بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهاجِرِينَ" «1»، پس حال كه مي‌خواهيد به يكديگر ارث بدهيد و از يكديگر ارث ببريد ارحام شما مقدم بر ساير مؤمنين و مهاجرين هستند، و بنا بر اين اكثر احكامي كه بوسيله احكامي ديگر نسخ شده‌اند از اين باب بوده‌اند.
پس در همه اين موارد و نظاير آن دعوت اسلام در اظهار احكام خود و اجراي آن راه تدريج را پيش گرفته و رعايت ارفاق را نموده، چون حكمت اقتضا مي‌كرده تكليف بطور آسان بر بشر عرضه شود تا مردم بخوبي و با حسن قبول با آن مواجه گردند و مي‌بينيم كه خود قرآن در باره نزول خودش فرموده:" وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَي النَّاسِ عَلي مُكْثٍ وَ نَزَّلْناهُ تَنْزِيلًا" «2»، و اگر قرآن كريم يك باره نازل مي‌شد و رسول خدا (ص) هم همه شرايعش را يك باره براي مردم مي‌خواند و بايد هم مي‌خواند چون در آيه:" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ" «3» فرموده بود كه ما ذكر- قرآن- را بر تو نازل كرديم تا براي مردمش بخواني و بيان كني كه چه چيز بر آنان نازل شده، در نتيجه همه معارف اعتقادي و اخلاقي و كليات احكام عبادتي و قوانين جاري در معاملات و سياسات و ... را يك باره براي مردم بيان مي‌كرد، بطور يقين فهم مردم كشش آن را نمي‌داشت و حتي تصورش را هم نمي‌توانست بكند تا چه رسد به اينكه آن را بپذيرد و عمل هم بكند و همه آن دستورات را بر قلب و اراده و اعضا و جوارح خود حاكم سازد.
بدين جهت بود كه آيات و دستوراتش به تدريج نازل شد تا زمينه را براي امكان قبول
__________________________________________________
(1)و صاحبان رحم بعضي سزاوارترند در كتاب خدا از مؤمنين و مهاجرين." سوره احزاب، آيه 6"
(2)و قرآني را جزء جزء فرستاديم كه تو نيز بتدريج بر امت قرائت كني و اين قرآن كتابي است كه از تنزيلات بزرگ ما است" سوره اسراء، آيه 106". [.....]
(3)"سوره نحل، آيه 44".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 253
دين و جايگير شدن آن در دلها فراهم سازد و در اين باب ضمن ايراد سؤال و جوابي فرموده:" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلًا" «1».
تذكر اين نكته هم لازم است كه سلوك از اجمال به تفصيل و رعايت تدريج در القاي احكام خدا به سوي مردم جنبه ارفاق به مردم و حسن تربيت و رعايت مصلحت را دارد، نه جنبه مداهنه و سازشكاري، و فرق بين اين دو روشن است.

[رعايت تدريج در دعوت از حيث انتخاب مدعوين ..... ص : 253

دوم: رعايت تدريج از حيث انتخاب مدعوين است كه اسلام رعايت ترتيب را در ميان مردم نموده، همه مي‌دانيم كه رسول خدا (ص) مبعوث بود به تمامي بشر، بدون اينكه دينش انحصاري و دعوتش اختصاص به قومي يا به مكاني و يا به زماني معين داشته باشد (و معلوم است كه مرجع اختصاص مكاني و زماني هم در حقيقت به همان اختصاص قومي است) و دليل اين عموميت دعوت آيات زير است كه مي‌فرمايد:" قُلْ يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعاً الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «2».
و نيز مي‌فرمايد:" وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ" «3» و نيز مي‌فرمايد:" وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ" «4».
دليل ديگر اين معنا تاريخ است كه حكايت مي‌كند آن جناب يهود را با اينكه بني اسرائيل بودند و از نژاد عرب نبودند و همچنين روم و ايران و حبشه و مصر را با اينكه غير عرب بودند، دعوت به اسلام فرمود و از معروفين صحابه‌اش سلمان فارسي از عجم و مؤذنش بلال از حبشه و صهيب از روم بود.
پس عموميت نبوت و رسالتش در زمان حياتش جاي هيچ ترديد نيست، آيات قبلي هم به عموميتي كه دارند همه زمانها و همه مكانها را شامل مي‌شوند.
از اين هم كه بگذريم آيات زير بر عموميت رسالت آن جناب نسبت به تمامي زمانها
__________________________________________________
(1)آنها كه كافر شدند اعتراض كردند كه چرا اين قرآن يك باره بر او نازل نشد، بله همين طور است يك باره نازل نشد تا به اين وسيله دل تو را در فراگيري آن تثبيت كنيم و به تدريج برايت بخوانيم." سوره فرقان، آيه 32".
(2)بگو هان اي مردم من فرستاده خدا به سوي شمايم، خدايي كه ملك آسمانها و زمين از آن او است." سوره اعراف، آيه 158"
(3)و اين قرآن بر من نازل شده تا شما را و هر كس كه نداي من به او برسد انذار كنم." سوره انعام، آيه 19"
(4)و ما تو را نفرستاديم مگر بخاطر اينكه براي همه مردم جهان رحمت باشي." سوره انبياء، آيه 107".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 254
و همه مكانها را مي‌رساند:" وَ إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ" «1»،" وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ" «2»، و اين دو آيه عموميت دعوت آن جناب نسبت به همه زمانها و مكانها را نيز مي‌رسانند و اگر خواننده محترم بخواهد به بحث مفصل از تك تك اين آيات اطلاع پيدا كند بايد به تفسير خود آن آيات در اين كتاب مراجعه نمايد.
و به هر حال پس نبوت آن جناب عمومي بود و اگر كسي در وسعت معارف و قوانين اسلام دقت نمايد و نيز در نظر بگيرد كه در ايام نزول قرآن و بعثت آن جناب، دنيا در چه وضعي به سر مي‌برد و ظلمت جهل و قذارت و پليدي فساد و ظلم تا چه حد رسيده بود، هيچ ترديدي برايش باقي نمي‌ماند كه در آن روز ممكن نبوده كه اسلام يك باره شرك و فساد را از دنيا ريشه كن كند و تصديق مي‌كند كه لازم بوده دعوت را در ميان بعضي از طوائف ساكنان زمين، شروع كند و بناچار اين طايفه همان قوم خود رسول اللَّه باشد، آن گاه بعد از آنكه دين خدا در ميان عرب جاي خود را باز كرد به تدريج در بين غير عرب هم راه يابد هم چنان كه همين طور شد و خداي تعالي در اين باره فرموده:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ" «3».
و نيز فرموده:" وَ لَوْ نَزَّلْناهُ عَلي بَعْضِ الْأَعْجَمِينَ فَقَرَأَهُ عَلَيْهِمْ ما كانُوا بِهِ مُؤْمِنِينَ" «4»، و آياتي هم كه دلالت مي‌كند بر اينكه دعوت اسلام و انذارش ارتباطي با عرب دارد، بيش از اين دلالت ندارد كه عرب هم يكي از طوايفي است كه بايد بوسيله قرآن دعوت و انذار شوند و همچنين آياتي كه در تحدي «5» به قرآن نازل شده (و مثلا مي‌فرمايد: اگر شك داريد كه اين قرآن از ناحيه خدا است همه جمع شويد و يك سوره مثل آن را بياوريد" مترجم") هيچ دلالتي ندارد بر اينكه روي سخن در سراسر قرآن متوجه خصوص عرب است، چون عرب است كه با زبان قرآن سخن مي‌گويد و اگر بخواهد مي‌تواند (كه البته نمي‌تواند و نتوانست) سوره‌اي مثل قرآن درست كند، چون اولا همه آيات تحدي فقط به بلاغت نظر ندارد و ثانيا اگر در بعضي از آيات
__________________________________________________
(1)و اينكه اين كتاب محققا كتابي است شكست ناپذير، نه در عصر نزولش باطل در آن راه مي‌يابد و نه در اعصار بعد از نزولش، نازل شده‌اي است از ناحيه خداي حكيم و ستوده." سوره فصلت، آيه 42".
(2)ليكن او فرستاده خدا و خاتم پيامبران است." سوره احزاب، آيه 40"
(3) ما هيچ رسولي را نفرستاديم مگر به زبان قومش، تا دين خدا را براي آنان بيان كند." سوره ابراهيم آيه 4"
(4) و اگر اين دين و اين قرآن را بر بعضي از افراد عجم نازل مي‌كرديم تا او قرآن را بر عرب بخواند هرگز عرب بوي ايمان نمي‌آورد" سوره شعرا آيه: 199".
(5) آيات تحدي آياتي است كه دشمن را به مقابله و برابري مي‌خواند كه اگر مي‌توانند حتي يك سوره مثل سوره، قرآن را بياورند.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 255
تحدي در خصوص بلاغت تحدي شده، از اين باب بوده كه زبان عرب، زبان قرآن بوده و به حكم آيه:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسانِ قَوْمِهِ" بايد هم قرآن به زبان عرب باشد و به حكم آيه:" نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ" «1» و آيه:" وَ إِنَّهُ لَتَنْزِيلُ رَبِّ الْعالَمِينَ، نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ، عَلي قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ" «2».
هيچ زباني غير زبان عرب نمي‌توانسته معاني و مقاصد ذهنيه را قالب گيري كند و به نحو اتم و اكمل در ذهن شنونده منتقل سازد و به همين جهت خداي سبحان براي كتاب عزيز خود از ميان همه زبانها، زبان عربي را انتخاب كرده و فرمود:" إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ" «3».

[مراحل مختلف دعوت و رعايت تدريج در كيفيت دعوت و مراحل آن ..... ص : 255

خلاصه اينكه خداي عز و جل به رسول گراميش دستور داد تا بعد از قيام به اصل دعوت، نخست از عشيره و قوم خود آغاز كند و فرمود:" وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ" «4»، و رسول خدا (ص) هم اين دستور را امتثال نموده همه را به قبول دعوت خود خواند و وعده داد كه هر كس اول لبيك گويد او جانشين من خواهد بود، كه (در هر سه روز و سه نوبت هنگام ارائه اين پيشنهاد) علي ع دعوتش را لبيك گفت و رسول خدا (ص) به وعده خود وفا نموده و آن جناب را وصي خود كرد و بقيه عشيره‌اش بطوري كه در كتب حديث آمده مسخره‌اش كردند «5».
كتب تاريخ و سيره، اين ماجرا را ضبط كرده و نوشته‌اند كه بعد از علي ع، افرادي از خاندان رسول اللَّه (ص) مانند: خديجه همسرش و حمزة بن عبد المطلب عمويش و ابو طالب عموي ديگرش به وي ايمان آوردند و داستان ايمان آوردن ابو طالب را تواريخ شيعه روايت كرده‌اند و در اشعار خود آن جناب هم عباراتي به صراحت ديده مي‌شود «6».
__________________________________________________
(1)ما با اين قرآن كه به تو وحي كرديم بهترين داستانها را برايت سروديم." سوره يوسف، آيه 3".
(2)و اينكه اين قرآن نازل شده، از ناحيه رب العالمين است و روح الأمين آن را بر قلب تو نازل كرده، تا از منذرين باشي، آن هم به زبان عربي و آشكار." سوره شعرا، آيه 195"
(3)ما آن را قرآني عربي كرديم تا شايد شما بشر در آن تعقل كنيد." سوره زخرف، آيه 3".
(4)انذار را نخست از عشيره خود، آن هم نزديك‌ترين آنان، شروع كن" سوره شعرا، آيه 214". [.....]
(5)خواننده محترم براي توضيح بيشتر به جلد ششم بحار الانوار و سيره ابن هشام و كتب ديگر مراجعه نمايد.
(6)توضيح مطلب را مي‌توانيد در كتاب ديوان ابو طالب مطالعه فرمائيد.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 256
و اگر ابو طالب تظاهر به ايمان نكرد، براي اين بود كه به اصطلاح بي طرفي را رعايت نموده و بتواند از آن جناب حمايت كند.
آن گاه خداوند متعال آن جناب را دستور داد تا دعوت خود را توسعه داده، به غير عشيره‌اش هم برساند و همچنين از اهل شهر خودش به شهرهاي اطراف ببرد و در اين باره فرمود:
" وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُري وَ مَنْ حَوْلَها" «1».
و نيز فرموده:" لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أَتاهُمْ مِنْ نَذِيرٍ مِنْ قَبْلِكَ، لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ" «2».
و باز فرموده:" وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ" «3»، و اين آيه يكي از (روشن‌ترين) شواهدي است بر اينكه دعوت اسلامي مخصوص عرب نبوده، بلكه حكمت و مصلحت اقتضا مي‌كرده است كه از عرب شروع شود.
خداي تعالي سپس آن جناب را دستور داده است. كه دعوتش را در تمامي دنيا و همه مردم (چه صاحبان اديان و چه غير آنان) توسعه دهد و دليل بر اين معنا آيات قبل است نظير آيه:
" قُلْ يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعاً" «4» و آيه:" وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ" «5» و آيات ديگري كه نقلش گذشت.
سوم: رعايت تدريج در دعوت و طرز ارشاد و كيفيت اجرا و عملي كردن دعوت است كه در مرحله نخست دعوت را با زبان و سپس با كناره گيري از معاشرت و سخن گفتن با كفار و سرانجام در مرحله سوم با جهاد و توسل به زور انجام داده است.
اما دعوت به زبان همان طريقه‌اي است كه از تمامي قرآن كريم استفاده مي‌شود، زيرا كه به وضوح مي‌بينيم خداي سبحان آن جناب را دستور داده تا با ملاطفت و نرمي دعوت خود را به گوش مردم برساند و فرموده:" قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحي إِلَيَّ"»
.و نيز فرموده:" وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ" «7».
__________________________________________________
(1)"سوره شورا، آيه 7"
(2)تا مردمي را انذار كني كه قبل از تو انذار كننده و بيم دهنده‌اي برايشان نيامده بود، باشد كه راه را بيابند." سوره سجده، آيه 3".
(3)اين قرآن به من وحي شد تا شما را و هر كسي را كه ندايم به او برسد انذار كنم." سوره انعام، آيه 19"
(4)"سوره اعراف، آيه 158"
(5)سوره احزاب، آيه 40"
(6)(اي پيامبر) بگو من نيز بشري هستم مثل شما، با اين تفاوت كه به من وحي مي‌شود." سوره كهف، آيه 110".
(7)پر و بالت را از در تواضع براي مؤمنين بگستران." سوره حجر، آيه 88".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 257
و باز فرموده:" وَ لا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَ لَا السَّيِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ، فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ" «1» همچنين در آيه ديگر فرموده:" وَ لا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ" «2» و از اين قبيل سفارش‌ها در قرآن كريم زياد است.
و نيز به رسول خدا دستور داد كه در" دعوت زباني" فنون بيان را به كار ببرد يعني در هر جا به مقتضاي فهم و استعداد شنونده سخن بگويد:" ادْعُ إِلي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ، وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ" «3».
و اما دعوت سلبي، عبارت از اين بود كه به مؤمنين دستور داد در دين و رفتار خود از كافران كناره گيري كنند و در تشكيل مجتمع اسلامي كفار را جزء خود ندانند و دين هيچ كس ديگر را كه معتقد به توحيد نيست با دين خود مخلوط نسازند و عمل هيچ غير مسلمان را- البته در صورتي كه معصيت و يا رذيله‌اي از رذائل اخلاقي باشد- با اعمال خود مخلوط نكنند مگر آن مقداري را كه ضرورت زندگي آن را ايجاب كند، و در اين باب به آيات زير توجه فرمائيد:
" لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِيَ دِينِ" «4».
" فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ وَ مَنْ تابَ مَعَكَ وَ لا تَطْغَوْا إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ وَ لا تَرْكَنُوا إِلَي الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِياءَ، ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ" «5».
" فَلِذلِكَ فَادْعُ وَ اسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ، وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ وَ قُلْ آمَنْتُ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنْ كِتابٍ وَ أُمِرْتُ لِأَعْدِلَ بَيْنَكُمُ اللَّهُ رَبُّنا وَ رَبُّكُمْ لَنا أَعْمالُنا وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ لا حُجَّةَ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمُ اللَّهُ يَجْمَعُ بَيْنَنا وَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ" «6».
__________________________________________________
(1)خوبي و بدي يكسان نيست، باطل را به بهترين وجهش دفع كن، كه اگر چنين كني خواهي ديد همان كس كه بين تو و او عداوت است، مثل يك دوست حامي تو شده است." سوره فصلت، آيه 34".
(2)از بسيار ارزنده ديدن خدمات خود، بر مردم منت مگذار." سوره مدثر، آيه 6".
(3)مردم را با حكمت و موعظه نيكو به راه پروردگارت دعوت كن، و با طريقي كه بهتر از آن نباشد با ايشان مجادله نما." سوره نحل، آيه 125".
(4)"سوره كافرون، آيه 6".
(5)تو و هر كه با تو به سوي خدا روي آورده، در برابر ماموريت‌هاي خود استقامت كنيد و نيز در آن افراط نكنيد كه خدا به آنچه مي‌كنيد بينا است و از اعتماد و نزديكي كردن به ستمكاران بر حذر باشيد كه آتش شما را هم مي‌گيرد، آن وقت غير از خدا از انواع اوليا هيچ ولي و ياري نخواهيد داشت." سوره هود، آيه 113". [.....]
(6)پس به همين جهت و بدين سوي دعوت كن و در برابر ماموريت‌هايت استقامت به خرج بده، و زنهار هواهاي آنان را پيروي مكن، و بگو من تنها به كتابي كه خدا نازل كرده است ايمان دارم و مامور شده‌ام در بين شما افراد بشر عدالت بر قرار سازم، پروردگار ما و پروردگار شما اللَّه است، اعمال ما مال ما و اعمال شما مال شما، هيچ حجتي بين ما و بين شما نيست، آن خدا است كه بين ما و شما جمع خواهد كرد و بازگشت همه ما به سوي او است." سوره شورا، آيه 15".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 258
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ، تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ، وَ قَدْ كَفَرُوا بِما جاءَكُمْ مِنَ الْحَقِّ ... لا يَنْهاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ، وَ لَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ، أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ، إِنَّما يَنْهاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ قاتَلُوكُمْ فِي الدِّينِ، وَ أَخْرَجُوكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ، وَ ظاهَرُوا عَلي إِخْراجِكُمْ أَنْ تَوَلَّوْهُمْ وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ" «1»، و آيات قرآني در معناي تبري و كناره‌گيري از دشمنان دين بسيار است كه در واقع معناي تبري و كيفيت و خصوصيت آن را بيان مي‌كند.
و اما راه سوم كه گفتيم راه توسل به زور است، همان جهاد اسلامي است كه گفتگو در باره آن در ذيل آيات جهاد در سوره بقره گذشت و اين سه مرحله يكي از خصايص دين اسلامي و از افتخارات آن است و مرتبه اول كه همان دعوت زباني بود لازمه دو مرحله ديگر و مرحله دوم كه كناره گيري بود لازمه مرحله سوم است، هم چنان كه مي‌بينيم سيره و رفتار رسول خدا (ص) در هر جنگي، اول دعوت و موعظه به زبان بود و اين دستوري بود كه خداي تعالي به او داد:" فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ آذَنْتُكُمْ عَلي سَواءٍ" «2».
و يكي از سخنان بسيار نادرست تهمتي است كه به اسلام زده و گفته‌اند: اسلام دين زور و شمشير است، نه دين دعوت، و با اينكه قرآن كريم و سيره رسول خدا (ص) و تاريخ به مراحل سه‌گانه دعوت اسلام، شهادت مي‌دهد و آن را روشن مي‌كند معذلك چه بايد كرد كه بعضي به خود اجازه مي‌دهند چنين تهمتي را به اسلام بزنند، آري كسي كه خدا براي او نوري و روشنايي قرار نداده، هيچ چيزي برايش روشن نخواهد بود، نه كتاب خدا و نه
__________________________________________________
(1)هان! اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، دشمن خدا و دشمن خود را دوست خود مگيريد، آيا دست دوستي به آنان مي‌دهيد با اينكه نسبت به دين حقي كه براي شما آمده كفر مي‌ورزند ... خداي تعالي شما را از اين عمل نهي نمي‌كند كه نسبت به كساني كه كافر نيستند ولي نه با شما قتال كردند و نه شما را از ديارتان بيرون نمودند، خوبي كنيد و به عدالت رفتار نمائيد، خداي تعالي عدالت‌پيشگان را دوست مي‌دارد، تنها شما را از اين عمل نهي مي‌كند كه نسبت به كفاري كه با شما قتال كردند و از ديارتان بيرونتان نمودند و در بيرون كردن شما يكديگر را كمك كردند، دوستي كنيد و از شما هر كس آنان را دوست بدارد، خود او نيز ستمكار است." سوره ممتحنه، آيه 1- 9".
(2)اگر روي گرداندند بگو: من بطور عادلانه به شما اعلام مي‌كنم" سوره انبيا آيه 109".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 259
سيره رسول خدا (ص) و نه تاريخ.

[ادعاي چند طايفه مبني بر اينكه اسلام دين شمشير و زور است و پاسخ بدانها] ..... ص : 259

و اين افراد كه به اصطلاح خواسته‌اند از دين مبين اسلام خرده بگيرند چند طايفه هستند، يك دسته از آنها اهل كليسا هستند كه عيب خودشان را به اسلام نسبت مي‌دهند، چون دين شمشير ديني است كه آنان ترويجش مي‌كنند، چندين قرن بود كه در كليساها محكمه‌اي به نام محكمه ديني درست كرده بودند كه در آن محكمه، عقايد مسيحيان را تفتيش نموده و هر كس را منحرف از دين خود مي‌ديدند محكوم به آتش مي‌نمودند، در حقيقت محكمه خود را به محكمه عدل الهي در قيامت كه هم بهشت دارد و هم آتش تشبيه مي‌كردند، عمال خود را مامور مي‌كردند كه در شهرها بچرخند و هر فرد مسيحي را كه ديدند اعتقادي غير از اعتقاد كليسا را دارد و حتي اگر در مسائل طبيعي و يا رياضي نظريه‌اي داشته باشد كه فلسفه" اسكولاستيك" آن را نگفته، او را به عنوان مرتد از دين به محكمه كليسا جلب نموده، زنده زنده در آتش مي‌سوزاندند، چون كليسا فقط فلسفه اسكولاستيك را قبول داشت و آن را ترويج مي‌كرد (و جنبه ديني و قداست مذهبي به آن داده بود).
و اي كاش براي ما توضيح مي‌دادند كه آيا در نظر عقل سليم گستردن توحيد در عالم و ريشه كن ساختن و ثنيت و تطهير دنيا از قذارت فساد، مهمتر است، يا خفه كردن و آتش زدن كسي كه نظريه حركت خورشيد به دور زمين را داده و آن نظريه بطلميوسي (كه زمين و افلاك همچون پوست پياز است) را رد كرده؟.
آيا اين كليسا نبود كه عالم مسيحيت را عليه مسلمانان تحريك كرد؟ بنام جهاد با بت‌پرستي به جنگ با مسلمانان واداشت؟.
آيا اين كليسا نبود كه حدود دويست سال جنگ‌هاي صليبي را به راه انداخت؟
شهرها را ويران و ميليونها نفوس بشر را نابود و عرض‌ها و ناموس‌ها را به باد داد؟!.
دسته ديگري كه تهمت فوق را به اسلام زده‌اند، مدعيان تمدن و آزادي در قرن اخيرند، همان كساني كه آتش جنگ‌هاي جهاني را شعله‌ور ساخته و دنيا را زير و رو كردند و باز هم هر گاه غريزه ماديگريشان ندايشان دهد كه خطري مختصر مطامعشان را تهديد مي‌كند، قيصريه دنيا را براي يك دستمال به آتش مي‌كشند (اينها هستند كه مي‌گويند اسلام دين زور و شمشير است، زهي بي شرمي!) كسي نيست كه از اينان بپرسد آيا ضرر ريشه دار شدن شرك در دنيا و انحطاط يافتن اخلاق فاضله بشر و مردن فضائل نفساني و احاطه يافتن فساد بر زمين و بر اهل زمين، زياد است يا كوتاه شدن دست جنايتكار شما از چند وجب زمين، و يا چند در هم مختصر خسارت ديدنتان؟ و چه خوب معرفي كرده است قرآن كريم اين جنس دو پا را كه
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 260
فرموده:" إِنَّ الْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ"، «1».
0 در اين جا بسيار ميل دارم گفتار بعضي از بزرگان يعني مرحوم شيخ محمد حسين كاشف الغطا در كتاب" المثل العليا في الاسلام لا في بحمدون" را نقل كنم كه در اين زمينه بسيار جالب فرموده است:
" وسايلي كه تا كنون براي اصلاح جامعه و محقق ساختن عدالت و از بين بردن ستم و مقاومت در برابر شر و فساد به كار رفته، منحصر در سه نوع است:
اول وسايل دعوت و ارشاد، يعني ايراد خطبه‌ها و مواعظ و نوشتن مقالات و تاليفات و جرائد كه خود روش بسيار پسنديده و شريف است و خداي تعالي به اين روش اشاره نموده و فرمود:" ادْعُ إِلي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ".
و نيز فرمود:" ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ"، (ترجمه اين دو آيه در چند سطر قبل گذشت)، و اين طريقه‌اي است كه اسلام آن را در اول بعثت انتخاب نموده و به كار گرفته است ...
دوم وسايل مقاومت مسالمت‌آميز و سلبي، نظير متحد شدن عليه فساد و دوري جستن از مفسدين و قطع روابط اقتصادي با آنان و همكاري نكردن با ستمكاران و شركت ننمودن در اعمال و حكومت آنان طرفداران اين نظريه توسل به زور و انتخاب جنگ و قتال را جايز نمي‌دانند، قرآن كريم هم (در برهه‌اي از زمان اين طريقه را پيموده است)، آيات:
" وَ لا تَرْكَنُوا إِلَي الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ" و" لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصاري أَوْلِياءَ"، به اين طريقه اشاره دارد كه البته در قرآن كريم از اين نوع آيات بسيار است و در ميان غير مسلمانان كساني كه معروف به طرفداري از اين رويه شده‌اند يكي پيامبر هندي، يعني بودا است و ديگر حضرت مسيح ع است و سوم اديب روسي يعني تولستوي و همچنين زعيم و رهبر روحي هند، گاندي است.
سوم قيام مسلحانه و جنگ است كه اسلام اين را نيز پيشنهاد كرده و در مواردي دستورش را صادر فرموده است.
پس اسلام هر سه روش را (هر كدام را در جاي خود و به موقع خودش) صحيح دانسته و بتدريج بكار بسته است، روش اول موعظه حسنه و دعوت سالم است، اگر دشمن از اين راه تسليم نشد و دست از ستمكاري خود بر نداشت و هم چنان به فساد انگيزي و استبداد خود ادامه
__________________________________________________
(1)به راستي انسان نسبت به پروردگارش ناسپاس است" سوره عاديات آيه: 6"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 261
داد طريقه دوم را به كار مي‌گيرد، يعني قطع رابطه، آن هم به دو روش 1- يا بطور مسالمت‌آميز 2- و يا به نحو قهر و همكاري نكردن با دشمن، و دشمن را به رفتار خود واگذار نمودن، اگر از اين راه به زانو در آمد و حاضر شد دست از ظلم و خيره سري خود بردارد كه هيچ و اگر حاضر نشد، نوبت به طريق سوم مي‌رسد كه عبارت است از قيام مسلحانه، چرا كه خداوند به هيچ وجه به ظلم ظالم رضايت نمي‌دهد، و كساني كه در برابر ظلم او ساكت مي‌نشينند شريك ظلم او هستند.
آري اسلام عقيده است و اين اشتباه بزرگ و غلط آشكار است كه بعضي مرتكب شده و گفته‌اند:" اسلام دعوت خود را با شمشير گسترش داده"!!، زيرا عقيده و ايمان چيزي نيست كه با زور و شمشير در دلها جايگير شود، دلها تنها در برابر حجت و برهان خاضع مي‌شوند و قرآن كريم در آيات بسياري به اين حقيقت اشاره مي‌كند، از آن جمله مي‌فرمايد:" لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ" «1» (همانا راه هدايت از ضلالت و گمراهي بر همگان روشن و واضح گرديد).
آري اگر اسلام دست به شمشير زده است، تنها در برابر كساني بوده است كه در خودداري از ظلم و فسادشان به آيات و براهين قانع نشده‌اند و پيوسته خواسته‌اند سنگ در سر راه دعوت به حق بيندازند، اسلام در اينگونه موارد شمشير نمي‌كشيد كه آنان را به سوي دين بخواند بلكه مي‌خواست شر آنان را دفع كند.
اين قرآن كريم است كه با بانگ رسا اعلام مي‌دارد:" قاتِلُوهُمْ حَتَّي لا تَكُونَ فِتْنَةٌ"، (با كفار قتال كنيد تا از فتنه آنان جلوگيري كرده باشيد)، پس قتال با كفار براي دفع فتنه آنان بود، نه به خاطر آنكه آنان به دين خدا معتقد شوند.
بنا بر اين اگر اسلام را به حال خود گذاشته بودند، هرگز فرمان جنگي را صادر نمي‌كرد، و اين همه جنگ‌هايي كه در اسلام واقع شد همه‌اش تحميل به اسلام بود و او را به اين وا داشتند. و به همين جهت است كه اسلام حتي در حال جنگ نيز شريف‌ترين روش را طي كرد، از تخريب خانه‌ها شديدا جلوگيري نمود، همانطور كه در حال صلح جلوگيري كرده بود و همچنين از اعمال ناشايستي چون آتش‌سوزي راه انداختن و زهر در آب دشمن ريختن و آب را به روي دشمن بستن و زنان و اطفال و اسيران جنگي را كشتن و ... جلوگيري نموده و دستور اكيد صادر فرمود كه مسلمانان با اسراي جنگي به نرمي و ملاطفت رفتار كنند و به ايشان
__________________________________________________
(1)"سوره بقره آيه 255"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 262
احسان نمايند حتي به هر درجه‌اي از دشمني و كينه كه رسيده باشند.
و نيز ترور كردن دشمن را ممنوع كرد، چه در حال جنگ و چه در حال صلح، و كشتن پير مردان و عاجزان و كساني را كه به جنگ آغاز نكردند و هجوم شبانه بر دشمن را تحريم نموده و فرمود:" فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلي سَواءٍ" «1» و نيز اجازه نداد كه مسلمانان كافري را به صرف احتمال و تهمت، بكشند و يا قبل از آنكه جرمي را مرتكب شود كيفر دهند و از هر كار ديگري كه از قساوت و پستي و وحشي‌گري انسان سرچشمه گرفته باشد و شرف انسانيت و جوانمردي آن را نپذيرد منع نمود.
شرف اسلام اجازه نمي‌دهد كه هيچيك از اين اعمال را در باره دشمن روا بدارند، چنانچه ديديم در هيچيك از معركه‌هاي جنگ (هر قدر هم كه سخت و هول انگيز بود) اجازه ارتكاب به چنين اعمالي را نداد ولي مردمي كه امروز خود را متمدن مي‌دانند به همه اين جنايات دست مي‌زنند، هول‌انگيزترين و وحشت‌زاترين رفتار را با دشمن خود مي‌كنند، آنهم در روزگاري كه خودشان" عصر نور" ش مي‌نامند.
آري عصر نور! كشتن زنان و اطفال و پير مردان و بيماران و شبيخون زدن و بمباران كردن شهرها و مردم بي سلاح و قتل عام دشمن را مباح كرده است!!.
مگر اين آلمان نبود كه در جنگ بين المللي دوم بمب‌هاي خوشه‌اي خود را بر سر مردم لندن ريخت و ساختمانها را ويران و زنان و اطفال و ساكنان شهر را نابود كرد؟ و مگر اين آلمان نبود كه هزاران اسير را به قتل رسانيد؟! و مگر اين دول متفق (آمريكا و انگلستان و شوروي) نبودند كه هزاران هواپيماي جنگي را براي تخريب شهرهاي آلمان به پرواز در آوردند و آيا اين آمريكاي متمدن! نبود كه بمب اتمي خود را بر سر مردم ژاپن ريخت (و هيروشيما را با ساكنانش خاكستر كرد؟!).
و اين اعمال در روزگاري بود كه تمدن آقايان! به اختراع وسايل تخريبي خطرناكتر نرسيده بود، حال كه دولتهاي متمدن! مجهز به سلاحهاي جديد ويران كننده مانند: موشكها (ي مختلف)، بمبهاي اتمي و ئيدروژني و ... شده‌اند، خدا مي‌داند كه هنگام شروع جنگ جهاني سوم چه بر سر كره زمين خواهند آورد و چه عذابها و خرابيها و مصيبتها و دردها به بار خواهد آمد.
خداي تعالي بشريت را به سوي راه صواب و صراط مستقيم هدايت فرمايد «2».
__________________________________________________
(1)پيمان نامه آنان را به طريقي عادلانه به طرف آنان پرت كن." سوره انفال، آيه 58".
(2)المثل العليا في الاسلام لا في بحمدون.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 263

[بيان آيات شريفه" وَ آتُوا الْيَتامي أَمْوالَهُمْ ..." مربوط به سر پرستي امور ايتام ..... ص : 263

" وَ آتُوا الْيَتامي أَمْوالَهُمْ ..."
اين آيه شريفه مسلمانان را امر فرموده است كه اموال يتيمان را به ايشان بدهند و اين دستور زمينه‌چيني‌اي است براي دو جمله بعدي كه مي‌فرمايد:" وَ لا تَتَبَدَّلُوا ..." و يا به عبارت ديگر دو جمله نامبرده، مفسر اين جمله‌اند، چيزي كه هست اينكه: تعليلي كه در آخر آيه آمده از آنجا كه راجع به دو جمله نامبرده و يا به جمله آخري است، اين احتمال را تاييد مي‌كند كه جمله اولي مقصود اصلي نيست بلكه براي اين آورده شده كه زمينه را براي نهي در دو جمله بعدي فراهم سازد.
و جمله اولي يعني اصل نهي از تصرف زيان آور در اموال يتيمان به همان بياني كه گذشت به منظور زمينه چيني براي مطالب بعد بود يعني حكم تزويج كه در آيه بعدي آمده و احكام ارث كه بعد از آن مي‌آيد.
و اما جمله:" وَ لا تَتَبَدَّلُوا الْخَبِيثَ بِالطَّيِّبِ" معنايش اين است كه مال نامرغوب و بي ارزش خود را با مال مرغوب و بي‌عيب يتيم عوض نكنيد (چون گاهي پيش مي‌آيد كه مثلا گوسفندان امانتي يتيم، بهتر از گوسفندان خود ما رشد مي‌كنند، و شيطان انسان را وسوسه مي‌كند كه مال پست خود را با مال مرغوب و گوسفندان فربه يتيم معاوضه كند" مترجم").
و نيز ممكن است منظور اين باشد كه:" مال خوردني حلال را (بخاطر عجله و حرص به دنيا) با مال خوردني حرام معاوضه نكنيد"، همانطور كه بعضي از مفسرين چنين معنا كرده‌اند (چون بسا مي‌شود كه مثلا مقدر بوده امروز فلان مقدار پول عايد من شود ولي من در اثر بي ايماني همان مقدار را دزديدم و خوردم، بعد معلوم شد كه اگر تقوا به خرج مي‌دادم همان مقدار از راه حلال عايدم مي‌شده" مترجم"). ولي بايد گفت كه معناي اول روشن‌تر است، چرا كه ظاهر دو جمله:" وَ لا تَتَبَدَّلُوا ..." و" وَ لا تَأْكُلُوا ..." اين است كه مي‌خواهد نوع خاصي از تصرف را كه جايز نيست بيان كند نه اينكه بفرمايد:" از رزق حلال صرفنظر نكرده و رزق حرام را انتخاب مكن، و جمله:" وَ آتُوا الْيَتامي ..." زمينه‌چيني‌اي است براي بيان هر دو، و اما اينكه فرمود:" إِنَّهُ كانَ حُوباً كَبِيراً"، معنايش اين است كه اين عمل گناهي است بزرگ، چون كلمه" حوب" به معناي گناه است.
" وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تُقْسِطُوا فِي الْيَتامي فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ" در مطالب گذشته به اين نكته اشاره شد كه در جاهليت عرب به خاطر اينكه هيچگاه جنگ و خونريزي و غارت و شبيخون و ترور قطع نمي‌شد و هميشه ادامه داشت، يتيم زياد مي‌شد، بزرگان و اقوياي عرب دختران پدر مرده را با هر چه كه داشتند مي‌گرفتند و اموال آنها
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 264
را با اموال خود مخلوط نموده و مي‌خوردند و در اين عمل نه تنها رعايت عدالت را نمي‌كردند بلكه گاه مي‌شد كه بعد از تمام شدن اموالشان خود آنان را طلاق مي‌دادند و گرسنه و برهنه رهاشان مي‌كردند در حالي كه آن يتيمها نه خانه‌اي داشتند كه در آن سكني گزينند و نه رزقي كه از آن ارتزاق نمايند و نه همسري كه از عرض آنان حمايت كند، و نه كسي كه رغبت به ازدواج با آنان نمايد تا بدينوسيله مخارجشان را تكفل كند. اينجا است كه قرآن كريم با شديدترين لحن از اين عادت زشت و خبيث و از اين ظلم فاحش نهي فرمود و در خصوص ظلم به ايتام و خوردن مال آنان نهي خود را شديدتر كرد، و نهي از خوردن اموال آنان را در آياتي ديگر تشديد و تاكيد نمود از آن جمله است اين آيات كه:
" إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامي ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً" «1»، و نيز فرموده:" وَ آتُوا الْيَتامي أَمْوالَهُمْ وَ لا تَتَبَدَّلُوا الْخَبِيثَ بِالطَّيِّبِ، وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَهُمْ إِلي أَمْوالِكُمْ إِنَّهُ كانَ حُوباً كَبِيراً".
نتيجه اين تشديد آن شد كه بطوري كه گفته شده مسلمانان سخت در انديشه شوند و از عواقب وخيم تصرف در اموال ايتام سخت بترسند و ايتام را از خانه‌هاي خود بيرون كنند تا مبتلا به خوردن اموالشان نگردند و در رعايت حق آنان دچار كوتاهي نشوند و اگر هم كسي حاضر شود يتيمي را نزد خود نگه بدارد سهم آب و نان او را جدا كند، بطوري كه اگر از غذاي يتيم چيزي زياد آمد از ترس خداي تعالي نزديك آن نمي‌شدند تا فاسد مي‌شد، در نتيجه از هر جهت به زحمت افتادند و شكايت نزد رسول (ص) برده و چاره خواستند كه اين آيه نازل شد:
" وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْيَتامي قُلْ إِصْلاحٌ لَهُمْ خَيْرٌ وَ إِنْ تُخالِطُوهُمْ فَإِخْوانُكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ الْمُفْسِدَ مِنَ الْمُصْلِحِ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَأَعْنَتَكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ" «2»، و در اين آيه اجازه داد كه يتيم‌ها را نزد خود جاي دهند و از ايشان نگهداري نموده و به وضع زندگيشان برسند و با آنان مخالطت و آميزش كنند، چون يتيمان برادران ايشانند. با اين دستور گشايشي در كار مردم پديد آورده، رفع دلواپسي از ايشان نمود.
__________________________________________________
(1)همانا كساني كه اموال يتيمان را به ظلم مي‌خورند در حقيقت آتش در باطن خود مي‌كنند و به زودي ظاهرشان هم شعله‌ور خواهد شد." سوره نساء، آيه 10".
(2)از تو در مورد يتيمان مي‌پرسند؟ بگو اصلاح امورشان خير است و اگر بخواهيد با آنان در زندگي مخلوط باشيد، برادران شمايند و خداي تعالي مي‌داند چه كسي مفسد و قصد خوردن مال يتيم را دارد و چه كسي مصلح است و اگر خدا مي‌خواست شما را به تنگ مي‌آورد، كه خدا عزيز و حكيم است." سوره بقره، آيه 220".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 265
خواننده محترم اگر در اين معنا دقت كند و آن گاه مجددا به مطالعه آيه زير بر گردد كه مي‌فرمايد:
" وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تُقْسِطُوا فِي الْيَتامي فَانْكِحُوا"، آن وقت ارتباط آن را با آيه قبلش" وَ آتُوا الْيَتامي أَمْوالَهُمْ" خوب مي‌فهمد و برايش روشن مي‌شود كه آن آيه در بين كلام جنبه ترقي را دارد و نهي در آيه قبلي را ترقي مي‌دهد و معناي مجموع دو آيه چنين مي‌شود:" در باره ايتام تقوا پيشه كنيد، و خبيث را با طيب عوض ننمائيد و اموال آنان را مخلوط با اموال خود مخوريد، حتي اگر ترسيديد كه در مورد دختران يتيم نتوانيد رعايت عدالت بكنيد و ترسيديد كه به اموالشان تجاوز كنيد و از ازدواج با آنها به همين جهت دل چركين بوديد، مي‌توانيد آنان را به حال خود واگذار نموده و با زناني ديگر ازدواج كنيد با يك نفر، دو نفر، سه نفر و چهار نفر.
بنا بر اين جمله شرطيه كه:" اگر ترسيديد كه در مورد يتيمان عدالت را رعايت نكنيد پس زنان ديگري را به ازدواج خود در آوريد ..." به منزله اين است كه فرموده باشد:" اگر از ازدواج با دختران بي پدر كراهت داريد، چون مي‌ترسيد در باره آنان نتوانيد عدالت را رعايت كنيد، با آنها ازدواج نكنيد و زناني و دختران ديگري را به عقد خود در آوريد".
پس جمله" فانكحوا" در حقيقت در جاي جزاي حقيقي قرار گرفته، در جاي" فلا تنكحوهن- پس با دختران بي پدر ازدواج مكنيد" واقع شده و جمله" ما طابَ لَكُمْ ..." جمله‌اي است كه با بودن آن، ديگر احتياجي باقي نمي‌ماند كه بفرمايد:" پس با چگونه زناني ازدواج كنيد" (چون معلوم است وقتي از ازدواج با دختران يتيم كراهت دارند و به ايشان بفرمايد پس با هر كس كه دلتان مي‌خواهد ازدواج كنيد، ديگر احتياجي باقي نمي‌ماند به اين كه آن زنان را توصيف كند كه چگونه زناني باشند" مترجم").
نكته‌اي كه در اين تعبير هست به اين كه: به جاي اين كه بفرمايد:" فانكحوا من طاب لكم ..."، فرمود:" ما طابَ لَكُمْ" و اين بدين خاطر بود كه زمينه را براي بيان تعداد همسران فراهم كند. توضيح اينكه اگر فرموده بود:" پس با هر كس دلتان مي‌خواهد ازدواج كنيد"، ديگر جا براي گفتن:" يكي، دو تا، سه تا، چهار تا" باقي نمي‌ماند، لذا فرمود:" هر چه دلتان مي‌خواهد ازدواج كنيد، يكي، دو تا، سه تا، چهار تا".
نكته ديگر اينكه به جاي اينكه بفرمايد:" ان لم تطب لكم الازدواج باليتامي"، فرمود:
" إِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تُقْسِطُوا فِي الْيَتامي و اين، از باب به كار بردن" سبب در جاي مسبب" است و با" يك تير دو هدف زدن" خواست بفهماند كه علت بي رغبت بودن شما به ازدواج با دختران يتيم چيست، و نيز خواست كه علت جزا را هم بيان كرده باشد و بفهماند اينكه در جمله
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 266
جزا گفتيم:" فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ ..." براي اين است كه در ساير زنان ترس از عدم قسط را نداريد.
عده‌اي از مفسرين در معناي آيه مورد بحث امور ديگري- غير از آنچه كه ما ذكر كرديم- ياد آور شده‌اند كه خواننده محترم اگر علاقمند به آنها باشد بايد به تفاسير مفصل و بسيار مراجعه كند.
از آن جمله گفته‌اند: عرب تا چهار و پنج و بيشتر زن مي‌گرفت، و با خود مي‌گفت، چرا نگيرم، مگر من از فلاني كمترم؟! و وقتي كه افراد تحت تكفل و نان خورش زياد مي‌شد و مالش تمام مي‌گرديد، به اموال دختران يتيمي كه با مادرشان ازدواج كرده بود رو مي‌آورد، از اين رو خداي تعالي در اين آيه دستور داد كه كسي حق ندارد بيش از چهار زن بگيرد، و اين دستور براي آن بود كه آنان محتاج به اموال يتيمان نگشته و مرتكب ظلم در حق آنان نشوند.
و نيز گفته‌اند كه: عرب بر يتيمان بسيار سخت مي‌گرفت، و در امر زنان پدر دار، اگر چه سخت‌گيري نمي‌كرد ولي عده زيادي از آنان را مي‌گرفت و عدالت را در بينشان جاري نمي‌نمود آيه شريفه فرمود: اگر مي‌ترسيد كه بر يتيمان ظلم روا بداريد، در امر غير ايتام (زنان پدردار) هم بترسيد و بيش از چهار زن نگيريد، تا بتوانيد عدالت را رعايت كنيد.
و عده‌اي گفته‌اند: عرب از سرپرستي ايتام سخت كراهت داشت و از خوردن اموال آنان پرهيز مي‌كرد، خداي تعالي در اين آيه فرمود: اگر از اين كار پرهيز داريد، از زنا هم پرهيز كنيد و به جاي زنا كردن با هر زني كه دوست داريد ازدواج كنيد.
قول ديگر اينكه گفته‌اند: معناي آيه اين است كه اگر از هم غذا و هم خرج شدن با ايتام كراهت داريد، از جمع بين چند همسر نيز خودداري كنيد چرا كه ممكن است نتوانيد بين آنها به عدالت رفتار نمائيد و از زنان، تنها با كساني ازدواج كنيد كه خود را نسبت به او ايمن از ظلم تشخيص مي‌دهيد.
بعضي ديگر گفته‌اند: معناي آيه اين است كه: اگر ترس آن داريد كه نسبت به دختر يتيمي كه با مادرش ازدواج كرده‌ايد عدالت را رعايت نكنيد، پس با دو تا، سه تا و چهار تا از خود دختران يتيم كه در ميان اقوام و خويشاوندانتان سراغ داريد ازدواج كنيد، اينها وجوهي بود كه مفسرين در معناي آيه ذكر كرده‌اند و ليكن تو خواننده عزيز توجه داري كه هيچيك از آنها با لفظ آيه آن طور كه بايد انطباق ندارد، پس وجه صحيح همان بود كه قبلا گذشت.
" مَثْني وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ" كلمه" مثني" بر وزن مفعل است و كلمه" ثلاث" و" رباع" بر وزن فعال است، و
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 267
اين دو وزن (مفعل و فعال) در باب اعداد، دلالت بر تكرار ماده مي‌كند، در نتيجه معناي مثني" دو تا دو تا" و معناي ثلاث" سه تا سه تا" و معناي رباع" چهار تا چهار تا" است و چون خطاب در آيه به تمامي مردم است، نه به يك نفر، لذا هر يك از اين سه كلمه را با حرف" واو" از ديگري جدا كرد تا تخيير را برساند و اين معنا را افاده كند كه هر يك از مؤمنين اختيار دارند در اينكه دو يا سه و يا چهار نفر همسر براي خود انتخاب كنند، از آنجا كه كل مردم در اينجا مخاطب مي‌باشند، عددهاي" دو"،" سه" و" چهار" بايد در قالب كلماتي ادا شوند كه بيانگر تكرار است كه آن كلمات عبارتند از:" مثني"،" ثلاث" و" رباع".
با اين بيان و با قرينه‌اي كه در آيه هست يعني جمله:" و اگر ترسيديد نتوانيد رعايت عدالت كنيد يك زن بگيريد و يا به كنيزي كه داريد اكتفاء كنيد" و همچنين به قرينه آيه" و المحصنات" (كه آيه 24 همين سوره است) اين احتمال از بين مي‌رود كه آيه خواسته باشد بفرمايد:" شما مي‌توانيد با يك عقد دو يا سه و يا چهار زن را تزويج نمائيد" و يا اين احتمال كه خواسته باشد بفرمايد:" مي‌توانيد اول دو نفر را با هم بگيريد و سپس دو نفر ديگر را با هم به يك عقد بگيريد و همچنين دو تاي ديگر و ..."، و يا بفرمايد:" مي‌توانيد سه تا اول و سه تا بعدا، يا چهار تا اول و چهار تا بعدا بگيريد"، و يا اينكه بفرمايد:" بيش از يك مرد مي‌تواند در يك زن شركت داشته باشد، اينها احتمالاتي است كه هيچگاه از آيه شريفه استفاده نمي‌شود و اين آيه به هيچ وجه تحمل اين معنا را ندارد.
علاوه بر اينكه اين معنا ضروري و بديهي است كه اسلام، داشتن بيش از چهار همسر را تجويز نكرده و نيز هرگز اجازه نمي‌دهد كه دو نفر مرد با يكديگر مشتركا يك زن را بگيرند.
و نيز با بيان ما اين احتمال نيز دفع مي‌شود كه" واو" در آيه شريفه (مَثْني وَ" ثُلاثَ" وَ" رُباعَ)" واو" جمع باشد (نه" واو" تفصيل) و خواسته باشد اين معنا را برساند كه جمع بين نه همسر- كه حاصل جمع ميان عدد دو و سه و چهار مي‌باشد- جايز است.
در تفسير مجمع البيان هم فرموده است كه جمع به اين معنا به هيچ وجه قابل قبول نيست، زيرا كسي كه مي‌گويد: مردم دو به دو و سه به سه و چهار به چهار وارد شهر شدند، هيچ شنونده‌اي از كلام او استفاده چنين نمي‌كند كه پس مردم نه نفر نه نفر داخل شده‌اند، زيرا اگر گوينده منظورش اين بود خود كلمه نه را به كار مي‌برد، و چرا كلمه‌اي را كه براي عدد نه وضع شده (تسع) رها كند و به جاي آن بگويد: مثني و ثلاث و رباع (دو به دو و سه به سه و چهار به چهار)؟ و قطعا اگر كسي چنين كاري را بكند به او مي‌گويند عجب مرد ابلهي است، و كلام خداي عز و جل بزرگتر از آن است كه مرتكب چنين انحرافي بشود.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 268
" فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا فَواحِدَةً" يعني اگر مي‌ترسيد نتوانيد بين چند همسر به عدالت رفتار كنيد تنها يك زن بگيريد و نه بيشتر، در اين جمله حكم مساله را معلق به" خوف" كرد نه" علم"، فرمود: اگر" مي‌ترسيد" بين چند همسر ... و نفرمود: اگر" مي‌دانيد" كه نمي‌توانيد عدالت بر قرار كنيد ... و علتش اين است كه در اين امور- كه وسوسه‌هاي شيطاني و هواهاي نفساني اثر روشني در آن دارد- غالبا علم براي كسي حاصل نمي‌شود و قهرا اگر خداي تعالي قيد علم را آورده بود مصلحت حكم، فوت مي‌شد.
" أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ" منظور از اين تعبير كنيزان زر خريد هستند، آيه مي‌فرمايد: آن كس كه مي‌ترسد بين همسران خود به عدالت رفتار ننمايد با يك زن ازدواج كند و اگر خواست كه بيش از يك زن داشته باشد بايد كنيز بگيرد، چرا كه خداوند تعالي تقسيم (عدالت) را بر مردان در رابطه با كنيزان واجب نفرموده است.
و از اينجا واضح مي‌شود كه منظور از اين سفارش اين نيست كه بخواهد ظلم به كنيزان را تجويز كند (و بفرمايد: رعايت عدالت در ميان همسران آزاده لازم است، اما در بين كنيزان لازم نيست، و جايز است بين آنان به ظلم رفتار كنيد)، چون در جاي ديگر فرموده كه:" خداوند ظالمان را دوست نمي‌دارد" و نيز فرموده:" لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ- خدا نسبت به بندگانش ظلم روا نمي‌دارد" بلكه منظور همين است كه چون تقسيم همخوابگي در ميان كنيزان تشريع نشده، رعايت عدالت در بينشان آسان‌تر است.
و به خاطر همين نكته، بايد بگوئيم كه منظور از ذكر" ملك يمين" (برده) اين است كه مسلمانان به صرف اينكه كنيزان را بعنوان ملك يمين (و نه با نكاح) اخذ كرده و با آنان جماع مي‌كنند، كافي است و اما مساله ازدواج آنان تا چهار نفر يا بيشتر مطلب مورد نظر، در اين آيه نيست بلكه آن نيز خود مطلب جداگانه‌اي است كه بزودي در ذيل آيه:" وَ مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ مِنْكُمْ طَوْلًا" «1» مي‌آيد و در آنجا متعرض اين مساله خواهد شد.
" ذلِكَ أَدْني أَلَّا تَعُولُوا ..."
كلمه" عول" مصدر فعل" تعولوا" و به معناي ميل و انحراف است يعني اين طريقه به همين وجهي كه تشريع شده است شما را به منحرف نشدن از راه ميانه و حد وسط نزديك‌تر
__________________________________________________
(1)"سوره نساء، آيه 25".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 269
مي‌كند، و قهرا وقتي به اين طريقه عمل كرديد از انحراف دور و دورتر مي‌شويد و ديگر به حقوق زنان تجاوز نمي‌كنيد.
بعضي گفته‌اند كه: كلمه" عول" به معناي سنگيني است، ليكن اين معنا، نه با لفظ آيه سازگار است، و نه با معنايش.
جمله مورد بحث، جمله‌اي است كه جنبه تعليل دارد، يعني حكمت تشريع قبلي را بيان مي‌كند، و دلالت بر اين مي‌كند كه اساس تشريع در احكام نكاح، بر قسط و عدالت و از بين بردن عول و انحراف و اجحاف در حقوق است.
" وَ آتُوا النِّساءَ صَدُقاتِهِنَّ نِحْلَةً"" صدقه" (به ضمه دال) و" صدقه" (به فتح دال) و" صداق" هر سه به معناي مهريه‌اي است كه به زنان مي‌دهند و كلمه" نحله" به معناي عطيه‌اي است مجاني كه در مقابل ثمن قرار نگرفته باشد.
و اگر مي‌بينيد كه كلمه" صدقات" را به ضمير زنان (هن) اضافه كرد،" به جهت بيان اين مطلب بود كه وجوب دادن مهر به زنان مساله‌اي نيست كه فقط اسلام آن را تاسيس كرده باشد بلكه مساله‌اي است كه اساسا در بين مردم و در سنن ازدواجشان متداول بوده است، سنت خود بشر بر اين جاري بود و هست كه پولي و يا مالي را كه قيمتي داشته باشد به عنوان مهريه به زنان اختصاص دهند و كانه اين پول را عوض عصمت او قرار دهند، همانطور كه قيمت و پول كالا (در خريد و فروش) در مقابل كالا قرار مي‌گيرد و معمول و متداول در بين مردم اين است كه خريدار پول خود را برداشته و نزد فروشنده مي‌رود، همچنين در مساله ازدواج هم طالب و خواستگار مرد است، او است كه بايد پول خود را جهت تهيه اين حاجت خود برداشته و به راه بيفتد و آن را در مقابل حاجتش بپردازد كه ان شاء اللَّه تفصيل اين مساله در بحث علمي آينده خواهد آمد، و به هر حال پس آيه شريفه، (همانطور كه گفته شد) دادن مهريه را تاسيس نكرده، بلكه روش معمولي و جاري مردم را امضا فرموده است و شايد براي دفع اين توهم كه:
" شوهر نمي‌تواند در مهريه همسرش تصرف كند، حتي در آن صورتي كه خود همسر نيز راضي باشد" بود كه در دنباله جمله گذشته فرمود:" فَإِنْ طِبْنَ لَكُمْ عَنْ شَيْ‌ءٍ مِنْهُ نَفْساً، فَكُلُوهُ هَنِيئاً مَرِيئاً"، خواننده عزيز توجه دارد در اينكه: تصرف در مهريه را به طيب نفس زن مشروط نمود، هم تاكيد جمله قبل است كه مشتمل بر اصل حكم بود و هم مي‌فهماند كه حكم" بخوريد" حكم وصفي است نه تكليفي، يعني معناي" بخوريد" اين است كه خوردن آن جايز و حلال است، نه اينكه بخواهد بفهماند خوردن مال همسر واجب است. ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 270
كلمه" هنيئا" صفت مشبهه از ماده" هناء" است و ماده" هناء" به معناي آسان هضم شدن غذا و نيز به معناي قبول طبع است، اين لغت در خوراكيها و طعام استعمال مي‌شود مثلا مي‌گويند: غذايي است گوارا و هني‌ء.
و كلمه" مريئا" به معناي همان حالت است اما در نوشيدني‌ها، پس شربت مري‌ء آن نوشيدني‌اي است كه در جهاز هاضمه به آساني هضم شود و طبع انسان هم آن را قبول كند، پس" هني‌ء" هم در خوردنيها استعمال مي‌شود و هم در نوشيدنيها، ولي" مري‌ء" تنها در نوشيدنيها استعمال مي‌گردد، بنا بر اين وقتي كسي به شما مي‌گويد:" هَنِيئاً مَرِيئاً" معنايش اين است كه طعامي كه خوردي و آبي كه نوشيدي گوارايت باد.
" وَ لا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِياماً" كلمه" سفه" به معناي سبكي عقل است، (در فارسي مي‌گويند كه: عقل فلاني پارسنگ مي‌برد)، و گويا در اصل به معناي مطلق سبكي و سستي چيزي است كه نبايد سست باشد و از اين باب است كه افسار سست را" زمام سفيه" و جامه سست بافت را" ثوب سفيه" مي‌نامند،" ثوب سفيه" يعني جامه‌اي كه بافتش و پارچه‌اش پست است ولي بعدا بيشتر در سستي عقل استعمال شده است و معنايش بر حسب اختلاف اغراض مختلف مي‌شود، مثلا به كسي كه در اداره امور دنيائيش قاصر و عاجز است سفيه مي‌گويند و به كسي هم كه در امور دنيائيش كمال هوشياري را دارد ولي در باره امر آخرتيش كوتاهي نموده و مرتكب فسق مي‌شود يعني در اين قسمت لاابالي است، سفيه مي‌گويند.
و آنچه كه از ظاهر آيه شريفه فهميده مي‌شود اين است كه مي‌خواهد از زياده‌روي در اتفاق بر سفيهان نهي نموده و بفرمايد:" بيش از احتياج آنان، مال در اختيارشان نگذاريد"، مطلب قابل توجه اينكه بحث آيه شريفه در زمينه اموال يتيمان است (كه دستور مي‌دهد اولياي يتيمان اداره امور آنان را به عهده بگيرند و اموال آنان را رشد بدهند)، همين معنا قرينه‌اي است بر اين كه مراد از كلمه" سفها" عموم سفيهان نيستند بلكه تنها سفيهان از ايتام مي‌باشند. و نيز مراد از كلمه:" اموالكم" در حقيقت اموالي است كه به نوعي عنايت، ارتباطي با اولياي ايتام دارد، هم چنان كه جمله:" وَ ارْزُقُوهُمْ فِيها وَ اكْسُوهُمْ ..." نيز شاهد بر اين معنا است و اگر ناچار باشيم كه دلالت بر تكليف ساير اولياي سفها را نيز- به گردن آيه شريفه بگذاريم، ناگزير بايد بگوئيم كه: منظور از كلمه" سفها" عموم سفيهان است (چه يتيم و چه غير يتيم) و ليكن احتمال اول (كه منظور، خصوص سفيهان ايتام باشد) احتمالي راجح و روشن است.
و به هر حال اگر مراد از" سفها" فقط سفيهان ايتام باشد پس مراد از جمله:" اموالكم ..." ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 271
خصوص اموال ايتام خواهد بود و از اينكه اموال ايتام را به اولياي ايتام (كه مخاطب اين آيه مي‌باشند) نسبت داده، به اين عنايت بوده است كه مجموع اموال و ثروتي كه در روي كره زمين و زير آن و بالآخره در دنيا وجود دارد متعلق به عموم ساكنان اين كره است، و اگر بعضي از اين اموال مختص به بعضي از ساكنان زمين و بعضي ديگر متعلق به بعضي ديگر مي‌باشد، از باب اصلاح وضع عمومي بشر است كه مبتني است بر اصل مالكيت و اختصاص، و چون چنين است لازم است مردم اين حقيقت را تحقق دهند و بدانند كه عموم بشر جامعه‌اي واحدند كه تمامي اموال دنيا متعلق به اين جامعه است و بر تك تك افراد بشر واجب است اين مال را حفظ نموده و از هدر رفتن آن جلوگيري كنند، پس نبايد به افراد سفيه اجازه دهند كه مال را اسراف و ريخت و پاش نمايند، خود افراد عاقل اداره امور سفيهان را مانند اطفال صغير و ديوانه به عهده بگيرند.
اين آيه شريفه از حيث اضافه" اموال" به ضمير مردم (كم) نظير آيه ذيل است كه مي‌فرمايد:" وَ مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ مِنْكُمْ طَوْلًا أَنْ يَنْكِحَ الْمُحْصَناتِ الْمُؤْمِناتِ فَمِنْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ مِنْ فَتَياتِكُمُ" «1»، در اين آيه كنيزهاي مسلمانان را به همه مسلمانان نسبت داده، چون مي‌دانيم كه منظور، ازدواج فرد مسلمان با كنيز مورد نظر خودش نيست، در نتيجه معنا چنين است كه:
هر يك از شما (جامعه مسلمانان) توانايي ازدواج با دختران آزاد جامعه اسلامي را ندارد، با كنيزان شما ازدواج كند.
پس در آيه شريفه دلالتي است بر حكم عمومي كه متوجه جامعه اسلامي است و آن حكم اين است كه جامعه براي خود شخصيتي واحد دارد كه اين شخصيت واحده مالك تمامي اموال روي زمين است و خداي تعالي زندگي اين شخصيت واحده را بوسيله اين اموال تامين كرده و آن را رزق وي ساخته است، پس بر اين شخصيت لازم است كه امر آن مال را اداره نموده، در معرض رشد و ترقيش قرار دهد، و كاري كند كه روز به روز زيادتر شود تا به همه و تك تك افراد وافي باشد، و به همين منظور بايد در ارتزاق با مال حد وسط و اقتصاد را پيش گيرد و آن را از ضايع شدن و فساد حفظ كند.
و يكي از فروع اين اصل اين است كه اوليا و سرپرستان جوامع بشري بايد امور افراد سفيه را خود به دست بگيرند و اموال آنان را به دست خودشان ندهند كه آن را در غير موردش
__________________________________________________
(1)و هر كس از شما كه استطاعت مالي براي ازدواج با دختران آزاده و مؤمن را ندارد، از كنيزانتان كسي را انتخاب كند." سوره نساء، آيه 25".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 272
مصرف كنند بلكه بر آن سرپرستان لازم است اموال آنان را زير نظر گرفته و به اصلاح آن بپردازند و با در جريان انداختن آن در كسب و تجارت و هر وسيله بهره‌وري ديگر، بيشترش كنند، و خود صاحبان مال را كه دچار سفاهتند از منافع و در آمد مال (و نه از اصل مال) حقوق روزمره بدهند تا در نتيجه اصل مال از بين نرود و كار صاحب مال به تدريج به مسكنت و تهي‌دستي و بدبختي نيانجامد.
از اينجا روشن مي‌شود كه مراد از جمله:" وَ ارْزُقُوهُمْ فِيها وَ اكْسُوهُمْ" «1» اين است كه ارتزاقشان از خود سرمايه و اصل مال نباشد بلكه در مال باشد، يعني از در آمد مال ارتزاق كنند.
زمخشري نيز در باره اينكه چرا نفرمود:" منها- از مال" و فرمود:" فيها- در مال" مي‌نويسد:
نكته‌اش اين است كه بفهماند ارتزاق سفيه بايد از در آمد مال باشد، نه از اصل آن.
چرا كه اگر از اصل مال باشد لازمه‌اش اين است كه اصل مال او راكد بماند و به جريان نيفتد و او شروع كند به خوردن آن، تا سرانجام تمام شود، اصل مال بايد محفوظ بماند و يتيم از در آمد آن ارتزاق كند.
و بعيد نيست از آيه شريفه، ولايت ولي، نسبت به كليه امور محجورين استفاده شود، به اين معنا كه بفهماند: خدا راضي نيست امور افراد سفيه و ديوانه و هر محجور ديگر با ساير مردم فرق داشته باشد بلكه بر جامعه اسلامي است كه امور آنان را به عهده بگيرد، حال اگر از طبقات اوليا از قبيل پدر و يا جد كسي موجود باشد او بايد بر امور محجور عليه سرپرستي و مباشرت كند و اگر كسي از آنان نبود حكومت شرعيه اسلامي بايد اين كار را انجام دهد، (و كسي را به عنوان ولايت بر امور محجور عليه بگمارد) و اگر حكومت مسلمين شرعي نبود و طاغوت بر آنان حكومت كرد، بايد مؤمنين به انجام اين كار دست يازند. تفصيل مساله در كتب فقه آمده است.

اموال دنيا به همه مردم تعلق دارد ..... ص : 272

اين مساله (كه مالك حقيقي خداي تعالي است) حقيقتي است قرآني، كه بسياري از احكام و قوانين مهم اسلامي مبتني بر آن مي‌باشد و در حقيقت نسبت به قسمت عمده‌اي از
__________________________________________________
(1)از (منافع) آن مال بر يتيمان روزي دهيد و نيز آنان را بپوشانيد.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 273
احكام اسلام، جنبه زير بنا را دارد، خداي تعالي اموال را وسيله معاش و مايه قوام و بقاي جامعه انساني قرار داده و براي شخصي معين وقف نكرده است، تا تغيير و تبديل نپذيرد و نيز به كسي نبخشيده، تا نتواند با قوانين دينيش دايره تصرفات آن شخص را محدود كند، ليكن به خاطر مصالحي كه ايجاب مي‌كرده، اجازه داده تا اين نعمتي را كه به مجموع بشر ارزاني داشته، طبق مناسباتي چون" وراثت"،" حيازت"،" تجارت"، و ... (كه خودش تشريع كرده) به اشخاصي اختصاص پيدا كند، اما به شرط اينكه تصرف كننده داراي عقل و بلوغ و شرايطي ديگر از اين قبيل بوده باشد.
پس حاصل كلام اين شد كه آن اصل ثابت كه همواره بايد رعايت شده و فروعش به وسيله آن اندازه‌گيري شود، اين است كه اموال موجود در دنيا، مال همه است و تنها به خاطر مصالح خاصه (كه سود آن نيز عايد همه مي‌شود، تا جايي كه مزاحم حق جميع نباشد) بعضي از آن مال به بعضي از افراد جامعه اختصاص مي‌يابد، و اما در جايي كه مالكيت فردي و خصوصي به بعضي از آن مال، مزاحم با حق جمع باشد و حقوق جمع را ضايع سازد، بدون ترديد رعايت مصلحت جمع مقدم بر رعايت مصلحت فرد خواهد بود. و بسياري از فروعات مهم، از آن جمله: احكام مربوط به انفاق و قسمت عمده‌اي از احكام معاملات و ... بر اين اصل اساسي مبتني است، خداي عز و جل اين اصل اصيل را در مواردي از كتابش تاييد نموده است، از آن جمله فرموده:" خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً" «1» و ما مقداري از مطالب مربوط به اين موضوع را در بحثي كه پيرامون آيات انفاق در سوره بقره داشتيم بررسي نموديم براي توضيح بيشتر بدانجا مراجعه شود.

[بيان آيات ..... ص : 273

اشاره

" وَ ارْزُقُوهُمْ فِيها وَ اكْسُوهُمْ وَ قُولُوا لَهُمْ قَوْلًا مَعْرُوفاً" بحث پيرامون مساله رزق به طور مفصل در ذيل آيه:" وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ" «2» گذشت.
و جمله:" وَ ارْزُقُوهُمْ فِيها وَ اكْسُوهُمْ ..." نظير جمله:" وَ عَلَي الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَ كِسْوَتُهُنَّ" «3» است، بنا بر اين گويا كه مراد از رزق، همان غذايي است كه انسان مي‌خورد و جامه‌اي است كه مي‌پوشد تا خود را بوسيله آن از سرما و گرما حفظ نمايد ليكن لفظ" رزق"
__________________________________________________
(1) خداي عز و جل همه آنچه در زمين است براي شما خلق كرده." سوره بقره، آيه 29".
(2)" سوره آل عمران، آيه 27". [.....]
(3)" سوره بقره، آيه 233".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 274
و" كسوة" در عرف قرآن همانند كلمه" كسوة" و" نفقه" است در زبان خود ما، كنايه و يا مثل كنايه‌اي است از مجموع هزينه زندگي و بودجه‌اي كه در بر آوردن حوائج مادي زندگي خرج مي‌شود كه بنا بر اين غير از غذا و لباس ساير ما يحتاج آدمي از قبيل مسكن و دارو و امثال آن نيز رزق خواهد بود، هم چنان كه كلمه:" اكل- خوردن" نيز دو معنا دارد، يكي به حسب اصل لغت است كه به معناي جويدن و فرو بردن طعام است، و ديگري كنايي است كه به معناي مطلق تصرفات است، كه در آيه شريفه:" فَإِنْ طِبْنَ لَكُمْ عَنْ شَيْ‌ءٍ مِنْهُ نَفْساً فَكُلُوهُ هَنِيئاً مَرِيئاً ..." به همان معناي كنايي آمده.
و اما جمله:" وَ قُولُوا لَهُمْ قَوْلًا مَعْرُوفاً" جمله‌اي است اخلاقي، كه با رعايت آن امر ولايت اصلاح مي‌شود براي اينكه افراد سفيه هر چند كه محجور و ممنوع از تصرف در اموال خويشند، ليكن حيوان زبان بسته هم نيستند، كه سخن خوب را از بد تشخيص ندهند، بلكه انسانند و بايد با آنان معامله انسان بشود و اوليايشان با ايشان همانطور سخن بگويند كه با افراد معمولي انسان سخن مي‌گويند، نه بطور ناشايست، و همچنين معاشرتشان با آنان معاشرت با يك انسان باشد.
از اين جا روشن مي‌شود كه ممكن است جمله مورد بحث را به معناي لغويش يعني سخن گفتن به تنهايي نگيريم، بلكه به معناي كنائيش يعني مطلق معاشرت گرفته و بگوئيم:
معنايش اين است كه اولياي افراد سفيه، بايد با آنان از هر جهت معامله يك انسان را بكنند، چه در سخن گفتن و چه در نشست و برخاست كردن، هم چنان كه در جمله:" وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً" «1» گفتيم قول به معناي مطلق معاشرت است.
" وَ ابْتَلُوا الْيَتامي حَتَّي إِذا بَلَغُوا النِّكاحَ فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أَمْوالَهُمْ" كلمه:" ابتلا" كه مصدر فعل امر" ابتلوا" است، به معناي امتحان است و مراد از بلوغ نكاح، رسيدن فرد سفيه به سنين اوان ازدواج است، پس در حقيقت تعبير از" رسيدن نكاح" مجازي است عقلي، و فعل" آنستم" از مصدر" ايناس" گرفته شده و به معناي مشاهده‌اي است كه بويي از الفت در معناي آن نهفته باشد، چون ماده آن يعني ثلاثي مجردش" انس" است.
و كلمه:" رشد" به معناي پختگي و رسيده شدن ميوه عقل است، بخلاف غي كه
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 83".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 275
معناي خلاف آن را دارد. و جمله:" فادفعوا ..." كنايه است از اينكه مال يتيم را به دست خودش بدهيد و اگر به جاي" فاعطوا" كلمه" فادفعوا" را آورد، براي همين بود كه هم معناي تحويل دادن را برساند و هم كنايه از اين باشد كه:" زحمت و شر و مسئوليت او را از سر خودت رفع كن، مالش را بده تا برود و از تو دور شود"، پس اين تعبير در عين اينكه تعبيري است پيش پا افتاده، كنايه‌اي لطيف هم در بر دارد.
و جمله" حَتَّي إِذا بَلَغُوا النِّكاحَ ..." متعلق به جمله:" و ابتلوا ..." است و معنايش اين است كه يتيم سفيه را بيازمائيد و اين معنا را مي‌رساند كه اين آزمايش بايد از زمان تميز دادن هم چنان ادامه داشته باشد تا به سن ازدواج برسد، آن گاه اگر ديديد كه رشد عقلي يافته، مالش را به دست خودش بدهيد. پس اين تعبير تا حدي دلالت بر استمرار آزمايش دارد، و اين را مي‌رساند كه كودك يتيم وقتي كه مي‌خواهد به حد تميز و عقل برسد، يعني به حدي برسد كه بشود مورد آزمايشش قرار داد، او را مورد آزمايش قرار بدهيد و اين آزمايش تا حد ازدواج و حد مرد شدن ادامه داشته باشد. طبع مساله نيز اين اقتضا را دارد، چرا كه در يك آن و دو آن رشد كودك را نمي‌توان تشخيص داد. بلكه بايد اين آزمايش تكرار بشود تا ايناس يعني مشاهده رشد در كودك حاصل گردد، چون كودك بعد از حد تميز، كم كم به حد" رهاق" و سپس به حد" ازدواج" و آن گاه به حد" رشد" مي‌رسد.
جمله:" فَإِنْ آنَسْتُمْ ..." به خاطر اينكه حرف" فاء" بر سرش آمده، تفريع و نتيجه‌گيري از جمله:" و ابتلوا ..." است، هم چنان كه جمله:" فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أَمْوالَهُمْ" تفريع بر جمله مورد بحث است و معناي مجموع جملات اين است كه يتيم را آزمايش كنيد، و در نتيجه اگر رشد را از او مشاهده كرديد پس اموالشان را به دستشان بدهيد، و اين طرز سخن به ما مي‌فهماند كه رسيدن به حد ازدواج علت تامه دادن مال يتيم به يتيم نيست بلكه مقتضي آن است وقتي علت، تامه مي‌شود و يتيم مي‌تواند مستقلا در مال خود دخل و تصرف نمايد كه به حد رشد هم رسيده باشد.

[در تصرفات مالي علاوه بر بلوغ، رشد متصرف نيز شرط است ..... ص : 275

پس معلوم مي‌شود كه اسلام مساله بلوغ را در همه جا به يك معنا نگرفته است، در امر عبادات و امثال حدود و ديات، بلوغ را عبارت دانسته است از: رسيدن به سن شرعي يعني سن ازدواج و بس، و اما نسبت به تصرفات مالي و اقرار و امثال آن شرط ديگري را هم اضافه كرده و آن رسيدن به حد رشد است كه تفصيل اين مساله در كتب فقهي آمده است.
و اين خود از لطائفي است كه اسلام در مرحله تشريع قوانين خود، به كار برده است، چرا كه اگر مساله رشد را شرط نمي‌كرد و در تصرفات مالي و امثال آن رشد را لغو مي‌ساخت، نظام زندگي اجتماعي افرادي چون يتيم مختل مي‌ماند و نفوذ تصرفاتش و اقرارهايش باعث آن
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 276
مي‌شد كه افراد ديگر از اين معنا سوء استفاده نموده و كلاه سر آنان بگذارند و با آسان‌ترين راه يعني با چند كلمه چرب و نرم و وعده‌هاي دروغين، تمامي وسايل زندگي را از دست ايتام بيرون آورند و با يك و يا چند معامله غرري يتيم را به روز سياه بكشانند.
پس رشد شرطي است كه عقل اشتراط آن را در اينگونه امور واجب و لازم مي‌داند، و اما در امثال عبادات، بر همه روشن است كه هيچ حاجتي به رشد نيست، و همچنين است در امثال حدود و ديات، چون تشخيص و درك اين معنا كه زنا بد است و مرتكب آن محكوم به حدود مي‌باشد، و نيز زدن و كشتن مردم زشت و مرتكب آن محكوم به احكام ديات است احتياجي به رشد ندارد و هر انساني قبل از رسيدن به حد رشد نيز نيروي اين تشخيص را دارد و دركش نسبت به اين معاني قبل از رسيدن به رشد و بعد از آن تفاوت نمي‌كند.
" وَ لا تَأْكُلُوها إِسْرافاً وَ بِداراً أَنْ يَكْبَرُوا ..."
كلمه:" اسراف" به معناي تعدي و تجاوز از حد اعتدال در عمل است و كلمه:" بدار" به معناي مبادرت و شتافتن در انجام عمل مي‌باشد و جمله" وَ بِداراً أَنْ يَكْبَرُوا" در معناي اين است كه فرموده باشد:" زنهار! قبل از آنكه كبير شوند و حق خود را از حلق شما بيرون بكشند مالشان را بدهيد"، خواهيد گفت: پس بايد فرموده باشد:" و بدارا ان لا يكبروا" يعني نگذاريد كبير شوند، بلكه قبل از آن اموالشان را به دستشان بدهيد، در پاسخ مي‌گوئيم حذف حرف نفي بعد از كلمه" أن" و كلمه" أن" بطوري كه علماي نحو گفته‌اند مرسوم و قياسي است، هم چنان كه در آيه:" يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ أَنْ تَضِلُّوا" «1» حذف شده است. بايد گفت كه اصلش" لئلا تضلوا" يا" حذر ان تضلوا" بوده است.
در آيه شريفه بين خوردن با اسراف و خوردن بعد از كبير شدن يتيم مقابله افتاده و اين مقابله مي‌فهماند كه بين آن دو فرق هست، اولي (اكل و خوردن با اسراف) تعدي به اموال ايتام است بدون اينكه حاجتي به خوردن آن باشد و بدون اينكه ولي يتيم خود را مستحق آن مال بداند، بلكه فقط از باب اجحاف و بي مبالاتي مال يتيم را مي‌خورد، ولي دومي (برداشتن از مال يتيم قبل از بزرگ شدنش) به اين معنا است كه ولي يتيم خود را مستحق اين خوردن بداند، و براي تصدي امور يتيم صاحب اجرت و حق العمل مي‌داند و مي‌خواهد اجرت زحمات خود را بردارد، چيزي كه هست اسلام به او مي‌گويد:" حال كه يتيم به حد رشد رسيده، بگذار خود او در اداره اموالش زحمت بكشد، و حال كه او به حد رشد رسيده احتياجي به تو ندارد، و ممكن
__________________________________________________
(1)خداوند برايتان شرح مي‌دهد تا گمراه نشويد.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 277
است خود او تو را از تصرف در اموالش جلوگيري كند، پس قبل از آنكه او جلوي تو را بگيرد، خودت مال او را به او بده.
پس هر دو قسم تصرف ممنوع است، مگر آنكه ولي يتيم فقير باشد و چاره‌اي نداشته باشد جز اينكه براي سد جوعش كار و كسبي بكند و يا براي يتيم كار كند و از اجرت كارش حوائج ضروريش را برآورد و اين در حقيقت به مزد گرفتن در تجارت و يا اگر كار يتيم ساختمان كردن است به مزد گرفتن در بنائي و امثال آن بر مي‌گردد، و همان است كه خداي عز و جل در كتابش خاطر نشان نموده و فرمود:" وَ مَنْ كانَ غَنِيًّا ..." يعني هر ولي و سرپرستي كه خودش توانگر و بي‌نياز است و در زندگيش حاجتي به گرفتن مال يتيم ندارد" فليستعفف" يعني طريق عفت را پيش گيرد و ملازم آن شود و از مال يتيم چيزي را نگيرد،" وَ مَنْ كانَ فَقِيراً فَلْيَأْكُلْ بِالْمَعْرُوفِ" و اگر فقير است به طور شايسته از مال يتيم بخورد.
بعضي از مفسرين گفته‌اند معناي آيه اين است كه: از مال" خودش" بطور شايسته بخورد نه از مال" يتيم"، ولي اين معنا با تفصيل بين فقير و غني نمي‌سازد، اگر غني هم از مال خودش بخورد و فقير هم همين طور، ديگر گفتن:" كسي كه غني است چنين كند و كسي كه فقير است چنان كند" مورد ندارد.
و اما اينكه فرمود:" فَإِذا دَفَعْتُمْ إِلَيْهِمْ أَمْوالَهُمْ فَأَشْهِدُوا عَلَيْهِمْ"، متضمن يكي از مواد قانوني اسلام است و آن اين است كه هنگام تحويل دادن مال يتيم به يتيم، بايد ولي او اين عمل را در حضور شاهد انجام دهد، تا هم كار خود را محكم كرده و هم از بروز اختلاف و غائله نزاع جلوگيري نموده باشد، زيرا ممكن است فردا يتيم ادعا كند كه ولي من مال مرا به من نمي‌دهد با اينكه به حد نكاح و رشد رسيده‌ام، خداي تعالي در ذيل كلامش جمله:" وَ كَفي بِاللَّهِ حَسِيباً" را آورد، تا حكم را به منشا اصلي و اوليش ربط دهد يعني بفهماند كه هر حكمي از احكام الهي، يك منشاي از اسما و صفات او دارد، اگر در مورد ايتام اين احكام را تشريع كرده، براي اين است كه او حسيب است و احكام بندگانش را بدون حساب دقيق، صادر نمي‌كند، هر چه تشريع مي‌كند محكم و حساب شده است و نيز به اين منظور است كه تربيت ديني و اسلامي را تكميل كند، چون اسلام تربيت مردم را از اساس توحيد شروع مي‌كند، و شاهد گرفتن در معاملات و دادوستدها هر چند كه غالبا خلاف و نزاع را بر طرف مي‌كند و ليكن سبب قوي محكم اين رفع اختلاف امري معنوي است، و آن عبارت است از تقوا و ترس از خدايي كه در حسابكشي كافي است و بنا بر اين اگر ولي طفل يتيم و گواهان و خود طفل اين معنا را نصب العين خود داشته باشند، آن وقت رفع اختلاف صد در صد و حتمي و نزاعي بوجود
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 278
نخواهد آمد (زيرا ممكن است يتيم با شاهدان وليش توطئه كنند و مساله تحويل اموال را به كلي حاشا نمايند" مترجم").
حال كه اين نكات را توجه كردي، اينك بار ديگر به دقت در دو آيه شريفه نظر كن، ببين با چه بياني بديع و بي نظير همه مسائل ولايت را بيان كرده است، و ما مطالب آن را در سه قسمت خلاصه مي‌كنيم:
اول اينكه: مهمات و رءوس مسائل مربوط به سرپرستي اموال ايتام و هر محجور عليه ديگر را بيان كرده و فرموده است كه چگونه بايد آن اموال را تحويل گرفت و حفظ كرد و در رشته‌اي از كسب و تجارت به كارش برد، تا منفعت و سود بدهد، و چگونه در آن تصرف نموده و چگونه به طفل تحويل داد، و نيز در چه زماني تحويل گرفت، و در چه زماني تحويل داد، و علاوه بر اين با بيان مصلحت عمومي اين مساله، مبناي آن را تحكيم نموده و آن مصلحت عمومي اين است كه مال- در همه دنيا- براي بحركت در آوردن چرخ زندگي بشر است، (نه براي انباشتن و يا بر ديگران برتري كردن و امثال آن" مترجم")، كه بيانش گذشت.
دوم: يك اصل اخلاقي را در ضمن بياناتش گنجاند كه اگر بشر آن را رعايت كند بر طبق شرايعي كه ذكر شده تربيت مي‌شود و آن جمله زير است كه مي‌فرمايد:" وَ قُولُوا لَهُمْ قَوْلًا مَعْرُوفاً"، حال كه شما سرپرست و ما فوق طفل يتيم و يا ديوانه شده‌ايد، بر او تفوق و درشتي نكنيد، بلكه رفتارتان با او سرشار از مهر و محبت و ادب و رفتاري پسنديده باشد.
سوم اينكه: توحيد را زير بناي همه آن احكام قرار داده، توحيدي كه به تنهايي در تمامي احكام عملي و اخلاقي قرآن حاكم است، و به فرض اينكه احكام عملي و دستورات اخلاقي از حيث تاثير ضعيف شود، تاثير آن هم چنان و در همه موارد باقي است، و اين معنا را در جمله:" وَ كَفي بِاللَّهِ حَسِيباً" بيان فرموده.

بحث روايتي [(در ذيل آيات گذشته)] ..... ص : 278

اشاره

تفسير الدر المنثور در تفسير آيه:" وَ آتُوا الْيَتامي أَمْوالَهُمْ ..." مي‌گويد: ابن ابي حاتم از سعيد بن جبير روايت كرده كه گفت: در غطفان مردي مال بسيار زيادي كه متعلق به برادر زاده يتيمش بود در تصرف داشت آن گاه كه برادر زاده‌اش به حد بلوغ رسيد مال خود را از عمويش مطالبه كرد و عمو از تحويل آن خود داري نمود، و آن يتيم بناچار شكايت خود را نزد رسول خدا (ص) برد، و در اين مورد بود كه آيه:" وَ آتُوا الْيَتامي أَمْوالَهُمْ ..." نازل شد، (تا آخر حديث) «1».
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 279
و در تفسير عياشي از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: حلال نيست كه نطفه يك مرد در رحم بيش از چهار زن آزاد جاري شود «2».
و در كافي نيز از همان جناب روايت آورده كه فرمود: اگر مردي چهار زن داشته باشد و يكي از آنان را طلاق دهد، قبل از تمام شدن عده او، نمي‌تواند زن پنجمي را بگيرد «3».
مؤلف قدس سره: روايات در اين باب بسيار زياد است.
و در كتاب علل به سند خود از محمد بن سنان روايت كرده كه گفت: حضرت رضا ع در پاسخ به مسائلي كه وي پرسيده بود نوشت: علت اينكه مرد مي‌تواند چهار زن بگيرد ولي زن نمي‌تواند بيش از يك شوهر داشته باشد، اين است كه: مرد اگر چهار زن هم داشته باشد فرزندي كه هر يك از آنها بياورد فرزند او است، ولي زن اگر دو همسر و يا بيشتر داشته باشد فرزندي كه به دنيا مي‌آورد معلوم نمي‌شود از كدام شوهر است، زيرا همه شوهران در همخوابگي با او شركت داشته‌اند، و در نتيجه بديهي است كه در چنين وضعي هم روابط نسبي بهم مي‌خورد و هم در مساله ارث اشكال پديد مي‌آيد، و سرانجام معارف را نيز تباه مي‌سازد.
محمد بن سنان مي‌گويد: و يكي از علل اين حكم كه يك مرد مي‌تواند چهار زن آزاده بگيرد، اين است كه آمار زن بيش از مردان است كه اگر در آيه شريفه:" فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ مَثْني وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ" نظر شود،- هر چند خدا داناتر است- ولي چنين به نظر مي‌رسد كه گويا خداي تعالي خواسته است همين واقعيت را نشان دهد، و دست افراد غني و فقير را به قدر وسعشان باز بگذارد، تا هر كس به قدر توانايي خود با زنان ازدواج كند (تا آخر حديث) «4». و در كافي از امام صادق ع روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: و غيرت را به مردان داد و به همين جهت بر زنان تحريم كرد كه با غير همسرش رابطه داشته باشد، ولي براي مردان چهار زن را حلال كرد، براي اينكه خداي عز و جل، كريم‌تر و بزرگوارتر از آن است كه زنان را از يك سو گرفتار غيرت كند و از سوي ديگر به شوهران اجازه دهد كه به غير ايشان سه زن ديگر بگيرند «5».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 117.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 218 ح 14.
(3)كافي ج 5 ص 429 ح 1.
(4)علل الشرائع ص 504 ج 1 ب 271.
(5)فروع كافي ج 5 ص 504 ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 280

[غيرت يكي از فضائل اخلاقي است ..... ص : 280

مؤلف قدس سره: از روايت مذكور روشن مي‌شود كه غيرت يكي از اخلاق حميده و ملكات فاضله است و آن عبارت است از دگرگوني حالت انسان از حالت عادي و اعتدال، بطوري كه انسان را براي دفاع و انتقام از كسي كه به يكي از مقدساتش اعم از دين، ناموس و يا جاه و امثال آن تجاوز كرده، از جاي خود مي‌كند، و اين صفت غريزي، صفتي است كه هيچ انساني به طور كلي از آن بي‌بهره نيست، هر انساني را كه فرض كنيم- هر قدر هم كه از غيرت بي بهره باشد- باز در بعضي از موارد غيرت را از خود بروز مي‌دهد، پس غيرت يكي از فطريات آدمي است، و اسلام هم ديني است كه بر اساس فطرت تشريع شده و در آن امور فطري را گرفته و تعديل مي‌كند، آن مقدارش را كه در حيات بشر لازم و ضروري است معتبر و واجب مي‌سازد، و آنچه نقص و خلل كه در آن هست و بشر در زندگيش نيازي بدان ندارد حذف نموده، و از اعتبار مي‌اندازد، و هم چنان كه مي‌بينيم همين روش را در فطرياتي چون علاقه به جمع مال و به دست آوردن خوراك و شراب و لباس و همسران و غيره معمول داشته است.
اگر ما مي‌بينيم كه خداي عز و جل براي مردان، با داشتن يك زن، سه زن ديگر را حلال كرده،- با در نظر گرفتن اينكه اسلام رعايت حكم فطرت را نموده است- لازمه‌اش اين مي‌شود كه نفرت و انزجاري كه از زنان نسبت به هو و مشاهده مي‌كنيم حسد باشد، نه غيرت، و به زودي در بحث آينده كه راجع به تعدد زوجات است توضيح بيشتري مي‌دهيم، و اثبات مي‌كنيم اين حالت در زنان امري است عرضي، و حالتي است غير فطري، كه به آنان دست مي‌دهد (و زنان موظفند با آن مبارزه كنند، آن چنان كه با هر هوايي نفساني ديگر بايد مبارزه كنند" مترجم").
و در كافي به سند خود از زراره از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: مرد نمي‌تواند آنچه را كه به همسرش بخشيده از آن برگردد، زن نيز نمي‌تواند آنچه را كه به شوهرش بخشيده، پس بگيرد، چه تحويلش داده باشد و يا نداده باشد.
(در نسخه عربي كلمه" جيزت او لم تجز ..." با" جيم" آمده ولي در وسائل با حرف" حا" آمده كه به معناي حيازت است" مترجم").
مگر اين خداي تعالي نيست كه در باره مردان مي‌فرمايد: تَأْخُذُوا مِمَّا آتَيْتُمُوهُنَّ شَيْئاً"؟ و در باره زنان مي‌فرمايد:" فَإِنْ طِبْنَ لَكُمْ عَنْ شَيْ‌ءٍ مِنْهُ نَفْساً فَكُلُوهُ هَنِيئاً مَرِيئاً؟- و اگر زنان چيزي از آن مهريه را با طيب نفس به شما بخشيدند مي‌توانيد آن را با گوارايي بخوريد"، و اين دو آيه هم بر مهريه شامل مي‌شود و هم بر بخشش «1».
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 7 ص 30- ح 3.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 281
و در تفسير عياشي از عبد اللَّه بن قداح از امام صادق ع از پدرش صلوات اللَّه عليه روايت كرده كه فرمود: مردي به حضور امير المؤمنين ع آمد و عرضه داشت: يا امير المؤمنين من دردي در ناحيه شكم دارم، حضرت فرمود: آيا همسر داري؟ عرضه داشت:
آري، فرمود: از او بخواه تا چيزي از مال شخصيش به تو ببخشد، البته با طيب خاطر ببخشد، و با آن عسلي بخر و آن عسل را در آب باران حل كن و بنوش، تا بهبود يابي، چون من از خداي عز و جل شنيده‌ام كه در باره آب آسمان مي‌فرمايد:" وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً مُبارَكاً" «1» و در باره عسل مي‌فرمايد:" يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِها شَرابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ فِيهِ شِفاءٌ لِلنَّاسِ" «2» و در باره مال زنان مي‌فرمايد:" فَإِنْ طِبْنَ لَكُمْ عَنْ شَيْ‌ءٍ مِنْهُ نَفْساً فَكُلُوهُ هَنِيئاً مَرِيئاً"»
و آن مرد اين دستور العمل را به كار بست و شفا يافت" «4».
مؤلف قدس سره: صاحب الدر المنثور هم اين روايت را از عبد بن حميد و ابن منذر و ابن ابي حاتم، از امير المؤمنين ع نقل كرده «5»، و اين استفاده‌اي كه آن جناب از آيات قرآني كرده، استفاده‌اي است لطيف، كه البته اساسش توسعه دادن در معناي كلام است، و از اين قبيل توسعه‌ها در اخباري كه از ائمه اهل بيت ع رسيده، زياد ديده مي‌شود كه ان شاء اللَّه بعضي از آنها را در مواردي كه مناسب باشد ايراد مي‌كنيم.
و در كافي «6» از امام باقر ع نقل شده است كه فرمود: هر گاه براي شما حديثي كردم و سخني گفتم، دليل و شاهد قرآني آن را از من بپرسيد، آن گاه در بعضي از كلماتش فرمود:
رسول خدا (ص) مردم را نهي كرد از قيل و قال و از فساد مال، و كثرت سؤال، شخصي پرسيد: يا بن رسول اللَّه همين سخن در كجاي قرآن است؟ فرمود: خداي عز و جل در باره قيل و قال فرموده:" لا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْواهُمْ إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلاحٍ بَيْنَ النَّاسِ" «7» و در باره فساد مال فرموده:" وَ لا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِياماً"
__________________________________________________
(1)ما از آسمان آبي پر بركت نازل كرديم." ق: 9"
(2)از درون زنبوران عسل شرابي خارج مي‌شود داراي رنگ‌هاي مختلف، و در آن شفائي است براي مردم." نحل: 69"
(3)اگر با طيب نفس و رضايت دروني چيزي به شما بخشيدند بخوريد، كه گوارايتان باد." نساء: 4"
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 218 ح 15.
(5)الدر المنثور ج 2 ص 120. [.....]
(6)اصول كافي ج 1 ص 60 ح 5.
(7)هيچ خيري نيست در بسياري از سخنان بيخ گوشي شما، مگر آنكه يكديگر راي امر به دادن صدقه و انجام عمل صالح كنيد و يا بخواهيد بين مردم اصلاح كنيد. (نساء: 114)
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 282
«1» و در باره كثرت سؤال فرموده:" لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ" «2».
و در تفسير عياشي از يونس بن يعقوب روايت آورده كه گفت: من از امام صادق ع در مورد آيه:" وَ لا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَكُمُ" پرسيدم، كه منظور از سفها چه كساني هستند؟ فرمود: كسي كه به او وثوق و اعتماد نداريد «3».
و در همان كتاب از ابراهيم بن عبد الحميد روايت كرده كه گفت: من از امام صادق ع از معناي آيه:" وَ لا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَكُمُ" سؤال نمودم فرمود: هر كسي كه شراب بنوشد او نيز سفيه است «4».
و در همان كتاب از علي بن ابي حمزه از امام صادق ع روايت آورده كه گفت: از آن جناب از آيه:" وَ لا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَكُمُ" پرسيدم، فرمود: منظور از سفيهان ايتامند، اموال آنان را در اختيارشان نگذاريد تا وقتي كه رشد را از آنان ببينيد، عرضه داشتم: پس چرا اموال ايتام را اموال خود ما خوانده و فرموده" اموالتان را به سفيهان ندهيد" فرمود: خطاب به كساني است كه وارث ايتام باشند «5».
و در تفسير قمي از امام باقر ع روايت كرده كه در ذيل آيه مورد بحث فرموده:
وقتي مردي تشخيص دهد كه همسرش و يا فرزندش سفيه و فساد انگيز است، نبايد هيچيك از آنها را بر مال خودش مسلط كند، چون خداي تعالي مال را وسيله قوام زندگي او قرار داده، سپس فرمود: منظور از" قوام زندگي"، معاش است (تا آخر حديث) «6».
مؤلف قدس سره: روايات در اين باب بسيار زياد است و اين روايات مؤيد مطلب گذشته ما است كه گفتيم سفاهت معنايي وسيع دارد و داراي مراتبي است مانند سفاهتي كه باعث حجر و ممنوعيت از تصرف مي‌شود، و نيز سفاهت كودك قبل از رسيدن به حد رشد، و مرتبه ديگرش سفاهت زني است كه هوسران است، مرحله ديگرش سفاهت شارب الخمر، و مرتبه ديگرش مطلق كساني است كه مورد اعتماد نباشند، و بحسب اختلاف اين مراحل و
__________________________________________________
(1)ترجمه‌اش در اين نزديكي گذشت.
(2)از چيزهايي كه اگر برايتان كشف شود به ضررتان تمام مي‌شود سؤال مكنيد. (مائده: 101)
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 220 ح 20.
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 220 ح 20.
(5)تفسير عياشي ج 1 ص 220 ح 23.
(6)تفسير قمي ج 1 ص 131.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 283
مصاديق معناي" دادن مال به آنها" و نيز معناي" اضافه مال به ضمير خطاب" در" اموالكم" فرق مي‌كند، كه تطبيق و اعتبار آن با خود خواننده محترم است.
و اينكه در روايت ابي حمزه فرمود:" خطاب به كساني است كه وارث يتيم باشند" اشاره است به همان حقيقتي كه قبلا ما به آن اشاره كرديم، كه اولا تمام اموال موجود در عالم هستي از آن جامعه بشري است و در مرحله دوم ملك اشخاص مي‌شود و به مصالح خصوصي تعلق مي‌گيرد، و اصولا اشتراك جامعه در مال، باعث شده است كه از اين به آن منتقل گردد.
و در كتاب فقيه از امام صادق ع روايت كرده كه فرمود: وقتي يتم يتيم تمام مي‌شود، و از يتيمي در مي‌آيد كه به حد احتلام برسد تعبير به" اشده" نيز به همين معنا است، و اگر محتلم بشود ولي رشدي از او ديده نشود، و هم چنان سفيه و ضعيف باشد، ولي او بايد مال او را نگهداري كند «1».
و در همان كتاب از آن جناب روايت آورده كه در ذيل آيه شريفه:" وَ ابْتَلُوا الْيَتامي ..."
فرمود:" ايناس رشد" به معناي اين است كه بتواند مال خود را حفظ كند «2».
مؤلف: وجه اينكه آيه شريفه چگونه بر اين معنا دلالت مي‌كند قبلا گذشت.
و در كتاب تهذيب از آن جناب روايت آورده كه در ذيل آيه:" وَ مَنْ كانَ فَقِيراً فَلْيَأْكُلْ بِالْمَعْرُوفِ" فرمود: اين كسي است كه به خاطر فقر نمي‌تواند هر چيزي بخرد، و ناگزير است جلوي خواسته‌هاي خود را بگيرد، پس او مي‌تواند بطور شايسته و خداپسندانه از مال يتيم بخورد، و اين وقتي است كه ارتزاقش از مال يتيم و سرپرستيش نسبت به اموال او، به صلاح و به نفع يتيم باشد، بنا بر اين اگر مال يتيم اندك است نبايد از آن چيزي بخورد «3».
و در الدر المنثور است كه احمد و ابو داود و نسايي و ابن ماجه و ابن ابي حاتم و نحاس (در كتاب ناسخ خود) از ابن عمر روايت كرده‌اند كه گفت: مردي از رسول خدا (ص) پرسيد: من از خودم مالي ندارم، و سرپرستي يتيمي را به عهده، دارم، آيا مي‌توانم از مال آن يتيم ارتزاق كنم؟ فرمود: از مال يتيمت بخور ولي اسراف و ريخت و پاش مكن، و با مال يتيم ثروت نيندوز، و مال او را سپر بلا و وسيله حفظ مال خودت مكن «4».
مؤلف قدس سره: در اين معاني روايات بسيار زيادي رسيده، هم از طرق ائمه اهل بيت
__________________________________________________
(1)الفقيه ج 4 ص 163 ح 1.
(2)الفقيه ج 4 ص 164 ح 7.
(3)التهذيب ج 6 ص 341 ح 73.
(4)الدر المنثور ج 2 ص 122.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 284
ع و هم از ديگران، و البته در اين باره مباحث فقهي و اخباري ناظر به آن مباحث هست، كه اگر كسي بخواهد از آن اطلاع يابد، بايد به جوامع حديث و كتب فقهي مراجعه كند.
و در تفسير عياشي از رفاعة از آن جناب روايت شده كه در ذيل آيه:" فَلْيَأْكُلْ بِالْمَعْرُوفِ" فرموده: پدرم بارها مي‌فرمود اين آيه نسخ شده است «1».
و در تفسير الدر المنثور است كه ابو داود و نحاس هر دو در كتاب ناسخ خود، و ابن منذر از طريق عطا از ابن عباس روايت كرده كه گفت: آيه:" وَ مَنْ كانَ فَقِيراً فَلْيَأْكُلْ بِالْمَعْرُوفِ" بوسيله آيه" إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامي ظُلْماً ..." نسخ شده است «2».
مؤلف قدس سره: بايد گفت كه منسوخ شدن آيه با معيارها و موازين نسخ سازگار نيست زيرا در ميان آيات قرآن كريم، آيه‌اي نيست كه نسبتش با اين آيه نسبت ناسخ با منسوخ باشد و مضمون آيه شريفه:" إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامي ظُلْماً ..." با مضمون آيه مورد بحث" فَلْيَأْكُلْ بِالْمَعْرُوفِ منافات ندارد تا بگوئيم ناسخ آن است، زيرا خوردن مال يتيم در آيه مورد بحث، مقيد به معروف و خوردني كه خداپسندانه باشد شده است، مثلا عنوان" اجرت در برابر حفظ مال" او را داشته باشد، و در آيه‌اي كه مي‌گويند ناسخ است، خوردن مال يتيم مقيد به قيد" ظلم" شده است، و اينكه هيچ مجوزي براي خوردنش نداشته باشد، و معلوم است كه بين آن" جواز اكل" و اين" منع اكل" منافاتي نيست، پس حق مطلب اين است كه آيه مورد بحث نسخ نشده، و دو روايت بالا علاوه بر اينكه ضعيف است، به خاطر مخالفتي كه با كتاب دارد طرح مي‌شود.
و در تفسير عياشي از عبد اللَّه بن مغيره از جعفر بن محمد ع روايت آورده كه در ذيل آيه:" فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أَمْوالَهُمْ" فرموده‌اند اگر ديديد آل محمد را دوست مي‌دارند ايشان را به درجه‌اي بالا برده و بلند مرتبه‌اش گردانيد.
مؤلف قدس سره: اين معنا از باب تطبيق مفاهيم باطن قرآن بر مصاديق است، نه معناي تحت اللفظي آيه، در حقيقت در اين روايت عموم مردم را ايتام آل محمد، و آل محمد را پدران ايشان خوانده كه مي‌فرمايد: اگر مردم آل محمد را دوست بدارند اينگونه مردم را بيشتر احترام كنيد، چون رشد يافته‌اند و بايد كه معارف را كه ارث پدران ايشان است به ايشان بدهيد،
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 9 ص 222 ح 33.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 122. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 285
و گرنه سفيهند، و ميراث پدرانشان را تعليمشان نكنيد.

بحثي علمي در چند فصل ..... ص : 285

1-نكاح و ازدواج يكي از هدفهاي طبيعت است: ..... ص : 285

اشاره

اصل پيوستگي بين زن و مرد امري سفارشي و تحميلي نيست، بلكه از اموري است كه طبيعت بشري بلكه طبيعت حيواني، با رساترين وجه آن را توجيه و بيان مي‌كند و از آنجا كه اسلام دين فطرت است طبعا اين امر را تجويز كرده است، (و بلكه مقدار طبيعيش را مورد تاكيد هم قرار داده).
و عمل توليد نسل و همچنين جوجه‌گذاري كه از اهداف و مقاصد طبيعت است خود تنها عامل و سبب اصلي است كه اين پيوستگي را در قالب ازدواج ريخته و آن را از اختلاطهاي بي‌بندوبار و از صرف نزديكي كردن در آورده تا شكل ازدواج توأم با تعهد به آن بدهد. و به همين جهت مي‌بينيم حيواناتي كه تربيت فرزندشان به عهده والدين است، زن و مرد و به عبارت ديگر نر و ماده خود را نسبت به يكديگر متعهد مي‌دانند، همانند پرندگان كه ماده آنها مسئول حضانت و پرورش تخم و تغذيه و تربيت جوجه است و نر آنها مسئول رساندن آب و دانه به آشيانه.
و نيز مانند حيواناتي كه در مساله توليد مثل و تربيت فرزند احتياج به لانه دارند، ماده آنها در ساختن لانه و حفظ آن نياز به همكاري نر دارد كه اينگونه حيوانات براي امر توليد مثل روش ازدواج را انتخاب مي‌كنند و اين خود نوعي تعهد و ملازمت و اختصاص بين دو جفت نر و ماده را ايجاب مي‌كند و آن دو را به يكديگر مي‌رساند و نيز به يكديگر متعهد مي‌سازد و در حفظ تخم ماده و تدبير آن و بيرون كردن جوجه از تخم و همچنين تغذيه و تربيت جوجه‌ها شريك مي‌كند، و اين اشتراك مساعي هم چنان ادامه دارد تا مدت تربيت اولاد به پايان رسيده و فرزند روي پاي خود بايستد و از پدر و مادر جدا شود، و دوباره نر و ماده ازدواج نموده، ماده مجددا تخم بگذارد و ...
پس عامل نكاح و ازدواج همانا توليد مثل و تربيت اولاد است، و مساله اطفاي شهوت و يا اشتراك در اعمال زندگي چون كسب و زراعت و جمع كردن مال و تدبير غذا و شراب و وسايل خانه و اداره آن اموري است كه از چهار چوب غرض طبيعت و خلقت خارج است و تنها جنبه مقدميت داشته و يا فوايد ديگري غير از غرض اصلي بر آنها مترتب مي‌شود.

[آزادي‌هاي جنسي بر خلاف سنت طبيعت است ..... ص : 285

از اين جا روشن مي‌گردد كه آزادي و بي بند و باري در اجتماع زن و مرد به اينكه هر ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 286
مردي به هر زني كه خواست در آويزد و هر زني به هر مردي كه خواست كام دهد و اين دو جنس در هر زمان و هر جا كه خواستند با هم جمع شوند، و عينا مانند حيوانات زبان بسته، بدون هيچ مانع و قيد و بندي نرش به ماده‌اش بپرد، همانطور كه تمدن غرب وضع آنان را به تدريج به همين جا كشانيده، زنا و حتي زناي با زن شوهردار متداول شده است.
و همچنين جلوگيري از طلاق و تثبيت ازدواج براي ابد بين دو نفري كه توافق اخلاقي ندارند و نيز ممنوع كردن زن از اينكه همسر مثلا ديوانه‌اش را ترك گفته، با مردي سالم ازدواج كند، و محكوم ساختن او كه تا آخر عمر با شوهر ديوانه‌اش بگذارند.
و نيز لغو و بيهوده دانستن توالد و خودداري از توليد نسل و شانه خالي كردن از مسئوليت تربيت اولاد، و نيز مساله اشتراك در زندگي خانه را مانند ملل پيشرفته و متمدن امروز زيربناي ازدواج قرار دادن، و نيز فرستادن شيرخواران به شير خوارگاههاي عمومي براي شير خوردن و تربيت يافتن، همه و همه بر خلاف سنت طبيعت است و خلقت بشر به نحوي سرشته شده كه با سنت‌هاي جديد منافات دارد.
بله حيوانات زبان بسته كه در تولد و تربيت، به بيش از آبستن شدن مادر و شير دادن و تربيت كردن او يعني با او راه برود، و دانه بر چيدن و يا پوزه به علف زدن را به او بياموزد، احتياجي ندارند طبيعي است كه احتياجي به ازدواج و مصاحبت و اختصاص نيز ندارد، ماده‌اش هر حيواني كه مي‌خواهد باشد، و نر نيز هر حيواني كه مي‌خواهد باشد، چنين جانداراني در جفت گيري آزادي دارند، البته اين آزادي هم تا حدي است كه به غرض طبيعت يعني حفظ نسل ضرر نرساند.
مبادا خواننده عزيز خيال كند كه خروج از سنت خلقت و مقتضاي طبيعت اشكالي ندارد، چون نواقص آن با فكر و ديدن برطرف مي‌شود، و در عوض لذائذ زندگي و بهره‌گيري از آن بيشتر مي‌گردد، و براي رفع اين توهم مي‌گوئيم اين توهم از بزرگترين اشتباهات است، زيرا اين بنيه‌هاي طبيعي كه يكي از آنها بنيه انسانيت و ساختمان وجودي او است مركباتي است تاليف شده از اجزايي زياد كه بايد هر جزئي در جاي خاص خود و طبق شرايط مخصوصي قرار گيرد، طوري قرار گيرد كه با غرض و هدفي كه در خلقت و طبيعت مركب در نظر گرفته شده، سازگار باشد، و دخالت هر يك از اجزا در بدست آمدن آن غرض و به كمال رساندن نوع، نظير دخالتي است كه هر جزء از معجون و داروهاي مركب دارد و شرايط و موفقيت هر جزء، نظير شرايط و موفقيت اجزاي دارو است كه بايد وصفي خاص و مقداري معين و و وزن و شرايطي خاص داشته باشد، كه اگر يكي از آنچه گفته شد نباشد و يا كمترين انحرافي داشته باشد اثر و
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 287
خاصيت دارو هم از بين مي‌رود (و چه بسا در بعضي از موارد مضر هم بشود).
از باب مثال انسان موجودي است طبيعي و داراي اجزايي است كه بگونه‌اي مخصوص تركيب‌يافته است و اين تركيبات طوري است كه نتيجه‌اش مستلزم پديد آمدن اوصافي در داخل و صفاتي در روح و افعال و اعمالي در جسمش مي‌گردد، و بنا بر اين فرض اگر بعضي از افعال و اعمال او از آن وصف و روشي كه طبيعت برايش معين كرده منحرف شود، و خلاصه انسان روش عملي ضد طبيعت را براي خود اتخاذ كند، قطعا در اوصاف او اثر مي‌گذارد، و او را از راه طبيعت و مسير خلقت به جايي ديگر مي‌برد، و نتيجه اين انحراف بطلان ارتباطي است كه او با كمال طبيعي خود و با هدفي كه دارد، به حسب خلقت در جستجوي آن است.
و ما اگر در بلاها و مصيبتهاي عمومي كه امروز جهان انسانيت را فرا گرفته و اعمال و تلاشهاي او را كه به منظور رسيدن به آسايش و سعادت زندگي انجام مي‌شود بي نتيجه كرده و انسانيت را به سقوط و انهدام تهديد مي‌كند بررسي دقيق كنيم، خواهيم ديد كه مهمترين عامل در آن مصيبتها، فقدان و از بين رفتن فضيلت تقوا و جايگزيني به بي شرمي و قساوت و درندگي و حرص است، و بزرگترين عامل آن بطلان و زوال، و اين جايگزيني، همانا آزادي بي حد، و افسار گسيختگي، و ناديده گرفتن نواميس طبيعت در امر زوجيت و تربيت اولاد است، آري سنت اجتماع در خانه و تربيت فرزند (از روزي كه فرزند به حد تميز مي‌رسد تا به آخر عمر) در عصر حاضر قريحه رأفت و رحمت و فضيلت عفت و حيا و تواضع را مي‌كشد.
و اما اينكه توهم كرده بودند كه ممكن است آثار شوم نامبرده از تمدن عصر حاضر را با فكر و رؤيت از بين برد، در پاسخ بايد گفت: هيهات كه فكر بتواند آن آثار را از بين ببرد، زيرا فكر هم مانند ساير لوازم زندگي وسيله‌اي است كه تكوين آن را ايجاد كرده و طبيعت آن را وسيله‌اي قرار داده، براي اينكه آنچه از مسير طبيعت خارج مي‌شود به جايش برگرداند، نه اينكه آنچه طبيعت و خلقت انجام مي‌دهد باطلش سازد و با شمشير طبيعت خود طبيعت را از پاي در آورد، شمشيري كه طبيعت در اختيار انسان گذاشت تا شرور را از آن دفع كند و معلوم است كه اگر" فكر" كه يكي از وسايل طبيعت است در تاييد شؤون فاسد طبيعت بكار برود، خود اين وسيله هم همانند ديگر وسايل فاسد و منحرف خواهد شد و لذا مي‌بينيد كه انسان امروز هر چه با نيروي فكر آنچه از مفاسد را كه فسادش اجتماع بشر را تهديد كرده، اصلاح مي‌كند. همين اصلاح خود نتيجه‌اي تلخ‌تر و بلائي دردناك‌تر را به دنبال مي‌آورد، بلائي كه هم دردناك‌تر و هم عمومي‌تر است.

[بدون فضائل نفساني زندگي اجتماعي بشر از هم مي‌پاشد] ..... ص : 287

بله، چه بسا گوينده‌اي از طرفداران اين فكر بگويد كه: صفات روحي كه نامش را
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 288
" فضائل نفساني" مي‌نامند، چيزي جز بقاياي دوران اساطير و افسانه‌ها و توحش نيست و اصلا با زندگي انسان مترقي امروز هيچ گونه سازشي ندارد، از باب نمونه:" عفت"،" سخاوت"" حيا"،" رأفت" و" راستگويي" را نام مي‌بريم، مثلا عفت، نفس را بي جهت از خواهشهاي نفساني باز داشتن است و سخاوت از دست دادن حاصل و دست رنج آدمي است كه در راه كسب و بدست آوردنش زحمتها و محنتهاي طاقت‌فرسا را متحمل شده است و علاوه بر اين مردم را تن‌پرور و گدا و بيكاره بار مي‌آورد. همچنين شرم و حيا ترمز بيهوده‌اي است كه نمي‌گذارد آدمي حقوق حقه خود را از ديگران مطالبه كند و يا آنچه در دل دارد بي پرده اظهار كند. و رأفت و دلسوزي كه نقيصه بودنش احتياج به استدلال ندارد، زيرا ناشي از ضعف قلب است، و راستگويي نيز امروز با وضع زندگي سازگار نيست.
و همين منطق، خود از نتائج و ره‌آوردهاي آن انحرافي است كه مورد گفتار ما بود، چون اين گوينده توجه نكرده به اينكه اين فضائل در جامعه بشري از واجبات ضروريه‌اي است كه اگر از اجتماع بشري رخت بربندد، بشر حتي يك ساعت نيز نمي‌تواند به صورت جمعي زندگي كند.
اگر اين خصلت‌ها از بشر برداشته شود و هر فرد از انسان به آنچه متعلق به سايرين است تجاوز نموده، مال و عرض و حقوق آنان را پايمال كند، و اگر احدي از افراد جامعه نسبت به آنچه مورد حاجت جامعه است سخا و بخشش ننمايد، و اگر احدي از افراد بشر در ارتكاب اعمال زشت و پايمال كردن قوانيني كه رعايتش واجب است شرم نكند، و اگر احدي از افراد نسبت به افراد ناتوان و بيچاره چون اطفال و ديوانگان كه در بيچارگي خود هيچ گناهي و دخالتي ندارند رأفت و رحمت نكند، و اگر قرار باشد كه احدي به احدي راست نگويد و در عوض همه بهم دروغ بگويند، و همه به هم وعده دروغ بدهند، معلوم است كه جامعه بشريت در همان لحظه اول متلاشي گشته و بقول معروف" سنگ روي سنگ قرار نمي‌گيرد".
پس جا دارد كه اين گوينده حد اقل اين مقدار را بفهمد كه اين خصال نه تنها از ميان بشر رخت بر نبسته، بلكه تا ابد هم رخت بر نمي‌بندد و بشر طبعا و بدون سفارش كسي به آن تمسك جسته، تا روزي كه داعيه" زندگي كردن دستجمعي" در او موجود است آن خصلت‌ها را حفظ مي‌كند.
تنها چيزي كه در باره اين خصلتها بايد گفت و در باره آن سفارش و پند و اندرز كرد، اين است كه بايد اين صفات را تعديل كرده و از افراط و تفريط جلوگيري نمود تا در نتيجه با غرض طبيعت و خلقت در دعوت انسان به سوي سعادت زندگي موافق شود، (كه اگر تعديل
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 289
نشود و به يكي از دو طرف افراط و يا تفريط منحرف گردد، ديگر فضيلت نخواهد بود) و اگر آنچه از صفات و خصال كه امروز در جوامع مترقي فضيلت پنداشته شده، فضيلت انسانيت بود، يعني خصالي تعديل شده بود، ديگر اين همه فساد در جوامع پديد نمي‌آورد و بشر را به پرتگاه هلاكت نمي‌افكند بلكه بشر را در امن و راحتي و سعادت قرار مي‌داد.
حال به بحثي كه داشتيم برگشته و مي‌گوئيم: اسلام امر ازدواج را در موضع و محل طبيعي خود قرار داده، نكاح را حلال و زنا و سفاح را حرام كرده و علاقه همسري و زناشويي را بر پايه تجويز جدايي (طلاق) قرار داده، يعني طلاق و جدا شدن زن از مرد را جايز دانسته و نيز به بياني كه خواهد آمد اين علقه را بر اساسي قرار داده كه تا حدودي اين علاقه را اختصاصي مي‌سازد، و از صورت هرج و مرج در مي‌آورد و باز اساس اين علقه را يك امر شهواني حيواني ندانسته، بلكه آن را اساسي عقلاني يعني مساله توالد و تربيت دانسته و رسول گرامي در بعضي از كلماتش فرموده:" تناكحوا تناسلوا تكثروا ..." (يعني نكاح كنيد و نسل پديد آوريد و آمار خود را بالا ببريد).

2-اسلام مردان را بر زنان استيلا داده است: اگر ما در نحوه جفت گيري و رابطه ..... ص : 289

بين نر و ماده حيوانات مطالعه و دقت كنيم خواهيم ديد كه بين حيوانات نيز در مساله جفت گيري، مقداري و نوعي و يا به عبارت ديگر بويي از استيلاي نر بر ماده وجود دارد و كاملا احساس مي‌كنيم كه گويي فلان حيوان نر خود را مالك آلت تناسلي ماده، و در نتيجه مالك ماده مي‌داند و به همين جهت است كه مي‌بينيم نرها بر سر يك ماده با هم مشاجره مي‌كنند، ولي ماده‌ها بر سر يك نر به جان هم نمي‌افتند، (مثلا يك الاغ و يا سگ و يا گوسفند و گاو ماده وقتي مي‌بينند كه نر به ماده‌اي ديگر پريده، هرگز به آن ماده حمله‌ور نمي‌شود، ولي نر اين حيوانات وقتي ببيند كه نر ماده را تعقيب مي‌كند خشمگين مي‌شود به آن نر حمله مي‌كند).
و نيز مي‌بينيم آن عملي كه در انسانها نامش خواستگاري است، در حيوانها هم (كه در هر نوعي به شكلي است) از ناحيه حيوان نر انجام مي‌شود و هيچگاه حيوان ماده‌اي ديده نشده كه از نر خود خواستگاري كرده باشد و اين نيست مگر به خاطر اينكه حيوانات با درك غريزي خود، درك مي‌كنند كه در عمل جفت گيري كه با فاعل و قابلي صورت مي‌گيرد، فاعل نر، و قابل (مفعول) ماده است و به همين جهت ماده، خود را ناگزير از تسليم و خضوع مي‌داند.
و اين معنا غير از آن معنايي است كه در نرها مشاهده مي‌شود كه نر مطيع در مقابل خواسته‌هاي ماده مي‌گردد (چون گفتگوي ما تنها در مورد عمل جفت گيري و برتري نر بر ماده است و اما در اعمال ديگرش از قبيل بر آوردن حوائج ماده و تامين لذتهاي او، نر مطيع ماده
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 290
است)، و برگشت اين اطاعت (نر از ماده) به مراعات جانب عشق و شهوت و بيشتر لذت بردن است، (هر حيوان نري از خريدن ناز ماده و بر آوردن حوائج او لذت مي‌برد) پس ريشه اين اطاعت قوه شهوت حيوان است و ريشه آن تفوق و مالكيت قوه فحولت و نري حيوان است و ربطي به هم ندارند.
و اين معنا يعني لزوم شدت و قدرتمندي براي جنس مرد و وجوب نرمي و پذيرش براي جنس زن چيزي است كه اعتقاد به آن كم و بيش در تمامي امت‌ها يافت مي‌شود، تا جايي كه در زبانهاي مختلف عالم راه يافته بطوري كه هر شخص پهلوان و هر چيز تسليم ناپذير را" مرد"، و هر شخص نرمخو و هر چيز تاثير پذير را" زن" مي‌نامند، مثلا مي‌گويند: شمشير من مرد است يعني برنده است، يا فلان گياه نر و يا فلان مكان نر است، و ...
و اين امر در نوع انسان و در بين جامعه‌هاي مختلف و امت‌هاي گوناگون في الجمله جريان دارد، هر چند كه مي‌توان گفت جريانش (با كم و زياد اختلاف) در امت‌ها متداول است. و اما اسلام نيز اين قانون فطري را در تشريع قوانينش معتبر شمرده و فرموده:" الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَي النِّساءِ بِما فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ" «1»، و با اين فرمان خود، بر زنان واجب كرد كه درخواست مرد را براي همخوابي اجابت نموده و خود را در اختيار او قرار دهند.

3-مساله تعدد زوجات: ..... ص : 290

اشاره

مساله وحدت و تعدد همسر در انواع مختلف حيوانات، مختلف است و خيلي روشن نيست زيرا در حيواناتي كه بينشان اجتماع خانوادگي بر قرار است، همسر يكي است و يك ماده به يك نر اختصاص مي‌يابد و اين بدان جهت است كه نرها در تدبير امور آشيانه و لانه و نيز در پرورش دادن جوجه‌ها با ماده همكاري مي‌كنند و اين همكاري براي نرها مجالي باقي نمي‌گذارد كه به اداره يك ماده ديگر و لانه ديگر و جوجه‌هايي ديگر بپردازد، البته ممكن هم هست از راه اهلي كردن و سرپرستي نمودن آنها، وضعشان را تغيير داد يعني امر معاش آنها را مانند مرغ و خروس و كبوتر تامين نمود، و در نتيجه وضعشان در همسري نيز تغيير يابد.
و اما انسان از قديم الايام و در بيشتر امت‌هاي قديم چون مصر و هند و فارس و بلكه روم و يونان نيز تعدد زوجات را سنت خود كرده بود، و چه بسا بعد از گرفتن يك همسر و براي اينكه او تنها نماند، مصاحباني در منزل مي‌آوردند تا مونس همسرشان باشند، و در بعضي امت‌ها به
__________________________________________________
(1)مردان مستولي و سرپرست زنان هستند به جهت آن برتري كه خداي تعالي بعضي را بر بعضي ديگر داده." سوره نسا، آيه 34"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 291
عدد معيني منتهي نمي‌شد مثلا يهوديان و اعراب گاه مي‌شد كه با ده زن و يا بيست زن و يا بيشتر ازدواج مي‌كردند، و مي‌گويند: سليمان پادشاه، چند صد نفر زن داشته است.
و بيشتر اين تعدد زوجات در ميان قبائل و خاندانهايي كه زندگيشان قبيله‌اي است، نظير ده‌نشينان و كوه‌نشينان اتفاق مي‌افتد، و اين بدان جهت است كه صاحب خانه حاجت شديدي به نفرات و همكاري ديگران دارد و مقصودشان از اين تعدد زوجات زيادتر شدن اولاد ذكور است تا بوسيله آنان به امر دفاع كه از لوازم زندگي آنان است بهتر و آسانتر بپردازند. و از اين گذشته وسيله‌اي براي رياست و آقايي بر ديگران باشد، علاوه بر يك همسري كه مي‌گرفتند يك جمعيتي را نيز خويشاوند و حامي خود مي‌كردند.
و اينكه بعضي از دانشمندان گفته‌اند كه: انگيزه و عامل در تعدد زوجات در قبائل و اهل دهات كثرت مشاغل است يعني يكي بايد بارها را حمل و نقل كند، يك يا چند نفر به كار زراعت و آبياري مشغول شوند، كساني نيز به كار شكار و افرادي به كار پخت و پز و افرادي ديگر به كار بافندگي بپردازند و ... اين مطالب هر چند كه در جاي خود سخن درستي است الا اينكه اگر در صفات روحي اين طايفه دقت كنيم، خواهيم ديد كه مساله كثرت مشاغل براي آنان در درجه دوم از اهميت قرار داشته است و غرض اول در نظر قبائل و انسان بياباني از تعدد زوجات به همان تعلق مي‌گيرد كه ما ذكر كرديم، همانطور كه شيوع پسرخواندگي و بنوت و امثال آن در بين قبائل نيز از فروعات همان انگيزه‌اي است كه خاطرنشان ساختيم.
علاوه بر اين يك عامل اساسي ديگري نيز در بين اين طايفه براي متداول شدن تعدد زوجات بوده است و آن اين است كه در بين آنان عدد زنان هميشه بيش از عدد مردان بوده است، زيرا امت‌هايي كه به سيره و روش قبايل زندگي مي‌كنند همواره جنگ و كشتار و شبيخون و ترور و غارت در بينشان رايج است و اين خود عامل مؤثري است براي زياد شدن تعداد زنان از مردان و اين زيادي زنان طوري است كه جز با تعدد زوجات نياز طبيعي آن جامعه بر آورده نمي‌شود، (پس اين نكته را هم نبايد از نظر دور داشت).
اسلام قانون ازدواج با يك زن را تشريع و با بيشتر از يك همسر، يعني تا چهار همسر را در صورت تمكن از رعايت عدالت در بين آنها، تنفيذ نموده، و تمام محذورهايي را كه متوجه اين تنفيذ مي‌شود به بياني كه خواهد آمد اصلاح كرده و فرموده:" وَ لَهُنَّ مِثْلُ الَّذِي عَلَيْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ" «1».
__________________________________________________
(1)با رعايت معروف اموري كه به نفع زنان است به اندازه و مثل اموري كه بر ضرر ايشان است خواهد بود." سوره بقره، آيه 228".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 292
بعضي‌ها به اين حكم يعني" جواز تعدد زوجات" چند اشكال كرده‌اند.

[چهار اشكال بر حكم" جواز تعدد زوجات" و پاسخ بدانها] ..... ص : 292

اول اينكه: اين حكم آثار سويي در اجتماع به بار مي‌آورد زيرا باعث جريحه‌دار شدن عواطف زنان مي‌شود و آرزوهاي آنان را به باد داده، فوران عشق و علاقه به شوهر را خمود و خاموش مي‌كند و حس حب او را مبدل به حس انتقام مي‌گرداند. و در نتيجه، ديگر به كار خانه نمي‌پردازد و از تربيت فرزندان شانه خالي مي‌كند. و در مقابل خطايي كه شوهر به او كرده، در مقام تلافي بر مي‌آيد و به مردان اجنبي زنا مي‌دهد و همين عمل باعث شيوع اعمال زشت و نيز گسترش خيانت در مال و عرض و ... مي‌گردد و چيزي نمي‌گذرد كه جامعه به انحطاط كشيده مي‌شود.
دوم اينكه: تعدد زوجات مخالف با وضعي است كه از عمل طبيعت مشاهده مي‌كنيم، چون آمارگيري‌هايي كه در قرون متمادي از امت‌ها شده، نشان مي‌دهد كه همواره عدد مرد و زن برابر بوده و يا مختصر اختلافي داشته است، معلوم مي‌شود طبيعت براي يك مرد. يك زن تهيه كرده، پس اگر ما خلاف اين را تجويز كنيم بر خلاف وضع طبيعت رفتار كرده‌ايم.
سوم اينكه: تشريع تعدد زوجات مردان را به حرص در شهوتراني تشويق نموده و اين غريزه حيواني (شهوت) را در جامعه گسترش مي‌دهد.
و چهارم اينكه: اين قانون موقعيت اجتماعي زنان را در جامعه پائين مي‌آورد، و در حقيقت ارزش چهار زن را معادل با ارزش يك مرد مي‌كند و اين خود يك ارزيابي جائرانه و ظالمانه است، حتي با مذاق خود اسلام سازگار نيست، چرا كه اسلام در قانون ارث و در مساله شهادت يك مرد را برابر دو زن قرار داده، با اين حساب بايد ازدواج يك مرد را با دو زن تجويز كند، نه بيشتر، پس تجويز ازدواج با چهار زن به هر حال از عدالت عدول كردن است، آن هم بدون دليل، و اين چهار اشكال اعتراضاتي است كه مسيحيان و يا متمدنين طرفدار تساوي" حقوق زن و مرد" بر اسلام وارد كرده‌اند.
جواب از اشكال اول را مكرر در مباحث گذشته داديم و گفتيم كه اسلام زير بناي زندگي بشر و بنيان جامعه انساني را بر زندگي عقلي و فكري بنا نهاده است، نه زندگي احساسي و عاطفي، در نتيجه هدفي كه بايد در اسلام دنبال شود رسيدن به صلاح عقلي در سنن اجتماعي است، نه به صلاح و شايستگي آنچه كه احساسات دوست مي‌دارد و مي‌خواهد. و عواطف به سويش كشيده مي‌شود.
و اين معنا به هيچ وجه مستلزم كشته شدن عواطف و احساسات رقيق زنان و ابطال حكم موهبتهاي الهي و غرايز طبيعي نيست، زيرا در مباحث علم النفس مسلم شده است كه
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 293
صفات روحي و عواطف و احساسات باطني از نظر كميت و كيفيت با اختلاف تربيت‌ها و عادات، مختلف مي‌شود هم چنان كه به چشم خود مي‌بينيم كه بسياري از آداب در نظر شرقي‌ها پسنديده و ممدوح، و در نظر غربيها ناپسند و مذموم است. و به عكس آن بسياري از رسوم و عادات وجود دارد كه در نظر غربيها پسنديده و در نظر شرقي‌ها ناپسند است و هيچگاه يافت نمي‌شود كه دو امت در همه آداب و رسوم نظر واحدي داشته باشند، بالأخره در بعضي از آنها اختلاف دارند.
و تربيت ديني در اسلام زن را بگونه‌اي بار مي‌آورد كه هرگز از اعمالي نظير تعدد زوجات ناراحت نگشته و عواطفش جريحه‌دار نمي‌شود، (او همين كه مي‌بيند خداي عز و جل به شوهرش اجازه تعدد زوجات را داده تسليم اراده پروردگارش مي‌شود، و وقتي مي‌شنود كه تحمل در برابر آتش غيرت، مقامات والايي را نزد خداي تعالي در پي دارد به اشتياق رسيدن به آن درجات، تحمل آن برايش گوارا مي‌گردد" مترجم").
بله يك زن غربي كه از قرون متمادي تا كنون عادت كرده به اينكه تنها همسر شوهرش باشد و قرنها اين معنا را در خود تلقين نموده، يك عاطفه كاذب در روحش جايگير شده و آن عاطفه با تعدد زوجات ضديت مي‌كند. دليل بر اين معنا اين است كه زن غربي به خوبي اطلاع دارد كه شوهرش با زنان همسايگان زنا مي‌كند و هيچ ناراحت نمي‌شود، پس اين عاطفه‌اي كه امروز در ميان زنان متمدن پيدا شده، عاطفه‌اي است تلقيني و دروغين.
و اين، نه تنها مرد غربي است كه هر زني را دوست داشته باشد (چه بكر و چه بيوه، چه بي‌شوهر و چه شوهردار) زنا مي‌كند، بلكه زن غربي نيز با هر مردي كه دوست بدارد تماس غير مشروع برقرار مي‌كند، و از اين بالاتر اينكه زن و مرد غربي با محرم خود جمع مي‌شوند و مي‌توان ادعا كرد كه حتي يك انسان غربي از ميان هزاران انسان را نخواهي يافت كه از ننگ زنا بر حذر مانده باشد (چه مردش و چه زنش) انسان غربي به اين هم قانع نيست، بلكه عمل زشت لواط را هم مرتكب مي‌شود و شايد مردي يافت نشود و يا كمتر يافت شود كه از اين ننگ سالم مانده باشد، و اين رسوايي را بدانجا رساندند كه در چند سال قبل از پارلمان انگليس خواستند تا عمل لواط را برايشان قانوني كند، چون آن قدر شايع شده بود كه ديگر جلوگيريش ممكن نبود، و اما زنان و مخصوصا دختران بكر و بي‌شوهر كه فحشاء در بينشان به مراتب زننده‌تر و فجيع‌تر بود.
و جاي بسيار شگفت است كه چگونه زنان غربي از اين همه بي‌ناموسي كه شوهرانشان مي‌بينند متاسف نگشته، دلها و عواطفشان جريحه‌دار نمي‌شود، و چگونه است كه
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 294
احساسات و عواطف مردان از اينكه در شب زفاف همسرشان را بيوه مي‌يابند ناراحت نشده و عواطفشان جريحه‌دار نمي‌گردد؟ و نه تنها ناراحت نمي‌شود بلكه هر قدر همسرش بيشتر زنا داده باشد و مردان بيشتري از او كام گرفته باشند، او بيشتر مباهات و افتخار مي‌كند، و منطقش اين است كه من همسري دارم كه عاشق‌هاي زيادي دارد و شيفتگانش بر سر همخوابي با او با يكديگر جنگ و ستيز دارند، همسر من كسي است كه ده‌ها و بلكه صدها دوست و آشنا دارد.
ولي اگر آن نكته كه خاطرنشان كرديم در نظر گرفته شود، اين شگفتي‌ها از بين مي‌رود، گفتيم عواطف و احساسات با اختلاف تربيت‌ها مختلف مي‌شود، اين اعمال نامبرده از آنجا كه در سرزمين غرب تكرار شده و مردم در ارتكاب آن آزادي كامل دارند، دلهايشان نسبت به آن خو گرفته است، تا جايي كه عادتي معمولي و مالوف شده و در دلها ريشه دوانده، به همين جهت عواطف و احساسات به آن متمايل، و از مخالفت با آن جريحه دار مي‌شود.
و اما اينكه گفتند: تعدد زوجات باعث دلسردي زنان در اداره خانه و بي رغبتي آنان در تربيت اولاد مي‌شود و نيز اينكه گفتند: تعدد زوجات باعث شيوع زنا و خيانت مي‌گردد، درست نيست زيرا تجربه خلاف آن را اثبات كرده است.
در صدر اسلام حكم تعدد زوجات جاري شد و هيچ مورخ و اهل خبره تاريخ نيست كه ادعا كند در آن روز زنان به كار كردن در خانه بي رغبت شدند و كارها معطل ماند و يا زنا در جامعه شيوع پيدا كرد، بلكه تاريخ و مورخين خلاف اين را اثبات مي‌كنند.
علاوه بر اينكه زناني كه بر سر زنان اول شوهر مي‌كنند، در جامعه اسلامي و ساير جامعه‌هايي كه اين عمل را جايز مي‌دانند با رضا و رغبت خود زن دوم يا سوم يا چهارم شوهر مي‌شوند، و اين زنان، زنان همين جامعه‌ها هستند و مردان آنها را از جامعه‌هاي ديگر و به عنوان برده نمي‌آورند و يا از دنيايي غير اين دنيا به فريب نياورده‌اند و اگر مي‌بينيم كه اين زنان به چنين ازدواجي تمايل پيدا مي‌كنند به خاطر عللي است كه در اجتماع حكم فرما است و همين دليل روشن است بر اينكه طبيعت جنس زن امتناعي از تعدد زوجات ندارد و قلبشان از اين عمل آزرده نمي‌شود، بلكه اگر آزردگي‌اي هست از لوازم و عوارضي است كه همسر اول پيش مي‌آورد، زيرا همسر اول وقتي تنها همسر شوهرش باشد، دوست نمي‌دارد كه غير او زني ديگر به خانه‌اش وارد شود، زيرا كه مي‌ترسد قلب شوهرش متمايل به او شود و يا او بر وي تفوق و رياست پيدا كند و يا فرزندي كه از او پديد مي‌آيد با فرزندان وي ناسازگاري كند و امثال اينگونه ترس‌ها است كه موجب عدم رضايت و تالم روحي زن اول مي‌شود نه يك غريزه طبيعي.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 295
و اما اشكال دوم: كه تعدد زوجات از نظر آمار زن و مرد عملي غير طبيعي است، جوابش اين است كه اين استدلال از چند جهت مخدوش و نادرست است.
1- امر ازدواج تنها متكي به مساله آمار نيست، (تا كسي بگويد بايد زن هم جيره‌بندي شود، و گرنه اگر مردي چهار زن بگيرد، سه نفر مرد ديگر بي زن مي‌ماند" مترجم"). بلكه در اين ميان عوامل و شرايط ديگري وجود دارد كه يكي از آنها رشد فكري است، كه زنان زودتر از مردان رشد يافته و آماده ازدواج پيدا مي‌شوند، سن زنان مخصوصا در مناطق گرمسير وقتي از نه (9) سالگي بگذرد صلاحيت ازدواج پيدا مي‌كنند، در حالي كه بسياري از مردان قبل از شانزده (16) سالگي به اين رشد و اين آمادگي نمي‌رسند، (و اين معيار همان است كه اسلام در مساله نكاح معتبر شمرده است).
دليل و شاهد بر اين مطلب سنت جاري و روش معمول در دختران كشورهاي متمدن است كه كمتر دختري را مي‌توان يافت كه تا سن قانوني (مثلا شانزده سالگي) بكارتش محفوظ مانده باشد. و اين (زايل شدن بكارت) نيست مگر به خاطر اينكه طبيعت، چند سال قبل از سن قانوني‌اش او را آماده نكاح كرده بود و چون قانون اجازه ازدواج به او نمي‌داده، بكارت خود را مفت از دست داده است.
و لازمه اين خصوصيت اين است كه اگر ما مواليد و نوزادان شانزده سال قبل يك كشور را- با فرض اينكه دخترانش برابر پسران باشد- در نظر بگيريم، سر سال شانزدهم از نوزادان پسر تنها يك سالش (يعني سال اول از آن شانزده سال) آماده ازدواج مي‌باشند، در حالي كه از نوزادان دختر، دختران هفت سال اول از آن شانزده سال به حد ازدواج رسيده‌اند، يعني نوزادان سال اول (از پسران) تا سال هفتم (از دختران) و اگر نوزادان بيست و پنج سال قبل كشوري را در نظر بگيريم، سر سال بيست و پنجم مرحله رشد بلوغ مردان است، و نوزادان ده سال از پسران و پانزده سال از دختران آماده ازدواج شده‌اند و اگر در گرفتن نسبت حد وسط را معيار قرار دهيم براي هر يك پسر، دو دختر آماده ازدواجند و اين نسبت را طبيعت پسر و دختر برقرار كرده است.
گذشته از آن آماري كه از آن ياد كردند خود بيانگر اين معنا است كه زنان عمرشان از مردان بيشتر است، و لازمه آن اين است كه در سال مرگ همين پسران و دختراني كه فرض كرديم عده‌اي پير زن وجود داشته باشد كه در برابر آنها پير مرداني وجود نداشته باشند (مؤيد اين معنا آماري است كه روزنامه اطلاعات تهران مورخه سه‌شنبه يازدهم دي ماه هزار و سيصد و سي و پنج شمسي از سازمان آمار فرانسه نقل كرده) و خلاصه‌اش اين است كه:
" بر حسب آمارگيري اين نتيجه به دست آمده است كه در فرانسه در برابر هر صد نفر ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 296
مولود دختر صد و پنج پسر متولد مي‌شود و با اين حال روز به روز آمار زنان از مردان بيشتر مي‌شود و از چهل ميليون نفوس فرانسه كه بايد بيش از بيست ميليونش مرد باشد، عدد زنان" 1765000" يك ميليون و هفتصد و شصت و پنج هزار نفر از مردان بيشتر است و علت اين امر اين است كه پسران و مردان مقاومتشان در برابر بيماريها كمتر از دختران و زنان است. و به همين جهت از ولادت تا سن 19 سالگي، پسران پنج درصد بيش از دختران مي‌ميرند. آن گاه اين مؤسسه شروع مي‌كند به گرفتن آمار در ناحيه نقص و اين آمار را از سن 25- 30 سالگي شروع مي‌كند تا سن 60- 65 سالگي و نتيجه مي‌گيرد كه در سن 60- 65 سالگي در برابر يك ميليون و پانصد هزار زن بيش از هفتصد و پنجاه هزار نفر مرد باقي نمي‌ماند".
از اين هم كه بگذريم خاصيت توليد نسل و يا به عبارت ديگر دستگاه تناسلي مرد عمرش بيشتر از دستگاه تناسلي زن است، زيرا اغلب زنان در سن پنجاه سالگي يائسه مي‌شوند و ديگر رحم آنان فرزند پرورش نمي‌دهد، در حالي كه دستگاه تناسلي مرد سالها بعد از پنجاه سالگي قادر به توليد نسل مي‌باشد و چه بسا مردان كه قابليت توليدشان تا آخر عمر طبيعي كه صد سالگي است باقي مي‌ماند، در نتيجه عمر مردان از نظر صلاحيت توليد، كه تقريبا هشتاد سال مي‌شود، دو برابر عمر زنان يعني چهل سال است.
و اگر ما اين وجه را با وجه قبلي روي هم در نظر بگيريم، اين نتيجه به دست مي‌آيد كه طبيعت و خلقت به مردان اجازه داده تا از ازدواج با يك زن فراتر رود و بيش از يكي داشته باشد و اين معقول نيست كه طبيعت، نيروي توليد را به مردان بدهد و در عين حال آنان را از توليد منع كند، زيرا سنت جاري در علل و اسباب اين معنا را نمي‌پذيرد.
علاوه بر اينكه حوادثي كه افراد جامعه را نابود مي‌سازد، يعني جنگها و نزاعها و جنايات، مردان را بيشتر تهديد مي‌كند تا زنان را، به طوري كه نابود شوندگان از مردان قابل مقايسه با نابودشوندگان از زنان نيست، قبلا هم تذكر داديم كه همين معنا قوي‌ترين عامل براي شيوع تعدد زوجات در قبائل است و بنا بر اين زناني كه به حكم مطلب بالا، شوهر را از دست مي‌دهند، چاره‌اي جز اين ندارند كه يا تعدد زوجات را بپذيرند و يا تن به زنا و يا محروميت دهند، چون با مرگ شوهران غريزه جنسي آنان نمي‌ميرد و باطل نمي‌شود.
و از جمله مطالبي كه اين حقيقت را تاييد مي‌كند، جرياني است كه چند ماه قبل از نوشتن اين اوراق در آلمان اتفاق افتاد و آن اين بود كه جمعيت زنان بي‌شوهر نگراني خود را از نداشتن شوهر طي شكايتي به دولت اظهار نموده و تقاضا كردند كه براي علاج اين درد مساله تعدد زوجات در اسلام را قانوني ساخته، به مردان آلمان اجازه دهد تا هر تعداد كه خواستند زن
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 297
بگيرند، چيزي كه هست حكومت خواسته آن زنان را بر آورده نكرد، زيرا كليسا او را از اين كار بازداشت.
آري كليسا راضي شد زنا و فساد نسل شايع شود ولي راضي نشد تعدد زوجات اسلام در آلمان رسميت پيدا كند.
2- استدلال به اينكه" طبيعت نوع بشر عدد مردان را مساوي عدد زنان قرار داده"، با صرفنظر از خدشه‌هايي كه داشت زماني استدلال درستي است كه تمامي مردان چهار زن بگيرند و يا حد اقل بيش از يك زن اختيار كنند، در حالي كه چنين نبوده و بعد از اين نيز چنين نخواهد شد، براي اينكه طبيعت چنين موقعيتي را در اختيار همگان قرار نداده و طبعا بيش از يك زن داشتن جز براي بعضي از مردان فراهم نمي‌شود، اسلام نيز كه همه دستوراتش مطابق با فطرت و طبيعت است چهار زن داشتن را بر همه مردان واجب نكرده، بلكه تنها براي كساني كه توانايي دارند، جايز دانسته (نه واجب) آن هم در صورتي كه بتوانند بين دو زن و بيشتر به عدالت رفتار كنند.
و يكي از روشن‌ترين دليل بر اينكه لازمه اين تشريع، حرج و فساد نيست، عمل مسلمانان به اين تشريع و سيره آنان بر اين سنت است و همچنين غير مسلمانان اقوامي كه اين عمل را جايز مي‌دانند و نه تنها مستلزم حرج و قحطي و نايابي زن نيست بلكه به عكس، ممنوعيت تعدد زوجات در اقوامي كه آن را تحريم كرده‌اند، باعث شده هزاران زن از شوهر و اجتماع خانوادگي محروم باشند و به دادن زنا اكتفاء كنند.
3- استدلال نامبرده، صرفنظر از خدشه‌هايي كه داشت در صورتي درست بوده و بر حكم تعدد زوجات وارد است كه حكم نامبرده (تعدد زوجات) اصلاح نشده و با قيودي كه محذورهاي توهم شده را اصلاح كند، مقيد و تعديل نشود. ولي اسلام همين كار را كرده، و بر مرداني كه مي‌خواهند زناني متعدد داشته باشند شرط كرده كه در معاشرت با آنان رعايت عدالت را بكنند و بستر زناشويي را بين آنان بالسويه تقسيم كنند. و نيز واجب كرده كه نفقه آنان و اولادشان را بدهند و معلوم است كه رعايت عدالت در انفاق و پرداخت هزينه زندگي چهار زن و اولاد آنها و نيز رعايت مساوات در معاشرت با آنان جز براي بعضي از مردان فهميده و ثروتمند فراهم نمي‌شود. و اين كار براي عمومي مردم فراهم و ميسور نيست.
علاوه بر اين، در اين ميان راههاي ديني و مشروع ديگري است كه با به كار بستن آن، زن مي‌تواند شوهر خود را ملزم سازد كه زن ديگري نگيرد و تنها به او اكتفاء كند.
و اما اشكال سوم: كه مي‌گفت:" تجويز تعدد زوجات، مردان را به شهوت راني
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 298
ترغيب نمودن و همچنين نيروي شهوت را در جامعه تقويت كردن" است، در پاسخ اين اشكال بايد گفت كه: صاحب اين اشكال اطلاع و تدبري در تربيت اسلامي و مقاصدي كه اين شريعت دنبال مي‌كند ندارد و نمي‌داند كه تربيت ديني نسبت به زنان در جامعه اسلامي دين- پسند، اين است كه زنان را با پوشيدن خود با عفاف و با حيا بار مي‌آورد، و زنان را طوري تربيت مي‌كند كه خود به خود شهوت در آنان كمتر از مردان مي‌شود، (بر خلاف آنچه مشهور شده كه شهوت نكاح در زن بيشتر و زيادتر از مرد است. و استدلال مي‌كنند به اينكه زن بسيار حريص در زينت و جمال و خود آرايي است و وجود اين طبيعت در زن دليل بر آن است كه شهوت او زيادتر از مرد است) و ادعاي ما آن قدر روشن است كه مردان مسلماني كه با زنان متدين و تربيت شده در دامن پدر و مادر دين دار ازدواج كرده‌اند، كمترين ترديدي در آن ندارند، پس روي هم رفته، شهوت جنسي مردان معادل است با شهوتي كه در يك زن، بلكه دو زن و سه زن وجود دارد.
از سوي ديگر دين اسلام بر اين معنا عنايت دارد كه حد اقل و واجب از مقتضيات طبع و مشتهيات نفس ارضا گردد. واحدي از اين حد اقل، محروم نماند و به همين جهت اين معنا را مورد نظر قرار داده كه شهوت هيچ مردي در هيچ زماني در بدن محصور نشود و وادارش نكند به اينكه به تعدي و فجور و فحشا آلوده گردد.
و اگر مرد به داشتن يك زن محكوم باشد، در ايامي كه زن عذر دارد، يعني نزديك به يك ثلث از اوقات معاشرتش كه ايام عادت و بعضي از ايام حمل و وضع حمل و ايام رضاعش و امثال آن است او ناگزير از فجور مي‌شود، چون ما در مباحث گذشته اين كتاب مطلبي را مكرر خاطرنشان كرديم كه لازمه آن لزوم شتاب در رفع اين حاجت غريزي است. و آن مطلب اين بود كه گفتيم اسلام اجتماع بشري را بر اساس زندگي عقل و تفكر بنا نهاده، نه بر اساس زندگي احساسي و بنا بر اين باقي ماندن مرد بر حالت احساس حالتي كه او را به بي‌بندوباري در خواسته‌ها و خاطرات زشت مي‌كشاند، نظير حالت عزب بودن و امثال آن، از نظر اسلام از بزرگترين خطرهايي است كه انسان را تهديد مي‌كند.
و از سوي ديگر يكي از مهم‌ترين مقاصد و هدفها در نظر شارع اسلام زياد شدن نسل مسلمانان و آباد شدن زمين به دست آنان است.
آري جامعه مسلمانان كه آباد شدن زمين به دست او، آبادي صالحي و آبادي مخصوصي است كه ريشه شرك و فساد را مي‌زند.
پس اين جهات و امثال آن مورد اهتمام شارع بوده و باعث شده است كه شارع اسلام ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 299
حكم جواز تعدد زوجات را تشريع كند، نه ترويج امر شهوتراني و ترغيب مردم به اينكه در شهوات غرق شوند، و اگر اشكال كنندگان به اسلام در خصوص تشريع اين حكم انصاف مي‌داشتند لبه تيز حملات خود را متوجه بانيان تمدن غرب مي‌كردند و جا داشت اين تمدن را به ترويج فحشا و ترغيب مردان به شهوتراني متهم سازند، نه اسلام را كه اجتماع را بر پايه سعادت ديني قرار داده است.
بله در تجويز تعدد زوجات اين اثر هست كه شدت حرص مرد را شكسته و تسكين مي‌دهد، چون به قول معروف:" هر آن كس كه از چيزي منع شود به آن حريص مي‌گردد" و چنين كسي همي جز اين ندارد كه پرده منع را پاره و ديوار حبس را بشكند و خود را به آنچه از آن محرومش كرده‌اند برساند. و مردان نيز در مورد تمتع و كام‌گيري از زنان چنين وضعي دارند، اگر قانون، او را از غير همسر اولش منع كند، حريص‌تر مي‌شود، ولي اگر قانون به او اجازه گرفتن همسر دوم و سوم را بدهد، هر چند بيش از يك همسر نداشته باشد، عطش حرصش فرو مي‌نشيند و با خود فكر مي‌كند كه براي گرفتن همسر ديگر راه باز است و كسي نمي‌تواند مرا جلوگيري كند، اگر روزي خود را در تنگنا ببينم از اين حق استفاده مي‌كنم (و اگر در تنگنا نديد، مساله را سبك و سنگين نموده، اگر ديد گرفتن زن دوم از نظر اقتصاد و از نظر اداره دو خانه صرفه دارد، مي‌گيرد و اگر صرفه نداشت نمي‌گيرد" مترجم").
و همين باز بودن راه، بهانه او را از ارتكاب زنا و هتك ناموس محترم مردم، از دستش مي‌گيرد.
در ميان غربي‌ها بعضي از نويسندگان رعايت انصاف را نموده و گفته‌اند: در اشاعه زنا و فحشا بين ملتهاي مسيحي مذهب، هيچ عاملي نيرومندتر از تحريم تعدد زوجات بوسيله كليسا نبوده است.
مسترجان ديون پورت انگليسي در كتاب عذر به پيشگاه محمد (ص) و قرآن (ترجمه فاضل دانشمند آقاي سعيدي) اين انصاف را به خرج داده است.
و اما در جواب از اشكال چهارم:" كه تجويز تعدد زوجات مقام زن را در مجتمع پائين مي‌آورد"! بايد گفت كه هرگز چنين نيست، همانطور كه در مباحث گذشته (يعني در بحث علمي كه در جلد دوم عربي اين كتاب صفحه 273 پيرامون حقوق زن در اسلام داشتيم) اثبات كرديم كه زنان در هيچ سنتي از سنتهاي ديني و يا دنيوي نه قديمش و نه جديدش همانند اسلام مورد احترام قرار نگرفته‌اند و هيچ سنتي از سنن قديم و جديد حقوق آنان را همچون اسلام مراعات ننموده است، براي بيشتر روشن شدن اين مساله، مطالب مشروحي بيان خواهيم نمود.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 300
جواز تعدد زوجات براي مرد در حقيقت و واقع امر توهين به زن و از بين بردن موقعيت اجتماعي و حقوق او نيست، بلكه بخاطر مصالحي است كه بيان بعضي از آنها گذشت.
بسياري از نويسندگان و دانشمندان غربي (اعم از دانشمندان مرد و زن) به نيكي و حسن اين قانون اسلامي اعتراف نموده، و به مفاسدي كه از ناحيه تحريم تعدد زوجات گريبانگير جامعه‌ها شده است اعتراف كرده‌اند، خواننده عزيز مي‌تواند به مظان اين نوشته‌ها مراجعه نمايد.
قوي‌ترين و محكمترين دليلي كه مخالفين غربي به قانون تعدد زوجات گرفته و به آن تمسك كرده‌اند و در نظر دانشمندان و اهل مطالعه آب و تابش داده‌اند، همان گرفتاريها و مصيبتهايي است كه در خانه‌هاي مسلماناني كه دو زن و يا چند زن هست مشاهده مي‌شود كه اين خانه‌ها هميشه محل داد و فرياد و حسد ورزيدن به يكديگر است. و اهل آن خانه (اعم از زن و مرد) از روزي كه زن دوم، سوم و ... وارد خانه مرد مي‌شوند تا روزي كه وارد خانه قبر مي‌گردند روي سعادت و خوشي را نمي‌بينند، تا جايي كه خود مسلمانان اين حسد را به نام" مرض هووها" ناميده‌اند.
در چنين زماني است كه تمامي عواطف و احساسات رقيق و لطيف فطري و طبيعي زنان، مانند:" مهر و محبت"،" نرمخويي"،" رقت"،" رأفت"،" شفقت"،" خيرخواهي"،" حفظ غيب"،" وفا"،" مودت"،" رحمت"،" اخلاص" و ... نسبت به شوهر و فرزنداني كه شوهر از همسر قبليش داشته، و نيز علاقه به خانه و همه متعلقات آن كه از صفات غريزي زن است برگشته و جاي خود را به ضد خودش مي‌دهد و در نتيجه خانه را كه بايد جاي سكونت و استراحت آدمي و محل برطرف كردن خستگي تن و تالمات روحي و جسمي انسان باشد و هر مردي در زندگي روزمره‌اش دچار آنها مي‌شود به صورت گود زورخانه و معركه قتال در مي‌آيد، معركه‌اي كه در آن نه براي جان كسي احترامي هست و نه براي عرضش و نه آبرويش و نه مالش، و خلاصه هيچ كس از كس ديگر در امان نيست.
و معلوم است كه در چنين خانه‌اي صفاي زندگي مبدل به كدورت گشته و لذت زندگي از آنجا كوچ مي‌كند و جاي خود را به ضرب و شتم و فحش و ناسزا و سعايت و سخن چيني و رقابت و نيرنگ مي‌دهد و بچه‌هاي چنين خانه‌اي نيز با بچه‌هاي ديگر خانه‌ها فرق داشته و دائما در حال اختلاف و مشاجره هستند و چه بسا كه (كارد مرد به استخوانش رسيده و همسر خود را به قتل برساند و يا) زن در صدد نابود كردن شوهر، و بچه‌ها در مقام كشتن يكديگر و يا در صدد كشتن پدر بر آيند و پيوند خويشاوندي و قرابت و برادري جاي خود را به انتقام و
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 301
خونخواهي بدهد. و معلوم است كه (به فرموده رسول خدا (ص) كه: الحب يتوارث و البغض يتوارث، دشمني نسل اول خانوداه، به نسلهاي بعدي نيز منتقل مي‌گردد" مترجم") خونريزي و نابودي نسل، و فساد خانه در نسلهاي مردي كه داراي دو زن مي‌باشد ادامه يابد.
از تمام اينها كه بگذريم، آثار سوء تعدد زوجات به بيرون از خانه يعني به جامعه نيز راه يافته و باعث شقاوت و فساد اخلاق و قساوت و ظلم و بغي و فحشا و سلب امنيت و اعتماد مي‌گردد. و مخصوصا كه اگر جواز طلاق را هم بر اين قانون (جواز تعدد زوجات) اضافه كنيم بخوبي روشن مي‌شود كه اين دو حكم (جواز تعدد زوجات و طلاق) كار مردان جامعه را به كجا مي‌كشاند، وقتي مرد بتواند هر كه را خواست بگيرد و هر يك از همسرانش را خواست طلاق دهد، خود بخود ذوقي و شهوت‌پرست بار مي‌آيد، چنين مردي جز پيروي از شهواتش و اطفاي آتش حرصش و گرفتن اين زن و رها كردن آن زن، عزت دادن به اين و خوار ساختن آن، هيچ كاري و هيچ همي ندارد و اين وضع جز تباه كردن و بدبخت ساختن نيمي از مردم جامعه (يعني زنان) اثر ديگري ندارد، علاوه بر اينكه با تباهي آن نصف (زنان)، نصف ديگر (مردان) نيز تباه مي‌شوند. اين بود حاصل سخنان مخالفين كه به خورد جامعه داده‌اند، انصافا سخن درستي است و ما قبول داريم، و ليكن هيچيك از آنها بر اسلام و تشريع اسلام وارد نيست، بلكه همه‌اش متوجه مسلمانان است.
آري، اگر مخالفين، عصر و دوره‌اي را نشان دهند كه در آن دوره مسلمانان به حقيقت احكام دين و تعاليم آن عمل كرده باشند و در آن دوره نيز اين آثار سوء بر مساله تعدد زوجات و جواز طلاق مترتب شده باشد، آن گاه مي‌توانند ادعا كنند كه آثار سوء نامبرده، از ناحيه جواز تعدد زوجات و طلاق است، ولي با كمال تاسف مسلمانان قرنها است كه حكومت اسلامي ندارند و آنان كه سردمداران مسلمانان بودند، صالح نبودند، تا مسلمانان را بر طبق تربيت اسلامي و با تعاليم عاليه آن تربيت كنند، بلكه خود آن سردمداران در پرده دري و نقض قوانين و ابطال حدود دين پيشگامتر از مردم بودند و واضح است كه مردم تابع مرام پادشاهان خويشند.
و اگر ما بخواهيم در اينجا به نقل قسمتي از سرگذشت فرمانروايان و جرياناتي كه در دربار آنان جاري بوده و رسواييهايي كه پادشاهان كشورهاي اسلامي به بار آوردند از روز مبدل شدن حكومت ديني به سلطنت و شاهنشاهي بپردازيم، بايد در همين جا كتابي جداگانه در بين كتاب تفسير خود بنويسيم (و اين با وعده اختصاري كه داده‌ايم نمي‌سازد).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 302
و كوتاه سخن آنكه اگر اشكالي هست به مسلمانان وارد است كه اجتماع خانوادگي خويش را به گونه‌اي ترتيب داده‌اند كه تامين كننده سعادت زندگيشان نيست و سياستي را اتخاذ مي‌كنند كه نمي‌توانند آن را پياده سازند و در پياده كردنش از صراط مستقيم منحرف نشوند، تازه گناه اين آثار سوء به گردن مردان است، نه زنان و فرزندان، هر چند كه هر كسي مسئول گناه خويش است، ولي ريشه تمام اين مفاسد و بدبختي‌ها و خانمان براندازيها و ...
روش و مرام اينگونه مردان است كه سعادت خود و همسر و اولاد خود را و صفاي جو جامعه خويش را فداي شهوتراني و ناداني خود مي‌كنند.
و اما اسلام (همانطور كه در سابق بيان كرديم) قانون تعدد زوجات را بدون قيد و بند تشريع نكرده، و اصلا آن را بر همه مردان واجب و لازم ننموده، بلكه به طبيعت و حال افراد توجه فرموده، و همچنين عوارضي را كه ممكن است احيانا براي افرادي عارض شود در نظر گرفته، و به بياني كه گذشت صلاحيت قطعي را شرط نموده و مفاسد و محذورهايي را كه در تعدد زوجات وجود دارد بر شمرده و در چنين موقعيتي است كه آن را جايز دانسته، تا مصالح مجتمع اسلامي انسانها تامين شود. و حكم" جواز" را مقيد به صورتي كرده است كه هيچيك از مفاسد شنيع نامبرده پيش نيايد و آن در صورتي است كه مرد از خود اطمينان داشته باشد به اينكه مي‌تواند بين چند همسر به عدالت رفتار كند.
پس تنها كسي كه چنين اطميناني از خود دارد و خداي تعالي چنين توفيقي به او داده، از نظر دين اسلام مي‌تواند بيش از يك زن داشته باشد. و اما آن مرداني كه (اشكال كنندگان. وضعشان را با آب و تاب نقل كرده‌اند كه) هيچ عنايتي به سعادت خود و زن و فرزند خود ندارند و جز ارضاي شكم و شهوت هيچ چيزي برايشان محترم نيست، و زن برايشان جز وسيله‌اي كه براي شهوتراني مردان خلق شده‌اند مفهومي ندارد، آنها ارتباطي با اسلام ندارند و اسلام هم به هيچ وجه اعمالشان را امضا ننموده و از نظر اسلام اصلا زن گرفتن براي آنان با وجود اين وضعي كه دارند جايز نيست و اگر واجد شرايط باشند و زن را يك حيوان نپندارند، تنها يك زن مي‌توانند اختيار كنند.
علاوه بر اينكه در اصل اشكال بين دو جهت كه از نظر اسلام از هم جدا نيستند يعني جهت تشريع و جهت ولايت خلط شده است.

[عدم جريان صحيح يك قانون در جامعه‌اي، الزاما به معناي بطلان و فساد آن قانون نيست ..... ص : 302

توضيح اينكه: در نظر دانشمندان امروز معيار در داوري اينكه چه قانوني از قوانين موضوعه و چه سنتي از سنت‌هاي جاريه صحيح و چه قانون و سنتي فاسد است، آثار و نتايج آن قانون است كه اگر بعد از پياده شدنش در جامعه، آثارش مورد پسند واقع شد آن قانون را قانوني
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 303
خوب مي‌دانند، و اگر نتايج خوبي به بار نياورد، مي‌گويند اين قانون خوب نيست، خلاصه اينكه معيار خوبي و بدي قانون را پسند و عدم پسند مردم مي‌دانند، حال مردم در هر سطحي كه باشند و هر دركي و ميلي كه داشته باشند مهم نيست.
و من گمان نمي‌كنم كه اين دانشمندان غفلت ورزيده باشند از اينكه: چه بسا مي‌شود كه جامعه‌اي داراي بعضي سنن و عادات و عوارضي باشد كه با حكم مورد بحث نسازد و اينكه بايد مجتمع را مجهز كرد به روشي كه منافي آن حكم يا آن سنت نباشد، تا مسير خود را بداند و بفهمد كه كارش به كجا مي‌انجامد و چه اثري از كار او بجا مي‌ماند، خير يا شر، نفع يا ضرر؟.
چيزي كه هست اين دانشمندان در قوانين، تنها خواست و تقاضاي جامعه را معيار قرار مي‌دهند. يعني تقاضايي كه از وضع حاضر و ظاهر انديشه جامعه ناشي مي‌شود، حال آن وضع هر چه مي‌خواهد باشد و آن تفكر و انديشه هر چه مي‌خواهد باشد و هر استدعا و تقاضا كه مي‌خواهد داشته باشد. در نظر اين دانشمندان قانون صحيح و صالح چنين قانوني است و بقيه قوانين غير صالح است (هر چند مطابق عقل و فطرت باشد).
به همين جهت است كه وقتي مسلمانان را مي‌بينند كه در وادي گمراهي سرگردان و در پرتگاه هلاكت واقعند و فساد از سراسر زندگي مادي و معنويشان مي‌بارد، آنچه فساد مي‌بينند به اسلام، يعني دين مسلمانان نسبت مي‌دهند، اگر دروغ و خيانت و بد دهني و پايمال كردن حقوق يكديگر و گسترش ظلم و فساد خانواده‌ها و اختلال و هرج و مرج در جامعه را مشاهده مي‌كنند، آنها را به قوانين ديني داير در بين ايشان نسبت مي‌دهند و مي‌پندارند كه جريان سنت اسلام و تاثيرات آن مانند ساير سنت‌هاي اجتماعي است كه (با تبليغات و يا به اصطلاح روز،" شستشو دادن مغز" و) متراكم كردن احساسات در بين مردم، بر آنها تحميل مي‌شود.
در نتيجه از اين پندار خود نتيجه مي‌گيرند كه:" اسلام باعث به وجود آمدن مفسده‌هاي اجتماعي‌اي است كه در بين مسلمانان رواج يافته و تمامي اين ظلم‌ها و فسادها از اسلام سرچشمه مي‌گيرد! و حال آنكه بدترين ظلمها و نارواترين جنايتها در بينشان رايج بوده است. و به قول معروف:" كل الصيد في جوف الفراء- همه شكارها در جوف پوستين است" و همچنين نتيجه اين پندار غلط است كه مي‌گويند: اگر اسلام دين واقعي بود و اگر احكام و قوانين آن خوب و متضمن صلاح و سعادت مردم بود، در خود مردم اثري سعادت بخش مي‌گذاشت نه اينكه و بال مردم بشود.
اين سخن، سخن درستي نيست، چرا كه اين دانشمندان بين طبيعت حكم" صالح" و ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 304
" مصلح"، و همچنين حكم بين مردم" فاسد" و" مفسد" خلط كرده‌اند، اسلام كه خم رنگرزي نيست، اسلام مجموع معارف اعتقادي و اخلاقي است، و قوانيني است عملي كه هر سه قسمت آن با يكديگر متناسب و مرتبط است و با همه تماميتش وقتي اثر مي‌گذارد كه مجموعش عملي شود و اما اگر كسي معارف اعتقادي و اخلاقي آن را به دست آورده و در مرحله عمل كوتاهي كند، البته اثري نخواهد داشت، نظير معجونها كه وقتي يك جزء آن فاسد مي‌شود همه‌اش را فاسد مي‌كند و اثري مخالف به جاي مي‌گذارد، و نيز وقتي اثر مطلوب را مي‌بخشد كه بدن بيمار براي ورود معجون و عمل كردنش آماده باشد كه اگر انساني كه آن را مصرف مي‌كند شرايط مصرف را رعايت نكند، اثر آن خنثي مي‌گردد و چه بسا نتيجه و اثري بر خلاف آنچه را كه توقع داشت مي‌گيرد.
گيرم كه سنت اسلامي نيروي اصلاح مردم و از بين بردن سستي‌ها و رذائل عمومي را به خاطر ضعف مباني قانونيش نداشته باشد، سنت دموكراتيك چرا اين نيرو را نداشته و در بلوك شرق دنيا يعني در بلاد اسلام‌نشين، آن اثري را كه در بلاد اروپا داشت ندارد؟ خوب بود سنت دموكراتيك بعد از ناتواني اسلام، بتواند ما را اصلاح كند؟ و چه شده است بر ما كه هر چه بيشتر جلو مي‌رويم و هر چه زيادتر براي پيشرفت تلاش مي‌كنيم بيشتر به عقب بر مي‌گرديم، كسي شك ندارد در اينكه اعمال زشت و اخلاق رذيله در اين عصر كه روزگار به اصطلاح تمدن! است در ما ريشه‌دارتر شده، با اينكه نزديك به نيم قرن است كه خود را روشنفكر پنداشته‌ايم، در حالي كه حيواني بي‌بندوبار بيش نيستيم، نه بهره‌اي از عدالت اجتماعي داريم و نه حقوق بشر در بين ما زنده شده است. از معارف عالي و عمومي و بالآخره از هر سعادت اجتماعي جز الفاظي بي‌محتوا و دل خوش كن بهره‌اي نداريم، تنها الفاظي از اين حقوق بر سر زبانهايمان رد و بدل مي‌شود.
و آيا مي‌توانيد براي اين جواب نقضي كه ما بر شما وارد كرديم پاسخي بدهيد؟ نه، هرگز، و جز اين نمي‌توانيد عذر بياوريد كه در پاسخ ما بگوئيد:" به اين جهت نظام دموكراتيك نتوانسته است شما را اصلاح كند كه شما به دستورات نظام دموكراتيك عمل نكرديد، تا آثار خوبي در شما به جاي بگذارد و اگر اين جواب شما درست است، چرا در مورد مكتب اسلام درست نباشد؟.
از اين نيز بگذريم و فرض كنيم كه (العياذ باللَّه) اسلام به خاطر سستي بنيادش نتوانسته در دلهاي مردم راه يافته و در اعماق جامعه بطور كامل نفوذ كند، و در نتيجه حكومتش در جامعه دوام نيافته و نتوانسته است به حيات خود در اجتماع اسلامي ادامه دهد و موجوديت خود را حفظ كند، به ناچار متروك و مهجور شده، ولي چرا روش دموكراتيك كه قبل از جنگ
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 305
جهاني دوم مورد قبول و پسند همه عالم بود، بعد از جنگ نامبرده از روسيه رانده شد و روش بلشويكي جايش را اشغال كرد؟!، و به فرض هم كه براي اين رانده شدن و منقلب شدن آن در روسيه به روشي ديگر، عذري بتراشند؟ چرا مرام دموكراتيك در ممالك چين، لتوني، استوني، ليتواني، روماني، مجارستان و يوگسلاوي و كشورهايي ديگر به كمونيستي تبديل شد؟ و نيز چرا با اينكه ساير كشورها را تهديد مي‌كرد و عميقا در آنها نيز ريشه كرده بود، ناگهان اينگونه از ميان رفت؟.
و چرا همين كمونيستي نيز بعد از آنكه نزديك به چهل سال از عمرش گذشته و تقريبا بر نيمي از جمعيت دنيا حكومت مي‌كرد و دائما مبلغين آن و سردمدارانش به آن افتخار مي‌كردند و از فضيلت آن مي‌گفتند و اظهار مي‌داشتند كه: نظام كمونيستي تنها نظامي است كه به استبداد و استثمار دموكراسي آلوده نشده و كشورهايي را كه نظام كمونيستي بر آن حاكم بود بهشت موعود معرفي مي‌كردند، اما ناگهان همان مبلغين و سردمداران كمونيست دو سال قبل «1» رهبر بي نظير اين رژيم يعني استالين را به باد سرزنش و تقبيح گرفتند و اظهار نمودند كه:
حكومت 30 ساله (سي سال حكومت استالين) حكومت زور و استبداد و برده‌گيري به نام كمونيست بود. و به ناچار در اين مدت حكومت او تاثير عظيمي در وضع قوانين و اجراي آن و ساير متعلقاتش داشت و تمامي اين انحرافات جز از اراده مستبدانه و روحيه استثمارگر و برده‌كشي و حكومت فردي كه بدون هيچ معيار و ملاكي هزاران نفر را مي‌كشت و هزاران نفر ديگر را زنده نگه مي‌داشت، اقوامي را سعادتمند و اقوامي ديگر را بدبخت مي‌ساخت و نشات نمي‌گرفت و خدا مي‌داند كه بعد از سردمداران فعلي چه كساني بر سر كار آيند و چه بر سر مردم بيچاره بياورند!.
چه بسيار سنن و آدابي كه (اعم از درست و نادرست) در جامعه رواج داشته و سپس به جهت عوامل مختلف (كه مهمترينش خيانت سردمداران و سست اراده بودن پيروان آن مي‌باشد) از آن جامعه رخت بر بسته است و كسي كه به كتابهاي تاريخ مراجعه كند به اين مطلب بر خورد مي‌كند.
اي كاش مي‌دانستم كه (در نظر دانشمندان غربي) چه فرقي است بين اسلام از آن جهت كه سنتي است اجتماعي، و بين اين سنت‌ها كه تغيير و تبديل يافته است و چگونه است
__________________________________________________
(1)لازم به تذكر است كه مرحوم استاد علامه طباطبائي اين مطالب را در سال 1335 ش به رشته تحرير در آورده است.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 306
كه اين عذر را در سنتهاي مذكور مي‌پذيرند اما همان عذر را از اسلام نمي‌پذيرند، راستي علت اين يك بام و دو هوا چيست؟ آري بايد گفت كه امروز كلمه حق در ميان قدرت هول انگيز غربيان و جهالت و تقليد كوركورانه و به عبارت ديگر مرعوب شدن شرقيان از آن قدرت، واقع شده پس نه آسماني است كه بر او سايه افكند و نه زميني كه او را به پشت خويش نشاند، (غربي حاضر نيست حقانيت اسلام را بپذيرد، به خاطر اينكه علم و صنعتش او را مغرور ساخته است، شرقي نيز نمي‌تواند آن را بپذيرد، به خاطر آنكه در برابر تمدن غرب مرعوب شده" مترجم").
و به هر حال آنچه را كه لازم است از بيانات مفصل قبلي ما متذكر شد، اين است كه تاثير گذاشتن و تاثير نگذاشتن و همچنين باقي ماندن و از بين رفتن يك سنت در ميان مردم چندان ارتباطي با درستي و نادرستي آن سنت ندارد تا از اين مطلب بر حقانيت يك سنت استدلال كنيم و بگوئيم كه چون اين سنت در بين مردم باقيمانده پس حق است و همچنين استدلال كنيم به اينكه چون فلان سنت در جامعه متروك و بي‌اثر شده است، پس باطل است، بلكه علل و اسبابي ديگر در اين باره اثر دارند.
و لذا مي‌بينيم هر سنتي از سنت‌ها كه در تمامي دورانها، در بين مردم داير بوده و هست، يك روز اثر خود را مي‌بخشد و روزي ديگر عقيم مي‌ماند، روزي در بين مردم باقي است و روزگاري ديگر به خاطر عواملي مختلف از ميان آن مردم كوچ مي‌كند، به فرموده قرآن كريم:" خداي تعالي روزگار را در بين مردم دست به دست مي‌گرداند، يك روز به كام مردمي و به ناكامي مردمي ديگر، و روز ديگر به ناكامي دسته اول و به كام دسته دوم مي‌چرخاند، تا معلوم كند كه افراد با ايمان چه كسانند، تا همانها را گواه بر سايرين قرار دهد".
و سخن كوتاه اينكه قوانين اسلامي و احكامي كه در آن هست بر حسب مبنا و مشرب با ساير قوانين اجتماعي كه در بين مردم داير است تفاوت دارد، و آن تفاوت اين است كه قوانين و سنت‌هاي بشري به اختلاف اعصار و دگرگونيها كه در مصالح بشر پديد مي‌آيد، دگرگون مي‌شود. و ليكن قوانين اسلامي به خاطر اينكه مبنايش مصالح و مفاسد واقعي است، اختلاف و دگرگونگي نمي‌پذيرد، نه واجبش و نه حرامش، نه مستحبش و نه مكروهش، و نه مباحش، چيزي كه هست اينكه: كارهايي را در اجتماع يك فرد مي‌تواند انجام بدهد و يا ترك نمايد و هر گونه تصرفي را كه مي‌خواهد مي‌تواند بكند و مي‌تواند نكند، بر زمامدار جامعه اسلامي است كه مردم را به آن عمل- اگر واجب است- وا دارد،- و اگر حرام است- از آن نهي كند و ...،
كانه جامعه اسلامي يك تن واحد است و والي و زمامدار نيروي فكري و اداره كننده او است.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 307
بنا بر اين اگر جامعه اسلامي داراي زمامدار و والي باشد، مي‌تواند مردم را از ظلمهايي كه شما در جواز تعدد زوجات شمرديد نهي كند و از آن كارهاي زشتي كه در زير پوشش تعدد زوجات انجام مي‌دهند جلوگيري نمايد و حكم الهي به جواز تعدد زوجات به حال خود بماند و آن فسادها هم پديد نيايد.
آري حكم جواز تعدد زوجات يك تصميم و حكمي است دائمي كه به منظور تامين مصالح عمومي تشريع شده، نظير تصميم يك فرد به اينكه تعدد زوجات را به خاطر مصلحتي كه براي شخص او دارد ترك كند كه اگر او به خاطر آن مصلحت چند همسر نگيرد، حكم خدا را تغيير نداده و نخواسته است با اين عمل خود بگويد تعدد زوجات را قبول ندارم، بلكه خواسته است بگويد اين حكم، حكمي است مباح و من مي‌توانم به آن عمل نكنم.

بحث علمي ديگر مربوط به تعدد زوجات رسول خدا (ص) ..... ص : 307

يكي ديگر از اعتراضاتي كه (از سوي كليسا) بر مساله تعدد زوجات رسول خدا (ص) شده اين است كه (اصحاب كليسا) گفته‌اند: تعدد زوجات جز حرص در شهوتراني و بي طاقتي در برابر طغيان شهوت هيچ انگيزه ديگري ندارد و رسول خدا (ص) براي همين جهت تعدد زوجات را براي امتش تجويز كرد و حتي خودش به آن مقداري كه براي امت خود تجويز نموده (چهار همسر) اكتفاء ننموده و عدد همسرانش را به نه نفر رسانيد.
اين مساله به آيات متفرقه زيادي از قرآن كريم ارتباط پيدا مي‌كند كه اگر ما بخواهيم بحث مفصلي كه همه جهات مساله را فرا گيرد آغاز كنيم، علي القاعده بايد اين بحث را در تفسير يك يك آن آيات بياوريم و به همين جهت گفتگوي مفصل را به محل مناسب خود مي‌گذاريم و در اينجا بطور اجمال اشاره‌اي مي‌نمائيم:
ابتدا لازم است كه نظر ايراد و اشكال كننده را به اين نكته معطوف بداريم كه تعدد زوجات رسول خدا (ص) به اين سادگي‌ها كه آنان خيال كرده‌اند نبوده و انگيزه آن جناب از اين كار زياده روي در زن دوستي و شهوتراني نبوده است، بلكه در طول زندگي و حياتش هر يك از زنان را كه اختيار مي‌كرده، به طرز خاصي بوده است.
اولين ازدواج آن حضرت با خديجه كبرا عليها السلام بوده، و حدود بيست سال و اندي از عمر شريفش را (كه تقريبا يك ثلث از عمر آن جناب است) تنها با اين يك همسر گذراند و به او اكتفاء نمود، كه سيزده سال از اين مدت بعد از نبوت و قبل از هجرتش (از مكه ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 308
به مدينه) بوده.
آن گاه- در حالي كه- هيچ همسري نداشت- از مكه به مدينه هجرت نموده و به نشر دعوت و اعلاي كلمه دين پرداخت و آن گاه با زناني كه بعضي از آنها باكره و بعضي بيوه و همچنين بعضي جوان و بعضي ديگر عجوز و سالخورده بودند ازدواج كرد و همه اين ازدواج‌ها در مدت نزديك به ده سال انجام شد و پس از اين چند ازدواج، همه زنان بر آن جناب تحريم شد، مگر همان چند نفري كه در حباله نكاحش بودند. و معلوم است كه چنين عملي با اين خصوصيات ممكن نيست با انگيزه عشق به زن توجيه شود، چون نزديكي و معاشرت با اينگونه زنان آن هم در اواخر عمر و آن هم از كسي كه در اوان عمرش ولع و عطشي براي اين كار نداشته، نمي‌تواند انگيزه آن باشد.
علاوه بر اينكه هيچ شكي نداريم در اينكه بر حسب عادت جاري، كساني كه زن دوست و اسير دوستي آنان و خلوت با آنانند، معمولا عاشق جمال و مفتون ناز و كرشمه‌اند كه جمال و ناز و كرشمه در زنان جوان است كه در سن خرمي و طراوتند و سيره پيامبر اسلام از چنين حالتي حكايت نمي‌كند و عملا نيز ديديم كه بعد از دختر بكر، با بيوه زن و بعد از زنان جوان با پيره زن ازدواج كرد، يعني بعد از ازدواج با عايشه و ام حبيبه جوان، با ام سلمه سالخورده و با زينب دختر جحش، كه در آن روز بيش از پنجاه سال از عمرشان گذشته بود ازدواج كرد.
از سوي ديگر زنان خود را مخير كرد بين بهره‌وري و ادامه به زندگي با آن جناب و سراح جميل، يعني طلاق و در صورت ادامه زندگي با آن حضرت، آنان را بين زهد در دنيا و ترك خود آرايي و تجمل مخير نمود- اگر منظورشان از همسري با آن جناب، خدا و رسول و خانه آخرت باشد- و اگر منظورشان از آرايش و تمتع و كام گيري از آن جناب دنيا باشد آيه زير شاهد بر همين داستان است:" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ الْحَياةَ الدُّنْيا وَ زِينَتَها فَتَعالَيْنَ أُمَتِّعْكُنَّ وَ أُسَرِّحْكُنَّ سَراحاً جَمِيلًا وَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الدَّارَ الْآخِرَةَ فَإِنَّ اللَّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِناتِ مِنْكُنَّ أَجْراً عَظِيماً" «1» و اين معنا هم بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد با وضع مرد زن دوست و جمال‌پرست و عاشق وصال زنان، نمي‌سازد، (چون چنين مردي هرگز حاضر نيست زني را كه سالها عاشقش بوده و به زحمت به وصالش رسيده، چنين آسان از دست بدهد" مترجم").
__________________________________________________
(1)هان اي نبي به همسرانت بگو اگر زندگي دنيا و زينت آن را مي‌خواهيد بيائيد تا شما را از دنيا بهرمند كنم و سپس بخوبي و خوشي طلاقتان دهم، و اگر خدا و رسول و خانه آخرت را مي‌خواهيد بدانيد كه خداي عز و جل براي زنان نيكو كار شما اجري عظيم آماده كرده است." سوره احزاب، آيه 29"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 309
پس براي يك دانشمند اهل تحقيق اگر انصاف داشته باشد، راهي جز اين باقي نمي‌ماند كه تعدد زوجات رسول خدا (ص) و زن گرفتنش در اول بعثت و اواخر عمر را با عواملي ديگر غير زن دوستي و شهوتراني توجيه كند.
(و اينك در توجيه آن مي‌گوئيم): رسول خدا (ص) با بعضي از همسرانش به منظور كسب نيرو و به دست آوردن اقوام بيشتر و در نتيجه به خاطر جمع‌آوري يار و هوادار بيشتر ازدواج كرد و با بعضي ديگر به منظور جلب نمودن و دلجويي و در نتيجه ايمن شدن از شر خويشاوند آن همسر ازدواج فرمود و با بعضي ديگر به اين انگيزه ازدواج كرد كه هزينه زندگيش را تكفل نمايد و به ديگران بياموزد كه در حفظ ارامل و پير زنان از فقر و مسكنت و بي كسي كوشا باشند، و مؤمنين رفتار آن جناب را در بين خود سنتي قرار دهند و با بعضي ديگر به اين منظور ازدواج كرد كه با يك سنت جاهليت مبارزه نموده و عملا آن را باطل سازد كه ازدواجش با" زينب" دختر" جحش" به همين منظور بوده است، چون او نخست همسر زيد بن حارثه (پسر خوانده رسول خدا ص) بود و زيد او را طلاق داد و از نظر رسوم جاهليت ازدواج با همسر پسر خوانده ممنوع بود، چون پسر خوانده در نظر عرب جاهلي حكم پسر داشت، همانطور كه يك مرد نمي‌تواند همسر پسر صلبي خود را بگيرد، از نظر اعراب ازدواج با همسر پسر خوانده نيز ممنوع بود، رسول خدا (ص) با زينب ازدواج كرد تا اين رسم غلط را بر اندازد، و آياتي از قرآن در اين باب نازل گرديد.
و ازدواجش با" سوده" دختر" زمعه" به اين جهت بوده كه وي بعد از بازگشت از هجرت دوم از حبشه همسر خود را از دست داد و اقوام او همه كافر بودند و او اگر به ميان اقوامش بر مي‌گشت يا به قتلش مي‌رساندند و يا شكنجه‌اش مي‌كردند و يا بر گرويدن به كفر مجبورش مي‌كردند لذا رسول خدا (ص) براي حفظ او از اين مخاطر با او ازدواج نمود.
و ازدواجش با" زينب" دختر" خزيمه" اين بود كه همسر وي عبد اللَّه بن جحش در جنگ احد كشته شد و او زني بود كه در جاهليت به فقرا و مساكين بسيار انفاق و مهرباني مي‌كرد و به همين جهت يكي از بانوان آبرومند و سرشناس آن دوره بود و او را مادر مساكين ناميده بودند، رسول خدا (ص) خواست با ازدواج با وي آبروي او را حفظ كند (و فضيلت او را تقدير نمايد).
و انگيزه ازدواجش با" ام سلمه" اين بود كه وي نام اصليش" هند" بود و قبلا همسر عبد اللَّه بن ابي سلمه پسر عمه رسول خدا (ص) و برادر شيري آن جناب بود و
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 310
اولين كسي بود كه به حبشه هجرت كرد، زني زاهده و فاضله و دين دار و خردمند بود، بعد از آنكه همسرش از دنيا رفت رسول خدا (ص) به اين جهت با او ازدواج كرد كه زني پير و داراي ايتام بود و نمي‌توانست يتيمان خود را اداره كند.
و ازدواجش با" صفيه" دختر" حي بن اخطب" بزرگ يهوديان بني النضير به اين علت صورت گرفت كه پدرش ابن اخطب در جنگ بني النضير كشته شد و شوهرش در جنگ خيبر به دست مسلمانان به قتل رسيده بود و در همين جنگ در بين اسيران قرار گرفته بود، رسول خدا (ص) او را آزاد كرد و سپس به ازدواج خودش در آورد، تا به اين وسيله هم او را از ذلت اسارت حفظ كرده باشد و هم داماد يهوديان شده باشد. و يهود به اين خاطر دست از توطئه عليه او بردارند.
و سبب ازدواجش با" جويريه" كه نام اصليش" برة" و دختر" حارث" بزرگ يهوديان بني المصطلق بود، بدين جهت بود كه در جنگ بني المصطلق مسلمانان دويست خانه‌وار از زنان و كودكان قبيله را اسير گرفته بودند، رسول خدا (ص) با جويريه ازدواج كرد تا با همه آنان خويشاوند شود، مسلمانان چون اوضاع را چنين ديدند گفتند: همه اينها خويشاوندان رسول خدا (ص) هستند و سزاوار نيست اسير شوند، ناگزير همه را آزاد كردند و مردان بني المصطلق نيز چون اين رفتار را بديدند تا آخرين نفر مسلمان شده و به مسلمين پيوستند و در نتيجه جمعيت بسيار زيادي به نيروي اسلام اضافه شد و اين عمل رسول خدا (ص) و آن عكس العمل قبيله بني المصطلق اثر خوبي در دل عرب به جاي گذاشت.
و ازدواجش با" ميمونه" كه نامش" بره" و دختر" حارث هلاليه" بود، به اين خاطر بود كه وي بعد از مرگ شوهر دومش ابي رهم پسر عبد العزي، خود را به رسول خدا (ص) بخشيد تا كنيز او باشد، رسول خدا (ص)- در برابر اين اظهار محبت او را آزاد كرد و با او ازدواج نمود و اين بعد از نزول آيه‌اي بود كه در اين باره نازل شد.
و سبب ازدواجش با" ام حبيبه" (رمله) دختر" ابي سفيان" اين بود كه وقتي با همسرش عبيد اللَّه بن جحش در دومين بار به حبشه مهاجرت نمود، شوهرش در آنجا به دين نصرانيت در آمد و خود او در دين اسلام ثبات قدم به خرج داد. و اين عملي است كه بايد از ناحيه اسلام قدرداني بشود، از سوي ديگر پدرش از سر سخت‌ترين دشمنان اسلام بود و همواره براي جنگيدن با مسلمين لشكر جمع مي‌كرد، رسول خدا (ص) با او ازدواج كرد تا هم از عمل نيكش قدرداني شود، و هم پدر او دست از دشمني با او بردارد و هم خود او از خطر محفوظ بماند.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 311
ازدواجش با" حفصه" دختر عمر نيز بدين جهت بود كه شوهر او خنيس بن حذافه در جنگ بدر كشته شد و او بيوه زن ماند. و تنها همسري كه در دختريش با آن جناب ازدواج كرد عايشه دختر ابي بكر بود.
بنا بر اين اگر در اين خصوصيات و در جهاتي كه از سيره آن جناب در اول و آخر عمرش در اول بحث آورديم و در زهدي كه آن جناب نسبت به دنيا و زينت دنيا داشت و حتي همسران خود را نيز بدان دعوت مي‌كرد دقت شود، هيچ شكي باقي نمي‌ماند در اينكه ازدواجهاي رسول خدا (ص) نظير ازدواجهاي مردم نبوده، به اضافه اينكه رفتار آن جناب با زنان و احياي حقوق از دست رفته آنان در قرون جاهليت و تجديد حرمت به باد رفته‌شان و احياي شخصيت اجتماعيشان، دليل ديگري است بر اينكه آن جناب زن را تنها يك وسيله براي شهوتراني مردان نمي‌دانسته و تمام همش اين بوده كه زنان را از ذلت و بردگي نجات داده و به مردان بفهماند كه زن نيز انسان است حتي در آخرين نفس عمرش نيز سفارش آنان را به مردان كرده و فرمود:" الصلاة الصلاة و ما ملكت ايمانكم لا تكلفوهم ما لا يطيقون، اللَّه اللَّه في النساء فانهن عوان في ايديكم" «1»، (تا آخر حديث).
و سيره‌اي كه آن جناب در رعايت عدالت بين زنان و حسن معاشرتشان و مراقبت حال آنان داشت مختص به خود آن جناب بود كه ان شاء اللَّه در مباحث آينده كه در باره سيره آن جناب بحث خواهيم كرد، رواياتي و اشاره‌اي به اين جهت نيز مي‌آوريم، و اما اينكه چرا براي آن جناب بيش از چهار زن جايز بوده، پاسخش اين است كه اين حكم مانند روزه وصال يعني چند روز به يك افطار روزه گرفتن، از مختصات آن جناب است و براي احدي از امت جايز نيست، و اين مساله براي همه امت روشن بود و به همين جهت دشمنانش مجال نداشتند كه به خاطر آن و به جهت تعدد زوجات بر آن جناب خرده بگيرند، با اينكه همواره منتظر بودند از او عملي بر خلاف انتظار ببينند و آن را جار بزنند.
__________________________________________________
(1)نماز، نماز و بردگاني كه در ملك شمايند زنهار كه ما فوق طاقتشان بر آنان تحميل نكنيد، خدا را خدا را در زنان كه آنان مقهور و زير دست شمايند." سيره حلبي ج 3 ص 473".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 312

[سوره النساء (4): آيات 7 تا 10] ..... ص : 312

اشاره

لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ وَ لِلنِّساءِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ مِمَّا قَلَّ مِنْهُ أَوْ كَثُرَ نَصِيباً مَفْرُوضاً (7) وَ إِذا حَضَرَ الْقِسْمَةَ أُولُوا الْقُرْبي وَ الْيَتامي وَ الْمَساكِينُ فَارْزُقُوهُمْ مِنْهُ وَ قُولُوا لَهُمْ قَوْلاً مَعْرُوفاً (8) وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ فَلْيَتَّقُوا اللَّهَ وَ لْيَقُولُوا قَوْلاً سَدِيداً (9) إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامي ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً (10)

ترجمه آيات ..... ص : 312

براي فرزندان ذكور سهمي از ما ترك ابوين و خويشان است و براي فرزندان اناث نيز سهمي از تركه، چه مال اندك باشد و چه بسيار نصيب هر كسي از آن تركه (در كتاب حق) معين گرديده است (7).
و چون در تقسيم تركه ميت از خويشان ميت و يتيمان و فقيران اشخاصي حاضر آيند به چيزي از آن مال، آنها را روزي دهيد و با آنان سخن نيكو و دلپسند گوئيد (8).
و بايد بندگان از مكافات عمل خود بترسند و با يتيمان مردم نيك رفتار باشند كساني كه مي‌ترسند كودكان ناتوان از آنها باقي ماند و زيردست مردم شوند پس بايد از خدا بترسند و سخن به اصلاح و درستي گويند (9).
و راه عدالت پويند، آنان كه مال يتيمان را به ستمگري مي‌خورند در حقيقت آنها در شكم خود آتش جهنم فرو مي‌برند و به زودي به دوزخ در آتش فروزان خواهند افتاد (10)
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 313

بيان آيات ..... ص : 313

از اين آيه قانون احكام ارث آغاز مي‌شود، و آيات قبل جنبه مقدمه براي اين تشريع را داشت و قبل از بيان تفصيلي و تك تك مسائل آن، بياني اجمالي و مجموعي آورد تا به منزله قاعده كلي بوده باشد و بفهماند كه بعد از ثبوت ولادت يك فرد از فردي ديگر و يا خويشاونديش با او، ديگر كسي بطور ثابت و دائم از ارث محروم نيست و ديگر مثل ايام جاهليت اطفال صغير ميت و زن او از ارث محروم نيست و علاوه بر اثبات اين قاعده مردم را تحذير هم كرد از اينكه يتيمان مردم را از ارث محروم نكنند كه بي بهره كردن يتيم از ارث مستلزم آن است كه ساير ورثه، اموال آنان را به ظلم بخورند و در جاي ديگر اين نهي را تشديد كرده بود و با اين بيانات مساله رزق دادن يعني دادن سهمي از اموال ميت به خويشاوندان و ايتام و مساكين را در صورتي كه هنگام تقسيم ارث حاضر باشند، بيان كرد و فرمود: به اينان هر چند وارث نيستند سهمي از مال بدهيد.
" لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ ..."
كلمه" نصيب" به معناي بهره و سهم است و اصل آن از" نصب" است كه به معناي بپا داشتن است و بهره و سهم را به اين مناسبت نصيب خوانده‌اند كه هر سهمي هنگام تقسيم از ساير اموال جدا مي‌شود تا با آن مخلوط نگردد، و كلمه" تركه" به معناي مالي است كه بعد از مرگ يك انسان از او باقي مي‌ماند، كانه ميت آن را ترك مي‌كند و سپس از دنيا كوچ مي‌نمايد، پس استعمال اصلي اين كلمه استعاره‌اي بوده و به تدريج متداول و معمول شده، و كلمه" اقربون" به معناي خويشاوندان است كه نسبت به انسان قريب و نزديك هستند و اگر در ميان" اقربا" و" اولي القربي" و" اقربون" و امثال آنها در اينجا كلمه" اقربون" را انتخاب كرد براي اين بود كه دلالت كند بر ملاك ارث و اينكه اگر وارث، ارث مي‌برد به خاطر نزديك بودن به ميت است، در نتيجه هر كس كه نزديك‌تر است، در بردن ارث مقدم‌تر است كه ان شاء اللَّه بحثش در تفسير جمله" آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ لا تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعاً" «1»، مي‌آيد و كلمه" فرض" به معناي قطع هر چيز محكم و جدا كردن بعضي از آن، از بعضي ديگر است و به همين جهت در معناي" وجوب" استعمال مي‌شود، براي اينكه انجام دادنش واجب و امتثال
__________________________________________________
(1)"سوره نساء، آيه 11"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 314
امرش قطعي و معين است و نه مردد در اينجا نيز سهم و نصيبي كه فرض شده ادايش معين و قطعي است. در اين آيه شريفه حكمي كلي و سنتي جديد تشريع شده كه در اذهان مكلفين غير مانوس و ناآشنا است چرا كه مساله وراثت، آن گونه كه در اسلام تشريع شده، هيچ نظيري نداشته است بلكه عادات و رسوم بر اين جاري بود كه عده‌اي از وراث، محروم از ارث باشند و اين مرام آن قدر رايج بود كه گويي يك طبيعت ثانوي براي مردم به وجود آمده است، بطوري كه اگر خلاف آن را مي‌شنيدند عواطفشان تحريك مي‌شد، (البته عواطف كاذبي كه در اين مورد داشتند).
و به همين جهت خداي تعالي قبل از تشريع حكم وراثت، براي اينكه عواطف كاذب آنان جريحه‌دار نشود و زمينه پذيرش قانون ارث اسلامي در آنان به وجود آيد نخست حب في اللَّه و ايثار ديني را در بين مؤمنين تحكيم نموده و بين آنان عقد اخوت و برادري برقرار كرد و سپس توارث بين دو برادر را تشريع نمود، و سرانجام بدين وسيله رسمي را كه قبلا در ارث بردن وجود داشت نسخ كرد و مؤمنين را از تعصب ريشه‌دار و قديمي نسبت به آن رسوم و عادات نجات داد.
آن گاه، بعد از آنكه استخوان‌بندي دين محكم شد و حكومت دين روي پاي خود ايستاد، توارث بين ارحام را تشريع كرد، اسلام قانون ارث را زماني تشريع كرد كه عده‌اي كافي از مؤمنين آن تشريع را با بهترين وجه لبيك گفتند.
و با اين مقدمه‌اي كه از نظرتان گذشت، واضح شد كه آيه شريفه، در مقام تصريح و برطرف كردن هر گونه شبهه و توهم است و خواسته است با جمله:" لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ" يك قانون و قاعده كلي تاسيس كند و بنا بر اين حكم اين آيه مطلق بوده و به حالي از احوال يا به وصفي از اوصاف و ... مقيد نيست، هم چنان كه موضوع اين حكم نيز كه مردان باشند، عام است و به هيچ خصوصيت متصلي، تخصيص نخورده است، در نتيجه مردان آينده يعني پسران صغير هم مانند مردان فعلي نصيب مي‌برند.
بعد از تاسيس آن قاعده مي‌فرمايد:" وَ لِلنِّساءِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ"، اين جمله نيز مانند جمله قبلي تاسيس قاعده است و نيز مانند آن عام است و شائبه هيچ تخصيصي در آن نيست، در نتيجه شامل همه زنان مي‌شود، بدون هيچ تخصيصي و يا تقييدي.
نكته‌اي كه تذكرش لازم است، اين است كه در جمله اول عبارت" مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ" را آورده بود و جا داشت در جمله دوم به آوردن ضمير اكتفاء نموده و بفرمايد:
" و للنساء نصيب منه" (براي مردان سهمي است از اموالي كه پدران و مادران و خويشاوندان
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 315
بجا مي‌گذارند و براي زنان نيز سهمي است از آن)، ولي اينطور نفرمود، بلكه دوباره عبارت:" مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ" را آورد و اين به خاطر آن بود كه حق تصريح و فاش گويي را ادا كرده باشد. و جاي هيچ ترديدي باقي نگذارد. و باز به همين منظور عبارت:" مِمَّا قَلَّ مِنْهُ أَوْ كَثُرَ" را اضافه كرد، تا بيشتر توضيح داده باشد و بفهماند:" به صرف اينكه ارث فلان مسلمان اندك است، نبايد باعث شود كه در تقسيم آن مسامحه كنند".
و در آخر فرمود:" نَصِيباً مَفْرُوضاً" و با در نظر گرفتن اينكه" نصيبا" تا آخر حال از كلمه" نصيب" مي‌باشد، چون هر چند كه آن كلمه به معناي سهم و قسمت است، ولي معناي مصدري نيز در آن نهفته است، در نتيجه اين حال از نظر معنا تاكيدي بر روي تاكيد و زيادتي در تصريح و رفع ابهام است، ابهام از اينكه سهام ارث مشخص شده و قطعي است، نه اشتباهي در آن وجود دارد و نه ابهامي.
و به خاطر اين دو جهت: يعني" عموميت حكم آيه" و" نبودن ابهام در آن"، به اين آيه استدلال كرده‌اند، بر اينكه حكم ارث عموميت دارد و حتي شامل تركه رسول خدا (ص) هم مي‌شود، (اين سخن در مقابل كساني كه به استناد حديثي جعلي گفته‌اند:
اموال رسول خدا (ص) بعد از رحلتش صدقه است" مترجم").
و نيز استدلال كرده‌اند بر اينكه در فرائض يعني سهام معين شده، عول نيست (در مقابل كساني كه قائل به عول در فرائضند، يعني مي‌گويند: هر جا سهام وارثان از مال بيشتر شد، سهام را خردتر مي‌كنيم تا نقيصه به همه سهام وارد شود، مثلا اگر زني از دنيا رفت و پدر و مادر يك دختر و شوهرش را به جاي گذاشت، فرض و سهم يك دختر نصف (و به عبارت ديگر شش دوازدهم) است و سهم پدر و مادر ثلث (و يا چهار دوازدهم) است و سهم شوهر يك چهارم (و يا سه دوازدهم) است و در نتيجه جمع 6 و 4 و 3 به عدد 13 مي‌رسد، در حالي كه مخرج ما دوازده است، در اينجا قائلين به عول گفته‌اند: از همان آغاز مخرج كسر را عدد سيزده مي‌گيريم و مال را به سيزده سهم تقسيم مي‌كنيم، ليكن (اماميه عول را باطل مي‌دانند و نقيصه را تنها داخل در سهم پدر و خويشاوندان او و دختران انداخته و بقيه سهام را تمام و كامل مي‌گيرد) زيرا معتقد است به اينكه همانطور كه از آيه استفاده كرديم هيچ شبهه و خلطي در سهام نيست.
" وَ إِذا حَضَرَ الْقِسْمَةَ أُولُوا الْقُرْبي ..."
از ظاهر آيه چنين بر مي‌آيد كه مراد از" حاضر بودن قسمت" اين است كه خويشاوندان ميت كه به خاطر وجود طبقات جلوتر ارث نمي‌برند، اگر در حال تقسيم ارث حاضر باشند، ورثه
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 316
بايد چيزي از ارث به آنان بدهند، نه اينكه بعضي پنداشته‌اند كه مراد حاضر بودن نزد صاحب مال در هنگام وصيتش و يا در هنگام مردنش باشد، چون عبارت آيه خيلي روشن است كه به معناي حاضر بودن در هنگام قسمت است.
و بنا بر اين منظور از" أُولُوا الْقُرْبي خويشاوندان فقير ميت خواهد بود، چون در آيه در رديف يتامي و مساكين ذكر شده‌اند و لحن جمله:" فَارْزُقُوهُمْ مِنْهُ وَ قُولُوا لَهُمْ قَوْلًا مَعْرُوفاً" كه لحن تحريك عواطف و دعوت به رحم و ارفاق است، نيز شاهد بر اين معنا است، در نتيجه خطاب در آيه، متوجه اولياي ميت و كساني است كه از او ارث مي‌برند.
مفسرين اختلاف كرده‌اند در اينكه ادا كردن" رزق"، در آيه مذكور واجب است يا مستحبّ؟ چون اين بحث مربوط به فقه است، متعرض آن نمي‌شويم، هم چنان كه در اصل آيه مورد بحث اختلاف كرده‌اند در اينكه آيا محكم است و يا بوسيله آياتي كه طبقات ارث را مشخص مي‌كند نسخ گرديده است؟ (زيرا به حكم آيات ارث، با بودن خويشاوند طبقه اول طبقه دوم ارث نمي‌برد و به حكم آيه مورد بحث به همه خويشاوندان در صورتي كه در حين تقسيم ارث وجود داشته باشند سهم داده مي‌شود" مترجم").
ليكن- هيچ انگيزه و موجبي براي نسخ در كار نيست، زيرا تناقضي بين آن دو وجود ندارد، آيات ارث، فريضه و سهم هر يك از وارثان را معين مي‌كند و اين آيه دلالت دارد بر اينكه غير ورثه اجمالا رزقي مي‌برد، اما اين معنا را كه اين ارث بردن، بطور وجوب است يا مستحبّ، و آيا اندازه آن چه مقدار است و ... نمي‌رساند. پس هيچ دليلي وجود ندارد كه آيات ارث را ناسخ آن بدانيم، مخصوصا در صورتي كه دادن رزق به غير وارث مستحبّ باشد، هم چنان كه آيه نامبرده، تا حدي خالي از ظهور در اين معنا نيست.
" وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ ..."
كلمه" خشيت" به معناي تاثر قلبي است از چيزي كه انسان از اتفاق افتادن آن ترس دارد البته تاثري كه همراه با اهميت باشد، يعني آن امر در نظر انسان امري عظيم و خطري بزرگ جلوه كند.
و كلمه" سداد" كه مصدر كلمه" سديد" است وقتي در مورد سخن استعمال شود، به معناي سخن صواب و مستقيم است.
و بعيد نيست كه مضمون اين آيه به نحوي متعلق و مربوط به آيه:" لِلرِّجالِ نَصِيبٌ ..."
بوده باشد، چرا كه در كل شامل ارث يتيمان است. پس در حقيقت اين سياق تهديدي است بر متجاوزين به ارث اطفال پدر مرده. و با در نظر داشتن اين معنا جمله:" وَ لْيَقُولُوا قَوْلًا سَدِيداً ..."
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 317
كنايه است از اتخاذ روش صحيح عملي در مورد ايتام و ترك طريقه ناصحيح، سخن ساده‌تر اينكه: منظور از" قول"، روش عملي است نه سخن، مي‌فرمايد: بايد اين طريقه را (يعني طريقه محروم كردن ايتام و خوردن اموال و پايمال كردن حقوق آنان را) ترك كنند و مي‌توان قول را كنايه از" رفتار" گرفت براي اينكه غالبا بين گفتار و رفتار ملازمه هست يعني گاهي از" قول" به" رفتار" تعبير مي‌شود، هم چنان كه در جاي ديگر قرآن نيز اين تعبير آمده، آنجا كه فرموده:" وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً" «1» در اين آيه" رفتار نيك با مردم" را تعبير كرده" به قول نيك" و مؤيد اينكه منظور از قول در آيه رفتار است، اين است كه آن را با كلمه" سديد" توصيف كرد، با اينكه ممكن بود، كلماتي امثال" معروف" و" نرم" (لين) توصيف كند، چون كلمه:" قول" اگر با صفت" سديد" توصيف شود، ظاهر در اين معنا خواهد بود كه: چنين قولي قابل آن هست كه به آن معتقد شوند و بر طبقش عمل كنند، و اگر با صفت" معروف" و يا" نرم" توصيف شود ظهور در اين خواهد داشت كه: قول معروف و قول لين قابل آن هست كه كرامت و حرمت انسانها را حفظ كند.
به هر حال ظاهر جمله:" الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ" اين است كه مي‌خواهد رحمت و رأفت بر اطفال صغار و ناتوان و بي سرپرست را تمثيل كند، اطفال بي كسي كه تحت تكفل كسي نيستند و كسي را ندارند كه امورشان را اداره نموده و منافعشان را جلب و ضررهايشان را رفع كند و ذلت و بيچارگي را از آنان دور سازد. و اين را هم بايد دانست كه تخويف و تهديد مستفاد از آيه مورد بحث مخصوص به كساني نيست كه در حال حاضر خودشان نيز ذريه ضعاف و ناتوان دارند، چون فرموده:" لو تركوا- اگر به جاي بگذارند" و نفرمود:
" لو تركوا ذريتهم الضعاف- اگر ذريه ضعاف خود را به جاي بگذارند"، پس اين جمله تمثيلي است كه به منظور بيان حال آورده شده و مراد از آن، كساني هستند كه وضعي چنين و چنان دارند، يعني در دلهايشان رحمت انسانيت وجود دارد و نسبت به ذريه‌هاي ناتوان و پدر مرده، رأفت و شفقت دارند و اينگونه افراد همان ناس هستند، (و آنها كه چنين نيستند انسان نيستند)، مخصوصا مسلمانان كه مؤدب به ادب خدا و متخلق به اخلاق اويند، در نتيجه مي‌توان گفت كه معنا چنين مي‌شود:" و ليخش الناس و ليتقوا اللَّه في امر اليتامي فانهم كايتام انفسهم ذرية ضعاف، يجب أن يخاف عليهم- مردم اگر انسانيت داشته باشند- بايد دلواپس باشند و از خدا در امر ايتام پروا كنند، چرا كه يتيمهاي مردم نيز مانند يتيمان خود او، ذريه‌اي ضعيف و شايسته
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 83".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 318
ترحمند، پس بايد نگران حال آنان بود" و به وضع آنان اعتنا ورزيد تا مورد ظلم قرار نگيرند و به حقوقشان تجاوز نشود، پس زمينه گفتار آيه زمينه اين معنا است كه هر كس نگران ذلت است و از خواري مي‌ترسد، بايد براي جلوگيري از آن برخيزد، و همه انسانها اين نگراني را دارند.
در آيه شريفه، مردم مامور به ترحم و رافت و امثال آن نشده‌اند، بلكه مامور به خشيت و تقوا گرديده‌اند و اين نيست مگر براي اينكه تهديدشان كند به اينكه: آنچه بر سر ايتام مردم مي‌آوريد و مالشان را مي‌خوريد و حقوقشان را پايمال مي‌كنيد، بعد از مردنتان بر سر ايتام خودتان خواهد آمد و مي‌خواهد به آنان گوشزد كند كه هر گونه مصائبي را كه براي آنان فراهم آوردند به ايتام خودشان بر مي‌گردد.
و اما جمله:" فَلْيَتَّقُوا اللَّهَ وَ لْيَقُولُوا قَوْلًا سَدِيداً" در سابق گفتيم كه مراد از آن" روش عملي" است و نه معناي لغوي" قول"، البته ممكن هم هست كه منظور از قول راي و نظريه باشد.

گفتاري پيرامون عمل و عكس العمل ..... ص : 318

[(رابطه بين عمل انسان و حوادث خارجيه)] ..... ص : 318

كسي كه بر يتيمي ظلم كند يعني مالش را از دستش بگيرد بزودي همان ظلم به ايتام خودش و يا اعقابش بر مي‌گردد و اين خود يكي از حقايق عجيب قرآني است و يكي از فروعات و مصاديق حقيقت ديگري است كه از آيات كريمه قرآن استفاده مي‌شود و آن اين است كه بين اعمال نيك و بد انسان و بين حوادث خارجيه ارتباط هست و ما در بحثي كه پيرامون احكام اعمال در جلد دوم عربي اين كتاب داشتيم، مطالبي را در اين باره آورديم. در اين جا اضافه مي‌كنيم كه مردم في الجمله به اين معنا اعتراف دارند كه ثمره عمل هر كسي به خود او عايد مي‌شود، آن كس كه نيكي مي‌كند در زندگيش خير مي‌بيند و سعادتمند مي‌شود و آن كس كه ستمگر و شرور است، دير يا زود نتيجه عمل خود را مي‌چشد.
در قرآن كريم آياتي است كه با اطلاقش بر اين معنا دلالت دارد، نظير آيات زير:" مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ، وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَيْها" «1».
" فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ" «2».
__________________________________________________
(1)هر كس عمل صالح كند به نفع خويش كرده و هر كس عمل بد كند به خود كرده است.
" فصلت، آيه 46"
(2)هر كس به وزن يك ذره، عمل خيري انجام دهد آن را مي‌بيند و هر كس به وزن يك ذره عمل بد كند همان را خواهد ديد." سوره زلزال، آيه 8"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 319
" قالَ أَنَا يُوسُفُ وَ هذا أَخِي قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ" «1».
" ... لَهُ فِي الدُّنْيا خِزْيٌ ..." «2».
" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ ..." «3».
و آياتي ديگر از اين قبيل كه دلالت دارد بر اينكه اعمال (چه خيرش و چه شرش) نوعي عكس العمل دارد و به نحوي در همين دنيا به صاحب عمل بر مي‌گردد.
و آنچه از اين آيات به ذهن ما تبادر مي‌كند- البته ذهن ما كه مانوس به افكاري است كه در جامعه ما داير و تجربه شده است- اين است كه اين انعكاس تنها از عمل آدمي، به خود او باز مي‌گردد و هر كسي تنها ميوه تلخ يا شيرين عمل خود را مي‌چشد، ولي آيات ديگري در اين ميان هست كه دلالت دارد بر اينكه مساله انعكاس وسيع‌تر از اين است و گاه مي‌شود كه آثار عمل خير يك فرد به اولاد و اعقاب او نيز برسد و همچنين آثار سوء عملش دامن آنان را بگيرد، نظير آيه:" وَ أَمَّا الْجِدارُ فَكانَ لِغُلامَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ، وَ كانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُما وَ كانَ أَبُوهُما صالِحاً، فَأَرادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغا أَشُدَّهُما وَ يَسْتَخْرِجا كَنزَهُما، رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ" «4»، كه از ظاهر آن بر مي‌آيد صالح بودن پدر آن دو يتيم در اراده خداي تعالي به اينكه به آن دو رحمت فرستد، دخالت داشته است، آيه‌اي ديگر كه دلالت دارد بر اينكه اثر عمل زشت انسان به فرزندانش مي‌رسد آيه مورد بحث است كه مي‌فرمايد:" وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ ..." كه بيانش گذشت.
و اما اگر در كلام خداي تعالي تدبر كنيم به اين حقيقت پي مي‌بريم كه سبب حقيقي
__________________________________________________
(1)گفت: من يوسفم و اين برادر من است، خداي تعالي بر ما منت نهاد، چون كسي كه تقوا پيشه كند و خويشتن دار باشد خدا اجر نيكوكاران را ضايع نمي‌سازد." سوره يوسف، آيه 90"
(2)آنهايي كه از در تكبر در باره خدا جدال مي‌كنند، آن هم با قيافه‌اي كه بفهمانند ايمان به خدا كار عاقلانه نيست، چنين كساني در دنيا خواري وصف‌ناپذيري خواهند داشت." سوره حج، آيه 9"
(3)هر مصيبتي كه بر سر شما مي‌آيد به خاطر كارهاي نادرستي است كه خود مي‌كنيد." سوره شورا، آيه 30"
(4)اما آن ديوار كه ساختيم متعلق به دو كودك يتيم در آن شهر بود و در زير آن گنجي متعلق به آن دو بود. و چون پدرشان مردي صالح بود، پروردگارت از در رحمت اراده كرد ديوار اصلاح شود، تا آن گنج محفوظ بماند، تا روزي كه آن دو به حد بلوغ برسند و گنج خود را استخراج كنند." سوره كهف، آيه 82".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 320
اين تاثير درخواست عملي انسان از يك سو و اجابت خداي تعالي از سوي ديگر است، در جلد دوم عربي اين كتاب در تفسير آيه:" وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنِّي" «1»، كه پيرامون مساله دعا بحث مي‌كرديم گفتيم: كلام خداي تعالي بر اين معنا دلالت دارد كه آنچه از حوادث كه از ناحيه خداي تعالي با آدمي روبرو مي‌شود، به خاطر درخواستي است كه آدمي از پروردگار خود كرده، و خلاصه كلام اينكه درخواست، تنها زباني نيست، بلكه اعمالي كه در پيش آمدن آن حادثه اثر دارد و جنبه مقدميت براي آن دارد نيز سؤالي است از ناحيه انسان به درگاه خدا، هم چنان كه در جاي ديگر قرآن كريم آمده:" يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ" «2».
و نيز آمده:" وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوها" «3»، چون در اين آيه نفرمود:" و ان تعدوه لا تحصوه"، (و اگر بخواهيد در خواست‌هاي خود را بشماريد به آخرش نمي‌رسيد)، براي اينكه در ميان درخواست‌هاي انسان درخواست‌هايي است كه نعمت نيست و چون مقام آيه، مقام منت‌گذاري به نعمت‌ها و سرزنش كساني است كه آنها را كفران مي‌كنند، لذا فرمود:" وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ" «4» يعني آن درخواست‌هايتان كه در خواست نعمت است.

[انجام هر عملي نسبت به ديگران به معني پسنديدن آن عمل براي خود است ..... ص : 320

از سوي ديگر هر عملي را كه انسان به نفع خود انجام مي‌دهد و يا بر ديگران واقع مي‌كند (حال آن عمل خير باشد يا شر) اگر وقوع آن عمل بر ديگران را كه آنان نيز انسانهايي مثل خود اويند بپسندد آن عمل را در حقيقت براي خود پسنديده است و ممكن نيست عملي را كه براي خود نمي‌پسندد و مورد درخواستش نيست نسبت به ديگران انجام دهد.
پس در حقيقت در همه اعمالي كه انسانها انجام مي‌دهند انسانيت مطرح است، اين جا است كه براي انسان روشن مي‌شود كه اگر به كسي احسان كند، اين احسان را از خدا براي خود مسئلت نموده، مسئلت و دعائي كه حتما مستجاب هم هست و ممكن نيست رد شود، و همچنين اگر به كسي بدي و ستم كند باز همين بدي را براي خود خواسته و پسنديده و نيز اگر
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 186" [.....]
(2)هر آن كس كه در آسمانها و زمين است از خدا درخواست دارد، خدا در هر روز كاري دارد.
" سوره الرحمن، آيه 29".
(3)و هر آنچه را كه از او خواستيد به شما داد، و اگر نعمت خدا را بشماريد به آخرش نمي‌رسيد.
" سوره ابراهيم، آيه 38".
(4)بعضي از آنچه را كه درخواست كرديد به شما بداد.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 321
عمل خير يا شري را براي اولاد و ايتام مردم بپسندد، براي اولاد خود خواسته و پسنديده است.
بدين جهت است كه خداي تعالي فرمود:َ لِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيها، فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ"
«1»، چون معناي اين آيه اين است كه به سوي خيرات سبقت بگيريد تا وجهه و هدف شما خير شود.
و باز از سوي ديگر شركت چندين نفر در خون، كه خون همه آنها از يك پدر و از يك رحم منشعب شده باشد، عمود نسبت را كه از آنان به نام عترت تعبير مي‌كنيم شي‌ء واحدي مي‌كند، به طوري كه هر حالتي بر يك طرف از اطراف اين واحد عارض شود و هر حادثه‌اي براي آن طرف پيش بيايد، در حقيقت بر متن آن واحد وارد آمده، و متن آن در حساب همه اطراف آن است و ما مطالبي در باره رحم در اول همين سوره ايراد كرديم.
پس با اين بيان روشن گرديد كه انسان هر گونه برخورد و معامله‌اي كه با ديگران و يا فرزندان آنان كند، هيچ راه گريزي از انعكاس آن عمل، به خودش و يا اطفال خودش ندارد مگر آنكه خداوند چنين بخواهد و از اين انعكاس جلوگيري كند و اين استثنايي كه كرديم براي آن بود كه در عالم هستي علل و عوامل بي‌شماري وجود دارد كه انسان نمي‌تواند به تمامي آنها احاطه پيدا كند، لذا ممكن و محتمل است كه عوامل ديگري از انعكاس عمل جلوگيري كرده باشد كه ما اطلاعي از آن نداشته باشيم، هم چنان كه از آيه زير بطور سربسته به وجود چنان عواملي پي مي‌بريم:" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ" «2».

[بيان آيات ..... ص : 321

" إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامي ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً ..."
وقتي مي‌خواهند بگويند: فلاني فلان غذا را خورد، هم مي‌گويند:" اكله" و هم تعبير مي‌كنند به" اكله في بطنه"، پس هر دو تعبير به يك معنا است، چيزي كه هست تعبير دوم صريح‌تر است، (هم چنان كه در فارسي در مورد ديدن، هم مي‌گوئيم ديدم و هم تعبير مي‌كنيم به چشم خود ديدم، و دومي صريح‌تر است" مترجم") و مضمون اين آيه شريفه مثل مضمون آيه قبليش مربوط است به آيه:" لِلرِّجالِ نَصِيبٌ ..." و در واقع تهديد و باز داري مردم است از خوردن مال ايتام در ارث، و پايمال كردن حقوق آنان، و اين آيه از آياتي است كه دلالت مي‌كند بر تجسم اعمال كه، بحث آن در جلد اول عربي اين كتاب در تفسير آيه شريفه:
__________________________________________________
(1)براي هر قومي راهي و قبله‌اي است كه رو بدان مي‌كنند، به سوي خيرات پيشي گيريد،" سوره بقره، آيه 148".
(2)آنچه از مصائب بر سر شما مي‌آيد به خاطر اعمالي است كه خودتان كرده‌ايد و خداي تعالي اثر بسياري از اعمال شما راي محو مي‌كند." سوره شورا، آيه 30"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 322
" إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا ما" «1» گذشت، (و حاصل كلام اينكه: از آيه مورد بحث به دست مي‌آيد كه مال خورده شده يتيم در اين دنيا، در آخرت به صورت خوردن آتش مجسم مي‌شود" مترجم") و شايد منظور آن مفسر هم كه گفته: جمله:" إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً" بر مبناي حقيقت است نه مجاز، همين باشد. و اگر مرادش اين باشد ديگر اشكالي كه بعضي از مفسرين به وي كرده‌اند وارد نيست او اشكال كرده كه جمله" ياكلون" به قرينه اينكه جمله" سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً" بر آن عطف شده دلالت بر حال دارد زيرا جمله دومي به خاطر حرف" سين" براي" آينده" است، اگر اولي هم به معناي حقيقت اكل و براي زمان آينده بود، بايد حرف" سين" بر سر آن نيز در مي‌آمد و بلكه بايد مي‌فرمود:" سياكلون في بطونهم نارا و يصلون سعيرا" و چون چنين نفرموده، پس حق اين است كه بگوئيم مراد از جمله" يَأْكُلُونَ" معناي مجازي است و مي‌خواهد بفرمايد كساني كه اموال ايتام را مي‌خورند همانند كساني هستند كه آتش در شكم خود كنند اين بود خلاصه اشكال آن مفسر، و اين خود غفلت از معناي تجسم اعمال است، اگر معناي آن را فهميده بود اين اشكال را نمي‌كرد.
و اما اينكه فرمود:" وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً" اشاره است به عذاب اخروي، و كلمه" سعير" يكي از اسماء آتش آخرت است و وقتي گفته مي‌شود:" صلي النار- يصلي النار- صلي و صليا" معنايش اين است كه فلان با آتش سوخت و عذاب آن را چشيد.

بحث روايتي ..... ص : 322

در تفسير مجمع البيان ذيل آيه شريفه:" لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ ..." آمده كه مردم در اين آيه به دو قول اختلاف كرده‌اند، بعضي گفته‌اند: آيه‌اي است محكم و غير منسوخ، طايفه دوم گفته‌اند: نسخ شده، و قول اول از امام باقر ع روايت شده «2».
مؤلف قدس سره: و از تفسير علي بن ابراهيم «3» نقل شده كه گفته است اين آيه به وسيله آيه شريفه:" يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلادِكُمْ ..." نسخ شده است، ليكن اين قول هيچ وجهي و دليلي ندارد و ما در بيان سابق خود گفتيم كه آيه مورد بحث در مقام بيان كلي براي حكم ارث است و
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 26"
(2)مجمع البيان ج 3 ص 11.
(3)تفسير قمي ج 1 ص 131.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 323
بين آن و آيات نسخ نشده ارث هيچ منافاتي نيست، تا جاي اين سخن باشد كه كسي بگويد:
آيه مورد بحث به وسيله آيات ارث نسخ شده است.
و در تفسير الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم از عكرمة روايت نموده‌اند كه در باره اين آيه گفته است: (آيه مذكور) در شان ام كلثوم و دختر ام كحله و يا خود ام كحله و ثعلبة بن اوس و سويد كه همگي از انصار بودند نازل شده: و جريان بدين قرار بوده كه يكي از آنان همسر وي و ديگري عموي فرزندش بود، به رسول خدا (ص) عرضه داشت: يا رسول اللَّه همسر من درگذشت و مرا و دخترش را از ارث خود محروم كرد، از سوي ديگر عموي پسرش گفت: يا رسول اللَّه! او زني ناتوان است كه نه مي‌تواند با شجاعتش در جنگ‌ها شركت و دشمني را خوار كند و نه با سرمايه‌اش كار و كسبي پيش گيرد، بلكه بايد ديگران براي او كار كنند، در حين اين گفتگو بود كه آيه:" لِلرِّجالِ نَصِيبٌ ..." نازل گرديد «1».
مؤلف قدس سره: و در بعضي از روايات منقول از ابن عباس آمده است كه اين آيه در باره مردي از انصار نازل شد كه از دنيا رفت و دو دختر باقي گذاشت، دو پسر عموي وي كه به اصطلاح عصبه او بودند به منزل او آمدند، همسر او به آن دو پيشنهاد كرد تا با دو دختر او ازدواج كنند، ولي از آنجايي كه آن دو دختر زشت بودند پسر عموها پيشنهاد همسر عمويشان را نپذيرفتند، (و از طرفي پسر عموها مطالبه ارث مي‌كردند و زن زير بار نمي‌رفت) تا سرانجام جريان را نزد رسول خدا (ص) برده و بازگو كردند، در پاسخ آنان آيات" طبقات ارث" نازل شد، (و بيان فرمود كه با بودن دختران متوفي پسر عموهايش ارث نمي‌برند) و هيچ مانعي نيست از اينكه همه اين جريانها باعث و سبب نزول آيه باشد و ما اين نكته را مكرر خاطر نشان كرده‌ايم «2».
و در مجمع البيان نظير اختلاف در آيه" لِلرِّجالِ نَصِيبٌ ..." را در مورد آيه" وَ إِذا حَضَرَ الْقِسْمَةَ أُولُوا الْقُرْبي ..." نقل كرده، مي‌گويد: مردم در باره آن به دو قول اختلاف كرده‌اند، يكي اينكه اين آيه نسخ نشده كه اين قول از امام باقر ع نقل شده «3».
و در نهج البيان شيباني آمده كه اين قول از امام باقر و امام صادق ع روايت شده «4».
مؤلف قدس سره: و در بعضي از روايات آمده كه اين آيه بوسيله آيات ارث نسخ شده و ما در بيان سابق گفتيم كه هيچ صلاحيتي براي نسخ ندارد.
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 2 ص 122.
(3)مجمع البيان ج 3 ص 11.
(4)تفسير برهان ج 1 ص 345 ح ذيل ح 4.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 324
و در تفسير عياشي از امام صادق و از ابي الحسن عليهما السلام روايت آمده كه فرموده‌اند: خداي تعالي در باره خوردن مال يتيم به دو عقوبت تهديد كرده، كه يكي از آن دو عقوبت آخرت است يعني همان آتش و اما دومي عقوبت دنيا است كه آيه:" وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ فَلْيَتَّقُوا اللَّهَ وَ لْيَقُولُوا قَوْلًا سَدِيداً" بيانگر آن است و منظور از اين آيه اين است كه بايد بترسند از اينكه بچه‌هايشان يتيم شوند و دچار همين سرنوشت گردند سرنوشتي كه يتيمهاي مردم بدان دچار شدند، يعني پدر را از دست دادند و لاشخوراني چون اينان اموالشان را خوردند «1».
مؤلف قدس سره: نظير اين روايت را مرحوم كليني در كتاب كافي «2» از امام صادق ع و مرحوم صدوق در كتاب معاني الاخبار «3» از امام باقر ع آورده‌اند و در همان كتاب از عبد الاعلي از مولي آل سام روايت كرده كه گفت: امام صادق ابتداء و بدون اينكه كسي پرسيده باشد فرمود: هر كس ظلم كند خداي تعالي بر او مسلط مي‌كند كسي را كه به او و يا به اولاد و يا به نوه‌هاي او ظلم كند، راوي مي‌گويد: چون اين را بشنيدم در دلم گذشت كه به چه حساب او ظلم كرده و اثر سوء ظلم او، يقه فرزندان و فرزند زادگان او را بگيرد؟ امام ع به علم امامتش و قبل از اينكه من آنچه از دلم گذشته بود به زبان آورم فرمود: اين يك حقيقت قرآني است، خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ فَلْيَتَّقُوا اللَّهَ وَ لْيَقُولُوا قَوْلًا سَدِيداً".
و در تفسير الدر المنثور است كه عبد بن حميد از قتاده روايت كرده كه گفت: براي ما نقل كردند كه رسول خدا (ص) فرموده: از خدا بترسيد و رعايت حال دو طايفه ناتوان را بكنيد، يكي" يتيم" و دوم" زن"، كه خداي تعالي از يك سو او را يتيم كرده و از سوي ديگر سفارشش را به سايرين نموده، از يك سو او را با گرفتن پدر از وي مورد آزمايش قرار داده، و از سوي ديگر شما را بوسيله او در بوته امتحان نهاده «4» (تا معلوم شود او از كوره آتش يتيمي چگونه بيرون مي‌آيد و شما از كوره آتش يتيم‌نوازي چگونه در مي‌آييد" مترجم").
مؤلف قدس سره: اخبار در خوردن مال يتيم و اينكه اين عمل گناهي است كبيره و مهلك، هم از طرق شيعه و هم از طرق اهل سنت بسيار زياد وارد شده است.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 223 ح 38.
(2)فروع كافي ج 5- ص 138- ح 1.
(3)اصول كافي ج 2 ص 332 ح 13. [.....]
(4)الدر المنثور ج 2 ص 124.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 325

[سوره النساء (4): آيات 11 تا 14] ..... ص : 325

اشاره

يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ فَإِنْ كُنَّ نِساءً فَوْقَ اثْنَتَيْنِ فَلَهُنَّ ثُلُثا ما تَرَكَ وَ إِنْ كانَتْ واحِدَةً فَلَهَا النِّصْفُ وَ لِأَبَوَيْهِ لِكُلِّ واحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ مِمَّا تَرَكَ إِنْ كانَ لَهُ وَلَدٌ فَإِنْ لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلَدٌ وَ وَرِثَهُ أَبَواهُ فَلِأُمِّهِ الثُّلُثُ فَإِنْ كانَ لَهُ إِخْوَةٌ فَلِأُمِّهِ السُّدُسُ مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصِي بِها أَوْ دَيْنٍ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ لا تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعاً فَرِيضَةً مِنَ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيماً حَكِيماً (11) وَ لَكُمْ نِصْفُ ما تَرَكَ أَزْواجُكُمْ إِنْ لَمْ يَكُنْ لَهُنَّ وَلَدٌ فَإِنْ كانَ لَهُنَّ وَلَدٌ فَلَكُمُ الرُّبُعُ مِمَّا تَرَكْنَ مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصِينَ بِها أَوْ دَيْنٍ وَ لَهُنَّ الرُّبُعُ مِمَّا تَرَكْتُمْ إِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ وَلَدٌ فَإِنْ كانَ لَكُمْ وَلَدٌ فَلَهُنَّ الثُّمُنُ مِمَّا تَرَكْتُمْ مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ تُوصُونَ بِها أَوْ دَيْنٍ وَ إِنْ كانَ رَجُلٌ يُورَثُ كَلالَةً أَوِ امْرَأَةٌ وَ لَهُ أَخٌ أَوْ أُخْتٌ فَلِكُلِّ واحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ فَإِنْ كانُوا أَكْثَرَ مِنْ ذلِكَ فَهُمْ شُرَكاءُ فِي الثُّلُثِ مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصي بِها أَوْ دَيْنٍ غَيْرَ مُضَارٍّ وَصِيَّةً مِنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَلِيمٌ (12) تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (13) وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ ناراً خالِداً فِيها وَ لَهُ عَذابٌ مُهِينٌ (14)
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 326

ترجمه آيات ..... ص : 326

حكم خدا در حق فرزندان شما اين است كه پسران دو برابر دختران ارث برند، پس اگر دختران بيش از دو نفر باشند، فرض همه دو ثلث (دو سوم) تركه است و اگر يك نفر باشد، نصف و فرض هر يك از پدر و مادر يك سدس تركه است در صورتي كه ميت را فرزند باشد و اگر فرزند نباشد و وارث منحصر به پدر و مادر باشد در اين صورت مادر يك ثلث مي‌برد (و باقي به پدر رسد) و اگر ميت را برادر باشد در اين فرض مادر سدس خواهد برد، پس هر آنكه حق وصيت و دين كه به مال ميت تعلق گرفته استثنا شود، شما اين را كه پدران يا فرزندان و خويشان كدام يك به خير و صلاح و به ارث بردن به شما نزديكترند نمي‌دانيد (تا در حكم ارث مراعات كنيد) (اين احكام) فريضه‌اي است كه خدا بايد معين فرمايد زيرا خداوند بهر چيز دانا و به همه مصالح خلق آگاه است (11).
سهم ارث شما مردان از تركه زنان نصف است در صورتي كه آنها را فرزند نباشد و اگر فرزند باشد ربع خواهد بود پس از خارج كردن حق وصيت و ديني كه به دارايي آنها تعلق گرفته و سهم ارث زنان ربع تركه شما مردان است اگر داراي فرزند نباشيد و چنانچه فرزند داشته باشيد ثمن خواهد بود، پس از اداي حق وصيت و دين شما و اگر مردي بميرد كه وارثش كلاله او باشند (برادر و خواهر امي يا هر خواهر و برادري) يا زني بميرد كه وارثش يك برادر و يا خواهر او باشد در اين فرض سهم ارث يك نفر از آنها سدس خواهد بود و اگر بيش از يك نفر باشند همه آنها ثلث تركه را به اشتراك ارث برند بعد از خارج كردن دين و حق وصيت ميت در صورتي كه وصيت به حال ورثه بسيار زيان‌آور نباشد (يعني زايد بر ثلث نباشد) اين حكمي است كه خدا سفارش فرموده و خدا به همه احوال بندگان دانا و به هر چه كنند بردبار است (12).
آنچه مذكور شد احكام و اوامر خدا است و هر كس پيرو امر خدا و رسول او است او را به بهشتهايي در آورند كه در زير درختانش نهرها جاري است و آنجا منزل ابدي مطيعان خواهد بود و اين است سعادت و پيروزي عظيم (13).
و هر كه نافرماني خدا و رسول كند و از حدود الهي تجاوز نمايد، او را به آتشي در افكند كه هميشه در آن معذب است و همواره در عذاب خواري و ذلت خواهد بود (14)

بيان آيات ..... ص : 326

اشاره

" يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ" كلمه" ايصا" كه جمله" يوصيكم" از اين مصدر مشتق شده به معناي توصيه يعني سفارش و دستور است.
راغب در كتاب" مفردات القرآن" مي‌گويد: كلمه" وصيت" به معناي اين است كه
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 327
عملي را به ديگري پيشنهاد كني، پيشنهادي كه توام با وعظ باشد، اين بود گفتار راغب «1».
و در اينكه به جاي لفظ" ابنا" كلمه" اولاد" را به كار برده، دلالتي است بر اينكه حكم" يك سهم دختر" و" دو سهم پسر" مخصوص به فرزنداني است كه بدون واسطه از خود ميت متولد شده‌اند و اما فرزندان با واسطه يا نوه و نتيجه و نبيره و پائين‌تر، حكمشان، حكم كسي است كه بوسيله او به ميت متصل مي‌شوند و بنا بر اين پسر زادگان هر چند كه دختر باشند دو سهم مي‌برند و دختر زادگان هر چند كه پسر باشند يك سهم مي‌برند، البته اين در صورتي است كه در حال مرگ مورث هيچيك از فرزندان بلاواسطه او، زنده نباشند و گرنه ارث از آن او خواهد بود و نوه و نتيجه و نبيره ارث نمي‌برند.
و همچنين حكم در برادران و خواهران و فرزندان آنها اين چنين است، يعني در صورتي كه ميت از طبقه اول هيچ وارثي نداشته باشد، نه پدر و نه مادر و نه فرزند و نه فرزند زاده، و وارث او طبقه دوم يعني برادر و خواهر و جد و جده باشد، اگر برادر و خواهرش زنده باشند برادران هر يك دو برابر يك خواهر ارث مي‌برند و اگر همه برادران و خواهران ميت قبل از مرگ او مرده باشند و وارث ميت برادر زادگان و خواهر زادگان باشند، برادر زادگان دو برابر خواهر زادگان مي‌برند، هر چند كه دختر باشند و خواهر زادگان نصف برادر زادگان مي‌برند هر چند كه پسر باشند. و اگر قرآن كريم به جاي كلمه" اولاد"" ابنا" را آورده بود اين نكته را نمي‌فهماند، چون اين كلمه نفي واسطه را اقتضا نمي‌كند، يعني هم فرزندان بلاواسطه ابناي انسانند و هم فرزند زادگان، هم چنان كه اين فرق ميان دو كلمه:" اب" و" والد" هست يعني،" والد" تنها به پدر بلاواسطه مي‌گويند و" اب" هم در مورد پدر بلاواسطه استعمال مي‌شود و هم در مورد اجداد.
و در اينجا ممكن است اشكال كني كه پس چرا در اواخر همين آيه تعبير به" آبا" و" ابنا" را آورد؟ در پاسخ مي‌گوئيم: در آنجا نمي‌خواست نكته بالا را افاده كند، بلكه عنايت خاصي (كه بيانش به زودي خواهد آمد) در كار بود و آن عنايت باعث شد تعبير را عوض كند.
و اما اينكه در هنگام بيان حكم، تعبير ديگري آورد و فرمود:" لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ- براي هر نر، چيزي دو برابر سهم ماده است" براي اين بود كه اشاره كرده باشد به اينكه رسوم جاهليت (كه ارث بردن زنان را ممنوع مي‌دانست) در اسلام باطل شده و كانه بطلان اين رسم و نيز حكم خدا يعني ارث بردن زنان را يك حكم معروف وا نمود كرده و فرموده:" مردان مثل زنان ارث، مي‌برند ولي دو برابر و به عبارت ديگر ارث زن را اصل در تشريع قرار داده و ارث مرد را
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 525.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 328
به طفيل آن ذكر كرده تا مردم براي فهميدن اينكه ارث مرد چه مقدار است محتاج باشند به اينكه به دست آورند، ارث زن (يعني دختر ميت) چه مقدار است، به مقايسه با آن دو برابرش را به پسر ميت بدهند.
و اگر افاده اين نكته در كار نبود مي‌فرمود:" للانثي نصف الذكر- براي ماده نصف نر است"، كه اگر اينطور فرموده بود، هم آن نكته را افاده نمي‌كرد و هم سازگاري سياق رعايت نمي‌شد، اين مطلبي است كه بعضي از علما ذكر كرده‌اند و مطلب درستي است و چه بسا بتوان آن را تاييد كرد به اينكه آيه شريفه بطور صريح و مستقل متعرض ارث مردان نشده، بلكه به اين نحو متعرض ارث زنان شده، و اگر به چيزي از سهم مردان هم تصريح نموده با ذكر سهامي كه زنان با مردان دارند ذكر كرده، هم چنان كه در آيه بعدي و آيه‌اي كه در آخر سوره آمده، اين معنا به چشم مي‌خورد.

[نكات و ظرائف جمله" لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ"] ..... ص : 328

و سخن كوتاه اينكه جمله" لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ" به منزله تفسيري است براي جمله" يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلادِكُمْ" و حرف الف و لام در دو اسم" ذكر" و" انثيين" لام تعريف جنس است و مي‌فهماند كه جنس مرد دو برابر سهم جنس زن ارث مي‌برد و اين دقتي است كه در وراث، هم از جنس مرد موجود باشد و هم از جنس زن، در اين فرض است كه مرد دو برابر زن سهم مي‌برد و اگر نفرمود:" للذكر مثل حظي الانثي- نر مثل دو سهم ماده مي‌برد" و يا" للذكر مثلا حظ انثي- نر دو مثل حظ ماده مي‌برد"، براي اين بود كه با عبارتي كوتاه هم صورت وجود نر با ماده را بيان كرده باشد و هم حكم صورتي را كه تنها دو دختر از ميت باز مانده باشند كه با توضيحي كه بعدا مي‌آيد عبارت" لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ" كوتاه‌ترين عبارت است.
" فَإِنْ كُنَّ نِساءً فَوْقَ اثْنَتَيْنِ فَلَهُنَّ ثُلُثا ما تَرَكَ" از ظاهر وقوع اين جمله بعد از جمله:" لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ" بر مي‌آيد كه جمله نامبرده عطف شده است بر معطوف عليهي حذف شده و تقديري كانه فرموده: گفتيم پسر دو برابر دختر مي‌برد در صورتي كه متوفي هم پسر داشته باشد و هم دختر و يا هم برادر داشته باشد، هم خواهر، حال اگر ورثه او در هر طبقه كه هستند تنها زنان باشند حكمش چنين و چنان است و حذف معطوف عليه در ادبيات عملي است شايع و اين آيه شريفه از همان باب است:
" وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ، فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ" «1» و آيه:
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 196"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 329
" أَيَّاماً مَعْدُوداتٍ، فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ مَرِيضاً أَوْ عَلي سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ" «1» يعني جمله:" فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ ..." و جمله:
" فَمَنْ كانَ ..." معطوف است به جمله‌اي مقدر.
و ضمير در كلمه" كن" به كلمه اولاد در جمله:" يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلادِكُمْ ..." بر مي‌گردد و اگر ضمير را مؤنث آورد، با اينكه مرجع ضمير (اولاد) مذكر است، به ملاحظه مؤنث بودن خبر" كن" است (چون اين لفظ از افعال ناقصه است و اسم و خبر مي‌گيرد، اسمش اولاد و خبرش نسا است) و ضمير در كلمه" ترك" به ميت بر مي‌گردد، گو اينكه كلمه ميت در آيه نيامده، و ليكن از سياق كلام فهميده مي‌شود.
" وَ إِنْ كانَتْ واحِدَةً فَلَهَا النِّصْفُ" ضمير در فعل" كانت" به كلمه ولد بر مي‌گردد كه از سياق كلام فهميده مي‌شود و اگر ضمير را مؤنث آورد و فرمود:" كانت" و نفرمود:" كان" با اينكه مرجعش مذكر است، باز به ملاحظه خبر بوده است، چون منظور از ولد دختر است (مي‌فرمايد: اگر وارث ميت يك فرد مؤنث يعني يك دختر بود، نصف مال ميت را مي‌برد) چيزي كه هست نام مال را ذكر نكرد، تنها فرمود: نصف از آن او است، پس الف و لام در كلمه" النصف" عوض از مضاف اليه است.
در اينجا سهم دو دختر را ذكر نكرد، براي اينكه از جمله قبلي يعني" لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ" به دست مي‌آمد، چون وقتي نر و ماده هر دو وارث كسي باشند و سهم نر مثل سهم دو ماده باشد، ارث به سه قسمت تقسيم مي‌شود، دو قسمت از آن نر و يك قسمت از آن ماده مي‌شود، در نتيجه سهم يك ماده يك ثلث خواهد بود و قهرا سهم دو ماده دو ثلث مي‌شود، البته اين مقدار بطور اجمال از جمله نامبرده استفاده مي‌شود، نه اينكه معناي ديگري از آن استفاده نشود، چون كلام طوري است كه منافات ندارد بعد از آن مثلا بفرمايد:" و ان كانتا اثنتين فلهما النصف" و يا بفرمايد:" و ان كانتا اثنتين فلهما الجميع- اگر دو نفر ماده بودند نصف مال و يا همه آن را مي‌برند" چيزي كه باعث شده جمله نامبرده متعين در معنايي كه كرديم بشود اين است كه در دنبالش از ذكر دو ماده سكوت كرد و در عوض تصريح كرد به اينكه اگر زنان بيش از دو نفر بودند دو ثلث مي‌برند،" فَإِنْ كُنَّ نِساءً فَوْقَ اثْنَتَيْنِ"، كه اين عبارت اشعار دارد بر اينكه خداي تعالي عمدا سهم دو دختر را ذكر نكرد.
از اين هم كه بگذريم در زمان رسول خدا (ص) عمل آن جناب در ارث
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 184".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 330
دادن به دو دختر همين بوده، يعني به دو دختر نيز دو ثلث ميداده، و از زمان رحلت آن جناب تا عصر حاضر، عمل علماي امت به همين روال جريان داشته و جز روايتي كه از ابن عباس رسيده، مخالفتي در مساله نبوده است.
و اين توجيه كه ما كرديم بهترين توجيه اين سؤال است كه چرا به سهم دو نفر ماده تصريح نكرد.
مرحوم كليني در كافي «1» گفته است: خداي تعالي سهم دو انثي را دو ثلث قرار داده، براي اينكه فرموده:" لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ"، به اين بيان كه اگر مردي از دنيا رفت و يك دختر و يك پسر به جاي گذشت، پسر به اندازه سهم دو دختر مي‌برد، قهرا مال سه قسمت مي‌شود، دو قسمت از آن، سهم پسر و يك قسمت باقي مانده سهم دختر است، در نتيجه سهم دو دختر دو ثلث (دو سوم) خواهد بود خداي تعالي در بيان اينكه دو دختر دو ثلث مي‌برند، به همين مقدار اكتفاء نمود اين بود گفتار مرحوم كليني و نظير اين كلام از ابي مسلم مفسر نقل شده، او گفته است كه اين معنا از جمله:" لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ" استفاده مي‌شود، چون وقتي يك پسر با يك دختر دو ثلث از ارث پدر را ببرد قهرا يك دختر يك ثلث و دو دختر دو ثلث را مي‌برد، اين بود گفتار ابي مسلم، گو اينكه آنچه ديديد از اين دو شخصيت نقل شد خالي از قصور نيست و اگر بخواهيم تمامش كنيم ناگزير بايد بيان قبلي‌مان را به آن اضافه نمائيم (دقت فرمائيد).
البته در اين ميان وجوهي ديگر هست كه چنگي به دل نمي‌زند، مثل اينكه بعضي گفته‌اند: مراد از جمله:" فَإِنْ كُنَّ نِساءً فَوْقَ اثْنَتَيْنِ ..." عدد دو به بالا است و اين جمله هم سهم دو دختر را معين كرده، و هم سهم بيش از دو دختر را و بعضي ديگر گفته‌اند: حكم دو دختر از قياس به حكم دو خواهر كه در آخرين آيه اين سوره آمده به دست مي‌آيد، چون در آنجا سهم دو خواهر را دو ثلث معين كرده و از اين قبيل وجوه سخيف و ناقص كه شان قرآن كريم اجل از آنها و امثال آنها است.
" وَ لِأَبَوَيْهِ لِكُلِّ واحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ ... فَلِأُمِّهِ السُّدُسُ" اينكه پدر و مادر را عطف كرده بر اولاد، خود دلالتي است بر اينكه پدر و مادر در طبقات ارث هم طبقه اولادند، و اينكه فرمود:" وَ وَرِثَهُ أَبَواهُ ..." معنايش اين است كه وارث ميت منحصر در پدر و مادر باشد، و واقع شدن جمله:" فَإِنْ كانَ لَهُ إِخْوَةٌ ..." بعد از جمله:
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 7 ص 73.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 331
" فَإِنْ لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلَدٌ وَ وَرِثَهُ أَبَواهُ" دلالت دارد بر اينكه اخوة (برادران) در طبقه دوم قرار دارند و بعد از پسران و دخترانند، يعني با وجود پسران و دختران ميت، از ميت ارث نمي‌برند، تنها اثري كه در وجود اخوة هست، اين است كه نمي‌گذارند مادر ثلث ببرد.
" مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصِي بِها أَوْ دَيْنٍ" منظور از وصيت همان دستور استحبابي در آيه:" كُتِبَ عَلَيْكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ إِنْ تَرَكَ خَيْراً الْوَصِيَّةُ" «1» كه مي‌فرمايد: اگر مرگ كسي نزديك شد و مال بسياري داشت، خوب است علاوه بر ارثي كه خدا براي پدر و مادر معين كرده، سهمي براي آن دو و براي خويشاوندان معين كند، در اينجا اين سؤال پيش مي‌آيد كه دستور مستحبي از نظر اهميت بعد از وظيفه واجب قرار دارد و جا داشت اول مساله قرض را كه دادنش واجب است ذكر كند، بعد از آن اين دستور مستحبي را، در پاسخ مي‌گوئيم: بله همين طور است و ليكن بسا مي‌شود كه دستور غير اهم در هنگام بيان كردن (نه در عمل) جلوتر از اهم بيان مي‌شود، از اين بابت كه وظيفه اهم به خاطر قوت ثبوتش احتياجي به سفارش ندارد، به خلاف غير اهم كه آن نيازمند تاكيد و تشديد است و يكي از وسايل تاكيد و تشديد همين است كه جلوتر ذكر شود و بنا بر اين بيان، پس جمله:" أو دين" طبعا در مقام اضراب و ترقي خواهد بود.
و با اين توجيه يك نكته ديگر روشن مي‌شود و آن اين است كه" وصيت" را به وصف" يُوصِي بِها" توصيف كرد و وجهش اين است كه خواست تاكيد را برساند و اين توصيف علاوه بر تاكيد خالي از اين اشعار هم نيست كه ورثه بايد رعايت احترام ميت را بكنند و به وصيتي كه كرده عمل نمايند، هم چنان كه در آيه سوره بقره كه گذشت دنبالش به اين نكته تصريح نموده و فرمود:" فَمَنْ بَدَّلَهُ بَعْدَ ما سَمِعَهُ فَإِنَّما إِثْمُهُ عَلَي الَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ" «2».
" آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ، لا تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعاً".
خطاب در اين دو جمله به ورثه است كه در حقيقت شامل عموم مسلمانان كه از اموات خود ارث مي‌برند مي‌باشد و اين كلامي است كه در مقام اشاره به سر اختلاف سهام در وراثت پدران و فرزندان القا شده و نوعي تعليم است براي مسلمانان كه با لحن (شما نمي‌دانيد) ادا شده، و امثال اين تعبيرات در لسان هر اهل لساني شايع است.
از اين هم كه بگذريم اصلا نمي‌شود خطاب، به غير ورثه يعني به مردم باشد و بخواهد
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 180"
(2)كسي كه وصيت را با اينكه شنيده تغيير دهد، گناهش به گردن او و هر كسي است كه تغيير داده،" سوره بقره، آيه 181"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 332
بفرمايد شما مردم كه دير يا زود مي‌ميريد و مال خود را به عنوان ارث براي پدر و مادر و فرزندان به جاي مي‌گذاريد، نمي‌دانيد كدام يك از اين سه طايفه نفعشان براي شما نزديك‌تر است، براي اينكه اگر اينطور باشد ديگر وجهي براي جمله:" كدام يك نفعشان نزديك‌تر است" باقي نمي‌ماند. چون ظاهر عبارت اين است كه مراد از" نفع" بهره‌مندي از مال ميت است نه بهره‌مندي ميت از ورثه، پس مي‌خواهد به ورثه بفرمايد شما چه مي‌دانيد كه كدام يك از بستگانتان زودتر مي‌ميرند و نفع كدام يك از آنها زودتر به شما مي‌رسد. و اينكه" آباء" را جلوتر از" ابناء" ذكر كرد اشاره دارد به اينكه ارث آباء زودتر به ورثه مي‌رسد تا ارث ابناء، هم چنان كه در آيه:" إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ" «1»
گفتيم جلوتر ذكر كردن صفا دلالت دارد بر اينكه سعي را بايد از صفا شروع كرد، رسول خدا (ص) در اين باره فرمود:" آغاز كن از نقطه‌اي كه خداي تعالي از آن نقطه آغاز كرده"" تا آخر حديث".

[اشاره به انطباق حكم ارث در اسلام با احكام تكويني و خارجي ..... ص : 332

و بنا بر اين مساله ارث و اختلاف سهام در آن، طبق آثاري كه رحم دارد و اختلاف درجه‌اي كه عواطف انساني نسبت به ارحام دارد تنظيم شده، و در توضيح اين معنا بشريت را به سه طبقه تصور مي‌كنيم، يك: طبقه حاضر و دوم والدين طبقه حاضر و سوم طبقه فرزند او، آن گاه مي‌گوئيم: انسان موجود نسبت به فرزندش رؤوف‌تر و علاقمندتر است، تا نسبت به پدر و مادرش، براي اينكه فرزند را دنباله هستي خود مي‌داند ولي پدر و مادر را دنباله هستي خود نمي‌داند، (بلكه خود را دنباله آن دو احساس مي‌كند)، در نتيجه ارتباط طبقه دوم قوي‌تر و وجودش با وجود طبقه حاضر چسبيده‌تر است تا با طبقه سوم كه نوه آن طبقه است و ما اگر بهره‌مندي از ارث مردگان را بر طبق اين ارتباط و اتصال قرار دهيم، لازمه‌اش اين مي‌شود كه نسل حاضر از طبقه دوم يعني طبقه پدران بيشتر ارث ببرد تا از طبقه سوم يعني نسل آينده و به عبارت ديگر فرزندان، هر چند كه ممكن است در نظر ابتدايي خلاف اين معنا به نظر برسد، و بر عكس نظريه بالا گمان شود كه ارتباط" فرزند با پدر" بيشتر از ارتباط" پدر با فرزند" است.
و آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ لا تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعاً" خود يكي از شواهد بر اين معنا است كه خداي تعالي حكم ارث را (مانند تمامي احكام ديگر اسلام) بر طبق احكام تكويني و خارجي تشريع فرموده.
علاوه بر اينكه آيات مطلقه قرآني كه نظر به اصل تشريع دارد نيز بر اين كليت دلالت
__________________________________________________
(1)صفا و مروه از شعائر خدايند." سوره بقره، آيه 158"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 333
دارد، مانند آيه شريفه:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ، ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «1»
، كه دلالت دارد بر اينكه تمامي احكام اسلام مطابق نظام جاري در تكوين، تشريع شده است، با بودن چنين آياتي چگونه تصور مي‌شود كه در شريعت اسلام احكامي الزامي و فرائضي غير متغير تشريع بشود كه در تكوين حتي في الجمله ريشه‌اي نداشته باشد.
و چه بسا كه از آيه يعني جمله:" آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ ..." تقدم اولاد اولاد بر اجداد و جدات استفاده بشود و يا حد اقل استشمام گردد، براي اينكه اجداد و جدات با وجود اولاد و فرزندان اولاد، ارث نمي‌برند.
" فَرِيضَةً مِنَ اللَّهِ ..."
ظاهرا منصوب بودن كلمه" فريضة" به خاطر فعل تقديري باشد و تقدير كلام" خذوا فريضة" و يا" الزموا فريضة" و يا امثال اينها باشد، يعني شما اين حكم را به عنوان يك فريضه بگيريد و يا متعهد به آن باشيد و اين جمله تاكيدي بالغ و شديد است بر اينكه سهام نامبرده از ناحيه خداي تعالي به شما پيشنهاد شده و حكمي است معين و لا يتغير.
و اين آيه شريفه متكفل بيان سهام طبقه اول از طبقات ارث است و طبقه اول عبارتند از:
اولاد و پدر و مادر در همه تقديرهايش چرا كه سهم آنان بطور واضح در قرآن آمده مانند:
1-سهم پدر و مادر با وجود اولاد كه هر يك سدس (يك ششم) مي‌برند.
2-و سهم پدر و مادر با نبود اولاد كه پدر يك سدس مي‌برد (يك ششم) و مادر يك ثلث (يك سوم) اگر ميت برادر نداشته باشد، و گرنه او هم يك سدس (يك ششم) مي‌برد.
3-و سهم يك دختر نصف مال است.
4-و سهم چند دختر در صورتي كه وارث ديگري نباشد كه دو ثلث (دو سوم) مي‌برند.
5-و سهم پسران و دختران در صورتي كه هر دو بوده باشند كه پسران دو برابر دختران مي‌برند.
6-و ملحق به اين قسم است ارث دو دختر كه آن نيز به بياني كه گذشت دو ثلث (دو سوم) است.
و چه اينكه بطور اشاره در قرآن آمده باشد مانند:
1-يك پسر به تنهايي (با نبود دختر و پدر و مادر) همه مال را به ارث مي‌برد، به دليل
__________________________________________________
(1)"سوره روم، آيه 30"
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 334
آيه:" لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ"، كه اگر ضميمه شود به جمله:" وَ إِنْ كانَتْ واحِدَةً فَلَهَا النِّصْفُ" اين حكم استفاده مي‌شود، چون در جمله دوم سهم يك دختر را در صورتي كه وارث ديگري نباشد نصف مال ميت قرار داده و در جمله اولي سهم پسر را دو برابر سهم دختر قرار داده.
از اين دو جمله مي‌فهميم كه اگر وارث ميت تنها يك پسر باشد، همه مال را مي‌برد كه دو برابر سهم يك دختر است.
2- چند پسر در صورتي كه ميت دختر و پدر و مادر نداشته باشد كه حكم ارث آنها صريحا در قرآن نيامده بلكه بطور اشاره آمده است، چون از جمله:" لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ" مي‌فهميم كه چند پسر همه با هم برابرند و تفاوت تنها ميان دختر و پسر است. و به راستي امر اين آيه شريفه در اختصار گويي و پر معنايي عجيب و معجزه‌آسا است.

[در مساله ارث بين رسول خدا (ص) و سايرين فرقي نيست ..... ص : 334

اين را هم بايد دانست كه مقتضاي اطلاق آيه اين است كه در ارث دادن مال و بهره‌ور ساختن ورثه بين رسول خدا (ص) و ساير مردم فرقي نيست، نظير اين اطلاق و يا به عبارت ديگر عموميت حكم در آيه:" لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ وَ لِلنِّساءِ نَصِيبٌ ..."
گذشت و اينكه بعضي‌ها جسته گريخته گفته‌اند كه: خطابهاي عمومي قرآن شامل رسول خدا (ص) نمي‌شود، چون به زبان خود آن جناب جاري شده، سخني است كه نبايد بدان اعتنا كرد.
بله در اين مساله، نزاعي بين شيعه و سني هست كه آيا رسول خدا (ص) ارث مي‌دهد؟ و يا هر چه از مال دنيا از آن جناب باقي ماند، صدقه است؟ و منشا اين نزاع اختلاف در فهم مطلب از قرآن نيست بلكه روايتي است كه ابو بكر آن را در داستان فدك نقل كرد و بحث در باره آن روايت از موقعيت اين كتاب خارج است و بدين جهت تعرض آن را بي مورد تشخيص داده و خواننده را دعوت مي‌كنيم كه به محل مناسب آن مراجعه نمايد.
" وَ لَكُمْ نِصْفُ ما تَرَكَ أَزْواجُكُمْ ... تُوصُونَ بِها أَوْ دَيْنٍ" معناي آيه روشن است، تنها نكته‌اي كه لازم است تذكر داده شود و در حقيقت پاسخي كه سؤال آن ممكن است به ذهن برسد اين است كه: در اين آيات در بيان سهام دو جور تعبير آمده، در بعضي از سهام مثل نصف (يك دوم) و دو ثلث (دو سوم) عدد را به كل مال و به عبارت ديگر به" ما ترك"، اضافه كرده، ولي در سهام كمتر از نصف (يك دوم) و دو ثلث (دو سوم) نظير ثلث (يك سوم) و سدس (يك ششم) و ربع (يك چهارم) را اضافه نكرد و نفرموده ربع از آنچه باقي گذاشته‌ايد؟ پس در اين مورد جاي سؤال هست كه اين تفاوت در تعبير براي
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 335
چيست و چرا در نصف عدد را اضافه كرد؟ فرمود:" نِصْفُ ما تَرَكَ أَزْواجُكُمْ" «1»
و در ربع اضافه را بريد و فرمود:" وَ لَهُنَّ الرُّبُعُ مِمَّا تَرَكْتُمْ"، (همسران شما از آنچه شما به جاي مي‌گذاريد ربع (يك چهارم) مي‌برند)؟ پاسخ اين سؤال اين است كه وقتي كلمه‌اي به اصطلاح از اضافه قطع مي‌شود، يعني بدون اضافه مي‌آيد بايد با كلمه" من" به پايان برسد، حال چه اينكه اين كلمه در ظاهر كلام آورده شود و چه در تقدير گرفته شود، از سوي ديگر كلمه نامبرده ابتدا كردن و آغاز نمودن را مي‌رساند، پس در جايي اضافه قطع مي‌شود، و كلمه" من" به كار مي‌رود كه مدخول" من" نسبت به ما قبلش اندك و يا شبيه به اندك باشد و مستهلك در آن به شمار آيد نظير: سدس (يك ششم) و ربع (يك چهارم) و ثلث (يك سوم) نسبت به مجموع، در چنين مواردي كلمه و عدد را بدون اضافه و با حرف" من" مي‌آورند، لذا مي‌بينيم در مساله ارث فرموده:" السُّدُسُ مِمَّا تَرَكَ"،" فَلِأُمِّهِ الثُّلُثُ"، فَلَكُمُ الرُّبُعُ" ولي در مثل نصف و دو ثلث عدد را به مجموع مال اضافه كرد و فرمود:" فَلَهُنَّ ثُلُثا ما تَرَكَ"،" فَلَهَا النِّصْفُ"، كه اين نيز در تقدير اضافه شده، و تقدير آن" نصف ما ترك" است و الف و لام كه بر سرش آمده به جاي مضاف اليه است.
" وَ إِنْ كانَ رَجُلٌ يُورَثُ كَلالَةً أَوِ امْرَأَةٌ ..."
كلمه" كلاله" در اصل، مصدر و به معناي احاطه است، تاج را هم اگر اكليل مي‌گويند به اين جهت است كه بر سر احاطه دارد، مجموع هر چيزي را هم كه" كل" به ضمه كاف مي‌خوانند، براي اين است كه به همه اجزا احاطه دارد، يك فرد سربار جامعه را هم اگر" كل بر جامعه" به فتحه كاف تعبير مي‌كنند، براي اين است كه سنگينيش بر جامعه احاطه دارد.
راغب در مفردات مي‌گويد: كلاله نام ما سواي فرزند و پدر و مادر از ساير ورثه است.
و اضافه مي‌كند كه از رسول خدا (ص) روايت رسيده كه شخصي از آن جناب معناي كلاله را پرسيد، فرمود: كسي كه بميرد و فرزند والد نداشته باشد، كه در اين حديث كلاله را نام ميت گرفته و هر دو معنا صحيح است، چون گفتيم كلاله مصدر است، هم وارثان و هم مورث را شامل مي‌شود «2»
.مؤلف قدس سره: بنا بر اين هيچ مانعي نيست از اينكه كلمه" كان" در آيه شريفه ناقصه
__________________________________________________
(1)نصف آنچه همسرانتان به جاي مي‌گذارند.
(2)مفردات راغب ص 437.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 336
و كلمه" رجل" اسم آن و كلمه" يورث" صفت رجل و كلمه" كلاله" خبر آن باشد و معنا چنين باشد:" اگر ميت كلاله وارث باشد، يعني نه پدر وارث باشد و نه فرزند او، چنين و چنان مي‌شود" ممكن هم هست كلمه" كان" را تامه بگيريم و جمله:" رَجُلٌ يُورَثُ" را فاعل" كان" و كلمه را مصدري بگيريم كه در جاي" حال" نشسته است، آن وقت برگشت معنا به اين مي‌شود كه ميت كلاله وارث باشد و به طوري كه از زجاج نقل كرده‌اند، گفته است هر كس كلمه" يورث" را با كسره" را" قرائت كند بايد كلمه" كلاله" را مفعول آن بگيرد، و كسي كه آن را با فتحه" را" قرائت كند، بايد كلمه" كلاله" را حال و منصوب به حاليت بداند.
در جمله" غَيْرَ مُضَارٍّ" كلمه" غير" منصوب بر حاليت است و كلمه" مضار" از مصدر مضارة است كه به معناي ضرر رساندن به غير است و از ظاهر عبارت بر مي‌آيد كه مراد از آن ضرر رساندن ميت بوسيله دين باشد، مثل اينكه ميت خود را مديون و مقروض كند تا به اين وسيله ورثه را از ارث محروم سازد و يا مراد ضرر رساندن هم بوسيله دين باشد (به بياني كه گذشت) و هم بوسيله وصيت به بيش از ثلث مال.
" تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ ... وَ لَهُ عَذابٌ مُهِينٌ" كلمه" حد" به معناي ديوار و حائل بين دو چيز است، حائلي كه از اختلاط آن دو به يكديگر جلوگيري كند و تمايز بين آن دو را حفظ كند، مانند حد خانه و بستان و منظور از حدود خدا در اين جا احكام ارث و فرائض و سهام معين شده است كه خداي تعالي در اين دو آيه با ذكر ثواب بر اطاعت خدا و رسول در رعايت آن حدود و تهديد به عذاب خالد و خوار كننده در برابر نافرماني خدا و تجاوز از آن حدود امر آن را بزرگ داشته است.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 337

سخني پيرامون ارث بوجه كلي ..... ص : 337

[(چهار اصل كلي مستفاد از آيات ارث)] ..... ص : 337

اين دو آيه يعني آيه:" يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلادِكُمْ" تا آخر دو آيه و نيز آيه آخر سوره كه مي‌فرمايد:" يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكُمْ فِي الْكَلالَةِ ..." «1»
با آيه شريفه" لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ" «2»
، و آيه شريفه" وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلي بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ" «3»
، پنج و يا شش آيه‌اند كه اصل قرآني مساله ارث در اسلام را تشكيل مي‌دهند، و سنت يعني روايات وارده از رسول خدا (ص) و ائمه هدي (عليهم السلام) آن را به روشن‌ترين وجه تفصيل مي‌دهد، و تفسير مي‌كند، كلياتي كه مي‌توان از اين چند آيه استفاده كرد چهار اصل كلي است، كه براي احكام جزئي و تفصيلي ارث جنبه منبع و ريشه را دارد:
1- اصل اولي كه از آيات نامبرده استفاده مي‌شود همان مطلبي است كه ما استفاده آن را از جمله:" آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ لا تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعاً" قبلا از نظر خواننده گذرانده، گفتيم از اين جمله بر مي‌آيد مساله نزديكي و دوري از ميت در باب ارث اثر دارد، و اگر اين جمله را ضميمه كنيم به جمله‌هاي بقيه آيه، اين معنا بدست مي‌آيد: كه قرب و بعد نامبرده در كمي و زيادي سهم، و بزرگ و كوچكي آن نيز اثر دارد، و اگر جمله مورد بحث ضميمه شود به آيه:" وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلي بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ" اين معنا را مي‌فهماند كه وارث، هر قدر از حيث نسب به ميت نزديك‌تر باشد، مانع از ارث بردن كساني خواهد بود كه از وي بميت دورترند.
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 175.
(2)سوره نساء آيه 7.
(3)سوره انفال آيه 75 و سوره احزاب آيه 6. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 338
و معلوم است كه نزديك‌ترين اقارب (نزديكان) به ميت پدر و مادر و پسر و دختر است.
چون بين اين چهار طايفه و بين ميت كس ديگري واسطه نيست، و نيز معلوم است كه بر اين حساب، پسر و دختر ميت از ارث بردن پسر زادگان و دختر زادگان مانع مي‌شوند، چون پسر زاده و دخترزاده، با وساطت پدر و مادرشان يعني پسر و دختر ميت به ميت متصل مي‌شوند، و تنها وقتي خود واسطه‌ها از دنيا رفته باشند ارث مي‌برند.
بدنبال اين طبقه، طبقه دوم قرار دارد، كه عبارت است از برادران و خواهران و جد و جده ميت، كه اينها يك واسطه كه همان پدر و يا مادر مي‌باشند، متصل به ميت مي‌شوند، پس اگر ميت از طبقه اول وارث و وارث زاده نداشته باشد، ارث او را طبقه دوم مي‌برد، و اگر از طبقه دوم هم وارثي ندارد، فرزندان آن طبقه ارث او را مي‌برند، كه با يك واسطه يعني پدر و مادر به ميت متصل مي‌شوند. و بطور كلي هر بطني مانع ارث بطن بعد از خودش مي‌شود. بعد از اين طبقه، طبقه سوم قرار دارد كه طبقه عمو و عمه‌ها و دايي و خاله‌هاي ميت و جد و جده پدر ميت و جد و جده مادر ميت است، چه، بين نامبردگان و بين ميت دو واسطه وجود دارد، يكي جد و جده است، و يكي پدر و مادر، و مساله بر همين قياس است كه گذشت.
و از مساله قرب و بعد نامبرده بر مي‌آيد آن كسي كه به دو سبب به ميت نزديك است، مقدم است بر كسي كه به يك سبب نزديك است، كه يكي از مثالهايش تقدم خويشاوندان ابويني ميت بر خويشاوندان پدري او است، كه اين دسته با وجود دسته اول ارث نمي‌برند.
ولي كلاله ابويني مانع از ارث بردن خويشاوند مادري نمي‌شود.
2-دومين اصلي كه از چند آيه نامبرده استفاده مي‌شود اين است كه در وارثان ميت غير از ناحيه قرب و بعد به او تقدم و تاخر ديگري در نظر گرفته شده، چون گاه مي‌شود كه سهام همگي جمع مي‌شود، و بخاطر بيشتر شدنش از اصل تركه با هم مزاحمت مي‌كنند، و در اين هنگام بعضي از صاحبان سهام كساني هستند كه در اين فرض يعني در فرض تزاحم، سهم ديگري در قرآن برايش معين شده، مانند شوهر كه در اصل نصف (2: 1) مي‌برد، ولي وقتي وجود فرزندي از همسرش مزاحم او مي‌شود، عينا سهم او ربع (4: 1) مي‌شود، و مانند زوجه- در صورتي كه شوهر از دنيا برود- كه در فرض نبودن فرزند براي ميت ربع (4: 1) و در فرض وجود فرزند ثمن (8: 1) مي‌برد، و مانند مادر كه در اصل ثلث (3: 1) مي‌برد، ولي اگر ميت- كه فرزند او است- اولاد و يا برادر داشته باشد سهم مادرش سدس (6: 1) مي‌شود، ولي پدر ميت كه سهمش (6: 1) است كم نمي‌شود، چه ميت فرزند داشته، و چه نداشته باشد.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 339
بعضي ديگر از صاحبان سهام كساني هستند كه در اصل برايشان سهمي معين شده، ولي اگر مزاحمي داشته باشند قرآن از بيان سهم آنان سكوت كرده، و سهم معيني برايشان ذكر نكرده است مانند يك دختر و چند دختر و يك خواهر و چند خواهر، كه يك دختر نصف و يك خواهر دو ثلث مي‌برد، ولي اگر چند دختر و چند خواهر باشند قرآن سهمي برايشان معين نكرده است.
از اين جريان استفاده مي‌شود كه دسته اول كه قرآن كريم سهم ارثشان را، هم در صورت نبودن مزاحم بيان كرده و هم در صورت وجود مزاحم، در جايي كه سهام ارث از اصل ارث بيشتر شد، نقصي بر سهم آنان وارد نمي‌شود. بلكه بر كساني وارد مي‌شود كه جزء دسته دومند، يعني از آنهايي هستند كه قرآن تنها سهم الارث در صورت نبود مزاحمشان را معين كرده، و از بيان قسمت سهم الارثشان در صورت وجود مزاحم سكوت كرده است.
3-سومين اصلي كه از آيات نامبرده استفاده مي‌شود اين است كه سهام گاهي از اوقات زيادتر از مال مي‌شود، مثل اينكه زني بميرد، و شوهر و برادران و خواهراني از خويشاوندان پدري و مادري خود بجاي بگذارد، كه در اين صورت سهام عبارت است- از: 1- نصف (2: 1)، و ثلثان (3: 2)، و معلوم است كه جمع اين دو، بيشتر از عدد صحيح مي‌شود (يعني اگر ارث را يك واحد فرض كنيم، مشتمل بر اين دو سهم 2: 1- 3: 2 نيست، بلكه كمتر از آن است، چون جمع آن دو عبارت است از يك عدد صحيح و يك ششم)، و نيز مثل اين فرض كه زني بميرد و پدر و مادر و شوهر و دو دختر بجاي بگذارد، كه در اين فرض نيز سهام از مال بيشتر است.
چون مال، واحد و يا بگو يك عدد صحيح است در حالي كه جمع ربع (4: 1) سهم شوهر، و دو ثلث (3: 2) سهم دو دختر و دو سدس (6: 2)، سهم پدر و مادر يك عدد صحيح و (18: 7 1) است.
و گاه مي‌شود كه بر عكس فرضيه‌هاي بالا مال از سهام بيشتر مي‌شود مثل اين فرض كه زني بميرد و تنها يك و يا چند دختر از خود بجاي بگذارد، كه سهم آنان نصف مال ميت معين گرديده و در قرآن كريم نصف ديگرش معين نشده است، و مثل فرضيه‌هايي ديگر كه روايات وارده از طرق ائمه اهل بيت (عليهم السلام) كه جنبه تفسير براي قرآن كريم دارد حكم آنها را بيان كرده، فرموده در صورتي كه سهام از اصل مال زيادتر شد نقص تنها به كساني وارد مي‌شود كه در قرآن جز يك سهم برايشان بيان نشده، و اينان عبارتند از دختران و خواهران، نه به كساني كه چون پدر و مادر و همسر دو جور سهم برايشان ذكر شده است، و هم چنين در صورتي كه سهام از اصل مال كمتر و مال از سهام بيشتر باشد، زائد را به كساني مي‌دهند كه در قرآن
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 340
يك سهم برايشان ذكر شده، و يا بگو بهمان كساني مي‌دهند كه نقص بر آنان وارد مي‌شد، نظير آن صورتي كه از ميت يك دختر بماند و يك پدر، كه دختر (2: 1) مال را به فريضه مي‌برد، و پدر يك سدس (6: 1) را، و بقيه كه دو سدس (6: 2) است بعنوان رد به دختر داده مي‌شود.
و ليكن عمر بن خطاب در ايام خلافتش اين حكم را تغيير داد، و چنين باب كرد كه در صورت زيادتي سهام بر مال، سهام را خرد نموده، و نقيصه را بر همه وارد كنند، كه اصطلاحا آن را (عول) مي‌گويند، و علماي اهل تسنن در صدر اول در صورت زيادتي مال بر سهام، زيادتي مال را به خويشاوندان پدري ميت دادند، كه اصطلاحا اين را (تعصيب) مي‌گويند، ولي در شيعه (عول و تعصيب) نيست. (توضيح بيشتر اين معنا انشاء اللَّه در بحث روايتي آينده از نظر خواننده مي‌گذرد).
4- چهارمين اصلي كه بعد از دقت در سهام مردان و زنان در ارث استفاده مي‌شود اين است كه سهم زن في الجمله كمتر از سهم مرد است، مگر در پدر و مادر كه سهم مادر نه تنها كمتر از سهم پدر نيست، بلكه گاهي بحسب فريضه از سهم پدر بيشتر هم مي‌شود، و اي بسا بتوان گفت كه مساوي بودن مادر با پدر و در بعضي صور بيشتر از آن بودنش براي اين جهت است كه مادر از نظر رحم چسبيده‌تر از پدر به فرزند است، و تماس و برخورد او با فرزند بيشتر از تماس و برخورد پدر است، و مادر در حمل و وضع و حضانت فرزند و پرورش او رنج بيشتري را تحمل مي‌كند، هم چنان كه خداي تعالي در آيه:" وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ إِحْساناً حَمَلَتْهُ أُمُّهُ، كُرْهاً وَ وَضَعَتْهُ كُرْهاً وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً" «1»
بعد از سفارش در باره احسان به پدر و مادر هر دو، در خصوص مادر مي‌فرمايد: مادر او را به زحمت و رنج حامله مي‌شود، و با زحمت و مشقت مي‌زايد، و حد اقل سي ماه حمل او و شير دادنش طول مي‌كشد، پس اگر سهم مادر بر خلاف هر زن ديگر كه سهمش نصف سهم مرد است برابر سهم پدر، و در بعضي فرضيه‌ها بيش از آن است بطور قطع بخاطر اين است كه شارع مقدس خواسته است جانب مادر را غلبه دهد، و او را شايسته احترام بيشتري نسبت به پدر، معرفي كند.

[حكمت موجود در تفاوت سهام مردان با سهام زنان در ارث ..... ص : 340

و اما اينكه در غير مادر گفتيم: سهم هر زني في الجمله نصف سهم مرد، و سهم مردها دو برابر سهم زنان است، علتش اين است كه اسلام مرد را از جهت تدبير امور زندگي كه ابزار آن عقل است قوي‌تر از زن مي‌داند و مخارج مرد را هم بيش از مخارج زن دانسته چون مخارج زن هم به عهده مرد است، و بدين جهت فرموده:
__________________________________________________
(1)سوره احقاف آيه 15.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 341
" الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَي النِّساءِ بِما فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ وَ بِما أَنْفَقُوا مِنْ أَمْوالِهِمْ" «1»
.كلمه (قوام) كه در اين آيه آمده از ماده قيام است، كه به معناي اداره امر معاش است، و مراد از فضيلت مردان، زيادتر بودن نيروي تعقل در مردان است، چون حيات مرد، تعقلي و حيات زن عاطفي و احساسي است، و ما اگر اين وضع خلقتي مرد و زن را و آن وضع تشريعي در تقسيم مسئوليت اداره زندگي را به دقت در نظر بگيريم، آن گاه با ثروت موجود در دنيا كه هر زمان از نسل حاضر به نسل آينده در انتقال است مقايسه كنيم، مي‌بينيم اينكه اسلام تدبير و اداره دو ثلث ثروت دنيا را به عهده مردان، و تدبير يك ثلث آن را به عهده زنان گذاشته، و در نتيجه تدبير تعقل را بر تدبير احساس برتري و تقدم داده، صلاح امر مجتمع و سعادت زندگي بشر را در نظر گرفته است.
و از سوي ديگر كسري در آمد زن را با فرماني كه به مردان صادر نموده (كه رعايت عدالت را در حق آنان بكنند) تلافي كرده است، زيرا وقتي مردان در حق زنان در مال خود كه دو ثلث است رعايت عدالت را بكنند يك لقمه، خود بخورند و لقمه‌اي به همسر خود بدهند، پس زنان، با مردان در آن دو ثلث شريك خواهند بود، يك ثلث هم كه حق اختصاصي خود زنان است، پس در حقيقت زنان از حيث مصرف و استفاده، دو ثلث ثروت دنيا را مي‌برند.
و نتيجه اين تقسيم‌بندي حكيمانه و اين تشريع عجيب اين مي‌شود كه مرد و زن از نظر مالكيت و از نظر مصرف وضعي متعاكس دارند، مرد دو ثلث ثروت دنيا را مالك و يك ثلث آن را متصرف است و زن يك ثلث را مالك و دو ثلث را متصرف است، و در اين تقسيم‌بندي روح تعقل بر روح احساس و عواطف در مردان ترجيح داده شده، چون تدبير امور مالي يعني حفظ آن، و تبديلش و سودكشي از مال، سر و كارش با روح تعقل بيشتر است، تا با روح عواطف رقيق و احساسات لطيف، و از سوي ديگر اينكه از مال چگونه استفاده شود، و چطور از آن بهره‌وري گردد، با عواطف و احساسات بيشتر سر و كار دارد تا با روح تعقل، اين است رمز اينكه چرا اسلام در باب ارث و باب نفقات بين مردان و زنان فرق گذاشته است.
بنا بر اين جا دارد كه ما مراد از فضيلت در جمله:" بِما فَضَّلَ اللَّهُ ..." «2»
را به همين زيادتر بودن روح تعقل مردان از زنان بدانيم، نه زيادتر بودن زور بازوي مردان، و صلابت و
__________________________________________________
(1)مردان مسلط بر زنانند بخاطر فضيلتي كه خدا بعضي را بر بعضي ديگر داده و بخاطر اينكه مردانند كه از اموال خود خرج زنان را مي‌دهند). نساء: 34.
(2)سوره نساء آيه 34.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 342
خشونتشان در جنگ و در همه شؤون زندگي، گو اينكه مردان اين مزيت را هم دارند، و يكي از فرق‌هايي كه بين زن و مرد هست بشمار مي‌رود، و بوسيله آن مرد از زن شناخته مي‌شود، و در مجتمع بشري آثاري عظيم در باب دفاع و جنگ و حفظ اموال و تحمل اعمال شاقه و شدائد و محنت‌ها و نيز در ثبات و سكينت در هنگام هجوم ناملايمات بر آن مترتب مي‌گردد، آثاري كه زندگي اجتماعي بدون آن تمام نمي‌شود، و زنان طبعا نمي‌توانند چنين آثاري از خود نشان دهند، و ليكن در آيه مورد بحث منظور از برتري نمي‌تواند اين باشد، بلكه همان برتري در تعقل است.
هم چنان كه وجود امتيازاتي ديگر در زن كه مجتمع بشري بي‌نياز از آن نيست باعث نمي‌شود كه ما زن را بخاطر آن برتر از مرد دانسته، و آن امتياز را ماده نقض بر آيه شريفه بگيريم و بگوئيم: اگر مردان در نيروي دفاع و حفظ اموال و ساير امتيازاتي كه بر شمرديم برتر از زنانند، زنان هم در احساسات لطيف و عواطف رقيق برتر از مردانند، هر چند كه مجتمع بدون آن پاي نمي‌گيرد، چون عواطف نامبرده آثار مهمي در باب انس، و محبت، و سكونت دادن به دلها، و رحمت و رأفت، و تحمل بار سنگين تناسل، و حامله شدن، و وضع حمل كردن، و حضانت، و تربيت و پرستاري نسل، و خدمت به خانه دارد، و زندگي بشر با خشونت و غلظتي كه در مردان است، و با نبود لينت و رقت زنان پاي‌گير نمي‌شود، اگر غضب مردان لازم است، شهوت زنان هم مورد نياز است و اگر دفع واجب و ضروري است، جذب هم لازم و ضروري است.
و سخن كوتاه اينكه تجهيز مرد به نيروي تعقل و دفاع، و تجهيز زن به عواطف و احساسات، دو تجهيز متعادل است، كه به وسيله آن دو كفه ترازوي زندگي در مجتمع كه مركب از مرد و زن است متعادل شده است، و حاشا بر خداي سبحان از اينكه در كلامش از طريق حق منحرف، و در حكمش مرتكب جور شود،" أَمْ يَخافُونَ أَنْ يَحِيفَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ" «1»
(و يا مي‌ترسند از اينكه خداي تعالي عليه آنان سخني بيجا بگويد و حكمي بجور براند)" وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً" «2»
(و پروردگار تو بر احدي ظلم نمي‌كند) آري همين خداي تعالي است كه مي‌فرمايد:" بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ" «3»
(شما انسانها بعضي از بعض ديگريد)، و بهمين التيام و بعضيت اشاره مي‌كند در آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد" بِما فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ" «4»
. و
__________________________________________________
(1)سوره نور آيه 50.
(2)سوره كهف آيه 49.
(3)سوره آل عمران آيه 195- سوره نساء آيه 25.
(4)سوره نساء آيه 34.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 343
نيز مي‌فرمايد:" وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ إِذا أَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِرُونَ وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْها وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ" «1»
خواننده عزيز اگر با دقت در مضمون اين دو آيه نظر كند در مي‌يابد كه چه بيان عجيبي دارد، و چگونه انسان را (كه مراد از آن به قرينه مقابله، مرد است) با تعبير (بشري منتشر در زمين شديد) توصيف كرده، كه منظور از انتشار كوشش در طلب معاش است، كه تمامي اعمال آدمي در بدست آوردن لوازم زندگي و حتي در جنگ و غارتها به آن بر مي‌گردد، و اينگونه اعمال نيازمند به قوت و شدت است، و اگر انسان تنها اين قسم انتشار را مي‌داشت به دو فرد تقسيم مي‌شد، يكي آنكه حمله مي‌كند ديگري آنكه مي‌گريزد (كه معلوم است در كوتاهترين زمان نسلش منقرض مي‌شد).
ليكن خداي سبحان دنبال توصيف انسان به صفت انتشار به مساله خلقت زنان پرداخت، كه آنان را به جهازي مجهز فرمود كه وجود او را مايه تسكين مردان كرد. و بين آنان و ايشان مودت و رحمت برقرار ساخت، زنان با جمال و كرشمه خود و با مودت و رحمت خويش دل مردان را به سوي خود جذب كنند، پس زنان ركن اول و عامل اصيل اجتماع انسانيند.
از اينجا است كه مي‌بينيم اسلام اجتماع منزلي كه همان ازدواج باشد را اصل در اين باب قرار داده، فرمود:" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ" «2»
نخست به مساله مذكر و مؤنث بودن انسانها و بامر ازدواج و اجتماع كوچك منزلي توجه داده و سپس به مساله اجتماع بزرگ شعوبي و قبيله‌اي پرداخته است.
و از ذيل آيه چنين ظاهر مي‌شود كه تفضيل نامبرده در آيه:
" الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَي النِّساءِ بِما فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ ..." «3»
تفضيل در مجهز شدن به جهازي است كه با آن امر حيات دنيوي يعني معاش بشر بهتر نظام مي‌گيرد، و حال
__________________________________________________
(1)و يكي از آيات او اين است كه شما را از خاك آفريد، و چيزي نگذشت كه بشري منتشر در زمين شديد، و يكي ديگر اينكه از خود شما برايتان همسراني خلق كرد، كه دلهايتان به وسيله آنان سكونت و آرامش يابد، و بين شما مودت و رحمت برقرار كرد، كه در اين خود آيت‌هايي است براي مردمي كه تفكر كنند (سوره روم آيه 20- 21).
(2)سوره حجرات آيه 13.
(3)سوره نسا آيه 34.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 344
مجتمع را به بهترين وجهي اصلاح مي‌كند، نه اينكه مراد از آن كرامت واقعي و فضيلت حقيقي در اسلام يعني قرب به خداي تعالي باشد، چون از نظر اسلام برتري‌هاي مادي و جسمي كه جز در زندگي مادي مورد استفاده قرار نمي‌گيرد و تا وقتي كه وسيله بدست آوردن مقامات اخروي نشود هيچ اهميتي ندارد، (و اگر از اين جهت مورد نظر قرار گيرد ديگر فرقي بين آن و امتيازات خاص زنان نيست، آنهم وسيله است، اين هم وسيله است، هم چنان كه اگر وسيله قرار نگيرد نه آن فضيلت است و نه اين).
پس از همه آنچه تا كنون از نظر خوانندگان محترم گذشت اين معنا بدست آمد كه اگر مردان بر زنان برتري داده شده‌اند بخاطر روح تعقل است، كه در مساله ارث هم باعث تفاوت در امر ارث و در مسائلي نظير آن مي‌شود، ليكن منظور از اين برتري، برتري واقعي نيست، بلكه منظور زيادتري سهم مرد از سهم زن است، و اما برتري واقعي كه به معناي كرامتي است كه اسلام به آن عنايت دارد ملاكش تقوا است، در مرد باشد، مرد برتر است، در زن هم باشد، زن برتر از مرد خواهد بود.

بحث روايتي [(رواياتي در مورد شان نزول آيات ارث، عول و تعصيب ...)] ..... ص : 344

در در المنثور آمده كه عبد بن حميد، بخاري، و مسلم، و ابو داود، و ترمذي، و نسايي، و ابن ماجه، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابي حاتم، و بيهقي،- در كتاب سنن خود- از طريق جابر بن عبد اللَّه روايت آورده كه گفت: رسول خدا (ص) و ابو بكر با عده‌اي از قبيله بني سلمه با پاي پياده بعيادتم مي‌آمدند، رسول خدا (ص) وقتي مرا ديد كه ديگر بيهوش گشته و حواسي برايم نمانده و چيزي را تشخيص نميدهم، دستور داد آب آوردند، وضو گرفت و آب وضويش را بر من پاشيد، كه در دم بهوش آمده برخاستم، عرضه داشتم: يا رسول اللَّه در باره اموالم چه دستور مي‌دهي؟ (كنايه از اينكه انسان وقتي مي‌خواهد بميرد در باره اموالش چه كند)؟ در پاسخ او آيه شريفه:" يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ" «1»
نازل گرديد «2»
.مؤلف قدس سره: در سابق مكرر گذشت كه گفتيم: مانع ندارد كه در باره شان نزول يك آيه به سبب‌هاي متعددي روايت وارد شود، و همه اين سبب‌ها و قصه‌ها كه در روايت آمده
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 11.
(2)الدر المنثور، ج 2 ص 125.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 345
شان نزول يك آيه باشد، و منافات ندارد كه عنايت آيه نامبرده منحصر در يكي از آن قصه‌ها نباشد، و مانعي ندارد كه نزول آيه مصادف با پيش آمدن مضمون همه آن روايات باشد: پس نبايد در اين زمينه پافشاري كرد كه سؤال در روايت با جوابش نمي‌خواند.
جابر از وصيت پرسيد كه مثلا در آن مقدار مالي كه اختيارش با من است و يا بگو در ثلث اموالم چه كنم؟ و پاسخي كه در آيه آمده مربوط است به دو ثلث، كه خود خداي تعالي تقسيمش كرده، و اختيار را از صاحب مال گرفته، و گرنه اگر بخواهي مته به خشخاش بگذاري از اين روايت عجيب‌تر داريم كه باز در المنثور آن را از عبد بن حميد و حاكم از جابر نقل كرده، كه گفت: رسول خدا (ص) به عيادتم آمده بود، چون مريض بودم عرضه داشتم:
يا رسول اللَّه اموالم را چگونه بين فرزندانم تقسيم كنم، حضرت هيچ جوابي به من نداد، تا آيه" يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلادِكُمْ ..." نازل گرديد «1»
.و نيز در در المنثور آمده كه ابن جرير و ابن ابي حاتم از سدي روايت آورده‌اند كه گفت: مردم دوران جاهليت به دختران و پسران ناتوان خود ارث نمي‌دادند، و ارث هر كسي را تنها آن فرزندانش مي‌بردند كه قدرت بر جنگ داشته باشند، تا آنكه عبد الرحمن برادر حسان شاعر از دنيا رفت، و زني بنام ام كحه و پنج دختر بجاي گذاشت، ورثه‌اش- يعني طبقات بعد از اولادش- آمدند و ارث او را بردند، ام كحه شكايت به نزد رسول خدا (ص) برد، در پاسخش اين آيه شريفه نازل شد:" فَإِنْ كُنَّ نِساءً فَوْقَ اثْنَتَيْنِ فَلَهُنَّ ثُلُثا ما تَرَكَ وَ إِنْ كانَتْ واحِدَةً فَلَهَا النِّصْفُ" «2»
آن گاه در مورد ام كحه اين قسمت از آيه را خواند كه مي‌فرمايد: همسرانتان (زنانتان) اگر شما فرزند نداشته باشيد ربع، و اگر داشته باشيد ثمن ما ترك را مي‌برند «3»
.باز در همان كتاب آن دو نفر يعني ابن جرير و ابن ابي حاتم از ابن عباس روايت آورده‌اند كه گفت: وقتي آيه فرائض يعني سهامي كه خدا براي ارث فرزندان دختر و پسر و براي پدر و مادر نازل شد مردم خوششان نيامد، يا حد اقل بعضي از مردم به اعتراض برخاسته، گفتند:
يك چهارم و يا يك هشتم مال را به همسر ميت بدهيم؟ و نصف مال را به يك دختر؟ و آيا به كودك صغير هم ارث بدهيم؟ با اينكه اينگونه بازماندگان نمي‌توانند با احدي جنگ كنند، و غنيمتي به دست آورند؟ و منشا اين اعتراض رسم دوران جاهليت آنان بود، كه ارث را تنها به
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 2 ص 125.
(2)سوره نساء آيه 11 [.....]
(3)الدر المنثور، ج 2 ص 125.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 346
وارثاني مي‌دادند كه مي‌توانستند كار زار كنند، در نتيجه ارث هر كس تنها به قوي‌تر و بزرگترين فرزندان او و يا اقوام او مي‌رسيد «1»
.مؤلف قدس سره: منشا تعصيب هم همين رسم بوده، و تعصيب عبارت است از اينكه ميراث را تنها بخويشاوندان پدري ميت بدهند، البته در صورتي كه ميت پسري بزرگ و كار آمد براي قتال نداشته باشد.
اهل سنت به اين تعصيب عمل مي‌كنند، البته تنها در جايي عمل مي‌كنند كه مال از فريضه- سهام معين شده- زيادتر باشد، و سهام فراگير همه مال نباشد، و شايد كه در رواياتشان نشانه‌اي از اين حرف يافت نشود، ولي روايات از طرق اهل بيت (عليهم السلام) صريحا تعصيب را نفي مي‌كند، و در فرض نامبرده يعني آنجا كه سهام، همه مال را فرا نگيرد، زيادي مال را حق كساني مي‌داند كه در فرضيه‌هايي نقص بر آنان وارد مي‌شد، يعني اولاد، و برادران پدر و مادري، و يا برادران پدري تنها، و يا به پدر در بعضي از صور، و آنچه از آيات استفاده مي‌شد (كه بيانش گذشت) موافق با اين نظريه است.
و باز در همان كتاب است كه حاكم و بيهقي از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت:
اولين كسي كه در باب ارث عول را سنت كرد عمر بن خطاب بود كه نظام آن را بر هم زد، و گفت: به خدا نمي‌دانم با شما چه كنم، و به خدا سوگند نمي‌دانم كدامتان را خدا مقدم و كدامتان را مؤخر دانسته، و به خدا سوگند در اين مال بي‌ارزش چيزي بهتر از اين نمي‌دانم كه بطور مساوي در بينتان تقسيم كنم.
ابن عباس سپس گفت: به خدا سوگند اگر مقدم مي‌داشت كسي را كه خدا مقدمش داشته، هرگز هيچ فريضه و سهامي كوتاه نمي‌آمد، شخصي پرسيد خداي تعالي كدام فريضه را مقدم داشته؟ گفت: هر فريضه‌اي كه خداي تعالي براي صورت كمبودش هم فريضه معين كرده آن همان فريضه‌اي است كه خدا مقدمش داشته، و هر فريضه‌اي كه وقتي از فرض خودش زايل شود ديگر فريضه ديگري ندارد و تنها ما بقي را مي‌برد آن همان فريضه‌اي است كه خدا مؤخرش داشته، پس مثال مقدم زن و شوهر و مادر است، و مثال مؤخر خواهران و دخترانند، و در نتيجه اگر در موردي هم مقدم وارث باشد و هم مؤخر، اول بايد ارث مقدم را جدا نموده، حق او را بطور كامل به او داد، اگر چيزي باقي ماند بين خواهران و يا دختران تقسيم مي‌شود و اگر چيزي باقي نماند چيزي به آنان داده نمي‌شود «2»
و در همان كتاب آمده كه سعيد بن منصور از ابن
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 2 ص 125.
(2)الدر المنثور، ج 2 ص 127.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 347
عباس روايت كرده كه گفت: هيچ مي‌دانيد آن خدايي كه عدد ريگهاي بيابان را مي‌داند، در مال ارث نصف و ثلث و ربع قرار داده، يعني مال را به دو نصف و سه ثلث و چهار ربع تقسيم كرده است؟ «1»
.و نيز از همو از عطاء روايت آورده كه گفت: من به ابن عباس گفتم: مردم نه به گفته تو عمل مي‌كنند نه به نظريه من، اگر من و تو بميريم ديگر هيچ ارثي را طبق گفته ما تقسيم نمي‌كنند، ابن عباس گفت: من حاضرم با مردم مباهله كنم، ما از يك سو و مردم از سوي ديگر دست به ركن خانه كعبه بگذاريم، و از خداي تعالي بخواهيم هر يك از دو طرف را كه بر باطل است مورد لعنت خود قرار داده، هلاك كند، چون من ايمان دارم كه خداي تعالي به حكم آنان حكم نكرده است «2»
.مؤلف قدس سره: اين معنا از طرق شيعه نيز از ابن عباس روايت شده كه روايتش از نظر خواننده مي‌گذرد.
در كافي از زهري از عبيد اللَّه بن عبد اللَّه بن عتبه روايت آورده كه گفت: با ابن عباس نشسته بوديم، كه ناگهان مساله فرائض- سهام ارث- به دلم خطور كرد، و آن را پيش كشيدم، ابن عباس از در تعجب گفت: سبحان اللَّه العظيم، آيا هيچ فكر كرده‌ايد آن خدايي كه عدد ريگ‌هاي بيابان را مي‌داند چگونه براي مال ارث، نصف و نصف و ثلث قرار داده، با اينكه هر مالي كه تصور شود تنها مشتمل بر دو نصف است و ديگر ثلث آن كجا است؟ در پاسخ او زفر بن اوس بصري گفت: يا ابا العباس پس اولين كسي كه عول را در اين فرائض و سهام درست كرد چه كسي بود؟ ابن عباس گفت: عمر بن خطاب بود، و حساب فرائض در نظرش پيچيده شد همه را بهم زد، و صريحا گفت: به خدا من سرم نمي‌شود كه خدا كدام يك از شما ورثه را مقدم داشته، و كدام را مؤخر نموده، و من ساده‌تر و آسانتر از اينكه اين مال را حصه حصه بينتان تقسيم كنم و زيادي را داخل در سهم هر صاحب حق بسازم راهي سراغ ندارم و در نتيجه همو اولين كسي بود كه عول را داخل فرائض ارث كرد.
و به خدا سوگند اگر عمر بن خطاب مقدم مي‌داشت آن كسي را كه خدا مقدم داشته، و مؤخر مي‌داشت آن كسي را كه خدا مؤخر كرده، دچار عول در فرائض نمي‌شد.
زفر بن اوس گفت: كداميك را خدا مقدم و كداميك را مؤخر كرده؟ ابن عباس گفت:
هر فريضه‌اي كه خداي تعالي جز به فريضه‌اي ديگر پايين نياورده، صاحب آن فريضه، مقدم
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 2 ص 127.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 348
است، و اما مؤخر عبارت است از هر فريضه‌اي كه وقتي پائين آيد ديگر فريضه‌اي برايش نيست بلكه بقيه فريضه خود را مي‌برد، طايفه اول كه در حقيقت در قرآن كريم داراي دو فريضه هستند يكي شوهر است، كه در صورتي كه همسرش اولاد نداشته باشد نصف ارث او را مي‌برد، و اگر اولاد داشته باشد ارث او به چهار يك بر مي‌گردد، و ديگر هيچ عاملي نمي‌تواند چهار يك او را كمتر كند، دوم همسر است كه اگر شوهرش بميرد دو فريضه ممكن است برايش تصور شود، كه هر دو در قرآن آمده يكي اينكه شوهرش فرزند نداشته باشد، كه در اين صورت چهار يك مي‌برد، (يعني نصف نصف)، و اگر داشته باشد هشت يك مي‌برد يعني (نصف ربع، پس زن در هر دو صورت نصف مرد در همين دو صورت ارث مي‌برد) و اگر ارث زن به هشت يك تنزل كرد، ديگر هيچ عاملي نمي‌تواند آن را كمتر كند.
سوم، مادر، كه او نيز در قرآن دو فريضه برايش معين شده يكي در صورتي كه ميت برادر نداشته باشد ثلث، و اگر داشته باشد نصف ثلث يعني سدس مي‌برد و ديگر هيچ عاملي ارث او را كمتر از سدس نمي‌كند.
اينها فرائضي هستند كه خداي عز و جل آنها را مقدم داشته، و اما آنهايي كه مؤخرشان داشته، يكي فريضه دختران است، كه نصف مال است، و دوم فريضه خواهران است كه دو ثلث مال را مي‌برند، و اگر سهام از مال بيشتر شد يعني ميت از هر دو طايفه وارث داشت و در نتيجه نقيصه‌اي كه در مال بود حق او را پائين آورد، جز بقيه تركه چيزي به او داده نمي‌شود.
اينهايند آن كساني كه خداي تعالي مؤخرشان داشته است، پس هر گاه ميت هم از طايفه اول وارث داشت، و هم از طايفه دوم، نسخت سهم طايفه اول را بطور كامل مي‌دهند، اگر چيزي باقي ماند آن بقيه را به طايفه دوم مي‌دهند، و اگر چيزي باقي نماند چيزي نمي‌برد.
زفر بن اوس وقتي اين را شنيد پرسيد: پس چرا اين مطلب را در اختيار عمر نگذاشتي؟
گفت: هيبت او مانعم شد «1»
. مؤلف قدس سره: اين فتوا از ابن عباس مسبوق است به فتوايي از علي (ع) كه عول را نفي فرموده، و نفي عول مذهب و فتواي ائمه اهل بيت (عليهم السلام) است كه رواياتش مي‌آيد انشاء اللَّه.
در كافي از امام باقر (ع) حديثي آمده كه در آن فرموده: امير المؤمنين (ع) مي‌فرمود: خدايي كه عدد ريگهاي عالج را مي‌داند البته مي‌داند كه هرگز سهام كمتر از شش نمي‌شود، شما هم اگر وجه آن را در يابيد خواهيد ديد كه سهام از رقم شش تجاوز
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 7 ص 79- 80 حديث 3.
مه الميزان، ج‌4، ص: 349
نمي‌كند «1»
.مؤلف قدس سره: در كتاب صحاح اللغة آمده: كلمه- عالج- به معناي قسمتي از بيابان است كه ريگزار باشد. و اينكه در روايت فرمود:" ان السهام لا تعول علي ستة" معنايش اين است كه سهام از رقم شش تجاوز نكرده، و در هيچ فرضي تغيير نمي‌كند، و منظور از رقم شش همان سهامي است كه در قرآن آمده، يعني: نصف (2: 1) و ثلث (3: 1) و ثلثان (3: 2) و ربع (4: 1) و سدس (6: 1) و ثمن (8: 1).
و در همان كتاب از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: امير المؤمنين (ع) فرمود: حمد خدايي را كه آنچه مؤخر است مقدم نداشت، و آنچه مقدم بود مؤخر نداشت آن گاه علي (ع) يك دست خود را به دست ديگرش زد، و سپس فرمود: هان اي امتي كه بعد از رحلت پيامبرش دچار حيرت شده، اگر مقدم مي‌داشتيد كسي را كه خدا مقدمش داشت، و مؤخر مي‌داشتيد كسي را كه خداي تعالي مؤخرش داشته، و اگر ولايت و وراثت را در جايي قرار مي‌داديد كه خداي تعالي قرارش داده بود هرگز نه بنده خدايي فقير مي‌شد، و نه سهم الارثي كه خدا معين كرده بود كم مي‌آمد، و نه حتي دو نفر در حكم خدا اختلاف مي‌كردند، و نه امت در هيچ امري از امور تنازع مي‌نمودند، چون علم همه اينها از كتاب خدا نزد علي (ع) موجود بود، و چون علي را واگذاشتيد حال و مال امر خود را و كوتاهي‌هايي كه كرديد بچشيد، كه خداي تعالي به بندگانش ظلم نمي‌كند «2»
" وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ" «3»
.مؤلف قدس سره: گو اينكه در سابق گفتيم چگونه سهام ورثه كمبود پيدا مي‌كند، و ليكن براي توضيح بيشتر مي‌گوئيم فرائض- سهام معين شده- در قرآن مجيد شش سهم است، نصف (2: 1) و ثلثان (3: 2)، و ثلث (3: 1) و سدس (6: 1) و ربع (4: 1) و ثمن (8: 1) و اين سهام گاهي با هم جمع مي‌شوند بطوري كه با هم مزاحمت مي‌كنند، مثلا گاه مي‌شود كه ميت از طبقه اول هم وارث نصف برنده دارد، و هم دو نفر سدس برنده و هم يك نفر ربع برنده، مثل اينكه دختري از خود به جاي گذاشته، و پدري و مادري و شوهري، و در نتيجه اين سهام مزاحم يكديگر مي‌شوند براي اينكه ارث چه كم باشد و چه زياد عدد صحيحي است كه بايد به نسبت‌هاي بالا
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 7 ص 79- 80 حديث 2.
(2)فروع كافي، ج 7 ص 78 حديث 1.
(3)بزودي آنها كه ستمگرند خواهند، فهميد كه در انقلاب جهاني معاد چه سر منزلي دارند.
سوره شعراء آيه 227.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 350
خرد شود، تا يكي نصف آن را ببرد و دو نفر هر يك سدس آن را و شوهر هم يك چهارم را، و عدد صحيح مشتمل بر همه اين نسبت‌ها نيست زيرا جمع اين سه نسبت، و يا سه كسر بيش از يك عدد صحيح است.
هم چنان كه گاهي در همين طبقه دو ثلث (3: 2) و دو سدس (2: 6) و ربع (4: 1) با هم جمع مي‌شوند، مثل اينكه زني بميرد و دو دختر و پدر و مادر و شوهر از او بماند، كه جمع دو ثلث، و دو سدس و ربع، (1: 4) بيش از عدد صحيح است.
و همچنين گاه مي‌شود كه در طبقه دوم نصف و ثلث و ربع و سدس جمع مي‌شوند، مثل اينكه زني از دنيا برود، و از طبقه اول هيچ وارثي نداشته باشد و از طبقه دوم يك خواهر و جد و جده پدري و جد و جده مادري و شوهرش بجاي مانده باشند، كه معلوم است جمع بين اين چند نسبت بيش از عدد صحيح است زيرا جمع است، و گاه مي‌شود كه در اين طبقه ثلثان و ثلث و ربع و سدس جمع مي‌شوند، مثل اينكه زني از دنيا برود و دو خواهر و جد و جده و شوهرش بجاي بمانند كه جمع است.
حال كه اين معنا روشن شد مي‌گوئيم عول كه اهل تسنن بدان رفته‌اند، اين است كه كمبود را بين همه تقسيم كنيم، و مذهب شيعه اين است كه فريضه پدر و مادر و زن و شوهر و خويشاوندان مادري كه عبارت است از ثلث و سدس و نصف و ربع و ثمن نبايد ناقص شود، بخاطر اينكه خداي تعالي سهام آنان را (هم حد اكثرش را و هم حد اقلش را) معين كرده، بخلاف سهام يك و يا چند دختر، و يك و يا چند خواهر پدر و مادري، و يا پدري تنها، و نيز بخلاف سهام زن و مرد (مذكر و مؤنث) وقتي كه يكي و يا بيشتر باشند. كه چون خداي تعالي حد اقل آن را بيان نكرده نقص بر آنان وارد مي‌شود، و دائما از سهم اولاد و خواهر و برادر كم مي‌كنند.
و اما در صورتي كه مال از سهام زيادتر باشد، بعد از دادن سهام، ما بقي را چگونه به آنان رد كنيم، جايش كتب حديث و فقه است كه بايد بدانجا مراجعه شود.
و در كتاب الدر المنثور آمده كه حاكم و بيهقي- در كتاب سنن خود- از زيد بن ثابت روايت آورده‌اند كه او در تقسيم ارث، دو برادر ميت را حاجب مادر قرار داده، يعني با اينكه سهم الارث مادر در صورتي كه ميت فرزند نداشته باشد ثلث است، گفته: در صورتي كه دو برادر داشته باشد سدس مي‌شود، و وقتي از او پرسيدند كه اي ابا سعيد در قرآن كريم اخوه- آمده
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 351
يعني بيش از سه برادر را حاجب دانسته و فرمود:" فَإِنْ كانَ لَهُ إِخْوَةٌ"- و كلمه اخوه- به معناي سه برادر و بيشتر است، و تو دو برادر را هم حاجب دانسته‌اي؟ در پاسخ گفته است: عرب دو برادر را هم اخوه مي‌نامد «1»
.مؤلف قدس سره: اين معنا از ائمه اهل بيت (عليهم السلام) نيز روايت شده، هر چند معروف است كه كلمه (اخوه) جمع كلمه (اخ) است، و طبق قاعده جمع بر سه و بيشتر اطلاق مي‌شود.
و در كافي از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: مانع ثلث بردن مادر، تنها دو برادر و يا چهار خواهر است، البته برادر و خواهر پدر مادري و يا پدري اما يك برادر حاجب و مانع نمي‌شود «2»
.مؤلف قدس سره: و اخبار در اين باره بسيار زياد است، و اما برادران مادري از آنجايي كه از طرف مادر به ميت ارتباط پيدا مي‌كنند نمي‌توانند حاجب مادر شوند بلكه در اين صورت خود مادر حاجب ايشان است، و در اخبار شيعه و سني نيز آمده كه برادران، مانع ثلث بردن مادرند با اين كه خودشان ارث نمي‌برند چون در طبقه دومند و مادر از طبقه اول است، پس حاجب شدن برادران از ثلث بردن مادر با اينكه خودشان ارث نمي‌برند، بخاطر رعايت حال پدر بوده- كه خرج دهنده فرزندان خويش يعني برادران ميت است- براي اين است كه زائد بر فريضه به او رد شود و به همين جهت است كه برادران مادري حاجب مادر نمي‌شوند چون خرجشان به گردن پدر خودشان خواهد بود نه پدر ميت.
و در مجمع البيان در ذيل جمله:" مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصِي بِها أَوْ دَيْنٍ".
از امير المؤمنين (ع) روايت آورده كه فرمود: (هر چند هنگام خواندن قرآن) شما در اين آيه وصيت را قبل از دين مي‌خوانيد و (ليكن در مقام عمل) رسول خدا (ص) حكم كرد به اينكه قبل از عمل بوصيت ميت بايد قرض او داده شود «3»
.مؤلف قدس سره: اين روايت را سيوطي نيز در الدر المنثور از عده‌اي از صاحبان كتاب حديث و تفسير نقل كرده است «4».
و در كافي در معناي كلمه (كلاله) از امام صادق (ع) روايت كرده كه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 2 ص 126.
(2)فروع كافي، ج 7 ص 92 حديث 2.
(3)سوره نساء آيه 11.
(4)الدر المنثور، ج 2 ص 126.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 352
فرمود: هر كسي كه پدر و يا فرزند انسان نباشد كلاله انسان است «1».
و در همان كتاب از همان جناب روايت كرده كه فرمود: منظور از كلاله، در جمله" وَ إِنْ كانَ رَجُلٌ يُورَثُ كَلالَةً ..." «2»، برادران و خواهران مادري به تنهايي است «3».
مؤلف قدس سره: اخبار در اين معنا نيز بسيار است كه اهل سنت آنها را نقل كرده‌اند، و اين روايات به حد استفاضه رسيده است، و آيه‌اي كه در روايت تفسير شده مربوط به جايي است كه ميت كلاله وارث باشد نه جايي كه وارث كلاله باشد چون آيه‌اي كه حكم كلاله پدري و پدر مادري را بيان مي‌كند آخر سوره آمده آنجا كه فرموده:" يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكُمْ فِي الْكَلالَةِ ..." «4».
و يكي از شواهد بر اين معنا اين است كه فرائضي كه در آخر سوره براي كلاله ميت معين كرده به دو برابر يا بيشتر زيادتر است، از آنچه كه در اين آيه مورد بحث معين كرده، و از سياق آيات و دقت در فرائض بدست مي‌آيد كه خداي تعالي تا جايي كه امكان داشته سهم مردان را في الجمله بيشتر از سهم زنان قرار داده بطوري كه مي‌توان گفت: تقريبا سهم مردان دو برابر سهم زنان و يا بيش از دو برابر است، از سوي ديگر كلاله يا از جهت مادر و پدر هر دو با ميت قرابت و نزديكي دارد و يا يكي از آن دو، در نتيجه همان تفاوتي كه گفتيم بين مرد و زن هست، بين كلاله پدري با كلاله مادري نيز هست، پس سهميه كلاله پدر و مادري و يا پدري نيز بيشتر از سهم كلاله مادري است، و از اينجا كشف مي‌شود كه سهميه اندك از آن كلاله مادر، و سهميه زياد از آن غير او است.
و در كتاب معاني الاخبار، مؤلف به سندي كه محمد بن سنان دارد از او نقل كرده كه گفت: امام ابي الحسن رضا (ع) نامه‌اي به وي نوشت، و به سؤالاتي كه او كرده بود پاسخ داد. و از جمله سؤالات او يكي اين بود كه چرا سهم الارث زنان نصف سهم الارث مردان است؟ در پاسخ اين سؤال امام (ع) نوشته بود: چون زن ازدواج مي‌كند، در همان قدم اول مهريه مي‌گيرد (مرد مي‌دهد و او مي‌گيرد) بدين جهت است كه سهم مردان بيشتر شده است، و علت ديگر اين تفاوت اين است كه زن عيال (خرج خور) مرد است، و هر حاجتي كه داشته باشد، بر شوهر واجب است آن را برآورد و هزينه زندگي او را تامين كند،
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 7 ص 99 حديث 2- 3.
(2)سوره نساء آيه 12. [.....]
(3)فروع كافي، ج 7 ص 101- حديث 3.
(4)سوره نساء آيه 176.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 353
ولي بر زنان واجب نيست خرج شوهر را بدهند، حتي در صورتي هم كه مرد محتاج باشد، حاكم زن را مجبور بدادن مخارج شوهر نمي‌كند، و بدين جهت است كه اسلام سهم الارث مردان را بيشتر كرده «1» و فرموده:" الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَي النِّساءِ بِما فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ، وَ بِما أَنْفَقُوا مِنْ أَمْوالِهِمْ" «2».
و در كافي به سند خود از أحول روايت كرده كه گفت: ابن ابي العوجاء- يكي از كساني كه به احكام اسلام خرده مي‌گرفت- گفته بود: چرا در اسلام زن ضعيف و بيچاره يك سهم ارث مي‌گيرد ولي مرد با اينكه قوي است دو سهم؟ و پاسخ اين ضعيف‌كشي چيست؟
بعضي از اصحاب اماميه اين سخن را نزد امام صادق (ع) بازگو كرد، حضرت در پاسخ فرمود: براي اينكه نه جهاد بر زن واجب است و نه دادن نفقه، و نه ديه جنايت خطايي ديگران، و همه اينها بر مردان واجب است و لذا سهم زن يكي و سهم مرد دو تا شده است «3».
مؤلف قدس سره: روايات در اين معنا بسيار است در سابق گذشت كه گفتيم قرآن نيز بر اين معنا دلالت دارد.

بحث علمي در هشت فصل ..... ص : 353

1-ارث بردن از چه تاريخي آغاز شد: ..... ص : 353

گويا مساله ارث (يعني اينكه بعضي از زنده‌ها اموال مردگان را تصاحب كنند) از قديم‌ترين سنت‌هايي باشد كه در مجتمع بشري باب شده است، و اين معنا در توان مدارك موجود تاريخي نيست، كه نقطه آغاز آن را معين كند، تاريخ هيچ امت و ملتي، به آن دست نيافته است، ليكن علاوه بر اينكه ارث بردن رسم بوده طبيعت امر هم همان را اقتضا دارد، چون اگر طبيعت انسان اجتماعي را مورد دقت قرار دهيم، خواهيم دانست كه مال و مخصوصا مال بي صاحب چيزي است كه انسان طبيعتا خواستار آن بوده و علاقمند است آن مال را در حوائج خود صرف كند، و اين حيازت مال، مخصوصا مالي كه هيچ مانعي از حيازت آن نيست جزء عادات اوليه و قديمه بشر است.
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار
(2)سوره نساء آيه 34.
(3)فروع كافي، جلد 7 ص 85 حديث 3.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 354
و نيز دقت در وضع طبيعي بشر ما را به اين حقيقت رهنمون مي‌شود، كه بشر از روزي كه به تشكيل اجتماع دست زده چه اجتماع مدني و چه جنگلي هيچگاه بي نياز از اعتبار قرب و ولايت نبوده، (منظور ما از قرب و ولايت چيزي است كه از اعتبار اقربيت و اولويت نتيجه‌گيري مي‌شود) ساده‌تر بگويم كه از قديم‌ترين دوره‌ها بشر بعضي افراد را بخود نزديكتر و دوست‌تر از ديگران مي‌دانسته، و اين احساس و اعتبار بوده كه او را وادار مي‌كرده، اجتماع كوچك و بزرگ و بزرگتر يعني بيت- خانواده- و بطن- دودمان- و عشيره و قبيله- و امثال آن را تشكيل دهد، و بنا بر اين در مجتمع بشري هيچ چاره‌اي از نزديكي بعضي افراد به بعض ديگر نيست، و نه در دورترين دوران بشر و نه در امروز نمي‌توان انكار كرد كه فرزند نسبت به پدرش نزديك‌تر از ديگران است، و همچنين ارحام او بخاطر رحم، و دوستان او بخاطر صداقت، و برده او بخاطر مولويت، و همسرش بخاطر همسري، و رئيس به مرءوسش و حتي قوي به ضعيفش ارتباطي بيشتر دارد هر چند كه مجتمعات در تشخيص اين معنا اختلاف دارند، اختلافي كه شايد نتوان آن را ضبط كرد.
و لازمه اين دو امر اين است كه مساله ارث نيز از قديم‌ترين عهدهاي اجتماعي باشد.

2-تحول تدريجي ارث: ..... ص : 354

اين سنت مانند ساير سنت‌هاي جاريه در مجتمعات بشري همواره رو به تحول و تغيير بوده و دست تطور و تكامل آن را بازيچه خود كرده است، چيزي كه هست از آنجايي كه اين تحول در مجتمعات همجي و جنگلي نظام درستي نداشته، بدست آوردن تحول منظم آن از تاريخ زندگي آنان بطوري كه انسان به تحقيق خود وثوق و اطمينان پيدا كند ممكن نيست، و كاري است بس مشكل.
آن مقداري كه از وضع زندگي آنان براي انسان يقيني است، اين است كه در آن مجتمعات زنان و افراد ناتوان از ارث محروم بوده‌اند، و ارث در بين اقرباي ميت مخصوص اقويا بوده، و اين علتي جز اين نداشته كه مردم آن دوره‌ها با زنان و بردگان و اطفال صغير و ساير طبقات ضعيف اجتماع معامله حيوان مي‌كردند، و آنها را مانند حيوانات مسخر خود و اسباب وسائل زندگي خود مي‌دانستند، عينا مانند اثاث خانه و بيل و كلنگشان، تنها بخاطر سودي كه از آنها مي‌بردند به مقدار آن سود براي آنها ارزش قائل بودند و همانطور كه انسان از بيل و كلنگ خود استفاده مي‌كند ولي بيل و كلنگ از انسان استفاده نمي‌كند، افراد ضعيف نامبرده نيز چنين وضعي را داشتند، انسانها از وجود آنها استفاده مي‌كردند ولي آنان از انسان استفاده
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 355
نمي‌كردند، و از حقوق اجتماعي كه مخصوص انسانها است بي بهره بودند.
و با اين حال تشخيص اينكه قوي در اين باب چه كسي است؟ مختلف بود، و زمان به زمان فرق مي‌كرد، مثلا در برهه‌اي از زمان مصداق قوي و برنده ارث رئيس طايفه و رئيس ايل بود، و زماني ديگر ارث را مخصوص رئيس خانه، و برهه‌اي خاص شجاع‌ترين و خشن‌ترين قوم بود، و اين دگرگونگي تدريجي باعث مي‌شد كه جوهره ارث نيز دگرگونگي جوهري يابد.
و چون اين سنت‌هاي جاريه نمي‌توانست خواسته و قريحه فطرت بشر را تضمين كند، يعني سعادت او را ضمانت نمايد، قهرا دستخوش تغييرها و دگرگوني‌ها گرديد، حتي اين سنت در ملل متمدني كه قوانين در بينشان حاكم بوده است، و يا حد اقل سنت‌هايي معتاد و ملي در بينشان حكم قانون را داشته، از اين دگرگونگي دور نمانده است، نظير قوانين جاري در روم و يونان و هيچ قانون ارثي كه تا به امروز بين امتها داير بوده به قدر قانون ارث اسلام عمر نكرده، قانون ارثي اسلام از اولين روزي كه ظهور يافت تا به امروز كه نزديك چهارده قرن است عمر كرده است.

3-وراثت در بين امتهاي متمدن: [(محروميت زنان و فرزندان صغير از ارث)] ..... ص : 355

يكي از مختصات اجتماعي امت روم اين است كه روميها براي بيت- دودمان- بخودي خود استقلال مدني قائل بودند، استقلالي كه بيت را از مجتمع عمومي جدا مي‌ساخت و او و افراد او را از نفوذ حكومت در بسياري از احكامش حفظ مي‌كرد ساده‌تر بگويم آن چنان براي بيت استقلال قائل بودند كه حكومت حاكم بر اجتماع نمي‌توانست بسياري از احكام كه مربوط به حقوق اجتماعي بود در مورد افراد آن بيت اجرا كند بلكه به اعتقاد روميان بيت خودش در امر و نهي و جزا و عقوبت و امثال آن مستقل بود.
و رب بيت (رئيس دودمان)، معبود اهل خود يعني زن و فرزند و بردگان خودش بود، و تنها او بود كه مي‌توانست مالك باشد و ما دام كه او زنده بود غير او كسي حق مالكيت نداشت، و نيز او ولي اهل بيت خود، و قيم در امور آنان بود و اختيارش بطور مطلق در آنان نافذ بود، و خود او كه گفتيم معبود خانواده خويش بود، خودش رب البيت سابق را مي‌پرستيد، و اگر اين خانواده مالي مي‌داشتند، بعد از مردنشان تنها رئيس بيت وارث آنها مي‌شد، مثلا اگر فرزند اين خانواده با اجازه رب البيت مالي بدست آورده، و سپس از دنيا مي‌رفت، و يا دختري از خانواده از راه ازدواج- البته با اجازه رب البيت- مالي را بدست آورده بود، و از دنيا مي‌رفت و يا يكي از اقارب مالي به همان طور كه گفتيم اكتساب مي‌كرد و بعد مي‌مرد، همه اين اموال به ارث به
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 356
رب البيت مي‌رسيد، چون مقتضاي ربوبيت و مالكيت مطلق او همين بود كه بيت و اهل بيت و مال بيت را مالك شود.
و چون رب البيت از دنيا مي‌رفت يكي از پسران و يا برادرانش كسي كه اهليت ربوبيت را مي‌داشت و ساير فرزندان او را به وراثت مي‌شناختند وارث او مي‌شد، و اختيار همه فرزندان را بدست مي‌گرفت، مگر آنكه يكي از فرزندان ازدواج مي‌كرد، و از بيت جدا مي‌شد، و بيتي جديد را تاسيس مي‌كرد، كه در اينصورت او رب بيت جديد مي‌شد، و اگر همه در بيت پدر باقي مي‌ماندند نسبتشان به وارث كه مثلا يكي از برادران ايشان بود همان نسبتي بود كه با پدر داشتند، يعني همگي تحت قيمومت و ولايت مطلقه برادر قرار مي‌گرفتند.
و همچنين گاه مي‌شد كه پسر خوانده رب البيت وارث او مي‌شد، چون پسر خواندن يعني كودكي بيگانه را پسر خود ناميدن رسمي بود داير در بين مردم آن روز، هم چنان كه در بين عرب جاهليت اين رسم رواج داشت و اما زنان يعني همسر رب البيت، و دخترانش و مادرش، به هيچ وجه ارث او را نمي‌بردند، و اين بدان جهت بود كه نمي‌خواستند اموال بيت به خانه بيگانگان يعني داماد بيت منتقل شود، و اصولا اين انتقال را قبول نداشتند، يعني جواز انتقال ثروت از بيتي به بيت ديگر را قائل نبودند.
و شايد اين همان مطلبي است كه چه بسا بعضي از دانشمندان گفته‌اند: روميان قائل به ملكيت اشتراكي و اجتماعي بودند و ملكيت فردي را معتبر نمي‌دانستند و من خيال مي‌كنم منشا اين نقل همان باشد كه ما گفتيم، نه ملكيت اشتراكي، چون اقوام همجي و متوحش هم از قديم‌ترين زمانها با اشتراك ضديت داشتند، يعني نمي‌گذاشتند طوائفي ديگر صحرانشين در چراگاه و زمين‌هاي آباد و سر سبز آنان با ايشان شركت داشته باشند، و از آنها تا پاي جان حمايت مي‌كردند، و در دفاع از آنها با كساني كه طمع به آنها بسته بودند مي‌جنگيدند، و اين نوع ملكيت نوعي عمومي و اجتماعي بود كه مالك در آن شخص معيني نبود، بلكه هيات اجتماعي بود.
و البته اين ملكيت منافاتي با اين معنا نداشت كه هر فردي از مجتمع نيز مالك قسمتي از اين ملك عمومي باشد و آن را به خود اختصاص داده باشد.
و اين نوع ملكيت نوعي است صحيح و معتبر، چيزي كه هست اقوام وحشي نامبرده نمي‌توانستند آن طور كه بايد و بطور صحيح امر آن را تعديل نموده، به وجه بهتري از آن سود بگيرند، اسلام نيز آن را به بياني كه در سابق گذشت محترم شمرده است.
و در قرآن كريم فرموده:
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 357
" خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً" «1» پس مجتمع انساني در صورتي كه مجتمعي اسلامي باشد، و در تحت ذمه اسلام قرار داشته باشد مالك ثروت زمين است، البته مالك به آن معنايي كه گذشت، و در مرحله‌اي پائين‌تر مجتمع اسلامي مالك ثروتي است كه در دست دارد و به همين جهت اسلام ارث بردن كافر از مسلمان را جايز نمي‌داند.
و براي اين نظريه آثار نمونه‌هايي در پاره‌اي از ملت‌هاي حاضر دنيا هست، مي‌بينيم كه به اجانب اجازه نمي‌دهند اراضي و اموال غير منقوله وطنشان، و امثال آن را تملك كنند.
و از همين كه در روم قديم بيت براي خود استقلال و تماميتي داشت، اين عادتي كه گفتيم در طوائف و ممالك مستقل جاري بود، در آنان نيز جريان يافت.
و نتيجه استقرار اين عادت و يا بگو اين سنت در بيوت روم، بضميمه اين سنت كه با محارم خود ازدواج نمي‌كردند، باعث شد كه قرابت در بين آنان دو جور بشود، يك قسم از قرابت خويشاوندي طبيعي، كه ملاك آن اشتراك در خون بود و همين باعث مي‌شد ازدواج در بين محارم ممنوع، و در غير محارم جايز باشد، و دوم قرابت رسمي و قانوني، كه لازمه‌اش ارث بردن و نفقه و ولديت و غيره و عدم اينها بود.
در نتيجه فرزندان نسبت به رب البيت و در بين خود، هم قرابت طبيعي داشتند، و هم قرابت رسمي، و اما زنان تنها قرابت طبيعي داشتند نه رسمي، به همين جهت زن از پدر خود و نيز از فرزند و برادر و شوهر و از هيچ كس ديگر ارث نمي‌برد، اين بود سنت روم قديم.
و اما يونان در قديم وضعش در مورد خانواده‌ها و بيوت و تشكل آن چيزي نزديك به وضع روم قديم بود، و ارث در بين آنان تنها به اولاد ذكور آنهم به بزرگترشان منتقل مي‌شد، و زنان همگي از ارث محروم بودند، چه همسر ميت و چه دختر و چه خواهرش، و نيز در بين يونانيان فرزندان خردسال و ساير خردسالان ارث نمي‌بردند، اما از يك جهت نيز شبيه به روميان بودند، و آن اين بود كه براي ارث دادن به فرزندان خرد سال و هر كس ديگري كه دوستش مي‌داشتند چه همسران ميت و چه دختران و خواهرانش چه اينكه ارث كم باشد و يا زياد بحيله‌هاي گوناگوني متشبث مي‌شدند، مثلا با وصيت و امثال آن راه را براي اين خلاف رسم هموار مي‌كردند، كه انشاء اللَّه در بحثي كه در باب وصيت داريم راجع به اين مساله باز صحبت خواهيم كرد.
و اما در هند و مصر و چين مساله محروميت زنان از ارث بطور مطلق، و محروميت
__________________________________________________
(1)خداي تعالي آنچه در زمين است براي شما خلق كرده است. سوره بقره آيه 29.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 358
فرزندان خردسال و يا بقاي آنان در تحت ولايت و قيمومت تقريبا نزديك به همان سنتي بوده كه در روم و يونان جاري بوده است.
و اما ايران (فرس)، ايشان اولا نكاح با محارم يعني خواهر و امثال خواهر را جايز مي‌دانستند، و نيز همانطور كه در سابق گذشت تعدد زوجات را نيز قانوني مي‌دانستند، و نيز فرزند گرفتن يعني فرزند ديگران را فرزند خود خواندن در بينشان معمول بوده و گاه مي‌شد كه محبوبترين زنان در نظر شوهر حكم پسر را به خود مي‌گرفت، يعني شوهر مي‌گفت اين خانم پسر من است، و در نتيجه مانند يك پسر واقعي و يك پسر خوانده از شوهرش ارث مي‌برد، و اما بقيه زنان ميت و همچنين دختراني كه از او شوهر رفته بودند ارث نمي‌بردند، چون بيم آن داشتند كه مال مربوط به خانواده و بيت به خارج بيت منتقل شود، و اما دختراني كه هنوز شوهر نرفته بودند نصف سهم پسران ارث مي‌بردند، در نتيجه زنان ميت اگر جوان بودند و احتمال اينكه بعد از شوهر متوفي شوهر ديگر اختيار كنند، در آنان مي‌رفت- و نيز دختراني كه به شوهر رفته بودند از ارث محروم بودند، و اما همسر سالخورده- كه بعد از مرگ شوهر اميد شوهر كردن در او نبود- و نيز پسر خوانده و دختري كه شوهر نرفته بود رزقي از مال رب البيت مي‌بردند.
و اما عرب؟ مردم عرب، زنان را بطور مطلق از ارث محروم مي‌دانستند، و پسران خردسال را نيز، و اما ارشد اولاد اگر چنانچه مرد كار زار بود، و مي‌توانست از حريم قبيله و عشيره دفاع كند ارث مي‌برد، و گرنه ارث به او هم نمي‌رسيد، بلكه به خويشاوندان دورتر ميت مي‌رسيد (و خلاصه ارث از نظر عرب مخصوص كسي بود كه بتواند در مواقع جنگ دشمن را تار و مار كند).
اين بود حال دنيا در روزگاري كه آيات ارث نازل مي‌شد، و بسياري از مورخين، آنها كه آداب و رسوم ملل را نوشته‌اند، و نيز آنها كه سفرنامه‌اي نگاشته‌اند، و يا كتابي در حقوق تدوين كرده‌اند، و يا نوشته‌هايي ديگر نظير اينها به رشته تحرير در آورده‌اند، مطالبي را كه ما از نظر شما گذرانديم يادآور شده‌اند، و اگر خواننده عزيز بخواهد بر جزئيات بيشتر آن آگهي يابد مي‌تواند به همين كتابها مراجعه نمايد.
از تمامي آنچه كه گذشت اين معنا بطور خلاصه به دست آمد، كه در روزهاي نزول قرآن محروميت زنان از ارث سنتي بوده كه در همه دنيا و اقوام و ملل دنيا جاري بوده و زن به عنوان اينكه همسر است يا مادر است يا دختر و يا خواهر ارث نمي‌برده، و اگر استثناء به زني چيزي از مال را مي‌داده‌اند به عناوين مختلف ديگر بوده، و نيز اين سنت كه اطفال صغار و ايتام را ارث ندهند مگر در بعضي موارد به عنوان ولديت و قيمومت هميشگي، در همه جا مرسوم بوده است.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 359

4-در چنين جوي اسلام چه كرد؟ ..... ص : 359

در سابق مكرر گذشت كه اسلام ريشه و اساس حقيقي و درست احكام و قوانين بشري را فطرت بشر مي‌داند، فطرتي كه همه بشر بر آن خلق شده‌اند، چون خلقت خدا تبديل پذير نيست، و خداي تعالي بر اساس اين ديدگاه پايه مساله ارث را، رحم قرار داده، كه آن خود نيز فطرت و خلقت ثابت است، به اين معنا كه ارث بردن پسرخواندگان را لغو نموده، مي‌فرمايد:
" وَ ما جَعَلَ أَدْعِياءَكُمْ أَبْناءَكُمْ ذلِكُمْ قَوْلُكُمْ بِأَفْواهِكُمْ، وَ اللَّهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِي السَّبِيلَ، ادْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ، فَإِنْ لَمْ تَعْلَمُوا آباءَهُمْ فَإِخْوانُكُمْ فِي الدِّينِ وَ مَوالِيكُمْ" «1».
اسلام پس از آنكه زير بناي مساله ارث را رحم و خون قرار داد، مساله وصيت را از تحت اين عنوان خارج ساخته عنواني مستقل به آن بخشيد عنواني كه به وسيله آن اموال به ديگران يعني بغير ارحام نيز برسد، و ديگران از مال اجانب بهرمند شوند، هر چند كه در پاره‌اي اصطلاحات عرفي بهرمندي و مالكيت از ناحيه وصيت، هم ارث ناميده شود ليكن بايد دانست كه اين نامگذاري دو واقعيت را يكي نمي‌كند، و اختلاف ارث و وصيت تنها از ناحيه نامگذاري نيست، بلكه هر يك از آن دو ملاكي جداگانه و ريشه‌اي فطري مستقل دارد، ملاك ارث رحم است كه خواست متوفي در بود و نبود او به هيچ وجه دخالت ندارد، او چه بخواهد و چه نخواهد پسرش پسر او است، و خواهرش خواهر و عمويش عمو و همچنين ... و اما ملاك وصيت خواست متوفي است، او است كه مي‌تواند اراده كند كه بعد از مرگش فلان مال را به هفت پشت بيگانه‌اش بدهند، چون خواست صاحب مال محترم است پس اگر احيانا ارث و وصيت را داخل هم كنند به اولي وصيت و به دومي ارث اطلاق كنند صرف لفظ و نامگذاري است.
و اما آن چيزي كه مردم و مثلا روميان قديم ارث مي‌خواندند اعتبارشان در سنت ارث
__________________________________________________
(1)خداوند پسرخواندگان شما را پسر شما نمي‌داند و آن را لغو اعلام مي‌دارد، اينكه پسر مردم پسر شما شود صرف لقلقه زبان و مطلبي است كه شما با زبان خود نامگذاري كرده‌ايد، ولي خدا حق را مي‌گويد، و او بسوي شاهراه دعوت مي‌كند، پسران مردم را بنام پدرانشان صدا بزنيد، و نه بنام خودتان، اين نزد خدا عادلانه‌تر است، و اگر پدر آنان را نمي‌شناسيد بعنوان برادر صداشان بزنيد و (مثلا بگوئيد برادر بيا و يا دوست من بيا) سوره احزاب آيه 4- 5.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 360
نه رحم بود و نه اراده متوفي بلكه حقيقت امر اين بود كه آنها زيربنا و ملاك ارث را نفوذ خواست متوفي و احترام به اراده او قرار داده بودند، و متوفي مي‌خواست اموالش در بيتش بماند، و بعد از مرگش محبوب‌ترين افراد آن اموال را سرپرستي كند، (حال چه اينكه رحم او باشد و چه نباشد) پس بهر حال ارث از نظر آنان مبتني بر احترام اراده بوده چون اگر مبتني بر اصل خون و رحم بود بايد بسياري از محرومين از مال ميت بهرمند مي‌شدند، و بسياري از بهرمندان محروم مي‌گشتند.
اسلام پس از جدا سازي دو ملاك رحم و اراده از يكديگر، به مساله ارث پرداخت، و در اين مساله دو اصل اساسي را معيار قرار داد.
اول اصل رحم يعني عنصري كه مشترك است بين انسان و خويشاوندانش، كه در اين عنصر فرقي بين نر و ماده و كوچك و بزرگش نيست، هر چند كه در بين آنان تقدم و تاخر هست، يعني با بودن طبقه اول نوبت به طبقه دوم نمي‌رسد، آنكه مقدم است، مانع ارث بردن مؤخر مي‌شود، چون هر چند همه از اقرباي ميتند، ولي نزديك داريم و نزديكتر، دور داريم و دورتر، نزديك بي واسطه داريم، و نزديك با واسطه، واسطه هم دو جور است، واسطه كم و واسطه‌هاي زياد.
بنا بر اين، اصل مورد بحث اقتضا مي‌كند كه عموم افرادي كه با ميت خويشاوندي و اشتراك در خون دارند مانند فرزند و برادر و عمو و امثال آنان با رعايت تقدم و تاخر از ميت ارث ببرند.
و اصل اختلاف مرد و زن انسان نحوه وجود قريحه‌هاي آن دو است، قريحه‌هايي كه از اختلاف آن دو و از تجهيز آفرينش آن دو ناشي مي‌شود، مرد مجهز به جهازهايي است، و زن مجهز به جهازهايي ديگر، مرد مجهز است به تعقل و زن به احساسات، پس مرد به حسب طبعش انساني است تعقلي، هم چنان كه زن به حسب طبعش انساني است عاطفي، و مظهر عواطف و احساسات لطيف و رقيق، و اين تفاوت در زندگي آن دو اثر روشني دارد، يعني مرد را در تدبير مال و مملوكات آماده مي‌كند، و زن را در اينكه چگونه مال را در برآوردن حوائج صرف كند، و همين اصل باعث شده كه سهام زن و مرد در ارث مختلف شود. حتي زن و مردي كه در يك طبقه از طبقات ارث قرار دارند، مانند پسر و دختر ميت، و يا برادر و خواهر او، و يا عمو و عمه او، كه البته سهم آن دو في الجمله و سربسته مختلف است، و جزئياتش بعدا مي‌آيد انشاء اللَّه.
اسلام از اصل اول يعني اشتراك در خون، مساله طبقه‌بندي خويشاوندان را نتيجه گرفته، و آنها را به طبقاتي از حيث قرب و بعد از ميت تقسيم كرده، چون بعضي از خويشاوندان ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 361
بدون واسطه به ميت اتصال دارند، و بعضي با واسطه، اينها نيز دو قسمند بعضي با واسطه‌هايي كمتر، و بعضي بيشتر، پس طبقه اول ارث كه بدون واسطه به ميت متصل مي‌شوند، عبارتند از پسر و دختر و پدر و مادر، و طبقه دوم كه با يك واسطه به ميت متصل مي‌شوند عبارتند از برادر و خواهر و جد و جده، كه واسطه ارتباط آنها به ميت پدر و مادر است (يعني كسي كه برادرش مرده و وارث او تنها از طبقه دوم است ارتباطش با آن طبقه بخاطر اين است كه ميت و برادر زنده‌اش يك پدر و مادر دارند، و ارتباطش با جد و جده كه وارث اويند بخاطر اين است كه پدر ميت فرزند جد و جده‌اند).
طبقه سوم عبارتند از عمو و عمه و دايي و خاله و جد پدر به تنهايي و يا مادر به تنهايي، و همچنين جده يكي از آن دو و يا جده هر دو، كه افراد اين طبقه به دو واسطه با ميت ارتباط دارند، اول پدر و مادر ميت، دوم جد و جده ميت، و همه جا بر اين قياس است.
و اولاد هر طبقه (در صورتي كه از خود آن طبقه وارثي نباشد) جاي طبقه را مي‌گيرد، و نمي‌گذارد طبقه بعدي ارث ببرد، و اما زن و شوهر به خاطر اينكه خونشان به علت ازدواج مخلوط شده، در همه طبقات وارثند، و هيچ طبقه‌اي جلوگير از ارث بردن همسر يعني زن و شوهر نمي‌شود.
اسلام از اصل دومي اختلاف مرد و زن را نتيجه گيري كرده، البته اين كه گفتيم زن و مرد در غير مادر و كلاله مادري است (يعني سهم مادر را نصف سهم پدر نكرده و سهم كلاله مادري مذكر را دو برابر سهم كلاله مادري مؤنث قرار نداده)، ولي در غير اين دو مورد همه جا مرد دو برابر زن ارث مي‌برد.
و سهام ششگانه‌اي كه در قرآن بنام فريضه آمده يعني سهام (نصف و ثلثان و ثلث و ربع سدس و ثمن) هر چند مختلف است، و همچنين مالي كه در آخر بدست يكي از ورثه مي‌رسد هر چند كه با فريضه‌هاي نامبرده مختلف مي‌شود، يعني آن كسي كه مثلا بايد نصف ببرد بالآخره در بيشتر موارد بيش از نصف مي‌برد، چون مقداري هم به عنوان رد به او مي‌دهند، و گاهي كمتر از آن را مي‌برد، و نيز هر چند كه سهم پدر و مادر و نيز كلاله مادري در نهايت از تحت قاعده (سهم مذكر دو برابر مؤنث) بيرون مي‌افتد الا اينكه در همه اينها نوع رعايت شده، و اعتبار اينكه نوع سابق- مرده- نوع لاحق- زنده- را جانشين خود كند برگشتش به اين مي‌شود كه يكي از دو نفر زن و شوهر ديگري را جانشين خود سازد او طبقه زاينده يعني پدر و مادر، طبقه زائيده شده يعني فرزند، را جانشين خود سازد و فريضه اسلامي در هر دو طايفه يعني زنان و شوهران و اولاد همان قاعده (لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ- سهم مذكر دو برابر مؤنث) مي‌باشد.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 362
و اين نظريه كلي نتيجه مي‌دهد كه اسلام تمامي اموال و ثروت موجود در روي زمين را به دو قسم تقسيم كرده، يكي ثلث، و يكي دو ثلث، زنان دنيا يك ثلث ثروت دنيا را داشته باشند، و مردان دنيا دو ثلث آن را، البته اين تنها از نظر داشتن و تملك است، و گرنه اسلام نظير اين نظريه را در مصرف ندارد، زيرا اسلام مصارف زنان دنيا را به گردن مردان دنيا نهاده، و دستور داده كه در همه امور راه عادلانه و ميانه را بروند، و اين دستور كلي اقتضا مي‌كند كه مردان در مصرف، تساوي بين خود و زنان را رعايت بكنند، و نتيجه اين جهات سه‌گانه اين مي‌شود كه زنان دنيا در يك ثلث از مال دنيا مستقلا و بدون دخالت مرد تصرف كنند، و در يك ثلث ديگرش با نظر مرد تصرف كنند، پس زن در دو ثلث مال دنيا تصرف مي‌كند و مرد در يك ثلث آن.

5-زنان و ايتام قبل از اسلام چه حالي داشتند و در اسلام چه وضعي پيدا كردند؟ ..... ص : 362

اشاره

اما يتيمان در اسلام ارث مي‌برند همانطور كه مردان قوي به ارث مي‌رسند، و نه تنها صاحب ارث شدند بلكه مالي كه به ايشان منتقل مي‌شد در تحت ولايت اوليا يعني پدر و جد و يا عموم مؤمنين و يا حكومت اسلام ترقي مي‌كرد، و نامبردگان تا زماني كه كه ايتام بحد رشد برسند اموال آنان را به جريان مي‌اندازند تا بيشتر شود، بعد از آنكه به حد رشد رسيدند، اموالشان را بدست خودشان مي‌سپارند، تا چون ساير افراد بشر و مانند اقويا بطور استقلال روي پاي خود بايستند و اين عادلانه‌ترين روشي است كه مي‌توان در مورد ايتام تصور كرد.

[(با اشاره به شخصيت زن از نظر اسلام)] ..... ص : 362

و اما زنان گو اينكه بر حسب يك نظريه عمومي مالك ثلث ثروت دنيايند، ولي بر حسب آنچه در خارج واقع مي‌شود در دو ثلث اموال دنيا تصرف مي‌كنند، (براي اينكه يك ثلث آن ملك خود آنان است، و يك ثلث ديگر هم نيمي از دو ثلث مردان است، كه به مصرف ايشان مي‌رسد، چون گفتيم مخارج زنان به عهده مردان است) و زنان در يك ثلث سهم خود مستقل در تصرفند و تحت قيمومت دائمي يا موقت مردان نيستند مردان هم مسئول تصرفات آنان نيستند، البته اين تا زماني است كه آنان آنچه در باره خود مي‌كنند بطور پسنديده باشد.
پس زن در اسلام داراي شخصيتي است مساوي با شخصيت مرد، و مانند او در اراده و خواسته‌اش، و عملش از هر جهت آزاد است و وضع او هيچ تفاوتي با مرد ندارد، مگر در آنچه كه مربوط به وضع خلقتي او است، و روحيه خاص به خود او، آن را اقتضا مي‌كند كه در اينگونه امور البته وضعش با وضع مرد مختلف است، زندگي زن زندگي احساسي و از مرد زندگي
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 363
تعقلي است، و به همين جهت اسلام از ثروت روي زمين دو ثلث را در اختيار مرد قرار داد، تا در دنيا، تدبير تعقل ما فوق تدبير احساس و عاطفه قرار گيرد، و نواقصي كه در كار زن و تدبير احساسيش رخ مي‌دهد،- چون مداخلات زن در مرحله تصرف بيش از مرد است- بوسيله نيروي تعقل مرد جبران گردد.
و نيز اگر اطاعت از شوهر را در امر همخوابگي بر زن واجب كرده، اين معنا را با صداق- مهريه- جبران و تلاقي كرد.
و اگر قضا و حكومت و رزمندگي در جنگها را بر زنان تحريم كرد (كه اساس اينگونه امور بر نيروي تعقل است نه احساس) اين معنا را با يك تكليف ديگر كه بر مردان كرد جبران نمود، و آن اين است كه بر مردان واجب كرد از زنان حمايت و از حريم آنان دفاع كنند، و نيز بار سنگين كسب و كار و طلب رزق و پرداخت هزينه زندگي خود و فرزندان و پدر و مادر را از دوش آنان بينداخت، و علاوه بر اين پرداخت حق حضانت را- البته در صورتي كه زن داوطلب آن باشد به گردن مرد افكند، علاوه بر اين تمامي اين احكام را با دستوراتي ديگر كه به زنان داده تعديل كرد، از قبيل اينكه زنان خود را به غير محارم نشان ندهند و حتي الامكان با مردان مخالطت نكنند، و به تدبير امور منزل و تربيت اولاد بپردازند.
و اگر كسي بخواهد روشن‌تر ارزش اين احكام را بدست آورد، و روشن‌تر بفهمد كه چرا اسلام زنان را از مداخله در امور اجتماعي از قبيل دفاع و قضا و حكومت منع كرد، بايد نتائج تلخ و ناگواري را كه ساير مجتمعات بشري از مداخلات بي‌جاي زنان مي‌چشند در نظر بگيرد.
در اسلام زمام عاطفه و احساس بدست زن- و زمام تعقل و تفكر بدست مرد سپرده شده، و در جوامع بشري عصر حاضر در اثر غلبه احساس بر تعقل كار را وارونه كردند.
و اگر خواننده محترم در باره جنگهاي بين المللي كه از ره‌آوردهاي تمدن امروز است و نيز در اوضاع عمومي كه فعلا بر دنيا حكومت مي‌كند مطالعه كند، و همه اين حوادث را بر دو نيروي تعقل و احساس عاطفي عرضه بدارد آن وقت مي‌فهمد كه نقطه شروع انحراف و خطا كجا و سر منشا درستي‌ها كجا است (و اللَّه الهادي).
از اين هم كه بگذريم، ملت‌هاي به اصطلاح متمدن غربي با كوشش و حرصي ناگفتني از صدها سال پيش به اين سو در صدد بر آمدند دختران و پسران را در يك صفت تربيت كنند، و در تربيت آنان فرقي بين پسر و دختر نگذارند، تا استعدادهاي نهفته در هر دو طايفه را از قوه به فعل در آورند، مع ذلك وقتي از نوابغ سياست و مغزهاي متفكر در امر حقوق و قضا، و قهرمانان جنگها و فرماندهان لايقي كه در اين سالهاي متمادي طلوع كرده‌اند آمار بگيريم يعني
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 364
نوابغي كه در فن تخصصي سلطنت و دفاع و قضا كه اسلام زنان را از آنها منع كرده را برشماريم خواهيم ديد كه در اين سه فن نابغه‌اي از طايفه زنان برنخاسته مگر بسيار اندك كه قابل قياس با صدها و هزاران نوابغ از جنس مردان نيستند، و اين خود بهترين و صادق‌ترين شاهد است بر اينكه طبيعت زنان قابل رشد و ترقي در اين فنون (كه حاكم در آنها تنها نيروي تعقل است) نيست، و اين فنون هر چه بيشتر دستخوش دخالت عواطف گردد زيان و خسران آن از سودش بيشتر مي‌شود.
اين محاسبه و امثال آن قاطع‌ترين پاسخ، و رد است بر نظريه‌اي كه مي‌گويد: يگانه عامل عقب‌ماندگي زنان در جامعه ضعف تربيت صحيح است، كه زنان از قديم‌ترين دورانهاي تاريخ بشري گرفتار آن بوده‌اند، و اگر بطور پي‌گير تحت تربيت صالحه و خوب در آيند، با احساسات و عواطف رقيقه‌اي كه در آنها است اي بسا در جهت كمال از مردان هم جلو بزنند، و يا حد اقل به حد مردان برسند.
و اين استدلال نظير استدلالهايي است كه نقيض مطلوب را نتيجه مي‌دهد، براي اينكه اختصاص زنان به داشتن عواطف رقيقه، و يا زيادتر بودن آن در زنان باعث تاخرشان در اموري است كه محتاج به نيروي تعقل است، نه تقدم آنان، و بر عكس باعث تقدم طايفه‌اي است كه چنين نيستند، يعني مردان كه از جهت عواطف روحي و رقيق عقب‌تر از زنان، و از حيث نيروي تعقل قوي‌تر از ايشانند، چون تجربه نشان داده كه هر كس در صفتي از صفات روحي قوي‌تر از ديگران است، تربيتش در كار مناسب با آن صفت نتيجه‌بخش‌تر خواهد بود، و لازمه اين تجربه اين است كه تربيت كردن مردان براي مشاغلي امثال حكومت و قضا و رزمندگي نتيجه‌بخش‌تر باشد از اينكه زنان را براي اين مشاغل تربيت كنيم، و نيز تربيت كردن زنان براي مشاغلي مناسب با عواطف رقيقه از قبيل بعضي از شعب علم طب، و يا عكسبرداري يا موسيقي، و يا طباخي و يا تربيت كودكان و پرستاري بيماران و شعبي از آرايشگري و امثال آن نتيجه‌بخش‌تر است از اينكه مردان را براي اين مشاغل تربيت كنيم، بله در غير اين دو صنف شغل معين، مشاغلي كه نه نيروي تعقل بيشتر مي‌خواهد و نه عواطف رقيق‌تر، تفاوتي بين مردان و زنان نيست.
بعضي از مخالفين ما در اين مساله گفته‌اند: عقب‌ماندگي زنان در مساله حكومت و قضا و دفاع مستند به اتفاق و تصادف است.
ما در جواب آنان مي‌گوئيم اگر چنين بود بايد حد اقل در بعضي از اين قرنهاي طولاني كه مجتمع بشري پشت سر گذاشته و آن را به ميليونها سال تخمين زده‌اند خلاف اين تصادفات
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 365
مشاهده شده باشد، يعني در حد اقل يك قرن زنان در امور تعقلي برابر مردان و يا جلوتر از آنان باشند، و مردان در مسائل عاطفي جلوتر از زنان و يا حد اقل برابر آنان باشند.
و اگر جايز باشد ما و همه انسانها مانند شما مسائل روحي و غريزي را اتفاقي و تصادفي بدانيم، و كارهايي كه به خاطر بنيه‌هاي مختلف روحي بشر دسته‌بندي شده مستند به تصادف بدانيم ديگر نمي‌توانيم به هيچ صفت طبيعي و خصلت فطري دست يابيم، و ديگر نمي‌توانيم بگوئيم مثلا: ميل بشر به زندگي اجتماعي و يا بگو به تمدن و حضارت، فطري است، و يا ميل و علاقه بشر به علم و كنكاشش از اسرار حوادث، ميلي فطري است، چون يك شنونده‌اي مانند شما بر مي‌گردد و به ما مي‌گويد: خير، همه اين ميلها تصادفي است، هم چنان كه شما گفتيد تقدم زنان در كمالات ذوقي و مستظرف، و تاخرشان در امور تعقلي و امور هول انگيز و دشوار چون جنگ و امثال آن تصادفي است، و تقدم مردان در اين مسائل و تاخرشان در آن امور نيز تصادفي است. نتيجه اين قضاوت شما چه مي‌شود؟ نتيجه‌اش اين مي‌شود كه وقتي به زنان بگويي شما در كارهاي ظريف و عاطفي استعداد پيشرفت داريد و مردان در كارهاي تعقلي و سنگين ناراحت مي‌شوند، و مي‌گويند شما بجنس زنان توهين مي‌كنيد، اما اگر نظريه اسلام را به زن تفهيم كنيم چنين چيزي پيش نمي‌آيد براي اينكه اسلام اين تفاوت را نشانه كمال مرد و نقص زن نمي‌داند، و تنها كرامت و حرمت را ناشي از تقوا مي‌داند، اگر طبقه مردان در زندگي و كارهاي روزمره خود كه به منظور به فعليت رساندن استعدادهاي خاص به خودش انجام مي‌دهد رعايت تقوا را بكند محترم است و اگر نكند نيست هر چند كه در مسائل قضا بزرگترين حقوقدان، و در مساله دفاع رستم دستان، و در مساله حكومت سر آمد دوران باشد و همچنين طبقه زنان در زندگي روزمره خود كه به منظور بفعليت رساندن استعدادهاي خاص بخود- كه همان صفات روحي ناشي از عواطف است- رعايت تقوا را بكند محترم است، هر چه بيشتر، بيشتر و گرنه احترامي ندارد.

6-قوانين ارث عصر جديد: ..... ص : 365

قوانين ارثي كه در عصر حاضر در جريان است هر چند كه از نظر كم و كيف به بياني كه بطور اجمال مي‌آيد با قانون ارث اسلامي مخالف است، الا اينكه همين قوانين در پيدايش و استقرارش از سنت ارثي اسلامي كمك گرفت، با اينكه بين زمان پيدايش اين قوانين و زمان ظهور قانون اسلام فرقهاي بسياري هست.
آن روزي كه اسلام اين قانون كامل ارث را تشريع مي‌كرد روزگاري بود كه از قانون
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 366
هر چه هم ناقص خبري نبود، نه گوش بشر نظير قانون اسلام را شنيده بود، و نه نسلها از نياكان خود در آن باره چيزي شنيده بودند، و خلاصه قانون اسلام مسبوق به سابقه نبود، و از هيچ قانوني الگو نگرفته بود، اما قوانين ارثي غرب وقتي ظهور كرد كه قرنها قانون اسلام در جهان اسلام و يا بگو در قسمت معظم معموره زمين و در بين مليونها نفوس حكومت كرده بود، اسلاف از نياكان خود آن را به ارث برده بودند.
و در ابحاث معرفة النفس- روانشناسي- اين معنا مسلم است، كه اگر امري از امور در خارج پديد آيد و ثابت و سپس مستقر گردد بهترين كمك است براي اينكه امري ديگر شبيه به آن پديدار گردد، و خلاصه هر سنت اجتماعي سابق خود مايه‌اي فكري است براي سنت‌هاي لاحق شبيه به آن، بلكه همان أمر اولي است كه به شكل دوم متحول مي‌شود، پس هيچ دانشمند جامعه‌شناس نمي‌تواند منكر شود كه قوانين جديد ارث به خاطر اينكه مسبوق است به قوانين ارث اسلامي از همان ارث اسلامي كمك گرفته شده و بلكه همان قانون است، كه بعد از دستخوردگي حال يا دستخوردگي درست يا نادرست- به اين شكل در آمده است.
بنا بر اين بيان، جا دارد تعجب كني اگر بشنوي كسي، از روي عصبيت (كه خدا بكشد اين عصبيت جاهليت قديم را) بگويد: قوانين جديد مواد خود را از قانون روم قديم گرفته، با اينكه تو خواننده عزيز وضع سنت روم قديم در ارث را شناختي، و به آنچه كه سنت اسلامي براي مجتمع بشري آورده آشنا شدي، و توجه فرمودي كه سنت اسلامي از نظر پيدايش و جريان عملي در وسط دو قانون قرار گرفته، قانون روم قديم و قانون غربيان جديد، و در قروني طولاني و متوالي، در مجتمع ميليونها و بلكه صدها ميليون نفوس بشري ريشه دوانده، و اين محال است كه چنين قانوني هيچ تاثيري در افكار قانون‌گذاران غربي نگذاشته باشد.
از اين سخن، شگفت‌آورتر و غريب‌تر اين است كه همين اشخاص بگويند: ارث اسلامي از ارث روم قديم الگو گرفته است.
و سخن كوتاه اين كه قوانين جديد كه در بين ملل غربي جريان و دوران دارد، هر چند در بعضي از خصوصيات با هم اختلاف دارند اما تقريبا، در اين اتفاق دارند كه ارث پسران و دختران و پدران و مادران را يكسان مي‌دانند، و همچنين خواهران و برادران و عمه‌ها و عموها، و در قانون فرانسه طبقات ارث را چهار طبقه گرفته، اول پسران و دختران، دوم پدران و مادران و برادران و خواهران، سوم اجداد و جدات، و چهارم عموها و عمه‌ها و دايي‌ها و خاله‌ها، و علقه زوجيت را بكلي از اين طبقات خارج كرده و آن را بر اساس محبت و علاقه قلبي بنا نهاده، (اگر شوهر زنش را دوست بدارد برايش ارثي معين مي‌كند و همچنين زن نسبت به شوهر) و فعلا
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 367
غرض مهمي در تعرض جزئيات اين قانون در مورد زن و شوهر نداريم، و نمي‌خواهيم جزئيات آن را در باره ساير طبقات در اينجا بياوريم، اگر كسي بخواهد از آن با اطلاع شود بايد به محل آن مراجعه كند.
آنچه در اينجا براي ما مهم است اين است كه نتيجه برابري زن و مرد در ثروت دنيا را بر حسب قانون فرانسه بررسي كنيم. سنتي كه بر حسب نظري عمومي زن را در ثروت موجود در دنيا شريك مرد مي‌داند، و از سوي ديگر زن را تحت قيمومت مرد قرار مي‌دهد، البته نه چون اسلام بلكه آن قدر از او سلب اختيار مي‌كند كه حتي در مالي كه به ارث برده نمي‌تواند مستقلا تصرف كند. و حتما بايد تصرفاتش به اذن مرد باشد. در نتيجه ملك آنچه در دنيا است را مشترك بين زن و مرد دنيا مي‌داند ولي تصرف در همه آن را مختص به مرد دنيا، و اين باعث شده است كه جمعيت‌هايي عليه اين قانون قيام نموده زنان را از تحت قيمومت مردان خارج سازند، و به فرض هم كه موفق شوند تازه زن و مرد دنيا را در اموال موجود در دنيا شريك هم كرده‌اند هم در ملكيت و هم در تصرف.

7-يك مقايسه بين اين سنت‌ها: ..... ص : 367

اينك بعد از بيان كوتاه و اجمالي كه در سنت‌هاي جاريه بين امتهاي گذشته كرديم مقايسه بين آنها را و داوري در اينكه كداميك ناقص و كدام كامل و كداميك نافع و كدام براي مجتمع بشري مضر است كداميك در صراط خوشبختي و سعادت بشر و كدام در صراط بدبختي بشر است به بصيرت و دقت نظر خواننده واگذار مي‌كنيم، و آن گاه از او مي‌خواهيم همه سنت‌هاي نامبرده را با قانون اسلام مقايسه نموده، ببيند چه قضاوتي در اين باره بايد بكند.
آنچه خود ما در اينجا خاطر نشان مي‌سازيم اين است كه تفاوت اساسي و جوهري سنت اسلامي با ساير سنت‌ها همانا در غرض و هدف از سنت است، كه در اسلام غرض از قانون ارث اين است كه دنيا به صلاح خود برسد، و غرض ساير سنت‌ها اين است كه اشخاص به هوا و هوس خود نائل گردند، و همه تفاوتهاي جزئي برگشتش به اين تفاوت جوهري است، قرآن كريم بسياري از هوا و هوسهاي آدمي را اشتهاي كاذب دانسته، مي‌فرمايد:" وَ عَسي أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسي أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ" «1»
__________________________________________________
(1)چه بسيار چيزها كه شما از آن كراهت داريد، در حالي كه برايتان خير است، و چه بسا چيزها كه دوست مي‌داريد و برايتان شر است، و اين خدا است كه مي‌داند خير و شر شما در چيست و شما نمي‌دانيد سوره بقره آيه 216.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 368
و نيز در باره چگونه معاشرت كردن با زنان مي‌فرمايد:" وَ عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ فَإِنْ كَرِهْتُمُوهُنَّ فَعَسي أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ يَجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خَيْراً كَثِيراً"»

8-وصيت در اسلام و در ساير سنت‌ها: ..... ص : 368

در سابق گفتيم: اسلام وصيت را از تحت عنوان ارث خارج كرده، و به آن عنواني مستقل داده، چون ملاكي مستقل داشته و آن عبارت است از احترام به خواست صاحب مال، كه يك عمر در تهيه آن رنج برده، ولي در ساير سنت‌ها و در بين امتهاي پيشرفته وصيت عنواني مستقل ندارد، بلكه يك كلاه شرعي است كه بوسيله آن فرق قانون را مي‌شكنند، صاحب مال كه بعد از مردنش اموالش به اشخاص معين از قبيل پدر و رئيس خانواده مي‌رسد، براي اينكه همه و يا بعضي از اموالش را بغير ورثه بدهد متوسل به وصيت مي‌شود، و به همين جهت همواره قوانيني وضع مي‌كنند كه مساله وصيت را كه باعث ابطال حكم ارث مي‌شود تحديد نموده، و اين تحديد هم چنان جريان داشته تا عصر امروز.
ولي اسلام از همان چهارده قرن قبل مساله وصيت را تحديدي معقول كرده، نفوذ آن را منحصر در يك سوم اموال صاحب مال دانسته.
پس از نظر اسلام وصيت در غير ثلث نافذ نيست، و به همين جهت بعضي از امتهاي متمدن امروز در قانون‌گذاري خود از اسلام تبعيت كردند، نظير كشور فرانسه، اما نظر اسلام با نظر قانون‌گذاران غرب تفاوت دارد، به دليل اينكه اسلام مردم را به چنين وصيتي تشويق و تاكيد و سفارش كرده، ولي قوانين غرب يا در باره آن سكوت كرده‌اند، و يا از آن جلوگيري نموده‌اند. و آنچه بعد از دقت در آيات وصيت و آيات صدقات و زكات و خمس و مطلق انفاقات بدست مي‌آيد اين است كه منظور از اين تشريع‌ها و قوانين، اين بوده كه راه را براي اينكه نزديك به نصف رتبه اموال و دو ثلث از منافع آن صرف خيرات و مبرات و حوائج طبقه فقرا و مساكين گردد، هموار كرده باشد، و فاصله بين اين طبقه، و طبقه ثروتمند را برداشته باشد و طبقه فقرا نيز بتوانند روي پاي خود بايستند علاوه بر اينكه بدست مي‌آيد كه طبقه ثروتمند چگونه ثروت خود را مصرف كنند، كه در بين آنان و طبقه فقرا و مساكين فاصله ايجاد نشود. (و براي بحث مفصل پيرامون اين مساله محلي ديگر است، كه انشاء اللَّه خواننده به آن خواهد رسيد).
__________________________________________________
(1)و با زنان نيكو و بطور پسنديده معاشرت كنيد، و اگر فرضا از آنان بدتان مي‌آيد بايد بدانيد بسيار مي‌شود كه از چيزي كراهت داريد كه خداي تعالي خير بسياري در آن قرار داده. سوره نساء آيه 19.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 369

[سوره النساء (4): آيات 15 تا 16] ..... ص : 369

اشاره

وَ اللاَّتِي يَأْتِينَ الْفاحِشَةَ مِنْ نِسائِكُمْ فَاسْتَشْهِدُوا عَلَيْهِنَّ أَرْبَعَةً مِنْكُمْ فَإِنْ شَهِدُوا فَأَمْسِكُوهُنَّ فِي الْبُيُوتِ حَتَّي يَتَوَفَّاهُنَّ الْمَوْتُ أَوْ يَجْعَلَ اللَّهُ لَهُنَّ سَبِيلاً (15) وَ الَّذانِ يَأْتِيانِها مِنْكُمْ فَآذُوهُما فَإِنْ تابا وَ أَصْلَحا فَأَعْرِضُوا عَنْهُما إِنَّ اللَّهَ كانَ تَوَّاباً رَحِيماً (16)

ترجمه آيات ..... ص : 369

و از زنان شما كساني كه مرتكب عملي شنيع- زنا- شوند، عليه آنان چهار شاهد بگيريد، پس اگر شهود شهادت دادند بايد ايشان را در خانه‌ها زنداني كنيد، تا مرگشان فرا رسد و آنان را بگيرد و يا خدا راهي برايشان پديد آورد (15).
و آن مرد و زني كه اين عمل شنيع را مرتكب شوند شكنجه دهيد، اگر توبه كردند و به صلاح آمدند دست از آنان بداريد، كه خدا توبه پذير مهربان است (16)

بيان آيات [(در باره زن و مرد زناكار)] ..... ص : 369

" وَ اللَّاتِي يَأْتِينَ الْفاحِشَةَ ... مِنْكُمْ" وقتي مي‌خواهند بگويند فلاني فلان عمل را انجام داده هم مي‌گويند:" فلان اتاه": و هم تعبير مي‌كنند" فلان اتي به"، و كلمه" فاحشه" از ماده (ف- ح- ش) به معناي طريقه شنيعه است، ولي استعمالش در عمل شنيع زنا شايع شده است، و در قرآن كريم در آيه زير بر
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 370
لواط و يا هم بر آن و هم بر عمل مساحقه- همجنس‌بازي زنان- اطلاق شده است." إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الْفاحِشَةَ ما سَبَقَكُمْ بِها مِنْ أَحَدٍ مِنَ الْعالَمِينَ" «1».
و ظاهرا و بطوري كه بيشتر مفسرين گفته‌اند: مراد از فاحشه در آيه مورد بحث عمل زنا باشد، مفسرين روايتي هم نقل كرده‌اند، كه رسول خدا (ص) وقتي آيه تازيانه در اول سوره نور نازل شد فرمود: اين همان راه علاج و سبيلي است كه خداي تعالي در آيه پانزده سوره نساء وعده‌اش را داده است.
شاهد اين ظهور، ظهور ديگري است در آيه و آن اين است كه از لحن آيه شريفه فهميده مي‌شود كه حكمش دائمي نيست و بزودي نسخ مي‌شود چون مي‌فرمايد:" أَوْ يَجْعَلَ اللَّهُ لَهُنَّ سَبِيلًا" «2» (و يا خدا راه علاجي برايشان قرار دهد) و هيچ دليلي نقل نشده كه گفته باشد اين حد چند صباحي در مورد مساحقه جاري شد، و سپس بحدي و حكمي ديگر نسخ شده است پس معلوم مي‌شود آيه شريفه همانطور كه گفتيم در باره زنا نازل شده است، و از جمله:" أَرْبَعَةً مِنْكُمْ ..." بر مي‌آيد كه عدد نامبرده بايد از مردان باشد.
" فَإِنْ شَهِدُوا فَأَمْسِكُوهُنَّ فِي الْبُيُوتِ ..." در اين جمله مساله حبس كردن دائمي زن مورد بحث را مترتب كرده بر شهادت دادن شهود، نه بر أصل وقوع عمل زشت، و خلاصه كلام اينكه، تنها وقتي حكم حبس ابد از ناحيه حاكم صادر مي‌شود كه چهار شاهد بر صدور عمل فاحشه از زن شهادت دهد، و اگر شهود شهادت ندهند حكم صادر نمي‌شود، هر چند حاكم يقين به صدور آن داشته باشد، و اين خود يكي از منت‌هاي خداي سبحان بر امت اسلام است، كه نسبت به او عفو و اغماض اعمال فرموده است.
و حكم نامبرده حبس دائمي است، به قرينه اينكه نهايت مدت حبس را مرگ زن قرار داده، و فرموده:" حَتَّي يَتَوَفَّاهُنَّ الْمَوْتُ" (تا مرگ ايشان را دريابد)، چيزي كه هست تعبير حبس ابد آن هم در زندان نياورد، بلكه فرمود آنها را در خانه‌ها نگه بداريد تا مرگشان فرا رسد، اين نيز دليل روشني است بر اينكه خواسته است كار را بر مسلمانان آسان بگيرد، و از سخت گيري اغماض كند، و اينكه فرمود: (تا مرگشان برسد) (و يا خدا راه نجاتي برايشان مقرر بدارد) منظور نجات از حبس ابد است، و در اينكه ترديد كرد، و فرمود: (يا آن و يا اين) اشاره‌اي است به اينكه اميد آن هست كه حكم حبس ابد نسخ شود، هم چنان كه همين طور هم شد، براي
__________________________________________________
(1)شما عمل فاحشه را مرتكب مي‌شويد، عملي را كه قبل از شما در احدي از مردم دنيا سابقه نداشته. سوره عنكبوت آيه 28.
(2)سوره نساء آيه 15.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 371
اينكه حكم تازيانه حكم حبس ابد را نسخ كرد، و اين از ضروريات است كه حكم جاري در باره زناكاران در اواخر عمر رسول خدا (ص) نازل شد، و بعد از رحلت آن جناب در بين مسلمانان جاري گرديد، و مساله زنداني كردن بعد از رحلت آن جناب اصلا مورد عمل واقع نشد.
پس آيه شريفه بفرضي كه دلالت كند بر حكم زنان زناكار، هيچ ترديدي نيست در اين كه به وسيله آيه تازيانه نسخ شده است" وَ الَّذانِ يَأْتِيانِها مِنْكُمْ فَآذُوهُما".
اين دو آيه از نظر مضمون متناسب با همند و ضمير مؤنث- ها- در جمله: (ياتيانها) بطور قطع به كلمه (فاحشة) بر مي‌گردد، و اين خود مؤيد اين معنا است كه زمينه هر دو آيه بيان حكم زنا است، و بنا بر اين آيه دوم متمم حكم در آيه اول است، چون آيه اول تنها حكم زنان زناكار را متعرض شده، و آيه دوم حكم زن و مرد هر دو را بيان مي‌كند، و آن عبارت است از ايذاء يعني شكنجه دادن، پس در نتيجه از مجموع دو آيه حكم مرد زناكار و زن زناكار با هم استفاده مي‌شود، و آن اين است كه هر دو را كتك مي‌زنند، و خصوص زن زناكار را در خانه حبس مي‌كنند.
ليكن اين معنا با آيه بعد كه مي‌فرمايد: (اگر توبه كردند و به صلاح گرائيدند دست از آن دو برداريد ...) سازگار نيست، براي اينكه در آيه مورد بحث مي‌فرمود: زن را تا ابد در خانه حبس كنيد، و اين آيه مي‌فرمايد: اگر توبه كردند رهاشان كنيد، بناچار بايد گفت: منظور از دست برداشتن از آن دو، دست برداري از كتك و شكنجه آن دو است، نه از حبس كه حبس به حال خود باقي است.
و به همين جهت است كه برخي از مفسرين به تبع بعضي از روايات كه بزودي مي‌آيد گفته‌اند: آيه اول در باره حكم زناي زنان ثيب- بيوه- است، و آيه دوم در مقام بيان حكم دختران بكري است كه مرتكب زنا شوند. و مراد از ايذاء همان حبس كردن دختران بكر، و سپس آزاد كردن آنان در صورت توبه و اصلاح است، ليكن دو سؤال باقي مي‌ماند يكي اينكه اگر اينطور باشد چرا در آيه اول خصوص زن زانيه را نام برد؟ و در آيه دوم هيچ دليلي نياورد كه بفهماند منظور دختران بكر است، دوم اينكه چرا در آيه اول خصوص زن زانيه را نام برد و در آيه دوم زن و مرد را با هم اسم برد؟ و فرمود:" وَ الَّذانِ يَأْتِيانِها مِنْكُمْ".
به ابي مسلم مفسر نسبت داده‌اند كه گفته است آيه اول در مقام بيان حكم مساحقه زن با زن است، و آيه دوم در صدد بيان حكم لواط مردان با مردان است، و هيچيك از دو آيه نسخ نشده است.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 372
ولي فساد اين گفتار روشن است، اما آيه اول به همان دليلي كه قبلا در ذيل جمله:
" وَ اللَّاتِي يَأْتِينَ الْفاحِشَةَ مِنْ نِسائِكُمْ ..." خاطر نشان ساختيم، و اما آيه دوم به دليل اين كه در سنت ثابت شده كه حد لواط قتل است هم چنان كه در حديثي صحيح از رسول خدا (ص) آمده كه فرمود: هر كس از شما عمل قوم لوط را مرتكب شود هم فاعل را بكشيد و هم مفعول را، و اين حكم يا حكمي است ابتدايي و غير منسوخ، و يا حكمي است ناسخ حكم آيه، پس به هر حال گفتار ابي مسلم را باطل مي‌كند. و آنچه سزاوار و صحيح است كه در باره معناي آيه گفته شود- البته با در نظر داشتن ظاهري كه از دو آيه به ذهن خطور مي‌كند و قرائني كه گفتار دو آيه محفوف به آنهاست، و نيز با در نظر گرفتن اشكال‌هايي كه در معنا كردن مفسرين بود- و خدا داناتر است- اين است كه آيه شريفه متضمن حكم زناي زنان شوهردار است، به دليل اينكه در آيه شريفه تنها نام زنان را برده است.
خواهي گفت: اگر منظور اين بوده باشد بايد مي‌فرمود:" من زوجاتكم" چرا فرمود:
" من نساءكم" جوابش اين است كه اطلاق كلمه (نساء) بر معناي (همسران) شايع است، آنهم مخصوصا در جايي كه اين كلمه اضافه شود به ضمير مردان، و به صورت (نساءكم) اطلاق گردد، تا چه رسد به جايي كه اضافه نشود مثل آيه:" وَ آتُوا النِّساءَ صَدُقاتِهِنَّ" «1» (مهريه زنان را بپردازيد) كه مي‌دانيم منظور از زنان همان همسران است، و نيز مانند آيه:" مِنْ نِسائِكُمُ اللَّاتِي دَخَلْتُمْ بِهِنَّ" «2».
(از آنان زنانتان كه با آنها نزديكي كرده‌ايد)، كه معلوم است منظور همسران مي‌باشد و بنا بر اين حكم اولي و موقت اينگونه زنان اين است كه آنان را در خانه‌ها تحت نظر بگيرند، و سپس اين حكم مبدل شد به حكم سنگسار، و اين آن طور كه جبائي پنداشته نسخ آيه قرآن به وسيله سنت و روايت نيست، چون نسخ عبارت است از اينكه آيه‌اي كه بظاهرش حكمي دائمي را متضمن است به وسيله آيه‌اي ديگر نسخ گردد، و مساله مورد بحث ما چنين نيست، زيرا آيه حبس ابد در خانه ظهوري در دائمي بودن حكمش كه ندارد هيچ، بلكه ظهور در اين دارد كه بزودي حكمش مبدل به حكمي ديگر مي‌شود، چون فرموده:" أَوْ يَجْعَلَ اللَّهُ لَهُنَّ سَبِيلًا" و اين تعبير ظهور در اين دارد كه حكم حبس ابد زنان بزودي به حكمي ديگر مبدل مي‌شود، حال اگر كسي بخواهد اين تبديل حكم را نسخ بنامد عيبي ندارد ولي نبايد آن را نسخ آيه قرآن به وسيله
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 4.
(2)سوره نساء آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 373
روايت بشمرد، چون خود آيه قرآن در اينجا اشعار دارد بر اينكه به زودي حكمش برداشته مي‌شود، پيامبر اكرم (ص) هم در آن روايت خواسته است آيه قرآن را بيان كند.
و آيه دوم متضمن حكم زناي بدون احصان است، يعني زناي مرد بي زن، و زن بي شوهر، و آن حكم عبارت است از ايذاء و شكنجه، حال چه اينكه مراد از اين شكنجه حبس باشد و چه زدن با لنگه كفش، يا سرزنش با زبان، و يا غير اينها، و اين آيه بنا بر اين به وسيله آيه تازيانه سوره نور نسخ شده، و اما رواياتي كه مي‌گويد آيه شريفه متضمن حكم دختران بكر است رواياتي است آحاد- كه در طول اين تفسير خبر واحد را معنا كرديم-، و علاوه بر اين هم مرسل است يعني سند ندارد و هم اهل فن آنها را به خاطر مرسل بودن ضعيف دانسته‌اند- و خدا داناتر است.
" فَإِنْ تابا وَ أَصْلَحا فَأَعْرِضُوا عَنْهُما ..."
اگر توبه را مقيد كرد باصلاح، براي اين بود كه بفهماند وقتي توبه حقيقي و داراي محتوي مي‌شود كه باعث اصلاح آدمي گردد، و توبه نه تنها بلفظ و لقلقه زبان توبه واقعي نيست بلكه به حالت انفعالي كه دوام نيابد و فاسدي را اصلاح نكند، نيز توبه واقعي تحقق نمي‌يابد.

بحث روايتي ..... ص : 373

در تفسير صافي از تفسير عياشي از امام صادق (ع) روايت آورده كه در ذيل آيه" وَ اللَّاتِي يَأْتِينَ الْفاحِشَةَ ..." فرمود:
اين آيه نسخ شده و منظور از سبيل همان حدودي است كه بايد جاري شود «1».
در تفسير عياشي از امام صادق (ع) روايت آورده كه شخصي از آن جناب از اين آيه سؤال كرد حضرتش فرمود: اين آيه نسخ شده، شخص ديگر پرسيد آن روزها كه نسخ نشده بود به چه صورت مورد عمل قرار مي‌گرفت؟ فرمود: به اين صورت كه اگر زني زنا مي‌داد و چهار نفر عليه او شهادت مي‌دادند او را در خانه‌اي حبس مي‌كردند، و با او سخن نمي‌گفتند، و بسخنش گوش نمي‌دادند، و با او نشست و برخاست نمي‌كردند، تنها آب و طعامش را برايش مي‌بردند، تا بميرد و يا بعدها خدا راه چاره‌اي برايش مقرر سازند، كه ساخت، و آن اين بود كه اگر بي شوهر بوده تازيانه‌اش بزنند، و اگر شوهر دار بوده سنگسار شود، شخصي پرسيد: معناي
__________________________________________________
(1)تفسير صافي ج 1 ص 339 ط مكتبه اسلاميه [.....]
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 374
آيه:" وَ الَّذانِ يَأْتِيانِها مِنْكُمْ" چيست؟ فرمود: معنايش اين است كه اگر دختر بكر همين عمل زشتي را كه اگر بيوه زن مرتكب آن مي‌شد به آن گرفتاري مبتلا مي‌گشت مرتكب شود، بايد شكنجه شود، آن گاه در پاسخ از سؤال از معناي شكنجه فرمود: يعني حبس مي‌شود «1» (تا آخر حديث).
مؤلف قدس سره: اين قصه يعني حكم جاري در مورد زنان در صدر اسلام كه حبس كردن تا آخر عمر در خانه‌ها بوده، مطلبي است كه به چند طريق از طرق اهل سنت از ابن عباس و قتاده و مجاهد و غير ايشان روايت شده است.
اولي از سدي نقل شده كه گفته است حبس كردن در خانه حكمي بود مخصوص بيوه زنان، و اما ايذايي كه در آيه دوم آمده حكم مخصوص دوشيزگان و كنيزان باكره بوده، و خواننده عزيز در اينكه در اين باره چه بايد گفت روشن گرديد.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 227- 228 ط مكتبه اسلاميه
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 375

[سوره النساء (4): آيات 17 تا 18] ..... ص : 375

اشاره

إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَي اللَّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهالَةٍ ثُمَّ يَتُوبُونَ مِنْ قَرِيبٍ فَأُولئِكَ يَتُوبُ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً (17) وَ لَيْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ حَتَّي إِذا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ إِنِّي تُبْتُ الْآنَ وَ لا الَّذِينَ يَمُوتُونَ وَ هُمْ كُفَّارٌ أُولئِكَ أَعْتَدْنا لَهُمْ عَذاباً أَلِيماً (18)

ترجمه آيات ..... ص : 375

اما خداي تعالي پذيرش توبه كساني را به عهده گرفته كه از در ناداني اعمالي زشت انجام داده، سپس بدون فاصله زياد توبه كنند، و به سوي خدا برگردند، اينهايند كه خدا هم سويشان بر مي‌گردد، و خدا دانايي فرزانه است (17).
و اما آنهايي كه هم چنان به كار زشت خود ادامه مي‌دهند تا مرگشان فرا رسد، آن وقت مي‌گويند:
الان توبه كردم براي چنين مردمي بازگشتن نيست، و نيز براي كساني كه در حال كفر مي‌ميرند، كه مال براي آنان عذابي دردناك آماده كرده‌ايم (18)

بيان آيات ..... ص : 375

اشاره

مضمون اين دو آيه بي ارتباط با آيات قبلش نيست، چون اين دو آيه نيز با ذكر توبه ختم شده، پس ممكن است كه اين دو با آن دو يك باره نازل شده باشد، البته در عين حال دو آيه آن
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 376
مضموني مستقل از مضمون دو آيه ديگر دارد، و مشتمل است بر يكي از حقايق عاليه اسلام، و از تعاليم مترقي قرآني، و آن عبارت است از حقيقت توبه و آثار و احكامش.
" إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَي اللَّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهالَةٍ ثُمَّ يَتُوبُونَ مِنْ قَرِيبٍ" كلمه (توبه) به معناي برگشتن است، و در قرآن كريم هم در مورد خداي تعالي آمده و هم در مورد بندگان او هم چنان كه در آيه مورد بحث هر دو نوع توبه آمده است توبه خدا به معناي برگشتن خداي تعالي به رحمتش به بنده، و توفيق توبه به بندگان دادن، و توبه بنده عبارت است از ندامت از گناه، و منصرف شدن از اعراض و روگرداني از عبادت، و در اين كتاب مكرر گفته‌ايم كه توبه بنده به طوري كه از قرآن كريم فهميده مي‌شود محفوف است به دو توبه خدا.
توضيح اينكه: توبه عبد حسنه است، و حسنه نيازمند به نيرو است، و نيروي انجام حسنه از خدا است، او است كه توفيق مي‌دهد، يعني اسباب فراهم مي‌سازد تا بنده موفق و متمكن از توبه بشود، و بتواند از فرورفتگي در لجنزار گناه و دوري از خدا بيرون آيد، و بسوي پروردگارش برگردد، آن گاه وقتي اين موفقيت را يافت و به سوي خدا برگشت نيازمند به اين است كه خداي تعالي با يك رجوع ديگرش به رحمت و لطف و عفو و مغفرتش دل او را از لوث آن گناه پاك كند.

[توبه بندگان بين دو توبه خداي سبحان واقع است ..... ص : 376

و اين دو بازگشت از خداي سبحان دو توبه است، كه توبه عبد در بين آن دو قرار مي‌گيرد، اينك به دو آيه زير كه اولي توبه اول خدا، و آيه دوم توبه دوم خدا را خاطر نشان مي‌سازد، توجه بفرمائيد:" ثُمَّ تابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا" «1»، (سپس به سوي ايشان بازگشت تا ايشان بسويش باز گردند):" فَأُولئِكَ أَتُوبُ عَلَيْهِمْ" «2» (اين توبه‌كارانند كه من بسويشان بر مي‌گردم).
و اما اينكه فرمود:
" عَلَي اللَّهِ لِلَّذِينَ" لفظ (علي) قبل از كلمه- اللَّه و لفظ (لام) قبل از- الذين- روي هم معناي نفع و ضرر را مي‌رساند، وقتي مي‌گوئيم:" دارت الدائرة لزيد علي عمرو" معنايش اين است كه اين پيش آمد به نفع زيد و بر ضرر عمرو تمام شد، و نيز وقتي گفته مي‌شود:" كان السباق علي فلان" معنايش اين است كه اين مسابقه به ضرر فلاني تمام شد، و وجه اينكه دو كلمه (علي) و (لام)
__________________________________________________
(1) سوره توبه آيه 118.
(2) سوره بقره آيه 160.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 377
ضرر و نفع را مي‌رسانند اين است كلمه (علي) معناي تسلط، كلمه (لام) معناي ملكيت و استحقاق را مي‌رساند، و لازمه‌اش اين است كه معاني مربوط به اين دو طرف به نفع يك طرف و به ضرر طرف ديگر باشد، مانند حرب- قتال- نزاع- و امثال اينها و قهرا اين دو كلمه مي‌فهماند كه يكي از دو طرف حرب و قتال و ... غالب شده و ديگري مغلوب شده است، و آن غالب شدن با معناي ملكيت منطبق است،- چون غالب چيزي عايدش شده كه قبلا نداشته-، و اين مغلوب شدن با معناي استعلا، منطبق است،- چون شخص مغلوب در تحت تسلط غالب قرار مي‌گيرد،- و همچنين ساير موارد استعمال اين دو كلمه از قبيل تاثير بين مؤثر و متاثر، و معناي عهد بين عهد دهنده و عهد داده شده، و معناي وعده بين وعده دهنده و وعده داده شده و ساير معاني شبيه به اينها، پس روشن شد كه علت دلالت دو كلمه- علي و لام- بر ضرر و نفع به معناي مورد استعمال اين دو كلمه است، نه معناي خود اين دو كلمه، و به عبارتي ديگر دلالت كردن اين دو كلمه بر نفع و ضرر ذاتي اين دو كلمه نيست، بلكه امري است كه از ناحيه معناي مورد استعمال آن دو، بر آن دو عارض مي‌شود.
و چون مؤثر واقع شدن توبه به خاطر وعده‌اي است كه خداي تعالي به بندگانش داده، و بر حسب آن وعده بر ضرر خود و به نفع بندگانش وفاي به آن وعده را بر خود واجب ساخته،- توجه بفرمائيد كه جمله بر ضرر خود صرفا به منظور معنا كردن كلمه (علي) است نه اينكه براستي خدا از آمرزش گنه‌كاران توبه كار متضرر مي‌شود-، در نتيجه بر خود واجب كرده كه توبه بندگانش را قبول كند، اما نه بطوري كه غير او چيزي را بر او تكليف و واجب كرده باشد، حال چه اينكه اين غير را عبارت بدانيم از عقل، بر خدا واجب مي‌داند كه توبه توبه‌كاران را بپذيرد،- و يا نفس الامر بدانيم، و يا واقع، و يا حق، و يا چيز ديگر، چون ساحت خداي عز و جل منزه و مقدس‌تر از اين است كه محكوم حكم كسي، يا چيزي واقع شود، بلكه به اين معنا است كه خداي تعالي به بندگان خود وعده داده كه توبه توبه‌كاران را بپذيرد، و او خلف وعده نمي‌كند، پس معناي عهده داري قبول توبه توبه‌كاران و يا بگو وجوب اين عمل بر خدا اين است، و نيز همين معنا در هر واجب ديگري كه مي‌گوييم بر خدا واجب است منظور است.
و از ظاهر آيه شريفه بر مي‌آيد كه اولا در مقام بيان مساله توبه كردن خدا است، و اينكه هر جا توبه به خدا نسبت داده شود معنايش برگشت خدا به رحمت خود به سوي بنده است، نه اينكه منظور از توبه خدا هم توبه بنده باشد، گو اينكه لازمه توبه خدا، توبه بنده نيز هست، چون وقتي شرايط توبه خداي سبحان تمام باشد، لازمه لا ينفك آن اين است كه شرايط توبه عبد نيز تمام شود، و اين معنا (يعني، اينكه آيه شريفه در مقام بيان توبه خداي سبحان است) نيازي به توضيح بيشتر ندارد.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 378
و ثانيا بر مي‌آيد كه آيه شريفه در مقام بيان توبه بطور عموم است، چه اينكه بنده خدا با ايمان آوردنش از كفر و شرك توبه كند، و چه بعد از ايمان آوردنش به وسيله اطاعت از معصيت توبه كند، چون قرآن كريم هر دو قسم برگشتن را توبه خوانده در برگشتن به معناي اول مي‌فرمايد:" الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِيلَكَ" «1» و در مورد برگشتن خداي به معناي دوم مي‌فرمايد:" ثُمَّ تابَ عَلَيْهِمْ" «2» و اين آيه شريفه در باره آن سه نفر مسلمان نازل شد، كه از شركت در امر جهاد تخلف كرده بودند.
دليل ديگر بر اينكه مراد از توبه در قرآن كريم توبه به معناي أعم است أعم از اينكه برگشت از شرك و كفر باشد، يا برگشت از معصيت، تعميمي است كه در آيه بعدي به چشم مي‌خورد، چون در آن آيه كه مي‌فرمايد:" وَ لَيْسَتِ التَّوْبَةُ ..." هم متعرض حال كفار شده و هم حال مؤمنين، و بنا بر اين مراد از جمله:" يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهالَةٍ" معنايي است عمومي، و شامل حال كافر و مؤمن پس كافر هم در كفر ناشي از جهلش مانند مؤمن فاسق مصداق كسي است كه به جهالتش عمل سوء ميكند، يا از اين بابت كه منظور از عمل اعم از عمل قلب و عمل بدني است، و كفر هم عمل قلب است، و يا از اين بابت كه كفر باعث اعمال سوء بدني مي‌شود، پس مراد از جمله" لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ" هم كافر است و هم فاسق، البته در صورتي كه كفر و فسقشان از جهالت باشد نه از عناد و طغيان.
و اما كلمه (بجهالة)، منظور از اين جهل همان معناي لغوي كلمه است، و جهل در لغت مقابل علم است، چيزي كه هست از آنجايي كه مردم احساس مي‌كنند كه هر عملي كه از آنان صادر مي‌شود از روي علم و اراده‌شان صادر مي‌شود، و چون اراده، همواره ناشي از نوعي حب و شوق است، چه اينكه فعل بحسب نظر عقلا فعلي باشد كه بايد در مجتمع صادر شود، و يا فعلي باشد كه از نظر اجتماع نبايستي صادر شود و آنهايي كه در مجتمع عقل مميز دارند اقدام به عمل زشت نمي‌كنند و عملي كه نزد عقلا سزاوار نيست انجام نمي‌دهند، از اين رو اين درك و
__________________________________________________
(1)آنان كه عرش و اطرافيان آن را حمل مي‌كنند پروردگار خود را حمد و تسبيح گفته، به وي ايمان مي‌آورند، دائما به مراحل كاملتري از ايمان مي‌رسند- و براي كفاري كه ايمان آوردند طلب مغفرت نموده، عرضه مي‌دارند پروردگارا رحمت و علمت همه چيز را فرا گرفته پس مردمي كه از كفر توبه كرده ايمان آورده و راه تو را پيروي مي‌كنند بيامرز (سوره مؤمن آيه 7).
(2)سوره توبه آيه 118.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 379
اعتقاد برايشان حاصل مي‌شود كه هر كس با انگيزه هواي نفس و دعوت شهوت با غضب مرتكب اين گناهان و اعمال زشت بشود، در حقيقت واقعيت و حقيقت امر بر او پوشيده مانده، و كوران برخاسته در دلش چشم عقلش را كه مميز بين خوبي‌ها و بدي‌ها است پوشانده، و يا به عبارت كوتاهتر بگو دچار جهلش ساخته، و به همين جهت مردم در عرف و اصطلاح خود چنين كسي را جاهل مي‌نامند، هر چند كه با نظر دقيق و علمي خود اين درك نوعي علم است، ليكن از آنجايي كه علم گنه‌كار به زشتي گناه، و علت زشتي و مذموم بودن گناه، خاصيت و اثر علم را ندارد، چون او را از وقوع در قبح و شناعت باز نداشت، لذا بودن اين علم را با نبودش يكسان شمرده‌اند. پس گنه كار در عرف و اصطلاح مردم جاهل است، آري مردم حتي يك انسان جوان و كم تجربه را- هر قدر هم با سواد باشد- به خاطر غلبه هوي و هوس جواني در او، و ظهور عواطف و احساسات دور و درازش جاهل مي‌خوانند، باز به همين جهت است كه مردم را مي‌بيني كه مرتكب كارهاي زشت را اگر از عمل خود شرمسار و از پيروي هوا و هوس و عواطف نابجاي خود خجل نباشد جاهل نمي‌نامند، بلكه او را معاند و مرتكب عمدي ناميده، و يا عنواني نظير اينها به او مي‌دهند.

[معصيت جهالت است ..... ص : 379

پس با اين بيان روشن شد كه جهالت در اعمال زشت تنها در صورتي است كه مرتكب آن دستخوش كوران هوا و شهوت و غضب شده باشد، و اما در صورتي كه به انگيزه عناد با حق مرتكب شده باشد، او را جاهل نمي‌دانند.
از نشاني‌هاي اين جهل اين است كه وقتي كوران‌هاي نامبرده در دل صاحبش فروكش كند، و آتش شهوت يا غضب كه او را وادار به ارتكاب گناه كرده بود خاموش گردد، و يا مانعي پيدا شود و نگذارد آن عمل زشت را انجام دهد، و يا در اثر فاصله زماني زياد از ارتكاب آن سرد شود، و يا گذشت دوران جواني و ضعيف شدن قواي بدني و مزاجش او را متوجه اعمال زشتي كه قبلا كرده بسازد، جهالتش زائل گشته عالم مي‌شود، و نتيجه عالم شدنش اين است كه، از آنچه كرده و يا مي‌خواسته بكند پشيمان مي‌شود.
بخلاف فعلي كه از روي عناد و عمد و امثال آن صادر شود، كه چون علت صادر شدنش طغيان هيچيك از قوا و عواطف و ميلهاي نفساني نيست، بلكه امري است كه مردم آن را در عرف و اصطلاح خود ناشي از بد ذاتي و خبث طينت و پستي فطرت مي‌دانند كه معلوم است كه از بين رفتن طغيان قوا و هوا و هوسها از بين نمي‌رود، نه سريع و نه كند، بلكه ما دام كه صاحبش زنده است اين حالت زشت نيز زنده است و هيچگاه صاحبش دستخوش ندامت فوري نمي‌شود، مگر آنكه خدا بخواهد او را هدايت كند.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 380
بله گاهي مي‌شود كه معاند و لجوج دست از لجاجت و عناد و غلبه خواهي بر حق برداشته، در برابر حق خاضع مي‌گردد، و به ذلت عبوديت تن در مي‌دهد، در اين هنگام كه مردم كشف مي‌كنند كه عناد او ناشي از جهالت بوده، نه پستي فطرت، و خبث ذات، و در حقيقت هر معصيتي كه از آدم سر بزند جهالتي است از انسان، و بنا بر اين ديگر براي عنوان كلي معاند مصداقي باقي نمي‌ماند، مگر يكي، آن هم كسي است كه تا آخر عمر با داشتن سلامتي و عافيت از عمل زشت خود دست بر ندارد.

[مبادرت و شتاب به توبه، شرط پذيرش آنست ..... ص : 380

و از اينجا روشن مي‌شود كه چرا در آيه مورد بحث نزديك بودن توبه را قيد كرد و فرمود:" ثُمَّ يَتُوبُونَ مِنْ قَرِيبٍ" و معلوم مي‌شود كه اين قيد به ما مي‌فهماند عامل ارتكاب عمل زشت اگر جهالت باشد تا آخر زندگي انسان دوام نمي‌يابد، و صاحبش را از اين كه روزي به تقوا و عمل صالح بگرايد نوميد نمي‌سازد، و چون معاند و لجوج بر عمل زشت خود ادامه نمي‌دهد، بلكه به زودي از آن عمل منصرف مي‌شود، پس مراد از كلمه (قريب) عهد قريب و يا ساده‌تر بگويم، فاصله نزديك است، و منظور اين است كه گنه كار قبل از پيدا شدن علامتهاي آخرت و فرا رسيدن مرگ توبه كند.
و گرنه صرف توبه فائده‌اي ندارد هر معاند لجوج هر قدر هم عناد و لجاجت داشته باشد.
وقتي- به مرگ خود نزديك مي‌شود- در اثر ديدن وزر و وبال اعمال ننگينش از كرده خود پشيمان مي‌شود، و از آنچه كرده بيزاري مي‌جويد، اما اين ندامت به حسب حقيقت ندامت نيست، او از طبيعت و هدايت فطرتش نادم نشده، بلكه حيله‌اي است كه نفس شرير و حيله‌گرش براي نجاتش از وبال اعمالش انديشيده، به دليل اينكه اگر فرضا از آن و بال مخصوص نجات يابد و مثلا مرگش فرا نرسد، و بيماريش بهبودي يافته از لبه پرتگاه مرگ برگشته، زندگي سالم خود را باز يابد، دو باره به همان لجاج و عنادش و به همان اعمال زشتش بر مي‌گردد، هم چنان كه قرآن در اين باره فرموده:" وَ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ" «1».
دليل بر اينكه مراد از كلمه (قريب) قبل از پيدا شدن علامتهاي مرگ است، آيه بعدي است كه مي‌فرمايد:" وَ لَيْسَتِ التَّوْبَةُ- قالَ إِنِّي تُبْتُ الْآنَ".
و بنا بر اين جمله:" ثُمَّ يَتُوبُونَ مِنْ قَرِيبٍ" كنايه است از اينكه وقتي گناهي از آنان سر
__________________________________________________
(1)و اگر از خطر مرگ برگردانده شوند بطور يقين به همان اعمالي كه از آن نهي شده‌اند بر مي‌گردند چون كه در دعوي ندامتشان دروغگويند (سوره انعام آيه: 28)
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 381
مي‌زند در توبه كردن امروز و فردا و سهل‌انگاري نمي‌كنند، و فرصت را از دست نمي‌دهند.
از آنچه گفتيم روشن شد كه هر دو قيد، يعني قيد (بجهالة) و قيد" ثُمَّ يَتُوبُونَ مِنْ قَرِيبٍ" احترازي است، نه توضيحي (نمي‌خواهد بفرمايد گناه همواره از روي جهالت است، و همه گنه‌كاران بدون درنگ توبه مي‌كنند، بلكه مي‌خواهد بفرمايد: گناهكاري دو جور است، يكي از روي جهالت، و ديگري از روي عناد، و توبه هم دو جور است، يكي بدون درنگ، و يكي پس از ديدن نشانه‌هاي مرگ و آن توبه‌اي قبول است كه بدون درنگ باشد، و آن گناهي توبه مي‌پذيرد كه ناشي از جهل باشد)، چون توبه عبارت است از برگشتن بنده به سوي خداي سبحان، و برگشتن به عبوديت او، كه در اين صورت توبه خداوند به عبد نيز عبارت مي‌شود، از اينكه خدا توبه بنده را بپذيرد، و عبوديت جز در زندگي دنيا كه ظرف اختيار و موطن اطاعت و معصيت است، تحقق نمي‌يابد، و با ظهور نشانه‌هاي مرگ، ديگر اختياري براي بنده نمي‌ماند، و دو راهي اطاعت و معصيت ندارد، تا راه اطاعت را انتخاب كند، هم چنان كه خداي تعالي در باره اين موقعيت انسان فرموده:" يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ لا يَنْفَعُ نَفْساً إِيمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمانِها خَيْراً" «1».
و نيز فرموده:" فَلَمْ يَكُ يَنْفَعُهُمْ إِيمانُهُمْ لَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا سُنَّتَ اللَّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ فِي عِبادِهِ وَ خَسِرَ هُنالِكَ الْكافِرُونَ" «2» و آياتي ديگر از اين قبيل هست.
و سخن كوتاه اينكه برگشت معناي آيه به اين است كه خداي سبحان تنها وقتي توبه گنه كار را مي‌پذيرد كه گنه‌كاريش ناشي از استكبار بر خدا و باعث دروغين شدن توبه و فقدان تذلل عبودي نبوده باشد، و در امر توبه آن قدر امروز و فردا نكند كه فرصت از دست برود و نيز ممكن است قيد (بجهالة) قيد توضيحي باشد، و معناي آن اين باشد، توبه و رجوع خدا به بنده‌اش خاص گناه‌كاران است، كه البته هيچ گناهي جز از جهل ناشي نمي‌شود، چون گناه، خود را به خطر انداختن و با عذابي اليم بازي كردن است، كه جز از جاهل سر نمي‌زند، و يا معنايش اين باشد كه گناه جز از جهل ناشي نمي‌شود، جهل به كنه و حقيقت معصيت و جهل به كنه آثاري كه بر آن مترتب مي‌شود، و لازمه توضيحي بودن اين قيد آن است كه جمله:" ثُمَّ يَتُوبُونَ مِنْ قَرِيبٍ" اشاره باشد به ما قبل مرگ، نه كنايه از سهل‌انگاري در أمر توبه، چون كسي
__________________________________________________
(1)روزي كه بعضي از نشانيهاي- مرگ- آيات پروردگارت مي‌آيد ديگر ايمان آوردن از كسي كه در طول زندگي ايمان نمي‌آورد و در حال ايمان عمل صالح نمي‌كرد سودي ندارد (سوره انعام آيه 158).
(2)پس همين كه عذاب ما يعني همان سنتي كه در بندگان گذشته‌اش جريان يافته بود را بديدند، چنين و چنان شده، و كافران در آنجا زيانكار مي‌گردند (سوره مؤمن آيه 85).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 382
كه از در استكبار گناه مي‌كند، و در برابر سلطان پروردگارش خاضع نمي‌شود، با جمله:" ثُمَّ يَتُوبُونَ مِنْ قَرِيبٍ" استثنا مي‌شود نه با كلمه" بجهالة"، و بنا بر اين نمي‌توان جمله:" ثُمَّ يَتُوبُونَ ..." را كنايه گرفت از سهل‌انگاري در امر توبه (دقت بفرمائيد)، و ليكن بعيد نيست وجه اول يعني احترازي بودن قيد نامبرده با ظاهر آيه سازگارتر باشد، و بنا بر آن توبه همه توبه‌كاران قبول است، مگر دو نفر: يكي توبه گنه كاري كه در توبه كردن امروز و فردا مي‌كند، تا لحظه مرگش فرا رسد و دوم توبه كافر بعد از مردنش، و ليكن بعضي از مفسرين گفته‌اند: منظور از جمله" ثُمَّ يَتُوبُونَ مِنْ قَرِيبٍ" اين است كه توبه بلافاصله بعد از گناه و يا با فاصله اندكي كه باز به نظر عرف متصل شمرده شود واقع گردد.
ليكن اين نظريه معناي آيه بعدي را فاسد مي‌سازد، براي اينكه آيه مورد بحث و آيه بعديش در مقام اينند كه ضابطه‌اي كلي در مساله توبه خدا، يعني قبول توبه عبد بيان كنند، و اينكه گفتيم ضابطه‌اي كلي دليلش، انحصاري است كه از كلمه" انما" استفاده مي‌شود، و آيه بعديش مواردي را بيان مي‌كند كه توبه در آن پذيرفته نيست، و بيش از آن دو موردي كه گفتيم استثنا نشده، و بنا به گفته مفسر نامبرده توبه غير مقبول مصاديق ديگر خواهد داشت.
" فَأُولئِكَ يَتُوبُ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً" در اين جمله با كلمه" اولئك" كه مخصوص اشاره به دور است به توبه‌كاران اشاره، و اين خالي از اشعار به بلندي قدر و منزلت و احترام ايشان نيست، هم چنان كه جمله:" يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهالَةٍ" بر سهل‌انگاري خداي تعالي در شمردن گناهانشان دلالت دارد به خلاف آيه دوم كه كلمه" اولئك" در آن اشاره دارد به دوري توبه‌كاران در حين مرگ و بعد از مرگ و آن اشاره دلالت دارد بر دوري آنان از رحمت خدا، و آوردن جمع سوء" سيئات" دلالت دارد بر اينكه در مقام شمردن گناهان ايشان است.
در اين آيه براي ختم شدن آن، دو نام عليم و حكيم آمده، با اينكه به ذهن مي‌رسد خوب بود غفور و رحيم بيايد، چون در آيه سخن از گناه و توبه و آمرزش رفته است، ليكن عليم و حكيم آورد تا بفهماند اگر خداي تعالي باب توبه را فتح كرد، براي اين بود كه او به حال بندگانش، عالم است، مي‌داند چقدر ضعيف و نادانند، و حكمتش هم اين را اقتضا مي‌كرد، چون متقن بودن نظام و اصلاح امور بشر احتياج به فتح باب توبه دارد، و نيز از آنجايي كه حكيم است فريب توبه‌هاي قلابي را نمي‌خورد، و ظواهر احوال بندگان را معيار قرار نمي‌دهد، بلكه دلهاي آنان را مي‌آزمايد، پس بر بندگان او لازم است، از علم و حكمت او غافل نمانند، و اگر توبه مي‌كنند توبه حقيقي كنند، تا خدا هم حقيقتا جوابشان را بدهد، و دعايشان را مستجاب كند.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 383

[توبه اين دسته پذيرفته نمي‌شود] ..... ص : 383

" وَ لَيْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ ..."
در اين آيه شريفه تعبير آيه قبلي را كه مي‌فرمود: (بر خدا و به نفع گنه‌كاران است كه توبه آنان را بپذيرد) نياورد، با اين كه مي‌دانيم در اين آيه نيز همان معنا منظور است، و مي‌خواهد بفرمايد: (بر خدا و به نفع اينگونه توبه‌كاران نيست كه توبه شان را بپذيرد، و نمي‌پذيرد)، و ليكن خواست به اين وسيله اشاره كند به اينكه رحمت خاصه الهي و عنايتش از اين دو طايفه منقطع است، هم چنان كه گفتيم در آيه قبلي از گناه تعبير به مفرد (سوء) كرد، و در اين آيه به جمع (سيئات) تعبير آورد، معلوم مي‌شود در باره اين دو طايفه عنايت دارد گناهانشان را بشمارد، و عليه آنان ضبط كند.
از اينكه جمله:" يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ" را مقيد كرد به جمله: (تا وقتي كه مرگشان فرا رسد) استمرار گناه فهميده مي‌شود، حال يا به خاطر اينكه سهل‌انگاري در شناختن به سوي توبه و امروز و فردا كردن در آن، خودش معصيتي است مستمر، كه هر لحظه تكرار مي‌شود، و يا به خاطر اينكه اين سهل‌انگاري به منزله مداومت بر گناه است، و يا به خاطر اينكه غالبا خالي از تكرار معصيت نيست، يا تكرار همان معصيت اول يا گناهاني ديگر شبيه به آن.
و اينكه فرمود:" حَتَّي إِذا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ ..."
و نفرمود:" حتي اذا جاءهم الموت"، يعني فرمود: (وقتي مرگ يكي از شما برسد و نفرمود: (وقتي مرگ شما برسد)، براي اين بود كه دلالت كند بر اينكه افراد مورد نظر توبه را امري حقير و بي‌اهميت نشمارند، با اينكه مساله توبه اينقدر بي‌اهميت نيست كه مردم در طول زندگي خود هر كاري خواستند بكنند، و هيچ باكي نداشته باشند همين كه مرگ يكي از آنان رسيد تنها خود او براي اينكه از خطرها و مهلكه‌هايي كه با مخالفت امر الهي براي خود آماده كرده نجات يابد بگويد: حالا ديگر توبه كردم.
پس امر توبه به اين آساني نيست، كه گنه‌كار با صرف گفتن چند لفظ و يا صرف نيت توبه از همه مخاطر رهايي يابد.
از اينجا روشن مي‌شود كه مقيد كردن جمله (تبت) بقيد (الان) چه معنا مي‌دهد، چون اين قيد به ما مي‌فهماند كه حضور مرگ و مشاهده كردن صاحب اين سخن عظمت و سلطنت آخرت را باعث شده است كه او بگويد:" إِنِّي تُبْتُ" (من اكنون توبه مي‌كنم)، پس چنين كسي منطقي خواهد داشت حال اگر به زبان نگويد به دل مي‌گويد.
پس معناي جمله چنين مي‌شود كه من در اين حال كه مرگ را حق ديدم، و جزاي حق را مشاهده كردم، اينك تائب هستم.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 384
و خداي تعالي نظير اين بيان را از مجرمين حكايت كرده كه روز قيامت چه مي‌گويند آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ لَوْ تَري إِذِ الْمُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ" «1» (و چه خوب بود تو و هر بيننده ديگر اين حالت مجرمين را مي‌ديديد كه نزد پروردگارشان سرها به زير افكنده مي‌گويند: پروردگارا ديديم و شنيديم، اينك ما را به دنيا برگردان تا عمل صالح كنيم، كه ديگر يقين بر ايمان حاصل گشت).
اين توبه از صاحبش قبول نمي‌شود، براي اينكه در حالي صورت مي‌گيرد كه از زندگي دنيا مايوس شده، و از هول و وحشت انتقال به ديگر سراي مطلع گشته آن ياس و اين هول او را مجبور كرده به اينكه از اعمال چندين ساله خود توبه كند، و تصميم بگيرد كه به سوي پروردگارش بر گردد، اما- و لات حين مناص- ديگر گذشته، چون زندگي دنيايي در بين نيست اختيار عملي هم از دست رفته است.
" وَ لَا الَّذِينَ يَمُوتُونَ وَ هُمْ كُفَّارٌ" اين جمله معرف مصداق دوم است، از كساني كه توبه‌شان پذيرفته نيست، و او كسي است كه عمري به كفر خود ادامه داده، و در حال كفر مرده، و بعد از مشاهده آخرت اظهار ايمان مي‌كند خداي تعالي توبه او را نمي‌پذيرد، براي اينكه ايمان آوردنش كه همان توبه او است در آن روز، سودي به حالش ندارد، و اين معنا در قرآن كريم مكررا آمده كه پس از مردن با وجود كفر هيچ راه نجاتي وجود ندارد، و اگر در خواستي بكنند اجابت نمي‌شود، از آن جمله، فرموده:" إِلَّا الَّذِينَ تابُوا وَ أَصْلَحُوا وَ بَيَّنُوا فَأُولئِكَ أَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَ أَنَا التَّوَّابُ الرَّحِيمُ، إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ماتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ أُولئِكَ عَلَيْهِمْ لَعْنَةُ اللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ، خالِدِينَ فِيها لا يُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ" «2» و نيز فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ماتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْ أَحَدِهِمْ مِلْ‌ءُ الْأَرْضِ ذَهَباً وَ لَوِ افْتَدي بِهِ أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ" «3»، نداشتن
__________________________________________________
(1)سوره سجده آيه: 12
(2)مگر آن كس از علماي اهل كتاب كه از تحريف كتاب توبه نموده، آنچه از دين خدا تباه كرده اصلاح، و آنچه در اذهان انحراف ايجاد كرده بيان كند، اينگونه افرادند كه من توبه‌شان را مي‌پذيرم، و من توبه‌پذير مهربانم. محققا كساني كه كافر شدند و در حال كفر مردند آنان مشمول لعنت خدا و ملائكه و همه مردمند، و در آن لعنت و دوري از خدا جاودانند، و عذاب از آنان تخفيف نمي‌پذيرد و مهلتشان نمي‌دهند.
سوره بقره آيه 160- 161- 162.
(3)(محققا كساني كه كافر شدند و در حال كفر مردند، از يكي از آنان زمين پر از طلا قبول نمي‌شود، اگر فرضا بتواند چنين مبلغي را فديه دهد، اينان عذابي دردناك دارند، و از انواع ياوران هيچ ياوري ندارند. سوره آل عمران آيه 91
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 385
ياور نداشتن شفيع نيز هست، هم چنان كه در تفسير اين آيه در جلد دوم عربي اين كتاب بيانش گذشت.
اگر جمله:" وَ لَا الَّذِينَ يَمُوتُونَ" را مقيد كرد بقيد (وَ هُمْ كُفَّارٌ)، براي اين بود كه بفهماند غير كفار يعني مؤمنين كه در حال گنهكاري از دنيا مي‌روند، و استكباري نسبت به خداي تعالي ندارند، و در توبه كردن مسامحه نورزيدند- چون در سابق گفتيم مسامحه در توبه توهين به مقام پروردگار و استكبار بر او است- كه توبه چنين بنده‌اي هر چند با مردنش از دست رفته، ولي توبه خدا و برگشت او به سوي مغفرت و رحمتش امكان دارد، چون ممكن است بعد از مردن به وسيله شفاعت شافعان مشمول رحمت خداي تعالي قرار گيرد، و همين خود از جمله شواهدي است بر اينكه مراد از اين دو آيه، بيان توبه و بازگشت خدا به بندگانش است، نه بيان حال توبه بنده و برگشتش به سوي خدا، و اگر آن را هم آورده به طفيل آن ديگري ذكر كرده است.
" أُولئِكَ أَعْتَدْنا لَهُمْ عَذاباً أَلِيماً" «1» اسم اشاره" اولئك" همانطور كه اشاره كرديم دلالت مي‌كند بر دوري اين دو طايفه از ساحت قرب، و تشريف، و كلمه" اعتدنا" از مصدر اعتاد و به معناي اعداد و يا وعده است.

گفتاري پيرامون توبه ..... ص : 385

اشاره

عنوان توبه با همه معانيش كه در قرآن كريم آمده از تعاليم حقيقي است كه مختص به اين كتاب آسماني است، چون توبه به معناي ايمان آوردن از كفر و شرك هر چند در ساير اديان آسماني مانند دين موسي و عيسي (عليهما السلام) نيز داير است، اما نه از جهت تحليل حقيقت توبه و سرايت دادن آن به ايمان بلكه به اسم اينكه، خود توبه ايمان است.
حتي از اصول مستقله‌اي كه، آئين مسيحيت را بر آن اصول پي نهاده‌اند، بر مي‌آيد كه اصلا توبه فائده‌اي ندارد، بلكه ناممكن است كه انسان از توبه‌اش بهره‌مند شود، مخصوصا اين معنا از مطالبي كه در توجيه به دار آويخته شدن مسيح و جان خود را فداي بشر كردن آورده‌اند به خوبي مشاهده مي‌شود، و ما در سابق يعني در جلد سوم عربي اين كتاب آنجا كه در باره
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 23
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 386
خلقت عيسي (ع) بحث مي‌كرديم نقل نموديم.
اين را داشته باش و آن گاه بدانكه ارباب كليسا بعد از افراط در مساله توبه آن قدر در اين مساله كه آن را محال مي‌دانستند بي‌حد و مرز شدند، كه به مردم گنهكار اوراق مغفرت مي‌فروختند، و از اين راه تجارت مي‌كردند، كليساچيان كه اولياي دين مسيحيت بودند گناهان گنهكاراني را كه نزدشان مي‌آمدند و به گناه خود اعتراف مي‌كردند مي‌آمرزيدند.
ولي قرآن كريم- نه آن راه تفريط را رفته و نه اين راه افراط را بلكه حال انسان را از نظر دعوت شدن و هدايت پذيرفتنش تحليل كرده، و ديده كه انسان از نظر پذيرفتن هدايت او، و رسيدنش به كمال و كرامت و سعادتي كه بايد در زندگي آخرتيش نزد خداي سبحان داشته باشد سعادتي كه برايش حياتي و واجب بوده و در سير اختياري به سوي پروردگارش بي‌نياز از آن نيست، به تمام معنا فقير است يعني فقر و تهيدستي در حاق ذات او است، هم چنان كه خود در كلام مجيدش فرمود:" يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ" «1» و نيز فرموده" وَ لا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً وَ لا يَمْلِكُونَ مَوْتاً وَ لا حَياةً وَ لا نُشُوراً" «2».
خداي تعالي مي‌دانست كه بشر اگر به حال خود واگذار گشته، دستگيري نشود، در پرتگاه شقاوت و خطر سقوط دوري از خدا و در كنج مسكنت قرار مي‌گيرد، هم چنان كه در آيه زير به آن اشاره نموده مي‌فرمايد:" لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ، ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَ" «3» (ما انسان را در بهترين وجه متصور بيافريديم، و سپس همو را به پست‌ترين مراحل پستي برگردانديم)، و نيز مي‌فرمايد:" وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وارِدُها كانَ عَلي رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيها جِثِيًّا" «4» و نيز در آغاز خلقت به آدم (ابو البشر) و همسرش زنهار داده بود كه:" فَلا يُخْرِجَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقي «5»
__________________________________________________
(1)هان اي مردم شما همه محتاجان به خدا، و خداي تعالي يگانه بي‌نياز است (سوره فاطر آيه 15).
(2)نه مالك نفع و ضرر خويشند، و نه مالك و اختيار دار مرگ و حيات و زنده شدن خويشند (سوره فرقان آيه 3). [.....]
(3)سوره تين آيه 4- 5
(4)هيچيك از شما نيست مگر آنكه وارد جهنم مي‌شود اين مقدري است كه قضايش بطور حتم از ناحيه پروردگارت رانده شده، و آن گاه خصوص مردم با تقوا را نجات مي‌دهيم، و آنها كه با كفر و شرك خود ستم كردند به زانو در آمده وا مي‌گذاريم. سوره مريم آيه 71- 72
(5)زنهار كه ابليس شما را از بهشت بيرون نكند، كه به زحمت خواهيد افتاد (سوره طه آيه 117).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 387
خداي تعالي چون بر اين علم داشت، و مي‌دانست كه نزديك شدن بشر به منزلگاه كرامت و استقرارش در مستقر سعادت موقوف بر اين است كه از آنچه او را به خطرهاي نامبرده مي‌افكند منصرف شود، و اگر هم مبتلا بدان شده، از آن دل بر كند، و بسوي پروردگارش رجوع كند، به همين جهت خداي سبحان باب توبه را فتح نمود، توبه از كفر و شرك و توبه از فروعات آن، كه همان گناهان باشد.
پس توبه به معناي رجوع به خداي سبحان، و دل‌زده شدن از لوث گناه و تاريكي و دوري از خدا و شقاوت، مشروط بر اين است كه قبلا انسان به وسيله ايمان آوردن به خدا و روز جزا خود را در مستقر دار كرامت و در مسير تنعم به اقسام نعمت اطاعتها و قربت‌ها قرار داده باشد، و به عبارتي ديگر موقوف بر اين است كه قبلا از شرك و از هر گناهي توبه كرده باشد، هم چنان كه فرمود:" وَ تُوبُوا إِلَي اللَّهِ جَمِيعاً أَيُّهَا الْمُؤْمِنُونَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ" «1» (هان! اي مؤمنين، همگي به سوي خدا توبه بريد، تا شايد رستگار گرديد).
پس توبه به معناي برگشتن به سوي خدا هم توبه از شرك را شامل مي‌شود و هم توبه از گناه را، بلكه شامل غير اين دو نيز به بياني كه انشاء اللَّه مي‌آيد مي‌شود.
مطلب ديگر اينكه انسان از آنجايي كه گفتيم في نفسه سراپا فقر است، و به هيچ وجه مالك خير و سعادت خود نيست، مگر به وسيله پروردگار خود، به ناچار در اين رجوعش به سوي پروردگار نيز محتاج است به عنايتي از پروردگارش، و اعانتي از او، چون- در سابق هم گفتيم رجوع به خداي تعالي احتياج به عبوديت و مسكنت به درگاه خدا دارد، كه اين محقق نمي‌شود مگر به توفيق و اعانت او، كه همين توفيق توبه او و برگشتش به سوي بنده گنهكارش است كه قبل از توبه عبد شامل حال عبد مي‌شود، و سپس توبه عبد محقق مي‌گردد، هم چنان كه در قرآن كريمش فرمود:" ثُمَّ تابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا" «2»، (سپس به سوي آنان برگشت تا ايشان نيز به سويش برگردند) و همچنين برگشتن بنده به سوي خدا وقتي سودمند است كه خداي تعالي اين توبه و برگشت را قبول كند كه اين خود توبه دوم خداي تعالي است، كه بعد از توبه عبد صورت مي‌گيرد هم چنان كه فرمود:" فَأُولئِكَ يَتُوبُ اللَّهُ عَلَيْهِمْ ..." «3» (اينانند كه خداي تعالي به سويشان بر مي‌گردد).
__________________________________________________
(1)سوره نور آيه 31
(2)سوره توبه آيه 118.
(3)سوره نساء آيه 17.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 388
و اگر خواننده محترم (كه خدايش توفيق دهد) آن طوري كه بايد مساله را مورد دقت قرار دهد خواهد ديد كه تعدد توبه خداي تعالي با قياس به توبه عبد است، و گرنه توبه او يكي است، و آن عبارت است از رجوع خداي تعالي به رحمتش به سوي بنده كه هم قبل از توبه عبد را شامل مي‌شود و هم بعد از آن را، و گاه هم مي‌شود كه بدون توبه عبد شامل حال او مي‌شود كه در سابق در ذيل آيه:" وَ لَا الَّذِينَ يَمُوتُونَ وَ هُمْ كُفَّارٌ" «1» از آن استفاده كرديم، و گفتيم قبول شفاعت شفيع در حق بنده گنهكار در روز قيامت يكي از مصاديق توبه خداي تعالي است، و آيه شريفه:" وَ اللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْكُمْ وَ يُرِيدُ الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الشَّهَواتِ أَنْ تَمِيلُوا مَيْلًا عَظِيماً" «2»، (خدا مي‌خواهد بر شما توبه برد، و كساني كه شهوات را پيروي مي‌كنند مي‌خواهند شما به انحرافي بزرگ منحرف شويد).

[توبه در باره بعضي از بندگان مقرب خدا نيز مصداق مي‌يابد (توبه عمومي خداي سبحان)] ..... ص : 388

مطلبي ديگر كه تذكرش لازم است اين كه مساله قرب و بعد نزديكي به خدا و دوري از او دو امر نسبي هستند، ممكن است بعد، در مقام قرب هم تحقق يابد، بعد از يك مرحله، و قرب به مرحله‌اي ديگر، و بنا بر اين معناي توبه در باره رجوع بعضي از بندگان مقرب خدا نيز مصداق مي‌يابد، چون موقف او را اگر مقايسه كنيم با موضع كسي كه از او مقرب‌تر و به خداي تعالي نزديكتر است، رجوع او به خدا، توبه مي‌شود.
شاهد اين گفتار ما توبه‌هايي است كه خداي تعالي در كلام مجيدش از انبياي معصوم و بي‌گناه (عليهم السلام) حكايت فرموده از آن جمله در باره آدم (ع) چنين مي‌فرمايد:" فَتَلَقَّي آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ" «3»، (پس آدم كلماتي را از پروردگارش دريافت نمود، و در نتيجه خداي تعالي توبه‌اش بپذيرفت). و نيز در حكايت دعاي ابراهيم و اسماعيل (ع) بعد از بناي كعبه مي‌فرمايد:" وَ تُبْ عَلَيْنا إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ" «4» و از موسي (ع) حكايت مي‌كند كه گفت:" سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ" «5»، و در خطاب به پيامبر اسلام مي‌فرمايد:" فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ اسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِبْكارِ"
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 18.
(2)سوره نساء آيه 27.
(3)سوره بقره آيه 37.
(4)و توبه ما بپذير كه تو، توبه پذير مهرباني (سوره بقره آيه 128).
(5)منزهي اي خدا، من به درگاهت توبه آوردم و اولين كسي هستم كه به تو ايمان دارد (سوره اعراف آيه 143).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 389
«1»
و نيز در باره همان جناب مي‌فرمايد:" لَقَدْ تابَ اللَّهُ عَلَي النَّبِيِّ وَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي ساعَةِ الْعُسْرَةِ" «2» و اين توبه، توبه عمومي خداي سبحان است، كه اطلاق آيات بسياري از كلام مجيدش بر آن دلالت دارد، از قبيل آيه:" غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ" «3» (خدايي كه آمرزگار گناه و پذيراي توبه است) و آيه:" وَ هُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ" «4» (توبه را از بندگانش مي‌پذيرد) و آياتي ديگر از اين قبيل.
پس خلاصه آنچه تا كنون گفتيم اين شد كه اولا گسترش رحمت از ناحيه خداي تعالي بر بندگانش و در نتيجه آمرزش گناهان ايشان و بر طرف ساختن پرده ظلمتي كه از ناحيه معاصي بر دلهايشان افتاده- حال چه اينكه معصيت شرك باشد و چه پائين‌تر از آن- خود توبه خدا بر بندگان است، و برگشت بنده به سوي خدا و در خواست آمرزش گناهان و ازاله آثار سوء نافرمانيها از قلبش- چه اينكه شرك باشد و چه پائين‌تر از آن- خود توبه و رجوع بنده است به پروردگار خودش.
و ثانيا معلوم شد كه توبه خداي تعالي بر بنده‌اش اعم است از توبه ابتدايي و توبه بعد از توبه بنده، و اين توبه فضلي است از ناحيه خداي تعالي مثل ساير نعمت‌هايي كه مخلوق خود را با آن متنعم مي‌سازد، همانطور كه هيچ بنده‌اي در آن نعمت‌ها طلبكار خداي تعالي نيست، هم چنين كسي توبه را بر خدا واجب و الزامي نكرده، و اينكه مي‌گوييم عقلا بر خدا واجب است كه توبه بنده‌اش را قبول كند، منظور ما از اين وجوب چيزي جز آنچه از امثال آيات زير استفاده مي‌شود نمي‌باشد.
" وَ قابِلِ التَّوْبِ" و" وَ تُوبُوا إِلَي اللَّهِ جَمِيعاً أَيُّهَا الْمُؤْمِنُونَ" «5» و" إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ" «6»
__________________________________________________
(1)پس صبر كن كه وعده خدا حق است، و براي گناهت طلب مغفرت نما، و شامگاهان و بامدادان حمد و تسبيح پروردگار خود گوي (سوره مؤمن آيه 55).
(2)هر آينه خدا توبه پيامبر و مهاجرين و انصاري را كه در ساعت دشواري او را تبعيت كردند بپذيرفت (سوره توبه آيه 117).
(3)سوره مؤمن آيه 3. [.....]
(4)سوره شوري آيه 25.
(5)سوره نور آيه 31.
(6)سوره بقره آيه 222.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 390
(خداي تعالي توبه‌كاران را بسيار دوست مي‌دارد)، و" فَأُولئِكَ يَتُوبُ اللَّهُ عَلَيْهِمْ" «1» (اينان همانهايند كه خدا توبه‌شان را مي‌پذيرد)، و از اين قبيل آياتي كه خدا را به صفت توبه‌پذيري توصيف مي‌كند، و بندگان را به سوي توبه تشويق و به سوي استغفار دعوت مي‌كند، و همچنين آيات ديگري كه وعده قبول توبه مي‌دهد، حال يا در صريح كلام و يا در لوازم آن، و خداي تعالي به فرموده خودش و به دليل عقل خلف وعده نمي‌كند.
از اينجا روشن مي‌شود كه خداي سبحان در قبول توبه بنده مجبور نيست، بلكه او بدون استثنا هيچ چيز و هيچ حالت در همه احوال مالك مطلق همه چيز است، پس او مي‌تواند توبه را قبول كند هم چنان كه وعده‌اش را داده و مي‌تواند نكند، هم چنان كه باز خودش فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بَعْدَ إِيمانِهِمْ ثُمَّ ازْدادُوا كُفْراً لَنْ تُقْبَلَ تَوْبَتُهُمْ" «2». (محققا كساني كه بعد از ايمان آوردنشان كفر ورزيدند، و سپس كفر خود را از كفر نخستين خود شديدتر كردند هرگز توبه‌شان پذيرفته نمي‌شود).
ممكن است آيه زير را نيز از اين باب گرفت كه مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ ازْدادُوا كُفْراً لَمْ يَكُنِ اللَّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَ لا لِيَهْدِيَهُمْ سَبِيلًا" «3»

[سخن عجيبي كه در باره توبه فرعون گفته شده است ..... ص : 390

اين بود خلاصه مطالب ما در باره توبه، ولي بعضي از علما سخناني عجيب گفته‌اند، از آن جمله در معناي آيه زير كه مربوط به داستان غرق شدن فرعون و توبه كردن او در نفس آخر است، يعني آيه شريفه:" حَتَّي إِذا أَدْرَكَهُ الْغَرَقُ قالَ آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا الَّذِي آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائِيلَ وَ أَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ، آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ" «4» بياني آورده كه خلاصه‌اش اين است كه اين آيه هيچ دلالتي بر رد توبه فرعون ندارد و در قرآن كريم هيچ آيه ديگري هم وجود ندارد كه بر هلاك ابدي او دلالت كند از نظر اعتبار هم- البته براي كسي كه در سعه رحمت خدا و سبقت رحمتش بر غضبش خوب بينديشد- بسيار بعيد به نظر مي‌رسد كه پناهنده بدرگاه خود و به در خانه رحمت و كرامت را كه با حال تذلل و استكانت پناهنده او شده از
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 17.
(2)سوره آل عمران آيه 90.
(3)آنهايي كه ايمان آوردند و سپس بكفر گرائيدند باز ايمان آوردند و سپس كفر ورزيدند و اين بار كفر خود را بيشتر كردند خدا هرگز ايشان را نمي‌آمرزد و به هيچ راهي هدايت نمي‌كند (سوره نساء آيه 137).
(4)تا آنكه غرق شدنش فرا رسيد آن زمان گفت: ايمان آوردم به اينكه هيچ معبودي جز آن معبود كه بني اسرائيل پرستيدند وجود ندارد، و من اينك از تسليم شدگانم، به دو گفته شد: آيا در اين حال ايمان مي‌آوري كه عمري نافرماني كردي و از مفسدان بودي (سوره يونس آيه 90- 91).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 391
رحمت خود نوميد سازد، اينكار از يك انسان- البته انساني كه خويهاي فطري خود يعني كرامت وجود رحمت را از دست نداده باشد- زيبنده نيست كه وقتي انساني نادم كه به راستي از كارهاي ناپسند گذشته خود پشيمان شده و به او پناهنده گشته نااميد سازد، و از جرم او نگذرد، تا چه رسد به خدايي كه ارحم الراحمين، و اكرم الاكرمين، و غياث المستغيثين است،- چون هر انسان داراي رحمت و كرامت، رحمت و كرامتش از او است- ليكن اين سخن مردود است به دو دليل، يكي قرآني كه مي‌فرمايد:" وَ لَيْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ حَتَّي إِذا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ إِنِّي تُبْتُ الْآنَ ..." «1» و ديگري دليل عقلي و اعتباري كه در چند سطر قبل گذشت، و آن اين بود كه گفتيم پشيماني در حال مرگ پشيماني كاذب است، و اين مشاهده آثار و عذاب گناه و نزول بلا است، كه آدمي را در دم مرگ وادار مي‌كند به اينكه اظهار ندامت كند.
و بر فرضي هم كه هر ندامتي توبه باشد و هر توبه‌اي مقبول درگاه حق واقع گردد، ليكن آيه شريفه زير كه حكايت حال مجرمين در روز قيامت است و مي‌فرمايد:" وَ أَسَرُّوا النَّدامَةَ لَمَّا رَأَوُا الْعَذابَ" «2» و آيات بسياري ديگر آن را رد نموده، مي‌فرمايد: بعد از ديدن عذاب اظهار ندامت نموده، درخواست مي‌كنند خدايا ما را به دنيا برگردان تا عمل صالح كنيم، آن گاه سخنشان را رد نموده، مي‌فرمايد به فرض هم كه برگردند دو باره همان اعمالي كه از آن نهي شده‌اند از سر مي‌گيرند، و در اظهار ندامتشان دروغگويند.
ممكن است در اينجا توهم كني كه اين تحليل كه گفتيد قرآن كريم از امر توبه نموده و اين راهي كه گفتيد در اين تحليلش پيش گرفته تحليلي است ذهني كه در بازار حقايق هيچ ارزشي ندارد، و ليكن اين توهم را نكن زيرا بحث در باب سعادت و صلاح و شقاوت و طلاح انسان غير اين را نتيجه نمي‌دهد، خود ما اگر حال يك انسان عادي واقع در مجتمع را در نظر بگيريم كه دائما در حال اثرگيري از تعليم و تربيت است، مي‌بينيم كه او اگر در جامعه واقع نشده بود، و از خارج چيزي به ذهن او وارد نمي‌شد، نه خوب و نه بد، ذهن و دل و جان او خالي از هر صلاح و طلاحي بود،- البته صلاح و طلاح اجتماعي-، و نيز ذهنش قابل گرفتن هر دو بود، او وقتي مي‌خواهد خود را اصلاح كند و جان خود را به زيور صلاح بيارايد و جامه تقواي
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 18.
(2)وقتي عذاب را مي‌بينند ندامت خود را از يكديگر پنهان مي‌كنند (سوره سبأ آيه 33).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 392
اجتماعي بر تن كند برايش امكان ندارد، مگر وقتي كه اسباب اين كار مساعد باشد، و عوامل اجازه بيرون شدنش از حال قبلي را به او بدهد. اين وضع محاذي همان توبه اول خداي تعالي است، (او رحمت خود را شامل حال انسان گنهكار مي‌كند و در او ايجاد تصميم مي‌نمايد بر اينكه از كارهاي گذشته‌اش دست بردارد)، سپس شروع به عملي كردن تصميمش، و اينكه از كارهاي گذشته خود و حالت بدي كه داشت دست برداشته، باري به هر جهت مسامحه كاري را ترك كند. و اين خود توبه‌اي است به منزله توبه بنده در بحث ما، آن گاه شخص مورد فرض ما به تدريج با انجام رژيم‌هاي عملي هيات فساد و صفت رذيله‌اي را كه بر قلبش مستولي بود زايل مي‌كند، و اندك اندك صفات كمال را، و نور صلاح را در قلبش جايگزين مي‌سازد، چون اين مسلم و واضح است كه قلب آدمي گنجايش صلاح و طلاح، و يا بگو فضيلت و رذيلت هر دو را ندارد-، ديو چو بيرون رود فرشته در آيد-، و اين مستقر گشتن صفات خوب در دل آن شخص كه فرض كرديم در برابر قبول توبه در شخص مورد بحث است، شخص فرضي، هم چنان در مرحله صلاح اجتماعي كه مسير هر انسان فطري است سير مي‌كند، تا همه آن احكام و آثاري را كه دين خدا در باب توبه جاري ساخته، به روشي فطري كه خدا خلق را بر آن فطرت آفريده جاري سازد. (و ثالثا) بطوري كه از همه آيات توبه چه آنها كه نقل كرديم، و چه آنها كه نقل نكرديم استفاده مي‌شود، توبه حقيقتي است كه در نفس انساني و قلب آدمي اثر اصلاحي دارد، و جان آدمي را آماده صلاح مي‌سازد، صلاحي كه زمينه است براي سعادت دنيا و آخرت او، و به عبارت ديگر توبه در آنجايي كه نافع هست، يعني شرائطش جمع است- در ازاله سيئات نفساني اثر دارد، سيئاتي كه آدمي را به هر بدبختي در زندگي دنيا و آخرتش مي‌كشاند، و از رسيدنش به سعادت و استقرارش بر اريكه خوشبختي مانع مي‌شود، و اما احكام شرعي و قوانين ديني به حال خود باقي است، نه با توبه‌اي از بين مي‌رود، و نه با گناهي.
بله چه بسا كه بعضي از احكام به حسب مصالحي كه در تشريع آن رعايت شده ارتباطي با توبه پيدا كند، و به وسيله توبه برداشته شود، ليكن اين غير آن است كه بگوئيم خود توبه به تنهايي حكمي از احكام را بردارد، در آيه مورد بحث در فصل قبل يعني آيه (سوره نساء- 17) توبه باعث آن مي‌شد كه حاكم شرع دست از شكنجه مرد و زن زناكار بردارد، اما نه توبه به تنهايي بلكه بضميمه اصلاح فرمود:" فَإِنْ تابا وَ أَصْلَحا فَأَعْرِضُوا عَنْهُما ..." «1» و همچنين در آيه زير
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 16.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 393
توبه را در صورتي مؤثر مي‌داند كه هنوز مجرم دستگير نشده، و اما اگر دستگير شد هر چه هم توبه كند حكم خدا بر او جاري مي‌شود، و حكم خدا به وسيله توبه برطرف نمي‌گردد، و آن آيه اين است:" إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلافٍ أَوْ يُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ذلِكَ لَهُمْ خِزْيٌ فِي الدُّنْيا وَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذابٌ عَظِيمٌ، إِلَّا الَّذِينَ تابُوا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَقْدِرُوا عَلَيْهِمْ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" «1» و از اين قبيل آياتي ديگر.

[توبه، يگانه درمان نوميدي و ياس است ..... ص : 393

رابعا" آن ملاكي كه به خاطر آن توبه در اسلام تشريع شد و قبلا بيانش گذشت همانا رهايي از هلاكت ناشي از گناهان و آثار سوء معاصي است، چون اين رهايي وسيله رستگاري و مقدمه رسيدن به سعادت است، هم چنان كه قرآن كريم فرمود:" وَ تُوبُوا إِلَي اللَّهِ جَمِيعاً أَيُّهَا الْمُؤْمِنُونَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ" «2» و يكي از فوائد توبه علاوه بر اين آن است كه مفتوح بودن باب توبه، روح اميد را در دل گنهكاران زنده نگه مي‌دارد، و به هيچ وجه دچار نوميدي و خمودي و ركود نمي‌گردند، آري سير زندگي بشر جز با دو عامل خوف و رجاي متعادل مستقيم نمي‌شود، بايد مقداري در دلش باشد، تا براي دفع مضرات برخيزد، و مقداري اميد باشد تا او را به سوي جلب منافعش به حركت در آورد، اگر آن خوف و اين رجاء هر دو با هم نباشند، يا تنها خوف باشد، و يا تنها اميد، آدمي هلاك مي‌گردد هم چنان كه قرآن كريم از نوميدي زنهار داده مي‌فرمايد:" قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ، وَ أَنِيبُوا إِلي رَبِّكُمْ" «3».
و تا آنجا كه ما از غريزه بشري اطلاع داريم، بشر تا زماني كه در بازار زندگي
__________________________________________________
(1)تنها كيفر كساني كه با خدا و رسولش سر جنگ دارند و براي فساد افكني در زمين تلاش مي‌كنند، اين است كه كشته شوند، و يا بدار آويخته گردند، و يا دست و پايشان بر عكس بريده شود، و يا از آن سرزمين بيرونش كنند، اين خواري در دنياي آنان است، و در آخرت عذابي عظيم دارند، مگر كساني كه قبل از آنكه شما دستگيرشان كنيد توبه كرده باشند، كه در اين صورت بدانيد كه خدا آمرزنده و رحيم است.
" سوره مائده آيه 33- 34".
(2) هان اي مؤمنين همگي به سوي خدا توبه ببريد، شايد رستگار شويد." سوره نور آيه 31".
(3) اي پيامبر اين پيام را به بندگانم ابلاغ كن كه اگر بر خود ستم كرده‌ايد از رحمت خدا نوميد نشويد، كه خداي تعالي همه گناهان را مي‌آمرزد، چون كه او آمرزگار و رحيم است، پس هر بدي كه كرديد به سوي پروردگارتان توبه ببريد." سوره زمر آيه 53- 54".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 394
شكست نخورده، و تلاشش بي‌نتيجه نگشته، روحش فعال و با نشاط و تصميم‌هايش راسخ و محكم و تلاشش خستگي ناپذير است، اما اگر در زندگي شكست بخورد، و اعمال و زحماتش بي نتيجه شود آرزويش به باد برود، آن وقت است كه نوميدي بر دلش مستولي گشته و سستي اركان او را فرا مي‌گيرد، و اي بسا كه كاري را كه با زحمات زياد پيش برده، در وسط راه رها كند و از راهي كه رفته بر گردد، و براي هميشه از رستگاري و رسيدن به هدف نااميد شود، توبه تنها و يگانه دواي اين درد است، بشر مي‌تواند با توبه دل خود را هميشه زنده نگه دارد، و دل مشرف به هلاكت خود را دوباره از لبه پرتگاه هلاكت كنار بكشد.

[توبه حقيقي با جرأت يافتن بر گناه كاري منافات دارد] ..... ص : 394

از اينجا معلوم مي‌شود توهمي را كه ذيلا نقل مي‌كنيم تا چه پايه ساقط و بي اعتبار است، و آن اين است كه بعضي گفته‌اند تشريع توبه و دعوت مردم به سوي آن، مردم را به ارتكاب معصيت، جري كردن، و بر ترك اطاعت جرأت دادن است، چون وقتي خاطر انسان جمع شد كه خدا توبه‌اش را مي‌پذيرد، و لو هر معصيتي كه برايش پاي دهد مرتكب شود، چنين اعتقادي جز زيادتر شدن جرأتش بر حرمات خدا، و فرورفتگيش در لجنزار گناهان چيزي به بار نمي‌آورد، و معتقد بدان، در هر گناهي را مي‌كوبد، و با خود مي‌گويد بعدا توبه مي‌كنم.
وجه ساقط بودن اين توهم اين است كه اگر توبه تشريع شده، براي اين منظور كه توهم شده نبوده، بلكه براي اين بوده كه آراسته شدن به زيور فضائل جز با مغفرت و آمرزش گناهان ممكن نيست، و علاوه بر اين تشريع شده تا خداي تعالي حالت اميد را در دلها حفظ كند، و حسن اثر توبه در اين باره جاي انكار نيست، و اين مفسر و يا دانشمند كه گفته است توبه مستلزم جري شدن انسان بر هر معصيتي است، چون اين فكر را ايجاد مي‌كند، كه من گناه مي‌كنم و سپس توبه مي‌كنم، اين معنا از نظرش دور مانده كه توبه‌اي كه او انگشت رويش گذاشته توبه مورد بحث ما نيست، يعني توبه حقيقي نيست، بحث ما در باره توبه‌اي است كه انسان را از گناه دلزده كند، و گناه را از نظر انسان منفور سازد، نه اين لقلقه زباني كه او رويش انگشت نهاده، زيرا اين چنين توبه را همه دارند، هم قبل از گناه دارند، و هم در حال گناه، و هم بعد از آن، علاوه بر اينكه در چنين فرضي گنهكار قبل از گناه هم توبه دارد، و حال آنكه قبل از صادر شدن گناه ندامت كه همان توبه واقعي است تصور ندارد، مگر آنكه مدعي آن خواسته باشد با خداي تعالي و رب العالمين خدعه و نيرنگ بكند، كه معلوم است مكر و نيرنگ باز به خودش بر مي‌گردد
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 395
" وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ" «1».
" و خامسا" نافرماني خدا كه براي آدمي موقف شرم آوري است آثار سويي در زندگي او دارد، و بشر هرگز از آنها دست بر نمي‌دارد، و توبه نمي‌كند، مگر به علم و يقين به زشتي آنها، كه اگر چنين علمي براي انسان حاصل شود، اولا ممكن نيست آدمي از آنچه تا كنون مرتكب شده پشيمان نگردد، و پشيماني تاثير خاص باطني است، كه از كار زشتي كه انجام شده در دل پيدا مي‌شود، و ثانيا وقتي اين حالت در دل پا بر جا مي‌شود، كه پاره‌اي افعال صالح و مخالف آن سيئات انجام دهد، اعمالي كه بر رجوع و توبه او دلالت كند.
تمامي ريزه‌كاريهايي كه خداي عز و جل در شريعت اسلام براي توبه مقرر كرده از قبيل ندامت، و سپس استغفار، و آن گاه مشغول انجام اعمال صالحه شدن، و در آخر از نافرماني خدا دل كندن و چيزهايي ديگر از اين قبيل، كه در روايات وارد شده، و در كتب اخلاق متعرض آن شده‌اند، همه و همه به اين واقعيت‌هايي كه گفتيم برگشت مي‌كند (و خلاصه آنچه زبان شرع در اين باب بيان كرده زبان فطرت و واقعيت‌هاي خود بشر است).

[مواردي كه قابل توبه نيستند] ..... ص : 395

" و سادسا" اينكه توبه كه عبارت شد از برگشتن اختياري از گناه به طاعت و عبوديت، وقتي محقق مي‌شود كه در ظرف اختيار صورت بگيرد، يعني در عالم دنيا كه عرصه اختيار است، و اما در عالمي ديگر كه عبد هيچ اختياري از خود ندارد، و نمي‌تواند به اختيار خود يكي از دو راه صلاح و طلاح و سعادت و شقاوت را انتخاب كند، توبه در آنجا راه ندارد، كه توضيح بيشترش در سابق گذشت.
يكي از مواردي كه توبه در آنجا صحيح نيست چون هيچ انتخابي در اختيار انسان نيست، گناهان مربوط به حقوق الناس است، در باره حق اللَّه، توبه تصور دارد، چون خداي تعالي خودش وعده داده از گناهان گذشته توبه‌كاران صرفنظر فرمايد، ولي مردم چنين وعده‌اي به ما نداده‌اند، و من كه حق آنان را ضايع كرده‌ام از بين بردن آثار سوء اين ظلم در اختيار من نيست، هر چه من بگويم توبه كردم، ما دام كه صاحب حق از من راضي نشده فائده ندارد، چون خود خداي سبحان هم حقوقي براي مردم جعل كرده، و حقوق مردم را محترم شمرده، و تعدي به يك فرد از بندگانش به اموال و ناموس و آبرو و جانش را ظلم و عدوان
__________________________________________________
(1)سوره فاطر آيه 43. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 396
خوانده، و حاشا بر خداي عز و جل كه به كسي اختيار تام دهد، تا بدون هيچ جرمي آن حقوق را از بندگانش سلب كند. و در حقيقت خودش كاري بكند كه بندگانش را از آن نهي كرده، و از اين راه به آنان ستم روا بدارد، هم چنان كه خودش فرمود:" إِنَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئاً" «1».
بله اين مطلب يك مورد استثنا دارد، و آن توبه از شرك است كه نه تنها گناهان مربوط به حقوق اللَّه را محو مي‌كند، بلكه گناهان مربوط به حقوق الناس را هم از بين مي‌برد، و خلاصه اثر تمامي بديها و گناهان مربوط به فروع دين را از بين مي‌برد، هم چنان كه رسول خدا (ص) فرمود:" الاسلام يجب ما قبله" «2»، اسلام ما قبل خود را محو نابود مي‌سازد، و با همين روايت است كه آيات مطلق كه دلالت دارد بر آمرزش همه گناهان، نظير آيه (54) سوره زمر تفسير مي‌شود اگر در آن آيه بطور مطلق فرموده:" قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ وَ أَنِيبُوا إِلي رَبِّكُمْ وَ أَسْلِمُوا لَهُ" «3» روايت بالا آن را تفسير مي‌كند. به اينكه راه آمرزش همه گناهان اسلام آوردن است.
مورد ديگري كه توبه در آنجا صحيح نيست، گناهي است كه انسان آن را در بين مردم سنت و باب كند، و مردم را از راه حق منحرف سازد.
در اخبار آمده كه وزر و گناه هر كس كه به آن عمل كند، و يا به خاطر آن سنت، از راه حق منحرف و گمراه گردد، به گردن كسي است كه آن سنت را باب كرد و علت قبول نشدن توبه او اين است كه حقيقت توبه و رجوع به سوي خداي تعالي در امثال اين موارد تحقق نمي‌يابد، براي اينكه گنه كار پديده‌اي پديد آورده كه عمري دراز دارد، قهرا آثار آن نيز با بقاي آن باقي خواهد ماند، و ديگر نمي‌توان آن آثار را از بين برد، و مانند آن مواردي نيست كه گناه تنها بين گنه كار و خداي عز اسمه بوده و به ديگران تجاوز نكرده.
" و سابعا" اينكه: توبه هر چند كه محو مي‌كند از گناهان آنچه را كه محو مي‌كند، و گو اينكه خداي تعالي در اين باره فرموده:" فَمَنْ جاءَهُ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَانْتَهي فَلَهُ ما سَلَفَ وَ أَمْرُهُ إِلَي اللَّهِ"
__________________________________________________
(1)خدا حتي به اندازه خردلي به بندگانش ظلم نمي‌كند" سوره يونس آيه: 44".
(2)سيره حلبية، ج 3 ص 106.
(3)بگو اي بندگان من كه اسراف به نفس خود نموده‌ايد مايوس از رحمت خداوند نشويد همانا خداوند تمام گناهان راي مي‌آمرزد به درستي كه او آمرزنده و مهربان است و برگرديد به سوي او و تسليم او گرديد" سوره زمر آيه 53- 54".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 397
«1» كه بيانش در جلد دوم عربي اين كتاب گذشت، و هر چند كه از ظاهر آيه:" إِلَّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلًا صالِحاً فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً وَ مَنْ تابَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَإِنَّهُ يَتُوبُ إِلَي اللَّهِ مَتاباً" «2» و مخصوصا با در نظر گرفتن آيه دوم بر مي‌آيد كه توبه خود به تنهايي و يا به ضميمه ايمان و عمل صالح علاوه بر اينكه گناه را محو مي‌كند آن را مبدل به حسنات هم مي‌سازد. ليكن پرهيز كردن از گناهان هيچ ربطي به گناه كردن و سپس توبه نمودن ندارد، و قابل مقايسه با آن نيست، چون خداي عز و جل در كتاب خود روشن كرده كه اولا معاصي هر چه باشد بالآخره و به نوعي به وساوس شيطاني منتهي مي‌شود، و ثانيا ستايش‌هايي كه از مخلصين و معصومين از گناه و لغزشها كرده، برابر با ستايشي كه از گناهكاران توبه كار نموده نمي‌باشد، در اين آيات دقت بفرمائيد:" قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ، إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ، قالَ هذا صِراطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ، إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ ..." «3» و نيز آيه" وَ لا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شاكِرِينَ" «4» (تو بيشترين آنان را شاكر نمي‌يابي) كه حكايت كلام ديگري از ابليس است.
براي اينكه مخلصين و معصومين (ع) آن چنان مختص به مقام عبوديت تشريفي هستند، كه غير آنان يعني حتي صالحان و توبه‌كاران هرگز به پايه آنان نميرسند.

بحث روايتي [(رواياتي در باره توبه)] ..... ص : 397

در كتاب من لا يحضره الفقيه آمده كه رسول خدا (ص) در آخرين
__________________________________________________
(1)پس كسي كه از ناحيه پروردگارش به موعظه مي‌رسد، و در نتيجه توبه مي‌كند گذشته‌اش بخشوده شده، و زمام امرش به دست خدا است" سوره بقره آيه 275".
(2)مگر كسي كه توبه كند و ايمان آورد و عمل صالح كند كه اينگونه افراد گناهانشان را خدا به حسنات مبدل مي‌سازد و خدا، آمرزگار رحيم است و كسي كه به خاطر زشتي گناه از آن توبه كند و عمل صالح انجام دهد او در حقيقت به سوي خدا برگشته و بازگشت به سوي قادري كرده كه مي‌تواند گناهان او را به حسنات مبدل كند" سوره فرقان آيه 70- 71".
(3)گفت پروردگارا بخاطر اين كه مرا اغوا كردي در زمين لذات مادي زميني را در نظر انسان جلوه مي‌دهم، و همه را اغوا مي‌كنم، مگر بندگان مخلصي از ايشان را خداي تعالي فرمود: صراط مستقيم من نيز همين است كه بندگان من از تسلط تو بر آنان ايمنند تا آخر آيات" سوره حجر آيه 39- 42".
(4)سوره اعراف آيه 17.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 398
خطبه‌اي كه ايراد كرد چنين فرمود: (هر كس يك سال قبل از مردنش توبه كند خداي تعالي توبه‌اش را مي‌پذيرد. آن گاه فرمود: نه يك سال زياد است، هر كس يك ماه قبل از مرگش توبه كند خدا توبه‌اش را قبول مي‌فرمايد: سپس فرمود: نه يك ماه نيز زياد است، هر كس يك روز قبل از مردنش توبه كند خداي تعالي توبه‌اش را مي‌پذيرد، و آن گاه فرمود: يك روز نيز زياد است هر كس يك ساعت قبل از مرگش توبه كند خداي تعالي توبه‌اش را مي‌پذيرد، و در آخر فرمود: نه يك ساعت نيز زياد است، هر كس قبل از مردنش در آن لحظه‌اي كه جانش به اينجا مي‌رسد- و سپس به حلق شريف خود اشاره نمود- توبه كند خدا توبه‌اش را مي‌پذيرد) از امام صادق (ع) از معناي كلام خداي تعالي پرسيدند كه مي‌فرمايد:" وَ لَيْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ حَتَّي إِذا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ إِنِّي تُبْتُ الْآنَ" حضرت فرمود: اين آيه از آن حالتي سخن مي‌گويد كه چشم انسان- از امور دنيا بسته- به امور آخرت باز مي‌شود. در اين هنگام است كه ديگر توبه فائده ندارد «1».
مؤلف قدس سره: روايت اولي را مرحوم كليني نيز در كافي با ذكر سند از امام صادق (ع) آورده و از طرق اهل سنت نيز نقل شده، و در معناي آن احاديثي ديگر نيز وارد شده است.
و روايت دوم آيه و رواياتي را كه در مقبول بودن توبه در هنگام مرگ وارد شده تفسير مي‌كند، و مي‌فرمايد كه مراد از حضور مرگ، علم به مرگ و مشاهده نشانه‌هاي آخرت است، آن لحظه است كه ديگر توبه قبول نيست، اما كسي كه هنوز جاهل به مگر است، و مطمئن نشده كه در حال مردن است، هيچ مانعي براي قبول توبه‌اش نيست، و نظير اين روايت بعضي از رواياتي است كه از نظر خواننده مي‌گذرد.
و در تفسير عياشي از زراره از امام ابي جعفر (ع) آمده كه فرمود: وقتي جان آدمي به اينجا رسيد- اشاره فرمودند به حنجره خود-، كسي كه مي‌داند مرگش رسيده ديگر توبه‌اش پذيرفته نيست، و اما آن كسي كه هنوز از سرنوشت خود بي‌خبر است مي‌تواند توبه كند «2».
و در تفسير الدر المنثور است كه احمد و بخاري در تاريخ خود و حاكم و ابن مردويه از ابي ذر در روايت آورده‌اند كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: خداي عز و جل
__________________________________________________
(1)من لا يحضره الفقيه
(2)تفسير عياشي، ج 1 ص 228.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 399
هم چنان توبه بنده‌اش را مي‌پذيرد و يا گناهانش را مي‌آمرزد، ما دام كه پرده را نينداخته باشند، شخصي پرسيد پرده افتادن يعني چه؟ فرمود: بيرون شدن جان در حال شرك «1».
و در همان كتاب است كه ابن جرير از حسن روايت كرده كه گفت: به من چنين رسيده كه رسول خدا (ص) فرموده: وقتي ابليس فهميد كه آدم تو خالي است، به خداي تعالي عرضه داشت: به عزتت سوگند ما دام كه روح در كالبد او است از كالبدش بيرون نخواهم آمد، خداي تعالي فرمود: به عزت خودم سوگند من نيز ما دام كه روح در تن او هست بين او و توبه كردنش حائل نمي‌شوم «2».
و در كافي از علي احمسي از ابي جعفر (ع) روايت آورده كه فرمود: به خدا سوگند احدي از شر گناهان نجات نمي‌يابد مگر آنكه به گناهان خود اقرار كند: احمسي اضافه كرده كه امام ابي جعفر (ع) سپس فرمود در تحقق توبه همين بس كه گنهكار از كار خود پشيمان بشود «3».
و در همان كتاب به دو طريق از وهب روايت آورده كه گفت، از امام صادق (ع) شنيدم مي‌فرمود: اگر بنده خدا توبه‌اي كند نصوح، خدا او را دوست مي‌دارد، و گناهش را مي‌پوشاند، عرضه داشتم: چگونه بر او مي‌پوشاند؟ فرمود: از ياد دو فرشته‌اش كه همواره گناهانش را مي‌نوشتند مي‌برد، آن گاه به اعضا و جوارحش و نيز به قطعه قطعه‌هاي زمين وحي مي‌كند گناهان اين شخص را بپوشانيد در نتيجه روزي كه گناه كار به ديدار پروردگارش مي‌رسد، هيچ شاهدي نيست كه عليه او به گناهي از گناهانش شهادت دهد «4».
و در همان كتاب است كه محمد بن مسلم از امام باقر (ع) روايت كرده كه به وي فرمود: اي محمد بن مسلم گناهان مؤمن البته اگر موفق به توبه شود آمرزيده مي‌شود پس بر مؤمن باد تا مراقب خود باشد، كه بعد از توبه و آمرزش خود را به هيچ گناهي آلوده نسازد، آگاه باش كه به خدا سوگند اين آمرزش تنها و تنها براي اهل ايمان است عرضه داشتم حال اگر بعد از توبه دوباره مرتكب گناه شود، و دوباره توبه كند چطور؟ فرمود: اي محمد بن مسلم تو گمان مي‌كني كه ممكن است بنده مؤمن خدا از گناهش پشيمان بشود، و از خدا طلب مغفرت بكند و توبه هم بكند و خدا توبه‌اش را نپذيرد؟ عرضه داشتم: اگر اين توبه و گناه و باز توبه و
__________________________________________________
(1)تفسير الدر المنثور، ج 2 ص 131.
(2)تفسير الدر المنثور، ج 2 ص 130.
(3)اصول كافي، ج 2 ص 426.
(4)اصول كافي ج 2 ص 430- 436.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 400
گناه مكرر شود چطور؟ فرمود هر زماني كه بنده مؤمن- البته قيد مؤمن را نبايد فراموش كرد چون گاه مي‌شود گناه بسيار، ايمان را از بين مي‌برد- از خدا طلب مغفرت نموده توبه كند خدا هم دو باره به آمرزش خود بر مي‌گردد، و خداي تعالي آمرزگار مهربانست، و توبه را مي‌پذيرد، و از بديها صرفنظر مي‌كند، پس زنهار كه مبادا از رحمت خدا نوميد گردي «1».
و در تفسير عياشي از ابي عمرو زبيري از امام صادق (ع) روايت آورده كه در تفسير آيه:" وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدي «2» فرمود، اين آيه تفسيري دارد، كه دليلش اين است كه خداي تعالي هيچ عملي را از هيچ بنده‌اي نمي‌پذيرد، مگر آنكه در روز لقا او را بنده‌اي با وفا نسبت به خود ديدار كند، با اين بيان آيه تفسير مي‌شود، و معناي اينكه در آيه جهالت را شرط كرد و فرمود:" إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَي اللَّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهالَةٍ" اين است كه هر گناهي كه بنده خدا مي‌كند هر چند كه بداند گناه است باز جاهل است، چون كوراني كه در دلش بر خاسته نمي‌گذارد بفهمد اينكاري كه مي‌كند معصيت پروردگارش است، هم چنان كه مي‌بينيم خداي تعالي در حكايت كلام يوسف خطاب به برادرانش، آنان را جاهل خوانده و فرموده:" قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَ أَخِيهِ إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ" «3» (هيچ مي‌دانيد كه با يوسف و برادرش در آن زمان كه جاهل بوديد چه كرديد) و جاهل خواندن برادران با اين كه مي‌دانستند آزردن برادر گناه است، به خاطر همان جهلي بود كه نسبت به زشت بودن نافرماني خدا داشتند «4».
مؤلف قدس سره: اين روايت اضطرابي در متن دارد، و ظاهرا مراد از جمله اول آن كه مي‌فرمايد (مگر آنكه در روز لقاء او بنده‌اي با وفا نسبت به خود ديدار كند)، اين باشد كه توبه خود را شكسته باشد، پس توبه تنها وقتي پذيرفته است كه باز دارنده از گناه باشد، هر چند براي زماني كوتاه، و اينكه فرمود:" إِنَّمَا التَّوْبَةُ ..." ظاهرا كلامي از نو بوده، و خواسته باشد بفرمايد كلمه" بجهالة" در آيه شريفه قيدي است توضيحي، و اينكه جهالت در همه گناهان وجود دارد، در نتيجه اين روايت مؤيد يكي از آن دو احتمالي است كه ما در ذيل اين آيه داديم، و غير اين روايت رواياتي ديگر در مجمع البيان آمده كه اين ذيل روايت در آنها نيز آمده است.
__________________________________________________
(1)اصول كافي ج 2 ص 434. [.....]
(2)سوره طه آيه 82.
(3)سوره يوسف آيه 89.
(4)تفسير عياشي، ج 1 ص 228.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 401

[سوره النساء (4): آيات 19 تا 22] ..... ص : 401

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا يَحِلُّ لَكُمْ أَنْ تَرِثُوا النِّساءَ كَرْهاً وَ لا تَعْضُلُوهُنَّ لِتَذْهَبُوا بِبَعْضِ ما آتَيْتُمُوهُنَّ إِلاَّ أَنْ يَأْتِينَ بِفاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ وَ عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ فَإِنْ كَرِهْتُمُوهُنَّ فَعَسي أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ يَجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خَيْراً كَثِيراً (19) وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ مَكانَ زَوْجٍ وَ آتَيْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً أَ تَأْخُذُونَهُ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً (20) وَ كَيْفَ تَأْخُذُونَهُ وَ قَدْ أَفْضي بَعْضُكُمْ إِلي بَعْضٍ وَ أَخَذْنَ مِنْكُمْ مِيثاقاً غَلِيظاً (21) وَ لا تَنْكِحُوا ما نَكَحَ آباؤُكُمْ مِنَ النِّساءِ إِلاَّ ما قَدْ سَلَفَ إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً وَ مَقْتاً وَ ساءَ سَبِيلاً (22)

ترجمه آيات ..... ص : 401

هان اي كساني كه ايمان آورديد اين براي شما حلال نيست كه بزور از شوهر رفتن زن ميت جلوگيري كنيد، تا بميرد، و شما ارث او را بخوريد، و در مضيقه‌شان بگذاريد تا چيزي از مهريه‌اي كه از شما گرفته‌اند به شما برگردانند، مگر آنكه عمل شنيع روشني مرتكب شده باشند، كه در اين صورت تضييق جايز است، و با زنان بطور شايسته معاشرت كنيد، و اگر از آنان بدتان مي‌آيد بايد بدانيد كه ممكن است شما از چيزي بدتان بيايد كه خدا خير بسيار را در آن نهاده باشد (19).
و اگر خواستيد به جاي همسري كه داريد همسر بگيريد، حتي اگر همسر اول يك پوست گاو پر از طلا كابين داده‌ايد نبايد چيزي از آن را پس بگيريد، چگونه و بچه مجوزي پس بگيريد با اينكه پس گرفتن آن بهتان و گناهي آشكار است (20).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 402
و چگونه پس بگيريد با اينكه بدنهاي شما با هم تماس گرفته و همسران شما هنگام عقد ازدواج از شما پيمان محكم- بر وفاداري و امانت- گرفتند (21).
و با زني كه پدر شما با او ازدواج كرده ازدواج نكنيد، كه باطل است، مگر آنچه كه در دوره جاهليت انجام شده، كه اين عمل از مصاديق فاحشه و باعث خشم خدا و طريقه‌اي زشت است (22)

بيان آيات ..... ص : 402

اشاره

در اين آيات بمسائل مربوط به زنان كه قبلا در آن سخن داشت برگشته بعضي ديگر از آن مسائل را بيان مي‌كند و اين آيات در عين حال مشتمل بر جمله:
" وَ عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ فَإِنْ كَرِهْتُمُوهُنَّ فَعَسي أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ يَجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خَيْراً كَثِيراً"، نيز هست كه مضمونش اصلي است قرآني، براي زندگي اجتماعي زن.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا يَحِلُّ لَكُمْ ... كَرْهاً"

[بيان آيه شريفه مربوط به نهي از به ارث بردن زنان ..... ص : 402

در دوران جاهليت به طوري كه در تاريخ و در روايات آمده رسم چنين بوده كه همسر مردي كه مي‌مرده اگر مادر وراث نبود، جزء ارث به حسابش مي‌آوردند، ورثه، او را نيز مانند اموال ميت به ارث مي‌بردند، و در اينكه كداميك از ورثه، همسر ميت را ارث ببرد رسم چنين بود كه هر كس مي‌خواست، جامه‌اي بر سر او مي‌انداخت، و زن از آن او مي‌شد، اگر دلش مي‌خواست با او ازدواج مي‌كرد، آنهم بدون مهريه، چون او را ارث برده بود، و اگر علاقه‌اي به اين كار نمي‌داشت نزد خود نگه مي‌داشت تا به نحوي از او استفاده مادي كند، يا شوهرش دهد، و مهريه‌اش را بگيرد و خرج كند، و يا اگر خواستگاري نمي‌داشت- در خانه‌اش بماند و بميرد تا اموالش را- اگر مالي داشت- بارث ببرد.
و آيه مورد بحث هر چند ظاهرش اين است كه مي‌خواهد از سنت جاري در مردم جاهليت نهي كند، همان سنت بارث بردن زنان، و هر چند كه بعضي از مفسرين همين ظاهر را گرفته و گفته‌اند كه آيه مي‌خواهد از آن سنت بسيار زشت جلوگيري نمايد، الا اينكه ذيل آيه شريفه كه مي‌فرمايد:" كرها" با اين ظاهر سازگاري ندارد، حال چه اينكه ما اين قيد را توضيحي بگيريم، و بگوئيم هميشه بارث بردن زنان به كراهت آنان است، هيچ زني دوست نمي‌دارد بعد از مرگ شوهرش مانند اثاث البيت او به ارث برود، و يا احترازي بگيريم و بگوئيم مي‌خواهد بفرمايد در صورتي كه زن كراهت دارد او را ارث نبريد.
براي اينكه اگر آن را توضيحي بگيريم معنايش اين مي‌شود كه به ارث رفتن زنان هميشه ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 403
به كراهت خود زنان است، و حال آنكه اينطور نيست- چون غير اين صورت نيز فرض دارد، و ممكن است زني يا بخاطر علاقه به ورثه شوهر و يا به جهاتي ديگر بخواهد دائما در آن خانه بماند، و اگر قيد را احترازي بگيريم معناي آيه چنين مي‌شود كه اگر زن راضي باشد، به ارث برده مي‌شود، و نهي مخصوص مواردي است كه ارث رفتن زن به دلخواه خود زن نباشد، اين را هم مي‌دانيم كه باطل است و حكم خدا غير آن است.
بله آن چيزي كه هميشه و يا غالبا مورد كراهت زنان شوهر مرده بوده است محروميت از ازدواج و به ارث رفتن اموال آنان است، و ظاهرا آيه شريفه مي‌خواهد از اين معنا نهي كند، و بفرمايد اين ارث چون با كراهت صاحب مال است درست نيست، و اما ازدواج كردن با آنان به ملاك ارث مطلبي است كه آيه‌اي ديگر كه بعدا مي‌آيد و مي‌فرمايد:" وَ لا تَنْكِحُوا ما نَكَحَ آباؤُكُمْ مِنَ النِّساءِ" «1» متعرض آن است، و هم چنين شوهر دادن آنان و خوردن ارثشان مطلبي است كه آيه شريفه:" وَ لِلنِّساءِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبْنَ" «2» متعرض آن است، آيه شريفه زير نيز به همه اين جهالت دلالت دارد:" فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِي ما فَعَلْنَ فِي أَنْفُسِهِنَّ مِنْ مَعْرُوفٍ".
و اما اينكه بعد از كلمه" كرها" فرمود:" وَ لا تَعْضُلُوهُنَّ لِتَذْهَبُوا ..." منظور از اين عضل، غير عضل از ازدواج براي خوردن مال او به عنوان ارث است، براي اينكه دنبال اينكه فرمود:
زنان را عضل- منع- مكنيد، مي‌فرمايد:" لِتَذْهَبُوا بِبَعْضِ ما آتَيْتُمُوهُنَّ" و آنان را از هيچ مقداري كه به ايشان داده‌ايد محروم نكنيد، پس اين جمله دلالت مي‌كند بر اينكه مراد از عضل نامبرده، ندادن مهريه‌اي است كه مرد بايد به زن بپردازد، نه خوردن مال او از طريقي غير طريق مهر و سخن كوتاه اين كه آيه شريفه مي‌خواهد نهي كند از وراثت اموال زنان با اين كه خودشان راضي نيستند، نه وراثت خود زنان، پس اضافه ارث به كلمه" نساء" به تقدير كلمه (اموال) است، و تقدير آن" ان ترثوا اموال النساء" است، و ممكن هم هست كلمه اموال را در تقدير نگيريم، و بگوئيم تعبير ارث بردن زنان مجازي عقلي است، كه باز معنايش ارث بردن اموال ايشان است.
" وَ لا تَعْضُلُوهُنَّ لِتَذْهَبُوا ... مُبَيِّنَةٍ" اين جمله كه واو عاطفه بر سر دارد يا معطوف است به جمله" ترثوا ..." و تقدير كلام" ان ترثوا و لا ان تعضلوهن ..." است.
و يا نهيي است معطوف بر جمله:" لا يَحِلُّ لَكُمْ ..." چون اين جمله نيز در معناي نهي
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 22.
(2)سوره بقره آيه 32.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 404
است، و كلمه: (عضل) به معناي منع و تنگ گرفتن و سختگيري است و كلمه: (فاحشة) به معناي طريقه بسيار زشت و روش بسيار ناپسند است، كه البته بيشتر، استعمالش در عمل زنا است و كلمه (مبينة) به معناي (متبينة) است، از سيبويه نيز نقل شده كه گفته است (أبان) كه باب افعال و (استبان) كه باب استفعال است، و (بين) كه باب تفعيل است، و (تبين) كه باب تفعل است، همه به يك معنا است كه هم بطور متعدي استعمال مي‌شود، و مفعول مي‌گيرد، و هم بطور لازم و بي مفعول بكار مي‌رود، هم بطور لازم گفته مي‌شود: (أبان المساله) مساله روشن شد، و هم (استبان) و هم (بين) و هم (تبين)، هم چنان كه بطور متعدي گفته مي‌شود:
" ابنت المسئلة و استبنتها و بينتها و تبينتها" (كه در همه اين تعبيرها معنا اين است كه من مساله را روشن كردم).
اين آيه شريفه نهي مي‌كند از تنگ گرفتن بر زنان، حال اين تنگ گرفتن به هر نحوي كه باشد، و بخواهند به وسيله سخت‌گيريها او را ناچار كنند به اينكه چيزي از مهريه خود را ببخشد، تا عقد نكاحش را فسخ كنند، و از تنگي معيشت نجاتش دهند، پس تنگ گرفتن به اين منظور بر شوهر حرام است، مگر آنكه زن، فاحشه مبينة و زنايي آشكار مرتكب شود، كه در اين صورت شوهر مي‌تواند بر او تنگ بگيرد، تا به وسيله پول گرفتن طلاقش دهد.
و اين آيه با آيه ديگري كه در باب بخشيدن مهريه مي‌فرمايد:" وَ لا يَحِلُّ لَكُمْ أَنْ تَأْخُذُوا مِمَّا آتَيْتُمُوهُنَّ شَيْئاً إِلَّا أَنْ يَخافا أَلَّا يُقِيما حُدُودَ اللَّهِ، فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا يُقِيما حُدُودَ اللَّهِ فَلا جُناحَ عَلَيْهِما فِيمَا افْتَدَتْ بِهِ" «1»، منافات ندارد، چون اين آيه بطور عموم نهي مي‌كند از اينكه زن را به اجبار وادارند چيزي از مهريه‌اش را ببخشد، مگر آنكه اين بخشش با تراضي طرفين باشد، و اما آيه مورد بحث، آيه سوره بقره را تخصيص مي‌زند، و يك مورد از موارد اجبار و اكراه را استثنا مي‌كند، و آن صورتي است كه زن مرتكب فاحشه شده باشد.

[معناي معاشرت به وجه معروف با زنان در جمله" وَ عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ"] ..... ص : 404

" وَ عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ ..."
كلمه (معروف) به معناي هر امري است كه مردم در مجتمع خود آن را بشناسند، و آن را انكار نكنند، و بدان جاهل نباشند، و چون دستور به معاشرت كردن با زنان را مقيد فرمود به قيد (معروف) قهرا معناي امر به معاشرت با زنان معاشرتي است كه در بين مامورين به اين امر يعني مسلمانان معروف باشد.
و معاشرتي كه از نظر مردان معروف و شناخته شده، و در بين آنها متعارف است، اين
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 229.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 405
است كه يك فرد از جامعه، جزئي باشد مقوم جامعه، يعني در تشكيل جامعه دخيل باشد، و دخالتش مساوي باشد با دخالتي كه ساير اعضا دارند، و در نتيجه تاثيرش در بدست آمدن غرض تعاون و همكاري عمومي به مقدار تاثير ساير افراد باشد، و بالآخره همه افراد مورد اين تكليف قرار گيرند كه هر يك كاري را كه در وسع و طاقت دارد و جامعه نيازمند محصول آن كار است انجام دهند، و آنچه از محصول كارش مورد نياز خودش است، به خود اختصاص دهد، و ما زاد را در اختيار ساير افراد جامعه قرار داده، در مقابل از ما زاد محصول كار ديگران آنچه لازم دارد بگيرد، اين آن معاشرتي است كه در نظر افراد جامعه معروف است، و اما اگر يك فرد از جامعه غير اين رفتار كند- و معلوم است كه غير اين تنها يك فرض دارد- و آن اين است كه ديگران به او ستم كنند و استقلال او در جزئيت براي جامعه را باطل نموده، تابع و غير مستقل سازند، به اين معنا كه ديگران از حاصل كار او بهره‌مند بشوند، ولي او از حاصل كار ديگران بهره‌اي نبرد، و شخص او را مورد استثنا قرار دهند.

[اختصاص بعضي طبقات و افراد به بعض مختصات، با وحدت ريشه انساني آنها منافات ندارد] ..... ص : 405

و خداي تعالي در كتاب كريمش بيان كرده كه مردم همگي و بدون استثنا چه مردان و چه زنان شاخه‌هايي از يك تنه درختند، و اجزا و ابعاضي هستند براي طبيعت واحده بشريت، و مجتمع در تشكيل يافتن، محتاج به همه اين اجزا است، همان مقدار كه محتاج جنس مردان است، محتاج جنس زنان خواهد بود، هم چنان كه فرمود:" بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ" (همه از هميد).
و اين حكم عمومي منافات با اين معنا ندارد، كه هر يك از دو طايفه زن و مرد خصلتي مختص به خود داشته باشد، مثلا نوع مردان داراي شدت و قوت باشند، و نوع زنان طبيعتا داراي رقت و عاطفه باشند، چون طبيعت انسانيت هم در حيات تكويني و هم اجتماعيش نيازمند به ابراز شدت و اظهار قوت است، و هم محتاج به اظهار مودت و رحمت است، هم چنان كه نيازمند به آن است كه ديگران نسبت به او اظهار شدت و قوت كنند و هم اظهار محبت و رحمت نمايند، و اين دو خصلت دو مظهر از مظاهر جذب و دفع عمومي در مجتمع بشري است.
روي اين حساب دو طايفه مرد و زن از نظر و زن و از نظر اثر وجودي با هم متعادلند، هم چنان كه افراد طايفه مردان با همه اختلافي كه در شؤون طبيعي و اجتماعي دارند، بعضي قوي و عالم و زيرك و بزرگ و رئيس و مخدوم و شريف، و بعضي ديگر ضعيف و جاهل و كودن و مرءوس و خادم و پست‌اند، و همچنين تفاوتهايي ديگر از اين قبيل دارند، در عين حال از نظر وزن و تاثيري كه در ساختمان اين مجتمع بشري دارند متعادلند.
پس مي‌توان گفت و بلكه بايد گفت كه اين است آن حكمي كه از ذوق مجتمع سالم و دور از افراط و تفريط منبعث مي‌شود، از ذوق مجتمعي كه طبق سنت فطرت تشكيل شده و عمل
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 406
مي‌كند و از آن منحرف نمي‌شود، اسلام نيز در آيه مورد بحث و دستورات ديگر خواسته است انحراف جامعه را برطرف نموده، به طرف همان سنت فطرت بكشاند، بنا بر اين براي چنين جامعه‌اي هيچ چاره‌اي جز اين نيست كه حكم تسويه در معاشرت در آن جاري شود، و اين همان است كه به عبارت ديگر از آن به حريت اجتماعي و آزادي زنان و مردان تعبير مي‌كنيم، و حقيقت آن اين است كه انسان بدان جهت كه انسان است داراي فكر و اراده است، و نيز داراي اختيار است، مي‌تواند آنچه برايش سودمند است از آنچه مضر است انتخاب كند، و در اين اختيارش استقلال دارد، و همين انسان وقتي وارد اجتماع مي‌شود، در آن حال نيز اختيار دارد، و ليكن در حدودي كه مزاحم با سعادت مجتمع انساني نباشد، در اين چهار ديواري استقلال در انتخاب را دارد، و هيچ مانعي نمي‌تواند از اختيار او جلو بگيرد، و يا او را در انتخاب و اختيار تابع بي‌چون و چراي غير سازد.
اين معنا نيز منافات ندارد با اينكه بعضي از طبقات و يا بعضي از افراد از يك طبقه به خاطر مصالحي از پاره‌اي مزايا برخوردار و يا از پاره‌اي امتيازات محروم باشند. مثلا مردان در اسلام بتوانند قاضي و حاكم شوند، و به جهاد بروند، و بر آنها واجب باشد نفقه زنان را بدهند، و احكامي ديگر از اين قبيل خاص آنان باشد، و زنان از آنها محروم باشند، و نيز كودكان نابالغ اقرارشان نافذ نباشد، و نتوانند مستقلا معامله كنند، و مكلف به تكاليف اسلام نباشند، و امثال اين احكام كه در باب حجر (و افرادي كه از تصرفات مالي محجورند) در كتب فقهي ذكر شده است.
پس همه اين تفاوتها خصوصيات احكامي است كه متوجه طبقات و اشخاصي از مجتمع مي‌شود، و علتش اختلافي است كه در وزن اجتماعي آنان است، در عين اينكه همه در اصل داشتن وزن انساني و اجتماعي شريكند، چون ملاك در داشتن اصل وزن انسان بودن و داراي فكر و اراده بودن است، كه در همه هست.
البته اين را هم بگوئيم كه اين احكام اختصاصي مختص به شريعت مقدسه اسلام نيست، بلكه در تمامي قوانين مدني و حتي در همه اجتماعاتي كه براي خود سنتي دارند كم و بيش يافت مي‌شود، هر چند كه قانون نداشته باشند، و زندگيشان جنگلي باشد، و با در نظر گرفتن اين مطالب اگر بخواهيم همه را در يك عبارت كوتاه بگنجانيم جامع‌ترين آن عبارات جمله مورد بحث است كه مي‌فرمايد:" وَ عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ" كه بيانش گذشت.
و اما جمله:" فَإِنْ كَرِهْتُمُوهُنَّ فَعَسي أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ يَجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خَيْراً كَثِيراً" از قبيل اظهار يك امر مسلم و معلوم، به صورت امري مشكوك و محتمل است، تا غريزه تعصب را در
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 407
شنونده تحريك نكند، نظير آيه زير كه مي‌فرمايد:" قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ قُلِ اللَّهُ وَ إِنَّا أَوْ إِيَّاكُمْ لَعَلي هُديً أَوْ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ، قُلْ لا تُسْئَلُونَ عَمَّا أَجْرَمْنا وَ لا نُسْئَلُ عَمَّا تَعْمَلُونَ" «1».
خواهي پرسيد چرا قرآن با تعبير ملايم خواست رسوم و تعصبات مخاطب را تحريك نكند؟ جوابش اين است كه مجتمع بشري در آن روز يعني در عصر نزول قرآن زن را در جايگاه و موقعيتي كه در متن واقع دارد، جاي نمي‌داد، و از اينكه زن را جزء اجتماع بشري بداند كراهت داشت، و حاضر نبود او را مانند طبقه مردان جزء مقوم بشمارد، بلكه مجتمعاتي كه در آن عصر روي پاي خود ايستاده بودند، يا مجتمعي بود كه زن را موجودي طفيلي و خارج از جامعه انساني و ملحق بدان مي‌دانست، ملحق دانستنش از باب ناچاري بود، چون مي‌خواست از وجودش استفاده كند، و يا مجتمعي بود كه او را انسان مي‌دانست، ولي انساني ناقص در انسانيت، نظير كودكان و ديوانگان، با اين تفاوت كه كودكان بالآخره روزي بالغ مي‌شوند، و داخل انسانهاي تمام عيار مي‌شوند، و ديوانگان نيز احتمالا روزي بهبودي مي‌يافتند، ولي زنان براي هميشه به انسانيت كامل نمي‌رسيدند، در نتيجه بايد براي هميشه در تحت استيلاي مردان زندگي كنند، و شايد اين كه در جمله:" فَإِنْ كَرِهْتُمُوهُنَّ ..." كراهت را به خود زنان نسبت داد، و فرمود: (اگر از زنان كراهت داشتيد) و نفرمود: (اگر از ازدواج با زنان كراهت داشتيد)، به خاطر اين بوده كه به اين معنا اشاره كرده باشد.
" وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ مَكانَ زَوْجٍ ..."
كلمه (استبدال) از ماده (ب د ل) و از باب استفعال است، و استبدال زوجي به جاي زوجي ديگر گويا به معناي قائم مقام كردن همسر دومي، در جاي همسر اولي است، و يا از قبيل تضمين يعني گنجاندن معنايي است در لفظي كه ظاهرش به آن معنا نيست.
بنا بر اين جمله قائم مقام كردن زني در جاي زن اولي، عوض كردن اين به آن است، و به همين جهت است كه هم جمله (اردتم- خواستيد) را آورد، و هم تعبير به (استبدال) را كه خواستن در آن نيز هست، و اگر استبدال به همان معناي لغويش بود، ديگر احتياجي نبود كه جمله: (اردتم) را بياورد، معلوم مي‌شود همانطور كه گفتيم منظور از استبدال طلب بدل نيست، بلكه جايگزين كردن همسري به جاي همسر اولي است و بنا بر اين معناي جمله اين مي‌شود: (و
__________________________________________________
(1)بگو او كيست كه شما را از آسمان و زمين روزي مي‌دهد؟ بگو خدا، و محققا ما و يا شما يا بر طريق هدايتيم، و يا در ضلالتي آشكارا، بگو شما از جرم ما باز خواست نمي‌شويد، و ما نيز از آنچه شما مي‌كنيد مؤاخذه نمي‌شويم. سوره سبأ آيه 24- 25.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 408
اگر خواستيد جايگزين كنيد همسري را در جاي همسري ديگر بر سبيل استبدال، چنين و چنان كنيد).
كلمه (بهتان) به معناي هر سخني و هر عملي است كه شنونده و بيننده را مبهوت و متحير كند، و بيشتر در مورد دروغ زباني استعمال مي‌شود، و گرنه كلمه بهتان در اصل مصدر است، و در آيه شريفه در معناي فعل استعمال شده، يعني گرفتن بيجا و تجاوزگرانه از مهريه زن، و اين كلمه و همچنين كلمه (اثما) در آيه شريفه از نظر موقعيت ادبي حال است از جمله: (أَ تَأْخُذُونَهُ) و استفهام در آيه انكاري است.
معناي آيه اين است كه اگر خواستيد بعضي از زنان خود را طلاق دهيد، و با زني ديگر به جاي او ازدواج كنيد، از مهريه‌اي كه به همسر طلاقي خود در هنگام ازدواجش داده بوديد چيزي پس نگيريد هر چند كه آن مهريه مال بسيار زيادي باشد، و آنچه مي‌خواهيد بدون رضايتش بگيريد نسبت به آنچه داده‌ايد، بسيار اندك باشد.
" وَ كَيْفَ تَأْخُذُونَهُ وَ قَدْ أَفْضي بَعْضُكُمْ إِلي بَعْضٍ ..."
استفهام در اين جمله به منظور شگفت‌انگيزي در ديگران است، و مصدر (افضاء) كه فعل ماضي (افضي) از آن گرفته شده، به معناي اتصال به طور چسبيدن است، و اصل آن يعني ثلاثي مجردش فضا است كه به معناي وسعت است.
و از آنجايي كه گرفتن مهريه بدون رضايت زن بغي و ظلم است، و مورد آن مورد اتصال و اتحاد است، اين معنا باعث شد كه تعجب كردن از آن صحيح باشد، چون اين شوهر با زني كه طلاقش داده به وسيله ازدواجي كه با هم كرده بودند، و به خاطر نزديكي و وصلتي كه داشتند، مثل شخص واحد شده بودند و آيا ظلم كردن اين شوهر به آن همسر كه در حقيقت ظلم كردن به خودش است، و مثل اين است كه بخود آسيب برساند، جاي تعجب نيست؟ قطعا هست، و لذا از در تعجب مي‌پرسد چطور حق او را از او مي‌گيري، با اينكه تو و او يك روح در دو بدن بوديد، و يا به عبارتي ديگر از نظر پيوند دو روح در يك بدن بوديد؟
و اما اينكه فرمود:" وَ أَخَذْنَ مِنْكُمْ مِيثاقاً غَلِيظاً" ظاهرش اين است كه مراد از ميثاق غليظ، همان علقه‌ايست كه عقد ازدواج و امثال آن در بين آن دو محكم كرده بود. و از لوازم اين ميثاق مساله صداق بود، كه در هنگام عقد معين مي‌شود، و زن آن را از شوهر طلبكار مي‌گردد.
و اي بسا گفته باشند كه: مراد از ميثاق غليظ عهدي است كه در هنگام عقد از مرد براي زن گرفته مي‌شود كه مثلا او را بطور شايسته نگه بدارد، و گرنه بطور شايسته طلاق بدهد (همان دستوري كه خود خداي تعالي در اين باره داده و) فرموده:" فَإِمْساكٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحٌ ِإِحْسانٍ"
«1».
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 409
بو چه بسا بعضي ديگر گفته باشند: مراد از اين ميثاق، حكم حليتي است كه بعد از عقد نكاح شرعا تشريع شده، ولي دوري اين دو وجه از ظاهر عبارت آيه بر كسي پوشيده نيست.

بحث روايتي [(در ذيل آيات مربوط به ارث رفتن زن و ازدواج با زن پدر)] ..... ص : 409

در تفسير عياشي از هاشم بن عبد اللَّه- روايت آمده كه گفت: من به سري بجلي گفتم:
معناي آيه:" وَ لا تَعْضُلُوهُنَّ لِتَذْهَبُوا بِبَعْضِ ما آتَيْتُمُوهُنَّ" چيست؟ مي‌گويد: او از كسي سخني نقل كرد و سپس گفت منظور نهي از آن سنتي است كه نبطي‌ها داشتند، وقتي كسي مي‌مرد شخصي جامه خود را بر سر زن او مي‌انداخت آن زن ديگر نمي‌توانست با ديگري ازدواج كند، و اين سنت در عرب دوره جاهليت جاري بود «2».
و در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) آمده كه در معناي آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا يَحِلُّ لَكُمْ أَنْ تَرِثُوا النِّساءَ كَرْهاً" فرموده: در جاهليت و در اوائلي كه قبائل عرب اسلام آوردند رسم چنين بود كه وقتي شخصي دوستش مي‌مرد، و زني از او مي‌ماند، او جامه خود را بر سر آن زن مي‌انداخت و همين باعث مي‌شد ازدواج با آن زن را به ارث ببرد، به اين معنا كه اين ازدواج ديگر مهريه نمي‌خواست، با همان مهريه‌اي كه رفيقش او را همسر خود كرده بود همسر وي مي‌شد، همانطوري كه اگر اين شخص پسر متوفي بود هم نكاح زن پدر را ارث مي‌برد و هم مال پدر را، مثلا وقتي كه ابو قيس بن أسلت از دنيا رفت، پسرش محصن بن أبي قيس، جامه خود را بر سر همسر پدرش كبيشه دختر معمر بن معبد انداخت، و در نتيجه با مهريه‌اي كه پدر به او داده بود وارث نكاحش شد و سپس او را بلاتكليف رها كرد، نه با وي همخوابگي كرد، و نه نفقه‌اش را داد، كبيشه نزد رسول خدا (ص) شكايت برد، كه يا رسول اللَّه شوهرم ابو قيس بن أسلت از دنيا رفت، و پسرش محصن وارث نكاح من شد، نه با من همخوابگي دارد، و نه نفقه‌ام را مي‌دهد، و نه رهايم مي‌كند كه به خانواده و اهلم بپيوندم.
رسول خدا (ص) فرمود: تو فعلا به خانه‌ات برگرد تا اگر خداي تعالي در باره مسأله‌ات حكمي نازل كرد خبرت كنم، در اين ميان آيه شريفه:
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 229.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 229.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 410
" وَ لا تَنْكِحُوا ما نَكَحَ آباؤُكُمْ مِنَ النِّساءِ إِلَّا ما قَدْ سَلَفَ إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً وَ مَقْتاً وَ ساءَ سَبِيلًا" نازل شد و كبيشه به اهل خودش پيوست، اين تنها كبيشه نبود كه چنين شد، در مدينه زناني ديگر بودند كه نكاحشان به ارث رفته بود، چيزي كه هست نكاح كبيشه را پسر شوهر ارث برده بود، كه خداي تعالي اين آيه را نازل كرد «1» كه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا يَحِلُّ لَكُمْ أَنْ تَرِثُوا النِّساءَ كَرْهاً".
مؤلف قدس سره: آخر روايت خالي از اضطراب در معنا نيست، و اين داستان و اينكه آيات مورد بحث در باره آن نازل شده در عده‌اي از روايات اهل سنت نيز آمده است، چيزي كه هست، همه و يا بيشتر اين روايات در اين مورد وارد شده، كه آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا يَحِلُّ لَكُمْ أَنْ تَرِثُوا النِّساءَ ..." در باره اين قصه نازل شده، و خواننده محترم توجه كرد كه در بيان قبلي گفتيم: سياق آيات با اين معنا سازگار نيست.
و با اين حال در اينكه چنين سنتي در جاهليت وجود داشته، و در اينكه آيات قرآني مورد بحث به وجهي ارتباط با آن و با عادت جاريه در بين عرب آن روز كه آيات نازل مي‌شده داشته. كم و بيش شكي نيست، پس آنچه در اين باب مورد اعتماد است همان بيان سابق، است و بس.
و در مجمع البيان در تفسير آيه:" إِلَّا أَنْ يَأْتِينَ بِفاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ ..." مي‌گويد: بهتر آن است كه آيه را حمل كنيم بر همه گناهان، نه تنها زنا و سپس اضافه كرده كه همين معنا از امام ابي جعفر (ع) روايت شده است «2».
و در تفسير برهان از شيباني نقل شده كه گفته است كلمه:" فاحشة" به معناي عمل زنا است، و مساله چنين است كه اگر مردي مطلع شد كه همسرش زنا داده، مي‌تواند از او فديه بگيرد، و اين معنا از امام ابي جعفر امام باقر (ع) روايت شده است «3».
و در الدر المنثور است كه ابن جرير از جابر روايت آورده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: در مورد زنان از خدا بترسيد، چون شما آنان را به عنوان امانت خدا گرفته‌ايد، و آلت تناسليشان را با كلام خدا براي خود حلال كرده‌ايد، بر زنان نيز لازم است كه هيچ مرد اجنبي را كه شما مردان دوستش نمي‌داريد به خانه شما راه ندهند، و اگر چنين كردند ايشان را بزنيد، اما نه به حدي كه از خانه و زندگي بيزار شوند، و بر مردان لازم است كه
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 134.
(2)تفسير مجمع البيان، ج 3 ص 24.
(3)تفسير برهان، ج 1 ص 355.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 411
خوراك و پوشاك زنان را بطور شايسته بدهند «1».
و در همان كتاب است كه ابن جرير از ابن عمر روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: ايها الناس زنان نزد شما، زمين لگد خورده‌اند و شما آنان را به امانت خدا گرفته‌ايد، و با كلمه خدا آلت تناسلي‌شان را براي خود حلال كرده‌ايد، البته شما به گردن آنان حقوقي داريد، كه يكي از آنها اين است كه احدي را در بستر زناشويي شما راه ندهند، و در هيچ كار پسنديده نافرماني‌تان نكنند، كه اگر چنين كردند رزقشان و لباسشان را بطور شايسته مي‌برند «2».
مؤلف قدس سره: در سابق بياني كه معناي اين روايات را روشن سازد گذشت. و در كافي و تفسير عياشي از امام ابي جعفر (ع) روايت آمده كه در معناي جمله:" وَ أَخَذْنَ مِنْكُمْ مِيثاقاً غَلِيظاً" فرموده: منظور از ميثاق، همان جملاتي است كه با آن عقد نكاح را مي‌بندند، «3» تا آخر روايت.
و در تفسير مجمع البيان است كه منظور از ميثاق غليظ همان عقد و پيماني است كه در حين عقد ازدواج از شوهر مي‌گيرند، كه همسرش را به خوبي و خوشي نگه دارد، و يا به خوبي و خوشي طلاق دهد، آن گاه مي‌گويد اين معنا از امام ابي جعفر (ع) روايت شده است «4».
مؤلف قدس سره: اين معنا از جمعي از مفسرين قديم چون ابن عباس و قتاده و ابي مليكه نيز نقل شده، و آيه شريفه آن را رد نمي‌كند، زيرا اين تعهدي كه كسان عروس از داماد مي‌گيرند كه با او چنين و چنان رفتار كند چيزي است كه مي‌توان ميثاق غليظش ناميد هر چند كه ظاهرتر از اين آن است كه مراد از ميثاق غليظ همان عقد باشد كه هنگام ازدواج جاري مي‌سازد.
و در الدر المنثور است كه زبير بن بكار در كتاب موفقيات از عبد اللَّه بن مصعب روايت كرده كه گفت: عمر- بن خطاب- دستور داد زنان را بيش از چهل اوقيه مهر نكنيد، كه هر كس از اين پس بيش از اين مهر معين كند زائد بر چهل را به بيت المال مي‌اندازم، زني كه در مجلس بود- گفت: تو اي عمر چنين حقي نداري، عمر پرسيد: چرا؟ گفت براي اينكه خداي تعالي مي‌فرمايد: (و اگر به زني يك قنطار- پوستي از گاو پر از طلا- مهريه داديد حق نداريد چيزي از
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير الدر المنثور، ج 2 ص 132.
(3)تفسير عياشي، ج 1 ص 229 حديث 68 ط مكتبه علميه اسلامية [.....]
(4)مجمع البيان ج ص
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 412
آن را پس بگيريد) عمر گفت: زني در تشخيص حكم خدا به واقع رسيد و مردي به خطا رفت «1».
مؤلف اين معنا را الدر المنثور از عبد الرزاق، و ابن منذر از عبد الرحمن سلمي نيز نقل كرده‌اند، و همچنين از سعيد بن منصور و ابي يعلي به سندي خوب از مسروق روايت كرده، و در آن به جاي چهل اوقيه چهار صد درهم آمده «2»، و نيز از سعيد بن منصور، و عبد بن حميد، از بكر بن عبد اللَّه مزني آن را نقل كرده، و اين روايات از نظر معنا نزديك به همند.
و نيز در آن كتاب آمده كه ابن جرير از عكرمة روايت كرده كه در باره آيه:" وَ لا تَنْكِحُوا ما نَكَحَ آباؤُكُمْ مِنَ النِّساءِ" گفته است: اين آيه در باره ابي قيس پسر أسلت نازل شده، كه بعد از مردن پدرش أسلت همسر او أم عبيد دختر ضمرة را ارث برد، و نيز در باره اسود بن خلف نازل شده كه همسر پدرش خلف، يعني دختر ابي طلحة بن عبد العزي بن عثمان بن- عبد الدار را بعد از مرگ پدرش ارث برد، و نيز در مورد صفوان بن اميه نازل شده، كه همسر پدرش، امية بن خلف يعني فاخته دختر أسود بن مطلب بن اسد را بعد از مرگ پدر ارث برد، و همچنين در مورد منظور بن رباب كه همسر پدرش رباب بن سيار يعني مليكه دختر خارجه را بعد از مرگ پدر به ارث برد «3».
و نيز در همان كتاب است كه ابن سعد، از محمد بن كعب قرظي روايت كرده كه گفت: در جاهليت رسم چنين بود كه وقتي مردي از دنيا مي‌رفت، و زني از خود به جاي مي‌گذاشت، پسرش از هر كس ديگري مقدم بود بر اينكه با همسر پدر ازدواج كند،- البته، اگر مي‌خواست خودش با او ازدواج مي‌كرد، و اگر مي‌خواست به ديگري شوهرش مي‌داد-.
اين در مورد زن پدر بود، نه زني كه پسر از او متولد شده، در همين دوره بود كه ابو قيس پسر أسلت از دنيا رفت، و پسرش محصن به جايش نشست، و با همسر پدر ازدواج كرد، نه به او نفقه داد، و نه چيزي از ارث پدر، آن زن بعد از طلوع اسلام نزد رسول خدا (ص) شرفياب شد، و جريان را به عرض آن جناب رسانيد، حضرت فرمود: فعلا برگرد و شايد خداي تعالي در باره مسأله‌ات چيزي نازل كند، و چيزي نگذشت كه آيه:" وَ لا تَنْكِحُوا ما نَكَحَ آباؤُكُمْ مِنَ النِّساءِ ..." نازل گرديد، و نيز آيه شريفه:" لا يَحِلُّ لَكُمْ أَنْ تَرِثُوا النِّساءَ كَرْهاً" نازل شد «4».
مؤلف قدس سره: در سابق رواياتي از طرق شيعه نقل شد، كه بر اين داستان دلالت مي‌كرد.
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 2 ص 133 ط دار المعرفة بيروت.
(3 و 4)الدر المنثور ج 2 ص 134 ط دار المعرفة، بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 413
و در همان كتاب آمده: ابن جرير و ابن منذر از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت:
اهل جاهليت آنچه را كه خدا حرام كرده بود حرام مي‌دانستند، به جز زن پدر، و جمع بين دو خواهر را، و در اسلام در باره اولي آيه:" وَ لا تَنْكِحُوا ما نَكَحَ آباؤُكُمْ مِنَ النِّساءِ"، و در باره دومي جمله:" وَ أَنْ تَجْمَعُوا بَيْنَ الْأُخْتَيْنِ" «1» نازل شد «2».
مؤلف قدس سره: در معناي اين روايت رواياتي ديگر نيز هست.
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 23.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 134 ط دار المعرفة بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 414

[سوره النساء (4): آيات 23 تا 28] ..... ص : 414

اشاره

حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهاتُكُمْ وَ بَناتُكُمْ وَ أَخَواتُكُمْ وَ عَمَّاتُكُمْ وَ خالاتُكُمْ وَ بَناتُ الْأَخِ وَ بَناتُ الْأُخْتِ وَ أُمَّهاتُكُمُ اللاَّتِي أَرْضَعْنَكُمْ وَ أَخَواتُكُمْ مِنَ الرَّضاعَةِ وَ أُمَّهاتُ نِسائِكُمْ وَ رَبائِبُكُمُ اللاَّتِي فِي حُجُورِكُمْ مِنْ نِسائِكُمُ اللاَّتِي دَخَلْتُمْ بِهِنَّ فَإِنْ لَمْ تَكُونُوا دَخَلْتُمْ بِهِنَّ فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ وَ حَلائِلُ أَبْنائِكُمُ الَّذِينَ مِنْ أَصْلابِكُمْ وَ أَنْ تَجْمَعُوا بَيْنَ الْأُخْتَيْنِ إِلاَّ ما قَدْ سَلَفَ إِنَّ اللَّهَ كانَ غَفُوراً رَحِيماً (23) وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ النِّساءِ إِلاَّ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ كِتابَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوالِكُمْ مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسافِحِينَ فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما تَراضَيْتُمْ بِهِ مِنْ بَعْدِ الْفَرِيضَةِ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيماً حَكِيماً (24) وَ مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ مِنْكُمْ طَوْلاً أَنْ يَنْكِحَ الْمُحْصَناتِ الْمُؤْمِناتِ فَمِنْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ مِنْ فَتَياتِكُمُ الْمُؤْمِناتِ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِإِيمانِكُمْ بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ فَانْكِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ وَ آتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ مُحْصَناتٍ غَيْرَ مُسافِحاتٍ وَ لا مُتَّخِذاتِ أَخْدانٍ فَإِذا أُحْصِنَّ فَإِنْ أَتَيْنَ بِفاحِشَةٍ فَعَلَيْهِنَّ نِصْفُ ما عَلَي الْمُحْصَناتِ مِنَ الْعَذابِ ذلِكَ لِمَنْ خَشِيَ الْعَنَتَ مِنْكُمْ وَ أَنْ تَصْبِرُوا خَيْرٌ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (25) يُرِيدُ اللَّهُ لِيُبَيِّنَ لَكُمْ وَ يَهْدِيَكُمْ سُنَنَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ يَتُوبَ عَلَيْكُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (26) وَ اللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْكُمْ وَ يُرِيدُ الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الشَّهَواتِ أَنْ تَمِيلُوا مَيْلاً عَظِيماً (27)
يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُخَفِّفَ عَنْكُمْ وَ خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِيفاً (28)
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 415

ترجمه آيات ..... ص : 415

ازدواج با افراد زير بر شما حرام شده است، مادرانتان، و دخترانتان، و خواهرانتان، و عمه‌هايتان، و خاله‌هايتان، و دختران برادر، و دختران خواهر، و مادراني كه شما را شير داده‌اند، و خواهري كه با او شير مادرش را مكيده‌اي، و مادر زنان شما، و دختر زنان شما، كه با مادرش ازدواج كرده‌ايد، و عمل زناشويي هم انجام داده‌ايد، و اما اگر اين عمل را انجام نداده‌ايد مي‌توانيد مادر را طلاق گفته با ربيبه خود ازدواج كنيد، و نيز عروسهايتان، يعني همسر پسرانتان، البته پسراني كه از نسل خود شما باشند، و نيز اينكه بين دو خواهر جمع كنيد، مگر دو خواهراني كه در دوره جاهليت گرفته‌ايد، كه خدا آمرزنده رحيم است (23).
و زنان شوهر دار مگر كنيزاني از شما كه شوهر دارند،- كه مي‌توانيد آنان را بعد از استبرا به خود اختصاص دهيد،- پس حكمي را كه خدا بر شما كرده ملازم باشيد، و اما غير از آنچه بر شمرديم، بر شما حلال شده‌اند، تا به اموالي كه داريد زنان پاك و عفيف بگيريد، نه زناكار، و اگر زني را متعه كرديد- يعني با او قرارداد كرديد در فلان مدت از او كام گرفته و فلان مقدار اجرت (به او) بدهيد،- واجب است اجرتشان را بپردازيد، و بعد از معين شدن مهر، اگر به كمتر يا زيادتر توافق كنيد گناهي بر شما نيست، كه خدا دانايي فرزانه است (24).
و كسي كه از شما توانايي مالي براي ازدواج زنان آزاد و عفيف و مؤمن ندارد- نمي‌تواند از عهده پرداخت مهريه و نفقه بر آيد،- مي‌تواند با كنيزان به ظاهر مؤمنه‌اي كه ساير مؤمنين دارند ازدواج كند، و خدا به ايمان واقعي شما داناتر است، و از اين گونه ازدواج ننگ نداشته باشيد، كه مؤمنين همه از همند، و فرقي بين آزاد و كنيزشان نيست، پس با كنيزان عفيف و نه زناكار و رفيق‌گير البته با اجازه مولايشان ازدواج كنيد، و كابين آنان را بطور پسنديده بپردازيد، و كنيزان بعد از آن كه شوهردار شدند اگر مرتكب زنا شدند عقوبتشان نصف عقوبت زنان آزاده است، اين سفارش مخصوص كساني از شما است كه ترس آن دارند اگر با كنيز ازدواج نكنند به زناكاري مبتلا شوند، و اما اگر مي‌توانيد صبر كنيد و دامن خود به زنا آلوده نسازيد، براي شما بهتر است،- چون مستلزم نوعي جهاد با نفس است،- و خدا آمرزگاري رحيم است (25).
خدا مي‌خواهد روشهاي كساني كه پيش از شما بودند براي شما بيان كند، و شما را بدان هدايت فرمايد، و شما را ببخشد. و خدا دانايي فرزانه است (26).
خدا مي‌خواهد با بيان حقيقت و تشريع احكام به سوي شما برگردد، و پيروان شهوات مي‌خواهند شما از راه حقيقت منحرف شويد، و دچار لغزشي بزرگ بگرديد (27).
خدا مي‌خواهد با تجويز سه نوع نكاحي كه گذشت بار شما را سبك كند، چون انسان ضعيف خلق شده است (28)
. ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 416

بيان آيات [بيان آيات مربوط به ازدواج‌هاي ممنوع و ...] ..... ص : 416

اشاره

آيات محكمه‌اي است كه محرمات در باب ازدواج و آنچه را كه در اين باب حلال است بر مي‌شمارد.
آيه قبل از اين كه حرمت ازدواج با زن پدر را بيان مي‌كرد، هر چند به حسب مضمون جزء اين آيات بود، الا اينكه چون از ظاهر سياقش بر مي‌آيد كه تتمه آيات سابق است، لذا ما آن را جزء آن دسته آيات مورد بحث قرار داديم، علاوه بر اينكه از نظر معنا نيز ملحق به آن آيات بود.
و به هر حال آيات مورد بحث همانطور كه گفتيم در مقام بيان تمامي اقسام ازدواج‌هاي حرام است، و در حرام بودن آنها هيچ تخصيصي و يا تقيدي نياورده، ظاهر جمله:" وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ" (جز اينها كه بر شمرديم همه برايتان حلال است)، كه بعد از شمردن محرمات آمده، نيز همين است، كه محرمات نامبرده بدون هيچ قيدي حرامند، و در هيچ حالي حلال نمي‌شوند.
و به همين جهت است كه مي‌بينيم اهل علم هم در استدلال به آيه نامبرده بر حرمت ازدواج با دختري كه پسر زاده و يا دختر زاده انسان است، و نيز حرمت ازدواج با مادر پدر و يا مادر مادر، و نيز در استدلال به آيه:" وَ لا تَنْكِحُوا ما نَكَحَ آباؤُكُمْ ..." «1» بر حرمت ازدواج با همسر جد، هيچ اختلافي نكرده‌اند معلوم مي‌شود حرمت زنان نامبرده در آيه هيچ قيد و شرطي ندارد، و با همين اطلاق است كه نظر قرآن كريم در مورد تشخيص پسران و دختران استفاده مي‌شود، و معلوم مي‌شود از نظر تشريع پسران انسان و دخترانش چه كساني هستند؟ كه انشاء اللَّه بيانش خواهد آمد.
" حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهاتُكُمْ وَ بَناتُكُمْ وَ أَخَواتُكُمْ وَ عَمَّاتُكُمْ وَ خالاتُكُمْ وَ بَناتُ الْأَخِ وَ بَناتُ الْأُخْتِ" اين چند زني كه در اين آيه اصنافشان ذكر شده است زناني هستند كه بر حسب نسب ازدواج با آنها، حرام است، و اين محرمات نسبي هفت صنفند: 1- مادران. 2- دختران.
__________________________________________________
(1) سوره نساء آيه 22
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 417
3- خواهران 4- عمه‌ها 5- خاله‌ها 6- دختران برادر 7- دختران خواهر.
اما صنف اول: يعني مادران عبارتند از زناني كه ولادت انسان به آنان منتهي مي‌شود، و نسب آدمي از راه ولادت به آنان متصل مي‌گردد، حال چه اين كه آن زن آدمي را بدون واسطه زائيده باشد، و يا با واسطه، مانند مادر پدر، كه اول پدر را به دنيا آورد، و سپس ما از آن پدر متولد شديم و يا مادر مادر، كه اول مادر ما را بدنيا آورد سپس مادر ما ما را بدنيا آورد و يا با چند واسطه مانند مادراني كه جد، از آنان متولد شده‌اند.
و اما صنف دوم: يعني دختران، عبارتند از هر دختري كه تولد خودش و يا پدر و مادرش و يا تولد جد و جده‌اش از ما باشد.
و اما صنف سوم: يعني خواهران عبارتند از دختران و زناني كه نسبتشان از جهت ولادت متصل به ما باشد، به اين معنا كه تولدشان از پدر و مادر ما باشد، و يا تنها از پدر ما باشد، هر چند مادرش مادر ما نباشد، و يا تولدش از مادر ما باشد، هر چند كه پدرش، پدر ما نباشد.
و اما صنف چهارم: يعني عمه، عبارت است از خواهر پدر، و خواهر جد، چه اينكه اين خواهر و برادري آن دو از پدر و مادر هر دو باشد، و چه اينكه تنها از پدر باشد، و چه اينكه تنها از مادر، خواهر و برادر باشند.
و اما صنف پنجم: يعني خاله، عبارت است از زني كه با مادر ما و يا با جده ما از يك پدر و مادر متولد شده باشند، و يا تنها از يك پدر و يا تنها از يك مادر به دنيا آمده باشند.
و همچنين صنف ششم و هفتم:، يعني دختر برادر و دختر خواهر، كه آن دو نيز منحصر در برادر و خواهر پدر و مادري نيستند، بلكه دختر برادر و دختر خواهري كه تنها از پدر، و يا تنها از مادر ما باشند برادر زاده و خواهر زاده‌اند.
و منظور از اينكه فرمود: حرام شده است بر شما مادران و دختران و ... اين است كه ازدواج شما با آنها حرام شده، چون بطور كلي وقتي اينگونه تعبيرها را در قرآن مي‌بينم، مناسبت حكم با موضوعش معلوم مي‌سازد كه موضوع حكم چيست، در آيه مورد بحث مي‌دانيم كه موضوع حرمت خوردن مادر و دختر و ... نيست، چون كسي چنين كاري را نمي‌كرده، تا اسلام آن را حرام كند، هم چنان كه در آيه:" حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ ..." «1» با اين كه موضوع حرمت را نام نبرده از مناسبت حكم با موضوع مي‌فهميم موضوع حرمت خوردن ميته و خون است، و در آيه شريفه" فَإِنَّها مُحَرَّمَةٌ عَلَيْهِمْ" «2»، كه از همين راه مي‌فهميم منظور سكونت
__________________________________________________
(1)سوره مائده آيه 3.
(2)سوره مائده آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 418
گزيدن در آن زمين است، و اين نوع تعبيرها را مجاز عقلي مي‌نامند، و در محاورات شايع است.
و ليكن اين معنا با جمله:" إِلَّا ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ" نمي‌سازد براي اينكه مي‌دانيم اين استثنا، استثناي از عمل هم‌خوابگي است، نه از علقه زوجيت و ازدواج، كه بيانش به زودي مي‌آيد، و همچنين با جمله:" أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوالِكُمْ مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسافِحِينَ" به بياني كه آن نيز به زودي مي‌آيد.
پس حق اين است كه موضوع حكم حرمت كه در آيه ذكر نشده، و در تقدير گرفته شده است علقه نكاح نيست، بلكه كلمه (وطي) و يا كلماتي ديگر كه مفيد معناي آن است، مي‌باشد، و اگر قرآن به نام آن تصريح نكرد به منظور رعايت ادب در گفتار بوده، چون عادت قرآن همين است كه عفت كلام را رعايت كند.
و اگر در آيه مورد بحث خطاب را متوجه خصوص مردان نموده، فرموده بر شما مردان حرام شده است مادران و دخترانتان و ... با اينكه ممكن بود همين خطاب را متوجه زنان نموده، بفرمايد: بر شما زنان حرام است كه به فرزندان و پدرانتان شوهر كنيد، و يا بطور كلي و بدون خطاب بفرمايد بين زن و فرزندش و پدرش نكاح نيست، براي اين بوده كه (به آن بياني كه در تفسير آيه شريفه:" الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَي النِّساءِ" «1» گذشت) خواستگاري و اقدام به ازدواج و توليد نسل بر حسب طبع، كار مردان است، و تنها مردان هستند (و نر هر حيواني است) كه به طلب جفت مي‌روند، (و تا كنون ديده نشده كه ماده از حيواني به طلب نر برود، و يا زني براي انتخاب شوهر اين خانه و آن خانه را بكوبد).
و اما اينكه خطاب را در آيه متوجه جمع كرده و فرموده: (عليكم- بر شما) و نيز حرمت را متعلق به جمع از هر هفت طايفه كرده، و فرموده: (مادرانتان و دخترانتان ...) براي اين بوده كه كلام استغراق در توزيع را برساند، ساده‌تر بگويم شامل همه مردها و عموم مادران و دختران و ... بشود، و اين معنا را برساند كه بر هر فرد از مردان شما حرام شده ازدواج با مادرش و دخترش ...، چون تحريم عموم افراد هفت طايفه بر عموم مردان معنا ندارد، و همچنين تحريم تمامي افراد هفت طايفه از يك نفرها بر همه يك نفرها سخني بي‌معنا است، چون اگر فرضا مادر و دختر و خواهر و عمه و خاله و دختر برادر و دختر خواهر من بر تمامي يك نفرهاي مسلمانان حرام باشد، معنايش اين است كه پس در اسلام اصلا ازدواج حرام است، چون هر مسلماني هر زني را كه بگيرد يا مادر كسي است يا دختر كسي و يا خواهر كسي، و بنا بر اين
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 34.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 419
برگشت معناي آيه (همانطور كه گفتيم) به اين است كه بر هر فرد از مردان مسلمان حرام است كه با مادر و دختر و خواهر و ... خودش ازدواج كند.
" وَ أُمَّهاتُكُمُ اللَّاتِي أَرْضَعْنَكُمْ وَ أَخَواتُكُمْ مِنَ الرَّضاعَةِ وَ أُمَّهاتُ نِسائِكُمْ" از اينجا شروع شده است به شمردن محرمات سببي، (يعني زناني كه با خواستگارشان اشتراك در خون ندارند، بلكه به خاطر وصلت و پيوند خويشاوندي با آنان مرتبط شده‌اند)، و اين محرمات نيز هفت طايفه‌اند كه شش طايفه آنها در اين آيه ذكر شده، و هفتمي آنها در آيه:
" وَ لا تَنْكِحُوا ما نَكَحَ آباؤُكُمْ مِنَ النِّساءِ ..." آمده است.
و اين آيه با سياقي كه دارد دلالت مي‌كند بر اينكه شارع اسلام حكم مادري و فرزندي را بين يك دختر و زني كه او را شير داده برقرار كرده است، يعني زن شيرده را مادر آن دختر و دختر را فرزند آن زن دانسته، و همچنين حكم برادري را بين يك پسر و خواهر شيريش برقرار ساخته، چون اين مادر فرزندي و اين برادر خواهري را امري مسلم گرفته است، پس مساله رضاع و شير دادن و شير نوشيدن به حسب تشريع، روابط نسبي را ايجاد مي‌كند، و اين معنا به بياني كه به زودي مي‌آيد از مختصات شريعت اسلامي است.
از رسول خدا (ص) هم در رواياتي كه از دو طريق شيعه و سني نقل شده آمده، كه فرموده: خداي تعالي از روابط شير خوردن همان را حرام كرده كه از روابط نسبي حرام كرده است، (مثلا اگر از روابط نسبي مادر را محرم فرزند كرده، مادر شيرده را نيز بر فرزند شير خوارش حرام كرده است)، و لازمه اين فرمايش اين است كه به وسيله شير حرمت به تمامي افرادي كه (اگر نسبي بودند محرم بودند) منتشر گردد، يعني وقتي كودك من شير زني را خورد آن زن، مادرش و كودك من فرزندش، و كودك آن زن خواهرش، و خواهر آن زن خاله‌اش، و خواهر شوهر آن زن عمه‌اش، و فرزندان كودك آن زن برادر زاده و يا خواهر زاده‌اش شوند، و همه به وي محرم باشند.
و اما اينكه چه مقدار شير خوردن باعث تحقق اين محرميت مي‌شود، و چه شرايطي از حيث مقدار و كيفيت و مدت دارد، و چه احكامي ديگر مترتب بر آن مي‌شود، مطالبي است كه پاسخگويش كتب فقهي است، و بحث در پيرامون آن از وضع اين كتاب خارج است.
و اما اينكه فرمود:" وَ أَخَواتُكُمْ مِنَ الرَّضاعَةِ" مراد از آن دختري نيست كه من شير مادرش را خورده‌ام، بلكه آن دختري است كه او شير مادر مرا خورده باشد، البته شيري كه از ناحيه پدر من در پستانش آمده باشد، و اما اگر از شوهري ديگر شير در پستان داشته، و بعد با پدر من ازدواج نموده و سپس به من حامله شده، و در ايام حمل دختري را شير داده، آن دختر
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 420
خواهر من نمي‌شود، و همچنين ساير افرادي كه به وسيله شير محرم مي‌شوند در وقتي است كه شير متعلق به پدر طفل باشد.
" وَ أُمَّهاتُ نِسائِكُمْ" (مادر زنان شما) چه اينكه با دختر او يعني همسرت همخوابگي كرده باشي، و چه نكرده باشي، در هر دو صورت نمي‌تواني مادر زن خود را براي خود عقد كني، و علت اين بي تفاوتي اين است كه كلمه (نساء) وقتي اضافه شود و نسبت داده شود به رجال، دلالت بر همه همسران مي‌كند، به دليل اينكه چنين تعبيري تقييدپذير است، و مي‌بينيم در جمله بعدي كه در مورد دختر زنان است مي‌فرمايد:" مِنْ نِسائِكُمُ اللَّاتِي دَخَلْتُمْ بِهِنَّ فَإِنْ لَمْ تَكُونُوا دَخَلْتُمْ بِهِنَّ ..." (ربيبه‌هايي كه از زنان هم خوابي شده شما هستند بر شما حرامند، و اما اگر با مادرشان هم خوابي نكرده‌ايد، مي‌توانيد با آنان ازدواج كنيد).
" وَ رَبائِبُكُمُ اللَّاتِي فِي حُجُورِكُمْ ... فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ" كلمه (ربائب) جمع ربيبه است، كه به معناي دختر زن آدمي است، دختري كه از شوهري ديگر آورده و به اين مناسبت او را ربوبه ناميده‌اند كه تدبير مادر او- كه همسر آدمي است- و هر كسي كه با آن مادر به خانه ما آمده به دست ما است، و اين ما هستيم كه غالبا تربيت دختران همسرمان را به عهده مي‌گيريم، هر چند كه اين معنا دائمي نباشد.
قيد" في حجوركم" نيز قيدي است غالبي، نه دائمي، غالبا چنين است كه بچه‌هاي همسر ما، در دامن ما رشد كنند، نه دائما (چه ممكن است همسر ما دختر جدا زاي خود را به كسان خود و يا كسان فرزندش سپرده باشد پس آيه شريفه نمي‌خواهد بفرمايد تنها آن ربيبه‌اي بر شما حرام است كه در دامان شما پرورش يافته باشد) و به همين جهت گفته‌اند: ازدواج انسان با ربيبه‌اش حرام است، چه در دامان آدمي پرورش يافته باشد و چه در دامان ديگري، بنا بر اين قيد" في حجوركم" قيد توضيحي است، نه به اصطلاح قيد احترازي، (تا از آن برآيد كه ازدواج با ربيبه‌اي كه در دامان ناپدري پرورش نيافته با آن ناپدري حلال است).
البته اين احتمال هم هست كه جمله:" اللَّاتِي فِي حُجُورِكُمْ ..."، اشاره باشد به حكمتي كه در تشريع احكام مورد بحث وجود دارد، يعني بفهماند چرا ازدواج با افرادي از زنان به خاطر نسب و افرادي به خاطر سبب حرام شده است، كه توضيح بحثش ان شاء اللَّه مي‌آيد، و آن حكمت عبارت است از آميزشي كه بين مرد و بين اين اصناف از زنان واقع مي‌شود، و مصاحبتي كه به طور غالب با اين اصناف در خانه‌ها و در زير يك سقف وجود دارد، و اگر حكم حرمت ابدي نبود ممكن نبود مردان با اصناف نامبرده از زنان به فحشا نيفتند، و صرف اينكه در آياتي ديگر زنا تحريم شده، براي اجتناب از اين فحشا كافي نبود (كه انشاء اللَّه بيانش مي‌آيد).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 421
بنا بر اين جمله:" اللَّاتِي فِي حُجُورِكُمْ"، به اين معنا اشاره مي‌كند كه ربيبه‌ها از آنجايي كه غالبا در دامن خود شما بزرگ مي‌شوند، و غالبا نزد شمايند، همان حكمت و ملاكي كه در تحريم مادران و خواهران بود، در آنان نيز هست، (و به همان جهت كه زناي با خصوص آن اصناف را نام برديم زناي با ربيبه را نيز نام برديم.
و به هر حال مي‌خواهيم بگوئيم قيد (في حجوركم) احترازي نيست، و نمي‌خواهد بفرمايد تنها آن ربيبه‌اي حرام است كه در دامن شما و در خانه شما است، و اما اگر در خانه غير و يا دختر بزرگي باشد كه در دامن شما پرورش نيافته مي‌توانيد با او ازدواج كنيد، هم مادرش را داشته باشيد و هم او را.
دليل بر اين مدعا و اين مفهومي كه ما از آيه بدست آورده‌ايم اين است كه در جمله:
" فَإِنْ لَمْ تَكُونُوا دَخَلْتُمْ بِهِنَّ فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ"، به همين تصريح نموده، مي‌فرمايد: در صورتي كه با مادر ربيبه دخولي صورت نگرفته، مي‌توانيد با خود ربيبه ازدواج كنيد، معلوم مي‌شود دخول در مادر دخالت دارد در تحريم ازدواج با دختر، خوب: اگر قيد (في حجوركم) هم مانند قيد دخول احترازي بود همانطور كه حكم فرض نبودن دخول را بيان كرد بايد حكم فرض نبودن در حجور را هم بيان كند، و بفرمايد: (و اگر ربيبه شما در دامن شما پرورش نيافته، مي‌توانيد با او ازدواج كنيد، و همين كه مي‌بينيم ذكر نكرده مي‌فهميم بين اين دو قيد فرق هست، قيد دخول احترازي و قيد في حجوركم توضيحي است).
و در جمله" فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ" جمله:" في ان تنكحوهن" به منظور كوتاه گويي حذف شده، چون زمينه كلام بر آن دلالت داشت، (و هر كسي مي‌فهميد معناي جمله نامبرده اين است كه در ازدواج شما با آنان حرجي بر شما نيست).
" وَ حَلائِلُ أَبْنائِكُمُ الَّذِينَ مِنْ أَصْلابِكُمْ" كلمه (حلائل)، جمع حليلة است، در مجمع البيان آمده كه: حلائل جمع حليله و به معناي محللة- حلال شده- است، و اين كلمه از كلمه حلال مشتق شده، و مذكر آن حليل و جمع مذكرش أحله است، مانند عزيز كه جمعش اعزه مي‌آيد، و اگر زن حلال را حليله و مرد حلال را حليل ناميده‌اند به اين مناسبت است كه نزديكي و همخوابگي با اين براي آن و با آن براي اين جايز و حلال است، و بعضي گفته‌اند: كلمه نامبرده مشتق از مصدر حلول- وارد شدن- است، چون زن حلال بر رختخواب مرد، و مرد حلال، در رختخواب زن وارد مي‌شود، و هر دو در يك بستر داخل مي‌شوند اين بود گفتار صاحب مجمع البيان.
و مراد از كلمه (ابناء) هر انساني است كه از راه ولادت به انسان متصل باشد چه بي ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 422
واسطه مثل فرزند خود آدمي، و چه با واسطه مثل فرزند فرزند آدمي، و چه اينكه آن واسطه پسر ما باشد و يا دختر ما، و اگر (ابناء- فرزندان) را مقيد كرد بقيد" الَّذِينَ مِنْ أَصْلابِكُمْ"، براي اين بود كه در آن روزها در عرب فرزند خوانده‌ها را نيز فرزند مي‌دانستند، قرآن كريم خواست بفهماند ازدواج با همسر اولاد صلبي حرام است، نه اولادهاي فرضي و ادعايي." وَ أَنْ تَجْمَعُوا بَيْنَ الْأُخْتَيْنِ إِلَّا ما قَدْ سَلَفَ" مراد از اين جمله، بيان تحريم ازدواج با خواهر زن با بقاء همسري زن و زنده بودن او است، و بنا بر اين عبارت آيه در رساندن اين مطلب زيباترين و كوتاه‌ترين عبارت است، البته اين عبارت اطلاقش منصرف است به جايي كه انسان بخواهد در يك زمان دو خواهر را بگيرد، و بنا بر اين شامل آن مورد نمي‌شود كه شخصي اول يك خواهر را بگيرد و بعد از طلاق دادن او و يا مردنش خواهر ديگر را نكاح كند، سيره قطعي جاري در بين مسلمين نيز دليل بر جواز آن است، چون اين سيره از زمان رسول خدا (ص) برقرار بوده است.
و اما جمله" إِلَّا ما قَدْ سَلَفَ" مانند نظيرش كه در آيه (22) بود و مي‌فرمود:" وَ لا تَنْكِحُوا ما نَكَحَ آباؤُكُمْ مِنَ النِّساءِ إِلَّا ما قَدْ سَلَفَ" ناظر است به آنچه در بين عرب جاهليت معمول بوده، هم زن پدر خود را بعد از پدر مي‌گرفتند، و هم بين دو خواهر جمع مي‌كردند و در اين دو مورد مي‌فرمايد، آنچه در زمان جاهليت و قبل از نزول اين آيات انجام داده‌ايد مورد عفو الهي قرار گرفته، و اما اگر فرض كنيم در جاهليت دو خواهر براي يك مرد نامزد شده باشند، و آن مرد خواسته باشد بعد از نزول اين آيه آن دو را به خانه بياورد، و با آنها عروسي كند جمله مورد بحث اين فرض را استثنا نكرده، بلكه آيه شريفه دلالت دارد بر منع از آن، زيرا اين جمع عملي بين دو خواهر است، هم چنان كه روايات گذشته در تفسير آيه:" وَ لا تَنْكِحُوا ما نَكَحَ آباؤُكُمْ ..." نيز بر اين منع دلالت دارد، چون در آن روايات ديديم كه رسول خدا (ص) بين زنان و فرزندان شوهر از دنيا رفته آنان جدايي انداخت، با اينكه پسر متوفي زن پدر خود را قبل از نزول اين آيه همسر خود كرده بود.
و حرام نبودن ازدواج با دو خواهر و يا با زن پدر در زمان جاهليت با اينكه زماني است گذشته و امروز ديگر مورد ابتلاي مردم نيست، و بخشودن آن نكاحها از اين جهت كه عملي است گذشته هر چند حكمي است لغو، و اثري بر آن مترتب نمي‌شود، و ليكن از جهت آثار عملي كه امروز از آن ازدواج‌ها باقي مانده، خالي از فائده نيست، و به عبارتي ساده‌تر اينگونه ازدواجها كه قبل از اسلام انجام شده از جهت اصل عمل ديگر مورد ابتلا نيست، هر چه بوده چه حلال و چه حرام واقع شده، ولي از اين جهت كه آيا مثلا فرزند متولد از چنين بسترهايي
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 423
حكم حلالزاده را دارند يا حكم حرامزاده را، و آيا احكام قرابت بر اينگونه خويشاوندان مترتب هست يا نه، مساله‌اي است مورد ابتلاء.
باز به عبارتي ديگر اين صحيح نيست و معنا ندارد كه اسلام حرمت و حليت را متوجه ازدواجهاي قبل از خود كند، مثلا ازدواجهايي كه در جاهليت به صورت جمع بين دو خواهر انجام شده را حلال و يا حرام كند، با اينكه مثلا دو خواهر و يا يكي از آن دو مرده و يا هر دو و يا يكي از آن دو مطلقه شده باشند، و ليكن حلال كردن و لغو ندانستن آن ازدواجها در امروز اين اثر را دارد كه فرزندان متولد از چنين ازدواجهايي محكوم به طهارت مولد و حلالزادگي مي‌شوند، و از خويشاوندان خود ارث مي‌برند، و خويشاوندان از آنان ارث مي‌برند، و ازدواجشان با محارم از خويشاوندان حرام، و ازدواج محارمشان با آنان حرام خواهد بود، و همچنين هر اثر و حكمي كه در قرابت هست بين آنان و قرابتشان بار مي‌شود.
و بنا بر اين پس اين كه فرمود:" إِلَّا ما قَدْ سَلَفَ" استثنايي است از حكم، نه به اعتبار اينكه مربوط و متعلق به اعمال گذشته قبل از تشريع است، بلكه به اعتبار آثار شرعيه‌اي كه از آن اعمال گذشته هنوز باقي است و با اين بيان معلوم شد كه استثناي نامبرده، استثنايي است متصل نه منقطع، كه مفسرين پنداشته‌اند.
ممكن هم هست استثنا را به همه فقرات مذكور در آيه ارجاع دهيم، و آن را مختص به جمله:" وَ أَنْ تَجْمَعُوا بَيْنَ الْأُخْتَيْنِ" ندانيم چون هر چند عرب جاهليت مرتكب همه محرمات نامبرده در آيه نمي‌شده، يعني با مادر و دختر و ساير طوائف نامبرده در آيه ازدواج نمي‌كرده، الا اينكه در غير عرب امت‌هايي بوده‌اند كه با بعضي از آن طوائف ازدواج مي‌كرده‌اند، مانند امت فرس و روم و ساير امت‌هاي متمدن و غير موحدي كه در ايام نزول اين آيات بوده‌اند، و سنت‌هاي مختلفي در مساله ازدواج داشته‌اند اسلام خواسته است با اين استثنا آن ازدواجها كه قبل از طلوع اسلام در بين امت‌هاي ديگر دائر بوده را معتبر شمرده، حكم به طهارت مولد متولدين از آن ازدواج‌ها بنمايد، و بفرمايد بعد از آنكه داخل اسلام و دين حق شده‌اند محكوم به حلال‌زادگي هستند، و قرابتشان قرابت معتبر است، ليكن وجه اول از آيه شريفه ظاهرتر است.
" إِنَّ اللَّهَ كانَ غَفُوراً رَحِيماً" اين جمله تعليلي است راجع به استثنا و اين از مواردي است كه مغفرت به آثار اعمال تعلق گرفته نه به خود اعمالي كه گناه و معصيت است.
" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ النِّساءِ إِلَّا ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ ..."
كلمه (محصنات) به فتحه صاد اسم مفعول از ماده (ح- ص- ن) از مصدر باب
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 424
افعالش احصان است، كه به معناي منع است، حصن حصين (دژ محكم) را هم از اين جهت حصن گفته‌اند، كه مانع از ورود اغيار است، و وقتي مي‌گويند: احصنت المرأة معناي آن اين است كه فلان زن عفت به خرج داد، و ناموس خود را حفظ كرد، و يا اين است كه از فسق و فجور امتناع ورزيد، در قرآن كريم نيز آمده كه:" الَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَها" «1» يعني داراي عفت بود، و وقتي گفته مي‌شود: (احصنت المراة) بصورت معلوم و يا (احصنت المرأة) بصيغه مجهول، معنايش اين است كه فلان زن شوهر رفت، و در نتيجه شوهرش او را حفظ كرد، و يا بدون دخالت شوهر صرف ازدواج، او را حفظ كرد، و چون بخواهي در مورد زني بگويي اين زن آزاده است نه برده، مي‌گويي" أحصنت المراة" زيرا آزاد بودن او مانع مي‌شود از اينكه كسي مالك ناموس او شود، و يا آزاد بودنش مانع مي‌شود از اينكه مرتكب زنا گردد، زيرا در آن ايام زنا در بين كنيزان شايع بود، و آزادها از ارتكاب آن ننگ داشتند.
و ظاهرا مراد از كلمه" محصنات" در آيه مورد بحث معناي دوم باشد، يعني زناني كه ازدواج كرده‌اند نه به معناي اول و سوم، چون آنچه از زنان خارج از چهار طايفه نامبرده در آيه، ازدواجشان حرام است تنها شوهردارشان است، خواه عفيف باشند و يا نباشند، و چه اينكه آزاد باشند يا كنيز.
پس هيچ وجهي به نظر نمي‌رسد كه كسي بگويد: مراد از كلمه" محصنات" در آيه شريفه، زنان عفيف است، با اينكه حكم حرمت ازدواج اختصاصي به عفيف‌ها ندارد. (ساده‌تر بگويم آيه شريفه مي‌فرمايد: غير آن چهارده طايفه، با هر زني مي‌توان ازدواج كرد، مگر محصنات يعني شوهرداران كه ازدواج با آنها حرام است. بعضي‌ها گفته‌اند: مگر محصنات يعني زنان عفيف كه ازدواج با آنها- البته اگر شوهر داشته باشند- حرام است، بعضي ديگر لفظ نامبرده را حمل كرده‌اند به حرائر، يعني گفته‌اند: مگر زنان آزاد كه ازدواج با آنها- البته اگر شوهر داشته باشند حرام است، اشكال ما اين بود كه در هر دو احتمالي كه مفسرين دادند قيد- البته اگر شوهر داشته باشند- اخذ شده بود، و در احتمال اول حكم را مختص به زنان عفيف دانستند، با اينكه اختصاصي به آنها نداشت، و در احتمال دوم حكم را مختص به زنان آزاد كرده بودند، با اينكه اختصاصي به آنان نداشت، و معلوم است كه اينگونه معنا كردن را طبع سليم نمي‌پسندد.
(پس حق مطلب همان است كه گفتيم مراد از كلمه نامبرده زنان شوهردار است) (مترجم)
__________________________________________________
(1)سوره تحريم آيه: 12
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 425
و اين واژه، يعني كلمه (محصنات) عطف است به كلمه (امهات) و معناي آيه چنين مي‌شود حرام شد بر شما ازدواج با مادران و ... همچنين ازدواج با زنان شوهردار- البته ما دام كه شوهر دارند-.
و بنا بر اين جمله:" إِلَّا ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ" در اين مقام خواهد بود كه حكم منعي كه در محصنات بود از كنيزان محصنه بردارد، يعني بفرمايد زناني كه ازدواج كرده‌اند، و يا بگو شوهر دارند، ازدواج با آنها حرام است به استثناي كنيزان كه در عين اينكه شوهر دارند ازدواج با آنها حلال است به اين معنا كه صاحب كنيز كه او را شوهر داده مي‌تواند بين كنيز و شوهرش حائل شود، و در مدت استبرا نگذارد با شوهرش تماس بگيرد، و آن گاه خودش با او همخوابگي نموده، دوباره به شوهرش تحويل دهد، كه سنت هم بر اين معنا وارد شده است.
و اما اينكه بعضي مفسرين گفته‌اند مراد از جمله:" إِلَّا ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ" مالكيت مولي نسبت به خود برده نيست بلكه صاحب اختياري و ملكيت همخوابگي و شهوت‌راني از زن به وسيله نكاح و يا به وسيله مالك كنيز شدن است، (ساده‌تر اينكه آيه شريفه مي‌خواهد بفرمايد غير آن چهارده طايفه حلال است. به استثناي شوهردارها كه همخوابگي با آنها حرام است، مگر آنكه به وسيله نكاح يا ملكيت رقبه مالك ناموس آنها شده باشيد، و بنا بر اين معنا استثناي نام برده استثناي منقطع و نظير عبارت (به همه علما سلام كن مگر غير علما) خواهد بود، چون قبلا فرموده بود زنان شوهردار حرامند، مگر آنكه به وسيله نكاح يا ملك رقبه مالك ناموس آنها باشيد و معلوم است چنين زني داخل در عبارت زنان شوهردار نبود، تا استثنا آن را خارج سازد) (مترجم) پس اين تفسير درست نيست به خاطر اينكه اولا بايد بگوئيم: مراد از كلمه (محصنات) زنان عفيفند، نه شوهردار، تا استثناي منقطع نشود، كه اشكال آن را قبلا تذكر داديم، و گفتيم زني كه از آن چهارده طايفه نباشد ازدواجش حلال است، چه عفيف باشد و چه نباشد، و ثانيا اين معنا از قرآن كريم معهود و سابقه‌دار نيست، كه عبارت (ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ)را بر غير برده اطلاق كرده باشد، در اصطلاح قرآن كريم ملك يمين به معناي برده است و بس، نه به معناي تسلط بر شهوت راني و امثال آن.
و همچنين تفسير ديگري كه كرده‌اند و ذيلا از نظر خواننده مي‌گذرد درست نيست، و آن اين است كه گفته‌اند مراد از جمله: (ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ) زنان جواني است كه شوهر كافر دارند، ولي در جنگ اسير مسلمانان شده‌اند، (و آيه شريفه مي‌خواهد بفرمايد بطور كلي زن شوهردار حرام است، الا چنين زني كه با اينكه شوهر دارد، از آنجا كه جزء غنائم جنگي مسلمين شده براي مسلمان تمتع از او حلال است)، و اين تفسير را با روايت زير تاييد كرده‌اند
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 426
كه ابي سعيد خدري گفته: اين آيه در باره اسير شدن اوطاس نازل شد، كه مسلمانان زنان مشركين را اسير گرفتند و با اينكه در دار الحرب شوهراني مشرك داشتند با اين همه به حكم اين آيه حلال شدند و منادي رسول خدا (ص) ندا در داد كه هر كس كنيزي از اين زنان نصيبش شده، اگر كنيزش حامله است با او همخوابگي نكند، تا وضع حمل كند و آنها هم كه كنيزشان حامله نيست صبر كنند تا مدت استبرا تمام شود.
وجه نادرستي اين تفسير اين است كه عبارت" ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ" مطلق است، هم شامل اسراي جنگي شوهردار مي‌شود، و هم شامل غير آنان، و روايت نامبرده به خاطر اينكه سندش ضعيف است، و قدرت آن را ندارد كه اطلاق قرآن را مقيد كند.
" كِتابَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ"" كِتابَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ" يعني" الزموا حكم كتاب اللَّه"، ملازم حكم خدا شويد، و آن حكمي كه خدا بر شما نوشته- و يا بگو واجب كرده را بگيريد (چون كلمه عليكم- به نظر مؤلف قدس سره در اينجا اسم فعل است، و معناي فعل امر- بگيريد- را مي‌دهد،) ولي مفسرين گفته‌اند كلمه" كتاب" در اين جمله از اين جهت به صداي بالا خوانده مي‌شود كه مفعول مطلق فعلي تقديري و فرضي است، و تقدير كلام" كتب اللَّه كتابا عليكم" (خدا عليه شما كتابي نوشته و تكليفي واجب كرده)، آن گاه فعل كتب حذف شده، به جايش مصدر آن فعل به فاعل اضافه شده، و اين مضاف و مضاف اليه به جاي فعل نشسته، و بنا به گفته آنان ديگر (عليكم) اسم فعل نيست بهانه مفسرين در اين تفسير كه كرده‌اند اين است كه اگر كلمه (عليكم) اسم فعل بود بايد مي‌فرمود:" عليكم كتاب اللَّه"، (بگيريد كتاب خدا را).
به ايشان اشكال كرده‌اند كه جلوتر آمدن مفعول از فعل چيز نوظهوري نيست، ممكن است (كتاب) را از باب تقدم مفعول بر فعل مفعول" عليكم" بگيريم.
جواب داده‌اند نحويين اجازه نمي‌دهند زيرا اسم فعل در عمل كردن ضعيف است، خيلي هنر داشته باشد طبق معمول همه افعال در مفعول مؤخر عمل كند، و اما در مفعول مقدم نمي‌تواند عمل كند.
" وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ" در اينجا اگر خداي تعالي مي‌خواست بفرمايد: غير از اين شانزده طايفه، هر زني ديگر براي شما حلال است، نمي‌فرمود (ما وراء) چون كلمه (ما) مربوط به غير ذوي العقول است.
ساده‌تر بگويم در عرب در مورد اشيا تعبير به (ما)- (چيز) مي‌آورند، و در مورد اشخاص تعبير به (من- كسي كه)، و چون در آيه سخن از اشخاص است نبايد مي‌فرمود (ما)، از سوي ديگر
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 427
نبايد مي‌فرمود (ذلكم) چون اين اسم اشاره مخصوص مذكر است، و سخن در آيه حلال بودن زنان است، نه مردان از اينجا مي‌فهميم كه منظور از كلمه (ما) زنان نيستند، بلكه عمل شهوتراني و همخوابگي و امثال اينها است همان عملي كه در آيه:" حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهاتُكُمْ" مقدر است، و معناي جمله مورد بحث اين است كه همخوابگي و شهوت راني با آن شانزده طايفه بر شما حرام شده، و غير آن مثلا نكاح كردن با غير اين چند طايفه حلال است، با اين معنا مساله بدل قرار گرفتن جمله:" أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوالِكُمْ" از جمله" وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ" نيز كاملا درست مي‌شود، ليكن مفسرين در باره جمله مورد بحث تفسيرهاي عجيب و غريبي كرده‌اند، مثلا بعضي از آنان گفته‌اند معناي" وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ" اين است كه غير خويشاوندان محرمتان هر زني ديگر برايتان حلال است.
بعضي ديگر گفته‌اند معنايش اين است كه كمتر از پنج زن يعني چهار يا سه يا دو نفر برايتان حلال است، كه با اموال خود و به وجه نكاح زن بگيريد.
بعضي ديگر گفته‌اند (يعني غير نامبردگان هر چه مي‌خواهيد از كنيزان بگيريد).
بعضي ديگر گفته‌اند: يعني غير محرم‌ها و غير از زائد بر چهار نفر بر شما حلال است، كه با اموالتان زن بگيريد، حال چه بر وجه نكاح، و چه خريدن كنيز.
و همه اين تفسيرها بي‌ارزش است، چون از الفاظ آيه هيچ دليلي بر هيچيك از آنها دلالت ندارد، علاوه بر اينكه اشكال استعمال كلمه (ما) در معناي ذوي العقول- كسي كه- به همه آنها وارد است، با اينكه هيچ ضرورتي در كار نيست كه ما را وادار كند كلمه- چيزي كه- را به معناي كسي كه- كه بيانش در همين نزديكي گذشت، از اين هم كه بگذريم آيه شريفه در مقام اينست كه چه اصنافي از زنان حرام، و چه اصنافي حلالند، نه در اين مقام كه چند زن حلال است و بيش از آن حرام، پس اين درست نيست كه ما تحميل كنيم بر آيه شريفه كه مي‌خواهد عدد را بيان كند، پس حق مطلب همان است كه گفتيم جمله مورد بحث در مقام بيان بهره‌وري از زنان در ما سواي آن شانزده صنف نامبرده در دو آيه قبل است، حال چه اينكه بهره‌وري نكاح باشد، و چه از راه خريدن.
" أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوالِكُمْ مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسافِحِينَ" اين جمله بدل يا عطف بيان از جمله (ما وراء ذلكم) است، مي‌خواهد راه شروع در استفاده و بهره‌گيري از زنان و همخوابگي با آنان را روشن كند، چون آنچه جمله:" و احل لكم ما وراء ذلكم" مي‌فهماند و مصاديقي را كه شامل مي‌شد سه مصداق بود: 1- نكاح 2- خريدن كنيز 3- زنا- سفاح- در جمله مورد بحث منع از سفاح- زنا- را بيان نموده، راه حلال را منحصر به
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 428
دو راه كرد، 1- نكاح 2- خريدن و اگر بر روي اموال تكيه كرده است، براي اين بوده كه دو راه نامبرده جز با مال عملي نيست، اگر انسان بخواهد زني را بطور دائم براي خود نكاح كند، بايد مهريه بدهد، و اگر بخواهد با زني بطور موقت ازدواج كند، بايد اجرت بدهد، و مساله مهريه در اولي و اجرت در دومي ركن عقد است، و اگر بخواهد از كنيزان استفاده كند، بايد قيمتش را بفروشنده بپردازد، گو اينكه در مورد كنيزان مال ركن نيست، زيرا ممكن است كسي كنيز خود را به ما ببخشد، و يا اباحه كند، و ليكن اين غالبا به وسيله مال بدست مي‌آيد پس برگشت معناي آيه به اين شد كه غير از آن اصناف نامبرده براي شما حلال است كه همخوابگي با زنان و دسترسي با آنان را به وسيله اموال خود براي خود فراهم كنيد، و مال خود را در اين راه خرج كنيد، يا مهريه بدهيد، يا اجرت و يا قيمت، اما در مسير سفاح و زنا نبايد خرج كنيد.
از اينجا روشن مي‌شود كه مراد از احصان در جمله" مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسافِحِينَ" احصان عفت است، نه آن دو معناي ديگر كه در آغاز كلام نقل كرديم، يعني احصان تزويج و احصان حريت، زيرا منظور از (ابتغاء به اموال) در آيه شريفه اعم است از آنچه خرج نكاح مي‌شود، يا خرج خريدن كنيز، و هيچ دليلي در دست نيست كه آن را منحصر در نكاح كند، تا به ناچار احصان را هم حمل بر خصوص احصان تزوج كنيم، و منظور از احصان عفت اين نيست كه بفرمايد اصلا در صدد آميزش و همخوابگي با زنان بر نيائيد، تا بگويي با مورد خود آيه كه در مقام حلال كردن زنان است منافات دارد، بلكه منظور از احصان عفت چيزي در مقابل زنا است، يعني تعدي به طرف فحشا به هر صورت كه باشد، مي‌خواهد بفرمايد زنان بر شما حلالند در صورتي كه شما هواي از تعدي به سوي فحشا جلوگيري كنيد، و اين اسب سركش را تنها در چهار ديواري حلالهاي خدا به جولان در آوريد، و از محرمات جلوگيرش باشيد، حال اين تاخت و تازهاي حلال به هر صورت كه مي‌خواهد باشد، و اين عمل جنسي را به هر طريق از طرق عادي كه خواستيد انجام دهيد، طرقي كه در بين افراد بشر براي بيشتر لذت بردن معمول است، و خداي عز و جل انگيزه آن را در نهاد انسان و فطرت او به وديعه نهاده است.
با بياني كه گذشت فساد گفته بعضي از مفسرين كه ذيلا از نظر خواننده مي‌گذرد روشن مي‌شود، او گفته: جمله" أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوالِكُمْ ..." لام غايت و يا چيز ديگري كه معناي آن را بدهد در تقدير دارد، و مثلا تقدير جمله چنين است:" لتبتغوا ..." و يا" ارادة ان تبتغوا ...".
وجه فساد آن اين است كه همانطور كه قبلا گفتيم جمله مورد بحث بدل است از جمله:" أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ" و به همين جهت، بدل و مبدل منه عين همند، نه اينكه اولي غايت و غرض از دومي باشد، پس مضمون جمله" أَنْ تَبْتَغُوا ..." به وجهي عين همان چيزي ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 429
است كه از جمله" ما وراءكم" منظور است، نه اينكه نتيجه‌اي مترتب بر آن باشد، و به طفيل آن مورد اراده واقع شده باشد، و اين روشن است و نيازي به توضيح بيشتر ندارد.

[استناد نادرست به جمله" غير مسافحين" در آيه، براي عدم جواز ازدواج موقت، و رد آن ..... ص : 429

و همچنين آن مفسر ديگر كه گفته: مراد از مسافحه مطلق سفح ماء كه در فارسي بگو ريختن آب مني است، بدون اينكه در نظر گرفته شود كه چرا خداي تعالي انگيزه شهوت‌راني را در فطرت آدمي قرار داد، و اين دستگاه تناسلي را به چه منظور آفريد، و با اينكه مي‌داند خدا آن را آفريد تا به وسيله آن بشر به تشكيل خانواده و توليد نسل تن در دهد، آب نطفه خود را در غير اين مورد بريزد، و به قرينه مقابله معناي احصان قهرا همان ازدواج دائمي مي‌شود، كه غرض از آن توالد و تناسل است، (و مثل اينكه مفسر نامبرده خواسته است آيه را دليل بگيرد بر اينكه پس ازدواج موقت نيز مسافحه و حتي حرام است؟!!) (مترجم).
بنده نتوانستم بفهم اين مفسر خواسته است چه بگويد، تنها چيزي كه از گفتارش دستگيرم شد اين است كه وي راه بحث و استدلال را گم كرده، راهي را كه مي‌خواسته طي كند عوضي رفته و سر از جاي ديگر در آورده، بحث در باره ملاك حكم كه نامش حكمت تشريع نيز هست را با بحث از خود حكم خلط كرده، و در نتيجه به لوازمي برخورده كه نمي‌تواند به آن ملتزم شود. يكي از آن دو بحث در صدد به دست آوردن ملاك عقلي است، و ديگري در جستجوي حكم شرعي و حدودي كه موضوع و متعلق آن حكم دارد، و نيز شرايط و موانعي كه براي آن حكم مقرر شده مي‌باشد، و معلوم است كه اين بحث بر خلاف بحث اول، بحثي است لفظي كه وسعت و ضيق حكم و موضوع آن و شرايط و موانعش تابع لفظ دليلي است كه از ناحيه شارع رسيده و ما هيچ ترديدي نداريم در اين كه تمامي احكام تشريع شده از ناحيه شارع تابع مصالح و ملاكهاي حقيقي است،- نه ملاكهاي اعتباري و موهوم-، و حكم نكاح نيز يكي از احكام شرع است، آن نيز در تشريعش مصلحت‌هاي واقعي و ملاكهاي حقيقي معيار بوده، و آن مصالح عبارت است از بقاي نسل از راه توالد و تناسل.
و نيز مي‌دانيم كه نظام جاري در عالم صنع و ايجاد از نوع انساني، بقاي نوعي را خواسته كه البته به وسيله بقاي افراد تامين مي‌شود، نظام خواسته است بشر تا روزي كه خدا مي‌خواهد در روي زمين بماند و نسلش منقرض نگردد، آن گاه براي تضمين و تامين اين غرض بنيه و ساختمان بشر را مجهز به جهاز تناسلي كرده، تا اين دستگاه اجزايي را از بدن دو انسان نر و ماده جدا كرده، در فضايي مناسب تربيت كند، و از آن يك انسان جديد بسازد، تا جانشين دو انسان قبل گردد، و به اين وسيله سلسله نسل اين نوع بدون تعطيل و انقطاع ادامه حيات دهد.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 430
و چون صرف دادن دستگاه تناسلي به صورتي به جنس نر و به صورتي ديگر به جنس ماده كافي نبوده، و نيرويي لازم بوده تا اين دو دستگاه را به كار بياندازد، و به خدمت بگيرد، به ناچار نيرويي به نام شهوت در دل دو طرف به وديعه سپرد، تا هر يك به طرف ديگر متمايل و مجذوب گشته، آن طرف ديگر را نيز به كوشش و جذبه خود به سوي خود بكشاند و آن قدر از درون دل آن دو تحريك خود را ادامه دهد تا آن دو را به هم رسانيده و عمل جنسي انجام پذيرد، نظام خلقت اين قدم دوم را نيز كافي ندانسته براي اينكه آن دستگاه تناسلي و اين نيروي جاذبه بازيچه قرار نگيرد و به فساد كشيده نشود، عقل را بر زندگي بشر حاكم كرد.
و در عين اينكه نظام خلقت كار خود را به طور كامل انجام داده، و در تحصيل غرض خود كه همانا بقاي نوع بشر بود هيچ كوتاهي نكرد، ما مي‌بينيم كه افراد اين اتصالات و تك تك زن و مردها و حتي همه اصناف آنها دائما به اين غرض خلقت نمي‌رسند، از اينجا مي‌فهميم كه همه آن قدمها كه نظام خلقت در به دست آوردن غرض خود برداشته مقدماتي است غالبي، يعني غالبا به نتيجه منتهي مي‌شود، نه دائما، پس نه همه ازدواجها به پيدايش فرزند منتهي مي‌شود، و نه هر عمل تناسلي و نه هر جذبه و ميل به عمل جنسي، چنين اثري را نتيجه مي‌دهد، و نه هر مرد و زني، و نه هر ازدواجي، به هدايت فطري به سوي كام گيري و سپس استيلاد منجر مي‌شود، بلكه همه اينها اموري است غالبي.
پس مجهز بودن تكويني به جهاز تناسلي، آدمي را دعوت مي‌كند به اينكه براي به دست آوردن نسل از طريق شهوت به ازدواج اقدام نمايد، و از سوي ديگر عقلي كه در او به وديعه سپرده شده است، دعوت ديگري اضافه بر دعوت جهاز تناسلي دارد، و آن اين است كه انسان را مي‌خواند به اينكه خود را از فحشا كه مايه فساد سعادت زندگي او و ويرانگر اساس خانواده و قاطع نسل است حفظ نمايد.
و اين دو مصلحت و يا بگو يك مصلحت مركب، يعني مصلحت توليد نسل و مصلحت ايمني از رخنه فحشا و فساد، ملاك و معياري غالبي است كه زير بناي تشريع نكاح در اسلام را تشكيل مي‌دهد، چيزي كه هست اين اغلبيت تنها از خصوصيت‌هاي ملاك احكام است، و اما خود احكام كه هر يك براي موضوع خودش تشريع شده اغلبيت نمي‌پذيرد، بلكه هر حكمي براي موضوع خودش دائمي است.
پس اين جايز نيست كه كسي بگويد جواز نكاح و همخوابگي تابع غرض و ملاك نامبرده است، اگر آن ملاك بود ازدواج و همخوابگي نيز جايز است و اگر آن ملاك نبود، (و
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 431
دو نفر مرد و زن صرفا منظورشان شهوتراني بود) ازدواج باطل است، و تنها ازدواجي درست است كه به منظور توالد باشد، و پس ازدواج مرد عقيم و يا زن عقيم جايز نيست و ازدواج زن عجوزه (سالخورده) بخاطر اينكه خون حيض نمي‌بيند جايز نيست و ازدواج با دختر صغيره‌اي كه به سن زائيدن نرسيده جايز نيست، و ازدواج مرد زناكار جايز نيست، همخوابگي با زن حامله- به خاطر اينكه از اين همخوابگي حامله نميشود جايز نيست، و همخوابگي بدون انزال جايز نيست و ازدواج بدون تاسيس خانواده جايز نيست و فلان ازدواج جايز نيست و آن ديگري جايز نيست.
بلكه همه اين ازدواجها جايز است، چون سنتي است قانوني و مشروع و اين سنت در بين دو طايفه مرد و زن احكامي دايمي دارد، و مساله حفظ مصلحت عمومي يعني بقاي نسل همانطور كه توجه كرديد ملاكي است غالبي، نه دايمي و معنا ندارد كه سنت مشروع را تابع وجود ملاك، و عدم اين را باعث عدم مشروعيت آن بدانيم، و تك تك افراد ازدواج را ملاحظه كنيم، هر يك از آنها كه داراي ملاك بود صحيح دانسته، و هر يك را كه فاقد آن بود باطل بدانيم.
" فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً ..."
گويا ضمير در كلمه (به) به چيزي بر مي‌گردد كه از جمله" وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ" استفاده مي‌شود، و آن عبارت است از رسيدن به كام شهوت، و يا هر تعبيري كه اين معنا را برساند، در نتيجه كلمه (ما) براي توقيف- و به معناي هر زماني كه- خواهد بود، و جار و مجرور (منهن) متعلق است به جمله (استمتعتم)، و معناي جمله اين است كه هر زماني كه از زنان با گرفتن كام تمتع برديد فريضة و وجوبا بايد اجرت ايشان را به خود ايشان بدهيد.
البته ممكن است كلمه (ما) را موصوله بگيريم، و جمله (استمتعتم) را صله آن و ضمير در (به) را راجع به موصول، و جار و مجرور (منهن) را بيانگر موصول بدانيم، كه در اين صورت معنا چنين مي‌شود (و از زنان با هر يك كه به وسيله همخوابگي استمتاع كرديد بايد اجرتش را بدهيد).
و اين جمله به دليل اينكه حرف (فا) بر سرش آمده تفريع و نتيجه‌گيري از سخنان قبل است.
تفريع بعض بر كل، و يا بگو تفريع جزئي بر كلي، و در اين معنا هيچ شكي نيست، چون مطلب قبلي اين بود كه با اموال خود در جستجو و طلب همسر باشيد، به شرطي كه عفت را رعايت نموده سفاح و زنا نكنيد، و اين سخن همانطور كه بيانش گذشت هر دو نوع كام‌گيري را يعني نكاح دائم و تمتع از كنيز را شامل مي‌شود، پس تفريع جمله" فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ" بر آن جمله قطعا از باب تفريع جزء بر كل و يا تفريع بعضي از اقسام جزئي بر مقسم كلي خواهد بود.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 432
و اين قسم تفريع در كلام خداي تعالي بسيار آمده، مانند آيه شريفه" أَيَّاماً مَعْدُوداتٍ فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ مَرِيضاً أَوْ عَلي سَفَرٍ" «1» كه در آن بعضي از افراد مسلمين كه حالت غير عادي دارند تفريع شده است بر كل مسلمين، و آيه شريفه:" فَإِذا أَمِنْتُمْ فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَي الْحَجِّ" «2» كه يك قسم از اقسام سه‌گانه حج را بر اصل مقسم متفرع كرده است، و آيه شريفه:" لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ" «3» كه يك طايفه از مردم مكلف به انتخاب يكي از دو راه رشد و غي را متفرع كرده بر كل آن مردم و از اين قبيل است آيات ديگر.

[آيه" فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ ..." در باره متعه است ..... ص : 432

و بدون شك مراد از استمتاع مذكور در آيه نكاح متعه است، چون آيه شريفه در مدينه نازل شده، زيرا در سوره نساء واقع شده، كه در نيمه اول بعد از هجرت نازل شده و بيشتر آياتش بر آن شهادت مي‌دهد، و اين نكاح يعني نكاح متعه و يا بگو نكاح موقت، در آن برهه از زمان در بين مسلمانان معمول بوده، و در آن نيز هيچ شكي نيست- اخبار بر مسلم بودن آن توافق و اتفاق دارد-، حال چه اينكه اسلام آن را تشريع كرده باشد و چه از تاسيسات شارع اسلام نباشد،- بلكه قبل از اسلام هم معمول بوده باشد- پس أصل وجود چنين نكاحي در زمان رسول خدا (ص) و در پيش چشم و گوش آن جناب جاي ترديد نيست، و نيز جاي شك نيست كه در آن ايام نام اين نوع ازدواج همين نام بوده و از آن جز به عنوان متعه تعبير نمي‌كردند، پس چاره‌اي جز اين نيست كه جمله: (فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ) را حمل بر همين نوع نكاح نموده و از آن جمله اين قسم نكاح را بفهميم، هم چنان كه ساير رسوم و سنت‌هايي كه در عهد نزول قرآن به اسماء خودش معروف و شناخته مي‌شده آيات قرآن بر آن معناي معهود حمل مي‌شده، مثلا اگر آيه‌اي در باره حكمي راجع به يكي از آن اسما نازل مي‌شده آن عنوان را امضا مي‌كرده و يا رد و تخطئه مي‌نموده، يا در باره آن عنوان امر مي‌كرده و يا نهي مي‌نموده، چاره‌اي جز اين نبوده كه آن اسما و عناوين را بر همان معاني معروف آن روزش حمل كنند، و هرگز
__________________________________________________
(1)روزه ايامي معين بر شما واجب شده پس كسي كه از شما مريض يا در سفر باشد ... سوره بقره آيه 184.
(2)و چون از بيماري و دشمني ايمني يافتيد، آنهايي كه عمره تمتع آورده‌اند و تا رسيدن احرام حج كامروايي كرده‌اند چنين و چنان كنند ... سوره بقره آيه 196.
(3)در دين هيچ اكراهي نيست راه رشد و راه ضلالت روشن شد پس كسي كه به طاغوت كفر ورزد و به خدا ايمان آورد ... سوره بقره آيه 256.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 433
سابقه ندارد كه با وجود چنين زمينه‌اي اسم نامبرده را بر معناي لغويش- كه در آن روز متروك شده بوده- حمل كرده باشند.
مانند كلمه (حج) و كلمه (بيع)، و (ربا)، و (ربح)، و (غنيمت)، و كلماتي ديگر از اين قبيل كه يك معناي لغوي دارند و يك معناي معروف در بين اهل زمان مثلا كلمه (حج) در اصل لغت به معناي قصد كردن بوده ولي معناي معروفش در بين مردم عرب زيارت خانه كعبه بوده، و ممكن نيست كسي ادعا كند كه در قرآن كريم كلمه (حج) به معناي قصد است، و همچنين ساير عناوين قرآني، و نيز تعبيرات و عناويني كه در لسان رسول خدا (ص) براي موضوعات مي‌آمده نظير كلمه (صلات) و (زكات) و (حج تمتع) و امثال اينها كه در اصل لغت معنايي داشته ولي در لسان شارع، استعمالش در معنايي ديگر و يا مصداق معيني از آن معنا شايع شده، (مانند كلمه (صلات) كه در اصل لغت به معناي دعا بوده و شارع مقدس آن را در مصداق خاصي از دعا يعني در نماز استعمال كرد، و اين استعمال آن قدر شايع شد كه هر جا كلمه صلات شنيده مي‌شد معناي نماز به ذهن مي‌رسيد، نه معناي دعا، و با تحقق و جا افتادن چنين نامگذاري ديگر مجالي نيست، براي اينكه ما الفاظي را كه از صلات و زكات و غيره كه در قرآن آمده بر معاني لغويش حمل كنيم، با اينكه نسبت به معناي جديدش آن قدر شهرت يافته كه در واقع معناي حقيقي كلمه شده است، حال يا به دست شارع چنين وضعي را به خود گرفته كه در اين صورت حقيقتي شرعي خواهد بود، و يا اين كه شهرتش در آن معنا در آغاز آن قدر نبوده كه معناي لغوي به ذهن كسي نيايد، ولي در اثر اينكه متشرعه، يعني مسلمانان كلمه نامبرده را در معناي جديد بسيار استعمال كرده‌اند. به حد معناي حقيقي رسيده است، كه در اين صورت از آن تعبير مي‌كنيم به حقيقت متشرعه).
پس متيقن و مسلم شد كه بايد استمتاع در جمله مورد بحث را، بر نكاح متعه حمل كنيم، چون در ايام نزول آيه، لفظ متعه به همين معنا بر سر زبانها دوران مي‌يافته، حال چه اينكه (به اعتقاد شيعه بگوئيم نكاح متعه هم اكنون نيز به قوت و اعتبار خودش باقي است)، و چه اينكه (به گفته اهل سنت) بگوئيم حكم نكاح متعه به وسيله آيه‌اي ديگر و يا به وسيله سنت- كلام رسول خدا (ص)- نسخ شده، چون اين مطلبي ديگر است كه در جاي خودش بحث مي‌شود.
و كوتاه سخن اينكه آنچه از آيه مورد بحث استفاده مي‌شود، حكم نكاح متعه است و بس و همين معنا از قدماي مفسرين يعني مفسرين از صحابه و تابعين چون ابن عباس، و ابن مسعود، و ابي بن كعب، و قتاده، و مجاهد، و سدي، و ابن جبير، و حسن، و ديگران نيز استفاده
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 434
مي‌شود، و مذهب ائمه اهل بيت (عليهم السلام) هم در مساله متعه همين است.
از همين جا روشن مي‌شود كه گفتار بعضي از مفسرين كه ذيلا نقل مي‌شود تا چه پايه از بطلان و فساد است، او در تفسير اين آيه گفته: مراد از كلمه (استمتاع) همان نكاح است، زيرا ايجاد علقه نكاح هم نوعي طلب تمتع است، كسي كه زني را براي خود نكاح مي‌كند، مي‌خواهد از او تمتع ببرد. و چه بسا بعضي ديگر در تاييد اين گفتار گفته باشند كه دو حرف (سين- تاء) در استمتاع- براي تاكيد است- و معناي استمتاع همان تمتع است.
وجه بطلان اين سخن اين است كه متداول بودن نكاح متعه- به اين اسم-، و معروفيت آن در بين مردم آن روز به هيچ وجه مجالي باقي نمي‌گذارد براي اين كه شنونده آيه، از كلمه استمتاع معناي لغوي آن به ذهنش بيايد.
علاوه بر اينكه به فرضي كه نظريه اين مفسرين درست باشد، و معناي طلب بر مورد نكاح دائمي منطبق گردد، و يا بر عكس كلمه (استمتعتم) معناي طلب نداشته اصولا معنايي كه اين مفسرين براي كلمه مذكور كرده‌اند، با جزائي كه در آيه براي شرط آورده شده يعني جمله (فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ) سازگار نيست، زيرا در نكاح دائم (اجرتي در كار نيست، و آنچه داده مي‌شود مهريه و صداق است) و از اين مهم‌تر آنكه در جمله مورد بحث، استمتاع شرط دادن اجرت قرار گرفته فرموده: اگر از زني استمتاع برديد واجب است اجرت وي را بدهيد، در حالي كه در عقد دائمي استمتاع شرط نيست، وقتي مردي زني دائمي را براي خود عقد مي‌كند به محض تمام شدن عقد مهريه او به ذمه‌اش مي‌آيد، چنانچه دخولي صورت بگيرد، بايد همه مهر را بدهد، و اگر صورت نگيرد نصف مهر را بايد بپردازد.
پس در عقد دائمي دادن مهر واجب است، و مشروط بر اين نيست كه تمتعي واقع شده باشد، و يا مرد در طلب تمتع باشد، هر چند كه ما صرف مراسم خواستگاري و اجراي عقد و ملاعبه و مباشره را تمتع بدانيم، بلكه همانطور كه گفتيم نصف مهريه با خواندن عقد واجب مي‌شود، و نصف ديگرش با دخول.
از اين هم كه بگذريم آياتي كه قبل از اين آيه نازل شده مساله وجوب دادن مهر در همه فرضهايش را به طور مستوفي و كامل بيان كرده بود، ديگر حاجتي نبود كه در آيه‌اي ديگر آن را تكرار كند، در آيات قبل فرموده بود:" وَ آتُوا النِّساءَ صَدُقاتِهِنَّ نِحْلَةً ..." «1» و نيز فرموده بود:" وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ مَكانَ زَوْجٍ وَ آتَيْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً" «2» تا آخر دو آيه، و
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 4. [.....]
(2)سوره نساء آيه 20.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 435
نيز فرموده بود:" لا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِنْ طَلَّقْتُمُ النِّساءَ ما لَمْ تَمَسُّوهُنَّ أَوْ تَفْرِضُوا لَهُنَّ فَرِيضَةً وَ مَتِّعُوهُنَّ عَلَي الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَ عَلَي الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ مَتاعاً تا آنجا كه فرمود- وَ إِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ وَ قَدْ فَرَضْتُمْ لَهُنَّ فَرِيضَةً فَنِصْفُ ما فَرَضْتُمْ" «1».
و اينكه بعضي از اين مفسرين احتمال داده‌اند كه آيه مورد بحث يعني جمله" فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً" براي تاكيد باشد، اين اشكال بر آن وارد است كه لحن آياتي كه قبلا نازل شده بود، و مادر بالا آنها را نقل كرديم، و مخصوصا سياق ذيل آيه:" وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ" (تا آخر دو آيه) براي تاكيد، شديدتر از جمله مورد بحث است، پس هيچ زمينه‌اي براي احتمال نامبرده نمي‌ماند.

[آيه متعه نسخ نشده است نه با آيات ديگر و نه با سنت ..... ص : 435

و اما اينكه كسي بگويد: بله آيه مورد بحث در مورد متعه يعني نكاح مدت‌دار نازل شده بود، ولي به وسيله آيه:" وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ إِلَّا عَلي أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَيْرُ مَلُومِينَ فَمَنِ ابْتَغي وَراءَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ العادُونَ" «2» نسخ شده، چون فرموده (هر كس با غير همسر يا كنيزش نزديكي كند- تجاوزگر است) و اگر بگويد (كما اينكه گفته‌اند) به وسيله آيه:" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ" «3» (اي پيامبر چون زنان را طلاق مي‌دهيد با رعايت عده طلاق دهيد) به ضميمه آيه:" وَ الْمُطَلَّقاتُ يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ" «4» (زنان طلاقي تا سه نوبت حيض ديدن و پاك شدن عده نگه بدارند)، نسخ شده، چون در اين دو آيه جدا شدن زن از شوهر منحصر شده در طلاق و عده، و در نكاح موقت نه طلاق هست نه عده سه حيض.
و اگر گفته شود- كما اينكه گفته‌اند- به وسيله آيه ارث نسخ شده، چون در آن آيه فرموده:" وَ لَكُمْ نِصْفُ ما تَرَكَ أَزْواجُكُمْ" «5»، (شما نصف ما ترك همسرتان را ارث مي‌بريد)، چون در نكاح متعه ارث نيست (نه از طرف مرد و نه از طرف زن).
و اگر گفته شود- كما اين كه گفته‌اند- به وسيله تحريم كه فرموده:" حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهاتُكُمْ وَ بَناتُكُمْ ..." نسخ شده، چون اين آيه در باره نكاح است.
__________________________________________________
(1)و اگر طلاقشان داديد قبل از آنكه با ايشان همخوابگي كنيد نصف آن مهريه‌اي كه معين كرده‌ايد بايد بدهيد، تا آخر دو آيه، سوره بقره آيه 236- 237.
(2)سوره مؤمنون آيه 5- 6- 7
(3)سوره طلاق آيه 1.
(4)سوره بقره آيه 228.
(5)سوره نساء آيه 12.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 436
و يا بگويد- كما اينكه گفته‌اند- به وسيله آيه تعدد زوجات نسخ شده، چون در آن آمده:" فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ مَثْني وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ ..." «1» (از زنان به عقد خود در آوريد دو به دو و سه به سه و چهار به چهار) و نفرموده متعه نيز مي‌توانيد بكنيد و در متعه بيش از چهار زن نيز جايز است.
و يا بگويد- هم چنان كه گفته‌اند- به وسيله سنت- يعني كلام رسول اللَّه (ص)- نسخ شده، چون رسول خدا (ص) در سال جنگ خيبر و به گفته بعضي ديگر در سال فتح مكه و به گفته بعضي ديگر در حجة الوداع آن را نسخ كرد.
و اگر گفته شود درست است كه متعه زنان مباح شد، ولي در دو نوبت و يا سه نوبت از آن نهي شد، كه آخرين نوبت كه در آن حكم متعه استقرار يافت نهي تحريمي شد.
پاسخ اين گفتار را يك به يك از نظر خواننده مي‌گذرانيم.
اما اينكه گفتند حكم متعه به وسيله آيه مؤمنون نسخ شده.
جوابش اين است كه آيه نامبرده صلاحيت اين نسخ را ندارد، براي اينكه معنا ندارد آيه ناسخ قبل از آيه منسوخ نازل شود، و آيه مؤمنون در مكه نازل شده، در روزگاري كه متعه تشريع نشده بود، و آيه متعه در مدينه نازل شد، علاوه بر اينكه كلمه (ازواجهم) كه در آيه مؤمنون آمده شامل متعه نيز مي‌شود، و با آيه متعه هيچ تعارضي ندارد تا بگوئيد ناسخ آن است، مگر زن متعه همسر آدمي نيست؟ و مگر عقدي كه به اين منظور خوانده مي‌شود نكاح نيست؟ و چرا نباشد با اينكه در اخبار صادره از مقام نبوت، و در كلمات مسلمانان دست اول و دوم يعني صحابه و تابعين، متعه، نكاح ناميده شده، و آن را نكاح مدت‌دار خوانده‌اند، و اين اشكال كه اگر نكاح باشد بايد چنين زن و شوهري از يكديگر ارث ببرند، و اگر بخواهند از يكديگر جدا شوند به وسيله طلاق جدا شوند، با اينكه در متعه نه ارث هست و نه طلاق، جوابش به زودي خواهد آمد انشاء اللَّه.
و اما اينكه گفتند حكم متعه به وسيله آيات ارث و طلاق و آيه تعدد زوجات نسخ شده.
جوابش اين است كه نسبت بين آن آيات و بين متعه، نسبت ناسخ و منسوخ نيست، تا آنها ناسخ اين باشند، بلكه نسبتشان نسبت عام و خاص، و يا مطلق و مقيد است، چون آيه ميراث مثلا حكم كلي و عمومي كرده به اينكه همه زنان چه دائمي و چه موقت از شوهر ارث مي‌برند و شوهران از آنان ارث مي‌برند و سنت يعني كلام رسول خدا (ص) اين عموم را تخصيص زده فرموده الا زن موقت كه از شوهر ارث نمي‌برد، و شوهر از او ارث
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 437
نمي‌برد، و همه زنان وقتي بخواهند از شوهر جدا شوند به وسيله طلاق جدا مي‌شوند، به استثناي همسر موقت كه طلاق لازم ندارد، و مردان از زنان بيش از چهار نفر نمي‌توانند بگيرند، به جز نكاح متعه، كه بيش از چهار نيز جايز است، و شايد اين مفسرين به خاطر اين كه نتوانسته‌اند بين نسبت عام و خاص و نسبت ناسخ و منسوخ فرق بگذارند دچار چنين اشتباهي شده‌اند، و پنداشته‌اند بين آيات نامبرده و آيه متعه نسبت، ناسخ و منسوخ است. بله در مورد عام و خاص بعضي از اصوليين نظرشان اين است كه در بعضي صور عام ناسخ و خاص منسوخ مي‌شود، و آن در صورتي است كه اول دليل خاص از ناحيه شارع صادر شود، بعد دليل عام، كه در اين فرض دليل عام اگر در اثبات و نفي مخالف دليل خاص باشد ناسخ آن خواهد شد، ليكن هم اصل اين نظريه در جاي خود باطل است، و در فن اصول پنبه‌اش زده شده، و هم اينكه، مورد بحث ما را شامل نمي‌شود، چون آيات طلاق كه عام است در سوره بقره قرار دارد، و اين سوره اولين سوره‌اي است كه در مدينه طيبه نازل شده، و آيه متعه كه خاص است، در سوره نساء قرار دارد، كه بعد از سوره بقره نازل شده، و همچنين آيه تعدد زوجات كه هر چند در سوره نساء قرار دارد- ليكن قبل از آيه متعه واقع شده، و نيز آيه ارث كه آن نيز در سوره نساء قبل از آيه متعه قرار دارد، و اتفاقا سياق و زمينه آيات در اين سوره متحد است، و پيدا است كه آياتش يكي پس از ديگري نازل شده" پس نمي‌توان احتمال داد كه آيه متعه قبل از آيه تعدد زوجات و قبل از آيه طلاق نازل شده باشد، ولي به حسب دستور بعد از آن آيات قرار گرفته باشد (مترجم)".
پس حاصل اين شد كه در بحث ما خاص كه همان آيه متعه است بعد از عام قرار دارد، نسبت به بعضي از عمومات در سوره‌اي قرار دارد كه بعد از سوره آن عام نازل شده، و نسبت به بعضي ديگر گو اينكه عام و خاص در يك سوره قرار دارند، اما خاص بعد از عام قرار گرفته.
و اما اينكه گفتند آيه متعه به وسيله آيه عده سه حيض نسخ شده باشد، بطلانش از بطلان احتمالهاي گذشته روشن‌تر است، براي اينكه مگر كسي گفته: نكاح متعه عده ندارد تا بگويي با آيه عده نسخ شده؟ البته در متعه نيز عده هست، هر چند كه مقدار زمان عده در عقد دائم و عقد موقت مختلف است، و برگشت اين اختلاف به تخصيص است، نه نسخ، در نتيجه مجموع دليل متعه و دليل عده چنين مي‌شود: هر زني كه از شوهر جدا مي‌شود، بايد سه حيض و يا سه طهر عده نگه دارد، بجز متعه كه او بايد فلان مقدار عده بگيرد.
و اما اينكه گفتند حكم متعه به وسيله آيه تحريم كه چند صفحه قبل تفسير شد، و مي‌فرمود ازدواج شما با مادران و خواهران و غيره حرام است نسخ شده، از حرفهاي عجيبي است
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 438
كه در اين مقام زده شده براي اينكه اولا آيه متعه دنبال آيه تحريم، و هر دو در يك زمينه و يك سياق قرار دارند، و اجزاء هر دو بهم مربوط و ابعاضشان به يكديگر متصل است، و با اين حال چگونه تصور دارد كه آيه متعه قبل از آيه تحريم باشد، و چگونه ممكن است گوينده‌اي كه دارد در يك زمينه سخن مي‌گويد صدر كلامش ناسخ ذيل آن باشد؟.
و ثانيا آيه تحريم كجايش از نكاح موقت نهي كرده؟ و حتي اشاره‌اي به اين معنا كرده است؟ (وجدانا ما هر چه فكر مي‌كنيم) نه صريح آن نهي از نكاح موقت است، و نه حتي ظهوري در اين باره دارد، تنها چيزي كه آيه شريفه در مقام بيان آن است اصنافي از زنانند كه ازدواجشان با مرداني حرام است، در آخر اين را بيان مي‌كند كه غير از اين اصناف ازدواجشان و اگر كنيزاند خريدنشان اشكال ندارد، و ازدواج موقت نيز به بياني كه گذشت ازدواج است، و ذيل آيه تحريم دلالت بر بي اشكالي آن دارد نه اينكه. از آن نهي كرده باشد، پس بين آيه تحريم و آيه متعه نسبت تبايني وجود ندارد، تا در مقام جمع بين آن دو گفته شود يكي ناسخ ديگري است.
بله چه بسا گفته باشند كه جمله:" وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوالِكُمْ مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسافِحِينَ" از آنجا كه حليت زنان را مقيد به مهر و به احصان بدون سفاح كرده شامل متعه نمي‌شود، چون در متعه كه ازدواج موقت است احصان نيست،- زيرا احصان عبارت است از ازدواج رسمي و دائمي- و به همين جهت است كه اگر مردي با داشتن زن متعه، زنا كند سنگسار نمي‌شود، چون زناي او زناي مرد داراي همسر نيست، پس همين دليل نمي‌گذارد جمله" وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ" شامل متعه شود.
ليكن اين سخن نيز باطل است، دليل بطلانش همان معنايي است كه ما براي كلمه احصان كرده گفتيم هر چند در سه معنا استعمال مي‌شود، ليكن در آيه شريفه منظور از آن احصان عفت است، نه احصان تزوج، زيرا اين كلام همانطور كه شامل نكاح مي‌شود، شامل ملك يمين كنيز خريداري نيز مي‌شود، و به فرضي هم كه قبول كنيم مراد از احصان، احصان تزوج است، تازه مي‌گوئيم حكم عمومي سنگسار در مورد مرد داراي متعه تخصيص خورده، و مجموع دو دليل چنين معنا مي‌دهد، هر مردي كه داراي احصان تزوج است- كه اين كلي دو فرد دارد يكي دارنده زن دائمي، و ديگر دارنده متعه- اگر زنا كند بايد سنگسار شود، الا مردي كه زنش متعه باشد، نه دائمي كه به حسب سنت اعدام نمي‌شود، و اما كتاب خدا اصلا متعرض مساله نشده است.
و اما اينكه گفتند حكم متعه به وسيله سنت نسخ شده،- علاوه بر اينكه چنين نسخي از ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 439
اصل باطل است، به خاطر اينكه مخالف اخبار متواتره‌اي است كه دستور مي‌دهد براي تشخيص روايت صحيح از غير صحيح آن را عرضه بر كتاب كنيد، اگر مخالف كتاب بود به ديوارش بزنيد، و به كتاب مراجعه كنيد- اشكالي دارد كه در بحث روايتي انشاء اللَّه مي‌آيد.
" وَ مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ مِنْكُمْ طَوْلًا أَنْ يَنْكِحَ الْمُحْصَناتِ الْمُؤْمِناتِ ..."
كلمه (طول) به معناي غني و بي‌نيازي و يا زيادت در قدرت مالي است، و هر دو معنا با آيه شريفه مي‌سازد، و مراد از محصنات زنان آزاد است، چون در مقابلش فتيات را آورده، كه به معناي كنيزان است، و عين اين مقابله شاهد بر آن است كه مراد از محصنات زنان عفيف نيست، چون اگر آن بود شامل زنان آزاد و برده هر دو مي‌شد، ديگر زنان برده را در مقابلش ذكر نمي‌كرد، و بلكه در مقابل زنان عفيف زنان غير عفيف را نام مي‌برد و نيز منظور از آن، زنان شوهر دار نيست، براي اينكه زنان شوهردار را نمي‌توان نكاح كرد و نيز منظور زنان گرويده به اسلام نيست و گرنه احتياج نداشت بفرمايد زنان محصنه بلكه همان قيد مؤمنات كافي بود زيرا مؤمنات، مسلمات نيز هستند.
و مراد از جمله:" فَمِنْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ" كنيزاني است كه در دست ساير مؤمنين هستند، نه آنهايي كه در دست خود مردي است كه مي‌خواهد نكاح كند، چون نكاح كردن مرد با كنيز خودش باطل و غير مشروع است، و اگر كنيزان را به عموم مؤمنين نسبت داده، و به مرد عرب فرموده با كنيز مؤمنين ازدواج كن با اينكه خود آن مرد عزب نيز جزء مؤمنين است، به خاطر اينست كه مؤمنين با اتحادي كه در دين دارند گويا همه آنان يك شخصند، مصالح و منافعشان يكي است.
در جمله مورد بحث محصنات و همچنين فتيات را مقيد كرد به قيد مؤمنات، تا اشاره كرده باشد به اينكه براي مسلمان جايز نيست با زن غير مؤمنه يعني اهل كتاب و مشرك ازدواج كند، نه با زن آزاد ايشان و نه با كنيزهاشان، كه البته اين مساله تتمه‌اي دارد كه بزودي انشاء اللَّه (در اوايل سوره مائده) از نظر خواننده محترم خواهد گذشت.
و حاصل معناي آيه اين شد: كه هر مسلماني نمي‌تواند از زنان مؤمنه و آزاد بگيرد، زيرا بنيه ماليش آن چنان زياد نيست كه بتواند سنگيني مهر و نفقه او را تحمل كند، مي‌تواند با كنيزان مؤمنه‌اي كه در دست ساير مسلمانان است ازدواج كند و مجبور نيست آن قدر خود را در فشار تجرد نگه دارد كه خداي نخواسته در معرض خطر فحشا و در نتيجه در معرض شقاوت و بدبختي قرار دهد.
بنا بر اين مراد از اين نكاح، نكاح دائم است، و آيه شريفه در زمينه تنزل دادن و آسان كردن تكليف است، مي‌فرمايد اگر دسترسي به آن نداريد به اين اكتفاء كنيد.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 440
در اين جا ممكن است سؤالي به ذهن خواننده برسد، و آن اين است: حال كه آيه شريفه در مقام تنزل دادن تكليف است، چرا با اينكه مي‌تواند دو راه فرار از فحشا (ازدواج با كنيزان، و ازدواج موقت با آزادگان) را پيشنهاد كند، به يكي از اين دو اكتفاء نمود؟.
جوابش اين است كه بلي نكاح متعه هم علاج تجرد را مي‌كند ليكن از آنجايي كه ازدواج متعارف در نظر كساني كه مي‌خواهند تشكيل خانواده داده، نسل نوي پديد آورند، و از خود جانشين به جاي بگذارند طبعا همان ازدواج دائمي است، لذا سخني از متعه به ميان نياورد، و آن را به عنوان راه چاره پيشنهاد نكرد، زيرا تشريع متعه در حقيقت تسهيلي است براي مسلمانان كه اگر در سفري يا در خانه‌اي، يا در روزگاري ناگزير شدند با زني تماس داشته باشند، و در عين حال مسئول نفقه و مهريه او هم نشوند، و اين تماس احيانا به صورت زنا واقع نشود، بلكه همين عمل را به صورت ازدواج موقت انجام دهند، آري تشريع متعه براي اين بود كه در هيچ شرايطي بهانه‌اي براي فحشا به دست بندگان خدا نباشد و ريشه فساد از بيخ قطع گردد.
در حقيقت، كلام در اين آيه طبق زمينه غالب و معروف و آشناي به ذهن شنونده جريان يافته، نه اينكه متعه راه چاره نباشد، بلكه اصولا در قرآن كريم عادت بر اين است كه در مقام تشريع احكام و قوانين جهت غالب و معروف را در نظر بگيرد، مثلا در آيه شريفه:" فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ وَ مَنْ كانَ مَرِيضاً أَوْ عَلي سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ" «1» با اين كه عذر براي خوردن روزه منحصر در سفر و بيماري نيست، اين دو را نام برد، پس نام بردن خصوص اين دو به معناي آن نيست كه غير از اين دو هيچ بهانه و عذري، عذر نيست، و نيز در آيه شريفه:" وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضي أَوْ عَلي سَفَرٍ أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً" «2».
عذر مجوز تيمم را منحصر در نيافتن آب كرده، با اينكه منحصر به آن نيست، زيرا ممكن است آب باشد، ولي غصبي باشد، و يا وقت براي غسل و وضو تنگ باشد، پس عذرها و ساير قيودي كه براي كلام ذكر مي‌شود همانطور كه ملاحظه مي‌فرمائيد مبني بر غالب و معروف است، و از اين قبيل آيات باز هم هست.
همه اين حرفها بنا بر نظريه مفسرين است كه آيه را حمل بر نكاح دائم كرده‌اند،
__________________________________________________
(1)پس هر كس از شما رمضان را درك كرد، روزه‌اش را بگيرد، و هر كس مريض يا مسافر بود به همان عده از روزهاي ديگر بگيرد (سوره بقره آيه 185).
(2)و اگر مريض يا در راه سفر بوديد يا از مستراح آمديد، يا با زنان تماس گرفته جنب شديد، و آبي نيافتيد پس با خاكي پاك تيمم كنيد (سوره نساء آيه 43).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 441
خواستيم بگوئيم به فرضي كه نظريه شما درست باشد ذكر عقد دائم دليل بر انحصار نيست، و اما بنا به نظريه خود، كه جمله" أَنْ يَنْكِحَ الْمُحْصَناتِ الْمُؤْمِناتِ" هر دو نوع نكاح را شامل مي‌شود، و ليكن منظور از آن، نكاح دائم است كه دشوارتر و خرجش بيشتر است ديگر جايي براي اين توجيه‌ها باقي نمي‌ماند، و نبايد به خاطر همين كه آيه شريفه خواسته است راهي آسانتر از نكاح دائم ارائه دهد كسي توهم كند كه پس آيه شريفه تنها شامل نكاح دائم مي‌شود، چون اگر متعه هم مشروع بود بايد آن را جزء نكاح‌هاي آسان‌تر بشمارد پس معلوم مي‌شود" فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ" در مقام بيان حكم متعه نيست، هم چنان كه بعضي اين توهم را كرده‌اند- براي خاطر اينكه توسعه و راه آسان‌تر نشان دادن هر دو طرفش يعني" منزل عنه و منزل اليه" (و يا بگو نكاح دشوار و نكاح آسان) در خود آيه مورد بحث آمده مي‌فرمايد: هر كس نمي‌تواند چنان كند، چنين كند (وَ مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ ...) بله اگر منزل اليه- همان راه آسان‌تر- را نام ببرد، ولي در مورد بحث اينطور نيست، حكم متعه در آيه قبلي بيان شده، و در آيه مورد بحث در مقابل راه دشوار نكاح دائم و راه آسانتر ازدواج با كنيز ديگران مقابله شده فرمود اگر قادر بر آن نيستيد به اين اكتفاء نمائيد، و اين چه ارتباطي به آيه قبلي دارد؟!!.
علاوه بر اينكه گفتيم جمله" أَنْ يَنْكِحَ الْمُحْصَناتِ الْمُؤْمِناتِ" هيچ امتناعي ندارد از اينكه شامل هر دو نوع نكاح يعني دائم و متعه بشود، هم چنان كه اگر در بقيه فقرات آيه دقت كنيم اين معنا كاملا روشن مي‌شود.
" وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِإِيمانِكُمْ بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ" از آنجايي كه در جمله قبلي با آوردن قيد (المؤمنات) ايمان، در متعلق حكم قيد شده بود، و از آنجايي كه ايمان امري قلبي است لذا كسي نمي‌تواند به حقيقت ايمان ديگري اطلاع پيدا كند، چون براي اين آگهي ميزاني مانند ميزان الحراره و ساير موازين مادي وجود ندارد، چه بسا مردمي توهم كنند كه خداي تعالي با آوردن اين قيد كار مسلمانان را دشوار كرده، و بلكه اصلا جلو آن را گرفته، مسلمانان مكلف را دچار عسر و حرج ساخته، چون نمي‌توانند تشخيص دهند آيا زني كه مي‌خواهند بگيرند ايمان قلبي دارد يا نه، لذا در اين جمله كه مي‌فرمايد: (خدا به ايمان بندگان مؤمنش آگاه است) بطور كنايه فهمانده، شما مكلفين مامور به تشخيص واقع و حقيقت ايمان زنان نيستيد، اين كار خدا است و بس، بلكه تنها ماموريد بر طبق اسباب ظاهري عمل كنيد اسبابي كه نظير شهادتين، و شركت در جماعت مسلمين، و انجام وظائف عمومي دين دلالت بر ايمان صاحبش مي‌كند، و همين ايمان ظاهري معيار است نه ايمان باطني.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 442

[وجه آوردن جمله بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ (همه از هم هستيد) در آيه" و من لم يستطع ..."] ..... ص : 442

و چون اين جهت كه تنها فقرا از مكلفين را هدايت كرد به اينكه با كنيزان ازدواج كنند باعث مي‌شد كه تاثير گفتار در دلهاي ناقص و كوتاه شود و عموم مردم از اين بيان نسبت به طبقه كنيزان احساس خواري و پستي و ذلت كنند، و خيال كنند خداي تعالي نيز اين طبقه را خوار و بي‌مقدار مي‌داند، و از سوي ديگر خود اين طبقه هم از اين خطاب دلگير شوند، و عموم مردم نيز خود را بافته‌اي جدا تافته پنداشته، با طبقه بردگان معاشرت ننموده، و مخصوصا مردان از ازدواج با كنيزان، و زنان از ازدواج با غلامان خودداري ورزند، و از اين كه آنان را شريك زندگي نموده گوشت و خون خود را با آنها مخلوط سازند احساس ننگ كنند لذا با جمله (بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ) از اين سوء تفاهم جلوگيري نموده و به حقيقتي صريح اشاره كرد، كه با دقت در آن، توهم فاسد نامبرده از بين مي‌رود، زيرا مي‌فرمايد: برده نيز مانند آزاد، انسان است، و از نظر انسانيت و معياري كه با آن يك موجود، انسان مي‌شود هيچ تفاوتي با هم ندارند، برده نيز مانند آزاد واجد همه شؤون انسانيت است، تنها تفاوتي كه بين اين دو هست، در سلسله احكامي است كه به منظور استقامت امر مجتمع انساني در رساندن او به سعادتش تشريع شده، و اين تفاوتها به هيچ وجه نزد خداي تعالي معيار نيست، تنها چيزي كه نزد خداي عز و جل معيار است، تقوا است، كه باعث كرامت و حرمت نزد او مي‌شود.
پس مردمي كه به خداي عزيز ايمان دارند نبايد تحت تاثير اين خلجانات ذهني موهوم و افكار خرافي قرار گيرند، كه اين افكار آنان را از حقائق معارف كه متضمن سعادت و رستگاري آنان است دور سازد، آري بيرون شدن از وسط طريق مستقيم هر چند كه در بدو نظر و ابتداي امر حقير و بي اهميت است، ليكن همواره و به تدريج آدمي را از راه هدايت دور مي‌سازد، تا سر انجام به وادي‌هاي هلاكتش بكشاند.
از اينجا روشن مي‌شود كه ترتيبي كه در ابتداي آيه مورد بحث به صورت مشروط و تنزل قرار گرفته، و فرموده:" وَ مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ مِنْكُمْ طَوْلًا أَنْ يَنْكِحَ الْمُحْصَناتِ الْمُؤْمِناتِ فَمِنْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ ..." در حقيقت سخن را به ترتيبي كه در مجراي طبع و عادت هست آورده است، نه اينكه خواسته مردم را به امري غير طبيعي و غير عادي ملزم سازد، به اين معنا كه فرموده باشد جواز ازدواج با كنيزان مشروط بر اين است كه مسلمان توانايي ازدواج با زنان آزاد را نداشته باشد، نه، نمي‌خواهد اين را بفرمايد، بلكه مردم به حسب طبع خودشان اين طور عمل مي‌كنند، و به همين جهت خداي تعالي خطابشان كرده كه اگر توانايي آن را نداريد كه با زنان آزاد ازدواج كنيد، مي‌توانيد- براي رهايي از فشار تجرد- با كنيزان ازدواج كنيد، و از اين كار دل چركين نباشيد، و در عين حال تذكر داد كه آزاد و برده هر دو انسان و از جنس هم هستند.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 443
و نيز از اين جا روشن مي‌شود كه نظريه‌اي كه بعضي از مفسرين در ذيل جمله" وَ أَنْ تَصْبِرُوا خَيْرٌ لَكُمْ" داده‌اند فاسد است، او گفته معناي جمله مذكور اين است كه اگر فشار تجرد را تحمل كنيد، و با كنيزان ازدواج نكنيد برايتان بهتر است، براي اينكه ازدواج با كنيزان نوعي تن به ذلت و خواري دادن و نوعي سبكي است.
و علت فاسد بودن اين نظريه اين است كه جمله (بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ) بطور قطع با آن منافات دارد.
" فَانْكِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ وَ آتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ مُحْصَناتٍ غَيْرَ مُسافِحاتٍ وَ لا مُتَّخِذاتِ أَخْدانٍ" مراد از كلمه (محصنات) زنان عفيف است، زيرا زنان شوهردار قابل نكاح كردن نيستند، و مراد از مسافحات معنايي مقابل جمله (متخذات اخدان) است، و كلمه (أخدان) جمع كلمه (خدن) به كسره خا است، كه به معناي دوست است و اين كلمه مذكر و مؤنثش و مفرد و جمعش يكسان است، يعني هم به دوست مذكر خدن گفته مي‌شود، و هم به دوست مؤنث هم به جماعت دوستان خدن گفته مي‌شود و هم به يك فرد، و اگر در مورد بحث به صيغه جمع آمده، براي اين بود كه در دلالت بر كثرت و زيادي تصريح داشته باشد، و بفهماند وقتي كسي به منظور فحشا و زنا كردن دوستي مي‌گيرد، به او و به مثل او قناعت نمي‌كند، چون نفس آدمي حريص است، اگر قرار باشد خواست نفس را بر آورد، و آن را اطاعت كند حتما دوستان زيادي براي فحشا مي‌گيرد.
بنا بر اين وقتي كلمه (مسافحات) در مقابل كلمه (متخذات اخدان) قرار گرفته، معلوم مي‌شود اين دو يك معنا ندارد، آن مفسري هم كه گفته: مراد از سفاح زناي علني، و مراد از گرفتن دوست، زناي پنهاني است به همين مقابله نظر داشته، چون مساله دوست‌گيري در بين عرب، حتي در بين زنان آزاد و زنان برده آنان متداول بوده و مردم كسي را به اين جهت ملامت و مذمت نمي‌كردند ولي به خاطر زناي علني با زنان آزاد ملامت مي‌كردند.
و مراد از جمله:" فَانْكِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ" اين است كه مردم را ارشاد كند به اين كه زنان برده را نكاح كنند، اما به شرطي كه با اذن صاحب كنيز باشد، چون اختيار امور كنيزان تنها به دست صاحبان آنان است و نه فرد ديگر و اگر از صاحب كنيزان تعبير فرمود به اهل آنان، خواست تا به مقتضاي جمله:" بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ" عمل كرده باشد، و بفهماند كنيز هم يكي از افراد خانواده مولا است، و مولاي او اهل او است.
و مراد از اينكه فرمود:" وَ آتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ"، اين است كه مهريه آنان را به طور ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 444
كامل و تا دينار آخر بپردازيد، البته پرداخت مهريه آنان به اين است كه آن مهريه را به مولايشان بپردازند، و با آوردن كلمه (معروف) به اين معنا ارشاد فرمود كه در دادن آن امروز و فردا نكنيد، و به خاطر اينكه كنيز است مهريه را كم نگيريد، و او را آزرده خاطر نسازيد.
" فَإِذا أُحْصِنَّ فَإِنْ أَتَيْنَ بِفاحِشَةٍ فَعَلَيْهِنَّ نِصْفُ ما عَلَي الْمُحْصَناتِ مِنَ الْعَذابِ" كلمه (احصن) هم به ضمه همزه قرائت شده تا صيغه مجهول باشد، و هم به فتحه همزه تا صيغه معلوم، بنا بر قرائت اول معنايش اين مي‌شود كه هر گاه كنيزان به وسيله شوهران حفظ شوند، و بنا بر قرائت دوم چنين مي‌شود: (هر گاه كنيزان با اسلام آوردن خود را حفظ كنند) و اين قرائت دوم بهتر است.
و احصان در اين آيه اگر به معناي احصان ازدواج باشد جزء شرط قرار دادنش صرفا براي اين بوده كه مورد سخن جايي است كه قبل از ارتكاب فاحشه ازدواج صورت گرفته، چون مساله شرعي چنين است كه كنيز اگر مرتكب فحشا شود، چه شوهر دار باشد و چه نباشد حدش نصف حد زن آزاد است، و احصانش چيزي بر حد او اضافه نمي‌كند.
و اما اگر به معناي احصان اسلام باشد- كه بعضي گفته‌اند- و قرائت با فتحه همزه هم مؤيد آن است، معنايش روشنتر و بي‌نياز از مئونه زائد خواهد بود، و بنا بر اين احتمال معنايش چنين مي‌شود، كنيزان اگر زنا بدهند نصف عذاب آزادگان را دارند، چه شوهر داشته باشند و چه نداشته باشند.
و مراد از عذاب، تنها تازيانه است، نه سنگسار، چون سنگسار نصف نمي‌شود، و همين خود شاهد بر اين است كه مراد (از محصنات) در جمله" فَعَلَيْهِنَّ نِصْفُ ما عَلَي الْمُحْصَناتِ ..."
زنان آزاد است، نه زنان شوهردار، كه در اول آيه مورد بحث بدان معنا بود، و حرف الف و لام در اين كلمه الف و لام عهد است،- يعني همان محصناتي كه در اول آيه نامش را برديم. نه محصناتي كه در آيه قبلي ذكر كرديم، چون محصنات در آيه قبلي به معناي زنان آزاد شوهردار بود، كه مي‌فرمود: ازدواج با آنان حرام است، و محصنات در آيه مورد بحث به معناي زنان آزاد بود كه مي‌فرمود: اگر توانايي آن را نداريد كه با زن آزاد ازدواج كنيد با كنيزان (ازدواج كنيد) (مترجم).
در نتيجه معناي آيه چنين مي‌شود: كه اگر كنيزان مؤمن مرتكب زنا شدند، نصف عذابي كه زنان آزاد و بي شوهر دارند خواهند داشت، و آن عبارت است از پنجاه تازيانه.
ممكن هم هست بگوئيم مراد از احصان در اينجا احصان عفت باشد، به اين بيان كه در آن ايام كنيزان آزادي عمل نداشتند تا هر كاري كه دلشان مي‌خواست بكنند، چون تابع اوامر ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 445
مولاي خود بودند، و مخصوصا در مساله فحشا و فسق و فجور- اگر اتفاق مي‌افتاد- به دستور مولايشان بوده كه آن موالي مي‌خواستند از راه ناموس‌فروشي كنيزان خود، عوايدي بدست آورند، و ما اين معنا را از آيه شريفه:" وَ لا تُكْرِهُوا فَتَياتِكُمْ عَلَي الْبِغاءِ إِنْ أَرَدْنَ تَحَصُّناً" «1»، (و كنيزان خود را مجبور به دادن زنا نكنيد در صورتي كه خودشان مي‌خواهند عفيف باشند) استفاده مي‌كنيم، پس اگر در آن ايام كنيزي به دادن زنا عادت مي‌كرد و اين عمل را كاسبي خود قرار مي‌داد. به امر مولايش بود، چون او نمي‌توانست از انجام فرمان مولايش تمرد كند، و اما اگر مولايش او را به اينكار وا نمي‌داشت، و كنيز هم كنيز با ايماني بود، تقواي اسلامي هر چند تقواي ظاهريش نمي‌گذاشت مرتكب زنا شود، (چون اسلام و ايمان او را به عفت دعوت مي‌كرد) در چنين فرضي اگر كنيزي مرتكب زنا مي‌شد، نصف حد زنان آزاد را داشت، پس مي‌توان در حق چنين كنيزي گفت:" فَإِذا أُحْصِنَّ فَإِنْ أَتَيْنَ بِفاحِشَةٍ ..." (يعني اگر كنيزي كه اسلام و ايمان او را داراي عفت كرده، با اينهمه زنا بدهد نصف حد زن آزاد را دارد). از اينجا روشن مي‌شود كه آيه شريفه به خاطر شرطي كه در آن هست مفهوم ندارد،- توضيح اينكه در علم اصول ثابت شده كه مفهوم شرط، حجت است، و اگر گوينده‌اي مثلا به زير دست خود فرمان دهد كه اگر فلاني تو را احترام كرد تو نيز او را احترام كن، مفهوم آن اين است كه اگر او تو را احترام نكرد، تو نيز احترامش مكن،- حجت خواهد بود)" مترجم".
در اينجا ممكن است كسي مفهوم بگيرد و بگويد اگر كنيزان نخواهند عفت خود را حفظ كنند شما مي‌توانيد آنان را مجبور به دادن زنا كنيد، و ليكن اين مفهوم در مورد آيه شريفه مورد بحث حجيت ندارد، و يا بگو بنا بر معنايي كه ما كرديم اصلا مفهوم ندارد، زيرا كنيزان اگر نمي‌خواستند عفت به خرج دهند، از ناحيه مولايشان مجبور به زنا دادن مي‌شدند، و دستور آنان را به رضا و رغبت خود اطاعت مي‌كردند، ديگر اكراهي فرض نداشت، هم چنان كه آيه (33) سوره نور نيز، مفهوم ندارد چون وقتي خود كنيز نمي‌خواهد عفيف و پاكدامن باشد، و خودش از دادن زنا خوشش مي‌آيد ديگر موضوعي براي اكراهشان از ناحيه مولي باقي نمي‌ماند.
" ذلِكَ لِمَنْ خَشِيَ الْعَنَتَ مِنْكُمْ ..."
كلمه عنت به معناي جهد و شدت و هلاكت مي‌آيد، و گويا مراد از آن زنا است، كه نتيجه وقوع انسان در مشقت تجرد و شهوت نكاح است، و خود مايه هلاك آدمي است، و چون در زنا هم معناي جهد خوابيده و هم شدت و هم هلاكت، از اين جهت آن را عنت خوانده‌اند.
__________________________________________________
(1)سوره نور آيه 33.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 446
و اشاره با كلمه (ذلك) به طوري كه گفته‌اند به نكاح كنيزان است، كه در آيه شريفه با عنوان (فتيات) ذكر شده، و بنا به گفته آنان معناي جمله:" وَ أَنْ تَصْبِرُوا خَيْرٌ لَكُمْ" اين مي‌شود كه اگر از ازدواج با كنيزان صبر كنيد و يا از زنا خويشتن داري نمائيد، برايتان بهتر است، البته احتمال ديگري هست و آن اين است كه اشاره نامبرده به وجوب ازدواج با كنيزان، و يا به وجوب مطلق ازدواج باشد، تا كداميك از آيه، و سياق آن استفاده شود، (و خدا داناتر است).
بهر حال بهتر بودن صبر بنا بر احتمال اول- يعني صبر از نكاح با كنيزان- از اين بابت است كه صاحبان ايشان به شرحي كه در فقه ذكر كرده‌اند در خود كنيزان و در فرزندان ايشان حق دارند، (براي اينكه به فتواي عامه و در شيعه به فتواي بعضي از علما و از آن جمله علامه رحمة اللَّه عليه- در كتاب قواعد- در صورتي كه در ازدواج صاحب كنيز شرط كند كه هر چه از اين كنيز فرزند برايت متولد شود برده من باشد، اين شرط لازم الوفاء است، و در باره خود كنيز هم مالك حق دارد كنيز شوهر داده‌اش را به خدمت بگيرد، و حتي بفروش برساند، پس نهي از ازدواج با كنيزان از اين بابت‌ها است).
و بنا بر احتمال دوم (يعني صبر از ارتكاب زنا) بهتر بودن صبر روشن است، براي اينكه اين صبر باعث تهذيب نفس و تهيه ملكه تقوا در نفس است، وقتي انسان خواسته نفس در عمل زنا را ترك كند چه ازدواج كرده باشد و چه نكرده باشد به تدريج نفسش داراي ملكه تقوا مي‌شود.
" وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ" با مغفرت خود آثار سويي كه فكر زنا كردن در نفس دارد محو مي‌سازد، و نفوس متقين از بندگانش را مشمول مغفرت و رحمت خود مي‌كند.
" يُرِيدُ اللَّهُ لِيُبَيِّنَ لَكُمْ ..."

[هدف از تشريع احكام مربوط به نكاح ..... ص : 447

اين آيه در مقام بيان هدفي است كه در تشريع احكام نامبرده در آيات سه‌گانه منظور بوده و بيان مصلحت‌هايي است كه بر اين احكام اگر بدان عمل شود مترتب مي‌شود، مي‌فرمايد: (خدا مي‌خواهد براي شما بيان كند)، يعني احكام دين خود را بيان كند، كه چه مصالحي براي دنيا و آخرت شما در آنها است، و چه معارف و حكمت‌هايي در آن نهفته است، و بنا بر اين در جمله مورد بحث، معمول جمله: (يبين) حذف شده، تا اشاره باشد به اينكه آن قدر عظيم و با اهميت است كه قابل بيان نيست، ممكن هم هست هر دو جمله:" لِيُبَيِّنَ لَكُمْ" و جمله" و يهديكم" يك معمول داشته هر دو در آن يك معمول تنازع داشته باشند، و آن يك معمول عبارت باشد از" سُنَنَ الَّذِينَ".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 447
" وَ يَهْدِيَكُمْ سُنَنَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ" يعني شما را هدايت كند به طريقه‌هاي زندگي سابقين يعني انبيا و امت‌هاي صالح گذشته، كه زندگي خود را در دنيا مطابق رضاي خدا پيش بردند، و در نتيجه سعادت دنيا و آخرت خود را به دست آوردند، و بنا بر اين معنا مراد از سنت‌هاي آنان، سنت‌هاي آنان بطور اجمال است، نه بطور تفصيل، و بيان همه خصوصيات آن پس كسي اشكال نكند كه چگونه اين آيات بيانگر سنت‌هاي گذشتگان است، با اينكه عينا همين آيات بعضي از سنت‌هاي آنان را نسخ مي‌كند، نظير ازدواج برادران با خواهران در سنت آدم ابو البشر، و جمع بين دو خواهر در سنت يعقوب (ع)، كه در زمان واحد دو خواهر را در ازدواج داشت، يكي ليا مادر يهودا و ديگري راحيل مادر يوسف،- آن طور كه در بعضي اخبار آمده.
البته در اين ميان معنايي ديگر نيز هست، كه بعضي آيه را آن طور معنا كرده‌اند، و آن اين است كه مراد از هدايت در آيه، راهنمايي به همه سنت‌هاي همه امت‌هاي گذشته است، چه آنها كه بر حق بودند، و چه آنها كه در سنت‌هايشان راه باطل مي‌پيمودند، و معناي آيه اين است كه ما مي‌خواهيم براي شما همه سنت‌هاي سابقه چه حق و چه باطلش را بيان كنيم، تا شما مردم داراي بصيرت شويد، و سنت‌هاي حق و صحيح را بگيريد و باطلش را رها كنيد.
و اين معنا عيبي ندارد، جز اينكه هدايت در قرآن كريم در اين معنا استعمال نشده، و هر جا استعمال شده به معناي راهنمايي به سوي حق است، نظير آيه:" إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ" «1»، و يا اگر نامي از حق را نمي‌برد منظورش همان حق است نظير آيه:
" إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً" «2» و در مواردي كه معناي بالا مورد نظر باشد قرآن كريم تعبير به بيان و يا قصد و يا امثال آن مي‌كند، نه تعبير به هدايت.
بله اگر جمله" يبين ..." و جمله:" يهديكم" هر دو در جمله:" سُنَنَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ" و جمله" يَتُوبَ عَلَيْكُمْ ..." عمل كنند يعني ما اين دو را راجع به آن دو بدانيم، و برگشت معنا را به اين بدانيم كه: خداي تعالي سنت‌هاي گذشتگان را برايتان بيان مي‌كند، و شما را به سوي خصوص حق آن سنت‌ها هدايت مي‌كند، و در مواردي كه مبتلا به باطل آن سنت‌ها شديد از
__________________________________________________
(1)تو نمي‌تواني هر كس را دوست ميداري هدايت كني، و ليكن اين خدا است كه هر كه را بخواهد هدايت مي‌كند. سوره قصص آيه 56.
(2)ما انسان را به سوي راه، هدايت كرديم، در حالي كه انسان يا شكرگزار هدايت ما است، و يا كفرانگر آن است. سوره انسان آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 448
جرم شما در مي‌گذرد، آن وقت وجهي براي اين قول هست، چون با اين توجيه ارتباط اين آيه با آيات سابق هم كه در آن ذكري از سنت‌هاي حق و باطل گذشتگان و ذكري از توبه نسبت به آنچه قبل از اسلام آوردن مرتكب شده بودند، به ميان آمده بود.
" وَ يَتُوبَ عَلَيْكُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ" اين توبه عبارت است از رجوع خداي تعالي به بنده خود به نعمت و رحمتش، به اينكه برايش شريعت تشريع كند، و حقيقت را بيان نمايد و به سوي طريق استقامت، هدايتش فرمايد، همه اينها از خداي تعالي توبه است، هم چنان كه قبول توبه بنده گنه كار و از بين بردن آثار گناهان او نيز توبه است.
و اگر جمله:" وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ" را ذيل كلام قرار داد، براي اين بود كه به همه فقرات آيه مربوط باشد، چون اگر مي‌خواست تنها مربوط به جمله آخر آيه باشد مناسب‌تر آن بود كه بفرمايد:" و اللَّه غفور رحيم".
" وَ اللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْكُمْ وَ يُرِيدُ الَّذِينَ ..."
در اين آيه مساله توبه تكرار شده، و گويا منظور دلالت بر اين معنا بوده كه بفهماند جمله:" وَ يُرِيدُ الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الشَّهَواتِ أَنْ تَمِيلُوا مَيْلًا عَظِيماً" از سه فقره آيه قبلي، تنها مقابل فقره اخير قرار دارد، و اگر جمله:" وَ اللَّهُ يُرِيدُ ..." تكرار نمي‌شد، و جمله:" وَ يُرِيدُ الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الشَّهَواتِ" به آيه قبلي وصل مي‌شد، قهرا چنين به نظر مي‌رسيد كه اين جمله در مقابل همه فقرات آيه قبلي قرار دارد، و آن وقت معناي آيه به طور قطع لغو مي‌شد (توضيح اينكه فقرات آيه قبل عبارت بود از 1-" يُرِيدُ اللَّهُ لِيُبَيِّنَ لَكُمْ" 2-" يَهْدِيَكُمْ سُنَنَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ" 3-" وَ يَتُوبَ عَلَيْكُمْ"، و اراده آنهايي كه پيروي شهوات مي‌كنند، نمي‌تواند از بيان خداي تعالي كه مضمون فقره اول است جلوگيري و با آن مقابله كند، و همچنين نمي‌تواند با هدايت خداي تعالي كه مضمون جمله دوم است مقابله نمايد، خداي تعالي براي مسلمانان بيان مي‌كند و به سوي سنت‌هاي گذشتگان هدايت مي‌كند، چه آنها بخواهند و چه نخواهند، پس به همين منظور كه جمله" وَ يُرِيدُ الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الشَّهَواتِ ..." به همه فقرات بر نگردد، و تنها به جمله اخير بر گردد.
جمله:" وَ اللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْكُمْ" را تكرار نمود) (مترجم).
و مراد از ميل عظيم، هتك همين حدود الهي است، كه در اين آيات ذكر شد، مي‌فرمايد: پيروان شهوات مي‌خواهند شما همه اين مرزها را بشكنيد، با مادر و خواهر و دختر خود و غيره كه به نسب بر شما حرام شده‌اند، و خواهر رضاعي و مادر زن و ربيبه و غيره كه به سبب بر شما حرام شده‌اند همخوابگي كنيد، و يا زنا را مباح دانسته از سنت قويم ازدواج كه
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 449
خدا آن را باب كرده روي‌گردان نشويد.
" يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُخَفِّفَ عَنْكُمْ، وَ خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِيفاً" ضعيف بودن انسان از اين بابت است كه خداي سبحان در او قواي شهويه را تركيب كرده، قوايي كه دائما بر سر متعلقات خود با انسان ستيزه مي‌كند، و وادارش مي‌سازد به اينكه آن متعلقات را مرتكب شود، خداي عز و جل بر او منت نهاد، و شهواتي را بر او حلال كرد، تا به اين وسيله سوژه شهوتش را بشكند، نكاح را به مقداري كه غائله عسر و حرج او را بر طرف سازد تجويز كرده فرمود:" وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ"، و اين ما وراء عبارت است از همان دو طريق ازدواج، و خريدن كنيز، و نيز به اين وسيله آنان را به سوي سنن اقوامي كه قبل از ايشان بودند هدايت فرمود، و تخفيف بيشتري به آنها داد و آن اين است كه نكاح موقت- متعه- را هم برايشان تجويز و تشريع كرد چون با تجويز متعه ديگر دشواري‌هاي نكاح دائم و مشقت لوازم آن يعني صداق و نفقه و غيره را ندارند.
اين نظر ما در معناي جمله مورد بحث بود، ليكن بعضي‌ها گفته‌اند: منظور از اين تخفيف جواز ازدواج با كنيزان در هنگام ضرورت است كه قبل از اسلام نيز در بين مردم با كراهت و مذمت معمول بوده، و در اين آيات مي‌خواهد اين كراهت و نفرت را از بين برده رسما آن را مشروع اعلام كند، به اين بيان كه كنيز هم مانند آزاد، انسان است، و هيچ تفاوتي بين آن دو نيست، و صرف رقيت و بردگي باعث نمي‌شود كه برده از لياقت مصاحبت و معاشرت و همسري سقوط كند.
و ظاهر اين آيات- به طوري كه قابل انكار نيست- آن است كه خطاب در آن متوجه به مؤمنين از اين امت است، در نتيجه تخفيف نامبرده در اين آيه تخفيفي بر خصوص اين امت است، و مراد از آن همان معنايي است كه ما بيان كرديم.
و بنا بر اين اگر اين تخفيف را تعليل فرموده، به اينكه" خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِيفاً"، با اينكه اين علت صفتي است كه در همه انسانها وجود دارد، هم در اين امت و هم در امت‌هاي گذشته، با اينكه تخفيف مخصوص امت اسلام است، از قبيل ذكر مقتضي عام و سكوت از ذكر عدم مانع است، پس گويا فرموده: ما بر شما امت اسلام تخفيف داديم، براي اينكه ضعف عمومي در نوع بشر اقتضا داشت تا جايي كه موانع جلوگير نشود ما اين تخفف را بدهيم، ليكن در امت‌هاي گذشته موانعي پيوسته از فعليت دادن به اين تخفيف جلوگيري مي‌كرد و نمي‌گذاشت اين رحمت ما در ساير امت‌ها نيز گسترش يابد، تا نوبت رسيد به شما و اين رحمت ما بر شما امت اسلام گسترش يافت، و آثار آن در شما ظاهر گرديد، و باعث شد سبب نامبرده-
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 450
يعني ضعف بشري- خاصيت خود را بروز دهد، و خداي تعالي حكم تخفيف را در شما تشريع كند، در حالي كه امت‌هاي گذشته از آن محروم بودند، به شهادت اينكه در قرآن آورديم:
" رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً كَما حَمَلْتَهُ عَلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا" «1» و نيز آورديم" هُوَ اجْتَباكُمْ وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ" «2».
از همين جا روشن مي‌شود كه نكته در اين تعليل عام، بيان ظهور تمام نعمت‌هاي الهي خاص به انسانها در امت اسلام است.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات گذشته مربوط به نكاح)] ..... ص : 450

از رسول خدا (ص) روايت شده كه فرمود: (خداي عز و جل از رضاع- شير دادن و شير نوشيدن همان را حرام كرده كه از نسب حرام كرده است) و نيز از آن جناب روايت شده كه فرمود: رضاع قرابتي است مانند قرابت نسب «3».
و در الدر المنثور است كه مالك و عبد الرزاق از عايشه روايت آورده‌اند كه گفت: در زمان رسول خدا (ص) از جمله آياتي كه جزء قرآن بود، رضعات دهگانه معلوم بود، كه با پنج رضعه معلوم نسخ شد، عايشه خواسته است بگويد آيه شريفه نخست" اللاتي ارضعنكم عشر رضعات معلومات" بود، سپس نسخ شد و" اللاتي ارضعنكم خمس رضعات معلومات" نازل شد و سپس رسول خدا (ص) در گذشت، در حالي كه آن جمله جزء قرآن بود و قرائت مي‌شد «4».
مؤلف قدس سره: قريب به اين معنا به چند طريق ديگر در آن كتاب روايت شده، ولي همه آنها به خاطر اينكه جزء روايات تحريف و مخالف با قرآن كريم است، مردود مي‌باشد.
و در همان كتاب است كه عبد الرزاق، و عبد بن حميد، و ابن جرير، و ابن منذر، و بيهقي در كتاب سنن خود به دو طريق از عمر و بن شعيب از پدرش از جدش از رسول خدا (ص) روايت آورده‌اند كه فرمود: وقتي مردي با زني ازدواج كرد، ديگر حلال
__________________________________________________
(1)پروردگارا بر ما تحميل مكن آن تكاليف دشواري را كه بر امت‌هاي قبل از ما تحميل كردي.
سوره بقره آيه 286.
(2)او شما را ممتاز كرد، و هيچ حرجي از انواع مشقتها بر شما تحميل نكرد. سوره حج آيه 78. [.....]
(3 و 4)الدر المنثور ج 2 ص 135 ط بيروت دار المعرفة
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 451
نيست كه با مادرش ازدواج كند، چه اينكه با او نزديكي كرده باشد و چه نكرده باشد، ولي اگر اول با مادر ازدواج كند و قبل از نزديكي با او، طلاقش بدهد مي‌تواند با دختر او ازدواج نمايد «1».
مؤلف قدس سره: اين معنا از طرق شيعه از ائمه اهل بيت (عليهم السلام) نيز روايت شده و اصولا مذهب و فتواي ائمه اهل بيت (عليهم السلام) همين است، و از كتاب خداي عز و جل نيز همين معنا استفاده مي‌شود، كه بيانش در سابق گذشت.
ولي از طرق اهل سنت از علي (ع) روايت شده كه فرمود: ازدواج با مادر زن در صورتي كه با دختر او نزديكي صورت نگرفته باشد اشكال ندارد، و نيز روايت شده كه مادر زن به منزله ربيبه است، و اينكه ربيبه اگر در دامن شوهر مادرش نباشد ازدواج با او اشكال ندارد، ولي اين مسائل همه مخالف مذهب ائمه اهل بيت (عليهم السلام) است، و رواياتي كه از طرق شيعه از آن حضرات نقل شده آنها را دفع مي‌كند.
و در كافي به سند خود از منصور بن حازم روايت كرده كه گفت: نزد امام صادق (ع) بودم كه مردي به حضورش رسيد، و از مردي پرسيد كه با زني ازدواج نمود، و قبل از اينكه عمل زناشويي را با او انجام دهد مرگ او فرا رسيد، آيا اين مرد مي‌تواند با مادر آن زن ازدواج كند؟
امام صادق (ع) فرمود: مردي از ما اهل بيت همين كار را كرد، و در آن اشكالي نديد.
من (يعني منصور) گفتم: فدايت شوم شيعه افتخار نمي‌كند مگر به قضاوتهاي علي (ع) در باره مشيخه كه ابن مسعود در پاسخ او از اين مساله فتوا داده (شايد به جاي مشيخه صحيح شمخي باشد، چون در بعضي از اخبار آمده كه او مردي از قبيله بني شمخ بوده، و شايد اين باشد كه در آن مرد شمخي براي ابن مسعود فتوا داده) بود كه عيبي ندارد، و سپس آن مرد نزد علي (ع) آمده و جريان را به عرض رسانيد، حضرت فرمود: ابن مسعود اين فتوا را از كجا اخذ مي‌كند، (در نسخه وافي آمده از كجا به آن اخذ كرده است)؟ عرض كرد از كلام خداي عز و جل كه فرموده:" وَ رَبائِبُكُمُ اللَّاتِي فِي حُجُورِكُمْ مِنْ نِسائِكُمُ اللَّاتِي دَخَلْتُمْ بِهِنَّ فَإِنْ لَمْ تَكُونُوا دَخَلْتُمْ بِهِنَّ فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ" حضرت فرمود: اين مستثنا است يعني مشروط به شرطي است و آن مرسله است، يعني شرط و قيدي ندارد.
منظور اين بوده كه حرمت ربيبه مشروط بر اين است كه به مادرش دخول شده باشد،
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 135 ط بيروت دار المعرفة
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 452
ولي حرمت مادر زن مطلق است، چه با دخترش دخول شده و چه نشده باشد" مترجم".
آن گاه امام صادق (ع) به آن مرد فرمود: مگر نمي‌شنوي كه اين- يعني منصور بن حازم- از علي (ع) روايت مي‌كند؟.
همين كه برخاستم بروم از گفتار خود پشيمان شده، با خود گفتم اين چه كار بود كه من كردم، امام مي‌فرمايد: مردي از ما اينكار را كرد، و در آن اشكال نديد، آن وقت من به اعتراض برمي‌خيزم، و مي‌گويم علي (ع) در اين مساله چنين و چنان قضاوت كرد!!؟ (عجب كار زشتي است كه كردم)، روزهاي بعد آن حضرت را ديدم و عرضه داشتم:
فدايت شوم مساله آن مرد- آن روزي- را نفهميدم كه شما چه فرموديد، و آن روز لغزشي از من سر زد- مي‌بخشيد-، حال بفرمائيد نظرتان در آن باره چيست؟ فرمود: مرد بزرگوار از يك طرف خبر مي‌دهي كه علي (ع) در باره اين مساله چنين قضاوت كرده، و از سوي ديگر مي‌پرسي: رأي تو در باره آن چيست؟! «1».
مؤلف قدس سره: داستان قضاوت علي (ع) در باره فتواي ابن مسعود آن طور كه در الدر المنثور از سنن بيهقي و غيره آمده اين بوده: كه مردي از بني شمخ با زني ازدواج كرد، هنوز به او دخول نكرده مادر او را ديده و از مادر او خوشش آمد، لا جرم نزد ابن مسعود رسيد تا از او فتوا بگيرد كه آيا مي‌تواند با مادرش ازدواج كند يا خير؟ ابن مسعود دستور داد اول آن زن را طلاق بدهد بعد با مادر او ازدواج كند، او نيز چنين كرد، و از مادر زنش صاحب فرزنداني هم شد، سپس ابن مسعود به مدينه آمد به او گفتند فتوايت غلط بوده، ابن مسعود وقتي به كوفه برگشت به آن مرد گفت زنت بر تو حرام است. و مرد از آن زن جدا شد.
بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد: در اين روايت مساله را به علي (ع) نسبت نداده، بلكه تنها گفته است به او گفته شد، و در بعضي از روايات آمده ابن مسعود از اصحاب رسول خدا (ص) پرسيد، و در عبارتي آمده كه از عمر حكم مساله را پرسيد، و در بعضي ديگر- مانند نقلي كه ملاحظه كرديد- آمده به او خبر دادند حكم مساله آن طور نيست كه او گفته، و شرط دخول مربوط به ربيبه است و اما در مادر زن هيچ شرطي نيست «2».
و در استبصار به سند خود از اسحاق بن عمار از جعفر از پدرش روايت آورده كه گفت:
امام امير المؤمنين (ع) هميشه مي‌فرمود: ربيبه‌ها بر شما حرامند، با اينكه به مادرشان
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 5 ص 422 حديث 4 ط بيروت دار التعارف
(2)الدر المنثور ج 2 ص 135 ط بيروت دار المعرفة.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 453
دخول كرده‌ايد، حال چه اينكه در حجر باشند و چه نباشند، و اما ازدواج با مادر زن مبهم است يعني مطلق است و بدون هيچ شرطي حرام است، خواه با دختر آنان نزديكي كرده باشيد و خواه نكرده باشيد، خداي تعالي ازدواج با مادر زن را مبهم و بدون شرط حرام كرده، شما نيز بدون شرط حرام بدانيد" ابهموا ما ابهم اللَّه" «1». مؤلف قدس سره: در بعضي از روايات از طرق اهل سنت اين معنا به علي (ع) نسبت داده شده، كه در حرمت ربيبه قيد حجر مدخليت دارد، (پس اگر همسر ما، دختري دارد كه در دامن ما بزرگ نشده بلكه در خانه پدرش مثلا زندگي مي‌كند، مي‌توانيم با او ازدواج كنيم) ليكن رواياتي كه از ائمه اهل بيت (عليهم السلام) رسيده اين نسبت را ناروا مي‌داند، و از آيه شريفه نيز به بياني كه گذشت همين استفاده مي‌شود.
اينكه در روايت داشت" ابهموا ما ابهم اللَّه"، كلمه مبهم و ابهام از ماده- ب- ه- م- است كه به معناي ساده و بي‌رنگ بودن و يا يك رنگ داشتن چيزي است، به طوري كه رنگ ديگر با رنگ اصلي آن مخلوط نشده باشد، و رنگ مختلف نداشته باشد، و اگر از طبقات زناني كه ازدواج با آنها بدون شرط حرام است آن چند طايفه‌اي كه حرمت ازدواجشان مطلق و بدون قيد است را مبهمات خوانده‌اند، به همين مناسبت است كه حكم حرمتشان يك دست است يعني در حالات مختلف اختلاف پيدا نمي‌كند، و اين طوايف عبارتند از: 1- مادران 2- دختران 3- خواهران 4- عمه‌ها 5- خاله‌ها 6- دختران خواهر 7- دختران برادر 8- همه اين هفت طايفه از رضاع- شير خوردن، 9- مادر زن 10- زن پسر.
و در همان كتاب به سند خود از زراره از امام صادق (ع) روايت آورده كه گفت: از آن جناب پرسيدم: مردي كنيزي دارد، و با او همخوابگي كرد، آيا مي‌تواند با دختر او ازدواج كند؟ فرمود: نه دختر او نيز مشمول آيه:" وَ رَبائِبُكُمُ اللَّاتِي فِي حُجُورِكُمْ" است «2».
و در تفسير عياشي از ابي عون روايت كرده كه گفت: از ابي صالح حنفي شنيدم كه گفت: روزي علي (ع) فرمود: (سلوني، از من بپرسيد)، ابن الكواء گفت: بگو ببينم آيا دختر خواهر رضاعي حلال است يا نه؟ و آيا جمع بين دو خواهر كه حرام است در بردگان نيز حرام است؟ حضرت فرمود: ذهن تو هميشه بيابان گرد است، و به سوي سؤالهاي حيرت‌انگيز مي‌رود،- چيزي بپرس كه به دردت بخورد، و يا به تو سودي ببخشد، ابن الكواء گفت: ما از تو
__________________________________________________
(1)استبصار ج 3 ص 156، باب 103 حديث 1 ط تهران دار الكتاب الاسلاميه.
(2)استبصار ج 3 ص 160 حديث 3 ط تهران دار الكتب الاسلاميه.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 454
آنچه نمي‌دانيم مي‌پرسيم، و اما آنچه مي‌دانيم از تو نمي‌پرسيم، آن گاه امام (ع) فرمود: اما همخوابگي با دو خواهر برده را آيه‌اي از قرآن حلالش دانسته، و آيه‌اي ديگر تحريمش كرده، و من نه مي‌گويم حلال است و نه مي‌گويم حرام است، و ليكن نه خودم و نه احدي از اهل بيتم بين دو خواهر مملوك جمع نمي‌كنيم «1».
و در تهذيب به سند خود از معمر بن يحيي بن بسام روايت كرده كه گفت: ما از امام ابي جعفر (ع) از اموري پرسش كرديم كه مردم در باره آنها از امير المؤمنين روايت مي‌كنند، كه مردم را نه به آنها امر كرد و نه نهي،- نه آن امور را براي مردم حلال كرد و نه حرام بلكه حكم آنها را تنها براي خودش و فرزندانش معين نمود، پرسيديم آيا اين روايت‌ها درست است، و اگر درست است اين عمل علي (ع) چه توجيهي دارد؟ حضرت فرمود:
توجيهش اين است كه آيه‌اي آنها را حلال كرده و آيه‌اي ديگر حرامش ساخته، عرضه داشتيم آيا آيه اول منسوخ و آيه دوم ناسخ است، و يا هر دو آيه محكمند، و مي‌توان به هر دو عمل كرد؟
فرمود: همين كه فرمود من و اهل بيتم چنين كاري را نمي‌كنيم سؤال شما را پاسخ است، پرسيديم: چرا صريحا حكم مساله را بيان نفرمود، امام ابي جعفر فرمود: ترسيد مردم او را اطاعت نكنند، آري اگر زمام امور به دست امير المؤمنين افتاده بود همه احكام كتاب اللَّه را پياده مي‌كرد، و همه حق را به كرسي مي‌نشاند «2».
مؤلف قدس سره: منظور معمر بن يحيي بن بسام از روايتي كه مردم مي‌كنند همان روايتي است كه سني‌ها از طرق خودشان نقل كرده‌اند، مانند روايتي كه الدر المنثور از بيهقي و غير او از علي بن ابي طالب (ع) نقل كرد، و در آن آمده بود كه در مساله جمع بين دو خواهر برده فرمود: آيه‌اي از قرآن حرامشان كرده، و آيه‌اي ديگر حلالشان دانسته، و من در اين مساله نه امري مي‌كنم و نه نهيي، و نه حلالش مي‌كنم و نه حرام، ولي خودم و اهل بيتم اين كار را نمي‌كنيم «3».
و نيز در همان كتاب از قبيصة بن ذويب روايت كرده كه گفت مردي از امير المؤمنين (ص) از اين مساله پرسش كرد، حضرت فرمود: اگر زمام امور به دست من بود و اختياري مي‌داشتم و آن گاه با خبر مي‌شدم كه كسي دو خواهر برده را زن خود كرده، او را مورد عذاب قرار مي‌دادم «4».
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 232 حديث 79 ط- تهران مكتبة العلمية الاسلاميه.
(2)تهذيب ج 7 ص 463 حديث 64 ط تهران دار الكتب الاسلاميه
(3 و 4)الدر المنثور ج 2 ص 136 ط بيروت دار المعرفه
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 455
و در تهذيب به سند خود از عبد اللَّه بن سنان روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) شنيدم مي‌فرمود: هر گاه دو خواهر مملوك از آن كسي باشد، و با يكي از آن دو همخوابگي كرده، بعد تصميم بگيرد كه با ديگري همبستر شود هيچ راهي ندارد جز اينكه اولي را از ملك خود خارج بسازد، يا او را به كسي ببخشد، و يا بفروشد، و حتي اگر او را به فرزند خودش ببخشد كافي است «1».
و در كافي و تفسير عياشي از محمد بن مسلم روايت شده كه گفت: من از امام باقر (ع) از معناي كلام خداي عز و جل پرسيدم، كه فرمود:" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ النِّساءِ إِلَّا ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ"، فرمود: به اينكه انسان به برده خود كه كنيزش همسر او است بگويد: از همسر خودت كناره گيري كن، و ديگر با او نزديكي نكن، آن گاه خود او كنيزش را از دسترس غلام دور نگه بدارد، تا حيض شود بعد از آن كه پاك شد خودش با او نزديكي كند، سپس اگر خواست دو باره او را در اختيار غلام بگذارد، بعد از آنكه حيض شد او را به غلام بر مي‌گرداند، بدون اينكه حاجت به عقد نكاح داشته باشد «2».
و در تفسير عياشي از ابن مسكان از ابي بصير از يكي از دو امام باقر و صادق (عليهما السلام) روايت كرده كه در معناي آيه:" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ النِّساءِ إِلَّا ما مَلَكَتْ" فرموده: منظور از محصنات زنان شوهردار است، كه ازدواج با آنان حرام است، به جز زني كه كنيز تو باشد، و تو او را به غلام خودت شوهر دادي هر وقت بخواهي مي‌تواني او را از شوهرش جدا كني، و خودت از او بهره بگيري، ابي بصير مي‌گويد: عرضه داشتم: حال اگر كنيزش را به غير غلامش شوهر داده چطور؟ فرمود: او نمي‌تواند بين اين زن و شوهر جدايي بيندازد، مگر آنكه كنيز خود را بفروشد، آن گاه ديگر ناموس كنيز ملك مشتري مي‌شود، و مشتري اگر خواست زناشويي كنيزش با غلام غير را باقي مي‌گذارد، و اگر خواست مي‌تواند بين آن دو جدايي اندازد «3».
و در الدر المنثور است كه احمد، و ابو داود، و ترمذي- وي، حديث را حسن دانسته-، و ابن ماجه، همگي از فيروز ديلمي روايت كرده‌اند كه وي وقتي به اسلام در آمد كه دو نفر خواهر همسرش بودند، رسول خدا (ص) به او دستور داد يكي از آن دو همسر را- هر يك را كه خودت مي‌خواهي طلاق بده «4».
__________________________________________________
(1)التهذيب ج 7 ص 288 حديث 49 ط تهران دار الكتب الاسلاميه
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 232 حديث 81 ط تهران مكتبة العلمية الاسلاميه
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 233 حديث 83 مكتبة العلمية الاسلاميه. طبع تهران
(4)الدر المنثور ج 2 ص 136 دار المعرفة ط بيروت
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 456
و در همان كتاب است كه ابن عبد البر در كتاب استذكار از اياس بن عامر روايت كرده كه گفت: از علي بن ابي طالب سؤال كردم و گفتم: من در بردگانم دو خواهر دارم، يكي از آن دو را براي فرزند آوردن انتخاب كردم، و او برايم فرزنداني آورد، سپس به آن ديگري رغبت كردم چه كنم؟ فرمود: آن را كه وطي كردي و برايت فرزنداني آورده آزاد كن، سپس ديگري را وطي كن آن گاه فرمود: در بردگان نيز همه آنهايي كه از احرار در كتاب خدا بر تو حرام شده حرام است، به جز عدد، (و يا فرمود به جز چهار) يعني در احرار بيش از چهار همسر نمي‌توان گرفت، ولي از بردگان بيش از چهار كنيز مي‌توان گرفت، و نيز آنچه در كتاب خدا از نسب بر تو حرام شده از رضاع نيز حرام است «1».
مؤلف قدس سره: الدر المنثور اين حديث را از غير اين طريق، از طرق ديگر نيز روايت كرده.
و در صحيح بخاري و مسلم از ابي هريره روايت آمده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: كسي نمي‌تواند و حلال نيست كه بين زني با عمه‌اش و نه بين زني با خاله‌اش جمع كند.
مؤلف قدس سره: و اين معنا: به غير اين دو طريق به طرق ديگر اهل سنت روايت شده، و ليكن آنچه از طرق ائمه اهل بيت (عليهم السلام) روايت شده خلاف اين است، و كتاب هم، موافق با روايت شيعه است.
و در الدر المنثور است كه طيالسي، و عبد الرزاق، و فريابي، و ابن ابي شيبه، و احمد، و عبد بن حميد، و مسلم، و ابو داود، و ترمذي و نسايي، و ابو يعلي، و ابن جرير، و ابن منذر و ابن ابي حاتم، و طحاوي، و ابن حيان، و بيهقي (در كتاب سنن)، همگي از ابي سعيد خدري روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) در روزي كه جنگ حنين پيش آمد لشگري به طرف اوطاس روانه كرد، و اين لشگر بقشون دشمن برخوردند و با آنان كار زار آغاز نموده در آخر شكستشان دادند، و اسيراني از آنان گرفتند، بعضي از ياران رسول خدا (ص) كه كنيزي از آن مردم نصيبش شده بود از همخوابگي با آن كنيز به خاطر اينكه شوهر دارد و شوهرش هم اكنون در بين مشركين و از مشركين است، كراهت داشت، خداي تعالي در اين باره اين آيه را نازل فرمود:" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ النِّساءِ إِلَّا ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ"، يكي ديگر از زناني كه ازدواج با آنان حرام است زن شوهردار است، مگر برده‌اي كه در جنگ به
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 136 ط بيروت دار المعرفة [.....]
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 457
چنگ شما آمده، كه در عين اينكه شوهر دارد مي‌توانيد با او نزديكي كنيد، ما ناموس آنها را براي شما مسلمين حلال كرديم «1».
مؤلف قدس سره: اين معنا از طبراني از ابن عباس نيز روايت شده.
و در همان كتاب است كه عبد بن حميد از عكرمه روايت كرده كه گفت: اين آيه كه در سوره نساء مي‌فرمايد:" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ النِّساءِ إِلَّا ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ"، در باره زني به نام معاذة نازل شد، كه همسر رئيس قبيله‌اي از بني سدوس به نام شجاع بن حارث بود و او هوويي داشت كه براي شوهرش شجاع، پسران متعددي زائيده بود، در اين ميان شجاع سفري به هجر كرد، تا براي اهل بيتش طعامي تهيه كند، در اين بين روزي معاذة به پسر عموي خود بر خورده بدو گفت: مرا با خود ببر، و به اهل و قبيله‌ام برسان، و خلاصه حاضر نيستم در خانه شجاع بمانم، زيرا نزد اين مرد خيري نيست، پسر عمويش او را با خود برد، و در بين راه به شجاع بر خوردند كه داشت از هجر بر مي‌گشت، شجاع چون چنين ديد نزد رسول خدا (ص) شد و عرضه داشت يا رسول اللَّه من در رجب از خانه بيرون آمده‌ام، تا براي همسرم معاذة طعامي تهيه كنم و او در غياب من فرار كرده و به دم (پسر عمويش) چسبيد آري جنس زن شري است كه زورش به هر كس برسد بر او غالب مي‌شود همسر من جواني را ديد كه راحت در خانه زين نشسته و معلوم است كه هم او و هم اين هدفي و ميلي داشتند، رسول خدا (ص) فرمود: به عهده من است كه ياريت كنم آن گاه رو به اصحاب خود كرد و فرمود اگر آن مرد جامه‌اي از همسر وي كنده باشد بايد آن زن را سنگسار كنيد، و گرنه او را به وي برگردانيد، پس مالك پسر شجاع و در حقيقت پسر هووي معاذة به راه افتاد، و به جستجوي زن پدرش پرداخت، و او را پيدا كرد و به خانه آورد «2».
مؤلف قدس سره: در اين تفسير مكرر خاطر نشان كرديم كه امثال اين حوادث كه در روايات به عنوان شان نزول نقل شده، و مخصوصا حوادثي كه مربوط به بعضي از جملات يك آيه و به اجزاي آن مي‌باشد، صرف تطبيق‌هايي است كه راويان كرده، حوادث را با آيات تطبيق نموده‌اند نه اينكه سبب حقيقي نزول آيه‌اي باشد.
در كتاب من لا يحضره الفقيه آمده كه شخصي از امام صادق (ع) پرسيد معناي كلمه (المحصنات) در آيه" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ النِّساءِ" چيست؟ فرمود: زنان شوهردار، آن
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 137 ط بيروت دار المعرفة
(2)الدر المنثور ج 2 ص 139 ط بيروت دار المعرفة
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 458
شخصي پرسيد معناي آن در آيه شريفه:" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ" چيست؟ فرمود: زنان عفيف «1».
مؤلف قدس سره: اين روايت را عياشي نيز از آن جناب نقل كرده است.
و در مجمع البيان در ذيل جمله:" وَ مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ مِنْكُمْ طَوْلًا" گفته: يعني كسي كه هزينه ازدواج با زنان آزاد را ندارد، و آن قدر ثروت ندارد كه اينكار را انجام دهد، به ازدواج با كنيزان اكتفاء كند، و آن گاه گفته: اين معنا از امام ابي جعفر (ع) روايت شده «2».
و در كافي از امام صادق (ع) نقل كرده كه فرمود: اين سزاوار نيست كه در اين عصر، مرد آزاد با زن كنيز ازدواج كند،- زيرا در سابق گفتيم كه چه عيبي در اين كار هست،- و اگر خداي تعالي در عصر نزول قرآن فرمود:" وَ مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ مِنْكُمْ طَوْلًا ..." با در نظر گرفتن اينكه كلمه طول به معناي مهريه است مخصوص همان عصر بوده، كه مهريه زنان آزاد از زنان كنيز بيشتر بوده، و اما در مثل امروز كه مهريه زنان آزاد برابر كنيزان و يا كمتر از آن است صلاح نيست به جاي زنان آزاد با كنيز ازدواج شود. «3»
مؤلف قدس سره: اين كه در روايت قبلي كلمه (طول) را به غنا معنا فرمود، بايد دانست كه غنا يكي از مصاديق طول است، و روايت كافي هم نمي‌خواهد بفرمايد ازدواج با كنيزان حرام است، بلكه به بيش از كراهت دلالت ندارد.
و در تهذيب به سند خود از ابي العباس بقباق روايت آورده كه گفت: من به امام صادق (ع) عرض كردم: آيا جايز است كه مردي با كنيز ديگران بدون اطلاع صاحبش ازدواج كند؟ فرمود: اين زنا است، زيرا خداي تعالي فرمود:" فَانْكِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ"، با آنها ازدواج كنيد با اذن صاحبانشان «4».
و در همان كتاب به سند خود از احمد بن محمد بن ابي نصر روايت كرده كه گفت:
من از حضرت رضا (ع) پرسيدم: آيا مي‌شود با كنيز مردم با اذن صاحبان آنها تمتع برد- و شهوتراني كرد- فرمود: بله زيرا خداي تعالي فرموده" فَانْكِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ".
و در تفسير عياشي از محمد بن مسلم از يكي از دو امام باقر و صادق (عليهما السلام) روايت كرده كه گفت: من از آن بزرگوار پرسيدم: اينكه خداي تعالي در باره كنيزان فرموده:
__________________________________________________
(1)سوره مائده آيه 5
(2)مجمع البيان ج 3 ص 33 ط، تهران شركة المعارف الاسلاميه
(3)فروع كافي ج 5 ص 360، حديث 7 ط، تهران دار الكتب الاسلاميه
(4)تهذيب ج 7 ص 348 حديث 55 ط تهران دار الكتب الاسلاميه
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 459
" فَإِذا أُحْصِنَّ" منظورش از احصان كنيزان چيست؟ فرمود: اينكه دخول شود به ايشان- يعني وطي شوند- پرسيدم اگر به ايشان داخل نشده باشد، آيا حدي بر آنان نيست؟ فرمود: بله «1».
و در همان كتاب از جرير روايت كرده كه گفت: من از آن جناب از معناي كلمه (محصن) پرسيدم، فرمود: محصن مردي است كه براي خاموش كردن آتش شهوت خود كسي را دارد،- يا زني و يا كنيزي «2».
و در كافي به سند خود از محمد بن قيس روايت كرده كه گفت: امام ابي جعفر (ع) فرمود: امير المؤمنين (صلوات اللَّه عليه) در مورد مردان و زنان برده اينطور قضاوت فرمود كه اگر يكي از آنان مرتكب عمل زنا شد پنجاه تازيانه بخورد، چه مسلمان باشد و چه كافر، و چه نصراني، و نبايد سنگسار شود و تبعيد هم نمي‌شود «3».
و در همان كتاب به سند خود از ابي بكر حضرمي از امام صادق (ع) روايت آورده كه شخصي از آن جناب از برده‌اي مملوك پرسيد، كه مرد آزادي را قذف كرده،- يعني نسبت زنا به او داده، آيا حد قذف او نيز نصف حد قذف آزاد است؟- فرمود:- نه- بايد هشتاد تازيانه- يعني حد كامل قذف را بخورد، چون مساله قذف حق الناس است، و اما آنچه از گناهان كه حق اللَّه عز و جل است حدش در مورد بردگان نصف حد آزادگان است. عرضه داشتم، چه چيزهايي حق اللَّه است؟ فرمود: اينكه زنا كند يا شراب بنوشد، كه اينها از حقوقي است كه حد مرتكب آن در بردگان نصف حد آزادگان است «4».
و در تهذيب به سند خود از بريد عجلي از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه از كنيزي پرسيدند كه مرتكب زنا شده است، فرمود: نصف حد بر او زده مي‌شود، چه اينكه شوهر داشته باشد و چه نداشته باشد «5».
و در الدر المنثور كه ابن جرير از ابن عباس روايت كرده كه گفت: مسافحات به معناي زناني است كه علنا زنا مي‌دهند، و يار و دوست مي‌گيرند، و آن زني هم كه تنها يك دوست دارد جزء" مُتَّخِذاتِ أَخْدانٍ" است، و اضافه كرد كه مردم جاهليت چنين بودند كه زناي علني را حرام، و زناي پنهاني را حلال مي‌دانستند، و مي‌گفتند زناي علني از لئامت و پستي است، و اما آنچه پنهاني انجام شود هيچ اشكالي ندارد، ليكن خداي تعالي در قرآن كريم اين
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير عياشي ج 1 ص 235 حديث 93 ط تهران المكتبة العلمية الاسلاميه
(3)فروع كافي ج 7 ص 238 چاپ تهران، دار الكتب الاسلاميه
(4)فروع كافي ج 7 ص 237 حديث 19 ط تهران دار الكتب الاسلاميه.
(5)تهذيب ج 10 ص 27 ح 82 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 460
آيه را نازل كرد كه:" وَ لا تَقْرَبُوا الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ"، (مرتكب عمل فاحشه نشويد نه علني و نه پنهاني) «1».
مؤلف قدس سره: روايات در باره مطالبي كه ديده شد بيش از اينها است كه از نظر خواننده گذشت، آنچه ما آورديم نمونه‌اي بود از هزار، و اندكي از بسيار.

بحث روايتي ديگر [(پيرامون ازدواج موقت)] ..... ص : 460

اشاره

در كافي به سند خود از ابي بصير روايت كرده كه گفت: من از امام ابي جعفر (ع) از مساله متعه پرسيدم، فرمود: بله در قرآن اين مساله نازل شده، و فرموده:
" فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما تَراضَيْتُمْ بِهِ مِنْ بَعْدِ الْفَرِيضَةِ" «2».
و در همان كتاب به سند خود از ابن ابي عمير از شخصي كه نامش فراموش شده، و يا از نسخه افتاده از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: آيه اينطور نازل شده بود:
" فما استمتعتم به منهن الي اجل مسمي، فاتوهن اجورهن (از زنان آن كساني كه شما از آنان براي مدتي معين تمتع مي‌بريد واجب است اجرتشان را بدهيد" «3».
مؤلف قدس سره: اين قرائت را عياشي نيز از ابي جعفر (ع) نقل كرده، جمهور- يعني علماي اهل سنت- نيز آن را به چند طريق از ابي بن كعب و عبد اللَّه بن عباس روايت كرده‌اند، كه انشاء اللَّه رواياتش خواهد آمد، و شايد منظور از امثال اين روايات اين باشد كه بفهمانند مراد آيه اين است، نه اينكه بخواهند بفهمانند آيه اينطور نازل شده بوده، و آن چند كلمه از آيه افتاده است.
و در همان كتاب به سند خود از زراره روايت كرده كه گفت: عبد اللَّه بن عمير ليثي به حضور امام ابي جعفر باقر (ع) آمد، و عرضه داشت: در باره متعه زنان چه مي‌گويي؟.
امام فرمود، خداوند هم در كتابش آن را حلال كرده، و هم بر زبان پيغمبرش، پس متعه تا روز قيامت حلال است، عبد اللَّه عرضه داشت: اي ابي جعفر آيا مثل تو كسي چنين فتوا مي‌دهد، با اينكه عمر آن را حرام كرد و از آن نهي نمود؟.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 142، ط بيروت دار المعرفة
(2)فروع كافي ج 5 ص 448 حديث 1 دار الكتب الاسلامية ط تهران.
(3)فروع كافي ج 5 ص 449 حديث 3 ط، بيروت دار التعارف.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 461
حضرت فرمود: هر چند كه عمر تحريم كرده باشد، عرضه داشت: من تو را به خدا پناه مي‌دهم از اينكه حلال كني چيزي را كه عمر آن را حرام كرده.
زراره مي‌گويد: امام باقر (ع) در جوابش فرمود: خيلي خوب، تو بر عقيده صاحبت باش، من هم به عقيده رسول خدا (ص) باقي مي‌مانم حال بيا تا با تو بر سر اين مساله ملاعنه و مباهله كنم (يعني بر اين كه قول رسول خدا (ص) حق، و قول صاحب تو عمر باطل است) عبد اللَّه عمير رو به آن حضرت كرد و گفت آيا دوست مي‌داري زنان و دختران و خواهران و دختر عمه‌هاي تو متعه شوند؟ حضرت وقتي شنيد كه او نام زنان و دختر عموهاي آن جناب را برد روي از او برگردانيد «1».
و در همان كتاب به سند خود از عبد الرحمن بن ابي عبد اللَّه روايت كرده كه گفت:
من از ابو حنيفه شنيدم كه داشت از امام صادق (ع) از مساله متعه سؤال مي‌كرد، حضرت پرسيد. از كدام متعه مي‌پرسي- از متعه زنان، و يا متعه حج- عرضه داشت منظورم متعه حج بود، ولي فعلا مرا خبر ده از مساله متعه زنان، آيا اين عمل حق است؟ حضرت فرمود: سبحان اللَّه مگر كتاب خدا را نخواندي كه مي‌فرمايد:" فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً" عرضه داشت: به خدا سوگند مثل اينكه اين آيه‌اي است كه تا كنون آن را نخوانده‌ام «2».
و در تفسير عياشي از محمد بن مسلم از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود:
جابر بن عبد اللَّه از سيره رسول خدا (ص) سخن مي‌گفت: از آن جمله گفت: من و يارانم با رسول خدا (ص) به جنگ مي‌رفتيم، رسول خدا (ص) عمل متعه را برايمان حلال كرد، و تا زنده بود حرامش نكرد، و علي (ع) بارها مي‌فرمود: اگر پسر خطاب يعني عمر قبل از من خلافت را به دست نمي‌گرفت، و از دست من نمي‌ربود، احدي جز شقي مرتكب زنا نمي‌شد (در نسخه‌اي ديگر به جاي شقي كلمه اشقي- يعني شقي‌ترين مردم- آمده)، و ابن عباس در تفسير آيه:" فما استمتعتم به منهن الي اجل مسمي فاتوهن اجورهن فريضة مي‌گفت: اين مردم يعني دستگاه خلافت- به اين آيه كفر ورزيدند، ولي رسول خدا (ص) آن را حلال كرد، و تا زنده بود تحريمش نفرمود «3».
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 5 ص 449 حديث 4 ط بيروت دار التعارف. [.....]
(2)فروع كافي ج 5 ص 449 حديث 6 ط بيروت دار التعارف.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 233 حديث 85.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 462
و در همان كتاب است كه ابي بصير از امام باقر (ع) نقل كرد كه در باب متعه و در معناي آيه شريفه:" فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما تَراضَيْتُمْ بِهِ مِنْ بَعْدِ الْفَرِيضَةِ" فرمود: يعني اگر مدت متعه سر آمد، مي‌تواني تو پيشنهاد تمديد مدت دهي، و او نيز مي‌تواند مدت را بيشتر كند، در صورتي كه زن راضي باشد، مرد مي‌گويد:" استحللتك باجل آخر- يعني ترا حلال مي‌كنم براي مدتي ديگر" كه در اين صورت اين زن براي غير تو حلال نيست، تا آنكه عده‌اش سر آيد، و عده زن متعه دو حيض است «1».
و از شيباني روايت كرده كه گفت امام باقر و امام صادق (عليهما السلام) در تفسير جمله:" وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما تَراضَيْتُمْ بِهِ مِنْ بَعْدِ الْفَرِيضَةِ"، فرموده‌اند: تراضي به اين است كه مرد اجرت زن را زياد كند و زن مدت عقد را «2».
مؤلف قدس سره: روايات در باره مطالب گذشته به طور تواتر و حد اقل به طور استفاضه از ائمه اهل بيت (عليهم السلام) رسيده، و آنچه ما نقل كرديم نمونه‌اي از آنها بود، و اگر كسي بخواهد به همه آنها آگاه شود، بايد به جوامع حديث- از قبيل: كافي و من لا يحضره الفقيه و استبصار و تهذيب و امثال آن- مراجعه نمايد.

[اخباري كه بر نسخ شدن حكم متعه دلالت مي‌كنند (از طرق اهل سنت)] ..... ص : 462

اخباري كه مي‌گويد حكم متعه نسخ شده است و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم از ابن عباس روايت كرده كه گفت: متعه در اول اسلام عملي مي‌شد، فلان آقا به شهري وارد مي‌شد، در حالي كه كسي همراه نداشت كه كارهايش را انجام دهد، و اثاث زندگيش را حفظ كند، با زني ازدواج موقت مي‌كرد، كه تا چندي كه در آن شهر هست همسرش باشد، و اثاث و سرمايه‌اش را زير نظر داشته باشد، و زندگيش را اداره كند و هر وقت اين آيه را مي‌خواند كه:" فما استمتعتم به منهن الي اجل مسمي مي‌گفت: اين آيه به وسيله آيه:" مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسافِحِينَ" نسخ شده، و محصن بودن زن به دست مرد بود تا هر وقت مي‌خواست زن را نگه مي‌داشت، و هر وقت نمي‌خواست طلاق مي‌داد «3».
و حاكم در مستدرك به سند خود از ابي نضرة روايت آورده كه گفت: من آيه" فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً" را نزد ابن عباس اينطور خواندم، فما استمتعتم به منهن الي اجل مسمي" و گفتم: ما اينطور قرائت نمي‌كنيم ابن عباس گفت به خدا سوگند
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 233 حديث 86.
(2)تفسير برهان ج 1 ص 361 حديث 13.
(3)الدر المنثور ج 2 ص 139.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 463
خدا همين طور آن را نازل كرده است «1».
مؤلف قدس سره: اين روايت را سيوطي نيز از او و از عبد بن حميد و ابن جرير و ابن انباري در كتاب مصحف نقل كرده است «2».
و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد و ابن جرير از قتاده روايت كرده‌اند كه گفت:
در قرائت ابي بن كعب آيه شريفه اينطور است فما استمتعتم به منهن الي اجل مسمي «3».
و در صحيح ترمذي از محمد بن كعب از ابن عباس روايت آورده كه گفت: متعه در اول اسلام مشروع بود شخصي كه از دياري به شهري وارد مي‌شد كه به آنجا آشنايي نداشت، زني مي‌گرفت به مدتي كه مي‌دانست در آن شهر مي‌ماند، تا متاع او را حفظ نموده، كارهايش را اصلاح كند، اين حكم هم چنان بود تا آن كه آيه:" إِلَّا عَلي أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ" نازل شد، ابن عباس اضافه كرده كه به حكم اين آيه هر فرجي كه غير اين دو باشد حرام است «4».
مؤلف قدس سره: لازمه اين روايت اين است كه آيه متعه كه سالها بعد از هجرت در مدينه نازل شده قبلا در مكه نسخ شده باشد،- و همين شاهد است بر اينكه روايت كمترين اعتباري ندارد-.
و حاكم در مستدرك از عبد اللَّه بن ابي مليكه روايت كرده كه گفت: من از عايشه از مساله متعه زنان پرسيدم: گفت بين من و شما كتاب خدا، مي‌گويد: سپس آيه زير را قرائت كرد" وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ إِلَّا عَلي أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَيْرُ مَلُومِينَ"، و اضافه كرد:
پس كسي كه از اين دو يعني از همسري كه خدا به او تزويج كرده و كنيزي كه خدا به ملكش در آورده تجاوز كند مشمول آيه بعد مي‌شود كه فرموده:" فَمَنِ ابْتَغي وَراءَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ العادُونَ" «5».
و در الدر المنثور است كه ابو داود در كتاب ناسخ خود و ابن منذر و نحاس از طريق عطا از ابن عباس روايت كرده كه: در باره آيه شريفه:" فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً" گفته است: اين آيه به وسيله آيه شريفه:" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ" و آيه:" وَ الْمُطَلَّقاتُ يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ"، و آيه:" وَ اللَّائِي يَئِسْنَ مِنَ الْمَحِيضِ مِنْ نِسائِكُمْ إِنِ ارْتَبْتُمْ فَعِدَّتُهُنَّ ثَلاثَةُ أَشْهُرٍ" نسخ شده است «6».
__________________________________________________
(1)مستدرك حاكم ج 2 ص 305.
(2 و 3)الدر المنثور ج 2 ص 140.
(4)صحيح ترمذي ج 3 ص 430 ح 1122.
(5)مستدرك حاكم ج 2 ص 305.
(6)الدر المنثور ج 2 ص 140.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 464
و در همان كتاب است كه ابو داود در كتاب ناسخ خود و ابن منذر و نحاس و بيهقي از سعيد بن مسيب روايت كرده‌اند كه گفت: آيه ميراث آيه متعه را نسخ كرده «1».
و در همان كتاب است كه عبد الرزاق و ابن منذر و بيهقي از ابن مسعود روايت كرده‌اند كه گفت: حكم متعه نسخ شده، و ناسخ آن آيه طلاق و آيه صدقه و آيه عده و آيه ميراث است «2».
و باز در همان كتاب آمده كه عبد الرزاق و ابن منذر از علي روايت كرده‌اند كه گفت:
حكم روزه رمضان، هر روزه ديگر را نسخ كرد، و آيه زكات، هر صدقه ديگر را نسخ كرد، و آيه متعه را طلاق و عده و ميراث نسخ كردند، و حكم قرباني، هر ذبيحه ديگر را نسخ كرد «3».
و باز در همان كتاب است كه عبد الرزاق و احمد و مسلم از سيره جهني روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) در سال فتح مكه به ما اجازه داد زنان را متعه كنيم، من و مردي از قوم خودم در آن سفر از مدينه خارج شديم من از رفيقم زيباتر بودم و او تقريبا زشت بود، ولي جامه‌اش از جامه من نوتر بود هم چنان پيش مي‌رفتيم، تا به بالاي كوه‌هاي مكه رسيديم در آنجا كنيزي به ما برخورد مانند دختري باكره و خوش منظر و گردن بلند به او گفتم آيا حاضر هستي يكي از ما تو را متعه كند، و از تو كام بگيرد؟ گفت: در مقابل چه مي‌دهيد هر يك از ما همانجامه‌اي را كه داشتيم در برابرش پهن كرديم كنيز شروع كرد ما را براندازي كردن، رفيقم گفت برد من نوتر از برد اين مرد است، برد من تازه و زيبا است، و برد او كهنه است، و كنيز گفت برد اين هم عيبي ندارد، سرانجام به متعه من در آمد، و من از او كام گرفتم و او را با خود داشتم، ولي از مكه بيرون نشديم مگر آن كه رسول خدا (ص) متعه را تحريم كرد «4».
و در همان كتاب است كه مالك و عبد الرزاق و ابن ابي شيبه و بخاري و مسلم و ترمذي و نسايي و ابن ماجه از علي بن ابي طالب (ع) روايت كرده‌اند كه گفت، رسول خدا (ص) در جنگ خيبر از متعه كردن زنان و از خوردن گوشت الاغهاي اهلي نهي كرد «5».
و در همان كتاب است كه ابن ابي شيبه و احمد و مسلم از سلمة بن أكوع روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) در سال اوطاس سه روز متعه زنان را براي ما حلال كرد، و بعد از سه روز از آن نهي فرمود «6».
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)الدر المنثور ج 2 ص 140.
(5)الدر المنثور ج 2 ص 141.
(6)الدر المنثور ج 2 ص 140.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 465
و در شرح ج 5 ص 50 ابن العربي كه شرح صحيح ترمذي است، از اسماعيل از پدرش از زهري روايت كرده كه گفت: سبره روايت كرد كه رسول خدا (ص) در حجة الوداع از متعه نهي كرد ابو داود بعد از آن كه اين حديث را نقل كرده، مي‌گويد: اين حديث را عبد العزيز بن عمر بن عبد العزيز از ربيع پسر سيره از پدرش نقل كرد، و در آن گفته است: اين جريان بعد از خارج شدن از احرام در حجة الوداع اتفاق افتاد، و تشريع متعه براي مدتي معلوم بود، ولي حسن گفته جريان در عمرة القضاء اتفاق افتاده است «1».
و در همان كتاب ج 5 ص 50 از زهري روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) متعه را در جنگ تبوك جمع كرد «2».
مؤلف قدس سره: روايات چنان كه ملاحظه مي‌فرمائيد در تشخيص تاريخ نهي رسول خدا (ص) از متعه اختلاف دارند، بعضي مي‌گويند قبل از هجرت بوده، و بعضي ديگر مي‌گويند: بعد از هجرت به وسيله آيات نكاح و طلاق و عده و ميراث نسخ شد، و يا به نهي خود رسول خدا (ص) در سال جنگ خيبر يا در زمان عمرة القضاء يا سال اوطاس يا سال فتح يا سال تبوك و يا بعد از حجة الوداع نسخ شده، و به همين جهت بعضي‌ها اين روايات مختلف را حمل كرده‌اند به اينكه همه‌اش درست است، زيرا رسول خدا (ص) در همه اين سالها از متعه نهي كرده‌اند، و هر يك از روايات از نهي آن جناب در يك سال خبر مي‌دهد، و ليكن جلالت قدر بعضي از راويان چون علي (ع) و جابر و ابن مسعود كه همواره با رسول خدا (ص) بودند و از كوچك و بزرگ سيره آن جناب با خبر بودند، اجازه نمي‌دهد كه ما بگوئيم نامبردگان از نهي آن جناب در ساير مواقف و ساير اوقات اطلاع نداشته‌اند.
و در الدر المنثور است كه بيهقي از علي روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) از متعه نهي كرد، آن روزي هم كه جايز بود تنها براي كساني جايز بود كه دسترسي به ازدواج نداشتند، ولي همين كه آيات نكاح و طلاق و عده و ميراث بين زن و شوهر نازل شد حكم متعه نسخ گرديد «3».
و باز در همان كتاب است كه نحاس از علي بن ابي طالب روايت كرده كه به ابن عباس گفت تو مردي گيج هستي يادت نيست كه رسول خدا (ص) از متعه نهي
__________________________________________________
(1 و 2)شرح ابن العربي ج 5 ص 50. [.....]
(3)الدر المنثور ج 2 ص 140.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 466
كرد. «1» و در همان كتاب است كه بيهقي از ابي ذر روايت كرده كه گفت متعه تنها براي سه روز براي اصحاب رسول خدا (ص) حلال شد، بعد از سه روز رسول خدا (ص) از آن نهي كرد «2».
و در صحيح بخاري از ابي حمزه روايت كرده كه گفت: شخصي، از ابن عباس از متعه زنان سؤال كرد، ابن عباس گفت جايز است، آن گاه غلام آزاد شده او پرسيد: آيا اين جواز به خاطر آن است كه زن كم بوده، و مردان در سختي قرار داشته‌اند، ابن عباس گفت: بله «3».
و در الدر المنثور است كه بيهقي از عمر نقل كرده كه در خطبه‌اش گفت: چه مي‌شود به مردمي كه زنان را با عقد متعه نكاح مي‌كنند، با اينكه رسول خدا (ص) از آن نهي فرموده احدي كه مرتكب نكاح متعه شود را نزد من نياوريد مگر آنكه او را سنگسار مي‌كنيم «4».
و در همان كتاب است كه ابن ابي شيبه و احمد و مسلم از سيره روايت كرده‌اند كه گفت: من رسول خدا (ص) را ديدم كه در بين ركن كعبه و در آن ايستاده بود و مي‌فرمود:" يا ايها الناس" اين من بودم كه به شما اجازه دادم زنان را متعه كنيد، آگاه باشيد كه خداي تعالي آن را تا روز قيامت حرام كرده، هر كس زني متعه دارد مدتش را ببخشد و رهايش كند، و از آنچه به آنان داده‌ايد چيزي پس نگيريد «5».
و در همان كتاب است كه ابن ابي شيبه از حسن روايت كرده كه گفت: و اللَّه متعه بيش از سه روز نبود، كه در آن سه روز رسول خدا (ص) آن را تجويز كرد، نه قبل از آن سه روز متعه‌اي بود و نه بعد از آن «6».

(بعضي از روايات كه دلالت دارد بر اينكه جمعي از صحابه و تابعين از مفسرين، متعه را جايز مي‌دانستند). ..... ص : 461

و در تفسير طبري از مجاهد روايت كرده كه در تفسير آيه" فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ" گفته: مقصود نكاح متعه است «7».
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 2 ص 141.
(3)صحيح بخاري ج 7 ص 16 طبع بيروت.
(4)الدر المنثور ج 2 ص 141.
(5)الدر المنثور ج 2 ص 140.
(6)الدر المنثور ج 2 ص 141.
(7)تفسير طبري ج 5 ص 9.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 467
و در همان كتاب از سدي نقل كرده كه در تفسير آيه نامبرده گفته اين آيه راجع به متعه است و آن اين است كه مردي زني را به شرط مدتي معين نكاح كند همين كه آن مدت سر آمد ديگر حقي به آن زن ندارد و آن زن نيز به وي نامحرم است و بر آن زن لازم است رحم خود را استبرا كند- يعني عده نگه دارد، تا معلوم شود از آن مرد حامله نيست،- نه آن مرد از زن ارث مي‌برد و نه زن از مرد «1».
و در دو كتاب صحيح بخاري و صحيح مسلم اين حديث را در الدر المنثور نيز روايت كرده- از عبد الرزاق، و ابن ابي شيبه، از ابن مسعود روايت كرده‌اند كه گفت:
ما با رسول خدا (ص) در جنگ بوديم و زنان ما با ما نبودند عرضه داشتيم آيا مي‌توانيم خود را خصي- اخته كنيم؟ در پاسخ ما را از اين عمل نهي فرمود و به ما اجازه داد با زنان ازدواج موقت كنيم، در ازاء يك تكه لباس، عبد اللَّه بن مسعود سپس اين آيه را قرائت كرد:
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُحَرِّمُوا طَيِّباتِ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكُمْ" (اي كساني كه ايمان آورده‌ايد طيباتي را كه خدا برايتان حلال كرده، بر خود حرام نكنيد) «2».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه از نافع روايت كرده كه گفت شخصي از پسر عمر از مساله متعه پرسيد، او گفت: حرام است به او گفته شد كه ابن عباس به متعه فتوا مي‌دهد گفت: پس چرا در زمان عمر جرات نكرد لب باز كند «3».
و در الدر المنثور است كه ابن منذر و طبراني و بيهقي از طريق سعيد بن جبير روايت كرده‌اند كه گفت: من به ابن عباس گفتم اين چه كاري بود كه كردي، سواره‌ها فتواي تو را به اطراف بردند، و منتشر كردند و شعرا در باره آن شعر سرودند، پرسيد چه گفتند؟ در پاسخ اين شعر را برايش خواندم:
اقول للشيخ لما طال مجلسه يا صاح هل لك في فتيا ابن عباس؟
هل لك في رخصة الاطراف آنسة تكون مثواك حتي مصدر الناس؟
من به آن مرد محترم كه مجلسش طول كشيده و شاگردانش رفته بودند گفتم، با فتواي ابن عباس چطوري؟ ميل داري زني صيغه كني تا آلت تناسليت روي آزادي ببيند، و مونسي بيابد، تا مردم و شاگردانت بر مي‌گردند بستر گرم و نرمي داشته باشي؟ كه البته منظور شاعر مسخره كردن ابن عباس و فتواي او بوده.
__________________________________________________
(1)تفسير طبري ج 5 ص 9.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 140 (و صحيح بخاري ج 7 ص 4- 5) و (صحيح مسلم ج 9 ص 182).
(3)الدر المنثور ج 2 ص 141.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 468
ابن عباس گفت:" إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ" نه به خدا سوگند، من اينطور فتوا ندادم و منظورم از آن فتوا كه دادم چنين چيزي نبود، و من متعه را جز براي كسي كه مضطر شده حلال نكرده‌ام، و از متعه جز آن مقدار كه خدا گوشت مرده و خون و گوشت خوك را حلال كرده حلال نكرده‌ام «1».
و در همان كتاب آمده كه ابن منذر از طريق عمار غلام آزاد شده شريد روايت آورده كه گفت: من از ابن عباس از متعه پرسيدم كه آيا اين عمل زنا است و يا نكاح؟ گفت: نه سفاح است و نه نكاح، گفتم: پس چيست؟ گفت: همان متعه است، هم چنان كه خداي تعالي نامش را متعه نهاده، گفتم آيا زن متعه، عده دارد؟ جواب داده عده او حيض او است، گفتم آيا با شوهرش از يكديگر ارث مي‌برند؟ گفت: نه «2».
و در همان كتاب است كه عبد الرزاق، و ابن منذر، از طريق عطا از ابن عباس روايت كرده كه گفت خدا به عمر رحم كند، متعه جز رحمتي از خداي تعالي نبود كه به امت محمد كرد، و اگر نهي عمر از متعه نمي‌بود جز شقي‌ترين افراد كسي احتياج به زنا پيدا نمي‌كرد، آن گاه گفت اين متعه همان است كه در سوره نساء در باره‌اش فرموده:" فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ" يعني تا مدت كذا و كذا و به مبلغ كذا و كذا، و بين چنين زن و شوهري وراثت نيست، و اگر دلشان خواست به رضايت يكديگر مدت را تمديد كنند مي‌توانند، و اگر از هم جدا شدند، آن نيز كافي است و بين آن دو نكاحي نيست، عطا در آخر خبر داد كه از ابن عباس شنيده كه امروز هم متعه را حلال مي‌داند با اينكه عمر از آن نهي كرده است «3».
و در تفسير طبري- الدر المنثور اين حديث را از عبد الرزاق- و ابي داود آن را در كتاب ناسخ خود از حكم- روايت كرده‌اند، كه شخصي از وي پرسيد آيا اين آيه نسخ شده يا نه؟
گفت: نه، و علي گفت: كه اگر نهي عمر از متعه نبود احدي گرفتار زنا نمي‌شد مگر شقي‌ترين افراد «4». و در صحيح مسلم (ج 9 ص 183) از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده كه گفت: ما در زمان رسول خدا (ص) و ابي بكر با يك مشت خرما و آرد متعه مي‌كرديم، تا آنكه عمر در جريان عمرو بن حريث از آن نهي كرد «5».
مؤلف قدس سره: اين حديث از جامع الاصول تاليف ابن اثير و كتاب زاد المعاد تاليف
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 141.
(2 و 3)الدر المنثور ج 2 ص 141.
(4)تفسير طبري ج 5 ص 9- و الدر المنثور ج 2 ص 140.
(5)صحيح مسلم ج 9 ص 183. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 469
ابن القيم و فتح البارئ تاليف ابن حجر و كنز العمال- تاليف متقي هندي نقل شده «1».
و در الدر المنثور است كه مالك و عبد الرزاق از عروة بن زبير روايت كرده كه گفت:
خوله دختر حكيم وارد بر عمر بن خطاب شد، و گفت ربيعه پسر اميه زني را متعه كرده، و آن زن از وي باردار شده، عمر از جاي خود حركت كرد و از شدت ناراحتي رداي خود را به زمين كشيد، در حالي كه مي‌گفت: اين همان متعه است، و تو اگر زودتر به من خبر داده بودي او را سنگسار مي‌كردم «2».
مؤلف قدس سره: و اين جريان از شافعي در كتاب الام «3» و بيهقي در سنن كبري نقل شده «4». و از كنز العمال از سليمان بن يسار از ام عبد اللَّه دختر ابي خيثمه نقل كرده كه گفت:
مردي از شام به مدينه آمد، و در منزل ام عبد اللَّه منزل كرد و به او گفت تجرد بر من سخت گرفته، در صدد برآي زني را براي من متعه كن، تا از او تمتع ببرم، ام عبد اللَّه مي‌گويد، من او را به زني راهنمايي كردم، مرد شامي با او قرار بست، و چند نفر عادل را شاهد گرفت، و مدتي كه خدا خواست با او بود، تا آنكه از مدينه خارج گشت، بعد از رفتنش عمر از جريان خبردار شد، مرا خواست و از من پرسيد آيا اين گزارشي كه به من رسيده حق است؟ گفتم آري: گفت:
پس اين بار كه از شام آمد مرا خبر ده، وقتي مرد شامي آمد من به عمر اطلاع دادم، ماموري فرستاد- تا او را نزد وي بردند-، عمر به او گفت چه چيز تو را وا داشت به اينكه چنين كاري بكني؟
گفت: من در بودن رسول خدا (ص) متعه مي‌كردم و آن جناب تا زنده بود مرا از اين كار نهي نكرد، و بعد از درگذشت آن جناب در عهد ابي بكر نيز متعه مي‌كردم، او نيز مرا نهي نكرد، تا از دنيا رفت و در عهد خلافت تو نيز متعه مي‌كردم و تو نيز از اين عمل نهيي نكردي، عمر گفت: آگاه باش به آن كسي كه جانم به دست او است اگر با علم به نهي من اقدام به اين عمل كرده بودي تو را سنگسار مي‌كردم، آن گاه اضافه كرد روشن سازيد تا نكاح از سفاح مشخص شود يعني نكاح دائم از سفاح- زنا- مشخص است، ولي متعه مشخص نيست «5».
و در صحيح مسلم و مسند احمد از عطا روايت شده كه گفت: جابر بن عبد اللَّه از سفر
__________________________________________________
(1)جامع الاصول (ج 16 صفحه 135) زاد المعاد ابن قيم (ج 2 ص 205) فتح البارئ ابن حجر (ج 9 ص 166- 167)- كنز العمال متقي هندي (ج 16 ص 523).
(2)الدر المنثور ج 2 ص 141.
(3)الام للشافعي
(4)سنن كبراي بيهقي ج 7 ص 206.
(5)كنز العمال ج 16 ص 522.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 470
عمره مي‌آمد، ما به ديدنش رفتيم، مردم هر كسي چيزي مي‌پرسيد تا آنكه سخن به مساله متعه كشيده شد، جابر گفت: ما در عهد رسول خدا (ص) و در عهد ابي بكر و عمر متعه مي‌كرديم، و در عبارت احمد آمده، تا آنكه اواخر خلافت عمر رسيد «1».
و از سنن بيهقي از نافع از عبد اللَّه بن عمر روايت شده كه شخصي از او از مساله متعه زنان پرسيد، او گفت حرام است، آگاه باش كه عمر بن خطاب اگر كسي را به اين جرم مي‌گرفت او را با سنگ سنگسار مي‌كرد «2».
و از مرآة الزمان ابن جوزي روايت شده كه گفته است: عمر بارها مي‌گفت به خدا سوگند اگر مردي را بياورند كه متعه را حلال بداند او را سنگسار مي‌كنم «3».
و در كتاب بداية المجتهد تاليف ابن رشد از جابر بن عبد اللَّه روايت آمده كه گفته است: ما در عهد رسول خدا (ص) و ابي بكر و در نيمي از مدت خلافت عمر متعه مي‌كرديم بعد از آن عمر مردم را از متعه نهي كرد «4».
و در اصابه است كه ابن الكلبي گفته: سلمة بن امية بن خلف جمحي، سلمي كنيز آزاد شده حكيم بن امية بن اوقص اسلمي را متعه كرد، و سلمي برايش فرزندي آورد، ولي او منكر فرزند خود شد جريان به گوش عمر رسيد، و او از عمل متعه نهي كرد «5».
و از زاد المعاد از ايوب روايت شده كه گفت: عروه به ابن عباس گفت: آيا از خدا نمي‌ترسي، كه حكم جواز در مورد متعه صادر مي‌كني؟ ابن عباس گفت: اي عروه كوچولو، برو از مادرت بپرس، عروه گفت اما ابو بكر و عمر متعه نمي‌كردند، ابن عباس گفت: به خدا سوگند من خيال نمي‌كنم دست از اين كارهايتان- منظور خليفه‌تراشي و امثال آن است- برداريد، تا آنكه خدا عذابتان كند، من دارم از رسول خدا (ص) براي شما حديث مي‌گويم، و شما رفتار ابي بكر و عمر را عليه من دليل مي‌آوريد؟!! «6» مؤلف قدس سره: مادر عروه اسما دختر ابي بكر بود، كه متعه زبير بن عوام شد، و عبد اللَّه بن زبير از اين ازدواج به دنيا آمد.
__________________________________________________
(1)صحيح مسلم ج 9 ص 183 و مسند احمد ج 3 ص 380.
(2)سنن بيهقي ج 2 ص 206.
(3)مرآت الزمان ابن جوزي.
(4)بداية المجتهد لابن الرشد ج 2 ص 63.
(5)الاصابة ج 2 ص 63.
(6)زاد المعاد ج 1 ص 257.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 471
و در محاضرات راغب آمده كه عبد اللَّه بن زبير، عبد اللَّه بن عباس را ملامت مي‌كرد كه تو چرا متعه را حلال مي‌داني، او در پاسخ مي‌گفت برو از مادرت بپرس، كه ازدواج تو با پدرم چگونه بود- چگونه مجمر عروسي تو و پدرم را دود كردند- عبد اللَّه بن زبير از مادرش پرسيد او گفت من تو را جز در عقد متعه نزائيدم «1».
و در صحيح مسلم از مسلم القري روايت آورده كه گفت: من از ابن عباس مساله متعه را پرسيدم، گفت هيچ اشكالي ندارد، و عبد اللَّه زبير از آن نهي مي‌كرد، ابن عباس براي تاييد فتواي خود مي‌گفت اين مادر عبد اللَّه بن زبير زنده است، و دارد شهادت مي‌دهد بر اينكه رسول خدا (ص) متعه را اجازه داد، برويد از او بپرسيد، مسلم القري مي‌گويد: ما به خانه او- يعني مادر عبد اللَّه زبير و دختر ابي بكر- رفتيم، و زني تنومند و نابينا ديديم، در جواب ما گفت: رسول خدا (ص) عمل متعه را تجويز كرد «2».
مؤلف قدس سره: شاهد اين حال و وضعي كه حكايت شده گواهي مي‌دهد بر اينكه سؤال مسلم القري از متعه زنان بوده، نه متعه حج، روايات ديگر نيز اين روايت را همين طور تفسير كرده‌اند.

[تحريم متعه به وسيله عمر بن خطاب ..... ص : 471

و در صحيح مسلم از ابي نضره روايت شده كه گفت: من نزد جابر بن عبد اللَّه بودم، كه مردي ناشناس وارد شد، و گفت ابن عباس و ابن زبير بر سر مساله متعه زنان و متعه حج اختلاف دارند، جابر گفت ما اين دو متعه را در زمان رسول خدا (ص) انجام مي‌داديم، تا آنكه عمر ما را از آن نهي كرد، و ديگر انجام نمي‌دهيم «3».
مؤلف قدس سره: به طوري كه نقل شده اين روايت را بيهقي «4» نيز در سنن خود آورده، و اين معنا در صحيح مسلم در سه جا به الفاظ و عباراتي مختلف آمده، در بعضي از آنها آمده كه جابر گفت. همين كه عمر زمام خلافت را به دست گرفت، گفت: خداي تعالي براي پيغمبرش هر چه را خواست و به هر مقدار كه خواست حلال كرد، ولي من حكم مي‌كنم به اينكه ديگر حج تمتع نكنيد، و بين عمره و حج از احرام در نياييد، بلكه حج و عمره را تمام كنيد، آن طور كه خداي تعالي دستور داده، و از نكاح اين زنان- لا بد منظورش زناني است كه متعه مي‌شدند- دست برداريد احدي از شما را به اين جرم كه زني را به مدت نكاح كرده نزد من نياورند، مگر آنكه سنگسارش كنم.
__________________________________________________
(1)محاضرات راغب.
(2)صحيح مسلم و مسند احمد بن حنبل ج 6 ص 348.
(3)صحيح مسلم ج 8 ص 233. [.....]
(4)سنن بيهقي ج 2 ص 206.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 472
اين معنا را بيهقي در سنن خود «1»، و جصاص در احكام القرآن خود «2»، و متقي هندي در كنز العمالش «3»، و سيوطي در الدر المنثور خود «4»، و رازي در تفسيرش «5»، و طيالسي در مسندش «6» روايت كرده‌اند.
و در تفسير قرطبي از عمر نقل كرده كه در خطبه‌اش گفت:" متعتان كانتا علي عهد رسول اللَّه ع و انا أنهي عنهما و اعاقب عليهما متعة الحج و متعة النساء"، (دو متعه در زمان رسول خدا" ص" بود، و من شما را از آن دو نهي مي‌كنم، و بر ارتكابش عقوبت مي‌كنم، متعه حج و متعه زنان) «7».
مؤلف قدس سره: و اين خطبه از منقولاتي است كه همه اهل نقل آن را قبول دارند، و آن را به طور ارسال مسلم نقل مي‌كنند، و در اصل صدور آن احدي از شيعه و سني ترديد نكرده، هم چنان كه تفسير رازي، و تفسير البيان و التبيين و زاد المعاد، و احكام القرآن، و طبري، و ابن عساكر، و ديگران به اين معنا اعتراف كرده‌اند.
و از كتاب مستبين تاليف طبري از عمر حكايت شده كه گفت: سه چيز در عهد رسول خدا (ص) بود و من محرم- حرام كننده- آنهايم، و بر آنها عقوبت مي‌كنم 1- متعه حج 2- متعه زنان 3- گفتن حي علي خير العمل در اذان «8».
و در تاريخ طبري «9» از عمران بن سواده روايت كرده كه گفت: من نماز صبح را با عمر خواندم هنگام قرائت سبحان اللَّه را خواند با يك سوره آن گاه از قبله رو برگردانيد، و من با او برخاستم به من گفت: آيا كاري داري؟ گفتم: بله، حاجتي دارم گفت: پس دنبالم بيا، مي‌گويد: من دنبالش رفتم وقتي داخل خانه شد از درون خانه اجازه ورودم داد، داخل شدم ناگهان ديدم عمر بر سر تختي نشسته كه روپوشي بر آن نيست، گفتم از در خير خواهي نصيحتي
__________________________________________________
(1)سنن بيهقي ج 2 ص 206.
(2)احكام القرآن جصاص ج 2 ص 147 دار الكتاب العربي بيروت.
(3)كنز العمال ج 16 ص 521.
(4)الدر المنثور ج 1 ص 216.
(5)تفسير فخر رازي ج 10 ص 51.
(6)مسند طيالسي.
(7)تفسير قرطبي ج 2 ص 392.
(8)مستبين طبري
(9)تاريخ طبري ج 4 ص 225 دار المعارف بمصر.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 473
به تو دارم، در پاسخ گفت صبح و شام مرحبا به خير خواه، گفتم: امت تو چهار عيب از تو مي‌گيرند، مي‌گويد وقتي اين را شنيد چانه خود را روي نوك چوبدستيش گذاشت، و نوك ديگر چوب را روي رانش قرار داد، و سپس گفت: بگو (ببينم آن چهار عيب چيست)، گفتم مي‌گويند تو عمره را در ماههاي حج حرام كرده‌اي، با اينكه نه رسول خدا (ص) آن را تحريم كرده بود و نه ابو بكر، و چنين عمره‌اي حلال است؟ گفت چگونه حلال است با اينكه اگر در ماههاي حج عمره به جاي آوردند آن را مجزا از حج خود مي‌پندارند،- و ديگر حج واجب را انجام نمي‌دهند، و مكه در ايام حج مانند پوست تخم مرغي كه جوجه‌اش در آمده باشد خالي از زوار مي‌شود، با اينكه حج بهايي است از بهاء اللَّه و من درست فهميده‌ام.
گفتم و مي‌گويند كه تو متعه زنان را حرام كرده‌اي، با اينكه خداي تعالي آن را حلال كرده بود، و ما با يك مشت- پول و يا خرما و يا چيز ديگر- از زنان بهره‌مند مي‌شديم، و بعد از چند روز هم جدا مي‌شديم- خلاصه نه از نظر هزينه ازدواج در مضيقه بوديم، و نه از نظر پاي بندي به آن- عمر در جواب گفت رسول خدا (ص) متعه را در زماني حلال كرد كه ضرورت در كار بود-، مردم دسترسي به زن دائم نداشتند- ولي امروز مردم در وسعت قرار گرفته‌اند، و آن روز هم كسي از مسلمانان به اين حكم عمل نكرد من كسي را سراغ ندارم كه آن روز و يا حتي اين روزها به اين حكم عمل كرده باشد، تازه امروز هم مي‌توانند با يك مشت- از چه و چه- از زنان بهره بگيرند، و بعد از سه روز هم از او جدا شوند اما با عقد دائمي و طلاق، پس رأي من درست است.
مي‌گويد: به او گفتم تو كنيز حامله مردم را به محضي كه وضع حمل كند آزاد مي‌سازي، بدون اينكه صاحب كنيز آن را آزاد كند،- با اينكه به حكم" لا عتق الا في ملك"، تنها مالك مي‌تواند برده خود را آزاد كند-، در پاسخ گفت من به طفيل حرمتي كه مولود دارد و آزاد است مادرش را هم حرمت دادم، و من جز خير اراده نكرده‌ام، و اگر خلاف شرع باشد استغفار مي‌كنم.
گفتم شكايت ديگري كه از تو دارند اين است كه تو رعيت را از خود رم مي‌دهي و طرد مي‌كني، و با خشونت راه مي‌بري- در اينجا عمران مي‌گويد: چوب دستي را از روي رانش برداشت، و دست ديگر خود را تا به آخر آن كشيد، و از در افتخار كه رسم عرب است گفت من كسي هستم كه در جنگ قرقرة الكدر در رديف رسول خدا (ص) سوار بر شتر بودم، پس به خدا سوگند من خلاف سيره او عمل نمي‌كنم، چيزي كه هست در برابر مردم قيافه مي‌گيرم، كه از من حساب ببرند، و گرنه چون شباني هستم كه شتر را رها مي‌كنم تا
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 474
خوب سير شود و كاملا سيراب گردد و منحرف‌شان را به راه بر مي‌گردانم، و متجاوز را به جاي خود مي‌نشانم، و به قدر طاقتم ادب مي‌كنم و به قدر طاقتم پيش مي‌رانم، زياد داد و فرياد مي‌كنم، ولي كمتر مي‌زنم، عصايم را بلند مي‌كنم ولي با دست مي‌زنم و اگر غير اين كنم رمه را رها كرده‌ام، و رعيت را مهمل گذاشته‌ام، وقتي اين گفتگو به گوش معاويه رسيد گفت به خدا سوگند او داناي به حال رعيت بود.

[بررسي و نقد رواياتي كه از طريق اهل سنت در باره متعه نقل شده است ..... ص : 474

مؤلف قدس سره: اين روايت را ابن ابي الحديد «1» در شرح نهج البلاغه از ابن قتيبه نقل كرده. اين بود عده‌اي از رواياتي كه در مساله متعه زنان وارد شده، و اهل بحث و نظر اگر در مضامين آنها دقت كنند خواهند ديد كه همه آنها با هم معارضه دارند، در حقيقت خود روايات خود را باطل مي‌سازند، و اهل بحث در مضامين آنها به هيچ حاصلي دست نمي‌يابد، تنها چيزي كه همه در آن اتفاق دارند، اين است كه عمر بن خطاب در ايام خلافتش متعه زنان را حرام كرد، و از آن نهي كرد، و انگيزه‌اش بر اين كار ماجرايي بود كه در داستانهاي عمرو بن حريث، و ربيعة بن خلف جمحي ديد، و گرنه داستان نسخ شدن اين حكم خدا به آياتي كه ديديد، و يا سنت، هيچيك دليل نيست، و چنانچه توجه فرموديد سخن بيهوده‌اي بيش نبود، براي اينكه گفتيم روايات در همه مضامينش متعارض است، و يكديگر را باطل مي‌سازند، تنها اين معنا را به دست مي‌دهند كه عمر حكم خداي را تغيير داده، از متعه نهي كرد، و نهي خود را اجرا هم نمود، و حد سنگسار براي مرتكبش معين كرد اين اولا. و ثانيا همه روايات اتفاق دارند در اينكه متعه سنتي بوده كه در عهد رسول خدا (ص) و به تجويز آن جناب تا حدودي عملي مي‌شده، حال يا اسلام آن را تاسيس كرده، و يا حد اقل از سابق معمول بوده، و اسلام امضايش كرده، و در بين صحابه آن جناب كساني به اين سنت عمل مي‌كرده‌اند، كه در حقشان احتمال زنا داده نمي‌شود، مانند جابر بن عبد اللَّه، و عبد اللَّه بن مسعود، و زبير بن عوام، و اسماء دختر ابي بكر كه از طريق متعه، عبد اللَّه بن زبير را زاييده است.
و ثالثا در صحابه و تابعين كساني بودند كه آن را مباح مي‌دانستند، مانند ابن مسعود، و جابر و عمرو بن حريث، و غير ايشان، و از تابعين مجاهد و سدي و سعيد بن جبير و ديگران.
و اين اختلاف فاحشي كه در بين روايات هست، باعث شده كه علماي اسلام علاوه بر اختلافي كه در اصل جواز و يا حرمت متعه كرده‌اند، اختلافي هم در نحوه حرمت و كيفيت منع از آن به راه بيندازند، و اقوال عجيب و غريبي كه شايد به پانزده قول برسد داشته باشند.
__________________________________________________
(1)شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد ج 12 ص 121 دار الكتب العلمية قم
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 475
و اين مساله از جهات متعددي مورد بحث است، كه از ميان همه آنها تنها پرداختن به بعضي از آن جهات براي ما مهم است، و به فن تفسير ارتباط دارد.
توضيح اين كه در مساله متعه يك بحث از نظر كلامي مي‌شود، در اينكه آيا عمر بن خطاب و يا هر كس ديگري كه سرپرستي امت اسلام را به عهده بگيرد حق دارد حلال خدا را حرام كند يا خير، و اين بحث در بين دو طايفه شيعه و سني جريان دارد،- كه شيعه معتقد است او چنين حقي نداشته، و سني‌ها خلاف اين را معتقدند.
و يك بحثي ديگر از نظر فقه مي‌شود، كه اصولا عمل متعه عمل حلالي است يا عملي است حرام؟
و يك بحث ديگر از نظر تفسير مي‌شود، و آن اين است كه از آيه شريفه" فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ ..."، چه استفاده مي‌شود، آيا مفاد آن تشريع نكاح متعه است و يا امضاي سنتي است كه از پيش بوده، و بعد از آنكه معلوم شد در مقام تشريع است آيا اين آيه به وسيله آيات ديگر نظير آيه مؤمنون و آيات نكاح و تحريم و طلاق وعده و ميراث نسخ شده است يا خير؟ باز بعد از فراغ از اين كه به وسيله هيچ يك از اين آيات نسخ نشده، بحث مي‌شود در روايتي كه به وسيله سنت نبويه (يعني كلام خود رسول خدا ص) نسخ شده يا نه؟ و از اين قبيل مسائلي كه ارتباط با فن تفسير دارد.
و اين قسم بحث يعني بحث قسم سوم را ما در اين كتاب تعقيب مي‌كنيم، در سابق خلاصه بحث را از نظر خواننده گذرانديم، در اينجا براي توضيح بيشتر نظر خود را متوجه سخناني مي‌سازيم كه ديگران عليه آنچه ما گفتيم در باره دلالت آيه بر مساله نكاح متعه و باب كردن آن دارند.

[گفته‌هاي يكي از مخالفين در رد جواز متعه و پاسخ به او] ..... ص : 475

بعضي از مخالفين ما بعد از اصرار بر اينكه آيه در مقام اين است كه بفرمايد مهريه زنان دائم را بدهيد، گفته است: ولي شيعه معتقد است كه منظور اين آيه نكاح متعه است، و نكاح متعه عبارت از اين است كه زني را براي مدتي معين مثلا يك روز يا يك هفته و يا يك ماه به نكاح خود در آوري، و استدلال كرده‌اند به قرائتي كه از ابي و ابن مسعود و ابن عباس (رض) نقل شده، و اين قرائت در بين ساير قرائت‌ها شاذ و غير مقبول است، و نيز استدلال كرده‌اند به اخبار و داستانهايي كه در متعه هست.
آن گاه گفته اما آن قرائت همانطور كه گفتيم شاذ و غير مقبول است، و قرآن بودنش ثابت نيست، در سابق نيز گفتيم رواياتي كه اين معنا و اين قرائت را مي‌رسانند هر چند كه صحيح باشند خبر واحدند، و استفاده‌اي كه راويان از آيه كرده‌اند چيز زائدي است، كه از فهم
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 476
خود اضافه كرده‌اند، نه اينكه لفظ آيه بر آن دلالت كند، و فهم هر كسي براي خودش اعتبار دارد، صحابه هم فهمشان براي كسي حجت ديني نيست، مخصوصا در جاهايي كه نظم و اسلوب كلام مساعد با آن معنا نباشد، نظير همين مساله چون كسي كه با تمتع نكاح مي‌كند منظورش اين نيست كه از زنا فرار كند، و به احصان پناهنده شود بلكه قصد اصلي و اوليش همان زنا است، و اگر در متعه براي مرد نوعي احصان و پاكدامني هست، و نمي‌گذارد در آن ايام مرتكب زنا شود، براي زن هيچ احصاني نيست، او همان كاري را مي‌كند كه زن زناكار مي‌كند، يعني هر چند روزي خود را اجير مردها مي‌كند، هم چنان كه گفته‌اند:
" كرة حذفت بصوالجة فتلقاها رجل رجل"
(توپي كه براي بازي كردن چوگان نمي‌خواهد، و مانند توپ بسكتبال دست به دست مي‌گردد) مؤلف قدس سره: اما اينكه گفت: به قرائت ابن مسعود و غيره استدلال كرده‌اند، جوابش اين است كه هر كسي به كلام شيعه در اين باب مراجعه كند خواهد ديد كه شيعه به قرائت نامبرده به عنوان يك دليل معتبر و قاطع استدلال نكرده، و چگونه چنين چيزي ممكن است، با اينكه شيعه قرائت‌هاي شاذ را حجت نمي‌داند، حتي آن قرائت‌هايي را كه از امامان خود شيعه نقل شده، آن وقت چگونه ممكن است به قرائتي تمسك كند كه نه خودش آن را حجت مي‌داند، و نه خصمش، و اين سخني است خنده‌آور.
بلكه تنها استدلالي كه شيعه كرده استدلال به قول صحابه‌اي است، كه آيه را چنين قرائت كرده‌اند، نه به قرائتشان بلكه به قولشان، و اينكه اين صحابه از آيه چنين معنايي را فهميده‌اند، حال شما مي‌خواهيد نام اين را قرائت اصطلاحي بگذاريد و مي‌خواهيد نگذاريد، بلكه آن را تفسير بناميد، و اين استدلال از دو جهت به نفع شيعه است، اول اينكه عده‌اي از صحابه نظرشان همين است كه شيعه مي‌گويد، و به طوري كه گفته شده اين عده جمع بسيار زيادي از اصحاب رسول خدا (ص) و تابعينند، و هر كس بخواهد مي‌تواند سخنان آنان را در مظانش پيدا كند.
و دوم اينكه آيه شريفه دليل بر فتواي شيعه است، به همين دليل كه صحابه نامبرده اينطور قرائت كرده‌اند، و حتي آنهايي هم كه متعه را فعلا مشروع نمي‌دانند آيه را راجع به متعه مي‌دانند، و ليكن ادعا مي‌كنند كه نسخ شده، پس در دلالتش بر متعه حرفي ندارند، و گرنه معنا ندارد كه حكم به نسخ آن كنند، و يا در اين باب كلامي را از ديگران روايت كنند، و اين روايات بسيار زياد است، كه عده‌اي از آنها را در سابق نقل كرديم، پس شيعه از روايات نسخ هم همان را استفاده مي‌كند، كه از قرائت شاذ نامبرده استفاده مي‌كند، هر چند كه قائل به
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 477
حجيت قرائت شاذه نباشد، هم چنان كه خودش قائل به نسخ نيز نمي‌باشد، و تنها از همه آن روايات اين معنا را استفاده مي‌كند، كه تمامي آن قاريان و اين راويان مسلم داشته‌اند كه آيه شريفه مربوط به نكاح متعه است.
و اما اينكه گفت: (مخصوصا در جايي كه نظم و اسلوب كلام مساعد با آن معنا نباشد نظير همين مساله)، از گفتارش بر مي‌آيد كه وي سفاح را عبارت دانسته از صرف ريختن مني در رحم زن،- و خلاصه كلمه (سفاح) را به معناي لغوي ماده آن (س- ف- ح) معنا كرده، و آن گاه آن را امري منوط به قصد و نيت قرار داده- مانند نماز كه با نيت ادا و قضا، و با نيت، ظهر و عصر مي‌شود، آن گاه نتيجه گرفته پس اگر ازدواج موقت و ريختن مني در رحم زن صرفا به منظور قضاي شهوت باشد سفاح است نه نكاح، و غفلت ورزيده از اينكه اصل لغت در نكاح هم همين طور است، يعني كلمه نكاح و يا بگو (ماده- ن- ك- ح) در زبان عرب به معناي عمل جنسي است، چه حلال و چه حرام، زهري مي‌گويد: (اصل نكاح در زبان عرب به معناي وطي است) پس بنا به گفته او بايد نكاح نيز سفاح باشد، آن وقت ديگر سفاح چيزي در مقابل نكاح نخواهد بود- در حالي كه در قرآن و احاديث اين دو كلمه مقابل همند، يكي به معناي ازدواج حلال، و ديگري به معناي جفت‌گيري حرام است.
علاوه بر اينكه لازمه قصدي بودن اين عمل، و اينكه اگر كسي صرفا به قصد ريختن مني خود ازدواج موقت كند آن ازدواج زنا و سفاح مي‌شود، اين است كه اگر كسي به چنين قصدي ازدواج دائم نيز بكند ازدواجش زنا و سفاح خواهد بود و آيا هيچ مسلماني حاضر هست چنين فتوايي بدهد؟.
حال اگر بگويد بين ازدواج موقت و ازدواج دائم فرق هست، و آن اين است كه نكاح دائم طبعا براي اين درست شده كه مرد و زن ناموسشان و عفتشان را حفظ نموده، و با هم خوابگي، نسلي از خود توليد كنند، و خانه و دودماني تشكيل دهند، ولي در ازدواج موقت چنين اهدافي در كار نيست. در پاسخ مي‌گوئيم اين سخن بجز لجبازي هيچ معنايي ندارد، براي اينكه هر فائده‌اي كه بر نكاح دائم مترتب مي‌شود، بر موقت آن نيز مترتب مي‌شود، اگر در آن عفت و ناموس حفظ مي‌شود، در اين نيز مي‌شود، اگر به وسيله آن از زنا و اختلاط نطفه‌ها جلوگيري مي‌شود در اين نيز مي‌شود، اگر در آن بستر، نسل پديد مي‌آيد در اين نيز مي‌آيد، اگر در آن تشكيل خانواده مي‌شود، در اين نيز مي‌شود، تنها تفاوتي كه در اين دو هست، بلكه مزيتي كه در نكاح موقت هست آساني آن است، و تشريع آن در حقيقت تخفيفي به حال امت است، كساني كه قدرت ندارند ازدواج دائم كنند، زيرا خانه ندارند، و در آمدي كه بتواند كفاف نفقه همسر را بدهد،
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 478
ندارند، و يا غريب هستند و يا موانع مختلف ديگري در كارشان هست، مي‌توانند با ازدواج موقت، خود را از خطر زنا و ساير تبعات آن، نجات دهند.
و همچنين هر اثري كه بر نكاح موقت مترتب مي‌شود و اين دانشمند آن را ملاك سفاح بودن قرار داده بر نكاح دائم نيز مترتب مي‌شود، نظير قصد شهوت، و ريختن آب مني در رحم يك زن،- و امثال آن- چون همه اينها در نكاح دائم جايز است، و اگر كسي بگويد: نكاح دائم، بالطبع براي اين درست شده كه وسيله تشكيل خاندان و توليد مثل و امثال آن باشد و نكاح موقت صرفا براي آن به مضاري كه گفته شد درست شده،- صرفنظر از اينكه مضار بودن آن آثار را قبول نداريم- اين ادعا ادعايي است كه فسادش بر همه روشن است.
و اگر بگويد: نكاح متعه از آنجا كه سفاح هست زنا در مقابل نكاح است، در پاسخش مي‌گوئيم سفاح به آن معنايي كه تو تفسيرش كرده‌اي يعني- ريختن آب مني در رحم- اعم از زنا است، و هر ريختني زنا نيست و اگر چنين باشد بايد نكاح دائم هم زنا باشد، آنهم نكاحي كه منظور از آن ريختن آب مني باشد- و اتفاقا بيشتر ازدواجهاي دائم در جوانان به همين منظور انجام مي‌شود.
و اما اينكه گفت: (و اگر در متعه براي مرد نوعي احصان و پاكدامني هست، و نمي‌گذارد در آن ايام مرتكب زنا شود، براي زن هيچ احصاني نيست) از آن حرفهاي عجيب و غريب است، و دل ما مي‌خواست اين آقا مي‌بود، و از او مي‌پرسيديم: چه تفاوتي بين مرد و زن در اين بابت هست، كه باعث شده مرد متمتع بتواند با گرفتن متعه پاكدامني خود را حفظ نموده، خويشتن را از خطر زنا نگه بدارد، ولي زن چنين قصدي نتواند بكند، شما را به خدا اين سخن را جز گزافه‌گويي چيز ديگري مي‌توان ناميد؟.
و اما آن شعري كه انشا كرد در پاسخش مي‌گوئيم: بحث ما يك بحث حقيقي و به منظور پي بردن به حقيقتي از حقايق ديني است، كه آثار بسيار مهمي در زندگي دنيا و آخرت بشر بر آن مترتب مي‌شود، بحثي است كه نبايد آن را سرسري گرفت، حال چه اينكه نكاح متعه حرام باشد و چه حلال، در چنين بحثي چه جاي استشهاد به شعر است، كه پايه و اساس آن خيالبافي است، آري در منطق شعر، باطل شناخته شده‌تر از حق، و گمراهي معروف‌تر از هدايت است، حالا هم كه به شعر استشهاد كرد چرا در ذيل روايات گذشته و مخصوصا در ذيل كلام عمر انشا نكرد، كه بنا به روايت طبري كه گذشت گفت حالا هر كس مي‌خواهد برود و به يك مشت (گندم و ...) ازدواج كند، و بعد از سه روز هم طلاق بدهد.
و آيا منظورش از طعنه چه كسي مي‌تواند باشد، و آيا هدفي جز خدا و رسولش كه متعه ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 479
را يا ابتداء و يا به طور امضا تشريع كردند كس ديگري است؟ نه، چون در زمان رسول خدا (ص) مسلمانان در مرئي و مسمع آن جناب متعه مي‌كردند، و در اين هيچ شكي نيست.

[ضرورت‌ها و موجبات جواز متعه در آغاز، در زمان عمر و پس از او تا زمان حاضر وجود داشته است ..... ص : 479

حال اگر اين شخص- به اصطلاح دانشمند- بگويد رسول خدا (ص) اگر متعه را اجازه داد به خاطر ضرورتي بوده كه بر جو آن روز حاكم بوده، و آن تهي دستي عامه مسلمين از يك سو، و مسافرتهاي پي در پي براي جنگ از سوي ديگر بود- در روايات هم اشاره‌اي به اين ضرورت بود.
در پاسخ مي‌گوئيم اولا با فرض اينكه متعه در اول اسلام بين مردم معمول بوده، و به نام نكاح متعه، و يا بگو نكاح استمتاع شهرت داشته، ديگر نمي‌توان از اعتراف به دلالت آيه بطور مطلق بر جو از آن طفره رفت، از سوي ديگر هيچ يك از آيات و روايات هم دلالت بر نسخ نداشت، و چنين صلاحيتي در آنها نبود، پس اگر با اين حال كسي بگويد حكم جواز متعه بر داشته شده، در دلالت آيه بدون دليل تاويل كرده، گيرم كه حكم اباحه متعه به دليل آيه نبوده، بلكه رسول خدا (ص) به خاطر مصلحتي كه ضرورت آن را به وجود آورده بود متعه را حلال كرد، مي‌پرسيم آيا اين ضرورت كه در زمان رسول خدا (ص) باعث چنين حكمي شد، در آن روز شديدتر بوده، يا در زمان خلفا كه اسلام رو به گسترش نهاده بود، و لشگريان در مشارق و مغارب زمين پراكنده شدند، آنهم نه يك نفر و ده نفر، بلكه در هر ناحيه‌اي هزاران نفر اطراق كرده بودند؟.
و چه فرقي مي‌تواند باشد بين اوائل خلافت عمر و اواخر آن، كه در اوايل خلافت عمر آن ضرورت بوده، ولي در اواخرش برطرف شده؟ اگر فقر بوده، اگر جنگ بوده، اگر غربت بوده، و اگر هر عامل ديگري بوده در اواخر حكومتش نيز بوده، چطور شد ضرورتي كه بهانه شما است در عهد رسول خدا (ص) و خلافت ابي بكر و اوائل خلافت عمر و در اواخر حكومت عمر بر طرف شد؟.
آيا آن ضرورت كه باعث مشروعيت متعه شد امروز در جو اسلام حاضر شديدتر و عظيم‌تر است، يا در عهد رسول خدا (ص) و ابي بكر و نيمه اول از عهد عمر؟
با اينكه فقر و فلاكت سايه شوم خود را بر همه بلاد مسلمين گسترده، و حكومت‌هاي استعمارگر و مرتجعين از حكومت‌هاي اسلامي، كه ايادي استعمارگران و فراعنه سرزمين‌هاي مسلمان نشين هستند خون مسلمانان را مكيده از منابع مالي آنان هيچ رطب و يا بسي را به جاي نگذاشته‌اند؟.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 480
و از سوي ديگر- همانها كه منابع مالي مسلمانان را به يغما مي‌بردند براي خواب كردن مسلمين شهوات را در همه مظاهر آن از راديو و تلويزيون و روزنامه و سينما و غيره ترويج مي‌كنند؟- و در بهترين شكلي كه تصور شود آن را زينت مي‌دهند؟ و با رساترين دعوتها مسلمانان را به ارتكاب آن دعوت مي‌كنند؟ و اين بلاي خانمان سوز روز به روز شديدتر و در بلاد و نفوس گسترده‌تر مي‌شود تا به جايي كه سواد اعظم بشري و نفوس به درد خور اجتماع، يعني دانشجويان و ارتشيان و كارگران كارخانجات كه معمولا جوانهاي جامعه‌اند را طعمه خود ساخته؟.
و جاي شك براي احدي نمانده كه آن ضرورتي كه جوانان را اينطور به سوي منجلاب فحشا و زنا و لواط و هر داعي شهواتي ديگر مي‌كشاند، عمده‌اش عجز از تهيه هزينه زندگي و اشتغال به كارهاي موقت است، كه نمي‌گذارد در محل كار منزل تهيه كند، تا بتواند نكاح دائم كند، يا مشغول تحصيل علم در غربت است، و يا كارمندي است كه به طور موقت در يك محلي زندگي مي‌كند، حال چه شده كه اين ضرورتها در صدر اسلام- با اينكه كمتر و در مقايسه با امروز قابل تحمل‌تر بوده،- باعث حليت نكاح متعه شد، ولي امروز كه بلا خانمانسوزتر، و فتنه عظيم‌تر است مجوز نباشد.
مفسر نامبرده سپس مي‌گويد متعه با آنچه در قرآن كريم مقرر شده منافات دارد، و حاصل گفتارش اين است كه آيات سوره مؤمنون كه مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ ..."
حليت از زنان را منحصر در همسران ساخته، و متعه همسر و زوجه نيست، پس همين آيات مانع از حلال بودن متعه است، اين اولا و ثانيا مانع از اين است كه جمله" فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ" شامل متعه بشود، در پاسخش از او مي‌پرسيم بالآخره مي‌خواهي چه بگويي؟ اگر مي‌گويي آيات مؤمنون متعه‌اي را كه قبلا حلال بوده- و در آن هيچ شكي نيست- تحريم مي‌كند اشكال مكي بودن آيات سوره مؤمنون را چه مي‌كني؟.
و در پاسخ از اين سؤال كه بعد از هجرت در مدينه نيز متعه حلال بوده و في الجمله مورد عمل قرار مي‌گرفته چه جواب مي‌دهي، آيا رسول خدا (ص) در مدينه حلال كرده است چيزي را كه خداي تعالي قبلا در مكه تحريمش كرده بود؟ كه نمي‌تواني چنين پاسخي بدهي، براي اينكه حجيت كلام رسول خدا (ص) تا اين حد كه احكام قرآن را تغيير دهد مناقض با خود قرآني است كه كلام او را حجت كرده.
و يا جواب مي‌دهي كه تجويز رسول خدا (ص) در مدينه، آيات سوره مؤمنون را كه در مكه نازل شده بود نسخ كرد؟ و بعد از نسخ رسول خدا (ص) دو
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 481
باره قرآن و يا رسول خدا (ص) از آن جلوگيري نمود؟ و در نتيجه آيات سوره مؤمنون بعد از مردن و منسوخ شدن دو باره زنده شد؟ كه چنين چيزي را نه كسي گفته و نه مي‌توان گفت.
و همين خود بهترين شاهد است بر اينكه زن متعه نيز زوجه و همسر آدمي است، و عقد متعه هم عقد نكاح است، و آيات مورد بحث دلالت مي‌كند بر اينكه متمتع نيز تزويج و زن خواهي است، و گرنه لازم مي‌آيد كه آيات سوره مؤمنون با تجويز رسول خدا (ص) نسخ شده باشد، پس آيات سوره مؤمنون نيز دليل بر جواز تمتع است، نه دليل بر حرمت آن، زيرا تمتع نيز نوعي تزويج و متعه نيز نوعي زوجه است.
و به بياني ديگر آيات سوره مؤمنون و سوره معارج كه مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ إِلَّا عَلي أَزْواجِهِمْ ..." قوي‌ترين دلالت را بر حليت متعه دارد، و دلالتش بر اين حليت قوي‌تر از ساير آيات است، چون علماي اسلام همگي اتفاق دارند بر اينكه اين آيات محكم است، و نسخ نشده و در مكه هم نازل شده و اين به حسب نقل از ضروريات است كه رسول خدا (ص) متعه را جايز دانسته، و اگر زن متعه زوجه نبود به طور قطع و وضوح تجويز رسول خدا (ص)، نسخ اين آيات بود، و با علم و اتفاق علما بر اينكه اين آيات نسخ نشده نتيجه مي‌گيريم پس تمتع هم زوجيت مشروع است، و وقتي دلالت آيات مؤمنون و معارج بر تشريع متعه تمام شد، هر حديثي كه ادعا شود كه اين حديث نهي رسول خدا (ص) است از متعه، آن حديث هم فاسد خواهد بود، براي اينكه مخالف با قرآن و مستلزم نسخ قرآن است، و ما ماموريم حديثي را كه مخالف قرآن باشد به ديوار بكوبيم، و نسخ نشدن آيات، مورد اتفاق علماي اسلام است.
و بهر حال پس زن متمتع بها، بر خلاف گفته اين مفسر زوجه آدمي است و عقد متعه هم مصداقي از عقد نكاح است،- در نتيجه هر آيه‌اي كه نكاح را حلال بداند شامل متعه نيز مي‌شود-، و براي خواننده همين دليل كافي است كه در همه رواياتي كه اخيرا از نظرش گذشت در لسان صحابه و تابعين، از متعه به عبارت نكاح تعبير كرده بودند، حتي در لسان شخص عمر بن خطاب، و حتي در همان رواياتي كه نهي او را از متعه حكايت مي‌كرد، مانند روايت بيهقي كه خطبه عمر را نقل مي‌كرد، و روايت مسلم از ابي نضره متعه را نكاح ناميد، و گفت: (و از نكاح اين زنان دست برداريد)، حتي در روايت كنز العمال از سليمان بن يسار هم كه لفظ نكاح آمده ولي صريح در ادعاي ما نيست، اگر دقت شود معلوم مي‌شود در آن نيز كلمه نكاح را در متعه استعمال كرده، و متعه را نوعي نكاح دانسته، چون مي‌گويد: روشن سازيد تا
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 482
نكاح از سفاح مشخص شود يعني نكاح دائم از سفاح- زنا- مشخص است، همين را انجام دهيد، و اما متعه مشخص نيست پس از متعه كردن خودداري كنيد دليل بر اين معنا جمله:
(بينوا) روشن سازيد- است.
و سخن كوتاه اينكه نكاح بودن متعه و زوجه بودن زن متعه شده در عرف قرآن و لسان مسلمين صدر اول (از صحابه و تابعين) جاي هيچ ترديد نيست، و اگر بعد از عصر اول به تدريج لفظ نكاح و تزويج- متعين در نكاح دائم شده، به خاطر نهي عمر از متعه و منسوخ شدن اين سنت در بين مردم بوده، در نتيجه در همه اين ادوار تاريخ دو كلمه نامبرده جز عقد دائم مصداقي نداشته‌اند، و قهرا كار به جايي رسيده كه مانند ساير حقايق متشرعه هر جا اين دو لفظ استعمال مي‌شود عقد دائم به ذهن متبادر مي‌شود.
از همين جا روشن مي‌شود كه گفتار ديگرش تا چه حد ساقط و بي‌اعتبار است، او مي‌گويد (از خود شيعه نقل شده كه احكام زوجيت و لوازم آن را بر متعه مترتب نمي‌كنند).
از ايشان مي‌پرسيم منظورت از زوجيت چيست؟ اگر زوجيت در عرف قرآن است كه شيعه همه احكام زوجيت را بدون استثنا بر زوجيت موقت بار مي‌كند، و اگر منظورت زوجيت در عرف متشرعه است همانطور كه قبلا گفتيم البته شيعه احكام زوجيت را بر آن بار نمي‌كند، و محذوري هم ندارد،- يعني ارث بين زن و شوهر و حق همخوابگي در چهار ماه يك بار و وجوب نفقه و غيره را در متعه جاري نمي‌كند. و اما اينكه گفته است، و اين خود قطعي است از شيعه به اينكه جمله:" مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسافِحِينَ" شامل آن كسي نمي‌شود كه با داشتن متعه، زنا مي‌كند، و او را سنگسار نمي‌كنند، و همين خود تناقض گويي از شيعه است.
جوابش اين است كه ما در تفسير جمله نامبرده در سابق گفتيم ظاهر اين جمله بدان جهت كه شامل ملك يمين نيز مي‌شود، اين است كه مراد از احصان، احصان عفت است نه احصان ازدواج، و به فرضي كه مراد از آن احصان ازدواج باشد آيه شامل نكاح متعه نيز مي‌شود، و اگر مردي را كه با داشتن زن متعه زنا مي‌كند سنگسار نمي‌كنند، از اين بابت نيست كه چنين مردي زوجه ندارد، بلكه از اين بابت است كه دليلي از ناحيه سنت حكم سنگسار را بيان كرده و يا تخصيص زده، مانند ساير احكام زوجيت يعني ميراث و نفقه و طلاق و حرمت بيش از چهار داشتن، علاوه بر اينكه حكم سنگسار اصلا قرآني نيست، و دليلش تنها سنت است.
توضيح اينكه آيات احكام اگر بگوئيم در مقام اهمال و كلي‌گويي است، چون مي‌خواهد اصل تشريع را بيان كند، نه خصوصيات و شرايط آن را، در اين صورت قيودي كه از
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 483
ناحيه سنت براي آن احكام مي‌رسد صرفا جنبه بيان و شرح را دارد، نه تخصيص و تقييد، و اگر بگوئيم عموميت و اطلاق دارند آن گاه قيودي كه از ناحيه سنت براي آن احكام مي‌رسد نسبت به كليات احكام مخصص، و نسبت به اطلاقات آن مقيد است، و چنين چيزي نه تناقض است، و نه چنين دو دليلي با هم منافات دارند، كه تفصيل اين مساله در علم اصول آمده است.
و اين آيات يعني آيات ارث، و طلاق و نفقه مانند ساير آيات احكام بدون تخصيص و تقييد نيست، آيات ارث و طلاقش در زن مرتد تخصيص خورده، چنين زني نه ارث مي‌برد و نه در جدا شدن از شوهر طلاق مي‌خواهد، و آيات طلاقش در موردي كه عيبي در مرد و يا زن كشف شود كه مجوز فسخ عقد باشد تخصيص خورده و نيازي به رضايت طرف در طلاق ندارد، بلكه عقد را فسخ مي‌كند، و دليلي كه نفقه زن را واجب كرده در هنگام نشوز زن تخصيص خورده، و در چنين حالي مرد مي‌تواند نفقه زن را ندهد، حال با اين همه تخصيص چرا در مورد عقد متعه تخصيص نخورد، و مرد داراي زن متعه اگر زنا كرد از حكم سنگسار خارج نشود؟.
پس بياناتي كه زناشويي متعه را از حكم ميراث و طلاق و نفقه- و سنگسار- خارج مي‌سازد، يا مخصص آيات احكام نامبرده است، و يا مقيد آنها، و اين معنا هيچ منافاتي ندارد، با اينكه الفاظ- تزويج- نكاح- احصان- و امثال اينها از نظر حقيقت متشرعه متعين در نكاح دائم، و از نظر حقيقت شرعيه اعم از دائم و موقت باشد، پس اصلا محذوري كه او توهم كرده در كار نيست، مثلا وقتي فقيه مي‌گويد: اگر مرد زناكار محصن باشد يعني با داشتن زوجه زنا كرده باشد بايد سنگسار شود، ولي اگر زن متعه داشته باشد سنگسار نمي‌شود، چون محصن نيست چنين فقيهي كلمه (محصن) را اصطلاح كرده بر دوام نكاح، كه آثاري چنين و چنان دارد، و اين منافات ندارد با اينكه احصان در عرف قرآن، هم در نكاح دائم باشد و هم در نكاح موقت (متعه)، و هر يك از اين دو احصان آثار خاص به خود را داشته باشد.
و اما اينكه از بعضي نقل كرده كه گفته‌اند شيعه در متعه قائل به عده نيست، و زني كه متعه مي‌شود لازم نيست عده نگه دارد، افترايي است واضح كه به شيعه بسته‌اند، زيرا كتب شيعه هر چه هست در دسترس عموم مسلمين است، اين متون روايي و جوامع حديث شيعه است، و اين كتب فقهي آنان كه مملو است از اينكه عده زن متعه دو حيض است، و در اين كتاب در همين بحث چند روايت از طرق شيعه از ائمه اهل بيت (عليهم السلام) نقل كرديم، كه عده زن متعه را دو حيض دانسته بودند.
مفسر نامبرده سپس مي‌گويد: و اما احاديث و آثاري كه در اين باب روايت شده، مجموعش دلالت مي‌كند بر اينكه رسول خدا (ص) در بعضي از جنگها متعه را
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 484
براي اصحابش مباح كرد و سپس از آن نهي فرمود، و دوباره در يك و يا دو نوبت تجويز كرد، و در آخر براي هميشه از آن نهي فرمود.
و نيز دلالت مي‌كند بر اينكه آنجا كه تجويز كرد براي اين بود كه اطلاع يافت از اينكه اجتناب از زنا براي اصحاب بسيار دشوار است، چون از همسرانشان دور افتاده‌اند، معلوم مي‌شود تجويز متعه، تجويز زنايي خفيف بوده، زيرا هر چه باشد در متعه عقدي خوانده مي‌شود، اين كجا كه مرد گرفتار عزوبت، زني بي‌مانع را براي مدتي موقت نكاح كند و هم چنان با او سر ببرد، تا مدتش سر آيد، و آن كجا كه مرتكب زنا شود و امروز با يك زن و فردا با زني ديگر و هر روز با هر زني كه بتواند او را به سوي خود جلب نمايد جمع شود؟ البته زناي اول خفيف‌تر است.
مؤلف قدس سره: البته اينكه گفته از مجموع روايات بر مي‌آيد كه رسول خدا (ص) متعه را در بعضي از جنگها تجويز كرده، و سپس از آن نهي، و دو نوبت يا يك نوبت ديگر ترخيص نموده، و در آخر براي هميشه تحريم كرده، با رواياتي كه از نظر خواننده گذشت (صرف نظر از اختلافي كه در آنها هست) تطبيق نمي‌كند، خواننده عزيز مي‌تواند يك بار ديگر به اين روايات كه بيشترش را نقل كرديم مراجعه كند، آن وقت خواهد ديد كه مجموع روايات، گفتار اين مفسر را كلمه به كلمه تكذيب مي‌كند، (زيرا اولا رسول خدا" ص"، تجويز نكرد، بلكه قرآن كريم آن را تجويز كرد، و ثانيا تجويز، منحصر در جنگ نبود، به شهادت اينكه زبير بن عوام دختر ابي بكر را در جنگ متعه نكرد، و ثالثا نه تنها در چند نوبت از آن نهي نفرمود، بلكه هيچ نهيي از آن جناب در باب متعه صادر نشد، و همه روايات، و محدثين اتفاق دارند كه نهي تنها از ناحيه عمر بود تا چه رسد به اينكه گفت در آخر براي هميشه آن را تحريم كرد. و رابعا كلام عمر بن خطاب ادعاي اين مفسر را تكذيب مي‌كند چون عمده دليل آقايان گفتار عمر است و عمر در گفتار خود اعتراف كرده كه، متعه در زمان رسول خدا (ص) حلال بوده)" مترجم".
آن گاه مي‌گويد، اهل سنت معتقد است كه متعه يك بار و يا دو بار تجويز شد، به طوري كه ذهن مردم آماده منع تدريجي آن بشود و در آخر يك سره منع شد اما اين منع تدريجي تفاوت زيادي با منع قطعي از زنا نداشته همانطور كه شرب خمر به تدريج تحريم شد، چون دو عمل فاحشه يعني شرب خمر و زنا در جاهليت شايع بود، چيزي كه هست زنا در بين كنيزان شايع بود، و متعه در بين زنان آزاد رايج.
مؤلف قدس سره: اما اينكه گفته منع در متعه به تدريج صورت گرفته (البته تدريجي كه قريب به منع قطعي از زنا بود)، حاصل گفتارش اين است كه متعه در نظر مردم آن روز نوعي
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 485
زنا بوده، و مانند ساير انواع زنا در دوران جاهليت شايع بوده است، و رسول خدا (ص) منع از زنا را به تدريج، و با ملايمت انجام داد، تا مردم آن را بپذيرند، لذا در اول، زناي بدون عقد را كه نوعي از زنا بود منع كرد، و زناي متعه را باقي گذاشت، و پس از مدتي آن را هم منع كرد، و دوباره تجويزش كرد، تا بتواند براي هميشه از آن نهي كند.
و به جان خودم سوگند، كه اين نوع بازي كردن با احكام و تشريفات پاك ديني، بدترين نوع بازي‌گري است، كه كسي به خاطر اينكه عقيده فاسد خود را به كرسي بنشاند اينگونه قوانين دين مبين اسلام را كه خدا جز طهارت مردم و اتمام نعمت بر امت به وسيله آن هيچ غرضي نداشته به بازي بگيرد.
اولا نسبت دادن منع و سپس تجويز و دوباره منع و بار ديگر ترخيص در مساله متعه به رسول خدا (ص) با فرض اينكه به قول خود اين مفسر و اصرارش، آيات سوره معارج و مؤمنون (آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ ..." مساله متعه را نسخ كرده،- و صرفنظر از آن اشكال كه گفتيم آيات مكي نمي‌تواند احكام نازل شده در مدينه را نسخ كند)، معنايش اين است كه رسول خدا (ص) يك بار با ترخيص خود آيات نامبرده، و سپس همين نسخ را با منع خود نسخ كرده: آيات نامبرده را محكم ساخته، و بار ديگر آن را نسخ و بار ديگر محكم كرده باشد.
آيا چنين نسبتي به رسول خدا (ص) دادن نسبت بازي‌گري با آيات خدا به آن جناب نيست؟!.
و ثانيا آياتي كه در كتاب خداي تعالي از زنا نهي مي‌كند، همگي صريح در تحريم است، و هيچ بويي از تدريج در آنها احساس نمي‌شود، از آن جمله آيه شريفه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ لا تَقْرَبُوا الزِّني إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبِيلًا" «1»، و چه لساني صريح‌تر از اين زبان، و اين آيه در مكه نازل شده و اتفاقا در بين آياتي قرار دارد كه از بديها نهي مي‌كند، و همچنين آيه شريفه:" قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ ... وَ لا تَقْرَبُوا الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ" «2».
كه با در نظر گرفتن اينكه كلمه" الفواحش" جمع و داراي الف و لام است، و چنين جمعي افاده استغراق و عموميت مي‌كند يعني نهي در آيه تمامي مصاديق فاحشه و زنا را فرا مي‌گيرد، و
__________________________________________________
(1)نزديك زنا نشويد كه عملي است فاحشه و بسيار زشت و راهي است بد و عذاب آور." سوره اسري آيه: 32"
(2)بگو بيائيد تا برايتان بخوانم آنچه پروردگارتان بر شما حرام كرده ... و به زشتي‌ها نزديك مشويد چه ظاهري آنها و چه نهاني آنها." سوره انعام آيه 151".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 486
با در نظر گرفتن اين كه آيه شريفه در مكه نازل شده، ديگر جايي براي تحريم تدريجي چناني باقي نمي‌ماند، و همچنين آيه:" قُلْ إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ" «1» كه در مكه نازل شده، و آيه:" وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ، إِلَّا عَلي أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَيْرُ مَلُومِينَ، فَمَنِ ابْتَغي وَراءَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ العادُونَ" «2» كه هر دو سوره در مكه نازل شده، و اين آيات طبق گفته اين شخص متعه را مثل ساير اقسام زنا تحريم كرده.
پس تمامي آياتي كه از زنا نهي مي‌كند و هر فاحشه را تحريم مي‌نمايد، اينها بود كه ديديد و همه آنها در مكه نازل شده‌اند، و بطور صريح و روشن زنا را تحريم كرده‌اند، پس آن تحريم تدريجي كجا است؟ نكند منظورش اين باشد كه بگويد- هم چنان كه لازم صريح گفتارش كه گفت (آيات مؤمنون دلالت بر حرمت متعه دارد) اين است كه خداي تعالي متعه را يكباره و قطعي تحريم كرده باشد،- نه به تدريج-، و با اين حال رسول خدا (ص) عملا منع خدا را به تدريج يعني بعد از چند بار رخصت به مردم رسانيده، و به خاطر اينكه مردم آن را بهتر بپذيرند مداهنه و سستي كرده باشد، با اينكه خداي تعالي عينا در باره همين صفت يعني مداهنه كردن با مردم تشديد كرده، و فرموده بود:" وَ إِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ لِتَفْتَرِيَ عَلَيْنا غَيْرَهُ وَ إِذاً لَاتَّخَذُوكَ خَلِيلًا (73) وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلًا (74) إِذاً لَأَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَياةِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ عَلَيْنا نَصِيراً" «3»، و ثالثا اين ترخيصي كه شما به رسول خدا (ص) نسبت مي‌دهيد (كه هر چند يك بار در باره متعه كرد) به چه معنا بوده، آيا حليت آن را از پيش خود و بدون دستور خداي تعالي تشريع كرده، يعني قانونا آن را حلال دانسته؟ كه فرض شما اين است كه متعه زنا است و فاحشه است، و معناي حلال كردن زنا مخالفت صريح آن جناب، با خداي تعالي است، و حال آنكه او (كه صلوات خدا بر او باد) معصوم به عصمت خدايي بوده و اگر با دستور خداي تعالي تشريع كرد، معنايش اين است كه خدا امر به فحشا كرده باشد، و حال آنكه
__________________________________________________
(1)بگو پروردگار من تنها از اعمال زشت و فاحش نهي مي‌كند، چه علني آن و چه نهانيش" سوره اعراف آيه 33" [.....]
(2)سوره مؤمنون آيه: 5- 6- 7.
(3)و اگر كفار تو را از آنچه، وحيت كرده‌ايم منحرف سازند (كه البته مي‌خواهند بسازند)- تا غير آن را به ما افترا ببندي، آن وقت تو را دوست خود خواهند گرفت، و ما اگر ثبات قدم و استواري به تو نداده بوديم، چيزي نمانده بود كه به تدريج به آنان ركون و تكيه كني، و اگر مي‌كردي در زندگي و مرگ زبوني را به تو مي‌چشانديم، و آن وقت بود كه مي‌ديدي هيچ ياوري عليه ما نداري" سوره اسري آيه: 73- 75".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 487
خداي تعالي براي پيش گيري از چنين احتمالي پيامبرش را صريحا خطاب كرده و فرموده:" قُلْ إِنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ" «1» و اگر اين ترخيص توأم با تشريع حليت بوده، ديگر زنا و فاحشه نخواهد بود، بلكه سنتي است مشروع، و داراي حدودي محدود و محكم، و مانند نكاح دائم مهريه و عده دارد از اختلاط نطفه‌ها و اختلال انساب جلوگيري مي‌كند، ديگر هيچ ربطي به زنا و ساير طبقات حرام ندارد، و ديگر چه معنا دارد كه چنين ازدواجي را فاحشه بنامند، با اينكه فاحشه عبارت است از هر عمل زشتي كه جامعه آن را قبيح مي‌داند، چون تجاوز از حدود و اخلال مصالح عامه است، و نمي‌گذارد جامعه به تحصيل حوائج ضروري زندگي خود قيام نمايد.
و رابعا- اين سخن، كه متعه خود نوعي زنا در ايام جاهليت بوده، جعلي است كه وي در تاريخ كرده و دروغي از پيش خود ساخته، كه هيچ مدرك تاريخي ندارد، چون از اين سخن در كتب تاريخ نه عيني هست و نه اثري، بلكه متعه سنتي است كه اسلام آن را ابتكار كرد، و اصلا در جاهليت نبوده، و تسهيلي است كه خداي تعالي بر اين امت نمود، تا به اين وسيله حاجت خود را برآورند، و از انتشار زنا و ساير فواحش جلوگيري شود، اما هزار حيف كه نگذاشتند اين سنت زنده نگه داشته شود، و اگر زنده مي‌ماند حكومت‌هاي اسلامي در امر زناكاري و ساير فواحش، اين اغماضي كه مي‌بينيم نمي‌كردند، و با وضع سنت‌هاي قانوني (كه بعدا باب شد) دنيا مالا مال از فساد و وبال نمي‌شد.
و اما اينكه گفت: (چون دو عمل فاحشه يعني شرب خمر و زنا در جاهليت شايع بود، منتها زنا در بين كنيزان شايع بود، و متعه در بين زنان آزاد)، ظاهرش اين است كه منظورش از دو فاحشه، زنا و شرب خمر است، و درست هم هست.
اما اينكه گفت زنا در كنيزان شايع بوده، نه در زنان آزاد، سخني است بي اصل، كه وي آن را اساس گفتار خود قرار داده، براي اينكه شواهد تاريخي مختلف كه در زواياي تاريخ هست خلاف اين سخن را تاييد مي‌كند، مخصوصا اشعاري كه در اين باب سروده شده، مهمترين شاهد گفتار ما است، در روايت ابن عباس نيز گذشت كه اهل جاهليت زناي در خلوت را هيچ زشت نمي‌دانست، تنها زناي علني را تقبيح مي‌كرد.
دليل ديگري كه گفتار ما و خلاف گفته اين مفسر را اثبات مي‌كند مساله مرافعه بر سر پسران و مساله پسرخواندگي است، چون ادعاي اينكه فلان بچه پسر من است صرف نامگذاري
__________________________________________________
(1)بگو خدا به هيچ وجه امر به فحشا نمي‌كند" سوره اعراف آيه 28".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 488
و نسبت نبوده، بلكه منظور اين بوده كه با ملحق كردن فلان پسر به خود نيروي خود را تقويت كنند، و جمعيت خانواده خود را- عليه دشمن- بيشتر سازند، و براي اثبات ادعاي خود استناد مي‌كردند، به اينكه من با مادر اين پسر زنا كرده‌ام، حتي از اين استناد در مورد زنان شوهردار نيز پروايي نداشتند، و اما كنيزان مورد رغبت مردان و مخصوصا اقوياي آنان نبودند، و زناي با كنيزان و معاشقه و اختلاط با آنان را عيب و ننگ مي‌دانستند، و تنها كاري كه با كنيزان مي‌كردند اين بود كه آنان را در اختيار سايرين مي‌گذاشتند، تا زنا بدهند، و براي مولاي خود پول بياورند.
دليل بر اين گفته ما داستانهايي است كه در كتب سير و آثار در خصوص الحاق آمده مانند قصه معاويه پسر ابو سفيان، كه زياد بن ابيه را به پدر خود ابو سفيان ملحق كرد، و ادعا كرد كه پدر من با مادر وي زنا كرده، و وي فرزند پدر من است، و بر ادعاي خود شهودي را هم اقامه كرد، و از اين قبيل قصه‌هايي كه نقل شده.
بله چه بسا استشهاد شود بر گفته آن مفسر- كه زناي با احرار در جاهليت اندك بوده- به گفتار هند- جگر خوار- به رسول خدا (ص) هنگامي كه مي‌خواست با آن جناب بيعت كند، وي در آن حال گفته بود: مگر زن آزاد زنا مي‌دهد؟ ليكن اين استشهاد درست نيست، زيرا اگر او چنين سخني را گفته باشد، دليل بر گفتار آن مفسر نمي‌شود، چون در آن هنگام هند غير اين سخن را نمي‌توانسته بگويد، اگر به راستي بخواهيم هند را بشناسيم، بايد بديوان حسان بن ثابت مراجعه نموده در اشعاري كه وي بعد از جنگ بدر و احد در هجو هند سروده دقت كنيم، تا حقيقت براي ما كشف شود، و اين مفسر از اشتباه در آيد.
وي سپس به خلاصه گيري از احاديث و رفع تعارضي كه به نظرش رسيده پرداخته، و آن گاه مي‌گويد: در منطق اهل سنت دليل عمده بر حرمت متعه سه دليل است، اول همان كه توجه كرديد، گفتيم جواز متعه با صريح و حد اقل با ظاهر قرآن يعني آياتي كه مربوط به احكام نكاح و طلاق و عده است منافات دارد.
دوم با احاديثي كه بر حرمت هميشگي آن تصريح مي‌كند.
و سوم نهي عمر از آن است كه وي در منبر در حضور عامه مسلمين به تحريم خود اشاره كرد، و صحابه كه پاي منبر نشسته بودند تحريم او را امضا نموده احدي اعتراض نكرد، و معلوم است كه اگر متعه حلال بوده و عمر حلال خدا را حرام كرده بود صحابه ساكت نمي‌شدند، و با اينكه مي‌دانيم هر جا از او اشتباه مي‌ديدند تذكر مي‌دادند در چنين مساله‌اي دست از او بر نمي‌داشتند، و حاضر نبودند او را بر كار منكرش بدون نهي از منكر باقي بگذارند.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 489
و در آخر اين نظريه را اختيار مي‌كند: كه اگر عمر متعه را تحريم كرد به اجتهاد خودش نبوده حتما به دليلي بوده كه از ناحيه رسول خدا (ص) در دست داشته، و اگر گفته: من متعه را تحريم مي‌كنم منافات ندارد كه رسول خدا (ص) تحريمش كرده باشد، چون عمر تحريم رسول خدا (ص) را براي مردم بيان كرده، و يا تحريم رسول خدا (ص) را اجرا نموده، پس صحيح بوده كه بگويد:
من آن را تحريم مي‌كنم، همانطور كه مي‌گوييم شافعي شراب كشمش را تحريم كرده و ابو حنيفه حلالش ساخته است. مؤلف قدس سره: اما جواب دليل اول و دومش را در چند سطر قبل داديم، و حقيقت امر را به بياني كه روشن‌تر از آن نباشد روشن ساختيم، و اما وجه سوم جوابش اين است كه تحريم عمر چه به اجتهاد بوده، و چه به تحريم رسول خدا (ص) كه اين مفسر ادعا مي‌كند، و چه اينكه سكوت صحابه از هيبتي باشد كه از او مي‌بردند، و يا ترسي بوده كه از تهديد او داشته‌اند، و چه اينكه بر خلاف شرع بوده كه او را نهي از منكر نكرده‌اند، و چه از اين بابت بوده كه اگر اعتراض مي‌كردند مردم نمي‌پذيرفتند،- كه روايات وارده از علي و جابر و ابن مسعود و ابن عباس بر اين معنا دلالت دارد،- به هر حال تحريم عمر و سوگند خوردنش بر اينكه هر كس اين كار را بكند سنگسارش مي‌كنم، هيچ تاثيري در دلالت آيه:" فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ" بر حليت متعه ندارد، و اين حليت با هيچ آيه و روايتي از بين نمي‌رود، چون دلالت آيات و محكم بودن آن آيات چيزي است، كه هيچ شكي در آن و غبار ترديدي بر آن نيست.
عجيب اينجا است كه با چنين حالي بعضي از نويسندگان از اصل منكر مساله متعه در اسلام شده، گفته‌اند: اين قسم زناشويي از سنت‌هاي جاهليت بوده، و اصلا داخل اسلام نشد تا بيرون كردنش از اسلام احتياج به تحريم عمر و يا نسخ آن به وسيله آيات كتاب خدا و يا سنت رسول خدا (ص) باشد، و اصلا مسلمانان متعه را نمي‌شناسند، و در هيچ كتابي به جز كتب شيعه ديده نمي‌شود.
مؤلف قدس سره: بله اگر انسان از كتاب خدا و از احاديث و از اجماع امت و تاريخ چشم بپوشاند مي‌تواند به اين صورت اقوال مسلمين در اين مساله را واژگونه سازد، و بگويد اصلا متعه داخل اسلام نشده با اينكه متعه در زمان رسول خدا (ص) سنت قائمه‌اي بوده، و عمر در زمان خلافتش از آن نهي كرده، و يا نهي رسول خدا (ص) را اجرا نموده، و جمعي نهي او را از راه نسخ شدن آيه استمتاع به وسيله آياتي ديگر و يا به وسيله نهي رسول خدا (ص) توجيه كرده‌اند، و عده بسياري از اصحاب و جمعيت بسياري
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 490
از تابعين از فقهاي حجاز و يمن و غير ايشان مخالفت نموده، حتي مثل ابن جريح كسي كه خود يكي از ائمه حديث است، آن قدر در متعه گرفتن مبالغه داشت، كه هفتاد زن را متعه گرفت (به ترجمه ابن جريح در كتاب تهذيب التهذيب و ميزان الاعتدال مراجعه فرمائيد)، و مثل مالك امام مالكي‌ها يكي از امامان چهارگانه حديث، (براي آگاهي بيشتر از اقوالي كه در باب متعه هست و بحث‌هاي فقهي و كلامي، به كتبي كه اساتيد فن از قدما و متاخرين و مخصوصا كتبي كه در عصر حاضر بعضي از اهل نظر در خصوص اين مساله نوشته‌اند مراجعه كنيد).
با اين حال متاخرين از اهل تفسير به كلي مساله متعه را مسكوت گذاشته، آيه متعه را به نكاح دائم تفسير كرده‌اند، البته خواسته‌اند چنين كنند، ولي مگر ممكن است؟ و از مساله متعه تنها گفته‌اند: سنتي بوده كه رسول خدا (ص) آن را باب كرد، و سپس به وسيله حديث خود آن جناب نسخ شد، و سپس در اين اواخر در صدد بر آمدند بگويند اصلا متعه يكي از انواع زناي جاهليت بوده، و رسول خدا (ص) يكي دو بار آن را جايز كرد و در آخر براي ابد از آن نهي فرمود، تا اينكه نوبت رسيد به همين آقاي اخير كه بگويد اصلا متعه زنايي است جاهلي محض، و اصلا در اسلام وارد نشده، الا آنچه كه در كتب شيعه آمده، و خدا داناتر است، كه از اين به بعد بر سر مساله متعه چه بياورند.
و يكي از سخنان عجيبي كه در مورد متعه گفته شده سخن زجاج است، كه در ذيل آيه متعه گفته است: قومي در معناي اين آيه مرتكب غلط بسيار بزرگي شده‌اند، چون بسيار جاهل بوده‌اند، و آن اين است كه جمله" فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ" نظر به متعه دارد، متعه‌اي كه اهل علم همه اجماع دارند بر اينكه حرام است، آن گاه اضافه كرده كه معناي استمتاع همان نكاح است، و من متحيرم كه كجاي گفتار زجاج را اصلاح كنم، آيا به اين قسمتش بپردازم، كه امثال ابن عباس و ابي و غيره را جاهل به علم لغت دانسته؟ و يا اين ادعايش را كه هر كس متعه را حرام بداند عالم است، و همه علما بر حرمت آن اجماع دارند؟، و يا اين دعويش را كه خود را اهل خبره به لغت مي‌داند، و در عين حال استمتاع را به معناي نكاح گرفته است!.

بحث علمي [(در باره انتقال نسب و قرابت از طريق زنان، در اسلام)] ..... ص : 490

رابطه نسب و خويشاوندي- يعني همان رابطه‌اي كه يك فرد از انسان را از جهت ولادت و اشتراك در رحم به فرد ديگر مرتبط مي‌سازد،- اصل و ريشه رابطه طبيعي و تكويني در پيدايش شعوب و قبائل است، و همين است كه صفات و خصال نوشته شده در خونها را با
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 491
خون به هر جا كه او برود مي‌برد، مبدأ آداب و رسوم و سنن قومي هم همين است، اين رابطه است كه وقتي با ساير عوامل و اسباب مؤثر مخلوط مي‌شود، آن آداب و رسوم را پديد مي‌آورد.
و مجتمعات بشري چه مترقيش و چه عقب مانده‌اش يك نوع اعتنا به اين رابطه دارند، كه اين اعتنا در بررسي سنن و قوانين اجتماعي في الجمله مشهود است، نظير قوانين نكاح وارث و امثال آن، و اين جوامع در عين اينكه اين اعتنا را دارند، با اين همه همواره در اين رابطه يعني رابطه خويشاوندي دخل و تصرف نموده، زماني آن را توسعه مي‌دهند، و زماني ديگر تنگ مي‌كنند، تا ببيني مصلحتش كه خاص مجتمع او است چه اقتضا كند، هم چنان كه در مباحث گذشته از نظر شما گذشت، و گفتيم غالب امتهاي سابق از يك سو اصلا براي زن قرابت رسمي قائل نبودند، و از سوي ديگر براي پسر خوانده قرابت قائل مي‌شدند، و فرزندي را كه از ديگري متولد شده به خود ملحق مي‌كردند، هم چنان كه در اسلام نيز اين دخل و تصرف‌ها را مي‌بينيم، قرابت بين مسلمان و كافر محارب را از بين برده، شخص را كه كافر است فرزند پدرش نمي‌داند كه ارث پدر را به او نمي‌دهد، و نيز پسر فرزندي را منحصر در بستر زناشويي كرده، فرزندي را كه از نطفه مردي از راه زنا متولد شده فرزند آن مرد نمي‌داند، و از اين قبيل تصرفات ديگر.
و از آنجايي كه اسلام بر خلاف جوامعي كه بدان اشاره شد براي زنان قرابت قائل است، و بدان جهت كه آنان را شركت تمام در اموال و حريت كامل در اراده و عمل داده كه توضيح آن را در مباحث گذشته شنيدي، در نتيجه پسر و دختر خانواده در يك درجه از قرابت و رحم رسمي قرار گرفتند، و نيز پدر و مادر و برادر و خواهر و جد و جده و عمو و عمه و دايي و خاله به يك جور و به يك درجه خويشاوند شدند، و خود به خود رشته خويشاوندي و عمود نسب از ناحيه دختران و پسران نيز به درجه‌اي مساوي، پائين آمد يعني همانطور كه پسر پسر، پسر انسان بود پسر دختر نيز پسر انسان شد و همچنين هر چه پائين‌تر رود، يعني نوه پسر انسان، با نوه دختر انسان به يك درجه با انسان مرتبط شدند، و همچنين در دختران يعني دختر پسر و دختر دختر آدمي به طور مساوي دو دختر آدمي شدند، و احكام نكاح و ارث نيز به همين منوال جاري شد، (يعني همانطور كه فرزندان طبقه اول آدمي دختر و پسرش ارث مي‌برند، فرزندان طبقه دومش نيز ارث مي‌برند، و همانطور كه ازدواج با دختر حرام شد، ازدواج با دختر دختر نيز حرام شد).
و ما در سابق گفتيم كه آيه تحريم كه مي‌فرمايد:" حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهاتُكُمْ وَ بَناتُكُمْ" بر اين معنا دلالت دارد، و ليكن متاسفانه دانشمندان اسلامي گذشته ما، در اين مساله و نظاير ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 492
آن كه مسائلي اجتماعي و حقوقي است كوتاهي كرده‌اند، و خيال كرده‌اند صرفا مساله‌اي لغوي است، به مراجعه و ارجاع به لغت خود را راحت مي‌كردند، و گاهي بر سر معناي لغوي نزاعشان شديد مي‌شد، عده‌اي معناي مثلا كلمه (ابن) را توسعه مي‌دادند، و بعضي ديگر آن را تنگ مي‌گرفتند، در حالي كه همه آن حرفها از اصل خطا بود.
و لذا مي‌بينيم بعضي از آن علما گفته‌اند: آنچه ما از لغت در معناي بنوت (پسر بودن) مي‌فهميم، اين است كه بايد از نسل پسر ما متولد شده باشد، اگر پسري از دختر ما و يا از دختر زاده ما متولد شده باشد، از نظر لغت پسر ما نيست، و از ناحيه دختر ما هر چه متولد شود (چه پسر و چه دختر) ملحق به پدر خودشان- يعني داماد ما- مي‌شوند، نه به ما كه جد آنها هستيم، عرب جد امي را پدر و جد نمي‌داند، و دختر زادگان را فرزندان آن جد نمي‌شمارد، و اما اينكه رسول خدا (ص) در باره حسن و حسين (عليهما السلام) فرمود: اين دو فرزند من امام امتند، چه قيام كنند و چه قيام نكنند، و نيز در مواردي ديگر آن دو جناب را پسران خود خوانده، از باب احترام و تشريف بوده، نه اينكه به راستي دختر زادگان آن جناب فرزندان او باشند، آن گاه همين آقا براي اثبات نظريه خود شعر شاعر را آورده كه گفت:
(بنونا بنو ابنائنا و بناتنا بنوهن ابناء الرجال الأباعد)
(يعني پسران ما تنها پسرزادگان مايند و اما دختران ما پسرهاشان پسران مردم غريبه و بيگانه‌اند) نظير اين شعر بيت ديگر است كه گفته:
(و انما امهات الناس اوعية مستودعات و للانساب آباء)
(يعني مادران براي نسل بشر جنبه تخمدان و محفظه را دارند، و نسل بشر تنها به پدران منسوبند).
و اين شخص طريق بحث را گم كرده، خيال كرده، بحث در مورد پدر فرزندي صرفا بحثي لغوي است، تا اگر عرب لفظ (ابن) را براي معنايي وضع كرد كه شامل پسر دختر هم بشود آن وقت نتيجه بحث طوري ديگر شود، غفلت كرده از اينكه آثار و احكامي كه در مجتمعات مختلف بشري- نه تنها در عرب- بر مساله پدري و فرزندي و امثال آن مترتب مي‌شود، تابع لغات نيست بلكه تابع نوعي بنيه مجتمع و سنني داير در آن است كه چه بسا اين احكام در اثر دگرگوني سنن و آداب دگرگون شود، در حالي كه اصل لغت به حال خود باقي بماند، و اين خود كاشف آن است كه بحث يك بحث اجتماعي است و يا به يك بحث اجتماعي منتهي مي‌شود، و صرفا بحثي لفظي و لغوي نيست.
آن شعري هم كه سروده تنها شعر است، و شعر در بازار حقايق به يك پشيز نمي‌ارزد ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 493
چون شعر چيزي به جز يك آرايش خيالي و مشاطه‌گري و همي نيست- تا بشود به هر چه شاعر گفته و هر ياوه‌سرايي كه به هم بافته تكيه نمود، آن هم در مساله‌اي كه قرآن كه" لَقَوْلٌ فَصْلٌ وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ" است، در آن مداخله كرده.
و اما اينكه گفت پسران به پدران خود ملحقند، و به پدر مادرشان ملحق نمي‌شوند، بنا بر اينكه آن هم مساله‌اي لفظي و لغوي نباشد از فروع نسب نيست، تا نتيجه‌اش اين باشد كه رابطه نسبي بين پسر و دختر با مادر قطع شود، بلكه از فروع قيمومت مردان بر خانه و خانواده است، چون هزينه زندگي و تربيت فرزندان با مرد است (از اين رو دختر ما دام كه در خانه پدر است تحت قيمومت پدر است، و وقتي به خانه شوهر رفت تحت قيمومت او قرار مي‌گيرد، و وقتي خود او تحت قيمومت شوهر است فرزنداني هم كه مي‌آورد تحت قيمومت شوهر او خواهند بود، پس ملحق شدن فرزند به پدر از اين بابت است، نه اينكه با مادرش هيچ خويشاوندي و رابطه نسبي نداشته باشد).
و سخن كوتاه اينكه همانطور كه پدر رابطه نسبي را به پسر و دختر خود منتقل مي‌كند مادر نيز منتقل مي‌كند، و يكي از آثار روشن اين انتقال در قانون اسلام مساله ارث و حرمت نكاح است، (يعني اگر من به جز يك نبيره دختري اولادي و وارثي نداشته باشم او ارث مرا مي‌برد و اگر او دختر باشد به من كه جد مادري او هستم محرم است)، بله در اين بين احكام و مسائل ديگري هست كه البته ملاك‌هاي خاصي دارد، مانند ملحق شدن فرزند، و مساله نفقه و مساله سهم خويشاوندان رسول خدا (ص) از خمس، كه هر يك از اينها تابع ملاك و معيار خاص به خودش است.

بحث علمي ديگر [(پيرامون حكمت ممنوعيت ازدواج‌هاي محرم در شرع مقدس اسلام)] ..... ص : 493

نكاح و ازدواج از سنت‌هاي اجتماعي است كه همواره و تا آنجا كه تاريخ بشر حكايت مي‌كند در مجتمعات بشري هر قسم مجتمعي كه بوده داير بوده، و اين خود به تنهايي دليل بر اين است كه ازدواج امري است فطري، (نه تحميلي از ناحيه عادت و يا ضروريات زندگي و يا عوامل ديگر).
علاوه بر اين يكي از محكم‌ترين دليل‌ها بر فطري بودن ازدواج مجهز بودن ساختمان جسم (دو جنس نر و ماده) بشر به جهاز تناسل و توالد است، كه توضيحش در اين تفسير مكرر داده شد و علاقه هر يك از اين دو جنس به جذب جنس ديگر به سوي خود يكسان است، هر
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 494
چند كه زنان جهاز ديگري اضافه بر مردان در جسم و در روحشان دارند، در جسمشان جهاز شير دادن، و در روحشان عواطف فطري ملايم و اين بدان جهت است كه تحمل مشقت اداره و تربيت فرزند برايشان شيرين شود.
علاوه بر آنچه گفته شد چيز ديگري در نهاد بشر نهفته شده كه او را به سوي محبت و علاقمندي به اولاد مي‌كشاند، و اين حكم تكويني را به وي مي‌قبولاند كه انسان با بقاي نسلش باقي است، و باورش مي‌دهد كه زن براي مرد، و مرد براي زن مايه سكونت و آرامش است، و وادارش مي‌سازد كه بعد از احترام نهادن به اصل مالكيت و اختصاص، اصل وراثت را محترم بشمارد، و مساله تاسيس خانه و خانواده را امري مقدس بشمارد.
و مجتمعاتي كه اين اصول و اين احكام فطري را تا حدودي محترم مي‌شمارند، چاره‌اي جز اين ندارند، كه سنت نكاح و ازدواج اختصاصي را به وجهي از وجوه بپذيرد، به اين معنا كه پذيرفته‌اند كه نبايد مردان و زنان طوري با هم آميزش كنند كه انساب و شجره دودمان آنها در هم و بر هم شود، و خلاصه بايد طوري به هم درآميزند كه هر كس معلوم شود پدرش كيست، هر چند كه فرض كنيم بشر بتواند- به وسائل طبي از مضرات زنا يعني فساد بهداشت عمومي و تباهي نيروي توالد جلوگيري كند، و خلاصه كلام اينكه اگر جوامع بشري ملتزم به ازدواج شده‌اند به خاطر حفظ انساب است هر چند كه زنا، هم انساب را در هم و بر هم مي‌كند، و هم انسانها را به بيماري‌هاي مقاربتي مبتلا مي‌سازد و گاهي نسل آدمي را قطع مي‌كند، و در اثر زنا مردان و زناني عقيم مي‌گردند.
اينها اصول معتبره‌اي است كه همه امت‌ها آن را محترم شمرده و كم و بيش در بين خود اجرا مي‌كردند، حال يا يك زن را به يك مرد اختصاص مي‌دادند، و يا بيشتر از يكي را هم تجويز مي‌كردند، و يا به عكس يك مرد را به يك زن و يا چند مرد را به يك زن و يا چند مرد را به چند زن، بر حسب اختلافي كه در سنن امتها بوده، چون به هر تقدير خاصيت نكاح را كه همانا نوعي همزيستي و ملازمت بين زن و شوهر است محترم مي‌شمردند.
بنا بر اين پس فحشا و سفاح كه باعث قطع نسل و فساد انساب است از اولين اموري است كه فطرت بشر كه حكم به نكاح مي‌كند با آن مخالف است و لذا آثار تنفر از آن همواره در بين امت‌هاي مختلف و مجتمعات گوناگون ديده مي‌شود، حتي امتهايي كه در آميزش زن و مردش آزادي كامل دارد، و ارتباطهاي عاشقانه و شهواني را زشت نمي‌داند، از اين عمل خود وحشت دارد، و مي‌بينيد كه براي خود قوانيني درست كرده‌اند، كه در سايه آن، احكام انساب را به وجهي حفظ نمايند.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 495
و انسان با اينكه به سنت نكاح اذعان و اعتقاد دارد، و با اينكه فطرتش او را به داشتن حد و مرزي در شهوتراني محكوم مي‌كند، در عين حال طبع و شهوت او نمي‌گذارد نسبت به نكاح پاي بند باشد، و مثلا به خواهر و مادر خود و يا به زن اجنبي و غيره دست درازي نكند، و يا زن به پدر و برادر و فرزند خود طمع نبندد، به شهادت اينكه تاريخ ازدواج مردان با مادران و خواهران و دختران و از اين قبيل را در امت‌هاي بسيار بزرگ و مترقي (و البته منحط از نظر اخلاقي) ثبت كرده اخبار امروز نيز از تحقق زنا و گسترش آن در ملل متمدن امروز خبر مي‌دهد، آن هم زناي با خواهر و برادر و پدر و دختر و از اين قبيل.
آري طغيان شهوت، سركش‌تر از آن است كه حكم فطرت و عقل و يا رسوم و سنن اجتماعي بتواند آن را مهار كند، و آنهايي هم كه با مادران و خواهران و دختران خود ازدواج نمي‌كنند، نه از اين بابت است كه حكم فطرت به تنهايي مانعشان شده، بلكه از اين جهت است كه سنت قومي، سنتي كه از نياكان به ارث برده‌اند چنين اجازه‌اي به آنان نمي‌دهد.
و خواننده عزيز اگر بين قوانيني كه در اسلام براي تنظيم امر ازدواج تشريع شده و ساير قوانين و سنني كه در دنيا داير و مطرح است مقايسه كند، و با ديد انصاف در آنها دقت نمايد، خواهد ديد كه قانون اسلام دقيق‌ترين قانون است، و نسبت به تمامي شؤون احتياط در حفظ انساب و ساير مصالح بشري و فطري، ضمانت بيشتري دارد، و نيز خواهد ديد كه آنچه قانون در امر نكاح و ملحقات آن تشريع كرده، برگشت همه‌اش به دو چيز است: حفظ انساب، يا بستن باب زنا.
پس از ميان همه زناني كه ازدواج با آنان حرام شده، يك طايفه به خاطر حفظ انساب به طور مستقيم تحريم شده، و آن ازدواج (يا هم‌خوابگي و يا زناي) زنان شوهردار است، كه به همين ملاحظه فلسفه حرمت ازدواج يك زن با چند مرد نيز روشن مي‌شود، چون اگر زني در يك زمان چند شوهر داشته باشد نطفه آنها در رحم وي مخلوط گشته، فرزندي كه به دنيا مي‌آيد معلوم نمي‌شود فرزند كدام شوهر است، هم چنان كه فلسفه عده طلاق و اينكه زن مطلقه بايد قبل از اختيار همسر جديد سه حيض عده نگه دارد، روشن مي‌شود، كه به خاطر در هم و بر هم نشدن نطفه‌ها است.
و اما بقيه طوايفي كه ازدواج با آنها حرام شده يعني همان چهارده صنفي كه در آيات تحريم آمده ملاك در حرمت ازدواجشان تنها سد باب زنا است، زيرا انسان از اين نظر كه فردي از مجتمع خانواده است بيشتر تماس و سر و كارش با همين چهارده صنف است، و اگر ازدواج با اينها تحريم نشده بود، كدام پهلواني بود كه بتواند خود را از زناي با آنها نگه بدارد، با اينكه
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 496
مي‌دانيم مصاحبت هميشگي و تماس بي پرده باعث مي‌شود نفس سركش در وراندازي فلان زن كمال توجه را داشته باشد، و فكرش در اينكه چه مي‌شد من با او جمع مي‌شدم تمركز پيدا مي‌كند، و همين تمركز فكر ميل و عواطف شهواني را بيدار و شهوت را به هيجان در مي‌آورد، و انسان را وادار مي‌كند تا آنچه را كه طبعش از آن لذت مي‌برد به دست آورد، و نفسش تاب و توان را در برابر آن از دست مي‌دهد، و معلوم است كه وقتي انسان در اطراف قرقگاه، گوسفند بچراند، خطر داخل شدن در آن برايش زياد است.
لذا واجب مي‌نمود كه شارع اسلام تنها به نهي از زناي با اين طوايف اكتفاء نكند، چون همان طور كه گفتيم مصاحبت دائمي و تكرار همه روزه هجوم وسوسه‌هاي نفساني و حمله‌ور شدن هم بعد از هم نمي‌گذارد انسان با يك نهي خود را حفظ كند، بلكه واجب بود اين چهارده طايفه تا ابد تحريم شوند، و افراد جامعه بر اساس اين تربيت ديني بار بيايند، تا نفرت از چنين ازدواجي در دلها مستقر شود، و تا بطور كلي از اين آرزو كه روزي فلان خواهر يا دختر به سن بلوغ برسد، تا با او ازدواج كنم مايوس گردند، و علقه شهوتشان از اين طوائف مرده، و ريشه كن گردد، و اصلا در دلي پيدا نشود، و همين باعث شد كه مي‌بينيم بسياري از مسلمانان شهوتران و بي بند و بار با همه بي بند و باري كه در كارهاي زشت دارند هرگز به فكرشان نمي‌افتد كه با محارم خود زنا كنند، مثلا پرده عفت مادر و دختر خود را بدرند، آري اگر آن منع ابدي نبود هيچ خانه‌اي از خانه‌ها از زنا و فواحشي امثال آن خالي نمي‌ماند. و باز به خاطر همين معنا است كه اسلام با ايجاب حجاب بر زنان باب زناي در غير محارم را نيز سد نمود، و از اختلاط زنان با مردان اجنبي جلوگيري كرد، و اگر اين دو حكم نبود، صرف نهي از زنا هيچ سودي نمي‌بخشيد، و نمي‌توانست بين مردان و زنان و بين عمل شنيع زنا حائل شود. بنا بر آنچه گفته شد در اين جا يكي از دو امر حاكم است، زيرا آن زني كه ممكن است چشم مرد به او طمع ببندد يا شوهر دار است، كه اسلام به كلي ازدواج با او را تحريم نموده است، و يا يكي از آن چهارده طايفه است كه يك فرد مسلمان براي هميشه به يك بار، از كام گرفتن با يكي از آنها نوميد است، و اسلام پيروان خود را بر اين دو قسم حرمت تربيت كرده، و به چنين اعتقادي معتقد ساخته، به طوري كه هرگز هوس آن را نمي‌كنند، و تصورش را هم به خاطر نمي‌آورند.
مصدق اين جريان وضعي است كه ما امروز از امم غربي مشاهده مي‌كنيم، كه به دين مسيحيت هستند و معتقدند به اينكه زنا حرام و تعدد زوجات جرمي نزديك به زنا است، و در عين حال اختلاط زن و مرد را امري مباح و پيش پا افتاده مي‌دانند، و كار ايشان به جايي رسيده
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 497
كه آن چنان فحشا در بين آنان گسترش يافته كه حتي در بين هزار نفر يك نفر از اين درد خانمانسوز سالم يافت نمي‌شود، و در هزار نفر از مردان آنان يك نفر پيدا نمي‌شود كه يقين داشته باشد فلان پسرش از نطفه خودش است، و چيزي نمي‌گذرد كه مي‌بينيم اين بيماري شدت مي‌يابد و مردان با محارم خود يعني خواهران و دختران و مادران و سپس به پسران تجاوز مي‌كنند، سپس به جوانان و مردان سرايت مي‌كند، و ... و سپس، كار به جايي مي‌رسد كه طايفه زنان كه خداي سبحان آنان را آفريد تا آرامش بخش بشر باشند و نعمتي باشند تا نسل بشر به وسيله آنها حفظ و زندگي او لذت بخش گردد، به صورت دامي در آيد كه سياستمداران با اين دام به اغراض سياسي و اقتصادي و اجتماعي خود نائل گردند، و وسيله‌اي شوند كه با آن به هر هدف نامشروع برسند هدفهايي كه هم زندگي اجتماعي را تباه مي‌كند، و هم زندگي فردي را تا آنجا كه امروز مي‌بينيم زندگي بشر به صورت مشتي آرزوهاي خيالي در آمده و لهو و لعب به تمام معناي كلمه شده است، و وصله جامه پاره از خود جامه بيشتر گشته است.
اين بود آن پايه و اساسي كه اسلام تحريم محرمات مطلق و مشروط از نكاح را بر آن پي نهاده، و از زنان تنها ازدواج با محصنات را اجازه داده است.
و به طوري كه توجه فرموديد تاثير اين حكم در جلوگيري از گسترش زنا و راه يافتن آن در مجتمع خانوادگي كمتر از تاثير حكم حجاب در منع از پيدايش زنا و گسترش فساد در مجتمع مدني نيست.
در سابق نيز به اين حكمت اشاره كرديم و گفتيم: آيه شريفه" وَ رَبائِبُكُمُ اللَّاتِي فِي حُجُورِكُمْ" از اشاره به اين حكمت خالي نيست، و ممكن هم هست اشاره به اين حكمت را از جمله‌اي كه در آخر آيات آمده است و فرموده" يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُخَفِّفَ عَنْكُمْ، وَ خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِيفاً" استفاده كرد، چون تحريم اين اصناف چهاردگانه از ناحيه خداي سبحان از آنجا كه تحريمي است قطعي، و بدون شرط، و مسلمانان براي هميشه مايوس از كام گيري از آنان شده‌اند، در حقيقت بار سنگين خويشتن داري در برابر عشق و ميل شهواني و كام گيري از آنان از دوششان افتاده، چون همه اين خواهش‌هاي تند و ملايم در صورت امكان تحقق آن است وقتي امكانش به وسيله شارع از بين رفته ديگر خواهشش نيز در دل نمي‌آيد.
آري انسان به حكم اينكه ضعيف خلق شده نمي‌تواند در برابر خواهش‌هاي نفسي و دواعي شهواني آن طاقت بياورد، خداي تعالي هم فرموده: كه" إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ" «1» و اين از
__________________________________________________
(1)همانا كيد شما زنان عظيم است" سوره يوسف آيه 28".
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 498
ناگوارترين و دشوارترين صبرها است، كه انسان يك عمر در خلوت و جلوت با يك زن يا دو زن و يا بيشتر نشست و برخاست داشته باشد و شب و روز با او باشد، و چشم و گوشش پر از اشارات لطيف و شيريني حركات او باشد، و آن گاه بخواهد در برابر وسوسه‌هاي دروني خود و هوسي كه به آن زنان دارد صبر كند، و دعوت شهواني نفس خود را اجابت نكند، با اينكه گفته‌اند حاجت انسان در زندگي دو چيز است: غذا و نكاح، و بقيه حوايجش همه براي تامين اين دو حاجت است، و گويا به همين نكته اشاره فرموده است رسول خدا (ص) كه فرمود: (هر كس ازدواج كند نصف دين خود را حفظ كرده، از خدا بترسد در نصف ديگرش) «1».
__________________________________________________
(1)وسائل الشيعه كتاب نكاح.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 499

[سوره النساء (4): آيات 29 تا 30] ..... ص : 499

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ إِلاَّ أَنْ تَكُونَ تِجارَةً عَنْ تَراضٍ مِنْكُمْ وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُمْ رَحِيماً (29) وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ عُدْواناً وَ ظُلْماً فَسَوْفَ نُصْلِيهِ ناراً وَ كانَ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيراً (30)

ترجمه آيات ..... ص : 499

هان! اي كساني كه ايمان آورديد، اموال خود را در بين خود به باطل مخوريد، مگر آن كه تجارتي باشد ناشي از رضايت دهنده و گيرنده و يكديگر را به قتل نرسانيد، كه خداي شما مهربان است (29).
و هر كس از در تجاوز و ستم چنين كند به زودي او را در آتشي وصف ناپذير خواهيم كرد، و اين براي خدا آسان است (30)

بيان آيات ..... ص : 499

اشاره

اين آيه شبه اتصالي به آيات قبل دارد، چون مشتمل است بر نهي از خوردن مال به باطل، و آيات سابق مشتمل بود بر نهي از خوردن مهر زنان از راه سخت‌گيري و تعدي، پس در حقيقت در اين آيه از يك مساله خصوصي به مساله‌اي كلي انتقال حاصل شده است.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ إِلَّا أَنْ تَكُونَ تِجارَةً عَنْ تَراضٍ مِنْكُمْ" معناي كلمه (اكل)- خوردن- معروف است، و آن اين است كه خوردني را به وسيله
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 500
لقمه گرفتن و جويدن و بلعيدن مثلا داخل جوف كنيم، و چون معناي تسلط و انفاذ در اين عمل نهفته است، لذا به اين اعتبار كلمه (اكل) را در مواردي كه تسلط و انفاذ در كار باشد نيز استعمال مي‌شود مثلا مي‌گويند:" اكلت النار الحطب"، (آتش هيزم را خورد) كه در اين تعبير، اعدام شدن هيزم به وسيله آتش و سوخته شدنش، تشبيه شده به انفاذ خورنده، غذا را در جوف خود، و نيز مي‌گويند:" اكل فلان المال" (فلاني مال را خورد) كه معنايش اين است كه در آن تصرف كرد، و بر آن مسلط شد، و در اين تعبير عنايت در اين است كه مهم‌ترين غرض آدمي در هر تصرفي كه مي‌كند همان خوردن است، او مي‌خواهد به وسيله تصرف در اشيا در درجه اول قوت خود- و عايله خويش- را تامين كند، چون شديدترين حاجت بشر در بقاي وجودش همانا غذا خوردن است، و به همين مناسبت است كه تصرفات او را خوردن مي‌نامند، البته نه همه تصرفاتش را بلكه آن تصرفي را خوردن مي‌خوانند كه توأم با نوعي تسلط باشد و با تسلط خود تسلط ديگران را از آن مال قطع سازد، مثلا آن مال را تملك نمايد، و يا تصرفي از اين قبيل كند، گويا با چنين تصرفي سلطه خود را بر آن مال انفاذ نموده، در آن تصرف مي‌كند، همانطور كه خورنده غذا در آن تصرف نموده، آن را مي‌خورد.
كلمه" باطل" (هم در عقايد استعمال دارد، و هم اخلاق، و هم اعمال) و در اعمال عبارت است از آن عملي كه غرض صحيح و عقلايي در آن نباشد.
و كلمه (تجارت) بطوري كه راغب اصفهاني گفته، به معناي تصرف در سرمايه به منظور تحصيل سود است، او اضافه كرده كه در لغت عرب جز در اين كلمه هيچ كلمه‌اي نيست كه در آن حرف تا قبل از حرف جيم قرار گرفته باشد.
(خواننده عزيز متوجه باشد كه منظور راغب ماده اصلي كلمه است، پس خيال نكند كه در كلمه: (تجمل) و نظاير آن تا و جيم پهلوي هم قرار گرفته)" مترجم".
پس آن طور كه راغب معنا كرده، تجارت معنايي است كه با معامله و خريد و فروش منطبق مي‌شود.
و اگر در آيه شريفه، جمله" لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ" را مقيد كرده به قيد (بينكم)، كه بر نوعي جمع شدن دور يك مال و در وسط قرار گرفتن آن مال دلالت دارد، به اين منظور بوده كه اشاره و يا دلالت كند بر اينكه أكلي كه در آيه از آن نهي شده خوردن بنحوي است كه دست بدست آن جمع بگردد، و از يكي بديگري منتقل شود، در نتيجه مجموع جمله" لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ" وقتي مقيد شود بقيد (بالباطل) نهي از معاملات ناقله از آن استفاده مي‌شود، يعني معاملاتي كه نه تنها مجتمع را به سعادت و رستگاريش نمي‌رساند، بلكه ضرر هم مي‌رساند، و
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 501
جامعه را به فساد و هلاكت مي‌كشاند، و اين معاملات باطل از نظر دين عبارتند از: امثال ربا و قمار و معاملات كتره‌اي كه طرفين و يا يك طرف نمي‌داند چه مي‌دهد و چه مي‌گيرد، حدود و مشخصات كالا و يا بها مشخص نيست،- مانند معامله با سنگريزه و هسته خرما،- به اينگونه كه سنگريزه يا هسته خرما را به طرف اجناس فروشنده پرتاب كنم، روي هر جنسي افتاد، با پرداخت مثلا پنجاه تومان، آن جنس مال من باشد و امثال اين معاملات كه اصطلاحا آن را غرري مي‌گويند.
و بنا بر اين استثنايي كه در جمله:" إِلَّا أَنْ تَكُونَ تِجارَةً عَنْ تَراضٍ مِنْكُمْ" وجود دارد استثناء منقطع است، (مثل اين مي‌ماند كه كسي بگويد: هيچ معامله باطلي نكنيد، مگر آن معامله‌اي كه صحيح باشد) كه اينجور استثنا آوردن جز بخاطر افاده نكته‌اي جايز نيست، و نكته آن در آيه مورد بحث پاسخ به سؤالي است كه ممكن است بشود، و يا جلوگيري از توهمي است كه ممكن است شنونده بكند، زيرا بعد از آنكه از خوردن مال به باطل نهي كرد، و نوع معاملاتي كه در جامعه فاسد جريان داشت و اموال از راه معاملات ربوي و غرري و قمار و امثال آن دست به دست مي‌گشت، به نظر شرع باطل بود، جاي اين توهم بود كه بطور كلي معاملات باعث انهدام اركان مجتمع مي‌شود، و اجزاي جامعه را متلاشي و مردم را هلاك مي‌كند.
لذا پاسخ داد كه نه، همه معاملات اينطور نيستند، بلكه يك نوع معامله وجود دارد كه نه تنها آن مفاسد را ندارد، بلكه توانايي آن را دارد كه پراكندگي‌هاي جامعه را جمع و جور كند، و جامعه را از نظر اقتصاد پاي بر جا سازد، و استقامتش را حفظ نمايد، و آن تجارتي است كه ناشي از رضايت طرفين و هم از نظر شرع مقدس صحيح باشد، و اين است آن تجارتي كه حوايج جامعه را بر آورده خواهد كرد.
و استثناء در آيه مورد بحث نظير استثناء در آيه زير است، كه مي‌فرمايد:" يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ، إِلَّا مَنْ أَتَي اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ" «1»، كه وقتي سودمند بودن در قيامت را به كلي از مال و فرزندان نفي كرد، جاي اين بود كه كسي توهم كند پس در قيامت هيچ كس رستگار نمي‌شود، چون بزرگترين چيزي كه انسان در دنيا با آن سر و كار دارد، و از آن بهره‌مند مي‌شود، مال و اولاد است، اگر اين دو- آن طور كه خداي تعالي فرموده- در قيامت نفعي به ما نرسانند ديگر جز نوميدي و خسران براي ما چه مي‌ماند، لذا براي دفع اين توهم فرمود: نه اينطور نيست، يك چيزي هست
__________________________________________________
(1)سوره شعرا آيه 88- 89.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 502
كه در آخرت نافع باشد، آن هم نه يك نفع و دو نفع بلكه همه منافع را تامين كند، و آن عبارت است از قلب سليم كه از جنس مال و اولاد نيست.
البته منقطع بودن استثنا در اين آيه، نظر ما است، و اين با سياق آيه سازگارتر از آن است كه بگوييم استثناي متصل است، و همچنين اصلي و احترازي بودن قيد (بالباطل) نيز نظر ما است، هم چنان كه در آيه:" وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ وَ تُدْلُوا بِها إِلَي الْحُكَّامِ لِتَأْكُلُوا فَرِيقاً مِنْ أَمْوالِ النَّاسِ" «1» اين قيد اصلي و احترازي است.

[وجوهي كه در معناي" لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ ..." و" إِلَّا أَنْ تَكُونَ تِجارَةً ..." گفته شده است ..... ص : 502

بنا بر نظريه ما آيه شريفه به معاملات صحيح و اموال مشروعي كه از غير ناحيه معامله و تجارت به دست مي‌آيد، و ملك انسان و مباح براي او مي‌شود، نظير بخشش، و صلح و جعاله، و مهر و ارث و امثال آن تخصيص نمي‌خورد.
حال ببينيم ديگران چه گفته‌اند؟ بعضي گفته‌اند استثناي متصل و قيد" بالباطل" توضيحي است، نه اصلي و احترازي، و اين قيد توضيحي را براي آن آورده كه حال مستثني منه را بعد از خارج شدن مستثني و تعلق نهي بيان كند، و تقدير كلام چنين است" لا تاكلوا اموالكم بينكم، الا ان تكون تجارة عن تراض منكم فان غيره اكل بالباطل"، (اموال خود را در بين خود جز از راه تجارت مخوريد، زيرا خوردن مال از غير راه تجارت، خوردن به باطل است).
مفسر نامبرده سپس مثال مي‌آورد و مي‌گويد: وضع اين آيه مثل اين است كه بگويي:
يتيم را به ظلم مزن مگر آنكه در رابطه با تاديب و تربيت او باشد، و ليكن اين قسم سخن گفتن هر چند در بين اهل لسان جايز و معروف است ليكن خواننده عزيز توجه فرمود كه سازگارتر به سياق و زمينه آيه اين است كه استثناي منقطع باشد.
بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از نهي از خوردن مال به باطل اين است كه مال را در مصرفي كه خداي تعالي آن را نمي‌پسندد خرج نكنند، و مراد از تجارت، خرج كردن مال در مواردي است كه خداي تعالي را خوش آيد.
بعضي ديگر گفته‌اند آيه شريفه در اين مقام است كه بفرمايد: به طور مطلق خوردن مال غير بدون عوض حرام است، چون مي‌بينيم در صدر اسلام بعد از آن كه اين آيه نازل شد ديگر هيچ كس نزد كسي غذا نخورد، حتي ميهمان نيز جرات نكرد طعام ميزبان را بخورد، زيرا خوردن حلال به حكم اين آيه منحصر شده بود به تجارت و چون اين حكم مردم را به حرج انداخته بود به وسيله آيات سوره نور نسخ شد، كه در آن مي‌فرمايد:" وَ لا عَلي أَنْفُسِكُمْ أَنْ تَأْكُلُوا مِنْ بُيُوتِكُمْ،-
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 188.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 503
... أَنْ تَأْكُلُوا جَمِيعاً أَوْ أَشْتاتاً" «1».
اينها نظريه ساير مفسرين است، و خواننده عزيز توجه فرمود كه آيه شريفه از دلالت بر اين معاني و امثال آن بيگانه است.
تفسير ديگري براي آيه كرده‌اند كه علاوه بر آن كه، آيه دلالت بر آن ندارد، تفسيري عجيب است، مفسر در اين تفسير خواسته است استثناء" إِلَّا أَنْ تَكُونَ تِجارَةً" را طوري توجيه كند كه استثناي متصل بوده، و در عين حال قيد" بالباطل" قيدي احترازي باشد، به اين بيان كه مراد از باطل اين است كه مالي را بدون عوض به دست بياوري، و معادل آنچه به دست مي‌آوري به طرف ندهي، در نتيجه جمله مستثني منه دلالت دارد بر تحريم گرفتن مال از ديگري به باطل، يعني بدون عوض، آن وقت از اين مستثني منه يك فرد را خارج ساخته، و آن عبارت است از تجارت كه آن نيز فردي از باطل است، يعني آن نيز مثل ساير افراد مستثني منه گرفتن چيزي بدون دادن معادل آن است، براي اينكه غالب مصاديق تجارت خالي از باطل نيست، چون اندازه‌گيري در عوض و يا بگو عوض و معوض به طور دقيق به طوري كه واقعا هر دو مساوي هم باشند، نه تنها امر آساني نيست، بلكه بسيار مشكل است، اگر نگوييم به طور عادي امكان ندارد.
پس مراد از استثنا اين است كه نسبت به تجارت هر چند كه آن نيز مشتمل بر باطل است (زيرا يكي از دو عوض حتما ارزش‌دارتر از ديگري است) تسامح شده، خواهي گفت معمولا مردم در جايي كه يكي از دو عوض بزرگتر از ديگري باشد معامله نمي‌كنند، جوابش اين است كه به دام تردست‌ها نيفتاده‌اي كه آن چنان از كالاي خود تعريف مي‌كنند كه مشتري با كمال اشتياق آن را مي‌خرد، و اي بسا در دل خود خيال كند كه فروشنده را گول زده است و يا به عللي ديگر تن به معامله مي‌دهد، و چنين معاملاتي در بين مردم بسيار است، و ما دام كه تردستي فروشنده كار را به خدعه و غش در معامله نكشاند و معامله را جاهلانه نسازد- كه البته بسيار چنين مي‌شود- مورد مسامحه شارع است.
با اينكه همه اين معاملات باطل است شارع آن را از باب مسامحه و تسهيل براي متشرعين جايز دانسته، و اگر جايز نمي‌دانست و استثناء" إِلَّا أَنْ تَكُونَ تِجارَةً عَنْ تَراضٍ" را نمي‌آورد احدي از اهل دين رغبتي به تجارت نشان نمي‌داد، و در نتيجه نظام مجتمع ديني
__________________________________________________
(1)حرجي بر شما نيست از اينكه از خانه خود، و پدران، و مادران، يا برادران، و خواهران، يا عمو و عمه‌ها، يا خاله و دايي‌ها، يا از انباري كه كليدش دست شما است، بخوريد چه همگي و چه به تنهايي.
سوره نور آيه 61.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 504
مختل مي‌شد.
اين بود خلاصه گفتار عجيب آن مفسر و فساد آن از آنچه ما گفتيم روشن مي‌گردد زيرا باطل تا آنجا كه اهل لغت از معناي آن فهميده‌اند عبارت است از آن چيزي كه اثري را كه بايد داشته باشد فاقد باشد، و آن اثر مطلوب را نبخشد، و در مورد بحث ما يعني بيع و تجارت اثري كه در آن هست عبارت است از معاوضه دو مال، و جا به جا كردن دو ملك براي رفع حاجت هر يك از دو طرف معامله، يكي گندم زيادي دارد و پول براي خريدن شير و ماست ندارد، گندم خود را مي‌فروشد. ديگري پول دارد ولي فعلا احتياج به گندم دارد، پول خود را مي‌دهد و گندم او را مي‌خرد، و اين مبادله را البته با رعايت معامله انجام مي‌دهند، چيزي كه هست اين معادله دو جور حاصل مي‌شود، يكي اينكه بهاي هر دو مساوي باشد، ديگري اينكه اگر يكي كم و ديگري زياد است، همراه آنچه كم است مصلحتي براي طالب آن باشد، و به خاطر همان مصلحت رغبت طالب آن بيشتر شده باشد، و يا همراه آن ديگري كه زياد است خصوصيتي باشد كه به خاطر آن صاحبش از آن نفرت داشته باشد، و در نتيجه زياد خود را برابر كم ديگري بداند دليل و كاشف همه اينها رضايتي است كه دو طرف معامله به معامله دارند، و با وجود تراضي ديگر به هيچ وجه نمي‌توان گفت معامله به خاطر نابرابري ثمن و مثمن باطل است.
علاوه بر اينكه اگر كسي به اسلوب قرآن كريم و بيانات آن انس ذهني داشته باشد، ترديدي نمي‌كند در اينكه محال است قرآن كريم امري از امور را باطل بداند، و در عين حال به آن امر كند، و به سوي آن هدايت نمايد، براي اينكه همين قرآن است كه مي‌فرمايد:" يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ وَ إِلي طَرِيقٍ مُسْتَقِيمٍ" (قرآن به سوي حق و به سوي طريق مستقيم هدايت مي‌كند)، با اين حال ديگر چگونه ممكن است هم به سوي حق هدايت كند و هم به سوي باطل؟.
از اين هم كه بگذريم توجيهي كه اين مفسر براي آيه مورد بحث كرده لازمه‌اش اين است كه انسان به حكم فطرت به سوي حوايجي كه دارد هدايت شده باشد، و به هدايتي حق به سوي رفع آن حوايج از راه مبادله مال به مال راهنمايي شده باشد، و در عين حال به اين حقيقت نيز هدايت- حق و فطري- شده باشد كه بايد در اين مبادله‌اش موازنه و برابري برقرار باشد، ولي مبادله نامبرده به طور حق وافي در رفع حوايجش نباشد، مگر وقتي كه با مقداري باطل آميخته باشد، و چگونه ممكن است فطرت بشر را به سوي امري راه نمايد كه وافي در رفع حاجتش نباشد، و تنها بعضي از شؤون آن حاجت را تامين سازد؟ و چگونه تصور دارد فطرت بشر به سوي باطل راه بنمايد، مگر معيار در فرق بين حق و باطل اعمال فطرت نيست، آيا جز اين است كه عمل حق آن عملي است كه فطرت انسان را به سوي آن بخواند و راهنمايي كند؟ و عمل باطل
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 505
جز آن عملي است كه فطرت راهنماي آدمي به سوي آن نباشد؟ چرا، قطعا معيار همين است، پس كسي كه در آيه شريفه استثنا را متصل دانسته چاره‌اي جز اين ندارد كه قيد" بالباطل" را قيدي توضيحي بگيرد.
عجيب‌تر از توجيه بالا اين توجيه است كه بعضي از مفسرين كرده و گفته‌اند، نكته‌اي كه در اين استثناء منقطع هست اين است كه خواسته اشاره كند به اين كه تمامي تجارت‌ها و معاملات غير تجاري، همه از قبيل باطلند، چون ثبات و بقايي در خود دنيا نيست، تا چه رسد به معاملاتي كه در آن مي‌شود، پس جا دارد كه انسان عاقل به جاي آماده شدن براي خانه آخرت مشغول به دنيا نگردد، كه آخرت بهتر و باقي‌تر است، اين بود آن توجيه شگفت‌انگيز و اعجاب‌آور.
و اين خود اشتباه بزرگي است براي اينكه اگر صحيح باشد نكته متصل بودن استثنا خواهد بود نه منقطع بودن آن، علاوه بر اينكه بيانگر اينگونه حقايق معنوي امثال آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ" «1» (و اين زندگي دنيا چيزي جز لهو و لعب نيست، و زندگي حقيقي خانه آخرت است) و آيه:" ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ" «2» (آنچه نزد شما است فاني مي‌شود و آنچه نزد خدا است باقي است) و آيه:
" قُلْ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَ مِنَ التِّجارَةِ" «3» (بگو آنچه نزد خدا است از لهو و تجارت بهتر است)، و اما در مورد بحث جريان اين نكته باعث مي‌شود خداي تعالي باطل را تشريع كرده باشد، و شان قرآن كريم أجل از آن است كه باطل را به هر وجهي كه فرض كنيد مباح كند.
" وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ ..."
ظاهر اين جمله نهي از اين است كه كسي خود را بكشد، و ليكن وقتي در نظر بگيريم كه پهلوي جمله:" لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ" قرار گرفته كه ظاهر آن اين است كه همه مؤمنين را يك واحد فرض كرده كه آن واحد داراي مالي است، كه بايد آن را از غير طريق باطل بخورد، اي بسا كه اشاره به اين معنا از آن استفاده شود و حتي دلالت كند بر اينكه مراد از كلمه (أنفس) تمامي افراد جامعه ديني باشد، و مانند جمله قبل همه مؤمنين را فرد واحدي فرض كرده باشد، به طوري كه جان هر فردي جان ساير افراد است، در نتيجه در مثل چنين مجتمعي نفس و جان يك فرد هم جان خود او است، و هم جان ساير افراد، پس چه خودش را بكشد و چه غير را، خودش را كشته، و به اين عنايت جمله:" وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ"، جمله‌اي است مطلق هم
__________________________________________________
(1)سوره عنكبوت آيه: 64
(2)سوره نحل آيه 96
(3)سوره جمعه آيه: 11
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 506
شامل انتحار مي‌شود- كه به معناي خودكشي است،- و هم شامل قتل نفس و كشتن غير.
و اي بسا بتوان از ذيل آيه كه مي‌فرمايد:" إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُمْ رَحِيماً" استفاده كرد كه مراد از اين قتل نفس كه از آن نهي كرده معنايي است عمومي‌تر بطوري كه هم شامل كشتن غير شود، و هم شامل انتحار، و هم شامل به خطر انداختن خويش گردد، و خلاصه كاري كند كه منجر به كشته شدنش گردد، براي اينكه در ذيل آيه نهي نامبرده را به رحمت خدا تعليل كرده و فرموده اين كار را مكنيد زيرا خدا به شما مهربان است، و براي كسي پوشيده نيست كه چنين تعليلي با مطلق بودن معنا سازگارتر است، و بنا بر اين تعليل، آيه شريفه معنايي وسيع پيدا مي‌كند، و همين سازگاري، خود مؤيد آن است كه بگوئيم: جمله:" إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُمْ رَحِيماً" تعليلي است براي جمله:" وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ" به تنهايي.
" وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ عُدْواناً وَ ظُلْماً ..."
كلمه" عدوان" همه رقم تجاوز را شامل مي‌شود، چه تجاوز جايز و پسنديده و چه تجاوز ممنوع و مذموم، چون مي‌بينيم در قرآن كريم در هر دو معنا استعمال شده، در آيه مورد بحث در تجاوز ممنوع استعمال شده، و در آيه:" فَلا عُدْوانَ إِلَّا عَلَي الظَّالِمِينَ" «1» كه از آن بر مي‌آيد، در مورد ظالمان عدوان پسنديده است، و در آيه:" وَ تَعاوَنُوا عَلَي الْبِرِّ وَ التَّقْوي وَ لا تَعاوَنُوا عَلَي الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ" «2»، نيز به معناي ناپسند آن آمده، پس معلوم مي‌شود كلمه" عدوان" معنايي وسيع‌تر از كلمه ظلم دارد، و اعم از ظلم است، پس كسي نگويد در يك آيه چرا هر دو كلمه آمده و معناي" عدوان" در خصوص آيه مورد بحث تجاوز از حدودي است كه خداي تعالي معين فرموده، و كلمه" نصلي" متكلم مع الغير از فعل ماضي از ماده اصلاء است، و" اصلاء بنار" به معناي سوزاندن با آتش است.
در اين آيه شريفه از اين جهت كه مشتمل بر كلمه" ذلك" است التفاتي از خطاب كه متوجه عموم مؤمنين بود به خطاب به شخص رسول اللَّه (ص) به كار رفته، در اول به عموم خطاب كرده بود كه: هان اي مؤمنين چنين و چنان مكنيد، كه خداي شما رحيم است، و در آيه بعدي با كلمه" ذلك" اشاره به رسول اللَّه (ص) نموده مي‌فرمايد: با تو هستم هر كس كه چنين و چنان كند او را در آتش مي‌سوزانم.
اين التفات اشاره دارد به اينكه- وقتي معلوم شد همه مؤمنين يك نفس و يك جان
__________________________________________________
(1)پس هيچ عدواني پسنديده و صحيح نيست مگر عليه ظالمين. سوره بقره آيه 193
(2)بر احسان و تقوا يكديگر را ياري بكنيد، ولي بر گناه و عدوان مكنيد. سوره مائده آيه 2
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 507
هستند، و اين يك جان نبايد در صدد هلاكت خود بر آيد،- پس اگر كسي چنين كاري بكند معلوم مي‌شود از مؤمنين نيست، و نبايد مورد خطاب، قرار گيرد، به همين جهت خداي تعالي در ميان مجازات مؤمنين روي از چنين كسان برگردانيد و خطاب را متوجه پيامبر خود كرد تا با او در باره مؤمنين و غير مؤمنين سخن بگويد، و نيز به همين جهت بناي كلام را بر عموم گذاشت او فرمود" وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ عُدْواناً وَ ظُلْماً"، و نفرمود:" و من يفعل ذلك منكم عدوانا و ظلما ...".
و ذيل آيه كه مي‌فرمايد:
" وَ كانَ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيراً" خود مؤيد اين است كه مشار اليه به اشاره: (ذلك) همان نهي از قتل انفس باشد، البته بنا بر اين كه جمله:" إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُمْ رَحِيماً" ناظر باشد به تعليل نهي از كشتن به تنهايي چون در اين صورت بين دو ذيل آيه‌ها مناسبتي كامل برقرار مي‌شود، زيرا ظاهر آيه اين است كه مي‌خواهد بفرمايد: خداي تعالي شما را تنها از اين جهت نهي از قتل كرد كه مهربان و رؤوف به شما است، و گرنه مي‌توانست نهي نكند، و هر كس مرتكب قتل نفس شد در آتش بسوزاند، و اين كار براي او آسان و بدون دشواري است، خوب، با اين حال ديگر هيچ عيبي ندارد كه تعليل نامبرده در آيه اول و تهديد در آيه دوم را به مجموع هر دو فقره آيه اول يعني نهي از اكل مال به باطل و نهي از قتل نفس برگردانيم.
و اما اينكه بعضي گفته‌اند: تعليل و تهديد هر دو، و يا تهديد به تنهايي مربوط به كارهاي زشتي است كه از اول سوره تا اين آيه از آنها نهي شده، و همچنين اينكه بعضي ديگر گفته‌اند: كلمه (ذلك) اشاره است به تمامي نهي‌هايي كه از آيه هفدهم يعني آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا يَحِلُّ لَكُمْ أَنْ تَرِثُوا النِّساءَ كَرْهاً ..." تا اينجا آمده است (براي اينكه در هيچيك از اين نهي‌ها كيفر متخلف ذكر نشده) درست نيست زيرا دليلي بر اعتبار اين اقوال وجود ندارد.
و اگر در جمله:" إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُمْ رَحِيماً" خداي تعالي غايب فرض شده و در جمله:
" فَسَوْفَ نُصْلِيهِ ناراً" متكلم، اين التفات و تغيير سياق تابع التفاتي است كه گفتيم در كلمه (ذلك) به كار رفته، در آنجا نيز از خطاب به عموم مؤمنين عدول شد و خطاب متوجه شخص رسول خدا (ص) گرديد، كه در هر دو خداي تعالي گوينده بود، و ناگهان در جمله:" وَ كانَ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيراً" خداي تعالي غايب فرض شده تا به اين وسيله اشاره كند به تعليلي كه گذشت، و بفهماند اين كار براي خداي تعالي آسان است، براي همين كه او خدا است، جل جلاله.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 508

بحث روايتي [(در ذيل" تِجارَةً عَنْ تَراضٍ" و" لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ")] ..... ص : 508

در مجمع البيان در ذيل كلمه" بالباطل" نقل شده كه مفسرين در باره معناي آن دو قول دارند يكي از آن دو، نظريه بعضي است كه گفته‌اند منظور از آن ربا و قمار و بخس و ظلم است، آن گاه خودش اضافه كرده كه اين قول از امام باقر (ع) روايت شده «1». و در كتاب نهج البيان از امام باقر و امام صادق (عليهما السلام) روايت شده كه فرمودند: منظور از باطل قمار و سحت و ربا و سوگند است «2».
و در تفسير عياشي از اسباط بن سالم روايت آورده كه گفت: نزد امام صادق (ع) بودم كه مردي وارد شد، و عرضه داشت از معناي كلام خداي تعالي كه مي‌فرمايد:
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ" مرا خبر بده، حضرت فرمود: منظور خداي تعالي از اين باطل قمار است، و اما اينكه فرمود:" وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ" منظورش اين است كه يك فرد مسلمان به تنهايي بر انبوه مشركين حمله ببرد، و به سر زمين آنان در آيد، و در نتيجه كشته شود «3».
مؤلف قدس سره: اين آيه شريفه در اكل به باطل عام است، و همه معاملات باطل را شامل مي‌شود، و اگر در روايات بالا نامي از خصوص قمار برده شده، به عنوان شمردن مصاديق اين اكل است، و همچنين تفسير قتل نفس به يك تنه حمله كردن، در حقيقت تعميم آيه است نه تخصيص آن، نمي‌خواهد بفرمايد تنها اين مورد منظور است، بلكه مي‌خواهد بفرمايد همه قتل نفس‌ها و خودكشي‌ها را شامل است، حتي شامل اين قسم حمله كردن بر دشمن نيز هست.
و در همان كتاب از اسحاق بن عبد اللَّه بن محمد بن علي بن الحسين روايت آورده كه گفت: حسن بن زيد از پدرش از علي بن ابي طالب (ع) روايت كرد كه فرمود: من از رسول خدا (ص) از مساله جبيره پرسيدم، (جبيره و باندي كه روي دست يا پاي شكسته مي‌بندند) سؤالم اين بود كه صاحب اين جبيره چگونه وضو بگيرد و اگر جنب شد چگونه غسل كند؟ فرمود: همين مقدار كافي است كه دست خود را كه به آب وضو و غسل تر شده بر
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 2 ص 81 جزء 5 چاپ حيات طبع بيروت [.....]
(2)نهج البيان
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 235 حديث 98.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 509
روي جبيره بكشد، هم در وضو و هم در جنابت، عرضه داشتم. حال اگر اين جريان در هواي سرد و يخبندان اتفاق بيفتد، و صاحب جبيره از ريختن آب بر بدن خود بترسد چطور؟ حضرت رسول (ص) در پاسخ من اين آيه را قرائت كردند:" وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُمْ رَحِيماً" «1».
و در كتاب فقيه آمده: كه امام صادق (ع) فرمود: كسي كه خود را عمدا به قتل رساند براي هميشه در آتش جهنم خواهد ماند، چون خداي تعالي فرموده:" وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُمْ رَحِيماً وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ عُدْواناً وَ ظُلْماً فَسَوْفَ نُصْلِيهِ ناراً وَ كانَ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيراً" «2».
مؤلف قدس سره: روايات به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد معناي آيه را عموميت مي‌دهد، بطوري كه شامل به خطر انداختن خود نيز بشود، هم چنان كه ما نيز همين عموميت را از آيه استفاده كرديم و غير از آنچه از نظر شما گذشت رواياتي ديگر در معناي آن روايات هست، كه از نقل آن خودداري شد.
و در الدر المنثور است كه ابن ماجه و ابن منذر از ابن سعيد روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) فرمود: بيع صحيح تنها آن بيع و خريد و فروشي است كه با رضايت طرفين انجام گيرد «3».
و در همان كتاب است كه ابن جرير از ابن عباس روايت كرده كه گفت رسول خدا (ص) با شخصي معامله كرد آن گاه به طرف معامله فرمود: اختيار كن او نيز گفت اختيار كردم آن گاه فرمود: بيع چنين است «4».
منظور آن جناب اين بوده كه طرفين معامله ما دام كه در مجلس معامله هستند مي‌توانند و يا بگو اختيار دارند معامله را انفاذ كنند و يا فسخ كنند.
و در همان كتاب است كه بخاري و ترمذي و نسايي از پسر عمر روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود:" البيعان بالخيار ما لم يفترقا او يقول احدهما للآخر: اختر" يعني خريدار و فروشنده ما دام كه از هم جدا نشده‌اند اختيار بر هم زدن معامله را دارند، مگر آنكه در مجلس معامله يكي به ديگري بگويد: اختيار كن (يعني اختيار بر هم زدن و
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 236 حديث 102.
(2)فقيه ج 3 ص 374 حديث 23.
(3 و 4)الدر المنثور ج 2 ص 144.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 510
گذراندن معامله را اعمال كن اگر مي‌خواهي بر هم بزن كه اگر بر هم نزد و فسخ نكرد معامله لازم مي‌شود يعني ديگر حق فسخ ندارد) «1».
مؤلف قدس سره: عبارت:" البيعان بالخيار ما لم يفترقا"، از طريق شيعه «2» نيز روايت شده، و جمله آخر حديث كه فرمود:" او يقول احدهما للآخر اختر" توضيح در محقق شدن تراضي است.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 144.
(2)فروع كافي ج 5 ص 170 حديث 6.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 511

[سوره النساء (4): آيه 31] ..... ص : 511

اشاره

إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلاً كَرِيماً (31)

ترجمه آيه ..... ص : 511

اگر از گناهان كبيره‌اي كه از آنها نهي شده‌ايد اجتناب كنيد، ما از بديهاي شما صرفنظر مي‌كنيم و به منزلگاهي گرامي داخلتان مي‌سازيم (31)

بيان آيه ..... ص : 511

اشاره

اين آيه بي ارتباط به ما قبلش نيست، چون در آيات قبل نيز سخن از معاصي رفته بود.
" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ" كلمه (اجتناب) باب افتعال از ماده (ج- ن- ب) است، و كلمه (جنب) به معناي پهلوي آدمي است، كه بطور استعاره از آن فعل ساخته‌اند، به اين مناسبت كه وقتي انسان چيزي را بخواهد و دوست بدارد، با روي خود و با مقاديم بدن رو به آن مي‌رود، و اگر چيزي را دوست نداشته باشد، و بلكه از آن متنفر باشد پهلوي خود را رو به آن كرده، و سپس از آن دور مي‌شود، پس در حقيقت اجتناب به معناي ترك است.
راغب در مفردات مي‌گويد كلمه: (اجتناب) از كلمه (ترك) بليغ‌تر و رساتر است.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 512
اين بود گفتار راغب، و رساتر بودنش جز بدين جهت نيست، كه بناي كلمه اجتناب بر استعاره است، و از همين باب است كلمات 1- جانب (پهلو) 2- جنيبه (اسب و شتر و گاوي كه پهلو به پهلوي صاحبش راه مي‌رود) 3- اجنبي (بيگانه).
كلمه" نكفر" صيغه متكلم مع الغير مضارع از باب تفعيل است، كه از (ك- ف- ر) گرفته شده، و كلمه (كفر) در لغت عرب به معناي پوشاندن است، ولي در قرآن كريم استعمالش در عفو از گناهان شايع شده و كلمه" كباير" جمع كبيره است، و در آيه مورد بحث وصفي است كه در جاي موصوف به كار رفته و تقدير كلام:" ان تجتنبوا معاصي كبيره"، و يا چيزي نظير آن است، و مساله بزرگي گناه امري است اضافي و معنايي است كه جز با مقايسه با كوچك‌تر از خودش تحقق نمي‌يابد، و از همين كلمه است كه استفاده مي‌شود در شرع گناهاني ديگر هست كه از آن نهي نيز شده، ولي صغيره‌اند. بنا بر اين از آيه شريفه دو چيز استفاده مي‌شود: اول اينكه گناهان دو نوعند: صغيره و كبيره، دوم اينكه گناهاني كه طبق آيه شريفه خدا از آن مي‌گذرد به دليل مقابله، گناهان صغيره است.

[گناهان در برابر خداي عظيم كبيره‌اند و نسبت به يكديگر بعضي صغيره و برخي كبيره مي‌باشند] ..... ص : 512

بلي عصيان و تمرد هر چه باشد از انسان كه مخلوقي ضعيف است، و مربوب خداي تعالي است نسبت به خدايي كه سلطانش عظيم است، كبيره و بزرگ است، ولي اين مقايسه بين انسان و پروردگار او است، نه بين يك معصيت با معصيت ديگر، پس منافات ندارد كه تمامي گناهان به اعتبار اول كبيره باشند، و به اعتبار دوم بعضي كبيره و بعضي صغيره باشند.
و بزرگي معصيت وقتي تحقق مي‌يابد كه نهي از آن نسبت به همين كه از معصيت ديگر شده مهم‌تر باشد، و جمله:" ما تنهون عنه ..."، خالي از اين اشاره و يا دلالت بر اين معنا نيست، و دليل بر اهميت نهي تشديد خطاب است، يا به اينكه در خطاب اصرار شده باشد، و يا به اينكه مرتكبش به عذاب آتش تهديد گشته باشد، و يا به نحوي ديگر از آن اهميت گناه استفاده شود.
" وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلًا كَرِيماً" كلمه" مدخل" به ضمه ميم و فتحه خا اسم مكان از ماده دخول است، و منظور از اين مكان بهشت و يا مقام قرب الهي است، هر چند كه برگشت هر دو به يك معنا است.

گفتار در گناهان كبيره و صغيره و معناي تكفير سيئات ..... ص : 512

اشاره

در اين كه آيه شريفه:" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ ..." دلالت ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 513
دارد بر دو نوع بودن گناهان هيچ ترديدي نيست، كه جامع بين آن دو به عنوان سيئات ناميده شده.
و نظير اين آيه در دلالت بر دو نوع بودن گناهان آيه شريفه زير است، كه مي‌فرمايد:" وَ وُضِعَ الْكِتابُ فَتَرَي الْمُجْرِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا فِيهِ، وَ يَقُولُونَ يا وَيْلَتَنا ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلَّا أَحْصاها" «1».
چون وحشتشان از ديدن مطالب نامه دلالت دارد بر اينكه مراد از صغيره و كبيره گناهان صغيره و كبيره است.

[معناي" سيئات" در عرف قرآن ..... ص : 513

حال ببينيم كلمه سيئات در عرف قرآن به چه معنا است، اين كلمه كه جمعش سيئات مي‌آيد به طوري كه از ماده آن (سين- واو- همزه) و هيات آن بر مي‌آيد به معناي حادثه و يا عملي است كه زشتي و بدي را با خود همراه دارد، و به همين جهت اي بسا كه لفظ آن بر امور و مصائبي كه آدمي را بد حال مي‌كند اطلاق مي‌شود، نظير آيه:" وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ" «2» (هيچ مصيبتي بتو نمي‌رسد مگر از ناحيه خودت)، و آيه" وَ يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالسَّيِّئَةِ" «3» (عجله دارند بلائي بر سرت آيد) و اي بسا كه بر نتايج معاصي و آثار خارجي و دنيوي و اخروي آن اطلاق شود، نظير آيه شريفه زير كه مي‌فرمايد:" فَأَصابَهُمْ سَيِّئاتُ ما عَمِلُوا" «4» (آثار شوم گناهاني كه كرده بودند به ايشان رسيد ...) و آيه:" سَيُصِيبُهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا" «5»، (بزودي آثار گناهاني كه كرده بودند به ايشان مي‌رسد).
و اين به حسب حقيقت به معناي سابق برگردد، و اي بسا بر خود معصيت نيز اطلاق مي‌شود، مانند آيه شريفه زير كه مي‌فرمايد:" وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها" «6» (كيفر هر گناهي مصيبتي مثل خود آن است)، و سيئة به معناي معصيت، گاهي بر مطلق گناهان اطلاق مي‌شود، چه صغيره و چه كبيره، مانند آيه:
__________________________________________________
(1)نامه اعمال راي مي‌گذارند، در حال تو اي پيامبر، مجرمان راي مي‌بيني كه از وضعي كه دارند به وحشت افتاده‌اند مي‌گويند: اي واي بر ما، اين چه كتابي است كه نه صغيره‌اي راي از قلم انداخته و نه كبيره‌اي را، مگر آنكه همه راي شمرده است. سوره كهف آيه 49.
(2)سوره نساء آيه 79.
(3)سوره رعد آيه 6.
(4)سوره نحل آيه 34.
(5)سوره زمر آيه 51.
(6)سوره شوري آيه 40.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 514
" أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ، سَواءً مَحْياهُمْ وَ مَماتُهُمْ ساءَ ما يَحْكُمُونَ"
«1»، كه در اين آيه و آياتي نظير آن كلمه سيئات بر مطلق گناهان اطلاق شده است.
و شايد در مواردي اين كلمه در خصوص گناهان صغيره اطلاق شود، مانند آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ ..." چون با فرض اجتناب از گناهان كبيره ديگر گناهي جز صغيره باقي نمي‌ماند.
و سخن كوتاه اينكه در دلالت آيه بر دو نوع بودن گناهان و انقسام آن به صغيره و كبيره در مقايسه آنها با يكديگر هيچ ترديدي نيست و نبايد در آن ترديد كرد.

[وعده تكفير و در گذشتن از سيئات، مستلزم جرأت يافتن به ارتكاب صغائر نيست ..... ص : 514

و همچنين هيچ ترديدي نيست در اينكه آيه شريفه در مقام منت نهادن بوده و نويدي است كه با عنايتي لطيف و الهي به گوش مؤمنين مي‌رسد، كه اگر از بعضي گناهان اجتناب كنند خداي عز و جل از بعضي ديگر گناهانشان در مي‌گذرد، پس نبايد پنداشت كه اين آيه شريفه مؤمنين را در ارتكاب گناهان صغيره جرأت مي‌دهد، چرا كه معنايي براي چنين توهمي نيست، چون هيچ ترديدي در اين نيست كه آيه شريفه از ارتكاب گناهان كبيره نهي مي‌كند، و ارتكاب صغيره از اين جهت كه مرتكبش به آن بي‌اعتنا است، خود مصداقي از مصاديق گناه كبيره است، و آن عبارت است از طغيانگري، و ناچيز شمردن دستور خداي سبحان، كه نه تنها گناهي كبيره است، بلكه از بزرگترين گناهان به حساب آمده است.
آري آيه شريفه در چنين مقامي نيست، بلكه مي‌خواهد به انساني كه خلقتش بر اساس ضعف و جهالت است، و چون جهل و هوا بر او غلبه دارد هيچگاه خالي از ارتكاب گناهان نيست، و عده تكفير بدهد، و بفرمايد تو اي انسان كه همواره دستخوش كورانهاي هوا و شهوتي اگر بتواني خود را از ارتكاب كباير كنترل كني من وعده مي‌دهم كه از گناهان كوچكت صرفنظر كنم، پس زمينه آيه همان زمينه‌اي است كه آيات توبه دارد، و بشر را به سوي توبه دعوت مي‌كند، مانند آيه:" قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ، وَ أَنِيبُوا إِلي رَبِّكُمْ" «2» كه در عين اينكه وعده آمرزش مي‌دهد دعوت به ترك گناه مي‌كند، پس همان طور كه در باره اين آيه نمي‌توان گفت: كه
__________________________________________________
(1) نكند آنها كه گناهان را به جرات مرتكب مي‌شوند، گمان كرده باشند كه ما در دنيا و آخرت با ايشان همان معامله را مي‌كنيم كه با افراد مؤمن و داراي اعمال صالح چه حكم بدي است كه مي‌كنند.
سوره جاثيه آيه: 21. [.....]
(2) بگو اي بندگان من كه بر خويشتن ستم كرديد، از رحمت خدا نوميد نباشيد، كه خدا همه گناهان را مي‌آمرزد، چون او آمرزگار مهربان است، و به سوي پروردگارتان توبه ببريد سوره زمر آيه 53- 54
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 515
مي‌خواهد مردم را به سوي گناهان بكشاند و به اين منظور باب توبه را به روي آنان باز مي‌گذارد كه بدون دلهره گناه كنند، همچنين در آيه مورد بحث چنين منظوري ندارد، بلكه اينگونه خطابها مايه زنده شدن دلهاي نوميد و مرده است. از اينجا مطلب ديگري نيز به دست مي‌آيد، و آن اين است كه آيه شريفه مانع از شناختن كباير نيست و نمي‌خواهد بفرمايد: چون شما كه كباير را نمي‌شناسيد بناچار بايد از همه گناهان اجتناب كنيد، تا دچار كباير نشويد، زيرا چنين معنايي از آيه شريفه بعيد است بلكه آنچه از آن استفاده مي‌شود همانطور كه گفتيم اين است كه مخاطبين به آيه، گناهان كبيره را مي‌شناختند، و از لحن دليلي كه از آن نهي كرده آن را تشخيص مي‌دادند، و مي‌فهميدند گناهي كه اينطور شديد از آن نهي شده، هلاكت آور است، و لا اقل اگر آن معنا از آيه استفاده نشود، اين مقدار هست كه مي‌خواهد (در ضمن نهي از ارتكاب كباير) دعوت كند به شناسايي آن، تا مردم مكلف در باره پرهيز از آن اهتمام كامل بورزند،

[تكرار گناهان صغيره و اصرار بر آنها از بزرگترين كبائر است ..... ص : 515

البته نسبت به غير آن نيز سهل‌انگاري نكنند چون گفتيم سهل‌انگاري در باره گناهان هر قدر هم كه آن گناه صغيره باشد خود يكي از گناهان كبيره هلاكت‌آور است.
توضيح اين كه انسان وقتي گناهان كبيره را شناخت، و آنها را تشخيص داد، مي‌داند آنها محرماتي هستند كه هرگز از ناحيه خداي تعالي به صرف تكفير مورد اغماض واقع نمي‌شوند، مگر آنكه مرتكب آنها توبه نصوح بكند، و بطور قاطع از ارتكاب آنها پشيمان شود، و همين علم خود يكي از موجبات بيداري آدمي، و انصرافش از ارتكاب آنها مي‌شود.
پس كسي نمي‌تواند به دلخوشي از اين كه اجتناب از كباير، گناهان صغيره را محو مي‌كند هم چنان مرتكب گناه صغيره بشود. و اما شفاعت هر چند كه حق است، الا اين كه در سابق كه مباحثي پيرامون آن داشتيم، در بعضي از آنها خاطر نشان كرديم كه شفاعت به حال آنهايي كه در باره تكاليف الهي سهل‌انگاري مي‌كنند، و مثلا توبه و ندامت را استهزا نموده و به اميد شفاعت هم چنان به ارتكاب گناه ادامه مي‌دهند هيچ سودي ندارد چون چنين كسي با بي‌اعتنائيش به امر خداي سبحان، مرتكب بزرگترين و هلاك‌آورترين كباير شده، و ديگر راهي براي شفاعت باقي نگذاشته است.

[كبيره بودن گناه از شدت نهي از آن فهميده مي‌شود] ..... ص : 515

و از همين جا مطلب قبلي ما خوب روشن مي‌شود، كه گفتيم: بزرگي معصيت از شدت نهي از آن، فهميده مي‌شود، اگر در نهي اصرار شده باشد، و يا بشدت صادر شده باشد، مي‌فهميم اين گناه كبيره است.
از آنچه تا كنون گفتيم شما خوانندگان عزيز مي‌توانيد به مقدار ارزش حرفهايي كه
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 516
در تفسير اين آيه زده‌اند پي ببريد اينك از آن سخنان چند وجه زير را مي‌آوريم.

[نقد و بررسي وجوهي كه در تعريف گناه كبيره و صغيره گفته شده است ..... ص : 516

1- بعضي از مفسرين گفته‌اند گناه كبيره هر گناهي است كه خداي تعالي مرتكب آن را به عقاب آخرت تهديد كرده، و در دنيا نيز حدي براي آن معين كرده باشد.
اين تعريف درست نيست، به شهادت اين كه گفتيم اصرار در گناه صغيره از بزرگترين گناهان كبيره است، زيرا رسول خدا (ص) در روايتي كه شيعه و سني آن را نقل كرده‌اند فرموده:" لا كبيرة مع الاستغفار، و لا صغيرة مع الاصرار" «1» هيچ گناهي با استغفار كبيره نيست، و هيچ صغيره‌اي با تكرار صغيره نيست، پس به حكم اين روايت صغيره‌اي كه در آن اصرار ورزيده شود گناه كبيره است، با اين كه (نه در قرآن تهديدي به عذاب آخرت در باره آن شده)، و نه در دنيا حدي برايش معين گشته، و همچنين ولايت و سلطنت كفار و خوردن ربا، كه هر دو از بزرگترين گناهان كبيره است، و در قرآن شديدا از آنها نهي شده، ولي در قرآن حدي برايش معين نشده.
2- بعضي ديگر گفته‌اند گناه كبيره، عبارت است از هر گناهي كه خداي تعالي در قرآن عزيزش وعده آتش به مرتكب آن داده باشد، و اي بسا بعضي ديگر بر اين معنا" وعده وارد در سنت"، را نيز اضافه كرده باشند، اين نيز صحيح نيست، براي اينكه طرف عكسش كليت ندارد، يعني چنان نيست كه هر گناه كه در قرآن و سنت وعده آتش به مرتكبش نيامده باشد گناه صغيره باشد.
3- بعضي ديگر گفته‌اند: كبيره، هر گناهي است كه از بي اعتنايي صاحبش به أمر دين ناشي شده باشد، اين نظريه امام الحرمين است و فخر رازي نيز آن را پسنديده، ولي اين نيز بي اشكال نيست براي اين كه تعريفي كه اين دو نفر براي كبيره كرده‌اند تعريف گناه كبيره نيست بلكه تعريف و عنوان يكي از گناهان كبيره است، و آن عبارت است از طغيان و اعتداء، و بسياري از گناهان كبيره هست، كه به اين عنوان ارتكاب نمي‌شود، و با اينهمه گناه، كبيره است، مانند خوردن مال يتيم، و زناي با محرم، و قتل نفس (آن هم قتل مؤمن به ناحق).
4- بعضي ديگر گفته‌اند: كبيره عبارت است از هر گناهي كه مستقلا و به عنوان اين كه خودش گناه است حرام شده باشد، (نه به خاطر عوارضش).
اين قول تقريبا مقابل قول سوم است، ولي به هر حال درست نيست، زيرا طغيان و بي اعتنايي به دستورات الهي و گناهاني نظير اينها از بزرگترين كبايرند، در حالي كه عناويني
__________________________________________________
(1)من لا يحضره الفقيه ج 4 ص 11 ذيل حديث 1، و الدر المنثور ج 2 ص 146.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 517
عارضي هستند، و به خاطر عروضشان بر يك معصيت كوچك آن را كبيره و هلاك‌آور مي‌سازد.
5- بعضي ديگر گفته‌اند: گناه كبيره آن گناهي است كه آيات يك سوره از اولش تا تمامي سي آيه در باره آن سخن گفته باشد.
مثل اينكه منظور اين شخص اين است كه آيه شريفه مورد بحث به گناهاني اشاره دارد، كه در آيات سابق خاطر نشان شده مانند قطع رحم و خوردن مال يتيم، و زنا، و امثال آن.
اشكال اين وجه اين است كه با اطلاق آيه مورد بحث منافات دارد.
6- بعضي ديگر گفته‌اند هر عملي كه خداي تعالي از آن نهي كرده ارتكابش گناه كبيره است.
اين قول را به ابن عباس نسبت داده‌اند، و شايد منظورش اين بوده كه مخالفت خداي تعالي امري عظيم است، اين وجه نيز صحيح نيست، زيرا توجه فرموديد كه گفتيم گناهان از نظر مقايسه بين يكديگر به دو قسم كبيره و صغيره منقسم مي‌شود، نه نظر به اين كه مخالفت خداي تعالي است، سخن ابن عباس اساسش قياس عمل انسان و مخالفت او كه يكي از مخلوقات خداي تعالي است به خداي تعالي مي‌باشد، كه رب همه مخلوقات است، البته ممكن است بعضي‌ها اين قول را بپسندند به توهم اينكه اضافه در جمله:" كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ ..." اضافه بياني است، در حالي كه اين توهم فاسد است، زيرا اگر اضافه بياني باشد برگشت معنا به اين مي‌شود كه بگوييم: (اگر از همه معاصي اجتناب كنيد ما سيئات شما را تكفير مي‌كنيم)، و اين غلط است، براي اينكه بعد از اجتناب از همه معاصي ديگر سيئه‌اي باقي نمي‌ماند، و اگر منظور از بياني بودن اضافه اين باشد كه گناهاني كه مؤمنين قبل از نزول آيه داشته‌اند تكفير مي‌شود، آن وقت آيه شريفه مختص مي‌شود به كساني كه هنگام نزول آيه حاضر بوده‌اند، و آيه شريفه شامل حال گذشتگان و آيندگان نشود، و اين خلاف عموميتي است كه از ظاهر آيه استفاده مي‌شود، و اگر هم چنان عموميت آيه محفوظ بماند برگشت معنا به اين مي‌شود كه شما مؤمنين اگر تصميم بگيريد از همه معاصي اجتناب كنيد، و علاوه بر تصميم اجتناب هم بكنيد، ما سيئات سابق شما را تكفير مي‌كنيم.
و اين معنايي است كه مصداقش بسيار نادر است، و يا اصلا مصداقي ندارد، و كلام خدا را نمي‌توان به چنين معنايي حمل كرد.
آري نوع انسان خالي از سيئه نيست، مگر افراد انگشت‌شماري كه از ناحيه خداي تعالي داراي عصمت باشند (دقت بفرماييد).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 518
7- بعضي گفته‌اند: گناه صغيره عبارت است از گناهي كه عذابش كمتر از ثواب صاحبش باشد، و گناه كبيره آن گناهي است كه عذاب آن بزرگتر از ثواب او باشد.
اين نظريه به فرقه معتزله نسبت داده شده، و نظريه نادرستي است، براي اينكه معنايي است كه اين آيه شريفه و هيچ آيه‌اي از قرآن كريم بر آن دلالت ندارد، بله چيزي كه به دليل قرآني ثابت شده وجود حبط در بعضي از گناهان است، آن هم في الجمله نه مشخص، و نه در همه گناهان، حال چه اين كه با اين نظريه معتزله وفق بدهد و چه ندهد، و اما اين كه حبط چيست؟ و چه حدودي دارد؟ بحثش بطور كامل در جلد دوم عربي اين كتاب گذشت.
صاحبان اين نظريه، اين را نيز گفته‌اند، كه بر خداي تعالي واجب است سيئات و گناهان صغيره كساني كه از كباير اجتناب ورزيده‌اند تكفير و محو كند، چون مؤاخذه بر آنها درست نيست.
اين سخنشان نيز مردود است، براي اينكه آيه شريفه هيچ دلالتي بر آن ندارد.
8- بعضي ديگر گفته‌اند: بزرگي و كوچكي گناه دو امر اعتباري هستند، كه بر هر معصيتي عارض مي‌شوند، يعني هر معصيتي را هم مي‌توان كبيره دانست به يك اعتبار، و هم صغيره دانست به اعتباري ديگر، گناهي كه انسان مرتكب مي‌شود حال هر چه مي‌خواهد باشد از اين نظر كه بي‌اعتنايي به امر پروردگار و يا العياذ باللَّه استهزا است و يا بي مبالاتي است كبيره است، ولي همين گناه به اين اعتبار كه در هنگامي سر زده كه آدمي در كوران عواطف دروني يعني شدت خشم و يا غلبه ترس و يا فوران شهوت قرار گرفته بوده گناه صغيره است، و خدا آن را مي‌آمرزد، البته به شرطي كه از گناهان كبيره اجتناب شود.
و چون جامعه همه اين عناوين نامبرده يعني بي‌اعتنايي به امر پروردگار و استهزا و بي مبالاتي، يك چيز است، و آن عبارت است از عناد و يا تجاوز بر خداي تعالي، مي‌توان مطلب را خلاصه نموده، و گفت كه هر يك از گناهاني كه در دين خدا از آن نهي شده اگر از عناد با خدا و طغيان بر او انجام پذيرد آن گناه كبيره است، و گرنه صغيره است، و خداي تعالي آن را مي‌بخشد، البته به شرطي كه از عناد و طغيان اجتناب شود.
بعضي از مفسرين (در توجيه همين وجه) گفته‌اند: هر كار زشت و هر حرامي كه خداي تعالي در نهي از آن بشر را مخاطب قرار داده، هم كبيره و بلكه كباير فرض دارد، و هم صغيره و يا صغاير، و بزرگترين كبيره در هر گناه اين است كه آن گناه را از باب بي‌اعتنايي به امر و نهي خداي تعالي و بي‌احترامي به تكاليف او مرتكب شوند، كه اصرار بر گناه يكي از مصاديق همين بي‌اعتنايي است، چون كسي كه دست بردار از يك گناه نيست مبالاتي به امر و نهي خداي تعالي ندارد، و براي آن احترامي قائل نيست، پس معناي اينكه خداي تعالي فرمود:" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ"، اين است كه اگر شما از هر گناهي كه از آن نهي شده‌ايد اجتناب كنيد، ما سيئاتتان را تكفير مي‌كنيم، يعني از صغيره
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 519
همان گناه اغماض نموده، شما را به خاطر آن باز خواست نمي‌كنيم.
ليكن اين وجه نيز باطل است، براي اين كه از آن بر آمد كه وقتي گناهي از گناهان در حال ارتكاب با طغيان بر خداي سبحان توأم باشد، آن گناه كبيره مي‌شود، و لازمه اين سخن آن نيست كه پس هيچ عمل زشتي به خودي خود و بدون عنوان طغيان، كبيره نيست، به شهادت اينكه زناي با محارم نسبت به زناي با زن اجنبي، و نيز كشتن يك انسان بي‌گناه نسبت به زدن يك انسان، كبيره‌اند، چه اينكه توأم با طغيان بر خدا باشد و چه نباشد، بله در هر جا كه اين عناوين مهلكه نيز در كار باشد البته زشتي گناه بيشتر مي‌شود، و آن معصيت كبيره‌تر مي‌گردد، چون معلوم است كه زنا از كسي كه دچار طغيان شهوت و غلبه جهالت گشته با زناي كسي كه آن را مباح دانسته و اعتنايي به حكم خدا ندارد برابر نيست.
علاوه بر اين كه اين معنا كه (اگر از هر گناهي كبيره‌اش را اجتناب كنيد، ما صغيره‌اش را از شما مي‌بخشيم، و تكفير مي‌كنيم)، معناي ركيكي است كه نمي‌توان آن را بر آيه:" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ ..."، تحميل كرد، چون سياقي كه دارد براي كسي كه كمترين انسي با اساليب كلام دارد پوشيده نيست كه چنين معنايي را تحمل نمي‌كند.

[بررسي نظريه غزالي در باره كبائر و صغائر و معارضه بين حسنات و سيئات ..... ص : 519

9- نظريه‌اي است كه ظاهر كلام غزالي (آن طور كه فخر رازي در تفسيرش از كتاب منتخبات احياء العلوم نقل كرده) بر مي‌آيد وي در جمع بين همه اقوال و نظريه‌ها گفته: بين گناهان وقتي با يكديگر مقايسه شوند فرق هست، بعضي كبيره است، و بعضي صغيره، مثلا زنا (آن هم با محرم خود) در مقايسه با نظر كردن به زن اجنبي كبيره است اين از نظر مقايسه بين خود گناهان، از يك نظر ديگر نيز ممكن است گناهي كه در اصل كبيره نبوده كبيره شود، مانند اصرار بر صغيره كه در عين اينكه خود گناه صغيره است، اصرار بر آن كبيره‌اش مي‌كند «1».
پس با اين بيان روشن مي‌شود كه گناهان يعني خود اعمال و جرم آنها به حسب مقايسه بين خود آنها منقسم به دو قسم كبيره و صغيره مي‌شود، و همين اعمال از نظر آثار سويي كه به دنبال دارد، يعني از نظر عذاب و بي‌اثر كردن اعمال نيك و يا ناقص كردن آن آثار هر دو قسم منقسم مي‌شوند، بعضي از گناهان كفه آثار سوئشان بر كفه آثار نيك اعمال خير مي‌چربد، و به كلي آثار نيك آن اعمال را از بين مي‌برد، و بعضي ديگر آن قدر سنگين نيست بلكه تنها مي‌تواند مقداري از اثر نيك اعمال خير را بكاهد، به طوري كه اگر بعد از گناه عمل خير ديگري كه ثوابش برابر اثر سوء آن گناه باشد به جاي آورده شود، دوباره نقص وارده جبران مي‌شود.
آري براي هر اطاعتي اثر نيكي در نفس هست، كه باعث مي‌شود مقام نفس بالا رود،
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي ج 10 ص 75.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 520
و از قذارت بعد، و ظلمت جهل، رها گردد هم چنان كه براي هر معصيتي تاثير بدي در نفس هست، كه باعث انحطاط مقام او و سقوطش در جهنم بعد و ظلمت جهل خواهد بود.
با در نظر داشتن اين حقيقت اگر انسان يك يا چند گناه مرتكب شود، در حالي كه قبلا با اعمال نيك و اطاعت خداي تعالي نور و صفايي براي دلش كسب كرده بود، قهرا اين نور طاعت با ظلمت معصيت تصادم و معارضه مي‌كند، اگر ظلمت معصيت غلبه كند و وبال آن بتواند نور اطاعت را از بين ببرد، آن معصيت كبيره است، و اگر نور و صفاي اطاعت بر ظلمت حاصل از گناه غلبه كند، قهرا آن ظلمت را از بين مي‌برد، و پليدي گناه را از صفحه دل مي‌شويد، البته معادل آن از نور خودش نيز كم مي‌شود، و آنچه باقي مي‌ماند به مقداري كه هست دل را نور و صفا مي‌بخشد، اين است معناي تحابط و همين معنا عينا آن تكفيري است كه آيه 31 سوره نساء از آن خبر مي‌دهد و اين گونه گناهان صغيره‌اند.
و اما اينكه حسنه و سيئه برابر باشند، و به كلي يكديگر را خنثي كنند، هر چند كه از نظر عقل احتمال صحيحي است، و لازمه‌اش اين است كه بتوانيم يك انساني فرض كنيم كه نه اطاعت دارد و نه معصيت، نه نور در دلش باشد و نه ظلمت، و ليكن آيه شريفه:" فَرِيقٌ فِي الْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِي السَّعِيرِ" (مردم دو دسته‌اند يك دسته در بهشت و دسته‌اي ديگر در آتشند) چنين چيزي را نفي مي‌كند، اين بود خلاصه گفتار غزالي.
فخر رازي بعد از نقل اين نظريه آن را رد مي‌كند، به اينكه اين نظريه مبتني است بر اصول مذهب معتزله كه از نظر ما باطل است، صاحب المنار بعد از نقل گفتار اين دو دانشمند، شديدا به فخر رازي حمله نموده چنين مي‌گويد:
اگر در قرآن كريم اين معنا (يعني دو قسم بودن گناهان في نفسه و صرفنظر از مساله طغيان) صريحا آمده باشد، آيا باز هم معقول است كه ابن عباس آن را منكر شود؟ نه، هرگز، بلكه عبد الرزاق از او روايت كرده كه در پاسخ كسي كه پرسيده بود آيا گناهان كبيره هفت است؟ پاسخ داده كه به هفتاد نزديكتر است، از سعيد بن جبير نيز روايت شده كه گفته است:
گناهان كبيره به هفتصد نزديكتر است، و انكار دو قسم بودن گناهان به اشعريها نسبت داده شده است «1».
و گويا آن عده از ايشان كه منكر دو قسم بودن (يعني صغيره و كبيره بودن) گناهان شده‌اند منظورشان اين بوده كه به اين وسيله با معتزله مخالفت كرده باشند، هر چند كه ظاهر گفتارشان مرادشان نباشد و اگر از ايشان بپرسي كه اين چه سخني است كه شما گفته‌ايد؟ آن را تاويل كنند، هم چنان كه از كلام ابن فورك همين معنا بر مي‌آيد، او گفتار اشعريها را اين طور توجيه كرده: كه مي‌خواهند بگويند معاصي خدا همه‌اش كبيره است، و اگر به بعضي از
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 5 ص 49.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 521
آنها صغيره و كبيره گفته مي‌شود بالنسبة است يعني معاصي مختلفه‌اي را در نظر مي‌گيرند، ولي معتزله مي‌گويند اصلا گناهان دو قسمند صغيره و كبيره، و اين صحيح نيست.
اين بود توجيه ابن فورك كه لازمه آن اين است كه آيه را به وجهي دور از ذهن تاويل كنند.
آن گاه از ايشان مي‌پرسيم: آيا صرفا به خاطر اين كه با معتزله مخالفت كرده باشند جايز است آيات و احاديث را تاويل كنند، آن هم در جايي كه معتزله نظريه درستي ارائه داده باشند؟ ولي جاي تعجب نيست و از بيماري تعصب هر چه گفته شود كم است، همين تعصب بود كه باعث شد بسياري از علماي تيز هوش و خوش‌فهم به جاي اينكه خودشان را و امتشان را از فطانت خود بهرمند كنند، كتابهايشان را وسيله فتنه و گمراهي مردم كردند، به جاي بحث پيرامون حقايق ديني يكسره به جدال با يكديگر پرداختند. و به زودي نمونه‌اي از آن از نظر خواننده مي‌گذرد كه چگونه فخر رازي سخني از غزالي نقل مي‌كند، و آن را به خاطر همين تعصب رد مي‌كند، و آن وقت مي‌فهمي كه رازي چه بوده، و غزالي كه بوده، معاويه چه بوده، و علي (ع) كه بوده.
اين بود خلاصه گفتار صاحب المنار، وي در آخر كلامش به همان بگومگويي كه ما قبلا از غزالي و رازي نقل كرديم اشاره مي‌كند.
و بهر حال آنچه غزالي آورده هر چند كه تا اندازه‌اي درست است، و ليكن از جهاتي خالي از خلل نيست، اول اينكه دو قسم بودن گناهان از نظر چربيدن و نچربيدن عقابش بر ثواب اعمال نيك در همه جا و بطور دايم با گناهاني كه وي در اول كلامش آنها را في نفسه دو قسم دانسته منطبق نمي‌شود، براي اينكه غالب گناهاني كه كبيره بودنش مسلم است، ممكن است در شخص فاعلش با ثواب بسيار بزرگي مصادف شود، كه آن ثواب بر آن گناه غلبه كند، و به گفته وي صغيره شود، با اينكه كبيره بودنش مسلم است، و همچنين ممكن است معصيت صغيره‌اي را فرض كنيم كه در مرتكبش مصادف شود، به ته‌مانده مختصري از ثواب، آن قدر مختصر كه آن گناه صغيره از بينش ببرد، و در نتيجه گناه نامبرده كبيره شود، با اينكه فرض كرديم صغيره است، پس معلوم شد صغيره و يا كبيره بودن گناهان به حسب دو تقسيمي كه وي كرده مختلف مي‌شود، بعضي از گناهان به حسب تقسيم اول صغيره و به حسب تقسيم دوم كبيره، و بعضي ديگر به عكس مي‌شود، پس اين دو تقسيم به طور كلي تطابق با يكديگر ندارند.
خلل دوم اينكه تصادم و برخورد آثار گناهان با آثار اطاعت‌ها هر چند في الجمله حق است، و ليكن كليت آن از طريق ظواهر ديني يعني ظواهر كتاب و سنت هرگز ثابت نشده، و آقاي غزالي چه دليلي از طريق كتاب و سنت دارد، كه دلالت كند بر تحقق اين كسر و انكسار، آنهم به طور كلي.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 522
تفصيلي هم كه براي بحث داده كليت ندارد. اين كه گفته حالات نوراني كه در نفس پيدا مي‌شود و حالات ديگري ظلماني كه در اثر گناهان صفحه دل را تيره مي‌سازد هر چند در غالب خوبي‌ها و بدي‌ها، درست است، (و به قول معروف ديو چو بيرون رود فرشته در آيد)، و ليكن چنان هم نيست كه به طور كلي و دائمي چنين باشد بلكه بسيار مي‌شود كه آن نور و اين ظلمت، آن فضيلت و اين رذيلت با هم مصالحه نموده، هر دو در قلب مي‌مانند، و قلب (يا بگو نفس آدمي) را بين خود تقسيم مي‌كنند چند دانگ آن از فضيلت و چند دانگ ديگرش مخصوص رذيلت مي‌شود، به همين جهت است كه مي‌بينيم يك فرد مسلمان مثلا هم ربا مي‌خورد، و از بلعيدن اموال مردم هيچ پروايي ندارد، و هر قدر طلب كارش التماس كند يا فرد مظلوم كه وي مالش را برده استغاثه كند ابدا گوشش بدهكار نيست، و در عين حال در انجام نمازهاي واجبش كمال جد و جهد را دارد، و نهايت درجه خضوع و خشوع را به قدر تواناييش مراعات مي‌كند، و يا فرد ديگري را مي‌بينيم كه در ريختن خون مردم و هتك اعراض و افساد در زمين هيچ پروايي ندارد، و در عين حال در عبادات و صدقاتش سعي بليغ دارد، كه خالصانه لوحه اللَّه انجام دهد، و اين همان است كه علماء النفس آن را ازدواج شخصيت مي‌نامند، و مي‌گويند اين گونه افراد در آغاز بين دو صفت نوري و ظلمانيشان در درون دلشان كشمكش مي‌افتد، و با يكديگر معارضه مي‌كنند، و سپس هر دو در نفس جاي‌گير مي‌شوند، البته قبل از آنكه هر دو جاي‌گير شوند، دل انسان دائما در اثر برخورد ميلهاي مختلف و كشمكش آنها معركه درگيريها است، و انسان مدتي در تعب و رنج قرار دارد، تا در اثر تكرار اعمال صالح، و نيز در اثر تكرار گناه، هر دو صفت ملكه‌اي راسخ در قلب شوند، آن وقت ديگر كشمكشي واقع نمي‌شود، و انسان، انساني دو بعدي، (يا بگو دو شخصيتي) مي‌شود، هر گاه يكي از آن دو ملكه بروز كند، آن ديگري خود را پنهان مي‌سازد، و او را به حال خود مي‌گذارد تا شكارش را به دست آورد.
سومين خللي كه در گفتار غزالي هست اين است كه لازمه گفتارش لغو بودن شرطيت اجتناب از كباير در تكفير صغاير است، با اينكه آيه شريفه مي‌فرمايد شرط اين كه ما گناهان صغيره و يا بگو سيئات شما را تكفير كنيم اين است كه از گناهان كبيره اجتناب كنيد، و به گفته غزالي كسي كه اجتناب از گناهان كبيره‌اش براي اين جهت نيست بلكه به خاطر اين است كه نمي‌تواند مرتكب شود، چون هر چند مرتكب شود مغلوب نورانيت (و يا بگو ثوابهاي او) مي‌شود چون او هزاران گناه را مرتكب نشده،- البته زورش نرسيده- و همين ترك كباير سيئاتي براي او باقي نمي‌گذارد ديگر نمي‌شود به او بگوييم اگر از گناهان كبيره اجتناب كني سيئات تو را تكفير مي‌كنيم، و چنين سخني ديگر وجه پسنديده‌اي ندارد.
غزالي در كتاب احياء العلوم خود مي‌گويد: اجتناب از گناه كبيره وقتي باعث تكفير سيئات مي‌شود كه انسان بتواند آن گناه را مرتكب شود، ولي به خاطر ترس از خدا از آن صرفنظر ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 523
كند، مثل اينكه دسترسي به زن نامحرمي پيدا كرده، و مي‌تواند بدون هيچ نگراني با او زنا كند، ولي جلو هواي نفس خود را بگيرد، و تنها به نظر و دستمالي اكتفاء كند، در اينگونه موارد آن مجاهده با نفس اثرش در نوراني كردن قلب بيشتر از اثر سويي است كه نظر و يا لمس در قلب مي‌گذارد، و معناي تكفير سيئات اين است و اما اگر اين شخص أخته و يا عنين باشد، و اصلا آلت تناسليش نعوظ نكند، و يا موانعي پيش بيايد، و نگذارد او به عمل جماع مشغول شود، و يا حتي ترس از آخرت نگذارد آلت او نعوظ كند، چنين اجتنابي (صرفنظر از اينكه اصلا اجتناب نيست) صلاحيت براي تكفير نظر و لمس و يا مقدمات جماع از قبيل رقص و آوازه‌خواني را ندارد، بلكه كسي كه ميل نوشيدن شراب و شنيدن آهنگ‌هاي تار را دارد، ولي با مجاهده جلوي هواي نفس خود را مي‌گيرد، شراب را به آسمان مي‌پاشد، و تنها به شنيدن موسيقي اكتفاء مي‌كند اين جهاد با نفسش چه بسا ظلمت و اثر سويي كه از ناحيه صداي موسيقي بر دلش افتاده را از دل او محو كند، پس همه اينها احكامي است اخروي كه در آخرت به حسابش رسيده مي‌شود، اين بود گفتار غزالي «1».
وي در جايي ديگر مي‌گويد: هر ظلمتي كه بر صفحه دل نشيند ديگر بر طرف نمي‌شود، مگر به وسيله حسنه‌اي كه ضد آن باشد، نه هر حسنه، و حسنات و سيئات متضاد آنهايي هستند كه با يكديگر تناسب دارند، و بدين جهت سزاوار است كه مسلمان هر گناهي را كه مي‌كند، به وسيله حسنه‌اي از جنس آن آن را زايل كند تا با آن مبارزه كرده باشد، چون سفيدي به وسيله سياهي از بين مي‌رود نه به وسيله حرارت و برودت، و رعايت اين تدريج و تحقيق از لطايفي است در طريقه محو، چون اميد موفقيت با رعايت آن بيشتر، و اطمينان‌آورتر از اين است كه براي محو گناهان تنها بر يك نوع عبادت تكيه كند هر چند كه آن نيز در محو گناهان مؤثر است «2».
خواننده عزيز از اين گفتار غزالي به طوري كه ملاحظه كرديد چنين بر مي‌آيد كه محو كننده سيئات، اجتناب و خودداري از كباير است، با اين كه لازمه سخن اولش همان طور كه در اشكال سوم ما بيانش گذشت اين بود كه اجتناب و خودداري لازم نبوده، بلكه نبود گناه كافي است، هر چند كه اين نبود به خاطر نداشتن قدرت باشد.
پس هيچ يك از اين وجوه چندگانه چنگي به دل نزد، و كلام جامعي كه ممكن است با استفاده از ظواهر آيات كريمه قرآن در اين باره گفته شود اين است كه مساله كسر و انكسار و معارضه حسنات با سيئات، و بالعكس اجمالا مسلم است، اما اينكه هر سيئه‌اي در هر حسنه‌اي و به عكس هر حسنه‌اي در هر سيئه‌اي تاثير بگذارد، آن را ناقص يا به كلي از بين ببرد هيچ
__________________________________________________
(1)احياء العلوم غزالي جزء 11 ص 177.
(2)احياء العلوم غزالي جزء 11 ص 200.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 524
دليلي ندارد، تنها دليلش حسابگري در حالات اخلاقي و نفساني است، كه البته اين حسابگري و اين اعتبار، در فهم اينگونه حقايق قرآني در باب ثواب و عقاب كمك خوبي است.
و اما مساله گناهان كبيره و صغيره همانطور كه توجه فرموديد گفتيم از ظاهر آيه مورد بحث بر مي‌آيد كه گناهان در مقايسه با يكديگر صغيره و كبيره مي‌شوند، مثلا قتل نفس محترمه از در ستمگري، گناه است، و نظر كردن به زن نامحرم نيز گناه است ولي اولي نسبت به دومي كبيره است، و نيز مي خوردن و مست شدن از در طغيان و بي اعتنايي به نهي خداي تعالي و خلاصه حلال شمردن آن گناه است، و خوردن آن از روي هواي نفس نيز گناه خواهد بود، ليكن دومي نسبت به اولي كوچك‌تر است، و از ارتباط اين مساله با مساله كسر و انكساري كه گذشت، و اين كه گناهان ثوابها را به كلي از بين ببرد و به عكس خيلي روشن نيست.

[اجتناب از كبائر در تكفير دخالت دارد نه اينكه مانند توبه علت تامه تكفير باشد] ..... ص : 524

از اين بحث بگذريم، بحث ديگري كه در اين آيه هست اين است كه از ظاهرش بر مي‌آيد كه خداي سبحان وعده مي‌دهد به كساني كه از كباير خودداري كنند اين كه همه سيئات آنان را تكفير كند، چه سيئات گذشته و چه آينده آنان، چون آيه شريفه اطلاق دارد، و ظاهر اطلاق هر دو نوع سيئات را شامل مي‌شود، و از سوي ديگر اين را مي‌دانيم كه ظاهر از اين اجتناب. اجتناب بقدر ممكن است، يعني هر مؤمني به مقداري كه مي‌تواند از كبيره‌ها اجتناب كند، به طوري كه كلمه اجتناب صادق باشد بر ترك گناه او، چون هر ترك گناهي اجتناب نيست، و اگر شخص با توجه، كمترين توجهي به سلسله گناهان كبيره بكند، متوجه مي‌شود كه در عالم هستي حتي يك نفر پيدا نمي‌شود كه به تمامي گناهان كبيره ميل پيدا بكند، و قدرت ارتكاب آنها را نيز داشته باشد، و به فرض هم كه چنين كسي پيدا شود آن قدر نادر است كه ملحق به عدم است و بايد گفت اصلا چنين كسي نيست.
با اين حال اگر بخواهيم آيه شريفه را بر چنين فردي حمل كنيم و بگوييم منظورش چنين كسي است قطعا طبع سليم و مستقيم اين حمل ما را نخواهد پسنديد، بناچار بايد گفت:
مقصود آيه اين است كه هر كس به قدري كه مي‌تواند گناه كبيره بكند، و نفس او كمال اشتياق به آن گناهان را دارد، و قدرت بر انجام آن را نيز دارد، ولي به خاطر ترس از خدا مرتكب نشود خداي تعالي سيئات چنين كسي را تكفير مي‌كند و مي‌بخشد، حال چه اين كه آن سيئات متناسب و هم جنس آن كباير باشد و يا نباشد.
و اما اينكه اين تكفير خاصيت اجتناب باشد، به اين معنا كه اجتناب في نفسه و خود به خود اطاعتي باشد كه اثرش تكفير سيئات گردد، نظير توبه كه چنين اثري را دارد، از ظاهر آيه بر نمي‌آيد و نمي‌توان اين معنا را به گردن آيه گذاشت، كه انسان همين كه گناهان كبيره
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 525
مرتكب نشود، در صغيره‌ها آزاد است و چون هر چه صغيره بكند حسناتش كه يكي از آنها اجتناب از كباير است آن را تكفير و خنثي مي‌كنند، هم چنان كه خداي تعالي فرمود:" إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ" «1» تنها از ظاهر آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ" بر مي‌آيد كه اجتناب از كباير در مساله تكفير دخالت دارد، نه اينكه علت تامه آن باشد، و گرنه مناسب‌تر اين بود كه بفرمايد اطاعت‌ها كه يكي از آنها اجتناب مورد بحث است، سيئات را تكفير مي‌كنند، هم چنان كه در آيه سوره هود همين را فرمود، و يا بفرمايد: خداي تعالي گناهان صغيره را هر چه باشد مي‌آمرزد، ديگر احتياج نداشت به صورت جمله شرطيه بفرمايد اگر شما از گناهان كبيره اجتناب كنيد، ما صغيره‌هايتان را تكفير مي‌كنيم.
و اما اينكه از كجا بفهميم فلان گناه كبيره است يا صغيره پاسخش را در اول بحث داديم كه از راه شدت نهي وارد از آن، و يا از اينكه مرتكبش تهديد به عذاب آتش شده، و يا امثال آن فهميده مي‌شود حال چه اينكه آن نهي در كتاب خدا آمده باشد، و چه اين كه در سنت وارد شده باشد، چون هيچ دليلي نداريم بر اين كه گناه كبيره تنها آن گناهاني است كه در قرآن از آن نهي شديد و يا تهديد به عذاب آتش شده باشد.

بحث روايتي [(رواياتي در بيان گناهان كبيره)] ..... ص : 525

در كافي از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: گناهان كبيره آن گناهاني است كه خداي تعالي آتش دوزخ را بر مرتكب آن حتمي دانسته است «2».
و در كتاب فقيه و تفسير عياشي از امام باقر (ع) روايت كرده كه در باره گناهان كبيره فرمود: هر عملي كه خدا مرتكب آن را تهديد به آتش كرده، كبيره است «3».
و در كتاب ثواب الاعمال از امام صادق (ع) نقل كرده كه فرمود: هر كس اجتناب كند از هر عملي كه خدا در برابر آن تهديد به آتش كرده، در صورتي كه ايمان داشته باشد، (و بخاطر اطاعت از خدا آن عمل را انجام ندهد)، خداي سبحان سيئات او را تكفير مي‌كند، و در منزلگاهي آبرومند و ارجمند داخل مي‌سازد، و كباير هفتگانه‌اي كه باعث آتش
__________________________________________________
(1)حسنات، سيئات را از بين مي‌برند. سوره هود آيه 114.
(2)اصول كافي ج 2 ص 276 حديث 1.
(3)فقيه ج 3 ص 373 حديث 14 و عياشي ج 1 ص 239 حديث 114.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 526
مي‌شوند عبارتند از كشتن انساني بدون مجوز، و عقوق والدين (يعني رنجانيدن آنان) و خوردن ربا، و برگشتن به كفر بعد از دوري كردن از آن، و تهمت زدن زنا به زن پاكدامن، و خوردن مال يتيم، و فرار از جنگ «1».
مؤلف قدس سره: روايات از طرق شيعه و سني در شمار عدد كباير بسيار است، و در اين بحث عده‌اي از آنها از نظر خواننده مي‌گذرد، چيزي كه هست در روايات آينده يكي از كباير هفتگانه را شرك به خدا شمرده‌اند مگر در اين روايت كه نامي از آن برده نشده، و اي بسا امام صادق (ع) شرك را از بين آن هفت كبيره بيرون كرده، بدين جهت كه خصوص شرك از بزرگترين كبيره‌ها بوده، و جمله: (در صورتي كه ايمان به خدا داشته باشد) به همين نكته اشاره دارد.
و در مجمع البيان «2» است كه عبد العظيم بن عبد اللَّه حسني از ابي جعفر محمد بن علي (جواد) از پدرش علي بن موسي الرضا از پدرش موسي بن جعفر (عليهم السلام) روايت كرده كه فرمود: عمرو بن عبيد بصري بر (پدرم) امام صادق (ع) در آمد، همين كه سلام كرد و نشست، اين آيه را تلاوت كرد:" الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ" و آن گاه از خواندن بقيه آيه خودداري كرد، امام صادق (ع) پرسيد چرا سكوت كردي؟ گفت: دوست دارم اول گناهان كبيره را از نظر قرآن كريم بشناسم، حضرت فرمود: عيبي ندارد، اي عمرو بزرگترين كباير 1- شرك به خداي تعالي است، به دليل اين كلام خداي عز و جل كه مي‌فرمايد:" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ"، و اين آيه كه مي‌فرمايد:" إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَ مَأْواهُ النَّارُ" «3»، (و كسي كه به خدا شرك بورزد، خدا بهشت را بر او حرام كرده و جايگاهش آتش است) 2- و بعد از شرك به خداي تعالي نوميدي از رحمت او است، چون در اين باره فرموده:" إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكافِرُونَ" «4»، (و از رحمت خدا مايوس نمي‌شوند مگر مردم كافر) 3- و سپس ايمني از مكر خداي تعالي است چون خداي تعالي او را خاسر و زيانكار خوانده، و فرموده،" فَلا يَأْمَنُ مَكْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ" «5».
4- و يكي ديگر از گناهان كبيره‌اي كه در قرآن آمده عقوق والدين است و آن اين
__________________________________________________
(1)ثواب الاعمال ص 158 حديث 1.
(2)مجمع البيان ج 2 ص 84 جزء 5 چاپ حيات طبع بيروت و اصول كافي ج 2 ص 285 حديث 24
(3)سوره مائده آيه 72.
(4)سوره يوسف آيه 87.
(5)سوره اعراف آيه 99. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 527
است كه عاق والدين را جبار و شقي ناميده، و از قول عيسي (ع) نقل كرده كه فرمود:
" وَ بَرًّا بِوالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّاراً شَقِيًّا" «1» (خدا مرا نيكوكار نسبت به مادرم كرده، و مرا جبار و شقي نكرد) 5- از گناهان كبيره قتل نفس است (يعني كشتن انساني كه خداي تعالي خون او را محترم قرار داده) و در نتيجه بدون حق نبايد كشته شود، و در باره اين گناه فرموده:" وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِيها" «2»، (و كسي كه مؤمني را عمدا به قتل برساند، كيفرش جهنم است، در حالي كه هميشه در آن خواهد بود)، 6- نسبت زنا به زنان بي گناه دادن، كه خداي تعالي در باره اين گناه فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ الْغافِلاتِ الْمُؤْمِناتِ لُعِنُوا فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ" «3»، (كساني كه زنان مؤمن پاكدامن و از همه جا بي خبر را تهمت زنا مي‌زنند، در دنيا و آخرت لعنت شده‌اند، و عذابي عظيم دارند)، 7- از گناهان كبيره خوردن مال يتيم است، چون قرآن كريم در باره‌اش مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامي ظُلْماً ..." «4» (كساني كه اموال ايتام را به ظلم مي‌خورند جز اين نيست كه آتش در شكم خود مي‌كنند) 8- فرار از جنگ است، چون خداي تعالي در باره آن مي‌فرمايد:
" وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلَّا مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلي فِئَةٍ فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ" «5» (و كسي كه پشت به دشمن كند، بدون اينكه بخواهد حيله جنگي بكار برده، و يا به جمعيتي بپيوندد تا او را كمك كنند، با خشمي از خدا روبرو شده، و چنين كسي جاي در دوزخ دارد، كه چه بد سرانجامي است).
9- نهم ربا خواري كه خداي تعالي در باره آن فرموده:" الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبا لا يَقُومُونَ إِلَّا كَما يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطانُ مِنَ الْمَسِّ" «6»، (آنها كه ربا مي‌خورند از جاي بر نمي‌خيزند مگر مثل كسي كه شيطان با تماس خود مخبطش كرده) و نيز در باره رباخواران فرموده:" فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ" «7»، (حال اگر باز هم از اين عمل دست بردار نيستيد، اعلام جنگ با خدا و رسولش دهيد).
__________________________________________________
(1)سوره مريم آيه 32.
(2)سوره نساء آيه 93.
(3)سوره نور آيه 23.
(4)سوره نساء آيه 10.
(5)سوره انفال آيه 16.
(6)سوره بقره آيه 275.
(7)سوره بقره آيه 279.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 528
10-دهم از گناهان كبيره جادوگري (سحر) است، چون خداي تعالي در باره آن فرموده:" وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَراهُ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ" «1»، (ساحران به خوبي مي‌دانند كسي كه سحر را بر كتاب خدا ترجيح دهد در آخرت نصيبي ندارد).
11-يكي ديگر از گناهان كبيره زنا است، زيرا خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ يَلْقَ أَثاماً، يُضاعَفْ لَهُ الْعَذابُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ يَخْلُدْ فِيهِ مُهاناً" «2»، (و كسي كه اين گناه را مرتكب شود با عقوبتي روبرو خواهد شد و روز قيامت عذاب براي او مضاعف گشته با ذلت در آن جاودانه خواهد زيست).
13-سوگند دروغ است، چون خداي تعالي در باره آن مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ أَيْمانِهِمْ ثَمَناً قَلِيلًا أُولئِكَ لا خَلاقَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ" «3» (مسلما كساني كه با عهد خدا و سوگندهاشان بهايي اندك را به دست مي‌آورند، اينان در آخرت هيچ بهره‌اي ندارند).
14-چهاردهم غلول يعني دزديدن از غنيمت است، كه خداي تعالي در باره آن فرمود:
" وَ مَنْ يَغْلُلْ يَأْتِ بِما غَلَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ" «4» (و كسي كه از غنيمت بدزدد، و در آن خيانت كند، روز قيامت با همان خيانتش مي‌آيد).
15-پانزدهم ندادن زكات واجب است، چون خداي سبحان در باره آن مي‌فرمايد:" يَوْمَ يُحْمي عَلَيْها فِي نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوي بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ ..." «5»، (روزي كه بر آن گنجينه‌ها در آتش جهنم مي‌دمند، تا سرخ شود، آن گاه با همان پولها پيشاني و پشت و پهلويشان را داغ مي‌زنند).
16-شانزدهم شهادت دروغ، و كتمان شهادت است، چون خداي تعالي فرموده:" وَ مَنْ يَكْتُمْها فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ" «6» (و كسي كه شهادت را كتمان كند قلبش گنه كار است).
17-شرب خمر- مي‌گساري-، زيرا خداي تعالي آن را معادل بت‌پرستي قرار داده است.
18-ترك نماز عمدا.
19-ترك هر عملي كه خداي تعالي آن را واجب كرده، به دليل اين كه رسول خدا
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 102.
(2)سوره فرقان آيه: 68- 69.
(3)سوره آل عمران آيه 77.
(4)سوره آل عمران آيه 161.
(5)سوره توبه آيه 35.
(6)سوره بقره آيه 283.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 529
(ص) فرمود: (كسي كه نماز را عمدا ترك كند ذمه خدا و ذمه رسول خدا (ص) از او بري و بيزار است).
20-قطع رحم، زيرا خداي تعالي فرموده:" أُولئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ" «1»، (اينان مشمول لعنت خدايند، و منزل بد كه همان دوزخ است از آن ايشان است).
موسي بن جعفر (ع) راوي حديث سپس اضافه فرموده: كه عمرو بن عبيد از نزد امام صادق (ع) بيرون مي‌شد، در حالي كه صدايش به گريه بلند بود، و مي‌گفت:
هلاك شد هر كس كه به رأي خود فتوا داد، و با شما- اهل بيت رسول (ص)- در فضيلت و علم معارضه كرد.
مؤلف قدس سره: قريب به اين مضمون از طرق اهل سنت از ابن عباس روايت شده «2» و با اين روايت دو مطلب روشن مي‌شود.
1- اول اين كه- همانطور كه مختار ما در معناي كبيره بود- گناه كبيره عبارت است از آن گناهي كه با لحني شديد از آن نهي شده باشد، و يا در نهي از آن اصرار و يا تهديد به آتش شده باشد، حال چه اين كه آن نهي در كتاب خداي تعالي باشد يا در سنت، هم چنان كه اين معنا در موارد استدلال امام صادق (ع) به خوبي به چشم مي‌خورد، و از اين حديث همان معنايي استفاده مي‌شود كه در حديث كافي آمده بود: كه گناه كبيره آن گناهي است كه خداي تعالي عذاب آتش را بر آن واجب كرده باشد، و نيز حديث فقيه و تفسير عياشي كه داشت كبيره آن گناهي است كه خداي تعالي مرتكب آن را تهديد به آتش كرده باشد، پس مراد از واجب كردن و تهديد نمودن اعم است از اينكه تصريح به آن كرده باشد، و يا اين وجوب و تهديد را به اشاره فهمانده باشد، چه اين كه در كلام خداي عز و جل آمده باشد و يا در كلام و حديث رسول خدا (ص).
و من گمان مي‌كنم حديثي هم كه در اين باره از ابن عباس روايت شده همين طور است، يعني مراد ابن عباس از تهديد به آتش اعم از تصريح و تلويح و از قرآن و حديث است، شاهد اين معنا عبارتي است كه در تفسير طبري از ابن عباس روايت شده، و آن عبارت اين است كه مي‌گويد: كباير عبارتند از هر گناهي كه خداي تعالي بيان حرمت آن را با مساله آتش و غضب يا لعنت و يا عذاب ختم كرده باشد «3»، باز از اينجا روشن مي‌شود آن روايتي كه
__________________________________________________
(1)سوره رعد. آيه 25. [.....]
(2)الدر المنثور ج 2 ص 148.
(3)تفسير طبري ج 5 ص 27.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 530
در تفسير طبري و غير آن نقل شده كه: هر چه خداي تعالي از آن نهي كرده كبيره است، مخالف با اين روايات در معناي كبيره نيست، بلكه خواسته است بگويد: همه گناهان در مقايسه با حقارت انسان و عظمت پروردگارش كبيره است.
2- مطلب دومي كه با اين روايت روشن مي‌شود، اين است كه اگر در بعضي از روايات گذشته و آينده كبيره‌ها منحصر در هشت و يا نه كبيره شده، نظير بعضي از روايات نبويه‌اي كه از طرق اهل سنت نقل شده، و يا منحصر در بيست كبيره شده، نظير اين روايات و يا هفتاد نظير رواياتي ديگر، همه به اعتبار اختلافي است كه در بزرگي گناه است، هم چنان كه در روايت مورد بحث در باره شرك به خداي تعالي تعبير كرده بود به بزرگترين كباير، و در الدر المنثور است كه بخاري و مسلم و ابو داود و نسايي و ابن ابي حاتم از ابي هريره روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: از هفت گناه كشنده اجتناب كنيد، اصحاب پرسيدند: آن هفت گناه كدام است، يا رسول اللَّه فرمود: شرك به خدا و كشتن بناحق انساني كه خونش محترم است، و سحر و ربا خواري، و خوردن مال يتيم، و پشت كردن به لشگر دشمن در روز جنگ، و تهمت زنا به زنان مؤمن (بي‌گناه و از همه جا بي‌خبر) زدن «1».
و در همان كتاب است كه ابن حيان و ابن مردويه، از ابي بكر بن محمد بن عمرو بن حزم، از پدرش محمد، از جدش عمرو بن حزم، روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) نامه‌اي به اهل يمن نوشت، و در آن واجبات و مستحبات و ديات را بر شمرده، به دست عمرو بن حزم داد تا برساند.
عمرو مي‌گويد: در آن نامه آمده بود از همه گناهان كبيره بزرگتر (در نزد خدا و در قيامت)، شرك ورزيدن به خدا است، و سپس كشتن انساني مؤمن بدون حق، و فرار در روز جنگ و عاق والدين شدن، و تهمت زنا به زنان پاكدامن زدن، و سحر آموختن، و ربا خوردن، و مال يتيم را تصرف كردن «2».
و در همان كتاب است كه عبد اللَّه بن احمد در كتاب (زوائد الزهد) از انس روايت كرده كه گفت: من از رسول خدا (ص) شنيدم مي‌فرمود: آگاه باشيد كه شفاعت من مخصوص اهل كباير از امت من است، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمودند:" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ ..." «3».
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 2 ص 146.
(3)الدر المنثور ج 2 ص 145.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 531

[سوره النساء (4): آيات 32 تا 35] ..... ص : 531

اشاره

وَ لا تَتَمَنَّوْا ما فَضَّلَ اللَّهُ بِهِ بَعْضَكُمْ عَلي بَعْضٍ لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبُوا وَ لِلنِّساءِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبْنَ وَ سْئَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيماً (32) وَ لِكُلٍّ جَعَلْنا مَوالِيَ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ وَ الَّذِينَ عَقَدَتْ أَيْمانُكُمْ فَآتُوهُمْ نَصِيبَهُمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيداً (33) الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَي النِّساءِ بِما فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ وَ بِما أَنْفَقُوا مِنْ أَمْوالِهِمْ فَالصَّالِحاتُ قانِتاتٌ حافِظاتٌ لِلْغَيْبِ بِما حَفِظَ اللَّهُ وَ اللاَّتِي تَخافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ وَ اهْجُرُوهُنَّ فِي الْمَضاجِعِ وَ اضْرِبُوهُنَّ فَإِنْ أَطَعْنَكُمْ فَلا تَبْغُوا عَلَيْهِنَّ سَبِيلاً إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيًّا كَبِيراً (34) وَ إِنْ خِفْتُمْ شِقاقَ بَيْنِهِما فَابْعَثُوا حَكَماً مِنْ أَهْلِهِ وَ حَكَماً مِنْ أَهْلِها إِنْ يُرِيدا إِصْلاحاً يُوَفِّقِ اللَّهُ بَيْنَهُما إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيماً خَبِيراً (35)

ترجمه آيات ..... ص : 531

نسبت به آنچه شما نداريد و خدا به ديگران مرحمت فرموده تمنا مكنيد،- و نگوييد اي كاش من نيز مثل فلان شخص فلان نعمت را مي‌داشتم،- زيرا اين خدا است كه- به مقتضاي حكمتش- بعضي را بر بعضي برتري داده، هر كسي چه مرد و چه زن بهرمنديش از كار و كسبي است كه دارد،- اگر درخواستي داريد از خدا بخواهيد، فضل او را بخواهيد، كه او به همه چيز دانا است (32).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 532
و براي هر انساني وارثاني قرار داديم، تا از آنچه پدران و مادران و خويشاوندان به جاي مي‌گذارند ارث ببرند، و اما افرادي كه- وارث و خويشاوند شما نيستند، ولي شما، با آنان دست پيمان ازدواج داده‌ايد، بايد بهره‌شان را بدهيد، كه خدا بر همه چيز گواه است (33).
مردان بر زنان قيمومت و سرپرستي دارند، به خاطر اينكه خدا بعضي را بر بعضي برتري داده، و به خاطر اين كه مردان از مال خود نفقه زنان و مهريه آنان را مي‌دهند، پس زنان صالح و شايسته بايد فرمانبر شوهران در كام‌گيري و تمتعات جنسي و حافظ ناموس و منافع و آبروي آنان در غيابشان باشند، همانطور كه خدا منافع آنان را حفظ فرموده، و زناني را كه بيم داريد نافرمانيتان كنند، نخست اندرز دهيد، اگر به اطاعت در نيامدند، با آنها قهر كنيد، و در بستر خود راه ندهيد، و اگر اين نيز مؤثر نشد بزنيدشان اگر به اطاعت در آمدند ديگر براي ادامه زدنشان بهانه‌جويي مكنيد، و به خاطر علوي كه خدا به شما داده مغرور نشويد، كه دارنده علو و بزرگي خدا است (34).
و اگر ترسيديد كار به جدايي بكشد، داوري از خانواده مرد و داوري از خانواده زن بفرستيد، كه اگر بناي آن دو به اصلاح باشد خداي تعالي بينشان را توافق پديد مي‌آورد، كه خدا همواره دانايي با خبر است (35)

بيان آيات ..... ص : 532

اشاره

اين آيات مربوط به آيات گذشته‌اي است، كه متعرض احكام ارث و احكام نكاح بود در اين آيات آن احكام را تاكيد مي‌كند و بعضي از احكام كلي را هم نتيجه مي‌گيرد، احكامي كه پاره‌اي از خللهايي كه در معاشرت بين مردان و زنان رخ مي‌دهد را، اصلاح مي‌كند.
" وَ لا تَتَمَنَّوْا ما فَضَّلَ اللَّهُ بِهِ بَعْضَكُمْ عَلي بَعْضٍ".
كلمه (تمني) كه فعل نهي (لا تتمنوا) از آن گرفته شده، به معناي اين است كه انسان بگويد اي كاش فلان جريان فلان جور پيش مي‌آمد، (و يا فلان چيز را مي‌داشتم)، و اگر چنين گفتاري را تمنا بنامند ظاهرا از باب نامگذاري و توصيف لفظ به صفت معنا است، چون تمنا و آرزو كار زبان نيست، بلكه كار دل است، دل وقتي به چيزي كه آن را دوست مي‌دارد ولي دست يافتن به آن را دشوار و يا غير ممكن مي‌بيند، حالت آرزو در آن پيدا مي‌شود، حال چه اين كه صاحب اين دل آرزويش را به زبان نيز جاري بكند و يا نكند.
و از ظاهر آيه بر مي‌آيد كه مي‌خواهد از آرزويي خاص نهي كند، و آن آرزوي داشتن برتريهايي است كه در بين مردم ثابت است، برتريهايي كه ناشي مي‌شود از تفاوت‌هايي كه بين اصناف انسانها است، بعضي از صنف مردانند و به همين خاطر برتريهايي دارند، بعضي از
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 533
صنف زنانند آنها نيز به ملاك زن بودن يك برتريهاي ديگري دارند، مي‌خواهد بفرمايد سزاوار است از دل بستن و اظهار علاقه به كسي كه فضلي دارد صرفنظر كنيد، به خدا علاقه بورزيد، و از او درخواست فضل كنيد.
با اين بيان گفت كه مراد از فضل (برتري) همانطور كه گفتيم برتريهايي است كه خدا به هر يك از دو طايفه مرد و زن داده، احكامي در خصوص مردان تشريع كرده و احكامي ديگر در خصوص زنان، (آن مي‌گويد اي كاش من زن بودم اين مي‌گويد اي كاش من مرد بودم) چون هر يك از اين دو طايفه احكامي بنفع خود دارد، مثلا سهم الارث مرد بيشتر از سهم الارث زن است، و اين براي مردان مزيتي است و در عوض زنان مزيتي ديگر بر مردان دارند و آن اين است كه خرجشان به عهده خودشان نيست بلكه به عهده مردان است، علاوه بر اين كه در ازدواج مردان بايد پول و مهريه بدهند، و زنان مهريه مي‌گيرند.

[نهي از آرزوي داشتن آنچه خدا به ديگران تفضل فرموده، ارشادي است ..... ص : 533

پس نهي در آيه نهي از آرزوي داشتن اين گونه مزيت‌ها است، و بدين جهت نهي فرموده كه به اين وسيله فساد را از ريشه بر كند، چون اين مزيت‌ها اموري است كه نفس بشر به آنها علاقمند است، زيرا خداي تعالي ريشه علاقمندي به آنها و به دنبالش سعي و كوشش براي به دست آوردن آن را در دلها نهاده، تا خانه دنيا به اين وسيله آباد شود، به همين جهت در برخورد با اين مزايا نخست آرزوي داشتن آنها در دل پيدا مي‌شود، و وقتي اين آرزو تكرار شد مبدل به حسادتي نهفته چون آتشي زير خاكستر مي‌گردد، و باز در اثر تعقيب كردن همه روزه، اندك اندك اين آتش از زير خاكستر بيرون آمده، از قلب به مقام عمل خارجي سرايت مي‌كند، و با در نظر گرفتن اينكه اين حسد خاص يك نفر و دو نفر نيست، (زيرا همه مردم دل دارند)، اگر حسد همه دلها به هم منضم شود، بلوايي راه مي‌افتد كه زمين را پر از فساد نموده، حرث و نسل را تباه مي‌سازد.
از اينجا روشن مي‌شود كه نهي از تمنا، در حقيقت يك نهي ارشادي است كه مصلحت آن به حفظ آن احكام تشريع شده عايد مي‌گردد، نه اينكه نهيي مولوي باشد.
و اگر فضل را به فعل خداي سبحان نسبت داده و اينطور تعبير كرده:" بَعْضَكُمْ عَلي بَعْضٍ" براي اين بوده كه از يك سو صفت خضوع در برابر امر خداي را بيدار كند، و بفرمايد:
شما كه به خداي تعالي ايمان داريد اين برتريها را خدايتان در بينتان قرار داده، (و او هر كاري را به مصلحت شما مي‌كند)، و از سوي ديگر غريزه حب و علاقه را كه در برخورد با فرد برتر به هيجان آمده تنبه دهد، به اين كه فرد برتر بعضي از خود تو است، و از تو جدا نيست (و حسادت ورزيدن تو نسبت به او به اين مي‌ماند كه دست نسبت به بينايي چشم حسد بورزد، و در صدد برآيد تخم چشم را از كاسه در آورد، با اينكه بينايي چشم بينايي دست نيز هست).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 534

[موقعيت طبيعي هر يك از زن و مرد و اعمال هر يك از آنها موجب اختصاص هر يك به چيزي است ..... ص : 534

" لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبُوا، وَ لِلنِّساءِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبْنَ" راغب اصفهاني «1» يادآور شده كه كلمه (اكتساب) در بدست آوردن فايده‌اي استعمال مي‌شود كه انسان خودش از آن استفاده كند، و معناي كلمه (كسب) از معناي اكتساب عمومي تر است، هم آن را شامل مي‌شود و هم آنچه را كه براي غير بدست مي‌آورد، بياني كه ما در باره تمنا مورد بحث داشتيم نتيجه مي‌دهد كه اين جمله همان نهي سابق يعني نهي از تمنا را بيان مي‌كند، و به منزله تعليلي براي آن است، مي‌فرمايد: آن چنان آرزو كه گفتيم در دل راه مدهيد، براي اين كه هر مزيتي مخصوص صاحب آن مزيت است، اگر مثلا مرد داراي مزيت ارث دو برابر است، به خاطر نفسيتي است كه خاص او است، و خلاصه به خاطر اين است كه مرد خلق شده، و يا به خاطر اعمالي است كه بدن او انجام مي‌دهد، مردان اگر مي‌توانند مثلا چهار زن بگيرند، و زنان نمي‌توانند بيش از يك شوهر داشته باشند، براي اين است كه مردان در مجتمع بشري موقعيتي دارند، كه اقتضاي چنين مزيتي دارد، و زنان آن موقعيت را ندارند، و اگر در ارث دو برابر زنان ارث مي‌برند، باز به همين جهت است، و همچنين زنان اگر نصف سهم مردان ارث مي‌برند، در عوض خرج زندگيشان به عهده مردان است، و در امر ازدواج، زنان مخصوص شده‌اند به گرفتن مهر و مردان نبايد مهريه بگيرند به خاطر موقعيت خاصي است كه زنان دارند.
اين از نظر موقعيت خلقتي زن و مرد، از نظر اعمال بدني نيز چنين است، اگر مرد و يا زن از راه عمل چيزي به دست مي‌آورد خاص خود او است، و خداي تعالي نمي‌خواهد به بندگان خود ستم كند.
از اينجا روشن مي‌شود كه مراد از اكتساب در آيه نوعي حيازت و اختصاص دادن به خويش است، اعم از اين كه اين اختصاص دادن به وسيله عمل اختياري باشد، نظير اكتساب از راه صنعت، و يا حرفه و يا به غير عمل اختياري، ليكن بالآخره منتهي شود به صفتي كه داشتن آن صفت باعث اين اختصاص شده باشد، مانند مرد بودن مرد، و زن بودن زن.
پيشوايان علم لغت، هر چند كه در باره دو واژه كسب و اكتساب گفته‌اند كه هر دو مختصند بدان جايي كه عمل به اختيار آدمي انجام شود، هم چنان كه واژه طلب و امثال آن مختص به اين گونه موارد است، ليكن اين تفاوت را بين دو واژه گذاشته‌اند كه در كلمه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 430.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 535
(كسب) معناي جمع كردن خوابيده، و بسيار مي‌شود كه كلمه (اكتساب) در امور غير اختياري استعمال مي‌شود، مثلا مي‌گويند (فلاني با خوشگلي خود شهرت اكتساب مي‌كند، و از اين قبيل تعبيرات)، و در آيه مورد بحث بعضي از مفسرين اكتساب را به همين معنا تفسير كرده‌اند ولي به نظر ما اگر در آيه اين معنا را مي‌دهد، از باب استعمال حقيقي نيست، بلكه مجازي و از باب تشبيه و استعاره است.
و اما اين كه مراد از اكتساب در آيه شريفه آن چيزي باشد كه آدمي با عمل خود به دست آورد، و در نتيجه معناي آيه چنين شود، آرزو مكنيد آنچه را كه مردم با صنعت و يا حرفه‌اي كه دارند به دست آورده‌اند، چون مردان از آنچه با عمل خود به دست مي‌آورند نصيب دارند، و زنان نيز از آنچه با كار خود به دست مي‌آورند بهرمند هستند.
اين معنا هر چند كه في نفسه معنايي درست است، ليكن باعث مي‌شود كه دايره معناي آيه تنگ شود، و از اين گذشته رابطه‌اش با آيات ارث و نكاح قطع گردد.
و به هر حال پس معناي آيه بنا بر بياني كه كرديم اين مي‌شود: (آرزو مكنيد كه شما نيز آن برتريها و مزاياي مالي و غير مالي كه ديگران دارند و خداي تعالي يكي از دو طايفه شما مردان و زنان را به آن اختصاص داده به شما نيز بدهد، و خلاصه مردان آرزو نكنند اي كاش مزاياي زنان را مي‌داشتند، و زنان نيز آرزو نكنند اي كاش مزاياي مردان را مي‌داشتند) براي اين كه اين فضيلت بدون جهت به صاحبان آن داده نشده، يا صاحب فضيلت آن را با نفسيت اجتماعي خود به دست آورده، و يا با عمل اختياريش يعني تجارت و امثال آن، و معلوم است كه هر كس هر چيز را كسب كند از آن بهره‌اي خواهد داشت، و هر كس هر بهره‌اي دارد به خاطر اكتسابي است كه كرده." وَ سْئَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ ..."
غالبا انعام و احساني كه شخص منعم به ديگري مي‌كند از چيزهايي است كه در زندگي او زيادي است و به همين جهت از انعام تعبير مي‌شود به (فضل- زيادي)، و از آنجايي كه در جملات قبل خداي تعالي مردم را از اين كه چشم به فضل و زيادي‌هايي كه ديگران دارند بدوزند نهي فرمود، و از سوي ديگر از آنجايي كه زياده طلبي و داشتن مزاياي زندگي، و بلكه يگانه بودن در داشتن آن، و يا بگو از همه بيشتر داشتن و تقدم بر سايرين يكي از فطريات بشر است، و هيچ لحظه‌اي از آن منصرف نيست، بدين جهت در جمله مورد بحث مردم را متوجه فضل خود كرد، و دستور داد روي از آنچه در دست مردم است بدانچه در درگاه او است بگردانند، و از فضل او درخواست كنند، چون همه فضل‌ها به دست او است آن افرادي هم كه
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 536
فضلي و يا فضلهايي دارند، خدا به آنان داده، پس همو مي‌تواند به شما نيز بدهد، و شما نيز از ديگران و حتي از آنهايي كه آرزوي برتري‌هايشان را داشتيد برتر شويد.
خداي تعالي نام اين فضل را نبرده و آن را مبهم گذاشته، نفرموده از خداي تعالي كدام فضل او را سؤال كنيد، بلكه با آوردن لفظ (من- از) فرموده: از فضل او درخواست كنيد، و

[دو فائده‌اي كه جمله" وَ سْئَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ" افاده مي‌كند] ..... ص : 536

سربسته گفتن اين سخن دو فايده داده، اول اين كه ادب دعا و درخواست بنده از خداي تعالي را به بندگان آموخته چون انساني كه جاهل به خير و شر واقعي خويش است، اگر بخواهد از پروردگارش كه عالم به حقيقت حال او است، و حقيقت حال آنچه براي خلقش نافع است را مي‌داند، و بر هر چيز توانا است، چيزي درخواست كند جا دارد تنها خير خود را از او بخواهد و انگشت روي مصداق خير مگذارد، و سخن به درازا نكشاند، و راه رسيدن به آن را معين نكند، زيرا بسيار ديده‌ايم كه شخصي نسبت به يك حاجت از حوايج خاصه‌اي از قبيل مال يا فرزند يا جاه و منزلت يا بهبودي و عافيت بي طاقت شده و در به دست آوردن محبوبش دست به دعا برداشته، و هر وقت دعا مي‌كند جز بر آمدن آن حاجتش چيزي نخواسته ولي همين كه دعايش مستجاب و حاجتش داده شده آن وقت معلومش گشته كه هلاكت و خسرانش در همان بوده.
فايده دوم اينكه اشاره كند به اينكه واجب است خواسته آدمي چيزي نباشد كه با حكمت الهيه منافات داشته باشد، حكمتي كه در تكوين به كار برده، و يا در تشريع، پس بايد از آن فضل كه به ديگران اختصاص داده، در خواست نكنند چون اگر فرضا مردان فضلي را كه خدا به زنان داده بخواهند، يا زنان فضل مخصوص مردان را بخواهند، و خداي تعالي هم به ايشان بدهد، حكمتش باطل و احكام و قوانيني كه به مقتضاي حكمت تشريع فرموده فاسد مي‌شود، (دقت فرماييد).
پس سزاوار اين است كه انسان وقتي از خداي تعالي حاجتي را مي‌خواهد (كه سينه‌اش از نداشتن آن به تنگ آمده) از خزينه غيب خدا بخواهد، نه اينكه از دارندگان آن بگيرد، و به او بدهد، و وقتي هم از خزينه غيب او مي‌خواهد رعايت ادب را نموده خداي تعالي را علم نياموزد، زيرا خدا عالم به حال او است، و مي‌داند كه راه رسيدن به حاجتش چيست، پس بايد اينطور درخواست كند: كه پروردگارا حاجت مرا به آن مقدار و آن طريقي كه خودت مي‌داني خير من در آن است بر آورده بفرما.
و اما اينكه در آخر آيه فرمود:" إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيماً" براي اين بود كه نهي در اول آيه را تعليل نموده، بفهماند اگر گفتيم شما آنچه را كه خداي تعالي به ديگران داده تمنا نكنيد، علتش اين است كه خداي تعالي به همه چيز دانا است، و راه مصلحت هر كسي را مي‌داند، و در حكم خود خطا نمي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 537

گفتار در يك حقيقت قرآني [(اختلاف‌هاي طبقات مختلف مردم و طريق صحيح حل آنها)] ..... ص : 537

اختلاف قريحه‌ها و استعدادها در به دست آوردن مزاياي زندگي در افراد انسان چيزي است كه بالآخره به ريشه‌هايي طبيعي و تكويني منتهي مي‌شود، چيزي نيست كه بتوان دگرگونش ساخت، و يا از تاثير آن اختلاف در اختلاف درجات زندگي جلوگيري نمود، و مجتمعات بشري از آنجا كه تاريخ نشان مي‌دهد تا به امروز كه ما زندگي مي‌كنيم داراي اين اختلاف بوده است.
آري تا بوده چنين بوده، افراد قوي انسانها، افراد ناتوان را برده خود مي‌كردند و در راه خواسته‌هاي خود و هوا و هوسهايشان بدون هيچ قيد و شرطي به خدمت خود مي‌گرفتند، و افراد ضعيف هم چاره‌اي به جز اطاعت دستورات آنان نداشته، جز اجابت آنان در آنچه تمايل نشان مي‌دادند و مي‌خواستند راه به جايي نمي‌بردند، ليكن (به جاي هر عكس العمل) دلهاي خود را از غيظ و كينه نسبت به اقويا پر مي‌كردند، و در صدد به دست آوردن فرصت روز را به شب مي‌رساندند، بشر هميشه طبق سنت كهن مي‌زيسته، سنتي كه همه جا به روي كار آمدن رژيم شاهي و امپراطوري مي‌انجاميده است.
تا وقتي كه بشر ميدان را براي نهضت عليه اين سنت پير، باز ديده اينجا و آنجاي روي زمين يكي پس از ديگري نهضت نموده، اين بناي شوم را از پي ويران كرده، و طبقه زورگو و متصديان حكومت را وادار نمود، تا در چهار چوب قوانيني كه براي اصلاح حال جامعه و سعادت او وضع شده حكومت كنند، در نتيجه حكومت اراده فردي- آن هم اراده جزافي و سيطره سنن استبدادي به حسب ظاهر رخت بر بست، و اختلاف طبقات مردم و انقسامشان به دو قسم مالكي كه حاكم مطلق العنان باشد و مملوكي محكوم كه زمام اختيارش به دست حاكم باشد از بين رفت، ولي متاسفانه اين شجره فاسد از ميان بشر ريشه كن نشد، بلكه در جايي ديگر و به شكلي ديگر غير شكل سابقش رو به رشد گذاشت، و اين بار نيز همان نتيجه سوء و ميوه تلخ را بار آورد، و آن عبارت بود از تاثيري كه اختلاف ثروت يعني متراكم شدن نزد بعضي و ته كشيدن نزد بعضي ديگر در صفات اين دو طبقه گذاشت. آري وقتي فاصله ميان اين دو طبقه زياد شد طبقه ثروتمند نمي‌تواند از اين كه با ثروتش خواست خود را در همه شؤون حيات مجتمع نفوذ دهد خود داري كند، و از سوي ديگر طبقه فقير هم چاره‌اي جز اين نداشت كه عليه
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 538
طبقه ثروتمند قيام كند و در برابر ظلم او به ايستد.
نتيجه اين برخورد آن شد كه سنت سومي متولد شود: به نام شيوعيت و نظام اشتراكي سنتي كه مي‌گويد: همه چيز مال همه كس، و مالكيت شخصي و سرمايه داري به كلي ملغي، و هر فردي از مجتمع مي‌تواند بدانچه با دست خود و به وسيله كمالاتي كه در نفس خود دارد كسب كرده برخوردار شود تا به اين وسيله اختلاف در ثروت و دارايي به كلي از بين برود.
اين مسلك نيز وجوهي از فساد را به بار آورد، فسادهايي كه هرگز در روش سرمايه‌داري از آن خبري نبود، از آن جمله است بطلان حريت فرد و سلب اختيار از او، كه معلوم است طبع بشر مخالف با آن خواهد بود، و در حقيقت اين سنت با خلقت بشر در افتاده، و خود را آماده كرد تا علي رغم طبيعت بشر، خود را بر بشر تحميل كند، و يا بگو با خلقت بشر بستيزد.
تازه همه آن فسادهايي هم كه در سرمايه‌داري وجود داشت به حال خود باقي ماند، چون طبيعت بشر چنين است كه وقتي دست و دلش به كاري باز شود كه در آن كار براي خود امتيازي و تقدمي سراغ داشته باشد، و اميد تقدم و افتخار بر ديگران است كه او را به سوي كاري سوق مي‌دهد، و اگر بنا باشد كه هيچ كس بر هيچ كس امتياز نداشته باشد هيچ كس با علاقه رنج كار را به خود هموار نمي‌سازد، و معلوم است كه با بطلان كار و كوشش بشريت به هلاكت مي‌افتد.
بدين جهت شيوعي‌ها ديدند چاره‌اي جز قانوني دانستن امتيازات ندارند، و در اين كه چه كنند كه هم امتياز باشد و هم اختلاف ثروت نباشد، فكرشان به اينجا كشيد كه وجهه افتخارات و امتيازات را به طرف افتخارات غير مادي و يا بگو افتخارات تشريفاتي و خيالي برگردانند، ولي ديدند همان محذور سرمايه داري دوباره عود كرد، براي اينكه مردم جامعه يا اين افتخارات خيالي را به راستي افتخار مي‌دانستند، كه همان آثار سويي كه ثروت در دل ثروتمند مي‌گذاشت اين بار افتخارات خيالي آن آثار را در دارندگانش بگذاشت، و يا افتخارات را پوچ مي‌دانستند كه محذور خلاف طبيعت آرامشان نمي‌گذاشت.
رژيم دموكراسي وقتي ديد كه اين فسادها در رژيم اشتراكي بيداد كرده براي دفع آن از يك سو دامنه تبليغات را توسعه داد، و از سوي ديگر توأم با قانوني كردن مالكيت شخصي براي از بين بردن فاصله طبقاتي، مالياتهاي سنگين بر روي مشاغل تجاري و درآمدهاي كاري گذاشت ولي اين نيز دردي را دوا نكرد، براي اين كه تبليغات وسيع و اين كه مخالفين دموكراسي دچار چه فسادهايي شده‌اند نمي‌تواند جلو فساد را از رژيم دموكراسي بگيرد و
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 539
از سوي ديگر ماليات سنگين هيچ اثري در جلوگيري از فساد ندارد، چون به فرضي هم كه همه درآمدها به صندوق بيت المال ريخته شود، آنهايي كه اين صندوق‌ها را در دست دارند، فساد و ظلم مي‌كنند، چون فساد تنها ناشي از مالك ثروت بودن نيست ناشي از تسلط بر ثروت نيز مي‌شود، آن كسي كه مي‌خواهد ظلم كند و عياشي داشته باشد، يك بار با مال خودش اين كار را مي‌كند، يك بار هم با تسلطش بر مال دولت.
پس نه اشتراكيها درد را دوا كردند، نه دموكراتها، و به قول معروف" لا دواء بعد الكي" (بعد از داغ ديگر دوايي نيست) و به نتيجه نرسيدن اين چاره جوييها براي اين است كه آن چيزي كه بشر آن را هدف و غايت مجتمع خود قرار داده، يعني بهره‌كشي از ماديات و بهره‌وري از زندگي مادي، قطب نمايي است كه بشر را به سوي قطب فساد مي‌كشاند، چنين انساني در هر نظامي قرار گيرد بالآخره رو به سوي هدف خود مي‌رود، همانطور كه عقربه مغناطيسي هر جا كه باشد به طرف قطب راه مي‌افتد.
(حال ببينيم در نظام مالي اسلام چه روشي پيشنهاد شده)؟ اسلام براي ريشه كن كردن اين ريشه‌هاي فساد اولا بشر را در تمامي آنچه كه فطرتشان حكم مي‌كند آزاد گذاشته، و در ثاني عواملي را مقرر كرده كه فاصله بين دو طبقه ثروتمند و فقير را به حد اقل مي‌رساند، يعني سطح زندگي فقرا را از راه وضع ماليات و امثال آن بالا برده و سطح زندگي توانگران را از راه منع اسراف و ريخت و پاش و نيز منع تظاهر به دارايي كه باعث دوري از حد متوسط است پايين مي‌آورد، و با اعتقاد به توحيد و تخلق به اخلاق فاضله و نيز بر گرداندن گرايش مردم از مادي‌گري به سوي كرامت تقوا تعديل مي‌كند، ديگر از نظر يك مسلمان برتريهاي مالي و رفاهي هدف نيست هدف كرامتهايي است كه نزد خدا است.
و اين همان حقيقتي است كه خداي تعالي در جمله" وَ سْئَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ ..."، به آن اشاره مي‌كند، و همچنين در آيه:" إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ" «1» و آيه:" فَفِرُّوا إِلَي اللَّهِ" «2» (پس به سوي اللَّه بگريزيد).
در سابق هم گفتيم كه برگرداندن روي مردم به سوي خداي سبحان اين اثر را دارد كه مردم به سوي خدا برگشته، در جستجوي مقاصد زندگي، تنها به اسباب حقيقي و واقعي اعتنا مي‌ورزند، و ديگر در به دست آوردن معيشت نه بيش از آنچه بايد، اعتنا مي‌ورزند، و بيهوده
__________________________________________________
(1)سوره حجرات آيه: 13.
(2)سوره ذاريات آيه 50.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 540
كاري مي‌كنند، و نه از بدست آوردن آنچه لازم است كسالت مي‌ورزند، پس آن كسي كه گفته دين اسلام دين بطالت و خمودي است، مردم را دعوت مي‌كند به اين كه به دنبال اهداف زندگي انساني خود نروند، اسلام را نفهميده و بيهوده سخن گفته، اين بود خلاصه گفتار، پيرامون اين حقيقت قرآني، و ليكن در باره شاخه و برگهايي از اين مساله مطالبي ديگر در بحث‌هاي مختلفي كه در اين تفسير كرده‌ايم وجود دارد.

[بيان آيات ..... ص : 540

اشاره

" وَ لِكُلٍّ جَعَلْنا مَوالِيَ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ ..."

[معناي" موالي" در" وَ لِكُلٍّ جَعَلْنا مَوالِيَ مِمَّا تَرَكَ"] ..... ص : 540

كلمه (موالي) جمع كلمه (مولي) است و منظور از مولا ولي و سرپرست آدمي است، گو اين كه اين كلمه در بعضي از مصاديقش بيشتر استعمال شده، و وقتي شنيده مي‌شود، بعضي از معاني آن بيشتر و زودتر به ذهن مي‌رسد، مثلا وقتي مي‌گويند مولا، فورا مولاي برده و صاحب او به ذهن مي‌رسد، چون سرپرستي او بر برده‌اش از مصاديق روشن سرپرستي است، و يا وقتي مي‌گويند فلاني مولاي فلاني است اين معنا به ذهن مي‌رسد كه او ياور وي است، و يا فلاني مولاي فلان آقا است، يعني پسر عموي او است، چون پسر عمو سزاوارتر است به گرفتن دختر عمو از ساير مردم، و بعيد نيست كه اين كلمه در اصل، مصدر ميمي و يا اسم مكان بوده باشد، و به وجهي و مناسبتي از آن اراده شخص دارنده ولايت شده باشد، همانطور كه ما امروزه كلمه حكومت و محكمه را اطلاق مي‌كنيم، و منظور ما از آن شخص حاكم است.
كلمه (عقد) در مقابل كلمه (حل) است، عقد يعني گره زدن، و حل يعني گره گشودن و كلمه (يمين) در مقابل كلمه (يسار) است، يمين يعني راست و يسار يعني چپ، ولي كلمه (يمين) هم به دست راست گفته مي‌شود، و هم به سوگند، البته معاني ديگر نيز دارد.
و از آنجايي كه اين آيه شريفه با آيه" وَ لا تَتَمَنَّوْا ما فَضَّلَ اللَّهُ بِهِ بَعْضَكُمْ عَلي بَعْضٍ ..."
در يك سياق واقع شده، و چون در اين آيه سفارش شده كه سهم هر صاحب سهمي را بدهيد، و فرموده خداي تعالي براي هر انساني مولاهايي نسبت به تركه وارث او قرار داده، نظير فرزندان و خويشاوندان خود، اين معنا را تاييد مي‌كند كه آيه مورد بحث به ضميمه آيه قبلي مي‌خواهند احكام و اوامري كه در آيات ارث و وصيت گذشت خلاصه‌گيري كند، چون در آن آيات جزئياتي از شرايع آمده بود، هم چنان كه قبل از آن آيات نيز اجمالي از شرايع كه بعدا شرح داد آورده، فرموده بود:" لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ ..." كه اين آيه به منزله قاعده‌اي كلي در باب ارث است، و همه جزئيات احكام به آن برگشت مي‌كند.
و لازمه آن اين است كه افرادي كه از ميان وارث‌ها و مورث‌ها نامشان بطور اجمال آمده منطبق شوند با همانهايي كه در آيات ارث بطور تفصيل ذكر شده‌اند، در نتيجه مراد از ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 541
موالي همه آنهايي هستند كه در آيات ارث، وارث شناخته شده‌اند، خواه اولاد، و خواه پدر و مادر، و چه برادران و خواهران، و چه غير ايشان باشند).
و مقصود از اصناف سه‌گانه‌اي كه در آيه شريفه آمده يعني: 1- والدان 2- اقربون 3-" وَ الَّذِينَ عَقَدَتْ أَيْمانُكُمْ"، همان اصنافي است كه در آيه ارث ذكر شده‌اند، يعني 1- فرزندان، 2- خويشاوندان 3- زن و شوهر، قهرا طبقه سوم در آيه مورد بحث با زن و شوهر منطبق مي‌شود.
پس اينكه فرمود: (لكل- براي هر كس) معنايش اين است كه براي هر يك از شما چه مردتان و چه زنتان مواليي قرار داده‌ايم، يعني اوليايي در ارث بردن معين كرده‌ايم، تا آنچه مال از شمال باقي مي‌ماند ارث ببرند.
و در جمله" مِمَّا تَرَكَ ..." حرف (من) براي ابتدا است، و جار و مجرور (من- ما) متعلق است، به موالي كانه خواسته است بفهماند مساله ولايت، از مال ناشي شده، و از آن آغاز گشته است، ممكن هم هست متعلق باشد به كلمه‌اي كه حذف شده، و تقدير آن (موالي يرثون مما تركتم) باشد، و يا (موالي يعطون مما ترك) باشد، يعني براي بعد از مردن يك يك شما افرادي قرار داديم كه اولويت دارند به اين كه ارث ببرند آنچه شما از خود به جاي گذاشته‌ايد- و يا به اين كه داده شوند از آن چه شما از خود به جاي گذاشته‌ايد، و منظور از كلمه (ما تركتم- آنچه شما ترك گفته‌ايد) مالي است كه ميت و مورث يعني فرزندان و خويشاوندان و زن و شوهر از خود به جاي مي‌گذارند.
و اگر از زن و شوهر تعبير كرد به" الَّذِينَ عَقَدَتْ أَيْمانُكُمْ- آنهايي كه دست شما را گره زده"، در حقيقت خواسته است به كنايه تعبير كرده باشد، چون در عرب رسم اين بود وقتي با يكديگر معامله و يا معاهده‌اي مي‌كردند، در آخر براي اين كه اعلام كنند معامله تمام شد به يكديگر دست مي‌دادند، پس كانه آن دستي كه دارد مصافحه مي‌كند اين معامله و يا معاهده را بريده و قطعي كرده، و يا بگو گره زده و جوش داده، در نتيجه مراد از جمله:" الَّذِينَ عَقَدَتْ أَيْمانُكُمْ" اين است: (كساني كه شما به وسيله عقد سببيت ازدواج بين خود و ايشان را ايجاد كرده‌ايد)." فَآتُوهُمْ نَصِيبَهُمْ" ضمير جمع در هر دو كلمه به موالي بر مي‌گردد، و منظور از نصيب موالي، همان سهم الارثي است كه در آيات ارث بيان شده، و اگر حرف (فا) كه تفريع را مي‌رساند بر سر جمله آورده براي اين است كه بفهماند مضمون اين جمله، نتيجه جمله قبلي است، كه مي‌فرمود:" وَ
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 542
لِكُلٍّ جَعَلْنا مَوالِيَ ..."
و در آخر حكم خود (به اين كه بهره موالي را بدهيد) را با جمله:" إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيداً" تعليل كرد.
و اين معنايي كه ما براي آيه كرديم از هر معناي ديگري كه در تفسير آن آورده‌اند به ذهن نزديك‌تر است، مثلا بعضي گفته‌اند: مراد از موالي خويشاونداني است كه ارث نمي‌برند، نه ورثه كه در ارث بردن اولويت دارند، ولي هيچ دليلي از ظاهر و لفظ آيه بر اين گفتار نيست به خلاف ورثه كه آيه دليل بر آن است.
بعضي ديگر گفته‌اند كلمه" من" در جمله:" مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ ..." بيانيه است، و مراد از كلمه" ما" ورثه و اوليا است، و معناي آيه اين است: (ما براي هر يك از شما اوليايي قرار داديم تا از او ارث ببرند، و آن اوليا همان كساني هستند كه بعد از خود به جاي گذاشته‌اند، از فرزندان و خويشاوندان).

[اقوال مختلف در مراد از" الَّذِينَ عَقَدَتْ أَيْمانُكُمْ"] ..... ص : 542

بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از جمله" الَّذِينَ عَقَدَتْ أَيْمانُكُمْ" هم سوگندان است، چون در جاهليت رسم بود مردي با مرد ديگر به اصطلاح عقد برادري مي‌بست، و به يكديگر مي‌گفتند خون من خون تو، و جنگ با من جنگ با تو، و صلح با من صلح با تو، تو از من ارث ببري و من از تو ارث ببرم، تا عاقله من باشي، اگر جنايتي به خطا كردم بهاي آن را بدهي، و من عاقله تو باشم اگر جنايتي به خطا كردي ديه آن را بدهم، نتيجه اين تحالف اين بود كه هر يك از دنيا مي‌رفت ديگري يك ششم از اموالش را ارث مي‌برد.
و بنا بر اين تفسير جمله مورد بحث بريده از جمله‌هاي قبل مي‌باشد، چون معنا چنين مي‌شود (ما براي يك يك شما وارثاني قرار داديم، و شما يك ششم هم سوگندان را بدهيد) اين مفسر سپس گفته حكم ارث بردن هم سوگندان به وسيله آيه:" وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلي بِبَعْضٍ" (خويشاوندان رحمي بعضي سزاوارتر به ارث بردن از بعضي ديگرند) نسخ شده.
بعضي ديگر گفته‌اند مراد از جمله:" فَآتُوهُمْ نَصِيبَهُمْ" اين نيست، كه يك ششم از ارث خود را به آنها بدهيد، بلكه منظور اين است كه طبق قرار داد، در جنگ با دشمن ايشان را ياري دهيد و در جنايت خطايي ديه آنان را بپردازيد، و در هنگام حاجت كمكشان كنيد، بنا بر اين تفسير، جمله نامبرده نسخ نشده است.
و اي بسا كه گفته باشند مراد از" الَّذِينَ عَقَدَتْ أَيْمانُكُمْ" آنهايي هستند كه رسول خدا (ص) در مدينه بينشان برادري برقرار كرد، كه در آغاز از يكديگر ارث مي‌بردند ولي بعدا به وسيله آيه ميراث ارث بردن نسخ شده است.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 543
و بعضي ديگر گفته‌اند: منظور پسر خوانده‌هايي است كه بر حسب رسوم جاهليت به صرف ادعا فرزند كسي مي‌شدند، خداي تعالي در اسلام دستور داد كه اين پيوند را هم چنان حفظ كنند، و چيزي از ارث خود را براي آنها وصيت كنند و فرمود:" فَآتُوهُمْ نَصِيبَهُمْ" (يعني بهره و سهم پسر خوانده‌هاي خود را بدهيد).
و اين بر هيچ دانشمند دقيق پوشيده نيست كه نه سياق آيه شريفه با هيچ يك از اين معاني مساعد است، و نه الفاظ آيه و به همين جهت از اين كه وقت خود و خواننده را صرف ايراد و اشكال به اين وجوه بسازيم صرفنظر نموديم.
" الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَي النِّساءِ بِما فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ وَ بِما أَنْفَقُوا مِنْ أَمْوالِهِمْ" كلمه (قيم) به معناي آن كسي است كه مسئول قيام به امر شخصي ديگر است، و كلمه (قوام) و نيز (قيام) مبالغه در همين قيام است، و مراد از جمله:" بِما فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ" آن زيادتهايي است كه خداي تعالي به مردان داده، به حسب طاقتي كه بر اعمال دشوار و امثال آن دارند، چون زندگي زنان يك زندگي احساسي و عاطفي است، كه اساس و سرمايه‌اش رقت و لطافت است، و مراد از جمله:" بما انفقوا" مهريه‌اي است كه مردان به زنان مي‌دهند، و نفقه‌اي است كه همواره به آنان مي‌پردازند.
و از عموميت علت به دست مي‌آيد كه حكمي كه مبتني بر آن علت است يعني قيم بودن مردان بر زنان نيز عموميت دارد، و منحصر به شوهر نسبت به همسر نيست، و چنان نيست كه مردان تنها بر همسر خود قيمومت داشته باشند، بلكه حكمي كه جعل شده براي نوع مردان و بر نوع زنان است، البته در جهات عمومي كه ارتباط با زندگي هر دو طايفه دارد، و بنا بر اين پس آن جهات عمومي كه عامه مردان در آن جهات بر عامه زنان قيمومت دارند، عبارت است از مثل حكومت و قضا (مثلا) كه حيات جامعه بستگي به آنها دارد، و قوام اين دو مسئوليت و يا بگو دو مقام بر نيروي تعقل است، كه در مردان بالطبع بيشتر و قوي‌تر است، تا در زنان همچنين دفاع از سرزمين با اسلحه كه قوام آن برداشتن نيروي بدني و هم نيروي عقلي است، كه هر دوي آنها در مردان بيشتر است تا در زنان.
و بنا بر اين، اين كه فرمود:" الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَي النِّساءِ"، اطلاقي تام و تمام دارد، و اما جملات بعدي كه مي‌فرمايد:
" فَالصَّالِحاتُ قانِتاتٌ ..."
كه ظاهر در خصوصياتي است كه بين زن و شوهر هست نمي‌خواهد اين اطلاق را مقيد ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 544
كند، بلكه مي‌خواهد فرعي از فروع اين حكم مطلق را ذكر نموده، جزئي از ميان جزئيات آن كلي را بيان كند، پس اين حكم جزئي است كه از آن حكم كلي استخراج شده، نه اينكه مقيد آن باشد.
" فَالصَّالِحاتُ قانِتاتٌ حافِظاتٌ لِلْغَيْبِ بِما حَفِظَ اللَّهُ" مراد از صلاح همان معناي لغوي كلمه است، و آن همان است كه به لياقت شخص نيز تعبير مي‌شود، و كلمه (قنوت) عبارت است از دوام طاعت و خضوع، و از اينكه در مقابل اين گونه زنان زنان ناشزه را قرار داد، و فرمود:" وَ اللَّاتِي تَخافُونَ نُشُوزَهُنَّ" به دست مي‌آيد كه مراد از" صالحات" نيز همسران صالح است، نه هر زن صالح، و خلاصه حكمي كه روي صالحات كرده، و فرموده صالحات چنين و چنانند، مخصوص زنان در حال ازدواج است نه مطلق زنان.
و در اين جمله كه به تعبير (زنان صالح چنين و چنانند) دستور داده كه زنان صالح بايد چنين و چنان باشند در واقع حكم مربوط به شؤون زوجيت و كيفيت معاشرت منزلي را بيان كرده، و اين حكم در عين حال حكمي است كه در سعه و ضيقش تابع علتش، يعني همان قيمومت مرد بر زن از نظر زوجيت است پس بر زن واجب است شوهر را اطاعت كند، و او را در هر شاني كه به شؤون زوجيت راجع مي‌شود حفظ نمايد.

[مراد و مفاد از" الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَي النِّساءِ"] ..... ص : 544

و به عبارتي ديگر همان طور كه قيمومت صنف مردان بر صنف زنان در مجتمع بشري تنها مربوط مي‌شود به جهات عامه‌اي كه زنان و مردان هر دو در آن جهات شريكند، و چون جهاتي است كه نيازمند به تعقل بيشتر و نيروي زيادتر است كه در مردان وجود دارد، يعني امثال حكومت و قضا و جنگ بدون اين كه استقلال زن در اراده شخص و عمل فردي او خدشه‌اي بخورد، و بدون اين كه مرد حق داشته باشد اعتراض كند كه تو چرا فلان چيز را دوست مي‌داري و يا فلان كار را مي‌كني، مگر آن كه زن كار زشت را دوست بدارد، يا مرتكب شود، به شهادت اين كه فرمود:" فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما فَعَلْنَ فِي أَنْفُسِهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ".
همچنين قيمومت مرد بر زنش به اين نيست كه سلب آزادي از اراده زن و تصرفاتش در آنچه مالك آن است بكند، و معناي قيمومت مرد اين نيست كه استقلال زن را در حفظ حقوق فردي و اجتماعي او، و دفاع از منافعش را سلب كند، پس زن هم چنان استقلال و آزادي خود را دارد، هم مي‌تواند حقوق فردي و اجتماعي خود را حفظ كند، و هم مي‌تواند از آن دفاع نمايد و هم مي‌تواند براي رسيدن به اين هدفهايش به مقدماتي كه او را به هدفهايش مي‌رساند متوسل شود.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 545
بلكه معناي قيمومت مرد اين است كه مرد به خاطر اين كه هزينه زندگي زن را از مال خودش مي‌پردازد، تا از او استمتاع ببرد، پس بر او نيز لازم است در تمامي آنچه مربوط به استمتاع و هم‌خوابگي مرد مي‌شود او را اطاعت كند، و نيز ناموس او را در غياب او حفظ كند، و وقتي غايب است مرد بيگانه را در بستر او راه ندهد، و آن بيگانه را از زيبائيهاي جسم خود كه مخصوص شوهر است تمتع ندهد و نيز در اموالي كه شوهرش در طرف ازدواج و اشتراك در زندگي خانوادگي به دست او سپرده و او را مسلط بر آن ساخته خيانت نكند.
پس معناي آيه مورد بحث اين مي‌شود كه زنان مسلمان سزاوار است صفت صلاح را پيشه خود بسازند، كه اگر چنين كنند قهرا قانتات خواهند بود، يعني همواره و دائما شوهران خود را در هر چه كه از ايشان بخواهند اطاعت خواهند كرد، البته هر چيزي كه با تمتع شوهران ارتباط داشته باشد، و واجب است بر آنان كه جانب خود را در همه چيزهايي كه متعلق حق شوهران است در غياب شوهران حفظ كنند.
و اما جمله: (بِما حَفِظَ اللَّهُ) ظاهرا كلمه" ما" در آن مصدريه است و حرف (با) به اصطلاح باي آلت است، و معناي جمله اين است كه زنان مطيع شوهران خويشند، و حافظ غيب ايشانند، به حفظي كه خدا از حقوق ايشان كرده، چون قيمومت را براي آنان تشريع و اطاعتشان و حفظ غيبتشان را بر زنان واجب فرموده است.
ممكن هم هست حرف (با) را براي مقابله بگيريم، كه در اين صورت معناي آيه چنين مي‌شود: واجب است بر زنان قنوت و حفظ الغيب شوهران، در مقابل اين كه خداي تعالي حقوق آنان را حفظ نموده، و آنان را- كه در جاهليت جزء انسانها به شمار نمي‌آمدند.
داخل مجتمع بشري نموده، و در اين ظرف حقوقشان را احيا كرد، و بر مردان واجب فرمود مهر و نفقه ايشان را بپردازند، ولي معناي اول روشن‌تر است.
البته در اين ميان معاني ديگري از ناحيه مفسرين براي آيه شده، كه ما از ذكر آنها صرفنظر كرديم، چون آيه شريفه با هيچ يك از آنها مساعد نبود.
" وَ اللَّاتِي تَخافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ" كلمه" نشوز" به معناي عصيان و استكبار از اطاعت است، و مراد از خوف نشوز اين است كه علائم آن به تدريج پيدا شود، و معلوم گردد كه خانم مي‌خواهد ناسازگاري كند، و اگر در جمله:" فعظوهن" فاي تفريع را آورد، و موعظه را نتيجه ترس از نشوز، قرار داد، نه از خود نشوز، شايد براي اين بوده كه رعايت حال موعظه را در بين علاجهاي سه‌گانه كرده باشد، و
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 546
بفهماند از ميان اين سه راه علاج موعظه علاجي است كه هم در حال نشوز مفيد واقع مي‌شود، و هم قبل از نشوز، و هنگام پيدا شدن علامتهاي آن و علاجهاي سه‌گانه همان است كه عبارت:
" فَعِظُوهُنَّ وَ اهْجُرُوهُنَّ فِي الْمَضاجِعِ وَ اضْرِبُوهُنَّ" بر آن دلالت مي‌كند، و گو اين كه اين راه‌هاي علاج با حرف و او به يكديگر عطف شده، و حرف واو دلالتي بر ترتيب ندارد، ولي از معناي آيه مي‌دانيم كه بين اين سه علاج ترتيب هست، و مي‌خواهد بفرمايد اول او را موعظه كنيد، اگر موعظه اثر نگذاشت با او قهر كنيد، و رختخوابتان را جدا سازيد، و اگر اين نيز مفيد واقع نشد، او را بزنيد دليل بر اين كه رعايت تدريج و ترتيب لازم است اين است كه ترتيب نامبرده به حسب طبع نيز وسايل گوناگوني از كيفر دادن است، هر كس بخواهد كسي را كيفر كند طبيعتا اول از درجه ضعيف آن شروع مي‌كند، و سپس به تدريج كيفر را شديد و شديدتر مي‌سازد، بنا بر اين ترتيبي كه از آيه فهميده مي‌شود از سياق آن به دست مي‌آيد، نه از حرف واو.
و ظاهر جمله:" وَ اهْجُرُوهُنَّ فِي الْمَضاجِعِ" اين است كه بستر محفوظ باشد، ولي در بستر با او قهر كند، مثلا در بستر پشت به او كند، و يا ملاعبه نكند، و يا طوري ديگري بي‌ميلي خود را به او بفهماند، گو اينكه ممكن است با مثل اين عبارت جدا كردن بستر نيز اراده بشود، ولي بعيد است (معمولا وقتي بخواهند بگويند بسترت را از او جدا كن نمي‌گويند در بستر از او كناره بگير) و اي بسا معناي اول از اين نظر تاييد شود، كه مضجع را به لفظ جمع آورده، چون بنا بر اين كه منظور جدا كردن مضجع بوده باشد، ديگر به حسب ظاهر احتياج نبود كلمه نامبرده را به لفظ جمع بياورد، و كثرت را بفهماند (زيرا كسي، همسرش مضاجع دارد كه هر شب با او بخوابد)" مترجم".
" فَإِنْ أَطَعْنَكُمْ فَلا تَبْغُوا عَلَيْهِنَّ سَبِيلًا ..."
يعني اگر در اثر اعمال آن سه راه علاج به اطاعت شما در آمدند، ديگر عليه آنان بهانه‌جويي مكنيد، و با اين كه اطاعت شما مي‌كنند براي اذيت و آزارشان دنبال بهانه نگرديد، و در آخر اين مطلب را تعليل مي‌كند به اين كه" إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيًّا كَبِيراً" و اعلام مي‌دارد به اين كه مقام پروردگارشان علي و كبير است، پس از قدرت و تفوقي كه بر زنان خود دارند مغرور نشوند و سوء استفاده ننموده در اثر غرور به آنها ظلم و استعلا و استكبار نكنند، و همواره به ياد علو مقام پروردگارشان باشند.
" وَ إِنْ خِفْتُمْ شِقاقَ بَيْنِهِما فَابْعَثُوا ..."
كلمه (شقاق) به معناي قهر كردن و عداوت است، خداي سبحان براي مواردي كه
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 547
احتمال برود كار زن و شوهر به دشمني بيانجامد دستور داده يك حكم از طرف زن، و يك حكم از طرف مرد به مساله رسيدگي كنند، زيرا دخالت يك حكم اين خطر را دارد كه او جانب يك طرف را بگيرد، و حكم جائرانه كند، و معناي اينكه فرمود:" إِنْ يُرِيدا إِصْلاحاً يُوَفِّقِ اللَّهُ بَيْنَهُما" اين است كه اگر واقعا هر دو طرف نزاع بناي اصلاح داشته باشند، و عناد و لجبازي در كارشان نباشد خداي تعالي به وسيله اين دو حكم بين آن دو توافق و اصلاح بر قرار مي‌كند، چون وقتي دو طرف زمام اختيار خود را به حكم خود بدهند (حكمي كه خودشان پسنديده‌اند) قهرا توافق حاصل مي‌شود.
ولي در آيه شريفه حصول توافق را به خداي تعالي نسبت داده، به اينكه سبب عادي يعني اصلاح خواهي آن دو تسليم بودنشان در برابر حكمي كه حكم‌ها مي‌كنند در كار هست، و بايد نتيجه را به اين سبب نسبت بدهد، ليكن به خداي تعالي نسبت داد تا در ضمن بفهماند سبب حقيقي و آن كسي كه ميان اسباب ظاهري و مسببات آنها رابطه برقرار مي‌كند خداي تعالي است، او است كه هر حقي را به صاحب حق مي‌دهد، و در آخر آيه فرمود:" إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيماً خَبِيراً"، و مناسبت اين جمله با مضمون آيه روشن است.

گفتاري در معناي قيمومت مردان بر زنان ..... ص : 547

اين معنا بر احدي پوشيده نيست، كه قرآن كريم همواره عقل سالم انسان‌ها را تقويت مي‌كند، و جانب عقل را بر هواي نفس و پيروي شهوات و دلدادگي در برابر عواطف و احساسات تند و تيز ترجيح مي‌دهد، و در حفظ اين وديعه الهي از اين كه ضايع شود توصيه مي‌فرمايد، و اين معنا از آيات كريمه قرآني آن قدر روشن است كه احتياجي به آوردن دليل قرآني ندارد، براي اين كه آياتي كه به صراحت و يا به اشاره و به هر زبان و بياني اين معنا را افاده مي‌كند يكي دو تا ده تا نيست كه ما آنها را نقل كنيم.
قرآن كريم در عين حال مساله عواطف پاك و درست و آثار خوبي كه آن عواطف در تربيت افراد دارد از نظر دور نداشته، اثر آن را در استواري امر جامعه پذيرفته، در آيه شريفه:
" أَشِدَّاءُ عَلَي الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ" «1» دو صفت از صفات عاطفي را به عنوان دو صفت ممدوح مؤمنين ذكر كرده، مي‌فرمايد مؤمنين نسبت به كفار خشن و بيرحمند، و نسبت به خودشان
__________________________________________________
(1)سوره فتح آيه 29.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 548
مهربانند.
و در آيه:" لِتَسْكُنُوا إِلَيْها وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً" «1» مودت و رحمت را كه اموري عاطفي هستند، دو تا نعمت از نعم خود شمرده و فرموده، از جنس خود شما، همسراني برايتان قرار داد، تا دلهايتان با تمايل و عشق به آنان آرامش يابد، و بين شما مردان و همسران مودت و رحمت قرار داد، و در آيه:" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ" «2» علاقه به زينت و رزق طيب را كه آن نيز مربوط به عواطف است مشروع معرفي نموده، به عنوان سرزنش از كساني كه آن را حرام دانسته‌اند، فرموده: (بگو چه كسي زينت‌ها و رزق طيب را كه خدا براي بندگانش پديد آورده تحريم كرده است؟).
چيزي كه هست قرآن كريم عواطف را از راه هماهنگ شدن با عقل تعديل نموده، عنوان پيروي عقل به آنها داده است، به طوري كه عقل نيز سركوب كردن آن مقدار عواطف را جايز نمي‌داند.
در بعضي از مباحث سابق نيز گذشت كه يكي از مراحل تقويت عقل در اسلام اين است كه احكامي را كه تشريع كرده بر اساس تقويت عقل تشريع كرده، به شهادت اين كه هر عمل و حال و اختلافي كه مضر به استقامت عقل است و باعث تيرگي آن در قضاوت و در اداره شؤون مجتمعش مي‌شود تحريم كرده، نظير شرب خمر، و قمار، و اقسام معاملات غرري، و دروغ، و بهتان، و افترا، و غيبت، و امثال آن.
خوب معلوم است كه هيچ دانشمندي از چنين شريعتي و با مطالعه همين مقدار از احكام آن جز اين توقع ندارد كه در مسائل كلي و جهات عمومي و اجتماعي زمام امر را به كساني بسپارد كه داشتن عقل بيشتر امتياز آنان است، چون تدبير امور اجتماعي از قبيل حكومت و قضا و جنگ نيازمند به عقل نيرومندتر است، و كساني را كه امتيازشان داشتن عواطف تند و تيزتر و اميال نفساني بيشتر است، از تصدي آن امور محروم سازد، و نيز معلوم است كه طايفه مردان به داشتن عقل نيرومندتر و ضعف عواطف، ممتاز از زنانند، و زنان به داشتن عقل كمتر و عواطف بيشتر ممتاز از مردانند.
و اسلام همين كار را كرده، و در آيه‌اي كه گذشت فرموده:" الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَي النِّساءِ"، سنت رسول خدا (ص) نيز در طول زندگيش بر اين جريان داشت،
__________________________________________________
(1)سوره روم آيه 21.
(2)سوره اعراف آيه 32.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 549
يعني هرگز زمام امور هيچ قومي را به دست زن نسپرد، و به هيچ زني منصب قضا نداد، و زنان را براي جنگيدن دعوت نكرد،- البته براي جنگيدن، نه صرف شركت در جهاد، براي خدمت و جراحي و امثال آن-. و اما غير اين امور عامه و اجتماعي، از قبيل تعليم و تعلم، و كسب، و پرستاري بيماران، و مداواي آنان، و امثال اين گونه امور كه دخالت عواطف منافاتي با مفيد بودن عمل ندارد، زنان را از آن منع نفرمود، و سيرت نبويه بسياري از اين كارها را امضا كرد، آيات قرآن نيز خالي از دلالت بر اجازه اين گونه كارها براي زنان نيست، چون لازمه حريت زن در اراده و عمل شخصي اين است كه بتواند اين گونه كارها را انجام دهد، چون معنا ندارد از يك طرف زنان را در اين گونه امور از تحت ولايت مردان خارج بداند، و ملكيت آنان را در قبال مردان معتبر بشمارد، و از سوي ديگر نهيشان كند از اين كه به نحوي از انحا ملكشان را اداره و اصلاح كنند، و همچنين معنا ندارد به آنان حق دهد كه براي دفاع از خود در محكمه شرع طرح دعوي كنند، و يا شهادت بدهند، و در عين حال از آمدن در محكمه و حضور نزد والي يا قاضي جلوگيرشان شود. و همچنين ساير لوازم استقلال و آزادي.
بلي دامنه استقلال و آزادي زنان تا آنجايي گسترده است كه به حق شوهر مزاحمت نداشته باشد، چون گفتيم در صورتي كه شوهر در وطن حاضر باشد زن در تحت قيمومت او است، البته قيمومت اطاعت و در صورتي كه حاضر نباشد مثلا به سفر رفته باشد موظف است غيبت او را حفظ كند، و معلوم است كه با در نظر گرفتن اين دو وظيفه هيچ يك از شؤون جايز زن در صورتي كه مزاحم با اين دو وظيفه باشد ديگر جايز و ممضي نيست.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات گذشته مربوط به مسألت فضل الهي، روابط زن و شوهر ...)] ..... ص : 549

اشاره

در مجمع البيان در ذيل آيه شريفه:" وَ لا تَتَمَنَّوْا ما فَضَّلَ اللَّهُ ..."، گفته: معنايش اين است كه هيچ يك از شما نگوييد اي كاش فلان نعمت و آن زن زيبا كه فلان آقا دارد من مي‌داشتم، براي اينكه چنين آرزويي حسد به شمار مي‌آيد، ولي مي‌توانيد بگوييد: پروردگارا مثل آن نعمت و مثل آن زن را به من نيز مرحمت بفرما آن گاه اضافه كرده همين معنا از امام صادق (ع) روايت شده است «1».
مؤلف قدس سره: عياشي نيز در تفسير خود نظير اين معنا را از امام صادق (ع)
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 2 ص 87 جزء 5.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 550
نقل كرده است «1».
و در تفسير برهان از ابن شهر آشوب از امام باقر و امام صادق (عليهما السلام) روايت كرده كه در تفسير جمله:" ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ من عباده و نيز در تفسير جمله" وَ لا تَتَمَنَّوْا ما فَضَّلَ اللَّهُ بِهِ بَعْضَكُمْ عَلي بَعْضٍ" فرموده‌اند: اين آيات در باره علي (ع) نازل شده است «2».
مؤلف قدس سره: البته منظور روايت مذكور تطبيق فضايل علي (ع) بر آيه‌هاي نامبرده است.
و در كافي و تفسير قمي از ابراهيم بن ابي البلاد از پدرش از امام ابي جعفر (ع) روايت آورده كه فرمود: هيچ كس نيست كه خدا رزقش را مقدر نكرده باشد، هر نفسي از ناحيه خداي تعالي رزقش از راه حلال و توأم با عافيت معين شده، ولي براي امتحان همان رزق را از راه حرام برايش پيش مي‌آورد، تا معلوم شود آيا دست به حرام دراز مي‌كند يا نه، اگر دست به سوي آن حرام دراز كرد، خداي تعالي همان مقدار از رزق حلالش را به عنوان تقاص سلب مي‌كند، البته نزد خدا غير اين دو جور رزق فضل بسياري هست، و همين فضل منظور بوده كه فرموده:" وَ سْئَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ" «3»، (از خدا در خواست فضل او را بكنيد).
مؤلف قدس سره: اين روايت را عياشي از اسماعيل بن كثير نقل كرده، (و آخر سند را بريده) كه رسول خدا چنين فرمود «4»: و نيز اين معنا از ابي الهذيل از امام صادق (ع) روايت شده «5»، و قمي نيز قريب به آن را در تفسير خود از حسين بن مسلم از امام باقر (ع) نقل كرده است «6».
در سابق در ذيل آيه:" وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ" «7»، در جلد سوم عربي اين كتاب بحثي پيرامون حقيقت رزق، و اين كه خداي تعالي ضامن آن است، و اين كه رزق دو قسم است، حلال و حرام گذرانديم، خواننده عزيز به آنجا مراجعه كند.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 239 حديث 115.
(2)تفسير برهان ج 1 ص 366 حديث 9.
(3)فروع كافي ج 5 ص 80 حديث 2. [.....]
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 239 حديث 116.
(5)تفسير عياشي ج 1 ص 239 حديث 117.
(6)تفسير عياشي ج 1 ص 240 حديث 119.
(7)سوره بقره آيه 212.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 551
و در صحيح ترمذي از ابن مسعود روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: از خداي تعالي فضل او را بطلبيد كه خدا در خواست از او را دوست مي‌دارد «1».
و در الدر المنثور است كه ابن جرير از طريق حكيم بن جبير از مردي كه نامش را نبرده روايت آورده كه او گفت رسول خدا (ص) فرمود: از خدا فضل او را بطلبيد كه خداي تعالي دوست مي‌دارد بندگانش از فضلش طلب كنند، و يكي از بهترين عبادتها انتظار فرج «2» است.
و شيخ طوسي در تهذيب بسند خود از زراره روايت آورده كه گفت: من از امام صادق (ع) شنيدم كه آيه:" وَ لِكُلٍّ جَعَلْنا مَوالِيَ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ" را مي‌خواند، و مي‌فرمود: منظور خداي تعالي از اين موالي اولي الارحام است، كه در ارث بردن، اولاي از ديگرانند، و منظور اوليا نعمت نيست، بلكه منظور اين است كه هر خويشاوند كه به ميت و به رحمي كه ميت را به سوي خود مي‌كشاند نزديك‌تر است او از ديگران به بردن ارثش سزاوارتر است «3».
و در همان كتاب به سند خود از ابراهيم بن محرز روايت كرده كه گفت من نزد امام ابي جعفر (ع) حاضر بودم، كه شخصي از آن جناب پرسيد: مردي به همسرش مي‌گويد: اختيارت با خودت حضرت فرمود: چگونه ممكن است اختيارش با خودش باشد، با اينكه خداي تعالي اختيار او را به دست شوهرش داده، و فرموده:" الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَي النِّساءِ"، نه اين سخن هيچ ارزش و اعتباري ندارد «4».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم از طريق اشعث بن عبد الملك از حسن روايت كرده كه گفت: زني نزد رسول خدا (ص) آمد، و از شوهرش شكايت كرد كه به وي سيلي زده است، رسول خدا (ص) فرمود: بايد قصاص شود ليكن چيزي نگذشت كه آيه: شريفه:" الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَي النِّساءِ ..." نازل شد، و زن بدون قصاص برگشت «5».
مؤلف قدس سره: الدر المنثور اين روايت را به چند طريق ديگر از رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)صحيح ترمذي.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 149.
(3)التهذيب ج 9 ص 268 حديث 2.
(4)التهذيب ج 8 ص 88 حديث 221.
(5)الدر المنثور ج 2 ص 151.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 552
نقل كرده، و در بعضي از آن طرق چنين آمده: رسول خدا (ص) فرمود تو چيزي مي‌خواستي و ليكن خداي تعالي چيزي ديگر را خواست «1»، و شايد مورد آن زن از موارد نشوز بوده، و گرنه ذيل آيه شريفه كه مي‌فرمايد:" فَإِنْ أَطَعْنَكُمْ فَلا تَبْغُوا عَلَيْهِنَّ سَبِيلًا"، (اگر زن در اطاعت شما باشد به هيچ راهي نمي‌توانيد به او ستم كنيد) منافات با روايت دارد.
در ظاهر اين روايات اشكال ديگري هست، از اين جهت كه از ظاهر آنها بر مي‌آيد اين كه رسول خدا (ص) فرمود:" القصاص" (بايد قصاص شود) بيان حكم مساله‌اي است كه آن زن پرسيده، نه اين كه آن جناب به عنوان يك قاضي حكم به قصاص كرده باشد، چون اگر چنين بوده بايد هر دو طرف دعوي در محكمه حاضر شده باشند، و لازمه بيان حكم بودن اين است كه آيه شريفه" الرجال" براي تخطئه رسول خدا (ص) نازل شده باشد، و خواسته باشد بفرمايد پيامبر در حكمي كه كرد و تشريعي كه فرمود اشتباه كرد، و اين با عصمت رسول خدا (ص) منافات دارد، نسخ هم نمي‌تواند باشد زيرا نسخ وقتي تصور دارد كه به حكم منسوخ عمل شده باشد، و معلوم است كه به چنين قصاصي كه گفتيم يك طرفي است عمل نشده بود.
ممكن است بگوييد: خداي تعالي در قرآن كريم چند جا احكام رسول خدا (ص) را برداشته، و يا در جايي كه آن جناب حكمي كه بايد مي‌كرد و نكرده حكم فرموده چه عيبي دارد كه اين مورد هم از آن موارد باشد؟.
جوابش اين است كه درست است كه خداي تعالي در بعضي از احكام رسول خدا (ص) تصرف كرده، يا برداشته، و يا حكمي كه آن جناب نكرده وضع نموده، و ليكن اين تنها در احكامي است كه آن جناب به عنوان ولايت بر جامعه كرده است، نه در احكامي كه براي امت و جامعه تشريع كرده، تصرف در احكام تشريعي آن جناب تخطئه آن جناب بوده و باطل است.
و در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) آمده كه كلمه (قانتات) را به معناي زنان مطيع تفسير فرموده «2».
و در مجمع البيان در تفسير جمله:" فَعِظُوهُنَّ وَ اهْجُرُوهُنَّ فِي الْمَضاجِعِ وَ اضْرِبُوهُنَّ ..."،
از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: هجر در مضاجع به اين است كه در
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 151.
(2)تفسير قمي ج 1 ص 137.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 553
رختخواب زن برود، ولي پشت خود را به او كند، و نيز در معناي (زدن) از آن جناب روايت كرده كه بايد با مسواك او را زد «1».
و در كافي به سند خود از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير جمله:" فَابْعَثُوا حَكَماً مِنْ أَهْلِهِ وَ حَكَماً مِنْ أَهْلِها" فرمود: اين دو حكم بايد با زن و شوهر شرط كنند، كه هر حكمي كه كردند آن دو قبول كنند، اگر حكم كردند كه بايد از هم جدا شوند، بپذيرند، و اگر حكم كردند كه بايد با هم باشند بپذيرند «2».
مؤلف قدس سره: اين معنا و همچنين قريب به آن به چند طريق ديگر هم در كافي و هم در تفسير عياشي آمده است.
و در تفسير عياشي از ابن مسلم از امام باقر (ع) روايت آورده كه فرمود:
امير المؤمنين در مورد زني كه به ازدواج مردي در آمده بود و مرد با او و كسان او شرط كرده بود كه اگر همسري ديگر اختيار كند و از او كناره گيري نمايد، و يا كنيزي بر سرش بگيرد خود به خود طالق باشد، چنين قضاوت كرد: كه شرط خدا قبل از شرط شما واجب الوفا است، (و خداي تعالي قبل از اينكه شما چنين شرطي بكنيد بر عموم امت شرط كرد كه مرد، اختيار گرفتن چهار همسر را دارد) بنا بر اين شوهر اگر خواست مي‌تواند به شرط خود وفا كند و اگر خواست مي‌تواند او را طلاق ندهد، و همسر ديگري نيز بگيرد، و يا كنيزي اختيار كند، و اگر او سر راهش را بگيرد، شوهر مي‌تواند قهر كند، و در بستر پشت به او بخوابد زيرا خداي تعالي فرموده:" فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ مَثْني وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ"، و نيز در باره گرفتن كنيزان فرموده: احل لكم مما ملكت ايمانكم و در باره رابطه زناشويي فرموده:" وَ اللَّاتِي تَخافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ، وَ اهْجُرُوهُنَّ فِي الْمَضاجِعِ، وَ اضْرِبُوهُنَّ، فَإِنْ أَطَعْنَكُمْ فَلا تَبْغُوا عَلَيْهِنَّ سَبِيلًا إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيًّا كَبِيراً" «3».
و در الدر المنثور «4» است كه بيهقي از اسما بنت يزيد انصاري روايت كرده كه نزد رسول خدا (ص) شده در حالي كه آن جناب در بين اصحابش قرار داشت، اسما عرضه داشت: پدر و مادرم فدايت باد، من از طرف زنان خدمت شما آمده‌ام، يا رسول اللَّه جانم به فدايت بدان كه هيچ زني در شرق و غرب از آمدن من به نزد تو خبردار نشده، مگر آن كه نظريه‌اش
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان ج 2 ص 95 جزء 5 طبع بيروت.
(2)فروع كافي ج 6 ص 146 حديث 3.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 240 حديث 121. [.....]
(4)الدر المنثور ج 2 ص 153.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 554
مثل همين نظريه‌اي است كه من عرض مي‌كنم.
خداي تعالي تو را به حق مبعوث كرد به سوي مردان و زنان (عالم) و ما به تو ايمان آورديم، و به معبود تو كه تو را فرستاده نيز ايمان آورديم، و ما طايفه زنان محصور در چهار ديواري خانه‌ها، و تحت سيطره مردان هستيم، و در عين حال پايه و اساس خانه و زندگي شما مردانيم اين مائيم كه شهوات شما را بر مي‌آوريم، و به فرزندان شما حامله مي‌شويم، و اما شما مردان در دين اسلام برتري‌هايي بر ما يافته‌ايد، شما به نمازهاي جمعه، و جماعت و به عيادت بيماران، و به تشييع جنازه مي‌رويد، همه‌ساله مي‌توانيد پشت سر هم به حج برويد، و از همه اينها ارزنده‌تر اين كه شما مردان مي‌توانيد در راه خدا جهاد كنيد، و چون شما به سوي حج و يا عمره و يا به سوي جهاد مي‌رويد اموال شما را حفظ مي‌كنيم، و براي شما پارچه مي‌بافيم، تا لباس برايتان بدوزيم، و اموال شما را تر و خشك مي‌كنيم، (در نسخه‌اي ديگر آمده اولادتان را تربيت مي‌كنيم) پس آيا در اجر و ثواب با شما شريك نيستيم؟ حضرت با همه رخسارش روي به اصحاب خود كرد و سپس فرمود: آيا سخن هيچ زني بهتر از سؤال اين زن در باره امر دينيش شنيده‌ايد؟ عرضه داشتند: يا رسول اللَّه، هيچ احتمال نمي‌داديم زني به چنين مطالبي راه پيدا كند، آن گاه رسول خدا (ص) متوجه آن زن شد، و سپس به وي فرمود: اي زن برگرد، و به همه زناني كه اين سؤال را دارند، اعلام كن كه همين كه شما به خوبي شوهرداري كنيد، خشنودي او را به دست آوريد، و تابع موافقت او باشد، اجر همه اينها معادل است با اجر همه آنهايي كه براي مردان شمردي، زن برگشت در حالي كه از شدت خوشحالي مكرر مي‌گفت:" لا اله الا اللَّه، اللَّه اكبر".
مؤلف قدس سره: روايات در اين معنا در جوامع حديث از طرق شيعه و اهل سنت بسيار وارد شده، و از ميان همه آن روايات زيباتر روايتي است كه مرحوم كليني در كافي از ابي ابراهيم موسي بن جعفر (ع) نقل كرده كه فرمود: (جهاد زن اين است كه نيكو شوهرداري كند) «1»، و از جامع‌ترين كلمات در اين باره سخني است كه در نهج البلاغه آمده، سخني كه علاوه بر جامعيت مشتمل است برأس اساس تشريع احكام راجع به زنان «2»، و اين سخن را كافي نيز به سند خود از عبد اللَّه بن كثير از امام صادق (ع) از علي بن ابي طالب (ع) نقل كرده «3»، و نيز به سند خود از اصبغ بن نباته از آن جناب آورده،
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 5 ص 507 حديث 4.
(2)نهج البلاغه صبحي صالح ص 405 رساله 31.
(3)فروع كافي ج 5 ص 510 حديث 3.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 555
كه در نامه‌اي كه به فرزندش نوشته فرموده:" ان المراة ريحانة و ليست بقهرمانة" «1»، (زن ريحانه است نه قهرمان).
و هم چنين كلام ديگري كه در اين باره از رسول خدا (ص) نقل شده كه فرمود: (زن لعبت است، هر كس او را گرفت مراقب باشد ضايعش نسازد)، آري رسول خدا (ص) تعجب مي‌كرد از مردي كه همسرش را مي‌زند، و آن گاه با همان دست با وي معانقه مي‌كند «2».
در كافي نيز به سند خود از ابي مريم از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: (آيا جاي تعجب نيست كه كسي همسرش را بزند، و آن گاه با او دست به گردن شود؟ و امثال اين بيانات در احاديث بسيار زياد است، كه اگر كسي در آنها دقت كند نظريه اسلام در باره زنان را درك مي‌كند «3».
حال به بحثي كه پيرامون داستان اسماء دختر يزيد انصاري داشتيم بر مي‌گرديم، اگر كسي در اين حديث و در نظاير آن كه داستانهايي از مراجعه زنان به رسول خدا (ص) و گفتگويشان با آن جناب در مسائل راجع به شرايع دين را حكايت مي‌كند، و نيز در احاديثي كه از حقوق مختلف زنان خبر مي‌دهد دقت كند، اين معنا برايش روشن مي‌شود كه زنان در عين اين كه در حجابند، و مسئوليتشان اداره داخل خانه‌ها است، و بيشتر به شؤون زندگي منزلي مي‌پردازند در عين حال ممنوع از مراوده و آمد و شد به نزد ولي امر، و نيز تلاش در حل مشكلاتي كه احيانا پيش مي‌آيد نبوده‌اند، و اين همان آزادي عقيده‌اي است كه ما در ضمن بحث پيرامون آزادي عقيده، در آخر سوره آل عمران در باره‌اش بحث كرديم. و از حديث نامبرده و نظاير آن سه نكته استفاده مي‌شود.

[استفاده سه نكته از روايت اسماء بنت يزيد، پيرامون موقعيت و شخصيت زن در اسلام ..... ص : 555

اول اين كه طريقه مرضيه زن در اسلام اين است كه به تدبير امور داخلي منزل و تربيت اولاد بپردازد، و اين طريقه در عين اين كه سنتي است پسنديده، و غير واجب، و ليكن ترغيب و تشويقهايي كه در باره آن شده،- از آنجايي كه جو مسلمين جو تقوا و به دست آوردن رضاي خدا و ترجيح ثوابهاي آخرت بر بهره‌هاي دنيوي، و تربيت بر اساس اخلاق صالحه زنان يعني عفت و حيا و محبت اولاد و عشق ورزيدن به زندگي در محيط خانه و امثال آن بوده- اين سنت مستحبّ هم چنان محفوظ مانده است.
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 5 ص 510 ذيل حديث 3.
(2)فروع كافي ج 5 ص 510 ذيل حديث 2.
(3)فروع كافي جلد 5 ص 509 حديث 1.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 556
اشتغال به اين شؤون، و اهتمامي كه در زنده نگه داشتن عواطف پاكي كه خداي عز و جل در وجود زنان به وديعه سپرده زنان را مشغول به خود كرد، و فرصتشان نداد كه در مجامع مردان داخل شده، و با آنان حتي در حدودي كه خدا به آنان اجازه داده بود اختلاط كنند، شاهد اين معنا همين است كه اين سنت هم چنان در بين مسلمانان در طول قرنهاي طولاني روي پاي خود ايستاده بود، تا آن كه بي‌بندوباري زنان مغرب زمين به عنوان آزادي زنان در جوامع مسلمين رخنه يافت، و بدون اينكه مسلمانان خودشان متوجه شوند بدترين جنايات را بر مرد و زنشان وارد آورد، و آن عبارت بود از تباهي اخلاق، و فساد زندگي، و بزودي دود اين افسار گسيختگي به چشمشان خواهد رفت.
آري اگر اهل قرا ايمان مي‌آوردند و تقوا پيشه مي‌كردند خداي تعالي بركاتي از آسمان به رويشان باز مي‌كرد، و آن وقت از آسمان و زمين برخوردار مي‌شدند و ليكن آيات خدا را تكذيب كردند، و نتيجه‌اش اين شد كه گرفتار شدند.
دوم اينكه جاي ترديدي باقي نمي‌ماند كه ممنوعيت زنان از شركت در امر جهاد و امر قضاوت و حكومت بر مردم سنت واجبي بوده است.

[ارزش احكام اسلامي در محيط و ظرف اجتماعي تحت حاكميت اسلام، معلوم مي‌گردد] ..... ص : 556

سوم اين كه اسلام اين محروميت زنان را مهمل نگذاشته، و آن را به مزيتي برابر آن جبران كرده است، مثلا اگر زنان از فضيلت جهاد در راه خدا محروم شده‌اند خداي تعالي اين فضيلت را به فضيلتي ديگر معادل آن جبران نموده، و مزايا و فضايلي به او داده كه در آن افتخاراتي حقيقي هست، مثلا اسلام نيكو شوهرداري كردن را جهاد زن قرار داده، و شايد همين مطلب در بين ما (البته مايي كه فعلا در ظرف زندگي فاسدي قرار داريم) آن طور كه هست ارزش خود را نشان ندهد، و ليكن در ظرف زندگي‌اي كه اسلام حاكم بر آن است (و در آن ظرف براي هر چيزي به مقدار ارزش واقعيتش ارج نهاده مي‌شود، و در آن همه تلاشها و رقابت‌ها بر سر فضايلي از انسانيت است كه مورد رضامندي خداي سبحان باشد، خدايي كه ارزش هر يك از فضايل را آن طور كه هست مي‌شناسد، و براي سلوك هر انساني مسلكي را معين نموده، و آن انسان را به پيمودن آن مسلك تشويق نموده، و براي ملازم بودن خطي كه برايش ترسيم كرده بها و ارزشي معين كرده، كه معادل انواع خدمات انساني، و معادل اعمال آن است) در چنين ظرفي ديگر هيچ خطي بر خطي ديگر برتري ندارد، ساده‌تر بگويم در چنين ظرفي فضيلت آن مردي كه در معركه قتال حاضر مي‌شود، و با كمال سخاوت خون خود را ايثار مي‌كند، از فضيلت زني كه وظيفه شوهرداريش را انجام مي‌دهد، برتر نيست، و نيز آن مرد حاكمي كه سرپرستي جامعه را به عهده گرفته، چرخ زندگي مجتمع را مي‌چرخاند، هيچ
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 557
افتخاري بر آن زن ندارد، و آن مردي كه بر مسند قضا تكيه زده هيچ برتري نسبت به زني كه كودكش را تر و خشك مي‌كند ندارد، چون منصب حكومت و قضا- البته براي كسي كه در آن دو منصب طبق حق عمل كند، و حق را به حق دار برساند- جز خون دل و مشقت دنيوي اثري ندارد چون در ظرف اسلام و براي مرد مسلمان قبول اين منصب‌ها در حقيقت خود را به معرض مخاطر و مهالك افكندن است، چون هر لحظه ممكن است حق بيچاره‌اي را كه به جز رب العالمين حامي‌يي ندارد ضايع كند،" إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ" «1» رب العالميني كه در كمين ستمكاران است، بنا بر اين چه افتخاري هست براي مردان بر زناني كه اگر اين مسئوليت‌ها را نپذيرفته‌اند، براي اين است كه رب العالمين از آنان نخواسته، و از آنان چيز ديگري خواسته و برايشان، خطي ديگر ترسيم كرده، كه بايد ملازم خط خود باشند، و راه خود را بروند.
پس در مجتمع اسلامي اين پستها وقتي افتخار مي‌شود، و زماني اثر خود را مي‌بخشد، و وقتي تعبد به آن براي صاحبش صحيح و مشروع مي‌گردد، كه صاحبش در پذيرفتن آن نوعي ايثار كرده باشد، و طوري تربيت شده باشد كه هر پستي را كه اجتماع به او مي‌دهد در نظرش مسئوليت و بار گران باشد، و در قبول آن از خودگذشتگي به خرج دهد، در چنين مجتمعي اگر به مرد بگويند تو بايد به ميدان جنگ بروي، يا كشور را اداره كني، به خاطر رضاي خدا اين بار سنگين را به دوش مي‌كشد، و اگر به زن بگويند تو بايد در خانه بماني و نسل را تربيت كني، او نيز به خاطر خدا قبول مي‌كند، و هيچ تناقضي هم در اين دو قسم حكم نمي‌بيند.
آري اختلاف شؤون و مقامات اجتماعي و اعمال بشري به حسب اختلاف مجتمعات، و جو آنها چيزي نيست كه كسي بتواند آن را انكار كند، يك سرباز، يا يك حاكم، و يا يك قاضي مسلمان، اگر افتخار مي‌كند به خاطر يك احترام خرافي و غير واقعي نيست، بلكه يك كرامت واقعي است، و آن اين است كه توانسته در راه خدا مسئوليتي سنگين را به عهده بگيرد، ولي يك سرباز غير مسلمان كه در محيطي مادي تربيت يافته، او نيز در جنگيدن و خون دادن و اينكه حاضر شده است جان خود را در راه وطن خود بدهد افتخار مي‌نمايد، ليكن به خاطر يك احترام خرافي، و غير واقعي افتخار مي‌كند، و آن اين است كه وقتي كشته شد و به اعتقاد او نابود و هيچ و پوچ گشت، مردم نامش را در فهرست فداكاران در راه وطن مي‌برند، و از خود نمي‌پرسد وقتي من هيچ و پوچ شدم كجا هستم كه از تعظيم نامم لذت ببرم.
و همچنين يك ستاره سينما در آن جامعه احترامي پيدا مي‌كند، كه حتي رئيس
__________________________________________________
(1)سوره فجر آيه 14.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 558
جمهور هم آن احترام را نداشته باشد، در حالي كه شغلشان و آنچه در طول عمر به مردم مي‌دادند، بزرگترين عامل سقوط مقام زنان بود، و شنيع‌ترين فحشا و سزاوار شنيع‌ترين سرزنش بودند.
پس همه اينها كه گفتيم علتش اين است كه ظرف زندگي خوبيها و بديها و افتخارات و ننگ‌ها را معين مي‌كند، چه بسيار جمعيت‌ها كه يك امر ناچيز و حقير را تعظيم، و يك امر مهم و ارزنده را تحقير مي‌كنند، پس هيچ بعيد نيست كه اسلام اموري را تعظيم كند، و ما مسلماناني كه در محيط ماديت و غرب‌زدگي بار آمده‌ايم آن را حقير بشماريم، يا اسلام اموري را حقير بشمارد كه در چشم و درك ما بسيار عظيم باشد، و بر سر آنها سر و دست بشكنيم، و ظرف در صدر اسلام ظرف تقوا و ايثار آخرت بر دنيا بود، نه ظرفي كه فعلا ما داريم.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 559

[سوره النساء (4): آيات 36 تا 42] ..... ص : 559

اشاره

وَ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ لا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً وَ بِذِي الْقُرْبي وَ الْيَتامي وَ الْمَساكِينِ وَ الْجارِ ذِي الْقُرْبي وَ الْجارِ الْجُنُبِ وَ الصَّاحِبِ بِالْجَنْبِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ وَ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ مَنْ كانَ مُخْتالاً فَخُوراً (36) الَّذِينَ يَبْخَلُونَ وَ يَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبُخْلِ وَ يَكْتُمُونَ ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ عَذاباً مُهِيناً (37) وَ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ رِئاءَ النَّاسِ وَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ مَنْ يَكُنِ الشَّيْطانُ لَهُ قَرِيناً فَساءَ قَرِيناً (38) وَ ما ذا عَلَيْهِمْ لَوْ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ أَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقَهُمُ اللَّهُ وَ كانَ اللَّهُ بِهِمْ عَلِيماً (39) إِنَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّةٍ وَ إِنْ تَكُ حَسَنَةً يُضاعِفْها وَ يُؤْتِ مِنْ لَدُنْهُ أَجْراً عَظِيماً (40)
فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ وَ جِئْنا بِكَ عَلي هؤُلاءِ شَهِيداً (41) يَوْمَئِذٍ يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ عَصَوُا الرَّسُولَ لَوْ تُسَوَّي بِهِمُ الْأَرْضُ وَ لا يَكْتُمُونَ اللَّهَ حَدِيثاً (42)

ترجمه آيات ..... ص : 559

و خدا را بپرستيد، و چيزي شريك او مگيريد، و به پدر و مادر احسان كنيد، و همچنين به خويشاوندان، و يتيمان، و مسكينان و همسايه نزديك و همسايه دور، و رفيق مصاحب، و در راه مانده و بردگان كه مملوك شمايند، كه خدا افرادي را كه متبختر و خود بزرگ بينند، و به ديگران فخر مي‌فروشند دوست نمي‌دارد (36).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 560
همان كساني كه بخل مي‌ورزند، و ديگران را نيز به بخل دعوت مي‌كنند، و آنچه خدا از فضل خود به آنان روزي كرده كتمان مي‌كنند، و ما براي كفرپيشگان عذابي تهيه كرده‌ايم كه در برابر تبخترشان خوارشان سازد (37).
همان كساني كه اموال خود را به عنوان ريا انفاق مي‌كنند، و به خدا و روز قيامت ايمان ندارند، و معلوم است كسي كه قرينش شيطان باشد، چه بد قريني دارد (38).
چه مي‌شد و چه ضرري برايشان داشت اگر به خدا و روز جزا ايمان مي‌آوردند؟ و از آنچه خدا روزيشان كرده انفاق مي‌نمودند، با اينكه خدا به وضعشان دانا است؟ (39).
و خدا به سنگيني يك ذره ظلم نمي‌كند، و اگر عمل آنان حسنه باشد آن را مضاعف مي‌كند، و از ناحيه خود اجري عظيم مي‌دهد (40).
و حال كه ايمان نياوردند،- چه حالي خواهند داشت؟ در آن روزي كه از هر امتي گواهي بياوريم، و تو را نيز به عنوان گواه بر اين امت حاضر سازيم؟ (41).
در آن روز كساني كه كفر ورزيدند و رسول را نافرماني كردند آرزو مي‌كنند اي كاش با خاك يكسان شده بوديم، و پيام خدا را كتمان نمي‌كرديم (42)

بيان آيات ..... ص : 560

اشاره

هفت آيه است كه در آن مسلمين را تشويق و تحريك بر احسان و انفاق در راه خدا نموده، و در ازاي آن وعده جميل داده و ترك آن را كه يا به انگيزه بخل است، و يا به انگيزه انفاق در راه خود نمايي است، مذمت كرده است،- آري كسي هم كه به عنوان خود نمايي انفاق مي‌كند انفاق در راه خدا را ترك كرده است.

[در جمله" وَ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ لا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً" به توحيد عملي دعوت شده است] ..... ص : 560

" وَ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ لا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً" اين جمله دعوت به توحيد مي‌كند، اما توحيد عملي و آن اين است كه شخص موحد اعمال نيك خود را كه از آن جمله احسان مورد بحث است صرفا به خاطر رضاي خداي تعالي انجام دهد، و در برابر انجام آن ثواب آخرت را بخواهد، نه اينكه هواي نفس را پيروي نموده، آن را شريك خداي تعالي در پيروي خود بداند.
دليل بر اين معنا كه منظور توحيد عملي مي‌باشد اين است كه دنبال جمله:" وَ اعْبُدُوا اللَّهَ" فرموده:" وَ لا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً ..."، و بعدا همين معنا را تعليل كرده: به اين كه" إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ مَنْ كانَ مُخْتالًا فَخُوراً" كه در روايات فرموده‌اند مختال فخور، بخيل و كسي است كه مال خود را به عنوان رياكاري در انظار مردم انفاق مي‌كند، اينها كساني هستند كه به خداي
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 561
تعالي شرك مي‌ورزند، چون تنها او را نمي‌پرستند، هواي نفسشان را نيز پرستش مي‌كنند.
آن گاه مي‌فرمايد:" وَ ما ذا عَلَيْهِمْ لَوْ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ أَنْفَقُوا"، كه از آن استفاده مي‌شود اگر بخيل و ريا كار با بخل خود و يا رياكاريش به خدا شرك مي‌ورزد، علتش اين است كه به روز جزا ايمان ندارد.
و در جاي ديگر باز علت اين انحرافها را نداشتن ايمان بروز حساب دانسته فرموده:" وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوي فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ" «1»، (پيروي هواي نفس مكن و گرنه تو را از راه خدا دور مي‌كند، و محققا علت دور شدن كساني كه از راه خدا دور مي‌شوند اين است كه روز حساب را فراموش كرده‌اند، و به همين جهت عذابي شديد دارند).
آن گاه در جاي ديگر هواپرستي را شرك خوانده و فرموده:" أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلي عِلْمٍ" «2».
پس با همه اين آيات روشن ساخت كه توحيد عملي عبارت است از اين كه انسان عملي را كه انجام مي‌دهد صرفا براي آن انجام دهد كه ثواب خداي را به دست آورد، و در حين عمل به ياد روز حساب باشد، روزي كه روز ظهور ثوابها و عقابها است، و شرك در عمل اين است كه انسان روز جزا را فراموش كند،- و معلوم است كه اگر ايمان به آن داشته باشد فراموشش نمي‌كند،- و در نتيجه عملي را كه مي‌كند به منظور تحصيل مثوبت نباشد، بلكه براي هدفي باشد كه هواي نفسش آن هدف را در نظرش جلوه داده، از قبيل مال دنيا، و يا ستايش مردم، و يا امثال آن، چنين انساني هواي نفس خود را رو بروي خود قرار داده، و مانند پرستش خدا آن را مي‌پرستد، و شريك خدايش قرار مي‌دهد.
پس مراد از عبادت خدا و اخلاص براي او و عبادت اين شد كه، عبادت را فقط و فقط به خاطر رضاي خدا و به منظور تحصيل مثوبات او بياورد، نه به خاطر پيروي هواي نفس.
" وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً ... أَيْمانُكُمْ" ظاهرا كلمه" احسانا" مفعول مطلق براي فعلي تقديري باشد، و تقدير آيه،" احسنوا
__________________________________________________
(1)سوره ص آيه 26.
(2)آيا ديدي آن كسي را كه هواي نفس خود را معبود خود گرفت، و خداي تعالي او را با اين كه عالم بود گمراه كرد. سوره جاثيه آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 562
بالوالدين احسانا" باشد، و كلمه" احسانا" هم با حرف (با) متعدي مي‌شود، و هم با حرف (الي)، هم گفته مي‌شود:" احسنت به"، و هم گفته مي‌شود" احسنت اليه" به او احسان كردم.
كلمه" بذي القربي" عطف است به كلمه" بالوالدين"، و همچنين كلمات بعد، كه همه عطف به آنند، و معناي كلمه" ذو القربي" خويشاوند و معناي دو جمله" الْجارِ ذِي الْقُرْبي" و" الْجارِ الْجُنُبِ" از آنجا كه در مقابل هم قرار گرفته‌اند، اولي همسايه نزديك و دومي همسايه دور است، چون كلمه (جنب) به معناي اجنبي است، و در اينجا قرينه نامبرده معناي دور را به آن مي‌دهد، و منظور از اين دوري و نزديكي دوري و نزديكي از نظر خانه است، در روايت هم از رسول خدا (ص) نقل شده كه همسايه را تحديد فرمود به كسي كه بين خانه تو و خانه او چهل ذراع، يعني بيست ذرع فاصله باشد، و در روايتي ديگر تحديد شده به چهل خانه، كه احتمال دارد روايت اولي خواسته باشد همسايه نزديك را تحديد كند و دومي همسايه دور را.
و جمله" الصَّاحِبِ بِالْجَنْبِ" به معناي كسي است كه پهلوي آدمي باشد، حال يا در سفر از ساير رفقا به انسان نزديكتر باشد، و يا در حضر خانه‌اش ديوار به ديوار آدمي باشد، و يا در جاي ديگر مصاحب آدمي باشد، و كلمه (ابن السبيل) به معناي كسي است كه در سفر فقير شده باشد، و يا اگر او را (پسر راه) خوانده‌اند، از اين بابت است كه به غير از راه كسي نيست كه وي منسوب به او باشد، تنها اين مقدار به او معرفت داريم كه در راه سفر است، به اين جهت او را پسر راه خوانده‌اند و اما اين كه فقير و بي زاد و راحله هم هست از خارج مفهوم كلمه به دست مي‌آيد- و خود كلمه (ابن السبيل) بر آن دلالت ندارد-، و منظور از جمله:" ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ" بردگان از كنيز و غلام است، به قرينه اين كه اين طايفه را در عداد كساني كه بايد به آنان احسان كرد مي‌شمارد، اين را هم بگوييم كه بيشتر از بردگان تعبير مي‌كنند به:" ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ"، چيزي كه شما مالك آن شده‌ايد، با اين كه بايد تعبير كرد به (من ملكت ايمانكم- كسي كه شما مالك او شده‌ايد) (و شايد اين تبديل عبارت از ناحيه اسلام و براي اين بوده كه اسلام از مالك شدن انسانها كراهت دارد).
" إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ مَنْ كانَ مُخْتالًا فَخُوراً" كلمه (مختال) به معناي كسي است كه دستخوش خيالات خود شده، و خيالش او را در نظر خودش شخصي بسيار بزرگ جلوه داده، در نتيجه دچار به كبر گشته، از راه صواب گمراه شده است، اسب را هم اگر خيل مي‌خوانند براي همين است كه در راه رفتنش تبختر مي‌كند، و
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 563
كلمه (فخور) به معناي كسي است كه زياد افتخار مي‌كند، و اين دو صفت يعني اختيال- خيال‌زدگي- و كثرت فخر از لوازم علاقمندي به مال و جاه، و افراط در حب آن دو است، و اگر فرموده: خدا مختال و فخور را دوست نمي‌دارد، براي همين است كه اين دو، خدا را دوست نمي‌دارند، زيرا قلبشان وابسته به غير او است، و اگر خداي تعالي در تفسير جمله قبل فرموده:
(آنهايي كه بخل مي‌ورزند ...)، (و آنهايي كه اموال خود را به داعي خود نمايي انفاق مي‌كنند ...) و با اين تفسير روشن مي‌سازد كه دو طايفه مذكور در معرض آن دو صفت نامبرده‌اند (يعني صفت خيلاء و فخر)، طايفه اول كه بخل مي‌ورزد دلش متعلق به مال است، و طايفه دوم دلش متعلق به جاه است، هر چند كه بين جاه و مال تا اندازه‌اي ملازمه هست.
طبع كلام اقتضا داشت كه در بيان علت اين، كه چرا خدا دوستشان ندارد بفرمايد:
(خداي تعالي كساني را كه بخل مي‌ورزند و مردم را به بخل ورزيدن تشويق مي‌كنند، و چه و چه مي‌كنند، دوست نمي‌دارد) خلاصه اين كه جا داشت اعمال اين گونه افراد را علت عدم حب خدا ذكر كند ولي اين كار را نكرد، بلكه اول دو صفت از صفات آنان يعني اختيال و فخر را ذكر كرد، تا بفهماند علت كارهايي كه در جملات بعد، از آن نقل مي‌كنيم، اين دو صفت است، كه حاكم بر دلهاي آنان است، و علت دوست نداشتن خدا هم همين دو صفت است، و اين معنا روشن است." الَّذِينَ يَبْخَلُونَ وَ يَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبُخْلِ ..."
منظور در اين جمله اين نيست كه فقط با زبان به مردم مي‌گويند بخل بورزيد، بلكه با روشن عملي خود مردم را به بخل وادار مي‌سازند، حال چه اينكه به زبان هم دعوت بكنند، و يا سكوت نمايند، چون اين طايفه همواره داراي ثروت و اموالند، و طبيعتا مردم به كاخ و زندگي آنها تقرب مي‌جويند، و از ديدن زرق و برق زندگي آنها حالت خضوع و دلدادگي پيدا مي‌كنند، چون طمع طبيعت بشر است، پس عمل افراد بخيل خود دعوت كننده مردم به بخل است، به بخل امر مي‌كند، و از انفاق منع مي‌نمايد، و مثل اين است كه با زبان امر و منع كنند.
و اما اينكه فرمود: (آنچه خدا از فضل خود به ايشان داده را كتمان مي‌كنند) از اين بابت است كه افراد بخيل وقتي به مواردي كه جاي انفاق است بر مي‌خورند تظاهر به فقر مي‌كنند چون از سؤال مردم و درخواست كمكشان سخت ناراحت مي‌شوند، و از سوي ديگر مي‌ترسند اگر از دادن مال، خودداري كنند، مردم خونشان را بريزند، و يا آرامش زندگيشان را سلب كنند، براي اينكه مردم متوجه ثروت و اموال آنان نشوند، لباس پاره مي‌پوشند، و غذاي
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 564
نامطلوب مي‌خورند.
و مراد از كلمه (كافرين)، معناي لغوي آن است، كه همان پوشاندن است، چون افراد بخيل نعمتي را كه خدا به آنان داده مي‌پوشانند، معناي معروف كفر- بي ديني- نيز از همين معناي لغوي گرفته شده، چون كفار حق را مي‌پوشانند.
" وَ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ رِئاءَ النَّاسِ ..."
يعني اگر انفاق مي‌كنند به منظور نشان دادن به مردم مي‌كنند، و در اين آيه شريفه دلالت بر اين معنا است كه ريا در انفاق- و يا در هر كاري ديگر- شرك به خدا است، و ريا كاري كشف مي‌كند از اين كه رياكار ايماني به خدا ندارد، زيرا اعتمادش به ديدگاه مردم، و خوشايند آنان از عمل او است، شرك از جهت عمل نيز هست، براي اينكه ريا كار از عمل خود ثواب آخرت را نمي‌خواهد، بلكه تنها نتايج سياسي كه انفاقش براي دنيايش دارد مي‌خواهد، و آيه شريفه اين دلالت را هم دارد كه ريا كار قرين شيطان است، و چه قرين بدي است.
" وَ ما ذا عَلَيْهِمْ لَوْ آمَنُوا ..."
اين جمله استفهامي براي تاسف و يا تعجب است، و اين آيه بما مي‌فهماند خودداري كردن از انفاق در راه خدا ناشي از نداشتن ايمان به خدا و روز جزا است، و اگر انسان فكر مي‌كند چنين ايماني دارد، اشتباه كرده، ايمانش واقعي نيست، صرفا پوسته‌اي ظاهري است.
" وَ كانَ اللَّهُ بِهِمْ عَلِيماً" اين جمله زمينه چيني است براي بياني كه در آيه بعدي آمده، و مناسب‌تر با معناي اين جمله آن است كه جمله حال بوده باشد، هر چند كه علماي نحو اجازه نداده‌اند، و گفته‌اند جمله حاليه اگر با فعل ماضي آغاز شده باشد بايد حرف (قد) بر سر آن فعل باشد، مثلا بگوئيم:
(رايت زيدا و قد كان راكبا-، زيد را ديدم در حالي كه سوار بود).
" إِنَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّةٍ" كلمه (مثقال) به معناي وزن است، و كلمه (ذره) به معناي كوچك‌ترين مورچه قرمز است، و يا به معناي تك غباري است كه در هوا معلق است، و به چشم ديده نمي‌شود، (مگر وقتي كه در ستون نوري كه از پنجره به داخل اطاق تابيده قرار بگيرد)، و كلمه (مثقال ذرة) نماينده مفعول مطلق و قائم مقام او است، و تقدير جمله" ان اللَّه لا يظلم ظلما يعدل مثقال ذرة وزنا" است، يعني خدا ظلمي نمي‌كند كه حتي معادل سنگيني و وزن يك ذره باشد.
" وَ إِنْ تَكُ حَسَنَةً ..."
كلمه (حسنه) هم به رفع- صداي پيش- قرائت شده و هم به نصب،- صداي بالا-
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 565
بنا بر اين كه به صداي پيش خوانده شود، فعل (كان) تامه خواهد بود و بنا بر اين كه به فتحه شود ناقصه مي‌شود، و فعل (كان) در صورتي كه ناقصه باشد، هم اسم مي‌خواهد و هم خبر، به ناچار بايد گفت اسم آن حذف شده، و تقدير كلام" و ان تكن المثقال حسنة"، اگر آن مثقالي كه گفتيم حسنه باشد، خداي تعالي آن را مضاعف و دو چندان مي‌كند و اگر در جمله:" إِنْ تَكُ" ضمير را مؤنث آورده به جهت مؤنث بودن خبر (كان) بوده، كه عبارت است از لفظ (حسنه)، و يا به خاطر اين است كه اسم (كان) كه در حقيقت فاعل اين فعل مؤنث بوده، تانيث را از مضاف اليه خود يعني كلمه (ذرة) كسب كرده است.
سياق آيه چنين مي‌فهماند كه آيه شريفه به منزله تعليل استفهام و تاسف قبلي است، و تقدير كلام چنين است: اين چقدر مايه تاسف است كه ايمان به خدا نياوردند، و انفاق نكردند زيرا اگر ايمان آورده و انفاق كرده بودند، خداي تعالي به وضع آنها دانا بود، ابدا به آنان (حتي به سنگيني يك ذره) اگر انفاق كرده بودند، ظلم نمي‌كرد و پاداش آن را مهمل نمي‌گذاشت، بلكه اگر حسنه‌اي مي‌بود پاداش آن را مضاعف مي‌داد (و خدا داناتر است).
" فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ ..."
در سابق آن جا كه پيرامون آيه:" لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ"، بحث مي‌كرديم، پاره‌اي مطالب در اين كه معناي شهادت بر اعمال، چيست، آورديم، خواننده مي‌تواند به جلد اول عربي اين تفسير مراجعه نمايد، و به زودي مطالبي ديگر در جاي مناسبش ذكر خواهيم كرد انشاء اللَّه.
" يَوْمَئِذٍ يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ عَصَوُا الرَّسُولَ ..."
نسبت معصيت به رسول دادن، شاهد بر اين است كه منظور از آن نافرماني دستورات رسول خدا (ص) است، دستوراتي كه از مقام ولايت آن جناب صادر مي‌شود، و نافرماني خداي تعالي در احكام شريعت نيست، و جمله:" لَوْ تُسَوَّي بِهِمُ الْأَرْضُ" كنايه از مردن به معناي باطل الوجود شدن و هيچ و پوچ گشتن است نظير جمله:َ يَقُولُ الْكافِرُ يا لَيْتَنِي كُنْتُ تُراباً"
«1».
" وَ لا يَكْتُمُونَ اللَّهَ حَدِيثاً" از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه اين جمله عطف است به باطن جمله:" يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا ..."
و فايده اين عطف اين است كه به وجهي دلالت كند، بر مطلبي كه آرزو كردن مرگ آنان
__________________________________________________
(1)آن روز كافران مي‌گويند اي كاش خاك بوديم. سوره نبا آيه 40.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 566
را تعليل كند، و آن مطلب اين است كه روز قيامت همه چيز آنان براي خداي تعالي بروز مي‌كند، چيزي از آنان براي خدا پوشيده نمي‌ماند، زيرا تمام اعمالي كه كرده‌اند نزد خدا ظاهر مي‌شود، و قهرا با حضور اعمالشان، احوالشان نيز معلوم مي‌شود، و علاوه بر اين اعضاي بدنشان و همچنين انبيا و ملائكه و ديگران همه عليه آنان شهادت مي‌دهند، و خود خدا نيز در ما وراي همه آن گواهان محيط بر آنان خواهد بود، در اين هنگام است كه آرزو مي‌كنند اي كاش وجود نمي‌داشتند، و با مشاهده اين همه شهادت و اين همه رسوايي ديگر جايي براي حاشا كردن نمي‌بينند، خودشان نيز به همه كارهاي زشت خود اقرار مي‌كنند.
و اما اينكه در جاي ديگر فرموده:" يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ جَمِيعاً فَيَحْلِفُونَ لَهُ كَما يَحْلِفُونَ لَكُمْ"، (روزي كه خدا همه آنان را مبعوث كند، براي خدا سوگند مي‌خورند، همانطور كه براي شما سوگند مي‌خورند) «1»، و در مقام حاشا كردن بر مي‌آيند، به زودي انشاء اللَّه خواهيم گفت كه اين حاشا كردن منافاتي با مطلب اين جا ندارد، زيرا گفتيم در آن روز همه باطن آنها ظهور مي‌كند يكي از امور باطني آنان ملكه دروغگويي آنان است، آن روز اين ملكه نيز بروز مي‌كند، و با اين كه همه حقايق را از پرده برون افتاده مي‌بينند، باز دروغ مي‌گويند، و اين دروغگويي ظهور همان ملكه است، نه اين كه بخواهند حقايق را پنهان بدارند، چون گفتيم آن روز، روز بروز حقايق است، روزي است كه چيزي بر خدا پوشيده نيست، پس اين دروغشان در زماني است كه همه باطنشان ظاهر شده، و ديگر كتمان معنا ندارد.

بحث روايتي ..... ص : 566

اشاره

در تفسير عياشي در ذيل آيه" وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً ..."، از سلام جعفي از امام ابي جعفر (ع)، و از ابان بن تغلب از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمودند: اين آيه شريفه در باره رسول خدا (ص) و علي (ع) نازل شده (مي‌فرمايد امت اسلام بايد به دو پدر خود رسول خدا (ص) و علي (ع) احسان كنند) «2».
آن گاه گفته: نظير اين مطلب در حديث ابن جبلة آمده، و آن گاه مي‌گويد: از رسول خدا (ص) روايت شده: كه والدين مسلمانان، من و علي هستيم.
__________________________________________________
(1)سوره مجادله آيه 18.
(2)و نيز مناقب ج 3 ص 105 سطر 5- 9.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 567

[توضيحي در مورد روايت نبوي (ص):" من و علي والدين مسلمين هستيم"] ..... ص : 567

مؤلف قدس سره: بحراني در تفسير برهان بعد از نقل اين حديث مي‌گويد: اين معنا را صاحب كتاب الفائق نيز روايت كرده است «1».
عياشي، اين معنا را از ابي بصير و ابي جعفر و ابي عبد اللَّه (امام صادق) (عليهم السلام) «2»، و ابن شهر آشوب از أبان، از ابي جعفر (ع) روايت كرده‌اند، و آنچه در اين روايات آمده جزء باطن قرآن است، به آن معنايي كه ما در بحث پيرامون محكم و متشابه در جلد سوم عربي اين كتاب براي باطن قرآن كرديم.
آري پدر و يا والد به معناي آن كسي است كه مبدأ بشري وجود انسان باشد، و مسئوليت تربيت او را به عهده داشته باشد، بنا بر اين معنا، پس معلم آدمي و مربي كمالات او نيز پدر او است، و بنا بر اين مثل رسول خدا و حضرت امير المؤمنين (عليهما افضل الصلاة و السلام) از هر كس ديگري و حتي از پدر جسماني او سزاوارتر به اينند كه براي مؤمن پدر باشند، مؤمني كه به وسيله آن دو بزرگوار هدايت يافته از انوار علوم و معارفشان اقتباس نمودند، زيرا پدر جسماني به جز مبدأ بودن براي هستي او و تربيت جسم او دخالتي در هستي او ندارد، ولي پيامبر و ولي خدا جان او، و آدميت او و آخرت و معنويت او و كمالات دروني او را تربيت مي‌كنند، پس به پدر بودن سزاوارترند، و آياتي كه در قرآن سفارش والدين را به اولاد مي‌كند بر حسب باطن شامل اين دو بزرگوار نيز مي‌شود، هر چند كه به حسب ظاهر دو پدر جسماني شمرده نمي‌شوند.
و نيز در تفسير عياشي از ابي صالح از ابي العباس روايت آورده كه در تفسير جمله:
" وَ الْجارِ ذِي الْقُرْبي وَ الْجارِ الْجُنُبِ" گفته: اين دو همسايه‌هاي نزديك و دوري است كه با تو خويشاوندي ندارند و منظور از صاحب بالجنب همسفر است «3».
مؤلف قدس سره: اين كه در حديث ابي العباس آمده، همسايه‌هايي كه بين تو و آنان خويشاوندي نباشد تفسير هر دو قسم همسايه است، هم ذي القربي و هم جار جنب، هر چند كه احتمال هم دارد تنها مربوط به جار جنب باشد، و اين كه صاحب بالجنب را به همسفر تفسير كرد، بعيد نيست خواسته يكي از مصاديق صاحب را نام ببرد.
و در همان كتاب از مسعدة بن صدقه از امام صادق از جدش (عليهما السلام) روايت كرده كه فرمود: امير المؤمنين (ع) در خطبه‌اي كه اوضاع وحشتناك روز قيامت
__________________________________________________
(1)تفسير برهان ج 1 ص 369 ذيل حديث 4. [.....]
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 241 حديث 129.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 241 حديث 130.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 568
را توصيف مي‌كرد فرمود: آن روز بر دهن‌ها مهر مي‌زنند، ديگر كسي سخن نمي‌گويد، بلكه دستها به سخن در مي‌آيند، پاها خود شهادت مي‌دهند، پوست‌هاي بدن سخن مي‌گويند، كه در دنيا چه كردند، در نتيجه" لا يَكْتُمُونَ اللَّهَ حَدِيثاً" «1» هيچ كس نمي‌تواند جرياني را از خداي تعالي پنهان بدارد.
و اين توجه را داشته باش، كه اخبار از طرق اهل سنت بسيار وارد شده، كه مي‌گويند آيات در باره يهود نازل شده، و گو اين كه اين آيات منتهي مي‌شود به آياتي كه متعرض حال اهل كتاب، و مخصوصا يهود مي‌شود، و در آن در باره بخل يهوديان، و حرصشان در جمع مال، و ذخيره كردن آن، و نيز در باره وسوسه‌گري در مؤمنين، و تشويق آنان به بخل، و خودداري از انفاق در راه خدا، و تفتين و خوار داشتن ايشان، و خنثي نمودن زحمات رسول خدا (ص)، سخن مي‌گويد، و همين مؤيد روايات نامبرده است، جز اينكه، همين روايات به تطبيق شبيه‌تر است، تا به شان نزول، و هم چنان كه در غالب رواياتي كه در باره شان نزول وارد شده، وضع همين طور است، يعني شخصي كه سخنش در روايت نقل شده به نظرش رسيده كه حادثه معيني از مصاديق فلان آيه است، و يا فلان آيه با وضع قوم خاصي خيلي انطباق دارد، و چون چنين بود متعرض آن روايات نشديم، و با همه كثرتش از نقل آنها صرفنظر كرديم.
اين را هم بدان كه اخبار وارده از رسول خدا (ص) و اهل بيت او (عليهم السلام) در باره احسان به والدين و خويشاوندان و يتيمان و ساير طبقاتي كه نامشان در آيه شريفه آمده آن قدر زياد است كه از حوصله شمارش بيرون است، علاوه بر اينكه نزد خوانندگان معروف و مشهور است، و همين باعث شد از ايراد آن در اين جا صرف نظر نماييم، چون هر يك از آن روايات در قرآن كريم موقع خاصي دارد، و بهتر آن ديديم كه هر يك از آن روايات را در موقع مناسبش نقل كنيم.
__________________________________________________
(1) تفسير عياشي ج 1 ص 242 حديث 133.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 569

[سوره النساء (4): آيه 43] ..... ص : 569

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُكاري حَتَّي تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ وَ لا جُنُباً إِلاَّ عابِرِي سَبِيلٍ حَتَّي تَغْتَسِلُوا وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضي أَوْ عَلي سَفَرٍ أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَفُوًّا غَفُوراً (43)

ترجمه آيه ..... ص : 569

هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، در حال مستي به نماز نزديك نشويد، صبر كنيد تا مستي شما زايل شود، و بفهميد چه مي‌گوييد، و نيز در حال جنابت به نماز نزديك نشويد، مگر آنكه مسافر باشيد، و دستتان به آب نرسد، در غير اين صورت با جنابت نماز نخوانيد، تا غسل كنيد، و اگر بيمار و يا در راه سفر بوديد، و يا يكي از شما از بيت خلوت آمده، و با زنان تماس جنسي پيدا كرديد، و براي غسل آبي نيافتيد، با خاك پاك تيمم كنيد، يعني دست به خاك زده صورت و دو دست خود را مسح كنيد، كه خدا بخشنده آمرزگار است (43)

بيان آيه ..... ص : 569

اشاره

در سابق آن جا كه پيرامون آيه شريفه:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ" «1» بحث مي‌كرديم،
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 219.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 570

[اشاره به پنج دسته از آيات قرآني كه تدريجا حرمت شرب خمر را افاده كرده‌اند] ..... ص : 570

گفتيم آياتي كه متعرض مساله شراب شده پنج طايفه است، و اگر اين پنج طايفه را پهلوي هم بگذاريم، اين معنا به دست مي‌آيد كه آيه مورد بحث بعد از آيه شريفه:" تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً" «1»، و آيه شريفه:" قُلْ إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ وَ الْإِثْمَ" «2»، و قبل از آيه شريفه:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِما إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ وَ إِثْمُهُما أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما"، و نيز پيش از آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ" «3»، نازل شده، و آيه سوره مائده، آخرين آيه‌اي است كه در باره شراب نازل شده.
(چون آيه 67 سوره نحل تنها از زشتي مي، به اين مقدار اكتفاء نموده كه آن را در مقابل رزق خوب ذكر نموده، فرمود: (از انگور شراب و رزق خوب مي‌گيريد) و آيه 33 سوره اعراف بطور كلي مي‌فرمايد: (بگو پروردگار من تنها فواحش ظاهري و باطني و اثم را تحريم كرده)، و آيه مورد بحث به نماز ايستادن در حال مستي را نهي فرموده، و آيه 219 سوره بقره تكيه روي شراب كرده، مي‌فرمايد: (از تو از شراب و قمار مي‌پرسند، بگو در آن دو آثار سوء بسياري است، و منافعي هم براي مردم هست) و در آيه 90 سوره مائده صريحا مي‌فرمايد: (هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد شراب و قمار و معاملات معروف به ازلام و نيز بت‌پرستي تنها پليدي و از عمل شيطان است، بايد كه از آنها اجتناب كنيد).
البته به وجهي ديگر ممكن است ترتيب را طوري ديگر تصور نمود، به اين كه بگوييم اولين آيه در باره خمر آيه سوره نحل، و دومين آيه سوره اعراف، و سومين آيه سوره بقره، و چهارمين آيه نساء، و در آخر آيه مائده باشد، ولي بنا بر اين ترتيب نهي قطعي از نوشيدن خمر بر خلاف ترتيب قبلي واقع مي‌شود، به اين معنا كه آيه سوره اعراف نهي بدون تفسير و آيه سوره بقره نهي قطعي است ولي از آنجايي كه مسلمانان با نازل شدن اين نهي قطعي، باز در اجتناب از نوشيدن آن سهل‌انگاري مي‌كردند، بار ديگر در سوره نساء به طور جزم از آن نهي شدند و در سوره مائده براي اين كه گمان نكنند در بعضي از احوال نوشيدن آن جايز است، به طور مطلق و در همه احوال از آن نهي گرديدند.
و خواننده عزيز اگر در مضامين آيات نامبرده دقت كند، شايد بتواند ترتيب اول را بر ترتيب دوم ترجيح دهد، و بگويد بعد از نهي صريح كه در آيه بقره آمده ديگر معنا ندارد كه از
__________________________________________________
(1)سوره نحل آيه 67.
(2)سوره اعراف آيه 33.
(3)سوره مائده آيه 90.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 571
نماز خواندن بعد از نوشيدن آن نهي كنند، پس معلوم مي‌شود آيه مورد بحث كه از نماز در حال مستي نهي مي‌كند قبل از آيه بقره نازل شده، مگر اين كه بگوييم نهي از نماز در حال مستي، كنايه از نماز خواندن در حال كسالت و چرت باشد، هم چنان كه در بعضي از روايات كه انشاء اللَّه خواهد آمد به همين معنا تفسير شده است. و اما وقوع آيه مورد بحث بين آيات قبل و آيات بعدش در حقيقت به منزله جمله معترضه آوردن در بين دو سنخ مطلب است، الا اين كه در اين ميان احتمالي هست، كه اي بسا اين توجيه را تصحيح كند و آن اين است كه روشن سازد سر اين كه اين جمله معترضه در بين آيات قبل و بعد جاي گرفته چيست؟- و اتفاقا اين توجيه چيز بي‌سابقه‌اي در قرآن كريم نيست،- و آن اين است كه بگوييم ممكن است عده‌اي از آيات كه داراي سياقي واحد و متصل و منسجم هستند، تدريجا در خلال چند روز نازل شده باشند، ولي در همين چند روز ناگهان احتياج پيدا شده باشد به آيه و يا آياتي كه حكمي را كه مورد ابتلا واقع شده بيان كند، در نتيجه وقتي آن چند آيه‌اي كه گفتيم در يك سياق قرار دارند، تمام مي‌شود، آيه نامبرده در وسط آنها قرار گرفته نسبت به ما قبل و ما بعدش جمله معترضه‌اي مي‌شود، تا توهمي كه در آن روزها شده دفع كند، و يا همانطور كه گفتيم حكم مساله‌اي كه پيش آمده بيان نمايد، نظير آيات زير كه جمله:
" لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ ..."
نسبت به ما قبل و ما بعدش بي‌ارتباط به نظر مي‌رسد، و اينك آن آيات:" بَلِ الْإِنْسانُ عَلي نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ، وَ لَوْ أَلْقي مَعاذِيرَهُ لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ، ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا بَيانَهُ، كَلَّا بَلْ تُحِبُّونَ الْعاجِلَةَ"
«1»، (آن روز به انسان خبر مي‌دهند كه چه كارهايي كرده، و چه آثاري از خود به جاي گذاشته، نه شايد احتياج به خبر دادن نباشد، بلكه انسان نسبت به خودش بصيرت و آگاهي دارد، البته اگر بهانه‌ها را كنار بگذارد- تو از عجله‌اي كه به حفظ كردن قرآن داري هنگام نازل شدنش اين قدر زبانت را بخواندن آن حركت مده، و نترس ما نمي‌گذاريم چيزي از قرآن از يادت برود، جمع آوريش به عهده ما است، و نيز خواندنش براي تو، همين كه خواندن ما تمام شد آن وقت تو شروع به خواندن كن، و بعد از آن، بيانش به عهده ما- نه، بلكه شما دنياي نقد را دوست مي‌داريد).

[سخني در مورد ارتباط بين آيات قرآني] ..... ص : 571

و بنا بر اين ديگر احتياجي نيست كه در بيان وجه ارتباط آيه به ما قبل و ما بعدش خود را به زحمت بيندازيم، علاوه بر اين كه همه مي‌دانيم كه قرآن كريم به تدريج و آيه آيه نازل شده،
__________________________________________________
(1)سوره قيامت آيه 14- 20.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 572
در سوره‌هايي كه يك بار نازل شده جا دارد، ارتباط بين آياتش را بفهميم، و همچنين آياتي كه متصل به هم هستند و معلوم است كه با هم مرتبط هستند. در غير اين دو مورد نيازي نيست كه براي كشف ارتباط آيه‌اي با ما قبلش خود را به زحمت و تكلف بياندازيم.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُكاري حَتَّي تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ" مراد از كلمه (الصلاة) مسجد است، براي اين كه مي‌فرمايد در حال جنابت نيز نزديك مسجد مشويد، و از آن عبور نكنيد پس در اين تعبير مجاز به كار رفته، و چون استعمال مجازي مجوز لازم دارد، مجوز در اين كه مسجد را نماز خوانده، جمله:" حَتَّي تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ" است، چون اگر فرموده بود: (در حال مستي نزديك مسجد نشويد) ديگر تعليل آوردن با جمله:" حَتَّي تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ" خيلي مناسب به نظر نمي‌رسيد، و اي بسا اين تعليل معنايي ديگر را مي‌فهماند، كه مقصود گوينده نيست، با اين كه مقصود اين بوده كه بفهماند شما در حال نماز روبروي مقام عظمت و كبريايي خدا قرار داريد، و با رب العالمين سخن مي‌گوييد، پس صلاح نيست كه در اين حال سست باشيد، و عقل خود را با پليدي شراب باطل كنيد، و نفهميد چه مي‌گوئيد.
و اين معنا بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد، اقتضا مي‌كند بفرمايد در حال مستي به نماز نزديك نشويد، و ليكن از آنجايي كه به حسب سنت بيشتر نمازها در مسجد واقع مي‌شود، تا به جماعت انجام شود، ولي چون اين نيز منظور بوده كه احكام جنب و داخل مسجد شدن او نيز بيان شود، لذا براي اين كه مطلب را با كوتاه‌ترين عبارت بيان كرده باشد، فرمود: (در حالي كه مستيد نزديك به نماز نشويد تا بفهميد چه مي‌گوييد در حال جنابت نيز نزديك نشويد، و عبور مكنيد، تا آنكه غسل كنيد ...) و بنا بر اين پس همان طور كه گفتيم جمله:" حَتَّي تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ" در مقام اين است كه نهي از شرب خمر به طوري كه مستيش تا حال نماز باقي بماند را تعليل كند، و بفرمايد: اگر ما شما را از شراب نهي كرديم، غايت و هدفمان اين بود كه در نماز بفهميد چه مي‌گوييد، پس كلمه حتي در جمله نامبرده براي افاده غايت و علت است، نه براي مرزبندي حكم، نمي‌خواهد بفرمايد نزديك نماز نشويد و نشويد و نشويد تا مستي شما به كلي از بين برود، و بفهميد چه مي‌گوييد وقتي فهميديد چه مي‌گوييد آن وقت ديگر عيبي ندارد نماز بخوانيد.
" وَ لا جُنُباً إِلَّا عابِرِي سَبِيلٍ ..."
انشاء اللَّه به زودي در تفسير آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَي الصَّلاةِ" «1» در
__________________________________________________
(1)سوره مائده آيه: 6.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 573
باره اين آيه شريفه بحث خواهيم كرد.

بحث روايتي [(در ذيل آيه" ... لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُكاري")] ..... ص : 573

در تفسير عياشي از محمد بن فضل، از ابي الحسن (ع) روايت كرده كه در مورد آيه" لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُكاري، حَتَّي تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ" فرموده: اين آيه قبل از تحريم شراب نازل شده است «1».
مؤلف قدس سره: جا دارد اين روايت حمل شود بر اين كه مراد از تحريم شراب توضيح تحريم آن است، و گرنه روايت عيبي پيدا كند، كه نمي‌توان به آن اعتنا نمود، و آن اين است كه مخالف با كتاب خدا خواهد بود، براي اين كه آيه سوره اعراف شراب را صريحا به عنوان اثم تحريم كرده، و آيه بقره تصريح مي‌كند به اين كه در خمر اثمي بزرگ است، پس معلوم مي‌شود شراب قبل از هجرت در مكه تحريم شده بوده، چون سوره اعراف در مكه نازل شده، و احدي اختلاف نكرده در اين كه آيه مورد بحث يعني آيه سوره نساء در مدينه نازل شده است.
نظير اين روايت، چند حديث ديگر است كه از طرق اهل سنت نقل شده «2»، و تصريح دارد به اين كه اين آيه قبل از تحريم خمر نازل شده، و ممكن است روايت را ناظر بدانيم به اين كه مراد از آيه، نهي از نماز خواندن در حال كسالت است.
و در همان كتاب از زراره از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: هنگامي كه كسالت و چرت بر تو مسلط است و يا شكمت سنگين شده به نماز نايست، زيرا بيم آن هست كه در آن حال دچار نفاق شوي، (خداي نخواسته با خود بگويي چه كسي حال دارد برخيزد نماز بخواند، و يا آرزو كني اي كاش نماز واجب نمي‌بود، و از اين قبيل تصورات منافقانه)، براي اين كه خداي تعالي مؤمنين را نهي كرد از اين كه در حال سكاري به نماز بايستند، و منظورش از حالت سكاري، حالتي است كه خواب بر آدمي مسلط شده باشد «3».
مؤلف قدس سره: اين كه امام (ع) فرمود: (زيرا بيم آن هست كه در آن حال دچار نفاق شوي) مساله نفاق را از جمله:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ..." استفاده فرموده، چون كسي
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 242 حديث 135.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 165.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 242 حديث 134.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 574
كه از اين خطاب سرپيچي كند قهرا مؤمن نخواهد بود و وقتي مؤمن نباشد منافق است، و اين كه در آخر حديث آمده بود: و منظورش از حالت سكاري حالتي است كه خواب بر آدمي مسلط شده باشد احتمال دارد كلام راوي باشد احتمال هم دارد كه كلام امام (ع) باشد، و امام خواسته باشد آيه شريفه را به باطنش تفسير كند، و در نتيجه روايت از موارد تفسير به باطن قرآن باشد، ممكن هم هست اصلا منظور از مستي خواب بوده، در نتيجه تفسير از قبيل تفسير به ظاهر باشد، نه به باطن.
البته در رواياتي ديگر نيز كلمه سكاري به خواب تفسير شده، و عياشي «1» آنها را در تفسير خود آورده، دو روايت از كلبي و يك روايت صاحب كافي به سند خود از زيد شحام «2» از امام صادق (ع) و روايتي ديگر باز به سند خود از زراره از امام باقر «3» آورده، و بخاري هم در صحيح خود اين معنا را انس از رسول خدا (ص) نقل كرده است «4».
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 242 حديث 136- 137.
(2)فروع كافي ج 3 ص 71 حديث 15. [.....]
(3)فروع كافي ج 3 ص 299 حديث 1.
(4)صحيح بخاري.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 575

[سوره النساء (4): آيات 44 تا 58] ..... ص : 575

اشاره

أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ يَشْتَرُونَ الضَّلالَةَ وَ يُرِيدُونَ أَنْ تَضِلُّوا السَّبِيلَ (44) وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِأَعْدائِكُمْ وَ كَفي بِاللَّهِ وَلِيًّا وَ كَفي بِاللَّهِ نَصِيراً (45) مِنَ الَّذِينَ هادُوا يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ وَ يَقُولُونَ سَمِعْنا وَ عَصَيْنا وَ اسْمَعْ غَيْرَ مُسْمَعٍ وَ راعِنا لَيًّا بِأَلْسِنَتِهِمْ وَ طَعْناً فِي الدِّينِ وَ لَوْ أَنَّهُمْ قالُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا وَ اسْمَعْ وَ انْظُرْنا لَكانَ خَيْراً لَهُمْ وَ أَقْوَمَ وَ لكِنْ لَعَنَهُمُ اللَّهُ بِكُفْرِهِمْ فَلا يُؤْمِنُونَ إِلاَّ قَلِيلاً (46) يا أَيُّهَا الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ آمِنُوا بِما نَزَّلْنا مُصَدِّقاً لِما مَعَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهاً فَنَرُدَّها عَلي أَدْبارِها أَوْ نَلْعَنَهُمْ كَما لَعَنَّا أَصْحابَ السَّبْتِ وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولاً (47) إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدِ افْتَري إِثْماً عَظِيماً (48)
أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ يُزَكُّونَ أَنْفُسَهُمْ بَلِ اللَّهُ يُزَكِّي مَنْ يَشاءُ وَ لا يُظْلَمُونَ فَتِيلاً (49) انْظُرْ كَيْفَ يَفْتَرُونَ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ وَ كَفي بِهِ إِثْماً مُبِيناً (50) أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ وَ يَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هؤُلاءِ أَهْدي مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلاً (51) أُولئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ وَ مَنْ يَلْعَنِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِيراً (52) أَمْ لَهُمْ نَصِيبٌ مِنَ الْمُلْكِ فَإِذاً لا يُؤْتُونَ النَّاسَ نَقِيراً (53)
أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلي ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً (54) فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ وَ كَفي بِجَهَنَّمَ سَعِيراً (55) إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِنا سَوْفَ نُصْلِيهِمْ ناراً كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها لِيَذُوقُوا الْعَذابَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَزِيزاً حَكِيماً (56) وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَنُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها أَبَداً لَهُمْ فِيها أَزْواجٌ مُطَهَّرَةٌ وَ نُدْخِلُهُمْ ظِلاًّ ظَلِيلاً (57) إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلي أَهْلِها وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا يَعِظُكُمْ بِهِ إِنَّ اللَّهَ كانَ سَمِيعاً بَصِيراً (58)
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 576

ترجمه آيات ..... ص : 576

مگر آن كسان را كه از كتاب آسماني بهره‌اي داده شدند نمي‌بيني، كه چگونه گمراهي را مي‌خرند، و مي‌خواهند كه شما نيز، راه را گم كنيد، (44).
- اين يهوديان كه برخوردي دوستانه با شما دارند دشمن شما هستند،- و خدا به دشمنان داناتر است،- و به باطن كارشان آگاه‌تر- و خدا براي دوست داشتن كافي است و او براي ياوري بس است (45).
بعضي از گروندگان به كيش يهوديت كلمات را- در سخنان خود- با جابجا كردن تحريف مي‌كنند، مثلا- به جاي اين كه بگويند: سمعنا و اطعنا- مي‌گويند: سمعنا و عصينا- شنيديم و نافرماني كرديم، و به جاي اين كه بگويند:- اسمع أسمعك اللَّه- مي‌گويند- راعنا- يعني اسمع غير مسمع- بشنو كه خدا شنوايت نكند، و اين باطل را با لحن حقگويي ادا مي‌كنند- چون كلمه- راعنا- در اصطلاح مسلمانان ادب و احترام را مي‌رسانيد و در اصطلاح يهوديان فحشي بود كه معنايش گذشت- تا در دين خدا طعنه بزنند و اگر مي‌گفتند: سمعنا و اطعنا و اسمع و انظرنا- شنيديم و اطاعت كرديم، تو نيز به سخن ما گوش بده، و مهلت بده تا سخن خود بگوييم،- برايشان بهتر و استوارتر بود، و ليكن خدا به خاطر كفرشان لعنتشان كرده بود، ديگر ايمان نمي‌آورند مگر اندكي (46).
هان اي يهود و نصاري كه كتاب آسماني بر شما نازل شده، ايمان آوريد به كتابي كه نازل كرديم، و مصدق كتابي است كه با شما است، و گرنه وجهه دلها را از فطرت به سوي خلاف فطرت بر مي‌گردانيم، و از رحمت خود دور مي‌سازيم، آن چنان كه اصحاب سبت را لعنت كرديم، و امر خدا انجام شدني است (47).
چون خدا شرك ورزيدن به خود را نمي‌بخشد و گناهان كوچكتر از آن را از هر كس بخواهد مي‌آمرزد، و كسي كه به خدا شرك بورزد گناهي عظيم را باب كرده است (48).
مگر آن كسان را كه خود را به عنوان پاكي مي‌ستايند، نمي‌بيني با اين كه خداي تعالي است كه هر كس را بخواهد پاك و تزكيه مي‌كند، و احدي در اين كار استقلال ندارد، و مردم حتي يك خردل ستم نمي‌شوند (49).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 577
ببين چگونه- با ادعاي اين كه ما يهوديان پسر و دوستان خداييم- بر خدا دروغ مي‌بندند، و اين خود گناهي است آشكار (50).
آيا نديدي آنها كه كتاب داده شدند، و علمايي كه بهره‌اي از علم كتاب داشتند چگونه به طاغوت و بت مي‌گروند، و در باره مشركين مي‌گويند اينها راهشان به واقع نزديك‌تر است، تا راه گروندگان به اسلام (51).
اينها كساني هستند كه خدا از رحمت خود دورشان ساخته، و كسي كه خدا او را دور كند، ديگر ياوري برايش نخواهي يافت (52).
آيا اين اهل كتاب سهمي از نبوت و ولايت دارند؟ اگر خدا سهمي به آنها مي‌داد از شدت بخلي كه دارند پشيزي بر مردم خير نداشتند (53).
و يا اين سخنان به انگيزه حسد مي‌گويند، حسد از اينكه خدا از فضل خود به او داده و به ايشان نداده با اينكه اين تازگي ندارد، بلكه ما از فضل خود به آل ابراهيم كتاب و حكمت و ملكي عظيم داديم (54).
مردم آن روز نيز دو دسته شدند، بعضي به آن ايمان آوردند و بعضي راه ايمان آوردن ديگران را نيز بستند، و جهنم براي سوزاندنشان بس است (55).
محققا كساني كه به آيات ما كفر ورزيدند به زودي داخل آتششان مي‌كنيم كه هر نوبت پوستشان چروك شود پوستي ديگر بر تنشان مي‌كشيم، تا عذاب را هم چنان بچشند، كه خدا مقتدري است شكست ناپذير، و در عين حال حكيم (56).
و اما كساني كه ايمان آوردند و عمل صالح كردند، به زودي در بهشت‌هايي داخلشان مي‌كنيم كه جويها در زير آن روان است، و ايشان در آن جاودانه خواهند زيست، و در اين زندگي ابدي همسراني پاك خواهند داشت و در سايه‌اي داخلشان مي‌كنيم، كه گسترده و دائمي است (57).
خدا دستور مؤكد به شما مي‌دهد كه امانت مردم را به آنان برگردانيد، و چون بين مردم داوري كنيد به عدل حكم برانيد، كه خدا با اندرز خوبي شما را پند مي‌دهد چون او در هر لحظه شنوا و بيناي كار شما است (58)

بيان آيات [(راجع به يهوديان)] ..... ص : 577

اشاره

اين آيات متعرض حال اهل كتاب است، ستمكاريها و خيانتهايي را كه آنان در دين
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 578
خدا كردند تفصيل مي‌دهد.
روشن‌ترين طايفه‌اي كه اين آيات با وضع آنان تطبيق مي‌كند يهودند، و اين آيات سياقي واحد و متصل دارد، و آيه اخير كه مي‌فرمايد:" إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلي أَهْلِها"، نيز اتصالش به آيات قبل روشن است، و همچنين آيه (176).
كه سخن از استفتاي مردم از مساله ارث دارد، ولي بعضي از مفسرين اين دو آيه را از بين همه آيات سوره نساء كه در مدينه نازل شده استثنا نموده‌اند و گفته‌اند: اين دو آيه در مكه نازل شده، با اين كه مساله ارث در مدينه تشريع شده است.
" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ ..."
در تفسير آيات (36 الي 42) همين سوره گفتيم كه اين چند آيه يعني آيات (36 الي 42) تا حدودي مربوط است به آيات (44- 58)، يعني آيات مورد بحث، و در آنجا خوانديد.
كه گفتيم آن آيات در باره يهود نازل شده است.
و خلاصه كلام اين كه از آيات مورد بحث بر مي‌آيد، يهوديان به مؤمنين اظهار مودت و خير خواهي مي‌كرده‌اند، و از اين راه آنان را فريب مي‌داده‌اند، مثلا به بخل و خود داري از انفاق وادار مي‌كردند، تا از اين راه نگذارند زحمات مؤمنين به نتيجه برسد، و قدمي به سوي تقدم و تعالي بردارند، اين آن چيزي است كه از ظاهر آيه بر مي‌آيد، و لازمه اين كه در شان يهود و دوستان و هم رازهاي يهود نازل شده باشد، نيز همين معنا است چون ثمره دوستي و سر و سر داشتن با يهود همين بود كه به وسيله تحريفات يهود از راه منحرف شوند، و هر جا كه آنها بروند، آنان نيز بروند. آنها بخل بورزند، و اينان را نيز وادار به بخل كنند.
اين آن مطلبي است كه از جمله" وَ يُرِيدُونَ أَنْ تَضِلُّوا السَّبِيلَ، وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِأَعْدائِكُمْ ..."
استفاده مي‌شود، پس معناي دو آيه- و خدا داناتر است- چنين مي‌شود: آن چه اين جا برايت بيان مي‌كنيم تصديق و يا ارائه مصداق و نمونه‌اي است، براي آنچه قبلا از حال كساني كه مختال و فخورند و در نتيجه بخل و ريا مي‌ورزند برايت بيان كرديم، مصدق و مصداق آن، گفتار يهودياني است كه بهره‌اي از كتاب به ايشان داده شده-، البته بهره‌اي نه آن طور كه خودشان ادعا دارند كه همه كتاب آسماني را دارند- آن گاه با همان سرمايه براي خود ضلالت مي‌خرند، و ضلالت را بر هدايت ترجيح مي‌دهند و مي‌خواهند شما مسلمانان نيز راه سعادت را گم كنيد.
آري يهوديان هر چند كه با شما به روي خوش ملاقات مي‌كنند، و هر چند اظهار محبت نموده، در قيافه افراد صالح در مي‌آيند و آن چنان با شما برخورد مي‌كنند كه گويي خير خواه و ياوران شمايند، و اي بسا حرفهايي بزنند كه طبع شما آن را بپسندد، و دلهايتان ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 579
مجذوبش شود، كه چه حرفهاي درستي مي‌زنند، و ليكن- بدانيد- كه قصدي جز گمراه كردن شما از صراط مستقيم ندارند، دليلش هم خيلي روشن است، و آن اين است كه خودشان از صراط مستقيم منحرفند و ضلالت را براي خود انتخاب كرده‌اند، و خداي عز و جل دشمنان شما را بهتر از خود شما مي‌شناسد، پس به هوش باشيد، كه يهود دشمنان شمايند، فريب آنچه از حالات آنها مي‌بينيد نخوريد، زنهار زنهار كه آنان را در پيشنهادهايي كه مي‌كنند اطاعت مكنيد، و به سخنان زيبا و فريبنده‌شان گوش ندهيد، به خيال اين كه واقعا دوست و خيرخواه شمايند، از سوي ديگر شما چه حاجتي به ولايت دروغين و دوستي كاذب آنان داريد، با اين كه خداي تعالي براي ولايت و ياري شما كافي است، و با ولايت و ياري خدا چه حاجت به ولايت و ياري آنان؟.

[معناي" يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ"] ..... ص : 579

" مِنَ الَّذِينَ هادُوا يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ ... فِي الدِّينِ" كلمه: (من) در جمله (مِنَ الَّذِينَ ...) بيانيه است، مي‌خواهد جمله:" الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ" را كه در آيه قبلي بود، و يا كلمه: (باعدائكم) را بيان كند، البته بسا باشد كه گفته باشند جمله:" مِنَ الَّذِينَ هادُوا" بر سر هم خبري است براي مبتدايي كه حذف شده، و جمله:
" يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ" همان محذوف را توصيف مي‌كند، و تقدير آيه چنين است:" من الذين هادوا قوم يحرفون ..." (يعني بعضي از يهوديان قومي هستند كه چنين و چنان مي‌كنند). و گفتار خود را تاييد كرده باشند، به اين كه حذف موصوف در كلام عرب شايع است، مانند شعر ذو الرمه كه گفته است:
فظلوا و منهم دمعه سابق له و آخر يشني دمعه العين بالمهل
" كارشان به جايي رسيد كه بعضي از شدت اندوه جلو اشك خود را نتوانستند بگيرند ..." كه گفته‌اند كه در اين شعر موصوف حذف شده، تقدير كلام- در صورتي كه شعر حكايت حال جمعيتي باشد-" و منهم قوم دمعه سابق له ..." است،- و در صورتي كه حكايت حال فردي بوده باشد-" و منهم من دمعه سابق له ..." است.
خداي تعالي اين طايفه از يهود را اينطور توصيف نموده، كه كلمات كتاب خداي را تحريف مي‌كنند حال يا به اين كه جاي آنها را تغيير مي‌دهند، و پس و پيش مي‌كنند، و يا آنكه بعضي از كلمات را به كلي مي‌اندازند، و يا به اين كه كلماتي از خود به كتاب خدا اضافه مي‌كنند، هم چنان كه تورات موجود دچار چنين سرنوشتي شده، يعني بسياري از مطالبش آسماني نيست، و يا به اين است كه آن چه از موسي و از ساير انبيا (عليهم السلام) در تورات آمده تفسيرش كرده‌اند به غير آن چه مقصود بوده، معناي حقيقي آن را رها كرده معنايي تاويلي
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 580
براي آن كرده‌اند هم چنان كه بشارتهايي كه در تورات در باره آمدن رسول اللَّه (ص) آمده بود و قبل از بعثت رسول خدا (ص) آن چه در باره عيسي (ع) به عنوان بشارت وجود داشت همه را تاويل كردند، و گفتند نه عيسايي (ع) آمده و نه محمدي (ص) و ما هم اكنون منتظر آمدنشان هستيم.
ممكن هم هست مراد از" تحريف كلمات از مواضعش" آن مطلبي باشد كه بعد از اين جمله آمده، كه گفتند:" سَمِعْنا وَ عَصَيْنا ..."، در نتيجه اين جملات عطف خواهد بود بر جمله" يحرفون ..." و در اين صورت مراد از" تحريف كلمات از مواضعش" اين خواهد بود كه كلمه‌اي را در غير آنجايي كه بايد به كار رود استعمال كنند، مثلا وقتي كساني مي‌گويند:
" سمعنا" كه بخواهند اعلام اطاعت كنند، و در اين صورت جا دارد دنبالش بگويند:" و اطعنا" نه اين كه بگويند:" سمعنا و عصينا"، و يا با اين كه نمي‌خواهند اعلام اطاعت كنند، به عنوان استهزا:" سمعنا" و همچنين وقتي به يك فردي گفته مي‌شود، (اسمع- گوش بده) جا دارد دنبال آن اضافه كند: (اسمعك اللَّه خدا شنوايت كند) نه اين كه بگويد" اسْمَعْ غَيْرَ مُسْمَعٍ" يعني بشنو كه خدا شنوائيت ندهد، چون كلمه" راعنا" در لغت يهود معناي" اسْمَعْ غَيْرَ مُسْمَعٍ" را مي‌دهد.
" لَيًّا بِأَلْسِنَتِهِمْ وَ طَعْناً فِي الدِّينِ" اصل (ل- ي- ي) به معناي تاب دادن و پيچاندن است، پس معناي جمله مورد بحث اين مي‌شود كه يهوديان مورد بحث زبان خود را مي‌پيچند، تا به اين وسيله سخن باطل خود را به صورت حق جلوه داده، اهانتي كه مي‌خواهند بكنند به صورت ادب و احترام بكنند، چون مؤمنين رسم داشتند هر گاه مي‌خواستند با رسول خدا (ص) سخن بگويند، (همانطور كه ما فارسي زبانان تكيه سخنمان در گفتگوي با مخاطب اين است كه مي‌گوييم (اجازه بفرماييد) و منظورمان اين است كه مهلت بده من همه حرفهايم را بزنم، عرض مي‌كردند:
(راعنا) يعني اجازه بده، ما مطلب خود را تا به آخر بگوييم، و اين كلمه در زبان يهود معناي زشتي داشت، معنايي كه لايق به ساحت مقدس رسول خدا (ص) نبود، به همين جهت فرصت را غنيمت شمردند، هر گاه مي‌خواستند با آن جناب سخن بگويند به قصد مذمت و بي‌احترامي اين كلمه را استعمال مي‌كردند، و خداي تعالي در اين آيه شريفه ايشان را مذمت كرد، و نخست به طور اجمال فرمود:" يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ" و سپس آن را تفسير كرد به اين كه:" وَ يَقُولُونَ سَمِعْنا وَ عَصَيْنا وَ اسْمَعْ غَيْرَ مُسْمَعٍ"، آن گاه مثل اين كه خواسته باشد اين را نيز تفسير كند، عطف كرد بر آن جمله:" و راعنا" را، آن گاه فرمود: اين عمل ناپسند از
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 581
يهوديان در حالي انجام مي‌شود كه زبان خود را تاب مي‌دهند، و به دين خدا طعنه مي‌زنند:
" لَيًّا بِأَلْسِنَتِهِمْ وَ طَعْناً فِي الدِّينِ"، و اين دو مصدر يعني مصدر (لي) و (طعن) در موضع حال قرار دارند.
" وَ لَوْ أَنَّهُمْ قالُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا وَ اسْمَعْ وَ انْظُرْنا لَكانَ خَيْراً لَهُمْ وَ أَقْوَمَ" اينكه فرموده: اگر اين طور بگويند كه مشتمل است بر ادب دين و خضوع در برابر حق، بهتر و با قوام‌تر است از آنچه مي‌گفتند يعني از" سَمِعْنا وَ عَصَيْنا ..." با اين كه اين سخن نه خير است و نه با قوام تا آن از اين بهتر و با قوام‌تر باشد، در حقيقت از باب مقايسه اثر حقي است كه در اين كلام حق است، و اثري كه يهود براي كلام خود قائل بود، هر چند كه كلام يهود در واقع هيچ خوبي و قوام نداشت، پس مقايسه بين اثر حق است با اثري كه يهود حقش مي‌پنداشت، و معناي جمله اين است: اگر يهود مي‌گفتند:" سَمِعْنا وَ أَطَعْنا ..." خير و قوام در آن بيشتر بود، از خير و قوامي كه در دل خود براي لي و طعن فرض كرده‌اند، پس گفتار در اين آيه نظير گفتار در آيه شريفه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ إِذا رَأَوْا تِجارَةً أَوْ لَهْواً انْفَضُّوا إِلَيْها، وَ تَرَكُوكَ قائِماً قُلْ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَ مِنَ التِّجارَةِ وَ اللَّهُ خَيْرُ الرَّازِقِينَ" «1».
" وَ لكِنْ لَعَنَهُمُ اللَّهُ بِكُفْرِهِمْ فَلا يُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلًا" اين جمله خطاب به مسلمين است، و براي هميشه نوميدشان مي‌كند از اين كه يهود بگويند:" سَمِعْنا وَ أَطَعْنا" هرگز نخواهند گفت، زيرا اين كلمه، كلمه ايمان است، و اين يهوديان ملعون خدايند، و در نتيجه موفق به ايمان نخواهند شد، و لذا در جمله قبل اين طور تعبير كرد:" وَ لَوْ أَنَّهُمْ قالُوا"، چون تعبير به كلمه (لو) دلالت بر آرزو مي‌كند و آرزو اشعار بر محال بودن تحقق آن آرزو دارد.
و ظاهرا حرف (با) در جمله" بكفرهم" براي سببيت است، نه براي آلت، براي اين كه كفر صفتي است كه ممكن است به وسيله ايمان زايل گردد، و بنا بر اين كفر بدان جهت كه كفر است مستوجب لعنتي كه ايمان را محال سازد نيست، و چنان نيست كه بطور قاطع از ايمان جلوگيري كند.
بله كفر آنان بطوري كه در آخر سوره آن را شرح داده سبب لعنت هست، اما لعنتي كه ايمان را محال نمي‌سازد، ممكن است افراد انگشت‌شماري ايمان بياورند (دقت بفرمائيد).
__________________________________________________
(1)و چون تجارتي يا لهوي ببينند سويش متفرق مي‌شوند، و تو را كه ايستاده خطبه مي‌خواني رها مي‌كنند، بگو آنچه نزد خدا است بهتر است از لهو و تجارت و خدا بهترين رازقان است. سوره جمعه آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 582

[مراد از" فَلا يُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلًا"] ..... ص : 582

" فَلا يُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلًا" بعضي از مفسرين گفته‌اند كلمه (قليلا) حال است، و تقدير كلام" فلا يؤمنون الا و هم قليل" است، يعني ايمان نمي‌آورند مگر در حالي كه اندكند، و اي بسا گفته باشند: كلمه (قليلا) صفتي است براي موصوفي كه حذف شده، و تقدير كلام" فلا يؤمنون الا ايمانا قليلا" است، و اين وجه هم مثل وجه قبلي عيبي ندارد ليكن بايد در آن اضافه شود كه اتصاف ايمان به صفت اندكي، از قبيل وصف به حال متعلق موصوف است، وقتي مي‌گوييم (ايمان نمي‌آورند مگر ايماني اندك) معنايش (مگر ايماني كه مؤمنين به آن ايمان اندكند) است.
و اما اينكه بعضي از مفسرين گفته‌اند: مراد از اين تعبير ايمان كم و ضعيف در مقابل ايمان كامل است، و مي‌خواهد بفرمايد، ايمان قابل اعتنايي نمي‌آورند، كه بتواند عمل صاحبش را اصلاح و دل او را تزكيه كند، و عقلش را رقاء بخشد راه درستي نرفته، براي اين كه ايمان متصف مي‌شود به ايمان مستقر و ايمان عاريتي، و ايمان كامل و ايمان ناقص، ولي متصف نمي‌شود به كم و زياد، هيچ فصيحي در سخن خود ايمان را به دو وصف قلت و كثرت توصيف نمي‌كند، تا چه رسد به قرآن كريم كه فصيح‌ترين و بليغ‌ترين كلام است.
علاوه بر اين، مراد از ايماني كه در آيه شريفه آمده، يا حقيقت ايماني قلبي است، كه مقابلش نفاق است، و يا صورت ايمان است كه بسا مي‌شود از آن تعبير به اسلام مي‌شود، و جاي هيچ ترديدي نيست كه در اسلام ايمان به هر دو معنايش معتبر است، و اسلام به آن اعتنا نموده، و آيات قرآني هم تصريح دارد بر اعتبار آن، صريحا مي‌فرمايد:" لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقي إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً" «1» علاوه بر اين كه آن مستثنا منه كه خداي تعالي عده قليلي را از آن استثنا كرده جمله (و ليكن خداي تعالي به جرم كفرشان لعنتشان كرده) مي‌باشد، و معلوم است كه در اين استثنا كمترين درجه ايمان و يا اسلام ظاهري يعني حفظ ظاهري اسلام و گفتن:" سَمِعْنا وَ أَطَعْنا" كافي است، هر كس اين مقدار اسلام و ايمان از خود نشان بدهد حكم ساير مسلمانان را دارد، و مانند آنها مشمول لعنت خداي تعالي نيست.
و انگيزه‌اي كه اين مفسر را به ارتكاب اين اشتباه واداشته يك توهم غلط است، و آن اين است كه خيال كرده اثر لعنت خداي تعالي تخلف پذير نيست، وقتي خداي تعالي جمعيتي را لعنت كرد هيچ فردي از آن جمعيت، ديگر ايمان نخواهد آورد، و فكر كرده قلت در آيه شريفه
__________________________________________________
(1)به كساني كه شما با تحيت اسلام يعني با دادن سلام روبرو مي‌شوند، نگوييد تو مؤمن نيستي. سوره نساء آيه 94.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 583
صفت ايمان است، و ايمان قليل ايماني نيست كه قابل اعتنا باشد.
مفسر نامبرده اينطور فكر كرده تا جمله:" لَعَنَهُمُ اللَّهُ بِكُفْرِهِمْ" درست در آيد، و غفلت ورزيده از اين كه اين خطابها و مذمت و توبيخ‌ها و مؤاخذه‌هايي كه در آن است متوجه مجتمعات به عنوان مجتمع است، و نظر به فرد ندارد، آن كسي كه مشمول اين لعنت و غضب و مؤاخذه‌هاي عمومي ديگر شده است، مجتمع يهود است بدان جهت كه يك مجتمع است، مجتمعي كه از يهوديت تشكيل شده، كه نه ايمان مي‌آورد، و نه روي سعادت و رستگاري را مي‌بيند، و تا به امروز هم چنين بوده و تا قيامت هم چنين خواهد بود.
و اما استثنايي كه در آن شده نسبت به افراد است، و معلوم است كه خارج شدن بعضي از افراد از يك حكمي حتمي كه روي مجتمع شده منافات ندارد، و آن حكم را نقض نمي‌كند، و اما اينكه چه حاجت به اين استثنا بود، با اين كه گفتيم اين مجتمع تا قيامت هم ايمان نمي‌آورد، و با اين كه افراد قليلي كه ايمان مي‌آورند مجتمعي داخل در مجتمعات يهود نبودند تا با استثناي يك مجتمع از ميان مجتمعات خارج شود؟.
جوابش اين است كه آري، همين مؤمنين اندك نيز براي خود مجتمعي هستند، و وقتي فرمود:" فَلا يُؤْمِنُونَ" هر چند كه ايمان را از مجتمع يهود نفي كرده و ليكن در آن ايمان را از افراد نيز نفي كرده است، و در نتيجه جاي اين توهم بود كه كسي خيال كند نفي نامبرده شامل تك تك يهود هم مي‌شود، و آن گاه نتيجه بگيرد كه حتي يك نفر يهودي هم ايمان نمي‌آورد، لذا براي دفع اين توهم فرمود:" الا قليلا"، و بنا بر اين، گفتار در آيه مورد بحث نظير گفتار در آيه شريفه زير است:" وَ لَوْ أَنَّا كَتَبْنا عَلَيْهِمْ أَنِ اقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ أَوِ اخْرُجُوا مِنْ دِيارِكُمْ ما فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِيلٌ مِنْهُمْ" «1» كه به زودي تفسير و ترجمه‌اش مي‌آيد.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ آمِنُوا بِما نَزَّلْنا ..."
كلمه" طمس" به معناي محو كردن اثري است كه از چيزي بماند، و كلمه: (وجه) از هر چيزي آن طرفي است كه رو به روي تو قرار دارد، و برايت ظاهر است، و وجه در انسان سمت جلو او است، كه براي بيننده ظاهر است، (و چون غالبا به غير از صورت، ساير قسمت‌هاي جلو بدن به وسيله لباس پوشيده و غير ظاهر است، لذا غالبا كلمه وجه در انسان به معناي صورت او مي‌آيد).
اين كلمه همان طور كه در امور محسوس استعمال مي‌شود در امور معنوي نيز استعمال
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه: 66.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 584
مي‌شود، (نظير وجه اللَّه)، و نظير اين كه مي‌پرسيم (وجه اين كه چرا فلاني چنين كرد چيست؟) و از اين قبيل و كلمه (ادبار) جمع دبر به ضمه دال و ضمه با است، كه به معناي پشت سر است، و منظور از اصحاب سبت قومي از يهود است كه در روز شنبه از دستور الهي تجاوز مي‌كردند، و خداي تعالي لعنتشان نموده، در نتيجه به صورت حيواناتي مسخشان كرد، و داستانشان در آيات زير آمده:" وَ سْئَلْهُمْ عَنِ الْقَرْيَةِ الَّتِي كانَتْ حاضِرَةَ الْبَحْرِ إِذْ يَعْدُونَ فِي السَّبْتِ إِذْ تَأْتِيهِمْ حِيتانُهُمْ يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً وَ يَوْمَ لا يَسْبِتُونَ لا تَأْتِيهِمْ" «1» از يهوديان بپرس اهل آن قريه‌اي كه لب دريا منزل داشتند و در شنبه‌ها از حدود الهي تجاوز مي‌كردند (چون شنبه كه صيد ماهي بر آنان حرام بود ماهي‌ها به كنار دريا و دسترس آنان مي‌آمدند و روزهاي ديگر نمي‌آمدند چه كردند كه هلاك شدند؟):" وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ الَّذِينَ اعْتَدَوْا مِنْكُمْ فِي السَّبْتِ فَقُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ، فَجَعَلْناها نَكالًا لِما بَيْنَ يَدَيْها وَ ما خَلْفَها" «2».
و همان طور كه توجه فرموديد آيات سابق متعرض حال يهود و يا حد اقل حال طايفه‌اي از يهود بود، و در آخر، سخن به اين جا كشيده شد كه اين طايفه به خاطر اين كه به خداي تعالي و رسول او خيانت كردند، و آنچه در دين خودشان صالح بود فاسد كردند، جمعشان به لعنت خدا گرفتار شده، در نتيجه توفيق ايمان از ايشان سلب شد، مگر از عدد اندكي از آنها، پس خطاب متوجه جميع اهل كتاب شد،- چون ظاهر جمله:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ" همين عموميت را افاده مي‌كند- و در آن اهل كتاب را به سوي ايمان به كتابي كه اخيرا نازل شده و مصدق كتاب آسماني ايشان است دعوت فرمود، و تهديدشان كرد به اين كه اگر از در استكبار و بدون عذر تمرد كنند، به سخطي گرفتار مي‌شوند، كه يا لعنت است، و يا طمس، يعني عذابي كه اثري از آنان باقي نمي‌گذارد و با اين لعن و طمس گريبان آنان را مي‌گيرد، و بدون ترديد دست بردار از آنان نيست.
و اين همان معنايي است كه از جمله:" مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهاً فَنَرُدَّها عَلي أَدْبارِها" استفاده مي‌شود، پس معناي طمس وجوه عبارت شد از اين كه خداي تعالي وجوه آن عده از اهل كتاب را كه به قرآن ايمان نمي‌آورند به حالتي در آورد كه صاحبانش به جاي اين كه وجوه را
__________________________________________________
(1)سوره اعراف آيه: 163.
(2)شما خوب مي‌شناسيد آن يهودياني كه در روزهاي شنبه از حدود الهي تجاوز كردند در نتيجه، فرمان داديم كه ميمون شدند و از رحمت ما دور شدند و ما شنبه را مايه عذاب آنها و ننگ آيندگان آنها قرار داديم. سوره بقره آيه: 65- 66.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 585
به سوي مقاصدي متوجه كنند كه سعادت زندگيشان را تامين مي‌سازد سعادتي كه از هر انساني انتظار مي‌رود به آن برسد، به سوي ضد آن مقاصد متوجه سازند، پس طمس وجوه به معناي محو كردن و نابود ساختن وجوه، و بطلان آثار آن نيست، بلكه محوي است كه باعث دور شدن از مقصد، و يا بگو برگشتن به عقب خواهد بود، پس اين وجوه بر حسب فطرت بشري كه دارد مقاصدي را كه هر انساني بايد به آن برسد و انتظار مي‌رود كه به آن برسد دنبال مي‌كنند، و ليكن از آنجا كه با لعنت خدا رو به پشت قرار گرفته‌اند، جز دور شدن از آن مقاصد را دنبال نمي‌كنند، و جز به قهقرا پيش نمي‌روند.
و چنين انساني- با اينكه بالطبع و بالفطرة متوجه به سوي چيزي است كه آن را براي خود خير و سعادت مي‌داند، اما- به طرف هر مقصدي مي‌رود كه آن را براي خود خير و براي دين و دنياي خود صلاح مي‌داند، جز شر و فساد نمي‌بيند، و هر چه بيشتر جلو برود بيشتر از سعادت عقب مي‌افتد، و در نتيجه ابدا روي صلاح و فلاح را نمي‌بيند.
و اما اين كه لعنت خداي تعالي بر اينان را تشبيه كرد به لعنت در باره اصحاب سبت، از ظاهرش بر مي‌آيد كه اينان نيز مانند آنان به عذاب مسخ گرفتار مي‌شوند كه جريانش و اينكه به صورت ميمون مسخ شدند در سابق گذشت.
و بنا بر اين كلمه: (أو) در جمله:" او نلعنهم" به همان معناي ظاهريش باقي است، و ترديد را افاده نموده، مي‌فهماند، ما در صورتي كه ايمان نياوريد يا شما را طمس مي‌كنيم، و يا لعن، و فرق بين اين دو تهديد، اين است كه اولي (يعني طمس) باعث مي‌شود هدفها و مقاصد آنان تغيير كند، ولي خلقتشان جز در پاره‌اي كيفيات به حال خود بماند، ولي لعن باعث مي‌شود خلقت بشري شان مبدل به خلقت ميمون گشته، در نتيجه مقاصد هم مقاصد ميمون‌ها شود.
پس مخاطبين به اين آيه اگر از امتثال فرمان خداي تعالي تمرد كنند،- كه از آخر آيه بر مي‌آيد به طور قطع تمرد خواهند كرد- بايد منتظر يكي از دو سخط الهي باشند، يا طمس وجوه، و يا لعنتي نظير لعنت اصحاب سبت،- يهودياني كه ماجراي شنبه را طرح كردند، و ليكن از آيه شريفه بر مي‌آيد همه آنان دچار اين دو سخط نمي‌شوند، چون به صيغه جمع و نكره مي‌فرمايد:
" وجوها"، (قبل از آن كه ما بعضي از وجوه را طمس كنيم ايمان بياورند)، و اگر منظور عموم متمردين بود جمع را نكره نمي‌آورد، و مي‌فرمود:" من قبل ان نطمس الوجوه" قبل از آن كه روي‌ها را طمس كنيم، و باز در نكره آوردن وجوه و عدم تعين آن نكته ديگري است، و آن اين است كه مقام آيه چون مقام تهديد بود، و تهديد هم جماعتي بود به شر و اين شر تنها به بعضي از
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 586
افراد مي‌رسد، در نتيجه ابهام آوردن و معين نكردن آن افرادي كه مشمول سخط الهي مي‌شوند، در تهديد و تخويف مؤثرتر بود، چون وصفي كه از ايشان كرد بر اساس ابهامش قابل انطباق بر يك يك افراد قوم مي‌شود، و در نتيجه احدي ايمن از آن نيست كه اين عذاب شديد او را نگيرد، و اين طور سخن گفتن در مقام تهديد و تخويف شايع است. و در اينكه فرمود:" او نلعنهم" از آنجا كه ضمير جمع مخصوص صاحبان عقل را به كار برد و آن را به كلمه" وجوها" برگردانيد، اشاره و يا تصريح است به اين كه مراد از وجوه، انسانها است، انسانهايي كه رو به سوي مقاصد و اهداف خود دارند، و بنا بر اين احتمالي كه بعضي از مفسرين در معناي آيه شريفه داده‌اند و گفته‌اند: مراد اين است كه صورتهايشان را به طرف پشت بر مي‌گرداند، احتمالي ضعيف خواهد بود، و بر خلاف آن اين احتمال قوي مي‌شود كه مراد از برگرداندن وجوه به ادبار، برگرداندن جان از حال استقامت در فكر و درك واقعيات بر واقعيتش، به حال اعوجاج و انحطاط فكري است، به طوري كه هيچ حقي و حقيقتي را مشاهده نكند، مگر آن كه از آن متنفر گشته اعراض نمايد، و هيچ باطلي را نبيند مگر آن كه به آن متمايل گشته شيفته‌اش شود.
و اين خود نوعي تصرف الهي به عنوان كيفر و عذاب است، و نظير آن در آيه زير آمده مي‌فرمايد:" وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَ أَبْصارَهُمْ كَما لَمْ يُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ نَذَرُهُمْ فِي طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ" «1».

[وجوهي كه در معناي طمس وجوه در" مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهاً" گفته شده است] ..... ص : 586

پس از آنچه گذشت روشن گرديد كه مراد از طمس وجوه در آيه شريفه نوعي تصرف الهي در دلها است، كه باعث مي‌شود طبع دل كه در باب ايمان به خدا و آياتش پذيرفتن حق و گريز از باطل است، برگردد، و در نتيجه باطل و گريزان از حق شود، هم چنان كه اول آيه مؤيد اين معنا است كه فرمود: (به آنچه ما نازل كرديم با اين كه مصدق كتاب آسماني شما است ايمان بياوريد، قبل از اين كه پاي طمس به ميان آيد ...) و نيز روشن شد كه مراد از لعن كه در آيه آمده، مسخ است.
ولي ساير مفسرين حرفهاي ديگري زده‌اند، از آن جمله گفته‌اند: مراد از طمس وجوه اين است كه صورتها به طرف عقب بر گردد، و اين در آخر الزمان و يا در روز قيامت خواهد شد، و اين حرف درست نيست، براي اين كه با جمله:" أَوْ نَلْعَنَهُمْ" منافات دارد، كه بيان منافاتش
__________________________________________________
(1)دلهايشان را زير و رو و يا بگو پشت و رو- مي‌كنيم همانطور كه در نوبت اول ايمان نياوردند و در طغيانشان رها مي‌كنيم تا هم چنان سرگردان بمانند. سوره انعام آيه 110.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 587
گذشت.
بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از طمس وجوه، خذلان و خواري دنيوي است، و قوم يهود كه مخاطب به آيه مورد بحثند همواره در ذلت و نكبت بوده و خواهند بود به قصد هيچ هدفي كه مايه سعادتشان است بر نمي‌خيزند، مگر آن كه خداي تعالي همان هدف را عليه آنان سرابي مي‌سازد، كه هيچ خيري در آن نباشد.
اين وجه نيز درست نيست، براي اين كه، هر چند خيلي از آيه شريفه دور نيست، ولي با صدر آيه طبق بياني كه گذشت منافات دارد.
بعضي ديگر گفته‌اند: مراد اين است كه آنها را جلاي وطن داده، به همان محلي كه از آن جا خارج شده بودند بر مي‌گرداند، چون يهوديان از سرزمين حجاز اخراج شدند، و به سرزمين شام و فلسطين كه قرنها قبل از آنجا كوچ كرده بودند برگشتند.
اين وجه هم درست نيست، براي اين كه سياق آيه همان طور كه توجه فرموديد غير از اين معنا را تاييد مي‌كند.
بله مي‌شود در جمع بين همه وجوهي كه گذشت اين را گفت: كه مراد از آيه شريفه و طمس وجوه در آن اين است كه دلهايشان را از حق به سوي باطل متمايل كند، بطوري كه موفق به ايمان به خدا و آيات او نشوند، و در نتيجه رستگار نگردند، چيزي كه هست از آنجا كه دين حق عبارت است از صراط مستقيمي كه هيچ انساني سعادت زندگي دنيوي خود را نمي‌يابد مگر با پيمودن اين صراط و كسي كه از آن منحرف شود، جز سقوط در كانون فساد و افتادن در ورطه‌هاي هلاكت سرنوشتي ندارد، هم چنان كه قرآن كريم نيز خودش به اين معنا تصريح نموده مي‌فرمايد:" ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا" «1»، و نيز مي‌فرمايد:" وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ وَ لكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْناهُمْ" «2».
لازمه اين حقيقت آن است كه طمس وجوه از معارف حقه ديني، طمس از حقايق سعادت زندگي دنيا به همه اقسامش باشد، پس آن كس كه از سعادت دين محروم است، از
__________________________________________________
(1)فساد در خشكي و دريا هويدا گشت، به خاطر اعمالي كه مردم به اختيار خود كردند، و خداي تعالي خواست تا آثار شوم دنيايي آن اعمال را به ايشان بچشاند، تا از آن تلخي به آثار شوم آخرتي اعمالشان پي برند. سوره روم آيه 41.
(2)و اگر اهل هر قريه و شهري ايمان مي‌آوردند هر آينه ما درهاي بركاتي از آسمان و زمين به رويشان مي‌گشوديم، اما تكذيب كردند، و ما آن را به عذاب خود بگرفتيم. سوره اعراف آيه 96.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 588
سعادت دنيا (يعني استقرار حال و فراهم شدن سيادت و شرافت استقلال، و ملك و هر چيزي كه مايه خوشي زندگي است) نيز محروم است، و از سعي و تلاشش بهره‌اي نمي‌برد مگر به مقداري كه مواد ديني در مجتمع او راه يافته باشد، و بنا بر اين مي‌توان گفت همه وجوهي كه در تفسير آيه آورده‌اند و يا بيشتر آنها درست است.
" وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا" اين جمله اشاره است به اين كه تهديدي كه شد حتما واقع مي‌شود، هم چنان كه واقع شد، و خداي تعالي يهود را همانطور كه در كتابش لعنت كرد، در خارج نيز خشم خود را شامل آنان نمود، و كينه و دشمني را تا روز قيامت در بين آنان بيفكند، و آنچه در آيات بسيار ديگري از قرآنش وعده داد بر سر آنان بياورد.

[توضيح اينكه" خداوند شرك را نمي‌آمرزد و گناهان پائين‌تر از شرك را مي‌آمرزد"] ..... ص : 588

" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ ..."
از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه اين آيه مي‌خواهد علت حكم مذكور در آيه سابق را كه مي‌فرمود: (به قرآن ايمان بياوريد، و گرنه شما را طمس و لعن مي‌كنيم) بيان كند و بنا بر اين برگشت معنا به اين مي‌شود كه مثلا بگوئيم: (ايمان بياوريد به علت اين كه اگر به قرآن ايمان نياوريد، با اين ايمان نياوردنتان مشرك شده‌ايد، و خدا نمي‌آمرزد اين كه به وي شرك بورزند، در نتيجه غضب و عقوبت او شما را مي‌گيرد، وجوه شما را طمس مي‌كند، و رو به سوي قهقرا مي‌كنيد، و يا لعنتتان مي‌كند).
پس نتيجه عدم مغفرت همين است كه آثار دنيوي شرك ظاهر گردد، و طمس و لعن محقق شود.
و همين معنا است كه مي‌تواند فرق مضمون اين آيه، و مضمون آيه زير باشد كه مي‌فرمايد:" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ، وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالًا بَعِيداً" «1».
چون آيه مورد بحث كه آيه (48) از همين سوره است به آثار سوء دنيوي شرك تهديد مي‌كند، ولي آيه: (116) به آثار اخروي آن تهديد مي‌نمايد، خواهي گفت هر دو آيه مطلق است، و شامل همه آثار مي‌شود، در پاسخ مي‌گوييم: بله از نظر لفظ چنين است، و ليكن از
__________________________________________________
(1)خدا نمي‌آمرزد اين گناه را كه به وي شرك بورزند و گناهان سبك‌تر از آن را از هر كس كه خودش بخواهد مي‌آمرزد، و كسي كه به خدا شرك بورزد به ضلالتي دور از نجات گمراه شده است. سوره نساء آيه 115.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 589
نظر انطباق با مورد، فرق مي‌كند، مورد اين، آثار دنيوي شرك، و مورد آن، آثار اخروي آن است.
و چون خداي عز و جل عزيز و حكيم است، و هيچ كار او جزافي و بي حكمت نيست، بناچار نيامرزيدن مشرك و آمرزيدن ساير گناهان او بايد طبق حكمت باشد.
اما حكمت اين كه شرك را نمي‌آمرزد، اين است كه عالم خلقت كه سراپايش رحمت خدا است، اساسش عبوديت خلق و ربوبيت خداي تعالي است، هم چنان كه خود خداي تعالي فرمود:" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" «1»، و معلوم است كه با شرك ديگر عبوديتي نيست.
و اما اينكه ساير گناهان و نافرمانيهاي كمتر از شرك را مي‌آمرزد از دو راه و وسيله است، يكي شفاعت كساني كه خداوند براي آنها منزلت شفاعت را قرار داده است، از انبيا و اوليا و ملائكه. ديگر به واسطه اعمال صالحه خود افراد گناهكار، چون اعمال صالحه گناهان را عفو مي‌كند، و شفاعت شفيعان نيز براي اين است كه همانطور كه در دنيا واسطه به كمال رسيدن بندگان بودند در آخرت نيز واسطه باشند هم چنان كه خودش فرموده كه شفاعت آنان را مي‌پذيرد، و در حديثي رسول خدا (ص) فرمود:" اهل المعروف في الدنيا هم اهل المعروف في الآخرة" كساني كه در دنيا واسطه در خير و بركت بودند، در آخرت نيز دستگيري از گنهكاران را به آنان واگذار مي‌كنند)" مترجم" و ما بحث پيرامون مساله شفاعت را در جلد اول عربي اين كتاب به طور مفصل ذكر كرديم.
و اما توبه: آيه شريفه متعرض آن نشده، چون مورد مساعد نبود، مورد آيه شرك و عدم ايمان بود و با حفظ عدم ايمان، توبه معنا ندارد، علاوه بر اين كه توبه اختصاص به يك گناه و دو گناه ندارد، آدمي از هر گناهي توبه كند آمرزيده مي‌شود، چه شرك و چه غير شرك چون خداي تعالي فرموده:" قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ، وَ أَنِيبُوا إِلي رَبِّكُمْ" «2».
و مراد از شرك در آيه، معنايي است كه شامل كفر نيز مي‌شود، زيرا مي‌دانيم كه خداي تعالي به هيچ وجه كفر را نمي‌آمرزد، پس آيه شامل او نيز مي‌شود، هر چند كه از نظر نامگذاري كلمه (شرك) بر او صادق نباشد، البته اين در صورتي است كه اصطلاح قرآن را در
__________________________________________________
(1)من جن و انس را نيافريدم مگر براي اين كه عبادتم كنند. سوره ذاريات آيه 56.
(2)بگو اي بندگان من كه بر خويشتن ستم كرده‌ايد، از رحمت خدا مايوس نشويد، كه خدا همه گناهان را مي‌آمرزد، چون او آمرزگار رحيم است برگرديد به سوي پروردگارتان. سوره زمر آيه: 53- 54.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 590
نظر بگيريم، كه اهل كتاب را مشرك نمي‌نامد، هر چند كه كفرشان به قرآن و به ديني كه رسول خدا (ص) آورده در واقع شركي است كه به خدا ورزيده‌اند، (به تفسير آيه 221 سوره بقره مراجعه بفرماييد) و گرنه خود كلمه شرك شامل آنان نيز مي‌شود، زيرا وقتي اهل كتاب به قرآن كه مصدق تورات و انجيل آنان است، ايمان نياورند به خدا كفر ورزيده‌اند و آن چه در دست دارند را (مثلا موسي ع را) شريك خداي تعالي گرفته‌اند، چون كسي كه به موسي (ع) ايمان آورده اگر به عيسي (ع) كفر بورزد موسي را شريك خدا گرفته است، و شايد در اين كه فرمود: (أَنْ يُشْرَكَ بِهِ اينكه به او شرك بورزند)، و نفرمود:" ان اللَّه لا يغفر المشرك- و يا- المشركين" همين نكته منظور بوده است.
و جمله:" لِمَنْ يَشاءُ" را آورد تا توهمي كه ممكن بود بشود دفع نمايد، و آن توهم اين است كه كسي خيال كند وقتي شرك نورزد و ايمان به خدا داشته باشد آمرزش ساير گناهان را از خداي تعالي طلب كار مي‌شود، و بر خدا واجب مي‌شود او را بيامرزد، و معناي اين توهم اين است كه در اين صورت حاكمي ما فوق خدا هست كه او را محكوم كند، و قاهري هست كه او را مقهور سازد، در حالي كه چنين نيست، و خداي تعالي محكوم كسي واقع نمي‌شود، و به همين جهت است كه مي‌بينيم در قرآن كريم بسياري از امور مشروط به مشيت خداي تعالي شده، كه در همه آن موارد و يا در بيشترش، وجه همين دفع توهمي است كه تذكر داديم، نظير آيه شريفه:
" خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ، إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ" «1».
علاوه بر اين كه حكمت هم اقتضا مي‌كند كه تمامي گنهكاران گناهشان آمرزيده نشود، چون اگر خداي تعالي جمله (از هر كس كه بخواهد) را نياورد، و قرار باشد كه همه گناهان و همه گنه‌كاران آمرزيده شود، امر و نهي‌هاي الهي و تشريع دين و تربيت الهيه به كلي لغو و باطل مي‌شود، و از اينجا مي‌فهميم كه بايد از هر چند بار گناه كردن بعضي از افرادش آمرزيده نشود، تا نهي از آن، لغو نشود، و اين مطلب با عموميتي كه در آيات راجع به اسباب مغفرت است منافات ندارد، براي اين كه در آيه مورد بحث سخن از وقوع آمرزش است، و در آن آيات، سخن از وعده است، كه صحيح است بطور مطلق بيان شود، و اما در جايي كه سخن از وقوع آمرزش است، با اينكه بعضي از گناهان از كساني سر مي‌زند كه به هيچ وجه آمرزيده نمي‌شود، يا براي اين كه مرتكب مشرك است، و يا به علت ديگر نمي‌شود بيان را مطلق آورد.
__________________________________________________
(1)و اما كساني كه سعادتمند شدند در بهشت جاودانه خواهند بود، ما دام كه آسمانها و زمين برقرارند مگر زماني كه پروردگارت نخواهد، و اين عطايي است قطع ناشدني. سوره هود آيه 108. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 591
بنا بر اين معناي آيه چنين مي‌شود كه خداي تعالي شرك را از هيچ كافر و مشركي نمي‌آمرزد، و ساير گناهاني كه پايين‌تر از شرك است، به وسيله شفاعت شفيعان از بندگانش و يا به وسيله عمل صالح مي‌آمرزد، و خود او در اين آمرزش مقهور و محكوم به اين نيست كه هر گناهي از انواع گناهان معمول را از هر گناه كاري بيامرزد، بلكه هر جا حكمتش اقتضا كرد مي‌آمرزد، و هر جا نكرد نمي‌آمرزد.
" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ يُزَكُّونَ أَنْفُسَهُمْ".
راغب مي‌گويد كلمه (زكات و يا بگو ماده- ز- ك- ت) در اصل به معناي نموي است كه از ناحيه بركت خداي تعالي حاصل مي‌شود،- تا آنجا كه مي‌گويد- و تزكيه انسان، نفس خود را دو قسم است، يكي به عمل است، كه بسيار پسنديده و مورد تاكيد است، و در آيه شريفه:" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّي" «1» همين قسم منظور است، و يكي ديگر تزكيه زبان است، نظير اين كه دو شاهد عادل، شخصي را كه عدالتش براي حاكم شرع ثابت نشده تعديل كنند، و او را به عدالت بستايند، و اين قسم از تزكيه در باره خويشتن و اين كه كسي خود را بستايد مذموم است، و خداي تعالي از آن نهي كرده مي‌فرمايد:" فَلا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ"، و نهي خداي تعالي از اين قسم تزكيه، خود نوعي تاديب بندگان است، چون مدح كردن انسان از خود، هم از نظر عقل و هم از نظر شرع قبيح است، و به همين جهت وقتي از حكيمي پرسيدند آن چه عملي است كه با اين كه حق است زشت است؟ گفت: اين كه كسي خود را به كمالي كه دارد ستايش كند، اين گفتار راغب «2» بود.
(ليكن همين عمل در بعضي از موارد نظير مورد دفاع و موردي كه لازم است نعمت الهي اظهار شود زشت نيست)" مترجم".
و چون آيه شريفه در ضمن آيات مربوط به كفار واقع شده، كه متعرض حال اهل كتاب است، اين ظهور را دارد كه گويا اين خودستايان همان اهل كتاب و يا بعضي از آنان بوده‌اند، و اگر آنان را به صفت (اهل كتاب) توصيف نكرد، و نفرمود: (اهل كتاب خودستا هستند)، براي اين بود كه معناي كلمه اهل كتاب دانايان به خدا و آيات خدا است، و معلوم است كسي كه به چنين مقامي رسيده باشد آلوده به امثال اين رذايل نمي‌شود، اگر ديديم كه علماي يهود و نصارا چنين شدند در حقيقت به خدا و به كتاب خدا و به علم خود، پشت كردند.
__________________________________________________
(1)به يقين رستگار شد آن كس كه خود را تزكيه كرد.
(2)مفردات راغب ص 214.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 592
مؤيد اين مطلب آيه زير است كه از قول يهود نقل مي‌كند كه گفته‌اند:" نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ" «1» و يا گفتند:" لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلَّا أَيَّاماً مَعْدُودَةً" «2»، و يا براي خود ولايت اثبات كردند، و قرآن به اين مناسبت فرمود:" قُلْ يا أَيُّهَا الَّذِينَ هادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِياءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ" «3».
پس به شهادت آن سياق و اين آيات مي‌توان گفت آيه شريفه به طور كنايه يهود را مذمت مي‌كند، و در حقيقت اين آيه استشهادي است براي مطالبي كه در آيات سابق در باره يهود بود، و از استكبار يهود از خضوع در برابر حق و زير بار حق نرفتنشان، و به آيات خداي سبحان ايمان نياوردنشان، و استقرار لعنت الهي در آنان، سخن مي‌گفت، پس آيه مورد بحث مي‌خواهد بفرمايد: همه آن بديهايي كه از يهوديان بر شمرديم، از لوازم خودپسندي و خودستايي ايشان است.

[خودستايي ناشي از عجب است كه از اصول رذائل مي‌باشد و ستايش و تزكيه مختص به خدا است] ..... ص : 592

" بَلِ اللَّهُ يُزَكِّي مَنْ يَشاءُ وَ لا يُظْلَمُونَ فَتِيلًا" كلمه (بل) اعراض از مطلب قبل را مي‌فهماند، و در اين جمله اعراض از تزكيه نفس و خودستايي يهود را مي‌رساند، و مي‌خواهد خودستائيشان را رد كند، و بفرمايد ستودن از شؤون ربوبيت و يا بگو تربيت مربي عالم است، و مختص به خداي تعالي است، و اما آدمي‌زاده هر چند كه ممكن است واقعا متصف به كمالي باشد، و فضايلي را دارا بشود، و انواعي از شرافت و پيشرفت‌هاي معنوي را كسب بكند، اما به محضي كه روي آن فضايل و شرافت‌ها تكيه كند، نوعي استقلال و بي‌نيازي از خدا را براي خود اثبات كرده، و اين خود در معناي ادعاي الوهيت و شركت با رب العالمين است، و انسان سراپا حاجت كه نه نفع و ضرري براي خود مالك است و نه مرگ و حياتي، كجا؟ و استقلال و بي نيازي از خدا، كجا؟ با اين كه انسان خودش و آنچه به او مربوط است چه آنها كه در جان او و روح او است، و چه آن چيزهايي كه از خارج به او رسيده، و او خود را مالك آنها پنداشته، و چه آن اسبابي كه آن خيرها را به وي رسانده، همه و همه مملوك خداي سبحانند، آن هم مملوك خالص، به اين معنا كه هيچ كس ديگري با خدا در مالكيت آنها شركت ندارد، و بنا بر اين ديگر چه چيزي براي انسان باقي مي‌ماند؟.
و اين غرور و خودپسندي كه وادار مي‌كند آدمي را به اين كه خود را بستايد، نامش
__________________________________________________
(1)ما پسران خدا و دوستان اوييم. سوره مائده آيه 18.
(2)آتش به ما نمي‌رسد مگر چند روزي. سوره بقره آيه 80.
(3)بگو هان اي كساني كه به دين يهود گرايش داريد، اگر پنداشته‌ايد كه تنها شما و نه ديگر مردم اولياي خدا هستيد (چنين و چنان كنيد) سوره جمعه آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 593
عجب است، كه از اصول رذايل اخلاقي است، و چون هيچ انساني بريده از انسانهاي ديگر نيست، به تدريج اين رذيله او را وادار مي‌كند به اين كه در تماسش با انسانهاي ديگر به رذيله ديگري مبتلا شود، كه نامش تكبر است، او به حكم همان خود پسنديش مي‌خواهد خود را بالاتر از سايرين جلوه دهد، و بندگان خداي را بنده خود بپندارد، اينجا است كه به هر ظلم و ستم و حق‌كشي و هتك هر حرمتي از محارم الهي دست مي‌زند، و به خود اجازه مي‌دهد بر جان و ناموس و اموال مردم دست‌درازي كند.
همه اينها در جايي است كه فردي از افراد مبتلا به اين بيماري‌هاي رواني يعني عجب و تكبر شده باشد اما اگر از فرد تجاوز كند و خلقي اجتماعي و سيره‌اي قومي شود، آن وقت است كه هلاك نوع بشر و فساد زمين حتمي است، و همان است كه خداي تعالي از مجتمع يهود حكايت مي‌كند، كه گفتند." لَيْسَ عَلَيْنا فِي الْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ" «1».
پس هيچ انساني جا ندارد به منظور ستايش خود فضيلتي را براي خود ذكر كند، حال چه اين كه در اين خودستايي راستگو باشد، و چه دروغ بگويد، براي اينكه او مالك آن فضيلت براي خود نيست، اين خداي سبحان است كه آن فضيلت، را به وي داده و او است كه فضل خود را به هر كس بخواهد و به هر نحو كه بخواهد عطا مي‌كند، و او است كه با دادن فضل و افاضه نعمتش هر كه را بخواهد عملا تزكيه مي‌كند و يا با ستايش قولي هر كه را بخواهد مي‌ستايد، و تزكيه مي‌كند، و به صفات كمال، شرافتش مي‌دهد، مثلا در باره برگزيدگي آدم و نوح (عليهما السلام) مي‌فرمايد:" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفي آدَمَ وَ نُوحاً" «2» و در باره صداقت و نبوت ابراهيم و ادريس (عليهما السلام) مي‌فرمايد:" إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا" «3» (او مردي بود صديق و پيامبر)، و در باره علم يعقوب (ع) مي‌فرمايد:" وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ" «4».
و در باره عبوديت و خلوص يوسف (ع) مي‌فرمايد:" إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ" «5» و در حق موسي و اين كه بنده‌اي مخلص و فرستاده‌اي نبي بود مي‌فرمايد:" إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولًا نَبِيًّا" «6»، و در حق عيسي و آبرومنديش در دنيا و آخرت و اينكه از
__________________________________________________
(1)هيچ قوم و ملتي كه بر كيش يهوديت نيستند بر ما يهوديان مسلط نمي‌شوند. سوره آل عمران آيه 75
(2)سوره آل عمران آيه 33.
(3)سوره مريم آيه 41.
(4)و او به خاطر اين كه ما تعليمش داديم صاحب علمي بود. سوره يوسف آيه 68.
(5)سوره يوسف آيه 24.
(6)سوره مريم آيه 51.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 594
مقربان بوده است مي‌فرمايد:" وَجِيهاً فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ" «1» و در ستايش سليمان و ايوب مي‌فرمايد:" نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ" «2».
و در باره پيامبر اسلام خاتم انبيا محمد مصطفي (صلوات اللَّه عليه و علي آله) و دوستيش نسبت به خداي تعالي فرموده:" إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ الَّذِي نَزَّلَ الْكِتابَ، وَ هُوَ يَتَوَلَّي الصَّالِحِينَ" «3» و نيز فرموده:" وَ إِنَّكَ لَعَلي خُلُقٍ عَظِيمٍ" «4»، و همچنين در باره عده‌اي از انبيا در سوره‌هاي" انبيا" و" مريم" و" انعام" و" صافات" و" ص" و غير اينها ستايش‌هاي ديگري كرده است.
و سخن كوتاه اين كه، تزكيه و ستايش، كار خداي سبحان است، و حقي است مخصوص او، كه غير با او در آن شريك نيست، زيرا ستايش‌هايي كه از غير او سر مي‌زند سر تا پايش ظلم است، (زيرا اگر چيزي را ستايش مي‌كند كه خدا آن را نستوده براي خود در برابر خدا استقلالي قائل شده، از سوي ديگر در ستايش آن چيز يا راه افراط رفته يا تفريط، چون او واقف به اندازه و مقدار آن چيز نيست، تا به اندازه‌اي كه بايد ستايشش كند) به خلاف خداي تعالي كه هر چه را و هر كه را مي‌ستايد به حق و عدالت و به اندازه‌اي كه خود گرفته مي‌ستايد نه افراط كند و نه تفريط و به همين جهت در آخر آيه، جمله:" بَلِ اللَّهُ يُزَكِّي مَنْ يَشاءُ" را با جمله" وَ لا يُظْلَمُونَ فَتِيلًا" تعليل مي‌فرمايد.
پس از آنچه گذشت اين معنا نيز روشن گرديد كه تزكيه خداي تعالي در آيه شريفه هر چند مطلق آمده و شامل تزكيه عملي و قولي هر دو مي‌شود، و ليكن به حسب مورد با تزكيه قولي منطبق است.
" وَ لا يُظْلَمُونَ فَتِيلًا" كلمه فتيل صفت مشبهه از ماده (فتل) است، و صفت مشبهه گاهي به معناي اسم فاعل مي‌آيد، و گاهي به معناي اسم مفعول، و در اينجا به معناي اسم مفعول است، و معناي (ف- ت- ل) پيچيدن و در نتيجه معناي فتيل پيچيده شده است، ولي بعضي گفته‌اند: به معناي نخ نازكي است كه در شكاف هسته خرما است، و مي‌خواهد بفرمايد حتي به آن مقدار هم كسي
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 45.
(2)خوب بنده‌اي است او بسيار به ما رجوع مي‌كرد سوره ص آيه 30.
(3)بگو ولي و محبوب من خدا است، كه اين كتاب را نازل كرده، و او دوستدار و عهده‌دار امور صالحان است سوره اعراف آيه 196. [.....]
(4)تو داراي فضائل اخلاقي عظيمي هستي، سوره قلم آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 595
ستم نمي‌شود، بعضي ديگر گفته‌اند: به معناي نخ نازكي است كه در درون هسته خرما است، و در بعضي از روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهم السلام) آمده كه فتيل به معناي آن نقطه‌اي است كه بر روي هسته خرما است، و كلمه: (نقير) نيز به همان معنا و كلمه (قطمير) به معناي پوسته و پرده‌اي است كه روي هسته كشيده شده است.
بعضي گفته‌اند: كلمه (فتيل) به معناي فتيله‌اي است كه افراد با ماليدن دو انگشت خود از چرك انگشتان يا چرك بدن درست مي‌كنند، و به هر حال اين كلمه كنايه است از حقارت و بي مقداري چيزي كه كسي به امر آن اعتنا نمي‌كند، ولي خداي تعالي همان را نيز مورد اعتنا قرار مي‌دهد.
و با اين آيه شريفه دو مطلب روشن مي‌شود: يكي اينكه هيچ صاحب فضيلتي حق ندارد از اين كه داراي آن فضيلت است دچار عجب گشته از خودش خوشش آيد، و خود را به داشتن آن فضيلت بستايد، زيرا ستايش مخصوص خداي تعالي است، و ما اين مطلب را از جمله:" بَلِ اللَّهُ يُزَكِّي ..." مي‌فهميم، كه از ظاهرش بر مي‌آيد، تنها خداي تعالي است كه هر كس را شايسته تزكيه بداند، ديگران هم نبايد او را به خاطر آن فضيلت بستايند، مگر فضيلت او را مستند به خداي تعالي نموده، و همان مقدار فضيلتي را كه خدا به او داده بستايند، نه بيشتر، از اين جا نتيجه مي‌گيريم كه اولا فضايل تنها و تنها آن كمالاتي هستند كه خداي تعالي آنها را ستوده، و اما چيزهاي ديگري كه دين خدا آنها را نمي‌شناسد، و فضيلت نمي‌نامد، نيستند، و ثانيا لازمه اين حرف آن نيست كه مردم دوغ و دوشاب را يكي، خوب و بد را يكسان دانسته، فضيلتي براي صاحب فضيلت قائل نشوند، و قدر و منزلت آن فضيلت را تعظيم نكنند، زيرا قدرشناسي و فضيلت دوستي، خود از شعائر خداي تعالي است چطور ممكن است چنين نتيجه غلطي گرفت، با اين كه خود خداي تعالي فرمود:" وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللَّهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَي الْقُلُوبِ"، تعظيم شعائر الهي، خود از آثار سلامت قلب و تقواي نفس است، بنا بر اين يك فرد جاهل وظيفه شرعي دارد كه در برابر عالم خضوع كند، و قدر و منزلتي براي او بشناسد، و اين خود پيروي كردن از حق است، چون قرآن تفاوت گذاشتن بين عالم و جاهل را حق دانسته، و فرموده:" هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ"؟ «1» البته اين نيز معلوم است كه لزوم احترام كردن مردم از عالم غير اين است كه خود عالم براي مردم قيافه بگيرد، و از اين كه چند كلمه از مردم بيشتر مي‌داند به خود ببالد، خود را بستايد، و توقع احترام از مردم داشته باشد، و اين تفاوت
__________________________________________________
(1)آيا آنان كه مي‌دانند، با آنهايي كه نمي‌دانند برابرند؟ سوره زمر آيه 9.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 596
منحصر در مساله علم نيست، بلكه در همه فضايل حقيقي و انساني وظيفه صاحب فضيلت و وظيفه مردم نسبت به او تفاوت مي‌كند.

[اعتماد به نفس در مقابل اعتماد به خدا و افتخار به عبوديت او، مردود است] ..... ص : 596

مطلب دومي كه از آن چه گذشت به دست آمد اين است كه همان طور كه دو سه سطر قبل اشاره كرديم، فضيلت آن چيزي است كه خداي تعالي آن را فضيلت بداند، پس اين كه غربيها مي‌گويند آدمي بايد اعتماد به نفس داشته باشد، و بعضي از نويسندگان ما نيز دنبال آنان را گرفته‌اند حرف درستي نيست، چون دين خدا چنين چيزي را به عنوان فضيلت نمي‌شناسد، و مذاق قرآن كريم نيز آنچه خداي تعالي در قرآن كريمش فضيلت دانسته اعتماد به خدا و افتخار به بندگي او است، قرآن مي‌فرمايد:" الَّذِينَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ إِيماناً، وَ قالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ" «1» و نيز فرموده:" أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «2»، و باز فرموده:" إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «3»، و آياتي ديگر (و من گمان مي‌كنم غناي طبع و استغناي از خلق، و اباي نفس را با اعتماد نفس اشتباه گرفته‌اند، بله اين كه من خود را فقط محتاج خدا و فقير نعمت‌هاي او بدانم، و در برابر خلق سر فرود نياورم، و با سيلي صورت خود را سرخ نموده خود را بي‌نياز نشان دهم، استغناي طبع است، و اسلام به آن سفارش كرده، و نيز اين كه ايمانم، به خداي تعالي آن قدر زياد باشد كه در سويداي دلم ذره‌اي نسبت به آينده‌ام نگراني نداشته باشم، اين توكل به خدا، و يا بگو غناي طبع است، و فضيلت است، و همچنين اين كه تنها در برابر خداي تعالي اظهار ذلت و حقارت كنم و بس، و ديگر تن به هيچ ذلتي ندهم اباي نفس است، و فضيلت محسوب مي‌شود، و اما اين كه من در تعيين سرنوشت خود تكيه‌ام به خودم باشد و به قول همين غرب‌زدگان اعتماد به خودم بكنم، اين شرك به خدا است و اسلام فضيلتش نمي‌داند)" مترجم".
" انْظُرْ كَيْفَ يَفْتَرُونَ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ ..."
اين جمله صريحا مي‌فهماند خودستايي يهود و اين كه خود را پسر خدا و دوست او و ولي او مي‌خوانند و از اين قبيل ترهات كه مي‌بافند، افترايي است كه به خداي تعالي مي‌بندند، چون خداي تعالي چنين چيزي براي آنها قرار نداده، علاوه بر اين كه اگر فضيلتي
__________________________________________________
(1)مؤمنين همانهايند كه عده‌اي به ايشان خبر دادند كه كفار عليه شما جمعيت جمع كرده‌اند، زنهار، از آنها بترسيد، همين خبر ايمانشان را زيادتر مي‌كند، و مي‌گويند خدا ما را كافي است، و او بهترين وكيل است. سوره آل عمران آيه 173.
(2)نيرو هر چه هست از آن خدا است. سوره بقره آيه 165.
(3)عزت همه‌اش از آن خداي تعالي است. سوره يونس آيه 65.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 597
براي خود ذكر مي‌كنند كه به راستي داراي آن باشند، باز هم به خدا افترا بسته‌اند، چون- همان طور كه گفتيم- با اين عمل خود، شريكي را به خدا نسبت داده‌اند، در حالي كه خدا در ملكش شريك ندارد:" وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ" «1».
" وَ كَفي بِهِ إِثْماً مُبِيناً" يعني اگر در تزكيه و خودستايي جز به خدا افترا بستن، هيچ گناه ديگري نبود، همين يكي كافي است در گناه بودنش گناهي روشن، و اگر از اين گناه تعبير به اثم كرد، با اين كه ممكن بود به كلماتي ديگر از قبيل معصيت و ذنب و خطا و امثال آن تعبير بياورد، براي اين بود كه رعايت مناسبت با مورد يعني شرك ورزيدن به خدا شده باشد، چون كلمه (اثم) به معناي آن فعل زشتي است كه انسان را از رسيدن به خيرات باز مي‌دارد، و رسيدن خيرات را كند و دور مي‌سازد، و شرك به خدا چنين گناهي است، چون از نزول رحمت جلوگيري مي‌كند، و از اين جهت كه كفر نيز هست مانع از مغفرت مي‌شود هم چنان كه در آيه قبل فرمود: (خدا نمي‌آمرزد اين گناه را كه به وي شرك بورزند، و اما گناهان ما دون آن را از هر كس كه بخواهد مي‌آمرزد- و بعد از اين جمله فرمود:- و كسي كه به خدا شرك بورزد اثمي عظيم را به خدا افترا بسته است).
" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ ..."
كلمه (جبت) و نيز كلمه: (جبس) به معناي هر چيزي است كه در آن خيري نباشد، ولي بعضي گفته‌اند: به معناي هر چيزي كه به جاي خداي تعالي پرستيده شود نيز هست.
كلمه (طاغوت) در اصل مانند كلمه طغيان مصدر بوده، ولي بسيار مي‌شود كه به معناي فاعل استعمال مي‌شود، ولي بعضي گفته‌اند طاغوت به معناي هر معبودي است كه به جز خداي تعالي پرستيده شود.
اين آيه شريفه از وقوع حادثه‌اي خبر مي‌دهد، كه در آن واقعه، بعضي از اهل كتاب به نفع مشركين و عليه مؤمنين قضاوت كرده و گفته‌اند: مشركين هدايت يافته‌تر از مؤمنين و راهشان هدايت‌گرتر از راه مؤمنين است، با اين كه نزد مؤمنين چيزي به جز دين توحيد نبود، ديني كه در قرآن نازل شد، و قرآني كه مصدق كتب ايشان بود، و نزد مشركين چيزي به جز ايمان به جبت و طاغوت نبود، جبت و طاغوتي كه خداي تعالي آن را به ايشان نسبت داده و سپس به همين جرم لعنتشان كرده، و فرمود:" أُولئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ ...".
__________________________________________________
(1)سوره اسراء آيه 111.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 598
و اين خود مؤيد آن روايات وارده در شان نزول است، كه مي‌گويند مشركين مكه از اهل كتاب (يعني يهود و نصاري) درخواست كردند بين آنان و بين مؤمنين داوري نموده، بگويند دين و مسلك كدام يك بهتر است، دين مسلمانان و يا مسلك مشركين، و اهل كتاب چنين داوري كردند، كه دين مشركين بهتر از دين مؤمنين است، و ان شاء اللَّه عين روايت در بحث روايتي آينده مي‌آيد.
در اين آيه از اهل كتاب تعبير كرده به (كساني كه بهره‌اي از كتاب دارند)، تا مذمت و سرزنش از آنها دل‌نشين‌تر باشد، چون ايمان علماي اهل كتاب به جبت و طاغوت با اين كه عالم به كتاب خدا هستند، رسواييش بيشتر از طاغوت‌پرستي يك يهودي و يا نصاراي جاهل به كتاب خدا است.
" أَمْ لَهُمْ نَصِيبٌ مِنَ الْمُلْكِ ... نَقِيراً" كلمه نقير، صفت مشبهه است، و در اينجا معناي اسم مفعول يعني منقور- منقار زده را مي‌دهد، و عبارت است از چيز حقير و اندكي كه مرغ آن را با منقار خود از زمين بر مي‌دارد، و در معناي جمله:" وَ لا يُظْلَمُونَ فَتِيلًا ..." معناي ديگري براي آن نقل كرديم.
مفسرين گفته‌اند: كلمه: (أم) در اين جمله منقطعه، و به معناي بلكه است، و جمله را چنين معنا مي‌دهد،. (نه بلكه گويا مي‌پندارند بهره‌اي از ملك را دارند) و استفهام در آن انكاري است، يعني چنين مالكيتي ندارند.
بعضي ديگر احتمال داده‌اند كه كلمه (أم) متصله و به معناي- و يا- باشد، و گفته‌اند تقدير آيه" اهم اولي بالنبوة ام لهم نصيب من الملك" است، يعني آيا آنان سزاوارتر به نبوتند، و يا بهره‌اي از ملك را دارا هستند؟ و ليكن اين احتمال به نظر بعضي ديگر صحيح نيست، و به آن اشكال كرده‌اند كه حذف همزه استفهام تنها در موقع ضرورت يعني وقتي شاعر بخواهد و زن شعرش درست شود حذف مي‌كنند، و در قرآن كريم چنين ضرورتي در كار نيست، و به نظر ما ظاهر آيه مي‌رساند كه كلمه نامبرده متصله باشد، و لنگه آن حذف شده، چون آيه قبلي مي‌فهماند آن لنگه چيست، و تقدير كلام" ا لم تر الي الذين اوتوا نصيبا من الكتاب ... لهم كل ما حكموا به من حكم، ام لهم نصيب من الملك، ام يحسدون الناس؟" مي‌باشد، يعني هيچ مي‌بيني اين اهل كتاب را كه بهره‌اي از كتاب دارند، و چنين و چنان مي‌كنند، و چنين و چنان مي‌گويند، و حكم مي‌كنند، آيا حق دارند كه هر حكمي كه خواستند بكنند، و يا بهره‌اي از ملك را دارا هستند، و يا از حسد چشمشان بر نمي‌دارد كه خدا به مردم از فضل خود بدهد؟ و بنا بر اين دو لنگه استفهام و لنگه‌هاي بعديش رو به راه و مترتب مي‌شود، و كلام سياقش محفوظ مي‌ماند.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 599
و مراد از ملك، سلطنت بر امور مادي و معنوي هر دو است، در نتيجه شامل ملك نبوت و ولايت و هدايت، و نيز شامل مالكيت رقاب و ثروت مي‌شود، چون ظاهر از سياق جمله‌هاي سابق و لاحق همين است، آيه سابق اشاره مي‌كرد به ادعاي اهل كتاب به اين كه ما مالك قضا و حكم راندن عليه مؤمنين هستيم، و چنين حقي داريم، و معلوم است كه حكم راندن و قضاوت كردن هم سنخ با فضايل معنوي است، و ذيل آيه مورد بحث مي‌فرمايد:" فَإِذاً لا يُؤْتُونَ النَّاسَ نَقِيراً"، و اين دلالت مي‌كند بر مالكيت نسبت به ماديات و يا حد اقل شامل آن نيز مي‌شود، پس مراد از اين كه فرمود:" أَمْ لَهُمْ نَصِيبٌ مِنَ الْمُلْكِ" اعم از ملك ماديات و معنويات است. و در نتيجه معناي آيه نظير اين مي‌شود كه بگوييم. (آيا اين اهل كتاب نصيبي از ملك دارند؟ آن ملكي كه خداي تعالي پيامبرش را به صورت نبوت و ولايت و هدايت و امثال آن انعام فرموده؟ و اگر چنين ملكي مي‌داشتند، حتي اقل قليلي و پشيزي به مردم نمي‌دادند، از بس كه بخيل و بد سريره و بد باطنند)، پس مضمون آيه شريفه، قريب به مضمون آيه زير است، كه مي‌فرمايد:" قُلْ لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِكُونَ خَزائِنَ رَحْمَةِ رَبِّي إِذاً لَأَمْسَكْتُمْ خَشْيَةَ الْإِنْفاقِ" «1».

[مراد از" ناس" و" آل ابراهيم" در (أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلي ما آتاهُمُ ...)] ..... ص : 599

" أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلي ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ" و اين آخرين شق‌ها و لنگه‌هاي سه‌گانه است كه در آيه شريفه آمده و روي سخن در آيه به يهود و جواب از قضاوتي است كه عليه مؤمنين كردند، به اين كه دين مشركين از دين آنان بهتر است.
و مراد از كلمه (ناس) در آيه شريفه بنا بر آنچه سياق دلالت مي‌كند همان مؤمنينند، و مراد از" ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ" نبوت و كتاب و معارف ديني است، كه خداي تعالي به فضل و كرمش به ايشان داده، چيزي كه هست از ذيل آيه كه مي‌فرمايد: (با اينكه ما به آل ابراهيم كتاب و حكمت داديم)، بر مي‌آيد منظور از كلمه: (ناس) عموم مؤمنين نيست، بلكه منظور رسول خدا (ص) است كه از آل ابراهيم است، و بنا بر اين مراد از اين كلمه شخص آن جناب است، چون اگر ديگران هم بهره‌اي از اين فضل خدا برده‌اند، از طريق آن جناب و به بركات عاليه آن حضرت بوده: در سابق يعني در تفسير آيه:" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفي آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ ..." «2» نيز گذشت، كه گفتيم منظور قرآن از آل ابراهيم، رسول اسلام و ائمه از
__________________________________________________
(1)بگو به فرضي كه شما مالك همه خزينه‌هاي رحمت پروردگارم شويد، بخاطر ترس از انفاق خودداري خواهيد كرد. سوره اسراء آيه 100.
(2)سوره آل عمران آيه 33.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 600
دودمان آن حضرت است.
خواهي گفت چطور ممكن است قرآن كريم كلمه:" ناس" را بر يك نفر اطلاق كند، در پاسخ مي‌گوييم: به عنوان كنايه هيچ عيبي ندارد، مثل اين كه خود ما وقتي كسي سربسرمان مي‌گذارد، مي‌گوييم: مردم آزاري مكن، و يا چه كار به كار مردم داري، و منظورمان اين است كه متعرض من مشو.
" فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ" خداي تعالي در اين جمله اهل كتاب را در حسد ورزيدنشان مايوس نموده، اميدشان به اين كه نعمت از دست آل ابراهيم برود را قطع مي‌كند، و مي‌فرمايد اين فضل خدا از آنان قطع شدني نيست، و اينها كه نمي‌توانند ببينند كور شوند، و از غيظ بميرند، كه حسد سودي به حالشان ندارد.
از اين بيان روشن مي‌شود كه مراد از آل ابراهيم يا رسول خدا (ص) و اهل بيت او (ع) است، كه همه از نواده‌هاي جناب اسماعيل (عليه السلامند)، و يا مطلق آل ابراهيم است، چه اولاد اسماعيل و چه نواده‌هاي اسحاق (عليهما السلام) است، كه در هر حال شامل رسول خدا (ص) مي‌شود كه محسود حقيقي يهوديان است، و نمي‌تواند مراد از آل ابراهيم، بني اسرائيل باشد، كه آنان نيز از نسل ابراهيم (عليه السلامند)، زيرا اگر منظور آنان باشند معناي كلام فاسد مي‌شود و با اين كه يهوديان به مؤمنين به خاطر رسول خدا (ص) حسد مي‌ورزيدند معنا ندارد از يهود ستايش كند، و بفرمايد ما به آنها كتاب و حكمت داديم.
و نيز آن معنايي هم كه قبلا اشاره كرديم روشن مي‌شود، و معلوم مي‌شود اين جمله دلالت مي‌كند بر اينكه مراد از ناس كه محسود يهود واقع شده تنها رسول خدا (ص) است، نه همه مردم مسلمان كه به آن جناب ايمان آوردند، چون همه آنان از آل ابراهيم و ذريه او نبودند، از سوي ديگر از فرزندان رسول اللَّه هم آن افراد عادي كه مثل ساير مسلمانان به آن جناب ايمان آورده بودند، فضيلتي بر سايرين نداشتند، تا آيه شامل آنان نيز بشود، و به صرف اين كه ايمان آوردند به عنوان آل ابراهيم ستايش شوند، و آيه شريفه:" إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا" «1»، نيز نمي‌تواند مجوز آن باشد، كه مؤمنين را به نام آل ابراهيم بناميم،
__________________________________________________
(1)نزديك‌ترين مردم به ابراهيم هر آينه كساني هستند كه او را پيروي كردند، و پيامبر است و مؤمنين به او هستند. سوره آل عمران آيه 68.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 601
براي اين كه صرف اولويت و نزديك‌تر بودن، كسي را آل ابراهيم نمي‌كند، با اين كه در اين آيه آنجا كه مي‌فرمايد:" أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلي ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ"، (يا حسد مي‌ورزند به مردم براي اينكه خدا چيزي از فضل خود به آنان داده)، پيروان ابراهيم (ع) را ذكر كرد، چون گفتيم منظور از كلمه ناس پيروان رسول خدا (ص) هستند، كه قهرا، پيروان ابراهيم (ع) نيز بودند، و بطور قطع مسلمانان آل ابراهيم (ع) نبودند، و نيستند، پس مراد از آل ابراهيم تنها رسول خدا (ص) و يا آن جناب و آل او (ع) مي‌باشد، كه جدشان اسماعيل بوده و در رديف ابراهيم (ع) است.
" وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً" در سابق گفتيم مقتضاي سياق اين است كه مراد از ملك، معنايي اعم از ملك مادي بوده و شامل ملك معنوي يعني نبوت و ولايت حقيقي بر هدايت خلق و ارشاد آنان نيز مي‌شود، دليل گفتار ما در آنجا همين جمله مورد بحث است، كه ملك آل ابراهيم را عظيم مي‌شمارد، و ما مي‌دانيم كه خداي عز و جل به ملك دنيوي اعتنايي ندارد، مگر وقتي كه اين ملك دنيوي صاحبش را به فضيلتي معنوي و منقبتي ديني بكشاند، و باز مؤيد آن گفتار اين است كه خداي عز و جل در فضايل آل ابراهيم (ع)، كتاب و حكمت را نام برد، ولي نبوت و ولايت را نشمرد، و در نتيجه اين احتمال بسيار قوي به نظر مي‌رسد. (كه منظور از ملك عظيم همان نبوت و ولايت باشد و يا حد اقل) نبوت و ولايت مندرج در اطلاق:" آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً" باشد.
" فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ" كلمه: (صد) به معناي صرف (برگرداندن، و منصرف كردن، و جلوگيري نمودن) است، و اگر در تقسيم مردم به دو قسم فرمود: بعضي ايمان آوردند، و بعضي كارشكني كردند، و خلاصه اگر در مقابل ايمان آوردن، كارشكني را قرار داد، براي اين بود كه يهوديان تنها اكتفاء نمي‌كردند به ايمان نياوردن، بلكه تمام كوشش خود را به كار مي‌زدند كه مردم را از ايمان آوردن به كتابي كه خدا نازل فرموده و به راه خدا رفتن باز بدارند، البته بسا مي‌شود كه كلمه (صد) به معناي اعراض بيايد، كه در اين صورت آن وقت مقابله رو به راه مي‌شود، و حاجتي به توجيه و جستجو از اين كه چه عنايتي زايد در كار بوده ندارد.
" وَ كَفي بِجَهَنَّمَ سَعِيراً ..."
اين جمله تهديد يهود به آتش جهنم است، در مقابل اين كه از ايمان آوردن مردم به كتاب جلوگيري كردند، و عليه رسول خدا (ص) و مؤمنين آتش فتنه بر مي‌افروختند.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 602
خداي سبحان مضمون جمله مورد بحث يعني كفايت جهنم در امر آنان را با آيه بعدي بيان نموده، و بيان را به صورت تعليل آورده، مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِنا ..." آن گاه در آيه بعد مطلب را چنين تعقيب مي‌كند، كه:" وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ"، تا فرق بين دو طايفه يعني آنكه ايمان مي‌آورد و آن كه راه خدا را مي‌بندد روشن شود، و معلوم شود كه اين دو طايفه در دو قطب متخالف از سعادت آخرت و شقاوت در آن سراي قرار دارند، يك طايفه در جناتي داخل مي‌شوند كه سايه‌اش گسترده است، و آن ديگري در دوزخي كه آتشش احاطه دارد، آتشي كه (خدا ما را در پناه خود از آن حفظ فرمايد) انسانها در آن مي‌سوزند و معناي آن روشن است.
" إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلي أَهْلِها وَ إِذا حَكَمْتُمْ ..."
اين آيه شريفه دو فقره است يكي دستور به اداي امانات به صاحبانش و ديگر حكم به عدالت كردن، فقره دوم ارتباطش با آيات قبل روشن است، چون آيات قبل پيرامون حكم كردن يهود بنفع مشركين و عليه مؤمنين دور مي‌زد، در فقره دوم هم در باره همين معنا به عموم مردم خطاب نموده، مي‌فرمايد: وقتي در بين كساني كه اختلاف دارند حكم مي‌كنيد به عدالت حكم كنيد.
و اما وجه ارتباط فقره اول به آيات قبل، اين است كه در آغاز معرفي يهود فرمود: (هيچ مي‌بيني كساني كه بهره‌اي از كتاب داده شده‌اند چگونه به جبت و طاغوت ايمان مي‌آورند)، و معلوم است كه آن چه در كتاب‌هاي آسماني آمده بيانگر آيات خدا و معارف الهيه است، و اين خود امانتي است كه خداي تعالي به اهل هر كتابي سپرده و از آنان ميثاق گرفته كه به گوش مردمش برسانند، و از اهلش كتمان نكنند.
و اين قرائني كه ذكر شد مؤيد اين احتمال است كه منظور از امانات تنها امانت‌هاي مالي نيست، بلكه شامل امانتهاي معنوي از قبيل علوم و معارف حقه كه بايد به اهلش برسد نيز مي‌شود.
و سخن كوتاه اين كه وقتي يهود به امانت‌هاي الهيه كه به دستشان سپرده شده بود خيانت كردند و با علم به اين كه دين خدا توحيد است و دين توحيد همين است كه پيامبر اسلام بدان دعوت مي‌كند و پيامبر اسلام همان است كه تورات و انجيل نشانه‌هاي او را داده، با اين حال، نشانه‌هاي رسالت رسول خدا (ص) را كه در كتاب آنان ذكر شده بود كتمان كردند آنهم در وقتي كه واجب بود به مردم اعلام كنند و تازه به همين مقدار خيانت اكتفاء ننموده، در داوري بين مؤمنين و مشركين حكم به جور و ستم كردند، دين بت‌پرستي را
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 603
بهتر از دين توحيد قلمداد نمودند، و نتيجه خيانتشان اين شد كه مشمول لعنت الهي شدند، و اين لعنت الهي كارشان را به عذاب سعير كشانيد، و چون كارشان كشيد به آنجا كه كشيد، خداي سبحان سياق كلام را از تكلم به غيبت تغيير داد.
تا اينجا لحن گفتار اين طور بود كه مي‌فرمود (ما به آل ابراهيم كتاب و حكمت و ملك عظيم داديم)، و در آخر لحن كلام را تغيير داد، و خداي تعالي خود را غايب فرض كرده: فرمود:
(خدا شما را امر مي‌كند به اين كه امانت‌ها را به اهلش برسانيد، و در بين مردم به عدالت حكم كنيد.
و اگر ما معناي اداي امانت و عدالت در داوري را توسعه داديم به مقتضاي سياق آيه بود كه خود شما خواننده توجه كرديد، پس ديگر جاي اين ايراد نيست كه كسي بگويد: لفظ امانت و حكم، ظاهر در امانت‌هاي مالي، و حكم در اختلافات مادي است، زيرا وقتي در مرحله تشريع گفته شود: امانت را به صاحبش برسانيد، و بين دو نفر كه اختلاف دارند به عدالت حكم كنيد.
اين معنا به ذهن شنونده تبادر مي‌كند كه منظور از امانت، امانت مالي، و منظور از داوري هم داوري در اختلافات مالي است، براي اينكه تشريع وقتي مطلق شد مقيد به موضوعات احكام فرعي فقهي نمي‌شود، بلكه وقتي مثلا قرآن كريم به طور مطلق مي‌فرمايد: رد امانت واجب است، و يا به طور مطلق مي‌فرمايد حكم به عدل واجب است، از اين دو مطلق هر موضوعي كه مربوط به فقه باشد حكم مناسب خود را مي‌گيرد، و هر موضوعي كه مربوط به اصول معارف باشد آن نيز حكم خود را مي‌گيرد، و همچنين هر فن ديگري از معارف ديني حكم مناسب خود را مي‌گيرد.

بحث روايتي [(در ذيل آيات مربوط به يهود و نيامرزيدن شرك و اداء امانت به اهل آن و ...] ..... ص : 603

اشاره

در الدر المنثور است كه ابن اسحاق و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابي حاتم، و بيهقي در دلايل، از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: رفاعة بن زيد بن تابوت يكي از بزرگان يهود وقتي با رسول خدا (ص) سخن مي‌گفت، زبان خود را تاب مي‌داد. و به طور مسخره مي‌گفت:" ارعنا سمعك يا محمد، حتي نفهمك" (گوش بده اي محمد، گوش بده تا تو را بفهمانم)، آن وقت شروع مي‌كرد به بدگويي و عيب‌جويي نسبت به اسلام، خداي عز و جل در اين باره آيه زير را نازل كرد:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ، يَشْتَرُونَ الضَّلالَةَ ...
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 604
فَلا يُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلًا" «1». و در همان كتاب است كه ابن جرير و ابن ابي حاتم از سدي روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ ..."، گفته است: اين آيه در باره مالك بن صيف و رفاعة بن زيد بن تابوت كه از بني قينقاع است نازل شده «2».
باز در همان كتاب است كه ابن اسحاق و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و بيهقي در كتاب دلائل از ابن عباس روايت آورده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) با رئيساني از علماي يهود از آن جمله عبد اللَّه بن سوريا و كعب بن اسد گفتگو كرد، و فرمود: اي گروه يهود از خدا بترسيد، و اسلام بياوريد، به خدا سوگند شما مي‌دانيد كه آن چه من براي شما آورده‌ام حق است، در پاسخ گفتند اي محمد ما چنين معرفتي به آن نداريم در اينجا بود كه خداي عز و جل آيه زير را نازل كرد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ آمِنُوا بِما نَزَّلْنا ..." «3».
مؤلف قدس سره: ظاهر آيات شريفه بنا بر بيان سابق ما هر چند اين است كه آيات در باره خصوص يهود از اهل كتاب نازل شده باشد، و ليكن آنچه ما نقل كرديم به بيش از اين دلالت ندارد، كه راويان خواسته‌اند آيات را با جرياني كه در خصوص يهوديان واقع شده تطبيق كنند، هم چنان كه در غالب روايات شان نزول، وضع همين است،- و خدا داناتر است-.
و در تفسير برهان از نعماني و او به سند خود از جابر از امام باقر (ع) روايت آورده كه در ضمن حديثي طولاني در وصف خروج سفياني فرمود: در آخر الزمان وقتي سفياني خروج مي‌كند با لشكرش در بيداء- بياباني گسترده- لشكرگاه مي‌سازد، پس صدايي از آسمان ندا مي‌دهد: اي بيداء اين مردم را با خسف (فرو بردن در زمين) نابود كن: پس زمين مي‌شكافد و به جز سه نفر كه خدا صورتهايشان را به پشت برگردانده باقي نمي‌ماند، و اين سه نفر درست از سگانند، و آيه زير در باره آنان نازل شده كه مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ آمِنُوا بِما نَزَّلْنا مُصَدِّقاً لِما مَعَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهاً فَنَرُدَّها عَلي أَدْبارِها ..." «4».
مؤلف قدس سره: صاحب برهان اين روايت را از مفيد نيز نقل كرده و او به سند خود از جابر از امام باقر (ع) نظير اين خبر را در قصه سفياني روايت كرده «5». و شيخ صدوق در كتاب فقيه به سند خود از نوير از پدرش روايت كرده كه گفت: علي (ع) فرمود: در قرآن هيچ آيه‌اي نيست كه به قدر آيه:" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ"
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)الدر المنثور ج 2 ص 168.
(4)تفسير برهان ج 1 ص 373 حديث 2.
(5)تفسير برهان ج 1 ص 374 حديث 3.
مه الميزان، ج‌4، ص: 605
نزد من محبوبيت داشته باشد «1».
مؤلف قدس سره: سيوطي نيز اين روايت را در تفسيرش (الدر المنثور) از فاريابي و نيز از ترمذي از علي (ع) نقل كرده، و سندش را حسن دانسته است.
(سند حسن در اصطلاح شناخت حديث آن سندي را گويند كه متصل به معصوم باشد و از نظر محدثين، رجال آن، همه امامي ممدوح باشند، ولي عدالت مسلم آنان از ناحيه امام و يا دو شاهد عادل تصريح نشده باشد" مترجم" «2»).
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن ابي حاتم از پسر عمر نقل كرده‌اند كه گفت:
وقتي آيه شريفه:" يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ ..." نازل شد رسول خدا (ص) بر منبر بايستاد، و آن را بر مردم تلاوت كرد، مردي در برابرش ايستاد، و عرضه داشت:
حتي شرك را نيز مي‌آمرزد؟ رسول خدا (ص) ساكت شد، و باز او سؤال خود را تكرار كرد، و باز رسول خدا (ص) سكوت كردند تا سه نوبت، در همين ميان آيه شريفه:" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ"، نازل شد، و دستور دادند آيه اول را در سوره زمر ثبت كنند، و آيه دوم را در سوره نساء «3».
مؤلف قدس سره: در سابق توجه فرموديد كه گفتيم آيه سوره زمر به حسب آيات بعدش ظهور در توبه و آمرزش دارد، و معلوم است كه توبه همه گناهان حتي شرك آمرزيده مي‌شود و آيه سوره نساء، موردش غير از مورد توبه است، در نتيجه منافاتي بين مضمون اين دو آيه نيست، تا يكي ناسخ ديگري، و يا مخصص آن باشد.
و در مجمع البيان از كلبي نقل كرده كه در تفسير آيه مورد بحث گفته است: اين آيه در باره مشركين يعني وحشي و ياران او نازل شده، چون وقتي وحشي حمزه را كشت، و قرار بود كه اگر او را به قتل برساند آزادش كنند، و به عهد خود وفا نكردند، او و يارانش از كار خود پشيمان شدند، و نامه‌اي از مكه براي رسول خدا (ص) فرستادند، مشعر به اين كه ما از كرده خود پشيمان شده‌ايم، و چيزي مانع اسلام آوردن ما نيست مگر آن مطلبي كه ما از تو در مكه شنيديم، كه گفتي:" وَ الَّذِينَ لا يَدْعُونَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ، وَ لا يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ، وَ لا يَزْنُونَ ..." «4». و ما تا كنون هم شرك ورزيديم، و به جز خداي تعالي معبودهايي
__________________________________________________
(1)فقيه ج ص حديث
(2 و 3)الدر المنثور ج 2 ص 169. [.....]
(4)كساني كه جز اللَّه معبودي را نمي‌خوانند، و خون كسي را كه خدا محترمش دانسته جز به حق نمي‌ريزند و زنا نمي‌كنند ... سوره فرقان آيه 70.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 606
پرستيديم و هم خون كسي را كه خدا خونش را محترم مي‌دانست بريختيم، و هم زنا كرديم، اگر اين مانع در كار نبود ما به پيرويت در مي‌آمديم، در پاسخ آنان اين آيه نازل شد كه:" إِلَّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلًا صالِحاً" (تا آخر دو آيه)، و رسول خدا (ص) دو آيه را براي وحشي و ياران او فرستاد، همين كه آيه را خواندند، نامه‌اي به اين مضمون به آن جناب نوشتند: كه مضمون اين دو آيه شرط سنگيني است، كه مي‌ترسيم حريف آن نشويم، چون در آن عمل صالح شرط شده و ما مي‌ترسيم اهل آن نباشيم، دنبال اين نامه وحشي آيه شريفه:" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ ..." نازل شد، و رسول خدا (ص) آن را براي وي و يارانش فرستاد، وقتي آيه را خواندند مجددا نامه نوشتند: مي‌ترسيم از آنهايي نباشيم، كه مشيت خدا بر آمرزش آنان تعلق گرفته باشد، دنبال اين نامه آيه شريفه:" يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً" «1»، نازل شد رسول خدا (ص) اين آيه را نيز براي آنان فرستاد، وقتي آن را خواندند دسته جمعي به اسلام در آمدند، و نزد رسول خدا (ص) برگشتند، رسول خدا (ص) اسلامشان را پذيرفت و آن گاه به وحشي فرمود: به من خبر بده حمزه را چگونه كشتي؟ وقتي جريان را به عرض رسانيد فرمود:
واي بر تو ديگر تو را نبينم خود را از من غايب بدار، او هم بعد از اين جريان به شام رفت، تا مرگش فرا رسيد «2».

[روايتي كه در باره اسلام آوردن" وحشي" و ياران او نقل شده مجعول است] ..... ص : 606

مؤلف قدس سره: فخر رازي اين روايت را در تفسير خود از ابن عباس نقل كرده «3»، و دقت در موارد اين آيات كه در روايت آمده رسول خدا آنها را براي وحشي مي‌فرستاده جاي هيچ شكي باقي نمي‌گذارد، كه روايت ساختگي است، و سازنده آن مي‌خواسته با جعل اين حديث ثابت كند كه گناهان وحشي و يارانش آمرزيده شده، هر چند كه تمامي گناهان كبيره و صغيره را مرتكب شده باشند، و به اين منظور آياتي از مواضع مختلف قرآن را جمع كرده از يك جا استثنا و از جاي ديگر مستثنا منه را گرفته است، با اين كه هر يك از اين آيات در جاي مخصوصي قرار دارد، كه قبل و بعد آن ارتباط و اتصال با آن دارد، و آن چنان به هم مربوطند كه سياق واحدي را تشكيل داده، نمي‌شود آن آيه را از قبل و بعدش بريد، و جاعل اين حديث اين كار را كرده، هر يك از آيات را از سياق خاص به خود بريده، و سپس جوري آنها را رديف
__________________________________________________
(1)(بندگان من كه بر خود ستم كرده‌اند از رحمت خدا مايوس نشوند، كه خدا همه گناهان را مي‌آمرزد) سوره زمر آيه 54.
(2)مجمع البيان ج 2 ص 122 جزء 5 چاپ حيات طبع بيروت.
(3)تفسير فخر رازي ج 10 ص 125.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 607
كرده كه با اين رد و بدل شدن نامه بين رسول خدا (ص) و وحشي مناسب شود.
و چه خوب گفته است مفسري كه بعد از اشاره به اين روايت گفته: مثل اينكه جاعلين اين حديث خواسته‌اند بگويند خدا و وحشي با يكديگر شوخي داشتند و براي اثبات اين مدعاي خود اين حديث را جعل كرده‌اند.
پس جاعل اين روايت جز اين منظوري نداشته كه وحشي را با مغفرتي حتمي و مهر شده شرافت بدهد، مغفرتي كه با وجود آن هيچ گناهي هر قدر هم شنيع باشد ضرر ندارد، و سپس نتيجه گرفته كه به كلي مجازاتي كه در برابر گناهان تشريع شده همه بر داشته شده، غافل از اين كه لازمه برداشته شدن مجازات برداشته شدن تكليف از بشر است، همان عقيده‌اي كه نصرانيها بدان معتقدند، و بلكه شنيع‌تر از آن است، براي اين كه نصرانيها- مسيحي‌ها- اگر مجازات را مرفوع مي‌دانند به اين بهانه مرفوع مي‌دانند كه عيسي (ع) خود را فداي گنه‌كاران نموده جان خود را داده و مجازات گنه‌كاران را خريده، ولي جاعل اين روايت صرفا به خاطر دل وحشي تكليف را از بشر برداشته است.
حال ببينيم اين آقا كه به حكم اين روايت دروغين به خاطر وي تكليف از عموم بشر برداشته شده كيست؟ وي برده‌اي بوده از ابن مطعم، كه (به تحريك هنده مادر معاويه و همسر ابو سفيان در جنگ احد به نامردي و بدون اين كه در برابر حمزه قرار گيرد) حمزه را به قتل رسانيد، و سپس به مكه برگشت، و بعد از فتح طايف به اسلام در آمد، و رسول خدا (ص) به او فرمود: از اين به بعد خودت را به من نشان مده، و او به شام رفت و در حمص سكونت يافت، و وقتي عمر به خلافت رسيد، او را مامور كتابت ديوان كرد، و چون دائما شراب مي‌خورد، اين شغل را از او گرفت، و چند نوبت به همين خاطر شلاق خورد، و در زمان خلافت عثمان مرد، و بطوري كه در روايات آمده علت مرگش همان شراب‌خوري شد.
ابن عبد البر در كتاب استيعاب، به سند خود از ابن اسحاق، از عبد اللَّه بن فضل، از سليمان بن يسار، از جعفر بن عمرو بن اميه ضمري روايت كرده كه گفت: من و عبد اللَّه عدي ابن خيار به مسافرتي رفتيم، و در سفر به شهر حمص رسيديم، كه وحشي در آنجا بود، با خود گفتيم چه خوب است به ديدنش برويم، و از جريان كشته شدن حمزه خبر بگيريم، كه چگونه او را كشت، به مردي برخورديم، پرسيديم: وحشي را كجا مي‌توان ديد؟ او گفت با اين مرد چكار داريد، مردي است كه دائما مست است، هوش و حواس درستي ندارد، ولي اگر وقتي به ديدنش برويد كه سر حال باشد مردي عرب را خواهيد يافت كه تا دلتان بخواهد برايتان حرف مي‌زند، و از هر چيزي بپرسيد جواب مي‌دهد، و اگر ديديد سر حال نيست، برگرديد مي‌گويد-
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 608
به آدرسي كه او داد رفتيم- تا به وي رسيديم (تا آخر حديث) و از جمله صحبت‌هايي كه ميان وحشي و آنان به ميان آمده، داستان كشتن حمزه در جنگ احد است «1».
و در مجمع البيان است كه مطرف بن شخير از عمر بن خطاب روايت مي‌كند كه گفت: ما در عهد رسول خدا (ص) اين طور بوديم، كه اگر يكي از ما در حال گناه كبيره‌اي مي‌مرد شهادت مي‌داديم كه او اهل آتش است، تا آنكه اين آيه نازل شد، ديگر اينگونه شهادت‌ها را به زبان نرانديم «2».
و در الدر المنثور است كه ابن منذر از طريق معتمر بن سليمان، از سليمان بن عتبه بارقي، روايت آورده كه گفت اسماعيل بن ثوبان براي ما حديث كرد كه من قبل از آن بيماري واگير اعظم داخل مسجد شدم، و شنيدم كه مردم مي‌گفتند:" مَنْ قَتَلَ مُؤْمِناً ..."، مهاجر و انصار مي‌گفتند پس خدا آتش را بر او (فلان شخص) واجب كرده، ولي وقتي آيه:" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ" نازل شد مهاجر و انصار مي‌گفتند: هر چه خدا بخواهد مي‌كند «3».

[رواياتي كه در ذيل آيه" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ ..." نقل شده و مشعر بر جهل اصحاب پيغمبر (ص) به مساله شفاعت است خالي از اشكال نيستند] ..... ص : 608

مؤلف قدس سره: قريب به اين دو روايت را به چند طريق از ابن عمر نقل مي‌كند، ولي به نظر ما اين روايات خالي از اشكال نيست، و نمي‌توانيم باور كنيم كه اصحاب رسول خدا (ص) همگي در يك امر اشتباهي اتفاق كنند، چون در مضمون اين آيه كه مي‌فرمايد:" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ ..."، چيزي بيش از آيات شفاعت نيست، كه بيانش گذشت، و يا باور كنيم كه همه اصحاب آن حضرت غفلت ورزيده باشند از اين كه بيشتر آيات شفاعت در مكه نازل شده،- نه در مدينه، و بعد از حادثه احد و شهادت حمزه- مانند آيه شريفه:" وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ، إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ" «4»، و مانند آن از آيات شفاعت واقع در سوره يونس- و انبيا- و طه- و سبا- و نجم- و مدثر- كه همه در مكه نازل شده‌اند، و با بياني كه گذشت شفاعت را ثابت مي‌كنند، و اين آيات عموميت دارند، و شامل همه گناهان مي‌شود، تنها قيدي كه در آنها هست دو قيد است، يكي مربوط به مشفوع له است، و حاصل آن قيد اين است كه گناه از كسي آمرزيده مي‌شود، كه داراي ديني باشد كه آن دين مرضي خدا و مورد قبول او باشد، و آن عبارت است از دين
__________________________________________________
(1)استيعاب
(2)مجمع البيان ج 2 ص 123 جزو 5 طبع بيروت.
(3)الدر المنثور ج 2 ص 169.
(4)سوره زخرف آيه 86.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 609
توحيد، و نفي شريك، و دوم قيدي است در جانب خداي تعالي، و آن عبارت است از مشيت او، پس حاصل مفاد آيات شمول مغفرت به همه گناهان است به شرطي كه خدا بخواهد، و به شرطي كه گناه مورد بحث شرك نباشد، و اين مفاد عينا آيه مورد بحث است، كه مي‌فرمايد:
" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ".
و اما آياتي كه قاتل نفس محترمه و بدون حق را و نيز رباخوار و قاطع رحم را تهديد مي‌كند به آتش جاودانه صرف اعلام خطر است، نظير آيات زير كه مي‌فرمايد:" وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِيها ..." «1»، و نيز مي‌فرمايد:" وَ مَنْ عادَ فَأُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" «2»" أُولئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ" «3» و آياتي ديگر از اين قبيل، كه تهديد به شر و خطر مي‌كند، و از عذاب آتش خبر مي‌دهد، و اما اين كه اين كيفر حتمي و غير قابل تغيير باشد، به طوري كه امكان برداشتنش نباشد، آيات صراحتي در آن ندارند.
و سخن كوتاه اين كه آيه:" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ ..." چيز زايدي بر آيات شفاعت ندارد، تا زمينه را براي جاعلين آن حديث فراهم سازد.
پس اصحاب نمي‌توانستند از آيات راجعه به كباير حتميت آتش را بفهمند، تا- قبل از نزول آيات مغفرت- شهادت دهند به اين كه مرتكب گناهان در آتشند، و نيز نمي‌توانستند از آيه شريفه:" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ ..."، مطلبي را بفهمند كه از آيات راجعه به شفاعت فهميده نمي‌شود، تا در نتيجه بتوانند بگويند اين آيه آيات كباير را تخصيص زده و يا تقييد و يا نسخ كرده است. بعضي از روايات هم به اين معنا اشاره كرده است و آن روايتي است كه سيوطي در الدر المنثور از ابن الفريس، و ابي يعلي، و ابن منذر، و ابن عدي به سند صحيح از ابن عمر نقل كرده‌اند، كه گفت: ما از اين كه براي اهل كباير طلب مغفرت كنيم خودداري مي‌كرديم، تا آن كه از پيامبرمان شنيديم كه فرمود:" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ" «4»، و نيز شنيديم كه فرمود: (من دعاي خودم را ذخيره كرده‌ام براي شفاعت از اهل كباير
__________________________________________________
(1)و كسي كه مؤمني را عمدا بكشد كيفرش جهنم است كه جاودانه در آن خواهد بود سوره نساء آيه 93.
(2)و كسي كه به رباخواري برگردد او و امثال او اصحاب آتشند، و جاودانه در آن خواهند بود سوره بقره آيه 275.
(3)كساني كه قطع رحم كنند لعنت و عذاب خانه دوزخ دارند كه بد خانه‌اي است. سوره رعد آيه 25.
(4)خدا اين گناه را كه به وي شرك بورزند نمي‌آمرزد، و گناهان كوچكتر از آن را از هر كس كه بخواهد مي‌آمرزد. سوره نساء آيه 48.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 610
از امتم، در نتيجه بسياري از پندارها كه در دل داشتيم رها كرديم، و دنبالش را نگرفتيم و به اميد آمرزش خداي تعالي زبان به طلب مغفرت براي گنه‌كاران گشوديم) «1».
پس ظاهر روايت اين شد كه آنچه اصحاب از آيه مغفرت فهميده بودند، مثل آن را از داستان شفاعت نيز فهميده بودند،- چون در اين روايت، هم آيه ذكر شده، و هم كلام رسول خدا (ص)،- چيزي كه هست سؤال ديگري عليه او باقي مي‌ماند، و آن اين است كه چطور شد اصحاب از روايت نامبرده در باره شفاعت، امكان مغفرت كباير را فهميدند، ولي اين امكان را از آن همه آيات شفاعت كه سالها قبل از حديث در مكه نازل شد، و با اين كه دلالت آن آيات روشن بود نفهميدند؟ من نمي‌دانم!!.
و در الدر المنثور در ذيل آيه:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ ... سَبِيلًا" آمده:
كه بيهقي در كتاب دلايل و ابن عساكر در تاريخ خود از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي كار رسول خدا (ص) رسيد بدان جا كه رسيد، كعب بن اشرف از مدينه بيرون شد، و به اصطلاح خود را كنار كشيده به مكه آمد، و در آنجا مسكن گزيد، و به مردم مي‌گفت: من نه حاضرم عليه محمد (ص) كسي را كمك كنم، و نه خود با او بجنگم، از او پرسيدند: اي كعب آيا دين ما بهتر است و يا دين محمد و اصحاب او؟ گفت:
دين شما بهتر و قديمي‌تر است، ولي دين محمد نوظهور است، در اين باره بود كه آيه شريفه:
" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ ..."، نازل شد «2».
مؤلف قدس سره: در شان نزول اين آيه روايات زياد و به وجوه مختلفي وارد شده، سالم‌تر از همه رواياتي بود كه ما نقل كرديم چيزي كه هست همه اين روايات در يك جهت شريكند، و آن اصل اين قصه است، كه بعضي از يهوديان در قضاوت و داوري بين اين كه شرك قريش بهتر است يا دين رسول خدا (ص) گفته بوده كه شرك مشركين بهتر است.
و در تفسير برهان در ذيل آيه:" أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلي ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ ..." از امالي شيخ نقل كرده كه وي به سند خود از جابر از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرموده: منظور از ناس ماييم «3».
و در كافي به سند خود از بريد از امام باقر (ع) روايت كرده كه در ضمن
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 169.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 172. [.....]
(3)تفسير برهان ج 1 ص 377 حديث 19.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 611
حديثي در تفسير آيه:" أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلي ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ" فرمود: منظور از ناس كه مورد حسد واقع شده‌اند ماييم (تا آخر حديث) «1».
مؤلف قدس سره: و اين معنا از ائمه اهل بيت (عليهم السلام) به طور استفاضه يعني با سندهاي بسيار زياد نقل شده، كه اين سندها در جوامع حديث شيعه از قبيل كافي «2» و تهذيب «3» و عيون «4» و بصائر «5» و دو تفسير قمي «6» و عياشي «7» و غيره آمده است.
و در معناي اين احاديث از طرق اهل سنت روايتي است كه ابن مغازلي آن را از امام محمد بن علي باقر (عليهما السلام)- به طور رفع يعني اسقاط رجال وسط سند- نقل كرده، كه فرمود: و اللَّه منظور از ناس ماييم «8».
و روايت ديگري است كه الدر المنثور از ابن منذر و طبراني از طريق عطا از ابن عباس نقل كرده كه در تفسير آيه:" أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ" گفته: ناس ماييم، نه عموم مردم «9»، و نيز در همان كتاب روايت كرده كه كلمه (ناس) به رسول خدا (ص) تفسير شده و اين تفسير را از عكرمه و مجاهد و مقاتل و ابي مالك نقل كرده است و ما در بيان سابق خود گفتيم كه ظاهر آيه نيز اين است كه مراد از كلمه (ناس) رسول اللَّه (ص) است، و اهل بيت آن جناب ملحق به ايشانند «10».
و در تفسير عياشي از حمران از امام باقر (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه:
" فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ الْكِتابَ" فرموده: يعني نبوت، و در تفسير كلمه (و الحكمة) فرموده: يعني فهم و قضا، و در تفسير جمله: (وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً) فرمود: يعني وجوب اطاعتشان بر مردم «11».
مؤلف قدس سره: مراد آن حضرت از اطاعت همان اطاعتي است كه در ساير احاديث
__________________________________________________
(1)اصول كافي ج 1 ص 205 حديث 1.
(2)اصول كافي ج 1 ص 273- 275 باب ان الأئمة ولاة الامر و هم الناس المحسودون.
(3)التهذيب ج 4 ص 132 حديث 367.
(4)عيون اخبار الرضا ج 1 ص 228 باب 23 حديث 1.
(5)بصائر الدرجات جزء اول ص 35 باب 17.
(6)تفسير قمي ج 1 ص 140.
(7)تفسير عياشي ج 1 ص 246 حديث 153.
(8)مناقب ابن مغازلي ص 267 حديث 314.
(9 و 10)الدر المنثور ج 2 ص 173.
(11)تفسير عياشي ج 1 ص 248 حديث 160.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 612
هم وجوبش بيان شده، و در اين معاني نيز اخبار بسياري است، و در بعضي از آنها طاعت واجب به امامت و خلافت تفسير شده، نظير روايتي كه مرحوم كليني در كافي به سند خود از بريد از امام باقر (ع) نقل كرده است.
و در تفسير قمي در ذيل آيه:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِنا ..." گفته است: امام (ع) فرموده: منظور از آيات امير المؤمنين و ائمه (ع) است «1».
مؤلف قدس سره: اين روايت از باب جري است- يعني تطبيق آيه بر يكي از مصاديق آن.
و مرحوم شيخ در كتاب مجالس به سند خود از حفص بن غياث قاضي روايت كرده كه گفت: من در محضر سرور همه جعفرها، جعفر بن محمد (عليهما السلام) بودم، در آن زماني كه منصور آن جناب را احضار كرده بود، ابن ابي العوجاء كه مردي ملحد بود به حضورش آمد، و عرضه داشت: چه مي‌فرمايي در معناي آيه:" كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها، لِيَذُوقُوا الْعَذابَ" كه من در آن اشكالي دارم، و آن اين است كه به فرضي كه پوست خود انسان گناه كرده باشد، پوستهاي بعدي كه در دوزخ بعد از سوخته شدن پوست اول به بدن مي‌رويد چه گناهي كرده، كه بسوزد؟ امام صادق (ع) فرمود: ويحك- واي بر تو- پوست دوم هم در عين اينكه غير پوست اول است پوست همين شخص گنه كار است، ابي العوجاء عرضه داشت: اين جواب را درست به من بفهمان، فرمود: تو به من بگو كه اگر شخصي خشتي را خرد كند، و دوباره آن را خيس كرده خشت بزند، و به شكل اولش برگرداند، اين خشت همان خشت اول نيست و آيا غير آن نيست، و جز اين است كه در عين اين كه غير آن است همان است؟ گفت: بله، خدا مردم را از وجودت بهره‌مند سازد «2».
صاحب احتجاج هم اين حديث را از حفص بن غياث از آن جناب نقل كرده «3»، و قمي آن را در تفسير خود به طور مرسل آورده، و برگشت حقيقت جواب به اين است كه وقتي ماده چند صورت يكي باشد، مي‌توان گفت موجود متصور به آن چند صورت يكي است، بدن انسان نيز مانند اجزايش ما دام كه همان انسان است يكي است، هر چند تغييراتي به خود بگيرد «4».
و در فقيه آمده كه شخصي از امام صادق (ع) معناي كلام خداي عز و جل را پرسيد كه فرموده:" فِيها أَزْواجٌ مُطَهَّرَةٌ" فرمود: منظور از همسران مطهر همسراني است كه نه
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 141.
(2)امالي طوسي ج 2 ص 193 چاپ نعمان نجف اشرف.
(3)احتجاج طبرسي ج 2 ص 104 چاپ نعمان نجف اشرف. [.....]
(4)تفسير قمي ج 1 ص 141.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 613
حيض، دارند و نه حدث «1».
و در تفسير برهان در ذيل آيه شريفه:" إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ ..." از محمد ابن ابراهيم نعماني نقل كرده كه او به سند خود از زاره از امام باقر محمد بن علي (ع) روايت كرده كه گفت: من از آن جناب معناي اين آيه را پرسيدم، فرمود:
خداي تعالي امام را دستور داده كه امانت را به امام بعد از خود بسپارد، و امام حق ندارد امانت را از امام بعدي دريغ بدارد، مگر نمي‌بيني كه دنبالش فرموده:" وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ، إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا يَعِظُكُمْ بِهِ" «2» (و چون در بين مردم حكم كنيد دستورتان داده به اين كه به عدالت حكم كنيد)، پس اي زراره خطاب در اين آيه به حكام است.
مؤلف قدس سره: صدر اين حديث به طرق بسياري از ائمه اهل بيت (عليهم السلام) روايت شده، و ذيل آن دلالت دارد كه منظور ائمه (عليهم السلام) تطبيق مصداق امامت بر مضمون كلي آيه است، و خلاصه آيه شريفه در باره مطلق حكم نازل شده، دستور مي‌دهد هر حقي را به صاحبش بدهيد، و قهرا بر مساله امامت هم منطبق مي‌گردد.
و در معناي اين احاديث حديث ديگري است، كه الدر المنثور آن را از سعيد بن منصور، و فاريابي، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابي حاتم، آن را از علي بن ابي طالب روايت كرده‌اند كه فرمود: اين حق به عهده امام است، كه طبق آنچه خدا نازل كرده حكم كند، و اين كه امانت را به صاحبش بدهد، كه اگر چنين امامي باشد بر مردم واجب و حق است كه دعوت او را بپذيرند و اطاعتش كنند و اشخاصي را كه به سوي چنين امامي دعوت مي‌كنند اجابت نمايند «3».
__________________________________________________
(1)فقيه ج 1 ص 50 حديث 4.
(2)تفسير برهان ج 1 ص 380 حديث 5.
(3)الدر المنثور ج 2 ص 175.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 614

[سوره النساء (4): آيات 59 تا 70] ..... ص : 614

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْ‌ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَي اللَّهِ وَ الرَّسُولِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلاً (59) أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ يَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ آمَنُوا بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ يُرِيدُونَ أَنْ يَتَحاكَمُوا إِلَي الطَّاغُوتِ وَ قَدْ أُمِرُوا أَنْ يَكْفُرُوا بِهِ وَ يُرِيدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُضِلَّهُمْ ضَلالاً بَعِيداً (60) وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا إِلي ما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ إِلَي الرَّسُولِ رَأَيْتَ الْمُنافِقِينَ يَصُدُّونَ عَنْكَ صُدُوداً (61) فَكَيْفَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ ثُمَّ جاؤُكَ يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ إِنْ أَرَدْنا إِلاَّ إِحْساناً وَ تَوْفِيقاً (62) أُولئِكَ الَّذِينَ يَعْلَمُ اللَّهُ ما فِي قُلُوبِهِمْ فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ عِظْهُمْ وَ قُلْ لَهُمْ فِي أَنْفُسِهِمْ قَوْلاً بَلِيغاً (63)
وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً (64) فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً (65) وَ لَوْ أَنَّا كَتَبْنا عَلَيْهِمْ أَنِ اقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ أَوِ اخْرُجُوا مِنْ دِيارِكُمْ ما فَعَلُوهُ إِلاَّ قَلِيلٌ مِنْهُمْ وَ لَوْ أَنَّهُمْ فَعَلُوا ما يُوعَظُونَ بِهِ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ وَ أَشَدَّ تَثْبِيتاً (66) وَ إِذاً لَآتَيْناهُمْ مِنْ لَدُنَّا أَجْراً عَظِيماً (67) وَ لَهَدَيْناهُمْ صِراطاً مُسْتَقِيماً (68)
وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً (69) ذلِكَ الْفَضْلُ مِنَ اللَّهِ وَ كَفي بِاللَّهِ عَلِيماً (70)
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 615

ترجمه آيات ..... ص : 615

هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد خدا را اطاعت كنيد، و رسول و كارداران خود را- كه خدا و رسول علامت و معيار ولايت آنان را معين كرده- فرمان ببريد، و هر گاه در امري اختلافتان شد براي حل آن به خدا و رسول مراجعه كنيد، اگر به خدا و روز جزا ايمان داريد اين برايتان بهتر، و سرانجامش نيكوتر است (59).
مگر آن كسان را كه خيال مي‌كنند به كتاب تو و كتابهاي سلف ايمان دارند نمي‌بيني كه مي‌خواهند محاكمه نزد حاكم طاغوتي ببرند، با اين كه مامور شدند به طاغوت كفر بورزند، آري اين شيطان است كه مي‌خواهد به ضلالتي دور گمراهشان كند (60).
وقتي به ايشان گفته مي‌شود به سوي حكمي كه خدا در كتابش نازل كرده- و حاكمي كه نشاني‌هايش را در آن كتاب بيان نموده- بياييد، و به آن حكم گردن نهيد، منافقين را مي‌بيني كه نمي‌گذارند اين سخن اثر خود را بكند، و با تمام نيرو مردم را از آمدن به نزد تو باز مي‌دارند (61).
با اين حال چطور وقتي به كيفر اعمالشان مصيبتي به ايشان مي‌رسد به نزد تو آمده سوگند مي‌خورند كه ما- در باز داري مردم از اين كه نزد پيامبرشان بروند- جز احسان و ايجاد توافق بين دو طرف دعوي منظوري نداشتيم (62).
اينان همان كسانيند كه خدا مي‌داند در دلهايشان چيست، تو از آنان اعراض كن، و تنها به اندرز دادنشان بپرداز، به بياني كه در دلهايشان بنشيند، و در فهماندنشان رسا باشد (63).
و ما هيچ رسولي نفرستاديم، مگر براي اين كه مردم او را به خاطر اينكه از طرف ما است اطاعت كنند، و اگر نامبردگان بعد از آن خلاف‌كاريها- يعني تحاكم نزد طاغوت و اعراض از رسول و سوگند دروغ- از در توبه نزد تو آمده بودند، و از خدا طلب آمرزش كرده بودند، و رسول برايشان طلب مغفرت كرده بود مي‌ديدند كه خدا توبه پذير و مهربان است، (64).
پس به پروردگارت سوگند- اينطور كه منافقين پنداشته‌اند نيست،- ايمانشان واقعي نيست، مگر وقتي كه تو را در مشاجراتي كه برايشان پيش مي‌آيد. حكم قرار دهند، و در دل خود از هر حكمي كه راندي احساس آزردگي نكنند، و حكم تو را بدون چون و چرا بپذيرند (65).
اگر به آنان تكليف مي‌كرديم كه يكديگر را بكشيد، و يا از سرزمين خود بيرون كنيد، جز اندكي اين كار را نمي‌كردند، با اين كه اگر عمل كنند به آن چه اندرز مي‌شوند برايشان بهتر بود و بيشتر استوارشان مي‌كرد (66).
علاوه بر اين كه اجر عظيمي نيز به آنان مي‌داديم (67).
و به صراط مستقيم هدايتشان مي‌كرديم (68).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 616
و كساني كه خدا و اين پيامبر را اطاعت كنند، كساني خواهند بود كه همدم انبيا و صديقين و شهدا و و صالحينند، كه خدا مورد انعامشان قرار داده، و چه نيكو رفيقاني (69).
اين تفضل از جانب خدا است، و دانايي خدا به احوال بندگانش كافي است (70)

بيان آيات ..... ص : 616

اشاره

اين آيات به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد بي‌ارتباط با آيات قبلش نيست، چون آيات سابق، از آيه" وَ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ لا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً ..." شروع شده است، گويا در اين زمينه سخن دارد: كه مردم را به سوي انفاق در راه خدا تشويق كند، تا زندگي همه طبقات مجتمع و حتي حاجتمندان از مؤمنين قوام يابد، و در همين زمينه كساني را كه از اين عمل مشروع و واجب مانع مي‌شدند، و مردم را از آن باز مي‌داشتند مذمت مي‌كرد، و دنبال آن در اين آيات مردم را تشويق و تحريك مي‌كند، به اين كه خدا را اطاعت كنند، و رسول و اولي الامر را نيز اطاعت كنند، و بدين وسيله ريشه‌هاي اختلاف و مشاجره و نزاع را قطع نموده، هر جا كه با يكديگر درگير شدند مساله را به خدا و رسولش ارجاع دهند، و از نفاق بپرهيزند، چنين نباشند كه به ظاهر اظهار ايمان كنند ولي وقتي خدا و رسول بعد از ارجاع مساله مورد اختلاف به ضرر يكي حكم كرد، ناراحت شوند، و كفر باطنيشان از اين كه تسليم حكم خدا شوند بازشان بدارد، و نيز تشويق مي‌كند به اين كه تسليم اوامر خدا و رسول باشند، و هم چنان اين مطالب را دنبال مي‌كند، تا برسد به آياتي كه دعوت به جهاد مي‌كند، و حكم جهاد را روشن مي‌سازد، و به كوچ كردن از وطن در راه خدا مي‌پردازد، پس همه اين آيات مؤمنين را براي جهاد در راه خدا تجهيز مي‌كند، و نظام داخليشان را منظم مي‌سازد،- البته يكي دو آيه در بين آنها هست كه جنبه جمله معترضه را دارد، ولي اين دو آيه اتصال كلام را بر هم نمي‌زند، هم چنان كه در تفسير آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُكاري" يعني آيه 43 همين سوره به اين نكته اشاره كرديم.

[تفسير آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ"] ..... ص : 616

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" بعد از آن كه از دعوت به عبادت خدا به تنهايي و دعوت به شرك نورزيدن، و گستردن احسان در بين همه طبقات مؤمنين، و مذمت كساني كه به اين طريقه پسنديده خرده مي‌گيرند، و مردم را از احسان و انفاق باز مي‌دارند، بپرداخت، در اين آيه به اصل مقصود برگشته، با زباني ديگر چند فرع جديد را بر آن متفرع مي‌سازد، فروعي كه با آن اساس مجتمع اسلامي را مستحكم مي‌سازد، و آن عبارت است از تحريك و ترغيب مسلمانان در اين كه چنگ به
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 617
ائتلاف و اتفاق بزنند و هر تنازعي كه رخ مي‌دهد به حكميت خدا و رسول او واگذار نمايند.
و جاي هيچ ترديدي نيست كه آيه:" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ" جمله‌اي است كه به عنوان زمينه چيني براي مطلب بعدي آورده شد، و آن مطلب عبارت است از اين كه دستور دهد مردم در هنگام بروز نزاع به خدا و رسول او مراجعه كنند، هر چند كه آيه مورد بحث در عين حال كه جنبه آن زمينه چيني را دارد، مضمونش اساس و زيربناي همه شرايع و احكام الهي است.
و دليل بر زمينه بودنش ظاهر تفريعي است كه جمله:" فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْ‌ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَي اللَّهِ وَ الرَّسُولِ ..." بر جمله مورد بحث دارد، و نيز بعد از آن، جمله‌هاي بعد است كه يكي پس از ديگري از جمله مورد بحث نتيجه‌گيري شده، يك جا فرموده:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ يَزْعُمُونَ ..." و دنبالش فرموده:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ ..." و بعد از آن فرموده:" فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ..."
و نيز جاي هيچ ترديدي نيست كه خداي تعالي از اين دستور كه مردم او را اطاعت كنند منظوري جز اين ندارد كه ما او را در آنچه از طريق پيامبر عزيزش به سوي ما وحي كرده اطاعت كنيم و معارف و شرايعش را به كار بنديم، و اما رسول گراميش دو جنبه دارد، يكي جنبه تشريع، بدانچه پروردگارش از غير طريق قرآن به او وحي فرموده، يعني همان جزئيات و تفاصيل احكام كه آن جناب براي كليات و مجملات كتاب و متعلقات آنها تشريع كردند، و خداي تعالي در اين باره فرموده:" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ" «1»، (ما كليات احكام را بر تو نازل كرديم تا تو براي مردم جزئيات آنها را بيان كني) دوم يك دسته ديگر از احكام و آرايي است كه آن جناب به مقتضاي ولايتي كه بر مردم داشتند و زمام حكومت و قضا را در دست داشتند صادر مي‌كردند، و خداي تعالي در اين باره فرموده:" لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ اللَّهُ" «2» (تا در بين مردم به آنچه خداي تعالي به فكرت مي‌اندازد حكم كني). و اين همان رايي است كه رسول خدا (ص) با آن بر ظواهر قوانين قضا در بين مردم حكم مي‌كرد، و همچنين آن رايي است كه در امور مهم به كار مي‌بست، و خداي تعالي دستورش داده بود كه وقتي مي‌خواهد آن راي را به كار بزند قبلا مشورت بكند، و فرموده:" وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ، فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ" «3»، (با مردم در هر امري كه مي‌خواهي در باره آن تصميم بگيري نخست مشورت بكن و همين كه تصميم گرفتي بر خدا توكل كن)، ملاحظه مي‌فرماييد كه مردم را در
__________________________________________________
(1)سوره نحل آيه 44.
(2)سوره نساء آيه 105.
(3)سوره آل عمران آيه: 159.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 618
مشورت شركت داده، ولي در تصميم گرفتن شركت نداده، و تصميم خود آن جناب (به تنهايي) را معتبر شمرده است.
حال كه به اين معنا توجه كرديد مي‌توانيد به خوبي بفهميد كه اطاعت رسول معنايي، و اطاعت خداي سبحان معنايي ديگر دارد هر چند كه اطاعت از رسول خدا (ص)، در حقيقت اطاعت از خدا نيز هست، چون تشريع كننده تنها خدا است، زيرا او است كه اطاعتش واجب است، هم چنان كه در آيه:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ"، وجوب اطاعت رسول را هم منوط به اذن خدا دانسته، پس بر مردم واجب است كه رسول را در دو ناحيه اطاعت كنند، يكي ناحيه احكامي كه به وسيله وحي بيان مي‌كند، و ديگر احكامي كه خودش به عنوان نظريه و رأي صادر مي‌نمايد.

[وجه تكرار كلمه" اطيعوا" در آيه شريفه] ..... ص : 618

و اين معنا- و خدا داناتر است- باعث شده است كه كلمه (اطاعت) در آيه تكرار شود، چون اگر اطاعت خدا و رسول تنها در احكامي واجب مي‌بود كه به وسيله وحي بيان شده، كافي بود بفرمايد" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ"، ولي چنين نكرد، و كلمه (اطيعوا) را دو باره آورد، تا بفهماند اطاعت خدا يك نحوه اطاعت است و اطاعت رسول يك نحوه ديگر است، ولي بعضي از مفسرين گفته‌اند تكرار كلمه (اطيعوا) صرفا به منظور تاكيد بوده، و اين حرف به هيچ وجه درست نيست، زيرا اگر هيچ منظوري به جز تاكيد در بين نبود، ترك تكرار، اين تاكيد را بيشتر افاده مي‌كرد، و لذا بايد مي‌فرمود" اطيعوا اللَّه و الرسول ..."، چون با اين تعبير مي‌فهمانيد اطاعت رسول، عين اطاعت خداي تعالي است، و هر دو اطاعت يك هستند، بله اين كه تكرار، تاكيد را مي‌رساند، درست است، اما نه در هر جا.
و اما اولي الامر هر طايفه‌اي كه باشند، بهره‌اي از وحي ندارند، و كار آنان تنها صادر نمودن آرايي است كه به نظرشان صحيح مي‌رسد، و اطاعت آنان در آن آراء و در اقوالشان بر مردم واجب است، همان طور كه اطاعت رسول در آرايش و اقوالش بر مردم واجب بود، و به همين جهت بود كه وقتي سخن به وجوب رد بر خدا و تسليم در برابر او كشيده شد. و فرمود وقتي بين شما مسلمانان مشاجره‌اي در گرفت بايد چنين و چنان كنيد، خصوص اولي الامر را نام نبرد، بلكه وجوب رد و تسليم را مخصوص به خدا و رسول كرد، و فرمود:" فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْ‌ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَي اللَّهِ وَ الرَّسُولِ، إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ ..." (يعني پس اگر در چيزي نزاع كرديد، حكم آن را به خدا و رسول برگردانيد ...)، و اين بدان جهت بود كه گفتيم روي سخن در اين آيه به مؤمنين است، همانهايي كه در اول آيه كه مي‌فرمود:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ..."،
مورد خطاب بودند، پس بدون شك معلوم مي‌شود منظور از نزاع هم، نزاع همين مؤمنين است، و
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 619
تصور ندارد كه مؤمنين با شخص ولي امر- با اين كه اطاعت او بر آنان واجب است- نزاع كنند، به ناچار بايد منظور نزاعي باشد كه بين خود مؤمنين اتفاق مي‌افتد، و نيز تصور ندارد كه نزاعشان در مساله راي باشد، (چون فرض اين است كه ولي امر و صاحب رأي در بين آنان است)، پس اگر نزاعي رخ مي‌دهد در حكم حوادث و قضايايي است كه پيش مي‌آيد آيات بعدي هم كه نكوهش مي‌كند مراجعين به حكم طاغوت را كه حكم خدا و رسول او را گردن نمي‌نهند، قرينه بر اين معنا است، و اين حكم بايد به احكام دين برگشت كند، و احكامي كه در قرآن و سنت بيان شده، و قرآن و سنت براي كسي كه حكم را از آن دو بفهمد دو حجت قطعي در مسائلند، و وقتي ولي امر مي‌گويد: كتاب و سنت چنين حكم مي‌كنند قول او نيز حجتي است قطعي، چون فرض اين است كه آيه شريفه، ولي امر را مفترض الطاعة دانسته، و در وجوب اطاعت از او هيچ قيد و شرطي نياورده، پس گفتار اولي الامر نيز بالآخره به كتاب و سنت برگشت مي‌كند.
از اين جا روشن مي‌شود كه اين اولي الامر- حال هر كساني كه بايد باشند- حق ندارند حكمي جديد غير حكم خدا و رسول را وضع كنند، و نيز نمي‌توانند حكمي از احكام ثابت در كتاب و سنت را نسخ نمايند، و گرنه بايد مي‌فرمود در هر عصري موارد نزاع را به ولي امر آن عصر ارجاع دهيد، و ديگر معنا نداشت بفرمايد موارد نزاع را به كتاب و سنت ارجاع دهيد، و يا بفرمايد بخدا و رسول ارجاع دهيد در حالي كه آيه شريفه:" وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَي اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالًا مُبِيناً" «1»، (هيچ مرد مؤمن و زن مؤمنه‌اي را نمي‌رسد كه وقتي خدا و رسول او، امري را مورد حكم قرار دهند، باز هم آنان خود را در آن امر مختار بدانند، و كسي كه خدا و رسولش را نافرماني كند به ضلالتي آشكار گمراه شده است). حكم مي‌كند به اين كه غير از خدا و رسول هيچكس حق جعل حكم ندارد.
و به حكم اين آيه شريفه تشريع عبارت است از قضاي خدا، و اما قضاي رسول، يا همان قضاي اللَّه است، و يا اعم از آن است، و اما آنچه اولي الامر وظيفه دارند اين است كه رأي خود را در مواردي كه ولايتشان در آن نافذ است ارائه دهند، و يا بگو در قضايا و موضوعات عمومي و كلي حكم خدا و رسول را كشف كنند.
و سخن كوتاه اين كه از آنجا كه اولي الامر اختياري در تشريع شرايع و يا نسخ آن
__________________________________________________
(1)سوره احزاب آيه 36.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 620
ندارند، و تنها امتيازي كه با سايرين دارند اين است كه حكم خدا و رسول يعني كتاب و سنت به آنان سپرده شده، لذا خداي تعالي در آيه مورد بحث كه سخن در رد حكم دارد، نام آنان را نبرد، تنها فرمود:" فَرُدُّوهُ إِلَي اللَّهِ وَ الرَّسُولِ ..."، از اينجا مي‌فهميم كه خداي تعالي يك اطاعت دارد و رسول و اولي الامر هم يك اطاعت دارند، و به همين جهت بود كه فرمود:
" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ".

[اطلاق امر به اطاعت از رسول (ص) و اولي الامر، دليل بر عصمت ايشان است] ..... ص : 620

و جاي ترديد نيست در اينكه اين اطاعت كه در آيه:" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ ..."
آمده، اطاعتي است مطلق، و به هيچ قيد و شرطي مقيد و مشروط نشده، و اين خود دليل است بر اين كه رسول امر به چيزي و نهي از چيزي نمي‌كند، كه مخالف با حكم خدا در آن چيز باشد، و گرنه واجب كردن خدا اطاعت خودش و اطاعت رسول را تناقضي از ناحيه خداي تعالي مي‌شد، و موافقت تمامي اوامر و نواهي رسول با اوامر و نواهي خداي تعالي جز با عصمت رسول تصور ندارد، و محقق نمي‌شود اين سخن عينا در اولي الامر نيز جريان مي‌يابد، چيزي كه هست نيروي عصمت در رسول از آنجا كه حجت‌هايي از جهت عقل و نقل بر آن اقامه شده في حد نفسه و بدون در نظر گرفتن اين آيه امري مسلم است و ظاهرا در اولي الامر اين طور نيست و ممكن است كسي توهم كند كه اولي الامري كه نامشان در اين آيه آمده لازم نيست معصوم باشند، و معناي آيه شريفه بدون عصمت اولي الأمر هم درست مي‌شود.
توضيح اين كه آن چيزي كه خداي تعالي در اين آيه مقرر فرموده، حكمي است كه به مصلحت امت جعل شده، حكمي است كه مجتمع مسلمين به وسيله آن از اين كه دستخوش اختلاف و تشتت گشته از هم متلاشي گردد حفظ مي‌شود، و اين چيزي زايد بر ولايت و سرپرستي معهود در بين امت‌ها و مجتمعات نيست، و همان چيزي است كه مي‌بينيم عموم مجتمعات- چه اسلامي و چه غير اسلامي- آن را در بين خود معمول مي‌دارند، يعني يكي از افراد جامعه خود را انتخاب نموده و به او مقام واجب الاطاعه بودن و نفوذ كلمه مي‌دهند در حالي كه از همان اول مي‌دانند او هم مثل خودشان جايز الخطا است، و در احكامي كه مي‌راند اشتباه هم دارد، و ليكن هر جا كه جامعه فهميد حكم حاكم بر خلاف قانون است، اطاعتش نمي‌كند، و او را به خطايي كه كرده آگاه مي‌سازد، و هر جا كه يقين به خطاي او نداشت، و تنها احتمال مي‌داد كه خطا كرده به حكم و فرمان او عمل مي‌كند، و اگر بعدها معلوم شد كه خطا كرده مسامحه كند، و با خود فكر مي‌كند مصلحت حفظ وحدت مجتمع و مصونيت از تشتت كلمه آن قدر بزرگ و مهم است، كه مفسده اشتباه‌كاريهاي گاه به گاه حاكم را جبران مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 621
حال اولي الأمر در آيه شريفه و وجود اطاعت آنان نيز به همين حال است،- و آيه چيزي زايد بر آنچه در همه زمانها و همه مكانها معمول است افاده نمي‌كند،- خداي تعالي طاعت مردم از اولي الامر را بر مؤمنين واجب فرموده، اگر احيانا ولي امري بر خلاف كتاب و سنت دستوري داد، مردم نبايد اطاعتش كنند، و حكم اين چنين او نافذ نيست، براي اين كه رسول خدا (ص)- قاعده‌اي كلي به دست عموم مسلمين داده، و فرموده:
" لا طاعة لمخلوق في معصية الخالق" (هيچ مخلوقي در فرماني كه به معصيت خدا مي‌دهد نبايد اطاعت شود) و اين دستور را شيعه و سني روايت كرده‌اند، و با همين دستور است كه اطلاق آيه تقييد مي‌شود.
و اما اگر عالما عامدا حكم بر خلاف قرآن نكرد، بلكه خطا كرد، و به غلط چنين حكمي را راند، اگر مردم فهميدند كه حكمش اشتباه است، او را از راه خطا به سوي حق يعني حكم كتاب و سنت بر مي‌گردانند، و اگر مردم نفهميدند و تنها احتمال دادند كه ممكن است حكمي كه حاكم كرده مخالف با كتاب و سنت باشد حكمش را اجرا مي‌كنند همان طور كه اگر مي‌دانستند مخالف نيست اجرا مي‌كردند، و وجوب اطاعت حاكم در اين نوع احكام هيچ عيبي ندارد، براي همان كه گفتيم حفظ وحدت در امت و بقاي سيادت و ابهت آن آن قدر مهم است كه مفسده اين مخالف كتاب و سنت‌ها را تدارك مي‌كند، هم چنان كه در اصول فقه مقرر و محقق شده كه طرق ظاهريه- از قبيل خبر واحد و بينه و امثال آن- حجتند، در حالي كه احكام واقعيه به حال خود باقي است.
و مي‌گوييم اگر احتمالا طريق ظاهري بر خلاف واقع از آب در آمد، مفسده‌اش به وسيله مصلحتي كه در حجيت طرق ظاهري هست تدارك مي‌شود.
و سخن كوتاه اين كه اطاعت اولي الامر واجب است، هر چند كه معصوم نباشند، و احتمال فسق و خطا در آنان برود، چيزي كه هست اگر مردم بر فسق آنان آگاه شدند اطاعتشان نمي‌كنند، و اگر از آنان خطا ببينند به سوي كتاب و سنت ارجاعشان مي‌دهند، و در ساير احكام كه علمي به خطاي آن ندارند حكمش را انفاذ مي‌كنند، و فكر نمي‌كنند كه ممكن است فلان حكم او بر خلاف حكم خداي تعالي باشد، تنها ملاحظه مخالفت ظاهري را مي‌كنند، چون مصلحتي مهم‌تر در نظر دارند، و آن عبارت است از مصلحت اسلام و مسلمين و حفظ وحدت كلمه آنان.

[پاسخ به اين توهم كه اطاعت اولي الامر واجب است هر چند معصوم نباشند] ..... ص : 621

اين بود آن توهمي كه گفتيم ممكن است كسي بكند، و خواننده عزيز اگر در بياني كه ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 622
ما براي آيه كرديم دقت فرمايد كاملا متوجه بي‌پايگي آن مي‌شود، براي اين كه هر چند كه ممكن است ما اين تقريب را در تقييد اطلاق آيه به صورت فسق قبول كنيم، و بگوييم اطلاق آيه مورد بحث به وسيله كلام رسول خدا (ص) كه فرمود:" لا طاعة لمخلوق في معصية الخالق" و آيات قرآني كه اين معنا را مي‌رساند تقييد مي‌شود، مانند آيه شريفه:" إِنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ" «1» (خداي تعالي امر به فحشا نمي‌كند) و آياتي ديگر از اين قبيل.
و همچنين ممكن است و بلكه واقع هم همين است كه در شرع نظير اين حجيت ظاهريه كه گفته شد جعل شده باشد، مثلا اطاعت فرماندهان جنگ را كه از طرف رسول خدا (ص) منصوب مي‌شدند، بر سربازها واجب كرده باشد، و نيز اطاعت حكامي را كه آن جناب براي بلادي از قبيل مكه و يمن معين كرد، و يا در مواقعي كه خود سفر مي‌كرد در مدينه جانشين خود مي‌ساخت بر مردم آن جا واجب كرده باشد، و يا فتواي مجتهد را بر مقلد او حجت كرده باشد، و يا حجت‌هاي ظاهري ديگري را قرار داده باشد، و ليكن اين جعل حجيت ظاهري، آيه شريفه را مقيد نمي‌كند، زيرا صحيح بودن مساله‌اي از مسائل به خودي خود يك مطلب است، و مدلول ظاهر آيه قرآن بودنش مطلبي ديگر است.
آنچه آيه مورد بحث بر آن دلالت مي‌كند وجوب اطاعت اين اولي الامر بر مردم است، و در خود آيه و در هيچ آيه ديگر قرآني چيزي كه اين وجوب را مقيد به قيدي و مشروط به شرطي كند وجود ندارد، تا برگشت معناي آيه شريفه:" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" به اين آيه شود كه:" و اطيعوا اولي الامر منكم فيما لم يامروا بمعصية"، (و اولي الامر خود را نيز اطاعت كنيد ما دام كه امر به معصيت نكرده‌اند) و يا به اين آيه شود كه" و اطيعوا اولي الامر منكم ما لم تعلموا بخطائهم" (و اولي الامر خود را نيز اطاعت كنيد، ما دام كه علم به خطاي آنها نداشته باشيد)، و اما اگر شما را به معصيت امر كردند، و يا يقين كرديد كه در حكم خود خطا كرده‌اند ديگر اطاعتشان بر شما واجب نيست، بلكه بر شما واجب است كه آنان را به سوي كتاب و سنت برگردانيد، و كجي آنها را راست كنيد، مسلما معناي آيه شريفه:" وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" اين نيست.
علاوه بر اين كه خداي سبحان در مواردي كه قيد، روشن‌تر از قيد مورد بحث بوده، و طاعت هم كم اهميت‌تر از طاعت مورد بحث بوده آن قيد را ذكر كرده مثلا در مورد احسان به پدر و مادر فرموده:" وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حُسْناً وَ إِنْ جاهَداكَ لِتُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما ..."
__________________________________________________
(1)سوره اعراف آيه: 28.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 623
«1».
با اين حال چطور ممكن است در آيه مورد بحث كه مشتمل برأسي از اساس دين و اصلي از اصول آن است، اصلي كه رگ و ريشه همه سعادتهاي انساني بدان منتهي مي‌شود، هيچ قيدي از قيود را نياورد، و بطور مطلق بفرمايد: (خدا و رسول و اولي الامر خود را اطاعت كنيد)؟!.
از اين هم كه بگذريم آيه شريفه بين رسول و اولي الامر را جمع كرده، و براي هر دو يك اطاعت را ذكر نموده و فرمود:" وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ"، با اين كه در مورد رسول حتي احتمال اين نيز نمي‌رود كه امر به معصيت كند و يا گاهي در خصوص حكمي دچار اشتباه و غلط گردد، اگر در مورد اولي الامر اين احتمال برود به هيچ وجه نبايد براي جلوگيري از اين احتمال قيدي نياورد، پس ما همين كه مي‌بينيم در مورد آنان نيز قيدي نياورده، چاره‌اي جز اين نداريم كه بگوييم آيه شريفه از هر قيدي مطلق است، و لازمه مطلق بودنش همين است كه بگوييم همان عصمتي كه در مورد رسول مسلم گرفته شد، در مورد اولي الامر نيز اعتبار شده باشد، و خلاصه كلام منظور از اولي الامر، آن افراد معيني هستند كه مانند رسول خدا (ص) داراي عصمتند.
حال ببينيم منظور از كلمه امر در عنوان (اولي الأمر) چيست؟ منظور از آن، آن شان و آن كارهايي است كه با دين مؤمنين مخاطب به اين خطاب، و يا به دنياي آنان ارتباط دارد، و مستقيم و غير مستقيم به آن برگشت مي‌كند، مؤيد اين كه منظور از امر چنين شاني است وسيع، دو آيه زير است، كه كلمه (امر) در هر دو به معناي امور دنيايي است، در يكي مي‌فرمايد:" وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ" «2» و در ديگري در مدح مردم با تقوا مي‌فرمايد:" وَ أَمْرُهُمْ شُوري بَيْنَهُمْ" «3»، و هر چند كه ممكن است به وجهي منظور از كلمه (امر) فرمان باشد، كه در مقابل نهي است، ليكن اين احتمال بعيد است.
كلمه" اولي الامر" در اين آيه مقيد شده به قيد" منكم"، و ظاهر اين قيد اين است كه ظرفي باشد به اصطلاح مستقر، يعني عامل آن از افعال عموم باشد نظير (" بودن" و امثال آن) و
__________________________________________________
(1)ما بشر را توصيه كرده‌ايم به اين كه نسبت به والدينش احسان كند، اما اگر والدين خواستند و حتي مبارزه كردند كه تو بشر را وادار كنند به اين كه براي خدا شريكي بگيري كه علمي و حجتي بر شركت او نداري، ديگر اطاعتشان مكن. سوره عنكبوت آيه 8.
(2)در امر با آنان مشورت كن. سوره آل عمران آيه 159.
(3)كارهايشان در بينشان با مشورت صورت مي‌گيرد. سوره شورا آيه 38.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 624
معنايش اين باشد كه اطاعت كنيد اولي الأمري را كه از خودتان باشد، و اين قيد به همان معنايي است كه قيد" منهم" در آيه:" هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولًا مِنْهُمْ" «1» به آن معنا است و هم چنين در آيات زير و نيز در دعايي كه از حضرت ابراهيم (ع) نقل كرده مي‌فرمايد:" رَبَّنا وَ ابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْهُمْ" «2»، و نيز در باره رسولان الهي فرموده:" رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آياتِي" «3».
منظور ما از اين گفتار اين است كه خواننده را متوجه مردود بودن گفتار بعضي از مفسرين در معناي كلمه" منكم" بكنيم، آن مفسر گفته: از اين كلمه كه" اولي الامر" مقيد به آن شده به خوبي استفاده مي‌شود: كه اولي الأمر نيز فردي از افراد معمولي جامعه است، مي‌فرمايد" اولي الأمر" را كه فردي مثل خود شما مؤمن است، و مثل خود شما گاهگاهي گناه و خطا مي‌كند اطاعت كنيد. مفسر نام برده با اين تفسير خواسته است اعتبار مساله عصمت از" اولي الأمر" را بيندازد.
مطلب ديگري كه در باره كلمه" اولي الأمر" مورد بحث قرار گرفته، اين است كه معناي اين كلمه از نظر مصاديقي كه دارد چيست؟ آيا با اين كه اين كلمه اسم جمع است، منظور دسته دسته‌هايي هستند كه هر دسته‌اي به عنوان اهل حل و عقد در هر عصري امور مسلمين را اداره مي‌كنند، و يا منظور فرد فرد معصومينند، كه يكي پس از ديگري زمام امور مسلمين را به دست مي‌گيرند،؟ آنچه در بدو نظر احتمالش به ذهن مي‌رسد اين است كه منظور فرد فرد معصومين‌اند كه اطاعتشان بر خلق واجب شده، و يكي پس از ديگري زمام امور را به دست گرفتند و وجوب اطاعتشان بر مردم را تنها از نظر لفظ به جمع آنان نسبت داده در حقيقت معناي جامعي از معصومين در نظر گرفته و لفظ" اولي الأمر" را در آن استعمال كرده همان طور كه خود ما نيز در گفتگوهاي خود مي‌گوييم: (نمازهايت را بخوان) و (بزرگانت را اطاعت كن) و (گوش به فرمان بزرگان قومت باش)، با اين كه هر وقت انسان نماز بخواند يك نماز مي‌خواند نه همه نمازها را و همچنين اطاعت از بزرگان قوم، و گوش دادن به سخنان بزرگتر خود.
يكي از سخنان عجيب كه در اين مورد گفته شده گفتار فخر رازي است «4» كه گفته
__________________________________________________
(1)(او كسي است كه در ميان مردم امي رسولي كه از خودشان بود مبعوث كرد) سوره جمعه آيه 2.
(2)(پروردگارا رسولي از آنان و در بين آنان مبعوث فرما) سوره بقره آيه 129. [.....]
(3)(اي بني آدم اگر رسولاني از خود شما برايتان آمد كه آيات مرا بر شما تلاوت كنند چنين و چنان كنيد) سوره اعراف آيه 35.
(4)تفسير كبير فخر رازي ج 10 ص 146.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 625
است اگر منظور از اولي الأمر خصوص ولي امر معصوم باشد، اين اشكال وارد مي‌شود كه الزاما بايستي جمع را بر مفرد حمل كنيد، و بگوييد منظور از كلمه" اولي الامر" ولي امر مي‌باشد، و اين خلاف ظاهر است.
عجيب بودن گفتار وي در اين است كه چگونه غفلت كرده از اين كه استعمال جمع در مفرد چيز نوظهوري نيست، هم در لغت شايع است، و هم قرآن كريم پر است از آن، و اينك چند نمونه آن را نقل مي‌نماييم:" فَلا تُطِعِ الْمُكَذِّبِينَ" «1»،" فَلا تُطِعِ الْكافِرِينَ" «2»" إِنَّا أَطَعْنا سادَتَنا وَ كُبَراءَنا" «3»،" وَ لا تُطِيعُوا أَمْرَ الْمُسْرِفِينَ" «4»،" حافِظُوا عَلَي الصَّلَواتِ" «5»" وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ" «6»، و از اين قبيل موارد مختلفه‌اي كه يا در اثبات يا در نفي، يا در اخبار و يا در انشاء كلمه جمع در مفرد استعمال شده است.
آنچه از حمل جمع بر فرد، خلاف ظاهر است اين است كه لفظ جمع را اطلاق كنند و يكي از آحاد آن را اراده نمايند (مثلا پدري به فرزندش بگويد: (علما را احترام كن)، و منظورش از علما فقط يك عالم باشد، به طوري كه اگر فرزند، عالمي ديگر را احترام نمايد اعتراض كند كه من كي به تو گفتم اين آقا را احترام كني، منظورم از علما فقط و فقط فلان عالم است)، نه اين كه حكم را طوري روي جمع ببرد كه يك حكمش به عدد موضوعاتي كه دارد منحل به احكامي متعدد شود، مثل اين كه همان پدر به فرزندش بگويد: (علماي شهر را احترام كن)، كه معنايش چنين مي‌شود: (اين عالم را احترام كن)، (اين را نيز احترام نما)، و همچنين به طوري كه اگر فرضا در آن شهر هزار دانشمند باشد و پدر خواسته باشد هزار بار گفتار خود را تكرار كند به جاي آن يك بار بطور كلي مي‌گويد: (علماي شهر را احترام كن)، اين طور سخن گفتن نه تنها خلاف ظاهر نيست بلكه مطابق ظاهر است.

[احتمال اينكه معناي" اولوا الامر" اهل حل و عقد (مقامات حكومتي) باشند، و رد اين احتمال] ..... ص : 625

البته اين احتمال را داده‌اند كه مراد از كلمه:" اولي الامر"- يعني همين‌هايي كه متعلق وجوب اطاعتند- مجموع من حيث المجموع هيات حاكمه باشد، هياتي كه از عده‌اي معدود تشكيل مي‌شود، و هر يك از آنان فردي از اولي الامرند، به اين معنا كه هر يك به قدر
__________________________________________________
(1)اطاعت نكن دروغگويان را سوره قلم آيه 8.
(2)اطاعت نكن كافران را. سوره فرقان آيه 52.
(3)همانا ما اطاعت كرديم آقايان و بزرگان خود را. سوره احزاب آيه 67.
(4)اطاعت نكنيد امر اسراف كنندگان را. سوره شعراء آيه: 151.
(5)محافظت كنيد بر نماز. سوره بقره آيه 238.
(6)خود را در مقابل مؤمنين كوچك كن. سوره حجر آيه 88.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 626
خودش در مردم نفوذ و در امور مردم تاثير دارد، يكي رئيس همه لشگرها، و يكي رئيس تك تك لشگرها، يكي رئيس دانشگاه‌ها و يكي رئيس فلان قسمت از اجرائيات دولت، و يكي رئيس قسمت ديگر آن است، بلكه احتمال دارد كه مراد از اولي الامر همان طور كه صاحب المنار گفته «1» همه اهل حل و عقد جامعه باشند، يعني كساني كه امت به آنها وثوق و اطمينان دارند، چه علما، و رؤساي لشگر، و تجار، و صنعت گران، و كشاورزان، كه مصالح عمومي امت را تامين مي‌كنند، و چه رؤساي كارگران، و احزاب، و مديران جرايد مورد احترام، و هيات تحريريه آنها.
پس اين كه احتمال داديم معناي" اولي الامر" أهل حل و عقد باشد منظورمان اين است، يعني هيات اجتماعيه‌اي كه از افراد موجه امت تشكيل مي‌گردد، و ليكن همه اشكال در اين است كه آيا مي‌توان مضمون همه آنها را بر اين احتمال تطبيق داد يا نه؟.
آيه شريفه- همان طور كه توجه فرموديد- دلالت دارد بر عصمت" اولي الأمر" حتي مفسريني هم كه آيه را با احتمال بالا تفسير كرده‌اند اين معنا را قبول دارند، و ناگزير از قبول آنند.
و ما از آنان مي‌پرسيم با اين كه اعتراف داريد كه آيه شريفه دلالت بر عصمت اولي الامر دارد چگونه مي‌توانيد آن را با افراد هيات‌هاي حاكمه تطبيق دهيد آيا مي‌خواهيد بگوييد تك تك افراد اين هيات معصومند و چون چنينند قهرا هيات جمعي آنان نيز معصوم مي‌شود، (چون مجموع چيزي جز افراد نيست)؟ كه هرگز چنين ادعايي را نمي‌توانيد بكنيد زيرا در طول قرنها كه بر امت اسلام گذشته است حتي يك روز هم پيش نيامده كه جمعيت اهل حل و عقد همه معصوم بر انفاذ امري از امور امت بوده باشند، و چون چنين چيزي سابقه ندارد پس محال است كه خداي عز و جل امت را مامور به چيزي بكند كه مصداق خارجي ندارد. و يا مي‌خواهيد بگوييد عصمت مستفاد از آيه كه يك صفتي حقيقي است نه صرف فرض و اعتبار. قائم به هيات حاكمه هست نه به تك تك افراد، و خلاصه كلام اين كه هيات معصوم است، هر چند كه تك تك افراد معصوم نباشند، بلكه گناه كه سهل است شرك به خدا نيز بورزند و عينا مانند ساير افراد مردم كه صدور هر گناهي و كفري از آنان محتمل و ممكن است، مردم مكلف به اطاعت اين افراد نيستند، تا از كافر و گنه كار اطاعت كرده باشند، بلكه مكلف به اطاعت هيات حاكمه‌اند و نظريه و رايي كه از اين فرد فرد صادر مي‌شود ممكن است خطا باشد، و امت
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 5 ص 181.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 627
را به سوي ضلالت و معصيت دعوت كند ولي نظريه هيات حاكمه به خاطر عصمتي كه برايش فرض كرديم جز به راه صواب دعوت نمي‌كند.
اگر منظور شما اين است، مي‌گوييم اين نيز تصوري است محال، و چگونه تصور مي‌شود كه يك موضوع اعتباري- يعني هيات حاكمه- به يك صفت حقيقي متصف گردد، با اينكه آنچه در خارج وجود و حقيقت دارد افرادند، و هيات امري است اعتباري و امر اعتباري نه معصوم مي‌شود و نه گنه كار.
و يا مي‌خواهيد بگوئيد عصمتي كه از آيه شريفه استفاده مي‌شود نه صفت افراد هيات حاكمه است، و نه صفت خود هيات، بلكه حقيقت آن عبارت از اين است كه خداي تعالي اين هيات را از انحراف حفظ مي‌كند، و نمي‌گذارد امر به معصيت كنند، و رايي به خطا بدهند، هم چنان كه خبر متواتر محفوظ از كذب است، با اين كه مصونيت از كذب نه صفت تك تك مخبرين است، و نه صفت هيات اجتماعي آنان، بلكه حقيقت عصمت خبر از كذب اين است كه عادت بر محال بودن دروغ آن جاري شده، و به عبارتي ديگر خداي تعالي خبري را كه متواتر است حفظ مي‌كند، از اين كه دروغي و خطايي در آن واقع شود.
راي اولي الامر نيز مانند خبر متواتر است يعني خطا به هيچ وجه در آنان راه پيدا نمي‌كند، هر چند كه تك تك خبر واحد و تك تك هيات حاكمه و نيز هيات آنان متصف به صفت زايدي به نام عصمت نيستند، با اين بيان ديگر چه اشكالي دارد كه عصمت" اولي الامر" نيز از قبيل عصمت خبر واحد باشد، و آيه شريفه هم دلالت بر بيش از اين ندارد تنها اين مقدار گويايي دارد كه رأي هيات حاكمه اولي الامر، به خطا نمي‌رود، بلكه هميشه موافق با كتاب و سنت است و اين خود عنايتي است از خداي تعالي بر اين امت، مؤيد اين توجيه روايتي است كه از رسول خدا (ص) رسيده، كه فرموده:
(لا تجمع امتي علي خطاء- امت من هرگز بر خطا مجتمع نمي‌شوند) «1».
اگر منظورتان اين است در پاسخ مي‌گوييم اولا حديثي كه براي تاييد گفته خود آورديد به فرضي كه صحيح باشد و مجعول نباشد هيچ ارتباطي با مورد بحث ما ندارد، زيرا در حديث آمده كه امت بر خطا اتفاق نمي‌كند نه اهل حل و عقد، كلمه امت براي خود معنايي دارد، و كلمه (اهل حل و عقد) نيز براي خود معنايي ديگر دارد، شما چه دليلي داريد بر اين كه مراد رسول خدا (ص) از كلمه (امت) همه امت نيست، بلكه مراد اهل حل و عقد
__________________________________________________
(1)سنن ابن ماجه ج 2 ص 1303 حديث 3950 فيه هكذا ان امتي لا تجتمع علي ضلالة.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 628
است؟ علاوه بر اين كه در حديث آمده كه امت بر خطا اجتماع و اتفاق نمي‌كنند، و شما مي‌خواهيد آن را معنا كنيد به اين كه خطا از اجتماع امت بر داشته شده، و اين معنا غير آن معنا است.

[آنچه از حديث (لا تجتمع امتي علي خطاء) بر مي‌آيد] ..... ص : 628

آنچه از حديث بر مي‌آيد اين است كه خطاي در مساله‌اي از مسائل آن قدر فراگير نمي‌شود كه همه امت را به سوي خود بكشاند، بلكه دائما كساني در بين آنان خواهند بود كه پيرو حق و بر حق باشند، حال يا همه امت بر حق و پيرو حق مي‌شوند، و يا بعضي از آنان، هر چند آن بعض، يك نفر معصوم باشد، در نتيجه مضمون روايت نامبرده موافق است با آيات و رواياتي كه دلالت دارند بر اين كه دين اسلام و ملت حق، از صفحه زمين برانداخته نمي‌شود، بلكه تا روز قيامت باقي خواهد ماند، نظير آيه زير كه مي‌فرمايد:" فَإِنْ يَكْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَكَّلْنا بِها قَوْماً لَيْسُوا بِها بِكافِرِينَ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ" «2»، و نيز مي‌فرمايد:" إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ" «3» و نيز مي‌فرمايد:" وَ إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ، لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ" «4» و آياتي ديگر از اين قبيل. و مضمون روايت مورد بحث اختصاصي به امت محمد (ص) ندارد، بلكه روايات صحيحي خلاف آن را مي‌رساند و آن رواياتي است كه از طرق مختلف از رسول خدا (ص) نقل شده كه- خلاصه‌اش اين است كه- امت يهود به هفتاد و يك فرقه منشعب شد، و نصارا به هفتاد و دو فرقه و مسلمانان به هفتاد و سه فرقه منشعب مي‌شوند، و همه اين فرقه‌ها در هلاكتند مگر يكي «5»، و ما اين روايت را در بحث روايي كه در ذيل آيه:" وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً" «6» داشتيم نقل كرديم.
و سخن كوتاه اين كه اگر سند روايت مورد بحث درست باشد هيچ بحثي در متن آن
__________________________________________________
(1)اگر اينان- مردم معاصر رسول خدا (ص)- به دعوت اسلام كفر بورزند، بدانند كه ما قومي ديگر را موكل كرده‌ايم كه هرگز به آن كفر نخواهند ورزيد. سوره انعام آيه 89.
(2)خداي تعالي دين فطرت را و كلمه توحيد را كلمه‌اي باقي در نسل ابراهيم قرار داد. سوره زخرف آيه 28.
(3)اين ما بوديم كه قرآن را نازل كرديم، و همين خود ما آن را حفظ خواهيم كرد. سوره حجر آيه 9.
(4)و اين كه اين قرآن كتابي است شكست ناپذير كه باطل نه در عصر نزولش بدان راه مي‌يابد، و نه در اعصار بعد. سوره فصلت آيه 41. [.....]
(5)سفينة البحار ج 2 ص 359.
(6)سوره آل عمران آيه 103.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 629
نيست، زيرا مطلبي را بيان مي‌كند كه هيچ ارتباطي با بحث ما ندارد، زيرا بحث ما در باره عصمت اهل حل و عقد از امت اسلام است، مي‌گوييم اگر منظور از كلمه" اولي الامر" اهل حل و عقد باشد بايد همه آنان معصوم باشند، در حالي كه چنين چيزي نه بوده و نه خواهد بود.
مي‌گوييم: آن چه عاملي است كه باعث مي‌شود اهل حل و عقد از مسلمانان در آرايي كه مي‌دهند معصوم باشند؟ و مگر بين اين عده با اهل حل و عقد ساير امت‌ها فرق هست؟ و مگر تنها مسلمانان چند نفري به نام اهل حل و عقد دارند؟ تمامي امت‌هايي كه تا كنون در بشر تشكل يافته، و حتي همه اجتماعات كوچك و بلكه همه قبيله‌ها و عشاير، چند نفري داشته‌اند كه مسايل گره خورده امت را حل، و مسائل خلاف آن را عقد كرده‌اند، چون بالآخره در هر جمعيت و امتي چند نفري نيرومند و صاحب نفوذ و آگاه به مسائل اجتماعي امت خود رسيدگي مي‌كنند. خواننده محترم اگر در تاريخ جستجو كند، و حوادث گذشته تاريخ را و همچنين حوادث عصر حاضر را كه در امت‌ها و قبايل رخ مي‌دهد بنگرد موارد بسيار زيادي را پيدا خواهد كرد كه اهل حل و عقد هر امت در مسائل مهم مملكتي و قبيله‌اي دور هم جمع شده‌اند و بعد از مشورت و بگومگوها، يك رأيي را پسنديده و به دنبال آن به مرحله اجرايش گذاشته‌اند حال يا خوب از آب در آمده، و يا خطا بوده، پس خطا هر چند در نظريه‌هاي فردي بيشتر است، تا در نظريه‌هاي اجتماعي، و ليكن آراي اجتماعي هم، چنان نيست كه هيچ خطايي در آن راه نداشته باشد، اين شما و اين تاريخ و اين شما و اين حوادث عصر خود ما كه هر دو شهادت مي‌دهند بر مصاديق بسيار بسيار زيادي كه آراي اهل حل و عقد خطا از آب در آمده.
پس اگر بين اهل حل و عقد مسلمين با اهل حل و عقد ساير جوامع تفاوتي هست، و اهل حل و عقد مسلمين مصون از خطا و معصوم از غلط و اشتباهند از اين باب نيست كه نظير خبر متواتر عادتا خطا در آن راه ندارد، بلكه به اعتراف خود شما از اين باب است كه خداي تعالي از خطا بودنش جلوگيري كرده، پس عامل در مصونيت اهل حل و عقد يك عامل عادي معمولي نيست، بلكه از سنخ عوامل خارق العاده، و خلاصه از باب معجزه است، و معلوم مي‌شود كه كرامتي با هر به اين امت اختصاص يافته، و اين امت را حفظ مي‌كند، و از رخنه كردن هر شر و فسادي در جماعت مسلمين و در نتيجه از تباهي وحدت كلمه آنان جلوگيري مي‌نمايد، و بالآخره سببي است معجز و الهي و هم سنگ قرآن كريم، سببي است كه تا قرآن زنده است آن سبب نيز زنده است و رابطه آن با زندگي امت اسلام نظير رابطه‌اي است كه قرآن با زندگي اين امت دارد، چيزي كه هست قرآن با زندگي علمي و معارفي اين امت رابطه دارد، و آن سبب الهي و معجز با زندگي عملي امت داراي رابطه است.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 630
خوب وقتي سبب، چنين سببي است، بايد قرآن كريم حدود آن سبب و سعه دايره آن را بيان كند، و اين منت را هم بر بشر بگذارد همان طور كه خداي تعالي بر بشر منت نهاد و براي هدايت او قرآن و محمد (ص) را فرستاد و وظيفه امت را معلوم كرد، بايد در همان قرآن وظيفه اجتماعي اين عده كه نامش اهل حل و عقد است را نيز براي خود اهل حل و عقد بيان كند، همانطور كه براي پيغمبرش آن را بيان كرد، و نيز لازم است كه رسول خدا (ص) به امت خود و مخصوصا به نيكان از اصحاب خود بيان كند، كه اهل حل و عقد بعد از من كه عنوانشان در قرآن" اولي الأمر" است چه كسانيند، و چه حقيقتي دارند، حد و مرزشان، و سعه دايره عملشان چيست، و چقدر است، و آيا هيات حاكمه و يا بگو اهل حل و عقد و يا بگو" اولي الامر" در هر عصري يك دسته هستند، براي تمامي قلمرو اسلام، و يا در هر جمعيتي اسلامي يك عده اولي الامر خواهند بود، مثلا اعراب يك عده، و آفريقائيها يك عده، و شرقي‌ها يك عده، و همچنين هر جمعيتي يك عده اولي الامر براي خود دارند، تا در بين ايشان در نفوس و اعراض و اموالشان حكم برانند؟.
و نيز لازم بود خود مسلمانان و مخصوصا اصحاب، نسبت به اين مساله اهتمامي داشته باشند، با يكديگر بنشينند بحث كنند، و در آخر از رسول خدا (ص) توضيح بخواهند، كه اولي الامر كيانند؟ و آيا يك عده براي همه مسلمانان جهانند؟ و يا براي هر جمعيتي يك عده اولي الامر خواهند بود هم چنان كه روايات پر است از سؤالهايي كه اصحاب از آن جناب كرده‌اند، آن هم سؤالهاي پيش پا افتاده‌اي كه بقدر اين مساله اهميت نداشته و در قرآن كريم نيز از آن سؤالها چند نمونه آمده، از آن جمله سؤال از" أهله" يعني هلال هر ماه است، كه فرموده:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَهِلَّةِ" «1» و از آن جمله سؤال از انفاق است كه در قرآن آمده:
" يَسْئَلُونَكَ ما ذا يُنْفِقُونَ" «2»، و يا" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ" «3».
آيا خود و خدا جاي اين سؤال نيست، كه چرا اصحاب از اين كه اولي الامر معصوم و يا بگو اهل حل و عقد معصوم چه كسانيند هيچ سؤالي نكرده‌اند؟ و يا سؤال كرده‌اند ولي دست بازيگران سياست با آن سؤالها بازي كرده، و در نتيجه به دست ما نرسيده؟ و آيا مي‌توان گفت كه خير چنين چيزي نبوده با اين كه مي‌دانيم مساله اولي الامر شدن خبري نبوده كه با هوا و هوس اكثريت مردم آن روز مخالفت داشته باشد، بلكه كمال موافقت را داشته، هر كسي
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه: 189.
(2)سوره بقره آيه: 215.
(3)سوره انفال آيه: 1.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 631
علاقمند بوده كه از طرف خدا و رسولش عضوي از اعضاي اهل حل و عقد باشد، پس چرا مساله را به كلي متروك گذاشتند تا از يادها بردند.
از سوي ديگر گيرم كه در زمان رسول خدا (ص) شرم داشتند از اين كه در باره اولي الامر و جانشين رسول خدا (ص) چيزي بپرسند، چرا بعد از رحلت آن حضرت در اختلاف‌هايي كه پيش آمد، و فتنه‌هايي كه يكي پس از ديگري بالا گرفت سخني از اين اهل حل و عقد به ميان نيامد، و چرا در بگومگوهايي كه كرده‌اند و تاريخ اسلام كلمه به كلمه آن را ضبط كرده، و حتي حرف به حرف آنها را به دست ما رسانده، اسمي و اثري از اهل حل و عقد در هيچ خطابي و هيچ كتابي ديده نمي‌شود، نه در بين قدماي مفسرين، نه صحابه و نه تابعين، فقط و فقط در طول اين چهارده قرن آقاي فخر رازي «1»، و بعضي از علماي بعد از وي از اين ماجرا خبر دار شدند.
نكته جالب توجه اينجا است كه خود فخر رازي همين اشكال ما را بر گفتار خود كرده به اين بيان كه اين وجه مخالف با اجماع مركب است- اجماع مركب يعني اظهار قول و نظريه‌اي سوم، در مساله‌اي كه علماي اسلام در آن مساله دو دسته شده‌اند و هر دسته نظريه‌اي را اختيار كرده‌اند، كه لازمه آن نفي نظريه سوم است در نتيجه تمامي علماي اسلام با اين نظريه سوم مخالفند، و بر خلاف آن اجماعي مركب از دو طايفه دارند- زيرا اقوال در معناي اولي الامر از چهار قول تجاوز نمي‌كند يكي اين كه اولي الامر خلفاي چهارگانه‌اند، دوم اين كه امراي لشگرند، سوم اين كه علماي اسلامند، چهارم اين كه ائمه معصومينند، پس گفتن اين كه اولي الامر هيات حاكمه معصومند قول پنجمي است، كه مخالف با همه آن اقوال است و همه صاحبان آن اقوال با آن مخالفند.
چيزي كه هست خودش جواب مي‌دهد كه در حقيقت اين نظريه به نظريه سوم برگشت مي‌كند، نه اين كه قول پنجمي باشد و خودش با اين جواب رشته‌هاي خود را پنبه مي‌كند، پس همه اين شواهدي كه آورديم دلالت دارد بر اين كه مساله عصمت امتياز اهل حل و عقد نيست، و چنان نيست كه خداي عز و جل به اين عده از مسلمانان از راه معجزه عطيه‌اي شريف و موهبتي عزيز داده باشد، كه هرگز به خطا نروند.
مگر اين كه بگويند: اين عصمت منتهي به عاملي خارق العاده نمي‌شود، بلكه اصولا تربيت عمومي اسلام بر اساسي دقيق پي‌ريزي شده، كه خود به خود اين نتيجه بر آن مترتب
__________________________________________________
(1)تفسير كبير فخر رازي ج 10 ص 144- 150.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 632
مي‌شود، كه اهل حل و عقدش دچار غلط و خطا نمي‌شوند، به اين معنا كه بر يك مساله خلاف واقع و اشتباهي متفق القول نمي‌شوند، و در آنچه فتوا و نظريه مي‌دهند دچار خطا نمي‌گردند.
و اين احتمال علاوه بر اين كه باطل است، چون با ناموس عمومي منافات دارد، و آن اين است كه ادراك كل اهل حل و عقد چيزي جز ادراكهاي فرد فرد آنان نيست و وقتي فرد فرد اهل حل و عقد ممكن الخطا باشند كل ايشان نيز جايز الخطا خواهند بود، علاوه بر اين، اشكالي ديگر نيز بر آن وارد است، و آن اين است كه اگر راي اولي الامر به اين معنا يعني به معناي اهل حل و عقد- اينچنين پشتوانه‌اي شكست ناپذير دارد، بايد هيچگاه از اثر دادن تخلف نكند، و اگر چنين است پس اين همه اباطيل و فسادهايي كه عالم اسلامي را پر ساخته به كجا منتهي مي‌شود؟ و از كجا سرچشمه گرفته است.
و چه بسيار مجالس مشورتي كه بعد از رحلت رسول خدا (ص) تشكيل گشت و در آن مجالس أهل حل و عقد از مسلمانان جمع شدند، و براي امري از امور مشورت كردند، و متفقا نظريه‌اي را تصويب كردند و راه رسيدن به هدف را نيز پيش گرفتند، ولي ثمره‌اي. جز گمراه‌تر شدن خود و بدبخت‌تر كردن مسلمانان عايد اسلام نكردند، و خيلي طول نكشيد كه بعد از رحلت آن جناب نظام الهي و عادلانه اسلام را به نظامي امپراطوري و ديكتاتوري مبدل كردند، خواننده عزيز براي اين كه به اين گفته ما يقين حاصل كند لازم است فتنه‌هايي كه بعد از رحلت رسول خدا (ص) بپا خاست، و در نتيجه آن فتنه‌ها خونهاي به ناحقي كه بر زمين ريخت و ناموسها كه به باد رفت، و اموالي كه دستخوش غارت گرديد، و احكامي كه از اسلام تعطيل شد، و حدودي كه باطل گشت بررسي دقيق نموده سپس در مقام جستجو از منشا آن بر آمده، ريشه‌يابي كند، و آن وقت از خود بپرسد آيا جز اين است كه يكتا عامل تمامي اين بدبختي‌ها همان آراي اهل حل و عقد از امت بود؟ و آيا جز اين بود كه نشستند و طبق هوا و هوسهاي خود تصميم‌هايي گرفتند و همان تصميم‌ها را بر گردن مردم بيچاره تحميل نمودند؟.
آري اين بود حال آن ركن اساسي كه به زعم آقايان دين خدا بر آن پايه‌گذاري شده بود، و باز به زعم آقايان خداي تعالي در جمله" وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" مسلمانان را مامور به اطاعت از اين ركن اساسي يعني اهل حل و عقد كرد اهل حل و عقدي كه به نظر آقايان همان كساني بودند كه آيه مورد بحث معصومشان خوانده (حال اگر معصوم نبودند چه مي‌كردند؟ و چه گناه به جا مانده‌اي را مرتكب مي‌شدند؟ و چه بلاي ديگري را كه بر سر دين نياورده‌اند مي‌آوردند، خدا مي‌داند).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 633
پس اگر مراد از كلمه" اولي الامر"، اهل حل و عقد باشد هيچ چاره‌اي جز اين نداريم كه بگوييم: اولي الامر نيز مانند ساير مردم جايز الخطايند چيزي كه هست از آن جايي كه برجستگان جامعه و گروهي فاضل و آگاه به امور و مدرب و مجربند، خطايشان خيلي كمتر از مردم عامي است، و اگر قرآن كريم مردم را امر كرده كه از اين دسته اطاعت كنيد، با اينكه خطا هم دارند از باب مسامحه و صرفنظر كردن از موارد خطا بوده، چون مصلحت مهم‌تري كه همان حفظ وحدت مسلمين است در نظر بوده است.
حال اگر حكمي بكنند كه مغاير با حكم كتاب و سنت، و مطابق با مصلحتي باشد، كه خود آنان آن را براي امت صلاح تشخيص دادند، مثلا حكمي از احكام دين را به غير آن چه قبلا تفسير مي‌شد تفسير كنند، و يا حكمي را مطابق صلاح زمان خود يا صلاح طبع امت و يا وضع حاضر دنيا تغيير دهند، بايد امت اسلام آن حكم را پيروي كنند، و بايد دين هم، همان حكم را بپسندد، چون دين چيزي جز سعادت مجتمع و ترقي اجتماع او را نمي‌خواهد، هم چنان كه از سيره حكومت‌هاي اسلامي در صدر اسلام و حكومت‌هاي بعد نيز همين معنا به چشم مي‌خورد.
كه از هيچ حكمي از احكام داير در زمان رسول خدا (ص) جلوگيري نشد، و بر طبق سيره‌اي از سيره‌ها و سنتي از سنن آن جناب حكم نكردند، مگر آن كه وقتي از ايشان سؤال مي‌شد كه چرا حكم رسول خدا (ص) را اجرا نمي‌كنيد؟ و چرا سيره و سنت آن حضرت را بكار نمي‌زنيد در پاسخ اين علت را آوردند كه حكم سابق مزاحم بود با حقي از حقوق امت، و اين كه صلاح حال امت را در اين تشخيص داديم كه حكم جديد را جاري كنيم، تا حال امت را به صلاح آورد، و يا گفتند سنت و روش جديد با آمال و آرزوهايي كه امت در سعادت زندگي خود داشت موافق‌تر بود. بعضي از دانشمندان به اين مطلب كفرآميز تصريح كرده‌اند «1»- (و چنان نيست كه ما از لازمه كلمات آنان بفهميم) خليفه حق دارد به خاطر حفظ صلاح امت بر خلاف صريح دين عمل كند.
و بنا بر اين پس ديگر هيچ فرقي بين ملت اسلام با ساير مجتمعات به اصطلاح مترقي و مدينه‌هاي فاضله باقي نمي‌ماند، ملت اسلام هم جمعيتي خواهد بود كه چند نفري را انتخاب مي‌كنند تا طبق قوانين مجتمع بر حسب آن چه متناسب با مقتضيات احوال و موجبات اوضاع مي‌بينند حكم كنند.
__________________________________________________
(1)فجر الاسلام.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 634
و معلوم است كه اين طرز فكر از مغزي ترشح مي‌كند كه دين را يك سنت اجتماعي مي‌داند و بس، و معتقد است كه دين در واقع همان سنت اجتماعي است كه در قالب دين و به شكل آن در آمده، و در نتيجه آن نيز مانند همه سنت‌ها دستخوش دگرگوني است، و محكوم است به آن چه متن اجتماعات بشري و هيكل آن حكم كند، و وقتي خود اجتماع در حال تطور تدريجي از نقص به كمال است، سنت آن نيز تطور مي‌يابد، پس در حقيقت دين اسلام يك مثل اعلايي است كه جز بر زندگي انسان چهارده قرن قبل از اين انطباق ندارد، اثري است باستاني كه وضع دوران نبوت و نزديكيهاي آن دوران را براي امروزي‌ها مجسم مي‌سازد.
پس اسلام هم يك حلقه از زنجيري است كه نامش مجتمعات بشري است، همانطور كه همه آن حلقه‌ها با سنت‌هايي كه داشتند از بين رفتند اين حلقه نيز محكوم به از بين رفتن است، ديگر امروز شايسته نيست بنشينيم و در باره معارف آن بحث كنيم، مگر به همان ملاكي كه دانشمندان و متخصصين در علم ژئولوژي (زمين‌شناسي) مي‌نشينند و در باره طبقات الارض بحث نموده، و از فسيل‌هايي كه از طبقات تحت الارض استخراج مي‌كنند چيزهايي مي‌فهمند.
و ما هم با كساني كه چنين اعتقادي در باره اسلام دارند بحثي نداريم، زيرا براي او بحث كردن از آيه شريفه:" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ ..." معنا ندارد، و اين اعتقاد اعتقادي است كه اثري ريشه‌اي در تمامي اصول و فروع دين كه تا كنون به دست ما رسيده مي‌گذارد، و معارف دين را چه اعتقاديش و چه اخلاقيش، و چه عمليش را به كلي به باد مي‌دهد.
و واي به آن وقتي كه ما حوادث گذشته اسلام را بر اين اصل حمل كنيم، و بگوييم آنچه در زمان رسول خدا (ص) و در فرض فوت آن جناب سر زد، و آن اختلافهايي كه راه انداختند، و نيز آن تصرفهايي كه خلفا در بعضي از احكام و بعضي از سيره‌هاي رسول خدا (ص) كردند، و آن چه كه در زمان معاويه و بقيه بني اميه و پس از آنان در عهد عباسي‌ها و بعد از آنان رخ داد مبنا و اساسش همين نظريه بوده، معلوم است كه چه نتيجه حيرت انگيزي به بار مي‌آورد.

[يكي ديگر از حرف‌هاي عجيب در باره آيه شريفه" اطيعوا اللَّه ..."] ..... ص : 634

يكي ديگر از حرفهاي عجيبي كه در باره آيه مورد بحث زده‌اند، گفتاري است كه بعضي از نويسندگان گفته‌اند كه آيه شريفه:" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ"، بيش از آنچه كه مفسرين با اختلافي كه دارند گفته‌اند، دلالت ندارد، (و خلاصه اين آيه دليل بر فضيلت كسي نمي‌شود).
زيرا اولا واجب بودن اطاعت" اولي الامر" (حال اولي الامر هر كس كه مي‌خواهد
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 635
باشد) به هيچ وجه دليل بر برتري آنان از سايرين نيست، همان طور كه اطاعت از جباران ديكتاتور و ستمكار، در صورتي كه مجبور باشيم بر ما نيز واجب مي‌شود، چون اگر اطاعت نكنيم از شرشان ايمن نخواهيم بود، و اطاعت ما دليل نيست بر اين كه آن جباران خونخوار نزد خدا از ما افضلند.
و ثانيا حكمي كه در آيه آمده چيزي زيادتر از ساير احكامي كه موقوف به وجود موضوعاتند ندارد نظير وجوب انفاق بر فقير و حرمت اعانه و كمك به ظالم كه وقتي اين گونه احكام فعليت پيدا مي‌كند كه فقيري و ظالمي پيدا بشود نه اين كه ما در به در بگرديم و فقير پيدا كنيم و يا از اين جا و آن جا ظالمي را پيدا كنيم و از ياري او اجتناب بورزيم.
و به نظر ما فساد اين دو وجهي كه نويسنده نامبرده ذكر كرده براي خواننده روشن است، زيرا صرف نظر از اين كه اولي الامر را به سلاطين جبار و ظالم معنا كرده، كه فسادش به خوبي روشن گرديد، در باره وجه اولش مي‌گوييم: وي غفلت كرده از اين كه قرآن كريم پر است از آياتي كه نهي مي‌كند از اطاعت ستمكاران، و مسرفين، و كافران، و اين محال است كه با اين حال خود خداي تعالي امر كند به اطاعت از آنان، و تازه يك چيزي را هم اضافه كند، و آن اين كه اطاعت چنين عناصر فاسدي را دوش به دوش اطاعت خدا و اطاعت رسول قرار دهد و اگر فرض كنيم كه منظور از اطاعت در باره اولي الامر اطاعت اجباري، و از روي تقيه است بايد اشاره‌اي به آن مي‌كرد، و مثلا مي‌فرمود: (و خدا اجازه به آن داده كه اولي الامرتان را نيز اطاعت كنيد)، هم چنان كه در آيه‌اي ديگر فرموده:" إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً" «1» نه اين كه امر كند به اطاعت از آنان و در نتيجه امر صريح كردن به آن همه محذورهاي غير قابل توجيه متوجه بشود.
و اما وجه دوم، آن نيز اساسش همان وجه اول است، و اما اگر آيه شريفه را به آن وجه معنا نكنيم، بلكه فرض كنيم كه وجوب اطاعت اولي الامر كردن براي اين است كه اولي الأمر، شاني در دين خدا دارند، و به بياني كه مفصلا گذشت معصوم از گناه و خطا هستند، و محال است خداي تعالي امر به اطاعت كساني بكند كه در خارج هيچ مصداقي ندارند، و يا در آيه‌اي كه مي‌خواهد اس اساس مصالح ديني و خلاصه حكمي را بيان كند، كه بدون آن حال مجتمع به هيچ وجه اصلاح نمي‌شود، متعلق و موضوع اين حكم را كساني قرار دهد كه واجد شرطي باشند كه احيانا و اتفاقا آن شرط براي كسي حاصل مي‌شود، با اين كه خواننده عزيز توجه فرمود
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 636
كه احتياج مجتمع بشري به اولي الأمر عين احتياجي است كه به رسول دارد، و آن عبارت است از سرپرست داشتن امت كه ما در بحث محكم و متشابه در باره سرپرستي و ولايت امت بحث كرديم.

[نظريه پيروان ائمه اهل بيت (ع) در معناي اولوا الامر و رد اشكالاتي كه بر اين نظريه شده است] ..... ص : 636

اينك به اول بحث پيرامون آيه برگشته مي‌گوييم: از آن چه گذشت براي خواننده روشن شد كه ما نمي‌توانيم جمله:" وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" را حمل كنيم بر جماعتي كه براي حل و عقد امور جامعه دور هم جمع مي‌شوند، و معنا ندارد بفرمايد هيات اجتماعيه اهل حل و عقد را اطاعت كنيد، حال اين فرمان را به هر معنايي كه تفسيرش بكنيم بالآخره معناي درستي دست نمي‌دهد.
به ناچار بايد بگوييم منظور از اولي الامر افرادي از امتند كه در گفتار- و كردارشان- معصومند، و به راستي اطاعتشان واجب است،- به عين همان معنايي كه اطاعت خدا و رسولش واجب است، و چون ما قدرت تشخيص و پيدا كردن اين افراد را نداريم- بناچار محتاج مي‌شويم به اين كه خود خداي تعالي در كتاب مجيدش و يا به زبان رسول گراميش اين افراد را معرفي كند، و به نام آنان تصريح نمايد، قهرا آيه شريفه با كساني منطبق مي‌شود كه رسول خدا (ص) در رواياتي كه از طرق ائمه اهل بيت (عليهم السلام) تصريح به نام آنان كرده، و فرموده اولي الامر اينان هستند.
و اما اين كه بعضي گفته‌اند: اولي الأمر خلفا و يا اميران جنگ و يا علماي بزرگ كه مردم از اقوال و آراي آنان پيروي مي‌كنند مي‌باشند!، جواب همه اين نظريه‌ها اين است كه اولا آيه شريفه دلالت دارد بر عصمت اولي الامر، و طبقاتي كه نام برده شد بدون اشكال عصمت نداشتند مگر علي (ع) كه طايفه‌اي از امت معتقد به عصمت آن جناب‌اند، و ثانيا اقوال نام برده هيچ يك همراه دليل نيست.
و اما اشكالاتي كه به قول پيروان ائمه اهل بيت كرده‌اند چند اشكال است.
اول اين كه اولي الامر بودن ائمه اهل بيت (عليهم السلام) احتياج به معرفي صريح از ناحيه خداي تعالي و پيامبر گرامي او دارد، و اگر چنين معرفي‌اي صورت گرفته بود، امت اسلام كه سهل است، حتي دو نفر هم بعد از رسول خدا (ص) در باره آنان اختلاف نمي‌كردند.
جواب از اين اشكال اين است كه هم در كتاب آمده، و هم در سنت، اما كتاب آيه ولايت و آيه تطهير و آياتي ديگر كه به زودي در باره‌اش بحث خواهيم كرد ان شاء اللَّه تعالي.
اما سنت حديث سفينه كه در آن رسول خدا (ص) فرمود:" مثل اهل
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 637
بيتي كمثل سفينة نوح من ركبها نجا و من تخلف عنها غرق" «1»، (صفت اهل بيت من نظير كشتي نوح است، كه هر كس سوار آن شد نجات يافت، و هر كس از سوار شدنش تخلف ورزيد غرق گرديد)، و حديث ثقلين كه رسول خدا (ص) در آن حديث فرمود:" اني تارك فيكم الثقلين كتاب اللَّه و عترتي، اهل بيتي، ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدي ابدا" «2»، (من براي بعد از خودم دو چيز بس سنگين در بين شما مي‌گذارم، كتاب خدا و عترتم را، كه اهل بيت منند، در صورتي كه بعد از من به آن دو تمسك بجوييد هرگز گمراه نخواهيد شد)، كه شرح و بسط آن در جلد سوم عربي اين كتاب، آنجا كه در باره محكم و متشابه بحث مي‌كرديم گذشت، و باز نظير احاديثي كه از طرق شيعه و سني روايت شده، كه ان شاء اللَّه در بحث روايتي آينده از نظر خواننده خواهد گذشت.
اشكال دوم اين است كه اطاعت اولي الامر كردن منوط بر اين است كه مردم آنان را بشناسند چون اگر نشناسند تكليف مردم به اطاعت از آنان تكليف به ما لا يطاق است، وقتي مشروط به اين شرط شد، آيه شريفه آن شرط را دفع مي‌كند، چون آيه مطلق است.
جواب از اين اشكال اين است كه عين اين اشكال به خود وي بر مي‌گردد، براي اين كه اطاعت همانطور كه او گفته مشروط به معرفت است، آن هم به طور مطلق، تنها فرقي كه بين گفتار او با گفتار ما هست، اين است كه او مي‌گويد: اولي الامر و اهل حل و عقد را خود ما مي‌شناسيم و مصداقش را تشخيص مي‌دهيم، و هيچ احتياج به معرفي و بيان خدا و رسول او نداريم و راست هم مي‌گويد، زيرا اولي الامر گناهكار چه احتياج به معرفي خدا و رسولش دارد، ولي ما مي‌گوييم شناختن اولي الامر بي گناه و معصوم از هر معصيت و خطا احتياج به معرفي خدا و رسول او دارد، پس هم قول ما و هم قول صاحب اشكال مخالف با آيه است، زيرا آيه مطلق است در آن شرطي نيامده، و ما هر دو آن را مشروط كرديم، پس ديگر جا ندارد كه مساله شرط را او بر ما اشكال كند.
علاوه بر اين كه معرفت به غرضي كه شرط شمرده شود، از قبيل ساير شروط نيست، چون معرفت مربوط به تحقق بلوغ تكليف است نه مربوط به خود تكليف و يا مكلف به آن، ساده‌تر بگويم تا تكليف به مكلف نرسد، و به آن و به موضوع و متعلق آن معرفت پيدا نكند، تكليف منجز نمي‌شود (هر چند كه خود تكليف و مكلف به آن هيچ شرطي نداشته باشد)، و اگر معرفت مثل ساير شرايط قيد تكليف يا مكلف به آن بود، و نظير استطاعت در حج كه قيد
__________________________________________________
(1 و 2)الاحتجاج ج 1 ص 229 مطبعة النعمان نجف.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 638
مكلف است و وجود آب براي وضو كه قيد تكليف است مي‌بود، ديگر واجبات به دو قسم مطلق و مشروط تقسيم نمي‌شد، و اصلا تكليف مطلقي وجود نمي‌داشت، چون تكليف هر قدر هم كه بي قيد و شرط باشد بالآخره مشروط به شرايط عامه يعني علم و قدرت و امثال آن هست، پس بايد بگوييم تمامي تكاليف مقيدند در حالي كه چنين نيست.
اشكال سومي كه به پيروان ائمه اهل بيت (عليهم السلام) كرده‌اند اين است كه ما در اين عصري كه زندگي مي‌كنيم دسترسي به امام معصوم و دريافت علم دين از او نداريم، و همين خود دليل است بر اين كه آن كسي كه خدا اطاعتش را بر امت واجب كرده امام معصوم نيست، چون امت به چنين امامي دسترسي ندارد.
جواب اين اشكال اين است كه اگر امروز امت اسلام دسترسي به امام معصوم ندارد تقصير خود او است زيرا اين امت اسلام بود كه به سوء اختيارش و با اعمال زشتي كه كرد، و امروز هم دارد مي‌كند، خود را از امام معصوم بي‌بهره كرد، و اين محروميتش مستند به خدا و رسول نيست، پس تكليف پيروي و اطاعت از معصوم برداشته نشده، و اين رفتار، امت اسلام و سپس اين گفتارمان مثل اين مي‌ماند كه امتي پيامبر خود را به دست خود بكشد، آن گاه به درگاه خدا عذر بخواهد، كه به دستور تو و پيامبرت عمل نكردم براي اين بود كه نمي‌توانستم پيغمبرت را اطاعت كنم چون در بين ما نبود.
علاوه بر اين كه عين اين اشكال به خود او بر مي‌گردد، با اين بيان كه مي‌گوييم: ما امروز نمي‌توانيم امت واحده‌اي در تحت لواي اسلام تشكيل دهيم، تا آن چه اهل حل و عقد تصميم مي‌گيرند در بين خود اجرا كنيم.
اشكال چهارمشان اين است كه خداي تعالي در همين آيه مورد بحث مي‌فرمايد:" فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْ‌ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَي اللَّهِ وَ الرَّسُولِ ..."، و اگر مراد از اولي الامر امام معصوم بود، بايد مي‌فرمود:" فان تنازعتم في شي‌ء فردوه ... الي الامام".
جواب اين اشكال اين است كه در بيان سابق گذشت كه گفتيم منظور همان رد بر امام است، به آن تقريبي كه گذشت.
اشكال پنجم اين است، آنها كه قائل به امام معصومند، مي‌گويند: فايده امام معصوم و پيروي از او اين است كه در زير سايه او از ظلمت تفرقه و نزاع و دشمني و خلاف نجات يافته به وحدت كلمه و اتفاق و برادري برسند، در حالي كه آيه شريفه فرض به پا شدن تنازع را در بود اولي الامر كرده، و فرموده اگر نزاعي بين شما رخ داد به اولي الامر مراجعه كنيد، پس اولي الامر معصوم هم نمي‌تواند وحدت كلمه بياورد، پس بنا بر اين اماميه كه مي‌گويند اولي الامر
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 639
بايد معصوم باشد چه فايده زايدي در وجود امام معصوم مي‌بينند؟.
جواب اين اشكال از آن چه گذشت روشن شده، براي اين كه تنازعي كه در آيه شريفه آمده تنازع مؤمنين در احكام كتاب و سنت است، نه در احكام ولايت، كه امام آن را در حوادثي كه پيش مي‌آيد به عنوان ولي مسلمين صادر مي‌كند، و ما در سابق گفتيم كه غير از خدا و رسول او كسي اختيار تشريع حكم ندارد، حال اگر دو طايفه‌اي كه با هم نزاع دارند توانستند حكم كتاب و سنت را بفهمند بايد آن را از كتاب و سنت استنباط و استخراج كنند، و اگر نتوانستند از امام معصوم كه در فهم حكم خدا از كتاب و سنت عصمت دارد بپرسند، نظير سيره‌اي كه معاصرين رسول خدا (ص) داشتند، هر چه را خودشان از كتاب و از كلمات رسول خدا (ص) مي‌فهميدند به همان عمل مي‌كردند، و هر جا نمي‌فهميدند از رسول خدا (ص) مي‌پرسيدند.
پس حكم اولي الامر در اطاعت حكم رسول است، همان طور كه آيه نيز بر اين دلالت مي‌كرد، و حكم تنازع در عصري كه رسول (ص) نيست و اولي الامر هست، همان حكم تنازع در زمان رسول خدا (ص) است، هم چنان كه آيه مورد بحث و آيات بعدي نيز بر اين معنا دلالت دارد، به اين معنا كه آيه مورد بحث حكم تنازع در زمان غيبت رسول اللَّه (ص) را بيان مي‌كند، و آيات بعدي حكم آن را در زمان حضور آن جناب. پس مساله رد تنازع به خدا و رسول كه در آيه آمده مختص به صورتي است كه مؤمنين با يكديگر تنازع كنند، چون آيه دارد:" فَإِنْ تَنازَعْتُمْ"، (اگر شما مؤمنين در بين خود نزاع كرديد)، و نفرموده:" فان تنازع اولوا الامر"، اگر اولي الامر خودشان در بين خود نزاع كردند، و نيز نفرمود:" فان تنازعوا"، و معلوم است كه معناي رد به رسول در زمان حضور رسول اللَّه (ص) اين است كه از رسول خدا (ص) حكم مساله‌اي كه در آن نزاع كرده‌اند بپرسند، و يا خود اگر مي‌توانند از كتاب و سنت استنباط نمايند، و در زمان غيبت آن جناب اين است كه از امام حكم آن را بپرسند و يا اگر مي‌توانند خودشان استنباط كنند كه بيانش گذشت، پس جمله:" فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْ‌ءٍ ..."، آن طور كه اشكال كننده پنداشته كلامي زايد و بي فايده نيست.
پس از همه مطالب گذشته اين معنا به خوبي روشن شد كه مراد از" اولي الامر" رجالي معين از امت است كه حكم هر يك از آنان در وجوب اطاعت حكم رسول اللَّه (ص) است، و اين معنا در عين حال منافات با عموميتي كه به حسب لغت از لفظ اولي الامر فهميده ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 640
مي‌شود ندارد، و هيچ اشكالي ندارد كه شارع از اين لفظ عام آن معناي خاص را اراده كرده باشد، چون قصد مفهومي از مفاهيم از يك لفظ، مطلبي است، و قصد مصداقي كه آن مفهوم با آن منطبق است مطلبي ديگر است، نظير مفهوم رسول كه معنايي است عام و كلي، و در آيه مورد بحث نيز در همان معنا استعمال شده، ولي منظور گوينده از اين لفظ عام رسول اسلام محمد بن عبد اللَّه (ص) است.

[معناي:" فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْ‌ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَي اللَّهِ وَ الرَّسُولِ"] ..... ص : 640

" فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْ‌ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَي اللَّهِ وَ الرَّسُولِ ..."
اين جمله تفريع و نتيجه گيري از حصري است كه از مورد آيه استفاده مي‌شد، چون جمله" أَطِيعُوا اللَّهَ ..." از آنجايي كه اطاعت خدا و رسول كردن را واجب مي‌كرد، از آن فهميده مي‌شود كه منظور اطاعت در مواد ديني است، كه متكفل رفع همه اختلافهايي است كه ممكن است در دين خدا پيدا بشود. و نيز بر آورنده هر حاجتي است كه ممكن است پيش بيايد، ديگر موردي باقي نمي‌ماند كه مردم در آن مورد به غير خدا و رسول او مراجعه كنند، در نتيجه معناي كلام چنين مي‌شود كه شما مردم بايد تنها و تنها خدا و رسول و اولي الأمر را اطاعت كنيد نه طاغوت را و اين همان حصري است كه گفتيم از آيه استفاده مي‌شود، و نتيجه آن، مضمون جمله مورد بحث است كه مي‌فرمايد: پس اگر در امري تنازع كرديد آن را به خدا و رسول رد كنيد.
و از اين كه خطاب را متوجه مؤمنين كرده كشف مي‌كند از اين كه مراد از تنازع هم، تنازع مؤمنين در بين خودشان است، نه تنازعي كه فرضا بين آنها و اولي الامر اتفاق بيفتد، و يا بين خود اولي الامر رخ دهد، چون فرض اولي يعني تنازع مؤمنين با اولي الامر با مضمون آيه سازگار نيست كه اطاعت اولي الامر را بر آنان واجب كرده، و همچنين فرض دوم با آيه نمي‌سازد چون معنا ندارد خداي تعالي اطاعت كساني را بر امت واجب كند كه بين خودشان تنازع رخ دهد، زيرا اگر اولي الامر در بين خود تنازع كنند قطعا يكي بر حق و ديگري بر باطل خواهد بود، و خداي تعالي چگونه اطاعت كسي را واجب مي‌كند كه خود بر باطل است، علاوه بر اين كه اگر منظور تنازع اولي الامر در بين خودشان بود پس چرا در جمله مورد بحث خطاب را متوجه مؤمنين كرد، و فرمود: (پس اگر در چيزي تنازع كرديد آن را به خدا و رسول برگردانيد ...).
و اما كلمه (شي‌ء)، اين كلمه هر چند عموميت دارد همه احكام و دستورات خدا و رسول و اولي الامر را شامل مي‌شود، هر چه مي‌خواهد باشد و ليكن جمله بعد كه مي‌فرمايد:
(پس آن را به خدا و رسول برگردانيد)، به ما مي‌فهماند كه مراد از كلمه شي‌ء مورد تنازع، چيزي است كه اولي الامر در باره آن استقلال ندارد و نمي‌تواند در آن به رأي خود استبداد كند، و
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 641
خلاصه كلام اينكه منظور نزاع مردم در آن احكام و دستوراتي نيست كه ولي امرشان در دايره ولايتش اجرا مي‌كند، مثل اين كه دستورشان بدهد به كوچ كردن، يا جنگيدن، يا صلح كردن با دشمن، و يا امثال اينها، چون مردم مامورند كه در اين گونه احكام ولي امر خود را اطاعت كنند، و معنا ندارد بفرمايد وقتي در اين گونه احكام تنازع كرديد، ولي امر خود را رها كرده، به خدا و رسولش مراجعه كنيد.
بنا بر اين آيه شريفه دلالت دارد بر اين كه مراد از كلمه (شي‌ء)، خصوص احكام ديني است، كه احدي حق ندارد در آن دخل و تصرفي بكند، مثلا حكمي را كه نبايد انفاذ كند، انفاذ، و حكمي را كه بايد حاكم بداند، نسخ كند، چون اين گونه تصرفات در احكام ديني خاص خدا و رسول او است، و آيه شريفه مثل صريح است در اين كه احدي را نمي‌رسد كه در حكمي ديني كه خداي تعالي و رسول گرامي او تشريع كرده‌اند تصرف كند، و در اين معنا هيچ فرقي بين اولي الامر و ساير مردم نيست.
" إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ ..."
اين جمله تشديد و تاكيد همان حكمي است كه جمله قبل بيان كرد، و اشاره است به اين كه مخالفت اين دستور از فسادي كه در مرحله ايمان باشد ناشي مي‌گردد، معلوم مي‌شود اين دستور ارتباط مستقيم با ايمان دارد، و مخالفت آن كشف مي‌كند از اين كه شخص مخالف اگر تظاهر به صفات ايمان به خدا و رسولش مي‌كند، براي اين است كه كفر باطني خود را بپوشاند، و اين همان نفاق است كه آيات بعدي بر آن دلالت دارد.
" ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلًا" يعني بر گرداندن حكمي كه در آن تنازع داريد، به خدا و رسول او بهتر است، و يا (اطاعت خدا و رسول و اولي الامر بهتر است) و كلمه تاويل در اينجا به معناي مصلحت واقعي است، كه حكم مورد بحث از آن منشا مي‌گيرد، و سپس مترتب بر عمل مي‌شود، و ما در تفسير آيه:" وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ ..." «1» در جلد سوم عربي اين كتاب بحثي در باره معناي تاويل كرديم.
" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ يَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ آمَنُوا بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ ..."
كلمه (زعم) به معناي اعتقاد داشتن به چيزي است، اعم از اين كه اين اعتقاد مطابق واقع هم باشد و يا نباشد، به خلاف علم كه به معناي اعتقاد مطابق با واقع است، و چون كلمه
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 642
(زعم) در مورد اعتقادي استعمال مي‌شود كه مطابق با واقع نيست، چه بسا همين باعث شده بعضي گمان كنند كه اين كلمه به معناي ظن- پندار- غلط است، و خلاصه غلط بودن و عدم مطابقت با واقع در معناي اين كلمه اعتبار شده است و حال آن كه اينطور نيست.
و كلمه (طاغوت) مصدري است به معناي طغيان مانند كلمات رهبوت و جبروت و ملكوت، كه مصدرند، و به معناي رهبت و جبر و ملك است، چيزي كه هست بسيار مي‌شود كه اين كلمه از باب مبالغه در معناي اسم فاعل استعمال مي‌شود مثلا گفته مي‌شود:" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ" «1»، (و كساني كه كفر مي‌ورزيدند سرپرستانشان طاغوت‌هايند) و اما معناي اين مصدر يعني طاغوت و طغيان معروف است، مثلا مي‌گويند: (طغي الماء) يعني آب به خاطر فورانش و يا كثرتش از ظرف خود تجاوز كرد، و استعمال اين كلمه در مورد انسان در آغاز از باب مجاز بوده، ولي در اثر كثرت استعمال به حد استعمال حقيقي رسيده است، و طغيان آدمي به معناي آن است كه از آن طوري كه بايد باشد و از آن حدي كه بايد رعايت كند تجاوز نمايد، حال چه اين كه آن حد را عقل خود او معلوم كرده باشد، و يا شرع، پس طاغوت عبارت است از انسان ظالم و جبار متمرد و ياغي از وظايف بندگي خدا، البته تمردي كه از باب گردن‌كشي نسبت به خداي تعالي باشد، و آن كسي هم كه طاغوت را عبارت دانسته از هر معبودي كه غير از خدا پرستيده شود برگشت گفتارش به همين معنايي است كه ما كرديم.
" بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ ..."
اين جمله به منزله اين است كه فرموده باشد" بما انزل اللَّه علي رسله"، (يعني كساني كه معتقدند كه بدانچه خدا بر تو و بر رسولان قبل از تو نازل كرده ايمان دارند)، در اين آيه مي‌توانست بفرمايد:" انهم آمنوا بك و بالذين من قبلك"، (كساني كه معتقدند به تو و پيامبران قبل از تو ايمان دارند)، ولي اين طور نفرمود، بدين جهت كه گفتار در زمينه برگشت به كتاب خدا و حكم او بود، و با در نظر داشتن اين نكته روشن مي‌شود كه مراد از امر در جمله:" وَ قَدْ أُمِرُوا أَنْ يَكْفُرُوا بِهِ" (با اين كه مامور شدند به اين كه به طاغوت كفر بورزند) امري است كه در كتب آسماني و از طريق وحي بر انبيا يعني رسول اسلام (ص) و انبياي قبل از آن جناب (عليهم السلام) نازل شده.
و جمله:" أَ لَمْ تَرَ ..." گفتاري است شبيه به دفع دخل، يعني پيشگيري از سؤالي است كه ممكن بود بشود و كسي بپرسد چرا خداي تعالي فرمود:" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ"، در
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 257.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 643
جواب از اين سؤال تقديري فرمود: مگر نمي‌بيني از اطاعت سر بر مي‌تابند، و محاكمات خود را نزد طاغوت يعني شيطان‌صفتان مي‌برند؟ و اين استفهام استفهام تاسف است، مي‌خواهد بفرمايد: متاسفانه مي‌بيني كه بعضي از مردم با اين كه معتقدند به آن چه بر تو نازل شده و به آن كتابهاي ديگر كه به انبياي ديگر نازل شده ايمان دارند، و با اين كه مي‌دانند كه كتابهاي آسماني نازل شده تا در بين مردم در آنچه اختلاف مي‌كنند حكم كند، و همين حقيقت را خداي تعالي در قرآن كريم بيان كرده، و فرموده:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ" «1»، (مردم امتي واحده بودند، سپس خداي تعالي پيغمبران را براي بشارت و انذار مبعوث كرد، و با آنان كتاب را به حق نازل كرد تا بين مردم در آن چه اختلاف مي‌كنند داوري كند)، با اين حال محاكمات خود را نزد طاغوت مي‌برند، با اين كه مي‌دانند كه آنان اهل طغيان و تمرد از دين خدا، و تجاوزگر بر حقوق خدا و خلقند، و با اين كه در همين كتب آسماني مامور شده بودند به اين كه به طاغوت كفر بورزند، و نيز مي‌دانند كه تحاكم نزد طاغوت لغو كردن كتب خدا و ابطال شرايع او است.
" وَ يُرِيدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُضِلَّهُمْ ضَلالًا بَعِيداً" اين جمله دلالت دارد بر اينكه تحاكم اين گونه افراد در نزد طاغوت ريشه‌اش القاي شيطان و اغواي او است؟ و غرض شيطان از اين القائات اين است كه پيروانش به ضلالتي دور از نجات، گرفتار شوند.
" وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا ..."
كلمه" تعالوا" به حسب اصل لغت امري است از ماده تعالي كه به معناي ارتفاع است و معناي آن اين است كه به سوي بالا بياييد، و كلمه (صد) كه فعل (يصدون) مشتق از آن است وقتي با كلمه (عن) متعدي مي‌شود معناي اعراض را مي‌رساند، پس جمله" يَصُدُّونَ عَنْكَ صُدُوداً"، اين مي‌شود: (از تو به نوعي اعراض مي‌كنند)، و جمله:" إِلي ما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ إِلَي الرَّسُولِ ..." به منزله اين است كه فرموده باشد" الي حكم اللَّه والي من يحكم به"، (به ايشان گفته مي‌شود بياييد به افق بلند حكم خدا و حكم كسي كه به حكم خدا حكم مي‌كند).
و در جمله:" يَصُدُّونَ عَنْكَ ..." مساله اعراض پيروان طاغوت را اختصاص به رسول داده، و فرموده: (از تو اعراض مي‌كنند)، با اينكه دعوت شده بودند به آمدن به سوي كتاب و
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 213.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 644
رسولي كه حكم به كتاب مي‌كند نه تنها به سوي رسول و اين بدان جهت است كه اعراض كنندگان كافر نيستند. و گرنه جاي تاسف نبود، و آيه شريفه لحن تاسف دارد، پس اين تاسف از عمل كساني است كه معتقدند ايمان دارند به آن چه خدا نازل كرده، پس اينان تجاهر به اعراض از كتاب خدا ندارند، چون كافر نيستند، بلكه منافقند و به داشتن ايمان به آنچه خدا نازل كرده تظاهر مي‌كنند، و در عين حال از رسول او اعراض مي‌كنند.
و از اين جا روشن مي‌شود كه فرق گذاشتن بين خدا و رسول او نفاق است، و كسي كه ادعا مي‌كند كه من تسليم حكم خدا هستم، ولي نسبت به حكم رسول توقف و ترديد دارم بدون شك منافق است.
" فَكَيْفَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ ..."
اين جمله اعلام مي‌دارد كه اعراض و انصراف از حكم خدا و رسول او و روي آوردن به حكم غير خدا كه همان حكم طاغوت باشد به زودي مصيبتي را براي اين اعراض گران به بار خواهد آورد، مصيبتي كه هيچ علتي جز اين اعراضشان از حكم خدا و رسول و مراجعه كردنشان به حكام طاغوت ندارد.
" ثُمَّ جاؤُكَ يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ..."
در اين جمله معذرت آنان را حكايت مي‌كند، كه ما در مراجعه به داوري طاغوت‌ها قصد سويي نداشتيم و معناي آن- و خدا داناتر است- اين است كه وقتي حال آنان چنين حالي است چه خواهند كرد وقتي كه بر اثر اين رفتارشان بلاي بدي به آنان برسد، آن گاه نزدت بيايند، و به خدا سوگند ياد كنند كه ما از بردن نزاع خود نزد طاغوتها و يا بگو مراجعه كردنمان به غير كتاب و رسول هيچ منظوري جز احسان و توفيق يعني قطع نزاع و مشاجره از بين طرفين دعوي نداشتيم.
" أُولئِكَ الَّذِينَ يَعْلَمُ اللَّهُ ما فِي قُلُوبِهِمْ ..."
اين جمله تكذيب همان عذر خواهي آنان است، و در آن نفرموده كه چه نيتي فاسد در دل دارند، بلكه به اين اكتفاء نموده كه (خدا مي‌داند چه در دل دارند) و اين بدان جهت بوده كه جمله بعدي كه فرموده" فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ عِظْهُمْ"، (پس از آنان اعراض كن و نصيحتشان كن)، مي‌فهماند سر اين كوتاه گويي اين بوده كه اگر در دلشان نيت فاسدي نداشته‌اند و سخنشان صدق و حق بوده او بايد عذرشان را بپذيرد، و رسول خدا (ص) هرگز مامور نيست به اين كه از سخن حق و صدق اعراض كند.
" وَ قُلْ لَهُمْ فِي أَنْفُسِهِمْ قَوْلًا بَلِيغاً" يعني به ايشان سخني بگو كه دلهايشان آن را درك كند، و بفهمند چه مي‌گويي
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 645
و خلاصه با زبان دل آنان حرف بزن تا متوجه شوند، كه اين رفتارشان چه مفاسدي دارد، و اگر معلوم شود نفاق ورزيده‌اند، چه عذابي ناشي از خشم خداي تعالي بر آنان نازل مي‌شود.

[اطاعت از رسول اللَّه (ص) همان اطاعت از خدا است] ..... ص : 645

" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ" اين جمله ردي است مطلق بر همه آن مطالبي كه قبلا از منافقين حكايت كرده بود، يعني تحاكم بردنشان به نزد طاغوت، و اعراضشان از رسول اللَّه (ص)، و سوگند خوردن، و عذرخواهيشان به اين كه ما منظوري به جز احسان و توفيق نداشتيم مي‌فرمايد: همه اين مطالب هر يك به وجهي مخالفت رسول كردن است، حال چه اين كه توأم با عذري كه بهانه آنان بشود باشد، و چه توأم با چنان عذري نباشد براي اين كه خداي تعالي كه اطاعت رسول كردن را واجب فرموده، قيد و شرطي برايش نياورد و اصلا رسول اللَّه را نفرستاده مگر براي همين كه به اذن او اطاعت شود.
و نبايد كسي خيال كند كه اطاعت تنها حق خدا است، و رسول بشري و فردي كه خداي تعالي او را خلق كرده، و تنها در جايي مي‌توان اطاعتش كرد كه اطاعت او سودي و مصلحتي عايد ما سازد، در نتيجه اگر همان سود و آن مصلحت بدون اطاعت رسول دست بدهد ديگر چه احتياجي به اطاعت او است؟ و چرا نتوانيم مستقلا آن را احراز كنيم؟ و رسول را كناري زده او را ترك كنيم؟ و آيا در چنين فرضي اگر باز هم رجوع به رسول را لازم بدانيم شرك به خدا نورزيده‌ايم؟ و رسول را دوشادوش خدا نپرستيده‌ايم؟ و اگر اين اطاعت شرك به خدا نيست، پس چرا بعضي از مسلمانان صدر اسلام وقتي رسول خدا (ص) امري را بر آنان واجب مي‌كرد از آن جناب مي‌پرسيدند، آيا اين تكليف دستور خود تو است؟ و يا از ناحيه خدا است؟ معلوم مي‌شود همان طور كه به نظر ما رسيده اطاعت رسول كردن شرك به خدا است، و چيزي است در مقابل اطاعت خدا، و گرنه سؤال اصحاب معنا نمي‌داشت.
وجه بطلان اين خيال همان است كه گفتيم خداي تعالي رسول (ص) را نفرستاده مگر براي همين كه اطاعت بشود، و خودش فرموده: (هيچ رسولي را نفرستاديم مگر براي همين كه به اذن خدا اطاعت شود) و در اين وجوب اطاعت هيچ قيد و شرطي نياورده، پس معلوم مي‌شود اطاعت از رسول خدا (ص) كردن، آن هم بطور مطلق همان اطاعت خدا كردن است چون خود خدا دستور داده رسول را اطاعت كنيد، و در جاي ديگر فرموده:" مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ" «1».
__________________________________________________
(1)(كسي كه رسول را اطاعت كند در حقيقت خدا را اطاعت كرده است) سوره نساء آيه 80.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 646
" وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً" مي‌فرمايد اگر رسول را مخالفت كردند، و با اين مخالفتشان از او اعراض كردند، اگر به سوي خدا و رسول برگردند و توبه كنند، برايشان بهتر است از اين كه سوگند بخورند، كه به خدا ما منظورمان مخالفت نبوده، و براي توجيه عمل خود سخناني به هم ببافند، و عذرهايي غير موجه بتراشند كه نه سودي دارد، و نه رسول خدا (ص) را راضي مي‌سازد، چون خداي تعالي قبل از اين كه اينان عذر بدتر از گناه خود را بيان كنند، حقيقت و باطن امرشان را براي رسول خود بيان كرده، و به وي فرموده:" وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ ...".
" فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ ..."
كلمه (شجر) فعل ماضي از ماده (شجر) به سكون جيم، و نيز از شجور است و شجر و شجور به معناي اختلاط است، وقتي گفته مي‌شود:" شجر شجرا و شجورا" معنايش اين است كه فلان چيز مخلوط شد، و تشاجر و مشاجره نيز از اين باب است گويا وقتي دو نفر با هم نزاع مي‌كنند گفته‌هايشان در هم و برهم مي‌شود، (و شنونده نمي‌فهمد اين چه مي‌گويد و آن ديگري چه مي‌گويد)، درخت را هم كه شجر ناميده‌اند به اين مناسبت بوده كه شاخه‌هاي آن در يكديگر فرو مي‌روند، و كلمه (حرج) به معناي تنگي و مضيقه است.
و ظاهر سياق در بدو نظر چنين مي‌نمايد كه اين آيه رد بر منافقين باشد، كه خيال كردند به پيغمبر ايمان آوردند، و در عين حال داوري را نزد طاغوت مي‌برند، در نتيجه معناي آن چنين مي‌شود: (پس نه به پروردگارت سوگند، اين طور كه آنان پنداشته‌اند نيست، ايماني به تو ندارند، با اين كه داوري نزد طاغوت مي‌برند، بلكه به تو ايمان ندارند تا زماني كه تو را در بين خود حكم كنند ...).
اين آن معنايي است كه گفتيم: در بدو نظر از آيه فهميده مي‌شود، و ليكن غايت يعني جمله- تا زماني كه ...- غير منافقين را نيز شامل مي‌شود و همچنين جمله بعد از آن كه مي‌فرمايد:" وَ لَوْ أَنَّا كَتَبْنا عَلَيْهِمْ" تا جمله" ما فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِيلٌ مِنْهُمْ" مؤيد اين است كه رد دعوي ايمان، اختصاص به منافقين ندارد، بلكه غير آنان را نيز شامل مي‌شود، چون بسياري از غير منافقين هستند كه ظاهر حالشان چنين نشان مي‌دهد كه خيال مي‌كنند به صرف اين كه قرآن و احكامي كه از ناحيه خداي تعالي نازل شده چه معارفش و چه دستورات اخلاقي و عمليش را تصديق كردند، ايمان به خدا و رسول و ايمان بدانچه رسول خدا (ص) از ناحيه پروردگارش آورده در دلشان افتاده، و در نتيجه ايمان حقيقي دارند، در حالي كه اين طور
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 647
نيست، بلكه ايمان عبارت است از اين كه انسان به طور تام و كامل و به باطن و ظاهر تسليم امر خدا و رسولش باشد، و چگونه ممكن است كسي مؤمن حقيقي باشد، و در عين حال در برابر حكمي از احكام او تسليم نشود، يا به ظاهر و يا اگر به ظاهر اظهار تسليم مي‌كند در باطن جانش تسليم نباشد به ظاهر از ترس رسوايي اظهار تسليم كند ولي در باطن دلش به خاطر اين كه حكم نامبرده كه با حال و هواي او سازگار نيست منزجر باشد، با اين كه خداي تعالي به رسول گراميش فرموده بود:" لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ اللَّهُ" «1»، و در آن هدف و غرض نهايي بعثت آن جناب را داوري در بين مردم معرفي كرده بود.
پس با اين حال اگر اين رسول بزرگوار حكمي عليه كسي بكند، و آن كس از حكم آن جناب منزجر و ناراحت شود، در حقيقت از حكم خداي تعالي ناراحت شده، چون خداي تعالي اين شرافت را به آن جناب داده بود، كه بندگانش اطاعتش كنند، و حكمش را در بين خود نافذ بدانند.

[تسليم حكم رسول خدا (ص) بودن، علامت ايمان واقعي و تسليم در برابر احكام خدا است] ..... ص : 647

پس اگر بندگان خدا تسليم حكم رسول شدند، و از هيچ حكم آن جناب در باطن دلشان ناراحت نگشتند، آن وقت است كه مسلمان واقعي شده‌اند، و در اين صورت است كه مي‌توان گفت بطور قطع تسليم حكم خدايند، و حتي در برابر حكم تكويني خدا نيز تسليمند، آري تسليم بودن در برابر حكم ديني و تشريعي خدا، دليل بر تسليم بودن در برابر حكم تكويني او است.
(هم چنان كه آن شاعر زبان حال اين گونه افراد را در شعر خود آورده مي‌گويد):
يكي درد و يكي درمان پسندد يكي وصل و يكي هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد
" مترجم" و اين مرحله يكي از مراحل ايمان است، كه هر مؤمني به آن مرحله برسد صفاتي در او رشد مي‌كند، كه از همه روشنترش تسليم شدن در برابر همه دستورات و مقدراتي است كه از ناحيه خداي تعالي به وي مي‌رسد و چنين كسي ديگر حالت اعتراض و چون و چرا به خود نمي‌گيرد، نه در زبان رده‌اي مي‌گويد، و نه در دل نقي مي‌زند، و به همين جهت است كه مي‌بينيم در آيه مورد بحث تسليم را مطلق آورده است.
از اين جا روشن مي‌شود كه جمله:" فَلا وَ رَبِّكَ ..." هر چند كه به حسب لفظ تنها
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه: 105. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 648
رسول خدا (ص) را نام برده، و فرموده: (به پروردگارت سوگند كه ايمان نمي‌آورند مگر وقتي كه تو را در اختلافات خود حكم قرار دهند)، در نتيجه به ذهن مي‌رسد كه مساله مخصوص احكام تشريعي خداي تعالي است ليكن مساله منحصر به آن نيست، چون به قول معروف مورد، مخصص نيست در آيه شريفه سخن از اين رفته بود كه مسلمانان نبايد به غير رسول اللَّه (ص) مراجعه كنند، با اين كه خدا بر آنان واجب فرموده كه تنها به او رجوع كنند قهرا احكام تشريعي مورد گفتگو قرار مي‌گيرد ليكن مساله تسليم منحصر به آن نيست، بلكه معناي آيه عام است، و شامل احكام تشريعي خدا و رسول و احكام تكويني خداي تعالي هر دو مي‌شود كه توضيحش از نظر خواننده گذشت.
بلكه از اين هم عمومي‌تر است و شامل قضاي رسول خدا (ص) يعني داوري آن جناب و حتي همه روشهايي كه آن جناب در زندگيش سيره خود قرار داده مي‌شود، و مسلمانان (اگر ايمانشان مستعار و سطحي نباشد)، بايد اعمال آن جناب را سيره خود قرار دهند، هر چند كه خوشايندشان نباشد.
پس هر چيزي كه به نحوي از انحا و به وجهي از وجوه انتسابي به خدا و رسول او (ص) داشته باشد، چنين مؤمني نمي‌تواند آن را رد كند، و يا به آن اعتراض نمايد و يا از آن اظهار خستگي كند و يا به وجهي از وجوه از آن بدش آيد، چون اثر در همه مشترك است، و مخالفت در همه آنها ناشي از شرك است، البته به مراتبي كه در شرك هست، و به همين جهت است كه خداي تعالي فرموده:" وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ" «1»" وَ لَوْ أَنَّا كَتَبْنا عَلَيْهِمْ ... ما فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِيلٌ مِنْهُمْ" در تفسير آيه" وَ لكِنْ لَعَنَهُمُ اللَّهُ بِكُفْرِهِمْ فَلا يُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلًا" «2» گفتيم: تركيب آيه دلالت دارد بر اينكه حكم مذكور در آيه مربوط است به هيات اجتماعيه‌اي كه از افراد حاصل مي‌شود، و نامش را مجتمع مي‌گذاريم و اين كه اگر اندكي را استثنا كرد، و فرمود:" إِلَّا قَلِيلٌ مِنْهُمْ"، براي اين بوده كه كسي توهم نكند حكم استغراقي است، و تمامي افراد بشر را شامل مي‌شود، و لذا اين استثنا به استثناي منفصل شبيه‌تر است، تا استثناي متصل، و يا چيزي است برزخ ميان استثناي متصل و منفصل، چون داراي دو جنبه است، (از نظر اين كه حكم رفته است روي هيات اجتماعي استثنا بردار نيست، و استثناي منفصل است، و از نظر اين كه بالآخره پر حكم افراد را هم مي‌گيرد، استثنا متصل است).
__________________________________________________
(1)و اكثرشان به خدا ايمان نمي‌آورند مگر آنكه در عين حال مشرك نيز هستند (سوره يوسف آيه 106).
(2)سوره نساء آيه 46.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 649
بنا بر اين پس اين كه فرمود:" ما فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِيلٌ مِنْهُمْ" وارد در مورد اخبار است، اخبار از حال آن هيات مجتمعه به اين كه احكام و تكاليف حرجي و دشوار را امتثال نمي‌كنند، چون با محبوب دل آنان ضديت و با چيزي كه دلهايشان و ديارشان به آن بسته است برخورد دارد و استثناي عده قليل براي دفع توهم است.
در نتيجه معناي آيه اين مي‌شود كه اگر ما مي‌نوشتيم (يعني واجب مي‌كرديم) بر آنان كه يكديگر را به قتل برسانند، و از شهر و ديار خود كه با آن انس دارند خارج شوند اين واجب را انجام نمي‌دهند، و چون جمله انجام نمي‌دهند كليت و استغراق را مي‌رسانيد، و شنونده مي‌پنداشت حتي يك نفر هم مؤمن حقيقي و تسليم واقعي در برابر فرمان خداي تعالي در ميان آنان وجود ندارد، براي دفع اين توهم عده‌اي قليل را استثنا كرد، هر چند كه حكم اصلا شامل آن عده نمي‌شود چون حكم در باره افراد نبود، بلكه در باره هيات اجتماعيه (بدان جهت كه مجتمع است) بود، و ليكن چون به تبع هيات افراد هم داخل مي‌شدند اين استثنا را آورد.
از اينجا روشن مي‌شود كه مراد از قتل، قتل دسته جمعي يكديگر است، و مراد از بيرون شدن نيز بيرون شدن و جلاي وطن كردن جمعي از ميان جمعي ديگر است، خلاصه حكم همه‌اش مربوط به مجتمع است، نه اين كه هر فردي خودش خود را بكشد، و يا هر فردي از خانه و زندگيش بيرون شود، هم چنان كه در آيه شريفه:" فَتُوبُوا إِلي بارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ" «1» كه در باره بني اسرائيل است منظور قتل دسته جمعي است، و مقصود به خطاب جماعت است نه فرد.
" وَ لَوْ أَنَّهُمْ فَعَلُوا ما يُوعَظُونَ بِهِ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ وَ أَشَدَّ تَثْبِيتاً" در اين آيه شريفه تعبيري كه در آيه قبلي بود عوض شده، در آنجا تعبير كتابت آمده بود، مي‌فرمود:" وَ لَوْ أَنَّا كَتَبْنا ..."، و در اين آيه همان را به عبارت" يوعظون" تعبير فرموده، و اين اشاره است به اين احكام نامبرده هر چند به صورت امر و كتابت يعني دستور وجوبي صادر شده است ليكن اشاراتي است به چيزي كه صلاح و سعادتشان را تامين مي‌كند، پس در حقيقت مواعظ و نصايحي است كه در آن خير و صلاح آنان منظور است.
" لَكانَ خَيْراً لَهُمْ" يعني اگر موعظتي كه به ايشان شد عمل مي‌كردند برايشان بهتر بود، و معلوم است كه اين بهتري مربوط به همه سرنوشت‌هاي آنان است، چه سرنوشت دنيايي‌شان و چه سرنوشت آخرتيشان، براي اين كه خير آخرت منفك از خير دنيا نيست، بلكه آن را به دنبال دارد" وَ أَشَدَّ تَثْبِيتاً" يعني عمل به اين مواعظ نفوس و دلهايشان را برايمان استوارتر مي‌كرد براي
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه: 54.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 650
اين كه گفتار در اين مقام همه پيرامون ايمان بود، در جاي ديگر نيز فرموده كه خداي تعالي ايمان كساني كه ايمان آورده‌اند را استوار مي‌كند:" يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ ..." «1».
" وَ إِذاً لَآتَيْناهُمْ مِنْ لَدُنَّا أَجْراً عَظِيماً" يعني در اين هنگام كه ايمان ثابت در دلهاشان استوار گشت، از خزانه غيب خود پاداشي عظيم به آنان خواهيم داد، و در اين كه چرا نفرمود آن پاداشي چيست و آن را مبهم گذاشت، همان توجيه مي‌آيد كه در مبهم آوردن جمله" لَكانَ خَيْراً لَهُمْ" از نظر خواننده گذشت.
" وَ لَهَدَيْناهُمْ صِراطاً مُسْتَقِيماً" در سابق ذيل آيه:" اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ" «2» در جلد اول اين كتاب معناي صراط مستقيم گذشت.
" وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ" در اين آيه بين خدا و رسول او در اين وعده حسن جمع شده، فرموده كسي كه خدا و رسول را اطاعت كند چنين و چنان خواهد شد، با اين كه آيات قبل تنها متعرض اطاعت رسول و تسليم شدن در برابر حكم و قضاي آن جناب بود و اين بدان جهت است كه بين اين دو آيه يعني آيه مورد بحث و آيه:" لا يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ ..." نامي از خداي تعالي به ميان آمده بود آنجا كه فرمود:" وَ لَوْ أَنَّا كَتَبْنا عَلَيْهِمْ ..." لذا خواست بفهماند اطاعت رسول كردن بدان جهت واجب شده كه خدا به آن امر فرموده، پس اطاعت واجب شده اطاعت خدا و رسول هر دو است، از سوي ديگر در آغاز آيات نيز گفتار با جمله:" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ ..." شروع شده بود، خواست تا آخر كلام به اول آن مرتبط شود.
" فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ ..."
اين آيه دلالت دارد بر اين كه چنين كساني ملحق به" الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ" هستند و از خود آنان نيستند، و به حكم جمله:" وَ لَهَدَيْناهُمْ صِراطاً مُسْتَقِيماً" خداي تعالي به صراط مستقيمي هدايتشان مي‌كند، كه صراط" الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ" است، صراط مستقيمي كه در كلام مجيدش جز به اين طايفه نسبت نداده، و در سوره حمد فرموده:" اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ" و سخن كوتاه اين كه اين طايفه كه خدا و رسول را اطاعت
__________________________________________________
(1)سوره ابراهيم آيه 27.
(2)سوره حمد آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 651
مي‌كنند ملحق به آن چهار طايفه‌اند، و از آنان نيستند، هم چنان كه جمله:" وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً" نيز خالي از اشاره به اين معنا نيست و چون مي‌فرمايد: (اين چهار طايفه رفقاي آن طايفه‌اند، و از آن فهميده مي‌شود طايفه مورد بحث از آن چار طايفه نيستند، بلكه جداي از آنان، ولي رفيق با آنان هستند) و اما اين كه منظور از نعمت در جمله:" أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ" چيست؟ در سابق گفتيم كه منظور از آن نعمت ولايت است.
و اما اين چهار طايفه يعني نبيين و صديقين و شهدا و صالحين چه كسانيند، بايد گفت: ما نمي‌توانيم بگوييم انبيا (عليهم السلام) چگونه انسانهايي هستند، چون اين طايفه آشنايان با وحي و آگاهان از اخبار غيبي هستند، و ما بيش از اين از وضع آنان خبر نداريم، و نمي‌توانيم داشته باشيم، مگر از ناحيه آثاري كه از خود به جاي گذاشته‌اند.
و اما شهدا در سابق نيز گفته بوديم كه اين كلمه در قرآن كريم به معناي گواهان در اعمال است، و در هيچ جاي قرآن كه از ماده (ش- ه- د) كلمه‌اي به كار رفته به معناي كشته در معركه جنگ نيامده، بلكه مراد از آن افرادي است كه گواه بر اعمال مردمند، و مراد از صالحين كساني است كه شايستگي نعمت خداي را دارند.

[معناي" صديقين"] ..... ص : 651

و اما كلمه (صديقين) به طوري كه خود لفظ دلالت مي‌كند مبالغه در صدق است، يعني كساني كه بسيار صادقند چيزي كه هست صدق تنها زباني نيست، يكي از مصاديق آن سخناني است كه انسان مي‌گويد، يك مصداق ديگرش عمل است، كه اگر مطابق با زبان و ادعا بود آن عمل نيز صادق است، چون عمل از اعتقاد دروني حكايت مي‌كند، و وقتي در اين حكايتش راست مي‌گويد، كه ما في الضمير را بطور كامل حكايت كند، و چيزي از آن باقي و بدون حكايت نگذارد، چنين عملي راست و صادق است، و اما اگر حكايت نكند و يا درست و كامل حكايت نكند اين عمل غير صادق است، و همچنين سخن صدق آن سخني است كه با واقع و خارج مطابقت داشته باشد، و چون گفتن نيز يكي از افعال است، قهرا كسي كه صادق در فعل خويش است سخن نخواهد گفت مگر آن چه كه راست بودنش را مي‌داند، و مي‌داند كه اين سخن را در اينجا بايد گفت، و گفتن آن حق است، و بنا بر اين سخن چنين كسي هم صدق خبري دارد، و هم صدق مخبري.
پس صديق آن كسي است كه به هيچ وجه دروغ در او راه ندارد، و چنين كسي كاري كه حق بودن آن را نمي‌داند نمي‌كند، هر چند كه مطابق با هواي نفسش باشد و سخني را كه راست بودن آن را نمي‌داند نمي‌گويد، و قهرا حتي كسي به جز حق را هم نمي‌بيند، پس او كسي است كه حقايق اشيا را مي‌بيند، و حق مي‌گويد و حق انجام مي‌دهد. ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 652
و با در نظر داشتن اين بيان ترتيب بين چهار طايفه نامبرده در آيه روشن مي‌گردد، طايفه اول نبيون بودند كه سادات بشرند، سپس صديقون قرار گرفته‌اند، كه گفتيم شاهدان و بينندگان حقايق و اعمالند، و سوم شهدا بودند، كه شاهدان بر رفتار ديگرانند و در آخر صالحانند كه لياقت و آمادگي براي كرامت اللَّه را دارند.
" وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً" كلمه" رفيقا" تميز است، و آيه را چنين معنا مي‌دهد: (و اين چهار طايفه از حيث رفاقت طوايف خوبي هستند، بعضي گفته‌اند به همين جهت بوده كه آن را به صيغه جمع نياورد، و بعضي ديگر گفته‌اند، مفرد آوردنش براي اين بوده كه بفهماند تك تك آنان در حال رفاقت خوبند، و بنا بر اين معنا، كلمه (رفيقا) حال خواهد بود، نظير جمله:" ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلًا" «1» (سپس شما را- از شكم مادران- بيرون مي‌كنيم، در حالي كه طفليد).
" ذلِكَ الْفَضْلُ مِنَ اللَّهِ وَ كَفي بِاللَّهِ عَلِيماً" در اين جمله كلمه" ذلك" كه مخصوص اشاره به دور است را آورده، و آن را ابتداي جمله قرار داد، و حرف (الف و لام) بر سر خبر آورده، تا به اين وسيله بر عظمت امر اين فضل دلالت كند، و بفهماند كه گويا اين فضل، جامع تمامي فضيلت‌ها و فضل‌ها است، و اگر آيه شريفه را با علم خدا ختم كرد، براي اين بود كه گفتار در آيه شريفه در باره درجات ايمان بود، كه جز علم الهي هيچ راه ديگري براي تشخيص آن نيست.
اين را هم بدان كه در اين آيات شريفه موارد متعددي از التفات هست، التفاتهايي آميخته در هم، در آغاز آيات مؤمنين را مورد خطاب قرار داد و فرمود:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" و در آيه:" وَ لَوْ أَنَّا كَتَبْنا عَلَيْهِمْ" آنان را غايب به حساب آورد، التفات ديگر اين كه در آغاز كلام يعني در جمله" أَطِيعُوا اللَّهَ ..." غايب فرض شده، و در آيه شريفه:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ ..."
متكلم مع الغير به حساب آمده، سپس در جمله:" بِإِذْنِ اللَّهِ ..." غايب فرض شده، و در آيه:
" وَ لَوْ أَنَّا كَتَبْنا عَلَيْهِمْ ..." متكلم مع الغير به حساب آمده، و باز در آيه:" وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ ..." غايب فرض شده.
و اما رسول (ص) در اول اين آيات كه مي‌فرمايد:" وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ ..."
غايب فرض شده، و در جمله:" ذلِكَ خَيْرٌ" خطابي كه در اين اسم اشاره است به سوي آن جناب متوجه شده است، دوباره در جمله:" وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ ..." غايب به حساب آمده، و در آيه:
__________________________________________________
(1)سوره حج آيه 5.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 653
" فَلا وَ رَبِّكَ ..." مخاطب شده است، باز در جمله:" وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ ..." غايب در نظر گرفته شده، و در جمله:" وَ حَسُنَ أُولئِكَ" خطاب اسم اشاره متوجهش شده، و اين ده مورد از موارد التفات كلامي است، كه در اين چند آيه بكار رفته، و خواننده گرامي اگر در يك يك موارد دقت كند نكته مخصوص به آن مورد را مي‌فهمد.

بحث روايتي [(رواياتي در باره اولوا الامر، تسليم در برابر رسول خدا (ص) ...)] ..... ص : 653

[اولوا الامر، علي بن ابي طالب (ع) و اوصياي پس از اويند] ..... ص : 653

در تفسير برهان از ابن بابويه روايت كرده كه وي به سند خود از جابر بن عبد اللَّه انصاري نقل كرده، كه گفت: وقتي خداي عز و جل آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" را بر پيامبر گراميش محمد (ص) نازل كرد، من به آن جناب عرضه داشتم: يا رسول اللَّه خدا و رسولش را شناختيم، اولي الأمر كيست؟ كه خداي تعالي طاعت آنان كردن را دو شادوش طاعت تو قرار داده؟ فرمود: اي جابر آنان جانشينان منند، و امامان مسلمين بعد از منند، كه اولشان علي بن ابي طالب و سپس حسن و آن گاه حسين و بعد از او علي بن الحسين و آن گاه محمد بن علي است، كه در تورات معروف به باقر است، و تو به زودي او را درك خواهي كرد، چون او را ديدار كردي و از طرف من سلامش برسان، و سپس صادق جعفر بن محمد، و بعد از او موسي بن جعفر، و آن گاه علي بن موسي، و بعد از وي محمد بن علي، و سپس علي بن محمد و آن گاه حسن بن علي، و در آخر، هم نام من محمد است، كه هم نامش نام من است، و هم كنيه‌اش كنيه من است، او حجت خدا است بر روي زمين، و بقية اللَّه و يادگار الهي است در بين بندگان خدا، او پسر حسن بن علي است، او است آن كسي كه خداي تعالي نام خودش را به دست او در سراسر جهان يعني همه بلاد مشرقش و مغربش مي‌گستراند، و او است كه از شيعيان و اوليايش غيبت مي‌كند، غيبتي كه- بسياري از آنان از اعتقاد به امامت او بر مي‌گردند- و تنها كسي بر اعتقاد به امامت او استوار مي‌ماند كه خداي تعالي دلش را براي ايمان آزموده باشد.
جابر اضافه مي‌كند عرضه داشتم: يا رسول اللَّه آيا در حال غيبتش سودي به حال شيعيانش خواهد داشت؟ فرمود: آري به آن خدايي كه مرا به نبوت مبعوث فرمود شيعيانش به نور او روشن مي‌شوند، و در غيبتش از ولايت او بهره مي‌گيرند، همان طور كه مردم از خورشيد بهره‌مند مي‌شوند هر چند كه در پس ابرها باشد! اي جابر اين از اسرار نهفته خدا است از اسراري است كه در خزينه علم خدا پنهان است، تو نيز آن را از غير اهلش پنهان بدار، و جز نزداهلش فاش مساز «1».
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 654
مؤلف قدس اللَّه سره: و نيز در همان كتاب از نعماني نقل كرده كه او به سند خود از سليم بن قيس هلالي از علي (ع) حديثي به همين معنا روايت كرده است «2»، علي بن ابراهيم نيز آن را به سند خود از سليم از آن جناب نقل كرده «3» و در اين ميان از طرق شيعه و سني روايات ديگري نيز هست، و در آن روايات امامت يك يك ائمه با اساميشان ذكر شده، اگر خواننده عزيز بخواهد به همه آن روايات واقف گردد، بايد به كتاب ينابيع الموده، «4» و كتاب غاية المرام «5» بحراني و غير اين دو مراجعه نمايد.
و در تفسير عياشي از جابر جعفي روايت آمده، كه گفت: من از ابا جعفر امام باقر (ع) از آيه:" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" پرسيدم، فرمود: اولي الامر اوصياي رسول خدايند «6».
مؤلف قدس سره: و در تفسير عياشي از عمرو بن سعد از ابي الحسن (ع) حديثي مثل اين آمده، و در آن چنين آمده: اولي الامر علي بن ابي طالب و اوصياي بعد از اويند «7».
و از ابن شهر آشوب روايت شده كه گفت: حسن بن صالح از امام صادق (ع) از اين آيه پرسيد فرمود: منظور امامان از اهل بيت رسول اللَّه (ص) است «8».
مؤلف قدس سره: نظير اين حديث را صدوق از ابي بصير از امام باقر (ع) نقل كرده، و در آن آمده كه امام فرمود: امامان از فرزندان علي و فاطمه هستند كه تا روز قيامت خواهند بود «9».
و در كافي به سند خود از ابي مسروق از امام صادق (ع) روايت كرده كه
__________________________________________________
(1)تفسير برهان ج 1 ص 381 حديث 1.
(2)تفسير برهان ج 1 ص 383 حديث 13.
(3)تفسير قمي ج 1.
(4)ينابيع الموده جزء 3 ص 99- 103.
(5)غاية المرام.
(6)تفسير عياشي ج 1 ص 249 حديث 168.
(7)تفسير عياشي ج 1 ص 253 حديث 176.
(8)مناقب ج 4 ص 249 سطر 1. [.....]
(9)كمال الدين ج 1 ص 222 حديث 8.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 655
گفت: من به آن جناب عرض كردم: ما وقتي با اهل كلام يعني علمايي كه پيرامون مذاهب بحث مي‌كنند بحث مي‌كنيم گفتار خداي عز و جل كه فرموده:" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" را به رخ آنان مي‌كشيم، ولي آنان مي‌گويند اين آيه شريفه در باره عموم مؤمنين نازل شده، مي‌فرمايد اولي الامر را كه از عموم مؤمنين هستند اطاعت كنيد.
ما براي اثبات حقانيت مذهب خود عليه آنان به آيه شريفه:" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي" استدلال مي‌كنيم در جواب مي‌گويند منظور از قربي نيز قرباي مسلمين است، آن گاه اضافه مي‌كند هر چه از اين قبيل ادله به خاطرم بود براي امام (ع) نقل كردم (و گفتم كه مخالفين ما در پاسخ از آن دليل چه مي‌گويند و از آن ديگري چه مي‌گويند) امام (ع) به من فرمود: هر جا كه چنين ديدي يعني فهميدي كه خصم نمي‌خواهد حق را قبول كند، به آنان پيشنهاد مباهله كن، عرضه داشتم: چگونه مباهله كنم؟ فرمود: سه روز به اصلاح نفس خود بپرداز، و آن را پاك كن، و فرمود روزه بگير، و غسل كن، و تو و او از شهر خارج شده به طرف كوه‌ها برويد آن گاه انگشتان دست راست خود را در انگشتان دست او فرو ببر، و براي اين كه نسبت به او به انصاف رفتار كرده باشي تو نخست آغاز كن و بگو: (بار الها اي پروردگار آسمانهاي هفتگانه و زمينهاي هفت، اي پروردگار عالم غيب و شهادت، اي پروردگار رحمان و رحيم، اگر چنانچه ابو مسروق- يعني راوي كه امام به او تعليم مي‌دهد- حقي را انكار و باطلي را ادعا كرده حسباني از آسمان و عذابي اليم بر او نازل فرما، آن گاه نفرين را بر او برگردان و بگو: و اگر او حقي را انكار و باطلي را ادعا كرده حسباني از آسمان و عذابي اليم بر او نازل فرما.
امام (ع) سپس به من فرمود: اگر اين طور مباهله كني چيزي نخواهد گذشت كه عذاب اليم را در او مشاهده كني، چون به خدا سوگند تا كنون كسي را نيافته‌ام كه دعوت مرا به مباهله پذيرفته باشد «1».
در تفسير عياشي از عبد اللَّه بن عجلان از امام ابي جعفر (ع) روايت آمده كه در تفسير آيه:" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" فرمود: اين آيه در باره علي و نيز در باره ائمه نازل شده، كه خداي تعالي آنان را در جاي انبيا- جانشين آنان- قرار داده، با اين تفاوت كه آنان نه چيزي را حلال مي‌كنند، و نه چيزي را كه حلال است تحريم مي‌كنند «2».
__________________________________________________
(1)اصول كافي ج 2 ص 513 حديث 1.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 252 حديث 173.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 656
مؤلف قدس سره: اين استثنا كه در روايت آمده همان چيزي است كه ما در ذيل بحثي كه پيرامون آيه داشتيم خاطر نشان ساخته، گفتيم: تشريع جز به دست خدا و رسول او نيست.
و در كافي به سند خود از بريد بن معاويه روايت كرده كه گفت: امام ابو جعفر (ع) آيه شريفه:" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" را قرائت كرد، و به جاي جمله" فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْ‌ءٍ" فرمودند:" فان خفتم تنازعا في الامر فارجعوه الي اللَّه" تا آخر، يعني پس اگر ترسيديد در امري تنازع كنيد، بيان آن امر را به خدا و رسول و اولي الامر ارجاع دهيد.
آن گاه اضافه كردند چطور ممكن است خداي تعالي از يك سو امر به اطاعت از خدا و رسول او و از اولي الامر بكند، و از سوي ديگر در خود اولي الامر تنازع را فرض كند، و امر به اطاعت از اولي الامر بكند كه خودشان در دين خدا تنازع مي‌كنند، پس روي سخن در اين آيه به مارقين يعني منكرين ولايت آسماني ائمه اهل بيت (عليهم السلام) است، به آنان است كه مي‌فرمايد خدا و رسول را اطاعت كنيد، (و در اطاعت اولي الامري كه براي شما معين كرده‌اند نافرمانيشان مكنيد) «1».
مؤلف قدس سره: ممكن است كسي از اين روايت و مخصوصا از جمله‌اي كه قرائت كردند چنين بفهمد كه امام خواسته است بفرمايد: آيه شريفه اين طور كه من مي‌خوانم نازل شده، و ليكن اين توهمي است باطل، چون روايت بيش از اين دلالت ندارد كه امام آيه شريفه را به آن چند كلمه اضافي تفسير كرده‌اند، و خواسته است بيان كنند كه مراد از آيه چيست؟ و ما در بيان سابق خود اين دلالت را توضيح داديم.
دليل بر اين معنا اختلافي است كه در عبارات روايات ديده مي‌شود، مثلا در روايتي كه قمي به سند خود از جرير از امام صادق (ع) نقل كرده آمده: (اين آيه اين طور نازل شده: فان تنازعتم في شي‌ء فارجعوه الي اللَّه و الي الرسول و الي اولي الامر منكم «2».
و در روايتي كه عياشي آن را از بريد بن معاويه از امام باقر (ع) نقل كرده (كه همان روايت كافي است كه در بالا نقل شد) آمده: سپس به مردم فرمود:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" (و مؤمنين تا روز قيامت را يك جا مورد خطاب قرار داد كه)،" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ"، و منظورش از اولي الامر تنها ما بوديم، فان خفتم تنازعا في
__________________________________________________
(1)روضة الكافي ج 8 ص 160 حديث 212.
(2)تفسير قمي ج 1 ص 141.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 657
الامر فارجعوا الي اللَّه و الي الرسول و اولي الامر منكم و اين چنين نازل شده است، و چگونه مردم را امر مي‌كند به اطاعت از اولي الامر و آن گاه تجويز مي‌كند براي خود اولي الامر اين كه با يكديگر تنازع كنند، پس اين خطاب به مامورين اولي الامر است، يعني به مردمي كه بايد امر اولي الامر را اطاعت كنند، خطاب به آنان است كه مي‌فرمايد:" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ".
و در تفسير عياشي «1» است كه در روايت ابي بصير از امام باقر (ع) آمده كه فرمود: آيه شريفه:" أَطِيعُوا اللَّهَ ..." در باره علي بن ابي طالب (ع) نازل شده، من عرضه داشتم: مردم مي‌گويند اگر در باره علي (ع) نازل شده چرا نام علي و اهل بيتش در قرآن نيامده؟ امام ابو جعفر (ع) فرمود: به ايشان بگوييد به همان دليل كه خداي تعالي نماز را در قرآن مجيدش واجب كرده ولي نامي از سه ركعت و چهار ركعت نبرد، تا آن كه رسول خدا (ص) نماز را براي مردم تفسير كرد و به همان دليل كه حج را واجب كرد، ولي نفرمود: هفت طواف كنيد تا آن كه رسول خدا (ص) آن را تفسير فرمود: و همچنين خداي تعالي آيه:" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" را در باره علي و حسن و حسين (عليهم السلام) نازل كرد ولي نام آنان را نبرد، اين رسول خدا (ص) بود كه فرمود:" من كنت مولاه فهذا علي مولاه" هر كس كه من به حكم" و اطيعوا الرسول" مولاي اويم، علي به حكم" أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" مولاي او است، و نيز در باره همه اهل بيتش فرمود:" اوصيكم بكتاب اللَّه، و اهل بيتي اني سالت اللَّه ان لا يفرق بينهما حتي يوردهما علي الحوض فاعطاني ذلك" (من شما را وصيت مي‌كنم به كتاب خداي تعالي و اهل بيتم، من از خداي تعالي خواسته‌ام بين آن دو را جدايي نيندازد، تا هر دو را كنار حوض، به من وارد كند، و خداي تعالي اين درخواستم را به من داد) و نيز فرمود: پس شما اي مسلمانان به اهل بيت من چيز ياد ندهيد، كه آنان اعلم از شمايند، اهل بيت من شما را تا قيامت از هيچ در هدايتي بيرون نمي‌كنند، و به هيچ در ضلالتي داخل نمي‌سازند و اگر رسول خدا (ص) بيان نمي‌كرد كه اولي الامر چه كساني هستند قطعا آل عباس و آل عقيل و آل فلان ساكت نمي‌نشستند، و ادعاي خلافت و اولي الامري مي‌كردند، ولي چون خداي تعالي در كتابش نازل كرده بود، كه" إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً" «2» همه مي‌دانستند كه منظور از اهل بيت علي و حسن و حسين و فاطمه (عليهم السلام)
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 246 حديث 153.
(2)سوره احزاب آيه 33.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 658
هستند، چون رسول خدا (ص) در خانه‌ام سلمه دست علي و فاطمه و حسن و حسين (صلوات اللَّه عليهم) را گرفت و داخل كسائشان كرد، و ام سلمه عرضه داشت: آيا من از اهل تو نيستم؟ فرمود: تو عاقبت بخيري، ولي ثقل من و اهل من و اهل بيت من اينهايند (تا آخر حديث) «1».
مؤلف قدس سره: در كافي به سند خود از ابي بصير از آن جناب مثل اين حديث را با مختصر اختلافي در عبارت نقل كرده است «2».
و در تفسير برهان از ابن شهر آشوب از تفسير مجاهد روايت شده كه گفت: اين آيه در باره امير المؤمنين (ع) نازل شد، آن روزي كه رسول خدا (ص) آن جناب را جانشين خود در مدينه كرد به او عرضه داشت يا رسول اللَّه آيا مرا جانشين خود بر زنان و كودكان مي‌كني؟ فرمود: يا امير المؤمنين! آيا راضي نيستي اين كه نسبت به من به منزله هارون باشي نسبت به موسي، كه به او گفت:" اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ" (اي هارون جانشيني من كن در قومم، و بين آنان اصلاح كن) جمله:" وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" هم از همين باب است.
مجاهد مي‌گويد: خداي تعالي علي را ولي امر امت كرد، هم بعد از محمد (ص) و هم در زندگي آن جناب، كه رسول خدا (ص) به امر خداي تعالي آن جناب را جانشين خود در مدينه كرد، پس خداي تعالي بندگان را مامور به طاعت از علي (ع) و ترك مخالفت او كرده است «3».
و در همان كتاب از مجاهد و او از ابانه فلكي روايت كرده كه گفت: اين آيه در روزي نازل شد كه ابو بريده از علي (ع) نزد رسول خدا (ص) شكايتي كرد، (تا آخر حديث) «4».
و در عبقات از كتاب ينابيع الموده تاليف شيخ سليمان بن ابراهيم بلخي از مناقب از سليم بن قيس هلالي از علي بن ابي طالب روايت آمده كه در حديثي فرمود: و اما نزديك‌ترين حالتي كه بنده خدا به خاطر آن به ضلالت نزديك مي‌شود، اين است كه حجت خداي تبارك و تعالي و شاهد او بر بندگانش را نشناسد، حجتي كه خود خداي تعالي بندگانش را امر به طاعت او كرده، و ولايت او را بر وي واجب نموده است.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 249 حديث 169.
(2)اصول كافي ج 1 ص 286 حديث 1.
(3 و 4)تفسير برهان ج 1 ص 386 حديث 31 و مناقب 3 ص 15 سطر 6 و 11.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 659
سليم مي‌گويد: من به امير المؤمنين عرضه داشتم: اولي الامر و حجت‌هاي خداي را برايم توصيف كن، فرمود: كساني هستند كه خداي تعالي آنان را قرين خود و قرين پيغمبر خود قرار داده، در باره آنان فرمود:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ"، عرض كردم: خداي مرا فداي تو كند مطلب را برايم توضيح بده، فرمود: آنان كساني هستند كه رسول خدا (ص) در چند جا و حتي در آخرين خطبه‌اي كه بعد از آن خداي عز و جل او را به سوي خودش قبض روح مي‌كرد، فرمود:" اني تارك فيكم امرين لن تضلوا بعدي، ان تمسكتم بهما، كتاب اللَّه عز و جل و عترتي، اهل بيتي، فان اللطيف الخبير قد عهد الي انهما لن يفترقا حتي يردا علي الحوض كهاتين" و من در ميان شما دو چيز باقي مي‌گذارم، كه اگر به آن دو تمسك كنيد، هرگز بعد از من گمراه نمي‌شويد، يكي كتاب خداي عز و جل و ديگري عترت من اهل بيتم است زيرا خداي لطيف خبير به من عهدي سپرده، و آن اين است كه اين دو از يكديگر جدا نمي‌شوند، تا كنار حوض بر من در آيد، در حالي كه مثل اين دو انگشت- و بين ابهام (انگشت بزرگ- شست) و سبابه‌اش جمع كرد- با هم باشند، و سپس فرمود: نمي‌گويم مثل اين دو انگشت- بعد بين انگشت ميانه و سبابه‌اش جمع كرد، و فرمود: پس به اين دو تمسك بجوييد، و از اهل بيت من جلو نيفتيد كه گمراه خواهيد شد «1».
مؤلف قدس سره: و رواياتي كه از ائمه اهل بيت (ع) در اين معاني وارد شده بسيار زياد است، و ما از هر صنف آن روايات تنها به ذكر نمونه‌اي اكتفاء، كرديم، و كساني كه مايلند به همه آنها واقف شوند مي‌توانند به جوامع حديث مراجعه نمايند.
و اما اقوالي كه از قدماي مفسرين روايت نشده، سه نظريه است، اول اين كه: اولي الامر خلفايند، دوم اين كه: امراي ارتشند، سوم اين كه: مراد از آن علمايند و نظريه‌اي كه از ضحاك نقل شده اين است كه گفته است اولي الامر همه اصحاب رسول خدا (ص) هستند، برگشتش به قول سوم است، چون عبارتي كه از ضحاك نقل شده چنين است: مراد از اولي الامر، اصحاب رسول خدا (ص) اند، كه داعيان اسلام و راويان احاديثند، و ظاهر اين عبارت اين است كه مي‌خواهد بگويد علت اين كه گفتم اولي الامر اصحابند، اين است كه اصحاب علم دارند، پس برگشت قول ضحاك به همان قول سوم است.
اين را نيز بايد دانست كه در شان نزول اين آيات اموري بسيار و داستانهايي مختلف روايت شده، ليكن دقت در آن نقلها جاي شكي باقي نمي‌گذارد، كه همه آنها از باب تطبيق
__________________________________________________
(1)عبقات الانوار.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 660
است، يعني راويان نظريه خود را بر آيات تطبيق كرده‌اند، و به همين جهت ما از نقل آن روايات صرفنظر كرديم، چون ديديم هيچ فايده‌اي در نقل آنها نيست، و اگر بخواهيد گفتار ما را تصديق كنيد، مي‌توانيد به تفسير الدر المنثور «1» و تفسير طبري «2» و امثال آن دو مراجعه نماييد.
و برقي در كتاب محاسن به سند خود از ابي الجارود از امام باقر (ع) روايت آورده كه در تفسير آيه:" فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّي ..." فرموده: تسليم عبارت است از اين كه به حكم رسول خدا (ص) راضي بوده، و به داوري آن جناب قناعت كند «3».
و در كافي به سند خود از عبد اللَّه كاهلي روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: اگر مردمي خدا را به تنهايي عبادت كنند و شريكي براي او نگيرند و نماز را به پا داشته زكات را بدهند، و حج خانه خدا كرده روزه رمضان را بگيرند، ولي در كاري كه خدا و يا رسول خدا (ص) كرد، چون و چرا كنند كه چرا چنين كرده، و اگر خلاف اين را مي‌كرد بهتر بود، و حتي اگر اين چون و چرا را به زبان نياورند، و از دل خود بگذرانند، به همين مقدار مشرك شده‌اند، امام (ع) بعد از اين گفتار آيه زير را تلاوت فرمودند:" فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً" آن گاه امام صادق (ع) فرمود: بر شما باد به تسليم شدن «4».
و در تفسير عياشي از عبد اللَّه بن يحيي كاهلي از امام صادق (ع) روايت آمده كه گفت: من از آن جناب شنيدم مي‌فرمود به خدا سوگند اگر مردمي خدا را به تنهايي عبادت كنند، و شريكي براي او نگيرند، و نماز را به پا داشته زكات را بدهند، حج بيت اللَّه انجام داده روزه رمضان را بگيرند ولي در باره كاري كه رسول خدا (ص) كرده اعتراض كنند، كه چرا چنين و چنان كرد؟ و يا حتي اين اعتراض را در دل خود كنند به همين خاطر مشرك مي‌شوند، امام (ع) آن گاه اين آيه را قرائت كردند، كه:" فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً- مما قضي محمد و آل محمد- وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً" «5».
مؤلف قدس سره: در معناي اين دو روايت رواياتي ديگر نيز هست، و امام (ع)
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 176.
(2)تفسير طبري ج 5 ص 93- 95 طبع مصر.
(3)محاسن برقي ص 271 حديث 364. [.....]
(4)اصول كافي ج 2 ص 398 حديث 6 باب الشرك.
(5)تفسير عياشي ج 1 ص 255 حديث 184.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 661
ملاك حكم آيه شريفه را از دو جهت تعميم و توسعه داد، يكي از نظر تكويني بودن و تشريعي بودن كه حاصل فرمايشش اين شد كه موحد واقعي آن كسي است كه نه در كارهاي تكويني خداي تعالي چون و چرا كند، و نه در دستورات تشريعي او، دوم از نظر حاكم، و اين كه موحد واقعي آن كسي است كه هم در برابر احكام خداي تعالي تسليم باشد و هم در برابر احكام رسول خدا (ص). و بايد دانست كه در اين ميان رواياتي هست كه آيه:" فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ" تا آخر آيات مورد بحث را با ولايت علي بن ابي طالب (صلوات اللَّه عليه)، و يا با آن و ولايت ائمه اهل بيت (عليهم السلام) تطبيق مي‌كند، و اين گونه روايات از مواردي است كه آيه را با موردي تطبيق داده‌اند نه اين كه بخواهند بفرمايند آيه در باره خصوص مساله ولايت نازل شده است، و همانطور كه خداي سبحان و رسول او (ص) دو مصداق براي آيه‌اند، ائمه اهل بيت (عليهم السلام) نيز مصاديقي براي آن هستند.
و در امالي شيخ آمده كه وي به سند خود از علي بن ابي طالب روايت كرده كه فرمود:
مردي از انصار به حضور رسول اللَّه (ص) آمد، و عرضه داشت: يا رسول اللَّه من تاب جدايي از تو را ندارم به خانه‌ام مي‌روم همين كه به ياد تو مي‌افتم ديگر دستم به كار نمي‌رود كارم را هر چه باشد رها مي‌كنم، و به زيارت تو مي‌آيم تا تو را ببينم و آرام بگيرم از بس كه به تو علاقمندم، و فعلا در اين انديشه‌ام كه در روز قيامت كه تو داخل بهشت شده تا اعلي عليين بالا مي‌روي، من آن روز چه كنم؟ و يا نبي اللَّه آن روز چگونه بر فراق تو صبر كنم.
در پاسخ اين مرد بود كه آيه شريفه زير نازل شد:" وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً"، رسول اللَّه (ص) آن مرد را احضار كرده آيه شريفه را برايش خواند، و به همنشيني خود مژده‌اش داد «1».
مؤلف قدس سره: اين معنا از طرق اهل سنت نيز روايت شده، و الدر المنثور آن را از طبراني، و ابن مردويه، و ابي نعيم (در كتاب حليه)، و ضياء مقدسي در كتاب صفت الجنة،- وي حديث را حسن دانسته-، از عايشه نقل كرده، و به طريقي ديگر از طبراني، و ابن مردويه، و از طريق شعبي، از ابن عباس، و نيز از سعيد بن منصور، و ابن منذر از شعبي، و از ابن جرير از
__________________________________________________
(1)امالي طوسي ج 2 ص 234
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 662
سعيد بن جبير آورده «1».
و در تفسير برهان از ابن شهر آشوب از انس بن مالك از كسي كه او نامش را برده ولي انس فراموش كرده، از ابي صالح، از ابن عباس روايت آورده كه گفت: در آيه" وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ" منظور از نبيين محمد (ص) و منظور از صديقين علي است، كه اولين فردي بود كه رسول خدا (ص) را در دعوي نبوت تصديق كرد، و منظور از شهدا علي و جعفر و حمزه و حسن و حسين (عليهم السلام) است «2».
مؤلف قدس سره: در اين معنا اخبار ديگري نيز هست.
و در كافي از امام باقر (ع) روايت شده كه فرمود: ما را با تقواي خود كمك كنيد، زيرا كسي كه خدا را با ورع- تقوا- ديدار كند، نزد خدا فرحي خواهد داشت، چون خداي عز و جل فرموده:" وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ ..." و بعد از تلاوت آيه فرمود: آري نبي از ما است صديق هم از ما است، شهدا و صالحون نيز از مايند «3».
و در همان كتاب از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: مؤمن دو قسم است، يك مؤمن است كه به شرايط خداي تعالي آن شرايطي كه با وي شرط كرده وفا مي‌كند، چنين مؤمني با نبيين و صديقين و شهداء صالحين خواهد بود، كه رفقاي خوبي هستند، و از كساني خواهد بود كه خودش شفاعت ديگران مي‌كند، و كسي شفاعت او را نمي‌كند- چون حاجتي به شفاعت ديگران ندارد- زيرا نه در دنيا دچار دلواپسي‌ها مي‌شود، و نه در آخرت هول و هراسهاي آن تهديدش مي‌كند.
قسم دوم مؤمنيني هستند كه احيانا لغزشي مي‌كنند، چنين مؤمني مانند خامه زراعت است، از هر طرف كه نسيم آن را خم كند خم مي‌شود، چنين كسي هم اهوال دنيا تهديدش مي‌كند، و هم اهوال آخرت، خودش كسي را شفاعت نمي‌كند، ولي شافعان او را شفاعت مي‌كنند، و سرانجام كار او خير است «4».
مؤلف قدس سره: در كتاب صحاح اللغه كلمه (خامة) به شاخه سبز گياه معنا شده «5»،
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 182.
(2)تفسير برهان ج 1، ص 393.
(3)اصول كافي ج 2 ص 78 حديث 12 دار الكتب الاسلاميه.
(4)اصول كافي ج 2 ص 248 حديث 2 دار الكتب الاسلاميه.
(5)صحاح اللغه ج 5 ص 1916.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 663
اين بود گفتار صاحب صحاح، و وقتي گفته مي‌شود:" كفات فلانا فانكفاء" معنايش اين است كه من فلاني را برگرداندم، و او برگشت، و منصرف شد، و امام (ع) در اين كلام خود به مطلبي اشاره دارند كه ما نيز در تفسير آيه" صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ" «1» به آن اشاره كرديم، و گفتيم مراد از نعمت در جمله" أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ"، نعمت ولايت است، و در نتيجه آن آيه منطبق مي‌شود با آيه شريفه:" أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ، الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ" «2»، كه مي‌فرمايد دارندگان ولايت يعني آنها كه ايمان آوردند، و تقوا پيشه كردند، اندوهي و ترسي ندارند، و خلاصه بيم حوادث راهي به دل اولياي خدا ندارد چون اولياي خدا غير از خدا كسي را ندارند، (خدا ما را از اين نعمت بزرگ محروم نفرمايد بمحمد و آله الطاهرين (صلوات اللَّه عليهم اجمعين).
__________________________________________________
(1)سوره فاتحه آيه 7.
(2)سوره يونس آيه 62- 63.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 664

[سوره النساء (4): آيات 71 تا 76] ..... ص : 664

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا خُذُوا حِذْرَكُمْ فَانْفِرُوا ثُباتٍ أَوِ انْفِرُوا جَمِيعاً (71) وَ إِنَّ مِنْكُمْ لَمَنْ لَيُبَطِّئَنَّ فَإِنْ أَصابَتْكُمْ مُصِيبَةٌ قالَ قَدْ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيَّ إِذْ لَمْ أَكُنْ مَعَهُمْ شَهِيداً (72) وَ لَئِنْ أَصابَكُمْ فَضْلٌ مِنَ اللَّهِ لَيَقُولَنَّ كَأَنْ لَمْ تَكُنْ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُ مَوَدَّةٌ يا لَيْتَنِي كُنْتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزاً عَظِيماً (73) فَلْيُقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يَشْرُونَ الْحَياةَ الدُّنْيا بِالْآخِرَةِ وَ مَنْ يُقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيُقْتَلْ أَوْ يَغْلِبْ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً (74) وَ ما لَكُمْ لا تُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْ هذِهِ الْقَرْيَةِ الظَّالِمِ أَهْلُها وَ اجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا وَ اجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ نَصِيراً (75)
الَّذِينَ آمَنُوا يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ الطَّاغُوتِ فَقاتِلُوا أَوْلِياءَ الشَّيْطانِ إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطانِ كانَ ضَعِيفاً (76)

ترجمه آيات ..... ص : 664

هان اي كساني كه ايمان آورديد سلاح خود برگيريد، و سپس دسته دسته يا يك پارچه به سوي جهاد حركت كنيد (71).
و بدانيد كه بعضي از شما هستند كه در كوچ كردن پا به پا مي‌كنند، همين كه مصيبتي به شما برسد مي‌گويند، خدا چه رحمي به من كرد، كه با آنان در ميدان كار زار حاضر نبودم (72).
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 665
و اگر- در جنگ پيروز شويد، و فضل و كرمي از خدا به شما برسد- و غنيمتي به دست آوريد- آن وقت بطور يقين خواهند گفت گويا هيچ رابطه مودتي با شما ندارند-: اي كاش با آنان مي‌بودم تا به فوزي بزرگ كامياب مي‌شدم (73).
پس كساني كه زندگي دنيا را مي‌فروشند، و آخرت را مي‌خرند، بايد در راه خدا پيكار كنند و كساني كه در راه خدا پيكار مي‌كنند تا كشته شوند و يا بر دشمن چيره گردند به زودي اجري عظيمشان مي‌دهيم (74).
چرا در راه خدا و نجات بيچارگان از مردان و زنان و كودكان پيكار نمي‌كنند؟ بيچارگاني كه مي‌گويند بار الها ما را از اين سرزمين كه مردمش همه ستمگرند بيرون كن، و نجات بده، و از ناحيه خود سرپرستي بر ايمان بفرست، و يا از جانب خود يار و مدد كاري برايمان روانه كن (75).
كساني كه ايمان آورده‌اند، در راه خدا پيكار مي‌كنند، و آنها كه كفر را پيشه خود كرده‌اند در راه طاغوت مي‌جنگند، پس شما اي مؤمنان با ياران شيطان پيكار كنيد، كه كيد شيطان هميشه ضعيف بوده است (76)

بيان آيات [(در باره جهاد و جنگ)] ..... ص : 665

اشاره

به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد اين آيات در مقايسه با آيات قبل به منزله ذي المقدمة نسبت به مقدمه است. ساده‌تر بگويم آن آيات سخن از اطاعت خدا و رسول و اولي الامر داشت تا در اين آيات غرض از آن اطاعت را كه صبر در مقابل جهاد در راه خدا است بيان كند، و معلوم است كه تحريك مؤمنين بسوي جهاد جز اين كه مردم مطيع خدا و رسول و اولي الامر باشند، به نتيجه نمي‌رسد مخصوصا در ايامي كه اين آيات نازل مي‌شده مؤمنين در محنتي شديد قرار داشتند، چون نزول اين آيات در ربع دوم از مدت اقامت رسول خدا (ص) در مدينه بوده، كه دشمنان دين از هر طرف هجوم آوردند، تا نور خدا را خاموش سازند، و بنيان دين را كه در حال بالا رفتن بود براندازند، رسول خدا (ص) از يك طرف با مشركين مكه و طاغوت‌هاي قريش مي‌جنگيد، و از سوي ديگر سريه (لشكر كوچك) ها به اطراف شبه جزيره عربستان گسيل مي‌داشت، و از سوي ديگر سرگرم استوار ساختن پايه‌هاي دين در بين مؤمنين بود، و از سوي ديگر در داخل با جمعيت منافقين كه مردمي نيرومند و پولدار و صاحب نفوذ بودند رو به رو بود، جمعيتي كه در روز جنگ احد معلوم شد عددشان از نصف مسلمانان خيلي كمتر نبوده (در سابق كه روايات جنگ احد را نقل كرديم گذشت، كه رسول خدا (ص) در روز جنگ احد با هزار نفر سرباز از شهر بيرون رفت و از اين عده
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 666
سيصد نفر با عبد اللَّه بن ابي برگشتند، و هفتصد نفر با رسول خدا (ص) ماندند).
و اين منافقين دائما چوب لاي چرخ اسلام مي‌گذاشتند و امور را عليه رسول خدا (ص) واژگونه مي‌كردند، و همواره در انتظار بلايي براي آن جناب بودند، و مؤمنين را كه بعضي از آنان بيمار دل بودند و از منافقين شنوايي داشتند، از عمل به دستورات آن جناب مانع مي‌شدند، و از سوي ديگر اطراف شهر مدينه و پيرامون، و مسلمانان آن جا، قبايلي از يهود بودند، كه دائما براي مؤمنين دردسر ايجاد مي‌كردند، و با آنان مي‌جنگيدند و اتفاقا عرب مدينه از عهد قديم به چشم احترام به آنها نگاه مي‌كردند. و امر آنان را- و يا بگو تمدن و شيوه زندگي آنان را- عظيم مي‌شمردند، و يهود سخنان باطل و ضد دين در ذهن مسلمانان القا مي‌كردند و احاديث گمراه كننده‌اي كه باعث بطلان اراده صادق آنان بود تلقين مي‌نمودند، و به اين وسيله تصميم جدي آنان را سست مي‌كردند، و همين يهوديان و منافقين، مشركين را عليه مسلمانان تشجيع مي‌كردند، و در مقاومت عليه مسلمين دلخوش مي‌ساختند و در بقا و ادامه بر كفر و جمود خود تشويق نموده، و وادارشان مي‌كردند تا بيشتر به آزار مسلماناني كه در مكه بودند بپردازند.
بنا بر اين مي‌توان گفت كه اين آيات مثل اين كه در همين مقام است، كه كيد يهوديان عليه مسلمين را خنثي كند، و آثار القائات آنان بر مؤمنين را از بين ببرد، و اگر در ضمن سخني از منافقين به ميان آورده، نظير تتميم ارشاد مؤمنين و تكميل بيدار باش آنان است، تا وضع حاضر خود را بشناسند، و در امر خود بصيرتي داشته باشند، و از دردي كه بي‌خبر از خود آنان در درون دلهايشان پنهان شده بر حذر باشند، دردي كه در جمع آنان نفوذ كرده است، و آن درد خوش باوري نسبت به يهوديان و شيفتگي نسبت به تمدن و مال و ثروت آنان است، تا به اين بيدار باش كيد دشمنان خارج از محيطشان كه به آنان احاطه دارند را باطل كند، و دلهاي مؤمنين را كه از شدت محنت به گلوگاهشان رسيده دو باره به درون سينه‌هاشان برگرداند، و خلاصه كلام نور دين را در درخشندگيش تمام نمايد هم چنان كه خودش در جاي ديگر فرمود:
" وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ" «1»، و نيز فرمود:" لِيُظْهِرَهُ عَلَي الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ" «2».
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا خُذُوا حِذْرَكُمْ فَانْفِرُوا ثُباتٍ أَوِ انْفِرُوا جَمِيعاً" كلمه" حذر" به كسره حا و سكون ذال به معناي آلت بر حذر شدن است، و آلت بر حذر
__________________________________________________
(1)و (2) سوره صف آيه 8 و 9.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 667
شدن همان اسلحه است، و چه بسا دانشمنداني كه گفته‌اند: اين كلمه اسم آلت نيست بلكه مانند كلمه" حذر" به فتحه حا و ذال هر دو مصدر است، و كلمه: (نفر) به معناي كوچ كردن به سوي هدفي است كه مورد نظر باشد، و اصل اين كلمه به معناي فزع بود، پس كوچ كردن از يك محل در حقيقت فزع از آن محل است، و فزع به محلي است كه مورد نظر است و كلمه (ثبات) جمع كلمه (ثبه) است و ثبه به معناي جماعت‌هاي متفرق است، پس ثبات به معناي جماعتي بعد از جماعت است، به طوري كه جماعت دوم با جماعت اول فاصله داشته باشد، و جماعت سوم از دوم جدا باشد، مؤيد اين معنا آن است كه اين كلمه در مقابل كلمه جميع قرار گرفته، و فرموده:" فَانْفِرُوا ثُباتٍ أَوِ انْفِرُوا جَمِيعاً".
در اين آيه شريفه با آمدن حرف (فا) بر سر جمله:" فَانْفِرُوا ثُباتٍ ..." اين جمله متفرع شده است بر جمله:" خُذُوا حِذْرَكُمْ ..."، و اين تفريع و نتيجه گيري به ظاهرش اين احتمال را تاييد مي‌كند، كه منظور از كلمه (حذر) معناي مصدري نباشد، بلكه همان معناي آلت و سلاح باشد، و جمله كنايه باشد از اين كه مؤمنين آمادگي تمام داشته باشند براي خروج به سوي جهاد، و در نتيجه معناي آيه چنين مي‌شود: اسلحه خود را بر گيريد يعني آماده بيرون رفتن به سوي دشمنان خود شويد، يا فرقه فرقه (كه از آن تعبير مي‌شود به سريه سريه)، و يا به طور دسته جمعي كه از آن تعبير مي‌شود به لشگر.
و معلوم است كه آماده شدن براي جنگ به اختلاف عده دشمن و نيروي او مختلف مي‌شود، پس ترديد در جمله (يا دسته دسته برويد و يا دسته جمعي) ترديد تخيير نيست، و نمي‌خواهد بفرمايد در كيفيت بيرون رفتن، اختيار با خود شما است، بلكه ترديد به خاطر اختلاف وضع دشمن است، مي‌خواهد بفرمايد اگر عدد نفرات دشمن كم است، به طور ثبه يعني دسته دسته برويد، و اگر زياد است دسته جمعي برويد.
در نتيجه برگشت معناي آيه و مخصوصا با در نظر گرفتن آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" وَ إِنَّ مِنْكُمْ لَمَنْ لَيُبَطِّئَنَّ ..." به اين مي‌شود كه: اسلحه خود را زمين نگذاريد، و از تلاش و بذل جهد در امر جهاد باز نايستيد، كه اگر چنين كنيد عزمتان مي‌ميرد، و نشاطتان در اقامه پرچم حق مبدل به كسالت و سستي مي‌شود، در نتيجه يك عده تبطوء يعني امروز و فردا خواهند كرد، و يك عده ديگر مانع حركت ديگران مي‌گردند، و نمي‌گذارند سايرين به قتال دشمنان خدا و تطهير زمين از لوث وجود آنان اقدام كنند.
" وَ إِنَّ مِنْكُمْ لَمَنْ لَيُبَطِّئَنَّ ..."
بعضي گفته‌اند: حرف لام در كلمه (من) لام ابتدا است، براي اين كه كلمه (من)
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 668
اسم است براي كلمه (ان)، كه در واقع مبتدا است، و لام دوم كه بر سر كلمه (يبطئن) آمده لام سوگند است، چون بر سر خبر (ان) در آمده، و اين خبر جمله فعليه‌اي است كه با نون تاكيد تشديد دار تاكيد شده و مصدر (تبطئه) كه مصدر باب تفعيل است، و فعل" يبطئن" از آن مشتق شده است، و همچنين مصدر باب افعال اين ماده، يعني كلمه" ابطاء" به معناي تاخير در عمل است.

[كساني كه به هنگام جنگ و جهاد سستي و امروز و فردا مي‌كردند از ميان خود مؤمنين بودند] ..... ص : 668

و جمله:" وَ إِنَّ مِنْكُمْ ..." دلالت دارد بر اين كه اين مؤمنيني كه در آيه روي سخن به ايشان است جزء همان مؤمنيني هستند كه در صدر آيه با خطاب" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ..." مورد خطاب قرار گرفته‌اند، چون ظاهر كلمه" منكم" همين است، هم چنان كه آيه بعد هم كه مي‌فرمايد:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ قِيلَ لَهُمْ كُفُّوا أَيْدِيَكُمْ ..."، بر اين معنا دلالت دارد، براي اين كه از ظاهر آن بر مي‌آيد كه اين اشخاص كه به آنان گفته شد دست برداريد، نيز از مؤمنين بوده‌اند، و همچنين جمله‌هاي بعد كه از نظر خواننده مي‌گذرد، همه به قرينه اتصال آيات دلالت دارند بر اين كه در صدد تحريك مؤمنيني هستند كه در بين آنان اين اشخاص مبطي و امروز و فردا كن هستند، توجه بفرماييد:" فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتالُ إِذا فَرِيقٌ مِنْهُمْ يَخْشَوْنَ النَّاسَ"، (همين كه قتال بر آنان واجب شد، ناگهان طايفه‌اي را مي‌بيني كه از مردم مي‌ترسند)،" وَ إِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ"،" فَلْيُقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ ..."،" وَ ما لَكُمْ لا تُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ..."" الَّذِينَ آمَنُوا يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ...".
از همه اين قرينه‌هاي گذشته در اين آيات چيزي كه به ظاهرش دلالت كند بر اين كه افراد امروز و فردا كن جزء منافقين بوده‌اند، كه جز به زبان ايمان نياورده‌اند، وجود ندارد، علاوه بر اين بعضي از كلماتي كه خداي تعالي از آنان حكايت كرده، دلالت دارد بر اين كه في الجمله ايماني داشته‌اند، مانند جمله:" فَإِنْ أَصابَتْكُمْ مُصِيبَةٌ قالَ قَدْ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيَّ"، و جمله" رَبَّنا لِمَ كَتَبْتَ عَلَيْنَا الْقِتالَ"، كه از اين دو جمله معلوم مي‌شود تا اندازه‌اي به اللَّه تعالي و به رب متعال ايمان داشته‌اند.
بله مفسرين گفته‌اند مراد از جمله:" وَ إِنَّ مِنْكُمْ لَمَنْ ..."، منافقين نيستند، و معناي اين كه فرمود: (بعضي از شما- با اين كه منافقين از مؤمنين نيستند) اين است كه، بعضي از آنهايي كه خود را در شمار شما مي‌دانند، و يا بعضي از آنهايي كه با شما مؤمنين خويشاوندي دارند، ولي منافقند، و يا بعضي از آنها كه در ظاهر و به حكم شريعت جزء شما مؤمنين هستند، يعني مثل شما خونشان محفوظ است، و از خويشاوند مسلمانشان ارث مي‌برند و ساير احكام اسلام در حقشان جاري است، چون به اقرار به شهادتين تظاهر مي‌كنند، ليكن خواننده محترم
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 669
توجه فرمود كه اين گونه تفسيرها در حقيقت دخل و تصرف بي جا در ظاهر قرآن كريم است.
چيزي كه مفسرين نامبرده را واداشته كه آيه شريفه را اين طور معنا كنند حسن ظني است كه به مسلمانان صدر اسلام دارند، و معتقدند هر كسي كه رسول خدا (ص) را ديده باشد و به آن جناب ايمان آورده باشد مسلمان است، در حالي كه بحث تحليلي پيرامون رفتار و سيره‌اي كه اين افراد در زندگي خود چه در حيات رسول خدا (ص) و چه بعد از آن داشتند اين حسن ظن را ضعيف مي‌سازد، و خطابهاي حاد و كوبنده‌اي كه قرآن كريم در خصوص آنان دارد، اين معيار را معياري سست و غلط مي‌سازد.
و دنيا تا كنون هيچ امتي و جمعيتي را نشان نداده كه همه افراد آن پاك باشد، و در نتيجه امتي طاهر به طوري كه حتي يك نفر غير طاهر و داراي لغزش و گناه در آن نباشد، الا يك امت هفتاد و دو نفري، يعني ياران حسين بن علي بن ابي طالب (صلوات اللَّه عليهما) كه همگي پاك بودند، از اين امت كوچك كه بگذريم همه جمعيت‌ها و حتي مؤمنين صدر اسلام مركب بوده‌اند از مؤمنين واقعي، و منافق، و بيمار دل، و پيرو هواي نفس.
تنها امتيازي كه مسلمانان صدر اول با ساير مسلمين داشته‌اند اين بوده كه مجتمع آنان مجتمعي فاضل بود، كه زمام امرشان به دست رسول اللَّه (ص) بود، و معلوم است كه اجتماعي كه سرپرست آن چنين شخص شريفي باشد، نور ايمان آن اجتماع را فرا مي‌گيرد، و سيطره دين در آن حكومت مي‌كند، البته اين حال مجتمع آنان از حيث مجتمع بود، و منافات ندارد كه تك تك افراد آن از نظر عمل بعضي صالح و بعضي طالح و از نظر اخلاق، بعضي داراي فضايل اخلاقي، و بعضي مبتلا به رذايل اخلاقي باشند، و در آن مجتمع هر رنگي از رنگهاي اخلاق و ملكات يافت شود.
و همين وضع را قرآن كريم از مجتمع مسلمانان صدر اول و از صفاتي كه در افراد آن مجتمع ديده مي‌شد يادآور شده، از آن جمله در آيه زير در عين اين كه صفات و فضايل اجتماعي آنان را به طور مطلق ذكر مي‌كند، در آخر كه سخن از مغفرت و اجر به ميان مي‌آورد، آن را به طور مشروط وعده مي‌دهد، با اين كه صفاتشان را به طور مطلق ذكر كرد مي‌فرمايد:" مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَي الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ- تا آنجا كه مي‌فرمايد:- وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً" «1».
__________________________________________________
(1)محمد فرستاده خدا است، و كساني كه با اويند، عليه كفار بي رحم، و در بين خود مهربانند، هر بيننده آنان را مي‌بيند كه يا در ركوعند و يا در سجده، همواره از خدا فضل مي‌طلبند، و خشنودي او را مي‌جويند سيمايشان و علامت سجده و عبادتشان در چهره‌هايشان پيدا است،- تا آنجا كه مي‌فرمايد- خداي تعالي از اين جمعيت به كساني كه ايمان آورده اعمال صالح كنند آمرزش و پاداش عظيم وعده داده است.
سوره فتح، آيه: 29.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 670
" فَإِنْ أَصابَتْكُمْ مُصِيبَةٌ ..."
اگر به شما مصيبتي برسد مثلا كشته و يا زخمي شويد" قالَ قَدْ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيَّ إِذْ لَمْ أَكُنْ مَعَهُمْ شَهِيداً"، مي‌گويند خداي تعالي چه رحمي به من كرد، كه با آنان نبودم، و گرنه من نيز با آنها ناظر آن مصائب مي‌شدم و به همان مصائب مبتلا مي‌گشتم.
" وَ لَئِنْ أَصابَكُمْ فَضْلٌ مِنَ اللَّهِ ..."
و اگر فضلي از ناحيه خدا به شما برسد، مثلا دشمن را تار و مار كرده غنيمتي به دستتان آيد،" لَيَقُولَنَّ كَأَنْ لَمْ تَكُنْ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُ مَوَدَّةٌ، يا لَيْتَنِي كُنْتُ مَعَهُمْ"، مثل كسي كه خود را از شما بيگانه بداند، و مثل اين كه اصلا بين او و شما مودتي نبوده، خواهد گفت اي كاش من نيز با آنان مي‌بودم، و به آن غنيمت‌ها مي‌رسيدم، در اين جمله حال اين گونه افراد را تشبيه مي‌كند، و مجسم مي‌سازد، مي‌فرمايد با اين كه مؤمن بودند، و مسلمانان همه با هم يك دست را تشكيل مي‌دهند، و بين آنان قوي‌ترين روابط هست، كه همانا ايمان به خدا و آيات او است، ايماني كه تمامي روابط ديگر از قبيل پدر فرزندي، و خويشاوندي، و ولايت و بيعت، و مودت، و غيره را تحت الشعاع قرار مي‌دهد، با اين همه اينها به خاطر ضعفي كه در ايمانشان هست كمترين رابطه‌اي بين خود و شما نمي‌بينند، و با چنين ديدي آرزو مي‌كنند اي كاش ما نيز با مؤمنين بوديم، و در جهاد شركت مي‌كرديم، عينا مانند آرزويي كه يك بيگانه دارد، مي‌گويند، (اي كاش من با ايشان بودم، و به رستگاري عظيمي نائل مي‌شدم)، و يكي از علائم ضعف ايمان آنان، همين است كه به دست آمدن غنيمت را امري بسيار مهم مي‌پندارند، خيال مي‌كنند آن مسلماني كه پشيزي غنيمت به دستش آمده، همه سعادت‌ها را به دست آورده است، آن را رستگاري عظيم به حساب مي‌آورد، و نيز هر مصيبتي كه به مؤمنين برسد از قبيل كشته و زخمي شدن در راه خدا، و تحمل مشقت را نقمت و عذاب مي‌پندارند.
" فَلْيُقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يَشْرُونَ ..."
در مجمع البيان است كه وقتي گفته مي‌شود:" شريت" معناي فروختم را مي‌دهد، و چون گفته شود:" اشتريت" معناي خريدم را افاده مي‌كند «1». (و شايد دليلش اين باشد كه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 2 ص 158 جزء 5 مكتبة الحياة- بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 671
خريدن، قبول عمل بايع است، و پذيرفتن صيغه ايجابي او است، كه مي‌گويد، بعتك كذا، و يا شريتك كذا من فلان متاع را به تو فروختم، و خريدار مي‌گويد قبول كردم، و باب افتعال هم براي قبول فعل ساخته شده، پس اشتراء به معناي قبول شراء، و يا بگو قبول بيع است، كه به تعبيري ديگر آن را خريدن مي‌خوانيم) پس مراد از اين كه فرمود:" يَشْرُونَ الْحَياةَ الدُّنْيا بِالْآخِرَةِ"، اين است كه زندگي دنيايي خود را مي‌فروشند، در عوض آخرت را مي‌گيرند.
در آغاز اين آيه شريفه حرف (فا) آمده تا مضمون آيه را تفريع بر ما قبل كند، و بفهماند ما بعد آن نتيجه ما قبل آن است، در ما قبل، مسلمانان را به سوي جهاد تحريك مي‌كرد، و كساني كه از آن كراهت داشته براي بيرون رفتن به سوي جهاد امروز و فردا مي‌كردند مذمت مي‌كرد، و در اين آيه مجددا مردم را براي تحريك براي قتال در راه خدا هشدار مي‌دهد، كه همه آنها مؤمنند، و با اسلام خود و تسليم شدنشان در برابر خداي تعالي آخرت را با زندگي دنيا خريده‌اند، هم چنان كه در جاي ديگر همين معنا را تذكر داده، مي‌فرمايد:" إِنَّ اللَّهَ اشْتَري مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ، بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ" «1»، آن گاه به فايده قتال- البته قتال به وجه حسن- كه به هر حال اجري عظيم است تصريح نموده، مي‌فرمايد:" وَ مَنْ يُقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ..." با اين كلام خود بيان كرد كه امر رزمنده در راه خدا منتهي به يكي از دو سرانجام محمود و پسنديده مي‌شود، يا منتهي به اين مي‌شود كه در راه خدا كشته شود، و يا به اين كه بر دشمن خدا غلبه پيدا كند، و او به هر حال اجري عظيم خواهد داشت، و اگر شق سوم سرنوشت جنگ كه عبارت از فرار كردن كه نه كشتن است و نه كشته شدن را ذكر نكرد، براي اين بود كه اشاره كند به اين كه رزمنده در راه خدا فرار نمي‌كند.

[سر انجام رزمنده مؤمن، يا شهادت است يا پيروزي ...] ..... ص : 671

و اگر از ميان دو سرنوشت محتمل، اول سرنوشت كشته شدن را نام برد، و بعدا سرنوشت غلبه را، براي اين بود كه ثواب كشته شدن بيشتر، و پايدارتر است، چون رزمنده غالب و كسي كه دشمن خدا را شكست مي‌دهد، هر چند كه اجر عظيم برايش نوشته شده، الا اين كه اين اجر عظيم در خطر حبط شدن قرار دارد، چون وقتي آدمي بر دشمن خود پيروز شد ممكن است (غرور ناشي از پيروزي و هوسهاي ناشي از نداشتن دلواپسي به گناه وادارش ساخته) در اثر ارتكاب گناه آن اجر عظيمي را كه داشت از دست بدهد، چون بعضي از كارها هست كه اجر اعمال صالحه را حبط مي‌كند، يعني خنثي مي‌سازد، به خلاف كشته شدن در راه خدا، كه بعد
__________________________________________________
(1)خداي عز و جل از مؤمنين جان و مالشان را خريد در برابر اين كه بهشت از آنشان باشد. سوره توبه، آيه 111. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 672
از آن حياتي جز حيات آخرت نيست، تا در آن حيات گناهي از او سر بزند، و ثواب شهادتش را خنثي سازد، پس كشته راه خدا اجر عظيم خود را حتما دريافت مي‌دارد، ولي غلبه و پيروزي بر دشمن هر چند كه غلبه‌اش در راه خدا بوده، ليكن امرش در استيفاي اجرش مراعي و پا در هوا است.

[شما را چه شده است كه در راه خدا و مردم مستضعف پيكار نمي‌كنيد؟!] ..... ص : 672

" وَ ما لَكُمْ لا تُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ الْمُسْتَضْعَفِينَ ..."
كلمه، (مستضعفين) عطف شده بر موضع لفظ (اللَّه)، و به آيه اين معنا را مي‌دهد: كه چرا در راه خدا نمي‌رزميد و چرا در راه نجات مستضعفين نمي‌جنگيد، و اين آيه شريفه نيز تحريكي ديگر است بر قتال، كه با تعبير استفهام انجام شده، استفهامي كه به ياد شنونده مي‌آورد كه قتالشان قتال در راه خدا است، و فراموش نكنند، كه در چنين قتالي هدف زندگي سعيدشان تامين مي‌شود، چون در زندگي سعيده هيچ آرزو و هدفي جز رضوان خدا، و هيچ سعادتي پرمحتواتر از قرب به خدا نيست، و به ياد داشته باشند كه قتالشان قتال در راه مردم و زنان و كودكاني است كه به دست غداران روزگار به استضعاف كشيده شده‌اند.
و بنا بر اين در اين آيه شريفه تحريك و تهييجي است براي تمامي مؤمنين، چه آنهايي كه ايمانشان خالص است و چه آنهايي كه ايمانشان ضعيف و ناخالص است، اما آنهايي كه ايمانشان خالص و دلهايشان پاك است، براي به حركت در آمدنشان به سوي قتال همان ياد خداي عز و جل كافي است، تا براي اقامه حق، و لبيك گفتن به نداي پروردگارشان، و اجابت دعوت داعي او، به پا خيزند، و اما آنهايي كه ايمانشان ناخالص است، اگر ياد خدا تكانشان داد كه هيچ، و اگر ياد خدا كافي نبود اين معنا تكانشان مي‌دهد كه اولا اين قتالشان قتال در راه خدا است، و ثانيا قتال در راه نجات مشتي مردم ناتوان است، كه به دست كفار استضعاف شده‌اند، و خلاصه كلام اين كه آيه شريفه به اين دسته از مردم مي‌فرمايد اگر ايمان به خدايتان ضعيف است، حد اقل غيرت و تعصب كه داريد، و همين غيرت و تعصب اقتضا مي‌كند از جاي برخيزيد و شر دشمن را از سر يك مشت زن و بچه و مردان ضعيف كوتاه كنيد.
آري اسلام هر چند كه هر سبب و نسبي را در برابر ايمان هيچ و پوچ دانسته، ليكن در عين حال همين هيچ و پوچ را در ظرف ايمان معتبر شمرده، بنا بر اين بر هر فرد مسلمان واجب است كه به خاطر برادران مسلمانش كه سبب ايمان بين وي و آنان برادري برقرار ساخته، و نيز به خاطر برادران تني و ساير خويشاوندانش از زن و مرد و ذراري- در صورتي كه مسلمان باشند- فداكاري كند، و غيرت به خرج دهد، كه اگر چين كند مستضعفين از خويشاوندان خود را نجات دهد، همين عمل نيز بالآخره سبيل اللَّه خواهد شد، نه اين كه در مقابل سبيل اللَّه عنواني ديگر داشته باشد.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 673
و در آيه اين مستضعفين بعضي از مؤمنين و پاره‌اي از آنها فرض شده‌اند، چون همان طور كه قبلا خاطرنشان ساختيم كساني هستند كه اللَّه و ربوبيت او را قبول دارند، و مي‌گويند:
" رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْ هذِهِ الْقَرْيَةِ ..."، و علاوه بر اين كه مؤمنند مظلوم و بيچاره و معذبند و داد مظلومي سر مي‌دهند استغاثه و التماس مي‌كنند، كه (پروردگارا ما را از اين شهري كه اهلش ستمكارند نجات بده ...)، در اين جا با اين كه ممكن بود بفرمايد:" الظالم اهلها علي انفسهم" (كه اهلش ستمكار بر نفس خويشند)، مساله ستم را مطلق آورد، تا اشاره‌اي باشد به اين كه تنها به نفس خود ظلم نمي‌كردند، بلكه به اين طايفه مستضعف نيز انواع ظلم و شكنجه را روا مي‌داشتند، و واقعيت هم همين طور بود.
و نيز در تعبير از استغاثه طايفه مستضعف، با اين كه مي‌توانست بفرمايد: فرياد مي‌زدند، كه هان اي مردم بامروت، و يا اي قوم، و يا اي بستگان، و يا اي كساني كه خود را مرد مي‌دانيد، آخر به فرياد ما برسيد، چنين نفرمود بلكه زيباترين لفظ و بهترين عبارت را آورد، و آن اين است كه از آنان حكايت كرد كه به جاي مردم پروردگار خود را خواندند، و به درگاه مولاي حقيقيشان پناه بردند، و عرضه داشتند: پروردگارا ما را از اين قريه كه اهلش ستمكارند بيرون كن آن گاه به طور اشاره عرض كردند، خدايا به دست رسولت و مؤمنين به وي كه در راه تو جهاد مي‌كنند ما را نجات بده:" وَ اجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا وَ اجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ نَصِيراً"، و از اين مناجاتشان فهميده مي‌شود، از خدا تمناي ولي و ياوري كرده‌اند، اما راضي نشدند خود آن ولي را صدا بزنند، بلكه از پروردگارشان خواسته‌اند ولي و نصيري به ياريشان بفرستد.

گفتاري كوتاه پيرامون مساله غيرت و تعصب ..... ص : 673

در آيه‌اي كه گذشت همان طور كه اشاره كرديم همه مؤمنين يعني آنهايي كه واقعا مؤمنند و آنهايي كه ايماني مستعار دارند را تحريك مي‌كرد براي قتال با دشمنان، و غيرت و تعصب آنان را به هيجان مي‌آورد، و اين كاري است كه هر مربي و رهبري با مردم خود مي‌كند، و ليكن خواننده محترم اگر آيه شريفه را به دقت در نظر بگيرد و آن گاه رفتاري كه خود ما به عنوان يك موجود طبيعي و به حكم آن چه طبيعت اقتضا مي‌كند عمل مي‌كنيم مقايسه كند، آن وقت ادبي از قرآن مي‌بيند كه به راستي شگفت‌آور است.
توضيح اين كه جاي هيچ ترديدي نيست كه در ساختمان بدني و روحي انسان چيزي به ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 674
كار رفته، كه آدمي را در مواقعي كه احساس كند ديگران به منافع او تجاوز مي‌كنند، و رعايت احترام مقدسات (مثلا اطفال و ناموس) او را نمي‌كنند، و يا در صددند آبروي او را بريزند، و خاندان او را هتك نمايند، و يا كاري ديگر از اين قبيل بكنند وادار به دفاع مي‌سازد، و اين لزوم دفاع از خود و از متعلقات خود حكمي است كه فطرت به گردن بشر انداخته، و به وي الهام كرده، چيزي كه هست بكار بردن اين نيرو، و يا بگو اطاعت از اين حكم فطرت دو جور انجام مي‌شود، يكي به نحو شايسته و آن اين است كه هم بكار بستنت به نحو شايسته و حق باشد و هم براي حفظ حق خود باشد، نه حفظ باطلت، و ديگري بنحو ناشايست و مذموم و آن اين است كه هم بكار بستنت به نحو باطل باشد، و هم براي حفظ باطل شد، كه معلوم است در اين صورت چه فساد و شقاوتي در پي دارد، و چقدر نظام امور زندگي را به هم مي‌زند.
اسلام مساله غيرت و تعصب را باطل معرفي نكرده بلكه اصل آن را حفظ نموده، زيرا غيرت ريشه در فطرت انسان دارد، و اسلام هم دين فطرت است، ولي در جزئيات آن دخالت كرده است، و فرموده آن قدر از غيرت و تعصب كه مطابق با فطرت است، حق است، و شاخ و برگي كه اقوام به آن داده‌اند، باطل است، اين اولا، و در ثاني همين وديعه فطري را يعني غيرت و تعصب را از هر سويي به سوي خداي تعالي برگردانيده، و سپس موارد بسياري كه دارد همه را در يك قالب ريخت، و آن قالب عبارت است از توحيد، مثلا يكي از موارد تعصب، تعصب در باره مردان است، كه زنان در باره آنان تعصب مي‌ورزند، يكي ديگر در باره زنان است، كه مردان نسبت به آنان غيرت و تعصب به خرج مي‌دهند، يكي ديگر در باره اطفال و كودكان، و به طور كلي فرزندان است، كه پدران و مادران در باره آنان تعصب مي‌ورزند، همه اينها را رنگ توحيد داد، به اين معنا كه هر جا تعصب ورزيدن، خداپسند باشد، بايد تعصب ورزيد، هر جا نباشد نبايد اعمال كرد، پس اسلام اصل تعصب و غيرت را كه حكمي است فطري تاييد مي‌كند، ولي در عين حال آن را از شوائب هوا و هوس‌ها، و اهداف فاسد و شيطاني پاك، و در همه موارد صاف مي‌كند، و همه را به صورت يك شريعت انساني در مي‌آورد، تا انسان‌ها هم راه فطرتشان را رفته باشند، و هم دچار ظلمت تناقض و يك بام و دو هوايي نگشته مواردش با يكديگر توافق و تسالم داشته باشند، پس آنچه اسلام بشر را به سوي آن مي‌خواند، و آن را مشروع مي‌داند، در بين موارد و اطرافش تناقض و تضادي نيست، بلكه همه در اين جهت مشتركند، كه از شؤون توحيد به شمار مي‌روند، و همه مواردش اين عنوان را دارند، كه پيروي حق و متابعت از آنند، در نتيجه همه احكام آن قوانيني كلي و دائمي و ثابت شده‌اند، (به طوري كه از هر مسلمان آگاه بپرسي تعصب ورزيدن نسبت به خويشاوندان كافر و دشمن دين چطور ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 675
است؟ جوابش منفي، و از هر كس بپرسي تعصب ورزيدن نسبت به مسلماني بيگانه ولي پيرو حق چگونه است؟ جوابش مثبت است، از هر مسلماني بپرسي غيرت ورزيدن نسبت به رفتار داماد با دخترت، و نسبت به رفتار پسرت با همسرش چطور است، جواب مي‌دهد در هر دو مورد اگر غيرت ورزيدن مايه خشنودي خدا است صحيح است، و اگر پيروي هواي نفس است باطل است).

[بيان آيات] ..... ص : 675

" الَّذِينَ آمَنُوا يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ... الطَّاغُوتِ" در اين آيه شريفه بين" الَّذِينَ آمَنُوا" و بين" الَّذِينَ كَفَرُوا" از نظر چگونه قتال كردن مقايسه شده است، كه مؤمنين چه جور قتال مي‌كنند، و كفار چگونه؟ و به عبارتي ديگر از جهت نيت هر يك از دو طايفه در قتال كردنشان مقايسه شده است، تا با اين بيان شرافت و فضيلت مؤمنين بر كفار در طريقه زندگيشان معلوم شود، و روشن گردد كه طريقه مؤمنين، به خداي سبحان منتهي مي‌گردد، و تكيه مؤمنين بر جناب او است، ولي راه كفار به طاغوت منتهي مي‌شود، و در نتيجه اين روشنگري، مؤمنين به سوي قتال با كفار تحريك مي‌شوند.
" فَقاتِلُوا أَوْلِياءَ الشَّيْطانِ إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطانِ كانَ ضَعِيفاً" آنهايي كه راه كفر را پيش گرفته‌اند، بدان جهت كه در راه طاغوت قرار گرفته‌اند، از ولايت خداي تعالي خارج شده‌اند، و در نتيجه ديگر مولايي ندارند، ولي آنان همان ولي شرك و پرستش غير خداي تعالي است، و او شيطان است، پس ولي كفار شيطان است، و ايشان نيز اولياي اويند.
و اين كه در آخر آيه فرمود: كيد شيطان ضعيف است، دليلش اين است كه روش طاغوت كه همان كيد شيطان باشد، چيزي جز ضعف نيست، و به همين جهت است كه مؤمنين را به بيان ضعف روش كفار تشويق و بر قتال كفار تشجيع مي‌كند، و بر كسي پوشيده نيست كه ضعف كيد شيطان نسبت به راه خدا با قوت آن نسبت به افراد هواپرست منافاتي ندارد.

بحث روايتي ..... ص : 675

در مجمع البيان در ذيل آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا خُذُوا حِذْرَكُمْ ..." مي‌گويد: اگر در اين آيه اسلحه را" حذر" خوانده از اين جهت بوده كه اسلحه وسيله و آلت حذر است، آن گاه اضافه كرده كه اين معنا از امام ابو جعفر (ع) روايت «1» شده، و نيز گفته است: از امام
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 2 ص 154 جزء 5 مكتبة الحياة بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 676
ابي جعفر (ع) روايت شده كه فرمود: مراد از ثبات، سريه‌ها، و به اصطلاح امروز گردان و يا هنگ‌ها و مراد از جميع، لشگر است «1».
و در تفسير عياشي از سليمان بن خالد از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: خداي تعالي كساني كه گفتند: خداي چه رحمي به ما كرد كه با رسول خدا (ص) نبوديم، و آسيب نديديم را مؤمن خوانده و فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا خُذُوا حِذْرَكُمْ فَانْفِرُوا ثُباتٍ أَوِ انْفِرُوا جَمِيعاً"-، تا آنجا كه (اگر مصيبتي به شما برسد مي‌گويند خدا به ما انعام كرد، كه با شما نبوديم ...) «2».
و چنين به نظر مي‌رسد كه به راستي مؤمنند در حالي كه مؤمن نيستند كه هيچ، بلكه هيچ كرامتي هم ندارند (ولي چون جزء جمعيت مؤمنين و داخل آنانند) فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا"، چون اگر فرضا اهل آسمان و زمين چنين سخني بگويند، يعني بگويند: (خدا چه انعامي به ما كرد كه با رسول خدا (ص) نبوديم)، به همين خاطر مشرك مي‌شدند، پس افرادي كه قرآن كريم اين گفتار را از ايشان حكايت مي‌كند مشرك بودند (چون به قول معروف هم خدا را مي‌خواستند و هم خرما را)، وقتي مصيبتي به مسلمانان مي‌رسيد چنين مي‌گفتند، و وقتي مسلمانان به غنيمتي مي‌رسيدند، مي‌گفتند اي كاش ما نيز با آنان بوديم و به رستگاري عظيمي رستگار مي‌شديم، يعني در راه خدا جنگ مي‌كرديم (و غنيمت مي‌برديم) «3».
مؤلف قدس سره: اين معنا را طبرسي در مجمع «4» و قمي در تفسير «5» خود از آن جناب روايت كرده‌اند و منظور آن جناب از شرك، شرك معنوي است نه ظاهري كه باعث كفر بشود، و ظاهر احكام اسلام را از صاحبش سلب كند، كه بيانش گذشت.
و در همان كتاب از حمران از امام باقر (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه:
" وَ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ ..." فرموده: ماييم آنها «6».
مؤلف قدس سره: اين روايت را از سماعة از امام صادق (ع) نيز نقل كرده،
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 2 ص 155 جزء 5 مكتبة الحياة بيروت.
(2)تفسير عياشي.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 257 حديث 191.
(4)مجمع البيان ج 1 ص 157 جزء 5 مكتبة الحياة- بيروت.
(5)تفسير قمي ج 1 ص 143.
(6)تفسير عياشي ج 1 ص 257 حديث 193.
ترجمه الميزان، ج‌4، ص: 677
اما با اين عبارت كه فرمود: اما جمله:" مستضعفين ..." فرموده: ماييم آنان «1»، (تا آخر حديث) و اين دو روايت در مقام تطبيق آيه شريفه بر ائمه (عليهم السلام) اند و امام در مقام شكوا، از ظلم ظالمان اين امت چنين فرموده، و خود را مستضعف خوانده، نه اين كه خواسته باشد آيه را تفسير كند.
و در الدر المنثور «2» است كه ابو داود در كتاب ناسخش، و ابن منذر، و ابن ابي حاتم، بيهقي در كتاب سننش، از طريق عطا از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: آيه سوره نساء كه مي‌گويد:" خُذُوا حِذْرَكُمْ فَانْفِرُوا ثُباتٍ أَوِ انْفِرُوا جَمِيعاً" به وسيله آيه:" وَ ما كانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً ..." «3» نسخ شده.
مؤلف قدس سره: اين دو آيه با هم منافاتي ندارند تا بگوئيم اولي به وسيله دومي نسخ شده، و اين روشن است، بلكه به فرضي هم كه منافاتي بود، تازه از باب عام و خاص است، كه تنافيش ابتدايي است و بعد از تخصيص تنافي به كلي از بين مي‌رود، يا از باب مطلق و مقيد است، نه از باب ناسخ و منسوخ،" و الحمد للَّه رب العالمين" در تاريخ سوم فروردين ماه هزار و سيصد و شصت و دو شمسي پايان پذيرفت و ان شاء اللَّه در همين تاريخ جلد نهم را آغاز نموده، از خداي عز و جل مسئلت دارم توفيق به اتمام رساندن اين دوره تفسير يعني جلد نهم و دهم و نوزدهم و بيستم را مرحمت بفرمايد، تا طبق سفارش و تاكيد مرحوم مؤلف قدس سره همه چهل جلد به يك قلم ترجمه شده باشد، و نيز از خداي تبارك و تعالي درخواست مي‌كنم پاداش اين خدمت را در نامه عمل والد بزرگوارم حجة الاسلام و المسلمين مرحوم سيد هادي كروسي المولد و همداني المسكن و مرحومه والده‌ام درج فرمايد" سيد محمد باقر موسوي همداني".
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 257 حديث 194.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 183.
(3)سوره توبه آيه 122.

جلد پنجم

[ادامه سوره نساء] ..... ص : 3

[سوره النساء (4): آيات 77 تا 80] ..... ص : 3

اشاره

أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ قِيلَ لَهُمْ كُفُّوا أَيْدِيَكُمْ وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتالُ إِذا فَرِيقٌ مِنْهُمْ يَخْشَوْنَ النَّاسَ كَخَشْيَةِ اللَّهِ أَوْ أَشَدَّ خَشْيَةً وَ قالُوا رَبَّنا لِمَ كَتَبْتَ عَلَيْنَا الْقِتالَ لَوْ لا أَخَّرْتَنا إِلي أَجَلٍ قَرِيبٍ قُلْ مَتاعُ الدُّنْيا قَلِيلٌ وَ الْآخِرَةُ خَيْرٌ لِمَنِ اتَّقي وَ لا تُظْلَمُونَ فَتِيلاً (77) أَيْنَما تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ وَ إِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِكَ قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً (78) ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ وَ أَرْسَلْناكَ لِلنَّاسِ رَسُولاً وَ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً (79) مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ وَ مَنْ تَوَلَّي فَما أَرْسَلْناكَ عَلَيْهِمْ حَفِيظاً (80)

ترجمه آيات ..... ص : 3

مگر نديدي آن عده‌اي را كه در روزگاري كه قتال با كفار صادر نشده بود آرزوي صدورش را مي‌كشيدند و تو، به ايشان مي‌گفتي: زنهار مبادا دست به شمشير زنيد، بلكه هم چنان نماز بخوانيد و زكات بدهيد تا استخوان‌بندي اسلام محكم گردد، ولي همين كه محكم شد و فرمان قتال صادر گرديد جمعي از آنان دچار وحشت شدند، همان قدر كه از خدا مي‌ترسيدند بلكه بيشتر از آن از مردم كفار ترسيدند و گفتند:
پروردگارا چرا جنگ را بر ما واجب كردي؟ و چه مي‌شد اين دو روزه زندگي ما را به حال خود مي‌گذاشتي؟
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 4
بگو زندگي دنيا اندك و همان دو روزي است كه گفتيد و زندگي آخرت براي كسي كه تقوا پيشه كند بهتر است و شما حتي به مقدار نخك هسته خرما ستم نخواهيد شد (77).
هر جا كه باشيد مرگ شما را در مي‌يابد هر چند كه در بناهاي استوار و ريشه‌دار باشيد اگر به آنان خيري برسد مي‌گويند: اين از جانب خدا است و اگر شري به آنها برسد مي‌گويند: اين شر از تو است، بگو همه از جانب خدا است، اين گروه چه مرضي دارند كه به هيچ وجه بنا ندارند چيزي (و از آن جمله مطلبي به اين سادگي) را بفهمند (78).
آنچه از خوبي‌ها به تو برسد از طرف خداوند است و آنچه از بدي‌ها برسد از خود تو است و ما تو را به عنوان رسولي به سوي مردم گسيل داشتيم و در شهادت بر حقانيت رسالت تو خدا كافي است (79).
كسي كه رسول را اطاعت كند، خدا را اطاعت كرده و كسي كه روي بگرداند بايد بداند كه ما تو را به نگهباني آنان نفرستاده‌ايم (80).

بيان آيات [ملامت افراد ضعيف از مسلمين كه به حكم قتال اعتراض نمودند، و پاسخ به آنها] ..... ص : 4

اشاره

اين آيات متصل به آيات قبل مي‌باشند و همه يك سياق دارند و يك هدف را تعقيب مي‌كنند. و اين آيات مشتمل است بر استشهاد به وضع طائفه‌اي ديگر از مؤمنين كه ايمانشان ضعيف است، و در آن اندرز و تذكري هم هست به اينكه دنيا ناپايدار و نعمت‌هاي آخرت پايدار و دائمي است، و نيز در اين آيات حقيقتي از حقائق قرآني را در خصوص حسنات و سيئات بيان فرموده است.
" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ قِيلَ لَهُمْ ... أَوْ أَشَدَّ خَشْيَةً" كلمه" كف الايدي- دست نگه داشتن" كنايه است از خود داري از جنگ، چون قتلي كه در كارزار اتفاق مي‌افتد به وسيله دست انجام مي‌شود، و اين گفتار دلالت دارد بر اينكه مؤمنين در صدر اسلام و در آغاز امر از تعدي‌ها و ستم‌ها كه از كفار مي‌ديدند سخت در فشار بودند، و از اينكه اجازه نداشتند با دشمنان بجنگند، و هم چنان از كفار تو سري بخورند، و ظلم ببينند ناراحت بودند، لذا خدا اين آيه به آنان دستور مي‌دهد كه دست به شمشير نبرند، و هم چنان به اقامه شعائر دين (نماز و زكات) بپردازند تا استخوان‌بندي دين محكم شود، و نيروي مقابله با كفار را پيدا كنند، آن وقت است كه خداي تعالي به آنان اجازه جهاد خواهد داد و اگر صبر نكنند، به همين امروز كه روز ضعف دين است دست به شمشير ببرند، ساختمان دين متلاشي و اركانش منهدم و اجزاي آن متلاشي مي‌شود.
بنا بر اين در اين آيات مسلمانان را ملامت مي‌كند از اينكه آن روزي كه اسلام ضعيف بود، دائم چون و چرا مي‌كردند، كه چرا به ما اجازه قتال داده نمي‌شود؟ ولي همين كه اسلام ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 5
نيرو گرفت، و مسلمانان مامور به قتال شدند، طائفه‌اي از آنان از كفار به همان مقدار كه از خدا مي‌ترسيدند و بلكه بيش از آن دچار وحشت شدند.
" وَ قالُوا رَبَّنا لِمَ كَتَبْتَ عَلَيْنَا الْقِتالَ ..."
ظاهر اين جمله اين است كه عطف باشد بر جمله" إِذا فَرِيقٌ مِنْهُمْ ..."، مخصوصا اگر تغيير سياق از فعل مضارع" يَخْشَوْنَ النَّاسَ" به ماضي:" قالوا" را در نظر بگيريم، اين عطف روشن‌تر به نظر مي‌رسد.
در نتيجه گوينده‌اي كه گفته بود:" رَبَّنا لِمَ كَتَبْتَ عَلَيْنَا الْقِتالَ"، همان كسي است و جزو همان كساني است كه در روزگار ضعف اسلام، لا ينقطع مي‌گفتند، كه" چرا اجازه قتال نداريم، و تا كي زير بار ظلم كفار برويم؟" و خداي تعالي هم در پاسخشان دستور نازل كرد كه:" كُفُّوا أَيْدِيَكُمْ" البته اين احتمال را هم مي‌توان داد كه جمله:" رَبَّنا لِمَ كَتَبْتَ عَلَيْنَا الْقِتالَ لَوْ لا أَخَّرْتَنا إِلي أَجَلٍ قَرِيبٍ" حكايت باشد از زبان حال مسلمانان كذايي، هم چنان كه احتمال دارد زبان قال آنان باشد، چون در قرآن كريم از اين قبيل عنايات هر نوعش استعمال شده است.
توجه بفرمائيد كه در حكايت گفتار مسلمانان كذايي كلمه" اجل" را توصيف كرد به صفت" قريب"، و منظور از اين توصيف اين نبوده كه به ما بفهماند مسلمانان نامبرده از خدا اجلي اندك و عمري كوتاه درخواست كرده و خواسته‌اند بگويند:" پروردگارا! چرا قتال و جنگ را بر ما واجب كردي و چرا اجازه ندادي در عمري كوتاه زندگي كنيم؟" بلكه منظور از اين توصيف اين است كه بفهمانند با اينكه:" عمر آدمي در دنيا كوتاه و بي‌مقدار و اندك است، چرا خداي تعالي مضايقه كرد كه از اين عمر كوتاه بهره‌مند شويم و چرا با دستور قتال اين عمر كوتاه را از ما سلب كرد؟"، و اين كلام كه از مسلمانان كذايي صادر شده است منشا آن علاقه‌اي بوده كه آنان به زندگي در دنيا داشته‌اند در حالي كه اين زندگي در تعليم قرآني متاعي است قليل كه چند صباحي مورد بهره‌وري قرار مي‌گيرد و سپس سريع از بين رفته، اثري از آن باقي نمي‌ماند، و به دنبال آن زندگي آخرت است كه حياتي است باقي و حقيقي، معلوم است كه چنين حياتي از حيات دنيا بهتر است، و به همين جهت در پاسخ مسلمانان كذايي همين معنا را خاطر نشان ساخته فرمود:" قُلْ مَتاعُ الدُّنْيا قَلِيلٌ".
" قُلْ مَتاعُ الدُّنْيا قَلِيلٌ ..."
در اين جمله به رسول خدا (ص) دستور مي‌دهد كه به افراد ضعيف جوابي بدهد كه اشتباه آنان را روشن سازد. و خطا بودن اين نظرشان را (كه زندگي اندك دنيا را بر
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 6
كرامت جهاد و شرافت كشته شدن در راه آخرت ترجيح داده‌اند) توضيح دهد.
و حاصل اين پاسخ اين است كه اين مسلمانان جا دارد كه در ايمانشان رعايت تقوا (يعني حفظ خويشتن) را بكنند و اگر با تقوا باشند، چون بين زندگي اندك و پشيز دنيا، و زندگي آخرت مقايسه كنند زندگي آخرت را بهتر از زندگي دنيا مي‌يابند، پس جا دارد آخرت را (كه بهتر است) بر دنيا ترجيح دهند، چون فرض اين جا است كه مؤمن هستند و در راه تقوا قرار گرفته‌اند، و مانند كفار نيستند كه در مقام تامين سعادت خود و حفظ خويش از خطرها نباشند و معلوم است كه افراد مؤمني كه در راه تقوا قرار دارند راهي به جز ترس از خدا ندارند، اينان ديگر نمي‌توانند و معقول نيست كه از ظلم خدا بترسند و به خاطر همين ترس، دنياي خود را محكم بچسبند چون ايمان دارند كه خدا ظالم نيست، بلكه بايد از كفر و بي‌تقوايي خود بترسند.
با اين بيان روشن مي‌شود كه جمله:" لِمَنِ اتَّقي" از باب به كار بردن صفت در جاي موصوف است، تا در عين بيان حكم، بر سبب حكم هم دلالت كند، و ادعا كند كه مورد حكم از مصاديق و موارد آن سبب است، و تقدير آيه:" و خدا داناتر است" چنين است:" آخرت براي شما بهتر است، براي اينكه شما به خاطر ايمانتان بايد با تقوا باشيد و تقوا، سبب رستگاري و رسيدن به خير و آخرت است"، پس اينكه فرمود:" لمن اتقي"، جنبه كنايه‌اي را دارد كه در آن نوعي تعريض باشد.

[مرگ سرنوشتي محتوم است و با فرار از ميدان جنگ و جهاد نمي‌توان از چنگ آن رهايي يافت] ..... ص : 6

" أَيْنَما تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ" كلمه" بروج" جمع كلمه" برج- به ضمه باء" مي‌باشد و" برج" به معناي آن بنائي است كه در چهار كنج قلعه‌ها بنا مي‌كنند و بنيان آن را محكم مي‌كنند تا بتوانند در آن برجها دشمن را دفع كنند و اصل معناي اين كلمه ظهور است و" تبرج به زينت" يعني (اظهار زينت) و همچنين" بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ": (برجهاي سخت بنيان) (مشيدة) از (تشييد) بمعني رفع و بلندي است كه اصل آن از (شيد) كه بمعني (گچ) مي‌باشد چون به وسيله گچ بناها مرتفع و زينت داده مي‌شوند و به اين جهت تبرج و بروج خوانده‌اند كه تبرج اظهار زينت است و برج از راه دور ظاهر و هويدا است، پس" بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ" معنايش بناهاي محكم و بلندي است كه گفتيم در چهار كنج قلعه‌ها مي‌سازند تا افراد از شر دشمنان در آن پناهنده شوند.
و اين گفتار اساسش تمثيل است، ساده‌تر بگويم مي‌خواهد مثالي بياورد براي اموري كه به وسيله آنها آدمي خود را از ناملايمات و خطرها حفظ مي‌كند و حاصل معنا اين است كه مرگ سرنوشتي است كه درك آن از احدي فوت نمي‌شود، هر چند كه شما به منظور فرار از آن به محكم‌ترين پناهگاهها، پناهنده شويد، بنا بر اين ديگر جاي آن نيست كه توهم كنيد اگر در
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 7
جنگ و كارزار حاضر نشويد و يا به عبارت ديگر اگر خداي تعالي جنگ را بر شما واجب نكرده بود شما از خطر مرگ رها مي‌شديد، و خلاصه مرگ به سراغتان نمي‌آيد، چون مرگ شما به هر حال خواهد آمد.
" وَ إِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ ..."
اين دو جمله بيانگر دو لغزش ديگر از لغزشهاي مسلمانان كذايي است، كه خداي تعالي از طرف آنان حكايت مي‌كند و به رسول گراميش (ص) دستور مي‌دهد كه به آنها پاسخ بدهد با بياني كه حقيقت را (در خير و شرهايي كه به انسان مي‌رسد) براي آنان روشن سازد.
اتصالي كه در سياق اين آيات هست اقتضا مي‌كند كه مسلمانان كذايي گوينده اين سخن باشند، حال يا به زبان حالشان و يا با زبان ظاهرشان و اين اقوال و اعتراض‌ها از فردي مسلمان، نوظهور نيست، براي اينكه موسي (ع) هم با اعتراض‌هايي نظير آن از ناحيه بني اسرائيل روبرو شده بود و قرآن كريم آن را چنين حكايت مي‌كند:" فَإِذا جاءَتْهُمُ الْحَسَنَةُ قالُوا لَنا هذِهِ وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَطَّيَّرُوا بِمُوسي وَ مَنْ مَعَهُ أَلا إِنَّما طائِرُهُمْ عِنْدَ اللَّهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" «1»، و اين منطق غلط، از ساير امت‌ها در مورد پيامبرانشان نيز روايت شده، پس امت اسلام هم در پيمودن اين روش نادرست و رفتار غلط با پيامبرشان از ساير امت‌ها كوتاه نيامدند و قرآن كريم هم درباره تشابه همه امت‌ها فرموده:" تَشابَهَتْ قُلُوبُهُمْ" «2».
و امت اسلام شبيه‌ترين امت‌ها به بني اسرائيل است، رسول خدا (ص) نيز فرموده است:" بني اسرائيل داخل سوراخ هيچ سوسماري نشدند مگر آن كه شما نيز داخل آن خواهيد شد".
و حاصل كلام اينكه هر عملي و رفتاري كه آنها كردند شما نيز خواهيد كرد، در سابق رواياتي در اين معنا از طريق شيعه و سني نقل كرديم.
بيشتر مفسرين در تفسير اين آيات دست به تمحل و چاره جويي زده‌اند تا آن را مربوط به مؤمنين ندانسته، بلكه بگويند: مربوط است به خصوص يهود و يا منافقين و يا هر دو طائفه، ليكن خواننده عزيز توجه دارد كه سياق آيه اين چاره جويي آقايان را دفع مي‌كند.
__________________________________________________
(1)وقتي به منافعي مي‌رسند مي‌گويند: اين در اثر خوبي‌هاي خودمان است و چون به ضرر و بلائي مبتلا مي‌شوند فال بد به موسي و همراهان او مي‌زنند، آگاه باش كه فال آنان و سرنوشتشان نزد خدا است، ليكن بيشترشان نمي‌دانند." سوره اعراف، آيه 131"
(2)"سوره بقره، آيه 119".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 8
و به هر حال آيه شريفه به سياقي كه دارد شهادت مي‌دهد بر اين كه مراد از حسنه و سيئه چيزهايي است كه مي‌توان آن را به خداي تعالي نسبت داد و مسلمانان مورد بحث نيز خودشان يكي از آن دو يعني" حسنه" را به خداي تعالي و ديگري را كه" سيئه" است، به رسول خدا (ص) نسبت داده‌اند، پس معلوم مي‌شود منظور از حسنه و سيئه اعمال خوب و بد نيست، بلكه حوادث و پيشامدهاي خوب و بدي است كه اين مسلمانان در اثر بعثت رسول خدا (ص) و ترفيع پايه‌هاي دين و نشر دادن دعوت و آوازه آن به وسيله جهاد با آن روبرو شدند، به عبارتي روشن‌تر منظور از حسنه، فتح و فيروزي و غنيمت است (در صورتي كه در جنگ‌ها بر دشمن غالب آيند) و كشته شدن و مجروح گشتن و گرفتار و اسير شدن است (در صورتي كه شكست بخورند) و اگر سيئه‌ها را به رسول خدا (ص) نسبت مي‌دادند از باب تطير (فال بد زدن) بوده است و يا مي‌خواسته‌اند بگويند كه آن حضرت ضعف مديريت دارد و زمامداري را آن طور كه بايد نمي‌داند.
به همين جهت خداي تعالي به آن جناب دستور داد چنين پاسخشان دهد:" كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ"،" به ايشان بگو سرنوشت‌ها چه خوب و چه بد آن از ناحيه خداي تعالي است"، چون حوادثي است كه ناظم نظام عالم آن را رديف مي‌كند و ناظم نظام عالم، تنها و تنها خدا است و احدي شريك او نيست، براي اينكه همه اشياء و موجودات هم در هستي خود و هم در بقاي خود و هم در حوادثي كه بر ايشان پيش مي‌آيد، منقاد و تحت فرمان خداي تعالي هستند و بس و آن طور كه قرآن كريم تعليم مي‌دهد، زمام هستي و شؤون هستي و بقاي موجودات به دست غير او نيست.
سپس به عنوان تعجب از جمود فكري و خمود فهم آنان كه نمي‌توانند اين حقيقت را درك كنند مي‌پرسد:" فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً"؟.

[حسنات و خيرات از ناحيه خداي سبحان است و ناگواريها و سيئات از ناحيه خود انسانها است و در عين حال همه حسنات و سيئات مستند به خداي تعالي است] ..... ص : 9

" ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ" بعد از آنكه فرمود اينان به هيچ وجه چيزي نمي‌فهمند، براي اينكه حقيقت امر را بيان كند خطاب را از آنان برگرداند، با اينكه در جمله:" قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ" روي سخن به آنان بود، روي سخن را از آنان برگردانيده و متوجه رسول خدا (ص) كرد تا بفهماند آنان لياقت آن را ندارند كه مورد خطاب قرار گيرند و آن گاه به بيان حقيقت حسنات و سيئاتي كه به آن جناب مي‌رسد از لحاظ مبدأ و منشا آنها پرداخته، خاطر نشان ساخت كه رسول خدا (ص) في نفسه و مستقلا خصوصيتي در اين حقيقت كه خود يكي از احكام وجودي و دائر بين همه و يا حد اقل دائر در بين انسانها است ندارد و حسنات و سيئات در بين همه
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 9
انسانها جريان دارد، چه مؤمن و چه كافر، چه صالح و چه طالح، چه پيغمبر و چه غير آن.
پس حسنات كه عبارت شد از اموري كه انسان به حسب طبع خود آن را حسن و محبوب مي‌داند، از قبيل: عافيت و نعمت و امنيت و آسايش همه از ناحيه خداي سبحان است، و سيئات كه عبارت شد از اموري كه انسان از آن تنفر دارد از قبيل: مرض و ذلت و فقر و مسكنت و فتنه و ناامني، همه و همه منشاش خود انسان‌ها هستند نه خداي سبحان، و بنا بر اين آيه شريفه قريب المضمون به آيه زير است كه مي‌فرمايد:" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلي قَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ وَ أَنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ" «1» و اين معنا كه حسنات مستند به خداي تعالي و سيئات مستند به خلق باشد، منافات ندارد كه از يك نظر كلي هر دو قسم مستند به خداي تعالي باشد كه ان شاء اللَّه تعالي بيان اين عدم منافات خواهد آمد.
" وَ أَرْسَلْناكَ لِلنَّاسِ رَسُولًا ..."
مي‌فرمايد: تو اي محمد از قبل ما هيچ سمتي نداري، جز اينكه رسول مايي و وظيفه تو رساندن پيام است و شان تو همان رسالت است و بس، غير از آن هيچ كاري نداري و هيچ اختياري در امر خلق به دست تو نيست تا در خوش قدمي و بد قدمي اثري داشته باشي و يا سيئات و ضررهايي به طرف مردم بكشاني و يا حسنات و منافعي از آنان دور سازي.
اين مضمون آيه در آن دو نكته است: يكي رد قول كساني كه گرفتاري‌ها و ناملايمات خود را از بد قدمي رسول خدا (ص) مي‌دانستند و دوم تعريضي است بر اينگونه افراد كه مي‌گفتند:" هذِهِ مِنْ عِنْدِكَ": (اين بدبختي ما از ناحيه تو است) و سپس در تاييد اين رد و تعريض فرمود:" وَ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً".
" مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ ..."
اين جمله استينافي است يعني: جمله‌اي است از نو كه مطلب آيه سابق را كه مي‌فرمود:" وَ أَرْسَلْناكَ لِلنَّاسِ رَسُولًا" تاكيد و تثبيت نموده، در عين حال حكم آن آيه را تعليل مي‌كند، مي‌فرمايد: اينكه گفتيم ما تو را به عنوان رسول فرستاديم و تو جز اين سمت را نداري، علتش اين است كه هر كس تو را به آن جهت كه رسول مايي اطاعت كند، در حقيقت ما را اطاعت كرده و كسي كه از تو اعراض كند، از ما اعراض كرده و ما تو را حافظ و نگهبان بر آنان نفرستاده‌ايم.
__________________________________________________
(1)و اين بدان جهت است كه خداي تعالي نعمتي را كه بر مردمي ارزاني داشته تغيير نمي‌دهد تا آنكه آن مردم، خود تغيير دهند و خدا شنواي دانا است." سوره انفال، آيه 53".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 10
از اين جا روشن مي‌شود كه جمله:" مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ ..." از قبيل به كار بردن صفت در جاي موصوف است، تا به اين وسيله به علت حكم اشاره شود، نظير اشاره‌اي كه گفتيم در جمله" وَ الْآخِرَةُ خَيْرٌ لِمَنِ اتَّقي وَ لا تُظْلَمُونَ فَتِيلًا" مي‌باشد. و بنا بر اين سياق كلام بر استقامت خود جاري است و هيچ التفاتي در آن به كار نرفته و نبايد پنداشت كه سياق در جمله:
" ارسلناك ..." كه سياق خطاب است در جمله:" مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ ..." به وسيله التفات مبدل بغيبت شده و باز با التفاتي ديگر در جمله:" فَما أَرْسَلْناكَ ..." سياق مبدل به خطاب شده است، بلكه سياق به استقامت خود باقي است.

گفتاري در اينكه حسنات و سيئات مستند به خداي تعالي است ..... ص : 10

اشاره

به نظر مي‌رسد اولين باري كه بشر به معناي حسن (زيبايي) بر خورده از راه مشاهده جمال در ابناي نوع خود بوده: يعني بعضي از افراد همنوع خود را ديده كه در مقايسه با افرادي ديگر، زيباتر است، اندامي معتدل و اعضايي متناسب دارد و مخصوصا اگر اين اعتدال اندام و تناسب اعضا در صورت باشد (كه براي بيننده محسوس‌تر است)، بشر بعد از تشخيص زيبايي در همنوع خود به زيبايي‌هايي كه در ساير موجودات طبيعي است، متوجه شده و برگشت زيبايي بالآخره به اين است كه وضع موجود موافق باشد با آن مقصدي كه طبعا در نوع آن هست.
مثلا زيبايي صورت يك انسان برگشتش به اين است كه هر يك از اعضاي صورت از چشم و ابرو و گوش، لب، دهان، گونه، چانه و غيره طوري خلق شده باشند و يا به رنگي و صفتي باشند كه هم تك تك آنها جا دارد آن طور باشد و هم هر يك نسبت به ديگري جا دارد آن طور باشد، در چنين وصفي است كه نفس و دل بيننده چنين صورت مجذوب آن مي‌شود و صورتي كه چنين نباشد وصف جمال را ندارد و به جاي كلمه" جميل" كلمه" قبيح" (زشت، بد تركيب) بر آن صادق است تا ببيني از اين چند كلمه كدامش با اعتبار مورد نظر سازگارتر است.
بنا بر اين معنايي كه بر جميل و جمال كرديم، زشتي و قبح و بد تركيبي و يا بطور كلي بدي، معنايي عدمي خواهد بود، هم چنان كه حسن و جمال معنايي است وجودي" ساده‌تر بگويم، زيبا به چيزي مي‌گويند: كه آنچه را بايد داشته باشد، واجد باشد و زشت آن چيزي است كه آنچه را كه جا داشت دارا باشد، نداشته باشد.
بشر بعد از اين مرحله از تشخيص، مساله زشتي و زيبايي را توسعه داده، از چهار چوبه محسوسات خارج كرد و به افعال و معاني اعتباري و عناويني كه در ظرف اجتماع مورد نظر قرار
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 11
مي‌گيرد سرايت داد، آنچه از اين امور با غرض اجتماع يعني سعادت زندگي بشر و يا بهره‌مندي انسانها از زندگي سازگار است، زيبا، خوب و پسنديده خواند و آنچه با اين غرض سازگار نباشد، زشت، بد و ناپسند ناميد، عدل و احسان را به كسي كه مستحق احسان باشد و تعليم و تربيت و خير خواهي و معاني ديگر از اين قبيل را حسنه و زيبا خواند و ظلم و دشمني و امثال آن را سيئه و زشت ناميد: براي اينكه دسته اول با سعادت واقعي بشر و يا بهره‌مندي كامل او از زندگيش در ظرف اجتماع سازگار و دسته دوم ناسازگار بود.
و اين قسم از حسن و زيبايي و مقابل آن يعني قبح و بدي، تابع آن فعلي است كه متصف به يكي از اين دو صفت است، تا ببيني فعل چه مقدار با غرض اجتماع سازگار و يا چه مقدار ناسازگار است: بعضي از افعال حسن و خوبيش دائمي و ثابت است، چون هميشه با غرض اجتماع سازگار است، مانند عدل، و يا قبح و بديش دائمي و ثابت است چون ظلم.
بعضي ديگر از افعال، حسن و قبحش دائمي نيست، بلكه به حسب اختلاف احوال و اوقات و مكان‌ها و مجتمعات مختلف مي‌شود مانند: خنده و مزاح كه نزد دوستان همقطار خوب و نزد بزرگان بد است، در مجالس سرور و جشن‌ها خوب و در مجالس ماتم و عزا و مساجد و معابد زشت است و زنا و ميخوارگي كه در مجتمع غربي خوب و در مجتمع اسلامي زشت است.

[دائمي و ثابت بودن دسته‌اي از نيكيها و بديها] ..... ص : 11

پس با اين بيان روشن شد كه نبايد به سخن آن كسي گوش داد كه مي‌گويد: حسن و قبح كلي و دائمي نيست و همواره در تغيير و دگرگوني است، زيرا اين گوينده مفهوم را با مصداق خلط كرده، در مقام استدلال براي گفته خود گفته است: عدل و ظلم (كه از روشن‌ترين مصاديق حسن و قبح است)، خوبي و بدي آنها دائمي نيست، زيرا مي‌بينيم اجراي پاره‌اي از مقررات اجتماعي در يك امت عدل شمرده مي‌شود و در امتي ديگر ظلم به حساب مي‌آيد، مثلا شلاق زدن به مرد و زن زناكار در مجتمع اسلامي" عدل" است و در بين غربي‌ها" ظلم" مي‌باشد و مانند صدها مثال ديگر.
پس از اين جا مي‌فهميم هيچ عنواني نيست كه در همه احوال و اوقات و مجتمعات عدل و عنواني ديگر به همين كليت ظلم باشد.
بيان نادرستي اين سخن اين است كه گفتيم: گوينده آن بين مفهوم و مصداق خلط كرده و نفهميده كه در مثالي كه آورده غربي‌ها نيز عدل را خوب و ظلم را بد مي‌دانند، چيزي كه هست تازيانه زدن به زناكار را مصداق ظلم مي‌دانند و كسي كه مثل اين گوينده، فرق ميان" مفهوم" و" مصداق" را تشخيص ندهد، ما نيز با او بحثي نداريم. آري انسان بر حسب تحول
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 12
عواملي كه در اجتماعات دگرگون مي‌شود، اين معنا را مي‌پذيرد كه همه احكام اجتماعيش يك باره و يا به تدريج دگرگون شود ولي هرگز حاضر و راضي نيست كه وصف عدل از او سلب شود و از عدل برخوردار نگردد و داغ ظلم بر پيشانيش بخورد و يا ظلمي را از ظالمي ببيند كه قابل توجيه و اعتذار نباشد و در عين حال از آن خوشش آيد و اين بحث دامنه‌اي گسترده دارد كه اگر بخواهيم به همه جوانب آن بپردازيم از آنچه مهم‌تر است، باز مي‌مانيم.
گفتيم: بشر مفهوم حسن و قبح را گسترش داد تا آنجا كه افعال و معاني اعتباري و عناوين اجتماعي را هم شامل شد، حال مي‌گوئيم: بشر به اين مقدار اكتفاء نكرد، بلكه دامنه آن را گسترده‌تر كرد تا شامل حوادث خارجي و پيشامدهايي كه در طول زندگيش بر حسب تاثير عوامل مختلف پيش مي‌آيد بشود، حوادثي كه يا براي فرد پيش مي‌آيد و يا براي اجتماع، يا موافق ميل و آرزوي انسان و سازگار با سعادت فردي و يا اجتماعي است، نظير عافيت و سلامتي و فراخي رزق و امثال آن كه آن را" حسنات" (خوبي‌ها) مي‌نامد و يا ناسازگار است، مانند بلا و محنت و فقر و بيماري و ذلت و اسارت و امثال آن كه آن را" سيئات" مي‌خواند.
پس از آنچه كه گذشت روشن گرديد كه حسنه و سيئه دو حالت و صفتند كه امور و افعال به آن جهت كه رابطه‌اي با كمال و سعادت نوع يا فرد دارد به آن صفت، متصف مي‌شوند، ساده‌تر بگويم، از آنچه گذشت روشن شد كه حسنه و سيئه دو صفت نسبي و اضافي است، هر چند كه در بعضي از موارد مثل: عدل و ظلم ثابت و دائمي است و در بعضي ديگر نظير انفاق مال كه نسبت به مستحق حسن و نسبت به غير مستحق قبيح است.
و نيز روشن گرديد كه حسن همواره امري است وجودي و قبح امري است عدمي و عبارت است از نبودن و يا نداشتن موجود آن صفت و حالتي را كه ملايم طبع و موافق آرزويش است، و گر نه خود موجود و يا فعل با قطع نظر از موافقت و مخالفت مذكور نه حسن است و نه قبح، بلكه فقط (خودش) مي‌باشد.
مثلا زلزله و سيل ويرانگر وقتي در سرزمين مردمي روي مي‌دهد، براي خود آن مردم زشت و بد و قبيح هستند ولي براي دشمنان آن مردم نعمت و حسن و خوب مي‌باشند و در نظر دين نيز هر بلاي عمومي كه بر سر دشمنان دين و مفسدين و فجار و طاغيان بيايد سراء و نعمت و خوب است و همان بلا اگر بر سر امت مسلمان و مؤمن و مردم صالح بيايد، ضراء و نقمت و بد است.
و نيز خوردن طعام مثلا اگر از مال صاحب طعام باشد مباح است. و همين عمل به عينه اگر از مال غير و بدون رضايت او باشد حرام است، چون آن صفتي كه بايد داشته باشد ندارد. و آن عبارت است از: امتثال نهيي كه از ناحيه شارع از خوردن مال غير بدون رضايت او وارد شده
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 13
و يا امتثال امري كه از آن ناحيه وارد شده به اينكه مردم مسلمان بايد اكتفاء و قناعت كنند به آن اموالي كه خداي تعالي حلال كرده است.
و نيز همخوابگي زن و مرد كه اثر آن ناشي از ازدواج باشد، حسنه و مباح است و اگر نباشد، سيئه و حرام و بد است، براي اينكه آن صفتي كه بايد داشته باشد يعني موافقت تكليف الهي را ندارد.

[خيرات و حسنات عناوين وجودي و شرور و سيئات عناوين عدمي مي‌باشند] ..... ص : 13

بنا بر اين حسنات هر چه باشند عناويني وجودي هستند، فعل و امر حسن آن امر و فعلي است كه داراي عنواني وجودي باشند و سيئات عناويني هستند عدمي و فعل و امر بد آن فعل و امري است كه آن عنوان وجودي را نداشته باشد و اما متن عمل و نفس آن در دو حال خوب و بد يكي است (اگر از نفس عمل عكس بردارند خوب و بد آن يكي خواهد بود).
از نظر قرآن كريم غير از خداي تعالي هر چيزي كه اسم (شي‌ء- چيز) بر آن اطلاق شود، مخلوق خداي تعالي است، مي‌فرمايد:" اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" خَلَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً" «2» و اين دو آيه خلقت را در تمامي چيزها اثبات مي‌كند.
از سوي ديگر در آيه شريفه:" الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ" «3»، حسن و نيكويي را براي هر خلقت و هر چيز اثبات مي‌كند، البته منظور حسني است كه لازمه خلقت است و از آن جدايي نمي‌پذيرد بلكه دائر مدار آن است و هر جا آن باشد، اين نيز هست و بر عكس.
بنا بر اين هر چيزي از عنوان حسن و خوبي، آن مقداري را دارد كه از خلقت وجود را دارد و اگر در معناي" حسن" به آن معنايي كه گذشت (دقت نموده و باريك بين باشيم، اين معنا بيشتر روشن مي‌گردد، چون حسن عبارت از موافقت و سازگاري شي‌ء حسن و خوب است با آن غرضي و هدفي كه از آن چيز منظور است. و ما مي‌بينيم كه اجزاي هستي و ابعاض اين نظام عام عالمي با يكديگر متوافق و سازگارند و حاشا كه رب العالمين چيزي را خلق كرده باشد كه اجزاي آن با هم ناسازگار باشد، اين جزء آن جزء را باطل كند و آن، اين را خنثي سازد و در نتيجه و سرانجام غرضش از خلقت آن چيز حاصل نگردد و يا چيزي را خلق كند كه مزاحم خود او شود و او را در رسيدن به غرض از خلقت آن چيز عاجز سازد، و يا اراده‌اي كه از خلقت اين نظام عجيب و محير الفكر داشته، باطل سازد، چگونه چنين احتمالي درباره خداي تعالي ممكن
__________________________________________________
(1)پديد آورنده هر چيزي خدا است." سوره زمر، آيه 63 و سوره رعد آيه 18". [.....]
(2)هر چيزي را بيافريد و به نوعي ناگفتني تقدير كرد." سوره فرقان، آيه 2".
(3)خداي تعالي آن كسي است كه خلقت هر چيز را نيكو كرد." سوره سجده، آيه 7".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 14
است؟ با اينكه خودش در معرفي خود فرموده:" وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ" «1»، و نيز فرموده:" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعْجِزَهُ مِنْ شَيْ‌ءٍ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ إِنَّهُ كانَ عَلِيماً قَدِيراً" «2».
پس خداي تعالي مقهور چيزي نمي‌شود و چيزي او را در آنچه از خلقش و در بندگانش اراده كند عاجز نمي‌سازد.
بنا بر اين هر نعمتي در عالم وجود حسنه و خوب است، چون منسوب به خداي تعالي است و ساخته او است، هم چنان كه هر سيئه، هر بدي و بلائي نيز (هر چند كه از نظر نسبتي كه بين موجودات برقرار است منسوب به خداوند تبارك و تعالي است) سيئه و بد است و اين آن حقيقتي است كه آيه مورد بحث آن را افاده نموده مي‌فرمايد:" وَ إِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ، وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِكَ، قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ، فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً" «3» و در جاي ديگر مي‌فرمايد:" فَإِذا جاءَتْهُمُ الْحَسَنَةُ قالُوا لَنا هذِهِ، وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَطَّيَّرُوا بِمُوسي وَ مَنْ مَعَهُ أَلا إِنَّما طائِرُهُمْ عِنْدَ اللَّهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" «4» و از اين قبيل آيات ديگر.
اين از جهت" حسنه" و اما از جهت" سيئة" قرآن كريم سيئه و بلاهاي انسانها را به خود انسانها نسبت مي‌دهد، در سوره مورد بحث مي‌فرمايد:" ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ، وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ" «5» و در سوره شوري مي‌فرمايد:" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ، وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ" «6».
و نيز در سوره انفال مي‌فرمايد:" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلي قَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ" «7».
__________________________________________________
(1)او قاهر و مسلط و ما فوق همه بندگان خويش است." سوره انعام، آيه 18".
(2)خداي تعالي چنان نيست كه او را عاجز كند چيزي از اشيايي كه در آسمانها و يا زمين است چون او عليم و قدير است." سوره فاطر، آيه 44".
(3)"سوره نساء، آيه 78".
(4)"سوره اعراف، آيه 131 ترجمه آن گذشت"
(5)آنچه خوبي به تو برسد از خدا است و آنچه بدي به تو برسد از ناحيه خودت مي‌باشد." سوره نساء، آيه 79".
(6)آنچه از مصائب كه به شما برسد به خاطر اعمالي است كه خود كرده‌ايد، تازه خداي تعالي از آثار شوم بسياري از اعمال شما جلوگيري مي‌كند." سوره شوري، آيه 30".
(7)و اين به آن جهت است كه خداي تعالي چنان نبوده و نيست كه نعمتي را كه به مردم داده پس بگيريد و دگرگونه سازد مگر زماني كه خود مردم خويشتن را تغيير دهند." سوره انفال، آيه 53".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 15
و نيز در سوره رعد مي‌فرمايد:" إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ" «1» و آياتي ديگر از اين قبيل.
توضيح مطلب اين است كه آيات قبل (همانطور كه ملاحظه كرديد) اين بلاها و مصائب را مانند حسنات اموري دانست كه خلقتشان حسن و نيكو است. و هيچ زشتي و بدي در خلقت آنها نيست، پس براي بد بودن آنها وجهي باقي نمي‌ماند، مگر اين توجيه كه با طبع موجودي ديگر سازگار نيست، مثلا خلقت عقرب خوب و حسنه است و بدي آن فقط به خاطر اين است كه نيش آن با سلامتي و راحتي انسانها سازگار نيست، پس بالآخره برگشت ويرانگري سيل و نيش عقرب و مصائبي ديگر مثل آن به اين است كه خداي تعالي كه تا كنون نعمت سلامتي را به فلان شخص داده بود، از امروز تا فلان روز اين عافيت را بوسيله گزيدن عقرب از او گرفته، و يا نعمت خانه و اثاثي كه به شخص سيل زده داده بود، بعد از آمدن سيل به او نداده است پس برگشت مصائب به امري عدمي است و يا به عبارت ديگر به ندادن خدا است كه خود امري عدمي است و آيه زير اين معنا را كاملا روشن ساخته، مي‌فرمايد:" ما يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلا مُمْسِكَ لَها وَ ما يُمْسِكْ فَلا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ، وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" «2».
آن گاه بيان مي‌كند كه امساك جود و يا ساده‌تر بگويم ندادن خدا نعمتي را به چيزي يا به كسي، يا زياد دادن، يا كم دادن تابع و برابر مقدار ظرفيتي است كه در آن چيز و يا آن شخص است و بيش از آن مقداري كه داده شده، ظرفيت نداشته است، هم چنان كه خودش در مثالي كه زده مي‌فرمايد:" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها" «3».
و نيز فرموده:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «4»،
__________________________________________________
(1)خداي تعالي چنان نيست كه وضع مردمي را بر هم زند مگر آنكه (خود) آن مردم وضع خود را دگرگون سازند." سوره رعد، آيه 11".
(2)آنچه خداي تعالي به روي مردم بگشايد كسي نيست كه از آن جلوگيري كند و آنچه را كه امساك مي‌كند كسي نيست كه بعد از خدا آن را به سوي مردم روانه كند و او شكست ناپذير و حكيم است.
" سوره فاطر، آيه 2".
(3)از آسمان آبي فرستاد، پس هر سرزميني به قدر ظرفيت خود از آن آب بگرفت." سوره رعد، آيه 17".
(4)هيچ چيز نيست مگر آنكه خزانه‌هاي آن نزد ما است و ما جز به اندازه‌اي معلوم نازل نمي‌كنيم.
" سوره حجر، آيه 21".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 16
بنا بر اين خداي تعالي به هر كس و به هر چيز به آن مقدار كه ظرفيت و استحقاق دارد عطا مي‌فرمايد كه تعيين اين مقدار در حيطه علم خود او است، هم چنان كه فرموده:" أَ لا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ" «1».

[اعطاء و انعام خداوند به مقدار ظرفيت و استحقاق هر كس و هر چيز است] ..... ص : 16

و معلوم است كه نعمت و نقمت و بلا و رخاي هر چيزي به نسبت خود آن چيز است، كه اين را نيز در آيه زير بيان نموده مي‌فرمايد:ِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيها"
«2» و معلوم است كه هر موجودي به سوي وجهه‌اي روان است كه خاص خود او و غايتي مناسب به حال او است.
اين جا است كه خواننده محترم مي‌تواند حدس بزند كه" سراء" و" ضراء"،" نعمت"،" نقمت"،" بلا" به اين انسان (كه از نظر قرآن كريم در ظرف اختيار زندگي مي‌كند) اموري است مربوط به اختيار خود انسان: براي اينكه انسان در صراطي واقع است كه آخر اين صراط در صورت درست رفتن، سعادت و در صورت نادرست رفتن، شقاوت است و دخالت اختيار آدمي در سلوك درست و نادرست قابل انكار نيست.
و قرآن كريم اين حدس شما را تصديق دارد و مي‌فرمايد:" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلي قَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ" «3» و به حكم اين آيه شريفه نيت‌هاي پاك و اعمال صالح در روي آوري نعمتي كه به آدمي اختصاص مي‌يابد دخالت دارد و چون دخالت دارد وقتي كسي نيت و اعمال خود را تغيير دهد خداي تعالي نيز رفتار خود را تغيير مي‌دهد و رحمت خود را از آنان امساك مي‌كند، هم چنان كه خودش فرمود:" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ" «4» كه به حكم اين آيه شريفه نيز اعمال انسانها در نزول آنچه بر سر آدمي نازل مي‌شود و آنچه از مصائب كه به وي روي مي‌آورد دخالت دارند، و نيز مي‌فرمايد:" ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ" «5».
__________________________________________________
(1)آيا كسي كه خلق مي‌كند از خلقش آگاه نيست؟! با اينكه لطيف و با خبر است." سوره ملك، آيه 14". [.....]
(2)براي هر چيزي كه وجهه‌اي است از پيش معين شده كه هر موجودي رو به آن وجهه است." سوره بقره، آيه 148".
(3)"سوره انفال، آيه 53".
(4)و آنچه از مصائب به شما مي‌رسد به خاطر اعمالي است كه خود كرده‌ايد و خدا بسياري از آن گناهان را عفو مي‌كند." سوره شوري، آيه 30".
(5)آنچه از خوبي‌ها كه به تو برسد از ناحيه خداي تعالي است، و آنچه از بدي‌ها به تو برسد از ناحيه خود تو است." سوره نساء، آيه 79".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 17
و زنهار كه نپنداري كه خداي سبحان هنگامي كه اين آيه را به پيامبر گراميش (ص) وحي مي‌نمود، اين حقيقت روشن را فراموش كرده و يادش رفته بود كه قبلا با جمله" اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «1» و آيه:" الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ" «2» آن را روشن ساخته و فرموده بود: كه هر چيزي كه به دست ما خلق شده في نفسه و قطع نظر از مزاحمتي كه ممكن است با چيز ديگر داشته باشد حسن است. زيرا خداي تعالي منزه است از فراموشي و خود او فرموده:" وَ ما كانَ رَبُّكَ نَسِيًّا" «3».
و نيز از قول موسي (ع) حكايت كرده كه در برابر فرعون فرموده:" لا يَضِلُّ رَبِّي وَ لا يَنْسي" «4»، بنا بر اين معناي اينكه در آيه مورد بحث فرمود:" ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ ..." اين است كه آنچه از حسنه و خير به تو مي‌رسد (كه البته هر چه به تو برسد حسنه است) از ناحيه خداي تعالي است و آنچه از سيئه و شرور به تو برسد كه البته نسبت به حال تو سيئه و شر است چون با مقاصد و آمال و خواست تو سازگار نيست و گر نه آن نيز براي خودش حسنه است، بايد بداني كه نفس خودت به اختيار سوئش آن سيئه و آن شر را به سوي تو كشانيد، و با زبان حال آن را از خداي تعالي درخواست كرد، و خداي تعالي بزرگتر از آن است كه ابتداء شري و يا ضرري متوجه تو بسازد.
آيه مورد بحث همانطور كه قبلا گفتيم هر چند خطاب را متوجه شخص رسول خدا (ص) كرده ليكن معناي آن عمومي و شامل همه مردم است و به عبارت ديگر اين آيه مانند دو آيه ديگر يعني آيه شريفه" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً ..." و آيه شريفه" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ ..." در صدد بيان مطلبي عمومي است و در عين اينكه متكفل خطاب فردي است، خطاب در آن خطابي اجتماعي نيز هست: براي اينكه مجتمع انساني براي خود كينونتي انساني و اراده‌اي اختياري دارد غير آن كينونت و اختياري كه فرد دارد.
پس مجتمع، كينونت و وجودي دارد، كه گذشتگان و آيندگان از افراد در آن مستهلك هستند و به همين جهت نسل موجود از آن مؤاخذه مي‌شود به سيئات گذشتگان و مردگان مؤاخذه مي‌شوند به سيئات زندگان، و افرادي كه اقدامي به گناه نكرده‌اند مؤاخذه مي‌شوند به گناهان افرادي كه مرتكب گناه شده‌اند و ...
__________________________________________________
(1)"سوره زمر، آيه 62".
(2)"سوره سجده، آيه 7".
(3)پروردگار تو فراموشكار نيست." سوره مريم، آيه 64".
(4)پروردگار من نه دچار اشتباه مي‌شود و نه فراموش مي‌كند." سوره طه، آيه 52".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 18
با اينكه اين مؤاخذه به حسب حكمي كه تك تك افراد دارند هرگز صحيح نيست، پس معلوم مي‌شود اجتماع هم براي خود كينونتي دارد و ما در سابق (يعني در جلد دوم اين كتاب آنجا كه درباره احكام اعمال بحث مي‌كرديم) مطالبي در اين باره ايراد كرديم.

[وجه خطاب به شخص رسول اللَّه (ص) در:" ما أَصابَكَ ..."] ..... ص : 18

آيه مورد بحث كه خطاب را متوجه رسول خدا (ص) كرده از اين بابت بوده كه آن جناب در جنگ" احد" صدمه‌ها ديد: زخمي در صورت مباركش وارد آمد، دندانهاي شريفش شكست، مسلماناني كشته و زخمي شدند و خود آن جناب مستحق چنين مصائبي نبود، چون پيامبري معصوم بود. مع ذلك در اين آيه مصائب را مستند به خود آن حضرت كرده و در آياتي ديگر مستند به مجتمع مسلمانان نموده و توجيهش اين است كه آنجا كه مصائب به مجتمع نسبت داده شده، چون كه مجتمع فرمان خدا و رسول را مخالفت كردند و اين مخالفت باعث سيئه و مصيبت شد: مصيبت و سيئه‌اي كه دست مجتمع آن را به بار آورد، مجتمعي كه آن جناب هم در آن قرار داشت و آنجا كه به شخص شريف آن حضرت نسبت داده شده است.
لذا از اين رو است كه آن جناب مسئوليتي را قبول فرموده كه از همان آغاز كار معلوم بود كه اين مصائب و سيئات را در پي دارد و آن مسئوليت نبوت و دعوت بشر به سوي خداي تعالي است بر بصيرت، پس اين مصائب در حقيقت نسبت به آن جناب جنبه محنت الهيه و نعمتي را دارد كه صاحبش را به درجاتي بالا مي‌برد.
و اين تنها امت اسلام نيست كه قرآن كريم مصائبش را مستند به خودش مي‌داند بلكه از نظر قرآن كريم هر مصيبتي و بلائي كه بر هر قومي نازل شود، مستند به اعمال آن قوم است و ما ايمان داريم كه قرآن كريم جز به حق نظر نمي‌دهد و از نظر قرآن آنچه خيرات و حسنات به قومي برسد از ناحيه خداي سبحان است.
بله در اين ميان آيات ديگري هست كه چه بسا پاره‌اي از حسنات را تا اندازه‌اي به اعمال انسانها نسبت دهد، از آن جمله آيات زير است، توجه بفرمائيد:
" وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ" «1»،" وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمَّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ" «2»،
__________________________________________________
(1)و اگر جمعيت‌ها ايمان مي‌آوردند و از خدا مي‌ترسيدند، ما، در بركاتي از آسمان راي به رويشان مي‌گشوديم." سوره اعراف، آيه 96".
(2)ما بعضي از آنان راي بعد از آنكه صبر كردند و به آيات ما يقين داشتند، اماماني قرار داديم كه به امر ما هدايت كردند." سوره سجده، آيه 24".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 19
" وَ أَدْخَلْناهُمْ فِي رَحْمَتِنا إِنَّهُمْ مِنَ الصَّالِحِينَ" «1» و آيات قرآني در اين معنا بسيار است.
به جز اينكه خداي سبحان در كلام مجيدش خاطرنشان مي‌سازد كه هيچ خلقي از خلائقش بر هيچ هدفي از اهدافش نمي‌رسد و به سوي هيچ خيري از خيراتش راه نمي‌يابد مگر به تقديري كه خداي تعالي برايش مقدر كرده، و مگر از راهي كه او پيش پايش بگذارد، در اين باره مي‌خوانيم:" الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" «2»،" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَكي مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَداً" «3»، با در نظر گرفتن اين دو آيه و آيات قبل معناي ديگري براي مساله مورد بحث (يعني اين كه چگونه حسنات مستند به خداي تعالي است؟) به دست مي‌آيد و آن اين است كه انسان داراي هيچ حسنه‌اي نمي‌شود مگر آنكه خداي تعالي به او تمليك كند و او را به آن حسنه برساند، بنا بر اين حسنات هر چه هست از خداي تعالي است و سيئات از انسانها است و با در نظر گرفتن اين حقيقت معناي آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ ..." روشن مي‌گردد.
پس حسنات از يك نظر از آن خدا است، براي اين كه خالق آنها خدا است و حسنات هر چه باشند مخلوق او هستند، و از سوي ديگر گفتيم: كه خلقت با حسن، لازم و لا ينفك يكديگر بوده و از نظر ديگر باز از آن خدا است، چون حسنات خيراتند و خيرات به دست خدا است و غير خداي تعالي كسي مالك آن نيست مگر آنكه او به وي تمليك كرده باشد.
و هيچ نوع از انواع سيئات به ساحت قدس او مستند نيست، براي اين كه به آن جهت كه سيئه است خلق نشده و كار خداي تعالي خلقت و آفريدن است و سيئه به بياني كه گذشت، خلقت بردار نيست، چون امري عدمي است، مثلا اگر انساني دچار سيئه‌اي باشد در حقيقت فاقد رحمتي از طرف خداي تعالي است و اين فقدان هم مستند به اعمال گذشته او است، او كاري كرده كه نتيجه‌اش اين شده كه خداي تعالي رحمت خود را نسبت به او امساك نموده است. و اما" سيئة" و" حسنه" به معناي معصيت و اطاعت در سابق يعني در تفسير آيه شريفه" إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا ..." «4» در جلد اول اين كتاب گفتيم كه استناد هر دو به خداي
__________________________________________________
(1)ما آنان را در رحمت خود داخل كرديم چون كه از صالحان بودند." سوره انبياء، آيه 86".
(2)موسي گفت: پروردگار ما كسي است كه خلقت هر چيزي را داد و سپس هدايتش كرد." سوره طه، آيه 50.
(3)و اگر فضل خدا بر شما و رحمتش به شما نبود، تا ابد احدي از شما موفق به پاكي نمي‌شد.
" سوره نور، آيه 21".
(4)"سوره بقره، آيه 26". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 20
تعالي به چه معنا است.
و تو خواننده محترم اگر در تفسير آيه مورد بحث به كتب تفاسير مراجعه كني به اقوالي مختلف و آرا و هوا و هوسهاي گوناگوني برخورد مي‌كني و نيز انواع و اقسام اشكالاتي را خواهي ديد كه مبهوت مي‌گردي و من اميد آن دارم به همين مقدار كه ما در اينجا در اختيارت گذاشتيم براي تو و براي هر كسي كه بخواهد در كلام خداي تعالي تدبر كند، كافي باشد.
چيزي كه هست اين تذكر را نبايد از ياد برد كه جهات بحث بايد از يكديگر تفكيك شود و نيز بايد با عرف و اصلاحي كه قرآن كريم براي خود در معناي حسنه و سيئه و نعمت و نقمت دارد آشنا بود و نيز بايد بين شخصيت فردي و شخصيت مجتمع فرق گذاشت و بين آن دو خلط نكرد تا نتيجه بحث به دست آيد.

بحث روايتي [(در باره شان نزول آيه مربوط به استنكاف از قتال، بلايا و محنت‌ها، نسبت به مؤمن و ...)] ..... ص : 20

در تفسير در المنثور در ذيل آيه:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ قِيلَ لَهُمْ كُفُّوا ..." آمده كه نسايي، ابن جرير، ابن ابي حاتم، حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) و بيهقي (در كتاب سنن خود) از طريق عكرمه و از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: عبد الرحمن بن عوف به اتفاق چند نفر از رفقايش نزد رسول خدا (ص) آمدند و عرضه داشتند: يا نبي اللَّه! ما در ايامي كه مشرك بوديم، براي خود عزتي و آبرويي داشتيم و همين كه ايمان آورديم، ذليل شديم، رسول خدا (ص) فرمود: من مامور به عفو شده‌ام و لذا شما اجازه نداريد با كفار جنگ كنيد، ولي همين كه از مكه به مدينه كوچ كردند و خداي تعالي آنها را مامور به هجرت نمود، در آنجا دستور داد كه با كفار قتال كنند ولي همين افرادي كه آن روز اعتراض داشتند كه چرا اجازه قتال ندارند؟ از اطاعت خدا و رفتن به جنگ سر باز زدند، و خداي تعالي در باره آنان اين آيه را نازل فرمود:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ قِيلَ لَهُمْ كُفُّوا أَيْدِيَكُمْ ...". «1»
و در همان كتاب است كه عبد بن حميد و ابن جرير و ابن منذر از قتاده روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه فوق گفته است:
جمعي از اصحاب رسول خدا (ص) در روزگاري كه در مكه زندگي مي‌كردند و هنوز رسول خدا (ص) هجرت نفرموده بود، عجله مي‌كردند در جنگيدن
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2، ص 184، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 21
و به رسول خدا (ص) عرضه مي‌داشتند: به ما اجازه بده حد اقل بيل‌هاي خود را برگيريم و با مشركين بجنگيم كه سركوب كردن آنان آن قدر براي ما آسان است كه حاجت به شمشير نداريم.
سپس قتاده اضافه كرده كه براي ما چنين ذكر كرده‌اند كه عبد الرحمن بن عوف هم از آن افراد بوده و رسول خدا (ص) از اين كار آنها را نهي مي‌فرمود و اظهار مي‌داشت:
من مامور به اين كار نيستم، همين كه هجرت كردند و مامور به قتال شدند، همين افراد از جنگيدن خودداري ورزيدند و در باره اين دستور كاري كردند كه اينك از نظر شما مي‌گذرد، خداي تعالي در باره آنان مي‌فرمايد:" قُلْ مَتاعُ الدُّنْيا قَلِيلٌ وَ الْآخِرَةُ خَيْرٌ لِمَنِ اتَّقي وَ لا تُظْلَمُونَ فَتِيلًا". «1»
و در تفسير عياشي از صفوان بن يحيي از ابي الحسن (ع) روايت آمده كه فرمود: خداي تعالي فرموده است: اي پسر آدم به مشيت من بود كه تو صاحب مشيت شدي، مي‌خواهي و مي‌گويي و به قوت من بود كه نيرومند شدي، و توانستي واجبات مرا انجام دهي، به نعمت من بود كه نيرومند بر نافرماني من شدي، آنچه از حسنه به تو برسد از ناحيه خدا است و آنچه از سيئه به تو اصابت كند از ناحيه خودت است، چون من سزاوارتر به حسنات تو از خود تو هستم و تو سزاوارتر از من به سيئات خود هستي، چون من از آنچه مي‌كنم باز خواست نمي‌شوم و خلائق از آنچه مي‌كنند بازخواست مي‌شوند. «2»
مؤلف: در جلد اول اين كتاب در تفسير آيه:" إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا" «3» اين روايت را به عبارتي ديگر نقل كرديم و پيرامون معناي آن بحث كرديم.
و در كافي به سند خود از عبد الرحمن بن حجاج روايت شده كه گفت: نزد امام صادق (ع) سخن از بلاهاي عموم مردم و بلاي مخصوص مؤمن رفت، فرمود: از رسول خدا (ص) پرسيدند: بلاي چه كسي در دنيا شديدتر است؟ فرمود: اول انبيا و سپس آنكه شبيه‌تر از سايرين به انبيا است و بعد از آن، هر كس به هر مقدار كه به انبيا شباهت داشته باشد، به آن مقدار بلا خواهد داشت و بعد از طبقه انبيا و اولياء هر مؤمني به مقدار ايمانش و حسن اعمالش به بلا مبتلا مي‌شود.
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2، ص 184، ط بيروت.
(2)تفسير عياشي، ج 1 ص 258، ح 200، ط اسلاميه تهران.
(3)"سوره بقره، آيه 26".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 22
بنا بر اين هر كس ايمانش صحيح و عملش نيكو باشد، بلاي او شديدتر است و هر كس ايمانش سخيف و عملش ضعيف باشد بلاي او كمتر است «1» مؤلف: و يكي از روايات معروف در اين باب كلام رسول خدا (ص) است كه فرموده:" الدنيا سجن المؤمن و جنة الكافر"، (دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است). و نيز در كافي به چند طريق از امام باقر و امام صادق (ع) روايت شده كه فرموده‌اند: خداي عز و جل وقتي كه بنده‌اي را دوست بدارد، به وسيله بلاها گوشت بدنش را آب مي‌كند. «2» و نيز در همان كتاب از امام صادق (ع) روايت آمده كه فرمود: مؤمن در حقيقت به منزله كفه ميزان است: هر قدر كفه ايمانش زياد و سنگين شود، به همان نسبت بلاي او زياد و سنگين مي‌شود. «3»
و باز در همان كتاب از امام باقر (ع) روايت آمده كه فرمود: خداي عز و جل همواره مراقب مؤمن است، همانطور كه يك انسان در سفر همواره به ياد خانواده خويش است، و خداي عز و جل بلا را به سوي مؤمن هديه مي‌فرستد، همانطور كه انسان مسافر براي خانواده‌اش هديه مي‌آورد، خداي تعالي بنده مؤمنش را از لذائذ پرهيز مي‌دهد و پرستاري مي‌كند، آن چنان كه يك طبيب، بيمار خود را از لذائذي پرهيز مي‌دهد و پرستاري مي‌كند. «4»
و نيز در همان كتاب از امام صادق (ع) روايت آمده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: خداي تعالي از ميان بندگانش به آن بنده‌اي كه وي در مال و در بدن او بهره‌اي ندارد، حاجتي ندارد. «5»
و در كتاب" علل" از علي بن الحسين از پدرش حسين بن علي (ع) روايت آمده كه فرمودند: رسول خدا (ص) فرمود: اگر مؤمن بر قله كوهي باشد، خداي تعالي كسي را بر آزار او مي‌گمارد، تا در برابر آن آزار پاداشش دهد. «6»
و در كتاب" تمحيص" از امام صادق (ع) روايت آمده كه فرمود: غم و اندوه مؤمن تمام شدني نيست، مگر وقتي كه همه گناهان او را از بين ببرد، و از همان جناب روايت
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1 ص 252، ح 2، ط تهران.
(2)اصول كافي.
(3)اصول كافي، ج 1 ص 253، ح 10، ط تهران.
(4)اصول كافي، ج 1 ص 255، ح 17، ط تهران.
(5)اصول كافي، ج 1 ص 256، ح 21، ط تهران.
(6)علل الشرائع، ج 1 ص 44، ح 2، ط نجف دو جلد در يك جلد.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 23
ديگري آمده كه فرمود: بر مؤمن هيچ چهل شبي نمي‌گذرد مگر آنكه پيشامدي او را اندوهگين مي‌سازد تا به ياد پروردگارش بيفتد.
و در نهج البلاغه آمده كه امير المؤمنين (ع) فرمود: اگر كوهي مرا دوست بدارد فرو مي‌ريزد «1» و نيز فرمود: كسي كه ما اهل بيت را دوست بدارد، بايد براي بلاها جامه گشادي تهيه كند. «2»
مؤلف: ابن ابي الحديد در شرح اين كلام امام (ع) گفته است: از رسول خدا (ص) روايت صحيح آمده كه آن جناب به علي (ع) فرمود: هيچ كسي تو را دوست نمي‌دارد مگر آنكه داراي ايمان باشد و هيچ كس تو را دشمن نمي‌دارد مگر آنكه داراي نفاق است.
و نيز از آن جناب روايت شده كه فرمود: آمدن بلا به سوي مؤمن، از جريان آب از بلندي به پستي، سريع‌تر است و اين دو مقدمه نتيجه‌اي قطعي و صادق دست مي‌دهند و آن اين است كه اگر كوهي علي بن ابي طالب (ص) را دوست بدارد، متلاشي مي‌شود، اين بود گفتار ابن ابي الحديد. «3»
خواننده عزيز بداند كه اخبار در اين معاني بسيار زياد است، و همه آنها بيان قبلي ما را تاييد مي‌كند.
و در" در المنثور" است كه ابن منذر و خطيب از ابن عمر روايت كرده‌اند كه گفت:
(روزي) با چند نفر از اصحاب نزد رسول خدا (ص) بوديم، فرمود: اي آقايان! آيا مي‌دانيد كه من فرستاده خدا به سوي شما هستم؟ همه گفتند: بله، فرمود: آيا مي‌دانيد كه خداي تعالي در كتابش نازل كرده كه هر كس مرا اطاعت كند، خداي را اطاعت كرده؟
گفتند: بله، شهادت مي‌دهيم كه هر كس تو را اطاعت كند، خداي را اطاعت كرده و اينكه طاعت او طاعت تو است، فرمود: براي اينكه يكي از مصاديق طاعت خدا، طاعت اين فرمان و اين گفتار من و نشاني اطاعت كردنتان از من اين است كه امامان خود را اطاعت كنيد، حتي اگر نشسته نماز خواندند، شما نيز همگي نشسته نماز بخوانيد. «4»
مؤلف: اينكه فرمود:" حتي اگر نشسته نماز بخوانند ..." كنايه از اطاعت بدون چون و چرا و كمال پيروي از آنان است.
__________________________________________________
(1 و 2)نهج البلاغه صبحي صالح، ص 488، كلمه 111، 112، افست ايران.
(3)شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 18 ص 108، ط ايران.
(4)در المنثور ج 2، ص 185، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 24

[سوره النساء (4): آيات 81 تا 84] ..... ص : 24

اشاره

وَ يَقُولُونَ طاعَةٌ فَإِذا بَرَزُوا مِنْ عِنْدِكَ بَيَّتَ طائِفَةٌ مِنْهُمْ غَيْرَ الَّذِي تَقُولُ وَ اللَّهُ يَكْتُبُ ما يُبَيِّتُونَ فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ تَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ وَ كَفي بِاللَّهِ وَكِيلاً (81) أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً (82) وَ إِذا جاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الْأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ أَذاعُوا بِهِ وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَي الرَّسُولِ وَ إِلي أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لاتَّبَعْتُمُ الشَّيْطانَ إِلاَّ قَلِيلاً (83) فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لا تُكَلَّفُ إِلاَّ نَفْسَكَ وَ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَسَي اللَّهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ اللَّهُ أَشَدُّ بَأْساً وَ أَشَدُّ تَنْكِيلاً (84)

ترجمه آيات ..... ص : 24

مي‌گويند: وظيفه ما اطاعت است و بايد دعوت به جهاد تو را بپذيريم و ليكن همين كه از نزد تو بيرون مي‌شوند، شبانه تدبيري مي‌انديشند غير از آنچه كه در پاسخ تو گفته بودند، خدا آنچه را در پنهاني طرح‌ريزي مي‌كنند ثبت مي‌كند، از آنان روي بگردان و بر خدا توكل كن كه تكيه گاه بودن خدا (براي تو) كافي است (81).
چرا در يكا يك آيه‌هاي اين قرآن دقت نمي‌كنند با اينكه اگر از ناحيه غير خدا بود، اختلاف فراوان در آن مي‌يافتند (82).
و چون از ناحيه كفار خبري از امن و يا خوف به اين سست ايمانها برسد آن را منتشر سازند، در حالي كه اگر قبل از انتشار، آن را به اطلاع رسول و كارداران خويش رسانده، درستي و نادرستي آن را از آنان
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 25
بخواهند، ايشان كه قدرت استنباط دارند، حقيقت مطلب را فهميده، به ايشان مي‌گويند و اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود جز مواردي انگشت شمار هر لحظه شيطان را پيروي مي‌كرديد (83).
پس به تثاقل (بد دلي) اين سست ايمانان اعتنا مكن و در راه خدا كارزار كن كه جز به تكليف خودت مكلف نيستي و مؤمنين را بر قتال با كفار تشويق كن، شايد خدا از صلابت و سرسختي آنان جلوگيري كند كه صلابت خدا شديدتر و عذابش سخت‌تر است (84).

بيان آيات ..... ص : 25

اشاره

اين آيات بي‌ارتباط به ما قبلش نيست، كانه تتمه گفتاري است كه در آيات قبل در ملامت مسلمانان ضعيف الايمان داشت و فائده اين تتمه اندرز آنان است، اندرز به نصايحي كه بصيرتشان مي‌دهد، البته اگر بخواهند تدبر نموده و داراي بصيرت بشوند.
" وَ يَقُولُونَ طاعَةٌ ..."
كلمه" طاعة" در اين جمله به صداي وسط خوانده مي‌شود تا بطوري كه گفته‌اند: خبر باشد براي مبتدايي كه حذف شده و تقدير كلام:" يقولون امرنا طاعة"، (مي‌گويند: كار ما همين است كه خدا را اطاعت كنيم و يا تو را اطاعت كنيم) و كلمه" برزوا" فعل ماضي است و مصدر آن" بروز" است، به معناي ظهور و بيرون شدن است و كلمه:" بيتوا" فعل ماضي از" تبييت" است از ماده بيتوته است كه به معناي محكم كردن امر و تدبير آن در شب است و ضمير در جمله:" تقول" راجع است به كلمه" طائفه" و يا به رسول خدا (ص) و معناي آيه (و خدا داناتر است) اين است كه اين پاسخ‌گويان در مقابل دعوت آنان به جهاد به تو مي‌گويند: امر ما اطاعت است: يعني غير اطاعت كاري نداريم، ولي وقتي از نزد تو بيرون مي‌روند، شبانه امري را طرح‌ريزي و محكم كاري مي‌كنند كه غير آن چيزي است كه به تو مي‌گفتند (و يا غير آن سخني است كه تو به ايشان گفتي)، اين تعبير كنايه است از اينكه شبانه تصميم بر مخالفت رسول اللَّه (ص) مي‌گيرند.
خداي تعالي سپس به رسول گراميش دستور مي‌دهد از آنان روي بگرداند و در كارش و مسئوليتش به خداي تعالي توكل نموده، بدون توجه به كارشكني آنان تصميم خود را بگيرد" فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ تَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ وَ كَفي بِاللَّهِ وَكِيلًا".
و اين آيه شريفه هيچ دلالتي بر اين معنا ندارد كه افراد مورد بحث منافقين بوده‌اند، همانطور كه بعضي از مفسرين پنداشته‌اند، بلكه امر از نظر اتصالي كه در سياق هست بر عكس است يعني با در نظر گرفتن سياق آيه شريفه بر خلاف اين احتمال دلالت دارد. ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 26
" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ ..."
اين آيه شريفه تحريك و تشويقي به صورت استفهام است و كلمه" تدبر" كه فعل" يتدبرون" مشتق از آن است به معناي اين است كه چيزي را بعد از چيز ديگر بگيريم و در مورد آيه شريفه به معناي تامل در يك آيه بعد از آيه‌اي ديگر و يا تامل و دقت بعد از دقت ديگر در آيه است، ليكن از آنجا كه غرض آيه شريفه بيان اين جهت است كه در قرآن كريم اختلافي نيست و قهرا بود و نبود اختلاف در بيش از يك آيه تصور دارد، لذا احتمال اول يعني تامل در يكا يك آيات منظور عمده است، هر چند كه اين معنا احتمال دوم را هم نفي نمي‌كند.

[پي بردن به حقانيت قرآن با تدبر در آن و نيافتن اختلاف و تفاوت در بيانات آن] ..... ص : 26

و مراد آيه اين است كه مخالفين قرآن را تشويق كند به دقت و تدبر در آيات قرآني و اينكه در هر حكمي كه نازل مي‌شود و يا هر حكمتي كه بيان مي‌گردد و يا هر داستاني كه حكايت مي‌شود و يا هر موعظه و اندرزي كه نازل مي‌گردد، آن نازل شده جديد را به همه آياتي كه مربوط به آن است عرضه بدارند چه آيات مكي و چه مدني، چه محكم و چه متشابه، آن گاه همه را پهلوي هم قرار دهند تا كاملا بر ايشان روشن گردد كه هيچ اختلافي بين آنها نيست.
و متوجه شوند كه آيات جديد آيات قديم را تصديق و هر يك شاهد بر آن ديگري است، بدون اينكه هيچگونه اختلافي در آن ديده شود، نه اختلاف تناقض، به اينكه آيه‌اي، آيه ديگر را نفي كند و نه اختلاف تدافع كه با هم سازگار نباشد و نه اختلاف تفاوت به اينكه دو آيه از نظر تشابه بيان و يا متانت معنا و منظور مختلف باشند و يكي بياني متين‌تر و ركني محكم‌تر از ديگري داشته باشد،" كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ ..."، كتابي است كه الفاظش شبيه به هم، هر جزء آن با جزء ديگر شبيه است، كتابي است كه از شنيدن آياتش پوست بدن جمع مي‌شود.
همين نيافتن اختلاف در قرآن كريم، آنان را رهنمون مي‌شود به اينكه اين كتاب از ناحيه خداي تعالي نازل شده، نه از ناحيه غير او، چون اگر از ناحيه غير او بود، سالم از اختلاف نمي‌بود، آن هم اختلاف زياد، چون غير خداي تعالي از اين موجودات كه در عالم هست و مخصوصا انسانها كه اين كفار احتمال مي‌دهند قرآن از ناحيه آنان نازل شده باشد، هر چه و هر كس باشد، بالآخره از چهار ديواري عالم كون بيرون نيست و محكوم به طبيعت اين عالم است و طبيعت اين عالم بر حركت و دگرگوني و تكامل است، و هيچ واحدي از آحاد موجودات اين عالم نيست مگر آنكه اطراف امتداد زمان وجودش مختلف و حالاتش متفاوت است.
هيچ انساني نيست مگر آنكه او احساس مي‌كند در امروز عاقل‌تر از ديروز است و هر عملي كه امروز مي‌كند، هر چيزي كه امروز مي‌سازد، هر تدبيري كه مي‌كند، رأي و نظري كه مي‌دهد و حكمي كه مي‌كند، پخته‌تر و متين‌تر و محكم‌تر از كار و صنعت و تدبير و رأي
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 27
ديروز است، حتي يك عمل از قبيل كتابت و گفتن شعر و ايراد خطبه و امثال آن كه امتداد زماني دارد، آخر آن بهتر از اول آن و بعضي بهتر از بعض ديگر خواهد بود.
پس يك فرد از انسان، نه در نفس خود و نه در آنچه كه مي‌كند، سالم و خالي از اختلاف نيست و اين اختلاف هم يكي دو تا نيست، بلكه اختلاف بسيار است.
و اين خود قاعده‌اي طبيعي است و كلي كه در نوع بشر و در موجودات پايين‌تر از بشر جريان دارد، چون همه در تحت سيطره تحول و تكامل عمومي قرار دارند و هيچ موجودي از اين موجودات را نخواهي ديد كه در دو آن پشت سر هم يك حالت داشته باشد بلكه لا يزال ذات و احوالش در اختلاف است.
از اينجا روشن مي‌شود كه چرا در آيه شريفه اختلاف را مقيد به قيد" كثير" كرد و نيز روشن شد كه اين قيد توضيحي است نه احترازي، مي‌خواهد بفرمايد: اگر اين قرآن از ناحيه خداي تعالي بود، در آن اختلافي مي‌يافتند و اين اختلاف هم بسيار بود، عينا نظير اختلاف بسياري كه در هر موجود كه از ناحيه غير خداي تعالي و به دست غير او درست شده باشد، هست و نمي‌خواهد بفرمايد: اختلافي كه در قرآن يافت نمي‌شود، اختلاف بسيار است نه اختلاف اندك. و سخن كوتاه اينكه آنهايي كه اهل تدبر هستند اين معنا را از قرآن بطور ملموس و مشاهد مي‌يابند، كه تمامي شؤون مرتبط به انسانيت يعني در مرحله عقائد معارف مبدأ و معاد و خلقت و ايجاد و در مرحله اخلاق فضائل عامه انساني و در مرحله عمل، قوانين اجتماعي و فردي حاكم در نوع را در بر دارد و هيچ خرد و كلاني را فروگذار نكرده است و در مرحله قصص و آنچه مايه عبرت و اندرز است، بياناتي دارد كه همه اهل دنيا را دعوت كرده است به اينكه اگر شك دارند كه اين كتاب از ناحيه خداي تعالي است، مثل اين بيان را بياورند.
همه اين معارف و اين مواعظ را به وسيله آياتي بيان فرموده كه در طول بيست و سه سال بتدريج نازل شده، آن هم در حالات مختلف، بعضي در شب و بعضي ديگر در روز، بعضي در سفر و بعضي در حضر، آياتي در حال جنگ و آياتي ديگر در حال صلح، قسمتي در حالت ضراء و قسمتي در حال سراء، بعضي در حال شدت و بعضي در حال رخاء و در عين حال وضع خود آيات از نظر بلاغت خارق العاده و معجزه‌آسا فرق نكرده، معارف عاليه و حكمت‌هاي ساميه و قوانين اجتماعي و فرديش دستخوش نوسان و تغيير نگشته، بلكه آنچه در آخر بيست و سه سال نازل شده به آنچه در اول نازل شده انعطاف و توجه دارد و جزئيات و شاخ و برگهايش همه به اصول و رگ و ريشه‌هايش بر مي‌گردد، تفاصيل شرايعش با تجزيه و تحليل به حاق توحيد خالص
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 28
و رگ و ريشه‌اش كه به همان توحيد و شاخه‌هاي اعتقادي آن است، با تركيب به عين آن تفاصيل بر مي‌گردد، اين است وضع قرآن كريم.
و هر انسان متدبري كه در آن تدبر كند با شعور زنده و حكم جبلي و فطري خود حكم مي‌كند كه صاحب اين كلام از كساني نيست كه گذشت ايام و تحول و تكاملي كه در سراسر عالم دست اندر كار هستند، در او اثر بگذارد، بلكه او خداي واحد قهار است.
از آيه شريفه چند نكته استفاده مي‌شود:
اول اينكه قرآن كريم كتابي است كه فهم عادي به درك آن دسترسي دارد، دوم اينكه قرآن كريم كتابي است كه نه نسخ مي‌پذيرد و نه ابطال و نه تكميل و نه تهذيب و نه هيچ حاكمي تا ابد مي‌تواند عليه آن حكمي كند، چون چيزي كه يكي از اين امور را مي‌پذيرد بايد طوري باشد كه نوعي تحول و دگرگونگي را بپذيرد و چون قرآن اختلاف نمي‌پذيرد، همين خود دليل است بر اينكه تحول و تغير را نمي‌پذيرد، پس نسخ و ابطال و چيزي از اين قبيل در آن راه ندارد و لازمه اين معنا آن است كه شريعت اسلامي تا روز قيامت استمرار داشته باشد.
" وَ إِذا جاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الْأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ أَذاعُوا بِهِ" كلمه" اذاعة" كه مصدر" اذاعوا" مي‌باشد، به معناي" اشاعه" و" انتشار دادن" است و در اين آيه نوعي مذمت و سرزنشي از آنان كه اين اشاعه را مي‌دهند، شده است و اينكه در ذيل آيه شريفه فرمود:" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ ..." دلالت دارد بر اينكه مؤمنين از ناحيه اين اشاعه در خطر گمراهي قرار داشته‌اند و اين ضلالت چيزي به جز مخالفت رسول كردن نبوده، چون گفتار در اين آيات بر همين اساس است، مؤيد اين معنا جمله‌اي است كه در آيه بعدي آمده و در آن رسول خدا (ص) را مامور به قتال كرده، حتي در صورتي كه مؤمنين تنهايش بگذارند و ياريش نكنند و در نتيجه تنها بماند.

[ملامت افراد ضعيف الايمان كه شايعات دشمن ساخته را پراكنده مي‌سازند] ..... ص : 28

و با اين استظهاري كه ما كرديم، روشن مي‌شود كه منظور از امر چيزي كه راجع به خوف و امن به آنان مي‌رسد و آن خبر را اشاعه مي‌دهند، اراجيفي است كه به وسيله كفار و ايادي آنها براي ايجاد نفاق و خلاف در بين مؤمنين ساخته و پرداخته مي‌شد و مؤمنين ضعيف الايمان آن را منتشر مي‌كردند و فكر نمي‌كردند كه انتشار اين خبر باعث سستي عزيمت مسلمانان مي‌شود، چيزي كه هست خداي تعالي آنان را از اين عمل كه پيروي شيطانهايي است كه آورنده اين اخبار هستند، حفظ فرمود و نگذاشت آن صحنه سازان، مؤمنين را به خواري و ذلت بكشانند.
و بنا بر اين آيه شريفه با داستان بدر صغرا تطبيق مي‌كند و ما پيرامون اين جنگ در سوره ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 29
آل عمران سخن گفتيم و اتفاقا آيات مورد بحث نيز از نظر مضمون بي‌شباهت به آيات آن سوره نيست و اگر كسي دقت كند اين تشابه را احساس مي‌كند، دقت بفرمائيد كه در آنجا چه مي‌گويد:" الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ ما أَصابَهُمُ الْقَرْحُ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اتَّقَوْا أَجْرٌ عَظِيمٌ، الَّذِينَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ إِيماناً وَ قالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ ... إِنَّما ذلِكُمُ الشَّيْطانُ يُخَوِّفُ أَوْلِياءَهُ فَلا تَخافُوهُمْ وَ خافُونِ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" «1».
اين آيات بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد خاطر نشان مي‌سازد كه رسول خدا (ص) همواره مردم را بعد از آسيب ديدن (بعد از محنت جنگ احد) دعوت مي‌كرده به اينكه براي جهاد با كفار بيرون شوند و مردمي در اين تلاش بوده‌اند كه مؤمنين را از شركت در جهاد و ياري رسول خدا (ص) باز بدارند و به اين منظور شايعه‌پراكني مي‌كردند، كه مشركين عليه شما لشگر جمع مي‌كنند.

[توصيه به مؤمنين كه از جو سازان نترسند و فقط از خدا بترسند] ..... ص : 29

آن گاه خاطر نشان مي‌سازد كه اين ترساندن‌ها و شايعه‌پراكني‌ها همه از ناحيه شيطان است و سخن او است كه از حلقوم اولياي او بيرون مي‌آيد و آن گاه بر مؤمنين واجب مي‌كند كه از اين جوسازان نترسند و اگر به خداي تعالي ايمان دارند، از او بترسند.
و اگر كسي در اين آيه و آيات مورد بحث يعني آيه:" وَ إِذا جاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الْأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ أَذاعُوا بِهِ ..." دقت كند، ترديدي برايش باقي نمي‌ماند كه خداي سبحان در اين آيه، داستان بدر صغرا را خاطر نشان مي‌سازد و در اين جريان جزء چيزهايي كه افراد ضعيف الايمان را به خاطر آن ملامت مي‌كند و در جمله:" فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتالُ ..." و جمله:" وَ قالُوا رَبَّنا لِمَ كَتَبْتَ عَلَيْنَا الْقِتالَ ..." و جمله:" وَ إِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ ..." و جمله:" وَ يَقُولُونَ طاعَةٌ ..."
به آن اشاره فرموده، يكي همين جمله مورد بحث است كه مي‌فرمايد:" وَ إِذا جاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الْأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ أَذاعُوا بِهِ ...".
__________________________________________________
(1)كساني كه بعد از زخمي شدن و آسيب ديدن، دعوت خدا و رسول را اجابت كردند، دو طائفه‌اند:
بعضي كه بعد از اجابت، احسان هم كردند و تقوا نيز ورزيدند، پاداشي عظيم دارند، همانهايي كه وقتي مردم به ايشان مي‌گويند: دشمنان دارند عليه شما لشگر جمع مي‌كنند، از آنان بترسيد و بر حذر باشيد، نه تنها نمي‌ترسند بلكه اين خبر ايمانشان را زياد كرد و گفتند: خدا براي ما كافي است كه بهترين تكيه گاه است ...
آري منشا اين خبرها و جوسازي‌ها شيطان است كه مي‌خواهد پيروان خود را بترساند، پس شما مؤمنين از آنها نترسيد، و از من بترسيد، اگر ايمان داريد." سوره آل عمران، آيه 175". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 30

[وظيفه مؤمنين در مواجهه با شايعات، ارجاع آنها به رسول (ص) و اولي الامر است] ..... ص : 30

" وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَي الرَّسُولِ وَ إِلي أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ، لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ" در اينجا برگرداندن به خداي تعالي را ذكر نكرد، با اينكه در آيات قبل آن را ذكر كرده و فرموده بود:" فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْ‌ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَي اللَّهِ وَ الرَّسُولِ" «1» و اين بدان جهت بوده كه" رد" مذكور در آنجا رد حكم شرعي مورد اختلاف است، كه غير از خدا و رسول، كسي در آن دست ندارد.
و اما" رد" مذكور در اينجا" رد" آن خبري است كه به وسيله شايعه سازان در بين مسلمانان منتشر مي‌شد (كه حال يا مربوط با منيت بود و يا مربوط به ترس) و معنا ندارد كه" رد" در اين جا نيز همان" رد" در آن جا باشد (يعني منظور" رد" به خداي تعالي و كتاب او باشد)، چون مساله شايعه مربوط به رسول و به اولي الامر است كه اگر مردم اين مساله را به آنان برگردانند، آن حضرات مي‌توانند استنباط نموده و به مردمي كه مساله را به ايشان" رد" كرده‌اند، بفرمايند: كه اين شايعه، صحيح يا باطل است و راست يا دروغ است.
پس مراد از علم در اين جا تميز و تشخيص است يعني تشخيص حق از باطل و راست از دروغ، نظير علم در جمله:" لِيَعْلَمَ اللَّهُ مَنْ يَخافُهُ بِالْغَيْبِ" «2» و در جمله:" وَ لَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْمُنافِقِينَ" «3».
كلمه:" استنباط" به معناي استخراج نظريه و رأي از حال ابهام به مرحله تميز و شناسايي است و اصل اين كلمه از" نبط" گرفته شده، چون كلمه" نبط" با فتح نون و با به معناي اولين دلو آبي است كه از چاه بيرون مي‌آيد و بنا بر اين ممكن است كلمه:" استنباط" وصف باشد براي رسول و أولي الامر: به اين معنا كه آن حضرات پيرامون شايعه تحقيق مي‌كنند و آنچه حق و صدق است، از چاه ابهام بيرون مي‌كشند و نيز ممكن است وصف باشد براي همين‌هايي كه خبر را به آن حضرات" رد" مي‌كنند، چون خود آنان نيز با اين عمل خود حق و صدق را استنباط كرده و به آن پي برده‌اند.
پس برگشت معناي آيه بنا بر احتمال اول به اين است كه:" اگر مردم، آن شايعه را به رسول و أولي الامر كه از جنس خود آنان هستند برگردانند، آن رسول و آن ولي امري كه مردم استنباط را از او خواسته‌اند، حقيقت مطلب را مي‌فهمد يعني صواب و موافق صلاح بودن آن را
__________________________________________________
(1)" سوره نساء، آيه 59".
(2)" سوره مائده، آيه 94".
(3)تا خداي تعالي مشخص كند، چه كساني ايمان دارند و چه كساني منافق هستند." سوره عنكبوت، آيه 11".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 31
تشخيص مي‌دهد" و اگر مراد، احتمال دوم باشد، معنايش اين مي‌شود كه:" اگر مردم آن شايعه را به رسول و به أولي الامر رد كنند، خود اين مردم كه حقيقت مطلب را استفسار كرده، و در به دست آوردن ريشه آن شايعه مبالغه دارند، حقيقت را خواهند فهميد".

[احتمالاتي كه در باره مراد از" اولي الامر" در آيه شريفه داده شده است و بيان اينكه وجه صحيح در معناي آن همان است كه در آيه" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ ..." گفته‌ايم] ..... ص : 31

و اما كلمه" اولي الامر" در جمله:" وَ إِلي أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ"، مراد از آنان همان" اولي الامر" در جمله:" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" «1» است كه در ذيل همان آيه گفتيم: مفسرين در تفسير آن اختلاف كرده‌اند و نيز در آنجا ريشه آن اقوال را گفتيم كه پنج قول است، چيزي كه هست، آنچه را كه ما استفاده كرديم معنايي روشن‌تر از ساير اقوال است.
اما اينكه بعضي گفته‌اند:" اولي الامر" همان فرماندهان سريه‌ها و به اصطلاح امروز هنگ و گردانها است، صحيح نيست: براي اينكه امراي ارتش، به جز امارت و سرپرستي سربازان خود، آنهم در يك واقعه‌اي خاص يعني جنگي كه پيش آمده، كاري و پستي و مسئوليتي ندارند، دائره امارت و سرپرستي امراي لشگر از چهار ديواري لشكر تجاوز نمي‌كند و اما وقايع و حوادثي كه از سنخ حادثه مورد آيه است يعني شايعه سازي دشمن و اخلال در امنيت و ايجاد خوف و وحشت عمومي كه به دست مشركين و به وسيله ايادي آنان در بين مؤمنين صورت مي‌گيرد تا مؤمنين را بيچاره كنند، امراي ارتش در اين نيز مسئوليتي و قدرتي ندارند، تا بتوانند حقيقت مطلب را براي مردمي كه از آنان امثال آن شايعات را استفسار مي‌كنند، روشن سازند.
و اما اينكه بعضي ديگر ممكن است بگويند: كه منظور از" اولي الامر" علماء امت است، نادرستي آن روشن‌تر از نظريه قبلي است، براي اينكه هيچ تناسبي با آيه شريفه ندارد:
زيرا علما كه در صدر اسلام عبارت بودند از محدثين و فقها و قاريان و دانشمنداني كه تخصصشان بحث پيرامون اصول دين بود، چه آگاهي از درستي و نادرستي شايعات داشتند؟
آگاهي آنان در همان فقه و حديث و قرائت و اصول دين بود و آيه شريفه سخن از شايعه‌هاي شايعه سازان دارد، مي‌فرمايد:" وَ إِذا جاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الْأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ ..." و اين شايعه‌ها، ريشه‌هاي سياسي دارد كه هر شايعه مربوط به يك غرض است و اي بسا كه علماي مذكور در قبول آنها و يا رد و مسكوت گذاشتن و بي‌اعتنايي كردنشان به آن، مفاسد و مضاري اجتماعي براي مسلمانان به بار آورند، مفاسدي كه با هيچ چيز نمي‌توان آن را جبران نمود و يا مساعي
__________________________________________________
(1)"سوره نساء، آيه 51".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 32
امتي را كه در راه سعادت خود تحمل كرده‌اند، به باد دهد و يا سيادت و سروري آن امت را به ذلت و مسكنت مبدل سازند و يا خون افراد امت را هدر دهند و يا افرادي را اسير دشمن سازند.
علماي دين به آن جهت محدثند، يا فقيه و يا قاري و يا امثال آن هستند، چه اطلاعي از اينگونه مسائل دارند؟ تا خداي عز و جل امت اسلام را مامور سازد به اينكه در اين مسائل به علما مراجعه كنيد؟ در مراجعه به علما چه اميدي براي حل مشكلات سياسي هست؟.
و اما اينكه بعضي ديگر گفته‌اند و يا ممكن است بگويند كه مراد از" اولي الامر" خلفائي هستند كه بعد از رحلت رسول خدا (ص) زمام امور مسلمين را در دست گرفتند يعني: ابا بكر، عمر، عثمان و علي (ع) است، علاوه بر اينكه هيچ دليلي قطعي از كتاب و سنت بر آن نيست، اين اشكال بر آن وارد است كه از دو حال بيرون نيست، يا حكم آيه شريفه مختص به زمان رسول خدا (ص) است و يا عمومي است و شامل زمانهاي بعد نيز مي‌شود. اگر مختص به زمان رسول خدا (ص) باشد، لازمه‌اش اين است كه در زمان رسول خدا (ص) همه مسلمين اين چهار نفر را به عنوان" اولي الامر" بشناسند و حد اقل صحابه بايد اين شناسايي را داشته باشند در حالي كه حديث و تاريخ چنين شاني و شؤوني از اين قبيل را براي خصوص آنان ضبط نكرده و اگر عمومي باشد، لازمه‌اش اين است كه با در گذشت اين چهار نفر حكم آيه شريفه قطع شده باشد و لازمه ديگرش اين است كه خود آيه بايد اين معنا را خاطر نشان كرده باشد، يعني فرموده باشد حكم آيه بر خلاف آنچه از ظاهرش استفاده مي‌شود، منحصرا مربوط به زمان زندگي اين چهار نفر است، هم چنان كه مي‌بينيم همه احكامي كه اختصاص به برهه‌اي از زمان دارد آيه‌اي كه آن را بيان مي‌كند، اين معنا را خاطر نشان مي‌كند، مانند احكامي كه مخصوص به رسول خدا (ص) است و ما در آيه شريفه اثري از اين تذكر نمي‌بينيم.
و اما اينكه بعضي ديگر گفته‌اند و يا ممكن است بگويند: كه مراد از" اولي الامر"، اهل حل و عقد از امت است، اشكالش به زودي مي‌آيد، تذكري كه لازم است قبلا داده شود، اين است كه گوينده اين حرف چون ديده در عصر رسول خدا (ص) مسلمانان افراد معيني به نام اهل حل و عقد نداشتند و جامعه آن روز مانند جوامع امروز دنيا نبوده كه امور عامه به وسيله هياتي به نام هيات وزرا و يا جمعيتي كه مردم به انتخاب خود به مجلس شورا مي‌فرستند و يا دولتمرداني ديگر اداره شود. بلكه در آن روز تنها حكم خدا و رسولش در بين مردم جاري مي‌شده، لذا براي اينكه چنين اشكالي به او نشود، نام اهل حل و عقد را مبدل به اهل شورا نمود و افرادي از صحابه كه رسول خدا (ص) در امور با آنان مشورت ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 33
مي‌كرده است. به هر حال چه بگويد:" اهل حل و عقد" و چه بگويد:" اهل شورا" اين اشكال موجود است كه: رسول خدا (ص) با افراد معيني مشورت نمي‌كرده، بلكه با مؤمنين و نيز منافقين از قبيل: عبد اللَّه بن ابي و رفقاي منافق او مشورت مي‌كرده و مشورت آن جناب در روز جنگ احد معروف است و چطور ممكن است خداي سبحان مردم را مامور كند كه به امثال آنان مراجعه نموده، مشكلات را به آنان رد كنند.
علاوه بر اينكه يكي از كساني كه هيچ بحثي و شكي نيست در اين چنين شاني نزد رسول خدا (ص) داشته، هم مورد مشورت آن جناب و هم مورد مشورت خلفاي بعد از آن حضرت بوده، عبد الرحمن بن عوف بوده و آيات مورد بحث كه در مقام مذمت ضعفاء الايمان است و به خاطر اعمالي كه كردند ملامتشان مي‌كند، در درجه اول شامل او (عبد الرحمن بن عوف) و اصحاب او است كه مي‌فرمايد:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ قِيلَ لَهُمْ كُفُّوا ..."، در روايات هم آمده كه اين آيات در باره عبد الرحمن بن عوف و ياران او نازل شده است.
و اين روايت را هم نسايي در كتاب صحيح «1» خود آورده و هم حاكم در مستدرك «2» خود (و آن را در تفسير خود نقل كرده‌اند و نيز طبري «3» و ديگران آن را در تفسير خود نقل كرده‌اند و روايت در بحث روايتي سابق گذشت). «4»
و وقتي وضع افراد مورد مشورت رسول خدا (ص) چنين بوده است، چطور ممكن است خداي تعالي مسلمانان را مامور فرمايد به اينكه امور و مسائل خود را به مثل اينگونه افراد ارجاع دهند؟ پس معلوم شد كه وجه متعين، همان وجهي است كه ما در ذيل آيه" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ ..." ترجيح داديم.
" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لَاتَّبَعْتُمُ الشَّيْطانَ إِلَّا قَلِيلًا" در سابق گذشت كه گفتيم از هر احتمالي روشن‌تر اين است كه آيه شريفه اشاره‌اش به داستان بدر صغرا باشد، كه ابو سفيان نعيم بن مسعود اشجعي را به مدينه فرستاده بود تا با جعل شايعات، ترس و نگراني را در بين مردم مسلمان گسترش دهد و آنان را از شركت در جنگ
__________________________________________________
(1)صحيح نسايي.
(2)مستدرك حاكم.
(3)تفسير طبري، ج 5، ص 108 ط مصر.
(4)در المنثور ج 2، ص 184، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 34
و رفتن به بدر باز بدارد.
بنا بر اين منظور از" اتباع شيطان" تصديق خبرهايي است كه نعيم در بين مردم اشاعه مي‌داده و پيروي از او در تخلف از رفتن به بدر است.

[مراد از استثنا در" الا قليلا" و اشاره به اقوالي كه در اين مورد گفته شده است] ..... ص : 34

با اين بيان روشن مي‌شود كه استثناي" الا قليلا" معنايي رو براه دارد و هيچ احتياجي به تكلف و توجيه ندارد، چون نعيم نامبرده، به مردم خبر مي‌داده كه ابو سفيان لشگر جمع مي‌كند و لشگريان خود را مجهز مي‌سازد، پس زنهار! بترسيد و خود را به دست خود در معرض كشتار همگاني قرار ندهيد و اين خبرها كه او مي‌داده، در دل مردم اثر مي‌گذاشته و از بيرون رفتن به سوي جنگ تعلل مي‌ورزيدند و به ميعادگاه بدر نمي‌رفتند و كسي از اين توطئه سالم نماند مگر رسول خدا (ص) و بعضي از خواص آن جناب و منظور از جمله" الا قليلا" همين عده اندك است، پس حاصل مضمون آيه اين شد: كه بيشتر مسلمانان به جز عده‌اي قليل در اثر شايعات متزلزل شدند و سپس به آن عده قليل ملحق شدند و راه بدر را پيش گرفتند.
و اين معنايي كه ما از استثناي" الا قليلا" استظهار كرديم علاوه بر اينكه معنايي رو براه و بدون تكلف است، قرائني هم كه قبلا ذكر كرديم مؤيد اين معنا است.
ليكن مفسرين در باره اين استثناء، مسلك‌هايي مختلف پيش گرفته‌اند كه هيچ يك از آنها خالي از فساد و اشكال و يا حد اقل خالي از تكلف نيست، مثلا يكي گفته: مراد از فضل و رحمت همان تكليف مسلمانان به وجوب اطاعت خدا و اطاعت رسول خدا (ص) و اولي الامرشان است و مراد از مستثنا كه عده قليلي از ميان آنان استثناء شده، مؤمنين سالم الفطرة و داراي دلهاي پاك است و معناي آيه اين است كه اگر اين اطاعت كه خدا شما را به سوي آن هدايت فرموده نبود و بر شما واجب نمي‌شد كه امور را به رسول خدا (ص) و به اولي الامر ارجاع دهيد، قطعا همه شما با وقوعتان در ضلالت، پيرو شيطان مي‌شديد، به جز اندكي از شما كه داراي فطرتي سليم باشند كه از حق و صلاح منحرف نمي‌شدند، وجه فساد اين است كه حكم فضل و رحمت خداي تعالي را بدون هيچ دليلي مختص به موردي خاص يعني مساله وجوب اطاعت و مراجعه به اولي الامر كرده و اين از بيان قرآني بعيد است كه منظورش از فضل و رحمت مصداقي خاص باشد، ولي دليل بر اين منظور خود نياورده، علاوه بر اينكه آيه شريفه ظهور در اين دارد كه مي‌خواهد به امري كه در سابق رخ داده و كاري كه خداي تعالي در سابق انجام داده منت بگذارد.
ديگري گفته: آيه شريفه همان ظاهرش منظور است، مي‌خواهد بفرمايد: مؤمنين غير ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 35
مخلص محتاج به فضل و رحمت زائدي از خداي تعالي هستند، هر چند كه مخلصين نيز محتاجند و بي‌نياز از عنايت الهيه نيستند.
اين احتمال نيز مردود و نادرست است، زيرا اگر منظور اين بوده، بايد آيه شريفه آن را دفع كند و بفرمايد: اين توهم كه تنها غير مخلصين محتاج فضل و رحمت خدا هستند، توهم باطلي است، زيرا مخلصين نيز بي‌نياز از فضل و رحمت او نيستند، هم چنان كه در آيه شريفه:
" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَكي مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَداً" «1» احتياج به فضل و رحمت خداي را به تمام بندگان (چه مخلص و چه غير مخلص) عموميت داده و نيز در آيه زير به رسول گرامي خود كه بهترين خلق خدا است مي‌فرمايد:" وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلًا، إِذاً لَأَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَياةِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ" «2» و حال آنكه مي‌بينيم در آيه شريفه دفع توهمي نيامده است.
يكي ديگر گفته: مراد از فضل و رحمت خدا، قرآن و پيغمبر (صلوات اللَّه عليه و علي عترته) است، آن ديگري گفته: مراد به فضل و رحمت، فتح و ظفر است و به خيال خود خواسته است استثناء" الا قليلا" را توجيه كند، گفته است: اكثر مردم اگر در برابر حق ثبات قدم به خرج مي‌دهند به خاطر خود حق نيست بلكه به خاطر اهدافي از قبيل فتح و ظفر و امثال آن از منافع ظاهري كه به وسيله پيروي حق به دست مي‌آورند و اما در برابر خود حق، ثبات به خرج نمي‌دهند مگر عده‌اي اندك از مؤمنيني كه در عقيده خود داراي بصيرت هستند.
يكي ديگر گفته: استثناي مورد بحث از جمله:" لَاتَّبَعْتُمُ الشَّيْطانَ" نيست، بلكه از جمله:" أَذاعُوا بِهِ ..." است و معناي مجموع دو جمله اين است كه:" وقتي شايعه‌اي ترس آور و يا امنيت آور را مي‌شنوند، آن را منتشر مي‌كنند مگر عده‌اي اندك" و آن ديگري گفته: استثناي مذكور از جمله:" يَسْتَنْبِطُونَهُ ..." است و معنايش اين است كه اگر شايعات را به اولي الامر ارجاع دهيد آنها صدق و كذب آن را استنباط مي‌كنند، مگر بعضي از اولي الامر كه نتوانند استنباط كنند.
يكي ديگر گفته: استثناء در لفظ است كه خود دليل بر جمع و احاطه است و معناي آيه اين است كه اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود همگي شيطان را پيروي مي‌كردند، نظير آيه
__________________________________________________
(1)اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود تا ابد احدي از شما پاك نمي‌شد." سوره نور، آيه 21".
(2)و اگر نبود كه ما قدم تو را استوار كرديم، چيزي نمانده بود كه اندكي به سوي آنان ركون كني و به آنان دل ببندي و اگر چنين مي‌كردي ما تو را به زبوني در زندگي و مرگ دچار مي‌كرديم." سوره اسراء، آيه 75".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 36
شريفه" سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسي إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ" «1» كه استثناء مشيت نمي‌خواهد افرادي را از كليت (فراموش نخواهي كرد) خارج سازد بلكه افاده مي‌كند كه حكم فراموش نكردن عموميت دارد و اين وجوه همانطور كه گفتيم هيچ يك خالي از تكلف نيست، آنهم تكلفي كه هر كس مي‌فهمد تكلف است.
" فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ وَ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ" كلمه" تكليف" كه مصدر فعل مجهول مضارع" تكلف" است، از ماده" كلفت" به معناي مشقت است، به اين جهت تكليف را تكليف خوانده‌اند كه كارفرما و صاحب تكليف كارگر و مكلف را به مشقت مي‌اندازد و كلمه" تنكيل" از ماده" نكال" است و" نكال" بطوري كه در مجمع البيان «2» آمده به معناي فسادي است كه به وسيله آن از عذابي برابر با آن جلوگيري بشود، مثلا مكلف متخلف را كتك بزنند تا ديگر تخلف نكند، (تخلف كردن فساد دارد، كتك نيز فساد دارد، هر قدر فساد تخلف زياد باشد كتك هم زياد مي‌شود) پس كلمه نكال به معناي عقوبتي است كه از تخلفي برابر آن عقوبت جلوگيري كند و ساير مكلفين از عقوبت اين متخلف عبرت بگيرند و هوس تخلف نكنند.
حرف" فاء" كه در آغاز جمله:" فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ..." آمده، امر به قتال را متفرع بر ما قبل يعني كوتاهي مردم از رفتن به جنگ با دشمن مي‌سازد، جمله‌هاي بعدي كه مي‌فرمايد:
" لا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ وَ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ" نيز مؤيد اين تفريع و نتيجه‌گيري است، چون معناي آيه چنين است كه حال كه مردم از جهاد كردن تثاقل و خودداري مي‌ورزند و دوست ندارند، در جهاد شركت كنند، تو اي پيامبر خودت با كفار مقابله بكن و از تثاقل مردم در امر جهاد و مخالفتشان در امر خداي سبحان ناراحت مشو، چون تكليف ديگران متوجه تو نيست، تو فقط موظفي تكليف خودت را انجام دهي نه تكليف آنان را.
بله، تنها وظيفه‌اي كه نسبت به غير خودت داري اين است كه در امر جهاد تشويقشان كني و مؤمنين را تحريك نمايي تا شايد خداي تعالي خطر كفار را كفايت و دفع نمايد و معناي جمله:" لا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ" اين است كه تو، به جز عمل خودت مكلف به چيزي نيستي و بنا بر اين استثنايي كه در آيه شريفه آمده با تقدير مضاف است و تقدير كلام" لا تكلف شيئا الا عمل نفسك" مي‌باشد.
__________________________________________________
(1)"سوره اعلي، آيه 7".
(2)مجمع البيان ج 3، ص 83- ط اسلاميه تهران.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 37
" عَسَي اللَّهُ أَنْ يَكُفَّ ..."
در سابق گفته‌ايم: كه كلمه" عسي" دلالت بر اميد دارد، اما نه تنها اميد گوينده بلكه هم در مورد اميد خود گوينده استعمال دارد و هم اميد مخاطب و هم در مقام مخاطب يعني مقامي كه جا دارد گوينده در برابر مخاطب صرفا اظهار اميد كند نه اينكه به راستي خود او در دلش اميدوار باشد تا در مورد خداي تعالي كه نه دل دارد و نه عارضه و حالت اميد به او دست مي‌دهد گفتن" عسي- شايد" معنا نداشته باشد، پس براي توجيه اين كلمه خداي تعالي احتياج نيست كه مانند ساير مفسرين بگوئيم:" عسي" از خداي تعالي به معناي حتم است.
و اين آيه بر سرزنش بيشتر دلالت دارد، سرزنش خداي تعالي در مورد آنهايي كه از رفتن به جنگ تثاقل مي‌ورزيدند، چون مي‌رساند كه كوتاهي و خودداري آنان را به آنجا كشانيد كه خداي عز و جل به رسول گرامي خود دستور دهد يك تنه به جهاد برود و از اينگونه افراد روي بگرداند و ديگر اصرار نورزد كه دعوتش را بپذيرند بلكه به حال خود واگذارشان كند و از اين بابت تنگ حوصله هم نشود، چون او جز اطاعت خودش و تحريك مؤمنان تكليفي و مسئوليتي ندارد، هر كه خواست قبول كند، نخواست قبول نكند.

بحث روايتي [(رواياتي در باره شايعه پراكني، مراد از رحمت و فضل خدا در آيه، مامور شدن رسول اللَّه (ص) به قتال به تنهايي ...)] ..... ص : 37

مرحوم كليني در كافي به سند خود از محمد بن عجلان روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) شنيدم مي‌فرمود: خداي تعالي اقوامي را به جرم شايعه‌پراكني مذمت كرده، فرموده:" وَ إِذا جاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الْأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ أَذاعُوا بِهِ"، پس زنهار شما از آنان نباشيد و از اشاعه بپرهيزيد. «1»
و در همان كتاب به سند خود از عبد الحميد بن ابي الديلم از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: خداي عز و جل فرمود:" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" و نيز فرمود:" وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَي الرَّسُولِ وَ إِلي أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ" و با اين دو فرمان امر مردم را به اولي الامر آنان محول كرد، همان اولي الامري كه اطاعت كردن از آنان را بر مردم واجب كرد. «2»
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1 ص 369، ط تهران.
(2)اصول كافي، ج 1 ص 295، ط تهران. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 38
اين روايت مؤيد گفتار قبلي ما است كه گفتيم: مراد از اولي الامر در آيه دومي همان اولي الامر در آيه اول است.
و در تفسير عياشي از عبد اللَّه بن عجلان از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله:" وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَي الرَّسُولِ وَ إِلي أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ" فرمود: منظور امامان هستند. «1»
مؤلف: اين معنا از عبد اللَّه بن جندب از حضرت رضا (ع) نيز روايت شده، به اين صورت كه آن جناب در باره واقفي مذهبان نامه‌اي به عبد اللَّه نوشت و در آن اين معنا را تذكر داد «2»، شيخ مفيد نيز در كتاب اختصاص «3» آن را در ضمن حديثي طولاني از اسحاق بن عمار از امام صادق (ع) روايت كرده است.
و در تفسير عياشي از محمد بن فضيل از ابي الحسن (ع) روايت كرده كه در معناي جمله:" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ" فرمود: فضل رسول خدا (ص) است و رحمت امير المؤمنين (ع) است. «4»
و در همان كتاب از زراره از امام ابي جعفر (ع) و از حمران از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمودند: در آيه" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ"، فضل خدا، رسول اللَّه (ص) و رحمتش ولايت ائمه (ع) است. «5»
و در همان كتاب از محمد بن فضل از عبد صالح (موسي بن جعفر) (ع) روايت كرده كه فرمود: رحمت خدا، رسول گرامي او است و فضل، علي بن ابي طالب (ع) است. «6»
مؤلف: اين روايات نمي‌خواهند بگويند معناي كلمه" فضل خدا" و" رحمت خدا" چنين است بلكه مي‌خواهند هر يك از اين دو عنوان كلي را بر يكي از مهم‌ترين مصاديق آن تطبيق كنند و مراد از رسول خدا (ص) و امير المؤمنين (ع) نيز شخص آن دو جناب منظور نيستند، بلكه منظور مقام آن دو جناب است يعني مقام نبوت و مقام ولايت چون اين دو مقام سبب متصلي هستند كه خداي عزيز ما را به وسيله آن دو از پرتگاه ضلالت و از دام شيطان نجات بخشيد، اولي سبب مبلغ و دومي سبب مجري است و روايت اخير از نظر
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير عياشي، ج 1 ص 260، ح 205 و 206، ط تهران.
(3)اختصاص.
(4)تفسير عياشي، ج 1 ص 261، ح 208.
(5)تفسير عياشي، ج 1 ص 260، ح 207.
(6)تفسير عياشي، ج 1 ص 261، ح 209.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 39
اعتبار عقلي به ذهن نزديك‌تر است، براي اينكه خداي تعالي نيز آن جناب را در كتاب مجيدش رحمت ناميده، فرموده:" وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ" «1».
و در كافي به سند خود از علي بن حديد از مرازم روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: خداي عز و جل به رسول گرامي خود (عليه صلواته) تكليفي كرد كه به احدي از خلقش چنان تكليفي نكرد و آن اين بود كه بعد از فرمان به جهاد و تثاقل ورزيدن مردم از اجابت دعوت آن جناب، شخص آن جناب را مكلف كرد، كه يك تنه و به تنهايي به جنگ با دشمن برود هر چند كه جمعيتي نيابد كه با وي به قتال بروند و خداي تعالي چنين تكليفي را به احدي از خلق نكرده، نه قبل از آن جناب و نه بعد از او، امام صادق (ع) سپس اين آيه را تلاوت فرمود:" فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ".
آن گاه فرمود: و خداي عز و جل در مقابل اين تكليف امتيازي به آن جناب داد كه به احدي از خلقش نداد و آن بود كه آنچه خداي عز و جل از غنيمت جنگي سهم خود قرار داده، رسول (ص) مي‌تواند آن را براي خود بر دارد زيرا:" مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها"، و كسي كه عمل خيري انجام دهد، ده برابر پاداش دارد و نيز درود و صلوات بر آن جناب را حسنه‌اي دانسته كه ده برابر پاداش دارد. «2»
و در تفسير عياشي از سليمان بن خالد روايت آورده كه گفت: من به امام صادق (ع) عرض كردم: پاسخ اين مردم كه مي‌پرسند: اگر علي (ع) حقي داشت چرا براي احقاق آن قيام نكرد، چيست؟ فرمود: خداي عز و جل هيچ انسان واحدي را مكلف به قيام نمي‌كند به جز رسول خدا (ص) را كه در آيه" فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ وَ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ" آن جناب را مكلف كرد تا به تنهايي و يك تنه با كفار بجنگد، پس قيام يك تنه فقط مخصوص رسول خدا (ص) است و اما درباره غير آن جناب فرموده:" إِلَّا مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلي فِئَةٍ". (براي كساني كه توانايي قتال با كفار را ندارند، جائز است براي چاره جويي و يا تهيه نيرو پشت به جنگ كنند) و علي (ع) هم آن روز فئه و جمعيتي كه او را در احقاق حقش ياري كنند، نداشت. «3»
و در همان كتاب از زيد شحام از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: هيچگاه
__________________________________________________
(1)و ما تو را نفرستاديم مگر به عنوان رحمت براي عالميان." سوره انبياء، آيه 107".
(2)كافي، ج 8 ص 274 ح 414.
(3)تفسير عياشي، ج 1 ص 261، ح 211، ط اسلاميه تهران.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 40
نشد كه كسي از رسول خدا (ص) چيزي بخواهد و آن جناب در پاسخ نه بگويد، اگر چيزي داشت مي‌داد و اگر نداشت مي‌فرمود: ان شاء اللَّه و نيز هيچ نشد كه رسول خدا (ص) بدي و جفاي كسي را تلافي كند و بعد از نازل شدن آيه" فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ"، هيچ سريه و لشگري را ديدار نكرد مگر آنكه خودش فرماندهي آن را به عهده گرفت. «1»
مؤلف: و در اين معاني رواياتي ديگر هست.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 1، ص 261، ح 212.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 41

[سوره النساء (4): آيات 85 تا 91] ..... ص : 41

اشاره

مَنْ يَشْفَعْ شَفاعَةً حَسَنَةً يَكُنْ لَهُ نَصِيبٌ مِنْها وَ مَنْ يَشْفَعْ شَفاعَةً سَيِّئَةً يَكُنْ لَهُ كِفْلٌ مِنْها وَ كانَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ مُقِيتاً (85) وَ إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها أَوْ رُدُّوها إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ حَسِيباً (86) اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ لَيَجْمَعَنَّكُمْ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ لا رَيْبَ فِيهِ وَ مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ حَدِيثاً (87) فَما لَكُمْ فِي الْمُنافِقِينَ فِئَتَيْنِ وَ اللَّهُ أَرْكَسَهُمْ بِما كَسَبُوا أَ تُرِيدُونَ أَنْ تَهْدُوا مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِيلاً (88) وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ كَما كَفَرُوا فَتَكُونُونَ سَواءً فَلا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ أَوْلِياءَ حَتَّي يُهاجِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَخُذُوهُمْ وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ لا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً (89)
إِلاَّ الَّذِينَ يَصِلُونَ إِلي قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثاقٌ أَوْ جاؤُكُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ أَنْ يُقاتِلُوكُمْ أَوْ يُقاتِلُوا قَوْمَهُمْ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَسَلَّطَهُمْ عَلَيْكُمْ فَلَقاتَلُوكُمْ فَإِنِ اعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ وَ أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ فَما جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبِيلاً (90) سَتَجِدُونَ آخَرِينَ يُرِيدُونَ أَنْ يَأْمَنُوكُمْ وَ يَأْمَنُوا قَوْمَهُمْ كُلَّما رُدُّوا إِلَي الْفِتْنَةِ أُرْكِسُوا فِيها فَإِنْ لَمْ يَعْتَزِلُوكُمْ وَ يُلْقُوا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ وَ يَكُفُّوا أَيْدِيَهُمْ فَخُذُوهُمْ وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَ أُولئِكُمْ جَعَلْنا لَكُمْ عَلَيْهِمْ سُلْطاناً مُبِيناً (91)
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 42

ترجمه آيات ..... ص : 42

هر كس وساطت و شفاعتي نيكو كند وي را از آن بهره‌اي باشد و هر كس وساطت بدي كند وي را نيز از آن سهمي باشد و خدا بر همه چيز مقتدر است (85).
چون به شما درودي گويند در پاسخ درودي بهتر از آن گوئيد و يا حد اقل همان را باز گوئيد كه خدا بر هر چيز براي حسابگري ناظر است (86).
اللَّه كه جز او معبودي نيست بطور قطع شما انسانها را كه نسل به نسل تا قيامت پديد مي‌آئيد در قيامت كه شكي در آن نيست، گرد مي‌آورد و كيست كه در گفتار از خدا راستگوتر باشد؟ (87).
حال كه معلوم شد عذاب مرتكبين بد، شامل شفيع بدهم مي‌شود، پس چرا درباره منافقان كه خدا به علت اعمالي كه كرده‌اند سرنگونشان كرده، دو گروه شديد مگر مي‌خواهيد كسي را كه خدا گمراهش كرده، هدايت كنيد با اينكه آن كس كه خدا گمراه كند راهي برايش نخواهي يافت (88).
آنها دوست دارند شما نيز كافر شويد هم چنان كه خودشان كافر شدند و در نتيجه مثل هم باشيد، پس زنهار كه از آنان به هيچ وجه دوست مگيريد تا آنكه در راه خدا هجرت كنند، پس اگر از قبول دعوت خدا اعراض كردند، آنان را هر جا يافتيد بگيريد و بكشيد، نه از آنان دوست بگيريد و نه ياور (89).
مگر آن افراد و اقوامي كه با قومي پيمان دارند، كه بين شما و آن قوم پيمان صلح برقرار باشد و يا با شما سر جنگ نداشته باشند و توان جنگ با قوم خود را نيز ندارند و اگر خدا مي‌خواست بر شما تسلطشان مي‌داد و با شما پيكار مي‌كردند، اگر اينان از شما كناره گرفتند، نه با شما شدند و نه با دشمن شما، و اطاعت و تسليم عرضه كردند، خدا براي شما عليه آنها تسلطي نگذاشته (90).
چيزي نخواهد گذشت كه به مردمي ديگر بر مي‌خوريد كه مي‌خواهند هم شما را از شر خود ايمن سازند و هم قوم خود را، ولي وقتي به سوي فتنه كشانده شوند، با سر، در آن مي‌افتند، پس اگر از شما كناره نكردند و اطاعت عرضه نداشتند و دست از دشمني باز نگرفتند، هر جا كه آنها را يافتيد بگيريد و بكشيدشان كه ما شما را بر آنها تسلطي آشكارا داده‌ايم (91).

بيان آيات ..... ص : 42

اشاره

اين آيات متصل به آيات قبل است و اتصالش از اين جهت است كه همه اين هفت آيه يعني آيات 91- 85 درباره امر قتال با طائفه‌اي از مشركين يعني مشركين دو چهره و منافق سخن مي‌گويد. و اگر در اين آيات دقت شود روشن مي‌گردد كه درباره كساني از مشركين نازل شده كه چون به مسلمانان بر مي‌خوردند اظهار ايمان مي‌كردند و چون به محل خود بر
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 43
مي‌گشتند با مشركين در شرك آنان شركت مي‌نمودند و در نتيجه درباره جنگيدن با آنان دچار ترديد مي‌شدند، مسلمانان نيز درباره قتال با اينگونه افراد مردد بودند و نظرهايشان مختلف بود، يكي مي‌گفت به نظر من بايد با اينها قتال كرد (چون در دعوي ايمان دروغ مي‌گويند)، ديگري مخالفت مي‌كرد كه زنهار دست به چنين كاري نزنيد و براي آن افراد دو چهره به خاطر همين كه تظاهر به ايمان داشتند شفاعت مي‌كرد، خداي سبحان در اين آيات فرمان داده كه بايد يا مهاجرت كنند و يا قتال و مؤمنين را از اينكه در حق آنان شفاعت كنند بر حذر مي‌دارد.
ملحق به اين طائفه قومي ديگر و ديگرند كه در اين آيات به آنان فرمان مي‌دهد بايد يا تسليم شوند و يا آماده جنگ گردند، چون در اين آيات سخن صلح رفته و به عنوان برائت استهلال. «1» دو جمله در دو آيه آورده: يكي بيانگر حال شفاعت و ديگري بيانگر حال تحيت.
" مَنْ يَشْفَعْ شَفاعَةً حَسَنَةً يَكُنْ لَهُ نَصِيبٌ مِنْها ..."
كلمه" نصيب" و كلمه" كفل" هر دو به يك معنا است. و چون شفاعت نوعي وساطت براي ترميم نقيصه و يا حيازت و به دست آمدن مزيتي و يا چيزي نظير اينها است، در حقيقت نوعي سببيت براي اصلاح شاني از شؤون زندگي دارد و به همين جهت هر ثواب و عقابي كه در خود آن شان هست سهمي هم در اين وساطت و شفاعت خواهد بود، حال تا وساطت چه مقدار در تحقق آن شان دخالت داشته است و اين سهم از ثواب و عقاب هدف مشترك شفيع و مشفوع له: (كسي كه شفيع به خاطر او شفاعت مي‌كند) مي‌باشد، پس شفيع نصيبي از خير و شر دارد و به همين جهت است كه در جمله مورد بحث مي‌فرمايد:" مَنْ يَشْفَعْ شَفاعَةً ...".

[نهي از شفاعت و وساطت در كار بد (وساطت براي منافقين)] ..... ص : 43

و اين حقيقت را به عنوان تذكر به مؤمنين خاطر نشان فرموده، تا بدانند شفاعت بدون اثر نيست و در هر كاري شفاعت نكنند، و آنجا كه لازم است شفاعت بكنند، مثلا در شر و فساد كه هدف منافقين است وساطت نكنند، (چه منافقين از مشركين و چه منافقين از غير مشركين)، مخصوصا درباره منافقين از مشركين كه مي‌خواهند به قتال نروند شفاعت نكنند، چون ترك فساد را و لو كم و از رشد آن جلوگيري نكردن و اجازه آن دادن كه فساد نمو كند و بزرگ شود، خود فسادي است كه به آساني نمي‌توان از بينش برد، فسادي كه مستلزم هلاكت حرث و نسل است.
__________________________________________________
(1)برائت استهلال در اصل به معناي بالا رفتن براي ديدن ماه است و در اصطلاح اهل علم به اين معنا است كه در آغاز سخن جمله‌اي آورده شود كه خواننده از آن بفهمد در جمله‌هاي بعد سخن از چه چيزهايي رفته است.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 44
پس مي‌توان گفت: آيه شريفه در معناي نهي از شفاعت در كار بد است، يعني شفاعت اهل ظلم و طغيان و نفاق و شرك است، زيرا اين طوائف، مفسدين در ارض هستند و نبايد در كار آنان وساطت كرد.
" وَ إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها ..."
اين جمله امر به تحيت است، در مقابل تحيتي كه ديگران به انسان مي‌دهند، مي‌فرمايد: در پاسخ تحيت ديگران، تحيتي به مثل آن و يا بهتر از آن بدهيد. و اين حكمي است عمومي، تمامي تحيت‌ها را شامل مي‌شود، چيزي كه هست مورد آيات محل بحث ما به شهادت آيات بعد تحيت سلام و صلحي است كه مسلمانان دريافت مي‌كنند.
" اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَيَجْمَعَنَّكُمْ ..."
معناي آيه شريفه روشن است، و اين آيه به منزله تعليلي است براي مضموني كه دو آيه قبل متضمن آن بود، كانه فرموده:" تكليفي كه خداي تعالي در امر شفاعت حسنه و سيئه به شما كرده بگيريد و آن را انجام دهيد، و تحيت هر كسي كه به شما تحيت مي‌دهد با رد و اعراض باطل نكنيد" زيرا پيش روي شما روزي است كه خداي سبحان همه شما را در آن جمع كند، و شما را جزاء مي‌دهد، اگر دعوتش را بپذيريد، جزاي خير و اگر رد كنيد كيفر مي‌دهد.

[گمراهي منافقين مستند به خدا است و با شفاعت و دلسوزي هدايت نمي‌شوند] ..... ص : 44

" فَما لَكُمْ فِي الْمُنافِقِينَ فِئَتَيْنِ وَ اللَّهُ أَرْكَسَهُمْ ..."
كلمه" فئه" به معناي طائفه است و كلمه" اركاس" كه مصدر باب افعال است به معناي رد است.
و اين آيه با مضموني كه دارد نه متفرع بر زمينه چيني قبل يعني جمله:" مَنْ يَشْفَعْ شَفاعَةً ..." است و معناي آيه اين است كه وقتي شفاعت ناپسند سهمي از بدي و زشتي خود را به واسطه و شفيع مي‌دهد، پس اي مؤمنين شما را چه مي‌شود كه درباره منافقين دو دسته شده‌ايد و دو حزب تشكيل داده‌ايد؟ يكي مي‌گويد: بايد با آنان جنگ كرد، ديگري در مقام شفاعت بر مي‌آيد كه زنهار با آنان جنگ مكنيد، اين دسته از شجره فسادي كه با رشد منافقين رشد مي‌كند اغماض مي‌كنند و آيا مي‌خواهند اين منافقين را كه بعد از بيرون شدن از ضلالت يعني بعد از مسلمان شدن دوباره به سزاي گناهاني كه كردند به طرف ضلالتشان برگردانيده، به راه خدا برگردانند؟ آيا مي‌خواهند با شفاعت خود كساني را هدايت كنند كه خداي تعالي گمراهشان كرده؟ با اينكه وقتي خدا كسي را گمراه كرد ديگر راهي به سوي هدايت ندارد.
" وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِيلًا" در اين جمله التفاتي از خطاب به مؤمنين (فما لكم) به خطاب به رسول اللَّه
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 45
(ص)(فَلَنْ تَجِدَ لَهُ) بكار رفته، قبلا مي‌فرمود:" شما مؤمنين را چه شده كه در باره منافقين دو دسته شده‌ايد"؟ و در اينجا مي‌فرمايد:" تو اي پيامبر براي منافقين راهي به سوي هدايت نمي‌يابي" و اين التفات اشاره است به اينكه آن مؤمنين كه براي منافقان شفاعت مي‌كنند حقيقت را نمي‌فهمند و به همين جهت كلام خود را به آنان نمي‌گويم، چون اگر آنها فهم حقيقت اين كلام را داشتند، در حق منافقين شفاعت نمي‌كردند، به همين جهت از گفتگوي با آنان اعراض كردم و روي سخن به كسي نمودم كه مطلب نزد او واضح است و آن پيامبر است.
" وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ كَما كَفَرُوا فَتَكُونُونَ سَواءً ..."
اين آيه شريفه به منزله بيان است براي جمله:" وَ اللَّهُ أَرْكَسَهُمْ بِما كَسَبُوا أَ تُرِيدُونَ أَنْ تَهْدُوا مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ" و معناي آن اين است كه چگونه مي‌خواهيد آنان را كه خداي تعالي گمراهشان كرده، هدايت كنيد؟ و حال آنكه علاوه بر اينكه خدا گمراهشان كرده و شما نمي‌توانيد آنان را هدايت كنيد، آنها مي‌خواهند شما را به طرف خود بكشند، دوست دارند شما و ايشان در كفر مساوي باشيد سپس مسلمانان را نهي مي‌كند از اينكه با كفار دوستي كنند، مگر آنكه آن كفار دست از كفر برداشته به سوي اسلام هجرت كنند، پس اگر از اين كار روي گرداندند ديگر وظيفه‌اي جز اين نداريد كه آنان را هر جا يافتيد دستگير نموده و به قتل برسانيد، و ديگر از ولايت و نصرت آنها اجتناب كنند و اينكه فرمود:" و اگر روي گرداندند ..." دلالت دارد بر اينكه مؤمنين موظف شده بودند دوستان مشرك خود را وادار به مهاجرت نمايند، اگر اجابت كردند به دوستي خود با آنان ادامه دهند، و اگر اجابت نكردند به قتلشان برسانند.
" إِلَّا الَّذِينَ يَصِلُونَ إِلي قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثاقٌ، أَوْ جاؤُكُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ ..."
اين آيه شريفه استثنايي است از حكمي كه در جمله:" فَإِنْ تَوَلَّوْا فَخُذُوهُمْ وَ اقْتُلُوهُمْ"، مي‌باشد و در آن دو طائفه را از حكم دستگير كردن و كشتن مشركين استثنا كرده، يكي آن مشركيني كه بين آنان و بين بعضي از اقوام كه با مسلمانان پيمان صلح دارند رابطه‌اي باشد، كه آن دو را به هم وصل كرده باشد، مثلا بين آن مشركين و بين آن اقوام سوگندي و چيزي نظير آن بر قرار باشد كه هر يك از دو طائفه مورد حمله قرار گرفت ديگري ياريش كند و طائفه دوم آن مشركيني بوده‌اند كه نه ميل داشتند با مسلمانان قتال كنند و نه نيروي آن داشته‌اند كه با مشركين قوم خود بجنگند و يا عوامل ديگري در كارشان دخالت داشته و وادارشان كرده خود را به كناري بكشند و به مسلمانان اعلام كنند كه ما نه عليه شمائيم و نه له شما، نه به ضرر شما و نه به نفع شما.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 46
پس اين دو طائفه از حكم مذكور در آيه قبل استثناء شده‌اند. و معناي اينكه فرمود:
" حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ ..." اين است كه سينه‌هايشان از جنگيدن با شما مسلمانان تنگي مي‌كند و خلاصه هيچ ميلي به اين كار ندارند.
" سَتَجِدُونَ آخَرِينَ ..."
در اين جمله خبر مي‌دهد به اينكه به زودي قومي ديگر با شما مواجه مي‌شوند كه چه بسا شبيه به طائفه دوم از آن دو طائفه استثناء شده باشند، چون اين قوم مي‌خواهند هم به شما امنيت بدهند و هم به قوم خودشان، چيزي كه هست خداي سبحان خبر مي‌دهد به اينكه اين قوم منافقند و هيچ اعتبار و تاميني در وعده‌هاي آنان و ادعاي بي‌طرفيشان نيست. و به همين جهت دو جمله شرطيه‌اي كه در حق آن دو طائفه ديگر به نحو اثبات آورده، فرموده بود:" فَإِنِ اعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ وَ أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ" را مبدل كرد به شرط منفي و فرمود:" فَإِنْ لَمْ يَعْتَزِلُوكُمْ وَ يُلْقُوا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ وَ يَكُفُّوا أَيْدِيَهُمْ ..." و همين تبديل سياق از مثبت به منفي هشداري است به مؤمنين بر اينكه از دين قوم سوم بر حذر باشند و معناي آيه روشن است.

گفتاري در معناي تحيت [(اشاره به ريشه استكباري داشتن تحيات در اقوام و امم غير اسلامي و توضيح و تشريح معناي كلمه" سلام" كه تحيت مسلمين است)] ..... ص : 46

امت‌ها و اقوام با همه اختلافي كه از حيث تمدن و توحش تقدم و تاخر دارند در اين جهت اختلافي ندارند كه هر يك در مجتمع خود تحيتي دارند، كه هنگام برخورد با يكديگر آن درود و تحيت را در بين خود رد و بدل مي‌كنند، حال يا آن تحيت عبارت است از اشاره به سر و يا دست و يا برداشتن كلاه و يا چيز ديگر، كه البته اختلاف عوامل در اين اختلاف بي تاثير نيست.
و اما اگر خواننده عزيز، در اين تحيت‌ها كه در بين امت‌ها به اشكال مختلف دائر است دقت كند، خواهد ديد كه همه آنها به نوعي خضوع و خواري و تذلل اشاره دارد، تذللي كه زير دست در برابر ما فوق خود و مطيع در برابر مطاعش و برده در برابر مولايش، اظهار مي‌دارد و سخن كوتاه اينكه تحيت كاشف از يك رسم طاغوتي و استكبار است كه همواره در بين امت‌ها در دوره‌هاي توحش و غير آن رائج بوده، هر چند كه در هر دوره و در هر نقطه و در هر امتي شكلي بخصوص داشته، و به همين جهت است كه هر جا تحيتي مشاهده مي‌كنيم كه تحيت از طرف مطيع و زير دست و وضيع شروع و به مطاع و ما فوق و شريف ختم مي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 47
پس پيدا است كه اين رسم از ثمرات بت‌پرستي است، كه آن نيز از پستان استكبار و استعباد شير مي‌نوشد.
و اما اسلام (همانطور كه خواننده عزيز خودش آگاه است) بزرگترين همش محو آثار بت‌پرستي و وثنيت و غير خداپرستي است و هر رسم و آدابي است كه به غير خداپرستي منتهي گشته و يا از آن متولد شود ما به همين جهت براي تحيت طريقه‌اي معتدل و سنتي در مقابل سنت وثنيت و استعباد تشريع كرد. و آن عبارت است از: سلام دادن كه در حقيقت اعلام امنيت از تعدي و ظلم از ناحيه سلام دهنده به شخصي است كه به وي سلام مي‌دهد، شخص سلام دهنده به سلام گيرنده اعلام مي‌كند تو از ناحيه من در اماني و هيچگونه ظلمي و تجاوزي از من نسبت به خودت نخواهي ديد و آزادي فطري را كه خدا به تو مرحمت كرده از ناحيه من صدمه نخواهد ديد. و اينكه گفتيم سلام طريقه‌اي است معتدل، علتش اين است كه اولين چيزي كه يك اجتماع تعاوني نيازمند آن است كه در بين افراد حاكم باشد، همانا امنيت داشتن افراد در عرض و مال و جانشان از دستبرد ديگران است، نه تنها جان و مال و عرض، بلكه لازم است هر چيزي كه به يكي از اين سه چيز برگشت كند امنيت داشته باشند.
و اين همان سلامي است كه خداي عز و جل آن را در بين مسلمانان سنت قرار داد تا هر فردي به ديگري برخورد كند قبل از هر چيز سلام بدهد، يعني طرف مقابل را از هر خطر و آزار و تجاوز خود امنيت دهد. و در كتاب مجيدش فرموده:" فَإِذا دَخَلْتُمْ بُيُوتاً فَسَلِّمُوا عَلي أَنْفُسِكُمْ تَحِيَّةً مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُبارَكَةً طَيِّبَةً" «1»، و نيز فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتاً غَيْرَ بُيُوتِكُمْ حَتَّي تَسْتَأْنِسُوا وَ تُسَلِّمُوا عَلي أَهْلِها ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ" «2».
و خداي تعالي بعد از تشريع اين سنت، مسلمانان را با رفتار پيامبرش يعني سلام دادن آن جناب به مسلمانان با اينكه سيد آنان و سرورشان بود، به اين ادب مؤدب نمود و فرمود:" وَ إِذا جاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآياتِنا فَقُلْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ، كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ" «3»،
__________________________________________________
(1)پس چون به خانه‌هايي در مي‌آئيد به يكديگر سلام كنيد كه تحيتي است مبارك و پاكيزه از ناحيه خداي تعالي." سوره نور، آيه 61".
(2)اي كساني كه ايمان آورديد داخل خانه‌هايي كه از خود شما نيست مشويد، مگر بعد از آنكه با اهل خانه انس برقرار سازيد، و بر اهل خانه سلام بدهيد كه اين براي شما بهتر است، اميد است متذكر شويد.
" سوره نور، آيه 27".
(3)وقتي افرادي كه به آيات ما ايمان آورده‌اند نزد تو مي‌آيند بگو: سلام عليكم، پروردگار شما رحمت به شما را بر خود واجب كرده است." سوره انعام، آيه 54".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 48
علاوه بر اين دستور داد به غير مسلمانان نيز سلام بدهد و فرمود:" فَاصْفَحْ عَنْهُمْ وَ قُلْ سَلامٌ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ" «1».
البته تحيت به كلمه" سلام" بطوري كه از تاريخ و اشعار و ساير آثار جاهليت بر مي‌آيد، در بين عرب جاهليت معمول بوده، در كتاب" لسان العرب" آمده: كه عرب جاهليت چند جور تحيت داشتند، گاهي در برخورد با يكديگر مي‌گفتند:" انعم صباحا"، گاهي مي‌گفتند:
" ابيت اللعن" و يا مي‌گفتند:" سلام عليكم"، و كانه كلمه سوم علامت مسالمت است و در حقيقت به طرف مقابل مي‌گفتند: بين من و تو و يا شما جنگي نيست، (پس از آنكه اسلام آمد تحيت را منحصر در سلام كردند و از ناحيه اسلام مامور شدند سلام را افشاء كنند). «2»
چيزي كه هست خداي سبحان در داستانهاي ابراهيم سلام را مكرر حكايت مي‌كند و اين خالي از شهادت بر اين معنا نيست كه اين كلمه كه در بين عرب جاهليت مستعمل بوده، از بقاياي دين حنيف ابراهيم بوده، نظير حج و امثال آن كه قبل از اسلام معمول آنان بوده، توجه بفرمائيد:" قالَ سَلامٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي"، در اين جمله از ابراهيم (ع) حكايت كرده كه در گفتگو با پدرش گفت: سلام عليك به زودي من از پروردگارم برايت طلب مغفرت مي‌كنم" «3» و نيز فرموده:" وَ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْري قالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ" «4» و اين قضيه در چند جاي قرآن كريم آمده.
و بطوري كه از آيات كريمه قرآن استفاده مي‌شود خداي تعالي كلمه سلام را تحيت خودش قرار داده است، به آيات زير توجه فرمائيد:" سَلامٌ عَلي نُوحٍ فِي الْعالَمِينَ"»
،" سَلامٌ عَلي إِبْراهِيمَ" «6»،" سَلامٌ عَلي مُوسي وَ هارُونَ" «7»،" سَلامٌ عَلي إِلْ‌ياسِينَ" «8»
__________________________________________________
(1)از آنان درگذر و بگو سلام، كه به زودي خواهند دانست." سوره زخرف، آيه 89". [.....]
(2)لسان العرب، ج 12 ص 289، ط بيروت.
(3)"سوره مريم، آيه 47".
(4)فرستادگان ما به منظور بشارت دادن به ابراهيم نزد وي آمدند و گفتند: سلام، ابراهيم نيز گفت سلام." سوره هود، آيه 69".
(5)سلام بر نوح در همه عالميان." سوره صافات، آيه 79".
(6)"سوره صافات، آيه 109".
(7)"سوره صافات، آيه 120".
(8)"سوره صافات، آيه 130".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 49
" سَلامٌ عَلَي الْمُرْسَلِينَ" «1».
و صريحا فرموده كه سلام تحيت ملائكه است، توجه بفرمائيد:" الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبِينَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُمْ" «2»،" وَ الْمَلائِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بابٍ سَلامٌ عَلَيْكُمْ" «3».
و نيز فرموده:" تحيت اهل بهشت در بهشت سلام است:" وَ تَحِيَّتُهُمْ فِيها سَلامٌ"،" لا يَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً وَ لا تَأْثِيماً إِلَّا قِيلًا سَلاماً سَلاماً" «4».

بحث روايتي [(رواياتي در باره آداب تحيت و رواياتي در باره شان نزول آيات گذشته)] ..... ص : 49

در مجمع البيان در ذيل آيه شريفه:" وَ إِذا حُيِّيتُمْ ..." گفته: علي بن ابراهيم در تفسير خود از امام باقر و امام صادق (عليهما السلام) روايت آورده كه فرمودند: مراد از تحيت در آيه شريفه سلام و ساير كارهاي خير است، «5» (منظور اين است كه تنها رد سلام واجب نيست، هر احساني ديگر كه به مسلمان بشود مسلمان موظف است آن را تلافي كند." مترجم").
و در كافي به سند خود از سكوني روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: سلام مستحبّ و رد آن واجب است. «6»
در همان كتاب به سند خود از جراح مدائني از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: كوچكتر به بزرگتر و رهگذر به كسي كه ايستاده و عده كم به عده بسيار سلام مي‌كند. «7»
و در همان كتاب به سند خود از عيينة" در نسخه بدل عنبسه آمده" از مصعب از امام
__________________________________________________
(1)"سوره صافات، آيه 181".
(2)فرشتگان به كساني كه در حال قبض روحشان پاك هستند مي‌گويند سلام عليكم." سوره نحل، آيه 32".
(3)ملائكه از هر دري بر آنان در مي‌آيند كه سلام بر شما." سوره رعد، آيه 24".
(4)در بهشت نه لغوي مي‌شنوند و نه به يكديگر نسبت گناه مي‌دهند، آنچه مي‌شنوند همه سلام است." سوره واقعه، آيه 26".
(5)مجمع البيان، ج 2 ص 85، ط تهران.
(6)اصول كافي، ج 2 ص 644، ط تهران.
(7)اصول كافي، ج 2 ص 646، ط تهران. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 50
صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: در برخورد نفرات كمتر با عده زياد، كمترها ابتدا به سلام مي‌كنند و در برخورد سواره به پياده، سواره ابتدا مي‌كند و اگر همه سوارند بعضي قاطر سوار و بعضي ديگر الاغ سوارند، قاطر سوارها ابتدا مي‌كنند. و در برخورد اسب سواران با قاطر سواران، اسب سواران آغاز مي‌كنند. «1»
و در همان كتاب به سند خود از ابن بكير از بعضي از اصحابش از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: من از آن جناب شنيدم مي‌فرمود: سواره به پياده و پياده به نشسته سلام مي‌كند. و چون دو طائفه به هم برخوردند، آن طائفه كه عده نفراتش كمتر است به آنان كه بيشترند سلام مي‌كنند. و چون يك نفر به جمعيتي برخورد كند آن يك نفر به جماعت سلام مي‌كند. «2»
مؤلف: قريب به اين مضمون را صاحب تفسير در المنثور از بيهقي از زيد بن اسلم از رسول خدا (ص) روايت كرده. «3»
و در همان كتاب به سند خود از آن جناب (ع) روايت آورده كه فرمود: وقتي چند نفر از جمعيتي مي‌گذرند، كافي است كه يك نفر آنان به جمعيت سلام كند و وقتي به جمعيتي سلام مي‌دهند كافي است يك نفر از آنان جواب سلام را بدهد. «4»
و در تهذيب به سند خود از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت: شرفياب حضور حضرت باقر (ع) شدم، ديدم كه در نمازند، عرضه داشتم: السلام عليك، فرمود:
السلام عليك، عرضه داشتم: حالتان چطور است؟ حضرت چيزي نفرمودند، همين كه از نماز فارغ شدند، پرسيدم: آيا در نماز مي‌توان جواب داد؟ فرمود: آري، به همان مقداري كه به او سلام داده‌اند. «5»
و در همان كتاب به سند خود از منصور بن حازم از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: وقتي كسي به تو سلام داد در حالي كه مشغول نماز هستي جواب سلامي آهسته و به مثل سلام او به او بده. «6»
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2 ص 646.
(2)اصول كافي، ج 2 ص 647.
(3)در المنثور ج 2 ص 189.
(4)اصول كافي، ج 2 ص 647.
(5)تهذيب، ج 2، ص 329.
(6)من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 368.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 51
و در كتاب فقيه به سند خود از مسعدة بن صدقه از امام باقر از پدرش (عليهما السلام) روايت آورده كه فرمود: بر يهود و نصارا و بر مجوس سلام ندهيد، و همچنين بر بت‌پرستان و بر كساني كه كنار سفره شراب نشسته‌اند. و بر كسي كه مشغول بازي شطرنج و نرد است، و بر مخنث (كسي كه مردان را به خود مي‌كشد) و بر شاعري كه نسبت‌هاي ناروا به زنان پاكدامن مي‌دهد و بر نمازگزار سلام ندهيد، چون نمازگزار نمي‌تواند جواب شما را رد كند. آري سلام دادن براي شما مستحبّ است ولي رد آن براي شنونده واجب است و نيز به ربا خوار و به كسي كه در حال ادرار كردن است و به كسي كه در حمام است، و نيز بر فاسقي كه فسق خود را علني مي‌كند سلام ندهيد. «1»
مؤلف: روايات در معاني گذشته بسيار است و احاطه به بياني كه ما درباره تحيت آورديم معناي روايات را روشن مي‌سازد.
پس كلمه" سلام" تحيتي است كه گسترش صلح و سلامت و امنيت در بين دو نفر كه به هم برمي‌خورند را اعلام مي‌دارد، البته صلح و امنيتي كه نسبت به دو طرف مساوي و برابر است و چون تحيت‌هاي جاهليت قديم و جديد علامت تذلل و خواري زير دست نسبت به ما فوق نيست.
و اگر در روايات فرمودند كه كوچكترها به بزرگترها سلام كنند، يا عده كم به عده زياد يا يك نفر به چند نفر، منافاتي با اين مساوات ندارد، بلكه خواسته‌اند با اين دستور خود حقوق رعايت شده باشد و بفهمانند كه حتي در سلام كردن نيز حقوق را رعايت كنيد.
آري اسلام هرگز حاضر نيست به امت خود دستوري دهد كه لازمه‌اش لغو شدن حقوق و بي‌اعتبار شدن فضايل و مزايا باشد، بلكه به كساني كه فضيلتي را ندارند، دستور مي‌دهد فضيلت صاحبان فضل را رعايت نموده، حق هر صاحب حقي را بدهند، بله به صاحب فضل اجازه نمي‌دهد كه به فضل خود عجب بورزد، و به خاطر اينكه" مثلا پدر و يا مادر است و يا عالم و معلم است و يا سن و سال بيشتري دارد نسبت به فرزندان و مريدان و شاگردان و كوچكتران تكبر ورزيده، خود را طلبكار احترام آنان بداند و بدون جهت به مردم ستم كند و با اين رفتار خود توازن بين اطراف مجتمع را بر هم زند.
و اما اينكه از سلام كردن بر بعضي افراد نهي كرده‌اند، اين نهي، فرع و شاخه‌اي است از نهي واردي كه از دوستي و ركون به آن افراد نهي نموده، از آن جمله فرموده:
__________________________________________________
(1)من لا يحضره الفقيه.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 52
" لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصاري" «1» و نيز فرموده:" لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ" «2».
و نيز فرموده:" وَ لا تَرْكَنُوا إِلَي الَّذِينَ ظَلَمُوا" «3» و آياتي ديگر از اين قبيل.
بله چه بسا مي‌شود كه مصلحت اقتضاء كند انسان به ستمكاران تقرب بجويد براي اينكه دين خدا را تبليغ كند، بطوري كه اگر با آنها نسازد نمي‌گذارند تبليغ دين در بين مردم صورت بگيرد و يا براي اينكه كلمه حق را به گوش آنها برساند، و اين تقرب حاصل نمي‌شود مگر با سلام دادن به آنها، تا كاملا با ما مانوس شوند و دلهاشان با دل ما ممزوج گردد، به همين خاطر كه گاهي مصلحت چنين اقتضا مي‌كند رسول خدا (ص) نيز به اين روش مامور شدند، در آيه:" فَاصْفَحْ عَنْهُمْ وَ قُلْ سَلامٌ" «4»، هم چنان كه در وصف مؤمنين فرمود:" وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً" «5».
و در تفسير صافي از رسول خدا (ص) روايت آورده كه مردي به آن جناب سلام كرد و گفت: السلام عليك، حضرت در پاسخش فرمود: السلام عليك و رحمة اللَّه، مردي ديگر رسيد و گفت: السلام عليك و رحمة اللَّه، حضرت در پاسخش فرمود: السلام عليك و رحمة اللَّه و بركاته، مردي ديگر رسيد و گفت: السلام عليك و رحمة اللَّه و بركاته، حضرت در پاسخش فرمود: و عليك، آن مرد سؤال كرد كه چطور رد سلام مرا كوتاه كردي، و به آيه شريفه:
" وَ إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها ..." عمل نكردي؟
حضرت فرمود: تو براي من چيزي باقي نگذاشتي تا من رد سلام خود را با آن بچربانم و بدين جهت عين سلامت را به تو برگرداندم. «6»
مؤلف: نظير اين روايت را سيوطي در در المنثور از احمد (در كتاب زهد؟ و از ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و طبراني و ابن مردويه، به سندي حسن از سلمان فارسي نقل كرده. «7»
و در كافي از امام باقر (ع) و آن جناب از امير المؤمنين (ع) روايت
__________________________________________________
(1)يهود و نصارا را ولي خود مگيريد." سوره مائده، آيه 51".
(2)دشمن من و دشمن خود را دوست مگيريد." سوره ممتحنه، آيه 1".
(3)به كساني كه ستم كردند ركون مكنيد و دل مبنديد." سوره هود، آيه 113".
(4)فرمود: از جرم آنها درگذر و سلام بگو." سوره زخرف، آيه 89".
(5)و چون جاهلان، مؤمنين را به سخن زشت خطاب مي‌كنند مؤمنين در پاسخ سخن سالم و صلح‌آميز مي‌گويند." سوره فرقان، آيه 63".
(6)تفسير صافي، ج 1 ص 442.
(7)در المنثور، ج 2 ص 188. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 53
كرده: كه روزي به جمعيتي عبور كرد و به آنان سلام گفت، گفتند: عليك السلام و رحمة اللَّه و بركاته و مغفرته و رضوانه، حضرت به ايشان فرمود:" در ادب و تحيت" از ما اهل بيت جلو نزنيد (و ما در تحيت اكتفاء مي‌كنيم به) مثل آنچه ملائكه به پدر ما ابراهيم (ع) گفتند، رحمة اللَّه و بركاته عليكم اهل البيت. «1»
مؤلف: در اين روايت اشاره‌اي است به اينكه سنت در سلام اين است كه آن را تمام و بطور كامل بدهند و سلام كامل اين است كه سلام دهنده بگويد: السلام عليك و رحمة اللَّه و بركاته، و اين سنت از حنفيت ابراهيم (ع) اخذ شده و تاييدي است براي چيزهايي كه قبلا گفته شد كه تحيت به سلام از دين حنيف است.
و در كافي روايت شده كه فرمود: از تماميت و كمال تحيت اين است كه شخص وارد با آن كسي كه او به وي وارد شده، مصافحه كند و وي با آن شخص اگر از سفر آمده معانقه نمايد. «2»
و در خصال از امير المؤمنين (ع) روايت كرده كه فرمود: وقتي شنيديد كه يكي از شما در حضورتان عطسه كرد بگوئيد: يرحمكم اللَّه و او هم در پاسخ بگويد: يغفر اللَّه لكم و يرحمكم و دعاي" يغفر اللَّه لكم" را اضافه كند، چون خداي تعالي فرمود:" وَ إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها ..." «3».
و در كتاب مناقب آمده كه كنيزي از كنيزان امام حسن (ع) دسته‌اي ريحان براي آن جناب آورد، حضرت در عوض به وي فرمود: تو در راه خدا آزادي، شخصي پرسيد: آيا براي يك طاقه ريحان كنيزي را آزاد مي‌كني؟ فرمود: خداي تعالي ما را ادب آموخته و فرموده:
" إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها ..." و تحيت بهتر از يك طاقه ريحان براي او، همين آزاد كردنش بود. «4»
مؤلف: اين روايات بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد معناي تحيت در آيه شريفه را عموميت مي‌دهند، بطوري كه شامل هديه و تحفه نيز بشود.
و در تفسير مجمع البيان در تفسير آيه شريفه:" فَما لَكُمْ فِي الْمُنافِقِينَ فِئَتَيْنِ ..."، گفته است: مفسرين در اينكه اين آيه شريفه درباره چه كسي نازل شده، اختلاف كرده‌اند، بعضي
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2 ص 646.
(2)اصول كافي، ج 2 ص 646.
(3)خصال شيخ صدوق، ص 127.
(4)مناقب، ج 4 ص 18.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 54
گفته‌اند: درباره قومي نازل شد كه از مكه به مدينه آمدند و نزد مسلمانان اظهار اسلام كردند و سپس به مكه برگشتند، چون آب و هواي مدينه را مساعد با حال خود نيافتند و همين كه به مكه برگشتند اظهار شرك كردند، سپس مال التجاره مشركين را بار كردند كه به طرف يمامه ببرند، مسلمانان سر راه را بر آنان گرفتند و خواستند تا با ايشان جنگ كنند، در بينشان اختلاف افتاد بعضي گفتند: نبايد جنگ كنيم، زيرا اينها مؤمنند، بعضي ديگر گفتند: مشركند و خداي عز و جل اين آيه را درباره آنان نازل كرد اين شان نزول از امام ابي جعفر (ع) روايت شده. «1»
و در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه:" وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ كَما كَفَرُوا ..." آمده كه اين آيه در شان قبيله اشجع و بني ضمره نازل شده و يكي از اخبار اين دو قبيله اين است كه وقتي رسول خدا (ص) به قصد جنگ حديبيه از مدينه خارج شد، از نزديكي سرزمين اين دو قبيله عبور كرد و قبلا آن جناب با قبيله بني ضمره صلح كرده، قراردادي رد و بدل كرده بود، اصحاب رسول خدا (ص) عرضه داشتند: اينجا نزديكي‌هاي سرزمين بنو ضمره است و ما بيم آن داريم كه وقتي بفهمند ما از مدينه بيرون شده‌ايم به مدينه حمله كنند و يا قريش را عليه ما كمك نمايند، چه صلاح مي‌داني كه اول به سركوبي آنان بپردازيم؟ رسول خدا (ص) فرمود: ابدا و هرگز، چون بنو ضمره از هر قبيله ديگر عرب احترام و احسان به پدر و مادر را بيشتر رعايت مي‌كنند و بيشتر به صله رحم مي‌پردازند و بيشتر پاي بند به عهد و پيمانند.
قبيله اشجع نيز در نزديكي‌هاي بني ضمره زندگي مي‌كردند و اين قبيله شاخه‌اي از دودمان كنانه بودند و بين آنان و بني ضمره نيز پيمان صلح برقرار بود، سوگند خورده بودند كه امنيت و حال يكديگر را رعايت كنند، اگر يكي از آن دو گرفتار خشكسالي شد حيوانات خود را در سرزمين ديگري بچراند و اتفاقا در همان ايام سرزمين اشجع دچار خشكي و قحطي شده بود و سرزمين بني ضمره از فراواني نعمت و سرسبزي بيابانها برخوردار بود، و در نتيجه قبيله اشجع داشتند به سرزمين آنان كوچ مي‌كردند، مسلمانها از پيمان اين دو قبيله بي‌خبر بودند و پنداشتند كه اشجع قصد دارد به بني ضمره حمله كند، وقتي به رسول خدا (ص) خبر دادند كه اشجع دارد به طرف بني ضمره مي‌رود، آماده شد تا به خاطر پيماني كه با بني ضمره بسته بود، با قبيله اشجع جنگ كند، در چنين حالي آيه شريفه زير نازل شد:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3 ص 86.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 55
" وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ كَما كَفَرُوا، فَتَكُونُونَ سَواءً، فَلا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ أَوْلِياءَ حَتَّي يُهاجِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ، فَإِنْ تَوَلَّوْا فَخُذُوهُمْ وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ لا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً"، و سپس قبيله اشجع را استثناء كرده، فرمود:" إِلَّا الَّذِينَ يَصِلُونَ إِلي قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثاقٌ، أَوْ جاؤُكُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ أَنْ يُقاتِلُوكُمْ، أَوْ يُقاتِلُوا قَوْمَهُمْ، وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَسَلَّطَهُمْ عَلَيْكُمْ فَلَقاتَلُوكُمْ فَإِنِ اعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ وَ أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ فَما جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبِيلًا".
و قبيله اشجع در چند نقطه فرود آمده بودند، يكي بيضاء و يكي حل و ديگري مستباح، و چون اين سه محل نزديك به لشگر رسول خدا (ص) بود دچار وحشت شدند، كه مبادا آن جناب كساني را به جنگ با آنان روانه كند، از سوي ديگر رسول خدا (ص) نيز بيم آن داشت كه اشجع از اطراف حمله‌اي بيفكنند و دستبردي بزنند، تصميم گرفت مستقيما به طرف اشجع برود، در همين بين بود كه قبيله اشجع كه هفتصد نفر بودند به رياست مسعود بن رجيله از راه رسيد و در دره سلع اطراق كرد، و اين جريان در ماه ربيع الاول سال ششم از هجرت بود، پس رسول خدا (ص) اسيد بن حصين را خواست و به او فرمود: با چند نفر از يارانت به طرف اشجع برو و ببين چرا به طرف ما آمده‌اند.
اسيد با سه نفر از يارانش نزد آن قبيله رفت و پرسيد: منظورتان از آمدن به طرف ما چيست؟ مسعود بن رجيله كه رئيس اشجع بود برخاست و بر اسيد و يارانش سلام كرد و گفت:
ما آمده‌ايم تا با محمد پيمان ترك مخاصمه ببنديم، اسيد نزد رسول خدا (ص) برگشته، جريان را به عرض رسانيد، رسول اللَّه (ص) فرمود: اينان ترسيدند كه مبادا ما براي جنگ با آنان آمده‌ايم، خواستند تا بين من و خودشان صلحي برقرار سازند، آن گاه قبل از آنكه خودش به ميان اشجع برود، ده بار شتر خرما به عنوان هديه براي آنان فرستاد و فرمود: هديه فرستادن پيشاپيش رسيدن به هدف چيز خوبي است، آن گاه خودش به ميان آنان تشريف برد و فرمود: اي گروه اشجع به چه منظور به طرف ما آمديد؟ عرضه داشتند: خانه‌هاي ما نزديك تو است و ما در ميان اقوام خود از هر تيره ديگر كم‌عددتريم لذا نه توانايي آن داشتيم كه با تو بجنگيم، چون محل زندگي ما نزديك به تو بود و نه مي‌توانستيم با تيره‌هاي قوم خود در بيفتيم چون عده ما كم بود، فكر كرديم با شما مذاكره كنيم و پيمان ترك مخاصمه‌اي برقرار سازيم، رسول خدا (ص) پيشنهاد آنان را پذيرفت و پيماني با آنان ببست، اشجع آن روز را درنگ كردند و فردايش به طرف بلاد خود برگشتند، و درباره آنان اين آيه شريفه نازل گرديد:" إِلَّا الَّذِينَ يَصِلُونَ إِلي قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثاقٌ ... فَما جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 56
سَبِيلًا".
«1»
و در كافي به سند خود از فضل ابي العباس، از امام صادق (ع) روايت آورده كه در ذيل آيه:" أَوْ جاؤُكُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ أَنْ يُقاتِلُوكُمْ، أَوْ يُقاتِلُوا قَوْمَهُمْ" فرمود: اين آيه در شان بني مدلج نازل شد، چون اين قبيله نزد رسول خدا (ص) آمدند و عرضه داشتند: سينه ما تنگي مي‌كند (و به عبارت ساده‌تر براي ما گران است)، اينكه شهادت بدهيم كه تو فرستاده خدايي، ما آمده‌ايم اعلام كنيم كه نه با شما هستيم و نه عليه شما، با قوم خود همكاري مي‌كنيم، راوي مي‌گويد: پرسيدم: بالآخره رسول خدا (ص) با آنها چه معامله كرد؟ فرمود: پيمان ترك مخاصمه بست، تا مدتي كه از كار عرب بپردازد، بعد از آنكه از آن كار پرداخت، دعوتشان كند اگر اسلام را پذيرفتند كه هيچ و اگر نپذيرفتند با آنان كارزار كند. «2»
و در تفسير عياشي از سيف بن عميره روايت آورده كه گفت: من از امام صادق (ع) از آيه:" أَنْ يُقاتِلُوكُمْ أَوْ يُقاتِلُوا قَوْمَهُمْ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَسَلَّطَهُمْ عَلَيْكُمْ فَلَقاتَلُوكُمْ" پرسيدم فرمود: پدرم همواره مي‌فرمود: اين آيه درباره قبيله بني مدلج نازل شد كه خود را كنار كشيدند، نه با رسول خدا (ص) جنگيدند و نه كاري به كار قوم خود داشتند، پرسيدم: رسول خدا (ص) با آنان چه كرد؟ فرمود: رسول خدا (ص) با آنها نجنگيد تا از كار دشمنان خود بپرداخت، آن گاه با آنان برابر همه اقوام معامله كرد، يعني به سوي اسلام و يا جنگ دعوتشان كرد، ولي (حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ) از قبول اسلام مضايقه كردند.»
و در تفسير مجمع البيان آمده كه از امام ابي جعفر (ع) روايت شده كه فرموده است: مراد از قوم در جمله:" قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثاقٌ"، قبيله هلال بن عويمر سلمي است، چون وي به وكالت از طرف قوم خود با رسول خدا (ص) پيمان بست و در اين مذاكره گفت: كه اي محمد بر اين پيمان مي‌بندم كه احدي از شما را كه نزد ما آيد نترسانيم، و شما نيز احدي از ما را كه نزد شما بيايند نترسانيد اينجا بود كه خداي تعالي آن جناب را از اينكه متعرض كسي شود كه با آن پيمان بسته نهي فرمود. «4»
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1 ص 145.
(2)روضه كافي، ص 327، ط اسلاميه تهران.
(3)تفسير عياشي، ج 1 ص 262، ح 216.
(4)مجمع البيان، ج 3 ص 88.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 57
مؤلف: اين معاني و قريب به آن به طرق مختلفه‌اي از ابن عباس و غير او در تفسير الدر المنثور نيز روايت شده. «1»
و در تفسير الدر المنثور است كه ابو داود در ناسخ خود، و ابن منذر و ابن ابي حاتم و نحاس و بيهقي در سنن خود از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه:" إِلَّا الَّذِينَ يَصِلُونَ إِلي قَوْمٍ ..." گفته است: اين آيه را سوره برائت نسخ كرده، آنجا كه مي‌فرمايد: فَإِذَا انْسَلَخَ الْأَشْهُرُ الْحُرُمُ فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ" «2».
__________________________________________________
(1)در المنثور، ج 2 ص 190.
(2)همين كه ماههاي حرام تمام شد مشركين را هر جا كه يافتيد به قتل برسانيد." سوره برائت، آيه 5".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 58

[سوره النساء (4): آيات 92 تا 94] ..... ص : 58

اشاره

وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ أَنْ يَقْتُلَ مُؤْمِناً إِلاَّ خَطَأً وَ مَنْ قَتَلَ مُؤْمِناً خَطَأً فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ وَ دِيَةٌ مُسَلَّمَةٌ إِلي أَهْلِهِ إِلاَّ أَنْ يَصَّدَّقُوا فَإِنْ كانَ مِنْ قَوْمٍ عَدُوٍّ لَكُمْ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ وَ إِنْ كانَ مِنْ قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثاقٌ فَدِيَةٌ مُسَلَّمَةٌ إِلي أَهْلِهِ وَ تَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ شَهْرَيْنِ مُتَتابِعَيْنِ تَوْبَةً مِنَ اللَّهِ وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً (92) وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِيها وَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ لَعَنَهُ وَ أَعَدَّ لَهُ عَذاباً عَظِيماً (93) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ضَرَبْتُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَتَبَيَّنُوا وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقي إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا فَعِنْدَ اللَّهِ مَغانِمُ كَثِيرَةٌ كَذلِكَ كُنْتُمْ مِنْ قَبْلُ فَمَنَّ اللَّهُ عَلَيْكُمْ فَتَبَيَّنُوا إِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً (94)

ترجمه آيات ..... ص : 58

هيچ مؤمني حق ندارد مؤمني ديگر را بكشد، مگر به خطا، حال اگر كسي مؤمني را به خطا به قتل برساند بايد (در كفاره آن) يك برده مؤمن را آزاد كند و خون بهايي هم به كسان او تسليم نمايد، مگر آنكه خونخواهان آن را ببخشند، و اگر ورثه مقتول مؤمن از مردمي باشد كه بين شما و آنان عداوت و جنگ است، همان آزاد كردن برده مؤمن كافي است و اگر مقتول از قومي باشد كه بين شما و آنان پيماني برقرار هست بايد برده‌اي مؤمن آزاد و خون بهايي به كسان او تسليم كند و كسي كه نمي‌تواند برده‌اي آزاد كند به جاي آن دو ماه
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 59
پي در پي روزه بگيرد، اين بخشايشي از ناحيه خدا است كه خدا همواره داناي فرزانه بوده است (92).
و هر كس مؤمني را به عمد بكشد جزايش جهنم است كه جاودانه در آن باشد و خدا بر او غضب آرد و لعنتش كند و عذابي بزرگ برايش آماده دارد (93).
اي كساني كه ايمان آورديد چون در راه خدا سفر مي‌كنيد و به افراد ناشناس بر مي‌خوريد درباره آنان تحقيق كنيد- و به كسي كه سلام به شما مي‌كند نگوئيد مؤمن نيستي- تا به منظور گرفتن اموالش او را به قتل برسانيد و بدانيد كه نزد خدا غنيمت‌هاي بسيار هست، خود شما نيز قبل از اين، چنين بوديد و خدا (با نعمت ايمان) بر شما منت نهاد، پس به تحقيق بپردازيد كه خدا به آنچه مي‌كنيد با خبر است (94).

بيان آيات ..... ص : 59

اشاره

" وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ أَنْ يَقْتُلَ مُؤْمِناً إِلَّا خَطَأً" كلمه" خطاء" به دو فتحه بدون مد و به يك فتحه با مد (يعني بر وزن ادب و بر وزن عصاء) هر دو به معناي اشتباه و غلط است و مقابل آن كلمه" صواب" قرار دارد و مراد از آن در اينجا معنايي است در مقابل عمد و تعمد، چون آيه در مقابل آيه بعدي قرار دارد كه مي‌فرمايد:
" وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً ...".
و مراد از نفي در جمله مورد بحث نفي اقتضاء است، مي‌خواهد بفرمايد: در مؤمن بعد از دخولش در حريم ايمان و قرقگاه آن، ديگر هيچ اقتضايي براي كشتن مؤمني مثل خودش وجود ندارد، هيچ نوع كشتن مگر كشتن از روي خطا.

[استثناء" الا خطا" از" ما كان لمؤمن ان يقتل مؤمنا متعمدا" استثناء حقيقي و متصل است] ..... ص : 59

بنا بر اين استثناي در آيه شريفه، استثناي متصل است و برگشت معناي كلام به اين مي‌شود كه مؤمن هرگز قصد كشتن مؤمن را بدان جهت كه مؤمن است نمي‌كند، يعني با علم به اينكه مؤمن است قصد كشتن او نمي‌كند، نظير اين جمله در افاده نفي اقتضاء آيه شريفه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ" «1» و آيه زير كه مي‌فرمايد:" ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُنْبِتُوا شَجَرَها" «2» و آيه زيرا كه مي‌فرمايد:" فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ" «3»، و آياتي ديگر نظير اينها.
و آيه مورد بحث با اين حال در مقام آن است كه بطور كنايه از كشتن مؤمن به عمد نهي
__________________________________________________
(1)در هيچ بشري اين اقتضا نيست كه خداي تعالي با او تكلم كند." سوره شورا، آيه 51".
(2)اين اقتضا در شما انسانها نيست كه درخت آن باغها را برويانيد." سوره نحل، آيه 60".
(3)"سوره يونس، آيه 74". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 60
تشريعي كند و بفرمايد خداي تعالي هرگز اين عمل را مباح نكرده و تا ابد نيز مباح نمي‌كند، و او كشتن مؤمن، مؤمن ديگر را تحريم كرده، مگر در يك صورت و آن صورت خطا است، چون در اين فرض- كه قاتل قصد كشتن مؤمن ندارد يا بدين جهت كه اصلا قصد كشتن را ندارد و يا اگر قصد دارد به اين خيال قصد كرده كه طرف كافري است جائز القتل- در مورد كشتن او هيچ حرمتي تشريع نشده.
ولي جمعي از مفسرين گفته‌اند: استثناي" إِلَّا خَطَأً" منقطع است و در توجيه گفتار خود گفته‌اند: اگر جمله:" إِلَّا خَطَأً" را حمل بر حقيقت استثناء نكرديم براي اين بود كه اگر اينطور حمل مي‌كرديم برگشت معنايش به امر به قتل خطا و يا حد اقل مباح بودن آن مي‌شد و معنايش اين مي‌شد كه مؤمنين بايد- و يا حد اقل مي‌توانند- به خطا مؤمنين را بكشند، اين بود توجيه مفسرين مزبور.
و خواننده محترم توجه فرمودند كه حمل كردن بر حقيقت استثناء جز به رفع حرمت از قتل خطايي و يا عدم وضع حرمت در آن منتهي نمي‌شود و ساده‌تر بگويم اگر استثناء را حمل بر استثناي حقيقي كنيم، بيش از اين لازمه‌اي ندارد كه آيه شريفه مي‌خواهد بفرمايد: قتل عمدي حرام است، اما قتل خطايي حرمتش برداشته شده، يا اصلا حرمتي برايش وضع نشده است. و قطعا هيچ محذوري در اين لازمه نيست، پس حق مطلب همين است كه استثناي حقيقي و متصل است.

[حكم قتل خطايي] ..... ص : 60

" وَ مَنْ قَتَلَ مُؤْمِناً خَطَأً ... يَصَّدَّقُوا" كلمه" تحرير" مصدر باب تفعيل و به معناي آزاد كردن برده است. و كلمه" رقبه" به معناي گردن است، و ليكن استعمال آن مجازا در نفس انسان مملوك شايع شده، آزاد كردن برده را (عتق رقبه) گفته‌اند و كلمه:" ديه" به معناي خونبها است، يعني مالي كه از طرف جاني به شخص جنايت شده- اگر عضوي از دست داده باشد- و يا به ورثه او- اگر كشته شده باشد- مي‌دهند و معناي آيه اين است كه هر كس مؤمني را بطور خطايي به قتل برساند بر او واجب مي‌شود يك برده مؤمن را آزاد كند و خونبهايي هم به اهل مقتول بدهد، مگر آنكه اهل مقتول خونبها را به وي صدقه دهند و خلاصه او را از دادن خونبها عفو نمايند، كه در اينصورت ديگر دادن ديه واجب نيست.
" فَإِنْ كانَ مِنْ قَوْمٍ عَدُوٍّ لَكُمْ ..."
ضمير در" كان- بوده باشد" به مؤمن مقتول بر مي‌گردد و منظور از قومي كه عدو شما باشند همان كفاري است كه سر جنگ با مسلمانان داشتند و معناي آيه اين است كه اگر آنكه
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 61
كشته شده و به خطا كشته شده، خودش مؤمن و ورثه و اهلش كفار حربي باشند، از او ارث نمي‌برند و چون ارث نمي‌برند خونبها ندارند.
" وَ إِنْ كانَ مِنْ قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثاقٌ ..."
بطوري كه از سياق بر مي‌آيد در اين جمله نيز ضمير در" كان" به مؤمن مقتول بر مي‌گردد و كلمه" ميثاق" به معناي مطلق عهد است، چه عهد ذمه و چه هر عهدي ديگر و معناي آيه اين است كه:" اگر مؤمن مقتول از قومي باشد كه بين شما و بين ايشان عهدي برقرار است واجب است ديه را بپردازد و برده‌اي را آزاد كند" و اگر مساله ديه را جلوتر از آزاد كردن برده ذكر كرد، براي اين بود كه تاكيد در جانب ميثاق را رعايت كرده باشد.
" فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ ..."
نزديك‌ترين معنا با لفظ اين جمله اين است كه بگوئيم:" كسي كه نمي‌تواند برده‌اي آزاد كند واجب است دو ماه پشت سر هم روزه بگيرد".
" تَوْبَةً مِنَ اللَّهِ ..."

[آزادي نوعي حيات، و بردگي نوعي قتل است] ..... ص : 61

يعني اين حكم (كه گفتيم واجب است روزه بگيرد) بازگشت و عطف توجهي و عطف رحمتي است از ناحيه خداي تعالي درباره كسي كه نمي‌تواند برده آزاد كند، و اين باز گشت خدا منطبق با تخفيف است در نتيجه اين حكم تخفيفي است كه از ناحيه خداي تعالي در حق افرادي كه استطاعت مالي ندارند.
البته احتمال اين هم دارد كه كلمه" توبه" قيدي باشد كه به همه مطالب آيه شريفه راجع باشد و معنا چنين باشد: اينكه: كفاره براي قاتل خطايي واجب شد، خود تو به عنايتي است از ناحيه خداي تعالي به قاتل، در مورد آثار شومي كه بطور قطع گريبانش را خواهد گرفت و آن آثار عبارت است از همان روزه و آن خونبها، پس مسلمانها خود را ضبط كنند و بي محابا و به آساني به كشتن مردم مبادرت نكنند، هم چنان كه در آيه شريفه:" وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ" «1»، قصاص را مايه حيات جامعه دانسته.
و همچنين اين حكم توبه، برگشتي است از ناحيه خداي تعالي براي مجتمع و عنايتي است به آنان چون با اجراي اين دستور رفته رفته عدد بردگان جامعه كمتر و عدد آزادها بيشتر مي‌شود، اگر يك نفر از آنان به خطا كشته شده، يك نفر به عدد احرارشان افزوده مي‌شود و ضرر مالي هم كه به اهل مقتول رسيده، بوسيله ديه‌اي كه به آنان تسليم مي‌شود جبران مي‌گردد.
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 179".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 62
از اينجا روشن مي‌شود كه اسلام آزادي را نوعي حيات، و بردگي را نوعي قتل مي‌داند و نيز حد وسط از بها و منافع وجود يك فرد انسان را همان ديه كامله (يعني هزار دينار و يا صد شتر و يا ده هزار درهم) مي‌داند كه ان شاء اللَّه در مباحث آينده اين معنا را روشن مي‌سازيم.
و اما تشخيص اينكه كشتن در چه شرايطي عمدي است؟ و چه وقت خطايي است؟ و اينكه ديه چقدر است؟ و اهل مقتول كه ديه را بايد به آنان داد چه كسانيند؟ و ميثاق كه اگر باشد خونبها به اهل مقتول داده مي‌شود و اگر نباشد داده نمي‌شود چگونه ميثاقي است؟ پاسخ همه اينها به عهده سنت است نه به عهده فن تفسير، كساني كه مي‌خواهند به اين مسائل آگاه شوند بايد به كتب فقه مراجعه نمايند.

[تهديد سخت به خلود در آتش در باره كسي كه مؤمني را عمدا بكشد] ..... ص : 62

" وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ ..."
كلمه:" تعمد" به معناي آن است كه قصد كني عملي را به همان عنواني كه دارد انجام دهي، و چون فعل اختياري خالي از قصد عنوان نيست، تصور دارد كه يك عمل داراي چند عنوان باشد، و در نتيجه ممكن است كه يك فعل از جهتي عمدي باشد و از جهتي ديگر خطايي، مثلا كسي كه از دور شبحي مي‌بيند و مي‌پندارد آهو و يا گورخر است، در حالي كه در واقع انساني است (كه دارد چيزي از زمين جمع مي‌كند) بيننده به خيال شكار آن را هدف قرار مي‌دهد و مي‌كشد، تيراندازي او به سوي شكار عمدي است، ولي انسان كشتنش خطايي است. و همچنين وقتي معلم كودكي را به عنوان تاديب مي‌زند و اتفاقا چوب و يا مشت و يا لگدش به قتلگاه او بر مي‌خورد و او را مي‌كشد، عمل واحدي را انجام داده، اما عنوان تاديبش عمدي است و كشتنش خطايي، و بنا بر اين كسي مؤمني را عمدا به قتل رسانده كه مقصودش از عملي كه كرده- زدن- يا- تير انداختن- همان قتل بوده باشد، يعني هم بداند كه اين مشت و لگد و يا تير او را مي‌كشد و هم بداند شخصي كه به دستش كشته مي‌شود مؤمن است.
خداي عز و جل در اين آيه شريفه چنين قاتلي را به سختي تهديد كرده و به او وعده خلود در آتش داده، چيزي كه هست در سابق، آنجا كه پيرامون آيه:" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ" «1» و آيه:" إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً" «2»، بحث مي‌كرديم گفتيم اين دو آيه مي‌تواند حكم خلود قاتل را مقيد كند و در نتيجه مي‌توان گفت: هر چند آيه مورد بحث وعده آتش خالد و دائم را
__________________________________________________
(1)" سوره نساء، آيه 48".
(2)" سوره زمر، آيه 53".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 63
مي‌دهد، ليكن صريح در حتمي بودن آن نيست و ممكن است خلود آن بوسيله توبه و يا شفاعت مورد عفو قرار گيرد.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ضَرَبْتُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَتَبَيَّنُوا ..."
كلمه" ضرب" به معناي سير در زمين و مسافرت است و اگر" ضرب" را مقيد كرده به قيد" سبيل اللَّه"، براي اين بود كه بفهماند منظور از اين سفر خارج شدن از خانه به منظور جهاد است. و كلمه" تبين" به معناي تميز دادن و منظور از آن تميز دادن مؤمن از كافر است به قرينه اينكه مي‌فرمايد:" و به كساني كه در برابر شما القاي سلام مي‌كنند نگوئيد: تو مؤمن نيستي" و مراد از القاي سلام همان تحيت سلام است كه تحيت اهل ايمان است ولي بعضي آيه را به صورت" لمن القي اليكم السلم" به فتح لام خوانده‌اند كه به اين قرائت منظور سلام دادن نيست بلكه تسليم شدن و تقاضاي صلح است.
و مراد از اينكه فرمود:" لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا" به ابتغاء عرض حياة دنيا به او مگوييد تو مؤمن نيستي"، اين است كه مسلمانان بخاطر اينكه مجاز باشند در جنگيدن و گرفتن غنيمت مساله مسلمان نبودن آنان را بهانه نكنند، مي‌فرمايد: چنين هدف پست و مادي را مجوز جنگيدن با آنان نسازيد زيرا:" فَعِنْدَ اللَّهِ مَغانِمُ كَثِيرَةٌ" نزد خدا مغانم بسيار هست و كلمه" مغانم" جمع مغنم است و مغنم به معناي غنيمت است مي‌فرمايد: غنيمت‌ها و فوائدي كه نزد خداي تعالي است افضل از غنيمت‌هاي دنيايي است، براي اينكه هم بيشتر است و هم باقي و دائمي است، پس اگر شما طالب غنيمتيد جا دارد غنيمت‌هاي الهي را مقدم بداريد و بر غنيمت‌هاي دنيايي ترجيح دهيد.
" كَذلِكَ كُنْتُمْ مِنْ قَبْلُ، فَمَنَّ اللَّهُ عَلَيْكُمْ فَتَبَيَّنُوا ..."
يعني شما قبل از اينكه ايمان بياوريد همين وضع را داشتيد، يعني همه پي در پي به دست آوردن عرض و متاع حيات دنيا بوديد، ولي خداي تعالي بر شما منت نهاد، ايماني به شما داد كه آن ايمان شما را از آن هدف پست منصرف نموده، متوجه به سوي خدا و مغانم بسياري كه نزد او است كرد، حال كه خدا چنين منتي بر شما نهاده، وقتي با جمعيتي روبرو مي‌شويد كه وضعشان برايتان روشن نيست كه آيا دوستند يا دشمنند؟ مي‌خواهند با شما بجنگند و يا سر جنگ ندارند؟ مسلمانند و يا كافرند؟ تحقيق كنيد، تا بي‌گدار به آب نزده باشيد و اگر" تبين" را تكرار كرد، براي اين بود كه حكم را تاييد كرده باشد.
اين آيه شريفه گذشته از اينكه در مقام نصيحت و موعظه است، مشتمل بر نوعي توبيخ و سرزنش نيز هست، ولي تصريح ندارد به اينكه آن قتلي كه (علي الظاهر) واقع شده، قتل عمد و آن
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 64
هم قتل مؤمن بوده، و بنا بر اين از ظاهر آيه بر مي‌آيد كه قتل خطايي بوده كه بوسيله بعضي از مؤمنين صورت گرفته، و او كسي از مشركين را كشته، به خيال اينكه مشرك است و اگر القاي سلام كرده از ترس بوده، و حال آنكه اينطور نبوده و او به راستي مسلمان شده و يا مي‌خواسته مسلمان شود. و آيه شريفه توبيخش مي‌كند به اينكه اسلام، ظاهر حال و گفتار افراد را معتبر مي‌داند و مسلمانان حق تفتيش از باطن كسي ندارند، باطن هر كسي را خدا مي‌داند و امر دلها به دست خداي لطيف و خبير است.
و بنا بر آنچه ما از ظاهر آيه فهميديم جمله:" تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا" از باب اقتضاي حال در كلام آمده، مي‌خواهد بفهماند حال و وضع شما كه اين كار را كرديد و شخصي را با اينكه اظهار اسلام و ايمان كرد بدون اعتنا به سرنوشت او و بدون تحقيق از اسلام و كفرش به قتل رسانديد، حال كسي است كه در پي غنيمت است و جز به دست آوردن مال از هر راهي كه باشد هدفي ندارد، هر چند كه كشتن افراد با ايمان باشد. و معلوم است كه چنين كسي كوچكترين مساله را بهانه قرار مي‌دهد و بدون هيچ عذر موجهي افراد را مي‌كشد، تا اموال كشته خود را به غنيمت بر دارد و اين همان حال است كه مؤمنين قبل از ايمان آوردن داشتند، آري در دوره جاهليت مردم هيچ هدفي به جز دنيا و ماديات نداشتند و امروز كه خداي منان بر آنان منت نهاده و نعمت ايمان را انعامشان كرده، واجب است كه ديگر چنين كاري را نكنند و وقتي مي‌خواهند عملي را انجام دهند، تحقيق كنند و باز هم تابع و منقاد خلق و خوي دوران جاهليت و آثاري كه از آن دوره باقي مانده نشوند.

بحث روايتي [(در باره شان نزول آيات مربوط به قتل عمد و قتل خطاي مؤمن)] ..... ص : 64

در كتاب در المنثور در تفسير آيه:" وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ أَنْ يَقْتُلَ مُؤْمِناً إِلَّا خَطَأً ..."
آمده: كه ابن جرير از عكرمه روايت كرده كه گفت: حارث بن يزيد بن نبيشه از بني عامر بن لوي و ابي جهل، همواره عياش بن ابي ربيعه را شكنجه مي‌كردند، سپس همين حارث از مكه بيرون آمد تا به مدينه نزد رسول خدا (ص) مهاجرت نموده اسلام آورد، در بين راه يعني در حره به عياش نامبرده برخورد، عياش فرصت را غنيمت شمرده، جستن كرد و روي سينه حارث نشست و به خيال اينكه او هنوز كافر است به قتلش رسانيد و سپس نزد رسول خدا (ص) آمده، جريان را به اطلاع آن جناب رسانيد و چيزي نگذشت كه آيه:" وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ أَنْ يَقْتُلَ مُؤْمِناً إِلَّا خَطَأً ..." نازل شد و رسول خدا (ص) آيه را
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 65
براي عياش قرائت كرد و سپس فرمود برخيز و يك برده مؤمن آزاد كن. «1»
مؤلف: اين معنا به چند طريق ديگر روايت شده و در بعضي از آنها آمده كه عياش حارث را در روز فتح مكه كشت، و جريان بدين قرار بود كه عياش تا آن روز در بند مشركين گرفتار بود و مشركين او را شكنجه مي‌كردند، وقتي مكه فتح شد و عياش آزاد گرديد، بي خبر از اينكه حارث مسلمان شده، به انتقام از آن شكنجه‌ها او را به قتل رسانيد، ليكن روايتي كه ما از عكرمه نقل كرديم به اعتبار عقلي نزديك‌تر و با تاريخ نزول سوره نساء سازگارتر است.
طبري در تفسير خود از ابن زيد روايت كرده كه گفت آن كسي كه آيه مذكور در شان او نازل شده، ابو درداء است، كه در سريه‌اي (جنگي) شركت داشت، از ميان لشكر به كناري رفت و بخاطر حاجتي كه داشت، راه خود را به طرف دره‌اي كج كرد، در آنجا به مردي برخورد كه داشت گوسفندان خود را شباني مي‌كرد، با شمشير به او حمله كرد، او گفت: لا اله الا اللَّه، ليكن ابو درداء با ضربت شمشير كارش را تمام كرد و گوسفندانش را به ميان لشگر آورد، چون از اين عمل خود دلواپس بود، نزد رسول خدا (ص) آمد و جريان را به اطلاع آن حضرت رسانيد و آيه مورد بحث درباره اين داستان نازل گرديد. «2»
و نيز در در المنثور از روياني و ابن منده و ابي نعيم، از بكر بن حارثه جهني روايت كرده كه گفت: اين آيه درباره وي نازل شده «3»، به خاطر قصه‌اي كه نظير قصه ابي الدرداء داشته، و روايات به هر حال بر بيش از تطبيق دلالت ندارد.
و در تهذيب به سند خود از حسين بن سعيد از اساتيد و راويان سند خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: هر جا كه آزاد كردن يك برده به عنوان كفاره واجب است مي‌توان برده خردسال و تازه به دنيا آمده را آزاد كرد، مگر كفاره قتل كه حتما بايد برده بالغ را آزاد كرد، چون خداي عز و جل درباره كفاره قتل فرموده:
" وَ تَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ"، و منظورش از رقبه مؤمنه كسي است كه اقرارش مسموع باشد و به حد بلوغ رسيده باشد (تا آخر حديث). «4»
و در تفسير عياشي از موسي بن جعفر (عليهما السلام) روايت آمده كه شخصي از آن
__________________________________________________
(1)در المنثور، ج 2 ص 192.
(2)تفسير طبري، ج 5 ص 129، ط مصر.
(3)در المنثور، ج 2 ص 193.
(4)تهذيب الاحكام، ج 8 ص 320 ح 1187- 3.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 66
جناب پرسيد: از كجا فهميده مي‌شود كه فلان برده مؤمن است؟ فرمود: بر اساس فطرت. «1»
و در كتاب فقيه از امام صادق (ع) روايت كرده كه در پاسخ از اين مساله كه لشگر اسلام در بلاد كفر مردي مسلمان را (به خيال اينكه كافر است) كشته‌اند، فرمود: امام مسلمين وقتي از ماجرا خبر دار مي‌شود، بجاي آن مسلمان كه كشته شده، يك برده مسلمان آزاد مي‌كند، اين دستور خداي عز و جل است كه مي‌فرمايد:" فَإِنْ كانَ مِنْ قَوْمٍ عَدُوٍّ لَكُمْ" «2».
مؤلف: نظير اين روايت را عياشي آورده «3» و در اينكه فرمود:" به جاي آن" اشاره است به اينكه حقيقت آزاد كردن برده، اضافه شدن فردي است به آزادگان مسلمين، بخاطر اينكه يك نفر از عدد آنان كاسته شده، و ما در سابق به اين نكته اشاره كرديم.
و چه بسا كه از اين نكته استفاده شود كه بطور كلي مصلحت در آزاد كردن بردگان در همه كفارات همين افزوده شدن يك فرد غير عاصي است به جمعيت مؤمنين، بخاطر كم شدن يك فرد عاصي از آنان، (دقت بفرمائيد).
و در كافي از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: اگر شخصي كه كفاره دو ماه پي در پي روزه به گردن دارد و در بين ماه اول يك روز روزه را بخورد، بايد دوباره همه يك ماه را از نو بگيرد و اگر يك ماه اول را پي در پي گرفت و چند روزي هم از ماه دوم گرفت، ولي پيش آمدي برايش شد كه نتوانست ماه دوم را به پايان برساند، آن چند روز را قضا مي‌كند. «4»
مؤلف: منظور حضرت بطوري كه ديگران هم گفته‌اند اين است كه آنچه به عهده‌اش باقي مانده قضا مي‌كند، اين نكته از مساله تتابع (و اينكه بايد پشت سر هم باشد) استفاده شده است.
و در كافي و تفسير عياشي، از آن جناب روايت شده در پاسخ شخصي كه پرسيد: آيا توبه مؤمني كه مؤمن ديگر را عمدا به قتل رسانده باشد قبول است يا نه؟ فرمود: اگر او را به جرم اينكه مؤمن و داراي ايمان است كشته باشد توبه ندارد و توبه‌اش قبول نيست و اگر از شدت خشم و يا به خاطر چيزي از منافع دنيا بوده، توبه‌اش اين است كه از او انتقام بگيرند و اگر هيچكس نفهميده كه او قاتل است (و در نتيجه كارش به محكمه نكشيده) خودش نزد ورثه
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 1 ص 263، ح 220.
(2)من لا يحضره الفقيه، قطع بزرگ، ص 510.
(3)تفسير عياشي، ج 1 ص 228، ح 230.
(4)فروع كافي، ج 4 ص 139، ح 7 ط اسلاميه تهران.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 67
مقتول مي‌رود و اقرار مي‌كند به اينكه مقتول آنان را وي كشته، اگر او را عفو كردند و به قتل نرساندند خونبها مي‌پردازد و علاوه بر دادن خونبها به ورثه به عنوان توبه به درگاه خداي عز و جل يك برده آزاد مي‌كند و دو ماه پي در پي روزه مي‌گيرد و شصت مسكين را طعام مي‌دهد. «1»: «2»
و در تهذيب به سند خود از ابي السفاتج از امام صادق (ع) روايت آورده كه در تفسير جمله:" وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ" فرموده: جزاي او جهنم است، البته اگر بخواهد كيفرش كند. «3»
مؤلف: اين معنا در تفسير در المنثور «4» از طبراني و ديگران از ابي هريره، از رسول خدا (ص) روايت شده، و روايات بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد مشتمل است بر نكاتي كه گفتيم آيات مشتمل بر آن است و در باب قتل و قصاص روايات بسياري وارد شده كه علاقمندان مي‌توانند آنها را در جوامع حديث از نظر بگذرانند.
و در تفسير مجمع البيان در ذيل جمله:" وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ ..."
مي‌گويد: اين آيه درباره ضبابه كناني نازل شده، كه برادرش هشام را در محله بني النجار كشته يافت و جريان را به عرض رسول خدا (ص) رسانيد، رسول خدا (ص) قيس بن هلال فهري را با وي روانه كرد و به وي فرمود: به بني النجار بگو اگر قاتل هشام را مي‌شناسيد تحويل برادرش دهيد تا از او قصاص كند، و اگر نمي‌شناسيد خونبهاي هشام را به برادرش بپردازيد، قيس بن هلال فهري رسالت رسول خدا (ص) را ابلاغ نموده، بني النجار خونبها را دادند، وقتي قيس بن هلال فهري به اتفاق ضبابه بر مي‌گشتند شيطان در دل وي وسوسه‌اي انداخت، كه چطور اين ننگ را بر خود هموار مي‌كني كه بني النجار خون برادرت را بريزند و تو، به گرفتن پول خون اكتفاء كني؟ خوب است همان قيس بن هلال را كه همراه تو است به قتل برساني، تا يك نفر را به جاي برادرت كشته باشي و ديه‌اي هم اضافه عايدت شده باشد، سر انجام شيطان كار خود را كرد و تيري به طرف قيس افكند و او را كشت و شتري را سوار شده، با حالت كفر به مكه برگشت، و اين اشعار را سرود:
قتلت به فهرا و حملت عقله سراة بني النجار ارباب فارع
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 7 ص 286 ح 2.
(2)تفسير عياشي، ج 1 ص 267 ح 239.
(3)تهذيب الاحكام، ج 10 ص 165 ح 658- 37 ط اسلاميه. [.....]
(4)در المنثور، ج 2 ص 197.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 68
فادركت ثاري و اضطجعت موسدا و كنت الي الاوثان اول راجع
يعني من به خونخواهي، هشام فهر را بكشتم و خونبهايش را نيز به گردن بزرگان بني النجار انداختم كه ارباب ملك‌هاي سرزمين فارعند و از آنان گرفتم، پس هم خونبها را گرفتم و هم خاطر خود را آسوده ساخته، به راحتي خوابيدم و در آخر به مسلك بت‌پرستي خود برگشتم او اول كسي بود كه از اسلام به بت‌پرستي برگشت.
رسول خدا (ص) فرمود: او را نه در حرم امنيت مي‌دهم، نه در خارج حرم، (خونش هدر است هر كجا ديده شد بايد كشته شود)، اين قصه را ضحاك و جماعتي از مفسرين روايت كرده‌اند (اين بود گفتار صاحب مجمع) «1».
مؤلف: قريب به اين مضمون از ابن عباس و سعيد بن جبير و غير آن دو نيز روايت شده است.
و در تفسير قمي ذيل آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ضَرَبْتُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ..."
آمده كه اين آيه بعد از مراجعت رسول خدا (ص) از جنگ خيبر نازل شد و رسول خدا (ص) اسامة بن زيد را به سركردگي جمعيتي به طرف دهات يهودي‌نشين كه در ناحيه فدك قرار داشت فرستاد، تا آنان را به اسلام دعوت كنند، در يكي از آن دهات مردي بود به نام مرداس بن نهيك فدكي، وقتي شنيد جمعيتي از ناحيه رسول خدا (ص) آمده‌اند، خانواده و اموال خود را جمع نموده، در ناحيه كوه (و شايد مراد ناحيه شام باشد) جاي داده و خود به طرف اسامه مي‌آمد در حالي كه مي‌گفت:" اشهد ان لا اله الا اللَّه و ان محمدا رسول اللَّه" همين كه نزديك اسامه رسيد، اسامه با اينكه شهادت او را مي‌شنيد، ضربتي بر او زد و به قتلش رسانيد، و چون به حضور رسول خدا (ص) شرفياب شد جريان را به عرض رسانيد، حضرت فرمود: مردي را كشتي كه داشت شهادت مي‌داد معبودي بجز اللَّه نيست و اينكه من فرستاده خداي تعالي هستم؟ اسامه عرض كرد: يا رسول اللَّه او به خاطر كشته نشدن شهادت مي‌داد، رسول خدا (ص) فرمود: تو نه پرده از روي قلب او برداشتي (تا از باطن او آگاه شوي) و نه آنچه را كه به زبان گفت پذيرفتي و نه از باطن نفس او آگاه بودي، اسامه چون اين بشنيد سوگند ياد كرد كه ديگر احدي از گويندگان شهادتين را به قتل نرساند (و به همين بهانه در جنگ‌هايي كه امير المؤمنين (ع) با فرقه‌هايي از مسلمانان كرد تخلف نمود) و خداي تعالي در همين مورد بود كه آيه:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3 ص 92.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 69
" وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقي إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً، تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا ..." نازل فرمود. «1»
مؤلف: طبري نيز اين روايت را در تفسير خود از سدي نقل كرده و سيوطي در تفسير الدر المنثور روايات زيادي در سبب نزول آيه مذكور نقل كرده، كه در بعضي از آنها آمده:
داستان مربوط به مقداد بن اسود بوده و در بعضي ديگر آمده كه راجع به ابي الدرداء بوده و بعضي ديگر آن را مربوط به محلم بن جثامه دانسته، و در بعضي ديگر اصلا نام صاحب داستان يعني قاتل و مقتول نيامده و قصه بطور سر بسته آمده و ليكن در بين همه اينها روايت اسامة بن زيد كه به بهانه سوگندش از جنگ‌هايي كه امام امير المؤمنين (ع) داشت تخلف ورزيد معروف است، و در كتب تاريخ نقل شده و خدا داناتر است.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1 ص 148.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 70

[سوره النساء (4): آيات 95 تا 100] ..... ص : 70

اشاره

لا يَسْتَوِي الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَ الْمُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَي الْقاعِدِينَ دَرَجَةً وَ كُلاًّ وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْني وَ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَي الْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً (95) دَرَجاتٍ مِنْهُ وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً (96) إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ قالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قالُوا أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِيها فَأُولئِكَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ ساءَتْ مَصِيراً (97) إِلاَّ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ لا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلاً (98) فَأُولئِكَ عَسَي اللَّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَ كانَ اللَّهُ عَفُوًّا غَفُوراً (99)
وَ مَنْ يُهاجِرْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُراغَماً كَثِيراً وَ سَعَةً وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إِلَي اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَي اللَّهِ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً (100)

ترجمه آيات ..... ص : 70

كساني كه بدون عذر و علت از جهاد در راه خدا تقاعد مي‌ورزند با كساني كه در راه او با مال و جان خود جهاد مي‌كنند يكسان نيستند، خداي تعالي مجاهدان با مال و جان خود را بر نشستگان از حيث درجه برتري داده، و خدا به هر يك (از سه طائفه نامبرده يعني متقاعدين بدون عذر و متقاعدين معذور و مجاهدين)
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 71
وعده اجري عظيم داده است (95).
درجه‌هاي او مغفرت و رحمت اوست، و مغفرت و رحمت صفت خداي تعالي است (96).
كساني كه فرشتگان قابض ارواح در حالي جانشان را مي‌گيرند كه ستمگر خويشند از ايشان مي پرسند: مگر چه وضعي داشتيد كه اين چنين به خود ستم كرديد مي‌گويند: در سرزميني كه زندگي مي‌كرديم، اقويا ما را به استضعاف كشيدند، مي‌پرسند: مگر زمين خدا وسيع نبود و نمي‌شد به سرزميني ديگر مهاجرت كنيد؟ و چون پاسخ و حجتي ندارند منزلگاهشان جهنم است كه چه بد سر انجامي است (97).
مگر آن مستضعفيني از مردان و زنان و كودكان كه نه مي‌توانند استضعاف كفار را از خود دور سازند، و نه مي‌توانند از آن سرزمين به جايي ديگر مهاجرت كنند (98).
كه اينان اميد هست خدا از آنچه نبايد مي‌كردند درگذرد، كه عفو و مغفرت كار خدا است (99).
و كسي كه در راه خدا از وطن چشم مي‌پوشد و مهاجرت مي‌كند، اگر به موانعي بر مي‌خورد به گشايش‌هايي نيز بر خورد مي‌نمايد و كسي كه هجرت‌كنان از خانه خويش به سوي خدا و رسولش درآيد و در همين بين مرگش فرا رسد، پاداشش به عهده خدا افتاده و مغفرت و رحمت كار خدا و صفت او است (100).

بيان آيات ..... ص : 71

[يكسان نبودن" مجاهدين" و" قاعدين" در فضيلت، و ترغيب و تحريك نمودن مسلمين به پرداختن به امر جهاد] ..... ص : 71

" لا يَسْتَوِي الْقاعِدُونَ ... وَ أَنْفُسِهِمْ" كلمه" ضرر" به معناي كمبود در وجود است كمبودي كه مانع شود از اينكه آدمي به امر جهاد و قتال قيام نمايد، نظير كوري و شلي و بيماري، و مراد از جهاد با اموال، انفاق آن در راه خدا و به منظور پيروز شدن بر دشمنان است و مراد از جهاد با انفس جنگيدن است.
و جمله:" وَ كُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْني ..." دلالت دارد بر اينكه مراد از اين اشخاصي كه قعود كردند (نشستند) كساني است كه رفتن به جنگ را در زماني ترك كردند كه احتياجي به رفتن آنان به جبهه جنگ نبوده، چون به مقدار كفايت ديگران رفته بودند، چون مي‌فرمايد:
خداي تعالي به هر دو طائفه (آنها كه به جهاد رفتند و آنها كه نرفتند) وعده حسني داده، پس غرض از جمله مورد بحث ترغيب و تحريك مسلمانان بر قيام به امر جهاد است، تا مسلمين در رفتن به جهاد شتاب نموده، از يكديگر سبقت بگيرند.
دليل ديگر بر اينكه مراد اين معنا است اين است كه خداي سبحان اولي الضرر (بيماران و نابينايان و امثال آنان) را استثناء كرده، سپس حكم كرد به اينكه قاعدون و مجاهدين يكسان نيستند، با اينكه اولي الضرر در مساوي نبودنشان با مجاهدين در راه خدا مانند قاعدينند.
و به فرضي هم كه بگوئيم خداي تعالي ثواب و مصلحتي كه از اولي الضرر به خاطر نرفتنشان به جبهه جنگ بر طبق نياتشان تلافي مي‌كند، (اگر واقعا نابينايي متاسف است از
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 72
اينكه چرا نمي‌تواند در جهاد شركت كند، خداي تعالي ثواب مجاهد به او مي‌دهد) اين معنا را نمي‌توانيم انكار كنيم كه اينگونه افراد فضيلت آن افرادي كه به جهاد رفتند يا شهيد شدند و يا بر دشمن پيروز گشتند را ندارند، خداي تعالي مجاهدين را بر قاعدين برتري داده، هر چند كه قاعدين عذر موجه داشته باشند و سخن كوتاه اينكه: اين آيه شريفه مي‌خواهد مؤمنين را تحريك و تشويق به جهاد نموده، و روح ايمان آنان را براي سبقت‌گيري در خير و فضيلت بيدار كرده كند.
" فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَي الْقاعِدِينَ دَرَجَةً" اين جمله در مقام تعليل مطلب قبل است، كه جمله:" لا يستوي ..." آن را افاده مي‌كرد و به همين خاطر بود كه با واو عاطفه و ساير وسائل عطف اين جمله را عطف نفرمود و كلمه" درجة" به معناي مقام و منزلت است و درجات به معناي منزلتي بالاتر است بعد از منزلتي پائين‌تر، و معناي جمله:" وَ كُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْني ..." اين است كه خداي عز و جل به هر يك از دو طائفه قاعدين و مجاهدين و يا به هر يك از سه طائفه قاعدين غير اولي الضرر و قاعدين اولي الضرر و مجاهدين وعده حسني داده است و كلمه:" حسني" صفتي است كه موصوف آن حذف شده و تقدير كلام" كلا وعد اللَّه العاقبة الحسني" و يا" مثوبة الحسني" و يا چيزي نظير اينها است، و اين جمله در سياق و زمينه دفع توهم است، چون مؤمني كه به جهاد نرفته وقتي جمله:
" لا يَسْتَوِي الْقاعِدُونَ ... دَرَجَةً" را مي‌شنود، اي بسا كه ممكن است توهم كند كه پس او از هر اجري و مثوبتي تهي دست است و هيچ فائده‌اي از ناحيه ايمانش و ساير اعمال صالحي كه دارد عايدش نمي‌شود، لذا براي دفع اين توهم فرمود:" وَ كُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْني"" وَ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَي الْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً دَرَجاتٍ مِنْهُ وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً" اين تفصيل و برتري دادن مجاهدين بر قاعدين به منزله بيان و شرح است براي تفصيلي كه قبل از اين جمله بطور اجمال ذكر شده بود و علاوه بر شرح و تفصيل فائده ديگري را نيز دارد و آن اين است كه اشاره كند به اينكه مؤمن سزاوار نيست به آن وعده حسني كه خداي تعالي به عموم مؤمنين (چه مجاهدين و چه قاعدين) داده بود قناعت كند و وعده:" وَ كُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْني" را دست‌آويز قرار داده، از رفتن به جنگ و شركت در جهاد في سبيل اللَّه و تلاش در اعلاي كلمه حق و كوبيدن باطل كسالت بورزد، زيرا درست است كه خداي تعالي به قاعدين نيز حسني مي‌دهد ولي مجاهدين را به درجاتي از مغفرت و رحمت اختصاص داده كه نمي‌توان آن را ناديده گرفت و در امر آن مغفرت و رحمت سهل‌انگاري نمود.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 73

[بيان شگفتي آيات مربوط به تفضيل مجاهدين بر قاعدين، از نظر سياق، و دفع توهم وجود شائبه تناقض در آن دو آيه] ..... ص : 73

و بايد دانست كه امر اين آيه در سياقي كه دارد عجيب است، اولا براي اينكه نخست مجاهدين را مقيد كرد به مجاهدين در راه خدا به اموال و انفس و سپس براي بار دوم آنان را با قيد" بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ" آورد و در نوبت سوم بدون هيچ قيد نام برد.
و ثانيا براي اينكه در برتري دادن مجاهدين بر قاعدين نخست فرمود: اين برتري به يك درجه است و سپس فرمود به چند درجه است، حال بايد ديد وجه اين قيدها و اختلاف درجه و درجات چيست.
اما اينكه در آغاز مجاهدين را مقيد كرد به" الْمُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ" وجهش اين است كه زمينه گفتار، زمينه برتري دادن جهاد بر ترك جهاد و يا بگو نشستن در خانه است و جهاد وقتي بر قعود برتري دارد كه در راه خدا باشد نه در راه هواهاي نفساني و نيز جهاد در راه خدا به خاطر همين كه در راه خدا است وقتي ارزش دارد كه با عزيزترين و محبوب‌ترين محبوب‌ها بوده باشد، يعني با مال و از مال عزيزتر با جان باشد، و لذا در اول گفتار فرمود:" وَ الْمُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ" تا حقيقت مذكور را به روشن‌ترين وجهي بيان كرده باشد، بطوري كه ديگر جايي براي اشتباه باقي نگذارد.
سپس بعد از آنكه فرمود:" فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَي الْقاعِدِينَ دَرَجَةً ..." هر چند از آن جهت كه در بالا گفتيم ديگر احتياجي نبود آن قيدها را يعني قيد باموالهم و انفسهم را تكرار كند، چون قبلا آن دو قيد را آورده و آن جهت را افاده كرده بود و از آن جهت كسي دچار اشتباه نمي‌شد، ليكن از آنجايي كه اين جمله چسبيده به جمله:" وَ كُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْني" بود كلام احتياج پيدا كرد به اينكه علت آن برتري را روشن سازد و بفهماند اگر خداي تعالي مجاهدين به اموال و انفس را بر قاعدين برتري داده، علت اين برتري دادنش همان انفاق مال و بذل جان است، جان و مالي كه هر كسي آن را دوست مي‌دارد و به همين جهت در اين نوبت براي تقييد كلمه" مجاهدين" به ذكر اين سبب اكتفاء كرد و ديگر قيد" في سبيل اللَّه" را تكرار نكرد و تنها فرمود:" الْمُجاهِدِينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ"، و اما اينكه براي نوبت سوم فرمود:" وَ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَي الْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً" از آنجا كه ديگر احتياجي به ذكر آن قيدها نبود، نه همه آنها و نه بعضي از آنها، لذا همه را ترك كرد.
و اما اينكه در نوبت دوم درجه را به صيغه جمع آورد و فرمود:" دَرَجاتٍ مِنْهُ" وجهش اين است كه در نوبت اول در مقام بيان درجه و اينكه آيا يكي است و يا متعدد است نبود، تنها مي‌خواست بفرمايد: مجاهدين از حيث درجه مانند قاعدين نيستند و لذا كلمه" درجة" را منصوب آورد تا تميز باشد و بفهماند اين برتري از حيث درجه است. و اما در نوبت دوم كه ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 74
فرمود:" وَ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَي الْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً دَرَجاتٍ مِنْهُ ..." كانه لفظ" فضل" متضمن معناي اعطاء و يا معنايي شبيه به آن است و جمله" دَرَجاتٍ مِنْهُ"، بدل و يا عطف بيان براي جمله" أَجْراً عَظِيماً" است و مي‌خواهد بفرمايد: خداي تعالي مجاهدين را اجري عظيم داده، در حالي كه آنان را بر قاعدين اجري عظيم بخشيده و يا پاداش داده، و آن اجر عظيم عبارت است از درجاتي از ناحيه خودش و بنا بر اين آيه شريفه در ابتدايش اين نكته را افاده مي‌كند كه مجاهدين از نظر مقام و منزلت با قاعدين يكسان نيستند بلكه برتري دارند و در اينكه اين برتري به يك منزلت است و يا منزلت‌هاي بسيار، ساكت است ولي در آخرش روشن مي‌سازد كه اين منزلت يك منزلت نيست بلكه منازل و درجات بسياري است و اين درجات اجر عظيمي است كه خداي تعالي به وسيله آن مجاهدين را ثواب مي‌دهد. همه اين هايي كه گفته شد به اين اميد بود كه شايد با اين بيان اشكالي كه در اين آيه شده دفع شود و آن اشكال اين است كه از آيه شريفه بوي تناقض مي‌آيد، زيرا در اول آيه تفاوت مجاهدين با قاعدين را يك درجه دانسته و در آخر آيه چند درجه و مفسرين به منظور پاسخگويي از اين اشكال وجوهي ذكر كرده‌اند كه در بيشتر آنها و يا همه آنها نوعي تكلف به چشم مي‌خورد.
مثلا يكي از آن وجوه اين است كه مراد از تفضيل در اول آيه تفضيل مجاهدين بر قاعدين معذور و داراي عذر موجه است، و در ذيل آيه منظور برتري دادن مجاهدين بر قاعديني است كه بدون عذر موجه از رفتن به جهاد تقاعد ورزيده‌اند، تفضيل اولي به يك درجه است و تفضيل دومي به چند درجه و هيچ تناقضي هم در كلام نيست.
يكي ديگر اين است كه مراد از درجه در اول آيه منزلت دنيوي از قبيل غنيمت جنگي و نام نيك و امثال اينها است و مراد از درجات در آخر آيه درجات اخروي است كه نسبت به امتيازات دنيوي بسيار زياد است، هم چنان كه خداي عز و جل فرموده:" وَ لَلْآخِرَةُ أَكْبَرُ دَرَجاتٍ" «1».
يكي ديگر اين است كه مراد از درجه در اول آيه مقام و منزلتي است كه بندگان خدا نزد خداي تعالي دارند و اين امري است معنوي و مراد از درجات كه در ذيل آيه آمده، منازل بهشتي و درجات رفيع آن است كه امري است حسي، ليكن خواننده محترم خوب مي‌داند كه در آيه شريفه هيچ دليلي بر هيچيك از اين اقوال و وجوه نيست.
و ضمير در كلمه" منه" احتمال دارد به خداي تعالي برگردد، مؤيد اين احتمال جمله:
__________________________________________________
(1)هر آينه آخرت از نظر درجات اكبر و بزرگتر است." سوره اسري، آيه 21".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 75
" وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً" است، البته اين تاييد وقتي تمام است كه بگوئيم جمله مذكور بيانگر درجات است، و معلوم است كه مغفرت و رحمت از ناحيه خدا است. (و بنا بر اين احتمال معنا چنين مي‌شود كه آن اجر عظيم عبارت است از درجاتي از ناحيه خدا و مغفرت و رحمتي).
احتمال هم دارد ضمير مذكور به كلمه" أجر" بر گردد، (كه در اين صورت معنا چنين مي‌شود كه خدا درجاتي از آن اجر عظيم و مغفرتي و رحمتي را خاص مجاهدين مي‌كند).
از ظاهر جمله:" وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً" چنين بر مي‌آيد كه بيان باشد براي كلمه درجات، چون درجات عبارت است: از منزلت‌هايي از ناحيه خداي سبحان، و اين منزلت‌ها هر چه باشد مصداق مغفرت و رحمت است و شما خواننده محترم در بعضي از مباحث گذشته توجه فرموديد كه رحمت (يعني افاضه نعمت از ناحيه خدا) موقوف بر اين است كه قبلا موانع بر طرف شود و همين برطرف كردن موانع از كسي كه مبتلاي به آن است، خود مصداقي است از مغفرت و بلكه عين مغفرت است و لازمه اين سخن آن است كه مرتبه‌اي از مراتب نعمت‌هاي الهي و هر درجه و منزلتي رفيع، مغفرتي باشد نسبت به مرتبه‌اي كه بالاتر از آن است و بنا بر اين صحيح است بگوئيم درجات اخروي هر چه باشد هم مغفرتي است از ناحيه خداي سبحان و هم رحمتي است از آن جناب، و در قرآن كريم غالب مواردي كه كلمه رحمت و امثال آن بكار رفته، مغفرت نيز با آن بكار رفته است، مانند آيات زير:" مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ" «1»" مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ" «2»،" مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ" «3»،" وَ مَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوانٌ" «4»" وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا" «5» و آيات و موارد ديگري نظير اينها.
خداي تعالي در آخر، كلام خود را با جمله:" وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً" ختم فرمود و مناسبت اين دو اسم يعني اسم غفور و رحيم از ميان اسماي خداي تعالي با مضمون آيه و مخصوصا با جمله:" وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً" روشن است حاجتي به توضيح ندارد.
" إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ" لفظ" توفيهم" مي‌تواند صيغه ماضي باشد و هم صيغه مضارع و اگر آن را مضارع بگيريم اصلش" تتوفاهم" بوده و يكي از دو" تاء" آن به منظور تخفيف حذف شده، هم چنان كه مي‌بينيم
__________________________________________________
(1)" سوره مائده، آيه 9".
(2)" سوره انفال، آيه 4".
(3)" سوره هود، آيه 11".
(4)" سوره حديد، آيه 20".
(5)" سوره بقره، آيه 286".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 76
در آيه شريفه:" الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ فَأَلْقَوُا السَّلَمَ ما كُنَّا نَعْمَلُ مِنْ سُوءٍ" «1»، حذف نشده آن آمده است.
مراد به ظلم هم چنان كه آيه سوره نحل تاييد مي‌كند ظلم به نفس است و ظلم به نفس در اثر اعراض از دين خدا و ترك اقامه شعائر خدا حاصل مي‌شود و اين نيز در اثر واقع شدن و زندگي كردن در بلاد شرك و در وسط كفار قرار گرفتن پديد مي‌آيد، انسان وقتي خود را در چنين وضعي و موقعيتي قرار دهد ديگر راهي ندارد كه معارف دين را بياموزد و بدانچه دين خدا او را بدان مي‌خواند عمل كند و به وظائف عبوديت قيام نمايد.
اين آن معنايي است كه ما از زمينه آيه (و نه از لفظ آن) استفاده مي‌كنيم. چون ملائكه از اينگونه افراد در هنگام مرگشان مي‌پرسند: در چه شرائطي بوديد؟ و آنان در پاسخ مي‌گويند:
ما در زمين مستضعف بوديم.
خداي تعالي در آيات زير كه كلمه" ظلم" مطلق آمده، يعني نفرموده: ظلم به نفس و يا ظلم به غير، ظلم را معنا و تفسير كرده، فرموده:" لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الظَّالِمِينَ الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ يَبْغُونَها عِوَجاً" «2»، و حاصل تفسير اين دو آيه از كلمه ظلم با ظهوري كه ما از سياق آيه مورد بحث گرفتيم منطبق است (چون ما گفتيم مراد به ظلم، ظلم به نفس است و گفتيم كه اين ظلم از چه چيز ناشي مي‌شود، از اينكه آدمي به معارف دين صحيح بر خورد كند و آنچه مي‌شنود تحريف شده و يا تهمت و دروغ باشد كه دو آيه نامبرده نيز ظالم را همين معنا كرد).
" قالُوا فِيمَ كُنْتُمْ" يعني از نظر دينداري در چه وضعي قرار داشتيد؟ و در كلمه" فيم" حرف" م" در اصل" ما" بوده، كه يكي از وسائل استفهام و پرسش است و الف آن به منظور تخفيف حذف شده.
و در اين آيه دلالتي في الجمله و سربسته هست بر صحنه‌اي كه در زبان روايات از آن تعبير شده به سؤال قبر، و فرموده‌اند كه فرشتگان خداي تعالي از هر كسي كه از دنيا مي‌رود و او را دفن مي‌كنند سؤالهايي پيرامون دين او و عقائدش از او مي‌كنند و اين تنها آيه مورد بحث نيست كه بر آن صحنه دلالت دارد، بلكه آيات زير نيز بر آن دلالت دارد:" الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ فَأَلْقَوُا السَّلَمَ ما كُنَّا نَعْمَلُ مِنْ سُوءٍ، بَلي إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ،
__________________________________________________
(1)"سوره نحل، آيه 28".
(2)لعنت خدا بر ظالمين همان كساني كه راه خدا راي مي‌بندند، و آن راي كج و معوج مي‌خواهند.
" سوره اعراف، آيه 45" و" سوره هود، آيه 19".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 77
فَادْخُلُوا أَبْوابَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها فَلَبِئْسَ مَثْوَي الْمُتَكَبِّرِينَ، وَ قِيلَ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا ما ذا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ قالُوا خَيْراً" «1» و ما ان شاء اللَّه تعالي در تفسير سوره نحل بحثي در اين باره ايراد خواهيم كرد.

[توبيخ كساني كه بر اثر سلطه مشركين بر آنها از تمسك به دين باز ماندند بخاطر مهاجرت نكردنشان به سرزميني ديگر] ..... ص : 77

" قالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ، قالُوا أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِيها" سؤال ملائكه كه مي‌پرسند:" فِيمَ كُنْتُمْ" سؤالي است از حال و وضعي كه از نظر دين در زندگي داشتند و اينها كه مورد سؤال قرار مي‌گيرند، كساني هستند كه از جهت دين وضع خوبي نداشتند و لذا در پاسخ ملائكه به جاي اينكه حال خود را شرح بدهند سبب آن را ذكر مي‌كنند، و آن سبب اين است كه در زندگي در سرزميني زندگي مي‌كرده‌اند كه اهل آن مشرك و نيرومند بودند و اين طائفه را استضعاف كرده، بين آنان و بين اينكه به شرايع دين تمسك جسته و به آن عمل كنند حائل شدند.
و چون اين عذر يعني عذر استضعاف (البته اگر راست گفته باشند) بدين جهت مانع دينداري آنان شده كه نخواسته‌اند از آن شهر و آن سرزمين چشم بپوشند، و گرنه دچار اين استضعاف نمي‌شدند، چون مشركين نيرومند آنجا در ساير سرزمين‌ها نيرويي نداشته‌اند، پس استضعاف اين مستضعفين بطور مطلق نبوده، استضعافي بوده كه خودشان خود را به آن دچار كردند و مي‌توانستند با كوچ كردن از سرزمين شرك به سرزمين ديگر خود را از آن برهانند، لذا فرشتگان ادعاي آنان را كه گفتند: ما مستضعف بوديم تكذيب مي‌كنند و مي‌گويند: زمين خدا فراخ‌تر از آن بود كه شما خود را در چنان شرائط قرار دهيد، شما مي‌توانستيد از حومه استضعاف درآئيد و به جاي ديگر كوچ كنيد، پس شما در حقيقت مستضعف نبوديد، چون مي‌توانستيد از آن حومه خارج شويد، پس اين وضع را خود براي خود و به سوء اختيار خود پديد آورديد.
پس جمله:" أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِيها" استفهامي است توأم با سرزنش، هم چنان كه سؤال" فِيمَ كُنْتُمْ" نيز اين سرزنش را در بر دارد، ممكن هم هست بگوئيم:
استفهام اول براي تقرير است، يعني به راستي مي‌خواهند بپرسند چه وضعي داشته‌اند، چون اين
__________________________________________________
(1)كساني كه فرشتگان جانشان را مي‌گيرند، در حالي كه ستمكار به خويشند، به همين جهت كه از خود دلواپسند، در برابر فرشتگان تسليم شده و مي‌گويند: ما كار بدي نكرده‌ايم، بله خدا آگاه است بدانچه شما كرده‌ايد و اينك از درهاي جهنم براي ماندن جاودانه در آن داخل شويد و مردم متكبر بدانند كه جهنم جايگاه بسيار بدي است و به كساني كه در زندگي تقوا (را) پيشه خود كردند، گفته مي‌شود: پروردگارتان چه چيز نازل كرده؟ در پاسخ مي‌گويند: خير نازل كرده ..." سوره نحل، آيه 30".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 78
سؤال از ملائكه موكل بر قبض ارواح اختصاص به ظالمين ندارد، بلكه همانطور كه از آيات سوره نحل نيز استفاده شد، اين سؤال را از همه مي‌كنند، چه متقين و چه غير ايشان، و به راستي مي‌خواهند بفهمند كه اين شخص كه دارند جانش را مي‌گيرند، از كدام طائفه بوده، و وقتي معلومشان شد كه از ظالمين بوده، آن وقت به عنوان سرزنش مي‌پرسند:" أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً"، پس استفهام دوم به هر حال توبيخي است، چه اينكه اولي نيز توبيخي باشد و چه نباشد.
ملائكه در گفتار خود كلمه" ارض" را بر كلمه" اللَّه" اضافه كردند و زمين را به خدا نسبت داده، پرسيده‌اند: مگر ارض خدا واسع نبود؟ و اين خالي از يك نكته نيست و آن نكته اشاره است به اينكه خداي سبحان قبل از آنكه بندگان خود را به ايمان و عمل صالح دعوت كند، اول زمين خود را فراخ قرار داد تا اگر كسي شرائط محليش اجازه‌اش نمي‌دهد ايمان بياورد به محل ديگر برود و اين نكته كه در آيه مورد بحث بطور اشاره آمده در آيه زير نيز به آن اشاره كرده مي‌فرمايد:" وَ مَنْ يُهاجِرْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُراغَماً كَثِيراً وَ سَعَةً" «1».
ملائكه علاوه بر اين ارض اللَّه را متصف به صفت فراخي كردند و اين براي آن بود كه بتوانند از هجرت تعبير كنند به" فَتُهاجِرُوا فِيها"، يعني هجرت كنيد از بعضي قسمت‌هاي زمين به بعضي ديگر آن، و اگر فرض وسعت در بين نبود علي القاعده بايد مي‌گفتند:" فتهاجروا منها"، از آن نقطه كه بوديد هجرت مي‌كرديد.
خداي تعالي بعد از نقل گفتگوي ملائكه با انسان در حال احتضار در باره ستمكاران حكم كرده به اينكه" اينان منزلگاهشان جهنم است و بد منزلگاهي است".
" إِلَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ ..."
اين استثناء به اصطلاح استثنايي است منقطع، يعني افراد استثناء شده قبلا در بين جمعيت مستثنا منه نبودند و اگر افراد نامبرده يعني رجال و نساء و ولدان را نخست مستضعف خواند و سپس اين تعبير خود را با جمله بعدي تفسير كرد، براي اين بود كه بفهماند افرادي كه قبلا مورد بحث بودند ادعاي استضعاف مي‌كردند، ولي در حقيقت مستضعف نبودند، چون مي‌توانستند شرائط زندگي خود را عوض كنند و خود را از استضعاف رها سازند مستضعف حقيقي اين مردان و زنان و كودكاني هستند كه نمي‌توانند خود را از وضعي كه دارند رها سازند
__________________________________________________
(1)و كسي كه در راه خدا از وطن و محل زندگيش چشم بپوشد و هجرت كند، در زمين پناهگاه و وسعتي بسيار خواهد يافت.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 79
و اگر بطور مفصل يكي يكي طبقات آنها را برشمرد و فرمود:" مردان و زنان و كودكان"، براي اين بود كه حكم الهي را بطور روشن بيان كند و ديگر جاي سؤال براي كسي باقي نگذارد.
" لا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا" كلمه" حيلت" گويي بناي نوع از مصدر" حيلولت" (حائل و مانع شدن)، بوده و معنايش نوعي حائل شدن بوده و سپس به عنوان آلت استعمال شده و معناي" وسيله و آلت حائل شدن بين دو چيز" را به خود گرفته است. و ممكن است حال باشد براي حصول و دست يابي بر چيزي و يا حالي ديگر، ولي استعمالش در آنچه پنهاني صورت بگيرد و نيز در امور ناپسند بيشتر از ساير موارد است، و به هر حال بطوري كه راغب «1» گفته، در ماده اين كلمه معناي دگرگونگي خوابيده و معناي جمله اين است كه:" همه ستمكاران نامبرده ما و ايشان در جهنم است، مگر مستضعفيني كه استطاعت ندارند و نمي‌توانند استضعافي كه از ناحيه مشركين متوجه آنان است را با حيلتي از خود برگردانند و براي خلاصي از شر آنان راه به جايي نمي‌برند" و بنا بر اين مراد از سبيل بطوري كه سياق آن را مي‌رساند اعم از راههاي محسوس و غير محسوس است، هر دو را شامل مي‌شود در حقيقت استثناء نموده است كساني را كه اهل مكه‌اند و براي مهاجرت راه مدينه را بلد نيستند و راه چاره‌اي هم براي نجاتشان از شر مشركين و از استضعاف در برابر عذاب و فتنه آنان سراغ ندارند.

گفتار در معناي مستضعف ..... ص : 79

اشاره

آيه مورد بحث اين معنا را روشن مي‌سازد كه جهل به معارف دين در صورتي كه ناشي از قصور و ضعف باشد و خود انسان جاهل هيچ دخالتي در آن قصور و در آن ضعف نداشته باشد در درگاه خداي عز و جل معذور است.
توضيح اينكه خداي سبحان جهل به دين و هر ممنوعيت از اقامه شعائر ديني را ظلم مي‌داند، ظلمي كه عفو الهي شامل آن نمي‌شود، آن گاه از اين قانون كلي مستضعفين را استثناء نموده، عذر آنان را كه همان استضعاف باشد پذيرفته است. آن گاه با بياني كلي كه هم شامل آنان شود و هم شامل غير آنان معرفيشان نموده و آن بيان كلي عبارت است از اينكه كسي نتواند محذوري را كه مبتلاي بدان است دفع كند و اين معنا همانطور كه شامل مستضعفين مورد بحث
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ص 137 ط خدمات چاپي. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 80
مي‌شود كه در سرزميني قرار گرفته‌اند كه اكثريت و قدرت در آنجا به دست كفار است و چون عالمي ديني نيست كه معارف دين را از او بياموزند و يا محيط كفر و ترس از شكنجه‌هاي طاقت‌فرساي كفار اجازه نمي‌دهد به آن معارف عمل كنند و از سوي ديگر قدرت بيرون آمدن از آنجا و رفتن به محيط اسلام را هم ندارند، يا به خاطر اينكه فكرشان كوتاه است و يا گرفتار بيماري و يا نقص بدني و يا فقر مالي و يا موانع ديگرند، همچنين شامل كسي هم مي‌شود كه اصلا ذهنش منتقل به اين معنا كه ديني هست و معارف ديني ثابتي وجود دارد و بايد آن معارف را آموخته مورد عملش قرار داد نمي‌شود، هر چند كه اين شخص عنادي با حق ندارد و اگر حق به گوشش بخورد به هيچ وجه از قبول آن استكبار نمي‌ورزد، بلكه اگر حقانيت مطلبي برايش روشن شود آن را پيروي مي‌كند، ليكن حق برايش روشن نشده و عوامل مختلفي دست به دست هم داده و نگذاشته كه اين شخص به دين حق بگرايد.
چنين كسي نيز مستضعف است و مصداق استثناي در آيه است، چيزي كه هست اگر اين شخص نمي‌تواند حيله‌اي بينديشد و نه راه به جايي ببرد، از اين جهت نيست كه راه را تشخيص داده ولي قدرت رفتن ندارد، چون دشمن به او احاطه دارد و شمشير و شلاق دشمنان حق و دين اجازه رفتن به او نمي‌دهد بلكه از اين جهت است كه عاملي ديگر او را به استضعاف كشانيده و آن عبارت است از غفلت، و معلوم است كه با وجود غفلت ديگر قدرت معنا ندارد و با وجود جهل ديگر راه هدايت تصور نمي‌شود.
و اينكه گفتيم آيه شريفه شامل هر دو نوع مستضعف مي‌شود، به خاطر اطلاقي است كه در بيان آيه شريفه است و اين اطلاق، عموميت علت را مي‌رساند و همين عموميت علت از آيات ديگر نيز استفاده مي‌شود، مانند آيه شريفه:" لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ" «1»، پس مطلب حق، و دين حق و هر حق ديگري كه انسان از آن غافل است، در وسع انسان نيست و خداي تعالي هم كسي را از آن باز خواست نمي‌كند، هم چنان كه مطلب حق و دين حق و هر حق ديگر اگر مورد توجه آدمي باشد ولي از ناحيه دشمن قدرت بر انجام آن را نداشته باشد آن نيز در وسع آدمي نيست و خداي تعالي در مورد آن بازخواستي ندارد.
و اين آيه شريفه يعني آيه سوره بقره همانطور كه تكليف را در جايي كه خارج از وسع باشد بر مي‌دارد، همچنين ضابطه‌اي كلي در تشخيص مورد دست مي‌دهد و مي‌فهماند كجا
__________________________________________________
(1)خداي تعالي هيچ انساني را جز به مقدار طاقتش تكليف نمي‌كند، انسان هر كار خير بكند به سود خود كرده و هر كار بدي بكند عليه خود كرده." سوره بقره، آيه 286".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 81
است كه اگر تكليف را انجام ندهي معذوري و كجا است كه معذور نيستي، و آن ضابطه كلي اين است كه انجام ندادن تكليف مستند به اكتساب و اختيار خود آدمي نباشد و خودش در اين ترك وظيفه هيچ دخالتي نداشته باشد.
بنا بر اين پس كسي هم كه يا به كلي از دين غافل است و يا به بعضي از معارف حقه آن جاهل است، اگر غفلت و جهلش را علت يابي كنيم معلوم شود خودش يا به خاطر كوتاهي و يا سوء اختيار در جهلش دخالت داشته، چنين كسي ترك وظيفه‌اش مستند به خودش است و گنه كار و مسئول است و اگر بعد از ريشه‌يابي معلوم شد كه جهل و غفلتش و يا ترك وظيفه‌اش، به هيچ مقداري مستند به خود او نيست، در نتيجه ترك وظيفه را مستند به او نمي‌دانيم و او را گناه كاري نمي‌شناسيم كه به علت استكبار از حق و يا انكار حق در مخالفت و گناه تعمد ورزيده باشد، پس هر انساني آنچه از كارهاي خوب كه مي‌كند به سود خود مي‌كند و آنچه از كارهاي بد مي‌كند عليه خود مي‌كند، و اما اگر آنچه را كه مي‌كند به عنوان كار خوب و كار بد نمي‌كند و از خوبي و بدي آن جاهل و يا غافل است، آن عمل نه بسود او است و نه عليه او.
از اينجا روشن مي‌شود كه مستضعف تهي دست است و چيزي از خوبي و بدي در دست ندارد، چون آنچه مي‌كرده به عنوان كار خوب و يا كار بد نمي‌كرده، در نتيجه امر او محول به خداي تعالي است تا پروردگارش با او چه معامله كند؟ و اين معنا از ظاهر آيه شريفه:
" فَأُولئِكَ عَسَي اللَّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَ كانَ اللَّهُ عَفُوًّا غَفُوراً"، كه بعد از آيه مورد بحث است و نيز از آيه شريفه:" وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ" «1»، استفاده مي‌شود، البته با در نظر گرفتن اينكه رحمتش بر غضبش پيشي دارد، اميد عفو در آنان بيشتر است.
" فَأُولئِكَ عَسَي اللَّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ ..."

[هيچ انساني في نفسه بي نياز از عفو الهي نيست و مستضعف نيز به علت جهلي كه بدان دچار است و به جهت اينكه در صدد تحصيل سعادت بر نيامده است نيازمند عفو الهي است] ..... ص : 81

اين طائفه هر چند كه گناهي عمدي مرتكب نشده‌اند، چون به علت جهلي كه دچار آن هستند در آنچه كرده‌اند معذورند، و ليكن در سابق هم گفتيم آدمي زاده همواره در بين سعادت و شقاوت خود دور مي‌زند و در شقاوتش همين بس كه در صدد تحصيل سعادت خود برنيايد، در نتيجه هيچ انساني في نفسه بي‌نياز از عفو الهي نيست، او نيازمند به اين است كه خداي عز و جل
__________________________________________________
(1)و جمعي ديگر كارشان واگذار به خداي تعالي و امر او است، يا عذابشان مي‌كند و يا از آن در مي‌گذرد و خدا داناي حكيم است." سوره توبه، آيه 106".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 82
با عفو خود اثر شقاء را از دل او بزدايد، حال چه اينكه او فردي صالح باشد و يا طالح و يا هيچكدام، و به همين جهت است كه خداي تعالي در جمله مورد بحث اميد عفو از آنان را ذكر كرده.
در اين آيه شريفه سؤالي است و آن اين است كه چرا از يك سو فرموده:" عَسَي اللَّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ" كه ظاهر آن در خطر بودن مستضعفين است، و از سوي ديگر مي‌فرمايد:" وَ كانَ اللَّهُ عَفُوًّا غَفُوراً" كه ظاهرش اين است كه عفو الهي شامل مستضعفين مي‌شود، جوابش اين است كه همانطور كه گفتيم صرف تهي دست بودن نيز شقاوت است، پس جا دارد بفرمايد:
" اميد است خدا از آنان عفو كند" و از سوي ديگر چون اين طائفه را در صورت استثناء از ظالميني نام برد كه مورد تهديد به" مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ ساءَتْ مَصِيراً"، قرار گرفتند و ظاهر اين استثناء اين است كه اين طائفه استثناء داخل جهنم نمي‌شوند، لذا با جمله:" وَ كانَ اللَّهُ عَفُوًّا غَفُوراً" فهماند كه آري اين طائفه مشمول عفو و مغفرت خداي تعالي هستند.
" وَ مَنْ يُهاجِرْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُراغَماً كَثِيراً وَ سَعَةً" راغب در مفردات مي‌گويد: كلمه" رغام" به فتح" راء" به معناي خاك نرم است، اين هم كه مي‌گويند:" رغم انف فلان رغما"، معنايش اين است كه دماغ فلاني را به خاك ماليد، و همچنين باب افعال اين ماده يعني" أرغم غيره دماغ غير خود را به خاك ماليد"، و اين تعبيرها را وقتي مي‌آورند كه گوينده بخواهد خشم خود را برساند، به اين شعر توجه فرمائيد:
اذا رغمت تلك الانوف لم ارضها و لم اطلب العتبي و لكن أزيدها
وقتي آن دماغ‌ها را به خاك ماليدم، ديگر خوشنودشان نمي‌سازم و در صدد معذرت خواهي بر نمي‌آيم، بلكه خشمشان را بيشتر مي‌كنم.
كه در آن كلمه" رغمت" در مقابل ارضاء قرار گرفته و اين مقابله به ما مي‌فهماند كه" رغمت" دلالت بر اسخاط (باب افعال يعني به خشم آوردن) دارد، و به همين جهت است كه گاهي به صيغه ارغام تعبير نموده، مي‌گويد:" ارغم اللَّه انفه- خدا دماغش را به خاك ماليد" كه در اين تعبير" ارغم" همان معناي" اسخط" را مي‌دهد. هم چنان كه" راغم" نيز معناي" ساخط" را مي‌بخشد، و آن اين است كه آن دو نفر هر يك كوشش مي‌كرد، دماغ ديگري را به خاك بمالد، ولي اين ماده بطور استعاره در معناي منازعه استعمال شده، از آن جمله خداي تعالي فرموده:" يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُراغَماً كَثِيراً" كه در اينجا كلمه" مراغم" به معناي مذهب آمده- و به آيه اينطور معنا داده كه" هر كس در راه خدا مهاجرت كند، خداي تعالي راههاي زيادي پيش پايش باز مي‌كند. در هر راهي كه ديد منكري و گناهي دارد، گريبانش را مي‌گيرد
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 83
كه لازم است از آن بابت به خشم آيد، راه خود را عوض مي‌كند" و خود ما انسانها هم مي‌گوئيم:" غضبت الي فلان من كذا" و هم مي‌گوئيم:" رغمت اليه" اين بود گفتار راغب. «1»
و بنا بر آنچه گفته شد، معناي آيه شريفه اين مي‌شود كه: هر كس در راه خدا يعني به طلب خشنودي او مهاجرت كند، و به اين منظور از خانه و كاشانه‌اش چشم بپوشد كه هم از نظر اعتقادي و هم از نظر عملي پاي بند به دين خدا باشد، خواهد ديد كه در زمين نقاط بسياري براي زندگي او هست. هر نقطه‌اي را كه موانع نمي‌گذارد او در آن نقطه دين خدا را اقامه كند، به وسيله مهاجرت به نقطه‌اي ديگر پناهنده مي‌شود و به اين وسيله دماغ آن مانع را بخاك مي‌مالد، و آن مانع را بخشم درمي‌آورد و يا با آن به نزاع برمي‌خيزد، و آن وقت است كه مي‌فهمد زمين خدا فراخ است.
در آيات سابق نيز خداي تعالي فرموده:" أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً ..." و با اين سابقه جا داشت بعنوان نتيجه گيري فقط فرموده باشد:" وَ مَنْ يُهاجِرْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُراغَماً كَثِيراً وَ سَعَةً" ولي هم كلمه" سعة" را آورد و هم كلمه" مُراغَماً كَثِيراً" را براي اينكه خواست كلام را منطبق با غرض بسازد.
توضيح اينكه با آمدن كلمه" سعة" در دو آيه قبل و در خود اين آيه، آوردن كلمه" مُراغَماً كَثِيراً" كه لازمه سعه و فراخي زمين است، قيدي اضافي در كلام آمده و اين قيد اضافي را مقيد كرد به" فِي سَبِيلِ اللَّهِ"، و فهماند كه هم مراغمه مقيد به سبيل اللَّه است و هم سعه، تا نتيجه بگيرد كه در دو آيه قبل هم كه قيد سبيل اللَّه نيامده بود، اين قيد منظور بود و به مؤمنين ساكن در دار شرك و محيط كفر تذكر بدهد كه اگر در راه خدا مهاجرت كنند، خدا راههاي بسياري پيش پايشان مي‌گذارد و اگر نكنند فردا كه مرگشان فرا مي‌رسد نمي‌توانند به ملائكه قبض ارواح بگويند: ما در زمين بيچاره بوديم. و اين موعظتي است به آنان كه در بيرون آمدن از محيط شرك، دلگرم و تشويق و تشجيع مي‌شوند و با آرامش خاطر مهاجرت مي‌كنند.
" وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إِلَي اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ..."
مهاجرت به سوي خدا و رسول كنايه است از مهاجرت به سرزمين اسلام، سرزميني كه انسانها مي‌توانند در آنجا با كتاب خدا و سنت رسول خدا (ص) آشنا شده، و سپس به آن دو عمل كنند.
و ادراك موت، استعاره به كنايه است از فرا رسيدن مرگ بطور طبيعي، و يا ناگهاني
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ص 199.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 84
چون از نظر تحت اللفظي ادراك به معناي آن است كه عقب مانده بدود تا خود را به آن كس كه جلو رفته برساند، و معلوم است كه مرگ كسي از آن كس عقب نمانده تا خود را به او برساند، پس معناي تحت اللفظي منظور نيست. «1»
و همچنين اينكه از لزوم اجر و ثواب الهي بر خداي تعالي و بعهده گرفتن خداي تعالي كه به آنان پاداش دهد، تعبير فرمود به اينكه:" فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَي اللَّهِ" تعبيري است كنايه‌اي (و نكته آن رساتر بودن كنايه است از تصريح) و مي‌فهماند كه در نزد خداي عز و جل اجري است جميل و ثوابي است جزيل، كه بطور حتم و صد در صد بنده مهاجر آن اجر را دريافت خواهد كرد، و خداي سبحان به الوهيت خود كه هيچ چيزي برايش گران و ناتوان كننده نيست، پاداش آنان را مي‌دهد.
آري، هيچ چيزي كه او اراده كند، برايش ممتنع نيست، وعده خود را خلف نمي‌كند.
و اگر كلام خود را با جمله" وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً" ختم كرد، براي اين بود كه وعده وفاي به اجر و ثوابي كه داده است را تاكيد مي‌كند.

[گروه‌ها و طوائف مختلف از مدعيان ايمان، از لحاظ زندگي در دار الايمان يا دار الشرك و از لحاظ جهاد يا قعود، و هجرت يا سكون] ..... ص : 84

خداي عز و جل در اين آيات مؤمنين را- البته منظور ما از مؤمنين مدعيان ايمان هستند- از جهت اقامه در شهر ايمان و ماندن در شهر شرك به چند قسم تقسيم نموده و پاداش هر يك از اين طوائف را به نحوي كه سازگار با حال آنان باشد بيان نموده، تا موعظتي و هشداري و سپس ترغيب به هجرتي براي آنان باشد، تا هر چه زودتر و با عزمي جزم‌تر دار شرك را ترك نموده، به دار ايمان مهاجرت كنند، و در آنجا اجتماعي تشكيل داده نيروي مجتمع اسلامي را تقويت نمايند، و نيز ترغيبي باشد به اتحاد و تعاون در احسان و تقوا، و اعلاي كلمه حق، و برافراشته كردن پرچم توحيد و علوم ديني.
طائفه اول كه سه قسم هستند: اول مجاهدين في سبيل اللَّه هستند كه در خانه ايمان قرار دارند، و با اموال و جان خود در راه خدا جهاد مي‌كنند.
دوم، قاعدين هستند كه بدون عذر موجه- و صرفا بخاطر اينكه سربازاني بقدر كفايت وجود دارد- از رفتن به جهاد خودداري كرده‌اند.
سوم، آنهايي هستند كه با عذر موجه تخلف كرده‌اند، و خداوند به همه اينها وعده خوب
__________________________________________________
(1)و اما اينكه چرا فرا رسيدن مرگ را (ادراك الموت) خوانده، وجه اين استعاره اين است كه كانه مرگ را انساني فرض كرده كه انساني ديگر را تعقيب مي‌كند، و مي‌دود تا او را بگيرد و او نيز فرار مي‌كند تا مرگ به او نرسد." مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 85
داده، ولي در عين حال، مجاهدين را از نظر درجه، برتر از قاعدين دانسته است.
طائفه دوم آنهايي هستند كه در دار شرك اقامت گزيده، و هنوز مهاجرت نكرده‌اند، اينها نيز دو قسمند: يكي آنهايي كه در مهاجرت نكردن بخود ستم كرده‌اند، به اين معنا كه مي‌توانستند مهاجرت كنند، ولي سهل‌انگاري كردند اينها ماوايشان جهنم است كه جايگاه بسيار بدي است. و دوم، آنهايي هستند كه بخود ستم نكرده‌اند، چون ماندنشان در دار شرك از ناتواني و استضعافشان بوده،" لا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا" اين طايفه اميد آن دارند كه خداي تعالي از آنان در گذرد.
طايفه سوم، كساني هستند كه مستضعف نبوده، از شهر و خانه خود خارج شدند و بسوي خدا و رسول او (ص) مهاجرت كردند و در دار هجرت مرگشان رسيده، چنين كساني اجرشان به عهده خداي تعالي است.
و اين آيات از نظر مضمون اختصاص به زمان رسول خدا (ص) مردم آن زمان ندارد، بلكه در همه زمانها جريان خواهد داشت، هر چند كه سبب نزولش حالتي بوده كه مسلمين در زمان رسول خدا (ص) و در خصوص شبه جزيره عربستان، و در فاصله زماني بين هجرت به مدينه و بين فتح مكه داشته‌اند. آن روز شبه جزيره عربستان به دو منطقه تقسيم مي‌شده: يكي سرزمين اسلام كه عبارت بوده از مدينه و قراء اطراف آن، كه جماعتي از مسلمانان در آن زندگي مي‌كرده‌اند و آزادانه مراسم ديني خود را انجام مي‌دادند و مشركين و يهود و نصارايي كه آنجا بودند، مزاحمتي براي آنان فراهم نمي‌كردند، حال يا اينكه كاري به كار مسلمانان نداشتند، و يا اينكه با مسلمانان پيمان و معاهده‌اي داشته‌اند.
قسمت دوم، سرزمين شرك بود كه عبارت بود از مكه و اطراف آن، كه در تحت سيطره مشركين متعصب در بت‌پرستي قرار داشت. و مردم اين قسمت مزاحم مسلمانان بودند و در كار دينداري آنان درد سر ايجاد مي‌كردند، و براي برگرداندن مؤمنين از دين اسلام به سوي شرك، به بدترين جنايات و شكنجه‌ها دست مي‌زدند.
و اين عموميت ملاك، اختصاص به مساله مورد بحث ندارد. بلكه ملاكهايي كه در اسلام هست، در همه زمانها حاكم است و بر هر مسلماني واجب است تا آنجا كه برايش امكان دارد، اين ملاكها را بر پا دارد، يعني تا آنجا كه مي‌تواند معالم دين را بياموزد (و خود را به استضعاف نزند) و باز تا حدي كه مي‌تواند شعائر دين را بپا داشته به احكام آن عمل كند.
(و سيطره كفر را بهانه براي ترك آن وظايف قرار ندهد. و به فرضي كه در سرزميني زندگي مي‌كند كه سيطره كفر بدان حد باشد كه نه اجازه آموزش معالم دين را به او بدهد و نه بتواند
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 86
شعائر آن را بپا داشته، احكامش را عملي سازد) بايد از آن سرزمين كوچ كرده بجايي ديگر مهاجرت نمايد، حال چه اينكه سرزمين اول نام و عنوانش دار شرك باشد يا نباشد و چه اينكه سر زمين دوم نام و عنوانش دار اسلام باشد و يا نباشد. براي اينكه نام و عنوان در اسلام مطرح نيست، و بسياري از اسماء و عناوين كه در صدر اسلام بوده امروز دستخوش دگرگوني شده و مسماهاي آن روز را از دست داده و اصل اسلام به صورت يك جنسيت (و به اصطلاح امروز، اسلام شناسنامه‌اي) در آمده، و مسلمان تنها جنبه يك عنوان و نامگذاري را بخود گرفته، بدون اينكه رعايت شود اين شخص مسلمان، عقايد اسلامي را دارد يا نه؟ و به راستي به آن عقايد معتقد هست يا نه؟ و آيا به احكام اسلام عمل مي‌كند يا خير؟
در حالي كه قرآن كريم اثر را تنها مترتب بر حقيقت هر چيزي مي‌داند، نه بر اسم آن چيز و مردم را به عملي تكليف مي‌كند به اينكه آن عمل را با روح و حقيقتش انجام دهند و به صورت آن اكتفاء نكنند. از آن جمله مي‌فرمايد:" لَيْسَ بِأَمانِيِّكُمْ وَ لا أَمانِيِّ أَهْلِ الْكِتابِ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِهِ وَ لا يَجِدْ لَهُ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً- وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ وَ لا يُظْلَمُونَ نَقِيراً". «1»
و نيز مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا وَ النَّصاري وَ الصَّابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" «2».

بحث روايتي [رواياتي در باره شان نزول آيات گذشته] ..... ص : 86

اشاره

در در المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابن مردويه و بيهقي در سنن خود از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: طايفه‌اي از اهل مكه مسلمان شدند و اسلام خود را
__________________________________________________
(1)به دلخواه شما و دلخواه اهل كتاب نيست، هر كس عملي زشت انجام دهد، كيفرش را خواهد ديد. و براي خود جز خداي تعالي كسي را ولي و ياور نخواهد يافت و كسي كه عمل صالحي كند چه مرد و چه زن به شرطي كه ايمان داشته باشد، اينگونه افراد داخل بهشت خواهند شد و ذره‌اي ظلم نخواهند ديد.
" سوره نساء، آيه 124".
(2)حاصل مضمون آيه:" محققا كساني كه دعويدار ايمان و اسلامند، و يا خود را به يهودي‌گري معرفي مي‌كنند، و يا ادعاي نصراني‌گري و يا صابئي‌گري دارند، بيهوده دل خود را به اين نامها و عناوين خوش كرده‌اند، هر كس بخدا و روز جزا ايمان داشته باشد و عمل صالح كند، اجرشان نزد پروردگارشان محفوظ است، نه ترسي است بر آنان و نه اندوهگين مي‌شوند." سوره بقره، آيه 62".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 87
از مشركين مكه پنهان مي‌داشتند. و بهمين جهت مشركين به خيال اينكه آنان نيز مشركند، همراه خود به جنگ بدر آوردند، و بعضي از آن مسلمانان در آن جنگ آسيب ديدند و بعضي ديگر كشته شدند. مسلمانان گفتند ما اطلاع داريم كه اين چند نفر مسلمان بودند، و با اكراه مشركين به جنگ ما آمدند، لازم است براي آنان طلب مغفرت كنيد. در اين جريان بود كه آيه شريفه:" إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ ..." نازل شد.
ابن عباس ميگويد: سپس اين آيه را براي مسلماناني كه در مكه بودند نوشتند، و فهماندند كه هيچ عذري در باقي ماندن در مكه ندارند. آن مسلمانان بعد از اطلاع از اين آيه از مكه خارج شدند و به دنبالشان مشركين از مكه بيرون آمده و خود را به آنان رساندند. و دستگيرشان نموده، دچار فتنه و شكنجه‌شان كردند و از اسلام پشيمانشان ساختند و در اين جريان بود كه آيه شريفه:
" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ فَإِذا أُوذِيَ فِي اللَّهِ جَعَلَ فِتْنَةَ النَّاسِ كَعَذابِ اللَّهِ" «1» مسلمانان اين آيه را نيز به مسلمانان مكه نوشتند و مسلمانان مكه اندوهناك شده و از هر خيري نوميد شدند و مجددا آيه:" ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ هاجَرُوا مِنْ بَعْدِ ما فُتِنُوا ثُمَّ جاهَدُوا وَ صَبَرُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِيمٌ" «2» نازل شد، و مسلمانان اين آيه را نيز به آن مسلمانان نوشتند و اضافه كردند كه خداي تعالي راه نجاتي پيش پايتان گذاشته، از فرصت استفاده كنيد و از مكه بيرون شويد.
مسلمانان نامبرده از مكه بيرون آمدند، ولي اين بار نيز مشركين آنان را تعقيب نموده، با آنها قتال كردند، بعضي از آنها كشته شدند، و بعضي نجات يافته و به مدينه رسيدند. «3»
و در در المنثور است كه ابن جرير و ابن ابي حاتم از ضحاك روايت كرده كه در تفسير اين آيه گفته است: در باره طايفه‌اي از منافقين نازل شده كه در هنگام هجرت رسول خدا (ص) از آن جناب تخلف كردند و با آن حضرت به مدينه نيامدند. ولي با مشركين براي جنگ بدر خارج شدند و در آن جنگ در ضمن كشتگان قريش ديده شدند و خداي تعالي در باره آنان آيه مورد بحث را نازل كرد. «4»
__________________________________________________
(1)و بعضي از مردم كسانيند كه مي‌گويند ايمان آورديم بخدا، ولي همين كه گرفتار شكنجه كفار مي‌شوند فتنه و شكنجه انسانها را همانند عذاب خدا مي‌پندارند." سوره عنكبوت، آيه 10".
(2)آن گاه پروردگار تو نسبت به كساني كه بعد از آن فتنه- كه در اثر شكنجه كفار به كفر برگشتند البته به شرطي كه جهاد نموده، بر دشواريها صبر كنند، آمرزنده مهربان است. آري پروردگار تو بعد از آنچه گذشت، آمرزگار رحيم است." سوره نحل، آيه 110".
(3)در المنثور، ج 2 ص 205.
(4)در المنثور، ج 2 ص 206.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 88
و نيز در در المنثور است كه ابن جرير در تفسير اين آيه از ابن زيد روايت كرده كه گفت: وقتي رسول خدا (ص) مبعوث شد، با اين بعثت، ايمانها و نفاقهاي پنهاني نيز ظاهر گرديد، مرداني نزد رسول خدا آمدند و گفتند: يا رسول اللَّه، اگر ترس از اين مشركين نبود كه ما را شكنجه كنند، و چه و چه كنند، ما اسلام را مي‌پذيرفتيم، و ليكن بطوري كه آنها نفهمند شهادت مي‌دهيم به اينكه معبودي بجز خداي تعالي نيست و اينكه تو فرستاده خدايي.
و اين مطلب را همواره به عرض آن جناب مي‌رساندند، تا آنكه جنگ بدر پيش آمد و مشركين قيام كردند، و جار زدند كه هيچ مردي از آمدن با ما تخلف نمي‌كند، مگر آنكه ما خانه‌اش را ويران و مالش را غارت مي‌كنيم. آن عده از مسلمانان كه در نهان اسلام آورده بودند و به رسول خدا (ص) آن سخن‌ها را گفته بودند با مشركين به جنگ بدر آمدند، طايفه‌اي از آنان كشته و طايفه‌اي ديگر اسير شدند.
ابن زيد، راوي حديث مي‌گويد: اما آنهايي كه كشته شدند همانها بودند كه خداي تعالي در باره آنان فرمود:" إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ ...".
و فرشتگان موكل بر قبض ارواح در پاسخشان گفتند:" أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِيها فَأُولئِكَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ ساءَتْ مَصِيراً".
خداي تعالي سپس معذورين از اين مستضعفين را از مردان و زنان و كودكان كه نه چاره‌اي و نه راهي به سوي هجرت داشتند تصديق نموده و اين عذرشان را موجه دانسته كه اگر از مكه بيرون مي‌آمدند هلاك مي‌شدند و در باره آنان فرموده:" فَأُولئِكَ عَسَي اللَّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ" يعني: اميد است خداي تعالي از اين عمل مستضعفين كه در بين مشركين اقامت گزيدند و از آنجا بيرون نيامدند عفو نمايد.
آن دسته هم كه در جنگ بدر اسير شدند، به رسول خدا (ص) عرضه داشتند كه: يا رسول اللَّه تو خود مي‌داني كه ما حاضر بوديم نزدت بيائيم، و به كلمه" لا اله الا اللَّه" و اينكه تو فرستاده خدايي، شهادت دهيم. چيزي كه هست، اين مشركين ما را وادار كردند به جنگ شما بيائيم. و ما از مخالفت با آنان مي‌ترسيديم.
خداي تعالي در اين باره فرمود:" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ الْأَسْري إِنْ يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْراً يُؤْتِكُمْ خَيْراً مِمَّا أُخِذَ مِنْكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ... وَ إِنْ يُرِيدُوا خِيانَتَكَ فَقَدْ خانُوا اللَّهَ مِنْ قَبْلُ ..." «1» و «2».
__________________________________________________
(1، 2)اي پيامبر به اسيراني كه در دست داري بگو، اگر خداي تعالي خيري در دلهاي شما سراغ داشته باشد، پاداشي بهتر از آنچه از دست داده‌ايد به شما مي‌دهد و شما را مي‌آمرزد- يعني اين جرم شما را كه با مشركين به جنگ مسلمانان آمده رو در روي رسول خدا (ص) مي‌ايستاديد، مي‌آمرزد ... و اگر در باطن قصد خيانت به شما را داشته باشند معلوم مي‌شود از قماش همان مشركيني هستند كه به جنگ شما آمدند و خداي تعالي شما را بر آنان غلبه و تسلط داد." سوره انفال، آيه 70". در المنثور، ج 2 ص 206.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 89
و نيز در در المنثور است كه عبد بن حميد، و ابن ابي حاتم و ابن جرير از عكرمه روايت كرده كه در تفسير آيه:" إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ قالُوا فِيمَ كُنْتُمْ ... وَ ساءَتْ مَصِيراً" گفته: اين آيه در باره قيس بن فاكة بن مغيره و حارث بن زمعة بن اسود و قيس بن وليد بن مغيره و ابي العاص بن منية بن حجاج و علي بن امية بن خلف نازل شد.
و در شرح ماجرا گفته است: بعد از آنكه مشركين قريش و پيروان آنان از مكه بيرون شدند تا نگذارند لشگر اسلام به كاروان ابو سفيان و ساير قريشيان حمله كنند و علاوه بر اين اگر توانستند دستبردي بزنند، و آنچه مسلمانان در روز نخله از آنان گرفته بودند بازستانند، جمعي از جواناني كه (در باطن مسلمان بودند) را به اجبار همراه خود كردند و در سر چاه بدر به اينكه انتظار آن نداشتند با لشكر اسلام برخورد نموده و آن چند نفر كه نامشان برده شد، از اسلام برگشتند و در بدر كشته شدند. «1»
مؤلف: روايات قريب به اين معاني از طرق عامه بسيار است، و اين روايات هر چند كه از ظاهرش بر مي‌آيد كه جنبه تطبيق دارد، و ليكن تطبيق خوبي است.
و از مهمترين نكته‌هايي كه از اين روايات و همچنين بعد از تدبر و دقت از آيات اين داستان استفاده مي‌شود، اين است كه قبل از هجرت و بعد از آن در مكه نيز منافقين بوده‌اند و اين نكته بسيار مهم است و در آينده نزديك كه ان شاء اللَّه العزيز در باره حال منافقين بحث خواهيم كرد، به درد ما مي‌خورد.
و باز در همان كتاب است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم، از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: در مكه مردي از قبيله بني بكر بود بنام ضمره، و اين مرد بيمار بود. به اهل بيتش گفته بود: مرا از مكه بيرون ببريد، زيرا گرماي هوا مرا آزار مي‌دهد. پرسيدند تو را به كدام طرف ببريم؟ با دست خود اشاره كرد، به طرف راه مدينه. اهل بيتش او را از مكه بيرون آوردند. سر چند كيلومتري مكه از دنيا رفت. و آيه شريفه:" وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إِلَي اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ ..." در شان او نازل شد. «2»
__________________________________________________
(1)در المنثور، ج 2 ص 205، ط بيروت.
(2)در المنثور، ج 2، ص 207.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 90
مؤلف: روايات در اين معنا بسيار است، اما در اينكه نام آن شخص ضمره بوده يا چيز ديگر- اختلاف شديدي دارند. در بعضي آمده: ضمرة بن جندب بود. و در بعضي ديگر آمده:
اكثم بن صيفي بود، و در بعضي آمده: ابو ضمرة بن عيص زرقي بود. و در بعضي ديگر آمده:
ضمرة بن عيص از بني ليث بود. و در بعضي آمده: جندع بن ضمرة جندعي بود. و در بعضي ديگر آمده: آيه شريفه در حق خالد بن حزام نازل شد كه به عزم مهاجرت بسوي حبشه از مكه بيرون آمد، و در بين راه مار او را گزيد و از دنيا رفت.
و در بعضي از روايات كه از ابن عباس نقل شده آمده كه او اكثم بن صيفي بوده راوي حديث گفته: من از ابن عباس پرسيدم، پس جريان ليثي كجا و در چه زمان اتفاق افتاد؟ در پاسخ گفت: اين جريان مدتي قبل از جريان ليثي اتفاق افتاد و اين آيه هم خاص است و هم عام. «1»
مؤلف: منظور ابن عباس اين بوده كه آيه شريفه در خصوص اكثم نازل شده، و در غير او عموميت يافته است. و حاصل كلام اين شد كه سه نفر از مسلمانان هنگام هجرت كردن در بين راه از دنيا رفته‌اند، و آن سه نفر عبارتند از: اكثم بن صيفي، و ليثي، و خالد بن حزام. و اما اينكه آيه شريفه در حق كداميك از آنان نازل شده، ظاهرا روايات در اين باره فرقي ندارند كه همه در صدد تطبيق آيه با ماجرايي خاص بوده‌اند.

[رواياتي در باره معناي مستضعفين] ..... ص : 90

و در كافي از زراره روايت كرده كه گفت: من از امام باقر ابي جعفر (ع) از معناي عنوان مستضعف پرسيدم، فرمود: مستضعف كسي است كه چاره‌اي جز كافر شدن ندارد و كافر مي‌شود چون راهي به سوي ايمان ندارد. نه مي‌تواند ايمان بياورد، و نه مي‌تواند كافر شود.
يكي از مستضعفين، كودكانند. و يكي ديگر مردان و زناني هستند كه عقلشان مثل عقل كودكان است و قلم تكليف از آنها برداشته شده است. «2»
مؤلف: و اين حديث بطور مستفيض يعني بطرق بسيار زياد از زراره نقل شده هم كليني «3» آنها را آورده، هم صدوق «4»، و هم عياشي «5» و همه اينها به چند طريق از او نقل كرده‌اند.
__________________________________________________
(1)در المنثور، ج 2 ص 207. [.....]
(2)اصول كافي، ج 2 ص 404 ح 1.
(3)اصول كافي، ج 2، ص 404، ح 1 و 2 و 3.
(4)معاني الاخبار، ص 200، ح 4.
(5)تفسير عياشي، ج 1، ص 268، ح 243.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 91
و در همان كتاب به سند خود از اسماعيل جعفي روايت كرده كه گفت: من از امام ابي جعفر (ع) پرسيدم آن ديني كه بشر و بندگان خدا نمي‌توانند در باره آن جاهل باشند چيست؟ حضرت فرمود: دين دامنه وسيعي دارد و آن طور كه مردم پنداشته‌اند دشوار نيست.
و ليكن خوارج- يعني پيروان خوارج نهروان- خودشان از ناداني بر خود تنگ گرفتند. عرضه داشتم، فدايت شوم، اجازه مي‌دهي من آن ديني كه به آن معتقدم را بر شما عرضه كنم؟
فرمود: بله.
عرض كردم: شهادت مي‌دهم به اينكه معبودي جز اللَّه تعالي نيست و اينكه محمد بنده او و فرستاده او است. و بدانچه آن جناب از نزد خداي تعالي آورده اقرار دارم و شما اهل بيت را دوست مي‌دارم و به ولايت شما معتقدم، و از دشمنان شما و هر كس كه بر شما مسلط شد و بر شما تفوق و امارت كرد و هر كس كه به شما در حقتان ظلم روا داشت بيزارم. امام (ع) فرمود: به خدا سوگند تو هيچ چيز از امر دين را جاهل نيستي و اين ديني كه تو بر من عرضه كردي به خدا سوگند همان ديني است كه ما به آن معتقديم، پرسيدم آيا كسي كه به اين امر و اين معتقدات معرفت ندارد، از مؤاخذه و عقاب خدا جان سالم بدر مي‌برد؟ فرمود: احدي از آنها سالم نمي‌ماند مگر مستضعفين. پرسيدم: مستضعفين چه كسانيند؟ فرمود: زنان و اولاد شما.
آن گاه- بعنوان شاهد- فرمود: مثلا نظر شما در باره ام ايمن چيست؟ من شهادت مي‌دهم به اينكه او از اهل بهشت است. با اينكه آن معرفت و آن اعتقاداتي كه شما داريد او نداشت. «1»
و در تفسير عياشي از سليمان بن خالد، از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه گفت: من از آن حضرت از مستضعفين پرسيدم، فرمود: زنان بلهاء- چشم و گوش بسته- كه در پس پرده حجاب خود قرار دارند، و خادمه- بي‌سواد و جاهل- كه اگر بگويي نماز بخوان ميخواند، و اگر نگويي نمي‌خواند- و خلاصه اينكه چشمش به دهان تو است خودش استقلال فكري ندارد- و برده‌اي كه جلب كرده‌اي، كه او نيز استقلال فكري ندارد و جز آنچه تو به او بگويي چيزي نمي‌فهمد، و همچنين پير فرتوتي كه هوش و حواس خود را از دست داده و دختر و پسر خرد سالي كه به حد بلوغ نرسيده‌اند، اينها همه مستضعفند. و اما مرد گردن‌كلفت- يعني سالم و نيرومند- كه مي‌تواند در مسائل زندگي با خصم خود بگو مگو كند و شخصا بخرد و بفروشد. آيا تو مي‌تواني بعنوان ياري و طرفداري بگويي اين بنده خدا مستضعف است؟ هرگز،
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2 ص 405 ح 6.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 92
نه تو مي‌تواني چنين دلسوزي بكني و نه او نزد خدا استحقاق چنين احترامي دارد. «1»
و در كتاب معاني الاخبار، از سليمان، از امام صادق (ع) روايت آمده كه در تفسير آيه مورد بحث فرموده: اي سليمان، در ميان اين مستضعفين كساني هستند كه گردنشان از تو گوشت‌دارتر است، مستضعفين كساني هستند كه روزه مي‌گيرند، و نماز مي‌خوانند و شكم و شهوت خود را از حرام نگه مي‌دارند، و حق را در غير ما نمي‌دانند، كساني هستند كه به شاخه‌هاي شجره نبوت دست آويخته‌اند، اينها هستند كه مادامي كه چنگ به شاخه‌ها دارند و آنان را مي‌شناسند، اميد است خدا از آنان عفو فرمايد، اگر عفو فرمايد به رحمت خود عفو فرموده، و اگر عذابشان كند به گمراهي خود آنان عذابشان كرده است. «2»
مؤلف: اينكه فرمود:" حق را در غير ما نمي‌دانند ..." منظور اشاره به مذهب ناصبي‌ها است كه با اهل بيت (ع) دشمني دارند و يا تقصيري كه كار را به نصب بكشاند، هم چنان كه روايات بعدي نيز بر اين معنا دلالت دارد.
و در همان كتاب، از امام صادق (ع) روايت شده كه مستضعفين را چند قسم كرده كه بعضي مخالف بعضي ديگرند، و هر كس از اهل قبله ناصب و دشمن اهل بيت نباشد او مستضعف است. «3»
و نيز در همان كتاب «4» و در تفسير عياشي «5» از امام صادق (ع) روايت شده كه در تفسير آيه مورد بحث فرموده:" لا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً" يعني نمي‌توانند براي نجات خود از نصب و دشمني اهل بيت چاره‌اي بينديشند،" وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا" يعني هيچ راهي به سوي حق نمي‌يابند، تا قدم در آن راه نهند، اينگونه افراد ناصبي كه در اعتقاد باطل خود تقصيري ندارند، اگر به اعمال حسنه و اجتناب از محرمات الهي داخل بهشت شوند باري به منازل ابرار نمي‌رسند.
و در تفسير قمي از ضريس كناسي از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه گفت: به امام (ع) عرضه داشتم: فدايت شوم، كساني كه معتقد به توحيد و نبوت محمد (ص) هستند ولي هم گناهكارند و هم در حين مرگ امامي براي خود
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 1 ص 270 ح 251.
(2)معاني الاخبار، ص 202 ح 9 ط جامعه مدرسين.
(3)معاني الاخبار، ص 200.
(4)معاني الاخبار، ص 201 ح 5.
(5)تفسير عياشي، ج 1 ص 268، ح 245.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 93
نمي‌شناسند، و به ولايت شما معتقد نيستند چه وضعي خواهند داشت. امام (ع) فرمود:
اما اين هايي كه تو گفتي بعد از مردن در همان قبر و گودال خود هستند و از آنجا بيرون نمي‌آيند، بله اگر اعمالي صالح داشته باشند و اظهار دشمني با اهل بيت نكرده باشند، از همان زير زمين كانالي بر ايشان كشيده مي‌شود تا از آن كانال به بهشتي كه خدا آن را در مغرب خلق كرده، در آيند. روح اينگونه افراد از آن حفره به آن بهشت داخل مي‌شود. و تا روز قيامت در آنجا مي‌مانند، تا خداي را ديدار نموده، به حسنات و گناهانشان حسابرسي شود، يا به بهشت بروند و يا به دوزخ. اينها هستند كه" مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ" و" منتظر فرمان خدايند" آن گاه فرمود: و مستضعفين يعني ابلهان و اطفال خردسال و اولاد مسلمانان كه به حد بلوغ نرسيده‌اند، نيز همين وضع را دارند.
و اما ناصبين از اهل قبله، وقتي مردند از همان گودالشان راهي به سوي جهنم بر ايشان باز مي‌شود كه خداي تعالي آن جهنم را در مشرق آفريده، در آنجا زبانه‌ها و جرقه‌ها و دود آتش داخل مي‌شود، و زبانه‌اي از آتش همواره در آنجا هست، تا قيامت بپا شود، و يكسره به سوي جهنم روانه گردند. «1»
و در خصال از امام صادق (ع) از پدرش، از جدش، از علي (ع) روايت كرده كه فرمود: براي بهشت هشت در است: دري است كه از آن انبيا و صديقين داخل مي‌شوند. و دري ديگر است كه از آن شهدا و صالحان داخل مي‌شوند، و پنج در از آنها مخصوص شيعيان و دوستداران ما است تا آنجا كه فرمود: و دري ديگر است كه ساير مسلمانان و گويندگان" لا اله الا اللَّه" از آن داخل مي‌شوند. البته به شرطي كه در دل به سنگيني يك ذره بغض و دشمني با ما اهل بيت نداشته باشند. «2»
و در معاني الاخبار «3» و تفسير عياشي «4» از حمران روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع)، از كلام خداي عز و جل پرسيدم كه مي‌فرمايد:" إِلَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ" فرمود:
مستضعفين عبارتند از كساني كه در تحت ولايت اسلام قرار دارند. پرسيدم كدام ولايت؟
فرمود: آگاه باش كه منظور از اين ولايت، ولايت در دين نيست (چون كساني كه داراي ولايت ديني هستند، يعني دين خود را از اولياي دين گرفته و در دين از آنان پيروي مي‌كنند مستضعف
__________________________________________________
(1)تفسير قمي:
(2)خصال صدوق، ص 407، ح 6 ط جامعه مدرسين.
(3)معاني الاخبار، ص 202، ح 8 ط انتشارات جامعه مدرسين.
(4)تفسير عياشي، ج 1 ص 269 ح 249. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 94
نيستند) بلكه منظور ولايت در نكاح و ارث بردن از يكديگر و مخالطت است. (و خلاصه كلام اينكه منظور كساني است كه بر حسب ظاهر مسلمان شمرده شده و مسلمانان بايد با آنان معامله اسلام بكنند و با آنان ازدواج كنند، و ارث بدهند و ارث ببرند، و آميزش اسلامي داشته باشند، ولي بر حسب واقع مسلمان نيستند چون به علت كمبود در معرفت، عقايد اسلامي را ندارند.)
اينطور افراد، نه مؤمنند، و نه كافر، و كارشان با خداست تا با آنان چه معامله‌اي بكند.
مؤلف: اينكه فرمود: كارشان با خداست اشاره است به آيه شريفه كه مي‌فرمايد:" وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ" «1».
و مطالبي كه مربوط به اين بحث است، به زودي مي‌آيد. ان شاء اللَّه.
و در نهج البلاغه امام امير المؤمنين (ع) فرموده: عنوان استضعاف بر كسي كه حجت خدا به گوش او رسيده و گوش او آن را شنيده و عقلش آن را درك كرده صادق نيست و اطلاق نمي‌شود. «2»
و در كافي از امام كاظم (ع) روايت آمده كه شخصي از آن جناب از ضعفاء پرسيد. امام (ع) در پاسخ نوشت: ضعيف كسي است كه حجت خدا به او نرسيده باشد و آراء و عقايد مختلف را تشخيص ندهد. و اما اگر فهم كسي اين مقدار باشد كه حق را از باطل تميز داده، اختلاف را تشخيص بدهد، او مستضعف نيست. «3»
و در همان كتاب است كه شخصي از امام صادق (ع) پرسيد: چه مي‌فرمايي در باره مستضعفين؟ حضرت، حالتي چون وحشت زده‌ها بخود گرفت، و فرمود: مگر شما مستضعف سراغ داريد؟ مستضعف كجا پيدا مي‌شود؟ بخدا سوگند دين شما كه همان مذهب حق است، همه اقطار را گرفت، و معارف آن دست به دست به همه جا حتي در پستوي خانه زنان رسيد و زنان سقا در راه مدينه راجع به آن بحث و گفتگو مي‌كنند. «4»
و در معاني الاخبار از عمر بن اسحاق روايت كرده كه گفت: شخصي از امام صادق (ع) پرسيد: حد مستضعف كه خداي تعالي از آنان سخن گفته چيست؟ فرمود: كسي كه نتواند حتي يك سوره از قرآن را بخواند. با اينكه خداي تعالي قرآن كريمش را طوري قرار
__________________________________________________
(1)دسته‌اي ديگر كارشان با خداست، يا عذابشان مي‌كند و يا از آنان درمي‌گذرد." سوره توبه، آيه 106".
(2)نهج البلاغه، صبحي صالح، ص 279 خطبه 189.
(3)اصول كافي، ج 2 ص 406، ح 11.
(4)اصول كافي، ج 2 ص 404، ح 4.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 95
داده كه همه بتوانند آن را بخوانند و سزاوار نيست كسي نتواند آن را بخواند. «1»
مؤلف: در اين ميان غير آنچه ما آورديم، روايات ديگري نيز هست. و ليكن آنچه ما آورديم جامع مطالبي است كه در همه روايات اين باب است. و اين روايات هر چند در نظر ابتدايي با هم مختلفند، و ليكن با قطع نظر از خصوصياتي كه در بيانات آنها هست از نظر مدلول و معنا با هم متفقند و اختلافي كه در آنها هست بر حسب مراتب استضعاف است. و اطلاق آيه هم به آن بياني كه گذشت، همان معناي جامع و مورد اتفاق را مي‌فهماند و آن عبارت است از اينكه كسي راه به سوي حق نبرد، و در اين راه نبردنش هيچ تقصيري نداشته باشد.
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار، ص 202 ح 7.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 96

[سوره النساء (4): آيات 101 تا 104] ..... ص : 96

اشاره

وَ إِذا ضَرَبْتُمْ فِي الْأَرْضِ فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلاةِ إِنْ خِفْتُمْ أَنْ يَفْتِنَكُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنَّ الْكافِرِينَ كانُوا لَكُمْ عَدُوًّا مُبِيناً (101) وَ إِذا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاةَ فَلْتَقُمْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ مَعَكَ وَ لْيَأْخُذُوا أَسْلِحَتَهُمْ فَإِذا سَجَدُوا فَلْيَكُونُوا مِنْ وَرائِكُمْ وَ لْتَأْتِ طائِفَةٌ أُخْري لَمْ يُصَلُّوا فَلْيُصَلُّوا مَعَكَ وَ لْيَأْخُذُوا حِذْرَهُمْ وَ أَسْلِحَتَهُمْ وَدَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ تَغْفُلُونَ عَنْ أَسْلِحَتِكُمْ وَ أَمْتِعَتِكُمْ فَيَمِيلُونَ عَلَيْكُمْ مَيْلَةً واحِدَةً وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِنْ كانَ بِكُمْ أَذيً مِنْ مَطَرٍ أَوْ كُنْتُمْ مَرْضي أَنْ تَضَعُوا أَسْلِحَتَكُمْ وَ خُذُوا حِذْرَكُمْ إِنَّ اللَّهَ أَعَدَّ لِلْكافِرِينَ عَذاباً مُهِيناً (102) فَإِذا قَضَيْتُمُ الصَّلاةَ فَاذْكُرُوا اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلي جُنُوبِكُمْ فَإِذَا اطْمَأْنَنْتُمْ فَأَقِيمُوا الصَّلاةَ إِنَّ الصَّلاةَ كانَتْ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ كِتاباً مَوْقُوتاً (103) وَ لا تَهِنُوا فِي ابْتِغاءِ الْقَوْمِ إِنْ تَكُونُوا تَأْلَمُونَ فَإِنَّهُمْ يَأْلَمُونَ كَما تَأْلَمُونَ وَ تَرْجُونَ مِنَ اللَّهِ ما لا يَرْجُونَ وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً (104)

ترجمه آيات ..... ص : 96

و چون به سفر مي‌رويد و بيم آن داريد كه كفار شما را گرفتار سازند گناهي بر شما نيست كه نماز را شكسته بخوانيد، چون كفار دشمن آشكار شمايند (101).
و چون خود تو اي پيامبر در بين آنان باشي و بخواهي نماز جماعت بخواني، همه يكباره به نماز نايستند، بلكه عده‌اي از مؤمنين با تو به نماز بايستند و اسلحه خويش
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 97
برگيرند و چون سجده كردند نماز خود تمام كنند و پشت سر شما بايستند، طايفه دوم كه نماز نخوانده‌اند بيايند، و با تو نماز بخوانند و حتما اسلحه خويش با خود داشته باشند، چون آنها كه دچار بيماري كفرند، خيلي دوست مي‌دارند شما از اسلحه و بار و بنه خود غافل شويد و يكباره بر شما بتازند، بله اگر بخاطر باران يا بيماري حمل اسلحه برايتان دشوار بود مي‌توانيد اسلحه را زمين بگذاريد، اما به شرطي كه احتياط خود را از دست ندهيد، كه خدا براي كافران عذابي خوار كننده آماده كرده است (102).
و چون نماز را تمام كرديد در هر حال چه ايستاده و چه خفته و چه به پهلو خدا را به ياد آوريد- اين نماز شكسته مخصوص حالت خوف است- پس همين كه ايمن شديد نماز را تمام بخوانيد، كه نماز واجبي است كه بايد مؤمنين در اوقات معين انجام دهند (103).
در تعقيب كفار سستي نكنيد، چون اگر شما رنج مي‌بريد، آنان نيز مانند شما رنج مي‌برند. با اين تفاوت كه شما از خدا اميد پاداش داريد و آنان ندارند و علم و حكمت كار خدا و صفت اوست (104).

بيان آيات [بيان آيات مربوط به نماز خوف و حكم نماز مسافر] ..... ص : 97

اشاره

در اين آيات نماز خوف و نماز شكسته در سفر تشريع شده، و منتهي مي‌شود به ترغيب مؤمنين به اينكه مشركين را تعقيب كنند و در جستجوي آنان باشند و اين آيات مرتبط و متصل به آيات قبل است، چون گفتيم سخن از نماز خوف دارد كه مربوط به ميدانهاي جنگ است و سخن از شكستن نماز در سفر دارد كه آن نيز بي ارتباط با جنگ نيست. چون جهاد غالبا مستلزم مسافرت است، آيات قبل هم درباره جهاد سخن مي‌گفت و متعرض شؤون مختلف آن بود.
" وَ إِذا ضَرَبْتُمْ فِي الْأَرْضِ فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلاةِ ..."
كلمه" جناح" هم به معناي گناه است، و هم حرج و تنگنايي، و هم عدول كردن و كلمه" قصر" به معناي نقص و كوتاه كردن نماز است.
در مجمع البيان گفته: درباره شكستن" قصر" نماز سه نوع تعبير هست: يكي ثلاثي مجرد" قصر الصلاة- نماز را شكست" كه اصطلاح قرآن است. و يكي باب تفعيل كه گفته مي‌شود: قصرت الصلاة تقصيرا- نماز خود را شكستم چه شكستني" و يكي ديگر باب افعال كه گفته مي‌شود:" اقصرت الصلاة اقصارا". «1»
و معناي آيه شريفه اين است كه هر گاه به سفر رفتيد، مانعي از حرج و اثم نيست كه چيزي را از نماز كم كنيد. و عبارت" مانعي از حرج و گناه نيست" ظاهر در جواز است يعني
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3 ص 100.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 98
مي‌توانيد نماز را شكسته بخوانيد و اين ظاهر منافات ندارد كه آيه شريفه در سياق وجوب آمده باشد.
خلاصه از نظر سياق دلالت بر وجوب كند، و از آن استفاده شود كه بايد نماز را بشكنيد، بطوري كه اگر تمام بخوانيد نمازتان باطل است.
هم چنان كه در آيه شريفه:" إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما" «1» با اينكه سعي بين صفا و مروه از واجبات حج و عمره است.
علت اينكه گفتيم منافات ندارد، اين است كه مقام آيه شريفه مقام تشريع حكم است و در آن صرف كشف از اينكه چنين حكمي هست كافي است، و لازم نيست كه در اين مقام همه جهات و خصوصيات حكم بيان شود. (مي‌خواهد بفرمايد: نماز در سفر شكسته است و سعي بين صفا و مروه تشريع شده، اما آيا به نحو وجوب است يا غير وجوب از اين جهت ساكت است، چون در مقام بيان اين خصوصيات نيست.) هم چنان كه نظير اين تعبير را درباره روزه واجب آورده، فرموده:" وَ أَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ" «2».
" إِنْ خِفْتُمْ أَنْ يَفْتِنَكُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا ..."
كلمه" فتنه" هر چند كه معاني بسيار مختلفي دارد، و ليكن آنچه از اطلاق آن در قرآن در خصوص كفار و مشركين معهود است، شكنجه است، يعني كشتن و زدن و امثال اينها.
قرائني هم كه در كلام است اين معنا را تاييد مي‌كند.
پس معناي آيه اين است كه اگر از كفار ترسيديد كه شما را شكنجه كنند و مورد حمله قرار دهند و به قتل برسانند، مي‌توانيد نماز را به صورت نماز خوف بخوانيد.
و در جمله مورد بحث قيد و يا شرط است براي جمله" فلا جناح عليكم ..." و مي‌فهماند كه ابتداء شكستن نماز براي خوف فتنه و ترس از دشمن تشريع شد، و اين خصوصي بودن مورد، منافات ندارد با اينكه براي بار دوم بطور عموم و براي همه سفرهاي مشروع تشريع شود. هر چند كه پاي خوف در ميان نباشد. آري، كتاب خدا يك قسم از نماز شكسته را بيان مي‌كند و سنت رسول اللَّه آن را براي همه صور، عمومي مي‌سازد، كه ان شاء اللَّه رواياتش بزودي مي‌آيد.
__________________________________________________
(1)صفا و مروه محققا از شعائر خداي تعالي است. پس كسي كه به حج و يا عمره مي‌رود، گناهي و حرجي بر او نيست كه بين اين دو نقطه سعي كند." سوره بقره، آيه 158".
(2)و اينكه روزه بگيريد برايتان بهتر است." سوره بقره، آيه 184".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 99

[در حال نماز، جنگ افزارهايتان را همراه داشته باشيد و جانب احتياط را بگيريد تا غافلگير نشويد] ..... ص : 99

" وَ إِذا كُنْتَ فِيهِمْ ... وَ لْيَأْخُذُوا حِذْرَهُمْ وَ أَسْلِحَتَهُمْ" اين آيه شريفه كيفيت نماز خوف را بيان مي‌كند و خطاب را متوجه رسول خدا (ص) مي‌نمايد و او را امام جماعت فرض مي‌كند (مي‌فرمايد تو نماز را براي لشكر اقامه مي‌كني، نيمي از لشكر با تو در نيمي از نماز شركت مي‌كنند و مي‌روند، نيمي ديگر به جماعت مي‌ايستند.) و اين در حقيقت از قبيل بيان حكم در قالب مثال است تا بيان براي شنونده واضح‌تر شده، و در عين حال مختصرتر و زيباتر از كار درآيد.
پس مراد از اينكه فرمود:" فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاةَ" خصوص نماز جماعت است، و مراد از جمله:" فَلْتَقُمْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ مَعَكَ" برخاستن طايفه‌اي از لشكريان اسلام به نماز با رسول خدا (ص) بنحو اقتدا است كه اين طايفه مامورند اسلحه خود را با خود داشته باشند، و مراد از اينكه فرمود:" فَإِذا سَجَدُوا ..." اين است كه وقتي طايفه اول سجده آخر نماز را بجا آوردند و نماز را تمام كردند، در پشت سر طايفه ديگر قرار بگيرند.
و همچنين مراد از جمله:" وَ لْيَأْخُذُوا حِذْرَهُمْ وَ أَسْلِحَتَهُمْ" اين است كه طايفه دوم كه مي‌خواهند با رسول خدا (ص) نماز بخوانند، نيز اسلحه خود را با خود داشته باشند.
و معناي آيه- و خدا داناتر است- اين است كه وقتي تو (رسول خدا ص) در جنگ همراه مسلمانان باشي، و حال، حال خوف بوده باشد، و بخواهي براي مسلمانان اقامه نماز كني، يعني با آنان نماز جماعت بخواني، همه آنان يكباره داخل نماز نشوند، بلكه طايفه‌اي از آنان با تو به نماز بايستند، و به تو اقتدا كنند، و در حال نماز اسلحه خود را بردارند، و معلوم است كه طايفه‌اي ديگر مواظب اين طايفه و اثاث آنان هستند تا به سجده بروند و نماز را تمام كنند، و در پشت سر شما در جاي طايفه دوم قرار گيرند، آن وقت طايفه دوم در حالي كه آنها نيز سلاح را با خود دارند مي‌آيند و به نماز مي‌ايستند.
و اگر كلمه" طايفه" را كه مؤنث مجازي است، توصيف كرد به كلمه" اخري" مؤنث كلمه" آخر" و در عين حال ضمير جمع مذكر به طايفه برگردانده، با اينكه ممكن بود ضمير مؤنث برگرداند و بفرمايد:" و لتاخذ اسلحتها" بطوري كه گفته‌اند براي اين بود كه هم رعايت جانب لفظ را كرده باشد و هم رعايت جانب معنا را (از نظر لفظ صفت موصوف مؤنث را مؤنث آورده، و از نظر لفظ" هم" را به طايفه برگردانيده. چون معناي طايفه، جماعتي از مردم است.)
و در جمله:" وَ لْيَأْخُذُوا حِذْرَهُمْ وَ أَسْلِحَتَهُمْ- و حتما احتياط خود و سلاح خود بر گيرند" ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 100
نوعي استعاره لطيف بكار رفته، چون بطوري كه گفته‌اند: حذر و احتياط را آلت براي دفاع شمرده، همانطور كه سلاح، گرفتني و برداشتني است، احتياط را هم گرفتني شمرده است.
" وَدَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ تَغْفُلُونَ ... مَيْلَةً واحِدَةً" اين جمله در مقام بيان علت حكمي است كه در اول آيه در مورد كيفيت نماز خوف بيان كرد، مي‌فرمايد: اينكه گفتيم اينطور نماز بخوانيد و نماز خوف را براي شما تشريع كرديم علتش اين است كه كفار بسيار دوست مي‌دارند شما با سرگرم شدن به نماز از اسلحه و ساز و برگ خود غفلت كنيد و با يك حمله بر شما بتازند.
" وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ ..."
اين جمله بيانگر تخفيفي ديگر در كيفيت نماز خوف است، و آن اين است كه گاه مي‌شود كه يا بخاطر باران و يا بيماري، حمل اسلحه در نماز مشكل مي‌شود، مي‌فرمايد: اگر به اين جهات كه گفته شد از حمل اسلحه ناراحت مي‌شوند، حرجي بر آنان نيست كه بدون اسلحه نماز بخوانند اما به شرطي كه احتياط داشته باشند، و از كفار غفلت نورزند، چون كفار همه اهتمامشان به غافلگير كردن آنان است.
" فَإِذا قَضَيْتُمُ الصَّلاةَ فَاذْكُرُوا اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلي جُنُوبِكُمْ ..."
دو كلمه" قيام" و" قعود" هم ممكن است جمع قائم و قاعد باشند و هم اينكه مصدر باشند، و در هر حال در اين آيه شريفه حال از ذكر خدايند.
و همچنين جمله:" عَلي جُنُوبِكُمْ" كه آن نيز حال است، و آوردن اين سه حال كنايه است از استمرار ذكر، بطوري كه همه احوال را فرا گيرد. (مي‌فرمايد: وقتي نمازتان تمام شد بطور دائم و در همه احوال خداي تعالي را بياد آوريد.)
" فَإِذَا اطْمَأْنَنْتُمْ فَأَقِيمُوا الصَّلاةَ" مراد به" اطمينان" استقرار است و چون جمله مورد بحث در مقابل جمله:" وَ إِذا ضَرَبْتُمْ فِي الْأَرْضِ ..." قرار گرفته، از ظاهر آن بر مي‌آيد كه مراد به اين استقرار، برگشتن از سفر جنگ به وطن است، سياق هم اين معنا را تاييد مي‌كند، و بنا بر اين مراد به اقامه نماز در وطن، نشكستن آن و تمام خواندن آن است، زيرا تعبير از نماز خوف به نماز شكسته اشاره‌اي به اين معنا دارد.
" إِنَّ الصَّلاةَ كانَتْ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ كِتاباً مَوْقُوتاً" كتابت كنايه است از واجب بودن و واجب كردن، مي‌فرمايد: نماز بر مؤمنين نوشته و واجبي است داراي وقت نظير آيه شريفه:" كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَي الَّذِينَ مِنْ
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 101
قَبْلِكُمْ"
«1».
و كلمه" موقوف" از ماده وقت است، وقتي گفته مي‌شود:" وقت كذا"- معنايش اين است كه براي فلان امر فلان وقت را معين كردم.
بنا بر اين از ظاهر لفظ آيه بر مي‌آيد كه نماز از همان اول تشريع، فريضه‌اي داراي وقت بوده كه بايد هر نمازي را در وقت خودش انجام داد.
ولي ظاهرا وقت در نماز، كنايه باشد از ثبات و عدم تغير و خلاصه كلام اينكه ظاهر لفظ منظور نيست، و نمي‌خواهد بفرمايد نماز فريضه‌اي است داراي وقت بلكه مي‌خواهد بفرمايد:
فريضه‌اي است لا يتغير و ثابت و بنا بر اين اطلاق موقوت بر كلمه كتاب، اطلاق ملزوم بر لازمه چيزي است. و مراد از كتاب موقوت، كتابي مفروض و ثابت و غير متغير است. مي‌خواهد بفرمايد: نماز به حسب اصل، دگرگونگي نمي‌پذيرد، پس در هيچ حالي ساقط نمي‌شود، اگر ما اين معنا را ترجيح داديم براي اين است كه معناي اول كه در بدو نظر از ظاهر لفظ آيه به ذهن مي‌رسد، با مضمون جمله‌هاي قبلي نمي‌سازد، چون مضمون آن جمله‌ها احتياج به آن نداشت كه متعرض موقوت بودن نماز بشود، و بفرمايد نماز وقتي معين دارد، علاوه بر اينكه جمله:" إِنَّ الصَّلاةَ ..." در مقام بيان علت جمله:" فَإِذَا اطْمَأْنَنْتُمْ فَأَقِيمُوا الصَّلاةَ" است. و معلوم است كه ظاهر اين تعليل اين است كه مراد از موقوت بودن نماز ثابت بودن آن و ساقط نشدنش در هيچ حالي از احوال و مبدل نشدنش به چيز ديگر است، مي‌فرمايد: نماز نه ساقط مي‌شود، و نه مانند روزه به چيز ديگر نظير كفاره مبدل و عوض مي‌شود.
" وَ لا تَهِنُوا فِي ابْتِغاءِ الْقَوْمِ ..."
كلمه" وهن" به معناي ضعف است. و كلمه" ابتغاء" به معناي طلب، و كلمه" الم" به معناي درد و ناراحتي و به تعبير كوتاه، مقابل لذت است.
و جمله:" وَ تَرْجُونَ مِنَ اللَّهِ ما لا يَرْجُونَ" حال از ضمير جمع غائبي است كه در كلمه" تهنوا" نهفته است. و معناي جمله اين است كه: حال دو طايفه يعني شما مسلمانان و طايفه كفار از نظر ناراحتي يكسان است. همانطور كه شما ناراحت مي‌شويد آنها نيز مي‌شوند، و شما حال بدتري از حال دشمنان خود نداريد، بلكه شما مرفه‌تر و خوشبخت‌تر از كفاريد. براي اينكه شما از ناحيه خدايتان اميد فتح و ظفر و اميد مغفرت داريد. براي اينكه او ولي مؤمنين است. و
__________________________________________________
(1)"روزه بر شما نوشته شده، هم چنان كه بر امتهاي قبل از شما نوشته و واجب شده بود"." سوره بقره، آيه 183".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 102
شما نيز از مؤمنين هستيد. و اما دشمنان شما مولايي ندارند و اميدي كه دلگرمشان كند از هيچ ناحيه‌اي ندارند. و در نتيجه در عمل خود نشاط ندارند و كسي نيست كه رسيدن آنان به هدف را ضمانت بكند، و خداي تعالي داناي به مصالح است. و در امر و نهيي كه مي‌كند حكيم است.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات گذشته مربوط به نماز خوف و نماز مسافر و وقت نمازهاي واجب)] ..... ص : 102

در تفسير قمي است كه آيه نماز خوف وقتي نازل شد كه رسول خدا (ص) به سوي حديبيه حركت كرد، تا به مكه برود، و چون خبر به قريش رسيد، خالد بن وليد را با دويست سوار به استقبال رسول خدا فرستادند، و او همه جا بر سر كوه‌ها مي‌رفت و خود را به لشكر اسلام و رسول خدا (ص) نشان مي‌داد. تا آنكه در يكي از قسمتهاي راه هنگام ظهر رسيد، و بلال اذان گفت، و رسول خدا (ص) با لشكرش نماز خواند. خالد بن وليد به همراهان خود گفت: چه خوب است كه هم اكنون كه لشكريان اسلام مشغول نمازند، بر آنان بتازيم. چون اگر اين فرصت را از دست ندهيم به هدف خود مي‌رسيم. زيرا من مي‌دانم كه مسلمانان نماز را نمي‌شكنند، بنا بر اين ساعتي ديگر كه هنگام نماز ديگرشان است، فرا مي‌رسد و آن نمازي است كه از نور چشم، بيشتر آن را دوست دارند. همين كه داخل نماز شدند، بر آنان حمله مي‌كنيم.
در اين هنگام جبرئيل بر رسول خدا (ص) نازل شد، و دستور نماز خوف را آورد، كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ إِذا كُنْتَ فِيهِمْ ..." «1».
و در مجمع البيان در ذيل آيه:" وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِنْ كانَ بِكُمْ أَذيً مِنْ مَطَرٍ ..." گفته است: اين آيه وقتي نازل شد كه رسول خدا (ص) در عسفان بود و مشركين در ضجنان قرار داشتند، هر يك در جاي خود توقف كرده بودند، و رسول خدا (ص) با اصحابش نماز ظهر را با تمام ركوع و سجودش خواند، مشركين تصميم گرفتند، در حال نماز بر مسلمين حمله ببرند، بعضي گفتند مسلمانان نمازي ديگر دارند كه از اين نماز در نظرشان محبوبتر است، و منظور آنان نماز عصر بود. مشركين تصميم گرفتند كه در هنگام نماز عصر حمله كنند، ولي خداي عز و جل اين آيه را فرستاد. و در نتيجه رسول خدا (ص) نماز عصر را به طريق نماز خوف خواند و همين معنا باعث شد كه خالد بن وليد مسلمان شود (تا آخر
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1 ص 150.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 103
داستان). «1»
و در همان كتاب است كه ابو حمزه- ثمالي- در تفسير خود گفته است: رسول خدا (ص) با قبيله بني انمار جنگيد و آنها را شكست و فراري داد. و كودكان و اموال را ضبط كرد، و در حالي كه احدي از دشمنان به چشم نمي‌خوردند، رسول خدا (ص) و مسلمانان پياده شده، اسلحه خود را بزمين گذاشتند، در اين لحظه رسول خدا (ص) از لشكريان دور شد و براي قضاي حاجت به نقطه‌اي رفت، در حالي كه سلاحي با خود نداشت و بين آن جناب و لشكريانش بياباني فاصله بود. بياباني ناهموار و پست و بلند كه مسلمانان رسول خدا (ص) را نمي‌ديدند و باران هم نم نم شروع به باريدن كرد، رسول خدا (ص) زير سايه درختي نشست. يكي از لشكريان دشمن بنام غورث بن حارث محاربي آن جناب را ديد و يارانش نيز ديدند و غورث را تشويق كردند به اينكه رسول خدا را به قتل برساند. غورث گفت: خدا مرا بكشد اگر او را نكشتم. پس از كوه سرازير شد در حالي كه شمشير خود را برهنه كرده بود و رسول خدا (ص) از آمدن او بي‌خبر بود، يك وقت خبردار شد كه غورث با شمشير كشيده بالاي سرش حاضر شده بود و مي‌گفت: اي محمد امروز چه كسي تو را از شر من حفظ مي‌كند؟! رسول خدا (ص) فرمود:" اللَّه"، همين كه آن جناب، اسم جلاله را به زبان آورد غورث دشمن خدا با صورت به زمين افتاد. رسول خدا (ص) برخاست و شمشير او را گرفت و فرمود: اي غورث چه كسي مي‌تواند اكنون مانع من از كشتن تو شود؟ غورث گفت: هيچ كس نيست. فرمود: آيا شهادت مي‌دهي به اينكه معبودي به جز خداي تعالي نيست. و اينكه من بنده و فرستاده اويم؟ غورث گفت: نه، و ليكن عهد مي‌بندم كه ديگر تا ابد با تو جنگ نكنم و هيچ دشمني را عليه تو كمك ننمايم. رسول خدا (ص) شمشيرش را به او داد. غورث گفت: بخدا سوگند كه تو بهتر از مني. آن جناب فرمود: آخر من به اينگونه صفات ستوده سزاوارتر از توام.
غورث به طرف ياران خود رفت. پرسيدند: ما تو را ديديم كه با شمشير بالاي سر او ايستاده بودي، پس چرا او را نكشتي؟ گفت: خدا نگذاشت، من شمشير را بلند كردم كه بر او فرود آورم، نفهميدم چه كسي پس گردني به من زد، بطوري كه با صورت به زمين افتادم و شمشير نيز از دستم افتاد و قبل از آنكه من شمشير را بردارم، محمد (ص) آن را
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3 ص 103.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 104
برداشت، و چيزي نگذشت كه باران قطع شد و آب باران در بيابان به جريان افتاد، و رسول خدا (ص) متوجه اصحاب خود شد و جريان را براي آنان شرح داد و اين آيه را برايشان خواند:" إِنْ كانَ بِكُمْ أَذيً مِنْ مَطَرٍ ..." «1».
و در فقيه به سند خود از عبد الرحمن بن ابي عبد اللَّه از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) در جنگ ذات الرقاع با اصحاب خود به نماز ايستاد، به اين صورت كه اصحاب را دو قسمت كرد، يك دسته را پيش روي دشمن قرار داد و با دسته ديگر نماز خواند. او تكبير گفت، آنان نيز گفتند، آن جناب حمد و سوره خواند و آنان ساكت بودند، او ركوع كرد، آنان نيز ركوع كردند، او سجده كرد، آنان نيز سجده كردند. سپس رسول خدا (ص) براي ركعت دوم بپا خاست و ديگر چيزي از حمد و سوره ركعت دوم را نخواند تا اصحاب خودشان حمد و سوره خواندند و ركعت دوم را تمام كردند و به يكديگر سلام دادند، و به طرف لشكريان رفته و در برابر دشمن ايستادند و دسته دوم كه تا كنون در برابر دشمن ايستاده بودند آمدند و پشت سر رسول خدا (ص) ايستاده، آن جناب تكبير گفت، آنان نيز گفتند و سكوت كردند. رسول خدا (ص) حمد و سوره خوانده و به ركوع رفت، آنان نيز ركوع كردند، آن جناب سجده كرد آنان نيز سجده كردند، آن گاه رسول خدا نشست و تشهد خواند و به ايشان سلام داد. آنان برخاستند و يك ركعت باقيمانده خود را خوانده، در آخر به يكديگر سلام دادند و اين همان نماز خوفي است كه خداي تعالي در آيه شريفه:" وَ إِذا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاةَ ... كِتاباً مَوْقُوتاً" پيامبر گراميش را به خواندن آن دستور داده است.
امام (ع) سپس فرمود: كسي كه بخواهد نماز مغرب را با جمعي به طريق نماز خوف بخواند، بايد يك ركعت را با طايفه اول بخواند (و بايستد تا آنان دو ركعت ديگر را خود بخوانند و سلام دهند و در جاي طايفه دوم قرار بگيرند) آن گاه ركعت ديگرش را با طايفه دوم بخواند (تا آخر حديث) «2».
و در تهذيب به سند خود از زراره روايت كرده كه گفت: از امام باقر ابي جعفر (ع) از نماز خوف و نماز سفر پرسيدم، كه آيا هر دو شكسته مي‌شود؟ فرمود: بلي و نماز خوف به شكسته شدن سزاوارتر از نماز سفر است، چون در سفر، خوفي در بين نيست. «3»
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3 ص 103.
(2)من لا يحضره الفقيه، يك جلدي ص 122.
(3)تهذيب الاحكام، ج 3 ص 302، ح 921- 12 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 105
و در كتاب فقيه شيخ صدوق (عليه الرحمه) به سند خود از زراره و محمد بن مسلم روايت كرده كه هر دو گفتند: به امام باقر ابي جعفر (ع) عرضه داشتيم: چه مي‌فرمائيد درباره نماز در سفر؟ چگونه بايد آن را خواند؟ و چند ركعت بايد خواند؟ فرمود: خداي عز و جل مي‌فرمايد:" وَ إِذا ضَرَبْتُمْ فِي الْأَرْضِ فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلاةِ" و به حكم اين آيه شكستن نماز در سفر واجب شد، همانطور كه تمام خواندنش در حضر (منزل) واجب است.
مي‌گويند: عرضه داشتيم: آيه شريفه نفرموده كه" افعلوا چنين كنيد" بلكه فرموده:
" حرجي بر شما نيست اگر نماز را بشكنيد"، و اين عبارت وجوب را نمي‌رساند، بلكه مي‌رساند كه مسافر مي‌تواند نماز را بشكند. جناب عالي چگونه وجوب را از آن استفاده كرديد و مي‌فرمائيد: شكستن نماز در سفر واجب است، همانطور كه تمام خواندنش در حضر واجب است؟.
حضرت در پاسخ فرمود: مگر خداي عز و جل نفرموده:" إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما" «1» با اينكه مي‌دانيد كه طواف بين صفا و مروه واجب است، چون هم خداي تعالي آن را در كتابش ذكر كرده و هم پيامبرش آن را عمل كرده، تقصير در نماز سفر نيز همين طور است. هم خداي تعالي در كتاب مجيدش ذكر كرده و هم رسول خدا (ص) عملا آن را پياده كرده است.
مي‌گويند: عرضه داشتيم: حال اگر كسي در سفر، چهار ركعتي بخواند، بايد اعاده كند يا نه؟ فرمود: اگر آيه تقصير را خوانده و برايش تفسير شده و با اين حال چهار ركعتي خوانده، بايد نمازش را دوباره بخواند، و اگر نخوانده و يا اگر خوانده معنايش را نفهميده، اعاده بر او لازم نيست.
و نمازها همه‌اش در سفر دو ركعتي است، همه نمازها الا نماز مغرب، كه در سفر نيز سه ركعت است و شكسته نمي‌شود، چون رسول خدا (ص) آن را در سفر و حضر سه ركعتي باقي گذاشت. (تا آخر حديث) «2» و در در المنثور است كه ابن ابي شيبه و عبد بن حميد و احمد و مسلم و ابو داود، و ترمذي
__________________________________________________
(1)صفا و مروه محققا از شعائر خدايند، پس كسي كه حج بيت و يا عمره به جاي مي‌آورد، حرجي بر او نيست كه بين آن دو طواف كند." سوره بقره، آيه 153".
(2)من لا يحضره الفقيه، يك جلدي، ص 116.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 106
و نسايي و ابن ماجه و ابن جارود و ابن خزيمه و طحاوي و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و نحاس (در ناسخ خود) و ابن حبان همگي از يعلي بن اميه روايت آورده‌اند كه گفت: من از عمر بن خطاب پرسيدم: آيه شريفه:" فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلاةِ إِنْ خِفْتُمْ أَنْ يَفْتِنَكُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا" شكستن نماز را مخصوص خوف دانسته و امروز مردم خوفي ندارند، ديگر چرا بايد نماز را شكسته بخوانند؟
عمر گفت: من نيز همين تعجب تو را كردم و علت آن را از رسول خدا (ص) جويا شدم. فرمود: تعبير به" لا جناح عليكم" براي اين است كه بفهماند اين حكم تصدق و ارفاقي است از ناحيه خدا به شما مسلمين. و اما اينكه واجب است نماز شكسته شود براي اين است كه قبول تصدق خدا واجب است، پس صدقه خدا را قبول كنيد (و در سفر نماز را تمام نخوانيد). «1»
و در همان كتاب است كه عبد بن حميد و نسايي و ابن ماجه و ابن حبان و بيهقي در كتاب سنن خود از امية بن عبد اللَّه بن خالد بن اسد روايت آورده كه از پسر عمر پرسيده است: آيا به نماز شكسته رأي مي‌دهي؟ با اينكه ما تنها نماز خوف را در قرآن مي‌بينيم و اما نماز مسافر را نمي‌يابيم. پسر عمر گفت: اي برادر زاده، خداي تعالي محمد (ص) را وقتي فرستاد كه ما هيچ چيزي نمي‌دانستيم، ناگزير ما آنچه مي‌كنيم، طبق عمل رسول خدا (ص) مي‌كنيم، بايد ببينيم آن جناب چه مي‌كرده و شكستن نماز در سفر سنتي است كه آن را رسول خدا باب كرده است. «2»
و در همان كتاب است كه ابن ابي شيبه و ترمذي (وي حديث را صحيح دانسته) و نسايي از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: ما در بين راه مكه و مدينه نماز را شكسته خوانديم با اينكه ايمن بوديم و هيچ خوفي نداشتيم. «3»
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن ابي شيبه و احمد و بخاري و مسلم و ابو داود و ترمذي و نسايي از حارثة بن وهب خزاعي روايت كرده‌اند كه گفت: من نماز ظهر و عصر را در منا با جمعيتي بسيار زياد و با امنيتي كامل به رسول خدا (ص) اقتدا كردم، و آن جناب دو ركعتي خواند. «4»
و در كافي به سند خود از داود بن فرقد روايت كرده كه گفت: من از امام صادق
__________________________________________________
(1 و 2)در المنثور ج 2 ص 209، ط بيروت.
(3 و 4)در المنثور ج 2، ص 209.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 107
(ع) از معناي آيه:" إِنَّ الصَّلاةَ كانَتْ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ كِتاباً مَوْقُوتاً" پرسيدم فرمود:
" كتابا موقوتا" به معناي كتاب ثابت است و اگر اندكي نماز را جلوتر و عقب‌تر خوانده باشي ضرري به تو نمي‌رساند، مادامي كه سر به اضاعه نماز در نياورد و مصداق آيه:" أَضاعُوا الصَّلاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا" واقع نشده باشي. «1»
مؤلف: اين روايت اشاره به اين معنا دارد كه نمازهاي پنجگانه از نظر وقت موسع‌اند و هر يك وقتي ممتد دارد، رواياتي ديگر نيز بر اين معنا دلالت دارد.
و در تفسير عياشي از محمد بن مسلم، از يكي از دو امام باقر و صادق (عليهما السلام) روايت كرده كه درباره نماز مغرب در سفر فرمود: اگر ساعتي تاخير بيفتد ترك نمي‌شود، اگر بخواهي مغرب و عشا را در زمان عشا مي‌خواني و اگر بخواهي مي‌تواني ساعتي به دنبال كارت بروي تا شفق از بين برود- آن وقت بخواني. چون رسول خدا (ص) نيز نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را با هم خواند و گاهي زودتر، يعني اول وقت مي‌خواند و گاهي تاخير مي‌انداخت.
خداي تبارك و تعالي نيز كه مي‌فرمايد:" إِنَّ الصَّلاةَ كانَتْ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ كِتاباً مَوْقُوتاً" منظورش همين است كه نماز وقتي وسيع دارد و جز اين منظوري ندارد. زيرا اگر آن طور بود كه اهل تسنن ادعا مي‌كنند، هرگز رسول خدا (ص) آن طور كه در بالا نقل كرديم نماز نمي‌خواند، يعني نماز را از وقتش تاخير نمي‌انداخت. چون رسول خدا (ص) از هر كس ديگري عالم‌تر و با خبرتر به احكام دين است. و اگر آن طور كه آنها مي‌گويند بهتر بود محمد رسول اللَّه به آن دستور مي‌داد.
در جنگ صفين هم مردمي كه در ركاب امير المؤمنين (ع)، بودند نظير جريان زمان رسول خدا (ص) پيش آمد، مردم نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را نتوانستند بخوانند، حضرت دستور داد، سواره‌ها و پياده‌ها به جاي نماز تكبير بگويند" و لا اله الا اللَّه" و تسبيح به زبان آورند و آن گاه آن حضرت تمسك كردند به كلام خداي عز و جل كه مي‌فرمايد:
" فَإِنْ خِفْتُمْ فَرِجالًا أَوْ رُكْباناً" «2» مردم به دستور امير المؤمنين (ع) چنين كردند. «3»
مؤلف: روايات بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد با بيان سابق ما موافق است. و اين
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 3 ص 270 ح 13.
(2)پس اگر ترس داشتيد سواره و پياده در حال جنگ نماز بخوانيد." سوره بقره، آيه 239".
(3)تفسير عياشي، ج 1 ص 273، ح 258.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 108
روايات نمونه‌اي بود از رواياتي كه در اين باب آمده، و گرنه روايات وارده در اين باب از طرق شيعه و سني و مخصوصا از طرق ائمه اهل البيت (عليهم الصلاة و السلام) بسيار زياد است.
اين را نيز بايد دانست كه از طرق اهل سنت رواياتي ديگر وارد شده كه مخالف با روايات گذشته است و در عين حال خود آنها با يكديگر نيز مخالفند و بررسي آن روايات و ساير رواياتي كه كيفيت نماز خوف را و مخصوصا نماز شكسته در سفر را بطور كلي بيان مي‌كند جايش در علم فقه است و از موضوع بحث تفسير ما خارج است.
و در تفسير قمي در ذيل آيه:" وَ لا تَهِنُوا فِي ابْتِغاءِ الْقَوْمِ ..." گفته است: اين آيه عطف است بر آيه سوره آل عمران كه مي‌فرمايد:" إِنْ يَمْسَسْكُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ قَرْحٌ مِثْلُهُ ..." «1» و به آن نظر دارد «2» و ما در آنجا سبب نزول آيه را بيان كرديم.
__________________________________________________
(1)اگر شما زخمي شديد آنها نيز مثل شما زخم برداشتند." سوره آل عمران، آيه 135".
(2)تفسير قمي، ج 1 ص 150.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 109

[سوره النساء (4): آيات 105 تا 126] ..... ص : 109

اشاره

إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ اللَّهُ وَ لا تَكُنْ لِلْخائِنِينَ خَصِيماً (105) وَ اسْتَغْفِرِ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ كانَ غَفُوراً رَحِيماً (106) وَ لا تُجادِلْ عَنِ الَّذِينَ يَخْتانُونَ أَنْفُسَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ مَنْ كانَ خَوَّاناً أَثِيماً (107) يَسْتَخْفُونَ مِنَ النَّاسِ وَ لا يَسْتَخْفُونَ مِنَ اللَّهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ ما لا يَرْضي مِنَ الْقَوْلِ وَ كانَ اللَّهُ بِما يَعْمَلُونَ مُحِيطاً (108) ها أَنْتُمْ هؤُلاءِ جادَلْتُمْ عَنْهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا فَمَنْ يُجادِلُ اللَّهَ عَنْهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَمْ مَنْ يَكُونُ عَلَيْهِمْ وَكِيلاً (109)
وَ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُوراً رَحِيماً (110) وَ مَنْ يَكْسِبْ إِثْماً فَإِنَّما يَكْسِبُهُ عَلي نَفْسِهِ وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً (111) وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً (112) وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ وَ ما يُضِلُّونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْ‌ءٍ وَ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَ كانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً (113) لا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْواهُمْ إِلاَّ مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلاحٍ بَيْنَ النَّاسِ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً (114)
وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدي وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ ما تَوَلَّي وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً (115) إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً بَعِيداً (116) إِنْ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ إِلاَّ إِناثاً وَ إِنْ يَدْعُونَ إِلاَّ شَيْطاناً مَرِيداً (117) لَعَنَهُ اللَّهُ وَ قالَ لَأَتَّخِذَنَّ مِنْ عِبادِكَ نَصِيباً مَفْرُوضاً (118) وَ لَأُضِلَّنَّهُمْ وَ لَأُمَنِّيَنَّهُمْ وَ لَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُبَتِّكُنَّ آذانَ الْأَنْعامِ وَ لَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللَّهِ وَ مَنْ يَتَّخِذِ الشَّيْطانَ وَلِيًّا مِنْ دُونِ اللَّهِ فَقَدْ خَسِرَ خُسْراناً مُبِيناً (119)
يَعِدُهُمْ وَ يُمَنِّيهِمْ وَ ما يَعِدُهُمُ الشَّيْطانُ إِلاَّ غُرُوراً (120) أُولئِكَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ لا يَجِدُونَ عَنْها مَحِيصاً (121) وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَنُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها أَبَداً وَعْدَ اللَّهِ حَقًّا وَ مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ قِيلاً (122) لَيْسَ بِأَمانِيِّكُمْ وَ لا أَمانِيِّ أَهْلِ الْكِتابِ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِهِ وَ لا يَجِدْ لَهُ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً (123) وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ وَ لا يُظْلَمُونَ نَقِيراً (124)
وَ مَنْ أَحْسَنُ دِيناً مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ وَ اتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِيمَ خَلِيلاً (125) وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ كانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ مُحِيطاً (126)
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 110

ترجمه آيات ..... ص : 110

ما اين كتاب را به حق به تو نازل كرديم، تا در بين مردم طبق آنچه تعليمت داديم حكم كني. پس طرف خيانتكاران را مگير (105).
و از خدا طلب مغفرت كن كه مغفرت و رحمت كار خداست (106).
و از آنهايي كه به خويشتن خيانت مي‌كنند، دفاع مكن كه خدا كسي را كه خيانتگر و گنه پيشه باشد دوست ندارد (107).
چون اين گروه از مردم شرم دارند، ولي از خدا حيا نمي‌كنند با اينكه خدا همه جا با آنان است و آن زمان كه سخناني خلاف رضاي او مي‌پردازند حاضر است و دانايي خدا بدانچه مي‌كنند صفت اوست (108).
گيرم شما اشخاصي از ايشان دفاع كرديد- كه كرديد- و گيرم دفاعتان در دنيا كه نزد خدا ارزشي ندارد سودي به حال آنان داشته باشد، در آخرت چه مي‌كنند، آيا در آنجا هم وكيل مدافعي دارند؟! (109).
بلي، كسي كه احيانا عمل بدي مي‌كند و يا به خود ستم روا مي‌دارد و سپس از خدا طلب مغفرت مي‌كند، خدا را آمرزگار و رحيم مي‌يابد (110).
و هر كس قلب خود را با ارتكاب گناه آلوده سازد، دودش به چشم خودش مي‌رود و علم و حكمت از طرف خدا است (111).
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 111
و كسي كه خود مرتكب خطايي يا گناهي مي‌شود، سپس آن را به گردن بي‌گناهي مي‌اندازد بهتان و گناهي آشكار گردن گرفته است (112).
و اگر فضل خدا و رحمتش از تو دستگيري نمي‌كرد چيزي نمانده بود كه طايفه‌اي از كفار تو را گمراه كنند هر چند كه جز خودشان را گمراه نمي‌كنند و خردلي به تو ضرر نمي‌زنند چون خدا كتاب و حكمت بر تو نازل كرده و چيزهايي به تو آموخته كه نه مي‌دانستي و نه مي‌توانستي بداني و فضل خدا بر تو بزرگ بود (113).
در بيشتر سخنان بيخ گوشي‌شان هيچ چيزي نيست، مگر آنكه سفارش به صدقه دادني يا نيكويي كردني يا اصلاحي بين مردم باشد، و هر كس به منظور جلب رضاي خدا چنين كند پاداشي بزرگ مي‌دهيم (114).
و هر كس بعد از آنكه حق برايش روشن شد مخالفت رسول كند و روشي غير راه مؤمنين اتخاذ نمايد، وي را به همان وضعي كه دوست دارد واگذاريم و به جهنم در آريم كه چه بد سر انجامي است (115).
خدا به هيچ وجه نمي‌بخشد كه به او شرك آورند، و گناهان كوچكتر از آن را از هر كس بخواهد مي‌بخشد و هر كه به خدا شرك بورزد به گمراهي افتاده است (116).
مشركين جز جماداتي بي اثر و اثر پذير را نمي‌خوانند و در واقع جز شيطاني سركش را نمي‌پرستند (117).
كه خدا لعنتش كرده، او در روز نخست گفته بود: از بندگانت سهمي معين خواهم گرفت (118).
و گمراهشان مي‌كنم و آرزومندشان مي‌سازم و وادارشان مي‌كنم، تا به عنوان تحريم گوشت حيوانات حلال گوشت گوش آنها را بشكافند و دستورشان مي‌دهم تا خلقت خدا را دگرگون سازند،- اين است دعوت شيطان- و هر كس به جاي خدا، شيطان را دوست بگيرد، زياني آشكار كرده (119).
وعده‌شان مي‌دهد، آرزومندشان مي‌كند، و جز فريب به ايشان وعده نمي‌دهد (120).
اينان جايشان جهنم است و از آن گريزگاهي نمي‌يابند (121).
و آن كسان كه ايمان آورده و كارهاي شايسته كردند به بهشتهايي داخلشان خواهيم كرد كه در دامنه آنها جويها روان است و در آن جاودانند اين وعده خداست، و كيست كه گفته‌اش از كلام خدا راست‌تر باشد (122).
داشتن احترام به درگاه خداوند نه به دلخواه شماست و نه به آرزوي اهل كتاب هر كس گناهي كند بدان كيفر داده مي‌شود و سواي خدا براي او يار و ياوري يافت نخواهد شد (123).
و هر كس از زن و مرد كارهاي شايسته كند، به شرطي كه ايمان داشته باشد، به بهشت داخل مي‌شود و حتي به قدر پوسته هسته خرما ستم نمي‌بيند (124).
كيست كه دين وي از آنكه به جان مطيع خدا شده و نيكوكار است و آئين معتدل ابراهيم را پيروي كرده، خوبتر باشد؟ در حالي كه خدا ابراهيم را دوست خود گرفته است (125). ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 112
آنچه در آسمانها و زمين است از خداست و خدا به همه چيز احاطه دارد (126).

بيان آيات [بيان آهنگ كلي اين آيات و زمينه نزول آنها] ..... ص : 112

اشاره

آنچه دقت و تدبر در اين روايات به ما افاده مي‌كند اين است كه اين آيات سياقي واحد دارند و در يك زمينه سخن دارند، و آن توصيه به عدل در داوري، و نهي از اين است كه قاضي در قضاي خود به يكي از دو طرف دعوي متمايل بشود. و حاكم در حكم راندنش به سوي مبطلين گرايش يابد و بر صاحبان حق جور كند، حال مبطل هر كه مي‌خواهد باشد، و محق هر كه مي‌خواهد باشد.
و اين معنا را با اشاره به پاره‌اي از حوادثي كه در زمان نزول اين آيات رخ داده و سپس بحث پيرامون حقايق دينيه‌اي كه مربوط به آن حوادث است بيان مي‌كند و نتيجه مي‌گيرد كه پس مؤمنين بايد ملتزم به آن حقايق ديني باشند و آن را رعايت كنند، و به مؤمنين هشدار مي‌دهد كه دين خدا در واقع يك حقيقت است، نه صرف اسم، و مردم وقتي از منافع آن برخوردار مي‌شوند كه به راستي متلبس بدين و متصف به دينداري باشند، و صرف اينكه خود را متدين نام بگذارند آن منافع را به ايشان عايد نمي‌سازد.
و ظاهرا آن حادثه و قصه همان است كه جمله" وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً"
بدان اشاره دارد. چون از اين آيه استفاده مي‌شود كه در آن روز گناهي از قبيل دزدي و قتل نفس يا اتلاف مال مردم يا اضرار به مردم و يا گناهي نظير اينها كه مرتكبش مي‌تواند آن را به گردن ديگران بيندازد اتفاق افتاده بود و منظور مرتكب اين بوده كه رسول خدا (ص) را در حكم كردن به اشتباه بيندازد، و مثلا مردي بي‌گناه را مجازات كند ولي خداي تعالي آن جناب را از اشتباه حفظ كرده است.
و ظاهرا همين داستان نيز مورد اشاره آيات اول مورد بحث بوده باشد، آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ لا تَكُنْ لِلْخائِنِينَ خَصِيماً" «1» و آنجا كه مي‌فرمايد:" يَسْتَخْفُونَ مِنَ النَّاسِ"
«2» و آنجا كه مي‌فرمايد:" ها أَنْتُمْ هؤُلاءِ جادَلْتُمْ عَنْهُمْ"
«3» چون خيانت هر چند ظاهرش آن خيانتهايي است كه در امانت‌ها و سپرده‌ها واقع مي‌شود، و ليكن سياق آيه شريفه:
__________________________________________________
(1)از خيانت‌كاران طرفداري و حمايت مكن.
(2)جرم خود راي از مردم پنهان مي‌دارند و از خدا شرم نمي‌كنند.
(3)اينك اين شما نيستيد كه از آنان دفاع مي‌كنيد.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 113
" إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ مَنْ كانَ خَوَّاناً أَثِيماً يَسْتَخْفُونَ مِنَ النَّاسِ ...
" به بياني كه مي‌آيد چنين دست مي‌دهد كه مراد از خيانت، آن قسم خيانتي است كه در سرقت و امثال آن تحقق مي‌يابد. به اين عنايت كه مؤمنين تن واحدي فرض شده و اموال مؤمنين، اموال آن يك تن فرض شده، بطوري كه اگر مال يكي به سرقت برود ديگران مسئولند و ديگران بايد رعايت احترام مال او را بكنند و در حفظ و حمايت آن اهتمام بورزند و بنا بر اين عنايت اگر بعضي از اين تن واحد به مال بعض ديگر تعدي كند در حقيقت به خود تعدي و خيانت كرده است.
و بنا بر اين، تدبر در آيات شريفه اين معنا را به ذهن نزديك مي‌كند كه گويا قصه مورد نظر آيه، سرقتي بوده كه از بعضي مؤمنين سر زده، و داستان به اطلاع رسول خدا (ص) رسيده و سارق براي دفاع از خود يك فرد بي‌گناهي را متهم ساخته و خويشاوندان دزد واقعي اصرار ورزيده‌اند كه به نفع آنان حكم بفرمايد. و مبالغه كرده‌اند در اينكه حكم را به نفع آنان و عليه متهم تغيير دهند و در نتيجه اين آيات نازل شده و متهم را از تهمتي كه به وي زده‌اند تبرئه نموده است.
پس آيات از هر احتمال ديگري با اين احتمال انطباق بيشتري دارد، كه بگوئيم جريان همان بوده كه در روايت آمده كه ابي طعمة بن ابيرق طعامي و شمشيري و زرهي از عموي قتاده دزديد، جريانش خواهد آمد ان شاء اللَّه تعالي هر چند كه همانطور كه مكرر خاطر نشان ساخته‌ايم روايات شان نزول در غالب موارد از باب تطبيق داستانهاي روايت شده است بر آياتي كه با آنها تناسب دارد. و از اين آيات حجت بودن رسول خدا (ص) و عصمتش و حقائقي ديگر نيز استفاده مي‌شود كه بيانش ان شاء اللَّه به زودي مي‌آيد.
" إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ اللَّهُ" ظاهر" حكم بين مردم" داوري در بين آنان در مخاصمات و منازعاتي است كه با يكديگر دارند، منازعاتي كه تا حكم حاكمي در كار نيايد بر طرف نمي‌شود.
خداي تعالي در اين آيه شريفه داوري بين مردم را غايت و نتيجه انزال كتاب قرار داده در نتيجه مضمون آيه شريفه با مضمون آيه زير منطبق مي‌شود:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ ..." «1» و ما بطور مفصل پيرامون آن بحث كرديم.
__________________________________________________
(1)مردم امتي واحده بودند، خداي تعالي پيامبران را كه بشارت دهنده و بيم‌رسان بودند مبعوث كرد، و كتاب را به حق با آنان نازل فرمود، تا در بين مردم در آنچه اختلاف مي‌كنند، داوري نمايند." سوره بقره، آيه 213".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 114
پس اين آيه كه مي‌فرمايد:" إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ ..." در خصوص موردش نظير آيه سوره بقره است در عموميت مضمونش، چيزي كه آيه مورد بحث اضافه دارد، اين است كه دلالت مي‌كند بر اينكه خداي تعالي حق حكم و داوري را خاص رسول خدا (ص) كرده و رأي آن جناب و نظريه‌اش در داوري را حجت قرار داده، چون كلمه" حكم" به معناي بريدن نزاع به وسيله قضا است و معلوم است كه اين معنا و فصل خصومت جز با اعمال نظر از ناحيه قاضي حاكم و جز با اظهار عقيده او صورت نمي‌گيرد، علاوه بر اينكه آن جناب به احكام عامه و قوانين كليه در مورد هر خصومتي عالم و آگاه است. آري علم به كليات احكام و حقوق الناس يك مساله است و قطع و فصل خصومت يك مساله ديگري است. زيرا فصل خصومت كردن و بريدن نزاع نيازمند به اين است كه حاكم بداند مورد نزاع منطبق با فلان قانون هست، و با قانون ديگر منطبق نيست.
پس مراد از كلمه" بِما أَراكَ اللَّهُ- آن رأيي كه خدا به تو داده" ايجاد رأي و معرفي حكم است، نه تعليم احكام و شرايع كه بعضي از مفسرين احتمال را داده‌اند.
و مضمون آيه بطوري كه سياق آن را مي‌رساند اين مي‌شود كه خداي تعالي كتاب را بر تو نازل كرد، و احكام و شرايعش را و طريقه داوري را به تو بياموخت، تا تو خود نيز در مرافعات و نزاعها آن رأيي را كه خدا به نظرت مي‌رساند اضافه كني و به اين وسيله اختلاف طرفين نزاع را بر طرف سازي.

[نهي پيامبر (ص) از حمايت و دفاع از خائنين] ..... ص : 114

" وَ لا تَكُنْ لِلْخائِنِينَ خَصِيماً" اين جمله عطف است بر جمله خبريه‌اي كه قبل از آن بود. چون آن جمله هر چند به صورت خبريه بود، ولي در واقع معناي انشاء را داشت. و كانه فرموده بايد در بين آنان حكم كني و نبايد از خيانتكاران طرفداري نمايي.
و كلمه" خصيم" به معناي كسي است كه از دعوي مدعي و يا هر چيزي كه در حكم دعوي است دفاع مي‌كند، و در اين جمله رسول خدا (ص) را نهي كرده از اينكه خصيم خيانتكاران باشد، و حق كساني كه واقعا محق هستند و حق خود را از خائنين مطالبه مي‌كنند باطل نموده از مبطلين طرفداري كند.
و اي بسا ممكن است از عطف جمله" وَ لا تَكُنْ لِلْخائِنِينَ ..." بر ما قبل كه بطور مطلق امر مي‌كرد به حكم كردن، استفاده شود كه مراد از خيانت مطلق تعدي به حقوق ديگران است، آن هم از كسي كه سزاوار چنين كاري نيست، نه خصوص خيانت در سپرده‌ها هر چند كه گاه مي‌شود به خاطر عنايت و نكته‌اي، خاص را بر عام عطف كنند، و ليكن در مورد آيه آن چنان
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 115
نكته‌اي كه چنين عطفي را ايجاب كند در كار نيست. پس مي‌شود گفت كه در جمله مورد بحث نيز عام بر عام عطف شده است. و به زودي تتمه‌اي براي اين بحث خواهد آمد. ان شاء اللَّه.

[معناي امر خداوند به رسول اللَّه (ص) در:" و استغفر اللَّه ..." با توجه به عصمت آن جناب] ..... ص : 115

" وَ اسْتَغْفِرِ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ كانَ غَفُوراً رَحِيماً" ظاهرا منظور از استغفار در اينجا اين است كه رسول خدا (ص) از خداي تعالي بخواهد آنچه كه در طبع آدمي است كه ممكن است احيانا حقوق ديگران را غصب كند و به سوي هواي نفس متمايل شود را بيامرزد، و بپوشاند، و خلاصه كلام معناي استغفار طلب آمرزش گناهاني كه از آن جناب سر زده باشد نيست، زيرا آن جناب معصوم از گناه است، بلكه معنايش جلوگيري از امكاني است كه گفتيم، و ما در سابق نيز مكرر خاطرنشان كرديم كه عفو و مغفرت و استغفار در كلام خداي تعالي در شؤون مختلف استعمال مي‌شود كه جامع همه آن شؤون جامع گناه است. و جامع گناهان عبارت است از دور شدن از حق به وجهي از وجوه.
و بنا بر اين معناي آيه- و خدا داناتر است- اين است كه: اي پيامبر طرفدار خائنان مباش و به سوي آنان تمايل مكن، و از خدا بخواه كه تو را موفق به همين سفارشاتش بفرمايد. و اين معنا را بر نفس تو بپوشاند كه روزي بخواهي از خيانت خائنان دفاع كني و يا هواي نفس بر تو غالب شود.
دليل بر اينكه معناي استغفار اين است، نه طلب آمرزش گناهان، ذيل آيات كريمه مورد بحث است كه مي‌فرمايد:" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ وَ ما يُضِلُّونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْ‌ءٍ"
.چون اين آيه تصريح دارد به اينكه خائنين نمي‌توانند ضرري به رسول خدا (ص) برسانند و هر قدر تلاش كنند، قادر نيستند عواطف آن جناب را به سوي تقديم باطل بر حق تحريك كنند و هواي نفس آن جناب را به سوي خلاف خواسته خدا برانگيزند.
پس رسول خدا (ص) از اين بابت در امنيت خدايي قرار دارد، و خداي تعالي آن جناب را از چنين چيزي حفظ فرموده، در نتيجه ممكن نيست در حكمش جور كند و يا به سوي جور متمايل شود، و محال است پيروي هواي نفس كند، و يكي از مصاديق جور و پيروي هواي نفس همين است كه در داوري‌هايش بين قوي و ضعيف فرق بگذارد، و يا داوريش در حق دشمنش با داوريش در حق دوستش متفاوت شود و يا بين مؤمن و كافر ذمي و يا خويش و بيگانه تفاوت قائل شود، پس اگر با اين حال دستورش مي‌دهد به اينكه از خدا طلب مغفرت كند، معلوم است كه معناي اين طلب مغفرت، طلب آمرزش گناهان داراي و بال و عذاب نيست
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 116
و خلاصه براي اين نيست كه مثلا گناهي وبال دار از آن جناب سر زده و يا متمايل به كاري ناپسند شده باشد، بلكه به معناي اين است كه از خداي تعالي بخواهد همانطور كه تا كنون او را مسلط بر هواي نفسش كرده، از اين به بعد نيز او را بر هواي نفسش غلبه دهد و جاي هيچ شكي نيست كه رسول خدا (ص) نيز مانند هر كس ديگري به چنين عنايتي از خداي تعالي محتاج است، هر چند كه داراي عصمت باشد، زيرا خداي سبحان هر چه بخواهد مي‌كند.
و اين عصمتي كه از آيه شريفه استفاده شد مدار عملش آن كارهايي است كه در نظر عرف ديني طاعت و معصيت شمرده مي‌شود، و يا در نظر عقلا پسنديده و ناپسند شمرده مي‌شود، نه آنچه در خارج واقع مي‌گردد، به عبارتي روشن‌تر آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه رسول خدا (ص) از پيروي هواي نفس و تمايل به سوي باطل معصوم است و ممكن نيست كه دچار چنين چيزهايي بشود.
و اما اينكه حكمي كه بر حسب قواعد قضايي- كه آن قواعد را هم خودش تشريع كرده و مثلا از آن جمله فرموده:" مدعي بايد شاهد بياورد و اگر نياورد منكر بايد سوگند ياد كند."-
رانده حتما مطابق با واقع باشد. و به خاطر وجود شاهد حكم به نفع مدعي كردن، و يا به خاطر نبود آن و وجود سوگند، حكم به نفع منكر كردن هميشه مصادف با واقع باشد، نه، معناي قضاوت كردن بر طبق شاهد و سوگند، اين نيست كه اگر بر اين معيار قضاوت بشود هميشه محق غالب و مبطل مغلوب مي‌شود. زيرا آيات شريفه هيچ دلالتي بر اين معنا ندارد. و خود ما نيز بطور قطع مي‌دانيم كه قوانين ظاهري چنين قدرتي ندارد كه حاكم را همواره به سوي حق هدايت كند، بلكه اين قوانين امارات و نشانه‌هايي است براي تشخيص دادن حق از باطل، و داشتن اين تشخيص در غالب اوقات پيش مي‌آيد، نه در همه اوقات و همه مرافعات. و معنا ندارد چيزي كه اثرش غالبي است مستلزم اثر دائمي بشود، و اين معنا روشن است.
از آنچه گذشت، اشكالي كه در گفتار بعضي از مفسرين است روشن گرديد او در تفسير جمله:" وَ اسْتَغْفِرِ اللَّهَ ..." گفته: در اين جمله خداي تعالي رسول گراميش را دستور داده از اينكه در دل بنا گذاشت، از اين خائن كه آيه سخن از او دارد، دفاع كند، استغفار نمايد. او پنداشته است كه رسول خدا (ص) در دل بنا گذاشته بوده از آن خائن عليه مردي يهودي طرفداري كند، و اين پنداري باطل است، براي اينكه اين پندار مستلزم آن است كه خائنين تا اين مقدار در رسول خدا (ص) اثر داشته باشند. و خداي عز و جل آن را و كمتر از آن و بيشتر از آن را نفي كرده مي‌فرمايد:" وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْ‌ءٍ"
خائنين به هيچ
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 117
وجه به تو ضرر نمي‌رسانند".
" وَ لا تُجادِلْ عَنِ الَّذِينَ يَخْتانُونَ أَنْفُسَهُمْ ..."
بعضي از مفسرين گفته‌اند: اگر در اين جمله، خيانت را به نفس نسبت داده براي اين است كه وبال خيانت عايد نفس مي‌شود. و يا براي اين است كه بطور كلي هر معصيتي خيانتي است به نفس. هم چنان كه هر معصيتي را ظلم به نفس مي‌خوانند. و خداي تعالي در جاي ديگر همين تعبير را آورده و فرموده:" عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَكُمْ" «1».
ليكن ممكن است از آيه شريفه به كمك آنچه قرآن بر آن دلالت دارد استفاده كرد كه از اين جهت فرموده به نفس خود خيانت كردند. و يا در سوره بقره فرموده: به نفس خود خيانت مي‌كردند. كه قرآن كريم همه مؤمنين را نفس واحدي دانسته، و مال يك فرد از مؤمنين را مال همه مؤمنين مي‌دانسته، و حفظ آن را و نگهداري آن از تلف و ضايع شدن را بر همه واجب شمرده، و تعدي بعضي بر بعض ديگر و مثلا دزديدن مال بعضي به دست بعضي ديگر را خيانت به آن نفس واحد مي‌داند، و يا خيانت به خود خائن مي‌داند.
و اينكه فرمود:" إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ مَنْ كانَ خَوَّاناً أَثِيماً"
دلالت دارد بر استمرار خائنين مورد نظر در خيانت خود. اين دلالت را كلمه" اثيم" مؤكد مي‌كند، زيرا اين كلمه از كلمه" آثم گنه كار" در معناي گنه كاري مؤكدتر است. چون صفت مشبهه است و استمرار را مي‌رساند.
و همچنين كلمه" خائنين" كه اسم فاعل است و ثبوت را مي‌رساند، بخلاف اينكه مي‌فرمود:" الذين خانوا" كه صرفا حدوث را مي‌رساند، هم چنان كه مي‌بينيم در جاي ديگر تعبير به فعل آورده فرموده: فَقَدْ خانُوا اللَّهَ مِنْ قَبْلُ فَأَمْكَنَ مِنْهُمْ" «2».
از اين قرائن و امثال آن اين نكته روشن مي‌گردد كه معناي آيه- از نظر نزول-" و لا تكن خصيما لهؤلاء" است، يعني اي رسول گرامي من، طرفدار اين خائنين مباش، و از ناحيه آنها دفاع مكن، كه آنان هم چنان مصر بر خيانت و مداوم در آن و ثابت بر گنهكاريند، و خداي تعالي خيانت‌پيشه‌گان گنه كار را دوست نمي‌دارد، و اين ظهور خود مؤيد رواياتي است كه در اسباب نزول آمده كه آيات مورد بحث درباره ابن ابي طعمة بن ابيرق نازل شده و به زودي
__________________________________________________
(1)خدا دانست كه شما همواره بر نفس خود خيانت كرديد." سوره بقره، آيه 187". [.....]
(2)اگر اسيران جنگي بخواهند به تو خيانت كنند، چيز تازه‌اي نيست، قبلا نيز خيانت كردند خدا در جنگ بدر گرفتارشان كرد." سوره انفال، آيه 71".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 118
روايتش مي‌آيد. ان شاء اللَّه تعالي.
و معناي آيه- با قطع نظر از مورد نزولش- اين است كه، اي رسول در قضا و داوريهايت از كساني كه اصرار بر خيانت دارند و مستمر در آنند دفاع مكن. براي اينكه خداي تعالي خيانت كار گنه پيشه را دوست نمي‌دارد. و هم چنان كه او كثير الخيانه را دوست نمي‌دارد، قليل الخيانه را نيز دوست نمي‌دارد. چون اگر ممكن بود قليل الخيانه را دوست بدارد، ممكن هم هست كه كثير الخيانه را دوست بدارد. و چون چنين است پس خدا از دفاع كردن از قليل الخيانه نهي مي‌كند، همانطور كه از دفاع كردن از كثير الخيانه نهي فرموده: و اما كسي كه در امري خيانت كرده و سپس در يك نزاعي ديگر حق به جانب او است، دفاع كردن از او دفاعي بي‌مانع است، و از ناحيه شرع از آن منع نشده و خداي تعالي از چنين دفاعي نهي نفرموده، و جمله:" وَ لا تَكُنْ لِلْخائِنِينَ خَصِيماً ..." شامل آن نمي‌شود.
" يَسْتَخْفُونَ مِنَ النَّاسِ وَ لا يَسْتَخْفُونَ مِنَ اللَّهِ ..."
اين جمله نيز يكي ديگر از شواهدي بر گفتار ما است كه گفتيم از آيه (105) تا آيه (126) يك سياق حاكم است، و در باره يك قصه نازل شده و آن قصه‌اي است كه جمله" وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً ..."
به آن اشاره دارد. و اين استخفاء مناسب با اعمالي است كه ممكن است آن را به ديگري نسبت داد، نظير سرقت و امثال آن، در نتيجه اين احتمال تاييد مي‌شود كه آن چيزي كه اين آيه و آيات قبلش به آن اشاره دارد، همان چيزي است كه آيه:
" وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً"
به آن نظر دارد.
استخفاء و پنهان كردن امري از خداي تعالي امري است محال، و غير مقدور چون هيچ چيزي در آسمان و زمين نيست كه بر خدا پنهان باشد و وقتي استخفاء از خداي تعالي محال و غير مقدور باشد، طرف مقابلش يعني عدم استخفاء هم امري اضطراري و غير مقدور است، و چون از هر دو طرف غير مقدور است، ديگر ملامت و سرزنشي به آن تعلق نمي‌گيرد. نمي‌شود كسي را ملامت كرد كه چرا كارت را از خدا پنهان مي‌كني و يا پنهان نمي‌كني. ولي مي‌بينيم كه بر حسب ظاهر، آيه مورد بحث اين سرزنش را كرده و اين خود سؤالي است كه در اين جمله به ذهن مي‌رسد و جوابش اين است كه معناي تحت اللفظي استخفاء منظور نيست، بلكه اين كلمه كنايه است از حياء كردن و شرمنده شدن و به همين جهت جمله:" وَ لا يَسْتَخْفُونَ مِنَ اللَّهِ"
را با دو قيد مقيد كرده، اول با جمله" وَ هُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ ما لا يَرْضي مِنَ الْقَوْلِ"
«1» و با اين قيد
__________________________________________________
(1)"سوره نساء، آيه 108".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 119
فهمانيد كه خيانتكاران مورد بحث در هنگام شب براي برائت خود از آن خيانت مذموم، طرح مي‌ريختند و سخناني مي‌گفتند كه خدا از آن راضي نبوده است. و دوم با جمله:" وَ كانَ اللَّهُ بِما يَعْمَلُونَ مُحِيطاً"
و با اين قيد فهمانده كه خداي تعالي در هر حالي كه يكي از آن احوال جرمي است كه مرتكب شدند، عالم و آگاه است و تقييد به اين دو قيد يعني قيد" وَ هُوَ مَعَهُمْ ..."
و قيد" وَ كانَ اللَّهُ ..."
در حقيقت تقييد به عام بعد از تقييد به خاص است. و اين در حقيقت تعليل است براي اينكه خيانت‌كاران مورد نظر از خدا شرم نمي‌كنند و اين شرم نكردنشان دو علت دارد: يكي علتي خاص، و يكي علتي عام.
" ها أَنْتُمْ هؤُلاءِ جادَلْتُمْ عَنْهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا ..."
اين آيه بيان اين معنا است كه دفاع از اين خائنين فائده ندارد، و خائنين از اين دفاع بهره‌اي نمي‌گيرند. چيزي كه هست اين بيان را به صورت استفهام آورده، مي‌فرمايد:" گيرم در زندگي دنيا از آنان دفاع كرديد، در روز قيامت چه كسي از آنها دفاع مي‌كند؟" و منظور آيه شريفه اين است كه بفهماند به فرض كه دفاع از آنها در زندگي دنيايشان كه نزد خدا پشيزي ارزش ندارد، سودي برايشان داشته باشد در زندگي آخرتيشان كه قدر و منزلتي عظيم نزد خدا دارد- و يا به عبارتي روز قيامت كه ظرف دفاع است- هيچ مدافعي نخواهند داشت. و كسي نيست كه از قبل آنها بگو مگو كند و در كار آنان وكالت كند و متكفل امور آنان و اصلاح شؤون آنان باشد.
" وَ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ..."
در اين آيه خداي تعالي خائنان را ترغيب و تشويق مي‌كند به اينكه به سوي پروردگار خود بر گردند و از آن جناب طلب مغفرت كنند.
و ظاهرا منظور از ترديد در جمله" كسي كه عمل بد مي‌كند- و يا بخود ستم روا مي‌دارد" ترقي دادن مطلب از پائين به بالا است. چون مراد از سوء، تعدي به ديگران و مراد از ظلم، تعدي بر نفس خويش است كه معلوم است بدتر از تعدي اول است و يا مراد از كلمه سوء معصيتي است كه از نظر زشتي پائين‌تر از معصيت ظلم باشد مانند معصيت صغيره نسبت به معصيت كبيره- و خدا داناتر است-.

[بيان سه جهت در باره گناهي كه با علم به گناه بودن آن صادر شود] ..... ص : 119

و اين آيه شريفه و دو آيه بعد آن هر سه در اين زمينه سخن دارند كه غرض واحدي را تامين كنند و آن غرض بيان گناهي است كه آدمي با علم به گناه بودنش مرتكب شود، هر يك از سه آيه جهتي از جهات آن گناه را بيان مي‌كند، آيه اولي روشن مي‌سازد كه هر معصيت كه انسان مرتكب آن شود، با تبعاتي كه دارد، در نفس او اثر سوء باقي مي‌گذارد. و در نامه اعمالش
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 120
نوشته مي‌شود، و بنده خدا مي‌تواند به وسيله توبه و استغفار، آن اثر سوء را از بين ببرد، و اگر بنده خدا توبه و استغفار بكند، خدا را غفور و رحيم خواهد يافت.
و آيه دوم تذكر مي‌دهد كه هر گناهي كه ايشان مرتكب شوند، تنها و تنها به ضرر خود كرده و ممكن نيست كه اثر آن گناه خطا برود، يعني دامن او را نگيرد و به جاي او دامنگير غير شود. پس گنه كار بي‌خود تلاش نكند، و براي تبرئه خود گناه خود را به گردن بي گناهي نيندازد و دست به افتراء و تهمت نزند.
و آيه سوم توضيح مي‌دهد كه خطا و گناهي كه انسان مرتكب مي‌شود، به فرض هم كه به ديگران تهمت بزند و به گردن بي گناهان بشكند، تازه مرتكب گناهي ديگر، غير گناه اول شده است.

[آثار و تبعات گناه فقط گريبانگير شخص گنهكار است، نه غير از او] ..... ص : 120

" وَ مَنْ يَكْسِبْ إِثْماً فَإِنَّما يَكْسِبُهُ عَلي نَفْسِهِ وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً" در سابق گذشت كه اين آيه از نظر مضمون مرتبط به آيه بعد است كه مساله تهمت به خدا و گناه را متعرض است، و بنا بر اين جمله مورد بحث به منزله مقدمه است براي آن آيه و در نتيجه جمله:" فَإِنَّما يَكْسِبُهُ عَلي نَفْسِهِ
" در اين صدد است كه اثر گناه را منحصرا معين در مرتكب آن كند، و اين خود اندرزي است به كساني كه گناه مي‌كنند، و سپس آن را به گردن بي گناهي مي‌اندازند، و معناي آيه- و خدا داناتر است- اين است كه بر هر كس كه گناهي مرتكب مي‌شود واجب است متوجه اين معنا بشود كه هر گناهي بكند عليه خودش مي‌كند، و دود گناه او تنها به چشم خودش مي‌رود، و نه به چشم ديگران و گناه را او مرتكب شده، نه غير او، هر چند كه به گردن ديگران بيندازد، و يا كسي گناه او را گردن بگيرد، نه تهمت گناه او را به گردن ديگران مي‌اندازد و نه تعهد ديگران اثر گناه او را از او دور مي‌سازد. چون خدا مي‌داند گناه را چه كسي مرتكب شده، و او شخص گنه كار است، نه متهم و نه كسي كه گردن گرفته، و خدا حكيم است، و به جرم گناه، غير گناه كار را مؤاخذه نمي‌كند، و وزر گناه را جز بر و ارزش نمي‌دهد، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ" «1» و نيز فرموده:" وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري" «2» و نيز فرموده:" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا اتَّبِعُوا سَبِيلَنا وَ لْنَحْمِلْ خَطاياكُمْ وَ ما هُمْ بِحامِلِينَ مِنْ خَطاياهُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ" «3».
__________________________________________________
(1)به نفع انسان است آنچه كسب كرده و به ضرر انسان است آنچه كسب كرده است." سوره بقره، آيه 286".
(2)و هيچ متعهدي نمي‌تواند گناه ديگري را تعهد كند و به گردن بگيرد." سوره انعام، آيه 164".
(3)كفار به مؤمنين گفتند بيائيد طريقه ما را قبول كنيد، اگر ضرري در اين كار ديديد ما گردن مي‌گيريم، ولي آنها نمي‌توانند خطاهاي اينان را گردن بگيرند كه مردمي دروغگويند." سوره عنكبوت، آيه 12".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 121

[معناي كلمه" خطيئه" و اشاره به وجه بكار بردن تعابير مختلف در باره معصيت] ..... ص : 121

" وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً" راغب در مفردات مي‌گويد: وقتي كسي اراده چيزي كند، و اتفاقا چيز ديگري را به دست آورد و يا كاري ديگر كند، مي‌گويند فلاني خطا كرد. و اگر همان چيز را كه خواسته بود به دست آورد، مي‌گويند فلاني اصابه كرد. گاهي هم مي‌شود كه به كسي كه عملي كرده كه درست آن را انجام نداده و يا اراده‌اي كرده كه خوب نمي‌تواند عمليش كند، مي‌گويند فلاني به خطا رفت. و از اين باب است كه مي‌گويند:" اصاب الخطا" و يا مي‌گويند" اخطا الصواب" و يا" اصاب الصواب" و" اخطا الخطاء" يعني به راه خطا رسيد و راه صواب را به خطا رفت و به راه صواب رسيد و راه خطا را هم درست نرفت، بلكه در آن نيز خطا كرد. و اين لفظ يعني لفظ خطا بطوري كه ملاحظه كرديد، مشترك در چند معنا است. و كسي كه مي‌خواهد در حقايق تدبر كند، بايد در هر مورد استعمالي فكر كند ببيند اين لفظ در خصوص آن مورد به چه معنا است.
و نيز مي‌گويد: كلمه" خطيئه" از نظر معنا با كلمه" سيئه" نزديك است چيزي كه هست كلمه خطيئه را بيشتر در جايي استعمال مي‌كنند كه مورد مقصود اصلي و في نفسه نبوده باشد، بلكه آن مورد و آن فعلي كه به خطا انجام شده زائيده از مقصدي ديگر باشد، مثل كسي كه قصد كرده شكاري را با تير بزند، ولي تير او به انساني بر مي‌خورد. و يا تنها مي‌خواهد مسكري بنوشد و قصد هيچ جنايتي ندارد، و ليكن وقتي مست شد جنايت هم مرتكب مي‌شود.
البته اين زائيدن و سبب شدن براي تحقق خطا دو جور است، يكي آن سببي است كه خودش نيز حرام است، مانند نوشيدن مسكر كه سبب جنايتي شود. دوم سببي كه خودش حرام و ممنوع نيست، مثل تير انداختن به طرف شكار كه عملي است جايز ولي گاهي سبب جنايتي مي‌شود و خداي تعالي درباره اين قسم فرموده:" وَ لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ فِيما أَخْطَأْتُمْ بِهِ ... وَ لكِنْ ما تَعَمَّدَتْ قُلُوبُكُمْ" و نيز فرموده:" وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ..."
كه در اين دو آيه منظور از خطا قسم دوم است كه مرتكب هيچ قصدي به انجام آن نداشته است. اين بود گفتار راغب. «1»
و من خيال مي‌كنم خطيئه از اوصافي است كه در اثر كثرت استعمال بي‌نياز از موصوف شده، ديگر حاجت نيست بگوئيم:" فعل خطيئه" بلكه خود كلمه اين معنا را مي‌رساند، مانند كلمات
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ص 151.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 122
مصيبت و رزيت و سليقه كه اينها نيز احتياجي به موصوف ندارند، لازم نيست بگوئيم:" حادثه مصيبت" و" پيشامد رزيت" (ناراحت كننده) و" رأيي سليقه" رأيي كه منشا آن قريحه باشد نه الهام گيري و تعلم از ديگران بلكه به حادثه مي‌گوئيم مصيبت، و به پيش آمد مي‌گوئيم رزيه و به رأي آن چناني مي‌گوئيم سليقه.
و وزن فعيل دلالت دارد بر انباشته شدن حادثه و استقرار آن و بنا بر اين كلمه" خطيئه" به معناي عملي است كه خطا در آن انباشته شده و استقرار يافته، و خطا آن فعلي است كه بدون قصد از انسان سرزده باشد، مانند قتل خطا.
همه اينها كه گفته شد به حسب اصل لغت بود، و اما بر حسب استعمال بايد دانست كه معناي كلمه خطا را توسعه دادند، و به عنوان مجاز هر عملي كه نمي‌بايست انجام شود را از مصاديق خطا شمردند، و هر عملي و يا اثر عملي كه از آدمي بدون قصد سر زده باشد، خطيئه خوانده‌اند- و معلوم است كه چنين عملي معصيت شمرده نمي‌شود، و همچنين هر عملي كه انجام دادنش سزاوار نباشد را خطيئه ناميدند. هر چند كه با قصد انجام شود- و معلوم است كه به اين اعتبار آن عمل را معصيت و يا وبال معصيت مي‌نامند.
و اما خداي سبحان از آنجا كه در جمله:" وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً"
خطيئه را به كسب نسبت داده، مرادش از اين كلمه همان معصيت است يعني انجام دادن عملي كه مي‌داند نبايد انجام داد.
پس مراد از خطيئه در آيه شريفه، آن عملي است كه با قصد و عمد انجام شود، هر چند كه وضع آن عمل وضعي باشد كه جا دارد كسي قصد انجام آن را نكند.
در تفسير آيه:" قُلْ فِيهِما إِثْمٌ" «1» گفتيم: كلمه" اثم" به معناي عملي است كه با وبال خود انسان را از خيرهاي بسياري محروم بسازد، مانند شرب خمر، و قمار، و سرقت، از كارهايي كه هيچ انساني آن را به منظور به دست آوردن خيرات زندگي انجام نمي‌دهد، و بر عكس موجب انحطاط اجتماعي و سقوط آدمي از وزن اجتماعي و سلب اعتماد و وثوق جامعه از آدمي مي‌شود.
و بنا بر اين پس اجتماع هر دو كلمه" خطيئه" و" اثم" به نحو ترديد و نسبت دادن هر دو به كسب در جمله:" وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ..."
ايجاب مي‌كند كه هر يك از آن دو معناي خاص خود را بدهد، و آيه شريفه- و خدا داناتر است- به اين معنا باشد: هر كس معصيتي كند كه
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 219".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 123
وبال آن از مورد خودش تجاوز نكند چون ترك واجبات يا فعل بعضي از محرمات چون ترك روزه، خوردن خون و نيز هر كس معصيتي كند كه وبال آن استمرار دارد، مانند قتل نفس بدون حق و مانند سرقت، و آن گاه معصيت خود را به بي گناهي تهمت بزند، بهتاني و اثمي آشكار را مرتكب شده است.
در اين آيه شريفه دو استعاره لطيف بكار رفته است: اول اينكه تهمت زدن را" رمي" خوانده، و رمي به معناي انداختن تير به طرف دشمن، و يا به طرف شكار است. دوم اينكه تن در دادن به اين عمل زشت و قبول و زر و وبال بهتان را تحمل و يا به عبارتي احتمال خوانده.
كانه تهمت زننده كه بي گناهي را متهم مي‌كند، مثل كسي مي‌ماند كه شخصي را بدون اطلاع ترور كند و به نامردي از پاي در آورد، و چنين عملي بار سنگيني به دوش او مي‌گذارد كه او را از هر خيري در تمامي زندگي‌اش باز دارد، و محروم سازد و هرگز از دوش او نيفتد.
و از آنچه گذشت اين معنا روشن شد كه چرا تعبير از معصيت در آيات كريمه مختلف است، يك جا آن را" اثم" خوانده، جايي ديگر" خطيئه" ناميده يك جا" سوء"، و جايي ديگر" ظلم"، يك جا" خيانت" و جايي ديگر" ضلالت" خوانده و روشن شد كه هر يك از اين الفاظ معنايي دارد. كه مناسب با محلي است كه در آنجا استعمال شده است.
" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طائِفَةٌ ..."
سياق آيات دلالت دارد بر اينكه مراد از كلمه" همت" (تصميم مي‌گرفتند، تو پيامبر را گمراه كنند) اين است كه تصميم مي‌گرفتند آن جناب را راضي كنند به اينكه از همان افرادي كه در ابتداي آيات به عنوان خائنين نامبرده شدند دفاع كند، و بنا بر اين مراد از اين طايفه نيز همان كساني است كه خداي سبحان روي سخن به آنان بر گردانيد و فرمود:" ها أَنْتُمْ هؤُلاءِ جادَلْتُمْ عَنْهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا ..."
.و قهرا اين طايفه با قوم و خويش ابي طعمه تطبيق مي‌شود كه روايتش به زودي مي‌آيد.
ان شاء اللَّه و اما اينكه فرمود:" و گمراه نمي‌كنند مگر خودشان را" مراد از اين گمراهي به قرينه اينكه بعد از آن فرموده:" وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْ‌ءٍ ..."
(و هيچگونه ضرري به تو نمي‌رسانند) نوعي گمراهي است كه از خود آنان به ديگران تجاوز نمي‌كند.
پس خود آنها در اين تصميمي كه گرفته‌اند گمراهند براي اينكه تصميمشان عين معصيت است و هر معصيتي ضلالت است.
البته براي اين گفتار معناي ديگري هست كه ما در بحثي كه پيرامون آيه:" وَ ما يُضِلُّونَ ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 124
إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُرُونَ"
«1» داشتيم. در جلد سوم اين كتاب آن را يادآور شديم و چون مناسب با اين مقام نيست آن معنا را در اينجا نياورديم.
و اما اينكه فرمود:" وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْ‌ءٍ وَ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ ..."
نكته‌اي در بر دارد و آن اين است كه اضرار خائنين و حاميان آنان به رسول خدا (ص) را بطور مطلق نفي كرده. چيزي كه هست از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه اين اطلاق با جمله" وَ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ ...
" مقيد شده باشد. البته اين در صورتي است كه جمله مذكور حاليه باشد از ضميري كه در جمله" يضرونك" است و چشم‌پوشي كنيم از اينكه علماي نحو گفته‌اند: جمله فعليه كه با فعل ماضي شروع مي‌شود اگر حاليه شد، غالبا بايد در اولش حرف" قد" در آيد. در اين صورت كلام در اين زمينه خواهد بود كه اضرار مردم- چه خائنين مورد بحث و چه ديگران- به رسول خدا (ص) را نفي كند، چه اضرار در علم آن جناب را و چه اضرار در عملش را.
مي‌فرمايد:" گمراه نمي‌كنند مگر خودشان را و به تو هيچگونه ضرري نمي‌رسانند، نه در علمت و نه در عملت، در حالي كه خداي تعالي كتاب و حكمت بر تو نازل كرده است". «2»

[انزال كتاب بر رسول اللَّه (ص) و تعليم حكمت به او ملاك در عصمت آن حضرت و مصونيتش از ضرر و ضلالت است] ..... ص : 124

" وَ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ ..."
همانطور كه قبلا نيز اشاره كرديم از ظاهر كلام بر مي‌آيد كه اين جمله در مقام تعليل جمله:" وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْ‌ءٍ"
و يا روي هم جملات:" وَ ما يُضِلُّونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْ‌ءٍ"
است، هر چه باشد مي‌فهماند علت اينكه مردم نمي‌توانند رسول خدا (ص) را گمراه كنند و يا ضرري به آن جناب برسانند. همين انزال كتاب و تعليم حكمت است كه ملاك در عصمت آن حضرت است.

گفتاري پيرامون معناي عصمت ..... ص : 124

اشاره

از ظاهر اين آيه بر مي‌آيد، آن چيزي كه عصمت به وسيله آن تحقق مي‌يابد و شخص معصوم به وسيله آن معصوم مي‌شود نوعي از علم است. علمي است كه نمي‌گذارد صاحبش مرتكب معصيت و خطا گردد.
__________________________________________________
(1)"سوره آل عمران، آيه 69".
(2)(و اما قول علماي نحو را مي‌توان اينطور جواب داد كه سند عربيت صحيح قرآن مجيد است و علم نحو تابع قرآن است، نه اينكه قرآن كريم تابع علم نحو باشد. پس اگر در آيه مورد بحث حرف" قد" بر سر جمله حاليه در نيامده، همين خود دليل است بر اينكه نياوردن" قد" جايز است." مترجم")
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 125
و به عبارتي ديگر علمي است كه مانع از ضلالت مي‌شود. هم چنان كه (در جاي خود مسلم شده) كه ساير اخلاق پسنديده از قبيل شجاعت و عفت و سخاء نيز هر كدامش صورتي است علمي كه در نفس صاحبش راسخ شده و باعث مي‌شود آثار آن بروز كند. و مانع مي‌شود از اينكه صاحبش متصف به ضد آن صفات گردد. مثلا آثار جبن و تهور و خمود و شره و بخل و تبذير از او بروز كند.
در اينجا اين سؤال پيش مي‌آيد كه اگر علم نافع و حكمت بالغه باعث مي‌شود كه صاحبش از وقوع در مهلكه‌ها و رذايل، مصون و از آلوده شدن به پليديهاي معاصي محفوظ باشد، بايد همه علما اين چنين معصوم باشند و حال آنكه اينطور نيستند.
در پاسخ مي‌گوئيم: بله، علم نافع و حكمت بالغه چنين اثري دارد، هم چنان كه در بين رجال علم و حكمت و فضلاي از اهل تقوا و دين مشاهده مي‌كنيم. و ليكن اين سببيت مانند ساير اسبابي كه موجود در اين عالم مادي و طبيعي دست در كارند سبب غالبي است نه دائمي. به شهادت اينكه هيچ دارنده كمالي را نمي‌بيني كه كمال او بطور دائم او را از نواقص حفظ كند.
و هيچگاه تخلف نكند. بلكه هر قدر هم آن كمال قوي باشد جلوگيري‌اش از نقص غالبي است نه دائمي و اين خود سنتي است جاري در همه اسبابي كه مي‌بينيم دست در كارند. و علت اين دائمي نبودن اثر اين است كه قواي شعوري مختلفي كه در انسان هست، بعضي باعث مي‌شوند آدمي از حكم بعضي ديگر غفلت كند، و يا حد اقل توجهش به آن ضعيف گردد. مثلا كسي كه داراي ملكه تقوا است ما دام كه به فضيلت تقواي خود توجه دارد. هرگز به شهوات ناپسند و حرام ميل نمي‌كند، بلكه به مقتضاي تقواي خود رفتار مي‌كند. اما گاه مي‌شود كه آتش شهوت آن چنان شعله‌ور مي‌شود و هواي نفس آن قدر تحت جاذبه شهوت قرار مي‌گيرد كه چه بسا مانع آن مي‌شود كه آن شخص متوجه فضيلت تقواي خود شود و يا حد اقل توجه و شعورش نسبت به تقوايش ضعيف مي‌شود و معلوم است كه در چنين فرضي بدون درنگ عملي كه نبايد انجام دهد، مي‌دهد، و ننگ شره و شهوت‌راني را بخود مي‌خرد.
ساير اسباب شعوري كه در انسان هست نيز همين حكم را دارند و اگر اين غفلت نبود و سبب سببيت خود را از دست نمي‌داد، آدمي هرگز از حكم هيچيك از اين اسباب منحرف نمي‌شد، و هيچ چيزي از تاثير آن سبب جلوگير نمي‌شد. پس هر چه تخلف مي‌بينيم ريشه و علتش برخورد و نبرد اسباب با يكديگرند و غالب شدن يك سبب بر سبب ديگر است.

[منشا عصمت نوعي از علم است، غير از علوم معمول و عادي كه تاثير غالبي دارند نه دائمي] ..... ص : 125

از اينجا روشن مي‌شود كه آن نيرويي كه نامش نيروي عصمت است، يك سبب علمي و معمولي نيست بلكه سببي است علمي و شعوري كه به هيچ وجه مغلوب هيچ سبب ديگر
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 126
نمي‌شود. و اگر از اين قبيل سبب‌هاي شعوري معمولي بود بطور يقين تخلف در آن راه مي‌يافت و احيانا بي اثر مي‌شد.
پس معلوم مي‌شود اين علم از غير سنخ ساير علوم و ادراكات متعارفه است كه از راه اكتساب و تعلم عايد مي‌شود.
و در آيه مورد بحث مي‌بينيم كه خداي تعالي در خطابش به شخص رسول خدا (ص) مي‌فرمايد:" وَ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ"
" كتاب و حكمت بر تو نازل كرد، و علمي به تو تعليم داد كه خودت از راه اكتساب هرگز آن را نمي‌آموختي" و گو اينكه معناي اين جمله را بدان جهت كه خطابي است خاص، آن طور كه بايد نمي‌فهميم. زيرا ما انسانهاي معمولي آن ذوقي كه حقيقت اين علم را درك بكند نداريم و ليكن اينقدر هست كه از ساير كلمات خداي تعالي در اين باب تا حدودي مطلب براي ما روشن مي‌شود، مانند آيه:" قُلْ مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلي قَلْبِكَ" «1» و آيه شريفه:" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلي قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ" «2».
از اين آيات مي‌فهميم كه نازل كردن هر چه بوده از سنخ علم بوده، چون محل نزول آن قلب شريف آن جناب بوده و از جهتي ديگر معلوم مي‌شود كه اين انزال از قبيل وحي و تكليم بوده، چون در جاي ديگر در باره نوح و ابراهيم و موسي و عيسي (عليهم السلام) فرموده:" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي" «3».
و نيز فرموده:" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلي نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ" «4».
و نيز فرموده:" إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا ما يُوحي إِلَيَّ ..." «5». و نيز فرموده:" إِنَّما أَتَّبِعُ ما يُوحي إِلَيَّ ..." «6».
__________________________________________________
(1)بگو كساني كه با جبريل دشمني دارند متوجه باشند كه همان جبريل قرآن را بر قلب تو نازل كرد." سوره بقره، آيه 97".
(2)روح الامين قرآن را به زبان عربي گويا بر قلب تو نازل كرد تا از بيم رسانان باشي." سوره شعراء، آيه 95".
(3)براي شما از دين همان را تشريع كرد كه قبلا به نوح توصيه كرده بود، و همان را كه به تو وحي كرديم و به ابراهيم و موسي و عيسي توصيه نموديم ..." سوره شوري، آيه 13".
(4)ما به تو وحي كرديم هم چنان كه به نوح و انبياي بعد از او وحي كرديم." سوره نساء، آيه 163".
(5)من پيروي نمي‌كنم مگر آنچه را كه به من وحي شده است." سوره انعام، آيه 50". [.....]
(6)تنها آنچه را كه بر من وحي شده پيروي مي‌كنم ..." سوره اعراف، آيه 203".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 127
از اين آيات مختلف استفاده مي‌شود كه مراد از انزال همان وحي است و وحي كتاب و حكمت خود نوعي تعليم الهي است. كه خداي تعالي پيامبرش را به آن اختصاص داده. چيزي كه هست از آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" و خدا كتاب و حكمت بر تو نازل كرد و علمي به تو تعليم داد كه هرگز از راه اكتساب به دست نمي‌آوردي" استفاده مي‌شود كه اين تعليم الهي تنها وحي كتاب و حكمت نيست. چون مورد آيه شريفه، داوري رسول خدا (ص) در حوادثي است كه پيش آمده، و آن جناب براي رفع اختلاف از رأي خاص به خود استفاده فرموده، و معلوم است كه اين علم، يعني رأي و نظريه خاص آن جناب غير علم كتاب و حكمت است، هر چند كه متوقف بر آن دو نيز هست.

[مراد از انزال و تعليم به رسول اللَّه در جمله:" وَ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ ..." دو نوع علم است] ..... ص : 127

از اينجا روشن مي‌شود كه مراد از انزال و تعليم در جمله:" وَ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ"
دو نوع علم است: يكي علمي كه به وسيله وحي و با نزول جبرئيل امين تعليم آن جناب داده مي‌شده. و دوم به وسيله نوعي القاء در قلب و الهام خفي الهي و بدون نازل شدن فرشته وحي تعليمش داده مي‌شده و اين دو نوع بودن تعليم رسول خدا (ص) چيزي است كه روايات وارده در علم النبي (ص) آن را تاييد مي‌كند.
و بنا بر اين پس مراد از جمله" وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ"
اين است كه خداي تعالي نوعي علم به تو داد كه اگر نمي‌داد، اسباب عادي كه در تعلم هر انساني دست در كارند و علوم عادي را به انسانها تعليم مي‌دهند در به دست آوردن آن علم برايت كافي نبود.
در نتيجه از همه مطالبي كه گذشت معلوم شد اين موهبت الهيه كه ما آن را به نام نيروي عصمت مي‌ناميم خود نوعي از علم و شعور است كه با ساير انواع علوم مغايرت دارد، ساير علوم همانطور كه گفتيم گاهي مغلوب ساير قواي شعوري واقع گشته (در كورانها مورد غفلت قرار مي‌گيرند) ولي اين علم هميشه بر ساير قوا غالب و قاهر است و همه را به خدمت خود در مي‌آورد. و به همين جهت است كه صاحبش را از كل ضلالت‌ها و خطاها حفظ مي‌كند.
در روايات نيز آمده كه رسول خدا و امام (صلوات اللَّه عليهم اجمعين) روحي داشته‌اند به نام روح القدس كه آنان را تشديد مي‌كرده و از معصيت و خطا حفظ مي‌نموده و اين همان روحي است كه در آيه شريفه زير بدان اشاره نموده مي‌فرمايد:" كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا" «1».
__________________________________________________
(1)و اين چنين وحي كرديم به تو روحي را كه از عالم امر ما بود، تو خود نه كتاب را مي‌دانستي كه چيست و نه ايمان را و ليكن اين ما بوديم كه آن را نوري كرديم تا هر كس از بندگان را كه خواستيم با آن هدايت كنيم." سوره شوري، آيه 52".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 128
البته اين وقتي است كه ما ظاهر و تنزيل آيه را در نظر بگيريم و كاري به تاويل آن نداشته باشيم و ظاهرش همين است كه خداي تعالي كلمه روح را به عنوان معلم و هادي بر پيامبرش القا فرموده، و نظير آن آيه شريفه، آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدِينَ" «1».
البته اين استشهاد بر اساس بياني است كه ما در تفسير اين آيه داريم و ان شاء اللَّه العزيز در سوره انبيا از نظر خواننده خواهد گذشت. و اجمال آن اين است كه روح نامبرده پيامبر و امام را به فعل خيرات و بندگي خداي سبحان تشديد مي‌كند. «2»

[بيان مراد از" كتاب" و" حكمت" و" علمي كه هرگز با آموختن به دست نمي‌آوردي" در آيه شريفه فوق] ..... ص : 128

و نيز از آنچه گذشت روشن گرديد كه مراد از كتاب در جمله:" وَ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ"
همان وحيي است كه براي رفع اختلاف‌هاي مردم مي‌شود، همان اختلافي كه آيه شريفه زير بدان اشاره نموده و فرموده:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ" «3» كه بيان و تفسير آن در جلد اول اين كتاب گذشت.
و مراد از حكمت در آيه مورد بحث ساير معارف الهيه‌اي است كه به وسيله وحي نازل شده، در وضع زندگي دنيا و آخرت انسانها سودمند است و مراد از اينكه فرمود:" وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ"
غير معارف كليه و عامه‌اي است كه در كتاب و حكمت است.
با اين بيان روشن مي‌شود كه به گفته‌هاي بعضي از مفسرين در اين آيه چه اشكال‌هايي وارد است. ايشان گفته‌اند: منظور از كتاب، قرآن، و منظور از حكمت، احكامي است كه در قرآن آمده، و منظور از جمله" علمي كه هرگز با آموختن بدست نمي‌آوردي" علم به غيب و علم به
__________________________________________________
(1)و ما آنان را پيشوايان كرديم كه به امر ما هدايت مي‌كنند و فعل خيرات و بپاداري نماز و دادن زكات را به ايشان وحي كرديم و ايشان تنها پرستندگان ما هستند." سوره انبياء، آيه 73".
(2)(چون فرموده: ما فعل خيرات را به آنان وحي كرديم و نفرموده به آنان وحي كرديم كه خيرات را بجا آريد و بين اين دو تعبير فرقي است روشن-" مترجم").
(3)مردم همگي يك امت بودند، سپس خداي تعالي پيامبران را كه بشارت دهنده و بيم رسانند مبعوث كرد، و با آنان كتاب به حق را نازل فرمود تا در بين مردم در آنچه درباره آن اختلاف كردند، داوري كنند." سوره بقره، آيه 213".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 129
احكام است، بعضي ديگر كتاب و حكمت را به قرآن و سنت و جمله" علمي كه با آموختن به دست نمي‌آوري" شرايع و سرگذشت رسولان قديم تفسير كرده‌اند بعضي ديگر حرفهايي ديگر زده‌اند كه وجه سستي اين اقوال با بيانات گذشته ما روشن مي‌شود، و ديگر حاجت نيست دوباره آن مطالب را تكرار كنيم.

[بيان آيات] ..... ص : 129

اشاره

وَ كانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً"
اين جمله منتي است كه به رسول خدا (ص) نهاده.
لا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْواهُمْ إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلاحٍ بَيْنَ النَّاسِ" راغب مي‌گويد: وقتي بگويي:" ناجيته" معنايش اين است كه من با او مطلبي سري و بيخ گوشي در ميان نهادم، و اصل اين كلمه از ماده" نجوة" گرفته شده كه به معناي زمين خلوتي است كه تو با كسي در آنجا خلوت كني. اين سخن راغب بود «1». و بنا به گفته وي كلمه" نجوي" به معناي گفتگوي سري و پنهاني است، و چه بسا كه اين كلمه درباره شخص دو طرف صاحب" نجوي" نيز اطلاق گردد. يعني به خود آن دو نيز نجوا گويند. هم چنان كه قرآن كريم فرموده:" وَ إِذْ هُمْ نَجْوي" (زماني كه ايشان نجوا بودند) يعني با يكديگر نجوا كردند.
و در اين گفتار، يعني جمله:" لا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْواهُمْ" به مطلب قبلي كه مي‌فرمود:" إِذْ يُبَيِّتُونَ ما لا يَرْضي مِنَ الْقَوْلِ"
برگشت شده، البته اين در صورتي است كه بگوئيم آيات به يكديگر اتصال دارند، كه در اين صورت جمله مورد بحث مطلب قبل را كه راجع به سخن محرمانه و سري به طريق تبييت بود عموميت داده، مي‌فرمايد: هيچ چيزي در بيشتر سخنان سري آنان نيست، چه اينكه اين سخنان به طريق تبييت باشد و چه به طريق ديگر، نظير اين تعميم دادن مطلبي خاص، در آيه بعدي به كار رفته به اين معنا كه آيه مورد بحث سخن از سخنان سري داشت و جا داشت در آيه بعدي بفرمايد:" و هر كس به همفكر خود بر سر دشمني با رسول و مشاقه با آن جناب" نجوا" كند، چنين و چنانش مي‌كنيم" ولي اينطور نفرمود، بلكه مطلب را عموميت داده فرمود:" و هر كس با رسول دشمني كند چنين و چنانش مي‌كنيم" چه اينكه اين مشاقه و دشمني به طريق نجوا باشد و چه به طرق ديگر.
و ظاهر استثناي:" إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ" اين است كه استثنايي منقطع
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ص 484.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 130
باشد. (يعني مستثناء قبل از استثناء داخل در جمعيت مستثناء نبوده) در نتيجه كلمه" الا" معناي" ليكن" را مي‌دهد، و معناي آيه چنين مي‌شود:" هيچ خيري در سخنان بيخ گوشي آنان نيست، و ليكن كسي كه امر به صدقه يا معروف يا اصلاح بين مردم مي‌كند، در اين امر كردنش خير هست".
در اينجا دو سؤال مطرح مي‌شود: يكي اينكه چرا دعوت بيخ گوشي به خير را امر خواند؟
جوابش اين است كه اين از قبيل استعاره است. «1»
سؤال دوم اينكه خداي تعالي خيري را كه صاحب نجوا بدان امر مي‌كند سه چيز دانسته: يا صدقه، و يا معروف و يا اصلاح بين مردم. با اينكه صدقه خود يكي از مصاديق معروف است و با آوردن كلمه معروف احتياج به ذكر صدقه نبود.
جوابش اين است: ذكر خاص با وجود عام، عنايت زايدي نسبت به خاص را مي‌رساند، در اينجا نيز آوردن كلمه صدقه مي‌فهماند كه صدقه فرد كامل معروف است و در احتياجش به سخنان سري طبعا نيازمندتر به نجوا است و غالب موارد همين طور است.
" وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ ..."
در اين جمله حال نجوا را به بياني ديگر و از نقطه نظر آثار يعني مثوبت و عقوبت تفصيل مي‌دهد. تا به اين وسيله وجه خير بودن آنچه از نجوا كه خير است و وجه خير نبودن آنچه كه خير نيست را روشن مي‌سازد.
و حاصل مفادش اين است كه: نجوا دو قسم است: يكي نجواي كسي كه منظورش از آن به دست آوردن خشنودي خداي تعالي است كه خواه ناخواه نجواي او يا با عنوان معروف منطبق است، و يا با عنوان اصلاح بين مردم. البته معروف و اصلاحي كه به خاطر رضاي خدا صورت بگيرد كه چنين نجوايي را خداي تعالي با اجري عظيم پاداش مي‌دهد.
قسم دوم نجوايي كه منظور توطئه چيني عليه رسول خدا و اتخاذ طريقي غير طريق مؤمنين صورت بگيرد. كه خداي سبحان صاحبان چنين نجوايي را املاء و استدراج مي‌كند. يعني انواع برخورداريهاي مادي را در اختيارشان مي‌گذارد تا همه گناهان را مرتكب شوند، و در آخر به دوزخ شوند كه بد سر انجامي است.
__________________________________________________
(1)(كانه خواسته است دعوت كننده بسوي خير را احترام نموده و او را ما فوق طرف مقابلش قلمداد كند زيرا او با دعوت خود حقي به گردن طرف مقابلش پيدا مي‌كند." مترجم")
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 131
" وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدي وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ" مصدر" مشاقة" و" شقاق" مصدر باب مفاعله از ماده" شق" است كه به معناي قطعه جدا شده از چيزي است. (مثلا مي‌گويند اين شاخه افتاده، شقي از آن درخت است).
پس مشاقه و شقاق اين است كه تو در يك شقي قرار بگيري، و طرف مقابلت در شق ديگر. و اين كنايه است از مخالفت و طرفيت.
و بنا بر اين، مشاقه كردن با رسول خدا، آن هم بعد از آنكه راه هدايت روشن و مشخص شده. معنايي جز مخالفت كردن با رسول، و از اطاعتش سر پيچي كردن ندارد.
و بنا بر اين، جمله" وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ" بيان ديگري است براي مشاقه با رسول

[مراد از" سبيل المؤمنين" كه از اتباع غير آن نهي شده، اطاعت از رسول اللَّه (ص) است] ..... ص : 131

(ص) و مراد از سبيل مؤمنين اطاعت رسول است. چون اطاعت رسول، اطاعت خداي تعالي است، هم چنان كه خود خداي تعالي فرمود:" مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ" «1».
پس سبيل مؤمنين بدان جهت كه بر ايمان به خدا اجتماع كرده جامعه‌اي تشكيل مي‌دهد، همان اجتماع بر اطاعت خدا و رسول است. و اگر خواستي مي‌تواني بگويي راه مؤمنين عبارت است از اجتماع بر اطاعت رسول. چون حافظ وحدت سبيل مؤمنين همان اطاعت رسول (ص) است، هم چنان كه قرآن كريم در جاي ديگر فرموده:" وَ كَيْفَ تَكْفُرُونَ وَ أَنْتُمْ تُتْلي عَلَيْكُمْ آياتُ اللَّهِ وَ فِيكُمْ رَسُولُهُ وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللَّهِ فَقَدْ هُدِيَ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ وَ لا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا" «2».
اين معنا در سابق آنجا كه اين آيه را تفسير مي‌كرديم يعني جلد سوم عربي اين كتاب گذشت.
و نيز فرموده:" وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ" «3».
__________________________________________________
(1)"سوره نساء، آيه 80".
(2)و چگونه كفر مي‌ورزيد با اينكه همين شمائيد كه آيات خدا در بينتان تلاوت مي‌شود و رسول او در بين شما است؟ با اينكه هر كس خدا را حافظ خود بداند به سوي صراط مستقيم هدايت شده؟ هان اي كساني كه ايمان آورديد از خدا آن طور كه شايسته مقام اوست پروا كنيد و زنهار جز در حال اسلام از دنيا نرويد و همگي به ريسمان خدا چنگ بزنيد." سوره آل عمران، آيه 103".
(3)و اينكه راه من در حالي كه راهي مستقيم مي‌باشد، اين است، پس آن را پيروي كنيد و راههاي ديگر را پيروي مكنيد، كه شما را از راه خدا متفرق مي‌سازد، با شما هستم. اين وصيتي است كه خداي تعالي شما را بدان توصيه مي‌كند، باشد كه تقوا پيشه سازيد." سوره انعام، آيه 153".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 132
و وقتي به حكم اين آيات راه خدا عبارت است از راه تقوا و مؤمنين عبارتند از كساني كه به سوي اين راه دعوت شده‌اند. در نتيجه سبيل اين مؤمنين در حالي كه اجتماعي تشكيل داده‌اند عبارت است از سبيل تعاون بر تقوا، هم چنان كه فرمود:" تَعاوَنُوا عَلَي الْبِرِّ وَ التَّقْوي وَ لا تَعاوَنُوا عَلَي الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ" «1».
و اين آيه بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد از معصيت خداي تعالي و شق عصاي اجتماعي اسلام و يا به عبارتي ايجاد تفرقه در آن را نهي مي‌كند، و اين همان است كه گفتيم معناي سبيل مؤمنين است.
پس معناي آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدي وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ ...".
به معناي آيه زير برگشت مي‌كند كه مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا تَناجَيْتُمْ فَلا تَتَناجَوْا بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ مَعْصِيَةِ الرَّسُولِ وَ تَناجَوْا بِالْبِرِّ وَ التَّقْوي" «2»" نُوَلِّهِ ما تَوَلَّي" يعني ما با او همان معامله مي‌كنيم كه او و اعمال او اقتضاي آن را دارد و او را طبق خواسته‌اش كه همان پيروي غير سبيل مؤمنين است ياري و مساعدت مي‌كنيم.
اين معنا را قرآن كريم در جاي ديگر خاطر نشان ساخته، مي‌فرمايد:" كُلًّا نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ، وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً". «3»
" وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً" اين جمله به وسيله حرف" واو" عطف شده به جمله قبلي و همين خود دلالت دارد بر اينكه هر دو معامله با افراد مورد بحث مي‌شود، هم" نُوَلِّهِ ما تَوَلَّي" و هم" اصلاء در جهنم". و نيز دلالت دارد بر اينكه هر دو معامله يكي است، يك امر الهي است كه قسمتي از آن
__________________________________________________
(1)بر هر كار نيك و بر تقوا يكديگر را ياري دهيد و تجاوز يكديگر را كمك نكنيد." سوره مائده، آيه 2".
(2)هان، اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، هر گاه با يكديگر نجوا كرديد، به گناه و تجاوز و نافرماني كردن رسول نجوا نكنيد، بلكه به احسان و تقوا نجوا كنيد." سوره مجادله، آيه 9".
(3)ما هم آن طايفه را و هم اين طايفه را از عطاي پروردگارت كمك مي‌دهيم و عطاي پروردگار تو جلوگير ندارد" سوره اسراء، آيه 20".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 133
- كه قسمت آغاز آن باشد- در دنيا جريان مي‌يابد و آن مساله" توليت ما تولي" است. و قسمت ديگرش در آخرت بروز مي‌كند و آن مساله" اصلاء در جهنم" است. كه بد بازگشت گاهي است.
" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ ..."

[مشاقه و دشمني با رسول (ص) شرك به خداي عظيم است] ..... ص : 133

ظاهر اين آيه اين است كه مي‌خواهد جمله:" نُوَلِّهِ ما تَوَلَّي وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ ..." را كه در آيه قبل بود تعليل كند، البته اين بنا بر اين است كه آيات به يكديگر اتصال داشته باشند و در اين صورت آيه دلالت مي‌كند بر اينكه مشاقه و دشمني با رسول، شرك به خداي عظيم است و اينكه خداي تعالي اين گناه را كه به وي شرك بورزند نمي‌آمرزد و اي بسا اين معنا از آيه شريفه زير نيز استفاده شود كه مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ شَاقُّوا الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْهُدي لَنْ يَضُرُّوا اللَّهَ شَيْئاً وَ سَيُحْبِطُ أَعْمالَهُمْ. يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ لا تُبْطِلُوا أَعْمالَكُمْ. إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ ثُمَّ ماتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ" «1».
چون ظاهر آيه سوم اين است كه مي‌خواهد مضمون آيه دوم كه به اطاعت خدا و اطاعت كردن از رسول امر مي‌كند را تعليل كند. در نتيجه بفهماند كه خروج از طاعت خدا و طاعت رسول او، كفري است كه هرگز آمرزيده نمي‌شود، و اين را هم به حكم آياتي ديگر مي‌دانيم كه كفري كه هرگز آمرزيده نمي‌شود شرك به خدا است.
آنچه تا كنون استفاده كرديم از الفاظ آيه مورد بحث و آيات استشهادي بود، حال بايد دانست كه از مقام آيه نيز مطلبي استفاده مي‌شود، به اين بيان كه الحاق جمله" وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ" به جمله" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ" به اين منظور بوده كه بيان را تكميل كند و عظمت اين مصيبت شوم يعني مشاقه و دشمني با رسول را بفهماند. و ما در جلد چهارم اين كتاب مطالبي مربوط به اين آيه آورديم (كه خواننده مي‌تواند بدانجا مراجعه كند).
" إِنْ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا إِناثاً" كلمه" اناث" جمع كلمه" انثي" است، وقتي گفته مي‌شود:" انث الحديد انثا."
__________________________________________________
(1)محققا كساني كه به كفر گرائيده و از راه خدا جلوگيري كرده و با اينكه راه هدايت برايشان روشن گشت مع ذلك با رسول دشمني ورزيدند، بايد بدانند كه هرگز ضرري به خدا نمي‌رسانند و خداي تعالي به زودي اعمالشان را بي‌نتيجه مي‌سازد. هان، اي كساني كه ايمان آورديد خدا را اطاعت كنيد و رسول را فرمان ببريد و اعمال خويش را باطل مسازيد كه محققا كساني كه كافر شدند و از راه خدا جلوگيري كردند و در آخر كافر مردند، خداي تعالي هرگز آنان را نمي‌آمرزد." سوره محمد، آيه 34". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 134
معنايش اين است كه آهن نرم و چكش پذير شد. و چون گفته شود:" انث المكان" معنايش اين است كه فلان زمين خيلي زود سرسبز شد و يا قابل كشت شد. پس از اين موارد استعمال مي‌فهميم يك جهت در همه موارد استعمال اين ماده هست و آن عبارت است از انفعال و نرمي و تاثر پذيري و اگر جنس ماده از هر حيوان را نيز انثي خوانده‌اند از اين باب است. و اگر بت‌پرستان، بت‌ها و هر معبود ديگر خود را اناث خوانده‌اند، به قول بعضي‌ها بدين جهت است كه به زعم آنان بت‌ها و معبودها تاثر پذير و منفعل است و خودش فاعل و اثر بخش نيست و هيچ خواسته‌اي از خواسته‌هاي پرستندگان خود را بر نمي‌آورند و در جاي ديگر قرآن همين معنا را براي" اناث" بودن بت‌ها آورده و فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَ إِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَيْئاً لا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ" «1» و باز در جاي ديگر فرموده:" وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لا يَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ وَ لا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً وَ لا يَمْلِكُونَ مَوْتاً وَ لا حَياةً وَ لا نُشُوراً" «2» بنا بر اين روشن مي‌شود كه مراد از انوثت بتها همين است كه اين دو آيه خاطرنشان كردند، يعني اينكه فقط انفعال مي‌پذيرند و فعل ندارند و اين خود خاصيت مخلوق در مقايسه با خالق او تبارك و تعالي است. «3»

[وجه اينكه از خدايان دروغين به" اناث" تعبير شده] ..... ص : 134

و اين وجه در اينكه چرا خدايان دروغين را اناث خوانده، بهتر از وجهي است كه ديگران
__________________________________________________
(1)محققا خدايان دروغيني كه شما آنها را به جاي خدا عبادت مي‌كنيد هرگز نمي‌توانند پشه‌اي بيافرينند هر چند همه آنها دست به دست هم دهند و حتي اگر يك پشه به آنها حمله‌ور شود و چيزي از آنها بربايد نمي‌توانند آن چيز را از آن پشه باز پس بگيرند. آري طالب و مطلوب، پرستنده و معبود هر دو ناتوانند (و اين بدان جهت است كه) خدا را آن چنان كه بايد تصور نكردند و نفهميدند كه خداي تعالي قوي و شكست ناپذير است." سوره حج، آيه 74"
(2)به جاي خداي تعالي خداياني ديگر گرفتند كه هيچ چيز را نيافريده‌اند، بلكه خود آفريده خداي تعالي‌اند خداياني گرفتند كه نه مالك نفع و ضرر خويشند و نه مالك مرگ و زندگي و معاد خود." سوره فرقان، آيه 3".
(3)(و خدايان مشركين چه بت‌ها و چه فرعون‌ها و چه فرشتگان و چه جنيان هر چه باشند در مقايسه با خالق تعالي چيزي به جز انفعال و تاثير ندارند، اما بت‌هاي سنگي و فلزي و چوبي كه واضح است چون هيچ حركتي ندارند. و اما امثال فراعنه و ديگران، هر چند كه جاندار هستند و جنب و جوشي دارند ولي در مقايسه با خداي تعالي جنب و جوششان هم از آن حضرت است و هيچ موجودي در فعلش و اثرش مستقل از خداي تعالي نيست" مترجم").
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 135
آورده و گفته‌اند: مراد از كلمه" انثي" بت‌هاي سه‌گانه لات و عزي و منات و امثال آنها است، زيرا هر قبيله‌اي از عرب براي خود بتي داشت و به آن مي‌گفتند:" انثي بني فلان" يعني بت فلان قبيله. حال، يا به خاطر اين بوده كه اسامي بت‌ها مؤنث مجازي بوده و يا به خاطر اينكه جماد و بي جان بودند و كلمه جماد وقتي جمع بسته مي‌شود به جمع مؤنث بسته مي‌شود و مي‌گويند جمادات.
وجه اينكه گفتيم توجيه ما بهتر است اين است كه توجيهي كه نقل كرديم با حصري كه در جمله:" إِنْ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا إِناثاً" آمده آن طور كه بايد نمي‌سازد چون مي‌دانيم در بين معبودهايي كه به جاي خداي تعالي پرستيده مي‌شود، معبودهايي هست كه كلمه" انثي" در باره آنها صادق نيست مانند عيساي مسيح (ع) و برهما و بودا كه هر سه مرد بوده‌اند.
" وَ إِنْ يَدْعُونَ إِلَّا شَيْطاناً مَرِيداً" كلمه" مريد" به فتحه ميم به معناي كسي است كه از هر خيري عاري باشد. البته اين كلمه در مورد مطلق عاري نيز استعمال دارد، چه عاري از خير و چه عاري از غير آن.
بيضاوي در تفسير خود گفته: كلمه" مارد" و كلمه" مريد" به كسي گفته مي‌شود كه با هيچ خيري وابسته نيست، و اصل تركيب براي توصيف به نرمي و لطافت و بي‌مويي و برهنگي از پر و پشم وضع شده و تعبير" صرع ممرد" و نيز" غلام امرد" و نيز" شجرة مرداء" همه از اين باب است، اولي به معناي تختي نرم و لطيف، و دومي به معناي پسري بي‌مو، و سومي به معناي درختي است كه برگ آن اندك و تك تك باشد. اين بود گفتار بيضاوي. «1»
و از ظاهر گفتار بر مي‌آيد كه جمله مورد بحث بياني باشد براي جمله سابق چون كلمه" يدعون" از دعوت است، و دعوت كنايه از عبادت است و به اين مناسبت، عبادت را دعوت مي‌گويند كه اصل عبادت و منشا آن دعوت نيازهاي آدمي است به اينكه آدمي خود را به پناه كسي بكشاند كه حاجتش را بر مي‌آورد خداي تعالي طاعت را نيز عبادت خوانده، فرموده:
" أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ وَ أَنِ اعْبُدُونِي" «2».
و بنا بر اين برگشت معناي جمله مورد بحث به اين است كه عبادت پرستندگان غير خداي تعالي، عبادت و دعوت شيطان مريد است چون اطاعت او است.
__________________________________________________
(1)تفسير بيضاوي، ج 1، ص 244.
(2)آيا با شما اي بني آدم عهد نكرده بوديم كه شيطان را عبادت- اطاعت- مكنيد چون كه او دشمني آشكارا براي شما است، و اينكه مرا بپرستيد- اطاعت كنيد-؟" سوره يس، آيه 61".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 136
" لَعَنَهُ اللَّهُ" كلمه" لعن" به معناي دور كردن ملعون از رحمت است و اين جمله صفت دومي است براي شيطان، صفت اوليش اين بود كه او مريد است و از هر خيري عاري و تهي است. صفت دوم در حقيقت تعليل صفت اول است و مي‌فهماند كه علت عاري بودن شيطان از هر خير اين است كه او رانده شده و دور شده از رحمت خدا است.
" وَ قالَ لَأَتَّخِذَنَّ مِنْ عِبادِكَ نَصِيباً مَفْرُوضاً" كانه مي‌خواهد اشاره كند به گفتاري كه خداي عز و جل در جاي ديگر از شيطان حكايت كرده و آن اين است كه آن ملعون گفته بود:" فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ" «1».
و در اينكه گفت:" بطور قطع از بندگانت نصيبي مقدر خواهم گرفت." در حقيقت اعتراف و تقدير بر اين معنا است كه فريب خوردگان او در عين اينكه فريب او را خورده‌اند بنده خداي تعالي هستند و يك انسان هر قدر هم كه فريب شيطان را بخورد نمي‌تواند از بندگي خدا بيرون شود و چگونه ممكن است بيرون شود در حالي كه خداي تعالي رب او است و هر حكمي كه بخواهد در باره او مي‌راند.

[بيان حال فريب خوردگان شيطان و عاقبت كار آنها] ..... ص : 136

" وَ لَأُضِلَّنَّهُمْ وَ لَأُمَنِّيَنَّهُمْ ..."
كلمه" تبتيك" كه مصدر باب تفعيل است و جمله:" فليبتكن" از آن مشتق شده به معناي شكافتن است و شكافتن گوش حيوانات با مطلبي كه بعضي‌ها نقل كرده‌اند تطبيق مي‌شود و آن اين است كه گفته‌اند: عرب جاهليت را رسم بر اين بود كه گوش ماده شتري كه پنج شكم زائيده باشد" بحيره" و شتري كه به عنوان وفاء به عهد رها مي‌كردند" سائبه" را مي‌شكافتند تا اعلام كنند كه اين حيوان آزاد است و در نتيجه خوردن گوشت آن بر همه جايز است.
و اين اموري كه در آيه شمرده شده همه‌اش مصاديقي از ضلالت است. و با اينكه در جمله" وَ لَأُضِلَّنَّهُمْ" مساله ضلالت را صريحا ذكر كرده اگر اين مصاديق از ضلالت را نيز بر شمرده از باب ذكر عام و سپس نام بردن از بعضي افراد آن عام است. كه گوينده به شنونده مي‌فهماند عنايت خاصي به اين چند فرد دارد. در اين آيه شريفه از شيطان حكايت شده كه
__________________________________________________
(1)پس به عزتت سوگند كه همه انسانها را گمراه مي‌كنم، مگر بندگان مخلصت را كه عده كمي از انسانهايند." سوره ص، آيه 83".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 137
گفته است: من انسانها را از راه سرگرم كردنشان به پرستش غير خدا و ارتكاب گناهان گمراه خواهم كرد و آنان را با اشتغال به آمال و آرزوهايي كه از اشتغال به واجبات زندگيشان باز بدارد فريب مي‌دهم، تا آنچه را كه برايشان مهم و حياتي است به خاطر آنچه موهوم و خالي از واقعيت است، رها كنند و دستورشان مي‌دهم كه گوش چهار پايان خود را بشكافند و (با اينگونه عقايد خرافي و موهوم) حلال خدا را بر خود حرام سازند و نيز دستورشان مي‌دهم كه خلقت خدايي را تغيير دهند مثلا مردان را كه مرد خلق شده‌اند و استعداد زن گرفتن را دارند اخته نموده اين استعداد را در آنها بكشند و يا انواع مثله- بريدن اعضاء- را باب كنند و يا مردان با يكديگر لواط و زنان با يكديگر مساحقه كنند.
و بعيد نيست كه مراد از تغيير خلقت خداي تعالي خروج از حكم فطرت و ترك دين حنيف باشد آن ديني كه خداي تعالي در باره‌اش فرمود:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ، ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «1».
خداي تعالي بعد از حكايت كلام شيطان وعده او را كه همان اطاعت او در آنچه امر مي‌كند، مي‌باشد را ولي گرفتن او دانسته، فرموده: اطاعت او معنايش اين است كه شما او را به جاي خداي تعالي ولي و سرپرست خود بگيريد:" وَ مَنْ يَتَّخِذِ الشَّيْطانَ وَلِيًّا مِنْ دُونِ اللَّهِ فَقَدْ خَسِرَ خُسْراناً مُبِيناً" «2» و در افاده اين معنا نفرمود:" و من يكن الشيطان له وليا، و هر كس كه شيطان ولي او باشد" تا همان نكته‌اي را بفهماند كه آيات سابق آن را فهمانيد و آن اين بود كه تنها ولي عالم خداي تعالي است و هيچ كس ديگر بر هيچ چيز عالم ولايت ندارد، هر چند كه مردمي او را ولي خود بگيرند.
" يَعِدُهُمْ وَ يُمَنِّيهِمْ وَ ما يَعِدُهُمُ الشَّيْطانُ إِلَّا غُرُوراً ..."
از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه اين جمله تعليلي براي اين قسمت از آيه قبلي باشد كه مي‌فرمود:" فَقَدْ خَسِرَ خُسْراناً مُبِيناً" و چه خسراني روشن‌تر از اين خسران كه سعادت حقيقي كسي مبدل به سعادت خيالي و شقاوت واقعي شود و با وعده‌هاي دروغين و آرزوهاي موهوم كمال خلقت او مبدل به خسران و نقص شود هم چنان كه خداي تعالي مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)روي دل سوي دين حنيف كن، ديني كه زبان فطرت است، فطرتي كه خداي تعالي انسان را بر آن فطرت آفريده، آفرينشي كه دگرگونگي نمي‌پذيرد، دين پايدار چنين ديني است." سوره روم، آيه 30".
(2)و هر كس شيطان را به جاي خدا، ولي خود بگيرد به خسراني روشن زيانكار شده است.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 138
" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمالُهُمْ كَسَرابٍ بِقِيعَةٍ، يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّي إِذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ، فَوَفَّاهُ حِسابَهُ، وَ اللَّهُ سَرِيعُ الْحِسابِ" «1».
اما وعده‌هاي شيطان عبارت است از وسوسه‌هايي كه او بدون واسطه مي‌كند، به خلاف اماني (كه جمله: و يمنيهم آرزومندشان مي‌كند- متضمن آن است) كه آن از نتائج وسوسه است و منظور از آن هر امر خيالي است كه و هم از آن لذت ببرد. «2» و به همين جهت بود كه خداي تعالي تمني و يا به عبارت ديگر استفاده از آرزوهاي دروغي بشر را غرور نخواند بلكه وعده او را غرور خواند و فرمود: شيطان وعده‌شان نمي‌دهد مگر غرور و فريب را، و اين نكته بر كسي پوشيده نيست.
خداي تعالي بعد از بيان وعده‌هاي شيطان، عاقبت حال فريب خوردگان او را بيان نموده، فرمود:" أُولئِكَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ لا يَجِدُونَ عَنْها مَحِيصاً"، عاقبت حالشان اين است كه منزلگهي در دوزخ دارند كه به هيچ وجه محيصي از آن ندارند و محيص از ماضي" حاص" كه به معناي" فلاني عدول كرد يا جا عوض كرد و يا گريزگاهي يافت و از آنجا پا به فرار گذاشت" مي‌باشد.
خداي سبحان بعد از بيان عاقبت حال فريب خوردگان شيطان، حال كساني را بيان كرد كه در مقابل آن طائفه قرار دارند، يعني مؤمنيني كه از فريب شيطان بر حذر هستند و منظورش از بيان حال طرف مقابل فريب خوردگان اين بود كه بيان خود نسبت به فريب خوردگان را تكميل كند، لذا فرمود:" وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَنُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ ..."، و در اين آيات التفاتي از سياق تكلم مع الغير" نُوَلِّهِ- نُصْلِهِ" به سياق غيبت" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ- لَعَنَهُ اللَّهُ- مِنْ دُونِ اللَّهِ" بكار رفته، روشن‌تر بگويم در اول خداي تعالي مي‌فرمود:" ما او را چنين و چنان مي‌كنيم" و در وسط خود را غايب فرض كرده مي‌فرمايد:" خداي تعالي چنين و چنان
__________________________________________________
(1) و كساني كه به كفر گرائيدند، اعمالشان در بي‌نتيجه بودن و نتيجه به عكس دادن نظير سرابي است كه در بياباني واقع باشد و لب تشنه آن را آب بپندارد، همين كه به سويش آمد آن را چيزي نيابد و خدا را در آنجا بيابد، خداي تعالي جزا و كيفر كفرش را بدون ذره‌اي كم و كاست كف مشتش بگذارد و خدا سريع الحساب است." سوره نور، آيه 39".
(2) لذت بردن واهمه از چيزي كه برايش لذت آور است ربطي به شيطان ندارد، ليكن شيطان با وسوسه‌هاي خود آن لذت را آن قدر در نظر واهمه زينت مي‌دهد كه فريب خورده او آن لذت را لذتي واقعي بپندارد، آن هم لذتي كه جا دارد به خاطر به دست آوردنش هر لذت واقعي ديگر را فدايش ساخت، پس روشن شد كه كار مستقيم و بلاواسطه شيطان وسوسه و تقويت اماني است كه با وساطت قوه واهمه آدمي انجام مي‌دهد." مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 139
مي‌كند" و در اين التفات دو نكته در نظر بوده: يكي اينكه آنجا كه مقام اقتضاء دارد به عظمت خداي تعالي اشاره‌اي بشود، در آنجا به جاي ضمير" ما چنين و چنان مي‌كنيم" اسم جلاله" اللَّه تعالي" را بياورد، همين كه اين غرض تامين شد، دو باره به سياق اول كه سياق اصلي بود بر گردد، هم چنان كه در اين آيات دوباره به سياق اصلي برگشته، مي‌فرمايد:" سَنُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ" «1»، نكته دوم اشاره به قرب حضور خداي تعالي و محجوب نبودنش از وضع بندگان اشاره مي‌كند كه معناي ولي مؤمنين هم همين است.
" وَعْدَ اللَّهِ حَقًّا وَ مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ قِيلًا" در اين جمله، وعده خداي تعالي را در مقابل وعده‌اي كه قبلا از شيطان آورد ذكر نموده، آنجا مي‌فرمود: وعده شيطان چيزي به جز غرور نيست و در اينجا مي‌فرمايد: وعده خداي تعالي حق و گفتار او صدق است.

[كرامت نزد خدا بستگي به اعمال دارد و كسي از خداوند طلبكار نيست] ..... ص : 139

" لَيْسَ بِأَمانِيِّكُمْ وَ لا أَمانِيِّ أَهْلِ الْكِتابِ" در اين آيه شريفه، به آغاز سخن برگشت شده و كانه مي‌خواهد از گفتار مفصلي كه تا كنون آورده بود خلاصه گيري كند.
آري از اعمالي كه در آيات قبل، از بعضي مؤمنين حكايت و از اقوالي كه از آنان نقل فرمود و از اصراري كه آنان به رسول خدا (ص) مي‌كردند كه رعايت جانب آنان را بفرمايد و در مواقعي كه بين آنان و ديگران نزاع و مشاجره‌اي رخ مي‌دهد، آنان را عليه ديگران معاضدت و مساعدت فرمايد، اين معنا بطور خلاصه به دست مي‌آيد كه مؤمنين اينطور فكر مي‌كرده‌اند: حال كه ما ايمان آورده‌ايم، حقي بر خدا و پيامبرش پيدا كرده‌ايم و بر خدا و رسول واجب است كه رعايت احترام ما را نموده، جانب ما را رعايت كنند و هر زمان كه بين ما و ديگران مشاجره‌اي رخ دهد از ما طرفداري كنند، چه اينكه ما بر حق و آنان بر باطل باشند و چه ما بر باطل و آنان بر حق باشند و چه اينكه طرفداري از ما عدالت باشد و يا ظلم باشد، اين طرز تفكر عينا همان طرز تفكري است كه پيشوايان ضلالت و اطرافيان آنان و رؤساي جور و قوم و خويش و اذناب آنان دارند، يك فرد طاغوتي را اگر در نظر بگيريم مي‌بينيم هم به زير دست خود منت مي‌گذارد و هم به ما فوق خود و در عين اينكه در برابر ما فوقش خضوع و كوچكي نموده دستوراتش را اطاعت مي‌كند، در عين حال خود را مستحق احترام او مي‌داند و توقع دارد كه رئيسش به او احترام نموده، رعايت جانبش را بكند و اگر وقتي با ديگران نزاع و مشاجره كرد،
__________________________________________________
(1)ما به زودي آنان را داخل بهشت خواهيم كرد.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 140
رئيس از او حمايت كند، چه اينكه حق با او باشد و چه با خصم او باشد.
بطوري كه قرآن كريم در آيه شريفه:" وَ قالَتِ الْيَهُودُ وَ النَّصاري نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ" «1» و در آيه شريفه:" وَ قالُوا كُونُوا هُوداً أَوْ نَصاري تَهْتَدُوا" «2» و آيه شريفه:" قالُوا لَيْسَ عَلَيْنا فِي الْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ" «3»، حكايت فرموده يهود و نصارا چنين طرز تفكري داشته‌اند، يعني در عين اينكه خدا را به خيال خود عبادت مي‌كردند، خود را طلبكار او نيز مي‌دانستند.
و به همين جهت خداي عز و جل در اين آيه هم مؤمنين مذكور را رد كرد و هم به دنبال آنان اهل كتاب را و طرز تفكر غلط مزبور را اماني خواند و اين تعبير، مجازي و استعاره‌اي است، كانه آرزوها و توقعات غلط مذكور را صورت‌هايي خيالي و لذت آور و به عبارت ساده‌تر دل‌خوش‌كنك‌هايي دانسته كه در عالم خارج هيچ اثري ندارد و فرموده:" لَيْسَ بِأَمانِيِّكُمْ"، به دلخواه شما مسلمانان و يا شما گروهي از مسلمانان منحرف و خيال‌پرداز نيست و به دلخواه اهل كتاب هم نيست بلكه كرامت نزد خدا و حمايت خدا از شما دائر مدار اعمال شما است تا اعمال شما چگونه باشد، اگر خير باشد، خدا هم نظر خيري به شما خواهد داشت و اگر شر باشد به جز شر پاداشي نخواهيد داشت، و اگر اول سيئه و گناه را ذكر كرد و بعد حسنه را، براي اين بود كه عمده خطاي اين خوش خيالها در سيئات تبلور مي‌يابد.
" مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِهِ وَ لا يَجِدْ لَهُ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً".
اين جمله بطور فصل آمده، يعني با واو عاطفه، عطف به ما قبل نشده و به اصطلاح ادبي به فصل آمده نه به وصل و اين بدان جهت است كه اين جمله موقعيت جواب از سؤالي فرضي را دارد و تقدير آن سؤال و اين جواب اين است:" وقتي صرف گفتن شهادتين و داخل شدن در حريم اسلام و ايمان اين خاصيت را نداشته باشد كه همه خيرات را به سوي آدمي جلب كند و همه منافع زندگي ما را تامين نمايد و همچنين وقتي يهوديت و نصراني‌گري نيز چنين اثري نداشته باشد، پس چه فرقي بين داشتن اين اديان با نداشتن آن هست و بالآخره حال آدمي به كجا كشيده مي‌شود؟
قرآن در پاسخ مي‌فرمايد:" هر كس عمل زشتي را مرتكب شود كيفرش را مي‌بيند و به غير از خدا هيچ ولي و ناصري براي خود نخواهد يافت و هر كس هم كه اعمال نيك انجام
__________________________________________________
(1)يهود و نصارا گفتند: ما پسران خدائيم." سوره مائده، آيه 18".
(2)به مردم مي‌گفتند: يهودي و نصراني شويد تا راه را يافته باشيد." سوره بقره، آيه 135".
(3)هيچ ملتي بي كتاب، حق تحكم و سروري بر ما را ندارد." سوره آل عمران، آيه 75". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 141
دهد، چه مرد باشد و چه زن (البته در صورتي كه ايمان داشته باشد) پاداش خود را كه همان بهشت است خواهد ديد ...".
جمله:" مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِهِ" مطلق است و به همين جهت هم شامل كيفرهاي دنيوي مي‌شود كه شريعت اسلام آن را مقرر كرده، از قبيل قصاص كردن جاني و بريدن دست دزد و شلاق زدن و سنگسار كردن زاني و امثال آن از احكام سياسات و غير سياسات و هم شامل كيفرهاي اخروي مي‌شود كه خداي تعالي چه در كتابش و چه به زبان رسول گراميش آنها را وعده داده است.
مناسب با مورد آيات كريمه مورد بحث و منطبق با آنها نيز همين بود كه جمله مورد بحث را مطلق بياورد، چون در رواياتي كه در شان نزول اين آيات وارد شده، آمده است كه:
اين آيات درباره سرقتي نازل شد كه شخصي مرتكب آن شده بود و آن گاه گناه خود را به گردن فردي يهودي يا مسلمان انداخته بود، تازه او و دار و دسته‌اش به پيغمبر (ص) اصرار مي‌كردند كه عليه آن يهودي يا مسلمان بي گناه حكم كند.
و باز به همين جهت جمله:" وَ لا يَجِدْ لَهُ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً" نيز مطلق شده، هم شامل ولي و نصيرهاي دنيوي از قبيل رسول اللَّه (ص) و يا اولي الامر مي‌شود و در نتيجه مي‌فهماند كه آن دو وي را شفاعت مي‌كنند و نه خويشاونديش با آن دو برايش فائده‌اي دارد و نه احترام اسلام و دين از شلاق خوردن او جلوگيري مي‌كند و هم شامل ولي و نصيرهاي اخروي مي‌شود و مي‌فهماند كه در آخرت هيچ كس نمي‌تواند از معذب شدن گنهكاران مانع شود مگر افرادي كه آيات بعد شامل آنان است.

[عمل كنندگان به بخشي از اعمال صالحه، چه زن و چه مرد، به شرط مؤمن بودن به بهشت مي‌روند] ..... ص : 141

" وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ وَ لا يُظْلَمُونَ نَقِيراً" اين آيه شريفه بيانگر وضع شق دوم است و پاداش كساني را خاطرنشان مي‌سازد كه اعمال صالح مي‌كنند و آن پاداش عبارت است از بهشت، چيزي كه هست خداي تعالي در اين آيه از يك جهت رسيدن به بهشت را توسعه و تعميم داده و از سوي ديگر فعليت آن را مقيد كرده به قيدي كه آن فعليت را تضييق مي‌كند.
از يك سو شرط كرده كه صاحب عمل صالح اگر بخواهد به پاداش خود يعني بهشت برسد، بايد كه داراي ايمان باشد، چون هر چند پاداش در برابر عمل است و ليكن آنكه كافر است كفرش براي او عملي باقي نمي‌گذارد و هر عمل صالحي بكند آن را حبط و بي‌اجر مي‌نمايد، هم چنان كه قرآن كريم در جاي ديگر فرموده:" وَ لَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ ما كانُوا
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 142
يَعْمَلُونَ"
«1».
و نيز فرموده:" أُولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ وَ لِقائِهِ، فَحَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فَلا نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْناً" «2».
و از سوي ديگر نفرمود:" و من يعمل الصالحات" تا در نتيجه پاداش اخروي و بهشت را منحصر كرده باشد به كساني كه همه اعمال صالحه را انجام دهند، بلكه فرمود:" وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ" و اين خود توسعه‌اي است در وعده به بهشت.
بله، از آنجا كه مقام، مقام بيان جزاء است، رعايت اين دقت لازم بود، فضل الهي نيز همين را اقتضاء مي‌كرد كه جزاي خير آخرت را منحصر در افرادي انگشت شمار نكند بلكه آن را عموميت دهد تا شامل حال هر كسي كه ايمان آورد و مقداري اعمال صالحه انجام دهد بگردد و آن گاه از راه توبه بنده و يا شفاعت شفيعان، بقيه اعمال صالح را كه او انجام نداده و گناهاني را كه مرتكب شده، تدارك و جبران نمايد هم چنان كه در كلام مجيدش فرموده:" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ" «3» و بحث مفصل ما پيرامون توبه در ذيل آيه شريفه:
" إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَي اللَّهِ" «4» در جلد چهارم عربي اين كتاب و بحث ديگرمان پيرامون مساله شفاعت در ذيل آيه:" وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً" «5» در جلد اول اين كتاب گذشت.
و از سوي سوم با آوردن جمله:" مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي" حكم را عموميت داده تا شامل مردان و زنان هر دو بشود و اختصاص به مردان نداشته باشد.
آري از نظر اسلام هيچ فرقي بين مرد و زن نيست، بر خلاف پندار قدماي اهل ملل و نحل از قبيل هند و مصر و ساير بت‌پرستان كه مي‌پنداشتند زنان اصلا عملي ندارند و اعمال صالحه آنان پاداش ندارد و نيز بر خلاف آنچه از يهوديان و مسيحيان به ظهور رسيده كه گفته‌اند: زنان نزد خدا
__________________________________________________
(1)اگر شرك بورزند آنچه عمل نيك كنند بي‌فائده و بي‌اجر مي‌شود." سوره انعام، آيه 88".
(2)آنان كه به آيات پروردگارشان و به روز قيامت كه روز لقاي او است كفر ورزيدند اعمالشان بي نتيجه و حبط شد، در نتيجه ما در قيامت براي سنجش وضع آنان ميزاني بپا نمي‌كنيم." سوره كهف، آيه 105".
(3)بطور قطع خدا اين گناه را كه به وي شرك بورزند نمي‌آمرزد و اما گناهان كوچكتر از آن را از هر كس بخواهد مي‌آمرزد." سوره نساء، آيه 116".
(4)" سوره نساء، آيه 117".
(5)" سوره بقره، آيه 48".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 143
خوار و بي مقدارند، چون خلقتشان ناقص و اجرشان خاسر است، هر چه حرمت و كرامت هست از آن مردان است و نيز بر خلاف آنچه عرب جاهليت مي‌پنداشت كه آنان نيز گرفتار اين عقائد خرافي بودند ولي اسلام دو طائفه زن و مرد را يكسان معرفي نموده، فرمود:" مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي".
و چه بسا همين سر در كار بوده كه دنبال جمله:" فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ" اضافه كرد كه:" وَ لا يُظْلَمُونَ نَقِيراً" تا جمله اول دلالت كند بر اينكه زنان نيز مانند مردان داراي مثوبت و اجرند و جمله دوم بفهماند كه هيچ فرقي بين آن دو از جهت زيادت پاداش و نقصان آن نيست، هم چنان كه در جاي ديگر به اين حقائق تصريح نموده و فرموده:" فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ". «1»
" وَ مَنْ أَحْسَنُ دِيناً مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ ..."
كانه اين آيه مي‌خواهد از يك سؤالي و شبهه‌اي كه ممكن است به ذهن شنونده بيايد قبلا پاسخ داده باشد و آن سؤال اين است كه وقتي براي اسلام مسلمان و يا ايمان يهوديان و نصرانيان هيچ تاثيري در جلب خير به سوي آنان در حفظ منافعشان ندارد و كوتاه سخن اينكه وقتي در برابر ايمان به خدا و آيات او هيچ چيز به انسان نمي‌دهند و وجود و عدم آن يكسان است، ديگر چه كرامتي و ارزشي براي اسلام هست و ديگر چه مزيتي براي ايمان تصور مي‌شود كه يك انسان به عشق رسيدن به آن مزيت به سوي ايمان گرايش پيدا كند؟.
در پاسخ به اين سؤال (كه گفتيم ممكن است در دل شنونده آيات قبل پيدا شود) گفته شده: كرامت و احترام داشتن دين امري است كه شكي در آن نبوده، حسن آن بر هيچ عاقلي پوشيده نيست:" وَ مَنْ أَحْسَنُ دِيناً" و با اين استفهام از طريق اصطلاحي (ارسال مسلم) اين معنا را مسلم داشت كه اسلام بهترين دين است، توضيح اينكه هيچ انساني چاره‌اي از داشتن دين ندارد و بهترين دين اين است كه انسان روي خود تسليم خدايي كند كه آنچه در آسمان‌ها و آنچه در زمين است از آن او است و در برابر او خضوع كند، خضوع عبوديت و بر طبق آنچه كيش و ملت حنيف ابراهيم اقتضا مي‌كند عمل نمايد و كيشي كه مطابق فطرت باشد همين است و به همين جهت است كه خداي سبحان ابراهيم (ع) را كه اولين كسي است كه وجه خود را در حالي كه نيكوكار بود تسليم خداي تعالي نموده، ملت حنفيت را پيروي كرد، خليل خود
__________________________________________________
(1)پس پروردگارشان دعايشان را چنين پاسخ داد و مستجاب كرد كه من هرگز عمل صالح هيچ عاملي را چه مرد باشد و چه زن ضايع نمي‌كنم و بين زن و مرد فرقي نمي‌گذارم، زيرا شما همه از يكديگريد.
" سوره آل عمران، آيه 195".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 144
گرفت.
ليكن اين را هم اضافه كنيم كه كسي خيال نكند خليل خدا بودن مانند خلت و دوستي دائر در بين مردم و حاكم در ميان آنان است، نه، هرگز، زيرا دوستي در بين مردم تنها دائر مدار حق نيست، گاهي دوستي‌ها بر سر حق است و گاهي بر سر باطل و همين قسم دوستي است كه منشا شده فسادهايي از قبيل جزاف‌گويي‌ها و زورگويي‌ها در بين بشر راه بيابد و اما خداي سبحان مالكي است غير مملوك و محيطي است كه كسي به او احاطه ندارد به خلاف مولي‌هاي بشر و رؤسا و پادشاهان كه از بردگان و رعايا و زير دستان خود مالك هيچ چيزي نيستند و اگر چيزي از آنان را مالك شوند در مقابل چيزي از خود در مقابل آن مي‌دهند و اگر نسبت به بعضي‌ها قاهر و غالب و حاكم مي‌شوند، يك تنه حكومت نمي‌كنند بلكه به وسيله بعضي ديگر اين قهر و غلبه را به دست مي‌آورند، اگر نسبت به بعضي ظلم مي‌كنند با كمك بعضي ديگر است و به همين جهت اگر روزي اراده همين كمك‌كاران، مخالف اراده او شود، او را از رياست و سلطنت مي‌اندازند، ديگر نمي‌توانند در مقام خود ثابت بمانند.
از اينجا روشن مي‌شود كه چرا دنبال جمله:" وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلًا ..." فرمود:" وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ كانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ مُحِيطاً".

بحث روايتي [(در ذيل آيات گذشته)] ..... ص : 144

در تفسير قمي آمده كه سبب نزول اين آيه شريفه:" إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ ..." اين بوده كه دسته‌اي از انصار از قبيله بني ابيرق كه سه برادر به نام بشير و بشر و مبشر و جزء منافقين بودند، ديوار خانه عموي قتادة بن نعمان را سوراخ كرده و مقداري طعام را كه او براي زن و بچه خود تهيه كرده بود با يك شمشير و يك زره را بردند و اين قتاده از رزمندگان جنگ بدر بود.
وي شكايت نزد رسول خدا (ص) برده، عرضه داشت: يا رسول اللَّه! چند نفر خانه عموي مرا نقب زده، طعامي را كه او براي عيال خود تهيه كرده بود با يك شمشير و يك زره بردند و اين چند نفر از يك خانواده بدي هستند، از سوي ديگر در بين آنان مردي مؤمن به نام لبيد بن سهل بود كه در رأي همفكر آنان بود و بني ابيرق كه خانواده‌اي شرور بود، در پاسخ قتاده (كه از نزد رسول خدا (ص) برگشته بود) گفتند: اين سرقت كار لبيد بن سهل است و چون خبر به لبيد رسيد شمشير خود را گرفته، به سوي بني ابيرق شتافت و گفت: كه آيا نسبت دزدي به من مي‌دهيد؟ با اينكه خود شما سزاوارتر از من به اينگونه ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 145
اعماليد؟ و با اينكه منافق هستيد و (بارها خودم شنيدم كه) رسول خدا (ص) را هجو مي‌كرديد؟ و در هجو آن جناب اشعاري مي‌سروديد و آن گاه اشعار خود را به قريش نسبت مي‌داديد؟، يا بايد اين مساله روشن و اين سارق معلوم شود و يا آنكه شمشيرم را از خون شما سيراب خواهم كرد، خانواده بني ابيرق، از در مدارا و ملايمت در آمدند و به او گفتند: خدا رحمتت كند تو بر گرد كه از اين گناه مبرايي.
آن گاه بني ابيرق نزد مردي از قبيله خود كه نامش" اسيد بن عروه" و مردي حرف زن و زبان آور بود رفتند و جريان را با او در ميان گذاشته، او را نزد رسول خدا (ص) فرستادند. اسيد به رسول خدا (ص) عرضه داشت: يا رسول اللَّه! قتادة بن نعمان به نزد خانداني از ما كه اهل شرف و حسب و نسبند رفته و آنان را به عمل سرقت متهم كرده است با اينكه اهل آن خانواده اين كاره نيستند، رسول خدا (ص) از شنيدن اين سخن اندوهناك شد (كه چرا قتاده مرتكب تهمت شده است) و به عنوان گلايه به او فرمود: آيا به سر وقت خانداني شريف و آبرومند و داراي حسب و نسب مي‌روي و آنان را متهم به سرقت مي‌كني؟ و او را به سختي عتاب فرمود، قتاده از اين بابت سخت در اندوه شد و به سوي عمويش برگشت و گفت: اي كاش مرده بودم و ماجراي تو را نزد رسول خدا (ص) نبرده بودم و اينطور مورد عتاب آن جناب قرار نمي‌گرفتم، عمويش در پاسخ گفت:" اللَّه المستعان"، (تنها كسي كه بايد از او ياري خواست خداي تعالي است).
چيزي نگذشت كه اين آيه شريفه بر پيامبر نازل شد:" إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ ... إِذْ يُبَيِّتُونَ ما لا يَرْضي مِنَ الْقَوْلِ"
.قمي سپس گفته است: يعني" ما لا يرضي من الفعل" كاري را كه خدا راضي نيست طرح ريزي مي‌كنند و در اين آيه، كلمه قول در جاي فعل قرار گرفته:" ها أَنْتُمْ هؤُلاءِ جادَلْتُمْ عَنْهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا
... وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً"
، قمي گفته است: اين لبيد بن سهل بود كه" احْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً"
«1».
و در تفسير قمي است كه ابي الجارود از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود:
چند تن از خويشاوندان نزديك بشير به يكديگر گفتند: چه خوب است نزد رسول خدا (ص) رفته و با وي در باره رفيقمان وساطت كنيم و يا او را بي گناه قلمداد نموده، بگوئيم: بشير مبراي از دزدي است ولي وقتي آيه:" يَسْتَخْفُونَ مِنَ اللَّهِ
... وَكِيلًا"
نازل شد،
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1 ص 150.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 146
خويشاوندان بشر نزد او آمده، گفتند: اي بشر! استغفار كن و به درگاه او از گناهانت توبه ببر، بشر گفت: سوگند به آن كسي كه همواره به وي سوگند مي‌خورم اموال عموي قتاده را كسي به جز لبيد ندزديده، چون او اين سخن بگفت آيه زير بر پيامبر نازل گرديد كه:" وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً"
.بعد از نزول اين آيه بشر از اسلام دست كشيد و كافر شد و به مكه نزد كفار رفت و در اين ماجرا در باره كساني كه آمدند تا بشر را بي گناه قلمداد كنند، آيه زير نازل شد كه مي‌فرمايد:" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ
... وَ كانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً"
. «1»
و در تفسير در المنثور است كه ترمذي و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) از قتادة بن نعمان روايت كرده‌اند كه گفت: خانواده‌اي از قبيله ما به نام" بني ابيرق" سه برادر بودند به نام‌هاي بشر و مبشر و بشر مردي منافق بود و اشعاري در هجو و بد گويي اصحاب رسول خدا (ص) مي‌گفت و از ترس آن را به بعضي از عرب‌هاي ناشناس نسبت مي‌داد و مي‌گفت: اين اشعار را فلان عرب گفته و شعر ديگري مي‌گفت و اظهار مي‌كرد كه اين اشعار را بهمان عرب گفته، ولي اصحاب رسول خدا (ص) هر جا آن اشعار را مي‌شنيدند، مي‌دانستند كه از سروده‌هاي بشر است، مي‌گفتند: به خدا سوگند اين شعر را جز آن خبيث پليد كسي نسروده و چون اين سخن به گوش بشر رسيد، به عنوان اينكه چرا سروده هر كسي را به من نسبت مي‌دهيد گفت:
" او كلما قال الرجال قصيدة اضموا فقالوا ابن ابيرق قالها" «2»
قتادة بن نعمان، ناقل جريان مي‌گويد: اين خانواده هم در جاهليت فقير و اهل حاجت بودند و هم در اسلام، و مردم خوراك معموليشان در مدينه خرما و جو بود و اين بشر هر زماني كه دستش به دهانش مي‌رسيد از كارواناني از شام كه كالا مي‌آوردند براي خوراك خودش آرد ممتاز و بدون سبوس مي‌خريد و براي زن و بچه‌اش جو و خرما خريداري مي‌كرد.
روزي كارواني از شام رسيد و عموي من رفاعة بن زيد يك بار شتر از آن آردهاي ممتاز خريداري نموده، آن را در حوضخانه منزلش جاي داد و اتفاقا دو شمشير و دو زره و آلات و
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1 ص 152.
(2)آيا درست است كه هر قصيده‌اي را كه مردم مي‌سرايند عده‌اي آن را به من بچسبانند و بگويند:
اين قصيده سروده ابن ابيرق است؟.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 147
ابزاري كه مربوط به اسلحه وي بود در همان حوضخانه جاي داشت، شبي ديوار حوضخانه را سوراخ كرده، آرد و اسلحه را ربودند، همين كه صبح شد عمويم رفاعه نزد من آمد و گفت: اي برادر زاده هيچ مي‌داني چه شده؟ ديشب بر ما دستبرد زدند، ديوار مشرف به (حوضخانه) را سوراخ نموده، طعام و سلاح ما را بردند.
قتاده مي‌گويد: ما به جستجوي خانه بشر برخاستيم و بعد از بررسي، اين مقدار برايمان مسلم شد كه همان شب پسران ابيرق، تنوري آتش كرده و ناني پخته بودند و به دست آورديم كه جنس آرد از همان آرد عموي من بوده، قتاده مي‌گويد: در حيني كه ما مشغول بررسي و تحقيق از افراد خانه بوديم بني ابيرق گفتند: به خدا سوگند ما به غير از لبيد بن سهل (كه يكي از افراد خانواده آنان و مردي صالح و مسلمان بود) دزدي براي كالاي شما نمي‌شناسيم، كار، كار او است و چون اين خبر به گوش لبيد رسيد شمشير خود را برهنه نموده، به سر وقت بني ابيرق آمد و گفت: آيا دزد من هستم؟ به خدا سوگند يا اين شمشير را با گوشت و خونتان در مي‌آميزم و يا بايد روشن كنيد كه عامل اين سرقت چه كسي بوده، بنو ابيرق گفتند: دست از سر ما بردار اي مرد، به خدا سوگند تو دزد اين اموال نيستي و هم چنان به سؤال از اهل خانه ادامه داديم تا ديگر شكي برايمان نماند كه كار، كار بنو ابيرق است، عمويم گفت: اي برادر زاده حال كه چنين است پس چه خوب است نزد رسول خدا (ص) رفته و نتيجه بررسي خود را به آن جناب بگويي.
قتاده مي‌گويد به حضور رسول خدا (ص) رفتم و عرضه داشتم: يا رسول اللَّه از قبيله ما يك خانواده ستمكار و اهل جفا هستند و اخيرا به سراغ عموي من رفاعة بن زيد رفته، حوضخانه او را نقب زدند و سلاح و طعام او را دزديدند، دستور بفرما حد اقل سلاح ما را به ما برگردانند و اما طعام از آن خودشان باشد، ما حاجتي به آن نداريم، رسول خدا (ص) فرمود: در اين باره فكر مي‌كنم، خبر اين گزارش به گوش بني ابيرق رسيد، نزد مردي از كسان خود كه نامش" اسير بن عروة" بود رفته و در باره اين ماجرا با او صحبت كردند، رفته رفته همه اهل آن خاندان دور" ابن عروة" جمع شدند به اتفاق، به حضور رسول خدا (ص) آمدند و عرضه داشتند: يا رسول اللَّه! قتادة بن نعمان و عمويش مي‌خواهند آبروي خانداني از قبيله ما را كه اهل اسلام و اهل صلاحند بريزند، براي اينكه بدون هيچ شاهد و دليلي نسبت دزدي به آنان داده‌اند.
قتاده مي‌گويد: در اين ميان خدمت رسول خدا (ص) رسيدم، فرمود: آيا تصميم گرفته‌اي آبروي خانداني را كه مي‌گويند خانداني مسلمان و صالحند ببري؟ و آيا بدون
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 148
هيچ شاهد و دليلي نسبت دزدي به آنها مي‌دهي؟ مي‌گويد: از شنيدن اين سخن بسيار ناراحت شدم به حدي كه دلم مي‌خواست غرامت عمويم را از مال خودم مي‌دادم و با رسول خدا (ص) در باره سرقت رفتن اموال عمويم سخن نمي‌گفتم، با حالت ناراحتي نزد عمويم رفاعه آمدم، پرسيد: برادر زاده چه كردي؟ من جريان را به او گفتم و فرمايش رسول خدا (ص) را برايش باز گو كردم، او گفت:" اللَّه المستعان" تنها كسي كه بايد به ياريش اميد بست خدا است.
چيزي نگذشت كه آياتي از قرآن در اين باره نازل شد كه:" إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ اللَّهُ وَ لا تَكُنْ لِلْخائِنِينَ خَصِيماً" كه منظور از خائنين همان بني ابيرق است" وَ اسْتَغْفِرِ اللَّهَ" و تو اي ابن عروة از آنچه به قتاده گفتي خدا را استغفار كن." إِنَّ اللَّهَ كانَ غَفُوراً رَحِيماً" كه خداي تعالي آمرزگار و رحيم است،" وَ لا تُجادِلْ عَنِ الَّذِينَ يَخْتانُونَ أَنْفُسَهُمْ"
- و تو اي ابن عروة زنهار كه از بني ابيرق كه به خود خيانت كرده‌اند دفاع كني- تا آنجا كه مي‌فرمايد:" ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُوراً رَحِيماً"
يعني اهل خاندان بني ابيرق اگر از آنچه كه مرتكب شده‌اند استغفار كنند، خدا را آمرزگار و رحيم مي‌يابند،" وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً
... فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً"
يعني اينكه خود دزدي مي‌كنند و با اين حال عمل خود را به لبيد نسبت داده‌اند گناهي بزرگ مرتكب شده‌اند.
" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ"
.يعني اي پسر عروه و هر كس ديگر كه با تو همدست بوده، اگر فضل و رحمت خدا نبود طائفه‌اي از آنان مي‌خواستند تو را گمراه كنند تا آنجا كه مي‌فرمايد:" فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً" همين كه قرآن كريم براي رسول خدا (ص) معين كرد كه دزد اسلحه كيست رسول خدا (ص) سلاح را به رفاعه برگردانيد.
قتاده مي‌گويد: من وقتي سلاح را براي عمويم آوردم او كه پير مردي بود كه هنوز تمايلي به جاهليت داشت و من اسلام او را خالص نمي‌دانستم، وقتي سلاح را ديد گفت: اي برادر زاده اين سلاح را من در راه خدا دادم من آن وقت فهميدم كه اشتباه كرده‌ام و اسلام او اسلامي صحيح بوده.
بعد از آنكه قرآن كريم مقصر اصلي را معرفي و متهم را تبرئه كرد، بشر از مدينه به طرف مكه و نزد مشركين رفت و در آنجا در خانه سلافه دختر سعد وارد شد و به اين مناسبت خداي تعالي اين آيه را نازل كرد كه:" وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدي وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ ما تَوَلَّي ... ضَلالًا بَعِيداً" كه ترجمه‌اش گذشت، وقتي همه فهميدند كه
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 149
سلافه ميزبان بشر شده، حسان بن ثابت (شاعر معروف) چند بيتي عليه سلافه سرود و سلافه كه آبروي خود را در خطر بديد اثاث و رحل بشر را برداشته بر سر خود نهاد و از خانه بيرون و تا لبه دره آمد و آن اثاث را به طرف ابطح (ته دره) پرتاب كرد و رو كرد به صاحب اثاث و گفت: تو براي من به جاي هر سوغاتي مطلوب شعر حسان را به ارمغان آورده‌اي؟ «1».
مؤلف: اين سرگذشت به طرقي ديگر نيز روايت شده و در همان كتاب است كه ابن جرير از ابن زيد روايت كرده كه در تفسير آيه مورد بحث گفته است: مردي در زمان رسول خدا (ص) زرهي آهني بدزديد و آن را به خانه مردي يهودي پرت كرد، و يهودي (بعد از آنكه دستگير شد) عرضه داشت: اي ابا القاسم به خدا سوگند كه من اين زره را ندزديده‌ام و ليكن آن را به داخل خانه‌ام پرتاب كردند، ابن زيد مي‌گويد: آري مردي آن زره را دزديده بود و همسايگانش كه خواسته بودند او را تبرئه كنند زره را به خانه يهودي پرتاب كرده، به رسول خدا (ص) عرضه داشتند: اين يهودي خبيث به خدا كفر مي‌ورزد و نيز به آنچه تو آورده‌اي ايمان ندارد، آن قدر عليه او بد گويي كردند كه رسول خدا (ص) او را به چند كلمه عتاب كرد.
و به اين جهت خداي تعالي خود آن جناب را مورد عتاب قرار داد كه:" إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ اللَّهُ وَ لا تَكُنْ لِلْخائِنِينَ خَصِيماً وَ اسْتَغْفِرِ اللَّهَ" كه ترجمه‌اش در همين فصل گذشت. و در آن به رسول خدا (ص) فرمود: از آنچه به اين مرد يهودي گفتي استغفار كن كه خدا غفور و رحيم است، آن گاه عتاب خود را متوجه همسايگان سارق مذكور كرده، فرمود:" ها أَنْتُمْ هؤُلاءِ جادَلْتُمْ عَنْهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا، فَمَنْ يُجادِلُ اللَّهَ عَنْهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ، أَمْ مَنْ يَكُونُ عَلَيْهِمْ وَكِيلًا"
، آن گاه توبه را پيشنهاد كرده، فرمود:" وَ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ، ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُوراً رَحِيماً وَ مَنْ يَكْسِبْ إِثْماً فَإِنَّما يَكْسِبُهُ عَلي نَفْسِهِ"
،" وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً"
،" وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدي" ابن زيد در معناي اين جمله گفته است: يعني توبه‌اي را كه خداي تعالي به او عرضه كرده نپذيرد و به جاي آن از مدينه به سوي مشركين مكه برود و در آنجا خانه مردم را نقب بزند و بدزدد و خدا آن خانه را به رويش خراب كرده، به قتلش برساند. «2»
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 215.
(2)در المنثور ج 2 ص 217.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 150
مؤلف: اين معنا به طرق بسيار و با مختصر اختلافي روايت شده است.
و در تفسير عياشي از رسول خدا (ص) نقل شده كه فرمود: هيچ بنده‌اي گناهي مرتكب نمي‌شود كه بعد از گناه، برخاسته وضويي بگيرد و از گناهش استغفار كند مگر آنكه بر خدا زيبنده آن مي‌شود كه او را بيامرزد، چون همو است كه مي‌فرمايد:" مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُوراً رَحِيماً"
«1».
و نيز فرمود: خداي تعالي بنده خود را كه دوست مي‌دارد مبتلا مي‌كند تا تضرع و زاري او را بشنود. «2»
و نيز فرمود: خداي تعالي ممكن نيست هم بنده‌اش را موفق به دعا كند و در دعا به رويش بگشايد و هم از سوي ديگر در استجابت را به رويش ببندد، چون خود او فرموده:
" ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ" مرا بخوانيد تا دعايتان را اجابت كنم «3».
و نيز فرمود: خداي تعالي ممكن نيست باب توبه را به روي كسي بگشايد و در عين حال باب مغفرت را به رويش ببندد، چون همو است كه فرموده:" مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ، ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُوراً رَحِيماً"
«4».
و در همان كتاب است از عبد اللَّه بن حماد انصاري از عبد اللَّه بن سنان روايت آمده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: غيبت آن است كه گناهي را كه برادر مؤمنت مرتكب شده و خدا آن را پوشانده تو برملايش كني و اما اگر چيزي درباره او بگويي كه در او نيست، آن گفتار تو غيبت نيست بلكه بهتان است كه خداي تعالي در باره‌اش فرموده:" فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً"
«5».
و در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه:" لا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْواهُمْ ..." آمده كه پدرم از ابن ابي عمير از حماد از حلبي از امام صادق (ع) روايت كرد كه فرمود: خداي تعالي تمحل را در قرآن واجب كرده، عرضه داشتم: تمحل چيست فدايت شوم؟ فرمود: اينكه تو از برادر مؤمنت آبرومندتر و سرشناس‌تر باشي و او به منظور رفع گرفتاريش به تو مراجعه كند و تو راز دل او را آهسته و محرمانه به ديگري بگويي تا چاره كار او كني.
و در كافي به سند خود از عبد اللَّه بن سنان از ابي الجارود روايت كرده كه گفت: امام باقر ابو جعفر (ع) فرمود: هر وقت من براي شما حديثي گفتم از من بپرسيد شاهد آن در
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)تفسير برهان، ج 1 ص 414.
(4)تفسير برهان، ج 1 ص 414.
(5)تفسير برهان، ج 1 ص 415 و تفسير عياشي، ج 1 ص 275. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 151
قرآن كريم كدام آيه است، آن گاه در بعضي از سخنان خود فرمود: رسول خدا (ص) از قيل و قال و از فساد مال و از كثرت سؤال نهي فرموده، شخصي پرسيد: يا بن رسول اللَّه شاهد اين گفتار در كجاي قرآن كريم است؟ فرمود: خداي عز و جل فرموده:" لا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْواهُمْ، إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ، أَوْ مَعْرُوفٍ، أَوْ إِصْلاحٍ بَيْنَ النَّاسِ"، كه اين آيه از نجوا نهي مي‌كند و قيل و قال نيز يكي از مصاديق نجوا است.
و نيز فرموده:" وَ لا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِياماً" «1» و اين همان نهي از افساد مال است.
و نيز فرموده:" لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ" «2» و اين نهي از كثرت سؤال است. «3»
و در تفسير عياشي از ابراهيم بن عبد الحميد از بعضي معتمدين از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه:" لا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْواهُمْ إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلاحٍ بَيْنَ النَّاسِ" فرموده: منظور خداي تعالي از كلمه" معروف" قرض است. «4»
مؤلف: اين روايت را قمي نيز در تفسير خود به همين سند نقل كرده «5» و اين معنا از چند طريق از طرق اهل سنت نيز نقل شده و به هر حال روايت از باب جري است، يعني از باب تطبيق كلي بر بعضي از مصاديق آن است.
و در تفسير در المنثور است كه مسلم و ترمذي و نسايي و ابن ماجه و بيهقي از سفيان بن عبد اللَّه ثقفي روايت كرده‌اند كه گفت: به رسول خدا (ص) عرضه داشتم: مرا به امري فرمان بده كه در مسلمانيم از هر خطري محفوظ بمانم، حضرت فرمود: بگو:" آمنت باللَّه ثم استقم" «6»، عرضه داشتم: يا رسول اللَّه از چه چيزي بيشتر از هر چيز بر من خوف داري؟
حضرت نوك زبان خود را گرفت و فرمود: از اين. «7»
__________________________________________________
(1)اموال خود (را) به سفيهان مدهيد، چون خدا مال را مايه قوام زندگي شما قرار داده." سوره نساء، آيه 5".
(2)از چيزهايي نپرسيد كه اگر برايتان آشكار شود ناراحتتان كند." سوره مائده، آيه 101".
(3)كافي، ج 1، ص 60.
(4)تفسير عياشي، ج 1 ص 275.
(5)تفسير قمي، ج 1 ص 152.
(6)ايمان آوردم به خدا، و آن گاه استقامت بورز و پاي ايمانت بايست.
(7)در المنثور ج 2، ص 220.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 152
مؤلف: اخبار در مذمت زياد حرف زدن و مدح كم سخن گفتن و سكوت و مطالبي مربوط به آن بسيار زياد است كه هم در جوامع شيعه روايت شده و هم در جوامع اهل سنت.
و در همان كتاب است كه ابو نصر سجزي در كتاب" الابانه" از انس روايت كرده كه گفت: مردي اعرابي به حضور رسول خدا (ص) شرفياب شد، رسول خدا (ص) به وي فرمود: اي اعرابي خداي عز و جل در قرآن اين آيه را بر من نازل كرده:
" لا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْواهُمْ ..." فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً"، اي اعرابي منظور از اجر عظيم بهشت است، اعرابي گفت: حمد آن خدايي را كه ما را به سوي اسلام هدايت فرمود.
و در همان كتاب در تفسير آيه:" وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ ..." مي‌گويد: ترمذي و بيهقي در كتاب" الاسماء و الصفات" از پسر عمر روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: خداي عز و جل اين امت را هرگز بر ضلالت، جمع و متحد القول نمي‌كند و دست خدا بر سر جماعت سايه افكنده، هر كس از جماعت كناره گيري كند در داخل آتش نيز تنها خواهد بود.
و در همان كتاب آمده كه ترمذي و بيهقي از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: خداي تعالي امت مرا (و يا فرمود: اين امت را) بر ضلالت مجتمع نمي‌سازد و دست خدا بر جماعت سايه مي‌افكند. «1»
مؤلف: اين روايت از احاديث معروف است و امام هادي (ع) در رساله‌اش كه به اهل اهواز نوشته آن را از رسول خدا (ص) نقل كرده و رساله امام هادي (ع) در جلد سوم بحار الانوار است و ما در بيان سابق خود معناي اين روايت را آورديم.
و در تفسير عياشي از حريز از بعضي رجال شيعه از يكي از دو امام يعني باقر و صادق (عليهما السلام) روايت آمده كه فرمود: آن روزها كه امير المؤمنين (ع) در كوفه بود، مردمي به حضورش آمدند و عرضه داشتند! براي ما پيشنمازي معين كن كه در ماه مبارك رمضان به او اقتداء كنيم، حضرت فرمود: لازم نيست و آنان را نهي كرد از اينكه در ماه رمضان جمع شوند، مردم نامبرده عصر آن روز دور هم جمع شدند و براي ماه رمضان، مجلس بر پا كردند و مرثيه‌خواني كردند، وا رمضانا گفتند، حارث اعور با جمعي نزد امير المؤمنين آمده، عرضه داشتند: مردم به گريه و شيون در آمدند و سخن تو سخت آنان را ناخوش آمده، حضرت فرمود:
حال كه چنين است به حال خود واگذارشان كنيد، هر كس را كه خواستند خود امام جماعت
__________________________________________________
(1)در المنثور، ج 2 ص 222.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 153
خودشان كنند، آن گاه استشهاد كرد به آيه شريفه:" وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ ما تَوَلَّي وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً" «1» كه ترجمه‌اش گذشت.
و در تفسير در المنثور در ذيل جمله:" وَ مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ قِيلًا ..." آمده كه بيهقي در كتاب دلائل از عقبة بن عامر روايتي نقل كرده كه عقبه در آن، ماجراي رفتن رسول خدا (ص) به سوي جنگ تبوك را نقل مي‌كند و در آن آمده كه رسول خدا (ص) صبح هنگام به تبوك رسيد، خداي را حمد و ثنا گفت، ثنائي كه خدا اهل آن باشد آن گاه فرمود:
بعد از حمد و ثناي خداي تعالي به شما مردم مي‌گويم: كه راست‌ترين سخن، كتاب خدا است و محكم‌ترين دست‌آويز كلمه تقوا است و بهترين كيش، كيش و مذهب ابراهيم (ع) است و بهترين سنت و روش سنت محمد (ص) است و شريف‌ترين گفتار ذكر خدا است و زيباترين داستان‌ها همين قرآن است و بهترين امور آن است كه اساس ديني داشته باشد، اموري كه سهل‌انگاري در آن روا نيست و بدترين آن امري است كه بشر به دست خود بدعت نهاده باشد و بهترين هدايت‌ها، هدايت انبياء و شريف‌ترين مردنها، كشته شدن شهدا و كورترين كوري‌ها، كوري آن كسي است كه بعد از هدايت گمراه شود و بهترين علم‌ها آن علمي است كه نافع باشد و بهترين هدايت‌ها آن هدايتي است كه پيروي گردد و بدترين ضلالت‌ها و كوري‌ها، كوري دل‌ها است، هان اي مردم دست دهنده بهتر است از دست گيرنده (دست فوق بهتر است از دست زير) و (از بهره‌هاي مادي) آنچه اندك و كافي باشد بهتر است از بسياري كه آدمي را به خود مشغول ساخته، از سعادت واقعيش باز بدارد و بدترين معذرت‌ها، معذرت در هنگام رسيدن مرگ است و بدترين ندامت‌ها، پشيماني روز قيامت است و بعضي از مردمند كه به نماز نمي‌آيند مگر در اواخرش و بعضي از آنان كسي است كه به ياد خدا نمي‌افتد مگر به لقلقه زبان، و بزرگترين خطاها، خطايي است كه با زبان دروغگو انجام مي‌شود و بهترين بي‌نيازي‌ها، بي‌نيازي دل است و بهترين توشه‌ها تقوا و سر منشا حكمت ترسيدن از خداي عز و جل است و بهتر چيزي كه در دلها جاي بگيرد و دل آن را عظيم بداند يقين است و شك و ترديد از كفر است و نوحه‌سرايي كردن از رسوم جاهليت است و آنچه از غنيمت جنگي كه سرقت شود، تلي از سنگ در دوزخ تشكيل مي‌دهد و درهم و ديناري كه گنجينه شود داغي از آتش است و شعر، خود يكي از ناي‌هاي ابليس است و شراب ام الخبائث
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 1 ص 275.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 154
و منشا همه گناهان است و زنان طناب دام شيطانند و جواني خود شعبه‌اي است از ديوانگي و بدترين كاسبي‌ها كسب ربا است، و بدترين مالي كه خورده شود مال يتيم است (و هان اي مردم) خوشبخت آن كسي است كه از ديگران پند بگيرد و بدبخت آن كسي است كه در شكم مادر خود بدبخت شده باشد و سر انجام محل شما و جاي شما چهار ذراع قبر است و هر كاري آخرش معيار است و ملاك عمل در اواخرش معلوم مي‌شود و بدترين روايت‌ها نقل سخنان دروغ است و آنچه كه قرار است بيايد نزديك است و ناسزا گويي به مؤمن فسق است و جنگيدن با مؤمن كفر است و خوردن گوشت او (يعني غيبت كردن او) نافرماني خدا است و حرمت مال او مانند حرمت خون او است و كسي كه عليه خدا عهد و سوگندي بخورد خدا او را تكذيب مي‌كند و كسي كه جفاكاران به خود را بيامرزد، جفاي خودش آمرزيده مي‌شود و كسي كه ديگري را عفو كند، خداي تعالي او را عفو مي‌كند و كسي كه خشم خود فرو ببرد خداي عز و جل پاداشش مي‌دهد و كسي كه بر مصيبت صبر كند خدا او را عوض مي‌دهد و كسي كه در پي سمعه و خودنمايي باشد، خداي تعالي او را به ريا كاري معرفي مي‌كند و كسي كه صبر كند خدا پاداش او را چند برابر مي‌كند و كسي كه خداي تعالي را نافرماني كند خداي عز و جل او را عذاب خواهد كرد، بار الها مرا و امتم را بيامرز، بار الها مرا و امتم را بيامرز، بار الها مرا و امتم را بيامرز و من براي خودم و براي شما از خدا طلب مغفرت مي‌كنم. «1»
و در تفسير عياشي از محمد بن يونس از بعضي اصحاب خود از امام صادق (ع) و از جابر از امام باقر (ع) روايت كرده كه در معناي جمله:" وَ لَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللَّهِ" فرموده‌اند: يعني شيطان دستورشان مي‌دهد به اينكه امر خدا را به هر چه امر كرده تغيير دهند. «2»
و در همان كتاب از جابر از امام ابي جعفر، باقر (ع) روايت آمده كه در معناي جمله:" وَ لَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللَّهِ"، فرمود: يعني دين خدا را تغيير دهند. «3»
مؤلف: برگشت هر دو روايت به يك معنا است و آن همان دين فطرت است كه در بيان سابق ما گذشت.
و در مجمع البيان در ذيل جمله:" فَلَيُبَتِّكُنَّ آذانَ الْأَنْعامِ" گفته: يعني گوش حيوانات را از بيخ ببرند و اين معنا از امام صادق (ع) روايت شده. «4»
__________________________________________________
(1)در المنثور، ج 2 ص 224.
(2 و 3)تفسير عياشي، ج 1 ص 276.
(4)مجمع البيان، ج 3 ص 113.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 155
و در تفسير عياشي در ذيل آيه شريفه:" لَيْسَ بِأَمانِيِّكُمْ ..." از محمد بن مسلم از امام باقر (ع) روايت آمده كه فرمود: وقتي آيه شريفه بالا كه مي‌فرمايد:" هر كس بدي كند سزا داده مي‌شود" نازل شد، بعضي از اصحاب رسول خدا (ص) به يكديگر گفتند: چقدر لحن اين آيه شديد است رسول خدا (ص) به ايشان فرمود: بله لحن آن سخت است و بين شما و اهل كتاب فرقي نگذاشته ولي اين فرق بين شما و آنان هست كه شما و آنان در مال و جان و اولاد خود گرفتار بلاها مي‌شويد، آيا جز اين است؟ گفتند: نه، همين طور است، فرمود: اين بلاها در مورد شما مسلمانان وسيله‌اي است كه خداي تعالي در برابر آن پاداشتان مي‌دهد و گناهانتان را محو مي‌كند ولي در كفار اين اثر را ندارد.»
مؤلف: اين معنا به طرقي بسيار در جوامع اهل سنت از صحابه نقل شده و در در المنثور است كه احمد، بخاري، مسلم و ترمذي از ابي سعيد خدري روايت كرده‌اند كه گفت، رسول خدا (ص) فرمود: مؤمن هيچ رنجي و مرضي و همي و آزاري و غمي نمي‌بيند و حتي هيچ خاري بدستش نمي‌خلد مگر آنكه خداي تعالي آن ناراحتيها را كفاره گناهانش قرار مي‌دهد «2».
مؤلف: و اين معنا بطور مستفيض و سرشار از رسول خدا (ص) و از ائمه هدي (ع) روايت شده.
و در كتاب عيون به سند خود از حسين بن خالد از امام ابي الحسن رضا (ع) روايت آمده كه فرمود: من از پدرم شنيدم كه از پدرش امام صادق (ع) روايت مي‌فرمود كه: آن جناب فرموده بود: اگر خداي تعالي ابراهيم را خليل خود گرفت براي اين بود كه نه هيچ سائلي را رد كرد و نه از احدي غير از خداي تعالي چيزي را درخواست نمود. «3»
مؤلف: و اين صحيح‌ترين روايت است در توجيه اينكه چرا خداي تعالي ابراهيم را خليل خود گرفت، براي اينكه با لفظ و لغت هم مطابق است، چون خلت به معناي حاجت است و خليل تو كسي است كه حوائج خود را به تو بگويد و از تو رفع حاجت بخواهد، البته وجوهي ديگر در اين باب روايت شده ولي همانطور كه گفتيم وجه بالا درست‌تر است.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 1 ص 277.
(2)در المنثور، ج 2، ص 228. [.....]
(3)عيون اخبار الرضا، ج 2 ص 76 ح 4، ط انتشارات جهان.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 156

[سوره النساء (4): آيات 127 تا 134] ..... ص : 156

اشاره

وَ يَسْتَفْتُونَكَ فِي النِّساءِ قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكُمْ فِيهِنَّ وَ ما يُتْلي عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ فِي يَتامَي النِّساءِ اللاَّتِي لا تُؤْتُونَهُنَّ ما كُتِبَ لَهُنَّ وَ تَرْغَبُونَ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ وَ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الْوِلْدانِ وَ أَنْ تَقُومُوا لِلْيَتامي بِالْقِسْطِ وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِهِ عَلِيماً (127) وَ إِنِ امْرَأَةٌ خافَتْ مِنْ بَعْلِها نُشُوزاً أَوْ إِعْراضاً فَلا جُناحَ عَلَيْهِما أَنْ يُصْلِحا بَيْنَهُما صُلْحاً وَ الصُّلْحُ خَيْرٌ وَ أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ وَ إِنْ تُحْسِنُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً (128) وَ لَنْ تَسْتَطِيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّساءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ فَلا تَمِيلُوا كُلَّ الْمَيْلِ فَتَذَرُوها كَالْمُعَلَّقَةِ وَ إِنْ تُصْلِحُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ اللَّهَ كانَ غَفُوراً رَحِيماً (129) وَ إِنْ يَتَفَرَّقا يُغْنِ اللَّهُ كُلاًّ مِنْ سَعَتِهِ وَ كانَ اللَّهُ واسِعاً حَكِيماً (130) وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ لَقَدْ وَصَّيْنَا الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ إِيَّاكُمْ أَنِ اتَّقُوا اللَّهَ وَ إِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ كانَ اللَّهُ غَنِيًّا حَمِيداً (131)
وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ كَفي بِاللَّهِ وَكِيلاً (132) إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ أَيُّهَا النَّاسُ وَ يَأْتِ بِآخَرِينَ وَ كانَ اللَّهُ عَلي ذلِكَ قَدِيراً (133) مَنْ كانَ يُرِيدُ ثَوابَ الدُّنْيا فَعِنْدَ اللَّهِ ثَوابُ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ كانَ اللَّهُ سَمِيعاً بَصِيراً (134)
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 157

ترجمه آيات ..... ص : 157

در باره ارث زنان از تو فتوا مي‌خواهند، بگو زمام امر احكام به دست خدا است، خدا در باره آنان حكم صادر مي‌كند (هم چنان كه در اول سوره، احكام ارث آنان را صادر كرد) و همچنين احكامي را كه در مورد دختران پدر مرده كه شما حقشان را نمي‌داديد و دوست داشتيد آنان را اگر صاحب جمال بودند به نكاح در آوريد و نيز احكام مربوط به كودكان عقب مانده را در كتاب (در اول همين سوره) صادر كرد و در اينجا نيز بطور عموم در باره اطفال پدر مرده حكم مي‌كند به اينكه رعايت عدالت را در باره آنان بكنيد و بدانيد كه هر عمل خيري انجام دهيد خدا بدان دانا است (127).
و هر گاه زني از بي ميلي و يا سرگرداني شوهرش بيم دارد و بخل كه خدا به منظور حفظ و دفاع از حق در نهاد جانها نهاده در او تحريك شد، او و همسرش مجازند به منظور نوعي اصلاح از قسمتي از حقوق خود صرفنظر كنند و صلح در هر حال بهتر است و اگر شما مردان احسان كنيد و رعايت تقوا بنمائيد خدا از آنچه مي‌كنيد با خبر است (128).
شما هرگز نمي‌توانيد در بين چند همسر عدالت را (به تمام معنا يعني زائد بر مقدار واجب شرعي) رعايت كنيد، هر چند كه در آن باره حرص به خرج دهيد پس (حد اقل آن يعني مقدار واجب را رعايت كنيد) و به كلي از او اعراض مكنيد كه بلاتكليفش گذاريد و اگر اصلاح كنيد و تقوا پيشه خود سازيد و در نتيجه از گناهش درگذريد و به او ترحم كنيد بدانيد كه درگذشتن و ترحم صفت خدا است (129).
و اگر زن و شوهر از هم جدا شدند، خدا به گشايشگري خود هر دو را به وسيله همسري بهتر بي‌نياز مي‌كند و گشايشگري و حكمت صفت خدا است (130).
و آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است از آن خدا است، ما قبل از شما به اهل كتاب (يهود و نصارا) سفارش كرديم، به شما نيز سفارش مي‌كنيم كه از خدا پروا كنيد و اگر كفران كنيد- به خدا ضرري نمي‌زنيد، كه- آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است- كه يكي از آنها خود شمائيد- ملك خدا است و بي نيازي و ستودگي صفت خدا است (131).
تكرار مي‌كنم غفلت نورزيد كه آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است از آن خدا است و خدا براي تكيه‌گاه بودن كافي است (132).
اگر بخواهد اي مردم همه شما را مي‌برد و خلقي ديگر مي‌آورد و قدرت بر اين كار صفت خدا است (133).
كسي كه از زندگي پاداش دنيوي را بخواهد، بايد بداند پاداش دنيا و آخرت هر دو نزد خدا است و شنوا و بينا بودن صفت خدا است (134).
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 158

بيان آيات [بيان آيات مربوط به زنان و مسائل زن و شوهر و تعدد زوجات] ..... ص : 158

اشاره

گفتار در اين آيات در حقيقت برگشت به مطالب اول سوره است كه آنجا نيز سخن در امور زنان بود، مسائل ازدواج و اينكه ازدواج با چه كساني حرام است و مسائل ارث و غيره را بيان مي‌كرد، در اينجا نيز به همان مسائل پرداخته شده و آنچه سياق به ما مي‌فهماند اين است كه اين آيات بعد از آن آيات نازل شده، و اينكه مردم بعد از شنيدن آن آيات در امر زنان از رسول خدا (ص) سؤال‌هايي كرده بودند، چون در آيات اول سوره رسوم ريشه‌دار عرب را لغو و باطل اعلام كرده و آنچه مردم جاهليت از حقوق زنان در اموال و در معاشرت‌ها پايمال كرده بودند را احياء كرده بود و جاي آن داشت كه سؤال كنند و توضيح بخواهند.
خداي تعالي رسول گرامي خود را دستور داد تا در پاسخشان بگويد كه: احكامي كه در شريعت او به نفع زنان و به ضرر مردان تشريع شده فتاوايي است آسماني و احكامي است الهي و خود آن جناب در تشريع آنها هيچگونه دخالتي نداشته و نه تنها در تشريع اين احكام دخالت ندارد بلكه در تشريع هيچ حكمي ديگر و از آن جمله تشريع احكام مربوط به ايتام زنان هيچ دخالتي ندارد و باز اين تنها نيست بلكه خداي تعالي بطور كلي در باره ايتام دستورشان داده كه به قسط و عدالت رفتار كنند.
آن گاه چند حكم از احكام اختلافي بين زن و شوهر را كه مورد ابتلاء عموم است بيان فرموده است.
" وَ يَسْتَفْتُونَكَ فِي النِّساءِ قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكُمْ فِيهِنَّ" راغب مي‌گويد: كلمه:" فتيا" به ضم" فاء" و نيز كلمه" فتوا" به فتح اول به معناي پاسخ دادن به حكمي است كه تشخيص دليل آن براي ديگران مشكل باشد و چون گفته مي‌شود: من از فلاني استفتاء كردم و او به من چنين افتاء كرد معنايش اين است كه من از او حكم شرع را پرسيدم و او حكم را برايم بيان كرد. «1»
و آنچه از موارد استعمال اين ماده لغوي فهميده مي‌شود اين است كه معناي اين كلمه جواب دادن به امور مشكل است، البته نه هر جوابي بلكه جوابي كه از خود انسان باشد و انسان آن جواب را با اعمال نظر و فكر بدست آورده باشد (و به همين جهت است كه مساله گو را صاحب فتوا نمي‌خوانيم) گو اينكه به خود نظريه نيز هر چند ابتدايي و ساده باشد اطلاق فتوا
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ص 373.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 159
مي‌شود، به دليل اينكه در آيه مورد بحث فتوا را به خداي تعالي نسبت داده، با اينكه خداي تعالي مانند يك مجتهد اعمال رويه و فكر ندارد.
و اين آيه هر چند كه تحمل چند جور معنا را دارد و با در نظر گرفتن وجوه مختلفي كه مفسرين در تركيب جمله بعدش" وَ ما يُتْلي عَلَيْكُمْ ..." دارند و مي‌توان آن را به معاني مختلف معنا كرد، چيزي كه هست اگر آيه شريفه را به ساير آياتي كه در اول سوره نظر به امور زنان دارند ضميمه كنيم اين معنا استفاده مي‌شود كه اين آيه بعد از آن آيات نازل شده است.
و لازمه اين بعديت اين است كه استفتايي كه در امر زنان كرده‌اند، مربوط به همه احكامي بوده كه در جاهليت بين عرب معمول و معروف نبوده و اسلام آن را پديد آورده و بدعت نهاده و معلوم است كه آن احكام مربوط مي‌شده به حقوق زنان در ارث و در ازدواج و ربطي به احكام يتيم‌هاي زنان و مسائلي از اين قبيل نداشته، چون اينگونه مسائل مربوط به طائفه خاصي از زنان است نه همه زنان، چون همه زنان شوهر مرده نيستند و شوهر مرده‌ها هم يتيم در آغوش ندارند، علاوه بر اينكه عهده‌دار مساله يتيمان جمله ديگري است كه مي‌فرمايد:" وَ ما يُتْلي عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ فِي يَتامَي النِّساءِ ..." پس استفتاء مربوط به احكام زنان از آن جهت كه زن هستند مي‌باشد و قهرا شامل تمامي زنان عالم و جنس آنان مي‌شود.
و بنا بر اين مراد از آنچه خدا در مورد زنان فتوا داده و فرموده:" بگو خدا در مورد زنان فتوا داده"، همان بياني است كه خداي تعالي در آيات اول سوره داشت و در اينجا كلام اقتضاء داشت كه امر فتوا را به خداي تعالي ارجاع دهد و از رسول خدا (ص) برگرداند تا گفتار اين معنا را به خود بگيرد: زنان از تو مي‌خواهند كه درباره آنان فتوا دهي، بگو امر فتوا به دست خدا است و او هم فتوا را در آيات اول سوره داده است.
" وَ ما يُتْلي عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ فِي يَتامَي النِّساءِ ... وَ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الْوِلْدانِ" در سابق گفتيم كه از ظاهر سياق و زمينه كلام چنين بر مي‌آيد كه اگر خداي تعالي در اينجا متعرض حكم يتاماي مردم و كودكان مستضعف شده، از اين جهت بوده كه به حكم زنان اتصال دارد و مربوط به آن است، هم چنان كه در اول سوره نيز متعرض مساله ايتام مردم شد و اين نه بدان جهت است كه از رسول خدا (ص) فتواي آنان را خواسته بودند بلكه همانطور كه گفتيم صرفا براي اين بود كه به احكام ساير زنان ارتباط داشت و گر نه مساله استفتاء تنها در مورد زنان شده، بدان جهت كه زن هستند نه بدان جهت كه زنان يتيم دارند.
و لازمه اين سخن آن است كه جمله:" وَ ما يُتْلي عَلَيْكُمْ ..." عطف باشد بر ضمير
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 160
مجرور به حرف" في" يعني عطف است بر" فيهن" و اگر بگويي بيشتر علماي نحو ممنوع كرده‌اند كه جمله‌اي بر ضمير عطف شود، جواب مي‌گوئيم آري و ليكن فراء آن را جائز دانسته و بنا بر اين منظور از جمله:" ما يُتْلي عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ فِي يَتامَي النِّساءِ ..." احكام و معارفي است كه آيات نازله در باره دختران و پسران يتيم متضمن آن است و در اول اين سوره جاي داده شده.
و كلمه" تلاوت" (كه فعل يتلي از آن گرفته شده) همانطور كه برخواندن الفاظ اطلاق مي‌شود، بر القاء معاني آن الفاظ نيز اطلاق مي‌گردد و معناي آيه مورد بحث اين است كه:
" بگو خداي تعالي شما را در باره زنان فتوا مي‌دهد و نيز در احكامي كه در كتاب در مورد ايتام زنان بر شما تلاوت مي‌شود، فتوا مي‌دهد.

[اقوال و احتمالاتي كه در باره جمله" و ما يتلي عليكم" در آيه شريفه گفته شده است] ..... ص : 160

و چه بسا از گفتار بعضي از مفسرين چنين بر مي‌آيد كه خواسته است جمله:" وَ ما يُتْلي عَلَيْكُمْ" را عطف كند بر موضع و موقعيت كلمه" فيهن"، چون اين كلمه هر چند به ظاهر جار و مجرور است ولي در واقع مفعول" يفتيكم" است و اگر" يفتيكم" را به معناي" يبين لكم" بگيريم، معنايش اين مي‌شود كه خدا احكام مربوط به زنان را براي شما بيان مي‌كند و نيز" ما يُتْلي عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ" را برايتان بيان مي‌كند.
و چه بسا براي الفاظ اين آيه تجزيه و تركيب‌هاي ديگري ذكر كرده‌اند كه خالي از تعسف (و زورگويي) نيست، بطوري كه نمي‌توان كلام خداي تعالي را به چنان تركيب‌هايي نسبت داد، مثلا بعضي از مفسرين گفته‌اند: كه جمله:" وَ ما يُتْلي عَلَيْكُمْ" عطف است بر موقعيتي كه اسم جلاله" اللَّه" و يا ضمير نهفته در" يفتيكم" كه آن نيز به اللَّه بر مي‌گردد و در جمله" قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكُمْ" «1» مي‌باشد.
بعضي ديگر گفته‌اند: جمله:" وَ ما يُتْلي عَلَيْكُمْ" عطف است بر كلمه" نساء" در جمله:" يَسْتَفْتُونَكَ فِي النِّساءِ" «2».
بعضي ديگر گفته‌اند: حرف" واو" در جمله" وَ ما يُتْلي عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ" اصلا عاطفه نيست بلكه واو استينافي است كه جمله‌اي را از نو آغاز مي‌كند پس جمله مورد بحث مربوط به ما قبل نيست و جمله:" ما يُتْلي عَلَيْكُمْ" مبتداء است و خبر آن" فِي الْكِتابِ" است
__________________________________________________
(1)(كه همه مي‌دانيم در اين جمله كلمه" اللَّه" مبتداء است و قهرا معناي آيه چنين مي‌شود: اللَّه تعالي برايتان بيان مي‌كند و آنچه هم كه بر شما تلاوت مي‌شود نيز بيان مي‌كند." مترجم").
(2)(كه قهرا معنايش چنين مي‌شود:" از تو از احكام زنان استفتاء مي‌كنند و نيز از آنچه بر شما تلاوت مي‌شود استفتاء مي‌كنند و نچسب بودن اين معنا بر كسي پوشيده نيست" مترجم").
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 161
و معناي جمله اين است:" آنچه بر شما تلاوت مي‌شود، در كتاب است" و در حقيقت مي‌خواهد عظمت كتاب را برساند.
بعضي ديگر گفته‌اند: حرف" واو" در جمله:" وَ ما يُتْلي عَلَيْكُمْ" نه عاطفه است و نه استينافي، بلكه" واو" سوگند است، نظير" واو" در جمله:" و اللَّه" قسم است و جمله:" فِي يَتامَي النِّساءِ" بدل است از كلمه" فيهن" و معناي آيه چنين است كه:" بگو اللَّه تعالي شما را در امور و احكام زنان فتوا مي‌دهد، سوگند به آنچه در كتاب در مورد ايتام زنان بر شما تلاوت مي‌شود كه خداي تعالي اين كار را خواهد كرد". اين بود نمونه‌اي از وجوهي كه مفسرين در اين آيه ذكر كرده‌اند كه تعسف و زور بودن آنها بر كسي پوشيده نيست.
در آيه مورد بحث زنان را توصيف كرده به:" اللَّاتِي لا تُؤْتُونَهُنَّ ما كُتِبَ لَهُنَّ وَ تَرْغَبُونَ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ" و اين در واقع توصيفي است براي يتيم‌هاي اين زنان، مي‌فرمايد:
" خداي تعالي براي شما بيان مي‌كند آنچه را كه در مورد ايتام زنان بر شما تلاوت مي‌شود، ايتام زناني كه يتيم دار و مال دار و صاحب جمالند و شما حق آنان را كه خدا برايشان معين كرده نمي‌دهيد" و در اين توصيف اشاره است به اينكه در جاهليت اينگونه زنان چه نوع محروميتي داشتند، محروميتي كه باعث شد خداي تعالي آن احكام را به نفع آنان تشريع كند و سنت ظالمانه‌اي را كه مردم دوران جاهليت در مورد اينگونه زنان داشتند لغو نموده، زنان نامبرده را از آن تنگنا و مضيقه نجات دهد، چون در جاهليت رسم بود زنان يتيم دار و يا به عبارت ديگر شوهر مرده را اگر ارثي از شوهر قبليش براي ايتامش مانده بود مي‌گرفتند و دست ظالمانه خود را هم بر سر آن زن و هم بر اموال ايتام نهاده، اگر زن نامبرده صاحب جمال و حسن مي‌بود با او همخوابگي مي‌كردند و از جمالش كام مي‌گرفتند و در اموالش تصرفات دلخواهانه مي‌كردند و اگر زشت بود با او همخوابگي نمي‌كردند و نمي‌گذاشتند با مردي ديگر ازدواج كند تا اموالش را بخورند.
از اينجا دو نكته روشن مي‌شود: يكي اينكه مراد از جمله:" ما كُتِبَ لَهُنَّ" «1» كتابت تكويني است كه همان تقديرهاي الهي است و يكي از آن تقديرها اين است كه زن و هر انساني ديگر وقتي به سن ازدواج رسيد ازدواج كند، يكي ديگرش اين است كه هر كسي در مال خودش آزاد است تصرف نمايد و كسي مانع دخل و تصرف او در مال و اثاث او نشود، پس مردي كه از تصرف زني در مال شخصيش و از ازدواج كردنش جلوگيري كند، از چيزي جلوگيري كرده كه
__________________________________________________
(1)آنچه برايشان مقدر شده.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 162
خداي تعالي در مخلوقات خود و از آن جمله در اين مخلوقش مقدر كرده است.
و نكته دوم اينكه در جمله:" وَ تَرْغَبُونَ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ" حرف جري در تقدير است، چون ماده" رغبت" با حرف جر متعدي مي‌شود كه يا حرف" في" است و در اين صورت رغبت به معناي ميل و علاقه است و در فارسي هم مي‌گوئيم: من در فلان غذا رغبت دارم و يا حرف" عن" است كه در اين صورت رغبت به معناي نفرت است و حرف جري كه در جمله: مورد بحث حذف شده لفظ" عن" است نه لفظ" في" چون مي‌خواهد بفرمايد: از ازدواج و همخوابگي با آنان نفرت داريد و اين با اشاره به محروميت آن زنان كه جمله:" لا تُؤْتُونَهُنَّ ما كُتِبَ لَهُنَّ" بر آن دلالت داشت و نيز جمله بعدي كه مي‌فرمايد:" وَ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الْوِلْدانِ" بر آن دلالت دارد مناسب‌تر است تا اينكه حرف جر را" في" بدانيم.
و اما جمله:" وَ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الْوِلْدانِ"، اين جمله عطف است بر جمله:" يَتامَي النِّساءِ"، چون از پدر مرده‌ها تنها كودكان را ارث نمي‌دادند و آنها را استضعاف مي‌كردند و از ارث محروم مي‌ساختند به اين بهانه كه اينها سوار بر مركب‌هاي جنگي نمي‌شوند و از حريم خانواده دفاع نمي‌كنند." وَ أَنْ تَقُومُوا لِلْيَتامي بِالْقِسْطِ" اين جمله عطف است بر محل و موقعيت جمله:" فيهن" و معنايش اين است كه بگو:
خداي تعالي براي شما بيان مي‌كند كه در امر ايتام قيام به عدالت كنيد و اين جمله در حقيقت به منزله اعراض كردن از يك حكم خاص و توجه نمودن به حكمي عمومي است، حكمي كه شمولش از آن حكم خاص بيشتر است، قبلا سخن از حكم خاص به ايتام زنان داشت و در اين جمله، حكم را متوجه عموم ايتام نموده، اول در خصوص مال آن ايتام سخن مي‌گفت، حالا در باره مال و غير مال آنان سخن مي‌گويد.
" وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِهِ عَلِيماً" در اين جمله به مردان جاهليت تذكر مي‌دهد به اينكه آنچه خداي عز و جل درباره زنان و در خصوص يتيمان بر آنان واجب كرده خيرشان در آن احكام است و اينكه خداي تعالي به آن دانا است، اين تذكر را مي‌دهد تا تشويق آنان به عمل به آن احكام باشد، چون وقتي بدانند كه خدا به اعمال آنان دانا است، هم تشويق مي‌شوند و هم از مخالفت او بر حذر مي‌گردند، چون مخالفتشان را نيز مي‌بيند و به آن آگاه است" وَ إِنِ امْرَأَةٌ خافَتْ مِنْ بَعْلِها نُشُوزاً أَوْ إِعْراضاً ..."
اين آيه شريفه حكمي را بيان مي‌كند كه مورد استفتاء پرسش كنندگان نبود و ليكن از ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 163
آنجا كه با حكم مورد استفتاءشان تناسب داشت در اينجا ذكر شده، نظير حكمي كه در آيه بعدي آمده و جمله" وَ لَنْ تَسْتَطِيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا ..." بيانگر آن است كه آن نيز از مسائل مورد استفتاء آنان خارج بود.
و اگر شرط اصلاح را خوف نشوز و اعراض قرار داد، نه خود آن دو را، براي اين بود كه صلح موضوعش از زماني تحقق مي‌يابد كه علامت‌ها و آثار ترس آور آن تحقق يابد و سياق دلالت دارد بر اينكه مراد از صلح و مصالحه كردن اين است كه زن از بعضي حقوق زناشويي خودش صرفنظر كند تا انس و علاقه و الفت و توافق شوهر را جلب نمايد و به اين وسيله از طلاق و جدايي جلوگيري كند و بداند كه صلح بهتر است.
" وَ أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ" كلمه:" شح" به معناي بخل است و جمله مورد بحث مي‌خواهد اين حقيقت را خاطر نشان سازد كه غريزه بخل يكي از غرائز نفسانيه‌اي است كه خداي تعالي بشر را بر آن غريزه مفطور و مجبول كرده تا به وسيله اين غريزه منافع و مصالح خود را حفظ نمايد و از ضايع شدن آن دريغ كند، پس هر نفسي داراي" شح" و" بخل" هست و بخلش همواره حاضر در نزد او است، يك زن نسبت به حقوقي كه در زوجيت دارد يعني در لباس و خوراك و بستر و عمل زناشويي، بخل مي‌ورزد، يعني از تلف شدن و غصب شدن آن جلوگيري مي‌كند و يك مرد نيز در صورتي كه به زندگي كردن با همسرش بي ميل باشد، از موافقت و محبت و اظهار علاقه به او بخل مي‌ورزد، در چنين صورتي حرجي بر آن دو نيست در اينكه بين خود صلح بر قرار نمايند، يعني يكي از آن دو از پاره‌اي حقوق خود چشم‌پوشي كند.
" وَ إِنْ تُحْسِنُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً" اين جمله موعظه‌اي است براي مردان كه از طريق احسان و تقوا تجاوز نكنند و متذكر اين معنا باشند كه خداي عز و جل از آنچه مي‌كنند با خبر است، پس در معاشرت با زنان، جور و ستم نكنند و آنان را مجبور نسازند كه از حقوق حق خود چشم بپوشند، هر چند كه خود آنان مي‌توانند چنين كنند.

[مقدار واجب از عدالت بين همسران متعدد كه بايد مرد مراعات كند] ..... ص : 163

" وَ لَنْ تَسْتَطِيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّساءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ ..."
اين جمله حكم عدالت در بين زنان كه خداي عز و جل در اول سوره تشريع كرده و به مردان حكم كرده بود كه:" اگر مي‌ترسيد نتوانيد عدالت بر قرار كنيد به يك زن اكتفاء كنيد" «1»
__________________________________________________
(1)" سوره نساء، آيه 3".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 164
را بيان مي‌كند و نيز جمله:" وَ إِنْ تُحْسِنُوا وَ تَتَّقُوا ..." كه در آيه قبلي بود، به اين معنا اشاره دارد، چون آن جمله خالي از بويي از تهديد نيست و اين تهديد باعث مي‌شود كه شنونده در تشخيص حقيقت عدل در بين زنان دچار حيرت شود و كلمه:" عدل" به معناي حد وسط در بين افراط و تفريط است و تشخيص اين حد وسط از امور صعب و بسيار دشوار است و مخصوصا از اين جهت كه ارتباط با دلها دارد، چون رعايت دوستي عادلانه در بين زنان و اينكه يك مرد به اندازه مساوي زنان خود را دوست بدارد، امري ناشدني است، چون بطور دائم از حيطه اختيار آدمي بيرون است.
لذا خداي تعالي بيان مي‌كند كه رعايت عدالت به معناي حقيقي آن در بين زنان و اينكه يك مرد حد وسط حقيقي دوستي را در بين زنان خود رعايت كند چيزي است كه هيچ انساني قادر بر آن نيست، هر قدر هم كه در تحقق دادن آن حرص بورزد، پس آنچه در اين باب بر مرد واجب است اين است كه يكسره از حد وسط به يكي از دو طرف افراط و تفريط منحرف نشود و تا آنجا كه برايش ممكن است رعايت عدالت را بكند و مخصوصا مراقب باشد كه به طرف تفريط يعني كوتاهي در اداي حق همسر خود منحرف نگردد و زن خود را بلا تكليف و مانند زن بي‌شوهر نگذارد كه نه شوهر داشته باشد و از شوهرش بهره‌مند شود و نه نداشته باشد تا بتواند همسري ديگر اختيار نموده، و يا پي كار خود برود.
پس، از عدالت در بين زنان آن مقداري كه بر مردان واجب است اين است كه در عمل و سلوك بين آنان مساوات و برابري را حفظ كند، اگر حق يكي را مي‌دهد حق ديگري را نيز بدهد و دوستي و علاقمندي به يكي از آنان وادارش نكند كه حقوق ديگران را ضايع بگذارد، اين آن مقدار واجب از عدالت است و اما مستحبّ از عدالت اين است كه به همه آنان احسان و نيكي كند و از معاشرت با هيچ يك از آنان اظهار كراهت و بي ميلي نكند و به هيچ يك بد اخلاقي روا ندارد، هم چنان كه سيره و رفتار رسول خدا (ص) با همسرانش اينطور بود.

[دفع توهم اينكه تعدد زوجات در اسلام لغو شده است] ..... ص : 165

و اين ذيل يعني جمله:" فَلا تَمِيلُوا كُلَّ الْمَيْلِ فَتَذَرُوها كَالْمُعَلَّقَةِ"، خود دليل بر اين است كه منظور از جمله:" هرگز نمي‌توانيد بين زنان عدالت بر قرار كنيد، هر چند كه بر اين معنا حرص بورزيد" اين نيست كه قدرت بر عدالت را بطور مطلق نفي كند تا نتيجه‌اش اين باشد كه به انضمام آن با جمله:" فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا فَواحِدَةً"، ازدواج متعدد در اسلام لغو شود، هم چنان كه بعضي از مفسرين اين نتيجه را گرفته (و گفته‌اند جمله اول مي‌فرمايد: هر قدر هم كه كوشش كنيد و حرص بورزيد نمي‌توانيد بين چند زن رفتاري عادلانه داشته باشيد و جمله دوم
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 165
مي‌فرمايد: اگر نتوانستيد عدالت برقرار كنيد به يك زن اكتفاء كنيد، پس نتيجه حاصل از انضمام اين دو آيه اين مي‌شود كه تعدد زوجات در اسلام ممنوع و ملغي است).
و اين اشتباه بزرگي است، براي اينكه جمله:" فَلا تَمِيلُوا كُلَّ الْمَيْلِ ..." مي‌فرمايد: چنان نباشد كه يكي از زنها بطور كلي مورد اعراض شما واقع گشته، مثل زني بشود كه اصلا شوهر ندارد و اين خود دليل بر اين است كه جمله:" هرگز نمي‌توانيد ..." مي‌خواهد عدالت واقعي و حقيقي را نفي كند و بفرمايد شما نمي‌توانيد بين چند همسر عدالت واقعي را بر قرار نموده، (حتي علاقه قلبي خود را بين آنان بطور مساوي تقسيم كنيد) پس آن مقدار عدالتي كه تشريع شده، عدالت تقريبي است، آن هم در مرحله رفتار نه در مرحله علاقه قلبي و عدالت تقريبي در مرحله رفتار امري است ممكن (هم چنان كه مي‌بينيم بسياري از افراد با تقوا و متدين اين عدالت را رعايت مي‌كنند و رفتاري يكسان با همسران خود دارند، هر چند كه در دل يكي را از ديگران بيشتر دوست بدارند).
سنت رسول خدا (ص) و عملكرد مسلمانان به آن سنت در مرآ و مسمع رسول خدا (ص) بود و آن جناب از رفتار مسلمانان با زنان متعدد خود اطلاع داشت و ايرادي به آنان نمي‌گرفت و همان سنت تا عصر حاضر در بين مسلمين برقرار و متصل مانده و همه اينها دليل بر بطلان آن توهم است.
علاوه بر اينكه توهم مذكور باعث مي‌شود بگوئيم: اول آيه تعدد زوجات كه مي‌فرمايد:
" فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ مَثْني وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ" «1»، صرف فرضي است عقلي كه در عالم خارج حتي يك مصداق هم ندارد و اين نظريه باطلي است كه كلام خداي سبحان اجل از مثل آن است.
خداي تعالي بعد از دستورات و نصايحي كه در امر معاشرت با زنان داشت با جمله:" وَ إِنْ تُصْلِحُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ اللَّهَ كانَ غَفُوراً رَحِيماً"، مردان را تشويق و ترغيب كرده به اينكه هر گاه امارات و نشانه‌هاي ناسازگاري را ديدند، بلا درنگ در صدد اصلاح برآيند و بيان فرموده كه اين اصلاح كردن خود يكي از مصاديق تقوا است و تقوا هم به دنبال خود مغفرت و رحمت را مي‌آورد و اين جمله بعد از جمله:" وَ الصُّلْحُ خَيْرٌ" و بعد از جمله:" وَ إِنْ تُحْسِنُوا وَ تَتَّقُوا ..." در حقيقت تاكيدي است بعد از تاكيدي ديگر.
__________________________________________________
(1)از زناني كه مورد پسند شما است بگيريد، دو تا دو تا، و سه تا سه تا و چهار تا چهار تا." سوره نساء، آيه 3".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 166
" وَ إِنْ يَتَفَرَّقا يُغْنِ اللَّهُ كُلًّا مِنْ سَعَتِهِ" يعني اگر زنان و مردان مورد بحث كارشان به جدايي و طلاق كشيد، خداي تعالي به فضل واسع خود، هم آن مرد را بي‌نياز مي‌كند و هم آن زن را و منظور از بي‌نياز كردن به قرينه مقام، اين است كه هر دو را در همه امور مربوط به ازدواج بي‌نياز مي‌كند، به آن مرد زني سازگار و شوهر دوست و ... مي‌دهد و به آن زن نيز شوهري ديگر مي‌دهد كه بهتر از اول به وي نفقه بدهد و با او انس و همخوابگي و ساير لوازم زناشويي را داشته باشد، زيرا چنان نيست كه خداي تعالي فلان زن را براي فلان مرد و آن مرد را براي آن زن خلق كرده باشد، بطوري كه اگر يكي از ديگري جدا شد آن ديگر جفت ديگري نداشته باشد بلكه سنت ازدواج يعني زن گرفتن مردان و به شوهر رفتن زنان سنتي است فطري و اينكه مي‌بينيم مردان زن مي‌گيرند و زنان شوهر مي‌روند، اين رفتار ناشي از دعوتي است كه در فطرت آنان است، اين زن نشد، زن ديگر و اين شوهر نشد، شوهر ديگر.
" وَ كانَ اللَّهُ واسِعاً حَكِيماً وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ" اين دو جمله حكم قبلي را تعليل مي‌كند و مي‌فرمايد: اگر گفتيم:" خداي تعالي هر دو را به فضل واسع خود بي‌نياز مي‌كند" براي اين بود كه خدا واسع و حكيم است و نيز براي اين بود كه ملك آنچه در آسمانها و در زمين است از آن خداي تعالي است.
" وَ لَقَدْ وَصَّيْنَا الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ إِيَّاكُمْ أَنِ اتَّقُوا اللَّهَ ..."
اين آيه شريفه دعوت قبلي مردم به مراعات تقوا در همه مراحل معاشرت بين زن و شوهر را تاكيد مي‌كند و مي‌فرمايد، كه: تقوا را در هر حال بايد رعايت كرد، چون ترك تقوا كفران نعمت خداي تعالي است، البته اين در صورتي است كه تقواي حاصل از اطاعت خدا عنواني جز شكر نعمت‌هاي او نداشته باشد و يا در صورتي است كه بگوئيم: ترك تقوا و بي پروايي نسبت به خداي تعالي منشاي به جز كفر ندارد، حال يا كفر ظاهري نظير كفري كه در كفار و مشركين هست و يا كفر باطني و نهفته در درون، نظير كفري كه در مسلمانان فاسق وجود دارد.
با اين مطلبي كه ما بيانش كرديم معناي جمله:" وَ إِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ ..." روشن مي‌شود كه مي‌فرمايد: اگر شما وصيت ما را حفظ نكنيد آن وصيتي را كه به پدران شما و اقوام قبل از شما كرديم و آن وصيت را ضايع گذارده، ترك تقوا كنيد، ترك تقوايي كه يا خودش كفر به خدا است و يا ناشي از كفر به خدا است، در اين صورت بدانيد كه هيچ ضرري به خداي سبحان نمي‌زنيد، چون خداي سبحان احتياجي به شما ندارد نه به شما و نه به تقواي شما و چگونه چنين چيزي تصور دارد با اينكه آنچه در آسمانها
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 167
و زمين است از آن او است و او بي نياز و ستوده است.
در اينجا ممكن است بپرسي وجه اينكه جمله:" لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ" در يك آيه تكرار شده چيست؟ مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه در آيه بعد نيز بلافاصله براي سومين بار تكرار مي‌شود.
در پاسخ مي‌گوئيم: اما بار اول خواست جمله:" وَ كانَ اللَّهُ واسِعاً حَكِيماً" را تعليل كند و بفهماند علت اينكه خداي تعالي واسع و حكيم است و به اصطلاح بشري دست و بالش باز و كارش حكيمانه است، اين است كه ملك آسمان‌ها و زمين و آنچه در آن دو است از آن او است و بار دوم كه اين جمله را تكرار كرد علتش اين بود كه موقعيت جواب شرط را داشت، شرطي كه در جمله:" وَ إِنْ تَكْفُرُوا" آمده بود، مي‌خواست بفهماند اگر شما كفر بورزيد ضرري به او نمي‌رسانيد، چون ملك آنچه در آسمانها و زمين است كه شما مشتي از خاك زمين هستيد، همه از آن خداي عز و جل است و خداي تعالي چه حاجتي به ايمان شما دارد و چه ضرري از كفر شما مي‌بيند؟ در حقيقت جواب شرط جمله بعدي آن است كه مي‌فرمايد:" وَ كانَ اللَّهُ غَنِيًّا حَمِيداً" و آن جمله جاي اين جمله نشسته و اين را تعليل مي‌كند، يعني مي‌فهماند كه اگر شما كفر بورزيد خدا غني و حميد است، چون ملك هر آنچه در آسمانها و زمين است از آن او است.
و اما در نوبت سوم در حقيقت جمله‌اي است از نو و غير مربوط به ما قبل و بدين خاطر آورده شده كه به وجهي جمله:" ان يشأ" را پيشاپيش تعليل كرده باشد.
" وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ كَفي بِاللَّهِ وَكِيلًا" در سابق بيان اينكه مالكيت خداي تعالي به چه معنا است؟ مكرر گذشت و وكيل بودن حضرتش بدين جهت است كه او به امور بندگانش و شؤون آنها قيام مي‌كند و در اين كار خودش به تنهايي كافي است و احتياجي به گرفتن كمك ندارد، در نتيجه اگر اعمال مردمي را نپسندد و از اعمال نكوهيده آنان به خشم آيد، مي‌تواند براي اينكه امور به دست آنان جاري نشود به كلي آن قوم را از بين ببرد و قومي ديگر جايگزين آنان كند، هم چنان كه مي‌تواند به تقدم پيشرفت آن قوم خاتمه داده، قومي ديگر را تقدم ببخشد و آن قوم را زير دست و خوار در برابر اين قوم كند، با اين معنايي كه ما براي جمله مورد بحث كرديم و سياق هم آن را تاييد كرد جمله:
" إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ أَيُّهَا النَّاسُ ..." كه در آيه بعدي است با آيه مورد بحث مرتبط مي‌شود.

[معناي جمله:" إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ أَيُّهَا النَّاسُ وَ يَأْتِ بِآخَرِينَ"] ..... ص : 167

" إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ أَيُّهَا النَّاسُ وَ يَأْتِ بِآخَرِينَ ..."
سياق اين آيات كه سياق دعوت به ملازمت تقوا است، تقوايي كه خداي تعالي اين ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 168
امت را و امت‌هاي گذشته از اهل كتاب را بدان دعوت كرده، خود دليل بر اين است كه اظهار بي‌نيازي خدا از خلق در جمله:" ان يشأ ..." مربوط به مساله تقوا است. و معناي آيه اين است كه خداي تعالي همه شما انسان‌ها را سفارش به تقوا كرده، پس تقوا پيشه كنيد و از او پروا داشته باشيد و به فرضي كه از اين كار امتناع نموده و كفر بورزيد، بدانيد كه او بي‌نياز از شما است، او مالك و متصرف در هر چيز است، به هر نحوي كه بخواهد و به هر جهتي كه بخواهد مي‌تواند در مملوك خود تصرف كند، اگر بخواهد بندگانش او را بپرستند و از او پروا كنند و بندگانش آن طور كه بايد قيام به اين امر نكنند، او مي‌تواند براي تحقق دادن خواسته خود، شما را عقب زند و قوم ديگر را مقدم بر شما كند تا آن قوم خواسته او را عملي كنند، چون خدا بر اين كار قادر است.
و بنا بر اين معنا بايد گفت: آيه شريفه ناظر به تبديل مردم است، تبديل مردم بي‌تقوا به مردم با تقوا، روايتي هم كه بيضاوي در تفسير خود نقل كرده مؤيد اين معنا است، در آن روايت آمده: وقتي اين آيه شريفه بر رسول خدا (ص) نازل شد، دست مبارك خود را به پشت سلمان فارسي زد و فرمود: آن قومي كه مي‌آيند و در قبول اسلام و دعوت حق تعالي از شما اعراب پيشي مي‌گيرند، قوم اين مردند و بر خواننده عزيز است كه در مضمون آيه شريفه و روايت تدبر كند و اما اينكه بعضي از مفسرين احتمال داده‌اند كه معناي آيه اين باشد كه اگر خدا بخواهد شما را نابود مي‌كند و قومي ديگر به جاي شما ايجاد مي‌كند و يا مخلوقي ديگر به جاي شما انسان‌ها مي‌آفريند، احتمال درستي نيست، زيرا از سياق آيه به دور است.
بله اين احتمال در مثل آيه شريفه زير سازگار است كه مي‌فرمايد:" أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ وَ ما ذلِكَ عَلَي اللَّهِ بِعَزِيزٍ" «1».
" مَنْ كانَ يُرِيدُ ثَوابَ الدُّنْيا فَعِنْدَ اللَّهِ ثَوابُ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ كانَ اللَّهُ سَمِيعاً بَصِيراً" اين آيه شريفه بياني ديگر است كه خطاي تاركين تقوا و ترس از خداي را و ناديده گرفتن وصيت او را روشن مي‌سازد، به اين بيان كه اينگونه افراد اگر به خاطر پاداش‌هاي مادي و درآمدهاي دنيوي تقوا را ترك و وصيت خداي تعالي را ناديده مي‌گيرند، بايد بدانند كه امر بر آن
__________________________________________________
(1)مگر نمي‌بيني كه خداي تعالي آسمانها و زمين را به حق آفريده، او اگر بخواهد شما را از بين مي‌برد و مخلوقي جديد پديد مي‌آورد و اين بر خداي تعالي گران نيست." سوره ابراهيم، آيه 20".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 169
مشتبه شده، زيرا هم ثواب و پاداش‌هاي مادي و دنيوي نزد خدا است و هم پاداش‌هاي اخروي و با اين حال چرا كوته‌نظري مي‌كنند و نظر خود را به آنچه پست و بي مقدار است مي‌دوزند و آنچه شريف‌تر و ارزشمندتر است نمي‌خواهند و حد اقل چرا هر دو نوع پاداش را نمي‌خواهند.
اين معنايي است كه بعضي از مفسرين براي آيه كرده‌اند، ليكن به نظر ما آنچه روشن‌تر از آيه فهميده مي‌شود اين است كه- و خدا داناتر است- مراد از ثواب دنيا و آخرت، سعادت دنيا و آخرت با هم باشد و سعادت دنيا و آخرت با هم تنها نزد خدا است، پس بنده خدا بايد به درگاه او تقرب بجويد، حتي آن هم كه سعادت دنيا و پاداش مادي را در نظر دارد بايد از خداي تعالي بخواهد.
چون سعادت دنيا و آخرت از غير مسير تقوا براي انسان حاصل نمي‌شود و تقوا هم جز از طريق عمل به احكام دين او حاصل نمي‌گردد، پس دين نيست مگر سعادت حقيقي بشر و با اين حال ديگر چگونه تصور دارد كه كسي جز از طريق افاضه خداوندي به ثوابي و پاداشي برسد؟ با اينكه تنها او سميع و بصير است، از حاجت خلق با خبر و بينا و دعاي آنان را شنوا است.

بحث روايتي [(در ذيل آيات مربوط به احكام ارث و زنان و زناشويي و چند همسري ...)] ..... ص : 169

در تفسير در المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر از سعيد بن جبير روايت كرده‌اند كه گفت: در جاهليت رسم بر اين بود كه از بازماندگان ميت كسي ارث نمي‌برد مگر مردي كه به حد بلوغ رسيده باشد و بتواند مال ميت را سرپرستي نموده، در آن عمل كند (بطوري كه از بهره آن، عائله ميت اداره شود) و اما اطفال و همسر ميت هيچ ارثي نمي‌بردند، اين رسم در اسلام هم ادامه يافت تا آنكه آيات سوره نساء كه مربوط به مواريث است نازل شد و اين بر مردم گران آمد، گفتند: آخر بچه صغير كه نمي‌تواند و نمي‌داند در مال دخل و تصرفي كند چرا ارث ببرد و همسر ميت نيز همين طور، آيا اينها كه هيچ كاري از آنان ساخته نيست با مردي كه همه امور اموال ميت را اداره مي‌كند فرق ندارند؟ و در اين انتظار بودند كه حادثه‌اي آسماني رخ دهد يعني آيه‌اي ديگر نازل شود و حكم مزبور را نسخ كند ولي وقتي ديدند خبري نشد با خود گفتند: اگر اين قانون بماند چاره چيست؟ چاره‌اي جز اين نيست كه آن را بپذيريم، آن گاه گفتند: خوب است از رسول خدا (ص) بپرسيم، در پاسخشان آيه زير نازل شد:" وَ يَسْتَفْتُونَكَ فِي النِّساءِ قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكُمْ فِيهِنَّ وَ ما يُتْلي عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ" يعني در اول همين سوره" فِي
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 170
يَتامَي النِّساءِ اللَّاتِي لا تُؤْتُونَهُنَّ ما كُتِبَ لَهُنَّ وَ تَرْغَبُونَ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ"
(تا آخر حديث) «1».
و در همان كتاب آمده كه: عبد بن حميد و ابن جرير از ابراهيم روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه مورد بحث گفته است: اگر وارث ميت دختري زشت صورت بود هيچ چيزي از ميراث را به او نمي‌دادند و حتي از ازدواج كردنش جلو گيري مي‌نمودند تا بميرد و اموالش را ارث ببرند و به همين جهت بود كه خداي تعالي اين آيه را نازل كرد. «2»
مؤلف: اين معاني به طرق بسياري ديگر نقل شده، هم از طرق شيعه و هم از طرق اهل سنت كه بعضي از آن روايات در اوائل سوره گذشت.
و در مجمع در ذيل آيه:" لا تُؤْتُونَهُنَّ ما كُتِبَ لَهُنَّ" جمله را معنا كرده به" ما كتب لهن من الميراث" يعني" آنچه از ميراث كه خداوند براي آنان نوشته است" آن گاه فرموده: اين تفسير از امام ابي جعفر (ع) روايت شده. «3»
و در تفسير قمي در ذيل آيه:" وَ إِنِ امْرَأَةٌ خافَتْ مِنْ بَعْلِها نُشُوزاً ..." گفته: اين آيه در باره دختر محمد بن مسلمه نازل شد كه او همسر رافع بن خديج بود و داشت پا به سن مي‌گذاشت، و رافع بن خديج زن جواني سر او گرفت و اتفاقا در نظر او از دختر محمد بن مسلمه زيباتر هم بود، لا جرم دختر محمد بن مسلمه به همسرش رافع گفت: من هيچ شكي ندارم كه تو از من دلسرد و روي‌گردان شده‌اي و همسر جوانت را بر من ترجيح مي‌دهي، آيا جز اين است؟
رافع گفت: همين طور است و علتش اين است كه او جوان‌تر و در نظر من زيباتر از تو است، حال اگر مايل باشي قرار مي‌گذاريم كه من دو روز و يا سه روز سهم او باشم و يك روز سهم تو، دختر محمد بن مسلمه حاضر به اين تقسيم نشد، رافع به ناچار او را طلاق داد و بعدها يك بار ديگر او را طلاق گفت، براي نوبت سوم كه مي‌خواست او را به خانه برگرداند دختر قبول نكرد و گفت: به شرطي بار ديگر همسرت مي‌شوم كه سهم مرا به كسي ندهي و خلاصه به فرموده آيه شريفه كه مي‌فرمايد:" وَ أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ"، شح و بخل او گل كرد تا آنجا كه رافع او را راضي كرد و طبق دلخواه او مصالحه كرد و خداي تعالي در اين خصوص فرمود:" فَلا جُناحَ عَلَيْهِما أَنْ يُصْلِحا بَيْنَهُما صُلْحاً وَ الصُّلْحُ خَيْرٌ".
بعد از آنكه آن زن راضي شد و در خانه شوهر قرار گرفت، رافع نتوانست بين او و همسر جديد و جوانش به عدالت رفتار كند، اينجا بود كه آيه:
__________________________________________________
(1 و 2)در المنثور، ج 2 ص 231.
(3)مجمع البيان، ج 3 ص 118.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 171
" وَ لَنْ تَسْتَطِيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّساءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ، فَلا تَمِيلُوا كُلَّ الْمَيْلِ فَتَذَرُوها كَالْمُعَلَّقَةِ" و بطور خلاصه فرمود: عدالت بطور حقيقي واجب نيست، چون مقدور شما نيست، هر قدر هم كه در رعايت آن حرص بورزيد بلكه اين مقدار واجب است كه حقوق همسري هر دو را اداء كنيد و چنان نباشد كه يكي را بلا تكليف و پا در هوا بگذاريد كه نه بيوه باشد و نه شوهر دار و اين سنت در همه مواردي كه مشابه مورد آيه باشد جاري است، اگر زن خواست به همسري خود ادامه دهد و بر آنچه شوهرش با او مصالحه كرد رضايت داد، نه اشكالي متوجه شوهرش مي‌شود و نه متوجه او، و اگر نخواست به آن كيفيت به همسري خود ادامه دهد شوهرش طلاقش مي‌دهد و يا بين او و همسر ديگرش مساوات برقرار مي‌كند، غير از انتخاب يكي از اين دو راه، راه ديگري ندارد. «1»
مؤلف: اين روايت را در المنثور نيز از مالك و عبد الرزاق و عبد بن حميد و ابن جرير و ابن منذر و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) بطور اختصار روايت كرده‌اند. «2»
و در تفسير در المنثور است كه طيالسي و ابن ابي شيبه و ابن راهويه و عبد بن حميد و ابن جرير و ابن منذر و بيهقي از علي بن ابي طالب (صلوات اللَّه عليه) روايت كرده‌اند كه وقتي از معناي آيه مورد بحث سؤال شد حضرتش فرمود: اين آيه در باره مردي است كه داراي دو همسر باشد يكي از آن دو پير و يا زشت باشد و شوهر از او جدا شود و خود او بر اين معنا مصالحه كند كه شوهر يك شب نزد او و چند شب نزد ديگري باشد، در صورتي كه بر اين معنا رضايت داشته باشد و آن را از طلاق و جدايي بهتر بداند اشكالي متوجه او نيست و هر گاه از اين مصالحه برگشت، شوهرش بايد تساوي را بين آن دو رعايت كند «3».
و در كافي به سند خود از حلبي از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: از آن جناب از معناي كلام خداي عز و جل پرسيدم كه مي‌فرمايد:" وَ إِنِ امْرَأَةٌ خافَتْ مِنْ بَعْلِها نُشُوزاً أَوْ إِعْراضاً" فرمود: منظور زني است كه در عقد مردي قرار دارد كه او را دوست نمي‌دارد و به او مي‌گويد من مي‌خواهم تو را طلاق بدهم، زن به او مي‌گويد: اين كار را مكن كه من از شماتت دشمنان كراهت دارم و ليكن در باره حق اضطجاع و هم‌خوابگي من اختيار را به تو واگذار مي‌كنم و در آن باره هر طوري كه ميل داري عمل كن و از اين حق گذشته هر حق ديگري كه دارم به تو مي‌بخشم كه تو مرا به همين نحو نگه داري و طلاقم ندهي، اين است منظور از
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1 ص 154.
(2)در المنثور، ج 2 ص 232.
(3)در المنثور، ج 2 ص 232.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 172
كلام خداي تعالي كه مي‌فرمايد:" فَلا جُناحَ عَلَيْهِما أَنْ يُصْلِحا بَيْنَهُما صُلْحاً" و صلح همين است «1».
مؤلف: در اين معنا روايات ديگري هست كه صاحب كافي «2» و عياشي «3» آنها را نقل كرده‌اند.
و در تفسير قمي در ذيل جمله:" وَ أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ" روايت آورده كه معصوم (ع) فرمود: هر كسي داراي بخل هست، چيزي كه هست بعضي بخل را اختيار مي‌كنند و بعضي نمي‌كنند، «4» (به همين جهت در رواياتي كه بخل را مذمت مي‌كند قيد مطاع را مي‌آورد و مي‌فرمايد: آن بخلي مذموم است كه اطاعتش كني" مترجم").
و در تفسير عياشي از هشام بن سالم از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه:" وَ لَنْ تَسْتَطِيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّساءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ" فرمود: اين عدالتي كه مي‌فرمايد: شما نمي‌توانيد آن را بين زنان برقرار سازيد عدالت در ميل و محبت دروني است. «5»
و در كافي به سند خود از نوح بن شعيب و محمد بن حسن روايت كرده كه گفت: ابن ابي العوجاء از هشام بن حكم سؤالهايي كرد از آن جمله گفت: مگر نه اين است كه خداي تعالي حكيم است؟ هشام گفت: بله او از هر حكيمي حكيم‌تر است، ابن ابي العوجاء گفت:
اگر چنين است پس بگو ببينيم چگونه از يك طرف فرموده:" فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ مَثْني وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا فَواحِدَةً"، مگر گرفتن دو زن و سه زن و چهار زن حكم شرعي او نيست؟ گفت: آري، پرسيد: پس چرا با اينكه در اين آيه مي‌فرمايد: اگر ترسيديد كه نتوانيد عدالت را برقرار كنيد فقط به يك زن اكتفاء كنيد؟ در آيه‌اي ديگر فرموده:" وَ لَنْ تَسْتَطِيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّساءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ فَلا تَمِيلُوا كُلَّ الْمَيْلِ فَتَذَرُوها كَالْمُعَلَّقَةِ"؟ آن كدام حكيم است كه اينطور سخن بگويد، از يك طرف گرفتن زنان متعدد را براي كساني كه بتوانند رعايت عدالت را بكنند تجويز كند و از سوي ديگر بگويد: اصلا شما نمي‌توانيد عدالت را برقرار سازيد؟ هشام نتوانست جواب بدهد ناگزير به مدينه كوچ كرد و به حضور حضرت صادق (ع) شرفياب شد، حضرت پرسيد: چطور در غير موسم حج به مدينه آمده‌اي؟
عرضه داشت: بله فدايت شوم مساله مشكلي پيش آمد، ابن ابي العوجاء سؤالي از من كرد كه در
__________________________________________________
(1 و 2)فروع كافي، ج 6 ص 145. [.....]
(3)تفسير عياشي، ج 1، ص 278.
(4)تفسير قمي، ج 1 ص 155.
(5)تفسير عياشي، ج 1 ص 279.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 173
جوابش ماندم، امام (ع) پرسيد: آن سؤال چه بود؟ هشام قصه را باز گفت.
امام صادق (ع) فرمود: اما آيه:" فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ مَثْني وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا فَواحِدَةً"، مربوط به نفقه است مي‌فرمايد: اگر نمي‌توانيد نفقه چند همسر را بطور مساوي بدهيد به يك زن اكتفاء كنيد و اما آيه شريفه:" وَ لَنْ تَسْتَطِيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّساءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ فَلا تَمِيلُوا كُلَّ الْمَيْلِ فَتَذَرُوها كَالْمُعَلَّقَةِ"، مربوط به ميل دروني و محبت به زنان است كه هيچكس نمي‌تواند محبت دروني خود را بين چند همسر بطور مساوي تقسيم كند و چنين چيزي در شرع واجب هم نشده است تا با آيه قبلي منافات داشته باشد.
راوي مي‌گويد: همين كه هشام اين جواب را براي ابن ابي العوجاء آورد، او گفت: به خدا سوگند اين پاسخ از خودت نيست. «1»
مؤلف: نظير اين حديث از قمي نيز روايت شده كه او گفته: بعضي از زنديق‌ها از ابي- جعفر احول از همين مساله سؤال كرد و ابو جعفر به مدينه سفر كرد و از امام صادق (ع) از آن سؤال نمود و امام مثل همان جواب بالا را به وي داد و ابو جعفر برگشته، پاسخ زنديق را بداد و آن زنديق نيز گفت: كه اين پاسخ را از حجاز گرفته، با خود آورده‌اي. «2»
و در مجمع در ذيل جمله:" فَتَذَرُوها كَالْمُعَلَّقَةِ" گفته است: معنايش اين است كه آن زني را كه دوست نداريد آن چنان رها كنيد كه مثل زني شود كه نه شوهر دارد و نه بي شوهر است، آن گاه گفت: اين معنا از امام باقر و امام صادق (عليهما السلام) روايت شده. «3»
و در همان كتاب روايتي نقل كرده كه مي‌گويد: رسول خدا (ص) همواره ايام خود را بين زنان تقسيم مي‌كرد و آن گاه مي‌فرمود: اللهم ...- بار الها اين تقسيم من بود در آنچه مالكش بودم پس مرا در آنچه تو مالكش هستي و من نيستم ملامت مكن. «4»
مؤلف: اين روايت را بيشتر مفسرين و صاحبان جوامع نقل كرده‌اند، آن هم به چند طريق و مراد از جمله:" آنچه تو مالكي و من نيستم" همان محبت قلبي است كه خداي تعالي در دلها مي‌افكند (هم چنان كه آيه:" وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً") نيز بر آن دلالت دارد و ليكن در اين حديث اشكالي هست و آن اين است كه خداي تعالي اجل از آن است كه كسي را در
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 5 ص 362.
(2)تفسير قمي، ج 1 ص 155.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 3 ص 121.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 174
آنچه كه مالكش نيست ملامت كند، هم چنان كه خودش فرموده بود:" لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا ما آتاها" «1» و شان رسول خدا (ص) هم اجل از اين است كه خداي تعالي را به چنين جلالي نشناسد و چگونه ممكن است با اينكه آن جناب از هر كس ديگر آشناتر است به مقام پروردگارش، مع ذلك از خداي تعالي رفتاري را بخواهد كه خود او منزه از داشتن چنين رفتاري است.
و در كافي به سند خود از ابن ابي ليلي روايت آورده كه گفت: عاصم بن حميد برايم حديث كرد و گفت: نزد امام صادق (ع) بودم كه مردي به حضورش آمد و از فقر و حاجت شكايت كرد، حضرت فرمود: براي اينكه فقر و حاجتت زايل گردد ازدواج كن، آن مرد ازدواج كرد و فقرش شديدتر شد، لا جرم به حضور امام صادق (ع) آمد، حضرت پرسيد:
حال و روزت چگونه است؟ آن مرد عرضه داشت: بدتر از سابق شدم، فرمود: حال زن را رها كن و از او جدا شو و آن مرد چنان كرد و چيزي نگذشت كه ثروتمند شد، امام صادق (ع) فرمود: من به تو دو دستور دادم كه خداي تعالي به آن دو امر كرده، يك جا فرموده:
" وَ أَنْكِحُوا الْأَيامي مِنْكُمْ ..." «2» و جايي ديگر فرموده:" در صورت ناسازگاري از فقر نترسند" خداي تعالي زن شوهردار را روزي مي‌دهد، (زن) بي‌شوهر را هم روزي مي‌دهد، مرد هم از بي زن شدن نهراسد، اي بسا خداي تعالي بهتر از اول را به او بدهد:" وَ إِنْ يَتَفَرَّقا يُغْنِ اللَّهُ كُلًّا مِنْ سَعَتِهِ". «3»: «4».
__________________________________________________
(1)خداي تعالي هيچكسي را تكليف نمي‌كند، مگر در مورد آن چيزهايي كه به او داده باشد.
" سوره طلاق، آيه 7".
(2)و اگر فقير باشند خدا به فضل واسع خود بي‌نيازشان مي‌كند." سوره نور، آيه 32".
(3)و اگر از يكديگر جدا شوند خداي تعالي هر يك از آن دو را به فضل واسع خود بي نياز مي‌كند.
(4)فروع كافي، ج 5 ص 331 ح 6.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 175

[سوره النساء (4): آيه 135] ..... ص : 175

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ لِلَّهِ وَ لَوْ عَلي أَنْفُسِكُمْ أَوِ الْوالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ إِنْ يَكُنْ غَنِيًّا أَوْ فَقِيراً فَاللَّهُ أَوْلي بِهِما فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوي أَنْ تَعْدِلُوا وَ إِنْ تَلْوُوا أَوْ تُعْرِضُوا فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً (135)

ترجمه آيه ..... ص : 175

هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! عمل به عدالت را بپا داريد- از روشن‌ترين مصاديق آن اين است كه- طبق رضاي خدا شهادت دهيد، هر چند كه به ضرر خودتان و يا پدر و مادرتان و خويشاوندانتان باشد، ثروت توانگر، و دلسوزي در حق فقير وادارتان نسازد به اينكه بر خلاف حق شهادت دهيد، چون خدا از تو، به آن دو مهربانتر است، پس هوا و هوس را پيروي مكنيد كه بيم آن هست از راه حق منحرف شويد و بدانيد كه اگر شهادت را تحريف كنيد و يا اصلا شهادت ندهيد خدا بدانچه مي‌كنيد آگاه است (135).

بيان آيه ..... ص : 175

اشاره

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ لِلَّهِ" كلمه" قسط" به معناي عدل است و قيام به قسط به معناي عمل به قسط و تحفظ بر آن است، پس مراد از" قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ"،" قائمين به قسط" است البته قائميني كه قيامشان به قسط تام و كامل‌ترين قيام است، (چون قوام صيغه مبالغه است و به آيه چنين معنايي مي‌دهد) آري مبالغه در قيام به همين است كه شخص قوام به قسط كمال مراقبت را بخرج دهد تا به
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 176
انگيزه‌اي از هواي نفس يا عاطفه يا ترس و يا طمع و يا غيره از راه وسط و عادلانه عدول نكند و به راه ظلم نيفتد.
و اين صفت زود اثرترين عوامل و كامل‌ترين اسباب براي پيروي حق و حفظ آن از پايمال شدن است و البته اين قيام به قسط براي خود آثار و شاخه‌ها و لوازمي دارد، يكي از شاخه‌هاي آن اين است كه شخص قوام به قسط ديگر دروغ نمي‌گويد و شهادت به ناحق نمي‌دهد.

[بيان آيه شريفه مربوط به گواهي دادن] ..... ص : 176

و از اينجا روشن مي‌شود كه علت اينكه در اين آيه (كه غرض از آن بيان حكم شهادت است) قبل از پرداختن به اصل غرض صفت قوام بالقسط را آورد، براي اين بوده كه خواسته است مطلب را به تدريج بيان كند، از بالا گرفته در دائره وسيعي حكم عمومي قيام به قسط را بيان كند، آن گاه به اصطلاح عوام به مساله مورد غرض گريز بزند، چون اين مساله يكي از فروعات آن صفت است، پس كانه فرموده:" كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ لِلَّهِ" (گواهاني در راه خدا باشيد) و اين براي شما ميسر نمي‌شود مگر بعد از آنكه قوامين به قسط باشيد، ناگزير بايد نخست قوامين به قسط شويد تا بتوانيد گواهاني براي خداي تعالي بوده باشيد.
و در جمله:" شُهَداءَ لِلَّهِ"، حرف" لام" به اصطلاح لام غايت است، مي‌فرمايد: گواهاني باشيد و اين گواهيتان براي خدا باشد، يعني در شهادت خود غايت و هدفي به جز رضاي خداي تعالي نداشته باشيد، هم چنان كه در آيه شريفه:" وَ أَقِيمُوا الشَّهادَةَ لِلَّهِ" «1» نيز" لام" براي غايت آمده و معناي براي خدا بودن شهادت اين است كه شهادت مصداق پيروي حق و به خاطر اظهار حق و زنده كردن حق باشد، هم چنان كه جمله:" فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوي أَنْ تَعْدِلُوا" (پس پيروي هوا مكنيد كه منحرف مي‌شويد) اين معنا را توضيح مي‌دهد.
" وَ لَوْ عَلي أَنْفُسِكُمْ أَوِ الْوالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ" يعني به حق شهادت بدهيد هر چند كه بر خلاف نفع شخصيتان و يا منافع پدر و مادرتان و يا خويشاوندانتان باشد، پس زنهار كه علاقه شما به منافع شخصيتان و محبتي كه نسبت به والدين و خويشاوندان خود داريد شما را بر آن بدارد كه شهادت را يعني آنچه را كه ديده‌ايد تحريف كنيد و يا از اداي آن مضايقه نمائيد، پس مراد از اينكه شهادت بر ضرر و يا بر ضرر والدين و يا خويشاوندان باشد اين است كه آنچه را كه ديده‌اي اگر بخواهي در مقام اداء بدون كم و كاست بگويي به حال تو ضرر داشته باشد و يا به منافع والدين و خويشاوندانت لطمه بزند،
__________________________________________________
(1)سوره طلاق، آيه 2.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 177
حال چه اينكه مشهود عليه خود شاهد بدون واسطه باشد، مثل اينكه پدر شاهد يا انساني ديگر نزاعي داشته باشد و شاهد عليه پدر خود و به نفع آن انسان شهادت دهد و يا آنكه تضرر شاهد از شهادت خودش با واسطه باشد، مثل اينكه دو نفر با يكديگر نزاع داشته باشند و شاهد صحنه‌اي به نفع يكي از آن دو را مشاهده و تحمل كرده باشد كه اگر در مقام اداي شهادت آن صحنه را بازگو كند خود شاهد نيز مانند مشهود عليه گرفتار مي‌شود.
" إِنْ يَكُنْ غَنِيًّا أَوْ فَقِيراً فَاللَّهُ أَوْلي بِهِما" در اين جمله با اينكه غني و فقير بطور ترديد آمده و فرموده:" چه اينكه مشهود له كه تو، به نفعش شهادت مي‌دهي توانگر باشد و چه فقير باشد" مع ذلك ضمير تثنيه به آن دو بر گردانده و فرموده:" خداي تعالي سزاوارتر به آن دو است"، با اينكه در يك واقعه، شخص مشهود له، يكي از آن دو است، يعني يا فقير است يا غني و هر دوي آنها نيست، پس جاي اين سؤال هست كه چرا ضمير تثنيه برگردانيده و چرا نفرمود:" فالله اولي به"؟.
جواب اين سؤال اين است كه درست است كه در يك واقعه شخص مشهود له يا غني است و يا فقير و نمي‌تواند هر دو باشد و ليكن از آنجايي كه سخن از مشهود له معيني نيست، بلكه از مشهود له فرضي است و مشهود له فرضي در يك واقعه غني و در واقعه‌اي ديگر فقير است، لذا ضمير تثنيه را به مشهود له برگردانيده تا معنا چنين شود:" خداي تعالي اولاي به غني است در غنايش و اولاي به فقير است در فقرش".

[اشاره به آثار نيكوي شهادت راست و آثار سوء شهادت به دروغ در اجتماع] ..... ص : 177

و مراد- و خدا داناتر است- اين است كه زنهار كه غناي غني، شما را وادار نسازد به اينكه از حق منحرف شويد و فقر فقير هم، شما را وادار نكند به اينكه به خاطر دلسوزي نسبت به او به ناحق به نفع او شهادت دهيد، پس خداي تعالي اولاي به آن دو و مهربانتر از تو نسبت به آن دو است، دليل مهربانتريش اين است كه حق را واجب الاتباع كرده و به سوي قسط و عدالت دعوت فرموده و معلوم است كه اگر در جامعه، حق پيروي شود و قسط بپا داشته شود، آن مجتمع سر پاي خود خواهد ايستاد و از پا در نخواهد آمد و در نتيجه هم غني و توانگر باقي مي‌ماند و از پاي در نمي‌آيد و هم حال فقير اصلاح مي‌گردد.
و يكي از اين دو طائفه هر چند كه در يك حادثه و يك نزاع اگر به ناحق به نفعش شهادت دهند در خصوص آن واقعه بهره‌مند مي‌شود و حتي ممكن است در چند واقعه از شهادت به ناحق شاهدي خدانشناس بهره‌مند شود و ليكن اين شهادت‌هاي به ناحق باعث مي‌شود كه حق ضعيف گشته و عدالت در آن جامعه بميرد و معلوم است كه در چنين جامعه‌اي باطل نيرومند گشته و ظلم و جور جان مي‌گيرد و اين خود درد بي درمان جامعه و هلاك انسانيت است.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 178
" فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوي أَنْ تَعْدِلُوا" يعني پيروي هوا مكنيد كه ترس آن هست كه از حق عدول كنيد و منحرف شويد، پس اينكه فرمود:" أَنْ تَعْدِلُوا"، مجموع جمله مفعول له است و ممكن هم هست جمله با حرف لام تقديري، مجرور و تقدير كلام" لان تعدلوا باشد.
" وَ إِنْ تَلْوُوا أَوْ تُعْرِضُوا فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً" كلمه" تلووا" از مصدر" لي" است ولي به شهادت، كنايه است از تحريف آن و از لي زبان يعني پيچاندن زبان گرفته شده، پس جمله:" وَ إِنْ تَلْوُوا" معنايش اين است كه اگر به آنچه ديده‌ايد شهادت ندهيد بلكه آن را تحريف كنيد و جمله" او تعرضوا" به اين معنا است كه اصلا از دادن شهادت اعراض نموده، آن را از اصل ترك كنيد.
بعضي از قاريان كلمه" تلوا" را با ضم لام و سكون واو خوانده‌اند به اين حساب كه از ماده:" ولي يلي" و از مصدر ولايت باشد و بنا بر اين معناي جمله چنين مي‌شود:" اگر متولي و عهده دار امر شهادت شديد و آن را به خوبي انجام داديد، خدا عملتان را مي‌بيند و اگر هم عهده‌دار نشديد و از اين كار سر برتافتيد، باز خداي تعالي اعمال شما را مي‌بيند و در هر دو صورت پاداشتان را مي‌دهد.

بحث روايتي [(روايتي در باره سخن حق گفتن مؤمن به مؤمن)] ..... ص : 178

در تفسير قمي آمده كه امام صادق (ع) فرمود: مؤمن به گردن مؤمن ديگر هفت نوع حقوق دارد، از همه آنها واجب‌تر اين است به او حق بگويد، هر چند به ضرر خودش و يا والدينش باشد، پس به حسب اين حق، مسلمان نمي‌تواند به خاطر نامبردگان از حق منحرف شود، آن گاه آيه:" فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوي أَنْ تَعْدِلُوا وَ إِنْ تَلْوُوا أَوْ تُعْرِضُوا" استشهاد نموده، در معناي جمله:" أَنْ تَعْدِلُوا" فرمودند: يعني از حق منحرف شويد. «1»
مؤلف: در اين حديث نكته‌اي است و آن اين است كه معناي شهادت را عموميت داده، و آن را شامل مطلق سخن حق گفتن دانسته، چون امام (ع) از جمله:" كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ" عموم را فهميده است.
و در مجمع البيان آمده كه بعضي گفته‌اند: معناي جمله:" ان تلووا"،" ان تبدلوا"
__________________________________________________
(1)تفسير قمي- ج 1- ص 156.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 179
است و معناي" او تعرضوا"،" او تكتموها" است و بنا بر اين قول كه از امام باقر (ع) روايت شده «1» معناي آيه چنين مي‌شود:" و اگر شهادت را مبدل كنيد و چيزي غير آنچه ديده‌ايد بگوئيد و يا به كلي آنچه را ديده‌ايد كتمان نموده، بگوئيد: من اصلا چيزي نديده‌ام، خداي تعالي به آنچه مي‌كنيد آگاه است".
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3 ص 128.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 180

[سوره النساء (4): آيات 136 تا 147] ..... ص : 180

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ الْكِتابِ الَّذِي نَزَّلَ عَلي رَسُولِهِ وَ الْكِتابِ الَّذِي أَنْزَلَ مِنْ قَبْلُ وَ مَنْ يَكْفُرْ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً بَعِيداً (136) إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ ازْدادُوا كُفْراً لَمْ يَكُنِ اللَّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَ لا لِيَهْدِيَهُمْ سَبِيلاً (137) بَشِّرِ الْمُنافِقِينَ بِأَنَّ لَهُمْ عَذاباً أَلِيماً (138) الَّذِينَ يَتَّخِذُونَ الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً (139) وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ آياتِ اللَّهِ يُكْفَرُ بِها وَ يُسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتَّي يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ إِنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ إِنَّ اللَّهَ جامِعُ الْمُنافِقِينَ وَ الْكافِرِينَ فِي جَهَنَّمَ جَمِيعاً (140)
الَّذِينَ يَتَرَبَّصُونَ بِكُمْ فَإِنْ كانَ لَكُمْ فَتْحٌ مِنَ اللَّهِ قالُوا أَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ وَ إِنْ كانَ لِلْكافِرِينَ نَصِيبٌ قالُوا أَ لَمْ نَسْتَحْوِذْ عَلَيْكُمْ وَ نَمْنَعْكُمْ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فَاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ لَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكافِرِينَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلاً (141) إِنَّ الْمُنافِقِينَ يُخادِعُونَ اللَّهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ وَ إِذا قامُوا إِلَي الصَّلاةِ قامُوا كُسالي يُراؤُنَ النَّاسَ وَ لا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلاَّ قَلِيلاً (142) مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذلِكَ لا إِلي هؤُلاءِ وَ لا إِلي هؤُلاءِ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِيلاً (143) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ أَ تُرِيدُونَ أَنْ تَجْعَلُوا لِلَّهِ عَلَيْكُمْ سُلْطاناً مُبِيناً (144) إِنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ وَ لَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصِيراً (145)
إِلاَّ الَّذِينَ تابُوا وَ أَصْلَحُوا وَ اعْتَصَمُوا بِاللَّهِ وَ أَخْلَصُوا دِينَهُمْ لِلَّهِ فَأُولئِكَ مَعَ الْمُؤْمِنِينَ وَ سَوْفَ يُؤْتِ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ أَجْراً عَظِيماً (146) ما يَفْعَلُ اللَّهُ بِعَذابِكُمْ إِنْ شَكَرْتُمْ وَ آمَنْتُمْ وَ كانَ اللَّهُ شاكِراً عَلِيماً (147)
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 181

ترجمه آيات ..... ص : 181

هان اي كساني كه بطور اجمال ايمان آورده‌ايد، بطور تفصيل به خدا و رسول او و كتابهايي كه قبل از او نازل كرده، ايمان آوريد و كسي كه به خدا و فرشتگان او و كتابها و پيامبرانش و به روز جزا كفر بورزد، در ضلال افتاده است، ضلالتي دور از طريق حق (136).
كساني كه ايمان آوردند و باز كافر شدند، آن گاه دوباره ايمان آورده، باز كافر شده‌اند و اين نوبت كفرشان زيادتر شد، خدا در صدد آمرزش آنان نيست و بنا ندارد به هيچ راهي (هر چند كوره راه) هدايتشان كند (137).
منافقان را نويد بده كه عذابي الم انگيز دارند (138).
آنان كه به عوض مؤمنان، منافقان را دوست خود مي‌گيرند از اين كار چه مي‌جويند؟ اگر عزت مي‌طلبند، بدانند كه عزت همه‌اش از آن خدا است (139).
(يكي از مظاهر عزتش همين است كه در سوره انعام آيه 168) اين معنا را بر شما نازل كرد كه هر گاه شنيديد به آيات خدا كفر ورزيده مي‌شود و به آن استهزاء مي‌كنند با آنان منشينيد تا به سخني ديگر بپردازند و گر نه شما نيز مثل آنها خواهيد بود و بدانيد كه خدا كافران و منافقان را در جهنم فراهم خواهد آورد (140).
همان منافقان كه در انتظار فرصتند تا اگر فتحي از ناحيه خدا نصيب شما شود خود را از شما دانسته، مي‌گويند: مگر ما با شما نبوديم و اگر نصيب كافران شود به آنان مي‌گويند: مگر نبود كه ما رهنمودهاي خود را به شما قبولانديم و نمي‌گذاشتيم به دين مؤمنين بگرويد، ولي خدا در قيامت بين شما حكم خواهد كرد و خدا تا ابد اجازه نداده كه كافران كمترين تسلطي بر مؤمنان داشته باشند (141).
منافقان با خدا نيرنگ مي‌كنند در حالي كه او فريب دهنده آنها است (كه نمي‌گذارد به راه حق برسند) علامت آنان اين است كه چون به نماز مي‌ايستند با ملال مي‌ايستند و چون در انظار مردم نماز مي‌خوانند ريا مي‌كنند و خدا را جز اندكي ياد نكنند (142).
ميان دو گروه مؤمن و كافر سرگردانند، نه با آن گروهند و نه با اين گروه و هر كس كه خدا گمراهش كند براي او راهي نمي‌يابي (143).
شما كه مؤمنيد به جاي مؤمنين كافران را دوست خود مگيريد، مگر مي‌خواهيد عليه خود براي خدا دليلي روشن پديد آريد؟ (144).
منافقان در طبقه زيرين جهنمند و هرگز برايشان ياوري نخواهي يافت (145).
مگر آنها كه توبه كرده و به اصلاح خود گرايند و به خدا متوسل شده و دين خويش را براي خدا
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 182
خالص كرده‌اند، آنان قرين مؤمنانند و خدا مؤمنان را پاداشي بزرگ خواهد داد (146).
اگر شكر خدا را بجاي آريد و به او ايمان بياوريد، خدا را با عذاب شما چه كار؟ كه خدا حقگزار و دانا است (147).

بيان آيات ..... ص : 182

[معناي جمله" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا" و اقوالي كه در اين مورد گفته شده است] ..... ص : 182

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ الْكِتابِ الَّذِي نَزَّلَ عَلي رَسُولِهِ ..."
در اين آيه شريفه مؤمنين را با اينكه ايمان آورده‌اند دستور مي‌دهد براي بار دوم ايمان بياورند و اينكه گفتيم براي بار دوم ايمان بياورند به خاطر دو قرينه بود، قرينه اول اينكه متعلق ايمان دوم را بطور تفصيل شرح مي‌دهد و مي‌فرمايد: به خدا و رسول او و كتاب او ايمان بياوريد ... و قرينه دوم اين است كه تهديد كرده كه اگر به تك تك اين جزئيات و تفاصيل ايمان نياوريد به ضلالتي بعيد گمراه شده‌ايد، پس معلوم مي‌شود كه مراد از ايمان اول ايمان بطور اجمال و سر بسته و در بسته است و مراد از ايمان دوم، ايمان به تفاصيلي است كه در آيه بيان نموده و حاصل مضمون آيه اين است كه مؤمنين بايد ايمان سربسته و اجمالي خود را بر تك تك اين جزئيات بگسترند، براي اينكه اين جزئيات معارفي هستند كه به يكديگر مرتبط و وابسته‌اند و هر يك مستلزم بقيه است.
پس خداي سبحان كه معبودي به جز او نيست، داراي اسماء حسنا و صفات عليايي است و همين خود باعث آن شده، كه خلائقي خلق كند و آنها را به سوي آنچه مايه رشد آنان و سعادتشان است ارشاد و هدايت كند و سپس همه آنها را كه نسلا بعد نسل مي‌ميرند در روز جزا يك جا مبعوث نموده و به سزاي اعمالشان برساند و اين غرض وقتي حاصل مي‌شود كه رسولاني مبشر و بيم‌رسان مبعوث نموده، كتابهايي با آنان نازل كند تا آن رسولان به وسيله آن كتب در بين مردم در آنچه اختلاف مي‌كنند حكم كنند و نيز در آن كتب معارف مبدأ و معاد و اصول شرايع و احكام را براي خلق بيان كند.
پس ايمان به يكي از آن حقايق و معارف تمام نمي‌شود مگر با ايمان به همه آن معارف، بدون اينكه يكي از آنها استثناء شده و در نتيجه به بعضي از آنها ايمان بياورند و به بعضي ديگر كفر بورزند كه اگر چنين كنند در حقيقت به همه كفر ورزيده‌اند، چيزي كه هست اگر علني باشد، كافر و اگر باطني باشد، منافق خواهند بود.
و يكي از مصاديق نفاق اين است كه مؤمني كه اظهار ايمان مي‌كند روش و مسيري را پيش بگيرد كه در آخر منتهي شود به رد بعضي از آن معارف و احكام، مثلا از مجتمع مؤمنين
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 183
كنار بكشد و به طرف مجتمع كفار نزديك گردد و آنها را دوست خود بگيرد و خرده‌گيري‌هايي كه آنان به دين و اهل ايمان دارند تصديق كند و يا اعتراض و استهزايي كه آنان نسبت به حق و اهل حق دارند بپذيرد و به همين جهت بوده كه خداي تعالي بعد از اين آيه متعرض حال منافقين شده و آنان را به عذاب اليم تهديد كرده است.
اين معنايي كه ما براي آيه مورد بحث كرديم، معنايي است كه ظاهر آيه بدان حكم مي‌كند و درست‌ترين معنا و موجه‌ترين وجوهي است كه براي آيه ذكر كرده‌اند، از آن جمله بعضي از مفسرين گفته‌اند: مراد از جمله:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا ..." اين است كه" هان اي كساني كه در ظاهر ايمان آورده و به خدا و رسول او اقرار كرده‌ايد، در باطن نيز اقرار كنيد تا ظاهر شما با باطنتان موافق باشد.
بعضي ديگر گفته‌اند: معناي جمله:" آمنوا- ايمان بياوريد"،" اثبتوا علي ايمانكم" است يعني هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد بر ايمان خود استوار و پاي بر جا بمانيد و دست از ايمان بر نداريد.
بعضي ديگر گفته‌اند: اصلا خطاب در اين آيه متوجه مسلمين نيست تا اشكال شود چه معنا دارد كه به دارندگان ايمان بفرمايد: ايمان بياوريد بلكه خطاب متوجه مؤمنين از يهود و نصارا است و معناي آيه اين است كه:" هان اي كساني كه به تورات و انجيل و آورندگان آن دو ايمان داريد، به خدا و رسول او يعني خاتم الانبياء (ص) و نيز به كتابي كه بر آن جناب نازل شده يعني قرآن كريم ايمان بياوريد.
و اين وجوهي كه ملاحظه فرموديد هر چند در جاي خود صحيح است و ليكن قرائن كلاميه دلالت بر خلاف آن دارد و از همه اين وجوه بي‌پايه‌تر، وجه اخير است.
" وَ مَنْ يَكْفُرْ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالًا بَعِيداً" از آنجا كه قسمت اول آيه شريفه كه مي‌فرمود:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا ... مِنْ قَبْلُ"، دعوت به اين بود كه بين همه جزئيات معارف كه ذكر شده جمع كنند و به همه ايمان بياورند به اين دليل ادعايي كه اجزاي اين مجموعه كه نامش اسلام است همه به هم مربوط است و ممكن نيست يكي از ديگر اجزاء جدا شود، بدين جهت تفصيل دوم- كه همين جمله مورد بحث است- معناي ترديد را به خود گرفته، اينطور مي‌فهماند كه هر كس به مجموع اين مجموعه ايمان نياورد به گمراهي بعيدي گمراه شده، چه اينكه به خدا كفر بورزد يا به ملائكه او و يا به كتب او و يا به رسل او و يا به روز جزا، هر كس به يكي از اينها كفر بورزد كافر است و به گمراهي بعيدي گمراه شده.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 184
پس مراد از" واو" عاطفه كه چهار بار در آيه تكرار شده،" واو" جمع نيست تا در نتيجه همه نامبرده‌ها، موضوع واحدي براي حكمي واحد بشوند، يعني محكوم به حكم كفر كسي باشد كه به همه اين چهار چيز كفر بورزد و اما اگر به يكي از اينها ايمان و به سه تاي ديگر كافر باشد كافر نيست، نه، بلكه" واو" در اينجا به معناي" او" است و در حقيقت آيه در معناي اين است كه فرموده باشد:" و من يكفر باللَّه او ملائكته او كتبه او رسله و اليوم الآخر فقد ضل ضلالا بعيدا"، چون آيات قرآني ناطق است بر اينكه هر كس به يكي از اين معارف كفر بورزد- هر چند كه به بقيه ايمان داشته باشد- كافر است.

[توبه و مغفرت الهي، طبعا و عادتا شامل كساني كه براي بار دوم به كفر بگروند نمي‌شود] ..... ص : 184

" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ ازْدادُوا كُفْراً لَمْ يَكُنِ اللَّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَ لا لِيَهْدِيَهُمْ سَبِيلًا" اين آيه شريفه اگر به تنهايي و بريده از ما قبل و ما بعدش ملاحظه شود دلالت مي‌كند بر كيفري كه خداي تعالي مرتدين را در صورتي كه ارتداد آنها تكرار شود با آن كيفر مي‌دهد و تكرار ارتداد به اين است كه بعد از آنكه به اسلام ايمان آوردند بار ديگر كفر بورزند، سپس براي بار دوم ايمان بياورند و بعد از آن دوباره كافر شوند و اين بار كفر خود را زيادتر كنند، خداي سبحان در اين آيه اينگونه افراد را كه چنين وضعي دارند تهديد كرده، به اينكه ديگر آنان را نخواهد آمرزيد و به سوي راه هدايت نخواهد كرد به اين معنا كه اميد نمي‌رود رحمتي كه از خدا متوقع است شامل حال آنان بگردد زيرا استقرار بر ايمان ندارند و امر خدا را ملعبه‌اي براي بازي و سرگرمي خود قرار دادند و كسي كه حالش چنين حالي است طبعا ثبات قدمي بر ايمان جدي و ايماني كه از آنان قبول شود ندارند، آري به حسب طبع چنينند، هر چند كه اگر ايمان جدي بياورند مغفرت و هدايت خداي تعالي شامل حالشان مي‌شود، چون توبه كردن يعني ايمان واقعي آوردن چيزي نيست كه خداي تعالي آن را در هيچ حالي قبول نكند.
آري خداي تعالي وعده داده كه چنين توبه‌اي را قبول كند و ما در سابق يعني در تفسير آيه شريفه:" إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَي اللَّهِ ..." «1» در جلد چهارم اين كتاب پيرامون آن بحث كرديم.
پس اگر در اين آيه شريفه حكم كرده به اينكه از رحمت و مغفرت خدا محرومند، حكمي است كه بر حسب جريان طبع و عادت و به ملاحظه آن صادر فرموده، نه اينكه خواسته باشد بفرمايد: از ميان اينگونه افراد حتي يك نفر هم مستثناء نيست و بطور ندرت هم فردي از اين طائفه پيدا نمي‌شود كه موفق به ايمان صحيح و استقامت در برابر آن گردد، هم چنان كه اين
__________________________________________________
(1)"سوره نساء، آيه 17". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 185
معنا يعني استثناء پذيري مطلب از آيه زير نيز استفاده مي‌شود، توجه فرمائيد:" كَيْفَ يَهْدِي اللَّهُ قَوْماً كَفَرُوا بَعْدَ إِيمانِهِمْ وَ شَهِدُوا أَنَّ الرَّسُولَ حَقٌّ وَ جاءَهُمُ الْبَيِّناتُ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ ... إِلَّا الَّذِينَ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ أَصْلَحُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ، إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بَعْدَ إِيمانِهِمْ ثُمَّ ازْدادُوا كُفْراً لَنْ تُقْبَلَ تَوْبَتُهُمْ وَ أُولئِكَ هُمُ الضَّالُّونَ" «1».
و اين آيات بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد از زمره كساني كه بعد از ايمان آوردن كافر مي شوند و در نتيجه مشمول مغفرت و هدايت نمي‌گردند افرادي را استثناء كرده و در عين اينكه افرادي را استثناء كرده، قبول توبه افرادي ديگر را كه بعد از ارتداد كفر خود را بيشتر مي‌كنند نفي مي‌كند و اول اين آيات درباره همين افراد است كه بعد از ايمان آوردن و به حقانيت رسول شهادت دادن و بعد از ظاهر شدن آياتي بينات، كفر ورزيدند، اين كفر ورزيدن و ارتدا جز از راه عناد و لجاجت نمي‌تواند باشد و وقتي اين كفر رو به زيادي مي‌گذارد كه عناد و طغيان در دلها مستقر و جايگير شود، و طغيان و استكبار جايي در دلها براي قبول حق باقي نگذارد و معلوم است كه از چنين افرادي و دارندگان چنين حالي عادتا توبه و برگشت به سوي خدا محقق نمي‌شود.
همه اينها كه تا اينجا گفته شد- همانطور كه قبلا اشاره كرديم- به مقتضاي خود آيه شريفه و با قطع نظر از قبل و بعد آن بود و اما اگر آيه شريفه را با قبل و بعد آن، مورد دقت قرار دهيم و بايد هم چنين كنيم، زيرا آيات خالي از ظهور و تا حدودي خالي از دلالت بر اين معنا نيست كه آيات، سياقي واحد دارند و به يكديگر متصلند در اين صورت بايد بگوئيم جمله:" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ..." در مقام تعليل براي جمله:" وَ مَنْ يَكْفُرْ بِاللَّهِ ... فَقَدْ ضَلَّ ضَلالًا بَعِيداً" مي‌باشد و اين دو آيه شريفه داراي يك مصداقند به اين معنا كه مصداق جمله دومي و يا به عبارت ديگر آن كسي كه به خدا و ملائكه او و كتب او و رسولان او و به روز جزا كفر مي‌ورزد همان كسي است كه جمله اول درباره او سخن گفته، يعني همان كسي است كه اول ايمان آورده و سپس كفر ورزيده و باز ايمان آورده، و براي بار دوم كفر ورزيده و كفر خود را بيشتر هم كرده و نيز مصداق آيه دومي طائفه‌اي از منافقين است كه آيه بعد متعرض حال آنان شده، مي‌فرمايد" بَشِّرِ الْمُنافِقِينَ بِأَنَّ لَهُمْ عَذاباً أَلِيماً ..."
__________________________________________________
(1)چگونه خدا هدايت مي‌كند مردمي را كه بعد از آنكه ايمان آورده و به حقانيت رسول شهادت دادند و از رسول معجزه‌ها ديدند كفر ورزيدند نه، هرگز، خدا قوم ستمكار را هدايت نمي‌كند ... مگر كساني را كه بعد از اين خطا توبه نموده و خود را اصلاح كنند كه خداي تعالي غفور و رحيم است و اما كساني كه بعد از ايمان آوردنشان كافر شدند و اين بار كفر خود را بيشتر كردند خداي تعالي توبه آنان را نمي‌پذيرد و ايشان همانا گمراهند." سوره آل عمران، آيه 90".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 186

[احتمالاتي كه در معناي" دو بار ايمان آوردن و سپس كفر ورزيدن" مي‌رود] ..... ص : 186

و بنا بر اين معنا مراد از جمله:" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ..." چيز ديگري مي‌شود و يا به عبارت ديگر چيزهاي ديگري مي‌شود و اين بستگي دارد به اينكه ما آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ" را كه مفسر آن است چگونه تفسير كنيم و از تفسيرهايي كه براي آن شده و قبلا نقل شد كدام را بپذيريم.
اگر اينطور تفسيرش كنيم كه:" هان اي كساني كه در ظاهر به خدا و رسولش ايمان آورده‌ايد، در باطن نيز ايمان بياوريد"، در اين صورت معناي ايمان آوردن و سپس كفر ورزيدن و باز ايمان آوردن و بار ديگر كفر ورزيدن در آيه مورد بحث همان حالتي خواهد بود كه منافقين دائما گرفتار آنند، وقتي مؤمنين را مي‌بينند مؤمن مي‌شوند و چون كفار را مي‌بينند كافر مي‌شوند.
و اگر آيه مذكور را اينطور معنا كنيم كه:" هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد بر ايمان خود استوار باشيد"، آن وقت مراد از ايمان آوردن و سپس كفر ورزيدن و باز ايمان آوردن و باز كفر ورزيدن همان ارتداد پي در پي است كه همه معنايش را مي‌دانند. و اگر آيه مذكور را اينطور معنا كنيم كه:" هان اي يهود و نصارا كه ادعاي ايمان مي‌كنيد، به اسلام و خدا و رسول اسلام ايمان بياوريد" قهرا معناي" ايمان و كفر و باز ايمان و باز كفر ورزيدن"، ايمان به موسي و كفر به آن جناب و گوساله پرستيدن و سپس ايمان به عزيز، يا به عيسي و سپس كفر ورزيدن به وي و در آخر كفر را زيادتر كردن با كفر به رسالت رسول اسلام كه موسي و عيسي (عليهما السلام) به آمدنش خبر داده‌اند، خواهد بود، هم چنان كه بعضي از مفسرين اين را گفته‌اند.
و اگر چنانچه آيه مذكور را اينطور معنا كنيم كه:" هان اي كساني كه بطور سر بسته و اجمال اسلام را پذيرفته و به آن ايمان آورده‌ايد، ايمان خود را به تفاصيل و جزئيات حقائق اسلام بگسترانيد" كه مختار ما همين معنا بود و ما آن را از آيه شريفه استظهار كرديم، در اين صورت آيه مورد بحث تعليلي خواهد بود كه منطبق بر حال منافقيني است كه آيه شريفه بعد" الَّذِينَ يَتَّخِذُونَ الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ" وضع آنها را تفسير و بيان مي‌كند، چون كسي كه با كفار اتصال داشته باشد، قهرا از مجتمع مؤمنين جدا مي‌شود و چنين كسي ممكن نيست در مجالس و محافل كفار حاضر نشود و با آنها انس و علاقه نداشته باشد و سخناني كه آنها با يكديگر مذاكره مي‌كنند و قهرا سخناني است كه مورد رضاي خداي سبحان نيست تصديق نكند، و تهمت‌ها كه به دين مي‌زنند و طعنه‌ها كه به اهل دين مي‌زنند و استهزاء و مسخره‌هايي كه از اهل دين مي‌كنند، تصديق نكند.
پس چنين افرادي وقتي به مؤمنين بر بخورند و در پاره‌اي از شعائر دين با آنها شركت ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 187
جويند، به آن شعائر ايمان مي‌آورند و هر گاه به مشركين و كفار برخورد كنند و تهمت‌ها و سخريه‌هاي آنان را ببينند امضا مي‌كنند و در نتيجه كافر مي‌شوند، پس اينگونه افراد بطور دائم در حال ايمان آوردن و سپس كافر شدن و باز ايمان آوردن و باز كافر شدنند تا وقتي كه اين رفتار و خصلت، صفت دروني آنها شود، آن وقتي است كه كفر باطنيشان رو به زيادت مي‌گذارد، اين آن معنايي است كه ما از آيه با در نظر گرفتن قبل و بعد آن مي‌فهميم- و خدا داناتر است-.
و چنين افرادي كه همواره مبتلا به اختلاف احوال هستند و بر يك حالت استقرار ندارند، قهرا توبه هم ندارد، براي اينكه بر يك حالت مثلا بر حالت ندامت كه همان توبه است استقرار ندارند.
بله اگر از كرده خود پشيمان بشوند و بر اين پشيماني استقرار داشته باشند بطوري كه ديگر آن تزلزل و اختلاف احوال را نداشته باشند و بيدي نباشند كه به هر بادي مي‌لرزد، البته توبه‌شان قبول مي‌شود.
و به همين جهت است كه خداي تعالي توبه مقبول از مثل چنين منافقاني را مقيد به قيدهايي كرده كه ديگر مجال براي تزلزل و دگرگونگي نگذاشته، در استثنايي كه مي‌آيد فرموده:" إِلَّا الَّذِينَ تابُوا وَ أَصْلَحُوا وَ اعْتَصَمُوا بِاللَّهِ وَ أَخْلَصُوا دِينَهُمْ لِلَّهِ ..." يعني مگر كساني كه توبه كنند و بعد از توبه، آنچه از آنان فاسد شده اصلاح كنند و خود را از ترس انحراف به دامن خدا بيفكنند و دين خود را خالص براي خدا سازند ...

[تهديد برخي از مؤمنين كه كافران را دوست و ولي خود مي‌گيرند و با آنان مجالست و مخالطت مي‌كنند] ..... ص : 187

" بَشِّرِ الْمُنافِقِينَ بِأَنَّ لَهُمْ عَذاباً أَلِيماً الَّذِينَ يَتَّخِذُونَ ..."
اين آيه شريفه تهديدي است براي منافقين كه آنان را به دوستي با كفار و بريدن از مؤمنين توصيف كرده و اين وصف از نظر مصداق اعم از منافقين است كه دلهايشان ايمان نياورده و تنها به لقلقه زبان تظاهر به ايمان مي‌كنند و شامل يك عده از مؤمنين نيز مي‌شود، آن مؤمنيني كه همواره مبتلاي به دوستي با كفارند و به ظاهر از جماعت مؤمنين فاصله مي‌گيرند ولي در باطن با آنان اتصال دارند و اينگونه از مؤمنين حتي در زمان رسول خدا (ص) نيز بودند.
و اين خود تا حدي مؤيد اين احتمال است كه منظور از اين منافقين، منافقين معروف يعني كفار باطني و مسلمانان ظاهري نباشد بلكه منظور بعضي از مؤمنين باشد كه به جاي مؤمنين، كفار را اولياي خود مي‌گرفتند، مؤيد ديگر اين احتمال ظاهر، آيه بعدي است كه مي‌فرمايد:" وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ ... إِنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ"، چون اين آيه ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 188
كه خطابش به مؤمنين است براي مؤمنين تهديد منافقين را بيان مي‌كند و مؤيد ديگر آن توصيفي است كه خداي تعالي در جمله:" وَ لا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِيلًا"
از منافقين مي‌كند كه در حال نفاقشان چه وضعي دارند، براي اينكه در اين جمله ياد خدا به معناي واقعي و باطني را براي انسانهاي مورد نظر اثبات نموده، از باب توبيخ مي‌فرمايد: خيلي كم به ياد خدا مي‌افتند و انطباق چنين توصيفي با منافقيني كه اصلا در دل ايمان نياورده‌اند بعيد است.
" أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" استفهام در اين آيه انكاري است، و پاسخي است كه انكار را توجيه نموده، مي‌فهماند عزت خود يكي از فروع ملك است، و معلوم است كه وقتي مالك حقيقي جز خداي تعالي كسي نباشد، عزت نيز خاص او خواهد بود. هم چنان كه خود فرموده:" قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ" «1».
" وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ ... مِثْلُهُمْ ..."
منظور از آنچه نازل شده در كتاب آياتي است كه در سوره انعام آمده مي‌فرمايد:" وَ إِذا رَأَيْتَ الَّذِينَ يَخُوضُونَ فِي آياتِنا فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ، حَتَّي يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ وَ إِمَّا يُنْسِيَنَّكَ الشَّيْطانُ فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْري مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" «2»، به دليل اينكه سوره انعام قبل از سوره نساء در مكه نازل شد و نساء در مدينه نازل گرديد و از اينكه در آيه مورد بحث به آيه سوره انعام اشاره كرده، اين معنا استفاده مي‌شود كه آنچه از خطاب‌هاي قرآني كه متوجه به شخص رسول خدا (ص) شده، در حقيقت منظور از آنها همه امت است.
و اينكه فرمود:" إِنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ" تعليلي است براي نهي، مي‌خواهد بفرمايد: اگر شما مسلمين را نهي كرديم از نشست و برخاست با افراد ايرادگير، براي اين بود كه مجالست مؤثر است و در اثر آن شما نيز مثل آنان خواهيد شد و اينكه فرمود:" إِنَّ اللَّهَ جامِعُ الْمُنافِقِينَ وَ الْكافِرِينَ فِي جَهَنَّمَ جَمِيعاً"، وجه تماثل را بيان مي‌كند و مي‌فرمايد: اين تماثل از نظر خاتمه امر است كه هم شما و هم آنان بر جهنم جمع خواهيد شد.
__________________________________________________
(1)بگو بار الها كه مالك ملكي، تو ملك را به هر كس بخواهي مي‌دهي و از هر كس بخواهي مي‌گيري، هر كه را بخواهي عزت مي‌دهي و هر كه را بخواهي ذليل مي‌كني." سوره آل عمران، آيه 26".
(2)و چون مي‌بيني جمعي مشغول خوض در آيات ما هستند از آنان روي بگردان، تا در حديثي غير آن، خوض و غور كنند و اگر شيطان اين را از يادت برد حال كه به يادت آمد ديگر با مردم ستمكار منشين.
" سوره انعام، آيه 68".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 189
" الَّذِينَ يَتَرَبَّصُونَ بِكُمْ فَإِنْ كانَ لَكُمْ فَتْحٌ مِنَ اللَّهِ ..."
كلمه" تربص" به معناي انتظار و كلمه:" استحواذ" به معناي غلبه و تسلط است و اين وصف ديگري براي اين منافقين است كه رابطه اتصال بين دو طائفه مؤمنين و كافران را حفظ نموده، هم از اين طائفه مي‌دوشند و هم از آن طائفه، تا ببيني كداميك از دو طائفه پولدارتر باشد و يا برد با كداميك از آن دو باشد، اگر برد با مؤمنين بود مي‌گويند: ما با شما و از مؤمنين هستيم و بايد كه از اين فتح و فيروزي و از اين غنيمت‌ها و ساير فوائد جنگ سهمي براي ما منظور بشود و اگر برد با كفار باشد، مي‌گويند: مگر اين ما نبوديم كه شما را بر مؤمنين غلبه داده و نگذاشتيم مؤمنين به شما آسيبي برسانند؟
و نيز نگذاشتيم مؤمنين ايمان خود را به خورد شما داده، شما را به خود متصل سازند؟
پس بنا بر اين بايد كه سهمي از آنچه نصيب شما شده به ما بدهيد و يا مي‌گويند: ما بر شما منت داريم، براي اينكه اين بهره‌ها را ما نصيب شما كرديم.
بعضي از مفسرين گفته‌اند: اگر برد و پيروزي مؤمنين را فتح خوانده و پيروزي كفار را نصيب دانسته، براي اين بوده كه پيروزي كفار را تحقير كند و بفهماند پيروزي كفار، پيروزي واقعي نيست بلكه امري است موهوم و از نظر عقل و واقعيت ارزشي قابل اعتنا ندارد، آن هم بعد از آنكه خداي تعالي مؤمنين را وعده داده كه فتح واقعي از آنان است و او ولي و سرپرست ايشان است و شايد همين نكته باعث شده كه فتح را به خداي تعالي نسبت داده ولي نصيب را نسبت نداده.

[مراد از نفي سبيل در جمله:" لَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكافِرِينَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا"] ..... ص : 189

" فَاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ، وَ لَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكافِرِينَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا" خطاب" كم شما" در اين جمله متوجه مؤمنين است، هر چند كه پر آن منافقين و كفار را نيز مي‌گيرد و اما اينكه فرمود:" و خداي تعالي هرگز كفار را ما فوق مؤمنين و مسلط بر آنان قرار نمي‌دهد"، معنايش اين است كه حكم از امروز به نفع مؤمنين و عليه كافران است و تا ابد نيز چنين خواهد بود و هرگز به عكس نمي‌شود و اين خود اعلامي است به منافقين كه ديگر براي ابد از اينكه به هدف شوم خود برسند مايوس باشند و به حكم اين آيه در همه دوره‌ها بالآخره فتح و فيروزي از آن مؤمنين و عليه كافران خواهد بود.
احتمال هم دارد كه نفي" سبيل" اعم از تسلط در دنيا باشد يعني منظور اين باشد كه كفار نه در دنيا مسلط بر مؤمنين مي‌شوند و نه در آخرت، و مؤمنين به اذن خدا دائما غالبند، البته ما دام كه ملتزم به لوازم ايمان خود باشند، هم چنان كه در جاي ديگر اين وعده را صريحا داده
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 190
و فرموده:" وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" «1».

[معناي خدعه منافقين به خدا و خدعه خدا به آنان و ذكر چند صفت از اوصاف منافقين] ..... ص : 190

" إِنَّ الْمُنافِقِينَ يُخادِعُونَ اللَّهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ" كلمه:" مخادعة" كه فعل مضارع" يخادعون" از آن گرفته شده به معناي بسيار خدعه كردن و خدعه‌هاي سخت كردن است، البته اين در صورتي است كه بگوئيم: زيادتر بودن مباني دلالت مي‌كند بر زيادي معاني (و همين طور هم هست، زيرا كسي كه بسيار خدعه مي‌كند در خدعه كردن مهارت پيدا نموده، خدعه‌هايي شديدتر و ماهرانه‌تر مي‌كند).
جمله:" وَ هُوَ خادِعُهُمْ"
در موضع حال است و موقعيت حال را دارد و چنين مي‌فهماند كه منافقين با خداي تعالي خدعه مي‌كنند، در حالي كه او با همين عمل آنان، آنان را خدعه مي‌كند و برگشت معنا به اين مي‌شود كه اين منافقين با اعمالي كه ناشي از نفاقشان است يعني با اظهار ايمان كردن در نزد مؤمنين و خود را به آنان نزديك كردن و حضور در مجالس و محافل آنان مي‌خواهند خدا را (و يا به عبارتي ديگر پيغمبر و مؤمنين را) خدعه كنند تا با ايمان ظاهري و اعمال خالي از حقيقت خود از قبل آنان استفاده نمايند و بيچاره‌ها نمي‌دانند كه آن كسي كه راه را براي اينگونه نيرنگ‌ها براي آنان باز كرده و جلوي آنان را نگرفته، همان خداي سبحان است و همين خود، خدعه‌اي است از خداي تعالي نسبت به ايشان و مجازاتي است در برابر سوء نيات و اعمال زشت پنهانيشان، پس خدعه منافقين عينا همان خدعه خداي تعالي به ايشان است.
" وَ إِذا قامُوا إِلَي الصَّلاةِ قامُوا كُسالي يُراؤُنَ النَّاسَ وَ لا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِيلًا"
اين جمله وصف ديگري است از اوصاف منافقين و آن اين است كه وقتي به نماز مي‌ايستند اولا به حالت كسالت مي‌ايستند و پيدا است كه هيچ اشتها و ميلي به نماز ندارند و در ثاني همه در صدد آنند كه به مردم بفهمانند كه ما نمازخوانيم، با اينكه نماز برترين عبادتي است كه خداي تعالي در آن ذكر و يادآوري مي‌شود و اگر به راستي دلهايشان علقه و محبتي به پروردگارشان مي‌داشت و به او ايمان مي‌داشت، در توجه به سوي خدا و در ذكر خدا دچار كسالت و سستي نمي‌شدند و عمل خود را به قصد ريا و نشان دادن به مردم انجام نمي‌دادند و در عوض بسيار خدا را به ياد مي‌آوردند، آري قلب به هر چه تعلق داشته باشد و خاطر آدمي به هر
__________________________________________________
(1)سست نشويد و اندوه به خود راه ندهيد كه شما ما دام كه ملتزم به لوازم ايمان باشيد دست بالا و بر دشمنان مسلطيد." سوره آل عمران، آيه 139".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 191
چه مشغول باشد، دائما به ياد همو خواهد بود.
" مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذلِكَ لا إِلي هؤُلاءِ وَ لا إِلي هؤُلاءِ" در مجمع البيان گفته است: وقتي عرب مي‌گويد:" ذبذبته فذبذب" منظورش اين است كه من فلان چيز را حركت دادم و او به حركت در آمد، پس اين ماده مثل تحريك چيزي است كه آويزان باشد، اين بود گفتار مرحوم طبرسي. «1»
پس بنا به گفته وي مذبذب بودن هر چيزي به معناي آمد و شد كردن آن بين دو طرف است بدون اينكه آن چيز تعلقي و وابستگي به يكي از آن دو طرف داشته باشد.
و اين خود صفت منافقين است كه بين مؤمنين و بين كفار آمد و شد دارد، نه به كفار بستگي و تعلق دارند و نه به مؤمنين" لا إِلي هؤُلاءِ" يعني نه به طرف مؤمنين به تنهايي، تا مؤمن حقيقي باشند،" وَ لا إِلي هؤُلاءِ" و نه به طرف كفار تا كافر محض باشند.
" وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِيلًا" اين جمله در مقام تعليل جمله قبل است و علت تذبذب را بيان مي‌كند، مي‌فرمايد:
علت اينكه بين دو طرف كفر و ايمان تردد دارند، نه به اين طرف تعلق دارند و نه به آن طرف اين است كه خداي تعالي از راه، گمراهشان كرده، راهي ندارند كه بطور مستقيم بروند.
و به خاطر همين علت است كه فرمود:" مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذلِكَ" و نفرمود:" متذبذبين"، خواست بفهماند اين حالت سرگرداني را خودشان اختيار نكرده‌اند، تا اختيارشان تذبذب باشد بلكه قهر الهي اين نوع تحريك را برايشان پيش آورده، تا سعي و تلاششان در زندگي به يك هدف ثابت و آرامش بخش منتهي نگردد.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ ..."
كلمه:" سلطان" به معناي حجت و برهان است و كلمه:" درك" به دو فتح (و گاهي به فتح اول و سكون راء تلفظ مي‌شود) به گفته راغب بر وزن" درج" و به معناي آن است، چيزي كه هست" درج" (پله) را در جايي بكار مي‌برند كه مساله بالا رفتن و صعود را در نظر داشته باشند ولي درك در جايي بكار مي‌رود كه مساله پائين آمدن مورد نظر باشد و به همين جهت گفته مي‌شود: درجات بهشت و دركات آتش و همين دركات و سرازيري‌هاي جهنم را براي اينكه در ذهن شنونده تصوير كنند آن را" هاوية" ناميدند كه از" هوي" يعني سقوط گرفته شده، اين بود گفتار راغب. «2»
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3 ص 128.
(2)مفردات راغب، ص 167.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 192

[ترك ولايت مؤمنين و قبول ولايت كفار" نفاق" است و اعمال بد بندگان حجتي است عليه آنان] ..... ص : 192

و اين آيه شريفه- بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد- مؤمنين را نهي مي‌كند از اينكه به ولايت كفار و سرپرستي آنها بپيوندند و ولايت مؤمنين را ترك كنند و سپس آيه شريفه دوم مساله را تعليل مي‌كند، به تهديد شديدي كه از ناحيه خداي تعالي متوجه منافقين شده و اين بيان و تعليل معنايي جز اين نمي‌تواند داشته باشد كه خداي تعالي ترك ولايت مؤمنين و قبول ولايت كفار را" نفاق" دانسته، و مؤمنين را از وقوع در آن بر حذر مي‌دارد. سياق دلالت دارد بر اينكه آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا ..." به منزله نتيجه‌اي است كه از مطالب قبل گرفته شده و يا حد اقل فرعي است كه بر آنها متفرع مي‌شود و همين دلالت سياق مثل اين مي‌ماند كه صريحا فرموده باشد كه آيات سابق متعرض حال بيمار دلان ضعيف الايمان است، نه منافقين اصطلاحي و اگر آنان را منافق خوانده صرف تعبير و نامگذاري بوده، و به فرضي كه بگوئيم آيات سخن از منافقين اصطلاحي دارد، حد اقل شامل بيماردلان نيز مي‌شود، آن گاه مؤمنين را اندرز مي‌دهد كه پيرامون اين قرقگاه خطرناك نگردند و متعرض خشم خداي تعالي نشوند و حجتي واضح عليه خود به دست خداي تعالي ندهند كه اگر چنين كنند خداي تعالي گمراهشان خواهد كرد و خدعه و نيرنگ در كارشان خواهد نمود و در زندگي دنيا گرفتار ذبذبه و سرگردانشان ساخته و در آخرت بين آنان و كفار در يك جا يعني در جهنم جمع خواهد كرد و در گودترين درك‌هاي آتش سكنايشان خواهد داد و رابطه بين آنان و هر نصير و ياوري را كه بتواند ياريشان كند و هر شفيعي را كه بتواند شفاعتشان كند قطع خواهد كرد.
از دو آيه مورد بحث دو نكته استفاده مي‌شود، اول اينكه: اضلال و خدعه و هر سخط الهي ديگر كه از اين سنخ باشد خود حجتي است واضح كه اعمال بندگان آن را به دست خداي تعالي مي‌دهد و اينگونه كيفرها اخزاء خدا و خزي بنده است كه خداي تعالي او را به طريق مقابله و مجازات گرفتار آن ساخته است و گر نه حاشا بر جناب الهي اينكه بندگان خود را ابتداء و بدون هيچ سابقه گرفتار شر و شقاوت كند، پس اينكه فرمود:" أَ تُرِيدُونَ أَنْ تَجْعَلُوا لِلَّهِ عَلَيْكُمْ سُلْطاناً مُبِيناً" به منزله اين است كه بفرمايد:" وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ"، همانطور كه در سوره بقره آيه 26 اين تعبير را آورده.
نكته دومي كه از دو آيه مورد بحث استفاده كرديم اين بود كه: در آتش دوزخ مراتبي مختلف براي ساكنان آن هست، بعضي در سافلند و بعضي در اسفل (سافل‌تر) و ناگفته پيدا است كه به حسب اختلاف اين مراتب شكنجه‌ها نيز مختلف مي‌شود كه خداي عز و جل اين عذابهاي مختلف را دركات ناميده.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 193
" إِلَّا الَّذِينَ تابُوا وَ أَصْلَحُوا وَ اعْتَصَمُوا بِاللَّهِ وَ أَخْلَصُوا دِينَهُمْ لِلَّهِ ..."
اين آيه شريفه استثنايي است از وعيد و تهديدي كه خداي تعالي در مورد منافقين كرده و فرموده بود:" إِنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ ..." و لازمه اين استثناء اين است كه دارندگان صفات مزبور در آن از جماعت منافقين خارج باشند و به صف مؤمنين بپيوندند و چون چنين لازمه‌اي داشته، دنباله استثناء اين را تذكر داد كه دارندگان اين صفات با مؤمنين خواهند بود و نيز پاداش آنان و مؤمنين را يك جا آورد و فرمود:" فَأُولئِكَ مَعَ الْمُؤْمِنِينَ وَ سَوْفَ يُؤْتِ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ أَجْراً عَظِيماً".

[شرائط از بين بردن ريشه‌هاي نفاق و رهايي از صفات زشت آن] ..... ص : 193

خداي تعالي اين عده را كه از زمره منافقين استثناء كرده به چند صفت سنگين توصيف فرموده، صفاتي كه ريشه‌هاي نفاق جز در زمينه وجود آن صفات رشد نمي‌كند و شرايطي را يادآور شده كه هر يك از آنها قسمتي از آن صفات زشت را از دلها پاك مي‌كند، يكي از آن شرائط و يا به عبارت ديگر يكي از آن عواملي كه ريشه‌هاي نفاق را مي‌خشكاند توبه است، يعني برگشتن به سوي خداي تعالي و اين برگشتن وقتي نافع است كه شخص تائب آنچه را كه تا كنون از خود تباه ساخته اصلاح كند، اگر جان پاك خدادادي خود را آلوده كرده، بايد با رژيم‌هايي كه هست آن آلودگي‌ها را پاك كند و اين اصلاح نيز نتيجه‌اي نمي‌دهد، مگر آنكه انسان خود را از خطر لغزش و انحراف به خدا بسپارد و از او عصمت و مصونيت بخواهد يعني كتاب خدا و سنت پيغمبرش را پيروي كند زيرا راهي به سوي خدا نيست مگر آن راهي كه خود او معين فرموده، از آن گذشته هر راهي ديگر راه شيطان است.
باز اين اعتصام كار را تمام نمي‌كند و سود نهايي را نمي‌رساند مگر وقتي كه انسان دين خود را خالص براي خدا كند و اتفاقا اعتصام هم در همين اخلاص معنا مي‌دهد، براي اينكه شرك، ظلم است، آن هم ظلمي كه آمرزيده و بخشيده نمي‌شود و وقتي بيماردلان توبه كردند و اصلاح مفاسد خويش نمودند و به خداي عز و جل نيز اعتصام جستند و دين خود را خالص براي خدا نمودند، در آن هنگام مؤمن حقيقي خواهند بود و ايمانشان آميخته با شرك خواهد بود و آن وقت است كه از خطر نفاق ايمن شده، خودشان راه گم شده را پيدا مي‌كنند، هم چنان كه فرموده است:" الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ". «1»
__________________________________________________
(1)كساني كه ايمان آوردند و ايمان خود را به ظلم نيالودند، آنان داراي امنيت و همانان راه يافتگانند." سوره انعام، آيه 82".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 194
از سياق آيه هم اين معنا بدست مي‌آيد كه مراد از مؤمنين تنها آن دسته از مؤمنيني است كه ايمانشان محض و خالص است و خداي تعالي نيز اين چنين معرفيشان كرده، كه ايشان كسانيند كه اولا توبه مي‌كنند و ثانيا گذشته خود را اصلاح مي‌نمايند و ثالثا از خدا عصمت و مصونيت مي‌خواهند و رابعا دين خود را خالص براي خدا مي‌كنند و اين چهار صفت متضمن جزئيات تمامي صفات و خصائصي است كه خداي تعالي در كتاب عزيزش براي مؤمنين بر شمرده، مثلا يك جا در صفت مؤمنين فرموده:" قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ، وَ الَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ" «1».
و جاي ديگر فرموده:" وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَي الْأَرْضِ هَوْناً وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً وَ الَّذِينَ يَبِيتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَ قِياماً". «2»
و در جاي ديگر فرموده:" فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ، حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ، ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً" «3».
از اين آيات مي‌فهميم كه قرآن كريم هر جا كه كلمه مؤمنين را بطور مطلق و بدون توضيح ذكر كند مرادش چنين كساني است، مگر آنكه قرينه‌اي در كلام باشد كه بفهماند در خصوص اين كلام منظور از كلمه مؤمنين غير دارندگان چنين اوصافي است.
خداي تعالي هم به همين جهت در آيه مورد بحث نفرمود:" فَأُولئِكَ مَعَ الْمُؤْمِنِينَ" «4»، بلكه فرمود:" فَأُولئِكَ مَعَ الْمُؤْمِنِينَ"، چون به صرف تحقق اين اوصاف در مؤمنين، دارندگان آن، از مؤمنين بطور مطلق نمي‌شود بلكه براي اولين بار ملحق به مؤمنين بطور مطلق مي‌شوند.
بله وقتي از خود آنان مي‌شوند كه اين اوصاف در ايشان پاي بگيرد و در دلهاشان مستقر گردد و براي هميشه محفوظ بماند" دقت فرمائيد".
__________________________________________________
(1)مؤمنان رستگار شدند، آنهايي كه در نمازشان خاشعند و آنهايي كه از لغو و هر كار بيهوده روي گردانند ..." سوره مؤمنون، آيه 3".
(2)بندگان خداي رحمان آنهايند كه در زمين با تواضع قدم بر مي‌دارند و چون افراد نادان با بي ادبي با آنان رو برو شوند پاسخي سالم مي‌دهند و آنهايند كه هنگام شب به خاطر خلوت با پروردگارشان هر بيننده آنان را مي‌بيند كه يا سر به سجده دارند و يا در حال نمازند ..." سوره فرقان، آيه 64".
(3)نه به پروردگارت سوگند، اين انسانها ايمان ندارند، مگر وقتي كه تو را در هر نزاعي كه برايشان پيش آيد حكم قرار دهند و هر حكمي كه بفرمايي هر چند به ضررشان باشد در دل از حكم تو احساس ناراحتي نكنند و به تمام معنا تسليم حكم تو باشند." سوره نساء، آيه 65".
(4)كساني كه داراي چنين اوصافي شده‌اند از مؤمنين هستند.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 195
" ما يَفْعَلُ اللَّهُ بِعَذابِكُمْ إِنْ شَكَرْتُمْ وَ آمَنْتُمْ ..."
اين آيه شريفه ظهور در اين معنا دارد كه خطاب در آن متوجه مؤمنين است، زيرا زمينه كلام خطاب با مؤمنين بود، البته با حفظ ايمانشان مخاطب به چنين خطابي نشده‌اند بلكه در اين خطاب از ايمانشان چشم‌پوشي شده، كانه انسانهايي فرض شده‌اند كه از ايمان عاريند.
و اين آيه شريفه كنايه است از اينكه خداي تعالي احتياجي به عذاب كردن آنان ندارد، اگر خود آنان با شكر نكردن از نعمت‌هاي خدا و يا ايمان نياوردن، خويشتن را مستوجب نسازند، براي اينكه باري تعالي از شكنجه كردن بندگان سودي نمي‌برد تا انجام آن را بر ترك آن ترجيح دهد و از وجود گنهكاران متضرر نمي‌شود تا با عذاب كردن آنان، آن ضرر را از خود دفع كند، پس معناي جمله مورد بحث اين است كه اگر شما شكر نعمت خدا را با اداي حق واجب او به جاي آورده و به او ايمان بياوريد هيچ موجبي نيست كه شما را عذاب كند بلكه خداي عز و جل شكرگزار شكرگزاران خويش و دارندگان ايمان به خويش است، او عليم است، اينگونه افراد را كه مورد شكرگزاري اويند با ساير موارد اشتباه نمي‌كند.
اين آيه شريفه دلالتي دارد بر اينكه عذابي كه شامل اهل عذاب است از ناحيه خود آنان است نه از ناحيه خداي تعالي و همچنين هر عاملي و هر عملي كه مستوجب عذاب است، از قبيل ضلالت و يا شرك و يا معصيت، مستند به خداي تعالي و از قبل آن حضرت نيست و اگر چيزي از اين امور از ناحيه خداي تعالي باشد عذابي هم كه دنبال اين عناوين مي‌آيد از قبل او بود، چون او مسبب الاسباب است و سببيت هر سببي مستند به او است.

بحث روايتي [(رواياتي در باره: كفر بعد از ايمان، نفي سبيل، خدعه خدا، ريا، ...)] ..... ص : 195

در تفسير عياشي از زراره و حمران و محمد بن مسلم از امام ابي جعفر و امام ابي عبد اللَّه (عليهما السلام) روايت آورده كه در تفسير آيه:" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ ازْدادُوا كُفْراً" فرموده: اين آيه در باره عبد اللَّه بن ابي سرح نازل شد كه عثمان او را به شهري فرستاد و او و يارانش بعد از آنكه چيزي از ايمانشان در آن شهر باقي نماند كفر خود را زيادتر كردند. «1»
و در همان كتاب از ابي بصير روايت شده كه گفت: من از امام صادق (ع)
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 1 ص 280 ح 287.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 196
شنيدم كه آيه:" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ..." را تلاوت كرد و سپس فرمود: منظور از كفر بعد از ايمان ارتكاب گناهاني است كه آدمي حرام بودنش را بداند، مثلا كسي كه معتقد باشد به اينكه شراب حرام است و با اين حال آن را بنوشد و كسي كه معتقد باشد به اينكه زنا حرام است و باز مرتكب آن شود و كسي كه معتقد باشد به اينكه زكات واجب است و آن را نپردازد، در حقيقت بعد از ايمان كافر شده است. «1»
مؤلف: در اين حديث آيه شريفه را عموميت داده، بطوري كه شامل همه مراتب كفر بشود كه يكي از آن مراتب ترك واجبات و فعل محرمات است و تا حدودي بيان قبلي ما را تاييد مي‌كند. و در همان كتاب از محمد بن فضيل از امام ابي الحسن رضا (ع) روايت آورده كه در تفسير آيه شريفه:" وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ آياتِ اللَّهِ ... إِنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ"، فرمود: هر گاه شنيدي كه مردي حق را انكار و تكذيب مي‌كند و به اهل خود دشنام مي‌دهد، از نزد او برخيز و ديگر با او نشست و برخاست مكن. «2»
مؤلف: در اين معنا رواياتي ديگر نيز هست.
و در كتاب عيون به سند خود از ابي الصلت هروي از حضرت رضا (ع) روايت كرده كه در تفسير كلام خداي جل و علا:" وَ لَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكافِرِينَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا" فرمود: منظور اين است كه خداي تعالي هرگز كافر را بر مسلمان بر سر بحثي كه دارند غالب نمي‌كند و مسلمان را شكست خورده حجت او نمي‌سازد، پس اين شكست كه نفي شده شامل انواع مظلوميت‌ها نمي‌شود و آيه شريفه نمي‌خواهد بفرمايد: مسلمانان زير دست كفار نمي‌شوند و چگونه مي‌تواند شامل باشد با اينكه ما خود مي‌بينيم كه نه تنها مؤمنين بلكه حتي انبيا (عليهم السلام) زير دست كفار واقع مي‌شوند آن هم به حدي كه به دست كفار كشته مي‌شوند، پس مي‌فهميم كه منظور از نداشتن سبيل معنايي است كه با كشته شدن انبيا به دست كفار نيز مي‌سازد و آن عبارت است از شكست نخوردن در احتجاج. «3»
و در تفسير در المنثور است كه ابن جرير از علي (عليه صلوات اللَّه) روايت كرده كه بعد از خواندن جمله:" وَ لَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكافِرِينَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا" فرمود: يعني در آخرت. «4»
مؤلف: در سابق گفتيم كه از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه مراد از نفي سبيل، در آخرت
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير عياشي، ج 1 ص 281 ح 288 و 290.
(3)عيون اخبار الرضا، ج 2 ص 204. [.....]
(4)در المنثور، ج 2 ص 235.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 197
است و اگر از سياق صرفنظر كنيم و خود جمله را معيار قرار دهيم حجت در دنيا و آخرت هر دو مي‌شود.
و مؤلف كتاب عيون اخبار به سند خود از حسن بن فضال روايت كرده كه گفت: من از علي بن موسي الرضا (ع) از معناي جمله:" يُخادِعُونَ اللَّهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ"
پرسيدم فرمود: خداي تعالي متعالي‌تر و مبارك‌تر از آن است كه خدعه كند و ليكن سزايي به خدعه كاران مي‌دهد كه سزاي خدعه آنان باشد. «1»
و در تفسير عياشي از مسعدة بن زياد از جعفر بن محمد و از پدرش روايت كرده كه فرمود: شخصي از رسول خدا (ص) پرسيد: نجات از عذاب فرداي قيامت در چيست؟ فرمود: نجات اين است كه با خداي تعالي نيرنگ مكنيد كه او شما را نيرنگ كند، چون هر كس با خداي تعالي نيرنگ كند او نيز با وي نيرنگ مي‌كند و ايمان را از دل او مي‌برد، پس در حقيقت او دارد به خودش نيرنگ مي‌كند ولي نمي‌فهمد.
شخصي پرسيد: خداي تعالي چگونه به وسيله بنده‌اش نيرنگ مي‌شود؟ فرمود: اينطور كه به دستور خدا عمل بكند ولي منظورش غير خدا باشد كه چنين عملي شرك به خداي تعالي است و شخص ريا كار در روز قيامت به چهار اسم خوانده مي‌شود: به او مي‌گويند:" اي كافر، اي فاجر، اي حقه باز، اي زيانكار عملت بي نتيجه و اجرت باطل است و امروز پاداشي در برابر اعمال نيكي كه به منظور خودنمايي كردي به تو نخواهند داد، اينك پاداشت را از كساني طلب كن كه عمل براي خوشايند آنان كردي. «2»
و مرحوم كليني در كافي به سند خود از ابي المعزاي پاره دوز و او بدون ذكر راوي قبل از خويش نقل كرد كه امير المؤمنين (ع) فرمود: كسي كه خداي عز و جل را در خلوت و نهاني ياد كند خدا را به ذكر كثير، ذكر كرده است.
آري منافقان خدا را علنا ياد مي‌كنند و دم از خدا مي‌زنند ولي در خلوت به ياد او نمي‌افتند (چون به خلوت مي‌روند آن كار ديگر مي‌كنند) و خداي عز و جل در باره آنها مي‌فرمايد:" يُراؤُنَ النَّاسَ وَ لا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِيلًا"
. «3»
مؤلف: در اين روايت براي كلمه" قليل" معناي ديگري شده كه معناي لطيفي است.
__________________________________________________
(1)عيون اخبار الرضا.
(2)تفسير عياشي، ج 1 ص 283.
(3)با مردم ريا مي‌كنند و خدا را به ياد نمي‌آورند مگر كمي." اصول كافي، ج 2 ص 501".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 198
و در تفسير در المنثور آمده كه ابن منذر از علي (ع) روايت كرده كه فرمود: هيچ عملي (هر قدر هم كه كوچك باشد) با تقوا كوچك نيست و چگونه ممكن است چيزي كه مورد قبول درگاه الهي است كوچك بوده باشد و خداي عز و جل وعده داده كه" إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ" خداي تعالي عمل را تنها از مردم با تقوا قبول مي‌كند. «1»
مؤلف: اين معنا نيز معناي لطيفي است كه بعد از تجزيه و تحليل بالآخره به معناي روايت سابق بر مي‌گردد.
و در همان كتاب است كه مسلم و ابو داود و بيهقي در كتاب سنن خود از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: منظور از اين آيه (يعني آيه:" وَ إِذا قامُوا إِلَي الصَّلاةِ ..."
منافقين است كه مدتي مي‌نشينند و چشم به آفتاب مي‌دوزند تا كي غروب مي‌كند همين كه خورشيد بين دو شاخ شيطان قرار گيرد آن گاه برخاسته، به سرعت سر خود را چون كلاغ، چهار مرتبه به زمين مي‌زنند بدون اينكه ذكر خدا بگويند مگر اندكي. «2»
مؤلف: اين نيز معناي ديگري است براي كمي ذكر خدا، چون ذكر كردن مثل چنين نمازگزاري صرف رو به خدا ايستادن براي نماز است با اينكه او مي‌تواند غرق در ياد خدا باشد، حضور قلب را رعايت نموده، با طمانينه و آرامش نماز بگزارد.
و مراد از اينكه فرمود:" تا آنكه خورشيد بين دو شاخ شيطان قرار گيرد"، نزديك شدن خورشيد به كرانه غروب است و وجه اين تشبيه اين است كه كانه آخر روز و اول شب را دو شاخ شيطان دانسته، چون شيطان با اين دو شاخ خود انسان‌ها را مي‌زند و يا در اين دو هنگام براي جنس بشر خودنمايي مي‌كند.
و در همان كتاب آمده كه عبد بن حميد و بخاري در تاريخ خود و مسلم و ابن جرير و ابن منذر از ابن عمر روايت كرده‌اند كه گفته است: رسول خدا (ص) فرمود: مثل منافق مثل گوسفند لوچي است كه در بين دو گوسفند قرار گرفته باشد، يك بار چشم لوچش اين را مي‌بيند و به دنبالش مي‌رود، بار ديگر چشمش به آن ديگري مي‌افتد و دنبال آن را مي‌گيرد و هيچ وقت نمي‌فهمد كه دنبال كداميك مي‌رود. «3»
و در همان كتاب است كه عبد الرزاق و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابن مردويه، از ابن عباس نقل كرده‌اند كه گفت: هر جا در قرآن كريم كلمه:" سلطان" آمده باشد به معناي حجت و دليل است. «4»
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)در المنثور، ج 2 ص 236.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 199
و در همان كتاب آمده كه ابن ابي شيبه و مروزي در كتاب خود" زوائد الزهد" و ابو الشيخ بن حبان، از مكحول روايت كرده‌اند كه گفته است: من شنيده‌ام كه رسول خدا (ص) فرموده بود: هيچ بنده‌اي چهل شبانه روز خود را براي خدا خالص نمي‌سازد مگر آنكه چشمه‌هايي از حكمت از قلبش به جوشش در آمده و بر زبانش جاري مي‌شود. «1»
مؤلف: اين روايت از روايات مشهور است و به عين اين الفاظ و يا به الفاظي ديگر نقل شده ولي به همين معنا به طرقي ديگر روايت شده است.
و در همان كتاب آمده كه حكيم ترمذي در كتاب نوادر الاصول، از زيد بن ارقم روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: هر كس با خلوص بگويد: لا اله الا اللَّه، داخل بهشت مي‌شود، شخصي پرسيد: يا رسول اللَّه خلوص در گفتن اين كلمه به چه معنا است؟ فرمود: به اين معنا كه گفتن اين كلمه او را از آنچه حرام است باز بدارد. «2»
مؤلف: مفاد اين روايت بطور مستفيض يعني به طرقي زياد نقل شده، هم جوامع شيعه و هم جوامع سنت آن را نقل كرده‌اند، شيعه از ائمه اهل بيت (عليهم السلام) و اهل سنت از رسول خدا و ما ان شاء اللَّه تعالي عمده آن روايات را به عين عباراتش در جاي مناسبي كه پيش مي‌آيد نقل خواهيم كرد و در ذيل اين آيات رواياتي در شان نزول وارد شده كه بسيار مختلف و پريشان است و چون پيدا بود كه جنبه تطبيق آيه با مصداقي از مصاديقش را دارد (هر چند كه خدا بهتر مي‌داند) لذا از ايراد آنها صرفنظر كرديم.
__________________________________________________
(1 و 2)در المنثور، ج 2 ص 237.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 200

[سوره النساء (4): آيات 148 تا 149] ..... ص : 200

اشاره

لا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلاَّ مَنْ ظُلِمَ وَ كانَ اللَّهُ سَمِيعاً عَلِيماً (148) إِنْ تُبْدُوا خَيْراً أَوْ تُخْفُوهُ أَوْ تَعْفُوا عَنْ سُوءٍ فَإِنَّ اللَّهَ كانَ عَفُوًّا قَدِيراً (149)

ترجمه آيات ..... ص : 200

خدا دوست نمي‌دارد كه كسي با گفتار زشت به عيب خلق صدا بلند كند مگر آنكه ظلمي به او رسيده باشد كه خدا شنوا و به اقوال و احوال بندگان دانا است (148).
اگر در باره خلق به آشكار يا پنهان نيكي كنيد يا از بدي ديگران بگذريد كه خدا هميشه از بديها در مي‌گذرد با آنكه در انتقام بدان توانا است (149).

بيان آيات ..... ص : 200

اشاره

" لا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلَّا مَنْ ظُلِمَ ..."
راغب در باره ماده" ج- ه- ر" مي‌گويد: كلمه:" جهر"، (بر خلاف كلمه ظهور) وقتي در مورد چيزي به كار مي‌رود كه زائد بر اندازه براي حواس بينايي يا شنوايي ما ظاهر شده باشد، در مورد حس بينايي مي‌گوئيم:" رأيته جهارا" يعني من آن شخص و يا آن چيز را بسيار روشن و واضح ديدم، در قرآن كريم مي‌خوانيم: كه بني اسرائيل به موسي بن عمران ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 201
(ع) گفتند:" لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللَّهَ جَهْرَةً" «1» و يا گفتند:" أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً" «2».
راغب هم چنان به معناي اين ماده ادامه مي‌دهد تا آنجا كه مي‌گويد: و اما در مورد حس شنوايي در قرآن كريم مي‌خوانيم:" سَواءٌ مِنْكُمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ" «3» اين بود گفتار راغب. «4»
و كلمه" سوء من القول زشت از سخن" به معناي هر سخني است كه در باره هر كسي گفته شود ناراحت مي‌گردد، مثل نفرين و فحش، چه فحشي كه مشتمل بر بدي‌ها و عيب‌هاي طرف باشد و چه فحشي كه در آن بدي‌هايي به دروغ به وي نسبت داده شود، همه اينها سخناني است كه خداي تعالي جهر به آن را و يا به عبارت ديگر اظهار آن را دوست نمي‌دارد و معلوم است كه خداي تعالي منزه است از دوستي و دشمني به آن معنايي كه در ما انسان‌ها و در حيوانات هم جنس ما وجود دارد، چيزي كه هست از آنجا كه امر و نهي در بين ما انسانها به حسب طبع ناشي از حب و بغض است (چيزي را كه دوست مي‌داريم مامور خود را امر مي‌كنيم تا آن را عملي كند و چيزي را كه دشمن مي‌داريم طرف را از انجام آن نهي مي‌كنيم) لذا بطور كنايه امر و نهي خدا را اراده و كراهت (يا حب و بغض و يا رضا و سخط او تعبير كرده‌اند) و گرنه در ساخت مقدس او اينگونه حالات كه در نفس ما پيدا مي‌شود وجود ندارد.

[مراد از" دوست نداشتن" خدا بد گويي آشكار را، اينست كه در شريعت خود آن را نكوهيده شمرده است] ..... ص : 201

پس اينكه فرمود:" خدا سخن زشت به جهر گفتن را دوست نمي‌دارد" كنايه است از اينكه در شريعتي كه تشريع فرموده، اين عمل را نكوهيده شمرده، حال چه نكوهيده به حد حرمت و چه اينكه زشتي آن به حد حرمت نرسد و از حد كراهت و اعانه تجاوز نكند.

[حد مجاز در بدگويي مظلوم از ظالم] ..... ص : 201

و جمله:" إِلَّا مَنْ ظُلِمَ" استثناي منقطع است و معنايش با معناي كلمه" لكن" يكي است، پس در حقيقت فرموده:" لكن من ظلم لا باس بان يجهر بالسوء من القول فيمن ظلمه و من حيث الظلم" (خدا دوست نمي‌دارد سخن زشت با صداي بلند گفتن را، ليكن كسي كه مورد ظلم شخصي يا اشخاصي قرار گرفته، مي‌تواند در مورد خصوص آن شخص و يا اشخاص و در خصوص ظلمي كه به وي رفته، سخن زشت و با صداي بلند بگويد) و همين خود
__________________________________________________
(1)هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد تا آنكه خدا را به وضوح و با دو چشم خود ببينيم.
" سوره بقره، آيه 53".
(2)خدا را به وضوح به ما نشان بده" سوره نساء، آيه 153".
(3)براي خدا وضع شما يكسان است، هم سخنان آن كسي را مي‌شنود كه بلند سخن مي‌گويد و هم سخنان آن كس را كه آهسته مي‌گويد:" سوره رعد، آيه 10".
(4)مفردات راغب، ص 101".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 202
قرينه است بر اينكه چنين كسي نمي‌تواند هر چه از دهانش بيرون بيايد به او نسبت دهد و حتي آيه شريفه دلالت ندارد بر اينكه نمي‌تواند بدي‌هاي ديگر او را كه ربطي به ظلمش ندارد به زبان بياورد بلكه تنها مي‌تواند با صداي بلند ظلم كردنش را بگويد و صفات بدي از او را به زبان آورد كه ارتباط با ظلم او دارد.
مفسرين هر چند كه در تفسير كلمه:" سوء" اختلاف كرده‌اند كه به چه معنا است، بعضي گفته‌اند: نفرين است. بعضي ديگر گفته‌اند: نام بردن از خصوص ظلم او است و از اين قبيل معاني ديگر، جز اينكه همه اين معاني مشمول اطلاق آيه شريفه مي‌باشد، ديگر جهت ندارد كه هر مفسري كلمه سوء را به يكي از آن معاني تفسير كند.
" وَ كانَ اللَّهُ سَمِيعاً عَلِيماً" اين جمله در مقام اين است كه نهيي كه از جمله" لا يحب ..." استفاده مي‌شود را تاييد نموده، بفرمايد: اين كاري كه گفتيم: خداي تعالي دوستش ندارد به راستي كار خوبي نيست، كاري نيست كه هر انساني به خود اجازه ارتكاب آن را بدهد مگر مظلوم چون خداي تعالي سخن زشت را مي‌شنود و عليمي است كه سخن هر صاحب سخن را مي‌داند.
" إِنْ تُبْدُوا خَيْراً أَوْ تُخْفُوهُ أَوْ تَعْفُوا عَنْ سُوءٍ فَإِنَّ اللَّهَ كانَ عَفُوًّا قَدِيراً" اين آيه بي ارتباط به آيه قبلش نيست، چون در اين آيه سخن از اظهار و اخفاء خير است و به اطلاقش شامل مورد آيه قبل نيز مي‌شود يعني اول آن شامل سخنان خوبي كه آدمي در مقام تشكر از ولي نعمتي مي‌گويد و آخر آن شامل عفو از بدي و ظلمي كه به وي شده مي‌شود و حاصل كلام اينكه يكي از مصاديق آيه مورد بحث مصداق آيه قبل است، يعني كسي است كه وقتي به او احسان مي‌شود تشكر مي‌كند و در مقام شكرگزاري سخنان خوب مي‌گويد و اگر چنانچه كسي به او بدي كند يا ستم روا بدارد عفو كند و از جهر به سخنان زشت در باره او صرفنظر مي‌نمايد.
پس ابداء خير به معناي اظهار آن شد، چه اينكه آن خير فعلي از افعال از قبيل انفاق بر مستحقين و هر عمل پسنديده ديگر باشد كه باعث اعلاء كلمه دين و تشويق مردم به سوي كارهاي خير (نه به منظور ريا و خودنمايي) و چه اينكه قولي از اقوال باشد، از قبيل اظهار شكر در برابر ولي نعمت و ستودن او به ذكر جميل و خلاصه تقدير كردن از او به نحوي كه ساير اهل نعمت تشويق شوند به اينكه مانند ولي نعمت ما كارهاي نيك بكنند، اين بود معناي ابداء خير.
و اما اخفاء خير و پنهان كردن آن (گو اينكه كلمه‌اي است مطلق و دامنه شمولش گسترده است) و ليكن آنچه از اين كلمه زودتر به ذهن مي‌رسد اخفاء فعل خير و عمل شايسته ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 203
است تا اين عمل از ريا دورتر و به خلوص نزديك‌تر باشد هم چنان كه در جاي ديگر قرآن كريم آمده كه:" إِنْ تُبْدُوا الصَّدَقاتِ فَنِعِمَّا هِيَ وَ إِنْ تُخْفُوها وَ تُؤْتُوهَا الْفُقَراءَ، فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ يُكَفِّرُ عَنْكُمْ مِنْ سَيِّئاتِكُمْ" «1».

[تشويق به عفو نمودن و چشم پوشي كردن از انتقام] ..... ص : 203

و اما كلمه" عفو" در جمله:" أَوْ تَعْفُوا عَنْ سُوءٍ" به معناي پوشاندن است، پس عفو از سوء به معناي پوشاندن عمل زشت است، اين نيز دو جور است، يكي به زبان و آن به اين است كه نام كسي را كه به او بدي كرده نزد مردم فاش نكند و آبروي او را نزد مردم نبرد و سخنان زشت به جهر و آشكارا در باره او نگويد، قسم دوم به عمل است و آن به اين است كه در مقام تلافي ظلم او بر نيايد و از او انتقام نگيرد، هر چند كه شرعا جائز باشد، هم چنان كه در جاي ديگر قرآن مي‌خوانيم:" فَمَنِ اعْتَدي عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدي عَلَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ" «2».
و اينكه فرمود:" فَإِنَّ اللَّهَ كانَ عَفُوًّا قَدِيراً"، در حقيقت سببي است كه در جاي مسبب خود آمده و تقدير كلام:" ان تعفوا عن سوء فقد اتصفتم بصفة من صفات اللَّه الكمالية و هو العفو علي قدرة، فان اللَّه ذو عفو علي قدرته" (اگر از بدي‌هاي ديگران عفو و اغماض كنيد به يكي از صفات كماليه خداي تعالي متصف شده‌ايد و آن صفت عفو با داشتن قدرت بر تلافي است، چون خداي تعالي چنين است با اينكه مي‌تواند از گنهكاران انتقام بگيرد، عفو مي‌كند).
و بنا بر اين در جمله شرطيه مورد بحث يعني جمله:" إِنْ تُبْدُوا خَيْراً ..." جزائي كه آمده جزاء، بعضي از شرط است، چون شرط سه لنگه داشت: يكي اظهار خير و دوم اخفاي آن و سوم عفو از سوء و جزائي كه آمده يعني جمله:" فَإِنَّ اللَّهَ ..." جزاء است براي عفو از سوء به تنهايي و اظهار خير و اخفاي آن و يا به عبارت ديگر دادن خير به بندگان در همه احوال هر چند كه از صفات خداي تعالي است، بدان جهت كه اللَّه تعالي است ليكن در آيه شريفه تصريح به آن نيامده و تنها ممكن است به آن اشاره داشته باشد. «3»
__________________________________________________
(1)اگر صدقاتي كه مي‌دهيد (به منظور تشويق مردم) آشكارا دهيد بسيار خوب است و اگر (به منظور محفوظ شدنش از ريا) پنهانش كنيد و پنهاني به فقرا بدهيد، آن نيز برايتان خير است و گناهاني از شما را محو مي‌كند." سوره بقره، آيه 271"
(2)پس كسي كه به شما تجاوز و ظلم كرده، مي‌توانيد به او ظلمي كنيد مثل ظلمي كه او به شما كرده و از خدا پروا كنيد." سوره بقره، آيه 194"
(3)چون وقتي خواننده آيه شريفه در جزاء شرط سوم و يا به عبارت ديگر لنگه سوم شرط به ياد يكي از صفات خدايي بيفتد قهرا به ياد صفات ديگرش كه متناسب با آن دو لنگه ديگر شرط است نيز مي‌افتد." مترجم"
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 204

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيه شريفه:" لا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ ...")] ..... ص : 204

در مجمع البيان در ذيل آيه:" لا يُحِبُّ اللَّهُ ..." مي‌گويد: خداي تعالي دوست نمي‌دارد كه كسي در مقام انتقام ناسزا بگويد، مگر آنكه به راستي مظلوم واقع شده باشد كه در اين صورت جائز است از ظالم خود به نحوي كه شرع اجازه داده انتقام بگيرد، آن گاه اضافه كرده كه اين معنا كه ما براي آيه كرديم از امام باقر (ع) روايت شده. «1»
و در تفسير عياشي از ابي الجارود از امام صادق (ع) روايت آمده كه فرمود:
" الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ" اين است كه عيب‌هايي كه در دشمنت هست بر ملا كني (نه عيب‌هايي كه در او نيست) «2».
و در تفسير قمي آمده كه در حديثي ديگر در تفسير اين آيه آمده كه اگر كسي نزد تو آمد و در باره تو مدح و ثنائي گفت و اعمال خير و صالحي برايت برشمرد كه در تو نيست، از او قبول مكن واو را تكذيب كن كه به تو ظلم كرده است. «3»
و عياشي در تفسيرش به سند خود از فضل بن ابي قرة از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه:" لا يُحِبُّ اللَّهُ ..." فرموده: هر كس قومي را ميهمان كند و بد پذيرايي كند، او از كساني است كه ظلم كرده، پس بر ميهمانان حرجي نيست كه در باره او چيزي بگويند. «4»
مؤلف: اين روايت را صاحب مجمع البيان «5» نيز از آن جناب نقل كرده، ولي بدون ذكر سند، و از طرق اهل سنت از مجاهد نيز نقل شده است.
و روايات به هر حال دلالت دارد بر عموميت مفاد آيه همانطور كه ما نيز عموميت را استفاده كرديم.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3 ص 131. [.....]
(2)تفسير عياشي، ج 1 ص 283 ح 297.
(3)تفسير قمي، ج 1 ص 157.
(4)تفسير عياشي، ج 1 ص 283 ح 296.
(5)مجمع البيان، ج 3 ص 131.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 205

[سوره النساء (4): آيات 150 تا 152] ..... ص : 205

اشاره

إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلاً (150) أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا وَ أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ عَذاباً مُهِيناً (151) وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لَمْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ أُولئِكَ سَوْفَ يُؤْتِيهِمْ أُجُورَهُمْ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً (152)

ترجمه آيات ..... ص : 205

كساني كه (از اهل كتاب) به خدا و پيامبرانش كفر مي‌ورزند و مي‌خواهند ميان خدا و پيامبرانش فرق گذاشته بگويند: من به خداي موسي و يا خداي عيسي ايمان دارم و به خداي محمد (ص) ايمان نمي‌آورم و مي‌خواهند (از پيش خود) راهي ميانه داشته باشند (150).
اينان همان كافران حقيقي هستند و ما براي كافران عذابي خوار كننده آماده كرده‌ايم (تا كيفر استكبارشان باشد) (151).
و كساني كه به خدا و همه پيامبرانش ايمان آورده و بين احدي از آنان فرق نمي‌گذارند، خدا پاداششان را خواهد داد، چون غفور و رحيم بودن، صفت خدا است (152).

بيان آيات ..... ص : 205

اشاره

اين آيات، انعطاف و توجهي به حال اهل كتاب كرده، حقيقت كفر آنان را بيان مي‌كند و عده‌اي از مظالم و گناهان و سخنان فاسدشان را شرح مي‌دهد.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 206

[ايمان به خدا مستلزم ايمان به همه رسولان او است و تفرقه انداختن بين خدا و رسولانش كفر حقيقي است] ..... ص : 206

" إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ ..."
منظور از اين كفار كه به خدا و پيامبران او كفر مي‌ورزند، اهل كتاب يعني يهود و نصارا است كه يهود به موسي ايمان مي‌آورند ولي به عيسي و محمد (عليهما السلام) كفر مي‌ورزند و نصارا به موسي و عيسي (عليهما السلام) ايمان دارند ولي به محمد (ص) كفر مي‌ورزند و اين دو طائفه مي‌پندارند كه به خدا و به بعضي از رسولان او كفر نورزيده، تنها به بعضي ديگر از رسولان او كفر ورزيده‌اند، در حالي كه در آيه مورد بحث بطور مطلق فرموده:
اينها به خدا و همه رسولان خدا كفر ورزيده‌اند و به همين جهت مطلب احتياج پيدا كرده به اينكه منظور از اين اطلاق روشن شود.
و به همين خاطر جمله:" يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ" را عطف كرد بر جمله مورد بحث كه فرمود:" إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ ..." آن هم بطور عطف بيان عطف كرد، و تازه همين عطف بيان و تفسير ابعاضش يكديگر را تفسير مي‌كنند و حاصل بيان چنين است كه يهود و نصارا به خدا و همه رسولان او كافرند، براي اينكه مي‌گويند:" ما به بعضي ايمان داريم و به بعضي ديگر كافريم"، مي‌خواهند بين خدا و رسولان او تفرقه انداخته، به خدا و بعضي از رسولانش ايمان آورند و به بعضي ديگر از رسولانش كفر بورزند با اينكه آن بعض نيز فرستاده خدا است و رد او رد خداي تعالي است.
آن گاه به بياني ديگر و با عطف تفسير مطلب را روشن‌تر نموده، مي‌فرمايد:" يُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلًا" مي‌خواهند راهي متوسط، ميان ايمان به خدا و همه رسولانش و ميان كفر به خدا و همه رسولانش اتخاذ كنند، يعني به بعضي از رسولان خدا ايمان آورده، به بعضي ديگر كفر بورزند، در حالي كه به سوي خدا هيچ راهي نيست، الا يك راه و آن عبارت است از ايمان آوردن به او و به همه رسولان او، چون رسول بدان جهت كه فرستاده خدا است چيزي از خودش ندارد و اختياري هم ندارد، پس ايمان به رسول خدا، ايمان به خدا است و كفر به او، كفر به خداي تعالي است، كفري خالص نه آميخته به مقداري ايمان.
پس كفر به بعضي و ايمان به بعضي ديگر از رسولان با ايمان به خود خداي تعالي چيزي جز تفرقه انداختن بين خدا و رسولان او و استقلال دادن به رسول نيست و معنايش اين است كه ايمان به آن رسول هيچ ربطي به ايمان به خدا ندارد. كفر به او نيز ربطي به كفر به خداي تعالي ندارد، در نتيجه اين روش، روشي وسط است و حال آنكه چيزي به جز پنداري باطل نيست، براي اينكه چگونه صحيح است فرض كنيم رسالت كسي را كه ايمان به او هيچ ارتباطي به ايمان به خدا نداشته و كفر به او نيز هيچ ربطي با كفر به خداي تعالي نداشته باشد؟.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 207
پس اين معنا به خوبي روشن شد و هيچ شكي در آن نماند كه ايمان به رسولي كه چنين وضعي دارد و خاضع شدن در برابر رسولي كه كفر و ايمان به وي هيچ ربطي به كفر و ايمان به خدا ندارد، در حقيقت خضوع در برابر غير خداي تعالي است و شركي است واضح و به همين جهت مي‌بيني كه خداي تعالي بعد از آنكه يهود و نصارا را توصيف كرد به اينكه مي‌خواهند با ايمان آوردن به بعضي و كفر ورزيدن به بعضي ديگر، بين خدا و رسولان او تفرقه انداخته، راهي وسط اتخاذ كنند، اين معنا را خاطرنشان مي‌سازد كه اينها با اين روش خود كافر حقيقي هستند:" أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا"، و سپس تهديدشان كرده و فرموده:" وَ أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ عَذاباً مُهِيناً" «1».
" وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لَمْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ ... تا آخر آيه سوم" بعد از آنكه يهود و نصارا را كه بين خدا و رسولانش تفرقه مي‌اندازند تكفير كرد و فرمود:
كه اينها به خدا و رسولان او كفر مي‌ورزند، در مقابل آنان نام طائفه‌اي ديگر را مي‌برد كه مثل آنان نيستند تا تقسيم اطرافيان بحث تمام شود، و آنها كساني هستند كه به خدا و همه رسولان او ايمان دارند و فرقي ميان اين رسول و آن رسول نمي‌گذارند.
و بايد توجه داشت كه در سه آيه مورد بحث چند التفات بكار رفته، نخست در آيه اول كه خداي تعالي غايب فرض شده بود التفاتي از غيبت، به تكلم با غير (ما) در آيه دوم كه مي فرمايد:" ما براي كافران چنين و چنان كرده‌ايم" و سپس التفاتي به خطاب به رسول خدا (ص) در جمله:" أُولئِكَ سَوْفَ يُؤْتِيهِمْ أُجُورَهُمْ" «2» و بعيد نيست وجه اين التفات‌ها اين باشد كه خواسته است كيفر كفار را به خود گوينده (كه خداي تعالي است) نسبت دهد تا از نظر لحن گفتار در دل شنونده مؤثر بيفتد، چون چنين لحني مؤثرتر از آن است كه كيفر را به غائب نسبت دهد و بفرمايد:" خدا چنين و چنانشان مي‌كند".
التفاتي هم كه در آيه دوم واقع شده، اين فائده را افاده مي‌كند، چون خطاب را متوجه رسول خدا (ص) كردن آنجا كه سخن از وعده جميل است و رسول علم دارد به اينكه اين وعده وفا مي‌شود خود مفيد اين معنا است كه وعده مذكور قريب الوقوع است.
__________________________________________________
(1)و ما براي كافران عذابي خوار كننده آماده كرده‌ايم.
(2)اي پيامبر! اينها كه به خدا و همه رسولان ايمان دارند خدا به زودي پاداشهايشان را مي‌دهد.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 208

[سوره النساء (4): آيات 153 تا 169] ..... ص : 208

اشاره

يَسْئَلُكَ أَهْلُ الْكِتابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتاباً مِنَ السَّماءِ فَقَدْ سَأَلُوا مُوسي أَكْبَرَ مِنْ ذلِكَ فَقالُوا أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ ثُمَّ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ فَعَفَوْنا عَنْ ذلِكَ وَ آتَيْنا مُوسي سُلْطاناً مُبِيناً (153) وَ رَفَعْنا فَوْقَهُمُ الطُّورَ بِمِيثاقِهِمْ وَ قُلْنا لَهُمُ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً وَ قُلْنا لَهُمْ لا تَعْدُوا فِي السَّبْتِ وَ أَخَذْنا مِنْهُمْ مِيثاقاً غَلِيظاً (154) فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ وَ كُفْرِهِمْ بِآياتِ اللَّهِ وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَ قَوْلِهِمْ قُلُوبُنا غُلْفٌ بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ فَلا يُؤْمِنُونَ إِلاَّ قَلِيلاً (155) وَ بِكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلي مَرْيَمَ بُهْتاناً عَظِيماً (156) وَ قَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِيحَ عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللَّهِ وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَ إِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلاَّ اتِّباعَ الظَّنِّ وَ ما قَتَلُوهُ يَقِيناً (157)
بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً (158) وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلاَّ لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً (159) فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ وَ بِصَدِّهِمْ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ كَثِيراً (160) وَ أَخْذِهِمُ الرِّبَوا وَ قَدْ نُهُوا عَنْهُ وَ أَكْلِهِمْ أَمْوالَ النَّاسِ بِالْباطِلِ وَ أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً (161) لكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَ الْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَ الْمُقِيمِينَ الصَّلاةَ وَ الْمُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ الْمُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ أُولئِكَ سَنُؤْتِيهِمْ أَجْراً عَظِيماً (162)
إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلي نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَوْحَيْنا إِلي إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطِ وَ عِيسي وَ أَيُّوبَ وَ يُونُسَ وَ هارُونَ وَ سُلَيْمانَ وَ آتَيْنا داوُدَ زَبُوراً (163) وَ رُسُلاً قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ رُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسي تَكْلِيماً (164) رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً (165) لكِنِ اللَّهُ يَشْهَدُ بِما أَنْزَلَ إِلَيْكَ أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ وَ الْمَلائِكَةُ يَشْهَدُونَ وَ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً (166) إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ قَدْ ضَلُّوا ضَلالاً بَعِيداً (167)
إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ظَلَمُوا لَمْ يَكُنِ اللَّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَ لا لِيَهْدِيَهُمْ طَرِيقاً (168) إِلاَّ طَرِيقَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها أَبَداً وَ كانَ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيراً (169)
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 209

ترجمه آيات ..... ص : 209

اهل كتاب پيشنهاد مي‌كنند كه كتابي از آسمان بر آنان نازل كني، از موسي بزرگتر از اين را خواستند، بدو گفتند: خدا را آشكارا به ما نشان ده كه صاعقه آنان را به خاطر ظلمشان بگرفت، با اين حال باز ايمان نياورده، بعد از آن همه معجزه، گوساله را خداي خود گرفتند و ما از اين ظلمشان نيز درگذشتيم و به موسي دليلي قاطع و روشن داديم (153).
و به مقتضاي پيماني كه داده بودند كوه طور را بر بالاي آنان بلند كرديم و به آنان گفتيم از اين دروازه سجده‌كنان داخل شويد و نيز دستورشان داديم كه فرمان مربوط به شنبه را تمرد مكنيد و از آنان پيماني سخت گرفتيم (154).
ولي با همه اين احوال به سزاي پيمان‌شكني و كفر به آيه‌هاي خدا و به ناحق كشتن پيامبران از نعمت دين حق محروم شدند آنها بهانه آوردند كه دلهاي ما نمي‌تواند دعوت اسلام را بفهمد، غافل از اينكه خدا بر دلهاشان مهر زده بود و در نتيجه جز اندكي ايمان نياوردند (155).
و نيز به سزاي اينكه به عيسي كفر ورزيده، به مريم بهتاني عظيم زدند (156).
و اين گفتارشان كه ما مسيح عيسي بن مريم را كشتيم، با اينكه فرستاده خدا بود ولي نه او را كشتند و نه به دار آويختند بلكه از ناحيه خدا امر بر آنان مشتبه شد و آنها كه در باره وي اختلاف كردند هنوز هم در باره عيسي در شكند، اگر ادعاي علم مي‌كنند دروغ مي‌گويند، مدركي جز پيروي ظن ندارند و به يقين او را نكشته‌اند (157).
بلكه خدا وي را به سوي خويش بالا برد و عزت و حكمت صفت خداست (158).
هيچ فردي از اهل كتاب نيست مگر آنكه قبل از مرگش بطور حتم به عيسي ايمان مي‌آورد و عيسي
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 210
در قيامت عليه آنان گواه خواهد بود (159).
به خاطر ظلمي كه از ناحيه همين‌ها كه در يهوديت خود تعصب ورزيدند سر زد، ما چيزهايي را كه قبلا برايشان حلال و طيب بود بر آنان حرام كرديم و نيز به خاطر اينكه با تلاش بسيار از راه خدا جلوگيري مي‌كردند (160).
و ربا مي‌گرفتند با اينكه از آن نهي شده بودند و اموال مردم را به ناحق مي‌خوردند و ما براي كفر پيشگان از آنان عذابي دردناك آماده كرده‌ايم (161).
اما آنهايي كه علم در دلهاشان رسوخ يافته بود و داراي ايمان واقعي بودند از آنجايي كه همين ايمان واقعي وادارشان مي‌كند به اينكه بدانچه به تو نازل شده و آنچه قبل از تو به عيسي نازل شده بود ايمان بياورند و نيز نماز بخوانند و زكات بدهند و به خدا و روز قيامت ايمان آورند، لذا ما به زودي اجري عظيم به آنان خواهيم داد (162).
ما به تو وحي كرديم، همانطور كه به نوح و پيامبران پس از او وحي كرديم و به داود زبور داديم (163).
و پيامبراني كه قبلا سرگذشتشان را برايت سرائيديم و پيامبراني كه داستانشان را برايت نگفته‌ايم و از آن ميان خدا با موسي به نحوي ناگفتني سخن گفت (164).
به فرستادگاني نويد بخش و بيم‌رسان وحي كرديم تا مردم بر ضد خدا دستاويزي نداشته باشند، آري عزت و حكمت وصف خدا است (165).
پس اينكه از تو مي‌خواهند كتابي از آسمان برايشان نازل كني مردود است و خدا شهادت مي‌دهد به اينكه كتابي كه به تو نازل كرده به علم خود نازل كرد، ملائكه نيز شهادت مي‌دهد و خدا براي شهادت دادن بس است (166).
خوب با اينكه قرآن از ناحيه خدا است و از سنخ وحيي است كه به ساير انبيا مي‌شد معلوم است كه كساني كه باز كفر بورزند و از راه خدا جلوگيري كنند، به چه ضلالت دور از نجاتي گرفتار شده‌اند (167).
آري كساني كه كفر ورزيدند و ستم كردند خدا هرگز در صدد آمرزش آنان و اينكه به راهي هدايتشان كند نيست (168).
الا طريق جهنم كه در آن هميشه باقي مي‌مانند، و اين كار براي خدا آسان است (169).

بيان آيات ..... ص : 210

اشاره

اين آيات سؤالي را كه اهل كتاب از رسول خدا (ص) كرده‌اند بازگو مي‌كند و آن اين بوده كه خداي تعالي كتابي را از آسمان بر خود آنان نازل كند، چون آنها با نزول قرآن به وسيله وحي جبرئيل آن هم آيه آيه و تكه تكه قانع نشده بودند و خواستند تا كتابي در بسته مانند مرغي از هوا به سوي آنان پائين آيد و سپس به جواب آنان پرداخته مي‌فرمايد: ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 211

[درخواست اهل كتاب از پيامبر (ص) كه كتابي از آسمان به ايشان نازل گردد و پاسخ به آنها] ..... ص : 211

" يَسْئَلُكَ أَهْلُ الْكِتابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتاباً مِنَ السَّماءِ ..."
منظور از اهل كتاب، يهود و نصارا است، چون معهود در اصطلاح قرآن در امثال اين موارد همين است، پس سائل هر دو طائفه بوده‌اند نه تنها يهوديان.
و اين منافات ندارد كه مظالم و جناياتي كه در ضمن اين آيات شمرده شده، مختص به يهود باشد از قبيل درخواست ديدن خدا و معبود گرفتن گوساله و نقض پيمان در هنگام بالا رفتن طور و امر به سجده و نهي از تجاوز در روز شنبه و غيره.
براي اينكه مرجع هر دو طائفه به يك اصل است و ريشه يهود و نصارا همان نژاد اسرائيل است كه موسي و عيسي (عليهما السلام) در بين آنان مبعوث شدند، هر چند كه دعوت عيسي بعد از رفتنش به آسمان در غير بني اسرائيل يعني در روم و عرب و حبشه و ديگران انتشار يافت.
علاوه بر اينكه ظلم قوم عيسي به عيسي كمتر از ظلم يهود به موسي (ع) نبود.
و چون ريشه هر دو طائفه يكي بود، يهوديان را در خصوص جزاي خود آنان مورد خطاب قرار داده، فرمود:" فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ" «1».
و باز به همين جهت در سه آيه بعد نام عيسي را در زمره رسولاني كه نام برده، آورده و اگر وجهه سخن متوجه يهود به تنهايي بود، ديگر بردن نام عيسي معنا نداشت، زيرا يهود عيسي (ع) را قبول نداشت و باز به همين جهت بعد از آيات مورد بحث در آيه 170 خطاب را متوجه عموم اهل كتاب نموده مي‌فرمايد:" يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَ لا تَقُولُوا عَلَي اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ إِنَّمَا الْمَسِيحُ ..."
پس از همه قرائن مي‌فهميم كه آيات مورد بحث سخن از عموم اهل كتاب دارد نه از خصوص يهود، در نتيجه صاحب سؤال در جمله:" يَسْئَلُكَ أَهْلُ الْكِتابِ" نيز عموم اهل كتاب است نه تنها يهود و اين عموميت وجهه كلام هم چنان باقي است و معايب مشترك اهل كتاب يعني زور گويي و ناحق گويي و لاف‌هاي گزاف و پا بند نبودن به عهد و پيمان را سركوب آنان مي‌كند، همين كه پاي مختصات قوم معيني به ميان آمد وجهه كلام متوجه آن قوم مي‌شود.
و سؤالي كه اهل كتاب از رسول خدا (ص) كردند اين بوده كه از آسمان كتابي بر آنان نازل شود و ما اين را مي‌دانيم كه اين سؤال قبل از نزول قرآن نبوده و حتي قبل از تلاوت شدنش بر آنان نيز نبوده بلكه قرآن نازل شده بود، اهل كتاب هم مي‌دانستند كه نازل شده و بر عموم مردم از آن جمله اهل كتاب هم تلاوت شده بود، چون جريان مربوط به مدينه است كه
__________________________________________________
(1)به خاطر ظلمي كه از يهوديان سر زد، ما طيباتي را كه براي آنان حلال بود بر آنان حرام كرديم.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 212
مركز اهل كتاب بود و از آيات نازله در مدينه آگاه بودند، حتي از آياتي هم كه در مكه و قبل از آمدن رسول خدا (ص) به مدينه نازل شده بود خبر داشتند، چيزي كه هست به قرآن و آيات قرآني قانع نشدند و آن را كتابي آسماني و دليل نبوت نمي‌شمردند.
با اينكه هر چه در قرآن كريم نازل شده توأم با تحدي و دعوي اعجاز بود، و مكرر اعلام داشت، كه اگر قرآن را كتابي آسماني و دليلي بر نبوت محمد بن عبد اللَّه (ص) نمي‌دانيد، همه شما عرب‌ها بلكه انسان‌ها و بلكه انس و جن جمع شويد يك سوره مثل آن بياوريد.
و اين معنا را در سوره‌هاي اسري، يونس، هود، بقره كه همه قبل از سوره مورد بحث نازل شده‌اند خاطرنشان شده است. پس با اين حال اگر از رسول خدا (ص) درخواست نزول كتاب مي‌كنند، اين سؤالشان به جز بهانه جويي و جزاف معنايي ندارد، سؤالي است كه از كسي كه در برابر حق خاضع و براي حقيقت منقاد باشد هرگز سر نمي‌زند، تنها كسي كه چنين درخواستي مي‌كند كه در اثر عمري هواپرستي دچار لغو و هذيان گويي شده باشد و براي سخن گفتن خود هيچ قيد و شرطي قائل نباشد و سخنش هيچ پايه و اساسي نداشته باشد، نظير مردم مكه يعني قريش كه در عين اينكه قرآن داشت در بين آنان نازل مي‌شد، و دعوت قرآن ظهور مي‌يافت با اين حال مي‌گفتند:
" لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ" «1» و يا مي‌گفتند:" أَوْ تَرْقي فِي السَّماءِ وَ لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّي تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتاباً نَقْرَؤُهُ" «2».
و به خاطر همين اساسي كه ما براي درخواست آنان ذكر كرديم، بود كه خداي سبحان در پاسخ درخواست آنان اولا فرمود: اين اهل كتاب مردمي متمادي در جهالتند، و به جهالت و گمراهي خود ادامه مي‌دهند، حاضرند انواع ظلم‌ها را هر چند كه عظيم باشد مرتكب شوند و در برابر حق كفر و جحود بورزند، هر چند كه آورنده آن حقيقت، بينه و دليل قطعي بياورد و نيز هيچ پروايي از اين ندارند كه پيمان خود را هر چه هم غليظ و محكم باشد بشكنند و گناهاني ديگر چون دروغ و بهتان و هر ظلمي ديگر را مرتكب گردند و كسي كه وضعش چنين است لياقت آن
__________________________________________________
(1)چرا آيتي از ناحيه پروردگارش بر او نازل نمي‌شود؟" سوره يونس، آيه 20".
(2)و گفتند: ما به تو ايمان نمي‌آوريم مگر وقتي كه چنين و چنان باشي و يا به آسمان بروي و ما هرگز تسليم افسون تو نمي‌شويم تا آنكه كتابي از آسمان بر ما نازل كني تا ما آن را بخوانيم." سوره اسري، آيه 93".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 213
ندارد كه خداي تعالي خواسته او را اجابت كند و به پيشنهاد او وقعي بگذارد.
و ثانيا فرمود: كتابي كه خداي تعالي نازل كرده توأم با نزولش خداي سبحان و ملائكه بر حقانيت او شهادت داده و كتابي كه چنين شاهداني دارد همان كتابي است كه با آن آيات كريمه‌اش آن تحدي‌ها را كرده است.
در پاسخشان نخست فرمود:" از موسي بزرگتر از اين را خواستند" يعني بزرگتر از آنچه كه از تو خواستند، زيرا از تو خواستند كتابي از آسمان برايشان نازل كني ولي از موسي (ع) خواستند كه خدا را نشان بدهد و گفتند:" أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً" يعني خدا را بطور آشكار به ما نشان بده، بطوري كه با چشمان خود او را ببينيم و اين نهايت درجه طغيان و هذر و جهلي است كه انسان بدان مبتلا مي‌شود،" فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ" «1» و اين داستان در سوره بقره آيه 55- 56 و سوره اعراف آيه 155 آمده است.
سپس مي‌فرمايد:" ثُمَّ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ" و منظور از" اتخاذ گوساله" بت‌پرستي است، آن هم بعد از ظهور و وضوح بطلان آن و يا منظور بيان اين حقيقت است كه خداي سبحان منزه از شائبه جسميت و حدوث است و چنين عقيده‌اي از رسواترين جهالت‌هاي بشري است" فَعَفَوْنا عَنْ ذلِكَ وَ آتَيْنا مُوسي سُلْطاناً مُبِيناً"، منظور از (عفو) اين است كه موسي (ع) به آنان دستور داد كه به سوي خالق خود توبه برده، يكديگر را به قتل برسانند، همين كه به جان هم افتادند خدا از آنان عفو كرد و دستور متاركه را داد، نگذاشت تا به آخر يكديگر را بكشند و منظور از دادن" سلطان مبين" به موسي (ع) اين است كه آن جناب را بر گوساله‌پرستان و بر سامري و گوساله‌اش مسلط كرد كه داستانش در سوره بقره آيه 54 آمده است.
آن گاه مي‌فرمايد:" وَ رَفَعْنا فَوْقَهُمُ الطُّورَ بِمِيثاقِهِمْ"، منظور از اين ميثاق آن پيماني است كه خداي عز و جل از بني اسرائيل گرفت و آن گاه كوه طور را بر بالاي سر آنان بلند كرد كه داستانش در دو جا از سوره بقره يعني آيه 63 و آيه 93 آمده است.
سپس مي‌فرمايد:" وَ قُلْنا لَهُمُ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً وَ قُلْنا لَهُمْ لا تَعْدُوا فِي السَّبْتِ وَ أَخَذْنا مِنْهُمْ مِيثاقاً غَلِيظاً"، اين دو داستان يعني داستان وارد شدن آنان در باب حطه و داستان تجاوزشان در شنبه، در سوره بقره، آيه 58- 65 و در سوره اعراف آيه 161- 163 آمده و بعيد نيست ميثاق مذكور راجع به اين دو داستان و به غير از اين دو داستان باشد، چون قرآن
__________________________________________________
(1)در نتيجه خداي تعالي آنان را به ظلمشان گرفت.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 214
كريم خاطر نشان كرده كه گرفتن ميثاق از بني اسرائيل مكرر اتفاق افتاده، مثلا مي‌فرمايد: وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَ بَنِي إِسْرائِيلَ لا تَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ ..." «1».
و در جاي ديگر مي‌فرمايد:" وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَكُمْ لا تَسْفِكُونَ دِماءَكُمْ وَ لا تُخْرِجُونَ أَنْفُسَكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ" «2».
" فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ وَ كُفْرِهِمْ بِآياتِ اللَّهِ وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَ قَوْلِهِمْ ..."
حرف" فاء" بر سر اين جمله مي‌فهماند كه جمله نتيجه‌اي است كه از مطالب قبل گرفته مي‌شود و كلمه:" فَبِما نَقْضِهِمْ" جار و مجروري است متعلق به كلمه:" حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ" در آيه 159 كه بعد از چند آيه و شمردن جرائم بني اسرائيل در آن آيات آمده و حاصل معنايش اين است كه به خاطر پيمان‌شكني آنان حرام كرديم بر آنان طيباتي را كه ...
و اين آيات در اين زمينه سخن دارد كه مجازاتهايي كه خدا بني اسرائيل را با آنها مجازات كرد بيان كند، مجازاتهايي كه با عواقب وخيم دنيايي بود و يا عواقب شوم اخروي و در اين آيات از پاره‌اي سنت‌هاي زشت بني اسرائيل سخن رفته كه در آغاز يادي از آنها نشده بود.
پس جمله:" فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ" خلاصه گيري است از پيمان‌شكني‌هايي كه قبلا از بني اسرائيل خاطر نشان شده بود و بعدا نيز از آنان ذكر مي‌شود.
و جمله:" وَ كُفْرِهِمْ بِآياتِ اللَّهِ" خلاصه گيري از انواع كفرهايي است كه اين امت به آن گرفتار شدند، كفرشان در زمان موسي (ع) و كفرشان بعد از آن زمان كه قرآن كريم بسياري از آن كفرها را بر شمرده و از جمله آنها دو موردي است كه در اول اين آيات آمده، يكي در جمله:" فَقَدْ سَأَلُوا مُوسي أَكْبَرَ مِنْ ذلِكَ فَقالُوا أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً" و يكي ديگر در جمله:" ثُمَّ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ" و اگر اين دو نوع كفر در آن آيات قبل از ساير كفرهاشان ذكر شده، ولي در آيه مورد بحث در آخر آمده، براي اين بوده كه مقام صدر آيات با مقامي كه آيه مورد بحث دارد مختلف است و به همين جهت مقتضاي آن دو نيز مختلف شده، توضيح اينكه از آنجا كه در صدر آيات متعرض درخواست بني اسرائيل شد كه از پيامبرشان
__________________________________________________
(1)و به ياد آر، آن زماني را كه ما پيمان بني اسرائيل را اينطور گرفتيم كه جز اللَّه كسي را نپرستيد.
" سوره بقره، آيه 83".
(2)و چون گرفتيم ميثاقي از شما خون يكديگر را مريزيد و خودتان را از وطن خود اخراج مكنيد پس اقرار نموديد و شما شهادت مي‌دهيد." سوره بقره، آيه 84".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 215
خواستند: كتابي از آسمان بر ايشان نازل شود لذا يادآوري اينكه درخواستي بزرگتر از اين نيز كردند و گوساله را پرستيدند، در اينجا مناسب‌تر و بهتر بود ولي در آيه مورد بحث و ما بعد آن متعرض مجازات آنان در قبال اعمال زشتشان بود، اعمال زشتي كه بعد از اجابت دعوت حق مرتكب شدند و نيز از آنجا كه در اين آيه سبب اين اعمال زشت را بيان مي‌كرد، يادآوري مساله نقض پيمان در اين مقام مناسب‌تر و فهمش به ذهن نزديكتر بود.
" وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ"، منظور از اينكه مي‌فرمايد: بني اسرائيل انبيا را بدون حق كشتند، زكريا و يحيي (عليهما السلام) و غير آن دو بزرگوار است كه قرآن بطور اجمال و بدون ذكر اسامي شريف آنان ياد كرده است.
" وَ قَوْلِهِمْ قُلُوبُنا غُلْفٌ" كلمه" غلف" جمع كلمه" اغلف" است و اغلف به معناي چيزي است كه در پرده‌هايي پوشيده شده باشد و قلب اغلف قلبي است كه پرده‌هايي بر آن افتاده باشد، نگذارد دعوت حقه انبيا را بشنود و حق را كه به سوي آن دعوت مي‌شود بپذيرد و اينكه گفتند: ما يهوديان دلهايمان غلف است، منظورشان اين بوده كه ما دعوت انبيا را رد مي‌كنيم و نمي‌پذيريم و اين ناپذيري دلهاي ما مستند به خداي سبحان است، خدا ما را چنين كرده، كانه خواسته‌اند بگويند: خدا ما را اغلف القلب خلق كرده و يا خواسته‌اند بگويند: نسبت به پذيرش دعوت غير موسي اينطور خلق شده‌ايم، چه كنيم اختياري از خود نداريم، خدا ما را اينطور خلق كرده كه غير دعوت موسي را نپذيريم.
و به همين جهت خداي سبحان اين تهمتشان را رد نموده، اغلف بودن دلهاشان را مستند به كفر خود آنان دانسته و فرموده:" بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ، فَلا يُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلًا" و بيان كرده كه اگر دلهايشان از شنيدن دعوت حق الهي امتناع مي‌ورزد، هر چند كه مستند به صنع و خلقت خدا است، اما چنان نيست كه خود آنان هيچ دخالتي در آن نداشته باشند بلكه خداي تعالي (كه راه سعادت و شقاوت را براي انسانها بيان كرده و فرموده: اگر به حق كفر بورزند، دلهايشان از پذيرش حق به كلي ساقط مي‌گردد)، دلهاي يهوديان را به عنوان مجازات كفر و جحودشان نسبت به حق از لياقت و استعداد قبول حق محروم ساخته و نتيجه اين مهر زدن بر دلهاشان اين شده كه اين قوم به خدا و حق ايمان نياورند مگر اندكي.
و ما در سابق بحثي پيرامون جمله:" مگر اندكي" داشتيم و گفتيم كه اين نقمت الهي بر قوميت و بر مجتمع يهود نازل شده، پس بر مجموع من حيث المجموع يهود تقدير شده كه دچار اين نقمت باشند و دلهايشان به مهر الهي ممهور باشد و در نتيجه ايمان آوردن مجموعشان امري محال شده باشد و اين منافات ندارد كه عده اندكي از آنان ايمان بياورند.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 216
" وَ بِكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلي مَرْيَمَ بُهْتاناً عَظِيماً" آري به خاطر كفرشان و تهمت عظيمي كه به مريم زدند، خدا بر دلهاشان مهر زد و تهمتشان به مريم (ع) اين بود كه وقتي فرزند خود، عيسي (ع) را به دنيا آورد، او را متهم به زنا كردند و اين خود، هم كفر بود و هم بهتان، زيرا خود عيسي (ع) در آغاز ولادتش به زبان آمد و با آنان سخن گفت كه:" إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ، آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا" «1».

[مشتبه شدن امر بر يهود در مورد كشتن و به دار آويختن عيسي (ع)] ..... ص : 216

" وَ قَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِيحَ عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللَّهِ وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ ..."
در سابق يعني در سوره آل عمران آنجا كه سخن از داستان عيسي (ع) بود گفتيم كه يهوديان اختلاف كرده‌اند در اينكه عيسي (ع) را به چه شكلي كشتند، آيا او را به دار آويختند؟ و يا كشتند و به دار نزدند؟ شايد اينكه در آيه مورد بحث اول فرموده كه" گفتند: ما او را كشتيم" و سپس از كشتن و به دار زدن او سخن گفته و فرموده:" نه او را كشتند و نه به دارش زدند"، براي اين بوده كه چون مقام، مقام رد دعوي آنان بوده، خواسته همه اقسام دعوي آنان را رد كند، بطوري كه ديگر هيچ ترديدي نماند.
آري از آنجا كه دار زدن نوع خاصي از شكنجه دادن به مجرمين بوده و در همه موارد ملازم با قتل نبوده، لذا اگر اين كلمه بيان نداشته باشد كشتن به ذهن تبادر نمي‌كند بلكه شنونده احتمال مي‌دهد كه او را زنده به دار زده و زنده هم پائين آورده باشند و چون خود يهوديان در كيفيت كشتن عيسي (ع) اختلاف كرده‌اند، لذا در آيه شريفه كافي نبود بفرمايد:
او را نكشتند، چون ممكن بود يهوديان اين كلام خدا را تاويل نموده، بگويند: بله او را بطور عادي نكشتيم بلكه به دارش آويختيم، به همين جهت خداي سبحان بعد از آنكه فرمود:" او را نكشتند" اضافه كرد كه:" و به دارش نياويختند" تا كلام حق صراحت را اداء كرده باشد و بطور نص صريح فهمانده باشد كه عيسي به دست يهوديان از دنيا نرفته، نه به كشتن و نه به دار آويخته شدن، بلكه امر بر يهود مشتبه شد و غير مسيح را به خيال اينكه مسيح است گرفتند و كشتند و يا به دار زدند و اين واقعه خيلي هم بعيد نيست بلكه امري عادي است، چون در جوامع وحشي و همجي و مخصوصا در موقعي كه اجتماع هجوم مي‌آورند تا شخص مورد نظرشان را به قتل برسانند بسيار مي‌شود كه در اثر غوغا مجرم حقيقي گم مي‌شود و غير مجرم به جاي مجرم
__________________________________________________
(1)من بنده خدايم، او به من كتاب داده و مرا پيامبر كرده است." سوره مريم، آيه 30".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 217
كشته مي‌شود و اتفاقا در داستان عيسي (ع) مباشرين قتل اطرافيان آن جناب نبودند تا او را به خوبي بشناسند بلكه لشگريان روم مباشر اين عمل شده‌اند و معلوم است كه روميان معرفتي كامل به حال و وضع آن جناب نداشته‌اند پس ممكن است كه شخص ديگري را دستگير كرده و به قتل رسانده باشند و با اين حال در روايات آمده كه خداي تعالي قيافه و شكل مسيح (ع) را بر شخص ديگر انداخت و اين باعث شد كه او را بگيرند و به جاي عيسي (ع) به قتل برسانند.
و بسا از محققين تاريخ گفته‌اند: داستانهاي تاريخي كه در اين مساله ضبط شده و حوادثي كه با دعوت آن جناب ارتباط داشته و داستانهايي كه تاريخ از حكام و داعيان معاصر عيسي (ع) ضبط كرده، همه با دو تن انطباق دارند كه نام هر دو مسيح بوده و بين آن دو بيش از پانصد سال فاصله بوده است، مسيح اول مسيح حقيقي و پيامبر خدا بوده كه كشته نشده و مسيح دوم مردي باطل گو بوده كه به دار آويخته شده و از نظر اين محقق به همين دليل تاريخ ميلادي كه فعلا در بين مسيحيان معروف است، مورد ترديد و شك قرار گرفته.
و بنا بر اين نظريه پس آنچه قرآن كريم در اين باره فرموده يعني مساله تشبيه، منظور از آن، تشبيه مسيح بن مريم با مسيح مصلوب و به دار آويخته شده است- و خدا داناتر است-.
" وَ إِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ" يعني آنهايي كه در باره عيسي (ع) اختلاف كردند كه آيا او را كشتند و يا به دار آويختند" لَفِي شَكٍّ مِنْهُ" در باره امر عيسي (ع) در شك هستند، يعني جهل دارند" ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلَّا اتِّباعَ الظَّنِّ"، علمي بدان ندارند و پيرويشان تنها از ظن و تخمين است و يا صرفا ترجيح دادن يك طرف احتمال است بدين جهت كه فلاني چنين گفته است.
" وَ ما قَتَلُوهُ يَقِيناً" يعني او را بطوري كه يقين داشته باشند نكشتند، و (يا او را نكشتند و من اين خبر را به تو بطور يقين مي‌دهم) و چه بسا بعضي از مفسرين كه گفته‌اند: ضمير در جمله:" ما قتلوه" به علم بر مي‌گردد و معناي جمله اين است كه" آنان علم را يقينا نكشتند" و كشتن علم در لغت به معناي خالص كردن آن از شك و ترديد است. «1»
و چه بسا بعضي ديگر گفته‌اند: ضمير مزبور به كلمه" ظن" بر مي‌گردد و معناي جمله
__________________________________________________
(1)(پس معناي جمله مورد بحث اين است كه يهوديان بطور قطع علم خالص بر كشتن عيسي ندارند يا اصلا علم ندارند و يا اگر علمي دارند علم خالص از شك نيست، به محضي كه مورد سؤال قرار گيرند كه چه دليلي بر عقيده خود داريد؟ دچار شك و ترديد مي‌شوند" مترجم"). [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 218
اين است كه يهوديان غير از ظن، دليلي بر عقيده خود ندارند، آن هم ظني ناخالص كه نمي‌توانند به پاي آن بايستند و اين معنا به فرضي كه از نظر لغت، معناي ثابتي باشد، معنايي غريب است كه لفظ قرآن را نمي‌توان بر مثل آن حمل كرد، زيرا استعمال كلمات غير مانوس از هيچ فصيحي پسنديده نيست، تا چه رسد به قرآن كريم كه فصيح‌ترين كلام است.

[رفع عيسي (ع) (به سوي خدا) با روح و جسم او و نوعي تخليص بوده] ..... ص : 218

" بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً" مساله رفع عيسي (ع) به آسمان را قرآن كريم در سوره آل عمران آورده و فرموده:
" إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسي إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ" «1» و خداي تعالي بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد اول" توفي" (گرفتن) را ذكر كرد و سپس بالا بردن را.
و اين آيه شريفه به حسب سياق، وقوع ادعاي يهود را كه او را كشتند و يا به دار زده‌اند نفي مي‌كند و ظاهرش دلالت دارد بر اينكه همان شخصي را كه يهود دعوي كشتن و به دار زدن او را دارند خداي تعالي با همان بدن شخصيش به سوي خود بالا برده و از كيد دشمن حفظ فرموده، پس معلوم مي‌شود عيسي (ع) را با بدن و روحش به آسمان بالا برده، نه اينكه مانند ساير انسانها روحش از كالبدش جدا شده و به آسمان بالا رفته باشد، چون اين احتمال چيزي است كه با ظاهر آيه با در نظر گرفتن سياق آن نمي‌سازد، چون اضرابي كه در جمله:
" بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ" واقع شده، با صرف بالا بردن روح عيسي بعد از مردنش نمي‌سازد و ساده‌تر بگويم: بالا رفتن روح بعد از مردن هم در قتل هست و هم در آويخته شدن به دار و هم در مردن عادي، چون هر كسي كه بميرد روحش به عالم ارواح بالا مي‌رود ديگر معنا ندارد بفرمايد:" بلكه ما او را به سوي خود بالا برديم" كلمه" بلكه" به ما مي‌فهماند بالا بردن عيسي با روح و جسمش بوده.
پس اين رفع خود نوعي تخليص بوده كه خداي عز و جل عيسي را به آن وسيله خلاص كرده و به همين وسيله او را از دست يهوديان نجات داد، حال فرق نمي‌كند كه اين تخليص به وسيله قبض روح عيسي باشد يا نباشد و پاي قتل و صلبي به ميان نيامده باشد بلكه به نحوي ديگر بوده باشد كه ما آن را نمي‌شناسيم و يا آنكه با لقاء خدا زنده و باقي مانده باشد، به نحوي كه ما از چگونگي آن سر در نمي‌آوريم، اين هر دو محتمل است.
و از نظر عقل محال نيست كه خداي تعالي مسيح را گرفته، به سوي خود بالا برده و نزد
__________________________________________________
(1)آن زمان كه خداي تعالي به عيسي فرمود: اي عيسي من تو را مي‌گيرم و به سوي خودم بالا مي‌برم." سوره آل عمران، آيه 48".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 219
خود حفظش فرموده باشد و يا زندگي او را حفظ كرده به نحوي كه با جريانهاي عادي و معمولي نزد ما انسانها منطبق نبوده و اين ماجرا از ساير ماجراهاي معجزه‌آسايي كه از خود عيسي (ع) واقع شد و قرآن كريم آنها را حكايت نموده، مهم‌تر نمي‌باشد، از ولادتش از مادري شوهر نديده و سخن گفتنش با مردم بعد از چند ساعت به دنيا آمدن عجيب‌تر نيست اگر براي مرده زنده كردن و ساير معجزات آن جناب و معجزات ابراهيم و موسي و صالح و ساير انبيا (عليهم السلام) توجيهي علمي عادي پيدا شد، براي زنده به آسمان رفتن عيسي نيز پيدا مي‌شود و هرگز علم عادي نمي‌تواند براي اينگونه خوارق عادات توجيه پيدا كند، پس همه اين معجزات مجراي واحدي دارند و دليل بر وجود و وقوع آنها كتاب خداي عزيز است كه دلالتش بر آن قابل انكار نيست مگر آنكه مثل بعضي از مردم خود را به زحمت بيندازي و با تاويل‌هايي آيات قرآني را طوري تاويل كني كه به خيال خودت قانون عليت عمومي استثناء بر ندارد و خارق عادتي لازم نيايد و ما در جلد اول اين كتاب بحثي مفصل پيرامون مساله معجزه و خرق عادت ايراد كرديم.
و بعد از همه اين حرفها آيه بعدي خالي از اشعار و بلكه از دلالت بر اين معنا نيست كه عيسي (ع) هنوز زنده است و از دنيا نرفته- توجه بفرمائيد-.

[اقوال مختلف در باره معني" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ"] ..... ص : 219

" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً" كلمه" ان" در اين آيه نافيه و به معناي" نيست" است و در جمله" مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ" مبتداء حذف شده، تقدير آن" احد من اهل الكتاب" است و ضمير در كلمه:" به" و در كلمه" يكون" به عيسي (ع) بر مي‌گردد و اما ضمير در" قبل موته" مورد اختلاف واقع شده كه مرجع آن كجا است.
بعضي از مفسرين گفته‌اند: مرجع آن مبتداء تقديري يعني همان كلمه" احد" است و معناي آيه اين است كه هر يك يك از اهل كتاب قبل از مردنش به عيسي ايمان مي‌آورد يعني لحظه‌اي قبل از مردن برايش روشن مي‌شود كه عيسي رسول خدا و بنده حقيقي او بوده، چيزي كه هست ايمان آوردن به وي در اين لحظه يعني در دم جان دادن سودي به حال او ندارد و عيسي در روز قيامت عليه همه اهل كتاب شهادت خواهد داد چه اينكه به وي ايماني سودمند آورده باشند و چه ايماني بي فائده و يا به عبارت ديگر چه اينكه در طول زندگي به وي ايمان داشته باشند و چه در دم مرگ ايمان آورده باشند.
مؤيد اين احتمال اين است كه اگر ضمير در" قَبْلَ مَوْتِهِ" را به احد تقديري بر نگردانيم ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 220
بلكه به عيسي (ع) برگردانيم، برگشت معنا به همان چيزي خواهد شد كه در بعضي از روايات آمده كه عيسي (ع) هنوز زنده است و از دنيا نرفته و اينكه در آخر الزمان از آسمان مي‌آيد و همه يهود و نصاراي موجود در آن روز به وي ايمان مي‌آورند و آيه را اينطور معنا كردن مستلزم آن است كه در آيه شريفه بدون هيچ دليلي مخصص، مرتكب تخصيص بشويم و با اينكه آيه بطور كلي در باره اهل كتاب فرموده، يك يك آنان به عيسي ايمان خواهند آورد، بگوئيم يهود و نصارايي كه بين دو مقطع تاريخي زندگي مي‌كرده‌اند، يعني بين به آسمان رفتن عيسي و نازل شدنش از آسمان بوده‌اند به عيسي ايمان نمي‌آورند و اين صحيح نيست.
بعضي ديگر گفته‌اند: ضمير مذكور به عيسي بر مي‌گردد و منظور از ايمان آوردن اهل كتاب به عيسي قبل از مرگ عيسي ايمان آوردنشان در هنگام نزول آن جناب از آسمان است، اين مفسرين نيز دليل نظريه خود را همان روايت دانسته‌اند كه شنيدي.
اين بود نظريه مفسرين، ولي آنچه در اينجا لازم است مورد دقت و تدبر قرار گيرد اين است كه در آخر آيه فرموده:" وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً" و اين جمله با جمله‌هاي قبل در يك سياق قرار دارند و اين خود ظهور دارد در اينكه عيسي (ع) در قيامت شهيد و گواه بر همه اهل كتاب است، هم چنان كه اول آيه ظهور دارد در اينكه همه اهل كتاب قبل از مردن به عيسي ايمان مي‌آورند.
خوب با در نظر گرفتن آيه سوره مائده كه در خصوص مساله شهادت از آن جناب حكايت كرده كه گفته است:" پروردگارا من ما دام كه در بين آنان بودم شاهد بر اعمالشان بودم، بعد از آنكه مرا ميراندي من نمي‌دانم چه كردند، تو خودت مراقب آنان بودي و تو بر هر چيزي شاهدي" «1»، كه شهادت را منحصر كرده به ايامي كه زنده بوده، معلوم مي‌شود كه عيسي از دنيا نمي‌رود مگر بعد از همه اهل كتاب، چون آيه مورد بحث همانطور كه قبلا گفتيم دلالت دارد بر اينكه عيسي (ع) شاهد بر جميع اهل كتاب است، پس اگر مؤمن به عيسي هم همه آنها باشند لازمه‌اش اين است كه عيسي بعد از همه اهل كتاب از دنيا برود و اين قهرا نظريه دوم را نتيجه مي‌دهد كه مي‌گفت: ضمير به عيسي بر مي‌گردد و مي‌فهماند كه عيسي (ع) هنوز زنده است و دوباره به سوي اهل كتاب بر مي‌گردد تا به او ايمان آورند، نهايت امر اين است كه كسي بگويد: آنهايي كه از اهل كتاب برگشتند، عيسي را درك نمي‌كنند و بين دو مقطع تاريخي زندگي مي‌كنند در هنگام مرگشان به وي ايمان مي‌آورند
__________________________________________________
(1)" سوره مائده، آيه 117".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 221
و آنها كه آن روز را درك مي‌كنند يا به اضطرار و يا به اختيار به وي ايمان مي‌آورند.
از اين هم كه بگذريم با در نظر گرفتن سياق آيه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ ..." يعني واقع شدنش بعد از آيه:" وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ ... بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً"، مناسب‌تر آن به نظر مي‌رسد كه آيه مورد بحث در مقام بيان نمردن عيسي باشد و بخواهد بفرمايد: او هنوز زنده است، چون اگر اين غرض در بين نمي‌بود، هيچ غرض ديگري به ذهن نمي‌رسد كه احتمال دهيم به خاطر آن غرض مساله ايمان اضطراري آنان و شهادت آن جناب بر آنان را ذكر كرده است.
پس همين نكته‌اي كه به نظرت رسانديم مؤيد اين است كه مراد از ايمان آوردن اهل كتاب به عيسي قبل از موت، ايمان آوردن همه آنان به وي قبل از موت وي باشد.
ليكن در اين باب آيات ديگري هست كه خالي از اشعاري بر خلاف اين احتمال نيست مانند آيه:" إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسي إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ جاعِلُ الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ فَوْقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ" «1» كه دلالت دارد بر اينكه بعضي از كفار- يعني يهوديان- كه به عيسي كفر ورزيدند تا روز قيامت هستند.
و مانند آيه شريفه:" وَ قَوْلِهِمْ قُلُوبُنا غُلْفٌ، بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ، فَلا يُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلًا" «2» كه از ظاهرش بر مي‌آيد اين مهر خوردن دلهاشان عذابي و نقمتي است كه از ناحيه خداي تعالي عليه آنان مقدر شده، در نتيجه مجتمع يهود بدان جهت كه مجتمع يهودند و يا مجتمع اهل كتابند تا روز قيامت ايمان نمي‌آورند.
بلكه ذيل آيه كه مي‌فرمايد:" وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ" ظاهر در اين است كه تا روز قيامت يهوديان باقي هستند، حتي بعد از مرگ عيسي (ع) هم زنده‌اند، براي اينكه عيسي در پاسخ خداي تعالي عرضه مي‌دارد من تا زنده بودم شاهد بر اعمال آنان بودم ولي بعد از آنكه از دنيا رفتم ديگر اطلاع ندارم كه چه كردند.
ليكن انصاف قضيه اين است كه اين آيات منافات با مطالب گذشته ما ندارد زيرا
__________________________________________________
(1)زماني كه خداي تعالي به عيسي فرمود من تو را خواهم گرفت و به سوي خود بالا خواهم برد و از شر كساني كه كافر شدند پاك خواهم كرد و پيروان تو را تا روز قيامت، فوق كفار قرار مي‌دهم." سوره آل عمران، آيه 55".
(2)و اينكه گفتند: دلهاي ما پوشيده است، نه چنين نيست بلكه خدا بر دلهايشان و به خاطر كفرشان مهر زده و در نتيجه ديگر ايمان نخواهند آورند مگر اندكي.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 222
اينكه فرمود:" وَ جاعِلُ الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ فَوْقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ" دلالت ندارد بر اينكه يهوديان به عنوان اهل كتاب تا روز قيامت باقي هستند.
و همچنين اينكه فرموده:" بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ ..." تنها دلالت بر اين دارد كه ايمان، همه يهوديان را فرا نمي‌گيرد و اگر در حيني از احيان ايمان بياورند، ايمان آورندگان نسبت به سايرين، اندكند، علاوه بر اينكه اگر جمله:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ" دلالت كند بر اينكه يك يك اهل كتاب از دنيا نمي‌روند مگر آنكه در موقع جان دادن به عيسي ايمان مي‌آورند، تازه اين ايمان، ايماني مقبول نيست، چون اضطراري است و در آيه دلالتي نيست بر اينكه اين ايمان مقبول و غير اضطراري است.
و همچنين جمله:" فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ ..." دلالت ندارد بر اينكه اهل كتاب بعد از مرگ عيسي (ع) نيز هستند، براي اينكه ضمير در كلمه:" عليهم" به كلمه" ناس" در جمله:" أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ" «1» بر مي‌گردد نه به اهل كتاب و نه به نصارا باز دليل بر اين معنا اين است كه عيسي (ع) از پيغمبران اولوا العزم و صاحب شريعت است و بر تمام بشر مبعوث شده و شاهد بر اعمال كل انسانها است، چه بني اسرائيل و گروندگان به او و چه غير آنان.
و سخن كوتاه اينكه آنچه تدبر و دقت در سياق اين آيات- اگر ضميمه شود به آيات ديگر كه مربوط به آنها است- به ما عايد مي‌سازد، اين است كه عيسي (ع) تا به امروز از دنيا نرفته، نه در عصري كه روي زمين بود كشته شد، و به دار آويخته شد و نه به مرگ طبيعي از دنيا رفت (هم چنان كه در سابق نيز به اين معنا اشاره كرديم) و ما در تفسير آيه شريفه:" يا عِيسي إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ" «2» در جلد سوم اين كتاب تا آنجا كه بر ايمان ميسر بود بحث كرديم.
و از جمله حرف‌هاي عجيب و غريبي كه در اين باب زده‌اند، گفتار زمخشري در كشاف است كه گفته: ممكن است مراد از آيه اين باشد كه احدي از همه اهل كتاب باقي نمي‌ماند مگر آنكه بطور حتم به تو ايمان مي‌آورد و اين به اين صورت باشد كه خداي تعالي در هنگام نزول عيسي از آسمان آنچه نفوس كه از يهود و نصارا زير خاك رفته‌اند همه را در همان زير خاك زنده مي‌كند و به اطلاعشان مي‌رساند كه عيسي نازل شد و اينكه براي چه نازل شد؟
__________________________________________________
(1)"سوره مائده، آيه 116".
(2)"سوره آل عمران، آيه 55".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 223
و آن انسانهاي زير زميني در آن هنگام به وي ايمان مي‌آورند، ايماني كه سودي به حالشان ندارد «1»، اين گفتار زمخشري در حقيقت همان عقيده به رجعت است.
و در معناي آيه وجوه بي‌پايه و ناپسندي از ناحيه بعضي از مفسرين ارائه شده است از آن جمله وجهي است كه از گفتار زجاج بر مي‌آيد كه گفته است: ضمير در جمله:" قَبْلَ مَوْتِهِ" به كتابي (اهل كتاب) بر مي‌گردد و معناي جمله:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ" اين است كه همه اهل كتاب مي‌گويند آن عيسي كه در آخر الزمان ظاهر مي‌شود- پيغمبري است كه موسي بن عمران به آمدنش خبر داده- و ما به آن عيسي ايمان داريم.
و اين معناي سخيفي است، براي اينكه آيات مورد بحث در اين زمينه است كه بيان كند ادعاي يهوديان باطل است و اينكه مي‌گويند: ما عيسي را كشتيم و يا به دار آويختيم مردود است و در اين زمينه نيست كه در باره كفر آنان به عيسي سخن بگويد و مساله‌اي هم كه آيه سخن در آن باره دارد ارتباطي با مساله اعتراف به ظهور عيسي در آخر الزمان و زنده شدن امر نژاد اسرائيل ندارد تا بگوئيم چون در آن مساله بحث شده سخن به اين مساله كشيده شده باشد.
علاوه بر اينكه اگر مراد از آيه چنين معنايي بود ديگر احتياجي به ذكر جمله:" قَبْلَ مَوْتِهِ" نبود، زيرا بدون آن نيز حاجت بر طرف مي‌شد.
و وجه ديگري كه ذكر كرده‌اند اين است كه ضمير" به" در آيه شريفه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ ..." به محمد (ص) بر مي‌گردد و معناي آيه اين است كه هيچ اهل كتابي نيست مگر آنكه قبل از مردنش به رسول اسلام ايمان مي‌آورد.
و اين وجه نيز در سخافت و بي‌پايگي دست كمي از وجه قبلي ندارد، براي اينكه قبل از اين آيه سخني از محمد (ص) در ميان نبود تا ضمير به اين كلمه بر گردد و حتي مقام هم دلالتي بر اين كلمه نداشت، پس اين جور تفسير كردن در حقيقت بي دليل سخن گفتن است.
بله اين معنا در بعضي از روايات كه ان شاء اللَّه در بحث روايتي آينده از نظر خواننده خواهد گذشت آمده است و ليكن روايت نخواسته است تفسير كند و بفرمايد: آيه در باره رسول خدا (ص) نازل شده بلكه خواسته است ايمان آوردن به رسول خدا (ص) را نيز مصداقي از ايمان آوردن به عيسي معرفي كند و مساله تطبيق امري است كه در روايات شان نزول بسيار واقع شده و اين بر كسي كه اهل تتبع و تفحص باشد پوشيده
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 1 ص 589.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 224
نيست.

[دو كيفر، يكي دنيوي و ديگري اخروي كه يهود به خاطر مظالمشان مستوجب آن دو شدند] ..... ص : 224

" فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ ..."
حرف" فاء" كه در آغاز اين آيه آمده تفريع و نتيجه گيري را مي‌رساند و مي‌فهماند مضمون آيه نتيجه مطالب قبل است و اگر كلمه" ظلم" در اين آيه نكره (يعني بدون الف و لام) آمده، براي اين است كه عظمت آن ظلم را برساند و يا براي اين است كه انگشت روي يك ظلم معيني از ظلم‌هاي آنان نگذاشته باشد، چون غرض مهمي در مشخص كردن آن ظلم در بين نبوده و اين كلمه يعني كلمه" ظلم" بدل است از فجايعي كه يهود داشته و در آيات قبل ذكر شدند، چيزي كه هست (در بين اقسام بدل يعني: 1- بدل كل از كل. 2- بدل جزء از كل. 3-
بدل اشتمال) بطوري كه بعضي‌ها گفته‌اند: نمي‌تواند بدل كل از كل باشد بلكه بدل بعض از كل است چون خداي تعالي اين ظلم يهوديان را علت تحريم طيبات بر آنان دانسته و چيزي بر يهود تحريم نشد مگر در شريعت نازله بر موسي (ع) در تورات و با اين تحريم‌ها شريعت موسي خاتمه يافته و بطوري كه در آمار فجايع و مظالم يهود آمده، اموري ذكر شده كه بعد از در گذشت موسي مرتكب شده‌اند، نظير تهمت زدن به مريم و امثال آن.
پس مراد از ظلم مورد نظر، بعضي از مظالم فجيع است كه باعث شده پاره‌اي از طيبات بعد از حلال بودنش تحريم شود، خداي تعالي پس از آن جمله" وَ بِصَدِّهِمْ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ كَثِيراً" را (كه از اعراض مكرر آنان از راه خدا و رباخواريشان با اينكه از آن نهي شده بودند و خوردنشان مال مردم را به باطل خبر مي‌دهد) ضميمه جمله گذشته كرد و سپس فرمود:
" وَ أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً" اين جمله عطف است بر جمله:" حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ" و مي‌فهماند كه يهود به خاطر مظالمشان از ناحيه خداي تعالي مستوجب دو كيفر شدند: يكي دنيايي و عمومي و آن عبارت بود از حرام شدن طيبات بر آنان و دوم كيفري اخروي و خاص افراد كافر يهود و آن كيفر عبارت است از عذاب اليم.
" لكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَ الْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ" اين جمله استثناء و به اصطلاح استدلالي است از اهل كتاب و كلمه" راسخون" و آنچه بر اين كلمه عطف شده همه مبتداء و جمله" يؤمنون" خبر آنها است و كلمه:" منهم" متعلق به راسخون است و در اين كلمه حرف" من" تبعيضي است.
و ظاهرا كلمه:" المؤمنون" با كلمه راسخون در تعلق و ارتباط با كلمه" منهم" از
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 225
نظر معنا شركت دارد، پس اين جار و مجرور متعلق به هر دو كلمه است و معناي جمله مورد بحث چنين است: ليكن آنها كه راسخ در علم هستند و نيز آنها كه مؤمن حقيقي اهل كتابند به تو و به آنچه قبل از تو نازل شده ايمان مي‌آورند و مؤيد اين معنا تعليلي است كه بعدا در جمله:
" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلي نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ ..." مي‌آيد چون ظاهر اين آيه (بطوري كه در تفسيرش خواهد آمد) اين است كه مي‌خواهد بيان كند كه اينگونه افراد از اين جهت و بدين علت به تو ايمان مي‌آورند كه نبوت تو و وحيي كه ما تو را بدان گرامي داشتيم شبيه به وحيي است كه انبياي گذشته خدا براي آنان خواندند، مانند وحيي كه به نوح و پيغمبران بعد از او شد و نيز وحيي كه به آل ابراهيم و آل يعقوب و به ساير انبيايي شد كه ما داستان‌هايشان را برايت شرح نداديم. و اين معنا (بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد) با مؤمنين اهل كتاب بيشتر تطبيق دارد تا با مؤمنين عرب كه خداي عز و جل آنها را به مثل آيه:" لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أُنْذِرَ آباؤُهُمْ فَهُمْ غافِلُونَ" «1» توصيف كرده و فرموده: قرنها (يعني در مدت فترت كه حدود پانصد سال بوده) پيغمبري به سوي آنان نيامده و از وحي خدا به كلي غافل بودند ولي در آيه مورد بحث مؤمنيني را توصيف مي‌كند به اينكه قبل از نبوت و وحي به تو، نبوت‌ها و وحي‌ها ديده‌اند پس آيه مورد بحث با اهل كتاب انطباق بيشتري دارد.

[توجيهات مختلفي كه در مورد اعراب كلمه" المقيمين" در آيه شريفه گفته شده است] ..... ص : 225

و جمله:" وَ الْمُقِيمِينَ الصَّلاةَ" عطف است بر كلمه:" راسخون" و اگر به حالت نصب آمده و نفرموده:" و المقيمون" از باب مدح است (و تقدير آن امدح المقيمين- مدح مي‌كنم مقيمين را) مي‌باشد و مثل اين جمله در عطف به كلمه:" راسخون" جمله:" وَ الْمُؤْتُونَ الزَّكاةَ" و جمله:" وَ الْمُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ" است و همه اينها به جز جمله:" مقيمين" مبتداءهايي پشت سر هم هستند كه خبرشان جمله:" أُولئِكَ سَنُؤْتِيهِمْ أَجْراً عَظِيماً" است و اگر جمله:" وَ الْمُقِيمِينَ الصَّلاةَ" را هم به رفع بخوانيم يعني همانطور كه از قرآن ابن مسعود نقل شده به صورت" مقيمون الصلاة" بخوانيم، آن نيز مانند" راسخون" و" مؤتون" و" مؤمنون" مبتداء خواهد بود و خبر همه آنها جمله" اولئك ..." است.
در مجمع البيان گفته است: علماي نحو در اينكه چرا جمله:" وَ الْمُقِيمِينَ الصَّلاةَ" منصوب آمده؟ اختلاف كرده‌اند، از آن ميان سيبويه و بصريهاست كه گفته‌اند: از باب مدح است و تقدير آن" اعني المقيمين الصلاة" است و در توجيه نظريه خود گفته‌اند: وقتي
__________________________________________________
(1)"سوره يس، آيه 6".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 226
مي‌گويي" مررت بزيد الكريم عبور كردم به زيد كريم" و منظورت معرفي زيد كريم باشد و يعني بخواهي به طرف بفهماني كه منظور من زيد غير كريم نيست، بايد كلمه" كريم" را به خاطر اينكه صفت زيد مجرور است، مجرور كني و آن را به صداي زير بخواني و اما اگر منظورت ستايش زيد باشد به اينكه مردي كريم است، دو جور مي‌تواني بخواني، يكي به صداي بالا و بگويي:" مررت بزيد الكريم": كانه خواسته‌اي بگويي همين كه نام زيد را آوردم به ياد كرامت او افتادم و ديگر به صداي پيش و بگويي:" مررت بزيد الكريم" كه در اين صورت كلمه:" الكريم" خبر است براي مبتدايي كه حذف شده و تقدير كلام" مررت بزيد هو الكريم" است.
و اما كسايي گفته: موضع كلمه" مقيمين" مجرور است و عطف است بر كلمه" ما" در جمله:" بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ" يعني" و بالمقيمين الصلاة" و معناي آيه اين است كه راسخين در علم و مؤمنين بدانچه بر تو و بر انبياي قبل از تو نازل شده و به نمازگزاران ايمان مي‌آورند و چون هر جا عامل جر از كلمه‌اي ساقط شود آن كلمه به صداي بالا خوانده مي‌شود، پس كلمه مورد بحث منصوب به نزع خافض است.
قومي ديگر گفته‌اند: اين كلمه عطف است بر" ها" و" ميم" در كلمه" منهم" و معناي آيه چنين است كه" ليكن راسخون در علم از اهل كتاب و از نمازگزاران چنين و چنان مي‌كنند".
بعضي ديگر گفته‌اند: عطف است بر كاف در كلمه:" من قبلك" و معناي آيه اين است كه" راسخون در علم به آنچه قبل از تو و قبل از نمازگزاران نازل شده ايمان مي‌آورند".
بعضي ديگر گفته‌اند: اين كلمه عطف است بر كاف در كلمه" اليك" و يا كاف در كلمه:" قبلك"، ولي اين چند وجه اخير از نظر علماي بصري جائز نيست، چون آنها جائز نمي‌دانند كه اسم ظاهر بر ضمير مجرور عطف شود مگر آنكه حرف جري كه بر سر ضمير آمده دوباره بر سر اسم ظاهر بيايد و در آيه بايد فرموده باشد:"/ بما انزل اليك و بالمقيمين" و يا" من قبلك و من قبل المقيمين" و يا" اليك و الي المقيمين" و چون در آيه چنين نشده اين وجوه نادرست است.
آن گاه صاحب مجمع گفته است: و اما آن روايتي كه از عايشه نقل شده و رواياتي ديگر كه از نظر خواننده مي‌گذرد قابل اعتنا نيست، اينك آن روايت: عروه مي‌گويد: از عايشه از جمله:" و المقيمين الصلاة" و نيز از كلمه" و الصابئين" و از كلمه" ان هذان" پرسيدم كه چرا مقيمين و صابئين با" ياء" و چرا" ان هذان" به رفع خوانده شده، با اينكه كلمه" إن" مخفف
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 227
كلمه" ان" است و اسم خود را نصب مي‌دهد؟ در پاسخ من گفت: اي خواهر زاده من، اين اشتباه‌ها از ناحيه نويسندگان قرآن پيدا شده است.
و بعضي از مفسرين روايت كرده‌اند كه در كتاب خدا اشتباه‌هايي از نظر خط و كتابت رخ داده كه به زودي عرب با قواعد ادبي خود اصلاحش مي‌كند و نيز گفته‌اند: كه در قرآن ابن مسعود كلمه مورد بحث با" واو" آمده، يعني به صورت" و المقيمون الصلاة" آمده و علت اينكه گفتيم اين نقل‌ها قابل اعتنا نيست، اين است كه اگر چنين بود صحابه اين غلطهاي خطي را به مردم تعليم نمي‌دادند و چگونه چنين چيزي ممكن بود؟ با اينكه آنان مقتداي مردم بودند و قرآن را از رسول خدا (ص) گرفته بودند، اين بود گفتار صاحب مجمع. «1»
و سخن كوتاه اينكه جمله:" لكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ" استثنايي است از اهل كتاب، از اين جهت كه لازمه سؤالشان از رسول اسلام (ص) كه كتابي از آسمان بر آنان نازل شود به بياني كه گذشت، اين است كه در نظر اهل كتاب قرآن و حكمتي كه به رسول خدا (ص) نازل شد و كتب آسماني قبل را تصديق كرد در اثبات حقانيت اسلام و پذيرفتن دعوت به حق آن كافي نبوده باشد و خواسته باشد علاوه بر آن كتاب ديگري از آسمان بر ايشان نازل شود با اينكه پيامبر اسلام چيزي به جز مثل آنچه انبياي قبل از آن جناب آورده بودند نياورده بود و در بين اهل كتاب معاشرت و زندگي نكرده بود مگر به مثل معاشرتي كه ساير انبيا در بين مردم كرده بودند، هم چنان كه خداي تعالي همين نكته را خاطر نشان ساخته مي‌فرمايد:" قُلْ ما كُنْتُ بِدْعاً مِنَ الرُّسُلِ" «2».
و نيز فرموده:" وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ إِلَّا رِجالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ وَ ما جَعَلْناهُمْ جَسَداً لا يَأْكُلُونَ الطَّعامَ وَ ما كانُوا خالِدِينَ ... لَقَدْ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ كِتاباً فِيهِ ذِكْرُكُمْ أَ فَلا تَعْقِلُونَ" «3».
خداي تعالي بعد از آنكه لازمه درخواست اهل كتاب را ذكر كرد، در فصلي از گفتار به ذكر اين معنا پرداخت كه اين درخواست كنندگان كه همان اهل كتابند خلق و خوي پذيرش
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3 ص 139.
(2)من در بين انبيا پيامبري نو ظهور و غير آنان نيستم." سوره احقاف، آيه 9".
(3)و ما قبل از تو هيچ پيامبري نفرستاديم مگر آنكه همه مرداني از جنس بشر بودند كه به آنها وحي مي‌كرديم پس شما مشركين اگر اطلاع نداريد از اهل كتاب بپرسيد و ما آن فرستادگان را جسدي بي نياز از خوراك و اشخاصي خالد و جاودانه نكرديم ... آري ما به سوي شما كتابي نازل كرديم كه در آن تذكر شما است پس چرا تعقل نمي‌كنيد." سوره انبياء، آيه 10".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 228
حق و ثبات و عزم و رأي را ندارند و چه بسيار آيت‌هاي بينه كه مورد ستم خود قرار دادند و چه بسيار دعوت حق كه از رسيدن آن به گوش بشر جلوگيري كردند الا اينكه از اين طائفه عده معدودي كه راسخين در علم بودند، بدان جهت كه ثباتي بر علم خود داشتند و تا حدي نسبت به حقي كه حقانيت آن بر ايشان روشن بوده پاي بند بودند و همچنين مؤمنين حقيقي ايشان از آنجا كه خلق و خوي پذيرش حق را دارند بدانچه به تو نازل شده و بدانچه قبل از تو نازل شده ايمان مي‌آورند، چون هر دو را يكسان مي‌يابند و مي‌بينند آنچه بر تو نازل شده شبيه است به آنچه بر ساير انبيا از نوح و بعد از او وحي شده است.

[از ميان اهل كتاب" راسخون در علم" به سبب علم به اينكه وحي به پيامبر اسلام (ص) با وحي به انبياء پيشين فرقي ندارد، به آن حضرت ايمان مي‌آورند] ..... ص : 228

از اينجا روشن مي‌شود كه اولا چرا پيروان رسول خدا (ص) از اهل كتاب را راسخين در علم نام نهاد و آنان را مؤمنين خواند و معلوم مي‌شود علت اين بوده كه در آيات قبل كل اهل كتاب را به عنوان جامعه‌اي معرفي كرد كه رسوخ در علم ندارند و در برابر هيچ حقي ثبات قدم به خرج نمي‌دهند، هر چند كه براي تاييد حقانيت آن حق از سوي خداي تعالي معجزات روشن بر ايشان اقامه شود، قهرا عده كمي كه از آنان پيروي رسول خدا (ص) كردند، چون او را حق يافتند، راسخين در علم خواهند بود و بايد در مقابل دسته اول به اين صفت متصف شوند.
و ثانيا روشن مي‌شود كه چرا در آيه شريفه نزول قرآن را با نزول كتب آسماني قبل از قرآن ذكر كرد و معلوم شد وجه آن اين است كه مقام اقتضاء مي‌كرده بفهماند بين اين وحي و وحي‌هاي گذشته هيچ فرقي نيست.
و ثالثا روشن شد كه جمله:" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا ..." در آيه بعد در مقام بيان علت ايمان اين افراد استثنايي از اهل كتاب است.
" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلي نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ ..."
اين آيه شريفه همانطور كه قبلا نيز اشاره كرديم در اين مقام است كه بيان كند چرا اين افراد استثنايي به اسلام ايمان مي‌آورند و حاصل معناي آيه- و خدا داناتر است- اين است كه اينگونه افراد به آنچه بر تو نازل شده ايمان مي‌آورند براي اينكه خداي تعالي مي‌فرمايد: ما آنچه به تو داديم چيز بي سابقه و نو ظهوري نبوده، چنين نيست كه مشتمل بر دعاوي و جهاتي باشد كه در نزد انبياي گذشته نبوده باشد بلكه امر وحي يك نواخت است، هيچ اختلافي بين مصاديق آن نيست، براي اينكه ما به همان كيفيت به تو وحي مي‌كنيم كه به نوح و انبياي بعد از او وحي كرديم و نوح (ع) اولين پيامبري بود كه كتاب و شريعت آورد، و به همان كيفيت به تو وحي مي‌كنيم كه به ابراهيم و انبياي بعد از او و از آل او وحي كرديم و افراد استثنايي از اهل
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 229
كتاب اين انبياء را مي‌شناختند و به كيفيت بعثت و دعوت آنان آشنا بودند و مي‌دانستند كه بعضي از آنها كتاب آوردند، مانند داوود كه زبور را آورد كه خود وحيي بود از سنخه وحي و نبوت و مانند موسي كه معجزه تكليم را داشت كه خود نوعي ديگر از وحي نبوت بود و مانند غير او چون اسماعيل و اسحاق و يعقوب كه بدون كتاب آمدند ولي آمدنشان باز مستند به وحي نبوت بود، يعني پيغمبر صاحب كتاب از آمدن آنان خبر داده بود.
و جامع همه انحاء نبوت و وحي اين است كه انبياء فرستادگاني از ناحيه خداي تعالي هستند، آمده‌اند تا به بشر بفهمانند در برابر كارهاي نيك ثواب دارند و در برابر كارهاي زشت عذاب، خدا آنان را فرستاده تا حجت را بر مردم تمام كنند يعني آنچه را كه عقلشان بر خوبي و بدي آنها حكم مي‌كنند به وسيله بيانات خود و بر شمردن فوائد دنيوي و اخروي نيكي‌ها و ضررهاي دنيوي و اخروي بدي‌ها حجت بر مردم تكميل گردد و ديگر بعد از آمدن رسولان مردم عليه خدا حجتي و بهانه‌اي نداشته باشند.
" و الاسباط ..."
در سابق يعني در سوره آل عمران آيه 84 كه مي‌فرمايد:" وَ يَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطِ" شرح داديم كه انبياء يا ذريه يعقوبند و يا از اسباط بني اسرائيل.
" وَ آتَيْنا داوُدَ زَبُوراً ..."
بعضي از مفسرين گفته‌اند: كلمه" زبور" به معناي مكتوب است و از اين جا منشا گرفته كه وقتي عرب بخواهد بگويد: فلاني فلان چيز را نوشت، مي‌گويد:" زبره" يعني آن را نوشت، پس زبور به معناي مزبور است.
" رُسُلًا مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ ..."
اين سه كلمه يا هر سه حالند و يا اولي حال و دو تاي اخير صفتند براي آن و ما در سابق يعني در تفسير آيه شريفه:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" «1» در جلد دوم اين كتاب بحثي مفصل از اينكه ارسال رسولان چه معنا دارد؟ و تماميت حجت از ناحيه خدا بر مردم به چه معنا است؟
و اينكه عقل به تنهايي و بدون راهنمايي انبيايي كه از ناحيه خداي تعالي مبعوث شوند و شرايعي بياورند نمي‌تواند بشر را اداره كند گذرانديم.
" وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً" حال كه عزت مطلقه و حكمت مطلقه و بدون قيد و شرط از آن خداي تعالي است، ديگر
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 213".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 230
محال است كه كسي بر او غلبه كند و حجت و دليل خود را بر حجت خدا غلبه دهد بلكه حجت بالغه تنها براي خدا است هم چنان كه خودش فرمود:" قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ" «1».
" لكِنِ اللَّهُ يَشْهَدُ بِما أَنْزَلَ إِلَيْكَ أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ وَ الْمَلائِكَةُ يَشْهَدُونَ ..."
كلمه" لكن" به ما مي‌فهماند كه در اين آيه از مطالب قبل استدراك شده، هم چنان كه چند آيه قبل استدراكي ديگر شد و در آن فرمود:" لكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ" و استدراك در مورد بحث در معناي استثناي منقطع است، استثناء از رد سؤال اهل كتاب و اينكه بايد كتابي از آسمان بر تو نازل شود، چون ردي كه از اين در خواست كرد و فرمود:" فَقَدْ سَأَلُوا مُوسي أَكْبَرَ مِنْ ذلِكَ ..." لازمه‌اي داشت و آن لازمه اين بود كه پس درخواستشان مردود است زيرا آنچه پيامبر اسلام آورده از طريق وحي از ناحيه پروردگارش بوده و از نظر نوع هيچ فرقي و تغايري با آنچه ساير انبيا از وحي آسماني آورده‌اند ندارد، خوب با اين حال كسي كه ادعا مي‌كند به اينكه من به آنچه انبياي گذشته آورده‌اند ايمان دارم بايد بدون هيچ فرقي به آنچه اين پيغمبر آورده نيز ايمان بياورد.
در آيه مورد بحث از اين بيان استدراك كرده، فرموده: بلكه با همه اينها خداي تعالي خود گواه است بر حقانيت آنچه بر پيغمبرش نازل كرده، ملائكه نيز بر آن گواهند و خدا به تنهايي براي گواهي دادن كافي است.

[قيد" بعلمه" در جمله" أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ" وحي شيطان‌ها را (از مورد گواهي خدا و ملائكه) خارج مي‌سازد] ..... ص : 230

متن آن چيزي كه خدا در اين گواهي فرموده اين جمله است:" أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ" يعني خدا اين شريعت را به علم خود نازل كرده و خواسته است بفهماند صرف نزول در اثبات مدعا كافي نيست، براي اينكه بعضي از اقسام نزول به وحي شيطان‌ها است.
آري شيطان‌ها هم براي خود وحي دارند و با وحي خود امر هدايت الهي را به فساد مي‌كشانند به اين معنا كه راه باطلي را به جاي راه حق خدا جا مي‌زنند، مقداري باطل را با وحي حق الهي مخلوط مي‌كنند و به خورد مردم مي‌دهند هم چنان كه از آيه زير كه در خصوص وحي به انبياء است، از اينكه مي‌فرمايد: ما مراقب انبيا هستيم تا بدانيم كه رسالت‌هاي پروردگارشان را رسانده‌اند، فهميده مي‌شود كه اگر مراقبت خداي تعالي نباشد خوف دستبرد شيطان در وحي او هست، اينك به آن آيه شريفه توجه بفرمائيد:" عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً، إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً، لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ وَ أَحاطَ بِما لَدَيْهِمْ وَ أَحْصي كُلَّ شَيْ‌ءٍ عَدَداً" «2».
__________________________________________________
(1)"سوره انعام، آيه 149".
(2)خدا عالم غيب است واحدي را بر غيب خود آگاه نمي‌سازد مگر رسولي كه خدا او را براي اين كار بپسندد، آري او از پيش رو و پشت سر آن رسول مراقبي مي‌گمارد تا معلوم كند رسولان او رسالات پروردگارشان را رسانده‌اند و خداي تعالي بدانچه نزد رسولان است احاطه دارد و شماره عدد هر چيزي را مي‌داند." سوره جن، آيه 28". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 231
و در باره دخل و تصرف شيطانها فرموده:" وَ إِنَّ الشَّياطِينَ لَيُوحُونَ إِلي أَوْلِيائِهِمْ" «1».
و خلاصه اينكه شهادت بر صرف نزول قرآن و يا انزال آن ادعا، آن را از ابهام خارج نمي‌كند و لذا شهادت را مقيد كرد به قيد" بعلمه" تا بطور كامل روشن سازد كه خداي تعالي هم قرآن را نازل كرد و هم در ابلاغ آن به بشر نظارت نمود و ماموريني براي اين منظور بگماشت، پس او هم مي‌داند كه چه نازل كرده و به آن احاطه دارد و هم آن را از كيد شيطانها حفظ مي‌كند.
و وقتي شهادت، شهادت بر انزال باشد و انزال به وسيله ملائكه صورت بگيرد، قهرا آنان نيز شاهد بر انزال خواهند بود و بدين جهت شهادت ملائكه را نيز اضافه كرد، به آيات زير كه در باره نزول قرآن به وسيله ملائكه است، توجه فرمائيد:
" مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلي قَلْبِكَ" «2» و نيز در وصف جبرئيل فرشته گراميش فرموده:" إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ، ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ، مُطاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ" «3» و اين آيه دلالت دارد بر اينكه فرشتگاني ديگر در تحت فرمان جبرئيلند و آن فرشتگان همانهايند كه در آيه زير اوصافشان را بيان نموده، فرموده:" كَلَّا إِنَّها تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شاءَ ذَكَرَهُ فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ بِأَيْدِي سَفَرَةٍ كِرامٍ بَرَرَةٍ" «4».
و سخن كوتاه اينكه ملائكه از آنجا كه واسطه در انزال هستند قهرا آنان نيز گواهان بر انزالند، همانطور كه خداي تعالي گواه است" وَ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً".
و دليل بر شهادت خداي تعالي آياتي است كه خداي تعالي در باب تحدي نازل كرده، مانند آيه زير كه مي‌فرمايد:" قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلي أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ، لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً."
__________________________________________________
(1)به درستي كه شيطان‌ها به دوستان خود وحي مي‌كنند." سوره انعام، آيه 121".
(2)كساني كه دشمن جبرئيلند بدانند كه جبرئيل قرآن راي بر قلب تو نازل كرده." سوره بقره، آيه 97".
(3)اين سخن، گفتار فرستاده‌اي است بزرگوار، فرستاده‌اي نيرومند كه مقام در نزد خداي صاحب عرش دارد، هم مطاع است و هم در آنجا امين است." سوره تكوير، آيه 21".
(4)نه، حاشا كه اين آيات تذكره است، پس هر كس بخواهد از آن پند مي‌گيرد، آياتي است در صحفي كه در درگاه خداي تعالي مورد احترام است و در آسمان مقامي بلند دارد و از تماس شيطان با آنها منزهند، به دست نويسندگاني نسخه برداري مي‌شوند، فرشتگاني مطيع خداي تعالي." سوره عبس، آيه 16".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 232
«1»
و آيه زير كه مي‌فرمايد:" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً" «2».
و آيه ديگر كه مي‌فرمايد:" فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ" «3».
" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ قَدْ ضَلُّوا ضَلالًا بَعِيداً" بعد از آنكه خداي تعالي حجت بالغه در رسالت پيامبرش و در نزول كتاب او از ناحيه خود را ذكر كرد و بعد از آنكه فرمود: اين كتاب از سنخ وحيي است كه به انبياي قبل از رسول خدا (ص) وحي مي‌شده و اينكه اين كتاب مقرون به شهادت او و شهادت ملائكه اوست، هر چند كه او براي شهادت كافي است، اينك در اين آيه ضلالت كساني را كه به اين حجت بالغه كفر بورزند و از آن اعراض كنند، هر كس كه باشند، چه يهود و چه نصارا، محقق و تثبيت نموده است.
و در اين آيه شريفه به جاي آنكه بفرمايد:" ان الذين كفروا و صدوا عن كتاب اللَّه" فرموده:" وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ" و با اينكه گفتار در نزول كتاب از ناحيه خدا بود و اين خود يك كوتاه گويي لطيفي است و كانه فرموده:" كساني كه كفر ورزيدند و از پيشرفت اين كتاب و اين وحيي كه كتاب متضمن آن است جلوگيري مي‌كنند، به راه خدا كفر ورزيده و از آن جلوگيري كرده‌اند و كساني كه كفر بورزند و از راه خدا جلوگيري كنند چنين و چنان مي‌شوند.
" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ظَلَمُوا لَمْ يَكُنِ اللَّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ ..."
در اينجا براي بار دوم ضلالت كفار، و سر انجام شوم آنان را تثبيت نموده، در حقيقت تحقيق و تثبيت قبلي را كه مضمون آيه قبلي بود تاكيد مي‌كند و بر اين اساس مراد از ظلم در اينجا نيز همان صد و جلوگيري از راه خدا است و مطلب روشن است.
و ممكن است آيه شريفه در مقام تعليل آيه قبل باشد و بيان كند كه چرا ضلالت آنان ضلالت بعيدي است و معناي آيه روشن است.
__________________________________________________
(1)بگو اگر انس و جن جمع شوند بر اينكه كتابي به مثل اين قرآن بياورند نخواهند توانست مثل آن را بياورند، هر چند كه پشت به پشت هم دهند." سوره اسري، آيه 88".
(2)چرا در قرآن تدبر نمي‌كنند با اينكه اگر تدبر كنند مي‌فهمند از ناحيه خدا است، چون اگر از ناحيه غير خدا بود در آن اختلافي مي‌ديدند." سوره نساء، آيه 82".
(3)و يا مي‌گويند: محمد اين قرآن را به خدا افترا بسته، بگو اگر چنين است يك سوره مثل آن را بياوريد و غير از خداوند به هر كس دست يافتيد او را به كمك طلب كنيد." سوره يونس، آيه 38".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 233

بحث روايتي ..... ص : 233

اشاره

در تفسير برهان در ذيل جمله:" وَ قَوْلِهِمْ عَلي مَرْيَمَ بُهْتاناً عَظِيماً"، از ابن بابويه نقل كرده كه او به سند خود از علقمه از امام صادق (ع) روايت كرده كه آن جناب در ضمن حديثي فرمود: مگر نبود كه به مريم دختر عمران نسبت دادند كه از مردي نجار به نام يوسف حامله شده است؟. «1»

[رواياتي در معناي" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ" و رواياتي در باره نزول عيسي (ع) در هنگام ظهور مهدي (ع)] ..... ص : 233

و در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ ..." گفته است: پدرم از قاسم بن محمد از سليمان بن داود منقري از ابي حمزه از شهر بن حوشب روايت كرده كه گفت: حجاج به من گفت: اي شهر يك آيه از قرآن مرا گيج كرده، نمي‌فهمم معنايش چيست؟ پرسيدم: اي امير آن كدام آيه است؟ گفت: آيه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ" است با اينكه به خدا سوگند دستور مي‌دهم گردن يك يهودي و يا مسيحي را بزنند و خودم تا آخرين رمقش مي‌ايستم و به دقت نگاه مي‌كنم ببينم لب‌ها را تكان مي‌دهد و به حقانيت عيساي مسيح شهادت مي‌دهد يا نه، چيزي نمي‌بينم بلكه لب‌ها هم چنان بسته است تا بدن سرد شود با اين حال چطور آيه قرآن خبر مي‌دهد كه هر يهودي در دم مرگش به عيسي ايمان مي‌آورد، من به او گفتم: خدا امير را اصلاح كند معناي آيه شريفه آن طور كه تو فهميدي نيست، پرسيد: پس به چه معنا است؟ گفتم: عيسي قبل از بپا شدن قيامت از آنجا كه هست نازل مي‌شود و هيچ اهل ملتي باقي نمي‌ماند نه يهودي و نه غير يهودي مگر آنكه قبل از مرگ وي به وي ايمان مي‌آورند و او دنبال مهدي (ع) به نماز مي‌ايستد، حجاج چون اين بشنيد از در تعجب گفت: واي بر تو اين سخن از كه آموختي و از چه كسي نقل مي‌كني؟ گفتم: محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب آن را برايم نقل كرد، در پاسخم گفت: بخدا سوگند كه از سر چشمه‌اي زلال گرفته‌اي. «2»
و در تفسير در المنثور است كه ابن منذر از شهر بن حوشب روايت كرده كه گفت:
حجاج به من گفت: اي شهر آيه‌اي است از كتاب خدا كه هيچ بار آن را نخواندم مگر آنكه در دلم از آن اعتراضي وارد شد و آن آيه زير است كه خداي تعالي فرموده:
__________________________________________________
(1)تفسير برهان، ج 1 ص 426.
(2)تفسير قمي، ج 1 ص 158.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 234
" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ"، در حالي كه اسيران جنگي را مي‌آورند و من گردنشان را مي‌زنم ولي نمي‌شنوم كه در دم مرگ چيزي بگويند، من به حجاج گفتم: آيه را آن طور كه بايد براي تو توجيه نكرده‌اند، يك فرد نصراني وقتي روحش از تنش بيرون آيد، ملائكه با سيلي از پشت و از رويش مي‌زنند و مي‌گويند: اي خبيث تو تا در دنيا بودي مي‌پنداشتي كه مسيح يا خدا است و يا پسر خدا است و يا خداي سوم است، در حالي كه او بنده خدا و روح او و كلمه او بود، شخص مسيحي چون اين را مي‌شنود ايمان مي‌آورد، اما در زماني كه ايمان آوردن سودي ندارد و يك فرد يهودي وقتي روحش از كالبدش بيرون مي‌آيد ملائكه او را نيز از پشت و رو با لگد و سيلي مي‌زنند و به او مي‌گويند: اي خبيث! تو بودي كه مي‌پنداشتي مسيح را كشته‌اي؟
او بنده خدا و روح او بود، مرد يهودي به مسيح ايمان مي‌آورد اما در لحظه‌اي كه ايمان سودي ندارد، اين جريان هم چنان در مورد فرد فرد يهود و نصارا جاري است تا زمان نازل شدن عيسي برسد، در آن زمان از اهل كتاب هر كه زنده باشد و هر كه مرده باشد به وي ايمان مي‌آورد، حجاج پرسيد اين مطلب را از كجا بدست آوردي؟ گفتم: از محمد بن علي، گفت: آري، آن را از معدنش گرفته‌اي، شهر پس اضافه مي‌كند به خدا سوگند من اين جريان را جز از ام سلمه نشنيده بودم و ليكن براي اينكه جگر حجاج را (كه با ائمه اهل بيت دشمني داشت) بسوزانم به دروغ گفتم: من آن را از محمد بن علي شنيدم.»
مؤلف: خلاصه اين روايت را در همان كتاب از عبد بن حميد و ابن منذر از شهر بن حوشب از محمد بن علي بن ابي طالب (يعني محمد بن حنفيه) نقل كرده»
و ظاهرا در آغاز كلمه ابن ابي طالب در بين نبوده، تنها محمد بن علي بود و سپس راويان احاديث در اينكه اين محمد بن علي كيست اختلاف كرده‌اند، بعضي پنداشته است محمد بن علي بن ابي طالب است و بعضي ديگر با محمد بن علي بن الحسين تطبيقش كرده‌اند و اين روايت- بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد- بيان ما را در معناي آيه تاييد مي‌كند.
و در همان كتاب است كه احمد و بخاري و مسلم و بيهقي در كتاب الاسماء و الصفات روايتي آورده‌اند كه در آن، راوي گفته: رسول خدا (ص) فرمود: چه حال و روزي داريد وقتي كه پسر مريم (عيسي) در بين شما نازل شود و امامتان از خودتان باشد؟ «3».
و باز در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابي هريره روايت كرده كه گفت: رسول
__________________________________________________
(1 و 2)در المنثور، ج 2 ص 241.
(3)در المنثور، ج 2 ص 242.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 235
خدا (ص) فرمود: چيزي نمانده كه پسر مريم به عنوان حكم عدل در بين شما نازل شود و دجال را به قتل برساند و خوك را (كه مسيحيان حلال مي‌دانند) بكشد- شايد منظور اين باشد كه خوك را تحريم كند- و صليب را كه باز شعار مسيحيان است بشكند (يعني اين شعار را به دست فراموشي بسپارد) و در بين اهل ذمه جزيه (كه متروك شده بود) بر قرار كند، تا اهل ذمه به حكومت اسلام ماليات سرانه بپردازند و در آن روز مال بسيار مي‌شود و سجده براي خداي رب العالمين به تنهايي خواهد شد.
ابو هريره سپس گفت: و اگر خواستيد بخوانيد:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ" يعني موت عيسي و جمله" يعني موت عيسي" را سه بار تكرار مي‌كرد. «1»
مؤلف: روايات در باره نازل شدن عيسي (ع) در هنگام ظهور مهدي (ع) بسيار زياد است و به اصطلاح، مستفيض است، هم از طرق اهل سنت و هم از طرق شيعه، هم از رسول خدا (ص) و هم از ائمه اهل بيت (ع).
و در تفسير عياشي از حارث بن مغيرة از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً"، فرمود: منظور رسول خدا (ص) است. «2»
مؤلف: ظاهر اين حديث هر چند كه با ظاهر سياق اين آيات كه متعرض امر عيسي است مخالف است ليكن ممكن است بگوئيم: مراد از اين روايات اين باشد كه بخواهند جري قرآن را بيان كنند به اين معنا كه بفهمانند بعد از آنكه رسول خدا (ص) مبعوث شد و كتابي و شريعتي آورد كه ناسخ شريعت عيسي بود قهرا بر اهل كتاب واجب شد كه هم به رسول خدا (ص) ايمان بياورند و هم در ضمن ايمان به آن جناب و عيسي و هم به انبياي قبل از عيسي، حال اگر يك اهل كتاب كه بعد از بعثت رسول خدا زندگي مي‌كرده، در هنگام مرگ كه هنگام كشف حقايق است مثلا برايش كشف شود كه عيسي حق بوده، قهرا در ضمن انكشاف، حق بودن رسالت رسول اللَّه (ص) محمد خواهد بود، پس ايمان هر كتابي به عيسي وقتي ايمان شمرده مي‌شود كه به محمد (ص) نيز ايمان آورده باشد بلكه ايمانش به پيامبر اسلام اصلي و ايمانش به عيسي (ع) تبعي باشد (زيرا بعد از اين كشف مي‌فهمد در زندگيش واجب بوده دين محمد (ص) را پيروي كند كه
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 242.
(2)تفسير عياشي، ج 1 ص 283 ح 299.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 236
دين ناسخ است، نه دين عيسي را كه دين منسوخ است).
پس آن پيامبري كه اهل كتاب حقيقتا به او ايمان مي‌آورند و آن پيغمبر گواه بر ايشان است او رسول اسلام محمد (ص) است، كه براي انسانهاي موجود بعد از بعثتش حجت بالغه حق است هر چند كه عيسي هم همين وضع را داشته و بين اين دو پيامبر منافاتي نيست و خبر ديگري كه از نظرت مي‌گذرد تا حدودي خالي از ظهور در اين معنا نيست.
و در همان كتاب است كه ابن سنان از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً" فرمود: ايمان اهل كتاب فقط در زماني است كه به نبوت محمد (ص) ايمان بياورند. «1»
و در همان كتاب از جابر از امام باقر (ع) روايت آورده كه در معناي آيه شريفه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً" فرمود: احدي از ميان همه اديان از اولين و آخرين نمي‌ميرد مگر آنكه رسول خدا (ص) و امير المؤمنين را بر حق مي‌بيند (و حجت خدا بر او تمام مي‌شود). «2»
مؤلف: ظهور اين روايت در اينكه مي‌خواهد يكي از مصاديق را بر كلي خود تطبيق كند بيشتر است علاوه بر اينكه اصلا معلوم نيست كه منظور امام اين بوده باشد كه آيه را تفسير و يا حتي تطبيق كند، چون احتمال دارد اين گفتار امام دنباله كلام ديگري بوده كه امام پيرامون آيه ايراد فرموده و نظائر اين (تكه تكه شدن روايات) بسيار است.
و باز در همان كتاب از مفضل بن عمر روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) از معناي آيه:" وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلَّا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ" سؤال كردم، فرمود، اين آيه در خصوص ما اهل بيت نازل شده: مي‌فرمايد: احدي از فرزندان فاطمه نمي‌ميرد و از دنيا خارج نمي‌شود تا آنكه براي امام و به امامت او اقرار كند، همانطور كه فرزندان يعقوب براي يوسف اقرار كردند و گفتند:" تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنا". «3»
مؤلف: اين روايت از روايات آحاد است (كه جز در احكام، حجيت ندارد) علاوه بر اينكه سند آن ذكر نشده و در معناي آن روايات ديگري در ذيل آيه شريفه:" ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ بِإِذْنِ اللَّهِ، ذلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ"
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير عياشي، ج 1 ص 284. [.....]
(3)به خدا سوگند كه خداي تعالي تو راي بر ما ترجيح داد و مقدم داشت. تفسير عياشي، ج 1 ص 283.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 237
«1» وارد شده كه ان شاء اللَّه بحث مفصلي در ذيل آن آيه پيرامون آن احاديث ايراد خواهيم كرد.

[رواياتي در ذيل" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلي نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ" و در ذيل" وَ رُسُلًا لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ"] ..... ص : 237

و نيز در آن كتاب در ذيل آيه:" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلي نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ ..." از زراره و حمران از امام باقر و امام صادق (ع) آمده كه فرمودند: خداي تعالي به رسول گرامي خود مي‌فرمايد:" من به تو وحي كردم همانطور كه به نوح و پيامبران بعد از او وحي كردم" و در اين كلام خود فهماند كه همه وحي‌هايي كه تا كنون به سوي بشر فرستاده در حق آن جناب جمع نموده است. «2»
مؤلف: ظاهرا مراد اين است كه هيچ حقيقتي كه از سنخ وحي باشد را از رسول خدا (ص) دريغ ننموده، كه دريغ كردن از آن باعث شود راه خدا مختلف و دعوت انبيا متفاوت شود، منظور اين است كه نه اينكه خواسته باشد بفرمايد: هر چه كه خداي تعالي به هر پيغمبري از پيغمبران گذشته وحي كرده، با همان خصوصيات به رسول خدا (ص) نيز وحي كرده است، چون چنين چيزي معنا ندارد و نيز اين نيست كه خواسته باشد بفرمايد:
آنچه بر تو نازل شده و بر تو وحي شده، جامع همه شريعت‌هاي سابق است، چون گفتار در آيه در زمينه افاده اين معنا نيست، مؤيد معنايي كه ما براي حديث كرديم خبري است كه اينك از نظر خواننده گرامي مي‌گذرد توجه فرمائيد.
و در كافي به سند خود از محمد بن سالم از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: خداي تعالي به رسول گرامي اسلام فرموده:" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلي نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ" و هر پيغمبري را مامور كرد به اينكه راه و سنت او را پيروي كند. «3»
و در تفسير عياشي از ثمالي از امام باقر (ع) روايت آمده كه فرمود: بين آدم و بين نوح پيغمبراني مخفي و علني بوده‌اند و به همين جهت نام همه آنها در قرآن كريم نيامده، تنها نام پيغمبراني كه نبوتشان علني بوده آمده است، آيه شريفه:" وَ رُسُلًا لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسي تَكْلِيماً" به همين معنا نظر دارد و مي‌خواهد بفرمايد ما نام بعضي از پيغمبران را مانند بعضي ديگر علني نكرديم. «4»
مؤلف: اين روايت را كليني ره نيز از علي بن ابراهيم از پدرش از حسن بن محبوب از
__________________________________________________
(1)"سوره فاطر، آيه 33".
(2)تفسير عياشي، ج 1 ص 285.
(3)اصول كافي، ج 2 ص 29.
(4)تفسير عياشي، ج 1 ص 285.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 238
محمد بن فضيل از ابي حمزة از آن جناب نقل كرده و در نقل آن مرحوم چنين آمده: بعضي از انبياء نبوت خود را از مردم پنهان مي‌داشتند و به همين جهت نام آنها در قرآن مخفي مانده يعني در قرآن ذكر نشده و بعضي نبوت خود را علني مي‌داشتند و اينان همانهايند كه در قرآن نام شريفشان آمده، آيه شريفه:" وَ رُسُلًا قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ رُسُلًا لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ" به همين معنا نظر دارد، مي‌فرمايد: من نام آنهايي كه نبوت خود را پنهان مي‌داشتند نبردم تنها نام انبيايي را بردم كه نبوتشان را علني كردند (تا آخر حديث).
و به هر حال منظور اين روايت اين است كه خداي عز و جل نام آن دسته را كه نبوت خود را پنهان مي‌داشتند اصلا نبرده و داستانشان را در قرآن نياورده، آن طور كه داستان انبياء علني را آورده و نامشان را ذكر كرده و بعيد نيست كه جمله:" مي‌فرمايد: من نام آنهايي كه ..."، از كلام راوي بوده باشد. «1»
و در تفسير عياشي از ابي حمزه ثمالي روايت آمده كه گفت: من از امام باقر (ع) شنيدم مي‌فرمود: ليكن خداي تعالي شهادت داده به آنچه كه در باره علي بر تو نازل كرده، به اينكه به علم خود نازل كرده و ملائكه نيز گواه بر اين نزولند" وَ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً". «2»
مؤلف: اين معنا را قمي نيز در تفسير خود با ذكر سند از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت كرده «3» و اين مضمون از باب تطبيق كلي بر مصداق است نه اينكه آيه شريفه تنها در خصوص اين مصداق نازل شده باشد، مي‌خواهد بفرمايد: در قرآن كريم آياتي در باره ولايت علي (ع) نازل شده، نه اينكه آيه شريفه در اصل:" انزل اليك في علي" بوده و دشمنان علي (ع) در قرآن دست برده و جمله" في علي" را انداخته باشند، و نيز منظور اين نيست كه بفرمايد: بعضي از قاريان آيه را به صورت:" انزل اليك في علي" قرائت كرده‌اند. و نظير آن روايتي است كه كافي «4» و تفسير عياشي «5» از امام باقر نقل كردند و قمي در تفسير خود از امام صادق (ع) آورده كه آيه:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ظَلَمُوا" را به اين صورت خوانده‌اند:" ان الذين كفروا و ظلموا آل محمد حقهم لم يكن اللَّه ليغفر لهم" «6».
__________________________________________________
(1)اصول كافي.
(2)تفسير عياشي، ج 1 ص 285 ح 307.
(3)تفسير قمي، ج 1 ص 159.
(4)اصول كافي.، ج 1 ص 425.
(5)تفسير عياشي، ج 1 ص 285.
(6)تفسير قمي، ج 1 ص 159.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 239
و نيز نظير آن روايتي است كه صاحب مجمع البيان در ذيل آيه:" قَدْ جاءَكُمُ الرَّسُولُ بِالْحَقِّ" نقل كرده كه امام ابي جعفر فرموده: يعني به ولايت كسي كه خدا امر به ولايت او كرده. «1»
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3 ص 143.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 240

[سوره النساء (4): آيات 170 تا 175] ..... ص : 240

اشاره

يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَكُمُ الرَّسُولُ بِالْحَقِّ مِنْ رَبِّكُمْ فَآمِنُوا خَيْراً لَكُمْ وَ إِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً (170) يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَ لا تَقُولُوا عَلَي اللَّهِ إِلاَّ الْحَقَّ إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلي مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ إِنَّمَا اللَّهُ إِلهٌ واحِدٌ سُبْحانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ كَفي بِاللَّهِ وَكِيلاً (171) لَنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لا الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ وَ مَنْ يَسْتَنْكِفْ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يَسْتَكْبِرْ فَسَيَحْشُرُهُمْ إِلَيْهِ جَمِيعاً (172) فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ وَ يَزِيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَ أَمَّا الَّذِينَ اسْتَنْكَفُوا وَ اسْتَكْبَرُوا فَيُعَذِّبُهُمْ عَذاباً أَلِيماً وَ لا يَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً (173) يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ نُوراً مُبِيناً (174)
فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ اعْتَصَمُوا بِهِ فَسَيُدْخِلُهُمْ فِي رَحْمَةٍ مِنْهُ وَ فَضْلٍ وَ يَهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صِراطاً مُسْتَقِيماً (175)

ترجمه آيات ..... ص : 240

هان اي مردم اين رسول كه راه حق را برايتان آورده از ناحيه پروردگارتان آورده، پس به او ايمان آوريد، ايماني كه شما را كنترل كند و در نتيجه سودتان بخشد و اگر كفران كنيد بدانيد كه آنچه در آسمانها
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 241
و زمين است (كه از آن جمله خود شمائيد) ملك خدا است و علم و حكمت وصف خدا است (170).
هان اي اهل كتاب در دين خود غلو مكنيد و پيامبرتان را پسر خدا و خود را دوستان خدا مخوانيد و عليه خدا جز حق سخن مگوييد، همانا مسيح عيسي بن مريم فرستاده خدا بود، فرمان ايجادي از او بود كه متوجه مريمش كرد (و وي را در رحم مريم ايجاد نمود) و روحي بود از خدا، پس به خدا و فرستادگان او ايمان آوريد و زنهار كه سخن از سه خدايي به زبان آريد، كه اگر از اين اعتقاد باطل دست برداريد، برايتان خير است، چون اللَّه معبودي يكتا است، منزه است از اينكه فرزندي داشته باشد، آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است (كه مريم و مسيح هم از آنهايند) ملك خدا است و براي داشتن تكيه گاه، خدا بس است (171).
خود مسيح از اينكه بنده‌اي براي خدا باشد هرگز استنكاف نداشت، ملائكه مقرب نيز ابا ندارند. و هر كس از بندگي او استنكاف بورزد و خود را بزرگتر از آن بداند، كه بنده خدا باشد (چه بخواهد و چه نخواهد) خدا به زودي او و همه خلائق را نزد خود محشور مي‌كند (172).
اما كساني كه ايمان آوردند و اعمال صالح كردند، پاداشهايشان را بطور كامل مي‌دهد و از فضل و كرم خود بيشتر هم مي‌دهد و اما آنهايي كه استنكاف و استكبار ورزيدند به عذابي دردناك شكنجه مي‌دهد و آنها غير از خدا يار و ياوري براي خود نخواهند يافت (173).
هان اي مردم آگاه باشيد كه از ناحيه پروردگارتان برايتان برهاني (و ديني مبرهن و مستدل) آمد و ما نوري آشكار به شما نازل كرديم (174).
پس كساني كه به خدا ايمان آورده و به كمك او خود را از آلودگي‌ها حفظ كردند، خدا به زودي در رحمت ناگفتني خود داخلشان مي‌سازد و به سوي خود (كه راه مستقيم هم همان راهي است كه به او منتهي شود) هدايت مي‌كند (175).

بيان آيات ..... ص : 241

اشاره

بعد از آنكه از پيشنهاد اهل كتاب و درخواستشان مبني بر اينكه رسول خدا (ص) كتابي از آسمان بر ايشان نازل كند پاسخشان داد و بيان كرد كه رسول او هر چه آورده به حق آورده و از ناحيه پروردگارش آورده و كتابي كه از ناحيه پروردگارش آورده، حجتي است قاطع كه هيچ شكي و ترديدي در آن نيست، اينك در اين آيات نتيجه گيري كرده كه پس قرآن حق دارد تمامي بشر را دعوت كند به سوي رسول اسلام و كتاب او.
چون قبلا هم در ضمن بياناتي كه كرده اين معنا را روشن كرده بود كه تمامي رسولان و انبياي خدا (و از آن جمله نام عيسي را برد) سنتي واحد داشتند، سنتي كه اجزاء و اطرافش شبيه به هم است و آن عبارت است از سنت وحي از ناحيه خدا و از همين بيان نتيجه گرفته است صحت دعوت نصارا (كه اهل كتاب و وحي‌اند) را به اينكه در دين خود غلو نكنند و به ساير
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 242
موحدين و مؤمنين ملحق شده، در حق عيسي همان را بگويند كه خود آنان و ساير موحدين در حق ساير انبيا مي‌گويند و آن اين است كه همه انبياء بندگان خدا و فرستادگان او به سوي خلقند.
بدين جهت در اين آيات به اثبات صدق نبوت پيامبر اسلام نپرداخت، چون قبلا در آيه:
" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلي نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ ..." از اين كار فارغ شده بود و در آيات مورد بحث به دعوت جميع بشر به ايمان به آن جناب پرداخت.
و سپس نصارا را دعوت كرد به اينكه در حق عيسي غلو نكنند و او را خدا نخوانند، زيرا اين معنا نيز ثانيا در ضمن آيات مذكور روشن شده بود.
و در آخر دعوت كرده به پيروي كتابش، يعني قرآن كريم كه آن نيز در آخر آيات گذشته روشن شده و در باره‌اش فرموده بود:" لكِنِ اللَّهُ يَشْهَدُ بِما أَنْزَلَ إِلَيْكَ أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ ..."
" يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَكُمُ الرَّسُولُ بِالْحَقِّ مِنْ رَبِّكُمْ فَآمِنُوا خَيْراً لَكُمْ ..."
خطاب در اين آيه عمومي است و همه اهل كتاب و غير اهل كتاب را و يا به عبارت ديگر تمامي بشر را مورد خطاب قرار داده است و مضمون آن متفرع و نتيجه گيري از بياني است كه قبلا در باره اهل كتاب داشت و اگر خطاب را عمومي كرد براي اين بود كه نه شايستگان براي اين دعوت و براي ايمان به رسول خدا (ص) منحصر در اهل كتاب بودند و نه رسالت رسول خدا اختصاص به قومي خاص داشت.
جمله:" خَيْراً لَكُمْ" حال از ايمان است و اين حالي است كه لا ينفك از ايمان است و معنايش اين است كه ايمان بياوريد در حالي كه لازمه ايمان آوردن و صفت لا ينفك آن اين است كه براي شما خير است.

[با مالكيت مطلقه الهي، كفر كافران چيزي را از ملك و سلطه خداي سبحان سلب نمي‌كند] ..... ص : 242

" وَ إِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" يعني اگر ايمان نياوريد و به نبوت آن جناب كفر بورزيد كفر شما نه چيزي به شما اضافه مي‌كند و نه چيزي از خداي تعالي كم مي‌كند، براي اينكه هر چيز از چيزهايي كه در آسمان و زمين است از آن خدا است، پس اين محال است كه چيزي از ملك او از او سلب شده و از ملك او خارج شود، آري در طبيعت هر چيزي كه در آسمانها و زمين است اين نوشته شده كه ملك خداي تعالي به تنهايي است و غير از خدا كسي در ملكيت آن شريك نيست، پس موجود بودن هر چيز عينا همان مملوك بودنش است و با اين حال چگونه ممكن است چيزي با حفظ اينكه چيزي است از ملك او سلب شود، يعني چيز باشد و ملك خداي تعالي نباشد؟.
آيه شريفه يكي از كلمات جامعه قرآن است كه هر چه انسان در تدبر آن باريك‌تر شود ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 243
به لطافت بيشتري در معنايش پي مي‌برد و به وسعت عجيبي در تبيان و روشنگري آن واقف مي‌شود.
آري احاطه مالكيت خداي تعالي بر همه اشياء و آثار اشياء در مفهوم كفر و ايمان و طاعت و معصيت معاني لطيفي ايجاد مي‌كند و آنها را پر معنا مي‌سازد بنا بر اين خواننده عزيز بايد در اين ملكيت مطلقه و از هر جهت خدا هر چه مي‌تواند، بيشتر دقت كند تا معاني لطيف‌تري از كفر و ايمان برايش كشف شود.
" يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَ لا تَقُولُوا عَلَي اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ ..."
ظاهر اين خطاب (البته به قرينه اينكه در اين خطاب در باره مسيح (ع) سخن گفته شده اين است كه مورد خطاب خصوص نصارا باشد نه عموم اهل كتاب و اگر نصارا را به عنوان اهل كتاب (كه عنواني است مشترك بين يهود و نصارا) مورد خطاب قرار داد، براي اشاره به اين حقيقت است كه نصارا بدان جهت كه اهل كتابند بايد از حدودي كه خداي تعالي نازل كرده و در كتب آسمانيش بيان فرموده تجاوز نكنند و يكي از آن حدود همين مساله مورد بحث است و آن اينكه در باره خداي تعالي به جز حق چيزي نگويند.
البته اين امكان نيز هست كه بگوئيم: خطاب متوجه يهود و نصارا هر دو است، براي اينكه يهوديان نيز مانند نصارا در دين خود غلو كردند و در باره خداي تعالي سخنان غير حقي گفتند، هم چنان كه قرآن يكي از سخنان يهود را حكايت كرده مي‌فرمايد:" وَ قالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ" «1».
و نيز فرموده:" اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ" «2».
و نيز فرموده:" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلي كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ ... وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ" «3».
و بنا بر اين، اينكه دنبال جمله مورد بحث فرمود:" إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللَّهِ ..." در حقيقت از باب خصوصي كردن خطابي عمومي است تا تكليف خاص طائفه خاصي
__________________________________________________
(1)يهود معتقد شدند كه عزير پسر خدا است." سوره توبه، آيه 30".
(2)يهوديان به جاي خداي تعالي احبار خود را و مسيحيان رهبانان خود را رب خود گرفتند." سوره توبه، آيه 31". [.....]
(3)بگو اي اهل كتاب به سوي كلمه‌اي بشتابيد كه مسئوليت ما در برابر آن بيش از مسئوليت شما نيست، همه در برابر آن مسئوليتي يكسان داريم و آن اين است كه چنين و چنان كنيم و يكديگر را به جاي خدا ارباب نگيريم." سوره آل عمران، آيه 64".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 244
از مخاطبين را بيان كند.
البته اين احتمالي بيش نيست و ظاهر سياق كه دلالت مي‌كند بر اينكه جمله:" إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ ..." تعليل جمله:" لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ" است، اين احتمال را بعيد مي‌سازد، براي اينكه لازمه تعليل بودن آن جمله اين است كه خطاب مخصوص به نصارا باشد و اگر هم كلمه" مسيح مبارك" را آورد و هم كلمه" عيسي" را و هم نام مادرش مريم را، براي اين بود كه ديگر كسي پيدا نشود و كلام خداي را به معنايي ديگر معنا نكند و نيز براي اين بود كه كلام دليلي باشد بر اينكه عيسي يك انسان مخلوق بوده مثل هر انساني ديگر كه از مادري متولد مي‌شود و جمله:" وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلي مَرْيَمَ" تفسيري است براي معناي كلمه، چون كلمه در اينجا همان كلمه" كن" يعني كلمه خلقت و ايجاد است كه اين كلمه وقتي بر مريم بتول يعني بكر و دست نخورده القاء شده باردار بر عيسي روح اللَّه گرديد با اينكه اسباب عادي از قبيل ازدواج و غيره در بين نبود. آري كلمه" كن" چنين است كه" إِذا قَضي أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «1».
و بر اين حساب تمامي موجودات عالم كلمه خدايند، چيزي كه هست موجودات ديگر غير عيسي بن مريم اگر موجود مي‌شوند پاي اسباب عادي در موجود شدنشان در كار است و تنها موجودي كه در خلقتش سببي از اسباب عادي در موجود شدنشان در كار است و تنها موجودي كه در خلقتش سببي از اسباب عادي را فاقد بوده عيسي (ع) است و به همين جهت در اين آيه مختص به اسم" كلمه" شده، چون بعضي از سبب‌هاي عادي در ولادت او وجود نداشته است.

[" كلمه" و" روح" بودن عيسي (ع)] ..... ص : 244

" وَ رُوحٌ مِنْهُ" و مطابق آيه شريفه:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي" «2» روح از عالم امر است و عيسي (ع) كلمه" كن" خدا بود و چون كلمه" كن" از عالم امر است پس عيسي روح نيز بود، ما در سابق يعني در جلد سوم اين كتاب آنجا كه از خلقت عيسي بحث مي‌كرديم در باره اين آيه سخن گفتيم.
" فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ، إِنَّمَا اللَّهُ إِلهٌ واحِدٌ" حرف" فا" كه در اول اين جمله در آمده،" فاء" تفريع است و مي‌فهماند مطلب نتيجه‌اي است كه از اول كلام گرفته مي‌شود، چون گفتار در اول به وسيله جمله:
__________________________________________________
(1)چون قضاي امري رانده باشد، براي ايجاد آن همين بس كه بگويد باش، كه آن امر بدون درنگ موجود شود." سوره آل عمران، آيه 47".
(2)"سوره اسري، آيه 85".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 245
" إِنَّمَا الْمَسِيحُ" تعليل شده بود، از آن تعليل اين نتيجه را گرفته كه پس بايد به خدا و رسول او ايمان بياوريد و سخن از سه خدا مگوييد و خلاصه كلام اينكه وقتي معلوم شد كه عيسي كلمه اللَّه و روح خدا است، بر شما واجب مي‌شود كه او را به همين عنوان بشناسيد و ايمانتان به او ايمان به خدا و به ربوبيت خدا و به رسولان خدا باشد كه يكي از آنان عيسي است و هرگز سخن از سه خدايي مگوييد و اين ترك اعتقاد به سه خدا و يا ايمان به خدا و رسولانش در حالي است كه خير شما در آن است.
و منظور از كلمه:" ثلاثه" سه اقنوم مسيحيت است (كه پايه اين كيش را تشكيل مي‌دهد) و آن عبارت از: پدر، پسر، و روح القدس است و ما در تفسير آيات نازله در باره مسيح (ع) در سوره آل عمران راجع به اقنوم‌هاي سه‌گانه بحث كرده‌ايم.

[منزه بودن خداي سبحان از داشتن فرزند و نفي فرزند بودن عيسي (ع) براي خدا و الوهيت او] ..... ص : 245

" سُبْحانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ ..."
كلمه" سبحان" مفعول مطلق از فعل تسبيح است و علي القاعده بعد از فعل مي‌آيد، ليكن در اينجا فعلش در تقدير است كه تقديرش" اسبحه سبحانه" است و جمله:" أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ ..." متعلق به همان فعل است و اگر كلمه" سبحانه" به صداي بالا آمده از اين بابت است كه حرف جري در تقدير بر سر داشته و افتاده و قاعده چنين است كه هر جا عامل جر دهنده افتاد كلمه‌اي كه اگر آن نيفتاده بود مجرور خوانده مي‌شد، منصوب خوانده مي‌شود و تقدير كلام" اسبحه للتسبيح" است يعني براي تسبيح و تنزيه از اينكه داراي فرزندي باشد، و اين جمله، جمله‌اي است معترضه كه به منظور تعظيم آورده شده و گر نه اصل كلام و بدون اين جمله معترضه چنين است:" وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ، إِنَّمَا اللَّهُ إِلهٌ واحِدٌ، ... لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ ...".
و جمله:" لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ" جمله‌اي است حاليه و يا جمله‌اي است استينافي و از نو و به هر حال چه آن باشد و چه اين، احتجاج و استدلالي است بر اينكه خداي سبحان فرزند ندارد، زيرا فرزند به هر جور كه فرض شود عبارت است از فردي كه ذاتش و صفاتش و آثار ذاتش شبيه به فردي باشد كه از آن فرد متولد شده و بعد از آنكه ثابت شد كه آنچه در آسمانها و در زمين است مملوك خدا است هم ذاتش و هم آثار ذاتش، و روشن گرديد كه خداي تعالي قيوم بر هر چيزي است و قوام تمام كائنات به وجود او به تنهايي است، ديگر فرض ندارد كه چيزي شبيه به او باشد، پس به همين دليل او فرزندي ندارد.
و چون مقام آيه مقام تعميم دادن به كل موجودات عالم و ما سواي خداي عز و جل بود اين لازمه را در پي داشت كه جمله:" ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ" يك تعبير كنايه‌اي باشد
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 246
از آنچه غير خدا است، چون خود آسمانها و زمين نيز داخل در اين استدلالند و استدلال منحصر به موجودات داخل آسمانها و زمين نيست هر چند كه از نظر تحت اللفظي آسمان و زمين جز موجودات داخل در آن دو نيست.
و چون مضمون آيه يعني امر و نهيي، كه در آن آمده هدايت عامه بشر به سوي خير بشر بود، خير دنيا و خير آخرتش، لذا دنباله آيه فرمود:" وَ كَفي بِاللَّهِ وَكِيلًا" يعني خدا ولي همه شؤون بشر است و مدبر امور شما انسانها است، شما را به سوي آنچه خير شما در آن است هدايت و به سوي صراط مستقيم ارشاد مي‌كند.
َنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لَا الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ"
اين جمله احتجاجي ديگر بر فرزند نداشتن خداي تعالي و در نتيجه بر معبود نبودن مسيح (ع) به قول مطلق است، چه اينكه آن جناب براي خدا فرزندي فرض بشود و چه اينكه سومي از سه خدا دانسته شود، زيرا مسيح بنده خدا بود و ابدا از بندگي خدا عار و استنكاف نداشت و اين مطلبي است كه مسيحيان نيز آن را منكر نيستند، انجيل‌هايي هم كه به عنوان كتاب مقدس در دست ايشان است آن را انكار ندارد، بلكه صريح است در اينكه عيسي خدا را بندگي مي‌كرد و براي خدا نماز مي‌خواند و اگر خود او خدا بود ديگر معنا نداشت كه خداي كوچك يا به عبارت ديگر خداي پسر براي كسي عبادت كند، چون در اين صورت او نيز از سنخ خدا و معبود خلق بود و معنا ندارد كسي خودش را بپرستد و عبادت كند و يا يكي از دو خداي ديگر را بپرستد، چون بنا بر اقنوم‌هاي سه‌گانه وجود عيسي منطبق بر آن خدايان ديگر هست و ما، در مباحثي كه پيرامون مسيح داشتيم در اين باره بحث كرديم.
َ لَا الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ"
اين جمله گفتار را تعميم داده، شامل ملائكه نيز مي‌كند، چون حجت مذكور عينا در ملائكه نيز جريان دارد، در نتيجه برهاني مي‌شود عليه كساني چون مشركين عرب كه مي‌گفتند: ملائكه دختران خدايند، پس مي‌توان گفت: اين جمله استطرادي است، يعني چون جاي گفتنش بود از باب" الكلام يجر الكلام" حرف، حرف مي‌آورد در وسط آيه آمده است.
و اگر در اين آيه كه فرموده:َنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لَا الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ"
، از عيسي بن مريم (ع) تعبير كرد به مسيح و همچنين اگر ملائكه را توصيف كرد به مقربين، براي اين بود كه اشاره‌اي هم به علت اين دو وصف كرده باشد، يعني بفهماند اگر گفتيم: عيسي بن مريم (ع) از عبادت خدا استنكاف ندارد، براي اين
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 247
بود كه او مسيح يعني مبارك بود و اگر گفتيم: ملائكه هم استنكاف ندارند براي اين بود كه آنها مقرب درگاه خدايند و اگر احتمال آن مي‌رفت كه روزي مسيح از عبادت خدا استنكاف كند، خداي تعالي او را مبارك نمي‌كرد و همچنين ملائكه را به قرب خود راه نمي‌داد، علاوه بر اينكه در آيه شريفه:" وَجِيهاً فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ" «1»، مسيح به صفت مقرب نيز توصيف شده است.
َ مَنْ يَسْتَنْكِفْ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يَسْتَكْبِرْ فَسَيَحْشُرُهُمْ إِلَيْهِ جَمِيعاً ..."
اين جمله حال است از مسيح و ملائكه و در عين حال كار تعليل را هم مي‌كند و چنين معنايي به كلام مي‌دهد كه:" چگونه ممكن است مسيح و ملائكه مقرب خدا از عبادت خدا استنكاف كنند در حالي كه كساني كه از عبادت او استنكاف و استكبار مي‌كنند، چه از جن باشند و چه از انس و چه از ملائكه، همه به زودي در پيشگاه او محشور مي‌شوند و او طبق اعمالي كه كرده‌اند جزايشان مي‌دهد و مسيح و ملائكه اين معنا را مي‌دانند و به آن ايمان دارند و از خداي تعالي و از چنان روزي پروا مي‌كنند.
دليل بر اينكه جمله:َ مَنْ يَسْتَنْكِفْ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يَسْتَكْبِرْ ..."
در معناي اين است كه مسيح و ملائكه به اين حقيقت آگاهند كه مستكبرين كيفر خواهند شد، اين است كه كلمه:
" يستكبر" را دنبال كلمه" يستنكف" آورد و اين را با آن مقيد كرد، چون استنكاف به تنهايي باعث سخط الهي نمي‌شود، زيرا استنكاف دو جور ممكن است باشد، يكي از ناداني و استضعاف و ديگري از استكبار، آن استنكافي باعث خشم و غضب الهي مي‌شود كه از باب استكبار باشد و مسيح و ملائكه اگر فرضا استنكاف بكنند از جهل و استضعاف نيست و جز از در استكبار نمي‌تواند باشد، چون آنان به مقام پروردگارشان آگاهند و به همين جهت مي‌بينيم در اول آيه نامي از استكبار نياورد و تنها به ذكر استنكاف اكتفاء نموده و فرمود:َنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لَا الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ"
ولي در تعليل مطلب استكبار را هم آورد تا بفهماند! اگر در حق نامبردگان فرض استنكاف بشود، حتما از باب استكبار خواهد بود نه از در جهل و استضعاف.
كلمه" جميعا" در اين صدد است كه بفهماند همه خلائق- خوبشان و بدشان- را محشور مي‌كند تا در نتيجه زمينه براي تفصيلي كه بعدا مي‌آيد و مي‌فرمايد:"" فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ..." فراهم شود.
__________________________________________________
(1)" سوره آل عمران، آيه 45".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 248
" وَ لا يَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً" اگر در اين جمله متعرض اين نكته شد كه خلائق در روز حشر به غير از خدا ولي و ياوري ندارند، براي اين بود كه با عقيده باطل الوهيت مسيح و ملائكه مقابله كرده باشد.

[معناي" برهان" و مراد از برهان در:" قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ"] ..... ص : 248

" يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ نُوراً مُبِيناً" راغب در كتاب خود (مفردات) گفته است: كلمه:" برهان" به معناي بيان دليل است و اين كلمه بر وزن" فعلان" است مانند رجحان و" ثنيان" و بعضي از علماي ادب گفته‌اند:
اين كلمه مصدر است و فعل" بره يبره" از آن مشتق مي‌شود كه به معناي" روشن شد و روشن مي‌شود" است اين بود گفتار راغب. «1»
پس بر اين حساب اين كلمه در هر حال مصدر است ولي بسا مي‌شود كه در معناي فاعل استعمال مي‌شود و اين وقتي است كه خود دليل و حجت را برهان بخوانند، يعني روشن كننده.
و مراد از نور، چيزي به جز قرآن نمي‌تواند باشد، چون در باره‌اش فرموده:" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ نُوراً"، ممكن هم هست مراد از برهان نيز قرآن باشد و اين دو جمله بنا بر اين مؤكد يكديگرند.
اين احتمال هم هست كه مراد از كلمه" برهان" رسول خدا (ص) باشد، مؤيد اين احتمال اين است كه جمله در ذيل آياتي واقع شده كه بيانگر صدق رسول خدا (ص) در رسالتش مي‌باشد و مؤيد ديگرش اين است كه قرآن از ناحيه خداي تعالي نازل شده (و نمي‌شود گفت: قرآن نزد شما آمده) و مؤيد سومش اين است كه آيه شريفه مورد بحث، نتيجه گيري از آن آيات است و باز مؤيد ديگر آن جمله:" وَ اعْتَصَمُوا بِهِ" در آيه بعد است، چون در سوره آل عمران در تفسير آيه:" وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللَّهِ فَقَدْ هُدِيَ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" «2» گفتيم: كه مراد از اعتصام، تمسك به كتاب خدا و پيروي رسول خدا (ص) است.
" فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ اعْتَصَمُوا بِهِ ..."
اين جمله ثواب كساني را بيان مي‌كند كه برهان پروردگار خود را و نور نازل از ناحيه او را پيروي كرده‌اند.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ص 45.
(2)"سوره آل عمران، آيه 101".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 249
و اين آيه چنين مي‌نمايد كه از آيه قبلي انتزاع و نتيجه گيري شده است، چون آيه قبلي هم ثواب كساني را بيان مي‌كرد كه ايمان آورده، عمل صالح مي‌كنند و مي‌فرمود:" فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ وَ يَزِيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ" و شايد به همين جهت بوده كه در اينجا كيفر كساني را كه از پيروي برهان و نور تخلف مي‌كنند بيان نكرد، چون اين آيه، خود، همان مضمون آيه قبل را دارد و با اين حال ديگر حاجتي نبود كه وضع متخلفين و آنها كه استنكاف و استكبار مي‌ورزند را دوباره تكرار كند، چون در اينجا فهماند جزاي پيروان اينجا، جزاي پيروان آنجا است و در اين ميان به جز دو طائفه وجود ندارد يا پيرو و يا متخلف.
و بر اين اساس جمله:" فَسَيُدْخِلُهُمْ فِي رَحْمَةٍ مِنْهُ" در مقابل جمله:" فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ" است كه همانا بهشت باشد و نيز در اين آيه جمله:" و فضل" در مقابل جمله:" وَ يَزِيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ" در آن آيه است و اما جمله:" وَ يَهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صِراطاً مُسْتَقِيماً"، در حقيقت يكي از آثار اعتصام به خداي تعالي است كه در سوره آل عمران نيز ذكرش آمده و فرموده بود:" وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللَّهِ فَقَدْ هُدِيَ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" «1».
__________________________________________________
(1)" سوره آل عمران، آيه 101".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 250

[سوره النساء (4): آيه 176] ..... ص : 250

اشاره

يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكُمْ فِي الْكَلالَةِ إِنِ امْرُؤٌ هَلَكَ لَيْسَ لَهُ وَلَدٌ وَ لَهُ أُخْتٌ فَلَها نِصْفُ ما تَرَكَ وَ هُوَ يَرِثُها إِنْ لَمْ يَكُنْ لَها وَلَدٌ فَإِنْ كانَتَا اثْنَتَيْنِ فَلَهُمَا الثُّلُثانِ مِمَّا تَرَكَ وَ إِنْ كانُوا إِخْوَةً رِجالاً وَ نِساءً فَلِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ أَنْ تَضِلُّوا وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ (176)

ترجمه آيه ..... ص : 250

از تو مساله ارث خويشاوندان را مي‌پرسند، بگو خدا در باره كلاله چنين پاسختان مي‌دهد، كه اگر مردي از دنيا رفت و هيچ فرزند ندارد، تنها خواهري دارد، نصف اموالش از آن وي است، هم چنان كه اگر خواهر مي‌مرد و فرزند نداشت ارثش به او مي‌رسيد، حال اگر وارث برادر دو خواهر بودند، دو ثلث از اموال وي به آنان مي‌رسد، و اگر وارث ميت خواهر و برادرند، برادران هر يك به قدر دو خواهر مي‌برند، خدا براي شما بيان مي‌كند تا گمراه نشويد، و خدا به هر چيزي دانا است (176).

بيان آيه ..... ص : 250

از اين آيه شريفه سهام و يا به عبارتي فريضه‌هاي كلاله يعني خويشاوندان پدري و مادري و يا پدري تنها را بطوري كه سنت آن را تفسير كرده بيان مي‌كند، هم چنان كه بر حسب بيان رسول خدا (ص) آيه اول سوره سهام كلاله مادري را بيان مي‌كرد، دليل بر اين معنا اين است كه سهام و فريضه‌هايي كه در اينجا آمده بيشتر از سهامي است كه در آنجا آمده،
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 251
و از اين آيات استفاده مي‌شود كه سهام مردان از سهام زنان بيشتر است.
" يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكُمْ فِي الْكَلالَةِ، إِنِ امْرُؤٌ هَلَكَ لَيْسَ لَهُ وَلَدٌ ..."
در سابق معناي" استفتاء" و" افتاء" و معناي" كلاله" گذشت.
و اينكه فرموده:" لَيْسَ لَهُ وَلَدٌ" از ظاهرش بر مي‌آيد كه مراد از ولد اعم از مرد و زن (پسر و دختر) است، چون كلمه" ولد" وقتي مطلق ذكر شود شامل هر دو طائفه مي‌شود.
و در مجمع البيان گفته: بنا بر اين معناي اين جمله اين است كه كسي از دنيا برود، و فرزند و پدر نداشته باشد، و اگر پدر را هم در تقدير گرفتيم به دليل اجماع بود، اين بود گفتار صاحب مجمع «1»، و اگر يكي از پدر و يا مادر وجود داشته باشد هرگز آيه شريفه سهم او را ناگفته نمي‌گذاشت، پس معلوم مي‌شود فرض آيه شريفه در جايي است كه مرده نه پدري از خود به جاي گذاشته و نه مادري.
و اينكه فرمود:" وَ لَهُ أُخْتٌ فَلَها نِصْفُ ما تَرَكَ وَ هُوَ يَرِثُها إِنْ لَمْ يَكُنْ لَها وَلَدٌ"، بيانگر دو سهم است، يكي سهم خواهر از برادر مرده‌اش، و ديگري سهم برادر از خواهر مرده‌اش، و از اينجا روشن مي‌شود كه سهم خواهر از خواهر و سهم برادر از برادر چقدر است، چون اگر اين دو فرض اخير سهم و فريضه جداگانه‌اي مي‌داشتند، در آيه شريفه بيان مي‌كرد.
علاوه بر اينكه جمله:" وَ هُوَ يَرِثُها" در معناي اين است كه فرموده باشد اگر قضيه به عكس شد، يعني زني از دنيا رفت و اولاد نداشت و تنها برادر يا خواهري داشت، همه ارث او را مي‌برد، از اين هم كه بگذريم در جمله:" فَإِنْ كانَتَا اثْنَتَيْنِ فَلَهُمَا الثُّلُثانِ مِمَّا تَرَكَ، وَ إِنْ كانُوا إِخْوَةً رِجالًا وَ نِساءً فَلِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ"،" حظ" دو انثي همان حظ دو خواهر است، و سهم اخوه در اين دو صورت مقيد نشده به اينكه ميت مرد باشد يا زن، پس مرد بودن ميت و زن بودنش دخالتي در سهام ندارد.
و چيزي كه در آيه شريفه به آن تصريح شده چهار صورت است، يكي سهم خواهري است كه تنها وارث ميت باشد، دوم سهم برادري كه او نيز تنها وارث باشد، سوم سهم دو خواهر، و چهارم سهم خواهر و برادري كه هر دو طائفه وارث ميت باشند، و حكم بقيه فرضيه‌هايي كه هست از اين چهار فرض معلوم مي‌شود، نظير موردي كه ميت تنها دو برادر داشته باشد، كه آن دو برادر همه اموال او را ارث مي‌برند، و بين خود بطور مساوي تقسيم مي‌كنند، اين حكم را از صورت دوم استفاده مي‌كنيم، كه فرمود اگر وارث يك برادر باشد همه اموال را مي‌برد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3 ص 149.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 252
و باز نظير موردي كه ميت يك برادر و يك خواهر داشته باشد، چون كلمه" اخوة" بر اين فرض نيز صادق است، كه بيانش در اول سوره گذشت، علاوه بر اينكه سنت، حكم همه اين فرضيه‌ها را بيان كرده.
و سهامي كه در اين آيه ذكر شده مختص آن موردي است كه خويشاوندان مانند كلاله پدري تنها يا كلاله پدر و مادري تنها وجود داشته باشند، و اگر هر دو طائفه باشند، مثل اينكه كسي از دنيا برود خواهري پدر و مادري، و خواهري پدري داشته باشد، خواهر پدري ارث نمي‌برد، كه بيان حكم اين صورت در تفسير آيات اول سوره گذشت.
" يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ أَنْ تَضِلُّوا ..."
يعني خداي تعالي براي شما بيان مي‌كند" مخافة أن تضلوا تا مبادا گمراه شويد"، و يا" لئلا تضلوا تا گمراه نشويد" و اينطور سخن گفتن در عرب شايع است، از آن جمله عمرو بن كلثوم يكي از شعراي عرب گفته:" فعجلنا القري أن تشتمونا" يعني ما در پذيرايي از شما عجله كرديم از ترس اينكه مبادا ما را شماتت كنيد.

بحث روايتي [(در ذيل آيه شريفه مربوط به سهام ارث خويشاوندان ابوين يا پدري)] ..... ص : 252

در مجمع البيان از جابر بن عبد اللَّه انصاري روايت كرده كه گفت: من بيمار شدم، در حالي كه نه خواهر- و يا هفت خواهر- داشتم، رسول خدا (ص) به عيادتم آمد، و به صورتم دميد، حالم جا آمد، عرضه داشتم: يا رسول اللَّه اجازه مي‌دهي براي خواهرانم وصيت كنم كه دو ثلث اموالم را به آنان بدهند؟ فرمود: از اين بهتر، عرضه داشتم: قسمتي از اموالم چطور؟ فرمود: از اين بهتر، و بعد از آن مرا به حال خود گذاشت و رفت، و چيزي نگذشت كه برگشت و فرمود: اي جابر من چنان مي‌بينم كه تو با اين بيماري از دنيا نمي‌روي ولي خداي تعالي در باره سهم خواهرانت آيه‌اي نازل كرد، و سهم آنان را دو ثلث معين نمود، اهل حديث گفته‌اند: جابر همواره مي‌گفته كه اين آيه در باره من نازل شده. «1»
مؤلف: قريب به اين مضمون را سيوطي در در المنثور «2» از جابر روايت كرده.
و در در المنثور است كه ابن ابي شيبه، و بخاري، و مسلم، و ترمذي، و نسايي و ابن
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 ص 149.
(2)در المنثور، ج 2 ص 249.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 253
ضريس، و ابن جرير، و ابن منذر، و بيهقي (در كتاب دلائل)، همگي از براء روايت كرده‌اند كه گفت: آخرين سوره‌اي كه يك جا و بطور كامل نازل شد سوره برائت بود، و آخرين آيه‌اي كه به عنوان خاتمه سوره‌اي نازل شد آيه آخر سوره نسا بود كه مي‌فرمايد:" يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكُمْ فِي الْكَلالَةِ" «1».
مؤلف: در همان كتاب رواياتي چند از رسول خدا (ص) و صحابه آورده كه آيه مورد بحث را آيه صيف- تابستان- مي‌ناميدند، «2» و در مجمع در توجيه اين نامگذاري گفته علت آن اين بود كه در باره كلاله دو آيه نازل شد، يكي در زمستان و يكي در تابستان، آنكه در زمستان نازل شد آيه اول سوره نساء بود، و آن ديگري آيه آخر سوره. «3»
و در همان كتاب است كه ابو الشيخ در كتاب (الفرائض) از براء روايت كرده كه گفت: شخصي از رسول خدا (ص) پرسيد: كلاله چه كسانند؟ فرمود: غير از فرزند و پدر بقيه كلاله‌اند. «4»
و قمي در تفسير خود گفته: پدرم از ابن ابي عمير از ابن اذينة از بكير از امام باقر (ع) برايم روايت كرد كه گفت: اگر مردي از دنيا برود، و تنها يك خواهر داشته باشد نصف اموال او را ارث مي‌برد، به دليل همين آيه، هم چنان كه اگر يك دختر داشته باشد نصف مي‌برد، و نصف ديگر اموال را نيز از باب رحم به او مي‌دهند، البته اين در صورتي است كه ميت وارثي نزديك‌تر از او نداشته باشد.
حال اگر بجاي يك خواهر يك برادر داشته باشد او همه ارث را مي‌برد، هم چنان كه خداي تعالي فرمود:" وَ هُوَ يَرِثُها إِنْ لَمْ يَكُنْ لَها وَلَدٌ" و اگر وارث او دو خواهر باشند دو ثلث را بدليل اين آيه مي‌برند و يك ثلث باقي را از باب رحم به او مي‌دهند و اگر وارث ميت برادر و يا خواهر باشند برادران دو برابر خواهران مي‌برند و همه اينها در صورتي است كه ميت فرزند و پدر و مادر و يا همسر نداشته باشد.»
مؤلف: عياشي در تفسير خود ذيل اين روايت چند روايت از امام باقر و امام صادق (ع) نقل كرده. «6»
__________________________________________________
(1 و 2)در المنثور، ج 2 ص 251.
(3)مجمع البيان، ج 2 ص 149.
(4)در المنثور، ج 2 ص 250.
(5)تفسير قمي، ج 1 ص 159. [.....]
(6)تفسير عياشي، ج 1 ص 286.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 254
و در تفسير عياشي از بكير روايت كرده كه گفت: مردي وارد شد بر امام باقر (ع) و از زني پرسيد كه از دنيا رفته، و شوهرش و خواهران مادري و يك خواهر پدري را به جاي گذاشته، حضرت فرمود: شوهرش نصف مي‌برد، كه از شش دانگ سه دانگ است، و خواهران مادري ثلث مي‌برند كه دو سهم باشد و خواهر پدري يك سهم مي‌برد جمعا مي‌شود شش دانگ.
آن مرد عرضه داشت: يا ابا جعفر نظريه زيد و ابن مسعود و عامه و قاضيان غير اين است، آنها مي‌گويند: خواهر پدري و مادري سه سهم از شش سهم را مي‌برند، سه سهم ديگر را شوهر (چون قائل به عول يعني خرد شدن سهام ارث كه شرح آن در كتب فقه آمده هستند) لذا سهام از مخرج شش به مخرج هشت مبدل مي‌شود تا خواهران مادري هم دو ثلث خود را ببرند امام باقر (ع) فرمود: به چه دليل اينطور نظر دادند؟ آن مرد گفت به اين دليل كه خداي تعالي فرموده:" وَ لَهُ أُخْتٌ فَلَها نِصْفُ ما تَرَكَ" حضرت فرمود: اگر شما به دستور خداي تعالي استدلال مي‌كنيد چرا سهم برادر را كم كرديد؟ با اينكه خداي تعالي سهم خواهر را نصف نام برده، و سهم برادر را كل مال دانسته، با اينكه كل مال بيش از نصف مال است، و خداي تعالي در باره خواهر فرموده:" فَلَهَا النِّصْفُ" و در خصوص برادر فرموده:" وَ هُوَ يَرِثُها"، يعني همه مال را مي‌برد" إِنْ لَمْ يَكُنْ لَها وَلَدٌ"، اگر خواهر فرزند نداشته باشد، بنا بر اين شما در بعضي از فرضيه‌هايتان به كسي كه خدا همه مال را به او داد هيچ چيزي نمي‌دهيد و به كسي كه خداي تعالي نصف داده همه مال را مي‌دهيد. «1»
و در در المنثور است كه عبد الرزاق، و ابن منذر، و حاكم، و بيهقي از ابن عباس روايت كرده‌اند كه شخصي از وي راجع به مردي پرسيد كه از دنيا رفته و يك دختر و يك خواهر پدر و مادري از خود بجاي گذاشته، ابن عباس گفت دختر نصف ارث را مي‌برد، و خواهر هيچ سهمي ندارد، و آنچه باقي مي‌ماند براي عصبه (اقرباي پدري) ميت است، شخصي اعتراض كرد كه عبد اللَّه عمر سهم خواهر را نصف قرار داده، ابن عباس گفت شما بهتر مي‌دانيد يا خداي تعالي؟ خداي تعالي فرموده: (اگر مردي از دنيا رفت و فرزندي نداشت و يك خواهر داشت نصف ارث از آن او است) و شما مي‌گوئيد: نصف از آن او است هر چند كه ميت فرزند داشته باشد. «2»
مؤلف: و در معاني قبلي رواياتي ديگر هست.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 1 ص 287.
(2)در المنثور، ج 2 ص 251.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 255

(5)سوره مائده مدني است و يكصد و بيست آيه دارد (120) ..... ص : 255

[سوره المائدة (5): آيات 1 تا 3] ..... ص : 255

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ أُحِلَّتْ لَكُمْ بَهِيمَةُ الْأَنْعامِ إِلاَّ ما يُتْلي عَلَيْكُمْ غَيْرَ مُحِلِّي الصَّيْدِ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ إِنَّ اللَّهَ يَحْكُمُ ما يُرِيدُ (1) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُحِلُّوا شَعائِرَ اللَّهِ وَ لا الشَّهْرَ الْحَرامَ وَ لا الْهَدْيَ وَ لا الْقَلائِدَ وَ لا آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرامَ يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنْ رَبِّهِمْ وَ رِضْواناً وَ إِذا حَلَلْتُمْ فَاصْطادُوا وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ أَنْ تَعْتَدُوا وَ تَعاوَنُوا عَلَي الْبِرِّ وَ التَّقْوي وَ لا تَعاوَنُوا عَلَي الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ (2) حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزِيرِ وَ ما أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ وَ الْمُنْخَنِقَةُ وَ الْمَوْقُوذَةُ وَ الْمُتَرَدِّيَةُ وَ النَّطِيحَةُ وَ ما أَكَلَ السَّبُعُ إِلاَّ ما ذَكَّيْتُمْ وَ ما ذُبِحَ عَلَي النُّصُبِ وَ أَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلامِ ذلِكُمْ فِسْقٌ الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (3)

ترجمه آيات ..... ص : 255

بنام خدا كه هم رحمتي عمومي دارد و هم رحمتي خاص به مؤمنين-
هان اي كساني كه ايمان آورديد به قراردادها و تعهدات وفا كنيد، گوشت چارپايان به استثناي آنهايي كه برايتان بيان مي‌شود براي شما حلال شده است، نه براي كسي كه شكار را در حالي كه محرم هستيد حلال مي‌داند، (و بدانيد) كه
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 256
خدا هر حكمي را كه بخواهد صادر مي‌كند (1).
هان اي كساني كه ايمان آورديد مقتضاي ايمان اين است كه- شعائر خداي و- چهار- ماه حرام را حلال مشماريد و نيز كشتن و خوردن قربانيهاي بي نشان مردم و قربانيهاي نشان دار آنان را حلال ندانيد، و متعرض كساني كه به اميد فضل و خوشنودي خدا، راه بيت الحرام را پيش گرفته‌اند نشويد، و هر گاه از احرام در آمديد مي‌توانيد شكار كنيد، و دشمني و كينه كساني كه نگذاشتند به مسجد الحرام درآئيد شما را وادار به تعدي نكند، يكديگر را در كار نيك و در تقوا ياري كنيد، و در گناه و دشمني به يكديگر كمك مكنيد و از خدا پروا كنيد، كه خدا شديد العقاب است (2).
اما آن گوشتها و چيزهايي كه خوردنش بر شما حرام شده گوشت مردار و خون و گوشت خوك و گوشت حيواني است كه هنگام ذبح نام غير خدا بر آن برده شده، و حيواني كه خفه شده، و يا به وسيله كتك مرده، يا سقوط كرده، و يا به وسيله ضربت شاخ حيواني ديگر مرده، و يا درنده از آن خورده، مگر آنكه آن را زنده در يابيد، و ذبح كنيد، و آنچه به رسم جاهليت براي بتها ذبح شده، و نيز اينكه اموال يكديگر را به وسيله اوتار (با چوبه تير) قسمت كنيد، امروز است كه ديگر كفار از ضديت با دين شما مايوس شدند، ديگر از آنها نترسيد، و تنها از من بترسيد امروز است كه دين شما را تكميل كردم، و نعمت خود بر شما تمام نمودم، و امروز است كه دين اسلام را براي شما پسنديدم- و آنچه گفتيم حرام است در حال اختيار حرام است- اما اگر كسي در محلي كه قحطي طعام است به مقداري كه از گرسنگي نميرد نه زيادتر كه به طرف گناه متمايل شود مي‌تواند بخورد، كه خدا آمرزگار رحيم است (3).

بيان آيات ..... ص : 256

اشاره

اگر در آيات اين سوره، آيات اول و آخر و وسطش دقت كنيم و در مواعظ و داستانهايي كه اين سوره متضمن آنها است تدبر كنيم، خواهيم دريافت كه غرض جامع از اين سوره دعوت به وفاي به عهدها، و پايداري در پيمانها، و تهديد و تحذير شديد از شكستن آن و بي اعتنايي نكردن به امر آن است و اينكه عادت خداي تعالي به رحمت و آسان كردن تكليف بندگان و تخفيف دادن به كسي كه تقوا پيشه كند و ايمان آورد و باز از خدا بترسد و احسان كند جاري شده، و نيز بر اين معنا جاري شده كه نسبت به كسي كه پيمان با امام خويش را بشكند، و گردن‌كشي و تجاوز آغاز نموده از بند عهد و پيمان در آيد، و طاعت امام را ترك گويد، و حدود و ميثاقهايي كه در دين گرفته شده بشكند، سخت‌گيري كند.
و به همين جهت است كه مي‌بيني بسياري از احكام حدود و قصاص، و داستان مائده زمان عيسي (ع)، كه از خدا خواست مائده‌اي از آسمان براي او و يارانش بيايد، و داستان دو پسران آدم، و اشاره به بسياري از ظلمهاي بني اسرائيل و پيمان‌شكني‌هاي آنان در ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 257
اين سوره آمده است، و در آياتي بر مردم منت مي‌گذارد كه دينشان را كامل و نعمتشان را تمام كرد، و طيبات را بر ايشان حلال، و خبائث را بر ايشان حرام كرد، و احكام و دستوراتي بر ايشان تشريع كرد كه مايه طهارت آنان است، و در عين حال عسر و حرجي هم نمي‌آورد.
مناسب با زمان نزول اين سوره نيز تذكر اين مطالب بوده، براي اينكه اهل حديث و تاريخ اتفاق دارند بر اينكه سوره مائده آخرين سوره از سوره‌هاي مفصل قرآن است، كه در اواخر ايام حيات رسول خدا (ص) بر آن جناب نازل شده، در روايات شيعه و سني هم آمده كه در مائده ناسخ هست ولي منسوخ نيست، چون بعد از مائده چيزي نازل نشد تا آن را نسخ كند، و مناسب با اين وضع همين بود كه در اين سوره به حفظ پيمانهايي كه خداي تعالي از بندگانش گرفته، و خويشتن داري در حفظ آنها سفارش كند.

[معناي" عقد" و وجوهي كه در بيان مراد از عقود در" أَوْفُوا بِالْعُقُودِ" گفته شده است] ..... ص : 257

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ" كلمه" عقود" جمع عقد است، و عقد به معناي گره زدن و بستن چيزي است به چيز ديگر، بستن به نوعي كه به خودي خود از يكديگر جدا نشوند، مثل بستن و گره زدن يك طناب و يك ريسمان به طناب و ريسماني مثل خودش و لازمه گره خوردن اين است كه هر يك ملازم ديگري باشد، و از آن جدا نباشد، و اين لوازم در گره خوردن دو چيز محسوس در نظر مردم معتبر بوده، و سپس همه اينها را در گره‌هاي معنوي نيز معتبر شمردند، مثلا در عقد معاملات از خريد و فروش و اجاره و ساير معاملات معمول و نيز در عهدها و پيمانها كلمه عقد را اطلاق كردند، چون اثري كه در گره زدن هست در اينها نيز وجود داشت و آن اثر عبارت بود از لزوم آن پيمان و التزام در آن.
و چون عقد- كه همان عهد باشد- شامل همه پيمانهاي الهي و ديني كه خدا از بندگانش گرفته مي‌شود و نيز شامل اركان دين و اجزاي آن چون توحيد و نبوت و معاد و ساير اصول عقائد و اعمال عبادتي و احكام تشريعي و امضايي و از آن جمله شامل عقد معاملات و غيره مي‌شود، و چون لفظ" العقود" جمع محلي به الف و لام است، لا جرم مناسب‌تر و صحيح‌تر آن است كه كلمه" عقود" در آيه را حمل كنيم بر هر چيزي كه عنوان عقد بر آن صادق است.
با اين بيان روشن مي‌شود كه معناي خاصي كه بعضي از مفسرين براي عقد كرده‌اند صحيح نيست، يكي گفته: مراد از عقود عقودي است كه در بين مردم جريان دارد، مانند عقد بيع و نكاح و عهد، و يا عهدي كه آدمي خودش با خود مي‌بندد، مثلا سوگند مي‌خورد كه فلان كار را بكند يا نكند، و ديگري گفته: مراد از عقود پيمانهايي است كه اهل جاهليت در بين خود مي‌بستند، مبني بر اينكه يكديگر را در هنگامي كه مورد حمله قرار گرفتند ياري دهند، و يا
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 258
اگر كسي خواست به آنها زور بگويد از او جلوگيري نمايند و اين همان حلفي است كه در مردم جاهليت دائر بوده، و در سر زبانها معروف است.
بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از" العقود" ميثاقهايي است كه از اهل كتاب گرفته مي‌شده، كه بدانچه در تورات و انجيل هست عمل كنند اينها وجوهي است كه در معنا و مراد به كلمه" عقود" ذكر كرده‌اند، و بر هيچ يك از آنها دليلي از ناحيه لفظ آيه نيست، علاوه بر اينكه ظاهر جمع محلي به الف و لام- صيغه جمعي كه الف و لام در اولش در آمده باشد- عموميت را مي‌رساند، و نيز مطلق آمدن عقد كه در عرف شامل همه عقود مي‌شود از اين وجوه نمي‌سازد.

بحثي پيرامون معناي عقد ..... ص : 258

اشاره

قرآن كريم همانطور كه از ظاهر جمله:" أَوْفُوا بِالْعُقُودِ" ملاحظه مي‌كنيد، دلالت دارد بر اينكه دستور اكيد داده بر وفا كردن به عقود، و ظاهر اين دستور عمومي است، كه شامل همه مصاديق مي‌شود، و هر چيزي كه در عرف عقد و پيمان شمرده شود و تناسبي با وفا داشته باشد را در بر مي‌گيرد، و عقد عبارت است از هر فعل و قولي كه معناي عقد لغوي را مجسم سازد، و آن معناي لغوي عبارت است از برقرار كردن نوعي ارتباط بين يك چيز و بين چيز ديگر، بطوري كه بسته به آن شود، و از آن جدايي نپذيرد، مانند عقد بيع، كه عبارت است از نوعي ربط ملكي بين كالا و مشتري، بطوري كه مشتري بعد از عقد بتواند در آن كالا به هر جوري كه بخواهد تصرف كند، و علاقه‌اي كه قبلا فروشنده با آن كالا داشت قطع شود، و ديگر نتواند در آن كالا دخل و تصرف كند چون ديگر مالكيتي در آن ندارد.
و مثل عقد نكاح كه عبارت است از ايجاد رابطه زناشويي بين زن و مردي بنحوي كه آن مرد بتواند از آن زن تمتع ببرد و عمل زناشويي با او انجام دهد و آن زن ديگر نتواند چنين رابطه‌اي با غير آن مرد برقرار نموده، مردي ديگر را بر ناموس خود تسلط دهد، و مانند عهدي كه صاحب عهد شخص معهود له را بر خود مسلط مي‌سازد، تا آن عهد را براي او وفا كند، و نتواند عهد بشكند.
قرآن كريم در وفاء به عهد به همه معاني كه دارد تاكيد كرده، و رعايت عهد را و در همه معاني آن و همه مصاديقي كه دارد تاكيد شديد فرموده، تاكيدي كه شديدتر از آن نمي‌شود، و كساني كه عهد و پيمان را مي‌شكنند را به شديدترين بيان مذمت فرموده، و به وجهي عنيف و لحني خشن تهديد نموده، و كساني را كه پاي بند وفاي به عهد خويشند در آياتي
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 259
بسيار مدح و ثنا كرده، و آيات آن قدر زياد است كه حاجتي بذكر آنها نيست.
و لحن آيات و بياناتي كه دارد طوري است كه دلالت مي‌كند بر اينكه خوبي وفاي به عهد و زشتي عهدشكني از فطريات بشر است، و واقع هم همين است.

[حسن وفاي به عهد و قبح نقض عهد از فطريات بشر است و انسان در زندگي فردي و اجتماعي بي نياز از عهد و وفاي به آن نيست] ..... ص : 259

و علت و ريشه اين مطلب اين است كه بشر در زندگيش هرگز بي نياز از عهد و وفاي به عهد نيست، نه فرد انسان از آن بي نياز است، و نه مجتمع انسان، و اگر در زندگي اجتماعي بشر كه خاص بشر است دقيق شويم، خواهيم ديد كه تمامي مزايايي كه از مجتمع و از زندگي اجتماعي خود استفاده مي‌كنيم، و همه حقوق زندگي اجتماعي ما كه با تامين آن حقوق آرامش مي‌يابيم، بر اساس عقد اجتماعي عمومي و عقدهاي فرعي و جزئي مترتب بر آن عهدهاي عمومي استوار است، پس ما نه از خود براي انسانهاي ديگر اجتماعمان مالك چيزي مي‌شويم، و نه از آن انسانها براي خود مالك چيزي مي‌شويم، مگر زماني كه عهدي عملي به اجتماع بدهيم، و عهدي از اجتماع بگيريم، هر چند كه اين عهد را با زبان جاري نكنيم چون زبان تنها در جايي دخالت پيدا مي‌كند كه بخواهيم عهد عملي خود را براي ديگران بيان كنيم، پس ما همين كه دور هم جمع شده و اجتماعي تشكيل داديم در حقيقت عهدها و پيمانهايي بين افراد جامعه خود مبادله كرده‌ايم هر چند كه به زبان نياورده باشيم و اگر اين مبادله نباشد هرگز اجتماع تشكيل نمي‌شود، و بعد از تشكيل هم اگر به خود اجازه دهيم كه يا به ملاك اينكه زورمنديم، و كسي نمي‌تواند جلوگير ما شود، و يا به خاطر عذري كه براي خود تراشيده‌ايم اين پيمانهاي عملي را بشكنيم، اولين چيزي را كه شكسته‌ايم عدالت اجتماعي خودمان است، كه ركن جامعه ما است، و پناهگاهي است كه هر انساني از خطر اسارت و استخدام و استثمار، به آن ركن ركين پناهنده مي‌شود.
و به همين جهت است كه خداي سبحان اين قدر در باره حفظ عهد و وفاي به آن سفارش‌هاي اكيد نموده، از آن جمله فرموده:" وَ أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْؤُلًا" «1»، و اين آيه شريفه مانند غالب آياتي كه وفاي به عهد را مدح و نقض آن را مذمت كرده هم شامل عهدهاي فردي و بين دو نفري است، و هم شامل عهدهاي اجتماعي و بين قبيله‌اي و قومي و امتي است، بلكه از نظر اسلام وفاي به عهدهاي اجتماعي مهم‌تر از وفاي به عهدهاي فردي است، براي اينكه عدالت اجتماعي مهم‌تر و نقض آن بلائي عمومي‌تر است.

[اهتمام شارع مقدس اسلام به حرمت عهد و لزوم وفاي به آن] ..... ص : 259

و به همين جهت قرآن اين كتاب عزيز هم در مورد دقيق‌ترين عهدها و هم بي
__________________________________________________
(1)و به پيمان وفا كنيد، كه پيمان خود مسئوليت آور است." سوره اسري، آيه 34".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 260
اهميت‌ترين آن موارد با صريح‌ترين بيان و روشن‌ترين سخن از نقض عهد منع كرده، از آن جمله فرموده:" بَراءَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَي الَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ فَسِيحُوا فِي الْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اللَّهِ، وَ أَنَّ اللَّهَ مُخْزِي الْكافِرِينَ وَ أَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَي النَّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ أَنَّ اللَّهَ بَرِي‌ءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ فَإِنْ تُبْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اللَّهِ، وَ بَشِّرِ الَّذِينَ كَفَرُوا بِعَذابٍ أَلِيمٍ إِلَّا الَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ ثُمَّ لَمْ يَنْقُصُوكُمْ شَيْئاً، وَ لَمْ يُظاهِرُوا عَلَيْكُمْ أَحَداً، فَأَتِمُّوا إِلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إِلي مُدَّتِهِمْ، إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ فَإِذَا انْسَلَخَ الْأَشْهُرُ الْحُرُمُ فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ خُذُوهُمْ وَ احْصُرُوهُمْ وَ اقْعُدُوا لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ" «1».
و اين آيات همانطور كه سياقش به ما مي‌فهماند بعد از فتح مكه نازل شده، بعد از آنكه خداي تعالي در آن روز مشركين را خوار كرد، و قوت و شوكتشان را از بين برد، اينك در اين آيات بر مسلمانان واجب كرده كه سرزمين تحت تصرف خود را كه بر آن تسلط يافته‌اند از قذارت و پليدي شرك پاك كنند، و به همين منظور، خون مشركين را بدون هيچ قيد و شرطي هدر كرده، مگر آنكه ايمان آورند، و با اين همه تهديد مع ذلك جمعي از مشركين را كه بين آنها و مسلمانان عهدي برقرار شده استثناء كرده، و فرموده متعرض آنان نشوند، و اجازه هيچگونه آزار و اذيت آنان را به مسلمين نداده، با اينكه روزگار، روزگار ضعف مشركين و قوت و شوكت مسلمين بوده است، و هيچ عاملي نمي‌توانسته مسلمانان را از آزار و اذيت آن عده جلوگير شود، و همه اينها به خاطر احترامي است كه اسلام براي عهد و پيمان قائل است، و براي اهميتي
__________________________________________________
(1)برائتي است از ناحيه خدا و رسول او كه بايد به مشركين اعلام شود، كه بين شما مسلمانان و بين آنان عهدي برقرار شده و آن اينكه در مدت چهار ماه كسي از مسلمانان متعرض شما نمي‌شود، و مي‌توانيد با ايمني كامل سفر كنيد، و بدانيد كه شما نمي‌توانيد خدا را به ستوه بياوريد، و نيز بدانيد كه خدا كافران را خوار خواهد كرد و اعلامي است از ناحيه خدا و رسولش به سوي همه مردمي كه در روز قرباني در منا جمع مي‌شوند: اينكه خدا و رسول او از مشركين بيزارند، حال اگر توبه كنيد كه برايتان بهتر است، و اگر هم چنان از پذيرفتن دعوت حقه اسلام اعراض كنيد، بدانيد كه نمي‌توانيد خدا را به تنگ بياوريد، و تو اي رسول، كفار را به عذابي دردناك خبر بده، كه در انتظار ايشان است مگر آن عده از مشركين كه شما با آنها پيمان بستيد، و آنها پيمان شما را هيچ مقدار نشكستند، و عليه شما با احدي هم پيمان نشدند، شما نيز ماموريد كه عهد آنان را تا مدتي كه مقرر كرده‌ايد بپايان ببريد، چون خداي تعالي مردم با تقوا را دوست مي‌دارد همين كه چهار ماه حرام- رجب و ذيقعده و ذيحجه و محرم- تمام شد، مشركين را هر جا كه يافتيد به قتل برسانيد، و دستگير و محاصره كنيد، و در هر كمين گاهي به كمين بنشينيد." سوره توبه، آيه 5- 1".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 261
است كه اسلام در امر تقوا دارد.
بله عليه شكننده عهد حكم كرده است كه اگر عهدي را بعد از عقد شكست، آن عقد و آن پيمان ملغي و باطل است، و به طرف مقابلش اجازه داده كه بر وي تجاوز كند، به همان مقداري كه او به وي تجاوز كرده، و در اين باره فرموده است:" كَيْفَ يَكُونُ لِلْمُشْرِكِينَ عَهْدٌ عِنْدَ اللَّهِ وَ عِنْدَ رَسُولِهِ، إِلَّا الَّذِينَ عاهَدْتُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ فَمَا اسْتَقامُوا لَكُمْ فَاسْتَقِيمُوا لَهُمْ، إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ، ... لا يَرْقُبُونَ فِي مُؤْمِنٍ إِلًّا وَ لا ذِمَّةً، وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُعْتَدُونَ فَإِنْ تابُوا وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ فَإِخْوانُكُمْ فِي الدِّينِ، وَ نُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ، وَ إِنْ نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا فِي دِينِكُمْ، فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لا أَيْمانَ لَهُمْ، لَعَلَّهُمْ يَنْتَهُونَ" «1».
و نيز فرموده:" فَمَنِ اعْتَدي عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدي عَلَيْكُمْ، وَ اتَّقُوا اللَّهَ" «2» و باز فرموده:" وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ أَنْ تَعْتَدُوا وَ تَعاوَنُوا عَلَي الْبِرِّ وَ التَّقْوي، وَ لا تَعاوَنُوا عَلَي الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ، وَ اتَّقُوا اللَّهَ" «3».
و جان كلام اينكه اسلام حرمت عهد و وجوب وفاي به آن را بطور اطلاق رعايت كرده، چه اينكه رعايت آن به نفع صاحب عهد باشد، و چه به ضرر او، آري كسي كه با شخصي ديگر هر چند كه مشرك باشد پيمان مي‌بندد، بايد بداند كه از نظر اسلام بايد به پيمان خود عمل كند و يا آنكه از اول پيمان نبندد، براي اينكه رعايت جانب عدالت اجتماعي لازم‌تر، و واجب‌تر از
__________________________________________________
(1)چگونه مشركين مي‌توانند نزد خدا عهدي داشته باشند و يا نزد رسول او؟ چنين چيزي ممكن نيست، مگر آنهايي را كه شما قبلا در كنار مسجد الحرام با آنها پيمان بسته باشيد، كه ما دام آنها پيمان شما را استوار دارند، شما نيز بايد در پيمان خود استوار باشيد كه خدا مردم با تقوا را دوست مي‌دارد ... آري مشركين در باره هيچ مؤمني رعايت عهدي و پيماني نمي‌كنند، و آنان تجاوزگرند، بله، اگر توبه كردند و نماز بپا داشتند و زكات پرداختند مسلمان و برادران ديني شمايند، و ما براي مردمي كه دانا باشند همه اطراف مسائل را بيان مي‌كنيم، و اگر آنها پيمان خود را بعد از آنكه آن را بستند، بشكستند، و در دين شما خرده‌گيري كردند، نخست با پيشوايان كفر قتال كنيد كه آنها سوگندي و عهدي ندارند، باشد كه به اين وسيله دست از كفر خود بردارند." سوره توبه، آيه 12".
(2)پس اگر كسي كه با شما عهد دارد به شما تجاوز كرد، به همان مقدار كه او تجاوز كرده شما نيز به او تجاوز كنيد، و از خدا بترسيد." سوره بقره، آيه 194".
(3)بغض و دشمني و كينه‌اي كه شما از مشركين كه نگذاشتند داخل مسجد الحرام شويد در دل داريد، شما را وادار به تجاوز بر آنان نكند، آري بر كار نيك و بر تقوا معاونت كنيد، و بر گناه و تجاوز كمك نكنيد، و از خدا بترسيد." سوره مائده، آيه 2".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 262
منافع و يا متضرر نشدن يك فرد است، مگر آنكه طرف مقابل عهد خود را بشكند، كه در اين صورت فرد مسلمان نيز مي‌تواند به همان مقداري كه او نقض كرده نقض كند و به همان مقدار كه او به وي تجاوز نموده وي نيز به او تجاوز كند زيرا اگر در اين صورت نيز نقض و تجاوز جائز نباشد، معنايش اين است كه يكي ديگري را برده و مستخدم خود نموده و بر او استعلاء كند، و اين در اسلام آن قدر مذموم و مورد نفرت است كه مي‌توان گفت نهضت ديني جز براي از بين بردن آن نبوده است. و به جان خودم سوگند كه اين يكي از تعاليم عاليه‌اي است كه دين اسلام آن را براي بشر و به منظور هدايت انسانها به سوي فطرت بشري خود آورده، و عامل مهمي است كه عدالت اجتماعي را كه نظام اجتماع جز به آن تحقق نمي‌يابد حفظ مي‌كند و مظلمه استخدام و استثمار را از جامعه نفي مي‌كند.
و قرآن اين كتاب عزيز به آن تصريح و رسول خدا (ص) بر طبق آن مشي نموده و سيره و سنت شريفه خود را بر آن اساس بنا نهادند و اگر نبود كه ما در اين كتاب تنها به بحث قرآني مي‌پردازيم، داستانهايي از آن جناب در اين باره برايت نقل مي‌كرديم، و تو خواننده عزيز مي‌تواني به كتبي كه در سيره و تاريخ زندگي آن حضرت نوشته شده مراجعه نمايي.

[مقايسه اسلام با ديگر سنت‌هاي اجتماعي در مساله عهد و وفاي به آن] ..... ص : 262

و اگر بين سنت و سيره اسلام و سنتي كه ساير امت‌هاي متمدن و غير متمدن در خصوص احترام عهد و پيمان دارند مقايسه كني، و مخصوصا اخباري را كه همه روزه از رفتار امت‌هاي قوي با كشورهاي ضعيف مي‌شنويم كه در معاملات و پيمانهايشان چگونه معامله مي‌كنند؟! و در نظر بگيري كه تا زماني كه با پيمان خود آنها را مي‌دوشند پاي بند پيمان خود هستند، و زماني كه احساس كنند كه عهد و پيمان به نفع دولتشان و مصالح مردمشان نيست آن را زير پا مي‌گذارند، آن وقت فرق بين دو سنت را در رعايت حق و در خدمت حقيقت بودن را لمس مي‌كني.
آري سزاوار منطق دين همين، و لايق منطق آنان همان است، چون در دنيا بيش از دو منطق وجود ندارد يك منطق مي‌گويد: بايد حق رعايت شود، حال رعايت آن به هر قيمتي كه مي‌خواهد تمام شود، زيرا در رعايت حق، مجتمع سود مي‌برد، و منطقي ديگر مي‌گويد: منافع مردم بايد رعايت شود، حال به هر وسيله‌اي كه مي‌خواهد باشد، هر چند كه منافع امت با زير پا گذاشتن حق باشد، منطق اول منطق دين، و دوم منطق تمامي سنت‌هاي اجتماعي ديگر است، چه سنت‌هاي وحشي، و چه متمدن، چه استبدادي و دموكراتي، و چه كمونيستي و چه غير آن.
خواننده عزيز توجه فرمود كه اسلام عنايتي كه در باب رعايت عهد و پيمان دارد را
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 263
منحصر در عهد اصطلاحي نكرد، بلكه حكم را آن قدر عموميت داد كه شامل هر شالوده و اساسي كه بر آن اساس بنائي ساخته مي‌شود بگردد، و در باره همه اين عهدها چه اصطلاحيش و چه غير اصطلاحيش سفارش فرمود.
در خاتمه بحث توجه بفرمائيد كه اين بحث دنباله‌اي دارد كه ان شاء اللَّه تعالي در آينده خواهد آمد.

[بيان آيات] ..... ص : 263

اشاره

" أُحِلَّتْ لَكُمْ بَهِيمَةُ الْأَنْعامِ إِلَّا ما يُتْلي عَلَيْكُمْ ..."
كلمه" احلال" كه فعل ماضي مجهول" احلت" از آن اشتقاق يافته به معناي مباح كردن چيزي است، و كلمه" بهيمة" بطوري كه صاحب مجمع «1» گفته اسم است براي هر حيوان صحرايي و دريايي كه با چهار پا راه برود و بنا به گفته وي اضافه بهيمه به كلمه" انعام" از باب اضافه نوع به يكي از اصناف خودش است، (مثل اينكه بگويي (چهارپايان حلال گوشت)، كه چهارپايان نوعي است مشتمل بر دو صنف حلال گوشت و حرام گوشت، و در آن عبارت چهارپايان اضافه شده به صنف خودش)، و مثل اينكه بگويي نوع انسان چنين يا جنس حيوان چنان است، كه در هر دو عبارت، نوع اضافه شده به صنف، زيرا كلمه (جنس) هم نسبت به انواع حيوانات، نوع، و آن انواع صنف اويند.
بعضي از مفسرين گفته‌اند: اصلا كلمه بهيمه به انعام اضافه نشده، بلكه به كلمه" جنين" كه در تقدير است اضافه شده، و تقدير كلام" بهيمة جنين الانعام" است، بنا به گفته اين آقايان اضافه" لامي" خواهد بود، يعني حرف" لام" در تقدير خواهد بود، و به هر حال منظور از بهيمة الانعام همان هشت جفت حيواني است كه گوشتش حلال است، و جمله:" إِلَّا ما يُتْلي عَلَيْكُمْ" اشاره است به احكامي كه بعدا در آيه:" حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزِيرِ وَ ما أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ ..." مي‌آيد، كه در آيه بعضي از حالات آن هشت جفت حرام شده، و آن حالتي است كه حيوان حلال گوشت ذبح و تذكيه نشود، بلكه مردار گردد، و يا اگر ذبحش كردند بنام خدا نكردند.
و جمله" غَيْرَ مُحِلِّي الصَّيْدِ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ" حال است از ضمير خطاب در" أُحِلَّتْ لَكُمْ"، مي‌فرمايد: گوشت بهيمه انعام بر شما حلال است، مگر آنهايي كه بعدا نام مي‌بريم، و مگر در حالي كه خود شما وضعي خاص داشته باشيد، يعني محرم باشيد، و در حال احرام يكي از آن هشت صنف حيوان از قبيل آهو و گاو وحشي و گورخر را شكار كرده باشيد، كه در
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 1 ص 152.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 264
اين صورت نيز خوردن گوشت آن بر شما حلال نيست، و چه بسا مفسرين كه گفته باشند اين جمله حال از ضمير خطاب در جمله" يتلي عليكم" است، و كلمه" صيد" مصدري است كه به معناي مفعول- صيد شده- آمده، هم چنان كه كلمه" حرم" به دو ضمه، جمع حرام است و حرام به معناي محرم به كسره راء اسم فاعل است.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُحِلُّوا شَعائِرَ اللَّهِ، وَ لَا الشَّهْرَ الْحَرامَ وَ لَا الْهَدْيَ وَ لَا الْقَلائِدَ، وَ لَا آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرامَ يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنْ رَبِّهِمْ وَ رِضْواناً" در اين آيه مجددا مؤمنين مورد خطاب واقع شده‌اند، و اين تكرار خطاب شدت اهتمام به حرمات خداي تعالي را مي‌رساند.
در جمله" لا تحلوا حلال مكنيد" كلمه احلال كه مصدر آن فعل است، به معناي حلال كردن است، و حلال كردن و مباح دانستن ملازم با بي مبالات بودن نسبت به حرمت و مقام و منزلت پروردگاري است كه اين عمل را بي احترامي به خود دانسته، و اين كلمه در هر جا به يكي از اين معاني است، يا به معناي بي مبالاتي است، و يا به معناي بي احترامي نسبت به مقام و منزلت است" احلال شعائر اللَّه" به معناي بي احترامي به آن شعائر و يا ترك آنها است، (و احلال شهر الحرام) به معناي اين است كه حرمت اين چهار ماه را كه جنگ در آنها حرام است نگه ندارند، و در آنها جنگ كنند، و همچنين در هر جا معناي مناسب به آنجا را افاده مي‌كند.
كلمه" شعائر" جمع شعيره است، كه به معناي علامت است، و كانه مراد از شعائر اعلام حج و مناسك آن باشد، و كلمه" شهر الحرام" به معناي ماههايي است كه خداي تعالي آنها را مورد احترام قرار داده، و آن عبارت است از چهار ماه قمري، محرم و رجب و ذي القعده و ذي الحجه، و كلمه" هدي" به معناي آن حيواني است كه آدمي از شهر خود با خود به طرف مكه مي‌برد، تا قرباني كند، از قبيل گوسفند و گاو و شتر، و كلمه" قلائد" جمع قلاده به معناي گردن بند است، و در اينجا به معناي هر چيزي است مانند نعل و مثل آن، كه به عنوان اعلام به قرباني، به گردن حيوان مي‌اندازند و به اين وسيله اعلام مي‌كنند- كه اين شتر يا گاو يا گوسفند قرباني راه خدا است، اگر احيانا گم شد، و كسي او را پيدا كرد، بايد به منا بفرستد تا از طرف صاحبش قرباني شود- و كلمه:" آمين" جمع كلمه آم است، كه اسم فاعل از فعل" ام، يؤم" است، و ماده آن" ام" به معناي قصد كردن است، پس معناي جمله" آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرامَ" كساني هستند كه قصد زيارت خانه خدا را دارند، و جمله:" يَبْتَغُونَ فَضْلًا" حال از كلمه" آمين" است" فضل" به معناي مال و يا سود مالي است، كه در آيه" فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 265
اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ"
«1»، و آياتي ديگر به اين معنا است، و يا به معناي اجر آخرتي، و يا مطلق پاداش مالي است، و يا پاداش اعم از مالي و غير مالي است.
مفسرين در تفسير كلمات" شعائر" و" قلائد" و غير آن دو از سائر مفرداتي كه در آيه آمده اختلاف كرده‌اند، و اقوال مختلفي ارائه داده‌اند، و آنچه ما از اين ميان انتخاب كرده‌ايم همان است كه ذكر كرديم، چون با سياق آيه سازگارتر بود، و چون در نقل و انتقاد در اقوال ديگر فائده‌اي نبود، از نقل آنها صرف نظر كرديم.
" وَ إِذا حَلَلْتُمْ فَاصْطادُوا" و چون از احرام در آمديد شكار بكنيد، جمله:" شكار بكنيد" از آنجا كه در مقامي آمده كه شنونده احتمال مي‌داده شايد شكار كردن بعد از احرام نيز حرام باشد دلالت بر وجوب ندارد، تنها دلالت مي‌كند بر اينكه بعد از احرام، حرام و ممنوع نيست، و اصطلاحا چنين امري را (امر عقيب حظر) مي‌گويند، يعني امري كه بعد از نهي در كلام بيايد، و كلمه" حل" كه ثلاثي مجرد است، و نيز" احلال" كه ثلاثي مزيد و از باب افعال است، هر دو يك معنا مي‌دهد، و آن عبارت است از خارج شدن از احرام.
" وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ أَنْ تَعْتَدُوا" وقتي گفته مي‌شود:" جرمه و يجرمه" معنايش اين است كه او را وادار به جرم كرد، و اگر معصيت را هم جريمه مي‌گويند چون وبال و عقوبت آن را كه يا مال است و يا شكنجه بر آدمي تحميل مي‌شود.
راغب گفته است: اصل در معناي ماده" جيم- را- ميم" بريدن است، و كلمه:
" شنان" به معناي دشمني و بغض است، و اينكه فرمود:" ان صدوكم"، معنايش اين است كه شما را از داخل شدن در مسجد الحرام منع كردند، و اين جمله يا بدل از" شنان" است، و يا عطف بيان مي‌باشد.
و حاصل معناي آيه اين است كه: (اين كينه و دشمني كه آنها نگذاشتند شما داخل مسجد الحرام بشويد، شما را وادار نكند بر اينكه بر آنان تعدي كنيد و حال آنكه خدا شما را بر آنان مسلط كرده، وبال اين جرم بر شما تحميل نشود).
" وَ تَعاوَنُوا عَلَي الْبِرِّ وَ التَّقْوي وَ لا تَعاوَنُوا عَلَي الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ ..."
معناي اين جمله روشن است و اين جمله بيانگر اساس سنت اسلامي است، و خداي
__________________________________________________
(1)پس برگشتند به نعمتي از خدا و فضلي (مالي) كه مس نكردشان بدي." سوره آل عمران، آيه 169".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 266
سبحان در كلام مجيدش كلمه" بر" را تفسير كرده، و فرموده:" وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ" «1» و ما در همانجا در باره" بر" بحث كرديم، و كلمه" تقوا" به معناي مراقب امر و نهي خدا بودن است، در نتيجه برگشت معناي تعاون بر بر و تقوا به اين است كه جامعه مسلمين بر بر و تقوا و يا به عبارتي بر ايمان و عمل صالح ناشي از ترس خدا اجتماع كنند، و اين همان صلاح و تقواي اجتماعي است، و در مقابل آن تعاون بر گناه- يعني عمل زشت كه موجب عقب افتادگي از زندگي سعيده است،- و بر" عدوان" كه تعدي بر حقوق حقه مردم و سلب امنيت از جان و مال و ناموس آنان است، قرار مي‌گيرد، و ما در اين معنا در ذيل آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا ..." «2» در جلد سوم اين كتاب پاره‌اي مطالب آورده‌ايم.
خداي سبحان بعد از آنكه از اجتماع" بر اثم" و" عدوان" نهي فرمود نهي خود را با جمله:" وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ" تاكيد كرد و اين در حقيقت تاكيدي است روي تاكيد ديگر، (تاكيد اول جمله:" وَ اتَّقُوا اللَّهَ" است، و تاكيد دوم تهديد" إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ" است).

[تحريم خون و سه نوع گوشت] ..... ص : 266

" حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزِيرِ وَ ما أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ" اين آيه شريفه مشتمل است بر حرمت خون و سه نوع گوشت كه در سوره‌هايي كه از قرآن قبل از اين سوره نازل شده بود نيز ذكر شده بود، مانند دو سوره انعام و نحل كه در مكه نازل شده بودند، و سوره بقره كه اولين سوره مفصلي است كه در مدينه نازل شد، در سوره انعام فرموده بود:
" قُلْ لا أَجِدُ فِي ما أُوحِيَ إِلَيَّ مُحَرَّماً عَلي طاعِمٍ يَطْعَمُهُ، إِلَّا أَنْ يَكُونَ مَيْتَةً أَوْ دَماً مَسْفُوحاً، أَوْ لَحْمَ خِنزِيرٍ، فَإِنَّهُ رِجْسٌ أَوْ فِسْقاً أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ، فَإِنَّ رَبَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" «3»، در سوره نحل و سوره بقره فرموده:" إِنَّما حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزِيرِ وَ ما أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللَّهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" «4».
__________________________________________________
(1)نيكي تنها نزد كسي است كه به خدا و روز جزا ايمان دارد." سوره بقره، آيه 177".
(2)"سوره آل عمران، آيه 200".
(3)بگو در آنچه به من وحي شده چيزي را كه يك انسان آن را طعام خود كند حرام نمي‌يابم، مگر آنكه آن طعام مردار و يا خود ريخته شده، و يا گوشت خوك باشد، و اينها به خاطر اينكه پليدند حرام شده‌اند، و يا ذبيحه‌اي باشد كه براي غير خدا ذبح شده باشد، در همين‌ها هم اگر كسي از در ناچاري و اضطرار بخورد و به مقدار رفع اضطرار بخورد و خود را به دست خود مضطر نكرده باشد خدا او را مي‌آمرزد، كه خدا آمرزنده و رحيم است." سوره انعام، آيه 145".
(4)"سوره نحل، آيه 116 و سوره بقره، آيه 173". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 267
و همه اين آيات،- بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد- آن چهار چيز كه در صدر آيات مورد بحث ذكر شده‌اند حرام كرده، و آيه مورد بحث از نظر استثنايي كه در ذيل آن آمده شبيه به آن آيات است، در آن آيات مي‌فرمود:" فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ ...".
در اينجا فرموده:" فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ"، و بنا بر اين آيه سوره مائده نسبت به اين معاني كه در آن آيات آمده در حقيقت مؤكد است.
بلكه نهي از آن چهار چيز و مخصوصا سه تاي اول يعني ميته و خون و گوشت خوك تشريعش قبل از سوره انعام و نحل بوده، كه در مكه نازل شده‌اند، براي اينكه آيه سوره انعام تحريم اين سه چيز و حد اقل گوشت خوك را بدان علت مي‌داند كه رجس و پليدي است، و همين خود، دلالت دارد بر اينكه قبلا رجس تحريم شده بود.
آري سوره مدثر از سوره‌هاي نازله در اول بعثت است" رجز" كه همان رجس است- را تحريم كرده بود، و فرموده بود:" وَ الرُّجْزَ فَاهْجُرْ" «1».
و همچنين" منخنقة" و" موقوذة" و" متردية"" و نطيحة" و" ما أَكَلَ السَّبُعُ" يعني حيوان خفه شده، و كتك خورده، و از بلندي پرت شده، و حيواني كه با ضربه شاخ حيوان ديگر از بين رفته و پس مانده درندگان، همه از مصاديق ميته و مردارند به دليل اينكه يك مصداق را (در آخر اين آيه) از همه اينها استثناء كرده، و آن، همه اين نامبردگان است در صورتي كه آنها را زنده دريابند و ذبح كنند، پس آنچه در اين آيه نامبرده شده مصاديق يك نوعند، و براي اين افراد آن نوع يعني مردار را اسم برده كه عنايت به توضيح افراد آن داشته و خواسته است خوراكيهاي حرام را بيشتر بيان كند، نه اينكه در آيه شريفه چيز تازه‌اي تشريع كرده باشد.
و همچنين بقيه چيزهايي كه در آيه شمرده و فرموده:" وَ ما ذُبِحَ عَلَي النُّصُبِ"" وَ أَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلامِ ذلِكُمْ فِسْقٌ"، كه اين دو عنوان هر چند كه اولين باري كه در قرآن نامبرده شده‌اند در همين سوره بوده، و ليكن از آنجا كه خداي تعالي علت حرمت آنها را فسق دانسته، و فسق در آيه انعام نيز آمده، پس اين دو نيز چيز تازه‌اي نبوده كه تشريع شده باشد، و همچنين جمله:" غَيْرَ مُتَجانِفٍ لِإِثْمٍ" كه مي‌فهماند علت تحريم‌هاي مذكور در آيه اين است كه اينها اثمند، و قبل از اين آيه، و آيه سوره بقره اثم را تحريم كرده بود، و در سوره انعام هم فرموده بود:
" وَ ذَرُوا ظاهِرَ الْإِثْمِ وَ باطِنَهُ" «2»، و نيز فرموده بود:" قُلْ إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ وَ الْإِثْمَ"
__________________________________________________
(1)از پليدي كناره بگير" سوره مدثر، آيه 5".
(2)اثم و گناه راي رها كنيد، چه ظاهري آن را، و چه باطنيش را،" سوره انعام، آيه 120".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 268
«1».
پس روشن و واضح شد كه آيه شريفه در آنچه كه از محرمات برشمرده چيز تازه و بي سابقه‌اي نفرموده، بلكه قبل از نزول آيه در سوره‌هاي مكي و مدني سابقه داشته، و گوشت‌ها و طعامهاي حرام را شمرده بود.
" وَ الْمُنْخَنِقَةُ وَ الْمَوْقُوذَةُ وَ الْمُتَرَدِّيَةُ وَ النَّطِيحَةُ وَ ما أَكَلَ السَّبُعُ إِلَّا ما ذَكَّيْتُمْ" كلمه" منخنقة" به معناي حيواني است كه خفه شده باشد، چه خفگي اتفاقي باشد و يا عمدي باشد و عمدي به هر نحو و هر آلتي كه باشد، خواه كسي عمدا و با دست خود او را خفه كرده باشد، و يا اينكه اين خفه كردن عمدي با وسيله‌اي چون طناب باشد، و چه اينكه گردن حيوان را بين دو چوب قرار دهند تا خود بخود خفه شود، هم چنان كه در جاهليت به اين طريق و به امثال آن حيوان را بي‌جان مي‌كردند.
و" موقوذة" حيواني است كه در اثر ضربت بميرد آن قدر او را بزنند تا مردار شود، و" متردية" حيواني است كه از محلي بلند چون كوه و يا لبه چاه و امثال آن سقوط كند و بميرد.
" و نطيحة" حيواني است كه حيواني ديگر او را شاخ بزند و بكشد" وَ ما أَكَلَ السَّبُعُ" حيواني است كه درنده‌اي پاره‌اش كرده باشد، و از گوشتش خورده باشد، پس" أكل" مربوط به ماكول است، چه اينكه همه‌اش را خورده باشد، و چه اينكه بعض آن را، و كلمه" سبع" به معناي حيوان وحشي گوشتخوار است، چون شير و گرگ و پلنگ و امثال آن.
" إِلَّا ما ذَكَّيْتُمْ"، اين جمله استثنايي است كه از نامبرده‌ها آنچه قابل تذكيه است را خارج مي‌سازد، و تذكيه عبارت است از بريدن چهار لوله گردن، دو تا رگ خون، كه در دو طرف گردن است، و يكي لوله غذا، و چهارمي لوله هوا، و اين در جايي است كه اين حيوان نيمه جاني داشته باشد، دليل داشتن نيمه جان اين است كه وقتي چهار رگ او را مي‌زنند حركتي بكند، يا دم خود را تكان دهد، و يا صداي خر خر از گلو در آورد، و اين استثناء همانطور كه قبلا گفتيم متعلق است به همه عناوين شمرده شده در آيه، نه به خصوص عنوان آخري، يعني" نطيحة"، چون مقيد كردنش به آخري سخني است بي دليل و اين امور پنجگانه يعني: 1- منخنقة 2- موقوذة 3- متردية 4- نطيحة 5- ما اكل السبع، همه از مصاديق ميته و از مصاديق آنند، به اين معنا كه مثلا مترديه و نطيحه وقتي حرام مي‌شوند كه به وسيله سقوط و شاخ مرده باشند، به دليل اينكه
__________________________________________________
(1)بگو پروردگار من تنها فواحش را تحريم كرده، چه فواحش علني و ظاهري، و چه باطني و پنهاني، و نيز اثم را تحريم كرده." سوره اعراف، آيه 33".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 269
دنبال آن مترديه و نطيحه‌اي را كه نمرده باشند و بشود ذبحش كرد استثناء كرده، و اين بديهي است كه هيچ حيواني را ما دام كه زنده است كسي نمي‌خورد، وقتي آن را مي‌خورند كه جانش در آمده باشد، كه اين در آمدن جان دو جور است، يكي اينكه با سر بريدن جانش در آيد، ديگر اينكه اينطور نباشد، و خدا سر بريده‌ها را استثناء كرده، پس افراد ديگري جز ميته باقي نمي‌ماند، افرادي كه يا با سقوط و يا با شاخ مرده باشند، و اما اگر گوسفندي- مثلا- در چاه بيفتد و سالم از چاه بيرون آيد، و چند لحظه زنده باشد، حال يا كم و يا زياد، سپس خودش بميرد و يا سرش را ببرند، ديگر مترديه‌اش نمي‌گويند، دليل اين معنا سياق كلام است، براي اينكه همه حيوانات مذكور در اين آيات حيواناتي هستند كه مرگشان مستند به آن وصفي باشد كه در آيه آمده، يعني صفت" انخناق" و" وقذ" و" تردي" و" نطح".
و اگر از ميان همه مردارها خصوص اين چند نوع مردار را ذكر كرد، براي اين بود كه توهمي را كه ممكن است در مورد اينها بشود و كساني خيال كنند كه اينها مردار نيستند چون افرادي نادرند از بين ببرد، و كسي خيال نكند مردار تنها افراد شايع از مردار است، يعني افرادي كه در اثر بيماري و امثال آن مرده باشند، نه آنهايي كه به مرگ ناگهاني و به علتي خارجي مردار شده باشند، لذا در اين آيات به اسامي آنها تصريح كرد و فرمود همه اينها افراد و مصاديق مردارند، تا ديگر جاي شبهه‌اي نماند.
" وَ ما ذُبِحَ عَلَي النُّصُبِ" راغب در مفردات مي‌گويد:" نصب" هر چيزي به معناي آن است كه آن را طوري جا و قرار دهند كه بر جسته و در بلندي واقع شود مانند (كاشتن) بر زمين فرو كردن نيزه و ساختن بناي بلند، و كاشتن سنگي بر زمين، بطوري كه از دور ديده شود، و نصيب به معناي سنگي است كه بر بالاي چيزي نصب شود، و جمع آن نصائب و نصب است و رسم عرب چنين بوده كه سنگي را سر پا قرار داده آن را مي‌پرستيدند، و حيوانات خود را روي آن سر مي‌بريدند، اين كلمه در قرآن كريم آمده، آنجا كه مي‌فرمايد:" كَأَنَّهُمْ إِلي نُصُبٍ يُوفِضُونَ" گويي آنان بطرف بتان مي‌شتابند".
و نيز مي‌فرمايد:" وَ ما ذُبِحَ عَلَي النُّصُبِ" و گاهي در جمع آن، كلمه" انصاب" مي‌آيد، و اضافه مي‌كند كه أنصاب و از لام و نصب و نصب همه به معناي تعب است اين بود گفتار راغب. «1»
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ص 494.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 270
و غرض از نهي از خوردن گوشت حيوانهايي كه بر روي نصب ذبح مي‌شود اين است كه جامعه مسلمين سنت جاهليت را در بين خود باب نكنند، آري مردم جاهليت در اطراف كعبه سنگهايي نصب مي‌كردند، و آنها را مقدس شمرده و حيوانات خود را بر روي آن سنگها سر مي‌بريدند، و اين يكي از سنت‌هاي وثنيت بوده.

[معناي" استقسام به ازلام" كه از آن نهي شده است] ..... ص : 270

" وَ أَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلامِ ..."
كلمه" ازلام" به معناي تركه چوبهايي است كه در ايام جاهليت وسيله نوعي قمار بوده، و عمل" استقسام به وسيله قداح" اين بوده كه شتري و يا حيواني ديگر را سهم‌بندي مي‌كردند، آن گاه تركه چوبها را براي تشخيص اينكه چه كسي چند سهم مي‌برد؟ و چه كسي اصلا سهم نمي‌برد؟ يكي پس از ديگري بيرون مي‌كشيدند، و اين خود نوعي قمار بوده كه شرحش در تفسير آيه:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ ..." «1» در جلد دوم اين كتاب گذشت.
راغب گفته كلمه:" قسم" به معناي جدا كردن سهم و نصيب است، وقتي گفته مي‌شود من اينطور و به اين اقسام تقسيم كردم، معنايش اين است كه هر سهمي را از ديگري جدا كردم، و قسمت كردن ارث و غنيمت همه به اين معنا است كه سهم صاحب هر سهمي را از سهم آن ديگري جدا كني، و اين كلمه در قرآن كريم آمده آنجا كه مي‌فرمايد:" لِكُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ" و" وَ أَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلامِ"، «2» و اينكه گفته استقسام به معناي قسمت است، منظورش معناي لغوي اين دو كلمه نبوده، بلكه منظورش اين بوده كه مصداق اين با مصداق آن منطبق است، و گرنه معناي حقيقي استقسام طلب قسمت به وسيله ازلامي است كه گفتيم يكي از آلات قمار بوده، و استعمال آلت در حقيقت طلب حاصل شدن فعلي است كه بر آن استعمال مترتب مي‌شود، پس استفعال بر اين استعمال صادق است، و مراد از استقسام به ازلام كه از آن نهي شده، بطوري كه از سياق و زمينه كلام استفاده مي‌شود، زدن آن تركه چوبها بر بدن شتر و يا حيوان ديگر است، كه به هر جاي حيوان خورد گوشت آن نقطه شتر از آن صاحب چوب باشد.
و اما اينكه بعضي گفته‌اند: كه مراد از استقسام به ازلام استخاره كردن به وسيله آن تركه چوبها و تشخيص خير و شر افعال و نافع و ضار آنها است، مثلا اگر مي‌خواستند به سفري بروند، و يا با كسي ازدواج كنند، و يا عملي را آغاز نمايند و يا كار ديگري كنند، اين تركه
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 219".
(2)مفردات راغب، ص 403.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 271
چوبها را به كار مي‌زدند، تا بفهمند اين كار خوب است يا بد، خيري در آن هست يا نه و اضافه كرده‌اند كه اين رسم در جاهليت دائر بوده، و خود نوعي فال زدن به شمار مي‌رفته. و در بحث روايتي آينده شرح بيشترش مي‌آيد.
اين وجه درستي نيست، زيرا با سياق آيه نمي‌سازد، و نمي‌شود آيه را حمل بر چنان معنايي كرد، زيرا آيه شريفه كه در مقام شمردن خوردنيهاي حرام است، و قبلا هم در جمله:
" إِلَّا ما يُتْلي عَلَيْكُمْ" به آن اشاره شده بود، ده نوع از محرمات را بر مي‌شمارد 1- ميته 2- خون 3- گوشت خوك 4- حيواني كه براي غير خدا ذبح شود 5- منخنقه 6- موقوذه 7- مترديه 8- نطيحه 9- ما اكل السبع 10- ما ذبح علي النصب، بعد از شمردن اينها استقسام به ازلام را يادآور مي‌شود كه به دو معنا مي‌آيد، به معناي تقسيم گوشت از راه قمار و به معناي استخاره و فال زدن، با اين حال چگونه ممكن است كسي با اين همه قرائن پشت سر هم، و با اين سياق در تعيين اينكه كدام معنا منظور است شك كند و آيا عارف به اسلوب كلام اجازه چنين شكي بخود مي‌دهد. نظير اين جريان در كلمه عمره است هم به معناي عمارت مي‌آيد، و هم به معناي زيارت خانه خدا، حال اگر اين كلمه با كلمه خانه خدا استعمال شود، ديگر معناي اول كه مساله عمارت باشد به ذهن نمي‌رسد، و امثال اينگونه كلمات زياد است.
" ذلِكُمْ فِسْقٌ" احتمال دارد كلمه" ذلكم" اشاره باشد به همه كارهايي كه قبلا ذكر شده بود، و احتمال دارد اسم اشاره ذلك اشاره باشد به دو تاي اخير چون جمله:" إِلَّا ما ذَكَّيْتُمْ" فاصله شده بين آن دو، و بقيه و احتمال هم دارد كه تنها اشاره به آخري باشد، و بعيد نيست معتدل‌تر از همه وجه مياني باشد." الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ، فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ" امر اين آيه شريفه در قرار گرفتنش در اين جاي خاص و سپس دلالتش بر معنا، عجيب است، براي اينكه اگر در صدر آيه يعني جمله:" حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ ... ذلِكُمْ فِسْقٌ" دقت كني، و آن گاه ذيل آن را بر آن اضافه نمايي كه مي‌فرمايد:" فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" خواهي ديد كه آن صدر براي خود كلامي است تام، و اصلا در افاده معنا هيچ حاجتي و توقفي بر آيه:" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ ..." ندارد، و جان كلام اينكه از اين راهي كه گفتيم به خوبي متوجه مي‌شوي كه آيه شريفه آيه‌اي است كامل، همانطور كه آيات سوره‌هاي انعام و نحل و بقره كه بيانگر محرمات از خوردنيها قبلا نازل شده بودند، در إفاده معنايش مستقل و كامل بودند، در سوره بقره مي‌فرمود:" إِنَّما حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزِيرِ وَ ما أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللَّهِ، فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ"
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 272
و آيه سوره انعام و نحل نيز مثل اين آيه است.

[جمله" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ" معترضه است و ربطي به صدر و ذيل آيه" حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ ..." ندارد] ..... ص : 272

از اين تماميت آيه نتيجه مي‌گيريم كه پس آيه:" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا ..." كلامي است معترضه، كه در وسط اين آيه قرار گرفته، و لفظ آيه در فهماندن معنايش هيچ حاجتي به اين جمله نداشت، حال چه اينكه بگوئيم آيه معترضه از همان اول نزول در وسط دو آيه جاي گرفته، و يا بگوئيم: رسول خدا (ص) به نويسندگان وحي دستور فرموده كه در آنجا جايش دهند، با اينكه نزول هر سه پشت سر هم نبوده و يا بگوئيم هنگام نزول با آن دو آيه نازل نشده، و رسول خدا (ص) هم دستور نداده كه در آنجا قرارش دهند، ولي نويسندگان وحي در آنجا قرارش داده‌اند، چون هيچ يك از اين چند احتمال اثري در آنچه ما گفتيم ندارد، هر چه باشد بالآخره اين جمله، جمله‌اي است معترضه كه نه با صدر آيه ارتباطي دارد، و نه با ذيلش.
مؤيد گفتار ما بيشتر- اگر نگوئيم همه- رواياتي است كه در شان نزول وارد شده، و اتفاقا روايات زيادي هم هست، كه متعرض شان نزول جمله مورد بحث شده، و نامي از اصل آيه نبرده، واضح‌تر بگويم، شان نزول جمله:" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا ..." را متعرض شده، و نامي از آيه:" حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ ..."، به ميان نياورده، و اين خود مؤيد آن است كه جمله:" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا ..." مستقل و جداي از صدر و ذيل آيه نازل شده، و قرار گرفتن اين جمله در وسط آيه مذكور يا مستند به تاليف رسول خدا (ص) است، و يا به تاليف مؤلفين بعد از رحلت آن جناب است.
مؤيد اين احتمال روايتي است كه در المنثور از عبد بن حميد از شعبي نقل كرده كه گفته است: آيه شريفه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ..."
وقتي بر رسول خدا (ص) نازل شد كه آن جناب در عرفه بود، و چون آن حضرت از هر آيه‌اي كه خوشش مي‌آمد دستور مي‌داد در آغاز سوره‌اش جاي دهند، اين آيه را در اول سوره قرار دادند، آن گاه شعبي اضافه كرده كه جبرئيل به آن جناب تعليم مي‌داد كه هر آيه را در كجا جاي دهد. «1»
و چون اين دو آيه يعني آيه:" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا ..." و آيه" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ" از نظر معنا نزديك به هم بودند، و مفهومي مرتبط به يكديگر داشتند- كه در اين جاي هيچ شك نيست، زيرا بين نوميد شدن انكار از دين مسلمانان، و بين اكمال دين ارتباط نزديك
__________________________________________________
(1)در المنثور، ج 2 ص 258.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 273
و مستقيم هست، بطوري كه مضمون هر دو اين معنا را مي‌پذيرد كه با هم تركيب شده يك آيه را تشكيل دهند، علاوه بر اينكه هر دو جمله سياقي واحد دارند- بدين جهت بوده كه آن جناب اين دو جمله را در اول سوره مائده قرار داده‌اند-.
باز مؤيد اين اعتقاد ما آن است كه علما و مفسرين قديم و جديد يعني صحابه و تابعين و متاخرين تا عصر ما هر دو جمله را متصل دانسته‌اند، بطوري كه هر يك را متمم و مفسر ديگري گرفته‌اند، و اين نيست مگر به خاطر اينكه آنها نيز همين معنا را از اين دو جمله فهميده‌اند.
نتيجه اين نظريه چنين مي‌شود كه جمله: معترضه يعني جمله:" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ ... يا اينكه مي‌فرمايد:" رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً" مجموعش جمله‌هايي معترضه جمله‌هايي كه با يكديگر كمال اتصال را دارند، و غرض واحدي را افاده مي‌كنند، غرضي كه قائم به هر دو جمله است، بدون اينكه در افاده آن با هم اختلافي داشته باشند، حال چه اينكه بگوئيم با آيه‌اي كه از بالا و پائين اين دو جمله را احاطه كرده‌اند ارتباط دارند، و يا نگوئيم، چون همانطور كه گفتيم اين ترديد هيچ اثري در اين معنا ندارد كه اين دو جمله كلامي واحدند، و هر دو معترضه هم هستند، و يك غرض را افاده مي‌كنند، و كلمه" يوم" كه يك بار در جمله" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا ..." آمده، و يك بار ديگر در جمله" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ..."
آمده، يك روز را در نظر دارند، يك روزي كه هم كفار از دين مسلمانان مايوس شدند، و هم دين خدا به كمال خود رسيده است.

[منظور از روزي كه كافران از (غلبه بر) دين مسلمانان نااميد شدند چه روزي است؟] ..... ص : 273

حال بايد ديد منظور از كلمه" يوم" در جمله" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ" چيست؟ آن چه روزي است كه كفار از دين مسلمانان مايوس شدند؟ و فهميدند كه ديگر نمي‌توانند دين اسلام را از بين ببرند، آيا آن زماني است كه اسلام با بعثت رسول خدا (ص) و دعوت آن جناب ظاهر شد؟ و در نتيجه مراد از اين جمله اين است كه خداي تعالي اسلام را بر شما نازل و دين را براي شما تمام و نعمت خود را بر شما به نهايت رسانيد، و ديگر كفار نمي‌توانند به شما دست پيدا كنند؟
اين را كه به هيچ وجه نمي‌توان گفت، براي اينكه اين عبارت را براي هر كس بخواني از آن چنين مي‌فهمد كه مردم مسلمان ديني داشته‌اند، كه به خاطر ناقص بودنش كفار طمع بسته بودند كه دين آنان را باطل ساخته يا در آن دخل و تصرفي بكنند، و مسلمانان هم از همين جهت بر دين خود مي‌ترسيدند، و ليكن خداي تعالي دين آنان را تكميل كرد، و آن نقص را بر طرف ساخت، و نعمت خود را بر آن مردم به حد كمال رسانيد، و آن گاه به آن مردم فرمود: ديگر نترسيد كه ديگر كفار از دين شما مايوس شدند، و ما مي‌دانيم كه عرب قبل از ظهور اسلام ديني نداشتند
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 274
تا با بعثت رسول خدا (ص) به كمال رسيده باشد، و نعمتي نداشتند تا با آمدن اسلام آن نعمت تمام شود.
علاوه بر اينكه اگر آيه را اينطور معنا كنيم بايد علي القاعده جمله" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ" را در اول آورده باشد، و جمله:" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا" را دنبال آن تا معنا درست شود، (چون مايوس شدن كفار لازمه به كمال رسيدن دين است، نه اينكه به كمال رسيدن دين لازمه مايوس شدن كفار باشد).
و يا آنكه مراد از كلمه" يوم" روز بعد از فتح است، كه خداي تعالي كيد مشركين قريش را باطل و شوكتشان را شكست، و بنيان دين بت پرستيشان را منهدم و بت‌هايشان را خرد نمود، و اميدشان را از اينكه يك روز ديگر روي پاي خود بايستند و در مقابل اسلام صف آرايي نموده از نفوذ اسلام و انتشار آن جلوگيري كنند قطع فرمود.
اين احتمال نيز درست نيست زيرا آيه شريفه دلالت به اكمال دين دارد، و ما مي‌دانيم كه بعد از فتح مكه دين خدا كامل و نعمتش تمام نشده بود، چون فتح مكه در سال هشتم هجرت اتفاق افتاد و بسياري از واجبات ديني اسلام بعد از اين سال نازل شد و بسياري از حلالها و حرامها بين فتح مكه و بين درگذشت رسول خدا (ص) تشريع گرديد.
علاوه بر اينكه جمله:" الَّذِينَ كَفَرُوا" انحصاري به مشركين عرب ندارد، بلكه مي‌فرمايد بطور كلي كفار دنيا از دين مسلمانان مايوس شدند، دليل بر اين معنا معارضات و عهد و پيمانهايي است كه بعد از فتح مكه هم چنان عليه مسلمين معتبر و محترم شمرده مي‌شد و مشركين عرب هم چنان طبق مراسم جاهليت به حج مي‌آمدند، و مراسم شرك را در آنجا انجام مي‌دادند، زنها لخت مادر زاد و مكشوف العوره طواف مي‌كردند، تا آنكه رسول خدا (ص) امير المؤمنين (ع) را با آيات سوره برائت بدانجا گسيل داشت، و بقاياي رسوم جاهليت را ابطال نمود.
و يا مراد از كلمه" يوم" بعد از آيات سوره برائت است، و آن زماني است كه اسلام تقريبا بر شبه جزيره عرب گسترش يافته، آثار شرك از بين رفته، سنن جاهليت بمرد، زماني كه ديگر مسلمانان در معابد و معاهد دين و از آن جمله در مناسك حج احدي از مشركين را نمي‌ديدند، كه مراسم شرك را انجام دهد، روزگاري كه دنيا به كام مسلمين شد، و خدا آن خوف و دلواپسي كه مسلمين داشتند را مبدل به امنيت كرد، و ديگر هيچ چيزي را شرك خدا ندانستند.
اين احتمال هم به هيچ وجه قابل قبول نيست زيرا مشركين عرب هر چند كه بعد از ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 275
نزول سوره برائت و بر چيده شدن بساط شرك از دين مسلمانان مايوس شدند، و رسوم جاهليت محو شد، الا اينكه دين اسلام هنوز كامل نشده بود، چون فرائض و احكامي بعد از سوره برائت نازل شد، از آن جمله فرائض و احكامي است كه در سوره مائده آمد، و مفسرين اتفاق دارند بر اينكه سوره مائده در اواخر عمر رسول خدا (ص) نازل شده، و همه مي‌دانيم كه بسياري از احكام حلال و حرام و حدود و قصاص در اين سوره است.
پس با نادرست بودن اين سه احتمال كه كلمه" يوم" به معناي دوره و ايام باشد نه يك روز خاصي كه آفتاب در آن طلوع و غروب كرده باشد، و خلاصه وقتي نتوانستيم بگوئيم مراد از روز دوره پيدايش دعوت اسلامي، و يا دوره بعد از فتح مكه، و يا قطعه زمان بين نزول سوره برائت و رحلت رسول خدا (ص) است.
لا جرم و بناچار بايد بگوئيم مراد از اين كلمه يك روز معيني است، روزي است كه خود اين آيه در آن روز نازل شده، و قهرا روز نزول اين سوره است،- البته اين در صورتي است كه جمله" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا ..." معترضه و به حسب معنا مرتبط با آيه‌اي باشد كه آن را احاطه كرده، و يا بگوئيم نزول اين آيه حتي بعد از نزول سوره و در روزي بوده كه بعد از آن ديگر هيچ آيه‌اي نازل نشده، چون دنبالش فرموده:" امروز ديگر دين شما كامل شد".
خوب، حال مي‌پرسيم اين روز معين چه روزي بوده؟ آيا روز معيني بوده كه مكه فتح شد؟ و يا روز معيني كه سوره برائت نازل شد؟ در فساد اين دو احتمال همان اشكالهاي سابق كافي است، ديگر حاجتي به تكرار آنها و يا دليل ديگر نيست.
و يا مراد از اين روز معين روز عرفه در حجة الوداع است، كه بسياري از مفسرين اين را گفته‌اند، و بعضي از روايات هم بر طبق آن وارد شده، در اين صورت مي‌پرسيم معناي مايوس شدن كفار از دين مسلمانان در آن روز معين چيست؟ آيا معنايش اين است كه مشركين قريش از اينكه بار ديگر زورشان برسد كه دين اسلام را از بين ببرند مايوس شدند، كه بسيار احتمال بي پايه‌اي است براي اينكه مشركين عرب دو سال قبل يعني در فتح مكه مايوس شدند، كه سال هشتم هجرت بود، نه در روز عرفه از حجة الوداع، كه سال دهم از هجرت بوده.
و يا معنايش اين است كه در روز نزول برائت مايوس شدند، كه نزول سوره برائت در سال نهم بوده، و قهرا آن روز معين هم در آن سال بوده، و يا منظور اين است كه همه كفار از دين مسلمانان مايوس شدند هم مشركين و هم يهود و هم نصارا و هم مجوس و هم سايرين، كه قهرا بر حسب اين احتمال بايد بگوئيم جمله الذين كفروا جمله‌اي است مطلق- كه ما مي‌دانيم يهود و نصارا در آن روز از غلبه بر مسلمين مايوس نشده بودند، و قوت و شوكت اسلام از چهار ديواري جزيرة العرب آن روز تجاوز نكرده بود.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 276
و از جهتي ديگر بايد در باره اين روز يعني روز عرفه دقت و تامل كنيم، ببينيم چه رابطه‌اي بين روز عرفه يعني روز نهم ماه ذي الحجه سال دهم هجرت با جمله:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي" كه در آيه مورد بحث قرار گرفته برقرار است.
چه بسا ممكن است كسي بگويد: رابطه اين بوده كه در آن روز امور حج به حد كمال رسيد، چون رسول خدا (ص) به نفس شريف خود در آن مراسم شركت كرده بود و تك، تك احكام حج را هم مي‌گفت و هم خودش پياده مي‌كرد.
اما متاسفانه اين احتمال را هم نمي‌توان پذيرفت، براي اينكه ديديم يكي از مناسكي كه در آن سال به مسلمانان تعليم داد حج تمتع بود، كه چيزي نگذشت بعد از درگذشتش متروك شد، آن وقت چطور ممكن است تعليم چنين حكمي را اكمال دين بناميم، و تعليم نماز و روزه و حج و زكات و جهاد و ساير معارف را كه قبلا تشريع شده بود تكميل دين ندانيم، و اصلا چطور ممكن است تعليم يكي از واجبات دين را اكمال آن دين شمرد با اينكه اكمال خود آن واجب هم نيست تا چه رسد به اكمال مجموع دين؟ از اين هم كه بگذريم اين احتمال باعث مي‌شود كه رابطه فقره اول يعني جمله:
" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ" با فقره دوم يعني جمله:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ" قطع بشود، چه رابطه‌اي تصور مي‌شود كه ميان تعليم حج تمتع براي مسلمانان و ميان مايوس شدن كفار از دين مسلمين بوده باشد؟
و چه بسا ممكن است كسي ديگر بگويد: مراد اين آيه اين است كه در اين روز يعني روز نزول سوره مائده با نازل شدن بقيه حلال و حرامها دين تكميل شد، چون بعد از آن روز ديگر حلال و حرامي نازل نشد، و مراد از اكمال دين اين است كه ياس بر دلهاي كفار مسلط گشته، آثار اين نوميدي و ياس بر چهره‌هاشان نمودار گشت.
بله ممكن است كسي چنين بگويد، و ليكن لازم است انسان چشم خود را باز كند و ببيند بنا بر اين احتمال منظور از جمله:" الَّذِينَ كَفَرُوا" چه كساني است؟ اگر منظور كفار عرب است، كه در آن روز اثري از آنها نمانده بود، تا در باره آنان صحبت شود و گفته شود اينها ديگر مايوس شدند، چون اسلام در سال نهم هجرت بساط شرك را از ميان عرب بر چيده بود، كسي در آن ميان نبود كه به غير اسلام تظاهري بكند، و مگر حقيقت اسلام غير اين تسليم است، پس كفاري كه مايوس شدند چه كسانيند.
و اگر منظور از اين جمله كفار غير عرب از ساير امتها و نژادهاي غير عرب باشد، كه
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 277
همين چند سطر پيش گفتيم آنها از پيروز شدن بر اسلام مايوس نشده بودند.
آري بار ديگر چشم خود باز كنيم ببينيم بسته شدن باب تشريع چه زماني بوده، آيا روز نزول سوره مائده كه سوره مورد بحث ما است و به پايان رسيدن روز عرفه سال نهم بوده؟ كه روايات بسياري وارد شده بر اينكه احكام و واجباتي بعد از آن روز نازل شد، و آن قدر اين روايات بسيار است كه نمي‌توان آنها را بي ارزش شمرد، و شما خواننده مي‌تواني اين روايات را در تفسير آيه صيف يعني آيه كلاله در آخر سوره نساء و آيات ربا مطالعه كنيد.
حتي از عمر بن خطاب روايت شده كه در يكي از خطبه‌هاي خود گفت: آخرين آيه قرآني كه نازل شد آيه ربا بود، و نيز گفت رسول خدا (ص) از دنيا رفت و آيه ربا را براي ما بيان نكرد، بدين جهت از ربا هر مساله‌اي كه مورد شك شما واقع شد احتياط كنيد، و تنها آن رفتاري را داشته باشيد كه يقين به حلال بودنش داشته باشيد، (تا آخر حديث) و بخاري در صحيح از ابن عباس روايت كرده كه گفت: آخرين آيه‌اي كه بر رسول خدا (ص) نازل شد آيه ربا بود، و از اين قبيل روايات بسياري ديگر.
و هيچ دانشمندي نمي‌تواند اين روايات را ضعيف بشمارد، و آيه را بر آنها ترجيح دهد، براي اينكه آيه شريفه صريح در مفاد خود نيست و حتي ظهور هم ندارد كه منظور از كلمه" اليوم" چه روزي است، اين روايات است كه بايد آن را معين كند، وقتي در باره آن روز احتمالهاي بسيار مي‌رود تعيين يك محتمل از ميان چند محتمل دليل مي‌خواهد، و اين روايات كه دست كمي از صرف احتمال ندارد، با فرضي كه سند هم نداشته باشند- و حال آنكه دارند- و نيز نمي‌تواند بگويد: مراد از اكمال دين خالص شدن خانه خدا از مشركين و كوچ كردن مشركين از مكه به بيرون شهر است، تا مسلمانان داخل شوند، و طوري حج كنند كه با مشركين مخلوط نشوند، براي اينكه چنين وضعي در سال قبل از سال نزول سوره پيدا شد، پس معناي تقييد كامل شدن دين به قيد امروز چيست؟ علاوه بر اينكه به فرضي كه قبول كنيم كه مخلوط نشدن مسلمانان با مشركين اتمام نعمت باشد،- كه خود محل حرف و بلكه خنده آور است، باري چگونه بپذيريم اين مخلوط نشدن اكمال دين نيز هست، و چه معنايي مي‌توان براي اين تعبير پيدا كرد؟- آيا مخلوط نشدن مسلمانان با مشركين اكمال دين مي‌تواند باشد؟ با اينكه دين ربطي به مخلوط شدن و نشدن چند جور انسان ندارد، دين عبارت است از مجموعه‌اي از عقائد و احكام كه اكمال آن را نمي‌توان به عدد افراد متدينين به آن دانست، و اما صاف شدن جو زندگي مسلمانان براي اجراي احكام اسلام، و بر طرف شدن موانع و مزاحمات از عمل مسلمين به آن احكام نيز نمي‌تواند اكمال دين باشد، علاوه بر اين پيدا شدن چنين جوي چه ارتباطي با نوميدشدن كفار دارد؟.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 278

[يكي از احتمالاتي كه در باره مراد از" يوم" در" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا" داده شده و رد آن] ..... ص : 278

ممكن است كسي بگويد: مراد از اكمال دين بيان همين محرماتي است كه در آيه شريفه آمده تا مسلمانان به اين بيان تمسك كرده ديگر از گوشت فلان و فلان حيوان نخورند، و در اين اجتناب خود از كفار هم نترسند، براي اينكه كفار ديگر از دين آنان مايوس شدند، و خدا آنان را عزت داده، دينشان را و خودشان را بر كفار غلبه داد.
ما از طرف صاحب اين احتمال گفتار او را توضيح داده مي‌گوئيم: حكمت اينكه خداي تعالي در اول اسلام از ميان محرمات تنها اكتفاء كردند به ذكر اين چهار حرام يعني گوشت مردار، و خون، و گوشت خوك، و آنچه براي غير خدا ذبح شود، كه در بعضي از سوره‌هاي مكي قرار گرفته و جزئياتي كه مندرج در تحت اين چهار عنوان است را بيان نكرد، همان حكمتي است كه در آيات تحريم شراب به چشم مي‌خورد، و آن اين است كه قرآن كريم در تحريم خبائث و آنچه پليد است راه تدريج را پيش گرفت، و همه را يكباره بيان نكرد، تا عرب از اسلام رميده نشود، و در مسلمان شدن احساس دشواري نكند، و آنها هم كه ايمان آورده بودند كه نوعا و بيشتر از طبقه فقراء بودند از اسلام بر نگردند.
به همين جهت همه محرمات از خوردنيها را وقتي بيان كرد كه اسلام قوت و شوكت خود را يافت، و خداي تعالي افراد مسلمين را زياد نموده، عزت و شوكتشان داده و به اين وسيله مشركين را از اينكه بتوانند مسلمانان را از اسلام رم دهند، و باز طمع غلبه بر مسلمين را در سر بپرورانند، و اين اميدشان را كه روزي با نيروي قاهره خود دين اسلام را از بين ببرند قطع نموده باشد، روزي آن جزئيات را بيان كرد كه ديگر بر هيچ مسلماني شايسته نباشد از كفار بترسد، و يا به خاطر رودربايستي آنان از اين محرمات اجتناب نكند.
صاحب اين احتمال از اين بيان نتيجه گرفته كه پس مراد از كلمه" يوم" روز عرفه از سال حجة الوداع است، يعني همان روزي كه اين آيه نازل شد، و همه جزئيات و تفاصيل محرمات را كه تا كنون بيان نكرده بود بيان كرد، و بقيه رسوم جاهليت را و خبائث مشركين و اوهام خرافي آنان را باطل ساخت، و با روشن‌ترين بيان ظهور و غلبه مسلمين بر مشركين را بيان كرد، تا ديگر طمعي به از بين بردن اسلام نكنند و مسلمين هيچ احتياجي به مدارا كردن با آنان و يا ترس از عواقب امور نداشته باشند.
لذا مي‌بينند كه خداي سبحان در اين آيه به مسلمانان خبر مي‌دهد كه كفار خودشان از غلبه بر دين شما مايوس شدند شما چرا دل واپسيد؟- و با اينكه خداي تعالي ضعف شما را مبدل به قوت و خوف شما را به امنيت و فقرتان را مبدل به غنا فرمود،- ديگر نبايد از آنها بترسيد، بلكه
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 279
بايد از خدا ترسيده از تفاصيل و جزئيات آنچه خدا شما را نهي كرده اجتناب كنيد، كه در اين اجتناب كردنتان كمال دين شما است، اين بود خلاصه‌اي از گفتار صاحب اين قول و توضيح ما.
ليكن اين شخصي كه به خيال خود خواسته بين همه آن احتمالات كه ما ذكر كرديم و يا نكرديم جمع كند تا اشكال هر احتمالي را با اشكالي كه متوجه احتمال ديگر مي‌شود رفع كند، در نتيجه در همه اشكالات و محذورات قرار گرفته، و هم لفظ آيه را در هم و بر هم كرده، و هم معناي آن را.
اولا غفلت ورزيده از اينكه مراد از ياس اگر آن ياسي باشد كه مستند به غلبه و قوت اسلام است، و در ايام فتح مكه و يا نزول آيات برائت تحقق يافته، ديگر صحيح نيست سخن از روز عرفه سال دهم هجرت به ميان آورد، و بگويد جمله:" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ" در آن روز نازل شده، زيرا نوميدي كفار نزديك به يك و يا دو سال جلوتر از آن روز اتفاق افتاده بود، چون فتح مكه دو سال قبل از دهم هجرت بوده، و در چنين فرضي عبارت وافي و صحيح اين بود كه بفرمايد:" قد يئس الذين كفروا من دينكم" (يعني چندي قبل كفار از دين شما مايوس شدند)، نه اينكه بفرمايد: امروز چنين شدند، هم چنان كه خود اين مرد آنجا كه مي‌خواهد گفتار خود را توضيح دهد همين تعبير را آورده، و يا زمان گذشته و حال را مسكوت گذاشته، بفرمايد:
" انهم آيسون" كفار مايوسند و او غفلت كرده از اينكه مساله تدرج در تحريم طعامهاي حرام كه تحريم تدريجي آن را به تحريم تدريجي شراب قياس كرده اگر منظورش تدرج از حيث تحريم بعضي افراد از تحريم بعضي ديگر است، كه قبلا گفتيم آيه شريفه چيزي را زائد بر آنچه قبلا تحريم شده بود تحريم نكرده، همانهايي را تحريم كرده كه آيات سوره بقره و انعام و نحل تحريم كرده بود، چون عنوان" منخنقة" و" موقوذة" اگر در آن آيات نيامده به هر جهت مصداق همان ميته‌اي است كه در آنها آمده بود.
و اگر منظورش تدرج از حيث بيان باشد، و خواسته باشد بگويد قرآن كريم اول محرمات را بطور اجمال بيان كرد، و سپس بطور تفصيل انگشت روي تك تك مصاديق آن گذشت، تا مبادا مردم از قبول همه آنها امتناع بورزند، اين منظور نيز صحيح نيست، براي اينكه آنچه قبل از اين سوره يعني سوره مائده بيان شده يعني ميته و خون و گوشت خوك و آنچه براي غير خدا ذبح شده مصاديقش بيشتر است، و بيشتر مورد ابتلاء مردم است، و در دل مردم اثر- مخالف- مي‌گذارد تا آنچه در سوره مائده بيان شده، يعني حيوان خفه شده، و كتك خورده، چون اينگونه مردارها خيلي به ندرت اتفاق مي‌افتد، كه مورد ابتلاء قرار گيرد، پس چه شد كه اين چهار عنوان كه مهمتر و مورد ابتلاء بيشتر و سر و كار مردم با آنها زيادتر است، تحريمش بدون ترس و
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 280
دلواپسي صريحا اعلام شد، ولي اموري كه خيلي كم اتفاق مي‌افتد و نسبت به آن چهار عنوان اصلا قابل اعتنا نيست تحريمش آرام آرام و به تدريج صورت گرفته، و شارع اسلام از تحريم يك باره آنها از امتناع مردم دلواپس شده است؟.
علاوه بر اين گيرم ما قبول كنيم كه تحريم يكباره آنها چنين محذوري داشته، آيا تحريم مذكور اكمال دين است؟ و آيا صحيح است كه تشريع احكام را دين بنامند، و ابلاغ و بيان آن را اكمال دين بخوانند، باز گيرم كه بيان احكام اكمال دين باشد امروز دين را براي شما تكميل و نعمت را برايتان تمام كرديم.
از اين هم كه بگذريم خداي تعالي تنها در امروز نبوده كه احكامي را بيان كرده، بلكه در طول بيست و سه سال احكام بسياري را تشريع و بيان كرده بود، چطور شد كه تنها اين چند حكم كه امروز بيان شد عنوان اكمال دين و اتمام نعمت به خود گرفت؟.
و اگر منظورش اين است كه مراد از اكمال دين تعطيل شدن تشريع دين و بسته شدن باب آن است، مي‌خواهد بفرمايد بعد از اين چند حكم ديگر هيچ حكمي تشريع نخواهد شد، در اين صورت از اين شخص مي‌پرسيم پس احكامي كه بعد از نزول سوره مائده و قبل از رحلت رسول اللَّه (ص) نازل شد چه بوده؟ آيا آنها جزء دين نبودند، بلكه از اين بالاتر احكامي كه بعد از اين آيه در خود اين سوره آمده مورد سؤال مي‌باشد، كه آيا اينها جزء دين نيستند؟ خواننده محترم مي‌تواند با مطالعه دقيق آن آيات به آن احكام واقف گردد.
و بعد از همه اين اشكالهاي بي جواب مي‌پرسيم در صورتي كه منظور همان چند حكمي است كه در عرفه، دهم هجرت نازل شد معناي جمله:" و رضيت لكم الاسلام دينا" كه تقديرش" اليوم رضيت لكم الاسلام دينا" مي‌باشد چيست؟ و چرا به اين چند حكم منت نهاده شد؟ و چرا خداي سبحان تنها آن روز، اسلام را ديني پسنديده دانست؟ با اينكه هيچ مزيتي تصور نمي‌شود كه باعث اين اختصاص گردد.
تازه بعد از همه اين اشكالها و چراها بيشتر و يا قريب به بيشتر اشكالهايي كه بر وجوه قبلي وارد بود بر اين وجه نيز وارد است، و ما ديگر با اعاده آنها گفتار خود را طول نمي‌دهيم.
و يا منظور از كلمه" يوم" روز معيني از روزهايي است كه بين عرفه دهم هجرت و بين ورود رسول خدا (ص) به مدينه طيبه است، روزي كه با بعضي از وجوه كه در معناي ياس كفار و در معناي اكمال دين ذكر شده تناسب داشته باشد، در اين صورت نيز اشكالهاي سابق كه به تفصيل مذكور سابق وارد مي‌شد بر آن وارد مي‌شود.

[مراد از" يوم" در آيه شريفه از نظر ما، با دقت نظر در تفسير آيه شريفه] ..... ص : 280

اين بود قسمتي از حرفهايي كه بعد از مراجعه و تتبع از ديگران بدست آمده، و يا
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 281
حرفهايي كه ممكن است كسي در معناي آيه مورد بحث بزند، و بطوري كه ملاحظه كرديد تا كنون به وجه قابل قبولي بر نخورديم، ناگزير بايد بحث را به طريقي ديگر، كه با وضع خاص اين كتاب تناسب دارد دنبال كنيم، لذا از نو تفسير آيه را شروع مي‌كنيم" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ" كلمه" ياس"" نوميدي" در مقابل كلمه:" رجاء"" اميد" است و دين آن معارفي است كه از ناحيه خداي تعالي نازل شده باشد، و دين مبين اسلام به تدريج نازل شده است، و جمله مورد بحث دلالت مي‌كند بر اينكه كفار قبل از نزول اين آيه و روزي كه اين آيه مربوط به آن روز است اميد آن را داشته‌اند كه بتوانند اسلام را از هر طريقي كه شده از بين ببرند و همين وضع در هر زماني مسلمانان را تهديد مي‌كرده و روز به روز دين آنان را در خطر داشته و اين خطر آن قدر زياد بوده كه جا داشته مؤمنين از آن بر حذر باشند و از وقوع چنان خطري بترسند.
پس اينكه فرموده:" فَلا تَخْشَوْهُمْ ..." خواسته است به مسلمانان تامين بدهد و بفرمايد:
بعد از امروز ديگر از بروز آن خطر نترسيد، آيات زير از وجود آن خطر خبر مي‌داد، و مي‌فرمود:
" وَدَّتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يُضِلُّونَكُمْ" «1»، و نيز مي‌فرمود:" وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمانِكُمْ كُفَّاراً حَسَداً مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ، مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْحَقُّ، فَاعْفُوا وَ اصْفَحُوا حَتَّي يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ، إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" «2».
اين را هم مي‌دانيم كه كفار آرزوي سرنوشت بد براي مسلمانان در سر نمي‌پروريدند، مگر به خاطر دين آنان و سينه‌هايشان تنگي نمي‌كرد، و دلهايشان غش نمي‌كرد مگر به خاطر همين كه دين آنان و عزت و شرف ايشان را از بين مي‌برد و آزادي ايشان را در انجام آنچه هوا و هوسشان اقتضاء مي‌كرد و نفوسشان بدان عادت داشته سلب مي‌كرد، و به شهوترانيهاي بي قيد و شرطشان خاتمه مي‌داد.
بنا بر اين آنچه در نظر كفار مورد نفرت و انزجار بود دين مسلمانان بود نه خود آنان، با اهل دين، هيچ غرضي و عداوتي نداشتند، مگر از جهت دين حق آنان، آنها نمي‌خواستند مسلمانان از
__________________________________________________
(1)طائفه‌اي از اهل كتاب دوست مي‌دارند و آرزو مي‌كنند كه روزي بتوانند شما را گمراه كنند.
" سوره آل عمران، آيه 69".
(2)بسياري از اهل كتاب بدان جهت كه در دلهاشان نسبت به شما حسد مي‌ورزند آرزو دارند كه چه مي‌شد شما را كه ايمان آورده‌ايد و با اينكه حق برايتان روشن شده به كفر بر گردانند، لا جرم شما فعلا با آنان مماشات كنيد، و از بدرفتاريهاشان چشم‌پوشي نمائيد، تا خداي تعالي امرش را بياورد، كه خدا بر هر چيز توانا است." سوره بقره، آيه 109".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 282
بين بروند، و چنين مردمي در دنيا نباشند، بلكه مي‌خواستند نور خدا را خاموش سازند، و اركان شرك را كه در حال تزلزل قرار گرفته و داشت فرو مي‌ريخت تحكيم ببخشند، و مؤمنين را همانطور كه در جمله:" لَوْ يَرُدُّونَكُمْ ... كُفَّاراً ..." گذشت به كفر قبلي خود بر گردانند، هم چنان كه در آيه زير به اين حقيقت تصريح نموده، مي‌فرمايد:" يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ" «1»، و نيز مي‌فرمايد:" فَادْعُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ، وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ" «2».
و به همين جهت كفار هيچ همي به جز قطع اين شجره طيبه و ريشه كن ساختن آن نداشتند، آنها تنها هدفشان اين بود كه از راه تفتين مؤمنين و راه دادن نفاق و تفرقه در بين جماعت آنان و گسترش شبه و خرافات در بين آنان، و سر انجام افساد دين آنان، اين بنيان رفيع را سرنگون سازند.
به اين منظور نخست اين هدف را دنبال كردند كه عزيمت و تصميم‌هاي رسول خدا (ص) را سست و با مال و جاه خود مقاصد آن جناب را- العياذ باللَّه- احمقانه قلمداد كنند، هم چنان كه قرآن كريم به اين معنا اشاره نموده مي‌فرمايد:" وَ انْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلي آلِهَتِكُمْ إِنَّ هذا لَشَيْ‌ءٌ يُرادُ" «3»، و خلاصه برويد و با مايه‌گذاري از مال و قدرت خود خدايان خود را ياري كنيد.
و يا اين كار را از راه مخالطه و سازش كاري انجام مي‌دادند، كه آيه زير بدان اشاره نموده مي‌فرمايد:" وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ" «4» و نيز مي‌فرمايد:" وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلًا" «5»، و نيز مي‌فرمايد:" قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ"
__________________________________________________
(1)مي‌خواهند با دهن‌هاي خود نور خدا راي خاموش كنند، ولي خدا نور خود راي تمام خواهد كرد، هر چند كه مشركين كراهت داشته باشند." سوره صف، آيه 9".
(2)پس خدا راي بخوانيد در حالي كه دين راي خالص براي او بدانيد، هر چند كه كفار كراهت داشته باشند." سوره مؤمن، آيه 14".
(3)بزرگان قريش كه نزد ابي طالب دعوت رسول خدا (ص) را شنيدند بر خاسته براه افتادند كه برويد و در برابر خدايان خود پايداري كنيد، كه از ما اين راي خواسته‌اند." سوره ص، آيه 6".
(4)آرزو مي‌كنند كه چه مي‌شد تو با آنان سازشكاري نموده و آنها با تو سازشكاري مي‌كردند.
" سوره قلم، آيه 9".
(5) و اگر نبود كه ما به تو ثبات و پايداري داديم، چيزي نمانده بود كه كمي به كفار ركون و ميل كني.
" سوره اسري، آيه 74". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 283
«1» روايات وارده در شان نزول اين آيات مؤيد گفتار ما است، كه آيات مذكور در صدد اشاره به اين مطالبند.

[آخرين اميد كافران براي محو دين اسلام، به مرگ پيامبر (ص) بسته شده بود] ..... ص : 283

بعد از نوميدي و نرسيدنشان به اهداف شومي كه داشتند آخرين اميدي كه به زوال دين و موت دعوت حقه آن بستند اين بود كه به زودي داعي به اين دعوت و قائم به امر آن يعني رسول خدا (ص) از دنيا مي‌رود، و فرزند ذكوري هم كه اهدافش را تعقيب كند ندارد، و منشا اين اميدواريشان اين بود كه آنها مي‌پنداشتند دعوت ديني هم يك قسم سلطنت و پادشاهي است، كه در لباس نبوت و دعوت و رسالت عرضه شده است، پس اگر او بميرد يا كشته شود اثرش منقطع، و يادش و نامش از دلها مي‌رود، همانطور كه وضع همه سلاطين و جباران چنين بوده است، و يك پادشاه يا امپراطور هر قدر هم كه در نيرومندي و ديكتاتوري و سوار شدن بر گرده مردم به نهايت درجه مي‌رسيد به محضي كه مي‌مرد يادش هم از دلها مي‌رفت، و قوانين و سنت‌هايش با خود او دفن مي‌شد، جمله:" إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ" «2» بطوري كه از روايات شان نزول بر مي‌آيد به اين حقيقت اشاره دارد.
پس همانطور كه گفتيم اين آرزو و آرزوهايي مثل آن بوده كه اميد شوم مذكور را در دلهاي كفار راه مي‌داده، و به اطفاء نور دين به طمعشان مي‌انداخته، و در نظر اوهام و خيالهاي خامشان زينت مي‌داده، كه اين دعوت طاهره چيزي به جز يك پديدار نيست، كه به زودي گردش روزگار دروغ بودنش را روشن نموده، طومارش را بر مي‌چيند، و اثرش را از صفحه روزگار محو مي‌سازد، ليكن خوشبختانه ظهور تدريجي اسلام و غلبه آن بر هر دين و اهل ديني كه به ستيز با آن پرداخت. و انتشار آوازه‌اش و اعتلاء كلمه‌اش به شوكت و قوت، همه آن آرزوها را بباد داد، و در نتيجه كفار را از اينكه بتوانند عزيمت رسول خدا (ص) را تباه بسازند، در پاره‌اي از اهداف حركتش را متوقف كنند، و به مال و يا جاه تطميعش كنند به كلي مايوس شدند.
آري قوت و شوكت اسلام كفار را از همه اين راهها مايوس ساخت، به جز يك راه و آن اين بود كه آن جناب فرزند ذكوري كه جاي او را بگيرد و دعوتش را ادامه دهد ندارد در نتيجه با مرگ او دين او نيز خواهد مرد، چون اين معنا بديهي است كه كمال دين از جهت احكام و معارفش- به هر درجه‌اي كه باشد- خودش به خودي خود نمي‌تواند خود را حفظ كند.
و هيچ سنتي از سنن و ادياني كه آمده و مردم از آن پيروي كرده‌اند به حال نضارت و صفاي
__________________________________________________
(1)به كفار بگو: هان اي كفرپيشگان، من آنچه را كه شما مي‌پرستيد نمي‌پرستم شما هم معبود مرا نخواهيد پرستيد." سوره كافرون، آيه 3".
(2)همانا كسي كه تو را بد گويي مي‌كند و دشمن توست او مقطوع النسل است." سوره كوثر، آيه 3".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 284
اولش باقي نمانده، نه بخودي خود و نه به انتشار آوازه‌اش، و نه به كثرت معتقدين به آن، هم چنان كه هيچ سنتي و ديني از راه قهر و جبر و تهديد و با فتنه و عذاب و يا عاملي غير اينها، به كلي از بين نرفته، بلكه هر ديني كه از بين رفته به خاطر از بين رفتن حاملين آن دين و علماي آن كيش و كارگردانان آن بوده است.

[آيه شريفه در مورد ولايت علي (ع) و در روز غدير خم كه قيام دين به حامل شخصي مبدل به قيام به حامل نوعي شد، نازل گشته است] ..... ص : 284

از آنچه تا كنون گفته شد روشن گرديد كه تماميت ياس كفار حتما بايد به خاطر عامل و علتي بوده باشد كه عقل و اعتبار صحيح آن را تنها عامل نااميدي كفار بداند، و آن اين است كه خداي سبحان براي اين دين كسي را نصب كند، كه قائم مقام رسول خدا (ص) باشد، و در حفظ دين و تدبير امر آن و ارشاد امت متدين كار خود آن جناب را انجام دهد، به نحوي كه خلاي براي آرزوي شوم كفار باقي نماند، و كفار براي هميشه از ضربه زدن به اسلام مايوس شوند.
آري ما دام كه امر دين قائم به شخص معيني باشد، دشمنان آن مي‌توانند اين آرزو را در سر بپرورانند، كه با از بين رفتن آن شخص دين هم از بين برود، ولي وقتي قيام به حاملي شخصي، مبدل به قيام به حاملي نوعي شد، آن دين به حد كمال مي‌رسد، و از حالت حدوث به حالت بقاء متحول گشته، نعمت اين دين تمام مي‌شود، و اين بعيد نيست، كه جمله" حَتَّي يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ" تا خدا امر خود بياورد در آيه زير اشاره به همين معنا باشد، توجه بفرمائيد:" وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمانِكُمْ كُفَّاراً حَسَداً مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ، مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْحَقُّ، فَاعْفُوا وَ اصْفَحُوا حَتَّي يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ، إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" «1».
و اين وجه خود مؤيد رواياتي است كه مي‌گويد آيه شريفه مورد بحث در روز غدير خم در مورد ولايت علي (ع) نازل شد، يعني روز هيجدهم ذي الحجه سال دهم هجرت، و بنا بر اين دو فقره آيه به روشنترين ارتباط مرتبط مي‌شوند، و هيچيك از اشكالات گذشته هم وارد و متوجه نمي‌شود.
و شما خواننده بعد از آنكه معناي كلمه:" ياس" در جمله:" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ ..." را فهميدي، مي‌فهمي كه كلمه" اليوم" ظرفي است كه متعلق به" يئس" است، و اگر در آيه شريفه ظرف جلوتر از متعلق آمده به منظور بزرگداشت آن روز، و موقعيت آن بوده، چون گفتيم در آن روز دين خدا از حالت قيام به شخص در آمد، و قيامش به نوع مبدل گرديد و حالت حدوث و ظهورش به حالت بقاء و دوام مبدل شد.
و اين آيه شريفه نبايد به آيه:" الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ ..." مقايسه شود، براي اينكه زمينه‌اي كه اين آيه دارد غير زمينه و سياق آن آيه است، زمينه آيه مورد بحث اعتراض و زمينه آن ديگري استيناف (از نو سخن گفتن) است، و حكم دو آيه نيز مختلف است، حكم آيه اولي يك حكم تكويني است كه از جهتي مشتمل بر بشارت و از جهتي ديگر بر تهديد است، (نااميد شدن كفار از دين مسلمانان امري است
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 109".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 285
تكويني، و طبيعي، كه براي مسلمانان بشارت، و براي كفار تهديد است)، و اما آيه دوم حكمش يك حكم تشريعي و مبني بر امتنان است، (منت مي‌گذارد بر بشر و يا بر مسلمين كه خدا طيبات را براي شما حلال كرد)، پس معلوم شد كه جمله:" الْيَوْمَ يَئِسَ ..." دلالت بر بزرگداشت آن روز دارد به خاطر اينكه آن روز روزي است مشتمل بر خيري عظيم و فائده‌اي بي نظير، و آن اين است كه كفار از دين مؤمنين مايوس شدند، و منظور از جمله:" الَّذِينَ كَفَرُوا" همانطور كه قبلا اشاره كرديم مطلق كفارند، چه مشركين بت‌پرست، و چه يهود و نصارا، و چه غير ايشان، به خاطر اينكه جمله مذكور مطلق است، و هيچ قيدي در آن نيست.

[جمله" فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ" در مقام تهديد است نه در مقام منت گذاري] ..... ص : 285

و اما جمله:" فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ" نهي در آن ارشادي است، نه مولوي، و معنايش اين است ديگر جايي براي ترسيدن شما باقي نمانده زيرا با نوميدي كفار آن خطر كه قبلا از آن مي‌ترسيديد بر طرف شد- و اين پر واضح است كه انسان بعد از آنكه از چيزي مايوس شد، ديگر آن را تعقيب نمي‌كند، چون در چنين حالتي مي‌داند كه هر چه زحمت بكشد هدر مي‌رود،- به همين جهت شما مسلمانان از امروز از ناحيه كفار ايمن خواهيد بود، ديگر جا ندارد كه از آنان بر دين خود بترسيد، پس از آنان مترسيد و از من بترسيد. از اينجا روشن مي‌شود كه مراد از جمله:" و اخشون" به مقتضاي سياق اين است كه در امري كه بايد در آن امر دلواپس باشيد، و اگر نااميدي كفار نبود جا داشت دچار ترس گرديد، كه مبادا كفار آن امر را كه همان دين شما است از دست شما بربايند، از من بترسيد، و اين نوعي تهديد براي مسلمين است، (مي‌خواهد بفرمايد اين منم كه دين مردمي را به خاطر گناهاني كه مرتكب مي‌شوند از آنها مي‌گيرم)، و به همين جهت ما آيه را حمل بر امتنان نكرديم.
مؤيد گفتار ما كه گفتيم آيه در مقام تهديد است، نه منت‌گذاري، اين است كه ترس از خدا در هر حالي واجب است، و اختصاص به يك وضع خاص و شرطي مخصوص ندارد، پس معلوم ميشود منظور از جمله" و اخشون" ترس خاصي است، و در موردي مخصوص، چون اگر چنين نباشد وجهي براي اضراب در جمله (پس از آنان نترسيد بلكه از من بترسيد)، به نظر نمي‌رسد.
خواهي گفت: هر وجهي كه براي اضراب در آيه:" فَلا تَخافُوهُمْ وَ خافُونِ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" «1»، در نظر داشته باشيد، همان وجه اضراب در آيه مورد بحث نيز هست، در پاسخ مي‌گوئيم:
نمي‌توان آيه مورد بحث را با آن آيه شريفه مقايسه كرد، براي اينكه در آيه آل عمران ترس از خدا شرط شده به ايمان، و فرموده اگر به خدا ايمان داريد از خدا بترسيد، و خطاب هم در آن خطابي است مولوي،
__________________________________________________
(1)اگر مؤمن هستيد از آنان مترسيد بلكه از من بترسيد." سوره آل عمران، آيه 175".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 286
و تكليفي است شرعي، مي‌خواهد بفرمايد: براي هيچ مؤمني شرعا جائز نيست كه از كفار- بر جان خود بترسد، و مثلا پا به فرار بگذارد- بلكه بر او واجب است كه تنها از خدا بترسد.
و جان كلام اينكه آيه شريفه آل عمران مؤمنين را نهي مي‌كند از كاري كه صدور آن از مؤمنين حق و سزاوار نيست و آن ترس از كفار بر جان خويش است، حال چه اينكه مامور شده باشند به خوف از خدا، و چه نشده باشند و به همين جهت اين تكليف را در جمله بعد دوباره با قيدي كه مشعر به عليت آن است تعليل نموده، مي‌فرمايد:" وَ خافُونِ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" به خلاف آيه مورد بحث كه خشيت مؤمنين ترس از جان خود نيست بلكه ترس بر دينشان است، ترسي نيست كه نزد خداي سبحان مبغوض و منفور باشد.
چون ترس از اينكه مبادا كفار دين ما را از بين ببرند، در حقيقت تحصيل رضاي خدا است، و اگر خداي تعالي آنان را از اين ترس نهي فرموده به خاطر اين است كه سببي كه باعث ترس مسلمانان بود- يعني اميدواري كفار به اينكه بتوانند اسلام را از بين ببرند- از بين رفت، و از اثر افتاد، پس به همين دليل نهي در اين آيه كه مي‌فرمايد:" فلا تخشون" نهي ارشادي است، هم چنان كه امر در جمله" وَ اخْشَوْنِ" امر ارشادي است، و مفاد كلام اين است كه بر شما مسلمانان واجب است كه در باره دين ترس داشته باشيد، از اينكه مبادا كفار آن را از شما بربايند، ليكن اين ترس تا امروز بجا و به مورد بود، چون كفار اميد ضربه زدن داشتند، اما امروز ديگر مايوس شده‌اند، و آن علت ترس امروز به تقدير الهي منتقل شده، پس بايد تنها از او بترسيد (دقت بفرمائيد).
پس اين آيه به خاطر جمله:" فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ" خالي از تهديد و تحذير نيست، براي اينكه در اين جمله امر به ترسي مخصوص كرده، نه ترس عمومي كه در هر حالي بر مؤمن واجب است حال بايد ببينيم اين ترس خاص چه ترسي است؟ و ترس از چيست؟ و انگيزه‌اي كه اين ترس را واجب كرده و خداي تعالي به خاطر آن انگيزه و علت به اين ترس امر كرده چيست؟
هيچ اشكالي نيست در اينكه دو فقره مورد بحث يعني" الْيَوْمَ يَئِسَ ..." و جمله" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي ..." به يكديگر مربوطند، و براي افاده يك غرض قالب گيري شده‌اند، و در سابق بيان اين معنا گذشت.
پس ديني كه خداي تعالي امروز تكميلش كرد، و نعمتي كه تمامش فرمود- كه به حسب حقيقت يك چيز هستند- همان چيزي بوده كه كفار تا قبل از امروز به آن طمع بسته بودند، و مؤمنين هم از آن مي‌ترسيدند، و خداي تعالي كفار را مايوس نموده، دين خود را تكميل و نعمت خود را تمام كرد، و در نتيجه نهي كرد از اينكه از كفار بترسيد، پس آن امري و آن چيزي كه خداي تعالي مسلمانان را امر فرموده به اينكه در باره آن چيز از او بترسند، همان چيزي است كه نهيشان كرد از اينكه در باره آن از كفار بترسند،
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 287
و آن چيز عبارت است از خاموش شدن نور دين و مسلوب شدن اين نعمت و موهبت، به دست كفار.
خداي تعالي در آياتي ديگر بيان كرده كه هيچ سببي و علتي اين نعمت را از بين نمي‌برد، مگر كفر ورزيدن به آن، و مسلمانان را با شديدترين لحن از چنين عملي تهديد نموده، فرمود:" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلي قَوْمٍ، حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ وَ أَنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ" «1»، و نيز فرموده:" وَ مَنْ يُبَدِّلْ نِعْمَةَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ" «2» و در آيه شريفه زير مثلي كلي براي نعمت خدا زده، كه كفران به آن، آن را به چه صورت در مي‌آورد، چنين مي‌فرمايد:" وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا قَرْيَةً كانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتِيها رِزْقُها رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللَّهِ فَأَذاقَهَا اللَّهُ لِباسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ بِما كانُوا يَصْنَعُونَ" «3».
بنا بر اين آيه مورد بحث هم كه مي‌فرمايد:" الْيَوْمَ يَئِسَ ... دِيناً" اعلام مي‌كند به اينكه دين مسلمانان هم چنان از ناحيه كفار در امنيت و از خطري كه ممكن است از ناحيه آنان متوجهش شود محفوظ است، و هيچ فسادي و خطر زوالي متوجه اين دين نمي‌شود، مگر از ناحيه خود مسلمانان به اينكه اين نعمت تامه الهي را كفران كنند، و اين دين كامل و مرضي را ترك گويند، در آن روز است كه خداي تعالي نعمت خود را از آنان سلب نموده، و به نقمت و خواري مبدلش مي‌سازد، و لباس خوف و جوع بر تنشان مي‌كند، هم چنان كه ديديم مسلمانان كفران كردند، و خدا هم آن كار را كرد.
حال اگر كسي بخواهد بفهمد اين آيه با جمله:" فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ" تا چه اندازه پيشگويي كرده، بايد سيري دقيق در حال عالم اسلامي امروز بكند آن گاه به عقب برگشته حوادث تاريخي را مورد دقت قرار دهد، تا به ريشه قضايا و به موي رگهاي آن پي ببرد.
آياتي كه در قرآن كريم سخن از ولايت دارد ارتباط تامي با مضمون اين آيه يعني تحذير و تهديد آن دارد، و خداي تعالي در كتابش بندگان خود را در هيچ بابي و هيچ مطلبي از عذاب خودش تحذير نكرده مگر در باب ولايت، و تنها در اين مورد است كه پي در پي مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)و اين بدان جهت است كه خدا هرگز نعمتي راي كه بر قومي ارزاني داشته تغيير نمي‌داده، تا آنكه خود آن مردم وضع خويش راي عوض كردند، آن وقت خداي تعالي نيز نعمت خود راي تغيير داده، و خدا شنوا و دانا است." سوره انفال، آيه 53".
(2)و كسي كه نعمت خداي راي تغيير دهد آن هم بعد از آنكه نعمت به دستش رسيده (بايد بداند كه) خدا شديد العقاب است." سوره بقره، آيه 211".
(3)و خدا مثلي زده و آن قريه‌اي است كه داراي امنيت و آرامش بود و رزقش به آساني و فراواني مي‌رسيد تا آنكه اهل آن قريه به نعمت‌هاي خدا كفران ورزيدند، و در نتيجه خداي تعالي جامه فقر و ترس بر تنشان كرد، به جرم كارهاي زشتي كه اختراع مي‌كردند." سوره نحل، آيه 112".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 288
" وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ" «1»، و در آيه مورد بحث هم فرموده:" و اخشون"، و تعقيب اين بحث به بيش از اين مقدار از وضع اين كتاب كه عهده‌دار تفسير آيات است بيرون شدن است، و لذا از اين بحث مي‌گذريم.

[معناي تمام و كمال و فرق آن دو] ..... ص : 288

" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً" كلمه" اكمال" و كلمه" اتمام" معنايي نزديك به هم دارند، راغب مي‌گويد كمال هر چيزي عبارت است از اينكه غرض از آن چيز حاصل بشود و در معناي كلمه" تمام" گفته تمام بودن هر چيز منتهي شدن آن به حدي است كه ديگر احتياج به چيزي خارج از خود نباشد، به خلاف ناقص كه محتاج به چيزي خارج از ذات خودش است تا او را تمام كند.
و شما خواننده محترم مي‌توانيد از راهي ديگر معناي اين دو كلمه را تشخيص دهيد، و آن اين است كه بدانيد كه آثار موجودات دو نوع است.
يك نوع از موجودات وقتي اثر خود را مي‌بخشند كه همه اجزاي آن جمع باشد، (مثلا اگر مانند معجون اجزايي دارد، همه آن اجزاء موجود باشد، كه اگر يكي از آن اجزاء نباشد معجون و دار و اثر خود را نمي‌بخشد)، و مانند روزه كه مركب است از اموري كه اگر يكي از آنها نباشد روزه روزه نمي‌شود، مثلا اگر كسي در همه اجزاي روز از خوردن و ساير محرمات امساك بكند ولي در وسط روز در يك ثانيه دست از امساك بر دارد، و جرعه‌اي آب فرو ببرد، روزه‌اش روزه نيست. از جمع شدن اجزاء اينگونه امور تعبير مي‌كنند به تماميت و در قرآن كريم مي‌فرمايد:" ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّيامَ إِلَي اللَّيْلِ" «2» و يا مي‌فرمايد:" وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلًا" «3».
و نوع ديگر قسمتي از اشياء هستند كه اثر بخشيدن آنها نيازمند به آن نيست كه همه اجزاي آن جمع باشد، بلكه اثر مجموع اجزاء مانند مجموع آثار اجزاء است، هر يك جزئي كه موجود بشود اثرش هم مترتب مي‌شود (البته اثري به مقدار خود آن جزء) و اگر همه اجزاء جمع شود همه اثر مطلوب حاصل مي‌شود، مانند روزه كه اگر يك روز روزه بگيري، اثر يك روز را دارد، و اگر سي روز بگيري اثر سي روز را دارد، تماميت را در اين قسم" كمال" مي‌گويند و
__________________________________________________
(1)خداي تعالي شما را از خشم و عذاب خودش تحذير مي‌كند." سوره آل عمران، آيه 28 و 30".
(2)و سپس روزه را تا به شب تمام كنيد." سوره بقره، آيه 187".
(3)كلمه پروردگارت در حالي كه صدق و عدل است تمام گرديد." سوره انعام، آيه 115".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 289
در قرآن كريم فرموده:" فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ ثَلاثَةِ أَيَّامٍ فِي الْحَجِّ وَ سَبْعَةٍ إِذا رَجَعْتُمْ تِلْكَ عَشَرَةٌ كامِلَةٌ" «1».
و نيز فرموده:" وَ لِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ" «2»، كه در اينگونه امور اثر هم بر بعض مترتب مي‌شود و هم بر كل، و در گفتگوهاي روزانه خود مي‌گوئيم امر فلاني تمام و عقل او كامل شد و عكس اين را نمي‌گوئيم يعني نمي‌گوئيم عقل فلاني تمام و امر او كامل شد.
و اما فرق بين دو واژه" اكمال" و" تكميل" و همچنين" اتمام" و" تتميم" همان فرقي است كه بين دو باب افعال و تفعيل است، باب افعال در اصل و به حسب اصل لغت دلالت بر دفعه- يكبارگي- و باب تفعيل دلالت بر تدريج دارد، هر چند كه در اثر تحولها كه واژه عرب ديده بسيار مي‌شود كه در اين دو باب دخل و تصرف شده، آن دو را به معنايي دور از مجراي مجردش و يا از معناي اصليش برگرداندند، هم چنان كه اين برگشت از معناي اصلي دو باب افعال و تفعيل را در كلماتي از قبيل:" احسان- تحسين"" اصداق- تصديق"" امداد- تمديد"" افراط- تفريط" و غير اينها مشاهده مي‌كنيم، كه چگونه معناي اصلي كلمه برگشته، و معناي الفاظ مذكور چنين مي‌شود." احسان نيكي كردن- تحسين نيكي ديگران را ستودن"" اصداق مهريه دادن- تصديق گفتار ديگران را تصديق كردن"" امداد- كمك كردن- تمديد- مدت مقرر را تمديد كردن"،" افراط زياده روي كردن- تفريط كوتاه آمدن" علت اين تحول اين بوده كه معناي اصلي كلمه را با خصوصيات مورد آن آميخته‌اند، و به تدريج الفاظ در همان خصوصيات استعمال شده و آن معاني را به خود گرفته است.
نتيجه بيان گذشته اين شد كه آيه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي"، مي‌فهماند كه مراد از دين مجموع معارف و احكام تشريع شده است چيزي كه هست امروز مطلبي بر آن معارف و احكام اضافه شده، و مراد از" نعمت" هر چه باشد امري معنوي و واحد است، و كانه ناقص بوده، يعني اثري كه بايد نداشته، امروز آن نعمت ناقص تمام شد، و در نتيجه امروز آن معارف و احكام اثري كه بايد داشته باشند دارا شده است.
و كلمه نعمت بر وزن" فعلة" صيغه‌اي است كه در مواردي كه بخواهي از نوع چيزي سخن بگويي در اين قالب مي‌گويي، و نعمت براي هر چيز عبارت است از نوع چيزهايي كه با
__________________________________________________
(1)شما كه حج تمتع مي‌كنيد بايد كه در مني قرباني كنيد و اگر گوسفندي نيافتيد، ده روز روزه بگيريد، سه روز در حج و هفت روز بعد از آنكه برگشتيد، اين ده روز كامل مي‌باشد." سوره بقره، آيه 196"
(2)و براي اينكه عده را به كمال برسانيد." سوره بقره، آيه 185"
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 290
طبع آن چيز بسازد، و طبع او آن چيز را پس نزند و موجودات جهان هر چند كه از حيث اينكه در داخل نظام تدبير قرار گرفته‌اند، همه به هم مربوط و متصلند، و بعضي كه سازگار با بعض ديگرند نعمت آن بعض بشمار مي‌روند، و در نتيجه اكثر و يا همه آنها وقتي با يكديگر مقايسه شوند نعمت خواهند بود هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها" «1»، و نيز فرموده:" وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً" «2».
الا اينكه خداي تعالي بعضي از اين نعمتها را به اوصاف بدي چون 1- شر 2- پست 3- لعب 4- لهو و اوصاف ديگري ناپسند توصيف كرده، يك جا فرموده:" وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ" «3» و در جاي ديگر فرموده:" وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ" «4» و در جايي ديگر فرموده:" لا يَغُرَّنَّكَ تَقَلُّبُ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي الْبِلادِ، مَتاعٌ قَلِيلٌ ثُمَّ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمِهادُ" «5» و در جاهاي ديگر آياتي ديگر در اين باره آورده.
و اين سنخ آيات قرآني دلالت دارد بر اينكه اين چيزهايي كه ما نعمتش مي‌شماريم وقتي نعمتند كه با غرض الهي موافق باشد، و آن غرضي را كه خدا اين موجودات را بدان جهت خلق كرده تامين شوند، و ما مي‌دانيم كه آنچه خداي تعالي براي بشر خلق كرده بدين جهت خلق كرده كه او را مدد كند در اينكه راه سعادت حقيقي خود را سريع‌تر طي كند، و سعادت حقيقي بشر نزديكي به خداي سبحان است، كه آنهم با عبوديت و خضوع در برابر پروردگار حاصل مي‌شود، آري خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" «6».

[آنچه كه انسان با تصرف در آن راه خدا را طي كند نعمت است] ..... ص : 290

و بنا بر اين پس هر موجودي كه انسان در آن تصرف مي‌كند تا به آن وسيله راه خداي
__________________________________________________
(1)و اگر نعمتهاي خداي را بشماريد به آخرش نمي‌رسيد." سوره ابراهيم، آيه 34"
(2)و نعمتهاي ظاهري و باطني خود را به فراواني و به حد كامل در اختيارتان قرار داد." سوره لقمان، آيه 20" [.....]
(3)آنها كه ما، در مال و عمرشان وسعت داده‌ايم نپندارند كه اين خير آنها است، بلكه وسعت داديم تا گناه بيشتري كنند و عذاب خوار ساز داشته باشند." سوره آل عمران، آيه 178"
(4)و اين زندگي دنيا چيزي بجز لهو و لعب نيست و زندگي حقيقي همانا خانه آخرت است." سوره عنكبوت آيه 64".
(5)اينكه مي‌بيني كفار رفت و آمد در شهرها دارند تو را نفريبد زيرا متاعي است اندك كه در دنبالش جاي در جهنم دارند، كه چه بد آرامگاهي است." سوره آل عمران، آيه 197".
(6)و جن و انس را نيافريدم مگر براي اينكه مرا بپرستند." سوره ذاريات، آيه 56"
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 291
تعالي را طي كند، و به قرب خدا و رضاي او برسد، آن موجود براي بشر نعمت است، و اگر مطلب به عكس شد يعني تصرف در همان موجود باعث فراموشي خدا و انحراف از راه او، و دوري از او و از رضاي او شد، آن موجود براي انسان نقمت است، پس هر چيزي في نفسه براي انسان نه نعمت است و نه نقمت، تا ببيني انسان با آن چه معامله‌اي بكند، اگر در راه عبوديت خداي تعالي مصرفش كند، و از حيث آن تصرفي كه گفتيم روح عبوديت در آن بدمد، و در تحت ولايت خدا كه همان تدبير ربوبي او بر شؤون بندگان است قرارش دهد، آن وقت براي او نعمت خواهد بود، و لازمه اين حرف اين است كه نعمت در حقيقت همان ولايت الهي است، و هر چيزي وقتي نعمت مي‌شود كه مشتمل بر مقداري از آن ولايت باشد، هم چنان كه خداي عز و جل فرموده:" اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ" «1»، و نيز فرموده:" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ أَنَّ الْكافِرِينَ لا مَوْلي لَهُمْ" «2» و نيز در باره رسول گراميش فرموده:
" فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ، ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ، وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً" «3» اينها و آياتي ديگر ولايت الهي و آثار آن را بيان مي‌كند.

[دين اسلام از حيث اشتمال آن بر ولايت خدا و رسول و اولياء امر، نعمت است] ..... ص : 291

پس اسلام كه عبارت است از مجموع آنچه از ناحيه خداي سبحان نازل شده، تا بندگانش به وسيله آن اسلام، وي را عبادت كنند يكي از اديان الهي است، و اين دين بدان جهت كه از حيث عمل به آن مشتمل است بر ولايت خدا و ولايت رسول او و ولايت اولياي امر، بدين حيث نعمت خداي تعالي است، و آن هم چه نعمتي كه قابل قياس با هيچ نعمت ديگر نيست.
و ولايت خداي سبحان يعني سرپرست او نسبت به امور بندگان و تربيت آنان به وسيله دين تمام نمي‌شود مگر به ولايت رسولش، و ولايت رسولش نيز تمام نمي‌شود مگر به ولايت اولي الامر كه بعد از در گذشت آن جناب و به اذن خداي سبحان زمام اين تربيت و تدبير را به
__________________________________________________
(1)خداي تعالي سرپرست و ولي كساني است كه ايمان آوردند آنان را از ظلمت‌ها خارج و به سوي نور مي‌برد." سوره بقره، آيه 257".
(2)و اين بدان جهت است كه خداي تعالي مولاي كساني است كه ايمان آوردند و اينكه كافران مولايي ندارند." سوره محمد، آيه 11".
(3)پس به پروردگارت سوگند كه انسانها ايمان نمي‌آورند، مگر وقتي كه تو را در حل اختلافاتي كه در بينشان رخ مي‌دهد حكم بدانند، و علاوه بر اين وقتي حكمي مي‌كني و حق را به يك طرف مي‌دهي آن طرف ديگر كمترين ناراحتي در دل خود از حكم تو احساس نكنند، و به تمام معنا تسليم باشند." سوره نساء، آيه 65"
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 292
دست بگيرند، هم چنان كه خداي تعالي به اين مطلب تصريح كرده مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" «1»، كه معناي آن در بحثي مفصل گذشت، و نيز مي‌فرمايد:" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ، وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ" «2»، كه ان شاء اللَّه تعالي بحث در معناي آن بزودي مي‌آيد.

[جمله:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي ..." ناظر است بر كمال يافتن دين خدا در تشريع، و تماميت يافتن ولايت نعمت با نصب" اولي الامر"] ..... ص : 292

پس حاصل معناي آيه مورد بحث اين شد: امروز- كه همان روزي است كه كفار از دين شما مايوس شدند- مجموع معارف دينيه‌اي كه به شما نازل كرديم را با حكم ولايت كامل كرديم، و نعمت خود را كه همان نعمت ولايت يعني اداره امور دين و تدبير الهي آن است بر شما تمام نموديم، چون اين تدبير تا قبل از امروز با ولايت خدا و رسول صورت مي‌گرفت، و معلوم است كه ولايت خدا و رسول تا روزي مي‌تواند ادامه داشته باشد كه رسول در قيد حيات باشد، و وحي خدا هم چنان بر وي نازل شود، و اما بعد از در گذشت رسول و انقطاع وحي ديگر رسولي در بين مردم نيست تا از دين خدا حمايت نموده و دشمنان را از آن دفع كند، پس بر خدا واجب است كه براي ادامه تدبير خودش كسي را نصب كند، و آن كس همان ولي امر بعد از رسول و قيم بر امور دين و امت او مصداق جمله:" وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" است.
پس ولايت كه مشروع واحدي است تا قبل از امروز ناقص بود، و به حد تمام نرسيده بود، امروز با نصب ولي امر، بعد از رسول تمام شد.
و وقتي دين خدا در تشريعش به حد كمال رسيد، و نعمت ولايت تمام شد" رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً" من اسلام را بدان جهت كه ديني از اديان توحيد است براي شما پسنديدم، در اين دين غير از خدا كسي پرستيده نمي‌شود، و با در نظر گرفتن اينكه طاعت همان عبادت است قهرا غير از او كسي اطاعت نمي‌شود، آري تنها خدا و كسي كه خدا فرموده باشد يعني رسول و اولي الامر اطاعت مي‌شود.
پس آيه شريفه خبر مي‌دهد از اينكه مؤمنين امروز ديگر خوف سابق را ندارند و دين سابقشان مبدل به امنيت شده، و خداي تعالي براي مؤمنين دين را پسنديده، كه متدين به دين اسلام شوند، (كه دين توحيد است يعني غير از خدا در آن دين كسي اطاعت و پرستش
__________________________________________________
(1)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد پيامبر و صاحبان امر و ولايت بر شما را." سوره نساء، آيه 59"
(2)ولي شما تنها و تنها خدا و رسول او و كساني است كه ايمان آورده‌اند نماز مي‌خوانند، و در حال ركوع صدقه مي‌دهند." سوره مائده، آيه 55"
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 293
نمي‌شود)، پس بر مؤمنين است كه تنها او را پرستش كنند، و چيزي را در اطاعت شريك او نسازند، مگر كسي را كه خود او دستور داده اطاعتش كنند.
و اگر خواننده گرامي در آيه شريفه زير دقت كند كه مي‌فرمايد:" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ، لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ، وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضي لَهُمْ، وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً يَعْبُدُونَنِي لا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً، وَ مَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ" «1».
و پس از دقت كامل در آن فقرات آن را با فقرات آيه شريفه:" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ ..." تطبيق كند، آن وقت كاملا متوجه مي‌شود كه در آيه مورد بحث يكي از مصاديق وعده، در آيه سوره نور انجاز و عملي شده است، چون به نظر ما زمينه گفتار در جمله:" يَعْبُدُونَنِي لا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً" زمينه معرفي نتيجه است، هم چنان كه جمله" وَ مَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ" هم به اين معنا اشاره دارد، مي‌خواهد بفرمايد: ايمان و عمل صالح نتيجه‌اش آن است كه مؤمنين صاحب كره زمين شوند، و بر روي زمين شركي باقي نماند بطوري كه اگر كسي باز هم شرك بورزد، در حقيقت بدون هيچ بهانه‌اي تبه‌كار و منحرف شده است.
و با در نظر گرفتن اينكه سوره نور قبل از سوره مورد بحث نازل شده، به شهادت اينكه داستان افك (تهمت به عايشه) و آيه تازيانه زدن به زناكاران و آيه حجاب و آياتي ديگر در آن سوره واقع شده، مطلب كاملا روشن مي‌شود.
" فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" كلمه" مخمصة" به معناي قحطي و گرسنگي، و كلمه:" تجانف" به معناي تمايل است، ثلاثي مجرد آن جنف با جيم است كه به معناي اين است كه دو پاي شخصي متمايل به خارج از اندام خود بشود،- و در نتيجه گشاد راه برود- در مقابل كلمه" حنف" با حاء است، كه به اين معنا است كه پاهاي شخصي از حالت استقامت متمايل به طرف داخل بشود،- بطوري كه وقتي راه مي‌رود پاها به يكديگر سائيده بشود.
از سياق آيه سه نكته استفاده مي‌شود، اول اينكه جواز خوردن گوشت و چيزهاي ديگري
__________________________________________________
(1)خدا به كساني كه از شما ايمان آوردند، و عمل‌هاي صالح كردند، وعده قطعي داده كه آنان را در زمين جانشين خود كند، همانطور كه مؤمنين قبل از ايشان را جانشين كرد، و نيز وعده داده كه وضع را طوري آماده سازد كه بتواند ديني را كه خدا برايشان پسنديده اقامه كنند، و خوفي كه تا كنون داشتند را مبدل به امنيت كند، تا بتوانند مرا بپرستند، و چيزي را شريك من نگيرند، و كسي كه بعد از اين زمينه‌سازيها و مددهاي الهي باز هم كفر بورزد، چنين كساني فاسق و تبه‌كارند." سوره نور، آيه 55".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 294
كه در آيه حرام شده حكمي اولي نيست، حكم اولي همان حرمت است، بلكه حكم ثانوي و مخصوص زماني است كه شخص مسلمان اگر از آن محرمات سد جوع نكند از گرسنگي مي‌ميرد، دوم اينكه حكم جواز محدود به اندازه‌اي است كه از مردن جلوگيري كند، و ناراحتي گرسنگان را بر طرف سازد، پس چنين كسي نمي‌تواند شكم خود را از گوشت مردار پر كند، سوم اينكه صفت مغفرت و مثل آن صفت رحمت همانطور كه با گناهان مستوجب عقاب ارتباط دارد، و مايه محو عقاب آنها مي‌شود، همچنين با منشا آن نافرمانيها كه همان حكم خدا است نيز متعلق مي‌شود، و خلاصه كلام اينكه مغفرت و رحمت يك وقت متوجه معصيت- يعني مخالفت با حكم خدا- مي‌شود، و آن را مي‌آمرزد و يك وقت متوجه خود حكم مي‌شود، و آن را بر ميدارد مثل همين مورد كه خداي تعالي حكم حرمت را برداشته، تا اگر كسي از روي ناچاري گوشت مردار را خورد گناه نكرده باشد، و در نتيجه مستوجب عقاب نيز نشده باشد.

بحثي علمي در سه فصل ..... ص : 294

فصل اول در عقائد امتها در مورد خوردن گوشت ..... ص : 294

در اين معنا هيچ شكي نيست كه انسان مانند ساير حيوانات و گياهان مجهز به جهاز گوارش است، يعني دستگاهي دارد كه اجزايي از مواد عالم را به خود جذب مي‌كند، به آن مقداري كه بتواند در آن عمل كند، و آن را جزء بدن خود سازد، و به اين وسيله بقاي خود را حفظ نمايد، پس بنا بر اين براي اينگونه موجودات هيچ مانعي طبيعي وجود ندارد از اينكه هر غذايي كه براي او قابل هضم و مفيد باشد بخورد، تنها مانعي كه از نظر طبع تصور دارد اين است كه آن غذا براي آن موجودات ضرر داشته باشد، و يا مورد تنفر آنها باشد.
اما متضرر شدن مثل اينكه در يابد كه فلان چيز خوردني براي بدن او ضرر دارد، و نظام جسمي او را بر هم مي‌زند، براي اينكه مسموم است و يا خودش سم است، در چنين مواردي انسان و حيوان و نبات از خوردن امتناع مي‌ورزد و يا مثل اينكه در يابد كه خوردن فلان چيز براي روح او ضرر دارد، مثل چيزهايي كه در اديان و شرايع مختلفه الهي تحريم شده، و امتناع از خوردن اينگونه چيزها امتناع به حسب طبع نيست، بلكه امتناع فكري است.
و اما تنفر عبارت است از اينكه انسان يا هر جاندار ديگر چيزي را پليد بداند، و در نتيجه طبع او از نزديكي به آن امتناع بورزد، مثل اينكه يك انساني نجاست خود را بخورد كه چنين چيزي نمي‌شود، زيرا انسان نجاست خود را پليد مي‌داند، و از نزديكي به آن نفرت دارد، بله
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 295
گاهي انسانهاي ديوانه و يا كودك ديده شده‌اند كه نجاست خود را بخورند، گاهي هم مي‌شود كه تنفر انسان از خوردن چيزي به حسب طبع نباشد، بلكه اين امتناعش مستند باشد به عواملي اعتقادي، چون مذهب و يا عادت قومي، و سنت‌هاي مختلفه‌اي كه در مجتمعات گوناگون رائج است، مثلا مسلمانان از گوشت خوك نفرت دارند، و نصارا آن را خوراكي مطبوع و پاكيزه مي‌دانند، و در مقابل اين دو امت، ملل غربي هستند، كه بسياري از حيوانات- از قبيل قورباغه و خرچنگ و موش و امثال آن را با ميل و رغبت مي‌خورند، در حالي كه ملل مشرق زمين آنها را پليد مي‌شمارند، اين قسم از امتناع، امتناع بر حسب طبع اولي نيست، بلكه بر حسب طبع ثانوي و قريحه‌اي است كسبي.
پس روشن شد كه انسان در تغذي به گوشت‌ها طرق مختلفه‌اي دارند، طرقي بسيار كه از نقطه امتناع شروع و به نقطه آزادي مطلق در عرضي عريض ختم مي‌شود، هر چه را كه مباح و گوارا مي‌داند دليلش طبع او است، و آنچه را كه حرام و ناگوار مي‌داند دليلش يا فكر او است يا طبع ثانوي او.
در سنت بودا خوردن تمامي گوشت‌ها تحريم شده، و پيروان اين سنت هيچ حيواني را حلال گوشت نمي‌دانند، و اين طرف تفريط در مساله خوردن گوشت است، و طرف افراط آن را وحشي‌هاي آفريقا (و بعض متمدنين اروپا و غرب) پيش گرفته‌اند، كه از خوردن هيچ گوشتي حتي گوشت انسان امتناع ندارند.
اما عرب در دوران جاهليت گوشت چهارپايان و ساير حيوانات از قبيل موش و قورباغه را مي‌خورد، چهارپايان را هم به هر نحوي كه كشته مي‌شد مي‌خورد، چه اينكه سرش را بريده باشند، و چه اينكه خفه‌اش كرده باشند، و چه طوري ديگر مرده باشد، كه در آيه گذشته به عنوانهاي" منخنقه" و" موقوذه" و" مترديه" و" نطيحه" و نيم خورده درندگان از آنها ياد شده بود، و وقتي مورد اعتراض واقع مي‌شدند مي‌گفتند: چطور شد كه آنچه خود شما مي‌كشيد حلال است، و آنچه خدا مي‌كشد حرام است، هم چنان كه امروز نيز همين جواب از پاره‌اي اشخاص شنيده مي‌شود، كه مگر گوشت با گوشت فرق دارد، همين كه گوشتي سالم باشد و به بدن انسان صدمه وارد نياورد آن گوشت خوردني است، هر چند كه بي ضرر بودنش به وسيله علاجهاي طبي صورت گرفته باشد و خلاصه گوشت حرام آن گوشتي است كه دستگاه گوارش آن را نپذيرد، از آن گذشته همه گوشتها براي اين دستگاه گوشت است، و هيچ فرقي بين آنها نيست.
و نيز در عرب رسم بود كه خون را مي‌خوردند، و آن را در روده حيوان ريخته با آن روده ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 296
كباب مي‌كردند، و مي‌خوردند، و بخورد ميهمانان مي‌دادند و نيز رسمشان چنين بود كه هر گاه دچار قحطي مي‌شدند، بدن شتر خود را با آلتي برنده سوراخ مي‌كردند، و هر چه خون بيرون مي‌آمد مي‌خوردند، امروز نيز خوردن خون در بسياري از امت‌هاي غير مسلمان رائج است.
و اين سنت در بت‌پرستان چين رواج بيشتري دارد، و بطوري كه شنيده مي‌شود- از خوردن هيچ حيواني حتي سگ و گربه و حتي كرمها و صدفها و ساير حشرات امتناع ندارند.
و اما اسلام در بين آن سنت تفريطي و اين روش افراطي راهي ميانه را رفته، از بين گوشتها هر گوشتي كه طبيعت انسانهاي معتدل و يا به عبارتي طبيعت معتدل انسانها آن را پاكيزه و مطبوع مي‌داند، در تحت عنوان كلي طيبات حلال كرده، و سپس اين عنوان كلي را به چهار پايان يعني بهائم كه عبارتند از گوسفند و بز و گاو و شتر- و در بعضي از چهار پايان چون اسب و الاغ به كراهت- و در ميان پرندگان به هر مرغي كه گوشت‌خوار نباشد- كه علامتش داشتن سنگدان و پرواز به طريق بال زدن و نداشتن چنگال است- و در آبزيها به ماهياني كه فلس دارند، به آن تفصيلي كه در كتب فقه آمده تفسير كرده است.
و از اين حيوانات حلال گوشت خون و مردار و آنچه براي غير خدا ذبح شده را تحريم كرده، و غرض در اين تحريم اين بوده كه بشر بر طبق سنت فطرت زندگي كند، چون بشر در اصل فطرت به خوردن گوشت علاقمند است، و نيز فطرتا براي فكر صحيح و طبع مستقيم كه از تجويز هر چيزي كه نوعا ضرر دارد، و يا مورد نفرت طبع است امتناع مي‌ورزد، احترام قائل است.

فصل دوم:چطور اسلام كشتن حيوان را تجويز كرده با اينكه رحم و عاطفه آن را جائز نمي‌داند؟ ..... ص : 296

اشاره

چه بسا كه اين سؤال به ذهن بعضي وارد شود، كه حيوان نيز مانند انسان جان و شعور دارد، او نيز از عذاب ذبح رنج مي‌برد، و نمي‌خواهد نابود شود و بميرد، و غريزه حب ذات كه ما را وامي‌دارد به اينكه از هر مكروهي حذر نموده، و از أ لم هر عذابي بگريزيم، و از مرگ فرار كنيم، همين غريزه ما را وا مي‌دارد به اينكه نسبت به افراد همنوع خود همين احساس را داشته باشيم، يعني آنچه براي ما درد آور است براي افراد همنوع خود نپسنديم، و آنچه براي خودمان دشوار است براي همنوع خود نيز دشوار بدانيم، چون نفوس همه يك جورند.
و اين مقياس عينا در ساير انواع حيوان جريان دارد با اين حال چگونه به خود اجازه دهيم كه حيوانات را با شكنجه‌اي كه خود از آن متالم مي‌شويم متالم سازيم، و شيريني زندگي آنها
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 297
را مبدل به تلخي مرگ كنيم، و از نعمت بقاء كه شريفترين نعمت است محروم سازيم؟ و با اينكه خداي سبحان ارحم الراحمين است، او چرا چنين اجازه‌اي داده؟ و رحمت واسعه‌اش چگونه با اين تبعيض در مخلوقاتش مي‌سازد؟ كه همه جانداران را فدايي و قرباني انسان بسازد؟.

[اساس شرايع دين و زير بناي آن حكمت و مصالح حقيقي است نه عواطف وهمي] ..... ص : 297

جواب از اين سؤال در يك جمله كوتاه اين است كه اساس شرايع دين و زير بناي آن حكمت و مصالح حقيقي است، نه عواطف وهمي، خداي تعالي در شرايعش حقائق و مصالح حقيقي را رعايت كرده، نه عواطف را كه منشاش وهم است.
توضيح اينكه اگر خواننده محترم وضع زندگي موجوداتي كه در دسترس او است به مقدار تواناييش مورد دقت قرار دهد، خواهد ديد كه هر موجودي در تكون و در بقايش تابع ناموس تحول است و مي‌فهمد كه هيچ موجودي نيست، مگر آنكه مي‌تواند به موجودي ديگر متحول شود، و يا موجودي ديگر به صورت خود او متحول گردد، يا بدون واسطه و يا با واسطه و هيچ موجودي ممكن نيست به وجود آيد مگر با معدوم شدن موجودي ديگر، و هيچ موجودي باقي نمي‌ماند مگر با فنا شدن موجودي ديگر، بنا بر اين عالم ماده عالم تبديل و تبدل است، و اگر بخواهي مي‌تواني بگويي عالم آكل و ماكول است، (پيوسته موجودي موجوداتي ديگر را مي‌خورد و جزء وجود خود مي‌سازد).
مي‌بينيد كه موجودات مركب زميني از زمين و مواد آن مي‌خوردند و آن را جزء وجود خود مي‌نمايند، و به آن صورت مناسب با صورت خود و يا مخصوص به خود مي‌دهند و دوباره زمين خود آن موجود را مي‌خورد و فاني مي‌سازد.
گياهان از زمين سر در مي‌آورند و با مواد زميني تغذيه مي‌كنند، و از هوا استنشاق مي‌نمايند تا به حد رشد برسند، دوباره زمين آن گياهان را مي‌خورد، و ساختمان آنها را كه مركب از اجزايي است تجزيه نموده، اجزاي اصلي آنها را از يكديگر جدا و به صورت عناصر اوليه در مي‌آورد، و مدام و پي در پي هر يك به ديگري بر مي‌گردد زمين گياه مي‌شود، و گياه زمين مي‌شود.
قدمي فراتر مي‌گذاريم، مي‌بينيم حيوان از گياهان تغذيه مي‌كند آب و هوا را جزء بدن خود مي‌سازد، و بعضي از انواع حيوانات چون درندگان زميني و هوايي حيوانات ديگر را مي‌خورند، و از گوشت آنها تغذيه مي‌كنند، چون از نظر جهاز گوارش مخصوص كه دارند چيز ديگري نمي‌توانند بخورند، ولي كبوتران و گنجشكان با دانه‌هاي گياهان تغذي مي‌كنند، و حشراتي امثال مگس و پشه و كك از خون انسان و ساير جانداران مي‌مكند، و همچنين انواع
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 298
حيواناتي ديگر كه غذاهايي ديگر دارند، و سر انجام همه آنها خوراك زمين مي‌شوند.
پس نظام تكوين و ناموس خلقت كه حكومتي علي الاطلاق و به پهناي همه عالم دارد، تنها حاكمي است كه حكم تغذي را معين كرده، موجودي را محكوم به خوردن گياه، و موجودي ديگر را محكوم به خوردن گوشت، و يكي ديگر را به خوردن دانه، و چهارمي را به خوردن خون كرده، و آن گاه اجزاي وجود را به تبعيت از حكمش هدايت نموده است، و نيز او تنها حاكمي است كه خلقت انسان را مجهز به جهاز گوارش گياهان و نباتات كرده، پيشاپيش همه جهازها كه به وي داده دندانهايي است كه در فضاي دهان او به رديف چيده، چند عدد آن براي بريدن، چند عدد براي شكستن، و گاز گرفتن، و آسياب كردن كه اولي را ثنائيات،" دندان جلو"، و دومي را رباعيات، و سومي را انياب" دندان نيش" و چهارمي را طواحن" دندان آسياب يا كرسي" مي‌ناميم، و همين خود دليل بر اين است كه انسان گوشتخوار تنها نيست، و گر نه مانند درندگان بي نياز از دندانهاي كرسي- طواحن- بود، و علف خوار تنها نيز نيست، و گر نه مانند گاو و گوسفند بي نياز از ثنايا و انياب بود، پس چون هر دو نوع دندان را دارد، مي‌فهميم كه انسان هم علفخوار است و هم گوشتخوار.
قدمي به عقب‌تر از دندانها به مرحله دوم از جهاز گوارش مي‌گذاريم، مي‌بينيم قوه چشايي- ذائقه انسان تنها از گياهان لذت و نفرت ندارد، بلكه طعم خوب و بد انواع گوشتها را تشخيص مي‌دهد، و از خوب آنها لذت مي‌برد، در حالي كه گوسفند چنين تشخيص نسبت به گوشت، و گرگ چنين تشخيص نسبت به گياهان ندارد، در مرحله سوم به جهاز هاضمه او مي‌پردازيم، مي‌بينيم جهاز هاضمه انسان نسبت به انواع گوشتها اشتها دارد، و به خوبي آن را هضم مي‌كند، همه اينها هدايتي است تكويني و حكمي است كه در خلقت مي‌باشد، كه تو انسان حق داري گوسفند را مثلا ذبح كني، و از گوشت آن ارتزاق نمايي، آري ممكن نيست بين هدايت تكوين و حكم عملي آن فرق بگذاريم، هدايتش را بپذيريم و تسليم آن بشويم، ولي حكم اباحه‌اش را منكر شويم.
اسلام هم- همانطور كه بارها گفته شد- دين فطري است- همي به جز احياء آثار فطرت كه در پس پرده جهل بشر قرار گرفته ندارد، و چون چنين است به جز اين نمي‌توانسته حكم كند، كه خوردن گوشت پاره‌اي حيوانات حلال است، زيرا اين حكم شرعي در اسلام مطابق است، با حكم اباحه‌اي تكويني.
اسلام همانطور كه با تشريع خود اين حكم فطري را زنده كرده، احكام ديگري را كه واضع تكوين وضع كرده نيز زنده كرده است، و آن احكامي است كه قبلا ذكر شد، گفتيم با ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 299
موانعي از بي بند و باري در حكم تغذي منع كرده، يكي از آن موانع حكم عقل است كه اجتناب از خوردن هر گوشتي كه ضرر جسمي يا روحي دارد را واجب دانسته، مانع ديگر، حكم عواطف است، كه از خوردن هر گوشتي كه طبيعت بشر مستقيم الفطرة آن را پليد مي‌داند نهي كرده، و ريشه‌هاي اين دو حكم نيز به تصرفي از تكوين بر مي‌گردد، اسلام هم اين دو حكم را معتبر شمرده، هر گوشتي كه به نمو جسم ضرر برساند را حرام كرده، هم چنان كه هر گوشتي كه به مصالح مجتمع انساني لطمه بزند را تحريم نموده، مانند (گوشت گوسفند يا شتري كه براي غير خدا قرباني شود)، و يا از طريق قمار و استقسام به ازلام و مثل آن تصاحب شده باشد، و نيز گوشت هر حيواني كه طبيعت بشر آن را پليد مي‌داند، را تحريم كرده است.

[رأفت و رحمت از مواهب خلقت است، ولي تكوين آن را حاكم علي الاطلاق قرار نداده] ..... ص : 299

و اما اينكه گفتند حس رأفت و رحمت با كشتن حيوانات و خوردن گوشت آنها نمي‌سازد، جوابش اين است كه آري هيچ شكي نيست كه رحمت خود موهبتي است لطيف، و تكويني، كه خداي تعالي آن را در فطرت انسان و بسياري از حيوانات كه تا كنون به وضع آنها آشنا شده‌ايم به وديعه نهاده، الا اينكه چنان هم نيست كه تكوين حس رحمت را حاكم علي الاطلاق بر امور قرار داده باشد، و در هيچ صورتي مخالفت آن را جائز نداند، و اطاعتش را بطور مطلق و در همه جا لازم بشمارد، خوب وقتي تكوين خودش رحمت را بطور مطلق و همه جا استعمال نمي‌كند ما چرا مجبور باشيم او را در همه امور حاكم قرار دهيم، دليل اينكه تكوين رحمت را بطور مطلق استعمال نمي‌كند وجود دردها و بيماريها و مصائب و انواع عذابها است.
از سوي ديگر اين صفت يعني صفت رحمت اگر در حيوانات بطور مطلق خوب و نعمت باشد در خصوص انسان چنين نيست، يعني مانند عدالت بدون قيد و شرط و بطور علي الاطلاق فضيلت نيست، چون اگر اينطور بود مؤاخذه ظالم به جرم اينكه ظلم كرده، و مجازات مجرم به خاطر اينكه مرتكب جرم شده درست نبود- و حتي زدن يك سيلي به قاتل جنايتكار صحيح نبود، زيرا با ترحم منافات دارد- و همچنين انتقام گرفتن از متجاوز، و به مقدار تعدي او تعدي كردن درست نبود، و حال اگر ظالم و مجرم و جاني و متجاوز را به حال خود واگذاريم دنيا و مردم دنيا تباه مي‌شوند.
و با اين حال اسلام امر رحمت را بدان جهت كه يكي از مواهب خلقت است مهمل نگذاشته، بلكه دستور داده كه رحمت عمومي گسترش داده شود، و از اينكه حيواني را بزنند نهي كرده، و حتي زدن حيواني را كه مي‌خواهند ذبح كنند منع نموده، و دستور اكيد داده ما دام كه حيوان ذبح شده جانش بيرون نيامده اعضائش را قطع و پوستش را نكنند،- و تحريم منخنقه و موقوذه از همين باب است-، و نيز نهي كرده از اينكه حيواني را پيش روي حيوان ديگري مثل
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 300
آن ذبح كنند، و براي ذبح كردن حيوان راحت‌ترين و ملايم‌ترين وضع را مقرر فرموده، و آن بريدن چهار رگ گردن او است، (دو تا لوله خون و يك لوله تنفس و يك لوله غذا)، و نيز دستور فرموده حيواني را كه قرار است ذبح شود آب در اختيارش بگذاريد، و از اين قبيل احكام ديگري كه تفصيل آنها در كتب فقه آمده است.
و با همه اينها اسلام دين تعقل است، نه دين عاطفه، و در هيچ يك از شرايعش عاطفه را بر احكام عقلي كه اصلاح گر نظام مجتمع بشري است مقدم نداشته، و از احكام عاطفه تنها آن احكامي را معتبر شمرده كه عقل آن را معتبر شمرده است، كه برگشت آن نيز به پيروي حكم عقل است. و اما اينكه گفتند رحمت الهي چگونه با تشريع حكم تزكيه و ذبح حيوانات سازگار است؟ با اينكه خداي تعالي ارحم الراحمين است، جوابش اينست كه اين شبهه از خلط ميان رحمت و رقت قلب ناشي شده است، آنچه در خداي تعالي است رحمت است نه رقت قلب، كه تاثر شعوري خاص است در انسان كه باعث مي‌شود، انسان رحم دل نسبت به فرد مرحوم تلطف و مهرباني كند، و اين خود صفتي است جسماني و مادي كه خداي تعالي از داشتن آن متعالي است،- تعالي اللَّه عن ذلك علوا كبيرا- و اما رحمت در خداي تعالي معنايش افاضه خير بر مستحق خير است، آن هم به مقداري كه استحقاق آن را دارد، و به همين جهت بسا مي‌شود كه عذاب را رحمت خدا و به عكس رحمت او را عذاب تشخيص مي‌دهيم،- هم چنان كه تشريع حكم تذكيه حيوانات را براي حيوانات عذاب مي‌پنداريم-، پس اين فكر را بايد از مغز بيرون كرد كه احكام الهي بايد بر طبق تشخيص ما كه ناشي از عواطف كاذبه بشري است، بوده باشد، و مصالح تدبير در عالم تشريع را بخاطر اينگونه امور باطل ساخته، و يا در اينكه شرايعش را مطابق با واقعيات تشريع كرده باشد مسامحه كند.
پس از همه مطالب گذشته اين معنا روشن گرديد كه اسلام در تجويز خوردن گوشت حيوانات و همچنين در جزئيات و قيد و شرطهايي كه در اين تجويز رعايت نموده امر فطرت را حكايت كرده، فطرتي كه خداي تعالي بشر را بر آن فطرت خلق كرده،" فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ".

فصل سوم در پاسخ از اين سؤال است كه چرا اسلام حليت گوشت را مبني بر تذكيه كرد؟ ..... ص : 300

توضيح سؤال اينكه ما پذيرفتيم كه خلقت بشر طوري است كه هم مجهز به جهاز
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 301
گياه خواري است، و هم جهاز گوشتخواري، و فطرت و خلقت گوشتخواري را براي انسان جائز مي‌داند، و بدنبال اين حكم فطرت، اسلام هم كه شرايعش مطابق با فطرت است خوردن گوشت را جائز دانسته، ليكن اين سؤال پيش مي‌آيد كه چرا اسلام به خوردن گوشت حيواناتي كه خودشان مي‌ميرند اكتفاء نكرد، با اينكه اگر اكتفاء كرده بود مسلمين هم گوشت مي‌خوردند، و هم كارد بدست نمي‌گرفتند، و با كمال بي رحمي حيواني را سر نمي‌بريدند، در نتيجه عواطف و رحمتشان جريحه‌دار نمي‌شد؟
جواب اين سؤال از بياناتي كه در فصل دوم گذشت روشن گرديد، چون در آنجا گفتيم رحمت به معناي رقت قلب واجب الاتباع نيست، و عقل پيروي آن را لازم نمي‌داند، بلكه پيروي از آن را باعث ابطال بسياري از احكام حقوقي و جزائي مي‌داند، و خواننده عزيز توجه فرمود كه اسلام در عين اينكه احكامش را تابع مصالح و مفاسد واقعي قرار داده، نه تابع عواطف، مع ذلك در بكار بردن رحمت به آن مقدار كه ممكن و معقول بوده از هيچ كوششي فروگذار نكرده، هم مصالح واقعي را احراز نموده، و هم ملكه رحمت را در بين نوع بشر حفظ كرده.
علاوه بر اينكه (همه مي‌دانيم بيشتر گاو و گوسفند و شتراني كه مي‌ميرند علت مرگشان بيماريهايي است كه اگر گوشت آنها خورده شود انسانها هم به همان بيماريها مبتلا مي‌گردند)، و مزاج آنان تباه و بدنها متضرر مي‌شود، و اين خود خلاف رحمت است، و اگر بشر را محكوم مي‌كرد به اينكه تنها از گوشت حيواني بخورد كه مثلا از كوه پرت شده، آن وقت ميبايستي همه افراد بشر دور دنيا بچرخند ببينند كجا حيواني از كوه پرت شده است، و اين براي بشر حكمي حرجي و خلاف رحمت است.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات گذشته)] ..... ص : 301

اشاره

در تفسير عياشي از عكرمه از ابن عباس روايت كرده كه گفت: آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" در هيچ جاي قرآن نازل نشده مگر آنكه امير آن و شريف آن علي (ع) است، خداي تعالي اصحاب محمد (ص) را در بسياري از موارد قرآن مورد عتاب و ملامت قرار داده، ولي علي (ع) را جز بخير ياد نفرموده. «1»
مؤلف: در تفسير برهان از موفق بن احمد از عكرمه روايت كرده كه او نظير اين حديث
__________________________________________________
(1) تفسير عياشي، ج 1 ص 289 ح 7.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 302
را تا جمله" امير آن و شريفش علي است" از ابن عباس روايت نموده است، «1» و در نقل او بقيه حديث نيامده.
عياشي «2» نيز آن را از عكرمه روايت كرده، و ما در سابق آن را از در المنثور نقل كرديم، و در بعضي از روايات امام رضا (ع) آمده كه فرمود: در قرآن در هيچ جايي جمله:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" نيامده، مگر آنكه در حق ما نازل شده است، «3» و اين روايات از باب تطبيق كلي بر روشن‌ترين مصداق آن است، و يا از باب باطن قرآن است.
و در همان كتاب است كه عبد اللَّه بن سنان گفته: من از امام صادق (ع) از آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ" پرسيدم، فرمود: منظور از عقود همه پيمانها است. «4»
مؤلف: قمي نيز اين مطلب را از آن جناب در تفسير خود نقل كرده است. «5»
و در تهذيب با ذكر سند از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت: من از امام باقر- و يا امام صادق (عليهما السلام) از كلام خداي عز و جل كه مي‌فرمايد:" أُحِلَّتْ لَكُمْ بَهِيمَةُ الْأَنْعامِ" پرسيدم، فرمود جنين حيوانات كه در شكم مادرند و هنوز متولد نشده‌اند، در صورتي كه كرك و مو در آورده باشند زكاتشان زكات مادرشان است، (يعني همين كه مادرش را ذبح كنند آن جنين نيز ذبح شده است) و اين جمله از كلام خداي تعالي به هر معنا كه منظور خداي تعالي باشد شامل جنين حيوانات نيز مي‌شود. «6»
مؤلف: اين حديث در كافي «7» و فقيه «8» نيز از آن جناب و از يكي از دو امام باقر و صادق (عليهما السلام) روايت شده، عياشي نيز اين معنا را در تفسير خود از محمد بن مسلم از يكي از آن دو بزرگوار و به سندي ديگر از زراره از امام صادق (ع) نقل كرده «9»، و قمي آن را در
__________________________________________________
(1)تفسير برهان، ج 1 ص 431.
(2)تفسير عياشي، ج 1 ص 289.
(3)تفسير برهان، ج 1 ص 431- نقل از صحيفة الرضا. [.....]
(4)تفسير عياشي، ج 1 ص 289.
(5)تفسير قمي، ج 1 ص 160.
(6)تهذيب- ج 9- ص 58.
(7)فروع كافي، ج 6 ص 234.
(8)من لا يحضره الفقيه، يك جلدي ص 397.
(9)تفسير عياشي، ج 1 ص 289.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 303
تفسير خود «1» و صاحب مجمع از امام ابي جعفر (باقر) و امام صادق (عليهما السلام) نقل كرده‌اند. «2»
و در تفسير قمي در ذيل آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُحِلُّوا شَعائِرَ اللَّهِ ..." آمده كه منظور از شعائر خدا احرام و طواف و نماز خواندن در مقام ابراهيم، و سعي بين صفا و مروه، و بطور كلي همه مراسم حج است و يكي از آن مراسم اين است كه اگر كسي حيواني به نيت قرباني كردن همراه خود حركت دهد، آن را اشعار كند، يعني كوهان شتر را خون‌آلود كند و يا پوست آن را كنده، و يا لنگه كفشي به گردنش بياويزد، تا مردم همه بشناسند كه اين حيوان قرباني است، و اگر فرار كرد و گم شد كسي متعرض آن نشود، اين مراسم را شعائر مي‌خوانند، به اين مناسبت كه با خونين كردن كوهان شتر و آن ديگر مراسم، اشعار و اعلام مي‌دارند كه اين حيوان قرباني است تا آن را بشناسند.
و اينكه فرمود:" وَ لَا الشَّهْرَ الْحَرامَ" منظور ماه ذي الحجه است، كه يكي از ماههاي حرام است، و منظور از هدي در جمله:" وَ لَا الْهَدْيَ" آن قرباني است كه محرم بعد از احرام بستن با خود حركت مي‌دهد، و در معناي كلمه قلائد در جمله" وَ لَا الْقَلائِدَ" فرمود: منظور اين است كه زائر بيت اللَّه لنگه كفشي را كه در آن كفش نماز خوانده به گردن آن حيوان بياويزد، و در معناي جمله:" و لا آمين البيت الحرام" فرمود يعني كساني كه به قصد حج خانه خدا حركت مي‌كند. «3»

[رواياتي در باره شان نزول جمله:" و لا امين البيت الحرام"] ..... ص : 303

و در مجمع البيان گفته امام ابو جعفر باقر (ع) فرموده اين آيه در باره مردي از قبيله بني ربيعه كه نامش حطم بوده نازل شده.
و اضافه كرده كه سدي گفته است حطم بن هند بكري به قصد ديدار رسول خدا (ص) براه افتاد، و همراهان خود و مركب خود را خارج مدينه اطراق داد، و خود به تنهايي خدمت رسول خدا (ص) آمد، و عرضه داشت: به چه چيز دعوت مي‌كني، از سوي ديگر رسول خدا (ص) قبلا به اصحاب خود پيشگويي كرده بود كه امروز مردي از بني ربيعه بر شما وارد مي‌شود كه با زبان شيطان سخن مي‌گويد، و چون رسول خدا (ص) پاسخ وي را داد كه من به چه چيز دعوت مي‌كنم، آن مرد گفت: پس مرا
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1 ص 160.
(2)مجمع البيان، ج 3 ص 151.
(3)تفسير قمي، ج 1 ص 160.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 304
مهلت بده تا با همراهانم مشورت كنم، شايد بعد از مشورت به اسلام درآيم، اين حرف را گفت و بيرون شد، رسول خدا (ص) به اصحابش فرمود: با چهره كافري داخل و با نقشه نيرنگي بيرون رفت، حطم در سر راه خود به گله‌اي از گله‌هاي مدينه بر خورد، و آن را به پيش انداخت و با خود برد، و در راه اين رجز را مي‌خواند.
قد لفها الليل بسواق حطم ليس براعي ابل و لا غنم
و لا بجزار علي ظهر و ضم باتوا نياما و ابن هند لم ينم
بات يقاسيها غلام كالزلم خدلج الساقين ممسوح القدم
يعني حطم بدست يك چوپان، رمه اهل مدينه را سينه كرد، و گر نه خودش نه چوپاني شتر كرده و نه شباني گوسفند و نه قصابي نموده، و گوشت بر روي ساطور قطعه قطعه كرده، صاحبان رمه شب را به خواب بسر بردند، ولي پسر هند نخوابيد، شب را بسر برد در حالي كه نوكري تيز پاي چون تير، زحمت چراندن رمه را به عهده داشت، غلامي با ساق باريك و پايي بدون گودي.
آن گاه در سال بعد به قصد زيارت حج براه افتاد، در حالي كه قرباني خود را با لنگه كفش علامت‌گذاري كرده بود، رسول خدا (ص) خواست تا او را به حضور خود بطلبد، اين آيه نازل شد:" وَ لَا آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرامَ" صاحب مجمع اضافه كرده كه ابن زيد گفته است اين آيه در روز فتح در باره مردمي از مشركين نازل شد، كه قصد خانه خدا داشتند، ولي بعد از عمره از احرام در آمدند، تا بتوانند از راه شكار فضل خدا كه همان رزق اوست بدست آورند، مسلمانان اظهار كردند كه اي رسول خدا اين مردم نيز مانند مردم مكه مشركند، اجازه بده بر آنان حمله ببريم، در پاسخشان اين آيه نازل شد. «1»
مؤلف: طبري داستان اول را از سدي و عكرمه نقل كرده، و داستان دوم را از ابن زيد آورده «2»، و سيوطي در در المنثور دومي را از ابن ابي حاتم از زيد بن اسلم نقل كرده، و در نقل او آمده كه اين جريان در روز حديبيه اتفاق افتاده «3»، و ليكن هيچيك از اين دو قصه با آنچه نزد اهل نقل و مفسرين مسلم است نمي‌سازد، چون اين دو طائفه مسلم دانسته‌اند كه سوره مائده در حجة الوداع نازل شده، و اگر اين دو داستان درست باشد بايد آيه:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3 ص 153.
(2)تفسير طبري، ج 6 ص 38 و 39.
(3)در المنثور، ج 2 ص 254.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 305
" إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ بَعْدَ عامِهِمْ هذا" «1» و آيه:" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ" «2»، قبل از آيه مورد بحث:" وَ لَا آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرامَ" نازل شده باشد، و در صورت ديگر، معنا ندارد كه بعد از آن حكم به قتل، و دستور به اينكه نزديك مسجد الحرام نشوند، بفرمايد: متعرض مشركين كه قصد خانه خدا دارند مشويد.
و شايد اشكالي كه در اين دو داستان و امثال آن بوده باعث شده كه ابن عباس و مجاهد و قتاده و ضحاك بطوري كه نقل شده بگويند: آيه:" وَ لَا آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرامَ" به وسيله آيه پنجم و بيست و هشتم از سوره برائت نسخ شده است، و داستان نسخ در تفسير قمي نيز آمده، و از ظاهر آن بر مي‌آيد كه روايتي بوده باشد نه گفتار خود قمي.
و با همه اين احوال و اقوال يك نكته همه آنها را باطل مي‌سازد، و آن اين است كه سوره مائده بعد از سوره برائت نازل شده، از طرق ائمه اهل بيت (عليهم السلام) نيز رواياتي رسيده، كه در سوره مائده ناسخ هست ولي منسوخ نيست، از اين روايات هم كه بگذريم جمله:
" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ..." صريح در اين است كه با نزول سوره مائده دين خدا كامل شده، و اين تصريح با اينكه بعضي از آيات آن نسخ شود نمي‌سازد.
و بنا بر اين مفاد جمله:" وَ لَا آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرامَ" به منزله اجمالي است كه جمله بعدي آن كه مي‌فرمايد:" وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ أَنْ تَعْتَدُوا ..."،
آن را تفسير و شرح مي‌كند، و مي‌فرمايد: اگر مشركين قبلا متعرض شما شدند و يا از زيارت شما جلوگيري كردند شما بخاطر كينه توزي و از در انتقام متعرض آنها كه قصد خانه خدا دارند مشويد، و با تعرض خود نسبت به آنها و كشتن و آزارشان حرمت خانه خدا را از بين نبريد، بلكه همواره بر بر و تقوا يكديگر را كمك كنيد.

[رواياتي در باره معناي" نيكي" و" اثم" در ذيل جمله" تَعاوَنُوا عَلَي الْبِرِّ وَ التَّقْوي ..."] ..... ص : 305

و در در المنثور است كه احمد و عبد بن حميد در تفسير اين آيه يعني جمله:" وَ تَعاوَنُوا عَلَي الْبِرِّ ..."، و بخاري در تاريخ خود از وابصه روايت كرده‌اند كه گفت: من به حضور رسول خدا (ص) رسيدم، و تصميم داشتم در سؤال از خوبيها و بديها چيزي را فروگذار نكنم، ولي خود آن جناب فرمود: اي وابصه آيا مي‌خواهي به تو خبر دهم كه به چه منظور آمده‌اي، و آمده‌اي تا چه چيزهايي بپرسي؟ خودت مي‌گويي يا من خبرت دهم، عرضه داشتم:
يا رسول اللَّه شما بفرمائيد، فرمود: تو آمده‌اي از خوبيها و بديها بپرسي، آن گاه از انگشتان دستش
__________________________________________________
(1)سوره برائت، آيه 28.
(2)سوره برائت، آيه 5. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 306
سه انگشت را جمع كرد، و با آنها پي در پي به سينه من مي‌زد، و مي‌فرمود: اي وابصه از اين قلبت بپرس، از اين قلبت بپرس، بر و خوبي هر آن چيزي است كه قلب تو نسبت به آن آرامش يابد، بر آن چيزي است كه نفس تو بدان آرامش يابد، و گناه آن عملي است كه در دل اضطراب و نگراني ايجاد كند، هر چند كه مردم يكي پس از ديگري حكم به درستي آن عمل كنند. «1»
و در همان كتاب است كه احمد، و عبد بن حميد، و ابن حبان، و طبراني، و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته)، و بيهقي از ابي امامه روايت كرده‌اند كه گفت: مردي از رسول خدا (ص) پرسيد اثم- گناه- چيست؟ فرمود: خيالهاي باطلي كه به دل وارد مي‌شود، پرسيد: حال بفرما ايمان چيست؟ فرمود: اينكه آدمي از كار زشتش بدش آيد، و كار نيكش خرسندش سازد، و كسي كه چنين است از مؤمنين است. «2»
و در همان كتابست كه ابن ابي شيبه و احمد و بخاري در كتاب" الادب" و مسلم و ترمذي و حاكم و بيهقي در كتاب" الشعب" از نواس بن سمعان روايت آورده‌اند كه گفت:
شخصي از رسول خدا (ص) پرسيد:" بر" و" اثم" به چه معنا است؟ فرمود: بر به معناي حسن خلق، و اثم به معناي هر خيالي است كه در دلت وارد شود، خيالي كه اگر مرتكب شدي دوست داري مردم آگاه نشوند، و اگر مردم خبردار شوند ناراحت شوي. «3»
مؤلف: اين روايات- بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد- از آيه شريفه:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" «4» خبر مي‌دهد، مؤيد اين روايات معنايي است كه ما در گذشته براي اثم كرديم.
و در مجمع البيان گفته: مفسرين در معناي جمله:" وَ لَا آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرامَ" اختلاف كرده‌اند بعضي گفته‌اند: اين دستور به وسيله آيه:" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ" نسخ شده، (نقل از اكثر مفسرين) بعضي ديگر گفته‌اند از اين سوره- يعني سوره مائده- و از اين آيه هيچ حكمي نسخ نشده، براي اينكه مي‌دانيم كه بر مسلمانان جائز نبوده كه ابتداء با مشركين قتال كنند، مگر آنكه قبلا خود مشركين قتال را آغاز كرده باشند، آن گاه گفته است: اين قول از امام ابي جعفر (ع) روايت شده. «5»
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)در المنثور، ج 2 ص 255.
(4)سوگند به نفس كه براستي خداي تعالي چقدر آن را بي عيب آفريده، و بديها و خوبيهايش را به آن الهام كرده، در نتيجه هر انساني به وسيله اين الهام الهي، درك مي‌كند چه كاري فجور و گناه است، و چه كاري تقوا و خوب است." سوره شمس، آيه 8".
(5)مجمع البيان، ج 3 ص 155.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 307

[رواياتي در ذيل آيه مربوط به گوشت‌هاي حرام و استقسام به ازلام] ..... ص : 307

و در كتاب فقيه به سند خود از أبان بن تغلب از امام جعفر بن محمد بن علي الباقر (صلوات اللَّه عليهما) روايت كرده كه فرمود: ميته و خون و گوشت خوك معروف است، احتياجي به بيان ندارد، اما" ما أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ" عبارت است از هر حيواني كه در پاي بتي ذبح شود، و اما منخنقه يعني حيوان خفه شده- با اينكه يكي از افراد ميته است بدين جهت نام برده شده كه- مجوس را رسم چنين بود كه حيوان سر بريده را نمي‌خوردند و به جاي آن مردار را مي‌خوردند و براي مردار كردن حيوانات از قبيل گاو و گوسفند آنها را خفه مي‌كردند، تا بميرد آن وقت گوشت آنها را مي‌خوردند.
- و همچنين موقوذه را كه يكي ديگر از مصاديق ميته است، از اين جهت نام برده كه- مجوس دست و پاي حيوان را مي‌بستند، و آن قدر مي‌زدند تا بميرد، وقتي به كلي بي جان مي‌شد آن را مي‌خوردند و نيز مترديه كه آن نيز رسم مجوس بود، چشم حيوان را مي‌بستند، و آن را از بام پرت مي‌كردند، تا بميرد، وقتي مي‌مرد گوشتش را مي‌خوردند، و نطيحه كه آن نيز حيواني بوده كه به مرسوم مجوس به وسيله شاخ حيواني ديگر مي‌مرده، مثلا دو بز نر را به جنگ هم مي‌انداختند تا يكي در اثر ضربت شاخ ديگري بميرد، آن گاه آن را مي‌خوردند و نيز" ما أَكَلَ السَّبُعُ إِلَّا ما ذَكَّيْتُمْ" كه مجوس نيم خورده درندگان چون گرگ و شير و خرس را مي‌خوردند، و خداي عز و جل همه اينها را حرام كرد.
و اما عنوان" وَ ما ذُبِحَ عَلَي النُّصُبِ" از رسوم مشركين قريش بوده، آنها درخت و سنگ را مي‌پرستيدند، و در پاي آنها گوسفند قرباني مي‌كردند، و نيز عنوان" أَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلامِ ذلِكُمْ فِسْقٌ" كه اسلام آن را فسق خوانده چنين بوده، كه شتري را مورد تقسيم قرار داده، آن را به ده سهم تقسيم مي‌كردند، كه هر سهمي اسم خاصي داشته، بعضي از سهم‌ها دو و يا بيشتر از دو جزء را مي‌برده، و بعضي از سهمها اصلا نمي‌برده، و آن سهام- چوبه‌هاي تير- را بدست كسي مي‌دادند تا بنام ده نفر خارج كند، هفت چوبه تير نصيب داشته، و سه چوبه آن نصيبي نداشته، در نتيجه در چنين تقسيمي بعضي سهم بيشتري مي‌بردند و بعضي اصلا نمي‌بردند.
آن هفت چوبه تيري كه نصيب داشته عبارت بوده از: 1- فذ 2- توأم 3- مسبل 4- نافس 5- حلس 6- رقيب 7- معلي، به اين ترتيب كه اولي يك سهم از ده جزء شتر را، و دومي دو سهم و سومي سه سهم، و چهارمي چهار سهم، و پنجمي پنج سهم، و ششمي شش سهم، و هفتمي هفت سهم را مي‌برده.
و آن سه چوبه‌اي كه سهم نمي‌برده 1- سفيح 2- منيح 3- وغد، بوده، و سرمايه خريدن شتر به عهده همين سه نفري مي‌افتاده كه سهم نبرده‌اند و اين خود نوعي قمار است، و به همين
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 308
جهت خداي تعالي آن را تحريم كرد «1».
مؤلف: تفسيري كه در اين روايت براي منخنقه و موقوذه و مترديه شده جنبه بيان به وسيله مثال را دارد، نه اينكه معناي اين كلمات تنها همين است كه در روايات آمده، به شهادت اينكه در روايت بعدي به معاني ديگر تفسير شده، و همچنين آمدن جمله:" إِلَّا ما ذَكَّيْتُمْ" با جمله" وَ ما أَكَلَ السَّبُعُ" و آمدن جمله:" ذلِكُمْ فِسْقٌ" با جمله:" وَ أَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلامِ" معنايش اين نيست كه تنها نيم خورده درندگان اگر تذكيه شود حلال است و تنها استقسام به وسيله ازلام فسق است و غير از آن هيچ عملي فسق نيست، چنين دلالتي ندارد.
و در تفسير عياشي از عيوق بن قسوط از امام صادق (ع) روايتي آمده كه در معناي كلمه" منخنقه" فرموده: حيواني كه با طناب بسته شده باشد، و طناب آن را خفه كند، و" موقوذه" حيواني است كه از شدت بيماري، ناراحتي ذبح را احساس نكند، و دست و پايي نزند، و خوني از گردنش بيرون نيايد، و" مترديه" آن حيواني است كه از بالاي خانه و مثل آن پرت شود،" و نطيحة" آن حيواني است كه به هم جنس خود شاخ بزند. «2»
و در همان كتاب از حسن بن علي وشاء از ابي الحسن رضا (ع) روايت آمده كه گفت: از آن جناب شنيدم مي‌فرمود: مترديه و نطيحه و" ما أَكَلَ السَّبُعُ" اگر هنوز جان داشته باشند، و تو بتواني آنها را ذبح كني گوشتش را بخور. «3»
باز در همان كتاب از محمد بن عبد اللَّه از بعضي اصحابش روايت كرده كه گفت: به امام صادق (ع) عرضه داشتم: فدايت شوم، چرا خداي تعالي مردار و خون و گوشت خوك را تحريم كرد؟ فرمود: خداي تبارك و تعالي اگر اينها را بر بندگانش تحريم و غير اينها را حلال كرده، از اين بابت نبوده كه خودش از محرمات بدش مي‌آمده، و از آنچه حلال كرده خوشش مي‌آمده، بلكه خداي تعالي كه خلائق را پديد آورده مي‌داند چه چيزهايي براي ساختمان بدن آنان سودمند، و مايه قوام بدن آنان است، آنها را حلال و مباح كرده، تا به فضل و كرم خود مصالح آنان را تامين كرده باشد، و نيز مي‌داند چه چيزهايي براي ساختمان بدن آنان مضر است ايشان را از استعمال آن نهي كرده، و آن چيزها را بر آنان تحريم نموده، مگر در صورت اضطرار، يعني در مواردي كه ضرر استعمال نكردن محرمات بيش از ضرر استعمال آنها است، آن را حلال كرده، تا شخص مضطر به مقدار رفع اضطرارش و نه بيشتر از آن استفاده كند.
__________________________________________________
(1)من لا يحضره الفقيه.
(2 و 3)تفسير عياشي، ج 1 ص 292.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 309
امام سپس فرمود: و اما ميته بدين جهت تحريم شده كه احدي از آن نخورد، و نزديكش نشود، مگر آنكه بدنش ضعيف و جسمش لاغر، و مغز استخوانش سست و نسلش قطع مي‌شود، و كسي كه مردار مي‌خورد جز به مرگ ناگهاني نمي‌ميرد.
و اما خوردن خون، انسانها را چون سگ، درنده و قسي القلب مي‌سازد و رأفت و رحمت را كم مي‌كند، تا جايي كه كشتن فرزند و پدر و مادر از او احتمال مي‌رود، و دوست و همنشين او نيز از خطر او ايمن نيست.
و اما حرمت گوشت خوك بدان جهت است كه خداي تعالي در ادوار گذشته مردمي را به جرم گناهاني به صورت حيواناتي چون خوك و ميمون و خرس و ساير مسوخات مسخ كرد، و آن گاه خوردن گوشت اينگونه حيوانات را تحريم نمود، تا مردم آن را جزء غذاها و خوردنيهاي خود نشمارند، و عقوبت گناهي را كه باعث مسخ انسانهايي به صورت آن حيوان شد كوچك نشمارند.
و اما حرمت شراب به خاطر اثري است كه شراب دارد، و فسادي كه در عقل و در اعضاي بدن مي‌گذارد، آن گاه فرمود: دائم الخمر مانند كسي است كه بت مي‌پرستد، و شراب او را دچار ارتعاش ساخته نور ايمان را از او مي‌برد، و مروتش را منهدم مي‌سازد، وادارش مي‌كند به اينكه هر گناهي چون قتل نفس، و زنا را مرتكب شود، او حتي ايمن از اين نيست كه در حال مستي با محارم جمع شود، در حالي كه خودش متوجه نباشد، كه چه مي‌كند، و شراب، كار نوشنده‌اش را به ارتكاب هر نوع شر و گناه مي‌كشاند. «1»

بحث روايتي ديگر [(پيرامون نزول آيه" اليوم اكملت لكم ..." در خصوص ولايت علي (ع) در روز غدير خم)] ..... ص : 309

اشاره

در كتاب غاية المرام از كتاب فضائل علي (ع) و او از ابي المؤيد موفق بن احمد، و او از سيد الحفاظ شهردار بن شيرويه، فرزند شهردار ديلمي نقل كرده، كه وي از همدان نامه‌اي به من نوشت، و در آن نوشته بود كه ابو الفتح عبدوس بن عبد اللَّه بن عبدوس همداني در نامه‌اش به من نوشت، كه عبد اللَّه بن اسحاق بغوي برايم حديث كرده، كه حسين بن عليل غنوي برايم حديث كرد، كه محمد بن عبد الرحمن زراع برايم حديث كرد، كه قيس بن حفص برايم روايت كرد، كه علي بن الحسين برايم نقل كرد، كه ابو هريرة از ابي سعيد خدري برايم نقل
__________________________________________________
(1) تفسير عياشي، ج 1 ص 291.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 310
كرد: كه رسول خدا (ص) در آن روزي كه مردم را به جمع شدن در غدير خم دعوت فرمود دستور داد زير درختي را كه در آنجا بود از خار و خاشاك بروبند، و آن روز روز پنجشنبه بود، همان روز بود كه مردم را به سوي پيروي از علي (ع) دعوت نموده، بازوي او را گرفت و بلند كرد، بطوري كه مردم سفيدي زير بغل آن جناب را ديدند، و اين دو از يكديگر جدا نشدند، تا آنكه آيه شريفه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً" نازل گرديد، پس رسول خدا (ص) به مژدگاني اينكه دين به حد كمال رسيد، و نعمت خدا تمام شد، و پروردگار از رسالتش و از ولايت علي راضي شده، اللَّه اكبر گفت، و سپس گفت:" اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و انصر من نصره، و اخذل من خذله" «1».
آن گاه حسان بن ثابت عرضه داشت: يا رسول اللَّه آيا اجازه مي‌دهي چند شعر بسرايم؟
فرمود بگو كه همين ابيات را نيز خداي تعالي نازل مي‌كند، پس حسان بن ثابت اين چند بيت را بسرود:
يناديهم يوم الغدير نبيهم بخم و اسمع بالنبي مناديا
باني مولاكم نعم و وليكم فقالوا و لم يبدوا هناك التعاميا
إلهك مولانا و انت ولينا و لا تجدن في الخلق للامر عاصيا
فقال له قم يا علي فانني رضيتك من بعدي اماما و هاديا
در روز غدير پيامبرشان به بانگ بلند ندايشان در داد، غديري كه در سرزمين خم قرار داشت، و اي كاش مردم جهان بودند و رسول خدا (ص) را در حال ندا مي‌ديدند، كه مي‌گفت: آيا من سرپرست و ولي شما هستم؟ و مردم در پاسخش بدون هيچ پرده‌پوشي گفتند معبود تو مولاي ما و خود تو ولي ما هستي، و تو خواننده اين شعر اگر در آنجا بودي حتي يك نفر هم مخالف نمي‌يافتي، در اين هنگام رو به علي بن ابي طالب كرد، و فرمود: يا علي برخيز كه من تو را براي امامت و هدايت اين خلق بعد از خودم شايسته ديدم.
و از كتاب" نزول القرآن في امير المؤمنين علي بن ابي طالب" تاليف حافظ ابي نعيم آمده كه وي بعد از حذف سند از قيس بن ربيع از ابي هارون عبدي از ابي سعيد خدري نظير اين
__________________________________________________
(1)پروردگارا دوست بدار و سرپرستي كن كسي را كه علي را دوست و سرپرست خود بداند، و دشمن بدار كسي را كه آن جناب را دشمن بدارند، و ياري كن كسي را كه او را ياري كند، و خوار بدار كسي را كه از ياري او دريغ بدارد.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 311
حديث را نقل كرده، با اين تفاوت وي بعد از آن چهار بيت اين دو بيت نيز آمده.
فمن كنت مولاه فهذا وليه فكونوا له انصار صدق مواليا
هناك دعا اللهم وال وليه و كن للذي عادا عليا معاديا
پس هر كس كه من در زندگيم مولاي او بودم اين" علي بن ابي طالب" سرپرست او است، پس هان اي مردم ياران او و دوستداران درست او باشيد، و چون سخن رسول (ص) به اينجا رسيد دست به دعا برداشت: كه بار الها دوست بدار او را، و براي هر كس كه علي را دشمن بدارد دشمني آشتي ناپذير باش، و در دشمني با او كوتاهي مفرماي.
و نيز از كتاب" نزول القرآن" حديثي بدون ذكر اوائل سند از علي بن عامر از ابي الحجاف از اعمش از عضه روايت آورده كه گفت اين آيه شريفه يعني آيه:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ" در باره علي بن ابي طالب بر پيامبر نازل شد، و در همين خصوص است كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً".
و از ابراهيم بن محمد حمويني روايت آورده كه گفت: شيخ تاج الدين ابو طالب علي بن الحسين بن عثمان بن عبد اللَّه خازن برايم گفت: كه مرا خبر داد امام برهان الدين ناصر بن ابي المكارم مطرزي، (و بمن اجازه نقل آن را نيز بداد)، كه خبر داد مرا امام اخطب خوارزم ابو المؤيد موفق بن احمد مكي خوارزمي، و گفت: مرا خبر داد سيد حفاظ در نامه‌اي كه از همدان به من نوشت كه مرا خبر داد رئيس ابو الفتح به وسيله نامه كه ما را حديث كرد استادمان عبد اللَّه بن اسحاق نبوي، كه ما را خبر داد استادمان حسن بن عقيل غنوي، كه ما را خبر داد محمد بن عبد اللَّه زراع كه ما را خبر داد قيس بن حفص كه گفت: مرا حديث كرد علي بن حسين عبدي از ابي هارون عبدي از ابي سعيد خدري كه ... تا آخر حديثي كه قبلا نقل شد.
و نيز از حمويني از سيد الحفاظ و ابو منصور شهردار بن شيرويه پسر شهردار ديلمي روايت كرده كه گفت: استاد ما حسن بن احمد بن حسين حداد مقري و حافظ از احمد بن عبد اللَّه بن احمد براي ما نقل كرد، كه محمد بن احمد بن علي براي ما خبر داد، كه محمد بن عثمان بن ابي شيبه به ما خبر داد كه يحيي حماني به ما خبر داد و گفت: كه قيس بن ربيع از ابي هارون عبدي از ابي سعيد خدري برايمان حديث كرد كه ... تا آخر حديث اول.
آن گاه صاحب غاية المرام اضافه مي‌كند كه حمويني دنبال اين حديث گفته است:
اين حديث طرق بسياري به ابي سعيد سعد بن مالك خدري انصاري دارد.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 312
و همو از كتاب مناقب الفاخرة، تاليف سيد رضي- رحمه اللَّه- از محمد بن اسحاق از ابي جعفر از پدرش از جدش روايت كرده كه گفت: بعد از آنكه رسول خدا (ص) از كار حجة الوداع فارغ شد در مراجعت در سرزميني كه آن را ضوجان مي‌گفتند پياده شد، و در آنجا بود كه آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ" نازل شد، همين كه مصونيتش از شر و دشمني مردم نازل شد، ندا در داد كه: الصلاة جامعه- مردم براي نماز جمع شويد- مردم همه، گردش جمع شدند، آن گاه فرمود: چه كسي نسبت به شما اختياردارتر از خود شما است؟ صداي گريه از همه جا برخاست، و گفتند: خدا و رسولش، پس آن گاه دست علي بن ابي طالب را گرفت و فرمود: هر كس كه من مولاي او بودم علي مولاي او است، بار الها دوست بدار كسي را كه با او دوستي كند، و دشمن بدار كسي را كه با او دشمني كند، و ياري فرما كسي را كه وي را ياري كند، و بي ياور بگذار كسي را كه از ياري او دريغ نمايد، براي اينكه او از من است، و من از اويم، و او نسبت به من به منزله هارون است نسبت به موسي، با اين تفاوت كه بعد از من پيغمبري نخواهد بود، و اين- يعني ولايت علي بن ابي طالب (ع)- آخرين فريضه‌اي بود كه خداي تعالي بر امت محمد (ص) واجب كرد، و بعد از انجام اين جريان بود كه خداي عز و جل اين آيه را نازل كرد:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً" ابي جعفر مي‌گويد: مردم همگي از رسول خدا (ص) همه از واجبات دستورشان داده بود واجبات در نماز و روزه و زكات و حج قبول كرده بودند، لا جرم آن جناب را در اين فريضه نيز تصديق كردند.
ابن اسحاق مي‌گويد: من به ابي جعفر گفتم: اين جريان در چه روزي واقع شد؟
گفت: شب نوزده از ماه ذي الحجة سال دهم هجرت، و در نسخه برهان به جاي كلمه" تسع" كلمه" سبع" آمده، يعني هفده شب گذشته بود و در راه برگشتن آن جناب از حجة الوداع بود، و بين اين ماجرا و بين وفات رسول خدا (ص) صد روز فاصله شد و رسول خدا (ص) (سمع و در نسخه برهان آمده: سمي) نام دوازده نفر را در غدير خم بر شمرد.
و از مناقب ابن المغازلي بعد از حذف اوائل سند از ابي هريرة روايت كرده كه گفت:
هر كس روز هيجدهم ذي الحجه را روزه بگيرد خداي تعالي براي او ثواب شصت ماه روزه مي‌نويسد و آن روز روز غدير خم است كه در آن روز رسول خدا (ص) از مردم براي علي بن ابي طالب بيعت گرفت، و فرمود: هر كس كه من مولاي اويم علي مولاي او است، ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 313
بار الها دوست بدار هر كس را كه او را دوست بدارد و دشمن بدار هر كسي را كه با او دشمني كند و ياري كن هر كسي را كه او را ياري كند، پس عمر بن خطاب گفت، بخ بخ لك يا بن ابي طالب، اصبحت مولاي و مولي كل مؤمن و مؤمنة، مبارك باد مبارك باد بر تو اي پسر ابي طالب كه مولاي من و مولاي هر مرد و زن با ايماني شدي، در اين هنگام بود كه خداي تعالي آيه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ ..." را نازل كرد. «1»
و از مناقب ابن مردويه و از كتاب سرقات الشعر مرزباني از ابي سعيد خدري نظير آن روايتي كه از خطيب نقل كرده بود را نقل كرده.
مؤلف: اين دو حديث را سيوطي هم در در المنثور از ابي سعيد و ابي هريره روايت كرده «2» و گفته است كه سند آنها ضعيف است، چون رواياتي به طرقي بسيار نقل شده كه منتهي به صحابه مي‌شود و اگر در آنها دقت شود از آن صحابه نيز منتهي مي‌شود به عمر بن خطاب و علي بن ابي طالب و معاويه و سمره، به اين مضمون كه آيه شريفه در روز عرفه از حجة الوداع كه روز جمعه بود نازل شده و از آن ميان روايتي كه مورد اعتماد است آن روايت منقول از عمر بن خطاب است كه در المنثور آن را از حميدي و عبد بن حميد و احمد و بخاري و مسلم و ترمذي و نسايي و ابن جرير و ابن منذر و ابن حبان و بيهقي (در كتاب سنن خود) همگي از طارق بن شهاب از عمر و نيز از ابن راهويه (در مسندش) و از عبد بن حميد از ابي العاليه، از عمر و نيز از ابن جرير، از قبيصة بن ابي ذؤيب، از عمر و نيز از بزاز، از ابن عباس و ظاهرا ابن عباس از عمر روايت كرده‌اند «3».

[آيه" اليوم ..." شريفه جز مساله ولايت، مساله ديگري را تحمل نمي‌كند] ..... ص : 313

حال كه اين معنا روشن شد كه آيه شريفه در باره مساله ولايت نازل شده نه ضعف سند مضر به مطلب است و نه اختلاف روايات در تاريخ نزول آن، اما مساله ضعف سند- به فرضي كه مسلم باشد- ضرري به متن آن در صورتي كه موافق با كتاب خدا باشد نمي‌زند و ما در بيان سابق خود توضيح داديم كه مفاد آيه غير مساله ولايت نمي‌تواند باشد و اگر به خاطر داشته باشيد همه احتمالاتي كه در مورد آيه داده‌اند ذكر كرديم و ديديد كه همه آنها مورد اشكال بودند، تنها معناي صحيحي كه آيه شريفه تحمل آن را داشت همين معنايي است كه مفاد اين دو روايت و امثال آن بيانگر آن است و چون در بين روايات تنها اين دو روايت موافق كتاب است قهرا اخذ
__________________________________________________
(1)غاية المرام.
(2)در المنثور، ج 2 ص 259.
(3)در المنثور، ج 2 ص 258.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 314
به آن دو متيقن است.
علاوه بر اينكه اين احاديث كه دلالت مي‌كند بر نزول آيه در خصوص مساله ولايت صرفنظر از اينكه منحصر به اين دو روايت نيست بلكه بيش از بيست حديث است كه از طرق شيعه و سني نقل شده، ارتباطي با روايات وارده در شان نزول آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ ..." «1» دارد كه آن روايات از پانزده حديث بيشتر است و آنها را هم شيعه نقل كرده و هم سني و همه اين سي و پنج حديث مربوط به داستان غدير است كه رسول خدا (ص) فرمود:" هر كس كه من مولاي او بودم علي مولاي اوست" و خود اين فرمايش حديثي است متواتر و قطعي كه جمع بسياري از صحابه آن را نقل كرده و جمع بسياري از علماي شيعه و سني به متواتر بودن آن اعتراف نموده‌اند.
و اين مطلب مورد اتفاق است: كه جريان غدير در مراجعت رسول خدا (ص) از مكه به سوي مدينه اتفاق افتاده و اين ولايت (اگر به خاطر فرار از قبول حق حمل بر شوخي و العياذ باللَّه بيهوده گويي ساحت مقدس رسول خدا (ص) نشود) خود فريضه‌اي است از فرائض دين مبين اسلام، مانند دو فريضه تولي (دوست داشتن خدا و دوستان او) و تبري (بيزاري جستن از دشمنان خدا و دشمني با او) كه قرآن كريم در آياتي بسيار تصريح به آن فرموده و وقتي چنين باشد جائز نيست كه اعلام و جعل واجب الهي متاخر از نزول آيه مربوط به آن باشد، بنا بر اين آيه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ..." بايد بعد از واجب شدن ولايت نازل شده باشد و در نتيجه هر حديثي كه غير اين بگويد: اگر قابل توجيه نباشد قابل قبول نيست.

[بررسي روايات ديگري كه آيه را به غير مساله ولايت ربط مي‌دهند] ..... ص : 314

و اما رواياتي كه سيوطي نقل كرده علاوه بر پاسخي كه به آن داديم و گفتيم: هر روايتي كه بر خلاف آن دو روايت باشد مخالف قرآن و غير قابل قبول است پاسخ ديگري دارد كه اينك آن را خاطرنشان مي‌سازيم توجه بفرمائيد:
اگر آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ ..." را با بياني كه ما در معناي آن داريم و به زودي مي‌آيد ان شاء اللَّه و آيه شريفه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ..." را و نيز احاديث وارده از طرق شيعه و سني در تفسير اين دو آيه و روايات متواتر غدير را، مورد دقت قرار دهيم و همچنين اگر اوضاع داخلي مجتمع اسلامي اواخر عمر رسول خدا (ص) را بررسي كنيم و مورد بحث عميق قرار دهيم،
__________________________________________________
(1)"سوره مائده، آيه 67".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 315
يقين پيدا مي‌كنيم كه امر ولايت قبل از روز غدير به ايامي نازل شده و رسول خدا (ص) از اظهار اين حكم نازل شده، بدين جهت خود داري مي‌كرده كه مي‌ترسيده مردم آن را تحمل نكنند و نپذيرند و يا عليه آن سوء قصدي كنند و در نتيجه امر دعوت مختل شود (و مردم به خاطر اين آخرين دعوت همه دعوت‌هاي ديني را رد نموده، از دين مرتد شوند) به اين منظور لا يزال تبليغ آن را تاخير مي‌انداخته تا آنكه آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ ..." نازل شد و آن جناب را از خطري كه احتمالش را مي‌داد تامين و مصونيت داد، آن وقت بدون درنگ در همان روز يعني روز غدير حكم مزبور را اعلام نمود.
و بنا بر اين مي‌توان احتمال داد كه خداي تعالي قسمت عمده سوره مائده را كه آيه" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ" و توأم با آن آيه ولايت را در روز عرفه نازل كرده باشد ولي رسول خدا (ص) بيان ولايت را تا روز غدير خم تاخير انداخته باشد و اما خودش آن آيه را در همان روز عرفه تلاوت كرده باشد و اما اينكه در بعضي از روايات آمده كه اين سوره و يا خصوص آيه ولايت در روز غدير خم نازل شده، هيچ بعيد نيست از اين جهت باشد كه مسلمانان در آن روز براي اولين بار آن آيه را شنيده باشند، چون روز غدير خم روزي بود كه حكم آيه به مردم ابلاغ شد، قهرا آيه اين حكم نيز در آن روز به گوش مردم خورده.
و بنا بر اين پس بين روايات منافاتي نيست، يعني آنها كه دلالت مي‌كنند بر نزول آيه در باره مساله ولايت و آنها كه دلالت دارند بر نزول آيات در روز عرفه، نظير روايت عمر و علي و معاويه و سمره با هم كمال سازش را دارند، زيرا تنافي در وقتي تحقق مي‌يابد كه يك دسته از روايات بگويند: آيات در روز غدير خم نازل شده و دسته ديگر دلالت كنند بر اينكه در روز عرفه نازل شده است.
و اما اينكه در روايات دسته دوم آمده بود كه آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه دين خدا با حكم حج به كمال رسيد و روايات ديگر نظير آن، در حقيقت راوي خواسته است فهم خود را ارائه بدهد نه اينكه رسول خدا (ص) چنين چيزي را فرموده باشد، چون چنين سخني با نقل قابل اعتماد از آن جناب به ما نرسيده، خود قرآن كريم هم كه چيزي در اين باب نفرموده.
و اي بسا همين مطلب از روايتي كه عياشي آن را در تفسير خود از جعفر بن محمد بن محمد خزاعي از پدرش نقل كرده استفاده بشود، چون در آن روايت آمده كه راوي گفت: من از امام صادق (ع) شنيدم مي‌فرمود: بعد از آنكه رسول خدا (ص) در روز عرفه كه روز جمعه بود وارد عرفات شد، جبرئيل به نزدش آمد و عرضه داشت: خداي عز و جل
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 316
سلامت رسانده، مي‌فرمايدت كه به امتت بگو:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ" امروز دين شما را با ولايت علي بن ابي طالب كامل و نعمت خود را بر شما تمام و اسلام را برايتان ديني مرضي كردم و ديگر بعد از اين چيزي بر شما نازل نخواهم كرد.
آري قبلا نماز و زكات و روزه و حج را نازل كرده بودم و اين فريضه پنجمي است كه بر شما نازل نمودم و آن فرائض ديگر را از شما قبول نمي‌كنم مگر با داشتن اين پنجمي (يعني نماز و روزه و حج و زكات را از شما نمي‌پذيرم مگر با داشتن ولايت علي (ع)). «1»
علاوه بر اينكه در آن رواياتي كه از عمر نقل شده كه گفته است: آيه مورد بحث روز عرفه نازل شده، اشكال ديگري وارد است و آن اين است كه گويا عمر معناي اكمال دين را متوجه نشده، آن را عبارت دانسته از غلبه مسلمين بر كفار و اينكه در روز عرفه آن سال زائران خانه خدا يكپارچه مسلمان بودند و كفر در آنجا راه نداشت، چون در همه آن روايات كه از وي نقل شده آمده كه بعضي از اهل كتاب (و در بعضي از آن نقل‌ها آمده كه آن اهل كتاب كعب بوده) به عمر گفت: در قرآن آيه‌اي است كه اگر مثل آن آيه بر ما يهوديان نازل شده بود ما آن روز را جشن و روز عيد مي‌گرفتيم و آن آيه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي ..." است عمر در پاسخ گفت: به خدا سوگند من مي‌دانم آن روز را آن روز روز عرفه از سال حجة الوداع بود.
و در اين روايت به عبارتي كه در نقل ابن راهويه و عبد الحميد از ابي العاليه آمده، چنين بر مي‌خوريم، اصحاب نزد عمر بودند كه سخن از اين آيه به ميان آمد، مردي از اهل كتاب گفت: اگر ما مي‌دانستيم اين آيه در چه روزي نازل شده، آن روز را عيد مي‌گرفتيم، عمر گفت: سپاس و حمد خدايي را كه آن روز را و روز بعدش را براي ما عيد قرار داد، چون اين آيه در روز عرفه نازل شد كه فرداي آن عيد قربان است و خداي تعالي امر را براي ما به كمال رساند و ما فهميديم كه امر بعد از اين رو به نقصان مي‌گذارد.
و اين جمله آخر روايت به شكل ديگر نيز نقل شده: كه در المنثور از ابن ابي شيبه و ابن جرير از عنتره روايت مي‌كند كه گفت: وقتي آيه" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ" نازل شد كه اتفاقا آن روز، روز حج اكبر نيز بود، عمر گريه كرد رسول خدا (ص) پرسيد:
سبب گريه تو چيست؟ عرضه داشت: (گريه‌ام براي اين است كه دين ما رو به زيادت داشت و هر روز حكمي جديد نازل مي‌شد و جمعيتي جديد به اسلام در مي‌آمد) ولي امروز كه وحي
__________________________________________________
(1) تفسير عياشي، ج 1 ص 293.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 317
آمد دين كامل شد، فهميديم كه امر از اين به بعد رو به نقصان مي‌گذارد چون هيچ چيزي به كمال خود نمي‌رسد مگر آنكه از آن پس رو به نقصان مي‌رود، رسول خدا (ص) فرمود: درست است. «1»
و نظير اين روايت، روايت ديگري است كه به وجهي شبيه به روايت قبل است و سيوطي در در المنثور آن را از احمد از علقمة بن عبد اللَّه مزني نقل كرده، علقمه گفته است:
مردي برايم حديث كرد كه من در مجلس عمر بن خطاب بودم، عمر رو كرد به مردي از حاضران و پرسيد: تو از رسول خدا (ص) چگونه شنيدي كه اسلام را توصيف كرده باشد؟
آن مرد گفت: من از رسول خدا (ص) شنيدم مي‌فرمود: اسلام در آغاز مانند شتر خردسال بود و سپس مانند شتر دوساله شد و آن گاه چهار ساله و شش‌ساله و در آخر به كمال نيرومندي مي‌رسد، عمر گفت: بله، ولي اين را هم بايد دانست كه بعد از نيرومندي اول رو به نقصان نهادن است. «2»
خوب خواننده محترم توجه دارد كه اين روايات همه در صدد اين هستند كه به مردم بفهمانند معناي نازل شدن آيه در روز عرفه سال حجة الوداع اين است كه مردم متوجه شوكت دين بشوند و آن جمعيت يكپارچه را كه در موسم حج مشاهده مي‌كنند كه حتي يك مشرك در بين آنان نيست، سر سري نپنداشته، از كنار آن بي تفاوت نگذرند بلكه متوجه باشند كه اين همان اكمال دين و اتمام نعمت است كه آيه شريفه به آن اشاره مي‌كند، بله نعمت خدا در آن روز تمام شد، چون محيط مكه از شرك خالص گرديد و محض و خالص براي مسلمين شد و دين خدا به كمال رسيد، چون در آن روز غير از دين مسلمانان هيچ دين ديگري در آن روز در مكه وجود نداشت و مسلمانان در آن روز هيچ ترسي از كفار نداشته‌اند.
و به عبارتي ديگر مراد از كمال دين و تماميت نعمت، كمال و تماميت آن ظواهر ديني و مراسمي است كه مسلمانان در دست داشتند و بدون ترس و واهمه از دشمن، آن مراسم را انجام داده و آن ظواهر را عملي كردند، بدون اينكه يك نفر از كفار در بينشان باشد، اين است مراد از كمال و تماميت دين، نه كمال شرايع و معارف احكامي كه به تدريج از ناحيه خداي تعالي تشريع مي‌شد و همچنين مراد از اسلام ظاهر موجود از اسلام است كه مسلمانان آن روز به خاطر همان ظاهر مسلمان خوانده مي‌شدند و تو خواننده مي‌تواني اينطور بگويي كه هدف اين
__________________________________________________
(1)در المنثور، ج 2 ص 258.
(2)در المنثور، ج 2 ص 259. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 318
روايات اين است كه به مردم تفهيم كند كه مراد از دين، صورت دين است صورتي كه در اعمال مسلمانان مشاهده مي‌شود و معلوم است كه دين به اين معنا بعد از زياد شدن رو به نقصان مي‌گذارد.
و اما كليات معارف و احكام تشريع شده از ناحيه خدا نقصان پذير نيست وقتي خداي تعالي كار خود را كرد و آخرين حكم دين را نازل كرد، دين به كمال خود رسيده و ديگر ناقص نمي‌شود، پس اينكه عمر در روايت عنتره گفت:" چون هيچ چيزي به كمال خود نمي‌رسد مگر آنكه از آن پس رو به نقصان مي‌رود"، نمي‌تواند منظورش از دين اين معارف باشد بلكه همانطور كه گفتيم: منظورش مراسم ظاهري دين است كه مانند هر چيز ديگري به تبع تحولاتي كه در عالم رخ مي‌دهد متحول مي‌شود، مانند تاريخ و اجتماع و اما دين، محكوم به امثال اين سنت‌ها و نواميس جاري در عالم نمي‌شود مگر به نظر آن كسي كه اصلا براي دين معنايي جز سنت اجتماعي قائل نيست. بله به نظر او، دين هم مانند ساير سنت‌هاي اجتماعي دستخوش حوادث مي‌گردد.

[اشكالاتي كه بر قول به اينكه مراد از اكمال دين و اتمام نعمت، كمال و تمام ظاهري مي‌باشد، وارد است] ..... ص : 318

حال كه اشكال اين روايات روشن شد، مي‌گوئيم: چند اشكال به اين نظريه وارد است: اول اينكه آن معنايي كه عمر براي اكمال دين كرد نمي‌تواند مصداق و منظور آيه:
" أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ..." باشد، زيرا در سابق (آنجا كه اقوال مفسرين را در اينكه منظور از اكمال دين چيست؟ نقل كرديم)، اشكالهايي را كه بر اين قول متوجه بود آورديم.
دوم اينكه چگونه ممكن است خداي تعالي دين را به خاطر صرف ظاهرش و اينكه همه مردم آن سرزمين به دو كلمه:" اشهد ان لا اله الا اللَّه و ان محمدا رسول اللَّه" اقرار كرده‌اند كامل بداند و صرف اين جهت را كه ديگر در مكه كسي نيست كه علنا بت بپرستد، كمال دين بخوانند و اين معنا را بر مردم منت بگذارد؟ با اينكه در بين همين گويندگان شهادتين كساني بودند كه صد برابر خطرناك‌تر از مشركين و ضرر و فسادشان بيشتر از آنان بود و آن جمعيت منافقين بودند كه در ظاهر خود را از مسلمانان، مسلمان‌تر وانمود مي‌كردند و در باطن جلسات سري براي رخنه كردن در داخل مسلمانان و بر هم زدن اوضاع آنان و كارشكني در كارشان و داخل كردن رواياتي دروغين در بين رواياتشان و القاي شبهه در بين ساده‌لوحانشان تشكيل مي‌دادند و خطر اين منافقين قابل قياس با خطر كفار نبود (در اوائل سوره بقره سه آيه در باره كفار نازل كرده و چون سخن از خطر منافقين گفته، چهارده آيه در باره آنان نازل كرده) و در سراسر قرآن خبرهاي عظيمي از آنان حكايت شده كه شما مي‌توانيد پاره‌اي از آن خبرها و خطرها را در سوره‌هاي منافقين و بقره و نساء، مائده، انفال، برائت، احزاب و سوره‌هايي ديگر مطالعه كنيد.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 319
به راستي ما نفهميديم در روز عرفه اين خطر چطور ناديده گرفته شد و چه كسي مي‌تواند كه با نزول آيه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ..." در روزي كه ديگر هيچ كافري در آن سر زمين نبود منافقين (كه در حقيقت همان كفار بودند) خفه شدند؟ و جمعيتشان خود به خود متلاشي شد و كيدشان باطل گرديد، اگر باطل شد آخر چگونه و به چه طريق؟ و اگر خفه نشدند و جمعيتشان هم چنان باقي بود و هم چنان سرگرم توطئه عليه اسلام و مسلمين بودند، پس چگونه خداي تعالي بر مسلمانان منت نهاده كه ظاهر دينشان را كامل كرد؟ و نعمت را بر آنان تمام نموده؟ و آيا مي‌توان گفت: كه خداي تعالي به همين ظاهر تهي از محتوي راضي شده كه فرموده:" وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً"، مگر اين خود خداي تعالي نيست كه رسول گرامي خود را مخاطب قرار داده مي‌فرمايد:" هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ". «1»
آيا كسي مي‌تواند به خود جرأت دهد و بگويد: خداي تعالي به كمال ظاهري ديني كه چنين باطني دارد منت نهاده و يا نعمت خود را با اينكه آميخته با خون دلهايي است كه از ناحيه منافقين ايجاد مي‌شود، تمام بخواند؟ و بفرمايد: نعمتم را بر شما تمام كردم؟ و يا از رضايتش به صورت بي‌محتوايي از دين خبر دهد؟ با اينكه در آيات كريمه‌اش از اينگونه مسلمانان بي محتوي (يعني از اين منافقين) بيزاري جسته و فرموده:" وَ ما كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُداً" «2».
و در باره منافقين فرموده: (و مي‌دانم كه منظورش جز دين آنان نيست)،" فَإِنْ تَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يَرْضي عَنِ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ" «3» و بعد از همه اين اشكال‌ها و ناسازگاري‌ها، آيه شريفه از نظر عبارت مطلق است و مساله اكمال و اتمام و رضايت به هيچ قيدي مقيد نشده و همچنين كلمات دين و اسلام و نعمت به هيچ جهتي دون جهتي مقيد نشده، پس به چه دليل گفته‌اند: منظور از اكمال دين چنين و چنان است؟
حال اگر بگويي بين منافقين و كفار در اينجا فرق هست، زيرا همانطور كه قبلا اشاره شد آيه مورد بحث خواسته است وعده‌اي را كه خداي تعالي قبلا داده بود به انجاز برساند كه فرموده است:
__________________________________________________
(1)دشمن واقعي تو و دين تو اين منافقين هستند از آنان بر حذر باش." سوره منافقون، آيه 4".
(2)من هرگز گمراه كنندگان راي ياور خود نمي‌گيرم." سوره كهف، آيه 51".
(3)و به فرضي كه شما از منافقين (يعني از دين آنان) خوشتان بيايد خداي تعالي هرگز از مردم تبهكار راضي نيست." سوره برائت، آيه 96"
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 320
" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضي لَهُمْ وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً يَعْبُدُونَنِي لا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً". «1» يعني: خدا به كساني كه از شما ايمان آوردند و عمل صالح كردند وعده داده كه به زودي زمين را از دشمنان و كفار گرفته به شما مي‌سپارد، همانطور كه مؤمنين قبل از شما را جانشين كفار كرد و به زودي دين آنان را مكنت مي‌دهد، آن ديني كه خدايش براي ايشان پسنديد و به زودي خوفي را كه داشتند مبدل به امنيت خواهد كرد و فرموده:" چنين مي‌كنم تا مرا بپرستند و چيزي را شريك من قرار ندهند".
پس اين آيه بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد به مؤمنين وعده داده كه دينشان را از شر دشمنان آزاد خواهد كرد، اما دين مرضي آنان را و قيد مرضي بودن در اين آيه محاذي جمله:" وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً" قرار گرفته و از همين محاذات به خوبي مي‌فهميم كه مراد از اكمال دين مرضي تمكين دادن آن، يعني نجات دادن آن از مزاحمت مشركين است و اما منافقين وضع ديگري و خطر ديگري غير مزاحمت داشتند، رواياتي هم كه مي‌گويد: اين آيه در روز عرفه نازل شده به اين معنا اشاره دارد، مفسرين نيز همين را از آيه فهميده‌اند كه مراد از اكمال دين نجات دادن مسلمانان و اعمال ديني آنان از مزاحمت مشركين است.

[پاسخ به اين توهم كه مراد از اكمال دين، نجات دادن مسلمين از مزاحمت مشركين است] ..... ص : 320

در پاسخ مي‌گوئيم: ما نيز قبول داريم كه آيه مورد بحث در مقام تحقق دادن و وفا كردن خداي تعالي به وعده‌اي است كه در (آيه 55) سوره نور به مؤمنين داده بود و همچنين قبول داريم كه جمله:" أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ" در اين آيه محاذي جمله:" وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ ..." قرار دارد و جمله:" وَ رَضِيتُ لَكُمُ ..." در برابر جمله:" الَّذِي ارْتَضي لَهُمْ" واقع است، همه اينها را قبول داريم و شكي در آن نيست.
و ليكن آيه سوره نور با جمله:" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" با در نظر گرفتن اينكه خطاب در آن متوجه عموم مسلمانان است و با توجه به كلمه:" منكم" كه وعده الهي را خاص بعضي از آن عموم مي‌سازد، جاي هيچ شبهه نيست كه وعده‌اي را كه داده به طائفه خاصي از مسلمانان داده و آن طائفه را چنين معرفي كرده: كه درستي و صلاح اعمال ظاهريشان از وجود ايمان باطنيشان خبر مي‌دهد و معلوم است آن مقدار از دين خدا كه در اعمال آنان ظهور مي‌يابد، همان ديني است كه از ناحيه خداي تعالي تشريع شده، پس تمكين دين مرضي خدا همان اكمال ديني است كه نزد خدا است و خداي تعالي آن را اراده كرده و مرضي خود دانسته و بعد از مرحله اراده، آن را در قالب تشريع ريخته و با انزال تدريجي اجزاي آن دين
__________________________________________________
(1)"سوره نور، آيه 55".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 321
را در نزد مردم جمع كرده تا مسلمين بعد از نوميدي كفار از اسلام به وسيله آن، مجموعه او را بپرستند.
و اين همان معنايي است كه ما براي اكمال دين كرديم و گفتيم: كه اكمال دين به معناي اكمال آن از حيث تشريع است يعني بعد از اكمال، ديگر هيچ حكمي تشريع نخواهد شد، چون آنچه تشريع شدني بود شد، اين است معناي اكمال دين، نه شركت نداشتن مشركين در اعمال مسلمانان و مراسم حج ايشان و مخلوط نشدن مراسم آنان با مراسم مسلمين و به عبارتي ديگر معناي اكمال دين اين است كه خداي تعالي اين را به بالاترين مدارج ترقي اوج دهد بطوري كه ديگر بعد از رسيدن به حد كمال و زيادي رو به نقصان نگذارد.
و در تفسير قمي است كه پدرم از صفوان بن يحيي از اعلاء از محمد بن مسلم از امام باقر (ع) برايم نقل كرد كه آخرين فريضه‌اي كه خداي عز و جل نازل كرد، ولايت بود كه بعد از آن ديگر هيچ فريضه‌اي نازل نشد به جز آيه شريفه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ" كه اين آيه در محلي به نام" بكراع الغميم" نازل شد و رسول خدا (ص) مساله ولايت را در جحفه ابلاغ فرمود و بعد از آن كه ديگر هيچ فريضه‌اي نازل نشد. «1»
مؤلف: اين معنا را مرحوم طبرسي در تفسير مجمع البيان از دو امام بزرگوار امام باقر (ع) از امام امير المؤمنين (ع) روايت كرده كه آن جناب فرمود: از رسول خدا (ص) شنيدم مي‌فرمود: بناي اسلام بر پنج پايه و اساس است بر شهادتين و بر قرينتين، پرسيدند، معناي دو شهادت را مي‌دانيم، بفرما دو قرينه چيست؟ فرمود: نماز و زكات و بدن جهت اين دو قرينه يكديگرند كه يكي از آنها به تنهايي و بدون ديگري قبول نيست، سوم بر روزه، چهارم بر حج خانه خدا، براي كسي كه استطاعت آن را دارد و خاتمه همه آنها پنجمي است كه ولايت است و خداي تعالي در باره آن اين آيه را نازل فرمود كه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً" «2» «3» «4».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1 ص 162.
(2)مجمع البيان ج 3 ص 159.
(3)تفسير عياشي، ج 1 ص 292.
(4)امالي شيخ، ج 2 ص 132.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 322
و مرحوم شيخ فتال بن الفارسي در كتاب خود روضة الواعظين از امام ابي جعفر (ع) نقل كرده كه بعد از حكايت داستان رفتن رسول خدا (ص) به حج و نصب علي (ع) بر ولايت، در هنگام مراجعتش به مدينه، و نازل شدن آيه مورد بحث، در آن خصوص، خطبه آن جناب در روز غدير را نقل فرموده و خطبه‌اي است بسيار طولاني. «1»
مؤلف: نظير اين روايت را طبرسي در احتجاج به سندي متصل از حضرمي از ابي جعفر امام باقر (ع) نقل كرده. «2» كليني در كافي «3» و صدوق در عيون «4» هر دو روايتي با سند از عبد العزيز بن مسلم از حضرت رضا (ع) آورده‌اند، مشعر بر اينكه آيه مورد بحث در خصوص مساله ولايت نازل شده و نيز شيخ در امالي «5» به سند خود از ابن ابي عمير از مفضل بن عمر از امام صادق از جدش امير المؤمنين (ع) روايتي به اين مضمون آورده و نيز طبرسي در مجمع البيان «6» به سند خود از ابي هارون عبدي از ابي سعيد خدري روايتي به اين مضمون آورده و شيخ در امالي «7» به سند خود از اسحاق بن اسماعيل نيشابوري از امام صادق از پدران بزرگوارش از حسن بن علي (ع) همين معنا را روايت كرده و اگر ما اين روايات بسيار و طولاني را نقل نكرديم براي اين بود كه رعايت اختصار را لازم‌تر ديديم و كساني كه علاقمند باشند مي‌توانند خودشان به آن مصادر مراجعه كنند، هدايت خلق تنها و تنها به دست خداي تعالي است.
__________________________________________________
(1)روضة الواعظين فتال، ص 89.
(2)احتجاج طبرسي، ج 1 ص 68.
(3)اصول كافي، ج 1 ص 289.
(4)عيون، ج 1 ص 216 ح 1.
(5)امالي، ج 1 ص 124.
(6)مجمع البيان، ج 3 ص 159. [.....]
(7)امالي شيخ، ج 2، ص 132.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 323

[سوره المائدة (5): آيات 4 تا 5] ..... ص : 323

اشاره

يَسْئَلُونَكَ ما ذا أُحِلَّ لَهُمْ قُلْ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ وَ ما عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوارِحِ مُكَلِّبِينَ تُعَلِّمُونَهُنَّ مِمَّا عَلَّمَكُمُ اللَّهُ فَكُلُوا مِمَّا أَمْسَكْنَ عَلَيْكُمْ وَ اذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسابِ (4) الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ وَ طَعامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ حِلٌّ لَكُمْ وَ طَعامُكُمْ حِلٌّ لَهُمْ وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الْمُؤْمِناتِ وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ إِذا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسافِحِينَ وَ لا مُتَّخِذِي أَخْدانٍ وَ مَنْ يَكْفُرْ بِالْإِيمانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِينَ (5)

ترجمه آيات ..... ص : 323

از تو مي‌پرسند- بطور جامع- چه چيزهايي بر ايشان حلال است؟ بگو آنچه پاكيزه است برايتان حلال است، و نيز آنچه كه از ميان حيوانات شكاري كه تعليم داده‌ايد از قبيل سگ و باز و ببر تنها سگ، شكار كند بشرطي كه تعليم يافته باشد مي‌توانيد از نيم خورده آنها بخوريد، و بشرطي كه هنگام رها كردن سگ، جهت شكار نام خدا را برده باشيد، و از خدا بترسيد، و در شكار حيوانات زياده روي مكنيد، كه خدا در حسابگري سريع است (4).
امروز همه پاكيزه‌ها برايتان حلال شد، و نيز طعام كساني كه اهل كتابند براي شما حلال، و طعام شما براي آنان حلال است، و نيز زنان پاكدامن مؤمن و زنان پاكدامن اهل كتاب، كه قبل از شما مسلمانان داراي كتاب آسماني بودند، براي شما حلال است، البته بشرط اينكه اجرتشان را- كه به جاي مهريه در زن دائمي است- بدهيد، آنهم به پارسايي، نه زناكاري و رفيق گيري، و هر كس منكر ايمان باشد اعمالش باطل مي‌شود، و در آخرت از زيانكاران است (5).
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 324

بيان آيات ..... ص : 324

اشاره

" يَسْئَلُونَكَ ما ذا أُحِلَّ لَهُمْ قُلْ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ" اين جمله سؤالي است مطلق و كلي، و جوابي هم كه از آن داده شده عمومي و مطلق است، و در آن ضابطه‌اي كلي براي تشخيص حلال از حرام است داده، و آن اين است كه حلال آن چيزي است كه تصرف در آن- البته نه هر تصرف بلكه تصرفي كه هر عاقلي غرض از آن چيز را همان تصرف مي‌داند، از قبيل خوردن نان نه خفه كردن كودكي به وسيله نان- امري طيب و معقول شمرده شود.
و اگر طيبات را مطلق آورد اين اطلاق نيز براي اين است كه بفهماند معتبر در تشخيص طيب از خبيث فهم متعارف عموم مردم است، نه فهم افراد استثنايي كه يا از پاره‌اي خبائث لذت مي‌برند، و يا از پاره‌اي طيبات دچار تهوع مي‌شوند، پس هر چيزي كه فهم عادي عموم مردم آن را طيب بداند آن طيب است، و هر چيزي هم كه طيب شد حلال است.
و اگر حليت و طيب بودن را بفهم متعارف انسانها واگذار كرديم از پيش خود نكرديم، بلكه همانطور كه گفتيم از اين جهت بود كه هيچ مطلقي شامل فرد غير متعارف نمي‌شود، و اين مساله در فن اصول ثابت شده است.

[حكم صيد با سگ شكاري] ..... ص : 324

" وَ ما عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوارِحِ مُكَلِّبِينَ تُعَلِّمُونَهُنَّ مِمَّا عَلَّمَكُمُ اللَّهُ فَكُلُوا مِمَّا أَمْسَكْنَ عَلَيْكُمْ وَ اذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهِ ..."
بعضي از مفسرين گفته‌اند اين كلام عطف است بر موضع كلمه" طيبات"، و در نتيجه همان عاملي كه طيبات را نائب فاعل كرده بود، جمله" ما عَلَّمْتُمْ ..." را نيز نائب فاعل مي‌كند، و آن عامل جمله" احل" است، پس معناي كلام مورد بحث چنين مي‌شود:
" احل لكم الطيبات، و احل لكم صيد ما علمتم من الجوارح" همه طيبات براي شما حلال شده، و نيز شكار هر درنده‌اي كه تعليم يافته برايتان حلال شده است، و اگر عامل نامبرده را از جمله مورد بحث حذف كرد براي اين بود كه رعايت اختصار را كرده باشد، زيرا سياق بر آن محذوف دلالت مي‌كرد، و حاجتي به ذكر آن نبود. «1»
و ليكن ظاهر اين است كه جمله عطف باشد بر محل جمله اول و تقدير آن" قل احل
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف ج 1 ص 606 و تفسير روح المعاني ج 6 ص 56.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 325
لكم ... ما علمتم من الجوارح ..." است، و كلمه" ما" در جمله:" وَ ما عَلَّمْتُمْ" شرطيه است، و جزاي آن جمله:" فَكُلُوا مِمَّا أَمْسَكْنَ عَلَيْكُمْ" است، پس ديگر هيچ حاجتي نيست كه ما خود را به زحمت بيندازيم، و جزاي آن را در تقدير بگيريم.
" جوارح" جمع" جارحة" است، و جارحه به معناي هر حيواني است كه به دنبال شكار باشد، و غذاي خود را از اين راه فراهم كند (و ساختمان بدنيش مجهز به جهاز شكار است)، مانند مرغان شكاري چون باز و درندگاني چون انواع سگ‌ها و پلنگ‌ها، و كلمه:
" مكلبين" حال است، و اسم فاعل از مصدر" تكليب" است كه در اصل به معناي تعليم دادن و تربيت كردن سگ براي شكار است، و يا به معناي نگهداري سگ براي شكار و به كار زدن آن در شكار است، و از اينكه جمله:" وَ ما عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوارِحِ" را مقيد كرد به قيد" مكلبين"، فهميده مي‌شود كه حكم حلال بودن نيم خورده جوارح مختص به سگ شكاري است، و از سگ شكاري به ساير درندگان تجاوز نمي‌كند.
و جمله:" مِمَّا أَمْسَكْنَ عَلَيْكُمْ" قيد ديگري است كه حكم حلال بودن نيم خورده سگان را مقيد مي‌كند به صورتي كه سگ، شكار را براي صاحبش گرفته باشد نه براي خودش، (پس اگر بدون فرمان صاحبش شكاري را صيد كرد، در صورتي كه صاحبش آن را مرده بيابد حلال نيست). و جمله:" وَ اذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهِ" آخرين شرط حلال بودن شكار سگ است، و آن اين است كه صيد علاوه بر اينكه بايد به وسيله حيوان تعليم يافته شكار شده و صاحبش آن را فرمان داده باشد، صاحب حيوان هنگام فرمان دادن و روانه كردن سگ، نام خدا را ذكر كرده باشد.
و حاصل معناي آيه اين است كه درندگان تعليم يافته- كه همان سگ شكاري باشد- اگر براي شما چيزي از حيوانات وحشي حلال گوشت را كه جز با سر بريدن حلال نمي‌شود شكار كرد، و شما هنگام فرمان دادن نام خدا را برده باشيد آن شكار براي شما حلال است، البته اين در صورتي است كه درنده آن حيوان را قبل از رسيدن شما كشته باشد، همين كشتن درنده حكم سر بريدن را دارد، و اما اگر زخمي كرده باشد، و شما آن را زنده دريابيد، تذكيه آن تنها به اين است كه ذبحش كنيد، و در اين صورت نيازي به حكم صيد سگ نيست زيرا حكم چنين شكاري همان حكم ساير حيوانات حلال گوشت است.
خداي تعالي دنبال بيان حكم شكار و در آخر آن فرموده:" وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسابِ" تا اشاره كرده باشد به اينكه در مساله شكار كردن بايد از خدا ترسيد، و بيهوده ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 326
حيوانات وحشي را بي جان ننموده و در كشتن آنها اسراف نورزيد و صرفا به منظور تفريح و سرگرمي و يا خودنمايي و زورمندي شكار نكرد، و بايد دانست كه خداي تعالي در حسابگري سريع است، و كيفر ظلم و تعدي را قبل از آخرت در همين دنيا مي‌دهد، و اين ظلم‌ها و تجاوزها و دام اندازيها و بي خبر كشتن حيوانات بي زبان همانطور كه بسيار به چشم خود ديده‌ايم جز سوء عاقبت و نكبت ثمره‌اي ندارد.
" الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ وَ طَعامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ حِلٌّ لَكُمْ وَ طَعامُكُمْ حِلٌّ لَهُمْ" در اين آيه حكم طيبات اعاده شده، با اينكه قبلا يعني در آيه قبلي فرموده بود كه حكم طيبات حليت است، و آيه با كلمه" اليوم" آغاز شده تا دوباره اين منت را به رخ بندگان مؤمن خود بكشد، كه طيبات را براي آنان حلال كرده آن گاه فرموده طعام اهل كتاب و زنان پاكدامن ايشان نيز از طيبات است.
و گويا ضميمه كردن جمله:" أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ" به جمله": وَ طَعامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ ..."، از قبيل ضميمه كردن يك امر قطعي و مسلم است، به امري مورد شك، تا در شنونده ايجاد آرامش خاطر نموده، قلق و اضطراب او را بر طرف سازد، نظير اينكه يك اربابي به خادم خود بگويد: همه آن اموالي كه در اختيارت گذاشتم مال تو باشد به اضافه فلان چيز، تا اگر خادم ترديد داشته باشد در اين كه ارباب واقعا فلان چيز را ملك او كرده به ياد چيزهاي ديگر كه قبلا تمليك او كرده بود بيفتد، و شك و ترديدش از بين برود، و اطمينان پيدا كند كه فلان چيز و بهمان چيز را واقعا تمليك او كرده، آيه شريفه:" لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا الْحُسْني وَ زِيادَةٌ" «1»، نيز به وجهي از اين باب است، و همچنين آيه زير كه مي‌فرمايد:" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ" «2».
تو گويي نفوس مردم با ايمان از تشويش و اضطراب شكي كه نسبت به حلال بودن طعام اهل كتاب داشتند آرام نمي‌گرفته، چون قبلا از ناحيه خداي تعالي از معاشرت و آميزش و تماس گرفتن و دوستي كردن با اهل كتاب شديدا نهي شده بودند لذا براي رفع اين اضطرابشان داستان حليت طيبات را هم ضميمه حليت طعام اهل كتاب كرد، و مؤمنين فهميدند كه طعام اهل كتاب خود يكي از مصاديق طيبات حلال و از سنخ آنها است، و در نتيجه اضطرابشان زايل
__________________________________________________
(1)براي نيكوكاران پاداشي نيك هست، با زيادتي." سوره يونس، آيه 26".
(2)آنان در بهشت هر چه بخواهند در اختيار دارند البته نزد ما خبرهايي است كه از حيطه خواست آنان خارج است." سوره ق، آيه 35".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 327
و دلشان آرامش يافت، در جمله:" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الْمُؤْمِناتِ وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ" نيز عين اين نكته به كار برده شده، براي اينكه بفهماند زنان پاكدامن از اهل كتاب بر مسلمين حلال است، و در آن هيچ شكي به خود راه ندهند، حليت زنان خود مؤمنين را ضميمه آورد.

[پاسخ به يك سؤال در مورد توجه خطاب تكليفي به كفار در آيه شريفه] ..... ص : 327

در اينجا سؤالي پيش مي‌آيد و آن اين است كه كفار هيچ ايماني به دستورات قرآن كريم ندارند، و خود را ملزم به اطاعت آن دستورها نمي‌دانند، و از سوي ديگر از دأب قرآن كريم نيست كه با علم به بي اثر بودن تكليف مع ذلك افراد بي تفاوت را مورد تكليف قرار دهد،- گو اينكه ما معتقديم به اينكه كفار مكلف به فروع دين هستند، همانطور كه مكلف به اصول مي‌باشند،- و ليكن اين مجوز آن نمي‌شود كه خداي سبحان خطابي و دستوري صادر كند كه لغو و بي اثر باشد، با اين حال چرا در آيه مورد بحث كفار را مورد تكليف قرار داده؟ در خطاب به مؤمنين فرموده طعام شما براي اهل كتاب حلال است؟ در پاسخ مي‌گوئيم: آري با اينكه اهل كتاب گوششان بدهكار حلال و حرام‌هاي اسلام نيست، گفتن چنين چيزي لغو به نظر مي‌رسد، و خداي سبحان تكليفي كه هيچ اثر نمي‌بخشد نمي‌كند، و خطابي كه اثر نداشته باشد نمي‌كند، مگر در جايي كه فنون ادبيت از قبيل التفات اقتضا كند كه مثلا خطاب را از مردم به رسول خدا (ص)، و يا از كفار به مؤمنين متوجه كند، و مثلا بفرمايد:" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلي كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ" «1» و يا بفرمايد: قُلْ سُبْحانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلَّا بَشَراً رَسُولًا" «2»، و آياتي ديگر از اين قبيل.
و ليكن در آيه مورد بحث جمله‌اي كه منشا اين سؤال شده جمله‌اي مستقل و جداي از جمله قبليش نيست، و خلاصه كلام اينكه در آيه مورد بحث نمي‌خواهد دو حكم مستقل از يكديگر را بيان كند، يكي حلال بودن طعام مسلمانان براي اهل كتاب، و ديگري حلال بودن طعام اهل كتاب براي مسلمانان، بلكه مي‌خواهد يك حكم را بيان كند، و آن حلال بودن طعام و رفع حرمت از آن است، و بفهماند هيچ منعي در دو طرف نيست، نظير آيه شريفه:" فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ إِلَي الْكُفَّارِ، لا هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَ لا هُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَّ" «3»،
__________________________________________________
(1)بگو اي اهل كتاب بپذيريد دعوتي را كه ما و شما در پذيرش آن مسئوليتي يكسان داريم." سوره آل عمران، آيه 64".
(2)بگو پروردگار من منزه است مگر من بجز يك بشر كه از سوي خدا فرستاده شده‌ام مي‌باشم.
" سوره اسري، آيه 93".
(3)اگر تشخيص داديد كه آن زنان مهاجر براستي ايمان دارند آنان را به كفار برنگردانيد، براي اينكه نه زن مسلمان براي كافر حلال است، و نه كافر مي‌تواند زن مسلمان داشته باشد." سوره ممتحنه، آيه 10".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 328
كه در اين آيه نيز نمي‌خواهد به كفار تكليفي كند، بلكه مي‌خواهد بفرمايد بين زن مسلمان و همسر كافر زناشويي و محرميت و حليتي نيست، تا آن حليت متعلق به يك طرف بشود.
و اما كلمه" طعام"، اين كلمه در اصل لغت به معناي هر چيزي است كه قوت و غذاي خورنده‌اش قرار گيرد و خورنده‌اي با آن گرسنگي خود را بر طرف سازد، ليكن بعضي گفته‌اند:
مراد از طعام خصوص گندم و ساير حبوبات است، از آن جمله صاحب لسان العرب در كتاب خود گفته: اهل حجاز وقتي كلمه" طعام" را مطلق و بدون قرينه ذكر كنند تنها گندم را در نظر دارند، و سپس مي‌گويد: خليل نيز گفته: در كلام عرب لفظ" طعام" بيشتر در خصوص گندم استعمال مي‌شود، «1» اين بود سخن صاحب لسان العرب، و همين معنا از كتاب نهايه «2» تاليف ابن اثير نيز استفاده مي‌شود، و به همين جهت در روايات وارده از ائمه اهل بيت (ع) آمده كه مراد از طعام اهل كتاب در آيه شريفه تنها گندم و ساير حبوبات است، (نه غذاي پخته و گوشت و امثال آن)، بله از بعضي از روايات چيز ديگري استفاده مي‌شود، كه ان شاء اللَّه تعالي بحث آن در بحث روايتي آينده مي‌آيد.
و به هر حال حليت در آيه شريفه شامل غذايي كه از گوشت حيوان غير قابل تذكيه چون خوك تهيه شده نمي‌گردد، و نيز شامل غذايي كه از ذبيحه اهل كتاب تهيه گرديده و يا بنام خدا ذبح نشده نمي‌شود، براي اينكه خداي تعالي در آيات تحريم گوشت خوك و گوشت ميته را حرام دانسته، و ذبيحه اهل كتاب و حيواني كه بنام خدا ذبح نشده از نظر اسلام ميته است، و آيات تحريم چهار آيه است كه در سوره بقره و مائده و انعام و نحل آمده، و گوشت‌هاي حرام را رجس و فسق و اثم خوانده، كه بيانش گذشت و حاشا بر خداي سبحان چيزي را كه خودش رجس و فسق و اثم خوانده، حلال كند و بر حلال كردنش منت بگذارد، و بفرمايد:" الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ".
علاوه بر اين محرمات عينا قبل از اين آيه در خود اين سوره آمده، و احدي نمي‌تواند در چنين موردي سخن از نسخ بياورد، و اين خود بسيار روشن است، مخصوصا در خصوص سوره مائده كه در رواياتي آمده كه اين سوره ناسخ دارد ولي منسوخ ندارد.
__________________________________________________
(1)لسان العرب ج 2 ص 593.
(2)نهايه ابن اثير ج 3 ص 126.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 329
" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الْمُؤْمِناتِ وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ" در اين آيه متعلق حكم را- كه يهود و نصارا باشند- نام نبرده، بلكه آنان را با آوردن صفتشان مشخص كرده (و فرموده" زنان آنهايي كه قبل از شما كتاب آسماني داشتند") و حتي آنها را به عنوان اهل كتاب هم ذكر نكرده، و نفرموده:" و المحصنات من اهل الكتاب"، و اين خالي از اشعار به علت حكم نيست، با در نظر گرفتن اين جهت و اينكه لحن، لحن منت گذاري است، و اينكه مقام سخن، مقام تخفيف و آسان كردن وظائف است، معناي آيه چنين مي‌شود:" ما بر شما مسلمانان منت مي‌گذاريم، كه تكليف را برايتان آسان كرديم، و حرمت ازدواج بين مردان شما و زنان اهل كتاب را برداشتيم، و براي اين بر داشتيم كه آنها قبل از شما صاحب كتاب بودند، و قهرا نسبت به ساير طوايفي كه مسلمان نيستند به مسلمانان نزديك‌ترند"، زيرا به توحيد و رسالت اعتقاد دارند، بر خلاف مشركين و بت‌پرستان كه منكر نبوتند پس معلوم شد كه جمله:" الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ" اشعار به اين نكته دارد، هم چنان كه تقييد اين جمله به جمله" من قبلكم" نيز خالي از اين اشاره نيست، چون به وضوح اشاره دارد بر خلط و مزج و اشتراك.

[آيه شريفه داله بر حليت محصنات از اهل كتاب، منسوخ نيست] ..... ص : 329

و به هر حال از آنجايي كه آيه شريفه موقعيت منت‌گذاري و تخفيف دادن را دارد، لذا با امثال آيه:" وَ لا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكاتِ حَتَّي يُؤْمِنَّ" «1»، و آيه:" وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ" «2» نسخ نمي‌پذيرد، و اين روشن است.
علاوه بر اين آيه اولي در سوره بقره واقع شده كه اولين سوره از سوره‌هاي مفصل است كه در مدينه نازل شده و در نتيجه نزول آن قبل از سوره مائده بوده، چگونه مي‌تواند آيه‌اي از آن ناسخ آيه‌اي از سوره مائده باشد؟ با اينكه در روايات آمده كه سوره مائده آخرين سوره‌اي است كه به رسول خدا (ص) نازل شده، و ناسخ بعضي از آيات سوره‌هايي است كه قبلا نازل شده بود، ولي هيچ سوره‌اي آن را نسخ نكرده.
از اين هم كه بگذريم شما خواننده عزيز توجه فرموديد كه ما در تفسير" وَ لا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكاتِ حَتَّي يُؤْمِنَّ" «3» چه گفتيم، آنجا يعني در جلد دوم اين كتاب گفتيم: كه اين آيه و آيه سوره ممتحنه به كلي از مساله ازدواج با زنان اهل كتاب بيگانه‌اند، اينها تنها سخن از
__________________________________________________
(1)زنان مشرك را نكاح مكنيد تا آنكه ايمان آورند." سوره بقره، آيه 221".
(2)ازدواجي كه قبلا با زن مشرك داشتيد ابقاء نكنيد." سوره ممتحنه آيه 10".
(3)"سوره بقره، آيه 221".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 330
ازدواج با زنان مشرك دارند.
و به فرض كه بگوئيم آيه سوره ممتحنه بوجهي دلالت بر حرمت ازدواج با زنان اهل كتاب را دارد، چون در آن آيه نامي از مشرك نيامده، بلكه حكم رفته روي زنان كافر، و زنان اهل كتاب نيز كافرند، باز هم ضرري به آيه مورد بحث نمي‌رساند، براي اينكه همانطور كه آن دلالت را دارد اين دلالت را هم دارد، كه پس قبل از سوره مائده منع شرعي وجود داشته، و سوره مائده كه در مقام منت‌گذاري و تخفيف است دلالت دارد بر اينكه آن منع قبلي كه در سوره ممتحنه آمده بود به منظور تخفيف بر داشته شده، چون تا قبلا منعي نباشد تخفيف و منت تحقق نمي‌يابد، پس آيه سوره مائده ناسخ آيه سوره ممتحنه مي‌شود، نه به عكس كه- به خيال باطل بعضي از مفسرين- آيه ممتحنه ناسخ آيه مائده باشد، براي اينكه نسخ كار آيه‌اي است كه بعد از آيه منسوخ نازل شود «1»، و ما ان شاء اللَّه تتمه اين بحث و گفتگو پيرامون آيه دوم را در بحث روايتي آينده دنبال مي‌كنيم.

[منظور از كلمه" محصنات" در آيه شريفه] ..... ص : 330

حال ببينيم منظور از كلمه" محصنات" در آيه شريفه چيست؟ البته اين كلمه معاني متعدد دارد، ولي در اينجا منظور از آن زنان عفيف است، به دليل اينكه در مقابل محصنات از زنان مؤمن قرار گرفته، كه به معناي زنان بي شوهر و عفيف است، و اين خود روشن است، و از اينكه محصنات از اهل كتاب با محصنات از اهل ايمان در يك كلام جمع شده‌اند، با در نظر گرفتن معنايي كه براي كلمه كرديم فهميده مي‌شود كه منظور از كلمه مؤمنات در هر دو موضع يكي است، و آن معنا نمي‌تواند اسلام باشد براي اينكه اگر احصان در جمله:" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الْمُؤْمِناتِ" به معناي احصان اسلام باشد بايد در جمله:" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ" نيز به اين معنا باشد، با اينكه زنان اهل كتاب اسلام ندارند، و نيز نمي‌تواند به معناي احصان حريت باشد، براي اينكه امتنان مستفاد از آيه با منحصر بودن حليت به زنان كتابي آزاد نمي‌سازد، بلكه از آن استفاده مي‌شود كه زن كتابي بر مسلمانان حلال است، هر چند كه آزاد نباشند، بنا بر اين از معاني احصان باقي نمي‌ماند مگر عفت، پس متعين اين است كه مراد از محصنات زنان پاكدامن و عفيف اهل كتاب است.
و بعد از همه اينها به نكته ديگر آيه مي‌پردازيم و مي‌گوئيم آيه شريفه تصريح نكرده به اينكه منظور از اين حليت، حليت نكاح دائم ايشان است و يا نكاح منقطع، تنها چيزي كه در آيه مي‌تواند قرينه باشد بر اينكه مراد نكاح متعه و انقطاعي است كلمه" أجر" است، و اينكه
__________________________________________________
(1)الميزان عربي ج 2 ص 213.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 331
كام‌گيري از زنان اهل كتاب به طريق احصان باشد، نه به طريق مسافحه و زنا و رفيق بازي، پس از اين بيان نتيجه مي‌گيريم كه آنچه خداي تعالي از زنان يهود و نصارا براي مؤمنين حلال كرده آميزش از راه نكاح با مهر و اجرت است، نه نكاح با زنا، ولي شرط ديگري در آيه نيامده، نه دوام و نه انقطاع، و ما در سابق يعني در جلد چهارم اين كتاب در تفسير آيه شريفه:" فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ ..." «1» گفتيم: كه نكاح متعه نيز مانند نكاح دائم و نكاح واقعي است، «2» البته اين بحث تتمه‌اي دارد كه بايد در علم فقه به آن واقف گشت.
" إِذا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسافِحِينَ وَ لا مُتَّخِذِي أَخْدانٍ" اين آيه همان زمينه‌اي را دارد كه آيه شريفه:" وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوالِكُمْ مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسافِحِينَ" «3»، دارد و جمله" إِذا آتَيْتُمُوهُنَّ ..." قرينه است بر اينكه مراد از آيه شريفه حليت تزويج به محصنات از اهل كتاب است، و شامل خريدن كنيزان اهل كتاب نمي‌شود.
" وَ مَنْ يَكْفُرْ بِالْإِيمانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِينَ" كلمه" كفر" در اصل به معناي پوشاندن است، و بنا بر اين در تحقق معناي كفر اين معنا شرط است، كه معناي ثابتي كه پرده روي آن بيفتد وجود داشته باشد، همانطور كه كلمه حجاب در جايي مفهوم پيدا مي‌كند كه چيز ثابت و پيدايي باشد، تا با افتادن حجاب بر روي آن ناپيدا شود، پس معناي كفر هم وقتي تحقق مي‌يابد كه چيز ثابت و هويدايي باشد، كه كافر آن را بپوشاند، و اين معنا در كفران به نعمت‌هاي خدا و كفر به آيات او و كفر به خدا و رسولش و كفر به روز جزا وجود دارد.

[معناي" كفر به ايمان" عبارت است از ترك عمل به مقتضاي ايمان] ..... ص : 331

پس اينكه در آيه مورد بحث كلمه" كفر" را در مورد ايمان استعمال كرده، و فرموده" هر كس به ايمان كفر بورزد"، به مقتضاي مطلبي كه در باره كفر گفتيم بايد ايمان ثابتي وجود داشته باشد، تا كفر آن را بپوشاند و بطور مسلم منظور از ايمان معناي مصدري آن- باور كردن- نيست، بلكه منظور معناي اسم مصدري است، كه همان اثر حاصل و صفت ثابت در قلب مؤمن است، يعني اعتقادات حقه‌اي كه منشا اعمال صالح مي‌شود، پس برگشت معناي كفر به ايمان به اين است كه آدمي به آنچه كه مي‌داند حق است عمل نكند، مثلا مشركين را دوست بدارد،
__________________________________________________
(1)"سوره نساء، آيه 24". [.....]
(2)الميزان عربي ج 4 ص 289.
(3)"سوره نساء، آيه 24".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 332
و با آنان اختلاط، و در اعمال آنان شركت كند، با اينكه علم به حقانيت اسلام دارد، و نيز مثل اينكه نماز و روزه و زكات و حج و ساير اركان اسلام را ترك كند، با اينكه يقين به ثبوت آنها و ركن دين بودن آنها دارد.
پس منظور از" كفر به ايمان" اين معنا است، و ليكن در اين ميان نكته‌اي است و آن اين است كه كفر بدان جهت كه به معناي ستر است، و پوشاندن امور ثابته وقتي به حسب تبادر ذهني صادق است كه در آن پوشاندن مداومتي باشد، لذا كفر به ايمان نيز در مورد كسي صادق است كه همواره عمل به مقتضاي ايمان خود را ترك كند، و هميشه و بطور دائم بر خلاف علم خود عمل نمايد.
و اما كسي كه در زندگيش يك بار و دو بار حق را مي‌پوشاند، و بر خلاف علم و ايمانش عمل مي‌كند، به چنين كسي نمي‌گويند به ايمانش كفر ورزيده، بلكه مي‌گويند او مرتكب فسقي شده است.
اين را بدان جهت گفتيم تا روشن شود كه مراد از جمله:" وَ مَنْ يَكْفُرْ بِالْإِيمانِ" كساني هستند كه بر پوشاندن حق و علم و ايمان خويش مداومت دارند، هر چند كه در جمله مورد بحث مطلب با مثل" يكفر" تعبير شده، (كه حدوث را مي‌رساند، نه ثبوت و دوام را، نه با وصف (كه ثبوت و دوام را مي‌فهماند)، بنا بر اين كسي كه پيروي نمي‌كند آنچه را كه حق بودنش به نظر وي محقق شده، و عمل نمي‌كند به آنچه برايش ثابت شده، كه از اركان دين است، او كافر به ايمان است، و هر عمل صالحي كه بكند حبط و بي پاداش خواهد بود، هم چنان كه در آيه مورد بحث فرمود:" فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ".
بنا بر اين آيه شريفه مورد بحث درست همان را افاده مي‌كند كه آيه زير آن را مي‌فهماند:
" وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الرُّشْدِ لا يَتَّخِذُوهُ سَبِيلًا، وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الغَيِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلًا، ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ كانُوا عَنْها غافِلِينَ، وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ لِقاءِ الْآخِرَةِ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ، هَلْ يُجْزَوْنَ إِلَّا ما كانُوا يَعْمَلُونَ" «1»، بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد در اين آيه اين طائفه را توصيف كرده به اينكه سبيل غي (روش گمراهي) را اتخاذ مي‌كنند، و راه رشد را ترك
__________________________________________________
(1)و اگر راه رشد ببينند آن را راه خود نمي‌گيرند، و چون راه ضلالت را ببينند آن را روش خود مي‌گيرند، و اين بدان جهت است كه آيات ما را تكذيب كرده، از آن غافل شدند، و كساني كه آيات ما را و ديدار آخرت را تكذيب كنند اعمال خوبشان بي پاداش مي‌شود، و همين بي پاداش شدن اعمالشان كيفر اعمالي است كه مي‌كردند." سوره اعراف، آيه 147".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 333
مي‌نمايند با اينكه هر دو راه را ديده‌اند، يعني علم به هر دو دارند، آن گاه اين بيان را مبدل به بياني ديگر كرده، مي‌فرمايد اينها آيات ما را تكذيب مي‌كنند، و معلوم است كه آيت وقتي آيت است كه بيننده علم به آيت بودن يعني به دلالت آن داشته باشد، مجددا اين بيان را نيز تفسير مي‌كند به اينكه آخرت را تكذيب مي‌كنند و اين بدان جهت است كه اگر كسي به آخرت ايمان داشته باشد و آن را تكذيب نكند، ممكن نيست با علم به حق، حق را رها كند، چون او مي‌داند كه انكار حق باعث حبط عملش مي‌شود، و لذا در آخر آيه مي‌فرمايد اعمال اينگونه افراد حبط مي‌شود.
باز نظير آيه مورد بحث آيه زير است كه مي‌فرمايد:" قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالًا الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا، وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً، أُولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ وَ لِقائِهِ فَحَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فَلا نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْناً" «1» و انطباق اين دو آيه بر مورد كفر به ايمان به آن معنايي كه بيانش گذشت واضح است.
و با تامل و دقت در آنچه گفتيم روشن مي‌شود كه چگونه جمله مورد بحث يعني" مَنْ يَكْفُرْ بِالْإِيمانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ ..." متصل به ما قبل خودش است، پس در حقيقت اين جمله متمم بيان سابق است، و مي‌خواهد مؤمنين را از خطري كه ممكن است در اثر سهل‌انگاري در امر خدا و معاشرت آزادانه با كفار متوجه آنان شود بر حذر بدارد، و بفهماند كه اگر در جملات قبل، طعام اهل كتاب را و ازدواج با زنان عفيف آنان را بر شما مؤمنين حلال كرديم براي اين بود كه در معاشرت شما با اهل كتاب تخفيف و تسهيلي فراهم آوريم، تا اين وسيله‌اي بشود كه شما با اخلاق اسلامي خود با يهود و نصارا معاشرت كنيد، و آنان را شيفته اسلام بسازيد، و داعي آنان باشد بسوي علم نافع و عمل صالح.

[بيان غرض از تشريع حكم مربوط به زنان كتابيه و زنهار دادن از سقوط در پرتگاه هوا و هوس در معاشرت با اهل كتاب] ..... ص : 333

پس غرض از تشريع حكم مورد بحث اين بوده، نه اينكه مسلمين اين حكم را بهانه و وسيله قرار دهند براي اينكه خود را در پرتگاه هوا و هوسها ساقط نموده، در دوستي و عشق ورزيدن با زنان يهودي و نصراني بي بند و بار شوند، و عاشق جمال آنان شده، در نتيجه خواه ناخواه خلق و خوي آنان را نيز متابعت نمايند و چيزي نگذرد كه خلق و خوي يهوديت و نصرانيت
__________________________________________________
(1)بگو آيا مي‌خواهيد شما را خبر دهم به كساني كه از هر كس ديگر اعمالشان بي‌نتيجه‌تر است؟
آنها كساني هستند كه اعمالشان و تلاش‌هايشان در زندگي دنيا نيز بي نتيجه است و در عين حال خيال مي‌كنند كه كار خوب همان است كه آنها مي‌كنند، اينها كساني هستند كه به آيات پروردگارشان و به لقاء او كفر ورزيدند، در نتيجه اعمالشان در دنيا و آخرت بي نتيجه شده، و ما در آخرت سنجشي بر روي اعمال آنان انجام نمي‌دهيم، چون اعمالشان ارزشي ندارد." سوره كهف، آيه 105".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 334
حاكم بر مسلمين گشته و بر خلق و خوي اسلامي مسلط گردد، و آن را تحت الشعاع خود كند، و فساد آنان بر صلاح اسلام چيره گردد، كه اين خود بلاي بزرگي است، كه مسلمانان را به قهقرا بر مي‌گرداند، در نتيجه حكمي را كه خدا در تشريعش بر مسلمانان منت نهاده بود را فتنه و محنت و مهلكه مسلمين كرده، تخفيف الهي را به صورت عذاب در آورد.
به همين جهت خداي تعالي بعد از بيان حليت طعام اهل كتاب و زنان پاكدامن ايشان، مسلمانان را از بي بند و باري در تنعم به اين نعمت، حلال بودن طعام و زنان اهل كتاب بر حذر داشته، تا بي بند و باريشان كارشان را به كفر ايمان و ترك اركان دين و اعراض از حق نكشاند، زيرا اگر چنين كنند باعث مي‌شوند كه اعمالشان حبط شود، و در آخرت نتيجه‌اي از تلاش زندگي خود نبينند.

[اقوال و احتمالات نادرستي كه در معناي آيه" الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ ..." گفته شده است] ..... ص : 334

خواننده عزيز توجه داشته باشد كه مفسرين در اين آيه يعني آيه:" الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ ..." مو شكافي و بررسي بسيار كرده‌اند كه همين خوض و دقت زياد آنها را از راه صحيح برگردانيده، در نتيجه به تفاسير عجيب و غريبي دست زده‌اند، تفاسيري كه به هيچ وجه با ظاهر آيه نمي‌سازد، و بلكه سياق آيه با آن منافات دارد، مثل گفتار بعضي از آنان كه گفته‌اند: منظور از طيبات خصوص طعام طيب است، مانند بحيره و سائبه و وصيله و حامي «1» (معاني اين چهار كلمه در تفسير آيه 103 همين سوره مي‌آيد) و بعضي ديگرشان كه گفته‌اند:
منظور از حليت طعام اهل كتاب، حليت به مقتضاي اصل اولي است، و آن طعام‌هايي است كه خداي تعالي هرگز و بر هيچ قومي تحريم نكرده، و گوشت حيوانات هم از همان طعامهاي حلال است، هر چند كه يهود و نصارا طبق مراسم اسلامي حيوان را ذبح نكرده باشند، بلكه به مراسم خود ذبح كرده باشند، «2» و بعضي ديگرشان كه گفته‌اند: مراد از" طعام اهل كتاب" خود طعام نيست بلكه با آنان غذا خوردن است «3». و گفتار بعضي ديگرشان كه گفته‌اند: مراد از محصنات از مؤمنات و محصنات از اهل كتاب بيان حليت به حسب اصل است، يعني اينها به حسب اصل شرع تحريم نشده و اما حلال بودنش آيه:" وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ" «4» براي دلالت بر حلال بودنش كافي است، «5» و گفتار بعضي ديگرشان كه گفته‌اند: مراد از جمله:
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 6 ص 184.
(2)تفسير المنار ج 6 ص 184 و تفسير ابن كثير ج 2 ص 20.
(3)تفسير المنار ج 6 ص 177 و احكام القرآن ج 2 ص 322.
(4)"سوره نساء، آيه 24".
(5)تفسير المنار ج 6 ص 184.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 335
" وَ مَنْ يَكْفُرْ بِالْإِيمانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ" تحذير مسلمانان است از اينكه حكم اول آيه را رد كنند، و به اصطلاح كاسه داغ‌تر از آش شده با اينكه خداي تعالي طعام اهل كتاب و ازدواج با زنان ايشان را حلال كرده آن را حرام بدانند. «1»
اين وجوه و وجوهي ديگر مثل اينها احتمالاتي است كه مفسرين داده‌اند، كه يا خرافه گويي و بي دليل سخن گفتن است، مثل آن سخني كه بعضي اظهار داشته و گفته‌اند جمله" الْيَوْمَ أُحِلَّ" مقيد است به حلالهاي سابق، و هيچ دليلي بر گفته خود نياورده، و يا سخني است كه ظاهر سياق آيه آن را رد مي‌كند، مثل آنكه گفته: منظور آن چيزهايي است كه به مقتضاي اصل اولي حلال بوده، و حال آنكه سياق تقييد حليت به قيد اليوم و سياق تخفيف و منت‌گذاري با آن نمي‌سازد، و بيان سابق ما كه ما آن را از ظاهر آيه گرفته‌ايم در ابطال اين وجوه و روشن كردن وجه فساد آن كافي است.
و اما اينكه بعضي گفته‌اند: كه ظاهر جمله:" وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ" كافي است براي اينكه دلالت كند بر حليت نكاح اهل كتاب «2»، بطلانش واضح است، براي اينكه آيه مذكور در مقام بيان اين جهت است كه چه زناني بر حسب طبقات نسب و سبب حلال است و چه زناني حرام، و اما به حسب طبقات اديان و مذاهب آيه شريفه اصلا در آن مقام نيست تا بتوان به اطلاقش تمسك كرد، (چون در علم اصول مسلم شده كه اطلاق وقتي حجت است كه صاحب سخن در مقام بيان باشد، و اما در جايي كه كلام صاحب كلام تنها از آن جهتي كه وي در مقام بيان آن است اطلاق دارد، و از ساير جهات او در مقام بيان نيست، اطلاق كلامش در آن جهات حجت نيست).

بحث روايتي ..... ص : 335

[رواياتي در ذيل جمله" ... وَ ما عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوارِحِ مُكَلِّبِينَ" مربوط به صيد با سگ شكاري] ..... ص : 335

در در المنثور در ذيل آيه:" يَسْئَلُونَكَ ما ذا أُحِلَّ لَهُمْ ..." آمده: كه ابن جرير از عكرمه روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) ابو رافع را مامور كشتن سگها كرد، و او هر چه سگ در كوچه و محله ديد كشت، تا رسيد به عوالي (باغهاي بزرگ مدينه) ناگزير عاصم بن عدي و سعد بن خيثمه و عويم بن ساعده شرفياب حضور رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 6 ص 183.
(2)تفسير المنار ج 6 ص 184.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 336
شده، عرضه داشتند: چه چيزهايي براي ما حلال است؟ در اينجا بود كه آيه" يَسْئَلُونَكَ ما ذا أُحِلَّ ..." نازل گرديد. «1»
و در همين كتاب است كه ابن جرير از محمد بن كعب قرظي روايت كرده كه گفت:
وقتي رسول خدا (ص) دستور داد سگها را بكشند مردم سؤال كردند: يا رسول اللَّه چه چيز از جنس سگان براي ما حلال است؟ در پاسخ مردم آيه زير نازل شد كه:" يَسْئَلُونَكَ ما ذا أُحِلَّ لَهُمْ ..." «2».
مؤلف: اين دو روايت يكديگر را شرح مي‌كنند، به اين معنا كه روايت دوم روايت اولي را شرح مي‌دهد كه منظور پرسش كنندگان اين بوده كه با سگها چه كارهايي از قبيل شكار و پاسباني و امثال آن مي‌توانند بكنند، و آيه شريفه نمي‌تواند پاسخ به اين سؤال باشد، زيرا سؤال مقيد و در مورد خاصي بوده، و آيه شريفه مطلق است، مي‌فرمايد به ايشان بگو مطلق طيبات برايشان حلال است.
علاوه بر اينكه ظاهر دو روايت بالا و روايتي كه مي‌آيد اين است كه جمله:" وَ ما عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوارِحِ" عطف بر موضع طيبات است، در نتيجه معنا چنين مي‌شود: خوردن مطلق طيبات براي شما حلال است، و همچنين خوردن صيد سگهايي كه تعليم داده‌ايد، به همين جهت جمعي از مفسرين ناگزير شده‌اند كلمه‌اي را در تقدير بگيرند، و مثلا بگويند: تقدير آيه" قل احل لكم الطيبات و لحم ما اصطاده ما علمتم من الجوارح" است «3»، يعني بگو همه طيبات و نيز گوشت حيواني كه سگ و باز تعليم يافته شما شكار كرده برايتان حلال است، با اينكه ما قبلا روشن ساختيم كه جمله:" وَ ما عَلَّمْتُمْ ..." شرطي است كه جزاي آن جمله:
" فَكُلُوا مِمَّا أَمْسَكْنَ عَلَيْكُمْ" است.
و در روايت دوم عبارت عربيش چنين آمده:" ما ذا احل لنا من هذه الامة" (از اين امت چه چيزهايي براي ما حلال شده)، و مراد از كلمه امت نوع سگها است، چون روايت آينده آن را اينطور تفسير كرده، (دقت بفرمائيد).
و در همان كتاب است كه فاريابي، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابي حاتم، و طبراني، و حاكم- وي حديث را صحيح دانسته- و بيهقي در كتاب سنن خود همگي از ابي رافع نقل
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 259.
(2)در المنثور ج 2 ص 260.
(3)تفسير روح المعاني ج 6 ص 56 و الكشاف ج 1 ص 606. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 337
كرده‌اند كه گفت: جبرئيل بر رسول خدا (ص) نازل شد، و اجازه ورود خواست، رسول خدا (ص) به وي اجازه داد اما جبرئيل وارد نشد، ناگزير رسول خدا (ص) رداي خود را گرفت و بيرون شد و فرمود: ما به تو اجازه ورود داديم؟
جبرئيل گفت: بله و ليكن ما فرشتگان به خانه‌اي كه در آن سگ باشد و يا مجسمه صورتي باشد داخل نمي‌شويم، رسول خدا (ص)- كه گويا تا آن لحظه از وجود سگ در خانه خبر نداشت- نظر كرد و ديد كه در بعضي از مرافق خانه ايشان توله سگي وارد شده.
ابو رافع مي‌گويد: رسول خدا (ص) چون اين بشنيد به من دستور داد تا تمامي سگهاي مدينه را به قتل برسانم، و من هم چنين كردم، عده‌اي از مردم نزد رسول خدا (ص) رفته پرسيدند: يا رسول اللَّه از اين امت كه شما دستور داده‌ايد همه آنها كشته شوند چه چيزهايي براي ما حلال است، رسول خدا (ص) سكوت كرد، پس خداي تعالي آيه زير را در پاسخ آنان فرستاد:" يَسْئَلُونَكَ ما ذا أُحِلَّ لَهُمْ قُلْ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ وَ ما عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوارِحِ مُكَلِّبِينَ"، رسول خدا (ص) فرمود: اگر كسي سگ خود را براي شكار روانه كند، و در هنگام روانه كردن نام خدا را ببرد، و آن سگ، شكاري را براي وي شكار كند و نگه بدارد، او مي‌تواند آن شكار را بخورد، بشرطي كه سگ آن را نخورده باشد. «1»
اينكه در روايت آمده كه جبرئيل چگونه نازل شد در باب خودش عجيب و غريب است، علاوه بر اينكه خود روايت خالي از اضطراب هم نيست، براي اينكه دلالت دارد بر خودداري جبرئيل از داخل شدن بر رسول خدا (ص)، چون توله سگي در خانه ايشان بوده- (و اضطراب از اين جهت است كه روايت سخن از نازل شدن جبرئيل بر رسول خدا (ص) دارد، آن گاه مي‌گويد- توله سگي در خانه‌هاي ايشان بوده)، از اين هم كه بگذريم اين داستان با ظاهر آيه انطباق ندارد، براي اينكه در آيه شريفه سؤال از چيز خاصي نشده، و جواب هم از شي‌ء خاصي نيست، بلكه سؤال و جواب در آيه مطلق است، و نيز به همان بياني كه گذشت با عطف جمله" وَ ما عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوارِحِ" نمي‌سازد، بنا بر اين روايت به روايات جعلي شبيه‌تر است تا به روايت صحيح.
و در همان كتاب است كه عبد بن حميد و ابن جرير از عامر روايت كرده‌اند كه گفت:
عدي بن حاتم طائي نزد رسول خدا (ص) آمده، و از شكار كردن سگها سؤال كرد،
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 259.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 338
و رسول خدا (ص) ندانست چه جوابي به او بدهد، تا آن كه آيه سوره مائده نازل شد كه:" تُعَلِّمُونَهُنَّ مِمَّا عَلَّمَكُمُ اللَّهُ" «1» مؤلف: در معناي اين روايت اخباري ديگر هست، ولي همان اشكالي كه در روايات قبلي بود به اين روايت نيز وارد است، و ظاهرا اين روايات و هر روايت ديگري كه در معناي آنها باشد نظريه راويان است، كه خواسته‌اند حوادث را بر آيه شريفه تطبيق دهند، نه اينكه واقعا آيه شريفه در چنين داستاني نازل شده باشد تازه در همين تطبيق دادنشان هم راه درستي نرفته‌اند، و ظاهرا اصحاب رسول خدا (ص) گفته‌اند: كه سگها چنين و چنان شكار مي‌كنند و خوب است يك قاعده كلي بدست ما بدهيد تا بفهميم حلال از شكار سگها كدام است و حرامش كدام؟ رسول خدا (ص) در پاسخ آنان به اين آيه تمسك كرده كه در آن سؤال آنان را مطرح كرده و قاعده كلي هم دست داده و رسول خدا (ص) بعد از خواندن آيه شريفه پاسخ آنان را در خصوص مساله مورد سؤالشان را داده، اين آن مقداري است كه از لحن آيه استفاده مي‌شود.
در كافي به سند خود از حماد از حلبي از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: در كتاب علي (ع) در ذيل جمله:" وَ ما عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوارِحِ مُكَلِّبِينَ" آمده كه منظور از جوارح تنها سگها هستند. «2»
مؤلف: اين روايت را عياشي نيز در تفسير خود از سماعة بن مهران از آن جناب نقل كرده است. «3»
و در همان كتاب از ابن مسكان از حلبي نقل كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: پدرم فتوا مي‌داد و در فتوا دادن احتياط مي‌كرد، ما نيز در خصوص شكار بازها و عقابها مي‌ترسيديم فتوا بدهيم، ليكن امروز ديگر هيچ ترسي نداريم، مي‌گوئيم شكار اين مرغان شكاري حلال نيست، مگر آنكه برسيد و شكار آنها را ذبح كنيد، زيرا در كتاب علي (ع) آمده كه در ذيل جمله:" وَ ما عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوارِحِ مُكَلِّبِينَ" فرموده:
مقصود از جوارح خصوص سگها است، و شامل بازها و عقابها نمي‌شود. «4»
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 260.
(2)فروع كافي ج 6 ص 202 ح 1.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 294 ح 28.
(4)فروع كافي ج 6 ص 207 ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 339
و در همان كتاب است به سند خود از ابي بكر حضرمي از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: من از آن جناب از شكار بازها و عقابها و پلنگ‌ها و سگ‌ها پرسيدم، فرمود: نخوريد مگر آنچه خودتان سر بريده‌ايد، و يا سگها شكار كرده باشند، عرضه داشتم: حال اگر سگها شكار را كشته باشند چطور؟ فرمود: مي‌تواني بخوري، براي اينكه خداي تعالي فرموده:" وَ ما عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوارِحِ مُكَلِّبِينَ، تُعَلِّمُونَهُنَّ مِمَّا عَلَّمَكُمُ اللَّهُ، فَكُلُوا مِمَّا أَمْسَكْنَ عَلَيْكُمْ" «1» و سخني از زنده بودن آن نگفته. «2»
آن گاه امام فرمود: هر درنده‌اي شكار را براي خودش شكار مي‌كند، مگر سگ تعليم يافته كه شكار را براي صاحبش نگه مي‌دارد، آن گاه فرمود: هر وقت سگ را براي شكار رها مي‌كني نام خدا را ببر، كه همين تذكيه شكار است. «3»
و در تفسير عياشي از ابي عبيده از امام صادق (ع) روايت كرده كه شخصي از مردي سؤال كرد كه سگ تعليم يافته‌اش را به سوي شكار روانه كرد و هنگام روانه كردن نام خدا را به زبان راند، حضرت فرمود: مي‌تواند از گوشت شكاري كه سگش براي او شكار كرده و نگه داشته بخورد، هر چند كه وقتي به شكار مي‌رسد آن را مرده ببيند، و اما اگر سگي تعليم نيافته بالاي سر شكار ببينيد، نبايد از آن بخوريد، پرسيدم: عقابها و بازها و كركس‌ها چطور؟
فرمود: اگر رسيدي سر شكار اين پرندگان گوشت خوار را ببري مي‌تواني از گوشت آن بخوري، و اگر وقتي رسيدي ديدي شكار مرده است نبايد از گوشت آن بخوري، پرسيدم: آيا پلنگ حكم سگ را ندارد كه شكار مرده‌اش حلال باشد؟ فرمود نه، هيچ درنده‌اي به جز سگها مكلب نيستند. «4»
و در همان كتاب از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت آورده كه در تفسير آيه:" ما عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوارِحِ مُكَلِّبِينَ تُعَلِّمُونَهُنَّ مِمَّا عَلَّمَكُمُ اللَّهُ فَكُلُوا مِمَّا أَمْسَكْنَ عَلَيْكُمْ وَ اذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهِ" فرمود: اشكالي در خوردن گوشت شكاري كه سگ شكاري براي صاحبش حفظ كرده نيست، و اين وقتي است كه سگ از شكار نخورده باشد، و اما اگر سگ از شكار خورده باشد از گوشت آن مخور، (چون معلوم مي‌شود سگ هر چند تعليم يافته هم
__________________________________________________
(1)و از آن استفاده مي‌شود تنها شرط حلال بودن اين است كه شكار را براي صاحبش نگه داشته باشد. (مترجم)
(2)فروع كافي ج 6 ص 204.
(3)تفسير قمي ج 1 ص 162- 163.
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 294 ح 26.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 340
بوده اما در اين نوبت تعليم را از ياد برده، و براي صاحبش شكار را نگرفته). «1»
مؤلف: خصوصياتي كه در اين روايت معتبر شمرده شده، مانند 1- اختصاص حليت شكار مرده به شكاري كه سگ آن را شكار كرده باشد، نه پلنگ و باز و عقاب و غيره، چون در آيه شريفه كلمه" مكلبين" آمده، 2- و نيز اختصاص حليت به شكار سگي كه تعليم ديده باشد 3- و اختصاص حليت به صورتي كه سگي هرزه با سگ شكاري شركت نكرده باشد، همه از آيه شريفه استفاده مي‌شود، كه ما نيز در سابق در استفاده آنها از آيه شريفه مقداري بحث كرديم.
و در همان كتاب از حريز از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: شخصي از آن حضرت از سگهاي مجوسيان سؤال كرد كه اگر مسلماني آنها را به شكار روانه كند، و نام خدا را هم هنگام روانه كردن به زبان جاري سازد آيا شكار چنين سگهايي حلال است؟
فرمود: بله براي اينكه سگ فرض شده سگي است مكلب، و نام خدا را هم برده‌اي پس هيچ اشكالي در آن نيست. «2»
مؤلف: در اين حديث به اطلاق كلمه" مكلبين" استدلال شد، در حالي كه در در المنثور از ابن ابي حاتم از ابن عباس روايت شده كه در سؤال اينكه مسلماني سگ تعليم يافته مردي مجوسي و يا باز او و يا عقاب او و يا هر درنده ديگري كه مجوسي آن را تعليم داده مي‌گيرد و به شكار مي‌فرستد و شكار او را بدست مي‌آورد، آيا اين شكار حلال است يا حرام گفته است: نه از گوشت آن مخور هر چند كه تو نام خدا را هم برده باشي، زيرا مجوسي آن حيوان شكارچي را تعليم داده «3»، و قرآن كريم فرموده:" تُعَلِّمُونَهُنَّ مِمَّا عَلَّمَكُمُ اللَّهُ" و ليكن ضعف اين گفتار روشن است. براي اينكه هر چند خطاب در جمله:" تُعَلِّمُونَهُنَّ مِمَّا عَلَّمَكُمُ اللَّهُ" به حسب ظاهر متوجه به مؤمنين است، الا اينكه جمله" عَلَّمَكُمُ اللَّهُ" اختصاص به مسلمانان ندارد، رموز تعليم سگ شكاري در مسلمان و مجوسي يكي است، و همين معنا فهم شنونده آيه را مساعد مي‌سازد، براي اينكه از آيه شريفه بفهمد كه خصوصيت تعليم مسلمان و يا بگو مسلمان بودن معلم سگ، هيچ دخالتي در حكم ندارد، معلم سگ چه مسلمان باشد و چه غير مسلمان، غرض از تعليم حاصل مي‌شود، هم چنان كه خصوصيت مالكيت سگ هيچ دخالتي ندارد، ملك سگ چه از آن مسلمان باشد و چه از آن مجوسي تفاوتي ندارد.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 295 ح 33.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 293 ح 24.
(3)در المنثور ج 2 ص 260.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 341

[رواياتي در مورد مراد از حليت طعام اهل كتاب در ذيل جمله" و طعامهم حل لكم"] ..... ص : 341

و در تفسير عياشي از هشام بن سالم از ابي عبد اللَّه امام صادق (ع) روايت آورده كه در تفسير آيه شريفه:" و طعامهم حل لكم" فرموده: منظور از اين طعام عدس و حبوبات و امثال آن است، و ضمير" هم" به اهل كتاب بر مي‌گردد. «1»
مؤلف: مرحوم شيخ طوسي نيز در تهذيب، اين روايت را از آن جناب نقل كرده، و به نقل تهذيب عبارت چنين آمده: عدس و نخود و غير ذلك «2» و در كافي و تهذيب در چند روايت از عمار بن مروان و سماعه از امام صادق (ع) سؤالهايي در باره طعام اهل كتاب و آنچه از آن حلال است آمده، كه در پاسخ همه آنها كلمه حبوب آمده است. «3»
و در كافي به سند خود از ابن مسكان از قتيبه أعشي روايت آورده كه گفت: مردي از امام صادق (ع) سؤالي كرد، و من نزد آن جناب بودم، او پرسيد: گله گوسفند را به دست مردي يهودي و نصراني مي‌دهند تا بچرا ببرد، و احيانا يكي از گوسفندها دچار حادثه مي‌شود، و چوپان سر آن را مي‌برد، آيا از گوشت ذبيحه او مي‌توان خورد؟ امام صادق (ع) فرمود: نه بهاي آن را داخل اموال خودت كن، و نه از گوشت آن بخور، براي اينكه تنها سبب حليت گوشت حيوانات بردن نام خدا است، كه در اين باره جز به مؤمنين نمي‌توان اعتماد كرد، مرد سائل عرضه داشت: آخر خداي تعالي فرموده:" الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ وَ طَعامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ حِلٌّ لَكُمْ" و به حكم اين آيه طعام اهل كتاب بر ما حلال است قهرا ذبيحه آنان نيز بايد بر ما حلال باشد؟ حضرت فرمود: پدرم همواره مي‌فرمود: منظور از طعام اهل كتاب حبوبات و امثال آن است، (و شامل گوشت و امثال آن نمي‌شود) «4».
مؤلف: مرحوم شيخ در تهذيب «5» و عياشي «6» در تفسير خود اين روايت را از قتيبه اعشي از آن حضرت روايت كرده‌اند.
و اين احاديث- بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد- طعامي كه در آيه شريفه از طعامهاي اهل كتاب حلال شده تفسير كرده به حبوب و اشباه آن، و اين همان است كه لفظ طعام در صورتي
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 296 ح 37.
(2)تهذيب الاحكام ج 9 ص 88 ح 373. [.....]
(3)فروع كافي ج 6 ص 263 ح 1 و 2 و تهذيب الاحكام ج 9 ص 89- 88.
(4)فروع كافي ج 6 ص 230 ح 10
(5)تهذيب الاحكام ج 9 ص 64 ح 5.
(6)تفسير عياشي ج 1 ص 295 ح 36.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 342
كه مطلق و بدون قيد باشد بر آن دلالت مي‌كند، هم چنان كه ظاهر از روايات و داستانهايي كه از صدر اول در اين باب نقل شده همين معنا است، و بدين جهت معظم علماي ما منحصرا به حليت حبوبات و اشباه آن و غذاهايي كه از آنها تهيه شود فتوا داده‌اند.
و صاحب تفسير المنار به شدت بر اين علما حمله كرده، كه اين فتوا مخالف با عرف قرآن در استعمال لفظ طعام است، وي مي‌گويد: غالب در لغت قرآن در لفظ طعام اين نيست، براي اينكه مي‌بينيم قرآن كريم در اين سوره يعني سوره مائده فرموده:" أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ الْبَحْرِ وَ طَعامُهُ مَتاعاً لَكُمْ وَ لِلسَّيَّارَةِ" واحدي نگفته كه منظور از طعامي كه از شكار دريا به دست آيد گندم و يا حبوبات است، و نيز فرموده:" كُلُّ الطَّعامِ كانَ حِلًّا لِبَنِي إِسْرائِيلَ، إِلَّا ما حَرَّمَ إِسْرائِيلُ عَلي نَفْسِهِ" «1»، و در اين آيه نيز احدي نگفته كه منظور از اين طعام خصوص گندم و حبوبات است براي اينكه ما مي‌دانيم از اين دانه‌ها هيچيك بر بني اسرائيل حرام نبوده، نه قبل از نزول تورات و نه بعد از آن، پس طعام در اصل به معناي هر چيزي است كه طعم شود، يعني چشيده، و يا خورده شود، خداي تعالي حتي در باره آب نهر در داستان طالوت از قول او حكايت كرده كه گفت:" فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي، وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي" «2»، و نيز در باره غذا خوردن در خانه رسول خدا (ص) فرموده:" فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا" «3»، اين بود گفتار صاحب المنار. «4»

[رد اشكالات صاحب تفسير المنار بر علماي خاصه كه حليت حبوبات و نظائر آن را كه نزد اهل كتاب باشد از آيه شريفه فهميده‌اند] ..... ص : 342

و ما نتوانستيم بفهميم كه وي از قول اهل لغت كه گفتند:" طعام هر جا كه بطور مطلق و بدون قيد در كلام آيد مراد از آن حبوبات و اشباه آن است" چه فهميده؟ كه يكسره بر علما حمله كرده، و كلماتي از قرآن كريم از قبيل" يطعمه" در داستان طالوت و" طعمتم" در داستان غذا خوردن در خانه رسول خدا (ص) را به رخ آنان كشيده، با اينكه علماي اسلام هر چه گفته‌اند در باره لفظ طعام گفته‌اند، نه كلماتي كه از اين لفظ مشتق شده باشد، و آيه ديگري هم كه به عنوان اشكال آورده، يعني آيه:" أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ الْبَحْرِ ..." به هيچ وجه ربطي به گفتار علما ندارد، براي اينكه مورد بحث آنان كلمه طعام بدون هيچ قيد است، و در آيه مذكور كلمه طعام با قيد" بحر" آمده، و اين قيد خود روشن‌ترين قرينه است بر اينكه منظور از
__________________________________________________
(1)همه طعامها براي بني اسرائيل حلال بود، مگر آنچه كه اسرائيل خودش بر خود تحريم كرد.
" سوره آل عمران، آيه 93"
(2)هر كس از اين نهر بنوشد از من نيست، و هر كس آن را نچشد از من است." سوره بقره، آيه 249"
(3)يعني وقتي غذاي خود خورديد برخيزيد و متفرق شويد." سوره احزاب، آيه 53"
(4)تفسير المنار ج 6 ص 177.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 343
طعام حبوبات نيست، چون در دريا نه گندم مي‌رويد و نه جو، و علما هم در آن حرفي ندارند، اشكال ديگري كه كرده امثال آيه:" كُلُّ الطَّعامِ كانَ حِلًّا لِبَنِي إِسْرائِيلَ ..." است كه در آن نيز احكام همراه لفظ كل آمده، باز هم مورد بحث علماء نيست.
صاحب المنار بعد از اين حمله‌ها خودش گفته كه ما از دين يهود اين را مي‌دانيم كه گندم و حبوبات بر آنان حرام نبوده «1» و غفلت كرده از اينكه همين علم ما به احكام دين يهود خود قرينه است بر اينكه منظور از كل الطعام غير گندم و جو است.
و جا داشت كه وي اول به قرآن و مواردي كه اين كلمه بطور مطلق در قرآن بكار رفته مراجعه مي‌كرد، سپس هر چه مي‌خواست بگويد مي‌گفت، نظير آيه:" فِدْيَةٌ طَعامُ مِسْكِينٍ" «2» و آيه:" أَوْ كَفَّارَةٌ طَعامُ مَساكِينَ" «3»، و آيه:" وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ" «4» و آيه:" فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسانُ إِلي طَعامِهِ" «5»، و امثال آن.
وي سپس مي‌گويد: اصلا دانه‌هاي خوردني در مظنه و معرض حلال و حرام بودن نيستند، آنچه در اين معرض است گوشت است، كه يا به خاطر وصفي محسوس مثل مردار شدن حيوان حرام مي‌شود، و يا بخاطر وصفي نامحسوس و معنوي مثل تقرب جستن به غير خدا به وسيله قرباني كردن، و لذا خداي تعالي فرمود:" قُلْ لا أَجِدُ فِي ما أُوحِيَ إِلَيَّ مُحَرَّماً عَلي طاعِمٍ يَطْعَمُهُ إِلَّا أَنْ يَكُونَ مَيْتَةً أَوْ دَماً مَسْفُوحاً" «6» و هر دوي اين محرمات مربوط به حيوانها است، و اين آيه خود نص در اين است كه تحريم منحصرا در ميان غذاهاي حيواني است، پس حرام بودن غير حيواني يعني حبوبات احتياج به دليل دارد «7» اين بود گفتار ديگر صاحب المنار.
و اين گفته وي از گفتار قبليش عجيب‌تر است، اما اينكه گفت دانه‌ها در مظنه و معرض حلال و حرام بودن نيستند و آنچه در اين معرض است گوشت است، در پاسخش ممكن است كسي بگويد كه منظورت چه زماني است؟ آيا در مثل زمانهاي خود ما است؟ كه معلوم است
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 6 ص 178.
(2)"سوره بقره، آيه 184".
(3)"سوره مائده، آيه 95".
(4)"سوره انسان، آيه 8".
(5)"سوره عبس، آيه 14".
(6)بگو من در آنچه به سويم وحي شده حرامي را در خوردنيهايي كه خورنده مي‌خورد نمي‌يابم، مگر آنكه آن خوراك ميته باشد، و يا خون ريخته شده." سوره انعام آيه: 145" [.....]
(7)تفسير المنار ج 6 ص 178.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 344
ذهن انسانها از قرنها قبل مانوس به اسلام و همه احكام آن است، و يا زمان نزول آيه را مي‌گويد، كه از عمر دين بيش از چند سالي نگذشته، ما قبول نداريم كه در آن روز همه مي‌دانسته‌اند كه حبوبات حلال است و در معرض حرام شدن نيست، به دليل اينكه مي‌بينيم مردم آن روز از چيزهايي سؤال كرده‌اند كه حكمش از حكم حبوبات و امثال آن روشن‌تر بوده و خداي تعالي بعضي از سؤالهاي آنان را حكايت كرد كه در آيه:" يَسْئَلُونَكَ ما ذا يُنْفِقُونَ" «1» آمده، در روايت عبد بن حميد از قتاده هم آمده كه گفت: ما اطلاع پيدا كرديم كه چند نفر گفته‌اند: چگونه با زنان اهل كتاب ازدواج كنيم، با اينكه آنها بر ديني هستند و ما بر دين ديگر؟
خداي تعالي در پاسخ آنان اين آيه را فرستاد كه «2»:" وَ مَنْ يَكْفُرْ بِالْإِيمانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ"، (يعني با اينكه آيه قرآن نازل شد كه محصنات از زنان اهل كتاب حلال است، ديگر اين سؤال معنايي جز كفر به ايمان ندارد) در سابق گفتيم بزودي نيز خواهد آمد كه در خلال روايات براي اين قول اشباه و نظائري ديده مي‌شود، هم چنان كه آن اقوال را در بحث پيرامون حج تمتع و غيره نقل كرديم.
خوب با اينكه مي‌بينيم بعضي از مسلمانان به اصطلاح خشك، بعد از آنكه حليت ازدواج با زنان عفيف اهل كتاب نازل شده، در عين حال باز هم از در تعجب مي‌پرسند: چطور ما با آنها ازدواج كنيم، با اينكه آنها ديني و ما دين ديگري داريم؟ چرا ممكن نباشد كه قبل از نزول آيه‌اي در باره طعام اهل كتاب بپرسند كه چگونه ما نان و حليم اهل كتاب و ساير غذاهايي كه از گندم و ساير حبوبات درست مي‌كنند بخوريم، با اينكه آنها ديني غير از دين ما دارند؟ با اينكه خداي تعالي قبلا ما را در آياتي بسيار از خلط و آميزش و دوستي و حتي نزديك شدن به آنان و اعتماد به ايشان نهي كرده بود.
و خلاصه كلام اينكه گفتار صاحب المنار كه مساله حلال بودن گندم و حبوبات اهل كتاب را جاي سؤال ندانسته هيچ مورد ندارد، و نه تنها مورد ندارد، بلكه عليه خود او است، براي اينكه ما عين اشكال او را به خودش برگردانيده و مي‌گوئيم با اينكه خداي تعالي در سوره انعام آيه:" قُلْ لا أَجِدُ فِي ما أُوحِيَ إِلَيَّ مُحَرَّماً عَلي طاعِمٍ يَطْعَمُهُ ..." «3»، و همچنين در آيه سوره نحل
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 215".
(2)الدر المنثور ج 2 ص 261.
(3)"سوره انعام، آيه 145".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 345
تمامي خوراكهاي حرام را قبلا- چون اين دو سوره در مكه نازل شده بود- بيان كرده بود، و نيز در سوره بقره كه هر چند مدني است ولي قبل از سوره مائده نازل شده اين معنا را بيان كرده بود، و با اينكه قبل از آيه مورد بحث در همين سوره مورد بحث در آيه:" حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ" محرمات را بر شمرده بود، و با اينكه آيه اخير نص و يا مثل نص است در اينكه ذبيحه‌هاي اهل كتاب حرام نيست، چگونه مسلمانان به خود اجازه دادند كه بپرسند آيا ذبيحه‌هاي اهل كتاب حلال است يا حرام؟ با اينكه قبلا آياتي در مكه و آياتي در مدينه پشت سر هم نازل شده بود، و دلالت مي‌كرد بر حلال بودن آن، و با اينكه مسلمانان عنايت تام داشتند بر حفظ و تلاوت و تعليم و تعلم آيات و نيز عمل بر طبق آن (صاحب المنار هر جوابي كه از اين اشكال ما داشته باشد، همان جواب از اشكال خود او است).
و اما اينكه گفته شد كه:" آيه سوره انعام، فقط نص در محرمات آن چند چيزي است كه شمرده و حرام بودن غير آنها از قبيل ذبيحه اهل كتاب احتياج به دليل دارد"، در پاسخش مي‌گوئيم: بله هيچ شكي نيست در اينكه هر حكمي احتياج به دليلي دارد كه بر آن دلالت كند، ليكن همين حرف پاسخ به گفته خود او است، زيرا خود او تصريح كرده كه دائر مدار" بود و نبود" حكمي از احكام شرع، دليل است، پس انحصاري كه از آيه سوره انعام فهميده مي‌شود وقتي به حال صاحب المنار سودمند است كه دليلي ديگر اين انحصار را نشكند.
و بنا بر اين اگر منظورش از اينكه گفت حرام بودن ذبيحه اهل كتاب احتياج به دليل دارد دليل اعم از كتاب و سنت باشد، خصم او كه قائل به حرمت ذبيحه اهل كتاب است مي‌گويد: من از سنت دليلي بر حرمت آن دارم، و آن دليل همان رواياتي است كه در تفسير آيه مورد بحث آمده، و ما بعضي از آنها را در سابق نقل كرديم.
و اما اگر منظورش از دليل فقط دليل قرآني باشد گفتارش زور گويي و لجبازي است زيرا (انحصار ادله به ادله قرآني خودش دليل مي‌خواهد، و نه تنها چنين دليلي نداريم بلكه دليل بر خلاف آن داريم، ادله‌اي كه مي‌گويد سنت قرينه كتاب است، و اين دو حجتي هستند غير قابل تفكيك، حجتي كه مسلمانان فرداي قيامت از هر دو باز خواست مي‌شوند، از او مي‌پرسيم كه او در باره ذبيحه كفار غير اهل كتاب از قبيل بت‌پرستان و ماديين چه مي‌گويد؟
آيا حرمت آن را به علت ميته بودن آن مي‌داند، چون تذكيه شرعي را فاقد است؟ در اين صورت چه فرقي هست بين فقدان تذكيه به علت نام خدا نبردن در حال سر بريدن، و بين تذكيه و سر بريدن به غير دستور اسلامي، كه چون خداي سبحان آن را نمي‌پسنديده نسخش كرده؟ از نظر دين همه اينها ميته و جزء خبائث است، و خداي تعالي فرموده بود:" وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ"
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 346
«1»، و در يك آيه قبل نيز فرموده بود:" يَسْئَلُونَكَ ما ذا أُحِلَّ لَهُمْ قُلْ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ"، و لحن سؤال و جواب در آن روشن‌ترين دليل است بر اينكه حلالها منحصر در طيبات است، و همچنين در اول آيه مورد بحث فرمود:" الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّباتُ"، كه چون مقام منت‌گذاري بود به خوبي دلالت بر حصري كه در آيه قبل بود دلالت مي‌كند.
و اگر تحريم ذبائح كفار از باب ميته بودن نيست بلكه از اين بابت است كه كفار قربانيهاي خود را به نام غير خدا قرباني و ذبح مي‌كنند، مثلا بنام بت‌هايشان سر مي‌برند، در اين صورت نيز همان اشكال عود مي‌كند، كه چه فرق است بين اينكه حيواني را بنام بت ذبح كنند و يا به طريقي منسوخ كه مورد رضاي خدا نيست سر ببرند؟.
صاحب المنار سپس در فرق بين ذبيحه اهل كتاب و ذبيحه بت‌پرستان گفته: شارع اسلام بدان جهت كه مسلمانان صدر اسلام قبلا مشرك بودند و حيوانات خود را بنام بت‌هايشان سر مي‌بريدند در نهي آنان از اين عمل تشديد كرد، تا مسلمانان به تبع عادت در اين باب سهل‌انگاري نكنند، و اما اهل كتاب از آنجا كه در خوردن گوشت ميته و سر بريدن حيوانات بنام بت‌ها دورتر از مسلمانان مسبوق به شرك بودند، لذا شارع متعرض حكم ذبيحه آنان نشد، «2» اين هم فراز ديگري از گفته‌هاي صاحب المنار.
و گويا فراموش كرده كه از اهل كتاب نصارا گوشت خوك مي‌خورند، و خداي تعالي متعرض اين عمل آنان شده و در نهي از آن تشديد كرده، علاوه بر اين مسيحيان همه آنچه را كه مشركين مباح مي‌دانستند مي‌خوردند، زيرا به عقيده آنان همين كه مسيح خود را فداي بشر ساخت كافي است در اينكه بشر هر چه را كه ميل دارد بخورد و هر كاري را كه خواست بكند، از اين هم كه بگذريم گفتار المنار يك استحسان سست و سخيفي است كه به هيچ دردي نمي‌خورد، و در تفسير كلام خداي تعالي و فهم معاني آيات آن، به امثال آن اعتماد نمي‌شود و همچنين هيچ حكمي از احكام دين خداي تعالي با استحسان اثبات و نفي نمي‌گردد.
وي در فرازي ديگر مي‌گويد: و نيز رفتار اسلام با مشركين و با اهل كتاب يكسان نبوده، نسبت به مشركين معامله‌اي خشن و سخت مي‌كرد، تا در جزيرة العرب احدي از مشركين باقي نماند و همگي داخل در اسلام بشوند، ولي رفتار خود را با اهل كتاب ملايم ساخت، آن گاه به عنوان شاهد بر گفته خود مواردي از فتاواي صحابه را نقل كرده، كه به اهل كتاب اجازه
__________________________________________________
(1)و همه طيبات را براي آنان حلال و همه خبائث را بر آنان حرام نمود." سوره اعراف آيه 157".
(2)تفسير المنار ج 6 ص 78.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 347
داده‌اند در كليساهاي خود ذبح كنند، شواهدي ديگر از اين قبيل آورده. «1»
و اين گفتار وي مبني بر اين است كه بگوئيم اصولا اسلام عنايت بيشتري نسبت به نژاد عرب و اصلاح اين نژاد دارد، هم چنان كه از ظاهر بعضي از روايات بر مي‌آيد كه خداي تعالي عرب را بر غير عرب از ساير امتها برگزيد، و عرب كرامت و احترامي بيشتر نزد خدا دارد، و از ساير اقوام محترم‌تر است، و به خاطر همين روايات بوده كه عرب غير عرب را موالي خدمت كاران مي‌خواندند، ولي نظريه المنار و آن روايات و آن نامگذاريها با ظاهر آيات قرآني نمي‌سازد، چگونه ممكن است اين انحصارطلبي‌هاي بي معنا را به قرآن نسبت داد با اينكه قرآن كريم فرموده:" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي، وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ" «2» و از طرق امامان اهل البيت عليهم السلام احاديث بسياري در بي اعتباري اينگونه امتيازات وارد شده است.
و اسلام در دعوت خود عرب را در جنبي و غير عرب را در جنب ديگر قرار نداده، بلكه تفاوتي كه قائل شده بين اهل كتاب و مشركين است، اهل كتاب را در طرفي قرار داده چه عرب باشد و چه غير عرب، و مشركين را در طرفي ديگر قرار داده چه عرب و چه غير عرب، و از مشركين هيچ روشي و پيشنهادي را نپذيرفته مگر قبول اسلام، و ايمان به معارف آن به خلاف اهل كتاب كه آنان را بين" اسلام آوردن" و در" دين خود باقي ماندن" و" شرائط ذمه" و" دادن جزيه را پذيرفتن" مخير فرمود.
تازه به فرض هم كه نظريه صاحب المنار در" تفاوت رفتار اسلام با عرب و غير عرب" را بپذيريم، اين نظريه بيش از اين دلالت ندارد كه اسلام در حق اهل كتاب في الجمله سهل‌انگاري كرده، چون نظريه مذكور مبهم و بي‌زبان است، و اما اينكه باعث شود كه ذبيحه اهل كتاب را در صورتي كه طبق طريقه و سنت خود ذبح كرده باشند حلال بداند؟ كجاي اين نظريه بر چنين مطلبي دلالت دارد.
و اما اينكه گفت بعضي از صحابه چنين و چنان فتوا داده‌اند جوابش اين است كه فتواي صحابه براي كسي حجيت ندارد.
بنا بر اين از همه آنچه تا كنون گفته شد روشن گرديد كه نه آيه شريفه دلالت دارد بر
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 6 ص 78.
(2)هان اي مردم ما شما را از يك انسان مرد و انساني زن خلق كرديم، و ما بوديم كه شما را گروه گروه و قبيله قبيله كرديم تا يكديگر را بشناسيد، بدرستي كه از ميان همگي شما آن كسي نزد خدا محترم‌تر و گرامي‌تر است كه با تقواتر باشد." سوره حجرات، آيه 13".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 348
حليت ذبيحه اهل كتاب در صورتي كه به غير مراسم اسلامي ذبح شود، و نه هيچ دليلي ديگر، حال اگر مثل بعضي از علماي شيعه بگوئيم ذبيحه اهل كتاب حلال است، ناگزير بايد اين حليت را مشروط كنيم به صورتي كه اهل كتاب بر طبق دستور شرع اسلام حيوان را ذبح كرده باشند، هم چنان كه از فرمايش امام صادق ع بنا به خبر كافي و تهذيب استفاده مي‌شود و آن دو روايت قبلا ايراد شد، چون در آن دو حديث آمده بود دائر مدار حليت ذبيحه، بردن نام خدا بر ذبيحه است «1»، چيزي كه هست ما اطمينان نداريم كه فلان يهودي يا مسيحي نام خدا را بر ذبيحه خود برده، زيرا در اين باب جز به مسلمان نمي‌شود اعتماد كرد، (تا آخر حديث) البته اين بحث تتمه‌اي دارد كه بايد در علم فقه آن را ديد.
و در تفسير عياشي از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله:
" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ ..." فرموده: منظور از محصنات زنان پاكدامن اهل كتاب است. «2»
و در همان كتاب از آن جناب روايت كرده كه در ذيل جمله:" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الْمُؤْمِناتِ ..." فرموده: منظور از مؤمنات عموم زنان مسلمان است، (چه شيعه و چه سني) «3».
و در تفسير قمي از رسول خدا (ص) روايت شده كه فرمود: از زنان اهل كتاب تنها ازدواج با آن زناني حلال است كه به حكومت اسلام جزيه بپردازند، و اما غير آنان نه، ازدواج با زنانشان حلال نيست. «4»
مؤلف: علت آن اين است كه وقتي اهل كتاب جزيه نپردازد قهرا محارب يعني كافر حربي خواهد بود كه معلوم است ازدواج با آنان حلال نيست.
و در كافي و تهذيب از امام باقر (ع) روايت كرده‌اند كه فرمود: از زنان اهل كتاب تنها با آن زني ازدواج حلال است كه ساده لوح (و از نظر فكري مستضعف) باشد، (و قدرت تشخيص دين صحيح از دين باطل را نداشته باشد). «5»
و در كتاب فقيه از امام صادق (ع) روايت آورده كه شخصي از آن جناب از مردي كه با زن نصراني و يهودي ازدواج مي‌كند سؤال كرد كه آيا ازدواجش درست است يا نه؟
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 6 ص 240 ح 10 و تهذيب الاحكام ج 9 ص 64 ح 5.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 296 ح 39.
(3)تفسير نور الثقلين ج 1 ص 493 ح 52.
(4)تفسير قمي ج 1 ص 163.
(5)تهذيب الاحكام ج 7 ص 299 ح 7 و فروع كافي جلد 5 ص 357 ح 2.
مه الميزان، ج‌5، ص: 349
فرمود اگر اين مرد به زن مسلمان دسترسي داشته باشد چرا بايد زن يهودي و نصراني بگيرد شخص عرضه داشت آخر به زن يهودي و نصراني عشق مي‌ورزد (خلاصه عاشق چنين زني شده) حضرت فرمود حال كه چنين است اگر با او ازدواج كرد بايد از شراب و گوشت خوك خوردن او جلوگيري كند، و در ضمن اين را هم بدان كه اين عمل در دين او نقصي ايجاد مي‌كند. «1»
و در تهذيب از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: ازدواج موقت مسلمان با زن يهوديه و نصرانيه و با اينكه همسري آزاد دارد اشكال ندارد. «2»
و در كتاب فقيه از امام باقر (ع) روايت كرده كه شخصي از آن جناب پرسيد:
آيا مرد مسلمان مي‌تواند با زن مجوسيه ازدواج كند؟ فرمود: نه و ليكن اگر كنيزي مجوسي داشته باشد مي‌تواند او را وطي كند، ولي نطفه خود را در رحم او نريزد و از او فرزند نخواهد. «3»
و در كافي به سند خود از عبد اللَّه بن سنان از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: دوست نمي‌دارم مرد مسلمان با زن يهوديه و نصرانيه ازدواج كند، زيرا بيم آن مي‌رود كه فرزندش به دين يهود و يا نصراني گرايش پيدا كند. «4»
و در كافي به سند خود از زراره و نيز در تفسير عياشي از مسعدة بن صدقه روايت شده كه راوي گفت: من از امام باقر (ع) از جمله:" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ" سؤال كردم، فرمود: اين حكم به وسيله آيه" وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ" نسخ شده است. «5»

[اشاره به عدم صحت قول به منسوخ شدن جمله" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ ..." با" لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ"] ..... ص : 349

مؤلف: به اين دو حديث اشكالي وارد است، و آن اين است كه آيه:" وَ لا تُمْسِكُوا ..."
قبل از آيه:" وَ الْمُحْصَناتُ ..." نازل شده، و معنا ندارد آيه‌اي كه قبلا نازل شده آيه‌اي را نسخ كند كه هنوز نازل نشده باشد، علاوه بر آن رواياتي كه مي‌گويد: سوره مائده اصلا منسوخ ندارد، ولي در آن ناسخ هست، كه قبلا در اين باب صحبت كرديم، دليل ديگر بر اينكه آيه:
" وَ الْمُحْصَناتُ ..." نسخ نشده روايت گذشته است، كه دلالت داشت بر جواز ازدواج موقت با زنان اهل كتاب، و اصحاب بر طبق آن عمل هم كرده‌اند، كه بحث آن در ذيل آيه متعه (ازدواج موقت) گذشت، و در آنجا گفتيم كه متعه نيز نكاح و ازدواج است.
__________________________________________________
(1)فقيه ج 3 ص 407 ح 4422 و تهذيب الاحكام ج 7 ص 298 ح 1248. [.....]
(2)تهذيب الاحكام ج 7 ص 300 ح 1253.
(3)فقيه ج 3 ص 407 ح 4423.
(4)فروع كافي ج 5 ص 351 ح 15.
(5)فروع كافي ج 5 ص 358 ح 8.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 350
بله اگر كسي بگويد كه آيه:" وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ ..." پيشاپيش نزول آيه:
" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ" آن را تخصيص زده، آن وقت نكاح دائم با زنان كتابي از آيه دوم خارج مي‌شوند، و در مجموع معناي دو آيه چنين مي‌شود كه آيه دوم ازدواج دائم و موقت با زنان اهل كتاب را جائز مي‌دانست، ولي از آنجا كه قبلا آيه:" وَ لا تُمْسِكُوا ..." نازل شده بود و مي‌فرمود: زن كتابيه را به عصمت نگه نداريد، و اين تعبير تنها با نكاح دائم منطبق است، هم چنان كه شامل ابقاي عصمت زوجيت بعد از مسلمان شدن شوهر مي‌شود، كه مورد نظر آيه هم همين است، قهرا ازدواج دائم با زن كتابي حرام و ازدواج موقت با او حلال مي‌شود.
ممكن است كسي به اين حرف اعتراض كند، به اينكه آيه" لا تُمْسِكُوا ..." در خصوص مردي نازل شده كه اهل كتاب بوده، و مسلمان شده، و همسرش بر كفر سابق خود باقي مانده، ليكن به اين اعتراض نبايد گوش داد چون سبب نزول آيه لفظ آيه را مقيد نمي‌كند، و ظهور اطلاق آن را از بين نمي‌برد، (كه در لسان اهل علم معروف است مي‌گويند مورد مخصص نيست) و ما در سابق يعني در سوره بقره در جلد اول اين كتاب در ذيل آيه مذكور گفتيم: كه نسخ هم در عرف و اصطلاح قرآن و هم به حسب اصل لغت با نسخ اصطلاحي فرق دارد، و شامل غير آن از قبيل تخصيص نيز مي‌شود.
و در بعضي از روايات نيز آمده كه اين آيه به وسيله آيه:" وَ لا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكاتِ ..."
نسخ شده، «1» و ما در سابق اشكالي را كه بر اين روايات وارد است ايراد كرديم، البته اين گفتار تتمه‌اي دارد كه بايد در كتب فقه آن را ديد.

[رواياتي در باره معناي" كفر به ايمان" در ذيل جمله" وَ مَنْ يَكْفُرْ بِالْإِيمانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ"] ..... ص : 350

و در تفسير عياشي در ذيل جمله:" وَ مَنْ يَكْفُرْ بِالْإِيمانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ ..."، از ابان بن عبد الرحمن روايت آمده كه گفت: من از امام صادق (ع) شنيدم مي‌فرمود:
كمترين عاملي كه يك فرد مسلمان را از اسلام خارج مي‌سازد اين است كه بر خلاف حق رأيي بدهد، و پاي آن رأي ايستادگي هم بكند، زيرا خداي تعالي فرمود:" وَ مَنْ يَكْفُرْ بِالْإِيمانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ"، و نيز فرمود: منظور از" مَنْ يَكْفُرْ بِالْإِيمانِ" «2»، كسي است كه به آنچه خداي تعالي امر فرموده عمل نكند، و به أمر خدا راضي نباشد «3».
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 5 ص 357 ح 6.
(2)كسي كه به ايمان كفر بورزد.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 297 ح 42.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 351
و در همان كتاب از محمد بن مسلم از يكي از دو بزرگوار يعني امام باقر و امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: كفر به ايمان اين است كه مسلمان عمل به دستورات اسلام را به تدريج ترك كند تا بكلي ترك شود. «1»
مؤلف: در سابق مطالبي كه مضمون اين اخبار را از ديدگاه تفسير روشن سازد گذشت.
و در همان كتاب از عبيد بن زراره روايت شده كه گفت: من از امام صادق (ع) از كلام خداي عز و جل كه فرموده:" وَ مَنْ يَكْفُرْ بِالْإِيمانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ" سؤال كردم، حضرت فرمود: كفر به ايمان عبارت است از ترك عملي كه يك مسلمان به آن اقرار دارد، از اين جمله است اينكه بدون بيماري و بدون داشتن موانع شاغله نماز را ترك كند. «2»
مؤلف: بعيد نيست اينكه امام (ع) از ميان همه مصاديق" كفر به ايمان" فقط ترك نماز را يادآور شده به اين علت بوده باشد كه خداي تعالي در كلام مجيدش نماز را ايمان خوانده، و فرموده:" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمانَكُمْ" «3»، يعني خداي تعالي هرگز ايمان شما- نماز شما- را بي اجر نمي‌كند.
و در تفسير قمي آمده كه امام (ع) فرموده كفر به ايمان عبارت است از اينكه كسي ايمان بياورد، و سپس اهل شرك را اطاعت كند. «4»
و در كتاب بصائر از ابي حمزه روايت آورده كه گفت: من از امام باقر (ع) از معناي كلام خداي عز و جل سؤال كردم كه فرموده:" وَ مَنْ يَكْفُرْ بِالْإِيمانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ، وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِينَ" فرمود: تفسير اين آيه در بطن قرآن است، و معنايش اين است كه هر كس به ولايت علي كفر بورزد چنين و چنان مي‌شود، چون علي (ع) همانا ايمان است.
مؤلف: اين معنا همانطور كه خود امام (ع) فرمود بطن قرآن است كه در مقابل ظهر آن يا ظاهر آن است، بطن و ظهر به آن معنايي است كه ما در پيرامون محكم و متشابه در جلد سوم اين كتاب بحث كرديم، ممكن هم هست كه بگوئيم اين گفتار امام (ع) از باب جري است، يعني تطبيق يك عنوان كلي بر مهم‌ترين مصداق آن، و يا بر يكي از مصاديق آن،
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 297 ح 43.
(2)سوره بقره، آيه 143".
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 296 ح 41.
(4)تفسير قمي ج 1 ص 163.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 352
البته اين را هم بگوئيم كه رسول خدا (ص) در آن روزي كه- روز جنگ خندق- علي (ع) را به جنگ با عمرو بن عبد ود روانه مي‌كرد آن جناب را ايمان خواند، چون در آن روز فرمود:" برز الايمان كله الي الكفر كله" «1»، و در اين معنا روايات ديگري نيز هست.
__________________________________________________
(1) همه ايمان رفت به جنگ با همه كفر بحار ج 20 ص 215 ح 2 و بصائر الدرجات ص 77 ح 5.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 353

[سوره المائدة (5): آيات 6 تا 7] ..... ص : 353

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَي الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَي الْمَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَي الْكَعْبَيْنِ وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضي أَوْ عَلي سَفَرٍ أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ مِنْهُ ما يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَ لِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (6) وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ مِيثاقَهُ الَّذِي واثَقَكُمْ بِهِ إِذْ قُلْتُمْ سَمِعْنا وَ أَطَعْنا وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ (7)

ترجمه آيات ..... ص : 353

هان اي كساني كه ايمان آورديد چون خواستيد به نماز بايستيد صورت و دستهايتان را تا آرنج‌ها بشوئيد، و پاي خويش را تا غوزك مسح كنيد، اگر جنب بوديد- با غسل كردن- خود را طاهر سازيد، و اگر بيمار و يا در حال سفر بوديد، و يا يكي از شما از چاله- گودالي كه براي ادرار كردن بدانجا مي‌روند- آمد، و يا با زنان عمل جنسي انجام داديد، و آبي نيافتيد تا غسل كنيد، و يا وضو بگيريد، با خاك پاك تيمم كنيد، دست به خاك زده به صورت و پشت دستها بكشيد، خدا نمي‌خواهد شما دچار مشقت شويد، و ليكن مي‌خواهد پاكتان كند، و نعمت خود را بر شما تمام سازد، باشد كه شكر به جاي آريد. (6)
و نعمت خدا بر خويشتن را بياد آريد، و نيز بياد آريد عهدي را كه او شما را بدان متعهد كرد، كه در پاسخش گفتيد سمعا و طاعة، و از خدا پروا كنيد، كه خدا دانا به افكار و نيات نهفته در دلها است. (7)
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 354

بيان آيات ..... ص : 354

اشاره

آيه اول از اين آيات متعرض حكم طهارت‌هاي سه‌گانه يعني غسل، وضو و تيمم است، و آيه بعدش جنبه متمم و يا مؤكد حكم آن را دارد، البته در بيان حكم طهارت‌هاي سه‌گانه يك آيه ديگر هست كه در سوره نساء قرار دارد، و تفسيرش گذشت، و آن آيه زير بود كه مي‌فرمود:
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُكاري، حَتَّي تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ، وَ لا جُنُباً إِلَّا عابِرِي سَبِيلٍ حَتَّي تَغْتَسِلُوا، وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضي أَوْ عَلي سَفَرٍ أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَفُوًّا غَفُوراً" «1».
و اين آيه يعني آيه سوره مائده از آيه سوره نساء روشنتر و گوياتر و نسبت به جهات حكم شاملتر است و به همين جهت بود كه ما در سوره نساء بيان آن آيه را گذاشتيم تا در اينجا متعرض شويم تا در نتيجه خواننده بتواند هر دو آيه را با يكديگر مقايسه نموده، آسان‌تر مطلب را بفهمد.

[معناي" قيام الي الصلاة" اراده نماز گزاردن است] ..... ص : 354

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَي الصَّلاةِ" كلمه" قيام" وقتي با حرف" الي" متعدي شود، بسا مي‌شود كه كنايه از خواستن چيزي مي‌شود كه قيام در آن استعمال شده، در نتيجه معناي جمله:" قام الي الصلاة" اين مي‌شود كه" فلاني خواست نماز بخواند"، و وجه اين استعمال اين است كه خواستن نماز ملازم با قيام و بر خاستن است، چون خواستن هر چيز بدون حركت به سوي آن صورت نمي‌گيرد، مثلا اگر انساني را فرض كنيم كه نشسته و دارد حالت رفع خستگي و سكون خود را بسر مي‌برد، و فرض كنيم كه بعد از رفع خستگي در همين حال كه نشسته بخواهد كاري انجام دهد كه عادتا لازم است حركتي كند، چون آن كار را نشسته نمي‌تواند انجام دهد، بلكه احتياج به قيام دارد، چنين كسي شروع مي‌كند به ترك سكون و به حركت در آوردن خود، و بر خاستن از زمين، همين حالت برخاستن را" قيام الي الفعل" مي‌خوانيم، و اين حالت قيام الي الفعل ملازم است با اراده، نظير اين آيه شريفه، آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ إِذا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاةَ"، كه جمله" فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاةَ" «2» را معنا مي‌كنيم، به اينكه" و خواستي برايشان نماز بپا داري"، پس در اينگونه استعمالها با اينكه شخص مورد گفتگو هنوز نماز را نخوانده،
__________________________________________________
(1)"سوره نساء، آيه 43".
(2)برايشان نماز بپا داشتي. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 355
و تنها اراده خواندن نماز را كرده، مي‌گوئيم" اقام الي الصلاة" و به عكس اين استعمال گاه مي‌شود كه شخص نامبرده كاري را انجام داده، بجاي اينكه بگوئيم انجام داده، در مقام تعبير مي‌گوئيم خواست انجام دهد، نظير آيه شريفه:" وَ إِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ مَكانَ زَوْجٍ، وَ آتَيْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً، فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً" «1»، كه در اينجا اراده فعل و طلب آن در مورد انجام آن قرار گرفته، و اين به وجهي عكس آيه مورد بحث است.
و كوتاه سخن اينكه آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه نماز مشروط بشرطي است كه در آيه آمده، يعني شستن و مسح كردن كه همان وضو باشد، و از آن بيش از اين مقدار استفاده نمي‌شود كه نماز وضو مي‌خواهد، و اما اينكه آن قدر اطلاق داشته باشد بطوري كه دلالت كند بر اينكه هر يك نماز يك وضو لازم دارد، هر چند كه وضوي قبلي باطل نشده باشد، منوط بر اين است كه آيه شريفه اطلاق داشته باشد، و آيات تشريع كمتر اطلاق- از جميع جهات- دارد، البته اين سخن با قطع نظر از جمله:" وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا" است، چون با در نظر گرفتن اين جمله هيچ حرفي نيست كه آيه شريفه نسبت به حال جنابت اطلاق ندارد بلكه مقيد به نبودن جنابت است، و حاصل معناي مجموع آيه اين است كه اگر جنب نباشيد، و بخواهيد به نماز بايستيد، بايد كه وضو بگيريد و اما اگر جنب بوديد بايد خود را طاهر سازيد.
گفتيم جمله مورد بحث اطلاق ندارد تا دلالت كند كه يك يك نمازها وضو مي‌خواهد اينك اضافه مي‌كنيم كه ممكن است همين معنا را از جمله:" وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ" استفاده كرد، چون اين جمله به ما مي‌فهماند كه غرض خداي تعالي از تشريع غسل و وضو و تيمم اين نيست كه تكليف و مشقت شما را زياد كند، بلكه غرض اين است كه شما داراي طهارت معنوي به آن معنايي كه خواهد آمد بشويد- خوب وقتي غرض داشتن طهارت است، نمازگزار ما دام كه وضوي قبليش باطل نشده طهارت معنوي را دارد، پس تك تك نمازها وضو نمي‌خواهد.
اين بود آن مقدار سخني كه به عنوان بحث تفسيري در تفسير آيه مي‌توان گفت، و اما زائد بر آن ربطي به تفسير ندارد، بلكه بحث‌هاي فقهي است كه بايد در كتب فقه ديد، هر چند كه مفسرين همه حرفهاي فقهي و تفسيري را در تفسير خود آورده و كلام را طولاني كرده‌اند.
__________________________________________________
(1)و اگر اراده كرديد همسري را با همسري ديگر عوض كنيد- يعني همسر اول را طلاق داديد و خواستيد زني ديگر بگيريد- اگر پوست گاوي پر از طلا مهريه او كرده بوديد، حق نداريد چيزي از او پس بگيريد." سوره نساء، آيه 20".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 356

[دستور وضو ساختن] ..... ص : 356

" فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَي الْمَرافِقِ" كلمه" غسل" به فتح غين به معناي عبور دادن آب بر جسم است، و غالبا به منظور تنظيف و پاك كردن چرك و كثافت از آن جسم صورت مي‌گيرد، و كلمه" وجه" به معناي روي و ظاهر سمت مقابل هر چيز است، ليكن در غالب موارد در چهره و صورت آدمي و يا به عبارتي سمت جلو سر انسان استعمال مي‌شود، آن سمتي كه چشم و بيني و دهان در آن سمت است و حد آن همان مقداري است كه هنگام گفتگو پيدا است اين معناي لغوي وجه است ولي ائمه اهل بيت (ع) آن را در تفسير آيه مورد بحث به حد معيني از سمت جلو سر تفسير كرده‌اند، و آن عبارت است از طرف طول بين ابتداي موي سر به پائين تا آخر چانه، و از طرف عرض آن مقدار از صورت كه ميان دو انگشت شست و مياني و يا شست و ابهام قرار گيرد، البته در اين ميان اندازه‌گذاريهاي ديگري براي كلمه" وجه" شده، كه مفسرين و فقها آن را نقل كرده‌اند.
كلمه:" ايدي" جمع كلمه" يد" است، كه نام عضو خاصي از انسان است كه با آن مي‌گيرد و مي‌دهد و مي‌زند و كارهايي ديگر مي‌كند، و آن عضو كه نامش به فارسي دست است از شانه شروع شده تا نوك انگشتان ادامه مي‌يابد، و چون عنايت در اعضاي بدن به مقدار اهميت مقاصدي است كه آدمي از هر عضوي از اعضاي خود دارد، و مثلا غرض و مقصدش از دست دادن و گرفتن است، بدين جهت از همين عضو كه گفتيم حدش از كجا تا به كجا است به خاطر اينكه نيمه قسمت پائين آن يعني از مرفق تا سر انگشتانش بيشتر و يا بگو مثلا 90 مقاصدش را انجام مي‌دهد، لذا كلمه" يد دست" را بيشتر در همين قسمت به كار مي‌زند، و باز به خاطر اينكه از آن 90 درصد باز 90 درصد از مقاصدش را به وسيله قسمت پائين‌تر يعني از مچ دست تا سر انگشتان انجام مي‌دهد، اين كلمه را بيشتر در همين قسمت به كار مي‌برد، بنا بر اين كلمه" دست" سه معنا دارد، 1- از نوك انگشتان تا مچ 2- از نوك انگشتان تا مرفق 3- از نوك انگشتان تا شانه.
و اين اشتراك در معنا باعث شده كه خداي تعالي در كلام خود قرينه‌اي بياورد تا يكي از اين سه معنا را در بين معاني مشخص كند، و آن قرينه كلمه" إِلَي الْمَرافِقِ" است، تا بفهماند منظور از شستن دستها در هنگام وضو، شستن از نوك انگشتان تا مرفق است نه تا مچ دست و نه تا شانه، چيزي كه هست از آنجا كه ممكن بوده كسي از عبارت" دستها را بشوئيد تا مرفق" خيال كند كه منظور از شانه تا مرفق است سنت اين جمله را تفسير كرد به اينكه منظور از آن قسمتي از دست هست كه كف در آن قرار دارد.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 357

[توضيحي در مورد قيد" إِلَي الْمَرافِقِ" و شستن دست از بالا به پائين، در وضو] ..... ص : 357

و اما كلمه" إلي" اين كلمه بطوري كه استعمال آن به ما مي‌فهماند وقتي در مورد فعلي كه عبارت باشد از امتداد حركت استعمال شود، حد نهايي آن حركت را معين مي‌كند، (وقتي مي‌گوئيم من تا فلان جا رفتم، معنايش اين است كه نقطه نهايي عمل من كه همان رفتن باشد فلان جا است و اما اينكه خود آن نقطه هم حكم ما قبل از كلمه" الي تا" را داشته باشد و يا حكم آن را نداشته باشد مطلبي است كه از معناي اين كلمه خارج است) (مثلا وقتي گفته شود" من ماهي را تا سرش خوردم" كلمه" تا" دلالت نمي‌كند بر اينكه سر آن را هم خورده‌ام، و يا نخورده‌ام) بنا بر اين حكم شستن خود مرفق از كلمه" إلي" استفاده نمي‌شود، آن را بايد سنت بيان كند.
ولي بعضي از مفسرين گفته‌اند كه كلمه" إلي" به معناي كلمه" مع با" است، و جمله" وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَي الْمَرافِقِ" به معناي اين است كه فرموده باشد" و ايديكم مع المرافق و دست‌ها را با مرفق‌ها بشوئيد" هم چنان كه در آيه:" وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَهُمْ إِلي أَمْوالِكُمْ" «1» به اين معنا آمده، دليلي كه براي اين دعوي خود آورده‌اند رواياتي است كه مي‌گويد رسول خدا (ص) در هنگام وضو مرفق خود را نيز مي‌شست، «2» و اين جرأت عجيبي است كه در تفسير كلام خداي عز و جل به خود داده‌اند، براي اينكه رواياتي كه در اين باب هست خالي از دو حال نيست، يا صرفا عمل رسول خدا (ص) را حكايت مي‌كند، كه پر واضح است نمي‌تواند بيانگر آيه قرآن باشد، براي اينكه عمل مبهم است، و زبان ندارد، و با اين حال نمي‌تواند به لفظي از الفاظ قرآن معنايي غير آنچه در لغت دارد بدهد، تا بتوانيم بگوئيم يكي از معاني كلمه" إلي" معنايي است كه كلمه" مع" دارد، و يا آنكه حكم خدا را بيان مي‌كند نه عمل رسول خدا (ص) را، كه در اين صورت آن روايات نمي‌تواند تفسير آيه باشد، و اينكه در شق اول گفتيم عمل مبهم است، و مي‌تواند وجوهي داشته باشد، يكي ديگر از وجوه آن اين است كه شستن خود مرفق از باب مقدمه علمي بوده باشد، يعني رسول خدا (ص) مرفق را هم مي‌شسته تا يقين كند به اينكه دستها را تا مرفق شسته است، يكي ديگر از وجوه آن اين است كه رسول خدا (ص) اين مقدار را بر حكم خدا افزوده باشد، و آن جناب چنين اختياري را دارد، هم چنان كه مي‌دانيم نمازهاي پنجگانه همه از طرف خداي تعالي بطور دو ركعتي واجب شده بود، و رسول خدا (ص) در بعضي از آنها
__________________________________________________
(1)" سوره نساء، آيه 2".
(2) تفسير المنار ج 6 ص 223.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 358
دو ركعت و در نماز مغرب يك ركعت اضافه كرد، و روايات صحيحه‌اي اين معنا را ثابت كرده است.
و اما اينكه آيه مورد بحث را تشبيه كرده به آيه:" وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَهُمْ إِلي أَمْوالِكُمْ" اين تشبيه درست نيست، زيرا در اين آيه نيز كلمه" الي" به معناي كلمه" مع" نيامده، بلكه فعل" لا تَأْكُلُوا" متضمن معناي" لا تضموا ضميمه مكنيد" يا مثل آن است، مي‌خواهد بفرمايد مال مردم را ضميمه مال خود نكنيد.
از آنچه گذشت روشن گرديد كه جمله" إِلَي الْمَرافِقِ" قيد است براي كلمه" ايديكم"، در نتيجه حكم وجوب شستن به اطلاق خود باقي است و مقيد به آن غايت نيست (واضح‌تر بگويم يك مرتبه موضوع حكم را عبارت مي‌دانيم از" دست" به تنهايي: و مي‌گوئيم آن را تا مرفق بشوي كه در اينجا حكم شستن مقيد به قيد تا مرفق است، و بار ديگر موضوع حكم را عبارت مي‌دانيم از" دست تا مرفق" و سپس مي‌گوئيم اين را بشوي، كه در اين صورت حكم ما مطلق است، موضوع حكم مقيد است اگر تعبير اول را بياوريم، معنايش اين مي‌شود كه شستن دست را از سر انگشتان شروع كن تا برسي به مرفق، و اگر تعبير دوم را بياوريم معنايش اين است كه" اين عضو محدود و معين شده را بشوي"، حال چه اينكه از بالا به پائين بشويي يا از پائين ببالا، مؤلف فرموده جمله:" إِلَي الْمَرافِقِ" قيد موضوع است نه قيد حكم) علاوه بر اينكه هر انساني كه بخواهد دست خود را بشويد- چه در حال وضو و چه در غير حال وضو- بطور طبيعي مي‌شويد، و شستن طبيعي همين است كه از بالا به پائين بشويد، و از پائين به بالا شستن هر چند ممكن است، ليكن طبيعي و معمولي نيست، و روايات وارده از ائمه اهل بيت (ع) هم به همان طريقه طبيعي فتوا مي‌دهد نه به طريقه دوم.
با اين بيان پاسخ از سخني كه ممكن است گفته شود داده شد، و آن اين است كه كسي بگويد: مقيد شدن جمله" دستها را بشوئيد" به جمله" تا مرفق" دلالت دارد بر اينكه واجب است شستن از ناحيه انگشتان شروع شده، در ناحيه مرفق تمام شود، و آن پاسخ اين است كه همه حرفها در اين بود كه آيا قيد" إِلَي الْمَرافِقِ" قيد جمله:" فاغسلوا" است، و يا قيد موضوع حكم، يعني كلمه" ايدي" است، و ما گفتيم كه قيد كلمه" ايدي" است و در اين صورت دستها بايد تا مرفق شسته شود، نه اينكه شستن تا مرفق باشد، و دستها تا مرفق را دو جور مي‌توان شست يكي از مرفق به پائين و ديگري از انگشتان ببالا، پس بايد بگوئيم لفظ" إِلَي الْمَرافِقِ" لفظ مشتركي است كه بايد قرينه‌اي از خارج يكي از دو قسم شستن را معين كند، و معنا ندارد بگوئيم قيد" إِلَي الْمَرافِقِ" قيد هر دو قسم است.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 359
علاوه بر اينكه بنا به گفته صاحب مجمع البيان امت اجماع دارد بر اينكه وضوي كسي كه از بالا به پائين مي‌شويد- صحيح است «1» و اين نيست مگر بخاطر اينكه جمله مورد بحث با آن سازگار است و اين هم نيست مگر بخاطر اينكه جمله:" إِلَي الْمَرافِقِ" قيد براي موضوع يعني" ايديكم" است، نه براي حكم يعني جمله" فاغسلوا".
" وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَي الْكَعْبَيْنِ" كلمه" مسح" به معناي كشيدن دست و يا هر عضو ديگر از لامس است بر شي‌ء ملموس، بدون اينكه حائلي بين لامس و ملموس باشد، و نيز خود لامس دست و يا عضو ديگر خود را به آن شي‌ء بكشد، وقتي گفته مي‌شود:" مسحت الشي‌ء" و يا گفته شود" مسحت بالشي‌ء" هر دو به يك معنا است، هم چنان كه در آيه مورد بحث نيز حرف" با" آمده و فرموده:
" برءوسكم" ليكن اگر بدون حرف با استعمال شود، و شي‌ء ملموس را مفعول خود بگيرد، استيعاب و شمول را مي‌رساند، و اگر با حرف باء مفعول بگيرد، دلالت مي‌كند بر اينكه بعضي از شي‌ء ملموس را لمس كرده، نه همه آن را.
پس اينكه فرمود:" وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ" دلالت دارد بر اينكه مسح سر، في الجمله واجب است نه بالجمله، ساده‌تر بگويم مسح مقداري از آن واجب است نه همه آن، و اما اينكه آن مقدار كجاي سر است؟ از مدلول آيه خارج است و اين سنت است كه عهده‌دار بيان آن است، و سنت صحيح وارد شده به اينكه سمت پيشاني يعني جلو سر بايد مسح شود.

[اختلاف در اعراب كلمه" ارجلكم" و در نتيجه اختلاف در اينكه مسح پا واجب است يا شستن آن] ..... ص : 359

و اما جمله:" و ارجلكم"، بعضي كلمه" ارجل" را به صداي پائين لام قرائت كرده‌اند، كه قهرا آن را عطف بر كلمه" علي رؤسكم" گرفته‌اند، و چه بسا گفته باشند كه مجرور بودنش از باب تبعيت است نه از باب عطف، نظير آيه:" وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ‌ءٍ حَيٍّ" «2» كه مجرور بودن كلمه" حي" به صرف تبعيت است و گر نه مفعول جعلنا بود، و بايد منصوب خوانده مي‌شد «3» ولي اين حرف اشتباه است، براي اينكه در ادبيات گفته‌اند كه تبعيت لغت طرد شده و بدي است و ما نمي‌توانيم كلام خداي عز و جل را بر چنين لغتي حمل كنيم، و جمله‌اي كه به عنوان شاهد آورده يعني جمله:" وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ‌ءٍ حَيٍّ" به معناي" قرار داديم" نيست تا كلمه" حي" مفعول آن باشد و به نصب خوانده شود و اگر به
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 ص 164.
(2)ما از آب هر چيزي را زنده قرار داديم." سوره انبياء، آيه 30"
(3)تفسير روح المعاني ج 6 ص 66.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 360
نصب خوانده نشده بگوئيم به تبعيت مجرور خوانده شده، بلكه كلمه" جعلنا" به معناي" خلقنا" است و معناي جمله اين است كه" ما از آب هر چيزي را خلق كرديم" كه معلوم است در اين صورت مجرور بودن كلمه" حي" بخاطر تبعيت نيست، بلكه بخاطر اين است كه صفت كلمه" شي‌ء" است.
علاوه بر اينكه مساله تبعيت بطوري كه گفته‌اند اگر هم ثابت شده باشد در مورد خاصي ثابت شده، و آن جايي است كه تابع و متبوع متصل به هم باشند، هم چنان كه در عبارت:
" حجر ضب خرب" لانه سخت سوسمار" گفته‌اند كلمه خرب از باب تبعيت بجر خوانده مي‌شود، «1» نه مثل آيه مورد بحث ما كه واو عاطفه بين" بِرُؤُسِكُمْ" و" ارجلكم" فاصله شده است.
بعضي ديگر كلمه" ارجلكم" را به نصب- صداي بالا- خوانده‌اند، و شما خواننده عزيز اگر با ذهن خالي از هر شائبه و اينكه فلاني چه گفته و آن ديگري چه گفته اين كلام را از گوينده‌اي بشنوي، بدون درنگ حكم مي‌كني به اينكه كلمه" ارجلكم" عطف است بر موضعي كه كلمه" رؤسكم" دارد، و در جمله:" وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ" كلمه رءوس هر چند كه به ظاهر مجرور به حرف جر است، ولي موضعش موضع مفعول براي فعل" امسحوا" است، (چون مي‌فرمايد سر خود را مسح كنيد)، و چون موضع كلمه رءوس نصب است، كلمه" ارجل" نيز بايد به نصب خوانده شود، در نتيجه از كلام آيه مي‌فهمي كه در وضو واجب است صورت و دو دست را بشويي، و سر و دو پا را مسح كني، و هرگز به خاطرت خطور هم نمي‌كند كه از خودت بپرسي چطور است ما كلمه" ارجلكم" را بر گردانيم به كلمه" وجوهكم" كه در اول آيه است، زيرا خودت در پاسخ خودت مي‌گويي حكم اول آيه يعني شستن بخاطر آمدن و فاصله شدن حكمي ديگر (يعني مسح كردن) بريده شد، آري طبع سليم هيچ گاه حاضر نيست كلامي بليغ چون كلام خداي عز و جل را جز بر چنين معنايي حمل كند حتي در كلمات معمولي مانند اين كلام كه" من صورت و سر فلاني را بوسيدم و به شانه او دست كشيدم و دستش" بگويد معنايش اين است كه من صورت و سر و دست فلاني را بوسيدم، و به شانه‌اش دست كشيدم، و به عبارتي ديگر با اينكه مي‌تواند كلمه" دستش" را عطف كند به موضع كلمه شانه و در نتيجه" دستش" نيز مجرور به حرف" با" و تقدير كلام" به شانه او دست كشيدم و به دستش" بشود، اين كار را نكند و به جاي آن كلمه،" دستش" را بشكل مفعول بخواند و بگويد اين كلمه
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 6 ص 227.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 361
عطف است بر كلمات" صورت و سر" و معناي جمله چنين است" من صورت و سر زيد را بوسيدم، و به شانه او دست كشيدم، و دستش را"، آري با اينكه وجه اول وجهي است رو براه و كثير الورود در كلام عرب هيچ انسان سليم الفطره‌اي وجه دوم را اختيار نمي‌كند.
اتفاقا بر طبق وجه اول رواياتي از ائمه اهل بيت (ع) وارد شده، و اما رواياتي كه از طرق اهل سنت آمده هر چند كه ناظر به تفسير لفظ آيه نيست، و تنها عمل رسول خدا (ص) و يا فتواي بعضي از صحابه را حكايت مي‌كند، كه در وضو پاي خود را مي‌شسته‌اند، و ليكن از آنجايي كه خود آن روايات در مضموني كه دارند متحد نيستند، و در بين خود آنها اختلاف است، بعضي حكايت كرده‌اند كه رسول خدا (ص) پاي خود را مسح مي‌كرده، و بعضي ديگر حكايت كرده‌اند كه مي‌شسته، و چون اين دو دسته روايات با هم متعارضند، ناگزير بايد طبق روايات ائمه اهل بيت عمل كرد.

[توجيهات نادرستي كه به منظور توجيه برخي روايات مخالف كتاب، بر آيه وضو تحميل كرده‌اند] ..... ص : 361

ولي بيشتر علماي اهل سنت اخبار دسته دوم را بر اخبار دسته اول ترجيح داده‌اند. و ما نيز در اينجا كه مقام تفسير آيه قرآن است سخني با آنان نداريم، زيرا جاي بگومگوي در اين مساله، كتب فقهي است و ربطي به كتاب تفسير ندارد، تنها بگومگويي كه ما با آنان داريم اين است كه در صدد بر آمده‌اند آيه را طبق فتوايي كه خود در بحث فقهي داده‌اند حمل كنند، و به اين منظور براي آيه توجيهات مختلفه‌اي ذكر كرده‌اند، كه آيه شريفه تحمل هيچيك از آنها را ندارد، مگر در يك صورت و آن اين است كه قرآن كريم را از اوج بلاغتش تا حضيض پست‌ترين و نسنجيده‌ترين كلمات پائين بياوريم.
مثلا (پناه مي‌بريم به خدا از خطر تعصب جاهلانه) بعضي گفته‌اند كلمه" ارجلكم" عطف است بر كلمه" وجوهكم"، به آن بياني كه گذشت «1»،- البته اين در صورتي است كه" ارجلكم" به نصب خوانده شود، و اما بنا به قرائت" ارجلكم" به صداي پائين لام، مساله تبعيت را كه بيان مختصر آن گذشت، پيش كشيده‌اند، و شما خواننده محترم فهميدي كه آيه شريفه و هيچ كلام بليغي كه در آن وضع و طبع تطابق داشته باشد نه تحمل آن را دارد و نه تحمل اين را.
و بسياري ديگر در توجيه قرائت به صداي پائين لام، گفته‌اند: اين از قبيل عطف در لفظ به تنهايي است و خلاصه گفتارشان اين است كه كلمه" ارجلكم" فقط لفظش عطف شده به كلمه" رؤسكم"، و اما معناي آن عطف است به كلمه" وجوهكم"، پس اگر آن را به
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 ص 164 و تفسير المنار ج 6 ص 229.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 362
صداي پائين لام مي‌خوانيم دليل بر اين نيست كه پاها نيز مانند سر بايد مسح شود، هم چنان كه شاعر گفته:" علفتها تبنا و سقيتها ماء باردا"، يعني من به شتر خود غذايي از كاه و آب خنك دادم، كه تقدير كلام" علفتها تبنا و سقيتها ماء باردا" است، يعني به شتر خود غذايي از كاه خوراندم و آبي خنك نوشاندم. «1»
و خلاصه كلام اينكه خواسته است بگويد: در آيه مورد بحث نيز فعلي در تقدير هست كه عمل كرد به آن موافق است با عمل كرد فعل قبلي، آري از اينكه به شعر آن شاعر استشهاد كرده معلوم مي‌شود خواسته است اين معنا را بگويد، حال از او مي‌پرسيم: آن فعلي كه در آيه مورد بحث در تقدير گرفته‌اي چيست؟ اگر فعل" اغسلوا" باشد، و تقدير آيه" فاغسلوا وجوهكم و ايديكم الي المرافق، و امسحوا برءوسكم و اغسلوا ارجلكم" است كه فعل" اغسلوا" بدون احتياج به حرف جر مفعول مي‌گيرد، پس چرا كلمه" ارجلكم" را به صداي بالا نمي‌خواند و در صدد توجيه صداي زير آن بر آمده؟ و اگر چيز ديگري در تقدير بگيرد با ظاهر كلام نمي‌سازد و لفظ آيه به هيچ وجه با آن مساعدت ندارد.
آن شعري هم كه به عنوان شاهد بر گفتار خودش آورده يا از باب مجاز عقلي است، كه نوشاندن آب خنك به حيوان را تعليف حيوان خوانده، و يا اينكه تعليف متضمن معناي" دادن" و يا" سير كردن" و يا امثال آن شده، (همانطور كه چند صفحه قبل در باره آيه:" لا تَأْكُلُوا أَمْوالَهُمْ ..." گفتيم كه جمله:" لا تَأْكُلُوا" متضمن معناي لا تضموا است)، علاوه بر اينكه بين اين شعر و آيه فرق هست، زيرا اگر در شعر فعلي در تقدير گرفته نشود معنايش فاسد مي‌شود، پس براي رو براه شدن معناي آن بطور قطع علاجي لازم است، به خلاف آيه شريفه كه از جهت لفظ رو براه است هيچ احتياجي قطعي به علاج ندارد.
بعضي ديگر در توجيه صداي زير لام در جمله" أَرْجُلَكُمْ" (البته بنا بر اينكه شستن پاها در وضو واجب باشد) گفته‌اند: عطف جمله:" أَرْجُلَكُمْ" به جمله" رؤسكم" به جاي خود محفوظ است، و معناي آيه اين است كه سر و پاها را مسح كنند، ليكن منظور از مسح شستن خفيف و يا به عبارتي تر كردن است، پس چه مانعي دارد كه منظور از مسح پاها شستن آنها باشد، چيزي كه اين احتمال را تقويت مي‌كند اين است كه تحديد و توقيتي كه در اين باب وارد شده همه راجع به عضوي است كه بايد شست، يعني صورت (و دست) و در باره عضو مسح كردني هيچ تحديد حدودي نشده، به جز پا كه فرموده پا را تا كعب مسح كنيد، از همين تحديد
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 ص 165 و تفسير المنار ج 6 ص 229.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 363
مي‌فهميم كه مسح پا هم حكم شستن آن را دارد. «1»
و اين سخن از نامربوطترين سخناني است كه در تفسير آيه مورد بحث و توجيه فتواي بعضي از صحابه در مورد شستن پاها در وضو گفته‌اند، براي اينكه هر كسي مي‌داند كه مسح غير شستن و شستن غير مسح كردن است، (در مثل معروف توپ صدا دار و توپ آهسته معنا ندارد، شستن خفيف هم مثل توپ آهسته است) علاوه بر اينكه اگر بنا باشد مسح پاها را به شستن پاها معنا كنيم چرا اين كار را در مورد مسح سر نكنيم؟ و براستي من نمي‌فهمم كه در چنين صورتي چه چيز ما را مانع مي‌شود از اينكه هر جا در كتاب و سنت به كلمه مسح بر خوريم آن را به معناي شستن گرفته و هر جا كه به كلمه: غسل (شستن) بر خوريم بگوئيم منظور از آن مسح (دست كشيدن) است؟ و چه چيز مانع مي‌شود از اينكه ما تمامي رواياتي كه در باره غسل وارد شده همه را حمل بر مسح كنيم؟ و همه رواياتي كه در باره مسح رسيده حمل بر شستن نمائيم؟ و آيا اگر چنين كنيم تمامي ادله شرع مجمل نمي‌شود؟ چرا مجمل مي‌شود آن هم مجملي كه مبين ندارد.
و اما اينكه گفتار خود را با تحديد مسح پاها تا بلندي كعب تقويت كرد اين كار وي در حقيقت تحميل كردن دلالتي است بر لفظي كه به حسب لغت آن دلالت را ندارد، به صرف قياس كردن آن با لفظي ديگر، و اين خود از بدترين نوع قياس است.
بعضي ديگر گفته و يا چه بسا بگويند كه: خداي تعالي دستور كلي داده به اينكه در وضو بايد دست را به روي پاها بكشند، هم چنان كه دستور عمومي ديگري داده به اينكه در تيمم دست خاك‌آلود را به صورت بكشند، حال وقتي كه شما در وضو دست به روي پاها بكشيد هم عنوان ماسح بر شما صادق است، هم عنوان غاسل، اما ماسح صادق است، براي اينكه دست به روي پاي خود كشيده‌ايد و اما عنوان غاسل صادق است، براي اينكه دست تر به روي آن كشيده‌ايد و در واقع آن را شسته‌ايد، پس شما هم غاسل هستيد و هم ماسح، بنا بر اين اگر كلمه" أرجلكم" را به صداي بالا مي‌خوانيم به اين عنايت است كه شستن پا واجب است، (و در حقيقت كلمه مذكور را عطف بر كلمه" وجوهكم" گرفته‌ايم، و اگر به صداي پائين بخوانيم به اين عنايت است كه دست تر روي پا كشيدن واجب است،) (و در حقيقت كلمه مذكور را عطف به كلمه" برءوسكم" كرده‌ايم) «2»، اين بود خلاصه گفتار آن شخص.
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 6 ص 229 و مجمع البيان ج 3 ص 165.
(2)تفسير المنار ج 6 ص 229.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 364
و ما نفهميديم كه اين شخص چطور در مورد سر و پاها فرق مي‌گذارد و مي‌گويد مسح سر مسح بدون غسل و مسح پاها مسح با غسل است؟ و اين وجه در حقيقت همان وجه قبلي است، ولي با فسادي بيشتر، و به همين جهت همان اشكالي كه به آن وجه وارد بود به اين نيز وارد است.
به اضافه اشكالي ديگر و آن اين است كه گفته بود خداي تعالي دستور كلي داده به اينكه در وضو چنين و چنان كنند، اگر منظورش از قياس وضو به تيمم اين بوده كه حكم اينجا را قياس به حكم آنجا كند، و به وسيله رواياتي كه تنها مورد قبول خود او است به آيه شريفه دلالت بدهد، در پاسخش مي‌گوئيم رواياتي كه مي‌گويد بايد در وضو پاها را شست چه دلالتي و چه ربطي به دلالت آيه دارد؟- در حالي كه همانطور كه توجه كرديد- روايات اصلا در صدد تفسير لفظ آيه نيست.
و اگر منظورش اين است كه آيه:" وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَي الْكَعْبَيْنِ" را كه در خصوص وضو است قياس كند به آيه:" فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ مِنْهُ" كه راجع به تيمم است، مي‌گوئيم مدعاي وي را نه در آيه مقيس يعني آيه اول كه مربوط به وضو است قبول داريم، و نه در آيه دوم كه مقيس عليه و مربوط به تيمم است، نه در آيه اول مسح همه سر واجب است، و نه در آيه دوم دست كشيدن به همه صورت و همه دست، براي اينكه خداي تعالي در هر دو آيه مسح متعدي به حرف با را آورده، نه مسح متعدي بخودي خود، در اولي فرموده:
" وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ ..." و در دومي فرموده:" فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ ..." و ما در سابق گفتيم كه ماده:" م- س- ح" اگر به وسيله" با" متعدي شود دلالت ندارد كه مسح همه سطح ممسوح را فرا گرفته وقتي بر اين فراگيري دلالت دارد كه خود به خود متعدي شود.
اين بود آن وجوهي كه خواستند با آن و با امثال آن آيه را طوري معنا كنند كه بالآخره مساله شستن پاها در وضو را به گردن آن بگذارند، چرا؟ براي اينكه رواياتي كه گفته بايد پاها شسته شود را بدان جهت كه مخالف كتاب است طرح نكرده باشند، خلاصه كلام اينكه به خاطر تعصبي كه نسبت به بعضي روايات داشته‌اند آيه را با توجيهاتي نچسب طوري توجيه كرده‌اند كه موافق با روايات نامبرده بشود، و در نتيجه آن روايات عنوان مخالفت كتاب بخود نگيرد، و از اعتبار نيفتد، حرفي كه ما با اين آقايان داريم اين است كه اگر اين عمل شما درست باشد و بشود هر آيه‌اي را به خاطر روايتي حمل بر خلاف ظاهرش كرد، پس ديگر چه وقت و كجا عنوان مخالفت كتاب مصداق پيدا مي‌كند.
پس خوب بود آقايان براي حفظ آن روايات همان حرفي را بزنند كه بعضي از پيشينيان ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 365
از قبيل انس و شعبي و غير آن دو زده‌اند بطوري كه از ايشان نقل شده گفته‌اند: جبرئيل امين در وضو مسح بر پاها را نازل كرد، ولي سنت شستن پاها را واجب ساخت، «1» و معناي اين حرف اين است كه كتاب خدا به وسيله سنت رسول خدا (ص) نسخ شد و در اين صورت عنوان بحث برگشته و صورتي ديگر به خود مي‌گيرد، و آن اين است كه آيا جائز است كه كتاب خدا به وسيله سنت نسخ بشود يا نه؟ آن وقت اين بحث از جنبه تفسيري بي ارتباط با تفسير مي‌شود، بلكه مساله‌اي اصولي مي‌شود كه بايد در علم اصول پيرامون آن بحث كرد و اگر مفسري بدان جهت كه مفسر است مي‌گويد: فلان روايات مخالف با كتاب است نمي‌خواهد (در بحث اصولي دخالت نموده، نظر بدهد كه آيا سنت مي‌تواند كتاب را نسخ كند يا نه، و نمي‌خواهد) در يك بحث فقهي دخالت نموده، به حكمي شرعي بر مبناي نظريه‌اي اصولي فتوا بدهد، بلكه تنها مي‌خواهد بگويد: كتاب به چيزي دلالت مي‌كند، و فلان روايت به چيز ديگر.
" إِلَي الْكَعْبَيْنِ" كلمه" كعب" به معناي استخوان بر آمده در پشت پاي آدمي است، هر چند كه بعضي گفته‌اند به معناي غوزك پا يعني آن استخوان بر آمده‌اي است كه در نقطه اتصال قدم به ساق آدمي قرار دارد، ولي اگر كعب اين باشد در هر يك از پاهاي انسان دو كعب وجود دارد.

[امر به تحصيل طهارت با غسل، بعد از جنابت] ..... ص : 365

" وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا" كلمه" جنب" در اصل مصدر بوده، ولي استعمالش در معناي فاعل غلبه يافته، در نتيجه هر كس آن را بشنود معناي" شخصي كه حالت جنابت دارد" به ذهنش مي‌رسد، و به همين جهت كه مصدر است در مذكر و مؤنث و مفرد و غير مفرد به يك شكل مي‌آيد، مي‌گوئيم:
مردي جنب، و زني جنب، و دو زن جنب، و دو مرد جنب، و زناني جنب و مرداني جنب، و در هنگامي كه بخواهند معناي مصدري را حكايت كنند، تنها از كلمه جنابت استفاده مي‌كنند.
و اين جمله يعني جمله" وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا" عطف است بر جمله:" فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ"، براي اينكه زمينه آيه زمينه بيان اين معنا است كه نماز طهارت لازم دارد، و طهارت شرط در آن است، در نتيجه تقدير كلام چنين مي‌شود:" يا ايها الذين آمنوا اذا قمتم الي الصلاة" چنين و چنان كنيد، اينطور وضو بگيريد، و تطهروا ان كنتم جنبا، يعني طهارت بگيريد اگر چنانچه جنب بوديد" پس برگشت معناي آيه به تقدير شرط خلاف در طرف وضو است ساده‌تر بگويم، تقدير كلام چنين است:" يا ايها الذين آمنوا اذا قمتم الي الصلاة فاغسلوا
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف ج 1 ص 611.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 366
وجوهكم و أيديكم و امسحوا برءوسكم و ارجلكم، ان لم تكونوا جنبا، و ان كنتم جنبا فاطهروا" اي كساني كه ايمان آورده‌ايد چون خواستيد نماز بخوانيد صورت و دست‌هاي خود را بشوئيد، و سر و پاي خود را مسح كنيد البته اين در صورتي است كه جنب نبوده باشيد، و اما اگر جنب بوديد بايد طهارت كسب كنيد.
در نتيجه از آن استفاده مي‌شود كه تشريع وضو تنها مخصوص حالتي است كه انسان جنب نباشد، و اما در صورت جنابت فقط بايد غسل كند هم چنان كه اخبار نيز بر همين معنا دلالت دارند.
و اين حكم عينا در سوره نساء نيز بيان شده، در آنجا آمده:" وَ لا جُنُباً إِلَّا عابِرِي سَبِيلٍ حَتَّي تَغْتَسِلُوا" «1»، بنا بر اين آيه مورد بحث يك نكته اضافي دارد و آن اين است كه در اين آيه غسل را تطهر (خويشتن را پاك كردن) ناميده، هم چنان كه شستشوي بدن از چرك را تنظيف مي‌نامند.
از اين آيه نكته‌اي كه در بعضي اخبار هست استفاده مي‌شود و آن اين است كه فرموده‌اند:" ما جري عليه الماء فقد طهر" هر چيزي كه آب بر آن جريان يابد پاك شده است.
" وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضي أَوْ عَلي سَفَرٍ أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا" در اين جمله شروع شده به بيان حكم كسي كه دسترسي به آب ندارد تا غسل كند، و يا بدن خود را بشويد، و مواردي كه با ترديد شمرده، در مقابل يكديگر نيستند و مقابله بين آنها مقابله حقيقي نيست براي اينكه بيماري و مسافرت در مقابل غائط موجب حدث نيست، تا وضو يا غسل را بر انسان واجب سازد بلكه بردن نام آنها به اين منظور بوده كه آدم بيمار و مسافر يا نمي‌تواند بدن خود را با آب آشنا سازد، و يا دسترسي به آب پيدا نمي‌كند، و اينگونه افراد اگر به حدث اصغر و يا اكبر محدث بشوند، بايد وضو و يا غسل و يا تيمم بگيرند پس دو شق آخري كه مساله غائط و تماس با زنان باشد، در مقابل دو شق اول نيستند، بلكه دو شق اول هر يك به دو شق دوم تقسيم مي‌شوند، به اين معنا كه مسافر و بيمار دو حال دارند، يا محدث به حدث اصغرند و يا محدث به حدث اكبر، به همين جهت بوده كه بعضي احتمال داده‌اند كه كلمه" او" در جمله
__________________________________________________
(1)با حالت جنب داخل مسجد نشويد مگر آنكه رهگذر باشيد، و حرمت مكث در حال جنابت هم چنان هست تا آنكه غسل كنيد." سوره نساء، آيه 43".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 367
" أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ" به معناي واو باشد، كه نقل كلام اين قائل به زودي مي‌آيد، علاوه بر اينكه عذرهايي كه تكليف غسل و وضو را به تيمم مبدل مي‌كند، منحصر در مرض و سفر نيست بلكه مصاديقي ديگر نيز دارد.
بنا بر اين بايد فكر كرد ببينيم چرا خداي تعالي در ميان عذرها تنها سفر و بيماري را ذكر كرد، و در ميان موجبات وضو و غسل تنها مساله غائط و تماس با زنان را آورد؟ بايد دانست منظور آوردن نمونه‌هايي است از مواردي كه انسان اتفاقا مبتلا به بي آبي مي‌شود، و نمونه مواردي كه طبعا و غالبا پيش مي‌آيد بيماري و سفر است، كه آدمي در اين دو حال غالبا در معرض و در مظنه بي آبي قرار مي‌گيرد و نمونه مواردي كه احيانا بطور اتفاق پيش مي‌آيد غائط و جنابت است كه دست نيافتن به آب در اين دو حال اتفاقي است، و از جهتي ديگر عكس گذشته پيش آمدن اصل بيماري و سفر در مقايسه با بنيه طبيعي بشر امري است كه احيانا پيش مي‌آيد، ولي احتياج به دفع غائط و تماس با زنان امري طبيعي است، يكي از آن دو باعث حدث اصغر و نجاست بدن مي‌شود، و ديگري موجب حدث اكبر و غسل است، يكي وضو را واجب مي‌كند و ديگري غسل را، پس اين موارد چهارگانه مواردي است كه انسان مبتلا بدان مي‌شود، بعضي از آنها اتفاقا پيش مي‌آيد و بعضي ديگر طبيعتا، و دست نيافتن به آب در بعضي از آن موارد غالبا پيش مي‌آيد، مانند مرض و سفر، و در بعضي ديگر احيانا مانند تخلي كردن و مباشرت با زنان كه در اين موارد اگر دست آدمي به آب نرسيد بايد تيمم كند.
و بنا بر اين مساله نبودن آب كنايه است از اينكه انسان نتواند آب را استعمال كند، حال يا به خاطر اينكه آب ندارد، و يا آب برايش ضرر دارد، و يا وقت براي غسل و وضو ندارد، و اگر از همه اين موارد تعبير كرد به اينكه آب نيابد، براي اين بود كه غالب مواردي كه انسان قدرت بر وضو و غسل ندارد موردي است كه آب پيدا نمي‌كند، و لازمه اين سخن آن است كه يافت نشدن آب قيد باشد براي امور چهارگانه، و حتي براي بيمار.

[پنج نكته در آيه شريفه:" وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضي أَوْ عَلي سَفَرٍ ..."] ..... ص : 367

از آنچه گذشت پنج نكته كه در آيه شريفه هست روشن مي‌شود، اول اينكه مراد از مرض در كلمه" مرضي" آن بيماريهايي است كه انسان مبتلاي به آن، نمي‌تواند آب استعمال كند، به اين معنا كه استعمال آب براي او يا حرجي يا مايه ضرر است، اين نكته را ما از اينجا استفاده كرديم كه جمله:" إِنْ كُنْتُمْ مَرْضي" را مقيد كرده به جمله" فَلَمْ تَجِدُوا ماءً"، هر چند كه از سياق آيه نيز استفاده مي‌شود.
دوم اينكه جمله:" أَوْ عَلي سَفَرٍ" شق ديگر ترديد است، و شقي است جداي از شق قبلي و از شق بعدي، چون مسافرت خود يكي از ابتلا آتي است كه آدمي دارد، و در آن حال
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 368
بسيار مي‌شود كه دسترسي به آب پيدا نمي‌كند، پس اين جمله مقيد به جمله:" أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ" نيست، بلكه خودش مستقلا عطف است بر جمله:" فاغسلوا"، و تقدير كلام چنين است" و اذا قمتم الي الصلاة و كنتم علي سفر و لم تجدوا ماء فتيمموا" و چون خواستيد نماز بخوانيد و در سفر بوديد و آب نيافتيد پس تيمم كنيد بنا بر اين حال، اين فرض در مطلق بودن و مقيد نبودنش به وقوع يكي از دو حدث غائط و جنابت حال جمله معطوف عليه، يعني جمله:" إِذا قُمْتُمْ إِلَي الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا ..."، همانطور كه اين جمله در ابتدا احتياجي به تقييد ندارد، جمله دوم نيز كه به آن عطف شده حاجتي به تقييد ندارد، آن دستور مي‌دهد هر گاه خواستيد نماز بخوانيد وضو بگيريد، و اين مي‌گويد هر گاه خواستيد نماز بخوانيد و چون در سفر هستيد آب نيافتيد تيمم كنيد.
نكته سوم اينكه جمله:" أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ" شق ديگري است مستقل از شق قبلي، و آن طور كه بعضي پنداشته‌اند حرف" أو" در آن به معناي واو و نظير حرف" او" در آيه:" وَ أَرْسَلْناهُ إِلي مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ" «1» نيست، براي اينكه قبلا گفتيم و توجه فرموديد كه هيچ حاجت به اين نيست كه حرف" أو" را به معناي واو گرفته بگوئيم: معناي آيه اين است كه" هر گاه خواستيد به نماز بايستيد اگر بيمار و يا در سفر بوديد و از غائط آمديد و يا جنب شديد چنين و چنان كنيد"، علاوه بر اينكه كلمه" أو" در آيه شريفه‌اي كه به آن استشهاد كرده‌اند يعني در آيه:" مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ" به معناي حقيقيش نيست، و به معناي واو هم نيست زيرا مقام مقامي است كه طبعا در آن ترديد مي‌شود، نه اينكه خداي تعالي در عدد آن قوم ترديد داشته، و شما بگوئيد از آنجايي كه ترديد و جهل در خصوص خداي تعالي محال است پس حرف" أو" در اين جمله به معناي واو است، خير، ترديد از خداي تعالي نيست بلكه ترديد مربوط به مقام تخاطب است، همانطور كه در آياتي چون" لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ" «2» و" لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ" «3» و امثال آن اظهار اميد در اولي و اظهار آرزو در دومي از ناحيه خداي تعالي به معناي جهل خداي تعالي و عجز او نيست، بلكه اين اميد و آرزو مربوط به مقام تكلم است.
و حكم جمله مورد بحث در عطف، حكم جمله قبلي را دارد، در اينجا نيز مي‌گوئيم تقدير كلام چنين است:" اذا قمتم الي الصلاة، و كان جاء احد منكم من الغائط، و لم
__________________________________________________
(1)ما او را رسول خويش قرار داده به سوي صد هزار نفر و بيشتر گسيل داشتيم." سوره صافات آيه 147". [.....]
(2)"سوره بقره، آيه 21".
(3)"سوره بقره، آيه 102"
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 369
تجدوا ماء فتيمموا" و چون خواستيد به نماز بايستيد، و يكي از شما قبلا از غائط آمده بود، و آبي نيافتيد كه وضو بگيريد تيمم كنيد.
و بعيد نيست كه از اين جمله استفاده شود اعاده تيمم يا وضو براي كسي كه تيمم يا وضويش را به حدث اصغر نشكسته، و هنوز آن را دارد واجب نيست، البته اين استفاده مبني بر يك بحث اصولي است، و آن اين است كه آيا مفهوم شرط حجت است يا نه، (مثلا اگر بزرگتر ما به ما چنين دستور داد: اگر دستخط مرا برايتان آوردند كه در آن نوشته بودم از سفر برگرديد آيا در صورتي كه دستخط وي را نياوردند باز هم برگشتن از سفر واجب است، و يا به حكم مفهوم شرط برگشتن واجب نيست) و اين استفاده بوسيله رواياتي كه دلالت دارد بر عدم وجوب طهارت بر كسي كه طهارت قبلي را دارد تاييد مي‌شود.

[رعايت ادب در تعبير از قضاي حاجت در جمله:" أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ"] ..... ص : 369

توجه بفرمائيد كه در عبارت" أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ" تا چه اندازه و چقدر زيبا رعايت ادب شده است، ادبي كه بر هيچ متدبري پوشيده نيست، براي اينكه منظور خود را با كنايه فهمانده، و آن كنايه آمدن از غائط (چاله گودي) است، چون كلمه غائط به معناي محلي است كه نسبت به اطراف خود گود باشد، و مردم صحرانشين همواره براي قضاي حاجت به چنين نقطه‌هايي مي‌رفتند، تا به منظور رعايت ادب نسبت به مردم خود را در آنجا پنهان سازند و استعمال كلمه" غائط" در معنايي كه امروز معروف است يك استعمال جديد و نو ظهور، و از قبيل كناياتي است كه حالت كنايه بودن خود را از دست داده (نظير كلمه" توالت" كه در آغاز ورودش به ايران به معناي آرايش بود، و چون كلمه مستراح از معناي خود كسب زشتي كرده بود آن را كنار گذاشته توالت را در معناي آن بطور كنايه استعمال كردند، و اكنون حالت كنايه بودن خود را از دست داده و معناي مستراح را به خود گرفته) و نيز نظير كلمه" عذرة" كه به گفته صاحب صحاح در اصل به معناي درگاه در خانه بوده، و مرسوم چنين بوده كه اهل خانه كثافات خانه را كه در كنيف جمع مي‌شده به درگاهي منتقل مي‌كردند، خرده خرده كلمه" عذرة" به معناي كثافات و سپس به معناي مدفوع استعمال شده، و اين استعمال آن قدر شايع شده كه مدفوع معناي واقعي آن گشته. «1»
قرآن كريم در جمله مورد بحث مي‌توانست منسوب اليه را معين كند، و بفرمايد" او جئتم من الغائط" و يا از غائط آمديد و يا اگر به اين اندازه مشخص نكرد، به كمتر از اين معين مي‌كرد، و مي‌فرمود:" أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ" و يا يكيتان از غائط آمد، ولي به
__________________________________________________
(1)الصحاح ج 3 ص 1147.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 370
اين مقدار از تعيين نيز راضي نشد بلكه ابهام و گنگ گويي را به نهايت رسانيده و فرمود:" أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ" و يا يكي از شما از غائط آمد، تا رعايت ادب را به نهايت درجه رسانده باشد.
چهارم اينكه جمله:" أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ"، مثل جمله قبليش شقي ديگر از شقوق فرض شده است، شقي است مستقل كه حكم آن در عطف و در معنا حكم همان جمله قبليش مي‌باشد و اين جمله تعبيري است كنايه‌اي كه منظور از آن عمل جماع است، و به منظور رعايت ادب جماع را لمس زنان خوانده، تا به زبان تصريح بنام عملي كه طبع بشر از تصريح بنام آن عمل امتناع دارد نكرده باشد.
در اينجا ممكن است بپرسي در صورتي كه غرض از اين تعبير رعايت ادب بوده باشد، چرا تعبير به جنابت نكرد، و همانطور كه قبلا فرموده بود:" وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً" اينجا چنين تعبيري نكرد، با اينكه اين تعبير مؤدبانه‌تر بود؟.
در پاسخ مي‌گوئيم بله تعبيري كه گفتيد مؤدبانه‌تر است، و ليكن اگر آن تعبير را مي‌آورد نكته‌اي كه در نظر بوده فوت مي‌شده، و آن نكته عبارت بود از اينكه به شنونده بفهماند مساله تماس با زنان و عمل جنسي عملي است كه به بياني كه گذشت طبيعت بشر اقتضاي آن را دارد، و تعبير به جنابت به اين نكته اشاره ندارد، (زيرا جنابت چند قسم است كه يكي از آنها به وسيله عمل جنسي حاصل مي‌شود، قسم ديگرش جنابت‌هايي است كه يا خود به خود رخ مي‌دهد، و يا به وسيله عواملي ديگر).
و نيز از اين سؤال و جواب روشن شد اينكه بعضي پنداشته‌اند كه مراد از جمله:" أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ" ملامست حقيقي است نه كنايه از عمل جنسي، «1» نادرست است و وجه نادرستي آن اين است كه زمينه و سياق آيه با اين وجه نمي‌سازد، و تنها با كنايه بودن آن سازگار است، براي اينكه خداي سبحان اين گفتار را با بيان حكم حدث اصغر كه همان گرفتن وضو است و حكم حدث اكبر يعني وجوب غسل كردن در حال عادي آغاز كرد، و آن حال دستيابي به آب است، و آن گاه از اين گفتار منتقل شد به بيان حكم اين دو حدث در حال غير عادي، يعني حال دسترسي نداشتن به آب، در اين بيان بدل وضو را كه همان تيمم باشد بيان كرد، باقي ماند بيان بدل غسل، در بيان آن بجاتر و مناسب‌تر به طبع اين است كه بدل غسل را هم بيان كند، و آن را بدون بيان نگذارد، ناگزير عبارتي آورد كه ممكن باشد بر سبيل كنايه منطبق بر آن بيان شود و
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني ج 5 ص 38 و تفسير المنار ج 5 ص 119.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 371
قهرا هر شنونده‌اي مي‌فهمد كه غرض از جمله:" أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ ..." بيان بدل غسل است، پس هيچ وجهي براي پندار اين شخص نيست، و صحيح نيست بگوئيم منظور از اين جمله تنها بيان بدل وضو است، با اينكه وضو يكي از دو لنگه طهارت است بدل آن را بيان كرده، و بدل لنگه ديگر را مهمل گذاشته و اصلا متعرض آن نشده است.
پنجم اينكه از آنچه گذشت فساد ايرادها و بي پايه بودن اشكالهايي كه بر آيه شريفه شده روشن مي‌گردد، و ما اينك بعضي از آن ايرادها و وجه فساد آن را در اينجا مي‌آوريم.

[ايراداتي كه بر آيه شريفه گرفته شده با پاسخ به آنها] ..... ص : 371

1- بعضي بر آيه شريفه ايراد گرفته‌اند كه" ذكر بيماري" و" سفر" بيهوده است، براي اينكه بيماري و سفر هيچ دخالتي در حكم تيمم ندارد، آنچه باعث تيمم مي‌شود حدث اصغر، (آمدن از غائط)، و حدث اكبر (آميزش با زنان) است، چه در سفر باشد و چه نباشد، و اگر انسان محدث به يكي از دو حدث نگردد تيمم واجب نمي‌شود، باز چه اينكه مسافر و بيمار باشد يا نباشد، پس اگر بيماري و سفر دخالتي در اين حكم دارد وقتي است كه يكي از آن دو حدث ضميمه اين حالت‌ها بشود، پس ذكر بيماري و سفر ما را از ذكر دو حدث بي نياز نمي‌كند. «1»
جوابي كه ما به اين ايراد داديم اين بود كه اگر دو شق دوم يعني غائط و لمس با زنان را نام برد براي اين نبود كه با يكي از دو شق اول يعني بيماري و سفر ضميمه شود، و گرنه معناي آيه چنين مي‌شد: كه غائط و لمس با زنان تنها در حال بيماري و در حال سفر باعث تيمم مي‌شود، و وضو و طهارت قبلي را مي‌شكند، بلكه نام بردن هر يك از اين چهار شق بخاطر غرض خاصي بوده كه اگر در كلام ذكر نمي‌شدند آن غرض حاصل نمي‌شد.
2- شق دوم يعني" مسافر بودن" بي جهت ذكر شده، به همان دليلي كه در اشكال قبلي بيان شد و اما بيماري چون عذري است كه باعث مي‌شود وظيفه وضو مبدل به تيمم شود ذكر آن مناسب هست، البته با توجيه، چون در بيماري عذر عبارت از نبودن آب نيست، بلكه بيمار نمي‌تواند آب استعمال كند، ولي به هر حال نام بيماري نياوردن و اكتفاء كردن به ذكر دو شق اخير صحيح نبود، پس بايد بيماري ذكر مي‌شد كه شده، ولي مساله مسافرت هيچ دخالتي در حكم نداشت و ذكر آن فقط جنبه استدراك دارد (يعني بيخودي آمده) «2» جواب از اين اشكال اين بود كه گفتيم جمله:" فَلَمْ تَجِدُوا ماءً" كنايه است از اينكه نمازگزار نتواند وضو بگيرد حال يا به علت اينكه آب ندارد تا با آن وضو يا غسل كند، و يا به علت اينكه اگر آب
__________________________________________________
(1)تفسير القرطبي ج 3 ص 1789 و زاد السير ج 2 ص 90.
(2)تفسير روح المعاني ج 5 ص 38.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 372
هست او به خاطر بيماريش نمي‌تواند آب استعمال كند كه بيانش گذشت.
3- اصلا آمدن جمله:" فَلَمْ تَجِدُوا ماءً" كافي بود و شنونده را از ذكر آن سه شق ديگر بي نياز مي‌كرد، و اگر مي‌فرمود:" و ان كنتم مرضي فلم تجدوا ماء" هم كوتاه‌تر شده بود و هم شنونده روشن‌تر مي‌فهميد، جواب از اين اشكال اين است كه در اين صورت آن همه نكته‌هاي مهم كه در آيه بود و بيانش گذشت ناگفته مي‌ماند.
4- اگر به جاي" فَلَمْ تَجِدُوا ماءً" مي‌فرمود:" فلم تقدروا علي الماء" «1»، و يا عبارتي نظير اين آورده بود بهتر بود، چون هم شامل صورتي مي‌شد كه نمازگزار آب براي وضو و غسل ندارد، و هم آنجايي كه آب دارد و قدرت بر استعمال آن ندارد، جواب از اين اشكال اين است كه عبارتي كه در قرآن كريم آمده همان مطلب را به كنايه مي‌فهماند، و معلوم است كه كنايه رساتر از تصريح است.

[دستور تيمم] ..... ص : 372

" فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ مِنْهُ" كلمه" تيمم" به معناي قصد كردن است، و كلمه" صعيد" به معناي رويه و پوست زمين است، (آنچه از ظاهر زمين به چشم مي‌خورد) و توصيف صعيد به اينكه صعيدي طيب باشد- با در نظر گرفتن اينكه طيب از هر چيزي است كه حال و وضعي به مقتضاي طبع اوليه‌اش داشته باشد- براي اشاره به اين بوده كه شرط است در خاك تيمم، اينكه حالت اصلي خود را داشته باشد، مثلا از خاك يا سنگ‌هاي طبيعي معمولي باشد، نه خاكي كه با پخته شدن و حرارت ديدن حالت اصلي خود را از دست داده و به صورت گچ، آهك و سفال در آيد و يا در اثر فعل و انفعالهاي طبيعي به صورت مواد معدني در آمده باشد، در آيه شريفه:" وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذِي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلَّا نَكِداً" «2»، نيز منظور از" طيب بودن بلد"- سرزمين- همين است، و ما از همين طيب بودن محل تيمم، همه شرطهايي كه روايات در صعيد معتبر دانسته استفاده مي‌كنيم.
و چه بسا از مفسرين گفته‌اند كه مراد از" طيب بودن صعيد" اين است كه خاك تيمم نجس نباشد. «3»

[مقدار لازم در مسح دست] ..... ص : 372

و اينكه فرمود:" فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ مِنْهُ" اگر در مقابل آيه قبلي كه راجع به
__________________________________________________
(1)و قدرت بر آب نداشتيد.
(2)"سوره اعراف، آيه 58".
(3)تفسير روح المعاني ج 5 ص 39 و مجمع البيان جلد 3 ص 52.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 373
وضو بود قرار دهيم مي‌بينيم كه با يكديگر مطابقند، يعني آنچه در وضو دستور شستن را داده بود در تيمم دستور مسح كشيدنش را داده، پس تيمم در حقيقت همان وضو است، با اين تفاوت كه در وضو مسح سر و پاها واجب بود، و در تيمم ساقط شده و در وضو شستن صورت و دستها واجب بود، در تيمم از باب تخفيف ساقط شده، و به اين اكتفاء شده كه صورت و دستها مسح شود.
و اين خود اشاره دارد به اينكه اعضاي تيمم همان دو عضو وضو هستند، ولي از آنجايي كه خداي تعالي با مسح متعدي به حرف" باء" تعبير آورده به ما مي‌فهماند كه مسح همه صورت و همه دست كه در وضو شستن آن واجب بود واجب نيست، بلكه بعضي از صورت و بعضي از دستها كافي است، اين اشاره درست با آنچه از روايات كه از طرق ائمه اهل البيت وارد شده منطبق است، در آن روايات محل مسح در صورت مشخص شده به ما بين رستنگاه موي سر تا ابرو، و در دست تحديد شده به مچ دستها تا سر انگشتان.
با اين بيان، فساد گفتار آن گروه از مفسرين روشن مي‌شود كه اندازه دست را پائين‌تر از گودي زير بغل «1» مشخص كرده‌اند و همچنين بطلان گفتار بعضي ديگر كه گفته‌اند: در تيمم همان مقدار از دستها معتبر است كه در وضو معتبر است، يعني از مرفق تا سر انگشتان «2» وجه فساد اين دو قول اين است كه: مسح وقتي با حرف" باء" متعدي شود دلالت بر اين مي‌كند كه بايد عضو ماسح به بعضي از رويه عضو ممسوح كشيده شود، و آن دو قول مي‌گفتند به همه دستها.
و به نظر مي‌رسد كه كلمه" من" در" منه" ابتدايي باشد، و مراد از آن اين باشد كه به مسح به صورت و دو دست از صعيد ابتدا شود، و خلاصه همان را بگويد كه سنت بيان كرده، و گفته بايد نمازگزار دست خود را بر صعيد بگذارد، و بدون فاصله به صورت و دو دست خود بكشد. ليكن از گفتار بعضي از مفسرين چنين بر مي‌آيد كه خواسته‌اند بگويند حرف" من" در اينجا تبعيضي است و اين نكته را مي‌رساند كه" بعد از زدن دست بر صعيد، مقداري- هر چند بقدر غبار هم كه شده- از آن خاك بر دست مانده را به صورت و دست بكشيد"، از اين معنا نتيجه گرفته كه واجب است صعيدي كه در تيمم به كار مي‌رود مشتمل بر خاك و غبار باشد، تا آن خاك و غبار به صورت و دست كشيده شود، و اما تيمم بر سنگ صافي كه هيچ غباري به آن بند نمي‌شود درست نيست، «3» و ليكن آنچه از آيه ظاهر است همان است كه ما گفتيم (و خدا
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان ج 3 ص 52- 53.
(3)تفسير المنار ج 5 ص 126.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 374
داناتر است) البته اين را هم بگوئيم كه نتيجه‌اي كه صاحبان اين نظريه گرفته‌اند مختص به احتمال و نظريه آنان نيست.

[مراد از نفي حرج در" ما يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ ..."] ..... ص : 374

" ما يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ" داخل شدن حرف" من" بر مفعول فعل" ما يريد نمي‌خواهد" صرفا براي تاكيد نفي است، و به كلام اين معنا را مي‌دهد كه:" خداي تعالي نمي‌خواهد هيچگونه حرج و دشواري را بر شما تحميل كند"، در نتيجه مي‌فهماند كه در بين احكام ديني اصلا و به هيچ وجه حكمي حرجي و تحميلي وجود ندارد، و به همين جهت" خواستن حرج" را نفي كرده، نه" خود حرج" را.
البته بايد دانست كه حرج دو جور است، يكي حرجي است كه در ملاك حكم و مصلحت مطلوب از آن حكم پيدا مي‌شود، كه در اين صورت حكم ذاتا حرجي صادر ميشود، و صاحب حكم حرج را هم مي‌خواهد، چون حكم تابع ملاك و معيار خودش است، وقتي ملاك حرجي شد قهرا حكم هم حرجي مي‌شود، مثل اينكه فرضا يك مربي به شخصي كه تحت تربيت او است و مي‌خواهد ملكه زهد و ترك لذت را در دل او پديد آورد، به او دستور دهد كه از هيچ غذاي لذت آوري استفاده نكند، كه چنين حكمي در اصل حرجي است، زيرا ملاك آن حرجي است، جور ديگر از حرج، حرجي است كه در ملاك حكم نيست، و قهرا خود حكم هم در اصل حرجي نبوده، ولي حرجي بودن از خارج و به علل اتفاقي بر آن عارض شده، در نتيجه بعضي از افراد حكم مذكور و يا به عبارتي براي بعضي از افراد حرجي شده است كه در چنين فرضي حكم در خصوص آن افراد ساقط مي‌شود، و در غير آن افراد به اعتبار خود باقي است، مثل وجوب قيام در نماز براي كسي كه كمردرد و يا پادرد گرفته، و ايستادن برايش دشوار و حرجي و مضر شده، كه حكم قيام در خصوص وي ساقط مي‌شود، و در مورد ديگران به اعتبار خود باقي است.
و اينكه خداي تعالي با آوردن كلمه" ليكن" از مطلب قبل كه فرمود:" خدا نمي‌خواهد بر شما حرج تحميل كند" اعراض كرد، خود دليل بر اين است كه مراد از آيه شريفه اين است كه حرج را از ملاك حكم نفي كند و بفرمايد: احكامي كه خداي تعالي بر شما تكليف كرده حرجي نيست و به منظور دشوار كردن زندگي شما تشريع نشده، (بلكه به اين منظور تشريع شده كه شما را پاك كند)، وجه اين دلالت اين است كه از ظاهر گفتار آيه بر مي‌آيد كه مراد از احكام جعل شده، تطهير شما و اتمام نعمت بر شما است، نعمتي كه همان ملاك احكام است، نه اينكه مراد دشوار كردن زندگي بر شما باشد، و به همين جهت هر جا كه
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 375
ديديم وضو و غسل بر شما حرجي و دشوار است مثلا آب نيست و پيدا كردن آب برايتان سخت است، و يا آب هست ولي استعمال آن دشوار است، ما در آنجا تكليف وضو و غسل را بر داشته به جاي آن تيمم را كه در وسع شما است بر شما واجب مي‌سازيم، و اما حكم طهارت كه غرض اصلي ما است را به كلي از بين نمي‌بريم، اين خود دليل بر اين است كه ما طهارت شما و كامل كردن نعمت خود بر شما را مي‌خوانيم، تا شايد شما شكر بگزاريد." وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَ لِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ" لازمه مطلبي كه ما در معناي حرج نخواستن آورديم اين است كه مراد از جمله:" يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ" اين باشد كه بفرمايد غرض ما از تشريع وضو و غسل و تيمم تنها حاصل شدن طهارت در شما است، چون اين سه دستور سه وسيله و سبب براي طهارت است، و اين طهارت هر چه باشد غير از پاكيزگي ظاهري و بر طرف شدن خبث و كثافات از بدن است، بلكه طهارتي است معنوي، كه به وسيله يكي از اين سه دستور حاصل مي‌شود، و آنچه كه در نماز شرط شده علاوه بر پاكي ظاهر بدن، همين طهارت معنوي است.
ممكن است از همين معنا استفاده كنيم كه وقتي غرض، طهارت معنوي است، پس كسي كه وضوي قبليش نشكسته و هنوز آن را دارد براي خواندن نماز بعدي ديگر حاجت به طهارت جديد ندارد، و اين استفاده ما با اطلاق آيه منافات ندارد، زيرا تشريع منحصر در تكليف وجوبي نيست، بلكه تكليف استحبابي نيز تشريع مي‌خواهد (در نتيجه مي‌گوئيم به حكم اطلاق آيه وضو گرفتن براي هر نمازي خوب و مستحبّ است، هر چند كه وضوي نماز قبلي باقي باشد، ولي واجب نيست، بلكه تنها در جايي واجب است كه وضوي قبلي شكسته شده باشد).
و اما اينكه فرمود:" وَ لِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ ..."، در سابق يعني در ذيل آيه:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ..." «1»، كلمه" نعمت" را معنا كرديم و نيز گفتيم كه اتمام نعمت به چه معنا است، و در ذيل آيه" وَ سَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ" «2».
در جلد چهارم اين كتاب معناي شكر را بيان كرديم، بنا بر آن بيانات مراد از نعمت در آيه مورد بحث نعمت دين است، البته نه از حيث اجزاي آن، يعني تك تك معارف و احكامش، بلكه از حيث اينكه دين عبارت است از تسليم خدا شدن در همه شؤون و اين همان ولايت خدا بر بندگان و حكمرانيش در ايشان است، و اين ولايت وقتي تمام مي‌شود و به حد كمال مي‌رسد كه
__________________________________________________
(1)"سوره مائده، آيه 3".
(2)"سوره آل عمران، آيه 144".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 376
همه احكام ديني كه قسمتي از آن طهارتهاي سه‌گانه است را تشريع بفرمايد.
از اينجا به روشني به دست مي‌آيد كه بين دو غايت و نتيجه‌اي كه براي تشريع طهارتهاي سه‌گانه ذكر شده يعني جمله:" ليطهركم" و جمله" لِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ" فرق هست، و آن اين است كه جمله اول غايت تشريع طهارتهاي سه‌گانه به تنهايي را بيان مي‌كند، چون پاك شدن نتيجه اين سه دستور است، ولي جمله دوم نتيجه تشريع همه احكام را بيان مي‌كند، كه سه دستور مزبور تنها سهم خود را از آن دارند، يعني از ميان همه احكام سه حكم و از ميان همه نعمت‌هاي ديني سه نعمتند، پس در حقيقت دو نتيجه نام برده يكي خصوصي است و ديگري عمومي.
و بنا بر اين معناي آيه چنين مي‌شود:" خداي تعالي نمي‌خواهد بدون جهت بار شما را سنگين كند، بلكه مي‌خواهد با جعل طهارتهاي سه‌گانه دو كار كرده باشد، اول اينكه براي شما پاكيزگي را كه خاصيت خصوص اين سه دستور است حاصل كرده باشد، دوم اينكه نعمت عموميش را كه همان نعمت دين است با تشريع اين سه حكم تتميم كرده باشد، شايد شما خداي را بر نعمتش شكر كنيد و خداي تعالي شما را خالص براي خود بسازد" (دقت بفرمائيد).
" وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ مِيثاقَهُ الَّذِي واثَقَكُمْ بِهِ إِذْ قُلْتُمْ سَمِعْنا وَ أَطَعْنا" اين ميثاق همان ميثاقي است كه از آنان گرفته شده بر اينكه اسلام را بپذيرند، يعني تسليم خداي تعالي باشند، شاهد اين مدعا اين است كه در جمله:" إِذْ قُلْتُمْ سَمِعْنا وَ أَطَعْنا ..."
يادآوريشان مي‌كند كه در چه زماني چنين ميثاقي دادند آن زماني بود كه گفتند:" سمعا و طاعة" گوش به فرمان و آماده اطاعتيم، چون اين سخن بدان جهت كه هيچ قيدي ندارد سمع مطلق و طاعت مطلق را مي‌رساند، و سمع و طاعت مطلق عبارت اخراي كلمه اسلام است، پس منظور از نعمت در جمله:" وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ" مواهب جميله‌اي است كه خداي تعالي در سايه اسلام به آنان داده، و اين بهتري حال روز بعد از اسلامشان نسبت به حال و وضع قبل از اسلامشان است، در دوران جاهليت امنيت و سلامتي و ثروت و صفاي دل نسبت به يكديگر و پاكي اعمال نداشتند، و در سايه اسلام صاحب همه اينها شدند، هم چنان كه نسبت به صفاي دل فرموده:" وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً وَ كُنْتُمْ عَلي شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها" «1».
__________________________________________________
(1)بياد آريد نعمتي را كه خداي تعالي بر شما ارزاني داشت، كه مردمي بوديد دشمن جان يكديگر، و خدا بين دلهايتان الفت برقرار كرد، و در سايه نعمت او برادران يكديگر شديد، و بر لبه پرتگاه آتش قرار داشتيد، شما را از آن پرتگاه نجات داد." سوره آل عمران، آيه 103". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 377
ممكن هم هست كه بگوئيم منظور از نعمت، حقيقت اسلام است، چون اسلام منشا همه نعمت‌ها و بركات است، هر نعمتي را كه ريشه‌يابي كنيم بالآخره به اسلام منتهي مي‌شويم كه بيانش گذشت، و اين هم بر خواننده پوشيده نماند كه مراد از نعمت بودن اسلام حقيقي و يا ولايت اين است كه خواسته‌اند انگشت روي مصداق بگذارند، نه اينكه خواسته باشند مفهوم لفظ نعمت را مشخص كنند، چون مفهوم كلمه نعمت و هر كلمه ديگر عهده‌دار مشخص كردنش علم لغت است، نه قرآن كريم و ما نيز در باره مفهوم اين لفظ بحثي تفسيري نداريم، بحثي اگر هست در اين است كه از اين مفهوم كلي منظور خداي تعالي در اين آيه كدام مصداق است؟.
خداي تعالي سپس خودش را بياد آنان مي‌آورد كه عالم به همه زواياي دلها است، و نتيجه مي‌گيرد پس بايد از خدايتان بترسيد، كه او بدانچه سينه‌ها در خود نهان داشته آگاه است.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات مربوط به وضو و تيمم و غسل)] ..... ص : 377

مرحوم شيخ طوسي در تهذيب با ذكر سند از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه شريفه:" إِذا قُمْتُمْ إِلَي الصَّلاةِ" فرموده: يعني هر گاه از خواب برخاستيد براي نماز، راوي- كه ابن بكير است- مي‌گويد: عرضه داشتم: مگر خواب وضو را باطل مي‌كند؟
فرمود: بله، البته در صورتي كه بر گوش مسلط شود و گوش چيزي نشنود. «1»
مؤلف: اين معنا در رواياتي ديگر نيز آمده، سيوطي آن روايات را در الدر المنثور از زيد بن اسلم و نحاس نقل كرده، و اين روايات منافاتي با گفتار قبلي ما ندارد، كه گفتيم مراد از" قيام به نماز" اراده نماز خواندن است، زيرا آنچه ما گفتيم معناي قيامي بود كه با حرف" الي" متعدي شده باشد، و آنچه در روايت آمده به معناي قيامي است از آن جهت كه با حرف" من" متعدي شود، و امام فرموده: كلمه" الي" در آيه به معناي" من" است.
و در كافي به سند خود از زراره روايت كرده كه گفت: من به امام ابي جعفر باقر
__________________________________________________
(1)تهذيب الاحكام ج 1 ص 7 ح 9.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 378
(ع)عرضه داشتم: از كجا فهميدي كه فرمودي: مسح به پاره‌اي از سر و پاره‌اي از پاها واجب است نه بر همه آن دو؟ حضرت خنديد، و سپس فرمود: اي زراره! هم رسول خدا (ص) بيان كرده و هم كتاب خدا طبق آن نازل شده، براي اينكه خداي عز و جل مي‌فرمايد:" فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ" كه از آن مي‌فهميم همه صورت بايد شسته شود، آن گاه فرموده:
" وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَي الْمَرافِقِ" كه با واو عاطفه دستها تا مرفق را متصل به وجه فرموده، و از اين اتصال مي‌فهميم كه دو دست تا مرفق نيز همه‌اش بايد شسته شود، آن گاه با آوردن فعلي ديگر بين كلام فاصله انداخته فرموده:" وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ"، كه از اين فاصله انداختن و از حرف" با" در" برءوسكم" مي‌فهميم، كه مسح به بعض سر واجب است و چون با آوردن واو عاطفه پاها را وصل به سر كرد، و فرمود:" وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَي الْكَعْبَيْنِ" مي‌فهميم مسح بر بعض پاها واجب است.
از سوي ديگر رسول خدا (ص) اين آيه را براي مردم تفسير فرمود، ليكن مردم تفسير آن جناب را ضايع كرده، (به آراي خود سرانه خود عمل كردند) خداي تعالي سپس فرمود:" فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً، فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ مِنْهُ"، كه چون وضو را در صورت دسترسي نداشتن به آب ساقط كرده، بعضي از اعضاي شستن در وضو را يعني از مچ تا انگشتان دست و صورت را محل مسح در تيمم قرار داده فرمود:" بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ" و در آخر كلمه" منه" را اضافه كرد، مي‌فهميم كه بعضي از صورت و دستها بايد تيمم شود و مسح همه صورت واجب نيست، چون آن مقدار غباري كه از خاك زمين به دست مي‌چسبد به بعضي از كف دست مي‌چسبد و به بعضي ديگرش نمي‌چسبد خداي تعالي سپس فرمود:" ما يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ" كه منظور از حرج در تنگنا قرار گرفتن است. «1»
مؤلف: اينكه امام در ضمن گفتار خود فرمود:" فان لم تجدوا ماء ..." منظورش اين نبوده كه آيه قرآن چنين است زيرا آيه" فَلَمْ تَجِدُوا ماءً" است، بلكه خواسته است آيه را نقل به معنا كند.
و در همان كتاب به سند خود از زراره و بكير روايت كرده كه از امام باقر (ع) از وضوي رسول خدا (ص) پرسيدند، حضرت دستور داد طشتي- و يا ظرف كوچكي- آوردند كه در آن آب بود، پس دست راست خود را در آب فرو برد، و مشتي از آن
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 3 ص 30 ح 4.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 379
بر گرفت، و به صورت خود ريخت، و صورت خود را با آن شست، سپس دست چپ خود را در آب فرو برده مشتي از آن گرفت و به ساعد خود- يعني مرفق به پائين- ريخت، و دست راست خود را با آن شست، ولي همواره دست را از بالا بپائين كشيد، و هيچگاه از پائين به طرف مرفق نكشيد، نه در دست راست و نه در دست چپ، سپس كف دست راست خود را در آب فرو برد، و مشتي آب بر گرفته به ذراع- مرفق تا سر انگشتان- خود ريخت، و در دست چپ همان كرد كه در دست راست كرد، آن گاه سر و دو پاي خود را با تري كف دستش مسح كرد، و آب جديدي براي مسح به كار نبرد، آن گاه فرمود: نبايد انگشتان را در زير بند كفش برد، و سپس اضافه كرد كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" إِذا قُمْتُمْ إِلَي الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ" و به حكم اين فرمايش هيچ مقدار (و بفرموده فقها حتي سر سوزني) از صورت و دستها بايد نشسته نماند، براي اينكه فرموده:" بشوئيد صورت و دستهايتان را تا مرفق‌ها" آن گاه فرموده:
" وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَي الْكَعْبَيْنِ" و به حكم اين دستور اگر مقداري از سر و يا مقداري از روي دو پاي خود را از اول سر انگشتان تا به كعب مسح كند كافي است، راوي مي‌گويد: عرضه داشتم كعب پاها كجاي آن است؟ فرمود: اينجا يعني بند پا و پائين‌تر از ساق، پرسيدم: اين چيست؟ (كه نشان مي‌دهي) فرمود: اين جزء استخوان ساق است، و كعب پائين‌تر از آن است، پرسيديم: خدا تو را اصلاح كند آيا يك مشت آب براي شستن صورت و يك مشت براي شستن هر ذراع بس است؟ فرمود: آري، البته در صورتي كه با منتهاي دقت آن مشت آب را به همه ذراع و كف برساني، البته با دو مشت اين كار بهتر صورت مي‌گيرد. «1»
مؤلف: اين روايت از روايات معروف است، عياشي آن را از بكير و زراره از امام باقر (ع) «2» و در سندي ديگر مثل آن را از عبد اللَّه بن سليمان از ابي جعفر روايت كرده «3»، و در معناي آن و معناي روايت سابق رواياتي ديگر هست.
در تفسير برهان آمده كه عياشي از زرارة بن اعين و ابو حنيفه از ابي بكر بن حزم روايت كرده كه گفت: مردي وضو گرفت و مسح پاها را بر چكمه خود كشيده، داخل مسجد شد، و به نماز ايستاد، علي (ع) آمد و با پاي خود به گردن او زد، و فرمود: واي بر تو چرا بي وضو
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 3 ص 26- 25 ح 4.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 299- 298 ح 51.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 300 ح 56.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 380
نماز مي‌خواني؟ آن مرد عرضه داشت: عمر بن خطاب به من چنين دستور داد، حضرت دست او را گرفته نزد عمر آورد، و با صداي بلند فرمود: ببين اين شخص چه چيزي از تو روايت مي‌كند، عمر گفت: بله من به او گفتم چون رسول خدا (ص) آن طور مسح كرد، حضرت فرمود: قبل از مائده يا بعد از آن؟ گفت: اين را نمي‌دانم، فرمود: حال كه نمي‌داني پس چرا فتوا مي‌دهي؟ مسح بر چكمه در سابق نازل شد (و در مائده نسخ شد). «1»
مؤلف: در عهد عمر اختلاف در جواز و عدم جواز مسح بر روي كفش شايع بود، و نظر علي (ع) اين بود كه آن دستور به آيه سوره مائده نسخ شده، اين نظريه از روايات اين باب استفاده مي‌شود، و به همين جهت از بعضي‌ها از قبيل براء و بلال و جرير بن عبد اللَّه روايت شده كه آنان از رسول خدا (ص) نقل كرده‌اند كه آن جناب بعد از مائده نيز بر روي كفش و پاپوش مسح مي‌كرده «2»، و ليكن رواياتشان خالي از اشكال نيست، و گويا منشا اختلاف مذكور اين پندار بوده كه مدعيان نسخ دليل ناسخ را غير از آيه مي‌دانند، و غير آيه نمي‌تواند ناسخ باشد، در حالي كه اين پندار صحيح نيست و دليل نسخ خود آيه مائده است براي اينكه آيه شريفه مسح بر قدم را واجب كرده، و معلوم است كه پا افزار و كفش قدم نيست، و همين پاسخ را روايت بعدي داده است.
و در تفسير عياشي از محمد بن احمد خراساني- وي بقيه راويان حديث تا زمان امام را ذكر نكرده- روايت آورده كه گفته است، مردي به حضور امير المؤمنين (ع) آمد، و از مسح بر پا افزار پرسيد، حضرت لحظه‌اي سر به پائين انداخت، آن گاه سر بلند كرد و فرمود: خداي تبارك و تعالي بندگان خويش را امر به طهارت فرموده، و آن را در بين اعضاي بدن تقسيم كرده، سهمي از آن را به صورت، و سهمي به سر، و نصيبي به دو پا و بهره‌اي به دو دست داده، اگر پا افزار يكي از اين اعضاي بدن است مي‌تواني آن را مسح كني. «3»
و نيز در همان كتاب از حسن بن زيد از جعفر بن محمد (ع) روايت كرده كه گفت: علي (ع) در عهد عمر بن خطاب در مساله مسح بر پا افزار مخالف سايرين بوده، آنها مي‌گفتند: ما ديديم كه رسول خدا (ص) بر پا افزار خود مسح مي‌كرد و حضرت در پاسخ هر كس كه اين استدلال را مي‌كرد مي‌پرسيد: رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)تفسير برهان ج 1 ص 452 ح 10.
(2)تفسير المنار ج 6 ص 237.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 301 ح 59.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 381
قبل از نزول مائده چنين مي‌كرد يا بعد از آن؟ مي‌گفتند نمي‌دانيم، آن جناب مي‌فرمود: ولي من مي‌دانم كه رسول خدا (ص) بعد از نزول سوره مائده ديگر بر پا افزار مسح نكرد و هر آينه مسح كردن بر پشت يك الاغ را بيشتر دوست دارم تا مسح كردن بر پا افزار، آن گاه اين آيه را تلاوت كرد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا- تا آنجا كه فرموده- الْمَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَي الْكَعْبَيْنِ". «1»
و در در المنثور است كه ابن جرير و نحاس- در كتاب ناسخ خود- از علي روايت كرده‌اند كه در هر نمازي وضو مي‌گرفت و مي‌خواند" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَي الصَّلاةِ ..." «2».
مؤلف: توضيح اين حديث گذشت.
و در كافي به سند خود از حلبي از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت از آن جناب از كلام خداي عز و جل پرسيدم كه فرموده:" أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ" حضرت فرمود منظور جماع است، و ليكن خداي تعالي از آنجا كه پرده‌پوش است دوست مي‌دارد سر بسته سخن گويد، و لذا عمل نامبرده را به آن صراحت كه شما تعبير مي‌كنيد نكرده. «3»
و در تفسير عياشي از زراره روايت كرده كه گفت: من از امام باقر (ع) از تيمم پرسيدم، فرمود: عمار بن ياسر روزي نزد رسول خدا (ص) آمد و عرضه داشت: جنب شدم و آب نداشتم تا غسل كنم، حضرت فرمود: خوب بگو ببينم چه كردي؟
عرضه داشت: لباسهايم را كندم و توي خاك غلت زدم حضرت (شايد بعنوان مزاح) فرمود:
همانطور كه الاغها غلت مي‌زنند، سپس فرمود: خداي تعالي كيفيت تيمم را كه بيان كرده و فرموده:" فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ مِنْهُ"، آن گاه خود رسول خدا (ص) همه كف دو دست خود را بر صعيد گذاشت، و سپس بر داشت بين دو چشم تا آخر دو ابروي خود مسح كرد، آن گاه كف هر دست را به پشت دست ديگر كشيد، البته اول به پشت دست راست كشيد. «4»
و در همان كتاب از زراره از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: خداي
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 302- 301 ح 62.
(2)در المنثور ج 2 ص 262.
(3)فروع كافي ج 5 ص 555 ح 5.
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 302 ح 63 و 64.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 382
تعالي شستن صورت و دو دست را و مسح كشيدن بر سر و پشت دو پا را واجب كرد، تا هر گاه كسي در حالت سفر و بيماري و ضرورت نتوانست صورت و دست را بشويد به جاي شستن آن دو موضع را مسح كند و فرمود:" وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضي أَوْ عَلي سَفَرٍ أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ ... وَ أَيْدِيكُمْ مِنْهُ". «1»
و در همان كتاب از عبد الاعلي مولي آل سام روايت آورده كه گفت به امام صادق (ع) عرضه داشتم: من در اثر زمين خوردن ناخنم شكست، و انگشتم را باند پيچي كردم، حال بفرما براي وضو چه كنم؟ مي‌گويد امام (ع) فرمود: حكم اين مساله و امثال آن در كتاب خداي تبارك و تعالي آمده، مي‌فرمايد:" ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ" «2»: «3».
مؤلف: امام (ع) به آيه سوره حج اشاره نموده، كه در آن نيز حرج نفي شده، و اگر به ذيل آيه مورد بحث اشاره نكرد كه در خصوص وضو است، براي اين بوده كه به مطلبي اشاره كرده باشد، كه ما قبلا خاطرنشان ساختيم كه منظور از نفي حرج، نفي حرج در ملاكهاي ديني است، نه در خود احكام و در اخباري كه ما نقل كرديم نكات بسياري است، كه با در نظر گرفتن بياني كه ما در ذيل آيات داشتيم آن نكات روشن مي‌شود، بنا بر اين خواننده محترم مي‌تواند همان بيانات را به عنوان شرح اين روايات تلقي كند.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 1 ص 302 ح 63 و 64.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 303- 302 ح 66. [.....]
(3)خداي تعالي در دين هيچگونه حكمي حرجي عليه شما جعل نكرده.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 383

[سوره المائدة (5): آيات 8 تا 14] ..... ص : 383

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ لِلَّهِ شُهَداءَ بِالْقِسْطِ وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلي أَلاَّ تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوي وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ (8) وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ (9) وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَحِيمِ (10) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ يَبْسُطُوا إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ فَكَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (11) وَ لَقَدْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ بَعَثْنا مِنْهُمُ اثْنَيْ عَشَرَ نَقِيباً وَ قالَ اللَّهُ إِنِّي مَعَكُمْ لَئِنْ أَقَمْتُمُ الصَّلاةَ وَ آتَيْتُمُ الزَّكاةَ وَ آمَنْتُمْ بِرُسُلِي وَ عَزَّرْتُمُوهُمْ وَ أَقْرَضْتُمُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً لَأُكَفِّرَنَّ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ لَأُدْخِلَنَّكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ فَمَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذلِكَ مِنْكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبِيلِ (12)
فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ لَعَنَّاهُمْ وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ وَ نَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ وَ لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلي خائِنَةٍ مِنْهُمْ إِلاَّ قَلِيلاً مِنْهُمْ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اصْفَحْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (13) وَ مِنَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّا نَصاري أَخَذْنا مِيثاقَهُمْ فَنَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ فَأَغْرَيْنا بَيْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ وَ سَوْفَ يُنَبِّئُهُمُ اللَّهُ بِما كانُوا يَصْنَعُونَ (14)
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 384

ترجمه آيات ..... ص : 384

هان اي مردمي كه ايمان آورديد در آنجا كه هواي نفس وادارتان مي‌كند تا به انگيزه دشمني، بنا حق شهادت دهيد به خاطر خدا قسط را بپا بداريد، و دشمني با اشخاص و اقوام شما را به انحراف از حق نكشاند، عدالت كنيد كه آن به تقوا نزديك‌تر است، و از خدا بترسيد كه خدا از آنچه مي‌كنيد با خبر است (8).
خدا به كساني كه ايمان بياورند و عمل صالح كنند، اين وعده را داده كه آمرزشي و پاداشي عظيم دارند (9).
و كساني كه كفران ورزيده آيات ما را تكذيب كنند اهل جهنمند (10).
هان اي كساني كه ايمان آورديد نعمتي را كه خدا بر شما ارزاني داشت بياد آريد، به خاطر آوريد كه قومي تصميم گرفتند دست ستم به سوي شما دراز كنند، خدا دستشان را از شما كوتاه كرد، و از خدا بترسيد، و مؤمنان بايد تنها بر خدا توكل كنند (11).
و چرا نكنند؟ مگر سرگذشت بني اسرائيل را نشنيدند كه خدا از آنان پيمان گرفت، و ما از آنان دوازده مراقب انتخاب و مبعوث كرديم، خداي تعالي به ايشان فرمود: من با شمايم اگر نماز بپا داريد و زكات دهيد و به فرستادگان من كه از اين پس مبعوث مي‌شوند ايمان بياوريد، و با رعايت احترام تقويتشان كنيد، و در راه خدا بطور شايسته وام دهيد، كه در اين صورت گناهانتان را مي‌پوشانم، و در بهشت‌ها كه جويها در آن جاري است داخلتان مي‌كنم- ميثاق ما از بني اسرائيل اين بود كه- بعد از اين انتخاب و تعيين نقباء اگر كسي از شما كفر بورزد در حقيقت از وسط راه منحرف گشته، و آن را گم كرده است (12).
ولي اين پيمان را شكستند و به خاطر همين جرم بزرگ لعنتشان كرديم، و دلهايشان را به قساوت و سختي مبتلا نموديم، و در نتيجه كارشان به جايي رسيد كه كلام خدا را وارونه تفسير كردند، و آن را جابجا نمودند، و قسمتي از اصول دين و رءوس حقائق ديني را از ياد بردند، و تو پيوسته به خيانتي از آنان مطلع مي‌شوي، مگر اندكي از آنان، پس ايشان را ببخش و از ايشان درگذر كه خدا نيكوكاران را دوست مي‌دارد (13).
و همچنين از آن جمعيتي كه مي‌گويند ما نصارائيم ميثاق مخصوص بگرفتيم، آنها نيز قسمتي از اصول ديني خود را فراموش كردند، در نتيجه در بينشان تا روز قيامت دشمني و كينه ورزي را تحريك كرديم، به زودي خدا از اعمالي كه مي‌كرده‌اند خبرشان خواهد داد (14).

بيان آيات ..... ص : 384

اشاره

اتصال اين آيات به آيات قبل روشن است، و هيچ غباري بر آن نيست، چون يك سلسله ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 385
خطابهايي است به مؤمنين كه در آنها كلياتي از امور مهم دنيايي و آخرتي، فردي و اجتماعي آنان را بيان مي‌كند.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ لِلَّهِ شُهَداءَ بِالْقِسْطِ، وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلي أَلَّا تَعْدِلُوا" اين آيه شريفه نظير آيه‌اي است كه در سوره نساء آمده است مي‌فرمايد:
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ لِلَّهِ، وَ لَوْ عَلي أَنْفُسِكُمْ أَوِ الْوالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ إِنْ يَكُنْ غَنِيًّا أَوْ فَقِيراً فَاللَّهُ أَوْلي بِهِما فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوي أَنْ تَعْدِلُوا وَ إِنْ تَلْوُوا أَوْ تُعْرِضُوا فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً". «1»
با اين تفاوت كه آيه سوره نساء در مقام نهي از انحراف از راه حق و عدالت در خصوص شهادت است، و مي‌فرمايد: كه هواي نفس شما را به انحراف نكشاند، مثلا به نفع كسي به خاطر اينكه قوم و خويش شما است بر خلاف حق شهادت ندهيد، (و يا به نفع فقيري به خاطر دلسوزيتان و به نفع توانگري به طمع پول او شهادت بنا حق ندهيد)، ولي آيه مورد بحث در مقام شهادت بنا حق دادن عليه كسي است به انگيزه بغضي كه شاهد نسبت به مشهود عليه دارد، به اين وسيله يعني با از بين بردن حقش انتقام و داغ دلي گرفته باشد.
واضح‌تر بگويم در سوره مائده فرموده:" كُونُوا قَوَّامِينَ لِلَّهِ شُهَداءَ بِالْقِسْطِ" و در آيه سوره نساء فرموده:" كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ لِلَّهِ" و اين تفاوت در تعبير بخاطر تفاوتي است كه در مقام اين دو آيه هست، در آيه سوره مائده غرض اين بوده كه مؤمنين را از ظلم در شهادت به انگيزه سابقه دشمني شاهد نسبت به مشهود عليه نهي كند، لذا شهادت را مقيد به قسط كرد، و فرمود:" بايد كه شهادت شما به قسط و به حق باشد و در شهادت دادن عداوت و غرضهاي شخصي را دخالت ندهيد"، به خلاف آيه سوره نساء كه سخن از شهادت دادن به نفع كسي به انگيزه دوستي و هوا دارد، و شهادت دادن به نفع دوست و محبوب ظلم به او نيست، گو اينكه خالي از ظلم هم نيست (چون به غير مستقيم حق خصم محبوبش را ضايع كرده) و ليكن از آن جهت كه شهادت به نفع محبوب است ظلم شمرده نمي‌شود، و لذا در آيه سوره مائده امر كرد به
__________________________________________________
(1)هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، بپا دارندگان به قسط و گواهاني براي خدا باشيد، هر چند كه گواهيتان عليه خودتان يا والدينتان يا خويشاوندانتان باشد، چه آنكه شما شاهد اوئيد توانگر باشد، چه فقير، زيرا رعايت حرمت خدا لازم‌تر است، از رعايت حال توانگر و فقير، پس زنهار به پيروي هوا از راه حق و قسط منحرف نشويد، و بدانيد كه اگر از دستورات خدا اعراض و به آن پشت كنيد خدا بدانچه مي‌كنيد با خبر است." سوره نساء آيه 135".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 386
شهادت به قسط و آن گاه اين شهادت به قسط را تفريع كرد بر يك مساله كلي و آن قيام للَّه است و در سوره نساء اول امر كرد به شهادت دادن براي خدا و دخالت ندادن هواها و دوستي‌ها را در شهادت، و سپس آن را تفريع كرد بر قيام به قسط.
و نيز به همين جهت در آيه مائده جمله:" اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوي وَ اتَّقُوا اللَّهَ" را تفريع كرد بر شهادت دادن به قسط، و در اين جمله كه نتيجه شهادت بر قسط است امر كرد مؤمنين را به عدالت، و اين عدالت را وسيله‌اي شمرد براي حصول تقوا، ولي در آيه سوره نساء قضيه را به عكس كرد يعني جمله:" فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوي أَنْ تَعْدِلُوا" را متفرع كرد بر امر به شهادت براي خدا، نخست امر كرد به اينكه براي خدا شهادت دهيد، و سپس از پيروي هوا و ترك تقوا نهي نموده، اين پيروي هوا و ترك تقوا را بدترين وسيله براي ترك عدل شمرد.
آن گاه در هر دو آيه از ترك تقوا به يك جور تحذير كرد، در آيه سوره نساء فرمود:" وَ إِنْ تَلْوُوا أَوْ تُعْرِضُوا فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً" يعني اگر تقوا به خرج ندهيد خدا بدانچه مي‌كنيد با خبر است، و در سوره مائده فرموده:" وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ" «1»، و اما معناي جمله:" قَوَّامِينَ لِلَّهِ شُهَداءَ بِالْقِسْطِ ..." از سخناني كه پيرامون آيات قبلي داشتيم روشن شده است.
" اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوي ..."
ضمير" هو" به كلمه" عدل" بر مي‌گردد،- گو اينكه قبل از ضمير چنين كلمه‌اي نبود، و ليكن از معناي" اعدلوا" فهميده مي‌شد، در نتيجه معناي جمله چنين است: عدالت پيشه كنيد كه عدالت به تقوا نزديكتر است.
" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ".
جمله دوم يعني جمله" لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ" انشاي وعده است كه قبلا يعني در اول آيه داده، و فرموده بود:" وَعَدَ اللَّهُ ..." بطوري كه ديگران نيز گفته‌اند و اين تعبير مؤكدتر از آن است، مي‌فرمود:" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً" «2»، البته اين مؤكدتر بودن به خاطر آن نيست كه در آيه مورد بحث جمله مورد گفتگو خبر بعد از خبر است «3»،
__________________________________________________
(1)تقوا پيشه كنيد كه خدا خبر دارد از آنچه مي‌كنيد." سوره مائده، آيه 8"
(2)خدا به كساني كه ايمان آورده اعمال صالح كنند مغفرت و پاداشي عظيم وعده داده." سوره فتح، آيه 29".
(3)تفسير المنار ج 6 ص 275.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 387
نه، اين اشتباهي است كه بعضي كرده‌اند، بلكه به خاطر اين است كه تصريح دارد به انشاي وعده، نه چون آيه سوره فتح كه ضمنا بر آن دلالت دارد.
" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَحِيمِ" راغب در مفردات مي‌گويد: ماده" جيم- حاء- ميم" به معناي شدت فوران آتش است، دوزخ را هم كه جحيم خوانده‌اند به اين مناسبت است «1»، و اين آيه مشتمل است بر خود وعيد (نه بر تهديد به آن)، در مقابل آيه قبلي كه خود وعده را ذكر مي‌كرد، و مي‌فرمود:" لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ".
در آيه مورد بحث كفر را مقيد كرده به تكذيب آيات تا كفر بدون تكذيب را شامل نگردد، زيرا كفاري كه منشا كفرشان انكار حق با علم به حق بودن آن نيست بلكه اگر كافر بخاطر اين است كه حق بگوششان نخورده و يا مستضعفي هستند كه تشخيص حق از باطل را ندارند، اهل دوزخ نيستند بلكه كار آنان به دست خدا است، اگر بخواهد آنان را مي‌آمرزد و اگر خواست عذابشان مي‌كند، پس دو آيه مورد بحث يكي وعده جميل است به كساني كه ايمان آورده اعمال صالح انجام مي‌دهند، و ديگري تهديد شديدي است به كساني كه به خدا كفر ورزيده، آيات خدا را تكذيب كنند، و معلوم است كه بين اين دو مرحله مراحلي است متوسط، كه خداي تعالي امر آن مراحل و عاقبت امر صاحب هر مرحله را ذكر نكرده.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ يَبْسُطُوا ..."
اين مضمون قابل آن هست كه بر چندين واقعه منطبق گردد، وقايعي كه بين كفار و مسلمانان واقع شد، از قبيل داستان جنگ بدر و احد و احزاب و غيره و بنا بر اين نمي‌توان گفت نظر خاصي به واقعه خاصي دارد، بلكه منظورش مطلق توطئه‌هايي است كه مشركين عليه مسلمانان و براي كشتن آنان و محو كردن اثر اسلام و دين توحيد مي‌ريختند.
و اينكه بعضي از مفسرين آن را بر واقعه خاصي حمل نموده و گفته‌اند مراد از آن داستاني است كه در آن آمده: مشركين تصميم گرفتند رسول خدا (ص) را به قتل برسانند، و يا بعضي از يهوديان تصميم گرفتند آن جناب را ترور كنند. «2» كه هر دو داستان به زودي مي‌آيد سخني است كه از ظاهر لفظ آيه بعيد است و اين ناسازگاري بر كسي پوشيده نيست.
" وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ" در اين جمله مؤمنين را دعوت فرموده به اينكه تقوا پيشه نموده و بر خدا توكل كنند، و در
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 88.
(2)تفسير المنار ج 6 ص 276.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 388
حقيقت منظور تحذير شديد از ترك تقوا و ترك توكل بر خداي سبحان است، دليل بر اينكه منظور نهي شديد است داستاني است كه از بني اسرائيل و نصارا در همين سياق حكايت مي‌كند كه بعضي از آنها كه گفتند، ما نصارائيم چنين و چنان كردند، و يهود و نصارا هر دو عهد الهي را شكستند، و خداي تعالي آنان را به لعن خود و به قساوت قلب و فراموش كردن بهره‌هايي كه از دينشان داشتند و انداختن دشمني و خشم بين آنان تا روز قيامت گرفتار ساخت.
و معلوم است كه غرض از نقل اين قصه جز اين نبوده كه براي روشنگري مؤمنين به آن استشهاد نموده و آن را پيش روي مؤمنين قرار داده، آويزه گوش آنان كند تا از آن عبرت گيرند، و هوشيار شده بدانند كه اگر يهود و نصارا مبتلا شدند به آن بلاهايي كه شدند، همه به خاطر اين بود كه ميثاقي را كه با خداي سبحان بسته بودند فراموش كردند، و آن ميثاق اين بود كه تسليم خداي تعالي باشند و دستوراتش را به سمع و طاعت تلقي كنند و لازمه اين معنا آن بود كه از مخالفت پروردگارشان بپرهيزند، و در امور دينيشان بر او توكل كنند، يعني او را وكيل خويش بگيرند، در نتيجه اختيار نكنند مگر چيزي را كه خداي تعالي برايشان اختيار كرده و ترك كنند هر چيزي را كه خداي تعالي آن را براي آنان ناستوده دانسته و راه آن اسلام و اين لوازمش همانا طريقه طاعت رسولان او است، كسي كه بخواهد واقعا تسليم خداي تعالي باشد بجز اين نمي‌شود كه به رسولان او ايمان بياورد، و دست از پيروي غير خدا و رسولان او بردارد، دعوي هر كس كه از راه مي‌رسد و مردم را به اطاعت و خضوع در برابر دستورات خويش مي‌خواند نپذيرد، در برابر جباران و طاغوتها و غير آنان سر تسليم فرود نياورد، حتي از احبار و رهبان و يا از خاخامها و كشيشها هيچ سخني را بدون دليل قبول نكند، و خلاصه اينكه بداند كه غير از خداي تعالي و هر كس كه خدا اطاعتش را واجب كرده باشد از احدي نبايد اطاعت كند.

[ميثاقي كه خداوند از يهود و نصارا گرفت و پيمان شكني آنان] ..... ص : 388

اما مع الاسف يهود و نصارا ميثاق خدايي را پشت سر انداختند، و در نتيجه خداي تعالي آنان را از رحمت خود دور ساخت و به دنبال دور شدن از رحمت خدا دست به كارهاي جنايت آميزي زدند و آن اين بود كه آيات كلام خدا را جابجا و تحريف كردند، و آن را به غير آن معنايي كه خداي تعالي اراده كرده بود تفسير نمودند، و اين باعث شد كه بهره‌هايي از دين را از دست بدهند، و اين بهره‌ها اموري بود كه با از دست دادن آنها هر خير و سعادتي را از دست دادند، و علاوه بر اين، آن مقدار از دين هم كه برايشان باقي مانده بود را فاسد ساخت، آري دين احكامي غير مربوط به هم نيست، مجموعه‌اي از معارف و احكامي است كه همه به هم ارتباط دارند، بطوري كه اگر بعضي از آنها فاسد شود فساد آن بعض باقيمانده را هم فاسد مي‌كند، مخصوصا احكامي كه جنبه ركن و زير بنا براي دين دارد، مثالي كه مطلب را روشن كند نماز خواندن
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 389
كسي است كه منظورش از نماز بندگي خدا نباشد بلكه منظورش اين باشد كه در بين جامعه نمازگزار خود را جا بزند، و همين كه جامعه به وي اعتماد نمود كلاه سر جامعه بگذارد، و معلوم است كه چنين نمازي و يا چنين انفاقي و يا جهاد به چنين منظوري در حقيقت با زبان شكار حرف زدن است، و به جاي اينكه قدمي به خدا نزديكترش كند قدمها و بلكه فرسنگها از خداي تعالي دورشان مي‌سازد پس نه آنچه برايشان مانده سودي به حالشان دارد، و نه از آنچه از دين كه تحريف كرده‌اند بي‌نيازند، چون هيچ انساني بي نياز از دين نيست آن هم اصول و اركان دين. پس از اينجا مي‌فهميم كه مقام اقتضاء مي‌كرده كه مؤمنين را از مخالفت تقوا و ترك توكل بر خدا بر حذر داشته و وادارشان كند به اينكه از اين داستاني كه برايشان نقل كرد عبرت بگيرند.

[مراد از توكل بر خدا] ..... ص : 389

و نيز از همين جا روشن مي‌شود كه مراد از" توكل" چيزي است كه شامل امور تشريعي و تكويني (هر دو) مي‌شود، و يا حد اقل مختص به امور تشريعي است، به اين معنا كه خداي تعالي مؤمنين را دستور داده به اينكه خدا و رسول را در احكام ديني اطاعت كنند و آنچه را كه پيامبرشان آورده و برايشان بيان كرده بكار ببندند، و امر دين و قوانين الهي را به خداي تعالي كه پروردگارشان است محول نموده و به وي واگذار كنند، و به هيچ وجه خود را مستقل ندانند، و در شرائطي كه خداي تعالي تشريع نموده و به دست آنان وديعت سپرده و دخل و تصرف ننمايند، هم چنان كه دستورشان داده كه او را در سنت اسباب و مسبباتي كه در عالم جاري ساخته اطاعت كنند و در عين اينكه بر طبق اين سنت عمل مي‌كنند در عين حال آن اسباب و مسببات را تكيه گاه خود ننموده، براي آنها استقلال در تاثير كه همان ربوبيت است معتقد نشوند، (بيمارانشان را مداوا بكنند، ولي دوا را مستقل در شفا ندانند، به دنبال كار و كسب بروند ولي كسب را رازق خود ندانند و همچنين) بلكه همه اين وظايف را به عنوان يكي از هزار شرط انجام داده منتظر آن باشند كه اگر خدا خواست نهصد و نود و نه شرط ديگرش را ايجاد كند در نتيجه اگر ايجاد كرد به مشيت و تدبير او رضا دهند و اگر هم نكرد باز به مشيت او راضي باشند.
" وَ لَقَدْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ بَعَثْنا مِنْهُمُ اثْنَيْ عَشَرَ نَقِيباً ..."
راغب در مفردات خود مي‌گويد: كلمه" نقب" وقتي در مورد ديوار و يا پوست به كار مي‌رود معناي كلمه" ثقب" را كه در مورد چوب بكار رود مي‌دهد، آن گاه مي‌گويد: نقيب به معناي كسي است كه از قومي آمار مي‌گيرد، و احوال آن قوم را پي گيري مي‌نمايد، و جمع آن ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 390
نقباء مي‌آيد. «1»
خداي سبحان براي مؤمنين از اين امت داستاني كه بر بني اسرائيل گذشت مي‌سرايد، كه چگونه برايشان احكام ديني تشريع كرد، و با اخذ ميثاق امر آنان را تثبيت نمود، و نقباء برايشان برگزيد، و بيان خود را به آنان ابلاغ فرموده حجت را بر آنان تمام كرد، ولي آنها در عوض به جاي آنكه شكر او را بگذارند ميثاقش را نقض كردند، و خداي تعالي هم به كيفر اين رفتارشان ايشان را لعنت كرد و دلهايشان را دچار قساوت نمود، ...
و فرمود:" وَ لَقَدْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ بَنِي إِسْرائِيلَ" و اين مطلبي است كه در سوره بقره و سوره‌هاي ديگر تكرار كرده،" وَ بَعَثْنا مِنْهُمُ اثْنَيْ عَشَرَ نَقِيباً" كه علي الظاهر منظور از اين دوازده نقيب دوازده رئيس است، كه هر يك بر يكي از اسباط دوازده‌گانه بني اسرائيل رياست داشتند، و به منزله والي بر آنان بودند، كارهاي آنان را فيصله مي‌دادند، و نسبتي كه اين دوازده نقيب به دوازده تيره بني اسرائيل داشتند نظير نسبتي بوده كه اولي الامر به افراد اين امت دارند، در حقيقت مرجع مردم در امور دين و دنياي آنان بودند، چيزي كه هست خود آنان وحيي از آسمان نمي‌گرفتند و شريعتي را تشريع نمي‌كردند، و كار وحي و تشريع شرايع تنها به عهده موسي بود" وَ قالَ اللَّهُ إِنِّي مَعَكُمْ" و خداي تعالي به ايشان فرمود: كه من با شمايم، در اين جمله به بني اسرائيل اعلام مي‌دارد در صورتي كه او را اطاعت كنند او ايشان را ياري مي‌كند، و گرنه بي ياورشان مي‌گذارد، و به همين جهت هر دو امر را خاطرنشان كرده و فرمود:" لَئِنْ أَقَمْتُمُ الصَّلاةَ وَ آتَيْتُمُ الزَّكاةَ وَ آمَنْتُمْ بِرُسُلِي وَ عَزَّرْتُمُوهُمْ"، كه تعزير همان نصرت است، البته نصرت توأم با تعظيم، و مراد از كلمه" رسلي" پيغمبراني است كه بعد از موسي براي آنان مبعوث مي‌كند، كه شريعتي نو و دعوتي علي حده دارند، مانند عيسي بن مريم (ع) و رسول اسلام محمد (ص)، و ساير رسولاني كه بين اين دو بزرگوار بودند، ولي شريعتي نياوردند" وَ أَقْرَضْتُمُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً" منظور از اين قرض دادن به خدا صدقه‌هاي مستحبي است نه زكات واجب" لَأُكَفِّرَنَّ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ لَأُدْخِلَنَّكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ" برگشت اين جمله به وعده جميلي است كه خداي تعالي به بني اسرائيل داده، به شرطي كه نماز بپا دارند، و زكات واجب دهند، و به رسولان او ايمان آورده، هم ياري و هم تعظيمشان كنند و صدقه مستحبي بدهند، كه در اين صورت گناهانشان را محو نموده داخل در جناتشان مي‌كند كه از زير آنها نهرها روان است، آن گاه در تهديد كساني
__________________________________________________
(1) مفردات راغب ص 503.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 391
كه به اين دستورات عمل نكنند فرموده:" فَمَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذلِكَ مِنْكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبِيلِ".

[نقمت‌هايي كه به سبب پيمان شكني به يهود رسيد] ..... ص : 391

" فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ لَعَنَّاهُمْ وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً ..."
خداي تعالي در آيه قبل سزاي كفر و قدر ناشناسي نسبت به ميثاق نامبرده را عبارت از گمراه شدن از راه ميانه و مستقيم، و اين ذكر اجمالي آن كيفر بود، و در آيه مورد بحث بطور مفصل آن كيفر را بيان مي‌كند، و آن عبارت است از انواع نقمت‌ها و عذابها كه خداي سبحان بعضي از آنها را كه همان لعنت و تقسيه قلوب باشد را به خودش نسبت داده، چون اين دو نقمت در واقع كار خود او است و بعضي ديگر را به خود بني اسرائيل نسبت داده، و آن نقمتي است كه جمله" وَ لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلي خائِنَةٍ مِنْهُمْ" آن را در نظر دارد همه اينها كيفر همه كفرانهاي آنان است، كه در رأس آنها كفر به ميثاق است، و يا كيفر تنها كفر به ميثاق است، براي اينكه ساير كفرهاشان در شكم اين يك كفر خوابيده هم چنان كه ساير كيفرهاشان در شكم كيفر آن نهفته است.
آري راه وسطي كه آنان گم كرده‌اند راه سعادتي است كه آبادي دنيا و آخرت آنان در آن راه است.
پس اينكه فرمود:" فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ" علي الظاهر مراد همان كفري است كه در آيه قبلي از آن تهديد كرد و لفظ" ما" در كلمه:" فبما" هر جا كه استعمال شود دو اثر دارد، يكي اينكه مطلب را تاكيد مي‌كند و دوم اينكه ابهام آن را مي‌رساند، به اين معنا كه اهل زبان در جايي كه بخواهند شخصي يا غرضي را كه در جاي خود معين است نامعين و مبهم ذكر كنند تا در نتيجه آن شخص يا آن غرض را تعظيم يا تحقير كرده باشند اين كلمه را به كار مي‌برند" مثلا وقتي بپرسي كه چه كسي آمده بود در خانه و تو با او سخن مي‌گفتي او به منظور اينكه بفهماند مردي بود كه از بزرگي نمي‌شود نامش را برد و يا از پستي قابل آن نيست كه نامش را ببرم در پاسخت مي‌گويد:" رجل ما" مردي از مردها و بنا بر اين معناي آيه چنين مي‌شود كه بني اسرائيل به خاطر پيمان‌شكني‌هايي كه نمي‌شود گفت كه چيست مورد لعن ما واقع شدند" و لعن عبارت است از دور كردن كسي از رحمت خدا" وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً" كلمه" قاسية" اسم فاعل از" ماده قسي" است و اين ماده به معناي سفتي و سختي است، و قساوت قلب از قسوت سنگ كه صلابت و سختي آن است گرفته شده، و قلب قسي (با قساوت) آن قلبي است كه در برابر حق خشوع ندارد، و تاثيري بنام رحمت و رقت به آن دست نمي‌دهد، در قرآن كريم فرموده:" أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ؟ وَ لا يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 392
فاسِقُونَ"
«1».
و سخن كوتاه اينكه خداي سبحان دنبال مساله قساوت قلبشان مي‌فرمايد: نتيجه آن اين شد كه برگشتند و دست به تحريف كلام خدا زدند" يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ"، يعني آن را طوري تفسير كردند كه صاحب كلام آن معنا را در نظر نداشت و خداي تعالي كه صاحب كلام بود به آن تفسير راضي نبود و يا از كلام خدا هر چه را كه خوشايندشان نبود انداختند و چيزهايي كه دلشان مي‌خواست از پيش خود به آن اضافه كردند و يا كلام خدا را جابجا نمودند، همه اينها تحريف است، و بني اسرائيل به اين ورطه نيفتادند مگر به خاطر اينكه دستشان از حقائق روشن دين بريد،" وَ نَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ"، و معلوم است كه اين حظي كه فراموش كردند قسمتي از اصول دينيشان بوده كه سعادتشان دائر مدار آن اصول بوده، اصولي كه هيچ چيزي جاي آن را اشغال نكرد مگر آنكه شقاوت دائمي را عليه آنان مسجل نمود مثل اينكه بجاي منزه دانستن خداي تعالي از داشتن شبيه كه يكي از اصول دين توحيد است مرتكب تشبيه شدند، و يا موسي را خاتم انبيا شمردند، و شريعت تورات را براي ابد هميشگي پنداشتند، و نسخ و بداء را باطل دانستند، و گرفتار عقائد باطل غير اينها شدند.
" وَ لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلي خائِنَةٍ مِنْهُمْ" كلمه" خائنة" چه به معناي اسم فاعل باشد و چه به معناي خيانت بدان جهت كه نكره آمده و به خاطر كلمه" منهم" طائفه‌اي از آنان را شامل مي‌شود، و معناي جمله اين است كه" تو همواره به طائفه‌اي از آنان اطلاع پيدا مي‌كني كه خائنند، و يا هميشه بر خيانت طائفه‌اي از آنان اطلاع پيدا مي‌كني،" إِلَّا قَلِيلًا مِنْهُمْ، فَاعْفُ عَنْهُمْ، وَ اصْفَحْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ"، در سابق مكرر گفته‌ايم كه استثناي قليلي از بني اسرائيل منافات با اين معنا ندارد كه لعنت و عذاب متوجه اين امت و اين نژاد بشود.
و يكي از حرف‌هاي عجيبي كه بعضي از مفسرين در تفسير اين آيه زده‌اند اين است كه گفته‌اند: مراد از كلمه" قليل" عبد اللَّه بن سلام و اصحاب او است، و آيه شريفه مي‌خواهد بفرمايد همه يهوديان خائنند، مگر او و دوستانش «2»، و وجه عجيب بودن اين تفسير اين است كه
__________________________________________________
(1)آيا براي كساني كه ايمان آورده‌اند آن لحظه نرسيده كه دلهاشان براي ياد خدا و عمل به معارف و احكام حقي كه نازل شده نرم شود؟ و مانند اهل كتاب نباشند، كه قبل از شما برايشان كتاب آمد، و سالها از عصر پيامبرشان گذشت، در نتيجه دلهايشان قساوت يافت و اينك بسياري از آنان فاسقند." سوره حديد آيه 16".
(2)تفسير المنار ج 6 ص 285.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 393
عبد اللَّه بن سلام مدتها قبل از نازل شدن سوره مائده اسلام آورد، و معنا ندارد كه آيه شريفه شامل مسلمانان در روز نزول بشود، زيرا آيات مورد بحث سخن از ميثاق بني اسرائيل و سخن از بديهاي يهود دارد، يهودياني كه در آن ايام هم چنان يهودي مانده بودند و عبد اللَّه بن سلام در آن روز يهودي نبود.

[پيمان شكني نصارا و عواقب آن] ..... ص : 393

" وَ مِنَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّا نَصاري أَخَذْنا مِيثاقَهُمْ فَنَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ فَأَغْرَيْنا" راغب در مفردات گفته وقتي گفته مي‌شود" غري بكذا" معنايش اين است كه به فلان چيز چسبيد، و ملازم آن شد، و اصل اين كلمه از غراء است، كه به معناي سريش و سريشم و امثال آن است، و چون گفته شود:" اغريت فلانا بكذا" كه باب افعال اين ماده است همان معناي ثلاثي مجرد را مي‌دهد، و مي‌فهماند كه" من او را به فلان چيز چسباندم" «1».
عيسي بن مريم (ع) پيغمبر رحمت بود و مردم را به صلح و صفا مي‌خواند، و تشويقشان مي‌كرد به اينكه نسبت به آخرت اشراف و توجه كامل داشته و از لذائذ دنيا و زخارف دلفريب آن اعراض كنند، و نهيشان مي‌كرد از اينكه بر سر دنيا اين كالاي پست" و غرض أدني" تكالب كنند، يعني مانند درندگان بر سر يك شكار پنجه به روي هم بكشند كه اگر خواننده عزيز بخواهد كلمات آن جناب را ببيند بايد به مواقف مختلفي كه انجيل‌هاي چهارگانه از آن جناب نقل كرده‌اند مراجعه كند.
ليكن پيروانش عكس العمل بر خلاف، از خود نشان داده و مواعظ و تذكرات آن جناب را از ياد بردند، و چون چنين كردند خداي عز و جل به جاي سلم و صفا كينه و دشمني را در دلهاشان ثابت كرد، و به جاي برادري و دوستي كه عيسي (ع) آنان را به آن مي‌خواند، دشمني و كينه توزي را در دلهاشان مستقر نمود، و در باره آنان فرمود:" فَنَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ فَأَغْرَيْنا بَيْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ.
و اين عداوت و بغضا كه خداي تعالي نام برده جزء ملكات راسخه امت‌هاي مسيحي شده و در دل آنها ثابت و پايدار گرديده است، هم چنان كه آتش آخرت هم سرنوشت حتمي آنها است، و از آن مفري ندارند، هر چه بخواهند از غمي از غمهاي آن رها شوند دوباره به آن اندوه برگردانده مي‌شوند و به ايشان گفته مي‌شود بچشيد عذاب حريق و سوزنده را.
و از روزي كه عيسي بن مريم به آسمان برده شد حواريون او و داعيان و مبلغين دين او
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 360.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 394
پيوسته با يكديگر اختلاف كردند، و اختلاف آنان روز به روز بيشتر شد و همه مسيحيت را فرا گرفت، و در آغاز آنان را به جان هم انداخت، جنگها و قتل و غارتها بپا كرد، انواع در بدريها بوجود آورد، خانواده‌هايي را آواره كرد، و فسادهايي ديگر بر انگيخت تا آنكه كار به جنگهاي بزرگ و بين المللي بيانجاميد، جنگهايي كه كره زمين را تهديد به خراب و بشريت را تهديد به فناء و انقراض نمود، همه اينها همان وعده‌اي بود كه خداي تعالي در آيه مورد بحث داد، و اين خود مصداق تبدل نعمت به نقمت و گمراه‌تر شدن به دنبال بيشتر متلاشي شدن است، تازه همه اينها عقوبت دنيايي آنان بود." وَ سَوْفَ يُنَبِّئُهُمُ اللَّهُ بِما كانُوا يَصْنَعُونَ".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 395

[سوره المائدة (5): آيات 15 تا 19] ..... ص : 395

اشاره

يا أَهْلَ الْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثِيراً مِمَّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْكِتابِ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبِينٌ (15) يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ بِإِذْنِهِ وَ يَهْدِيهِمْ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (16) لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً إِنْ أَرادَ أَنْ يُهْلِكَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ أُمَّهُ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (17) وَ قالَتِ الْيَهُودُ وَ النَّصاري نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ قُلْ فَلِمَ يُعَذِّبُكُمْ بِذُنُوبِكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بَشَرٌ مِمَّنْ خَلَقَ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ (18) يا أَهْلَ الْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ عَلي فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ أَنْ تَقُولُوا ما جاءَنا مِنْ بَشِيرٍ وَ لا نَذِيرٍ فَقَدْ جاءَكُمْ بَشِيرٌ وَ نَذِيرٌ وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (19)

ترجمه آيات ..... ص : 395

هان اي اهل كتاب اينك فرستاده ما محمد (ص) به سويتان آمد، او براي شما بسياري از حقايق دين را كه- علمائتان- پنهانش مي‌داشتند بيان مي‌كند، و از فاش كردن بسياري از خيانتهاي ديگر آنان نسبت به معارف دين صرفنظر مي‌نمايد، و اين رسول از ناحيه خدا برايتان نوري و كتابي روشنگر آورده (15).
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 396
نور- نبوت- و كتابي كه خدا بوسيله آن پيروان خوشنودي خويش را به طرق سلامت هدايت مي‌كند، و آنان را به اذن خود از ظلمت‌ها به سوي نور خارج ساخته به سوي صراط مستقيم هدايت مي‌كند (16).
هم آنها كه گفتند مسيح پسر خدا است، و هم آنها كه وي را سومين پسر خدا دانستند و نيز كساني كه گفتند خدا با مسيح متحد شده كافر شدند، بگو (اي پيامبر) اگر مسيح خدا است پس كدام قدرت است كه جلوي قدرت و قهر خداي را- اگر خواست مسيح را كه از رحم مريم افتاده و مادرش را و همه انسانهاي روي زمين را هلاك كند- بگيرد؟. و ملك آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است از آن خدا است، او است كه هر چه بخواهد- چه از مسير نطفه پدر و رحم مادر و چه بدون نطفه پدر- خلق مي‌كند آري خدا بر هر چيزي توانا است (17).
يهود و نصارا خود را پسران خدا و دوستان او مي‌دانند، بگو اگر اين عقيده شما درست است پس چرا خدا شما را به كيفر گناهانتان عذاب مي‌كند؟- نه، اين عقيده درست نيست- بلكه شما نيز بشري هستيد از جنس ساير بشرهايي كه خلق كرده، هر كه را بخواهد مي‌آمرزد، و هر كه را بخواهد عذاب مي‌كند و ملك آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است از خدا است، و باز گشت نيز به سوي او است (18).
اي اهل كتاب باز هم اخطار مي‌كنم كه فرستاده ما محمد (ص)، بسوي شما آمد تا بعد از گذشتن دوران فترت- كه فرستادن رسولان را تعطيل كرديم معارف حقه ما را برايتان بيان كند- تا نگوئيد ما گناهي نداريم چون هيچ پيامبري نويد آور و بيم‌رسان براي ما نيامد، اينك نويدآور و بيم‌رسان به سويتان آمد و ديگر در منحرف شدن، هيچ بهانه‌اي نداريد و خدا بر هر چيز توانا است (19).

بيان آيات ..... ص : 396

اشاره

خداي تعالي بعد از آنكه مساله پيمان گرفتن از اهل كتاب بر اينكه رسولان او را ياري و تعظيم و احكام او را حفظ كنند، خاطر نشان كرد، و نيز بعد از آنكه مساله نقض پيمان را ذكر كرد، اينك در اين آيات آنان را دعوت فرموده به اينكه به فرستاده‌اي كه او فرستاده و به كتابي كه او بر وي نازل كرده ايمان بياورند چيزي كه هست اين دعوت را با زبان معرفي رسول و كتاب و استدلال بر اينكه آن رسول و كتاب حقند و اتمام حجت عليه آنان بيان كرده.
تعريفي كه گفتيم همان مضموني است كه آيه اول متضمن آن است كه در هر دو اهل كتاب را مخاطب قرار داده و مي‌فرمايد:" يا أَهْلَ الْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا ..." و اما استدلالي كه گفتيم همان بياني است كه جمله:" يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثِيراً مِمَّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ ..."
عهده‌دار آن است چون اين مضمون بهترين شاهد بر صدق رسالت است، زيرا مردي امي و درس نخوانده كه اهل كتاب را از حقايقي از دين آنان كه جز كشيشان بر جسته مسيحيت احدي از آن
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 397
اطلاع ندارد خبر مي‌دهد، نمي‌تواند يك مرد عادي باشد، و اين بيانگري، دليل قاطعي است بر اينكه او فرستاده خدا است براي اينكه از كتابهاي آسماني قبل مطالبي نقل مي‌كند كه به جز متخصصين از علماي اهل كتاب كسي از آن مطالب آگاهي نداشت، و نيز بياني است كه جمله:" يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ ..." متضمن آن است، براي اينكه هدايت قرآن همان مطالب حقه‌اي است كه در اين كتاب آمده، و هيچ غباري و ابهامي در حقانيت آن نيست، و همين خود بهترين شاهد است بر صدق رسالت و حقانيت كتاب.
و اما اتمام حجت عبارت است از مضمون جمله:" أَنْ تَقُولُوا ما جاءَنا مِنْ بَشِيرٍ وَ لا نَذِيرٍ فَقَدْ جاءَكُمْ بَشِيرٌ وَ نَذِيرٌ وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" «1».
علاوه بر آن تعريف و آن اقامه بينه و استدلال و آن اتمام حجت، اين آيات مطلب ديگري را نيز متعرض شده، و آن رد گفتار بعضي از مسيحيان است، كه گفته‌اند:" مسيح پسر خدا است"، و رد گفتار بعضي از يهوديان كه گفته‌اند:" ما يهوديان پسران و دوستان خدائيم".
" يا أَهْلَ الْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثِيراً مِمَّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْكِتابِ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ" به اهل كتاب مي‌فرمايد: رسول ما بسياري از حقائق دين مسيح را كه خود شما آنها را پنهان كرديد و براي مردم نگفتيد بيان مي‌كند، و منظور از اين حقائق آياتي از تورات و انجيل است كه در آن از آمدن خاتم الانبياء و از نشاني‌ها و خصوصيات آن جناب خبر داده، و آيه شريفه زير از وجود چنين آياتي در كتابهاي تورات و انجيل خبر داده و مي‌فرمايد:" الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ" «2» و نيز مي‌فرمايد:" مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَي الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ ... ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ، وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ ..." «3».
و نيز آياتي از تورات و انجيل است كه ملايان يهودي و نصارا از در لجبازي در مقابل حق مضمون آن را از مردم پنهان كردند، مانند آياتي كه حكم رجم و سنگسار كردن را بيان
__________________________________________________
(1)ما اين رسول و اين كتاب را برايتان فرستاديم، تا ديگر بهانه‌اي نداشته باشيد و نگوئيد كه ما از هدايت الهي بي بهره بوديم چون پيامبري بشير و نذير براي ما نيامد، حال بشير و نذير برايتان آمد و خدا بر هر چيزي توانا است.
(2)كساني كه پيروي مي‌كنند رسول درس نخوانده‌اي را كه نامش و خصائصش را در كتاب آسماني خود تورات و انجيل مي‌يابند ..." سوره اعراف، آيه 157".
(3)"سوره فتح، آيه 29". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 398
مي‌كند و آيه" وَ لا يَحْزُنْكَ الَّذِينَ يُسارِعُونَ فِي الْكُفْرِ ..." «1»، به بياني كه خواهد آمد به آن اشاره مي‌كند و اين حكم يعني حكم رجم همين الان نيز در توراتي كه در دست يهوديان است در اصحاح بيست و دوم از سفر تثنيه موجود است.
و اما اينكه فرمود: از بسياري عفو كرديم منظور خداي تعالي اين است كه بسياري از آن حقائق را كه اهل كتاب پنهان كردند را عفو كرديم و بيان نكرديم، شاهد اين عفو اختلافي است كه بين دو كتاب مي‌بينيم، مثلا تورات شامل بر مسائلي در توحيد و نبوت است كه نمي‌شود آن را به خداي تعالي نسبت داد، مثل اينكه خدا را جسم و نشسته در مكانش مي‌داند، و خرافاتي ديگر از اين قبيل، و نيز نمي‌شود آن مطالب را به انبياء نسبت داد، مثل انواع كفر و فسق و فجورها و لغزشها كه به انبياء نسبت داده و نيز مي‌بينيم كه تورات يكي از اصولي‌ترين معارف ديني را يعني مساله معاد را به كلي مسكوت گذاشته، و در باره آن هيچ سخني نگفته، با اينكه دين بدون معاد، دين استواري نيست، و اما انجيل‌ها مخصوصا انجيل يوحنا مشتمل بر عقائدي از وثنيت و بت‌پرستي است (و اگر خداي تعالي از اينگونه دستبردهاي كشيشان و احبار عفو كرد، و در قرآن كريم نامي از آن نبرد، شايد براي اين بوده كه مردم به عقل خودشان در مي‌يابند كه اينگونه عقائد خرافي است و هيچ ربطي به خداي تعالي و به انبياي او ندارد.

[مراد از نور در" قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبِينٌ" قرآن مجيد است] ..... ص : 398

" قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبِينٌ" ظاهر عبارت" قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ" اين است كه اين آينده‌اي كه از ناحيه خداي تعالي آمده يك نحوه قيامي به خداي تعالي دارد نظير قيامي كه بيان به مبين و كلام به متكلم دارد و همين خود مؤيد اين است كه مراد از نور همين قرآن كريم است، بنا بر اين جمله:" وَ كِتابٌ مُبِينٌ" عطف است به كلمه" نور" تا تفسير آن باشد، و به اصطلاح عطف تفسيري است، مي‌فرمايد:" از ناحيه خدا برايتان نوري آمده كه همان كتاب مبين است"، و خداي تعالي در چند جا از كلام مجيدش قرآن را نور خوانده، از آن جمله فرموده:" وَ اتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ" «2»، و نيز فرموده:" فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ النُّورِ الَّذِي أَنْزَلْنا" «3»، و نيز فرموده:" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ نُوراً مُبِيناً" «4».
__________________________________________________
(1)"سوره آل عمران، آيه 176".
(2)"سوره اعراف، آيه 157".
(3)"سوره تغابن، آيه 8".
(4)"سوره نساء، آيه 174".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 399
البته احتمال هم دارد كه مراد از نور، رسول خدا (ص) باشد، و اين مبني بر استفاده‌اي است كه چه بسا از صدر آيه بشود، چون روشن كردن چيزهايي كه علماي يهود و نصارا آن را پنهان كرده بودند خود يكي از آثار نور بودن رسول مورد بحث است، علاوه بر اينكه در آيه‌اي ديگر آن جناب را صريحا نور ناميده، و فرموده:" وَ سِراجاً مُنِيراً" «1».

[هادي حقيقي خداي سبحان است و رسول و كتاب آلت و وسيله ظاهري هدايت هستند] ..... ص : 399

" يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ" حرف" با" در كلمه" به" به اصطلاح علم نحو، باي آلت است و ضمير در آن كلمه به" كتاب" و يا به" نور" بر مي‌گردد، حال چه اينكه مراد از نور، رسول خدا (ص) باشد و يا قرآن، براي اينكه اگر هم رسول خدا (ص) باشد باز آلت بودن باء معنا دارد زيرا رسول خدا (ص) نيز مانند كتاب آلت و وسيله‌اي ظاهري است براي مرحله هدايت و اينكه گفتيم وسيله‌اي ظاهري براي اين است كه حقيقت هدايت قائم به خداي تعالي است، هم چنان كه خودش در جاي ديگر كتاب مجيدش فرموده:" إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ" «2»، و نيز فرموده:" وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ، وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ، صِراطِ اللَّهِ الَّذِي لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ، أَلا إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ" «3»، و اين آيات بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد هدايت را در عين اينكه به قرآن و به رسول نسبت مي‌دهد در عين حال برگشت آن را به خداي سبحان مي‌داند، پس هادي حقيقي او است، و غير او سبب‌هاي ظاهري است كه خداي تعالي آن را براي احياي امر هدايت، مسخر فرموده.
نكته‌اي كه در آيه مورد بحث است اين است كه جمله" يَهْدِي بِهِ اللَّهُ" را مقيد كرده به جمله:" مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ"، و خلاصه شرط كرده كه تنها كساني را هدايت مي‌كند كه
__________________________________________________
(1)"سوره احزاب، آيه 46".
(2)تو هدايت نمي‌كني هر كس را كه دوست بداري، و اين خدا است كه هر كه را بخواهد هدايت مي‌كند." سوره قصص، آيه 56".
(3)و ما اين چنين روحي از امر خود را به سوي تو وحي كرديم، و گر نه تو خودت نه مي‌دانستي كه كتاب چيست و نه ايمان كدام است، و اين ما بوديم كه آن روح و آن وحي را نوري قرار داديم تا به وسيله آن هر كسي از بندگانمان را كه بخواهيم هدايت كنيم، و تو اين هدايتي را كه مي‌كني هدايت به سوي صراط مستقيم است، صراط خدايي كه ملك همه موجودات در آسمانها و زمين از آن او است، آگاه باش كه همه امور به سوي او بازگشت مي‌كند." سوره شوري، آيه 53".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 400
خوشنودي خدا را دنبال مي‌كنند، معلوم مي‌شود خداي هادي كه هدايت گر او است، وقتي هدايت بالقوه‌اش فعليت پيدا مي‌كند كه مكلف پيرو رضوان و خوشنودي او باشد، پس مراد از" هدايت" در اينجا هدايت به معناي رساندن به مقصد است، نه هدايت به معناي نشان دادن راه، و آن اين است كه پيرو رضوان خود را وارد در راهي از راههاي سلام خود و يا در همه راههاي سلام خود كند، و يا وارد در بيشتر آن راهها يكي پس از ديگري بسازد.

[راههاي خدايي بسياراند ولي بر خلاف راههاي غير خدايي، همه آن راهها به يك راه (صراط مستقيم) منتهي مي‌شوند] ..... ص : 400

نكته ديگري كه در اين آيه وجود دارد اين است كه صفت سلام را كه براي راههاي خود آورده بطور اطلاق و بدون قيد آورده است، تا بفهماند سبيل او سالم از انحاي شقاوتها و محروميت‌هايي است، كه امر سعادت زندگي دنيايي و آخرتي بشر را مختل مي‌سازد و راههاي سلام او آميخته با هيچ نوع شقاوتي نيست، قهرا اين آيه شريفه موافق مي‌شود با اوصافي كه قرآن كريم براي اسلام و يا به عبارتي تسليم خدا شدن و نيز براي ايمان و تقوا آورده از قبيل: فلاح، فوز، أمن و امثال آن و ما در سابق آنجا كه پيرامون جمله" الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ" «1» بحث مي‌كرديم يعني در جلد اول اين كتاب گفتيم كه خداي سبحان به حسب اختلافي كه بندگان در سير به سوي او دارند، راههايي بسيار دارد كه همه آنها در يك راه به هم مي‌پيوندند و آن يك راه منسوب به خود او است كه در كلام مجيدش آن را صراط مستقيم نام نهاده، از يك سو فرموده:
" الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا، وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ" «2»، و از سوي ديگر فرموده:" وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ، وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ" «3»، كه در اين آيات فهمانيده كه براي خداي تعالي راههاي بسياري است، و ليكن همه آنها در رساندن انسانها به كرامت الهي متحد و مشتركند و سالكين خود را از راه مستقيم او متفرق نمي‌سازند و سالك هر راهي را از سالك راه ديگر جدا نمي‌كند، به خلاف راههاي غير خدايي كه هر راهي سالك خود را از سالك راههاي ديگر جدا و متنفر مي‌كند.
پس معناي آيه مورد بحث- و خدا داناتر است- اين شد كه خداي سبحان به وسيله كتابش و يا به وسيله پيغمبرش هر كس را كه پيرو خوشنودي او باشد به راههايي هدايت نموده و در آن راهها مي‌افكند كه شان آن راهها اين است كه هر كس را كه در آنها قدم بردارد از
__________________________________________________
(1)"سوره حمد، آيه 6".
(2)كساني كه در باره ما جهاد مي‌كنند، ما آنان را به سوي راههاي خود هدايت مي‌كنيم، و محققا خدا با نيكوكاران است." سوره عنكبوت، آيه 69".
(3)اين است راه من در حالي كه راه مستقيم است، پس آن را پيروي كنيد، و زنهار پيروي هر راه كه به شما عرضه مي‌شود نكنيد، كه از راه خدا متفرق مي‌شويد." سوره انعام آيه 153".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 401
بدبختي در زندگي دنيا و آخرت حفظ نموده و نمي‌گذارد زندگي سعيده او مكدر گردد.
پس امر هدايت به سوي سلامتي و سعادت دائر مدار پيروي خوشنودي خدا است، اگر كسي در صدد بدست آوردن خوشنودي خدا بود مشمول آن هدايت مي‌شود و الا نه، و با در نظر گرفتن اينكه خدا راضي به كفر بندگانش نيست" وَ لا يَرْضي لِعِبادِهِ الْكُفْرَ" «1»، و از مردمي كه فاسق باشند راضي نيست" فَإِنَّ اللَّهَ لا يَرْضي عَنِ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ" «2»، و نيز با در نظر گرفتن اينكه هدايت خدا مشروط است بر اينكه انسان از راه ظلم اجتناب كند و ندانسته داخل در سلك ظالمان نشود. چون خودش هدايت خود را از چنين كساني نفي نموده و آنها را از رسيدن به كرامت الهيه‌اش مايوس كرده و فرموده:" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" «3» قهرا آيه شريفه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ" تقريبا همان معنايي را افاده مي‌كند كه از آيه زير استفاده مي‌شود، توجه فرمائيد:" الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ" «4».

[در مواردي كه اخراج مردم از ظلمات به نور به رسول يا كتاب نسبت داده مي‌شود اذن خدا به معناي رضاي او است] ..... ص : 401

" وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ بِإِذْنِهِ" در اينكه ظلمت را به صيغه جمع و نور را به لفظ مفرد آورده اشاره است به اينكه راه حق هر چند كه بر حسب مقامات و مراحل متعدد است، ولي در آن اختلاف و تفرق وجود ندارد، به خلاف طريق باطل كه همانطور كه گفتيم سراپا اختلاف است و اهل هر طريقي اهل طرق ديگر را دشمن مي‌دارد و از آنها متنفر است.
هر جا كه اخراج از ظلمات به سوي نور به غير خداي تعالي نسبت داده شود مثلا بگوئيم پيغمبر خدا و يا كتاب خدا مردم را به اذن خدا از ظلمتها به سوي نور بيرون مي‌آورد، در اينگونه موارد اذن خداي تعالي به معناي رضاي او خواهد بود، نظير اين آيه كه مي‌فرمايد:" كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ" «5»، و در اين آيه اخراج مردم از ظلمات به سوي نور را مقيد كرد به اذن پروردگارشان تا با اين وسيله توهم استقلال انبيا در
__________________________________________________
(1)سوره زمر، آيه 7".
(2)"سوره توبه، آيه 96".
(3)"سوره جمعه، آيه 5".
(4)كساني كه ايمان آوردند و ايمان خود را با ظلم نياميختند، چنين كساني- از هر محروميت و شقاوتي- ايمنند، و همين كسان راه يافتگانند." سوره انعام، آيه 82". [.....]
(5)كتابي كه به سوي تو نازل كرديم تا مردم را به اذن پروردگارشان از ظلمت‌ها به سوي نور بيرون سازي." سوره ابراهيم، آيه 1".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 402
هدايت و سببيت بيرون شدن به سوي نور را باطل و نفي نمايد و بفهماند كه سبب حقيقي اين هدايت خداي سبحان است، و اگر در آيه:" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسي بِآياتِنا أَنْ أَخْرِجْ قَوْمَكَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ" «1»، اخراج را مقيد به اذن خدا نكرده براي اين بود كه امر" خارج كن" خود مشتمل بر معناي اذن بود، و حاجتي به آوردن اذن نبود.
گفتيم هر جا كه اخراج به رسول خدا و به كتاب خدا منسوب شود اذن خدا در آنجا به معناي رضاي خدا است، و هر جا كه به خود خدا منسوب شود معناي اخراج به اذن او اخراج به علم او خواهد بود، چون كلمه" اذن" به معناي" علم" نيز مي‌آيد، گفته مي‌شود" فلان اذن به" يعني فلاني علم پيدا كرد به فلان جريان، و از همين باب است آيه شريفه زير كه مي‌فرمايد:
" وَ أَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ" «2»، و مواردي ديگر كه حاجت به ذكر آنها نيست.
و اما اينكه در جمله:" وَ يَهْدِيهِمْ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" مساله هدايت دوباره عودت داده شده، جهتش اين بود كه جمله" و يخرجهم" بين جمله مورد بحث و جمله" يَهْدِي بِهِ اللَّهُ" فاصله شده بود، از سوي ديگر صراط مستقيم همانطور كه بيانش در سوره فاتحه گذشت راهي است مهيمن و سر آمد بر همه راههاي ديگر خداي تعالي، قهرا هدايت به سوي صراط مستقيم نيز هدايتي مهيمن بر ساير اقسام هدايت است، هدايت‌هايي كه مربوط به سبل جزئي است.
در اينجا سؤالي پيش مي‌آيد و آن اين است كه خواننده عزيز بپرسد اگر صراط مستقيم چنين صراطي بود جا داشت همه جا مانند سوره" حمد" به صورت معرفه يعني" الصراط المستقيم" بيايد، در حالي كه در آيه مورد بحث نكره آمده فرموده:" وَ يَهْدِيهِمْ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ"- و آنان را به سوي صراطي مستقيم هدايت مي‌كند"، معلوم مي‌شود صراطي مستقيم آن طور كه شما گفتيد يك صراط نيست، در پاسخ مي‌گوئيم نكره آوردن كلمه همه جا به منظور اين نيست كه بفهماند كلمه مصداقي نامعين از مصاديق متعدد است، بلكه گاه مي‌شود كه نكره آوردن صرفا به منظور تعظيم و بزرگداشت مطلب است، و در آيه مورد بحث قرينه مقام دلالت دارد بر اينكه منظور همين تعظيم است.
" لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ" اينها كه چنين سخني از آنان حكايت شده يكي از سه طائفه‌اي هستند كه سخنان و
__________________________________________________
(1)ما موسي را نيز به آيات خود گسيل داشتيم و به او امر كرديم كه قوم خودت را از ظلمات به سوي نور خارج كن" سوره ابراهيم، آيه 5".
(2)يعني اعلامي است از خدا و رسول او." سوره حج، آيه 27".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 403
عقائدشان در سوره آل عمران گذشت، اين طائفه اعتقاد پيدا كرده‌اند به اينكه خداي سبحان با مسيح متحد شده و در نتيجه مسيح، هم بشر است و هم اله و معبود، گو اينكه جمله مورد بحث با عقيده آن دو طائفه ديگر نيز قابل انطباق هست، يعني هم قابل آن است كه با عقيده پسر بودن مسيح براي خدا تطبيق شود، و هم با ثالث ثلاثة بودنش، ولي ظاهر جمله با عقيده اتحاد و عليت مسيح و خدا بهتر مي‌سازد.

[برهاني بر بطلان اعتقاد مسيحيان به اينكه مسيح فرزند خدا است] ..... ص : 403

" قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً إِنْ أَرادَ أَنْ يُهْلِكَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ أُمَّهُ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً" اين جمله برهاني است بر بطلان عقيده مذكور مسيحيان، برهاني است كه از راه تناقض بودن آن عقيده اقامه شده، چون بنا بر آن عقيده مسيح از يك طرف اله و معبود است، و از طرفي ديگر يك فرد بشر و مخلوق، چون همواره از آن جناب بنام عيسي پسر مريم ياد مي‌كنند، و همه عوارضي كه براي ساير افراد بشر و هر انسان مفروضي كه در روي زمين قرار داشته باشد جائز و ممكن مي‌دانند، براي عيسي بن مريم نيز جائز و ممكن مي‌دانند، و همه ساكنان روي زمين مانند خود زمين و سراپاي آسمانها و اجزاي موجود در بين آنها مملوك خداي تعالي و مسخر در تحت ملك و سلطنت خداي تعالي است، و در نتيجه خداي تعالي حق تصرف در آنها را دارد، هر تصرفي كه بخواهد، و هر حكمي كه براند- چه به نفع آنها و چه به ضرر آنها- و به همين دليل او مي‌تواند مسيح را كه جزئي از اين عالم است هلاك كند، همانطور كه مي‌تواند مادرش را و همه ساكنان زمين را هلاك كند، بدون اينكه بين مسيح و ساير اجزاي عالم در اين باره تفاوتي باشد، و مسيح بر سايرين مزيتي داشته باشد، خوب وقتي هلاكت براي مسيح از نظر عقل امري جائز و ممكن باشد، ديگر چگونه او مي‌تواند معبود بوده باشد، پس اعتقاد به بشر بودن مسيح نقيض اعتقاد به خدا بودن وي است.
و اگر در جمله:" إِنْ أَرادَ أَنْ يُهْلِكَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ أُمَّهُ، وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً" كلمه" مسيح" را مقيد كرد به قيد" ابْنُ مَرْيَمَ"، براي اين بود كه دلالت كند بر اينكه مسيح يك بشر تمام عيار و مانند ساير موجودات و ساير افراد انسانها واقع است در تحت تاثير ربوبي، و به همين منظور كلمه" امه" (مادرش) را بر آن عطف كرد، تا بفهماند مسيح هم مثل مادرش و از سنخ او است، و نيز جمله" مَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً" را به آن عطف كرد تا بفهماند حكم در همه نامبردگان يكي و به يك اندازه است.
از همين جا روشن مي‌شود كه آن تقييد و اين عطف، اشاره‌اي به برهان فلسفي معروف به" برهان امكان" دارد، و حاصل اين برهان در مورد بحث اين است كه مسيح مثل مادرش شبيه و
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 404
مماثل ساير افراد بشر است، در نتيجه هر حكمي و هر حادثه‌اي كه در مورد ساير افراد بشر جائز و ممكن باشد در مورد او نيز ممكن است، براي اينكه به قول فلاسفه" حكم الامثال فيما يجوز و فيما لا يجوز واحد" «1»، و چون غير مسيح جائز است كه در تحت حكم هلاكت قرار گيرد، مسيح نيز جائز است كه هلاك شود، و يا به عبارت ساده‌تر عقل هلاكت مسيح را نيز جائز و امري ممكن مي‌داند و از نظر عقل هيچ مانعي از قبيل اجتماع نقيضين و امثال آن در كار نيست تا از هلاكت او جلوگيري كند، و اگر مسيح خدا بود عقل هلاكتش را ممكن و جائز نمي‌دانست پس معلوم مي‌شود او خدا نيست.
" وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما" اين جمله در مقام تعليل جمله قبلي است، مي‌خواهد بفرمايد: علت اينكه گفتيم مسيح و مادرش مانند همه انسانها در تحت قدرت خدايند اين است كه ملك آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است از آن خداي تعالي است، و اگر در اين جمله علاوه بر ذكر آسمانها و زمين تصريح كرده به آنچه در بين آن دو است، با اينكه خداي سبحان همواره از عالم خلقت به آسمانها و زمين تعبير مي‌كند و ديگر نام بين آن دو را نمي‌برد، براي اين بوده كه كلامش به تصريح نزديك‌تر شود و بهتر از ورود توهم‌ها و شبهات جلوگيري نمايد، و با اين بيان ديگر كسي نمي‌تواند توهم كند كه با اينكه مورد كلام انسانهايند كه جزء موجودات بين زمين و آسمانند، چرا نام آسمانها و زمين را برد، و نام بين آن دو را نبرد؟.
و اگر در جمله مورد بحث، خبر كه كلمه" للَّه" است، مقدم بر مبتدا يعني كلمه:
" ملك" شده براي اين است كه انحصار را بفهماند (شما وقتي بگوئيد" زيد قائم است"، قيام را منحصر در زيد نكرده‌ايد، ممكن است غير او نيز افرادي قائم باشند، ولي وقتي بگوئيد" قائم زيد است"، قيام را منحصر در او كرده‌ايد و معناي كلامتان اين است كه غير او كسي قائم نيست" مترجم") و با همين حصر، بيان تمام مي‌شود، چون خداي تعالي در مقام آن بود كه بيان كند ملك آسمانها و زمين و بين آن دو منحصرا از آن خدا است، و معناي آيه چنين است كه: چگونه ممكن است مانعي از نفوذ اراده خداي تعالي در هلاك كردن مسيح و غير او جلوگيري نموده و نگذارد آنچه او اراده كرده واقع شود؟ با اينكه ملك و سلطنت مطلقه در آسمانها و زمين و بين آن دو منحصرا از آن خداي سبحان است، و احدي غير از او مالكيتي ندارد
__________________________________________________
(1)يعني چند چيز كه مثل هم باشند حكم در همه آنها يكي است هر چند كه در نظر ابتدايي پنداشته شود كه فلان حكم در بعضي جاري است و در بعضي ديگر جاري نيست.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 405
پس هيچ مانعي از نفوذ حكم او و به كرسي نشستن امر او وجود ندارد.
" يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" اين جمله جمله قبلي را تعليل مي‌كند، هم چنان كه آن جمله مطالب قبل را تعليل مي‌كرد، و مي‌فرمود:" وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما"، جمله مورد بحث اين معنا را خاطرنشان مي‌كند كه چطور ملك آسمانها و زمين و ما بين آن دو از آن خدا است، توضيح اينكه ملك- بضمه ميم- كه خود نوعي سلطنت و مالكيت بر مردم و سلطنت و مالكيت مردم است، وقتي تحقق مي‌يابد كه قدرت مالك شامل و جهاني بوده و مشيت او در سراسر جهان نافذ باشد، و چنين قدرت و مشيتي را خداي تعالي در سراسر آسمانها و زمين و بين آن دو را دارا است.
پس همين كه او خالق هر چيز است و بهر چيزي قادر است، خود برهاني است بر مالكيت او هم چنان كه مالكيتش برهاني است بر اينكه او مي‌تواند هلاكت همه عالم را اراده نموده و اگر خواست اراده‌اش را به كرسي بنشاند و همين برهان آن است كه احدي از خلائق او در الوهيت شريك او نيست.
و اما برهان اينكه مشيت او نافذ و قدرتش شامل و عمومي است همين است كه او اللَّه تبارك و تعالي است و چه بسا به خاطر همين بوده كه در آيه شريفه اين اسم چند بار تكرار شده، پس نتيجه فرض اللَّه بودن چيزي كافي است در اينكه شريكي در الوهيت براي او نباشد.

[يهود و نصاري ادعاي فرزندي حقيقي براي خدا را ندارند بلكه مدعي اختصاص و تقرب به خدايند] ..... ص : 405

" وَ قالَتِ الْيَهُودُ وَ النَّصاري نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ" در اين معنا هيچ شكي نيست كه يهوديان ادعاي فرزندي حقيقي براي خدا ندارند و بطور جدي خود را فرزند خداي تعالي نمي‌دانند آن طور كه بيشتر مسيحيان مسيح را فرزند خدا مي‌دانند، پس اينكه در جمله مورد بحث حكايت كرده كه يهود و نصارا ادعا كرده‌اند كه ما فرزندان خدا و دوستان اوئيم منظور فرزندي حقيقي نيست، بلكه منظورشان اين است كه با نوعي مجازگويي شرافتي براي خود بتراشند، و اين مجازگويي در كتب مقدسه آنان بسيار ديده مي‌شود، مثلا در آيه (38) از اصحاح سوم از انجيل لوقا آدم را فرزند خدا خوانده و در آيه (22) از اصحاح چهارم از سفر خروج تورات، يعقوب را با چنين عنواني نام برده و در آيه هفتم از مزمور 2 از مزامير داوود جناب داوود را و در آيه نهم از اصحاح 31 از نبوت ارميا اقرام را و در موارد بسياري از انجيل‌ها و ملحقات آنها عيسي را و در آيه نهم از اصحاح پنجم انجيل متي و ساير انجيل‌ها صلحاي مؤمنين را پسران خدا خوانده.
و به هر حال منظورشان از اين تعبير اين است كه ما يهوديان و مسيحيان آن قدر در درگاه ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 406
خداي تعالي محبوب و مقرب هستيم كه پسران در نظر پدران محبوب و مقربند، پس ما نسبت به خداي تعالي جنبه شاهزادگان را داريم كه در صفي جداي از صف رعيت قرار دارند و به امتياز قرب به درگاه سلطان ممتازند، امتيازي كه اقتضا دارد با آنان معامله و رفتاري غير آن رفتاري كه با رعيت مي‌شود، بشود كانه شاهزادگان نسبت به قوانين و احكام جاريه در بين مردم افرادي استثنايي نيستند، كه آن قوانين در بين آنها اجرا نمي‌شود، هر فردي از افراد فلان كار زشت را بكند فلان مجازات را دارد الا شاهزادگان، و هر فردي از افراد بايد فلان كار را بكند الا شاهزادگان كه به خاطر ارتباطي كه با تخت سلطنت دارند نمي‌شود به آنها توهين كرد، و آنها را مانند ساير افراد مملكت مجازات نمود، و در موقفي قرار دارند كه ساير افراد رعيت دارند، همه اين امتيازات به خاطر اين است كه اين شاهزادگان به مقدار انتسابشان به مقام سلطنت مورد علاقه و محبت و كرامت شخص سلطان قرار دارند. پس مراد از اين پسري، صرف اختصاص و امتياز و تقرب است، و عطف كلمه:" و احباؤه" بر كلمه" أَبْناءُ اللَّهِ" به منزله عطف تفسير است، يعني ابناء را تفسير مي‌كند به اينكه غرض از دعوي آن اختصاص و محبوبيت است، و منظورشان از اين محبوبيت نيز خود آن نيست، بلكه لازمه آن است، و آن مصونيت از عذاب و عقوبت است، مي‌خواهند بگويند ما به دليل اينكه پسران خدا يعني احبا و دوستان خدا هستيم، هر كاري بكنيم كرده‌ايم، و هرگز گرفتار عقوبت نمي‌شويم و سر انجام ما جز به نعمت و كرامت كشيده نمي‌شود، چون عذاب كردن ما منافات با آن امتياز و محبوبيت و كرامت دارد كه در ما هست.
دليل بر اينكه مراد از دو كلمه" ابناء" و" احباء" لازمه اين دو كلمه است، اين است كه خداي سبحان به دنبال آن فرموده:" يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ ..."، براي اينكه اگر منظور همانطور كه گفتيم لازمه پسري خدا و دوستي او يعني مصونيت از عذاب- و لو با نپذيرفتن دعوت حقه باشد- نبود جا نداشت كه در رد گفتار آنان سخن از مغفرت بياورد، و بفرمايد:
" يغفر ..."، و نيز موقع مناسبي براي جمله:" بَلْ أَنْتُمْ بَشَرٌ مِمَّنْ خَلَقَ" نبود (بلكه مناسب آن بود كه آنان را مانند ساير مشركين به عذاب دائم تهديد كند)، پس معناي اينكه گفتند:" ما پسران خدا و دوستان اوئيم"، اين است كه ما از خواص درگاه خدا و محبوبان اوئيم، و خداي تعالي هيچ راهي و مجوزي براي عذاب دائم تهديد كند)، پس معناي اينكه گفتند:" ما پسران خدا و دوستان اوئيم"، اين است كه ما از خواص درگاه خدا و محبوبان اوئيم، و خداي تعالي هيچ راهي و مجوزي براي عذاب دادن ما ندارد، هر چند كه دعوت حقه‌اش را نپذيريم و هر كار زشتي كه خواستيم بكنيم و هر كار واجبي را كه مطابق ميلمان نبود ترك كنيم، براي اينكه لازمه معناي خاصه بودن و محبوب خدا بودن همين است كه ما از هر مكروه و محذوري در امنيت كامل قرار داشته باشيم.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 407

[احتجاج با يهود و نصاري و ابطال ادعاي آنان از دو راه: راه نقض و راه اثبات نقيض] ..... ص : 407

" قُلْ فَلِمَ يُعَذِّبُكُمْ بِذُنُوبِكُمْ" در اين جمله به پيامبر گرامي خود دستور مي‌دهد با آنان احتجاج نموده، دعوي آنان را ابطال كند، و اين دو حجت است كه يكي از راه نقض اقامه شده و ديگري از راه اثبات نقيض دعوي آنان.
حاصل دليل اول كه جمله مورد بحث بيانگر آن است اين است كه اگر دعوي شما مبني بر اينكه شما پسران خدا و دوستان اوئيد و در نتيجه از تعذيب الهي ايمنند و خداي تعالي راهي به تعذيب شما ندارد چون از همه عذابهاي دنيايي و آخرتي ايمن هستيد دعوي درستي است پس به من بگوئيد اين عذابي كه هم اكنون به خاطر گناهاني كه داريد در آن واقع شده‌ايد و بطور مستمر در آن مي‌سوزيد چيست؟ عذابي كه شما يهوديان به كيفر كشتن پيامبرانتان و افراد صالح از مردم خود و به كيفر فسق و فجوري كه همواره در بينتان جاري است، از قبيل پيمان شكني‌ها، و مخصوصا پيمانهايي كه با خداي تعالي بستيد، و تحريف كلمات خدا از جاي خودش، و كتمان آيات خدا و كفر به آن و هر نوع طغيان و تجاوزي كه مرتكب شديد، بر سرتان آمد بعضي‌ها مسخ شديد و بعضي ديگرتان به تقدير الهي گرفتار ذلت و مسكنت گشتيد و ستمكاران بر شما مسلط شدند و دست به كشتار يكديگر زديد، عرض و ناموس يكديگر را دريديد، خانه‌هاي خود را به دست خود ويران كرديد، اموالتان را از بين برديد، و اينك زندگيتان چون بيماري است كه مرض بدنش را فاسد ساخته، نه زنده است كه جزء زندگان شمرده شود، و نه مرده است كه جزء مردگان بشمار آيد، نه اميد زندگي او مي‌رود و نه چون مردگان فراموش مي‌شود.
نصارا هم همين طور نه فساد معاصي و گناهاني كه در اقوام مسيحيت براه افتاد كمتر از فساد واقع در امت يهود بود، و نه انواع عذابهايي كه قبل از بعثت رسول خدا (ص) و در زمان بعثت و بعد از آن تا به امروز بر سر مسيحيان دنيا آمد كمتر از عذاب يهوديان بوده، اينك اين شما خواننده عزيز و اين تاريخ، مراجعه كن ببين در باره مسيحيت و تباهي‌هاي آن چه مي‌گويد و از چه عذابها و بدبختي‌هايشان خبر مي‌دهد، قرآن كريم نيز نمونه‌هاي بسياري را در سوره بقره و آل عمران و نساء و مائده و اعراف و سوره‌هايي ديگر ذكر نموده.
ممكن است در اينجا يهوديان مغلطه نموده بگويند: بله ما همه اين وقايع غم انگيز و بلاها كه بر سرمان آمده قبول داريم، اما اين از باب عذاب الهي نيست و نبوده بلكه از باب" البلاء للولاء" بوده است، از اين باب بوده كه خداي تعالي هر قومي را كه بيشتر دوست بدارد بيشتر گرفتار بلاهايش مي‌كند، هم چنان كه امثال اين بلاها بر بندگان صالح خدا از انبيا و ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 408
رسولان خدايي چون ابراهيم و اسماعيل و يعقوب و يوسف و زكريا و يحيي و غير ايشان گرفته تا خود شما مسلمانان نيز به نظائر آن مبتلا شده‌ايد، جنگ احد و جنگ موته و ساير غزوات نمونه‌اي از آن گرفتاريها است، چطور شد كه وقتي اين ناملايمات به ما متوجه مي‌شود آن را عذابهاي الهي مي‌خوانيد و وقتي خود شما به آن مبتلا مي‌شويد عنوان نعمت و كرامت به آن مي‌دهيد.

[مردم به اختلاف مقام و موقعيتي كه نسبت به پروردگارشان دارند، در ابتلاء به بلايا و مصائب دنيوي بر سه دسته‌اند] ..... ص : 408

در پاسخ مي‌گوئيم: در اين هيچ شكي و بحثي نيست كه ناملايمات جسمي و بلاها و مصائب دنيوي همانطور كه بر سر مؤمنين مي‌تازد بر سر كفار نيز مي‌تازد، هم صالحان را مي‌گيرد و هم طالحان را اين خود سنت الهي است كه در بندگان گذشته او نيز جريان داشته، الا اينكه عنوان و اثر اين بلاها با اختلاف ديدگاه‌ها و موقعيت‌ها فرق مي‌كند، تا ببيني بندگان خدا نسبت به پروردگارشان در چه موقعيتي و مقامي قرار دارند.
بله آن بنده‌اي كه صلاح و سداد در سويداي دلش جايگير شده و فضيلت انسانيت در جوهره ذاتش جاي گرفته،- چون انبياي گرام و افراد تالي تلو آنان- وقتي با مصائب و محنت‌هاي دنيوي روبرو مي‌شود، بجز فعليت يافتن فضائل جا گرفته در نفسشان اثري ندارد، مصائب و محنت‌ها آن فضائل را كه تا كنون نهفته و بي اثر بود به فعليت مي‌رساند، هم خود آنان از آن فضائل فعليت يافته برخوردار مي‌شوند، و هم ديگران را برخوردار مي‌سازند، پس اين نوع مصائب و يا به عبارتي مصائب اين نوع افراد در عين اينكه مايه كراهت طبع است، چيزي و عنواني جز بليت و پيش آمد الهي ندارد، و اگر خواستي مي‌تواني بگويي اين مصائب براي اين نوع افراد ترفيع درجه است.
و اما آن افرادي كه نه صلاح و سداد در سويداي دلشان جاي گرفته و نه شقاوت و فسق، وقتي مصائب و بلاها بر آنان هجوم مي‌آورد، راه كفر يا ايمان و صلاح و يا طلاح آنان را مشخص مي‌سازد، در نتيجه مصائب براي اينگونه افراد جنبه امتحانات و آزمايش الهي را دارد خداي تعالي اينگونه افراد را مي‌آزمايد تا معلوم شود آيا راه بهشت را پيش مي‌گيرند و يا راه دوزخ را.
در مقابل آن دو طائفه، طائفه سومي هست كه در زندگيشان جز بر هواي نفس تكيه و اعتماد ندارند، و جز با فساد و افساد و فرو رفتن در لجنزار شهوت و غضب انس نمي‌ورزند و هيچگاه فضيلت را بر رذيلت و خضوع در برابر حق را بر استكبار نسبت به خداي تعالي بر نمي‌گزينند، هم چنان كه قرآن داستان اين طائفه را سروده نمونه‌هايي چون امت نوح و قوم عاد و ثمود و مردم فرعون و اصحاب مدين و قوم لوط را آورده، قهرا مصائب براي اين طائفه جنبه عذاب دارد، و خداي تعالي مي‌خواهد با فرستادن بلاها نسل اين طائفه را بر اندازد.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 409

[حوادث و بلايا براي مسلمين، امتحان و براي منحرفين از اسلام نكال و عذاب بوده است] ..... ص : 409

و خداي تعالي همه اين معاني يعني معناي عذاب طائفه اول و دوم و سوم را در يك آيه جمع كرده و مي‌فرمايد:" وَ تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ يَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَداءَ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ، وَ لِيُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ يَمْحَقَ الْكافِرِينَ". «1»
تاريخ يهود از زمان بعثت موسي (ع) تا زمان بعثت محمد خاتم الانبيا (ص)- كه بيش از دو هزار سال است- و همچنين تاريخ نصارا از زماني كه عيسي (ع) به آسمان برده شد تا زمان ظهور اسلام،- بطوري كه مي‌گويند تقريبا ششصد سال طول كشيده- مالامال از انواع جرائم و گناهاني است كه اين دو ملت مرتكب شدند، و در ارتكاب گناهان هيچ گناهي را فروگذار نكردند تا آنجا كه بدون ندامتي و شرمي كارشان به اصرار و استكبار كشيده شد، و معلوم است كه بلاها و مصائبي كه بر سر اين دو ملت آمده جنبه‌اي به غير از عذاب و عنواني به غير از نكال نداشته، و نمي‌تواند داشته باشد.
بخلاف مسلمين كه اگر آنها نيز به بلاهايي مبتلا شدند يا در نظر گرفتن اينكه بلاها از نظر طبيعت كه اين عالم دارد چيزي بجز حوادث عادي نبوده، حوادثي كه دست تدبير الهي آنها را پيش مي‌آورده و مي‌آورد اين سنتي است از خداي تعالي كه همواره جاري بوده و همواره جاري خواهد بود، آري" وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلًا" «2»، و اين حوادث بالنسبه به حال مسلماناني كه مبتلا به آن مي‌شده‌اند- البته سخن ما در باره مسلماناني است كه بر طريق حق استوار بودند چيزي به جز امتحان نبوده هم چنان كه نسبت به مسلماناني كه از راه اسلام منحرف شدند چيزي بجز نكال و عذاب نبوده و از نظر اسلام احدي نمي‌تواند ادعا كند كه من به خاطر اينكه در شناسنامه‌ام مسلمانم نزد خداي تعالي كرامتي و حرمتي علي حده دارم، زيرا قرآن كريم چنين كرامتي و چنين احترامي براي احدي اثبات نكرده، تا چه رسد به اينكه مسلمانان را پسران خدا و دوستان او بداند، و اسلام هيچ اعتنايي به اسماء و القاب ندارد.
بلكه در خطاب به مسلمانان فرموده:" أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِينَ جاهَدُوا مِنْكُمْ وَ يَعْلَمَ الصَّابِرِينَ"؟-
__________________________________________________
(1)و ما اين روزگار و كامروايي و ناكامي از آن راي در بين انسانها دست به دست مي‌گردانيم، تا مردم راي كه سه طائفه هستند از يكديگر مشخص سازيم، يك طائفه آنهايي هستند كه ايمان به خدا دارند، و ما آنان راي شهيدان و گواهان بر سايرين قرار مي‌دهيم و طائفه ديگر درست در مقابل اين طائفه‌اند، يعني ستمكاران كه خدا دوستشان نمي‌دارد، و طائفه سوم بين دو طائفه و دو نقطه قرار دارند، و خدا مي‌خواهد با زير و رو كردنشان امتحانشان نموده مؤمنين راي خالص و كافران راي مورد غضب قرار دهد." سوره آل عمران، آيه 140- 141".
(2)هرگز نمي‌توان سنت الهي راي دگرگون ساخت." سوره فاطر، آيه 62"
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 410
تا آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلي أَعْقابِكُمْ، وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلي عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ" «1» و نيز فرموده:" لَيْسَ بِأَمانِيِّكُمْ وَ لا أَمانِيِّ أَهْلِ الْكِتابِ، مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِهِ وَ لا يَجِدْ لَهُ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً" «2».
و در اين آيه يعني آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" قُلْ فَلِمَ يُعَذِّبُكُمْ بِذُنُوبِكُمْ" وجهي ديگر هست، و آن اين است كه مراد از" عذاب"، عذاب اخروي باشد و كلمه" يعذبكم" به معناي آينده است، نه به معناي استمرار كه در وجه سابق گفته شد، و از اين باب به اهل كتاب فرموده:" پس چرا خدا در قيامت شما را عذاب مي‌كند"، كه اهل كتاب خود اعتراف دارند به اينكه در برابر گناهانشان في الجمله و تا حدودي مي‌بينند، اما يهوديان اعتراف دارند دليلش حكايتي است كه قرآن كريم از سخنان آنان كرده و فرموده يهوديان گفتند:" لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلَّا أَيَّاماً مَعْدُودَةً" «3»، و اما نصارا اعتراف دارند دليلش اين است كه هر چند آنها معتقد به فدا هستند، يعني معتقدند كه عيسي (ع) با خداي تعالي معامله‌اي كرد و آن اين بود كه به دار آويخته شود، و در عوض خداي تعالي گناهان مسيحيان را بيامرزد و ليكن همين اعتقاد في نفسه اعتراف به اثبات گناه و عذاب است چون مي‌گويند: عذاب كشيدن مسيح و بدار آويخته شدنش به خاطر گناهان امت نصارا بود، علاوه بر اينكه انجيل‌هاي آنان گناهاني چون زنا و امثال آن را گناه مي‌داند، و كليساها نيز با اينگونه اعمال معامله گناه مي‌كنند، و به همين جهت در كليساها جايي را براي آمرزش گناهان اختصاص مي‌دهند تا گنه كار بدانجا رود، و به گناه خود اعتراف نموده و از مسئول آن غرفه آمرزش گناه خود را طلب كند، اين هم براي خود وجهي ديگر است، و ليكن وجه صحيح همان وجه اول است.
__________________________________________________
(1)شما پنداشته‌ايد كه به صرف ادعاي مسلماني و بدون اينكه خداي تعالي از راه آزمايش مجاهدان و صابران شما را از ديگران متمايز سازد داخل بهشت مي‌شويد؟- تا آنجا كه مي‌فرمايد:- و محمد جز رسالت از ناحيه خداي تعالي سنتي ندارد، قبل از وي نيز رسولاني بودند و گذشتند، حال آيا اگر او بميرد و يا كشته شود شما به دوران جاهليت قبلي خود بر مي‌گرديد؟ كسي كه به عقب برگردد بايد بداند ضرري به خدا نمي‌زند، و خدا به زودي شاكران را پاداش خير خواهد داد." سوره آل عمران، آيه 144".
(2)به دلخواه شما و دلخواه اهل كتاب و صرف نامگذاري‌هاي شما نيست هر كس عمل زشت كند كيفرش را خواهد ديد، و هنگام كيفر ديدن غير از خدا ياوري و فريادرسي نخواهد داشت." سوره نساء، آيه 123".
(3)آتش با ما تماس نمي‌گيرد، مگر چند روزي." سوره بقره، آيه 80".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 411

[سه مقدمه براي بيان حجت عليه دعوي يهود و نصارا كه مي‌گفتند خدا راهي به عذاب كردن ما ندارد] ..... ص : 411

" بَلْ أَنْتُمْ بَشَرٌ مِمَّنْ خَلَقَ، يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ، وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ، وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ" اين قسمت از آيه مورد بحث برهان دومي است كه مي‌خواهد از راه معارضه دعوي يهود و نصارا را باطل كند و حاصل اين برهان اين است كه اگر به حقيقت شما نظر كنيم همين كافي است كه دعوي شما- مبني بر اينكه پسران خدا و دوستان اوئيد- را باطل كند، براي اينكه حقيقت ذات شما اين است كه شما بشري هستيد از ميان انسانها، و ساير موجوداتي كه خداي تعالي آفريده، و شما هيچ امتيازي از ساير مخلوقات خدا نداريد، و از ميان مخلوقات يعني آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است هيچ موجودي زائد بر اينكه مخلوق خدا است چيزي ندارد، همه مخلوق اويند، و او مليك و حاكم در همه است، حاكم به هر چه و به هر طور كه بخواهد، و به زودي بازگشت مخلوق به سوي پروردگار مليك و حاكمش مي‌باشد، پروردگاري كه حاكم در او و در غير او است.
وقتي مطلب چنين باشد پس خداي سبحان مي‌تواند هر كسي را كه خواست بيامرزد، و هر كسي را كه خواست عذاب كند، بدون اينكه مزيتي يا كرامتي و يا هر بهانه ديگري از عذاب و يا مغفرت او جلوگيري نمايد، و يا راه او را در به كرسي نشاندن اراده‌اش قطع كند، و يا بين او و آنچه اراده كرده حجابي و يا حائلي بيندازد.
پس اينكه فرمود:" بَلْ أَنْتُمْ بَشَرٌ مِمَّنْ خَلَقَ"، به منزله يكي از مقدمات حجت و برهان است، و جمله:" وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما" به منزله مقدمه ديگر، و جمله:" وَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ" به منزله مقدمه سوم دليل است، و جمله:" يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ" به منزله نتيجه بيان و حجتي است كه دعوي يهود و نصارا را كه گفتند خدا راهي به تعذيب ما ندارد نقض مي‌كند.
" يا أَهْلَ الْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ عَلي فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ" راغب در مفردات خود گفته: كلمه" فتور- كه كلمه فترت از آن گرفته شده" به معناي آن حالت سستي است كه بعد از فرو نشستن خشم به آدمي دست مي‌دهد، و نيز به معناي نرمي بعد از شدت، و نيز به معناي ضعف بعد از قوت است، خداي تعالي اين ماده را در كلام خود استعمال كرده و فرمود:" يا أَهْلَ الْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ عَلي فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ"، و معناي آمدن رسولي بعد از فترتي از رسولان، اين است كه رسول ما بعد از مدتي طولاني كه هيچ رسولي نفرستاديم بيامد. «1»
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 371.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 412
و اين آيه شريفه دومين خطابي است كه به اهل كتاب شده، و متمم خطاب اول است، براي اينكه آيه اول براي اهل كتاب اين معنا را بيان كرد: كه خداي تعالي رسولي به سوي ايشان گسيل داشته، و او را با كتابي مبين تاييد نموده، و او به اذن خدا بشر را به سوي هر خيري و هر سعادتي هدايت مي‌كند، و آيه مورد بحث بيان مي‌كند كه بياني كه گفته شد جنبه اتمام حجت براي آنان دارد، رسول ما به اين منظور بشر را هدايت نموده هر خير و سعادتي را برايشان بيان مي‌كند، كه فردا يعني در روز قيامت نگويند: خدايا هيچ بشير و نذيري به سوي ما نيامد تا راه سعادت و شقاوت را براي ما بيان كند.
با اين بيان، احتمالي كه در باره آيه داده شده تاييد مي‌شود و آن احتمال اين است كه متعلق فعل" يُبَيِّنُ لَكُمْ" در اين آيه همان متعلق در آيه قبل است، و بنا بر اين احتمال تقدير آيه چنين مي‌شود:" قد جاءكم رسولنا يبين لكم كثيرا مما تخفون من الكتاب" «1»، پس دين اسلامي كه به سوي آن دعوت مي‌شويد در حقيقت همان دين خودتان است كه به آن متدين هستيد و آن دين را تاييد مي‌كند و اگر مي‌بينيد كه در اين دين چيزهايي هست كه در دين شما نيست اين موارد اختلاف بيان همان اموري است كه رهبانان شما از معارف دين شما دزديدند و از شما پنهان داشتند.
و لازمه اين احتمال اين است كه جمله:" يا أَهْلَ الْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ"، از قبيل تكرار عين خطاب قبلي باشد همان را اعاده كرده، تا بعضي از چيزهايي كه در آن خطاب ناگفته مانده، اضافه كند و آن مطلب ناگفته عبارت است از جمله:" أَنْ تَقُولُوا ما جاءَنا ..." و اگر جمله:" يا أَهْلَ الْكِتابِ" را تكرار كرد براي اين بود كه بين آنچه گفته شد و بين اين جمله ناگفته، فاصله زياد شده بود و به عبارت اصطلاحي بين متعلق و متعلق فاصله آن قدر شده بود كه متعلق به متعلق نمي‌چسبيد، و اين قسم تكرارها در كلام معمولي انسان‌ها بسيار است، از آن جمله شاعر مي‌گويد:
قربا مربط النعامة مني لقحت حرب وائل عن حيال
قربا مربط النعامة مني ان بيع الكريم بالشسع غال
كه شاعر خواسته است بگويد: جايگاه نگهداري شترمرغان را به من بدهيد زيرا شما كريم هستيد و شخص كريم اگر چيز گرانبهايي را به يك بند كفش بفروشد باز خريدار مغبون
__________________________________________________
(1)اين رسول ما به سوي شما آمد تا آنچه از كتاب آسماني خودتان پنهان كرده بوديد (يعني علما و رهبانان شما پنهان كرده بودند) برايتان بيان كند.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 413
است و چون جمله معترضه (لقحت حرب وائل عن حيالي- كه آتش جنگ وائل در برابرم شعله‌ور شد) بين صدر و ذيل كلام فاصله شده بود، مجددا صدر كلام را تكرار كرد.
در مقابل آن احتمال، احتمال ديگري هست و آن اين است كه خطاب" يا أَهْلَ الْكِتابِ" تكرار خطاب قبلي نباشد بلكه خطابي از نو باشد و جمله" يُبَيِّنُ لَكُمْ" نيز اشاره به همان بيان قبلي نباشد بلكه متعلق آن حذف شده باشد يا براي اينكه خواسته باشد عموميت را برساند يعني بفرمايد:" اي اهل كتاب رسولي به سوي شما آمد تا همه چيز را براي شما بيان كند" البته همه چيزهايي كه احتياج به بيان دارد و يا براي بزرگداشت آنچه حذف شده و خواسته باشد بفهماند:" اين رسول به سوي شما آمد تا امري عظيم را كه شما محتاج به بيان آن هستيد برايتان بيان كند" و جمله:" عَلي فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ" بي اشعار و بلكه بي دلالت نيست بر اينكه آن حاجت چيست، چون معناي آيه روي هم چنين است:" رسولي به سوي شما آمد تا برايتان بيان كند چيزي را كه گذشت مدتي طولاني از آخرين پيامبر قبلي و نيامدن پيامبري ديگر شما را محتاج به بيان آن نموده است.
جمله:" أَنْ تَقُولُوا ما جاءَنا مِنْ بَشِيرٍ وَ لا نَذِيرٍ ..." متعلق است به جمله:" قد جاءكم"، چيزي كه هست در اين ميان كلمه:" حذر" و يا كلمه:" لئلا" از اول آن افتاده و تقدير جمله چنين است:" حذر أن تقولوا" و يا" لئلا تقولوا" يعني:" ما اين رسول را فرستاديم تا مبادا شما چنين و چنان گوئيد" و يا" ما اين رسول را فرستاديم تا شما چنين و چنان نگوئيد".

[اعتقاد به محال بودن نسخ و بداء مستلزم محدود دانستن قدرت خداي تعالي است] ..... ص : 413

و جمله:" وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" گويي مي‌خواهد توهمي را كه ممكن است به ذهن افرادي بيايد رفع كند، چون يهوديان به خاطر اينكه نسخ و بداء را محال مي‌پنداشتند معتقد بودند كه شريعت تورات نسخ نخواهد شد و بعد از آن ديگر شريعتي نخواهد آمد، خداي تعالي در جمله مورد بحث اين توهم را دفع نموده و مي‌فرمايد: اين عقيده شما با عموميت قدرت حقتعالي منافات دارد، شما داريد با اين عقيده باطل خود قدرت خدا را محدود مي‌كنيد با اينكه خداي تعالي بر هر چيزي قادر است، هم بر نسخ و هم بر بداء، و ما در جلد اول در تفسير آيه شريفه:
" ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها ..." «1» پيرامون اين مساله بحث كرديم.
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 106".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 414

گفتاري در اينكه قرآن كريم چه طريقه‌اي براي تفكر پيشنهاد كرده و اين بحثي است مختلط از مطالب قرآني و فلسفي و روايتي ..... ص : 414

اشاره

هيچ ترديدي نداريم در اينكه حيات انساني، حياتي است فكري، نه چون حيوانات غريزي و طبيعي، زندگي بشر سامان نمي‌گيرد مگر به وسيله ادراك كه ما آن را فكر مي‌ناميم و از لوازم فكري بودن زندگي بشر يكي اين است كه هر قدر فكر صحيح‌تر و كامل‌تر باشد قهرا زندگي انساني استوارتر خواهد بود، پس زندگي استوار حال به هر سنتي كه باشد و در هر طريقي كه افتاده باشد طريقي سابقه‌دار، يا بي سابقه، ارتباط كامل با فكر استوار دارد و زندگي استوار مبتني و مشروط به داشتن فكر استوار است، حال هر قدر استواري فكري بيشتر باشد استواري زندگي بيشتر و هر قدر آن كمتر باشد اين نيز كمتر خواهد بود.
خداي تعالي هم در كتاب عزيزش به طرق مختلف و اسلوب‌هاي متنوع به اين حقيقت اشاره نموده، از آن جمله فرموده:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها؟" «1».
و نيز فرموده:" هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ" «2».
همچنين فرموده:" يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ" «3» و باز مي‌فرمايد:" فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ، أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ" «4» و آيات بسيار ديگري از اين قبيل كه نيازي به ايراد همه آنها نيست، پس در اينكه قرآن كريم بشر را به فكر صحيح دعوت نموده و طريقه صحيح علم را ترويج فرموده، هيچگونه ترديدي نيست.
__________________________________________________
(1)آيا كسي كه مرده بود زنده‌اش كرديم و برايش نوري قرار داديم تا با آن نور در بين مردم مشي كند، مثل كسي است كه در ظلمت‌هايي قرار دارد كه خارج شدن از آنها برايش نيست." سوره انعام، آيه 122".
(2)"سوره زمر، آيه 9". [.....]
(3)خدا كساني را از شما كه ايمان آورده‌اند بالا مي‌برد و كساني را كه موفق به علم شدند، به درجاتي برتري مي‌دهد." سوره مجادله، آيه 11".
(4)به بندگان من آنها كه هر سخني را گوش مي‌دهند و از بهترينش پيروي مي‌كنند بشارت ده كه آنها كساني هستند كه خداي تعالي هدايتشان كرده و همانان خردمندانند." سوره زمر، آيه 18".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 415

[قرآن، تشخيص فكر صحيح و اقوم را به عقل فطري بشر احاله نموده است] ..... ص : 415

قرآن كريم علاوه بر اين، بيان كرده كه فكر صحيح و طريقه درست تفكر، انسان را به چه چيزهايي هدايت مي‌كند، از آن جمله فرموده:" إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ" «1»، يعني به ملتي و يا سنتي و يا به عبارت ديگر طريقه‌اي هدايت مي‌كند كه استوارتر از آن نيست، و به هر حال آن طريقه و سنت صراطي است حياتي و طريقه‌اي است براي زندگي و معلوم است كه استوارتر بودن آن از طرق ديگر، موقوف بر اين است كه طريق تفكر در آن از هر طريق تفكري استوارتر باشد، طريقه‌اي است كه به حكم آيات زير يكسره نور است و صراط مستقيم است (توجه بفرمائيد):" قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبِينٌ يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ بِإِذْنِهِ، وَ يَهْدِيهِمْ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" «2» و صراط مستقيم عبارت است از راه روشني كه هيچ اختلافي در آن نباشد و علاوه بر اين هيچگاه از رساندن رهرو خود به هدف تخلف نداشته و دو هوا نباشد و از اين گذشته با حقي كه مطلوب هر انسان حق جويي است مناقضت و ناسازگاري نداشته باشد و علاوه بر اين راهي است كه بعضي از اجزاي آن نقيض بعض ديگرش نباشد.
و اما اينكه آن فكر صحيح و اقوم كه قرآن كريم بشر را به سوي آن دعوت و تشويق كرده، چگونه تفكري است؟ قرآن عزيز آن را معين نكرده بلكه تشخيص آن را به عقل فطري بشر احاله نموده، چون عقل بشر در صورتي كه آزادي خداداديش محفوظ مانده باشد خودش آن فكر صحيح را مي‌شناسد، تشخيص آن در نفوس بشر همواره ثابت و مرتكز است.
و شما خواننده عزيز اگر در آيات قرآن تتبع و تفحص نموده و در آنها به دقت تدبر نمايي، خواهي ديد كه بشر را شايد بيش از سيصد مورد" به تفكر"" تذكر" و يا" تعقل" دعوت نموده و يا به رسول گرامي خود يادآور مي‌شود كه با چه دليلي حق را اثبات و يا باطل را ابطال كند و خلاصه كلام اينكه از اين آيات مي‌توان فهميد كه راه صحيح تفكر از نظر قرآن چه راهي است و ما در اينجا به عنوان نمونه چند آيه را مي‌آوريم (توجه فرمائيد):" قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً إِنْ أَرادَ أَنْ يُهْلِكَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ أُمَّهُ ..." كه ترجمه‌اش گذشت و در حكايت اينكه انبيا و اوليايش چون نوح و ابراهيم و موسي و ساير انبياي بزرگوارش و لقمان و مؤمن آل فرعون و
__________________________________________________
(1)اين قرآن انسان‌ها را به معارفي هدايت مي‌كند كه استوارتر از آن هيچ حقيقتي وجود ندارد.
" سوره اسري، آيه 9".
(2)از ناحيه خدا براي شما نوري و كتابي روشنگر آمد، كتاب و نوري كه خداي سبحان به وسيله آن افرادي را كه در پي به دست آوردن رضاي اويند به راههاي سلامت هدايت نموده، به اذن خود از ظلمت‌ها به سوي نورشان بيرون كرده و به سوي صراط مستقيم رهنمون مي‌نمايد." سوره مائده، آيه 16".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 416
ساير اوليايش در برابر خصم چه جور استدلال كرده‌اند، فرموده:" قالَتْ رُسُلُهُمْ أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «1».
و نيز فرموده:" وَ إِذْ قالَ لُقْمانُ لِابْنِهِ وَ هُوَ يَعِظُهُ يا بُنَيَّ لا تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ" «2».
و نيز فرموده:" وَ قالَ رَجُلٌ مُؤْمِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَكْتُمُ إِيمانَهُ أَ تَقْتُلُونَ رَجُلًا أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ وَ قَدْ جاءَكُمْ بِالْبَيِّناتِ مِنْ رَبِّكُمْ" «3» و در حكايت از ساحران فرعون فرموده:
" قالُوا لَنْ نُؤْثِرَكَ عَلي ما جاءَنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الَّذِي فَطَرَنا فَاقْضِ ما أَنْتَ قاضٍ إِنَّما تَقْضِي هذِهِ الْحَياةَ الدُّنْيا" «4».

[خداي تعالي بندگان را به اطاعت كور كورانه مامور نكرده است] ..... ص : 416

و خداي تعالي در هيچ جا از كتاب مجيدش حتي در يك آيه از آن بندگان خود را مامور نكرده به اينكه او را كوركورانه بندگي كنند و يا به يكي از معارف الهيش ايماني كوركورانه بياورند و يا طريقه‌اي را كوركورانه سلوك نمايند، حتي شرايعي را هم كه تشريع كرده و بندگانش را مامور به انجام آن نموده، با اينكه عقل بندگان قادر بر تشخيص ملاك‌هاي آن شرايع نيست مع ذلك آن شرايع را به داشتن آثاري تعليل كرده (يا بشر خود را محتاج به آن آثار مي‌داند و يا به آنان فهمانده) كه محتاج به آن آثار هستند نظير نماز، كه هر چند عقل بشر عاجز از تشخيص خواص و ملاك‌هاي آن است، ليكن با اين حال وجوب آن را تعليل كرده به اينكه نماز، شما را از فحشاء و منكر باز مي‌دارد و البته ياد خدا اثر بيشتري دارد:" إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ" «5» و در باره روزه فرموده:
__________________________________________________
(1)آيا در خداي تعالي كه پديد آورنده آسمان‌ها و زمين است ترديدي هست؟." سوره ابراهيم، آيه 10".
(2)و آن زمان راي به ياد آر كه لقمان در حالي كه فرزندش راي موعظه مي‌كرد به وي گفت: پسرم زنهار كه به خدا شرك ورزي كه شرك ظلمي عظيم است." سوره لقمان، آيه 13".
(3)و مردي از آل فرعون كه ايمان خود راي پنهان مي‌داشت به فرعونيان گفت: آيا مردي راي به قتل مي‌رسانيد كه مي‌گويد: پروردگار من اللَّه است و از ناحيه پروردگارتان معجزات روشن آورده؟." سوره غافر، آيه 28".
(4)به فرعون گفتند: به آن خدايي كه ما راي بيافريد: هرگز تو راي بر اين معجزات روشني كه براي هدايت ما آمده ترجيح نمي‌دهيم، حال تو هر حكمي كه مي‌خواهي عليه ما بكن، زيرا هر حكمي كه بكني تنها عليه زندگي مادي دنياي ما كرده‌اي و دست تو از حقيقت ذات ما و زندگي واقعي ما كوتاه است." سوره طه، آيه 72".
(5)"سوره عنكبوت، آيه 45".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 417
" كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ" «1».
و در باره وضو فرموده:" ما يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَ لِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ" «2» و آياتي ديگر از اين قبيل.
و اين ادراك عقلي يعني تشخيص اينكه طريقه فكر صحيح كدام است كه قرآن كريم تصديق حق بودن و خير بودن و نافع بودن آنچه بدان دعوت مي‌كند را به چنان فكري حواله مي‌دهد، و نيز تصديق باطل بودن و شر و مضر بودن آنچه كه از آن نهي مي‌كند را به چنان فكري واگذار نموده، در نهاد خود ما انسانها است، يعني خود ما با فطرتمان تشخيص مي‌دهيم كه طريقه فكر صحيح كدام است، با فطرتي كه در همه آنها يكسان هستند، و هيچگاه دستخوش تغيير و تبديل نگشته، و مورد اختلاف واقع نمي‌شود، كه يك انسان بگويد فطرت من چنين حكم مي‌كند، و انساني ديگر بگويد فطرت من چنين حكم نمي‌كند بلكه بگونه‌اي ديگر حكم مي‌نمايد، آري فطرت امري است كه حتي دو فرد انسان در احكام آن اختلاف ندارند و اگر اختلافي و نزاعي فرض شود از قبيل نزاع در بديهيات است كه وقتي خوب شكافته شود معلوم مي‌شود يكي از دو طرف و يا هر دو طرف مورد نزاع را آن طور كه بايد تصور نكرده‌اند، چون نتوانسته‌اند به يكديگر بفهمانند (نظير مشاجره و نزاع آن سه نفر هم غذا كه يكي پيشنهاد مي‌كرد امروز نان و انگور بخوريم، آن ديگري كه ترك بود به شدت انكار مي‌كرد، و مي‌گفت: نه بايد كه چرك و اوزوم بخوريم، سومي كه عرب بود مي‌گفت حتما بايد خبز و عنب بخوريم، در حالي كه معناي هر سه گفتار يك چيز بود يعني" نان و انگور"" مترجم").

[فطرت انسانها در تشخيص طريقه فكر صحيح يكسان است و هيچگاه دستخوش تغيير و تبديل نگشته] ..... ص : 417

و اما اينكه آن" طريقه صحيح تفكر" كه گفتيم فطرت هر انساني آن را تشخيص مي‌دهد چيست؟ جواب: اگر در هر چيزي شك بكنيم در اين معنا شكي نداريم و نمي‌توانيم ترديد داشته باشيم كه بيرون از چهار ديوار وجود ما حقائقي وجود دارد، كه مستقل از وجود ما و جداي از اعمال ما است، نظير مسائل مبدأ و معاد و مسائل ديگر رياضي و طبيعي و امثال آن، كه اگر ما بخواهيم ارتباطي صحيح با آن حقائق داشته باشيم، و آنها را آن طور كه هست دريابيم، و يقين كنيم كه آنچه دريافته‌ايم حقيقت و واقع آن حقائق است، دست به دامن
__________________________________________________
(1)روزه بر شما واجب شده، آن چنان كه بر امت‌هاي قبل از شما واجب شده بود و اين بدان جهت است كه روزه باعث قدرت شما بر تملك نفس مي‌شود." سوره بقره، آيه 183".
(2)خداي تعالي در تشريع وضو نخواسته است كه بي جهت تكليف شما را سنگين كند بلكه خواسته است كه شما را پاك نموده و نيز نعمت خود را بر شما تمام نمايد، باشد كه شما شكر كنيد." سوره مائده، آيه 6".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 418
قضاياي اوليه و بديهيات عقلي مي‌شويم كه جاي شك در آنها نيست و يا به لوازم آن بديهيات متمسك شده و آنها را به ترتيب فكر خاصي طوري رديف مي‌كنيم كه منظور و گم شده خود را از آن نتيجه بگيريم، مثلا بگوئيم اين مطلب بديهي است كه" الف" مساوي است با" ب"، اين نيز مسلم است كه" ب" مساوي است با" جيم"، پس معلوم مي‌شود كه" الف" نيز مساوي است با" جيم" و يا بگوئيم: اگر" الف" مساوي باشد با" ب" بطور مسلم" جيم" نيز مساوي خواهد بود با" دال"، و اگر جيم مساوي با" دال" باشد قطعا" ها" نيز مساوي با" ذاء" خواهد بود، پس نتيجه مي‌گيريم كه اگر" الف" مساوي با" ب" باشد، قهرا و قطعا" ها" هم مساوي با" زاء" خواهد بود، و يا مي‌گوئيم: اگر" الف" مساوي با" ب" باشد، قهرا و قطعا" جيم" هم مساوي با" دال" خواهد بود، و چون يقين داريم كه" الف" مساوي با" ب" است، پس مسلما" ب" مساوي با جيم نيز هست.
و اين چند شكلي كه ما در اينجا آورديم و مواد اوليه‌اي كه بدان اشاره نموديم اموري است بديهي كه انسان داراي فطرت سليم، امتناع دارد از اينكه در باره آنها شك كند مگر آنكه فطرتش آفت زده و عقلش مخبط و فهمش مختلط شده باشد، بطوري كه مطالب ضروري و بديهي را هم نتواند بفهمد، يك مفهوم تصوري را بجاي مفهومي ديگر بگيرد، و يك مفهوم تصديقي را بجاي مفهوم تصديقي ديگري اتخاذ كند، هم چنان كه غالب شكاك‌ها كه در بديهيات هم شك مي‌كنند علت شكاك شدنشان اين است كه از يك مفهوم بديهي چيز ديگري مي‌فهمند.

[طريقه استنتاج از قضاياي اوليه بديهي (طريقه منطقي) راهي است اجتناب ناپذير] ..... ص : 419

و ما وقتي به تمامي تشكيك‌ها و شبهاتي كه بر اين طريقه منطقي ياد شده، وارد شده و مراجعه كنيم مي‌بينيم كه خود اين شكاكها نيز همه اعتمادشان در استنتاج دعاوي و مقاصد خود بر امثال قوانين مدونه در منطق است، كه يا مربوط به ماده قضايا است و يا مربوط به هيات آنها، بطوري كه اگر گفتار آنان را شكافته و تحليل نمائيم و سپس مقدمات ابتدايي آن را يكي يكي كنار بگذاريم مي‌بينيم كه آن مقدمات عينا همان مواد و هيات‌هاي منطقي است كه از آن فرار مي‌كردند، و بر آن خرده مي‌گرفتند، و اگر يكي از آن مقدمات و يا هيات‌ها را به شكلي تغيير دهيم كه از نظر منطق به نتيجه نمي‌رسد، مي‌بينيم كه گفتار آنان نيز نتيجه نمي‌دهد و خود آنان نيز اعتراض مي‌كنند كه چرا فلان مقدمه را تغيير داديد، و اين خود روشن‌ترين دليل است بر اينكه شكاكان نيز به حكم فطرت انسانيشان صحت منطق را قبول داشته و به درستي اصول آن اعتراف دارند و حتي نه تنها اعتراف دارند بلكه در استدلالهاي خود به كارش مي‌بندند، پس اگر دم از انكار آن مي‌زنند از باب لجاجت است، و با يقين به درستي آن، انكارش مي‌كنند.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 419
اينك چند نمونه از گفتار منكرين منطق

[چند نمونه از گفته‌هاي منكرين منطق و پاسخ به آنها] ..... ص : 419

1- گروهي از متكلمين گفته‌اند:" اگر علم منطق طريقه‌اي باشد كه انسان را به واقعيات مي‌رساند، بايد در بين خود اهل منطق هيچ اختلافي رخ ندهد، در حالي كه مي‌بينيم خود آنان در آرايشان اختلاف دارند". «1»
اين گفتار، خود يك برهان منطقي است و گوينده آن بدون اينكه خودش توجه داشته باشد قياس استثنايي را در آن به كار برده و اشتباهي كه كرده اين است كه طرفداران منطق مي‌گويند" منطق آلت و وسيله‌اي است كه استعمال صحيح و درست آن فكر بشر را از خطا حفظ مي‌كند"، و هرگز نگفته‌اند كه استعمال آن به هر طور كه باشد چه درست و چه نادرست، فكر را از خطا حفظ مي‌نمايد، و اگر خود منطقي‌ها در آرايشان اختلاف دارند به خاطر اين است كه يكي از دو طرف بطور صحيح منطق را به كار نبرده، و اين قضيه بدان ميماند كه كسي بگويد شمشير وسيله و آلت قطع است و درست هم گفته، ليكن آلت قطع بودن آن شرط دارد و آن اين است كه به طريقه‌اي صحيح استعمال شود.
2- و گروهي ديگر از متكلمين گفته‌اند:" قوانين منطق خودش ساخته و پرداخته فكر بشر است و بشر آن را تدوين و به تدريج تكميل كرد، چگونه مي‌تواند ثبوت حقائق واقعي را تضمين نمايد، و چگونه مي‌توان گفت كسي كه علم منطق ندارد و يا دارد و استعمالش نمي‌كند به واقعيت حقيقتها نمي‌رسد.
اين اشكال نيز مانند اشكال قبلي يك قياس استثنايي است آن هم از زشت‌ترين انواع مغالطه، زيرا صاحبان اين گفتار در معناي تدوين راه غلط را رفته‌اند، براي اينكه معناي تدوين كشف تفصيلي از قواعدي است كه به حكم فطرت- البته فطرت سر بسته و نشكفته- براي انسان معلوم است، معناي تدوين اين است نه ساختن و پرداختن.
3- بعضي ديگر از همين متكلمين گفته‌اند:" علم منطق لاطائلاتي است كه به منظور بستن در خانه آل محمد (ع) سر هم بافته‌اند، سازندگان اين علم منظورشان اين بوده كه مردم را از پيروي كتاب و سنت باز دارند و بر هر مسلماني واجب است كه از پيروي علم منطق اجتناب كند".
__________________________________________________
(1)بيان الفرقان ج 1 ص 12 و ج 4 ص 21- 20.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 420
اين گفتار نيز خود مركب از چند قياس اقتراني و استثنايي منطقي است." قياس اقتراني" عبارت است از قياسي كه نتيجه آن بدون حفظ شكل و هيات در قياس موجود باشد، مانند اينكه مي‌گوئيم:" عالم متغير است- و هر متغير حادث است- پس عالم حادث است" كه دو كلمه" عالم" و" حادث" موجود، در نتيجه بدون اينكه كنار هم باشند در قياس موجودند، ولي در قياس استثنايي نتيجه حتي با هيات و شكل مخصوصش در قياس موجود است مي‌گويند: اگر خورشيد در آمده باشد روز موجود است، و ليكن خورشيد در آمده است كه نتيجه مي‌گيريم پس روز موجود است كه جمله" روز موجود است" با همين شكل و هيات در قياس مي‌باشد و صاحب اين استدلال توجه نكرده كه تاسيس يا تدوين يك طريقه ربطي به فرض فاسد مؤسس ندارد، ممكن است شخصي براي به دست آوردن يك هدف فاسد، راهي را احداث كند و راه سازيش خوب باشد ولي غرضش فاسد و بد باشد، شمشير في نفسه چيز خوبي است زيرا وسيله دفاع است، ولي ممكن است شخصي شمشير را درست كند براي كشتن يك مظلوم، و همچنين دين خدا كه بزرگترين نعمت خدا است و بسيار خوب است ولي ممكن است فردي اين دين را در راه بدام انداختن متدينين بكار ببرد، يعني در بين مردمي متدين اظهار ديانت كند تا آنان به وي اعتماد كنند و آن گاه كلاه سرشان بگذارد.
4-بعضي ديگرشان گفته‌اند:" درست است كه سلوك بر طبق منطق سلوكي عقلي است، ليكن بسا مي‌شود كه سلوك عقلي آدمي را به نتيجه‌اي مي‌رساند كه خلاف صريح كتاب و سنت است، هم چنان كه مي‌بينيم آراي بسياري از فيلسوف‌نماها به چنين نتائجي منتهي شده است". «1»
اين گفتار نيز از قياسي اقتراني تشكيل شده، چيزي كه هست در آن مغالطه شده از اين جهت كه:" به خطا انجاميدن آراي فلسفي نه به خاطر شكل قياس‌هاي منطقي آن است، و نه به خاطر ماده‌هاي بديهي آن، بلكه بعضي از مواد آن آراي فاسد بوده، و در نتيجه آميختنش با مواد صحيح به نتيجه فاسد منتهي شده است".
5-گروه ديگري از اينان نيز گفته‌اند كه:" منطق تنها عهده‌دار تشخيص شكل برهان صحيح و منتج از شكل باطل و غير منتج است، منطق صرفا براي اين است كه به ما بفهماند كه از مواد و قضايا (هر چه مي‌خواهد باشد) چه جور قياس تشكيل دهيم، تا به نتيجه برسيم، و چه جور تشكيل بدهيم به نتيجه نمي‌رسيم، و اما مواد و قضايا چه باشد منطق عهده‌دار
__________________________________________________
(1)بيان الفرقان ج 3 ص 57.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 421
آن نيست، و قانوني نداريم كه آدمي را از خطاي در باره مواد حفظ كند، و تنها چيزي كه آدمي را از خطا حفظ مي‌كند مراجعه به اهل بيت معصوم (ع) است، پس راهي جز مراجعه به آنان وجود ندارد". «1»
گفتار فوق نيز شاخه‌اي از منطق مي‌باشد كه نام آن مغالطه است و علت مغالطه بودن آن اين است كه صاحب اين گفتار خواسته است با اين بيان خود و اخبار آحاد و يا مجموع آحاد و ظواهر ظني كتاب را حجت كند، و اثبات نمايد كه به اين دليل اخبار آحاد و ظواهر كتاب حجت است در حالي كه اين دليل سخن از عصمت امامان و مصونيت كساني دارد كه پيرو سخنان معصوم باشند، و معلوم است كه اين مصونيت وقتي به دست مي‌آيد كه معلوم و يقيني شود كه فلان حديث كلام امام است و از امام يا رسول خدا (ص) صادر شده، و نيز يقين شود كه مراد امام از اين كلام چه معنايي است؟ و اخبار آحاد چنين اخباري نيست براي اينكه ما يقين نداريم كه تك تك اين احاديث از امام (ع) صادر شده، هم صدورش ظني است و هم دلالتش، و همچنين ظواهر كتاب و هر دليل ديگري كه دلالتش ظني باشد، و وقتي معيار در مصونيت ماده يقيني باشد پس چه فرقي هست بين ماده يقيني‌اي كه از ائمه (ع) گرفته شده باشد، و بين ماده يقيني كه از مقدمات عقلي به دست آمده باشد، هيات قياس را هم كه خود گوينده قبول داشت، پس ناگزير است منطق را بپذيرد.
و اينكه گفت:" بعد از اين همه اشتباه، ديگر براي آدمي اعتماد و يقيني به مواد عقلي حاصل نمي‌شود" اولا سخني است بي دليل و ثانيا خود آن نيز مقدمه‌اي است عقلي، و برهاني است اقتراني، به اين شكل:" آنچه مردم بدان نياز دارند در قرآن هست، و هر كتابي كه چنين باشد بي نياز كننده از غير خودش است، پس قرآن بي نياز كننده از غير خودش مي‌باشد".
6- بعضي ديگرشان گفته‌اند:" تمامي آنچه كه نفوس بشري و جانها و دلها نيازمند به آن است در گنجينه قرآن عزيز نهفته و در اخبار اهل بيت عصمت (ع) مخزون است، با اين حال ديگر چه حاجت به نيم خورده كفار و ملحدين داريم؟".

[جواب به اين سخن كه بعضي گفته‌اند نيازهاي ما در كتاب و سنت مخزون است پس چه نيازي به نيم خورده كفار؟] ..... ص : 421

جواب از اين اشكال اين است كه احتياج ما به منطق عين احتياجي است كه ما در خود اين گفتار مشاهده مي‌كنيم و مي‌بينيم كه اين گفتار به صورت يك قياس اقتراني منطقي تشكيل يافته، و در آن موادي يقيني استعمال شده، چيزي كه هست از آن جهت كه در آن مغالطه‌اي شده نتيجه سويي ببار آورده و آن اين است كه:" با داشتن كتاب و سنت حاجتي به
__________________________________________________
(1)بيان الفرقان ج 1 ص 6- 5 و المنطق ص 52. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 422
منطق نداريم"، و آن مغالطه اين است كه:
اولا: كتاب و سنت پيرامون علم منطق و قواعد آن بحث نمي‌كند، بلكه بحثش در خلال كتاب و سنت است، پس ما براي اينكه بدانيم در كتاب و سنت چه قواعدي از منطق بكار رفته ناگزيريم اول منطق و قواعد آن را مستقل و جداي از كتاب و سنت بخوانيم، و بدانيم تا بفهميم در فلان آيه و يا حديث از چه راهي استدلال شده است.
و ثانيا: محتاج نبودن كتاب و سنت به منطق و بي نيازي آن دو از هر ضميمه ديگري كه به آن بپيوندند يك مطلب است، و محتاج بودن مسلمانان در فهم كتاب و سنت به علم منطق مطلبي ديگر است، و صاحب گفتار بالا اين دو را با هم خلط كرده و گفتار او و امثال او نظير گفتار طبيبي است كه كارش بحث و تحقيق در احوال بدن آدمي است، و ادعا كند كه من هيچ حاجتي به علم طبيعي و اجتماعي و ادبي ندارم، و اين علوم اصلا لازم نيست، و ما مي‌دانيم كه اين سخن درست نيست، زيرا همه علوم با انسان ارتباط دارند و يا نظير كار انسان جاهلي است كه اصلا حاضر نيست علمي بياموزد، و وقتي از او علت مي‌پرسند بگويد خمير مايه همه علوم در فطرت انسان است.
و ثالثا: اين خود كتاب و سنت است كه بشر را دعوت مي‌كند به اينكه هر چه بيشتر طرق عقليه صحيح را به كار ببندد، (و ما مي‌دانيم كه طرق عقليه صحيح، چيزي جز مقدمات بديهي و يا متكي بر بديهيات نيست)، اين قرآن كريم است كه مي‌فرمايد:" فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ، أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ" «1»، در اين مقوله آيات و اخبار بسياري هست كه انسانها را به تفكر صحيح دعوت مي‌كند، بله كتاب و سنت از پيروي هر چيزي كه مخالف صريح و قطعي آن دو است نهي مي‌كند، و اين هم صرف تعبد نيست، بلكه جهتش اين است كه كتاب و سنتي كه قطعي باشد حكمي كه مي‌كنند خود از مصاديق احكام عقلي صريح است، يعني عقل صريح آن را حق و صدق مي‌داند، و محال است كه دوباره عقل برهان اقامه كند بر بطلان چيزي كه خودش آن را حق دانسته.
و احتياج انسان به تشخيص مقدمات عقليه حقه از مقدمات باطله و سپس تمسك كردن
__________________________________________________
(1)پس به آن عده از بندگان من كه هر سخني را گوش مي‌دهند، و تنها بهترينش را پذيرفته و به آن عمل مي‌كنند مژده بده، كه آنان كساني هستند كه خدا هدايتشان كرده، و هم ايشان خردمندانند." سوره زمر، آيه 18".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 423
به آنچه كه حق است عينا مثل احتياجي است كه انسان به تشخيص آيات و اخبار محكمه از آيات و اخبار متشابه و سپس تمسك به آنچه محكم است دارد، و نيز مثل احتياجي است كه انسان به تشخيص اخبار صحيح از اخبار جعلي و دروغي دارد كه اينگونه اخبار يكي دو تا هم نيست.
و رابعا: حق حق است هر جا كه مي‌خواهد باشد و از هر كسي كه مي‌خواهد سر بزند، صرف اينكه علم منطق را فلان كافر يا ملحد تدوين كرده باعث نمي‌شود كه ما آن علم را دور بيندازيم، ايمان، كفر، تقوا و فسق تدوين كننده يك علم نبايد ما را وادار كند- با تشخيص اينكه آنچه گفته حق است صرفا به خاطر دشمني‌اي كه با او داريم- علم او را دور انداخته از حق اعراض كنيم، و اين خود تعصبي است جاهلانه كه خداي سبحان آن را و اهل آن را در كتاب مجيدش و نيز به زبان رسول گراميش مذمت فرموده است.
7- بعضي ديگرشان گفته‌اند:" طريق احتياط در دين كه در كتاب و سنت امري مندوب و پسنديده شمرده شده اقتضا مي‌كند كه آدمي به ظواهر كتاب و سنت اكتفاء نموده از پيروي اصول و قواعد منطقي و عقلي دوري گزيند، براي اينكه در اين كار احتمال آن هست كه آدمي به هلاكت دائمي بيفتد، و دچار شقاوتي گردد كه بعد از آن ديگر و تا ابد سعادتي نخواهد بود".
پاسخ از اين گفتار اين است كه در خود اين بيان عينا اصول منطقي و عقلي كار رفته، چون مشتمل است بر يك قياسي استثنايي، كه مقدمات عقليه‌اي در آن أخذ شده مقدماتي كه عقل خودش به تنهايي هر چند كه كتاب و سنتي نباشد آن مقدمات را واضح و روشن مي‌داند، با اين حال چگونه مي‌خواهد با اين گفتار منطقي منطق را رد كند؟ علاوه بر اينكه سر و كار داشتن با مطالب عقلي براي كسي خطري است كه استعداد فهم مسائل دقيق عقلي را نداشته باشد، و اما كسي كه چنين استعدادي را دارد هيچ دليلي از كتاب و سنت و عقل حكم نمي‌كند بر اينكه او نيز بايد از مسائل عقلي محروم باشد و حق ندارد حقائق معارفي را بفهمد كه مزيت و برتري انسان و شرافتش نسبت به ساير موجودات به شهادت كتاب و سنت و عقل تنها به خاطر درك آن معارف است، پس نه تنها كتاب و سنت و عقل چنين دلالتي ندارد بلكه دلالت بر جواز و لزوم آن دارد.
8- بعضي ديگر از متكلمين در ضمن بياناتي كه در رد منطق دارد گفته است:
طريقه سلف صالح و بزرگان از علماي دين مباين با فلسفه و عرفان بوده، آنان با كتاب خدا و سنت رسول گرامش خود را بي نياز از استعمال قواعد منطقي و اصول عقلي مي‌دانستند، نه چون فلاسفه پابند اين قواعد بودند، و نه چون عرفا به طرق مختلف رياضتها تمسك مي‌كردند.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 424

[بررسي و رد سخنان شخصي كه طريقه علماي دين و سلف صالح را مباين طريقه فلسفي و عرفاني دانسته و دخالت مباني عقلي و عرفاني را در معارف ديني از اواسط قرن سيزدهم مي‌داند] ..... ص : 424

ولي از آنجا كه در عصر خلفا فلسفه يونان به زبان عربي ترجمه شد، متكلمين اسلام و دانشمندان از مسلمين با اينكه تابع قرآن بودند در صدد بر آمدند معارف قرآني را با مطالب فلسفي تطبيق دهند، و از همان جا بود كه به دو دسته اشاعره و معتزله تقسيم شدند، و چيزي نگذشت كه جمعي ديگر در عصر خلفا به تصوف و عرفان گرايش يافته، ادعاي كشف اسرار و علم به حقائق قرآن نمودند، و پنداشتند كه همين مطالب عرفان و تصوف آنان را از مراجعه به اهل بيت عصمت و طهارت بي نياز مي‌كند، و اين غرور فكري باعث شد كه خود را در برابر ائمه هدي (ع) كسي بدانند، اينجا بود كه فقهاي شيعه (كه متمسك به زي امامان (ع) بودند) از اين دسته دانشمندان جدا شدند، اين بود تا آنكه در اواسط قرن سيزدهم هجري يعني حدود صد سال قبل فلاسفه و عرفا شروع كردند به دست اندازي و دخالت در معارف قرآن و حديث، و آنها را به آراي فلسفي و عرفاني خود تاويل نموده، و در هر مساله‌اي فلسفي و عرفاني گفتند كه فلان آيه قرآن و يا فلان حديث نيز همين را مي‌گويد، و كار به جايي رسيد كه امر بر اكثر اهل دانش مشتبه گرديد. گوينده فوق از اين سخنان خود نتيجه مي‌گيرد كه پس اصول فلسفه و قوانين منطق مخالف يا طريقه حقه‌اي است كه كتاب و سنت، بشر را به سوي آن مي‌خواند.
آن گاه شروع مي‌كند به ايراد بعضي از اشكالات بر منطق كه قبلا آنها را نقل كرده و جواب داديم، مثل اينكه اگر اين طريقه‌ها درست بود خود فلاسفه و منطقي‌ها اختلاف نمي‌كردند، و يا اگر اين طريقه درست بود هرگز در آراي خود دچار خطا نمي‌شدند، و يا موضوع بحث و زير بناي فلسفه مسائل بديهي عقلي است، و عدد بديهيات عقلي از سر انگشتان آدمي تجاوز نمي‌كند، چگونه ممكن است با اين چند مساله بديهي همه مسائل حقيقي را حل كرد، آن گاه مسائل بسياري از فلسفه نقل مي‌كند، و مي‌گويد همه اينها مخالف صريح چيزي است كه از كتاب و سنت استفاده مي‌شود، اين ما حصل گفتار آن دانشمند است كه ما آن را خلاصه كرديم.
و ما براي جوابگويي از اين گفتار معطل مانده‌ايم كه به كجايش بپردازيم، و كدامش را اصلاح كنيم؟ وضع اين بيانات همانند وضع بيماري است كه دردش آن قدر بزرگ است كه ديگر دواي طبيعت حريف معالجه آن نيست، ولي به هر حال به يك يك سخنانش مي‌پردازيم، و جواب مي‌دهيم.
اما آن تاريخي كه براي متكلمين و منحرف شدنشان از ائمه (ع) ذكر كرد و
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 425
گفت كه در آخر، شروع به دست كاري در قرآن و سنت كرده، فلسفه را بر قرآن تطبيق نموده و به دو فرقه اشاعره و معتزله تقسيم شدند، و سپس صوفيه پيدا شد و آنان و پيروانشان خود را از كتاب و سنت بي نياز پنداشتند، و امر به همين منوال بود تا در قرن سيزدهم هجري چنين و چنان كردند، همه اينها مطالبي است كه تاريخ قطعا آن را رد مي‌كند و ما ان شاء اللَّه به زودي بطور اجمال به اين بحث تاريخي مي‌پردازيم.

[خلط فاحشي كه اين گوينده بين فلسفه و كلام مرتكب شده است] ..... ص : 425

علاوه بر اينكه در اين بيان بين كلام و فلسفه خلطي فاحش مرتكب شده، براي اينكه موضوع بحث فلسفه چيز ديگري است، و موضوع بحث كلام چيز ديگر، فلسفه بحثش در پيرامون حقائق است و استدلالش نيز با برهان است، كه از مقدماتي مسلم و يقيني تركيب مي‌يابد، ولي علم كلام بحثش اعم از مسائل حقيقي و اعتباري است، و استدلالي هم كه مي‌كند به ادله‌اي است كه اعم از يقيني و غير يقيني است، پس بين اين دو فن از زمين تا آسمان فرق هست، و اصلا چگونه تصور مي‌شود كه يك دانشمند كلامي در اين صدد بر آيد كه فلسفه را بر قرآن تطبيق دهد؟ علاوه بر اينكه متكلمين از روزي كه اولين فردشان در اسلام پيدا شد تا امروزي كه ما زندگي مي‌كنيم همواره در ضديت و دشمني با فلاسفه و عرفا بودند، اين كتابها و رساله‌هاي متكلمين است كه شاهد صدق بر مشاجراتي است كه با فلاسفه داشته‌اند.
و شايد مدرك اين شخص در اين نسبتي كه داده گفتار بعضي از مستشرقين بوده كه گفته است (منتقل شدن فلسفه از يونان به سرزمين‌هاي مسلمان نشين باعث پيدا شدن علم كلام شده)، نه اينكه خود اين آقا آراي فلاسفه و متكلمين را بررسي كرده باشد، دليلش اين است كه وي اصلا معناي دو كلمه" كلام" و" فلسفه" را نفهميده و متوجه نشده كه غرض اين دو فن چيست؟ و چه عواملي باعث پيدا شدن علم كلام شد؟ همينطوري تيري به تاريكي انداخته.
و از آن كلامش عجيب‌تر اين است كه بعد از آن قسمت گفته فرق بين كلام و فلسفه اين است كه علم كلام در صدد اثبات مبدأ و معاد در چهار چوب دين است (بدون اينكه اعتنايي به عقل و احكام آن داشته باشد)، و فلسفه پيرامون همين موضوعات بحث مي‌كند، اما در چهار چوب احكام عقلي، (حال چه اينكه با عقائد ديني سازگار باشد يا نباشد)، آن گاه همين معنا را دليل گرفته بر اينكه افتادن در راه منطق و فلسفه افتادن به راهي است كه ضد دين و مناقض با شريعت است، اين بود قسمت ديگري از گفتار وي كه در آن فساد را بيشتر كرده، براي اينكه آنها كه اهل خبره هستند همه مي‌دانند كه هر كس در فرق بين دو علم كلام و فلسفه اين مطلب را آورده و منظورش اين بوده كه اشاره كند به اينكه قياسهايي كه در بحث‌هاي كلامي اتخاذ و به آن استدلال مي‌شود قياسهايي جدلي است، يعني از مركباتي مسلم (و به
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 426
اصطلاح مشهورات و مسلمات) تركيب شده، چون علم كلام در اين صدد است كه آنچه مسلم و مشهور است را مستدل نموده و با ذكر دليل اثبات نمايد، ولي در بحث‌هاي فلسفي قياسها برهاني است يعني از يك سري مقدمات بديهي تشكيل مي‌شود، چون فلسفه در اين صدد است كه آنچه حق است را اثبات كند، نه آنچه كه مسلم و مشهور است، و اين سخن در فرق ميان كلام و فلسفه سخن درستي است غير اين است كه بگوئيم (همانطور كه اين شخص گفته) طريقه كلام طريقه دين و طريقه فلسفه طريقه بي ديني است و آن گاه نتيجه بگيريم كه به همين جهت نبايد به آن اعتنا كرد هر چند كه حق باشد.
و اما اشكالهايي كه بر منطق و فلسفه و عرفان كرد پاسخ از آنچه در باره منطق گفته بود گذشت، و در پاسخ از آنچه در باره فلسفه و عرفان گفته، مي‌گوئيم: اگر آنچه گفته همانطور است كه او گفته، و از كلام فلاسفه و عرفا فهميده، و نقض صريح آن را از دين حق يافته، ما نيز آن را رد مي‌كنيم. چون در اين فرض شكي نيست كه چنين رأي فلسفي و نظريه عرفاني كه مخالف صريح دين است از لغزشهايي است كه پژوهشگران در فلسفه و سالكان در مسلك عرفان مرتكب آن شده‌اند، ولي همه حرف ما در اين است كه اشتباه يك فيلسوف و لغزش او را نبايد به گردن فن فلسفه انداخت، بلكه خود آن فرد است كه بايد مورد مؤاخذه قرار گيرد.

[وجود اختلاف بين فلاسفه و منطقي‌ها و لغزش يك فيلسوف دليل بر بطلان اصل فلسفه و منطق نيست] ..... ص : 426

خوب بود اين آقا كمي پيرامون اختلافاتي كه بين فرقه‌هاي متكلمين يعني اشعريها و معتزليها و امامي‌ها رخ داده، مطالعه مي‌كرد كه چگونه اين اختلافها دين واحد آسماني اسلام را در همان اوائل ظهورش به هفتاد و سه فرقه متفرق نموده، و هر فرقه‌اي را به شاخه‌هايي متعدد منشعب ساخت، كه چه بسا عدد شاخه‌هاي هر فرقه‌اي كمتر از هفتاد و سه نبوده باشد، آن گاه از خودش مي‌پرسيد: اين همه اختلاف از كجا پيدا شده، جز اين است كه از طرز سلوك دين پديد آمده؟ و آيا هيچ پژوهشگري به خود جرأت اين را مي‌دهد كه بگويد حالا كه راه دين اينطور شاخه شاخه شده، اين دليل بر آن است كه دين اسلام دين درستي نيست؟ و آيا مي‌تواند در مورد اختلافهاي پديد آمده در دين عذري بياورد كه آن عذر در مورد اختلافات فلاسفه و منطقي‌ها جاري نباشد، و يا مي‌تواند منشا اختلافهاي پديد آمده در دين را رذائل اخلاقي بعضي از علماي دين بداند، و همين را منشا اختلاف فلاسفه نداند؟ نه، هرگز، او هر عذري براي اختلاف در اصل دين پيدا كند، بايد همان را عذر در اختلاف آراي فلاسفه بداند.
نظير فن كلام در اين باب علم فقه اسلامي است، كه مي‌بينيم در اين فن نيز انشعابها پديد آمده، و در آن طوائفي درست شده‌اند، و تازه هر طائفه‌اي نيز در بين خود اختلافهايي براه انداخته‌اند، و همچنين ساير علوم و صنعت‌هاي بسياري كه در دنيا رائج است، و همه ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 427
اختلافهايي كه در بشر آمده و مي‌آيد پس صرف وجود اختلاف دليل بر باطل بودن طريقه مورد اختلاف نيست.
و اما نتيجه‌اي كه از همه سخنان خود گرفته كه پس تمامي طرقي كه در بين دانشمندان معمول است باطل و تنها طريقه حق و صحيح طريقه كتاب و سنت است، كه همان مسلك دين است، راهي براي اثبات آن ندارد، مگر آنكه خواسته باشد سخن پيروان طريقه تذكر را بگويد و طريقه تذكر مسلكي است كه آن را به افلاطون يوناني نسبت داده‌اند و آن اين است كه انسان اگر از هوا و هوسهاي نفساني مجرد شود و به زيور تقوا و فضائل روحي آراسته گردد آن گاه اگر در هر امري و مساله‌اي به نفس خود مراجعه كند، جواب حق را از نفس خود دريافت مي‌كند.
البته اين تعريف را ديگران براي مسلك تذكر، كرده‌اند، و بعضي از پيشينيان از يونان و غير يونان و جمعي از فلاسفه غرب و عده‌اي از مسلمانان طرفدار اين مسلك شده‌اند، اما با اين تفاوت كه هر يك از اين طوائف مسلك تذكر را به نحوي توجيه و تعريف كرده‌اند غير آن نحوي كه طائفه ديگر تعريف كرده.
[توضيحاتي در باره" مكتب تذكر"]
مثلا بعضي از طرفداران اين مكتب، مكتب تذكر را اينطور تقرير كرده‌اند: كه همه علوم بشري فطري بشر است، به اين معنا كه بشر از همان آغاز هستي اين علوم را با خود به همراه آورده، و بالفعل با او موجود است، بنا بر اين وجه، معناي اين سخن كه مي‌گوئيم:" فلان علم، جديد و حادث است"، اين است كه تذكر و يادآوري آن جديد است. «1»
بعضي ديگر اينطور توجيهش كرده‌اند كه پرداختن به تهذيب نفس و منصرف شدن از شواغل مادي خود باعث آن مي‌شود كه حقائق براي آدمي كشف شود، نه اينكه علوم و حقائق در آغاز وجود انسان بالفعل با انسان هست، بلكه در آغاز وجودش درك آن حقائق را بالقوه دارا است و فعليت آن در باطن نفس انساني است، نفسي كه در هنگام غفلت از آدمي جدا است، و در هنگام تذكر با آدمي است و اين همان چيزي است كه عرفا مي‌گويند، چيزي كه هست بعضي از آنان در اين طريقه شرط كرده‌اند كه انسان تقواي ديني و پيروي شرع را هم علما و عملا داشته باشد، مانند عده‌اي از عرفاي هم عصر ما و غير ايشان كه معتقدند تنها فرق ميان اين طريقه با طريقه عرفا و متصوفه همين است، و غفلت كرده‌اند از اينكه قبل از ايشان عرفا نيز اين شرط را كرده‌اند، به شهادت كتابهاي معتبري كه از آنان به يادگار مانده است، پس اين نظريه عين نظريه صوفيان است، تنها فرقي كه بين اين دو طائفه هست در كيفيت پيروي شرع و
__________________________________________________
(1)سير حكمت در اروپا ج 1 ص 19.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 428
تشخيص معناي پيروي است كه طائفه مورد بحث در پيروي شرع اين معنا را معتبر دانسته‌اند كه پيروي بايد با جمود بر ظواهر آيات و اخبار باشد، و نبايد در آن ظواهر دخل و تصرفي يا تاويلي مرتكب شد، پس مي‌توان گفت طريقه اين طائفه از عرفا به اصطلاح متشرعه طريقه‌اي است كه از اختلاط دو طريقه تصوف و طريقه اخباري بوجود آمده است، خواننده عزيز بايد توجه داشته باشد كه غير اين چند توجيه و تقريري كه نقل كرديم تقريرهاي ديگري نيز هست.
و اعتقاد به مساله تذكر كه چند توجيه براي آن نقل كرديم در صورتي كه رجوع به اصول منطقي و عقلي را باطل نداند اعتقادي است كه في الجمله و سر بسته خالي از وجه صحت نيست، براي اينكه انسان در آن لحظه‌اي كه موجود مي‌شود به علم حضوري، عالم به ذات خود و قواي ذات خود و علل پيدايش خود هست، و در همان لحظه مجهز به قوايي (نظير نيروي خيال) هست كه علم حضوريش را مبدل به علم حصولي (علمي كه از راه حواس براي انسان حاصل مي‌شود) مي‌سازد، يعني از همان علم حضوري به ذات و متعلقات آن صورتي برداشته، در خود بايگاني مي‌كند كه اين خود بخشي از علم حصولي است و هيچ نيرويي در او نيست كه مبدأ فعل باشد، مگر آنكه در همان لحظه مشغول انجام فعل خاص بخودش هست، پس انسان در همان اول وجودش مقداري از علوم را دارا است هر چند كه به حسب طبع متاخر است، (يعني ذاتي او نيست) و ليكن به حسب زمان با او معيت دارد، (دقت بفرمائيد) و نيز اين معنا قابل انكار نيست كه آدمي اگر از تعلقات مادي منصرف شود به پاره‌اي از علوم دست مي‌يابد.
اين همانطور كه گفتيم در صورتي است كه نظريه تذكر نخواهد قواعد منطق و اصول عقلي را انكار كند و اما اگر منظور از تذكر انكار و ابطال اين اصول باشد، و بخواهد اثر رجوع به اين اصول را باطل سازد، به اين معنا كه بگويد ترتيب مقدمات بديهي و متناسب باعث آن نمي‌شود كه انسان به نتيجه‌اي كه در جستجوي آن است برسد، و در نتيجه انسان از قوه به فعليت در آيد، و يا بگويد پرداختن به تهذيب نفس يعني تخليه آن از رذائل و سپس تحليه (آراستن) آن به فضائل، آدمي را بي نياز از اين مقدمه چيني‌هاي علمي و منطقي مي‌كند، و بدون ترتيب مقدمات متناسب به نتيجه‌اي كه در جستجوي آن است مي‌رسد در اين صورت نظريه تذكر بدترين نظريه‌ها و بي‌معناترين آنها خواهد بود.

[دلائل بطلان مكتب تذكر] ..... ص : 428

دليل بطلان نظريه تذكر به معناي اول يعني بي اثر دانستن مراجعه به قوانين و اصول منطق و فلسفه يكي دو تا نيست.
اولا: بحث عميق در علوم و معارف انساني اين معنا را مسلم مي‌سازد كه علوم تصديقيه انسان متوقف بر علوم تصوريه او است و معلوم است كه علوم تصوريه بشر منحصر در دانستنيهاي
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 429
حسي او و يا علومي است كه به نحوي از انحاء از حسيات او منتزع شود، (توضيح اين معنا در اصول فلسفه مقاله پنجم به قلم مؤلف رحمة اللَّه عليه آمده) و از سوي ديگر هم برهان و هم تجربه ثابت كرده، كسي كه فاقد يكي از حواس پنجگانه است فاقد همه علومي است كه به نحوي به آن حس منتهي مي‌شود، چه علوم تصوري و چه تصديقي، چه نظري و چه بديهي و اگر آن طور كه نظريه تذكر ادعا كرده همه علوم براي هويت و ذات انسانها بالفعل موجود است، و همه انسانها همه علوم را در نهاد خود نهفته دارند بايد نداشتن يك حس هيچ اثري در او نگذارد، و كور مادر زاد به همه رنگها، و كر مادر زاد به همه صداها آشنا باشد، و اگر صاحبان نظريه تذكر بگويند بله همه علوم در نهاد بشر نهفته هست، اما كري و كوري مانع فعليت يافتن و يا به عبارت ديگر مانع تذكر آن علوم است، در حقيقت از ادعاي خود برگشته‌اند، و اعتراف كرده‌اند كه صرف پرداختن به نفس و انصراف از تعلقات مادي و يا توجه به نفس و بر طرف شدن غفلت فائده‌اي در ذكر مطلوب و يا علم به آنچه در جستجوي آنيم ندارد. و ثانيا آنچه ما در واقع و خارج مي‌بينيم اين است كه از ميان صاحبان نظريه تذكر، افرادي انگشت شمار يافت مي‌شوند كه توانسته‌اند از اين راه پي به مجهولات خود ببرند، و اما عامه نوع بشر در پي بردن به مجهولات خود و مقاصد زندگي خود پيرو سنت مقدمه چيني و استنتاج از مقدمات است و نتائجي هم كه مي‌گيرند يكي دو تا نيست، و اين سنت در تمامي علوم و صنايع جريان دارد و انكار اين حقيقت معنايي جز لجبازي ندارد هم چنان كه حمل اين هزاران هزار نتائجي كه بشر از راه مقدمه چيني به دست آورده بر صرف اتفاق و پيش آمد غير مترقبه و يا به عبارت ديگر تير به تاريكي انداختن نيز لجبازي و گزافه‌گويي است، پس معلوم مي‌شود تمسك به سنت مقدمه چيني براي به دست آوردن مجهولات يك امر فطري بشر بوده كه ميليونها بشر به آن راه افتاده‌اند و محال است كه بشر و يا هر نوعي از انواع در فطرتش مجهز به جهازي تكويني باشد، آن گاه در مقام بكار بستن آن جهاز همواره به خطا برود و هيچگاه به نتيجه نرسد.
و ثالثا همان افراد انگشت شمار از تذكريان هم كه به خيال خود از راه تذكر حقائقي را كشف كرده‌اند، در واقع از راه تذكر نبوده و آنچه آنان نامش را تذكر نهاده‌اند با تحليل به همان سنت مقدمه چيني بر مي‌گردد و يا بگو همين افراد منكر منطق در كار خود منطق را استعمال كرده‌اند، بطوري كه اگر يكي از قوانين منطق چه قوانين مربوط به ماده قضايا، و چه مربوط به هيات آنها در كار آنان خلل داشته باشد نمي‌توانند نتيجه مطلوب را بگيرند، پس اين منكرين منطق ناخودآگاه منطق را به كار مي‌گيرند، آري ما نمي‌توانيم براي اين ادعا- كه آنچه آقايان
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 430
از حقايق علمي كه كشف كرده‌اند بطور تصادف و بدون مقدمه چيني بوده و يا به عبارتي يادآوري حقيقتي بوده كه در آغاز خلقت همراه داشته‌اند- معناي درستي تصور كنيم، آقايان ناگزيرند براي اثبات درستي نظريه خود نمونه‌اي ارائه دهند، يعني يك صورت علمي را نشان دهند كه در آن صورت علمي هيچ يك از قوانين منطق به كار نرفته باشد.
و اما نظريه تذكر به معناي دوم، و اينكه آدمي با تخليه و تحليه نفس حاجتي به قوانين منطق پيدا نمي‌كند و گفتن اينكه راه پي بردن به مجهولات دو تا است، يكي راه منطق و ديگري راه تذكر، و مثلا پيروي شرع و اين دو راه در رساندن بشر به حقائق اثري مساوي دارند، و يا راه تذكر بهتر و دائمي‌تر است، چون مطابق قول معصوم است، به خلاف طريق منطق و عقل كه در آن خطر افتادن در پرتگاه و خطاي دائمي و يا حد اقل غالبي است.
و به هر حال دليل بر بطلان آن همان اشكال دومي است كه بر وجه اول وارد شد، براي اينكه احاطه به همه مقاصد كتاب و سنت و رموز آن و اسرارش آن هم با آن دامنه وسيع و عجيبي كه دارد جز براي افراد انگشت‌شماري كه از هر كار واجب زندگي دست كشيده تنها به تدبر در معارف ديني با آن ارتباط عجيبي كه بين آنها است و تداخل شديدي كه بين اصول و فروع آن و اعتقاديات و عمليات فردي و اجتماعي آن است بپردازد، دست نمي‌دهد و چيزي نيست كه خداي تعالي عموم افراد بشر را مكلف به آن كند، زيرا عموم افراد بشر مجهز به درك اين همه معارف نيستند، و محال است كه خداي تعالي به تكليف تكويني يا تشريعي بشر را مكلف كند به اينكه بايد با تخليه و تحليه خود را مجهز به درك اين معارف بسازي، و چنين فهمي سرشار براي خود درست كني پس بشر جز اين راهي ندارد كه مقاصد اين را از همان راهي كه هر چيز ديگر را مي‌فهمد بفهمد، و راه معمولي فهم بشر در همه شؤون حيات اجتماعي و فرديش همين است كه مقدمات يقيني و معلوم خود را طبق ضابطه‌اي طوري بچيند و رديف كند كه از آنها هدف مجهول خود را دريابد، در مورد معارف دين نيز جز اين راهي ندارد، كه آنچه از دين برايش قطعي و معلوم است كه بسيار هم اندك است مقدمه قرار دهد و به وسيله آنها مجهولات خود را پيدا كند.
و تعجب از بعضي از قائلين به تذكر است كه عين همين دليل ما بر رد تذكر را، دليل بر اثبات تذكر و رد منطق گرفته، و گفته است: به فرضي كه علم به حقائق واقعي از راه به كار بردن منطق و فلسفه درست باشد- كه هرگز درست نيست- تازه براي افرادي انگشت شمار از قبيل ارسطوها و ابن سيناها از برجستگان فلسفه امكان دارد نه براي عموم مردم، با اين حال چگونه ممكن است به گردن شارع اسلام گذاشت كه عامه مردم را مكلف كرده كه براي درك
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 431
معارف دين اصول و قوانين منطق و فلسفه را به كار گيرند، و توجه نكرده كه اين اشكال عينا به نظريه خودش وارد است، حال هر جوابي كه او براي دفع اين اشكال تهيه ديده، ما نيز همان را در پاسخ به اشكالش به منطق و فلسفه، تحويلش مي‌دهيم، مثلا اگر بگويد: فهم حقائق ديني از راه تذكر و تصفيه باطن و تذكر براي همه ممكن است ما نيز مي‌گوئيم استعمال منطق براي درك حقائق كم و بيش براي هر كس ميسور است، البته هر كس به مقدار استعدادي كه براي درك حقائق دارد، و شارع بر هيچ كس واجب نكرده كه همه معارف ديني را درك كند، هر چند كه از طاقتش بيرون باشد.
دليل دوم بر بطلان گفتارش، اشكال سوم بر نظريه قبلي است، براي اينكه اين آقايان- مخالف منطق و طرفدار تذكر در همه مقاصدي كه به عنوان تذكر دنبال مي‌كنند- طريقه منطق را بكار مي‌بندند كه بيانش در سابق گذشت حتي در استدلالي كه عليه منطق و در رد آن و اثبات طريقه تذكر مي‌كنند نيز قواعد منطق را به كار مي‌بندند، و همين خود در فساد گفتارشان كافي است.
اشكال سوم و به عبارت ديگر دليل سوم بر بطلان گفتارشان اين است اگر صرف واقع شدن خطا در يك طريقه دليل بر بطلان آن طريقه باشد، در طريقه تذكر نيز خطا واقع مي‌شود، بلكه در غالب مسائل آن رخ مي‌دهد، براي اينكه خودشان اعتراف كرده‌اند كه طريقه تذكر را سلف صالح دنبال مي‌كردند، و سلف صالح بودند كه منطق را قبول نداشتند، خطا و اختلافهايي كه در باره همان سلف صالح نقل شده اندك نيست، مانند خطاهايي كه صحابه رسول خدا (ص) مرتكب شدند، صحابه‌اي كه مسلمانان همه بر علم آنان و پيرو كتاب و سنت بودنشان اتفاق دارند و يا حد اقل بيشتر فقهاي آنان را فقيه و عادل مي‌دانستند، و نيز مانند عده‌اي از اصحاب ائمه (ع) كه داراي اين صفات بودند، چون ابو حمزه ثمالي و زراره و أبان و ابي خالد و هشام بن حكم و هشام بن سالم و مؤمن طاق و دو صفوان و غير ايشان كه وجود اختلاف اساسي در بين آنان معروف و مشهور است، و اين هم معلوم است كه هميشه در بين دو طرف اختلاف حق با يك طرف است، و طرف ديگر به خطا رفته، و همچنين غير صحابه از فقها و محدثين و امثال آنان، چون كليني و صدوق و شيخ الطائفه و مفيد و مرتضي و غير آنان (رضوان اللَّه عليهم) با در نظر گرفتن وجود اختلاف در بين نامبردگان كه به اعتراف اين آقا اهل تذكر بودند، ديگر چه مزيتي براي اين طريقه نسبت به طريقه منطقي‌ها باقي مي‌ماند؟ ناگزير بايد براي تشخيص حق از باطل در جستجوي مزيت ديگري بود، و غير از تفكر منطقي هيچ مزيت ديگري يافت نخواهد شد، نتيجه اينكه پس طريقه منطق طريقه متعين و مرجع يگانه‌اي ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 432
است كه همه بايد آن را روش خود قرار دهند.
دليل چهارم بر بطلان نظريه تذكر اين است كه حاصل استدلال طرفداران اين طريقه اين شد كه اگر انسان به دامن اهل عصمت و طهارت تمسك جويد، در خطا واقع نمي‌شود، و لازمه اين استدلال همان است كه گفتيم اگر فتواي معصوم را از خود معصوم بشنويم و يقين كنيم كه مرادش همان ظاهر كلامش بوده، در چنين صورتي ديگر دچار خطا نخواهيم شد، ما نيز در اين هيچ حرفي نداريم.
ليكن اشكال ما به آقايان اين است كه اين استدلال عين قياس منطقي است، زيرا شنيده شده از معصوم ماده يقيني برهان ما قرار مي‌گيرد، و اين ماده نه عين تذكر است و نه فكر منطقي است، بلكه حالت وجداني و يقين دروني خود ما است كه با دو گوش خود از امام (ع) فلان فتوا را شنيديم، دنبال اين ماده قياس مي‌چينيم و مي‌گوئيم مثلا حرمت عصير و انگور فتواي امام است و هر چه كه فتواي امام باشد حق است، پس حرمت عصير انگور نيز حق است، و اين خود برهاني است منطقي كه نتيجه‌اش قطعي است، و اما غير اين صورت يعني در آن موردي كه ما از خود امام چيزي نشنيده‌ايم، بلكه خبر واحدي و يا دليل ديگري نظير آن از امام براي ما نقل شده كه در صدور آن از امام يقين نداريم بلكه تنها ظن و گماني داريم، در چنين فرضي اگر آن خبر واحد در باره احكام باشد كه دليل جداگانه‌اي بر حجيتش داريم، و اگر در مورد غير احكام باشد، در صورتي كه مخالف كتاب و يا مخالف دليل علمي باشد و يا علم به خلاف آن داشته باشيم هيچ دليلي بر حجيت آن نيست.
9- و سر انجام گروه ديگري از متكلمين گفته‌اند كه: خداي سبحان در كلام مجيدش، ما را به بياني كه مالوف در بين خودمان است مخاطب قرار داده با كلامي كه نظم و تركيبش همان نظم و تركيبي است كه خود ما در گفتارهاي روز مره خود داريم، و با بياناتي مخاطب قرار داده كه مشتمل است بر امر، نهي، وعده، تهديد، قصص، حكمت، موعظه، و جدال به نحو احسن، و اينها اموري هستند كه درك و تعقل آنها نيازي بدان ندارد كه ما قبلا منطق و فلسفه را خوانده باشيم و يا با ساير فنوني كه از كفار و مشركين به ما ارث رسيده آشنا باشيم، نه تنها احتياجي نيست، بلكه ما مامور به اجتناب از آن نيز هستيم، براي اينكه استعمال اين فنون خواه ناخواه ما را به دوستي كفار و مشركين مي‌كشاند، و ما از ولايت و دوستي و اعتماد به كفار و گرفتن مراسم آنان و پيروي راه و روش آنان نهي شده‌ايم، پس كسي كه به خدا و پيامبران خدا ايمان دارد جز اين وظيفه‌اي ندارد كه ظواهر كتاب و سنت را گرفته و به آن مقدار كه فهم عادي از بيانات كتاب و سنت مي‌فهمد اكتفاء كند و دست به تاويل آنها نزند و پا از چهار چوب
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 433
بيانات ديني فراتر نگذارد، اين سخن در توجيه طريقه تذكر از طائفه‌اي است كه آنها را حشويه و نيز مشبهه مي‌نامند، البته بعضي از محدثين نيز همين را گفته‌اند.

[پاسخ به اين گفته كه براي درك و تعقل كلام الهي نيازي به منطق و فلسفه نيست، علاوه بر اينكه ما از پيروي از راه و روش كفار و مشركين نهي شده‌ايم] ..... ص : 433

و اين بيان هم از نظر ماده و هم از نظر هياتش فاسد است.
اما فسادش از حيث هيات: اينان در رد منطق، اصول منطق را بكار برده‌اند و با اينكه خواسته‌اند ما را از استعمال منطق نهي كنند، خود آن را استعمال كرده‌اند، ما هم كه مي‌گوئيم قرآن به سوي استعمال منطق هدايت مي‌كند منظورمان اين نيست كه يكي از واجبات اسلام خواندن درس منطق است بلكه مي‌خواهيم بگوئيم استعمال منطق امري است اجتناب ناپذير، و كساني كه مي‌گويند منطق لازم نيست مثلشان مثل كسي است كه بگويد: قرآن مي‌خواهد ما را به مقاصد دين هدايت كند، ما چه كار به زبان عربي داريم كه زبان مشتي عرب جاهليت است كه چنين و چنان بودند، پس عربي خواندن هيچ لازم نيست، همانطور كه اين كلام ارزشي ندارد زيرا آشنا شدن با زبان عربي يا هر زبان ديگر وسيله و طريقي است كه هر انساني در مقام گفت و شنود به حسب طبع محتاج به آن است، و چون خداي تعالي معارف دينش را، و رسول خدا (ص) سنتش را به زبان عربي بيان كرده‌اند ناگزير بايد عربي را بدانيم تا بفهميم خدا چه فرموده و رسولش چه آورده، همچنين آن كسي هم كه مي‌گويد منطق موروثي يونان- سرزمين كفر و شرك- است، گفتار او نيز ارزشي ندارد، زيرا منطق يك طريقه معنوي است كه هر انساني در مرحله تفكر به حسب طبع محتاج به آن است نه به سفارش كسي، و چون خداي سبحان در كتابش و رسول خدا در سنتش منطقي و مستدل سخن گفته‌اند، ناگزير بايد ما نيز به طريقه صحيح استدلال آشنا شويم تا دليل‌هاي قرآن و سنت را بفهميم.
و اما فساد آن از نظر ماده: گوينده مورد بحث يعني منكر علم منطق خودش در اين گفتارش موادي عقلي را به كار برده است، با اين تفاوت كه درست به كار نبرده و مغالطه كرده است، از اين جهت مغالطه كرده كه بين معناي ظاهر از كلام و بين مصاديقي كه تك تك كلمات منطبق بر آنند، فرق نگذاشته، مثلا وقتي ديده كه قرآن و سنت براي خداي تعالي" علم"،" قدرت"،" حياة"،" شنوايي"،" بينايي"،" كلام"،" مشيت" و" اراده" اثبات كرده، براي اينكه از منطق اجتناب كرده باشد، به جاي اينكه حكم كند به اينكه معناي اين صفات اين است كه خدا جاهل و عاجز و مرده و كر و كور و امثال آن نيست، گفته است خدا علمي مثل علم ما و قدرتي چون قدرت ما و حياتي شبيه به حيات ما و گوشي چون گوش ما و چشمي چون چشم ما دارد، و مثل ما سخن مي‌گويد، و خواست و اراده دارد، با اينكه نه كتاب
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 434
خدا با اين معاني موافق است و نه سنت و نه عقل كه ما در جلد سوم اين كتاب در بحث پيرامون محكم و متشابه تا حدي در اين زمينه بحث كرديم.
10- بعضي ديگرشان گفته‌اند اينكه مقدمات برهان و قضايايي كه ادله عقلي آن را اثبات كرده حجت است، و ما بايد آن را بپذيريم، به جز يك مقدمه عقلي، هيچ دليلي ندارد و آن اين است كه پيروي حكم عقل واجب است، و به عبارت ديگر حجيت حكم عقل هيچ دليلي ندارد، به جز خود عقل، و اين خود دوري است صريح، يعني اثبات اولي موقوف بر اين است كه دومي ثابت باشد، و ثبوت دومي هم موقوف بر اين است كه اولي اثبات گردد، و چنين چيزي از محالات عقلي است، پس ناگزير در مسائل مورد اختلاف بايد به قول معصوم كه يا پيغمبر است و يا امام مراجعه نمود، و زير بار تقليد نرفت. و اين سخن از سخيف‌ترين و بي‌پايه‌ترين تشكيكاتي است كه در اين باب شده، صاحب آن خواسته است براي طرح فكري خود زير بنائي محكم بسازد، به جايش طرح و بنا را ويران كرده، خواسته است حكم عقل را باطل كند ولي با آوردن دليل دور، كه به خيال خودش دور صريح هم هست، دوباره حكم عقل را امضاء نموده، چون در بطلان دور عقل است، و از سوي ديگر خواسته است حكم شرع را تحكيم ببخشد، در اينجا نيز ديده اگر بخواهد حكم شرع را با دليل عقل حجت كند گرفتار دور قبلي مي‌شود، و اگر با دليل شرع حجت كند و بگويد حكم شرع حجت است، به دليل اينكه شرع آن را حجت كرده، گرفتار دوري ديگر مي‌شود، مگر آنكه دست به دامن تقليد شود، و بگويد بايد از حكم شرع تقليد و پيروي بدون دليل كرد كه اين هم خود حيرتي ديگر است.
و اين بنده خدا نتوانسته معناي وجوب متابعت حكم عقل را بفهمد، اگر منظورش از وجوب متابعت حكم عقل معنايي باشد در مقابل منع و اباحه، و در نتيجه مخالفت حكم عقل مذمت خلق و عقاب خالق را در پي داشته باشد و به همان معنايي كه مي‌گوئيم متابعت خير خواه مهربان واجب است و عدالت در حكم و داوري واجب است و وجوبهاي ديگري از اين قبيل كه اين حكم عقل عملي است و مورد بحث و اختلاف ما و او يعني عقل نظري نيست و اگر منظورش از اين وجوب متابعت اين باشد كه انسان وقتي براي اثبات چيزي به مقدمات علمي استدلال مي‌كند و يكي از اشكال صحيح منطقي را ترتيب مي‌دهد، با اينكه نسبت به اطراف و مفردات آن مقدمات تصوري تام كامل داشته واجب است نتيجه آن استدلال را بپذيرد كه چنين حكمي حاجت به دليل بر حجيت ندارد، زيرا قبول چنين نتيجه امري است كه ما بالوجدان مي‌بينيم هر كسي در برابر آن تسليم است و ديگر معنا ندارد بعد از معين شدن نتيجه بپرسيم: خوب دليل بر
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 435
حجيت اين برهان و حجت چيست براي اينكه حجيت حجت و برهان عقلي امري بديهي است و همانطور كه در مورد ساير بديهيات در پي پيدا كردن حجت بر نمي‌آئيم، در اينجا نيز همين طور، چون حجت و برهان بر حجيت هر امر بديهي خود آن امر است، كه در حقيقت بر گشتش به حجت نخواستن است.
11- بعضي ديگرشان گفته‌اند نهايت چيزي كه منطقي‌ها بتوانند با به‌كارگيري منطقشان به دست آورند اين است كه ماهيات ثابته براي اشياء را درك كنند، و نيز با ترتيب مقدماتي كلي و دائمي و ثابت به نتائجي برسند، در حالي كه امروز در پژوهش‌هاي علمي ثابت شده كه هيچ چيزي كلي و دائمي و ثابت نيست، نه در خارج و نه در ذهن و به طور كلي موجودات و اشياء در تحت نظام عمومي تحول، در حال دگرگوني و تحولند و هيچ چيزي ثابت و دائم و كلي به حال اول خود باقي نمي‌ماند. «1»

[جواب كساني كه با انكار وجود مقدماتي كلي و دائمي و ثابت، طريقه منطقي را منكر شده‌اند] ..... ص : 435

جواب اين شبهه نيز روشن است براي اينكه اولا اگر خواننده عزيز در متن اين كلام دقت كند مي‌بيند كه خود اين كلام ترتيبي منطقي دارد، هم از نظر هيات و هم از نظر ماده و ثانيا اين گوينده خواسته است با اين گفتار خود يك قانون دائمي و كلي و ثابت اثبات كند، و آن اين است (كه بطور كلي هيچ چيزي ثابت و كلي و دائم نيست) اگر آنچه بين پرانتز است كليت دارد، پس خود آن خودش را باطل كرده چون در دنيا يك قانون كلي پيدا شد و آن همين قانون بين دو پرانتز است، و اگر خود اين قانون كليت ندارد پس گوينده زحمت بيهوده كشيده زيرا نتوانسته وجود قانون كلي و دائمي و ثابت را انكار كند، پس اين اعتراض، خودش خود را باطل مي‌كند.
و مثل اينكه ما با نقل اين يازده اعتراض از وضع خاص اين كتاب يعني رشته تفسير خارج شديم، و با اينكه وعده داده بوديم تا بتوانيم رعايت اختصار را بكنيم در اينجا سخن را به درازا كشانديم لذا به آغاز سخن بر مي‌گرديم.
قرآن كريم عقول بشر را به سوي به كار بستن هر امري كه استعمال آن فطري او است و به سوي پيمودن راهي و روشي كه به حسب طبع با آن مانوس است و طبعش آن راه را مي‌شناسد هدايت مي‌كند و آن عبارت است از مرتب و منظم كردن آنچه را مي‌داند براي به دست آوردن آنچه را كه نمي‌داند، آري عقل بشر مفطور بر چند نوع تفكر است، مفطور بر اين است كه مقدماتي حقيقي و يقيني را در ذهنش ترتيب دهد، و از ترتيب آنها به نتائجي تصديقي و واقعي
__________________________________________________
(1)اصول الفلسفة الماركسية ج 1 ص 80- 72.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 436
كه قبلا نمي‌دانسته برسد، و اين همان برهان منطقي است، و مفطور بر اين است كه مقدماتي مشهور و يا مسلم در برابر خصم را كه مربوط به مقام عمل است و سعادت و شقاوت يا خير و شر يا نفع و ضرر به بار مي‌آورد و يا انجام آن خوب و سزاوار و يا زشت و ناپسند است و بالآخره مقدماتي از اينگونه اموري كه كلا اموري اعتباري است ترتيب دهد، و خصم خود را ساكت و قانع سازد، و اين همان جدل است كه خود در منطق، فني جداگانه است سوم اينكه مفطور است به اينكه در موارد خير و شر احتمالي مقدماتي (نه چون يقيني در برهان، و نه چون مشهور و مسلم در جدل بلكه) ظني مرتب كند، تا از آن ارشاد و هدايت به سوي خير مظنون و يا ردع و منع از شر مظنون را نتيجه بگيرد كه اين فن موعظه است، و اين سه طريق تفكر يعني طريقه برهان و جدل و وعظ را خداي عز و جل در يك آيه از كلام مجيدش آورده و مي‌فرمايد:" ادْعُ إِلي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ" «1» كه علي الظاهر مراد از حكمت برهان است، به شهادت اينكه در مقابل موعظه حسنه و جدال قرار گرفته.
حال اگر بگويي طريقه تفكر منطقي طريقه‌اي است كه هم كافر بر آن مسلط است و هم مؤمن، هم از فاسق بر مي‌آيد و هم از متقي، با اين حال چه معنا دارد كه خداي تعالي اين طريقه را از غير اهل تقوا و پيرو دين نفي كرده و فرمود كافر و فاسق علم صحيح و تذكر درست ندارد؟:" وَ ما يَتَذَكَّرُ إِلَّا مَنْ يُنِيبُ" «2» و يا فرموده:" وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً" «3»، و يا فرموده:" فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اهْتَدي" «4»، و رواياتي هم كه مي‌گويد علم نافع تنها با اعمال صالح به دست مي‌آيد بسيار زياد است.

[وجود رابطه بين علم و تفكر با تقوا و عمل صالح به اين معنا نيست كه تقوا طريقي مستقل براي تفكر است] ..... ص : 436

در پاسخ مي‌گوئيم: در اينكه كتاب و سنت رعايت تقوا در جانب علم را معتبر شمرده جاي هيچ شكي نيست، و ليكن چنين هم نيست كه كتاب و سنت تقوا را و يا تقواي توأم با تذكر را، طريق مستقلي براي رسيدن به حقائق قرار داده باشد طريقي جداي از طريق فكري
__________________________________________________
(1)"سوره نحل، آيه 125".
(2)و تذكر نمي‌يابد مگر كسي كه به خدا رجوع كند." سوره غافر، آيه 13".
(3)هر كس تقوا پيشه كند خداي تعالي راه نجات پيش پايش مي‌گذارد." سوره طلاق، آيه 2".
(4)از كساني كه پشت مي‌كنند و روي‌گردان از ياد ما و قرآن مايند و جز حيات دنيا چيزي را نمي‌خواهند روي بگردان، كه آگهي آنان همين مقدار است و تنها پيرامون ماديات دور مي‌زند، پروردگار تو بهتر مي‌داند كه چه كساني گمراه از راه اويند، و هم او بهتر مي‌داند چه كساني راه يافتگانند." سوره نجم، آيه 30".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 437
فطري كه انسان در همه شؤون زندگيش با آن سر و كار دارد، و نمي‌تواند نداشته باشد، و اگر چنين بود بايد همه استدلالهايي كه خود قرآن كريم عليه كفار و مشركين و اهل فسق و فجور كه پيرو حق نيستند و بويي از تقوا و تذكر نبرده‌اند كرده لغو و العياذ باللَّه بيهوده باشد، چون بنا بر اين فرض كفار و مشركين و اهل فسق اصلا نمي‌فهمند كه قرآن چه مي‌گويد و احتجاج قرآن عليه آنان لغو خواهد بود و به فرضي هم كه دست از كفر و شرك و فسق بردارند باز جايي براي احتجاج باقي نمي‌ماند نظير اين جواب در مورد سنت نيز مي‌آيد، زيرا در سنت احتجاجهاي بسياري عليه فرقه‌ها و طوائف گمراه شده با فرض گمراهي اين فرقه‌ها احتجاج بيهوده است، زيرا فهم ناشي از تقوا و تذكر را ندارند و به فرضي هم كه دست از گمراهي‌هايشان بردارند باز جاي احتجاج نيست زيرا گمراه نيستند.

[توضيح اينكه اثر تقوا، استقامت فطري انسان و در نتيجه تفكر صحيح و منطبق با فطرت انساني مي‌باشد] ..... ص : 437

پس همانطور كه گفتيم اسلام تقوا را بدين جهت معتبر نكرده كه در مقابل طريقه فكري طريقه مستقلي براي درك حقائق باشد، بلكه منظور اسلام از دعوت به تقوا اين است كه نفس بشر را از گم كردن راه فطرت و در نتيجه از دست دادن درك فطري باز داشته، او را به استقامت فطري برگرداند، توضيح اينكه انسان از نظر جسمانيتش تركيب يافته از قوايي متضاد است قوه بهيمي و قوه سبعي كه ريشه و مبدأ پيدايش آنها بدن مادي عنصري او است، و هر يك از اين دو قوه، عمل شعوري خاص به خود را انجام مي‌دهند، بدون اينكه ارتباطي با ساير قوا داشته و از آنها اجازه بگيرد، و در عملكرد خود رعايت حال آنها را بكند، بله در يك صورت از عمل باز مي‌ايستد، و آن وقتي است كه مانعي جلوگير آن شود، مثلا شهوت غذا كه نيمي از قوه بهيميه است، آدمي را وا مي‌دارد به اينكه لا ينقطع بخورد و بنوشد، بدون اينكه حد و اندازه‌اي را رعايت كند، بله از ناحيه اين قوه حدي در كار نيست، ليكن معده مانع ادامه كار او مي‌شود زيرا اگر شهوت غذا هم چنان به كار خود بپردازد، معده كه ظرفيت محدودي دارد دچار امتلاء مي‌گردد، و يا آرواره دچار خستگي مي‌شود، و يا مانعي ديگر پيش مي‌آيد، اينها اموري است كه ما دائما در خود مشاهده مي‌كنيم.
و وقتي وضع آدمي چنين است تمايل زياد از حد او به يكي از قوا و بي بند و با ريش در اطاعت از خواسته‌هاي آن، و رام شدنش در برابر طغيانگري‌هايش باعث مي‌شود كه آن قوه هر چه بيشتر طغيان كند، و قوه ديگري كه ضد آن است سركوب‌تر شود، تا به جايي كه كار آن به بطلان و يا به مرز بطلان بيانجامد، مثلا افراط در شهوت طعام و يا بي بند و باري در شهوت نكاح (علاوه بر از كار انداختن معده و يا جهاز تناسلي) آدمي را از كار و كسب و معاشرت و تنظيم امر منزل و تربيت اولاد و ساير واجبات و وظائف فردي و اجتماعي كه قيام به آنها واجب است باز
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 438
مي‌دارد، و همچنين بي بند و باري در ساير قواي شهويه و قواي غضبيه، اين حقيقت نيز امري است كه دائما در خود و در غير خود در طول زندگي مشاهده مي‌كنيم.
و معلوم است كه در اين افراط و تفريط هلاك انسانيت است، براي اينكه انسان عبارت است از همان نفسي كه اين قواي مختلف را تسخير كرده و به خدمت گرفته است، و منظورش از اين تسخير تنها اين است كه قواي نامبرده را طوري به كار وا بدارد كه سعادتش را تامين كند، و يا به عبارت ديگر قواي نامبرده را محكوم كند به اينكه تنها در طريق سعادت حيات دنيايي و آخرتي او كار كنند و حيات اين چنيني جز حياتي علمي و كمالي نمي‌تواند باشد، پس او چاره‌اي جز اين ندارد كه زمينه كار كردن براي هر يك از قواي نامبرده را فراهم سازد، و به خاطر به كار بستن يك قوه، قوه‌اي ديگر را از كار نيندازد و معطل نگذارد، و به كلي باطل نسازد.
پس براي انسان معناي انسانيت تمام و محقق نمي‌شود، مگر وقتي كه بتواند قواي مختلف خود را طوري تعديل كند كه هر يك از آنها در حد وسط قرار گيرد، و در وسط طريقي كه برايش تعيين شده عمل كند، و بلكه عدالت در همه قوا همان چيزي است كه ما به نام فضائلش مي‌خوانيم، وقتي مي‌گوئيم اخلاق فاضله منظورمان همين ملكات است، مانند ملكه حكمت و ملكه شجاعت و ملكه عفت و امثال آن كه كلمه" عدالت" همه آنها را در خود مي‌گنجاند.
و در اين معنا هيچ شكي نيست كه اگر انسانها به افكاري كه فعلا دارند رسيده‌اند، و دامنه تمدن و معارف و علوم بشري خود را اينهمه وسعت داده‌اند همه و همه به پيشنهاد و يا به اقتضاي اين قواي شعوري آنها بوده، به اين معنا كه انسان در آغاز پيدايش خود از هر علمي و معارفي تهي دست بوده، و اگر در پي تحصيل علمي و آگهي‌اي بر آمده از پيش خود و بدون انگيزه‌اي از داخل وجودش نبوده، بلكه اين قواي دروني او بوده كه احساس حاجت به چيزي كرده و او را وا داشته كه در بر آوردن حاجت وي بپاخيزد، و براي به دست آوردن آن فكر خود را به كار اندازد و همين شعورهاي ابتدايي مبدأ تمامي علوم انساني بوده كه به تدريج و همواره اطلاعات خود را با تعميم دادن يا تخصيص دادن يا تركيب كردن و يا از هم جدا نمودن به كمال و تماميت امروزش رسانده است.
از همين جا است كه يك انسان پژوهشگر حدس مي‌زند كه چه بسا افراط آدمي و فرو رفتنش در بر آوردن حوائج يك قوه از قواي متضادش و بازماندن از حوائج ساير قوايش باعث آن شود كه در افكار و معارفش منحرف گشته و در نتيجه تحكيم و ترجيح خواسته‌ها و مشتهيات و پيشنهادهاي يك قوه را بر خواسته‌هاي ساير قوا، به اين گمراهي بيفتد كه تصديقهاي آن قوه را نيز بر تصديقهاي ساير قوا تحكيم دهد، و سر انجام فكر و ذكرش تنها پيرامون خواسته‌هاي آن دور بزند.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 439
اتفاقا اين قضيه صرف حدس نيست، بلكه تجربه نيز آن را تصديق كرده براي اينكه نمونه‌هاي اين انحراف را با چشم خود در افراد اسرافگر و مترف و همسوگندان شكم و شهوت و افراط گران در طغيان و ظلم و فساد مي‌بينيم كه چگونه امر زندگي را در مجتمع انساني به تباهي كشاندند و اگر از خود بپرسم مگر اينها انسان نيستند؟ مگر نمي‌فهمند كه شكم باره‌گي و مستي و شهوت راني و ظلم و فسادشان چه بر سر جامعه آورده؟ راستي چرا اين طبقه كه اين چنين شيفته و فرو رفته در لجنزار شهوات و اسير دام لذائذ شراب و رقص و عشق و وصالند و در باره مسائل مهم زندگي كه ديگران بر سر آن مسائل جانبازي نموده و در تحصيل آنها از يكديگر پيشي مي‌گيرند اينقدر بي تفاوتند؟ آيا به راستي اينها انسان نيستند، و اگر هستند چرا اين مسائل را كه از واجبات زندگي انساني است نمي‌فهمند؟ جوابي كه دريافت مي‌كنيم جز اين نيست كه روح شهوت در دل آنان جايي براي هيچ فكر ديگري نگذاشته، و لحظه‌اي آنان را فارغ نمي‌گذارد تا به مسائل غير شهواني بينديشند، بلكه در همه احوال بر آنان مسلط است، و همچنين طاغيان مستكبر و سنگدل كه حتي هيچ صحنه رقت آور و تكان دهنده‌اي دل آنان را نرم نمي‌كند و اصلا نمي‌توانند در رأفت و شفقت و رحمت و خضوع و تذلل تصوري داشته باشند، و سراسر زندگيشان يعني تكلمشان، سكوتشان، نگاهشان، چشم‌پوشيشان، اقبالشان، ادبارشان، همه و همه خبث باطنشان را نشان مي‌دهد، پس همه اينها در علومي كه دارند راه خطا را طي مي‌كنند، و هر طائفه‌اي از آنان سر گرم و فرو رفته در نتائج افكار تحريفي و علوم منحرفه خويشند، و از بيرون دائره معلوماتشان غافلند، و نمي‌دانند كه در بيرون آن دائره تنگ، علومي نافع و معارف حقه و انساني وجود دارد.

[اعمال صالح خلق و خوي پسنديده را و اخلاق پسنديده معارف حق و علوم و افكار نافع و صحيح را بدنبال دارد] ..... ص : 439

از اين بيانات نتيجه مي‌گيريم كه معارف حقه و علوم نافع براي كسي حاصل نمي‌شود مگر بعد از آنكه خلق و خوي خود را اصلاح كرده و فضائل ارزشمند انسانيت را كسب كرده باشد كه اين همان تقوا است. پس حاصل كلام اين شد كه اعمال صالح، خلق و خوي پسنديده را در انسان حفظ مي‌كند و اخلاق پسنديده، معارف حقه و علوم نافع و افكار صحيح را حفظ مي‌نمايد، از سوي ديگر اين علم نافع هم وقتي نافع است كه توأم با عمل باشد، كه هيچ خيري در علمي كه عمل با آن نباشد، نيست.

[آياتي از قرآن كه آثار تقوا را و آياتي ديگر كه آثار بي تقوايي و هوا پرستي را در طرز تفكر انسان بيان مي‌كنند] ..... ص : 439

و ما هر چند اين بحث را به صورت يك بحث علمي اخلاقي در آورديم، چون احساس مي‌شد كه اين مساله احتياج به شرح و توضيح دارد و ليكن قرآن كريم همه جوانب آن را در يك جمله جمع كرده و فرمود:" وَ اقْصِدْ فِي مَشْيِكَ" «1»، چون منظور از اين جمله راه رفتن نيست، بلكه
__________________________________________________
(1)در راه رفتنت ميانه رو باش." سوره لقمان، آيه 19".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 440
اين تعبير كنايه از اعتدال و ميانه روي در مسير زندگي است، و نيز فرموده:" إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً" «1»، و نيز فرموده:" وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوي وَ اتَّقُونِ يا أُولِي الْأَلْبابِ" «2»، يعني شما بدان جهت كه صاحب خرد هستيد در به كار بستن عقل و خردتان نيازمند به تقوا هستيد (و خدا داناتر است) و نيز فرموده:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها" «3»، و نيز فرموده:" وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ" «4».
آيات فوق آثار ميانه روي و تقوا و خردمندي را تذكر مي‌داد، آيات ديگري هست كه در مقابل آن آيات آثار شوم شهوت‌پرستي و استكبار از پذيرفتن حق و مهمل گذاشتن قلب و چشم و گوش را بيان مي‌كند، توجه بفرمائيد:" فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضاعُوا الصَّلاةَ، وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ، فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا، إِلَّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً" «5» كه در اين آيه اثر شهوتراني را بيان مي‌كند، و آن عبارت است از غي، يعني گمراهي، و نيز فرموده:" سَأَصْرِفُ عَنْ آياتِيَ الَّذِينَ يَتَكَبَّرُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ، وَ إِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الرُّشْدِ لا يَتَّخِذُوهُ سَبِيلًا، وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الغَيِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلًا، ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ كانُوا عَنْها غافِلِينَ" «6»، كه صريحا اعلام داشته آنهايي كه اسير قواي غضبي هستند از پيروي حق ممنوعند، و به سوي راه غي و خطا سوق داده مي‌شوند، آن گاه اضافه كرده كه اين
__________________________________________________
(1)اگر از خدا پروا كنيد خداي تعالي برايتان فرقان (نيروي تشخيص) قرار مي‌دهد." سوره انفال، آيه 29".
(2)توشه برگيريد كه بهترين توشه تقوا است و از من (پروردگارتان) پروا كنيد اي خردمندان." سوره بقره، آيه 197".
(3)سوگند به نفس و تماميتي كه خدا در آن به كار برده، و در نتيجه تقواي آن را و فجورش را به آن الهام كرده، و هر كس آن را تزكيه كند رستگار مي‌شود، و هر كس آلوده‌اش كند از بهره‌هاي هستيش باز مي‌ماند." سوره شمس، آيه 10".
(4)از خدا پروا كنيد باشد كه رستگار شويد." سوره آل عمران، آيه 130".
(5)بعد از آن طبقه صالح، مردمي جانشين آنان شدند كه نماز را و بهره‌مندي از آن را از دست دادند، شهوات را دنبال كردند، اينان خيلي زود گرفتار گمراهي و سردرگمي خواهند شد مگر كسي كه توبه كند و ايمان آورده و اعمال صالح انجام دهد." سوره مريم، آيه 60".
(6)به زودي كساني را كه بدون حق در زمين تكبر مي‌ورزند از آيات خود منصرف مي‌كنم، بطوري كه هر آيت و معجزه‌اي ببينند ايمان نياورند، و هر راه و رشدي پيش پايشان ببينند آن را انتخاب نكنند، در عوض هر راه خطايي كه ببينند آن را راه خود بگيرند، و اين بدان جهت است كه گفتيم از در تكبر آيات ما را تكذيب كردند، و به كلي از آن غافل بودند." سوره اعراف، آيه 146". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 441
كيفر به جرم آن است كه از حق غافل شدند و نيز فرموده:" وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ" «1» كه در اين آيه اعلام داشته اگر اين طائفه را غافل خوانديم براي اين است كه اينها از حقائق معارف خاص بشر غافلند، پس دلها و چشمها و گوشهايشان از رسيدن به آنچه يك انسان سعيد و انسان برخوردار از انسانيت به آن مي‌رسد بدور است، و به جاي رسيدن به اين نعمت بزرگ به آن چيزهايي مي‌رسد كه چهار پايان مي‌رسند، بلكه اينها بدبخت‌تر از چهار پايان وحشي هستند زيرا چهار پايان وحشي و درندگان براي رسيدن به آنچه دوست دارند و سازگار با خلقتشان هست افكاري دارند، چيزهايي براي خود تصويب مي‌كنند و چيزهايي را تصويب نمي‌كنند، ولي اين بينوايان اين مقدار فكر را هم ندارند.

[اين حقيقت قرآني كه با تقرب الي اللَّه، انسان مي‌تواند به آگاهيهايي خاص دست يابد با سخن ما منافات ندارد] ..... ص : 440

پس از آنچه گذشت روشن شد كه قرآن كريم تقوا را شرط در تفكر و تذكر و تعقل دانسته و براي رسيدن به استقامت فكر و اصابه علم و رهايي آن از شوائب اوهام حيواني و القائات شيطاني شرط كرده كه علم همدوش عمل باشد.
بله در اين ميان يك حقيقت ديگر قرآني هست كه نمي‌توان انكارش كرد و آن اين است كه داخل شدن انسان در تحت ولايت الهي و تقربش به ساحت قدس و كبريايي خداي تعالي انسان را به آگاهيهايي موفق مي‌كند كه آن آگاهيها را با منطق و فلسفه نمي‌توان به دست آورد، دري به روي انسان از ملكوت آسمانها و زمين باز مي‌كند كه از آن در، حقائقي را مي‌بيند، كه ديگران نمي‌توانند آنها را ببينند، و آن حقائق نمونه‌هايي از آيات كبراي خدا، و انوار جبروت او است، أنواري كه خاموشي ندارد.
امام صادق (ع) فرموده: اگر نبود كه شيطان‌ها پيرامون دلهاي بني آدم دور مي‌زنند، هر آينه انسانها مي‌توانستند ملكوت آسمانها و زمين را ببينند، «2» و نيز در ميان رواياتي كه بيشتر راويان آن را از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند اين حديث است كه آن جناب فرمود: اگر زياده روي شما انسانها در سخن گفتن نبود، و اگر پريشاني و آشفتگي
__________________________________________________
(1)ما بسياري از جن و انس را براي جهنم آماده كرده‌ايم، اينها كساني هستند كه دل دارند اما با دل خود كه بايد حق را از باطل تميز دهند تميز نمي‌دهند، و چشم دارند كه بايد با آن حق و باطل را ببينند نمي‌بينند، و گوش دارند كه بايد با آن حق را حق بشنوند و باطل را باطل، اما نمي‌شنوند، آنان مثل چهار پايانند، بلكه وضع آنها بدتر است، و گمراه‌ترند، و غافلان همين طائفه‌اند." سوره اعراف، آيه 179".
(2)المحجة البيضاء ج 3 ص 18.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 442
دلهاتان نبود، هر آينه شما هم مي‌ديديد آنچه را كه من مي‌بينم، و مي‌شنيديد آنچه را كه من مي‌شنوم «1» خداي تعالي هم فرموده:" وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا، وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ" «2»، ظاهر آيه شريفه:" وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّي يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ" «3»، نيز بر اين معنا دلالت دارد، براي اينكه به دست آوردن يقين را نتيجه عبادت خوانده و فرمود:" پروردگارت را عبادت كن تا يقين به دستت آيد"، و نيز آيه زير كه مي‌فرمايد:" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" «4»، كه وصف ايمان را گره خورده مربوط به مشاهده ملكوت دانسته، و نيز آيه شريفه زير كه مي‌فرمايد:" كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ" «5» و نيز فرموده: إِنَّ كِتابَ الْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ كِتابٌ مَرْقُومٌ يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ" «6»، اين خود يك حقيقتي است قرآني كه خواننده عزيز بايد براي رسيدن به بحث مفصل آن منتظر آينده- يعني تفسير سوره مائده (آيه 55)" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ ..." و آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ ..." «7»- باشد.
و قرآني بودن اين حقيقت منافاتي با سخنان قبلي ما ندارد (كه گفتيم قرآن كريم طريقه تفكر فطري را كه خلقت بشر بر آن طريقه است و حيات بشر مبتني بر آن است پيشنهاد مي‌كند) براي اينكه رسيدن به ملكوت آسمانها و زمين موهبتي است الهي كه خداي تعالي هر يك از بندگان خود را كه بخواهد به آن اختصاص مي‌دهد، و معلوم است كه عاقبت از آن مردم با تقوا است، (ليكن نمي‌توان كل بشر را از طريقه تفكر باز داشت، به اميد اينكه كل بشر مشمول چنين موهبتي شوند)
__________________________________________________
(1)مسند الامام احمد بن حنبل ج 5 ص 266.
(2)آنها كه در راه ما جهاد مي‌كنند ما به راههاي خود راهنماييشان مي‌كنيم، و محققا خدا با نيكوكاران است." سوره عنكبوت، آيه 69"
(3)"سوره حجر، آيه 99".
(4)و ما اين چنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم، تا چنين و چنان شود و تا از صاحبان يقين گردد." سوره انعام، آيه 75".
(5)نه چنين نيست بلكه اگر صاحب علم اليقين مي‌شديد مسلما دوزخ را مي‌ديديد، و سپس آن را به عين اليقين مشاهده مي‌كرديد." سوره تكاثر آيه 7".
(6)محققا كتاب و نامه اعمال نيكان در عليين است، و تو نمي‌داني عليين چيست، كتابي است نوشته شده كه فقط مقربين درگاه خدا آن را مشاهده مي‌كنند." سوره مطففين، آيه 21".
(7)"سوره مائده، آيه 105".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 443

بحث تاريخي [(در باره پيدايش و سير علوم عقليه در ميان مسلمين)] ..... ص : 443

اشاره

در اين بحث نظري اجمالي و كوتاه در تاريخ تفكر اسلامي مي‌اندازيم تا ببينيم امت اسلام با همه اختلافي كه در طوائف و مذاهب آن هست چه طريقه‌اي را در تفكر سلوك كردند، البته قبلا اين نكته را خاطرنشان مي‌سازيم كه ما در اين بحث به حق بودن يا باطل بودن اين مذاهب نمي‌پردازيم، تنها عوارض و تحولي را كه در منطق قرآن رخ داده از نظر گذرانده موافقت و مخالفت آن را اثبات نموده و تحكيم مي‌كنيم، حتي در اين بحث كاري به افتخارهايي كه موافقين كرده و عذرهايي كه مخالفين آورده‌اند نداريم، نه به ريشه آن حرفها كاري داريم و نه به شاخ و برگهايش، چون پرداختن به آن حرفها طريقه ديگري است از بحث، حال چه اينكه مذهبي باشد يا نباشد.
قرآن كريم با منطق خاص به خودش در احكام و سنت‌هايي كه براي تمامي شؤون زندگي بشر تشريع كرده بدون هيچ قيدي و شرطي نوع انسان را در همه احوالش محكوم به احكام خود دانسته، چه در حال انفراد و چه در حال اجتماع، چه صغير و چه كبير، مرد يا زن، سفيد يا سياه، عربي يا عجمي، حاضر يا مسافر، شهري يا روستايي، عالم يا جاهل، شاهد يا غايب، در هر جايي و در هر زماني كه باشد، و در كل شؤونات او چه عقيده‌اش و چه اخلاق و اعمالش مداخله كرده و در اين هيچ شكي نيست.
با اين حساب، پس قرآن با تمامي علوم و صنعت‌ها كه ارتباط با ناحيه‌اي از نواحي زندگي بشر داشته باشد اصطكاك و برخورد دارد، و اين معنا نيز از خلال آياتي از قرآن كريم كه بشر را به تدبر، تفكر، تذكر و تعقل دعوت مي‌كند، به روشني فهميده مي‌شود كه قرآن در دعوت بشر به تحصيل علم و از بين بردن جهل و سر در آوردن از اسرار آنچه كه از اجزاي عالم ما است از سماويات گرفته تا ارضيات يعني جمادات و نباتات و حيوانات و انسانها و آنچه مربوط به ما وراي عالم ما است از ملائكه و شيطانها و لوح و قلم و غير اينها بياناتي دارد، كه رساتر از آن تصور نمي‌شود و منظور اسلام از اين تحريك‌ها و تشويقها اين است كه بشر به وسيله معرفت به آنچه گفته شد خداي سبحان را بشناسد، و به آنچه كه به نحوي از انحاء ارتباطي با سعادت در زندگي انساني و اجتماعي انسانها دارد آشنا گردد و بفهمد كه براي به دست آوردن چنين زندگي‌اي چگونه اخلاقي كسب كند و چه شرايع و حقوقي را رعايت نمايد و چه احكام اجتماعي را مورد عمل قرار دهد.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 444
از سوي ديگر در سابق توجه كرديد كه اسلام طريق تفكر فطري را تاييد مي‌كند، همان طريقه‌اي را كه فطرت بي اختيار و بدون سفارش كسي به آن دعوت مي‌كند، و بشر راهي براي فرار از آن ندارد، و اين واقعيت همان سير منطقي است.
قرآن كريم خودش هم اين صناعت‌هاي منطقي يعني برهان و جدل و موعظه را به كار برده، و امتي را كه هدايت مي‌كند دعوت نموده به اينكه از آن طريق پيروي كند، يعني مطالب خود را- آنچه جنبه نظري دارد و خارج از مرحله عمل است- از راه برهان تعقيب كنند و در غير آن يعني در حكمت عملي به مسلميات استدلال كنند و يا به بياناتي كه عبرت انگيز باشد و شنونده را به عبرت وا دارد، و نيز قرآن كريم در بيان مقاصدش سنت نبويه را معتبر كرده و پيروي از رسول خدا (ص) را اسوه و خط سير معين فرمود، مسلمانان نيز دستورات آن حضرت و سخنانش را حفظ نموده و از مشي علمي آن جناب تقليد كردند، آن چنان كه يك دانش‌آموز در سلوك علمي‌اش از استادش پيروي مي‌كند.

[اشاره به وضع علمي مسلمين در عهد رسول اللَّه (ص) و تحولاتي كه پس از رحلت آن حضرت پديد آمد] ..... ص : 444

مردم در عهد رسول خدا (ص) (منظورمان ايام اقامت آن جناب در مدينه است) جديد العهد با تعاليم اسلامي بودند، و حالشان در تدوين علوم و صناعات شبيه‌تر به حال انسانهاي قديمي بود كه با ذهني ساده و غير فني به بحثهاي علمي مي‌پرداختند، البته با همه عنايتي كه به تحصيل و تحرير علم داشتند، و لذا در آغاز اولين قدمي كه برداشتند حفظ قرآن و قرائت آن و سپس حفظ احاديث بود، يعني سخناني كه از رسول خدا (ص) و با يك واسطه از آن جناب مي‌شنيدند حفظ مي‌كردند، و از حفظ براي ديگران نقل مي‌نمودند، چون (به جز افرادي كه اي بسا از عدد انگشتان تجاوز نمي‌كردند) كسي نوشتن را نمي‌دانست، قدم دومي كه در مسير علم برداشتند مختصر مناظراتي در خصوص علم كلام بود، كه يا در بين خود داشتند و يا با بعضي از غير مسلمانان و صاحبان مذاهب بيگانه- مخصوصا يهوديان و مسيحيان، چون قبائلي از اين دو ملت در شبه جزيره عربستان و در حبشه و شام مي‌زيستند، از همين جا بود كه علم كلام پيدا شد، اشتغال ديگري كه مسلمانان داشتند نقل و روايت اشعار بود كه خود يك سنت قديمي عرب بود، ولي اسلام اهتمامي به امر آن نكرد و در كتاب مجيدش حتي يك كلمه شعر و شعرا را نستود سنت رسول خدا (ص) نيز پر و بالي به آن نداد.
اين وضع بود تا وقتي كه رسول خدا (ص) رحلت نمود، و مساله خلافت جرياني به خود گرفت كه معروف است، و اختلاف ناشي از مساله خلافت بابي به ابواب علم كلام افزود، و يكي ديگر از مسائل علم كلام شد كه دانشمندان اسلامي را به خود مشغول كرد. ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 445
در زمان خليفه اول بعد از جنگ يمامه و شهادت جمع بسياري از حافظان و قاريان قرآن، از ترس اينكه مبادا چيزي از قرآن فراموش شود قرآن را جمع آوري كردند، در عهد او كه تقريبا به دو سال طول كشيد امر به اين منوال گذشت، سپس در عهد خليفه دوم بار ديگر قرآن جمع آوري شد.
و چون آوازه اسلام بلند شد و قلمرو آن در اثر فتوحات عظيمي كه در عهد وي رخ داد، گسترش يافت. مسلمانان از تعمق در مسائل علمي و روابط علوم و ترقي در مدارج آن باز ماندند، حال يا بدين جهت بود و يا براي اينكه خود را نيازمند به توسعه علم و بسط مسائل علمي نمي‌دانستند، چون در آن روزگاران علم چيزي نبود كه فضيلت و اهميتش براي بشر معلوم شده باشد، و به همان مقدار براي انسان محسوس بود كه آثار آن را ديده باشند، و معلوم است كه علمي كه اثر محسوسي براي بشر آن روز داشته همان صنعت بوده، امتي آن را در امتي ديگر مي‌ديده و مي‌شناخته.
از سوي ديگر با فتوحات پي در پي و پر اهميتي كه نصيب عرب گرديد آن غريزه‌هاي جاهلانه عرب كه در اثر تربيت اسلامي فروكش شده بود، بار ديگر سر به طغيان كشيد، غرورها و نخوت‌ها بار ديگر سركشي آغاز كرد و در نتيجه به تدريج و آرام آرام روحيه امتهاي مستكبر و استعمارگر را به خود گرفتند، شاهد اين مطلب شيوع تقسيم و پاره پاره شدن امت اسلام آن روز است، به عرب و غير عرب (به اين معنا كه امت عرب نعمت عظماي اسلام و اين دين نجات بخش را به حساب خود حساب كرد، و غير عرب را موالي- بردگان- لقب داد) شاهد ديگرش رفتار معاويه است كه در آن ايام والي شام بود، و حكومت اسلامي را رنگ سلطنت داد، و در بين مسلمانان چون قيصرهاي روم رفتار كرد، شواهد بسيار ديگري بر اين معنا هست كه تاريخ از لشگريان اسلام ضبط نموده و همين روش خلق و خوي مسلمانان را عوض كرد و معلوم است كه نفسيات آن چناني در سير علمي و مخصوصا در تعليمات قرآني اثر گذاشت.
و آن مقدار معارفي كه از دين داشتند و سير علمي تا آن حدي كه در سابق پيش رفته بود متوقف شد، يعني اشتغالات علميشان منحصر در قرائت قرآن بود، قرائتي منسوب به زيد بن ثابت و قرائتي منسوب به ابي و ابن مسعود و غير آنان بود.
و اما حديث در آن زمان به نحو چشمگيري رواج يافت و نقل و ضبط احاديث بسيار شد، به حدي كه عمر بعضي از صحابه را از نقل حديث نهي كرد، زيرا او زياده از حد حديث گفته بود، از سوي ديگر عده‌اي از اهل كتاب به اسلام در آمدند و محدثين كه كارشان نقل حديث بود
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 446
مطالب بسياري از آنان در باره اخبار كتابهايشان و داستانهاي انبيايشان و امتهايشان را شنيدند و شنيده‌هاي خود را با آنچه از احاديث كه از رسول خدا (ص) شنيده و حفظ كرده بودند مخلوط نموده، و جعل احاديث دروغين و دستبرد در احاديث صحيح را شروع كردند كه امروز در ميان احاديثي كه از طرق صحابه و راويان صدر اول از رسول خدا (ص) نقل شده مقدار بسيار زيادي از اين كلمات دروغين و بريده بريده يافت مي‌شود كه قرآن كريم به ظاهر الفاظش آنها را دفع مي‌كند و عمده سببي كه باعث اين دستبردها شد چند امر بود.
اول احترام بسيار زيادي بود كه مردم براي همنشيني رسول خدا (ص) و براي حفظ حديث معتقد بودند، و حتي افرادي را هم كه رسول خدا (ص) را نديده بودند و تنها از اصحاب آن جناب احاديثي نقل مي‌كردند مزيتي بر ساير مردم قائل بودند، و آنان را تعظيم مي‌كردند، و همين جهت باعث شد كه هر كسي- چه لايق و چه نالايق- براي اينكه در بين جامعه سر و گردني از سايرين بلندتر داشته باشد، به نقل حديث پرداخته و خود را محدث و راوي قلمداد كند، حتي كساني هم كه يهودي بودنشان يا نصراني بودنشان مسلم بود با اين حال به صرف اينكه حديث نقل مي‌كرد در جامعه آن روز جا مي‌افتاد و محترم مي‌شد، و قهرا براي اينكه اين محدث از آن ديگري جلو بزند و محترم‌تر شود هر چه از دهانش در مي‌آمد به عنوان حديث مي‌گفت.
عامل دوم جعل حديث، حرص شديدي بود كه اين افراد در حفظ حديث داشتند همين حرص در حفظ حديث و نقل آن نمي‌گذاشت كه در باره درستي و نادرستي حديث و تدبر در معناي آن و مخصوصا عرضه كردن آن بر كتاب خدا دقت كنند، با اينكه قرآن كريم اصل دين بود و ساختمان دين بر اين پايه و اصل نهاده شده بود، فروع دين از اين اصل ريشه مي‌گرفت، رسول خدا (ص) هم بطوري كه در نقل معتبر آمده سفارش اكيد كرده بود كه هر سخني را از هر كسي نپذيرند، بلكه شنيده‌هاي خود را بر قرآن كريم عرضه كنند، در صورتي كه مخالف قرآن بود رهايش كنند، و در حديث معتبر فرموده بود:" ستكثر علي القاله" بزودي حديث تراشان عليه من زياد مي‌شوند و احاديثي ديگر از اين قبيل.
همين معنا فرصتي شد براي اينكه احاديث جعلي و دروغيني در مورد صفات خدا و اسماء و افعال او و نيز در باره لغزشهايي كه به انبياي گرامي نسبت داده شده، و اعمال زشت كه به رسول خدا (ص) نسبت داده شده و آن جناب را مشوه جلوه داده، و در باره خرافاتي در خلقت و ايجاد و داستانهاي دروغيني از امتهاي گذشته و در باره تحريف شدن قرآن و مسائل ديگري از اين قبيل در دست و دهنها بگردد، احاديثي كه دست كمي از خرافات تورات و انجيل ندارد.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 447
نتيجه اين وضع آن شد كه تقدم و عمل در بين قرآن و حديث تقسيم شود، يعني تقدم و احترام صوري از آن قرآن و اخذ و عمل از آن حديث شود، و در اندك مدتي قرآن از حيث عمل متروك گردد، و اين سيره نكوهيده يعني مسامحه در عرضه حديث بر قرآن، هم چنان در بين امت استمرار يافت و تا به امروز نيز عملا استمرار يافته، هر چند كه امت آن را به زبان انكار نموده و ناپسند مي‌داند، قرآن كريم نيز از آن پيشگويي كرده و فرموده كه رسول خدا (ص) در قيامت خواهد گفت پروردگارا امت من قرآن را متروك گذاشتند، الا عده‌اي قليل كه در هر عصري از اين انحراف دور ماندند. «1»
و همين مسامحه و سهل‌انگاري عينا يكي از اسبابي بود كه باعث شد بسياري از خرافات قومي و قبيله‌اي كه هر قومي در قديم به آن معتقد بودند بعد از مسلمان شدنش نيز به عنوان يك اعتقاد ديني باقي بماند، آري مثل معروف مي‌گويد:" الداء يجر الداء" درد، دردي ديگر مي‌زايد.
عامل سوم در جعل احاديث ماجرايي بود كه بعد از رحلت رسول خدا (ص) در مساله خلافت پيش آمد و اراي عامه مسلمين در باره اهل بيت آن جناب مختلف گرديد، عده‌اي طبق دستور رسول خدا (ص) به آن حضرات تمسك جسته، و به آنان عشق ورزيدند، جمعي ديگر از آن حضرات روي گردانيده و اعتنايي به امر آنان و مكانتشان به علم قرآن نكردند و براي آگاهي و يادگيري علم قرآن به غير آن حضرات مراجعه نمودند، جمعي ديگر با آن حضرات دشمني نموده، با جعل احاديثي دروغين به آنان بدگويي كردند، با اينكه رسول خدا (ص) در مواقفي و كلماتي كه احدي از مسلمانان در صحت آنها و در دلالت آنها ترديد نكرده، سفارش فرموده بود كه علم دين را از اهل بيت او بگيرند، و چيزي به اهل بيت او نياموزند، و اينكه اهل بيت آن جناب از همه امت به كتاب خدا آگاه‌ترند، و نيز به امت فرمود كه اهل بيتش هرگز در تفسير قرآن خطا نمي‌كنند و در فهم قرآن دچار اشتباه نمي‌شوند و در حديث معروف به ثقلين كه بطور تواتر نقل شده، و احدي در آن ترديد نكرده، و فرمود: من از ميان شما مي‌روم و به جاي خود دو چيز بس گرانمايه مي‌گذارم، يكي كتاب خدا و ديگر عترتم را، و اين دو، تا ابد با همند و از يكدگر جدا نخواهند شد، تا بر لب حوض كوثر بر من در آيند، (تا آخر حديث) و در بعضي از طرق همين حديث آمده كه سپس
__________________________________________________
(1)"سوره فرقان، آيه 30".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 448
فرموده: چيزي به اهل بيت من نياموزيد كه آنان اعلم از شمايند، و نيز در حديثي مستفيض كه بسيار نقل شده فرموده:" هر كس قرآن را به رأي خود (يعني بدون سؤال از اهل بيت) (ع) تفسير كند- بايد كه جاي خود را آماده در دوزخ بداند"، كه بحث آن در سابق يعني در جلد سوم اين كتاب در بحث‌هاي محكم و متشابه گذشت.

[اعراض از اهل بيت (ع) بزرگترين شكاف را در نظام تفكر اسلامي پديد آورد] ..... ص : 448

و اين اعراض از اهل بيت (ع) بزرگترين شكافي بود كه در نظام تفكر اسلامي پديد آمد و باعث شد علم قرآن و طريقه تفكري كه قرآن به سوي آن مي‌خواند در بين مسلمانان متروك و فراموش شود، شاهد بسيار روشن آن اين است كه در جوامع حديث كمتر به احاديثي بر مي‌خوريم كه از امامان اهل بيت روايت شده باشد، آري اگر شما خواننده محترم از يك سو مقام و منزلتي كه اهل حديث در زمان خلفا داشتند، و حرص و ولعي كه مردم در اخذ و شنيدن حديث از خود نشان مي‌دادند در نظر بگيري، و از سوي ديگر در بين دهها هزار حديثي كه در جوامع حديث گرد آوري شده احاديث منقوله از علي و حسن و حسين در ابواب مختلف معارف دين و مخصوصا در تفسير نقل شده بشماري آن وقت انگشت حيرت به دندان خواهي گزيد (كه خدايا چطور شد فلان صحابه كه بيش از دو سه سال رسول خدا (ص) را نديد دهها هزار حديث دارد، ولي اهل بيت رسول خدا (ص) كه در خلوت و جلوت و در كودكي و جواني در سفر و حضر با آن جناب بودند حديث چنداني در جوامع ندارند؟!!) و چرا صحابه حتي يك حديثي از اهل بيت نقل نكردند؟ و چرا تابعين يعني طبقه دوم مسلمين رواياتي كه از آن حضرات نقل كرده‌اند از صد تجاوز نمي‌كند؟ و چرا حسن بن علي (با اينكه خليفه ظاهري نيز بود) احاديثش به ده عدد نمي‌رسد؟ و چرا از حسين بن علي حتي يك حديث ديده نمي‌شود؟ با اينكه بعضي‌ها تنها روايات وارده در خصوص تفسير را آمار گرفته‌اند به هفده هزار بالغ شده، كه تنها جمهور آنها را نقل كرده‌اند، كه سيوطي آنها را در كتاب اتقانش آورده و گفته اين عدد رواياتي است كه در تفسير ترجمان القرآنش كه الدر المنثور خلاصه آن است آورده و روايات وارده در ابواب فقه نيز همين نسبت را دارد، و بعضي از آمارگران از اين قبيل احاديث تنها به دو حديث برخورده‌اند كه در ابواب مختلف فقه از حسين (ع) روايت شده، و چرا بايد چنين باشد؟.
آيا علتي جز اين مي‌تواند داشته باشد كه مردم از اهل بيت دوري كردند، و از حديث آنان اعراض نمودند؟ و يا اگر از آنان حديث گرفتند و بسيار هم گرفتند ليكن در دولت اموي به خاطر دشمني كه امويان با اهل بيت داشتند آن احاديث از بين رفت و به فراموشي سپرده شد؟
نمي‌دانيم.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 449
اما اين قدر هست كه كنار زدن علي (ع) و شركت ندادن آن جناب در جمع قرآن در اوائل رحلت رسول خدا (ص)، و در اواخر عهد عثمان و نيز تاريخ حسن و حسين احتمال اول را تاييد مي‌كند.
اين حق‌كشي‌هايي كه امت اسلام و يا حكومت اموي در باره علي (ع) نمودند كار را بدان جا كشانيد كه نه تنها تمامي احاديث آن جناب مورد اعراض واقع شد، بلكه بعضي‌ها حتي نهج البلاغه را نيز انكار كردند، كه كلام آن جناب باشد، آري خطبه‌هاي برجسته و غراي نهج البلاغه مورد سؤال و ترديد قرار گرفت، ولي خطبه بتراء زياد بن ابيه و اشعاري كه يزيد در باره شراب سروده جاي هيچ اختلافي نبود و حتي دو نفر هم در باره آنها اختلاف نكردند.
اهل بيت پيغمبر هم چنان مظلوم و مقهور بودند، و احاديثشان متروك بود، تا آنكه امام باقر و امام صادق (ع) در يك برهه‌اي از زمان يعني در دوره انتقال حكومت از بني اميه به بني العباس قيام نموده آنچه از احاديث پدران بزرگوارشان به دست فراموشي سپرده شده بود براي مردم بيان كردند و آنچه از معارف اسلام كه مندرس گشته اثري از آن نمانده بود براي مردم بيان كردند. اما مع الاسف احاديثي كه آن دو بزرگوار و ساير امامان از پدران خود نقل نموده در اختيار امت اسلام نهادند، نيز از دسيسه و دستبرد سالم نماند، همانطور كه در كلمات رسول خدا (ص) دست بردند، كلمات آن حضرات نيز مورد دستبرد قرار گرفت، به شهادت اينكه خود آن دو بزرگوار به اين معنا تصريح نموده، چند نفر از وضاعين و حديث تراشان را براي مردم نام بردند، مانند مغيرة بن سعيد، و ابن ابي الخطاب، و ... و بعضي ديگر از ائمه (ع) بسياري از رواياتي كه از رسول خدا (ص) و از خود ايشان در دست و دهن‌ها افتاده بود انكار نموده و به شيعيان خود دستور فرمودند هر حديثي كه از ما براي شما نقل مي‌شود بر قرآن عرضه كنيد، آنچه موافق با قرآن است بگيريد، و آنچه مخالف است رها كنيد.
اما مردم مگر افرادي انگشت شمار به اين دستور عمل ننمودند، و مخصوصا به رواياتي كه در غير مورد مسائل فقهي بود بدون عرضه آنها بر قرآن پذيرفتند، و رفتار عامه مردم شيعه در قبول هر سخني كه جنبه حديث داشت رفتار عامه مردم سني در مورد احاديث نبوي بود.
و حتي عامه شيعه در اين امر آن چنان افراط كردند كه جمعي قائل شدند به اينكه ظواهر قرآن حجت نيست، ولي كتابهايي ديگر از قبيل مصباح الشريعه و فقه الرضا و جامع الاخبار حجت است، و افراط را از اين حد نيز گذرانده به جايي رساندند كه گفتند: حديث هر چند كه
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 450
مخالف صريح قرآن باشد مي‌تواند قرآن را تفسير كند، و اين حرف نظير و هم سنگ سخني است كه بيشتر اهل سنت گفته‌اند، و آن اين است كه حديث اصلا مي‌تواند قرآن را نسخ كند، و به نظر مي‌رسد قضاوتي كه دانشمندان در باره رفتار امت اسلام كرده‌اند قضاوت درستي باشد، آنها گفته‌اند: اهل سنت كتاب را گرفتند و عترت را رها كردند و سر انجام كارشان بدانجا كشيده شد كه كتاب هم از دستشان رفت، و شيعه عترت را گرفته كتاب را رها كردند، و سر انجام كارشان بدينجا كشيده شد كه عترت هم از دستشان رفت، پس مي‌توان گفت كه امت اسلام بر خلاف دستور صريح رسول خدا (ص) كه فرموده:" اني تارك فيكم الثقلين ..."، هم قرآن را از دست دادند، و هم عترت را، هم كتاب را و هم سنت را.
اين راهي كه امت در مورد حديث پيش گرفت يكي از عواملي است كه در قطع رابطه علوم اسلامي يعني علوم ديني و ادبي از قرآن كريم اثري به سزا داشت، با اينكه همه آن علوم به منزله شاخ و برگها و ميوه‌هاي درخت طيبه قرآن و دين بود، درختي كه اصلش ثابت و فرعش در آسمان است و به اذن پروردگارش ميوه‌اش را در هر آني مي‌دهد، چون اگر در باره اين علوم دقت به خرج دهي خواهي ديد كه طوري تنظيم شده كه پيدا است گويي هيچ احتياجي به قرآن ندارد، حتي ممكن است يك محصل همه آن علوم را فرا بگيرد متخصص در صرف و نحو بيان و لغت و حديث و رجال و درايه و فقه و اصول بشود، و همه اين درسها را تا آخر بخواند و قهرمان اين علوم نيز گردد، و حتي به پايه اجتهاد نيز برسد، ولي قرآن را آن طور كه بايد نتواند قرائت كند، و يا به عبارتي اصلا دست به هيچ قرآني نزده باشد، پس معلوم مي‌شود از اين ديدگاه هيچ رابطه‌اي ميان آن علوم و ميان قرآن نيست و در حقيقت مردم در باره قرآن به جز قرائت هيچ وظيفه‌اي ندارند، و العياذ باللَّه قرآن ارزشي جز خواندن و يا آويزان كردن به گردن نوزاد- تا از حوادث ناگوار محفوظ بماند- ندارد، پس شما خواننده عزيز اگر از اين قسم مسلمانان هستي عبرت بگير و در رفتارت با قرآن تجديد نظر كن، حال بر سر سخن آمده و مي‌گوئيم.

[علم حديث و علم كلام در زمان خلافت عمر و سپس در زمان خلافت امير المؤمنين و سپس در دوران بني اميه] ..... ص : 450

بحث در باره قرآن كريم و در باره حديث در زمان عمر آن سرگذشتي را داشت كه شنيديد، و اما در عهد خلافت عمر دامنه علم كلام رو به وسعت نهاد، و علتش اين بود كه در اثر فتوحات بسيار وسيعي كه نصيب امت اسلام شد قلمرو سرزمين اسلام گسترش يافته و بالطبع اختلاط مسلمانان با غير مسلمانان و صاحبان آئين‌ها و مذاهب ديگر، بيشتر شد و در بين آنان علمايي و احباري و اسقف‌هايي و بطريق‌هايي اهل بحث بودند كه مي‌خواستند در باره اديان و مذاهب بحث كنند، در نتيجه بحثهاي كلامي اوج گرفت، ولي در آن ايام اين بحثها تدوين نشد، چون مي‌بينيم در كتب رجال علمايي از فن كلام كه شرح حالشان آمده، همه بعد از اين عصر و تاريخ بوده‌اند.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 451
تا آنكه دوره خلافت عثمان رسيد، و عثمان با آن همه سر و صدايي كه عليهش بپا شد، و شورشي كه مردم بر او كردند هيچ كاري از پيش نبرد و تنها توفيقي كه يافت اين بود كه قرآنهاي متعددي كه بين مردم بود جمع آوري نموده و منحصر در يك نسخه كرد.
و امر به همين منوال بود تا زمان خلافت علي (ع) رسيد، تمام ايام خلافت آن حضرت نيز به اصلاح مفاسد دوره‌هاي قبلي و به حل اختلافات داخلي و به اداره جنگهاي پي در پي و ناشي از آن اختلافها سپري شد.
چيزي كه هست آن جناب با همه آن گرفتاريها توانست كليات علم نحو را تدوين نموده و به يكي از صحابه‌اش بنام ابو الاسود دوئلي دستور دهد تمامي جزئيات قواعد نحو را گرد آورد، و ديگر در ساير علوم نتوانست قدمي بر دارد، جز اينكه خطبه‌ها و احاديثي براي مردم القاء كرد كه در آنها مواد اوليه معارف ديني و اسرار نفيس قرآني بطور جامع نهفته بود، البته بحثهايي كلامي نيز داشته كه در جوامع حديث ضبط شده.
در خصوص قرآن و حديث امر به همان منوال بود تا دوران سلطنت بني اميه سپري شد، و عباسي‌ها روي كار آمدند، و خلاصه تا اوائل قرن چهارم از هجرت كه تقريبا آخر دوران زندگي ائمه اثني عشر شيعه بود حادثه مهمي در طريق بحث از قرآن و حديث رخ نداد، غير از آن رفتاري كه معاويه در خاموش كردن نور اهل بيت (ع) و محو آثار آنان داشت و به اين منظور دستور داد افرادي (بيشمار در مذمت اهل بيت و فضائل خود او و همدستانش) احاديثي جعل كنند، حادثه ديگر اينكه در اين عهد حكومت ديني به سلطنت استبدادي و سنت اسلامي به سيطره امپراطوري مبدل شد، حادثه سوم اين بود كه در عهد حكومت عمر بن عبد العزيز و از ناحيه وي دستور صادر شد كه احاديث در مجموعه‌اي نوشته شود و اين اولين باري است كه احاديث نوشته مي‌شود، چون تا آن روز احاديث به روي كاغذ نيامده بود، و تنها در حافظه اشخاص ضبط مي‌شد.
و در اين برهه از زمان، ادبيات زبان عرب به منتهي درجه رواجش رسيد كه آغاز آن در زمان معاويه بود، چون او بسيار اصرار داشت كه شعر را ترويج كند، بعد از او ساير پادشاهان اموي و عباسي نيز اين روش را دنبال كردند و ترويج شعر تا به آنجا رسيد كه در برابر يك شعر زيبا و يا يك نكته ادبي، صدها هزار دينار جائزه مي‌دادند و مردم يكسره به سوي سرودن شعر و روايت شعر و اخبار عرب و تاريخ آن روي آوردند، و از اين راه اموال بسيار هنگفتي به چنگ مي‌آوردند، منظور اين پادشاهان از ترويج شعر، تحكيم موقعيت خودشان بود. اموي‌ها
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 452
مي‌خواستند با مدح مداحان موقعيت خود را در برابر بني هاشم تحكيم بخشند و عباسي‌ها مي‌خواستند خود را در مقابل بني فاطمه مطرح كنند، و اگر دانشمندان را اكرام و احترام مي‌كردند باز به همين منظور بود مي‌خواستند به اين وسيله مردم را تحت سيطره خود در آورده و به هر نحوي كه دلشان مي‌خواست در بين مردم حكومت و زور گويي كنند.
نفوذ شعر و ادب در مجتمع علمي مسلمانان به حدي رسيد كه بسياري از علما در مسائل عقلي و يا بحث‌هاي علمي به شعر يك شاعر تمثل مي‌جستند و آن گاه هر حكمي كه مي‌خواستند مي‌كردند و بسيار مي‌شد كه مطالب علمي و نظري را بر پايه مسائل لغوي پي نهاده و حد اقل قبل از ورود در بحث، اول در باره اسم موضوع، بحث لغوي نموده و سپس وارد بحث علمي مي‌شدند، همه اينها اموري است كه آثار عميقي در طرز فكر دانشمندان و منطقشان و سير عمليشان داشته است.

[پيدايش دو مسلك كلامي متفاوت:" معتزله" و" اشاعره"] ..... ص : 452

در همين ايام بود كه بحث‌هاي كلامي نيز رواج يافت، و در باره آن كتابها و رساله‌ها نوشته شد، و چيزي از تاريخ پيدايش آن نگذشته بود كه دانشمندان علم كلام به دو گروه يعني فرقه اشاعره و فرقه معتزله تقسيم شدند، البته اصول افكارشان در زمان خلفا و بلكه در زمان رسول خدا (ص) موجود بود، احتجاجهايي كه از علي (ع) در مساله جبر و تفويض و مساله قدر و استطاعت و مسائلي غير اينها روايت شده دليل بر اين مدعا است، و نيز رواياتي كه در اينگونه مسائل از شخص رسول خدا (ص) نقل شده است، مانند اين حديث كه فرموده:" لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين" «1» و يا فرموده:" القدرية مجوس هذه الامة" «2».
چيزي نگذشت كه اين دو طائفه هر يك به امتياز مسلكي از طائفه ديگر ممتاز شد، و آن اين بود كه معتزله عقل را در مسائل علمي بر ظواهر ديني ترجيح داده و حاكم كردند، مثلا قائل به حسن و قبح عقلي، و قبح ترجيح بدون مرجح و قبح تكليف‌هاي شاق و بيرون از حد طاقت شدند و نيز قائل به استطاعت و تفويض و اقوالي ديگر گرديدند، در مقابل آنان اشاعره ظواهر ديني را بر حكم عقل حكومت داده، مثلا گفتند عقل از خودش حكم به هيچ حسن و قبحي ندارد، خوب آن است كه شرع بگويد خوب است، و بد آن است كه شرع آن را بد دانسته باشد، و نيز گفتند ترجيح بلا مرجح جائز است، و بشر هيچ استطاعتي از خود ندارد، و بشر مجبور در
__________________________________________________
(1)نه جبر درست است و نه تفويض بلكه حق مطلب چيزي است متوسط بين آن دو.
(2)قدري مذهبان، مجوسان اين امتند. (بحار الانوار ج 5 ص 6)
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 453
افعال خويش است، و كلام خدا قديم است و اقوالي ديگر نظير اينها كه در كتب آنان ضبط شده.
سپس فن كلام را مدون و مرتب كرده و براي آن اصطلاحاتي درست نمودند، بنا گذاشتند كه وقتي فلان كلمه را به كار مي‌بريم منظور فلان معنا است، و مسائل غير كلامي نيز بر آن افزودند تا در مباحث معنون به عنوان امور عامه، از فلاسفه عقب نمانند، و البته اين بعد از زماني بود كه كتب فلسفه به زبان عربي ترجمه شد و درس دادن و درس خواندنش در بين مسلمانان شايع گشت، و اينكه بعضي گفته‌اند: ظهور علم كلام در اسلام و منشعب شدنش به دو شعبه" اعتزال" و" اشعريت" بعد از انتقال فلسفه به عرب بود درست نيست، دليل بر نادرستي آن وجود مسائل و آراي متكلمين در خلال رواياتي است كه صدور آن قبل از تاريخ انتقال فلسفه بوده.
روش اعتزال از روز اول پيدايشش تا اوائل عهد عباسيان يعني اوائل قرن سوم هجري روز به روز به جمعيت و طرفدارانش افزوده مي‌شد، و شوكت و ابهت بيشتري به خود مي‌گرفت ولي از آن تاريخ به بعد رو به انحطاط و سقوط نهاد، تا آنكه پادشاهان ايوبي همه طرفداران اين مكتب را از بين بردند، و مكتب اعتزال به كلي منقرض گرديد و كساني كه در عهد ايوبيان و بعد از آن به جرم داشتن اين مكتب كشته شدند آن قدر زياد بودند كه عدد كشته‌هايشان را كسي جز خداي سبحان نمي‌داند در اين زمان بود كه جو بحثهاي كلامي براي اشعريها صاف و بدون مزاحم شد، و اشاعره در مذهب خود توغل و پيشرفت كردند، و با اينكه فقهاي آنان در آغاز ادامه اين بحثها را گناه مي‌دانستند، همواره و تا به امروز در بين آنان رائج مانده است.

[سبقت شيعه بر اشاعره و معتزله در بحث‌هاي كلامي] ..... ص : 453

قبل از معتزله و اشاعره شيعه در همان ابتداي طلوعش به بحثهاي كلامي پرداخت يعني بعد از رحلت رسول خدا (ص) رقم عمده‌اي از بزرگان صحابه چون سلمان و ابي ذر و مقداد و عمار و عمرو بن الحمق و غير آنان و از بزرگان تابعين امثال رشيد حجري و كميل و ميثم تمار و ساير علويين آغازگر اين بحثها بودند، كه همه آنان به دست امويان كشته شدند، ولي در زمان امام محمد باقر و امام جعفر صادق (ع) مجددا تشكلي يافته، و آوازه‌شان بلند گرديد و بحثهاي كلامي را شروع كردند، و به تاليف كتابها و رساله‌ها پرداختند با اينكه تحت سيطره و قهر حكومت‌هاي جابر بودند، و همواره از ناحيه حكومت‌ها سركوب مي‌شدند، مع ذلك دست از كوشش خود بر نداشتند، تا آنكه در زمان حكومت آل بويه كه تقريبا قرن چهارم هجرت بود امنيتي نسبي به دست آوردند، ولي دوباره در اثر فشار حكومت‌ها دچار خفقان شدند تا آنكه با ظهور دولت صفويه در ايران جو علم و پژوهش براي آنان صاف گرديد كه
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 454
تا به امروز اين صفاي جو و آزادي قلم و بحث ادامه دارد.
سيماي بحث كلامي در شيعه شبيه‌تر به سيماي بحث كلامي معتزله است تا سيماي بحث اشاعره، به همين جهت بسيار اتفاق مي‌افتد كه بعضي از آراي اين دو مكتب تداخل مي‌كنند نظير بحث پيرامون حسن و قبح، و مساله ترجيح بدون مرجح، و مساله قدر، و مساله تفويض، و باز به همين جهت امر بر بعضي از مردم (يعني اهل تسنن) مشتبه شده، هر دو طائفه را يعني شيعه و معتزله را يك مكتب و در بحث كلامي مكتب داراي يك طريقه دانسته‌اند، و بسيار اشتباه كرده‌اند، براي اينكه اصولي كه از ائمه اهل بيت (ع) روايت شده كه معتبر در نظر شيعه تنها همين اصول است هيچ سازشي با مذاق معتزله ندارد.
و بر هر تقدير فن كلام فن شريفي است كه كارش دفاع از حريم معارف حقه ديني است، چيزي كه هست متكلمين از مسلمانان- چه شيعيانشان و چه اهل سنتشان- طريق بحث را درست نرفته‌اند و نتوانسته‌اند بين احكام عقلي و احكام مقبول در نظر خصم فرق بگذارند، كه ان شاء اللَّه توضيح اين اشتباه بطور اختصار مي‌آيد.

[راه يافتن علوم قديميان در ميان مسلمين و علل جبهه گيري علماي اسلام در برابر افكار جديد] ..... ص : 454

در همين اوان بود كه علوم قديميان يعني منطق، و رياضيات، طبيعيات، الهيات، طب، و حكمت عملي به زبان عربي ترجمه شد، و در عرب شايع گرديد، و اين انتقال يك قسمت از آن در عهد امويان صورت گرفته بود و در اوائل عهد عباسيان به حد كمال رسيد، صدها كتاب از كتب يوناني و رومي و هندي و فارسي و سرياني به عربي ترجمه شد و مردم به خواندن و فراگيري آن علوم روي آورده، چيزي نگذشت كه خود صاحب نظر شدند و كتابها و رساله‌ها به رشته تحرير در آوردند و اين باعث خشم علما شد، مخصوصا وقتي مي‌ديدند كه ملحدان يعني دهري مسلكها و طبيعي مذهبان و پيروان ماني و ملل ديگر دست به دست هم داده به جنگ با اسلام برخاسته‌اند و نيز مسائل مسلم و ضروري دين را انكار مي‌كنند، خشمشان بيشتر گرديد، از اين بدتر آنكه مي‌ديدند خود مسلمانان فيلسوف نما، شروع كردند به عيب گويي و خرده گيري از معارف دين و از افكار متدينين و اهانت و عيب جويي به اصول اسلام و معالم طاهره شرع، (و معلوم است كه هيچ دردي جانكاه‌تر از جهل نيست).
از جمله اموري كه خشم علماي اسلام را بيشتر مي‌كرد اين بود كه مي‌شنيدند در پاره‌اي مسائل ديني كه ارتباط و ابتنايي با مسلميات علم هيات و طبيعيات دارد طبق آن نظريه‌هاي مسلم در اين علوم حكم مي‌كردند، و مساله را با اينكه برهاني نبود بلكه جدلي و از مسلمات بود، شكل برهان مي‌دادند و دهري مذهبان و امثال آنان كه در آن روزها خود را فيلسوف جا زده بودند امور ديگر از اباطيل خود را به اين مسائل مي‌افزودند، نظير مساله تناسخ
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 455
و محال بودن معاد، مخصوصا معاد جسماني، و با اينگونه مسائل و مسائل قبلي اسلام و ظواهر دين را مي‌كوبيدند، و چه بسا بعضي از آنان گفته باشند كه دين عبارت است از مجموعه‌اي از چند وظيفه تقليدي و بدون دليل كه انبيا آنها را به منظور تربيت و تكميل عقول ساده‌لوحان آورده‌اند، و اما افراد تحصيل كرده و به اصطلاح فيلسوف كه كارشان كنكاش و بررسي علوم حقيقي است احتياجي به اين مسائل تقليدي ندارند، و با اينكه خود صاحبان نظريه هستند و در طريق استدلال ابتكاراتي دارند، چه حاجت به آورده‌هاي انبيا دارند. و اين غرور كفرآلودشان فقها و متكلمين را وادار كرد تا در برابر اين فيلسوف‌نماها جبهه‌گيري نموده، به هر وسيله‌اي كه برايشان ممكن بود آنان را سركوب و رشته‌هايشان را پنبه كنند يا به وسيله استدلال و محاجه رو در رو و يا شوراندن مردم عليه آنان و يا بيزاري جستن از ايشان و تكفير كردنشان با آنان مقابله نمايند تا در آخر در زمان متوكل عباسي توانستند سورت و تندي آنان را شكسته، جمعشان را متفرق و كتبشان را نابود كنند، و چيزي نمانده بود كه فلاسفه نيز به آتش آنان سوخته به كلي منقرض شوند تا آنكه معلم دوم ابو نصر فارابي كه به سال سيصد و سي و نه در گذشته و بعد از او ابو علي سينا شيخ الرئيس حسين بن عبد اللَّه بن سينا كه به سال چهار صد و بيست و هشت در گذشته و غير اين دو از فلاسفه بنام چون ابي علي ابن مسكويه و ابن رشد اندلسي و غير آن دو، بار ديگر به فلسفه آبرويي دادند، و از انقراض آن جلوگيري كردند و از آن به بعد نيز سرنوشتي مانند سابق داشت، زماني بازارش كساد مي‌شد و كمتر افرادي به تعلم و ياد گيري آن مي‌پرداختند، و زماني ديگر رونق مي‌گرفت.
گو اينكه فلسفه در اول به زبان عربي ترجمه شد و به عرب منتقل گرديد، ولي در بين نژاد عرب كسي بنام فيلسوف مشهور نشد، الا افرادي بسيار اندك مانند كندي و ابن رشد، و بيشتر قلمرو آن در ايران بود و متكلمين از مسلمانان هر چند با فلسفه مبارزه مي‌كردند، و فيلسوفها را به خشن‌ترين وجهي سركوب مي‌نمودند، ليكن در عين حال اكثريت آنان منطق را قبول كرده، و در باره علم منطق رساله‌ها و كتابها تاليف كردند، چون آن را مطابق با طريق تفكر فطري مي‌يافتند.
ليكن همانطور كه قبلا تذكر داديم در استعمال منطق خطا رفتند، و حكم حدود حقيقي و اجزاي آن را آن قدر توسعه دادند كه شامل امور اعتباري نيز شد، (با اينكه منطق سر و كاري با اعتباريات كه زمان و مكان و نژاد و عوامل ديگر در آن تاثير گذاشته در هر جايي و زماني و قومي شكل خاصي به خود مي‌گيرد ندارد، سر و كار منطق تنها با امور حقيقي و واقعي است)، ولي متكلمين فنون منطق و از آن جمله برهان را در قضاياي اعتباريه نيز به كار بردند، با اينكه امور
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 456
اعتباري سر و كار با قياس جدلي دارد، مثلا مي‌بيني كه در موضوعات كلام از قبيل حسن و قبح و ثواب و عقاب و حبط عمل و فضل، سخن از جنس و فصل و حد و تعريف دارند، در حالي كه جنس و فصل و حد ربطي به اين امور ندارد، (زيرا از حقايق عالم خارج نيستند، بلكه اموري هستند قرار دادي)، و نيز در مسائل علم اصول و علم كلام كه مربوط به فروع دين و احكام فرعي آن است سخن از ضرورت و امتناع به ميان مي‌آورند، و اين عمل در حقيقت به خدمت گرفتن حقائق است در اموري اعتباري، و نيز در اموري كه مربوط به خداي تعالي است گفتگو از واجب و حرام نموده، مثلا مي‌گويند بر خدا واجب است كه چنين كند، و قبيح است كه چنان كند، همچنين اعتباريات را بر حقايق حاكم كرده و اين عمل خود را برهان مي‌نامند، در حالي كه بر حسب حقيقت چيزي جز قياس شعري نيست.
افراط و تندروي در اين باب به حدي رسيد كه يكي از آنان گفته بود خداي سبحان ساحتش منزه‌تر از آن است كه در حكمش و در عملش اعتبار كه چيزي جز وهم نيست و حقيقتش همان موهوم بودنش است راه پيدا كند، و چون چنين است پس آنچه كه او سبحانه و تعالي ايجاد كرده و يا شريعتي كه تشريع نموده همه اموري حقيقي و واقعي هستند، يكي ديگرشان گفته خداي سبحان تواناتر از آن است كه حكمي را تشريع بكند و آن گاه در اقامه برهان بر اينكه چرا آن حكم را تشريع كرده عاجز بماند، پس برهان (بر خلاف آنچه فلاسفه منحصر در تكوينياتش دانسته‌اند) هم در مورد تكوينيات و حقائق خارجي كار برد دارد و هم در مورد تشريعيات، و از اين قبيل سخنان بيهوده كه به جان خودم سوگند يكي از مصائب علم و اهل علم است زياد گفته‌اند، حال اگر تنها در محفلهاي علميشان مي‌گفتند و مي‌گذشتند باز ممكن بود بگوئيم ان شاء اللَّه منظورشان اين نبوده، ولي اين حرفها را در نوشته‌هاي علمي خود آورده‌اند، كه اين مصيبت ديگر قابل تحمل نيست.

[پيدايش مكتب تصوف و رواج آن] ..... ص : 456

در همين روزگار بود كه مكتبي ديگر در بين مسلمانان خودنمايي كرد، و آن مكتب تصوف بود، كه البته ريشه در عهد خلفا داشت، البته نه به عنوان تصوف، بلكه به عنوان زهد گرايي، ولي در اوائل بني العباس با پيدا شدن رجالي از متصوفه چون با يزيد بسطامي و جنيد و شبلي و معروف كرخي و غير ايشان رسما به عنوان يك مكتب ظاهر گرديد.
پيروان اين مكتب معتقدند كه راه به سوي كمال انساني و دست‌يابي بر حقائق معارف منحصر در اين است كه آدمي به طريقت روي آورد، و طريقت (در مقابل شريعت) عبارت است از نوعي رياضت كشيدن در تحمل شريعت كه اگر كسي از اين راه سير كند، به حقيقت دست مي‌يابد، و بزرگان اين مكتب چه شيعيان و چه سنيان سند طريقت را منسوب كرده‌اند به علي بن ابي طالب (ع).
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 457
و چون اين طائفه ادعاي كرامتها مي‌كردند، و در باره اموري سخن مي‌گفتند كه با ظواهر دين ضديت داشت، و عقل هم آنها را نمي‌پذيرفت، لذا براي توجيه ادعاهاي خود مي‌گفتند اينها همه صحيح و درست است، چيزي كه هست فهم اهل ظاهر (كه منظورشان افراد متدين به احكام دين است) عاجز از درك آنها است و شنيدن آن بر گوش فقها و مردم عوام از مسلمانان سنگين است و به همين جهت است كه آن مطالب را انكار مي‌كنند و در برابر صوفيه جبهه گيري نموده از آنان بيزاري جسته و تكفيرشان مي‌كنند، و بسا شده كه صوفيان به همين جرم گرفتار حبس و شلاق و يا قتل و چوبه دار و يا طرد تبعيد شده‌اند و همه اينها به خاطر بي پروايي آنان در اظهار مطالبي است كه آن را اسرار شريعت مي‌نامند، و اگر دعوي آنان درست باشد يعني آنچه آنان مي‌گويند مغز دين و لب حقيقت بوده و ظواهر ديني به منزله پوسته رويي آن باشد و نيز اگر اظهار و علني كردن آن مغز و دور ريختن پوسته روي آن كار صحيحي بود خوب بود آورنده شرع، خودش اين كار را مي‌كرد و مانند اين صوفيان به همه مردم اعلام مي‌نمودند تا همه مردم به پوسته اكتفاء ننموده و از مغز محروم نشوند، و اگر اين كار صحيح نيست بايد بدانند كه بعد از حق چيزي به جز ضلالت نمي‌تواند باشد.
اين طائفه در اول پيدايش مكتبشان در مقام استدلال و اثبات طريقه خود بر نيامدند، و تنها به ادعاهاي لفظي اكتفاء مي‌كردند ولي بعد از قرن سوم هجري بتدريج با تاليف كتابها و رساله‌هايي مرام خود را در دلها جا دادند، و آن قدر هوادار براي خود درست كردند كه توانستند آراي خود را در باره حقيقت و طريقت علنا مطرح سازند و از ناحيه آنان انشاآتي در نظم و نثر در اقطار زمين منتشر گرديد.
و همواره عده و عده‌شان و مقبوليتشان در دلهاي عامه و وجهه‌شان در نظر مردم زيادتر مي‌شد تا آنكه در قرن ششم و هفتم هجري به نهايت درجه وجهه خود رسيدند، ولي از آنجا كه در مسير خود كجرويهايي داشتند، به تدريج امرشان رو به ضعف گرائيد و عامه مردم از آنان روي‌گردان شدند. و علت انحطاطشان اين بود كه:

[دو علت عمده انحطاط متصوفه] ..... ص : 457

اولا: هر شاني از شؤون زندگي كه عامه مردم با آن سر و كار دارند وقتي اقبال نفوس نسبت به آن زياد شد، و مردم عاشقانه به سوي آن گرويدند، قاعده كلي و طبيعي چنين است كه عده‌اي سودجو و حيله‌باز خود را در لباس اهل آن مكتب و آن مسلك در آورده، و آن مسلك را به تباهي مي‌كشند و معلوم است كه در چنين وضعي همان مردمي كه با شور و عشق روي به آن مكتب آورده بودند، از آن مكتب متنفر مي‌شوند.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 458
ثانيا: جماعتي از مشايخ صوفيه در كلمات خود اين اشتباه را كردند كه طريقه معرفت نفس هر چند كه طريقه‌اي است نو ظهور، و شرع مقدس اسلام آن را در شريعت خود نياورده، الا اينكه اين طريقه مرضي خداي سبحان است، و خلاصه اين اشتباه اين بود كه من در آوردي خود را به خداي تعالي نسبت دادند، و دين تراشيدن و سپس آن را به خدا نسبت دادن را فتح باب كردند، همان كاري را كردند كه رهبانان مسيحيت در قرنها قبل كرده و روشهايي را از پيش خود تراشيده آن را به خدا نسبت دادند، هم چنان كه خداي تعالي ماجراي آنان را نقل كرده و مي‌فرمايد:" وَ رَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها ما كَتَبْناها عَلَيْهِمْ إِلَّا ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللَّهِ فَما رَعَوْها حَقَّ رِعايَتِها" «1».
اكثريت متصوفه اين بدعت را پذيرفتند و همين معنا به آنها اجازه داد كه براي سير و سلوك رسم‌هايي و آدابي كه در شريعت نامي و نشاني از آنها نيست باب كنند، و اين سنت تراشي همواره ادامه داشت، آداب و رسومي تعطيل مي‌شد و آداب و رسومي جديد باب مي‌شد، تا كار بدانجا كشيد كه شريعت در يك طرف قرار گرفت و طريقت در طرف ديگر، و برگشت اين وضع بالمال به اين بود كه حرمت محرمات از بين رفت، و اهميت واجبات از ميان رفت، شعائر دين تعطيل و تكاليف ملغي گرديد، يك نفر مسلمان صوفي جائز دانست هر حرامي را مرتكب شود و هر واجبي را ترك كند، (و خانقاه و زاويه جاي مساجد را بگيرد، خواننده محترم اگر سفر نامه ابن بطوطه را بخواند، مي‌بيند كه در هر شهري بنائي بنام زاويه بر پا بوده، و از موقوفاتي كه داشته اداره مي‌شده، و صوفيان از هر جا وارد آن شهر مي‌شدند، در آن زاويه‌ها منزل مي‌كردند" مترجم")، كم كم طائفه‌اي بنام قلندر پيدا شدند، و اصلا تصوف عبارت شد از بوقي و منتشايي و يك كيسه گدايي، بعدا هم به اصطلاح خودشان براي اينكه فاني في اللَّه بشوند، افيون و بنگ و چرس استعمال كردند.

[بنا بر كتاب و سنت در وراي ظواهر شريعت باطني هست كه راه رسيدن به آن همانا عمل به ظواهر است] ..... ص : 458

و اما آنچه كه كتاب و سنت- كه راهنماي به سوي عقلند- در اين باب حكم مي‌كند اين است كه در ما وراي ظواهر شريعت حقائقي هست كه باطن آن ظواهر است، اين معنا از كتاب و سنت قابل انكار نيست، و نيز اين معنا درست است كه انسان راهي براي رسيدن به آن حقائق دارد، ليكن راه آن به كار بستن همين ظواهر ديني است، البته آن طوري كه حق به كار
__________________________________________________
(1)و رهبانيتي كه كشيشان از پيش خود بدعت نهادند، با اينكه ما بر آنان واجب نكرده بوديم مگر اين معنا را كه در پي تحصيل رضاي خدا باشند،- نه اينكه از گرفتن زن خودداري كنند- ولي واجب ما را آن طور كه حقش بود رعايت نكردند." سوره حديد، آيه 27".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 459
بستن است نه به هر طوري كه دلمان بخواهد و حاشا بر حكمت پروردگار كه حقايقي باطني و مصالحي واقعي باشد، و ظواهري را تشريع كند كه آن ظواهر بندگانش را به آن حقائق و مصالح نرساند، آري هميشه گفته‌اند كه ظاهر عنوان باطن، و طريق رسيدن به آن است، و باز حاشا بر خداي عز و جل كه براي رساندن بندگانش به آن حقائق طريق ديگري نزديك‌تر از ظواهر شرعش داشته باشد، و آن طريق را تعليم ندهد و به جاي آن يا از در غفلت و يا سهل‌انگاري به وجهي از وجوه ظواهر شرع را كه طريق دورتري است تشريع كند، با اينكه خود او تبارك و تعالي فرموده:" وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ" «1»، پس اين كتاب و اين شريعت هيچ چيزي را فروگذار نكرده.
حاصل سخنان ما اين شد كه طريق بحث پيرامون حقائق و كشف آن منحصر در سه طريق است، يا از راه ظواهر ديني كشف مي‌شود، و يا از طريق بحث عقلي، و يا از مسير تصفيه نفس، و مسلمانان هر طائفه يكي از اين سه طريق را سلوك كرده‌اند، در حالي كه بطور قطع يكي از اين سه راه حق و درست است، و آن دوي ديگر باطل است، براي اينكه اين سه طريق خودشان يكديگر را باطل مي‌دانند، و بينشان تنازع و تدافع هست، و در مثل مانند سه زاويه يك مثلث‌اند، كه هر قدر يك زاويه از آن سه را گشادتر كني دو زاويه ديگر تنگ‌تر مي‌شوند، و به عكس هر قدر آن دو زاويه را گشادتر كني اين يك زاويه را تنگ‌تر كرده‌اي، و اختلاف اين سه طريق بطور مسلم در كيفيت تفسير قرآن نيز اثر دارد، و تفسيري كه يك متدين و متعبد به ظواهر دين براي قرآن مي‌كند، با تفسيري كه يك فيلسوف و يك صوفي مي‌نويسد اختلاف فاحشي دارد، هم چنان كه اين اختلاف را به عيان در تفاسير مشاهده مي‌كنيم و احساس مي‌كنيم كه هر مفسري مشرب علمي خود را بر قرآن تحميل كرده و نخواسته است بفهمد كه قرآن چه مي‌گويد، بلكه خواسته است بگويد قرآن نيز همان را مي‌گويد كه من مي‌فهمم، البته اينكه گفتيم هر مفسر كليت ندارد، مفسريني انگشت شمار نيز هستند كه از اين خطا مبرا بوده‌اند.
در سابق توجه فرموديد كه كتاب آسماني- قرآن عزيز- از اين سه طريق آنچه كه حق است تصديق كرده، و باطلش را باطل دانسته و حاشا كه در اين سه طريق باطن حقي باشد و قرآن آن را نپذيرد و ظواهر قرآن با آن موافقت نداشته باشد، و حاشا بر اينكه در ظاهر و باطن قرآن حقي باشد كه برهان عقلي آن را رد كند، و نقيض آن را اثبات نمايد.

[كوشش‌هايي كه براي آشتي دادن و جمع بين ظواهر ديني، فلسفه و عرفان به عمل آمده است] ..... ص : 459

و به همين جهت است كه جمعي از علما در صدد بر آمده‌اند به مقدار بضاعت علمي كه
__________________________________________________
(1)ما كتاب را بدين جهت بر تو نازل كرديم كه بيانگر همه چيز باشد." سوره نحل، آيه 89". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 460
داشته‌اند و در عين اختلافي كه در مشرب داشته‌اند، بين ظواهر ديني و بين مسائل عرفاني نوعي آشتي و توافق بر قرار كنند، مانند محيي الدين عربي، و عبد الرزاق كاشاني، و ابن فهد، و شهيد ثاني، و فيض كاشاني.
بعضي ديگر در صدد بر آمده‌اند بين فلسفه و عرفان صلح و آشتي بر قرار سازند، مانند ابي نصر فارابي و شيخ سهروردي صاحب اشراق، و شيخ صائن الدين محمد تركه.
بعضي ديگر در اين مقام بر آمده‌اند تا بين" ظواهر ديني" و" فلسفه" آشتي بر قرار سازند، چون قاضي سعيد و غيره.
بعضي ديگر خواسته‌اند بين هر سه مشرب و مرام توافق دهند، چون ابن سينا كه در تفسيرها و ساير كتبش دارد، و صدر المتالهين شيرازي در كتابها و رساله‌هايش و جمعي ديگر كه بعد از وي بودند.
ولي با همه اين احوال اختلاف اين سه مشرب آن قدر عميق و ريشه‌دار است كه اين بزرگان نيز نتوانستند كاري در رفع آن صورت دهند، بلكه هر چه در قطع ريشه اختلاف بيشتر كوشيدند ريشه را ريشه‌دارتر كردند، و هر چه در صدد خاموش كردن اختلاف بر آمده‌اند دامنه اين آتش را شعله‌ورتر ساختند.
و شما خواننده عزيز به عيان مي‌بيني كه اهل هر فني از اين فنون اهل فن ديگر را جاهل يا بي دين يا سفيه و ابله مي‌خواند، و عامه مردم را مي‌بيني كه هر سه طائفه را منحرف مي‌دانند.
همه اين بدبختي‌ها در آن روزي گريبان مسلمانان را گرفت كه از دعوت كتاب به تفكر دسته جمعي تخلف كردند، براي فهم حقائق و معارف ديني لجنه تشكيل ندادند، هر كسي براي خود راهي پيش گرفت با اينكه قرآن كريم فرموده بود:" وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا" «1»، البته اين يك علت تفرقه مسلمين بود علتهاي ديگري براي اين وضع هست.
بار الها همه ما را به سوي آنچه مايه خشنودي تو از ما است هدايت فرما، و كلمه ما را بر حق جمع و متفق فرما و از ناحيه خودت موهبتي از ولايتت ارزاني بدار، و از ناحيه خويش ياوري بما ببخش.
__________________________________________________
(1)همه با هم به ريسمان خدا چنگ بزنيد و تك روي مكنيد." سوره آل عمران، آيه 103"
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 461

بحث روايتي [(رواياتي در مورد شان نزول آيات گذشته)] ..... ص : 461

در در المنثور در ذيل آيه:" يا أَهْلَ الْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثِيراً ..." «1» آمده كه ابن ضريس و نسايي و ابن جرير و ابن ابي حاتم و حاكم كه وي سند حديث را صحيح دانسته- همگي از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: كسي كه به مساله سنگسار كردن زنا كار كفر بورزد ندانسته به قرآن كفر ورزيده، براي اينكه خداي تعالي به اهل كتاب فرموده:" يا أَهْلَ الْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثِيراً مِمَّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْكِتابِ"، و رجم يكي از احكامي بود كه علماي اهل كتاب از مردم پنهانش كردند.
مؤلف: اين گفتار ابن عباس اشاره است به مطلبي كه در تفسير آيه:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ لا يَحْزُنْكَ ..." «2» خواهد آمد كه چگونه يهوديان حكم رجم را در عهد رسول خدا (ص) پنهان كرده بودند، و رسول خدا (ص) آن را افشاء نمود.
و در تفسير قمي، در ذيل آيه:" يُبَيِّنُ لَكُمْ عَلي فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ ..." آمده كه امام باقر (ع) فرمود: يعني انقطاع و تعطيل شدن رسالت و نيامدن رسولان". «3»
و در كافي به سند خود از ابي حمزه ثابت بن دينار ثمالي و ابي الربيع روايت كرده كه گفتند سالي با امام باقر (ع) به سفر حج رفتيم، سالي بود كه هشام بن عبد الملك نيز به حج آمده بود، و نافع غلام آزاد شده عمر بن خطاب با او بود، وقتي نظرش به امام باقر (ع) افتاد كه در ركن كعبه نشسته و مردم دورش جمع شده‌اند به هشام گفت: اي امير المؤمنين آيا مي‌داني اين شخص كيست كه اين چنين مردم پيرامونش را گرفته‌اند؟ گفت:
اين پيغمبر اهل كوفه است، اين محمد بن علي است، نافع گفت شاهد باش كه هم اكنون مي‌روم و مسائلي از او مي‌پرسم كه در جواب بماند چون مسائلي است كه پاسخ آن را جز پيغمبر و يا وصي پيغمبر كسي نمي‌داند، هشام گفت برو بلكه بتواني خجالت زده‌اش كني.
نافع نزديك آمد بطوري كه دست به شانه‌هاي مردمي كه نشسته بودند گذاشته خود را جلو كشيد و گفت اي محمد بن علي من از تورات و انجيل و زبور و فرقان آگاهي دارم، حلالها
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 269.
(2)"سوره مائده، آيه 41".
(3)تفسير قمي ج 1 ص 164.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 462
و حرامهاي اين كتب آسماني را مي‌دانم، آمده‌ام از تو از مسائلي سؤال كنم كه پاسخ آن را كسي نمي‌داند، مگر آن كس كه يا پيغمبر باشد و يا وصي پيغمبر، راوي مي‌گويد: امام باقر (ع) سر خود را بلند كرد و فرمود: بپرس آنچه به نظرت مي‌رسد، نافع گفت به من خبر بده كه فاصله بين عيسي و محمد (ع) چند سال است، حضرت فرمود: نظريه خودم را بگويم و يا نظريه تو را گفت هر دو را فرمود: اما به نظر من پانصد سال فاصله بود، و اما بنا به نظر شما ششصد سال. «1»
مؤلف: در اسباب نزول آيات نيز اخبار مختلفه‌اي كه طبري آن را از عكرمه نقل كرده، آمده، كه يهوديان از رسول خدا (ص) از حكم سنگسار پرسيدند، حضرت فرمود:
اعلم علماي شما كيست؟ اشاره كردند به ابن صوريا، رسول خدا (ص) او را به خدا سوگند داد كه آيا حكم رجم را در كتاب آسماني خود ديده يا نه؟ ابن صوريا گفت: بله ليكن وقتي ديديم زنا در ميان ما شايع و بسيار شد، صد تازيانه مي‌زديم، و سر مي‌تراشيديم، رسول خدا (ص) نيز حكم كرد به اينكه زنا كار يهود را بايد تازيانه بزنند، آن گاه خداي عز و جل آيه شريفه:" يا أَهْلَ الْكِتابِ ..."" صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" را نازل فرمود. «2»
و روايتي كه باز طبري از ابن عباس نقل كرده كه گفت ابن ابي (رئيس منافقين) و بحري بن عمرو و وشاس بن عدي نزد رسول خدا (ص) آمدند حضرت با آنان و ايشان با حضرت گفتگوها كردند، در آخر رسول خدا (ص) آنان را به سوي خدا دعوت نموده، از عذاب خدا بر حذر داشت، گفتند: اي محمد تو نمي‌تواني ما را بترساني، براي اينكه به خدا سوگند ما فرزندان خدا و دوستان او هستيم (همانطور كه مسيحيان) مي‌گويند، خداي عز و جل در باره اين چند نفر آيه زير را نازل كرد، كه:" و قالت النصاري ..." تا آخر آيه «3».
و روايتي كه باز هم از ابن عباس آورده كه گفت رسول خدا (ص) يهوديان را دعوت به سوي اسلام كرد، و در اين باره تشويقشان فرمود، و از مخالفت بر حذرشان داشت، اما زير بار نرفتند، معاذ بن جبل و سعد بن عباده و عقبة بن وهب به آنان گفتند اي گروه يهوديان از خدا بترسيد به خدا سوگند شما يقين و اطلاع كافي داريد به اينكه محمد
__________________________________________________
(1)روضه كافي ج 8 ص 121- 120 ح 93.
(2)جامع البيان ج 6 ص 104- 103.
(3)جامع البيان ج 6 ص 106- 105.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 463
(ص) فرستاده خدا است، مگر شما نبوديد كه قبل از بعثت آن جناب، در باره‌اش صحبت مي‌كرديد نشانيهايش را مي‌گفتيد چطور شد حالا كه او مبعوث شده دعوتش را قبول نمي‌كنيد، رافع بن حريمله و وهب بن يهودا قضيه را حاشا كرده و گفتند: ما هرگز چنين سخني را براي شما نگفتيم و خدا بعد از موسي هيچ كتابي نازل نكرده نه انجيل را قبول داريم و نه قرآن را (و هيچ بشير و نذيري نفرستاده- نه عيسي و نه محمد)، خداي عز و جل در رد گفتار آنان اين آيه را نازل كرد كه:" يا أَهْلَ الْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ عَلي فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ ..." «1» و اين روايت را سيوطي نيز در الدر المنثور از ابن عباس و از غير او آورده، و رواياتي ديگر نيز نقل نموده است. «2»
و از مضامين اين روايات بخوبي بر مي‌آيد كه مانند ساير روايات وارده در شان نزول آيات همه از باب تطبيق‌هايي است كه اشخاص كرده‌اند، قضايايي را با آيه‌اي از آيات تطبيق نموده‌اند، آن گاه (يا خود آنان و يا دست دومي‌ها) آن قضايا را شان نزول و سبب نزول معرفي كرده‌اند، پس در حقيقت روايات شان نزول اسباب نزول نيستند، بلكه اسباب نظريه‌هايند و آيات مورد بحث از جهت نزول مطلق است.
__________________________________________________
(1) جامع البيان ج 6 ص 107.
(2) در المنثور ج 2 ص 269- 268.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 464

[سوره المائدة (5): آيات 20 تا 26] ..... ص : 464

اشاره

وَ إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَعَلَ فِيكُمْ أَنْبِياءَ وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكاً وَ آتاكُمْ ما لَمْ يُؤْتِ أَحَداً مِنَ الْعالَمِينَ (20) يا قَوْمِ ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ وَ لا تَرْتَدُّوا عَلي أَدْبارِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرِينَ (21) قالُوا يا مُوسي إِنَّ فِيها قَوْماً جَبَّارِينَ وَ إِنَّا لَنْ نَدْخُلَها حَتَّي يَخْرُجُوا مِنْها فَإِنْ يَخْرُجُوا مِنْها فَإِنَّا داخِلُونَ (22) قالَ رَجُلانِ مِنَ الَّذِينَ يَخافُونَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمَا ادْخُلُوا عَلَيْهِمُ الْبابَ فَإِذا دَخَلْتُمُوهُ فَإِنَّكُمْ غالِبُونَ وَ عَلَي اللَّهِ فَتَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (23) قالُوا يا مُوسي إِنَّا لَنْ نَدْخُلَها أَبَداً ما دامُوا فِيها فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ (24)
قالَ رَبِّ إِنِّي لا أَمْلِكُ إِلاَّ نَفْسِي وَ أَخِي فَافْرُقْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ (25) قالَ فَإِنَّها مُحَرَّمَةٌ عَلَيْهِمْ أَرْبَعِينَ سَنَةً يَتِيهُونَ فِي الْأَرْضِ فَلا تَأْسَ عَلَي الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ (26)

ترجمه آيات ..... ص : 464

و تو اي رسول بياد آر آن زماني را كه موسي به قوم خود گفت: اي مردم بياد آريد اين نعمت را كه خدا به شما ارزاني داشت كه انبيايي در ميان شما قرار دارد و شما را، پس از سالها و قرنها بردگي فرعون، آزاد و مالك سرنوشت خود كرد و از عنايات و الطاف خود به شما بهره‌هايي داد كه به احدي از اهل زمان نداد (20).
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 465
اي قوم بني اسرائيل به اين سرزمين مقدس كه خدا برايتان مقدر كرده درآئيد و از دين خود بر نگرديد كه اگر بر گرديد به خسران افتاده‌ايد (21).
بني اسرائيل گفتند: اي موسي در آنجا مردمي نيرومند و داراي سطوت هست، و ما هرگز بدانجا در نيائيم مگر بعد از آنكه آن مردم از آنجا خارج شوند، اگر خارج شدند البته ما داخل خواهيم شد (22).
دو نفر از ميان جمعيتي كه ترس خدا در دل داشتند و خدا به آن دو موهبتي كرده، روي به مردم كرده و گفتند: از مرز اين سرزمين داخل شويد، و مطمئن باشيد كه همين كه از مرز گذشتيد شما غالب خواهيد شد، و اگر براستي ايمان داريد توكل و تكيه به خدا كنيد (23).
مجددا گفتند اي موسي تا آن مردم در آن سرزمين هستند ابدا ما داخل آن سرزمين نخواهيم شد، و اگر چاره‌اي جز گرفتن آن سرزمين نيست تو خودت با پروردگارت برويد و با آنان جنگ بكنيد ما همين جا نشسته‌ايم (24).
موسي عرضه داشت: پروردگارا من اختيار جز خودم و برادرم را ندارم و نمي‌توانم اين قوم را به اطاعت فرمان تو مجبور سازم پس بين من و بين اين مردم عصيانگر جدايي بينداز (25).
خداي تعالي فرمود: به جرم اين نافرمانيشان دست يافتن به آن سرزمين تا چهل سال بر آنان تحريم شد در نتيجه چهل سال در بيابان سرگردان باشند و تو براي اين قوم عصيانگر هيچ اندوه مخور (26).

بيان آيات ..... ص : 465

اشاره

اين آيات بي ربط با آيات قبل و بدون اتصال به آنها نيست براي اينكه آيات قبل بطوري كه ملاحظه كرديد سخني از سر پيچي اهل كتاب در قبول دعوت اسلام داشت، اين آيات نيز به پاره‌اي از ميثاقهايي كه از اهل كتاب گرفته شده بود اشاره دارد، و آن ميثاق اين بود كه با خدا پيمان بستند كه نسبت بدانچه موسي مي‌گويد مطيع محض باشند، ولي در برابر موسي جبهه گيري نموده، بطور صريح دعوتش را رد كردند، و خداي تعالي در كيفر اين گناهشان به عذاب تيه و سرگرداني كه خود عذابي از ناحيه خدا بود گرفتار نمود.
و در بعضي اخبار عباراتي به چشم مي‌خورد كه اشعار دارد بر اينكه اين آيات قبل از جنگ بدر در اوائل هجرت نازل شده كه ان شاء اللَّه تعالي در بحث روايتي آينده متعرض آن اخبار مي‌شويم.
" وَ إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ ..."
آياتي كه در داستانهاي موسي (ع) نازل شده دلالت دارد بر اينكه داستان مورد بحث كه موسي (ع) قوم خود را دعوت كرده به اينكه داخل در سرزمين مقدس شوند در زماني واقع شده كه از مصر بيرون آمده بودند، هم چنان كه جمله:" وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكاً" در آيه ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 466
مورد بحث نيز بر اين معنا دلالت دارد.
و از جمله:" وَ آتاكُمْ ما لَمْ يُؤْتِ أَحَداً مِنَ الْعالَمِينَ" به دست مي‌آيد كه قبل از فرمان داخل شدن در سرزمين مقدس عده‌اي از معجزات از قبيل من و سلوي و انفجار چشمه‌هاي دوازده‌گانه از يك سنگ و سايه افكندن ابر بر سر آنان رخ داده بوده.
و از اينكه جمله:" الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ" دو نوبت تكرار شده چنين بر مي‌آيد كه قبل از اين فرمان از ناحيه بني اسرائيل مخالفت و معصيت رسول مكرر پيش آمده بوده و به قدري اين مخالفت را تكرار كرده‌اند كه صفت فسق بر آنان صادق شده.
بنا بر اين همه اينها قرينه‌هايي است كه دلالت مي‌كند بر اينكه داستان داخل نشدنشان به ارض مقدسه و در نتيجه سرگردانيشان در قسمت اخير زندگي موسي (ع) در بين بني اسرائيل واقع شده، و غالب داستانهايي كه در قرآن كريم از بني اسرائيل حكايت شده قبل از اين قسمت بوده.
پس اينكه موسي (ع) خطاب به قوم خود فرموده:" اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ" منظور از آن نعمت‌هايي است كه خداي تعالي بر بني اسرائيل ارزاني داشته و آنان را بدان اختصاص داده و اگر قبل از صدور اين فرمان كه بايد داخل ارض مقدسه شوند نعمت‌ها را به رخ آنان كشيده و بيادشان آورده، براي اين بوده كه اين فرمان را با نشاط بپذيرند، و آن را مايه زيادتر شدن نعمت و تماميت نعمت‌هاي قبلي خود تلقي كنند، چون خداي تعالي قبل از اين فرمان نعمت‌ها به آنان ارزاني داشته بود موسي را بر آنان مبعوث نموده و به سوي دين خود هدايتشان كرده بود و از شر آل فرعون نجاتشان داده تورات را بر آنان نازل و شريعت را برايشان تشريع كرده بود، ديگر تا تماميت نعمت چيزي به جز تشكيل حكومت نمانده بود و فرمان داخل شدن در ارض مقدسه به همين منظور بوده كه در آن سرزمين توطن نموده آقايي و استقلال به دست آورند.

[سه قسم نعمت‌هايي كه خداي سبحان به بني اسرائيل ارزاني داشت] ..... ص : 466

خداي تعالي در آيات مورد بحث كه مي‌خواهد نعمت‌ها را بطور تفصيل ياد آور شود آنها را به سه دسته تقسيم كرده و فرمود:" إِذْ جَعَلَ فِيكُمْ أَنْبِياءَ"، كه اين يك قسم از نعمت‌هايي است كه به بني اسرائيل ارزاني داشته بود، و آن يا به اين بود كه ريشه دودمان آنان را انبيايي چون ابراهيم و اسحاق و يعقوب و انبياي بعد از ايشان قرار داده بود، و يا اينكه انبيايي از خصوص بني اسرائيل چون يوسف و اسباط و موسي و هارون برگزيده بود، و اين نعمت كه آغازگر دودمان قومي برگزيدگان از خلق و انبياي عظام باشد خود نعمتي است كه هيچ نعمتي به پايه آن نمي‌رسد.
قسم دوم از نعمت‌ها را جمله:" وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكاً" بيان مي‌كند و مي‌فرمايد خداي
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 467
عز و جل شما را استقلال داد و از ذلت رقيت و بردگي فراعنه و تحكم و زورگوئيهاي جباران نجات داد، چون كلمه" ملك" معنايي جز اين ندارد، كه انسان در كار خودش و اهلش و مالش استقلال داشته باشد، و بني اسرائيل در سالهايي كه زير سايه موسي (ع) زندگي مي‌كردند بهترين سنت اجتماعي را داشتند و آن عبارت بود از سنت توحيد كه آنان را به اطاعت خدا و رسولش و به عدالت كامل در مجتمعشان مي‌خواند، بدون اينكه به احدي از امتهاي غير امت خود تجاوزي داشته باشند و يا فردي از افراد خودشان بر آنان سروري و حكمراني كند، و يا گرفتار اختلاف طبقاتي باشند، آن چنان كه امر مجتمعشان مختل گردد و هيچ كسي بر بالاي سر آنان نبود به جز موسي (علي نبينا و آله و عليه السلام) كه خود يك پيامبر اولوا العزم بود نه پادشاهي چون ساير پادشاهان، و نه رئيس قبيله كه بر ملت و قبيله خود به غير حق سروري مي‌كنند.

[مراد از جمله:" و جعلكم ملوكا شما را ملوك قرار داد"] ..... ص : 467

بعضي از مفسرين گفته‌اند: مراد از اينكه فرمود: (شما را ملوك قرار داد) همان صاحب حكومت و دولت شدن است، كه بوسيله طالوت و پس از وي داود و پس از آن جناب سليمان و ساير پادشاهان انجام شد، و بنا بر اين تفسير آيه شريفه حكايت از روزگاري دارد كه هنوز ملك و سلطنتي در بين بني اسرائيل به وجود نيامده بود و موسي (ع) مي‌خواسته از پيش و به عنوان يك پيشگويي و اخبار از غيب به آنان وعده دهد كه روزگاري خواهد رسيد كه شما در آن روزگار صاحب تشكيلات حكومتي و پادشاهي در رأس آن تشكيلات خواهيد شد، چون در زمان خود موسي (ع) چنين وضعي نداشتند، و اصلا خانه و شهري نداشتند، آواره بيابانها بودند «1»، و اين وجه عيبي ندارد، جز اينكه با جمله:" وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكاً" نمي‌سازد، زيرا در اين صورت بايد مي‌فرمود:" و جعل منكم ملوكا" و از شما اشخاصي را پادشاه شما كرد هم چنان كه فرمود:" إِذْ جَعَلَ فِيكُمْ أَنْبِياءَ" و در بين شما پيغمبراني قرار داد.
ممكن هم هست كه مراد از" ملك" صرف تمركز يافتن حكمراني نزد بعضي از افراد جامعه باشد، كه در اين صورت شامل سنت ريش سفيدي نيز مي‌شود، و باز در اين صورت موسي (ع) يكي از اين افراد ريش سفيد خواهد بود، و بعد از آن جناب يوشع پيغمبر نيز يكي ديگر و بعد از او يوسف كه علاوه بر عنوان ريش سفيدي پادشاه رسمي نيز بود، آن گاه عنوان ملوك منتهي مي‌شود به كساني كه چون يوسف علاوه بر ريش سفيدي سلطنت نيز داشتند، نظير طالوت و داود و سليمان كه سلطنتشان معروف است، و غير ايشان كساني كه اين معروفيت را
__________________________________________________
(1) تفسير المنار ج 6 ص 323.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 468
نداشتند، خوب اين هم وجهي است براي معناي" وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكاً"، ولي همان اشكالي كه بر وجه قبلي وارد بود بر اين نيز وارد است، چون بنا بر اين وجه نيز همه بني اسرائيل ملوك نبودند، بلكه بعضي از ايشان داراي چنين منصبي بودند پس بايد مي‌فرمود:" و جعل منكم ملوكا"." وَ آتاكُمْ ما لَمْ يُؤْتِ أَحَداً مِنَ الْعالَمِينَ" اين جمله بيانگر قسم سوم از سه قسم نعمت‌هايي است كه خداي تعالي بر بني اسرائيل انعام فرمود و آن عبارت است از عنايات و الطاف الهيه‌اي كه همراه بود با معجزات بسيار روشن و ارزنده كه اگر بر گفته خود (كه اي موسي ما به تو ايمان آورديم) استقامت مي‌كردند و پيمان الهي را نمي‌شكستند، زندگيشان را تعديل مي‌كرد آياتي كه تا در مصر بودند و بعد از آنكه خدا از شر فرعون و قومش نجاتشان داد از هر طرف بر آنان احاطه داشت، آري هيچ امتي از امم عالم كه قبل از تاريخ زندگي موسي زندگي كرده بودند مانند قوم موسي اين همه معجزات و برهانهاي ساطع و نعمت‌هاي بي‌كران نداشتند، اين تنها قوم موسي (ع) بود كه خداي تعالي چنين معجزاتي و چنان نعمت‌هايي به آنان ارزاني داشت.
بنا بر اين ديگر وجهي براي گفتار بعضي نمي‌ماند كه گفته‌اند: مراد از" عالمين" جمعيت‌هاي هم عصر بني اسرائيل است «1»، براي اينكه آيه شريفه بطور مطلق داشتن چنان معجزات و چنان نعمت‌ها را از كل طوائف بشر نفي كرده، صريحا مي‌فرمايد هيچ جمعيتي آن معجزات و نعمتهايي كه خدا به بني اسرائيل داده بود نداشتند، و همين طور هم هست.
" يا قَوْمِ ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ وَ لا تَرْتَدُّوا عَلي أَدْبارِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرِينَ" در اين آيه موسي به بني اسرائيل دستور داده كه داخل در سرزمين مقدس شوند و خود آن جناب از وضع آنان پيش بيني كرده بود كه از اين دستور تمرد خواهند كرد و رفتن به آن سرزمين را نخواهند پذيرفت، به همين جهت امر خود را تاكيد كرد به اينكه مبادا سرپيچي كنيد، و دوباره به دوران سابق خود برگرديد كه اگر چنين كنيد زيانكار خواهيد شد، دليل بر اينكه آن جناب چنين استنباطي داشته اين است كه وقتي بني اسرائيل دستور آن جناب را رد كردند، موسي (ع) آنان را به وصف فاسقين توصيف كرد، و اگر بني اسرائيل مردم درستي بودند و سابقه نافرماني و تمرد نداشتند و تنها اين يك دستور موسي را تمرد كرده بودند، اطلاق فاسق كه اسم فاعل است و ثبات و دوام را مي‌رساند بر آنان درست نبود، و مي‌بايست فرموده
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 6 ص 324.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 469
باشد:" فافرق بيني و بين الذين فسقوا" خدايا بين من و مردمي كه مرتكب فسق شدند جدايي بينداز.
خداي سبحان در اين آيه سرزمين مورد نظر خود را به قداست توصيف كرده و مفسرين مقدس بودن آن سرزمين را تفسير كرده‌اند به سرزميني كه به خاطر سكونت انبياء و مؤمنين در آن مطهر از شرك است «1»، و در قرآن كريم چيزي كه اين كلمه را تفسير كند و به ما بفهماند چرا آن سرزمين مقدس است وجود ندارد، و آنچه كه ممكن است در اين باب مورد استفاده قرار گيرد آيه شريفه:" إِلَي الْمَسْجِدِ الْأَقْصَي الَّذِي بارَكْنا حَوْلَهُ" «2»، و آيه شريفه:" وَ أَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذِينَ كانُوا يُسْتَضْعَفُونَ مَشارِقَ الْأَرْضِ وَ مَغارِبَهَا الَّتِي بارَكْنا فِيها" «3» است، كه در هر دو آيه پيرامون مسجد اقصي سرزمين مبارك معرفي شده، و معلوم است كه مبارك بودن آن جز براي اين نبوده كه خداي عز و جل خير كثير در آن سرزمين قرار داده بود، و منظور از خير كثير جز اقامه دين و از بين بردن قذارت شرك نمي‌تواند باشد.

[معناي" كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ" در جمله" ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ"] ..... ص : 469

" كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ" از ظاهر آيات بر مي‌آيد كه مراد از اين جمله اين است كه خداي تعالي سكني گزيدن شما بني اسرائيل در سرزمين مقدس را مقدر فرموده، و اين با جمله آخر آيه كه مي‌فرمايد:" فَإِنَّها مُحَرَّمَةٌ عَلَيْهِمْ أَرْبَعِينَ سَنَةً"، منافات ندارد، براي اينكه جمله مورد بحث كلامي است مجمل، و در آن" وقت" و" اشخاص" معين نشده، آنهايي كه بطور يقين مشمول اين قضاي الهي بوده‌اند همان يهوديان عصر موسي (ع) هستند كه همه آنان (بطوري كه گفته شده) تا آخرين نفرشان در همان مدت چهل سال از دنيا رفتند، و داخل در سرزمين مقدس نشدند، تنها فرزندان و نوه‌هايشان بودند كه همراه با وصي موسي يوشع بن نون (ع) داخل در سرزمين فلسطين شدند، و سخن كوتاه اينكه جمله:" فَإِنَّها مُحَرَّمَةٌ عَلَيْهِمْ أَرْبَعِينَ سَنَةً"، خالي از اشعار به اين معنا نيست كه قضاي مذكور براي بعد از چهل سال بوده، و اين قضاء همان قضايي است كه آيه شريفه زير متعرض آن است:" وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ، وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ، وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ" «4»، موسي (ع) هم اميد چنين روزي را براي امت خود داشت، البته به شرط
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 6 ص 324.
(2)"سوره اسراء آيه 1".
(3)"سوره اعراف، آيه 137". [.....]
(4)ما اراده كرده‌ايم كه بر مستضعفين در زمين منت نهاده و آنان را پيشوايان و وارثان زمين نمائيم و در زمين همه‌كاره‌شان كنيم." سوره قصص، آيه 6".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 470
اينكه امتش به خدا استعانت جويند، و صبر پيشه سازند، و در اين باب قرآن كريم از آن جناب حكايت كرده كه به قوم خود فرمود:" اسْتَعِينُوا بِاللَّهِ، وَ اصْبِرُوا إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُها مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ، وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ، قالُوا أُوذِينا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَأْتِيَنا وَ مِنْ بَعْدِ ما جِئْتَنا، قالَ عَسي رَبُّكُمْ أَنْ يُهْلِكَ عَدُوَّكُمْ، وَ يَسْتَخْلِفَكُمْ فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرَ كَيْفَ تَعْمَلُونَ" «1».
و اين همان معنايي است كه آيه ديگري آن را خاطرنشان ساخته و مي‌فرمايد:" وَ أَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذِينَ كانُوا يُسْتَضْعَفُونَ مَشارِقَ الْأَرْضِ وَ مَغارِبَهَا الَّتِي بارَكْنا فِيها وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ الْحُسْني عَلي بَنِي إِسْرائِيلَ بِما صَبَرُوا" «2» چون اين آيه نيز دلالت دارد بر اينكه استيلاي بني اسرائيل بر سرزمين مقدس و توطنشان در آن كلمه‌اي الهي و يا قضايي بدون هيچ قيد و شرط نبوده، بلكه قضايي بوده مشروط به اينكه بني اسرائيل در برابر طاعت و ترك معصيت، و ناگواريهاي حوادث صبر كنند.
و اگر ما صبر در آيه شريفه را عموميت داديم و شامل هر سه قسم صبر نموديم بخاطر اين بود كه صبر در اين آيات مطلق آمده، و نيز به اين دليل بوده كه عزت در دوران موسايشان اثر هر سه قسم صبرشان بود، صبر در برابر حوادث متراكم و ناگوار زمان موسي و صبر در برابر اوامر و نواهي آن جناب و صبر در برابر معصيت كه هر وقت بر گناهي اصرار مي‌ورزيدند بلافاصله مبتلا به تكاليفي طاقت‌فرسا مي‌گشتند كه آيات قرآني راجع به اخبار و قصص بني اسرائيل بر اين معنا دلالت دارد.
اين معنايي كه تا كنون براي جمله" كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ" كرديم معنايي بود كه از ظاهر آيات قرآني استفاده نموديم، ولي در عين حال آيات در اينكه اين كتاب و قضاي الهي در چه زماني و به چه مقداري بوده مبهم است، بله در ذيل آيات سوره اسراء مي‌خوانيم:
__________________________________________________
(1)مردم به خداي تعالي استعانت جسته صبر كنيد، كه بطور مسلم خداي تعالي زمين راي در اختيار هر كسي كه از بندگانش بخواهد قرار مي‌دهد، و سر انجام تنها از آن پرهيزكاران است، مردم گفتند ما در زماني كه تو، به نبوت به سوي ما نيامده بودي رنجها مي‌كشيديم، و بعد از آمدنت نيز در شكنجه قرار داريم (پس فائده آمدنت چه بود؟) در پاسخشان گفت اميد آن هست كه پروردگارتان دشمنان راي هلاك نموده و شما را جانشين در زمين كند تا معلوم كند چه رفتاري خواهيد داشت." سوره اعراف، آيه 129".
(2)ما مردمي راي كه سالها به استضعاف كشيده شده بودند وارث مشارق و مغارب زميني كه پيرامونش مبارك كرده بوديم ساختيم، و اگر كلمه حسناي پروردگارت بر بني اسرائيل تماميت يافت، بخاطر آن بود كه صبر كردند." سوره اعراف، آيه 137"
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 471
" وَ إِنْ عُدْتُمْ عُدْنا، وَ جَعَلْنا جَهَنَّمَ لِلْكافِرِينَ حَصِيراً" «1»، و نيز در حكايت كلام موسي در ذيل: آيات قبل مي‌خوانيم:" عَسي رَبُّكُمْ أَنْ يُهْلِكَ عَدُوَّكُمْ، وَ يَسْتَخْلِفَكُمْ فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرَ كَيْفَ تَعْمَلُونَ" «2» كه ترجمه‌اش در صفحه قبل گذشت، و نيز مي‌خوانيم:" وَ إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ ..." تا آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ" «3»، و از اين آيات و نظائر آن استفاده مي‌كنيم كه كتابت نامبرده مشروط بوده نه مطلق، و تبدل ناپذير.
بله بعضي از مفسرين گفته‌اند مراد موسي در جمله مورد بحث كه حكايت گفتار او است همان وعده‌اي بوده كه ابراهيم (ع) از سابق داده بود، اين مفسر سپس وعده ابراهيم (ع) را از تورات چنين نقل مي‌كند: در سفر تكوين آمده:" كه وقتي ابراهيم از سرزمين كنعانيها عبور مي‌كرد، رب (پروردگار) برايش تجلي كرد، و گفت: من اين سرزمين را به نسل تو ميدهم" «4»، و نيز در همان سفر آمده:" در اين روز رب با ابرام (ابراهيم) ميثاقي را قطعي كرد و آن اين بود كه من اين سرزمين را از نهر مصر تا نهر كبير يعني نهر فرات به نسل تو مي‌دهم" «5»، و در سفر تثنية الاشتراع آمده كه:" رب معبود ما در حوريب با ما تكلم كرد، او مي‌گفت: ديگر نشستنتان در اين كوه بس است، بايد كه تحولي كنيد، و از اين كوه كوچ نموده و داخل در كوهستان اموريين شويد، و همه زمينهاي جلگه و كوه و هموار و جنوب و ساحل دريا را كه سرزمين كنعانيان است و نيز لبنان را تا نهر كبير يعني نهر فرات در قلمرو خويش قرار دهيد، و به دقت نظر كنيد كه من همه اين سرزمين را پيش روي شما قرار دادم، تا زميني را كه رب در سابق براي پدرانتان ابراهيم و اسحاق و يعقوب سوگند خورده بود كه آن را به شما و نسل بعد از نسل شما واگذار مي‌كنم تملك كنيد و در تحت سيطره خود در آوريد" «6»، مفسر نامبرده بعد از آن،
__________________________________________________
(1)و اگر از راه ما برگرديد، نيز با عذاب خود بر مي‌گرديم، چون ما جهنم را شكنجه گاه همه كافران كرده‌ايم، چه شما و چه غير شما." سوره اسراء، آيه 8".
(2)"سوره اعراف، آيه 129".
(3)بياد آر زماني را كه موسي به قوم خود گفت: نعمت‌هايي را كه خداي تعالي به شما ارزاني داشته بياد آريد ... و بياد آريد كه خداي تعالي به شما اعلام فرمود: اگر شكرگزاري كنيد بطور يقين نعمت‌هايم را بر شما بيشتر مي‌كنم، و اگر كفران كنيد عذاب من شديد است." سوره ابراهيم، آيه 7".
(4)"سوره 12 آيه 7".
(5)"سوره 15 آيه 18".
(6)"سوره 1 آيه 8".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 472
بحثي طولاني در اين باره كرده است. «1»
و فعلا بحث در اين باره مورد نظر ما نيست، و چون با شرطي كه در آغاز اين كتاب كرديم كه مطالب را به اختصار برگزار كنيم نمي‌سازد و كاري نداريم به اينكه اين وعده‌هايي كه از تورات نقل كرده جزء آيات اصلي است و يا از تورات دستخورده تحريف شده است، براي اينكه صحيح نيست كه ما قرآن را با تورات تفسير كنيم.
" قالُوا يا مُوسي إِنَّ فِيها قَوْماً جَبَّارِينَ، وَ إِنَّا لَنْ نَدْخُلَها حَتَّي يَخْرُجُوا مِنْها فَإِنْ يَخْرُجُوا مِنْها فَإِنَّا داخِلُونَ" راغب گفته: اصل ماده" جيم- باء- راء جبر" به معناي اصلاح چيزي با نوعي قهر و زور است، وقتي گفته مي‌شود:" جبرته فانجبر و اجتبر" معنايش اين است كه من او را و يا آن را به زور اصلاح كردم و سر انجام اصلاح شد، و گاهي اين كلمه در اصلاح مجرد يعني بدون دلالت بر قهر و زور استعمال مي‌شود، نظير كلام علي رضي اللَّه عنه كه در دعايش گفته:" يا جابر كل كسير و يا مسهل كل عسير" اي خدايي كه هر شكسته را شكسته‌بندي، و هر دشواري را آسان مي‌كني. و از همين باب كه نان را جابر بن حبه مي‌نامند يعني اصلاح‌گري كه از دانه گندم درست مي‌شود و گاهي هم در مجرد قهر يعني بدون دلالت بر اصلاح استعمال مي‌شود، نظير عبارت معروف آن حضرت (ع) كه فرمودند" لا جبر و لا تفويض" نه جبر درست است و نه تفويض بلكه امري است بين اين دو. راغب سپس مي‌گويد: اجبار كه باب افعال ماده جبر است در اصل به معناي اين بوده كه" ما كسي را وادار كنيم به اينكه او ديگري را جبر و اصلاح كند" و ليكن فعلا در صرف اكراه متعارف شده گفته مي‌شود:" اجبرته علي كذا" من فلاني را مجبور بر فلان كار كردم. در حقيقت اجبار در معناي اكراه استعمال مي‌شود، آن گاه گفته: كلمه:" جبار" صفت آدمي است، يعني انسانها را با آن توصيف مي‌كنند، مي‌گويند فلاني جبار است، يعني نواقصي را كه دارد به اين وسيله جبران و روپوشي مي‌كند، كه به دروغ ادعا كند كه من بزرگتر از آنم كه چنين نواقصي داشته باشم چه اينكه اين ادعا را به زبان جاري كند، و چه با قيافه گرفتن و خود بزرگ شمردن، و براي خود مقام و منزلت قائل بودن، مقام و منزلتي كه استحقاق آن را ندارد، و اين تنها در مقام مذمت بر آن شخص اطلاق مي‌شود نه در مقام مدح، هم چنان كه خداي تعالي در حكايت از بني اسرائيل فرموده:" إِنَّ فِيها قَوْماً جَبَّارِينَ" و نيز گفته مي‌شود:" نخلة جبارة و ناقة جبارة درخت
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 6 ص 327- 326.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 473
خرمايي جبار و ناقه شتري جبار" و اين در وقتي است كه گوينده يك نحوه برتري براي آن درخت از ساير درختان و براي آن ماده شتر از ساير شتران تصور كرده باشد «1»، اين بود آن مقدار از كلام راغب كه مورد حاجت ما بود. «2»

[معناي" جبارين" در جمله" قالُوا يا مُوسي إِنَّ فِيها قَوْماً جَبَّارِينَ"] ..... ص : 473

پس روشن شد كه مراد از كلمه" جبارين" كساني است كه صاحب سطوت و نيرو باشند، و به مردم زور بگويند و هر چه بخواهند به مردم تحميل كنند.
بني اسرائيل در جمله:" وَ إِنَّا لَنْ نَدْخُلَها حَتَّي يَخْرُجُوا مِنْها" به موسي شرط كرده‌اند كه ما وقتي دستور تو را عملي نموده و داخل اين سرزمين مي‌شويم كه آن جباران از آنجا خارج شوند و حقيقت اين شرط كردن رد گفتار موسي (ع) است، هر چند كه بعد از رد گفتار آن جناب دوباره وعده داده‌اند كه اگر آنها خارج شوند ما داخل خواهيم شد.
در تعدادي از روايات پيرامون توصيف جباران مورد بحث، آمده كه سكنه آن سرزمين از عمالقه بودند، كه مردمي درشت هيكل و بلندقامت بودند و از درشت هيكلي و بلندقامتي آنان داستانهاي عجيبي وارد شده «3» كه عقل سليم نمي‌تواند آنها را بپذيرد، و در آثار باستاني و بحث‌هاي طبيعي نيز چيزي كه اين روايات را تاييد كند وجود ندارد، ناگزير بايد گفت كه روايات مذكور ماخذي جز جعل و دسيسه ندارد.
" قالَ رَجُلانِ مِنَ الَّذِينَ يَخافُونَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمَا ..."
از ظاهر سياق و زمينه آيه بر مي‌آيد كه مراد از" مخافة" ترس از خداي سبحان است، معلوم مي‌شود در بين آن جمعيت دو نفر بوده‌اند كه از خدا مي‌ترسيده‌اند و از نافرماني امر او و دستور پيغمبر او دلواپس بوده‌اند، و نيز از كلمه" من الذين" استفاده مي‌شود كه خداترسان تنها آن دو نفر نبوده‌اند، بلكه جماعتي بوده‌اند كه از ميان آنان دو نفر بر خاسته و گفته‌اند اي مردم به شهر درآئيد، همين كه از در داخل شويد غالب خواهيد بود، در سابق هم در چند مورد از اين كتاب گذشت كه كلمه نعمت هر جا كه در قرآن كريم و در عرف آن اطلاق شود منظور از آن ولايت الهيه است، پس اين دو نفري كه خدا بر آنان انعام كرده بود دو تن از اولياء اللَّه بوده‌اند و اين خود في نفسه قرينه است بر اينكه مراد از مخافت مخافة اللَّه سبحانه است، چون اولياي خدا از غير خدا نمي‌ترسند هم چنان كه خود خداي تعالي فرموده:
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 86- 85.
(2)در المنثور ج 2 ص 1270.
(3) تفسير المنار ج 6 ص 331.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 474
" أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" «1».
و نيز ممكن است كه متعلق كلمه" انعم" (يعني نعمتي كه با آن انعام شده‌اند) يعني كلمه خوف حذف شده باشد كه در اين صورت معنا چنين مي‌شود" دو تن از كساني كه خداي تعالي با ترس از خودش انعامشان كرده بود، گفتند ..."، و اگر مفعول كلمه" يخافون" را نياورد و نفرمود: از چه مي‌ترسند، بدين جهت بود كه از جمله:" أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمَا" فهميده مي‌شد، چون معلوم بود كه ترس آن دو تن از مردم جبار آن سرزمين نبوده و گر نه به بني اسرائيل نمي‌گفتند:" ادْخُلُوا عَلَيْهِمُ الْبابَ".
بعضي از مفسرين گفته‌اند: ضمير جمع در كلمه" يخافون- مي‌ترسند" به بني اسرائيل بر مي‌گردد، و ضميري كه بايد از جمله به موصول" الذين" بر گردد حذف شده، و تقدير كلام" و قال رجلان من الذين يخافهم بنو اسرائيل" است، و معناي آيه چنين است:" و دو نفر از كساني كه بني اسرائيل از آنان مي‌ترسيدند به يكديگر گفتند: اين جماعت كه به اسلام در آمده‌اند و تسليم فرمان موسي هستند مورد انعام خدا واقع شده‌اند" و مفسرين نامبرده گفتار خود را با روايتي كه به ابن جبير منسوب است تاييد نموده‌اند، چون به حسب آن روايت ابن جبير كلمه" يخافون" را به صيغه مجهول يعني با ضمه يا خوانده، در نتيجه معناي" الَّذِينَ يَخافُونَ" كساني كه مردم از آنها مي‌ترسند. خواهد بود، و در توجيه نظريه خود گفته‌اند: دو نفر از عمالقه يعني اهل سرزمين مقدس قبلا به موسي ايمان آورده، و به بني اسرائيل پيوسته بودند، آن دو نفر به بني اسرائيل به عنوان راهنمايي و اينكه چگونه بر عمالقه مسلط شوند و چگونه سرزمين مقدس را موطن خود سازند گفتند: خدا بر ما منت نهاده كه به دين اسلام در آمديم، اينك به شما سفارش مي‌كنيم كه چنين و چنان كنيد. «2»
و اين تفسير همانطور كه گفتيم مستند به بعضي از اخبار است كه در تفسير اين آيات وارد شده، «3» و ليكن از آنجا كه همه خبر واحد است و مضمونش هيچ شاهدي از قرآن و غير قرآن ندارد نمي‌توان به آن اعتماد نمود.
" ادْخُلُوا عَلَيْهِمُ الْبابَ" بعيد نيست منظور از اينكه گفتند" از در بر آنان درآئيد" اين باشد كه اول به اولين شهر عمالقه حمله كنيد، كه در مرز عمالقه و به منزله دروازه اين سرزمين
__________________________________________________
(1)آگاه باش كه اولياي خدا نه خوفي دارند و نه اندوهناك مي‌شوند." سوره يونس آيه 62". [.....]
(2)الكشاف ج 1 ص 620.
(3)در المنثور ج 2 ص 271.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 475
است، و بطوري كه گفته‌اند: اولين شهر آن سرزمين اريحا بوده و استعمال كلمه" باب" در شهر مرزي شايع است، ممكن هم هست مراد از باب دروازه شهر باشد.
" فَإِذا دَخَلْتُمُوهُ فَإِنَّكُمْ غالِبُونَ" اين جمله وعده‌اي است كه آن دو نفر به بني اسرائيل داده و گفتند آن گاه كه داخل شويد پيروز خواهيد شد و بر دشمن ظفر خواهيد يافت، و اگر دو نفر نامبرده اينطور قاطع وعده داده‌اند به خاطر ايماني بوده كه به موسي (ع) داشتند، همين كه از موسي شنيدند كه خدا مقدر كرده سرزمين مقدس از آن بني اسرائيل باشد يقين پيدا كردند كه چنين خواهد شد، ممكن هم هست خود آن دو نفر كه در سابق گفتيم از اولياي خدا بودند به نور ولايت اين معنا را دريافته باشند، بزرگان از مفسرين شيعه و سني نيز گفته‌اند كه اين دو مرد عبارت بودند از يوشع بن نون و كالب بن يوفنا، دو تن از دوازده نقيب بني اسرائيل «1».
دو تن نامبرده بعد از آن وعده بني اسرائيل را دعوت كردند به توكل نمودن بر پروردگارشان، و گفتند:" وَ عَلَي اللَّهِ فَتَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ"، چون ايمان داشته‌اند به اينكه خداي تعالي كفايت و كفالت مي‌كند هر كسي را كه به وي توكل كند، و اين جمله خود تشويقي است مايه دلگرمي بني اسرائيل، تا بخود جرأت داده دعوت آن دو را بپذيرند.

[پاسخ جسارت آميز بني اسرائيل به موسي (ع) كه به آنان دستور داده بود وارد ارض مقدس شوند] ..... ص : 475

" قالُوا يا مُوسي إِنَّا لَنْ نَدْخُلَها أَبَداً ما دامُوا فِيها" اينكه در اين آيه شريفه- البته به حكايت قرآن كريم- عبارت" هرگز داخل آن نمي‌شويم" را تكرار كرده‌اند براي اين بوده كه موسي (ع) را براي هميشه مايوس سازند، تا در نتيجه موسي ديگر نسبت به دعوتش اصرار نورزد، و دعوت خود را تكرار نكند.
و در اين گفتار بني اسرائيل وجوهي از اهانت و عتاب و زورگويي نسبت به مقام موسي (ع) و نسبت به تذكري كه آن جناب در باره امر خداي تعالي داد، ديده مي‌شود و اين عبارت نظامي عجيب دارد:
اولا: با اينكه علي القاعده بايد روي سخن خود به آن دو نفر كنند كه گفته بودند:" اي مردم دعوت موسي (ع) را بپذيريد و داخل در اين سرزمين بشويد"، بني اسرائيل چنين نكردند بلكه خطاب را متوجه موسي ساختند سپس در اين نوبت به اختصار برگزار نموده طول و تفصيل سابق را ندادند و اين قسم سخن گفتن را ايجاز بعد از اطناب مي‌گويند، يعني مختصر گويي بعد از تفصيل گويي و از نظر ادبيات جاي ايجاز بعد از اطناب مقام تخاصم و بگو مگو
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 270 و التبيان ج 3 ص 485 و مجمع البيان ج 3 و 4 ص 180.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 476
كردن است، و به اين منظور بعد از تفصيل به اجمال گويي پرداخته مي‌شود كه به طرف بفهماند ديگر حوصله گفتگوي با تو را ندارم، و از شنيدن سخنان تو خسته شدم.
ثانيا: سخن بي ادبانه و عصيانگرانه خود را دوباره تكرار و تاكيد كردند كه ما هرگز داخل اين سرزمين نخواهيم شد، و ثالثا: جهالتشان آن قدر جرأت و جسارتشان داد كه از بي ادبي‌هاي قبلي خود نتيجه‌اي گرفتند كه از سخنان سابقشان زشت‌تر بود، و آن اين بود كه:" تو و پروردگارت برويد با مردم اين سرزمين قتال كنيد ما همين جا نشسته‌ايم".
و اين گفتارشان به روشن‌ترين وجهي دلالت دارد بر اينكه در باره خداي تعالي همان اعتقاد باطلي را داشته‌اند كه بت‌پرستان دارند، و آن اين است كه پنداشته‌اند خداي تعالي هم موجودي شبيه به يك انسان است، و واقعا هم يهود چنين اعتقادي داشته‌اند، براي اينكه همين يهود بود كه بنا به حكايت قرآن كريم بعد از عبور از دريا و رسيدن به قومي كه بت مي‌پرستيدند به موسي گفتند: تو نيز براي ما خداياني چند درست كن، همانطور كه اينها خدايان زياد دارند، موسي در پاسخشان فرمود: به راستي كه شما مردمي نادان هستيد «1» و اين اعتقاد به جسماني بودن خدا و شباهتش به انسانها همواره در يهود بوده و امروز نيز بر همان اعتقاد هستند، به دليل كتابهايي كه در بين آنان دائر و رائج است.
" قالَ رَبِّ إِنِّي لا أَمْلِكُ إِلَّا نَفْسِي وَ أَخِي فَافْرُقْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ" زمينه گفتار دلالت دارد بر اينكه جمله:" إِنِّي لا أَمْلِكُ إِلَّا نَفْسِي وَ أَخِي" كنايه از ناتواني است، ناتواني از وادار كردن مردم بر قبول دعوتي كه برايشان آورده، خلاصه كلام اينكه نمي‌خواسته بگويد: من تنها مالك نفس خودم و برادرم هستم زيرا هيچكس مستقلا مالك نفس خود نيست، بلكه خواسته است بگويد من تنها مي‌توانم خود را به امضاي دعوتم وادار ساخته، و برادرم هارون را نيز وادار كنم چون او نيز پيغمبري مرسل بود، و جانشين موسي در حيات او بود، او هرگز از امر خداي تعالي سر پيچي نمي‌كند، پس يا همانطور كه گفتيم مراد جمله مورد بحث كنايه از نداشتن قدرت بر غير خود و برادرش است و يا مراد اين است كه من جز بر خودم قدرت ندارم، و برادرم نيز جز بر خودش قدرت ندارد.
و منظور از گفتار مورد بحث اين نبوده كه قدرت را بطور مطلق از خود نفي كند، چون ما مي‌دانيم كه موسي (ع) اين مقدار قدرت داشته كه بعضي از مردم را وادار به اجابت
__________________________________________________
(1)"سوره اعراف، آيه 138".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 477
مسئول خود بسازد، مثلا عده‌اي به وي ايمان بياورند، و يا خواسته ديگر او را انجام دهند پس منظور اين نبوده كه بفرمايد: من اصلا نسبت به غير خودم و برادرم هيچگونه قدرتي ندارم، زيرا اين معنا منافات دارد با اينكه مي‌دانيم عده‌اي و از آن جمله آن دو مرد به وي ايمان آورده بودند، و دعوتش را پذيرفته بودند و نيز منافات دارد با اينكه خانواده‌اش به وي ايمان آورده باشند، با اينكه از ظاهر امر بر مي‌آيد كه خانواده او و خانواده برادرش هرگز از انجام دستورات او و پذيرفتن دعوتش سر پيچي نداشته‌اند.
و اگر بطور مطلق عرضه داشته كه پروردگارا من بر بيش از خودم و برادرم قدرت ندارم مقام مناجات، اقتضاي اينطور سخن گفتن را داشته، چون موسي (ع) بني اسرائيل را به ديني فطري و همه كس فهم، خوانده و در ابلاغ رسالت خود هيچگونه كوتاهي نكرده ولي مجتمع بني اسرائيل دعوتش را رد كرده، آن هم به بدترين و بي ادبانه‌ترين وجه، خوب در چنين مقامي اقتضا داشته كه بگويد پروردگارا من رسالت تو را ابلاغ كردم، و عذر را از گردنم افكندم، و در اقامه امر تو صاحب اختيار و مالك غير خودم نيستم، برادرم نيز مثل من و ما هر دو آن مقدار تكليف را كه متوجه ما بود انجام داديم، ولي قوم با شديدترين وجه انكار و امتناع در برابر ما جبهه‌گيري كردند، و ما الان در حالي هستيم كه به كلي از بني اسرائيل مايوسيم، و خلاصه راه قطع شده، تو خودت به ربوبيت گره از اينكار بگشا، و راه را براي رسيدن آنان به وعده‌اي كه به ايشان داده‌اي هموار ساز، وعده اتمام نعمت، و به ارث دادن زمين، و جانشين كردن آنان در زمين، و بين ما و قوم فاسق ما حكمي قاطع بفرما.
آري بني اسرائيل در خصوص دستور مورد بحث يعني داخل شدن در سرزمين مقدس عصياني ورزيدند كه شباهت به ساير عصيانهاي آنان يعني نافرماني در مساله ديدن خدا، و پرستش گوساله و داخل شدن باب و گفتن حطه و موارد ديگر نداشت، زيرا در خصوص اين مورد خيلي صريح و بدون هيچ ملايمت و رو در بايستي گفتند و دو بار هم گفتند كه ما به هيچ وجه داخل اين سرزمين نمي‌شويم، و اين برخورد خشن موسي (ع) را بيچاره كرد، چون نمي‌توانست بني اسرائيل را به حال خودشان واگذارد و از دستوري كه داده بود چشم‌پوشي نمايد، براي اينكه اگر چنين مي‌كرد دعوتش از اصل باطل مي‌شد، و ديگر از اين به بعد هم نمي‌توانست امر و نهيي به آنان بكند، و اركان آن وحدتي كه تا امروز در بين آنان ايجاد كرده بود به كلي متلاشي مي‌شد.

[نكاتي كه در مناجات موسي (ع) با خدا بعد از عصيان بني اسرائيل وجود دارد] ..... ص : 477

با اين بيان چند نكته روشن مي‌شود: اول اينكه مقتضاي چنين حالي اين بوده كه موسي (ع) در شكايت به درگاه پروردگارش فقط متعرض حال خود و برادرش بشود،
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 478
چون آن دو بزرگوار مبلغ از طرف خداي تعالي بودند، مسئوليت تنها به عهده آنان بود، و ساير مؤمنين حتي آنهايي هم كه تمرد نكردند در اين جريان دخالتي نداشتند، چون در مساله تبليغ و دعوت مسئول نبودند، و مقام اقتضا مي‌كرد تنها متعرض حال مبلغ حكم بشود، نه عامل و كسي كه به آن حكم اخذ نموده و آن را اجابت كرده است، و موسي (ع) همين اقتضا را رعايت نموده تنها متعرض حال خود و برادرش شد.
دوم اينكه مقام اقتضا مي‌كرده كه موسي چنين رجوعي به پروردگار خود بكند و از وضعي كه در كار تبليغ و رسالتش دچار آن شده شكايت بنمايد، چون شكوه در حقيقت ياري طلبيدن در اجراي امر الهي است، و پاي منافع شخصي در بين نيست.
سوم اينكه كلمه" و اخي" عطف است بر يا در كلمه" اني"، و معناي عبارت اين است كه" برادر من نيز مثل من است" او نيز اختيار جز خودش را ندارد، گو اينكه اگر عطف بر كلمه" نفسي" هم بگيريم معنايش به همان بياني كه گذشت صحيح است، و ليكن به خلاف آن چيزي است كه سياق اقتضاي آن را دارد، براي اينكه موسي و هارون همانطور كه هر يك مالك اطاعت و امتثال خود بودند موسي مالك اطاعت و امتثال برادرش بود، براي اينكه هارون خليفه آن جناب در حال حيات او بود و اين دو بزرگوار مالك اطاعت و امتثال مؤمنين خالص نيز بودند.
چهارم اينكه جمله:" فَافْرُقْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ" نفرين آن جناب بر بني اسرائيل نبوده و نخواسته است كه خداي تعالي بين آن جناب و بني اسرائيل حكم فصل كند كه مستلزم نزول عذاب بر آنان و يا مستلزم آن است كه بين موسي و هارون و بين بني اسرائيل جدايي بيفتد، و به دستور آن دو بزرگوار از ميان بني اسرائيل بيرون روند، و يا مرگ بين آن دو و ايشان جدايي بيندازد، براي اينكه موسي داشت ايشان را دعوت مي‌كرد به قبول سرنوشتي كه خدا به نفع آنان مقدر كرده بود- يعني تمام كردن نعمت بر آنان- موسي همان كسي بود كه بايد به دست او اين سر نوشت خوب براي بني اسرائيل صورت گيرد و به دست او نجات يابند و در زمين جانشين ديگران شوند، هم چنان كه خداي تعالي در همين باره فرموده:" وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ" «1» كه ترجمه‌اش قبلا گذشت و بني اسرائيل هم اين معنا را از آن جناب مي‌دانستند، به شهادت اينكه بنا به حكايت قرآن كريم گفته بودند:" أُوذِينا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَأْتِيَنا وَ مِنْ بَعْدِ ما جِئْتَنا" «2»، كه از آن پيدا است
__________________________________________________
(1)"سوره قصص، آيه 5".
(2) ما قبل از آمدن تو شكنجه ديديم، بعد از آمدنت نيز در شكنجه هستيم." سوره اعراف، آيه 129".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 479
انتظار نجات بوسيله آن جناب را مي‌كشيدند.
شاهد ديگر اين معنا آيه شريفه زير است كه مي‌فرمايد:" فَلا تَأْسَ عَلَي الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ"، كه از آن بر مي‌آيد موسي از اينكه مبادا عذاب الهي بر آنان نازل شود غمگين بوده، و مردم هم همين انتظار را از او داشته‌اند، كه به خاطر نازل شدن عذاب تيه به حال آنان غمناك شود.
" قالَ فَإِنَّها مُحَرَّمَةٌ عَلَيْهِمْ أَرْبَعِينَ سَنَةً يَتِيهُونَ فِي الْأَرْضِ فَلا تَأْسَ عَلَي الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ" ضمير در كلمه" فانها" به ارض مقدس بر مي‌گردد، و مراد از اين جمله كه فرمود: آن سرزمين محرم شده، حرمت شرعي نيست، بلكه منظور حرمت تكويني است، يعني خداي تعالي (به خاطر سر پيچي بي ادبانه و بي‌شرمانه كه كرديد) چنين مقدر فرموده كه تا چهل سال نتوانيد داخل آن سرزمين شويد و گرفتار سرگرداني گرديد، و الف و لامي كه در كلمه" الارض" است الف و لام عهد است، و معناي" همان سرزمين" را مي‌دهد، و جمله:" فلا تاس" نهي از أسي است كه به معناي اندوه است، و خداي تعالي در اين آيه نظريه و كلام موسي را كه آن مردم را فاسق خوانده بود امضا و تصديق نموده و خود او نيز آنان را فاسق خواند.
و معناي آيه اين است كه سرزمين مقدس بر آنان حرام شد، يعني داخل شدنشان به آن سرزمين حرام تكويني شد، به اين معنا كه:" ما چنين مقدر نموديم كه تا چهل سال موفق به داخل شدن در آن نشوند و از صبح تا شام به طرف آن سرزمين راهپيمايي بكنند ولي مانند اسب عصاري در آخر روز ببينند كه در همان نقطه‌اي هستند كه صبح از آنجا براه افتاده بودند، نه قدمي به سوي آن سرزمين نزديك شده باشند و نه لحظه‌اي و روزي به شهر ديگري از شهرهاي روي زمين برسند و خستگي در آورند، و نه زندگي صحرانشيني داشته باشند تا چون قبائل بدوي و صحرانشين زندگي كنند، پس اي موسي دل تو به حال اين مردمي كه به قول خودت فاسقند نسوزد و غمشان را مخور كه مبتلا به اين عذاب يعني عذاب سرگرداني شده‌اند براي اينكه اينها فاسقند، و نبايد در باره مردم فاسق وقتي كه وبال فسق خود را مي‌چشند محزون شد.

بحث روايتي [(رواياتي در باره ملوك بودن بني اسرائيل و عصيان آنها از امر به دخول در ارض مقدسه و تيه ايشان)] ..... ص : 479

در در المنثور است كه ابن ابي حاتم از ابي سعيد خدري از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: بني اسرائيل را رسم چنين بود كه وقتي فردي از آنان
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 480
داراي خادم و مركب سواري و داراي همسر مي‌شد او را ملك مي‌ناميدند. «1»
و در همان كتاب آمده كه ابو داود در روايات مرسل خود- كه يك جا جمع نموده و نامش را مراسيل نهاده- از زيد بن اسلم روايت كرده كه در تفسير" وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكاً" گفته است: رسول خدا (ص) فرموده: منظور از اين" ملك"، همسر، مسكن و خادم است. «2»
مؤلف: الدر المنثور به جز اين دو روايت رواياتي ديگر در اين معنا نقل كرده «3» ولي چيزي كه هست آيه شريفه با در نظر گرفتن سياق آن با اينگونه تفسير سازش ندارد، براي اينكه هر چند ممكن است بني اسرائيل چنين رسمي و اصطلاحي داشته باشند، اما چيزي كه هست اين معنا بديهي است كه همه افراد بني اسرائيل كه عده كثيري از آنان خدمت كار بودند چنين وضعي نداشتند، يعني همه آنها داراي خانه و زن و خادم نبودند و كساني كه چنين وضعي داشتند بعضي از بني اسرائيل بودند نه همه آنان، در حالي كه آيه شريفه بطور كلي بني اسرائيل را ملوك خوانده، از سوي ديگر اگر معناي ملوك اين باشد اختصاصي به بني اسرائيل ندارد، همه امتها و اقوام چنين بوده و چنين هستند كه بعضي از آنها داراي خانه و زن و خادمند، داشتن زن و خانه و خادم يك عادت جاريه در ميان همه امتها است، هيچ امتي در دنيا وجود نداشته و ندارد كه در آن چنين افرادي نباشد، پس مساله، اختصاص به بني اسرائيل ندارد، تا خداي تعالي بر سر آنان منت بگذارد كه خدا شما را داراي خانه و زن و فرزند و خادم كرده، ولي در اينكه آيه در مقام منت نهادن است هيچ حرفي نيست.
و شايد همين اشكال باعث شده كه بعضي از صاحبان اين نظريه متوجه آن شده و در توجيه بعضي از روايات نظير روايتي كه از قتاده نقل شده بگويند: البته همه امتها زن و خانه و خادم دارند ولي بني اسرائيل اولين قومي بودند كه خدمتكار گرفتند اما تاريخ اين سخن را تاييد نمي‌كند.
و در كتاب امالي شيخ مفيد (رحمة اللَّه عليه) روايتي با ذكر سند از ابي حمزه از امام باقر (ع) آمده كه فرموده: بعد از آنكه موسي بني اسرائيل را تا نزديكي‌هاي سرزمين مقدس آورد، به ايشان دستور داد كه به اين سرزمين درآئيد:" ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ، وَ لا تَرْتَدُّوا عَلي أَدْبارِكُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرِينَ"، و با اينكه خداي تعالي براي
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 270- 269.
(2 و 3)در المنثور ج 2 ص 270.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 481
آنان مقدر كرده بود كه صاحب آنجا شوند، ليكن در پاسخ موسي گفتند:" إِنَّ فِيها قَوْماً جَبَّارِينَ وَ إِنَّا لَنْ نَدْخُلَها حَتَّي يَخْرُجُوا مِنْها فَإِنْ يَخْرُجُوا مِنْها فَإِنَّا داخِلُونَ قالَ رَجُلانِ مِنَ الَّذِينَ يَخافُونَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمَا ادْخُلُوا عَلَيْهِمُ الْبابَ فَإِذا دَخَلْتُمُوهُ فَإِنَّكُمْ غالِبُونَ وَ عَلَي اللَّهِ فَتَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ قالُوا يا مُوسي إِنَّا لَنْ نَدْخُلَها أَبَداً ما دامُوا فِيها فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ، قالَ رَبِّ إِنِّي لا أَمْلِكُ إِلَّا نَفْسِي وَ أَخِي فَافْرُقْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ"، و بعد از آنكه آب پاكي روي دست پيغمبرشان ريختند، خداي تعالي همان سرنوشت را تغيير داده و مقدر كرد كه ديگر به آن سرزمين در نيايند، در نتيجه در مسافت چهار فرسخ مدت چهل سال سرگردان شدند،" فَلا تَأْسَ عَلَي الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ" و به موسي وحي شد كه به حال مشتي مردم فاسق غمگين مباش. امام صادق (ع) فرموده: در آن مدت همه روزه عصر، منادي‌شان ندا در مي‌داد كه كوچ كوچ مركب‌ها را بار مي‌كردند، و با حدي- آوازي كه براي شتران مي‌خوانند تا به سرعت بروند- و با زجر و شلاق مي‌راندند و شبانه راه طي مي‌كردند تا هنگام سحر و خداي عز و جل به زمين فرمان مي‌داد تا آنان را دور بچرخاند، همين كه صبح مي‌شد مي‌ديدند درست در همان نقطه ديروز هستند، با خود مي‌گفتند حتما راه را عوضي رفته‌ايم، دوباره نزديك غروب بار مي‌كردند، و اين وضع چهل سال ادامه يافت و در اين مدت (به خاطر اينكه نه كشتي داشتند و نه زرعي و نه تجارتي) غذايشان من و سلوي بود، در اين مدت تمامي آنان مردند جز دو نفر 1- يوشع بن نون 2- كالب بن يوفنا، و فرزندان آن جمعيت كه در بياباني به طول چهار فرسخ سرگردان بودند به محض اينكه مي‌خواستند كوچ كنند لباسهايشان مانند تخته در بدنشان خشك مي‌شد، و همچنين پا افزار و كفششان.
امام سپس اضافه فرموده كه اين قوم با خود سنگي داشتند كه وقتي پياده مي‌شدند موسي (ع) عصاي خود را به آن سنگ مي‌كوبيد، و دوازده چشمه از آن روان مي‌شد، تا هر سبطي از يكي از آن دوازده نهر آب بنوشند، و چون مي‌خواستند كوچ كنند آبها دوباره به درون سنگ بر مي‌گشت، و سنگ را بر گرده مركبي سوار مي‌كردند «1» (تا آخر روايت).
مؤلف: روايت پيرامون اين معاني و قريب به آن بسيار زياد است، هم از طرق شيعه و هم از طرق اهل سنت، و اين كه در روايت بالا- با اينكه از امام ابي جعفر باقر (ع) بود- ناگهان راوي گفت: امام صادق (ع) فرموده: در حقيقت روايت ديگري بوده كه شيخ
__________________________________________________
(1)الاختصاص، ص 266.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 482
مفيد نقل كرده و اين روايات هر چند كه مشتمل بر معناي تيه و ساير جزئياتي است كه در كلام مجيد خداي تعالي نيامده، و هر چند كه در كلام خداي تعالي چيزي كه اين روايات را تاييد كند ديده نمي‌شود ولي با اين حال چيزي هم كه مخالف قرآن باشد ندارد، و امر بني اسرائيل در زمان موسي (ع) به راستي عجيب است، زيرا سراپاي زندگي اين قوم خارق العاده بوده، با اين حال چه مانعي دارد كه تيه آنان به اين نحوي باشد كه در روايات مذكور آمده؟.
و در تفسير عياشي از مسعدة بن صدقه از امام صادق (ع) روايت آمده كه شخصي از آن جناب از آيه:" ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ" سؤال كرد و آن جناب در پاسخش فرمود: بله خداي تعالي در آغاز براي آنان مقدر كرده بود كه در سرزمين مقدس ماوايي داشته باشند و ليكن اين تقدير خود را محو نموده و براي فرزندان ايشان نوشت و فرزندانشان بعد از انقراض پدران داخل آنجا شدند، و خداي تعالي هر چه را بخواهد محو مي‌كند و هر چه را بخواهد اثبات مي‌نمايد، و نزد او است ام الكتاب" يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ" «1».
مؤلف: عياشي نيز اين معنا را از اسماعيل جعفي از آن جناب «2»، و همچنين از زراره و حمران و محمد بن مسلم از امام باقر (ع) نقل كرده، «3» و امام (ع) در اين حديث خواسته است كتابت را نسبت به خصوص حاضرين در زمان موسي مقايسه كند و بفرمايد كه خطاب موسي با مخاطبينش چه نسبتي داشته و با فرزندان آنان چه نسبتي داشته، و از اين مقايسه مساله محو و اثبات و يا بداء را در خصوص پدران نتيجه گرفته و بنا بر اين منافاتي بين اين حديث با آنچه از ظاهر سياق بر مي‌آيد نيست، از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه مساله داخل شدن در سرزمين مقدس تقديري الهي بوده براي كل بني اسرائيل- چه پدران و چه فرزندان- چيزي كه هست پدران به خاطر نافرماني چهل سال محروم شدند، و پسران از اين تقدير الهي برخوردار گشتند، چون خطاب در آيه شريفه به حسب معنا به جامعه اسرائيلي است كه بطور مساوي هم شامل پدران مي‌شود كه برايشان مقدر شده بود، و هم شامل پسران كه بالآخره آنها برخوردار شدند، چون همگي يك امت هستند و تقديري الهي بطور سر بسته و اجمال براي اين امت مقدر شده بوده، يك نسل از اين امت به خاطر نافرماني چند صباحي از آن محروم شدند و نسل ديگر از آن منتفع گشتند پس در واقع بدايي و محو و اثباتي رخ نداده، هر چند كه نسبت به خصوص اشخاص
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 304 حديث 72.
(2 و 3)تفسير عياشي ج 1 ص 304 ح 71 و 69.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 483
موجود در زمان خطاب بداء به نظر مي‌رسد.
و در كافي به سند خود از عبد الرحمن بن يزيد از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرموده:" رسول خدا (ص) فرمودند داود پيغمبر روز شنبه ناگهان از دنيا رفت و مرغاني بر بالاي جنازه‌اش سايه افكندند، و موسي كليم اللَّه در تيه از دنيا رفت، و فرياد كننده‌اي از آسمان فرياد بر آورد كه موسي مرد، و آن كدام كس است كه نميرد. «1»
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 6 ص 112- 111 ح 4.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 484

[سوره المائدة (5): آيات 27 تا 32] ..... ص : 484

اشاره

وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبا قُرْباناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الْآخَرِ قالَ لَأَقْتُلَنَّكَ قالَ إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ (27) لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي ما أَنَا بِباسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لِأَقْتُلَكَ إِنِّي أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمِينَ (28) إِنِّي أُرِيدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمِي وَ إِثْمِكَ فَتَكُونَ مِنْ أَصْحابِ النَّارِ وَ ذلِكَ جَزاءُ الظَّالِمِينَ (29) فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخاسِرِينَ (30) فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوارِي سَوْأَةَ أَخِيهِ قالَ يا وَيْلَتي أَ عَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هذَا الْغُرابِ فَأُوارِيَ سَوْأَةَ أَخِي فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ (31)
مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلي بَنِي إِسْرائِيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً وَ لَقَدْ جاءَتْهُمْ رُسُلُنا بِالْبَيِّناتِ ثُمَّ إِنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ بَعْدَ ذلِكَ فِي الْأَرْضِ لَمُسْرِفُونَ (32)

ترجمه آيات ..... ص : 484

اي محمد داستان دو پسران آدم را كه داستاني است به حق (و خالي از خلاف واقع) براي مردم بيان كن كه هر دو در راه خدا و به منظور نزديك شدن به او چيزي پيشكش كردند، از يكي از آن دو قبول شد، و از ديگري قبول نشد، آنكه قربانيش قبول نشد به آنكه از او قبول شد گفت: من تو را خواهم كشت، او گفت:
خداي تعالي قرباني را از مردم با تقوا قبول مي‌كند (27).
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 485
و تو اگر دست خود را به سوي من دراز كني كه مرا بكشي من هرگز دست خود به سويت و براي كشتنت دراز نخواهم كرد، زيرا من از خدا كه مالك و مدبر همه عالم است مي‌ترسم (28).
من از اين عمل تو كراهتي ندارم چون اگر مرا بكشي هم وبال گناهان مرا به دوش مي‌كشي و هم وبال گناهان خودت را، و در نتيجه از اهل آتش مي‌شوي و سزاي ستمكاران همين آتش است (29).
پس از وسوسه‌هاي پي در پي و به تدريج دلش براي كشتن برادرش رام شد، و او را كشت و در نتيجه از زيانكاران شد (30).
و در اينكه كشته برادر را چه كند سرگردان شد، خداي تعالي كلاغي را مامور كرد تا با منقار خود زمين را بكند (و چيزي در آن پنهان كند) و به او نشان دهد كه چگونه جثه برادرش را در زمين پنهان كند، (وقتي عمل كلاغ را ديد) گفت واي بر من كه آن قدر ناتوان بودم كه نتوانستم مثل اين كلاغ باشم، و جثه برادرم را در خاك دفن كنم، آن وقت حالتي چون حالت همه پشيمانها به او دست داد (31).
به خاطر همين ماجرا (كه از حسد و تكبر و هواپرستي انسان خبر مي‌دهد) بود كه ما به بني اسرائيل اعلام كرديم كه هر كس يك انسان را بكشد بدون اينكه او كسي را كشته باشد و يا فسادي در زمين كرده باشد مثل اين است كه همه مردم را كشته، (چون انسانيت را مورد حمله قرار داده كه در همه يكي است)، و هر كس يك انسان را از مرگ نجات دهد مثل اين است كه همه را از مرگ نجات داده و با اينكه رسولان ما براي بني اسرائيل معجزاتي روشن آوردند. با اين حال بسياري از ايشان بعد از آن همه پيامبر (كه برايشان بيامد) در زمين زياده روي مي‌كنند (32).

بيان آيات ..... ص : 485

اشاره

اين آيات از داستان پسران آدم خبر مي‌دهد، و سبب پديد آمدن آن را حسد دانسته، مي‌فرمايد حسد كار آدمي را به جايي مي‌كشاند كه حتي برادر برادر خود را بنا حق به قتل برساند و آن گاه كه فهميد از زيانكاران شده پشيمان مي‌گردد، پشيماني‌اي كه هيچ سودي ندارد و اين آيات به همين معنا مربوط به گفتار در آيات قبل است كه در باره بني اسرائيل مي‌فرمود استنكافشان از ايمان به فرستاده خدا و امتناعشان از قبول دعوت حقه جز به خاطر حسد و ستمگري نبود، آري همه اينها آثار شوم حسد است، حسد است كه آدمي را وادار مي‌كند برادر خود را بكشد و سپس او را در آتش ندامت و حسرتي مي‌اندازد كه راه فرار و نجاتي از آن نيست، پس بايد كه اهل عبرت از اين داستان عبرت گرفته در حس حسادت و سپس در كفري كه اثر آن حسادت است اصرار نورزند.
" وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ" كلمه" تلاوت" كه صيغه امر" اتل" از آن گرفته شده، از ماده" ت- ل- و" است،
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 486
كه به معناي واقع شدن چيزي دنبال چيز ديگر است، و اگر خواندن را تلاوت گفته‌اند به اين جهت است كه خواننده يك داستان، الفاظ آن داستان را يكي پس از ديگري و در" تلو" و يا در دنبال هم مي‌آورد و مي‌خواند و كلمه:" نبا" به معناي خبر است، البته نه هر خبري بلكه آن خبري كه متضمن سودي باشد، و كلمه:" قربان" به معناي هر عملي و هر چيزي است كه انسان به وسيله آن به خداي سبحان و يا غير او تقرب بجويد، و اين كلمه در اصل مصدر بوده، و تثنيه و جمع ندارد، و كلمه" تقبل" به معناي قبول كردن است، اما نه هر قبولي بلكه قبولي كه همراه با عنايتي زياد و اهتمامي نسبت به مقبول باشد، و ضمير در كلمه" عليهم" به اهل كتاب بر مي‌گردد چون قبلا هم گفتيم كه مقصود اصلي در نظم اين كلام، اهل كتابند.
و مراد از اين شخصي كه بنام" آدم" ناميده شده آن شخصي است- از بشر- كه قرآن كريم او را پدر بشر خوانده، ولي بعضي از مفسرين گفته‌اند: منظور از اين آدم، مردي از بني اسرائيل است، كه داراي دو فرزند بوده، و دو فرزندش در مورد قرباني‌اي كه به درگاه خدا تقديم كردند مشاجره نمودند و در آخر يكي از آن دو ديگري را به قتل رسانيد و آن شخص قاتل نامش قابيل و يا قابين و شخص مقتول نامش هابيل بوده، و دليل اين معنا ذيل آيه است كه مي‌فرمايد:" مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلي بَنِي إِسْرائِيلَ" «1» ليكن اين نظريه به سه دليل فاسد است.

[رد اين قول كه مراد از" آدم" در جمله" نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ" آدم ابو البشر نيست] ..... ص : 486

اول اينكه: در سراسر قرآن كريم جز ابو البشر احدي بنام آدم ناميده نشده و اگر مراد در آيه شريفه از كلمه آدم غير پدر بشر بود بايد قرآن كريم قرينه‌اي ذكر مي‌كرد تا شنونده بفهمد اين آدم آن آدم نيست، و شنونده در شنيدن داستان سرگردان نشود و بيان قرآن پيچيده و مبهم نگردد.
دليل دوم اينكه: بعضي از خصوصياتي كه در اين داستان ذكر شده، جز با فرزندان آدم ابو البشر منطبق نيست، مثل اين خصوصيت كه قاتل نمي‌دانست كه يك انسان كشته شده و يا مرده را چه بايد كرد، معلوم مي‌شود اين داستان راجع به كسي كه تا آن روز از زندگيش مرده و دفن كردن آن را ديده بوده نيست و اين جز با انسانهاي اولي كه با فكري ساده زندگي مي‌كرده و به تدريج معلوماتي و تجربه‌هايي حاصل مي‌كرده و معلوماتي ذخيره مي‌كرده صادق نيست، و بنا بر اين آيه شريفه ظهور در اين معنا دارد كه قاتل شخصي بوده كه نمي‌دانسته ميتي را كه بي جان افتاده چه بايد كرد، و عقلش نمي‌رسيده كه مي‌شود بدن او را در زمين پنهان نمايد و چنين خصوصيتي جز با پسر آدم ابو البشر نبوده، و يك فرد اسرائيلي نمي‌تواند اين قدر ساده
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 6 ص 341 و 348.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 487
و نادان باشد، براي اينكه اسرائيليان داراي تمدن بودند، البته تمدني متناسب با قوميتشان، و فردي از چنين جامعه عادتا ممكن نيست كه نداند مرده را بايد دفن كرد.
دليل سوم اينكه: مفسر مزبور در مقام پاسخگويي به اشكالي است كه متوجه آيه كرده‌اند، و آن اين است كه مساله كتاب حكم قتل اختصاصي به بني اسرائيل نداشته، پس چرا قرآن كريم قصه هابيل و قابيل را منشا كتاب حكم قتل در خصوص بني اسرائيل قرار داده؟ با اينكه حكم قتل و اثر قتل حكمي است بشري و مربوط به عموم بشر، هر كس يك انسان را بكشد مثل اين است كه همه را كشته باشد چه اسرائيلي و چه غير اسرائيلي، و كسي كه يك انسان را زنده كند مثل اين است كه همه را زنده كرده باشد، باز بدون تفاوت بين اسرائيلي و غير اسرائيلي، پس اين آيات چه معناي روبراهي مي‌تواند داشته باشد.
مفسر مورد بحث ما در پاسخ گفته: قاتل و مقتول و پدر آن دو اسرائيلي بوده‌اند، پدرشان آدم، مردي از بني اسرائيل بوده چون اين واقعه در بني اسرائيل واقع شده به دليل اينكه قرآن كريم بعد از نقل داستان مي‌فرمايد به همين جهت بر بني اسرائيل نوشتيم كه چنين و چنان نه آدم ابو البشر، تا واقعه قتل قابيل يك حادثه بشري باشد، و مايه عبرت آيندگان گردد، بلكه دو برادر بودند پسران مردي از بني اسرائيل و داستان اين دو برادر يك داستان قومي خاصه‌اي است و لذا قرآن كريم مي‌فرمايد چون اين واقعه در بني اسرائيل رخ داد ما بر بني اسرائيل نوشتيم كه چنين و چنان و ليكن اين جواب ماده اشكال را ريشه كن نمي‌كند، براي اينكه اشكال و سؤالي كه در بين بود هنوز به حال خود باقي است و سؤال اين است كه اگر كشتن يك فرد به منزله كشتن همه مردم است، در هر زماني همين طور است، و اگر زنده كردن يك فرد به منزله زنده كردن همه است آن نيز اختصاصي به زمان بني اسرائيل نداشته، و ما مي‌دانيم كه قبل از بني اسرائيل آن قدر قتل نفس واقع شده كه از حد شمار بيرون است، چرا خداي تعالي اين حكم را قبل از بني اسرائيل ابلاغ نكرد، و چرا به قوم بني اسرائيل اختصاصش داد، و حتي در خود بني اسرائيل نيز قبل از واقعه اين دو برادري كه مفسر نامبرده فرض كرده قتل‌هايي واقع شده، چرا حكم مزبور را به واقعه دو برادر اختصاص داد، چه خصوصيتي در قوم بني اسرائيل بوده، و چه خصوصيتي در واقعه دو برادر وجود داشته؟ جواب اين اشكال داده نشد.
علاوه بر اينكه اگر مطلب چنين بوده كه وي مي‌گويد بهتر آن بود كه بفرمايد:" من قتل منكم نفسا"، تا اختصاص به بني اسرائيل داشته باشد، تازه به فرض هم كه چنين فرموده بود، باز اشكال و سؤال از اينكه بني اسرائيل چه خصوصيتي داشته‌اند كه حكم قتل مذكور
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 488
مختص به آنان باشد عود مي‌كند، صرفنظر از اينكه اصل اين توجيه و تفسير في نفسه درست به نظر نمي‌رسد.

[جواب به اين اشكال كه چرا قرآن كريم قصه هابيل و قابيل را منشا كتابت حكم قتل در خصوص بني اسرائيل قرار داده است؟] ..... ص : 488

و جواب از اصل اشكال اين است كه عبارت" أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ ..." متضمن حكمتي است بالغه، نه يك حكم شرعي و بنا بر اين مراد از كتابت بر بني اسرائيل بيان اين حكمت براي بني اسرائيل است و منافات ندارد كه منحصر به بني اسرائيل نبوده، فائده‌اش هم عايد آنان شود، و هم عايد عموم بشر، هم چنان كه ساير حكمت‌ها و مواعظ كه در قرآن كريم براي امت خاتم الانبياء (ص) آمده همين وضع را دارد، حكمت براي اين امت بيان شده، و ليكن فائده آن اختصاصي به اين امت ندارد، و در آيه شريفه جز اين نيامده كه ما اين مطلب را براي بني اسرائيل بيان كرديم و اگر نام بني اسرائيل را برده براي اين بود كه تمام آيات مورد بحث، در مقام اندرز دادن و هشدار بني اسرائيل و توبيخ آنان بر اين معنا است كه نسبت به رسول خدا (ص) حسد ورزيدند، و در عناد و افروختن آتش فتنه‌ها و جنگها اصرار ورزيدند، بلكه به آتش افروزي تنها اكتفاء ننموده، خود دست به اسلحه زدند، و با مسلمانان جنگها كردند، و به اين مناسبت دنباله آيه‌اي كه مورد سؤال واقع شده فرموده:" وَ لَقَدْ جاءَتْهُمْ رُسُلُنا بِالْبَيِّناتِ ثُمَّ إِنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ بَعْدَ ذلِكَ فِي الْأَرْضِ لَمُسْرِفُونَ"، از همه اينها گذشته اصل داستاني كه او براي توجيه آيه آورده هيچ ماخذي ندارد نه در روايات و نه در تاريخ.
پس روشن شد كه منظور از جمله:" نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ"، داستان پسران آدم ابو البشر است و اينكه جمله را مقيد كرده به قيد" بالحق" [با در نظر گرفتن اينكه اين جار- با- و مجرور- حق- متعلق به كلمه" نبا" يا كلمه" اتل" است] خالي از دلالت و حد اقل خالي از اشعار بر اين معنا نيست كه از اين داستان آنچه در بين بني اسرائيل معروف شده، دستخوش تحريف شده است، و جزئياتي از آن ساقط شده، و خلاصه داستان مورد بحث به نقل اسرائيليان حق نيست و تو اي پيامبر داستان را به حق بر آنان تلاوت كن و واقع هم همين طور است، چون داستان هابيل و قابيل كه فعلا در تورات در سفر تكوين موجود است مطابق با نقل قرآن كريم نيست، در تورات مساله آمدن كلاغ و منقار به زمين زدنش نيامده و از اين گذشته داستان طوري آمده كه بطور صريح و پوست كنده خدا را جسم دانسته،" و تعالي اللَّه عن ذلك علوا كبيرا".
" إِذْ قَرَّبا قُرْباناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الْآخَرِ" از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه اين دو پسر هر يك براي خاطر خدا يك قرباني تقديم داشته‌اند، تا به آن وسيله تقربي حاصل كنند و اگر كلمه" قربان" را تثنيه نياورد و نفرمود:
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 489
" قربا قربانين" براي اينكه اصل اين كلمه مصدر است، و مصدر تثنيه و جمع نمي‌شود.
" قالَ لَأَقْتُلَنَّكَ قالَ إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ" گوينده اول كه گفت" بطور يقين تو را خواهم كشت" قاتل و گوينده دوم كه گفت:
" خداي تعالي قرباني را تنها از پرهيزكاران قبول مي‌كند" مقتول بوده، و سياق كلام و زمينه گفتار دلالت دارد بر اينكه اين دو برادر فهميده بودند كه قرباني يكي از آن دو قبول و از ديگري رد شده، و اما اينكه از كجا اين معنا را فهميده بودند؟ و از چه راهي پي برده بودند؟ آيه شريفه از آن ساكت است.
چيزي كه هست در جاي ديگري از قرآن كريم آمده كه معهود در امت‌هاي سابق يا در خصوص بني اسرائيل چنين بوده كه هر كس به درگاه خدا قرباني‌اي تقديم مي‌كرده، اگر مورد قبول درگاه الهي واقع مي‌شده آتشي آن قرباني را مي‌سوزانده (و قهرا اگر قبول نمي‌شده چنين نمي‌شد) و آن آيه زير است كه مي‌فرمايد:" الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ عَهِدَ إِلَيْنا أَلَّا نُؤْمِنَ لِرَسُولٍ حَتَّي يَأْتِيَنا بِقُرْبانٍ تَأْكُلُهُ النَّارُ قُلْ قَدْ جاءَكُمْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِي بِالْبَيِّناتِ وَ بِالَّذِي قُلْتُمْ فَلِمَ قَتَلْتُمُوهُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" «1».

[معناي" قربان" و بيان چگونگي علم دو برادر به قبول شدن قرباني يكي و رد شدن قرباني ديگري] ..... ص : 489

و اما كلمه" قربان" معنايش تا به امروز در نزد اهل كتاب معروف است [در اصطلاح يهوديان قرباني انواعي دارد از قبيل ذبيحه حيوانات يعني سر بريدن آنها و پيشكش دادن آرد و روغن و آغوز و نوبري ميوه‌ها و در اصطلاح نصارا عبارت است از نان و شراب پيشكشي كه بعد از پيشكش كردن نانش به عقيده آنان مبدل مي‌شود به گوشت مسيح و شرابش مبدل مي‌شود به خون مسيح] و در داستان مورد بحث نيز ممكن است كه تقبل قرباني به همين نحو باشد، مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه خداي تعالي اين قصه را در خطاب به اهل كتاب و براي آنان كه به چنين چيزي معتقدند آورده، اين احتمال قوي به نظر مي‌رسد، و به هر حال قاتل و مقتول هر دو مي‌دانستند كه قرباني از يكي قبول و از ديگري رد شده.
مطلب ديگر اينكه باز از سياق بر مي‌آيد كه گوينده:" حتما تو را خواهم كشت" همان كسي بوده كه قربانيش قبول نشده و انگيزه‌اش بر اين گفتار و انجام اين گفتار حسدي بوده كه در دلش زبانه كشيده، چون هيچ سبب ديگري در كار نبوده و مقتول هيچ جرمي را به اختيار
__________________________________________________
(1)همان كساني كه گفتند خدا به ما عهد سپرده كه به هيچ رسولي ايمان نياوريم، مگر وقتي كه براي ما يك قرباني بياورد كه آتش آن را بخورد و بسوزاند، بگو اگر در اين دعوي خود راستگو هستيد چرا وقتي رسولاني قبل از من به همراه معجزاتي و با همان قرباني كه شما مي‌گوييد نزد شما آمدند آنان را به قتل رسانديد؟." سوره آل عمران، آيه 183". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 490
خودش مرتكب نشده كه مستوجب مثل چنين سخني و تهديد به كشته شدن باشد.

[" حسد" انگيزه اقدام قابيل به قتل برادرش بوده است] ..... ص : 490

پس اينكه قاتل گفته:" حتما تو را خواهم كشت" تهديد به قتل به انگيزه حسد بوده، چون قرباني مقتول قبول شده، و از او قبول نشده، پس اينكه مقتول گفته:" خداي تعالي قرباني را تنها از متقيان مي‌پذيرد" تا آخر گفتاري كه خداي تعالي از او حكايت كرده پاسخي است كه وي به گفتار قاتل داده، بنا بر اين مقتول اول به وي مي‌گويد كه مساله قبول شدن قرباني و قبول نشدنش هيچ ربطي به من ندارد، و من در آن هيچگونه دخالتي و جرمي ندارم، تنها جرمي كه هست از ناحيه تو است كه تقوا نداري و از خدا نمي‌ترسي و خداي تعالي به كيفر بي تقوائيت قربانيت را قبول نكرد.
در مرحله دوم مي‌گويد: به فرض كه بخواهي مرا بكشي و به اين منظور دست به سويم دراز كني من هرگز به اين منظور دست به سويت نمي‌گشايم، و در صدد كشتن تو بر نمي‌آيم، زيرا مي‌دانم كه اين كار نافرماني خداي سبحان است، و من از خدا مي‌ترسم، البته منظور او از اين سخن اين بوده كه قاتل وقتي از انجام تصميمش فارغ مي‌شود در حالي فارغ شود كه هم گناه خودش را به دوش بكشد و هم گناه او را تا اهل آتش شود چون سزاي ستمكاران آتش است. پس جمله:" إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ" هم ممكن است در مقام قصر افراد باشد، تا دلالت كند بر اينكه قبولي قرباني شامل هر دو نوع قرباني يعني فرد با تقوا و فرد بي تقوا نمي‌شود، و هم در مقام قصر قلب باشد كه البته اين در صورتي است كه قاتل عكس و قلب مطلب را مي‌پنداشته، يعني مي‌پنداشته كه قرباني او قبول مي‌شود و از مقتولش قبول نمي‌شود، حال يا به خاطر اينكه خيال مي‌كرده مساله قبولي قرباني دائر مدار وجود تقوا نيست، و يا به خاطر اينكه مي‌پنداشته خداي تعالي حقيقت حال را نمي‌داند، و ممكن است حقيقت امر بر او پوشيده و مشتبه شود كه بسياري هستند كه چنين مي‌پندارند.
در اين جمله حقيقت امر در قبول شدن عبادتها و قربانيها بيان شده، و در مساله قتل و ظلم و حسد موعظتي آمده، و هم مجازات الهيه اثبات شده، و نيز خاطر نشان شده كه مساله مجازات از لوازم ربوبيت رب العالمين است، براي اينكه اين ربوبيت وقتي تمام مي‌شود كه نظامي متقن در بين اجزاي عالم حاكم باشد، نظامي كه منتهي شود به اندازه‌گيري اعمال با ترازوي عدل، و در نتيجه كيفر دادن ظلم به عذاب اليم، تا ظالم از ظلم خود دست بردارد، و يا اگر دست بر نداشت خودش، خويشتن را گرفتار آتشي كند كه خود مهيا كرده.
" لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي ما أَنَا بِباسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ ..."
حرف" ل" در آغاز جمله، لام سوگند است، و جمله" بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ" كنايه است
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 491
از شروع به مقدمات قتل و به كار بردن آلات و اسباب آن. در جواب اين جمله كه جمله‌اي است شرطيه به جاي اينكه مثبت بياورد و بفرمايد:" برادرش گفت اگر چنين كني چنين خواهم كرد" منفي آورده، آن هم در يك جمله اسمي و آن اسم هم اسم صفت" باسط"- نه جمله اثباتي و نه جمله فعلي- و چنين گفت: (اگر تو براي كشتن من دست به كار شوي من براي كشتن تو دستم را نمي‌گشايم) و تازه آن اسم صفت را با حرف" با" تاكيد نموده، اصل كلام را نيز با سوگند مؤكد نمود همه اينها براي اين بود كه بفهماند او از ارتكاب جنايت و قتل نفس به مراتب دور است، بطوري كه نه تنها تصميم بر آن نمي‌گيرد بلكه تصورش را هم نمي‌كند. و در آخر همه مطالب خود را تعليل كرد به اينكه:" إِنِّي أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمِينَ" آري متقين به محض اينكه به ياد پروردگارشان (كه همان رب العالمين است و كسي است كه بعد از هر گناهي عذاب خاص به آن گناه را به عنوان كيفر، اعمال مي‌كند) قهرا در دلهاشان غريزه ترس از خدا بيدار گشته و نمي‌گذارد مرتكب ظلم شوند و در پرتگاه هلاكت قرار گيرند.
برادري كه مقتول شد بعد از آن جمله: يعني جمله:" لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي ما أَنَا بِباسِطٍ يَدِيَ ..."، تاويل آن را ذكر كرده، و از سر حقيقي آن خبر مي‌دهد، و حاصل آن اين است: وضعي كه پيش آمده امر را دائر بين يكي از دو چيز ساخته، يكي اينكه من برادركشي كنم و ستمكار و حامل وزر و گناه باشم و در آخر داخل آتش شوم، و ديگر آنكه برادرم مرا به قتل برساند و او اين چنين باشد و من برادركشي و ظلم را بر سعادت خود ترجيح نمي‌دهم و ظلم را بر خود نمي‌پسندم، بلكه در اين دوران شق ديگرش را انتخاب مي‌كنم، و آن اين است كه برادرم با كشتن من شقي و من سعيد گردم، و دامنم به ظلم آلوده نشود، منظور مقتول از جمله" إِنِّي أُرِيدُ ..." اين است و جان كلام اين است منظور مقتول معناي تحت اللفظي كلامش نيست، بلكه عبارت او كنايه است از انتخاب كشته شدن در صورت دوران امر (نه اينكه با وجود شق سوم و امكان گريز از كشتن و كشته شدن مع ذلك كشته شدن را ترجيح دهد).
پس آيه شريفه در تاويل بودنش براي آيه:" لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ ..." نظير آيه‌اي است كه قتل نفس خضر را براي موسي تاويل مي‌كند، موسي از او پرسيد:" أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُكْراً" «1» او در پاسخش گفت:
__________________________________________________
(1)چرا طفلي راي كه مرتكب قتلي نشده بود به قتل رساندي؟ به راستي عمل زشتي مرتكب شدي.
" سوره كهف، آيه 74"
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 492
" وَ أَمَّا الْغُلامُ فَكانَ أَبَواهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينا أَنْ يُرْهِقَهُما طُغْياناً وَ كُفْراً فَأَرَدْنا أَنْ يُبْدِلَهُما رَبُّهُما خَيْراً مِنْهُ زَكاةً وَ أَقْرَبَ رُحْماً" «1».
در داستان مورد بحث نيز مقتول به اختيار خود مرگ با سعادت را از زندگي با شقاوت و دخول در حزب ستمگران ترجيح داده و آن را براي خود انتخاب نموده هر چند كه اين انتخابش مستلزم شقاوت برادرش بود، البته شقاوتي كه برادر نيز آن را به اختيار خود براي خود انتخاب كرده، هم چنان كه خضر مرگ با سعادت غلام را بر زندگي آينده‌اي كه توأم با طغيان و كفر و گمراهي و اضلال پدر و مادر است ترجيح داده و مردن را براي او انتخاب كرد، هر چند كه مرگ فرزند مايه اندوه و ناراحتي والدين او بوده باشد، چون خداي سبحان در مقابل اين اندوه فرزند ديگري به آن دو مي‌دهد، كه بهتر و پربركت‌تر و به رحم نزديكتر باشد.

[آن پسر آدم (ع) كه كشته شد از افراد متقي و عالم باللَّه بوده است] ..... ص : 492

و اين مرد يعني پسر مقتول آدم از افراد متقي و عالم باللَّه بوده و دليل متقي بودنش جمله:
" إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ" است، كه خود دعوتي است به سوي تقوا و معلوم مي‌شود اين شخص برادر خود را به سوي تقوا دعوت كرده و گفته است كه:" خداي تعالي عبادت را تنها از مردم با تقوا مي‌پذيرد و خداي تعالي در حكايت گفتار او اين سخنش را امضاء نموده و صحه گذاشته است، و گرنه آن را رد مي‌كرد و اما اينكه گفتيم: عالم باللَّه بوده، دليلش سخن خود او است كه به حكايت قرآن كريم گفته است:" إِنِّي أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمِينَ"، كه در اين جمله ادعاي ترس از خدا كرده، و خداي تعالي در حكايت گفتارش آن را امضا كرده و رد ننموده است، معلوم مي‌شود او به راستي عالم باللَّه بوده، چون خداي عز و جل يكي از نشانيهاي عالم باللَّه را ترس از خدا دانسته و فرموده:" إِنَّما يَخْشَي اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ" «2» پس همين كه خداي تعالي از او حكايت كرده كه گفت:" إِنِّي أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمِينَ" و سخن او را امضاء نموده، خود توصيف او به علم است، هم چنان كه همسفر موسي (خضر) را به اين صفت يعني صفت علم توصيف نموده و فرمود:" وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً" «3»، دليل ديگر عالم بودن او كه خود دليلي كافي است حكمت بالغه و موعظه حسنه‌اي است كه در خطاب به برادر ستمكارش گفت: چون او در كلام خود از طينت پاك و صفاي فطرت اين معنا را فهميده بود
__________________________________________________
(1)و اما آن پسر كه من او را كشتم به سبب اين بود كه والدين او مؤمن بودند، و ما احساس اين خطر را كرديم كه پسرك، والدين خود را به كفر و طغيان وادار كند، ناگزير خواستيم پروردگار دو فرزند بهتري و پربركت‌تري و به رحم نزديكتري به آنان دهد." سوره كهف، آيه 81".
(2)تنها كساني از خدا مي‌ترسند كه از بندگان عالم خدا باشند." سوره فاطر، آيه 28".
(3)ما او را از ناحيه خود علمي تعليم داديم." سوره كهف، آيه 65".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 493
كه به زودي افراد بشر بسيار مي‌شوند و فهميده بود كه اين افراد بسيار به حسب طبع بشريشان جمعيت‌هاي مختلفي خواهند شد، گروهي متقي و جمعي ظالم و همه اينها با همه عالميان يك رب و مدبر دارند، يك خدا است كه مالك آنها و مدبر امر آنها است، و نيز فهميده بود كه تدبير وقتي متقن است كه مدبر عدل و احسان را دوست و ظلم و عدوان را دشمن بدارد و لازمه آن، وجوب تقواي مردم و ترس از خشم و دشمني خدا است و اين تقوا و ترس همان چيزي است كه نامش را دين مي‌گذارند، پس بطور مسلم در آينده نزديكي ديني خواهد بود كه اطاعت‌ها و قربها و معصيت‌ها و ظلم‌ها خواهد داشت، و نيز طاعت‌ها و قرباني‌ها وقتي مقبول درگاه خداي تعالي مي‌گردد كه ناشي از تقوا باشد و معاصي و مظالم، گناهاني است كه ظالم به دوش مي‌كشد و از لوازم اين حقائق اين است كه پس بايد عالمي و نشاه‌اي ديگر باشد كه در آن نشاه ستمكاران به سزاي ظلمهاي خود برسند، و نيكوكاران به پاداش نيكي‌هاي خود نائل گردند.
و اين حقائق بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد همان اصول دين و ريشه معارف ديني و مجامع علوم مبدأ و معاد است كه اين بنده صالح خدا، با افاضه غيبي الهي همه را درك كرده و به برادر نادان خود كه حتي اينقدر شعور نداشته كه مي‌شود به وسيله دفن چيزي را از انظار پنهان ساخت تا آنكه يك كلاغ او را بدان امر متوجه كرده و به وي افاضه نموده، و تعليم داده و در هنگام تعليم نگفته:" اگر تو بخواهي مرا به قتل برساني من خود را در اختيارت قرار مي‌دهم، و هيچ دفاعي از خود ننموده از كشته شدن هيچ پروايي نمي‌كنم، بلكه تنها اين را گفت كه من هرگز تو را نمي‌كشم.
و نيز نگفت كه من به هر تقدير مي‌خواهم به دست تو كشته شوم تا تو ظالم شوي و از دوزخيان گردي چون اگر چنين مي‌گفت باعث ضلالت و بدبختي يك فرد در زندگيش مي‌شد، و اين خود ظلمي و ضلالتي است كه شريعت فطرت آن را تجويز نمي‌كند و حكم شريعت فطرت در شريعت‌هاي ديني تفاوت ندارد، چيزي است كه همه شرايع آن را قبول دارند، بلكه به برادرش چنين گفت:" كه اگر به فرض تو براي قتل من دست به سويم بگشايي، در چنين صورت و فرضي من كشته شدن را بر كشتن تو ترجيح داده و آن را انتخاب مي‌كنم.
و از اينجا روشن مي‌شود كه اشكالي كه بعضي‌ها بر اين داستان كرده‌اند وارد نيست، و آن اشكال اين است كه: اين دو برادر هر دو مقصر و گناهكارند، زيرا يكي از آن دو به ظلم و تعدي راه افراط را رفته، و مرتكب قتل شده و ديگري با قبول ظلم راه تفريط را طي كرده و خود را بكشتن داده، نه اعتراضي كرده و نه به دفاع از خود برخاسته، بلكه خود را تسليم او كرده و در
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 494
برابر اراده او تسليم و رام شده و صريحا گفته:" اگر براي كشتن من دست به سوي من بگشايي من ..." «1».

[پاسخ به دو اشكال كه بر قصه هابيل و قابيل در قرآن وارد شده است] ..... ص : 494

وجه ناوارد بودن اين اشكال اين است كه او در پاسخ برادرش نگفت: من از خود دفاع نمي‌كنم، و تو را در آنچه از من مي‌خواهي آزاد مي‌گذارم، بلكه تنها اين را گفت: كه من نمي‌خواهم تو را به قتل برسانم، در آيه شريفه چيزي در باره اينكه بالآخره قتل چگونه واقع شد و آيا مقتول با علم به اينكه قاتل قصد كشتن او را دارد، از خود دفاع كرد يا نه؟ و آيا قتل به اين صورت بوده، و يا آنكه برادر قاتل، مقتول را بي خبر ترور كرده، و فرصتي براي دفاع او نگذاشته؟ و ... نيامده.
پس اشكال بالا به هيچ وجه وارد نيست، و همچنين اشكال ديگري كه كرده‌اند كه مقتول جرم سنگين‌تري مرتكب شده، زيرا خواسته است با كشته شدن خود، برادرش گرفتار عذاب دائمي و خالد شود، تا او با شقاوت دائمي برادرش سعادت پيدا كند، براي اينكه صريحا گفته:" من مي‌خواهم كه تو با كشتن من گناه مرا و گناه قتل نفس خود را به دوش بگيري، و در نتيجه اهل آتش شوي"، و اين منطق نظير منطق بعضي از عابدان خشك و كج‌انديش است كه فكر مي‌كنند كه آنچه دارند زهد و تعبد است، و هر قدر از ناحيه ستمگران تو سري بخورند و ظلم ببينند عابدتر و زاهدتر مي‌شوند، زيرا ظالم و زر و بال ظلم خود را بدوش خواهد كشيد و او در دفاع از حق خود هيچ وظيفه‌اي جز صبر كردن و اميد ثواب بردن ندارد، و اين خود نوعي ناداني است، براي اينكه كمك به گناه گنهكار است كه باعث مي‌شود كمك كننده نيز در جرم شريك گنهكار شود، نه اينكه گنهكار هر دو جرم را به دوش بكشد. «2»
وجه ناوارد بودن اين اشكال اين است كه گفتار او كه گفته است" من مي‌خواهم گناه مرا و گناه خودت را به دوش بكشي" گفتاري است مشروط و به فرض تحقق شرط، به همان معنايي كه بيانش گذشت.
بعضي از مفسرين در پاسخ به اين دو اشكال وجوهي سخيف و بي معنا ذكر كرده‌اند، «3» كه چون فايده‌اي در نقل آنها نبود از ذكرش خود داري كرديم.
" إِنِّي أُرِيدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمِي وَ إِثْمِكَ فَتَكُونَ مِنْ أَصْحابِ النَّارِ ..."
كلمه" تبوء" به معناي" ترجع" است، يعني وقتي از قتل من فارغ شدي با گناه من و
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 6 ص 343.
(2)تفسير المنار ج 6 ص 344.
(3)تفسير المنار ج 6 ص 344- 343.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 495
گناه خودت هر دو بر گردي، اين معنايي است كه بعضي از مفسرين براي اين جمله كرده‌اند. «1»
راغب در مفردات خود گفته اصل كلمه:" بواء" به معناي برابري اجزاي چيزي در مكان است، (مثل فرشي كه برابر سطح اطاق باشد)، به خلاف كلمه" نبوة" كه به معناي ناسازگاري و ناهمواري اجزاي مكان است، وقتي گفته مي‌شود:" مكان بواء"، معنايش اين است كه اين مكان براي هر كس كه در آن وارد شود ناهموار نيست، بلكه تخت و هموار است، و معناي اينكه كسي بگويد:" بوأت له مكانا"، اين است كه من براي او مكاني را صاف و هموار كردم، و او به راحتي در آن جاي گرفت- تا آنجا كه مي‌گويد- و اينكه در قرآن آمده:
" إِنِّي أُرِيدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمِي وَ إِثْمِكَ" معنايش اين است كه من مي‌خواهم وقتي از كنار جنازه‌ام برمي‌خيزي به اين حالت بر خيزي كه هم گناه مرا به دوش بكشي و هم گناه خودت را و اينكه مي‌گويند:" انكرت باطلها و بؤت بحقها" معنايش اين است كه من باطل آن را انكار كردم و حق آن را به گردن گرفتم «2» و بنا به گفته وي تفسيري كه در بالا براي كلمه" تبوء" (از بعضي مفسرين نقل كرديم كه گفتند" تبوء" به معناي" ترجع" است، تفسير به لازمه معنا است نه به معناي كلمه).
و مراد از اينكه مقتول گفته بوده:" أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمِي وَ إِثْمِكَ" اين بوده كه گناه مقتول به وسيله ظلم منتقل به قاتلش شود و سر بار گناه خود او گردد، و در نتيجه او باركش دو گناه بشود، و مقتول وقتي خداي سبحان را ملاقات مي‌كند هيچ گناهي بر او نباشد، اين چيزي است كه عبارت" أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمِي وَ إِثْمِكَ" ظهور در آن دارد، و بر طبق اين ظهور رواياتي هم آمده، اعتبار عقلي هم مساعد با آن است، و ما در جلد دوم عربي اين كتاب آنجا كه پيرامون احكام اعمال بحث مي‌كرديم مطالبي مناسب با اين معنا ايراد نموديم.
و اگر كسي به اين معنا اشكال كند كه لازمه آن اين است كه ممكن باشد يك انساني گناه انساني ديگر را به دوش بكشد، و اين هم از نظر عقل صحيح نيست و هم قرآن كريم صريحا آن را نفي كرده مي‌فرمايد:" أَلَّا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري" «3».

[جواب اين اشكال كه جمله" أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمِي وَ إِثْمِكَ" با جمله" وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري" نمي‌سازد] ..... ص : 495

در پاسخش مي‌گوئيم: اين مساله از احكام عقل نظري نيست، تا عقل حكم به محال بودنش كند، بلكه از احكام عقل عملي است كه در ثبوتش و تغيير يافتنش تابع مصالح مجتمع
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 6 ص 344.
(2)مفردات راغب ص 70- 69.
(3)هيچ متحملي گناه ديگري را حمل نمي‌كند." سوره نجم، آيه 38".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 496
بشري است، هر جا كه مصالح مجتمع اقتضا كند ثابت مي‌ماند، و هر جا اقتضا كند تغيير مي‌يابد، و براي مجتمع جائز است كه عمل صادر از يك فرد را عملي صادر از فرد ديگر اعتبار كند، و گناه فلان فرد را گناه فردي ديگر به شمار آورد، و به پاي او بنويسد و آن فرد ديگر را به خاطر عمل مذكور مؤاخذه كند، هم چنان كه جائز است عملي كه صادر از فلان فرد است صادر از او نداند، مثل اينكه انساني را بكشد كه مجتمع از آن انسان حقوقي را طلب داشته باشد، مثلا مقتول امنيت مجتمع را سلب كرده، و يا فساد را در مجتمع گسترش داده باشد، كه در اين صورت مجتمع حق دارد همه حقوق خود را از قاتل مطالبه كند چون او با كشتن فردي از جامعه باعث شد كه مجتمع به حقوقش نرسد و در همين مثال مجتمع حق دارد تمامي خوبيها و اعمال صالح و خدمات سودمندي كه قاتل داشته ناديده بگيرد، بطوري كه گويي آن اعمال صالح از وي صادر نشده است، و از اين قبيل مثالها بسيار است.
پس در اينگونه موارد و امثال آن مجتمع، كارهاي زشتي كه از مظلوم و مقتول سر زده، كار قاتل مي‌داند، و به حساب او مي‌آورد، اين جواب از اشكال عقلي بود، و اما از آيه شريفه‌اي كه مي‌فرمايد:" هيچ متحملي گناه ديگري را حمل نمي‌كند"، مي‌گوئيم: در مثال بالا با در نظر گرفتن ديدگاه مجتمع كه گفتيم گناهان مقتول را گناه قاتل مي‌بينند، پس قاتل در حقيقت گناهان خود را به دوش مي‌كشد، چون گفتيم از اين ديدگاه گناه مقتول هم گناه قاتل است آري با قتلي كه مرتكب شده و با ظلمي كه نسبت به مقتول روا داشته گناهان او را تملك كرده و گردن گرفته است همانطور كه يك خريدار با پولي كه مي‌دهد كالاي مردم را مالك مي‌شود، و همانطور كه امروز ما نمي‌توانيم از تصرفات خريدار يا به عبارت ديگر مالك جديد جلوگيري كنيم و بگوئيم آخر اين فرش يا اين خانه ديروز ملك فلان شخص بود، او اين خانه را ساخت و دانه دانه آجرهاي آن را روي هم گذاشت زيرا فروشنده در زماني غير امروز مالك اين فرش يا خانه بوده، و امروز منتقل به خريدار شده، همچنين آيه شريفه:" أَلَّا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري" نمي‌تواند به اين حساب كه صاحب گناه يعني مقتول در زماني غير زمان قاتل بوده، از مؤاخذه قاتل به جرم گناهان مقتول جلوگيري كند، و صرف اينكه ممكن است به سببي جديد، وزر و گناه كسي به ديگري منتقل شود آيه شريفه بي فائده و بدون اثر نمي‌شود، هم چنان كه با تجويز انتقال ملك از خريدار به فروشنده به وسيله بيع و ساير عقود باعث نمي‌شود كه حديث شريف و معروف" لا يحل مال امرء مسلم الا بطيب نفسه مال هيچ مسلماني براي ديگري حلال نيست مگر با رضايت او" لغو و بي فايده شود.

[معاني ديگري كه براي جمله" أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمِي وَ إِثْمِكَ" متحمل گناه من و خودت بشوي" گفته شده است] ..... ص : 496

اين بود نظريه ما در معناي جمله:" أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمِي وَ إِثْمِكَ"، ولي بعضي از مفسرين
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 497
گفته‌اند: مراد از كلمه" اثمي و اثمك"" اثم قتلي و اثمك" است، يعني اگر مرا بكشي گناه كشتن من و گناهان ديگرت را كه قبلا مرتكب شده‌اي به دوش خواهي كشيد، اين معنا از ابن مسعود و ابن عباس و غير آن دو نقل شده «1» و يا مراد اين است كه (گناه كشتن من و گناهان ديگرت را كه به خاطر آنها قربانيت قبول نشد، به دوش خواهي كشيد)، اين معنا از جبائي و زجاج نقل شده «2» و يا معنايش اين است كه" اگر مرا بكشي گناه كشتن من و گناه ديگرت كه اثر اين گناه است يعني كشتن همه مردم را به دوش خواهي كشيد"، اين معنا از بعضي ديگر نقل شده. «3»
و اين معاني وجوهي است كه در معناي جمله مورد بحث ذكر كرده‌اند، ليكن بر هيچيك از آنها از ناحيه لفظ آيه دليلي نيست، علاوه بر اين اعتبار عقلي هم با آنها نمي‌سازد و نمي‌تواند توجيه كند كه چرا با اينكه هر دو گناه، گناه قاتل است بين آن دو مقابله انداخت؟
يكي را گناه او و يكي ديگر را گناه مقتول ناميد.
" فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخاسِرِينَ" راغب در مفردات خود گفته: كلمه" طوع" به معناي رام بودن است، و ضد آن كلمه" كره بي ميلي" است، كلمه" طاعت" نيز مثل طوع است و ليكن بيشتر اوقات استعمال كلمه" اطاعت" در مواردي است كه پاي امر و دستوري از ما فوق در بين باشد و خلاصه ما فوقي به تحت فرمان خود دستوري بدهد و خطي ترسيم كند، و شخص تحت فرمان آن فرمان را به كار ببندد، و آن خط سير را دنبال كند، و اينكه در قرآن كريم آمده:" فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ"، مثل اين است كه فرموده باشد:" رفيق او (كه همان نفس او مي‌باشد) پيشنهادي به وي كرد و خود نفس او در برابر آن پيشنهاد رام شد" و كلمه" طوعت" رساتر از كلمه" اطاعت" است، و جمله:
" فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ" در مقابل جمله" تابت عن كذا نفسه" است، اولي به اين معنا است كه" فلاني دلش براي فلان كار رام شد"، و خلاصه حاضر شد آن كار را انجام دهد، و معناي جمله دوم اين است كه:" دلش از قبول فلان كار امتناع ورزيد" اين بود خلاصه‌اي از گفتار راغب «4»، و منظور او اين نيست كه كلمه" طوعت" علاوه بر معناي خودش بويي هم از معناي" انقادت" و يا" سولت" دارد، بلكه منظورش اين است كه كلمه" طوعت" از آنجا كه از مصدر" تطويع" است دلالت بر تدريج دارد هم چنان كه اين ماده وقتي به باب" افعال" مي‌رود
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان ج 3 و 4 ص 184.
(4)مفردات راغب ص 311- 310.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 498
يكبارگي را مي‌رساند، پس اطاعت به معناي يكباره فرمان بردن است، هم چنان كه در غالب واژه‌ها و ماده‌هاي افعال دو باب افعال و تفعيل اين دو دلالت را دارند، يعني باب افعال يكبارگي و باب تفعيل تدريج را مي‌رساند، پس در آيه شريفه تطويع نفس، به اين معنا است كه نفس به تدريج به وسيله وسوسه‌هاي پي در پي و تصميم‌هاي متوالي به انجام عمل نزديك مي‌شود، تا در آخر منقاد آن فعل شده و بطور كامل اطاعتش از آن فعل تمام شود، پس معناي جمله اين است كه" نفس او منقاد او شد، و به تدريج امر او را كه همان كشتن برادر بود اطاعت كرد" و بنا بر اين كلمه" قَتْلَ أَخِيهِ" از باب به كار بردن مامور در جاي امر است، هم چنان كه خود ما نيز در گفتگوهاي روز مره خود مي‌گوئيم" فلاني چنين اطاعت كرد"، و منظورمان اين است كه" فلاني فلان دستور را به اينطور اطاعت كرد".

[معناي جمله:" فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِيهِ"] ..... ص : 498

ولي چه بسا بعضي از مفسرين گفته باشند كه معناي كلمه:" طوعت" اصلا از باب اطاعت نيست بلكه به معناي" زينت زينت داد" است و بنا بر اين، كلمه" قتل اخيه" مفعول به براي كلمه:" طوعت" است و معناي جمله اين است كه نفس او كشتن برادر را برايش زينت داد «1»، و چه بسا بعضي ديگر گويند به معناي" طاوعت" است و معناي جمله مورد بحث اين است كه" نفس او در كشتن برادر براي او رام شد"، (طاوعت له نفسه في قتل اخيه) و بنا بر اين وجه كلمه" قتل" كه در آيه به صداي بالا آمده به خاطر اين نيست كه مفعول باشد، بلكه به خاطر اين است كه به اصطلاح خافض آن حذف شد، يعني حرف جر (في) در آن حذف شده است «2»، و معناي آيه روشن است.
و اي بسا از جمله:" فَأَصْبَحَ مِنَ الْخاسِرِينَ" استفاده كرده باشند كه معلوم مي‌شود قاتل برادر خود را در شب كشته، چون مي‌فرمايد:" صبح كرد در حالي كه از زيانكاران شده بود" «3» ولي اين استفاده بطوري كه ديگران نيز گفته‌اند درست نيست، براي اينكه كلمه" اصبح" كه در مقابل كلمه:" أمسي" است اگر چه به حسب اصل معنا اين نكته را مي‌رساند و ليكن اين كلمه در عرف عرب معناي ديگري به خود گرفته و آن معناي كلمه" صار" است، عرب وقتي مي‌گويد:" اصبح زيد عالما" منظورش اين نيست كه بگويد زيد صبح كرد در حالي كه عالم بود بلكه منظورش اين است كه بگويد زيد عالم شد، پس اصبح معناي (شد) را مي‌دهد، و در قرآن كريم هم بسيار در اين معنا استعمال شده، از آن جمله آيات زير است (توجه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 و 4 ص 184.
(2 و 3)مجمع البيان ج 3 و 4 ص 184. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 499
فرمائيد):
" فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً" «1»،" فَيُصْبِحُوا عَلي ما أَسَرُّوا فِي أَنْفُسِهِمْ نادِمِينَ" «2»، و بنا بر اين ما راهي به اثبات اين كه" معناي اصلي كلمه در اين مقام منظور است" را نداريم.
" فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوارِي سَوْأَةَ أَخِيهِ" در مجمع البيان گفته كلمه" بحث" در اصل به معناي جستجوي چيزي از لابلاي خاكها بوده، سپس در مورد هر جستجويي استعمال شد، «3» و كلمه" موارات" كه فعل مضارع" يواري" از آن گرفته شده به معناي پوشاندن است، و از همين باب است كلمه" تواري" كه به معناي" تستر خود پوشاندن" است، و كلمه" وراء" به معناي پشت هر چيز است، و كلمه" سواة" به معناي آن چيزي است كه انسان را خوشايند نباشد، و كلمه" ويل" به معناي هلاكت است، و عبارت:" يا ويلتي" كلمه‌اي است كه هر كس هنگام هلاكت به زبان مي‌آورد، (در فارسي هم مي‌گويند وا ويلاه) و كلمه:" عجز" در مقابل كلمه" استطاعت توانايي" است.
اين آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه قاتل بعد از ارتكاب قتل مدتي در كار خود متحير مانده، و از اين بيمناك بوده كه ديگران از جنايت او خبردار شوند، و فكر مي‌كرده كه چه كند تا ديگران به جسد مقتول بر خورد نكنند، تا آنكه خداي تعالي كلاغي را براي تعليم او فرستاد، و اگر فرستادن كلاغ، و جستجوي كلاغ در زمين و كشتن قاتل برادر خود را پشت سر هم و نزديك به هم اتفاق افتاده بوده ديگر وجهي نداشت بگويد:" يا وَيْلَتي أَ عَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هذَا الْغُرابِ" معلوم مي‌شود مدتي طولاني سرگردان بوده.
و نيز از زمينه كلام استفاده مي‌شود كه كلاغ مزبور بعد از بحث و گود كردن زمين چيزي را در زمين دفن كرده بوده، چون ظاهر كلام اين است كه كلاغ خواسته چگونه دفن كردن را به قاتل تعليم دهد، نه چگونه بحث و جستجو كردن را، و صرف بحث و جستجو نمي‌تواند چگونه دفن كردن را به وي ياد دهد، چون او مردي ساده‌لوح بوده، و قهرا ذهن او از صرف بحث به دفن منتقل نمي‌شده، بلكه ساده فهمي او به حدي بوده كه تا آن موقع معناي بحث را نفهميده، چگونه ممكن است از بحث و منقار به زمين زدن كلاغ منتقل به دفن و پنهان كردن
__________________________________________________
(1)به نعمت و لطف خدا شما همه با هم برادر شديد." سوره آل عمران، آيه 103".
(2)در نتيجه بر سر آن خطاها كه در دلهاشان پنهان مي‌داشتند از نادمان شدند." سوره مائده، آيه 52".
(3)مجمع البيان ج 3 و 4 ص 184.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 500
بدن مقتول در زير خاك بشود؟ با اينكه بين اين دو هيچگونه ملازمه‌اي نيست، معلوم مي‌شود كه انتقال ذهن او به معناي دفن و موارات بخاطر اين بوده كه ديده كلاغ زمين را بحث كرد، و سپس چيزي را در آن دفن كرد و خاك به رويش ريخته.
در ميان همه مرغان هوا فقط كلاغ اين عادت را دارد كه بعضي از خوراكي‌هاي خود را به وسيله دفن كردن در زير خاك ذخيره مي‌كند، چه مرغان كوچك و موش و حيوانات ديگري باشد، كه شكار كرده، و چه دانه‌هاي خوراكي، البته گاه هم مي‌شود كه با منقار خود زمين را مي‌كاود، نه براي اينكه چيزي در آن دفن كند، بلكه براي اينكه دانه‌اي يا كرمي پيدا كند.
و اينكه در سابق گفتيم: ضمير فاعل- يعني ضمير نهفته در كلمه" يري" نه ضمير مفعولي- در آخر جمله:" ليريه" به كلمه" غراب" بر مي‌گردد، دليل گفتار ما ظاهر كلام است، چون غراب نزديكترين كلمه به اين ضمير است، و تا مرجع نزديكتر هست ضمير را به مرجع دورتر بر نمي‌گردانند،" توضيح اينكه در معناي جمله" ليريه" هم ممكن است بگوئيم" يعني تا آنكه خدا به قاتل نشان دهد"، و هم ممكن است بگوئيم:" يعني تا آنكه غراب به قاتل نشان دهد، كه چگونه برادر خود را دفن كند"، و چه بسا كه همين احتمال را ترجيح داده باشند، و عيبي هم ندارد، چيزي كه هست از ظاهر عبارت بعيد به نظر مي‌رسد، و گرنه معنا در هر دو تقدير درست است".
و اما اينكه قاتل گفت:" يا وَيْلَتي أَ عَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هذَا الْغُرابِ ..." علتش اين بوده كه ديده درس و راه چاره‌اي كه كلاغ به او داد، امر بسيار ساده و پيش پا افتاده‌اي بود، و احساس كرده كه خود او مي‌توانسته چنين كاري را كه غراب كرد انجام بدهد، اول زمين را بكند و سپس جسد برادر را در آن پنهان كند، چون رابطه بين بحث و موارات، و يا كندن زمين و پنهان كردن چيزي در آن رابطه‌اي روشن بود، لذا بعد از اين احساس بوده كه تاسف خورده كه چطور ذهنش به اين حيله منتقل نشده؟ و پشيمان شده از اينكه چرا در چاره جويي فكر نكرده تا با اندكي فكر برايش روشن شود كه كندن زمين وسيله نزديكي براي پنهان كردن جسد برادر است، لذا ندامت خود را با گفتن:" اي واي بر من كه نتوانستم بقدر اين كلاغ فكر كنم و با كندن زمين جسد برادرم را دفن نمايم" اظهار نمود و اين گفتگو در حقيقت بين او و نفس خود او جريان يافته، و خودش با استفهام انكاري از خودش سؤال كرده و تقدير كلام اين بوده كه اول به عنوان انكار از خودش بپرسد:" آيا تو عاجز بودي از اينكه مثل اين كلاغ باشي و جسد برادر خود را در خاك پنهان كني؟" بعد خودش پاسخ دهد كه:" نه من عاجز نبودم و چنين نبودم كه از فهميدن اين وسيله پيش پا افتاده عاجز باشم"، آن گاه دوباره به عنوان انكار از خود بپرسد" پس
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 501
چرا غفلت كرده و بدون جهت در اين مدت طولاني خود را به ستوه آوردي و بيچاره كردي؟" و چون از اين سؤال، جوابي نيافته اظهار پشيماني كرده چون پشيماني عبارت است از تاثر خاص روحي و تالم باطني كه بعد از مشاهده ندانم‌كاريهاي خود به آدمي دست مي‌دهد، وقتي دست مي‌دهد كه ببيند در فلان كار و براي رسيدن به فلان هدف فلان شرط و سبب را به كار نبرده و در نتيجه آن منفعتي كه در نظر داشته عايدش نشده، و يا به جاي منفعت ضرري متوجه او گشته، و شما خواننده گرامي مي‌تواني اينطور بگويي كه پشيماني تاثري است كه فقط بعد از يادآوري ندانم‌كاريها و سهل‌انگاري در استفاده از امكاني از امكانات به آدمي دست مي‌دهد.

[ظلم ظالم، بالآخره گريبان او را خواهد گرفت] ..... ص : 501

حال آدمي كه مرتكب ظلمي شده و نمي‌خواهد مردم بر عمل او آگاه شوند نيز چنين حالي است، چون چنين كارهايي طبيعتا از اموري است كه جامعه، با نظام جاري‌اي كه دارد آن را نمي‌پذيرد، زيرا اجزاي چنين جامعه‌اي به هم پيوسته و مرتبط است و خواه ناخواه اثر چنين كارهايي كه با نظام در آن منافات دارد ظاهر مي‌شود، هر چند كه در اول حدوث آن كار مردم نفهمند و خبردار نشوند، و انسان ظالم و مجرم مي‌خواهد نظام جاري در جامعه را مجبور كند به اينكه عمل او را قبول كند، و قبول نخواهد كرد.
نظير اينكه انسان يك طعام سمي و يا مايع سمي را بخورد، و بخواهد جهاز هاضمه خود را مجبور كند به اينكه آن سم را هضم كند و معلوم است كه جهاز هاضمه او آن سم را هضم نخواهد كرد، پس او هر چند كه مي‌تواند سم را داخل در شكم خود بكند، ليكن او يك موعدي براي بروز اثر سم دارد كه به هيچ وجه تخلف نمي‌كند، ظالم نيز چنين وضعي دارد، بالآخره ظلم او گريبانش را خواهد گرفت، كه" إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ" «1».
همانطور كه اثر سم در موقع خودش ظاهر مي‌شود، انساني هم كه در انجام واجبش و مراقبت و رعايت آنچه رعايتش لازم است نقص تدبير داشته، در موقع خود اثر نقص تدبيرش ظاهر مي‌شود، در آن لحظه است كه دچار پشيماني مي‌شود و اگر بخواهد آن نقيصه را جبران و آن دريدگي را رفو كند، خرابي ديگري پيدا مي‌شود، و اين دريدگي‌هاي پي در پي هم چنان ادامه مي‌يابد تا خداي تعالي او را در انظار عموم رسوا سازد.
از بيان گذشته اين معنا روشن گرديد كه جمله:" فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ" اشاره است به اينكه قاتل از دفن نكردن جسد برادرش پشيمان شده بود، و چه بسا ممكن است كسي بگويد:
مراد، پشيماني او از اصل قتل بوده باشد، و اين احتمال بعيدي نيست.
__________________________________________________
(1)بدرستي كه پروردگارت در كمين گاه است." سوره فجر، آيه 14".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 502

گفتاري پيرامون معناي احساس و انديشيدن ..... ص : 502

اشاره

اين گوشه از داستان فرزندان آدم كه خداي تعالي كلاغي را فرستاد تا با كندوكاو كردن زمين به قاتل تعليم دهد چگونه جسد برادر را در زمين پنهان كند، و او بعد از مشاهده كار كلاغ گفت:" يا وَيْلَتي أَ عَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هذَا الْغُرابِ فَأُوارِيَ سَوْأَةَ أَخِي فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ" يك آيه از قرآن است كه در نوع خود نظيري در قرآن ندارد، آيه‌اي است كه حال انسان در استفاده از حس را مجسم مي‌سازد و خاطرنشان مي‌كند كه بشر خواص هر چيزي را به وسيله حس خود درك مي‌كند و بعد از درك و احساس آن را ماده خام دستگاه تفكر خود كرده با دستگاه فكريش از آن مواد خام قضايايي مي‌سازد كه به درد اهداف و مقاصد زندگيش بخورد، البته اين بر حسب نظريه‌اي است كه دانشمندان پس از بحث‌هاي علمي به دست آورده و به اين نتيجه رسيده‌اند كه علوم و معارف بشري اگر به دقت ريشه‌يابي شود، همه منتهي به يكي از حواس آدمي مي‌گردد، در مقابل نظريه تذكر و علم فطري است كه ريشه علوم و معارف را فطرت بشر مي‌داند (و ما در همين جلد پيرامون اين دو نظريه بحث كرديم).
توضيح نظريه اول اينكه اگر خواننده عزيز صور علميه، يعني تك تك تصديق‌ها و تصورهاي يك انسان هر چند جاهل‌ترين و كم‌فهم‌ترين انسان را در نظر بگيرد چه صور علميه كليه او را و چه جزئيه‌اش را- خواهد ديد كه همين فرد جاهل و كوتاه فكر آن قدر صورتهاي علمي در خزينه فكريش دارد كه به جز رب العالمين احدي نمي‌تواند آن صورتها را آمارگيري كند.
و از سوي ديگر اين معنا را به مشاهده در مي‌يابد كه تمامي آن صورتهاي علمي با همه كثرتش و با اينكه گفتيم از حد شمار بيرون است، پيوسته و همه روزه و در طول زندگي بشر در دنيا رو به زيادتر شدن و نمو كردن است، و اگر از آخرت به طرف عقب برگرديم، يعني از آخر عمر آن انسان فرضي به طرف اولين روز تولدش بر گرديم مي‌بينيم روز به روز معلومات آن انسان و صور علميه‌اش كمتر شده تا در روز تولدش به صفر مي‌رسد، تا جايي كه در صفحه ذهن هيچ صورت علميه‌اي وجود ندارد البته منظور ما از اين علم علم بالفعل است، نه استعداد و آمادگي براي داشتن علم، دليل اين گفتار ما آيه شريفه قرآن است كه مي‌فرمايد:" عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ" «1».
__________________________________________________
(1)خداي تعالي بود كه به انسان چيزهايي را تعليم كرد كه خود انسان آنها را نمي‌دانست." سوره علق آيه 5".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 503
و منظور آيه شريفه اين نيست كه خداي تعالي از ميان معلوماتي كه هر انسان دارد تنها آن مقدار از معلومات را كه خود انسان نمي‌دانسته تعليمش داده و آنچه خودش مي‌دانسته مستند به خودش است، زيرا اين از ضروريات است كه علم بشر هر چه باشد حتي بديهياتش هدايت خداي تعالي است، او است كه با تعليم خود بشر را هدايت كرده كه چگونه وجود خود را به كمال رسانده و در زندگيش از آن برخوردار شود، آري آن راهي كه تمام كائنات بي جان به وسيله انگيزه‌هاي طبيعي طي مي‌كنند اقسام موجودات جاندار- كه يكي از آنها بني نوع بشر است- آن راه را با نور علم طي مي‌كند، پس علم خود يكي از مصاديق هدايت است.

[علم، هدايت است و هر هدايتي از ناحيه خدا است، پس تمام علوم به تعاليم الهي است] ..... ص : 503

و از سوي ديگر مي‌بينيم كه خداي سبحان مطلق هدايت را به خودش نسبت داده و فرموده:" الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" «1»، و نيز فرمود:" الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّي وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي" «2» و در خصوص هدايت بشر كه به وجهي هدايت به وسيله حس و فكر است فرموده:
" أَمَّنْ يَهْدِيكُمْ فِي ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ" «3»، و ما در بعضي از بحث‌هاي گذشته در معناي هدايت مطالبي ايراد كرديم، و سخن كوتاه اينكه علم از آنجا كه هدايت است و هر هدايتي از ناحيه خداي تعالي است، پس علم نيز هر چه باشد به تعليم الهي است.
قريب به مضمون آيه سوره علق كه گذشت يعني آيه:" عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ" «4»، آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ" «5».
آري دقت در حالات بشر و تدبر در آيات كريمه قرآن اين نتيجه را مي‌دهد كه علم نظري و اكتسابي بشر يعني علمي كه به اشيا و خواص اشيا دارد و به دنبال آن علم، علمي كه به معارف عقلي پيدا كرده است تمامي آنها از حواس پنجگانه سر چشمه مي‌گيرند، در نتيجه از آنجايي كه اين حواس عطاياي الهي است، پس تمامي و تك تك علومي كه بشر دارد خداي
__________________________________________________
(1)خدايي كه خلقت هر چيزي را به آن چيز بداد و سپس آن را هدايت كرد." سوره طه، آيه 50".
(2)خدايي كه موجودات را خلق كرد و تمام عيار و كامل خلق كرد و سپس هدايت نمود." سوره اعلي، آيه 3".
(3)آيا كسي كه شما را در ظلمت‌هاي خشكي و دريا هدايت مي‌كند بهتر است و يا اين خداياني كه براي او شريك گرفته‌ايد." سوره نمل، آيه 63".
(4)"سوره علق، آيه 5".
(5)خداي تعالي شما را از شكم مادرانتان بيرون آورد در حالي كه هيچ علمي نداشتيد، و او بود كه براي شما گوش و چشم و فهم قرار داد." سوره نحل، آيه 78".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 504
تعالي از طريق حس به او تعليم داده، هم چنان كه آيه مورد بحث يكي از آن علوم را به عنوان نمونه ذكر كرده و مي‌فرمايد:" پس خداي تعالي كلاغي را مبعوث كرد تا زمين را كندوكاو كند و در نتيجه به قاتل نشان دهد كه چگونه جسد برادرش را دفن كند" (تا آخر آيه).

[خداي سبحان خالق حواس و ناظم عالم است، پس معلم بشر خود خداي تعالي است] ..... ص : 504

پس اينكه مي‌بينيم خداي سبحان در نقل اين گوشه از داستان پسران آدم نفرمود:
" كلاغي تصادفا آمد و زمين را كندوكاو كرد و قاتل از كار او چاره كار خود را جست" بلكه فرمود:" خداي تعالي كلاغي را فرستاد تا نشان دهد كه چگونه مي‌توان چيزي را در زمين پنهان كرد"، براي اين بوده كه بفهماند در حقيقت كيفيت پنهان كردن جسد برادر در زمين را خداي تعالي به قاتل ياد داد و تعليم كرد، پس كلاغ گو اينكه خودش متوجه نبوده كه مامور خداي سبحان است، و همچنين پسر آدم متوجه نبود كه خدايي مدبر دارد امر او را تدبير مي‌كند، و فكر او را هدايت مي‌نمايد، و بر حسب نظر ظاهري آمدن كلاغ تصادفي و سبب شدن عمل آن حيوان براي راه يابي پسر آدم اتفاقي بوده، مثل ساير راه‌يابي‌هايي كه انسانها در امر معاش و معاد خود دارند و ليكن سر نخ در همه اينها به دست خداي سبحان است، او است كه بشر را آفريده و به سوي كمال علم و به منظور رسيدنش به هدف زندگي هدايتش كرده و مي‌كند و عالم كون را به نوعي تنظيم كرده، كه بشر خود به خود و از راه تماس و اصطكاك با اجزاي عالم چيزهايي بفهمد و در نتيجه كسب كمال كند، پس اين خداي سبحان است كه در آن روز و روزهاي ديگر كلاغ را و چيزهاي ديگر را وادار ساخته كه كار خود را در برابر چشم بشر انجام دهند و به بشر چيزهايي را تعليم كنند پس معلم بشر خود خداي تعالي است.
و اين جريان در قرآن كريم نظائري دارد، مانند آيه شريفه زير كه مي‌فرمايد:" وَ ما عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوارِحِ مُكَلِّبِينَ تُعَلِّمُونَهُنَّ مِمَّا عَلَّمَكُمُ اللَّهُ" «1»، كه آنچه را بشر مي‌داند، و آنچه كه بشر از دانسته‌هاي خود به سگ شكاري تعليم مي‌دهد را، تعليم خداي تعالي مي‌داند، با اينكه آنچه كه هر انساني مي‌داند يا از ساير مردم آموخته، و يا به ابتكار فكر خود به دست آورده، در عين حال همه اينها را تعليم الهي مي‌داند، و نيز آيه زير است:" وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اللَّهُ" «2»، كه ملاحظه مي‌كنيد با اينكه مسلمين هر چه از دين آموخته بودند از رسول خدا (ص) گرفته بودند مع ذلك نسبت تعليم را به خود خداي تعالي داده، و آيه
__________________________________________________
(1)و آنچه از سگهاي شكاري كه شما آنها را از آنچه كه خداي تعالي به خودتان تعليم داده تعليم مي‌دهيد." سوره مائده، آيه 4".
(2)از خدا بترسيد و اين است كه به شما تعليم مي‌دهد." سوره بقره آيه 282".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 505
زيرا كه مي‌فرمايد:" وَ لا يَأْبَ كاتِبٌ أَنْ يَكْتُبَ كَما عَلَّمَهُ اللَّهُ" «1»، با اينكه هر با سواد و صاحب قلمي، خط نوشتن را از يك صاحب دستخط ديگر آموخته مع ذلك نسبت تعليم اين فن را به خداي تعالي داده و اين بدان جهت است كه تعليم سگ شكاري و داشتن تقوا و قدرت بر نوشتن، همه‌اش اموري است كه در عالم خلقت و تدبير دخالت دارند، و چون خلقت و تدبير كل جهان مستند به خداي تعالي است اينگونه امور هم مستند به خدا است، چيزي كه هست معلم (سگ در چگونه شكار كردن، و معلم) انسان در چگونه تقوا به خرج دادن و كارهاي ديگر را انجام دادن، از راه زبان و تلقين به آدمي و يا به آن سگ تعليم مي‌دهد و معلم خط با زبان و قلم تعليم مي‌دهد، و خداي سبحان با همه اين اسباب تعليم مي‌دهد.

[همه اسباب ظاهري مستند و منتهي به خدا است و با انكار ضرورت و اثر اسباب، توحيد كمال نمي‌يابد] ..... ص : 505

و اين تنها راهي است كه توجيه مي‌كند همه آياتي را كه خداي تعالي در آن آيات، آثار اسباب ظاهري را به خود نسبت مي‌دهد و راهي است بسيار روشن و درست، براي اينكه آفريدگار همه اسباب او است، اسباب همه مخلوقاتي از اويند كه بر حسب ظاهر بين او و مسببات واسطه، و يا آلات و ادواتي براي وجود مسبباتند، و اگر شما خواننده محترم بخواهي مي‌تواني بگويي كه اسباب شرط وجود مسبباتي هستند كه وجودشان و جميع جهات و اطرافشان بستگي به اسباب دارد، مثلا يكي از شرائط هست شدن زيد (پسري كه از ازدواج عمرو با هند متولد شده) اين است كه قبل از هست شدنش عمرو و هند موجود شده باشند و با هم ازدواج كرده باشند و گرنه پسري كه ما فرض كرديم هرگز موجود نمي‌شد، و همچنين يكي از شرائط ديدن به وسيله چشم بينا اين است كه قبل از ديدن چشم بينايي موجود باشد و همچنين.
پس با در نظر داشتن اين حقيقت مي‌فهميم كه اگر كسي معتقد باشد كه" توحيد خداي سبحان به اين است كه همه اسباب را نفي نموده و ملغي بدانيم" و بپندارد كه" نفي اسباب و لغو دانستن آن در اثبات قدرت مطلقه خداي تعالي و نفي عجز از او مؤثرتر است" توحيدش كامل است، و كسي كه وساطت اسباب را ضروري و لازم و مؤثر بداند، خداي تعالي را مجبور كرده به اينكه" در به كرسي نشاندن اراده‌اش و ايجاد مخلوقش راه مخصوص را سلوك كند".
در حقيقت توحيد چنين مسلماني كامل نيست، زيرا كه خداي تعالي را مجبور دانسته و در واقع بدون اينكه متوجه شود بر خلاف اعتقاد خودش سخن گفته و به سخن خود نقص وارد
__________________________________________________
(1)و هيچ صاحب قلمي از نوشتن صورت جلسه معاملات مردم مضايقه نكند، همانطور كه خدا در تعليم كتابت و نويسندگي به وي مضايقه نكرد." سوره بقره، آيه 282".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 506
آورده «1».
و سخن كوتاه اينكه خداي سبحان همان كسي است كه خواص اشيايي كه حواس بشر توانايي دسترسي به آنها و احساس آنها را دارد را به بشر تعليم داده، و از طريق حواس او به او تعليم داده، آن گاه تمامي آنچه در آسمان و زمين است مسخر وي و رام وي كرده و فرموده:" وَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً مِنْهُ" «2».
و اين تسخير جز براي اين نبوده كه بشر با نوعي تصرف در اين موجودات زمين و آسمان به اهداف زندگيش و به آرزوهايش برسد، و به عبارتي ديگر موجودات عالم را به وجود بشر گره زده و مرتبط كرده تا بشر به وسيله آنها سود ببرد و براي سود بردن از موجودات او را موجودي متفكر خلق كرده كه او را به چگونگي تصرف و چگونگي استعمال هر موجودي هدايت و راهنمايي كند تا در نتيجه به هدفش برسد، يكي از ادله اين ادعا آيات شريفه زير است- توجه بفرمائيد-" أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ وَ الْفُلْكَ تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِأَمْرِهِ" «3»،" وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْفُلْكِ وَ الْأَنْعامِ ما تَرْكَبُونَ" «4»،َ عَلَيْها وَ عَلَي الْفُلْكِ تُحْمَلُونَ"
«5»، و آياتي
__________________________________________________
(1)حاصل گفتار اين گوينده اين است كه ما دخالت اسباب را قبول داريم، اما بدان جهت كه توحيد ما كامل‌تر است، معتقديم وجود اسباب ضروري و واجب نيست، خدا قادر است كه بدون اسباب هم عالم را خلق و تدبير كند، چون اگر بگوئيم وجود اسباب ضروري است تنها يك راه را براي خداي تعالي باقي گذاشته‌ايم، و آن خلقت و تدبير به وسيله اسباب است و بس، و هر فاعلي كه فقط يك راه داشته باشد و قادر بر فعل و ترك نباشد، آن فاعل موجب و بي اختيار است" الاسفار الاربعة ج 6 ص 371- 370"، مانند گل محمدي كه در داشتن بوي خوش فقط يك راه دارد، آن هم داشتن بوي خوش است، و نمي‌تواند غير آن باشد، مؤلف در اشكال به سخن اين شخص، فرموده كه وي ندانسته به گفته خود نقص وارد كرده است.
توضيحش اين است كه دخالت اسباب وقتي مضر به توحيد كامل هستند كه مستقل در دخالت باشند و گوينده بالا همين پندار را داشته، و گرنه اگر به همه اسباب از ديدگاه آلات و ادوات خداي تعالي براي به كار بردن مشيتش مي‌نگريست اين حرف را نمي‌زد، پس خود او با اين گفتارش سند به دست خواننده داده كه به خيال او اسباب هم در مقابل خداي تعالي مسبب‌هاي مستقلي هستند، و جان كلام اينجا است كه خواسته است به خيال خود توحيد كامل خود را اثبات كند ولي شرط خود را اثبات كرده" مترجم"). [.....]
(2)"سوره جاثيه آيه 13".
(3)مگر نديدي كه خدا آنچه در زمين است و كشتي دريا را براي شما مسخر كرد، تا به امر او در دريا به حركت در آيد." سوره حج، آيه 65".
(4)و از كشتي‌ها و چهار پايان چيزهايي براي سوار شدن شما قرار داد." سوره زخرف، آيه 12".
(5)و بر دوش چهار پايان و بر پشت كشتي‌ها سوارتان مي‌كند." سوره غافر، آيه 80".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 507
ديگر از اين قبيل:
خواننده عزيز به لحن اين آيات توجه كند كه چگونه پيدايش كشتي را به خداي سبحان نسبت داده، با اينكه ساختن كشتي كار انسانها است، و از سوي ديگر حمل شدن انسان به وسيله كشتي و چهار پايان را به خداي تعالي نسبت داده، و حال آنكه اين خود كشتي و چهار پايان است كه انسان را حمل مي‌كند، و باز مي‌بينيد كه حركت كشتي در دريا را به امر خدا منسوب نموده، با اينكه اين حركت مستند به جريان آب دريا و يا وزش بادها و يا به كار افتادن موتورها و امثال آن است، و همه اينها را تسخير خداي سبحان خوانده و علت همه اينها اين است كه اراده خداي عز و جل نوعي حكومت در كشتي‌ها و چهار پايان و در زمين و آسمان دارد، كه همه اينها را به سوي غاياتي كه از آنها مطلوب و منظور است سوق مي‌دهد. نهايت اينكه اين خداي سبحان است كه علاوه بر دادن حس به بشر، فكر نيز به او داد تا با آن (حس) مواد خام و با اين (فكر) قضايايي بسازد و به كمال برسد، البته به آن مقداري كه برايش مقدر شده كه علوم فكري جاري در تكوينيات، و يا به عبارتي علوم نظري را كسب كند، و در اين باب فرموده:" وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ" «1».

[منشا علوم عملي (علم به بايدها و نبايدها) الهام الهي است] ..... ص : 507

و اما علوم عملي يعني علومي كه سر و كارش همه با اين معنا است كه چه كارهايي سزاوار و چه كارهايي ناسزاوار است، تنها منشا اين علوم الهامهايي از ناحيه خداي سبحان است، بدون اينكه حس بشر و يا عقل نظري او در آن نقشي داشته باشد- به آيه زير توجه فرمائيد-:" سوگند به نفس و خلقت كامل و تمام عيار آن، كه خداي سبحان آن را بيافريد و سپس تقوا (آنچه سزاوار است) و فجور (آنچه ناسزاوار است) را به آن الهام كرد، در نتيجه هر كس نفس را پاك نگه دارد، رستگار و هر كس آن را آلوده كند زيانكار مي‌شود" «2» و به آيه زير توجه كنيد كه مي‌فرمايد:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها، لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «3»، بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد، در اين آيات علم به آنچه از اعمال كه سزاوار است انجام شود (يعني حسنات)، و آنچه از اعمال كه نبايد انجام شود (يعني سيئات) را از چيزهايي دانسته كه به الهام الهي يعني افكندن در دلها حاصل مي‌شود، و منشا آن علم اين
__________________________________________________
(1)و براي شما گوش و ديدگان و دلها قرار داد تا شايد شكرگزاري كنيد." سوره نحل، آيه 78".
(2)سوره شمس، آيه 10".
(3)روي دل به سوي دين حنيف و معتدل كن، ديني كه مطابق نظام آفرينش، و زبان گوياي آن است نظامي كه خلقت خود بشر نيز بر طبق آن صورت گرفته، نظامي كه در سراپاي عالم حاكم است، هيچ ناحيه‌اش مخالف ساير نواحي نيست دين پايدار هم چنين ديني است." سوره روم، آيه 30".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 508
الهامات است.
پس به حكم اين آيات تمامي علومي كه براي انسان حاصل مي‌شود همه و همه هدايت الهي، و به هدايت الهي است، چيزي كه هست به حسب نوع، مختلف است. آنچه از علوم كه مربوط به خواص اشياء خارجي است، طريقي كه خداي سبحان بشر را به آن طريق به سوي آن علوم هدايت مي‌كند طريق حس است، و آنچه از علوم كلي و فكري كه چون بديهيات عقلي نه ربطي به اعمال خوب و بد انسان دارد و نه ربطي به خواص اشياء، اينگونه علوم را خداي تعالي به تسخير و اعطاء به انسان مي‌دهد، و اين تسخير و اعطاء چنان نيست كه حس بتواند آن را ابطال كند، و يا انسان در حالي از حالات از آن بي نياز شود، قسم سوم علومي است مربوط به اعمال آدمي و اينكه چه اعمالي صالح و چه اعمالي فاسد و فساد انگيز است؟ چه اعمالي تقوا و چه اعمالي فجور است؟ خداي سبحان آن را از طريق الهام و افكندن در دلها و كوبيدن در فطرت به انسان مي‌دهد.

[الهام الهي متوقف است بر درستي و راستي علوم عقليه كليه (بديهيات) و آن نيز متوقف است بر سلامت عقل و فطرت (با تمسك به تقواي ديني)] ..... ص : 508

و قسم سوم كه در اصل به الهام الهي بر مي‌گردد، تنها زماني در عمل انسان مفيد واقع گشته و اثرش تمام مي‌شود، كه قسم دوم از علوم انسان درست به دست آمده باشد، و بر درستي و استقامت رشد كرده باشد، (چون بسا مي‌شود كه انساني در اثر كجرويهاي ممتد، فطرت خداداديش را از دست داده و حتي بديهيات كلي و عقلي را درك نكند) هم چنان كه درك عقلي نيز وقتي حاصل مي‌شود كه عقل به سلامتي خود باقي مانده باشد و آن تا زماني است كه تقواي ديني و دين فطريش را از دست نداده باشد، به آيات زير توجه فرمائيد:" وَ ما يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ" «1»،" وَ ما يَتَذَكَّرُ إِلَّا مَنْ يُنِيبُ" «2»" وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَ أَبْصارَهُمْ كَما لَمْ يُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ" «3»" وَ مَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْراهِيمَ إِلَّا مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ" «4»، يعني كسي مقتضيات فطرت را ترك نمي‌كند مگر وقتي كه عقلش را تباه كرده و راهي غير از راه عقل را پيش گرفته باشد. اعتبار عقلي و حساب سرانگشتي هم مساعد با ملازمه‌ايست كه گفتيم بين عقل و تقوا بر قرار است، براي اينكه وقتي عقلش و يا به عبارتي نيروي تفكر و نظر انسان آسيب ديد و
__________________________________________________
(1)و تنها صاحبان عقل متذكر مي‌شوند." سوره آل عمران، آيه 7".
(2)متذكر نمي‌شود مگر كسي كه توبه كند، و به سوي خدا باز گردد." سوره غافر آيه 13".
(3)اين مائيم كه دلها و ديدگانشان را مي‌گردانيم به شهادت اينكه در اولين بار ايمان نياوردند.
" سوره انعام آيه 110".
(4) و كسي از كيش ابراهيم متنفر و بي رغبت نمي‌شود مگر آنكه قبلا عقلش را دچار سفاهت و انحراف كرده باشد." سوره بقره، آيه 130".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 509
در نتيجه حق را حق نديد، و باطل را باطل نيافت، چگونه ممكن است از ناحيه خداي تعالي ملهم شود به اينكه بايد اين كار نيك را بكند، و يا فلان كار زشت را نكند؟ مثل چنين كسي مثل آن شخصي است كه معتقد است بعد از زندگي دنيايي و مادي عاجل ديگر هيچ زندگي‌يي نيست، چنين كسي معنا ندارد كه ملهم به تقواي ديني شود، براي اينكه تقواي ديني زاد و توشه زندگي آخرت است، و بهترين توشه آن است.
كسي هم كه دين فطريش فاسد شد و از تقواي ديني توشه‌اي ذخيره نكرد، قواي داخلي و شهوت و غضبش و محبت و كراهتش و ساير قوايش نمي‌تواند معتدل باشد، و معلوم است كه اين قوا (كه فرمانده اعضاي بدن است) وقتي دچار كوران شد نمي‌گذارد قوه درك نظريش عمل كند و آن عملي كه شايسته آن درك است را انجام دهد. آري.
(حقيقت، سرايي است آراسته هوا و هوس گرد برخاسته)

[سه قسم معلومات بشري و سه طريقه حصول علم براي انسان، در آيات قرآني] ..... ص : 509

و بيانات قرآن در نشر معارف ديني و تعليم علم نافع به مردم همين روش را پيش گرفته، يعني سه طريقه سابق الذكر را رعايت نموده، سه طريقه‌اي كه خودش رعايت نموده و هم براي رسيدن انسان به معلومات سودمند آن طريقه‌ها را معين فرموده آنچه از معلومات جزئي كه مربوط به خواص اشياء است و به وسيله احساس درك مي‌شود، قرآن كريم آنها را به حواس بشر حوالت داده، و مي‌فرمايد:" أَ لَمْ تَرَ"- مگر نديدي" أَ فَلا يَرَوْنَ"- پس چرا نمي‌بينند"" أَ فَرَأَيْتُمْ"- آيا شما اينطور ديديد" أَ فَلا تُبْصِرُونَ"- چرا پس نمي‌بينيد" و از اين قبيل تعبيرهاي ديگر، و آنچه از معلومات كه از سنخ كليات عقلي و مربوط به امور كلي مادي و يا ما وراي ماده است، در آن موارد عقل را يك معياري جازم دانسته است، هر چند كه آن امور غايب از حواس ظاهري و خارج از محيط ماده و ماديات است، نظير غالب آيات راجع به مبدأ و معاد، كه مشتمل است بر تعبيراتي نظير" لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ"." لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ"" لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ"" يَفْقَهُونَ" و امثال اينها، و آنچه از قضايا كه مربوط به عمل است و مساسي با خير و شر و نافع و ضار و تقوا و فجور دارد، درك آنها را به الهامي الهي حوالت داده، مطالبي ايراد مي‌كند، تا به وسيله آن بشر را متوجه الهام‌هاي باطني خود كند، نظير آياتي كه مشتمل است بر تعبيري نظير:" ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ" «1» و يا" فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ" «2» يا" فِيهِما إِثْمٌ" «3» يا" وَ الْإِثْمَ وَ الْبَغْيَ بِغَيْرِ الْحَقِّ" «4» يا
__________________________________________________
(1)اين براي شما بهتر است.
(2)چنين كسي دلش منحرف و بيمار است.
(3)در شراب و قمار گناه هست. [.....]
(4)خدا از گناه و ستمگري بدون حق نهي كرده.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 510
" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي" «1» و از اين قبيل تعبيرها كه خود خواننده بايد در دسته‌بندي كردن آيات راجع به اين سه قسم معلومات تدبر كند.
از اين بيان سه نكته اساسي روشن گرديد: اول اينكه قرآن كريم طريقه و مسلك حسيين يعني علمايي كه همه اعتمادشان بر حس و تجربه استوار است، و احكام عقلي صرف را در بحث‌هاي علمي راه نمي‌دهند به شدت تخطئه كرده است، براي اينكه ما مي‌بينيم اولين و مهم‌ترين مساله‌اي كه قرآن كريم در بيان آن اهتمام ورزيده مساله توحيد خداي عز و جل است و ساير معارف اخلاقي و علمي دين را بر آن اساس بيان كرده و مردم را به سوي آن دعوت فرموده و اين هم پر واضح است كه مساله توحيد از هر مساله ديگري بي‌ارتباطتر از حس و دورتر از ماده است و هيچ ارتباطي با حس و ماده ندارد.

[تخطئه حسيون (كساني كه فقط به طريقه حسي معتقدند) در قرآن كريم] ..... ص : 510

قرآن كريم بيان كرده كه اين معارف حقيقي همه از فطرت منشا مي‌گيرد، و فرموده:
" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ" «2» كه ترجمه‌اش در صفحه قبل گذشت، مي‌فرمايد خلقت بشر نوعي خلقت و ايجاد است كه مستلزم اين علوم و ادراكات است و معنا ندارد كه خلقت موجودات تبدل و دگرگوني پيدا كند، مگر آن دگرگوني كه خودش نيز جزء خلقت و ايجاد باشد، و اما اينكه ايجاد مطلق مبدل شود، يعني حكم واقع باطل شود، هيچ معنايي برايش تصور ندارد، پس انسان هرگز نمي‌تواند (و حاشا كه بتواند) علوم فطري خود را باطل ساخته و در زندگي راهي را پيش بگيرد كه غير از راه فطرت و خلقتش مي‌باشد، و اما انحرافي كه مي‌بينيم انسانهايي از احكام فطرت دارند اين انحرافها ابطال حكم فطرت نيست، بلكه استعمال و به كار گيري همان احكام است، اما در مواردي كه نبايد به كار گرفت، نظير اينكه يك فرد تير انداز با اينكه تير و كمان را ساخته‌اند براي خوردن به هدف، ولي او تير به غير هدف بزند، پس او تير و كمان را استعمال كرده، و ليكن استعمالش غلط و به خطا بوده، كاردك‌ها و پيچ مهره‌ها و سوزنها و ساير اجزاي يك موتور و كارخانه در صورتي كه درست به كار نرود، و در جاي خود قرار نگيرد وقتي ماشين و موتور به كار مي‌افتد آن اجزاء، كاري را كه بايد انجام دهند انجام مي‌دهند، و ليكن غرضي كه از آن دستگاه منظور بوده حاصل نمي‌شود، آنچه در مثال ما محال است اين است كه در يك كارخانه آن جزئي كه كار اره را مي‌كند به جاي اره كردن بدوزد و سوزني كه در آن كارخانه كارش دوختن است اره كند، و
__________________________________________________
(1)خدا چنين كسي را هدايت نمي‌كند.
(2)"سوره روم، آيه 30".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 511
خلاصه اره كار خود را با كار سوزن عوض كند و در نتيجه چيزي را كه بايد قطع كند و پاره كند بدوزد، اين محال است.
و اين معنا براي هر دانش‌پژوهي كه در تمامي استدلالهاي حسي مسلكان دقت كند كاملا روشن است مثلا يكي از استدلالهاي اين طائفه اين است كه گفته‌اند: بحثهاي عقلي صرف و قياس‌هاي منطقي كه از مقدماتي دور از حس چيده مي‌شود بسيار دستخوش اشتباه و خطا مي‌گردد، دليلش هم اختلافهاي بسياري است كه در مسائل عقلي صرف ديده مي‌شود، به همين دليل نبايد بر اين مسائل اعتماد كرد، چون دل انسان اطميناني به آن پيدا نمي‌كند. «1»
و يا در تخطئه طريقه بحث‌هاي عقلي و درستي طريقه حس و تجربه، استدلال كرده‌اند به اينكه:" حس آلتي است براي دستيابي به خواص اشياء" و اين چيزي نيست كه كسي آن را انكار كند، وقتي كه انسان اثري را در موضوعي از موضوعات- آنهم در شرائطي مخصوص- احساس مي‌كند و سپس اين مشاهده- با حفظ همان شرائط، يعني بدون اختلاف- تكرار مي‌شود، قهرا كشف مي‌كند كه اثر مذكور از خصوصيات موضوع نامبرده است، نه اينكه تصادفي پيدا شده باشد، چرا كه تصادف هيچگاه دوام پيدا نمي‌كند. «2»

[پاسخ به دو دليل كه براي نادرستي قياسات عقلي محض و درستي صد در صد طريقه حس و تجربه اقامه شده است] ..... ص : 511

و اين دو دليل يعني" دليل بر نادرستي قياسات عقلي محض" و" دليل بر درستي صد درصد طريقه حس و تجربه" به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد، براي اين اقامه شده كه لزوم اعتماد بر حس و تجربه را اثبات نموده، ترك طريقه عقلي صرف را لازم قلمداد نمايد در حالي كه مقدماتي كه در اين دو دليل اخذ شده همه مقدماتي عقلي و خارج از حس و تجربه بودند، آن وقت طرفداران طريقه حس با همين مقدمات عقلي مي‌خواهند طريقه استدلال عقلي را باطل سازند، و اين همان چيزي است كه قبلا خاطرنشان كرديم كه فطرت هرگز باطل نمي‌شود و تنها انحرافي كه هست در كيفيت استعمال فطرت است.
و از اين اشتباه فاحش‌تر، اين است كه بخواهند با استعمال حس و تجربه، احكام تشريع شده و قوانين موضوعه را تشخيص دهند و مثلا حكمي از احكام را در جوامع بشري آزمايش مي‌كنند تا ببينند در فلان جامعه چند درصد اثر گذاشته، و در آن ديگري چند در صد، اگر ديدند در غالب جوامع حسن اثر داشته حكم كنند به اينكه اين حكم حكم خوب، ثابت و لا يتغير است، و بايد هميشه باشد و اگر ديدند اثرش آن طور كه بايد چشمگير نيست، آن را دور انداخته
__________________________________________________
(1)بيان الفرقان ج 1 ص 6 و 94.
(2)قصة الفلسفة الحديثة ج 1 ص 160- 152.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 512
و حكمي ديگر را به كرسي بنشانند، هم چنان كه قائلين به قياس و استحسان (يعني اكثر علماي اهل سنت كه احكام شرع را با آن اثبات مي‌كنند، مثلا مي‌گويند چون فلان موضوع شبيه به آن موضوع ديگر است پس حكم همان موضوع را هم دارد) نظير چنين خطايي را مرتكب شده‌اند، با اينكه قياس فقهي و استحسان و آن اظهار نظرهايي كه نامش را شم الفقاهه مي‌گذارند، امارات و نشانه‌هايي است براي كشف حكم نه براي جعل حكم كه البته بحث در اطراف مساله قياس و استحسان ارتباطي با كار ما كه تفسير قرآن كريم است ندارد، بايد در آن باره به كتب اصول مراجعه نمود.
قرآن كريم همه اين روش‌ها را باطل دانسته و اثبات كرده است كه احكام تشريع شده‌اش همه فطري و روشن است، و تقوا و فجوري كه در فطرت همه انسانها هست الهامي است علمي كه جزئيات آن فقط و فقط بايد از ناحيه وحي گرفته شود، نه كار حس است و نه كار تجربه- به آيات زير توجه فرمائيد-" وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ" «1»،" وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ" «2».
قرآن كريم علاوه بر اينكه ريشه همه احكام الهي را فطرت بشر دانسته، شريعت تشريع شده را حق ناميده، به اين آيات توجه فرمائيد:" وَ إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً" «3»، و چگونه مي‌تواند جايگزين حق و مصلحت باشد با اينكه در پيروي ظن خوف آن هست كه انسان در خطر باطل واقع شود و معلوم است كه خويشتن را در خطر باطل افكندن ضلالت است،" فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ" «4»،" فَإِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ يُضِلُّ" «5»، يعني ضلالت شايستگي آن را ندارد كه انسان را به خير و سعادت برساند، پس كسي كه مي‌خواهد از راه باطل به هدف حق برسد، و يا از راه ظلم به عدالت منتهي شود، و يا از راه سيئه به حسنه و از راه فجور به تقوا دست يابد، راه را خطا رفته است، و از عالم صنع و ايجاد كه ريشه شرايع و قوانين است توقعي كرده كه هرگز و به هيچ وجه به آن نمي‌رسد (و مثل كسي مي‌ماند كه به اميد دست‌يابي به آتش دست خود در آب كند، و در شكم آب به جستجوي آتش بپردازد) اگر چنين چيزي ممكن بود
__________________________________________________
(1)چيزي را كه بدان علم نداري پيروي مكن." سوره اسري، آيه 36".
(2)گامهاي شيطان را (كه همه به سوي دوزخ است) پيروي مكنيد." سوره بقره، آيه 168".
(3)همه احكام خدا بر حق و بر طبق مصلحت است، و پيروي از ظن حتي جايگزين يكي از آن مصالح نيست." سوره نجم، آيه 28".
(4)بعد از حق چه چيزي به جز ضلالت هست." سوره يونس، آيه 32".
(5)براي اينكه خدا هدايت نمي‌كند كسي را كه گمراه كرده است." سوره نحل، آيه 37".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 513
چنان توقعي نيز بجا بود كه در همه اشياء ممكن باشد، و نيز بجا بود كه از هر چيزي كه خاصيتي دارد ضد آن خاصيت را توقع كرد، و هر ضدي كار ضد خود كند و اثر آن را ببخشد، معلوم است كه نمي‌بخشد.
نكته اساسي دوم كه بيان قبلي ما روشنش ساخت اين است كه قرآن همانطور كه طريقه حس و تجربه را تخطئه كرده طريقه تذكر را نيز- كه سلوك علمي فكري را باطل مي‌داند و منطق فطرت را كنار مي‌زند- باطل كرده است، كه در همين جلد بيان مفصل آن گذشت.

[قرآن به مردم اجازه نمي‌دهد كه بدون رعايت دائمي تقوا و ترس از خدا به تفكر بپردازند] ..... ص : 513

نكته سومي كه روشن شد اين است كه قرآن به مردم اجازه آن را نمي‌دهد كه بدون رعايت دائمي تقوا و ترس از خداي سبحان به تفكر بپردازند، و اين كار را خطرناك و بي فائده مي‌داند كه در سابق راجع به اين مطلب نيز تا حدي بحث كرديم، و به همين جهت است كه مي‌بيني قرآن در ضمن تعليم شرايع دين هر حكمي را كه بيان مي‌كند، همراه آن حكم، سخن از فضائل اخلاق و خصال حميده به ميان مي‌آورد، تا با تذكر آن، غريزه تقواي بشر بيدار گشته، بر فهم حكم خدا و هضم آن قوي شود، و شما خواننده عزيز مي‌تواني اين معنا را در امثال آيات زير مطالعه كني:" وَ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلا تَعْضُلُوهُنَّ أَنْ يَنْكِحْنَ أَزْواجَهُنَّ إِذا تَراضَوْا بَيْنَهُمْ بِالْمَعْرُوفِ ذلِكَ يُوعَظُ بِهِ مَنْ كانَ مِنْكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ، ذلِكُمْ أَزْكي لَكُمْ وَ أَطْهَرُ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ" «1»" وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّي لا تَكُونَ فِتْنَةٌ، وَ يَكُونَ الدِّينُ لِلَّهِ، فَإِنِ انْتَهَوْا فَلا عُدْوانَ إِلَّا عَلَي الظَّالِمِينَ" «2»" وَ أَقِمِ الصَّلاةَ إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ، وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَصْنَعُونَ" «3».

[بيان آيات] ..... ص : 513

اشاره

" مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلي بَنِي إِسْرائِيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً" مرحوم طبرسي در تفسير خود مجمع البيان گفته است كلمه:" أجل" (با فتحه همزه
__________________________________________________
(1)و چون زنان را طلاق داديد و مدت عده آنها سر آمد، در صورتي كه خواستند با رضايت خود و بطور پسنديده با همسران جديد ازدواج كنند شما مانعشان مشويد، اين خود اندرزي است كه هر كس از شما به خدا و روز جزا ايمان دارد از آن پند مي‌گيرد و با شما هستم كه اين، در پاكيزگي و طهارت شما مؤثرتر است، و خدا مي‌داند و شما نمي‌دانيد." سوره بقره، آيه 232".
(2)با كافران قتال كنيد تا ديگر فتنه‌اي نماند، و دين تنها براي خدا باشد، حال اگر از فتنه انگيزي دست بر داشتند شما نيز از قتال دست باز داريد، مگر با خصوص ستمگران." سوره بقره، آيه 193".
(3)نماز را بپاي دار چون كه نماز از فحشاء و منكر باز مي‌دارد، و محققا ياد خدا مؤثرتر است و خدا مي‌داند كه چه مي‌كنيد." سوره عنكبوت، آيه 45".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 514
و سكون جيم) در لغت به معناي جنايت است «1».
و راغب در مفردات گفته: كلمه" أجل" به معناي جنايتي است كه خوف آن رود كه در بلند مدت رخ بدهد، پس هر أجلي جنايت هست ولي هر جنايتي أجل نيست، مثلا گفته مي شود" فعلت ذلك من اجله- من اين كار را به خاطر او انجام دادم" «2» و اين كلمه بتدريج در معناي غير لغويش يعني در تعليل استعمال شد، وقتي گفته مي‌شود:" فعلته من اجل كذا" معنايش اين است كه:" من اگر اين كار را كردم به علت فلان بود"، و خلاصه سبب عمل من فلان شي‌ء بود، و بعيد نيست كه استعمال كلمه مورد بحث در تعليل نخست از اينجا شروع شده باشد كه جرم و جنايتي رخ داده، و ما فوق مجرم را تنبيه كرده و گفته است:" اساء فلان و من اجل ذلك ادبته بالضرب- فلاني كار زشتي كرد و از اين جهت من او را با كتك تاديب كردم"، كه در حقيقت خواسته است بگويد: كتك زدن من ناشي بود از جنايت و جرمي كه آن جرم وي را آلوده ساخت، و يا او خود را با آن جرم آلوده ساخت، سپس بتدريج يكسره به عنوان تعليل استعمال شده، چنين گفتند:" ازورك من اجل حيي لك و لاجل حبي لك- منشا اينكه تو را زيارت كردم محبتي است كه به تو دارم و به علت محبتم نسبت به تو بوده است".
و از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه اشاره كلمه" ذلك" به داستان پسران آدم است، كه قبلا يعني در آيات قبلي سخن از آن رفت، و بنا بر اين معناي جمله مورد بحث چنين مي‌شود كه:
پيش آمدن حادثه فجيع پسران آدم باعث شد كه ما بر بني اسرائيل چنين و چنان حكمي بكنيم، و چه بسا مفسريني كه گفته باشند: جار و مجرور" من أجل" متعلق است به جمله:" فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ" كه در آيه قبلي است، و معنايش اين است كه" اصبح من النادمين من اجل ذلك- قاتل به خاطر همين پشيمان شد «3»، و خلاصه كلام اينكه" ذلك- اين حادثه" باعث پشيماني او شد، و اين قول و نظريه هر چند كه في نفسه و با قطع نظر از جمله‌هاي بعديش نظريه بعيدي نيست، و نظيرش كه اول آيه‌اي جار و مجرور باشد و متعلق به آخر آيه قبل باشد، در قرآن كريم آمده، آنجا كه مي‌فرمايد:" كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمُ الْآياتِ لَعَلَّكُمْ تَتَفَكَّرُونَ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْيَتامي" «4»، الا اينكه اين نظريه لازمه‌اي دارد كه قابل قبول نيست و آن اين است
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان، ج 6 ص 186 ط ايران. [.....]
(2)مفردات راغب ص 11.
(3)تفسير روح المعاني، ج 6 ص 105.
(4)"سوره بقره، آيه 230".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 515
كه جمله:" كَتَبْنا عَلي بَنِي إِسْرائِيلَ" ابتداي آيه بعد باشد و آنچه كه از سياق‌هاي آيات قرآني سابق دارد و معهود در ذهن است، اين است كه در چنين مواردي و او استينافي در آغاز آيه بعد بياورد، و بفرمايد:" فاصبح من النادمين من اجل ذلك و كتبنا علي بني اسرائيل ..."،
هم چنان كه در آيه سوره بقره چنين كرده و فرموده:" وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْيَتامي"، و در جاهاي ديگر قرآن نيز چنين آمده.
خواهي پرسيد: كه وجه اشاره" ذلك" به داستان پسران آدم چيست؟ در پاسخ مي‌گوئيم وجهش اين است كه اين داستان از طبيعت بشر خبر مي‌دهد، طبيعتي كه خاص پسران آدم نبوده، مي‌فرمايد طبع اين نوع جاندار يعني انسان چنين است كه اگر دنبال هوا و هوس را بگيرد، و قهرا كارش به حسادت و كينه ورزيدن به افراد منجر شود، آن هم حسد و كينه ورزيدن به سرنوشتي كه در اختيار خود آنان نيست، (از قبيل اينكه چرا فلاني خوش صورت و خوش صدا و امثال اينها است)، در نتيجه همين پيروي هوا او را وادار مي‌كند به اينكه بر سر ناچيزترين مزيتي كه در ديگران هست نسبت به درگاه ربوبي چون و چرا كند و در صدد بر آيد كه خلقت خدا را به دلخواه خود از بين ببرد، مثلا فرد محسود را بكشد، هر چند كه آن محسود دوست او و حتي برادر پدري و مادري او باشد.

[قتل بدون حق، منازعه با ربوبيت رب العالمين است] ..... ص : 515

پس تك تك اشخاص اين نوع، افراد يك نوعند، و شاخه‌هاي يك تنه درختند، در نتيجه يك فرد از اين نوع از انسانيت همان را دارد كه هزاران فرد آن را دارند، و هزاران فرد از اين حقيقت همان را دارند كه يك فرد دارد، و تنها غرض خداي تعالي از خلقت افراد اين نوع و تكثير نسل آن اين است كه اين حقيقت كه در تك تك افراد عمري كوتاه دارد، هم چنان در روي زمين باقي بماند، به همين منظور نسلي را جانشين نسل سابق مي‌كند، تا نسل لا حق مانند سابق خداي را در روي زمين عبادت كند، بنا بر اين اگر يك فرد از اين نوع كشته شود خلقت خدا تباه شده، و غرض خداي سبحان كه بقاي انسانيت نسل بعد از نسل بود باطل شده است، و قاتل در مقام معارضه و منازعه با مقام ربوبي بر آمده، هم چنان كه برادر مؤمن در داستان مورد بحث قبل از آنكه كشته شود به برادر قاتلش گفت:" ما أَنَا بِباسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لِأَقْتُلَكَ إِنِّي أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمِينَ"، و با اين گفتارش اشاره كرد به اينكه قتل بدون حق منازعه با ربوبيت رب العالمين است.
پس به خاطر اينكه طبيعت بشر چنين طبيعتي است كه يك بهانه واهي و موهوم او را وادار مي‌سازد به اينكه مرتكب ظلمي شود كه در حقيقت معناي آن ابطال حكم ربوبيت و تباه ساختن غرض خداي تعالي از خلقت نوع بشر است، و نيز به خاطر اينكه بني اسرائيل دستخوش
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 516
همين بهانه‌ها شدند، و حسد و كبر و پيروي هوا وادارشان كرد به اينكه حق را پايمال كنند، لذا در اين آيات حقيقت اين ظلم فجيع را براي آنان بيان نموده، مي‌فرمايد بر حسب دقت و واقع‌نگري كشتن يك فرد در نزد خداي سبحان به منزله كشتن همه بشر است، و در مقابل زنده كردن يك نفس نزد او به منزله زنده كردن كل بشر است.
و اين كتابت كه در آيه مورد بحث آمده است و فرموده: (بدين جهت ما بر بني اسرائيل چنين و چنان نوشتيم) هر چند مشتمل بر يك حكم تكليفي نيست (و نمي‌خواهد مثلا بفرمايد:
كسي كه يك نفر را كشته ديه و خون بهاي هزاران نفر را بايد بدهد و يا گناهش برابر گناه كسي است كه هزاران نفر را كشته باشد) و ليكن در عين حال خالي از تشديد و تهديد هم نيست، آري عملي كه از نظر اعتبار به منزله كشتن همه بشر باشد قطعا در بر انگيختن خشم و سخط الهي اثر دارد، حال يا اين خشم در دنيا گريبان مرتكب را بگيرد و يا در آخرت.
و به عبارتي مختصر معناي جمله مورد بحث اين است كه" از آنجا كه طبع انسان اين است كه به هر سبب و بهانه واهي به ارتكاب اين ظلم عظيم كشيده مي‌شود"، و بني اسرائيل هم سابقه‌هايي از ظلم داشتند، لذا برايشان واقعيت قتل نفس را بيان كرديم باشد كه دست از تجاوزها و اسرافها بردارند، قبلا هم پيامبران ما براي آنان آياتي روشن آورده بودند، ولي آنها هم چنان در زمين به اسرافگري خود ادامه دادند «1».
و اما اينكه فرمود:" أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً" با جمله" بِغَيْرِ نَفْسٍ" دو نوع قتل نفس را استثناء كرد، يكي قتل به عنوان قصاص است كه در آيه شريفه:" كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصاصُ فِي الْقَتْلي" «2»، حكم به لزوم چنان قتلي نموده و فرموده" قتل به عنوان قصاص و هر نوع قصاصي ديگر نه تنها به منزله قتل همه مردم نيست بلكه مايه حيات جامعه است"، و دوم قتل به جرم فساد در زمين است كه در آيه بعدي در باره آن سخن گفته، و فرموده:" إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً ..." و اما اينكه فرمود كشتن يك انسان به منزله كشتن همه انسانها است بيانش قبلا گذشت كه چگونه اين به منزله آن است و گفتيم كه يك فرد از انسان از حيث آن حقيقتي كه با خود حمل مي‌كند و با آن زنده است و با آن مي‌ميرد، حقيقتي است كه در همه افراد يكي
__________________________________________________
(1)احتمال دارد نوشتن حكم مذكور بر بني اسرائيل براي اين بوده باشد كه شريعت موسي (ع) اولين شريعت مفصلي بوده كه خداي تعالي تشريع كرده و چون در بني اسرائيل تشريع شده فرموده:" مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلي بَنِي إِسْرائِيلَ ..."" مترجم".
(2)"سوره بقره، آيه 178".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 517
است، و فرقي بين بعضي از افراد و كل افراد نيست و فرد واحد و افراد بسيار در آن حقيقت واحدند، و لازمه اين معنا اين است كه كشتن يك فرد به منزله كشتن نوع انسان باشد و به عكس زنده كردن يك فرد زنده كردن همه انسانها باشد، اين آن حقيقتي است كه آيه مورد بحث آن را افاده مي‌كند.

[اشكالي كه به آيه شده است و گفته‌اند با جمله:" مَنْ قَتَلَ نَفْساً ... فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً" نقض غرض شده است] ..... ص : 517

و اي بسا كه بر آيه شريفه اشكال كرده باشند به اينكه اولا:" نازل كردن خود اين آيه باعث نقض غرض است"، براي اينكه غرض بيان اهميت قتل نفس و بزرگي اين عمل، از حيث گناه و آثار است، و لازمه بيان اين معنا اين است كه هر قدر عدد كشته و مقدار جنايت بيشتر باشد، گناه اهميت بيشتر و آثار سوء زيادتري داشته نه اينكه كشتن يك نفر به منزله كشتن همه مردم باشد، علاوه بر اينكه نقض غرض است لازمه ديگرش اين است كه قتل‌هاي زائد بر يك قتل هيچ اثري نداشته باشد، چون وقتي قتل يك نفر مساوي با قتل ده نفر- مثلا- باشد و قتل اولي برابر با قتل همه باشد، بايد قتل نه نفر زائد بدون اثر باشد.
و اين اشكال را نمي‌توان اينطور پاسخ داد كه كشتن ده نفر هم ده برابر كشتن همه اثر دارد، و كشتن همه انسانها برابر است با كشتن همه به تعداد نفرات جميع، مثلا اگر فرض كنيم كه تمامي افراد بشر هزار مليونند، و كسي همه آنها را بكشد هزار مليون بار همه بشر را كشته است، و كافي نبودن اين پاسخ بدين جهت است كه برگشت آن به تضاعف عدد عذاب و عقاب است و حال آنكه عبارت اشكال اين را نمي‌رساند، يعني از آن فهميده نمي‌شود كه منظورش مساله عقاب باشد.
علاوه بر اينكه چنين جميعي اصلا واحد ندارد، آخر جميع- هر چه باشد- عبارت است از چيزي كه از افرادي كه هر فردش معادل جميعي است كه از افراد مركب شده، و اين تا بي‌نهايت تكرار مي‌شود، و چنين جميعي معنا ندارد، زيرا فرد واحدي ندارد تا با تكرار و تعدد آنها چيزي بنام جميع درست شود.
از اين هم كه بگذريم مساله مضاعف بودن گناه و عقاب مخالف با منطق قرآن است، زيرا قرآن كريم فرموده:" مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلا يُجْزي إِلَّا مِثْلَها" «1».
و ثانيا برابر بودن يك قتل با قتل جميع اگر به اين معنا باشد كه" قتل واحد برابر است با قتل جميعي كه اين واحد نيز جزء آن است"، لازمه‌اش اين است كه واحد يك مجموع مساوي باشد با مجموع خود و غير خودش كه محال بودن اين فرض از بديهيات است و اگر مراد
__________________________________________________
(1)كسي كه گناه كند به جز كيفر آن گناه را نمي‌بيند." سوره انعام، آيه 160".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 518
اين باشد كه" قتل واحدي از مجموع برابر است با قتل مجموع به استثناء اين واحد"، معنايش اين مي‌شود كه بگوئيم" هر كس مثلا يك ايراني را بكشد برابر است با اينكه همه ژاپني‌ها را كشته باشد"، «1» و اين معنا معنايي است سخيف و سست و غرض از كلام را هم كه در مقام بيان اهميت اين ظلم است، به كلي تباه مي‌كند، علاوه بر اين آيه شريفه مطلق است، هم صورتي را كه فرض شد شامل است و هم غير آن را، يعني بدون استثناء فرد مقتول، استثنايي كه اين احتمال را دفع كند مي‌فرمايد:" فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً".
و اين اشكال را نمي‌توان به امثال پاسخي كه بعضي داده‌اند دفع كرد آنها گفته‌اند:
مراد از آيه،" معادله از حيث عقوبت" و يا حد اقل" مضاعف بودن عذاب" و يا امثال آن است «2»، و كافي نبودن اين پاسخ ظاهر و روشن است.

[بيان مراد از اينكه" كشتن يك نفر همانند كشتن همه انسانها است" و جواب به اشكال فوق] ..... ص : 518

جوابي كه از اين دو اشكال داده‌ايم اين است كه جمله:" مَنْ قَتَلَ نَفْساً ... فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً" كنايه است از اينكه ناس و يا انسانها همگي يك حقيقتند، حقيقتي كه در همه يكي است، يعني يك فرد از انسانها و همه انسانها در آن حقيقت مساويند، پس اگر كسي به يكي از انسانها سوء قصد كند گويي به همه سوء قصد كرده است، زيرا كه به انسانيت سوء قصد كرده كه در همه يكي است، نظير آب كه وقتي در بين ظرف‌هاي بي‌شماري تقسيم شود اگر كسي بخواهد يكي از آن ظرف‌ها را بنوشد آب نوشيده و آن يك ظرف را بدان جهت كه آب است خالي كرده است و آنچه در ظرفهاي ديگر قرار دارد (بدان جهت كه آب است) چيزي زائد بر محتواي آن ظرف ندارد، پس كسي كه محتواي يك ظرف را نوشيده مثل اين است كه محتواي همه ظرفها را نوشيده است، بنا بر اين جمله:" مَنْ قَتَلَ ..." كنايه است در صورت تشبيه، و هيچيك از آن دو اشكال بر آن وارد نيست، چون بناي آن دو اشكال و اساسش اين است كه آيه شريفه تشبيهي بسيط و بدون كنايه باشد، و در نتيجه هر قدر عدد مشبه بيشتر شود وجه شباهت نيز بيشتر مي‌گردد، بله اگر مانند تشبيه بسيط بود جا داشت كه حق با آقايان باشد، براي اينكه در چنين فرضي اگر يك" مشبه" برابر همه" مشبه‌ها" بود معنا فاسد مي‌شد و مثل اين مي‌شد كه كسي كه مي‌خواهد بگويد مثلا مردم فلان قبيله شجاعند بگويد يك نفر از آنها نيرويي برابر يك بشر دارد و نيروي همه افراد قبيله نيز مساوي است با نيروي يك بشر.

[معناي جمله:" هر كسي يك نفر را زنده كند مانند اينست كه همه مردم را زنده كرده است"] ..... ص : 518

و اما جمله بعدي آيه شريفه كه مي‌فرموده:" وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً"
__________________________________________________
(1)التفسير الكبير ج 11- 12- ص 212.
(2)غرائب القرآن ج 6 ص 85.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 519
گفتار در توجيه آن نظير همان گفتاري است كه در تفسير جمله قبل گفتيم، و مراد از زنده كردن يك انسان" آفريدن يك انسان زنده" و يا" زنده كردن يك انسان مرده" نيست بلكه مراد از آن، چيزي است كه در عرف عقلا احياء شمرده شود، عقلا وقتي طبيب بيماري را معالجه مي‌كند و يا غواص غريقي را از غرق نجات مي‌دهد و يا شخصي اسيري را از دست دشمن رها مي‌سازد، مي‌گويند فلاني فلان شخص را زنده كرد (و يا مي‌گويند حق حيات بر او دارد)، خداي تعالي نيز در كلام مجيدش از اينگونه تعبيرها دارد، مثلا هدايت به سوي حق را احياء خوانده و فرموده است:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ" «1»، پس به حكم اين آيه كسي كه گمراهي را به سوي ايمان راهنمايي كند او را زنده كرده است.
و اما اينكه در آخر فرمود:" وَ لَقَدْ جاءَتْهُمْ رُسُلُنا بِالْبَيِّناتِ"، اين جمله عطف است بر اول آيه آنجا كه مي‌فرمود:" مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا ..."، و معنايش اين است كه اين تنها آدم‌كشي نبود كه ما بني اسرائيل را از آن بر حذر كرديم، بلكه رسولان ما با معجزاتي روشن به سوي آنان آمدند، و از فساد ديگري بر حذرشان داشتند.
و اما اينكه فرمود:" ثُمَّ إِنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ بَعْدَ ذلِكَ فِي الْأَرْضِ لَمُسْرِفُونَ" در حقيقت وقتي ضميمه جمله‌هاي قبل قرار گيرد متمم كلام مي‌شود، و غرض مطلوب را از بيان گذشته استنتاج مي‌كند، و آن غرض اين بود كه روشن شود كه بني اسرائيل قومي مفسد و مصر بر استكبار و سركشي‌هاي خويشند به دليل اينكه ما براي آنها واقعيت و منزلت قتل را بيان كرديم، و پيامبران ما اين موقعيت و نيز حقايقي ديگر را براي آنان بيان كردند، و آنها را از سركشي و استكبار بر حذر داشتند ولي مع ذلك هم چنان بر استكبار خود اصرار نموده، در زمين فساد مي‌انگيزند، و اسراف مي‌كنند همانطور كه از قديم مي‌انگيختند، گويي كه اصلا پيامبري برايشان نيامده.
كلمه" اسراف" به معناي خارج شدن از حد اعتدال و تجاوز از حد در هر عملي است كه انسان انجام مي‌دهد، هر چند كه به گفته راغب غالبا در مورد پول خرج كردن استعمال مي‌شود، هم چنان كه در آيه زير در خصوص اين مورد استعمال شده:" وَ الَّذِينَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ يُسْرِفُوا وَ لَمْ يَقْتُرُوا وَ كانَ بَيْنَ ذلِكَ قَواماً" «2».
__________________________________________________
(1)آيا كسي كه مرده بود ما زنده‌اش كرديم و به او نوري داديم كه با آن نور در بين مردم زندگي مي‌كند مثل كسي است كه چنين و چنان باشد؟." سوره انعام، آيه 122".
(2)و كساني كه چون انفاق مي‌كنند نه اسراف مي‌كنند و نه كم مي‌دهند، بلكه بين آن افراط و اين تفريط راه ميانه را كه راه استوار است طي مي‌كنند." سوره فرقان، آيه 67".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 520

بحث روايتي ..... ص : 520

[رواياتي در باره داستان هابيل و قابيل و كشته شدن هابيل به دست قابيل] ..... ص : 520

در تفسير عياشي از هشام بن سالم از حبيب سجستاني از امام ابي جعفر (ع) روايت آمده كه فرمود: وقتي دو پسران آدم قرباني خود را تقديم نمودند، از يكي قبول شد و از ديگري قبول نگرديد،- و در اينكه از كدام قبول شد و از كدام رد گرديد فرمود: از هابيل قبول شد و از قابيل نشد-، قابيل از اين ماجرا گرفتار طوفاني از حسد گرديد و به دشمني با هابيل پرداخت و همواره در كمين بود كه او را در خلوتي ببيند و كارش را يكسره كند، تا آنكه روزي او را در خلوت و دور از چشم آدم ديد، بر او حمله كرد و او را كشت، و خداي تعالي قسمتي از داستان آن دو برادر را كه گفتگويي است كه قبل از فاجعه قتل، بين آن دو رد و بدل شده، در قرآن كريم آورده است (تا آخر حديث) «1».
مؤلف: اين روايت از بهترين رواياتي است كه در خصوص اين داستان وارد شده، و اين روايتي است طولاني كه امام (ع) در آن فرموده هبت اللَّه (شيث) بعد از اين ماجرا براي پدرش آدم متولد شد و آدم او را وصي خود قرار داد، و وصيت آن جناب هم چنان در بين انبيا (ع) جريان يافت كه ما ان شاء اللَّه آن روايت را در جاي مناسبي نقل مي‌كنيم، و از ظاهر آن بر مي‌آيد كه قابيل برادرش هابيل را بدون اطلاع و به نيرنگ به قتل رسانده، (مثلا پيشنهاد كرده كه به گردش بروند همين كه به نقطه‌اي دور از ديگران رسيده‌اند دست به كار قتلش شده) و كاري كرده كه او نتواند از خود دفاع كند، همانطور كه در بيان گذشته خود گفتيم، مناسب با اعتبار هم همين است.
اين را هم بايد دانست هر آن روايتي كه نام اين دو پسر آدم را ضبط كرده همان هابيل و قابيل است، و آنچه در تورات رائج، در دست يهود آمده هابيل و قايين است، ولي تورات هيچ سندي ندارد، براي اينكه سند تمامي تورات‌هاي موجود در روي زمين منتهي به يك نفر مجهول الحال مي‌شود و علاوه بر آن خرافات و تحريف‌هايي كه دارد هويدا است.
و در تفسير قمي مي‌گويد: پدرم از حسن بن محبوب از هشام بن سالم از ابي حمزه ثمالي از ثوير بن ابي فاخته برايمان حديث كرد كه وي گفت: من از علي بن الحسين (ع) شنيدم كه براي رجالي از قريش سخن مي‌گفت، تا آنجا كه فرمود: هنگامي
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 309- 306 ح 77.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 521
كه دو پسران آدم قرباني خود را انتخاب مي‌كردند يكي از آن دو از ميان گوسفنداني كه خود پرورش داده بود گوسفندي چاق‌تر قرباني كرد و ديگري يك دسته سنبل قرباني كرد، در نتيجه قرباني صاحب گوسفند كه همان هابيل باشد قبول شد و از آن ديگري قبول نشد و بدين جهت قابيل بر هابيل خشم كرد و گفت به خدا سوگند تو را مي‌كشم، هابيل گفت: خداي تعالي تنها از متقيان قبول مي‌كند و تو اگر براي كشتن من دست به سويم دراز كني من هرگز دست به سويت نمي‌گشايم كه به قتلت برسانم، براي اينكه من از رب العالمين مي‌ترسم، من مي‌خواهم تو هم گناه مرا به دوش بكشي و هم گناه خودت را، تا از اهل آتش شوي و سزاي ستمكاران همين است.
سر انجام هواي نفس قابيل، كشتن برادر را در نظرش زينت داد، و در قالب امر پسنديده‌اي جلوه گر ساخت ولي در اينكه چگونه برادر را بكشد سرگردان ماند و ندانست كه چگونه تصميم خود را عملي سازد، تا آنكه ابليس به نزدش آمد و به او تعليم داد كه سر برادر را بين دو سنگ بگذارد و سپس سنگ زيرين را بر سر او بكوبد قابيل بعد از آنكه برادر را كشت نفهميد جسد او را چه كند در اين حال بود كه دو كلاغ از راه رسيده و به يكديگر حمله‌ور شدند، يكي از آنها ديگري را كشت و آن گاه زمين را با پنجه‌اش حفر كرد و كلاغ مرده را در آن چاله دفن نمود، قابيل چون اين منظره را ديد فرياد بر آورد كه: واي بر من! آيا من عاجزتر از يك كلاغ بودم كه نتوانستم بقدر آن حيوان بفهمم كه چگونه جسد برادرم را دفن كنم، در نتيجه از پشيمانان شد، و گودالي كند و جسد برادر را در آن دفن نمود، و از آن به بعد دفن مردگان در ميان انسانها سنت شد.
قابيل به سوي پدر برگشت، آدم هابيل را با او نديد از وي پرسيد: پسرم را كجا گذاشتي؟ قابيل گفت: مگر او را به من سپرده بودي؟ آدم گفت: با من بيا ببينم كجا قرباني كرديد، در اين لحظه به دل آدم الهام شد كه چه اتفاقي رخ داده، همين كه به محل قرباني رسيد همه چيز برايش روشن شد، لذا آدم آن سرزمين را كه خون هابيل را در خود فرو برد لعنت كرد و دستور داد قابيل را لعنت كنند و از آسمان ندايي به قابيل شد كه تو، به جرم كشتن برادرت ملعون شدي، از آن به بعد ديگر زمين هيچ خوني را فرو نبرد.
آدم از آن نقطه بر گشت و چهل شبانه روز بر هابيل گريست، چون بي‌تابيش طاقت‌فرسا شد، شكوه به درگاه خدا برد، خداي تعالي به وي وحي كرد كه من پسري به تو مي‌دهم تا جاي هابيل را بگيرد، چيزي نگذشت كه حوا پسري پاك و پر بركت بزاد، روز هفتم ميلاد آن پسر، خداي تعالي به آدم وحي كرد كه اي آدم اين پسر هبه و بخششي است از من به تو، بنا بر اين او را
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 522
هبت اللَّه نام بگذار و آدم چنين كرد. «1»
مؤلف: اين روايت معتدل‌ترين روايات وارده در اين قصه و ملحقات آن است و با اينكه معتدل‌ترين آنها است مع ذلك متن آن خالي از اضطراب نيست، براي اينكه از ظاهرش برمي‌گزيند آيد كه قابيل نخست هابيل را تهديد به قتل كرده، و آن گاه در حيرت شده كه چگونه او را به قتل برساند، و اين دو جمله با هم نمي‌سازند، زيرا معقول نيست كسي خصم خود را تهديد به كشتن بكند ولي نداند كه چگونه بكشد، مگر آنكه بگوئيم تحيرش در انتخاب آلت و سبب قتل بوده، و نمي‌دانسته است از ميان ابزار قتل، كدام را انتخاب كند سر انجام ابليس- كه لعنت خدا بر او باد- او را راهنمايي كرد كه با سنگ بر سر برادرش كوفته و به قتلش برساند و در اين باب روايات ديگري از طرق شيعه و اهل سنت نقل شده كه مضمون آنها قريب به مضمون اين روايت است.

[روايات عجيب و بي اعتباري كه در مورد داستان پسران آدم (ع) نقل شده است] ..... ص : 522

اين را هم بايد دانست كه در اين قصه روايات بسياري هست كه مضمون آنها اختلاف عجيبي با هم دارد و عجيب‌ترين آن روايتي است كه مي‌گويد:" خداي تعالي گوسفند هابيل را چهل سال در بهشت نگه داشت تا در زمان قربان شدن اسماعيل، آن را فداي اسماعيل كرد، و به نزد ابراهيم فرستاد، تا به جاي فرزند، آن را ذبح كند". «2»
روايت شگفت‌آور ديگر اينكه مي‌گويد:" هابيل خود را در اختيار قابيل قرار داد تا او را به قتل برساند و به هيچ وجه حاضر نشد دست به سوي برادر خود دراز كند"! «3» و اين نيز يكي از آن روايات تعجب انگيز است كه مي‌گويد:" از روزي كه قابيل برادرش هابيل را كشت، خداوند تبارك و تعالي يك پاي قابيل را تا روز قيامت به رانش بست و صورتش را به طرف راست قرار داد تا به هر طرف كه مي‌رود، صورتش (مانند گل آفتاب‌گردان) بطرف راست بچرخد و در زمستانها فضايي يخي- و به اصطلاح امروزي چند درجه زير صفر- و در تابستان فضايي آتشين بر او مسلط كرد، و هفت فرشته را مامور بر شكنجه دادن او كرد تا اينكه اگر يكي از آن ملكها رفت ديگري به جايش بيايد! «4» و روايت ديگر اينكه خداوند قابيل را در جزيره‌اي از جزائر اقيانوس به پاها و واژگونه آويزان نموده و به همان حال تا روز قيامت معلق بوده و در عذاب خواهد ماند. و اين هم روايت تعجب انگيز ديگر كه مي‌گويد: قابيل پسر آدم با موي دو
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 166- 165.
(2)در المنثور ج 2 ص 273.
(3)تفسير القرطبي ج 3 ص 133. [.....]
(4)در المنثور ج 2 ص 273.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 523
طرف سرش آويزان به قرص خورشيد است و خورشيد به هر طرف برود او را با خود مي‌برد، هم در گرماي تابستانش و هم در زمهرير زمستانش، و اين شكنجه را تا روز قيامت دارد، و چون قيامت شود خداي تعالي او را در آتش دوزخ جاي مي‌دهد «1»، و آن حديثي كه مي‌گويد پسر آدم يعني آنكه برادر خود را كشت نامش قابيل بود، كه در بهشت متولد شد «2» و آن حديثي كه مي‌گويد: آدم وقتي از كشته شدن پسرش هابيل خبردار شد با چند شعر عربي او را مرثيه گفت، «3» و يا آن حديثي كه مي‌گويد: در شريعت خاندان آدم چنين مرسوم بود كه هر گاه انساني مورد سوء قصد قرار مي‌گرفت بايد خود را بدون هيچ دفاعي و تلاشي در اختيار دشمن خود قرار دهد، «4» و از اين قبيل رواياتي ديگر.
پس اين روايات- كه ديدي- و امثال آن، رواياتي است كه بيشترش و يا همه‌اش از طرق ضعيف نقل شده، و با اعتبار صحيح و عقلي و نيز با كتاب خدا- قرآن كريم- نمي‌سازد، پس بعضي از آنها جعلي است و جعلي بودنش روشن است و بعضي ديگر تحريف شده است، و در بعضي موارد ناقل عين عبارت را نياورده، بلكه نقل به معنا كرده و در اين نقل به معنا دچار اشتباه شده است.
و در در المنثور است كه ابن ابي شيبه از عمر روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرموده: چرا شما مثل هابيل نباشيد و نتوانيد مانند او وقتي قاتل به سراغتان مي‌آيد همان سخن هابيل را بگوئيد و دست روي دست بگذاريد و در نتيجه مانند بهترين از آن دو پسر آدم باشيد؟ يعني مانند هابيل باشيد، و در نتيجه او در بهشت و قاتلش در آتش شود. «5»
مؤلف: اين روايت از رواياتي است كه امت اسلام را براي روزي كه دچار فتنه شد راهنمايي مي‌كند و اين روايات بسيار است، كه بيشتر آنها را سيوطي در الدر المنثورش آورده، نظير روايتي كه بيهقي از ابي موسي از رسول خدا (ص) نقل كرده كه گفت آن جناب فرمود، شمشيرهاي خود را بشكنيد (يعني در فتنه) و زه و كمان خود را پاره كنيد، و در كنج خانه‌ها بخزيد و مانند بهترين از دو پسران آدم باشيد، «6» و باز نظير روايتي كه ابن جرير و عبد الرزاق از حسن نقل كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: مساله دو پسران
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 311 ح 80.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 311 ح 82.
(3)در المنثور ج 2 ص 276.
(4)در المنثور ج 2 ص 274.
(5 و 6)در المنثور ج 2 ص 275.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 524
آدم مثلي است كه خداي تعالي براي امت زده تا امت راه هابيل را در زندگي پيش بگيرند. «1» و رواياتي ديگر از اين قبيل.
و اين روايات به ظاهرشان با عقل و اعتبار صحيح درست در نمي‌آيد، و همچنين با روايات صحيحه‌اي كه دستور دفاع از جان خود و دفاع از حق مي‌دهد نمي‌سازد، و چگونه قابل قبول است، با اينكه خداي تعالي فرموده:" وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما، فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَي الْأُخْري فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّي تَفِي‌ءَ إِلي أَمْرِ اللَّهِ" «2».
علاوه بر اينكه همه اين روايات به اصطلاح در صدد تفسير و توجيه كلام هابيلند كه چرا گفت:" لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي ما أَنَا بِباسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لِأَقْتُلَكَ" و اينطور توجيه مي‌كنند كه هابيل كار درستي كرد كه از خود دفاع نكرد و خواننده به اشكالي كه در آنها است توجه كرد.
و يكي از چيزهايي كه باعث سوء ظن آدمي نسبت به اين روايات مي‌شود اين است كه از كساني نقل شده كه در فتنه در خانه علي (ع) از انجام وظيفه يعني دفاع از حق علي (ع) سر باز زدند و از كساني كه در جنگهاي علي با معاويه و خوارج و طلحه و زبير كناره گيري كردند، به همين جهت بايد اگر ممكن باشد به نحوي توجيه شود، و گرنه مطروح و مردود شناخته شود.
و در در المنثور است كه ابن عساكر از علي (ع) روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: در دمشق كوهي است كه آن را" قاسيون" مي‌گويند در آنجا بود كه پسر آدم برادرش را به قتل رسانيد. «3»
مؤلف: اشكالي در اين روايت نيست، به جز اينكه ابن عساكر آن را به طريق كعب الاحبار نقل كرده، و در اين نقل گفته آن خوني كه بر بالاي قاسيون ديده مي‌شود خون پسر آدم است «4»، و به طريقه ديگر از عمرو بن خبير شعباني نقل كرده كه گفت: من با كعب الاحبار به بالاي كوه دير المران بوديم كه ناگهان چشم كعب به دره‌اي در كوهي افتاد كه آب در ته آن جاري بود، كعب گفت: در اينجا بود كه پسر آدم برادرش را به قتل رسانيد و اين آب اثر خون
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 275.
(2)اگر در دو طائفه از مؤمنين جنگي واقع شد بين آن دو صلح بر قرار كنيد و اگر يكي از آن دو طائفه حاضر به صلح نشد و هم چنان به ياغي‌گري خود ادامه داد شما با آن طائفه كه ياغي و ستمگر است جنگ كنيد، تا در برابر امر خدا تسليم شود." سوره حجرات، آيه 9".
(3 و 4)در المنثور ج 2 ص 275.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 525
اوست كه خدا آن را آيت قرار داده براي همه عالميان. «1»
(احتمال مي‌رود عبارت (لجه سائله) كه در حديث آمده به معناي آن باشد كه شن روان از كوه سرازير مي‌شده، و چون سرخ رنگ بوده كعب آن را اثر خون هابيل تعبير كرده" مترجم").
اين دو روايت دلالت دارد بر اينكه در آن نقطه اثري ثابت بوده كه ادعا شده اثر خون هابيل مقتول است و اين سخن به سخنان خرافي شبيه است، گويا رندي اين سخن را از پيش خود انتشار داده تا توجه مردم را به آن نقطه جلب كند، و مردم به زيارتش بروند، و نذوراتي و هدايايي براي آن كوه ببرند، نظير جاي پايي كه در سنگ درست مي‌كنند و نامش را قدمگاه مي‌گذارند، و از آن جمله است قبري كه در بندر جده در عربستان سعودي قرار دارد، بر سر زبانها افتاده كه اينجا قبر حوا همسر آدم و جده بني نوع بشر است، و چيزهايي ديگر نظير آن.
و در در المنثور آمده كه احمد و بخاري و مسلم و ترمذي و نسايي و ابن ماجه و ابن جرير و ابن منذر از ابن مسعود روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: هيچ خون بنا حقي در بين بشر ريخته نمي‌شود، مگر آنكه سهمي از گناه آن به گردن پسر آدم است، چون او اولين كسي بود كه قتل نفس را سنت كرد. «2»
مؤلف: اين معنا نيز به غير از طريق بالا به طرق ديگر هم از شيعه نقل شده و هم از اهل سنت.

[رواياتي در بيان مراد از اينكه كشتن يك نفر همانند كشتن همه مردم است] ..... ص : 525

و مرحوم كليني در كافي به سند خود از حمران روايت كرده كه گفت: من به امام ابي جعفر (ع) عرضه داشتم معناي اين كلام خداي تعالي كه مي‌فرمايد:" مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلي بَنِي إِسْرائِيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ، فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً" چيست؟ و چگونه كشتن يك نفر مثل كشتن همه مردم است؟ فرمود: معنايش اين است كه او را در جايي از جهنم جاي مي‌دهند كه در آنجا عذاب به منتها درجه است، جايي است كه اگر كسي همه مردم را بكشد نيز در آنجا كيفر مي‌بيند، عرضه داشتم: حال اگر قاتل بعد از قتل اولش مجددا فردي ديگر را به قتل برساند چطور؟ فرمود: همان عذابش مضاعف مي‌شود. «3»
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 275.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 276.
(3)فروع كافي ج 7 ص 271 ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 526
مؤلف: مثل اين روايت را صدوق نيز در كتابش معاني الاخبار از حمران نقل كرده «1»، و اينكه حمران پرسيد:" حال اگر فردي ديگر به قتل برساند" اشاره است به اشكالي كه قبلا بيانش گذشت، كه لازمه آيه شريفه مساوي بودن كيفر يك قتل با كيفر چند قتل است، و امام (ع) پاسخ داده به اينكه:" همان عذابش مضاعف مي‌شود" در اينجا ممكن است كسي اشكال كند كه پاسخ امام (ع) رفع يد از مساواتي است كه آيه به آن حكم كرده، آيه مي‌فرمايد كشتن يك نفر مساوي با كشتن جميع است، و روايت مي‌فرمايد مساوي نيست، ليكن اين اشكال وارد نيست، براي اينكه تساوي منزلت- كشتن يك نفر به منزله كشتن همه بودن- مربوط است به سنخ عذاب نه به مقدار آن، و به عبارت روشن‌تر:" قاتل يك نفر و قاتل جميع هر دو در يك جا از جهنم قرار دارند"، ولي قاتل بيش از يك نفر عذابش مضاعف مي‌شود، و لذا در روايت فرموده:" جايي است كه اگر كسي همه مردم را بكشد نيز در آنجا كيفر مي‌بيند".
شاهد بر گفتار ما روايتي است كه عياشي در تفسير همين آيه از حمران از امام صادق (ع) آورده كه امام (ع) فرمود: منزلت و مرحله‌اي در آتش هست كه شدت عذاب اهل آتش همه بدانجا منتهي مي‌شود و قاتل را در آنجا جاي مي‌دهند حمران مي‌گويد:
پرسيدم حال اگر دو نفر را كشت چطور؟ فرمود: مگر نمي‌داني كه در جهنم منزلتي كه عذابش شديدتر از آن منزلت باشد وجود ندارد؟ آن گاه فرمود: عذاب قاتل در اين منزلت به مقدار قتلي كه كرده مضاعف مي‌شود. «2» پس اين جمعي كه امام (ع) بين نفي و اثبات كرد چيزي جز همان توجهي كه ما براي روايت آورديم نيست و آن اين است كه اتحاد و تساوي در مقدار عذاب نيست، بلكه در سنخ عذاب است كه كلمه" منزلت" به آن اشاره دارد و اما اختلاف در شخص عذاب و خود آن شكنجه‌اي است كه قاتل مي‌بيند.
شاهد ديگر بر گفتار ما في الجمله روايتي است كه در همان كتاب از حنان بن سدير از امام صادق (ع) نقل شده، كه در ذيل جمله:" مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً" فرمود: در جهنم گودالي است كه اگر كسي همه مردم را مي‌كشت در آنجا جاي مي‌گرفت، و اگر يك نفر را هم مي‌كشت باز در آنجا عذاب مي‌ديد. «3»
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار ص 379 ح 2.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 313- 312 ح 84. [.....]
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 313 ح 86.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 527
مؤلف: در اين روايت آيه شريفه نقل به معنا شده، و عين عبارت آيه نيامده.
و در كافي به سند خود از فضيل بن يسار روايت آورده كه گفت: من به امام ابي جعفر (ع) عرضه داشتم: اين جمله در كلام خداي عز و جل چه معنا دارد كه مي‌فرمايد:" وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً" فرمود: منظور كسي است كه انساني را از سوختن و غرق شدن نجات دهد، عرضه داشتم: آيا شامل كسي هم مي‌شود كه انساني را از ضلالتي نجات دهد، و به راه راست هدايت كند؟ فرمود: اين بزرگترين تاويل براي آن است. «1»
مؤلف: اين روايت را شيخ نيز در امالي خود «2» و برقي در محاسن خود از فضيل از آن جناب روايت كرده‌اند، و روايت را از سماعه و از حمران از امام صادق (ع) «3» آورده‌اند، و مراد از اينكه نجات از ضلالت تاويل اعظم آيه باشد، اين است كه تفسير كردن آيه به چنين نجاتي دقيق‌ترين تفسير براي آن است، چون كلمه تاويل در صدر اسلام بيشتر به معناي تفسير استعمال مي‌شده، و مرادف آن بوده است.
مؤيد گفتار ما روايتي است كه در تفسير عياشي از محمد بن مسلم از امام باقر (ع) آمده در آن روايت محمد بن مسلم مي‌گويد: من از آن جناب از تفسير آيه:" مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً" پرسيدم، فرمود چنين كسي در آتش منزلگاهي دارد، كه اگر همه مردم را هم مي‌كشت باز جايش همانجا بود، چون جايي ديگر كه عذابش بيشتر باشد نيست، پرسيدم معناي جمله بعدي چيست كه مي‌فرمايد:" وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً"؟ فرمود منظور كسي است كه مي‌تواند شخصي را بكشد ولي نكشد، و يا شخصي است كه كسي را از غرق و سوختن نجات دهد و از همه اينها بزرگتر و اعظم كسي است كه شخصي را از ضلالتي به سوي هدايت بكشاند. «4»
مؤلف: منظور از اينكه فرمود:" او را نكشد" اين است كه بعد از آنكه ثابت شد كه مي‌تواند او را بكشد مثلا- حاكم حكم به قصاص كرد- او از قصاص صرف نظر نموده باشد.
و در همان كتاب از ابي بصير از امام باقر (ع) روايت شده كه ابو بصير گفت از آن جناب از معناي جمله:" وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً" پرسيدم، فرمود: يعني
__________________________________________________
(1)اصول كافي ج 2 ص 211- 210.
(2)امالي شيخ، ج 1 ص 230.
(3)محاسن برقي ج 1 ص 232 ح 182- 181.
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 313 ح 87.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 528
كسي كه انساني را از كفر بيرون كند و به ايمان در آورد. «1»
مؤلف: اين معنا در روايات بسياري كه از طرق اهل سنت نقل شده نيز آمده.
و در مجمع البيان است كه از امام ابي جعفر روايت شده كه فرمود: منظور از مسرفون كساني هستند كه حرامهاي خدا را حلال مي‌شمارند، و خونها مي‌ريزند. «2»

بحث علمي و يك تطبيق [(يك تطبيق بين داستان هابيل و قابيل در تورات و در قرآن)] ..... ص : 528

در اصحاح چهارم از سفر تكوين از تورات چنين آمده: 1- آدم همسرش حوا را شناخت، و حوا حامله شد و قايين را بزاد، و- از در خوشحالي- گفت: از ناحيه رب صاحب فرزندي پسر شدم. 2- حوا بار ديگر حامله شد، و اين بار هابيل را بزاد و هابيل كارش گوسفند داري، و قايين شغلش زراعت بود. 3- بعد از ايامي حادثه‌اي رخ داد، و آن اين بود كه قايين از حاصل زمين چيزي را براي رب قرباني كرد. 4- و هابيل هم از گوسفندان بكر و چاق خود يك گوسفند قرباني كرد، و رب به قرباني هابيل نظر كرد. 5- و اما به قايين و قربانيش نظر نكرد پس قايين سخت در خشم شد و آبرويش رفت (و يا چهره‌اش در هم افتاد) 6- و پروردگار به قايين گفت چرا خشمگين شدي؟ و چرا چهره‌ات تغيير كرد؟ 7- آيا اگر تو خوبي مي‌كردي به درگاه ما بالا نمي‌آمد؟! و اگر خوبي نكني قهرا در معرض گناه قرار مي‌گيري و گناه را دم در كمين گرفته بدان، آري در اين صورت گناه مشتاق تو و در پي تو است و اين تو هستي كه گناه را براي خود سر نوشت ساختي 8- قايين سر برادرش هابيل را گرم به سخن كرد و در همان حال كه با هم نشسته بودند كه قايين برخاست و هابيل را بكشت 9- رب به قايين گفت هابيل برادرت كجا است؟ گفت: نمي‌دانم و من نگهبان برادرم نبودم 10- رب گفت اين چه كاري بود كردي، صداي خون برادرت از زمين به من رسيد 11- اينك تو ديگر ملعوني، تو از جنس همان زميني هستي كه دهن باز كرد براي فرو بردن خوني كه به دست تو از برادرت ريخت 12- تو چه وقت در زمين كار كردي كه زمين پاداش عمل تو را كه همان مواد غذايي او است به تو ندهد، اينك محكومي به اينكه عمري به سرگرداني و فرار در زمين بگذراني 13- قايين به رب گفت: گناه من بزرگتر از آن است كه كسي بتواند آن را حمل كند، 14- تو امروز مرا از روي زمين و از روي
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 313 ح 88.
(2)مجمع البيان ج 3- 4 ص 187.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 529
خودت طرد كردي تا پنهان و سرگردان زندگي كنم و در زمين فراري باشم تا هر كس مرا يافت به قتلم برساند، 15- رب به او گفت: بدين جهت هر كس قايين را بكشد هفت برابر از او انتقام گرفته مي‌شود، و رب براي قايين علامتي قرار داد، تا هر كس او را ديد به قتلش نرساند، 16- لا جرم قايين از پيش رب بيرون آمد، و در سرزمين نور كه ناحيه شرقي عدن است سكونت گزيد، (اين بود شانزده آيه كه از تورات عربي و طبع كمبروج سال 1935 نقل گرديد).
حال ببينيم قرآن در خصوص اين داستان چه فرموده:" وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبا قُرْباناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الْآخَرِ قالَ لَأَقْتُلَنَّكَ، قالَ إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ"،" لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي ما أَنَا بِباسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لِأَقْتُلَكَ، إِنِّي أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمِينَ"،" إِنِّي أُرِيدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمِي وَ إِثْمِكَ، فَتَكُونَ مِنْ أَصْحابِ النَّارِ وَ ذلِكَ جَزاءُ الظَّالِمِينَ"" فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخاسِرِينَ"،" فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوارِي سَوْأَةَ أَخِيهِ قالَ يا وَيْلَتي أَ عَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هذَا الْغُرابِ فَأُوارِيَ سَوْأَةَ أَخِي فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ"، كه ترجمه آنها در اول بحث گذشت، و اگر بار ديگر در اينجا همه آيات را آورديم براي اين بود كه خواننده بهتر و زودتر و آسانتر بين تورات و قرآن مقايسه كند.
و خواننده را سفارش مي‌كنيم كه نخست در آنچه آيات تورات و آيات قرآن كه راجع به دو پسر آدم نقل كرديم دقت كند، آن گاه آنها را با هم تطبيق نموده سپس داوري كند، و اگر بر طبق سفارش ما تدبر كند اولين چيزي كه از آيات تورات به ذهنش مي‌رسد اين است كه تورات رب را يك موجود زميني و به شكل انسان معرفي كرده، انساني كه ميان انسانها آمد و شد و معاشرت مي‌كند، گاهي به نفع اين حكم مي‌كند و گاهي بضرر اين، و به نفع ديگري، عينا همانطور كه يك انسان در بين انسانها زندگي مي‌كند، گاهي انسان نزديك او مي‌شود و با او سخن مي‌گويد همانطور كه با يك انسان ديگر سخن مي‌گويد، و گاهي از او دور و پنهان مي‌شود، بطوري كه ديگر او وي را نمي‌بيند. در نتيجه ربي كه تورات معرفي كرده ربي است كه انسانهاي دور را آن طور كه نزديكان را مي‌بيند مشاهده نمي‌كند، و كوتاه سخن اينكه حال آن رب، از تمامي جهات حال يك انسان زميني است، با اين تفاوت كه اراده رب در باره هر چيزي نافذ است، و حكمش روان و تمامي تعليمات تورات و انجيل همه بر اين اساس است، هر چيزي را كه مي‌خواهد تعليم دهد بر اين اساس تعليم مي‌دهد" تعالي اللَّه عن ذلك علوا كبيرا".
و لازمه قصه‌اي كه در تورات آمده اين است كه در آن روز بشر در حال گفتگوي بطور ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 530
مشافهه و حضور و رو در روي با خدا زندگي مي‌كرده، (هر وقت مي‌خواسته نزد خدا مي‌رفته و با خدا قدم مي‌زده و سخن مي‌گفته) بعد از آنكه قايين آن جنايت را كرد، خداي تعالي از او و از امثال او پنهان شد، و اينگونه افراد ديگر خدا را با چشم نديدند، ولي بقيه افراد بشر هم چنان با خدا معاشرت و گفتگو داشته‌اند، در حالي كه برهانهاي قطعي عقلي بر اين قائم است كه نوع بشر نوع واحدي است كه همه افرادش مثل همند، موجودي پديد آمده در عالم ماده‌اند و در دنيا زندگي مادي دارند و نيز براهين قطعي قائم است بر اينكه خداي تعالي منزه است از اينكه در قالب ماده بگنجد، و به صفات ماده و احوال آن متصف گشته دستخوش عوارض امكان و طوارق نقص و حوادث گردد، و خداي تعالي از نظر قرآن كريم هم چنين خدايي است.
و اما قرآن كريم داستان پسران آدم را طوري سروده و بر اساسي نقل كرده كه بر آن اساس تمامي افراد بشر را از يك نوع و همه را مثل هم دانسته چيزي كه هست دنباله داستان مساله فرستادن كلاغ را آورده، تا از يك حقيقتي پرده بر دارد، و آن اين است كه بشر داراي تكاملي تدريجي است كه اساس تكامل او و زير بناي آن حس و تفكر است.
قرآن كريم نكته ديگري را در اين داستان آورده، و آن گفتگوي اين دو برادر است، و از هابيل سخناني نقل كرده كه مشتمل بر نكات بر جسته‌اي از معارف فطري بشري و از اصول معارف ديني است، چون توحيد، و نبوت، و معاد، و مساله تقوا و ظلم كه دو اصل مهم و عامل در تمامي قوانين الهي و احكام شرعي است، و مساله عدل الهي حاكم در رد و قبول اعمال بندگان و كيفر و پاداش اخروي آنان، و نيز مساله ندامت قاتل و خسران او در دنيا و آخرت.
و در آخر و بعد از نقل همه اين نكات بيان كرده كه يكي از آثار شوم قتل نفس اين است كه آثار شومي كه در كشتن يك فرد هست برابر است با آثار شومي كه در كشتن همه مردم است، و آثار نيكي كه در زنده كردن يك فرد از انسانها هست برابر با آثار نيكي است كه در احياي همه انسانها است.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 531

[سوره المائدة (5): آيات 33 تا 40] ..... ص : 531

اشاره

إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلافٍ أَوْ يُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ذلِكَ لَهُمْ خِزْيٌ فِي الدُّنْيا وَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذابٌ عَظِيمٌ (33) إِلاَّ الَّذِينَ تابُوا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَقْدِرُوا عَلَيْهِمْ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (34) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ وَ جاهِدُوا فِي سَبِيلِهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (35) إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ أَنَّ لَهُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً وَ مِثْلَهُ مَعَهُ لِيَفْتَدُوا بِهِ مِنْ عَذابِ يَوْمِ الْقِيامَةِ ما تُقُبِّلَ مِنْهُمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (36) يُرِيدُونَ أَنْ يَخْرُجُوا مِنَ النَّارِ وَ ما هُمْ بِخارِجِينَ مِنْها وَ لَهُمْ عَذابٌ مُقِيمٌ (37)
وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما جَزاءً بِما كَسَبا نَكالاً مِنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (38) فَمَنْ تابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَ أَصْلَحَ فَإِنَّ اللَّهَ يَتُوبُ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (39) أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (40)

ترجمه آيات ..... ص : 531

سزاي كساني كه با خدا و رسول او مي‌ستيزند، و براي گستردن فساد در زمين تلاش مي‌كنند،- در قانون اسلام- اين است كه يا كشته شوند و يا بدار آويخته گردند، و يا دست چپ و پاي راستشان و يا بر عكس بريده شود و يا به دياري ديگر تبعيد شوند،- تشخيص اينكه مستحق كدام عقوبتند با شارع است- تازه
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 532
اين خواري دنيايي آنان است و در آخرت عذابي بسيار بزرگ دارند (33).
مگر آن افرادي كه قبل از دستگير شدنشان به دست شما به سوي خدا بر گشته باشند، و بدانيد كه خدا آمرزگار و رحيم است (34).
هان اي كساني كه در زمره مؤمنين در آمده‌ايد، از خدا پروا داشته باشيد، و در جستجوي وسيله‌اي براي نزديك شدن به ساحتش- كه همان عبوديت و به دنبالش علم و عمل است برآئيد و در راه او جهاد كنيد، باشد كه رستگار گرديد (35).
محققا كساني كه كفر ورزيدند، اگر تمامي آنچه در زمين است با يك برابر مثل آن ملكشان باشد و در قيامت بخواهند با دادن آن جان خود را از عذاب نجات دهند، از ايشان قبول نمي‌شود و عذابي دردناك دارند (36).
خيلي اصرار و التماس دارند كه از آتش خارج شوند، ولي خارج نخواهند شد، و عذابي پاينده دارند (37).
و سزاي كساني كه دزدي كنند- مرد دزد و زن دزد- اين است كه- دستشان را قطع كنيد- البته مجري قانون قطع مي‌كند تا كيفر عمل او و مجازاتي از ناحيه خدا باشد، و خدا مقتدري شكست ناپذير، و در عين حال حكيم است، و كار به حكمت مي‌كند (38).
پس كسي كه بعد از- اين- ظلمش توبه نموده آنچه را فاسد كرده اصلاح كند بداند كه خدا توبه‌اش را قبول مي‌كند كه خدا آمرزگار رحيم است (39).
مگر (اي انسان) نمي‌داني كه خدا مالك آسمانها و زمين است، هر كه را بخواهد عذاب مي‌كند، و هر كه را بخواهد مي‌آمرزد، و خدا بر هر چيزي توانا است (40).

بيان آيات ..... ص : 532

اشاره

اين آيات خالي از ارتباط با آيات قبل نيست، براي اينكه آيات قبل كه داستان برادركشي فرزندان آدم را نقل مي‌كرد و مي‌فرمود به همين جهت بر بني اسرائيل نوشتيم كه چنين و چنان، گو اينكه ارتباط مستقيمش با مطالب قبل بود كه پيرامون حال و وضع بني اسرائيل سخن مي‌گفت، و گو اينكه در آن آيات بطور صريح نه يك حد شرعي بيان شده بود و نه يك حكم الهي، و ليكن بطور ضمني و يا به عبارتي به ملازمه با آيات مورد بحث كه بيانگر حد شرعي مفسدين و دزدان است ارتباط دارد.
" إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً" كلمه" فسادا" در اين جمله مصدري است كه به عنوان حال به كار رفته (و معناي در حالي كه مفسدند را مي‌دهد)، و جمله:" يُحارِبُونَ اللَّهَ" از آنجا كه معناي تحت اللفظي
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 533
و حقيقتش در مورد خداي تعالي محال است، و ناگزير بايد بگوئيم معناي مجازي آن منظور است، از اين جهت معناي وسيع و دامنه داري خواهد داشت، (چون معناي مجازي" محاربه با خدا" همان دشمني كردن با خدا است)، و دشمني با خدا معناي وسيعي است كه هم شامل مخالفت با يك يك احكام شرعي مي‌شود و هم بر هر ظلمي و اسرافي صادق است و ليكن از آنجا كه در آيه شريفه رسول خدا (ص) را هم ضميمه كلمه" اللَّه" كرده، و فرموده:" الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ" اين معنا را به ما مي‌فهماند كه مراد از محاربه، دشمني با خدا در خصوص مواردي است كه رسول نيز در آن دخالتي دارد و در نتيجه تقريبا متعين مي‌شود كه بگوئيم: مراد از محاربه با خدا و رسول عملي است كه برگشت مي‌كند به ابطال اثر چيزي كه رسول از جانب خداي سبحان بر آن چيز ولايت دارد، نظير جنگيدن كفار با رسول و با مسلمانان، و راهزني راهزنان كه امنيت عمومي را خدشه‌دار مي‌سازد، امنيتي را كه باز گسترش دامنه ولايت رسول آن امنيت را گسترش داده.
و همين كه بعد از ذكر محاربه با خدا و رسول جمله:" وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً" را آورده، معناي منظور نظر را مشخص مي‌كند و مي‌فهماند كه منظور از محاربه با خدا و رسول افساد در زمين از راه اخلال به امنيت عمومي و راهزني است، نه مطلق محاربه با مسلمانان، علاوه بر اينكه اين معنا ضروري و مسلم است كه رسول خدا (ص) با اقوامي كه از كفار با مسلمانان محاربه كردند بعد از آنكه بر آنان ظفر يافت و آن كفار را سر جاي خود نشانيد معامله محارب را با آنان نكرد، يعني آنان را محكوم به قتل يا دار زدن يا مثله و يا نفي بلد نفرمود، و اين خود دليل بر آن است كه منظور از جمله مورد بحث مطلق محاربه با مسلمين نيست.
علاوه بر اين استثنايي كه در آيه بعدي آمده خود قرينه است بر اينكه مراد از محاربه همان افساد نامبرده است، براي اينكه ظاهر آن استثناء اين است كه مراد از توبه توبه از محاربه است نه توبه از شرك و امثال آن.

[مراد از" محاربه با خدا و رسول" در آيه شريفه، اخلال به امنيت عمومي است بطور مسلحانه] ..... ص : 533

بنا بر اين مراد از محاربه و افساد بطوري كه از ظاهر آيه بر مي‌آيد اخلال به امنيت عمومي است و قهرا شامل آن چاقوكشي نمي‌شود كه به روي فرد معين كشيده شود و او را به تنهايي تهديد كند، چون امنيت عمومي وقتي خلل مي‌پذيرد كه خوف عمومي و ناامني جاي امنيت را بگيرد و بر حسب طبع وقتي محارب مي‌تواند چنين خوفي در جامعه پديد آورد كه مردم را با اسلحه تهديد به قتل كند و به همين جهت است كه در سنت يعني رواياتي كه در تفسير اين آيه وارد شده نيز محاربه و فساد در ارض به چنين عملي يعني به شمشير كشيدن و مثل آن تفسير شده است.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 534
ان شاء اللَّه آن روايات در بحث روايتي اين فصل از نظر خواننده مي‌گذرد.

[چهار حكم براي محارب] ..... ص : 534

" أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا ..."
كلمه" تقتيل" و" تصليب" و" تقطيع" از باب تفعيل است و قتل و صلب و قطع، وقتي به باب تفعيل مي‌رود، شدت و يا زيادت در معناي آن كلمات را مي‌رساند، (و بنا بر اين تقتيل و تصليب و تقطيع به معناي كشتن و دار زدن و بريدن به شدت و يا به بسياري است) لفظ" أو" كه در بين اين چهار كلمه قرار گرفته دلالت بر ترديد دارد تا شنونده نپندارد كه هر سه مجازات را بايد در باره محارب اعمال كرد، بلكه يكي از اين سه مجازات را، و اما اينكه اين ترديد به نحو ترتيب است، بطوري كه تا اولي ممكن باشد نوبت به دومي نرسد، و يا بطور تخيير است و حاكم مخير باشد به اينكه هر يك را خواست و مصلحت ديد به اجرا در آورد، از خود آيه استفاده نمي‌شود، بلكه بايد از قرينه خارجي يعني قرائن حالي و مقالي استفاده شود، آيه شريفه از اين جهت خالي از اجمال نيست، و تنها سنت است كه اجمال آن را رفع و ابهامش را بيان مي‌كند و به زودي خواهد آمد كه از ائمه اهل بيت (ع) روايت شده كه حدود چهارگانه يعني قتل و دار زدن و قطع عضو و تبعيد بر حسب درجات افساد رتبه‌بندي شده است، مثلا كسي كه شمشير بكشد و كسي را بكشد و مالي را ببرد، با كسي كه فقط كسي را بكشد و مالي را نبرد، و يا به عكس تنها مالي را بدزدد و كسي را نكشد و يا تنها شمشير بكشد ولي نه كسي را بكشد و نه مالي را ببرد فرق دارد، هم چنان كه اين ترتيب در بحث روايتي آينده ان شاء اللَّه مي‌آيد.
و اما اينكه فرمود:" أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلافٍ"، منظور از قطع ايدي و أرجل از خلاف اين است كه هر يك از دست و پاي مجرم از طرف مخالف آن ديگر قطع شود، مثلا اگر دست راست او را قطع كردند پاي چپش را قطع كنند و اين خود قرينه است بر اينكه مراد از قطع ايدي و ارجل قطع بعضي از دست و پا است، نه همه آن، يعني مراد قطع يك دست و يك پا است نه هر دو، چون اگر مراد قطع هر دو بود ديگر مراعات خلاف معنا نداشت.
و مراد از نفي در جمله:" أَوْ يُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ" طرد كردن و غايب كردن مجرم است كه در سنت تفسير شده به خارج كردن او از وطنش به شهري ديگر، و در اين آيه بحث‌هاي ديگري است كه چون مربوط به فقه است، بايد به كتب فقهي مراجعه نمود.
" ذلِكَ لَهُمْ خِزْيٌ فِي الدُّنْيا وَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذابٌ عَظِيمٌ" كلمه:" خزي" به معناي فضيحت و رسوايي است، و چون معناي جمله روشن است مي‌گذريم بعضي از مفسرين به اين جمله استدلال كرده‌اند به اينكه صرف جاري كردن حد الهي كه يا قتل است و يا بدار آويختن و يا قطع دست و پا و يا نفي بلد، باعث نمي‌شود كه
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 535
عذاب آخرتي مجرم بر طرف شود «1» و اين استدلال تا حدودي حق است.
" إِلَّا الَّذِينَ تابُوا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَقْدِرُوا عَلَيْهِمْ ..."
يعني مگر آن محاربي كه قبل از دستگيري توبه كرده باشد، و اما بعد از دستگير شدن و قيام دو شاهد بر اينكه او شمشير كشيده، و يا كسي را كشته ديگر توبه حد شرعيش را بر نمي دارد، و اما اينكه فرمود:" فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" كنايه است از برداشته شدن حد از آنان- در آن صورت كه قبل از دستگيري توبه كرده باشد- پس در واقع اين آيه از مواردي است كه مغفرت به غير امر اخروي تعلق گرفته، (چون معنايش اين است كه چنين كسي در صورتي كه توبه كند لازم نيست خود را به محكمه معرفي نموده، و اقرار به قتل كند، تا حاكم حكم اعدامش را صادر و اجراء كند، تا گناهش آمرزيده شود، بلكه همين كه خود و خدا توبه كند حدش آمرزيده و يا ساقط مي‌شود).
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ"

[معناي" وسيله" و امر به ابتغاء وسيله به سوي خدا در جمله:" وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ"] ..... ص : 535

راغب در مفردات مي‌گويد كلمه" وسيله" به معناي رساندن خود به چيزي است با رغبت و ميل، و اين كلمه از نظر معنا خصوصي‌تر از كلمه" وصيله" است، براي اينكه در وسيله معناي رغبت نيز خوابيده، ولي در وصيله چنين نيست و بيش از رساندن به چيزي دلالت ندارد، چه اينكه اين رساندن با رغبت باشد و چه بدون رغبت، خداي تعالي در قرآن كريم فرموده:
" وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ"، و حقيقت وسيله به درگاه خدا مراعات راه خدا است، به اينكه اولا به احكام او علم پيدا كني و در ثاني به بندگي او بپردازي، و ثالثا در جستجوي مكارم و عمل به مستحبات شريعت باشي و اين وسيله معنايي نظير معناي كلمه قربت را دارد «2»، و چون وسيله نوعي توصل است و توصل هم در مورد خداي تعالي- كه منزه از مكان و جسمانيت است- توصل معنوي و پيدا كردن رابطه‌اي است كه بين بنده و پروردگارش اتصال برقرار كند، و نيز از آنجا كه بين بنده و پروردگارش هيچ رابطه‌اي به جز ذلت عبوديت نيست، قهرا وسيله عبارت است از اينكه انسان حقيقت عبوديت را در خود تحقق دهد و به درگاه خداي تعالي وجهه فقر و مسكنت به خود بگيرد، پس وسيله در آيه شريفه همين رابطه است، و اما علم و عمل كه راغب كلمه را به آن معنا گرفته از لوازم معناي وسيله و از ادوات رساندن خود به حقيقت عبوديت است، و اين بسيار واضح است، مگر آنكه راغب خواسته باشد علم و عمل را بر خود اين حالت اطلاق كند.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3- 4 ص 188.
(2)مفردات راغب ص 524- 523.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 536
از همين جا روشن مي‌شود كه مراد از جمله:" وَ جاهِدُوا فِي سَبِيلِهِ" مطلق جهاد است، يعني اعم از جهاد با نفس و جهاد با كفار است، براي اينكه اين جمله متصل به جمله قبل است كه در آن وسيله عبارت بود از مطلق هر چيزي كه بنده را با پروردگارش مرتبط مي‌سازد، و دليلي هم در كلام نيست كه خصوص اين جمله را مقيد كند به جهاد با كفار، علاوه بر اين دو آيه بعدي هم كه مشتمل بر تعليل است با اين معنا كه مراد از جهاد مطلق جهاد باشد مناسب‌تر است. و با اين حال ممكن هم هست كه بگوئيم مراد از جهاد، قتال با كفار است، از اين نظر كه در جمله مورد بحث جهاد مقيد شده به قيد" در راه خدا"، و در قرآن كريم هر جا كه سخن از امر به معروف آمده و دنبالش جهاد با كفار ذكر شده در آنجا جهاد مقيد شده به" در راه خدا"، به خلاف مواردي كه منظور از كلمه جهاد اعم از قتال با كفار و جهاد با نفس بوده كه در آن موارد قيد نامبرده نيامده مانند آيه زيرا كه مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا، وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ" «1»، بنا بر اين، امر به جهاد در راه خدا و قتال با كفار، بعد از امر به ابتغاي وسيله به سوي خدا از باب امر به خاص بعد از امر به عام است، تا اهتمام گوينده را نسبت به خاص بفهماند، و اي بسا كه" امر به ابتغاي وسيله به سوي خدا بعد از امر به تقوا" نيز از همين قبيل يعني از باب ذكر خاص بعد از عام باشد، (چون مي‌توان گفت كه وسيله معنايي خاص‌تر از تقوا دارد، تقوا جنبه دفع ضرر و وسيله جنبه جلب نفع دارد، چه بسيار كساني كه در زندگي كمال تقوا را دارند، ولي به خاطر نداشتن وسيله كه مصداق اعلاي آن ولايت ائمه دين (ع) است به رستگاري نرسند" مترجم").

[قبول نشدن دو برابر ثروت زمين از كافران، در مقابل رهايي از عذاب روز قيامت] ..... ص : 536

" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ أَنَّ لَهُمْ ما فِي الْأَرْضِ ..."
ظاهر اين دو آيه- كه قبلا هم به آن اشاره كرديم- اين است كه تعليلي باشد براي مضمون آيه قبلي، و حاصل مضمون آيه سابق و اين دو آيه اين است كه:" بر شما واجب است تقوا پيشه كنيد، و به درگاه خدا وسيله‌اي بجوئيد و در راه او جهاد كنيد، براي اينكه انجام اين دستورات در برگرداندن عذاب از شما بسيار مهم و مؤثر است، آن هم عذابي اليم و دائمي، و هيچ راه چاره ديگري نيست، كه جاي اين دستورات را بگيرد، براي اينكه به خدا كفر ورزيدند و در نتيجه تقوا و تهيه وسيله براي درگاه خدا را و جهاد در راه او را ناديده گرفتند اگر فرضا تمامي آنچه در زمين است را (كه منتها چيزي است كه فرزند آدم عادتا آرزوي داشتن آن را دارد)
__________________________________________________
(1)و كساني كه به خاطر ما جهاد مي‌كنند ما آنان را به راههاي خود هدايت مي‌كنيم، و محققا خدا با نيكوكاران است." سوره عنكبوت، آيه 69".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 537
داشته باشند، و فرضا به همان برابر دارايي ديگري هم به آن اضافه شود و بخواهند همه آنها را براي بر طرف كردن عذاب روز قيامت بدهند، كسي نيست كه اين معاوضه را از آنان قبول كند و عذابي بسيار دردناك دارند، بسيار مي‌كوشند و مي‌خواهند از آتش كه همان عذاب اليم و دردناك است خارج شوند و ليكن خارج شدني نيستند، براي اينكه عذاب نامبرده خالد و مقيم است، تا ابد از آن جدا نمي‌شود.

[عذاب، لازمه بشر و اصل در سرنوشت او است، و فطرت تالم از آتش در انسان هميشگي است] ..... ص : 537

در آيه مورد بحث اشاره‌اي است اولا به اينكه عذاب چيزي است كه لازمه بشر و اصل در سرنوشت و نزديك به او است، و تنها عاملي كه مي‌تواند آن را از انسان دور بسازد و بر گرداند ايمان و تقوا است، هم چنان كه آيه زير نيز به اين معنا اشاره نموده و مي‌فرمايد:" وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وارِدُها كانَ عَلي رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيها جِثِيًّا" «1»، و نيز آيه زير كه مي‌فرمايد:" إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" «2» و ثانيا به اينكه فطرت اصلي انسانيت نسبت به تالم از آتش هرگز در انسانها از كار نمي‌افتد، و روزي نخواهد رسيد كه انساني داراي چنين فطرتي نباشد، يعني در آتش بيفتد و ناراحت نشود، و در آتش بودن و از آتش در آمدن برايش فرق نكند، و به منظور بيرون آمدن از آتش تلاشي نكند.
" وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما ..."
حرف" واو" در اول آيه شريفه به اصطلاح استينافي است، يعني مي‌رساند كه مجددا كلام جديد و تازه‌اي آغاز مي‌شود و اين كلام در مقام تفصيل يعني احكام هر موضوعي را جدا جدا ذكر كردن است، و حرف واو خاصيت حرف اما را دارد، كانه فرمود" اما مرد و زن دزد را چنين كنيد، و اما توبه‌كاران ايشان را چنان و به همين جهت حرف" فاء" بر سر خبر يعني جمله" فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما" در آمده براي اينكه بطوري كه گفته‌اند در معناي جواب براي كلمه" اما" است «3»

[وجه اينكه در" السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما"" ايدي" به صورت جمع آمده است] ..... ص : 537

و اما اينكه كلمه" يد- دست" را به صيغه جمع" ايدي" آورده با اينكه هر انساني
__________________________________________________
(1)واحدي از شما انسانها نيست مگر آنكه به آتش وارد و نزديك مي‌شود، اين سرنوشتي است حتمي از ناحيه پروردگارت براي كل بشر، بعد از آنكه همه به آتش نزديك شدند آن گاه افراد با تقوا را نجات مي‌دهيم و ظالمان را در آنجا به حال خود وا مي‌گذاريم در حالي كه از در التماس روي به زانو نشسته باشند.
" سوره مريم، آيه 72".
(2)محققا جنس بشر در زيانكاري است، تنها كساني از اين خطر رهايي مي‌يابند كه ايمان آورده و اعمال صالح كنند." سوره عصر، آيه 2- 3"
(3)تفسير فخر رازي ج 11 ص 223.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 538
دو دست بيشتر ندارد، و طبق قاعده بايد با صيغه تثنيه بياورد و بفرمايد:" فاقطعوا يداهما- پس دو دست آن زن و آن مرد را قطع كنيد".
بعضي از مفسرين گفته‌اند علتش اين بوده كه چنين استعمالي شايع است، (خود ما هم وقتي مي‌خواهيم بگوئيم دو دست من درد مي‌كند مي‌گوئيم دست‌هايم درد مي‌كند).
ولي وجه صحيح اين است كه بعضي از اعضاي بدن آدمي، و يا بيشتر آنها جفتي است، مانند دو طرف پيشاني، دو ابرو، دو چشم، دو گوش، دو دست دو پاي، دو قدم و ...
وقتي به ضمير دو نفر و يا به دو چيز و دو نفر اضافه شود قهرا دو جفت مي‌شود، ساده‌تر بگويم: دو دست دو نفر چهار دست مي‌شود و چهار دست جمع است، پس در باره دو نفر بايد به صيغه جمع بگوئيم:" اعينهما" و" ايديهما" و" ارجلهما"، و امثال آن، و چون وضع در مورد اعضاي جفتي بدن انسان چنين بوده، رفته رفته اين وضع را در باره اعضاي تكي بدن نيز سرايت دادند، يعني وقتي خواستند بگويند:" من پشت و شكم آن دو نفر را از ضربت شلاقم پر از سياهي كردم"، مي‌گويند:" ملات ظهورهما و بطونهما ضربا"، و ظهر و بطن را به صيغه جمع مي‌آورند، با اينكه ظهر و بطن دو نفر" ظهرين و بطنين" است، در قرآن كريم هم اين طور تعبير آمده و فرموده:" إِنْ تَتُوبا إِلَي اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما" «1» و كلمه" يد" به معناي عضوي است كه از شانه‌ها شروع و به سر انگشتان ختم مي‌شود «2» و مراد از آن در آيه مورد بحث آن طور كه سنت تفسير كرده، دست راست است، و قطع يد، هم با قطع آن از شانه صادق است و هم با قطع قسمتي از آن، و قطع به معناي بريدن به وسيله آلت قطاع است.
" جَزاءً بِما كَسَبا نَكالًا مِنَ اللَّهِ" ظاهرا كلمه" جزاء" در موضع حال از قطع باشد، قطعي كه از جمله" فاقطعوا" فهميده مي‌شود، و معناي آيه در مجموع چنين است كه" دست دزد را قطع كنيد، در حالي كه اين قطع عنوان كيفر داشته باشد، كيفر در برابر عمل زشتي كه كرده‌اند، و در حالي كه اين بريدن عذابي است از ناحيه خداي تعالي" كلمه:" نكال" به معناي عقوبتي است كه به مجرم مي‌دهند تا از جرائم خود دست بر دارد، و ديگران هم با ديدن آن عبرت بگيرند.
و اين معنا يعني نكال بودن قطع، مصحح و باعث آن شده كه جمله:
__________________________________________________
(1)با اينكه دلهاي شما دو نفر منحرف شده اگر توبه كنيد توبه شما قبول مي‌شود." سوره تحريم، آيه 4". [.....]
(2)مجمع البيان ج 3- 4 ص 190.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 539
" فَمَنْ تابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَ أَصْلَحَ فَإِنَّ اللَّهَ يَتُوبُ عَلَيْهِ ..." بر آن متفرع شود، كه حاصل آن تفريع چنين مي‌شود:" حال كه قطع دست دزد نكالي است از خداي تعالي تا شخص عقوبت شده و از گناه خود بر گردد، پس اگر دزدي بعد از دزديش توبه كند و خود را اصلاح نمايد، به طوري كه ديگر پيرامون دزدي نگردد- كه همين معناي توبه را تثبيت مي‌كند- خداي تعالي توبه‌اش را مي‌پذيرد و مغفرت و رحمتش به وي بر مي‌گردد براي اينكه خداي تعالي غفور و رحيم است، هم چنان كه خودش فرموده:" ما يَفْعَلُ اللَّهُ بِعَذابِكُمْ إِنْ شَكَرْتُمْ وَ آمَنْتُمْ، وَ كانَ اللَّهُ شاكِراً عَلِيماً" «1».
در آيه مورد بحث يعني در مساله بريدن دست دزد، مطالب بسيار ديگري هست كه مربوط به فقه است و بايد آنها را در كتب فقهي ديد.

[تعليل آمرزيدن سارق تائب به مالكيت مطلقه الهي و قدرت او بر هر چيز] ..... ص : 539

" أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ..."
اين آيه در موضع تعليل مطلب آيه سابق است، كه سخن از قبول توبه سارق و سارقه داشت، و مي‌فرمود: اگر آن مرد و اين زن دزد توبه كنند و بعد از آنكه ظلم كردند، خود را اصلاح نمايند خداي تعالي توبه‌شان را مي‌پذيرد، براي اينكه خداي سبحان بعد از آنكه مالك آسمانها و زمين است، و بعد از آنكه هر مالكي مي‌تواند در مملكت و ما يملك خود و در رعيت و ملك خود هر حكمي كه دوست مي‌دارد بكند، و هر اراده‌اي كه بكند چه عذاب باشد و چه رحمت به كرسي بنشاند، يكي از عذاب و يكي ديگر را آمرزش بدهد، تا ببيني حكمت و مصلحت چه اقتضا كند، پس او مي‌تواند سارق و سارقه را اگر توبه نكنند عذاب كند و اگر توبه كنند بيامرزد.
" وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" اين جمله نيز تعليل جمله قبل است يعني جمله" لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ"، كه مي‌خواهد بفرمايد ملك" به ضمه ميم" از شؤون قدرت است هم چنان كه ملك، (بكسره ميم) از فروع خلقت و ايجاد و يا به عبارتي از قيمومت الهيه است.
توضيح اينكه خداي تعالي خالق همه اشياء و پديد آرنده آنها است، پس هيچ چيزي نيست مگر آنكه خودش و هر اثري كه دارد از آن خداي سبحان است، او است كه دهنده هر داده‌اي است، و منع كننده هر چيزي است كه نداده، پس او مي‌تواند در هر چيزي تصرف كند،
__________________________________________________
(1)عذاب كردن شما به چه كار خدا مي‌آيد اگر شما شكرگزار باشيد و ايمان آوريد؟ با اينكه خدا خودش نيز شكرگزار و عليم است." سوره نساء، آيه 147".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 540
و اين همان" ملك" بكسره ميم است، كه خود خداي تعالي در باره آن مي‌فرمايد:" قُلِ اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ، لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ" «2».
علاوه بر اينكه خداي تعالي به حكم اين آيات، خالق اشياء و آثار آنها است، قادر است بر اينكه هر گونه تصرفي را- كه اراده كند- بنمايد، زيرا هر چيزي كه فرض شود ذاتش و آثار ذاتش از او است، پس او مي‌تواند حكم خود را در آن چيز به كرسي بنشاند، و اراده خود را به اجرا در آورده و عملي سازد ملك (به ضمه ميم) و سلطنت هم همين است، پس خداي تعالي مالك است براي اينكه قيوم بر هر چيز و سلطان و ملك است و براي اينكه قادر بر نفوذ دادن مشيت و اراده خويش بوده و از آن عاجز نيست.

بحث روايتي [رواياتي در باره شان نزول آيه شريفه مربوط به حكم محارب، و كيفيت اجراي آن احكام] ..... ص : 540

اشاره

در كافي به سند خود از ابي صالح از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرموده:
عده‌اي از قبيله بني ضبه در حالي كه همه بيمار بودند به حضور رسول خدا (ص) رسيدند، حضرت به ايشان دستور داد چند روزي نزد آن جناب بمانند تا بيماريشان بر طرف شده و بهبود يابند، آن گاه ايشان را به جنگ خواهد فرستاد، اين عده مي‌گويند: از مدينه خارج شديم، رسول خدا (ص) ما را مامور كرد تا در بيابان مدينه نزد شتران صدقه برويم و از شير آنها بخوريم و بول آنها را بنوشيم و ما چنين كرديم تا همه بهبودي يافتيم و كاملا نيرومند شديم، امام (ع) اضافه كردند كه اين عده همين كه نيرومند شدند، سه نفر از چوپانهاي رسول خدا (ص) را به قتل رساندند، رسول خدا (ص) علي (ع) را براي دستگيري و سركوبي آنان روانه كرد، حضرت علي آنان را در يك وادي پيدا كرد كه به حال سرگرداني افتاده بودند، چون آن بيابان نزديكي‌هاي يمن بود و آنان نمي‌توانستند از آن وادي خارج شوند، پس علي (ع) اسيرشان كرده به نزد رسول خدا (ص) آورد، و آيه شريفه:" إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلافٍ" در اين مورد
__________________________________________________
(1)بگو اللَّه آفريدگار هر چيز است، و او يگانه و قهار است." سوره رعد آيه 16".
(2)"سوره بقره، آيه 255".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 541
نازل شد. «1»
مؤلف: اين روايت را با اندكي اختلاف شيخ طوسي نيز به سند خود از ابي صالح از آن حضرت نقل كرده «2» و عياشي هم آن را در تفسير خود از آن جناب آورده و در آخر نقل او آمده كه رسول خدا (ص) از ميان چهار مجازاتي كه در آيه آمده" بريدن دست و پايشان به خلاف" را اختيار كرد «3» و اين داستان در جوامع اهل سنت كه از آن جمله صحاح سته است، به چند طريق نقل شده: چيزي كه هست روايات اهل سنت اختلافي در نقل خصوصيات داستان دارند مثلا در بعضي از آن روايات آمده كه بعد از آنكه رسول خدا (ص) بر آنان دست يافت، هم دست و پايشان را بر خلاف قطع كرد و هم چشمشان را از كاسه در آورد «4» و در بعضي از آنها آمده كه رسول خدا (ص) بعضي از آنها را كشت، و به دار زد، و دست و پايشان را قطع كرد و چشمهايشان را از كاسه در آورد «5»، و در بعضي ديگر آمده كه فقط چشمهايشان را در آورد، آن هم به اين خاطر كه آنان چشم چوپانها را در آورده بودند «6»، و در بعضي ديگر آمده كه خداي تعالي رسول گرامي خود را از در آوردن چشمها نهي كرد، و آيه شريفه در همين مورد نازل شده كه آن جناب را از اينكه مثله كرده مورد عتاب قرار داده و فرمود كه تنها يكي از اين چهار مجازات مشروع است و غير آن مشروع نيست. «7» و در بعضي ديگر از آنها آمده كه آن جناب تصميم گرفت چشمهاشان را در آورد، ولي در نياورد «8»، و همچنين در خصوصيات ديگر اين قصه اختلاف هست. «9»
و در رواياتي كه از ائمه اهل بيت (ع) وارد شده اسمي از چشم در آوردن برده نشده است.
و در كافي به سند خود از عمرو بن عثمان بن عبيد اللَّه مدائني از امام ابي الحسن رضا
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 7 ص 245 ح 1.
(2)تهذيب الاحكام ج 10 ص 134 ح 150.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 314 ح 90.
(4)مسند حنبل ج 3 ص 177 و سنن نسايي ج 7 ص 93- 86 و صحيح مسلم ج 5 ص 102- 101 و سنن ابن ماجه ج 2 ص 826 ح 2579 و سنن ابي داود ج 2 ص 445- 444.
(5)در المنثور ج 2 ص 278.
(6)سنن ترمذي ج 1 ص 49 و سنن نسايي ج 7 ص 92.
(7 و 8)در المنثور ج 2 ص 278.
(9)در المنثور ج 2 ص 279- 278.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 542
(ع) روايت كرده كه شخصي از آن جناب از قول خداي عز و جل پرسيد كه فرموده:
" إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً أَنْ يُقَتَّلُوا ..." كه آن چه عملي است كه هر كس مرتكب شود مستوجب يكي از اين چهار مجازات مي‌گردد؟ امام فرمود:
اينكه با خدا و رسولش محاربه كند و در گستردن فساد در زمين بكوشد و مثلا كسي را به قتل برساند كه به همان جرم كشته مي‌شود. و اگر هم" بكشد"" و هم مالي را بر بايد"، هم كشته و هم بدار آويخته مي‌شود، و اگر مال را بدزدد ولي كسي را نكشد تنها دست و پايش بطور خلاف قطع مي‌گردد، و اگر شمشير بكشد و به محاربه خدا و رسول برخيزد و فساد را هم در زمين بگستراند ولي نه كسي را بكشد و نه مالي را بدزدد، از آن شهر تبعيد مي‌شود عرضه داشتم:
چگونه تبعيد مي‌شود؟ و حد و اندازه تبعيد چيست؟ فرمود: از آن شهري كه در آن شهر دست به چنين كارهايي زده به شهري ديگر تبعيد مي‌شود، و به اهل آن شهر مي‌نويسند كه اين شخص به جرم فساد انگيزي از فلان شهر بدينجا تبعيد شده، با او مجالست و معامله نكنيد و به او زن ندهيد و با او هم سفره نشويد و در نوشيدنيها با او شركت مكنيد، اينكار را به مدت يك سال با او مي‌كنند، اگر در بين سال خودش از آن شهر به شهري ديگر رفت باز به اهل آن شهر همين سفارش‌ها را مي‌نويسند تا يك سالش تمام شود، پرسيدم: اگر به طرف سرزمين شرك حركت كرد تا در آنجا سكونت كند چطور؟ فرمود: اگر چنين كرد بايد مسلمانان با اهل آن شهر قتال كنند. «1»
مؤلف: اين روايت را شيخ در تهذيب «2» و عياشي در تفسيرش از ابي اسحاق مدائني از آن جناب نقل كرده‌اند «3»، و روايات در اين معاني از ائمه اهل بيت (ع) بسيار نقل شده و همچنين به چند طريق از طرق اهل سنت روايت شده «4»، و در بعضي از روايات آنان آمده كه امام مسلمين مختار است در اينكه او را بكشد و يا بدار بزند و يا دست و پايش را بر عكس و بطور خلاف قطع كند، و يا اينكه تبعيدش كند «5»، و نظير اين مطلب مطلبي است كه در بعضي از روايات شيعه نيز نقل شده كه اختيار با امام است، نظير روايتي كه كافي آن را با ذكر سند از جميل بن دراج از امام صادق (ع) نقل كرده كه در تفسير آيه مورد بحث از آن جناب پرسيدم: از اين حدودي كه خداي تعالي در باره محارب معين كرده كدامش بايد اجرا شود؟
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 7 ص 247- 246.
(2)تهذيب الاحكام ج 10 ص 133- 132 ح 143. [.....]
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 317.
(4 و 5)در المنثور ج 2 ص 279.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 543
فرمود: اختيار و تشخيص اينكه كدام اجرا شود با امام است، اگر خواست قطع مي‌كند، و اگر خواست تبعيد مي‌كند، و اگر خواست بدار مي‌آويزد، و اگر خواست به قتل مي‌رساند، عرضه داشتم به كجا تبعيد مي‌كند؟ فرمود: به يك شهر ديگر و اضافه كردند كه علي (ع) دو نفر را از كوفه به بصره تبعيد كردند. «1»
اين بحث مفصل است، كه تمام آن در كتب فقهي ايراد شده، چيزي كه هست آيه شريفه خالي از اشعار به ترتيب در بين حدود نيست، اشعار دارد بر اينكه چهار حد نامبرده در عرض يكديگر نيستند بلكه طبق مراتب فساد مترتب مي‌شود، اگر جرم كوچك است، قطع، و اگر بزرگ است نفي و اگر بزرگتر است چوبه دار، و اگر باز هم بزرگتر است قتل، چون ترديد بين قتل و دار و قطع و نفي چهار كيفر برابر و همسنگ يكديگر نيستند، بلكه از حيث شدت و ضعف مختلفند و اين خود قرينه‌اي عقلي است بر بودن ترتيب بين آنها.

[محارب از جهت اينكه محارب و مفسد است كشته مي‌شود، نه به عنوان قصاص تا به عفو اولياء دم كشته نشود] ..... ص : 543

هم چنان كه ظاهر آيه شريفه اين است كه حدود نامبرده در آيه حدود، محاربه و فساد است، پس كسي كه شمشير بكشد و سعي در گستردن فساد بكند و كسي را بكشد، بدين جهت كشته مي‌شود كه هم محارب است و هم مفسد، نه بدين جهت كه از قاتل قصاص بگيرند تا در نتيجه اگر اولياي خون، قاتل را ببخشند يعني از كشتن او صرفنظر نموده به گرفتن خون‌بها راضي شوند، قصاص ساقط شود، چنين نيست يعني اگر اولياي خون، قاتل را ببخشند، باز بايد كشته شود، هم چنان كه عياشي اين معنا را در تفسيرش از محمد بن مسلم از امام باقر (ع) نقل كرده و در آن نقل آمده كه ابو عبيده به آن حضرت عرضه داشت: اصلحك اللَّه بفرمائيد اگر اولياي مقتول او را عفو كنند باز هم كشته شود؟ امام باقر (ع) فرمود: اگر هم او را عفو كنند باز امام بايد او را به قتل برساند، براي اينكه او محارب است، هر چند كه قاتل و سارق هم هست، مجددا ابو عبيده پرسيد: حال اگر اولياي مقتول بخواهند از او خون‌بها بگيرند و سپس رهايش كنند مي‌توانند چنين كنند؟ فرمودند: بايد كشته شود. «2»
و در در المنثور است كه ابن ابي شيبه، و عبد بن حميد، و ابن ابي الدنيا، (در كتابش الاشراف)، و ابن جرير، و ابن ابي حاتم، همگي از شعبي روايت كرده‌اند كه گفت: حارثة بن بدر تميمي از اهل بصره فساد در ارض نموده و محاربه نيز كرد، يعني شمشير براي افرادي كشيد، و با چند نفر از دودمان قريش صحبت كرد تا شفاعتش را نزد علي بكنند، آنها قبول نكردند، مرد
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 7 ص 246- 245 ح 3.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 314 ح 89.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 544
نزد سعيد بن قيس همداني آمد، سعيد بن قيس جريان را به عرض علي بن ابي طالب رساند كه يا امير المؤمنين كيفر كساني كه با خدا و رسولش محاربه مي‌كنند و در زمين فساد راه مي‌اندازند چيست؟ در پاسخ آيه شريفه را تلاوت كردند، كه:" أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلافٍ أَوْ يُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ"، آن گاه تتمه آيه را خواندند كه:" إِلَّا الَّذِينَ تابُوا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَقْدِرُوا عَلَيْهِمْ" سعيد عرضه داشت: هر چند اين مجرم حارثة بن بدر باشد؟ و اضافه كرد كه اين حارثة بن بدر است كه توبه كرده آيا امنيت دارد يا نه؟ فرمود: بله، پس سعيد برخاست و حارثه را نزد علي (ع) آورد و او با علي بيعت كرد، و حضرت بيعتش را قبول نمود و امان نامه را به او داد. «1»
مؤلف: اينكه در روايت آمده كه سعيد گفت:" هر چند حارثة بن بدر" باشد، ضميمه‌اي است كه سعيد انضمام به آيه كرده، تا مطلق بودن آيه نسبت به همه توبه‌كاران از محاربه و افساد روشن شود، و اينطور تعبيرها در كلام زياد است.
و در كافي به سند خود از سورة بن كليب روايت كرده كه گفت: به امام صادق (ع) عرضه داشتم مردي از منزلش خارج مي‌شود كه به مسجد برود، و يا كار ديگري انجام دهد مردي به او ايست مي‌دهد، و چون مي‌ايستد او را كتك مي‌زند و سپس جامه او را مي‌گيرد و مي‌برد، حكمش چيست؟ حضرت فرمود: علمايي كه در اطراف شما هستند- يعني علماي اهل سنت- چه نظري داده‌اند؟ عرضه داشتم: مي‌گويند: اين محارب نيست بلكه اخافه و شرارت علني است، چون محارب آن كسي است كه در آبادي‌هاي مشرك نشين باشد، حضرت فرمود: به نظر تو جرم كدام يك بيشتر است، محارب در دار شرك يا محارب در دار اسلام؟ مي‌گويد: من عرضه داشتم: محارب در دار اسلام جرمش بيشتر است، فرمود: اينگونه افراد كه مورد سؤال تو بودند اهل اين كلام خداي عز و جلند كه مي‌فرمايد:" إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ ..." «2».
مؤلف: اينكه امام اشاره كرد به قومي كه در اطراف تو هستند، و راوي از آنها نقل كرد كه چنين و چنان مي‌گويند همانطور كه گفتيم منظور از آن علماي اهل سنت است و مدركشان مطلبي است كه در بعضي از روايات شان نزول از ضحاك آمده كه او گفته: اين آيه در باره
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 279.
(2)فروع كافي ج 7 ص 245 ح 2.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 545
مشركين نازل شده، «1» و نيز در تفسير طبري آمده كه عبد الملك بن مروان به انس نوشت معناي اين آيه چيست و انس در پاسخش نوشت كه اين آيه در شان آن چند نفر عرنيها كه شاخه و گروهي از بجيله بودند نازل شده، انس اضافه كرده كه اين چند نفر از اسلام برگشتند، و آن چوپان را كشته شتران را با خود بردند، و سر راه را بر مردم گرفته، امنيت را از بين بردند و حتي با زناني فجور و زنا كردند، رسول خدا (ص) از جبرئيل حكم آنان را پرسيد كه بطور كلي در باره محارب چه قضاوتي بايد كرد؟ جبرئيل گفت: كسي كه دزدي كند و راه را ناامن كند، ناموس محترم را حلال بداند، و يا به عبارتي با زن مردم زنا كند، بايد او را بدار بياويزي «2» رواياتي از اين قبيل.
و ليكن آيه شريفه بدان جهت كه مطلق است مؤيد خبر كافي است، و ما اين را هم مي‌دانيم كه روايات شان نزول نمي‌تواند ظاهر آيه‌اي را مقيد كند.

[رواياتي در ذيل جمله:" وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ"] ..... ص : 545

و در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ ..." آمده كه امام فرمود يعني به وسيله امام به درگاه او تقرب بجوئيد. «3»
مؤلف: يعني به وسيله اطاعت امام به درگاه خدا تقرب بجوئيد، و اين روايت هم از باب تطبيق كلي بر مصداق است مي‌خواهد بفرمايد يكي از روشن‌ترين مصاديق وسيله، اطاعت امام است، نه اينكه اطاعت امام وسيله منحصر به فرد باشد، و نظير آن روايتي است كه از ابن شهراشوب نقل شده كه گفت امير المؤمنين (ع) در تفسير آيه" وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ" فرمود: منم وسيله خداي تعالي. «4»
و قريب به آن روايت، روايتي است كه در كتاب بصائر الدرجات به سند صاحب كتاب از سلمان فارسي از علي (ع) نقل شده، و بعيد نيست كه اين دو روايت از باب تطبيق نباشد، بلكه از باب تاويل باشد و اين با خواننده است كه در متن آن دو، دقت كند و ببيند كه چه مي‌فهمد؟ تطبيق يا تاويل؟ «5».
و در مجمع البيان است كه از رسول خدا (ص) روايت شده كه فرمود: از
__________________________________________________
(1)جامع البيان ج 6 ص 133.
(2)جامع البيان ج 6 ص 134.
(3)تفسير قمي ج 1 ص 168.
(4)مناقب ج 3 ص 75.
(5)بصائر الدرجات، ص 216 ح 21.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 546
خداي تعالي براي من درخواست وسيله كنيد كه" وسيله" درجه‌اي است در بهشت كه به جز يك نفر به آن درجه نمي‌رسد و اميدوارم آن يك بنده خدا من باشم. «1»
و در كتاب معاني الاخبار به سند خود از ابي سعيد خدري روايت آورده كه گفت:
رسول خدا (ص) فرمود: هر گاه حالت در خواست از خدا پيدا كرديد از خداي تعالي براي من وسيله را بخواهيد، عرضه داشتيم وسيله چيست؟ فرمود: وسيله درجه من در بهشت است (تا آخر حديث) و اين حديث بيش از اينها است، حديثي است طولاني و معروف به" حديث وسيله" «2».
و شما خواننده محترم وقتي در آن تدبر و دقت كنيد، و معناي آيه را با آن تطبيق دهيد، خواهيد ديد كه وسيله عبارت است از مقامي كه رسول خدا (ص) نزد پروردگارش دارد، و آن جناب به وسيله آن مقام مي‌تواند به درگاه خداي تعالي تقرب جويد، و آل طاهرينش و بعد از آنان صالحان از امتش به آن جناب ملحق مي‌شوند، هم چنان كه در بعضي از روايات صادره از آل محمد (ع) آمده كه رسول خدا (ص) دست به دامن پروردگارش مي‌زند و ما دست به دامن او مي‌زنيم و شما (شيعيان ما) دست به دامن ما مي‌زنيد. «3»
و به همين معنا برگشت مي‌كند آن روايتي كه در سابق از قمي و ابن شهراشوب نقل كرديم و گفتيم كه احتمال مي‌رود اين دو روايت از باب تاويل باشد نه تطبيق و اميد آن هست كه ان شاء اللَّه در آينده شرح اين معنا را در جايي مناسب بدهيم.
و از رواياتي كه ملحق به اين روايات است، آن روايتي است كه عياشي از ابي بصير نقل كرده كه گفت: من از امام باقر (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: دشمنان علي تنها كساني هستند كه براي هميشه و ابدي در آتش خواهند بود، و خداي تعالي در باره آنان است كه مي‌فرمايد:" وَ ما هُمْ بِخارِجِينَ مِنْها" «4».
و در كتاب برهان در ذيل آيه شريفه:" وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما ..." از تهذيب روايت آورده كه مؤلف آن يعني شيخ (عليه الرحمه) به سند خود از ابي ابراهيم روايت كرده‌اند كه گفت: دست دزد را قطع مي‌كنند، ولي انگشت ابهام و كف دستش را قطع
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 4 ص 189.
(2)معاني الاخبار ص 116.
(3)محاسن برقي ج 1 ص 183- 182 ح 179 و 180 و 181. [.....]
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 317 ح 100.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 547
نمي‌كنند و پايش را قطع مي‌كنند، ولي پاشنه پايش را باقي مي‌گذارند تا با آن راه برود. «1»

[با وضع نصاب در حد سرقت، خداي تعالي به بندگان تخفيف داده و ترحم فرموده است] ..... ص : 547

و نيز در تهذيب به سند خود از محمد بن مسلم روايت آورده كه گفت: خدمت امام صادق (ع) عرضه داشتم: دست دزد را براي چه مقدار مال قطع بايد كرد؟ فرمود: براي يك چهارم دينار، مي‌گويد: عرضه داشتم: براي دو درهم چطور؟ فرمود براي يك چهارم دينار تا ببيني قيمت دينار چند درهم باشد، دو درهم يا بيشتر و يا كمتر، مي‌گويد: عرضه داشتم:
بفرمائيد كسي كه كمتر از يك چهارم دينار بدزدد مگر دزد نيست و نام دزد بر او صادق نيست؟
و آيا او در آن حال كه مي‌دزدد نزد خدا سارق هست؟ فرمود: هر كس از مسلماني چيزي را بدزدد كه صاحبش آن را در محفظه و حرز جاي داده عنوان سارق بر او صادق هست و نزد خدا نيز سارق به حساب مي‌آيد، ولي دستش در كمتر از يك چهارم دينار قطع نمي‌شود، قطع دست تنها مربوط به يك ربع دينار و بيشتر است، و اگر بنا باشد كه براي كمتر از ربع دينار هم دست دزد را قطع كنند، چيزي نمي‌گذرد كه عموم مردم بي دست مي‌شوند. «2»
مؤلف: منظور امام (ع) از اينكه فرمود:" اگر قرار باشد دست دزد در كمتر از يك چهارم قطع شود ..." اين است كه در حكم بريدن دست دزد از ناحيه خداي تعالي تخفيفي شده، و خداي تعالي به امت اسلام و به بندگانش ترحم فرموده، و اين معنا يعني اختصاص حكم قطع به سرقت يك ربع دينار و يا بيشتر، از بعضي طرق اهل سنت نيز روايت شده، مثلا در صحيح بخاري و صحيح مسلم با ذكر سند از عايشه روايت آمده كه گفت: رسول خدا (ص) فرموده: دست دزد تنها در يك ربع دينار و بيشتر قطع مي‌شود «3» «4» در تفسير عياشي از سماعه از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: وقتي دزد دستگير شد و وسط كف دستش قطع شد، اگر دوباره دزدي كند پايش نيز از وسط قدم قطع مي‌شود، و اگر بار سوم باز دزدي كرد به حبس ابد محكوم مي‌گردد، و در صورتي كه در آن زندان نيز مرتكب دزدي شد، كشته مي‌شود. «5»
و در همان كتاب از زراره نقل كرده كه از امام ابي جعفر (ع) از مردي سؤال كرده كه دست راستش به جرم دزدي قطع شده و باز دزدي كرده، و در نوبت دوم پاي چپش
__________________________________________________
(1)تفسير برهان ج 1 ص 470 ح 2.
(2)تهذيب الاحكام ج 10 ص 99 ح 2.
(3)صحيح بخاري ج 8 ص 199.
(4)صحيح مسلم ج 5 ص 112.
(5)تفسير عياشي ج 1 ص 318 ح 105.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 548
قطع شده و براي بار سوم مرتكب دزدي شده چه بايد كرد؟ حضرت فرمود: امير المؤمنين چنين كسي را حبس ابد مي‌كرد و مي‌فرمود: من از پروردگارم حيا مي‌كنم از اينكه او را طوري بي دست كنم كه نتواند خود را بشويد و نظيف كند و آن چنان بي پا كنم كه نتواند به سوي قضاي حاجتش برود.
آن گاه فرمود: بدين جهت هر گاه مي‌خواست دستي را قطع كند از پائين مفصل مي‌بريد، و آن گاه كه مي‌خواست پاي دزدي را قطع نمايد، از پائين كعب بلندي پشت قدم قطع مي‌كرد، و بارها تذكر مي‌داد كه حاكم نبايد از حدود غافل بماند. «1»

[استدلال قوي امام جواد (عليه السلام) در مورد مقداري كه بايد از دست دزد قطع شود، و محكوم شدن فقهاي در بار معتصم] ..... ص : 548

و در همان كتاب از زرقان- يكي از شاگردان ابن ابي داود- كه بسيار او را دوست مي‌داشت روايت آمده كه او گفت: روزي ابن ابي داود از كاخ معتصم بر مي‌گشت، ديدم كه افسرده و غمگين است، پرسيدم علت اندوه تو چيست؟ گفت: من امروز صحنه‌اي ديدم كه دوست مي‌داشتم بيست سال قبل مرده بودم، و اين صحنه را نمي‌ديدم مي‌گويد بدو گفتم مگر چه شده؟ و براي چه آرزوي مرگ مي‌كني؟ گفت براي صحنه‌اي كه آن مرد سياه چهره يعني ابو جعفر پسر علي بن موسي الرضا (ع) امروز در حضور امير المؤمنين معتصم به وجود آورد، مي‌گويد به او گفتم: چگونه بوده است آن جريان؟ گفت سارقي عليه خود اقرار به سرقت كرده، از خليفه درخواست كرد او را با اقامه حد پاك كند، خليفه فقها را در مجلس خود گرد آورد، در حالي كه ابو جعفر محمد بن علي را نيز احضار كرده بود، آن گاه از ما پرسيد كه دست دزد را از كجا بايد قطع كرد؟ مي‌گويد: از ميان آن جمع من گفتم بايد از مچ دست قطع شود، به دليل اينكه خداي تعالي در مساله تيمم فرموده:" فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ" و ما مي‌دانيم كه در تيمم حد دست همان مچ دست است، عده‌اي از فقهاي حاضر نيز در اين فتوا با من اتفاق كردند.
عده‌اي ديگر گفتند: نه، اين درست نيست بلكه بايد از مرفق قطع شود خليفه پرسيد:
دليل بر اين فتوا چيست؟ گفتند: دليلش اين است كه خداي تعالي در مساله وضو حد دست را مرفق قرار داده و فرموده:" وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَي الْمَرافِقِ".
ابن ابي داود آن گاه گفت: خليفه رو كرد به محمد بن علي و گفت: تو در اين مساله چه نظر مي‌دهي اي أبا جعفر؟ محمد بن علي در پاسخ گفت: اي امير المؤمنين اين آقايان سخن گفتند- يعني جواب سؤال تو را دادند- خليفه گفت سخنان آنها را واگذار، مي‌خواهم بدانم
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 318 ح 104.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 549
فتواي تو چيست؟ محمد بن علي گفت يا امير المؤمنين مرا از نظر دادن معفو بدار، خليفه گفت تو را به خدا سوگند مي‌دهم نظريه‌اي كه داري به من بگو، محمد بن علي گفت: حال كه مرا به خداي تعالي سوگند مي‌دهي نظر من اين است كه اين دو دسته از فقها خطا رفتند، و سنت را در اين مساله تشخيص ندادند، براي اينكه قطع دست دزد بايد از بند اصول انگشتان باشد و كف دست بايد باقي بماند، خليفه پرسيد: دليل بر اين فتوايت چيست؟ محمد بن علي گفت: دليلش گفتار رسول خدا (ص) است كه فرموده سجده سجود بايد بر هفت عضو بدن صورت بگيرد، 1- صورت، 2 و 3- دو دست، 4 و 5- دو زانو، 6 و 7- دو پا، و اگر دست دزد را از مچ قطع كنند، و يا از مرفق ببرند ديگر دستي برايش نمي‌ماند تا با آن سجده كند، خداي تعالي هم فرموده:" وَ أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ"، محل سجده همه از آن خدا است، يعني اين اعضاي هفتگانه كه بر آن سجده مي‌شود از آن خدا است،" فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً" و چيزي كه از آن خدا باشد قطع نمي‌شود، معتصم از اين فتوا و اين استدلال تعجب كرد، و خوشش آمد، دستور داد دست آن دزد را از بيخ انگشتان قطع كنند، و كف دستش را باقي بگذارند ابن ابي داود گفت: وقتي محمد بن علي اين نظريه را داد" و معتصم بر طبق آن عمل كرد" قيامت من بپاخاست و آرزو كردم كه كاش اصلا زنده نبودم.
ابن ابي زرقان مي‌گويد: ابن ابي داود گفت: بعد از سه روز به حضور معتصم رفتم و گفتم: خير خواهي براي امير المؤمنين بر من واجب است و من آنچه به عقلم مي‌رسد پيشنهاد مي‌كنم هر چند كه با دادن اين پيشنهاد به آتش دوزخ روم، معتصم پرسيد: پيشنهاد تو چيست؟
گفتم اين درست نيست و به صلاح سلطنت تو نبود كه به خاطر پيش آمدي كه كرده و امري از امور دين كه بر تو مشكل شده و همه فقها و علماي رعيت خود را جمع بكني آن گاه مساله خود را مطرح كني، و از آنها نظريه بخواهي، در حالي كه همه فرزندان امير المؤمنين و امراي لشگرش و وزرايش و دفتردارانش همه ناظر جريانند و آنچه واقع شود به گوش مردم كه پشت در دربارند مي‌رسانند، آن وقت نظريه تمامي فقها و علماي رعيت خود را رها كند و سخن مردي را بپذيرد كه جمعيت اندكي از اين امت قائل به امامت اويند، و ادعا مي‌كند كه او سزاوارتر از امير المؤمنين به مقام خلافت است، مع ذلك به حكم او حكم كند و حكم همه فقها را ترك گويد؟! ابن ابي داود مي‌گويد وقتي سخنم به اينجا رسيد، رنگ امير المؤمنين تغيير كرد، و متوجه هشداري كه من دادم شد، و گفت خدا در برابر اين خيرخواهيت خيرت دهد.
مي‌گويد روز چهارم دستور داد به فلاني كه يكي از دفترداران وزرايش بود به اينكه محمد بن علي را به منزلش دعوت كند و او وي را دعوت كرد ولي او دعوت وي را نپذيرفت
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 550
و گفت شما كه مي‌دانيد من در مجالس شما شركت نمي‌كنم كاتب گفت من تو را دعوت مي‌كنم كه در منزلم طعامي ميل كني، و با قدم مباركت منزل مرا تبرك سازي و در آخر گفت دعوت از ناحيه فلان بن فلان است، كه از وزراي خليفه است ناگزير محمد بن علي به خانه آن وزير رفت، همين كه طعامي خورد درد مسموميت را احساس نموده و دستور داد كه مركبش را بياورند، صاحب خانه در خواست كرد بيشتر بماند، او گفت بيرون رفتن من براي تو بهتر است محمد بن علي آن روز و آن شب را با آن وضع بسر برد تا از دنيا رخت به ديگر سراي برد. «1»
مؤلف: اين داستان را به غير اين طريق نيز نقل كرده‌اند، و اگر ما همه روايت را با اينكه طولاني بود نقل كرديم، و نيز روايات قبلي را با اينكه مضمون مجموع آنها مكرر بود آورديم، براي اين بود كه اين روايات مشتمل بر بحث‌هايي قرآني بود و خواننده مي‌توانست براي فهم آيات از آنها كمك بگيرد.
و در در المنثور است كه احمد و ابن جرير و ابن ابي حاتم از عبد اللَّه بن عمر روايت كرده‌اند كه گفت: زني در عهد رسول خدا (ص) مرتكب سرقت شد، و دست راستش قطع گرديد، بعد از قطع شدن دستش عرضه داشت: يا رسول اللَّه آيا توبه من قبول است؟
فرمود: بله تو امروز از گناهت پاك شدي، آن چنان كه در روز تولدت از مادر بي گناه بودي و در اين واقعه بود كه آيه سوره مائده نازل شد كه:" فَمَنْ تابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَ أَصْلَحَ فَإِنَّ اللَّهَ يَتُوبُ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" «2».
مؤلف: اين روايت از باب تطبيق است و اتصال آيه به ما قبل خود و نازل شدنش با ما قبلش، روشن است.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 320- 319 ح 109.
(2)در المنثور ج 2 ص 281.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 551

[سوره المائدة (5): آيات 41 تا 50] ..... ص : 551

اشاره

يا أَيُّهَا الرَّسُولُ لا يَحْزُنْكَ الَّذِينَ يُسارِعُونَ فِي الْكُفْرِ مِنَ الَّذِينَ قالُوا آمَنَّا بِأَفْواهِهِمْ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ وَ مِنَ الَّذِينَ هادُوا سَمَّاعُونَ لِلْكَذِبِ سَمَّاعُونَ لِقَوْمٍ آخَرِينَ لَمْ يَأْتُوكَ يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ مِنْ بَعْدِ مَواضِعِهِ يَقُولُونَ إِنْ أُوتِيتُمْ هذا فَخُذُوهُ وَ إِنْ لَمْ تُؤْتَوْهُ فَاحْذَرُوا وَ مَنْ يُرِدِ اللَّهُ فِتْنَتَهُ فَلَنْ تَمْلِكَ لَهُ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً أُولئِكَ الَّذِينَ لَمْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ لَهُمْ فِي الدُّنْيا خِزْيٌ وَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذابٌ عَظِيمٌ (41) سَمَّاعُونَ لِلْكَذِبِ أَكَّالُونَ لِلسُّحْتِ فَإِنْ جاؤُكَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ إِنْ تُعْرِضْ عَنْهُمْ فَلَنْ يَضُرُّوكَ شَيْئاً وَ إِنْ حَكَمْتَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ (42) وَ كَيْفَ يُحَكِّمُونَكَ وَ عِنْدَهُمُ التَّوْراةُ فِيها حُكْمُ اللَّهِ ثُمَّ يَتَوَلَّوْنَ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ ما أُولئِكَ بِالْمُؤْمِنِينَ (43) إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُديً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هادُوا وَ الرَّبَّانِيُّونَ وَ الْأَحْبارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اللَّهِ وَ كانُوا عَلَيْهِ شُهَداءَ فَلا تَخْشَوُا النَّاسَ وَ اخْشَوْنِ وَ لا تَشْتَرُوا بِآياتِي ثَمَناً قَلِيلاً وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ (44) وَ كَتَبْنا عَلَيْهِمْ فِيها أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَ الْعَيْنَ بِالْعَيْنِ وَ الْأَنْفَ بِالْأَنْفِ وَ الْأُذُنَ بِالْأُذُنِ وَ السِّنَّ بِالسِّنِّ وَ الْجُرُوحَ قِصاصٌ فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفَّارَةٌ لَهُ وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ (45)
وَ قَفَّيْنا عَلي آثارِهِمْ بِعِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ وَ آتَيْناهُ الْإِنْجِيلَ فِيهِ هُديً وَ نُورٌ وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ وَ هُديً وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ (46) وَ لْيَحْكُمْ أَهْلُ الْإِنْجِيلِ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فِيهِ وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ (47) وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ عَمَّا جاءَكَ مِنَ الْحَقِّ لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي ما آتاكُمْ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ إِلَي اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ (48) وَ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ وَ احْذَرْهُمْ أَنْ يَفْتِنُوكَ عَنْ بَعْضِ ما أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمْ أَنَّما يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُصِيبَهُمْ بِبَعْضِ ذُنُوبِهِمْ وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ لَفاسِقُونَ (49) أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ (50)
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 552

ترجمه آيات ..... ص : 552

هان اي رسول! بعضي از افرادي كه قبلا گفته بودند ما ايمان آورديم و سپس به سوي كفر شتافتند تو را اندوهگين نسازد، كه اين اظهارشان زباني است و دلهايشان ايمان نياورده، و نيز بعضي از آنان كه خود را يهودي مي‌خوانند و همواره سخن دروغ را مي‌پذيرند، و افرادي ديگر را كه نزد تو نيامده‌اند اطاعت مي‌كنند، همان توطئه‌گراني را كه خود را پنهان كرده و براي عوام هر سخني را بعد از علم به حقيقتش تحريف مي‌نمايند، از وجهه‌اي كه دارد بر مي‌گردانند، و تازه به افراد نامبرده مي‌گويند: اگر محمد (ص) در پاسخ فلان پرسشهايتان طبق همين آرايي كه ما داريم- يعني همان مطالب تحريف شده- پاسخ داد قبول كنيد و گر نه زنهار زنهار، كه نزديكش مشويد، خدا مي‌خواهد آنان را به فتنه خود گرفتار كند، و تو اي رسول براي چنين كساني در قبال خدا كاري نتواني كرد، اينان همان كسانند كه خدا نخواسته است دلهايشان را پاك كند، در دنيا خفت و در آخرت عذابي عظيم دارند (41).
گوش اينان خريدار دروغ و هوسشان خوردن مالي است كه دين و مروتشان را تباه مي‌كند، پس اگر اينان نزدت آمدند مخيري در اينكه بين آنان حكم بكني و يا از آنان اعراض نمايي و در صورتي كه مصلحت را در اعراض ديدي بيمي از آنان به خود راه مده كه هيچ ضرري به تو نمي‌رسانند و اگر مصلحت ديدي كه حكم كني به عدل حكم كن كه خدا عدالت‌پيشه‌گان را دوست مي‌دارد (42).
ليكن اينان هرگز تو را حكم قرار نمي‌دهند، و چگونه قرار دهند با اينكه توراتي كه حكم خدا در آن است نزد ايشان بود از آن روي گرداندند و اينان هرگز ايمان آور نخواهند بود (43).
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 553
تورات را نيز ما نازل كرديم كه در آن هدايت و نور بود و انبياء كه دين اسلام داشتند با آن در بين يهوديان حكم مي‌كردند، و همچنين علماي رباني و مربي مردم و خبرگان از يهود و نصارا به مقداري كه از كتاب خدا حفظ بودند و بر آن شهادت مي‌دادند طبق آن در بين مردم حكم مي‌كردند (پس شما علماي يهود عصر حاضر به هيچ انگيزه‌اي احكام و آيات تورات را دگرگون مسازيد نه به انگيزه ترس و نه به انگيزه طمع) پس از مردم نترسيد و تنها از من بترسيد و به طمع مال و آقايي، آيات مرا به بهايي اندك نفروشيد كه هر كس بدانچه خدا نازل كرده حكم نكند او و همفكرانش كافرانند (44).
و ما در تورات عليه يهوديان در باب قصاص حكم كرديم به اينكه جان قاتل در برابر قتلش و چشم جاني در برابر چشمي كه از ديگري كور كرده و بيني جاني در برابر بيني ديگري كه بريده شده، گرفته شود، و هر جراحتي كه جاني بر ديگران وارد آورده بر او وارد مي‌آورند، و قصاص مي‌گيرند- مگر آنكه آسيب ديده تصدق و احسان كند- پس اگر كسي تصدق كند و قصاص نگيرد، اين عمل نيكش كفاره گناهان او مي‌شود،- و باز تكرار مي‌كنم- كسي كه حكم نكند بدانچه خدا نازل كرده او و همفكرانش از ظالمانند (45).
ما به دنبال آن پيامبران عيسي بن مريم را با شريعتي فرستاديم كه مصدق شريعتي بود كه از تورات در بين يهوديان آن روز باقيمانده بود و به او كتاب انجيل را بشارت داديم كه در آن هدايت به اصول دين صحيح و نور بود، آن نيز مصدق احكام باقيمانده از تورات و هدايت به فروع دين و موعظه براي متقيان بود (46).
و اهل انجيل بايد بر طبق آنچه خدا در اين كتاب نازل كرده حكم كنند و كسي كه حكم نكند بدانچه خدا نازل كرده او و همفكرانش فاسق و عصيان‌پيشگانند (47).
اين كتاب را هم كه به حق بر تو نازل كرده‌ايم مصدق باقيمانده از كتابهاي قبلي و مسلط بر حفظ آنها است پس در بين مسلمانان طبق آنچه خدا نازل كرده حكم كن و پيروي هوا و هوس آنان تو را از دين حقي كه نزدت آمده باز ندارد، براي هر ملتي از شما انسانها، شريعتي قرار داديم و اگر خدا مي‌خواست همه شما را امتي واحد مي‌كرد- و در نتيجه يك شريعت براي همه ادوار تاريخ بشر تشريع مي‌كرد- و ليكن خواست تا شما امتها را با ديني كه براي هر فرد فردتان فرستاده بيازمايد، بنا بر اين به سوي خيرات از يكديگر سبقت بگيريد، كه باز گشت همه شما به سوي خدا است، در آن هنگامه، شما را بدانچه در آن اختلاف مي‌كرديد خبر مي‌دهد (48).
باز تكرار مي‌كنم كه در بين مسلمانان بدانچه خدا نازل كرده حكم كن، و از هوا و هوس آنان پيروي مكن، و بترس از اينكه نسبت به بعضي از احكامي كه نازل شده، غافل و دچار فتنه‌ات سازند و اگر از قبول دعوتت اعراض مي‌كنند بايد بداني كه علتش اين است كه قبلا گناهاني كرده بوده‌اند، و خدا مي‌خواهد اثر بعضي از آن گناهان را به ايشان برساند،- و آن همين است كه حق را نپذيرند- آري بسياري از مردم عصيانگرند (49).
اينان با اعراض خود از دين حق چه مي‌جويند و چه چيز به جز حكم جاهليت مي‌توانند بجويند و كيست كه حكمش بهتر از حكم خدا باشد؟ پس اينان مردمي صاحب يقين نيستند (50).
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 554

بيان آيات [بيان زمينه و سياق اين آيات شريفه و ارتباط اجزاي آنها با يكديگر] ..... ص : 554

اشاره

اين آيات داراي اجزايي مرتبط به هم بوده و همه يك زمينه و يك سياق دارند كه از آن بر مي‌آيد در باره طائفه‌اي از اهل كتاب نازل شده كه رسول خدا (ص) را در پاره‌اي از احكام تورات و اينكه آيا اين حكم از تورات است و يا نيست حكم قرار داده بودند، و اميد داشتند كه آن جناب حكمي بر خلاف حكم تورات كند تا بهانه‌اي به دست آورند و از حكم تورات فرار كنند و لذا به يكديگر مي‌گفتند: اگر بر طبق ميل شما حكم كرد آن را بگيريد و اگر همان حكم تورات را كرد از او بر حذر باشيد:" إِنْ أُوتِيتُمْ هذا فَخُذُوهُ، وَ إِنْ لَمْ تُؤْتَوْهُ فَاحْذَرُوا".
و رسول خدا (ص) آنان را به حكم تورات ارجاع داد، به همين جهت اهل كتاب از آن جناب اعراض كردند و نيز از سياق آيات بر مي‌آيد كه در آن ميان طائفه‌اي از منافقين بودند كه به هر طرف كه اهل كتاب متمايل مي‌شدند آنها نيز به همان سوي متمايل مي‌شدند و منظورشان اين بود كه رسول خدا (ص) را وادار سازند تا بر طبق هواي دل آنان حكمي بكند و در مساله‌اي كه براي اهل كتاب پيش آمده بود طرفداري از اقوياء كند، و خلاصه همان رسم جاهليت را به كار گيرد" وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ"، با اين برداشتي كه ما از آيات مورد بحث كرديم رواياتي كه در شان نزول اين آيات وارد شده تاييد مي‌شود، چون در آن روايات آمده كه آيات مورد بحث در باره يهود نازل شده كه دو نفر از اشراف آنان با اينكه داراي همسر بودند مرتكب زنا شدند و خاخامهاي يهود مي‌خواستند به خاطر دل آنان حكم خداي در تورات كه در زناي محصنه سنگسار بود مبدل به شلاق كنند كساني را به نزد رسول خدا (ص) فرستادند تا از آن جناب حكم زناي محصن را بپرسند و به آنها سفارش كردند كه اگر آن جناب حكم كرد به شلاق زدن، قبول كنيد و اگر حكم كرد به سنگسار حكم او را رد كنيد و رسول خدا (ص) حكم به سنگسار فرمود فرستادگان يهود از آن جناب روي گرداندند. رسول خدا (ص) از ابن صوريا از حكم تورات در باره زناي محصنه پرسيد و او را به خداي تعالي و آيات او سوگند داد كه راست بگويد و حكم تورات را و آنچه را كه در اين مساله حق مي‌داند كتمان نكند.
ابن صوريا حكم رسول خدا (ص) را تصديق كرد و گفت: حكم رجم هم اكنون در تورات موجود است (تا آخر داستان) كه ان شاء اللَّه روايتش در بحث روايتي آينده
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 555
خواهد آمد «1».
و اين آيات در عين اينكه در باره داستاني شخصي نازل شده بياناتش مستقل است و مقيد به آن قصه نيست و اين خود از مشخصات آيات قرآني است كه هر چند در باره شان نزول معيني نازل شده باشد و سبب خاصي از حوادث واقعه، زمينه نزول آن آيات باشد مع ذلك آن سبب خاص به عنوان مصداقي از مصاديق بسيار تلقي شده كه بعدها نيز تحقق مي‌يابد و اين بدان جهت است كه قرآن كريم در باره عصر نزولش و مردم آن عصر نازل نشده كتابي است جهاني و دائمي، مقيد به زمان و مكان خاصي نيست و به قوم يا حادثه خاصي اختصاص ندارد، هم چنان كه در آن آمده:" إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ" «2» و نيز فرموده:" تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلي عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً" «3» و نيز فرموده:" وَ إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ" «4».
" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ لا يَحْزُنْكَ الَّذِينَ يُسارِعُونَ فِي الْكُفْرِ" اين آيه شريفه خاطر خطير رسول خدا (ص) را از آنچه از نامبردگان در آيه مشاهده كرده است، تسليت و دلخوشي مي‌دهد و نامبردگان (منافقين) كساني بودند كه به سوي كفر سرعت مي‌گرفتند يعني به سرعت راه مي‌پيمودند و از افعال و اقوالشان موجبات كفر يكي پس از ديگري مشاهده مي‌شود پس اين منافقين كافر و شتابگر در كفرشان هستند و معلوم است كه مسارعت" در كفر" معنايي دارد كه غير از آن معنايي است كه در مسارعت" به سوي كفر" است.
" مِنَ الَّذِينَ قالُوا آمَنَّا بِأَفْواهِهِمْ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ" اين جمله بيانگر وضع همان كساني است كه در جمله قبل در باره آنان فرمود كه:" در كفر مسارعت مي‌كنند" مي‌فرمايد: نامبردگان عبارتند از منافقيني كه به زبان مي‌گويند ايمان آورديم ولي دلهايشان ايمان نياورده و اينكه به جاي موصوف يعني منافقين، صفت آنان را آورده و فرموده كساني كه چنين و چنانند خود اشاره‌اي است به اينكه چرا رسول خدا
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3- 4 ص 194- 193.
(2)اين كتاب تذكار همه عالميان است." سوره يوسف، آيه 104".
(3)پر خير و بركت است آن خدايي كه فرقان را بر بنده‌اش نازل كرد تا بيم دهنده همه عالميان باشد." سوره فرقان، آيه 1".
(4)قرآن كتابي است شكست ناپذير، نه در عصر نزولش كسي مي‌تواند بر آن خرده گيرد چون حتي يك باطل در آن نيست و نه در آينده يكي از احكام حقش باطل مي‌شود." سوره فصلت، آيه 42".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 556
(ص) را از غصه خوردن نهي كرد، هم چنان كه در جمله قبل نيز آمدن وصف" الَّذِينَ يُسارِعُونَ فِي الْكُفْرِ" در جاي موصوف اشاره است به علت منتهي عنه و معناي آيه (و خدا داناتر است) اين است كه اي پيامبر اين منافقين به علت سرعت گرفتنشان در كفر تو را اندوهگين نسازند براي اينكه آنها با زبانهايشان ايمان آوردند نه با دلهايشان و اينان مؤمن نيستند و همچنين يهودياني هم كه به نزد تو آمدند و گفتند آنچه را كه گفتند، وضع آنان نيز تو را اندوهگين نسازد.
" وَ مِنَ الَّذِينَ هادُوا" اين جمله بطوري كه از سياق كلام بر مي‌آيد عطف است بر جمله:" مِنَ الَّذِينَ قالُوا آمَنَّا ..." و به هيچ وجه استينافي نيست، بنا بر اين جمله:" سَمَّاعُونَ لِلْكَذِبِ سَمَّاعُونَ لِقَوْمٍ آخَرِينَ لَمْ يَأْتُوكَ" خبري است براي مبتداي حذف شده و تقدير كلام هم سماعون ... است.
و اين چند جمله هماهنگ در كل بيانگر حال كساني است كه بر يهودي‌گري خود پا فشاري داشتند نه منافقين، براي اينكه منافقيني كه در صدر آيه نامشان آمده بود حال و وضعشان با اوصافي كه در اين جمله‌ها آمده، مطابقت ندارد و اين معنا روشن است.
پس اين يهودياني كه در اين آيه سخن از آنان رفته همان كساني هستند كه سماع كذبند يعني بسيار دروغ را مي‌شنوند و با علم به اينكه دروغ است آن را مي‌پذيرند چون اگر علم به دروغ بودن آن نداشته باشند صرف شنيدن دروغ صفت مذموم شمرده نمي‌شود و نيز اين يهوديان سماع به نفع قومي ديگرند يعني به نفع قومي ديگر كه نزد تو نيامده‌اند بسيار دروغ مي‌شنوند و آن قوم هر چه دروغ بگويند اين يهوديان قبول نموده آنان را در هر چه كه از ايشان بخواهند اطاعت مي‌كنند و چون معناي شنيدن در دو جمله:" سَمَّاعُونَ لِلْكَذِبِ" و" سَمَّاعُونَ لِقَوْمٍ آخَرِينَ لَمْ يَأْتُوكَ" مختلف بوده بدين جهت كلمه:" سماعون" را تكرار كرد چون در جمله اول به معناي" گوش دادن" و در جمله دوم به معناي" پذيرفتن" است.
" يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ مِنْ بَعْدِ مَواضِعِهِ ..."
يعني كلمات را- بعد از آنكه هر يك در جاي خود قرار گرفته- تحريف مي‌كنند و اين جمله صفتي است براي جمله" لقوم آخرين" و همچنين جمله:" يَقُولُونَ إِنْ أُوتِيتُمْ هذا فَخُذُوهُ وَ إِنْ لَمْ تُؤْتَوْهُ فَاحْذَرُوا".
و آنچه از مجموع چند جمله مورد بحث بر مي‌آيد اين است كه عده‌اي از يهوديان در بين خود به يك حادثه و واقعه‌اي ديني مبتلا شدند، واقعه‌اي كه از نظر دين خودشان حكمي داشته ولي علمايشان آن حكم را بعد از ثبوت و استقرارش تغيير داده بودند و براي اينكه آن حكم اجرا
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 557
نشود اين عده يهود را به نزد رسول خدا (ص) فرستاده و به آنان دستور دادند كه پيامبر اسلام را در كار خود حكم قرار دهند، اگر او نيز طبق حكم ما (يعني همان حكم تحريفي) حكم كرد قبول كنند و اگر حكمي ديگر (يعني همان حكمي كه علماي يهود از تورات دزديده و پنهان كرده بودند) كرد از قبول آن بر حذر باشند.
" وَ مَنْ يُرِدِ اللَّهُ فِتْنَتَهُ فَلَنْ تَمْلِكَ لَهُ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً" ظاهرا اين جمله، جمله‌اي است معترضه و منظور از آن اين است كه روشن سازد كه اين يهوديان مفتون به فتنه‌اي الهي هستند و در نتيجه رسول خدا (ص) خرسند و دلخوش گردد كه امر همه به دست خدا و محول به او است و خود آن جناب از ناحيه خدا مالك هيچ جهتي از جهات اين ماجرا نيست و به همين جهت هيچ موجبي براي غصه خوردن او نيست و هيچ راهي براي خلاصي از آن ندارد.
" أُولئِكَ الَّذِينَ لَمْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ" به حكم اين جمله دلهاي اين منافقين بر همان قذارت و پليدي اولش باقي مانده به خاطر فسق‌هايي كه مكرر انجام مي‌دهند و به همان جهت خداي تعالي گمراهشان كرد و معلوم است كه خداي تعالي گمراه نمي‌كند مگر فاسقان را.
" لَهُمْ فِي الدُّنْيا خِزْيٌ وَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذابٌ عَظِيمٌ" اين جمله تهديدي است براي آنان به اينكه خداي تعالي در دنيا خوارشان خواهد كرد كه ديديم چگونه كرد و هم در آخرت به عذابي دردناك گرفتارشان خواهد كرد.

[معناي" سحت" در جمله" اكالون للسحت"] ..... ص : 557

" سَمَّاعُونَ لِلْكَذِبِ أَكَّالُونَ لِلسُّحْتِ" راغب در مفردات گفته است كه: كلمه" سحت" به معناي پوسته‌اي است كه دور ريخته مي‌شود و اين كلمه در قرآن مجيد آمده آنجا كه فرموده:" فَيُسْحِتَكُمْ بِعَذابٍ" (به ضمه ياء) البته بعضي اين جمله را به صورت:" فيسحتكم" (با فتحه ياء) خوانده‌اند، هيچ فرقي بين اين دو قرائت نيست براي اينكه چه بگويي:" سحته" و چه بگويي:" اسحته" معنايش يكي است و از همين باب است كه به محظور و عمل نادرستي كه مرتكبش را ننگين مي‌سازد" سحت" گفته مي‌شود كانه اينگونه اعمال، دين و مروت مرتكب را مي‌پوشاند و به صورت پوسته‌اي در مي‌آورد كه بايد دور ريخته شود و به همين معنا است كه در قرآن كريم فرموده:
" أَكَّالُونَ لِلسُّحْتِ" يعني بسيار چيزهايي كه دين آنان را مي‌پوشاند. در كلام رسول خدا (ص) نيز آمده آنجا كه فرمود: هر گوشتي كه از سحت (يعني از غذاي حرام در بدن يك انسان) برويد آتش سزاوار به آن است و باز به همين جهت رشوه را" سحت"
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 558
خوانده‌اند «1».
پس معلوم شد هر مالي كه از راه حرام كسب شود سحت است و سياق آيه دلالت دارد بر اينكه مراد از" سحت" در آيه شريفه همان رشوه است و از ايراد اين وصف در اين مقام معلوم مي‌شود كه علماي يهود كه آن عده را به نزد پيامبر اسلام فرستادند در داستاني كه پيش آمده بوده براي اينكه به حكم واقعي خدا حكم نكنند رشوه گرفته بودند و حكمي غير حكم خدا كرده بودند چون اگر حكم خدا را اجرا مي‌كردند يك طرف از دو طرف نزاع متضرر مي‌شد و همين طرف با دادن رشوه ضرر را از خود دور ساخته بودند.
از همين جا روشن مي‌شود كه دو جمله:" سَمَّاعُونَ لِلْكَذِبِ أَكَّالُونَ لِلسُّحْتِ" دو صفت است كه براي مجموع افراد مربوط به اين داستان ذكر شده و اما از نظر توزيع جمله اول صفت براي يهودياني است كه نزد رسول خدا (ص) آمدند و جمله دوم صفت آن علمايي است كه رشوه گرفتند تا زنا كار سنگسار نشود البته هم جمله اول و هم جمله دوم شامل كسان ديگري هم كه وضع آنان را دارند مي‌شود و حاصل معناي آيه اين است كه يهوديان دو طائفه‌اند يك طائفه علماي ايشانند كه رشوه خوارند و طائفه ديگر مقلدين ايشانند كه اكاذيب آن علما را گوش مي‌دهند و مي‌پذيرند.
" فَإِنْ جاؤُكَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ ..."
در اين جمله رسول خدا (ص) را مخير مي‌كند بين اينكه در آنان البته اگر آن جناب را حكم قرار دادند- حكم كند و يا از آنان اعراض نمايد و معلوم است كه انتخاب يكي از اين دو طرف از آن جناب صادر نمي‌شود مگر به خاطر مصلحتي كه آن جناب را وادار به آن سازد.
در نتيجه خداي تعالي امر را ارجاع به نظر و رأي رسول خدا (ص) نموده است.
خداي تعالي سپس اين تخيير را بيان كرده به اينكه اگر از آنان اعراض كني و حكمي نكني هيچ ضرري براي تو ندارد و نيز سفارش فرموده كه اگر خواستي حكم كني جز به قسط و عدل حكم نكني، در نتيجه برگشت مضمون سر انجام به اين مي‌شود كه خداي سبحان راضي نمي‌شود كه غير حكم او را جاري كند يا بايد حكم او را جاري كند و يا اصلا در كارشان مداخله نكند تا اگر حكمي ديگر در بين آنان جاري شد به دست آن حضرت جاري نشده باشد.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 225. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 559

[قرآن وجود حكم خدا را در تورات فعلي تصديق مي‌كند، همانطور كه محرف بودن آن را اعلام نموده است] ..... ص : 559

" وَ كَيْفَ يُحَكِّمُونَكَ وَ عِنْدَهُمُ التَّوْراةُ فِيها حُكْمُ اللَّهِ ثُمَّ يَتَوَلَّوْنَ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ ما أُولئِكَ بِالْمُؤْمِنِينَ" در اين جمله مي‌خواهد شنونده را از رفتار يهوديان به شگفت وادار نمايد كه مي‌فرمايد يهود امتي است صاحب كتاب و شريعت و منكر نبوت و كتاب و شريعت تو، فعلا به واقعه‌اي بر خورده‌اند كه حكمش در كتاب خودشان نيز هست ولي نمي‌خواهند آن حكم را كه حكم خدا است جاري سازند، با اين حال چگونه به حكم تو كه آن نيز همان حكم خدا است تن در مي‌دهند؟ معلوم است كه تن در نمي‌دهند اينان از كتاب خدا و حكم آن گريزانند هرگز به آن ايمان نخواهند آورد.
و بر اساس اين معنا جمله:" ثُمَّ يَتَوَلَّوْنَ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ" چنين معنا مي‌دهد كه" يتولون" اعراض مي‌كنند از حكم واقعه به اينكه تورات نزد ايشان است و حكم خدا در آن تورات موجود است و جمله:" وَ ما أُولئِكَ بِالْمُؤْمِنِينَ" چنين معنا مي‌دهد كه اين طائفه از آنهايي نيستند كه به تورات و حكم آن ايمان بياورند پس اينها گروهي هستند كه از ايمان به تورات و به حكم تورات به سوي كفر گرائيده‌اند.
و ممكن است از جمله:" ثُمَّ يَتَوَلَّوْنَ ..." فهميده شود كه منظور تولي و اعراض از حكمي است كه رسول خدا (ص) بكند و از جمله:" وَ ما أُولئِكَ بِالْمُؤْمِنِينَ" فهميده شود كه منظور ايمان نياوردن آنان به رسول خدا (ص) است چون از مراجعه آنان به رسول خدا (ص) و تحكيم كردنشان آن جناب را همين معنا استفاده مي‌شود ممكن هم است منظور ايمان نياوردن به تورات و به رسول خدا (هر دو) باشد و ليكن معنايي كه قبلا كرديم با سياق آيات مناسب‌تر است و در اين آيه حكم تورات كه در آن ايام در دست يهوديان بوده تصديق شده و آن توراتي بوده كه بعد از فتح بابل، عزراء با اذن كورش پادشاه ايران جمع كرده و بني اسرائيل را از اسارت بابلي‌ها نجات داده و اجازه داد كه از بابل به فلسطين برگردند و هيكل معبد يهود- را- كه به دست بابليها ويران شده بود- تعمير كنند و همين تورات در زمان رسول خدا (ص) و تا به امروز در دست يهود است پس قرآن تصديق مي‌كند كه در تورات موجود، حكم خدا وجود دارد هم چنان كه مي‌فرمايد كه در اين تورات تحريف و تغيير هست.
از همه اينها نتيجه مي‌گيريم كه در تورات موجود، و دائر در بين يهود امروز، مقداري از تورات اصلي كه بر موسي (ع) نازل شده وجود دارد و مقداري هم از مطالب تحريفي وجود دارد خلاصه در تورات اصلي دستبرد شده كه يا چيزهايي به آن اضافه كرده‌اند و يا از آن ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 560
انداخته‌اند و يا لفظ آن را و يا جاي آن را تغيير داده‌اند و يا تصرفاتي ديگر كرده‌اند، اين آن نظريه‌اي است كه از قرآن كريم در باره تورات استفاده مي‌شود و بحث دقيق و مفصل هم به همين نتيجه مي‌رسد.

[تورات، متناسب با استعداد بني اسرائيل، مشتمل است بر مقداري از هدايت نه كل هدايت] ..... ص : 560

" إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُديً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ" اين آيه شريفه به منزله تعليل است براي مطالبي كه در آيه قبلي ذكر شده و اين آيه و آيات بعد از آن بيانگر اين معنايند كه خداي سبحان براي امت‌ها با اختلافي كه در عهد و عصر آنهاست شرايعي تشريع كرده و آن شرايع را در كتبي كه نازل كرده قرار داده تا به وسيله آن شرايع هدايت شوند و راه را از چاه تشخيص دهند و هر وقت با يكديگر بر سر حادثه‌اي اختلاف كردند به آن كتاب و شريعت مراجعه نمايند و انبيا و علماي هر امتي را دستور داده كه بر طبق آن شريعت و كتاب حكم كنند و آن شريعت را به تمام معنا حفظ نمايند و به هيچ وجه اجازه ندهند كه دستخوش تغيير و تحريف گردد و در مقابل حكمي كه مي‌كنند چيزي از مردم مطالبه نكنند كه هر چه مطالبه كنند ثمني قليل است و در اجراي احكام الهي از احدي نترسند و تنها از خداي تعالي بترسند.
و اين معاني را با شدت هر چه بيشتر تاكيد كرده و آنان را از پيروي هواي نفس و تفتين دنياپرستان بر حذر باشند و اگر به اختلاف امت‌ها و زمانها احكامي مختلف تشريع كرده براي اين بوده كه امتحان الهي تمام شود چون استعداد زمانها به مرور مختلف مي‌شود و معلوم است كه دو استعداد مختلف از نظر شدت و ضعف با يك تربيت علمي و عملي و بر يك روال استكمال نمي‌كند هر استعدادي براي رسيدن به كمال مكتبي و تربيتي خاص به خود لازم دارد.
پس اينكه فرمود:" إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُديً وَ نُورٌ" معنايش اين است كه ما تورات را نازل كرديم كه در آن مقداري احكام و معارف الهي و مايه هدايت وجود دارد و مقداري نور بر حسب حال بني اسرائيل و استعداد آنان در آن هست (آري كلمه فيها دليل روشني است بر اينكه اولا آنچه در تورات فعلي هست هدايت نيست بلكه در ميان مطالب تورات، هدايت وجود دارد و ثانيا آنچه از هدايت در تورات هست پاره‌اي از هدايت است نه كل هدايت و خلاصه چنان نيست كه براي همه بشر و در همه قرون كافي باشد" مترجم").
و خداي تعالي در قرآن كريمش اخلاق عمومي بني اسرائيل و خصوصيات نژادي آنان و مقدار فهمشان را ذكر كرد، به همين جهت در تورات از هدايت جز مقداري را نازل نكرد و از نور جز بعضي از آن را قرار نداد چون بني اسرائيل هم سابقه دار بودند (و انبيايي ديگر در ميان آنان برخاست) و هم امتي قديمي بودند و هم استعدادشان براي پذيرفتن هدايت اندك بود، قرآن
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 561
كريم در آيه زير با آوردن كلمه:" من" به اين نكته كه گفتيم تورات مشتمل بر مقداري از هدايت است نه كل هدايت اشاره نموده و مي‌فرمايد:" وَ كَتَبْنا لَهُ فِي الْأَلْواحِ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ مَوْعِظَةً وَ تَفْصِيلًا لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ" «1».
" يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هادُوا" در اين جمله اگر نبيين را به اسلام- كه همان تسليم شدن در برابر خداي تعالي است و تسليم شدن هم از نظر قرآن عبارت است از همان دين- توصيف كرد براي اين بود كه اشاره كرده باشد به اينكه دين در همه ادوار بشري يكي است و آن عبارت است از اسلام و تسليم شدن براي خدا و استنكاف نكردن از عبادت او و اينكه احدي از مؤمنين به خدا- به اينكه تسليم خدا است و به اصطلاح مسلمان به معناي عام است- نمي‌تواند از قبول حكمي از احكام خدا و شريعتي از شرايع او را نپذيرد و از پذيرفتن آن استكبار كند.
" وَ الرَّبَّانِيُّونَ وَ الْأَحْبارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اللَّهِ وَ كانُوا عَلَيْهِ شُهَداءَ" يعني: ما تورات را نازل كرديم كه در آن هدايت و نوري است كه انبيا كه تسليم خدا بودند براي يهوديان به آن هدايت و نور حكم مي‌كردند و نيز ربانيان و يا علمايي كه از هر چيزي بريدند و در علم و عمل فقط به خدا پيوستند- و يا كساني كه تربيت بشر به ايشان و علم ايشان محول شده- البته اين معناي دوم بنا بر اين است كه كلمه ربانيان از رب و يا تربيت مشتق شده باشد- و همچنين احبار يعني خبرگان از علماي يهود به آن هدايت و نور، حكم مي‌كردند چون خداي تعالي از آنان خواسته بود بدانچه او دستور مي‌دهد و از آنان خواسته حكم كنند و آن اين بود كه" از كتاب خدا احكامش را نگهبان باشند و به همين جهت كه نگهبانان احكام خدا و حاملين آنند شاهدان بر كتاب خدا شدند تا در نتيجه تغيير و تحريفي در كتاب خدا رخ ندهد چون به فرض كه دشمنان در تورات نوشته شده، قلمي ببرند و تحريفي بكنند تورات تحريف نمي‌شود چون در سينه اين احبار و علماي رباني محفوظ است بنا بر اين جمله:" وَ كانُوا عَلَيْهِ شُهَداءَ" به منزله نتيجه است براي جمله:" بِمَا اسْتُحْفِظُوا" و معناي مجموع دو جمله اين است كه علماي رباني و احبار و خبرگان يهود مامور شده بودند به حفظ تورات تا در نتيجه حافظ آن و شاهد بر آن باشند- هر جا اختلافي پديد آمد كه فلان حكم از تورات است يا نه اينان كه تورات را از بر دارند شهادت دهند كه هست يا شهادت دهند كه نيست.
__________________________________________________
(1)ما براي موسي در آن الواح از هر مقوله‌اي موعظتي و براي هر چيزي تفصيلي نوشتيم." سوره اعراف، آيه 145".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 562
و اين معنايي كه ما براي شهادت كرديم همان چيزي است كه سياق آيه به آن اشاره مي‌كند ولي بسا از مفسرين كه گفته باشند مراد از شهادت شهادت بر حكم پيامبر اسلام در مورد رجم است و اينكه حكم رجم و سنگسار در تورات هم ثابت است «1» و يا گفته باشند: مراد شهادت بر كتاب است و اينكه اين تورات از ناحيه خداي يگانه‌اي نازل شد كه احدي شريك او نيست. «2» ليكن از جهت سياق و زمينه گفتار هيچ شاهدي بر اين دو معنا وجود ندارد.

[ترس و طمع مانع بيان آيات الهي و احكام خدا نشود] ..... ص : 562

" فَلا تَخْشَوُا النَّاسَ وَ اخْشَوْنِ وَ لا تَشْتَرُوا بِآياتِي ثَمَناً قَلِيلًا ..."
اين جمله به شهادت اينكه حرف" فاء" كه كارش تفريع است بر سر آن آمده نتيجه گيري و تفريع بر جمله:" إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُديً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا ..." است و چنين معنا مي‌دهد:" حال كه معلوم شد تورات از ناحيه ما نازل شده و مشتمل بر شريعتي است كه انبيا و ربانيان و احبار با آن شريعت بين شما حكم مي‌كنند پس زنهار كه چيزي از آن را كتمان كنيد و به انگيزه ترس و يا طمع احكام آن را تغيير دهيد اما انگيزه ترس به اينكه از مردم بترسيد و پروردگار خود را فراموش كنيد، نه چنين مكنيد بلكه تنها از خدا بترسيد كه ديگر از مردم نخواهيد ترسيد و اما انگيزه طمع به اينكه" آيات خدا را در برابر بهايي اندك بفروشيد" را كنار بگذاريد زيرا مال و جاه دنيوي امري است زايل و باطل.
البته احتمال هم دارد كه جمله مورد بحث تفريع بر آن قسمت كه گفتيم نباشد بلكه از نظر معنا تفريع باشد بر جمله:" بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اللَّهِ وَ كانُوا عَلَيْهِ شُهَداءَ" چون جمله‌اي كه گفتيم در حقيقت به معناي پيمان گرفتن از ربانيين و علما و احبار است كه تورات را حفظ كنند و اينكه شاهد بر آن باشند و آن را تغيير ندهند و در اظهار آن از غير خدا نترسند و با فروختن احكام آن بهاي اندك دنيا را نخرند هم چنان كه در جاي ديگر همين معنا را به صراحت آورده و فرموده:" وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ لَتُبَيِّنُنَّهُ لِلنَّاسِ وَ لا تَكْتُمُونَهُ فَنَبَذُوهُ وَراءَ ظُهُورِهِمْ وَ اشْتَرَوْا بِهِ ثَمَناً قَلِيلًا" «3» و نيز فرموده:" فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ وَرِثُوا الْكِتابَ يَأْخُذُونَ عَرَضَ هذَا الْأَدْني وَ يَقُولُونَ سَيُغْفَرُ لَنا وَ إِنْ يَأْتِهِمْ عَرَضٌ مِثْلُهُ يَأْخُذُوهُ أَ لَمْ يُؤْخَذْ عَلَيْهِمْ مِيثاقُ الْكِتابِ أَنْ لا يَقُولُوا عَلَي اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ وَ دَرَسُوا ما فِيهِ وَ الدَّارُ الْآخِرَةُ خَيْرٌ لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ، وَ الَّذِينَ يُمَسِّكُونَ بِالْكِتابِ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ إِنَّا لا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُصْلِحِينَ"
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير المنار ج 6 ص 399.
(3)بياد آر كه خداي تعالي از اهل كتاب پيمان گرفت كه حتما كتاب راي براي مردم بيان مي‌كنيد و به هيچ وجه آن را از مردم پنهان نمي‌داريد ولي اهل كتاب اين پيمان راي پشت سر انداختند و با آيات بهايي اندك خريدند." سوره آل عمران، آيه 188".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 563
«1».
و بعيد نيست اين معناي دوم با آيات بعد كه مشتمل بر تاكيد و تشديد است مناسب‌تر باشد چون در آيه 44 مي‌فرمايد:" وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ"- و كساني كه بدانچه خدا نازل كرده حكم نمي‌كنند كافرانند".

[تشريع حكم قصاص] ..... ص : 563

" وَ كَتَبْنا عَلَيْهِمْ فِيها أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ ... وَ الْجُرُوحَ قِصاصٌ" سياق اين آيه مخصوصا با در نظر گرفتن جمله:" وَ الْجُرُوحَ قِصاصٌ" دلالت دارد بر اينكه مراد از اين آيه بيان حكم قصاص در اقسام مختلف جنايات يعني قتل نفس و قطع عضو و زخم وارد آوردن است بنا بر اين زمينه جمله:" النَّفْسَ بِالنَّفْسِ" و مقابله در آن و در ساير جمله‌ها بين مقتص له و مقتص به واقع شده و خلاصه مي‌خواهد بفرمايد در باب قصاص نفس در مقابل نفس و چشم در مقابل چشم و بيني در مقابل بيني قرار مي‌گيرد و همچنين هر عضوي كه جاني از يك انسان سلب كند همان عضو از خودش گرفته مي‌شود پس حرف" باء" در همه اين جملات باء مقابله است مانند حرف باء در جمله:" خانه‌ام را فروختم به فلان مقدار يعني در مقابل فلان مبلغ.
در نتيجه برگشت جمله‌هاي واقع در يك سياق به اين است كه جان جاني در مقابل جاني كه تلف كرده از او گرفته مي‌شود و چشم جاني در مقابل چشم مجني عليه از كاسه در مي‌آيد و بيني جاني در مقابل بيني مجني عليه و گوش جاني در برابر گوش مجني عليه و همچنين دندانش در برابر دندان او سلب شده و زخمي برابر زخمي كه به مجني عليه وارد آورده بر او وارد مي‌آورند و در كوتاه‌ترين سخن با جاني همان معامله مي‌شود كه او با مجني عليه كرده است.
و شايد منظور آن مفسر هم كه گفته جمله:" النَّفْسَ بِالنَّفْسِ" تقديرش" النفس مقتصة بالنفس" و يا تقديرش" النفس مقتولة بالنفس" است و همچنين ساير جمله‌ها
__________________________________________________
(1)ولي بعد از آنان نسلي به جاي آنان نشست كه كتاب خدا را كه مفت به چنگ آورده بودند با فروختن آيات و احكام آن متاع اين زندگي را كه پست‌ترين زندگي است به چنگ آورده و خود را دلخوش كردند كه خدا به زودي ما را مي‌آمرزد ولي اگر بار ديگر پاي آن منافع مادي پيش بيايد باز هم آيات خدا را براي گرفتن آن متاع زير پا مي‌گذارند آيا از آنان در باره كتاب خدا پيمان گرفته نشد كه جز حق بر خدا نبندند؟ چرا اين پيمان گرفته شد ولي علماي يهود كتاب را به كلي متروك گذاشتند با اينكه خانه آخرت كه خاص مردم با تقوا است براي چنين مردمي بهتر است چرا تعقل نمي‌كنند و كساني كه به كتاب خدا چنگ زده نماز بپا مي‌دارند ما پاداش اصلاح گران را ضايع نمي‌كنيم." سوره اعراف، آيه 170".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 564
چيزي در تقدير دارند «1» همين معنا باشد ولي هيچ حاجتي به تقدير گرفتن نيست بلكه جمله‌ها بدون تقدير هم تمام است و به قول معروف ظرف لغو است (ظرف- جار و مجرور- كه همان بالنفس و بالعين و غيره باشد اگر متعلق به مقدر باشد اصطلاحا مي‌گويند ظرفي است مستقر و اگر نباشد مي‌گويند ظرفي است لغو).
و اين آيه خالي از اشعار به يك نكته نيست و آن نكته اين است كه اين حكم غير آن حكمي است كه مي‌خواستند رسول خدا (ص) در ماجراي آنان حكم كند و آيات سابق متذكر آن بود براي اينكه سياق آيه مورد بحث با جمله:" إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُديً وَ نُورٌ ..." تجديد شده و سياق نوي گشته و حكم مذكور در تورات فعلي كه ان شاء اللَّه تعالي نقل آن به زودي در بحث روايتي مي‌آيد موجود است.
" فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفَّارَةٌ لَهُ ..."
يعني كسي كه از اولياي قصاص مثلا ولي مقتول و يا خود مجني عليه كه چشمش و يا عضو ديگرش را از دست داده و يا جراحتي بر داشته از جرم جنايتكار بگذرد و او را ببخشد و از قصاص كه حق او است صرفنظر كند اين چشم‌پوشي كفاره گناهان او و يا كفاره جرم و جنايت جاني مي‌شود.
و از زمينه گفتار آيه بر مي‌آيد كه چيزي در تقدير آن هست و تقدير كلام چنين است" فان تصدق به من له القصاص فهو كفارة له" يعني اگر صاحب حق قصاص تصدق كند و صرف نظر نمايد همين عمل كفاره اوست" و ان لم يتصدق فليحكم صاحب الحكم بما انزل اللَّه و من لم يحكم بما انزل اللَّه فاولئك هم الظالمون- يعني و اگر صاحب حق قصاص، از قصاص صرف نظر نكرد صاحب حكم- قاضي- بايد طبق آن دستوري كه خدا در قصاص نازل كرده حكم كند و آن حاكم و قاضي كه طبق ما انزل اللَّه حكم نكند از ستمكاران است. با اين بيان دو نكته روشن مي‌شود اول اينكه حرف" واو" در جمله:" وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ" حرف عطف است و جمله را عطف مي‌كند بر جمله" من تصدق" نه اينكه حرف استينافي باشد هم چنان كه حرف" فاء" در جمله" فَمَنْ تَصَدَّقَ" فاء تفريع است كه مفصل مطلب را بر مجمل آن تفريع مي‌كند نظير آيه قصاص كه مي‌فرمايد:" فَمَنْ عُفِيَ لَهُ مِنْ أَخِيهِ شَيْ‌ءٌ فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَداءٌ إِلَيْهِ بِإِحْسانٍ" «2».
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 6 ص 400.
(2)پس كسي كه بدهكار ديه است، طلبكار چيزي از ديه را به وي ببخشد او نيز خوبي وي را تلافي نموده بقيه ديه را با خوبي و خوشي بپردازد." سوره بقره، آيه 178".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 565
و نكته دوم اينكه جمله:" وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ ..." از باب به كار بردن علت حكم است در جاي معلول آن، و تقدير كلام چنين است:" و ان لم يتصدق فليحكم بما انزل اللَّه فان من لم يحكم بما انزل اللَّه فاولئك هم الظالمون- و اگر مجني عليه صرف نظر نكرد، بايد كه حاكم بر طبق ما انزل اللَّه حكم كند، زيرا كسي كه حكم مي‌كند ولي نه بر طبق ما انزل اللَّه، از ستمگران است".
" وَ قَفَّيْنا عَلي آثارِهِمْ بِعِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ" كلمه" قفينا" از باب تفعيل، و مصدر آن تقفيه است و به معناي آن است كه چيزي را دنبال چيزي و بعد از آن قرار دهي و اين مصدر از كلمه" قفا" (پشت گردن) گرفته شده، و كلمه" آثار" جمع اثر است، و اثر به معناي حاصل از هر چيزي است كه با ديدن آن اثر پي به وجود آن چيز برده مي‌شود، ولي غالبا استعمالش در شكلي است كه از جاي پاي رونده، در زمين مي‌ماند، و ضمير جمع در" آثارهم" به انبيا بر مي‌گردد.
و عبارت:" وَ قَفَّيْنا عَلي آثارِهِمْ بِعِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ"، استعاره به كنايه است و منظور از آوردن اين تعبير اين بوده كه بفهماند عيسي بن مريم (ع) نيز همان راهي را رفت كه انبياي قبل از او رفتند و آن عبارت بود از طريق دعوت به توحيد و تسليم شدن در برابر خداي تعالي.
و جمله:" مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ" بيانگر جمله قبلي و اشاره است به اينكه دعوت عيسي بن مريم (ع) همان دعوت موسي (ع) بوده، و هيچ جدايي بين آن دو نبوده است.

[در قرآن جزئيات نزول انجيل بر عيسي (ع) ذكر نشده است] ..... ص : 565

" وَ آتَيْناهُ الْإِنْجِيلَ فِيهِ هُديً وَ نُورٌ وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ" سياق و زمينه آيات از اين جهت كه متعرض حال شريعت‌هاي موسي و عيسي و محمد (ع) است و در باره كتب اين انبيا نازل شده اقتضا مي‌كند كه اين كتابها با يكديگر تطابق داشته باشند و لازمه آن چند چيز است.
اول اينكه انجيل نامبرده در آيه- كه معنايش بشارت است- كتابي بوده كه بر حضرت مسيح (ع) نازل شده نه صرف اينكه يك بشارت باشد، خلاصه مطلب اينكه در آيه مورد بحث معناي لغوي اين كلمه منظور نيست، بلكه معناي اصطلاحي و معروفش منظور است، چيزي كه هست خداي تعالي جزئيات كيفيت نزول انجيل بر آن جناب را ذكر نكرده، آن طور كه در باره تورات و انجيل ذكر كرده در باره تورات فرموده:" قالَ يا مُوسي إِنِّي اصْطَفَيْتُكَ عَلَي النَّاسِ بِرِسالاتِي وَ بِكَلامِي فَخُذْ ما آتَيْتُكَ وَ كُنْ مِنَ الشَّاكِرِينَ، وَ كَتَبْنا لَهُ فِي الْأَلْواحِ مِنْ
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 566
كُلِّ شَيْ‌ءٍ مَوْعِظَةً وَ تَفْصِيلًا لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ"
«1»، و نيز فرموده:" أَخَذَ الْأَلْواحَ وَ فِي نُسْخَتِها هُديً وَ رَحْمَةٌ لِلَّذِينَ هُمْ لِرَبِّهِمْ يَرْهَبُونَ" «2».
و در خصوص قرآن كريم فرموده:" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلي قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ" «3»، و نيز فرموده:" إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ مُطاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ" «4»، و نيز فرموده:" فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ بِأَيْدِي سَفَرَةٍ كِرامٍ بَرَرَةٍ" «5»، ولي خداي سبحان در باره جزئيات و چگونگي نزول انجيل و مشخصات آن چيزي در قرآن كريم نياورده، تنها در آيه قبلي نزول آن را بر عيسي در مقابل نزول تورات بر موسي (ع) و نزول قرآن بر محمد (ص) ذكر كرده، و اين خود دلالت دارد بر اينكه انجيل كتابي مستقل بوده در مقابل تورات و قرآن.
اين لازمه اول آيه مورد بحث بود، لازمه دومش اين است كه جمله:" فِيهِ هُديً وَ نُورٌ" كه در وصف انجيل است، در مقابل جمله:" إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُديً وَ نُورٌ" باشد كه در وصف تورات است، و معلوم است كه منظور از هر دو جمله اين است كه آن دو كتاب مشتمل بودند بر معارفي و احكامي، چيزي كه هست اينكه در آيه براي دومين بار فرموده:" وَ هُديً وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ" خود دليل است بر اينكه هدايتي كه در بار اول ذكر شد غير از هدايتي است كه در باره دوم ذكر كرده و كلمه موعظت آن را تفسير كرده، پس هدايت اول عبارت است از نوعي معارف كه مردم با آن معارف در باب اعتقادات هدايت مي‌شوند و اما هدايت دوم عبارت است از معارفي كه بشر به وسيله آن در مرحله عمل هدايت مي‌شود، پس تقواي ديني منظور از هدايت
__________________________________________________
(1)به موسي گفت من تو را از ميان مردم برگزيدم، و به رسالت‌هايم و كلامم اختصاصت دادم، پس آنچه بتو مي‌دهم بگير و از شكرگزاران باشد، و ما در آن لوح‌ها برايش از هر چيزي مقداري نوشتيم، و موعظت‌ها و جزئياتي از هر چيز ثبت كرديم." سوره اعراف، آيه 145".
(2)الواح را بگرفت در حالي كه در آن نسخه اصلي هدايت و رحمتي بود براي كساني كه از پروردگار خود پروا دارند." سوره اعراف، آيه 154".
(3)روح الامين آن قرآن را بر قلب تو نازل كرد تا تو از انبياي بيم‌رسان باشي، و اين قرآن به زبان عربي روشن است." سوره شعراء، آيه 195".
(4)محققا اين گفته فرستاده‌اي است بزرگوار، فرستاده‌اي كه نزد خداي صاحب عرش نيرومند و محترم و فرمانده است و در آنجا امين خداي تعالي است." سوره تكوير، آيه 21".
(5)در صحيفه‌هايي مكرم و بلند مرتبه و پاكيزه شده، و در دست سفيراني كريم و نيكوكار." سوره عبس، آيه 16".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 567
دوم است.
و بنا بر اين ديگر براي كلمه" و نور" مصداقي نمي‌ماند، مگر احكام و شرايع، و اي بسا تدبر در احكام نيز مساعد با اين نظريه باشد، براي اينكه احكام و شرايع اموري هستند كه انسان از آنها نور مي‌گيرد و در نور و تنور آن راه زندگي را مي‌سپرد، قرآن كريم نيز همين اثر را براي دين مبين اسلام و احكام و شرايعش قائل است و مي‌فرمايد:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ" «1».
از آنچه گذشت روشن گرديد كه مراد از كلمه" هدي" كه در توصيف تورات و هم در توصيف انجيل بار اول ذكر شده، نوع معارف اعتقاديه چون توحيد و معاد است، و مراد از نور در هر دو جا نوع شرايع و احكام است، و مراد از" هدي" در باره دوم كه تنها در وصف انجيل آمده نوع مواعظ و نصايح است، (و خدا داناتر است).
و نيز روشن گرديد كه چرا كلمه" هدي" در آيه شريفه تكرار شد، چون گفتيم كه هدايت دوم غير از هدايت اول است، و باز روشن شد كه كلمه" و موعظة" از قبيل عطف تفسير است و باز خدا بهتر مي‌داند.
و لازمه سومش اين است كه اينكه در وصف انجيل براي بار دوم فرمود:" وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ" از باب تكرار به منظور تاكيد و امثال آن نباشد، بلكه مراد از آن تبعيت انجيل براي شريعت تورات باشد، و اتفاقا همين طور هم بوده است، چون انجيل چيزي جز امضاء شريعت تورات و دعوت بشر به سوي تورات ندارد، الا پاره‌اي از احكام كه عيسي بن مريم بنا به حكايت قرآن كريم استثناء نموده (پاره‌اي حرام‌ها را كه در زمان موسي (ع) جنبه گوشمالي و مجازات داشته است)، قرآن كريم در اين باره از آن جناب حكايت كرده كه گفت:
" وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ" «2».
دليل بر اين معنا آيه شريفه زير است كه خداي تعالي در وصف قرآن كريم فرموده:" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ، مِنَ الْكِتابِ، وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ"، كه بيانش بعد از يك آيه از آيه مورد بحث مي‌آيد.

[مراد از" هدي" بودن تورات و انجيل اشتمال آنها بر معارف اعتقاديه است و مراد از نور بودنشان شرايع و احكام آنها است] ..... ص : 567

" وَ هُديً وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ" توضيح اين جمله در صفحه قبل گذشت، و از اين آيه شريفه استفاده مي‌شود كه انجيل
__________________________________________________
(1)آيا كسي كه مرده بود و ما او را زنده كرديم و برايش نوري قرار داديم تا با آن در بين مردم حركت و زندگي كند، مثل كسي است كه در ظلمت‌هاي متعدد قرار دارد؟." سوره انعام، آيه 122".
(2)تا برايتان حلال كنم پاره‌اي از امور كه بر شما حرام شده بود." سوره آل عمران، آيه 50".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 568
نازل بر عيسي (ع) علاوه بر آنچه كه از معارف اعتقادي تورات و احكام عملي داشته، عنايت خاصي هم بر تقواي در دين داشته است، و توراتي كه آن روز در بين يهود رائج بوده هر چند كه قرآن همه آن را به تمام معنا تصديق نكرده، و همچنين انجيل‌هاي چهارگانه‌اي كه به مرقس و متي و لوقا و يوحنا نسبت داده شده هر چند كه غير آن انجيل است كه قرآن آن را نازل بر خود مسيح مي‌داند، و ليكن با اين حال همين مقدار كه از انجيل و تورات اصلي باقيمانده اين معنا را تصديق دارد كه خداي تعالي عنايت خاصي به مساله تقواي ديني دارد و ان شاء اللَّه تعالي به زودي اشاره‌اي به اين معنا مي‌آيد.
" وَ لْيَحْكُمْ أَهْلُ الْإِنْجِيلِ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فِيهِ" مي‌فرمايد اهل انجيل بايد حكم كنند به آنچه كه خدا در انجيل نازل كرده و بايد دانست همانطور كه گفتيم خداي تعالي در انجيل تصديق تورات و شرايع آن را نازل كرده مگر بعضي از چيزهايي را كه چون نسخ شده انجيل نازل بر عيسي (ع) آنها را استثناء كرده، چون بعد از آنكه انجيل تورات را در شرايع و احكامش تصديق كرد و بعضي از چيزها كه در تورات حرام بود حلال كرد، قهرا عمل به ساير دستورات تورات يعني عمل به غير آنچه انجيل حلال كرده عمل به احكامي خواهد بود كه خدا در انجيل نازل كرده و اين خود روشن است و از همين جا استدلال بعضي از مفسرين به آيه مورد بحث بر اينكه" انجيل مشتمل بر احكامي مفصل است" روشن مي‌شود، همانطور كه تورات مشتمل بر احكامي ديگر است «1» سخن درستي نيست و وجه ضعف و نادرستي آن روشن است. و اما اينكه فرمود:
" وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ" اين جمله تشديد و تاكيد همان مطلبي است كه از جمله:" و ليحكم ..." استفاده مي‌شد، و اگر خداي تعالي كلمه" يحكم" را سه نوبت تكرار كرد دو بار در امر يهود و يك بار در امر نصارا، به منظور همان تشديد و تاكيد بود، چيزي كه هست در اين سه نوبت تكرار كردن، مختصر اختلافي هست، در باره كساني كه حكم نكنند به آنچه خدا نازل كرده يك بار تعبير كرد به اينكه كافرند،" وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ"، و يك بار تعبير كرد به اينكه ظالمند،" فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ" و بار سوم تعبير كرد به اينكه فاسقند،" فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ" در نتيجه هم كفر را عليه آنان تثبيت كرد و هم ظلم را و هم فسق را.
و شايد وجه اينكه فسق را در موقع تعرض حال نصارا و كفر و ظلم را در آنجا كه به يهود
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي ج 12 ص 9. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 569
مربوط مي‌شود ذكر كرده، اين بوده كه نصارا توحيد را مبدل به تثليث و سه خدايي كردند، و دين تورات را رها نموده بزرگ آنان بولس دين مسيح را ديني مستقل و جداي از دين موسي معرفي و قلمداد كرد، ديني كه هيچ حكمي ندارد، زيرا احكامش با فدا كردن مسيح خود را براي بشر بر داشته شد، و در نتيجه اين كجرويها و به صرف يك تاويل و توجيه كه بولس كرده بود نصارا از دين توحيد و شريعت آن خارج شد، پس از دين خدا و دين حق فاسق گشتند، چون فسق به معناي خارج شدن چيزي از جايگاه اصليش است، نظير خارج شدن مغز گردو از پوسته آن.
پس معلوم شد چرا كلمه فسق را در باره نصارا به كار برد؟ و اما اينكه چرا كفر و ظلم را در حق يهود به كار بست؟ چه بسا علتش اين باشد كه يهود نسبت به دين موسي هيچ شبهه‌اي نداشتند و اگر احكام و معارف تورات را رد كردند عالما و عامدا رد كردند، و اين خود كفر به آيات خدا و ظلم به آن است.
و اين آيات سه‌گانه كه در آخر يكي آمده:" وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ"، و ديگري آمده:" فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ"، و در سومي آمده:" فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ" آيات مطلقي است كه اختصاص به قوم يهود و نصارا ندارد، بلكه شامل همه كساني است كه چنين كنند، هر چند كه در مورد بحث منطبق با اهل كتاب مي‌شود.

[معناي كفر كسي كه بدانچه خدا نازل فرموده حكم نكند] ..... ص : 569

مفسرين در معناي كفر كسي كه بدانچه خدا نازل كرده حكم نكند اختلاف كرده، هر يك آن را بر مصداقي منطبق كرده‌اند، يكي گفته منظور آن قاضي‌اي است كه به غير ما انزل اللَّه حكم كند «1»، ديگري گفته آن حاكمي است كه در زمامداريش بر خلاف آنچه خدا نازل كرده رفتار نمايد «2»، سومي گفته آن اهل بدعتي است كه غير سنت اسلام را قرار داده و رواج دهد «3» و گو اينكه اين مساله‌اي است فقهي و اينجا جاي بحث در آن نيست و ليكن به طور اجمال مي‌گوئيم كه مخالفت حكم شرعي و يا هر امري كه در دين خدا ثابت شده باشد، در صورتي كه انسان علم به ثبوت آن دارد اگر آن را رد كند كافر مي‌شود، بله در صورتي كه علم به ثبوت آن دارد و آن را رد نمي‌كند بلكه تنها در عمل مخالفت مي‌كند كافر نمي‌شود بلكه تنها باعث فسق مي‌شود، براي اينكه در امر آن قصور كرده، و در صورتي كه علم به ثبوت آن ندارد نه رد آن باعث كفر و نه مخالفت عمل آن باعث فسق مي‌شود، چون در اين صورت در قصورش معذور است، مگر
__________________________________________________
(1)جواهر الكلام ج 40 ص 15.
(2 و 3)تفسير المنار ج 6 ص 399- 404.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 570
آنكه در پاره‌اي از مقدمات آن تقصير كرده باشد، مثلا با اينكه مي‌توانسته در پي تحصيل علم به وظائف ديني خود بر آيد بر نيامده باشد پس آيه شريفه شامل همه آن مواردي كه مفسرين ذكر كرده‌اند مي‌شود و اختصاص به يك مورد و دو مورد ندارد و اطلاعات بيش از اين را بايد در كتب فقه جستجو كرد.

[مراد از" مهيمن بودن" قرآن مجيد بر كتب آسماني] ..... ص : 570

" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ" كلمه" مهيمن" از ماده" هيمنه" گرفته شده و به طوري كه از موارد استعمال آن بر مي‌آيد معناي هيمنه چيزي بر چيز ديگر اين است كه آن شي‌ء مهيمن بر آن شي‌ء ديگر تسلط داشته باشد، البته هر تسلطي را هيمنه نمي‌گويند، بلكه هيمنه تسلط در حفظ و مراقبت آن شي‌ء و تسلط در انواع تصرف در آن است، و حال قرآن كه خداي تعالي در اين آيه در مقام توصيف آن است نسبت به ساير كتب آسماني همين حال است، چون خداي تعالي در جاي ديگر قرآن فرموده كه قرآن" تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ"- بيانگر هر چيزي مي‌باشد" است، آري قرآن از كتب آسماني آنچه كه جنبه زير بنا و ريشه دارد و قابل تغيير نيست گرفته و آنچه از فروع كه قابل نسخ بوده و مي‌بايد نسخ شود نسخ كرده، چون اگر نسخ نمي‌كرد آن احكام احكامي بود كه در مرور زمان دست تحول، خود به خود آن را از بين مي‌برد و به شكلي كه متناسب با حال بشر و كمك كار او در صراط ترقي و تكامل باشد در مي‌آورد، لذا مي‌بينيم كه خداي تعالي در وصف قرآن مي‌فرمايد:" إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ" «1»، و نيز فرموده:" ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها" «2»، و نيز فرموده:" الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ، يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ، وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ، وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الْأَغْلالَ الَّتِي كانَتْ عَلَيْهِمْ، فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَ عَزَّرُوهُ وَ نَصَرُوهُ وَ اتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ، أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ" «3».
__________________________________________________
(1)اين قرآن بشر را به راه و هدفي هدايت مي‌كند كه استوارترين راه و هدف است، و هيچيك از احكامش دستخوش فرسودگي و كهنه‌گي نمي‌شود." سوره اسراء، آيه 9".
(2)ما هيچ آيتي را نسخ نمي‌كنيم مگر آنكه مثل آن و يا بهتر از آن را مي‌آوريم." سوره بقره، آيه 106".
(3)كساني كه پيروي مي‌كنند آن پيامبر درس نخوانده‌اي را كه نامش را در كتب آسماني قبل يعني در تورات و انجيل ديده بودند و هم اكنون نيز مي‌بينند، پيامبري كه آنان را به هر كار نيك امر و از هر كار زشت نهي مي‌كند، هر پاكيزه‌اي را برايشان حلال و هر پليدي را بر آنان حرام مي‌كند و احكام دست و پا گيري كه بر دوششان سنگيني مي‌كرد لغو و بي اعتبار مي‌سازد، كساني كه به وي ايمان مي‌آورند و احترامش را دارند و ياريش مي‌كنند، و آن نوري كه با وي هست دنبال روي مي‌نمايند، اين چنين كسان آري تنها اين چنين كساني رستگارانند." سوره اعراف، آيه 157".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 571

[تصديق تورات و انجيل با اعتقاد به منسوخ گشتن و تكميل آنها با قرآن، منافات ندارد] ..... ص : 571

پس جمله مورد بحث كه مي‌فرمايد:" وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ" متمم جمله قبل است كه مي‌فرمايد:" مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ" متممي است كه آن را توضيح هم مي‌دهد، چون اگر اين جمله نبود ممكن بود كسي توهم كند كه لازمه تصديق تورات و انجيل اين است كه قرآن احكام و شرايع آن دو را نيز تصديق كرده باشد، به اين معنا كه حكم كرده باشد به اينكه شرايع تورات و انجيل هم اكنون نيز باقي است، و قرآن هيچ تغيير و تبديلي در آن نداده، و همين كه فرمود: قرآن در عين اينكه تورات و انجيل را تصديق دارد، مهيمن بر آن دو نيز هست، ديگر جاي اين توهم باقي نمي‌ماند، و مي‌فهماند كه تصديق قرآن به اين معنا است كه قرآن قبول دارد كه اين دو كتاب از ناحيه خدا نازل شده، و خداي تعالي مي‌تواند هر گونه تصرفي در آنها بنمايد، پاره‌اي احكام آن دو را نسخ، و پاره‌اي ديگر را تكميل كند، هم چنان كه جمله بعدي كه در ذيل آيه است به اين نكته اشاره نموده و مي‌فرمايد:" وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً، وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي ما آتاكُمْ".
بنا بر اين معناي جمله:" مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ" اين است كه قرآن قبول دارد كه تورات و انجيل و معارف و احكامش از ناحيه خدا نازل شده بود و مناسب با حال انسانهاي قبل از اين بود، پس منافات ندارد كه در عين اينكه از ناحيه خدا بوده امروز نسخ و تكميل شود، چيزي از آنها حذف و چيز ديگري اضافه شود، همانطور كه مسيح (ع) و يا انجيل مسيح (ع) مصدق تورات بود، و در عين حال بعضي از محرمات تورات را حذف نموده، آنها را حلال كرد و قرآن كريم اين معنا را از آن جناب حكايت نموده كه فرمود:" وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ" «1».
" فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ، وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ عَمَّا جاءَكَ مِنَ الْحَقِّ" يعني وقتي شريعت نازله به تو و شريعتي كه در گنجينه قرآن تو، به وديعه سپرده شده حق باشد، به اين معنا كه هم آن احكامش كه موافق با كتب آسماني قبل است حق باشد، و هم آنچه كه مخالف آنها است حق باشد، بدان جهت كه مهيمن بر آنها است، پس تو جز اين وظيفه
__________________________________________________
(1)من فرستاده به سوي بني اسرائيلم، در حالي كه تورات موجود را تصديق دارم، فرستاده شده‌ام تا براي شما حلال كنم بعضي از چيزهايي كه بر شما حرام بود." سوره آل عمران، آيه 50".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 572
نداري كه بدانچه خدا به خود تو نازل كرده در بين مردم حكم كني، و به خاطر به دست آوردن دل آنها از طريقه حقي كه به تو نازل شده عدول نكني و منظور از مردم يا خصوص اهل كتاب است، (هم چنان كه ظاهر آيات قبل آن را تاييد مي‌كند) و يا عموم مردم است (هم چنان كه آيات بعد آن را تاييد مي‌نمايد).
و از اينجا روشن مي‌شود كه احتمال اينكه منظور از جمله:" فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ" حكم در بين اهل كتاب و يا در بين مردم باشد، هر دو احتمالي است جائز، چيزي كه هست يك اشكال احتمال اول را بعيد مي‌سازد، و آن اين است كه بنا بر آن بايد چيزي در كلام در تقدير گرفت و مثلا گفت تقدير كلام" فاحكم بينهم ان حكمت" بوده، براي اينكه مي‌دانيم كه خداي تعالي بر رسول گرامي اسلام واجب نكرده بود كه حتما در اختلافات اهل كتاب مداخله نموده و حكم كند، علاوه بر اينكه اهل كتاب حكم آن حضرت را قبول نداشتند، پس تقدير كلام چنين است كه اگر اهل كتاب تو را حكم قرار دادند، در بين آنان حكم بكن، تازه در همين صورت نيز حكم كردن را واجب متعين نكرده بلكه آن جناب را مخير كرده بين حكم كردن و اعراض نمودن، و لذا فرموده:" فَإِنْ جاؤُكَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ ...".
علاوه بر اينكه اگر احتمال اول يعني حكم كردن در بين اهل كتاب به تنهايي منظور بود، ديگر نمي‌بايست منافقين را با يهود ذكر كند، و حال آنكه در اول آيات آنان را هم ذكر كرده، پس هيچ موجبي نيست كه ما به صرف اينكه قبلا ذكر يهود به ميان آمده ضمير" بينهم" را تنها به يهود بر گردانده و دستور را مختص در مورد آنان بدانيم، چون همانطور كه گفتيم ذكر غير يهود نيز به ميان آمده بود، پس مناسب‌تر آن است كه بگوئيم به دلالت مقام احتمال دوم منظور است، و ضمير" بينهم" به كلمه" ناس" بر مي‌گردد، و منظور از" ناس" كل بشر است.
و نيز روشن مي‌شود كه جمله" عَمَّا جاءَكَ" جار و مجروري است متعلق به جمله:
" وَ لا تَتَّبِعْ" و اگر بپرسي ماده تبعيت با حرف" عن" متعدي نمي‌شود، و اصلا احتياجي به آن نيست، و بر اين حساب احتياجي به آن جار و مجرور نبود، و در پاسخ مي‌گوئيم: بله، و ليكن جمله" وَ لا تَتَّبِعْ" در خصوص مورد بحث معنايي از اعراض يا عدول و يا چيزي از اين قبيل در آن اشراب شده، در حقيقت اين كلمه فقط در اين مورد چنين معنا مي‌دهد: (و با اعراض از آنچه به تو داده شده، هوا هوسهاي آنان را پيروي مكن).
" لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً" راغب در مفردات مي‌گويد كلمه" شرع" به معناي رفتن به راهي است كه واضح و ايمن از انحراف باشد، وقتي مي‌گويند:" شرعت له طريقا" معنايش اين است كه من خط
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 573
مشي و روشي روشن پيش پايش گذاشتم، و اين كلمه يعني كلمه" شرع" در اول مصدر بوده، و بعدا آن را نام براي همان طريقه و روش كردند، و در آخر بطور استعاره نام طريقت‌هاي الهيه نموده و گفتند: مسيحيت يك شرع (به كسر شين) و يا يك شرع (به فتحه شين) و يك شريعت است، و شرعه و منهاج به همين معنا است،- تا آنجا كه مي‌گويد- بعضي گفته‌اند: اگر شريعت را شريعت خوانده‌اند از اين باب بوده كه خواسته‌اند آن را به شريعه نهر (آن راهي كه افراد و حيوانات از آن راه به لب نهر مي‌روند) تشبيه كنند. «1»
و چه بسا كه مطلب عكس اين باشد، يعني اگر راه به لب نهر را شريعه گفته‌اند از شريعت به معناي طريقه گرفته باشند، به اين مناسبت كه چون راه به لب آب براي اهل هر محلي روشن و واضح بوده، خواسته‌اند با اين نامگذاري از روشني آن خبر دهند، و اما كلمه" نهج" به فتح نون و سكون‌ها، به معناي طريق واضح است، وقتي مي‌گويند:" نهج الامر و انهج" معنايش اين است كه فلاني فلان امر را روشن و واضح كرد، و مصدر ميمي آن يعني" منهج" و" منهاج" نيز به همان معنا است. «2»

گفتاري پيرامون معناي شريعت فرق بين شريعت و دين و ملت در اصطلاح قرآن ..... ص : 573

اشاره

همانطور كه قبلا خاطرنشان كرديم كلمه شريعت به معناي طريق است، و اما كلمه" دين" و كلمه" ملت" معناي طريقه خاصي است، يعني طريقه‌اي كه انتخاب و اتخاذ شده باشد، ليكن ظاهرا در عرف و اصطلاح قرآن كريم كلمه شريعت در معنايي استعمال مي‌شود كه خصوصي‌تر از معناي دين است، هم چنان كه آيات زير بر آن دلالت دارد، توجه بفرمائيد:" إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ" «3»،" وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ، وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِينَ" «4» كه از اين دو آيه به خوبي بر مي‌آيد هر طريقه و مسلكي در پرستش خداي تعالي دين هست ولي دين مقبول درگاه خدا تنها اسلام است، پس دين از نظر قرآن معنايي عمومي و
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 258.
(2)مفردات راغب ص 506.
(3)دين نزد خدا و مقبول درگاه او تنها اسلام است." سوره آل عمران، آيه 19".
(4)و كسي كه غير از اسلام ديني ديگر بپذيرد از او قبول نمي‌شود، و او در آخرت از زيانكاران است.
" سوره آل عمران، آيه 85".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 574
وسيع دارد، حال اگر آن دو آيه را ضميمه كنيم به آيه زير كه مي‌فرمايد:" لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً"- براي هر يك از شما پيامبران شرعه و منهاجي قرار داديم"، و به آيه" ثُمَّ جَعَلْناكَ عَلي شَرِيعَةٍ مِنَ الْأَمْرِ فَاتَّبِعْها" «1»، اين معنا بدست مي‌آيد كه شريعت عبارت است از طريقه‌اي خاص، يعني طريقه‌اي كه براي امتي از امت‌ها و يا پيامبري از پيامبران مبعوث به شريعت تعيين و آماده شده باشد، مانند شريعت نوح، و شريعت ابراهيم، و شريعت موسي، و شريعت عيسي، و شريعت محمد (ص)، و اما دين عبارت است از سنت و طريقه الهيه حال خاص به هر پيامبري و يا هر قومي كه مي‌خواهد باشد، پس كلمه دين معنايي عمومي‌تر از كلمه شريعت دارد، و به همين جهت است كه شريعت نسخ مي‌پذيرد، ولي دين به معناي عمومي‌اش قابل نسخ نيست.

[" دين" معنايي عمومي تر از" شريعت" دارد، شريعت نسخ مي‌شود ولي دين قابل نسخ نيست] ..... ص : 574

البته در اين ميان فرق ديگري نيز بين شريعت و دين هست و آن اين است كه كلمه دين را مي‌توان هم به يك نفر نسبت داد و هم به جماعت، حال هر فردي و هر جماعتي كه مي‌خواهد باشد ولي كلمه" شريعت" را نمي‌شود به يك نفر نسبت داد، و مثلا گفت فلاني فلان شريعت را دارد، مگر آنكه يك نفر آورنده آن شريعت و يا قائم به امر آن باشد، پس مي‌شود گفت دين مسلمانان و دين يهوديان و دين عيسويان و نيز مي‌شود گفت شريعت مسلمانان و يهوديان هم چنان كه مي‌توان گفت دين و شريعت خدا و دين و شريعت محمد و دين زيد و عمرو و ... ولي نمي‌توان گفت شريعت زيد و عمرو، و شايد علت آن اين باشد كه در معناي كلمه" شريعت" بويي از يك معناي حدثي هست و آن عبارت است از تمهيد طريق و نصب آن، پس مي‌توان گفت شريعت عبارت است از طريقه‌اي كه خدا مهيا و آماده كرده و يا طريقه‌اي كه براي فلان پيغمبر و يا فلان امت معين شده، ولي نمي‌توان گفت طريقه‌اي كه براي سابق هست، به اضافه چيزهايي كه در آن شرايع نبوده و يا كنايه است از اينكه تمامي شرايع قبل از اسلام و شريعت اسلام حسب لب و واقع داراي حقيقتي واحده‌اند، هر چند كه در امت‌هاي مختلف به خاطر استعدادهاي مختلف آنان اشكال و دستورات مختلفي دارند، هم چنان كه آيه شريفه:" أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ" «2» نيز بر اين معنا اشعار و بلكه دلالت دارد.
بنا بر اين اگر شريعت‌هاي خاصه را به دين نسبت مي‌دهيم و مي‌گوئيم همه اين
__________________________________________________
(1)و سپس تو را بر شريعتي از امر دين قرار داديم، پس همان شريعت را پيروي كن." سوره جاثيه، آيه 18".
(2)دين را بپا داريد، و در آن متفرق مشويد." سوره شوري، آيه 13".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 575
شريعت‌ها دين خدا است، با اينكه دين يكي است ولي شريعت‌ها يكديگر را نسخ مي‌كنند، نظير نسبت دادن احكام جزئي در اسلام، به اصل دين است، با اينكه اين احكام بعضي ناسخ و بعضي منسوخند با اين حال مي‌گوئيم فلان حكم از احكام دين اسلام بوده و نسخ شده و يا فلان حكم از احكام دين اسلام است، بنا بر اين بايد گفت: خداي سبحان بندگان خود را جز به يك دين متعبد نكرده، و آن يك دين عبارت است از تسليم او شدن چيزي كه هست براي رسيدن بندگان به اين هدف راههاي مختلفي قرار داده، و سنت‌هاي متنوعي باب كرده، چون هر امتي مقدار معيني استعداد داشته و آن سنت‌ها و شريعت‌ها عبارت است از شريعت نوح، ابراهيم، موسي، عيسي و محمد (ص)، هم چنان كه مي‌بينيم چه بسا شده كه در شريعت واحده‌اي بعضي از احكام به وسيله بعضي ديگر نسخ شده، براي اينكه مصلحت حكم منسوخ مدتش سر آمده، و زمان براي مصلحت حكم ناسخ فرا رسيده، مانند نسخ شدن حكم حبس ابد در زناي زنان كه نسخ شد، و حكم تازيانه و سنگسار به جاي آن آمد، و مانند مثالهايي ديگر، دليل بر اين معنا آيه شريفه:" وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي ما آتاكُمْ ..." است كه به زودي تفسيرش مي‌آيد.

[معناي كلمه" ملت" و نسبت آن با" شريعت" و" دين"] ..... ص : 575

تا اينجا معناي شريعت و دين و فرق بين آن دو روشن شد، حال ببينيم كلمه" ملت" به چه معنا است؟ و معناي آن چه نسبتي با شريعت و دين دارد؟ ملت عبارت است از" سنت زندگي يك قوم"، و گويا در اين ماده بويي از معناي مهلت دادن وجود دارد، در اين صورت ملت عبارت مي‌شود از" طريقه‌اي كه از غير گرفته شده" باشد، البته اصل در معناي اين كلمه آن طور كه بايد روشن نيست، آنچه به ذهن نزديك‌تر است اين است كه ممكن است مرادف با كلمه شريعت باشد، به اين معنا كه ملت هم مثل شريعت عبارت است از طريقه‌اي خاص، به خلاف كلمه" دين"، بله اين فرق بين دو كلمه" ملت" و" شريعت" هست، كه شريعت از اين جهت در آن طريقه خاص استعمال مي‌شود، و به اين عنايت آن طريقه را شريعت مي‌گويند كه:" طريقه‌اي است كه از ناحيه خداي تعالي و به منظور سلوك مردم به سوي او تهيه و تنظيم شده"، و كلمه" ملت" به اين عنايت در آن طريقه استعمال مي‌شود كه مردمي آن طريقه را از غير گرفته‌اند و خود را ملزم مي‌دانند كه عملا از آن پيروي كنند، و چه بسا همين فرق باعث شده كه كلمه ملت را به خداي تعالي نسبت نمي‌دهند و نمي‌گويند ملت خدا، ولي" دين خدا" و" شريعت خدا" مي‌گويند، و ملت را تنها به پيغمبران نسبت مي‌دهند و مي‌گويند: ملت ابراهيم، چون اين ملت بيانگر سيره و سنت ابراهيم (ع) است و همچنين به مردم و امت‌ها نسبت مي‌دهند و مي‌گويند ملت مردمي با ايمان و يا ملت مردمي بي‌ايمان، چون
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 576
ملت از سيره و سنت عملي آن مردم خبر مي‌دهد، در قرآن كريم آمده:" مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ" «1»، و نيز از يوسف (ع) حكايت كرده كه گفت:" إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ، وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ، وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِي إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ" «2»، كه در آيه اول كلمه ملت در مورد فرد، و در آيه دوم هم در مورد فرد و هم در مورد قوم استعمال شده، و در آيه بعدي كه حكايت كلام كفار به پيغمبران خويش است تنها در مورد قوم به كار رفته (توجه فرمائيد)" لَنُخْرِجَنَّكُمْ مِنْ أَرْضِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنا" «3».
پس خلاصه آنچه گفتيم اين شد كه دين در اصطلاح قرآن اعم از شريعت و ملت است و شريعت و ملت دو كلمه تقريبا مترادفند با مختصر فرقي كه از حيث عنايت لفظ در آن دو هست.

[بيان آيات] ..... ص : 576

اشاره

" وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي ما آتاكُمْ" اين جمله بيانگر علت اختلاف شريعت‌هاي مختلف است و منظور از امت واحده كردن همه انسانها اين نيست كه تكوينا آنها را يك امت قرار دهد، و همه انسانها يك نوع باشند، چون همه انسانها يك نوع هستند، و يك جور زندگي مي‌كنند، هم چنان كه در آيه زير انسانها را يك امت و يك نوع دانسته، مي‌فرمايد:" وَ لَوْ لا أَنْ يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً لَجَعَلْنا لِمَنْ يَكْفُرُ بِالرَّحْمنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفاً مِنْ فِضَّةٍ وَ مَعارِجَ عَلَيْها يَظْهَرُونَ" «4».

[علت اختلاف شرايع اين است كه غرض اصلي از شرايع، امتحان امتهاي مختلف الاستعداد در ادوار مختلف است] ..... ص : 576

بلكه مراد اين است كه از نظر اعتبار آنها را امتي واحده كند، به طوري كه استعداد همه آنها برابر باشد و در نتيجه نزديك به هم بودن درجاتشان همه بتوانند يك شريعت را قبول كنند، پس جمله:" وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً" از قبيل به كار بردن علت شرط است در جاي خود شرط تا معنا و مطلب بهتر در ذهن شنونده جاي گيرد، و بهتر بتواند جزاي شرط را كه همان جمله" وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي ما آتاكُمْ" است بهتر بفهمد و حاصل معنا اين است كه اگر ما
__________________________________________________
(1)كيش ابراهيم معتدل بود و او از مشركين نبود." سوره بقره، آيه 135".
(2)من كيش مردمي را كه به خدا ايمان ندارند و به روز جزا كفر مي‌ورزند ترك گفته پيروي كيش پدرانم را كردم يعني ابراهيم و اسحاق و يعقوب." سوره يوسف، آيه 38". [.....]
(3)شما را از سرزمين خود بيرون مي‌كنيم مگر آنكه به كيش، ما برگرديد." سوره ابراهيم، آيه 13".
(4)اگر نبود كه انسانها نوع واحدي بودند و حكمت ما اقتضا مي‌كرد كه همه انسانها را يك جور خلق كنيم، هر آينه براي كساني كه به رحمان كفر مي‌ورزند خانه‌هايي قرار مي‌داديم كه سقف آن از نقره باشد و نردبانهايي كه از آن بالا روند." سوره زخرف، آيه 33".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 577
به علت اختلاف امتها شرايع مختلفي تشريع كرديم براي اين بود كه شما را در شريعتي كه داديم بيازمائيم، و ناگزير اين عطاهايي كه جمله" آتيكم" به آن اشاره دارد، با يكديگر و در امتهاي مختلف خواهد بود، و قطعا منظور از اين عطا يا مسكن و زبان و رنگهاي پوست بدن امتها نيست براي اينكه اگر چنين چيزي منظور بود بايد در يك زمان براي چند قوم كه چند رنگ پوست داشتند چند شريعت تشريع كرده باشد، در حالي كه سابقه ندارد كه خداي عز و جل در يك زمان دو و يا چند شريعت تشريع كرده باشد، پس معلوم مي‌شود منظور اختلاف استعدادها به حسب مرور زمان و ارتقاء انسان‌ها در مدارج استعداد و آمادگي است و تكاليف الهي و احكامي كه او تشريع كرده، چيزي جز امتحان الهي انسان‌ها در مواقف مختلف حيات نيست و يا به تعبير ديگر تكاليف الهي وسيله‌هايي است براي به فعليت در آوردن استعداد انسان‌ها در دو طرف سعادت و شقاوت، باز به تعبير ديگر وسيله مشخص كردن حزب رحمان و بندگان او از حزب شيطان است، هم چنان كه در كتاب عزيز خدا نيز تعبيرهاي مختلف آمده و برگشت همه به يك معنا است، خداي تعالي در تعبير اول و اينكه سنت امتحان را در بين انسان‌ها به جريان انداخته، فرموده است:" وَ تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ يَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَداءَ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ وَ لِيُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ يَمْحَقَ الْكافِرِينَ، أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِينَ جاهَدُوا مِنْكُمْ وَ يَعْلَمَ الصَّابِرِينَ" «1» و آيات ديگري كه در اين باب هست.
و در تعبير دوم مي‌خوانيم: كه هنگام فرو فرستادن آدم به زمين فرموده:" فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقي وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمي" «2».
و در تعبير سوم مي‌خوانيم كه در گفتگويش با ابليس فرموده:
__________________________________________________
(1)ما اين ايام راي در بين مردم دست به دست مي‌گردانيم، خداي تعالي اين كار راي به منظورهايي ناگفتني و به اين منظور مي‌كند تا مؤمنين راي مشخص نموده، از شما گواهاني بگيرد و خدا ستمگران راي دوست نمي‌دارد و نيز به اين منظور مي‌كند كه آنهايي راي كه دعوي ايمان مي‌كنند خالص نموده، كافران راي از بين ببرد، شما خيال كرده‌ايد كه بدون اينكه خدا مجاهدينتان راي مشخص و صابران راي از ديگران متمايز سازد داخل بهشت مي‌شويد؟." سوره آل عمران، آيه 142"
(2)پس اگر از ناحيه من به سوي شما و براي هدايتتان ديني آمد كه البته خواهد آمد بدانيد كه هر كس هدايت مرا پيروي كند نه گمراه مي‌شود و نه گرفتار مي‌گردد و هر كس از ياد من روي بگرداند معيشتي تنگ و نكبت بار خواهد داشت و ما او راي در روز قيامت كور محشور مي‌كنيم." سوره طه، آيه 124".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 578
" وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً ... قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ، قالَ هذا صِراطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ، إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ" «1»، در اين باب آيات ديگري نيز هست.
و سخن كوتاه اينكه اين عطايا و بخششهاي الهي كه به نوع انسانها و بر حسب اختلاف استعداد آنها شده، از آنجا كه در زمان‌هاي مختلف اختلاف داشته و نيز از آنجا كه شريعت و سنت الهي كه براي تكميل و تتميم سعادت انسان‌ها در زندگي واجب الاجراء شده و نيز از آنجا كه همه اين شريعت‌ها امتحان‌هايي است الهي كه در اثر اختلاف استعدادهاي بشر و تنوع آن مختلف مي‌شود، لا جرم اين نتيجه به دست مي‌آيد كه شريعتها نيز بايد مختلف باشند و بدين جهت است كه خداي تعالي اختلاف" شرعه" و" منهاج" را اينطور تعليل فرموده: كه چون اراده من تعلق گرفته به امتحان شما و ريز و درشت كردن شما و اين امتحان را در نعمت‌هايي كه به شما انعام كرده‌ام انجام مي‌دهم، توجه فرمائيد:" لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي ما آتاكُمْ".
بنا بر اين معناي آيه- و خدا داناتر است- اينطور مي‌شود كه:" لكل امة جعلنا منكم، براي هر امتي از شما انسان‌ها قرار داديم"، به جعل تشريعي نه تكويني به عبارت ساده‌تر: براي هر امتي از شما شرعه و منهاج و يا به عبارتي سنت و روش زندگي معين كرديم:" و لو شاء اللَّه لاخذكم امة واحدة و شرع لكم شريعة واحدة".
و اگر مي‌خواست همه شما را يك امت به حساب مي‌آورد و يك شريعت براي اولين و آخرين شما تشريع مي‌كرد و ليكن چنين نكرد بلكه براي هر امتي از شما شريعتي تشريع كرد تا شما را در آنچه از اين نعمت‌هاي مختلف ارزاني داشته بيازمايد.
آري اختلاف نعمت اختلاف امتحان را مي‌طلبد (هم چنان كه اختلاف پايه معلومات شاگردان كلاسهاي مدرسه، اختلاف امتحان را مي‌طلبد)، و چون غرض اصلي از شرايع،
__________________________________________________
(1)به ياد آر آن زمان را كه پروردگارت به فرشتگان گفت من بشري خلق خواهم كرد كه ... ابليس گفت پروردگارا به خاطر اينكه مرا اغواء كردي و گمراهي را سر نوشت من ساختي من در زمين زندگي زميني را براي بشر فريبنده نموده و همگي آنان را اغواء خواهم كرد، الا آن بندگانت را كه در بندگي خالص باشند، خداي تعالي فرمود: صراط مستقيمي هم كه من بر خود حتم كردم همين است كه تو بر بندگان من دست نيابي مگر آنهايي كه خودشان غوايت و گمراهي را مي‌خواهند و از تو پيروي مي‌كنند و محققا جهنم ميعادگاه همه آنان است." سوره حجر، آيه 43".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 579
امتحان است، پس ناگزير بايد شرايع نيز مختلف باشد.
و اين امت‌هاي مختلف عبارتند از: امت نوح، امت ابراهيم، امت موسي و امت عيسي و امت محمد (ص)، هم چنان كه آيه زير كه در مقام منت‌گذاري بر اين امت است بر اين معنا دلالت دارد، توجه فرمائيد:" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي" «1» كه ترجمه‌اش در اين نزديكي‌ها گذشت.
" فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ إِلَي اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً ..."
مصدر" استباق" كه جمله:" فاستبقوا" امر از آن است به معناي شروع به سبقت گرفتن است و كلمه:" مرجع" مانند كلمه" رجوع" مصدر است، چيزي كه هست مصدر ميمي رجوع است و اين جمله به دلالت اينكه حرف" فاء" در اولش آمده، فرع و نتيجه‌اي است كه بر لازمه معناي جمله:" لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً" متفرع شده و چنين معنا مي‌دهد: ما اين شريعت حقه را كه مهيمن بر ساير شرايع است، شريعت شما قرار داديم و قهرا خير و صلاح شما در آن است، پس سبقت در خيرات كنيد، خيراتي كه عبارت است از همان احكام و تكاليف شريعت و به جاي سبقت گرفتن در عمل به اين احكام خود را مشغول به اختلافاتي كه بين شما و ديگران هست نكنيد كه مرجع و برگشت همه شما و آنان به سوي پروردگارتان است و پروردگارتان شما را به آنچه كه در باره‌اش اختلاف مي‌كرديد خبر مي‌دهد و بين شما و آنان حكمي قاطع و قضاوتي عادلانه خواهد كرد.
" وَ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ ..."
اين جمله كه در اول آيه قرار دارد از نظر مضمون متصل و متحد با آيه قبلي است كه مي‌فرمود:" فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ"، چيزي كه هست اينكه نتيجه‌اي كه بر جمله مورد بحث مترتب و يا به عبارت ديگر فرعي كه بر آن متفرع شده، غير از آن فرعي است كه به اين جمله متفرع شده است و از همين تفاوت فرع، علت اينكه چرا عين آن عبارت دو بار تكرار شده است به دست مي‌آيد.
آري آيه اولي دستور مي‌داد به اينكه رسول خدا (ص) بر طبق ما انزل اللَّه حكم كند و از پيروي هوا و هوس‌هاي مردم بر حذر باشد براي اينكه ما انزل اللَّه شريعتي است كه براي پيامبر اسلام و امتش تشريع شده و بر آنان واجب است كه در اين خيرات سبقت گرفته و
__________________________________________________
(1)سوره شوري، آيه 13".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 580
شتاب كنند، ولي آيه دوم دستور مي‌دهد كه بر طبق ما انزل اللَّه حكم كند و از پيروي هوا و هوس‌هاي مردم بر حذر باشد و براي مردم بيان كند كه اگر از اين دستور سرپيچي كنند اين اعراض و سر پيچي، خود ناشي از فسق آنان و كاشف از اضلال الهي است، چون خداي تعالي به غير از فاسقان كسي را اضلال نمي‌كند و خودش فرموده:" يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «1».
پس حاصل آنچه تا اينجا گفتيم اين شد كه آيه مورد بحث به منزله بياني است براي بعضي از قسمت‌هاي آيه قبل، آن قسمت‌هايي كه احتياج به بيان داشته و آن اين است كه چرا هواپرستان از پيروي آنچه خداي تعالي نازل كرده و به حق هم نازل كرده (و هيچ نقطه ضعف و باطلي در آن نيست) روي گردانند؟ در اين آيه مي‌فرمايد: علتش اين است كه اينگونه افراد اكثرا فاسق هستند- و خداي تعالي خواسته است به خاطر بعضي از گناهان كه موجب فسق ايشان شده، ايشان را بگيرد، و گرفتن خدا همان اضلال ظاهري است، پس اينكه فرموده:" وَ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ" بطوري كه گفته‌اند، عطف است بر كلمه" كتاب" در جمله:" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ"، و بنا بر اين مناسب‌تر آن است كه" الف" و" لام" در" الكتاب" اشعاري اشاره‌وار، به معناي حدثي داشته باشد كه در اين صورت معناي جمله چنين مي‌شود:" ما به سوي تو احكامي را نازل كرديم كه بر آنان نوشته بوديم و نيز اين را نازل كرديم كه بين آنان بدانچه خدا نازل كرده حكم كن ...".

[عصمت پيامبر (ص) به معناي مختار نبودن او در اعمال نيست] ..... ص : 580

" وَ احْذَرْهُمْ أَنْ يَفْتِنُوكَ عَنْ بَعْضِ ما أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكَ" در اين جمله خداي تعالي پيامبرش را مامور كرده به اينكه از فتنه آنان بر حذر باشد و اگر چنين دستوري داده- با اينكه پيامبرش به عصمت خدايي معصوم است- براي اين بوده كه عصمت، اختيار را از معصوم سلب نمي‌كند به طوري كه ديگر نتواند راه خطا برود و در نتيجه نشود به او تكليف كرد، نه، عصمت چنين اثري ندارد، براي اينكه عصمت چيزي از سنخ ملكات علمي است و معلوم است كه علوم و ادراكات هرگز قواي عامله را كه اعضا را به حركت در مي‌آورد و همچنين اعضايي كه حامل آن ادراكات است را از قدرت يكسان به فعل و ترك در نمي‌آورد و چنين اثري ندارد كه قدرت آنها را از فعل يا از ترك سلب كند بلكه صاحب اين ادراكات و اين قوا و اين اعضا هم چنان مختار است و بطور يكسان هم قادر بر فعل است و هم قادر
__________________________________________________
(1)خداي تعالي با همين مثل بسياري را گمراه و بسياري را هدايت مي‌كند و با اين مثل گمراه نمي‌كند مگر فاسقان را." سوره بقره، آيه 26".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 581
بر ترك.
هم چنان كه علم قطعي ما افراد معمولي و غير معصوم به اينكه" فلان غذا مسموم است"، ما را از خوردن آن عصمت مي‌دهد و هرگز چنين غذايي را نمي‌خوريم و ليكن در عين حال اعضاي بدن ما كه در عمل غذا خوردن به حركت در مي‌آيد يعني دست ما، دهان ما، زبان ما و دندانهاي ما ناتوان از خوردن آن غذا نمي‌شوند، اين اعضا همانطور كه ممكن است بي‌حركت بمانند و آن غذا را در جوف ما فرو نكنند، همچنين ممكن است به كار بيفتند و غذاي كذايي را در جوف ما بكنند (هم چنان كه مي‌بينيم افرادي كه انتحار مي‌كنند با خوردن چيزي مثل اينگونه غذاها به اين عمل دست مي‌زنند و دست و دهان و دندان و حلقشان در فرو بردن آن سم به كار مي‌افتد) پس با وجود عصمت باز فعل براي معصوم اختياري است، هر چند تا زماني كه علم مورد بحث وجود داشته باشد محال است كه آن عمل از آدمي سر بزند، (و اگر در حال انتحار سر مي‌زند اندوه فراوان و يا خشم بيرون از حد آن علم را از ياد مي‌برد).
و ما در تفسير آيه شريفه:" وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْ‌ءٍ وَ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَ كانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً"
«1»، بحثي در اين باره نموديم.

[روي گرداندن مردم از رسول اللَّه (ص) و دعوت او، نبايد موجب غصه خوردن پيامبر (ص) گردد] ..... ص : 581

" فَإِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمْ أَنَّما يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُصِيبَهُمْ بِبَعْضِ ذُنُوبِهِمْ" اين جمله مساله اضلال و گمراهي ايشان به دنبال فسقشان را بيان مي‌كند كه تفصيلش گذشت، در اين جمله به اول گفتار در آيات مورد بحث برگشت شده، آنجا كه مي‌فرمود:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ لا يَحْزُنْكَ الَّذِينَ يُسارِعُونَ فِي الْكُفْرِ ..." و بنا بر اين آيه مورد بحث نيز مثل همان آيه، موجب تسليت در آرامش رسول خدا (ص) است و مي‌خواهد آن جناب را دلخوش سازد و به او چيزي تعليم دهد كه با فرا گرفتن آن، ديگر غم و اندوه به دلش راه نيابد و خداي عز و جل در تمام موارد آن حضرت را از اندوه نهي كرده و از اينكه مردم از پذيرفتن دعوت حقه آن جناب اعراض مي‌كردند و از قبول چيزي كه مايه رشدشان بود و به سوي سبيل رشاد و رستگاري رهنمونشان مي‌كرد استنكاف مي‌نمودند دلگير مي‌شد، دلداريش داده و آن نكته را تعليمش مي‌داد كه:" مردم نمي‌توانند خداي تعالي را در ملكش به ستوه آورده و عاجز سازند، بلكه خدا بر كار خود مسلط و غالب است و همو است آن كسي كه اين اعراض كنندگان از پذيرفتن حق را به جرم فسقشان گمراه كرده و اگر دلهايشان از راه مستقيم متمايل به بيراهه
__________________________________________________
(1)"سوره نساء، آيه 113".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 582
است او چنين كرده (زيرا زمام دلها به دست او است) و با سلب توفيق و استدراج رجس و پليدي را هوا و هدف آنان قرار داده و در باره همين‌ها است كه فرموده:" وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَبَقُوا إِنَّهُمْ لا يُعْجِزُونَ" «1» و وقتي زمام امر همه به دست خداي سبحان است و او هر پليدي و رجسي را از ساحت دين مقدسش دور مي‌سازد و هرگز چيزي از خواسته‌هايش فوت نمي‌شود ديگر هيچ وجهي براي غم و غصه پيامبرش باقي نمي‌ماند.
و چه بسا كه جمله:" فَإِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمْ أَنَّما يُرِيدُ اللَّهُ ..." بخواهد به همين معنا اشاره كند يعني با آوردن كلمه" فاعلم- پس بدان اي پيامبر" بخواهد آن جناب را همانطور كه گفتيم تعليم دهد و گرنه مي‌فرمود:" فان تولوا فانما يريد اللَّه ..." و يا عبارت ديگري كه اين معنا را برساند مي‌آورد پس برگشت معناي آيه به تعليم اين معنا است كه اعراض كفار خود كيفري است از ناحيه خداي تعالي و دست خدا در آن دخالت دارد، ديگر جا ندارد كه رسول گراميش غصه بخورد كه چرا مردم از پذيرفتن دعوت به حق او روي گردانند؟ او يك فرستاده‌اي است كه وظيفه‌اش تنها ابلاغ پيام‌هاي خداي تعالي به بندگان و دعوت آنان به راه خدا است، بله اگر فرضا چيزي او را اندوهگين كند، حتما بايد چيزي باشد كه بر اراده خداي تعالي در امر دعوت ديني (العياذ باللَّه) غلبه كند و خدا را در اراده‌اش شكست دهد و چون هيچ چيزي نيست كه خدا را شكست دهد و بلكه او است كه همه خلايق را به اين سو و آن سو به راه و بيراهه سوق مي‌دهد، يكي را با تسخير الهيش سلب توفيق مي‌كند و آن ديگري را توفيق مي‌دهد پس هيچ مجوز و موجبي براي غصه خوردن آن جناب نيست.
خداي تعالي در جاي ديگر اين حقيقت را به بياني ديگر متعرض شده و فرموده:
" فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلي آثارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِيثِ أَسَفاً إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَي الْأَرْضِ زِينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا وَ إِنَّا لَجاعِلُونَ ما عَلَيْها صَعِيداً جُرُزاً" «2» كه بيان مي‌كند اگر رسولاني را به منظور انذار و تبشير ديني گسيل داشته، براي اين نبوده كه تمامي مردم ايمان بياورند آن چنان كه همگي از امور مادي بهره‌مند مي‌شوند بلكه همه اينها
__________________________________________________
(1)و كساني كه كفر ورزيدند، نپندارند كه از خدا پيشي گرفته و از چنگ او گريختند و او را شكست دادند نه، آنها نمي‌توانند خدا را به تنگ بياورند." سوره انفال، آيه 59".
(2)و شايد تو بعد از اعراض آنان و به خاطر اينكه به اين قرآن ايمان نياوردند خود را از شدت اندوه هلاك كني و نبايد چنين كني و بايد بداني كه غرض از تشريع شريعت تو آزمايش آنان است هم چنان كه مي‌بيني، آنچه در روي زمين است فريبنده كرديم تا آنان را بيازمائيم كه كدامشان عمل بهتري دارند و همين ما آن فريبنده‌ها را به صورت خاكي خشك در مي‌آوريم." سوره كهف، آيه 8".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 583
امتحان و آزمايشي است كه خداي تعالي به وسيله آن، مردم را مي‌آزمايد تا مشخص كند كه بهترين آنان از حيث عمل كيست؟ و اگر جز اين بود نه پيغمبراني گسيل مي‌داشت و نه دنيا را اينقدر فريبنده مي‌كرد، دنيايي كه خودش و آنچه در آن است به زودي باطل و فاني خواهد شد و جز خاك خالي يعني خاكي كه تهي از افراد كفر پيشه و از دين حق برگشته و خالي از هر فريبنده‌اي كه دل آن افراد را فريفته باقي نخواهد ماند پس جا ندارد كه تو از كفر و اعراض آنان تاسف بخوري و خود را هلاك گرداني، براي اينكه كفر و اعراض آنان باعث بطلان و بي‌نتيجه شدن كار ما و كند شدن قدرت و اراده ما نمي‌شود.
" وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ لَفاسِقُونَ" اين جمله در جاي تعليل براي جمله:" أَنَّما يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُصِيبَهُمْ ..." قرار گرفته كه بيانش گذشت.
" أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ؟ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ" اين جمله به دليل اينكه حرف" فاء" بر سر آن آمده تفريع و نتيجه‌گيري از مضمون آيه قبلي است كه سخن از اعراض كفار داشت، تفريعي است سؤال گونه كه مي‌پرسد: با اينكه آن ديني كه از قبولش اعراض مي‌كنند ديني است كه از ناحيه خدا نازل شده و دين حقي است كه خود آنان نيز مي‌دانند حق است، پس چرا به خاطر رسوم و عادت جاهليت از آن دين اعراض مي‌كنند؟ ممكن هم هست آيه مورد بحث در مقام نتيجه‌گيري و بيان لوازمي باشد كه همه آيات قبلي، آن لوازم را در بر دارد.
و معناي آيه اين است كه وقتي اين احكام و شرايع حق، از ناحيه خدا نازل شده باشد و غير از اين احكام، ديگر هيچ حكم حقي وجود نداشته باشد و هر حكمي كه باشد حكم جاهليت و ناشي از هوا و هوسهاي جاهلان باشد پس اين كساني كه از حكم حق اعراض مي‌كنند چه مي‌خواهند؟ و به دنبال چه حكمي مي‌گردند؟ با اينكه غير از اين احكام ديگر هيچ حكمي نيست مگر آنكه از احكام جاهليت است، و نيز با اينكه براي اين مردمي كه ادعاي ايمان دارند هيچ حكمي بهتر از حكم خدا نيست باز هم حكم جاهليت را مي‌طلبند؟.
بنا بر اين جمله:" أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ" استفهامي است توبيخي و جمله:" وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً" استفهامي است انكاري و معنايش اين است كه:" هيچ احدي نيست كه حكمش بهتر از حكم خدا باشد" و معلوم است كه هر حكمي به خاطر خوبيش پيروي مي‌شود (و گرنه هيچ عاقلي حاضر نيست خود را محكوم به حكم غير خود كند) و جمله:" لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ" كه در آن وصف يقين اعتبار شده، در حقيقت گوشه و كنايه‌اي است به همان افرادي
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 584
كه حكم خدا را نمي‌پذيرند، به اين بيان كه اگر اينها در ادعايشان (ايمان به خدا) صادق باشند بايد به آيات خدا يقين داشته باشند و كساني كه به آيات خدا يقين دارند قطعا منكر اين هستند كه حكم كسي بهتر از حكم خداي سبحان باشد.
اين را هم بايد دانست كه در اين آيات كه تفسير شد، چند التفات به كار رفته، التفاتي از تكلم وحده" من" و يا تكلم مع الغير" ما" به غيبت و به عكس، يعني از غيبت به تكلم وحده و مع الغير، در يك جا خداي تعالي را غايب به حساب آورده بود و مي‌فرمود:" إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ" دنبالش خدا را متكلم مع الغير به حساب آورد و فرمود:" إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ"، يك جا علماي يهود را غايب به حساب آورده و فرموده:" بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اللَّهِ" دنبالش همانان را حاضر و مخاطب قرار داده و مي‌فرمايد:" و اخشون" و همچنين التفاتهايي ديگر كه از آن التفاتها آنچه كه خداي تعالي غايب به حساب آمده، منظور اين بوده كه مطلب و دستور را بزرگ و با اهميت معرفي كند، به خاطر اينكه دستور از ناحيه اللَّه تعالي است و آنچه كه بطور متكلم وحده آمده، منظور اين بوده كه خداي تعالي مطلب را به خودش به تنهايي نسبت دهد و بفهماند كه هيچ ولي و شفيعي در اين مطلب دخالت ندارد، تا اگر مطلب تشويق باشد، شنونده بفهمد اين خداي تعالي است كه دارد تشويق مي‌كند و يا خط نشان مي‌كشد و او بزرگوارتر از آن است كه به وعده خود وفا نكند بلكه بزرگتر از همه وفا كنندگان به عهد است و اگر تهديد باشد شنونده بيشتر دچار وحشت شود، چون فكر مي‌كند تهديد كننده خداي تعالي است و هيچ ولي و شفيعي نمي‌تواند تهديد او را بر دارد چون امر به دست خود او است و او هر واسطه‌اي را نفي و هر سببي را طرد كرده، (دقت بفرمائيد) و اگر بخواهيد مطلب روشن‌تر شود، به بعضي از مباحث گذشته نيز سري بزنيد.

بحث روايتي ..... ص : 584

[قضيه گفتگوي ابن صوريا (از احبار يهود) با رسول اللَّه (ص) در ذيل آيه:" لا يَحْزُنْكَ ..."] ..... ص : 584

در مجمع البيان در تفسير آيه:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ لا يَحْزُنْكَ الَّذِينَ يُسارِعُونَ فِي الْكُفْرِ ..."، از امام باقر (ع) روايت آورده كه فرمود: زني از اشراف خيبر با مردي از اشراف همان قبيله زنا كرد و هر دو هم محصن بودند، يعني هم زن شوهر داشت و هم مرد همسر داشت احبار يهوديان از سنگسار كردن آن دو به خاطر اينكه از اشراف بودند كراهت داشتند، نامه‌اي به يهوديان مدينه نوشتند كه از پيامبر اسلام حكم اين مساله را بپرسند به اين اميد كه حكم اسلام آسان‌تر از حكم تورات- كه سنگسار است- باشد، سر انجام عده‌اي از يهوديان مدينه
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 585
از قبيل كعب بن اشرف، كعب بن اسيد، شعبة بن عمرو، مالك بن صيف و كنانة بن ابي الحقيق و جمعي ديگر به سوي رسول خدا (ص) به راه افتادند و چون شرفياب حضور حضرتش شدند، عرضه داشتند: اي محمد خبر بده ما را كه حكم مرد زنا كار و زن زنا كاري كه هر دو محصن باشند چيست؟ و چه حدي بايد بر آن دو جاري شود؟ رسول خدا (ص) فرمود: آيا هر حكمي كه من بكنم قبول مي‌كنيد و به حكم من راضي مي‌شويد؟ گفتند: بله، در اين ميان جبرئيل نازل شد و حكم سنگسار را بياورد و رسول خدا (ص) فرمود حد آن دو، سنگسار شدن است ولي يهوديان حاضر نشدند آن حكم را بپذيرند جبرئيل به رسول خدا (ص) عرضه داشت: مردي به نام ابن صوريا را كه به اين نام و نشان است بين خود و اين يهوديان حكم قرار بده.
رسول خدا (ص) از آن جمع پرسيد جواني امرد را كه موي صورتش نروئيده و سفيد چهره و لوچ است مي‌شناسيد كه در فدك منزل دارد؟ و نامش ابن صوريا است؟
گفتند: بله، مي‌شناسيم، پرسيد، او چگونه شخصي است در بين شما؟ عرضه داشتند: او اعلم علماي يهود است كه فعلا در روي زمين باقي مانده، او از هر كس ديگري به آنچه خداي تعالي بر موسي نازل كرده داناتر است، حضرت فرمود: پس بفرستيد تا بيايد، يهوديان پيكي روانه فدك كردند و عبد اللَّه بن صوريا را آوردند.
رسول خدا (ص) به او فرمود: من تو را به آن خدايي سوگند مي‌دهم كه جز او هيچ معبودي نيست، همان خدايي كه تورات را بر موسي نازل كرد و دريا را براي شما بني اسرائيل شكافت و شما را از غرق نجات داد و فرعون و فرعونيان را غرق كرد، همان خدايي كه ابر را بر سر شما سايبان نمود، آن خدايي كه بر شما من و سلوي نازل كرد آيا در كتابتان حكم سنگسار را براي مرد و زن زنا كار ديده‌اي يا نه؟ ابن صوريا گفت: به همان خدايي كه مشخصاتش را برايم شمردي سوگند مي‌خورم كه آري چنين حكمي در تورات هست و به همان خدا سوگند كه اگر ترس آن نبود كه خداي تعالي پروردگار تورات مرا به جرم دروغ بستن به تورات و تحريف آن آتش بزند هرگز اين اعتراف را نزد تو نمي‌كردم و ليكن اي محمد تقاضا دارم بگويي كه حكم زناي محصنه در كتاب تو چيست؟ حضرت فرمود: حكم زنا در قرآن اين است كه اگر چهار نفر شاهد شهادت دهند كه ديده‌اند آلت تناسل مرد همچون ميل در سرمه‌دان داخل در فرج زن است، واجب است بر حاكم كه آن زن و مرد را رجم كند، ابن صوريا گفت:
خداي تعالي در تورات نيز همين حكم را نازل كرده.
رسول خدا (ص) به وي فرمود: پس اولين باري كه حكم خدا را ناديده
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 586
گرفتيد چه زماني بود؟ گفت: هر وقت زني از اشراف زنا مي‌كرد رهايش مي‌كرديم و چون زني از طبقه ضعيف جامعه، زنا مي‌كرد حد سنگسار را بر او جاري مي‌ساختيم و همين باعث شد كه زنا در ميان اشراف شايع شد، اين وضع به همين صورت بود تا اينكه پسر عموي يكي از پادشاهان ما زنا كرد و ما سنگسارش نكرديم، چيزي نگذشت مردي ديگر از طبقه پايين جامعه، زنا كرد همين كه خواستيم سنگسارش كنيم گفت به هيچ وجه نمي‌گذارم سنگسارم كنيد مگر بعد از آنكه پسر عموي شاه را سنگسار كنيد (و چون آبروي علماي يهود را در خطر ديديم) جمع شديم و از پيش خود حدي براي زناي محصنه معين كرديم كه آسان‌تر از سنگسار باشد و در اشراف و غير اشراف يكسان اجرا گردد و آن تازيانه و داغ نهادن بود، به اين نحو كه چهل ضربه شلاق بخورد و سپس صورتش را سياه كنند و مرد زنا كار را بر الاغي و زن زنا كار را بر الاغي ديگر سوار كنند آن هم به اين نحو كه روي آن دو به طرف دم الاغ باشد و بعد آن دو را در شهر بگردانند، از آن به بعد حكم زناي محصنه به جاي رجم، چنين شكنجه‌اي شد.
يهوديان ابن صوريا را به ملامت گرفتند كه چه زود اسرار يهوديت را به او گفتي و تو براي حل اين مشكلي كه براي آن به تو مراجعه كرديم اهليت نداشتي و ليكن چون غايب بودي نخواستيم در پاسخ محمد- كه مي‌پرسيد: چنين مردي را در فدك مي‌شناسيد- از تو بد گويي كنيم (و بگوئيم ما حكميت او را قبول نداريم)، ابن صوريا گفت: من براي اين اعتراف كردم كه او مرا به تورات سوگند داد و اگر اين نبود هرگز سر يهوديت را فاش نمي‌كردم و بالآخره رسول خدا (ص) دستور داد آن زن و مرد يهودي را در جلو در مسجدش سنگسار كردند و ابن صوريا عرضه داشت: من اولين عالم يهودي بودم كه امر تو را بعد از آنكه ديگران پنهانش كرده بودند هويدا ساختم، خداي تعالي در اين مورد اين آيه را نازل كرد:" يا أَهْلَ الْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثِيراً مِمَّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْكِتابِ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ" «1»، ابن صوريا چون اين آيه را شنيد بر خاست و دو دست خود را (به عنوان التماس) بر دو زانوي رسول خدا (ص) گذاشت و سپس گفت: من در موقعيتي هستم كه به خدا و به تو پناه مي‌برم، آنچه را هم كه مامور شده‌اي چشم‌پوشي كني بيان كن رسول خدا (ص) اعتنايي به او نكرد.
سپس ابن صوريا از كيفيت خواب آن جناب پرسيد، حضرت فرمود: ديدگانم به خواب
__________________________________________________
(1)هان اي اهل كتاب رسول ما بر شما فرستاده شد تا بسياري از آن احكام را كه علماي شما پنهان كرده بودند، برايتان بيان كند و از بسياري از احكام ديگر چشم‌پوشي نمايد.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 587
مي‌رود ولي دلم بيدار است، ابن صوريا گفت: راست مي‌گويي، حال به من خبر بده كه" چطور مي‌شود فرزندي شبيه پدر مي‌گردد و هيچ اثر و نشانه‌اي از مادرش در سيماي او ديده نمي‌شود؟ و بر عكس فرزندي شبيه مادرش شده و هيچ اثري از پدرش در قيافه او نمي‌توان يافت"؟ حضرت فرمود: نطفه هر يك از پدر و مادر بر نطفه ديگري غالب آيد فرزند شبيه به او مي‌شود. ابن صوريا گفت اين را نيز راست گفتي، حال به من خبر ده از اينكه" از بدن فرزند چه چيزهايي مربوط به پدر و چه چيزهايي مربوط به مادر است"؟ راوي مي‌گويد: رسول خدا (ص) به حال وحي افتاد و مدتي طولاني بيهوش بود، سپس به حال آمد در حالي كه صورت مقدسش قرمز شده بود و عرق مي‌ريخت آن گاه فرمود: گوشت و خون و ناخن و چربي در بدن فرزند از آن مادر و استخوان و رشته اعصاب و رگها از پدر است، ابن صوريا عرضه داشت: اين نيز درست است و امر تو امر يك پيامبر است.
سرانجام ابن صوريا مسلمان شد و عرضه داشت: اي محمد بفرمائيد تا بدانم كه از ميان فرشتگان خدا كداميك نزد تو مي‌آيند؟ و نيز صفات و خصوصيات آن فرشته را برايم بگو، رسول خدا (ص) وقتي اوصاف آن فرشته را بيان كرد ابن صوريا گفت: من گواهي مي‌دهم كه همين اوصاف در تورات نيز آمده و شهادت مي‌دهم كه تو رسول به حق خدايي. بعد از آنكه ابن صوريا مسلمان شد يهوديان شروع به بد گويي از وي كرده و او را به باد دشنام گرفتند و مي‌خواستند برخيزند و بروند كه يهوديان بني قريظه دامن يهوديان بني النضير را گرفتند كه بنشينيد، آن گاه گفتند: اي محمد! قبيله بني النضير برادران ما هستند، پدر ما قرظي‌ها و نضيري‌ها يكي است ولي در عين حال قرار و مدار نابرابري در بين ما حاكم است، اگر ما يك نفر از آنان را به قتل برسانيم، قاتل را كه از ما است مي‌كشند و از ما دو خون بها مي‌گيرند كه عبارت است از صد و چهل وسق خرما (كه هر وسق عبارت است از شصت من كه به اندازه يك بار شتر است) و اگر كشته آنان زن باشد از ما يك مرد را مي‌كشند و اگر يك مرد باشد از ما دو مرد را مي‌كشند و اگر كشته آنان برده‌اي باشد از ما، يك آزاد مي‌كشند و اگر جنايت وارده كمتر از قتل باشد بلكه جراحاتي باشد ديه آن جراحات را هم براي خود دو برابر مي‌گيرند ولي به ما نصف آن را مي‌دهند، حال كه در مساله زناي محصنه بين ما حكم كردي در اين مساله نيز حكم كن، اينجا بود كه خداي عز و جل حكم رجم و قصاص را در آن آيات نازل كرد. «1»
مؤلف: مرحوم طبرسي در مجمع البيان اين حديث را علاوه بر امام باقر (ع) به
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 و 4 ص 194- 193.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 588
جمعي از مفسرين نيز نسبت داده، اهل سنت نيز در جوامع حديث و در تفاسير خود قريب به اين داستان را به چند طريق از ابي هريرة و براء بن عازب و عبد اللَّه بن عمرو ابن عباس و غير ايشان نقل كرده‌اند. «1»

[وجود حكم رجم و حكم قصاص در تورات فعلي] ..... ص : 588

و اين روايات از نظر مضمون نزديك به هم هستند، ذيل اين قصه را الدر المنثور از عبد بن حميد و ابي الشيخ از قتاده و نيز ابن جرير و ابن اسحاق و طبراني و ابن ابي شيبه و نيز ابن منذر و غير ايشان از ابن عباس نقل كرده است. «2»
اما آنچه در روايت بالا آمده بود كه ابن صوريا وجود حكم رجم در تورات را تصديق كرد و مراد از جمله:" وَ كَيْفَ يُحَكِّمُونَكَ وَ عِنْدَهُمُ التَّوْراةُ فِيها حُكْمُ اللَّهِ ..." هم همين است، مطلب درستي است، براي اينكه حكم مذكور در تورات‌هاي امروز به عبارتي قريب به آنچه در روايت آمده بود موجود است، اينك عبارت تورات:
در اصحاح بيست و دوم از سفر تثنيه از تورات عربي چاپ كمبروج سال 1935 ميلادي چنين آمده: (22) اگر مردي ديده شود كه با زني شوهر دار در بستري جمع شده، بايد هر دو كشته شوند، هم آن مرد كه با زن جمع شده، و هم زن تا به اين وسيله شر از ميان بني اسرائيل كنده شود (23) اگر دختري باكره كه نامزد مردي شده به مردي برخورد كند و آن مرد در آن شهر با وي جمع شود (24) بايد آن دو را به طرف دروازه آن شهر بيرون ببريد و هر دو را سنگ باران كنيد تا بميرند، آن دختر به جرم اينكه در شهر بود و مي‌توانست فرياد بزند و براي حفظ ناموس خود مردم را به كمك طلب كند و آن مرد را به جرم اينكه زن صاحب شوهري را ذليل و بي آبرو كرده، پس به وسيله سنگباران شر را از بين خود بيرون كنيد. «3»
و اين عبارت بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد حكم رجم را مخصوص بعضي از صور زناي محصنه كرده، آن صورتي كه زنا در شهر واقع شود و زن نامزد داشته باشد.
و اما اينكه در روايت ابن صوريا آمده بود كه يهوديان بني قريظه و بني النضير از رسول خدا (ص) خواستند تا در مساله ديه و خون بها نيز بين آنان حكم كند، در سابق هم گفتيم كه آيات خالي از تاييد اين فقره حديث نيست، آنچه در آيه شريفه راجع به حكم قصاص در قتل و جرح آمده، در تورات فعلي نيز موجود است، در توراتي كه قبلا معرفي كرديم در اصحاح
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 6 ص 386- 385 و جامع البيان ج 6 ص 152- 150 و الدر المنثور ج 2 ص 282- 281.
(2)در المنثور ج 2 ص 283. [.....]
(3)التوراة العربي ص 217 الاصحاح 22.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 589
بيست و يكم از سفر خروج چنين مي‌خوانيم: (12) اگر كسي انساني را بزند و در اثر ضربه به او، آن انسان بميرد، به نحوي كشته مي‌شود (13) و ليكن اگر او از اول قصد كشتن نداشته باشد بلكه خداي تعالي مردن او را به دست وي واقع سازد، من براي تو مكاني معين مي‌كنم كه قاتل خطايي به آنجا بگريزد ... (23) و اگر تنها جراحتي بر دارد و آزاري ببيند، نفس به نفس (24) و چشم به چشم و دندان به دندان و دست به دست و پا به پا (25) و داغ به داغ و زخم به زخم و شكستگي استخوان به شكستن استخوان تلافي مي‌شود. «1»
و در اصحاح بيست و چهارم از سفر لاوي‌ها چنين مي‌خوانيم: (17) و اگر شخصي انساني را بميراند (باعث مردن او شود) بايد كشته شود (18) و اگر شخصي چهار پايي را بميراند، عوضش را بايد بدهد، نفس به نفس، چشم به چشم و دندان به دندان و عين آن عيبي كه در انساني به وجود آورد، در خودش بوجود مي‌آورند. «2»
و در تفسير در المنثور است كه احمد و ابو داود و ابن جرير و ابن منذر و طبراني و ابو الشيخ و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: خداي تعالي آيه شريفه:" وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ ..."" الظَّالِمُونَ ..."" الفاسقون" را خداوند در باره دو طائفه از يهود نازل كرد كه در دوره جاهليت يك طائفه، طائفه ديگر را مقهور و ذليل خود قرار داده بود، بطوري كه طائفه مقهور رضايت داده بودند به اينكه اگر از طائفه قاهر و زورمند فردي از آنان را كشت فقط پنجاه وسق خون بها بپردازد ولي اگر از طائفه ذليل و مقهور فردي از طائفه قاهر را كشت صد وسق خون بها بپردازد، اين قرار نابرابر و غير عادلانه هم چنان در بين اين دو طائفه از يهود معمول بود تا آنكه رسول خدا (ص) از مكه به مدينه هجرت فرمود، در همان اوايل هجرت كه رسول خدا (ص) عليه اين دو طائفه از يهود جبهه نگرفته بود، يهوديان دو قبيله، مقدم آن جناب را گرامي داشتند، قبيله ذليل و مقهور با ورود آن جناب احساس پشت گرمي نموده، عليه آن قبيله ديگر قيام نمود و گفت: كجاي دنيا سراغ داريد كه دو قبيله همسايه كه دين واحدي و دودمان واحدي و سرزمين واحدي داشته باشند، آن وقت خون بهاي يكي نصف خون بهاي ديگري باشد؟ ما اگر تا كنون تن به اين ذلت داده بوديم از ترس بود و مي‌خواستيم زن و بچه‌هايمان از شر شما ايمن باشند و حال كه محمد به مدينه آمده، ديگر حاضر نيستيم چنين امتيازي به شما بدهيم، آن قبيله ديگر اعتنايي به گفته اينان نكردند تا كار
__________________________________________________
(1)التوراة العربي ص 85 الاصحاح 21.
(2)التوراة العربي ص 138 الاصحاح 25.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 590
به مشاجره كشيد و چيزي نمانده بود كه به جنگ هم بكشد ولي سر انجام هر دو رضايت دادند كه رسول خدا (ص) را در بين خود حكم قرار دهند، در عين حال طائفه زورمند در بين خود جلسه‌اي تشكيل دادند و گفتند: به خدا سوگند محمد طرف آنان را خواهد گرفت و هرگز حاضر نيست براي ما دو برابر آنان ديه و خون بها معين كنند چون منطق آنان قوي است و سخن درستي دارند كه اگر تا كنون تن به چنين قراري داده بودند از ترس بود، لذا افرادي را بطور محرمانه نزد آن جناب فرستادند تا بلكه بتوانند قبل از روز موعود كه هر دو قبيله به حضورش مي‌روند نظر آن جناب را به سوي خود معطوف سازند، خداي تعالي آن جناب را از قضيه آنان آگاه كرد و به همه مطالب آنان و اينكه چه هدفي دارند خبر دارش ساخت و اين آيات را نازل فرمود:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ لا يَحْزُنْكَ الَّذِينَ يُسارِعُونَ فِي الْكُفْرِ ... وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ"، ابن عباس سپس سوگند ياد كرد كه به خدا قسم آيات در باره اين دو طائفه نازل شده. «1»
مؤلف: اين داستان را قمي هم در تفسير خود در حديثي طولاني آورده و در آن آمده:
كه عبد اللَّه بن ابي (رئيس منافقين) آن كسي بوده، كه از سوي بني النضير مامور شد ذهن رسول خدا (ص) را مشوب نمايد و آن جناب را طرفدار بني النضير كند و همچنين آن جناب را از شر قبيله بني النضير (كه همان قبيله زورمند بود) بترساند همان او بوده كه گفته است:" إِنْ أُوتِيتُمْ هذا فَخُذُوهُ وَ إِنْ لَمْ تُؤْتَوْهُ فَاحْذَرُوا" «2» «3».
ولي روايت اول از نظر متن درست‌تر از اين روايت است، براي اينكه مضمون آن با سياق آيات سازگارتر و منطبق‌تر است، چون اوائل آيات و مخصوصا دو آيه اول از نظر سياق با مساله خون بها و اختلاف بني النضير و بني قريظه در آن، كه اين روايت آن را نقل نموده انطباق ندارد، و اين عدم انطباق را كسي مي‌فهمد كه عارف به اسلوب‌هاي مختلف كلام باشد و بعيد نيست كه اين روايت خواسته باشد مانند بسياري از روايات شان نزول داستان را بر آيات مورد بحث تطبيق داده باشد راوي ديده داستان اين دو قبيله مي‌تواند با جمله:" وَ كَتَبْنا عَلَيْهِمْ فِيها أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ ..." و با جملات قبلي آن منطبق شود و از سوي ديگر ديده كه اتصال آيات از جمله:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ لا يَحْزُنْكَ الَّذِينَ يُسارِعُونَ فِي الْكُفْرِ ..." آغاز مي‌شود، لذا
__________________________________________________
(1)اگر محمد نظر شما" بني النضير" را تامين كرد قبول كنيد و اگر نكرد از خطر او بر حذر باشيد.
(2)در المنثور ج 2 ص 281.
(3)تفسير قمي ج 1 ص 169- 168.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 591
گفته است كه همه اين آيات در باره داستان دو قبيله نامبرده نازل شده و غفلت كرده از اينكه اين آيات در ضمن متعرض مساله سنگسار شده و اين مساله ربطي به مساله خون بها ندارد- و به هر حال خدا داناتر است-.
و در تفسير عياشي از سليمان بن خالد روايت آورده كه گفت: از امام صادق (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: خداي تعالي وقتي براي بنده‌اي خير بخواهد، در قلب او نقطه‌اي سفيد و روشن پديد آورده و گوش‌هاي دلش را باز مي‌كند و فرشته‌اي موكل او مي‌سازد تا او را تسديد و راهنمايي كند و همواره به راه صواب ملهم سازد و چون براي بنده‌اي شر و بدي بخواهد، در قلب او نقطه‌اي سياه و تاريك پديد مي‌آورد و جلوي مسامع و گوشهاي قلبش را مي‌بندد و شيطاني موكل بر او مي‌كند تا همواره گمراهش سازد.
آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:" فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً ..." و نيز آيه:" إِنَّ الَّذِينَ حَقَّتْ عَلَيْهِمْ كَلِمَتُ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ" و آيه:" أُولئِكَ الَّذِينَ لَمْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يُطَهِّرَ قُلُوبَهُمْ" «1».

[رواياتي در باره مراد از" سحت"] ..... ص : 591

و در كافي به سند خود از سكوني از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:
سحت به معناي بهايي است كه كسي در برابر فروختن مردار و سگ و شراب بگيرد و همچنين مهر زن زنا كار و رشوه گرفتن در برابر حكم و اجرتي كه كاهن و جادوگر مي‌گيرد سحت است. «2»
مؤلف: آنچه در روايت آمده صرفا نمونه‌هايي است از سحت كه شمرده شده نه اينكه سحت منحصر به آنها باشد، چون اقسام سحت بسيار است كه در روايات آمده و در همين معنا و قريب به آن روايات بسياري از طرق ائمه اهل البيت (ع) وارد شده است.
و در در المنثور است كه عبد بن حميد از علي بن ابي طالب روايت كرده كه شخصي از آن جناب از سحت پرسيد حضرت فرمود: رشوه است، سؤال شد: رشوه در حكم؟ فرمود: نه، رشوه در حكم، كفر است»
.مؤلف: اينكه فرمود:" نه رشوه در حكم، كفر است" كانه اشاره است به مطلبي كه در آيات مورد بحث بود كه در سياق مذمت از سحت و رشوه خواري در حكم فرمود:" وَ لا تَشْتَرُوا بِآياتِي ثَمَناً قَلِيلًا وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ" و اين كه رشوه خواري در حكم كفر است، در روايات وارده از امام صادق و امام باقر (ع) مكرر آمده و آن دو
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 321 ح 110.
(2)فروع كافي ج 5 ص 127- 126 ح 2.
(3)در المنثور ج 2 ص 284.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 592
بزرگوار نيز مكرر فرموده‌اند: اما رشوه در حكم؟ چنين عملي كفر به خدا و رسول او است «1» و روايات در تفسير كلمه سحت و حرمت آن بسيار است كه هم از طرق شيعه نقل شده «2» و هم از طرق اهل سنت در جوامع حديث آنان آمده. «3»

[عدم نسخ آيه:" فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ" با جمله:" وَ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ"] ..... ص : 592

و در تفسير در المنثور در ذيل آيه:" فَإِنْ جاؤُكَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ ..." آمده كه ابن ابي حاتم و نحاس (در كتاب ناسخش) و طبراني و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه و بيهقي (در كتاب سنن خود) همگي از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: دو آيه از سوره مائده نسخ شده، يكي آيه:" قلائد" و يكي ديگر جمله:" فَإِنْ جاؤُكَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ" كه قبل از نسخ، رسول خدا (ص) مخير بود، اگر مي‌خواست بين اهل كتاب حكم مي‌كرد و اگر نمي‌خواست از آنان اعراض مي‌نمود و آنان را به احكام خودشان حوالت مي‌داد ولي وقتي آيه:" وَ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ" نازل شد مي‌گويد: رسول خدا (ص) دستور داد در بين اهل كتاب نيز طبق دستوري كه در كتاب آسماني ما آمده حكم شود. «4»
و در همان كتاب آمده كه ابو عبيد و ابن منذر و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در تفسير جمله:" فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ" گفته: اين جمله به وسيله جمله:" وَ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ" نسخ شده. «5»
مؤلف: و نيز در المنثور از عبد الرزاق از عكرمه، نظير آن را نقل كرده «6» و آنچه از مضمون آيات استفاده مي‌شود غير از آن چيزي است كه اين روايات مي‌گويد، آنچه از آيات بر مي‌آيد با مساله نسخ سازگار نيست، براي اينكه از ظاهر سياق آيات بر مي‌آيد كه همه به يكديگر متصل هستند و همين اتصال اقتضا مي‌كند كه آيات يكباره نازل شده باشد و معنا ندارد در چند آيه‌اي كه در يك روز نازل مي‌شود يكي ناسخ ديگري باشد، علاوه بر اينكه جمله:" وَ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ ..." آيه مستقلي نيست، بلكه جمله‌اي است كه معنايش جز با جمله‌هاي قبلش تمام نمي‌شود و بر اين اساس نيز معنا ندارد كه خود به تنهايي ناسخ باشد و به فرضي هم كه با همه اين اشكالها ناسخ باشد آيه قبلش كه مي‌فرمود:" فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ"
__________________________________________________
(1)بحار الانوار ج 104 ص 274.
(2)بحار الانوار ج 104 ص 274- 273 و تهذيب الاحكام ج 6 ص 222.
(3)سنن ترمذي ج 2 ص 397 و مسند حنبل ج 2 ص 5 و 190 و 194 و 212 و 387 و 279 و صحيح بخاري ج 3 ص 121.
(4 و 5 و 6)در المنثور ج 2 ص 284.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 593
به ناسخ بودن سزاوارتر بود (براي اينكه قبل از اين جمله در كلام آمده بود) علاوه بر اينكه خواننده محترم توجه كرد كه گفتيم ظاهرترين وجه اين است كه ضمير در كلمه" بينهم" به مطلق ناس برگردد نه بخصوص اهل كتاب، آن هم خصوص يهود، از اين هم كه بگذريم در اوائل تفسير اين سوره گفتيم كه سوره مائده ناسخ هست ولي منسوخ نيست.

[استدلال لطيف امام صادق (ع) به آيه:" إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ ..." در مورد علومي كه شايسته مقام امامت است] ..... ص : 593

و در تفسير عياشي در ذيل آيه:" إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُديً وَ نُورٌ ..." از ابي عمرو زبيري از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: از جمله چيزهايي كه امامت سزاوار آن است، اين است كه خداي تعالي او را از گناهان بزرگ- كه موجب آتش دوزخ است- و از هر نافرماني پاك كرده باشد و خودش هم پاك باشد و يكي ديگر داشتن علم منور است- و در نسخه‌اي ديگر به جاي" علم منور"" علم مكنون" آمده و ديگر چيزهايي كه سزاوار مقام امامت است عالم بودن به تمامي آنچه كه امت بدان نياز پيدا مي‌كند و عالم بودن به آنچه كه بر امت حلال و يا حرام است و علم پيدا كردن به كتاب خدا- به خاص و به عام آن، به محكمش و متشابهش به دقائق علمي و به تاويل‌هاي غريب از اذهان سايرين، به ناسخش و منسوخش راوي مي‌گويد به امام (ع) عرضه داشتم، چه دليلي هست بر اينكه امام بايد به همه اينها كه فرمودي عالم باشد؟ فرمود: دليلش كلام خداي تعالي است، در آنجا كه در باره افرادي سخن مي‌گويد كه به آنان اجازه حكومت داده و آنان را شايسته و اهل اين كار دانسته، مي‌فرمايد:" إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُديً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ، الَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هادُوا وَ الرَّبَّانِيُّونَ وَ الْأَحْبارُ"، پس اين امامان يك مرحله پائين‌تر از انبيا هستند كه مردم را به علم خود تربيت مي‌كنند و اما احبار علمايي هستند پائين‌تر از ربانيين، آن گاه در باره همه فرموده:" بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اللَّهِ وَ كانُوا عَلَيْهِ شُهَداءَ" و نفرمود:" بما حملوا من كتاب اللَّه- به خاطر اينكه داناي به كتاب خدايند" بلكه فرمود: به خاطر اينكه مكلف به حفظ كتاب هستند. «1»
مؤلف: اين استدلال از امام صادق (ع)، استدلالي است لطيف و طبق اين استدلال معناي عجيبي از آيه به دست مي‌آيد، معنايي كه بسيار دقيق‌تر از آن معنايي است كه گذشت و حاصل استدلال اين است كه ترتيبي كه در آيه شريفه در شمردن حاكمان به كتاب خدا اتخاذ شده چنين است كه اول انبيا (ع) ذكر شده‌اند و سپس ربانيين و در مرتبه سوم احبار، از همين ترتيب به دست مي‌آيد كه اين چند طبقه از نظر فضل و كمال نيز در چند
__________________________________________________
(1) تفسير عياشي ج 1 ص 323. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 594
طبقه قرار دارند، طبقه اول افضل و اكمل از آن دو طبقه ديگر است و طبقه دوم پائين‌تر از طبقه اول و بالاتر از طبقه سوم يعني احبار است و احبار عبارتند از علماي دين كه علم دين را از راه تعليم و تعلم حمل كرده‌اند.
و خداي تعالي در آيه‌اي كه امام به آن استدلال فرموده، از نحوه علم ربانيين خبر داده و فرموده:" بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اللَّهِ وَ كانُوا عَلَيْهِ شُهَداءَ" و اگر منظور از اين عبارت صرف دانايي به كتاب خدا بود و ربانيين نيز علمشان مانند علم علما بود مي‌فرمود:" بما حملوا من كتاب اللَّه"، هم چنان كه در سوره جمعه در باره احبار يهود فرمود:" مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْراةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوها ..." «1»
آري استحفاظ به معناي در خواست حفظ است و معناي آن تكليف به حفظ مي‌باشد، پس ربانيين كساني هستند كه مسئول و مكلف به حفظ كتابند، نظير اينكه در باره صديقين فرموده:" لِيَسْئَلَ الصَّادِقِينَ عَنْ صِدْقِهِمْ" «2» يعني تا صديقين را مكلف كند به اينكه صدق نهفته در باطن جانشان را اظهار كنند و اين حفظ و شهادت بر كتاب تمام نمي‌شود مگر با عصمت كه جز در امام معصوم از طرف خداي سبحان محقق نمي‌شود، براي اينكه خداي سبحان مجاز بودن در حكومت را بر حفظ كتاب شرط كرده و نيز شهادت آنان بر كتاب را معتبر شمرده، و اين محال است كه خداي تعالي كسي را شاهد بر كتاب قرار دهد و به وسيله او كتاب ثابت گردد كه جائز الخطاء باشد و غلط از او نيز سر بزند.
پس اين حفظ و شهادت غير از حفظ و شهادتي است كه بين ما مردم معمولي يافت مي‌شود بلكه از قبيل حفظ اعمال و شهادتي است كه بيانش در تفسير آيه شريفه:" لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً" «3» در جلد اول اين كتاب گذشت.
و اگر در اينجا يعني در آيه مورد بحث، اين حفظ و شهادت را به همه انبياء و ربانيين و احبار نسبت داده، با اينكه قائم به بعضي از افراد است كه همان معصومين (ع) هستند، نظير نسبتي است كه در آيه سوره بقره داده بود، در آنجا نيز شهادت بر اعمال را به همه امت نسبت داده بود و استعمال اينگونه نسبت‌ها در قرآن شايع است مثل آنجا كه مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)مثل كساني كه تورات را بر خود تحميل كردند ولي آن را در خود پياده نكردند مثل الاغي است كه كتاب بارش كرده باشند." سوره جمعه، آيه 5".
(2)تا از صادقان از صدقشان بازخواست كند." سوره احزاب، آيه 8".
(3)"سوره بقره، آيه 143".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 595
" وَ لَقَدْ آتَيْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ" «1».
و اين گفتار ما منافات با آن ندارد كه احبار هم مكلف به حفظ و شهادت باشند و ميثاق از آنان نيز گرفته شده باشد زيرا مكلف بودن احبار به اينكه كتاب خدا را حفظ كنند مطلبي است و اينكه نتوانستند حفظ كنند و دچار غلط و اشتباه شوند مطلبي ديگر است و دين الهي همانطور كه بدون ثبوت تكليف شرعي و اعتباري تمام نمي‌شود، بدون ثبوت حقيقي و واقعي نيز تمام نمي‌گردد.
پس ثابت شد كه در اين ميان مرحله و منزلتي وجود دارد كه ما بين منزلت انبيا و منزلت احبار است و آن عبارت است از منزلت ائمه معصومين، و خداي تعالي از وجود چنين نسبتي خبر داده و فرموده:" وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمَّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ" «2».
و اين مطلب كه منزلتي بين دو منزلت باشد با آيه زير كه اسحاق و يعقوب (ع) را، هم پيغمبر دانسته و هم امام و فرموده:" وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ نافِلَةً وَ كُلًّا جَعَلْنا صالِحِينَ وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا" «3» منافات ندارد، براي اينكه اجتماع نبوت و امامت در بعضي از افراد منافات ندارد با اين مطلب كه در بعضي ديگر جداي از هم باشد يعني يكي پيغمبر باشد و امام نباشد و يكي ديگر امام باشد و پيغمبر نباشد. و ما در باره امامت مطالبي در تفسير آيه" وَ إِذِ ابْتَلي إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ" در جلد اول اين كتاب بيان كرديم. «4»
و سخن كوتاه اينكه ربانيين و ائمه حد وسطي هستند بين انبيا و احبار، و اين طائفه اگر به كتاب علم دارند علم به حق دارند و اگر شاهد بر آنند شهادتشان به معناي حقيقي و واقعي كلمه است.
همه اينها كه گفته شد راجع به ربانيين و ائمه از بني اسرائيل بود ليكن آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه اگر ربانيين و ائمه از بني اسرائيل، داراي چنين منزلتي بودند به اين جهت بود كه حامل كتاب آسماني تورات بودند، به خاطر حفظ اين كتاب آسماني خداي تعالي به آنان چنين مقامي را داد، پس اگر كتاب آسماني ديگري نيز از ناحيه خدا نازل شود كه مشتمل
__________________________________________________
(1)با اينكه ما به بني اسرائيل كتاب و حكمت و نبوت داديم." سوره جاثيه، آيه 16".
(2)ما بعضي از ايشان را اماماني قرار داديم كه هدايت كردنشان از سنخه عالم امر بود چون داراي مقام صبر بودند و به آيات خدا يقين داشتند." سوره سجده، آيه 24".
(3)ما به وي اسحاق و يعقوب را داديم كه نعمتي زائد بر ساير نعمت‌ها بودند و همه را صالح قرار داديم و آنان را اماماني قرار داديم كه به امر ما هدايت مي‌كردند." سوره انبياء، آيه 73".
(4)تفسير الميزان (عربي) ج 1 ص 279- 273.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 596
بر معارف الهي و احكام عملي باشد حتما بايد كساني مستحفظ و شاهد بر آن باشند و همين معنا مطلوب را اثبات مي‌كند.
پس اينكه امام (ع) فرمود:" پس اين ائمه در منزلتي پائين‌تر از انبيا قرار دارند" معنايش اين است كه از آيه ترتيب استفاده مي‌شود، ترتيب از حيث كمال و فضيلت، رتبه اول را انبيا دارند و رتبه پائين‌تر را ائمه هم چنان كه احبار (كه همان علما باشند) در رتبه پائين‌تر از ائمه واقعند و اينكه فرمود:" مردم را به علم خود تربيت مي‌كنند" از ظاهرش بر مي‌آيد كه امام (ع) مساله تربيت را از ماده و ريشه كلمه" رباني" كه همان تربيت است گرفته باشد نه از ربوبيت، بقيه فقرات روايت در همانجا كه خلاصه معنايش را آورديم روشن شد. و چه بسا منظور امام (ع) در روايت عياشي همين باشد، عياشي كه روايت قبلي نيز از او نقل شده از مالك جهني نيز روايت آورده كه گفت: امام باقر (ع) در تفسير آيه:" إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُديً وَ نُورٌ ... بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اللَّهِ" فرمود: اين آيه شريفه در باره ما نازل شده. «1»

[رواياتي در مورد حكم نكردن به ما انزل اللَّه] ..... ص : 596

و در تفسير برهان در ذيل جمله:" وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ"، از كافي نقل كرده كه او به سند خود از عبد اللَّه بن مسكان بطور رفع (يعني حذف سند تا رسول خدا (ص) از آن جناب روايت كرده كه فرمود: كسي كه در مورد دو درهم حكمي به جور براند و طرف را مجبور به اجراي آن كند، از اهل اين آيه خواهد بود كه مي‌فرمايد:" كساني كه طبق ما انزل اللَّه حكم نكنند كافرند"، راوي مي‌گويد: عرضه داشتم:
چگونه مجبور به اجرا كند؟ فرمود: حاكمي داراي قدرت اجرا باشد، شلاق و زندان داشته باشد، محكوم اگر به حكمش رضايت داد كه هيچ و اگر رضايت نداد او را با شلاق بزند و در زندان خود محبوسش كند. «2»
مؤلف: اين روايت را شيخ طوسي نيز در تهذيب به سند خود تا ابن مسكان و از آنجا تا رسول خدا (ص) بدون سند آورده «3»، عياشي آن را در تفسير خود بطور مرسل و بدون سند از ابن مسكان نقل كرده «4» و معناي اول حديث به طرق ديگري نيز از ائمه اهل بيت
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 322 ح 118.
(2)تفسير برهان ج ص 476 ح 1.
(3)تهذيب الاحكام ج 6 ص 222- 221 ح 16.
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 223 ح 120.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 597
(عليهم السلام) روايت شده است. «1»
و مراد از اينكه حكم را مقيد به" اجبار" فرموده، فهماندن اين معنا است كه حاكم وقتي كافر مي‌شود كه حكمش داراي اثر باشد، حكم فصل و قاطعي باشد كه دو طرف نزاع به حسب طبع خود حكم نزاع خود را خاتمه يافته ببينند و گرنه صرف انشاي حكم، كفر نمي‌آورد، چون در حقيقت حكم شمرده نمي‌شود (و گرنه بايد اظهار نظرهاي افراد كوچه و بازار را هم حكم بدانيم، در حالي كه چنين نيست).
و در در المنثور است كه سعيد بن منصور و ابو الشيخ و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت: خداي عز و جل آيه شريفه:" وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ"- و آن آيه كه دارد" الظالمون" و آنكه مي‌فرمايد:" الفاسقون" همه را در خصوص يهود نازل كرده. «2»
مؤلف: اين حديث مورد اشكال است، زيرا آيات سه‌گانه مذكور همه مطلقند و شامل همه حكام و قاضيان جور مي‌شوند و هيچ دليلي وجود ندارد كه آنها را مقيد به يهود سازد و صرف نزول آيات در مورد يهوديان باعث نمي‌شود كه ما در اطلاق آنها دخل و تصرفي نموده و بگوئيم:
اطلاق ندارد، علاوه بر اين مورد آيات نيز فقط يهود نيست، زيرا آيه سوم فقط در باره نصارا نازل شده، از اين هم كه بگذريم خود ابن عباس راوي حديث بالا رواياتي دارد كه نقيض اين روايت است.
و در همان كتاب است عبد بن حميد از حكيم بن جبير روايت كرده كه گفت: من از سعيد بن جبير در مورد اين آيات سوره مائده سؤال كردم و گفتم جمعي معتقدند كه اين آيات در باره بني اسرائيل و عليه آنان نازل شده، و كاري به كار ما ندارد، او در پاسخ گفت: ما قبل و ما بعد اين آيات را بخوان، برايش خواندم گفت: نه، اين حرف درست نيست، بلكه آيات مذكور بر ما نازل شده و مربوط به ما مسلمانان است، بعد از اين ماجرا به مقسم- آزاد شده ابن عباس- بر خوردم، و از اين آيات كه در مائده است پرسيدم، و گفتم: جمعي معتقدند كه در باره بني اسرائيل و عليه آنان نازل شده نه بر عليه ما مسلمانان، گفت: هم عليه آنان نازل شده، و هم عليه ما، و آيه‌اي كه بر ما و بر آنان نازل شود به نفع ما و آنان نيز خواهد بود.
آن گاه به حضور علي بن الحسين رسيدم و از آياتي كه در سوره مائده است پرسيدم و براي
__________________________________________________
(1)تهذيب الاحكام ج 6 ص 221 ح 15.
(2)در المنثور ج 2 ص 286.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 598
وي شرح دادم كه من از سعيد بن جبير و از مقسم سؤال كردم، آن جناب پرسيد مقسم چه جوابي داد؟ من جواب مقسم را برايش نقل كردم حكيم آن گاه گفت: علي بن الحسين فرمود: مقسم درست گفته، و ليكن بايد دانست كه اين كفر غير كفر شرك است و فسق آن نيز غير فسق شرك است، و ظلم آن نيز غير ظلم شرك است.
بعد از آن سعيد بن جبير را ديدم، و نظر علي بن الحسين را براي او گفتم او به پسرش گفت: اين فتوا را چگونه مي‌بيني؟ پسرش گفت فتواي علي بن الحسين از فتواي تو و مقسم بهتر است. «1»
مؤلف: از بيان قبلي ما بخوبي روشن مي‌شود كه اين روايت با آنچه از آيه ظاهر مي‌شود مطابق است.

[در گذشتن از جاني موجب بخشودگي گناهان مي‌شود] ..... ص : 598

و در كافي به سند خود از حلبي از امام صادق (ع) «2» و نيز عياشي در تفسير خود از ابي بصير از آن جناب روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه:" فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفَّارَةٌ لَهُ" فرمود:
صرف نظر كردن از قصاص گناهان او را به همان مقدار كه از قصاص صرف نظر كرده محو مي‌كند، چه جراحت باشد، و چه غير آن. «3»
و در در المنثور است كه ابن مردويه از مردي از انصار از رسول خدا (ص) روايت كرده كه در جمله:" فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفَّارَةٌ لَهُ" گفته است: رسول خدا (ص) فرموده: مردي كه دندانش را شكسته‌اند و يا دستش را قطع كرده‌اند، و يا چيزي از دستش را قطع كرده‌اند و يا جراحتي بر بدنش وارد ساخته‌اند، و او از جاني عفو مي‌كند، خداي تعالي به مقدار ديه‌اي كه مي‌توانست بگيرد و نگرفت از گناهان او عفو مي‌كند، مثلا اگر ديه يك چهارم خون بها است، خداي تعالي از يك چهارم گناهانش صرف نظر مي‌كند، و اگر يك سوم باشد از يك سوم، و اگر همه خون بها باشد از همه گناهان او چشم‌پوشي مي‌كند. «4»
مؤلف: نظير اين روايت را نيز از ديلمي از ابن عمر نقل كرده «5»، و شايد آنچه در اين روايت و روايت قبلي آمده كه" تكفير گناهان را مطابق و به مقدار عفوي دانسته كه مجني عليه
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 287. [.....]
(2)فروع كافي ج 7 ص 358 ح 1 و تهذيب الاحكام ج 10 ص 179 ح 15.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 325 ح 129.
(4)در المنثور ج 2 ص 288.
(5)در المنثور ج 2 ص 289.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 599
كرده است"، از تشبيه ديه شرعي كه چند قسم است به قصاص، و تنزيل آن به منزله قصاص، و سنجيدن" قصاص و ديه" را با" مغفرت گناهان" استفاده شده باشد، و چون مغفرت گناهان نيز منقسم و داراي شدت و ضعف است، در نتيجه بعضي از مراتب" ديه" بر بعضي از مراتب" مغفرت" و كل ديه بر كل مغفرت منطبق مي‌شود.
و در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه:" لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً" از قول امام (ع) گفته است: يعني براي هر پيغمبري شريعتي و طريقه‌اي است. «1»

[آن قاضي كه هم به حق آگاه باشد و هم به حق قضاوت كند، اهل بهشت است] ..... ص : 599

و در تفسير برهان در ذيل آيه:" أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ ..." از كافي روايتي آورده كه مرحوم كليني آن را به سند خود از احمد بن محمد بن خالد از پدرش نقل كرده و پدر او بقيه افراد سند را انداخته و مستقيما از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: قضا چهار قسم است، مباشر سه قسم از آن در آتش است، و مباشر يك قسم در بهشت، مردي كه قضاوت به جور و بنا حق كند با اينكه به موازين قضا آگاه است او در آتش است، و مردي هم كه به جور قضاوت كند و اين قضاوت به جورش براي اين است كه به موازين قضا آگاهي ندارد در آتش است، و مردي كه به حق قضاوت كند ولي به موازين قضا آگاه نيست او نيز در آتش است، تنها كسي در بهشت است كه هم به حق قضاوت كند، و هم به موازين قضاوت آگاه باشد.
و نيز همان جناب فرمود: حكم- كه حاصل قضاوت است- دو نوع است، يكي حكم خدا و يكي حكم جاهليت، قهرا كسي كه به حكم خدا حكم نكرده باشد به حكم جاهليت حكم كرده است. «2»
مؤلف: در معناي اين دو روايت اخبار بسيار زيادي از طرق شيعه و طرق اهل سنت در كتابهاي حديث هر دو طائفه در باب قضا و شهادات آمده، و آيه شريفه اشعار و بلكه دلالت بر هر دو معنا دارد، اما بالنسبه به معناي اول بيان دلالت آيه بر آن اين است كه حكم به جور چه اينكه حاكم با علم به جور بودنش حكم كرده باشد و چه اطلاعي از جور بودنش نداشته باشد، بالآخره جور است، هر چند كه در صورت دوم تصادفا جور از آب در آمده باشد، و همچنين حكم به حق با جهل به موازين، كه آن نيز به تصادف حق از آب در آمده و هر دو مورد پيروي هواي نفس است كه خداي تعالي از آن نهي كرده، و فرموده:" فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ عَمَّا جاءَكَ مِنَ الْحَقِّ"، كه در اين آيه از پيروي هواي نفس در حال حكم كردن تحذير نموده، و حكم ناشي از پيروي هوا را در مقابل حكم به حق قرار داده و از همين مقابله به
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 170- 169.
(2)تفسير برهان ج 1 ص 478 ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 600
دست مي‌آيد كه علم به حق بودن قضاوت، شرط در جواز حكم است و كسي كه حكم مي‌كند و علمي به حق بودن آن ندارد عمل غير مجازي انجام داده و در آتش خواهد بود، براي اينكه در اين عمل از هواي نفس پيروي كرده و علاوه بر اين چنين حكمي مصداق حكم جاهليت بوده، چون حكم جاهليت عبارت است از هر حكمي كه مستند به خدا نباشد. و اما بالنسبة به معناي دوم دليلش مقابله‌اي است كه بين دو حكم واقع شده- و خدا داناتر است-.
و در تفسير طبري از قتاده روايت كرده كه در تفسير آيه:" إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُديً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هادُوا وَ الرَّبَّانِيُّونَ وَ الْأَحْبارُ" گفته است:
اما ربانيون عبارتند از فقهاي يهود، و اما احبار عبارتند از علماي ايشان «1» و اضافه كرده است كه چنين به ما رسيده كه رسول خدا (ص) بعد از آنكه اين آيه نازل شد فرمود: به حكم اين فرمان بعد از اين، ما بر يهود و غير آنان از اهل اديان حكم خواهيم كرد «2».
مؤلف: اين روايت را سيوطي نيز در تفسير آيه شريفه:" إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ ..." از عبد بن حميد و از ابن جرير از قتاده نقل كرده «3».
و ظاهر روايت اين است كه آنچه كه گفت از رسول خدا (ص) برايش نقل شده مربوط به آيه شريفه است، يعني خواسته است بگويد دليل بر اينكه ربانيين فقها و احبار علماي يهودند خود آيه است، و بنا بر اين اشكالي متوجه وي مي‌شود كه آيه شريفه بيش از اين دلالت ندارد كه بايد طبق تورات در بين يهود حكم كرد، چون در آيه آمده:" للذين هادوا"، پس نه غير يهود را شامل مي‌شود و نه حكم به غير تورات نسبت به يهود را، در حالي كه ظاهر روايت اين است كه مي‌خواهد بگويد: به غير تورات بر يهود و غير يهود حكم مي‌شود، مگر آنكه منظور از اين كلام رسول خدا (ص) كه در روايت فرمود: (از اين پس ما بر يهود و غير آنان از اهل اديان حكم خواهيم كرد) اين باشد كه ما انبيا بر يهود و غير يهود حكم مي‌كنيم و اين علاوه بر سستي و سخافت هيچ ارتباطي با آيه ندارد.
و ظاهرا بعضي از راويان در نقل آيه دچار اشتباه شده و گويا رسول خدا (ص) اين كلام را بعد از جمله:" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ .... فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ" (تا آخر آيات) فرموده كه در اين صورت روايت با همان مطلبي منطبق مي‌شود كه گفتيم از ظاهر آيه بر مي‌آيد و آن اين است كه ضمير در كلمه" بينهم" به عموم مردم بر مي‌گردد نه به خصوص يهود، راوي اشتباها به جاي اين آيه آن آيه را آورده است.
__________________________________________________
(1 و 2)جامع البيان ج 6 ص 162 و 161.
(3)در المنثور ج 2 ص 286- 285.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 601

[سوره المائدة (5): آيات 51 تا 54] ..... ص : 601

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصاري أَوْلِياءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ (51) فَتَرَي الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ يُسارِعُونَ فِيهِمْ يَقُولُونَ نَخْشي أَنْ تُصِيبَنا دائِرَةٌ فَعَسَي اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَ بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْرٍ مِنْ عِنْدِهِ فَيُصْبِحُوا عَلي ما أَسَرُّوا فِي أَنْفُسِهِمْ نادِمِينَ (52) وَ يَقُولُ الَّذِينَ آمَنُوا أَ هؤُلاءِ الَّذِينَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ إِنَّهُمْ لَمَعَكُمْ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فَأَصْبَحُوا خاسِرِينَ (53) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَي الْكافِرِينَ يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ (54)

ترجمه آيات ..... ص : 601

هان اي كساني كه ايمان آورديد، يهود و نصارا را دوستان خود مگيريد كه آنان دوست يكديگرند و كسي كه (از شما) آنان را دوست بدارد خود او نيز از ايشان است، چون خدا مردم ستمكار را به سوي حق هدايت نمي‌كند (51).
نشانه اينكه بعضي از مدعيان ايمان از سنخ همان كافرانند- اين است كه مي‌بيني اين بيماردلان به سوي يهود و نصارا مي‌شتابند و مي‌گويند: ما بيم آن داريم كه بلا بر سر ما آيد- غافل از اينكه چه بسا خداي تعالي از ناحيه خود فتحي آورده و امري ديگر كه خودش مي‌داند پيش بياورد، آن وقت است كه اين بيماردلان نسبت به آنچه در دل پنهان مي‌داشتند پشيمان شوند (52).
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 602
و آن وقت است كه مؤمنين واقعي به اين بيماردلان خواهند گفت: آيا اين يهود و نصارا بودند كه سوگندهاي غليظ ياد كردند بر اينكه همواره با شما و يار و ياور شما خواهند بود؟ پس چرا امروز كه عذاب الهي شما را گرفت ياريتان نكردند؟ آري آن وقت بيماردلان مي‌فهمند كه تلاشهايشان بي نتيجه مانده، در نتيجه شكست خورده و زيانكار مي‌شوند (53).
هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد اگر كسي از شما از دينش بر گردد، بدانيد كه خدا بزودي مردمي را- براي گرايش به اين دين- مي‌آورد كه دوستشان دارد و آنان نيز وي را دوست دارند، كه اينان مردمي هستند در برابر مؤمنين افتاده حال و در برابر كافران مقتدر، مردمي كه در راه خدا جهاد مي‌كنند و از ملامت هيچ ملامتگري پروا ندارند و اين خود فضلي است از خدا، فضلي كه به هر كس صلاح بداند مي‌دهد و خدا داراي فضلي وسيع و علمي وصف ناپذير است (54).

بيان آيات ..... ص : 602

اشاره

سير اجمالي در اين آيات آدمي را در باره اتصال آنها به ما قبلش و نيز به ما بعدش كه مي‌فرمايد:" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ ..." و نيز اتصال آن دو آيه به ما بعدش كه مي‌فرمايد:
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَكُمْ هُزُواً ..." و نيز اتصال آنها به آيه:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ ..." دچار ترديد و توقف مي‌كند.
اما چهار آيه مورد بحث به يهود و نصارا تذكر مي‌دهد و ما اين را مي‌دانيم كه قرآن كريم در آياتي كه در مكه نازل شده هيچ صحبتي از يهود نكرده، چون آن روز احتياج و سر و كاري با اين دو طائفه نبوده و تنها در آيات مدني سخن از اين دو طائفه رفته است، آن هم در آياتي كه در اول هجرت نازل شده، چون در اوائل هجرت بود كه مسلمانان ناگزير بودند با يهوديان معاشرت و آميزش داشته باشند و يا با آنان پيمان و عهد ببندند و يا تنها در مقام دفع كيد و مكر يهود بوده باشند ولي هيچ تماس و اصطكاكي با نصارا نداشتند مگر در نيمه آخر ده سال توقف آن جناب در مدينه، و بعيد نيست چهار آيه مورد بحث در اين مدت نازل شده باشد و شايد مراد از كلمه" فتح" در اين آيات فتح مكه باشد، ليكن در سابق گفتيم: احتمال قابل اعتماد اين است كه سوره مائده در سال حجة الوداع و بعد از فتح مكه نازل شده باشد. بنا بر اين يا مراد از كلمه" فتح"، فتح ديگري غير از فتح مكه است و يا اينكه اين آيات قبل از فتح مكه و قبل از نزول همه سوره نازل شده است.
سؤال ديگري كه در اين آيات هست اين است كه آيا آيه چهارم كه مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ ..." متصل به سه آيه قبل از خودش است؟ و سؤال ديگر اينكه ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 603
اين گروهي كه احتمال مي‌رفته كه از دين خود مرتد شوند و آيه به عنوان پيشگويي از ارتداد آنها خبر مي‌دهد چه كساني بوده‌اند؟ سؤال چهارم اينكه منظور از آن طائفه‌اي كه خداي تعالي وعده آمدنشان را داده كيانند؟ هر يك از اين سؤالها بر ابهام آيه مي‌افزايد و رواياتي كه در شان نزول آمده، در اين باره بسيار مختلف است و آن روايات چيزي جز نظريه شخصي مفسرين سلف نبوده، هم چنان كه غالب روايات شان نزول همين وضع را دارند و اين اختلاف شديد نيز خودش باعث ابهام بيشتر آيه و مايه اضطراب ذهن آدمي در فهم آيه شده است. ابهام ديگري بر همه آن ابهام‌ها اضافه كن و آن اين است كه همه مي‌دانيم كه تعصب‌هاي مذهبي تا چه حد در اظهار نظرها دخالت مي‌كرده و به زودي شواهدي از اين دخالت‌ها در روايات و كلمات مفسرين سلف و خلف از نظر خواننده خواهد گذشت.
و آنچه كه بعد از تدبر در اين آيات به دست مي‌آيد اين است كه همانطور كه گفتيم اجزاي اين آيات به يكديگر متصل است، ولي بريده از ما قبل و ما بعد است و آيه چهارم از متممات غرضي است كه مقصود افاده و بيان آن است، چيزي كه هست بايد در فهم معناي آن باري به هر جهت كردن و مسامحه روا داشتن پرهيز كرد و مانند بسياري از مفسرين در اظهار نظر مسامحه روا نداشت، آن هم در آيه‌اي كه به بياني كه مي‌آيد صفات و خصوصيات قومي ذكر شده و نام و نشان‌هاي آن قوم آمده.
آنچه بطور اجمال از اين آيات به دست مي‌آيد اين است كه خداي سبحان در اين آيات مؤمنين را از اينكه يهود و نصارا را اولياي خود بگيرند، بر حذر داشته و با شديدترين لحن تهديدشان مي‌كند و در يك پيشگويي به آينده امر امت در اثر اين موالات و دوستي با دشمنان خبر مي‌دهد و مي‌فرمايد كه اگر چنين كنيد بنيه روش ديني خود را از دست مي‌دهيد و آن وقت است كه خداي تعالي مردمي ديگر برمي‌انگيزد كه قائم به امر دين شوند و بنيه دين را بعد از انهدام به حالت اصلي و اوليش بر گردانند.

[معناي" اخذ" و" ولاء و ولايت"] ..... ص : 603

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصاري أَوْلِياءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ" در مجمع البيان مي‌گويد:" اتخاذ" به معناي اعتماد كردن بر چيزي است، به اين صورت كه شخص به آن دلگرم باشد كه در فلان كار به دردم مي‌خورد و آن را براي آن كار ذخيره بسازد و اين كلمه باب افتعال از ماده" اخذ" است و در اصل دو همزه داشته، يعني" اءتخاذ" بوده، همزه دوم آن مبدل به" تاء" شده و به صورت" اتتخاذ" در آمده و سپس دو تاء در يكديگر ادغام شده و به صورت" اتخاذ" در آمده، در كلمه" اتعاد" كه از مصدر ثلاثي
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 604
" وعد" گرفته شده، همين قاعده جاري شده (با اين تفاوت كه در اين كلمه حرف واو مبدل به تاء مي‌شود) و كلمه" اخذ" به چند معنا استعمال مي‌شود، وقتي مي‌گويند:" اخذ الكتاب" معنايش اين است كه كتاب را با دست خود گرفت و چون مي‌گويند:" اخذ القربان" معنايش اين است كه پيشكش و قرباني را قبول كرد و چون مي‌گويند:" اخذه اللَّه من مامنه"، معنايش اين است كه خداي تعالي او را كه در جاي محكم و امني پناهنده شده بود بگرفت و هلاك كرد، پس در حقيقت معناي جامعي كه در همه اين موارد از استعمال ماده" اخذ" ديده مي‌شود، عبور دادن چيزي از جهتي به جهادت ديگر است «1».
و راغب در مفردات خود گفته كلمه:" ولاء" و نيز كلمه" توالي" به اين معنا است كه دو چيز و يا چند چيز طوري نسبت به يكديگر متصل باشند كه چيزي از غير جنس آنها در بين قرار نداشته باشد، و كلمه به عنوان استعاره در معناي نزديكي استعمال مي‌شود، حال يا نزديكي از حيث مكان، يا از حيث نسبت و خويشاوندي، يا از حيث دين، يا از حيث صداقت و نصرت و يا اعتقاد، اين بود گفتار راغب البته آن مقدار از گفتارش كه مورد حاجت ما بود و بحث مفصل در معناي ولايت به زودي مي‌آيد. «2»
و سخن كوتاه اينكه ولايت يك نوع خاصي از نزديكي چيزي به چيز ديگر است، بطوري كه همين ولايت باعث شود كه موانع و پرده‌ها از بين آن دو چيز بر داشته شود، البته نه همه موانع، بلكه موانع آن هدفي كه غرض از ولايت رسيدن به آن هدف است، حال اگر آن هدف تقوا و يا پيروزي باشد، ولي در چنين هدفي همان ناصر و ياوري است كه هيچ مانعي او را از نصرت شخصي كه به وي نزديك شده و نسبت به او ولايت دارد باز ندارد و اگر از جهت التيام و آشتي و معاشرت و محبت و خلاصه جوش خوردن دلها به يكديگر باشد، در اين صورت كلمه ولي معناي محبوب را مي‌دهد، محبوبي كه آدمي نمي‌تواند نفس خود را از دوست داشتن او و رام شدن در برابر خواسته او جلوگيري نمايد و قهرا در برابر خواسته او مطيع مي‌شود و اگر از جهت خويشاوندي باشد كلمه ولي به معناي كسي خواهد بود كه از طرف مقابل خود ارث مي‌برد و چيزي نمي‌تواند مانع از ارث بردن او شود و اگر از جهت اطاعت دستور باشد، ولي به معناي كسي خواهد بود كه در طرف مقابل خود امر و نهي مي‌كند و به او طبق دلخواه خود دستور مي‌دهد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 و 4 ص 206- 205.
(2)مفردات راغب ص 533.
مه الميزان، ج‌5، ص: 605
خداي سبحان در جمله مورد بحث كه فرموده:" لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصاري أَوْلِياءَ"، مساله ولايت را مقيد به هيچ يك از خصوصيات و قيدها نكرده و بطور مطلق فرموده: يهود و نصارا را اولياي خود مگيريد، پس آيه شريفه از اين جهت مطلق است، چيزي كه هست از آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" تو اي پيامبر بيماردلان را مي‌بيني كه به سرعت به طرف يهود و نصارا مي‌روند و مي‌گويند مي‌ترسيم بلائي بر سر ما بيايد ..."، فهميده مي‌شود كه مراد از ولايت نوعي از نزديكي و اتصال است كه با بهانه بيماردلان متناسب باشد و آن اين است كه يهود و نصارا دولتي و سلطه‌اي داشته‌اند كه مسلمانان بيمار دل مي‌ترسيده‌اند در تحت سلطه آنان منكوب شوند، هم چنان كه ممكن است دولت و سلطه در غير يهود و نصارا بوده و بيماردلان مي‌خواسته‌اند با دوستي با يهود و نصارا آنها را ناصر خود گرفته و از شر صاحب دولت و سلطنت محفوظ بمانند كه بنا بر اين عنوان ولايت در آيه به معناي خصوص نصرت خواهد بود و همچنين ممكن است از خود يهود و نصارا مي‌ترسيده‌اند و با آنها دوستي مي‌كرده‌اند كه از شرشان محفوظ بمانند در اين صورت ولايت به معناي محبت و معاشرت خواهد بود.
و كلمه ولايت به معناي قرب محبت و معاشرت جامع هر دو فائده و هر دو معنا است، هم معناي نصرت و هم محبت و امتزاج روحي و بنا بر اين همين معنا مراد از آيه است و به زودي از نكاتي كه در قيود آيه و صفات ماخوذه در آيه اخير يعني آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ ..." هست استفاده مي‌كنيم كه مراد از ولايت در اينجا يعني در جمله مورد بحث تنها ولايت محبت است و لا غير.

[اقوال مفسرين در باره اينكه مراد از ولايتي كه در" لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصاري أَوْلِياءَ" از آن نهي شده كدام ولايت است] ..... ص : 605

ليكن بعضي از مفسرين اصرار ورزيده‌اند در اينكه مراد از ولايت، ولايت نصرت است و آن عبارت است از پيمان‌هاي همكاري و يا سوگند بر ياري و همكاري كه بين دو كشور و دو قبيله بر قرار مي‌شود كه هر يك از دو طرف، آن طرف ديگر را در هنگام حاجت و نياز ياري كند، مفسر نامبرده استدلالي كرده كه خلاصه‌اش اين است كه: همانطور كه از ظاهر آيات بر مي‌آيد- قبل از حجة الوداع در اوائل هجرت نازل شده، در ايامي كه رسول خدا (ص) و مسلمين از كار يهوديان مدينه و اطراف آن يعني فدك و خيبر و غير آن فارغ نشده بودند و هنوز با آنها و با نصارا درگيري داشتند و از سوي ديگر بين آنان و طوائفي از عرب پيمان و سوگند بر نصرت بر قرار بود و چه بسا كه نظريه اين مفسر با رواياتي كه در شان نزول آيات وارد شده منطبق هم باشد، چون در آن روايات آمده كه عبادة بن صامت از قبيله بني عوف بن خزرج از بني قينقاع به خاطر اينكه با رسول خدا (ص) جنگيدند بيزاري جست، با اينكه بين بني عوف و بني قينقاع سوگند بر نصرت بر قرار بود، ليكن عبد اللَّه بن ابي ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 606
رئيس منافقين بيزاري نجست و به سرعت به سوي بني قينقاع شتافت و چنين بهانه آورد كه ما مي‌ترسيم پيمان ياري را كه با بني قينقاع داريم لغو كنيم، آن وقت شهر از ناحيه دشمن مورد هجوم واقع شود و آن وقت ياوري نداشته باشيم و يا روايتي كه در داستان ابي لبابه وارد شده، كه وقتي رسول خدا (ص) او را فرستاد تا قبيله بني قريظه را از قلعه‌هايشان بيرون كند و هر حكمي كه مي‌خواهد در باره آنان براند، ابو لبابه بعد از بيرون كردن آنان اشاره به حلق خود كرد و به اين وسيله خبر داد كه همه آنان كشته خواهند شد.
و يا رواياتي كه مي‌گويد: بعضي از مسلمانان بعد از آن همه مصيبت‌هايي كه در جنگ احد ديدند، به فلان يهودي و فلان نصراني پيوستند.
و يا رواياتي كه وارد شده كه بعضي از مسلمانان اخبار مدينه را به نصاراي شام مي‌نوشتند و بعضي از آنان با يهوديان مدينه مكاتبه مي‌كردند تا از اموال يهوديان هر چند به قرض هم كه شده، استفاده كنند.
و اين روايات تقريبا در اين جهت متفق و هم زبانند كه گويندگان جمله:" نَخْشي أَنْ تُصِيبَنا دائِرَةٌ"، منافقين بوده‌اند و سخن كوتاه اينكه بنا بر اين آيات شريفه از پيمان بستن و هم سوگند شدن و ولايت نصرت با يهود و نصارا را نهي نموده است. «1»
و بعضي از مفسرين تاكيد و اصرار را به حدي رسانده‌اند كه ادعا كرده‌اند" ولايت در آيه به معناي ولايت محبت و اعتماد است"، با اينكه لغت آيه، هم در مفرداتش و هم در سياقش از آن مبرا است، هم چنان كه روايات سبب نزول هم آن را نمي‌پذيرد و نيز وضع عمومي كه مسلمانان و يهود و نصارا در عصر نزول داشتند با آن سازگاري ندارد.
چطور ممكن است آيه را حمل كنيم بر اينكه مي‌خواهد مسلمانان را از معاشرت و اختلاط با اهل كتاب نهي كند هر چند كه در ذمه مسلمانان بوده و با مسلمين پيمان داشته باشند؟ با اينكه يهوديان با رسول خدا (ص) و با صحابه در يك شهر يعني در مدينه زندگي مي‌كردند و با آنان معامله داشتند و اسلام با آنان و با مسلمين بطور مساوي رفتار مي‌كرد «2»، اين بود خلاصه گفتار آن مفسر.
و همه اين حرفهايش ناشي از مسامحه در فهم آيه و به دست آوردن معناي درست آن است، اما اينكه گفت آيات قبل از حجة الوداع كه سال نزول سوره مائده است نازل شده،
__________________________________________________
(1)تفسير بيضاوي ص 153- 152 و جامع البيان ج 6 ص 179- 177.
(2)تفسير المنار ج 6 ص 429- 427.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 607
هر چند كه خيلي اشكال بر آن وارد نيست، ليكن صرف نازل شدن قبل از حجة الوداع باعث نمي‌شود كه كلمه ولايت به معناي هم سوگندي باشد، نه به معناي محبت.

[حادثه خارجي (شان نزول) عموميت و اطلاق آيات قرآني را محدود نمي‌سازد] ..... ص : 607

و اما اينكه او و جمعي از ديگر مفسرين رواياتي در شان نزول آيات نقل كرده و به آن استدلال كرده‌اند بر اينكه آيات شريفه در خصوص هم سوگند شدن و ولايت نصرت نازل شده كه خود رسمي در بين اقوام عرب و بين يهود و نصارا بوده، اولا روايات شان نزول در يك واقعه اتفاق ندارند و بين خود آنها معارضه هست، هر كدام يك واقعه را شان نزول دانسته، پس بر معناي واحدي كه بتوان بدان اعتماد كرد اتفاق ندارند، و ثانيا اينكه اين سخن به فرض هم كه بتواند ولايت يهود را توجيه كند نمي‌تواند ولايت نصارا را توجيه كند، براي اينكه ميان عرب مسلمان در آن روز و ميان نصارا هيچ ولايتي و سوگندي بر قرار نبود و ثالثا ما روايات شان نزول را در آنچه كه افاده مي‌كنند قبول داريم و نمي‌خواهيم بگوئيم چنان حوادثي اصلا رخ نداده، بلكه مي‌خواهيم بگوئيم همانطور كه بارها گفته‌ايم بيشتر روايات وارده در اسباب نزول علاوه بر ضعفي كه در سند آنها هست صرفا تطبيق‌هايي است كه ناقل تاريخ بر آيات قرآني مناسب آن حوادث كرده‌اند و ما در اين نيز حرفي نداريم، حرف ما اين است كه اين حوادث كه در روايات آمده، نمي‌تواند عموم آيه‌اي از آيات قرآني را مقيد كند و يا مطلق آن را مقيد بسازد، چون اطلاق و تقييد دو حال از حالات لفظ هستند و حوادث خارجي نمي‌تواند در آن دخالت داشته باشد، ظاهر متفاهم عرفي هم مساعد با آن نيست، اگر بنا باشد كه ظاهر آيات قرآني به خاطر خصوصيت واقعه‌اي كه آيه در آن واقعه نازل شده، دگرگون بشود و بدون اينكه در لفظ آيه دليلي بر تخصيص عموم آن يا تقييد اطلاق آن وجود داشته باشد، صرف حادثه خارجي ظهور آيه را از آيه بگيرد و شنونده مجبور و محكوم شود به خاطر آن حادثه دست از آن ظاهر بر دارد، اگر عام و يا مطلق است بگويد: خاص و مقيد منظور بوده، بايد قرآن كريم با مردن افراد مربوط به آن حادثه بميرد و ديگر در هيچ واقعه‌اي كه در عصرهاي بعد از عصر نزول اتفاق مي‌افتد استدلال به آن آيه ممكن نباشد و چنين چيزي نه با كتاب خدا موافق است و نه با سنت و نه با عقل سالم.
و اما اينكه بعضي از آن مفسرين گفتند كه:" ولايت را به معناي محبت و اعتماد گرفتن خطايي است كه هم لغت آيه در مفرداتش و سياقش از آن مبرا است و هم اسباب نزول و حالتي كه عامه مسلمين و اهل كتاب در عصر نزول داشته‌اند"، سخني است كه ما بعد از همه دقت‌ها معناي درستي براي آن پيدا نكرديم، براي اينكه بيزاري روايات شان نزول و نيز بيزاري وضع عمومي مسلمين و اهل كتاب در آن روز از شمول آيه نسبت به محبت و اعتماد و صدق آيه بر اين معنا از معاني ولايت وقتي درست است كه در مرحله‌اي جلوتر ظهور آيه شريفه با اين شمول
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 608
سازگار باشد و لفظ آيه در ضمن اينكه شامل همه معاني ولايت مي‌شود، اين معنا را هم شامل بشود و گر نه اگر آيه شريفه اصلا ظهوري در اين معنا نداشته باشد و يا به عبارت ديگر از خصوص اين معنا منصرف باشد، ديگر حاجت به آن نمي‌افتد كه شما به اسباب نزول و وضع مسلمين و اهل كتاب در آن روز استدلال كنيد، پس شما با اين سخن خود اقرار كرده‌ايد كه آيه، شامل اين معناي از ولايت نيز مي‌شود، چيزي كه هست مي‌خواهيد مورد نزول و وضع عمومي انسان‌هاي آن روز را دليل بگيريد بر اينكه مقصود آيه چنين و چنان است و ما در چند سطر قبل گفتيم كه خصوصيت مورد نمي‌تواند مخصص آيه باشد و دليلي بر چنين تخصيصي نداريم بلكه دليل بر خلاف آن است و آن عبارت است از يك صغري و يك كبري، صغري برهان ظهور آيه است كه اقرار كرديد و كبراي آن حجيت ظهور بطور مطلق و در همه جا است، پس معلوم شد كه آيه شريفه مطلق است و هيچ دليلي بر تقييد آن نيست، در نتيجه آيه شريفه در همين معناي مطلق حجت است و آن عبارت است از ولايت به معناي محبت كه ريشه ساير معاني اين كلمه است.

[شواهدي بر اينكه ولايت منهي عنه، ولايت مودت و محبت است نه ولايت حلف (هم پيماني)] ..... ص : 608

و اما اينكه گفت: آيه با مفردات و سياقش بيزار از چنين معنايي است، از آن حرفهاي عجيبي است كه احيانا به گوش انسان مي‌خورد و من متوجه نشدم منظور اين آقا از اين بيزاري كه بر آيه تحميل كرده چيست؟ و تنها به آيه هم اكتفاء نكرده بلكه بر سياق آن نيز تحميل كرده و چگونه مفردات و سياق آيه شريفه از اين معنا بيزار است با اينكه بعد از جمله مورد بحث يعني جمله:" لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصاري أَوْلِياءَ" آمده:" بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ" و احدي نمي‌تواند شك كند در اينكه مراد از ولايت در جمله دوم همان محبت و اتحاد و مودت است نه ولايت هم سوگند بودن، چون معنا ندارد خداي تعالي بفرمايد:" با يهود و نصارا هم سوگند نشويد كه آنها هم سوگند يكديگرند"، مگر هم سوگند بودن آنها با يكديگر مزاحم و منافي آن است كه مسلمين هم با آنها هم سوگند شوند؟ پس آن ولايتي كه وحدت را بين يهوديان بوجود مي‌آورد و بعضي را بر بعض ديگر پيوند مي‌دهد، ولايت محبت و تعصب قومي و يا پيوندهاي مذهبي و ديني است و همچنين در نصارا نه ولايت به معناي هم سوگند شدن.
و همچنين در جمله سوم كه مي‌فرمايد:" وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ"، چون آن معياري كه باعث مي‌شود موالي مردمي از آن مردم شمرده شود، محبت و مودت است كه باعث اجتماع متفرقات آن جمعيت و پيوستگي ارواح مختلف مي‌شود و فهم و ادراك همه افراد را يك سو و يك جهت ساخته، اخلاق آنها را به هم مربوط و افعال آنها را شبيه به هم مي‌سازد، بطوري كه دو نفر دوست را مي‌بيني كه وضع يك يك آنها قبل از دوست شدن و بعد از آن فرق كرده، بعد از دوست شدن كانه شخص واحدي شده‌اند و داراي يك نفسيت گشته‌اند اراده آن
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 609
دو يكي و عمل آن دو يك جور است و در مسير زندگي و مستواي عشرت هرگز از يكديگر جدا نمي‌شوند.
پس اين محبت است كه باعث مي‌شود دوست هر قومي جزء آن قوم شود و به آن قوم ملحق گردد، بطوري كه گفته‌اند:" هر كس قومي را دوست بدارد، از آن قوم است" و يا فرموده‌اند:" هر كسي با آن شخص است كه دوستش دارد"، خداي تعالي هم در آيه‌اي نظير آيه مورد بحث كه از موالات مشركين نهي كرده مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَ قَدْ كَفَرُوا بِما جاءَكُمْ مِنَ الْحَقِّ"- تا آنجا كه بعد از چند آيه مي‌فرمايد-" وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ"»
.و نيز فرموده:" لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ" «2».
و نيز در باره دوستي با كفار- با لفظي عام كه شامل يهود و نصارا و مشركين مي‌شود فرموده:" لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ فِي شَيْ‌ءٍ إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ" «3».
و اين آيه صراحت دارد در اينكه منظور از ولايت، ولايت محبت و مودت است، نه ولايت به معناي سوگند و عهد، چون در زمان نزول سوره آل عمران بين رسول خدا (ص) و مؤمنين از يك سو و بين مشركين و يهود معاهده‌ها و قراردادهايي بر قرار بوده است.
و سخن كوتاه اينكه ولايتي كه از نظر اعتبار باعث مي‌شود قومي به قومي ديگر ملحق شود، ولايت مودت است نه ولايت سوگند و نصرت، و اين پر واضح است و اگر مراد از جمله:
" وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ"، اين باشد كه هر كس بعد از اين نهي با كفار بر مساله ياري
__________________________________________________
(1)هان اي كساني كه ايمان آورديد دشمن من و دشمن خودتان را دوست مگيريد، آيا با آنها به مودت بر خورد مي‌كنيد، با اينكه به اين حقي كه بر شما نازل شده كفر ورزيده‌اند ... و كساني از شما كه آنان را دوست بدارند از ستمكارانند." سوره ممتحنه، آيه 90".
(2)تو اي پيامبر هرگز نخواهي يافت كساني را كه هم ايمان به خدا و روز جزا داشته باشند و هم با دشمنان خدا و فرستاده او دوستي كنند، هر چند كه آن دشمنان خدا، پدران و فرزندان و يا برادران و يا خويشاوندانشان باشند." سوره مجادله، آيه 22". [.....]
(3)مؤمنين نبايد به جاي مؤمنين كفار را دوست خود بگيرند و كسي كه چنين كند در درگاه خداي تعالي هيچ حرمت و ارزشي ندارد، مگر آنكه پاي تقيه و ترس در بين باشد و خداي تعالي شما را از خودش بر حذر مي‌دارد تا از او بترسيد و از كفار نترسيد." سوره آل عمران، آيه 28".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 610
دادن در روزگار سخت هم سوگند شود خود او نيز از كفار مي‌شود، صرف نظر از اينكه معنايي است مبتذل، عبارت آيه آن را نمي‌رساند، مگر آنكه قيودي از پيش خود بر عبارت آيه اضافه كنيم.
و به فرض كه آيه مورد بحث خواسته باشد از هنگام نزول خود اعلام بدارد كه ديگر مسلمانان با كفار پيمان و عهدي و سوگندي بر قرار نسازند طبق عادتي كه قرآن كريم دارد اشاره‌اي به حكم سابق مي‌كند تا جانب حكم مشروع قبلي و نيز سيره جاريه رسول خدا (ص) را كه تا كنون جاري بوده احترام بگذارد، هم چنان كه در آيات زير اين رسم و عادت قرآن به چشم مي‌خورد، توجه فرمائيد:" إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ بَعْدَ عامِهِمْ هذا" «1»،" فَالْآنَ بَاشِرُوهُنَّ وَ ابْتَغُوا ما كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا" «2»،" لا يَحِلُّ لَكَ النِّساءُ مِنْ بَعْدُ وَ لا أَنْ تَبَدَّلَ بِهِنَّ مِنْ أَزْواجٍ" «3» و آياتي ديگر از اين قبيل.
پس تا اينجا به خوبي روشن شد كه نه لغت در مفردات آيه از معنايي كه ما براي ولايت كرديم بيزار است و نه سياق آيه، بلكه اگر بيزاري در كار باشد از معناي ديگر ولايت بيزار است.
و اما اينكه گفتند: مراد از جمله:" الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ" منافقين هستند به زودي خواهد آمد كه سياق با اين نظريه مساعدت ندارد.
پس حاصل كلام اين شد كه مراد از جمله:" لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصاري أَوْلِياءَ" نهي از دوستي با يهود و نصارا است، دوستي به حدي كه باعث كشش روحي بين مسلمين و اهل كتاب شود و در نتيجه اخلاق اهل كتاب در بين مسلمين راه يابد چون چنين دوستي سر انجام سيره ديني جامعه مسلمان را كه اساس آن پيروي از حق و سعادت انسان‌ها است، دگرگون ساخته، سيره كفر در بين آنان جريان مي‌يابد كه اساسش پيروي از هواي نفس و پرستش شيطان و خروج از راه فطري زندگي است.
و اگر در جمله مورد بحث،" اهل كتاب" را تعبير به يهود و نصارا كرد، همانطور كه در
__________________________________________________
(1)مشركين پليدند و ديگر بعد از امسال حق ندارند به مسجد الحرام نزديك شوند." سوره توبه، آيه 28".
(2)حال ديگر مي‌توانيد با زنان بياميزيد و رزقي را كه خدا برايتان مقدر كرده، طلب كنيد بخوريد و بنوشيد." سوره بقره، آيه 187".
(3)از اين به بعد ديگر ازدواج جديد با زنان براي تو حلال نيست و نيز حلال نيست كه يكي از زنان فعلي خود را طلاق گفته، به جاي او زني ديگر انتخاب كني." سوره احزاب، آيه 52".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 611
آيه بعدي- كه به زودي مي‌آيد- نيز چنين تعبير كرده براي اين بود كه از تعبير به اهل كتاب نوعي" نزديكي به مسلمانان" به ذهن مي‌رسد (چون خود مسلمانان نيز همانند يهود و نصارا پيرو كتابي آسماني هستند) و در مقامي كه مي‌خواهد بفرمايد قطع رابطه كنيد مناسب نيست تعبيري بياورد كه محبت را در بين سه طائفه از پيروان كتاب آسماني بر انگيزد و آن گاه بفرمايد با آن دو طائفه از اهل كتاب رابطه دوستي را قطع كنيد، به خلاف آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَكُمْ هُزُواً وَ لَعِباً مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ الْكُفَّارَ أَوْلِياءَ" و از يهود و نصارا تعبير به" كساني كه به آنان كتاب داده شده" كرد با اينكه از ارتباط دوستي بر قرار كردن با آنان نهي كرده، اين تعبير با آن نهي منافات ندارد، زيرا تعبير مذكور به وسيله توصيف" اتَّخَذُوا دِينَكُمْ هُزُواً وَ لَعِباً" از حالت مدح بودن در آمده و مبدل به مذمت شده است.
آري اهل كتاب بودن خود افتخاري است، ولي عبارت:" اهل كتابي كه دين خدا را مسخره مي‌كنند" عبارتي است كه زشت‌ترين مذمت از آن فهميده مي‌شود، زيرا چنين اهل كتابي از مشركين بي كتاب هم پست‌تر و نكوهيده‌تر است و اگر قرار باشد كه انسان از مردم نكوهيده و پست دوري كند و آنان را دوست خود نگيرد از دوستي چنين اهل كتابي بايد بيشتر پرهيز نمايد، تا از مردمي كه اصلا كتاب آسماني ندارند و خدا را نمي‌شناسند، براي اينكه دسته اول داراي كتابي هستند كه آنان را به سوي حق دعوت مي‌كند و حق را برايشان روشن مي‌سازد و در عين حال آنان دين حق را مسخره مي‌كنند، و آن را بازيچه خود مي‌سازند، پس اينها سزاوارترند به اينكه مورد نفرت اهل حق قرار گيرند و اهل حق از معاشرت و مخالطت و دوستي با آنان اجتناب كنند.

[يهود و نصارا در مقابل اسلام و مسلمين يك دست و هماهنگ مي‌باشند] ..... ص : 611

و اما اينكه فرمود:" بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ" همانطور كه قبلا نيز گفتيم مراد از ولايت در آن ولايت محبت است كه باعث مي‌شود دلهايشان به هم نزديك گشته و ارواحشان يكديگر را جذب كند و آراءشان در پيروي هواي نفس و استكبار ورزيدن از قبول حق و اتحادشان در خاموش كردن نور خداي سبحان و معاونتشان عليه رسول خدا (ص) و مسلمانان متحد و يكي شود، بطوري كه گويي يك تن واحدند و ملتي واحد دارند با اينكه يكي عرب است و ديگري عجم، ولي همين كه اين ملت‌هاي گوناگون داراي ولايت محبت شدند گويي يك ملت گرديدند و ولايت آنان را به اتفاق كلمه واداشته و همه را عليه مسلمانان يك دست كرده، براي اينكه اسلام آنها را به قبول حق دعوت كرده، به چيزي خوانده كه با عزيزترين خواسته‌هايشان ناسازگاري دارد، آري عزيزترين خواسته آنها پيروي هواي نفس و آزادي در شهوات و لذائذ دنيا است.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 612
و همين مطلب كه اسلام مخالف و ناسازگار با خواسته‌هاي ملت‌هاي گوناگون چون يهود و نصارا است، يهود و نصارا را با همه دشمني كه با يكديگر دارند، در يك هدف مشترك متحد و نزديك به هم كرده و آن دشمني با اسلام است و اين هدف مشترك، آنها را واداشته به يكديگر مراجعه كنند، يهود، دوست نصارا شود و نصارا با يهود دوستي كند و همين است معناي ابهام جمله:" بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ" در مفرداتش و اين جمله در مقام بيان علت فرماني است كه در جمله:" لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصاري أَوْلِياءَ" آمده بود و معنايش اين است كه اگر گفتيم يهود و نصارا را اولياي خود مگيريد علتش اين است كه اين دو طائفه در عين اينكه دو طائفه جداي از هم و دشمن هم هستند، در عين حال عليه شما مسلمانان يك دست و متحدند، پس در نزديك شدن به آنها و در دوستي و محبت با آنها هيچ سودي براي شما نيست.
و چه بسا بشود از جمله:" بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ" معناي ديگري نيز استفاده كرد و آن اين است كه اگر به شما دستور داديم كه يهود و نصارا را دوست خود نگيريد براي اين بود كه شما با آنها به اين منظور دوستي مي‌كنيد كه از آنها ياري بگيريد به اين معنا كه مثلا با نصارا دوستي كنيد تا آنان شما را عليه يهود كمك كنند، در حالي كه اين دوستي هيچ سودي برايتان ندارد، زيرا اين دو طائفه اولياي هم هستند و هرگز شما را عليه خودشان ياري نخواهند كرد.

[منظور از ملحق شدن مسلماني كه يهود و نصارا را ولي بگيرد به يهود و نصارا] ..... ص : 612

" وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ، إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" كلمه" تولي" كه فعل" يتولهم" از آن گرفته شده، به معناي ولي گرفتن و يا به عبارت ديگر انتخاب ولي است و كلمه" من" در كلمه" منهم" تبعيضي است و معناي جمله اين است كه" هر كس از شما كه يهود و نصارا را ولي خود بگيرد خود او نيز بعضي از ايشان است" و اين كلام خداي تعالي كه يك مسلمان را ملحق به يهود و نصارا كرده از باب الحاق تنزيلي است نه الحاق واقعي (نمي‌خواهد بگويد چنين فرد مسلمان اصلا مسلمان نيست و واقعا يهودي و نصراني است بلكه مي‌خواهد بفرمايد به منزله آنان و شبيه به آنان است) و برگشت اين گفتار به اين است كه بفرمايد ايمان حقيقتي است كه از حيث خلوص و ناخالصي و كدورت و صفا داراي مراتب مختلفي است، هم چنان كه اين معنا از آيات ديگر قرآني از قبيل آيه زير استفاده مي‌شود كه مي‌فرمايد:" وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ" «1»، و همين ناخالصي و كدورت
__________________________________________________
(1)بيشتر آنها كه به خدا ايمان دارند، در عين حال، خالي از شرك نيستند." سوره يوسف، آيه 106".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 613
است كه خداي تعالي از آن به مرض قلوب تعبير نموده، در آيه ذيل فرموده:" فَتَرَي الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ يُسارِعُونَ فِيهِمْ".
بنا بر اين آن كساني كه يهود و نصارا را اولياي خود مي‌گيرند خداي تعالي آنان را از همان يهود و نصارا شمرده، هر چند كه بر حسب ظاهر جزء مؤمنين و از مؤمنين باشند و كمترين چيزي كه از اين بيان استفاده مي‌شود كه اينگونه مؤمنين راه هدايت خدا را كه همان ايمان است سلوك نكرده بلكه راهي را اتخاذ كرده‌اند كه يهود و نصارا آن را سلوك مي‌كنند و به سويي در حركتند كه يهود و نصارا بدان سو روانند و راهشان بدانجا كشيده مي‌شود كه راه يهود و نصارا بدانجا منتهي مي‌گردد.
و به همين جهت است كه خداي تعالي بيان مذكور را با جمله:" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" تعليل نموده و بيان مي‌كند كه چرا اينگونه مؤمنين ملحق به يهود و نصارا هستند، بنا بر اين برگشت بيان مذكور به اين است كه فرموده باشد: اي مسلمانان بدانيد اين افرادي كه يهود و نصارا را به دوستي برمي‌گزينند خودشان نيز از همانها هستند و بدانيد كه راه شما را نمي‌روند براي اينكه راه شما راه ايمان است و راه ايمان، راه هدايت الهي است و اين افراد مثل يهود و نصارا ظالمند و خدا ظالمان را هدايت نمي‌كند.
و اين آيه بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد تنها متعرض اصل تشبيه و تنزيل است و تنها اين را مي‌گويد كه اين مؤمنين به منزله يهود و نصارا هستند و اما آثاري كه متفرع بر اين تشبيه مي‌شود را متعرض نشده و لفظ آيه هر چند كه مقيد به هيچ قيدي نيست و ليكن از آنجا كه از قبيل بيان ملاك است- نظير آيه" وَ أَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ" «1» و آيه:" إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ" «2» و آياتي ديگر كه نمي‌گويد چطور روزه بگيريد و چگونه نماز بخوانيد از اين قبيل- جز يك بيان مهمل نيست كه تمسك به آن براي اثبات حكمي فرعي نيازمند بيان سنت است و كسي كه مي‌خواهد در اين باره اطلاعات بيشتري به دست آورد بايد به كتب فقهي مراجعه كند.
" فَتَرَي الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ يُسارِعُونَ فِيهِمْ ..."
اين جمله به دليل داشتن حرف" فاء" در اولش تفريع و نتيجه گيري از آيه قبلي است كه مي‌فرمود:" خدا مردم ستمكار را هدايت نمي‌كند"، يكي از مصاديق گمراهي و يا به
__________________________________________________
(1)و اگر روزه بگيريد، براي شما بهتر است." سوره بقره، آيه 184".
(2)نماز از فحشا و منكر باز مي‌دارد و مسلما ياد خدا مهم‌تر و مؤثرتر است." سوره عنكبوت، آيه 45".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 614
عبارت ديگر مواردي كه هدايت الهي شامل حال آنان نشده، همين است كه به سوي يهود و نصارا مي‌شتابند و عذرهايي بدتر از گناه مي‌آورند، نكته‌اي كه در اين آيه هست اين است كه خداي تعالي تعبير كرد به اينكه" يُسارِعُونَ فِيهِمْ"، با اينكه بايد مي‌فرمود:" يسارعون اليهم" تا اشاره كند به اينكه اين بيماردلان در جامعه يهود و نصارا هستند و در آن محيط ضلالت است كه سرعت مي‌كنند، پس اين بيماردلان به خاطر اينكه مبادا از ناحيه يهود و نصارا لطمه‌اي بخورند، به سوي آنان و در آنان نمي‌شتابند اينها بهانه‌هايي است كه براي خود درست كرده‌اند كه ملامت و توبيخي كه ممكن است از ناحيه رسول خدا (ص) و مؤمنين متوجه آنان شود از خود دفع كنند بلكه تنها عاملي كه آنان را وادار به مسارعت مي‌كند اين است كه يهود و نصارا را دوست مي‌دارند.
و چون اين در سرشت هر ظالمي و هر باطلي هست كه روزي چهره كريه واقعي‌اش بر ملا شده و در نتيجه رسوا و نابود گردد، به حكم جمله:" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" و اميد كساني كه براي رسيدن به اغراض باطل خود به وسائلي چنگ مي‌زنند كه صورتش صورت حق به جانب ولي باطنش باطل است، روزي قطع مي‌گردد، لا جرم اين اميد قطعي هست كه خداي تعالي پيروزي حق و اهل حق را بياورد و يا امري ديگر از ناحيه خود پيش آورد تا اين افراد حيله گر بر كرده‌هاي خود پشيمان گشته، دروغشان در آنچه به خورد مؤمنين مي‌دادند براي مؤمنين آشكار گردد.
و با اين بيان روشن مي‌شود كه چرا جمله:" فَتَرَي الَّذِينَ ..." را متفرع كرد بر جمله قبلي آن يعني" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" و ما در سابق بحثي در اين معنا كرديم كه چرا ستمگران راه را پيدا نمي‌كنند و ظلمشان آنان را به هدفشان رهنمون نمي‌شود.

[آيه شريفه ناظر بر منافقين اصطلاحي نيست] ..... ص : 614

بنا بر اين افراد مورد بحث از مؤمنين به خاطر اينكه براي رسول خدا (ص) و مؤمنين اظهاراتي دارند كه در قلوبشان نيست از منافقين بودند، چون مي‌خواستند به بهانه ترس از گرفتاري به سوي يهود و نصارا به سرعت گرايش كنند، در حالي كه ترسي در بين نبود و علت حقيقي مسارعتشان اين بود كه در دل، دشمنان خدا را دوست مي‌داشتند و همين وجه و دليل- نفاق آنها بوده، و اما اينكه بگوئيم از منافقين اصطلاحي بودند، يعني در زمره كساني بودند كه در باطن كافر بودند و به ظاهر دعوي ايمان مي‌كردند، سياق آيات مساعد با آن نيست.
ولي جماعتي از مفسرين گفته‌اند كه افراد مورد بحث در آيه همان منافقين يعني عبد اللَّه بن ابي و ياران و همفكران او بوده‌اند، البته روايات شان نزول هم گفته آنان را تاييد مي‌كند، آنها گفته‌اند: اين افراد منافق از يك سو با مؤمنين در مجتمعشان شركت نموده و با ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 615
آنها مجامله و سازش مي‌كردند و از سوي ديگر با يهود و نصارا عهد و پيمان مي‌بستند كه آنها را ياري كنند تا به اين وسيله هم مسلمانان را بدوشند و هم آن دو طائفه را و هم در رعايت مصالح شخصي خود جانب احتياط را پيش گرفته باشند و به قول معروف:" ز هر طرف كه شود كشته سود آنان باشد" و در حوادثي كه براي يكي از دو طرف پيش مي‌آيد آنها همواره در مامن آسوده باشند. «1» ليكن اين نظريه همانطور كه قبلا هم گفتيم درست نيست زيرا با سياق آيات نمي‌سازد، در اين آيات در باره آنان جمله:" فَعَسَي اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَ بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْرٍ مِنْ عِنْدِهِ فَيُصْبِحُوا عَلي ما أَسَرُّوا فِي أَنْفُسِهِمْ نادِمِينَ"، را مي‌خوانيم كه خداي تعالي اظهار اميد كرده كه در اثر فتح و يا آمدن امري از ناحيه او اين عده از كرده خود پشيمان شوند، حال يا مراد از فتح، فتح مكه است يا فتح قلعه‌هاي يهودي‌نشين و بلاد نصارا و يا چيز ديگري نظير اينها است و معلوم است كه اگر نامبردگان منافق اصطلاحي بودند، وجهي براي اين اميد پشيماني نبود، منافقين از نظر سياست زندگي كاري نكردند كه پشيمان شوند، آنها با هر دو طائفه دوستي كردند تا در زندگي جانب احتياط را رعايت كرده باشند و احتياط چيزي نيست كه انسان روزي از آن پشيمان شود، وقتي پشيماني تصور دارد كه به كلي از مؤمنين بريده و به يهود و نصارا پيوسته باشند، آن گاه بلائي بر سر نصارا و يهود بيايد و نامبردگان سر انگشت خود بگزند كه چرا از مسلمانان بريديم و به دشمنان ايشان پيوستيم و همچنين با جمله ديگري كه در آيه بعد آمده كه مي‌فرمايد:" حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فَأَصْبَحُوا خاسِرِينَ" نمي‌سازد، زيرا اگر افراد مورد بحث منافقين اصطلاحي باشند كاري كه كرده‌اند حبط شدني يعني بي اثر و بي نتيجه نيست (البته منظور از نتيجه، نتيجه‌هاي دنيايي است، چون فرض اين است كه افراد نامبرده منافق واقعي بوده باشند كه ايماني به خدا و روز جزا ندارند) و چنين افرادي اگر به خاطر حفظ منافع و مصالح خود طريقه احتياط را پيش بگيرند، هم با مسلمانان بسازند و هم با دشمنان ايشان ديگر خسران و حبط در حقشان معنا ندارد، زيرا اگر آنچه كه از آن مي‌ترسيده‌اند واقع شد كه صدمه‌اي نمي‌خورند، چون احتياط خود را داشته‌اند و اگر واقع نشد باز ضرري نكرده‌اند و سخن كوتاه اينكه احتياط يك راه عقلايي است كه هيچگاه ملامت و مذمت ببار نمي‌آورد.
مگر آنكه مفسرين نامبرده بگويند مذمت بدين جهت متوجه آنان شده كه نهي الهي را عصيان كرده‌اند و دلهايشان به وعده فتحي كه خداي تعالي داده بود مطمئن نشده و اين توجيه
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 6 ص 431.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 616
هر چند در جاي خود سخن درستي است، ليكن لفظ آيه دلالتي بر آن ندارد.

[مراد از" فتح" در جمله" فَعَسَي اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَ بِالْفَتْحِ" كدام فتح است؟] ..... ص : 616

" فَعَسَي اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَ بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْرٍ مِنْ عِنْدِهِ فَيُصْبِحُوا عَلي ما أَسَرُّوا فِي أَنْفُسِهِمْ نادِمِينَ" هر چند كه در سابق مكرر گفته بوديم كه كلمه" عسي" هر جا كه در كلام خداي تعالي آمده باشد به معناي اظهار اميد واقعي نيست، چون اظهار اميد از كسي صحيح است كه اطلاعي از آينده نداشته باشد بلكه در كلام خدا قائم به شنونده و يا به مقام تخاطب است ليكن در اينجا قرينه قائم است بر اينكه منظور خبر دادن از آينده است چون مي‌خواهد جمله:" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" را تثبيت و صدق آن را مسلم سازد، پس آنچه در جمله مورد بحث آمده قطعا واقع خواهد شد.
و فتحي كه خداي تعالي خبر وقوع آن را مردد كرده، بين وقوع آن و يا امري از ناحيه خودش معلوم نيست كه چه بوده مصداق آن فتح بيان نشده كه چيست بلكه بين آن و بين امر ديگري كه آن نيز براي ما مجهول است ترديد شده، چون احتمال دارد الف و لامي كه بر سر كلمه" فتح" آمده، الف و لام جنس باشد، بله اگر الف و لام عهد بود ممكن بود بگوئيم:
منظور از اين فتح، فتح معهودي است كه خداي تعالي قبلا خبر وقوع آن را داده و فرموده بود:" إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلي مَعادٍ" «1».
و يا فرموده بود:" لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللَّهُ" «2» و آياتي ديگر.
اگر چه در قرآن كريم هر جا كه كلمه فتح آمده، در بيشتر مواردش منظور فتح مكه است و ليكن بعضي از موارد هم هست كه با فتح مكه تطبيق نمي‌كند مانند آيه شريفه زير كه مي‌فرمايد:" وَ يَقُولُونَ مَتي هذَا الْفَتْحُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ قُلْ يَوْمَ الْفَتْحِ لا يَنْفَعُ الَّذِينَ كَفَرُوا إِيمانُهُمْ وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ انْتَظِرْ إِنَّهُمْ مُنْتَظِرُونَ" «3»، كه در اين آيه خداي تعالي، روز فتح را طوري نشاني داده كه با فتح مكه نمي‌سازد يكي از نشانيهايش اين است كه
__________________________________________________
(1)آن خدايي كه بار سنگين قرآن را به دوش تو افكند به زودي تو را به آن سرزميني كه از آنجا بيرون آمدي بر مي‌گرداند." سوره قصص، آيه 85".
(2)ان شاء اللَّه داخل مسجد الحرام خواهي شد." سوره فتح، آيه 27".
(3)مي‌گويند: پس اين فتح چه وقت است؟ اگر راست مي‌گوئيد بگو هر وقت كه باشد در آن روز كساني كه امروز كافرند و آن روز ايمان مي‌آورند، ايمانشان سودي به حالشان نخواهد داشت و در آن روز مهلتي به آنان داده نمي‌شود، پس اي پيامبر از آنان اعراض كن منتظر باش كه آنها نيز منتظرند." سوره سجده، آيه 30".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 617
هر كس قبلا كافر بوده و آن روز ايمان بياورد سودي به حالش ندارد، نشاني ديگرش اين است كه كفار منتظر آن فتح هستند و خواننده محترم توجه دارد كه اين نشاني‌ها با فتح مكه تطبيق نمي‌شود و حتي با ساير فتوحاتي كه مسلمانان تا به آن روز داشتند نيز منطبق نيست، براي اينكه سود ندادن ايمان در روز فتح كه در حقيقت همان توبه كردن در آن روز است به يكي از دو جهت تصور دارد- كه بيان مفصلش در بحث پيرامون توبه در تفسير آيه:" إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَي اللَّهِ ..." «1»، در جلد چهارم عربي اين كتاب گذشت يكي اينكه اصلا نشاه دنيا مبدل به نشانه‌اي ديگر شود كه معلوم است در نشاه ديگر اختيار بر داشته مي‌شود، چون در زندگي آخرت ديگر جاي توبه كردن و ايمان آوردن نيست و يا به اينكه اخلاق و ملكات نفساني انسان بكلي مبدل به ملكات ديگري شود، آن چنان كه قلب قساوت يابد، قساوتي كه ديگر اميد توبه و برگشت به خدا در او نرود هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ لا يَنْفَعُ نَفْساً إِيمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمانِها خَيْراً" «2».
و نيز فرموده:" وَ لَيْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ حَتَّي إِذا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ إِنِّي تُبْتُ الْآنَ، وَ لَا الَّذِينَ يَمُوتُونَ وَ هُمْ كُفَّارٌ" «3».
و به هر حال اگر مراد از فتح، يكي از فتوحات مسلمين نظير فتح مكه يا فتح قلعه‌هاي يهوديان و يا فتح بلاد نصارا باشد حرفي است، و ليكن انطباق جمله:" فَيُصْبِحُوا عَلي ما أَسَرُّوا ..." و جمله" يَقُولُ الَّذِينَ ..." بر چنين روزي معلوم نيست كه وجهش بيان شد.
و اگر مراد از فتح روزگاري باشد كه اسلام بساط كفر را از جهان بر چيند و خداي تعالي بين رسول و قومش حكم فصل و داوري نهايي كند در اين صورت آيه شريفه از پيشگويي‌هاي قرآني خواهد بود كه از حوادث آينده امت اسلام خبر مي‌دهد و در اين صورت آيه شريفه همان را مي‌گويد كه آيه زير در مقام افاده آن است:" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ ..." «4».
__________________________________________________
(1)"سوره نساء، آيه 17- 18".
(2)روزي كه پاره‌اي از آيات پروردگارت بيايد ديگر ايمان آوردن هيچ انساني كه قبلا ايمان نداشته و يا از ايمانش خيري كسب نكرده و سودي نخواهد بخشيد." سوره انعام، آيه 158".
(3)كساني كه هم چنان عمل زشت خود را ادامه مي‌دهند تا مرگشان فرا رسد، آن وقت (اگر ديدي يكي از آنها) گفت: حالا ديگر توبه كردم، توبه‌اش قبول نيست و همچنين كساني كه در حال كفر مي‌ميرند." سوره نساء، آيه 18". [.....]
(4)"سوره يونس، آيه 47- 56".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 618
و اما اينكه فرمود:" فَيُصْبِحُوا عَلي ما أَسَرُّوا فِي أَنْفُسِهِمْ نادِمِينَ"، بيانش اين است كه ندامت وقتي به انسان دست مي‌دهد كه كاري را كه نبايد مي‌كرد انجام داده باشد و يا كاري را كه مي‌بايست مي‌كرد ترك كرده باشد و نامبردگان در آيه كاري را كه نبايد مي‌كردند كرده بودند، حال آن كار چه بوده كه خداي سبحان در آيه بعد حبط اعمال و زيانكاري آنان را اثر آن كار دانسته؟ همين بوده كه در دل دوستي با يهود و نصارا را پنهان مي‌داشتند و به مسلمانان وانمود مي‌كردند كه ما نيز مثل شما دشمن آنان هستيم ليكن دروغ مي‌گفتند بلكه در دل آنها را دوست مي‌داشتند و به سوي انجام آنچه آنان مي‌خواستند كه همان اطفاي نور خدا و تسلط بر شهوات دنيا بوده مسارعت مي‌كردند و دين اسلام كه دعوي دار آن بودند جلوگير و مانعشان نبوده.
پس به احتمال قوي اين بوده آنچه كه در دل پنهان كرده بودند و به خاطر آن در بين يهود و نصارا آمد و شد مي‌كردند و چيزي نگذشت كه خداي تعالي حق را پيروز ساخت و اين گروه فهميدند و آمد و شدهايشان باطل شد و آن گاه دچار ندامت شدند.
" وَ يَقُولُ الَّذِينَ آمَنُوا ..."
در قرآن كريم كلمه" يقول" در اين آيه به ضم لام آمده ولي بعضي از قاريان آن را به فتح لام قرائت كرده‌اند تا عطف باشد بر جمله:" يصبحوا" «1» و اين قرائت بهتر است، چون با سياق بهتر مي‌سازد، به دليل اينكه ندامت افراد مورد بحث از اينكه چرا دوستي با دشمنان اسلام را در دل پنهان كردند و نيز گفتار مؤمنين كه گفتند:" وَ يَقُولُ الَّذِينَ آمَنُوا ..."، مؤمنين گفتند:
آيا اينها بودند كه سوگندهاي غليظ مي‌خوردند كه" به خدا قسم ما با شمائيم؟ ..." همه سرزنش آن افراد است به عاقبت ننگيني كه دوستي با كفار و مسارعتشان در ميان يهود و نصارا برايشان ببار آورد.
و كلمه" هؤلاء" اشاره است به يهود و نصارا و خطاب در كلمه" معكم" به كساني است كه بيمار دل بودند و با يهود و نصارا دوستي مي‌كردند، البته عكس اين نيز احتمال دارد، يعني ممكن است بگوئيم:" هؤلاء" اشاره به اين بيماردلان است و خطاب" معكم" متوجه يهود و نصارا است و همچنين اين دو احتمال در جمله:" حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ" جريان دارد يعني هم ممكن است منظور از آن يهود و نصارا باشد و هم احتمال دارد منظور از آن بيماردلان باشند.
ليكن از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه خطاب در" معكم" به بيماردلان و اشاره در
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3- 4 ص 205.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 619
" هؤلاء" به يهود و نصارا است و جمله:" حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ ..." به منزله جوابي است از سؤال مقدر و معناي آيه اين است كه اميد آن هست كه خداي تعالي يا فتحي پيش بياورد يا امري از ناحيه خودش، آن وقت است كه مؤمنين ثابت قدم، موقع حلول سخط الهي به اين مؤمنين ضعيف الايمان خواهند گفت: آيا اين يهود و نصارا بودند آنهايي كه سوگند مي‌خوردند و در سوگند خوردن خود به نهايت درجه مبالغه مي‌كردند كه ما با شما هستيم؟ پس چرا امروز سودي به حال شما نداشتند؟ در اينجا ممكن است شخصي پرسيده باشد خوب، بالآخره كار مؤمنين سست ايمان كه يهود و نصارا را دوست مي‌داشتند به كجا انجاميد؟ در پاسخ فرموده: اعمالي كه در اسلام كردند عبادتي و احساني كه كردند همه بدون اجر شد و در نتيجه زيانكار شدند.

گفتاري در معناي بيماري دل ..... ص : 619

اشاره

جمله:" فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ" بطور اجمال دلالت دارد بر اينكه دل انسانها در خطر نوعي بيماري قرار دارد و قهرا وقتي براي چيزي حالت بيماري تصور شود حالت سلامتي هم دارد، چون صحت و مرض در مقابل هم هستند، تا يكي از آن دو فرض نداشته باشد طرف ديگر نيز فرض ندارد وقتي يكي از اين دو حالت مي‌تواند در دلي يا هر چيزي محقق شود كه قبلا آن چيز، چيزي باشد كه تحقق طرف ديگر و حالت ديگر نيز در آن ممكن باشد، نظير كوري و بينايي كه خواننده توجه دارد به اينكه ديوار را به عنوان اينكه نمي‌تواند ببيند كور نمي‌خوانيم زيرا استعداد بينايي در آن نيست و همچنين نمي‌توان آن را به هيچ مرضي متصف كرد، چون استعداد صحت و سلامتي ندارد.
و در كلام خداي عز و جل هر جا كه خداي تعالي براي دلها اثبات مرض كرده، احوال آن دلهاي مريض و آثار آن را بيان كرده و در بيانش اموري را ذكر نموده كه دلالت دارد بر اينكه آن دلها استقامت فطري خود را از دست داده، از راه ميانه منحرف شده‌اند، به آيات زير توجه فرمائيد:" إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً" «1»،" إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هؤُلاءِ دِينُهُمْ" «2»،
__________________________________________________
(1)و آن زمان كه منافقان و آنها كه در دلهاشان مرض هست گويند: خدا و فرستاده او جز يك دروغ و فريب به ما وعده ندادند." سوره احزاب، آيه 12".
(2)زماني كه منافقان و آنها كه در دلهاشان مرض است مي‌گويند دين اين مسلمانها آنان راي فريب داده." سوره انفال، آيه 49".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 620
" لِيَجْعَلَ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ فِتْنَةً لِلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ" «1»، و آياتي ديگر.
و كلي مطلب اين است كه مرض قلب عبارت است از اينكه قلب دچار نوعي ترديد و اضطراب شود كه مساله ايمان به خدا و اطمينان نسبت به آيات او را كدر و ناصاف كند و ايمان در آن قلب آميخته با شرك شود و لذا مي‌بينيم كه در مرحله خلق و خوي احوالي و اخلاقي متناسب با كفر بر آن عارض مي‌گردد و در مرحله عمل كارهايي از آن سر مي‌زند كه متناسب با كفر به خدا و به آيات او است.
در مقابل، سلامتي قلب و صحت آن عبارت است از اينكه قلب در مستقري قرار گيرد كه خلقتش در همان مستقر بوده و يا به عبارت ديگر عبارت است از اينكه قلب راه ميانه را از دست ندهد و برگشت اين حالت به خلوص قلب در توحيد خداي سبحان و اعتماد كردن به جناب او و بريدن از هر چيز ديگري است كه هواي نفس به سوي آن كشش دارد، اين نكته از آيه زير به چشم مي‌خورد كه مي‌فرمايد:" يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَي اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ" «2».

[بيمار دلان غير از منافقين هستند] ..... ص : 620

از همين جا روشن مي‌شود كه بيماردلان غير از منافقينند، هم چنان كه تعبير قرآن از اين دو طائفه مثل،" الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ"، در غالب موارد تا حدي خالي از اشعار بر دو طائفه بودن آن دو نيست، براي اينكه منافقين عبارتند از كساني كه به زبان ايمان آورده و در دل ايمان ندارند و دلهاشان كافر خالص است و از نظر حيات ايماني مرده است، نه بيمار، هم چنان كه قرآن كريم آنان را مرده و دارندگان ايمان را زنده خوانده و مي‌فرمايد:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ" «3».
و نيز مي‌فرمايد:" إِنَّما يَسْتَجِيبُ الَّذِينَ يَسْمَعُونَ وَ الْمَوْتي يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ" «4».
بنا بر اين ظاهر از عرف و اصطلاح قرآن كريم اين است كه مرض قلب عبارت است از
__________________________________________________
(1)تا خداي تعالي القائات شيطان را فتنه و آزمايشي و كوراني در دل بيماردلان و سنگدلان كند.
" سوره حج، آيه 53".
(2)روزي كه هيچ مالي و فرزنداني سود نمي‌دهد مگر كسي كه با قلب سليم به ديدار خدا آمده باشد." سوره شعراء، آيه 89".
(3)آيا كسي كه مرده بود و ما زنده‌اش كرديم و برايش نوري مقرر كرديم كه با آن نور در بين مردم مشي مي‌كند مثل ديگران است." سوره انعام، آيه 122".
(4)تنها كساني دعوت اسلام را مي‌پذيرند كه گوششان شنوايي دارد، اما مردگان تنها در روزي شنوايي پيدا مي‌كنند كه خداي تعالي مبعوثشان كند." سوره انعام، آيه 36".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 621
شك و ترديدي كه بر درك آدمي نسبت به آنچه مربوط به خداي تعالي و آيات اوست مستولي و چيره مي‌شود و نمي‌گذارد قلب با آن معارف كه همان عقائد ديني است جوش بخورد و انسان مبتلاي به آن شك و ترديد عقد قلبي نسبت به خدا و آياتش داشته باشد.
پس بيماردلان (به حسب طبع معناي اين كلمه) عبارتند از كساني كه ايمانشان ضعيف است، همانهايي كه دلهايشان به پر كاهي مي‌ماند كه هر لحظه دستخوش نسيم‌ها گشته، به اين سو و آن سو كشيده مي‌شود ولي منافقين كه به زبان اظهار ايمان مي‌كنند اصلا ايمان ندارند و در باطن كافرند اما" كافر بي شهامتي كه كفر خود را علني نمي‌سازند" بلكه بخاطر مصالح مادي خود آن را پنهان مي‌كنند تا با دم زدن از اسلام و ايمان مؤمنين را و با اظهار كفر نزد كفار آنان را بدوشند.

[وجه اشتراك منافق و بيمار دل] ..... ص : 621

بله بسا مي‌شود كه در قرآن كريم از بيماردلان تعبير به منافق مي‌شود و اين تعبير نوعي تحليل است، در حقيقت مي‌خواهد بفهماند كه بيماردلان نيز مانند منافقين از داشتن لطيفه ايمان محرومند، پس از اين نظر مانند آنها هستند، مانند آيه زير كه كلمه منافقين را بر بيماردلان اطلاق نموده و مي‌فرمايد:" بَشِّرِ الْمُنافِقِينَ بِأَنَّ لَهُمْ عَذاباً أَلِيماً، الَّذِينَ يَتَّخِذُونَ الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ، أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ آياتِ اللَّهِ يُكْفَرُ بِها وَ يُسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتَّي يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ إِنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ، إِنَّ اللَّهَ جامِعُ الْمُنافِقِينَ وَ الْكافِرِينَ فِي جَهَنَّمَ جَمِيعاً" «1».
و اين اطلاق غير اطلاق بيمار بر منافقين واقعي است كه در دل اصلا ايمان ندارند مانند آيه زير:" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِينَ ... فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً ... وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَما آمَنَ النَّاسُ قالُوا أَ نُؤْمِنُ كَما آمَنَ السُّفَهاءُ" «2»، چون در اين آيات به اين جهت عنوان بيمار دل را بر منافقين واقعي اطلاق كرده كه
__________________________________________________
(1)منافقين را بشارت ده كه عذابي اليم دارند، همانهايي كه با كفار دوستي مي‌كنند ولي با مؤمنين نمي‌جوشند، آيا اينها در نزد كفار عزتي سراغ دارند؟ و مي‌خواهند آن عزت را به دست آورند؟ با اينكه عزت همه‌اش از آن خدا است؟ مگر خداي تعالي در كتابش بر شما اين دستور را نازل نكرد كه هر گاه و هر جا ديديد به آيات خدا كفر ورزيده مي‌شود و آن را مسخره مي‌كنند با آنان منشينيد تا با ديدن شما وجهه سخن را سوي ديگر كشند، شما كه اين دستور را به كار نمي‌بنديد مثل همان كفاريد كه خدا منافقين و كفار را در جهنم جمع خواهد كرد." سوره نساء، آيه 140".
(2)بعضي از مردم هستند كه مي‌گويند: ما به خدا و روز جزا ايمان آورده‌ايم، ولي مؤمن نيستند ...
اينها در دل بيمارند و خداي تعالي بر بيماريشان بيفزود ... و چون گفته مي‌شوند كه مانند ساير مردم ايمان بياوريد گويند آيا ايمان بياوريم آن چنان كه سفيهان آورده‌اند." سوره بقره، آيه 7- 20".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 622
بفهماند دلهاي منافقين واقعي از مرحله شك در باره حق سير نموده، در آخر به انكار حق منتهي شده است، در آغاز به خاطر ارتكاب دروغ و اينكه در دل دچار شك بودند ولي به دروغ دعوي ايمان كردند بيمار دل شدند و به تدريج خداي تعالي بيماريشان را بيفزود تا در آخر منكر حق شده و آن را مسخره كردند و هلاك گشتند.

[شباهت بين بيماري دل و بيماريهاي جسماني] ..... ص : 622

و اصولا خداي سبحان مرض قلب را در حد مرض‌هاي جسماني دانسته كه به تدريج شدت مي‌يابد و اگر به معالجه‌اش نپردازند مزمن مي‌شود و در آخر كار بيمار را به هلاكت مي‌كشاند و شدت يافتنش به خاطر ناپرهيزي كردن و بيماري را با چيزهايي كه براي مريض مضر است و طبع مريض را بيشتر تحريك مي‌كند كمك كردن است كه اين ناپرهيزي و امداد كردن بيماري در بيماريهاي قلبي همان ارتكاب معصيت‌ها است كه خداي تعالي در باره‌اش فرموده:" فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً" «1».
و نيز فرموده:" وَ إِذا ما أُنْزِلَتْ سُورَةٌ ... وَ أَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَتْهُمْ رِجْساً إِلَي رِجْسِهِمْ وَ ماتُوا وَ هُمْ كافِرُونَ، أَ وَ لا يَرَوْنَ أَنَّهُمْ يُفْتَنُونَ فِي كُلِّ عامٍ مَرَّةً أَوْ مَرَّتَيْنِ، ثُمَّ لا يَتُوبُونَ وَ لا هُمْ يَذَّكَّرُونَ" «2».
و نيز در يك بياني عمومي فرموده:" ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواي أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ" «3».
خداي تعالي همانطور كه براي دلها قائل به بيماري است، براي علاج آن بيماري در آياتي از قرآن كريمش علاج نيز پيشنهاد كرده است، از آن جمله در بياني عام و كلي فرموده:
" يَهْدِيهِمْ رَبُّهُمْ بِإِيمانِهِمْ" «4».
و نيز فرموده:" إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ" «5».
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 10".
(2)و چون سوره‌اي نازل شود ... و اما آنها كه در دلشان مرض بود پليدي جديدي بر پليدي‌هايشان بيفزود تا آنجا كه در حال كفر مردند، آيا اين طائفه توجه نمي‌كنند كه در هر سال يك بار يا دو بار مورد فتنه و آزمايش قرار مي‌گيرند، چرا توبه نمي‌كنند؟ و چرا متذكر نمي‌شوند." سوره توبه، آيه 126".
(3)آن گاه سر انجام كساني كه مرتكب گناه شدند اين شد كه آيات خدا را تكذيب نموده آنها را به مسخره گرفتند." سوره روم، آيه 10".
(4)پروردگارشان ايشان را به وسيله ايمانشان هدايت مي‌كند." سوره يونس، آيه 9". [.....]
(5)عقائد حقه به سوي او بالا مي‌رود و اعمال صالح آن را بالا مي‌برد." سوره فاطر، آيه 10".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 623
بنا بر اين كسي كه دچار مرض قلب است اگر بخواهد خود را مداوا و بيماري خود را بر طرف سازد بايد به سوي خداي عز و جل توبه ببرد و توبه عبارت است از ايمان به او و تذكر به افكار شايسته و اعمال صالح، هم چنان كه در آيه قبلي يعني آيه 126، سوره توبه در باره آنهايي كه در صدد علاج دل خود نيستند فرمود:" ثُمَّ لا يَتُوبُونَ وَ لا هُمْ يَذَّكَّرُونَ" «1».
و نيز در كلامي جامع در اين باب فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ أَ تُرِيدُونَ أَنْ تَجْعَلُوا لِلَّهِ عَلَيْكُمْ سُلْطاناً مُبِيناً إِنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ وَ لَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصِيراً، إِلَّا الَّذِينَ تابُوا وَ أَصْلَحُوا وَ اعْتَصَمُوا بِاللَّهِ وَ أَخْلَصُوا دِينَهُمْ لِلَّهِ فَأُولئِكَ مَعَ الْمُؤْمِنِينَ وَ سَوْفَ يُؤْتِ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ أَجْراً عَظِيماً" «2» و ما در سابق هم گفتيم كه مراد از توبه در اينجا رجوع به خدا است به ايمان و استقامت ورزيدن در برابر آن و تمسك به كتاب و سنت و در آخر به اخلاص عمل.

[بيان آيات] ..... ص : 623

اشاره

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ" معناي اينكه گفته مي‌شود فلاني" ارتد عن دينه" اين است كه از دين خود برگشت و اين در اصطلاح اهل دين به معناي برگشتن از ايمان به كفر است، حال چه اينكه ايمانش مسبوق به كفري ديگر باشد، مثل كسي كه كافر بوده، سپس ايمان آورده و دوباره به كفر قبلي خود بر گردد و يا مسبوق نباشد مثل مسلمان زاده‌اي كه قبل از اسلامش هيچ سابقه كفر نداشته و بعدا كافر شود كه اولي را مرتد ملي مي‌گويند كه در حقيقت به ملت و كيش قبلي خود برگشته و دومي را مرتد فطري مي‌نامند و اين نامگذاري اصطلاحي است شرعي و يا حد اقل در عرف متشرعه پيدا شده، به هر حال فعلا اين دو كلمه حقيقت در آن دو معنا شده است.
و اما در آيه مورد بحث از كلمه ارتداد اي بسا كه قبل از هر معنا اين معنا به ذهن بيايد كه مراد از آن همان معنايي است كه اهل دين بر آن اصطلاح دارند و در نتيجه آيه شريفه بريده از
__________________________________________________
(1)"سوره توبه، آيه 126".
(2)هان اي كساني كه به زبان ايمان آورده‌ايد، دل خود را از دوستي با كفار پرهيز داده و تنها با مؤمنين دوستي كنيد مگر مي‌خواهيد با رفتاري جز دين خداي را بر خود مسلط سازيد با اينكه به روشني مي‌دانيد خدا بر گنهكاران مسلط است، آري منافقين در پست‌ترين درجات آتش قرار دارند و تو براي آنان ياوري نخواهي يافت، بله تنها كساني از اين خطر محفوظند كه توبه كرده و آنچه كه از ايشان فاسد شده اصلاح نمايند و خود را به پناه خدا بكشند و از او عصمت و مصونيت از انحراف را بخواهند و دين خود را براي خدا خالص بسازند اينها با مؤمنين خواهند بود و خداي تعالي به زودي بر مؤمنين پاداشي عظيم خواهد داد.
" سوره نساء، آيه 146".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 624
ما قبل است و آيه‌اي است مستقل كه مي‌خواهد بفهماند خداي سبحان از ايمان طائفه‌اي از مؤمنين به خاطر ايمان طائفه‌اي ديگر بي نياز شده است.
ليكن اينطور نيست و دقت در اين آيه و آيات قبل از آن اين احتمال را دفع مي‌كند.
براي اينكه بنا بر اين احتمال آيه شريفه مي‌خواهد از قدرت خداي سبحان بر پرستيده شدنش در زمين خبر دهد و بفرمايد خدا مي‌تواند وضعي و مردمي پيش بياورد كه همواره در زمين پرستش شود، اگر مردم موجود، او را پرستيدند كه هيچ و اگر نپرستيدند اقوامي ديگر پديد مي‌آورد كه ملازم دين او باشند و از دين او مرتد نشوند و خلاصه كلام آيه شريفه همان را بگويد كه آيات زير مي‌گويد، توجه بفرمائيد:" فَإِنْ يَكْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَكَّلْنا بِها قَوْماً لَيْسُوا بِها بِكافِرِينَ" «1»،" وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ" «2»،" إِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ حَمِيدٌ" «3».
و چنين مقامي بيش از آنچه در آيات مذكور آمده كه همان اصل غرض و غرض اصلي است اقتضا ندارد، تنها بايد اين را بگويد كه اگر شما از دين خدا بر گرديد قومي ديگر مي‌آيند كه از دين بر نگردند و اما اينكه قومي كه مي‌آيند مردمي هستند كه خدا را دوست مي‌دارند و خدا ايشان را دوست مي‌دارد و مردمي هستند كه در برابر مؤمنين خوار و متواضع و در برابر كفار شكست‌ناپذيرند و ... مقام اقتضا بر شمردن اين اوصاف را نداشت، چون زائد بر اصل غرض است و مسلما اگر در آيه مورد بحث متعرض آنها شده، نكته و غرض زائدي در بين بوده است.

[بيان ارتباط آيه:" مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ ..." با آيات قبل] ..... ص : 625

و از جهت ديگر مي‌بينيم اوصافي كه در آيه شريفه آمده بي ارتباط با مضمون آيات قبل يعني دوستي با يهود و نصارا نيست، چون دوست گرفتن آنان و نگرفتن مؤمنين بي ارتباط با علاقه قلبي با آنان نيست حتما دوستدار آنان علاقه قلبي به آنان دارد و چگونه ممكن است قلبي كه اين چنين شيفته دشمنان خدا است محبت خدا را در خود جاي دهد با اينكه خداي خالق دلها فرموده:" ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ" «4».
و از لوازم اين دوستي يكي اين است كه مؤمن در برابر اين كفار ذليل گردد و كفار بر
__________________________________________________
(1)اگر اينها به دين خدا كفر بورزند قومي را موكل بر اين دين كرده‌ايم كه هرگز به آن كافر نخواهند شد." سوره انعام، آيه 89".
(2)و كسي كه كفر مي‌ورزد بداند كه خدا از همه عالميان بي نياز است." سوره آل عمران، آيه 97".
(3)اگر شما و همه كساني كه در زمين هستند كفر بورزيد، بايد بدانيد كه خداي تعالي بي نياز و ستوده است." سوره ابراهيم، آيه 8".
(4)خدا براي يك انسان دو قلب در باطنش ننهاده." سوره احزاب، آيه 4".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 625
مؤمنين سلطه پيدا نموده، آنان را مايه عزت خود قرار دهند و بكوشند كه بر آنان آقايي كنند هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «1».
و يكي از لوازم آن سهل‌انگاري در جهاد عليه كفار و نارضايتي از جنگيدن با آنان است و يكي از لوازم اين نارضايتي اين است كه چنين كسي حاضر نيست در راه جهاد با كفار كه دوستشان دارد رنج جنگيدن و سفر و گرسنگي و تشنگي و هر محروميت ديگر را تحمل كند، پس كسي مي‌تواند اين ناملايمات را تحمل كند كه بطور كلي رابطه اجتماعي خود را با آنان قطع كند، هم چنان كه خداي تعالي در اين باره فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَ قَدْ كَفَرُوا بِما جاءَكُمْ مِنَ الْحَقِّ ... إِنْ كُنْتُمْ خَرَجْتُمْ جِهاداً فِي سَبِيلِي وَ ابْتِغاءَ مَرْضاتِي تُسِرُّونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ" «2».
و نيز فرموده:" قَدْ كانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْراهِيمَ وَ الَّذِينَ مَعَهُ إِذْ قالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَآؤُا مِنْكُمْ وَ مِمَّا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ كَفَرْنا بِكُمْ وَ بَدا بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةُ وَ الْبَغْضاءُ أَبَداً حَتَّي تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ" «3».
پس معلوم شد صفاتي كه در آيه شريفه براي مؤمنين واقعي و جايگزينان حيله گر و مكار آن روز ذكر شده، از مقتضيات دلهاي خالي از محبت كفار است هم چنان كه ضد آن صفات از مقتضاي دوستي با كفار است كه كلمه ارتداد به معناي لغويش و يا با يك عنايت تحليلي صادق بر آن است و قرآن كريم آن صفات را در آيات زير خاطرنشان ساخته و مي‌فرمايد:" وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ" كه قبل از آيه مورد بحث بود.
و نيز فرموده:" وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ فِي شَيْ‌ءٍ" «4» كه نقطه مقابل جمله:
__________________________________________________
(1)آيا در نزد كفار عزت مي‌جويند؟ بايد بدانند كه عزت همه‌اش از آن خدا است." سوره نساء، آيه 139"
(2)هان اي كساني كه ايمان آورديد، دشمن من و دشمن خودتان را دوست مگيريد آيا با آنان به دوستي بر خورد مي‌كنيد با اينكه به دين حقي كه براي شما آمده كفر مي‌ورزند ...؟ اگر براي جهاد در راه من و در جستجوي رضاي من قيام كرده‌ايد، چگونه دوستي با آنان را در دل خود پنهان مي‌داريد؟." سوره ممتحنه، آيه 1".
(3)ابراهيم و آنان كه با وي بودند براي شما الگو و اسوه خوبي هستند، آن زمان كه به قوم خود گفتند: ما از شما و از آنچه شما به جاي اللَّه مي‌پرستيد بيزاريم و به شما كفر مي‌ورزيم و از هم اكنون تا ابد بين ما و شما عداوت و كينه آغاز گرديد، مگر آنكه به خداي يگانه ايمان بياوريد." سوره ممتحنه، آيه 4"
(4)كسي كه چنين كند يعني كفار را دوست بدارد خداي تعالي به اندازه پشيزي براي او ارزش قائل نيست." سوره آل عمران، آيه 28".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 626
" يحبهم" در آيه مورد بحث است كه در اوصاف دشمنان كفار آمده و نيز فرموده:" إِنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ" «1».
پس با اين بيان روشن گرديد كه آيه شريفه به نحوي متصل به آيات قبل است و در اين مقام است كه روشن سازد دين خدا از اينگونه مردم نيرنگ باز بي‌نياز است، براي اينكه مردمي كه از ترس منافع مادي، خود را در ورطه مخالفت با خدا مي‌افكنند و با يهود و نصارا دوستي مي‌كنند، در صراطي قرار دارند كه آرام آرام نفاق در دلهاشان رخنه مي‌كند و قبل از گرفتار شدن به نفاق، مبتلا به بيماري دل هستند، جماعتي هستند كه جمعي از آنان بيمار دلند، باكي ندارند از اينكه با از دست دادن سرمايه دين، دنيا را به دست آورند و آنچه در نزد دشمنان دين از عزت كاذب و مقام‌هاي حيواني و فاني سراغ دارند را مقدم مي‌دارند بر عزت حقيقي كه تنها از آن خدا و رسول او و مؤمنين است و بر سعادت واقعي كه هم شامل زندگي دنيا است و هم آخرت.

[در آيه شريفه (فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ ...) پيشگويي غيبي شده است] ..... ص : 626

آيه شريفه كه اين معنا را فاش ساخته، در حقيقت يك پيشگويي غيبي است كه از آن خبر مي‌دهد و مي‌گويد: خداي سبحان در مقابل تلون و دو چهرگي اين مردم سست ايمان و صدمه‌هايي كه دين از ناحيه آنان خورده و در ازاي اينكه اينان محبت غير خدا را بر محبت خدا ترجيح دادند و عزت را از ناحيه غير خدا طلب كردند و نيز در مقابل اينكه در امر جهاد در راه خدا سهل‌انگاري نموده و از ملامت‌ها ترسيدند به زودي قومي را خواهد آورد كه آنها را دوست مي‌دارد و آن قوم نيز خدا را دوست مي‌دارند، مردمي كه در برابر مؤمنين خاضع و ذليل و در مقابل كفار شديد و شكست‌ناپذيرند، مردمي كه در راه خدا جهاد مي‌كنند و از ملامت هيچ ملامت‌گري پروا نمي‌نمايند.
بيشتر مفسرين هر چند متوجه اين معنا كه آيه شريفه خبري از غيب مي‌دهد شده، و بحث‌هاي طولاني پيرامون اين مطلب كه" منظور از آن قومي كه بعدها مي‌آيند چيست؟" به راه انداخته‌اند الا اينكه در تفسير مفردات آيه، سهل‌انگاري نموده و حق معناي اوصافي را كه در آيه ذكر شده ادا نكرده‌اند نتيجه سهل‌انگاري آنها اين شده كه با كلام خداي تعالي آن معامله را كرده باشند كه با كلام غير خدا مي‌كنند، يعني جائز دانسته‌اند كه در كلام خداي تعالي هم مانند كلام غير او باري به هر جهت واقع بشود.
__________________________________________________
(1)شما كه كفار را دوست مي‌داريد مثل همان كفاريد." سوره نساء، آيه 140".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 627
بله درست است كه قرآن كريم در بلاغت خود يك مسلك نو ظهور را ابداع نكرده و در استعمال الفاظ و تركيب جملات و قرار دادن هر لفظي در مقابل معنايش طريقه جديدي اختراع ننموده، بلكه همان مسلكي را رفته كه گفتارهاي ديگر، آن مسلك را رفته‌اند.

[نقطه افتراق مهم بين كلام الهي و كلام بشري] ..... ص : 627

و ليكن در عين حال در يك امري ديگر با ساير گفتارها فرق دارد و آن اين است كه ما گويندگان بشري چه بليغ باشيم و چه نباشيم گفتار خود را بر اساس آنچه كه عقل ما از معاني درك مي‌كند قالب گيري مي‌كنيم و از معاني و حقايق آنچه كه به درك ما در مي‌آيد عبارت است از آنچه كه از زندگي اجتماعيمان گرفته شده، آن زندگي اجتماعي كه خود ما با فطرت انساني اجتماعيمان براي خود ساخته‌ايم و يكي از خصوصيات آن قياس كردن است و همين كه پاي قياس به ميان كشيده مي‌شود، باب مسامحه و مساهله به روي ذهن ما گشوده مي‌گردد، در نتيجه حكمي را كه بايد بر روي" كثير" ببريم، بر روي" جميع" مي‌بريم و قضاوتي كه بايد براي غالب موارد موضوعي بكنيم، در باره دائم مي‌كنيم و هر امر قياسي را امري مطلق فرض مي‌كنيم و هر امر نادر را ملحق به معدوم مي‌سازيم و هر امر اندك و كمياب را جاري مجراي امري مي‌كنيم كه اصلا وجود ندارد، مثلا يك گوينده بشري وقتي مي‌خواهد حرف بزند، مي‌گويد: فلان كار خوب و يا زشت است، محبوب و يا مبغوض است، پسنديده و يا نكوهيده است، نافع و يا مضر است، و از اين قبيل تعبيرها كه انسانها همه روزه دارند با اينكه نه خوب و محبوب و محمود و نافع و خيرش بطور مطلق و براي هميشه چنين است و نه مبغوض و نكوهيده و مضر و شرش بطور مطلق و براي هميشه چنين است، بلكه در بعضي از حالاتش چنان و بر بعضي از فرضهايش چنين است، در نزد بعضي از مردم چنان و به قياس به بعضي اشياء چنين است، نه بطور مطلق و براي همه و براي هميشه، اما يك گوينده بشري بعضي از صورتهايي كه مخالف حكم او است را ملحق به عدم مي‌كند و در درك خود و حكمش مسامحه روا مي‌دارد، تازه همه اينها در چهار چوب ادراكاتي است كه از جهان خارج دارد و اما بيرون اين چهار چوب يعني حقائقي كه از آنها غافل است و به خاطر محدوديت دركش حتي آنچه از آن حقايق كه مربوط به مدركات او است را درك نمي‌كند، قهرا سهل‌انگاريش در باره آنها بيشتر است، پس اگر انسان از چيزي خبر مي‌دهد و از آنچه در خارج رخ داده سخن مي‌گويد، به خيال اينكه به واقع آن احاطه دارد و حقيقت آن را درك و كشف كرده، همه بر اساس تسامح در پاره‌اي جهات و دقت در پاره‌اي جهات ديگر است و اين شوخي است كه كسي ادعا كند مي‌تواند به واقع آنچه شده دست يابد و كلام گوينده را بر آن تطبيق دهد.
آري اين است حال آدميان در علمشان و كلامشان كه بيانگر عملشان است و اما كلام ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 628
خداي سبحان چنين نيست و بايد خداي تعالي را اجل از اين نقيصه بدانيم چون او به هر چيزي از هر جهتش احاطه علمي دارد، او خود در وصف كلامش فرمود:" إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ" «1».
اين است يكي از وجوه و ادله‌اي كه به آن تمسك مي‌كنيم در اينكه از كلام خداي تعالي آنچه كه ظهور در اطلاق دارد، اطلاق مي‌گيريم، مي‌گوئيم: كلام او كلام حكيمي است، آگاه به همه چيز، او وقتي در كلام خود مطلقي مي‌آورد و به دنبالش چه متصل و چه جداي از آن كلام قيدي براي آن مطلق نمي‌آورد همان مطلق حجت است و نيز همين است يكي از وجوهي كه مي‌گوئيم اگر خداي تعالي در كلام خود حكمي را كه روي موضوعي مي‌برد آن موضوع را به صفتي توصيف مي‌كند اين توصيف اشاره دارد به عليت و اينكه علت محكوم شدن آن موضوع به اين حكم همين صفتي است كه در آن وجود دارد، به طوري كه اگر موضوع نامبرده در زماني آن صفت را نداشته باشد آن حكم را نيز نخواهد داشت، چون گوينده اين كلام و حاكم به اين حكم حكيم است و آن صفت را بيهوده ذكر نكرده، بنا بر اين اگر در آيه مورد بحث فرموده:" يحبهم"، دوستشان دارد" و هيچ قيدي براي اين محبت خود نياورده، مي‌فهميم كه خداي تعالي آن مردم را در هيچ چيزي دشمن نمي‌دارد و گرنه بايد در كلام خود آن مورد را استثناء مي‌كرد و همچنين اگر فرموده: اين مردمي كه بعدها مي‌آيند در برابر مؤمنين، متواضع و ذليلند، مي‌فهميم كه آن مردم بايد مؤمنين را به خاطر آنكه مؤمنند و ما دام كه مؤمنند دوست بدارند و يا به عبارت ديگر مؤمنين را بدين جهت دوست بدارند كه داراي صفت ايمان به خداي سبحان هستند و نيز مي‌فهميم كه اين مردم بايد در برابر مؤمنين در هر حالي از احوال آنان متواضع باشند و الا لازم بود خداي سبحان در كلام خود استثناء بياورد و مثلا بفرمايد:" در برابر مؤمنين ذليلند الا در فلان حال مؤمنين"، و گرنه كلام قول فصل نمي‌شد.
بله در اين ميان مطالبي هست كه به غير صاحبان آن نسبت داده مي‌شود، (مثلا به يهوديان زمان رسول خدا (ص) كه نه پيغمبري را ديده و نه پيغمبري را كشته‌اند نسبت مي‌دهد كه پس شما چرا انبيا را كشتيد) و اين در مواردي است كه بين صاحبان آن عمل و منسوبين به آن عمل جامعي وجود دارد كه اين نسبت را تصحيح مي‌كند، به آيات زير توجه فرمائيد:
" وَ لَقَدْ آتَيْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلَي الْعالَمِينَ"
__________________________________________________
(1)قرآن سخن فصل و جدا سازنده حق از باطل است نه شوخي." سوره طارق، آيه 14".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 629
«1»،" هُوَ اجْتَباكُمْ وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ" «2»،" كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ" «3»،" لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً" «4»،" وَ قالَ الرَّسُولُ يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً" «5»، و آياتي ديگر از اين قبيل كه در عين اينكه با اوصاف اجتماعي، فرد و مجتمع را توصيف مي‌كند، در عين حال اين توصيفش جنبه تسامح و سهل‌انگاري ندارد، بلكه به خاطر عنايتي جزء و كل و فرد و مجتمع را به آن توصيف نموده، همانطور كه خود ما خاك معدن طلا و سنگريزه‌هاي معدن جواهرات را يك جا بار مي‌كنيم و مي‌بريم با اينكه غرض ما تنها طلا و جواهرات است، اينك به اصل مطلب برگشته و مي‌گوئيم:
اما اينكه فرمود:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ"، مراد از" ارتداد" و برگشتن از دين بنا بر آنچه كه گذشت همان دوستي با يهود و نصارا است و اگر خطاب را متوجه خصوص مؤمنين كرد براي اين بود كه خطاب قبلي نيز متوجه به مؤمنين بود و مقام آيه مقام بيان اين نكته است كه دين حق از ايمان چنين مؤمنيني كه ايمانشان مشوب به دوستي با دشمنان خدا است بي نياز است، چون خداي سبحان چنين ايماني را كفر و شرك خوانده و فرموده:" وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ" و براي اينكه خداي سبحان ولي و ناصر دين خود و ولي هر كسي است كه دين او را ياري كند و به زودي مردمي خواهد آورد كه بيزار از دشمنان اويند و اولياي او را دوست مي‌دارند و دوست نمي‌دارند مگر او را.
و اما اينكه فرمود:" فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ" و نسبت آوردن قوم را به خودش داد، براي همين بود كه ياري كردن از دينش را تثبيت كند، چون از سياق كلام فهميده مي‌شد كه براي اين دين ياوري هست و احتياج به ياري بيگانگان ندارد و آن ياور خود خدا است.
__________________________________________________
(1)ما به بني اسرائيل كتاب و حكم و نبوت داديم و از طيبات روزيشان كرديم و بر عالميان عصر خود برتري بخشيديم." سوره جاثيه، آيه 16". [.....]
(2)او شما امت اسلام را اجتباء و انتخاب كرد و در دين هيچ حرجي و زحمتي بر شما تحميل نكرد.
" سوره حج، آيه 78".
(3) شما امت اسلام بهترين امتي هستيد كه براي بشر تشكيل شديد، امر به معروف مي‌كنيد و نهي از منكر مي‌نمائيد." سوره آل عمران، آيه 110".
(4) تا شما گواهان و الگوهايي براي مردم باشيد و رسول بر شما گواه باشد." سوره بقره، آيه 143".
(5) و رسول در آن روز مي‌گويد: پروردگارا امت من اين قرآن را متروك گذاشته‌اند." سوره فرقان، آيه 30".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 630

[مراد از" قوم" كه خداوند وعده آمدن آنان را داده است، اشخاص نيستند] ..... ص : 630

و اينكه سياق كلام بيان پيروز شدن دين به وسيله اين قوم در مبارزه با كساني است كه پيروزي را در گروه‌گرايي مي‌بينند و به همين اميد با دشمنان دين دوستي مي‌كنند و نيز تعبير از آن مردم به كلمه" قوم" و آوردن آن اوصاف و افعال را با صيغه جمع، همه و همه اشعار به اين معنا دارد كه آن قومي كه خدا وعده آوردنش را داده، مردمي هستند كه دسته جمعي مي‌آيند نه تك تك و دو تا دو تا، و منظور اين نيست كه خداي تعالي در هر زماني و قرني شخصي را به ياري دين مي‌گمارد كه او را دوست دارد و او خدا را دوست دارد! شخصي كه در برابر مؤمنين خاضع و در برابر كفار قدرتمند و شكست ناپذير است و در راه خدا جهاد مي‌كند و از سرزنش هيچ ملامت‌گري نمي‌هراسد!!. مطلب ديگر اينكه آمدن چنين مردم را با اينكه خودشان مي‌آيند اگر به خود خداي تعالي نسبت داده و فرموده، خدا آنان را مي‌آورد، به معناي آن نيست كه خدا آنان را خلق مي‌كند زيرا آنان تنها نيستند كه خالقشان خدا است، بلكه كل جهان را خدا خلق كرده، هم چنان كه فرمود:" اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «1»، بلكه به اين معنا است كه خداي تعالي است كه آنان را برمي‌انگيزد تا در هر فرصتي كه به دست آورند دين را ياري كنند و او است كه ايشان را به چنين افتخاري مفتخر كرده، كه دوستشان بدارد و ايشان نيز او را دوست بدارند و او است كه به ايشان توفيق داده تا در برابر دوستان خدا خوار و عليه دشمنانش قدرتمند و شكست ناپذير باشند و در راه او جهاد كنند و از ملامت هر ملامت‌گري روي برتابند، پس اگر آنان دين را ياري مي‌كنند در حقيقت خدا است كه دين خود را به وسيله آنان و از طريق ايشان ياري مي‌كند، در اينجا ممكن است كسي توهم كند كه جا داشته فردي از مسلمانان صدر اسلام پيش خود بگويد: پس كجايند آن مردم و چرا نيامدند دين را ياري كنند، جوابش اين است كه زمان براي خداي تعالي دير و زود ندارد، ديرش و زودش براي او يكي است، اين مائيم كه به خاطر قصور فكرمان بين آن دو، فرق مي‌گذاريم.
و اما اينكه فرمود:" يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ"، از آن جهت كه حب را مطلق آورد معلوم مي‌شود حب خدا مربوط به ذات آن قوم و متعلق به ذات ايشان است بدون اينكه مقيد به وصفي و يا چيز ديگري باشد و اما دوست داشتن آنان خدا را، لازمه‌اش آن است كه پروردگارشان را بر هر چيز ديگري غير خدا كه مربوط به خودشان باشد از قبيل مال و جاه و يا خويشاوند يا غير آن مقدم بدارند، بنا بر اين قومي كه وعده آمدنشان داده شده، احدي از دشمنان خداي سبحان را
__________________________________________________
(1)خالق هر چيزي خدا است." سوره زمر، آيه 62".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 631
دوست نمي‌دارند و اگر قرار باشد فردي از افراد انسان را دوست بدارند اولياي خدا را به ملاك دوستي با خدا دوست مي‌دارند.

[كساني كه خدا دوستشان دارد مبرا از رذائل و متصف به فضائل هستند] ..... ص : 631

و اما اينكه خدا آنان را دوست مي‌دارد، لازمه‌اش اين است كه اين طائفه از هر ظلمي و از هر پليدي معنوي يعني كفر و فسق مبرا باشند حال يا به عصمت الهي و يا با مغفرت الهي و از راه توبه، دليل بر اينكه دوستي خدا چنين لازمه‌اي دارد اين است كه آنچه گناه و ظلم هست مبغوض خداي تعالي است و كسي كه خدا او را دوست مي‌دارد ممكن نيست كه از ظلم و پليدي‌هاي معنوي مبرا نباشد و گرنه خدا ظلم را دوست داشته و حال آنكه در آيات زير فرموده كه خداي سبحان كفر و ظلم و اسراف و افساد و تجاوز و استكبار و خيانت را دوست ندارد، توجه فرمائيد:" فَإِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْكافِرِينَ" «1»،" وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ" «2»،" إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ" «3»،" وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ" «4»،" إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ" «5»،" إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْتَكْبِرِينَ" «6»،" إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْخائِنِينَ" «7» و آياتي ديگر از اين قبيل.
و اين آيات آنچه رذائل انسانيت هست در اين چند جمله جمع كرده است و اگر انساني به خاطر اينكه خداي تعالي او را دوست دارد، اين رذائل از او بر طرف شده باشد، قهرا چنين انساني به فضائلي متصف مي‌شود كه مقابل آن رذائل است، چون ممكن نيست فردي از انسان متصف به هيچيك از صفات فضيلت و رذيلت نباشد، مگر انساني كه هنوز متخلق به خلقي نشده، و اما بعد از متخلق شدن، بالآخره يا به فضائل متخلق مي‌شود و يا به رذائل.
نتيجه مي‌گيريم كه اين مؤمنين كه خدا دوستشان دارد و آنان نيز خدا را دوست دارند، ايمانشان آميخته با ظلم نيست، همانهايي هستند كه خداي تعالي در باره آنها فرموده:" الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ" «8»، پس چنين افرادي از ضلالت
__________________________________________________
(1)"سوره آل عمران، آيه 32".
(2)"سوره آل عمران، آيه 57".
(3)"سوره انعام، آيه 141".
(4)"سوره مائده، آيه 64".
(5)"سوره بقره، آيه 190".
(6)"سوره نحل، آيه 23".
(7)"سوره انفال، آيه 58".
(8)كساني كه ايمان آوردند و ايمان خود را آميخته با ظلم نكردند، اينان داراي امنيتند و هم اينانند كه راه يافته‌اند." سوره انعام، آيه 82".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 632
ايمنند، براي اينكه در اين آيه فرموده: اينان راه را يافته‌اند و در آيه زير مي‌فرمايد: خدا كسي را كه گمراه كند، هدايت نمي‌كند:" فَإِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ يُضِلُّ" «1»، پس اين افراد از هر ضلالتي در امنيتي الهي و آسماني قرار دارند و بر اهتدايي الهي به سوي صراط مستقيم او هستند و با ايمانشان كه خداي تعالي آنان را در آن ايمان تصديق فرموده، به چيز ديگري نيز اهتداء شده‌اند و آن عبارت است از پيروي رسول و تسليم تام در برابر آن جناب، پس چنين افرادي تسليم رسول خدا (ص) نيز هستند، همانطور كه تسليم بي‌قيد و شرط خداي سبحانند، زيرا خداي تعالي در باره مؤمنين واقعي فرموده:" فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً" «2».
در اينجاست كه اين معنا تمام مي‌شود كه اين افراد از مصاديق آيه شريفه زيرند كه مي‌فرمايد:" قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ" «3» و با اين آيه روشن مي‌شود كه بين پيروي رسول و محبت خدا ملازمه هست، هر كس كه پيرو رسول خدا (ص) باشد، خدا او را دوست مي‌دارد و معلوم است كه خداي تعالي بنده‌اي را دوست نمي‌دارد مگر وقتي كه پيرو رسولش باشد.
و وقتي رسول را پيروي كردند، به هر صفت خوبي كه خدا آن را دوست مي‌دارد متصف مي‌شوند، مانند تقوا، عدل، احسان، صبر، ثبات، توكل و توبه و خود را از پليدي‌ها پاك نگهداشتن و امثال آن، به آيات زير توجه فرمائيد:" فَإِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ" «4»،" إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ" «5»،" وَ اللَّهُ يُحِبُّ الصَّابِرِينَ" «6»،" إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ"
__________________________________________________
(1)"سوره نحل، آيه 37". [.....]
(2)پس چنين نيست كه هر كس دعوي ايمان كند از او پذيرفته شود، بلكه به پروردگارت سوگند كه مردم ايمان نمي‌آورند و ايمانشان واقعي نيست مگر وقتي كه در مشاجراتي كه بين آنان رخ مي‌دهد تو را حكم كنند و به حكم تو رضايت دهند و حتي در دل خود احساس ناراحتي از حكم تو نكنند و به تمام معنا تسليم باشند." سوره نساء، آيه 65".
(3)بگو اگر محبت خدا در دلهايتان مستقر شده، پس مرا پيروي كنيد تا خدا هم شما راي دوست بدارد." سوره آل عمران، آيه 31".
(4)"سوره آل عمران، آيه 76".
(5)"سوره بقره، آيه 195".
(6)"سوره آل عمران، آيه 146".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 633
»
،" إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ" «2»،" إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَ يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ" «3» و آياتي ديگر از اين قبيل.
و اگر شما خواننده عزيز آياتي را كه آثار اين اوصاف و فضائل را شرح مي‌دهد آمارگيري كني به خصال ستوده بسياري دست مي‌يابي و متوجه مي‌شوي كه همه آنها به اين معنا برگشت مي‌كند كه صاحبان اين خصال همان افرادي هستند كه قرآن كريم وارث زمينشان خوانده و دارندگان عاقبة الدارشان معرفي نموده، هم چنان كه آيات مورد بحث نيز به اين خصوصيات اشاره نموده و در يك كلامي جامع فرموده:" وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوي" «4» كه ان شاء اللَّه العزيز در جاي مناسبي معناي همين كلام جامع را شرح داده بيان مي‌كنيم كه چگونه عاقبت از آن تقوا است.
" أَذِلَّةٍ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَي الْكافِرِينَ" كلمه" اذلة" جمع كلمه ذليل و كلمه" اعزة" جمع كلمه عزيز است، جمله:" أَذِلَّةٍ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ" كنايه است از شدت تواضعشان در برابر مؤمنين تواضعي كه حكايت از تعظيم خدا ولي آنان داشته باشد، خدايي كه ايشان نيز اولياي اويند و جمله:" أَعِزَّةٍ عَلَي الْكافِرِينَ" كنايه است از اينكه اين اولياي خدا خود را بزرگتر از آن مي‌دانند كه اعتنايي به عزت كاذب كفار كنند، كفاري كه اعتنايي به امر دين ندارند، هم چنان كه خداي تعالي پيامبر خود را همين طور ادب كرده، و به وي فرموده:" لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلي ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ" «5»، و اگر كلمه" اذلة" را با حرف" علي" متعدي كرده، شايد علتش اين بوده كه در خصوص اين مورد معناي شفقت و يا ميل در آن تضمين شده. «6»
" يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ" در اين دو جمله دو مطلب داريم اما در جمله اول اين است كه اگر در ميان همه فضائل
__________________________________________________
(1)خدا كساني را دوست مي‌دارد كه چون بنياني ريخته شده از قلع در صف جهاد مي‌ايستند و در راه او جهاد مي‌كنند." سوره صف، آيه 4".
(2)"سوره آل عمران، آيه 159".
(3)"سوره بقره، آيه 222".
(4)سر انجام نيك از آن تقوا است." سوره طه، آيه 132".
(5)به زر و زيورهايي كه ما به بعضي از خانواده‌هاي كفار داده‌ايم تا چند صباحي سر گرم آن باشند چشم مدوز و بر زندگي آنان غبطه مخور، بلكه در برابر مؤمنين خضوع و تواضع كن." سوره حجر، آيه 88".
(6)الكشاف ج 1 ص 648.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 634
اين افراد، فقط جهاد در راه خدا را نام برده، براي اين بوده، مقام نياز به ذكر آن داشته، چون خداي تعالي در اين آيه در مقام اين است كه به وسيله اين افراد دين خود را ياري دهد و اما مطلب دوم در باره جمله دوم است و آن اين است كه اين جمله يعني جمله:" لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ"، ظاهر اين است كه متعلق به همه جمله‌هاي قبلي باشد، نه تنها به جمله آخري (هر چند كه در چنين مواردي جمله آخري قدر متيقن است) براي اينكه نصرت دين با جهاد در راه خدا همانطور كه ملامت ملامت گران با آن مزاحم است و ملامت گران ياوران دين را از هدر رفتن اموال و اتلاف نفوس و تحمل شدائد و ناملايمات مي‌ترسانند، همچنين با تذلل براي مؤمنين و تعزز براي كافران مزاحم است، ملامت گران مزاحم اين كار نيز هستند براي اينكه از زخارف دنيا و وسائل شهوت و متاع‌هاي زندگي چيزهايي دارند كه مؤمنين ندارند و ملامت گران افراد مورد بحث را ملامت مي‌كنند كه آيا با فلان و فلان مرد تهي دست تواضع داري و در باره فلان و فلان ثروتمند و مستكبر تعزز و تكبر مي‌كني؟ پس ملامت ملامت گران هم مانع جهاد در راه خدا است و هم از تذلل براي مؤمنين و تعزز بر كافران جلوگير است و در اين آيه خبري غيبي هست كه ان شاء اللَّه به زودي در بحثي قرآني و روايتي پيرامون آن سخن خواهيم گفت.

بحث روايتي ..... ص : 634

[رواياتي در مورد شان نزول آيات مربوط به دوست گرفتن يهود و نصارا] ..... ص : 634

در كتاب در المنثور در تفسير آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ ..." آمده كه ابن اسحاق و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه و بيهقي (در كتاب دلائل) و ابن عساكر همگي از عبادة بن وليد روايت كرده‌اند كه گفت: عبادة بن صامت گفت:
بعد از آنكه قبيله بني قينقاع جنگ با رسول خدا (ص) را آغاز كردند عبد اللَّه بن ابي بن سلول- رئيس منافقين در آن تاريخ- اين واقعه را بهانه كرد تا در جنگ شركت نجويد و به خاطر آنان توقف كند ولي بر خلاف او عبادة بن صامت نزد رسول خدا (ص) شد و خدا و رسول را گواه گرفت بر اينكه از امروز سوگندي كه من با بني قينقاع داشتم لغو است و من از آن سوگند و مردم آن قبيله بيزاري مي‌جويم، وي كه يكي از بني عوف بن خزرج بود مانند عبد اللَّه بن ابي با بني قينقاع پيمان و سوگند داشت، ليكن به خاطر دوستي با خدا و رسول و مؤمنين آن پيمان را لغو نموده، اظهار داشت من در برابر خدا و رسول او از سوگند اين كفار و ولايت و دوستي با آنان بيزاري مي‌جويم «1».
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 290.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 635
و در همان كتاب آمده كه آيات سوره مائده يعني از آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصاري أَوْلِياءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ ..."" فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ" (كه مجموعا سه آيه است) در شان عبد اللَّه بن ابي نازل شده. «1»
و باز در همان كتاب است كه ابن ابي شيبه و ابن جرير از عطية بن سعد روايت كرده‌اند كه گفت: عبادة بن صامت از قبيله بني الحارث بن خزرج نزد رسول خدا (ص) آمد و عرضه داشت: يا رسول اللَّه من در ميان يهود دوستاني دارم كه عددشان بسيار است و ليكن من به خاطر خدا و رسول او از دوستي و ولايت يهود بيزاري مي‌جويم و با خدا و رسول دوستي مي‌كنم.
عبد اللَّه بن ابي گفت: من مردي ترسو هستم، مي‌ترسم در اثر بيزاري از ولايت و محبت يهود بلائي به سرم بيايد، من هم چنان دوستي و پيمانم را با آنان حفظ مي‌كنم، رسول خدا (ص) بطور محترمانه به عبد اللَّه بن ابي فرمود: اي ابا الحارث! تو گمان كرده‌اي، اينكه از چشم‌پوشي از ولاء يهود بخل ورزيدي و دعوت عباده را در اين باب نپذيرفتي به نفع تو است؟ و تو از آن سود مي‌بري و عباده نمي‌برد؟ عبد اللَّه گفت: اينك قبول مي‌كنم، اينجا بود كه خداي تعالي آيات:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصاري أَوْلِياءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ ..."" وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ"، (كه بنا بر اين حديث هفده آيه در شان اين واقعه نازل شده است). «2»
و باز در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت:
عبد اللَّه بن ابي بن سلول ايمان آورد ولي به بهانه اينكه بين او و بني قريظه و بني النضير سوگندي برقرار است، گفت: من مي‌ترسم گرفتار شوم و لذا از اسلام برگشت و كافر شد ولي عبادة بن صامت گفت: من براي خاطر خدا از سوگندي كه با بني قريظه و بني النضير داشتم بيزاري جسته، ولايت خدا و رسول او و مؤمنين را قبول دارم.
پس خداي تعالي آيات زير را در اين واقعه نازل كرد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصاري أَوْلِياءَ ..."" فَتَرَي الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ يُسارِعُونَ فِيهِمْ" كه منظور از بيمار دل عبد اللَّه بن ابي است و تا آنجا كه مي‌فرمايد:" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ"، كه منظور از اين مؤمنين عبادة بن صامت و همه اصحاب رسول خدا (ص) است و تا آنجا كه مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1 و 2)در المنثور ج 2 ص 291.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 636
" وَ لَوْ كانُوا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ النَّبِيِّ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَا اتَّخَذُوهُمْ أَوْلِياءَ، وَ لكِنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ فاسِقُونَ" «1».

[بيان عدم ارتباط آيات شريفه با قصه عبادة بن صامت و عبد اللَّه بن ابي] ..... ص : 636

مؤلف:اين قصه به غير از اين طريق، يعني طريق ابن مردويه از ابن عباس نيز روايت شده و ما در سابق گفتيم (و مكرر هم گفته‌ايم) كه اين روايات وارده در شان نزول تطبيق‌هايي است اجتهادي به شهادت امارات و نشانه‌هايي كه در آنها به چشم مي‌خورد، مثلا در روايات قصه مورد بحث مي‌بينيم كه هفده آيه را نازل در مورد قصه ابن ابي و يهوديان بني قينقاع و بني قريظه و بني النضير مي‌داند با اينكه در اين آيات در رديف يهوديان، نصارا را هم ذكر كرده‌اند كه هيچ دخالتي در اين قصه نداشتند نشانه ديگر اينكه غير ابن ابي، ساير مسلمانان نيز در اين داستان سر و كاري با نصارا نداشتند، خواهي گفت: نام نصارا از باب تطفل يعني بطور طفيلي ذكر شده، در پاسخ مي‌گوئيم: اين سخن درست نيست، چون در قرآن سابقه ندارد، چون در جاي ديگر قرآن مواردي هست كه متعرض حال يهود شده و وقايعي را كه بين مسلمين و يهود واقع شده و منافقين نيز در آن وقايع دستي داشته‌اند، ذكر نموده و تنها نام يهود را برده و نامي از نصارا به ميان نياورده، نظير آيات سوره حشر، بنا بر اين چه باعث شده كه تطفل در اينجا جائز شده و در آن موارد جائز نبوده؟.
نشانه ديگرش اين است كه اولا اين روايت مي‌گويد: آيات سوره مائده يعني هفده آيه (51- 67) در داستان عبادة بن صامت و عبد اللَّه بن ابي نازل شده و بنا بر اين بايد مطالب اين هفده آيه مربوط و متصل به هم باشد كه بتوان گفت: همه يكباره نازل شده و ثانيا در اين آيات، آيه شريفه:" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ" قرار دارد كه روايات متواتره شيعه و سني آن را نازل در حق علي بن ابي طالب (ع) مي‌داند و ثالثا در اين آيات آيه شريفه" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ" هست كه هيچ ارتباطي با قصه يهوديان و عبد اللَّه بن ابي ندارد.
پس همه اين نشاني‌ها دليل قطعي بر گفتار ما است كه گفتيم: راوي ديده قصه عبادة بن صامت و عبد اللَّه بن ابي با آيات مورد بحث تا حدودي تناسب دارد آيات را بر آن قصه تطبيق كرده و چون نتوانسته خوب تطبيق كند، هفده آيه را به جاي سه آيه گرفته، چون ديده اين هفده آيه يعني در اولش و وسطش و آخرش متعرض حال اهل كتاب شده است.
و در تفسير در المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر از عكرمه روايت كرده كه در تفسير آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصاري أَوْلِياءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ"، گفته: اين آيه در باره بني قريظه نازل شده كه نيرنگ كردند و عهدي را كه با رسول خدا
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 291. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 637
(ص) بسته بودند شكسته و نامه‌اي به مكه به ابي سفيان بن حرب نوشتند و مشركين مكه را دعوت كردند كه با لشگر به مدينه بيايند و در قلعه‌هاي آنان وارد شوند و رسول خدا (ص)، (كه از ناحيه غيب جريان را فهميد) ابي لبابة بن عبد المنذر را نزد آنان فرستاد كه بايد از قلعه‌هاي خود بيرون آيند، بعد از آنكه از ابا لبابه اطاعت نموده و از قلعه‌ها بيرون شدند ابا لبابه به گلوي خود اشاره كرد (ابو لبابه از طائفه اوس بود و با يهوديان قرظي سابقه دوستي داشت و به همين جهت وقتي به پيشنهاد خود يهوديان و اجازه رسول خدا (ص) به ميان قلعه رفت، زنها و كودكان دورش را گرفتند و فرياد به گريه و شيون بلند كردند، ابو لبابه تحت تاثير قرار گرفت و با علم به اينكه نبايد اسرار را به دشمن گفت اشاره به گلوي خود كرد كه همه شما كشته مي‌شويد و از قلعه بيرون آمد، در حالي كه از كردار خود پشيمان شده بود، يكسره به مدينه رفت و خود را به ستوني بست و گفت: خود را آزاد نمي‌كنم تا توبه‌ام قبول شود) نظير اين خيانت را طلحه و زبير كردند و به نصارا و اهل شام نامه مي‌نوشتند عكرمه اضافه مي‌كند من شنيده‌ام كه اين خيانت تنها كار نامبردگان نبوده بلكه جمعي از اصحاب رسول خدا (ص) از بيم فقر و فاقه با يهوديان بني قريظه و بني النضير مكاتبه سري داشتند و اخبار رسول خدا (ص) را به آنان مي‌رساندند تا به اين وسيله بتوانند از يهوديان پول قرض بگيرند و سودهاي ديگري ببرند ولي در اين آيه از آن كار نهي شدند. «1»
مؤلف: اين روايت اشكالي ندارد و مي‌خواهد كلمه ولايت را كه در اين آيات آمده بود به ولايت محبت و مودت تفسير كند، ما نيز در سابق همين معنا را تاييد كرديم و آن داستان اگر حقيقتا سبب نزول آيات باشد به حكم اينكه مورد مخصص نيست آيات به اطلاق خود باقي است، در هر واقعه ديگري غير از واقعه بني قريظه راه دارد و اگر داستان بني قريظه سبب نزول نبوده، راوي از پيش خود آيات را بر آن قصه تطبيق كرده كه كار آسان‌تر و اطلاق آيات واضح‌تر است.

[منظور از" قومي كه مي‌آيند و در برابر مؤمنين متواضع و در برابر كفار شديدند" امام علي (ع) و اصحاب اويند] ..... ص : 637

و در مجمع البيان در ذيل آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ ..."، گفته: بعضي گفته‌اند: منظور از قومي كه مي‌آيند و در برابر مؤمنين متواضع و در برابر كفار شديدند امام امير المؤمنين علي (ع) و اصحاب اويند كه با ناكثين و قاسطين و مارقين جنگيدند و اين معنا از عمار ياسر و حذيفه و ابن عباس روايت شده و از
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 291.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 638
امام باقر و امام صادق (ع) نيز همين تفسير روايت شده است.
مؤلف: در مجمع البيان بعد از نقل اين روايت گفته: كه اين قول مؤيدي دارد و آن اين است كه رسول خدا (ص) هنگامي كه به امام امير المؤمنين (ع) فرمان فتح خيبر را مي‌داد و در حالي كه حامل بيرق چند نوبت پا به فرار گذاشت هم مردم را ترساند و هم مردم او را ترساندند چنين فرمود:" لاعطين الراية غدا رجلا يحب اللَّه و رسوله و يحبه اللَّه و رسوله كرارا غير فرار لا يرجع حتي يفتح اللَّه علي يده" فردا حتما رايت جنگ را به مردي مي‌دهم كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول هم او را دوست مي‌دارد، مردي كه حمله مي‌كند و پا به فرار نمي‌گذارد تا اينكه خدا به دست او فتح را نصيب اسلام كند (و يا قلعه‌ها را بدست وي فتح كند)، آن گاه روز بعد پرچم جنگ را به دست آن جناب داد.
و اما اوصافي كه در آيه براي افراد مؤمن مورد بحث آمده يعني تواضع و نرمي در باره اهل ايمان و شدت و سخت گيري بر كفار و جهاد در راه خدا با نداشتن پروا از ملامت ملامت گران چيزي است كه احدي از شيعه و سني نمي‌تواند آنها را در مورد علي (ع) انكار كند و بگويد: آن جناب استحقاق اين اوصاف را نداشته، براي اينكه شدتش در برابر اهل شرك و كفر و دماري كه از روزگار آنها در آورد و صحنه‌هايي كه در تشييد ملت اسلام و نصرت دين داشت و خاطراتي كه از رأفتش نسبت به مؤمنين ضبط شده بر كسي پوشيده نيست.
مؤيد ديگر اينكه مصداق روشن آيه شريفه و اوصاف ذكر شده در آن علي (ع) است، اين است كه رسول خدا (ص) قريش را تهديد مي‌كرد كه بعد از آن جناب علي با آنان قتال خواهد كرد، به اين روايت توجه كنيد: سهل بن عمرو با جماعتي از قريش به حضور رسول خدا (ص) آمده، عرضه داشتند، اي محمد بردگان ما به تو ملحق شده‌اند، آنان را به ما برگردان، رسول خدا (ص) فرمود: اي گروه قريش دست از شرك و كفر برداريد و گرنه خداي تعالي مردي را به سراغ شما مي‌فرستد (و البته خواهد فرستاد) كه با شما بر سر تاويل قرآن قتال كند، همانطور كه من بر سر تنزيل آن با شما قتال كردم، بعضي از اصحاب پرسيدند: يا رسول اللَّه او كيست؟ ابو بكر است؟ فرمود: نه، و ليكن آن كسي است كه الان در حجره مشغول پاره‌دوزي است و در آن لحظه علي (ع) داشت كفش رسول خدا (ص) را پينه مي‌زد.
و از علي (ع) روايت شده كه در روز جنگ بصره فرمود: به خدا سوگند تا به امروز كسي به جنگ اهل اين آيه نيامده بود، امروز اولين روزي است كه با اهل اين آيه مي‌جنگند آن گاه آيه مذكور را تلاوت كرد.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 639

[روايات ديگري در مورد مراد از قومي كه در آيه آمده است] ..... ص : 639

ابو اسحاق ثعلبي در تفسير خود و به سند خود از زهري و سعيد بن مسيب از ابي هريره روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: جمعي از امت من در روز قيامت به سوي من باز مي‌گردند و مي‌خواهند در كنار حوض مرا ديدار كنند ولي آنها را راه نمي‌دهند و دورشان مي‌سازند، من مي‌گويم: اينها اصحاب من هستند، اصحاب من هستند، خطاب مي‌رسد تو نمي‌داني كه بعد از رحلتت چه حوادثي پديد آوردند؟ اينها به سوي قهقراي جاهليت مرتد شدند «1»، اين بود گفتار صاحب مجمع البيان.
و اين گفته او در باره علي (ع) تمام است و هيچ ترديدي در آن نيست و شكي نيست كه آن جناب روشن‌ترين مصداق براي آيه و اوصاف مذكور در آيه است، ليكن بحث در اين است كه آيا اين آيه با همه اطرافيان و اصحاب آن جناب كه در جنگ جمل و صفين در ركابش بودند، تطبيق مي‌كند يا خير؟ چون بسياري از آن اصحاب وضع خود را دگرگونه كردند و اگر آيه شريفه، شامل همه آنان مي‌بود مي‌بايست آن افراد را استثناء مي‌كرد و چون در آيه هيچ استثنايي نيامده، نمي‌تواند شامل همه اصحاب آن جناب شود و خواننده محترم در بيان گذشته ما معناي آيه را فهميد.
و نيز در آن كتاب آمده كه از رسول خدا (ص) روايت شده كه شخصي از معناي اين آيه پرسيد، حضرت دست به شانه سلمان نهاد و فرمود: اين است و اهل محل اين، آن گاه فرمود: اگر دين به ستاره ثريا آويزان باشد مردمي از ابناي فارس بدان دست مي‌يابند. «2»
مؤلف: گفتاري كه در اين حديث هست همان است كه در حديث قبلي گفتيم، چون فارسيان زمان علي (ع) داراي اوصاف مذكور در آيه نبودند مگر آنكه منظور اين باشد كه خداي تعالي بعدها از اين قوم مردمي كه داراي چنين اوصافي باشند مبعوث مي‌كند.
و نيز در همان كتاب است كه بعضي گفته‌اند: مراد از اين قوم اهل يمن است، چون داراي دلي نرم و قلبي رقيق‌ترند ايمان يماني و حكمت يماني معروف است و عياض بن غنم اشعري گفته: وقتي اين آيه بر رسول خدا (ص) نازل گرديد، رسول خدا (ص) اشاره به ابي موسي اشعري كرد و فرمود: آنان قوم اين مرد هستند. «3»
مؤلف: اين معنا در تفسير الدر المنثور به چند طريق نقل شده «4»، اشكالي كه در اين روايت است همان است كه در دو روايت بالا گذشت.
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان ج 3 و 4 ص 208.
(3)مجمع البيان ج 3 و 4 ص 208.
(4)در المنثور ج 2 ص 293- 292.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 640
صاحب تفسير طبري به سند خود از قتاده روايت كرده كه گفت: خداي تعالي اين آيه را به اين جهت نازل كرد كه مي‌دانست به زودي عده‌اي از مردم از دين بر مي‌گردند، همين كه رسول خدا (ص) از دنيا رفت عموم عرب از اسلام برگشتند، مگر سه مسجد، اهل مدينه، اهل مكه و اهل بحرين كه گفتند: نماز مي‌خوانيم ولي زكات نمي‌دهيم و به خدا سوگند نمي‌گذاريم اموال ما غصب شود، ابو بكر در اين باره با اطرافيانش مشورت كرد، بعضي‌ها به ايشان (در نسخه‌اي ديگر آمده: به وي) گفتند: اگر مسلمانان اين خلافت را فهميده بودند (يعني آن را مشروع مي‌دانستند) زكات را هم مي‌دادند و بلكه بيشتر مي‌دادند، ابو بكر گفت:
نه به خدا سوگند من ميان" نماز و زكات" دو چيز كه خدا بين آن دو جمع كرده، جدايي نمي‌اندازم، حتي اگر از يك تكه طناب كه پاي شتر را به آن مي‌بندند از زكات كه خدا واجبش كرده مضايقه كنند با آنها مي‌جنگم، آن گاه خداي تعالي جمعيتي را مبعوث كرد تا در خدمت ابي بكر قتال كنند بر سر همان چيزي كه رسول خدا (ص) بر سر آن جنگ كرد تا آنجا كه انسانهايي را كه از دين برگشته بودند و زكات نمي‌دادند اسير گرفت و كشت و با آتش سوزانيد و آن قدر با آنها جنگيد تا در كمال خواري به ماعون- كه همان زكات باشد- اقرار كردند (تا آخر حديث). «1»
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور از عبد بن حميد و ابن جرير و ابن منذر و ابي الشيخ و بيهقي و ابن عساكر از قتاده نقل كرده و همچنين از ضحاك و حسن نيز روايت كرده است. «2»
و عبارت حديث روشن‌ترين شاهد است بر اينكه حديث صرف تطبيق نظريه شخصي با آيه شريفه است نه اينكه آيه در خصوص اين مورد نازل شده باشد و در چنين وضعي همان اشكالي كه به ساير روايات داشتيم، در اين روايت نيز وارد است، براي اينكه وقايع و جنگ‌ها مشتمل بر حوادث و اموري است و در اين جنگ‌ها افرادي شركت جستند كه تاريخ براي آنها در همان جنگ‌ها و بعد از آن جنگ‌ها گناهان و جنايات و مظالمي ضبط كرده، نظير خالد و مغيرة بن شعبه و بسر بن ارطاة و سمرة بن جندب و اين جنايات نمي‌گذارد آيه:" يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ ..." بر آنان صادق و منطبق شود، حال اين بر عهده خود خواننده است كه نخست شرح حال اينگونه افراد را در تاريخ ببيند و سپس در معنايي كه ما براي آيه كرديم دقت كند.
بعضي از مفسرين آن قدر افراط كرده‌اند كه گفته‌اند: اين نظريه بسيار عجيب و غريب
__________________________________________________
(1)جامع البيان ج 6 ص 183.
(2)در المنثور ج 2 ص 292.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 641
است كه بعضي از مفسرين داده و گفته‌اند: آيه با اشعريهاي اهل يمن بهتر انطباق دارد تا با رزمندگان با مرتدين، اين چه حرفي است؟ آيه شريفه عام است و شامل هر كسي كه دين را ياري كند مي‌شود، هر كسي كه متصف به مضمون آيه باشد، چه نخبگان از مسلمانان زمان رسول خدا (ص) و چه هر مؤمن ديگري كه بعدا آمده و اين نظريه با همه اخباري كه در اين باب هست، مي‌سازد، مثل آن خبري كه دلالت دارد بر اينكه قوم نامبرده در آيه شريفه، سلمان و قوم او است- هر چند كه اين خبر ضعيف است- و خبري كه دلالت مي‌كند بر اينكه منظور ابو موساي اشعري و قوم او است و خبري كه مي‌گويد: منظور از آن قوم، ابو بكر و صحابه او است، بله تنها خبري را كه شامل نمي‌شود آن خبري است كه مي‌گويد: منظور علي (ع) است، براي اينكه لفظ آيه با اين حديث انطباق ندارد، آيه شريفه صاحب آن اوصاف را قوم دانسته و علي فرد واحدي است نه قوم. «1»

[رد سخن مفسري كه گفته است آيه شريفه عام است و اختصاصي به قومي خاص ندارد] ..... ص : 641

اين بود حاصل كلام آن مفسر و ارتكاب چنين افراط منشاي جز اين نداشته كه او با كلام خداي تعالي در اوصاف نيكي كه براي قوم مورد بحث ذكر كرده معامله شعري كرده كه مبنا و اساس آن مدح ممدوح به هر چيزي است كه به خيال شاعر در آيد، حال تا ببيني خيال شاعر چه اندازه جولان داشته باشد، شاعر كاري به صدق و كذب مطلب ندارد ولي آيا قرآن كريم شعر است؟ با اينكه خداي عز و جل در باره كلام خود فرموده:" وَ مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ قِيلًا" «2» و يا معامله كلام متعارفي كرده كه معمول در بين خود ما است كه گوينده در القاي كلام خود جز بر فهم شنونده‌ها كه اساس آن بر تسامح و سهل‌انگاري است اعتماد نمي‌كند و هر جا كه به وي ايراد بگيرند به همين مسامحه در تعبير اعتذار مي‌جويد، در حالي كه خداي تعالي در باره كلام خود فرموده:" إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ" «3».
و خواننده عزيز در بيان سابق ما توجه كرد كه اگر حق معناي آيه را در آن صفاتي كه ذكر كرده بدهند روشن مي‌شود كه مصداق آيه تا به امروز محقق نشده، ما از خواننده مي‌خواهيم بار ديگر به بحث گذشته برگشته و در آن تامل و دقت فرمايد، آن وقت هر قضاوتي كه خواست بكند، و يكي از حرف‌هاي عجيبي كه وي در آخر كلامش آورده اين است كه گفته: توجيه ما با همه روايات مي‌سازد مگر آن روايتي كه مي‌گويد: آيه در شان علي (ع) نازل شده و
__________________________________________________
(1)جامع البيان ج 6 ص 184- 183.
(2)چه كسي است كه راستگوتر از خدا باشد." سوره نساء، آيه 122".
(3)قرآن سخني است جدا سازنده حق از باطل و سخن بيهوده نيست." سوره طارق، آيه 14".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 642
غفلت كرده از اينكه هر كس آن روايت را نقل كرده، علي و اصحابش را گفته، هم چنان كه ديگران سلمان و قومش را و جمعي ديگر ابو موسي و قومش را و رواياتي ديگر ابو بكر و اصحابش را نام برده‌اند و همچنين رواياتي كه- بعضي از آنها گذشت- آيه را در شان علي مي‌داند، اصحاب علي را هم ذكر كرده و در اين روايات كه مورد نظر مفسر نامبرده بوده، هيچ روايتي نيست كه گفته باشد آيه در شان علي (ع) به تنهايي نازل شده، تا وي اشكال كند به اينكه لفظ آيه نص در جماعت است و با يك نفر تطبيق نمي‌شود. «1»
بله در تفسير ثعلبي آمده كه اين آيه در شان علي (ع) نازل شده «2» و نيز در كتاب نهج البيان شيباني از امام باقر و امام صادق (ع) آمده كه اين آيه در شان علي (ع) نازل شده و مراد از اين كلمات به قرينه رواياتي ديگر اين است كه در شان آن جناب و در شان اصحابش نازل شده، اما نه به اين معنا كه خدا اصحاب آن حضرت در جنگ جمل و صفين و خوارج را براي هميشه و به تمام معنا دوست مي‌دارد بلكه معنايش اين است كه اصحاب آن جناب را از اين جهت كه در اين جنگ‌ها اسلام را ياري كردند دوست مي‌دارد.
علاوه بر اينكه رواياتي زياد از طرق بيشتر محدثين مي‌آيد كه گفته‌اند: آيه شريفه:
" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ" در شان علي (ع) نازل شده با اينكه در عبارت آيه" الذين" آمده كه صيغه جمع است.
از اين هم كه بگذريم در آن روايت (يعني روايت قتاده و ضحاك و حسن) اشكال ديگري هست و آن اين است كه آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ ..." بدون هيچ ترديدي ظهور در معناي تبديل و استغناء دارد مي‌خواهد بفرمايد: خدا و دين او از شما بي نياز است و به زودي شما مسلمانان را تبديل به مسلماناني مي‌كند كه چنين و چنانند، حال چه اينكه خطاب به مسلمانان موجود در روز نزول باشد و يا به مجموع موجودين و معدومين، خلاصه كلام اينكه مقصود خطاب به جماعتي از مؤمنين است به اينكه اگر همه آنها و يا بعضي از آنها از دين مرتد شوند، به زودي خداي تعالي آنها را مبدل به قومي مي‌كند كه دوستشان دارد- و معلوم است كه نه خدا مرتدين را دوست دارد و نه مرتدين خدا را- مبدل به قومي مي‌كند كه داراي چنين و چنان صفاتي هستند و دين خدا را ياري مي‌كنند.
__________________________________________________
(1)جامع البيان ج 6 ص 184.
(2)تفسير ثعلبي.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 643
و اين خود صريح در اين است كه قومي كه مي‌آيند جماعتي از مؤمنين غير جماعت موجود در روزهاي نزولند، و غير رزمندگان با مرتدين بعد از وفات رسول خدا (ص) هستند، براي اينكه رزمندگان با مرتدين همان مسلمانان موجود در روز نزول آيه بودند، چون جنگ با مرتدين، فاصله‌اي با وفات رسول خدا (ص) نداشت پس آنها نيز مانند موجودين در روز نزول آيه مخاطب به خطاب" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ..." بودند، پس در جمله:
" فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ ..." معقول نيست كه خود آنان مقصود باشند.
و جان كلام اينكه آيه مورد بحث همان را مي‌گويد كه آيه شريفه زير متضمن آن است توجه فرمائيد:" وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ ثُمَّ لا يَكُونُوا أَمْثالَكُمْ" «1».
و در تفسير نعماني به سند خود از سليمان بن هارون عجلي روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: صاحب اين امر، هم خودش محفوظ است و هم اين امر برايش محفوظ مي‌ماند، اگر تمامي مردم از بين بروند خداي تعالي اصحاب او را خواهد آورد و آنان هم كساني هستند كه خداي تعالي در باره آنان فرموده:" فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَي الْكافِرِينَ". «2»
مؤلف: اين معنا را عياشي «3» و قمي «4» در تفسير خود روايت كرده‌اند.

گفتار و بحثي آميخته از قرآن و حديث [(در باره اهميت مساله نهي از تولي كفار در خطاب الهي، و مضامين بلندي كه در وصف قومي كه در آيه آمده است وجود دارد)] ..... ص : 643

اشاره

از بحثهايي كه مكرر تا كنون شده اين اشاره گذشت كه خطاب‌هاي قرآني كه قرآن كريم به امر آن اهتمام دارد و در تاكيد و تشديد آن مبالغه دارد لحن سخن در آنها خالي از دلالت بر اين معنا نيست كه عوامل و اسباب موجود، همه دست به دست هم داده‌اند كه آينده مسلمين را به تباهي و سقوط و درك هلاكت و ابتلاء به خشم الهي بكشانند، مانند تاكيد و مبالغه‌اي كه از آيات ربا و آيات مودت ذي القربي و غير آنها به چشم مي‌خورد.
و اصولا طبع خطاب اين دلالت را دارد، براي اينكه اگر متكلم حكيم مامورين خود را به
__________________________________________________
(1)و اگر از پذيرفتن دعوت اسلام اعراض كنيد خداي تعالي شما را با قومي ديگر عوض مي‌كند كه بيايند و مثل شما نباشند." سوره محمد، آيه 38".
(2)تفسير نعماني.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 326 ح 135. [.....]
(4)تفسير قمي ج 1 ص 17.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 644
يك مساله بي اهميت و حقيري امر كند و دنبالش در تاكيد و اصرار بر آن امر مبالغه نمايد، شنونده احساس مي‌كند كه اين امر بي اهميت اين همه تاكيد نمي‌خواهد، پس حتما كاسه‌اي زير نيم كاسه هست و همچنين اگر فردي از مامورين را مخاطب قرار دهد كه شان آن مخاطب اين نباشد كه مخاطب به مثل چنين خطابي شود، مثلا يك عالم رباني و صاحب قدم صدق در زهد و عبادت را از ارتكاب رسواترين فجور آن هم در انظار هزاران بيننده نهي كند، هر شنونده‌اي مي‌فهمد كه قضيه خالي از مطلب نيست و حتما مطلب مهمي و مهلكه عظيمي در شرف تكوين است كه اين گوينده حكيم اينطور سخن مي‌گويد.
خطاب‌هاي قرآني كه چنين لحني را دارد، دنبال آن خطاب حوادثي را ذكر مي‌كند كه آنچه از لحن كلام فهميده مي‌شد را تاييد و تصديق كند و بلكه بر آن دلالت نمايد هر چند كه شنوندگان (چه بسا) در اولين لحظه‌اي كه خطاب را مي‌شنوند يعني در همان روز نزول متوجه اشارات و دلالات آن خطاب نشوند.
مثلا قرآن كريم امر كرده به مودت قرباي رسول خدا (ص) و در آن مبالغه كرده، حتي آن را پاداش و اجر رسالت و راه به سوي خداي سبحان شمرده، چيزي نمي‌گذرد كه مي‌بينيم امت اسلام در اهل بيت آن جناب فجايعي و مظالمي را روا مي‌دارند كه اگر رسول خدا (ص) دستور اكيد به آنان داده بود به اينكه قرباي مرا به سخت‌ترين وجهي از بين ببريد، بيشتر از آنچه كرد، نمي‌كرد.
و نيز مي‌بينيم كه قرآن كريم از اختلاف نهي نموده و سپس در آن مبالغه‌اي كرده كه بيش از آن تصور ندارد، بعد مي‌بينيم كه امت اسلام آن چنان متفرق و دستخوش انشعاب و اختلاف مي‌شود كه حتي از انشعاب واقع در يهود و نصارا گذرانيد يعني به هفتاد و سه فرقه منشعب گشت، تازه اين اختلاف‌ها اختلاف در مذهب و معارف علمي دين است، اما اختلافي كه در سنت‌هاي اجتماعي و تاسيس حكومت‌ها و غير اين مسائل بپا كردند قابل تحديد و حصر نيست.
و نيز قرآن كريم از حكم كردن به غير ما انزل اللَّه نهي كرده و از القاي اختلاف بين طبقات و از طغيان و از پيروي هواي نفس و اموري غير از اينها نهي نموده و در آنها تشديد كرده، بعدا مي‌بينيم كه در اثر ارتكاب اين امور چه حوادثي واقع مي‌شود.
مساله نهي از ولايت كفار و دوستي با يهود و نصارا از همين قسم دستورات است، از نواهي مؤكده‌اي است كه در قرآن كريم آمده بلكه بعيد نيست كه كسي ادعا كند تشديدي كه در نهي از ولايت كفار و اهل كتاب شده آن قدر شديد است كه هيچ تشديد در ساير نواهي فرعي به پايه آن نمي‌رسد.
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 645
تشديد در آن به حدي رسيده كه خداي سبحان دوستداران اهل كتاب و كفار را از اسلام بيرون و در زمره خود كفار دانسته و فرموده:" وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ" و نيز خداي تعالي آنان را از خود نفي كرده و فرموده:" وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ فِي شَيْ‌ءٍ" «1».
و نيز نه يك بار و دو بار بلكه به نهايت درجه تحذيرشان كرده و فرموده:" وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ" «2» و ما در آنجا كه پيرامون اين آيه بحث مي‌كرديم گفتيم: مدلول آن اين است كه محذوري كه از آن تحذير كرده حتما واقع خواهد شد و به هيچ وجه تبديل پذير نيست.
و اگر بخواهي مطلب بيش از اين روشن شود بايد در سوره هود به اين آيات توجه كني كه مي‌فرمايد:" وَ إِنَّ كُلًّا لَمَّا لَيُوَفِّيَنَّهُمْ رَبُّكَ أَعْمالَهُمْ" «3» و قبل از اين آيه داستان امت‌هاي نوح و هود و صالح و غير آن را در آيات زيادي و سپس اختلاف يهود در باره كتابشان را ذكر كرده آن گاه فرموده:" إِنَّهُ بِما يَعْمَلُونَ خَبِيرٌ" و سپس خطاب را متوجه رسول گرامي خود نموده مي‌فرمايد:" فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ وَ مَنْ تابَ مَعَكَ وَ لا تَطْغَوْا" ملاحظه مي‌كنيد كه در آخر همين آيه خطاب را اجتماعي كرد و دنبالش فرمود:" إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ" «4» آن گاه دقت كن در آيه بعدش كه مي‌فرمايد:" وَ لا تَرْكَنُوا إِلَي الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِياءَ ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ" «5» كه از جمله اول فهميده مي‌شود منظور از" لَيُوَفِّيَنَّهُمْ" تنها سزاي آخرتي اعمال نيست چون گفتيم اين آيه بعد از نقل عذاب‌هايي است كه در دنيا بر سر امت‌هاي گذشته آمده و بعد از نقل اختلاف يهود و بيان توفيه اعمال، نتيجه مي‌گيرد كه پس شما امت اسلام استقامت كنيد و از طغيان بپرهيزيد و به ستمكاران دل نبنديد كه اگر چنين كنيد هيچيك از آنها كه مورد اعتماد و ركون شما باشند شما را ياري نمي‌كنند و گرفتار آتش خواهيد شد.
__________________________________________________
(1)و كسي كه چنين كند هيچ رابطه‌اي با خدا ندارد." سوره آل عمران، آيه 28".
(2)خدا شما را از خود بر حذر داشته." سوره آل عمران، آيه 28 و 30".
(3)و هيچيك از آنان نيست مگر آنكه بطور قطع پروردگارت پاداش اعمالشان را خواهد داد." سوره هود: آيه 111".
(4)پس به همان نحوي كه مامور شده‌اي استقامت كن، هم خودت و هم هر كس كه با تو به سوي خدا برگشته و طغيان مكنيد كه او بدانچه مي‌كنيد بينا است." سوره هود، آيه 112".
(5)و به كساني كه ستم كردند ركون و اعتماد مكنيد و دل به آنان مبنديد و گرنه آتش شما را خواهد گرفت و آن وقت غير از خدا هيچ ولي و ياوري از انواع ياوران نخواهيد داشت و در نتيجه ياري نخواهيد شد.
" سوره هود، آيه 113".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 646
و چون جمله:" فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ" مطلق است هم آتش دنيا را كه همان بدبختي‌ها و ذلت‌ها باشد شامل مي‌شود و هم آتش آخرت را و اين آتش كه مكرر مسلمانان را از آن تحذير كرده و فرموده بود:" وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ" همان است كه در آيه زير مي‌فرمايد: با نازل شدن حكم ولايت معصومين- البته اگر به آن عمل كنيد- خطر آن آتش از شما بر طرف مي‌شود و آن آيه اين است:" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ" «1».
پس دگرگون شدن اين نعمت به دست خود آنان و تجاوز از ولايت خداي تعالي و قطع رابطه با آن مقام و ركون به ظالمين و ولايت كفار و دوستي با اهل كتاب چيزي بوده كه توقع آن از آن مردم مي‌رفته و بر آنان واجب بوده كه از اين انحرافها بر جان خود بترسند و از سخط الهي كه كسي نمي‌تواند از آن جلوگيري كند بهراسند آن هم با آن تهديدي كه خداي تعالي به آنان كرده و در چند آيه قبل فرموده:" وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" «2» و در آخر آن خبر داده كه ايشان را به سعادتشان هدايت نمي‌كند، پس آن چيزي كه هدايت متعلق بدان است سعادت است و سعادت مسلمين در دنيا به اين است كه در مجتمعشان زندگي و عيشي بر طبق سنت دين و سيره عامه اسلامي داشته باشند.
و اگر بنيه و اسكلت اين سيره منهدم گردد مظاهر آن كه حافظ معناي آن است نيز در هم و بر هم مي‌شود آن وقت در جو جامعه معلوم نمي‌شود كار نيك و ستوده كدام است كه تا به آن امر كنند (امر به معروف) و كار زشت كدام است تا يكديگر را از آن نهي نمايند (نهي از منكر) و آن وقت است كه شعائر عامه سقوط نموده و به جايش شعائر كفر رواج مي‌يابد و اين وضع پيوسته ريشه‌دارتر مي‌شود و پايه‌هايش محكم‌تر مي‌گردد تا برسد به آنجا كه از اسلام به غير از اسم چيزي نماند- هم چنان كه امروز نمانده-.
و اگر خواننده عزيز در سيره عمومي اسلامي كه كتاب و سنت آن را تنظيم و سپس در بين مسلمين اجرا نموده دقت كند و سپس در سيره فاسدي كه امروز بر مسلمين تحميل شده به دقت بنگرد آن وقت آيه شريفه:" فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَي الْكافِرِينَ يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ" «3» را به دقت مطالعه
__________________________________________________
(1)امروز ديگر كفار از دين شما مايوس شدند، پس از آنها نترسيد- و به خاطر ترس از آنان دست از دين خود بر نداريد- و تنها از من بترسيد." سوره مائده، آيه 3".
(2)"سوره مائده، آيه 51".
(3)"سوره مائده، آيه 54".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 647
نمايد، در مي‌يابد كه تمامي رذائل كه جامعه ما مسلمانان را پر كرده و امروز بر ما حكومت مي‌كند و همه آنها- كه ما از كفار اقتباس كرده‌ايم و به تدريج در بين ما منتشر گشته و استقرار يافته است- ضد آن اوصافي است كه خداي تعالي براي مردمي ذكر كرده كه در آيه وعده آمدنشان را داده، چون تمامي رذائل عملي در يك كلمه خلاصه مي‌شود و آن اين است كه جامعه ما خدا را دوست ندارد و خداي تعالي نيز اين جامعه را دوست ندارد، جامعه ما ذليل در برابر كفار و ستمگر نسبت به مؤمنين است و در راه خدا جهاد نمي‌كند و از ملامت هر ملامت‌گري مي‌هراسد.
اين همان معنايي است كه قرآن كريم از چهره مسلمانان آن روز خوانده بود و اگر خواستي بگو خداي عليم خبير چنين آينده‌اي را براي امت اسلام از غيب خبر داده بود و پيش بيني كرده بود كه به زودي امت اسلام از دين مرتد مي‌شود، البته منظور از اين ارتداد، ارتداد اصطلاحي (يعني برگشتن به كفر صريح و اعلام بيزاري از اسلام) نيست بلكه منظور ارتداد تنزيلي است كه جمله" وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" «1» آن را بيان مي‌كند و همچنين آيه شريفه:" وَ لَوْ كانُوا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ النَّبِيِّ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَا اتَّخَذُوهُمْ أَوْلِياءَ وَ لكِنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ فاسِقُونَ" «2» به آن اشاره دارد.
با اينكه خداي تعالي وعده‌شان داده بود كه اگر او را ياري كنند او نيز ياريشان خواهد كرد و دشمنانشان را (البته اگر خود آنان تقويت و تاييد نكنند) تضعيف خواهد فرمود، توجه فرمائيد:" إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ" «3»،" وَ لَوْ آمَنَ أَهْلُ الْكِتابِ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ مِنْهُمُ الْمُؤْمِنُونَ وَ أَكْثَرُهُمُ الْفاسِقُونَ لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلَّا أَذيً وَ إِنْ يُقاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الْأَدْبارَ ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ أَيْنَ ما ثُقِفُوا إِلَّا بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النَّاسِ" «4» و هيچ بعيد نيست كه از جمله:" إِلَّا بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النَّاسِ" استفاده شود كه اهل كتاب در
__________________________________________________
(1)"سوره مائده، آيه 51".
(2)اگر ايمان به خدا و به رسول و به آنچه كه به رسول نازل شده ايمان مي‌داشتند كفار را اولياي خود نمي‌گرفتند و ليكن بيشترشان تبهكارند." سوره مائده، آيه 81"
(3)"سوره محمد، آيه 7".
(4)و اگر اهل كتاب ايمان مي‌آوردند، برايشان بهتر بود، بعضي از آنان مؤمنند ولي بيشترشان فاسق و منحرفند آنها جز اينكه زحمت شما را بدارند ضرري به شما نتوانند رسانيد و اگر با شما قتال كنند، پا به فرار خواهند گذاشت و ديگر ياري نخواهند شد، آري ذلت و خواري براي آنان مقدر شده هر جا كه يافته شوند مگر در پناه خدا و يا پناهي از مردم." سوره آل عمران، آيه 112".
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 648
صورتي كه مسلمانان با آنها دوستي كنند خداي تعالي براي سركوب و تنبيه آنان ايشان را از ذلت نجات داده بر آنان مسلط سازد.
آن گاه خداي سبحان جامعه اسلامي را- كه چنين وصفي به خود خواهند گرفت- وعده داده كه قومي را خواهد آورد كه دوستشان دارد و آن قوم نيز خدا را دوست دارند، مردمي كه در برابر مؤمنين ذليل و در مقابل كفار شكست‌ناپذيرند مردمي كه در راه خدا جهاد نموده، از ملامت هيچ ملامت‌گري پروا نمي‌كنند و اين اوصافي كه براي آن قوم بر شمرده- همانطور كه قبلا توجه كرديد- اوصاف جامعي است كه جامعه اسلامي امروز ما فاقد آن است و با دقت و باريك بيني در هر يك از آن اوصاف كه متقابلا ضد آن اوصاف نيز اوصاف جامعي است كه رذائلي بسيار از آنها منشعب مي‌شود، رذائلي كه فعلا جامعه اسلامي ما گرفتار آن است و خداي تعالي در صدر اسلام از وضع امروز ما خبر داده. و اگر ما آن رذائل را آمارگيري كنيم خواهيم ديد كه همان رذائلي است كه اخبار غيبي امامان (ع) و پيشگوييهايشان از آخر الزمان از آن رذائل خبر داده‌اند و آن روايات از رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت (ع) نقل شده، روايات بسياري است كه هر چند مجموع آنها از آفت دسيسه و تحريف سالم نمانده، و اما در بين آنها اخباري است كه جريان حوادث چهارده قرن گذشته و وقايعي كه تا كنون رخ داده، آن اخبار را تصديق كرده است، اخباري است كه از منابع هزار و چند سال قبل گرفته شده، منابعي كه نويسندگان آنها بيش از هزار سال قبل و يا نزديك به هزار سال قبل مي‌زيسته‌اند و نسبت آن منابع به آن نويسندگان مسلم است، چون در هر قرن از آن منابع روايت نقل شده.
علاوه بر اينكه آن اخبار از حوادث و وقايعي خبر مي‌دهد كه هنوز واقع نشده و انسانهاي قرون گذشته هم انتظار زنده بودن و ديدن آن وقايع را نداشته‌اند پس چاره‌اي جز اين نداريم كه به صحت آن اخبار و صدورش از منبع وحي اعتراف كنيم.

[روايتي از رسول اللَّه (ص) متضمن اخبار از اوضاع و احوال مردم در آخر الزمان] ..... ص : 648

نظير روايتي كه قمي آن را در تفسير خود از پدرش از سليمان بن مسلم خشاب از عبد اللَّه بن جريح مكي از عطاء بن ابي رياح از عبد اللَّه بن عباس نقل كرده كه گفت: با رسول خدا به زيارت حج رفتيم، همان حجي كه بعد از آن رسول خدا (ص) از دنيا رفت، و يا به عبارت ديگر حجة الوداع- رسول خدا (ص) در كعبه را گرفت و سپس روي نازنين خود را به طرف ما كرد و فرمود: مي‌خواهيد شما را خبر دهم از علامات قيامت؟
و در آن روز سلمان رضي اللَّه عنه از هر كس ديگر به آن جناب نزديك‌تر بود، لذا او در پاسخ رسول خدا (ص) عرضه داشت: بله يا رسول اللَّه، حضرت فرمود: يكي از
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 649
علامت‌هاي قيامت اين است كه نماز ضايع مي‌شود- يعني از ميان مسلمين مي‌رود و از شهوات پيروي مي‌شود و مردم به سوي هواها ميل مي‌كنند، مال مقامي عظيم پيدا مي‌كند و مردم آن را تعظيم مي‌كنند، دين به دنيا فروخته مي‌شود، در آن زمان است كه دل افراد با ايمان در جوفشان، براي منكرات بسياري كه مي‌بينند و نمي‌توانند آن را تغيير دهند آب مي‌شود آن چنان كه نمك در آب حل مي‌گردد.
سلمان با تعجب عرضه داشت: يا رسول اللَّه: به راستي چنين روزي خواهد رسيد؟
فرمود: آري، به آن خدايي كه جانم به دست او است، اي سلمان در آن هنگام سرپرستي و ولايت مسلمانان را امراي جور به دست مي‌گيرند امرايي كه وزرايي فاسق و سرشناساني ستمگر و امنايي خائن دارند.
سلمان پرسيد: براستي چنين وضعي پيش خواهد آمد يا رسول اللَّه؟ فرمود: آري به آن خدايي كه جانم به دست او است اي سلمان در اين موقع منكر، معروف، و معروف، منكر مي‌شود، خائن امين قلمداد مي‌گردد و امين خيانت مي‌كند، دروغگو تصديق مي‌شود و راستگو تكذيب مي‌گردد.
سلمان با حالت تعجب پرسيد: يا رسول اللَّه به راستي چنين چيزي خواهد شد؟ فرمود:
آري به آن خدايي كه جانم به دست او است اي سلمان در آن روزگار زنان به امارت مي‌رسند و كنيزان طرف مشورت قرار مي‌گيرند و كودكان بر فراز منبر مي‌روند و دروغ نوعي زرنگي و زكات خسارت، و خوردن بيت المال نوعي غنيمت شمرده شود، مرد به پدر و مادرش جفا ولي به دوستش نيكي مي‌نمايد و ستاره دنباله دار طلوع مي‌كند.
سلمان باز پرسيد: يا رسول اللَّه آيا چنين چيزي خواهد شد؟ فرمود: آري به آن خدايي كه جانم به دست او است اي سلمان! در اين موقع زن با شوهرش در تجارت شركت كند و باران در فصلش نيامده بلكه در گرماي تابستان مي‌بارد و افراد كريم سخت خشمگين مي‌گردند، مرد فقير تحقير مي‌شود، در اين هنگام بازارها به هم نزديك مي‌شوند وقتي يكي مي‌گويد:" من چيزي نفروختم" و آن ديگري مي‌گويد:" من سودي نبرده‌ام" طوري مي‌گويند كه هر شنونده مي‌فهمد دارد به خدا بد و بيراه مي‌گويد.
سلمان پرسيد: آيا حتما چنين وضعي خواهد شد يا رسول اللَّه؟ فرمود: آري به آن خدايي كه جانم به دست او است، اي سلمان در اين هنگام اقوامي بر آنان مسلط مي‌شوند كه اگر لب بجنبانند كشته مي‌شوند و اگر چيزي نگويند دشمنان همه چيزشان را مباح و براي خود حلال مي‌كنند تا با بيت المالشان كيسه‌هاي خود را پر كنند و به ناموسشان تجاوز نموده، خونشان را
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 650
بريزند و دلهاشان را پر از وحشت و رعب كنند و در آن روز مؤمنين را جز در حال ترس و وحشت و رعب و رهبت نمي‌بيني.
سلمان عرضه داشت: يا رسول اللَّه آيا چنين روزگاري بر مؤمنين خواهد گذشت؟ فرمود:
آري به آن خدايي كه جانم به دست او است اي سلمان در اين هنگام چيزي از مشرق مي‌آورند و چيزي از مغرب تا امت اسلام را سرپرستي كنند، در آن روز واي به حال ناتوانان امت من، از شر شرقي و غربي‌ها و واي به حال آن شرقيان و غربيان از عذاب خدا، آري نه صغيري را رحم مي‌كنند و نه پاس حرمت كبيري را دارند و نه از هيچ مقصري عفو مي‌كنند، اخبارشان همه فحش و ناسزا است، جثه آنان جثه و بدن آدميان است ولي دلهاشان دلهاي شياطين.
سلمان عرضه داشت: يا رسول اللَّه آيا چنين روزي خواهد رسيد؟ فرمود: آري به آن خدايي كه جانم به دست او است اي سلمان، در اين هنگام مردان به مردان اكتفاء مي‌كنند و زنان به زنان و همانطوري كه پدر و اهل خانواده نسبت به دختر غيرت به خرج مي‌دهند نسبت به پسر نيز غيرت به خرج مي‌دهند، مردان به زنان شبيه مي‌شوند و زنان به مردان و زنان بر مركب‌ها سوار مي‌شوند كه از طرف امت من لعنت خدا بر آنان باد.
سلمان از در تعجب پرسيد: يا رسول اللَّه آيا چنين وضعي پيش مي‌آيد؟ فرمود: آري به آن خدايي كه جانم به دست او است اي سلمان، در اين هنگام مساجد طلا كاري و زينت مي‌شود آن چنان كه كليساها و معبد يهوديان زينت مي‌شود، قرآنها به زيور آلات آرايش و مغازه‌ها بلند وصف‌ها طولاني مي‌شود اما با دلهايي كه نسبت به هم خشمگين است و زبان‌هايي كه هر يك براي خود منطقي دارد.
سلمان پرسيد: يا رسول اللَّه آيا اين وضع پيش مي‌آيد؟ فرمود: آري به آن خدايي كه جانم به دست او است، در آن روز مردان و پسران امت من با طلا خود را مي‌آرايند و حرير و ديبا مي‌پوشند و پوست پلنگ كالاي خريد و فروش مي‌گردد.
سلمان پرسيد: يا رسول اللَّه آيا اين نيز واقع خواهد شد؟ فرمود: آري به آن خدايي كه جانم به دست او است، اي سلمان در آن روز ربا همه جا را مي‌گيرد و يك عمل آشكار مي‌شود و معاملات با غيبت و رشوه انجام مي‌شود و دين خوار و دنيا بلند مرتبه مي‌شود.
سلمان گفت: يا رسول اللَّه آيا اين نيز واقع خواهد شد؟ فرمود: آري به آن خدايي كه جانم به دست او است اي سلمان در اين هنگام طلاق زياد مي‌شود و هيچ حدي جاري نمي‌گردد و البته خداي تعالي از اين بابت هرگز متضرر نمي‌شود.
سلمان عرضه داشت: يا رسول اللَّه آيا اين نيز واقع خواهد شد؟ فرمود: آري به آن خدايي ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 651
كه جانم به دست او است اي سلمان در اين زمان كنيزان آوازه‌خوان و نوازنده پيدا مي‌شوند و اشرار امت من بر امت، ولايت و حكومت مي‌كند.
سلمان پرسيد: يا رسول اللَّه آيا چنين وضعي خواهد شد؟ فرمود: آري به آن خدايي كه جانم به دست او است اي سلمان در اين موقع اغنياي امت من صرفا به منظور گردش و تفريح به حج مي‌روند و طبقه متوسط براي تجارت و فقرا به منظور خودنمايي و ريا حج مي‌روند، در اين هنگام است كه اقوامي قرآن را براي غير خدا مي‌آموزند و آن را نوعي مزمار و آلت موسيقي اتخاذ مي‌كنند، اقوامي ديگر به تعلم فقه اسلامي مي‌پردازند اما براي غير خدا در آن روزگار زنا زادگان زياد مي‌شوند با قرآن آوازه‌خواني مي‌كنند و بر سر دنيا سر و دست مي‌شكنند.
سلمان عرضه داشت: يا رسول اللَّه آيا چنين وضعي خواهد شد؟ فرمود: آري به خدايي سوگند كه جانم به دست او است اي سلمان اين وقتي است كه حرمت‌ها و قرق‌ها شكسته شود و مردم عالما و عامدا در پي ارتكاب گناه باشند و اشرار بر اخيار مسلط شوند، دروغ فاش و بي پرده و لجاجت‌ها ظاهر گردد و فقرا فقر خود را علني كنند، مردم در لباس به يكديگر مباهات كنند و باران در غير فصل ببارد و مردم شطرنج و نرد و موسيقي را كاري پسنديده بشمارند و در مقابل امر به معروف و نهي از منكر را عملي نكوهيده بدانند تا آنجا كه يك فرد با ايمان ذليل‌ترين و منفورترين فرد امت شود و قاريان عابدان را ملامت كنند و عابدان قاريان را اين مردمند كه در ملكوت آسمانها رجس و نجس ناميده مي‌شوند.
سلمان از در تعجب پرسيد: يا رسول اللَّه آيا چنين وضعي پيش مي‌آيد؟ فرمود: آري به آن خدايي كه جانم به دست او است اي سلمان در اين هنگام است كه توانگر هيچ دلواپسي جز فقير شدن ندارد، حتي يك سائل در طول يك هفته يعني بين دو جمعه سؤال مي‌كند و احدي نيست كه چيزي در دست او بگذارد.
سلمان باز پرسيد: يا رسول اللَّه آيا چنين روزگاري خواهد رسيد؟ فرمود: آري به آن خدايي كه جانم در دست او است اي سلمان در اين زمان رويبضة تكلم مي‌كنند، پرسيد: يا رسول اللَّه پدر و مادرم فداي تو، رويبضه چيست؟ فرمود: چيزي و كسي به سخن در مي‌آيد و در امور عامه سخن مي‌گويد كه هرگز سخن نمي‌گفت، در اين هنگام است كه مردم، ديگر زياد زنده نمي‌مانند ناگهان زمين نعره‌اي مي‌كشد و هر قومي چنين مي‌پندارد كه زمين تنها در ناحيه او نعره كشيد بعد تا هر زماني كه خدا بخواهد هم چنان مي‌مانند و سپس واژگونه مي‌شوند و زمين هر چه در دل دارد بيرون مي‌ريزد- و خود آن جناب فرمود: يعني طلا و نقره را- آن گاه با دست خود به ستونهايي كه در آنجا بود اشاره نموده و فرمود مثل اين، ولي در آن روز ديگر نه طلايي
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 652
فائده دارد و نه نقره‌اي، اين است معناي آيه:" فَقَدْ جاءَ أَشْراطُها- علامت‌هايش بيامد". «1»

[روايتي مشروح از امام صادق (ع) در همين باره] ..... ص : 652

و در روضه كافي از محمد بن يحيي از احمد بن محمد از بعضي اصحابش و نيز علي بن ابراهيم از پدرش از ابن ابي عمير روايت كرده‌اند كه اين دو نفر يعني احمد بن محمد در آن حديث و ابن ابي عمير در اين حديث از محمد بن ابي حمزه از حمران روايت كرده كه گفت:
امام صادق (ع) (در مجلسي كه صحبت از قدرت و شوكت آنها و فقر و بد حالي شيعه مي‌شد) فرمود: من در روزي كه ابو جعفر منصور دوانيقي با موكب سلطنتي خود حركت مي‌كرد با او بودم او بر اسبي سوار بود كه جمعي از خدم و سوارگانش همراهش بودند و جمعي ديگر از پشت سر مي‌آمدند و من بر الاغي سوار بودم و دوش به دوش او مي‌رفتم. به من گفت: يا ابا عبد اللَّه به راستي جا دارد كه به خاطر سلطنت و نيرويي كه خدا به ما داده و عزتي كه ارزاني داشته خوشحالي كني و به مردم نگويي كه شما و اهل بيت شما سزاوارتر از ما به اين سلطنت بوديد، زيرا اگر چنين حرفي را بزني ما را هم عليه خودت و هم عليه مردم تحريك كرده‌اي.
فرمود: من گفتم: چه كسي از من چنين گزارشي به تو داده؟ هر كس كه بوده دروغ گفته، منصور گفت: آيا سوگند مي‌خوري كه چنين حرفي را نزده‌اي؟ مي‌فرمايد: به او گفتم:
مردم ساحرند، يعني دوست مي‌دارند قلب تو را عليه من برنجانند، اين تو هستي كه بايد اختيار گوش خودت را داشته باشي، هر چه آنها گفتند نپذيري، براي اينكه احتياج ما به تو بيشتر است از احتياج تو به ما، آن گاه به من گفت: هيچ يادت مي‌آيد آن روزي را كه من از تو پرسيدم: آيا ما به سلطنت مي‌رسيم؟ تو گفتي: بله سلطنتي طولاني و گسترده و نيرومند و لا يزال در سلطنت خود در مهلت و آسايشيد و در دنيايتان در وسعت و فراخي تا آنكه در ماه حرام و در بلد حرام دست خود به خون ما بيالائيد امام مي‌فرمايد: فهميدم كه او جريان را به ياد دارد گفتم: بله ولي اميد است خداي عز و جل تو را حفظ كند و من هم آن روز در آن سخن شخص تو منظورم نبود بلكه حديثي بود كه برايت نقل كردم البته ممكن است آن كسي كه دست خود به خون ما بيالايد شخصي از اهل بيت تو باشد چون سخن من بدينجا رسيد ساكت شد و چيزي به من نگفت، بعدا كه به منزل آمدم يكي از دوستان با جمعيتي نزد من آمدند، آن دوست به من گفت: فدايت شوم تو را در مركب ابو جعفر ديدم در حالي كه بر الاغي سوار بودي و او بر اسب سوار بود، سرش را به سوي تو خم مي‌كرد و با تو سخن مي‌گفت كانه مي‌خواست زير دست شدن تو را مجسم كند، در دلم گفتم: يا للعجب اين حجت خدا بر خلق است كه صاحب واقعي اين سلطنت و شوكت
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 2 ص 307- 303. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 653
است و كسي است كه همه سلاطين عالم بايد به او اقتدا كنند و اين ديگري مردي ستمگر و قاتل اولاد انبيا و مردي خونريز است، خون بي گناهاني را به زمين مي‌ريزد كه خدا دوست ندارد، آن وقت او در موكب سلطنتي قرار گرفته و تو بر الاغي سواري، اين فكر مرا گرفتار شبهه كرد به حدي كه بر دين و جانم ترسيدم.
امام (ع) فرمود: بدو گفتم اگر حشمت و خدمي را كه من داشتم و آن فرشتگاني را كه از پيش رو و پشت سر من در حركت بودند مي‌ديدي سلطنت منصور از نظرت مي‌افتاد و آن را حقير و پشيز مي‌شمردي، دوستم چون اين بشنيد گفت: الان دلم آسوده شده.
و سپس پرسيد: اينها تا كي سلطنت خواهند كرد؟ و چه زماني امت اسلام از شر اينها راحت مي‌شود؟ در پاسخش گفتم: مگر تو نمي‌داني كه براي هر چيزي مدتي است، گفت:
چرا (مي‌دانم) گفتم: اگر بداني كه وقتي اين امر تحقق يابد از چشم بر هم زدن هم سريع‌تر خواهد بود آن وقت علمت تو را نفع مي‌دهد؟ آري اگر حال اين قوم كه نزد خدا دارند را بداني و بداني كه چه حالي دارند آن وقت بغض و دشمنيت نسبت به آنان به نهايت درجه مي‌رسد، اگر تو و تمامي اهل زمين سعي كنيد كه حال آنان را شديدتر از آنچه دارند بكنيد هرگز نخواهيد توانست پس شيطان تو را دست نيندازد كه عزت از آن خدا و رسول و مؤمنين است ولي منافقين نمي‌دانند.
آيا نمي‌داني كه هر كس منتظر امر ما باشد و بر اذيت‌ها و ترس‌ها كه امروز مي‌بيند صبر كند، فردا در زمره ما خواهد بود، پس هر زمان ديدي حق مرده و اهلش از بين رفته‌اند و جور و ستم همه جا را فرا گرفته و قرآن كهنه شده و چيزهايي در آن پديد آمده كه در آن نيست و ديدي كه قرآن طبق هوا و هوسها توجيه و تفسير مي‌شود و ديدي كه دين وارونه شده، آن چنان كه كاسه وارونه مي‌شود (در نسخه بدل آمده: آن چنان كه آب وارونه مي‌شود) و ديدي كه اهل باطل بر اهل حق آقايي و سروري مي‌كنند و ديدي كه شر ظاهر گشته و از آن نهي نمي‌شود بلكه از اهل شر دفاع مي‌شود و ديدي كه فسق علني شده و مردان با مردان و زنان با زنان اكتفاء مي‌كنند و ديدي كه مؤمن سكوت كرده، چون گفتارش پذيرفته نمي‌شود و ديدي كه فاسق دروغ مي‌گويد و پذيرفته مي‌شود و كسي دروغ و افتراي او را رد نمي‌كند و ديدي كه صغير بزرگتران را تحقير مي‌كنند و ديدي كه قطع رحم همگاني شده و ديدي كه وقتي كسي را به فسق مي‌ستايند خود او مي‌خندد و سخن گوينده را رد نمي‌كند و ديدي كه به پسر همان را مي‌دهند كه به زن مي‌دهند و ديدي كه زنان با زنان ازدواج مي‌كنند و ديدي كه مدح و ثنا بسيار شده و ديدي كه مرد مال خود را در غير راه اطاعت خدا انفاق مي‌كند و كسي نيست كه او را نهي كند و دست او را بگيرد و ديدي
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 654
كه مردم وقتي مؤمن را مي‌بينند كه در حال اجتهاد و تلاش است، پناه به خدا مي‌برند از اينكه مثل او باشند و ديدي كه همسايه، همسايه‌اش را مي‌آزارد و كسي نيست جلويش را بگيرد و ديدي كه كافر وقتي وضع رقت بار مؤمن را مي‌بيند از وضع خود خوشحالي مي‌كند و چون فساد را در پهناي زمين گسترده مي‌بيند مسرور مي‌شود و ديدي كه شرابهاي گوناگون علنا نوشيده مي‌شود و مردمي بر سفره شراب جمع هستند كه از خداي عز و جل هيچ پروايي ندارند و ديدي كه امر به معروف زايل شده و ديدي كه فاسق در اعمالي كه خدا دوست ندارد نيرومند و مورد حمايت و مدح قرار مي‌گيرد و ديدي كه دارندگان آيات (در نسخه ديگر آمده دارندگان آثار) مورد تحقير واقع مي‌شوند و هر كسي هم آنان را دوست بدارد تحقير مي‌شود و ديدي كه راه خير بسته شده و راه شر باز و پر رهرو است و ديدي كه خانه كعبه معطل مانده و مردم از رفتن به زيارت آن نهي مي‌شوند و به ترك آن تشويق و مامور مي‌گردند و ديدي كه هر كس به ديگري ميگويد آنچه را كه خود نكرده و ديدي كه مردان خود را براي مردان چاق مي‌كنند و زنان براي زنان (يا خود را آن طور وانمود مي‌كنند كه نيستند) و ديدي كه مرد از راه ما تحت خود روزي به دست مي‌آورد و زن از راه فرجش.
و ديدي كه زنان براي خود مجالس ترتيب مي‌دهند آن چنان كه مردان تشكيل مي‌دهند و ديدي كه در دودمان بني العباس عمل لواط و زن شدن مردان شايع و علني گشته و به همين منظور خود را خضاب مي‌كنند و شانه مي‌زنند آن چنان كه زنان براي شوهر خود شانه مي‌زنند و مردان مالها به خاطر فروج خود خرج مي‌كنند و چند نفر بر سر يك مرد تنازع مي‌كنند و بر سر او، اين عليه آن ديگري و آن عليه اين غيرت به خرج مي‌دهد.
و ديدي كه صاحب مال محترم‌تر از مؤمن است و ربا علني معامله مي‌شود و كسي سرزنش نمي‌كند و ديدي كه زنان به خاطر دادن زنا ستايش مي‌شوند و زن شوهرش را در عمل لواط با مردي ديگر كمك و همكاري مي‌كند و ديدي كه در نظر اكثريت مردم بهترين خانواده‌ها آن خانواده‌اي است كه زنان را بر كار فسق كمك مي‌كنند.
و ديدي كه مؤمن همواره در اندوه و تحقير شده و خوار است و ديدي كه بدعت‌ها و زنا علني شده و مردم را ديدي كه با شاهدي كه به دروغ شهادت مي‌دهد به يكديگر تجاوز مي‌كنند و ديدي كه حرام حلال و حلال تحريم شده است و ديدي كه هر كس دين را با رأي و نظر خود براي خود توجيه مي‌كند و كتاب خدا و احكامش تعطيل شده.
و ديدي كه در ارتكاب گناه از تاريكي شب استفاده نمي‌شود بلكه در روز روشن گناه مي‌كنند و ديدي كه مؤمن جز با قلبش نمي‌تواند منكر را انكار كند و ديدي كه مال بسيار ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 655
هنگفت در راه خشم الهي خرج مي‌شود و ديدي كه واليان ولايت و سرپرستي مردم را قباله كسي بدانند كه قدرتش بيشتر است و ديدي كه محرم به محرم خود اكتفاء كند و با او ازدواج نمايد و ديدي كه مردم به صرف تهمت و بر اساس مظنه كشته مي‌شوند و ديدي كه مردم بر سر عشق ورزيدن به يك پسر با يكديگر به ملاك غيرت مي‌ستيزند و حتي بر سر اين عشق جان و مال فدا مي‌كنند.
و ديدي كه مردم كسي را كه شهوت خود را با رفتن نزد زنان خاموش مي‌كند سرزنش مي‌نمايند و ديدي كه مرد با زنا دادن همسرش پول در مي‌آورد و زندگي مي‌كند با علم به اينكه او زنا مي‌دهد و حتي بر اين كار او نظارت دارد و ديدي كه زن قاهر و مسلط بر شوهرش مي‌شود و بر خلاف ميل او كارها مي‌كند و عليه او پولها خرج مي‌كند و ديدي كه مرد همسر و دختر- كنيز- خود را كرايه مي‌دهد و به طعام و نوشيدني پست راضي مي‌شود و اگر ديدي كه سوگند به دروغ به خداي عز و جل بسيار و شايع شده و ديدي كه قمار علني و آشكار گشته و ديدي كه شراب علنا فروخته مي‌شود و كسي از آن منع نمي‌كند و ديدي كه زنان مسلمان ناموس خود را به اهل كفر مي‌دهند.
و ديدي كه لهو و لعب و رقص و آوازه‌خواني علني شده، مسلمانان از آن عبور مي‌كنند و احدي، احدي را منع نمي‌كند و احدي جرأت بر منع آن ندارد و ديدي كه افراد شريف و آبرومند به وسيله كساني كه از قدرت آنان مي‌ترسند توهين شده و خوار مي‌شوند و ديدي كه نزديك‌ترين افراد به درگاه واليان آن كسي است كه با بد گويي به ما اهل بيت آن واليان را مدح مي‌گويند و ديدي كه شنيدن صوت قرآن بر مردم سنگيني مي‌كند و در مقابل شنيدن آوازهاي باطل برايشان آسان و خفيف است.
و ديدي كه همسايه را از ترس زبانش احترام مي‌كنند و ديدي كه راستگوترين مردم دروغ سازانند و ديدي كه شر علني و بازار سخن چيني رايج شده و ديدي كه بغي و ستم آشكار گشته و ديدي كه غيبت كردن نوعي ملاحت و خوش اخلاقي تلقي مي‌شود و مردم يكديگر را به خاطر آن بشارت مي‌دهند و ديدي كه حج و جهاد جنبه غير خدايي به خود مي‌گيرد و ديدي كه سلطان به خاطر كافر، مؤمن را توهين نموده و خوار مي‌سازد و ديدي كه خرابي بر عمران مسلط شده و ديدي كه زندگي يك فروشنده از راه خيانت در كيل و وزن اداره مي‌شود و ديدي كه خونريزي يك امر آسان و پيش پا افتاده تلقي مي‌شود.
و ديدي كه اگر كسي به طلب رياست برمي‌خيزد عوضش تنها دنيا است و خود را مردي بد زبان معرفي مي‌كند تا كسي جرأت اعتراض كردن نداشته باشد و نيز امور به او نسبت ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 656
داده مي‌شود و ديدي كه به نماز بي اعتنايي مي‌شود و ديدي كه ثروتمند مال بسياري نزدش جمع شده و از روزي كه مشغول جمع آوري آن شده، زكاتش را نداده و ديدي كه ميت را از قبرش بيرون مي‌كشند و آزارش داده، كفن‌هايش را مي‌فروشند و ديدي كه هرج و مرج بسيار شده و ديدي كه افراد در صبح و عصر مست هستند و هيچ اهتمامي به وضع مردم ندارند و ديدي كه با چهار پايان جماع مي‌كنند و ديدي كه چهار پايان به جان يكديگر مي‌افتند و يكديگر را پاره مي‌كنند.
ديدي كه مرد به نماز خانه‌اش مي‌رود و بر مي‌گردد در حالي كه جامه‌هايش را ربوده‌اند و ديدي كه دلهاي مردم قساوت و چشمهاشان خشك شده و ذكر خدا بر آنان سنگين مي‌آيد و حرام خواري علني گشته و بر سر آن از يكديگر پيشي مي‌گيرند و ديدي كه نمازگزار اگر به نمازخانه مي‌رود براي آن است كه خود را به مردم نشان دهد، مردم او را ببينند كه نماز مي‌خواند و اگر ديدي كه فقيه براي غير هدف دين تفقه مي‌كند، يعني به اين منظور فقه مي‌خواند كه دنيا و رياست به دست آورد و ديدي كه مردم به سوي آن كسي مي‌شتابند كه غالب باشد و خلاصه هر يك از دو طرف نزاع غلبه كند مردم با او باشند، چه غلبه‌اش حق باشد و چه باطل.
و ديدي كه طالب حلال مورد مذمت و سرزنش و طالب حرام مورد مدح و احترام قرار گيرد و ديدي كه در دو حرم كعبه و مدينه كارهايي صورت مي‌گيرد كه خدا دوست نمي‌دارد و هيچكس جلوگير آنان نيست و حتي بين آنان و آن عمل زشت كسي حائل نمي‌شود و ديدي كه در دو حرم شريف ساز و آواز علني ارتكاب مي‌شود و ديدي كه افرادي سخن از حق مي‌گويند و امر به معروف و نهي از منكر مي‌كنند ولي از پاي خطابه‌اش كسي برمي‌خيزد در حالي كه خود را خير خواه و دلسوز او مي‌داند از در خير خواهي و نصيحت مي‌گويد: خدا از تو نخواسته كه اين حرف‌ها را بزني و ديدي كه مردم در اقتداي به اهل شر به يكديگر هم چشمي مي‌كنند و ديدي كه راههاي خير از رهرو خالي است و احدي به آن راه نمي‌رود.
و ديدي كه جنازه را به اهتزاز در مي‌آورند و كسي از اين عمل ناراحت نمي‌شود و ديدي كه هر سالي كه مي‌گذرد بدعت‌هاي بيشتري از سال قبل باب شده و شر بيشتري پيدا مي‌شود و ديدي كه خلق و جمعيت‌ها جز اغنياء را پيروي نمي‌كنند، ديدي كه حاجت محتاج را در برابر مسخره كردن او و خنديدن به او بر آورده مي‌كنند و ترحمشان براي غير رضاي خدا است و ديدي كه آيات آسماني الهي رخ مي‌دهد ولي كسي از آن نمي‌ترسد و ديدي كه مردم با يكديگر جفت‌گيري مي‌كنند، آن طور كه چهار پايان مي‌كنند و كسي اين عمل را زشت ندانسته و اگر زشت بداند از ترس مردم نهي نمي‌كند و ديدي كه افراد اموال بسيار در غير راه خدا انفاق
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 657
مي‌كنند ولي در راه خدا از انفاق مالي اندك مضايقه مي‌كنند و اگر ديدي كه رنجاندن و عقوق پدر و مادر علني و خوار شمردن آنان شايع شده و در نظر فرزندان بدترين مردم تلقي مي‌شوند، حتي فرزند خوشحال مي‌شود از اينكه بر پدر و مادرش تهمت زده شود و ديدي كه زنان بر حكومت و سلطنت چيره شده‌اند و بر هر امري كه هوا و هوس آنان را تامين كند مسلط گشته‌اند.
و ديدي كه فرزندان به پدر و مادر خود افتراء مي‌بندند و پدر و مادر خود را نفرين مي‌كنند و از شنيدن خبر مرگشان خوشحال مي‌شوند و اگر ديدي كه وضع به اينجا كشيده كه اگر شخصي روزي بر او بگذرد كه در آن روز مرتكب گناه بزرگي نشود، فسق و فجوري انجام ندهد، كم‌فروشي و خيانتي ننمايد، به حرامي دست نيافته و يا شراب مسكري ننوشد، در غم و اندوه فرو مي‌رود و مي‌پندارد كه آن روز او به بطالت گذشته و يك روز از عمرش ضايع شده است و ديدي كه سلطان خوردني‌ها را احتكار مي‌كند و ديدي كه اموال ذوي القرباي رسول خدا (ص) در ناحق تقسيم مي‌شود و با آن اموال قمار مي‌كنند و شراب مي‌نوشند.
و ديدي كه با شراب خود را معالجه مي‌كنند و براي مريض تعريف و توصيف مي‌كنند كه فلان شراب براي تو بسيار نافع است و از شراب شفا مي‌طلبند و اگر ديدي كه مردم در ترك امر به معروف و نهي از منكر و ترك اعتقاد به وجوب آن با هم برابرند و ديدي كه باد به بيرق منافقين و اهل نفاق مي‌وزد، ولي بيرق اهل حق حركتي ندارد و ديدي كه مؤذن‌ها و نمازخوان‌ها در برابر مزد اذان مي‌گويند و نماز مي‌خوانند.
و ديدي كه مسجدها پر است از مردمي كه از خدا نمي‌ترسند در آنجا جمع شده‌اند، براي غيبت و خوردن گوشت اهل حق و در آن از خوبيهاي شراب مسكر، سخن مي‌گويند و ديدي كه پيشنمازي مست بر مردم نماز مي‌خواند، در حالي كه نمي‌فهمد چه مي‌خواند و كسي هم او را ملامت نمي‌كند بلكه اگر مست شود مردم از ترس، احترامش مي‌كنند و او را وا گذاشته، تعقيبش نمي‌كنند و بلكه معذورش مي‌شمارند و اگر ديدي كه فردي را دارند به صلاح و خوبي مدح و ثنا مي‌كنند كه اموال ايتام را مي‌خورد و ديدي كه قاضيان به خلاف آنچه خدا دستور داده قضاوت مي‌كنند و ديدي كه واليان به انگيزه طمع، افراد خائن را امين خود مي‌سازند.
و ديدي كه واليان ميراث (به جاي اينكه ارث را كما فرض اللَّه و طبق فرمان خدا در بين ورثه تقسيم كنند) تنها به وارثي مي‌دهند كه اهل فسق و جرأت بر خداي تعالي باشد، (رشوه و حق و حساب خود را از او مي‌گيرند) و او را آزاد مي‌گذارند تا با حق ساير ورثه هر كاري كه خواست بكند و ديدي كه در منبرها مردم را به تقوا امر مي‌كنند ولي خود گويندگان به آنچه مي‌گويند عمل نمي‌كنند و ديدي كه نماز در اوقاتش خوانده نمي‌شود، به اول وقت خواندن
ترجمه الميزان، ج‌5، ص: 658
اهميتي نمي‌دهند و ديدي كه صدقه‌ها به سفارش و شفاعت داده مي‌شود و در آن رضاي خدا مقصود نيست و بلكه به اين جهت داده مي‌شود كه مردم از او طلب مي‌كنند و اگر ديدي كه مردم در شكم و شهوت آزادند، باكي ندارند از اينكه چه مي‌خورند و چه نكاح مي‌كنند و ديدي كه دنيا به مردم روي آورده.
و ديدي كه شعائر دين كهنه و بر افتاده، در چنين روزگاري بر حذر باش، و براي درخواست نجات از خدا به خدا متوسل شو و بدان كه مردم در چنين روزگاري غرق در سخط الهي هستند و اگر خداي تعالي مهلتشان داده، از اين كار منظوري دارد و تو منتظر تحقق آن منظور باش و كوشش كن تا خداي عز و جل تو را در وضعي ببيند كه خلاف وضع مردم باشد تا اگر عذاب در آنان نازل شود تو زودتر به رحمت خداي تعالي برسي و اگر عذابشان تاخير بيفتد آنها مبتلا شوند و تو از آنچه آنها در آن هستند بيرون شده باشي يعني تو مثل آنان بر خداي عز و جل جرأت نكرده باشي و بدان كه خداي تعالي اجر نيكوكاران را ضايع نمي‌سازد و رحمت خدا به نيكوكاران نزديك است. «1»
مؤلف: در اين باره اخبار بسيار ديگر از رسول خدا (ص) و امامان اهل بيت آن جناب (عليهم السلام و الصلات) به يادگار مانده كه اين دو حديث كه ما نقل كرديم از نظر معنا جامع‌ترين آنها است و احاديث (آخر الزمان) در حقيقت شكفته و تفصيل آن كلياتي است كه آيه شريفه مورد بحث يعني آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَي الْكافِرِينَ يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ ..." بر آن دلالت داشت و خدا داناتر است.
__________________________________________________
(1)روضه كافي ج 8 ص 42- 36

جلد ششم

[ادامه سوره مائده..... ص: 3

[سوره المائدة (5): آيات 55 تا 56]..... ص: 3

اشاره

إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ (55) وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ (56)

ترجمه آيات..... ص: 3

جز اين نيست كه ولي شما خداست و رسول او و آنان كه ايمان آورده‌اند، همان ايمان آورندگاني كه اقامه نماز و اداي زكات مي‌كنند در حالي كه در ركوع نمازند (55).
و كسي كه خدا و رسولش و اين مؤمنين را دوست بدارد در حزب خدا كه البته سرانجام غلبه با آنها است وارد شده است (56)

بيان آيات..... ص: 3

[اثبات اينكه اين دو آيه شريفه در باره امام علي (ع) نازل شده و متضمن تنصيص بر ولايت و خلافت آن حضرت مي‌باشد]..... ص: 3

اين دو آيه شريفه همانطوري كه مي‌بينيد ما بين آياتي قرار دارند كه مضمون آنها نهي از ولايت اهل كتاب و كفار است، به همين جهت بعضي از مفسرين اهل سنت خواسته‌اند اين دو آيه را با آيات قبل و بعدش در سياق شركت داده و بگويند همه اينها در صدد بيان يكي از وظائف مسلمين‌اند، و آن وظيفه عبارتست از اينكه مسلمين بايد دست از ياري يهود و نصارا و كفار بردارند، و منحصرا خدا و رسول و مؤمنين را ياري كنند، البته مؤمنيني كه نماز بپا مي‌دارند و در حال ركوع زكات مي‌دهند، نه هر كس كه در سلك اسلام در آمده باشد، پس منافقيني راكه در دل كافرند نيز مانند كفار نبايد ياري نمود.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 4
خلاصه كلام مفسرين نامبرده اينست كه ولايت در اين دو آيه به همان معنا است كه در آيات زير به آن معنا است" وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ" و" النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ" و نيز اين آيات كه ولايت را به مؤمنين اطلاق كرده" أُولئِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ" و" وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ" همانطوري كه در اين آيات ولايت بمعناي نصرت است در دو آيه مورد بحث هم به همان معنا است، پس مدعاي اماميه كه مي‌گويند اين آيه در شان امام علي بن ابي طالب (ع) و در تنصيص ولايت و خلافت آن جناب است، زيرا تنها اوست كه در حال ركوع انگشتر خود را به سائل داد، مدعايي است بدون دليل، آن گاه از اين مفسرين سؤال شده است پس جمله حاليه" وَ هُمْ راكِعُونَ" در اين بين يعني در دنبال جمله" وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ" چكاره است؟ اگر شان نزول آيه، امام (ع) نباشد، چنانچه اماميه مي‌گويند جمله:" در حالي كه آنها در ركوعند" چه معنا دارد؟
در پاسخ گفته‌اند در اينجا معناي حقيقي ركوع مراد نيست بلكه مراد معناي مجازي آن يعني خضوع در برابر عظمت پروردگار يا خضوعي است كه از جهت فقر يا از جهات ديگر در نهاد آدمي پديد مي‌آيد، و معناي آيه اينست كه: اوليا و ياوران شما يهود و نصارا و منافقين نيستند، بلكه اوليا و ياوران شما خدا و رسول اويند و آن مؤمنين كه نماز بپا مي‌دارند و زكات مي‌دهند و در همه اين احوال خاضعند، يا آنهايي كه زكات مي‌دهند در حالي كه خود فقير و تنگدستند «1»، ليكن دقت در اطراف اين آيه و آيات قبل و بعدش و نيز دقت در باره تمامي اين سوره، ما را به خلاف آنچه اين مفسرين ادعا كرده‌اند و آن جوابي كه از اشكال داده‌اند رهبري مي‌كند، و نخستين شاهد بر فساد ادعايشان بر اينكه ولايت به معناي نصرت است همانا استدلال خود آنان است به وحدت سياق و به اينكه همه اين آيات كه يكي پس از ديگري قرار گرفته‌اند در مقام بيان اين جهتند كه چه كساني را بايد ياري كرد و چه كساني را نبايد، زيرا درست است كه اين سوره در اواخر عمر رسول خدا (ص) در حجة الوداع نازل شده و ليكن نه تمامي آن، بلكه بطور مسلم پاره‌اي از آيات آن به شهادت مضامين آنها، و رواياتي كه در شان نزولشان وارد شده است قبل از حجة الوداع نازل شده است.
بنا بر اين صرف اينكه فعلا اين آيات يكي پس از ديگري قرار گرفته‌اند دلالت بر
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 6 ص 441- 442 و تفسير فخر رازي ج 12 ص 25.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 5
وحدت سياق آنها ندارد، كما اينكه صرف وجود مناسبت بين آنها نيز دلالت ندارد بر اينكه آيات اين سوره همه به همين ترتيب فعلي نازل شده است.
دومين شاهد بر فساد آن، تفاوت آيات قبل و بعد اين آيه است از جهت مضمون، زيرا در آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصاري أَوْلِياءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ..." «1» تنها مؤمنين را از ولايت كفار نهي مي‌كند و منافقين را كه در دل كافرند به اين رذيله كه در كمك كفار و جانبداري آنان سبقت مي‌جويند سرزنش مي‌نمايد، بدون اينكه كلام مرتبط الخطاب به كفار شود و روي سخن متوجه كفار گردد، بخلاف آيات بعد كه پس از نهي مسلمين از ولايت كفار دستور مي‌دهد كه رسول خدا (ص) مطلب را به گوش كفار برساند و اعمال زشت آنان را كه همان سخريه و استهزاست، و معايب درونيشان را كه همان نفاق است گوشزد شان سازد، پس آيات قبل، غرضي را بيان مي‌كنند و آيات بعد، غرض ديگري را ايفا مي‌نمايند با اين حال چگونه بين اين دو دسته آيات وحدت سياق هست؟!.

[مراد از" ولي" در آيه شريفه ناصر نيست بلكه ولايت به معناي محبت و دوستي است..... ص: 5

سومين دليل بر فساد آن همان مطلبي است كه ما در بحثي كه سابق در ذيل آيات" 56" و" 57" و" 58" و" 59" همين سوره از نظر خوانندگان گذرانديم، گفتيم، و آن اين بود كه: كلمه ولايت در اين آيات نمي‌شود به معناي نصرت باشد. زيرا با سياق آنها و خصوصياتي كه در آن آيات است مخصوصا جمله" بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ- آنها خود اولياي يكديگرند" و جمله" وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ- و هر كه از شما ولايت آنها را داشته باشد از آنها خواهد بود" سازگار و مناسب نيست، چون كه ولايت به معناي نصرت عقد و قراردادي بوده كه بين دو قبيله با شرايط خاصي منعقد مي‌شده، و اين عقد باعث نمي‌شده كه اين دو قبيله يكي شوند، و از عادات و رسوم و عقايد مخصوص به خود چشم بپوشند و تابع ديگري گردند، و حال آنكه در اين آيه ولايت، امري است كه عقد آن باعث پيوستن يكي به ديگري است، چون مي‌فرمايد: و هر كه از شما ولايت آنان را دارا باشد از ايشان خواهد بود، و نيز اگر ولايت در اينجا به معناي نصرت بود معنا نداشت علت نهي از نصرت كفار را چنين معنا كند كه چون قوم فلاني (كفار) يار و مددكار يكديگرند، بخلاف اينكه اگر ولايت به معناي محبت باشد كه در آن صورت اين تعليل بسيار بجا و موجه خواهد بود، زيرا مودت مربوط به جان و دل آدمي است و باعث امتزاج و اختلاط روحي بين دو طايفه مي‌شود، و تاثير اين اختلاط در تغيير سنن قومي و
__________________________________________________
(1)اي كساني كه ايمان آورديد! يهود و نصارا را دوستان خود قرار مدهيد، چه آنها خود دوستان يكديگرند. سوره مائده آيه 51.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 6
اغماض از خصائص ملي پر واضح است.
پس صحيح است گفته شود: فلان ملت و قوم را دوست نداشته باشيد تا رذائل و معايبي كه در آنها است در شما رخنه نكند و شما به آنان ملحق و از آنان نشويد، آنان وصله همرنگ هم، و دوست همند، از همه اينها گذشته معنا ندارد رسول خدا (ص) ولي به معناي ياور مؤمنين باشد، براي اينكه يا مردم ياور اويند يا او و مردم ياور دينند و يا خداوند ياور او و مردم ديندار است، همه اين اطلاقات صحيح است، اما گفتن اينكه او ياور مؤمنين است صحيح نيست.
توضيح اينكه اين مفسرين كه مي‌گويند" ولي" در آيه مورد بحث به معناي ناصر است، لا بد مرادشان از نصرت، نصرت در دين است كه خدا هم آن را مورد اعتنا قرار داده و در بسياري از آيات از آن ياد كرده، و چون مي‌توان دين را هم براي خدا دانست و هم گفت دين براي خدا و رسول (ص) است و هم گفت دين براي رسول خدا و مؤمنين است به سه اعتبار همچنين مي‌توان ياري دين را هم ياري خدا دانست، چون پروردگار متعال شارع دين است كما اينكه در چند جاي قرآن اين اطلاق را كرده و فرموده:" قالَ الْحَوارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ" «1» و نيز فرموده:" إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ" «2» و فرموده:" وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ النَّبِيِّينَ" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ" «3» و همچنين در آيات زياد ديگري اين اطلاق بچشم مي‌خورد.
و صحيح است گفته شود: دين براي خدا و هم براي رسول خدا (ص) است، چون خداوند شارع دين و رسول خدا (ص) هادي و داعي بسوي آن و مبلغ آنست، و به اين اعتبار مردم را به ياري دين دعوت و يا مؤمنين را با نصرت مي‌ستايد به اينكه خدا و رسول را ياري مي‌دهند كما اينكه در قرآن مي‌فرمايد:" وَ عَزَّرُوهُ وَ نَصَرُوهُ" «4» و مي‌فرمايد:
" وَ يَنْصُرُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ" «5» و نيز مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ آوَوْا وَ نَصَرُوا" «6» و هم ياري دين را ياري رسول (ص) و مؤمنين شمرده و فرموده: خدا ياور رسول و مؤمنين است، كما اينكه
__________________________________________________
(1)سوره صف آيه 14.
(2)سوره محمد آيه 7.
(3)سوره آل عمران آيه 81.
(4)سوره اعراف آيه 157.
(5)سوره حشر آيه 8.
(6)سوره انفال آيه 72.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 7
در قرآن مي‌فرمايد:" وَ لَيَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهادُ" «2» و نيز مي‌فرمايد:َ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ"
«3» و ليكن بهيچ اعتبار نمي‌توان دين را فقط براي مؤمنين دانست و رسول خدا (ص) را از دين بيگانه شمرد، آن گاه گفت رسول خدا ياور مؤمنين است، براي اينكه هيچ كرامت و مزيت ديني نيست مگر اينكه عاليترين مرتبه آن در رسول خدا (ص) است و او را سهم وافري از اين مزيت است، لذا در هيچ جاي قرآن رسول اللَّه (ص) را ياور مؤمنين نخوانده.
آري كلام الهي ساحتش منزه‌تر از آنست كه نسبت به احترامات لازم الرعايه آن جناب كوتاهي و مسامحه بورزد، و اين خود قوي‌ترين دليل است بر اينكه هر جا در قرآن ولايت را به پيغمبر (ص) نسبت داده است مقصود از آن ولايت در تصرف يا محبت است مانند آيه شريفه:" النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ" «4» و آيه" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا..." چون در اين دو آيه روي سخن با مؤمنين است و معنا ندارد رسول خدا (ص) ياور آنها باشد چنان كه مفصلا بيان كرديم.
پس معلوم شد كه اين دو آيه مورد بحث در سياق، با آيات سابق خود شركت ندارند و لو اينكه فرض هم بكنيم كه ولايت به معناي نصرت است، و نبايد فريب جمله آخر آيه يعني:
" فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ" را خورد و خيال كرد كه اين جمله تنها مناسب با ولايت به معناي نصرت است. زيرا اين جمله با معاني ديگر ولايت يعني تصرف و محبت نيز مناسبت دارد، براي اينكه غلبه ديني و انتشار دين خدا در همه عالم كه يگانه هدف اهل دين است محتاج است به اينكه اهل دين به هر وسيله شده به خدا و رسول متصل و مربوط شوند، چه اينكه اين اتصال به نصرت خدا و رسول باشد و يا به قبول تصرفاتشان و يا به محبت و دوست داشتنشان، پس جمله آخر آيه با هر سه معنا سازگاري دارد، و خداي تعالي در چند جا وعده صريح داده و به همه گوشزد كرده كه بزودي اين غلبه دين اسلام بر ساير اديان محقق مي‌شود و فرموده:" كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي" «5» و نيز فرموده:" وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ. إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ"
__________________________________________________
(1)سوره حج آيه 40.
(2)سوره غافر آيه 51.
(3)سوره روم آيه 47.
(4)سوره احزاب آيه 6.
(5)نوشته است خدا كه محققا من و فرستادگانم به زودي پيروز خواهيم شد. سوره مجادله آيه 21. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 8
«1».
و علاوه بر همه وجوهي كه گفته شد روايات بسياري از طريق اماميه و هم از طريق خود اهل سنت هست كه همه دلالت دارند بر اينكه اين دو آيه در شان علي بن ابي طالب (ع) وقتي كه در نماز انگشتر خود را صدقه داد نازل شده است، بنا بر اين، اين دو آيه متضمن حكم خاصي هستند و شامل عموم مردم نيستند.
و ما بزودي در بحث روايتي آينده خود بيشتر آن روايات را نقل خواهيم كرد (ان شاء اللَّه تعالي) و اگر صحيح باشد از اين همه رواياتي كه در باره شان نزول اين دو آيه وارد شده چشم‌پوشي شود و اين همه ادله ماثوره ناديده گرفته شود بايد بطور كلي از تفسير قرآن چشم پوشيد، چون وقتي به اينهمه روايات اطمينان پيدا نكنيم، چگونه مي‌توانيم به يك يا دو روايتي كه در تفسير يك يك آيات وارد شده است وثوق و اطمينان پيدا كنيم، پس با اين همه وجوهي كه ذكر شد ديگر جايي براي اين حرف نمي‌ماند كه بگوييم مضمون اين دو آيه عام و شامل همه مؤمنين و ولايت بعضي نسبت به بعض ديگر است.

[اشكالات بعضي مفسرين معاند بر دلالت آيات شريفه:" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ..." بر ولايت امير المؤمنين (ع) و رد آن اشكالات..... ص: 8

البته بايد اين را هم بگويم كه مفسرين نامبرده براي اينكه دو آيه مورد بحث را از اينكه راجع به علي (ع) باشد برگردانند و بگويند راجع به همه مؤمنين است ناگزير شده‌اند در روايات مزبوره مناقشه كرده و در هر كدام به وجهي خرده‌گيري كنند ليكن ما با رعايت ادب به آقايان مي‌گوييم: سزاوار نبود در اين همه روايات اشكال كنند، زيرا اگر انسان دچار عناد و مبتلا به لجاج نباشد روايات اينقدر هست كه اطمينان آور باشد ديگر با امثال اشكالات زير در مقام خرده گيري و تضعيف آنان بر نمي‌آيد. و اما اشكالاتي كه بر روايات وارد كرده‌اند:
اول- همان حرفي است كه سابقا هم به آن اشاره شد و آن اينكه ولايت در آيات مورد بحث و قبل و بعدش ظهور در معناي نصرت دارد و اين روايات از نظر مخالفتش با اين ظهور مخدوش است.
دوم- اينكه لازمه اين روايات كه مي‌گويند ولايت به معناي تصرف است، اينست كه آيه با اينكه دارد:" الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ- آنان كه نماز را به پاي مي‌دارند" مع ذلك بگوييم آيه در شان علي است و بس و حال آنكه آن جناب يك نفر است و به يك نفر گفته نمي‌شود:
آنان كه.
__________________________________________________
(1)بي ترديد ما اين فرمان را به نفع بندگان مرسل خود صادر كرده‌ايم كه آنانند كه ياري خواهند شد و لشكريان ما هستند كه پيروز خواهند شد. سوره صافات آيه 173.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 9
سوم- اينكه لازمه اين روايات اينست كه مقصود از زكاتي كه در آيه است صدقه باشد و حال آنكه ديده نشده صدقه را زكات گفته باشند.
مفسرين نامبرده بعد از اين سه اشكال گفته‌اند پس متعين اينست كه بگوييم اين دو آيه مربوط به شخص معيني نيستند بلكه عام و شامل همه مؤمنين و كانه در اين مقامند كه نكته‌اي نظير قصر قلب «1» يا قصر افراد «2» افاده كنند چه منافقين بسيار علاقمند به ولايت كفار و دوستي با آنان بودند و به همه مسلمين اصرار داشتند كه آنان را دوست بدارند. خداي تعالي مؤمنين را از دوستي با كفار نهي نمود، و فرمود: اولياي شما كفار و منافقين نيستند، بلكه خدا و رسول و مؤمنين حقيقي‌اند. باقي مي‌ماند جمله حاليه" وَ هُمْ راكِعُونَ"، راجع به آنهم مي‌توانيم بگوييم مراد از ركوع در خصوص اين آيه به معناي مجازي آن يعني خضوع و فقر و افتاده حالي است.
اين بود توجيهاتي كه مفسرين عامه در باره اين دو آيه كرده‌اند «3».
و ليكن دقت در اين آيات و نظائر آن بطلان و سقوط اين توجيهات را از درجه اعتبار و اعتنا روشن مي‌سازد. اما اينكه گفتند آيه در سياق آياتي قرار دارد كه ولايت در آنها به معناي نصرت است جوابش را سابقا داديم و باز تكرار مي‌كنيم كه آيات اصلا چنين سياقي ندارند و به فرض اينكه آيات سابق داراي چنين سياقي باشند اين دليل نمي‌شود بر اينكه در اين آيات هم به همان معنا است.
و اما اشكالي كه در كلمه" الذين" كردند جواب آن را هم در جلد سوم همين كتاب در ذيل آيه مباهله مفصلا داده‌ايم و گفته‌ايم: فرق است بين اينكه لفظ جمع را اطلاق كنند و واحد را اراده كنند، در حقيقت لفظ جمع را در واحد استعمال كنند و بين اينكه قانوني كلي و عمومي بگذرانند و از آن بطور عموم خبر دهند در صورتي كه مشمول آن قانون جز يك نفر كسي
__________________________________________________
(1)قصر قلب عبارتست از تخطئه كسي كه عكس گفته ما را معتقد است، مثلا در برابر گفته ما كه:
" زيد نيست مگر قائم" او معتقد است علاوه بر اينكه زيد ايستاده نيست بلكه بر عكس نشسته است و همچنين عكس گفته ما كه:" شاعر نيست مگر زيد" او معتقد است بر اينكه زيد كه شاعر نيست هيچ بر عكس عمرو شاعر است.
(2)قصر افراد عبارتست از تخطئه كسي كه معتقد است دو صفت يا بيشتر در موصوف واحدي شركت دارند و يا دو موصوف و بيشتر در صفت واحدي شريكند، نظير گفتن:" زيد نيست مگر كاتب" عليه كسي كه معتقد است: زيد هم كاتب است و هم شاعر و نيز نظير گفتن:" كاتبي نيست مگر زيد" عليه كسي كه معتقد شده است هم زيد و هم عمرو هر دو در كتابت شركت دارند.
(3)تفسير فخر رازي ج 12 ص 31- 25.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 10
نباشد و جز بر يك نفر منطبق نشود. و آن نحوه اطلاقي كه در عرف سابقه ندارد نحوه اولي است نه دومي، براي اينكه از قبيل دومي در عرف بسيار است، و اي كاش مي‌فهميديم مفسرين مزبور در اين آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ" تا آنجا كه مي‌فرمايد" تُسِرُّونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ" «1» چه مي‌گويند؟! با اينكه دليل معتبر و روايت صحيح داريم بر اينكه مرجع ضمير" اليهم" با اينكه ضمير جمع است يك نفر بيش نيست و آن حاطب بن ابي بلتعه است كه با قريش و دشمنان اسلام مكاتبه سري داشت؟ و نيز خوب بود مي‌فهميديم در اين آيه:" يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا إِلَي الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ" «2» چه مي‌گويند؟ با اينكه روايت صحيح داريم كه قائل اين سخن يك نفر بيش نيست و او عبد اللَّه بن ابي بي سلول رئيس منافقين است؟!

[مواردي كه جمع بر مفرد اطلاق شده است..... ص: 10

و همچنين در اين آيه:" يَسْئَلُونَكَ ما ذا يُنْفِقُونَ" «3» و حال آنكه فاعل" يسئلون" با اينكه صيغه جمع است يك نفر است و نيز در اين آيه:" الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِيَةً" «4» و حال آنكه روايت صحيح وارد شده است كه اين آيه در باره يك نفر است و او علي بن ابي طالب (ع) و يا بنا به روايت خود آقايان اهل سنت ابا بكر است!! و همچنين آيات زياد ديگري كه در همه، نسبت‌هايي به صيغه جمع به شخص معين و واحدي داده شده است.
اين مفسرين هر چه در اين موارد جواب دارند از همه اين موارد، ما نيز همان جواب خود قرار مي‌دهيم.
عجيب‌تر از آن اين آيه است:" يَقُولُونَ نَخْشي أَنْ تُصِيبَنا دائِرَةٌ- مي‌گويند مي‌ترسيم
__________________________________________________
(1)اي كساني كه ايمان آورديد دشمنان من و خود را دوستان خود مگيريد و از راه دوستي اسرار خود را در دسترسشان قرار ندهيد چه آنها بديني كه از ناحيه حق شما را آمده است كفر ورزيده‌اند اينها رسول اللَّه (ص) و شما را به جرم اينكه به اللَّه تعالي كه پروردگار شما است ايمان آورده‌ايد از خانه و زندگي بطرف ميدانهاي جنگ كشانيده‌اند، اگر خروج شما به منظور جهاد و طلب رضايت من بوده چگونه ممكن است محرمانه رابطه دوستي با آنان داشته باشيد؟!. سوره ممتحنه آيه 10.
(2)مي‌گويند اگر به مدينه برگشتيم- و البته بر مي‌گرديم- مسلما و حتما طايفه‌اي كه عزيزتر است طايفه ذليل‌تر را بيرون خواهد كرد. سوره منافقون آيه 8.
(3)از تو مي‌پرسند چه چيز انفاق كنند. سوره بقره آيه 215.
(4)آنهايي كه اموال خود را در شب و در روز و هم آشكارا و مخفيانه انفاق مي‌كنند. سوره بقره آيه 274.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 11
از اينكه دچار گرفتاري شويم" براي اينكه گوينده اين حرف به اعتراف خود علماي عامه يك نفر و آن هم رئيس منافقين عبد اللَّه بن ابي بوده، و تعجب در اين است كه اين آيه در بين آياتي قرار دارد كه ما الان در باره آنها بحث مي‌كنيم، راستي چطور با اين فاصله كم حرف خود را از ياد مي‌برند و كم‌حافظگي به خرج مي‌دهند؟! ممكن است كسي بگويد كه در اين آياتي كه بعنوان نقض نقل كرديد كه در آنها مطلب به صيغه جمع به يك فرد نسبت داده شده در حقيقت مطلب تنها به يك فرد منسوب نيست، بلكه كساني بوده‌اند كه با عمل آن يك نفر موافق و راضي بوده‌اند، با اينكه مرتكب يك نفر بوده، خداوند روي سخن خود را در توبيخ متوجه به عموم مي‌كند تا آنان هم كه مرتكب نيستند ولي با مرتكب همصدايند متنبه شوند.
ما هم در جواب مي‌گوييم برگشت اين حرف به اينست كه اگر نكته‌اي ايجاب كرد مي‌توان جمع را در مفرد استعمال نمود، و اتفاقا در آيه مورد بحث ما هم همين طور است، يعني در تعبير صيغه جمع نكته‌ايست و آن اينست كه نمي‌خواهد بفهماند اگر شارع انواع كرامتهاي ديني را كه يكي از آنها ولايت است به بعضي از مؤمنين (علي ع) ارزاني مي‌دارد جزافي و بيهوده نيست، بلكه در اثر تقدم و تفوقي است كه او در اخلاص و عمل بر ديگران دارد، علاوه بر اين، بيشتر، بلكه تمامي آنهايي كه اين روايات را نقل كرده‌اند همانا صحابه و يا تابعيني هستند كه از جهت زمان و عصر معاصر با صحابه‌اند و آنان هم عرب خالص بوده‌اند، بلكه مي‌توان گفت عربيت آن روز عرب، عربيت دست نخورده‌تري بوده و اگر اين نحو استعمال را لغت عرب جايز نمي‌دانسته و طبع عربي آن را نمي‌پذيرفته خوب بود عرب آن روز اشكال مي‌كرده و در مقام اعتراض بر مي‌آمد و حال آنكه از هزاران نفر صحابه و تابعين، احدي بر اينگونه استعمالات اعتراضي نكرده است چه اگر كرده بود به ما مي‌رسيد.

[در صدر اسلام" زكات" در معناي لغوي (انفاق مال) به كار مي‌رفته، نه در خصوص زكات واجب..... ص: 11

اما اشكال سومي كه گفته‌اند صدقه دادن انگشتر، زكات نيست. جواب اين حرف هم اينست كه اگر مي‌بينيد امروز وقتي زكات گفته مي‌شود ذهن منصرف به زكات واجب شده و صدقه به ذهن نمي‌آيد، نه از اين جهت است كه بر حسب لغت عرب صدقه زكات نباشد بلكه از اين جهت است كه در مدت هزار و چند سال گذشته از عمر اسلام، متشرعه و مسلمين زكات را در واجب بكار برده‌اند، و گرنه در صدر اسلام زكات به همان معناي لغوي خود بوده. و معناي لغوي زكات اعم است از معناي مصطلح آن، و صدقه را هم شامل مي‌شود. در حقيقت زكات در لغت مخصوصا اگر در مقابل نماز قرار گيرد، به معناي انفاق مال در راه خدا و مرادف آنست، كما اينكه همين مطلب از آياتي كه احوال انبياي سلف را حكايت مي‌كنند بخوبي استفاده مي‌شود، مانند اين آيه كه در باره حضرت ابراهيم و اسحاق و يعقوب مي‌فرمايد:" وَ أَوْحَيْنا
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 12
إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ"
«1» و راجع به حضرت اسماعيل مي‌فرمايد:" وَ كانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ وَ كانَ عِنْدَ رَبِّهِ مَرْضِيًّا" «2» و راجع به عيسي (ع) در گهواره مي‌فرمايد:" وَ أَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيًّا" «3» و ناگفته پيداست كه در شريعت ابراهيم و يعقوب و اسماعيل و عيسي (ع) زكات به آن معنايي كه در اسلام است نبوده.
و نيز مي‌فرمايد:" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّي وَ ذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلَّي" «4» و مي‌فرمايد:" الَّذِي يُؤْتِي مالَهُ يَتَزَكَّي" «5» و مي‌فرمايد:" الَّذِينَ لا يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ" «6» و مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ هُمْ لِلزَّكاةِ فاعِلُونَ" «7» و آيات ديگري كه در سوره‌هاي مكي و مخصوصا سوره‌هايي كه در اوايل بعثت نازل شده مانند سوره" حم سجده" و امثال آن. چه اين سوره‌ها وقتي نازل شدند كه اصولا زكات به معناي معروف و مصطلح هنوز واجب نشده بود، و لا بد مسلمين آن روز از كلمه زكاتي كه در اين آيات است چيزي مي‌فهميده‌اند، بلكه آيه زكات يعني:" خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِها وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ" «8» كه دلالت دارد بر اينكه زكات مصطلح يكي از مصاديق صدقه است، و از اين جهت آن را زكات گفته‌اند كه صدقه است، چون صدقه پاك كننده است و زكات هم از تزكيه و به معناي پاك كردن است، پس از همه مطالب گذشته روشن شد كه: اولا براي مطلق صدقه، زكات گفتن مانعي ندارد، و ثانيا موجبي براي حمل ركوع بر معناي مجازي نيست، و ثالثا مانعي از اطلاق جمع" الَّذِينَ آمَنُوا..." و اراده مفرد نيست.
__________________________________________________
(1)يعني ما وحي كرديم به آنان كارهاي نيك و نماز خواندن و زكات دادن را. سوره انبياء آيه 73.
(2)اسماعيل چنان بود كه همواره اهل خود را به نماز و زكات توصيه مي‌كرد و در نزد خداوند پسنديده بود. سوره مريم آيه 55.
(3)و خداي من به من دستور داد كه تا زنده‌ام نماز و زكات را ترك نكنم. سوره مريم آيه 31.
(4)بتحقيق رستگاري يافت آن كه تزكيه كرده و به ياد خدايش افتاده نماز گزارد. سوره اعلي آيه 15.
(5)كسي كه با دادن مال خود مي‌خواهد خود را تزكيه كند. سوره ليل آيه 18.
(6)آنهايي كه زكات نمي‌دهند و هم آنها آري همانا به آخرت كافرند. سوره فصلت آيه 7. [.....]
(7)آنهايي كه دستور زكات را انجام مي‌دهند. سوره مؤمنون آيه 4.
(8)از اموالشان صدقه بگير و به اين وسيله تزكيه و تطهيرشان كن، درود هم بر آنان بفرست چه درود تو مايه تسكين دل آنان است. سوره توبه آيه 103.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 13

[معاني و موارد استعمال كلمه" ولايت" و مشتقات آن..... ص: 13

" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا..."
راغب در كتاب مفردات گفته است" ولاء" (به صداي بالاي واو) و همچنين" توالي" به اين معنا است كه حاصل شود دو چيز يا بيشتر، از يك جنس و بدون اينكه چيزي از غير آن جنس حايل شود. اين معناي لغوي ولاء و توالي است، و گاهي اين لفظ به طور استعاره و مجاز در قربي استعمال مي‌شود كه آن قرب از جهات زير حاصل مي‌گردد.
1- قربي كه از جهت مكان حاصل ميشود و گفته ميشود:" جلست مما يليه- نشستيم نزديكش".
2- قرب از جهت نسبت.
3- قرب از جهت دوستي و گفته مي‌شود:" ولي فلان- دوست فلاني".
4- قرب حاصل از نصرت و گفته مي‌شود:" ولي فلانا- ياري كرد فلان را".
5- از جهت اعتقاد. گفته مي‌شود:" فلان ولي فلان- هم عقيده و هم سوگند اوست". و در معناي نصرت بطور حقيقت اطلاق مي‌شود و همچنين در معناي مباشرت در كار و اختيار داري در آن، و گفته مي‌شود:" فلان ولي لامر كذا- فلاني اختيار دار فلان كار است" و بعضي از اهل لغت گفته‌اند: ولايت (به صداي پائين واو) و ولايت (به صداي بالاي آن) به يك معنا است، مانند دلالت و دلالت كه هر دو به يك معنا است، و حقيقت ولايت عبارتست از بعهده گرفتن كار، و منصوب شدن بر آن و" ولي" و" مولي" هر دو استعمال مي‌شوند در اين معنا، البته هم در معناي اسم فاعل آن، يعني موالي (به كسر لام) و هم در معناي اسم مفعول آن يعني موالي (به فتح لام) و به مؤمن گفته مي‌شود ولي اللَّه و ليكن ديده نشده كه بگويند مؤمن مولاي خداست، ليكن هم گفته مي‌شود" اللَّه ولي المؤمنين" و هم" اللَّه مولا المؤمنين" و نيز راغب مي‌گويد: اگر عرب گفت:" ولي" اگر ديدي كه خود بخود و بدون لفظ" عن" متعدي شد، بدانكه اقتضاي معناي ولايت را دارد و مقتضي است كه آن معنا در نزديك‌ترين مواضعش حاصل شود، مثلا اگر ديديد كسي گفت:" وليت سمعي كذا" يا گفت" وليت عيني كذا" يا گفت" وليت وجهي كذا" بدانكه مراد اينست كه گوش خود يا چشم خود يا روي خود را نزديك فلاني بردم، كما اينكه در قرآن هم بدون لفظ" عن" استعمال شده، مي‌فرمايد:
" فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها" «1» و نيز مي‌فرمايد:" فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ حَيْثُ ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ" «2» و اگر ديدي كه با" عن" چه در ظاهر و چه در تقدير متعدي شد
__________________________________________________
(1)پس بزودي تو را بسوي قبله‌اي كه خوش آيندت باشد بر خواهيم گرداند.
(2)پس بگردان روي خود را بسوي بخشي از مسجد الحرام، و هر جا كه بوديد بايد روي خود به! جانب آن بگردانيد. سوره بقره آيه 14.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 14
بدانكه اقتضاي معناي اعراض و ترك نزديكي را دارد. «1»
و ظاهرا نزديكي كذايي كه ولايت ناميده مي‌شود اولين بار در نزديكي زماني و مكاني اجسام به كار برده شده آن گاه به طور استعاره در نزديكي‌هاي معنوي استعمال شده است. پس ظاهرا گفتار راغب در كتاب مفردات عكس حقيقت و غير صحيح بنظر مي‌رسد، زيرا بحث در احوالات انسانهاي اولي اين را بدست مي‌دهد كه نظر بشر نخست به منظور محسوسات بوده و اشتغال به امر محسوسات در زندگي بشر مقدم بر تفكر در متصورات و معاني و انحاي اعتبارات و تصرف در آنها بوده است، بنا بر اين اگر ولايت را كه قرب مخصوصي است در امور معنوي فرض كنيم لازمه‌اش اينست كه براي ولي قربي باشد كه براي غير او نيست مگر بواسطه او، پس هر چه از شؤون زندگي مولي عليه كه قابل اين هست كه بديگري واگذار شود تنها ولي مي‌تواند آن را عهده‌دار شده و جاي او را بگيرد. مانند ولي ميت كه او نيز همين طور است، يعني همانطوري كه ميت قبل از مرگش مي‌توانست به ملاك مالكيت انواع تصرفات را در اموال خود بكند ولي او در حال مرگ او مي‌تواند به ملاك وراثت آن تصرفات را بكند، و همچنين ولي صغير با ولايتي كه دارد مي‌تواند در شؤون مالي صغير اعمال تدبير بكند و همچنين ولي نصرت كه مي‌تواند در امور منصور از جهت تقويتش در دفاع تصرف كند و همچنين خداي تعالي كه ولي بندگانش است و امور دنيا و آخرت آنها را تدبير مي‌نمايد، و در اين كار جز او كسي ولايت ندارد، تنها اوست ولي مؤمنين در تدبير امر دينشان به اينكه وسائل هدايتشان را فراهم آورد و داعيان ديني بسوي آنان بفرستد و توفيق و ياري خود را شامل حالشان بكند، و پيغمبران هم ولي مؤمنينند.
مثلا رسول اللَّه (ص) ولي مؤمنين است، چون داراي منصبي است از طرف پروردگار، و آن اينست كه در بين مؤمنين حكومت و له و عليه آنها قضاوت مي‌نمايد، و همچنين است حكامي كه آن جناب و يا جانشين او براي شهرها معلوم مي‌كنند زيرا آنها نيز داراي اين ولايت هستند كه در بين مردم تا حدود اختياراتشان حكومت كنند، و خواننده خود قياس كند بر آنچه گفته شد موارد ديگر ولايت را، يعني ولاي عتق «2» و جوار «3» و حلف و طلاق و
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 534- 533.
(2)كسي كه بنده خود را آزاد كند و از جزيه او تبري نجويد با شروط ديگري كه در فقه مضبوط است از آن بنده ارث مي‌برد: اين سببيت ارث را (ولاء عتق) گويند.
(3)يكي از معاني مولا همسايه و (جوار) است.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 15
پسر عم «1» و محبت و ولايت عهدي و همچنين بقيه معاني آن را، و اما ولايتي كه در آيه:" يُوَلُّونَ الْأَدْبارَ" است به معناي پشت كردن يعني بجاي اينكه روي خود جانب دشمن كنند و سنگر و جبهه جنگ را اداره و تدبير نمايند، پشت خود بدان كرده پا به فرار مي‌گذارند و همچنين است" توليتم" يعني اعراض كرديد و خود را به جهتي كه مخالف جهت آنست قرار داديد يا روي خود را جهت مخالف آن برگردانيديد.
پس آنچه از معاني ولايت در موارد استعمالش به دست مي‌آيد اينست كه ولايت عبارتست از يك نحوه قربي كه باعث و مجوز نوع خاصي از تصرف و مالكيت تدبير مي‌شود، و آيه شريفه مورد بحث، سياقي دارد كه از آن استفاده مي‌شود ولايت نسبت به خدا و رسول و مؤمنين به يك معنا است، چه به يك نسبت ولايت را به همه نسبت داده است و مؤيد اين مطلب اين جمله از آيه بعدي است:" فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ" براي اينكه اين جمله دلالت و يا دست كم اشعار دارد بر اينكه مؤمنين و رسول خدا (ص) از جهت اينكه در تحت ولايت خدايند، حزب خدايند و چون چنين است پس سنخ ولايت هر دو يكي و از سنخ ولايت خود پروردگار است و خداوند متعال براي خود دو سنخ ولايت نشان داده، يكي ولايت تكويني كه آيات راجع به آن را ذيلا درج مي‌كنيم. دوم ولايت تشريعي كه به آيات آن نيز اشاره مي‌نماييم، آن گاه در آيات ديگري اين ولايت تشريعي را به رسول خود استناد مي‌دهد و در آيه مورد بحث همان را براي امير المؤمنين (ع) ثابت مي‌كند، پس در اينجا چهار جور از آيات قرآني هست:

[چهار دسته آيات شريفه در باره: ولايت تكويني خدا، ولايت تشريعي خدا، ولايت رسول اللَّه (ص) و ولايت امام علي (ع)]..... ص: 15

1- آياتي كه اشاره به ولايت تكويني خداي متعال دارد، و اينكه خداي متعال هر گونه تصرف در هر موجود و هر رقم تدبير و به هر طوري كه خود بخواهد برايش ميسور و صحيح و روا است، مانند اين آيات:" أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ فَاللَّهُ هُوَ الْوَلِيُّ" «2» و" ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا شَفِيعٍ أَ فَلا تَتَذَكَّرُونَ" «3» و" أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ" «4» و
__________________________________________________
(1)نسبت پسر عمه راي ولاء و پسر عمو راي مولي گويند.
(2)بلكه به غير خداوند اوليايي براي خود اتخاذ كرده‌اند و حال آنكه اگر ولي بحقي راي مي‌خواستند او خداوند متعال است. سوره شوري آيه 9.
(3)از خداي تعالي گذشته براي شما ولي و شفيعي نيست آيا باز هم متذكر نمي‌شويد؟! سوره سجده آيه 4.
(4)تويي ولي من در دنيا و آخرت. سوره يوسف آيه 101.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 16
" فَما لَهُ مِنْ وَلِيٍّ مِنْ بَعْدِهِ" «1» و در همين معنا مي‌فرمايد:" وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ" «2» و نيز مي‌فرمايد:
" وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ" «3» و چه بسا آيات زير را هم كه راجع به ولايت به معناي نصرت است بتوان جزو همين آيات شمرد. چون نصرت مؤمنين هم خود يك رقم تصرف است، و آن آيات اينها است:" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ أَنَّ الْكافِرِينَ لا مَوْلي لَهُمْ" «4» و:" فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ" «5» و اين آيه:َ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ"
هم با اينكه لفظ مولي يا ولايت در آن نيست با اين وصف چون از جهت معنا از مقوله آيات فوق است بايد در زمره آنها بشمار آيد اين آيات دسته اول.
2- اما دسته دوم، يعني آياتي كه ولايت تشريع شريعت و هدايت و ارشاد توفيق و امثال اينها را براي خداي متعال ثابت مي‌كند، آنها نيز از اين قرارند:" اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ" «6» و" وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ" «7» و" وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُتَّقِينَ" «8» و آيات زير هم در مقام بيان همين جهت‌اند:" وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَي اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالًا مُبِيناً" «9» پس نتيجه اين دو دسته آيات اين شد كه دو سنخ ولايت براي خداي متعال هست يكي ولايت تكويني و يكي تشريعي و به عبارت ديگر يكي ولايت حقيقي و يكي ولايت اعتباري.
__________________________________________________
(1)پس بعد از خدا هيچ ولي براي او نيست. سوره شوري آيه 44.
(2)يعني ما از رگ گردن او به او نزديكتريم. سوره ق آيه 16.
(3)يعني و بدانيد كه خداي تعالي حائل مي‌شود بين انسان و قلب او يعني تا آنجا راه دارد. سوره انفال آيه 24. [.....]
(4)اين هلاكت كفار كه گفته شد براي آن بود كه خداي تعالي ياور كسانيست كه ايمان آوردند، و كفار ناصري بر ايشان نيست. سوره محمد (ص) آيه 11.
(5)چون كه خدا خودش ياور اوست. سوره تحريم آيه 44.
(6)خداست ولي كساني كه ايمان آورده‌اند و لذا آنان را از ظلمات بسوي نور بيرون مياورد. سوره بقره آيه 257.
(7)و خداوند راهنماي مؤمنين است. سوره آل عمران آيه 68.
(8)و خداوند راهنماي پارسايان است. سوره جاثيه آيه 19.
(9)اين صحيح نيست كه مرد مؤمن و زن مؤمنه‌اي بعد از آنكه خدا و رسولش براي آنها بامري حكم فرمودند در كار خود اعمال سليقه و اختيار نمايند. و هر كس چنين كند يعني در آنچه خدا و رسولش اختيار نموده عصيان ورزد البته از راه حق گمراه شده است گمراهي روشني. سوره احزاب آيه 36.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 17
3- اما آيات دسته سوم، يعني آياتي كه ولايت تشريعي را كه در آيات قبل براي خداوند ثابت مي‌كرد در آنها همان را براي رسول خدا ثابت مي‌كند و قيام به تشريع و دعوت به دين و تربيت امت و حكومت بين آنان و قضاوت در آنان را از شؤون و مناصب رسالت وي مي‌داند، آنها نيز از اينقرارند:" النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ" «1» و در همين معناست آيه" إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ اللَّهُ" «2» و:" إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" «3» و آيه" رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ" «4» و:" لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ" «5» و" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ" «6» و" وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَي اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ" «7» و" وَ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ وَ احْذَرْهُمْ أَنْ يَفْتِنُوكَ عَنْ بَعْضِ ما أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكَ" «8».
و اما ولايت به معناي نصرت كه براي خداوند است سابقا گفتيم معنا ندارد كه رسول اللَّه داراي آن باشد و از همين جهت در آيات قرآني هم براي آن جناب ولايت به اين معنا ثابت نشده است. باري جامع و فشرده اين آيات اينست كه رسول خدا (ص) نيز داراي چنين ولايتي هست كه امت را بسوي خداي تعالي سوق دهد و در بين آنها حكومت و فصل خصومت كند و در تمامي شؤون آنها دخالت نمايد و همين طور كه بر مردم اطاعت
__________________________________________________
(1)پيغمبر سزاوارتر است به تدبير امور مؤمنين از خود ايشان و حكمش در ايشان نافذتر است از حكم خودشان. سوره احزاب آيه 6.
(2)ما بتو كتاب را به حق نازل كرديم تا بين مردم به آنچه خدايت ياد داده حكم كني نه اينكه خائنين را تبرئه كرده و از آنان دفاع كني. سوره نساء آيه 105.
(3)تو محققا بسوي راه نجات دعوت مي‌كني. سوره شوري آيه 52.
(4)مبعوث كرد در ميان امت‌ها رسولي از جنس خود آنان تا آياتش را بر آنان بخواند و تزكيه‌شان كند و كتاب و حكمتشان بياموزد. سوره جمعه آيه 2.
(5)سوره نحل آيه 44.
(6)سوره نساء آيه 59.
(7)سوره احزاب آيه 36.
(8)اين دستور را هم داديم كه بايد در بين مردم به آنچه خدايت فرو فرستاده حكم كني و بايد از پيروي هواهايشان بپرهيزي و زنهار بايد بر حذر باشي از اينكه تو را از پاره‌اي از آنچه به سويت نازل شده گمراه و غافل سازند. سوره مائده آيه 49. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 18
خداي تعالي واجب كرده است اطاعت او نيز بدون قيد و شرط واجب است. پس برگشت ولايت آن حضرت بسوي ولايت تشريعي خداوند عالم است، به اين معنا كه چون اطاعت خداوند در امور تشريعي واجب است و اطاعت رسول خدا (ص) هم اطاعت خداست پس رسول خدا مقدم و پيشواي آنان و در نتيجه ولايت او هم همان ولايت خداوند خواهد بود. كما اينكه بعضي از آيات گذشته مانند آيه" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ" و آيه" وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَي اللَّهُ وَ رَسُولُهُ..." و آياتي ديگر به اين معنا تصريح مي‌كردند.
4- و اما قسم چهارم يعني آياتي كه همين ولايتي را كه دسته سوم براي رسول خدا ثابت مي‌نمود براي امير المؤمنين، علي بن ابي طالب (ع) ثابت مي‌كند و آنان آيات يكي همين آيه مورد بحث ما است كه بعد از اثبات ولايت تشريع براي خدا و رسول با واو عاطفه عنوان" الذين آمنوا" را كه جز بر امير المؤمنين منطبق نيست به آن دو عطف نموده و به يك سياق اين سخن ولايت را كه گفتيم در هر سه مورد ولايت واحده‌اي است براي پروردگار متعال، البته بطور اصالت و براي رسول خدا و امير المؤمنين (ع) بطور تبعيت و به اذن خدا ثابت مي‌كند.
و اگر معناي ولايت در اين يك آيه نسبت به خداوند غير از معناي آن نسبت به" الَّذِينَ آمَنُوا" بود صرفنظر از اينكه اين يك نحوه غلط اندازي و باعث اشتباه بود علاوه بر اين، جا داشت كلمه ولايت را نسبت به" الذين" تكرار كند، تا ولايت خدا به معناي خود و آن ديگري هم به معناي خود استعمال شده باشد و اشتباهي در بين نيايد. كما اينكه نظير اين مطلب در اين آيه رعايت شده است:" قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ" «1»: همانطوري كه مي‌بينيد لفظ" يؤمن" را تكرار كرده براي اينكه هر كدام معناي بخصوصي داشت و نيز نظير اين مطلب در آيه" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ" در جزء سابق گذشت. علاوه بر اين، خود لفظ" وليكم" با اينكه مفرد است به مؤمنين نسبت داده شده، و اگر مقصود از آن غير از ولايت منسوب به خدا و رسول بود بايد در اين باره" الذين آمنوا" مي‌فرمود، و مفسرين هم به همين جور آيه را توجيه كرده‌اند، يعني ولايت را به يك معنا گرفته و گفته‌اند در خداي تعالي بطور اصل و در غير او به تبع مي‌باشد.
پس از آنچه تا كنون گفته شد بدست آمد كه حصري كه از كلمه" انما" استفاده
__________________________________________________
(1)مي‌گويند: او- رسول اللَّه- گوش است. بگو اگر گوش و تصديق كننده دو سخني است باري گوش خوبي است براي شما چه تصديق مي‌كند خدا را و تصديق مي‌كند مؤمنين را. سوره توبه آيه 61.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 19
مي‌شود حصر افراد است، كانه مخاطبين خيال مي‌كرده‌اند اين ولايت عام و شامل همه است، چه آنان كه در آيه اسم برده شده‌اند و چه غير آنان، چون چنين مظنه‌اي در بين بوده، آيه ولايت را منحصر كرده براي نام بردگان. ممكن هم هست به يك وجه ديگر اين حصر را قصر قلب «1» دانست.
" الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ" اين جمله بيان مي‌كند" الَّذِينَ آمَنُوا" را كه سابق بر اين جمله ذكر شده، و جمله" و هم راكعون" حال است از فاعل" يؤتون" و هم او عامل است در اين حال" راكعون".
" ركوع"، در لغت هيات مخصوصه‌اي است در انسان، و آن عبارت است از خميدگي، و لذا به پير مرد سالخورده‌اي كه پشتش خميده، مي‌گويند شيخ راكع، يعني پير خميده، و در عرف شرع عبارتست از هيات مخصوصه‌اي در عبادت. در قرآن مي‌فرمايد:" الرَّاكِعُونَ السَّاجِدُونَ" «2» و اين ركوع در حقيقت حالت خضوع و ذلت آدمي را در برابر خداوند مجسم مي‌سازد.
چيزي كه هست در اسلام ركوع در غير نماز حتي براي خداوند مشروع نيست، بخلاف سجود كه در غير نماز هم مشروع است، و چون در ركوع معناي خشوع و اظهار ذلت هست گاهي همين كلمه را بطور استعاره در مطلق خشوع و تذلل و فقري كه عادتا خالي از ذلت در برابر غير نيست بكار مي‌برند، مثلا مي‌گويند فلاني براي فلان ركوع كرد، يعني خود را كوچك نمود و لو خم نشده باشد.
" وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ" تولي به معناي گرفتن ولي است و" الَّذِينَ آمَنُوا" افاده عهد مي‌كند و در آن اشاره است به مؤمنين معهود، يعني همان مؤمنين كه در" إِنَّما وَلِيُّكُمُ" ذكر شد و جمله" فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ" در جاي جزاي شرط قرار گرفته و ليكن در حقيقت جزا، نيست و جزا در تقدير است و اين جمله از باب بكار بردن كبراي قياس در جاي نتيجه در اينجا ذكر شده است تا علت حكم را برساند، و تقدير آيه چنين بوده:" و من يتول فهو الغالب لانه من حزب اللَّه و حزب اللَّه هم الغالبون- هر كه خدا و رسول را ولي خود بگيرد غالب و پيروز است چون كه از حزب خداست و حزب خداوند هميشه غالب است".
__________________________________________________
(1)در پاورقي صفحه (9) معناي قصر قلب و قصر افراد گذشت.
(2)سوره توبه آيه 112.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 20
و اين سنخ تعبير كنايه از اين است كه اينها حزب خدايند، و بنا بر آنچه راغب گفته حزب به معني جماعتي است كه در آن يك نحوه تشكيل و فشردگي باشد، و خداوند سبحان در جاي ديگر از حزب خود اسم برده، اتفاقا جايي است كه با مورد بحث ما از جهت مضمون شباهت دارد، چون فرموده است:" لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" تا آنجا كه مي‌فرمايد: أُولئِكَ حِزْبُ اللَّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ" «1» و" فلاح" به معناي پيروزي و رسيدن به مقصد و استيلاي برخواسته خويش است، و اين استيلاي بر مراد و فلاح همان است كه خداوند متعال آن را از جمله بهترين نويدها براي مؤمنين قرار داده و آنها را به نيل به آن بشارت داده و فرموده است:" قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ" «2» و آياتي كه اين نويد را مي‌دهند زيادند و در همه آنها اين لفظ بطور مطلق بكار رفته و معلوم است كه" فلاح" مطلق هم رسيدن به سعادت را و هم رستگاري به نيل به حقيقت را و هم غلبه بر شقاوت و باطل و دفع آن را هم در دنيا و هم در آخرت شامل مي‌شود. اما در دنيا براي اينكه مردمي رستگارند كه مجتمعشان صالح و افراد آن مجتمع همه اولياي خدا و صالح باشند و معلوم است كه در چنين مجتمع كه پايه‌اش بر تقوا و ورع است و شيطان در آن راه ندارد مي‌توان مزه زندگي واقعي را چشيده و به عالي‌ترين درجه لذت و برخورداري از حيات نائل شد.
و اما در آخرت براي اينكه چنين مردمي در آخرت در جوار رحمت خدايند.

بحث روايتي [(رواياتي در باره صدقه دادن امام علي (ع) انگشتري خود را در حال ركوع و نزول آيات گذشته در اين شان)]..... ص: 20

در كتاب كافي از علي بن ابراهيم از پدرش از ابن ابي عمير از عمر بن اذينة نقل مي‌كند كه او از زراره و فضيل بن يسار و بكير بن اعين و محمد بن مسلم و بريد بن معاويه و ابي الجارود روايت كرده است كه حضرت ابي جعفر (ع) فرمود: خداي عز و جل رسول
__________________________________________________
(1)نمي‌يابي مردمي را كه ايمان به خدا و روز جزا بياورند و در عين حال با كسي كه با خدا و رسولش دشمني كند دوستي كنند گر چه اين دشمنان خدا پدرانشان و يا فرزندان و يا برادران و يا خويشاوندانشان باشند خداوند ايمان را در دلهاي ايشان (مؤمنين) قرار داده و آنها را با وحي از خود تاييد و تقويت فرموده (آنان را در آخرت در بهشتهايي كه از زير آنها نهرها روانست در مي‌آورد و آنان در آن جايگاه جاودانه بسر مي‌برند خدا از آنان راضي و آنان از خدا راضي‌اند) ايشان حزب خدايند، آگاه كه حزب خدا، آري تنها حزب خدا رستگارانند. سوره مجادله آيه 22.
(2)سوره مؤمنون آيه 1.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 21
خود را امر كرد به ولايت علي (ع) و اين آيه را نازل فرمود" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ" و نيز ولايت اولي الامر را هم بر امت اسلام واجب كرد و چون مردم نفهميدند مقصود از ولايت چيست رسول خدا را دستور داد تا بر ايشان ولايت را تفسير كند همانطوري كه معناي نماز و زكات و حج و روزه را تفسير فرموده است، وقتي اين دستور رسيد، رسول اللَّه سخت پريشان شد، و ترسيد مردم از شنيدن اين فرمان از دين بيزاري جويند و مرتد شوند و او را تكذيب كنند، ناچار به خداي خويش رجوع كرد و خداي متعال هم اين آيه را نازل فرمود:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ".
بعد از نزول اين آيه رسول خدا قيام به امتثال و انجام دستور خداي متعال نمود، يعني در روز غدير خم ولايت علي (ع) را بر مردم ابلاغ كرد. دستور فرمود تا ندا كنند كه:
" الصلاة جامعة" مردم آماده نماز شوند، آن گاه دستور پروردگار را مبني بر ولايت علي (ع) به مردم گوشزد نمود و فرمود تا حاضرين ماجرا را به غائبين برسانند، عمر بن اذينة- راوي اين حديث- مي‌گويد: غير از ابي جارود ما بقي آنان كه من از آنان روايت را نقل مي‌كنم همه گفتند كه حضرت فرمود اين فريضه، آخرين تكليفي است كه از ناحيه آفريدگار جهان بسوي بشر نازل شد و لذا اين آيه فرود آمد:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي". آن گاه امام باقر (ع) فرمود: خداي تعالي مي‌فرمايد: بعد از اين ديگر فريضه‌اي براي شما مسلمين نازل نمي‌كنم، براي اينكه فرايض شما تكميل شد. «1»
و در كتاب تفسير برهان و كتاب غاية المرام از صدوق (عليه الرحمة) روايت مي‌كند كه او در ذيل آيه" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا" از ابي الجارود از حضرت ابي جعفر (ع) روايت مي‌كند كه فرمود: طايفه‌اي از يهود مسلمان شدند از آن جمله عبد اللَّه بن سلام، اسد، ثعلبه، ابن يامين و ابن صوريا بودند كه همگي خدمت رسول خدا (ص) عرض كردند يا نبي اللَّه حضرت موسي وصيت كرد به يوشع بن نون و او را جانشين خود قرار داد، وصي شما كيست يا رسول اللَّه؟ و بعد از تو ولي و سرپرست ما كيست؟
در پاسخ اين سؤال اين آيه نازل شد:" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ" آن گاه رسول خدا فرمود برخيزيد، همه برخاسته و به مسجد آمدند، مردي فقير و سائل داشت از مسجد بطرف آن جناب مي‌آمد، حضرت فرمود: اي مرد آيا
__________________________________________________
(1)كافي ج 1 ص 289 ح 4.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 22
كسي بتو چيزي داده؟ عرض كرد: آري، اين انگشتر را يك نفر همين اكنون به من داد، حضرت پرسيد چه كسي؟ عرض كرد آن مردي كه مشغول نماز است، پرسيد در چه حالي بتو داد؟ عرض كرد در حال ركوع، حضرت تكبير گفت. اهل مسجد همه تكبير گفتند، حضرت رو به آن مردم كرد و فرمود: پس از من علي (ع) ولي شماست، آنان نيز گفتند ما به خداوندي خداي تعالي و به نبوت محمد (ص) و ولايت علي (ع) راضي و خشنوديم، آن گاه اين آيه نازل شد:" وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ" «1» «2» (تا آخر حديث).
علي بن ابراهيم قمي در تفسير خود مي‌گويد: پدرم برايم روايت كرد از صفوان از أبان بن عثمان از ابي حمزه ثمالي از حضرت ابي جعفر (ع) كه فرمود روزي رسول اللَّه (ص) با جمعي از يهود كه از جمله آنها عبد اللَّه بن سلام بود نشسته بودند. در آن بين، حالت وحي به آن جناب دست داد و اين آيه نازل شد، پس رسول اللَّه (ص) از منزل بسوي مسجد بيرون شد و در راه به سائلي برخورد كه بسويش مي‌آمد، پرسيد آيا كسي بتو چيزي داده؟ عرض كرد: آري آن شخص كه هم الان مشغول نماز است، آن گاه رسول خدا (ص) نزديك شد و ديد كه او علي بن ابي طالب است. «3»
مؤلف: همين روايت را عياشي در تفسير خود از آن حضرت نقل نموده. «4»
و در امالي شيخ طوسي (رضوان اللَّه عليه) است كه مي‌گويد: محمد بن محمد يعني شيخ مفيد (رحمة اللَّه عليه) براي من روايت كرد از ابو الحسن علي بن محمد كاتب او، گفت براي من حديث كرد حسن بن علي زعفراني از ابو اسحاق ابراهيم بن محمد ثقفي از محمد بن علي از عباس بن عبد اللَّه عنبري از عبد الرحمن بن اسود كندي يشكري از عون بن عبيد اللَّه از پدرش از جدش ابو رافع كه گفت روزي من وارد بر رسول اللَّه (ص) شدم در حالي كه آن جناب خواب بود و ماري در طرف ديگر خانه آن حضرت بچشم مي‌خورد من به ملاحظه اينكه نكند آن حضرت از سر و صداي من بيدار شود از كشتن مار كراهت داشتم، و خيال كردم كه آن حضرت در آن ساعت در حال گرفتن وحي بود، ناگزير براي اينكه مبادا اين مار به آن
__________________________________________________
(1)تفسير البرهان ج 1 ص 480.
(2)نقل از غاية المرام ص 107.
(3)تفسير قمي ج 1 ص 170.
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 328 ح 139.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 23
حضرت آسيبي بزند بين مار و آن جناب خوابيدم تا اگر آسيبي زد به من بزند نه به آن جناب، چيزي نگذشت بيدار شد در حالتي كه آيه" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا"- تا آخر آيه- را مي‌خواند.
آن گاه فرمود: حمد خداي را كه نعمت را بر علي تمام كرد، و گوارا باد بر علي فضيلتي كه خدا به او ارزاني داشت، آن گاه از من پرسيدند اينجا چه مي‌كني؟ من داستان مار را بر ايشان عرض كردم، بمن فرمود بكش آن را من آن را كشتم. آن گاه فرمود اي ابا رافع چگونه‌اي تو با مردمي كه با علي مقاتله مي‌كنند، با اينكه او بر حق و آن قوم بر باطلند؟ جهاد در ركاب علي (ع) حقي است از حقوق خداي متعال، و هر كس قدرت بر آن نداشته باشد بايد به قلب خود دشمنانش را دشمن بدارد، و آرزو كند اي كاش مي‌توانستم در اين جهاد شركت كنم كه در اينصورت چيزي بر او نيست، و خداوند همين نيت را جهاد او حساب مي‌كند، عرض كردم يا رسول اللَّه از خداي تعالي بخواهيد كه اگر من آن زمان و آن مردم را درك كردم مرا بر قتال با آنها قوت و نيرو دهد.
رسول خدا (ص) دست به دعا برداشت و حاجتم را از خدا خواست آن گاه فرمود: براي هر پيغمبري اميني است و امين من ابو رافع است. ابو رافع مي‌گويد وقتي كه پس از مرگ عثمان مردم با امير المؤمنين علي (ع) بيعت كردند و طلحه و زبير نقض بيعت نموده و خروج كردند، بياد فرمايش پيغمبر افتادم، لذا خانه‌ام را كه در مدينه بود با زميني كه در خيبر داشتم فروختم و خودم و بچه‌هايم در ركاب آن جناب بيرون آمدم به اين اميد كه شايد در ركابش شهيد شوم، ليكن موفق نشدم تا آنكه با آن جناب به بصره آمديم و همچنين زنده بودم تا آن جناب به صفين رفت، من نيز در اين جنگ و جنگ نهروان شركت داشتم، و همه جا در خدمتشان بودم، تا اينكه شهيد شدند، من نيز به مدينه برگشتم در حالي كه ديگر در آن شهر كه وطن من است خانه و زميني نداشتم، حسن بن علي (ع) زميني را كه در ينبع داشت به من واگذار نمود، و نيز يك قسمت از خانه پدر بزرگوارش امير المؤمنين (ع) را به من داد، و من با زن و بچه‌ام در آنجا منزل كردم «1».
در تفسير عياشي به اسناد خود از حسن بن زيد از پدرش زيد بن حسن از جدش روايت مي‌كند كه گفت: شنيدم از عمار ياسر كه مي‌گفت: در هنگام ركوع نماز مستحبي، سائلي برابر علي بن ابي طالب ايستاد، حضرت انگشتر خود را بيرون كرده و به وي داد، آن گاه نزد
__________________________________________________
(1)نقل از غاية المرام ص 108 ح 6.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 24
پيغمبر آمد و داستان خود را گفت، چيزي نگذشت كه اين آيه نازل شد" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ..." رسول اللَّه (ص) آيه را بر ما تلاوت نمود و سپس فرمود: هر كه من مولاي اويم علي مولاي اوست، بار الها دوست بدار هر كه علي را دوست بدارد و دشمن بدار هر كه علي را دشمن بدارد «1».
و در تفسير عياشي از مفضل بن صالح از بعضي از اصحابش از امام محمد باقر و يا امام جعفر صادق (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: وقتي آيه" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا" نازل شد رسول خدا را گران آمد و ترسيد كه قريش تكذيبش كنند لذا اين آيه نازل شد:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ..." پس در روز غدير خم قضيه را عملي نمود. «2»
باز در تفسير عياشي از ابي جميله از بعضي از اصحابش از امام محمد باقر يا امام صادق (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: خداوند به من وحي فرستاد به اينكه چهار نفر را دوست بدارم: علي، ابا ذر، سلمان و مقداد، راوي مي‌گويد:
عرض كردم در بين آن همه جز اين چهار نفر كسي معرفت به ولايت نداشت؟ فرمود بلكه سه نفر عرض كردم اين همه آيات مانند" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا" و مانند" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" نازل شد آيا كسي جز اين چند نفر پرسيد كه اين آيات در باره كيست؟! فرمود: كسي نبود بپرسد اصل اين آيات از كجا است تا چه رسد به اينكه بپرسد در شان كيست. «3»
و در غاية المرام از صدوق (رحمة اللَّه عليه) نقل مي‌كند كه وي به اسناد خود از ابي سعيد وراق از پدرش از جعفر بن محمد (ع) از پدرش و از جدش (ع) نقل مي‌كند داستان قسم دادن علي (ع) ابي بكر را، وقتي كه به خلافت نشسته بود و در ضمن فضايل خود را براي ابي بكر ذكر مي‌نمود و به كلماتي كه رسول اللَّه (ص) در حقش فرموده بود استدلال مي‌كرد تا اينكه فرمود: اي ابا بكر تو را به خدا سوگند آيا ولايتي كه قرين ولايت خدا و رسول است در آيه زكات ولايت من است يا ولايت تو؟ گفت بلكه ولايت تو است. «4»
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 327 ح 139.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 328 ح 140.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 328 ح 141. [.....]
(4)غاية المرام ص 108 ح 16.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 25
و شيخ در كتاب مجالس به اسناد خود از ابي ذر (رضوان اللَّه عليه) نقل مي‌كند حديث قسم دادن علي (ع) عثمان و زبير و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابي وقاص را در روز شوري، و داستان احتجاج آن حضرت را با نامبردگان و استدلال او را به نصوصي كه رسول اللَّه (ص) در باره جانشيني او فرموده و تصديق همه نامبردگان فرمايشات او را، از جمله آن احتجاجات يكي همين آيه مورد بحث ما است، كه امام قسمشان مي‌دهد و مي‌فرمايد آيا كسي در بين شما مسلمين غير من هست كه در حال ركوع زكات داده و آيه قرآن در حقش نازل شده باشد؟! همگي عرض كردند نه. «1»
و در كتاب احتجاج است كه حضرت ابي الحسن ثالث امام هادي علي بن محمد (ع) در پاسخ سؤالات مردم اهواز راجع به مساله جبر و تفويض نامه‌اي بسويشان فرستاده، در آن نامه فرموده همه امت و بدون اينكه احدي مخالف يافت شود اعتراف دارند كه قرآن كتابي است به حق و در آن شكي نيست، بنا بر اين تمامي فرق مسلمين در اينكه در باره قرآن حرفي ندارند مصيبند، و در تصديق آنچه خداي تعالي فرستاده محقند و در حقيقت خداوند همه امت را در اين مساله به راه راست هدايت نموده است و اجتماعشان بر اين مطلب اجتماع بر ضلالت نيست، رسول اللَّه (ص) هم اگر فرموده:" لا تجتمع امتي علي ضلالة" معنيش اين بوده، نه آن تاويلاتي كه يك عده جاهل براي اين كلام كرده‌اند، و نه گفته‌هاي يك مشت معاندي كه قرآن را به پشت خود انداخته و دنبال احاديث مجعول و دروغي را گرفته و عقائد ساختگي و مهلكه‌اي را كه مخالف صريح آيات قرآن است پيروي كرده‌اند.
از خداوند متعال در خواست مي‌كنيم كه موفق به نمازمان نموده، و ما را به راه رشد هدايت فرمايد. آن گاه امام فرمود بنا بر اين اگر قرآن كريم موافق با خبري بود و صدق آن خبر را گواهي نمود بايد آن خبر را اخذ و بر طبقش عمل كرد و اگر خبر ديگري از همان اخبار مجعوله و دروغي كه گفتيم معارض با اين خبر شد نبايد به آن اعتنا كرد. چون مخالفت كتاب، خود دليل روشني است بر اينكه اين خبر از ناحيه مقدسه معصوم صادر نشده، و ساخته دست معاندين و مايه گمراهي است، وقتي اين مطلب روشن شد اينك مي‌گوييم يكي از صحيح‌ترين اخباري كه قرآن كريم گواه بر صحت آنست، خبري است كه تمامي فرق مسلمين اتفاق دارند كه از ناحيه مقدسه رسول خدا (ص) صادر شده است.
اين حديث شريف است كه آن جناب فرمود" اني مستخلف فيكم خليفتين
__________________________________________________
(1)غاية المرام ص 108 ح 17 نقل از مجالس.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 26
كتاب اللَّه و عترتي، ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدي و انهما لن يفترقا حتي يردا علي الحوض" و اين مضمون با الفاظ ديگري هم نقل شده و آن اينست:" اني تارك فيكم الثقلين كتاب اللَّه و عترتي اهل بيتي و انهما لن يفترقا حتي يردا علي الحوض ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا" و تقريبا حاصل معناي اين حديث شريف اينست: من در بين شما دو چيز گران به جانشيني خود مي‌گذارم، يكي كتاب خداوند و يكي عترتم و اهل بيتم، و اين دو هرگز از هم جدا نخواهند شد تا بر لب حوض وارد بر من شوند و شما بعد از من مادامي كه به آن دو تمسك جوييد هرگز گمراه نخواهيد شد.
آن گاه امام هادي (ع) مي‌فرمايد: اين يك مضمونيست كه به دو عبارت نقل شده و ما بعنوان مثال آن را ذكر كرديم، و مي‌بينيم كه كتاب خداوند موافق آنست و بر طبق آن نص صريح دارد، و آن اينست كه مي‌فرمايد:" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ".
پس اين حديث شريف از احاديثي است كه بايد آن را اخذ كرد و به آن عمل نمود و راجع به اين كلمه از آيه هم كه فرمود" الَّذِينَ آمَنُوا" باز بايد يا از كتاب خدا و يا از اجماع امت بدست آورد كه مراد از آن كيست، و مي‌بينيم كه مجمع عليه بين علما و اهل حديث از همه فرق اسلام است كه مراد از" الَّذِينَ آمَنُوا" تنها و تنها امير المؤمنين (ع) است كه انگشتر خود را تصدق داد، در حالي كه در ركوع نماز بود، از اين رو خداوند پاس عملش را نگهداشته و اين آيه را فرستاد، و مي‌بينيم كه رسول خدا (ص) او را از بين همه اصحاب خود به كلمات ذيل اختصاص داده و امر ولايتش را آشكارا ساخت و فرمود:" من كنت مولاه فعلي مولاه اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه" «1» و نيز فرمود:" علي يقضي ديني و ينجز موعدي و هو خليفتي عليكم بعدي" «2» و نيز روزي كه او را خليفه خود در مدينه قرار داد و خود به سفر رفت در پاسخ علي (ع) كه از نرفتن به ميدان جنگ ناراحت بود و عرض كرد آيا مرا براي زن‌ها و بچه‌ها مي‌گذاري؟ فرمود:" اما ترضي ان تكون مني بمنزلة هارون من موسي الا انه لا نبي بعدي؟" «3».
__________________________________________________
(1)هر كه من در زندگيم مولاي او بودم پس از من علي مولاي اوست بار الها دوست بدار كسي را كه دوست بدارد علي را، و دشمن بدار كسي را كه دشمنش بدارد.
(2)علي قرض مرا مي‌دهد و پس از من به وعده‌هاي من وفا مي‌كند و او است خليفه من بر شما پس از خودم.
(3)آيا خشنود نيستي به اينكه نسبت به من مقام هارون نسبت به موسي را داشته باشي؟! با اين تفاوت كه پس از من پيغمبري نخواهد بود.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 27
بنا بر اين مي‌فهميم كه قرآن كريم به صدق اين اخبار شهادت داده، و اين شواهد را بر ولايت علي (ع) محقق دانسته، پس بر امت لازم مي‌شود كه به آن اخبار و آياتي كه گواه صدق آن اخبار است اقرار كنند، چه وقتي كتاب خدا گواه صدق آنها بود و اخبار بر طبق احكام قرآن حكم نمود ديگر سزاوار نيست كسي به آنها اقتدا نكند مگر اينكه در پي درك حقيقت نباشد، و اهل عناد و فساد باشد. «1»
و در احتجاج حديثي از امير المؤمنين (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: منافقين به رسول اللَّه عرض كردند آيا بعد از واجباتي كه تا كنون پروردگارت بر ما واجب فرموده تكليف ديگري هنوز مانده يا همه تكاليف بيان شده؟ اگر هنوز واجبي مانده بفرماييد تا خاطر ما آسوده شود و بدانيم كه ديگر تكليفي جز آنچه در دست داريم نيست. در پاسخ اين سؤال كه منافقين كردند خداي تعالي اين آيه را نازل فرمود:" قُلْ إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ" يعني بگو من شما را به يك چيز پند مي‌دهم. و مراد از آن يك چيز ولايت است آن گاه آيه" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ" در بيان آن نازل شد، و در بين امت هيچ اختلافي نيست كه در آن روز و قبل از آن كسي از مسلمين جز يك نفر در ركوع صدقه نداده (تا آخر حديث) «2».
شيخ مفيد (رحمة اللَّه عليه) در كتاب اختصاص از احمد بن محمد بن عيسي از قاسم بن محمد جوهري از حسن ابن ابي العلا روايت مي‌كند كه وي گفته: خدمت حضرت صادق عرض كردم آيا اطاعت اوصياي پيغمبران واجب است؟ فرمود آري آنانند كه خداوند در حقشان فرموده:" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" و هم آنانند كه خداوند در حقشان فرموده:" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ". «3»
مؤلف: اين روايت را شيخ كليني (رحمة اللَّه عليه) نيز در كافي از حسين بن ابي العلا «4» و روايت ديگري قريب به اين مضمون از احمد بن عيسي از آن جناب نقل كرده «5» است،
__________________________________________________
(1)احتجاج طبرسي ج 2 ص 251- 253.
(2)به نقل از غاية المرام ص 109 ح 19.
(3)اختصاص مفيد ص 277.
(4)اصول كافي ج 1 ص 189 ح 16.
(5)اصول كافي ج 1 ص 187 ح 7.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 28
و اينكه امام صادق آيه‌اي را كه در حق شخص امير المؤمنين (ع) نازل شده به همه ائمه اهل بيت (ع) نسبت داده‌اند از اين جهت است كه همه معصومين اهل يك بيت و تكليف مردم نسبت به همه يكي است.
و از تفسير ثعلبي نقل شده كه مي‌گفته است. ابو الحسن محمد بن قاسم فقيه مرا خبر داد از عبد اللَّه بن احمد شعراني از ابو علي احمد بن علي بن رزين از مظفر بن حسن انصاري از سري بن علي وراق از يحيي بن عبد الحميد جماني از قيس بن ربيع از اعمش از عباية بن ربعي كه گفت روزي عبد اللَّه عباس كنار زمزم نشسته و براي مردم حديث مي‌كرد و مرتب مي‌گفت" قال رسول اللَّه ص"،" قال رسول اللَّه ص" تا اينكه مرد عمامه بسري كه با عمامه‌اش صورتش را پوشانيده بود نزديك آمد و هر دفعه كه ابن عباس مي‌گفت" قال رسول اللَّه ص" و حديثش را مي‌خواند او نيز مي‌گفت" قال رسول اللَّه ص" و حديثي مي‌خواند، ابن عباس پرسيد تو را به خدا سوگند بگو ببينم كيستي؟ ابن ربعي مي‌گويد ديدم عمامه را از صورت خود كنار زد و گفت اي مردم هر كس مرا مي‌شناسد كه هيچ و هر كس مرا نمي‌شناسد بداند كه من جندب بن جناده بدري ابو ذر غفاريم، با اين دو گوش خود از رسول خدا (ص) شنيدم و اگر دروغ بگويم خداوند آن دو را كر كند و با اين دو چشمم ديدم و اگر دروغ بگويم هر دو را كور كند، شنيدم كه فرمود:" علي قائد البررة و قاتل الكفرة، منصور من نصره، مخذول من خذله- علي پيشوا و زمامدار نيكان است، علي كشنده كافران است، علي كسي است كه ياورش را خداوند نصرت مي‌دهد و دشمنش را خدا خذلان مي‌دهد".
هان اي مردم بدانيد كه روزي از روزها با رسول اللَّه (ص) نماز ظهر مي‌خواندم سائلي در مسجد از مردم چيزي سؤال كرد و كسي به وي چيزي نداد، سائل دست خود را به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا تو شاهد باش كه من در مسجد رسول تو سؤال كردم و كسي به من چيزي نداد، در همين حالي كه او شكوه مي‌كرد علي (ع) در ركوع بود با انگشت كوچك دست راست خود اشاره به سائل كرد، سائل نزديك رفته و انگشتر را از انگشت آن جناب بيرون كرد، اين را هم بگويم كه علي (ع) همواره انگشتر را در آن انگشت مي‌كرد. باري رسول اللَّه (ص) ناظر تمامي اين جريانات بود و لذا وقتي نمازش تمام شد سر بسوي آسمان بلند نمود و عرض كرد: بار الها موسي از تو خواست تا شرح صدرش دهي و كارهايش را آسان سازي، و گره از زبانش بگشايي تا مردم گفتارش را بفهمند، و نيز در خواست كرد هارون را كه برادرش بود وزير و ياورش قرار دهي و با وي پشتش را محكم نموده و او را در كارها و ماموريت‌هايش شريك سازي، و تو در قرآن ناطقت پاسخش را چنين
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 29
داده‌اي: بزودي بوسيله برادرت تو را در كار نبوت كمك مي‌دهيم و براي شما نسبت به آيات خود سلطنتي قرار مي‌دهيم تا به شما دست نيابند.
بار الها من محمد، نبي و صفي توام، بار الها مرا هم شرح صدري ارزاني بدار و كار مرا نيز آسان بساز، و از اهل بيتم علي را وزيرم قرار بده و به اين وسيله پشتم را محكم كن. آن گاه ابو ذر گفت: رسول اللَّه هنوز دعايش در زبان بود كه جبرئيل از ناحيه خداي جليل به حضورش آمد و عرض كرد: اي محمد بخوان. پرسيد چه بخوانم؟ ابو ذر مي‌گويد جبرئيل گفت اين آيه را بخوان:" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ" «1».
و از كتاب جمع بين الصحاح السته تاليف زرين نقل كرده كه در جلد سوم در تفسير سوره مائده آيه" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ..." از صحيح نسايي از ابن سلام روايت كرده كه گفت: نزد رسول خدا (ص) رفته و عرض كرديم قوم و قبيله ما با ما بخاطر اينكه خدا و رسولش را تصديق كرديم مي‌ستيزند و سوگند خورده‌اند كه با ما همكلام نشوند، بدنبال اين شكايت ما بود كه آيه" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ" نازل شد. آن گاه بلال براي نماز ظهر اذان گفت، مردم همه به نماز ايستادند، بعضي در حال ركوع و بعضي در سجده ديده مي‌شدند و بعضي هم مشغول سؤال بودند، در اين ميان سائلي از كنار علي گذشت آن جناب انگشتر خود را در حال ركوع به وي داد، سائل جريان را به رسول اللَّه (ص) عرض كرد، رسول اللَّه (ص) رو به همه ما نمود و اين آيه را تلاوت كرد:" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ". «2»
و ابن مغازلي شافعي در تفسير آيه مورد بحث در كتاب مناقب خود بطور اجازه (نه سماع) نقل مي‌كند از ابو بكر، احمد بن ابراهيم بن شاذان بزاز از حسن بن علي عدوي از سلمة بن شبيب از عبد الرزاق از مجاهد از ابن عباس كه در تفسير آيه مورد بحث ما گفته كه اين آيه در حق علي (ع) نازل شده است «3».
__________________________________________________
(1)نقل از غاية المرام ص 103- 104 ح 1.
(2)نقل از غاية المرام ص 104 ح 2.
(3)نقل از غاية المرام ص 140 ح 3.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 30
باز در همين كتاب از احمد بن محمد بن طاوان از ابو احمد عمر بن عبد اللَّه بن شوذب از محمد بن احمد عسكري دقاق از محمد بن عثمان بن ابي شبيه از عباده از عمر بن ثابت از محمد بن سائب از ابي صالح از ابن عباس نقل مي‌كند كه گفت روزي علي (ع) در حال ركوع بود كه مسكيني نزدش آمد آن جناب انگشتر خود را به وي داد پس از آن، رسول اللَّه (ص) از سائل پرسيد چه كسي اين انگشتر را بتو داد؟ عرض كرد اين مردي كه در ركوع است. دنبال اين ماجرا اين آيه نازل شد:" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا..." «1».
و نيز در همين كتاب از احمد بن محمد طاوان بطور اجازه نقل مي‌كند كه ابا احمد عمر بن عبد اللَّه بن شوذب بر ايشان روايت كرده از محمد بن جعفر بن محمد عسكري از محمد بن عثمان از ابراهيم بن محمد بن ميمون از علي بن عابس كه وي گفته است: روزي من و ابو مريم وارد شديم بر عبد اللَّه بن عطا، ابو مريم از وي خواهش كرد كه حديثي را كه سابقا از ابي جعفر برايش نقل كرده بود بار ديگر براي علي بن عابس نيز نقل كند او گفت من نزد ابي جعفر نشسته بودم، ديدم كه پسر عبد اللَّه بن سلام رد شد، از ابي جعفر پرسيدم خدا مرا فدايت كند اين پسر همان كسي است كه علم قرآن را مي‌داند؟ گفت: نه، آن امام شما علي بن ابي طالب است كه آياتي از قرآن كريم در باره‌اش نازل شده، مانند آيه" وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ" و آيه" أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ" و آيه" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ". «2»
و از خطيب خوارزمي نقل شده كه گفته است معاويه به عمرو بن عاص نامه نوشته بود و او در جوابش چنين نوشت: اي معاويه تو خودت خوب مي‌داني چقدر آيات قرآني را كه خود مي‌خواني در فضائل اوست و كسي در آن آيات با او شريك و همباز نيست، مانند آيه" يُوفُونَ بِالنَّذْرِ" «3» و آيه" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ" و آيه" أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ وَ مِنْ قَبْلِهِ" «4» و نيز خداي متعال در باره‌اش فرموده:" رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ" «5» و نيز مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)نقل از غاية المرام ص 104 ح 6. [.....]
(2)نقل از غاية المرام ص 104 ح 7.
(3)سوره دهر آيه 8.
(4)آيا بنا بر اين كسي كه راجع به پروردگار خود هم از ناحيه عقل خود و هم از ناحيه كتابهاي آسماني قبل برهان و شاهد دارد مثل كسي است كه داراي آن نيست؟!! سوره هود، آيه 17.
(5)بعضي از مؤمنين كساني‌اند كه وقتي با خدا عهد مي‌بندند به آن وفا مي‌كنند. سوره احزاب، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 31
" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي «1»- يعني بگو من از شما بر رسالت خود مزدي نمي‌خواهم مگر همين را كه با نزديكانم مودت كنيد".
و نيز از او نقل شده از ابي صالح از ابن عباس كه گفت عبد اللَّه بن سلام با يك عده ديگر از يهوديهايي كه به اتفاق هم ايمان آوردند شرفياب شدند خدمت رسول اللَّه و عرض كردند خانه‌هاي ما دور است جز حضور تو جايي نداريم كه در آن معالم ديني خود را ياد بگيريم و اقوام ما وقتي ديدند ما به خدا و رسولش ايمان آورديم و در نبوتش تصديقش كرديم ما را ترك گفتند و با خود قسم ياد كردند كه با ما مجالست نكنند و به ما زن ندهند و از ما زن نگيرند و با ما هم كلام نشوند و اين بر ما سخت و گران است، رسول خدا اين آيه را برايشان تلاوت فرمود:
" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ..." آن گاه رسول خدا (ص) از منزل به عزم مسجد بيرون رفت و در حالي كه مردم مشغول ركوع و سجود بودند وارد مسجد شدند، در اين بين، چشم آن جناب به سائلي افتاد، روي به سائل كرد و فرمود آيا كسي به تو چيزي داده؟ عرض كرد: آري انگشتري از طلا، حضرت پرسيد چه كسي انگشتر را بتو داد؟ عرض كرد آن مردي كه ايستاده- با دست اشاره به علي بن ابي طالب (ع) نمود- رسول خدا پرسيد در چه حالي بتو داد؟
عرض كرد در حال ركوع، حضرت تكبير گفت و اين آيه را تلاوت نمود" وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ" آن گاه حسان بن ثابت اين اشعار را در باره اين ماجرا سرود «2».
ابا حسن تفديك نفسي و مهجتي و كل بطي‌ء في الهدي و مسارع «3»
ا يذهب مدحي و المحبين ضائعا و ما المدح في ذات الا له بضائع؟ «4»
فانت الذي اعطيت اذ كنت راكعا فدتك نفوس القوم يا خير راكع «5»
بخاتمك الميمون يا خير سيد و يا خير شار ثم يا خير بائع «6»
__________________________________________________
(1)نقل از غاية المرام ص 105 و 104 ح 10.
(2)نقل از غاية المرام ص 105.
(3)اي ابا حسن فداي تو باد جسم و جان من و جسم و جان همه عالم، چه آنان كه در راه هدايت كند سير مي‌كنند و چه آنان كه به سرعت پيش مي‌روند.
(4)آيا اين مديحه من و مديحه (دوستدار تو) ضايع و بي نتيجه خواهد شد؟! حاشا مدحي كه در راه رضاي خدا (نه به اميد جايزه) گفته شده ضايع و بي اجر باشد.
(5)يا علي تو آن كسي هستي كه در حال ركوع عطا فرمودي. جانهاي مردم فداي تو باد اي بهترين ركوع كننده.
(6)عطا فرمودي انگشتر مباركت را اي بهترين سرور و اي بهترين خريدار و اي بهترين فروشنده در راه خدا.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 32
فانزل فيك اللَّه خير ولاية و بينها في محكمات الشرائع «1»
و حمويني نسبت مي‌دهد به ابي هدبه ابراهيم بن هدبه كه او گفته انس بن مالك به او خبر داد كه سائلي به مسجد رسول اللَّه (ص) در آمد در حالي كه مي‌گفت كيست قرض دهد به خدايي كه اينقدر توانا هست كه بتواند قرض خود را بدهد و اينقدر با وفا هست كه در دادن قرض خود مسامحه نورزد؟
علي (ع) در همين حال مشغول نماز و در حال ركوع بود كه دست خود را به پشت سر برد و با اشاره به فقير گفت، بگير اين انگشتر را و از انگشتم بيرون كن، در اين ميان رسول اللَّه (ص) رو به عمر كرده و فرمود: اي عمر واجب شد. عمر عرض كرد پدر و مادرم فدايت باد چه چيز واجب شد؟ فرمود بهشت برايش واجب شد، به خدا سوگند از دستش در نياورد مگر اينكه خداوند او را از گناهانش بيرونش كشيد. «2»
و نيز از او از زيد بن علي بن الحسين از پدرش از جدش (ع) است كه گفت شنيدم از عمار ياسر (رضي اللَّه تعالي عنه) كه مي‌گفت: روزي سائلي در برابر علي بن ابي طالب (ع) ايستاد در حالي كه او در ركوع نماز مستحبي بود. انگشتر خود را از انگشت در آورده به سائل داد. آن گاه نزد رسول اللَّه (ص) آمد و داستان خود را برايش نقل كرد، چيزي نگذشت كه اين آيه نازل شد:" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ..." رسول اللَّه (ص) آيه را تلاوت نموده و فرمود" من كنت مولاه فعلي مولاه" «3».
و از حافظ ابي نعيم از ابي زبير از جابر روايت شده كه گفت: عبد اللَّه بن سلام با قومي شرفياب شدند نزد رسول اللَّه (ص) و از اين قسمت شكوه داشتند كه يهوديها به جرم اينكه آنها مسلمان شده‌اند از آنان اجتناب مي‌كنند، حضرت به ايشان فرمود جستجو كنيد بلكه سائلي را بسويم بخوانيد، ما وارد مسجد شديم تا سائلي پيدا كرده و نزد رسول اللَّه (ص) ببريم كه ناگاه سائلي خود نزد آن جناب آمد. حضرت پرسيد كسي بتو چيزي داده؟ عرض كرد آري به مردي گذشتم كه در حال ركوع انگشتر خود را به من داد، فرمود با من بيا و آن شخص را نشانم بده، عبد اللَّه بن سلام مي‌گويد به اتفاق رسول اللَّه (ص) و آن سائل رفتيم ديديم علي بن ابي طالب به نماز ايستاده، سائل اشاره به علي
__________________________________________________
(1)بپاس همين عطاي در حال ركوعت و در باره اين عملت بود كه خداوند دستور بهترين ولايت را برايت نازل نموده و آن را در قرآن مجيد در خلال بيان شرايع محكم دين بيان فرمود.
(2 و 3)نقل از غاية المرام ص 106- 105 حديث 13- 16- 12.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 33
كرد و گفت: اين شخص بود. پس آيه شريفه" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ..." در اين باره نازل شد. «1»
و نيز از موسي بن قيس حضرمي از سلمة بن كهيل روايت مي‌كند كه گفت علي انگشتر خود را در حال ركوع صدقه داد اين آيه در حقش نازل شد:" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ..." «2».
باز از همو از عوف بن عبيد بن ابي رافع، از پدرش، از جدش روايت كرده كه گفت داخل شدم به رسول خدا (ص) ديدم كه آن جناب در خوابست ليكن نه خواب معمولي بلكه حالت گرفتن وحي، و نيز ديدم ماري را كه در كنار خانه آن جناب است او را نكشتم چون ترسيدم از سر و صداي كشتن آن، رسول خدا (ص) بيدار شود ناچار براي نگهداري و حفاظت آن جناب از آسيب مار، بين آن حضرت و بين مار خوابيدم تا اگر آسيبي دارد به من بزند. در اين ميان آن جناب بيدار شد در حالي كه اين آيه را در زبان داشت:
" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ...".
آن گاه گفت الحمد للَّه و نزد من آمد و پرسيد چرا اينجا خوابيده‌اي؟ من در پاسخ داستان مار را به عرضشان رسانيدم. فرمود برخيز و او را بكش، پس كشتم، آن گاه دست مرا گرفت و فرمود: اي ابا رافع بزودي پس از من قومي با علي خواهند جنگيد، و جهاد با آن قوم حق خداست، پس هر كس نتواند با ايشان با دست جهاد كند بايد با زبان مقاتله نمايد و اگر با زبان هم نتوانست بايد با قلب خود از آنان بيزاري جويد، حكم خدا اين است و بس. «3»
مؤلف: روايات راجع به اينكه دو آيه مورد بحث در باره داستان صدقه دادن انگشتر علي (ع) نازل شده بسيار است و ما عده‌اي از آن روايات را از كتاب" غاية المرام" بحراني نقل كرديم و اين روايات در كتابهايي هم كه غاية المرام از آنها روايت نقل مي‌كند موجود مي‌باشد، و ما از آنها اكتفاء كرديم به اين چند روايتي كه نقل شد با اينكه در باره كيفيت وقوع حادثه اختلاف دارند و در اين رواياتي كه ما نقل كرديم نام بردگان زير از صحابه رسول اللَّه (ص) در نقل آن شركت دارند: ابا ذر غفاري، عبد اللَّه بن عباس، انس بن مالك، عمار، جابر، سلمة بن كهيل، ابي رافع، عمرو بن عاص، و چند تن از امامان اهل بيت (ع) و آنها عبارتند از حضرات حسين بن علي (ع) و علي بن الحسين (ع) و محمد بن علي و جعفر بن محمد و امام هادي علي بن محمد (ع)، و همچنين تمامي ائمه تفسير بدون استثنا در نقل اين روايات شركت دارند و هيچيك در آنها
__________________________________________________
(1)نقل از غاية المرام ص 105- 106 حديث 12- 13- 16.
(2 و 3)نقل از غاية المرام ص 106 ح 23- 24. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 34
خدشه نكرده مانند: احمد، نسايي، طبري، طبراني و عبد بن حميد و غير ايشان از حفاظ و ائمه حديث و متكلمين كه همه، صدور اين روايات را از ناحيه مقدسه رسالت (ص) مسلم دانسته‌اند و همچنين فقها در بحث نماز در اين مساله كه آيا فعل كثير نماز را باطل مي‌كند يا خير و اينكه فعل كثير چقدر است و نيز در اين مساله كه آيا صدقه مستحبي هم زكات ناميده مي‌شود يا نه؟ روايات مزبور را با آيه شريفه مورد بحث منطبق دانسته‌اند، و عموم علماي ادب و مفسريني كه در تفسير قرآن بيشتر متعرض جهات ادبي قرآنند با اينكه بيشتر آنان از بزرگان و ائمه اهل ادبند مانند زمخشري صاحب كشاف و ابو حيان، اين انطباق را پذيرفته‌اند و هيچيك از ناقلين اين روايات با اينكه همه عرب و اهل زبان بوده‌اند در اين انطباق مناقشه و ايراد نكرده‌اند.
و خلاصه در اين روايات جايي براي انگشت بند كردن نيست و اينكه بعضي از معاندين نسبت مجعوليت به اين روايات داده‌اند و گفته‌اند كه اين روايات جعلي و ساختگي است، منتهاي عناد را اعمال كرده‌اند و نبايد به گفته ايشان وقعي گذاشت، مخصوصا بعضي مانند شيخ الاسلام ابن تيميه اينقدر در اين مرحله تندروي كرده كه مي‌گويد علما اجماع و اتفاق دارند كه اين روايات ساختگي است.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 35

[سوره المائدة (5): آيات 57 تا 66]..... ص: 35

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَكُمْ هُزُواً وَ لَعِباً مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ الْكُفَّارَ أَوْلِياءَ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (57) وَ إِذا نادَيْتُمْ إِلَي الصَّلاةِ اتَّخَذُوها هُزُواً وَ لَعِباً ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْقِلُونَ (58) قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ هَلْ تَنْقِمُونَ مِنَّا إِلاَّ أَنْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْنا وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلُ وَ أَنَّ أَكْثَرَكُمْ فاسِقُونَ (59) قُلْ هَلْ أُنَبِّئُكُمْ بِشَرٍّ مِنْ ذلِكَ مَثُوبَةً عِنْدَ اللَّهِ مَنْ لَعَنَهُ اللَّهُ وَ غَضِبَ عَلَيْهِ وَ جَعَلَ مِنْهُمُ الْقِرَدَةَ وَ الْخَنازِيرَ وَ عَبَدَ الطَّاغُوتَ أُولئِكَ شَرٌّ مَكاناً وَ أَضَلُّ عَنْ سَواءِ السَّبِيلِ (60) وَ إِذا جاؤُكُمْ قالُوا آمَنَّا وَ قَدْ دَخَلُوا بِالْكُفْرِ وَ هُمْ قَدْ خَرَجُوا بِهِ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما كانُوا يَكْتُمُونَ (61)
وَ تَري كَثِيراً مِنْهُمْ يُسارِعُونَ فِي الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ أَكْلِهِمُ السُّحْتَ لَبِئْسَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (62) لَوْ لا يَنْهاهُمُ الرَّبَّانِيُّونَ وَ الْأَحْبارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الْإِثْمَ وَ أَكْلِهِمُ السُّحْتَ لَبِئْسَ ما كانُوا يَصْنَعُونَ (63) وَ قالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشاءُ وَ لَيَزِيدَنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ طُغْياناً وَ كُفْراً وَ أَلْقَيْنا بَيْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ كُلَّما أَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللَّهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ (64) وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْكِتابِ آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَكَفَّرْنا عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ لَأَدْخَلْناهُمْ جَنَّاتِ النَّعِيمِ (65) وَ لَوْ أَنَّهُمْ أَقامُوا التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ مِنْ رَبِّهِمْ لَأَكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ ساءَ ما يَعْمَلُونَ (66)
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 36

ترجمه آيات..... ص: 36

اي كساني كه ايمان آورديد كفار و اهل كتابي را كه دين شما را سخريه گرفته و بازيچه‌اش مي‌پندارند دوستان خود مگيريد و از خدا بپرهيزيد اگر مردمي با ايمانيد (57).
اينان وقتي شما اذان نماز مي‌گوييد آن را وسيله تفريح خود گرفته و بازيچه‌اش مي‌پندارند و اين براي اين است كه مردمي بي خردند (58).
بگو اي اهل كتاب آيا ما را به اين عمل، كه به خدا از طرف خدا بما و به مردم قبل از ما نازل شده ايمان آورده‌ايم سرزنش و عيب جويي مي‌كنيد؟ و آيا جز اين است كه بيشترتان فاسقيد (59).
بگو حالا كه اين كارها در نظر شما بد است مي‌خواهيد از كساني خبرتان دهيم كه از جهت سرانجام و پاداش خيلي بدتر از صاحبان اين عمل باشند؟ آنان كسانيند كه خداوند به صورت ميمون‌ها و خوك‌ها مسخشان فرموده. همان كساني كه پرستش طاغوت كردند (آري) اگر ما از در مماشات مؤمنين را هم بد فرض كنيم ياري ايشان بدتر و از راه حق منحرف‌ترند (60).
و وقتي نزد شما مي‌آيند مي‌گويند ما ايمان آورده‌ايم و حال آنكه آمدنشان به خدمت تو با كفر و در شدنشان هم با كفر بوده و خدا داناتر است به نفاقي كه دارند و آن را كتمان مي‌كنند (61).
بسياري از آنها را مي‌بيني كه علاوه بر نفاق درونيشان در گناه و دشمني و در رشوه‌خواريشان از يكديگر پيشي مي‌گيرند راستي چه اعمال بدي است كه مرتكب ميشوند (62).
چرا علماي نصارا و يهود ملت خود را از گفتارهاي گناه (تحريف كتاب و گفتار بر خلاف حق) و رشوه خواري باز نمي‌دارند؟! راستي چه رفتار بدي است كه مي‌كنند (63).
يهود گفت دست خدا بسته است، دستشان بسته باد و از رحمت خدا دور باشند، براي اين كلمه كفري كه گفتند، بلكه دستهاي خدا باز است، مي‌دهد بهر نحوي كه بخواهد، و به زودي بسياري از آنان در موقع نزول قرآن به طغيان و كفر خود مي‌افزايند. و ما بين يهود و نصارا (بنا بر قولي) و يا بين افراد يهود (بنا بقول ديگر) عداوت و بغضي انداختيم كه تا روز قيامت امتداد داشته باشد. هر وقت آتشي براي جنگ افروختند خدا خاموشش نمود علاوه بر اين، اينان با گناهان و تكذيب پيغمبران و كوشش در محو اسم پيغمبر از تورات در زمين فساد مي‌انگيزند (64).
و اگر يهود و نصارا ايمان آورند و از كفر و فحشا بپرهيزند ما گناهان ايشان را بخشيده و در بهشت‌هاي نعيم داخلشان مي‌كنيم (65).
و اگر اينان تورات و انجيل را بدون كم و كاست و هم چنين قرآني را كه بسويشان نازل شد اقامه كنند محققا از بالاي سر (آسمان) و پائين پاهاي خود (زمين) روزي خواهند خورد. بعضي از اينان مردمي معتدلند و ليكن كارهايي كه بيشترشان مرتكب مي‌شوند زشت و ناپسند است (66)
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 37

بيان آيات..... ص: 37

اشاره

اين آيات از دوستي كفار و اهل كتابي كه خدا و آيات خدا را استهزا مي‌كنند نهي مي‌كند و زشتيها و صفات پليد آنان و عهدشكنيشان را نسبت به خدا و مردم بر مي‌شمرد و در ضمن مردم مسلمان را به رعايت عهد و پيمان تحريك نموده و نقض عهد و پيمان‌شكني را مذمت مي‌كند و با اينكه ممكن است شان نزول آنها مختلف باشد ليكن همه داراي يك سياقند.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَكُمْ..."
راغب گفته است" هزو" به معناي مزاحي است كه در غياب كسي و يا پنهان از چشم او انجام شود، و گاهي هم اين كلمه اطلاق مي‌شود به شوخي‌هايي كه نظير مزاح علني است «1».
و در باره" لعب" هم مي‌گويد وقتي گفته مي‌شود:" لعب فلان- فلاني لعب كرد" كه كاري را بدون اينكه غرض صحيحي از آن در نظر داشته باشد انجام دهد «2».
و معلوم است كه وقتي چيزي را به باد مسخره مي‌گيرند كه داراي وصفي باشد كه داشتن آن وصف آن را از نظرها ساقط و غير قابل اعتنا كند و اشخاص براي اين، آن را مسخره مي‌كنند كه به سايرين بفهمانند كه آن چيز در نظرهايشان غير قابل اعتنا است، و آنان آن چيز را به بي‌اعتنايي تلقي كرده‌اند و همچنين است" لعب" يعني وقتي چيزي را بازيچه مي‌گيرند كه هيچ گونه استفاده عقلايي از آن برده نشود، مگر اينكه غرض صحيح و عقلايي متعلق شود به يك امر غير حقيقي مانند تفريح و ورزش.
بنا بر اين اگر مردمي ديني از اديان را استهزا مي‌كرده‌اند خواسته‌اند بگويند كه اين دين جز براي بازي و اغراض باطل به كار ديگري نمي‌خورد، و هيچ فايده عقلايي و جدي در آن نيست، و گرنه كسي كه ديني را حق مي‌داند و شارع آن دين و داعيان بر آن و مؤمنين به آن را در ادعا و عقيده مصاب و جدي مي‌داند و به آنان و عقيده‌شان به نظر احترام مي‌نگرد، هرگز آن دين را مسخره و بازيچه نمي‌گيرد، پس اينكه مي‌بينيم در صدر اسلام كساني دين اسلام را مسخره مي‌كرده‌اند مي‌فهميم كه آنان هم اسلام را يك امر واقعي و جدي و قابل اعتنا
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 542 (هزؤ).
(2)مفردات راغب ص 450 (لعب).
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 38
نمي‌دانسته‌اند.
بنا بر اين از آيه شريفه چند چيز مي‌توان استفاده كرد:

[علت نهي از محبت كفار]..... ص: 38

اولا- علت نهي از محبت كفار، چه استفاده مي‌شود علت اين نهي اين بوده است كه چون دوستي بين دو طايفه باعث اختلاط ارواح آنان است، و هرگز بين دو طايفه كه يكي مقدسات و معتقدات ديگري را مسخره مي‌كند دوستي و صميميت بر قرار نمي‌ماند، از اين رو مسلمين بايد دوستي كساني را كه اسلام را سخريه مي‌گيرند ترك كنند، و زمام دل و جان خود را بدست اغيار نسپارند، و گرنه اختلاط روحي كه لازمه دوستي است باعث مي‌شود اينان عقايد حقه خود را از دست بدهند.
ثانيا- تناسبي كه در مقابله جمله" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" با جمله" الَّذِينَ اتَّخَذُوا" است و نيز نكته‌اي كه در اضافه دين مسلمين در كلمه" دينكم" هست آن چرايي را كه گفته شد روشن مي‌سازد.
ثالثا- نكته ديگري كه از آيه استفاده مي‌شود اينست كه در جمله" وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" چيزي نظير تاكيد براي نهي در جمله" لا تتخذوا" وجود دارد كه نهي و علتش را تاكيد مي‌كند، در حقيقت جمله" لا تتخذوا" را به عبارت عمومي‌تري تاكيد كرده، مي‌فرمايد: مؤمن و كسي كه متمسك به ريسمان و دست‌آويز ايمان شده ديگر معنا ندارد راضي شود به اينكه اغيار، دين او و آنچه را كه او به آن ايمان دارد مورد سخريه و استهزا قرار دهند.
پس اين مسلمين اگر ايمان به خدا دارند يعني راستي اسلام را دين خود- نه وسيله گذراندن امر دنيايشان- مي‌دانند چاره‌اي در كار خود جز تقوا و پرهيز از دوستي با كفار ندارند.
اين بود نكاتي كه گفتيم از آيه استفاده مي‌شود و احتمال دارد جمله" وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" در مقام بيان مطلبي باشد كه نظيرش در چند آيه قبل، آنجا كه فرمود:" وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ" گذشت و بنا بر اين احتمال معناي آيه چنين مي‌شود: در صورتي كه شما از ايشان (از كفار) نيستيد پس از خدا بترسيد و آنها را دوست مگيريد، ليكن معناي اول ظاهرتر بنظر مي‌رسد.
" وَ إِذا نادَيْتُمْ إِلَي الصَّلاةِ اتَّخَذُوها هُزُواً وَ لَعِباً..."
اين آيه ثابت مي‌كند آن ادعاي گذشته را كه فرمود: كفار دين مؤمنين را به بازي و مسخره مي‌گيرند، و مراد از" ناديتم" اذاني است كه در اسلام قبل از هر نماز واجب يوميه تشريع شده است، و بطوري كه گفته مي‌شود جز در اين آيه در هيچ جاي ديگر قرآن، از اذان ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 39
اسمي برده نشده است. «1»
ضمير" ها" در" اتخذوها" به صلات يا به مصدري كه از كلمه" ناديتم" استفاده مي‌شود يعني" مناداة" برمي‌گردد، و چون ضمير راجع به مصدر را هم مي‌توان مذكر آورد و هم مؤنث از اين رو فرموده:" اتخذوها" و آن را مؤنث آورده است، و جمله" ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْقِلُونَ" از قبيل تذييل بمنزله جواب از عمل آنان و بيان اين جهت است كه صدور استهزا از آنان و به مسخره گرفتن نماز و اذان براي اينست كه آنان مردمي سبكسر و بي عقلند، و نمي‌توانند از نظر تحقيق به اين اعمال ديني و عبادتهايي كه عبادت حقيقي است بنگرند، و فوايد آن را كه همانا نزديكي به خداي تعالي و تحصيل سعادت دنيا و آخرت است درك كنند.
" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ هَلْ تَنْقِمُونَ مِنَّا إِلَّا أَنْ آمَنَّا بِاللَّهِ..."
راغب در كتاب مفردات القرآن خود مي‌گويد:" نقمت الشي‌ء" (بصداي بالاي قاف و صداي زير آن) هر دو به معناي انكار و خرده‌گيري و عقوبت زباني يا عملي است و در آيات زير نقمت به همين معنا است:" وَ ما نَقَمُوا إِلَّا أَنْ أَغْناهُمُ اللَّهُ" «2»" وَ ما نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلَّا أَنْ يُؤْمِنُوا بِاللَّهِ" «3»" هَلْ تَنْقِمُونَ مِنَّا..." و در بعضي موارد به معناي عقوبت و كيفر مي‌آيد مانند اين آيه:
" فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْناهُمْ فِي الْيَمِّ- انتقام گرفتيم از آنها و در دريا غرقشان كرديم" «4».
بنا بر گفته وي، معناي آيه مورد بحث اين مي‌شود: آيا كراهت و خرده‌گيري‌هاي شما جز براي ايمانيست كه در ما سراغ داريد؟ و مي‌بينيد كه ما به خدا و آنچه خداوند نازل كرده ايمان آورده‌ايم و شما چون توفيقي نيافته‌ايد و هم چنان به فسق خود باقيمانده‌ايد؟! و اين لحن گفتار زياد است نظير كسي كه به ديگري مي‌گويد: آيا اعتراض و خرده‌گيري تو، جهت و دليل ديگري جز اين دارد كه چرا من عفيفم و مانند تو فاجر نيستم؟! يا اينكه مي‌گويد آيا تو در خرده‌گيري از من حرف حسابي ديگري جز اين داري كه من توانگرم و تو فقيري و چرا من مانند تو تهي دست نشدم؟! و همچنين امثال اين تعبيرات كه در مورد مقابله و ازدواج فراوان بكار مي‌رود.
__________________________________________________
(1)تفسير القرطبي ج 4 ص 222.
(2)و انكار نكردند دين خدا را مگر براي اينكه به وسيله خدا و رسولش توانگر شدند و بجاي اينكه شكر كنند خدا و رسولش را طغيان نموده و كفران ورزيدند. سوره توبه آيه 74.
(3)و آنان از مؤمنين انكار نمي‌كنند مگر همين را كه اينان به خداي عزيز حميد ايمان آورده‌اند.
سوره بروج آيه 8.
(4)مفردات راغب ص 504 (نقم).
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 40
بنا بر اين، معناي آيه اين مي‌شود كه آيا شما در خرده‌گيري از ما جز اين كه چرا ما مؤمن گشته و مانند بيشتر شما فاسق نشديم دليل ديگري داريد؟! و چه بسا گفته‌اند كه" لام" تعليل در جمله" وَ أَنَّ أَكْثَرَكُمْ فاسِقُونَ" در تقدير است، و معناي آيه اينست: آيا اين خرده‌گيري‌هاي شما جز بعلت اينست كه شما بيشترتان فاسقيد و فسق شما، شما را بر اين عمل وا ميدارد؟! «1» و اين جمله كه مي‌فرمايد: ما ايمان آورده‌ايم به خدا و به آنچه كه به ما نازل كرده و به آنچه كه قبلا فرستاده، در حقيقت به منزله اينست كه بفرمايد: ما ايمان آورديم به خدا و آنچه به ما نازل كرده و آنچه به شما قبلا فرستاده بود. چون كتابي كه قبل از قرآن فرستاده همان انجيل و توراتي است كه اينها پيروان آنند. و در اينكه نفرمود: آنچه به شما فرستاده، تعريض به مخاطبين است. در حقيقت مي‌خواهد بفهماند كه شما دستورات الهي خود را هم عمل نكرديد و به آنچه كه با خدا عهد كرده بوديد وفا نكرديد و پر واضح است كه يهود و نصارايي كه به كتاب آسماني خود عمل نكند يهود و نصارا نيست و مي‌توان گفت كه انجيل و تورات به آنان نازل نشده و آنان اهل تورات و انجيل نيستند.
پس در خطاب به آنان مي‌توان گفت: انجيل و توراتي كه خداوند قبلا فرستاده بود، و فشرده معناي آيه اينست كه: ما در كتابهاي آسماني بين اين كتاب و آن كتاب فرق نمي‌گذاريم و به هر آنچه كه خداوند به پيغمبرانش نازل كرده و همچنين به همه پيغمبران ايمان داريم و مانند شما نيستيم كه بين فرستادگان خداوند فرق قايل مي‌شويد، شما همان كساني هستيد كه مي‌گوييد:" نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ" يعني پاره‌اي را مي‌پذيريم و پاره ديگر را قبول نداريم، بعضي از پيغمبران را مي‌پذيريم و بعضي را نمي‌پذيريم و نيز مي‌گفتيد به آنچه اول روز به مسلمانها نازل شده ايمان بياوريد و به آنچه آخر روز نازل شده كافر شويد و خدا در معرفي آنان مي‌فرمايد:
" إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلًا أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا وَ أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ عَذاباً مُهِيناً" «2».
__________________________________________________
(1)روح المعاني ج 6 ص 155.
(2)بدرستي كساني كه به خدا و فرستادگانش كفر مي‌ورزند و مي‌خواهند بين خدا و فرستادگانش در ايمان فرق بگذارند همان كساني كه مي‌گويند به بعضي ايمان داريم و به بعضي كافريم و مي‌خواهند بين ايمان به همه و كفر به همه راهي بين بين براي خود اتخاذ كنند اينان حقا كافرند و ما براي كفار عذابي خوار كننده تهيه ديده‌ايم. سوره نساء آيه 151.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 41
" قُلْ هَلْ أُنَبِّئُكُمْ بِشَرٍّ مِنْ ذلِكَ مَثُوبَةً عِنْدَ اللَّهِ مَنْ لَعَنَهُ اللَّهُ..."

[اگر ايمان به خدا قابل استهزاء باشد، عدم ايمان به خدا و پرستش طاغوت بدتر و رسواتر است..... ص: 41

مفسرين گفته‌اند اين آيه دستوري است كه خداوند به نبي خود داده كه وي كفاري را كه دين اسلام را استهزا مي‌كرده‌اند از راه تسليم مؤاخذه نمايد، و در محاوره و استدلال با آنان راه انصاف را پيش گيرد تا زودتر آنان را قانع و يا ساكت كند، و آن راه اينست كه بگو ما تسليم گفته شما شده و قبول مي‌كنيم كه ايمان به خداوند غلط و شر است، ليكن اگر بنا شود شر و غلط رسوا و استهزا شود نخست بايد چيزي را به باد استهزا گرفت و مسخره نمود كه از هر شري بدتر و از هر غلطي غلطتر است و اتفاقا آن غلطتر از هر غلط راه و روش خود شما است، و به فرضي كه ما گمراه باشيم شما از ما گمراه‌تريد، براي اينكه لعنت خداوند شامل حال شما است و مسخ شدگاني به ميمون و خوك از ملت شما و پرستندگان طاغوت از شمايند، اين همه عيب را در خود ناديده گرفته در پي عيب ماييد؟. با اينكه عيب ما مؤمنين (به فرض كه ايمان به خداوند عيب شمرده شود) در برابر معايب شما بسيار ناچيز است.
منظور از" مثوبة" در اينجا به معناي ثواب و اجر نيست، بلكه به معناي مطلق پاداش است، چه خوب و چه بد، و بعيد هم نيست كه كنايه باشد از عاقبت يا صفتي كه لازم و غير قابل زوال است، كما اينكه از تقييد آن به" عند اللَّه- نزد خداي" هم استفاده مي‌شود زيرا آنچه در نزد خداست ثابت و لا يتغير است و بر اين معنا خداي متعال هم حكم كرده و فرموده:
" وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ" «1» و فرموده:" لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ" «2» بنا بر اين چون مثوبت هم از چيزهايي است كه نزد خداوند است پس باقي و دائمي است.
كلمه" ذلك" اشاره است به آنچه در مؤمنين باعث نقمت و خرده‌گيري كفار شده است، يعني ايمان به خدا و آيات خدا و بنا بر اينكه كلمه" ذلك" اشاره باشد به ايمان مؤمنين نه به خود آنان، ناگزير بايد گفت در آيه نكته‌اي نظير قلب بكار رفته است، براي اينكه اگر قلب در كار نبود و كلام مستوي بود بايستي گفته مي‌شد: لعنت و مسخ و پرستش طاغوت بدتر و در ضلالت شديدتر است از ايمان به خدا و كتب آسمانيش، نه اينكه گفته شود كساني را كه خدا لعنت كرده و عده‌اي از آنان را بصورت ميمون و خوك مسخ كرده و كساني كه طاغوت مي‌پرستند بدتر و گمراه‌ترند از مؤمنين به خدا. زيرا يا بايد گفت فلان كس از فلاني بدتر است يا فلان عمل از فلان عمل، و اما گفتن فلان كس از فلان عمل بدتر است جز با قلب يا موصوف
__________________________________________________
(1)آنچه در نزد خدا است باقي و زوال ناپذير است. سوره نحل آيه 96.
(2)كسي نيست كه بتواند حكم خدا را برگرداند. سوره رعد آيه 41.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 42
را در جاي صفت بكار بردن صحيح نيست و اين هر دو ممكن است و دومي در قرآن بسيار شايع است مانند آيه" وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ" «1» كه موصوف يعني" من" در جاي صفت يعني" ايمان" بكار رفته است.
و كوتاه سخن، چكيده معناي آيه اينست كه: اگر به نظر شما ايمان ما مسلمين به خدا و كتب آسمانيش كه به پيغمبرانش نازل كرده عمل زشتي است، باري پس گوش فرا دهيد تا شما را به عملي زشت‌تر از آن خبر دهيم تا اگر كمر مخالفت با عمليات زشت را بسته‌ايد نخست در پي از بين بردن آن شويد، و آن عمل، عملي است كه در خود شما است. و چه بسا كساني كه گفته‌اند از آيه قبلي كه فرمود:" هَلْ تَنْقِمُونَ مِنَّا" استفاده مي‌شود كه كلمه" ذلك" در آيه مورد بحث اشاره است به گروه مؤمنين «2» و بنا بر اين سخن، كلام، كلامي مستوي خواهد بود، زيرا بنا بر اين حرف، معناي آيه اينچنين مي‌شود: آيا به شما سراغ ندهيم كساني را كه از مؤمنين بدترند تا به خرده‌گيري آنان بپردازيد؟ آن اشخاص خود شمائيد كه دچار لعنت و مسخ و پرستش طاغوتيد.
عده ديگري گفته‌اند" ذلك" اشاره است به مصدري كه از" تنقمون" استفاده مي‌شود و آن مصدر عبارت است از" نقمة" بنا بر اين قول، معناي آيه اينچنين مي‌شود: آيا شما را به عواقب وخيم كارهاي زشت‌تر از خرده‌گيري‌تان اطلاع بدهم؟ «3» آري شما اعمالي داريد كه بمراتب خطرناكتر و وخيم‌تر است از اين عمل زشتتان و آن پرستش طاغوت و اعمال زشت ديگرتان است.
" وَ إِذا جاؤُكُمْ قالُوا آمَنَّا وَ قَدْ دَخَلُوا بِالْكُفْرِ وَ هُمْ قَدْ خَرَجُوا بِهِ..."
خداي تعالي در اين آيه از نفاق دروني آنان خبر مي‌دهد، و اشاره مي‌كند به پليديهايي كه در هنگام برخورد با مسلمين در دل نهان دارند و چنين مي‌فرمايد: اينان وقتي به شما بر مي‌خورند دم از ايمان مي‌زنند، و ايمان خود را به رخ شما مي‌كشند، و حال آنكه در عين كفر به شما برخورده‌اند، و وقتي هم كه از شما جدا مي‌شوند كافرند، خلاصه اينان در همه احوال كافرند. در ادعاي دين داري ماهرند در حالي كه خداي تعالي به كفر دروني آنان و نقشه‌هايي كه براي فريب دادن شما مسلمين در دلهاي خود مخفي كرده‌اند عالم است.
بنا بر اين، جمله" وَ قَدْ دَخَلُوا بِالْكُفْرِ وَ هُمْ قَدْ خَرَجُوا بِهِ" عبارت ديگر اينست كه
__________________________________________________
(1)و ليكن نيكويي از آن كسي است كه به خدا ايمان آورد. سوره بقره آيه 185.
(2 و 3)روح المعاني ج 6 ص 156 و مجمع البيان ج 3 ص 216.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 43
كسي بگويد: اينان تغيير حالت نداده‌اند خيال نكنيد كه وقتي نزد شما مي‌آيند و از نزد شما بيرون مي‌روند كافر آمده و با دلي سرشار از ايمان مي‌روند، نه كافر آمده و كافر مي‌روند.
ضمير" هم" در جمله" وَ هُمْ قَدْ خَرَجُوا بِهِ" براي تاكيد و مشخص كردن آنها در نفاق و تثبيت كفرشان ذكر شده است و گرنه حاجتي به ذكر آن نبود. عده‌اي هم گفته‌اند معناي آيه اينست كه اين منافقين همواره و در احوالات مختلف كفر متحولند و هر ساعتي در يك حالتي از حالات كفرند. «1»
" وَ تَري كَثِيراً مِنْهُمْ يُسارِعُونَ فِي الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ أَكْلِهِمُ السُّحْتَ..."
ظاهرا مقصود از" اثم- گناه" در اينجا چنانچه از آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" عَنْ قَوْلِهِمُ الْإِثْمَ وَ أَكْلِهِمُ السُّحْتَ" استفاده مي‌شود، همان خوض و خرده‌گيري در آياتي است كه بر مؤمنين نازل شده، و مراد، گفتن مطالبي است كه در معارف دين موجب كفر و فسق مي‌شود.
بنا بر اين مي‌توان گفت گناهان سه‌گانه‌اي كه در آيه اسم برده شده است گناهاني است كه نسبت به ساير گناهان زباني و عمليشان كلي‌تر است و در حقيقت مشتي است از خروار و نمونه‌ايست از بسياري كه در ايشان است. چون آنان هم مرتكب به گناهان زباني و هم به گناهان عملي‌اند و مقصود از گناهان عمليشان يا همان تعدي نسبت به مؤمنين است و يا گناهاني است كه بين خود و خداي خود دارند، مانند خوردن اموال مردم به باطل و سحت، مثل رشوه و ربا و نظائر آنها.
آيه شريفه مورد بحث پس از آنكه نمونه‌اي از رذايل و گناهان آنان را مي‌شمارد آن گاه به مذمت آن رذائل پرداخته و مي‌فرمايد:" لَبِئْسَ ما كانُوا يَصْنَعُونَ" سپس بدنبال آن، علماي آنان يعني ربانيين و احبار را توبيخ مي‌كند، و به اين جرمشان مؤاخذه مي‌نمايد كه آنان حضور داشتند و آلودگيها و گناهان ملت خود را مي‌ديدند، و مي‌توانستند ايشان را راهنمايي نموده و از منكر نهي‌شان نمايند، و ليكن نكردند و آنان را از اين گونه گناهان موبقه و بس بزرگ جلوگيري ننمودند، با اينكه عالم به احكام دين خود بودند و مي‌دانستند كه اين گونه كارها گناه و نافرماني خداست. و در اين باره مي‌فرمايد:

[سرزنش علماء اهل كتاب به جهت گنهكاري اهل كتاب و سكوت آنان در مقابل آن معاصي..... ص: 43

" لَوْ لا يَنْهاهُمُ الرَّبَّانِيُّونَ وَ الْأَحْبارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الْإِثْمَ وَ أَكْلِهِمُ السُّحْتَ لَبِئْسَ ما كانُوا يَصْنَعُونَ" و چه بسا از اينكه در اين آيه مانند آيه قبلي" عدوان" را همراه" اثم" ذكر نكرده بتوان
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 ص 217.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 44
استفاده كرد كه" اثم و عدوان" هر دو يكي و عبارتست از تجاوز قولي نسبت به حدود خداي سبحان، در مقابل" اكل سحت" كه نمونه معصيت عملي آنان است، و بنا بر اين مقصود از جمله" يُسارِعُونَ فِي الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ أَكْلِهِمُ السُّحْتَ" نشان دادن و بيان نمونه‌اي از گناهان قولي ايشان است، كه عبارتست از اثم و عدوان و گناه ديگر فعلي آنها كه عبارتست از سحت.
" يسارعون"" مسارعة" به معناي كثرت در سرعت و مبالغه در آنست و سرعت ضد بطي‌ء و كندي است و فرق بين سرعت و عجله بنا بر آنچه از موارد استعمال اين دو كلمه استفاده مي‌شود اينست كه سرعت بيشتر مساس با عمل بدني و جوارح دارد. بخلاف عجله كه بيشتر در امور قلبي و رواني استعمال مي‌شود، نظير فرقي كه بين خضوع و خشوع و خوف و خشيت است.
چه خضوع و خوف مربوطند به جوارح و خشوع و خشيت مربوطند به دل.
و راغب در كتاب مفردات راجع به معناي اين كلمه گفته است سرعت ضد بطي‌ء و بمعناي تندي است، هم در اجسام استعمال مي‌شود و هم در افعال گفته مي‌شود:" سرع" (بضم راء) يعني شتاب كرد و در معناي وصفي گفته مي‌شود: سريع، و وقتي گفته مي‌شود:
" اسرعوا، و مسرع" معنايش اينست كه حركت شتران آنها تند شد كما اينكه وقتي گفته مي‌شود" ابلدوا" معنايش اينست كه حركت شترانشان بليد و كند شد. و" سارعوا" و" تسارعوا" نيز بدين معنا است «1»، كساني ديگر گفته‌اند مسارعه و عجله هر دو به يك معنايند، فرقي كه در بينشان هست اينست كه مسارعه بيشتر در كار خير و عجله بيشتر در كار بد استعمال مي‌شود.
وقتي از ايشان سؤال مي‌شود: اگر چنين است پس چرا در آيه مورد بحث عجله بكار برده نشده؟
با اينكه شتاب يهود در اثم و عدوان و كارهاي زشت بوده؟ در پاسخ مي‌گويند صحيح است، ليكن استعمال مسارعه در خصوص اين آيه با اينكه مي‌بايستي عجله بكار برده مي‌شد براي اشاره به اين نكته است كه كفار يهود در پي كارهاي زشتند و كار زشت خود را زيبا و پسنديده مي‌دانند «2» ليكن اين گفتار در فرق بين سرعت و عجله خيلي بعيد بنظر مي‌رسد.

[وجوهي كه در معناي سخن يهود كه گفتند: (يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ)، گفته شده است..... ص: 44

" وَ قالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشاءُ" در معناي اين آيه و اينكه يهود به چه مناسبت اين كلمه كفرآميز را گفته است وجوهي چند است: يكي اينكه ملت و دين يهود، نسخ در احكام دين را جايز نمي‌دانسته و لذا به نسخ
__________________________________________________
(1) مفردات راغب ص 230" سرع". [.....]
(2) تفسير فخر رازي ج 12 ص 39.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 45
تورات بهيچ وجه رضا نمي‌داد و زير بار اين حرف كه تورات به وسيله انجيل نسخ شود نمي‌رفت و يكي از اعتراضات و نقاط ضعفي را هم كه در دين اسلام مي‌ديدند و به رخ مسلمين مي‌كشيدند اين بود كه مي‌گفتند شما مسلمين پيرو كتابي هستيد كه بعضي از آياتش بعض ديگر را نسخ مي‌كند، و نيز از همين جهت" بداء" را هم براي خداي تعالي در امور تكويني جايز نمي‌دانستند و آن را هم يكي ديگر از نقاط ضعف اسلام و قرآن مي‌دانستند، چون از بعضي از آيات قرآن" بداء" استفاده مي‌شود و ما شمه‌اي از بحث در مساله بداء را در ذيل آيه" ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها" «1» در جلد اول اين كتاب و در جاهاي ديگر آن گذرانديم، و بعيد نيست كه آيه شريفه مورد بحث در مقام بيان همين عقيده يهود باشد. ليكن جوابي كه خداي تعالي از اين گفتار يهود داده با اين احتمال نمي‌سازد چون در جوابشان مي‌فرمايد:" بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ" و از اين جواب استفاده مي‌شود كه يهود اين گفتار ناروا را در باره روزي دادن خدا گفته‌اند.
وجه دوم اينكه بگوييم گويا داستان از اين قرار بوده كه ديده‌اند مسلمين در فقر و تنگدستي و دشواري بسر مي‌برند، لذا اين حرف را راجع به مؤمنين زده‌اند و غرضشان از اين حرف استهزا به خداي تعالي بوده و مي‌خواسته‌اند بگويند (العياذ باللَّه) خدا قادر نيست بر اينكه فقر را از بين مؤمنين زايل كند و ايشان را بي نياز ساخته و از ذلت فقر نجات دهد. اين وجه هم خالي از اشكال نيست، زيرا بودن اين كلمه كفرآميز يهود راجع به فقر مؤمنين با اينكه اين آيه در سوره مائده است و اين سوره در روزگار وسعت و رفاهيت مسلمين نازل شده سازگار نيست.
وجه سوم اينكه كسي بگويد اين حرف را يهود براي اين زده كه آن روز خداوند ايشان را گرفتار قحطي و خشك سالي كرده و در نتيجه نظام و شيرازه زندگي شان مختل و از هم گسيخته بوده است و آنان از باب شكوه از اوضاع خود اين كلمات كفرآميز را مي‌زده‌اند. و اين وجه خيلي بعيد نيست و رواياتي هم كه متصدي بيان شان نزول آيات قرآني است آن را تاييد مي‌كند ليكن اشكالي كه دارد اينست كه سياق آيات با آن سازگار نيست. چه اين آيات در مقام نقل كلماتي كه يهود در شكوه از اوضاع خود براي خود گفته نيست بلكه در مقام اين هستند كه خرده‌گيري‌هاي يهود را از مسلمين حكايت كنند.
وجه چهارم كه از همه وجوه بنظر نزديك‌تر است، اينست كه گفته شود وقتي امثال و
__________________________________________________
(1)نسخ نمي‌كنيم هيچ آيه‌اي را و از يادش نمي‌بريم مگر اينكه بهتر از آن و يا نظير آن را مي‌آوريم. سوره بقره آيه 106.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 46
نظائر آيات:" مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً" «1» و" وَ أَقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً" «2» به گوش يهود رسيده آن آيات را بهانه كرده و خواسته‌اند مسلمين را مسخره كنند و بگويند اين چه خدايي است كه براي ترويج دين خود و احياي آن اينقدر قدرت مالي ندارد كه حاجت خود را رفع كند، و ناچار دست حاجت و استقراض بسوي بندگان خود دراز مي‌كند؟! و اين وجه علاوه بر اينكه از وجوه سابق بنظر نزديك‌تر است مورد تاييد روايات شان نزول هم هست.
به هر تقدير اين حرف يعني نسبت دست بستگي در پاره‌اي از حوادث به خدا دادن، خيلي از يهود و معتقدات دينيش كه هم اكنون در تورات موجود است دور نيست. چه تورات جايز مي‌داند پاره‌اي از امور، خداي سبحان را به عجز در آورد و سد راه و مانع پيشرفت بعضي از مقاصدش بشود، مثلا جايز مي‌داند كه اقوياي از بني نوع آدم جلو خواسته خداوند را بگيرند كما اينكه از خلال داستانهايي كه از انبياي سلف مانند آدم و غير آن نقل مي‌كند بخوبي استفاده مي‌شود. آري صرفنظر از اينكه در خصوص آيه مورد بحث ممكن است غرض يهود استهزا بوده، ليكن عقايدي كه هم اكنون از يهود در دست است تجويز مي‌كند كه چنين نسبت‌هاي ناروايي به خداي تعالي بدهند كه ساحتش مقدس و منزه از آنست.
غير از يهود كسي دشمن خود را اينطور استهزا و هجو نكرده است، آري چون غير يهود كسي در معتقداتش عقيده‌اي كه مبدأ و منشا براي چنين حرف خطرناكي باشد ندارد، يهود است كه معتقداتش چنين جرأتي به او داده است.
" غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ" اين جمله نفرين به آنها است. البته نفريني كه مشابه است با منقصتي كه به ساحت قدس خدا نسبت داده‌اند، يعني دست بستگي و سلب قدرت بر انجام خواسته خود. بنا بر اين چون سلب قدرت خود يكي از مصاديق لعنت و دوري از رحمت خداست پس عطف جمله" وَ لُعِنُوا بِما قالُوا" بر جمله" غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ" عطف تفسيري خواهد بود. زيرا قول خداي تعالي همان عمل اوست و نفرين آن جناب و كسي را لعنت كردنش همان معذب كردن آن كس است به عذاب دنيوي يا اخروي كه يكي از مصاديق آن دست بستگي و عجز است. بسياري هم احتمال داده‌اند كه جمله" غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ" نفرين نباشد بلكه از اخبار غيبي و اخبار به عذابي باشد كه يهود در كيفر اين گفتار ناروا و جسارت به پروردگار به آن مبتلا
__________________________________________________
(1)كيست آن كسي كه قرض دهد به خدا (انفاق كند در راه اطاعت او) بطور قرض الحسنه (انفاقي كه از حلال كسب كرده باشيد و با منت ضايعش نكنيد). سوره بقره آيه 245.
(2)قرض دهيد به خدا بطور قرض الحسنه. سوره مزمل آيه 20.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 47
مي‌شود «1»، ليكن وجه اول بنظر نزديك‌تر است.

[معناي جمله: (بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ) و معاني" يد" در موارد اضافه به خداي سبحان..... ص: 47

اما جمله" بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشاءُ" اين جمله جواب از گفته يهود است كه با كلمه" بل" كه براي اضراب و اعراض است افتتاح شده است و اين جمله يعني جمله" يَداهُ مَبْسُوطَتانِ" جمله ايست معروف و شايع و كنايه است از داشتن قدرت.
در اينجا سؤالي پيش مي‌آيد و آن اينست كه يهود گفته بود دست خدا بسته است و" يد" را مفرد ذكر كرده بود با اين حال چرا خداي تعالي در جواب آنها فرمود:" يداه" و" يد" را بصورت تثنيه ذكر فرمود؟ جواب اينست كه اصولا در ادبيات عرب دست كنايه است از قدرت و دو دست كنايه است از كمال قدرت و از همين جهت خداي تعالي بصورت تثنيه آورد تا به كمال قدرت خود اشاره كرده باشد كما اينكه در آيه" قالَ يا إِبْلِيسُ ما مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَيَّ أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْعالِينَ" «2» نيز براي افاده همين معنا به صورت تثنيه آورد، عرب هم وقتي ميخواهد در سلب قدرت از كسي مبالغه كند و بگويد فلاني بهيچ وجه قدرت بر آن عمل و حق مداخله در آن را ندارد مي‌گويد:" لا يدين بها له" يعني فلاني هيچ گونه اختياري در آن كار ندارد، بسياري از علماي لغت براي كلمه" يد" معاني زيادي غير از" دست" ذكر كرده‌اند، و ليكن بايد دانست كه اين كلمه داراي چند معنا نيست بلكه تنها به معناي دست است و در ساير معاني بطور استعاره بكار مي‌رود. چون آن معاني اموري هستند كه از شؤون مربوط به دست مي‌باشند، مانند انفاق و سخاوت كه از جهت بسط منتسبند به دست، و مانند ملك و سلطنت كه از جهت قدرت بر تصرف و وضع و رفع منتسبند به آن، و امثال اينها، پس معناي اين كلمه در آيات كريمه قرآن بحسب اختلاف مورد، مختلف مي‌شود، مثلا در آيه مورد بحث و آيه" أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَيَّ" «3» معنايش قدرت و كمال آنست و در آيه" بِيَدِكَ الْخَيْرُ" «4» و آيه" فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «5» و آيه" تَبارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ" «6» و امثال اينها به معناي سلطنت است و در آيه" لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ" «7» معنايش حضور
__________________________________________________
(1)روح المعاني ج 6 ص 161.
(2)گفت: اي ابليس چه چيز تو را بازداشت از اينكه سجده كني براي چيزي كه من خود با دو دست (قدرت كامله) خود آفريدمش؟! آيا تكبر ورزيدي يا اينكه راستي از بلند مرتبگاني؟. سوره ص آيه 75.
(3)سوره ص آيه 75.
(4)بدست تو است خير. سوره آل عمران آيه 26.
(5)پس منزه است كسي كه بدست اوست ملكوت هر چيزي. سوره يس آيه 83.
(6)خدايي كه ملك عالم بدست اوست، متعالي و خيرش دائم و ثابت است. سوره ملك آيه 1.
(7)در حضور خدا و رسول در هيچ امري از آن دو پيشي نگيريد. سوره حجرات آيه 1.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 48
و مانند آن است و اما جمله" يُنْفِقُ كَيْفَ يَشاءُ" بيان است براي جمله" يَداهُ مَبْسُوطَتانِ".

[معناي اينكه فرموده:" آنچه بر تو نازل شده- قرآن- بر طغيان و كفر يهود مي‌افزايد"]..... ص: 48

" وَ لَيَزِيدَنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ طُغْياناً وَ كُفْراً".
اين جمله و ساير جملات تا آخر آيه بطوري كه از سياق آن استفاده مي‌شود كلامي است كه بمنظور توضيح جمله" وَ قالَتِ الْيَهُودُ" ريخته و پرداخته شده است و در جمله" و ليزيدن" بخصوص اشاره است به اينكه اين جرأت و جسارت يهود نسبت به خداوند عظيم و لب به مثل" يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ" گشودنشان هيچ از يهود بعيد نيست، زيرا اينان مردمي هستند كه در دشمني با اديان و در كفر، از قديم الايام مشخص و ممتاز بودند و اصولا مردماني حسود و ستم‌پيشه‌اند، و معلوم است چنين مردمي وقتي خبردار شوند كه خداي متعال قريش را بر آنان فضيلت داده، و از بين ايشان شخصي را به نبوت برگزيده تا چه اندازه حسدشان تحريك مي‌شود، بنا بر اين قريش جز اين نبايد از يهود توقع داشته باشد و نبايد از شر آنان و از اينكه آتش طغيان و كفرشان تيزتر شود ايمن بنشينند.
آري يهود در دنياي قبل از اسلام خود را اشرف ملل مي‌دانست و سيادت و تقدم بر ساير اقوام را حق مسلم خود مي‌پنداشت و خود را اهل كتاب، و ساير اقوام آن روز را امي و بي سواد و وحشي مي‌ناميد. و به دنياي آن روز فخر مي‌فروخت و ربانيين و احبار خود را به رخ عالميان مي‌كشيد و به علم و حكمت خود مي‌باليد. ليكن دوران آن سيادت خيالي و تمدن تو خالي سر آمد و آوازه پيغمبري كه از قريش يعني منحطترين اقوام كه همواره در برابر علم يهود و دانشمندان‌شان سر فرود مي‌آورد مبعوث شده بود و همچنين آوازه كتاب وي گوش يهود را خراش داد، مخصوصا وقتي در آن كتاب نظر كرده و آن را كتابي آسماني و مهيمن، يعني ناظر بر ساير كتب آسماني يافت و ديد كه كتابي است سرشار از حق و حقيقت و مشتمل بر عالي‌ترين تعليمات روحي و كامل‌ترين طريق هدايت، بيش از پيش به ذلت و بي ارجي كتاب خود كه سالها به رخ عالميانش مي‌كشيد پي برد، لا جرم از آن خواب و خيال بيدار شده و بخود آمد در حالي كه هر لحظه به خشم دروني و كفر و طغيانش افزوده مي‌شد و اينكه مي‌بينيد خداي تعالي در اين آيه مي‌فرمايد: آياتي كه بتو نازل شده (قرآن) طغيان آنها را مضاعف مي‌كند، معنايش اين نيست كه (العياذ باللَّه) قرآن سبب ضلالت آنها است بلكه به اين عنايت است كه گفتيم اصولا جنس يهود بخودي خود جنسي حقود و حسود و كينه‌توز است و نزول قرآن سبب شد آن آتش تيزتر شود و معارف حق و دعوت صريحي كه در قرآن است باعث شد آن كفر و حسد طغيان كند و به همين عنايت است كه خداي تعالي در مواضع عديده‌اي از قرآن كريم هدايت و ضلالت را به خود نسبت مي‌دهد، از آن جمله مثلا مي‌فرمايد:" كُلًّا نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 49
عَطاءِ رَبِّكَ وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً"
«1» و در خصوص قرآن مي‌فرمايد:" وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً" «2» چون اضلال و نظاير آن مانند بدبختي و شقاوت وقتي از خداي تعالي ناپسند و مذموم است كه ابتدايي باشد، يعني خداوند كسي را بدون جهت گمراه و يا بدبخت كند و اما اگر پاداش و اثر گناهي باشد كه خود آدمي مرتكب شده يا مثلا گناهي كرده كه موجب خشم خداوندي و رسيدن به درجه بالاتري از گمراهي شده باشد اين گمراهي‌هاي متجدد نسبت به خداي تعالي مذموم نيست.
كما اينكه خود پروردگار متعال در قرآن به همين معنا اشاره كرده و فرموده" وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «3» و نيز مي‌فرمايد:" فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ" «4» و بالآخره برگشت زياد شدن كفر و طغيان آنها به سبب قرآن به اين است كه خداوند توفيق را از آنها سلب نموده عنايت الهي شامل حال آنها نباشد تا در نتيجه از كفر و طغيان خود بر نگردند و تسليم آيات الهي نشوند و به دعوت حقه خداوند ايمان نياورند، و ما در سابق در تفسير آيه" وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «5» در جلد اول بحثي راجع به اين موضوع گذرانديم.
اينك بر سر مطلب خود شده و مي‌گوييم: همانطوري كه سابقا هم اشاره كرديم گويا آيه مورد بحث براي اين باشد كه رفع استبعاد و تعجب از رفتار وقيحانه يهود و جرأت و جسارتش نسبت به خداوند بكند و هويت يهود را كه خود را ملتي تربيت شده و اهل كتاب و ساير ملل را وحشي و بي سواد مي‌ناميدند بلكه مدعي فرزندي و دوستي با خدا بودند به عالميان نشان دهد تا همه بدانند (العياذ باللَّه) پسران خدا و دوستانش تا چه اندازه در اسائه ادب نسبت به خدا وقيح و بي شرم و جسورند.
و نيز همه بدانند اگر يهود روز بروز بر كفر و عناد خود مي‌افزايد براي همين است كه خداوند به ايشان سخط كرده و نور دلشان را خاموش نموده و ايشان هم خود مستوجب چنين سخطي بوده‌اند، و نيز بدانند كه اين طغيان و كفر روز افزون و آثار شومي كه يكي پس از ديگري
__________________________________________________
(1)هر يك از اين دو طايفه: دنيا طلب و عقبي طلب را، از نعمت پروردگارت روزي مي‌دهيم و روزي پروردگار تو محبوس از كفار و فاسقان نيست. سوره اسراء آيه 20.
(2)و فرو مي‌فرستيم از قرآن چيزي را كه شفا و رحمت است براي مؤمنين و ليكن براي ظالمين جز اينكه بر خسرانشان بيفزايد سودي ندارد. سوره اسراء آيه 82.
(3)و خدا گمراه نمي‌كند با اين مثالها كه زده مگر فاسقين را. سوره بقره آيه 26. [.....]
(4)وقتي از حق روي گرداندند خداوند هم دلهايشان را از نور ايمان تهي كرد. سوره ص آيه 5.
(5)سوره بقره آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 50
متوجه يهود خواهد شد سرنوشتي است حتمي، چون در آيه به دو وسيله مطلب را تاكيد كرده، يكي" لام" در" ليزيدن" و يكي هم" نون" تاكيدي كه در آخر همان كلمه است، و در اينكه نخست طغيان و سپس كفر را ذكر فرموده اشاره است به همان ترتيب طبيعي اين دو، چه در خارج هم مي‌بينيم كه كفر از آثار طغيان و زائيده آنست.
" وَ أَلْقَيْنا بَيْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ".
ظاهر اينكه اين جمله در سياق جملاتي قرار گرفته كه در باره يهود است، اين است كه ضمير" هم" در" بينهم" به يهود برگردد و لو اينكه افتتاح اين سياق به اهل كتاب شده و اهل كتاب تنها يهود نيستند، بنا بر اين، مقصود از" عداوت" و" بغضاء"، تشتت عقايد و اختلاف مذاهب خواهد بود كه خداي تعالي هم در مواضعي از كلام خود به آن اشاره كرده و فرموده:" وَ لَقَدْ آتَيْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ... فَمَا اخْتَلَفُوا إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ" «1» و آيات ديگر.
و اما عداوت، گويا مراد از عداوت، خشم توأم با تجاوز عملي است، و مراد از بغضاء تنها خشم دروني است كه ممكن است با تجاوزات عملي هم همراه باشد و يا نباشد. در نتيجه وقتي اين دو كلمه با هم ذكر شوند هر دو معنا را افاده مي‌كنند و مي‌رسانند كه خداي حكيم در بين يهود هم خشم و نفرت دروني، و هم نزاع انداخته و در جمله" إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ" نكته‌ايست و آن اينكه اين امت تا قيامت باقي خواهند ماند و منقرض نخواهند شد.
" كُلَّما أَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللَّهُ".
" ايقاد نار" به معناي مشتعل ساختن آتش است، كما اينكه" اطفاء نار" خاموش كردن آن است و معناي آيه روشن است، احتمال مي‌رود جمله" كُلَّما أَوْقَدُوا..." بيان باشد براي جمله" و القينا" و بنا بر اين معناي آيه اينطور مي‌شود كه: هر وقت يهود خواست دست به اقداماتي بزند و آتش جنگي را با رسول اللَّه (ص) و مسلمين دامن زند خداوند بين سران آنها عداوت و بغضاء و اختلاف كلمه انداخت و بدين وسيله آن آتش را خاموش ساخت، همانطوري كه مي‌بينيد در اين آيه نويدي است براي مسلمين، چه از سياق آن استفاده مي‌شود كه براي هميشه سعي و كوشش يهود عليه مسلمين و بر افروختن آتش جنگ و ايجاد فتنه‌شان
__________________________________________________
(1)و ما هر آينه و به تحقيق كتاب و حكم و نبوت به بني اسرائيل داديم و لذائذي را از طيبات روزيشان كرديم و بر ساير ملل در جهات مذكور برتريشان داديم و بدست انبياي خود معجزاتي و ادله‌اي بر اثبات دين برايشان آورديم. بنا بر اين اگر اختلاف كردند اختلافشان بعد از آن بود كه به حقيقت و واقع، عالم شدند و جز از جهت عداوت و حسادتي كه در بين خود داشتند نبود. سوره جاثيه آيه 17.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 51
(البته آتش جنگي كه عليه اسلام و ايمان مي‌افروزند) بي نتيجه و خنثي است، و اما جنگهايي كه ممكن است بين آنان و مسلمين در گيرد ليكن نه عليه دين و ايمان بلكه بر سر اينكه يكي از ديگري گوي سبقت را در ميدان سياست و يا قوميت بر بايد از آيه استفاده نمي‌شود كه در اين گونه پيشامدها هم خدا نويد پيروزي مسلمين را داده باشد، زيرا اين مطلب از سياق آيه خارج است.
" وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ"" سعي" سير سريع را گويند، و كلمه" فسادا" مفعول له آن است يعني سعي و كوشش يهود همه براي آن است كه زمين را عليه دين پر از فساد كنند و خداوند مفسدين را دوست ندارد، و چون آنان را دوست ندارد زمين خود و بندگانش را بدست آنان نمي‌سپارد، و نمي‌گذارد آنان به آرزوي پليد خود نايل شوند، و سعي و كوشش آنان بيهوده خواهد ماند (و خدا داناتر است).
همه اين مطالب كه تا كنون گفته شد بيان است براي جمله" غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا"، آري، چه دست بستگي بالاتر از اين كه براي هميشه نمي‌توانند عليه اسلام، مسلمين و ايمان آنها (نه چيزهاي ديگر) آتش افروزند و بمنظور رسيدن به آن هدف فحشا و فساد را در زمين ترويج كنند.
" وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْكِتابِ آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَكَفَّرْنا عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ..."
در اينجا به اول مطلب- كه روي سخن با همه اهل كتاب بود- برگشته و دو باره خطاب را به همه شان متوجه مي‌كند، و در خاتمه كلام بطور ملخص عموم اهل كتاب را متوجه مي‌كند به اينكه چگونه نعمت بزرگ سعادت دو جهان را به رايگان از دست دادند، و چه آسان جنت نعيم و نعمت حيات سعيده را از كف دادند، و مراد از تقوا بعد از ايمان، پارسايي و پرهيز از محرمات الهي و از گناهان كبيره است، يعني گناهاني كه خداوند در قرآن كريم وعده دوزخ به مرتكب آن داده است، پس مراد از" سيئات" كه خدا وعده كرده اگر آنان كباير را مرتكب نشوند آن سيئاتشان را ببخشد، عبارتست از گناهان صغيره، در نتيجه اين آيه از جهت مضمون مطابق خواهد بود با آيه" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلًا كَرِيماً" «1».
__________________________________________________
(1)اگر اجتناب كنيد كباير آنچه را كه از آن نهي شده‌ايد ما سيئات (گناهان صغيره) شما را مي‌بخشيم و در مكان كريمي داخلتان مي‌كنيم. سوره نساء آيه 31.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 52
" وَ لَوْ أَنَّهُمْ أَقامُوا التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ مِنْ رَبِّهِمْ لَأَكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ" منظور از تورات و انجيل، دو كتابيست آسماني كه قرآن كريم يكي را نازل بر موسي (ع) و ديگري را نازل بر عيسي (ع) مي‌داند، نه اين كتابهايي كه فعلا در دست است و بنام انجيل و تورات ناميده مي‌شوند، چه اينها تورات و انجيل حقيقي و آسماني نيستند، بلكه مجموعه‌اي هستند كه دست تحريف به اين صورتشان در آورده است،

[مراد از:" ما أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ" در آيه:" وَ لَوْ أَنَّهُمْ أَقامُوا التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ..."]..... ص: 52

و مراد از جمله" ما أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ" كه بعد از تورات و انجيل ذكر شده ساير كتبي است كه منسوب است به انبياي سلف، و آن روز در دسترس اهل كتاب بوده است، مانند" مزامير" داود (ع) كه قرآن آن را" زبور" خوانده است و امثال آن.
و احتمال اينكه مراد از" ما أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ" قرآن باشد «1» احتمال بعيدي است، چه قرآن با احكام خود شرايع و احكام آن دو را نسخ كرده، با اين حال چگونه ممكن است در آرزوي عمل به انجيل و تورات قرآن هم به آن دو عطف شود و گفته شود: اگر اهل كتاب تورات و انجيل و قرآن را عمل مي‌كردند فلان طور مي‌شد؟! زيرا از نظر قرآن تورات و انجيل عمل كردني نيستند.
ممكن است كسي بگويد عمل به قرآن در حقيقت عمل به انجيل و تورات اصلي هم هست، چه آن دو كتاب به آمدن قرآن بشارت داده و بني اسرائيل را به عمل و گرويدن به آن توصيه كرده‌اند، عينا داستان قرآن و آن دو كتاب داستان آيات ناسخه قرآن است با آيات منسوخه آن، يعني هم چنان كه عمل به آيات ناسخه قرآن عمل به همه قرآن است عمل به قرآن ناسخ هم، عمل به تورات و انجيل منسوخ است، زيرا دين خدا واحد است و مزاحمت و دوئيتي بين اديان الهي نيست، چيزي كه هست بعضي از كتابهاي آسماني و بعضي از احكام يك كتاب مصلحت تشريع آنها موقت و محدود است، و ابدي و هميشگي نيست.
و اين احتمال خوبي است ليكن با كلمه" اقاموا" سازگار نيست، براي اينكه اقامه تورات و انجيل به اين است كه به همان كيفيتي كه هست و با تمام جزئياتش محفوظ شود، نه اينكه تنها آياتي كه در بشارت به اسلام و قرآن است اقامه و حفظ و ما بقي آن متروك شود، پس معلوم مي‌شود مراد از اقامه، اقامه تورات و انجيل است قبل از اينكه قرآني نازل شود و آن دو را نسخ كند، و اما نسخ تورات بتوسط انجيل، آن بسيار مختصر و ناچيز و غير قابل اعتنا است، پس احتمال اينكه مراد از جمله" ما أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ" قرآن باشد، احتمال صحيحي نيست، زيرا صرفنظر
__________________________________________________
(1)روح المعاني ج 6 ص 165.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 53
از آنچه گفته شد اصولا قرآن را نبايد جزء كتابهايي شمرد كه به يهود و نصارا نازل شده است، چه قرآن كتابي جهاني است و روي سخنانش با قوم خاص و ملت مخصوصي نيست، بنا بر اين مقصود از جمله" ما أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ" همانست كه گفتيم، يعني ما سواي انجيل و تورات از ساير كتابها و اقسام وحي‌هايي كه به انبياي بني اسرائيل رسيده مانند زبور داود (ع) و غير آن، و مراد از اقامه اين كتابها، حفظ عملي يعني استفاده كردن از دستورات آنها است در بين جامعه و عمل كردن همه به شرايع آن، و اعتقاد به معارفي است كه راجع به مبدء و معاد در آنها بيان شده است، البته آن كتابهايي كه دستخوش تحريف مغرضين نشده و يا از بين نرفته است، زيرا تحريف شده‌هاي آنها از اعتبار ساقط و از بين رفته‌هاي آنها هم مورد امر و مامور به نيست.
" لَأَكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ" مراد از خوردن در اين آيه مطلق تنعم و تمتع است چه اينكه از راه خوردن باشد و يا از راههاي ديگر، و استعمال خوردن در مطلق تصرفات و تنعم‌هاي بدون مزاحم، در لغت عرب شايع و متداول است، و مراد از بالا و پائين، آسمان و زمين است، بنا بر اين، آيه شريفه بجاي اينكه بفرمايد: اگر اهل كتاب به دستوراتي كه در دست داشتند عمل مي‌كردند به نعمت‌هاي آسماني و زميني متنعم مي‌شدند، بطور كنايه مي‌فرمايد: از بالاي سر و زير پاي خود مي‌خوردند. در حقيقت اين آيه شريفه مطلبي را بيان مي‌كند كه آيه زير در مقام بيان آنست:" وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ وَ لكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْناهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ". «1»

[مؤثر بودن اعمال بشر در نظام كون و طبيعت..... ص: 53

از اين آيه و آيه مورد بحث مي‌توان نكته‌اي را استنباط كرد و آن اين است كه ايمان اين موجود يعني نوع بشر و عمل صالح وي در نظام عالم از جهت ارتباطش با زندگي خود او، تاثير دارد، به عبارتي ديگر، كفر او و عمل زشتش در فساد عالم باز از جهت ارتباطش با نوع بشر مؤثر است، پس اگر انسان به صلاح و سداد گرايد- از اينگونه آيات استفاده مي‌شود كه- نظام دنيا هم از جهت ايفاء به لوازم سعادت زندگي بشري هم از جهت دفع بلا از او و توفير نعمت براي او صالح خواهد شد، و اين دو آيه در افاده اين مطلب متفرد نيستند، بلكه اين مطلب را از آيات بسياري مي‌توان استفاده كرد، از آن جمله اين آيه است كه صريحا عمليات بشر را مؤثر در نظام كون ميداند:
__________________________________________________
(1) و محققا اگر اهل قري ايمان مي‌آوردند و تقوا پيشه مي‌ساختند هر آينه باز مي‌كرديم بروي آنها درهايي از بركات آسمان و زمين ولي چنين نكردند بلكه تكذيب كردند انبياء راي و از همين جهت آنان راي بان جرائمي كه براي خود كسب كرده بودند اخذ كرديم. سوره اعراف آيه 96.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 54
" ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلُ كانَ أَكْثَرُهُمْ مُشْرِكِينَ" «1» و نيز اين آيه:" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ" «2» و آيات ديگر، و ما در جلد دوم اين كتاب مختصري راجع به اين موضوع بحث كرديم.
" مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ ساءَ ما يَعْمَلُونَ"" اقتصاد" به معناي گرفتن قصد، و قصد به معناي ميانه است، پس اقتصاد به معناي ميانه روي در امور و پرهيز از افراط و تفريط در امور است، و امت مقتصده امتي است كه در امر دين و تسليم نسبت به دستورات الهي ميانه رو و معتدل باشد. اين آيه شريفه مطلب تازه‌اي را بيان مي‌كند و آن اينست كه آنچه تا كنون از معايب و پليدي‌هاي اهل كتاب بر شمرديم مربوط به فرد فرد آنها نيست چه در بين اهل كتاب هم مردمي معتدل و ميانه رو بوده‌اند كه هيچ يك از اين معايب و كجرويها را نداشته‌اند و اگر مي‌بينيد گفتار گذشته ما بطور عموم بود، مصحح آن اين بود كه اكثريت اهل كتاب همان آلودگان بودند و مردان پاك در آنها اندك و انگشت شمار بودند، از اين لحن بخوبي استفاده مي‌شود كه قرآن عزيز تا چه اندازه رعايت حق و انصاف را مي‌كند، و تا چه پايه در حفظ حق مراقبت دارد، و چگونه رضا نمي‌دهد حقي از حقوق پامان شود، اگر چه بسيار اندك باشد، اين نكته از مطاوي آيات و جملات سابق هم كه مي‌فرمود:" وَ أَنَّ أَكْثَرَكُمْ فاسِقُونَ" و يا مي‌فرمود:" وَ تَري كَثِيراً مِنْهُمْ" و يا مي‌فرمود:" وَ لَيَزِيدَنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ" استفاده ميشد، چه در نيمه اين جملات مطلب را به اكثريت آنان نسبت داده نه به همه، ليكن هيچ كدام از اين جملات مورد بحث صراحت ندارد، زيرا در اين جمله از آن اقليت صالح قدرداني كرده و نامشان را به نيكي برده است.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات گذشته در باره وظيفه علماء، دست خدا، امت مقتصده و...)]..... ص: 54

در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه" وَ إِذا جاؤُكُمْ قالُوا آمَنَّا..." مي‌گويد اين آيه در
__________________________________________________
(1) فساد در خشكي (زمين) و تري (دريا) براي گناهاني كه بشر بدست خود كرد. نمودار شد، تا قسمتي از اثر اعمالشان را به آنان بچشاند باشد كه برگردند (و در آخرت به آثار عمده آن گناهان دچار نشوند) بگو در زمين سير كنيد و ببينيد عاقبت كساني كه قبل از اين بودند چگونه بود. اين سرانجام بد براي اين بود كه بيشتر آنها (مثل شما) مشرك بودند. سوره روم آيه 42.
(2) و هر مصيبتي كه بشما مي‌رسد (بايد بدانيد كه) بلاهايي است كه خود بدست خود كسب كرده‌ايد. سوره شوري آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 55
باره عبد اللَّه بن ابي نازل شده، چون او و يارانش اظهار اسلام كردند در حالي كه ورودشان به اسلام صوري و توأم با كفر درونيشان بود. «1»
مؤلف: ظاهر سياق اين آيات چنين مي‌نمايد كه روي سخن در همه آنها به اهل كتاب باشد مگر اينكه كسي بگويد اين يك آيه تنها و جدا از بقيه آيات نازل شده. در اين صورت مي‌توان گفت كه در خصوص اين يك آيه روي سخن با منافقين باشد. باز در همين كتاب در ذيل جمله" وَ هُمْ قَدْ خَرَجُوا بِهِ" گفته كه معصوم فرمود: معناي اين جمله اين است كه آنان با همين اظهار اسلام خود از ايمان بيرون شدند. «2»
و در كافي به اسناد خود از ابي بصير از عمر بن رياح از حضرت ابي جعفر (ع) نقل مي‌كند كه ابن رياح گفت: خدمت آن جناب عرض كردم شنيده‌ام كه شما فرموده‌ايد: هر كس كه بغير سنت و روش پيغمبر (ص) طلاق دهد طلاقش بنظر شما صحيح نيست، حضرت فرمود: من نمي‌گويم بلكه خداي عز و جل فرموده، هان اي ابن رياح به خدا سوگند اگر ما چيزي از پيش خود به شما بگوييم و به ناروا فتوا دهيم از شما بد حال‌تر خواهيم بود، زيرا خداي تعالي مي‌فرمايد:" لَوْ لا يَنْهاهُمُ الرَّبَّانِيُّونَ وَ الْأَحْبارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الْإِثْمَ وَ أَكْلِهِمُ السُّحْتَ" يعني: چرا علماي يهود آنان را از گناهان قولي و خوردن مال نامشروع باز نمي‌دارند؟!. «3»
و در تفسير عياشي از ابي بصير نقل مي‌كند كه گفت: به امام صادق (ع) عرض كردم: عمر بن رياح خيال كرده است كه فتواي تو اينست كه طلاق بدون گواه باطل است آيا او درست فهميده و رأي شما همين است يا خير؟ امام فرمود: من نگفتم بلكه خداي تعالي فرموده، به خدا سوگند اگر ما از پيش خود براي شما فتوا دهيم از شما بدتر خواهيم بود، خداي متعال در باره يهود مي‌فرمايد:" لَوْ لا يَنْهاهُمُ الرَّبَّانِيُّونَ وَ الْأَحْبارُ...". «4»
و شيخ در كتاب مجالس به اسناد خود از ابن ابي عمير از هشام بن سالم از امام جعفر صادق (ع) نقل مي‌كند كه آن جناب در ذيل آيه شريفه:" وَ قالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ" فرمود: يهود مي‌گفتند خدا از كارهاي خدايي خود و تدبير عالم فارغ شده است و- العياذ باللَّه- نسبت به امور عالم مسلوب الاختيار و دست بسته است. «5»
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير علي بن ابراهيم ج 1 ص 170.
(3)فروع كافي ج 6 ص 57 حديث 1.
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 330 حديث 144.
(5)البرهان ص 486 حديث 3.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 56
مؤلف: همين معنا را عياشي در تفسير خود از يعقوب بن شعيب و از حماد «1» از آن جناب نقل كرده است.
و در تفسير قمي است كه يهود مي‌گفتند: خداي تعالي عالم را آفريد و آفرينش آن را بطور خودكار قرار داده و ديگر به مدبري نيازمند نيست، خداوند متعال آنها را در اين عقيده تخطئه و رد كرده و مي‌فرمايد:" بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشاءُ" يعني اين چنين كه شما خيال كرده‌ايد نيست، دست خدا در پس و پيش كردن و كم و كاست نمودن امور عالم باز است، و او داراي مشيت است يعني بعضي از تصرفات، زماني مورد خواست او قرار مي‌گيرد و براي اوست بداء (يعني پس از برهه‌اي از زمان چيزي كه بظاهر مورد خواست خدا بوده خلافش ظاهر مي‌گردد). «2»
مؤلف: همين معنا را شيخ صدوق در معاني الاخبار به اسناد خود از اسحاق بن عمار از كسي كه اسحاق از او شنيده از امام صادق (ع) نقل مي‌كند «3».
و در تفسير عياشي از هشام مشرقي از ابي الحسن خراساني يعني حضرت رضا (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: خدا خود را به اوصاف احديت و صمديت و نور، وصف فرموده است، آن گاه امام فرمود:" بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ" عرض كردم: آيا راستي براي خدا دو دست هست مانند اين دستهاي من (و با يك دست خود بدست امام اشاره كردم)؟ فرمود: نه. اگر اينطور بود مخلوقي بيش نبود. «4»
مؤلف: همين روايت را صدوق در كتاب عيون به اسناد خود از مشرقي و از آن حضرت نقل كرده است «5».
و نيز صدوق در كتاب معاني الاخبار به اسناد خود از محمد بن مسلم نقل كرده كه وي گفت: من از حضرت صادق (ع) سؤال كردم كه معناي اين كلام خداي عز و جل كه مي‌فرمايد:" يا إِبْلِيسُ ما مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَيَّ" چيست؟ فرمود: در كلام عرب دست تنها به معناي جارحه كه عضوي از بدن انسان است نيست، بلكه به معناي قوه و نعمت هم آمده است كما اينكه در قرآن هم به معني قوه استعمال شده است. مانند اين آيه كه در باره قوت
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ص 330 حديث 147 و 146.
(2)تفسير علي بن ابراهيم (تفسير قمي) جلد 1 ص 171 و 170. [.....]
(3)معاني الاخبار ص 18 حديث 15.
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 330 حديث 145.
(5)عيون الاخبار ج 1 ص 146.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 57
داود (ع) مي‌فرمايد:" وَ اذْكُرْ عَبْدَنا داوُدَ ذَا الْأَيْدِ- ياد آر بنده ما داود را كه مردي نيرومند بود"، و در باره بناي آسمان مي‌فرمايد:" وَ السَّماءَ بَنَيْناها بِأَيْدٍ وَ إِنَّا لَمُوسِعُونَ- ما بناي آسمان را به قوت بيكران خود ساختيم و به تحقيق، توانا و قادر بر انفاقيم و يا به تحقيق، فراخ كننده آسمانيم". آن گاه در معناي" وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" فرمود: يعني آنها را به روحي از خود تقويت نمود. و وقتي گفته مي‌شود براي فلاني نزد من يدي است بيضاء، مقصود اينست كه فلاني نعمت فراواني بمن داده و حق بزرگي بر من دارد «1».
و در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه/" وَ لَوْ أَنَّهُمْ أَقامُوا التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ" فرموده كه در اين آيه روي سخن با قوم يهود و نصارا است، و در معناي" لَأَكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ" گفته: كه امام فرمود معنايش اينست كه از بالا بوسيله باران و از پائين بوسيله رويش گياهان و مواد غذايي متمتع مي‌شوند «2».
و در تفسير عياشي در ذيل جمله" مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ" از ابي صهباء كبري نقل كرده كه گفت: من خود از علي بن ابي طالب (ع) شنيدم كه رأس الجالوت و اسقف نصارا را خواست و فرمود: من شما را از چيزي سؤال مي‌كنم كه خودم آن را مي‌دانم و در آن از شما داناترم. بنا بر اين نمي‌توانيد واقع را كتمان كنيد، آن گاه رو به اسقف نصارا كرده و فرمود: تو را به خدايي قسم مي‌دهم كه انجيل را بر عيسي فرستاد و پاي آن جناب را پر بركت قرار داد و به او قدرتي داد كه مي‌توانست كور مادر زاد و مرض پيسي را شفا دهد و درد چشم را تسكين و راحتي بخشد و مردگان را زنده كند و از گل براي شما مرغاني ساخته پرواز دهد و شما را به آنچه مي‌خوريد و يا ذخيره مي‌كنيد از غيب خبر دهد، اسقف گفت حاجت به اين همه قسم نبود من در جواب شما راست خواهم گفت، امام پرسيدند: بني اسرائيل پس از عيسي (ع) به چند فرقه متفرق شدند؟ گفت به خدا قسم متفرق نشدند و به همان وحدت خود باقي ماندند، حضرت فرمود: به خدايي كه جز او معبودي نيست دروغ گفتي، چون بني اسرائيل به هفتاد و دو فرقه متفرق شدند و همه آنان بجز يك فرقه در آتشند، خداي تعالي مي‌فرمايد:
" مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ ساءَ ما يَعْمَلُونَ" و آن يك فرقه‌اي كه در آتش نيست همين امت مقتصده است. «3»
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار ص 16- 15 ح 8.
(2)تفسير علي بن ابراهيم ج 1 ص 171.
(3)مقصود جماعتي است كه بحق و اقامه آن گرد آيند.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 58
و نيز در تفسير عياشي از زيد بن اسلم از انس بن مالك نقل مي‌كند كه گفت:
رسول اللَّه (ص) بارها مي‌فرمود: امت موسي به هفتاد و يك فرقه متفرق شدند هفتاد فرقه آنان در آتش و يك فرقه در بهشتند، و امت عيسي به هفتاد و دو فرقه متفرق شدند، هفتاد و يك فرقه در آتش و يك فرقه در بهشتند، و امت من از اين دو امت به يك فرقه بيشتر متفرق خواهند شد، هفتاد و دو فرقه آنان در آتش و يك فرقه در بهشتند، پرسيدند آنان كيانند؟
فرمود: جماعتها جماعتها «1».
و نيز در همين تفسير نقل مي‌كند كه يعقوب بن يزيد گفت: علي بن ابي طالب (ع) هر وقت اين حديث را از رسول خدا (ص) نقل مي‌فرمود دنبالش آيه‌اي تلاوت مي‌فرمود:" وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْكِتابِ آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَكَفَّرْنا عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ... ساءَ ما يَعْمَلُونَ" «2» و نيز مي‌خواند:" وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ" و طايفه‌اي از آفريدگان ما امتي هستند كه بحق هدايت شده و بازگشتشان به حق است، آن گاه امام فرمود مقصود از اين امت، امت محمد (ص) است. «3»
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 331- 330 ح 150.
(2)و اگر اهل كتاب ايمان آورده بودند و پرهيز ميكردند ما از بدي‌هاي آنان چشم مي‌پوشيديم و آنان را به بهشت‌هاي پر نعمت داخل مي‌كرديم و اگر آنان تورات و انجيل و ساير كتابهاي آسماني را سر پا نگه مي‌داشتند از روزي‌هاي آسماني و زميني بهره‌مند بودند جمعي از آنان ميانه رو هستند و بيشترشان بد كردار ميباشند.
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 331 ح 151.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 59

[سوره المائدة (5): آيه 67]..... ص: 59

اشاره

يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ (67)

ترجمه آيه..... ص: 59

اي فرستاده ما آنچه را از ناحيه پروردگار بتو نازل شده برسان و اگر نكني (نرساني) اصلا پيغام پروردگار را نرساندي و خدا تو را از (شر) مردم نگه مي‌دارد زيرا خدا كافران را هدايت نمي‌فرمايد (به مقاصدشان نمي‌رساند) (67)

بيان آيه..... ص: 59

اشاره

معناي آيه صرفنظر از سياقي كه آيات قبل و بعدش دارند روشن و ظاهر است، زيرا در آيه دو نكته بطور روشن بيان شده يكي دستوريست كه خداي تعالي به رسول اللَّه (ص) داده است (البته دستور اكيدي كه پشت سرش فشار و تهديد است) به اينكه پيغام تازه‌اي را به بشر ابلاغ كند، و يكي هم وعده‌اي است كه خداي تعالي به رسول خود داده كه او را از خطراتي كه در اين ابلاغ ممكن است متوجه وي شود نگهداري كند، ليكن كمي دقت در موقعيتي كه آيه دارد آدمي را به شگفت وامي‌دارد، زيرا آيات قبل و بعد آن همه متعرض حال اهل كتاب و توبيخ ايشانند به اينكه آنان به انحاء مختلف از دستورات الهي تعدي
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 60
كرده‌اند، و محرمات الهي را مرتكب شده‌اند، و اين مضمون با مضمون آيه مورد بحث هيچ ارتباط ندارد، چه آيه قبلي آن آيه" وَ لَوْ أَنَّهُمْ أَقامُوا التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ مِنْ رَبِّهِمْ لَأَكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ" «1» است كه روي سخن در آن با اهل كتاب است، و آيه بعدي هم آيه" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لَسْتُمْ عَلي شَيْ‌ءٍ حَتَّي تُقِيمُوا التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ..." «2» است كه خطاب در آن نيز به اهل كتاب است، علاوه دقت در جملات خود آيه مورد بحث تعجب آدمي را در اينكه چطور هيچ ربطي بين اين آيه و آيات قبل و بعدش نيست؟!! زيادتر مي‌كند، و اگر آيه مورد بحث به همين ترتيبي كه فعلا با ساير آيات قبل و بعد خود دارد نازل شده باشد و همه داراي يك سياق بوده باشند در اينصورت از مجموع آنها اين مطلب بدست مي‌آيد كه اين دستور مؤكد به رسول اللَّه (ص) براي تبليغ پيغامي است كه خدا در خصوص اهل كتاب نازل فرموده.

[مراد از" ناس" در آيه شريفه، يهود نيست و موضوع ماموريت جديد امري بسيار مهم و خطير مي‌باشد]..... ص: 60

و از جهت وحدت سياق بطور متعين مراد از آن پيام، همان چيزي خواهد بود كه در آيه بعدش فرموده:" وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ- و آنچه از جانب پروردگارتان بسوي شما نازل شده" ليكن سياق خود آيه به هيچ وجه با اين احتمال سازگار نيست، و اين ناسازگاري دليل بر اينست كه اين آيه جايش اينجا نيست، وجه ناسازگاري آن اينست كه از جمله" وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ" بر مي‌آيد حكمي كه اين آيه در صدد بيان آنست و رسول اللَّه (ص) مامور به تبليغ آن شده، امر مهمي است كه در تبليغ آن بيم خطر هست يا بر جان رسول اللَّه و يا بر پيشرفت دينيش، و اوضاع و احوال يهود و نصاراي آن روز طوري نبوده كه از ناحيه آنان خطري متوجه رسول اللَّه (ص) بشود تا مجوز اين باشد كه رسول اللَّه (ص) دست از كار تبليغ خود بكشد، و يا براي مدتي آن را به تعويق بيندازد و حاجت به اين بيفتد كه خدا به رسول خود- در صورتي كه پيغام تازه را به آنان برساند- وعده حفظ و حراست از خطر دشمنش را بدهد، علاوه بر اين، اگر اين خطر، چشم زخمي بوده كه احتمالا ممكن بوده كه از اهل كتاب به آن جناب برسد جا داشت اين سوره در اوايل هجرت نازل شود، زيرا در اوايل هجرت كه رسول اللَّه (ص) در شهر غربت و در بين عده معدودي از مسلمين آن شهر بسر مي‌برد از چهار طرفش يهوديان او را محصور كرده بودند، آنهم يهودياني كه با حدت و
__________________________________________________
(1) اگر ايشان تورات و انجيل و آنچه را كه از ناحيه پروردگارشان بسويشان نازل شده بپا ميداشتند از بالاي سر و زير پاهاشان روزي ميخوردند.
(2) بگو اي اهل كتاب هيچ چيز نخواهيد بود مگر آنكه تورات و انجيل را و آنچه را كه پروردگارتان بسويتان نازل كرده بپا بداريد.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 61
شدت هر چه بيشتر به مبارزه عليه رسول اللَّه (ص) برخاسته و صحنه‌هاي خونيني نظير خيبر و امثال آن براه انداختند، اگر در آيه مورد بحث مراد از" ناس" يهود بود جا داشت در آن روزها اين آيه نازل شود، ليكن نزول اين سوره در اواخر عمر شريف آن حضرت اتفاق افتاده كه همه اهل كتاب از قدرت و عظمت مسلمين در گوشه‌اي غنوده‌اند، پس بطور روشن معلوم شد كه آيه مورد بحث هيچگونه ارتباطي با اهل كتاب ندارد، علاوه بر همه، در اين آيه تكليفي كه از سنگيني، كمرشكن و طاقت‌فرسا باشد به اهل كتاب نشده تا در ابلاغ آن به اهل كتاب خطري از ناحيه آنها متوجه رسول اللَّه (ص) بشود.
از همه اينها گذشته در سالهاي اول بعثت، رسول اللَّه (ص) مامور شد تكاليف بس خطرناكي را گوشزد بشر آن روز سازد، مثلا مامور شد كفار قريش و آن عرب متعصب را به توحيد خالص و ترك بت‌پرستي دعوت كند، مشركين عرب را كه بسيار خشن‌تر و خونريزتر و خطرناكتر از اهل كتابند به اسلام و توحيد بخواند، اين تهديد و وعده‌اي كه امروز به رسول اللَّه (ص) مي‌دهد آن روز نداد، معلوم مي‌شود پيغام تازه، خطرناكترين موضوعاتي است كه رسول اللَّه (ص) به تازگي مامور تبليغ آن شده است.
علاوه بر آنچه گفته شد آياتي كه متعرض حال اهل كتابند قسمت عمده سوره مائده را تشكيل مي‌دهند، و اين آيه هم بطور قطع در اين سوره نازل شده است، و يهود هم چنان كه گفته شد در موقع نزول اين سوره داراي قدرت و شدتي نبودند، آن قدرت و شوكت سابق خود را از دست داده و آن آتش، رو به خاموشي مي‌رفت، غضب و لعنت پروردگار هم شامل حالشان شده و هر آتش افروزي و فتنه‌اي به پا مي‌ساختند، خداوند آن را خنثي و خاموشش مي‌كرد، با اين حال چه معناي صحيحي براي اينكه رسول اللَّه (ص) در دين خدا از يهود بترسد مي‌توان تصور كرد؟! و با اينكه ايام نزول اين سوره ايامي است كه يهود به طوع و رغبت به حظيره اسلام قدم مي‌گذارد، و يا مانند نصارا به حكومت اسلام جزيه مي‌دهد، چه وجهي براي ترس رسول اللَّه (ص) از يهود مي‌توان جست؟ و چه معنايي براي اينكه خداي تعالي او را در اين ترس محق بداند و به وعده حمايت خود دلگرمش سازد مي‌توان يافت؟! با آن همه مواقف خطرناك و موقعيت‌هاي وحشت‌زايي كه سابق بر اين داشت؟! بنا بر اين هيچ شك و ترديدي نيست كه اين آيه در بين آيات قبل و بعد خود اجنبي و سياق آن با سياق آنها دو تا است، اين معنا كه روشن شد اينك به تجزيه و تحليل خود آيه مي‌پردازيم:
آيه شريفه از يك امر مهمي- كه يا عبارتست از مجموع دين و يا حكمي از احكام- آن ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 62
كشف مي‌كند. و آن امر هر چه هست امري است كه رسول اللَّه (ص) از تبليغ آن مي‌ترسد، و در دل بنا دارد آن را تا يك روز مناسبي تاخير بيندازد، چه اگر ترس آن جناب و تاخيرش در بين نبود حاجتي به اين تهديد كه بفرمايد:" وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ" نبود، و لذا در آيات اول بعثت هم كه آن جناب را به تبليغ احكام تحريك مي‌كند تهديدي ديده نمي‌شود. بلكه بر عكس لحن آنها خيلي ملايم است، مثلا در سوره" علق" مي‌فرمايد:" اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ..." «1» و در سوره" حم سجده" مي‌فرمايد:" فَاسْتَقِيمُوا إِلَيْهِ وَ اسْتَغْفِرُوهُ وَ وَيْلٌ لِلْمُشْرِكِينَ" «2» و در سوره" مدثر" مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ" «3» و امثال اين آيات.

[خطري كه رسول اللَّه (ص) از آن نگران بوده خطر جاني نبوده بلكه پيامبر (ص) از خطر اضمحلال دين بيمناك بوده است..... ص: 62

گفتيم رسول اللَّه (ص) خطرات محتملي در تبليغ اين حكم پيش بيني مي‌كند ليكن اين خطر خطر جاني براي شخص آن جناب نيست، زيرا آن جناب از اينكه جان شريف خود را در راه رضاي خدا قربان كند دريغ نداشت، آري او أجل از اين است كه حتي براي كوچكترين اوامر الهي از خون خود بخل ورزد، ترس او از جان خود مطلبي است كه سيره خود آن جناب و مظاهر زندگي شريفش آن را تكذيب مي‌كند، علاوه بر اين، خداي تعالي، خود در كلام كريمش بر طهارت دامن انبياء از اين گونه ترس‌ها شهادت داده و فرموده:" ما كانَ عَلَي النَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيما فَرَضَ اللَّهُ لَهُ سُنَّةَ اللَّهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلَّا اللَّهَ وَ كَفي بِاللَّهِ حَسِيباً" «4» و در باره نظائر اين فريضه فرموده:" فَلا تَخافُوهُمْ وَ خافُونِ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" «5» و نيز عده‌اي از بندگان خود را به اين خصلت ستوده كه با اينكه دشمن آنان را تهديد كرده مع ذلك جز از خدا از
__________________________________________________
(1)بخوان بنام پروردگارت، همان پروردگاري كه عالم را آفريد. سوره علق آيه 1.
(2)بنا بر اين بايد در وظايف خود استقامت بورزيد و در عبادات متوجه و از كرده‌ها استغفار كنيد، و واي بر حال مشركين. سوره حم سجده آيه 6.
(3)سوره مدثر آيه 1. [.....]
(4)چنين نيست كه بر نبي اكرم (ص) در آنچه كه خدا واجب فرموده حرجي باشد، خداوند در باره او سنتي را مقرر فرموده كه در باره همه انبيا همان را مقرر و اجرا نموده بود، و امر پروردگار همواره بطور قضا و قدر حتمي بوده است، همان انبيايي كه پيامهاي او را به مردمي كه بسوي‌شان مبعوث بودند مي‌رساندند و از او مي‌ترسيدند و از احدي جز خدا هراس نداشتند، و بس است خداوند براي حفظ و پاداش دادن به آنان. سوره احزاب آيه 39.
(5)از آنان نترسيد، بلكه از من بترسيد اگر مردمي با ايمان هستيد. سوره آل عمران آيه 175.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 63
احدي باك ندارند و مي‌فرمايد:" الَّذِينَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ إِيماناً وَ قالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ" «1» و اين حرف هم از غلطهاي واضح است كه كسي (العياذ باللَّه) بگويد رسول خدا براي اينكه مبادا چشم زخمي به وي برسد انجام امر خدا را به تعويق بيندازد، زيرا برگشت اين توهم و خيال لا بد به اين است كه اگر رسول اللَّه امر خدا را امروز انجام دهد او را خواهند كشت و در نتيجه كار خدا زمين خواهد ماند، و اين حرف خود غلط فاحشي است، زيرا به فرض اينكه رسول اللَّه (ص) هم چشم زخمي مي‌ديد خدا كارش زمين نمي‌ماند، و با اينكه سبب ساز در عالم او است و با اينكه در قرآن كريم از رسول اللَّه (ص) سلب استقلال در تاثير را كرده و فرموده:" لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْ‌ءٌ" آيا از پيش بردن كار خود به وسائل مختلف ديگر عاجز است؟! پس نمي‌شود خطر محتمل، خطر جاني رسول اللَّه باشد و ليكن ممكن است آن خطر را خطر اضمحلال و از بين رفتن دين دانست، به اين بيان كه بيم آن مي‌رفت اگر آن جناب عمل تبليغ آن پيغام را در غير موقع انجام دهد او را متهم سازند، و هو و جنجال راه بيندازد و در نتيجه دين خدا و دعوت او فاسد و بي نتيجه شود، و اين گونه اجتهادات و مصلحت‌انديشي‌ها براي آن جناب جايز بوده است و اسم اين مصلحت‌انديشي را نبايد ترس از جان گذاشت.

[اين احتمال كه آيه در اوايل بعثت نازل شده و مراد از:" ما انزل" مجموع دين باشد مردود است..... ص: 63

از اينجا معلوم مي‌شود احتمال اينكه آيه در اوايل بعثت نازل شده همانطور كه بعضي از مفسرين اين احتمال را داده‌اند «2» احتمال صحيحي نيست، براي اينكه اين احتمال با جمله" وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ" سازگار نيست. زيرا در اول بعثت هنوز دين تبليغ نشده تا در تبليغ اين امر مهم بيم از بين رفتن دين و هدر رفتن زحمات پيامبر وجود داشته باشد، لا بد همان خطر جاني و در نتيجه زمين ماندن كار خداست كه آنهم گفتيم احتمال غلطي است، علاوه بر اين اگر مراد از" ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ" اصل دين يا اصل و فرع آن باشد آيه لغو و برگشت معناي آن به جمله معروف" آنچه در جوي مي‌رود آب است" خواهد بود. زيرا معناي آيه اين مي‌شود: هان اي رسول! ابلاغ كن دين را زيرا اگر ابلاغ نكني دين را ابلاغ نكرده‌اي دين را، بعضي‌ها گفته‌اند ممكن است به همين احتمال سر و صورتي داد و گفت مراد از جمله:" ما انزل" همان
__________________________________________________
(1)كساني كه مردم بانان گفتند: زنهار كه دشمن، خلق كثيري عليه شما جمع آوري كرده، بترسيد و از روبرو شدن با ايشان بپرهيزيد، ليكن همين تهديد بجاي اينكه در اراده آنان خللي وارد سازد ايمانشان را بيش از پيش محكم نمود، و گفتند: بس است براي ما خداوند، كه او نيكو وكيلي است. سوره آل عمران آيه 173.
(2)تفسير المنار ج 6 ص 463.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 64
دين باشد چيزي كه هست آيه از قبيل گفتار ابي النجم باشد كه گفته:" انا ابو النجم و شعري شعري- منم ابو النجم و شعر من همان شعر من است" كه در بلاغت و فوق العادگي معروف است.
و بنا بر اين معناي آيه مذكور چنين خواهد شد: اگر رسالت را ابلاغ نكني دچار اين شفاعت خواهي شد كه در تبليغ و سرعت عمل در انجام امر خداوند سبحان با آن همه تاكيدي كه همراه داشت اهمال و كوتاهي كرده‌اي، كما اينكه شعر ابي النجم هم اين معنا را داشت كه: شعر من همان شعري است كه به بلاغت و برتري شناخته شده است. همين معنا را داشت «1». ليكن اين توجيه هم صحيح نيست، زيرا اين نكته‌اي كه در كلام ابو النجم است در جايي مستحسن است كه مقام اطلاق و تقييد و عام و خاص و نظائر آن باشد، به اين معنا كه در جايي كه شنونده خيال كرده يكي از افراد عام يا مطلق يا يك فرد در برهه‌اي از برهه‌هاي زمان از تحت عموم افراد يا عموم زمانها بيرون شده گوينده براي رفع اين توهم مي‌گويد: اين فرد كما في السابق در تحت عموم باقي است، مثلا معناي شعر ابي النجم اين است كه خيال نشود قدرت و قريحه شعري من فرسوده و از دست رفته و در نتيجه اشعار امروزم غير اشعار برجسته سابق است، نه، اشعار امروزم واجد همه محاسني است كه اشعار سابقم بود.
و اما در آيه مورد بحث جاي بكار بردن اين نكته نيست، براي اينكه اگر مراد از رسالت مجموع دين و يا اصول دين باشد و نزول آيه هم در اوايل بعثت باشد كما اينكه فرض همين است، ديگر دو چيز در بين نيست، تا گفته شود اگر اين رسالت را تبليغ نكني رسالت را تبليغ نكرده‌اي، زيرا فرض شد يك رسالت است نسبت به سر تا پاي دين، پس معلوم شد كه سياق آيه مورد بحث سياقي نيست كه بشود آن را از آيات نازله اول بعثت شمرد، و مراد از" ما أُنْزِلَ" را هم مجموع و يا اصل دين دانست.
و همچنين روشن شد كه نه تنها نمي‌شود مقصود از" ما أُنْزِلَ" را مجموع دين در اوايل بعثت دانست، بلكه در هيچ زماني به اين معنا نمي‌توان گرفت، زيرا اشكال از جهت لغو بودن جمله" إِنْ لَمْ تَفْعَلْ" بود و اين اشكال منحصر به يك زمان نيست. علاوه بر اينكه اگر مراد از رسالت، مجموع و يا اصول دين بود، ممكن نبود تاريخ نزول آيه جز اول بعثت باشد، تازه محذور خوف رسول اللَّه (ص) هم در دين بجاي خود باقي است.
پس از همه اين وجوه بخوبي استفاده شد كه آن چيزي را كه بتازگي به رسول اللَّه
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني ج 6 ص 169.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 65
(ص) نازل شده و فشار و تاكيد همراه دارد، بهيچ تقدير و فرضي نمي‌توان آن را عبارت از اصل دين و يا مجموع آن گرفت، ناگزير بايد آن را به معناي بعضي از دين و حكمي از احكام آن دانست، و آيه را بدين صورت معنا كرد: اين حكمي كه از ناحيه پروردگارت بتو نازل شده تبليغ كن، كه اگر اين يكي را تبليغ نكني مثل اينست كه از تبليغ مجموع دين كوتاهي كرده باشي، و لازمه اين معنا اينست كه مقصود از" ما أُنْزِلَ" آن حكم تازه و مقصود از" رسالت" مجموع دين باشد، و گرنه دچار همان محذور سابق خواهيم شد كه عبارت بود از لغو بودن آيه نظير جمله: آنچه در جوي ميرود آبست، زيرا همانطوري كه گفتيم اگر مراد از كلمه" رسالته" همين رسالت مخصوصي باشد كه تازه نازل شده است معناي آيه اين مي‌شود: اين رسالت تازه را تبليغ كن كه اگر آن را تبليغ نكني آن را تبليغ نكرده‌اي، و معلوم است كه اين كلامي است لغو و از ساحت مقدس خداي حكيم دور، پس مراد اين است كه اين حكم را تبليغ كن و گرنه اصل دين و يا مجموع آن را تبليغ نكرده‌اي، و اين يك معناي صحيح و معقولي است كه شعر ابو النجم هم در مقام افاده همانست.

[اين چه تكليفي است كه لازمه ابلاغ نكردن آن (به تنهايي) عدم ابلاغ اصل دين و مجموع آن مي‌باشد؟]..... ص: 65

در اينجا اين سؤال پيش مي‌آيد كه اين چه تكليفي است كه لازمه تبليغ نكردن آن به تنهايي اين است كه اصل دين و مجموع آن تبليغ نشده باشد؟ و ممكن است كسي هم در پاسخ بگويد: اين بدان جهت است كه اصولا احكام دين همه به هم پيوسته و مربوطند و بين آنها كمال ارتباط و بستگي بر قرار است، بطوري كه اگر در يكي از آنها اخلال شود در همه اخلال شده است، مخصوصا اگر اين اخلال، در تبليغ آن فرض شود، براي اينكه ارتباط بين احكام در ناحيه تبليغ شديدتر و كاملتر از ناحيه عمل است، ليكن جواب آن سؤال اين نيست، و اين جواب با اينكه در جاي خود حرف صحيحي است، ليكن با ظاهر جمله‌اي كه در ذيل آيه مورد بحث است يعني جمله:" وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ" سازگار نيست، زيرا از اين جمله استفاده مي‌شود كه مخالفين اين حكم از مسلمانها نبوده و مخالفتشان هم مخالفت علمي نبوده است، بلكه كساني با اين حكم مخالفت كرده و يا خواهند كرد كه يا كافر باشند و يا از دين بيزاري جسته و مخالفتشان هم مخالفت اساسي است، كساني كه با تمام وسايل براي ابطال و بي اثر گذاردن اين حكم خواهند كوشيد، و لذا خداوند وعده مي‌دهد كه رسول خود را به زعم آنها ياري نموده و فعاليتهاي آنها را خنثي خواهد كرد، و در كارشان و بسوي هدفشان هدايت نخواهد نمود.
علاوه بر اين، اين مخالفت را نمي‌توان مخالفت عملي دانست، براي اينكه احكام اسلام همه در يك درجه از اهميت نيستند، مثلا بعضي از واجبات دين از كمال مصلحت به
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 66
مثابه عمود دين‌اند، و بعضي به اين درجه نيستند، مانند دعا در وقت ديدن هلال، كما اينكه در محرمات هم اين تفاوت ديده مي‌شود، و همه در يك مرتبه از مفسده نيستند. مثلا يكي زناي محصنه است و يكي نگاه بنامحرم، و اين هر دو حرام است ليكن آن كجا و اين كجا، پس نمي‌توان گفت اگر كسي مثلا دعاي در وقت ديدن ماه نو را نخواند (و لو همه عبادتهاي واجبه را انجام داده باشد) و يا به نامحرم نگاه كند (و لو از تمامي محرمات ديگر پرهيز كرده باشد) هيچيك از احكام اسلام را امتثال نكرده. بنا بر اين ترس رسول اللَّه را نمي‌توان توجيه كرد، زيرا مخالفت يك يك احكام چيزي نيست كه رسول اللَّه (ص) از آن بترسد، و خداوند هم او را به نگهداري از شر آن مخالفت‌ها وعده دهد، بنا بر اين جاي ترديد نيست كه اين حكم حكمي است كه حائز كمال اهميت است بحدي كه جا دارد رسول اللَّه (ص) از مخالفت مردم با آن انديشناك باشد و خداوند هم با وعده خود وي را دلگرم و مطمئن سازد، حكمي است كه در اهميت به درجه‌ايست كه تبليغ نشدنش تبليغ نشدن همه احكام دين است، و اهمال در آن اهمال در همه آنها است، حكمي است كه دين با نبود آن جسدي است بدون روح كه نه دوامي دارد و نه حس و حركت و خاصيتي.

[اين تكليف تكليفي بوده حائز كمال اهميت و رسول اللَّه (ص) در ابلاغ آن از ناحيه مسلمين انديشناك بوده است نه از ناحيه كفار و مشركين..... ص: 66

و اين مطلب بخوبي از آيه استفاده مي‌شود، و آيه كشف مي‌كند آن حكم، حكمي است كه مايه تماميت دين و استقرار آنست، حكمي است كه انتظار مي‌رود مردم عليه آن قيام كنند، و در نتيجه و رق را برگردانيده و آنچه را كه رسول اللَّه (ص) از بنيان دين بنا كرده منهدم و متلاشي سازند، و نيز كشف مي‌كند از اينكه رسول اللَّه (ص) هم اين معنا را تفرس مي‌كرده و از آن انديشناك بوده، و لذا در انتظار فرصتي مناسب و محيطي آرام، امروز و فردا مي‌كرده كه بتواند مطلب را به عموم مسلمين ابلاغ كند و مسلمين هم آن را بپذيرند.
و در چنين موقعي اين آيه نازل شده است، و دستور فوري و اكيد به تبليغ آن حكم داده است.
و بايد دانست كه اين انتظار از ناحيه مشركين و بت‌پرستان عرب و ساير كفار نمي‌رفته، بلكه از ناحيه مسلمين بوده زيرا دگرگون ساختن اوضاع و خنثي كردن زحمات رسول خدا (ص) وقتي از ناحيه كفار متصور است كه دعوت اسلامي منتشر نشده باشد، اما پس از انتشار اگر انقلابي فرض شود جز بدست مسلمين تصور ندارد، و كارشكني‌ها و صحنه سازيهايي كه از طرف كفار تصور دارد همان افتراءاتي است كه قرآن كريم از اول بعثت تا كنون از آنان نقل كرده، كه گاهي ديوانه‌اش خوانده مي‌گفتند:" مُعَلَّمٌ مَجْنُونٌ" «1» و گاهي
__________________________________________________
(1)او جن زده ايست كه از همان جن الهام مي‌گيرد. سوره دخان آيه 9.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 67
مي‌گفتند يادش مي‌دهند:" إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ" «1» و گاه شاعرش ناميده و مي‌گفتند:" شاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ" «2» و گاه ساحرش دانسته و مي‌گفتند:" ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ" «3»،" إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلَّا رَجُلًا مَسْحُوراً" «4» و يا قرآنش را از حرفهاي كهنه و قديمي خوانده و مي‌گفتند:" إِنْ هذا إِلَّا سِحْرٌ يُؤْثَرُ" «5»،" أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ اكْتَتَبَها فَهِيَ تُمْلي عَلَيْهِ بُكْرَةً وَ أَصِيلًا" «6»،" أَنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلي آلِهَتِكُمْ إِنَّ هذا لَشَيْ‌ءٌ يُرادُ" «7»، و امثال اينها از مزخرفاتي كه در باره آن جناب گفتند و باعث وهن و سستي اركان دين هم نشد، براي اينكه جواب همه اين افتراءات يك كلمه است، و آن اينست كه از اين حرفها بر مي‌آيد صاحبان اين افتراءات نسبت به دين اسلام متزلزلند، و هنوز حق بر ايشان روشن نشده و در باره اسلام و حقانيت آن استقامتي كسب نكرده‌اند.
اين افتراءات و تهمت‌ها مختص به اسلام و پيغمبر عزيزش نبوده، تا رسول خدا از تفرس و بو بردن وقوع آن مضطرب شود، چه ساير انبياء و مرسلين (ع) هم در اين گونه ابتلاآت و رو برو شدن با اين گونه گرفتاريها از ناحيه امت خود با آن جناب شريك بوده‌اند، كما اينكه خداي متعال در قرآن كريم اينگونه گرفتاريها را نسبت به حضرت نوح و انبياي بعد از نوح (ع) سراغ ميدهد، پس خطر محتمل را نمي‌توان از قبيل گرفتاريها و افتراءات كفار در اوايل بعثت دانست، بلكه خطري اگر بوده (و مسلما هم بوده) امري بوده كه از جهت كيفيت و زمان با آن گرفتاريها منطبق نمي‌شود، و وقوعش جز در بعد از هجرت و پاي گرفتن دين در مجتمع اسلامي تصور ندارد.
آري مجتمع آن روز مسلمين طوري بوده كه ميتوان آن را به يك معجون تشبيه كرد، چه
__________________________________________________
(1)مسلما انساني او را تعليم مي‌دهد. سوره نحل آيه 103.
(2)شاعريست كه ما منتظريم او هم مانند ساير شعرا دستخوش حوادث روزگار شده خودش و نام و نشانش از يادها برود. سوره طور آيه 30.
(3)يا ساحر است و يا جن زده. سوره ذاريات آيه 52.
(4)شما پيروي نمي‌كنيد مگر مردي را كه ساحران جادويش كرده‌اند. سوره اسراء آيه 47.
(5)اين نيست جز همان سحري كه سينه به سينه به او رسيده است. سوره مدثر آيه 24.
(6)گفتند حرفهاي او همان مطالب كهنه ايست كه او استنساخ كرده و در هر صبح و شام برايش مي‌خوانند. سوره فرقان آيه 5.
(7)بزرگانشان مي‌گفتند برويد و صبر كنيد بر خدايان خود، اين حرفها (كه اين مرد مي‌زند) براي رسيدن به مقاصدي است كه در سر پرورانده نه بمنظور حق. سوره ص آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 68
جامعه آن روز مسلمين مخلوط بوده از يك عده مردان صالح و مسلمانان حقيقي و يك عده قابل ملاحظه از منافقين كه بظاهر در سلك مسلمين درآمده بودند، و يك عده هم از مردمان بيمار دل و ساده لوح كه هر حرفي را از هر كسي باور مي‌كردند و قرآن كريم هم بر اين چند جور مردم آن روز اشاره صريح دارد، و به شهادت آيات زيادي از قرآن كه تفسير آن در مجلدات قبلي اين كتاب گذشت، ايشان در عين اينكه به ظاهر و يا واقعا ايمان آورده بودند رفتارشان با رسول اللَّه (ص) رفتار رعيت با شاه بوده، و همچنين احكام ديني را هم به نظر قانوني از قوانين ملي و قومي مي‌نگريسته‌اند، بنا بر اين ممكن بوده كه تبليغ بعضي از احكام، مردم را به اين توهم گرفتار كند (العياذ باللَّه) كه رسول اللَّه (ص) اين حكم را از پيش خود و به نفع خود تشريع كرده، و خلاصه از تشريع اين حكم سودي عايد آن جناب مي‌شود، اين توهم باعث اين مي‌شود كه مردم به اين فكر بيفتند كه راستي نكند اين شخص پادشاهي باشد كه براي موفقيت خود خويشتن را پيامبر قلمداد كرده، و اين احكام هم كه به اسم دين مقرر نموده همان قوانيني باشد كه در هر مملكت و حكومتي به انحاي مختلف اجراء مي‌گردد.

[علت نگراني رسول اللَّه (ص) از ابلاغ آنچه بدان مامور شده است..... ص: 68

و پر واضح است كه اگر چنين توهم و شبهه در بين مردم پاي گيرد و در دلهايشان جاگير شود تا چه اندازه در فساد و از بين بردن دين تاثير دارد، و هيچ نيرو و هيچ فكر و تدبيري نمي‌تواند آن اثر سوء را متوجه سازد، پس غير اين نيست كه اين حكمي كه در آيه مورد بحث رسول اللَّه (ص) مامور به تبليغ آن شده حكمي است كه تبليغ آن مردم را به اين توهم مي‌اندازد كه رسول خدا اين مطلب را از پيش خود مي‌گويد، و مصلحت عموم و نفع شان در آن رعايت نشده است، نظير داستان زيد و تعدد زوجات رسول و اختصاص خمس غنيمت به رسول اللَّه (ص) و امثال اين احكام اختصاصي، با اين تفاوت كه ساير احكام اختصاصي چون مساسي با عامه مسلمين ندارد يعني نفعي از آنها سلب نمي‌كند و ضرري به آنها نمي‌رساند از اين جهت طبعا باعث ايجاد آن شبهه در دلها نمي‌شود.
مثلا داستان ازدواج رسول خداي (ص) با همسر زيد- پسر خوانده خود- تنها حكمي مخصوص به خود آن جناب نبوده، گر چه ممكن است توهم شود كه اين هم بمنظور انتفاع شخص رسول اللَّه (ص) تشريع شده است، ليكن چون اين حكم عمومي اعلام شده است و عموم مسلمين مي‌توانند با زن پسر خوانده‌هاي خود ازدواج كنند، از اين رو خيلي به ذوق نمي‌زند، و در داستان ازدواج بيش از چهار همسر دائمي، گر چه حكمي است مخصوص به رسول اللَّه (ص) ليكن باز هم باعث تقويت آن شبهه در دلها نمي‌گردد، زيرا بفرض اينكه (العياذ باللَّه) رسول اللَّه (ص) اين حكم را از روي
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 69
هواي نفساني و بدون دستور خداوند مقرر كرده باشد چون هيچ مانعي براي آن جناب بنظر نمي‌رسد كه اين حكم را توسعه دهد و هيچ فرضي تصور نمي‌رود كه از اين توسعه مضايقه نمايد، از اين رو باز هم به ذوقها نمي‌زند، مخصوصا رسول اللهي كه سيره و رفتارش در ايثار بنفس بر مسلمان و كافر معلوم و معروف است، رسول اللهي كه مردم را در آنچه خداوند از مال و چيزهاي ديگر روزي فرموده بر خود مقدم مي‌دارد، چگونه ممكن است مردم را محدود و محكوم كند به اينكه بيش از چهار همسر دائمي اختيار نكنند و ليكن خود تا 9 نفر اختيار كند؟! پس جاي هيچ ترديدي نيست كه اجراي اين حكم نسبت به خصوص خود از ناحيه خداوند بوده نه از روي هوا.

[آن امر مهم و خطيري كه پيامبر (ص) مامور به ابلاغ آن شده است" ولايت" و جانشيني امير المؤمنين (ع) است..... ص: 69

از اينجا و از همه آنچه تا كنون گفته شد بخوبي استفاده مي‌شود كه در آيه شريفه رسول اللَّه (ص) مامور به تبليغ حكمي شده كه تبليغ و اجراي آن مردم را به اين شبهه دچار مي‌كند كه نكند رسول اللَّه (ص) اين حرف را بنفع خود مي‌زند، چون جاي چنين توهمي بوده كه رسول اللَّه (ص) از اظهار آن انديشناك بوده، از همين جهت بوده كه خداوند امر اكيد فرمود كه بدون هيچ ترسي آن را تبليغ كند، و او را وعده داد كه اگر مخالفين در صدد مخالفت بر آيند آنها را هدايت نكند، و اين مطلب رواياتي را كه هم از طرق عامه و هم از طرق اماميه وارد شده است تاييد مي‌كند، چون مضمون آن روايات اينست كه آيه شريفه در باره ولايت علي (ع) نازل شده، و خداوند رسول اللَّه (ص) را مامور به تبليغ آن نموده، و آن جناب از اين عمل بيمناك بوده كه مبادا مردم خيال كنند وي از پيش خود پسر عم خود را جانشين خود قرار داده است، و به همين ملاحظه انجام آن امر را به انتظار موقع مناسب تاخير انداخت تا اينكه اين آيه نازل شد، ناچار در غدير خم آن را عملي كرد و در آنجا فرمود:" من كنت مولاه فهذا علي مولاه" يعني هر كه من مولاي اويم، اين- علي بن ابي طالب- نيز مولاي اوست. «1»
اما" ولايت": بايد دانست همانطوري كه در زمان رسول اللَّه امور امت و رتق و فتق آن بدست آن جناب اداره مي‌شده بطور مسلم و بدون هيچ ابهامي پس از در گذشت وي نيز شخصي لازم است كه اين امر مهم را عهده‌دار باشد، و قطعا هيچ عاقلي بخود اجازه نمي‌دهد كه توهم كند ديني چنين وسيع و عالمگير، ديني كه از طرف خداي جهان، جهاني و ابدي اعلام و معرفي شده است، ديني كه وسعت معارفش جميع مسائل اعتقادي و همه اصول اخلاقي و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 ص 223. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 70
احكام فرعي را كه تمامي قوانين مربوط به حركات و سكنات فردي و اجتماعي انساني را متضمن است بر خلاف ساير قوانين و استثنا احتياج به حافظ و كسي كه آن طور كه شايد و بايد آن را نگهداري كند ندارد، و يا توهم كند كه مجتمع اسلامي استثناء و بر خلاف همه مجتمعات انساني بي‌نياز از والي و حاكمي است كه امور آن را تدبير و اداره نمايد، كيست كه چنين توهمي بكند؟! و اگر كرد جواب كسي را كه از سيره رسول اللَّه (ص) بپرسد چه مي‌گويد؟! زيرا رسول اللَّه (ص) سيره‌اش بر اين بود كه هر وقت به عزم جنگ از شهر بيرون مي‌رفتند كسي را به جانشيني خود و به منظور اداره امور اجتماعي مسلمين جاي خود مي‌گذاشتند، كما اينكه علي بن ابي طالب (ع) را در جنگ تبوك جانشين خود در مدينه قرار دادند، علي (ع) هم كه عشق مفرطي به شهادت در راه خدا داشت عرض كرد: آيا مرا خليفه و جانشين خود در مدينه قرار مي‌دهي؟ با اينكه در شهر جز زنان و كودكان كسي باقي نمانده؟! پيامبر فرمود: آيا راضي نيستي كه نسبت تو، به من نسبت هارون باشد به موسي، با اين تفاوت كه بعد از موسي (ع) پيغمبراني آمدند و پس از من پيغمبري نخواهد آمد؟!. و همچنين آن حضرت در ساير شهرهايي كه آن روز بدست مسلمين فتح شده بود مانند مكه و طائف و يمن و امثال آنها جانشينان و حكامي نصب مي‌فرمود، و نيز بر لشكرها چه كوچك و چه بزرگ كه باطراف مي‌فرستادند امرا و پرچمداراني مي‌گماردند، اين بوده است رفتار رسول اللَّه (ص) در ايام حيات خود، و چون فرقي بين آن زمان و زمان پس از رحلت آن جناب نيست، از اين رو بايد براي زمان غيبت خود هم فكري بكند، و شخصي را براي اداره امور امت تعيين بفرمايد، بلكه احتياج مردم به والي در زمان غيبت آن جناب بيشتر است از زمان حضورش، و با اين حال چگونه مي‌توان تصور كرد كه آن جناب براي آن روز مردم هيچ فكري نكرده است؟!.
" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ"

[نكاتي كه در آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ" مي‌باشد]..... ص: 70

چند نكته در اين آيه شريفه هست كه به يك يك آنها اشاره مي‌كنيم:
يكي اينكه در اين آيه رسول اللَّه (ص) با اينكه داراي القاب زيادي است بعنوان رسالت مورد خطاب قرار گرفته، و اين از اين جهت است كه در اين آيه گفتگو از تبليغ است، و مناسب‌ترين القاب و عناوين آن جناب در اين مقام همان عنوان رسالت است، براي اينكه بكار رفتن اين لقب خود اشاره‌اي است به علت حكم، يعني وجوب تبليغي كه بوسيله همين آيه به رسول اللَّه (ص) گوشزد شده است، و مي‌فهماند كه رسول، جز انجام ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 71
رسالت و رسانيدن پيام كاري ندارد، و كسي كه زير بار رسالت رفته البته به لوازم آن كه همان تبليغ و رسانيدن است قيام مي‌كند.
دوم اينكه در اين آيه از خود آن مطلبي كه بايد تبليغ شود اسم نبرده، تا هم به عظمت آن اشاره كرده باشد و هم به آن چيزي كه لقب رسالت به آن اشاره داشت، اشاره كند، يعني بفهماند كه اين مطلب امري است كه رسول اللَّه (ص) در آن هيچ گونه اختياري ندارد، بنا بر اين، در آيه شريفه دو برهان بر سلب اختيار از رسول اللَّه (ص) در تبليغ كردن و يا تاخير در تبليغ اقامه شده است، يكي تعبير از آن جناب به رسول، و يكي هم نگفتن اصل مطلب، و در عين اينكه دو برهان است دو عذر قاطع هم هست براي رسول اللَّه (ص) در جرأتش بر اظهار مطلب و علني كردن آن براي عموم، و در عين حال تصديق فراست رسول اللَّه (ص) هم هست، يعني مي‌فهماند كه رسول اللَّه (ص) درست تفرس كرده و در احساس خطر مصيب بوده است، و نيز مي‌رساند كه اين مطلب از مسائلي است كه تا رسول اللَّه (ص) زنده است بايد به زبان مبارك خودش به مردم ابلاغ شود و كسي در ايفاي اين وظيفه جاي خود آن جناب را نمي‌گيرد.

[جمله" وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ" گر چه صورت تهديدي دارد ولي در حقيقت مبين اهميت موضوع است..... ص: 71

" وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ" همانطوري كه سابقا هم اشاره كرديم مراد از" رسالت" و يا به قرائتهاي ديگر" رسالات" مجموع وظايفي است كه رسول اللَّه (ص) بدوش گرفته بود، و نيز سابقا گفتيم كه از لحن آيه اهميت و عظمت اين حكمي كه به آن اشاره كرده استفاده مي‌شود، و فهميده مي‌شود كه حكم مذكور حكمي است كه اگر تبليغ نشود مثل اينست كه هيچ چيز از رسالتي را كه بعهده گرفته است تبليغ نكرده باشد، بنا بر اين مي‌توان گفت گر چه كلام صورت تهديد دارد ليكن در حقيقت در صدد بيان اهميت مطلب است، و مي‌خواهد بفهماند مطلب اينقدر مهم است كه اگر در حق آن كوتاهي شود حق چيزي از اجزاي دين رعايت و ادا نشده است.
پس جمله" وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ" جمله شرطيه‌ايست كه ريخت و سياقش براي بيان اهميت و تاثير بود و نبود شرط است، و اينكه بود و نبود جزا هم متفرع بر بود و نبود شرط است، و در حقيقت اين جمله شرطيه كه صورتا شرطيه است، در واقع شرطيه نيست، زيرا جمله شرطيه در محاورات مردم معمولا وقتي بكار مي‌رود كه تحقق جزا مجهول باشد به جهت جهل بتحقق شرط، و چون در جمله شرطيه مورد بحث يعني" إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ" نمي‌توان به خداي تعالي نسبت جهل داد از اين رو اگر هم مي‌بينيم جمله بصورت شرطيه بيان شده است
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 72
مي‌دانيم كه در حقيقت شرطيه نيست، علاوه بر اينكه ساحت مقدس رسول اللَّه (ص) منزه است از اينكه خداي تعالي و لو بصورت شرطيه و" اگر" نسبت مخالفت و نافرماني و ترك تبليغ به او بدهد، با اينكه خودش در مدح او فرموده:" اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ- يعني خداوند داناتر است كه رسالت خود را در كجا و به چه شخصي محول كند"، پس جمله" وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ..." درست است كه بظاهر تهديد را مي‌رساند ليكن در واقع اعلام اهميت اين حكم است به آن جناب و به ساير مردم و اينكه رسول اللَّه در تبليغ آن هيچ جرمي و گناهي ندارد، و مردم حق هيچگونه اعتراض به او ندارند.

[معناي عصمت در جمله:" وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ"]..... ص: 72

" وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ" راغب گفته است:" عصم" (بفتح عين و سكون صاد) به معناي امساك است، و اعتصام به معناي آن حالتي است از انسان كه در طلب حافظي كه او را حفظ كند از خود نشان مي‌دهد. راغب همچنين در معناي اين كلمه بسط كلام مي‌دهد تا آنجا كه مي‌گويد:
" عصام" (بكسر عين) چيزي است كه بوسيله آن چيزي بسته و حفظ مي‌شود و عصمتي كه در انبيا است به معناي نگهداري ايشانست از معصيت، و خداوند ايشان را با وسايل گوناگوني حفظ مي‌كند: يكي با صفاي دل و پاكي گوهري است كه خداي تعالي ايشان را به آن كرامت اختصاص داده است و يكي ديگر با نعمت فضائل جسماني و نفساني است كه به آنان ارزاني داشته و ديگر با نصرت و تثبيت قدمهاي آنها است، و نيز سكينت و اطمينان خاطر و نگهداري دلهايشان و توفيقاتشان است، كما اينكه خداي تعالي فرموده:" وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ".
و عصمت چيزي است نظير دست‌بند كه زنان در دست مي‌اندازند، و از دست، آن موضعي را كه عصمت (دست بند) بر آن قرار مي‌گيرد معصم گويند، و بعضي به سفيدي مچ دست با پاي چارپايان از نظر شباهتش به دست بند عصمت گفته‌اند، نظير اينكه چارپايي را كه يك پايش سفيد باشد به چارپايي كه يك پايش بسته باشد تشبيه كرده و محجل مي‌گويند و بر همين قياس گفته مي‌شود:" غراب اعصم- كلاغ قلاده دار" «1».
و اما معنايي را كه راغب براي عصمت انبيا (ع) كرد، گر چه معناي صحيحي است ليكن مثال زدنش به آيه مورد بحث درست نيست، براي اينكه آيه مورد بحث مربوط به عصمت انبيا نيست، وي خوب بود براي عصمت انبيا به آيات ديگري مثل مي‌زد نه به آيه مورد بحث، و آن معنايي كه براي عصمت انبيا كرده است اگر بخواهيم با آيات قرآني تطبيق
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 336- 337 (عصم).
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 73
كنيم با آيه" وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْ‌ءٍ وَ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَ كانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً"
«1» بهتر تطبيق مي‌شود.
و اما عصمت در آيه مورد بحث ظاهرش اينست كه به معناي نگهداري و حفاظت از شر مردم باشد، شري كه انتظار مي‌رفته متوجه نفس شريف رسول اللَّه (ص) شده و يا مانع مقاصد و هدفهاي مقدس دينيش و يا موفقيت در تبليغش و يا به نتيجه رسيدن زحماتش و سخن كوتاه آنچه مناسب ساحت مقدس اوست بشود، و اين ربطي به مساله عصمت انبيا ندارد.
و بهر حال از موارد استعمال اين كلمه بدست مي‌آيد كه اين كلمه به معناي گرفتن و نگهداري است، بنا بر اين استعمالش در معني حفظ از قبيل استعاره لازم است براي ملزوم، چه لازمه حفظ گرفتن است، و اينكه عصمت از شر مردم را معلق گذاشت، و بيان نفرمود كه آن شر چه شريست و مربوط به چه شاني از شؤون مردم است؟ آيا از قبيل كشتن و مسموم كردن و غافلگير ساختن است؟ يا مقصود آزارهاي روحي از قبيل دشنام و افترا است؟ يا از قبيل كارشكني و بكار بردن مكر و خدعه است؟ و سخن كوتاه از بيان نوع شكنجه و آزار مردم سكوت كرد تا افاده عموم كند، و همه انواع آزارها را شامل شود، و ليكن از همه بيشتر همان كارشكني ها و اقداماتي كه باعث سقوط دين و كاهيدن رونق و نفوذ آن است به ذهن مي‌رسد.

[مفهومي كه كلمه" ناس" متضمن آنست و مراد از" ناس" در:" وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ"]..... ص: 73

" الناس" به معناي نوع انسان است نه انسان خاص، جامعي است كه در صدق آن نه خصوصيات تكويني از قبيل نر و مادگي دخالت دارد، و نه امتيازات غير تكويني، مانند داشتن علم و فضل و مال و نداشتن آنها، و از همين جهت كه به همه افراد اين جنس صادق است بيشتر در جماعت استعمال مي‌شود و كمتر ديده شده است كه به يك فرد" ناس" گفته شود و نيز از جهت اينكه اين كلمه متضمن معناي انسانيت است، چه بسا دلالت بر مدح كند، البته اين دلالت در مواردي است كه در آن فضيلت به معناي انسانيت ملاحظه شده باشد، مانند اين آيه:" إِذا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَما آمَنَ النَّاسُ" «2» كه در اين آيه ناس ممدوح است، و مراد از آن كساني‌اند كه در آنها انسانيت كه ملاك درك حق و تميز آن از باطل است وجود داشته باشد، پس معناي آيه اين مي‌شود: وقتي به آنها گفته مي‌شود ايمان آريد همانطوري كه مردم كامل
__________________________________________________
(1)اينها با كيد خود بتو ضرري نمي‌رسانند، چه خداي نگهدار تو است. قرآن و سنت را بتو نازل فرمود و شرايع و اخباري از پيغمبران گذشته بتو ياد داد كه تو خود از آنها خبري نداشتي. آري فضل خداوند بر تو عظيم است. سوره نساء آيه 113.
(2)سوره بقره آيه 13.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 74
ايمان آوردند، و چه بسا بر عكس دلالت بر نكوهش كند، يعني در پاره‌اي از موارد خست و پستي افرادي را برساند، و اين در جايي است كه گفتگو از امري باشد كه محتاج به لحاظ پاره‌اي از فضائل انسانيت زائد بر آنچه در صدق اسم انسان لازم است باشد، مانند اين آيه:" وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" «1» چون بيشتر مردم فضائلي زائد بر اصل معناي انسانيت ندارند، و نيز مانند اينكه به كسي بگويي: خيلي به وعده‌هاي مردم اعتماد مكن و خيلي به جمعيت آنها غره مباش، و غرضت از اين گفتار اين باشد كه وعده كساني قابل اعتماد و جمعيتشان مايه پشت گرمي است كه از فضلا و دارندگان ملكه وفا و ثبات عزم باشند، نه هر دو پايي كه كلمه انسان بر او صادق باشد، گاهي هم نه بر مدح دلالت دارد و نه بر ذم، و اين در جايي است كه گفتگو در چيزي باشد كه در آن تنها جنس انساني بدون ملاحظه چيز ديگري دخيل باشد، مانند اين آيه:" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ" «2».
زيرا در اين آيه شريفه گفتگو از جنس انساني است نه از انسان فاضل و يا ناقص، و بعيد نيست كه در آيه مورد بحث هم به همين معنا باشد، يعني مراد از ناس سواد مسلمين باشد، سوادي كه همه رقم اشخاص از مؤمن و منافق و بيمار دل بطور غير متمايز و آميخته با هم در آن وجود دارند، بنا بر اين اگر كسي از چنين سوادي بيمناك باشد از همه اشخاص آن بيمناك خواهد بود، و چه بسا جمله" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ" هم اين آميختگي و عموميت و بي نشاني را برساند، زيرا معلوم مي‌شود كساني از كفار بي نام و نشان در لباس مسلمين و در بين آنها بوده‌اند، و اين هيچ بعيد نيست، زيرا سابقا هم گفتيم كه آيه مورد بحث بعد از هجرت و در ايامي نازل شده است كه اسلام شوكتي بخود گرفته و جمعيت انبوهي به آن گرويده بودند، و معلوم است كه در چنين ايامي صرفنظر از اينكه مسلمانان واقعي انگشت شمار بودند، سواد مسلمين سواد عظيمي بوده و ممكن بوده است كساني از كفار خود را در بين آنها و بعنوان مسلمان جا بزنند، و عمليات خصمانه و كارشكني‌هاي خود را بسهولت انجام دهند، و لذا مي‌بينيم خداوند در مقام تعليل جمله" وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ" مي‌فرمايد:" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ"، چون بعد از اينكه وعده حفاظت به رسول خود مي‌دهد، مخالفين را كفار
__________________________________________________
(1)ليكن بيشتر مردم نمي‌فهمند. سوره روم آيه 30.
(2)هان اي مردم! آفريديم شما را از نر و ماده‌اي. و قرارتان داديم شاخه شاخه و قبيله قبيله تا يكديگر را بشناسيد، محققا گرامي‌ترين شما پارساترين افراد شما است، براستي خداوند داناي با خبر است.
سوره حجرات آيه 13.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 75
مي‌خواند.

[دو توضيح لازم در باره معناي جمله:" وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ" و جمله:" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ"]..... ص: 75

در اينجا اين سؤال پيش مي‌آيد: همانطوري كه از آيه مورد بحث استفاده مي‌شود خداوند رسول خود را از شر كفار حفظ فرمود؟ و اگر چنين است پس آن همه آزار و محنت‌ها كه از كفار و از امت خود ديد چه بود؟! و آيا اين آيه با ساير آيات قرآني كه صريح‌اند در اينكه رسول اللَّه (ص) در راه تبليغ دين محنت‌هاي طاقت‌فرسايي ديده منافات ندارد؟! و آيا جز اين است كه رسول خدا خودش فرمود: هرگز هيچ پيغمبري به مقدار و مانند آزارهايي كه من ديدم نديده و همچنين اين سؤال پيش مي‌آيد كه اين آيه مي‌فرمايد: خداوند كفار را هدايت نمي‌كند، آيا اين جمله منافي سراپاي قرآن و مخالف صريح عقل نيست؟! خداوندي كه خود تمامي وسايل هدايت را كه يكي از آنها فرستادن انبيا و كتابهاي آسماني است فراهم فرموده، آيا معقول است همين خداي مهربان از طرفي به انبياي خود اصرار بورزد كه بندگان مرا به خدايشان آشنا كنيد و از طرفي خودش بفرمايد: خداوند كفار را هدايت نمي‌كند مگر اينكه حجت خالص بر آنها تمام شود؟! و آيا جز اين است كه ما به چشم خود مي‌بينيم كه خداوند كفار را يكي پس از ديگري هدايت مي‌كند؟!. جواب سؤال اولي اينست كه خداي تعالي كه فرموده" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ" در حقيقت جمله" وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ" را توضيح داده، به اين معنا كه در سعه اطلاق آن تصرف كرده و اطلاق آن را كه شامل تمامي انواع محنت‌ها، چه آنهايي كه ممكن بود در مقابل تبليغ اين حكم ببيند و چه غير آن بود تقييد كرده است به آزارهايي كه در خصوص اين حكم و قبل از موفقيت به اجراي آن ممكن بود از دشمنان برسد، حالا يا به اين بوده كه آن جناب را در حين تبليغ اين حكم بقتل برسانند، و يا بر او شوريده و اوضاع را دگرگون سازند، و يا او را به باد تهمت‌هايي كه باعث ارتداد مردم است گرفته و يا حيله‌اي بكار برند كه اين حكم را قبل از اينكه به مرحله عمل برسد خفه كرده و در گور كنند، و ليكن خداي تعالي كلمه حق و دين مبين خود را بر هر چه بخواهد و هر كجا و هر وقت و هر كس كه بخواهد اقامه و اظهار مي‌نمايد، كما اينكه در كلام عزيز خود فرموده:" إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ أَيُّهَا النَّاسُ وَ يَأْتِ بِآخَرِينَ وَ كانَ اللَّهُ عَلي ذلِكَ قَدِيراً" «1».
و اما جواب از سؤال دوم: بايد دانست كه مقصود از كفر در اينجا، كفر به خصوص
__________________________________________________
(1)اگر بخواهد شما را هلاك نموده ملت ديگري را به وجود مي‌آورد، و خداوند بر اين معنا قادر بوده و هست. سوره نساء آيه 133.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 76
آيه‌ايست كه متضمن حكم مورد بحث است، حكمي كه جمله" ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ- آنچه از پروردگارت بتو نازل شده" اشاره به آن دارد، كما اينكه در آيه حج، مخالفين خصوص حج را كافر خوانده و فرموده:" وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ" «1» نه كفري كه به معناي استكبار از اصل دين و از اقرار به شهادتين است، زيرا كفر به اين معنا با مورد آيه مناسبت ندارد، مگر اينكه كسي بگويد مراد از" ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ" مجموع دين و قرآن است، كه ما سابقا جوابش را داده و اين حرف را نپذيرفتيم، و بنا بر اين مراد از هدايت هم هدايت به راه راست نيست، بلكه مراد هدايت به مقاصد شوم آنها است، و معنايش اين است كه خداوند ابزار كار و اسباب موفقيت آنان را در دسترسشان قرار نمي‌دهد، نظير اين آيه كه مي‌فرمايد:" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ" «2» و اين آيه:" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" «3» كه معلوم است مراد از هدايت در اين دو آيه هدايت به فسق و ظلم است، و ما سابقا در جلد دوم اين كتاب راجع به اين هدايت بحث كرديم.
پس معناي آيه اينست كه خداوند آنها را مطلق العنان نمي‌گذارد تا هر لطمه كه بخواهند به دين و به كلمه حق وارد آورده و نوري را كه از جانب خود نازل كرده خاموش كنند، چون بطور كلي كفار و ظالمين و فاسقين از شومي و بدي كه دارند همواره در پي تغيير سنت خداوند، و مي‌خواهند سنتي را كه بين خلق خدا جاري است و مسير اسبابي را كه يكي پس از ديگري در راه تحصيل مسببات در جريانند عوض كرده اسبابي را كه همه اسباب هدايت و فضيلتند و بين آنها و اينكه نام گناه بر آنها اطلاق شود فرسنگ‌ها فاصله است، آلوده كرده و بسوي مقاصد باطل و فاسد خود منحرف كنند، آري آنان اينطور مي‌خواهند و ليكن قدرت و شوكت‌شان كه آن را هم خدا ارزانيشان داشته خداوند را زبون و عاجز نمي‌كند، هر چند مساعي‌شان آنان را احيانا و در چند قدم كوتاه پيشرفت دهد و در نتيجه، كارشان سامان يابد و به مقاصد پليد خود نائل شوند و ليكن اين استعلا و استقامت كارهايشان جز براي مدت كوتاهي دوام نيافته و بالآخره تباه خواهد شد، بلكه خداوند آنان را در چاهي كه براي مسلمين كنده بودند در خواهد انداخت، آري" وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ" «4».
__________________________________________________
(1)و كسي كه كفر ورزيد (بداند) كه محققا خداوند بي نياز از همه عالميان است. سوره آل عمران آيه 97.
(2)محققا خداوند هدايت نمي‌كند فاسقين و تبهكاران را. سوره منافقين آيه 6.
(3)و خداوند هدايت نمي‌كند قوم ستمگر را. سوره بقره آيه 258.
(4)مكر بد و دامي كه تنيده ميشود جز گريبان صاحبش را نمي‌گيرد و جز بر او مسلط و محيط نمي‌شود. سوره فاطر آيه 43.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 77

بحث روايتي..... ص: 77

[(رواياتي در ذيل آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ..."، شان نزول آن و ابلاغ ولايت علي (ع) در غدير خم)]..... ص: 77

در تفسير عياشي از ابي صالح از ابن عباس و جابر بن عبد اللَّه روايت شده كه گفته‌اند:
خداي تعالي نبي خود محمد (ص) را مامور كرد كه علي (ع) را بعنوان علميت در بين مردم نصب كرده و مردم را به ولايت وي آگاهي دهد، و از همين جهت رسول اللَّه (ص) ترسيد مردم متهمش ساخته و زبان به طعنش گشوده بگويند: در بين همه مسلمانان علي را نامزد اين منصب كرده است، و لذا خداي تعالي اين آيه را فرو فرستاد:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ..." ناگزير رسول اللَّه (ص) در روز غدير خم به امر ولايت علي (ع) قيام نمود. «1»
و در همان كتاب از حنان بن سدير از پدرش از امام ابي جعفر (ع) روايت مي‌كند كه آن حضرت فرمود: وقتي كه جبرئيل در حيات رسول اللَّه (ص) در حجة الوداع براي اعلان ولايت علي (ع) نازل شد و اين آيه را فرود آورد:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ..." رسول اللَّه (ص) سه روز در انجام آن مكث كرد تا رسيد به جحفه، و در اين سه روز از ترس مردم دست علي را نگرفت و او را بالاي دست خود بلند نكرد، تا اينكه در روز غدير در محلي كه آن را" مهيعة" مي‌گفتند بار گرفته و پياده شد، آن گاه دستور داد بانگ نماز سر داده و مردم را براي نماز دعوت كنند، مردم هم بر حسب معمول اجتماع كردند، رسول اللَّه (ص) در برابرشان قرار گرفت و فرمود:
چه كسي از خود شما به شما اولويت دارد؟ همه به بانگ بلند عرض كردند خدا و رسول، آن گاه بار ديگر همين كلام را تكرار كرد و همه همان جواب را دادند، بار سوم نيز همان را پرسيد و همان جواب را شنيد، و سپس دست علي را گرفته فرمود:
هر كه من مولاي اويم علي مولاي اوست، پروردگارا دوست بدار دوستداران علي را و دشمن بدار كسي را كه با علي دشمني كند و ياري كن هر كه را كه به علي ياري دهد، و تنها بگذار كسي را كه در موقع حاجت علي را تنها بگذارد، چون كه علي از من و من از علي هستم، و علي نسبت به من بمنزله هارون است نسبت به موسي، با اين تفاوت كه بعد از موسي
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 331 ح 152.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 78
پيغمبراني بودند و پس از من پيغمبري نخواهد بود «1».
باز در همان كتاب از ابي الجارود از ابي جعفر (ع) روايت شده است كه فرمود: وقتي خداي تعالي آيه" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ" را بر نبي خود نازل فرمود، رسول اللَّه (ص) دست علي (ع) را در دست گرفته آن گاه فرمود:
اي مردم هيچ كدام از انبيايي كه قبل از من مبعوث شدند جز اين نبود كه پس از مدتي زندگي دعوت خداي را اجابت كرده و رخت به سراي ديگر مي‌كشيدند، و من نيز در اين نزديكي‌ها پذيراي آن دعوت خواهم شد، و به سراي ديگر انتقال خواهم يافت. اي مردم من به نوبه خود مسئولم و شما هم به نوبه خود مسئوليد، آن روزي كه از شما بپرسند حال مرا چه خواهيد گفت؟ همگي عرض كردند: ما شهادت مي‌دهيم كه تو وظيفه تبليغي خود را انجام دادي، و آنچه كه بايد به ما برساني رسانيدي، و خير خواه ما بودي، و آنچه بر عهده داشتي انجام دادي، خداوند به بهترين جزائي كه به مرسلين داده است جزايت دهد آن گاه آن حضرت به خداي خود عرض كرد: پروردگارا تو بر شهادت اينها شاهد باش، آن گاه روي به مردم كرده فرمود: اي گروه مسلمين كه در اينجا حضور داريد ميبايد غايبين را به ماجرا خبر دهيد كه من اينك به عموم مسلمين روي زمين و گروندگان به دين اسلام وصيت مي‌كنم به ولايت علي (ع)، با خبر باشيد كه ولايت علي ولايت من است و اين عهدي است كه خداوند به من سپرده بود، و به من دستور داده بود كه آن را به شما ابلاغ كنم، آن گاه سه مرتبه فرمود: آيا همه شنيديد؟ در آن ميان يكي عرض كرد: آري به خوبي شنيديم يا رسول اللَّه. «2»
و صاحب بصائر باسناد خود از فضيل بن يسار از ابي جعفر (ع) روايت مي‌كند كه آن حضرت در تفسير آيه مورد بحث فرمودند: آنچه از ناحيه پروردگار نازل شده بود همان ولايت علي (ع) بود. «3»
مؤلف: مرحوم كليني در كافي به اسناد خود از ابي الجارود از امام ابي جعفر (ع) نقل مي‌كند كه در حديث مفصلي فرموده‌اند: آيه شريفه در باره ولايت علي (ع) نازل شده است. «4»
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 332 ح 153.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 334 ح 155.
(3)بصائر الدرجات ص 515 ح 40. [.....]
(4)كافي ج 1 ص 290 ح 6.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 79
و صدوق (عليه الرحمه) در معاني الاخبار به اسناد خود از محمد بن فيض بن مختار از پدرش از امام ابي جعفر (ع) نقل كرده كه آن جناب در ضمن حديث مفصلي همين معنا را فرموده است. «1»
و نيز اين معنا را عياشي از ابي الجارود در حديث طويلي و هم از عمرو بن يزيد در حديث مختصري از امام ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده است. «2»
و از تفسير ثعلبي نقل شده كه از امام جعفر بن محمد (ع) نقل كرده كه آن حضرت فرمود: آيه شريفه" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ" در باره فضيلت علي (ع) است، و از همين جهت وقتي اين آيه نازل شد رسول اللَّه (ص) دست علي (ع) را گرفت و فرمود: هر كه من مولاي اويم اينك علي مولاي اوست. «3»
و نيز از ثعلبي نقل شده است كه در ذيل اين آيه به اسناد خود از كلبي از ابي صالح از ابن عباس نقل كرده كه گفت: آيه در باره علي بن ابي طالب (ع) نازل شده، زيرا خداي تعالي به رسول خود دستور داد كه در باره ولايت علي تبليغ كند، آن جناب هم دست علي را گرفت و فرمود: هر كه من مولاي اويم علي مولاي اوست، بار الها داخل كن بولايت خود آن كسي را كه داراي ولاي علي است، و دشمن بدار آن كس را كه دشمن علي است «4».
و در تفسير برهان از ابراهيم ثقفي نقل مي‌كند كه به اسناد خود از خدري و از بريده اسلمي و از محمد بن علي نقل مي‌كند كه گفته‌اند: آيه در روز غدير و در شان علي (ع) نازل شده است»
.و از تفسير ثعلبي است كه در معناي آيه گفته كه حضرت ابي جعفر محمد بن علي (ع) فرمود: معناي آيه اينست كه آنچه در باره علي (ع) از ناحيه پروردگارت به سويت فرود آمده تبليغ كن «6».

[روايتي در مورد نصب امير المؤمنين (ع) به ولايت و قصه حارث بن نعمان كه صاحب تفسير المنار نقل كرده و سپس بر آن اشكالاتي ايراد نموده..... ص: 79

و در تفسير المنار از تفسير ثعلبي نقل مي‌كند كه گفته است: اين گفتار رسول اللَّه (ص) همه جا و در همه بلاد منتشر شد، تا به گوش حارث بن نعمان فهري رسيد، حارث بي درنگ شتر خود را سوار شد و شرفياب حضور رسول اللَّه (ص) گرديد، و
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 233 ح 154.
(3 و 4)غاية المرام ص 80 ح 20.
(5)تفسير البرهان ج 1 ص 490 ح 11.
(6)غاية المرام ص 80 ح 20.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 80
آن حضرت آن موقع در ابطح بودند، حارث از شتر خود فرود آمده و بند بر پاي آن نهاد و نزديك شد، آن گاه روي به آن جناب نموده و در حالي كه آن حضرت در بين جمعي از اصحابش بود عرض كرد: يا محمد! تو از ناحيه پروردگارت به ما دستور دادي كه به وحدانيت خداوند و رسالت تو شهادت دهيم، ما نيز پذيرفتيم، آن گاه به ما گفتي چه و چه (و همه احكام را ذكر كرد) و ما قبول كرديم، و اين همه اطاعت از ما تو را كفايت نكرد تا دو بازوي پسر عمت را كشيده و او را بر همه ما سروري دادي، و گفتي: هر كه من مولاي اويم علي مولاي او است، اينك آمده‌ام از تو بپرسم داستان سروري پسر عمت از ناحيه خود تو است يا از ناحيه خداست؟.
رسول اللَّه (ص) فرمود: سوگند به آن خدايي كه جز او معبودي نيست آن نيز مانند همه دستوراتم از ناحيه خداست، حارث بسوي مركب خود برگشت و در حالي كه مي‌گفت: بار الها اگر اين مطلب حق است و از ناحيه تو است سنگي از آسمان بر ما بباران، و يا عذابي دردناك بر ما نازل كن، هنوز به شتر خود نرسيده بود كه خداي تعالي او را هدف سنگ ريزه‌اي قرار داده بطوري كه از فرق سرش فرو رفت و از پائين تنش بيرون آمده و هلاكش ساخت، و در باره همين واقعه در سوره معارج اين دو آيه" سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ. لِلْكافِرينَ لَيْسَ لَهُ دافِعٌ" «1» را فرستاد اين بود پاره‌اي از آن حديث كه صاحب المنار از ثعلبي نقل مي‌كند. «2»
مؤلف: صاحب المنار بعد از نقل اين حديث در كتاب خود اينطور مي‌گويد: و اين روايت از روايات ساختگي و مجعول است، و لذا قابل اعتماد نيست، علاوه بر اين سوره معارج در مكه نازل شده، و آيه" اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ" «3» در سوره انفال است، و سوره انفال بعد از هجرت و پس از جنگ بدر و چند سال قبل از نزول سوره مائده نازل شده است، چطور ممكن است دو آيه از دو سوره كه يكي مكي و ديگر مدني است در شان يك حادثه نازل شده باشند؟ و حقيقت امر اين است كه دو آيه اول سوره معارج حكايت از مطلبي است كه بعضي از كفار قريش قبل از هجرت مي‌گفته‌اند، علاوه بر اين ظاهر روايت اين است كه حارث بن نعمان فهري از مسلمانان بوده، و در اين قضيه مرتد شده است، و حال آنكه در بين
__________________________________________________
(1)سائلي از خدا عذابي را درخواست كرد كه بر كفار نازل شدني بود و كسي نمي‌تواند از وقوع آن جلوگيري كند. سوره معارج آيه 1.
(2)تفسير المنار ج 6 ص 464.
(3)بار الها اگر اين مطلب حق و از ناحيه تو است سنگي از آسمان بر ما بباران. سوره انفال آيه 33.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 81
صحابه كسي را به چنين نام و نشان سراغ نداريم، و ديگر اينكه اين روايت مي‌گفت داستان حارث در ابطح رخ داده، و ابطح نام موضعي است در مكه، و رسول اللَّه (ص) بعد از حجة الوداع و غدير به مدينه تشريف برد، و ديگر مكه را نديد تا از دنيا رحلت كرد «1».

[رد اشكالاتي كه صاحب المنار بر روايت فوق الذكر ايراد نموده است..... ص: 81

اين بود چند خدشه كه صاحب المنار به روايت وارد كرده، و خواننده محترم مي‌داند كه وي چگونه در چند جا از كلام خود تحكم كرده، و سخن بيهوده گفته است.
يكي آنجا كه گفته است: روايت ساختگي و مجعول است و سوره معارج مكي است، و لا بد دليل گفتارش مطلبي است كه در روايات از ابن عباس و ابن زبير نقل شده، و چه خوب بود مي‌فهميديم با اينكه دليل ما هم روايت و دليل و اعتماد او هم به روايت است چه ترجيحي در روايت مورد اعتماد او هست با اينكه هر دو خبر واحدند؟ و بر فرض كه سوره معارج مكي باشد كما اينكه مضمون خيلي از آياتش هم اين احتمال را تاييد مي‌كند و ليكن او چه دليلي دارد بر اينكه هيچ يك از آيات آن مدني نيست؟ ممكن است دو آيه اولش كه مورد بحث ما هستند مدني باشند، كما اينكه همين سوره مائده هم مدني است، و در اواخر عمر رسول اللَّه (ص) نازل شده، و در عين حال او و هم مسلكانش اصرار دارند كه يكي از آيات آن يعني آيه مورد بحث مكي و نزولش در اوايل بعثت اتفاق افتاده است. بنا بر اين وقتي به اعتراف آقايان جايز باشد سوره مائده مدني و آيه مورد بحث از آيات آن مكي باشد چه عيبي دارد كه سوره معارج هم مكي باشد؟ و دو آيه اول آن مدني.
اما اينكه گفته است: آيه مزبور حكايت مي‌كند گفتاري را كه بعضي از كفار قريش قبل از هجرت گفته‌اند، اين هم تحكم و بدون دليل حرف زدن است، زيرا گيرم كه سوره انفال قبل از سوره مائده نازل شده باشد، اين كجا دليل مي‌شود بر اينكه در موقع تاليف قرآن بعضي از آياتي كه بعد از انفال نازل شده در انفال قرار نداده باشند، كما اينكه آيات ربا و آيه" وَ اتَّقُوا يَوْماً تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَي اللَّهِ" «2» كه به نظر آقايان، آخرين آيه‌ايست كه بر رسول اللَّه (ص) نازل شده است در سوره بقره قرار گرفته، با اينكه سوره بقره در اوايل هجرت نازل شده، و اين آيات چند سال قبل از آن نازل شده‌اند.
و اما اينكه گفته است: آيه" وَ إِذْ قالُوا اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ..." حكايت از گفتاريست كه كفار قبل از هجرت مي‌گفته‌اند، اين نيز تحكم ديگري است، صرفنظر از اينكه
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 6 ص 464.
(2)و بپرهيزيد از روزي كه در آن روز به سوي خدا بر مي‌گرديد. سوره بقره آيه 281.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 82
سياق آيه دليل بر خلاف آنست، براي اينكه كسي كه عارف به اسلوب كلام باشد هيچ گاه شك نمي‌كند كه آيه" اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ أَوِ ائْتِنا بِعَذابٍ أَلِيمٍ" از آنجايي كه مشتمل است بر جمله" إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ" كه هم اسم اشاره" هذا" و هم ضمير فصل" هو" و هم كلمه" حق" كه بر سر آن" الف" و" لام" در آمده و هم كلمه" من عندك" در آن بكار رفته است، كلامي نيست كه يك بت‌پرست آن را بگويد، بلكه اين كلام، كلام كسي است كه به مقام ربوبيت ايمان و اذعان داشته و معتقد است كه امور حقه از ناحيه آن مقام سرچشمه مي‌گيرد، و جميع شرايع از آن ناحيه نازل مي‌شود، چنين كسي است كه اگر احيانا در باره امري كه ديگري ادعا مي‌كند كه آن امر حق است نه غير آن و ادعا مي‌كند كه اين امري است از ناحيه خدا، توقف كند و در تشخيص حقانيت و صدق گفتار او سر بگريبان فرو ببرد، و نتواند حق را بفهمد، ناچار از فرط خستگي و ملالت از زندگي سير شده بجان خود نفرين كند، نه كسي كه اصلا از اين كوزه آب نمي‌خورد، و سر و كارش همه با بت و بتكده است، او چه باك دارد از اينكه اين حرف حق باشد يا نه، او خدا و پيغمبر را قبول ندارد چه رسد به يك مساله جزئي.
و اما اينكه گفت: ظاهر روايت اين است كه حارث بن نعمان از مسلمانان بوده و در اين قضيه مرتد شده است، و حال آنكه در بين صحابه كسي را به چنين نام و نشان سراغ نداريم، اين نيز تحكم ديگري است، براي اينكه از ايشان سؤال مي‌شود كدام يك از علماي رجال چنين قدرتي بخرج داده كه عموم اشخاصي را كه رسول اللَّه (ص) را ديدار كرده و به وي ايمان آورده و يا پس از ايمان مرتد شده‌اند بدست آورده و ترجمه آنها را ضبط كرده باشد؟ و اگر شما چنين ضبطي را سراغ داريد چه مانعي دارد كه روايت ثعلبي هم راجع به يكي از آن مرتدين باشد.
و اما اينكه گفت: ابطح نام موضعي است در مكه و رسول اللَّه (ص) بعد از حجة الوداع و داستان غدير به مكه تشريف نبرده، از اين كلام برمي‌آيد كه صاحب المنار لفظ" ابطح" را به معناي اصلي خود كه عبارتست از ريگ‌زار نگرفته، بلكه به معناي مستحدث آن كه نام موضعي است در مكه گرفته است، و دليلي هم بر اين مطلب ندارد، بلكه دليل بر خلاف آن در دست هست، يكي همين روايت و روايات ديگري كه مدينه را هم ابطح خوانده‌اند، و چه بسا از اين شعر هم استفاده شود:
نجوت و قد بل المرادي سيفه من ابن ابي شيخ الاباطح طالب
" من نجات يافتم در حالتي كه مرادي (ابن ملجم لعنه اللَّه) شمشير خود را به خون سر ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 83
علي فرزند ابو طالب كه شيخ و بزرگ ابطح‌ها است آب داد"، زيرا در اين شعر، هم مكه و هم اطراف آن ابطح ناميده شده.
صاحب مراصد الاطلاع گفته است:" ابطح" (بفتح الف و سكون با و فتح طاء و حاء بي نقطه) به معناي بستر سيل است كه داراي ريگهاي ريز باشد، ابن دريد هم گفته: ابطح و بطحا شن نرمي است كه سيلاب آن را بر روي زمين فرش مي‌كند، ابو زيد گفته: ابطح اثري است كه از سيل باقي مي‌ماند، چه بستر سيل وسيع باشد و چه تنگ، و شهر" مكه" و" منا" را ابطح مي‌گويند به ملاحظه اينكه فاصله بستر سيل از هر دو به يك اندازه است، بلكه فاصله آن نسبت به منا كمتر است، و بين آن و منا محلي است بنام محصب و بين آن و مكه خيف بني كنانه است، و بعضي گفته‌اند بين آن و منا ذو طوي است، و صحيح نيست. «1»
از همه اينها گذشته روايتي را كه ثعلبي نقل كرده بعينه ديگران هم نقل كرده‌اند، و در نقل آنها كلمه ابطح ديده نمي‌شود و آن نقل همان است كه بزودي از مجمع البيان و او از جمهور و هم چنين غير آن خواهد آمد.
علاوه بر اين، بعد از همه اينها مي‌گوييم: روايت از اخبار متواتره و يا خبري كه قرينه قطعي بر صحتش اقامه شده باشد نيست كه قابل اين همه بحث باشد، بلكه خبر واحد است كه ما سابقا در ابحاث گذشته بنظر خواننده رسانديم كه بناي ما بر اين نيست كه در غير احكام فرعيه بر اين گونه اخبار اعتماد كنيم، و اين نه ما تنهاييم، بلكه اصولا همه عقلا بنايشان بر اين است، اگر در همه طوايف بشري تفحص كنيم خواهيم يافت كه همه آنها بنايشان بر اين است كه جز در محاورات روزمره خود به اخبار آحاد اعتماد نكنند، اين مقدار هم كه ما بحث كرديم براي اين بود كه در قبال خصم كه روايت را به باد خدشه و اشكال گرفته و مي‌خواست بدون دليل صحيح، روايت را ساختگي و مجعول قلمداد كند و با علم به اينكه اشكالاتش وارد نيست سكوت نكرده باشيم.
طبرسي در مجمع البيان مي‌فرمايد: سيد ابو الحمد ما را خبر داد كه حاكم ابو القاسم حسكاني از ابو عبد اللَّه شيرازي از ابو بكر جرجاني از ابو احمد بصري از محمد بن سهل از زيد بن اسماعيل مولاي انصار از محمد بن ايوب واسطي از سفيان بن عيينه از جعفر بن محمد (ع) از پدران بزرگوار خود كه وقتي رسول اللَّه (ص) در روز غدير خم علي را نصب كرد، فرمود: هر كه من مولاي اويم اينك علي بن ابي طالب مولاي اوست، و اين مطلب
__________________________________________________
(1)مراصد الاطلاع علي اسماء الامكنة ص 17.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 84
در شهرها پخش شد تا به گوش نعمان بن حارث فهري رسيد، حارث عرض كرد: به ما دستور دادي به كلمه" لا اله الا اللَّه" و اينكه تو رسول اللهي شهادت دهيم، دستور دادي جهاد و حج كنيم، نماز و روزه و زكات را بجا آريم، به اين همه اطاعت اكتفاء نكردي تا اينكه اين پسر را به سروري ما منصوب نموده و گفتي: هر كه من مولاي اويم علي مولاي اوست، حالا بگو ببينم اين مطلب از ناحيه تو است يا از ناحيه خداست؟ حضرت فرمود آري، سوگند به آن خدايي كه جز او معبودي نيست اين نيز از ناحيه خداست، نعمان بن حارث در حالي كه مي‌گفت:
" اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ"، از نزد رسول اللَّه (ص) برگشت.
خداوند هم سنگي بر سرش كوبيد و هلاكش نمود و آيه" سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ" را راجع به همين واقعه نازل فرمود. «1»
مؤلف: همين مضمون را كليني در كافي روايت كرده است. «2»
و حافظ ابو نعيم در كتاب نزول القرآن حديث زير را با حذف چند نفر از وسط از سلسله سند تا علي بن عامر نقل مي‌كند كه او از ابي الحجاف از اعمش از عطيه نقل كرده «3» كه گفت:
اين آيه شريفه در باره علي (ع) به رسول اللَّه (ص) نازل شد:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ..." و خداي تعالي نيز فرمود:" الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً" «4».
و نقل شده است كه مالكي در كتاب فصول المهمه خود گفته است: امام ابو الحسن واحدي در كتاب خود موسوم به اسباب النزول به سند خود حديثي را تا ابي سعيد خدري رفع مي‌كند «5» كه او گفته آيه" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ" در روز غدير خم و در باره علي (ع) نازل شده است. «6»
مؤلف: همين روايت را صاحب فتح القدير از ابن ابي حاتم و ابن مردويه و ابن عساكر
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 10 ص 352.
(2)كافي ج 8 ص 57 ح 18. [.....]
(3)غاية المرام ص 335 ح 8.
(4)امروز تكميل كردم براي شما دين شما را و تمام نمودم بر شما نعمت خود را و از بين اديان، اسلام را براي شما انتخاب نمودم. سوره مائده آيه 3.
(5)رفع سند عبارتست از حذف قسمتي از روات آن.
(6)الفصول المهمه ص 42.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 85
نقل كرده كه آنان نيز آن را از ابي سعيد خدري نقل كرده‌اند، در در المنثور هم همين طور نقل شده است. «1» «2»
و اما غدير خم،" خم" (به ضم خاء نقطه‌دار و تشديد ميم و تنوين آن) چنان كه محيي الدين نووي گفته است، اسم بستاني است در سه ميلي جحفه، كه در كنار آن بستان، غدير يعني گودالي است معروف به گودال خم، يعني گودال نزديك به بستان خم، و در فتح القدير نقل شده كه ابن مردويه از ابن مسعود روايت كرده كه گفت: ما در عهد رسول اللَّه (ص) بسيار مي‌خوانديم:" يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك ان عليا مولي المؤمنين و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و اللَّه يعصمك من الناس". «3»
مؤلف: آنچه از اخبار در اينجا نقل شد مختصري است از اخبار زيادي كه دلالت دارد بر اينكه آيه" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ..." در باره علي (ع) در روز غدير خم نازل شده است، و اما حديث غدير يعني فرمايشي را كه رسول اللَّه (ص) آن روز در باره علي (ع) فرمود، خود حديثي است متواتر كه هم از طرق شيعه و هم از طرق اهل سنت به بيشتر از صد طريق و از جمع كثيري از صحابه نقل شده است، از آن جمله:

[نام جمعي از صحابه رسول اللَّه (ص) كه حديث غدير را نقل كرده‌اند]..... ص: 85

1- براء بن عازب، 2- زيد بن ارقم، 3- ابو ايوب انصاري، 4- عمر بن خطاب، 5- علي بن ابي طالب (ع)، 6- سلمان فارسي، 7- ابو ذر غفاري، 8- عمار بن ياسر، 9- بريده، 10- سعد بن ابي وقاص، 11- عبد اللَّه بن عباس، 12- ابو هريره، 13- جابر بن عبد اللَّه، 14- ابو سعيد خدري، 15- انس بن مالك، 16- عمران بن حصين، 17- ابن ابي اوفي، 18- سعدانه، 19- همسر زيد بن ارقم،. علاوه بر اين، همه امامان اهل بيت (ع) بر صحت آن اجماع دارند، مخصوصا علي (ع) در ميدان كوفه (رحبه) مردم را راجع به اين حديث سوگند داد كه هر كس در غدير خم حاضر بوده و آن را از رسول اللَّه (ص) شنيده برخيزد و شهادت دهد، جمع كثيري برخاستند و بر صحت آن و اينكه در روز غدير خم به گوش خود از رسول اللَّه (ص) شنيده‌اند گواهي دادند.
و در بسياري از اين روايات دارد كه رسول اللَّه (ص) فرمود: ايها الناس آيا مگر معتقد نبوديد كه من اولايم به مؤمنين از خود آنها؟ گفتند چرا، فرمود: هر كس كه من
__________________________________________________
(1)فتح القدير، ج 2 ص 57.
(2)الدر المنثور، ج 2، ص 298.
(3)فتح القدير، ج 2، ص 57.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 86
مولاي اويم علي مولاي اوست، كما اينكه احمد بن حنبل «1» و همچنين ديگران بطرق زيادي حديث را اينطور نقل كرده‌اند، و چه بسيار كتابهايي كه تنها در خصوص اين يك حديث و بدست آوردن عده طرق روايتي آن و بحث در باره متن آن چه به قلم علماي اهل سنت و چه به قلم علماي شيعه تاليف شده است كه بقدر كفايت در آنها در باره حديث شريف غدير بحث شده است.

[رواياتي ديگر از طرق عامه كه شان نزول آيه شريفه را داستانهايي مختلف نقل مي كنند]..... ص: 86

و جويني در كتاب السمطين به اسناد خود از ابي هريره روايت مي‌كند كه گفت:
رسول اللَّه (ص) فرمود: در شب معراج وقتي مرا بطرف آسمان هفتم سير دادند از زير عرش ندايي بگوشم آمد كه مي‌گفت: راستي علي آيت خدا است و دوست مؤمنين، علي را به مردم معرفي كن. وقتي رسول اللَّه (ص) از معراج فرود آمد آن ندا را فراموش كرد، لذا آيه" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ" براي يادآوريش نازل شد. «2»
و در فتح القدير است كه ابن ابي حاتم از جابر بن عبد اللَّه روايت مي‌كند كه گفت:
وقتي رسول اللَّه (ص) از غزوه بني انمار برمي‌گشت در ذات الرقيع در محلي مشرف بر نخلستاني فرود آمد و در حالي كه بر لب چاهي نشسته و پاهاي مبارك را در چاه انداخته بودند مردي از بني النجار بنام وارث به رفقاي خود گفت: من محمد را خواهم كشت، رفقايش پرسيدند چگونه؟ گفت: به او مي‌گويم شمشيرت را به من ده، وقتي به من داد، با همان شمشير او را مي‌كشم. اين بگفت و نزديك آن حضرت آمد و عرض كرد: اي محمد شمشير خود را به من ده تا ببويم، حضرت شمشير خود را به وي داد، در همان لحظه دستش به لرزه در آمد و شمشير از دستش به زمين افتاد، رسول اللَّه (ص) فرمود: خدا نگذاشت آنچه مي‌خواستي انجام دهي، بعد از اين واقعه خداي تعالي اين آيه را فرو فرستاد:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ..." «3».
مؤلف: صاحب فتح القدير بعد از نقل اين خبر گفته است كه ابو حبان همين روايت را در صحيح خود نقل كرده، و نيز ابن مردويه از ابي هريره نظير اين داستان را نقل كرده، و ليكن اسم آن مرد را نبرده. ابن جرير از حديث محمد بن كعب قرظي نظير آن را روايت كرده، و قصه
__________________________________________________
(1)مسند احمد ج 5 ص 366.
(2)فرائد السمطين ج 2 ص 57.
(3)فتح القدير ج 2 ص 57.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 87
غورث بن حارث هم در نقل صحيح ثابت و معروفست، اين بود حكايت صاحب فتح القدير ولي آنچه هست اينست كه مضمون اين حديث هرگز به آيه شريفه قابل تطبيق نيست. «1»
در كتاب در المنثور و فتح القدير و غير آن دو از ابن مردويه و ضياء در كتاب المختارة از ابن عباس نقل شده كه او گفته: از رسول اللَّه (ص) پرسيدند كداميك از آيات قرآني تو را سخت‌تر آمد؟ فرمود: من در ايام موسم حج (ذي حجه) در منا بودم و مشركين عرب و يك عده‌اي از مردم ناشناس و اوباش هم در آنجا گرد آمده بودند كه جبرئيل اين آيه را فرود آورد:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ..." حضرت فرمود: برخاستم و نزديك عقبه آمده و به بانگ بلند ندا در دادم:
ايها الناس! كيست مرا در تبليغ رسالتم كمك و ياري كند، و در مقابل، بهشت براي او باشد؟ ايها الناس! بگوييد" لا اله الا اللَّه" و شهادت دهيد بر اينكه من فرستاده خدايم بسوي شما تا رستگاري يافته و بهشت نصيبتان شود. اين را كه گفتم، هيچ مرد و زن و بچه‌اي نماند مگر اينكه مرا هدف سنگ و خاك قرار دادند و آب دهان برويم انداختند، و مي‌گفتند: اين دروغگوي بي دين است، در اين ميان شخصي به من گفت: اگر راستي رسول اللهي الان جا دارد كه بر اين اوباش نفرين كني، و به قهر خداوند دچارشان سازي، همانطور كه نوح پيغمبر با نفرين قوم خود را هلاك ساخت. رسول اللَّه (ص) بجاي نفرين عرض كرد: بار الها قوم مرا هدايت كن كه مردمي نادانند، در اين ميان عباس عمويش رسيد و او را از دست مردم گرفته و آنان را دور كرد. «2»
مؤلف: اين روايت، روايتي است كه بر آيه قابل تطبيق نيست، و آيه هم تماميش بر اين داستان تطبيق نميشود، مگر اينكه كسي بگويد ممكن است آن روز تنها جمله" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ" نازل شده بود، و ما بقي آيه وقت ديگري، اين هم حرفي است كه خود اين روايت آن را تكذيب مي‌كند، چون در روايت تمامي آيه نقل شده است، باز نظير اين روايت، روايتي است كه بعدا مي‌آيد.
در كتاب در المنثور و فتح القدير است كه عبد بن حميد و ابن جرير و ابي حاتم و ابو الشيخ از مجاهد نقل مي‌كند كه گفته است: وقتي آيه" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ" نازل شد رسول اللَّه (ص) عرض كرد اي پروردگار من! من يك نفر
__________________________________________________
(1)فتح القدير، ج 2 ص 58.
(2)در المنثور ج 2 ص 298 و فتح القدير، ج 2 ص 57.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 88
بيش نيستم، با اين حال چكار كنم اگر همه مردم بر سرم بريزند؟! در جوابش اين آيه نازل شد:
" وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ" «1».
و در همين كتاب از حسن نقل مي‌كند كه گفته است: رسول اللَّه (ص) فرمود: خداي تعالي مرا به رسالت خود مبعوث فرمود و من از اين موضوع نگران شدم، چون ميدانستم مردم مرا تكذيب خواهند كرد، خداي تعالي مرا در صورتي كه كوتاهي كنم بعذاب خود تهديد فرمود، و اين آيه را فرو فرستاد:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ". «2»
مؤلف: اين دو روايت از نظر اينكه در آنها قطع و ارسال هست، يعني همه آن نقل نشده و سندش هم اسقاط شده از اين جهت مانند روايت قبلي غير قابل اعتمادند و نظير اين دو روايت در بي اعتباري و تشويش، بعضي از رواياتي است كه مي‌گويد رسول اللَّه (ص) همواره كساني را به حفاظت و حراست خود مي‌گماشت، تا آنكه اين آيه نازل شد و حضرت نگهبانان خود را مرخص نمود، و فرمود: خدا وعده داده مرا حفظ كند، ديگر حاجت به حراست كسي ندارم.
در تفسير المنار است كه مفسريني كه تفسيرشان به روايت است و همچنين ناقلين اخبار مانند ترمذي و ابو شيخ و حاكم و ابو نعيم و بيهقي و طبراني همگي از چند نفر از صحابه روايت كرده‌اند كه رسول اللَّه (ص) تا مدتي كه در مكه بود و اين آيه نازل نشده بود همواره كساني را بر حراست و نگهباني خود مي‌گماشت، پس از آنكه اين آيه نازل شد آن حضرت نگهبانان خود را مرخص نمود، و كسي كه در ميان نگهبانان آن حضرت از همه بيشتر اهتمام بر حراستش داشت، ابو طالب بود، و عباس هم آن جناب را حراست مي‌كرد. «3»
و نيز در تفسير المنار است كه باز از رواياتي كه در اين باره نقل شده روايتي است كه از جابر و ابن عباس نقل شده كه رسول اللَّه (ص) همواره به وسيله اشخاصي حراست مي‌شده، مخصوصا عمويش ابو طالب همه روزه اشخاصي را از بني هاشم براي نگهبانيش همراهش مي‌گمارد، تا آنكه اين آيه نازل شد و رسول اللَّه (ص) به عمويش گفت: عمو جان اينك خداي تعالي مرا از هر گزندي حفظ كرد، ديگر حاجت ندارم به اينكه اشخاصي را به حراستم بگماري. «4»
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 298.
(2)فتح القدير، ج 2 ص 57. [.....]
(3 و 4)تفسير المنار ج 6 ص 473.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 89
مؤلف: اين دو روايت- همانطوري كه مي‌بينيد- دلالت دارند بر اينكه نزول آيه قبل از هجرت بوده و چون قبل از نزول آيه حراست مي‌شده و مدتي بعد از آن، نگهبانان را ترك گفته، معلوم مي‌شود كه اين آيه در اواسط مدت اقامتش در مكه نازل شده است، و نيز دلالت دارند بر اينكه رسول اللَّه (ص) مدتي تبليغ مي‌كرده، و از جهت اذيت و تكذيب دشمن كار بر آن جناب سخت شده، به حدي كه بر جان خود ترسيده، و ناگزير مدتي دست از تبليغ كشيده و دو باره از طرف پروردگار مامور تبليغ شده و خداي تعالي هم او را تهديد كرده، و هم به نگهداري و حفاظت خود او را نويد داده، و از اين رو دو باره به كار سابق خود پرداخته است، اين مطلبي است كه از آن دو روايت استفاده مي‌شود. و ليكن جلالت قدر رسول اللَّه (ص) بيش از اين است كه ترك تبليغ كند و يا بر جان خود بترسد، و اين خود شاهد بر ضعف اين روايات است.
و در" در المنثور" و فتح القدير نقل شده است كه عبد بن حميد و ترمذي و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ و حاكم و ابن مردويه و ابو نعيم و بيهقي نقل مي‌كنند از دلائل از عايشه كه گفت: رسول اللَّه (ص) همواره بوسيله اشخاصي حراست مي‌شد تا آنكه آيه" وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ" نازل شد، و لذا سر از قبه بيرون آورده و فرمود:
ايها الناس! در پي كار خود رويد كه خداي تعالي مرا از هر گزندي حفظ فرمود. «1»
مؤلف: اين روايت- همانطوري كه مي‌بينيد- ظاهر است در اينكه آيه در مدينه نازل شده است.
و در تفسير طبري از ابن عباس نقل مي‌كند كه در تفسير آيه" وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ" گفته است: يعني اگر كتمان كني يكي از آياتي را كه به تو نازل شده است، رسالت خدا را تبليغ نكرده‌اي. «2»
مؤلف: اگر مراد از اين كلام يك آيه و يك حكم معيني باشد از احكامي كه به آن جناب نازل شده، براي روايت وجه صحيحي خواهد بود و گرنه اگر مراد تهديد باشد نسبت به هر آيه و حكمي كه فرض شود، معناي صحيحي براي روايت نمي‌توان يافت، زيرا سابقا گفتيم كه مضمون آيه با يك چنين فرضي تطبيق ندارد.
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 229 و فتح القدير ج 2 ص 57.
(2)تفسير طبري ج 6 ص 198.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 90

[سوره المائدة (5): آيات 68 تا 86]..... ص: 90

اشاره

قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لَسْتُمْ عَلي شَيْ‌ءٍ حَتَّي تُقِيمُوا التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ وَ لَيَزِيدَنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ طُغْياناً وَ كُفْراً فَلا تَأْسَ عَلَي الْقَوْمِ الْكافِرِينَ (68) إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا وَ الصَّابِئُونَ وَ النَّصاري مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (69) لَقَدْ أَخَذْنا مِيثاقَ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ أَرْسَلْنا إِلَيْهِمْ رُسُلاً كُلَّما جاءَهُمْ رَسُولٌ بِما لا تَهْوي أَنْفُسُهُمْ فَرِيقاً كَذَّبُوا وَ فَرِيقاً يَقْتُلُونَ (70) وَ حَسِبُوا أَلاَّ تَكُونَ فِتْنَةٌ فَعَمُوا وَ صَمُّوا ثُمَّ تابَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ ثُمَّ عَمُوا وَ صَمُّوا كَثِيرٌ مِنْهُمْ وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِما يَعْمَلُونَ (71) لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ وَ قالَ الْمَسِيحُ يا بَنِي إِسْرائِيلَ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَ مَأْواهُ النَّارُ وَ ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصارٍ (72)
لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلاَّ إِلهٌ واحِدٌ وَ إِنْ لَمْ يَنْتَهُوا عَمَّا يَقُولُونَ لَيَمَسَّنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (73) أَ فَلا يَتُوبُونَ إِلَي اللَّهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَهُ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (74) مَا الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كانا يَأْكُلانِ الطَّعامَ انْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الْآياتِ ثُمَّ انْظُرْ أَنَّي يُؤْفَكُونَ (75) قُلْ أَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً وَ اللَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (76) قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعُوا أَهْواءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِنْ قَبْلُ وَ أَضَلُّوا كَثِيراً وَ ضَلُّوا عَنْ سَواءِ السَّبِيلِ (77)
لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ عَلي لِسانِ داوُدَ وَ عِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ (78) كانُوا لا يَتَناهَوْنَ عَنْ مُنكَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ ما كانُوا يَفْعَلُونَ (79) تَري كَثِيراً مِنْهُمْ يَتَوَلَّوْنَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَبِئْسَ ما قَدَّمَتْ لَهُمْ أَنْفُسُهُمْ أَنْ سَخِطَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ فِي الْعَذابِ هُمْ خالِدُونَ (80) وَ لَوْ كانُوا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ النَّبِيِّ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَا اتَّخَذُوهُمْ أَوْلِياءَ وَ لكِنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ فاسِقُونَ (81) لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَداوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا وَ لَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ قالُوا إِنَّا نَصاري ذلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْباناً وَ أَنَّهُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ (82)
وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَي الرَّسُولِ تَري أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ يَقُولُونَ رَبَّنا آمَنَّا فَاكْتُبْنا مَعَ الشَّاهِدِينَ (83) وَ ما لَنا لا نُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ ما جاءَنا مِنَ الْحَقِّ وَ نَطْمَعُ أَنْ يُدْخِلَنا رَبُّنا مَعَ الْقَوْمِ الصَّالِحِينَ (84) فَأَثابَهُمُ اللَّهُ بِما قالُوا جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ ذلِكَ جَزاءُ الْمُحْسِنِينَ (85) وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَحِيمِ (86)
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 91

ترجمه آيات..... ص: 91

بگو اي اهل كتاب شما بر دين و مسلكي كه قابل اعتنا و اعتماد باشد نيستيد و نخواهيد بود تا آنكه تورات و انجيل را (كه يكي از احكامش ايمان به محمد ص است) و آنچه را كه از طرف پروردگارتان بسوي شما نازل شده، اقامه كنيد. (آنان علاوه بر اينكه اقامه نمي‌كنند) همين قرآني كه بتو نازل شده هر آينه طغيان و كفر بسياري از آنان را زيادتر مي‌كند، بنا بر اين غمناك مباش بر قومي كه كفر ورزيدند (68).
بدرستي منافقيني كه بظاهر ايمان آوردند و آنان كه يهودي‌گري را اختيار كردند و هم چنين بي‌دينان و نصارا هر كدام از آنان به خدا و روز جزا ايمان صحيح بياورند و عمل صالح كنند ترسي بر ايشان نيست و (خداوند از كفر قبليشان ميگذرد) در آخرت اندوهي ندارند (69).
هر آينه و به تحقيق ما از بني اسرائيل عهد و پيمان گرفتيم و بسويشان پيغمبراني فرستاديم، هر وقت پيغمبري حكمي كه مخالف با هواي نفسشان بود بر ايشان آورد عده‌اي را تكذيب و عده‌اي را به قتل رسانيدند (70).
و گمان كردند آزمايشي در كار نيست، در نتيجه كور و كر شدند. آن گاه خداوند از آنان گذشت بار ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 92
ديگر كثيري از آنها كر و كور شدند. و خداوند بيناي به اعمال ايشان است (71).
هر آينه كافر شدند كساني كه گفتند محققا خداوند همان مسيح فرزند مريم است و مسيح خود گفت: اي بني اسرائيل خدا را بپرستيد كه پروردگار من و پروردگار شما است. بدرستي حقيقت اين است كه كسي كه شرك به خدا مي‌ورزد محققا خداوند بهشت را بر او حرام كرده و جايش در آتش خواهد بود.
هيچ ياوري از ياوران براي ستمكاران نيست (72).
هر آينه كافر شدند كساني كه گفتند محققا خداوند سومي اقانيم سه‌گانه است. و حال آنكه هيچ معبودي جز خداي واحد نيست. و اگر دست از اين گفته‌هايشان بر ندارند بطور حتم عذابي دردناك بجان كساني مي‌افتد كه بر اين گفته‌ها پافشاري نموده و هم چنان آن را ادامه ميدهند (73).
آيا بسوي خدا بازگشت و استغفار نمي‌كنند؟ و حال آنكه خداوند غفور و رحيم است (74).
مسيح فرزند مريم، رسولي بيش نيست، قبل از او هم رسولاني بودند. و مادرش مريم صديقه‌اي بود مانند ساير زنان صديقه. اين مادر و فرزند غذا مي‌خوردند (و مانند ساير جانداران محتاج به غذا بودند). نگاه كن ببين چطور براي آنها آيات را بيان مي‌نمائيم آن گاه ببين چگونه از شنيدن آن آيات روشن روي بر مي‌تابند (75).
بگو آيا مي‌پرستيد بغير خدا چيزي را كه مالك نفع و ضرري براي شما نيستند و حال آنكه خداوند شنوا و دانا است؟! (76).
بگو اي اهل كتاب در دين خود بغير حق غلو مكنيد، و هوسهاي پيشينيان كه محققا گمراه بودند و نفوس بسياري را هم گمراه كردند و از طريق ميانه منحرف شدند پيروي ننماييد (77).
از بني اسرائيل آنان كه كافر شدند بزبان داود و عيسي بن مريم لعنت و نفرين شدند. و اين براي همان عصياني بود كه ورزيدند و اصولا مردمي تجاوز پيشه بودند (78).
مردمي بودند كه از منكراتي كه ميكردند دست برنمي‌داشتند. راستي بد اعمالي انجام مي‌دادند (79).
بسياري از آنان را مي‌بيني كه دوست مي‌دارند كساني را كه كافر شدند، چه بد توشه‌ايست كه بدست خود براي خود پيش فرستادند، خود باعث شدند خداوند بر آنان خشم گرفته و در نتيجه در عذاب جاودانه بسر برند (80).
اينان اگر بخدا و به نبي او و به آنچه به نبي نازل شده ايمان مي‌آوردند كفار را دوست نمي‌گرفتند، و ليكن بسياريشان فاسقند (81).
هر آينه مييابي يهود و مشركين را دشمن‌ترين مردم نسبت به كساني كه ايمان آوردند و هر آينه مييابي آنان كه گفتند ما نصارائيم دوست‌ترين مردم نسبت به مؤمنين و اين براي اين جهت است كه ملت نصارا قسيسين و رهبان دارند و اصولا مردمي هستند كه تكبر نمي‌ورزند (82).
و وقتي كه مي‌شنوند قرآني را كه به رسول اللَّه نازل شده مي‌بيني چشم‌هايشان پر از اشك مي‌شود، براي خاطر اينكه حق را شناخته‌اند از اين جهت دلهايشان نرم و اشكشان جاري ميشود، مي‌گويند، بار پروردگارا! ايمان آورديم، پس ما را هم در سلك كساني بنويس كه شهادت به حقانيت دين دادند (83).
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 93
چه خواهد بود براي ما اگر ايمان به خدا و بآنچه از حق به سوي ما نازل شده بياوريم كه خداوند ما را در سلك مردم صالح در آورد؟! (84).
(در نتيجه اين رفتارشان) و به پاس اين گفته‌هايشان خداوند بهشتهايي پاداششان داد كه از زير آن نهرها روان و آنان در آن بهشتها خالد و جاودانند، و اين پاداش، پاداش نيكوكاران است (85).
و كساني كه كافر شدند و تكذيب كردند آيات ما را ايشان اصحاب دوزخند (86).

بيان آيات..... ص: 93

اشاره

اين آيات از نظر سياق طوري هستند كه مي‌توان بين‌شان اتصال و ارتباطي بر قرار نمود، و اما نسبت به دو آيه قبل صرفنظر از آيه" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ..."
آن طور نيست، يعني به هيچ وجه نمي‌توان بين اين آيات و آيه" وَ لَوْ أَنَّهُمْ أَقامُوا التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ..." ارتباط بر قرار نمود، و اما ارتباط آنها با يك آيه قبل، يعني آيه" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ..." قبلا راجع به آن صحبت كرديم، و ديگر تكرار نمي‌كنيم، و به نظر مي‌رسد كه گذشته از چند آيه كه در خلال آيات اين سوره جاي دارند، مانند آيه تبليغ و آيه ولايت بين تمامي آيات اين سوره جهت جامع و وحدت سياقي هست، زيرا آيات مورد بحث بر همان سياق آيات قبلي است، يعني آيات از اول سوره تا اينجا و مضامين آيات اين سوره از آيه" وَ لَقَدْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ بَعَثْنا مِنْهُمُ اثْنَيْ عَشَرَ نَقِيباً" كه آيه دوازدهم است تا آخر آيات مورد بحث و همچنين تا آخر سوره همگي در خصوص اهل كتاب است.

[نكته‌اي در باره اقامه دين كه جمله:" لَسْتُمْ عَلي شَيْ‌ءٍ" در آيه شريفه:" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لَسْتُمْ عَلي شَيْ‌ءٍ... متضمن آنست..... ص: 93

" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لَسْتُمْ عَلي شَيْ‌ءٍ حَتَّي تُقِيمُوا التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ..."
در اين آيه شريفه نكته‌ايست كه بيان آن محتاج است به چند كلمه توضيح، و آن اينست كه آدمي در خلال كارهاي خود اين حقيقت را درك مي‌كند كه اگر بخواهد كاري را از كارهاي سنگين انجام دهد كه در آن حاجت به اعمال قوت و شدتي باشد، لازم است كه به جايگاهي مستوي كه وي بر آن مسلط باشد تكيه كرده يا بر آن مرتبط شود، مثلا كسي كه چيزي را بطرف خود مي‌كشد و يا چيزي را از خود دفع مي‌كند و يا چيز سنگيني را بدوش مي‌گيرد و يا آن را سر پا مي‌كند قبلا پاي خود را در زمين و جايي كه لغزشگاه نباشد قرار مي‌دهد، چون مي‌داند اگر جز اين كند از عهده انجام آن كار بر نمي‌آيد، و اين مطلب در علوم مربوطه بخوبي مورد بررسي قرار گرفته است، و ما اگر اين مطلب را در امور معنوي مثل اعمال روحي و يا اعمال بدني كه با نفسانيات بستگي دارد راه داده و اين حساب را در آنجا هم بكنيم چنين
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 94
نتيجه مي‌گيريم كه بيشتر افعال و كارهاي بزرگ محتاج به پايه و اساسي از معنويات و بنيادي از نفسانيات است، آري كارهاي بزرگ از هر كسي ساخته نيست، نفسي بردبار و همتي بلند و عزمي آهنين لازم دارد، كما اينكه رستگاري در آخرت و موفقيت در ايفاي وظائف عبوديت هم محتاج است به دلي پارسا و پرهيزگار.
وقتي اين مقدمه روشن شد نكته‌اي كه در جمله" لَسْتُمْ عَلي شَيْ‌ءٍ" است بخوبي روشن مي‌شود، چه اين جمله كنايه‌ايست از اينكه اهل كتاب جا پاي محكمي كه بتوانند بر آن تكيه كرده و تورات و انجيل و ساير كتب آسماني را بپا داشته و از انقراض آنها جلوگيري بعمل آورند، ندارند، و اين اشاره است به اينكه دين خداوند و فرامين او بار بس سنگيني است كه آدمي بخودي خود از اقامه آن عاجز است، مگر اينكه بر اساسي ثابت تكيه داشته باشد، و گرنه كسي از روي هوا و هوس نفساني نمي‌تواند دين خدا را اقامه كند، و اين اشاره را در بسياري از آيات قرآني مي‌يابيم، چنان كه آيه شريفه" إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلًا ثَقِيلًا" «1» يكي از آنهايي است كه اين اشاره را در خصوص قرآن دارد، و آيه" لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلي جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ" «2» و آيه" إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها..." «3» يكي پس از ديگري از همان آياتند.
و نيز قرآن كريم در باره تورات خطاب به موسي نموده و مي‌فرمايد:" فَخُذْها بِقُوَّةٍ وَ أْمُرْ قَوْمَكَ يَأْخُذُوا بِأَحْسَنِها" «4» و هم خطاب به بني اسرائيل كرده و مي‌گويد:" خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ" «5» و خطاب به يحيي كرده و مي‌فرمايد:" يا يَحْيي خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ"»
،
__________________________________________________
(1)بدرستي ما به همين زودي گفتاري را بر تو نازل مي‌كنيم كه سنگين است بر تو (رسالت و ابلاغ آن). سوره مزمل آيه 5.
(2)اگر اين قرآن را بر كوهي نازل كنيم خواهي ديد كه كوه از ترس خدا خاضع و متلاشي ميشود، و اين مثل‌ها را براي مردم مي‌زنيم باشد كه بفكر بيفتند. سوره حشر آيه 21.
(3)ما عرضه كرديم اين امانت را بر آسمانها و زمين و كوه‌ها، و آنها زير بار بدوش گرفتن آن نرفتند، و از آن ترسيدند ولي انسان آن را بدوش گرفت، زيرا او ستم پيشه و بسيار نادان ميباشد. سوره احزاب آيه 72.
(4)پس با كمال جديت و با عزمي راسخ بگير آن را و به قوم خود دستور بده تا بهترين آن را (يا بطريق بهتري آن را بگيرند). سوره اعراف آيه 145.
(5)بگيريد آنچه شما را داده‌ايم با جديت تمام و عزم راسخ. سوره بقره آيه 63.
(6)هان اي يحيي بگير كتاب را با جديت تمام و عزم راسخ. سوره مريم آيه 12.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 95
بنا بر اين مقدمه‌اي كه گفته شد معناي اين آيه چنين مي‌شود: شما فاقد پايگاهي هستيد كه براي اقامه ديني كه خدا بسويتان فرستاده ناگزير از اعتماد بر آن هستيد و تقوا و توبه پي در پي و اعتماد به ركن او نيز نداريد، آري شما سر در راه اطاعت خداوند نداريد، بلكه سر پيچ و متجاوز از حدود خداييد.
و اين معنايي است كه از آيه زير نيز بخوبي استفاده مي‌شود زيرا در اين آيه خطاب را متوجه به نبي خود و هم به مؤمنين نموده و مي‌فرمايد:" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي در حقيقت اديان الهي را منحصر در شريعت‌هاي انبياي نامبرده كرده، سپس مي‌فرمايد:" أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ" بيان مي‌كند كه برگشت همه اين دستورات وحدت كلمه در اقامه دين است، آن گاه دنبالش مي‌فرمايد:" كَبُرَ عَلَي الْمُشْرِكِينَ ما تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ" و اين براي اينست كه به نظرهاي كوتاهشان اتفاق و پايداري در پيروي دين، امري دشوار و بزرگ مي‌رسيده، سپس با جمله" اللَّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ يُنِيبُ" «1» خبر مي‌دهد از اينكه اقامه دين براي كسي جز به هدايت پي در پي الهي دست نمي‌دهد و كسي هم موفق به آن نمي‌گردد مگر اينكه متصف به انابه باشد و با رجوع پي در پي‌اش به درگاه خدا، رشته ارتباط با آن درگاه بر قرار داشته باشد، و يا جمله" وَ ما تَفَرَّقُوا إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ" «2» كه جهت تفرقه و پراكندگيشان و علت اينكه نتوانستند دين خدا را اقامه كنند بيان مي‌كند كه آنها راه ظلم و تعدي را پيش گرفته و از راه وسط و شيوه عادله‌اي كه خدا برايشان مقرر فرموده، منحرف شدند.
نظير اين آيات در مواضع متعددي از قرآن كريم بچشم مي‌خورد، از آن جمله مي‌فرمايد:
" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ. مُنِيبِينَ إِلَيْهِ وَ اتَّقُوهُ وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ لا تَكُونُوا مِنَ الْمُشْرِكِينَ. مِنَ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كانُوا شِيَعاً كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ" «3» زيرا در اين
__________________________________________________
(1)تشريع كرد براي شما از اساس دين همان را كه به نوح توصيه فرمود و آنچه را كه بتو وحي فرستاديم و آنچه را كه ابراهيم و موسي و عيسي را به آن وصيت كرديم عبارت بود از اينكه: دين را اقامه كنيد و در آن متفرق نشويد، گرانست بر مشركين توحيدي كه آنها را به آن دعوت مي‌كني، خداوند هر كه را بخواهد به سوي خود ميكشاند، و به سوي خود هدايت مي‌كند كسي را كه توبه كند. سوره شوري آيه 13.
(2)و متفرق نشدند مگر بعد از اينكه به حقيقت راه يافتند، با اينهمه از روي ستم و تعدي در بين خود اختلاف كردند. سوره شوري آيه 14.
(3)پس معتقد بدين باش (استقامت در دين داشته باش) در حالي كه ثبات قدم و ميل به آن داشته باشي، پيروي كن فطرت خداي را، همان فطرتي كه خداوند مردم را بر طبق آن فطرت آفريده، در آفرينش خداوند تبديل و تغيير نيست اين دين است كه مي‌تواند جامعه را اداره كند و ليكن بيشتر مردم نمي‌دانند. سوره روم آيه 32.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 96
آيات هم اين معنا را بيان مي‌كند كه وسيله اقامه دين صحيح كه همان دين فطرت است بازگشت به سوي خدا و حفظ ارتباط به حضرت او و قطع رابطه نكردن با اوست.
و در آيات قبلي هم به همين معنا اشاره فرموده و بيان كرد كه جهت لعنت خدا و غضبش بر يهود اين بود كه آنان از حدود خداوند تجاوز نمودند لذا خدا در بينشان دشمني انداخت، و در موضعي ديگر همين معنا را نسبت به نصارا بيان كرده و فرموده است:" فَأَغْرَيْنا بَيْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ" «1» و لذا مي‌بينيم در هر جاي قرآن كه سخن از اين مقوله رفته است مسلمانان را هم از ثمرات شوم و عاقبت وخيم گناه و گسيختن رشته پيوند از خدا و بازگشت نكردن به سوي او تحذير فرموده است، آري مصيبت عداوت و بغضا كه براي جمعيت‌هاي بشري مصيبتي است دردناك، در اثر گناهان مذكور در اين آيات روي مي‌دهد.
در اين آيات به يهود و نصارا اعلام خطر شده است كه بزودي دچار اين مصيبت مي‌شوند، و نيز به آنان خبر مي‌دهد كه نخواهند توانست تورات و انجيل و ساير كتب آسماني شان را اقامه و احيا كنند، اتفاقا تاريخ هم اين مطلب را تصديق كرده و نشان داده كه اين دو ملت همواره به جرم بريدن رشته ارتباط با خدا دچار تشتت مذاهب و دشمني و بغضاي بين خودشان بوده‌اند، در آيه" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً" «2» و آيات ديگري از اين سوره مسلمانان را هم از اينكه روش اهل كتاب را پيش گرفته و از خداي تعالي بريده و بازگشت به سويش را ترك كنند زنهار مي‌دهد. و ما در مجلدات سابق در ذيل آياتي كه متعرض اين مطلب‌اند بحثي گذرانديم، و به زودي در ذيل آيات ديگري هم ان شاء اللَّه تعالي قسمتي ديگر از اين بحث را دنبال خواهيم نمود.
و اما در باره آيه" وَ لَيَزِيدَنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ طُغْياناً وَ كُفْراً" سابقا بحث شد.
و آيه" فَلا تَأْسَ عَلَي الْقَوْمِ الْكافِرِينَ" نبي (ص) را به صورت نهي، از تاسف و اندوه بر كفار، تسليت مي‌دهد.
__________________________________________________
(1)پس مسلط كرديم در بين آنها عداوت و بغضاء را تا روز قيامت. سوره مائده آيه 18.
(2)سوره روم آيه 30. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 97
" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا وَ الصَّابِئُونَ وَ النَّصاري..."
بر حسب ظاهر" صابئون" عطف است بر" الَّذِينَ آمَنُوا" البته عطف بر محل آن، نه بر ظاهرش، و ليكن جماعتي از علماي نحو اين را جايز ندانسته و گفته‌اند: قبل از آنكه خبر" ان" در كلام بيايد چيزي را نمي‌توان بر محل اسم آن عطف كرد، و ليكن اجتهادشان اجتهاد در مقابل نص است، براي اينكه خود اين آيه دليل بر جواز آنست، زيرا در اين آيه" صابئون" كه در حالت رفع است به محل اسم" ان" كه كلمه" الذين" است عطف شده. اما معناي آيه، بايد دانست كه اين آيه در مقام بيان اين مطلب است كه در باب سعادت و نيك‌بختي براي اسما و القاب هيچ اثري نيست، بنا بر اين، اينكه عده‌اي خود را به نام مؤمنين و جمعي بنام يهودي و طائفه‌اي به نام صابئين و فرقه‌اي نصارا نام نهاده‌اند از اين نامگذاريها چيزي از سعادت عايدشان نمي‌شود، چيزي كه در جلب سعادت دخالت دارد ايمان به خدا و روز جزا و عمل صالح است. و ما راجع به اين مطلب در تفسير آيه 62 سوره بقره در جلد اول بحث كرديم.
" لَقَدْ أَخَذْنا مِيثاقَ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ أَرْسَلْنا إِلَيْهِمْ رُسُلًا..."
گفتيم اين آيه وعده‌اي از آيات بعديش متعرض حال اهل كتابند، چنان كه در آيه گذشته يعني آيه" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لَسْتُمْ عَلي شَيْ‌ءٍ حَتَّي تُقِيمُوا التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ..."
دليلي عليه آنان اقامه شده بود كه خلاصه‌اش اين بود كه: جرايم و گناهان باعث قطع رابطه با خداوندند، و با نداشتن رابطه (پناه بر خدا) چيست كه آدمي بوسيله اعتماد بر آن كتاب خدا را اقامه و احيا كند؟

[اسم و لقب هيچ اثري در سعادت آدمي ندارد و فقط ايمان به خدا و روز جزا و عمل صالح مايه سعادت است..... ص: 97

و ما احتمال مي‌دهيم اين آيات مربوط باشند به آيه" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا..." و در نتيجه تصديق اين معنا باشد كه اسم و لقب، هيچ اثري در سعادت آدمي ندارد، زيرا اگر اثري داشت جلو اينها را از پيغمبركشي و همچنين از تكذيب پيغمبران مي‌گرفت، و از هلاكتشان بوسيله فتنه‌هاي هلاك كننده و گناهان بزرگ مي‌رهانيد، ممكن هم هست اين آيات به منزله توضيح باشند براي آيه" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا..." و اين آيه نيز مانند توضيح باشد براي آيه" يا أَهْلَ الْكِتابِ لَسْتُمْ عَلي شَيْ‌ءٍ..." در اين صورت نيز معنا واضح است.
" فَرِيقاً كَذَّبُوا وَ فَرِيقاً يَقْتُلُونَ" ظاهر اينست كه كلمه" فريقا" در اين دو جا هر كدام مفعول باشد براي فعل بعديش، كه به منظور فهمانيدن عنايتي جلوتر از فعل خود ذكر شده‌اند، و گرنه ترتيب تقديري و واقعيش اين است:" كذبوا فريقا و يقتلون فريقا"، و سخن كوتاه، همه آن دو فعل و دو مفعول جوابند براي جمله" كُلَّما جاءَهُمْ رَسُولٌ..." و معناي آيه تقريبا اين
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 98
است: هر وقت رسولي بسوي ايشان آمد و پيامي آورد كه خوش آيند و مورد پسندشان نبود، با آن رسول بصورت زشت و ناخوشايندي روبرو شدند، و دعوتش را قبول نكردند، خلاصه، انبيايي كه به سوي اين قوم آمدند دو دسته شان كردند: يكي آنان كه دعوي نبوتشان را تكذيب كردند، و ديگر آنان كه بدست مردم كشته شدند.
در مجمع البيان فرموده: ممكن است كسي بپرسد چطور در اين آيه كلمه مستقبل يعني" يقتلون" عطف بر ماضي يعني" كذبوا" شده است؟ جوابش اين است كه اين عطف براي اين است كه دلالت كند بر اينكه كار اينها اين بوده، در گذشته انبيا را تكذيب كردند و كشتند، و در آينده هم اگر به پيغمبري دست پيدا كنند او را تكذيب خواهند كرد و خواهند كشت، و در جايي كه چنين نكته‌اي در بين باشد عطف مستقبل بر ماضي صحيح است، علاوه بر اينكه جمله" يقتلون" فاصله است، و چون چنين است لازم است با رءوس آيه‌ها مطابق باشد. «1»

[چون يهود براي خود برتري مي‌پنداشتند كور و كر شدند (از ديدن حق و شنيدن پند عاجز گشتند)]..... ص: 98

" وَ حَسِبُوا أَلَّا تَكُونَ فِتْنَةٌ فَعَمُوا وَ صَمُّوا..."
اين آيه متمم آيه قبلي است." حسبان" به معناي پندار است و (فتنه) به معناي امتحاني است كه شخص بيخبر را مغرور سازد، و به معني مطلق شر و بلا هم هست و" عمي" در اينجا عبارتست از نداشتن چشم حق بين، و تميز ندادن ميان خير و شر و" صمم" به معناي كري است، و مراد از آن در اينجا نشنيدن پند و موعظه و بي‌اعتنايي به نصيحت است، و اين" عمي" و" صمم" (كوري و كري) هر دو معلولند براي همان پندار غلطشان كه خيال مي‌كردند فتنه و امتحاني در كار نيست، و ظاهر سياق آيه اينست كه" حسبان" هم كه علت كري و كوريشان بود، خود معلول علتي ديگر است، و آن اينست كه آنها براي خود فضيلت و كرامتي مي‌پنداشتند، و آن فضيلت اين بود كه مي‌گفتند ما از شاخه‌هاي شجره يعقوب هستيم، و مي‌گفتند ما پسران خدا و دوستان اوييم، و چون چنين فضائلي را دارا هستيم پس عذابي براي ما نيست، اگر چه به هر عمل زشت و معصيتي آلوده باشيم، بنا بر اين معناي آيه (و خدا داناتر است) چنين مي‌شود: اهل كتاب به خاطر عقيده‌هايي كه در باره خود داشتند و خيال مي‌كرده‌اند كه صرف يهودي بودن ايشان را از فتنه و بلا نگاه مي‌دارد از اين رو به همين پندار غلط كور و كر شدند، و كارشان بجايي رسيد كه ديگر نمي‌توانستند حق را ببينند، و يا از شنيدن مطالب حق و نافع انبيا و دعوتشان بسوي حق برخوردار شوند.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 ص 227.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 99
و اين را مي‌توان از مرجحات احتمال ما دانست، كه گفتيم: احتمال مي‌دهيم اين آيات به منزله دليلي باشد كه توضيح مي‌دهد آيه" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا..." را، بنا بر اين، محصل معنا اين مي‌شود: كه اسماء و القاب، به درد كسي نمي‌خورند، يهود هم بيهوده دل‌هاي خود را به اينكه اسمشان يهودي است خوش كرده‌اند، در صورتي كه اسم، كسي را كرامت و فضيلت نمي‌دهد، آري يهود كشتن پيغمبران و تكذيب آنان و ساير جرايم خود را نمي‌توانند به اين اسم‌گزاريها محو كنند و آثار سوء گناهان خود را كه همانا هلاكت و فتنه است از بين ببرند.
" ثُمَّ تابَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ ثُمَّ عَمُوا وَ صَمُّوا كَثِيرٌ مِنْهُمْ وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِما يَعْمَلُونَ" توبه خداوند بر بندگان نظر رحمت او است، بر ايشان، و بار ديگر دستگيريش از آنان، و اينكه فرمود:" ثُمَّ تابَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ" يعني سپس خداوند به لطف و رحمت به ايشان رجوع فرمود: دلالت دارد بر اينكه يك بار آنان را از رحمت خود دور كرده و به آن پندار غلط دچارشان ساخته، و در نتيجه به كوري و كري مبتلا شده‌اند سپس از جرمشان در گذشته و آن پندار غلط را از دلهايشان بيرون برده، و در نتيجه آن كري و كوري‌شان را بهبودي بخشيده، و فهميده‌اند كه آنان هم مانند همه، جنس بشر و بندگان خدايند (نه پسر و دوست او)، و در نزد خدا هيچ كرامت و فضيلتي براي آنان نيست، مگر اينكه تقوا پيشه كنند، و حق بين شوند، و مواعظ خداوند را كه از زبان انبياي خود گوشزد بشر مي‌سازند، بشنوند، وقتي اين معنا را فهميدند متوجه شدند كه اسم‌گذاري هيچ سودي ندارد، و ليكن بعد از همه اين عنايات بار ديگر به كري و كوري سابق خود دچار شدند.
" ثُمَّ عَمُوا وَ صَمُّوا كَثِيرٌ مِنْهُمْ" در اينجا نكته‌اي بكار رفته، و آن اينست كه: كوري و كري را بار اول به همه يهود و بار دوم به كثيري از آنان نسبت داده، و لفظ" كثير" را از واو" عموا" و" صموا" كه واو جمع است بدل آورد، اين نكته براي اين بكار رفته كه اولا رعايت انصاف و حقيقت گويي در كلام شده باشد، و بفهماند كه اگر بار اول بطور عموم گفتيم:" عَمُوا وَ صَمُّوا" نه براي اين بود كه بطور كلي تمامي يهود به كري و كوري گرائيدند، بلكه از باب نسبت دادن حكم بعض بود به كل كه خود تعبيريست متعارف، و ثانيا اشاره كند به اينكه بار اول همه يهود دچار كري و كوري شدند و ليكن بار دوم عده كثيري از آنها، و ثالثا بفهماند كه توبه الهي اثرش بالمره باطل نمي‌شود، و لذا ديدند كه در اثر توبه خداوند در بار اول عده‌اي به هدايت خداوند باقي مانده و دچار كري و كوري مجدد نشدند، پس آن گاه خداي تعالي آيه شريفه را با جمله:" وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِما يَعْمَلُونَ" ختم مي‌فرمايد تا بفهماند خدا را نمي‌توان به خود قياس
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 100
كرد، آري وقتي كه كسي در حق ديگري خوبي و احسان كند عمل وي معمولا در برابر چشم آن شخص پرده‌اي مي‌شود كه بدي‌هاي او را نبيند و دوستش دارد. و ليكن خداوند اينطور نيست، بينايي است كه هيچ چيزي او را از ديدن حقيقت باز نمي‌دارد.
" لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ" اين آيه به منزله بيان اين جهت است كه نصارا هم مانند يهود به نصرانيت خود دلخوش بودند، و ليكن اسم نصرانيت آنان را سودي نبخشيد و سرپوش كفر و شرك‌شان نشد، آري اينان نيز به مثل يهود آن طور كه بايد ايمان نياوردند، زيرا مي‌گفتند:" إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ خدا همان مسيح، فرزند مريم است"، نصارا در اين حرف و در كيفيت شرك به خدا و اينكه مسيح داراي جوهر الوهيت است مختلفند، طائفه‌اي از آنها قائلند كه اقنوم مسيح كه همان علم است شاخه‌ايست كه از اقنوم رب تعالي كه همان حيات است منشعب مي‌شود، و معناي پدري خدا و پسري مسيح اين است كه اين از آن منشعب گشته است، طايفه ديگري مي‌گويند آن حقيقتي كه تا قبل از مسيح بنام پروردگار ناميده مي‌شد، مقارن آمدن مسيح به حقيقت ديگري كه همان مسيح است منقلب شد، طايفه ديگري مي‌گويند پروردگار در مسيح حلول كرد.
و ما تفصيل اين مطلب را در بحثي كه راجع به عيسي بن مريم (ع) در تفسير سوره آل عمران كرديم (جلد 3 ترجمه) بيان نموديم، و بايد دانست كه اين سه قولي كه در باره مسيح دارند هر سه با آيه شريفه" إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ" قابل انطباقند، بنا بر اين مراد از كساني كه اين حرف را زده‌اند تنها قائلين به انقلاب نيستند، بلكه جميع نصارا است كه در باره مسيح غلو كردند، و اينكه مسيح (ع) را به پسري مريم توصيف فرمود، خالي از اشعار و دلالت بر جهت كفر آنها نيست، براي اينكه مي‌فهماند كه آنها الوهيت را نسبت به يك انساني داده‌اند كه انسان ديگري او را زائيده است و هر دو از خاك خلق شده‌اند، خاك كجا، خداي پاك كجا؟!" وَ قالَ الْمَسِيحُ يا بَنِي إِسْرائِيلَ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ..."
اين آيه استدلال مي‌كند به گفتار خود مسيح بر كفر آنان و بطلان عقيده‌شان، چه گفتار خود آن حضرت كه فرمود:" اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ- بپرستيد اللَّه را كه هم پرورش دهنده من است و هم پرورش دهنده شما" دلالت دارد بر اينكه او خود مربوب است، يعني ديگري رب و پرورش دهنده اوست، و در مربوبيت بين او و مردم فرقي نيست و اينكه فرمود:
" إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ" دلالت دارد بر اينكه اين گناه يعني در الوهيت براي خداوند انباز گرفتن، شرك است، و مرتكب آن كافر، و نيز دلالت دارد بر اينكه ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 101
بهشت بر كفار حرام است، و در اينكه بطور حكايت از حضرت مسيح فرمود:" فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَ مَأْواهُ النَّارُ وَ ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصارٍ" عنايتي است به اينكه در ضمن بيان مطلب اشاره‌اي هم به بطلان نسبت ناروايشان به مسيح كرده باشد، و آن نسبت داستان تفديه است، مسيحي‌ها نسبت مي‌دهند به حضرت مسيح كه وي با پاي خود به طرف چوبه دار رفته، بلكه خودش مي‌خواسته كه خود را بدار آويزد، چون مي‌خواست جانش را فداي پيروان خود كند، بلكه خداوند از گناهان آنان در گذرد، و تكاليف الهي خود را از آنها بردارد، و در روز قيامت بدون اينكه بدن‌هايشان با آتش دوزخ تماسي پيدا كند يكسره به بهشت‌شان ببرد، تفصيل اين داستان در تفسير سوره آل عمران در قصه عيسي (ع) گذشت، مسيحي‌ها داستان بدار آويختن و نيز داستان تفديه را براي خاطر همين درست كرده‌اند كه تنها از دينداري به اسمش قناعت كرده، و جميع محرمات الهي را به خيال اينكه خدا از آنان نهي ننموده مرتكب شوند، و در عين حال روز قيامت هم به پاداش اينكه براي خدا پسر درست كردند و...
يكسره به بهشت درمي‌آيند!!! اين مطالبي را كه آيه شريفه به آن اشاره مي‌كند، يعني 1- امر به توحيد 2- بطلان عبادت مشركين 3- خلود ستمكاران در آتش. همه در ابواب متفرقه از انجيل‌ها موجود است.

[بطلان و نامعقول بودن سخن نصارا كه گفته‌اند:" إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ"]..... ص: 101

" لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ" يعني يكي از سه چيزي كه بترتيب عبارتند از: 1- پدر 2- پسر 3- روح، يعني كلمه اللَّه بر هر يك از اين سه چيز منطبق است، چون در ابواب مختلف انجيل‌ها زياد به چشم مي‌خورد اينكه: اب، اله است، ابن، اله است و روح، اله است. و در همين انجيل‌ها است كه: اله در عين اينكه يكي است سه چيز است، و مثال مي‌زنند به اينكه كسي بگويد: زيد فرزند عمرو، انسان است، كه در اينجا نيز يك چيز سه چيز است، زيرا در مثال بيش از يك حقيقت چيزي نيست، و در عين حال هم زيد است و هم پسر عمرو و هم انسان، و غفلت كرده‌اند از اينكه اين كثرت و تعددي كه در وصف است اگر حقيقي و واقعي باشد لا بد موصوف هم متعدد خواهد بود، كما اينكه اگر موصوف حقيقتا واحد باشد قهرا كثرت و تعدد اوصاف اعتباري خواهد بود، و محال است كه يك چيز در عين اينكه يكي است سه چيز باشد، عقل سليم اين معنا را نمي‌پذيرد.
عجيب اينجا است كه بسياري از مبلغين مسيحي به اين حقيقت اعتراف كرده و در باره اين عقيده كه جزو اوليات دين مسيح است مي‌گويند: اين مطلب از مسائل لا ينحلي است كه از مذاهب پيشينيان به يادگار مانده، و گرنه بحسب موازين علمي درست در نمي‌آيد.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 102
ما با كمال تعجب از آنها مي‌پرسيم با اين اعتراف پس چرا دست از آن بر نمي‌داريد؟
مگر در صحت و بطلان يك مطلب، گذشته و آينده دخالت دارند؟! كه اگر از سلف و نياكان به يادگار مانده باشد بدون دليل صحيح و لازم الاتباع باشد، و اگر خلف و نسل جوان آن را گفت نبايد پذيرفت؟!" وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا إِلهٌ واحِدٌ" اين جمله گفتار آنهايي را كه مي‌گفتند:" إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ" بدين صورت رد مي‌كند كه ذات پروردگار متعال ذاتي است كه به هيچ وجه پذيراي كثرت نيست، احدي الذات است، و در حالي هم كه متصف به صفات كريمه عليا و اسماي حسنا مي‌شود در آن لحاظ هم متكثر نيست، و آن صفات چيزي را بر ذات او نمي‌افزايند، خود صفات هم كه روشن است اگر به يكديگر اضافه شوند موجب تعدد و تكثر در ذات نمي‌گردند، پس وقتي نه از ناحيه اضافه صفت به ذات و نه از ناحيه اضافه صفت به صفت تكثر نمي‌يابد، پس بايد گفت خداي تعالي احدي الذات است، نه در عقل و نه در وهم و نه در خارج قابل انقسام و تكثر نيست، و نيز بايد گفت خداي تعالي در ذات مقدسش چنان نيست كه از دو چيز تركيب يافته باشد، و هرگز نمي‌توان آن حقيقت را به چيزي و چيزي تجزيه كرد، و نيز نمي‌توان با نسبت دادن وصفي به آن جناب او را به دو چيز يا بيشتر تجزيه نمود، چگونه چنين امري ممكن است؟! و حال آنكه هر چيزي را بخواهيم در عالم فرض و يا در عالم وهم و يا در عالم خارج به آن حقيقت بيفزائيم، او خود با آن چيز همراه است، و از آن جدا نيست.
البته اين را هم بايد دانست اينكه گفتيم خداي تعالي، واحد و هم احدي الذات است، مراد وحدت عددي كه در ساير موجودات عالم داراي كثرتند بكار مي‌رود، نيست، خداوند متعال نه در ذات و نه در اسم و صفت به كثرت و نه به وحدت عددي متصف نمي‌شود، و چطور بشود؟ و حال آنكه اين كثرت و اين سنخ وحدت هر دو از آثار و احكام صنع مخلوقات خدايند و اين جمله كه فرمود" وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا إِلهٌ واحِدٌ" تاكيد بليغي است در توحيد، بطوري كه هيچ عبارت ديگري بهتر از اين تاكيد را نمي‌رساند، چون كه كلام بطور نفي و استثنا ريخته شده است، علاوه بر اين، حرف" من" را بر سر نفي در آورده تا استغراق را تاكيد كند، علاوه بر همه اينها، مستثنا را كه" اله واحد" باشد بطور نكره آورده تا افاده تنويع نمايد، زيرا اگر مي‌فرمود:
" ما من اله الا اللَّه الواحد" يعني واحد را با الف و لام مي‌آورد، حقيقت توحيدي را كه در نظر بود نمي‌رسانيد، بنا بر اين معناي آيه اينطور است: در عالم وجود اصلا و بطور كلي از جنس معبود" اله" يافت نمي‌شود، مگر معبود يكتايي كه يكتائيش يكتايي مخصوصي است كه اصلا قبول
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 103
تعدد نمي‌كند، نه در ذات و نه در صفات، نه در خارج و نه بحسب فرض، و اگر مي‌فرمود" و ما من اله الا اللَّه الواحد" اعتقاد باطل مسيحيت را در باره خدايان سه‌گانه دفع نمي‌نمود، چون آنها هم اين قسم توحيد را منكر نيستند، چيزي كه هست مي‌گويند: آن ذات يكتا كه در يكتائيش ما هم حرف نداريم، از نظر صفات سه‌گانه به سه تعين متعين مي‌شود، و لذا مي‌گوييم در عين اينكه يكي است سه چيز است، و اين حرف جواب داده و دفع نمي‌شود مگر به اينكه توحيدي اثبات شود كه از هيچ نظر قابل تكثر نباشد، و اين همان توحيد قرآنست، چه قرآن در اين آيه:" وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا إِلهٌ واحِدٌ" و آيات ديگر خود، تنها اين توحيد را خالص و صحيح مي‌داند و توحيد ساير اديان را مخدوش و غير خالص مي‌داند، و اين از معاني لطيف و دقيقي است كه قرآن مجيد در باره حقيقت معناي توحيد به آن اشاره فرموده، و ما ان شاء اللَّه تعالي، بزودي در بحثي كه راجع به توحيد مي‌كنيم چه در بحث قرآني توحيد و چه در بحث عقلي آن و چه در بحث نقليش در باره اين معناي لطيف غور و دقت بيشتري خواهيم نمود، بلكه بتوانيم حق آن را ادا كرده باشيم.

[چگونگي اعتقاد به تثليث در ميان عوام نصارا]..... ص: 103

" وَ إِنْ لَمْ يَنْتَهُوا عَمَّا يَقُولُونَ لَيَمَسَّنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ" اين آيه اهل كتاب را تهديد مي‌كند به عذاب دردناكي كه ظاهرا مراد از آن عذاب اخروي است، و بايد دانست كه چون قول به تثليث كه جمله:" إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ" متضمن آنست مطلبي نيست كه عامه مردم بتوانند صحت و بطلان آن را درك كنند، از اين رو اغلب آن را بطور تعبد و طوطي‌وار بعنوان يك عقيده مسلم مذهبي تلقي كرده‌اند، نه اينكه معنايش را فهميده و يا در پي تحقيق آن بر آمده باشند، اگر هم در صدد بر مي‌آمدند، چيزي نمي‌فهميدند، زيرا عقل سليم هم آن وسع و طاقت را ندارد كه بتواند بطور صحيح آن را تعقل كند، و اگر هم تعقل كند امر باطلي را تعقل كرده، نظير تعقل فرض‌هاي محال، مثل فرض اينكه يك چيز هم انسان باشد و هم غير انسان، و يا عددي نه واحد باشد و نه بيشتر از واحد، نه تك باشد و نه جفت و عقل اينگونه فرض‌ها را كه محال عقليند مي‌تواند تصور كند، تثليث نصارا هم اگر عقل تصور كند از اين باب است، يعني امر محالي را تصور كرده است.
خواهيد گفت اگر چنين است پس ميليونها مسيحي چگونه آن را پذيرفته‌اند؟
جواب اينست كه تثليث در ذهن عامه مردم جنبه تعارف و تشريف را دارد، يعني اگر از يك نفر مسيحي عامي بپرسيد معناي پدري خدا و فرزندي مسيح چيست؟ مي‌گويد معنايش اينست كه مسيح از عظمت و بزرگي به پايه‌ايست كه اگر ممكن بود براي خداوند پسري قائل شد بايد گفت او مسيح است، چون در بشر كسي كه مسيح را در عظمت به او تشبيه كنيم
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 104
نيست، از اين رو مي‌گوييم مسيح پسر خدا و خداوند پدر اوست، در حقيقت عامه مسيحي‌ها معناي واقعي تثليث را در نظر ندارند، و آن را جويده و بصورت چيز ديگري در آورده‌اند، و بظاهر نسبت تثليث به خود مي‌دهند، و ليكن علماي آنها معناي واقعي تثليث را قائلند، آري همه اين اختلافات و خونريزيها از دانشمندانشان مي‌باشد، از كساني است كه خداي سبحان در جنايتكاري و ظلم و ستم شان مي‌فرمايد:" أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ ما تَفَرَّقُوا إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ" «1».
بنا بر اين نمي‌توان در خصوص اين مساله نسبت به عموم ملت مسيح حكم يك جا و كلي كرد، براي اينكه بين مردم عامي آنها و علمايشان فرق است، همه‌شان داراي كفر حقيقي كه برگشتن آن به استضعاف نباشد نيستند، و كفري كه عبارت باشد از انكار توحيد و تكذيب آيات خدا، مخصوص است به علماي آنها، و ما بقي مستضعف و عوامند، و خداوند در بسياري از آيات كساني را كه كفر بورزند و آيات خداي را تكذيب كنند به خلود در آتش تهديد كرده، از آن جمله مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" «2» و همچنين آيات ديگر. و ما راجع به اينكه چه كساني كافرند در تفسير جمله:" إِلَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ" «3» بحثي گذرانيديم. و بعيد نيست از همين جهت در آيه مورد بحث كلمه" منهم" كه ظاهر در تبعيض است، بكار رفته باشد، احتمال هم دارد بكار رفتن اين كلمه براي اشاره به اين باشد كه پاره‌اي از نصارا به تثليث معتقد نيستند، و در باره مسيح جز اينكه يكي از بندگان خداست كه به رسالت مبعوث شده اعتقاد ديگري ندارند، و اين احتمال بعيد نيست.
چنان كه تاريخ نشان داده كه مسيحي‌هاي حبشه و نقاطي ديگر، اعتقاد به تثليث نداشتند.
بنا بر اين، احتمال معناي آيه چنين مي‌شود: اگر نصارا (مراد بعضي از ايشان است، از باب نسبت دادن قول بعض به كل) از حرفهاي كفرآميزي كه دارند دست بر ندارند هر آينه عذابي دردناك بعضي از آنان (قائلين به تثليث) را خواهد گرفت.
و چه بسا اشخاصي كه اين آيه را از نظر اينكه مشتمل است بر كلمه" منهم" اينطور توجيه كرده‌اند كه:" من" در" منهم" براي تبعيض نيست بلكه تنها براي اين است كه بفهماند مفعول فعل در اصل ضمير بوده، و بجاي آن اسم ظاهر" الذين" بكار رفته و گرنه در اصل
__________________________________________________
(1)ترجمه آيه شريفه در پاورقي صفحه 95 همين جلد گذشت (سوره شوري آيه 14).
(2)و كساني كه كفر ورزيدند و آيات خداي را تكذيب نمودند آنان اهل دوزخند و آنان در آتش جاويدانند. سوره بقره آيه 39.
(3)سوره نساء آيه 98.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 105
" ليمسنهم" بوده است، و جهت اينكه بجاي" هم"" الَّذِينَ كَفَرُوا" بكار برده شده اين است كه بفهماند عقيده آنها كفر است، و كفر هم سبب عذاب الهي است كه آنها را به آن تهديد فرموده است. «1»
اين احتمال، احتمال بدي نيست، ليكن اگر اين اشكال پيش نيايد كه آيه از اول كفر آنان را ذكر كرده بود، و ديگر حاجت نبود كه براي تكفير آنها ضمير را برداشته و اسم ظاهر بجاي آن بكار ببرد، پس بايد گفت اين احتمال بعيد است، و نظير همين قول است در بعد، احتمال اينكه" من" بيانيه باشد- و اين احتمال را بعضي از مفسرين داده‌اند- ليكن دليلي بر آن نيست.
" أَ فَلا يَتُوبُونَ إِلَي اللَّهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَهُ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ" احتمال دارد اين استفهام مربوط به توبه و استغفار، و بياد آور مغفرت و رحمت خدا باشد، احتمال هم دارد انكار و توبيخ باشد، بنا بر اين معنايش اين مي‌شود: چرا توبه و استغفار نمي‌كنند و در طلب مغفرت و رحمت خدا بر نمي‌آيند؟

[احتجاج بر نفي الوهيت مسيح (ع) و نيز نفي الوهيت مادر مسيح (بنا بر يك احتمال در معناي آيه)]..... ص: 105

" مَا الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كانا يَأْكُلانِ الطَّعامَ" اين آيه گفتار آنها را كه مي‌گفتند:" إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ" و يا هم اين را و هم گفته‌هاي ديگرشان را كه در آيه:" إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ" حكايت شد رد مي‌كند، و ما حصل سخن آنها در اين دو آيه اين بود كه مسيح مشتمل است بر جوهره الوهيت، در آيه مورد بحث اينطور جواب مي‌دهد كه مسيح هيچ فرقي با ساير فرستادگان خداوند كه خدا همه آنان را به سرنوشت مرگ دچار ساخت ندارد. زيرا همه ايشان فرستادگاني بودند كه خدا براي ارشاد و هدايت بندگان خود مبعوث فرمود، نه ارباب و آلهه‌اي كه در قبال پروردگار شايسته و سزاوار پرستش باشند. و همچنين مادر مسيح يعني مريم، بشري بود صديقه، كه آيات خداي را تصديق كرد. اين مادر و فرزند دو فرد از افراد بشر بودند كه طعام مي‌خوردند،- و اگر نمي‌خوردند از بين مي‌رفتند- اين طعام خوردن و ديگر كارهاي مربوط به آن از روي احتياج بوده، و احتياج، خود اولين نشانه و دليل بر امكان و مخلوقيت است.
پس معلوم مي‌شود مسيح ممكن الوجود بوده نه واجب الوجود، مخلوق بوده نه خالق، از مخلوق ديگري بنام مريم متولد شده، بنده‌اي از بندگان خدا بوده كه خدايش به رسالت بسوي
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف ج 1 ص 664.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 106
مردم فرستاده، فرزندي بوده كه با مادرش به عبادت خدا مي‌پرداخته‌اند، و بدون اينكه داراي ربوبيت و الوهيت باشند با ساير موجودات عالم در مجراي امكان كه مجرا و مسير فقر و حاجت است جريان داشته‌اند، كتب انجيلي كه هم امروز در دسترس مسيحي‌ها است اعتراف و تصريح دارد بر اينكه مريم دختري بوده كه به پروردگار ايمان داشته و به عبادت و بندگيش مي‌پرداخته، و نيز تصريح دارند بر اينكه مسيح از همين مريم متولد شده، مثل ساير انسانهايي كه هر يك از انسان ديگر متولد مي‌شوند، و نيز صراحت دارند بر اينكه عيسي فرستاده خدا بسوي مردم بوده مانند ساير فرستادگان خدا بدون هيچ تفاوت، و نيز تصريح دارند كه او و مادرش مانند ساير مردم غذا مي‌خورده‌اند.
بنا بر اين، آنچه را كه قرآن به مسيح و مادرش (ع) نسبت داده مورد اعتراف انجيل‌هاي موجود است، و اين خود دليل قاطعي است كه مسيح بنده‌اي بوده فرستاده از ناحيه خدا، احتمال هم دارد كه آيه در اين مقام باشد كه الوهيت را از مسيح و مادرش هر دو نفي كند.
در جاي ديگر قرآن هم بر اين مطلب كه مسيح و مادرش اله و معبود نيستند اشاره، بلكه تصريح هست، و آن آيه 116 همين سوره است كه مي‌فرمايد:" أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ- آيا اي مسيح تو به مردم گفته‌اي مرا و مادرم را معبود خود گرفته و پرستش كنيد؟!"، معلوم مي‌شود چنين قول و عقيده‌اي هم در بين مذاهب مسيحيت وجود داشته، مگر اينكه كسي بگويد اين آيه دلالت ندارد بر اين كه كساني مريم را هم اله مي‌دانسته‌اند چه احتمال دارد در اين مقام باشد كه مردم را از خضوع زياد در برابر مسيح و مادرش جلوگيري كند، چون مسيحي‌ها در برابر احبار و راهبان خود زياده از حد خضوع مي‌كرده‌اند، خضوعي كه هيچ بشري در برابر بشر ديگر آن چنان نمي‌كرده. و چون مسيح و مريم (ع) هر دو از راهبان و خدام معبد بوده‌اند و مردم در برابر آنها آن طور خضوع مي‌كرده‌اند، از اين رو احتمال دارد اين آيه در مقام نهي آنان از اين عمل باشد.
و كوتاه سخن، بنا بر احتمال اول، آيه از مسيح و مادرش نفي الوهيت مي‌كند، بدين صورت كه مي‌فرمايد: مسيح رسولي بوده مانند ساير رسولان، و مادرش صديقه‌اي بوده، و اين هر دو غذا خور بوده‌اند، با اين حال چگونه داراي الوهيت بوده‌اند؟! و در اينكه فرمود:" قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ" از آنجايي كه رسل را به اينكه قبل از مسيح آمده‌اند و در گذشته‌اند توصيف فرموده، از اين جهت دليل را كه همان بشريت مسيح و امكان مرگ و حيات او بود تاكيد مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 107
" انْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الْآياتِ ثُمَّ انْظُرْ أَنَّي يُؤْفَكُونَ" اين آيه خطاب به نبي اكرم (ص) مي‌باشد كه در مقام تعجب از كيفيت بيان آيات مي‌فرمايد: جا دارد از طرز بيان ما تعجب شود كه چگونه آيات خود را براي آنان بيان مي‌كنيم؟ و چطور براي بطلان ادعايشان بر الوهيت مسيح ظاهرترين دليل را با واضح‌ترين بيان براي شان انتخاب كرديم؟ و از آنان تعجب كني كه چگونه از تعقل و توجه به آيات ما اعراض كردند!!؟ در اين صرف نظر كردنشان چه نتيجه‌اي را در نظر داشته؟ و چطور عقولشان به عواقب وخيم و لا اقل رسوايي گرفتار شد و بطلان ادعايشان را درك نكردند؟

[استدلال بر وجوب عبادت خداي سبحان و عبادت نكردن هر چه جز او]..... ص: 107

" قُلْ أَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً وَ اللَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ" بطوري كه تاريخ نشان مي‌دهد مساله خضوع در برابر كسي بعنوان ربوبيت مساله‌ايست كه همگام با تاريخ بشريت در بين بشر معمول و منتشر بوده، و غالبا به طمع اينكه خدا شرور را از آنان دور و نفع را بر ايشان جلب كند او را مي‌پرستيدند، و اما پرستش خداي عز و جل براي اينكه خدا است و سزاوار پرستش است، نه براي جلب و نفع، و دفع ضرر، از خواص يعني انبيا و ربانيين تجاوز نمي‌كرده است، چون چنين بوده يعني احتياج به عبادت در ارتكاز مردم از احتياج به جلب نفع و دفع ضرر منشا مي‌گرفته، از اين رو خداي تعالي در آيه مورد بحث رسول خود را دستور مي‌دهد كه در تعليم معارف حقه به اهل كتاب، آنان را به اين نظر كه مردمي ساده و عوامند نگريسته و مورد خطابشان قرار دهد، و با زبان ساده و عوامانه خودشان با آنها سخن بگويد و پا از مسير فطرت ساده‌اي كه در عبادت خدا دارند فراتر نگذارد، همان طوري كه در خطاب بت‌پرستان نيز همين نحو خطاب را بكار برد، و يادآوريشان كرد كه حس احتياج و اضطرارشان به عبادت خدا از اين جا پيدا شده كه فهميده‌اند زمام هر خير و شر و نفع و ضرري بدست خداست، و اوست مالك خير و شر، از اين رو به طمع اينكه خداوند از آنان دفع ضرر نموده و خير را به آنان برساند او را عبادت مي‌كنند، و چون غير از خدا هيچ چيزي مالك ضرر و نفع نيست،- زيرا هر چيزي را كه فرض كنيد مملوك خداست، و كسي در آن چيز با خدا شركت ندارد- از اين رو هيچ چيز را به جز خداي تعالي نمي‌توان پرستش كرد، و آن چيز را با خدايي كه مالك آن و غير آنست شركت داد.
بنا بر اين واجب است تنها خداي تعالي را عبادت نمود و از ساحت ربوبيش پا بجاي ديگر فرا نگذاشت، چه تنها خداست كه عبادت و دعا را مي‌شنود، و جواب مي‌گويد، تنها اوست كه دعاي مضطرين را در وقتي كه بخوانندش اجابت مي‌كند. اوست كه حاجت‌هاي بندگان را مي‌داند و از احتياجاتشان غافل نمي‌شود، و در علم به حوايج بندگان اشتباه نكرده و ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 108
حاجت يكي را به ديگري نمي‌دهد، بخلاف غير خداي تعالي كه بيشتر از آنچه را كه خدا به او داده چيزي ندارد، و بر بيشتر از آنچه خدا بر آن تواناييش داده قدرت ندارد.

[نكاتي كه در استدلال و احتجاج فوق در آيه شريفه وجود دارد]..... ص: 108

پس با اين بيان چند نكته روشن شد، اول اينكه حجت و دليلي كه آيه مشتمل بر آنست غير آن دليلي است كه آيه سابق مشتمل بر آن بود، گر چه هر دو دليل متوقف بر يك مقدمه‌اند، و آن اينكه مسيح و مادرش هر دو از ممكنات‌اند، الا اينكه دليل آيه اول اين بود كه بشر و محتاجند، و هر دو بنده و فرمانبر خداي سبحانند، و كسي كه چنين باشد صحيح نيست اله و معبود كسي واقع شود، و ليكن حجت اين آيه اينست كه مسيح ممكن است و محتاج و خود مملوك است، و هيچ ضرر و نفعي را مالك نيست، و چنين كسي الوهيت و پرستش در برابر خداي تعالي صحيح نيست.
نكته دوم اينكه: حجت و دليلي كه در اين آيه است حجتي است كه از مدركات فهم ساده و بسيط و عقل سالم گرفته شده است. زيرا عقل اينطور حكم مي‌كند كه انسان ساده و بي غرض اگر چيزي را اله و معبود گرفته و آن را بپرستد براي اينست كه مي‌خواهد به اين وسيله معبودش را به دفع ضرر و جلب نفع خود وادار كند، و اگر به اين حكم عقلي، اين مطلب را ضميمه كنيم كه در عالم جز خدا كسي مالك ضرر و نفع نيست، اين نتيجه بدست مي‌آيد كه هيچ غرض عقلايي را در عبادت غير خدا نمي‌توان تصور كرد، و چون چنين است پس بايد از اين عمل يعني عبادت غير خدا اجتناب كرد.
نكته سوم اينكه: در آيه شريفه با اينكه استدلال در آن عليه كسانيست كه مسيح را اله خود گرفته‌اند و با اينكه مسيح چون انسان و صاحب عقل است موصول او بايد" من" باشد نه" ما" ليكن مع ذلك فرموده:" ما لا يَمْلِكُ" و نفرمود:" من لا يملك" براي اينكه بفهماند انحراف اهل كتاب هم همان انحراف بت‌پرستان است، و لذا دليلي كه عليه آنها اقامه كرديم همان دليلي است كه عليه وثني‌ها و بت‌پرستها اقامه كرده‌ايم، و وجود عقل در مسيح هيچ دخالتي در تماميت و ناتمامي دليل ندارد، علاوه بر اين، مسيح گر چه داراي عقل است ليكن مالك عقل خود نيست، عقل صاحبان عقل هم مانند ساير چيزهايي كه در شؤون وجودي آنان هست و با آنان نسبت دارد از خود آنان نيست و همه از ديگري است، از اين جهت صحيح است در حق آنان هم بجاي" من"" ما" بكار برد.
و لذا مي‌بينيم از جميع معبودهاي ساختگي بشر سلب مالكيت همه چيز حتي دست و پا و چشم و امثال اينها كرده و فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ عِبادٌ أَمْثالُكُمْ فَادْعُوهُمْ فَلْيَسْتَجِيبُوا لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ. أَ لَهُمْ أَرْجُلٌ يَمْشُونَ بِها أَمْ لَهُمْ أَيْدٍ يَبْطِشُونَ بِها أَمْ لَهُمْ ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 109
أَعْيُنٌ يُبْصِرُونَ بِها أَمْ لَهُمْ آذانٌ يَسْمَعُونَ بِها قُلِ ادْعُوا شُرَكاءَكُمْ ثُمَّ كِيدُونِ فَلا تُنْظِرُونِ"
«1» و همچنين نكته اينكه اول ضرر را ذكر كرد سپس نفع را و فرمود:" ضرا و لا نفعا" باز اشاره به ارتكاز است، و خواست تا كلام بر وفق ارتكاز و فطرت ساده جاري شده باشد. و فطرت انسان بر اين است كه آنچه را از نعمت در دست دارد مادامي كه در دست اوست دلش از ناحيه آن آرام است، و خودش التفاتي به اين معنا كه ممكن است روزي به فقدان آن دچار شود نيست، او امروز اندوه و المي كه در فقدان آن درك و تصور مي‌كند بخود راه نمي‌دهد، بخلاف ضررها و مصيبات و فقدان نعمتها كه بالفعل يعني در حال حاضر الم و اندوه آنها را درك مي‌كند، و فطرتش او را وادار مي‌سازد كه به معبودي ملتجي شود تا آن معبود ضرر حاضر و مصيبت فعلي او را دفع كند، و يا نعمتي كه در حال حاضر از دستش رفته برايش باز گرداند يا اگر ندارد بدهد، خداي تعالي هم در اين معنا فرموده:" وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ الضُّرُّ دَعانا لِجَنْبِهِ أَوْ قاعِداً أَوْ قائِماً فَلَمَّا كَشَفْنا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ كَأَنْ لَمْ يَدْعُنا إِلي ضُرٍّ مَسَّهُ" «2» و نيز فرموده:" وَ لَئِنْ أَذَقْناهُ رَحْمَةً مِنَّا مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ هذا لِي" «3» و نيز فرموده:" وَ إِذا أَنْعَمْنا عَلَي الْإِنْسانِ أَعْرَضَ وَ نَأي بِجانِبِهِ وَ إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ فَذُو دُعاءٍ عَرِيضٍ" «4».

[نكته اينكه در جمله:" ما لا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً" و جملات مشابه آن" ضر" قبل از" نفع" آورده شده است..... ص: 109

پس، از اين آيات به خوبي بدست آمد كه پريشاني زودتر آدمي را به خضوع و التجا در برابر پروردگار و به عبادت او وا مي‌دارد تا جلب نفع، و از اين جهت در آيه مورد بحث يعني آيه
__________________________________________________
(1)بدرستي كساني كه شما بجاي خداوند متعال آنان را عبادت كرده و مي‌خوانيد بندگاني هستند مانند خودتان اگر راست مي‌گوئيد شما آنان را بخوانيد و آنان در مقام اجابت شما بر آيند. آيا براي آنان پاهايي هست كه با آن راه بروند؟! يا دستاني هست كه با آن از شما دفاع كنند؟! يا چشماني هست كه با آن ببينند؟! يا براي آنان گوشهايي هست كه با آن بشنوند؟ بگو نخوانيد خداياني را كه شريك مي‌گيريد، آن گاه به كمك آنها عليه من كيد خود را بكار بريد و مهلتم مدهيد. سوره اعراف آيه 195.
(2)و وقتي كه انسان دچار گرفتاريها و امراض و ناملايمات مي‌شود در حالي كه به پهلو افتاد، يا ايستاده است با گفتن خدا خدا، ما را مي‌خواند آن گاه وقتي گرفتاريش را بر طرف كرديم دنباله كارهاي زشت خود را گرفته تو گويي اين همان كس نبود كه ما را براي رفع پريشاني خود مي‌خواند، آري شيطان اعمال زشت آنان را اينطور در نظرشان جلوه داده است. سوره يونس آيه 12.
(3)و هر آينه اگر به انسان رحمتي از ناحيه خود به چشانيديم البته خواهد گفت اين از آن خودم مي‌باشد. سوره فصلت آيه 50.
(4)وقتي كه ما به انسان نعمت ارزاني مي‌داريم از اوامر ما اعراض كرده و شانه خالي مي‌كند و وقتي پريشان مي‌شود بما روي آورده، داراي دعاهاي زيادي مي‌شود. سوره فصلت آيه 51.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 110
" ما لا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً" اول ضرر و بعد نفع را ذكر كرده، و همچنين آيات ديگري كه نظير آنست مانند آيه" وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لا يَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ وَ لا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً وَ لا يَمْلِكُونَ مَوْتاً وَ لا حَياةً وَ لا نُشُوراً" «1» نكته چهارم اينكه: مجموع آيه" أَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ..." حجتي است بر اين مطلب كه تنها و تنها خداي سبحان بايد عبادت و پرستش شود، و نبايد در پرستش، غير او را با او شركت داد، اين بيان به دو حجت تقسيم مي‌شود كه ملخص حجت و برهان اولي اينست كه:
اله گرفتن و آن را پرستيدن لا بد بمنظور دفع ضرر و جلب منفعت است، و چون چنين است ناگزير آن معبود بايد كسي باشد كه مالك و صاحب اختيار نفع و ضرر باشد، پس عبادت چيزي كه خود مالك هيچ چيز نيست، صحيح نمي‌باشد. و ملخص برهان دومي اينكه: خداي سبحان تنها معبودي است كه شنوا و جوابگوي هر سائل و داناي به هر حاجتي است، و جز او كسي اينچنين نيست، پس عبادت او، واجب است و نبايد براي او شريكي قرار داد.

[غلو اهل كتاب كه از آن نهي شده‌اند اين بوده كه انبياء و احبار و راهبان خود را تا مقام ربوبيت بالا مي‌برده‌اند]..... ص: 110

" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ"" غالي" (با غين نقطه‌دار) كسي را گويند كه از حد تجاوز كرده و مرتكب افراط شود، كما اينكه در مقابل آن" قالي" (با قاف) كسي را گويند كه تفريط و كوتاهي كرده باشد، اين آيه خطاب ديگري است به رسول اللَّه (ص)، در اين خطاب به آن جناب دستور مي‌دهد كه اهل كتاب را دعوت كند به اينكه در دين خود مرتكب غلو و افراط نشوند، چون اهل كتاب مخصوصا نصارا به اين بليه و انحراف در عقيده مبتلا بودند، آري ديني كه از طرف پروردگار نازل شده باشد و كتب آسماني آن را بيان كنند نشانه‌اش اين است كه در درجه اول توحيد را بر بشر عرضه كرده باشد، و شريك را از خدا نفي كند، ديني است كه بشر را از انباز گرفتن براي خداوند و پرستش بت نهي كند، و يهود و نصارا داراي چنين ديني نيستند، چون اين دو طايفه نيز براي خدا انباز گرفتند مخصوصا نصارا كه رسوايي و شناعتشان از يهود بيشتر است، گر چه در كيش يهوديهاي امروز چيزي كه مستقيما شرك باشد ديده نمي‌شود.
ليكن آيه شريفه" وَ قالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَ قالَتِ النَّصاري الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ ذلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْواهِهِمْ يُضاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّي يُؤْفَكُونَ. اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً لا
__________________________________________________
(1)و بغير خداوند خداياني اختيار كردند كه چيزي را خلق نكرده و خود مخلوقاتي هستند و براي خود زياني و سودي و همچنين مرگي و حياتي و رستاخيزي را مالك نيستند. سوره فرقان آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 111
إِلهَ إِلَّا هُوَ سُبْحانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ" «1» كشف مي‌كند از اينكه يهودي‌هاي معاصر رسول اللَّه (ص) چنين اعتقادي را نسبت به عزير داشته‌اند، و ظاهرا اين لقب، يعني" ابن اللَّه" لقبي بوده كه از باب احترام به عزير داده شده است، چون وي يهود را پس از آنكه بدست بابلي‌ها اسير شدند به وطن مالوفشان، اورشليم (بيت المقدس) باز گردانيد و تورات را كه در واقعه بخت النصر بكلي از بين رفته بود جمع‌آوري نمود، يهود هم در مقابل اين خدمت و بپاس اين احسان لقب مزبور را به وي دادند، چون اين كلمه نزد يهود عنوان لقب را داشته چنان كه مسيحي‌هاي امروز كلمه" پدر" را براي پاپ‌ها و بطريق‌ها و كشيش‌ها «2» لقب قرار داده‌اند، و از اينكه خداي تعالي راجع به هر دو مي‌فرمايد:" وَ قالَتِ الْيَهُودُ وَ النَّصاري نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ" «3» نيز استفاده مي‌شود عزير داخل در عموم احبار و رهبان و جزء آنان بشمار رفته است، و يهود به چشم يك مرد ديني به او مي‌نگريسته و او را مانند احبار و رهبان لقب" ابن اللَّه" داده‌اند، و اگر تنها از عزير اسم برده، به پاس همان خدمتي بوده كه قبلا به آن اشاره شد.
و كوتاه سخن اينكه غلو اهل كتاب همين بوده كه انبيا و احبار و راهبان خود را تا مقام ربوبيت بالا ميبرده و در برابر آنان بنحوي كه جز براي خدا شايسته نيست خضوع مي‌كرده‌اند، و خداي متعال در آيه مورد بحث آنان را به زبان نبي خود از آن نهي مي‌كند. در اين جا سؤالي پيش مي‌آيد، و آن اينكه: چرا در اين آيه غلو را مقيد كرد به غلو باطل و غير حق؟ مگر غلو صحيح و حق هم داريم؟ جواب اينست كه اين تعبير در حقيقت تقييد نيست بلكه تاكيد و يادآوري لازمه معنا است با خود آن، تا شنونده از آن لازم غفلت نورزد، و اگر هم كسي دچار غلو شده، بداند كه از اثر سوء آن غفلت كرده و يا به چيز ديگري نظير غفلت مبتلا شده، ممكن است كسي پيش خود خيال كند كه اطلاق لفظ" پدر" بر خداي تعالي پس از اينكه معنايش تحليل شده و از جميع نواقص مادي مجرد و تنها به معناي مربي و يا بوجود آرنده شده باشد چه عيبي دارد؟ و
__________________________________________________
(1)يهود گفت: عزير پسر خداست و نصارا گفت: مسيح پسر خداست، اين گفتارشان ماخذي ندارد، بلكه از پيش خود آن را درست كرده‌اند اينها در اين گفتار تشبيه مي‌كنند به كفاري كه قبل از آنها بودند، خدا آنها را بكشد كه چطور از حق منحرف ميشوند، علما و عابدهاي خود را پروردگاران خود گرفتند و هم چنين مسيح فرزند مريم را، و حال آنكه مامور نبودند مگر به اينكه خداي واحد را كه معبودي جز او نيست بپرستند، منزه است خدا از اين شرك‌ها كه مي‌ورزند. سوره توبه آيه 31.
(2)پاپ عبارت است از حبر اعظم و رئيس كليساي بزرگ و جانشين قديس و بطريق در زبان رومي به معناي سر لشكر است. و كشيش رتبه بين اسقف و شماس است.
(3)يهود و نصاري گفتند ما فرزندان خدا و دوستان اوئيم. سوره مائده آيه 18.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 112
همچنين چه اشكال دارد لفظ" ابن اللَّه" را بعد از آنكه تحليلش كرده باشيم و تنها به معناي مجردش در آمده باشد به كسي اطلاق شود؟ و چه دليل عقلي بر منع از آن داريم؟
جواب اينست كه درست است كه برهان عقلي بر منع از آن نداريم، ليكن در شرع اينگونه اطلاقات ممنوع است، و بحسب شرع اسماي پروردگار توقيفي‌اند به اين معنا كه اسمايي را بايد به خداوند اطلاق كرد كه از ناحيه شرع رسيده باشد نه از پيش خود، و تا اندازه‌اي عقل ناقص ما هم به حكمت و جهت اين توقيف پي برده و فهميده كه اسمهاي گوناگون بر خدا نهادن و براي اسماي خداوند بند و باري قائل نبودن چه مفاسدي را در بر دارد، تنها براي نمونه كافي است خواننده را بياد مفاسد دو كلمه پسر و پدر انداخته و آلام و مصيبت‌هايي را كه امت يهود و مسيح را در چند قرن مبتلا ساخت مخصوصا مصيبتهايي كه امت مسيح در اين مدت طولاني از اولياي كليسا ديده و از اين به بعد هم خواهد ديد، خاطرنشان سازيم.
" وَ لا تَتَّبِعُوا أَهْواءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِنْ قَبْلُ وَ أَضَلُّوا كَثِيراً وَ ضَلُّوا عَنْ سَواءِ السَّبِيلِ" ظاهر سياق اينست كه مراد از اين قوم كه خدا از پيروي اهواء آنان نهي فرموده كسانيد كه چشم مردم عوام به دست شان دوخته و همواره سر در اطاعتشان دارند، و گمراهي مردم تنها بخاطر پيروي آنان است. و اينكه فرمود:" أَضَلُّوا كَثِيراً- بسياري را گمراه كردند"، از اين جهت بود كه ديگران تابع‌شان بودند، و گمراهيشان از راه راست از اين رو بوده كه هم خودشان را گمراه كرده بودند و هم ديگران را، و اين خود، گمراهي روي گمراهي است، و همچنين ظاهر سياق آيه اينست كه مراد از اين قوم، بت‌پرستانند، براي اينكه ظاهر سياق اينست كه خطاب به تمامي اهل كتاب است نه اهل كتاب معاصر پيامبر (ص)، نه تنها به آنهايي كه آن غفلت را كرده و يا به چيز ديگري نظير غفلت مبتلا شده، ممكن باشد از پيروي گذشتگان، به شهادت و تاييد اين آيه كه مي‌فرمايد:" وَ قالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَ قالَتِ النَّصاري الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ ذلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْواهِهِمْ يُضاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ" «1».

[اعتقاد به پدري و پسري از اقوام بت پرستي به مسيحيت راه يافته است..... ص: 112

بنا بر اين، آيه شريفه به حقيقتي اشاره مي‌كند كه پس از بررسي و تحليل تاريخ، دستگير انسان مي‌شود، و آن اين است كه داستان پدري و پسري اعتقادي بوده است كه قبلا در ميان بت‌پرستان و از ايشان بطور ناخودآگاه به داخل مسيحيان و ساير اهل كتاب راه يافته است،
__________________________________________________
(1)سوره توبه آيه 30. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 113
و ما در سوره آل عمران (جلد سوم ترجمه اين كتاب) در آنجايي كه قصص مسيح (ع) را بيان مي‌كرديم گفتيم كه اين حرف از جمله حرفها و معتقداتي است كه هم اكنون در بين بت‌پرستان هندوچين موجود و رائج است، و همچنين مصريان قديم داراي اين عقيده بوده‌اند، و در باره اينكه چگونه اين عقيده در بين اهل كتاب راه يافته با اينكه كتب آسماني اولين كلمه‌اش توحيد است، گفتيم كه اين حرف به وسيله مبلغين دنيا طلب اهل كتاب در بين آنان راه يافته، اين دو كيش كه اسما دين توحيد و منسوب به حضرت موسي و مسيح (ع) هستند، بحسب مسمي و واقع دو شعبه از آئين و ثنيت و بت‌پرستي مي‌باشند.
" لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ عَلي لِسانِ داوُدَ وَ عِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ..."
اين دو آيه، رسول اللَّه (ص) را خبر مي‌دهند به اينكه آنان كه از اهل كتاب كفر ورزيدند، به زبان انبياي خود لعنت شدند، در عين حال تعريض به همانها هم هست كه اين لعنت بي جهت نبوده بلكه در اثر نافرماني و تجاوزشان بوده است، و اينكه فرمود:
" كانُوا لا يَتَناهَوْنَ عَنْ مُنكَرٍ فَعَلُوهُ..." بياني است براي جمله:" وَ كانُوا يَعْتَدُونَ".
" تَري كَثِيراً مِنْهُمْ يَتَوَلَّوْنَ الَّذِينَ كَفَرُوا..."
اين آيه از قبيل استشهاد و گواهي خواستن از حس و و جدان است، به اين بيان كه اگر قدر دين خود را مي‌شناختند از آن دست بر نمي‌داشتند، و آن را لگدكوب تجاوزات خود نمي‌نمودند، و در نتيجه متدينين به دين خود را كه همه اهل توحيدند دوست مي‌داشتند، و از آنان كه به كفر گراييده‌اند بيزاري مي‌جستند.
زيرا به شهادت حس و و جدان هر قوم و ملتي دشمنان دين خود را دشمن مي‌دارند، و اگر ديديم مردمي با دشمنان دين خود دوستي و مودت مي‌ورزند بخوبي مي‌فهميم كه اينان از دين خود چشم پوشيده و از مقدسات دينيشان كه مي‌بايد مورد احترام و تصديقش قرار دهند صرفنظر نموده‌اند، وقتي چنين ديديم بي درنگ آنان را هم از دشمنان آن دين بشمار مي‌آوريم، براي اينكه دوست دشمن، دشمن است، پس از آن در مذمت آنان مي‌فرمايد:" لَبِئْسَ ما قَدَّمَتْ لَهُمْ أَنْفُسُهُمْ" و كيفر گناهي كه از پيش براي آخرت خود فرستاده‌اند كه همان ولايت كفار از روي هواي نفس است اين بود كه:" أَنْ سَخِطَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ فِي الْعَذابِ هُمْ خالِدُونَ" خداي بر آنها خشم كرده و در عذاب ابدي معذبشان كند، و به اين بيان روشن شد كه در آيه شريفه، مورد بحث، كيفر و عاقبت عمل" أَنْ سَخِطَ اللَّهُ" بجاي خود عمل" يتولون" بكار رفته است، و اين خود بخاطر اشاره به اين نكته است كه تو گويي كفار كيفر و عذاب خود را از پيش فرستاده‌اند.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 114
" وَ لَوْ كانُوا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ النَّبِيِّ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَا اتَّخَذُوهُمْ أَوْلِياءَ وَ لكِنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ فاسِقُونَ".
يعني و اگر آنها كه همان اهل كتاب باشند به خدا و نبي او محمد (ص) و قرآني كه به آن جناب نازل شده ايمان مي‌آوردند و يا به پيغمبر خود و كتابي كه به او نازل شده مثلا موسي و توراتش ايمان مي‌داشتند هيچوقت كفار را دوست خود نمي‌گرفتند، براي اينكه ايمان چيزي است كه تمامي اسباب را هر چه هم از آن مؤثرتر نباشد تحت الشعاع خود قرار داده و از بين مي‌برد، و ليكن عده بسياري از آنان فاسق و سر پيچ از ايمانند، در اين آيه وجه ديگري را احتمال داده‌اند، و آن اينست كه ضميرهايي كه در:" كانوا" و در" يؤمنون" و در" ما اتخذوهم" است همه به" الَّذِينَ كَفَرُوا" بر گردد، و بنا بر اين احتمال، معناي آيه چنين مي‌شود: اهل كتاب اينقدر با كفر و كافر سرخوشند كه حتي اگر دوستان كافرشان به خدا و رسول اللَّه (ص) و قرآن ايمان بياورند همين اهل كتاب از دوستي با آنها بيزاري مي‌جويند، و خلاصه كفار را جز بخاطر كفرشان دوست نمي‌دارند «1»، اين احتمال احتمال بدي نيست، الا اينكه با جمله" وَ لكِنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ فاسِقُونَ" نمي‌سازد، چون در اين جمله بطور مسلم ضمير به اهل كتاب بر مي‌گردد، نه به كفار.
" لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَداوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا... نَصاري مثل معروفي است كه مي‌گويند:" تعرف الاشياء باضدادها- هر چيزي در مقابل ضد خود بهتر جلوه كرده و شناخته مي‌شود"، خداي سبحان نيز براي اينكه حالات و معارف اسلام و حقانيت آن را در دلهاي امم و ملل جاي دهد، در چند آيه قبل خرافاتي را كه اهل كتاب اسم دين بر آنها نهاده بودند بيان فرمود: سپس به همان منظور خرافاتي را كه مختص به هر كدام از يهود و نصارا است- مثلا" يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ" را نسبت به يهود و" إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ" را نسبت به نصارا- ذكر فرمود، آن گاه براي اينكه كلام در ايفاي آن منظور بليغ و رسا و كامل شود نمونه‌اي هم از حال مشركين بر حال آن دو طايفه افزود، تا شنونده حال و عقايد و رفتار اين سه ملت را كه بزرگترين ملت‌هاي روي زمين‌اند ديده و با احوال و عقايد و رفتار مسلمين مقايسه كنند تا حقانيت و جلاوت معارف اسلام را بخوبي درك كنند، و نيز بدانند كه يهود، نصارا و وثني‌ها از نظر دوري و نزديكي به اسلام يكسان نيستند، آن گاه در خاتمه، اين جهت را بيان فرموده كه نصارا از بقيه ملت‌ها به دين اسلام نزديك‌ترند، در اينجا ممكن است بپرسيد چرا چنين كرد و
__________________________________________________
(1) تفسير المنار ج 6 ص 491.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 115
به چه سبب نصارا را از جهت دوستي با اسلام نزديك‌ترين ملت‌ها معرفي فرمود؟!

[علت اينكه نصارا نزديك ترين ملت‌ها به مسلمين از جهت دوستي معرفي شده‌اند]..... ص: 115

جواب اينست كه از اين ملت عده بيشتري به اسلام گرويده و به رسول اللَّه (ص) ايمان آوردند، كما اينكه آيه بعد هم كه مي‌فرمايد:" وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَي الرَّسُولِ..." دلالت بر اين مدعا دارد، ممكن است مجددا بپرسيد اگر ايمان و اسلام چند نفر از يك ملت مجوز اين باشد كه همه آنها دوست اسلام و مسلمين خوانده شوند، لازم بود آن دو ملت ديگر هم دوست شناخته شوند، براي اينكه از آن دو ملت هم عده زيادي مانند عبد اللَّه بن سلام با اصحاب يهودي‌اش از يهود و عده قابل ملاحظه از مشركين كه مجموعا ملت مسلمان امروز را تشكيل مي‌دهند به رسول اللَّه (ص) ايمان آوردند، بنا بر اين، چگونه در بين اين سه ملت تنها نصارا مورد مهر قرار گرفته و آيه مزبور تنها آنها را ستوده است؟! جواب اين سؤال اينست كه نحوه اسلام آوردن اين چند ملت مختلف بوده است مثلا ملت نصارا بدون مبارزه، بلكه پس از تشخيص حقانيت با كمال شيفتگي و شوق به اسلام گرويده‌اند در حالي كه هيچ اجبار و اكراهي در كارشان نبوده و مي‌توانسته با جزيه دادن، به دين خود باقي مانده و نسبت به آن پايداري و وفاداري كنند، و ليكن در عين حال اسلام را بر دين خود ترجيح داده و ايمان آوردند، بخلاف مشركين، زيرا، رسول اللَّه (ص) جزيه از ايشان نمي‌پذيرفت، و جز اسلام آوردن از ايشان قبول نمي‌كرد، پس عده‌اي از مشركين كه ايمان آوردند دلالت بر حسن اسلامشان ندارد، درست است كه مسلمان شدند، ليكن بعد از آن همه آزار و شكنجه كه پيغمبر محترم اسلام از ايشان تحمل كرد، و آن همه جفا و قساوت و بي رحمي كه نسبت به مسلمين روا داشتند و آن همه نخوتي كه در برابر مسلمين ورزيدند.
و همچنين يهود كه گر چه در ايمان آوردن و يا جزيه دادن مانند نصارا مختار بودند، ليكن به آساني اسلام را قبول نكردند، بلكه مدتها در نخوت و عصبيت خود تصلب و پافشاري كردند، مگر و خدعه بكار بردند، عهدشكني‌ها كردند، خواهان بلا و مصيبت مسلمين بودند، و بالآخره صفحات تاريخ از خاطرات تلخي كه مسلمين آن روز از يهود ديدند پر است، خاطراتي كه تلخ‌تر و دردناك‌تر از آن تصور ندارد، آن رفتار نصارا بوده و اين رفتار مشركين و يهود، و اين اختلاف در برخورد و تلقي هم چنان ادامه داشته است، يعني هميشه از نصارا حسن اجابت بوده، و از يهود و مشركين لجاج و پافشاري در استكبار و عصبيت، عينا همان رفتار و عكس العملي كه اين سه گروه در زمان رسول اللَّه (ص) از خود نشان دادند، همان را پس از آن جناب داشتند، چه افرادي كه از ملت نصارا در قرون گذشته به طوع و رغبت دعوت اسلام را لبيك گفتند بسيار زياد و بي‌شمار و بر عكس افرادي كه از مشركين و يهود در آن مدت طولاني
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 116
به دين اسلام گرويده‌اند بسيار كم و انگشت‌شمارند.
و همين ادامه داشتن برخوردهاي مختلف آنان در قرون متمادي و طولاني خود شاهد و گواه محكمي است بر صدق دعوي قرآن كه بطور كلي فرمود:" لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَداوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الْيَهُودَ" براي اينكه گر چه خطاب در اين آيه متوجه شخص رسول اللَّه (ص) است، ليكن اين نكته نيز بر كسي پوشيده نيست كه آيه شريفه در مقام بيان قانون و ضابطي است كلي.
و اين نكته كه عبارت است از بيان قانون كلي در صورت خطاب خصوصي بسيار بكار مي‌رود: مانند آيه" تَري كَثِيراً مِنْهُمْ يَتَوَلَّوْنَ الَّذِينَ كَفَرُوا" و آيه" تَري كَثِيراً مِنْهُمْ يُسارِعُونَ فِي الْإِثْمِ" كه در ضمن آيات مورد بحث بود، و تفسير و ترجمه‌اش گذشت.

[وجود علماء و پارسايان بسيار در ميان نصارا و استكبار نورزيدن آنها علت انس بيشتر آنان با مسلمين بوده است..... ص: 116

" ذلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْباناً وَ أَنَّهُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ"" قسيس" معرب كشيش است و" رهبان" جمع راهب و گاهي بجاي راهب يعني در مفرد استعمال مي‌شود، راغب گفته است" الرهبة" و" الرهب" به معناي ترسي است كه توأم با احتراز باشد. تا آنجا كه مي‌گويد:" ترهب" به معناي تعبد، و" رهبانية" به معناي مبالغه و غلو و افراط در تحمل عبادت است، و اين كلمه در كلام مجيد هم بكار رفته، آنجا كه مي‌فرمايد:
" و رهبانية ابتدعوها- و رهبانيتي كه آن را بدعت كردند"، و رهبان هم به معناي مفرد استعمال مي‌شود و هم به معناي جمع، كساني كه" رهبان" را واحد دانسته‌اند در جمع آن" رهابين" گفته‌اند «1».
در اين آيه خداي تعالي جهت نزديك‌تر بودن نصارا را به اسلام بيان فرموده و در جهت اينكه آنان نسبت به ساير ملل انس و محبتشان به مسلمين بيشتر است، سه چيز را معرفي مي‌فرمايد كه آن سه چيز در ساير ملل نيست، يكي اينكه در بين ملت نصارا علما زيادند. دوم اينكه در بينشان زهاد و پارسايان فراوانند، سوم اينكه ملت نصارا مردمي متكبر نيستند، و همين سه چيز است كه كليد سعادت آنان و مايه آمادگي شان براي سعادت و نيكبختي است.
توضيح اينكه سعادت آدمي در زندگي از نظر دين به اين است كه بتواند نخست عمل صالح را تشخيص داده و سپس بر طبق آن عمل كند، و به عبارت ديگر، سعادت زندگي به داشتن ايمان و اذعان به حق و سپس عمل بر طبق آن است، بنا بر اين كسي كه بخواهد داراي چنين سعادتي شود اول احتياج به علمي دارد كه بوسيله آن بتواند حقيقت دين را كه همان دين
__________________________________________________
(1) مفردات راغب ص 204.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 117
حق است تشخيص داده و به اين وسيله مقتضي را فراهم آورد و چون وجود مقتضي به تنهايي براي آمادگي به عمل بر طبق آن كافي نيست و احتياج به رفع موانع دارد از اين رو لازم است موانعي را كه در نفس آدمي است و نمي‌گذارد انسان بر طبق علم خود عمل كند كه همان استكبار از حق، يا عصبيت بر باطل و امثال آنها است، از نفس خويش زايل سازد تا بتواند سعادت مطلوب را بدست آورد، و وقتي ما از طرفي آن علم نافع را كسب كرديم و از طرفي ديگر با از بين بردن تكبر، انصاف در برابر حق را بدست آورديم، آن وقت است كه مي‌توان گفت ما براي خضوع در برابر حق آمادگي داريم، البته بشرطي كه محيط هم اجازه بدهد، چون در اعمال آدمي مساعدت محيط هم دخالت عظيمي دارد، زيرا وقتي عملي در بين مردم متداول شد و از كودكي با آن عمل بار آمدند و بر آن عادت نموده خلف از سلف آن را ارث بردند چنين مردمي نمي‌توانند در باره خوبي و بدي آن عمل به آساني بررسي نمايند، و يا اگر زشت است از آن دست بردارند، و چون عادت به آن دارند، احتمال بدي و زشتي در باره آن نمي‌دهند.
و همچنين اگر به عمل نيكي عادت داشته باشند آن را هم نمي‌توانند به آساني ترك كنند، و اين جمله معروف است كه مي‌گويند:" عادت طبيعت دوم است"، از همين جهت، فعلي كه مخالف با عادت باشد براي بار اول بسيار دشوار، و بنظر غير ممكن مي‌رسد، و لذا وقتي براي اولين بار آن را انجام دهد با كمال تعجب بخود مي‌گويد عملي كه تا كنون بنظر ما محال بود معلوم شد كه محال نبوده، و اگر همين عمل تكرار شود در هر دفعه به سهولتش افزوده و به همان مقدار از دشواريش كاسته مي‌شود.
بنا بر اين اگر انسان در درجه اول تشخيص دهد كه فلان عمل صالح است، و در درجه دوم غرضهاي آلوده و نفساني از قبيل لجاج و عناد را هم با از بين بردن ريشه آن كه تكبر و نرفتن زير بار حق است از بين ببرد و در درجه سوم هم چشمش به كساني بيفتد كه دارند آن عمل صالح را انجام مي‌دهند، او هم بدون درنگ آن عمل را انجام خواهد داد، تا چه رسد به اينكه ببيند همه افراد جامعه آن را انجام مي‌دهند، كه در اين صورت در انجام آن بيشتر تشويق و كمك شده است، و بهتر به امكان آن پي برده و بدون واهمه دست به انجام آن مي‌زند.
از اين بيان بدست آمد كه جامعه وقتي براي قبول حق آماده مي‌شود كه اولا رجال دانشمندي در آن باشند كه خود به حق آگاهي يافته و آن را به ديگران تعليم دهند، و ثانيا مرداني در آن جامعه باشند كه به حق عمل كنند، تا در نتيجه افراد آن جامعه خوبي عمل به حق و امكان آن را به چشم ببينند، و ثالثا عموم افراد آن، عادت به خضوع در برابر حق را داشته باشند، و طوري نباشد كه با اينكه حق بر ايشان واضح و منكشف شده مع ذلك در اثر تكبر زير بار نروند،
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 118
و لذا مي‌بينيم كه خداي تعالي در آيه مورد بحث نزديكي نصارا را به پذيرفتن دعوت رسول اللَّه (ص) كه دعوت حق ديني بود از همين جهت دانسته كه در ميان نصارا در درجه اول رجال دانشمندي بنام كشيش و همچنين مرداني كه به حق عمل كنند بنام رهبان وجود داشته و در درجه سوم مردمش هم متكبر و بيزار از حق نبوده‌اند، دانشمنداني داشته كه مرتب مردم را به عظمت حق و به معارف دين آشنا مي‌كرده‌اند، زهادي داشته كه گفتار دانشمندان و دستوراتشان را بكار مي‌بسته و به اين وسيله عظمت پروردگار و اهميت سعادت دنيوي و اخروي مردم را عملا به آنان نشان مي‌داده‌اند، و در خود آن امت هم اين خصلت بوده كه از قبول حق استنكاف نداشته‌اند، بخلاف يهود كه گر چه در آنان هم احبار بوده، ليكن چون نوع مردم يهود به مرض تكبر دچار بوده‌اند همين رذيله آنان را به لجاجت و دشمني واداشته، در نتيجه سد راه آمادگيشان براي پذيرفتن حق شده است، و همچنين مشركين كه نه تنها داراي آن رذيله بوده‌اند بلكه رجال علمي و مردان زاهد را هم نداشته‌اند.
" وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَي الرَّسُولِ تَري أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ..."
" فاضت العين بالدمع" يعني اشك چشم به كثرت جاري شد، و لفظ" من" در كلمه" من الدمع" براي ابتدا و در" مِمَّا عَرَفُوا" براي نشو «1» و در" من الحق" براي بيان است.
" وَ ما لَنا لا نُؤْمِنُ بِاللَّهِ..."
از لفظ" يدخلنا" معناي" جعل" و قرار دادن بنظر مي‌رسد، و از همين جهت با" مع" متعدي شده است، و بنا بر اين معناي جمله اين مي‌شود: ما انتظار داريم كه پروردگارمان ما را با نيكوكاران قرار دهد، در حالتي كه ما را داخل در زمره آنان كرده باشد، و كوتاه سخن اينكه، همه اين افعال و گفتارهايي كه خداي تعالي از نصارا نقل مي‌كند، در حقيقت تصديق و گواه مطلبي است كه قبلا فرموده بود، و آن اين بود كه نصارا نسبت به يهود، به مردم با ايمان نزديك‌ترند، و محبتشان نيز بيشتر است و نيز وجود علم نافع و عمل صالح و خضوع در برابر حق را در بين آنان تحقيق و بررسي مي‌كند، و نيز مي‌فهماند كه همه اين مزايا براي اين بوده كه در ميانشان كشيش‌ها و رهبان زيادند و خودشان مردمي بي‌تكبرند.
" فَأَثابَهُمُ اللَّهُ"" اثابه" به معناي مجازات است. در آيه اولي جزاي اعمال نصارا و در آيه دومي جزاي
__________________________________________________
(1)"من" را وقتي نشويه مي‌گويند كه ما بعد آن منشا براي ما قبلش باشد مانند" بعت منك" كه فروش من ناشي است از خريداري تو و در آيه مورد بحث گريه ناشي است از شناسايي حق.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 119
يهود و مشركين را مقابل جزاي نصارا بيان مي‌كند، تا به اين وسيله جزاي همه آن سه گروه را بيان كرده باشد.

بحث روايتي..... ص: 119

[چند روايت در مورد اقوامي كه به شكل خوك و ميمون مسخ شدند]..... ص: 119

مرحوم شيخ صدوق (رحمه اللَّه تعالي) در كتاب معاني الاخبار به اسناد خود از حضرت رضا (ع) نقل مي‌كند كه آن جناب از پدرانش از علي (ع) حكايت كرده است كه در ذيل آيه شريفه" كانا يَأْكُلانِ الطَّعامَ" فرموده است: معنايش اينست كه آن دو مانند ساير مردم به قضاي حاجت ميرفته‌اند. «1»
مؤلف: همين روايت را عياشي در تفسير خود با حذف چند نفر از وسط سند نقل كرده است «2».
و در كافي به اسناد خود از ابي عبيده حذاء از ابي عبد اللَّه (ع) نقل مي‌كند كه در ذيل آيه شريفه" لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ عَلي لِسانِ داوُدَ وَ عِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ" فرمود: آنان كه بصورت خوك درآمدند به نفرين داود و آنان كه بصورت ميمون مسخ شدند به نفرين عيسي بن مريم بوده است «3».
مؤلف: همين روايت را قمي «4» و عياشي در تفسير خود از آن حضرت نقل كرده‌اند «5»، و به طرق اهل سنت عكس اين روايت از مجاهد و قتاده و ديگران نقل شده «6» به اين معنا كه ميمونها به نفرين داود، و خوك‌ها به نفرين عيسي بن مريم مسخ شده‌اند، و بعضي از روايات شيعه هم كه بزودي نقل مي‌شود مطابق اين روايت است.
و در تفسير مجمع البيان از حضرت ابي جعفر (ع) نقل شده كه فرمود: داود اهالي شهر ايله را نفرين كرد و علتش اين بود كه مردم ايله در عهد داود (ع) روز شنبه خود را كه در آن مراسمي ديني داشته‌اند سبك شمرده، و مراسمش را بجاي نياورده و از
__________________________________________________
(1)عيون اخبار الرضا ج 2 ص 200 باب 46.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 335 ح 159.
(3)كافي ج 8 ص 200 ح 240.
(4)تفسير قمي ج 1 ص 176.
(5)تفسير عياشي ج 1 ص 335 ح 210.
(6)مجمع البيان ج 3 ص 231.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 120
دستورات آن روز سرپيچي كرده‌اند، و لذا داود (ع) به درگاه خدا عرض كرد: بار الها لعنت خود را همچون ردا بر آنان بپوشان و همچون كمربند بر دو پهلويشان بربند، پس خداي تعالي ايشان را بصورت ميمون مسخ نمود. و اما عيسي (ع) آن جناب نيز قومي را كه بر ايشان مائده نازل شد مع ذلك بعد از جريان مائده مجددا كفر ورزيدند نفرين كرد. آن گاه صاحب مجمع البيان مي‌گويد: امام ابي جعفر (ع) فرموده كفرشان از اين رو بود كه با پادشاهان ستمگر دوستي مي‌كرده‌اند، و به طمع اينكه لبي از دنيا آنان چرب كنند زشتيهايشان را زينت داده و آن را در نظرشان زيبا جلوه مي‌داده‌اند. «1»
مؤلف: قرآن نيز اين معنا را كه اصحاب سبت بصورت ميمون مسخ شده‌اند تاييد مي‌كند آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ الَّذِينَ اعْتَدَوْا مِنْكُمْ فِي السَّبْتِ فَقُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ" «2» و نيز مي‌فرمايد:" وَ سْئَلْهُمْ عَنِ الْقَرْيَةِ الَّتِي كانَتْ حاضِرَةَ الْبَحْرِ إِذْ يَعْدُونَ فِي السَّبْتِ إِذْ تَأْتِيهِمْ حِيتانُهُمْ يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً وَ يَوْمَ لا يَسْبِتُونَ" تا آنجا كه مي‌فرمايد:
" وَ إِذْ قالَتْ أُمَّةٌ مِنْهُمْ لِمَ تَعِظُونَ قَوْماً اللَّهُ مُهْلِكُهُمْ أَوْ مُعَذِّبُهُمْ عَذاباً شَدِيداً قالُوا مَعْذِرَةً إِلي رَبِّكُمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ... فَلَمَّا عَتَوْا عَنْ ما نُهُوا عَنْهُ قُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ" «3».
و در كتاب الدر المنثور است كه عبد بن حميد و ابو الشيخ و طبراني و ابن مردويه از ابن مسعود نقل مي‌كنند كه وي گفته است رسول اللَّه (ص) فرمود: بني اسرائيل وقتي دست بگناه و نافرماني زدند علمايشان آنان را توبيخ و تنبيه نموده و از گناه نهي كردند، و ليكن در عين حال با ايشان همنيشيني مي‌كرده و با هم مي‌خوردند و مي‌آشاميدند، تو گويي اينان نبوده‌اند كه ديروز گناه مي‌كردند، وقتي خداي تعالي چنين ديد به دلهايشان اختلاف
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 ص 231.
(2)و هر آينه شناختيد كساني را كه تجاوز كردند حدود و احكام روز شنبه را و از همان جهت گفتيمشان ميمون باشيد و براي هميشه دور و رانده از درگاه ما بوده باشيد. سوره بقره آيه 65.
(3)از آنها بپرس از حال قريه‌اي (ايله) كه بر لب دريا مسكن داشتند. بپرس از آن موقعشان كه وقتي ماهيان دريا در روزهاي شنبه آشكارا مي‌آمدند بر لب آب و بر عكس، روزهاي ديگر نمي‌آمدند، چگونه تجاوز كردند حدود و احكام شنبه را. اين چنين آنان را با فسقشان آزموديم. و نيز بپرس از آن موقعشان كه طايفه‌اي از صلحايشان گفتند: چرا نصيحت و پند مي‌دهيد مردمي را كه خداوند يا هلاك كننده آنان است و يا عذاب كننده آنان بعذابي شديد؟! گفتند: براي اينكه در درگاه پروردگارتان معذور باشيم، يا آنان احتمالا از خدا بترسند و تقوا پيشه كنند، پس وقتي كه تكبر كردند و مرتكب شدند كارهايي را كه از آن نهي شده بودند گفتيمشان ميمون و رانده از درگاه ما باشيد. سوره اعراف آيه 166.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 121
انداخته و به زبان يكي از پيغمبران آنان را لعنت كرد، سپس رسول اللَّه (ص) روي به ما كرده و فرمود: به خدا سوگند شما هم يا اين است كه امر به معروف و نهي از منكر مي‌كنيد و مردم را بسوي حق واداشته و به آن سوق مي‌دهيد، يا آنكه بطور مسلم بين شما تنافر و دشمني مي‌اندازد، و نيز بطور مسلم شما را هم لعنت و از رحمت خود دور خواهد نمود، همانطوري كه آنها را لعنت كرد.»

[رواياتي در باره امر به معروف و نهي از منكر و تعليم احكام الهي..... ص: 121

و نيز در همين كتاب است كه عبد بن حميد از معاذ بن جبل نقل مي‌كند كه گفته است رسول اللَّه (ص) فرمود: اگر كسي به شما عطيه و ارمغاني داد مادامي كه عطيه به شمار رفت يعني در دادنش جز ثواب طمعي نداشت گرفتن آن حلال است، و اما اگر اسمش عطيه باشد و ليكن در واقع رشوه‌اي بود كه آن را به طمع دين شما به شما داده‌اند، در آن صورت آن را مگيريد كه حرام است، و با اينكه ممكن است اين رشوه فقر شما را از بين ببرد و يا شما را از ترس دشمن ايمني دهد با اينهمه با آن فقر و در آن ترس بسر ببريد، و راضي نشويد كه رشوه دين شما را تباه سازد، بدرستي كه بني ياجوج آمده‌اند، و بدرستي آسياب دين بزودي بدور در خواهد آمد «2» بايد مراقب باشيد، پا از حدود قرآن فراتر نگذاريد، بزودي سلطان و هواخواهانش از قرآن و هواخواهانش جدا و با هم خواهند جنگيد. بزودي پادشاهاني بر شما مسلط شده و حكومت خواهند كرد كه در ميان شما به حكمي و در بين خود به حكمي ديگر رفتار خواهند نمود، اگر سر در اطاعتشان در آوريد گمراهتان مي‌كنند و اگر نافرمانيشان كنيد شما را مي‌كشند، اصحاب پرسيدند يا رسول اللَّه ما اگر آن روز را درك كرديم تكليفمان چيست؟
پيامبر فرمود: مانند اصحاب و ياران عيسي باشيد، آنان را با اره دو نيم كردند و به دارها آويختند به اين منظور كه شايد بتوانند به اين وسيله آنان را در معصيت با خود شركت دهند ليكن قبول نكردند و تن به مرگ دادند، و حاضر به نافرماني خدا نشدند، آري مرگ در اطاعت خدا بهتر از زندگي در معصيت اوست، اولين معصيت و زشتي كه در بني اسرائيل راه يافت اين بود كه امر به معروف و نهي از منكرشان به اين صورت در آمد كه مرتكبين گناه را بعنوان تاديب امر به معروف و نهي از منكر مي‌كردند و در عين حال دست از رفاقت آنان بر نداشته و با آنان مي‌خوردند و مي‌آشاميدند، چنان كه گويا آنان مرتكب گناه نشده‌اند و هرگز گناهي نكرده‌اند، به همين جرم كه عصيان و تجاوز كردند خداوند همه شان را به زبان داود به لعنت
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 300.
(2)ظاهرا مراد اين است كه بزودي حكومت اسلام رو بقوت و قلمرو آن رو بتوسعه مي‌گذارد. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 122
خود دچار ساخت.
اين بود حال بني اسرائيل، و به خدايي كه جان من بدست اوست سوگند، يا اين است كه امر به معروف و نهي از منكر مي‌كنيد و يا اينكه در اثر ترك آن خداوند اشرار شما را بر شما مسلط مي‌كند، آن وقت است كه حتي دعاي نيكان شما هم در حقتان مستجاب نمي‌شود.
و به خدايي كه جانم بدست اوست، يا اين است كه امر به معروف و نهي از منكر نموده و دست ظالم را گرفته و به قدرت هر چه تمامتر بطرف حق سوقش مي‌دهيد و يا اين است كه خداوند پاره‌اي از شما را با دلهاي پاره ديگرتان مي‌زند «1».
و نيز در كتاب الدر المنثور است كه ابن راهويه و بخاري در وحدانيات و ابن السكن و ابن منده و باوردي در معرفة الصحابه و طبراني و ابو نعيم و ابن مردويه از ابن ابزي از پدرش نقل مي‌كند كه گفت: رسول اللَّه (ص) خطبه‌اي خواند و در آن حمد و ثناي خداوندي بجاي آورد، سپس عده‌اي از مسلمين را نام برده و بر آنها درود خير فرستاد، آن گاه فرمود: چه ميشود اقوامي را كه همسايگان خود را علم و ادب و احكام دين ياد نمي‌دهند، و آنان را به احكام دين آشنا نمي‌سازند، امر به معروف و نهي از منكرشان نمي‌كنند؟ و چه مي‌شود مردمي را كه از همسايگان خود علم و ادب و احكام دين نمي‌آموزند، و به اين وسيله خود را آشناي به احكام دين و متفطن به آن نمي‌سازند؟ سوگند به آن خدايي كه جانم بدست اوست يا اين است كه همسايگان را ياد مي‌دهند و از آنان ياد مي‌گيرند، يا خود متفطن مي‌شوند يا اين است كه من خود قبل از آنكه خداوند در قيامت عقوبتشان كند در دنيا عقوبت خواهم كرد، آن گاه از منبر فرود آمده و به منزل تشريف برد.
اصحاب آن حضرت با هم به گفتگو پرداخته و از يكديگر مي‌پرسيدند غرضش از اين كلام چه كسي بود؟! و غالبا جوابي كه در ميان ايشان به گوش مي‌خورد اين بود جز" اشعريين" كسي بنظر ما نمي‌رسد، آنهايند كه خودشان عالم و فقيه‌اند و همسايگانشان مردم جفاپيشه و نادانند. اين گفتگو و سؤال و جوابها به گوش اشعريها رسيد جمعي از ايشان براي تحقيق قضيه و اينكه آيا روي سخن رسول اللَّه (ص) با ايشان بوده يا نه، شرفياب حضور رسول اللَّه (ص) شده و عرض كردند:
در خطبه‌اي كه ايراد فرموديد عده‌اي از مسلمين را به خير و خوبي ياد فرموديد و دنبال آن ما را به زشتي، مگر چه گناه و تخلفي از ما سر زده است؟ پيامبر فرمود: مطلب همان است
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 300.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 123
كه گفتيم، يا اين است كه همسايگان را علم و دين ياد مي‌دهيد و آنان را داناي به احكام دين مي‌سازيد و نيز امر به معروف و نهي از منكرشان مي‌كنيد، يا اينكه در همين دنيا و قبل از رسيدنتان به عقوبت آخرت عقوبتتان خواهم نمود، عرض كردند يا رسول اللَّه پس يك سال به ما مهلت بده، زيرا تعليم و تعلم آنان دست كم يك سال وقت لازم دارد، آن جناب پذيرفته و يك سال مهلتشان داد، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:" لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ عَلي لِسانِ داوُدَ وَ عِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ. كانُوا لا يَتَناهَوْنَ عَنْ مُنكَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ ما كانُوا يَفْعَلُونَ" «1».
در تفسير عياشي از محمد بن هيثم تميمي از امام ابي عبد اللَّه (ع) روايت شده كه آن جناب در تفسير آيه شريفه:" كانُوا لا يَتَناهَوْنَ عَنْ مُنكَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ ما كانُوا يَفْعَلُونَ" فرمود: اين را بايد بدانيد آنان كه اين آيات در مذمتشان نازل شده با اينكه خود اهل معصيت و در آن گناهان قدم نمي‌گذاشتند در مجالس اهل گناه هم شركت نمي‌كردند، و تنها جرمشان اين بود كه وقتي اهل معصيت را مي‌ديدند برويشان مي‌خنديدند، و با ايشان انس مي‌داشتند «2».
و نيز در تفسير عياشي است كه مروان از بعضي از اصحاب خود از امام ابي عبد اللَّه (ع) روايت مي‌كند كه گفت: وقتي در حضور امام (ع) گفتگو از نصارا و عداوتشان به ميان آمد حضرت فرمود: ستايشي كه خداي تعالي در آيه:" ذلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْباناً وَ أَنَّهُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ" از آنان كرده راجع به مردمي است كه ما بين غيبت مسيح و بعثت محمد (ص) مي‌زيسته‌اند، و در انتظار بعثت آن جناب روزشماري مي‌كرده‌اند. «3»
مؤلف: ظاهر آيه همانطوري كه سابقا هم گفتيم اين است كه اصولا ملت نصارا و نوع مردمش داراي اين فضايلند، و شايد امام هم نخواسته‌اند بفرمايند كه آيه در شان عده معيني از نصارا است، تا كسي نگويد روايت با عموم آيه منافات دارد، بلكه مراد امام (ع) اين بوده كه گر چه آيه در باره عموم است، ليكن عمومي كه آن روز مي‌زيسته‌اند، و اين آيه در شانشان نازل شده. مردمي بوده‌اند كه نبوت خاتم النبيين را قبول داشته و در انتظار بعثتش بودند، بنا بر اين، تا وقتي آيه شريفه در مقام مدح ايشان است كه رفتار خود را تغيير ندهند، و با اينكه رسول اللَّه (ص) مبعوث شده دعوتش را پشت گوش نيندازند، چنان كه در هر جاي
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 300- 301.
(2 و 3)تفسير عياشي ج 1 ص 335 ح 161- 162.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 124
قرآن از مسلمين ستايش به عمل آمده آنان نيز تا وقتي مورد ستايش آن آياتند كه فضائل مسلمين صدر اسلام را در خود نگهدارند، و گرنه آيه در مدح شان نخواهد بود.

[رواياتي در ذيل آيه:" ذلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ..." و نزول آن در شان نصاراي حبشه و داستان نجاشي..... ص: 124

و در كتاب الدر المنثور است كه عبد بن حميد و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه از سعيد بن جبير نقل مي‌كنند كه در تفسير آيه:" ذلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْباناً..." گفته است: مراد از اين كشيشان و راهبان تنها فرستادگان نجاشي هستند، كه آنان را از حبشه به سوي رسول اللَّه (ص) گسيل داشت، تا آن جناب را از اسلام آوردنش آگهي دهند، و آنان هفتاد نفر از رجال علمي كشورش بودند كه در بين تمام علماي حبشه هم از جهت سن و هم از جهت علميت از سايرين برتري داشتند، و بنا بر نقل ديگر نجاشي از برگزيدگان اصحاب خود سي نفر را به حضور رسول اللَّه (ص) گسيل داشت، وقتي فرستادگان نجاشي به مدينه آمده حضور رسول اللَّه (ص) بار يافتند، حضرت براي آنها سوره ياسين را تلاوت كرد، به محضي كه گوشهايشان به صوت دلنشين آن جناب و به كلام دلنشين خدا آشنا شد به گريه درآمده و به حقانيت آن پي بردند، خداي تعالي در حقشان اين آيه را نازل كرد:" ذلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْباناً..." و همچنين اين آيه:
" الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ يُؤْمِنُونَ" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" أُولئِكَ يُؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ مَرَّتَيْنِ بِما صَبَرُوا" نيز در حق آنان نازل شد «1».
و نيز در كتاب الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن ابي حاتم و ابن مردويه از ابن عباس نقل مي‌كند كه گفته است: ايامي كه رسول اللَّه (ص) در مكه بود همواره از آسيب مشركين بر جان اصحاب خود مي‌ترسيد. ناگزير جعفر بن ابي طالب و ابن مسعود و عثمان بن مظعون را با عده‌اي از اصحاب خود به حبشه نزد نجاشي فرستاد، وقتي مشركين خبر دار شدند عمرو بن عاص را با جمعي به حبشه فرستادند، مي‌گويند كه عمرو بن عاص و يارانش پيشدستي كرده و قبل از مسلمين بر نجاشي وارد شدند و گفتند: مردي از ميان ما برخاسته و ادعاي پيغمبري مي‌كند و با كلمات خود عقل و انديشه قومش را فاسد معرفي مي‌كند اينك جمعي را به كشور تو گسيل داشته تا در اين سرزمين رخنه كرده و سلطنت تو را تباه سازد، و ما از در دولت خواهي آمده‌ايم تا تو را از خطر آنان آگهي دهيم. نجاشي گفت: باشد تا بيايند و ببينم چه مي‌گويند.
اين بود تا اصحاب رسول اللَّه (ص) رسيدند توسط دربان پيغامشان رسيد،
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 302.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 125
كه اگر اذن دهي اولياي خدا در آيند، نجاشي گفت بگذار تا در آيند، مرحبا بر اولياي خدا!، وقتي وارد شدند سلام كردند، مشركين از باب طعن روي به نجاشي كرده و گفتند: پادشاها! نگفتيم كه ما از دوستي و دولت خواهي به خدمت آمده‌ايم؟ مي‌بيني چگونه تحيت و درود مخصوص شاه را گذاشته و بجاي آن سلام كردند؟ نجاشي پرسيد چرا درود مخصوص مرا نگفتيد و سلام كرديد؟! گفتند ما تو را به درود اهل بهشت و فرشتگان خدا درود گفتيم، نجاشي پرسيد پيشواي شما در باره مسيح و مادرش چه مي‌گويد؟ گفتند مي‌گويد بنده خدا و رسول اوست، كلمه‌ايست از خدا، و روحي است از او كه خدا او را در رحم مريم انداخته و از او متولدش كرد، و در باره مريم مي‌گويد: دختر بكر و پاكيزه‌ايست كه ترك ازدواج نموده و به ياد خدا دل از هر چيز كنده است.
ابن عباس مي‌گويد: وقتي نجاشي اين را شنيد چوبي از زمين برداشته و سپس گفت:
عيسي و مادرش بقدر اين چوب بيش از آنچه پيشواي شما گفته نيستند، مشركين را اين كلام خوش نيامد، و از شنيدن آن رويها ترش كردند، سپس نجاشي پرسيد آيا از حرفهايي كه به شما نازل شده چيزي از حفظ داريد؟ گفتند: آري گفت: بخوانيد، اصحاب شروع كردند به خواندن كلام اللَّه مجيد در حالي كه از همه طرف كشيشان و راهبان و ساير بزرگان نصارا حضور داشته و گوش مي‌دادند، هر يك آيه كه خوانده مي‌شد حقيقتي تازه براي آنان مكشوف گشته و اشكهايشان فرو مي‌ريخت. و آيه شريفه" ذلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْباناً وَ أَنَّهُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَي الرَّسُولِ تَري أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ" حكايت مي‌كند حالت آن روز كشيشان را «1».
مؤلف: قمي در تفسير خود روايت مفصلي راجع به اين داستان نقل مي‌كند كه در آخر آن دارد كه كشيشان به حبشه برگشته و آياتي را كه رسول اللَّه (ص) براي آنها تلاوت كرده بود براي نجاشي و كشيشان خواندند، و همگي از شنيدن آن به گريه در آمدند، نجاشي پنهان از اهل حبشه اسلام را قبول نمود و چون از مردم بر جان خود مي‌ترسيد تصميم گرفت از حبشه بيرون رفته و خود را به رسول اللَّه (ص) برساند، اسباب سفر را فراهم نمود و حركت كرد، ليكن در راه وقتي كه از درياي احمر گذشت از دنيا رحلت نمود (تا آخر حديث) «2».
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 301.
(2)تفسير قمي ج 1 ص 176- 179.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 126

گفتاري در معناي توحيد از نظر قرآن..... ص: 126

اشاره

هيچ دانشمند متفكر و اهل بحثي كه كارش غور و تعمق در مسائل كلي علمي است در اين ترديد ندارد كه مساله توحيد از همه مسائل علمي دقيق‌تر و تصور و درك آن از همه دشوارتر و گره آن از همه پيچيده‌تر است، چون اين مساله در افقي قرار دارد كه از افق ساير مسائل علمي و نيز از افق افكار نوع مردم بلندتر است، و از سنخ مسائل و قضاياي متداولي نيست كه نفوس بتواند با آن انس گرفته و دلها به آن راه يابد، و معلوم است كه چنين مساله‌اي چه معركه‌اي در دلها بپا خواهد كرد، و عقول و افكار براي درك آن سر از چه چيزهايي در خواهند آورد، چون اختلاف در نيروي جسماني بواسطه اختلاف ساختمانهاي بدني اعصاب فكري را هم مختلف مي‌كند، و در نتيجه فهم و تعقل در مزاج‌هاي مختلف از نظر كندي و تيزي و خوبي و بدي و استقامت و كجي مختلف مي‌شود.
اينها همه مسلم است، و كسي را در آن ترديد نيست، قرآن كريم هم در آيات چندي به آن اشاره كرده، از آن جمله مي‌فرمايد:" هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ" «2» و نيز مي‌فرمايد." فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً" «3» و نيز در ذيل آيه 75 همين سوره كه از آيات مورد بحث است مي‌فرمايد:" انْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الْآياتِ ثُمَّ انْظُرْ أَنَّي يُؤْفَكُونَ" «4».
و اين اختلاف درك‌ها و تفكرات در طرز تلقي و تفسير يكتايي خدا از همه جا
__________________________________________________
(1)آيا برابرند آنان كه ميدانند با آنان كه نميدانند اين را تنها صاحبان خرد مي‌فهمند و متذكر ميشوند. سوره الزمر آيه 9.
(2)پس روي بگردان از كسي كه پشت كرد و روي گردانيد از قرآن ما و جز زندگي مادي دنيا را نخواست آري پايه معلومات انسان همين اندازه است. سوره نجم آيه 30.
(3)پس چه مي‌شود اين مردم را كه نمي‌فهمند و نزديك هم نيست حديثي را درك كنند. سوره نساء آيه 78.
(4)ببين چگونه بر ايشان آيات را بيان مي‌كنيم آن گاه ببين چگونه از شنيدن حق روي مي‌گردانند.
سوره مائده آيه 75.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 127
روشن‌تر ديده مي‌شود، چه در آنجاست كه اختلاف و نوسان وسيع و عجيبي كه افراد بشر در درك و تعقل و كيفيت تفسير و بيان مساله وجود خداي تعالي دارند بخوبي بچشم مي‌خورد، با اينكه همه‌شان در اصل وجود خدا متفقند، چون داراي فطرت انساني‌اند، و اين مساله هم از الهامات مرموز و اشارات دقيق فطرت سرچشمه مي‌گيرد، و لذا مي‌بينيم كه وجود اين فطرت از يك طرف، و برنخوردن به دين صحيح از طرف ديگر عده‌اي از افراد انسان را بر آن داشته كه براي اسكات و قانع ساختن فطرت خود بت‌هايي از چوب و سنگ و حتي از كشك و يا گلي كه با بول گوسفند درست كرده، آنها را شريك خدا بدانند و بپرستند، همانطوري كه خدا را مي‌پرستند، و از آنها حاجت بخواهند همانطوري كه از خدا مي‌خواهند، و در برابر آنها به خاك بيفتند همانطوري كه در برابر خدا مي‌افتند، حتي به اين هم اكتفاء نكرده كار را به جايي برسانند كه در همان عالم خيال بت‌ها را با خدا در انداخته و سرانجام بت‌ها را بر خدا غلبه داده و در نتيجه براي هميشه روي به بتخانه نهاده و خدا را فراموش كنند، و بت‌ها را بر خود و حوايج خود امارت و سروري داده و خدا را معزول و از كار خدايي منفصل كنند، در حقيقت منتها درجه‌اي كه اين عده توانسته‌اند در باره هستي خداوند فكر كنند اين است كه براي او وجودي قائل شوند نظير وجودي كه براي آلهه خود قائلند، آلهه‌اي كه خود بدست خود يا بدست امثال خود آن را ساخته و پرداخته‌اند، و لذا مي‌بينيم كه خدا را مانند يك يك بت‌ها به وحدت عدديه‌اي كه در واحد است و از آن اعداد تركيب مي‌شود توصيف كرده‌اند.
قرآن هم در آيه زير همين توصيف غلط آنها را حكايت كرده و مي‌فرمايد:" وَ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ وَ قالَ الْكافِرُونَ هذا ساحِرٌ كَذَّابٌ. أَ جَعَلَ الْآلِهَةَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَيْ‌ءٌ عُجابٌ" «1» چه از اين طرز گفتارشان معلوم مي‌شود كه دعوت قرآن را به توحيد، دعوت به وحدت عددي تلقي كرده‌اند، همان وحدتي كه در مقابل كثرت است، و گمان كرده‌اند اگر قرآن مي‌فرمايد:" وَ إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" «2» و يا مي‌فرمايد:" هُوَ الْحَيُّ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ" «3» و يا آيات ديگري كه دعوتشان به اين است كه خدايان برون از حدتان را
__________________________________________________
(1)و در شگفت شدند از اينكه بسوي ايشان از جنس خودشان ترساننده‌اي از طرف پروردگار آمد و كفار گفتند اين شخص جادوگري است دروغ‌پرداز. شگفتا، آيا اين مرد اين همه خدايان را كنار زده و منحصر به خداي واحدي كرده است!؟ اين مطلب راستي مطلب بسيار عجيبي است. سوره ص آيه 5.
(2)معبود شما معبودي است يگانه، معبودي جز او نيست. سوره بقره آيه 163.
(3)اوست همان زنده، جز او معبودي نيست، پس او را بخوانيد در حالي كه دين را براي او خالص كرده باشيد. سوره مؤمن آيه 65.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 128
دور انداخته روي به درگاه خداي يگانه آريد، و يا اگر مي‌فرمايد:" وَ إِلهُنا وَ إِلهُكُمْ واحِدٌ" «1» معبود ما و معبود شما يكيست و بت‌پرستان را دعوت مي‌كند به اينكه تفرقه در عبادت و اينكه هر قبيله و طايفه‌اي خدايي مخصوص بخود تهيه كرده و در برابر خدايان ديگران خضوع نكند، را كنار گذاشته همه متفقا يكي را بپرستند معنايش اين است كه اين آلهه زياد را كنار گذاشته و اله واحد را كه وحدتش نظير وحدت يك يك بت‌ها است بپرستيد.

[قرآن كريم وحدت عدديه را از پروردگار جل و علا نفي مي‌كند]..... ص: 128

قرآن در تعاليم عاليه خود وحدت عدديه را از پروردگار (جل ذكره) نفي مي‌كند، و جهتش اين است كه لازمه وحدت عدديه محدوديت و مقدوريت است، و واحدي كه وحدتش عددي است جز به اينكه محدود به حدود مكاني و زماني و هزاران حدود ديگر باشد و جز به اينكه مقدور و محاط ما واقع شود تشخيص داده نمي‌شود، و قرآن خداي تعالي را منزه از اين مي‌داند كه محاط و مقدور چيزي واقع شود، و كسي بر او احاطه و تسلط بيابد، مثالي كه بتواند قدري مطلب را به ذهن خواننده نزديك كند اينست كه: اگر شما از آب حوض منزل خود كه آب واحدي است دويست ظرف را پر كرده و به اين وسيله آبي را كه تا كنون تماميش يك واحد بود بصورت دويست واحدش در آوريد، در اين صورت خواهيد ديد كه آب هر يك از ظرفها به تنهايي واحد و جدا از آبهاي ديگر است. و اگر كسي از شما سؤال كند اين ظرف معين وحدتش را از كجا آورد؟ و چطور شد كه از آبي كه همه آن يك واحد بود دويست واحد پيدا شد؟! در جواب خواهيد گفت: جهت اين كثرت اين است كه هر يك از ظرفها را كه انگشت بگذاريد مي‌بينيد آب ساير ظرفها در آن نيست، و همين نبودن آبهاي صد و نود و نه ظرف ديگر در اين ظرف حد اين ظرفست و همچنين يك انسان از اين جهت يكي است كه خصوصيات ساير انسانها را فاقد است، همچنين نداشتن و نبودن‌ها عبارتست از حدي كه اگر نبود ممكن نبود انسان را كه هم صادق بر اين فرد و هم بر ساير افراد است متصف به وحدت و كثرت نمود.
پس از اين مثال بخوبي روشن شد كه تنها و تنها محدوديت يك وجود به هزاران هزار امر عدمي باعث شده است كه واحد عددي واحد شود، و اگر به جهتي آن وحدت از ميان رفته و صفت و كيفيت اجتماع عارض شود از تركيب همان واحد كثرت عددي بوجود آيد. و چون خداي متعال بنا بر تعليم عالي قرآن منزه از مقهوريت است بلكه قاهري است كه هيچگاه مقهور نمي‌شود از اين جهت نه وحدت عددي و نه كثرت عددي در حق او تصور ندارد و لذا در قرآن
__________________________________________________
(1)سوره عنكبوت آيه 46. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 129
مي‌فرمايد:" هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ" «2» و مي‌فرمايد:" وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" «3» و مي‌فرمايد:" لَوْ أَرادَ اللَّهُ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً لَاصْطَفي مِمَّا يَخْلُقُ ما يَشاءُ سُبْحانَهُ هُوَ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" «4».
و سياق اين آيات همانطوري كه مي‌بينيد تنها وحدت فردي را از باري تعالي نفي نمي‌كند، بلكه ساحت مقدس او را منزه از همه انحا وحدت مي‌داند، چه وحدت فردي كه در قبال كثرت فردي است (مانند وحدت يك فرد از انسان كه اگر فرد ديگري به آن اضافه شود نفر دوم انسان به دست مي‌آيد) و چه وحدت نوعي و جنسي يا هر وحدت كلي ديگري كه در قبال كثرتي است از جنس خود، (مانند وحدتي كه نوع انسان كه يكي از هزاران هزار نوع حيواني است، مانند گاو و گوسفند و اسب و امثال آن، در قبال كثرت انواع) چون تمامي اين انحاء وحدت در مقهوريت و جبر به داشتن حدي كه فرد را از ساير افراد نوع، يا نوع را از ساير انواع جنس جدا و متمايز كند مشتركند، و چون بنا بر تعليمات قرآن هيچ چيز خداي تعالي را به هيچ وجه نه در ذات و نه در صفات و نه در افعال نمي‌تواند مقهور و مغلوب و محدود در حدي كند از اين جهت وحدت او عددي نيست.
آري، از نظر قرآن او قاهري است فوق هر چيز، و در هيچ شاني از شؤون خود محدود نمي‌شود، وجودي است كه هيچ امري از امور عدمي (كه عبارت اخري حد است) در او راه ندارد، و حقي است كه مشوب به هيچ باطلي (كه يكي از آنها محدوديت است) نمي‌گردد، زنده‌ايست كه مرگ ندارد، دانايي است كه جهل در ساحتش راه ندارد، قادري است كه هيچ عجزي بر او چيره نمي‌شود، مالكي است كه كسي از او چيزي را مالك نيست، عزيزي است كه ذلت برايش نيست و ملكي است كه كسي را بر او تسلطي نيست.

[چون خداي تعالي مالك تمامي كمالات و اصيل در هر كمالي است، اتصاف او به وحدت و كثرت عدديه محال است..... ص: 129

و كوتاه سخن يكي از تعليمات عاليه قرآن همين است كه براي پروردگار از هر كمال خالص آن را قائل است، و ساحت مقدسش را از هر نقصي مبرا مي‌داند، و اين حقيقتي است
__________________________________________________
(1)اوست يكتاي قهار. سوره رعد آيه 6.
(2)آيا پروردگاران متفرق بهتر است يا معبود واحد قهار؟ نمي‌پرستيد جز خدا مگر چيزهايي را كه شما خود و پدرانتان بدون هيچ دليلي اسم خدا بر آنها نهاده‌ايد. سوره يوسف آيه 40.
(3)و نيست هيچ معبودي بجز اللَّه تعالي كه يكتاي قهار است. سوره ص آيه 65.
(4)اگر خدا مي‌خواست فرزندي براي خود فراهم كند هر آينه از آنچه كه خلق كرده براي فرزندي خود بر مي‌گزيد هر چه را كه مي‌خواست، ليكن او منزه است، و اوست اللَّه واحد قهار. سوره زمر آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 130
كه شايد هر كسي نتواند به درك آن نائل شود، و لذا براي اينكه شما خواننده عزيز بيشتر به اين حقيقت قرآني آشنا شويد ناگزيرم توصيه كنم كه در ذهن خود دو چيز را فرض كني كه يكي از آن دو متناهي و محدود و ديگري از همه جهات و به تمام معنا نامتناهي و بي‌پايان باشد، بعد از فرض آن دو اگر به دقت تامل كني خواهي ديد كه نامتناهي به سراسر وجود متناهي محيط است، بطوري كه به هيچ نحو از انحايي كه بتوان فرض كرد متناهي نمي‌تواند غير متناهي را از حد كمالش دفع كند، بلكه خواهي ديد كه غير متناهي بر متناهي سيطره و غلبه‌اي دارد كه هيچ چيز از كمالات او را فاقد نيست، و نيز خواهي ديد كه غير متناهي قائم به نفس خود و شهيد و محيط بر نفس خويش است، آن گاه با در نظر گرفتن اين مثال قدري معناي دو آيه زير بيشتر و بهتر مفهوم مي‌شود:" أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ. أَلا إِنَّهُمْ فِي مِرْيَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ مُحِيطٌ" «1» و مي‌توان گفت تنها اين دو آيه نيستند، بلكه عموم آياتي كه اوصاف خدا را بيان مي‌كنند و صراحت در حصر و يا ظهور در آن دارند دلالت بر اين معنا مي‌كنند، مانند آيات زير:" اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني «2»،" وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ" «3»،" هُوَ الْحَيُّ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" «4»"،" وَ هُوَ الْعَلِيمُ الْقَدِيرُ" «5»،" أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «6»،" لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ" «7»،" إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «8»،" الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ" «9» و" أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ" «10».
__________________________________________________
(1)آيا بس نيست براي روشن شدن ثبوت و حقانيت خداي تو كه در نزد هر چيزي حاضر است؟! آگاه باش كه آنها نسبت به بقاي او در شك و ترديدند، آگاه باش كه خداوند بهر چيزي محيط است. سوره حم سجده آيه 54.
(2)خداي تعالي معبوديست بي‌همتا كه معبودي جز او نيست براي اوست اسماء حسني. سوره طه آيه 8.
(3)و ميدانند كه براستي و درستي" اللَّه" حق و حقيقتي است روشن. سوره نور آيه 25.
(4)اوست زنده، جز او معبودي نيست. سوره مؤمن آيه 65.
(5)اوست بسيار دانا و بسيار توانا. سوره روم آيه 54.
(6)بدرستي قوت تماما از براي خداست. سوره بقره آيه 165.
(7)براي اوست ملك و براي اوست حمد و ستايش. سوره تغابن آيه 1.
(8)هر عزت و اقتداري مخصوص خدا است. سوره يونس آيه 65.
(9)حق همان است كه از طرف خدا بسوي تو آمد. سوره بقره آيه 147.
(10)و شما فقرا و حاجتمندان بخدائيد و خدا همانا بي‌نياز است. سوره فاطر آيه 15. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 131
و آيات ديگري غير اينها كه همه همين طوري كه مي‌بينيد به بانگ بلند خداي تعالي را در هر كمالي كه بتوان فرض كرد اصيل دانسته. و حضرتش را مالك تمامي كمالات مي‌داند، و چنين اعلام مي‌دارد كه براي غير خدا به اندازه خردلي از كمالات وجود ندارد، مگر اينكه خدايش ارزاني بدارد كه باز ملك خداست، و در نزد او عاريت است، چون عطيه و تمليك خدا با تمليكات ما آفريدگان فرق دارد، ما اگر چيزي به كسي تمليك كنيم از ملك خود بيرون كرده و ديگر مالك آن نيستيم، و ليكن خداي سبحان اين چنين نيست زيرا كه آفريدگان خدا، خود و آنچه در دست دارند همه ملك خدايند. بنا بر اين هر موجودي را فرض كنيم كه در آن كمالي باشد و بخواهيم فرضا او را ثاني خدا و انباز او بدانيم برگشت خود او و كمالش بسوي خداوند است، با اين تفاوت كه همان كمال، مادامي است كه در موجود فرضي ما وجود دارد و مشوب و آميخته با هزاران نواقص است، و ليكن همين كمال خالصش نزد خدا است، آري خداي تعالي حقي است كه هر چيزي را مالك است، و غير خدا باطلي است كه از خود چيزي ندارد، كما اينكه در قرآن مي‌فرمايد:
" لا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً وَ لا يَمْلِكُونَ مَوْتاً وَ لا حَياةً وَ لا نُشُوراً" «1» و همين معنا است كه وحدت عددي را از خداي تعالي نفي مي‌كند، زيرا اگر وحدتش وحدت عددي بود وجودش محدود و ذاتش از احاطه به ساير موجودات بر كنار بود، و آن گاه صحيح بود كه عقل ثاني و انبازي برايش فرض كند، حالا چه در خارج باشد و چه نباشد، و نيز از ناحيه ذاتش مانعي نبود از اينكه عقل او را متصف به كثرت كند، و اگر مانعي مي‌داشت از ناحيه خارج و مرحله وقوع بود، مانند همه چيزهايي كه ممكن است باشد، ليكن فعلا نيست، و حال آنكه خداي تعالي اينطور نيست، و فرض ثاني و انباز براي خدا فرضي است غير ممكن، نه اينكه ممكن باشد و ليكن فعلا وقوع نداشته باشد، بنا بر آنچه گفته شد، خداي تعالي به اين معنا واحد است كه از جهت وجود طوري است كه محدود به حدي نمي‌شود تا بتوان برون از آن حد فرد دومي برايش تصور كرد، و همين معنا و مقصود از آيات سوره توحيد است:" قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ. اللَّهُ الصَّمَدُ. لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ. وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ". «2»
__________________________________________________
(1)مالك هيچ ضرر و نفعي و نيز مالك مرگ و زندگي و دوباره زنده شدن خود نيستند. سوره فرقان آيه 3.
(2)بگو، او يعني خداي متعال يگانه است و هر سيادت و سروري به او منتهي ميشود، لم يزل و لا يزال خواهد بود، نيازمند به خواب و خوراك نيست، نزائيده و زائيده نشده، و احدي براي او همپايه و كفو نبوده. سوره توحيد.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 132
توضيح اينكه كلمه" احد" در" قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ" طوري استعمال شده كه امكان فرض بر عددي را در قبال آن دفع مي‌كند، زيرا وقتي گفته مي‌شود: احدي به سر وقت من نيامد آمدن يك نفر و دو نفر و همه ارقام بالاتر را نفي مي‌كند، و همچنين اگر اين كلمه در جمله مثبت بكار رود مانند:" وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجارَكَ- و اگر احدي از مشركين به تو پناه آورد" در اينجا نيز يك نفر و دو نفر و همه ارقام بالاتر از دو را شامل مي‌شود، و مانند كلمه" هر كس" هيچ رقمي از ارقام از شمول آن بيرون نيست.
و همچنين آيه" أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ- و يا احدي از شما مستراح برود" كه يك نفر و دو نفر و هيچ يك از ارقام از شمول آن بيرون نيستند، و" احد" در آيه" وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ" منسوب بود به مشركين، يعني احدي از مشركين، و در آيه" أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ" منسوب بود به كلمه" منكم" يعني احدي از شما مسلمين، آيه اولي همه مشركين را در بر مي‌گرفت و آيه دومي همه مسلمين را، و در آيه" قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ" چون" احد" در اثبات بكار رفته نه در نفي، و چون منسوب به چيزي و يا كسي هم نشده، از اين جهت مي‌رساند كه هويت پروردگار متعال طوري است كه فرض وجود كسي را كه هويتش از جهتي شبيه هويت او باشد رفع مي‌كند، چه اينكه يكي باشد و چه بيشتر، پس كسي كه ثاني خدا و انباز او باشد نه تنها در خارج وجود ندارد، بلكه فرض آنهم بر حسب فرض صحيح محال است.
و لذا در سوره توحيد نخست" احد" را به" صمديت" توصيف كرد، و" صمد" عبارتست از چيزي كه جوف و فضاي خالي در آن نباشد، و در ثاني به اينكه نمي‌زايد، و در ثالث به اينكه زائيده نمي‌شود، و در رابع به اينكه احدي همپايه او نيست، كه همه اين اوصاف از چيزهايي هستند كه هر كدام نوعي محدوديت و بركناري را همراه دارند، و از همين جهت است كه هيچ آفريده‌اي نمي‌تواند آفريدگار را آن طور كه هست توصيف كند، كما اينكه در قرآن به اين معنا اشاره كرده و مي‌فرمايد:" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" «1».
و نيز مي‌فرمايد:" وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً" «2» سر اين مطلب اين است كه صفات كماليه‌اي كه ما خدا را به آن صفات توصيف مي‌كنيم اوصاف مقيد محدودي هستند، و خداي تعالي منزه است از قيد و حد، خداي تعالي كسي است كه رسول اللَّه (ص) در
__________________________________________________
(1)منزه است خداوند از آنچه كه او را به آن توصيف مي‌كنند مگر توصيف بندگان مخلص خداوند.
سوره صافات آيه 160.
(2)احاطه علمي به آن پيدا نمي‌كنند. سوره طه آيه 110.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 133
ثنايش آن جمله معروف را گفته است:" لا احصي ثناء عليك انت كما اثنيت علي نفسك- من ثناي تو نتوانم شمرد، تو همانطوري هستي كه از ناحيه خودت ستايش شدي" و همين معناي از وحدت است كه با آن تثليث نصارا دفع مي‌شود، گر چه آنها هم قائل به توحيد هستند، ليكن توحيدي را معتقدند كه در آن وحدت، وحدت عددي است، و منافات ندارد كه از جهت ديگر كثير باشد، نظير يك فرد از انسان كه از جهت اينكه فردي است از كلي انسان واحد و از جهت اينكه علم و حيات و انسانيت و چيزهاي ديگر است كثير است، و تعليمات قرآني منكر چنين وحدتي است نسبت به خداوند، قرآن وحدتي را ثابت مي‌كند كه به هيچ معنا فرض كثرت در آن ممكن نيست، نه در ناحيه ذات و نه در ناحيه صفات، و بنا بر اين، آنچه در اين باب از ذات و صفات فرض شود قرآن همه را عين هم مي‌داند، يعني صفات را عين هم و همه آنها را عين ذات مي‌داند.

[وحدت خداوند سبحان در توحيدي كه نصارا معتقدند وحدت عددي است كه قرآن منكر آنست..... ص: 133

لذا مي‌بينيم آياتي كه خداي تعالي را به وحدانيت ستوده دنبالش صفت قهاريت را ذكر كرده است، تا بفهماند وحدتش عددي نيست، يعني وحدتي است كه در آن بهيچ وجه مجال براي فرض ثاني و مانند نيست، تا چه رسد به اينكه ثاني او در عالم، خارجيت و واقعيت داشته باشد، كما اينكه در قرآن به موهوم بودن مفروضات بشري و قهاريت خدا بر آن مفروضات اشاره كرده و مي‌فرمايد:" أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ" «1» خداي را به وحدتي ستوده كه قاهر است بر هر شريكي كه برايش فرض كنند، خلاصه، وحدتي اثبات مي‌كند كه در عالم براي معبودهاي غير خدا جز اسم چيزي باقي نمي‌گذارد، و همه را موهوم مي‌سازد، و نيز مي‌فرمايد:" أَمْ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشابَهَ الْخَلْقُ عَلَيْهِمْ قُلِ اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" «2» و نيز فرموده:
" لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" «3»، چون وسعت ملك او آن قدر است كه هيچ مالك ديگري در برابرش فرض نمي‌شود، جز اينكه آن مفروض و آنچه در دست او است همه ملك خداي سبحان است، و نيز فرموده:" وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" «4» و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)ترجمه اين آيه در پاورقي صفحه 129 گذشت. (سوره يوسف آيه 40).
(2)آيا براي خداوند متعال شركائي قرار داده‌اند كه مانند آفريدن خداوند موجوداتي آفريده‌اند و فعلا ايشان در اشتباه افتاده‌اند كه آفريده‌هاي خداوند كدام است و آفريده‌هاي شركايش كدام؟!! بگو خداوند خالق هر چيزي است و او واحدي است قهار. سوره رعد آيه 16.
(3)امروز ملك عالم از كيست، از آن خداي واحد قهار است. سوره المؤمنون آيه 16.
(4)سوره ص آيه 65.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 134
" لَوْ أَرادَ اللَّهُ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً لَاصْطَفي مِمَّا يَخْلُقُ ما يَشاءُ سُبْحانَهُ هُوَ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" «1» همانطوري كه مي‌بينيد در اين آيات و آيات ديگري كه اسم از قهاريت خدا به ميان آمده است كلمه" قهار" بعد از ذكر" واحد" بكار رفته است.

بحث روايتي [(شرح و تفسير سخناني از امير المؤمنين (ع) در باره توحيد خداي سبحان، نفي وحدت عددي و نفي حد از ذات اقدس الهي و...)]..... ص: 134

صدوق (عليه الرحمه) در كتاب توحيد و كتاب خصال به سند خود از مقدام بن شريح ابن هاني از پدرش شريح نقل مي‌كند كه گفت: در جنگ جمل عربي از ميان لشكريان برخاسته عرض كرد: يا امير المؤمنين! آيا اعتقاد شما اين است كه خدا يكي است؟ اين را كه گفت مردم گردن كشيدند، كه اي فلان مگر نمي‌بيني امام در اين ايام با چه گرفتاريها مواجه است؟! در مثل چنين ايامي كه امام گرفتار جنگ است چه جاي اينگونه سؤالات است؟! حضرت فرمود: بگذاريد جواب خود را بگيرد، و نسبت به خداي خود معرفتي حاصل كند، او همان را مي‌خواهد كه ما آن را از دشمن خود مي‌خواهيم (يعني همه رنجهاي ما براي اين است كه دشمنان ما به خدا آشنا شوند)، آن گاه روي به اعرابي كرد و فرمود: اي اعرابي! گفتن اينكه خدا واحد است بر چهار وجه است كه دو وجه آن غلط و دو وجه ديگرش صحيح است، اما آن دو وجهي كه جايز نيست بر خدا اطلاق شود يكي اين است كه كسي بگويد خدا واحد است، و مقصودش از واحد واحد عددي باشد، و اين صحيح نيست زيرا چيزي كه دوم برايش نيست داخل در اعداد نمي‌شود، و لذا مي‌بينيد كه قرآن گويندگان" ثالث ثلاثة" را كافر خوانده، ديگر اينكه كسي بگويد: خدا يكي است و مرادش همان باشد كه گوينده‌اي مي‌گويد فلاني يكي از مردم است. اين نيز باطل است. چون خدا را به خلق تشبيه كردن است، و پروردگار ما بزرگتر از آنست كه برايش شبيهي باشد.
اما آن دو نحوه وحدتي كه براي خدا ثابت است يكي اين است كه كسي بگويد: خدا واحد است و در اشياي عالم مانندي برايش نيست، و اين صحيح است چون پروردگار همين طور است، ديگر اينكه گفته شود خداي عز و جل احدي المعنا است، يعني نه در خارج و نه در عقل و نه در وهم قابل هيچگونه انقسامي نيست، اين هم صحيح است چون پروردگار ما همين طور است. «2»
__________________________________________________
(1)در پاورقي صفحه 129 گذشت.
(2)توحيد صدوق ص 83 ح 3 و خصال صدوق ج 1 ص 2 ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 135
مؤلف: شيخ صدوق همين روايت را در كتاب ديگرش يعني معاني الاخبار به سند ديگري از ابي المقدام فرزند شريح بن هاني از پدرش شريح نقل كرده است. «1»
و در نهج البلاغه است كه امام در يكي از خطبه‌هايش مي‌فرمايد: اولين قدم به سوي دين كسب معرفت است، و كمال معرفت به تصديق پروردگار و ايمان به او است، و كمال تصديق و ايمان به خدا، توحيد او است، و كمال توحيدش به اخلاص يعني به اينست كه سر جز به آستان او فرود نياوري، و عبادت را جز براي او انجام ندهي، و كمال اخلاصش زبان بستن از توصيف او است، چون هر صفتي خود شهادت مي‌دهد كه غير موصوفست، كما اينكه هر موصوفي خود گواهي مي‌دهد كه غير صفت است، بنا بر اين كسي كه خداي را در وصف بگنجاند او را قرين دانسته، و كسي كه خداي را قرين بداند به دوئيت او حكم كرده و هر كه به دوئيت حكم كند او را تجزيه كرده، و داراي ابعاض دانسته، و كسي كه چنين كند نسبت به او جاهل شده است، و كسي كه نسبت به خدا جاهل شد البته به او اشاره هم مي‌كند، و كسي كه او را مورد اشاره خود قرار دهد او را تحديد كرده و كسي كه او را محدود كند او را معدود و قابل شمارش كرده است... «2»
مؤلف: اين خطبه بديع‌ترين بياني است كه بهتر از آن در باره توحيد بياني ديده نشده است، و ما حصل قسمت اول آن اينست كه برگشت كامل‌ترين مراحل معرفت خدا به بازداري زبان است از توصيف او، و محصل قسمت دوم آن يعني جمله:" فمن وصف اللَّه سبحانه فقد قرنه..." كه متفرع بر قسمت اول است، اين است كه اثبات صفات براي خدا مستلزم اثبات وحدت عددي است براي او، و وحدت عددي ملازم است با محدوديت، و خداي تعالي اجل از آن است كه در حد بگنجد.
پس از اين دو مقدمه اين نتيجه گرفته مي‌شود كه كمال معرفت خداي تعالي پي بردن به اين است كه وحدتش مانند وحدت ساير موجودات، وحدت عددي نيست، و براي وحدت او معناي ديگري است، و مراد امام امير المؤمنين (ع) از ايراد اين خطبه همين نتيجه است.
اما اينكه فرمود: كمال معرفت به او توصيف نكردن است، دليلش همان جملات قبلي است كه در هر جمله مرتبه‌اي را از ايمان بيان كرده، نخست مي‌فرمايد:" اول الدين معرفته-
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار ص 5 ح 2.
(2)نهج البلاغه صبحي الصالح ص 3 ح 15.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 136
اولين مرتبه دين شناخت خدا است" و اين خود واضح است، چون كسي كه خدا را نمي‌شناسد هنوز قدم در ساحت دين نگذاشته، پس اولين قدم بسوي دين شناسايي خدا است، آن گاه مي‌فرمايد:" و كمال معرفته التصديق به- و كمال معرفت خدا تصديق و ايمان به او است" اين نيز روشن است، زيرا معرفت پروردگار از قبيل معرفت‌هايي است كه بايد توأم با عمل باشد كه از طرفي ارتباط و نزديكي عارف را به معروف نشان داده و از طرف ديگر عظمت معروف را حكايت كند، نه از قبيل معرفت‌هايي كه توأم با عمل نيست.
و پر واضح است كه اينگونه معرفت‌ها وقتي در نفس پاي‌گير و مستقر مي‌شود كه به لوازم عمليش قيام شود، و گرنه معرفت در اثر ارتكاب اعمال مخالف و ناسازگار رفته رفته ضعيف شده و سرانجام بطور كلي از بين مي‌رود، يا لا اقل بي‌اثر مي‌ماند. كما اينكه امام امير المؤمنين (ع) همين معنا را در يكي از كلماتش كه در نهج البلاغه روايت شده است متعرض شده و مي‌فرمايد: علم مقرون به عمل است، كسي كه علمي آموخت مي‌بايد به لوازم عملي آن قيام نمايد، و گرنه رخت از دلش بر بسته (از بين مي‌رود) «1».
پس علم و معرفت به هر چيز وقتي كامل مي‌شود كه عالم و عارف نسبت به معلوم و معروف خود ايمان صادق داشته باشد، نه اينكه آن را شوخي و بازيچه بپندارد، و علاوه بر اين، ايمان خود را از ظاهر و باطن خود بروز دهد، و جسم و جانش در برابر معروف خاضع شود، و اين همان ايماني است كه اگر در دل بتابد آشكار و نهان آدمي را در پرتو خود اصلاح مي‌كند، پس صحيح است كه گفته شود: كمال معرفت خدا تصديق به او است. آن گاه مي‌فرمايد:" و كمال التصديق به توحيده- و كمال تصديق و ايمان به خدا توحيد او است". جهتش اين است كه گر چه خضوع كه همان تصديق و ايمان به خداست و با شرك و بت‌پرستي هم محقق مي‌شود، كما اينكه مشركين و بت‌پرستان هم براي پروردگار خضوع داشتند، و هم براي خدايان خود، الا اينكه اين خضوع ناتمام و ناقص است، و بديهي است كه خضوع وقتي كامل مي‌شود كه تمامي مراتب آن از غير خدا به سوي خدا معطوف گردد، چون خضوع براي معبودهاي ساختگي، خود به معناي اعراض و روگرداني از خداست، سپس تصديق به خدا و خضوع نسبت به مقام او وقتي كامل مي‌شود كه از عبادت شركاي ساختگي و دعوت آنان اعراض شود، اين است معناي جمله:" و كمال التصديق به توحيده- و كمال تصديق او يگانه دانستن او است". آن گاه فرمود:" و كمال توحيده الاخلاص له- و كمال توحيدش، اخلاص نسبت به او است".
__________________________________________________
(1)نهج البلاغه صبحي الصالح ح 366.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 137
بايد دانست كه توحيد داراي مراتبي است كه بعضي فوق بعضي ديگر قرار دارند، و آدمي به مرتبه كامل آن نايل نمي‌شود مگر آنكه معبود يكتا را آن چنان كه شايسته است يعني بنحو انحصار بپرستد، و تنها به گفتن" الها واحدا" اكتفاء نكرده و در برابر هر كس و ناكسي به خاك ذلت نيفتد و دل خوش نباشد، بلكه براستي و از روي حقيقت هر چيزي را كه بهره‌اي از كمال و وجود دارد همه را به خدا نسبت دهد، خلقت عالم، و روزي روزي‌خواران و زنده كردن و ميراندن آنان و خلاصه دادن و ندادن و همه چيز را از او بداند، و در نتيجه خضوع و تذلل را به خداي تعالي انحصار دهد، و جز براي او براي هيچكس و به هيچ وجه اظهار ذلت نكند. بلكه اميدوار جز به رحمت او و بيمناك جز از غضب او نباشد، و طمع جز به آنچه در نزد اوست نبندد، و سر جز بر آستان او نسايد، و به عبارت ديگر هم در ناحيه علم و هم در ناحيه عمل، خود را خالص براي خدا كند، از اين جهت است كه امام فرمود:" و كمال توحيده الاخلاص له"، وقتي معرفت آدمي نسبت به خداوند به اين پايه رسيد و خداي تعالي آدمي را به چنين شرافتي مفتخر ساخت و او را تا درجه اولياء و مقربين درگاه خود بالا برد آن وقت است كه با كمال بصيرت به عجز خود از معرفت حقيقي خدا پي برده و مي‌فهمد كه نمي‌تواند خداي را آن طوري كه لايق كبريا و عظمت اوست توصيف كند! و نيز بخوبي درك مي‌كند كه هر معنايي كه بخواهد خدا را به آن توصيف كند بطور كلي معنايي است كه آن را از مشهودات ممكن خود كه همه مصنوع خدايند گرفته و با همانها خداي را توصيف كرده است.
با اينكه اين معاني عموما صورتهايي هستند ذهني و محدود و مقيد، صوري هستند كه با هم ائتلاف ندارند و يكديگر را دفع مي‌كنند، مثلا علم و قدرت و حيات و رزق و عزت و غنا و امثال اينها مفاهيمي هستند كه هر كدام غير ديگري است، و واضح است كه علم، غير قدرت است، و قدرت، غير علم است، هر مفهومي خودش، خودش است، ما وقتي مفهوم علم را مثلا بنظر آوريم، در آن لحظه از معني قدرت منصرفيم، و در معناي علم، قدرت را نمي‌بينيم. و همچنين وقتي معناي علم را از نظر اينكه وصفي است از اوصاف، تصور مي‌كنيم، از ذاتي كه متصف است به آن غفلت داريم.
از اينجا مي‌فهميم كه اين مفاهيم و اين معلومات و ادراكات قاصر از اينند كه با آفريدگار منطبق شوند، و او را آن چنان كه هست حكايت كنند، لذا كسي كه به درجه اخلاص رسيده خود را محتاج و ملزم مي‌بيند كه در توصيف خداي خود به نقص و عجز خود اعتراف كند، آنهم چه نقصي؟! نقصي علاج ناپذير و عجزي غير قابل جبران، و نيز خود را ناچار مي‌بيند راهي را كه تا كنون در اين وادي پيموده به عقب بر گردد، و از هر چه كه تا كنون به خدا نسبت
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 138
داده استغفار كند و آن اوصاف را از او نفي نمايد، و در نتيجه خود را سرگردان در چنان حيرتي ببيند كه خلاصي از آن نيست، اين است مراد امام (ع) از اينكه فرمود:" و كمال الاخلاص له نفي الصفات عنه لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة- و كمال اخلاصش زبان بستن از توصيف او است چون هر صفتي خود شهادت مي‌دهد كه غير موصوف است، كما اينكه هر موصوفي گواهي مي‌دهد كه غير صفت است".
و اگر كسي دقت كند خواهد فهميد كه اين تفسيري كه ما از اين فقره از خطبه كرديم معنايي است كه فقرات اول خطبه آن را تاييد مي‌كند، چون امام (ع) در اوايل خطبه مي‌فرمايد:" الذي لا يدركه بعد الهمم و لا يناله غوص الفطن الذي ليس لصفته حد محدود و لا نعت موجود و لا وقت معدود و لا اجل ممدود" يعني خداوندي است كه بلندي همت متفكرين هر چه هم سيمرغ فكرشان اوج بگيرد به كنه ذاتش نمي‌رسد، و غوطه‌هاي غوطه‌وران در درياي فهم و حذاقت، هر چه هم عميق باشد به درك آن حقيقت نايل نمي‌شود، خداوندي است كه براي صفات جمال و كمالش غايتي معين و وصفي موجود نيست، و براي گنجايش آن مدتي معين و يا زماني، و لو هر چه هم ممتد و طولاني باشد نيست.
اما اينكه امام (ع) فرمود:" فمن وصف اللَّه سبحانه فقد قرنه..."، بياني است كه از راه تجزيه و تحليل اثبات وصف به نتيجه مطلوب (براي خداوند سبحان حدي و عددي نيست) منتهي مي‌شود، چنان كه بيان اول از راه تجزيه و تحليل معرفت به نتيجه منتهي مي‌شد، به اين بيان كه هر كس خدا را وصف كند او را قرين آن وصف دانسته، چون سابقا شناختيم كه وصف غير موصوف است، و بين آن دو تغاير هست و جمع كردن همين دو چيز متغاير همان قرين كردن آنها است، و كسي كه خدا را قرين چيزي كند به دو تايي او حكم كرده، يكي خودش و يكي وصفش، و كسي كه به دوئيت او حكم كند او را تجزيه به دو جزء كرده، و كسي كه خدا را تجزيه كند به او جهل ورزيده، و با اشاره عقليه به سويش اشاره كرده، و كسي كه به او اشاره كند او را تحديد كرده، چون اشاره مستلزم جدايي مشير است از مشار اليه، تا اينكه اشاره- كه خود بعدي است بين مشير و مشار اليه و لو عقلي- آن دو را به هم مرتبط سازد، از سمت مشير گرفته و در جهت مشار اليه ختم شود،" و من حده فقد عده- و كسي كه خدا را تحديد كند او را بشمار در آورده است"، يعني وحدتش را وحدت عددي دانسته، براي اينكه لازمه انقسام و محدوديت و انعزال وجودي، گنجيدن در عدد هست" تعالي اللَّه عن ذلك".
و در نهج البلاغه است كه امام (ع) در يكي از خطبه‌هاي خود فرمود: حمد
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 139
خدايي را كه هيچيك از احوالش بر حال ديگرش سبقت ندارد، تا در نتيجه قبل از اينكه آخر شود اول باشد، و قبل از اينكه باطن شود ظاهر باشد، خدايي كه غير از حضرتش هر چيزي وحدتش مساوق با كمي است، و جز او هر عزيزي عزتش توأم با ذلت است، خدايي كه هر قويي جز او ضعيف، و هر مالكي جز او مملوك، و هر عالمي غير او متعلم است، پروردگاري كه غير او هر قادري قدرتش توأم با عجز است، و هر شنوايي غير او از شنيدن صوتهاي خيلي آهسته كر است، و صوت‌هاي خيلي بلند هم او را كر مي‌كند، علاوه بر اين صوت‌هاي معتدل را هم تنها در نزديك مي‌شنود، پروردگاري كه هر بينايي غير او بينائيش از ديدن رنگهاي خيلي كم و اجسام خيلي ريز ناتوان است، و هر ظاهري غير او باطن و هر باطني به غير او ظاهر است". «1»
مؤلف: امام در اين خطبه در صدد بيان اين معنا است كه خداي تعالي در هر جهتي نامحدود است، و بر عكس، غير او از هر جهت محدود، چه اين معاني كه امام (ع) در اين خطبه ذكر فرموده و همچنين امثال اينها، معانيي هستند كه وقتي حد بر آنها عارض مي‌شود آن نحوه اضافه و نسبتي كه قبل از فرض محدوديت با خارج از حد داشتند به نسبت ضد منقلب مي‌شود، مثلا ظهور وقتي محدود فرض شود معناي محدوديتش اين است كه نسبت به بعضي جهات و يا پاره‌اي چيزها ظهور و نسبت به جهات ديگر و چيزهاي ديگر (كه اگر محدود نبود نسبت به آنها هم ظهور بود) خفا است، و همچنين اگر عزت محدود فرض شود نسبت به ما وراي حد ذلت است و قوت محدود و مقيد، نسبت به خارج از حد و قيد، ضعف است، ظهور در غير دائره حد بطون، و بطون در ما وراي حد ظهور است.
و مالك محدود، خود مملوك آن كسي است كه مالكيت او را محدود كرده و چنين سلطنت و اقتداري نسبت به او داشته است، و همچنين عالم محدود علمش از خودش نيست، بلكه ديگري به او افاضه و تعليم كرده، چون اگر از خود او بود خودش علم را محدود نمي‌كرد، و بر همين قياس است صفات ديگر.
و دليل اينكه گفتيم كلام امام (ع) همه در اطراف نامحدودي خدا دور مي‌زند اين فقره از خطبه آن حضرت است كه مي‌فرمايد:" و كل سميع غيره يصم عن لطيف الاصوات..." چه روشن است كه بناي اين جمله و ما بعدش بر محدوديت مخلوقات و نامحدودي خدا است، و چون خطبه از اول تا آخر به يك سياق ايراد شده از اين رو مي‌توان
__________________________________________________
(1)نهج البلاغه صبحي الصالح ص 99 ح 65. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 140
گفت تمامي خطبه بر محدوديت مخلوقات و نامحدودي خالق دور مي‌زند.
و اما جمله:" و كل مسمي بالوحدة غيره قليل" كه غرض ما هم از نقل خطبه همين جمله‌اش بود، خود روشن است كه بناي آن بر محدوديت مخلوقات است، زيرا چيزي كه اسم واحد بر او اطلاق مي‌شود لازمه عددي بودن وحدتش كه نتيجه محدوديت او است اين است كه مسمايش قابل قسمت و تكثر باشد، و معلوم است كه هر چه اين تكثر و قابليت انقسام بيشتر باشد وحدت واحد بالنسبه به كثرتي كه بر او حادث شده بيشتر رو به قلت و ضعف مي‌گذارد، چون هر واحد عددي نسبت به كثرتي كه در مقابل اوست قليل است، و آن واحد بي حد و نهايت است، كه فرض هيچگونه كثرتي در او راه ندارد، چون هيچگونه تحديد و تمييزي بر او عارض نمي‌شود، هيچ چيز از حقيقت او جدا و از معناي او دور نيست بلكه با انضمام آن كثير و قوي و با جدايي از آن قليل و ضعيف شود، بلكه معنايش نحوه‌اي است كه هر ثاني برايش فرض شود باز خود اوست.
و در نهج البلاغه يكي از خطبه‌هاي امام (ع) اين است كه فرمود:
" الحمد للَّه الدال علي وجوده بخلقه، و بمحدث خلقه علي ازليته، و باشتباههم علي ان لا شبه له، لا تستلمه المشاعر، و لا تحجبه السواتر لافتراق الصانع و المصنوع، و الحاد و المحدود، و الرب و المربوب، الاحد لا بتاويل عدد، و الخالق لا بمعني حركة و نصب، و السميع لا باداة، و البصير لا بتفريق آلة، و الشاهد لا بمماسة، و البائن لا بتراخي مسافة، و الظاهر لا برؤية، و الباطن لا بلطافة، بان من الاشياء بالقهر لها و القدرة عليها، و بانت الاشياء منه بالخضوع له و الرجوع اليه، من وصفه فقد حده، و من حده فقد عده، و من عده فقد ابطل ازله «1»- حمد خدايي را كه بوسيله خلقت دلالت كرد بر وجود خود، و بوسيله حادث بودن مخلوقاتش بر ازليت و قدم خود، و بوسيله شباهت داشتن مخلوقاتش به يكديگر بر بي شبيه بودن خود، خدايي كه دست مشاعر نمي‌توانند او را لمس كند، و در چهار ديوار تصورات او احساسات خود محدودش نمايد، و حايلها نمي‌توانند بين او و ماسوايش حايل شوند، براي اينكه صانع از مصنوع جداست و حساب آن كسي كه چيزي را تحديد مي‌كند از حساب محدودش جداست، و همچنين حساب رب از مربوب، خداي احدي كه برگشت احديتش به عدد نيست، خالقي كه در خلقتش حاجت به جنب و جوشي نداشته و كارش چون كارهاي ما خسته كننده و تعجب‌آور نيست، شنوايي كه شنوائيش طوري نيست كه حاجت به ادوات يعني به دستگاه سامعه داشته
__________________________________________________
(1)نهج البلاغه فيض الاسلام خطبه 152 ص 467.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 141
باشد، بينايي كه بينائيش نحوه‌اي نيست كه مانند بينايي ما به گرداندن حدقه و شعاع آن محتاج باشد، خدايي كه نزد تمامي اشيا حاضر هست، ليكن نه بطور تماس و مجاورت، و از همه آنها جداست ليكن نه بطوري كه مسافتي فاصله باشد، خدايي كه بر همه آشكار است ليكن نه بديدن، و از همه پنهان است ولي نه از جهت لطافت، خدايي كه جداييش از اشيا به قهر و قدرت بر آنها است، و جدايي اشيا از او به خضوع براي او، و رجوع بسوي اوست، خدايي كه اگر كسي توصيفش كند در حقيقت تحديدش كرده، و كسي كه تحديدش كند در حقيقت در شمارش در آورده و كسي كه در شمار درآوردش در حقيقت ازليت او را باطل كرده است".
مؤلف: بناي صدر كلام امام (ع) بر اين است كه جميع معاني و صفاتي كه در ممكنات ديده و يافت مي‌شوند اموري هستند محدود، كه جز به اينكه كسي آنها را تحديد كرده و صانعي بوجودشان آورد و پروردگاري پرورش و تربيتشان دهد فرض ندارد، و آن كس خداي سبحان است، و چون" حد" از ناحيه او و مخلوقي است از مخلوقات او پس در ذات او راه نمي‌يابد.
پس، ساحت كبريايش از هر گونه حدي مبراست، و چون چنين است صفاتي هم كه براي او است و به آنها توصيف مي‌شود غير محدود است. گر چه الفاظ ما آدميان و معانيش قاصر است از اينكه آن صفات را با حفظ نامحدوديش افاده كند، پس صحيح است گفته شود كه خداي تعالي واحد است. ليكن نه به وحدت عددي، تا سر از محدوديت در آورد، همين طور خلقت او و شنوائيش و ديدن و حضور و ساير صفاتش از سنخ صفات ما نيست. و بر اين متفرع مي‌شود اينكه بينونت و جدايي او از خلقتش به انفصال نيست، يعني مسافتي بين او و خلقش فاصله نمي‌شود، او بزرگتر از آنست كه اتصال و انفصال و حلول و انعزال در ساحتش راه يابد، بلكه به اين معنا است كه او بر همه خلقش قاهر و قادر است، و خلقش همه در برابرش خاضع‌اند، و بازگشت همه آنها بسوي او است. و نيز امام (ع) متفرع كرده است بر اثبات وحدت عددي، مساله ابطال ازليت را و فرموده: هر كس خداي را توصيف كند او را ازليتش را باطل كرده است. و اين تفريع سرش اين است كه خداي تعالي از جميع جهات نامتناهي و نامحدود است، نه تنها از يك جهت و دو جهت، چيزي كه هست نامحدوديش از جهت اينكه كسي و چيزي قبل از او فرض ندارد، ازليت او چنان كه نامحدوديش از جهت اينكه چيزي پس از او نخواهد بود ابديت اوست، و لحاظ نامحدوديش از دو طرف و مسبوق و ملحوق نبودنش دوام اوست.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 142
و اما اينكه از كلمات بعضي از اهل بحث استفاده مي‌شود كه خواسته‌اند بگويند معناي ازليت سبقت و تقدم او است بر مخلوقات خود در زمانهاي غير متناهي كه در آن زمانها خبري از مخلوقات نبوده، اشتباهي است رسوا و خطايي است بس بزرگ، زمان كه عبارتست از مقدار حركت متحركات كجا؟ و شركتش در ازليت خداي تعالي كجا؟! و باز در نهج البلاغه امام امير المؤمنين (ع) در يكي از خطبه‌هايش فرموده:
" الحمد للَّه خالق العباد، و ساطح المهاد، و مسيل الوهاد، و مخصب النجاد، ليس لاوليته ابتداء. و لا لازليته انقضاء. هو الاول لم يزل. و الباقي بلا اجل، خرت له الجباه، و وحدته الشفاه، حد الاشياء عند خلقه لها ابانة له من شبهها، لا تقدره الاوهام بالحدود و الحركات، و لا بالجوارح و الادوات، لا يقال له: متي؟ و لا يضرب له امد بحتي، الظاهر لا يقال: مما؟
و الباطن لا يقال: فيما؟ لا شبح فيتقضي و لا محجوب فيحوي. لم يقرب من الاشياء بالتصاق، و لم يبعد عنها بافتراق، لا يخفي عليه من عباده شخوص لحظة، و لا كرور لفظة، و لا ازدلاف ربوة، و لا انبساط خطوة في ليل داج، و لا غسق ساج، يتفيأ عليه القمر المنير، و تعقبه الشمس ذات النور في الافول و الكرور و تقلب الازمنة و الدهور من اقبال ليل مقبل و ادبار نهار مدبر، قبل كل غاية و مدة، و كل احصاء و عدة، تعالي عما ينحله المحددون من صفات الاقدار، و نهايات الاقطار و تاثل المساكين، و تمكن الاماكن، فالحد لخلقه مضروب، و الي غيره منسوب لم يخلق الاشياء من اصول ازلية، و لا من اوائل ابدية بل خلق ما خلق فاقام حده، و صور ما صور فاحسن صورته «1»- حمد خدايي را سزاست كه آفريننده بندگان و گستراننده گهواره زمين است، خدايي كه آبهاي باران را در زمين‌هاي پست روان ساخته، و با آن زمين‌هاي بلند را به انواع گياهان سر سبز و خرم گردانيده، پروردگاري كه براي اول بودنش آغازي و براي هميشگي‌اش انجامي نيست، اولي است كه زوال ندارد، و آخري است كه براي بقايش اجلي كه سر آيد نيست، پيشاني‌ها در برابر عظمتش به خاك افتاده، و لبها به وحدانيتش اعتراف كرده است، خدايي كه اشيا را در هنگام خلقت محدود آفريد، تا به اين وسيله مخلوقات را از خود متمايز و جدا سازد، خدايي كه اوهام نمي‌توانند او را در چهار ديوار تصورات به حدود و حركات خود محصور و به داشتن جوارح و اعضا ممثلش سازند، خدايي كه در باره آغازش نمي‌توان گفت:" متي" در چه زماني بوده؟ و در باره تعيين نهايت و انجامش نمي‌شود گفت:" حتي" يعني تا چه زماني خواهد بود؟ خدايي
__________________________________________________
(1)نهج البلاغه فيض الاسلام، ص 520 خطبه 162.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 143
كه ظاهر است ولي نمي‌توان پرسيد ظهورش از چيست؟ باطن است ليكن نمي‌توان سؤال كرد كه باطن و نهان در چيست؟ خدايي كه جسم نيست تا فاني شود، و در پرده نيست تا چيزي بر او احاطه داشته باشد، نزديكيش به اشيا به چسبيدن و دوريش از آنها به جدايي نيست، خدايي كه از بندگانش نگاههاي تند و زير چشمي و تكرار كلمات و گام بلند كردن و نهادن در شبهاي تار برايش پنهان نيست نه در شبهاي تار و ديجور، و نه در شبهايي كه ماه منير بر آن سايه مي‌افكند، و در دنبال طلوع و غروب آن آفتاب درخشان طلوع و غروب مي‌كند، و در نتيجه آمد و رفت آن دو، و روزگار به گردش در مي‌آيد، روزگاري كه عبارتست از شبي آينده و روزي گذشته.
و كوتاه سخن، خدايي كه روز و شب و آشكار و نهان نسبت به علم او يكسانند، و چيزي بر او پوشيده نيست، خدايي كه پيش از هر نهايت و مدتي و قبل از هر شمارش و تعدادي بوده است، منزه است از اين نسبت‌هايي كه اندازه‌گيران به او مي‌دهند، و او را در صفات خود شريك مي‌سازند، و اندازه‌ها و اطراف و جوانب و احتياج به مسكن و جاي‌گيري در مكان را براي او نيز قائل مي‌شوند، بنا بر اين، حد و نهايت، لباسي است كه بر اندام مخلوقات بريده شده، و به ما سوي اللَّه نسبت داده مي‌شود نه به پروردگار، خدايي كه موجودات را از مفردات و ريشه‌ها و عناصر اوليه ازليه و ابديه نيافريد، بلكه هر چه آفريده خودش را و عناصر اوليه‌اش را محدود آفريده، و هر چه را كه صورت هستي داده نيكو صورتگريش كرده است".
و نيز در نهج البلاغه در خطبه‌اي مي‌فرمايد:" ما وحده من كيفه، و لا حقيقته اصاب من مثله، و لا اياه عني من شبهه، و لا صمده من اشار اليه و توهمه، كل معروف بنفسه مصنوع، و كل قائم في سواه معلول، فاعل لا باضطراب آلة، مقدر لا بجول فكرة، غني لا باستفادة، لا تصحبه الاوقات، و لا ترفده الادوات، سبق الاوقات كونه، و العدم وجوده، و الابتداء ازله، بتشعيره المشاعر عرف ان لا مشعر له، و بمضادته بين الامور عرف ان لا ضد له، و بمقارنته بين الاشياء عرف ان لا قرين له، ضاد النور بالظلمة، و الوضوح بالبهمة و الجمود بالبلل، و الحرور بالصرد، مؤلف بين متعادياتها، مقارن بين متبايناتها، مقرب بين متباعداتها، مفرق بين متدانياتها، لا يشمل بحد و لا يحسب بعد، و انما تحد الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها، منعتها" منذ" القدمية و حمتها" قد" الازلية، و جنبتها" لو لا" التكملة، بها تجلي صانعها للعقول، و بها امتنع عن نظر العيون، لا يجري عليه السكون و الحركة، و كيف يجري عليه ما هو اجراه؟ و يعود فيه ما هو ابداه؟ و يحدث فيه ما هو احدثه؟ اذا لتفاوتت ذاته، و لتجزا كنهه، و لامتنع من الازل معناه، و لكان له وراء اذ ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 144
وجد له امام، و لالتمس التمام اذ لزمه النقصان، و اذا لقامت آية المصنوع فيه، و لتحول دليلا بعد ان كان مدلولا عليه «1»- كسي كه برايش كيفيت و چگونگي قرار دهد يكتايش ندانسته، و كسي كه برايش نظيري قائل باشد به حقيقتش نرسيده، و كسي كه او را تشبيه كند در حقيقت بسوي او توجه نكرده و كسي كه به اشارات حسي و يا عقلاني بسويش اشاره كند او را قصد نكرده. آنچه به ذات خود شناخته شود مخلوق است و هر چيزي كه قائم به غير است معلول است، خداي تعالي فاعل است ليكن نه چون فاعليت ما كه بوسيله تحريك ابزار و آلات و اعضا و جوارح باشد، تعيين كننده اندازه هر چيزي است، اما نه چون ما كه اندازه‌گيريش به جولان دادن فكر باشد، بي‌نياز است، ولي نه چون ما كه بي‌نيازيش را از راه استفاده از ديگران كسب كرده باشد، خداي تعالي مانند ممكنات زمان همگام وجودش نيست و از ياري ادوات و آلات بي‌نياز است، هستي او از زمانها، و وجودش از عدم، و ازليتش از ابتداء پيشي گرفته است، از اينكه در ما حواس و آلات دراكه آفريده بدست مي‌آيد كه او خود آلت دراكه ندارد، و از اينكه بين موجودات تضاد و ناسازگاري برقرار نموده، استفاده مي‌شود كه براي او ضدي نيست، و از اينكه بين اشيا مقارنت برقرار نموده بدست مي‌آيد كه خود برايش قريني نيست، آري نور و ظلمت و آشكاري و نهاني و خشكي و تري و گرمي و سردي را ضد يكديگر قرار داده و بين موجودات ناسازگار، ائتلاف و بين امور متباين و دور از هم مقارنت و نزديكي برقرار كرد، و آنهايي را كه با هم سازگار و بهم نزديكند از هم جدا ساخت، به هيچ حدي محدود و به هيچ حسابي شمرده نمي‌شود، چون مقياسها هر چه باشند خود را محدود مي‌كنند، و بسوي موجوداتي نظير خود ممكن و محتاج اشاره كرده آنها را اندازه مي‌گيرند، و ممكن حادث، چگونه مي‌تواند مقياس اندازه‌گيري واجب الوجود شود، بكار رفتن كلمه" منذ" (از وقتي كه) در ممكنات خود شاهد حدوث آنها است، و استعمال كلمه" قد" (كه در ماضي معنا را بحال نزديك نموده و در مضارع كمي معنا را مي‌رساند) در آنها گواه ازلي نبودن آنها، و استعمال كلمه" لولا" (كه براي ربط امتناع جمله ثانيه است به جمله اولي) در آنها، خود دليل بر دوري ممكنات است از كمال، بوسيله خلقت همين اشياء است كه آفريننده آنها براي خردها آشكارا شد، و به همين وسيله بود كه از ديده شدن و گنجيدن در چشمها امتناع كرد، حركت و سكون در باره او جريان ندارد، چگونه جريان داشته باشد و در او راه يابد چيزي كه او خود آن را بجريان انداخته؟ چگونه به او برمي‌گردد، چيزي كه او خود پديدش آورده؟ و چگونه حادث مي‌شود در او، چيزي كه او
__________________________________________________
(1)نهج البلاغه فيض الاسلام، ص 741 خطبه 228.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 145
خود، حادثش كرده؟ زيرا اگر اين فرضها در او راه يابد او نيز موجودي تغيير پذير خواهد بود، و كنهش داراي جزء خواهد بود و ديگر چنين موجودي ازلي نخواهد بود، موجودي خواهد بود داراي جلو و عقب و پشت و روي، و وقتي اين نواقص در او وجود داشت فرض استكمال هم در او راه مي‌يابد، اين وقت است كه ديگر صانع و خالق و علت نخواهد بود، چون تمامي نشانه‌هاي مخلوق و معلول در او ديده مي‌شود، لذا با اينكه همه عالم بايد دليل بر هستي او باشند او خود مانند ساير ممكنات دليلي مي‌شود بر هستي صانعي، و خلاصه، واجب الوجودي كه مدلول عليه است يعني همه عالم دليل بر هستي اويند، خود دليل بر واجب ديگري مي‌شود".
مؤلف: سياق صدر كلام امام (ع) در بيان اين معنا است كه محدوديت نسبت به ذات مقدس خداي تعالي ممتنع و از آن ذات مقدس گذشته لازمه جميع موجودات است، و توضيح مختصري از اين معنا در سابق گذشت، و از اينكه فرمود:" لا يشمل بحد و لا يحسب بعد" بمنزله نتيجه است براي بيان قبليش. و جمله:" و انما تحد الادوات انفسها و تشير الالة الي نظائرها" به منزله بيان ديگري است براي نتيجه مزبور، يعني جمله" لا يشمل بحد"، چه از سياق بيان سابق برمي‌آيد كه نامحدودي خداي تعالي را از اين راه بيان مي‌كند كه حدود مستقره در مخلوقات، خود مخلوق و مجعول براي او و در رتبه متاخر از اويند، همان تاخري كه فعل از فاعل و معلول از علت دارد، با اين حال ممكن نيست ذاتي كه جاعل حدود است، خود مقيد و محدود به آن شود، زيرا روزگاري (تعبير به روزگار از ناچاري است) بود كه جاعل بود و اين حدود را جعل نفرموده بود، و از آنها اثري نبود، اين طريقه بيان قبلي بود.
و اما بياني كه در جمله" انما تحد..." است بياني است كه سياقش سياق ديگري و آن نتيجه را از راه ديگري بدست مي‌دهد، و آن اينست كه اندازه‌گيري و تحديداتي كه بوسيله اين ادوات و مقياسها انجام گرفته مي‌شود در محدودهايي است كه از سنخ مقياسها باشند، و بين آنها و مقياسها سنخيت نوعيه برقرار باشد، مثلا گرم كه واحد وزن است مقياسي است كه با آن سنگيني‌ها را مي‌توان سنجيد، و ليكن از عهده سنجش رنگها و صوتها برنمي‌آيد، چون بين آن و رنگ و بين آن و صوت سنخيت نيست، و براي رنگ و صوت مقياس ديگري است از جنس خود آنها، همچنين بوسيله زمان- كه عبارتست از مقدار حركت- حركات اندازه‌گيري مي‌شود، و همچنين وزن اجتماعي يك فرد انسان، كه آن را نيز از روي وزنه‌هاي متوسط اجتماع يعني اشخاص متوسط الحال سنجيده و بدست مي‌آورند، نه با مقياس ديگر.
و كوتاه سخن، هر يك از اين مقياسها حدودي را كه براي محدود خود معين مي‌كنند از جنس خود آن مقياسهايند، وقتي اين مطلب روشن شد، مي‌گوئيم: تمامي ما سوي اللَّه و صفاتي
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 146
كه در آنها است اگر چه هم زياد خيره كننده باشد باز محدود به حد معين و امد و نهايت معيني هستند.
بنا بر اين چگونه ممكن است معنايي را كه در اين محدوداتست بر ذات ازلي و ابدي و غير متناهي پروردگار حمل شود؟! اين است مراد امام (ع) از بيان دوم، و لذا در دنباله آن فرموده:" منعتها منذ القدمية..." «1» يعني صدق كلمه" منذ" و كلمه" قد" كه دلالت بر حدوث زماني دارند بر اشيا مانع شده‌اند از اينكه اشيا بوصف قديميت متصف شوند، و همچنين صدق كلمه" لولا" در اشيا كه خود دلالت بر نقص و اقتران مانع دارد، باعث شده است كه كامل از هر جهت نبوده باشند." بها تجلي صانعها العقول و بها امتنع عن نظر العيون" ضمير" ها" به كلمه" اشيا" برمي‌گردد. و معنايش اين است كه اشيا از اين نظر كه آيات خداي تعالي هستند و آيت از آن چيزهايي است كه جنبه آليت دارد، لذا به محض ديدنش، صاحب آيت (خالق آن) بنظر مي‌رسد مانند آئينه. بدين جهت خدا بوسيله آن براي عقول متجلي مي‌شود، او به همان جهت از ديده شدنش بوسيله چشم ممتنع مي‌گردد، چون جز از طريق تجلي نامبرده راه ديگري براي ديدن او نيست، راهش همان آيات او است و اين آيات از آنجا كه محدودند نشان نمي‌دهند مگر محدودي مثل خود را نه پروردگاري را كه محيط بر هر چيز است و اين معنا بعينه همان مانعي است كه نمي‌گذارد چشمها او را ببينند، چون چشمها آلتي هستند مركب و ساخته شده از حدود و جز در محدود كار نمي‌كند و ساحت خدا هم منزه است از حدود اينكه فرمود:" لا يجري عليه السكون و الحركة..." بمنزله اعاده اول كلام و اداي آن بعبارت ديگر است كه در اين عبارت اخري بيان مي‌كند كه افعال و حوادثي كه منتهي به حركت و سكون است در خدا جريان ندارد، و به او بر نمي‌گردد و حادث نمي‌شود، زيرا اينها آثار اويند كه بر غير او مترتب مي‌شوند. معناي تاثير مؤثر توجه دادن اثر آن مؤثر (كه متفرع بر او است) بر غير او است، و بنا بر اين ديگر معنا ندارد كه چيزي در خودش اثر بگذارد، مگر با نوعي تجزيه و تركيب كه عارض بر ذات شود، هم چنان كه انسان مثلا خودش امور بدن خود را اداره مي‌كند و با دست خود بر سر خود ميزند و با طبيب خودش و با علم خودش مرض خود را بهبودي
__________________________________________________
(1)اين در صورتي است كه ضمير" منعتها"،" حمتها" و" جنبتها" را بر ذات احديت برگردانيم و اگر بر ادوات و آلات برگردانيم (چنان كه ظاهر همين است) معنا اينطور ميشود استعمال كلمه" منذ" و كلمه" قد" و كلمه" لو لا" در اين آلات و ادوات مانع از اين است كه آنها قديم و ازلي و كامل باشند، با اين ادوات و آلات صانع آنها بر عقول تجلي كرد و با آنها از مرئي بودن امتناع ورزيد (مؤلف).
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 147
مي‌دهد، ولي همه اينها بواسطه اختلاف در اجزا يا حيثيت‌ها است، و گرنه محال است مؤثري در خودش اثر كند، هرگز قوه باصره مثلا خودش را نمي‌بيند، آتش خودش را نمي‌سوزاند، و همچنين هيچ فاعلي با فعل خود در ديگري عمل نمي‌كند مگر با تركيب و تجزيه چنان كه گفتيم، و اين است معناي جمله" اذا لتفاوتت ذاته و لتجزئ كنهه و لامتنع من الازل معناه...".
و اينكه فرمود:" اذا لقامت آية المصنوع فيه، و لتحول دليلا بعد ان كان مدلولا عليه" معنايش اين است كه اگر اين تصورات در ساحتش راه يابد و در حقش صادق آيد، لازمه‌اش اين خواهد بود كه از ناحيه داشتن اين حدود و اندازه‌ها، نواقصي در او راه پيدا كند، با اينكه نقص از علامتهاي مخلوق بودن و از نشانه‌هاي امكان است، و نيز لازمه‌اش اين است كه با او چيزهايي باشد كه دلالت بر مخلوق بودنش كند، و ذاتش مانند ساير مخلوقات دليل بر هستي موجود ديگري باشد، كه او ازلي و كامل الوجود و غير محدود الذات و معبود و منزه از هر نقص مفروضي بوده باشد، موجودي كه دست هيچيك از حدود و اندازه‌ها به مقام بلند و ارجمندش نرسد، در اينجا بايد دانست، اين معنايي كه از جمله" و لتحول دليلا بعد ان كان مد لولا عليه" استفاده مي‌شود كه دلالت از شؤون مصنوع و كار ممكن است نه واجب، منافات ندارد با معنايي كه از ساير كلمات امام امير المؤمنين (ع) و ساير ائمه اهل بيت (ع) استفاده مي‌شود كه خداي تعالي معلوم است بالذات، و غير او همه معلومند بوسيله او، و او خود دلالت دارد بر ذات خود، و هم اوست كه دليل است بر مخلوقاتش،- براي اينكه آن علم غير اين علم و آن دلالت غير اين دلالت است،- و من اميدوارم خداي تعالي توفيقم دهد بلكه در يكي از بحثهاي آينده كه مربوط به توحيد باشد اين فرق را آن طوري كه بايد تشريح نموده و در اطرافش بسط كلامي بدهم (ان شاء اللَّه).
در كتاب توحيد به سند خود از امام ابي عبد اللَّه (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: روزي در بيني كه امير المؤمنين (ص) بر فراز منبر كوفه مشغول خطبه بود ناگهان مردي كه او را ذعلب مي‌گفتند و مردي زبان آور و داراي بياني بليغ و دلي شجاع بوده برخاست و عرض كرد:
يا امير المؤمنين! آيا تو پروردگار خود را ديده‌اي؟ فرمود واي بر تو ذعلب من خداي ناديده را نمي‌پرستم. عرض كرد يا امير المؤمنين! چطور او را ديده‌اي؟ فرمود اي ذعلب او را چشم‌ها به مشاهده بصري خود نمي‌بيند، بلكه ديدن او كار دلهايي است كه داراي حقيقت ايمانند، واي بر تو اي ذعلب، اوست كه هر لطيفي را لطافت بخشيده، با اين حال چگونه خود به
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 148
لطافت توصيف مي‌شود؟ اوست كه هر عظيمي را عظمت داده، پس خود به آن وصف توصيف نمي‌شود، اوست كه به هر كبيري كبريايي ارزاني داشته و خود به آن ستايش نمي‌شود، هر جليلي را او جلالت قدر داده، پس خود به جلالت وصف نمي‌شود، او قبل از هر چيزي بوده، پس گفته نمي‌شود چيزي قبل از او بوده، او بعد از هر چيزي است، پس گفته نمي‌شود برايش بعدي است، موجودات را به مشيت خود ايجاد كرد نه چون ما به همت، دراك است، اما نه چون ما بوسيله و حيله، او در اشيا هست، اما نه به آميخته شدن و جدا بودن، ظاهر است اما نه به معناي مباشرت، تجلي كرد، نه چون ما به اينكه خود را در معرض ديدن قرار دهد، جداست نه به اينكه مسافتي فاصله شود، قريب است نه به اينكه نزديك آيد، لطيف است نه به اينكه جسميت داشته باشد، موجود است نه به اينكه از عدم بوجود آمده باشد، فاعل است نه به اينكه ابزار را بكار انداخته و بحركت درآورد، اندازه‌گير است نه با حركت و دست و پا كردن، مريد است نه چون ما به همت، شنوا است نه با آلت، بينا است نه با اسباب، ظرف مكان او را در خود نمي‌گنجاند، و ظرف زمان او را چون ما مصاحبت نمي‌كند، صفات او را محدود نمي‌سازد، و خواب بر او مستولي نمي‌شود، هستي او از ظرف زمان، و وجودش از عدم، و ازليتش از ابتدا پيشي گرفته، از اينكه در ما مشاعر و آلت دراكه قرار داد، معلوم كرد كه خود آلت دراكه ندارد، و از اينكه براي موجودات جوهري قرار داد بدست آمد كه خود جوهر ندارد، و از اينكه بين موجودات تضاد و ناسازگاري برقرار ساخت معلوم شد كه خود ضد و شريكي ندارد، و از اينكه اشيا را قرين هم كرد معلوم شد كه خود قرين ندارد، خدايي است كه بين نور و ظلمت و تري و خشكي و گرمي و سردي ضديت قرار داد، و همه ناسازگارها را مؤتلف كرد، و سازگارها را از هم جدا نمود، و با همين جمع و تفريق‌ها فهمانيد معرفي و مؤلفي در ميان هست، و اين همان مطلبي است كه آيه شريفه" وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ- ما از هر چيزي جفت آفريديم تا بلكه شما متذكر شويد" آن را افاده مي‌كند، آري با همين تفريق و تاليف، قبل و بعد را از هم جدا نمود، تا بدانند براي او قبل و بعدي نيست و با ايجاد غرايز فهمانيد كه براي خود كه غريزه آفرين است غريزه‌اي نيست، و با زماني كردن اشيا خبر داد به اينكه خود، كه وقت آفرين است، موقت نيست، اشيا را از يكديگر محجوب و پوشيده داشت تا بدانند كه جز مخلوقات چيزي بين او و خلقتش حجاب و پرده نيست، پروردگار بود در حالي كه پرورش پذيري نبود، معبود بود، روزگاري كه از پرستش كننده اثري نبود، عالم بود در ايامي كه معلومي نبود، سميع بود در حالي كه مسموعي نبود، آن گاه امير المؤمنين (ص) اين بيت را انشاء فرمود:
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 149
1- و لم يزل سيدي بالحمد معروفا و لم يزل سيدي بالجود موصوفا
2- و كان اذ ليس نور يستضاء به و لا ظلام علي الافاق معلوفا
3- فربنا بخلاف الخلق كلهم و كل ما كان في الاوهام موصوفا
1- مولاي من هميشه به حمد معروف و به جود و بخشش موصوف بوده.
2- و قبل از اينكه نوري بوجود آورد كه با آن روشن شوند و يا ظلمتي پديد آورد كه جهان را بپوشاند خود وجود داشت.
3- پس پروردگار ما حسابش از حساب جميع آفريدگان و جميع آنچه در وهم‌ها بگنجد جداست. «1»
مؤلف: سياق كلام امام (ع) همانطور كه مي‌بينيد در مقام بيان معناي احديت ذات خدا است، در جميع آنچه از صفات بر او صادق و به او راجع است، و بيان اينكه خداي تعالي ذاتش غير متناهي و غير محدود است، و سزاوار نيست كسي ذات مقدسش را با ذات ديگري مقابل كرده و به آن قياس نمايد چه اين قياس صورت نمي‌گيرد مگر اينكه بر خدا مسلط شده و با همين اندازه‌گيريش بر او قاهر گردد، و حال آنكه او بر هر ذاتي كه با آن مقايسه شود قاهر است، آري او محيط است به هر چيز و مهيمن است بر هر امر، و صفت ديگري كه جدا و ممتاز از ذاتش باشد به ذاتش افزوده و ملحق نمي‌شود، چه لازمه ملحق شدنش، بطلان ازليت و نامحدودي اوست، و نيز در مقام بيان اين معنا است كه صفات كماليه خداي تعالي محدود به حدي كه كمالات ديگر را در خود راه ندهد و يا كمالات زايد از آن حد در آن نگنجد نيست، و علم او و قدرتش مانند علم و قدرت ما نيست، چون مفهوم علم در ما غير قدرت، و مفهوم قدرت غير مفهوم علم است، و همچنين مصداق علم غير مصداق قدرت است. در حالي كه در خداي تعالي چنين نيست، تمامي صفات كماليه‌اش همه عين همند، و همچنين يك اسم از اسماي حسنايش عين همه آن اسما است، بلكه در آن ساحت مقدس مطلب از اين لطيف‌تر و باريك‌تر است، چون در عقل ما اين مفاهيم يعني مفهوم علم، قدرت، جود و ساير صفات كماليه به منزله معيار و ميزانهايي هستند كه عقل بوسيله آنها وجودهاي خارجي و واقعيات را مي‌سنجد، پس در حقيقت اين مفاهيم ظرفيت‌هاي محدودي هستند كه اگر هزاران هزار آنها به هم ضميمه شوند باز زايد بر مقدار ظرفيت و حد خود نمي‌گنجانند، با اين حال اگر ما امر غير محدودي را فرض كنيم و بخواهيم آن را با اين مقياسهاي محدود بسنجيم معلوم است
__________________________________________________
(1)توحيد صدوق ص 308 ح 2.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 150
كه موفق نخواهيم شد، و از آن امر نامحدودي زياده از مقدار ظرفيت مفاهيمي كه در دسترس ما است درك نخواهيم نمود، و معلوم است كه آنچه را هم كه درك مي‌كنيم او نيست، بلكه غير او است، و حقيقتي ديگر است چون مفروض ما نامتناهي بود، و آنچه درك كرده‌ايم متناهي است. هر چه بيشتر هم در راه نيل به آن حقيقت سعي كنيم او از درك ما دورتر و دسترسي ما به نيل او كمتر مي‌شود. مثلا مفهوم علم معنايي است كه آن را از يكي از حالات انساني كه موجودي است خارجي انتزاع كرده و آن را براي هر كسي كه داراي آن باشد يكي از كمالات شمرده‌ايم، و اين مفهوم داراي حدي است كه نمي‌گذارد شامل قدرت و حيات و امثال آن بشود.
با اين حال اگر ما همين مفهوم محدود را بر خداي تعالي اطلاق كرده و سپس بمنظور رفع محدوديتش قيدي به او زده و بگوئيم: علمي نه چون ساير علوم، درست است كه مفهوم را از بعضي جهات مطلق كرده و از قيد حدودي آزادش ساخته‌ايم، ليكن اين را چه كنيم كه هنوز مفهوم است، و از عالم مفهوم كه عالم تصور است پا فراتر نگذاشته، و شامل مفاهيم ديگر نمي‌شود؟ چون گفتيم كه براي هر مفهوم ما ورايي است كه شامل آن نمي‌شود، و روشن است كه هر چه هم مفهوم روي مفهوم بچينيم باز خاصيت مفهوم بودن را از بين نبرده‌ايم، و همين معنا است كه هر انسان عاقلي را متحير و سرگردان مي‌سازد كه با اين قضاوت‌هايي كه فطرت و عقل سليمش در باره خدا مي‌كند چگونه خداي خود را توصيف كند، و با چه زباني دم از او بزند؟ اين تحير و سرگرداني از جمله" لا تحده الصفات" و از جمله‌اي كه در خطبه قبلي‌اش بود، يعني جمله" و كمال الاخلاص له نفي الصفات عنه" و نيز از جمله ديگر همان خطبه يعني جمله" الذي ليس لصفته حد محدود و لا نعت موجود" بخوبي استفاده مي‌شود.
چون امام (ع) در عين اينكه صفت را با گفتن كلمه" لصفته" براي خدا اثبات مي‌كند، در عين حال، آن را در كلمه" نفي الصفات" يا حد آن را در" لا تحده الصفات" نفي مي‌نمايد؟ با اينكه معلوم است كه اثبات صفت منفك از حد نيست، با اين حال نفي كردن حد در حقيقت نفي بعد از اثبات است، و برگشتش به اين است كه اثبات چيزي از صفات كماليه در باره خداي تعالي، ساير صفات كماليه‌اش را نفي نمي‌كند.
پس صفات همه با هم متحدند، و همه آنها با ذات متحد است، و برايشان حدي هم نيست. و در عين حال چيزهايي كه در باره‌اش ثابت كرده‌ايم معنايش اين نيست كه در ساحت مقدسش چيز ديگري از كمالات زايد بر آنچه ما مفهوممان شده است نيست، نه، ممكن است چيزهايي باشد كه ما نتوانيم آنها را حكايت كنيم، و مفهومي كه حاكي از آنها باشد در دست
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 151
نداشته باشيم، و داراي ادراكي كه بتواند آن صفات كماليه را درك كند نباشيم- دقت كنيد-.
و اگر مفاهيم در نزديك شدن به ساحت مقدسش- به معنايي كه گذشت- ساقط و بي اعتبار نمي‌شد ممكن بود عقل همان مقداري كه از مفاهيم عامه و مبهمه در دست دارد به همان مقدار به خداي تعالي احاطه پيدا كند، و بگويد مثلا خداي تعالي ذاتي است نه چون ساير ذوات، و داراي علمي است نه چون ساير علوم، داراي قدرتي است نه چون قدرت ديگران، داراي حيات است نه مانند ساير اقسام حيات، چون با چنين توصيفي ممكن است عقل، تمامي اوصافش را بشمارد، و به همه بطور اجمال احاطه پيدا كند، و ليكن اين احاطه، و لو اجمالي، آيا صحيح است؟ و آيا احاطه‌اي كه ممتنع است احاطه تفصيلي است. و اما اينكه آيا احاطه اجمالي ممكن است، سؤالي است كه جوابش را مي‌توان از آيه" وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً" «1» و آيه" أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ مُحِيطٌ" «2» استفاده نمود، چه از اين دو آيه استفاده مي‌شود كه هيچ چيزي و به هيچ نحوي از انحاء نه اجمالي و نه تفصيلي به او احاطه نمي‌يابد، و ذات مقدس او اجمال و تفصيل نمي‌پذيرد، تا بتوان گفت: احاطه اجمالي حكمي دارد (ممكن است) و احاطه تفصيلي حكم ديگري (محال است) دقت كنيد.
در احتجاج از امام امير المؤمنين (ص) نقل مي‌كند كه در خطبه‌اي فرمود:
" دليله آياته، و وجوده اثباته، و معرفته توحيده، و توحيده تمييزه من خلقه، و حكم التمييز بينونة صفة لا بينونة عزلة، انه رب خالق، غير مربوب مخلوق، ما تصور فهو بخلافه- سپس فرمود:- ليس باله من عرف بنفسه، هو الدال بالدليل عليه و المؤدي بالمعرفة اليه «3»- دليل او آيات و آثار صنع او است، و وجود او اثبات او است، و معرفتش توحيد اوست، و توحيدش تميز دادن اوست از خلق او، و حكم تميز، جدايي صفت است، نه جدايي به معناي كناره جويي، آري پروردگاري است آفريننده كه مربوب و مخلوق كسي نيست، به هر صورتي كه تصور شود خود بر خلاف آن صورت است- آن گاه فرمود- كسي كه ذاتش شناخته شود اله نيست، اله پروردگار متعال است كه بدلالت و راهنمايي خودش شناخته شده است، چون او ادله‌اي را كه بوجود او دلالت دارند دليل كرده، خلاصه دلالت دليل هم از ناحيه خود اوست، و معرفت را او طوري بوجود آورده كه بتواند في الجمله به خود او متعلق شود".
مؤلف: تامل در آنچه گذشت اين معنا را روشن مي‌كند كه سوق خطبه فوق براي بيان اين جهت است كه وحدت باري تعالي وحدت غير عددي است، چون به اين معنا صراحت دارد
__________________________________________________
(1)سوره طه آيه 110.
(2)سوره حم سجده آيه 54.
(3)احتجاج طبرسي ج 1 ص 299.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 152
كه معرفت خداي تعالي عين توحيد او است، يعني اثبات وجودش عين اثبات وحدت اوست، و اگر مراد از اين وحدت، وحدت عددي بود مسلما غير ذات بود و اثبات او نيز غير اثبات ذات بود، در نتيجه ذات به خودي خود كافي براي وحدت نبود، مگر اينكه سببي از خارج ذات تقاضاي آن را مي‌داشت، و اين بيان بليغ‌ترين بيان و عجيب‌ترين منطقي است كه در باب توحيد وارد شده، و شرح و بسط آن محتاج به مجال وسيع‌تري است، كه متاسفانه طريقه بحث ما در اين كتاب اجازه تشريح بيشتر آن را بما نمي‌دهد، و از جمله لطيف‌ترين مطالبي كه در اين خطبه است اين جمله است كه مي‌فرمايد:" وجوده اثباته" و مرادش اين است كه برهان بر اثبات باري تعالي همان وجود خارجي او است، يعني چيدن برهان كار ذهن است، و او در ذهن و عقل نمي‌گنجد. و اما اينكه امام فرمود:" ما تصور فهو بخلافه" مقصود اين نيست كه بفرمايد خداي تعالي صورت ذهنيه نيست، چه اين حرف اختصاص به خداي تعالي ندارد، بلكه هيچ چيزي عين صورت ذهنيه خودش نيست، بلكه مراد اين است كه غير خداي تعالي صورت ذهنيش مطابق با خارج اوست، بخلاف خداي تعالي كه تصوراتي كه از او در ذهن وارد مي‌شود هر چه باشد مخالف با خارج و واقع اوست، و آن صورت، صورت او نيست چون ذهن نمي‌تواند به او احاطه يابد، تا از او عكس برداري كند، اين را هم نبايد از نظر دور داشت كه ساحت مقدس او حتي از اين حرفي هم كه زده شده (او بر خلاف هر تصوري است) منزه است. و نيز از جمله آن مطالب لطيف اين قول است كه مي‌فرمايد:" ليس باله من عرف بنفسه" اين جمله در مقام بيان اين جهت است كه خداي تعالي بزرگ‌تر از آن است كه بتوان او را شناخت، و اجل از آن است كه مقهور فهم و ادراكش قرار داد، به اين بيان كه هر كسي كه معرفت ما به خود او تعلق بگيرد معلوم مي‌شود كه او غير ما و غير معرفت ما است.
و از جهت اينكه جداي از ما و معرفت ما است، معرفت ما به او متعلق مي‌شود و چون خداي تعالي محيط به ما و معرفت ما و قيم بر اين معنا است، پس چيزي كه ما و معرفت ما را از دائره سلطنت و احاطه او بيرون برده و ما را از محاط بودن براي او نگهدارد، نيست، تا به آن وسيله خود را از تحت احاطه او كنار كشيده و آن گاه او را متعلق معرفت و درك خود قرار دهيم، و امام (ع) اين معنا را با اين جمله از گفتار خود كه مي‌فرمايد:" هو الدال بالدليل عليه و المؤدي بالمعرفة اليه" بيان مي‌كند و معنايش اين است كه خداي تعالي خود دليل بر وجود خويش است حتي دليل را هم او راهنمايي كرده كه چگونه دلالت كند، و اوست كه معرفت انسان را چنان مي‌كند كه بنحو مخصوصي بسوي او معطوف شود، و آدمي را به او آشنا
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 153
سازد، چون اوست كه بر هر چيزي احاطه و سلطنت دارد، با اين حال چگونه ممكن است كسي به ذات او راه يابد تا او را محاط خود قرار دهد، با اينكه او بر آن كس و راه‌يابي او محيط است؟
صدوق (عليه الرحمه) در كتاب معاني الاخبار به سند خود از عمرو بن علي از علي (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: رسول اللَّه (ص) فرموده: معناي توحيد او اين است كه معتقد باشيم كه ظاهرش در باطن او و باطنش در ظاهر او است، ظاهرش موصوفي است ناديدني و باطنش موجودي است آشكار و غير خفي، او در همه جا يافت مي‌شود، و هيچ جا نيست كه لحظه‌اي از او خالي باشد، حاضر است اما محدود نيست، غايب است اما مفقود نيست «1».
مؤلف: كلام رسول اللَّه (ص) در اين مقام است كه وحدت غير عددي خداي تعالي را كه فرع نامحدودي اوست بيان نمايد، چه نامحدودي است كه باعث مي‌شود ظاهر توحيد و توصيفش از باطن آن و باطنش از ظاهر آن جدا نباشد، زيرا ظاهر و باطن از جهت داشتن حد از هم جدا و متفاوتند، و وقتي حد در بين نبود اين جدايي و تفاوت از بين رفته و مختلط و متحد خواهند شد، و همچنين وقتي ظاهر موصوف درك كردني و باطن آن راه نيافتني و پوشيده است كه اين ظاهر و باطن داراي حدي مخصوص به خود باشند، و هيچيك از حد خود تجاوز نكنند، و همچنين حاضر از اين جهت كه محدود است وجودش جمع و جور و حاضر براي شخصي است كه نزد او است، و غايب از اين جهت كه محدود است، مفقود است براي شخصي، و گرنه اگر پاي حد از ميان برداشته شود نه حضور، حاضر را به تمام وجودش براي كسي مجتمع مي‌سازد و نه غيبت، غايب را از نظر او مفقود و پوشيده مي‌دارد.

بحثي تاريخي [(در باره اعتقاد به وحدت عددي خداوند و رد آن در سخنان امام علي (ع))]..... ص: 153

بايد دانست اين مساله كه براي عالم صانعي است و اينكه اين صانع يگانه است، از قديم‌ترين مسائلي است كه در بين متفكرين در اينگونه مسائل داير و رايج بوده، و فطرتشان آنان را به اين حقيقت رهنمايي نموده است، حتي آيين بت‌پرستي هم كه بنايش بر شرك است اگر حقيقت معنايش مورد دقت قرار گيرد معلوم خواهد شد كه اين آيين هم در آغاز پيدايشش بر اساس توحيد صانع و اينكه بت‌ها شفيع در نزد خدايند بنا شده است،" ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي
__________________________________________________
(1) معاني الاخبار ص 10 ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 154
- ما عبادت نمي‌كنيم بت‌ها را مگر براي اينكه ما را به خدايمان قدمي نزديك كنند"، گر چه اين نيز بتدريج از مجراي اصلي خود منحرف شده و كار به جايي رسيد كه بت‌ها را نيز مستقل و اصيل در الوهيت پنداشتند.
و اين انحراف از اينجا سرچشمه گرفت كه گر چه فطرتي كه آدمي را به توحيد معبود دعوت مي‌كند- همانطوري كه بيانش با استفاده از آيات قرآن عزيز گذشت- دعوت مي‌كند به خدايي كه هم از جهت ذات و هم از جهت صفات يگانه است به يگانگي غير محدودي در عظمت و كبريا، الا اينكه الفت و انسي كه انسان در زندگيش به واحدهاي عددي دارد از يك طرف، و ابتلاآتي كه مليين يعني دينداران براي نفي تعدد خدايان و اثبات خداي واحد در برابر بت‌پرستان مجوس و ديگران داشتند از طرف ديگر شبهه عددي بودن وحدت خدا را در دلها جاي‌گير و مسجل نموده، و در نتيجه حكمي كه فطرت انسان داشت به اينكه خداوند نامحدود است تقريبا از نظرها كنار رفته و مردم از حكم فطري خود غافل شدند. لذا مي‌بينيد كلماتي كه از قدماي فلاسفه و اهل بحث، مصر، يونان، اسكندريه و فلاسفه بعدي نقل شده و در دست است بخوبي مي‌رساند كه مقصودشان از وحدت باري تعالي همان وحدت عددي است حتي شيخ الرئيس ابو علي سينا در كتاب شفاي خود به اين معنا تصريح نموده است، و كلمات غير او از حكمايي كه بعد از او تا حدود سنه هزار هجري برخاسته‌اند و آثارشان در دست است نيز به همين منوال است.
اما متكلمين: آنان نيز احتجاجاتشان بر توحيد طوري است كه با اينكه عموما همان مطالب قرآن عزيز است مع ذلك از طرز استدلالشان بيش از وحدت عددي استفاده نمي‌شود، اين است آن معنايي كه از كلمات دانشمندان و اهل بحث در اين مساله بدست مي‌آيد.
بنا بر اين بياني كه قرآن عزيز راجع به معناي توحيد دارد اولين گامي است كه در تعليم و بدست دادن اين حقيقت برداشته شده است، و در حقيقت قرآن مبتكر در شناسايي اين حقيقت است، چيزي كه هست كساني كه در اين قرون متمادي در صدد تفسير قرآن و بيان معارف و علوم آن بر آمده‌اند، چه اصحاب، و چه تابعين و چه مفسرين بعد از آنها، عموما بحث در باره اين مطلب را مهمل گذاشته و متعرض اين بحث شريف نشده‌اند، اين كتب تفسير و جوامع حديث است كه همه در دسترس خواننده هست، و اطمينان داريم كه خواننده محترم نخواهد توانست اثري از اين حقيقت را در آنها پيدا كند، و نه به بياني كه اين حقيقت را شرح دهد بر خواهد خورد، و نه از طرز استدلالاتشان بويي از آن استشمام خواهد نمود.
آري ما تا كنون به بياني كه پرده از روي اين حقيقت برداشته باشد بر نخورده‌ايم جز ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 155
همين بيان شيوايي كه تنها و تنها در كلمات امام علي بن ابي طالب (عليه افضل الصلوات و السلام) ديده مي‌شود، آري تنها كلام آن جناب است كه گشاينده اين در و فاش كننده اين راز نهفته است، او است كه با روشن‌ترين اسلوب و واضح‌ترين برهان آن را تشريح و اثبات نموده است.
از كلمات آن جناب كه بگذريم، در كلمات فلاسفه اسلام كه در قرون بعد از قرن دهم مي‌زيسته‌اند نيز اين حقيقت به چشم مي‌خورد، الا اينكه به اعتراف خود آنان سرچشمه كلماتشان همان كلمات امام امير المؤمنين (ع) است. اين بود سر اينكه ما در بحث روايتي خود تنها اكتفاء به نقل نمونه‌هايي از كلمات غرا و زيباي آن جناب نموده و از نقل كلمات ديگران خود داري كرديم، چه اسلوبي كه امام (ع) در اين مساله و تشريح آن از احتجاج برهاني بكار برده، اسلوبي است كه در كلمات ديگران ديده نمي‌شود، و به همين جهت از عنوان كردن بحثي فلسفي مستقل بمنظور بررسي و تحقيق در اطراف اين مساله خودداري نموده و تنها به همان بحث روايتي اكتفاء كرديم، چون براهيني كه فلاسفه براي بدست دادن اين غرض چيده‌اند براهيني است كه از همين مقدمات كه در كلام امام است تشكيل يافته، و زايد بر آن چيزي ندارد، چون همگي آنها يعني كلمات امام (ع) و فلاسفه همه مبني بر صرافت وجود پروردگار، و احدي بودن آن ذات مقدس است (جلت عظمته) «1».
__________________________________________________
(1)اينجاست كه جا دارد هر ناقد بصير و هر متفكر عميقي از تعجب خيره شود و در باره لغزشي كه از عده‌اي از علماي اهل بحث صادر شده بشگفت در آيد، و آن اينست كه گفته‌اند اين خطبه علويه كه در نهج البلاغه است از امام (ع) نيست بلكه از خطباتي است كه دست تقلب آن را جعل كرده و در نهج البلاغه درج نموده است، بعضي هم از همانها گفته‌اند اين عمل را خود شريف سيد رضي (رحمه اللَّه تعالي) كرده است و ما سابقا در باره اين لغزش و اشتباه گفتگو كرده‌ايم، تنها در اينجا مي‌گوييم اي كاش فهميده ميشد دست تقلب و تزوير در چنين موقف علمي و چنين لطيفه‌اي دقيق كه فهم علما هم نيروي وقوف و درك آن را ندارد و هيچ يك از صحابه و تابعين تاب تحمل آن را نداشته‌اند چطور ممكن است راه يابد؟! آري افهام تيز دانشمندان، حتي بعد از آن هم كه امام (ع) از اين حقيقت پرده برداشت تا ده قرن از درك آن عاجز بوده تا آنكه پس از گذشتن قرون متمادي و پس از هزار سال سير در طريق فكر مترقي به آن مطلب دقيق علمي راه برده و بدرك آن موفق شده‌اند، بلكه خود همين كساني كه اين نسبت را به خطبه مي‌دهند هنوز بدرك اين مطلب لطيف نايل نشده و گمان كرده‌اند كه حقايق قرآن و اصول تعليمات عالي آن جز مفاهيم مبتذله عاميانه چيز ديگري نيست و تنها تفاوت قرآن با كلمات عامه اينست كه الفاظ آن فصيح و بياناتش بليغ است!!! (مؤلف).
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 156

[سوره المائدة (5): آيات 87 تا 89]..... ص: 156

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُحَرِّمُوا طَيِّباتِ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكُمْ وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ (87) وَ كُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلالاً طَيِّباً وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي أَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ (88) لا يُؤاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمانِكُمْ وَ لكِنْ يُؤاخِذُكُمْ بِما عَقَّدْتُمُ الْأَيْمانَ فَكَفَّارَتُهُ إِطْعامُ عَشَرَةِ مَساكِينَ مِنْ أَوْسَطِ ما تُطْعِمُونَ أَهْلِيكُمْ أَوْ كِسْوَتُهُمْ أَوْ تَحْرِيرُ رَقَبَةٍ فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ ثَلاثَةِ أَيَّامٍ ذلِكَ كَفَّارَةُ أَيْمانِكُمْ إِذا حَلَفْتُمْ وَ احْفَظُوا أَيْمانَكُمْ كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (89)

ترجمه آيات..... ص: 156

اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! حرام نكنيد طيباتي را كه خداوند بر شما حلال نموده و تجاوز نكنيد كه براستي خداوند دوست نمي‌دارد تجاوزكاران را (87).
و بخوريد از آنچه خداوند روزيتان كرده در حالي كه حلال و طيب است و بپرهيزيد از خدايي كه شما به او ايمان آورده‌ايد (88).
خداوند شما را به قسمهاي لغو و بيهوده‌تان مؤاخذه نمي‌فرمايد و ليكن مؤاخذه مي‌كند از قسمهايي كه با آن عهد و پيماني بسته‌ايد، پس كفاره آن اطعام ده مسكين است از غذاهاي متوسطي كه به اهل و عيال خود مي‌خورانيد يا از لباسي كه به آنان مي‌پوشانيد يا آزاد كردن بنده‌اي. پس كسي كه استطاعت مالي ندارد و نمي‌تواند اين كفارات را انجام دهد سه روز روزه بگيرد، اين است كفاره قسمهايتان زماني كه قسم خورديد، و حفظ كنيد سوگندهايتان را و آن را مشكنيد، خداوند اين چنين بيان مي‌كند آيات خود را باشد كه شما شكرگزاري كنيد (89) ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 157

بيان آيات..... ص: 157

اشاره

اين سه آيه و تعدادي از آياتي كه بعد از آنها واقع شده‌اند، يعني حدود صد و اندي از آيات اين سوره در مقام بيان پاره‌اي از احكام فرعي هستند، و اين آيات مجموعا نظير جمله معترضه‌ايست كه در بين دو دسته از آياتي واقع شده‌اند كه متعرض داستانهاي مسيح (ع) و مسيحيان است. و اين آيات چون طوايف متفرقه‌اي هستند و در باره احكام مختلفي نازل شده‌اند، از اين جهت مي‌توان گفت هر كدام براي خود مستقل‌اند، و در فهمانيدن مدلول خود تمام و غير مربوط به ما بقي آيات‌اند، بنا بر اين مشكل است گفته شود كه همه آنها يك دفعه نازل شده‌اند، و يا با بقيه آيات سوره نازل شده‌اند، زيرا مضامين اين آيات طوري است كه نمي‌توان بين آنها ارتباط بر قرار كرد، تا بتوان آن را شاهد اين حرف قرار داد، و اما رواياتي كه در باره شان نزول آنها وارد شده به زودي بعضي از آنها را كه عمده آنها است در بحث روايتي آينده نقل خواهيم نمود.
در اين سه آيه نيز مطلب از همين قرار است، يعني بين آنها ارتباط زيادي نيست، چون آيه سومي مستقل در معنا و آيه اولي هم از سومي اجنبي است، گر چه از بعضي جهات خالي از نوعي مناسبت هم نيست، و آن اين جهت است كه يكي از وسايل حرام كردن طيبات سوگند است، و از جمله مصاديق سوگند لغو، سوگنديست كه بعضي طيبات را كه خداوند حلالش كرده حرام نمايد، و شايد همين جهت باعث بوده كه بعضي‌ها- بطوري كه از آنها نقل شده- نزول همه اين آيات را راجع به سوگند لغو دانسته‌اند. اين حال آيه اولي با سومي است و اما آيه دومي، كانه دنباله همان آيه اولي است، كما اينكه ذيل آن يعني جمله" وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي أَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ" بلكه و همچنين صدرش به بعضي عنايات به اين معنا شهادت مي‌دهد، زيرا صدر آيه مشتمل بر" واو" عاطفه و امر به خوردن حلال طيبي است كه آيه اولي از تحريم و اجتناب از آن نهي مي‌كند، و به اين توجيه مي‌توان اين دو آيه را از نظر معنا ملتئم و از جهت حكم متحد و سياقشان را يكي كرد.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُحَرِّمُوا طَيِّباتِ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكُمْ" راغب در مفردات گفته است:" حرام" به معناي چيزي است كه از آن منع شده باشد، چه اين منع به تسخير الهي باشد، و چه به منع قهري، و چه به منع عقلي يا منع شرعي يا از ناحيه
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 158
كسي كه اطاعت امرش لازم است. «1»

[معناي كلمه:" حل" و مشتقات آن..... ص: 158

و در باره معناي كلمه" حلال" هم گفته است" حل" در اصل به معناي گشودن گره است، و به همين معنا است آيه شريفه" وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي- بگشاي گره از زبان من" و حلول به معناي نزول است، و گويا مناسبتش با معناي اصلي اين است كه نوعا در موقع پياده شدن و نزول در منزل بارها را مي‌گشايند، و گره‌ها را باز مي‌كنند، آن گاه در نزولي هم كه بار گشودن ندارد استعمال شده و گفته شده است:" حل حلولا و أحله". خداي عز و جل هم در قرآن فرموده:" أَوْ تَحُلُّ قَرِيباً مِنْ دارِهِمْ- يا عذاب فرود مي‌آيد نزديكي خانه‌هايشان"." وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ- و فرود آوردند قوم خود را در خانه هلاكت" و گفته مي‌شود:" اذا حل الدين وجب ادائه- وقتي قرض حلول كرد (سر رسيد) واجب است اداي آن"، و" حلة" به معناي قومي است كه پياده شوند، و به همين معنا است" حي حلال" يعني قبيله‌اي كه نازل شدند، و" محلة" به معناي مكان حلول و جاي نزول است، و اينكه گفته مي‌شود: فلان چيز حلال است.
استعاره است از حل عقده، يعني گشودن گره. و به اين معنا در كلام خداي تعالي استعمال شده است، آنجا كه مي‌فرمايد:" كُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلالًا طَيِّباً- و بخوريد از حلال و طيب آنچه روزيتان كرده‌ايم" و نيز مي‌فرمايد:" هذا حَلالٌ وَ هذا حَرامٌ- اين حلال است و اين حرام" «2».
و ظاهرا از اين جهت" حل" را هم در مقابل" حرمت" و هم در مقابل" احرام" و هم" حرم" ذكر مي‌كنند، و مي‌گويند:" الحل و الحرمة" و" الحل و الحرام" و" الحل و الحرم" كه در اين سه لفظ يعني حرمت و احرام و حرم گرهي خيالي بنظر مي‌رسد، چون ممنوعيتي كه همان معناي حرمت و احرام و حرم است خود در حقيقت گره و عقده‌ايست.
و اين ظهور از اين جهت كه اين سه لفظ در مقابل حل قرار مي‌گيرد روشن‌تر مي‌شود، زيرا حل استعاره است براي معناي جواز و اباحه، و اين دو لفظ يعني حل و حرمت از حقايق عرفي است، نه از مخترعات و اصطلاحات شرعي يا متشرعه، و آيه مورد بحث، مؤمنين را از تحريم حلال نهي مي‌كند، يعني دستور مي‌دهد آنچه را كه خدا بر ايشان حلال كرده بر خود حرام نكنند، و اين تحريم حلال يا به اين مي‌شود كه در مقابل حليت شارع حرمتش را تشريع كنند، و يا به اين مي‌شود كه كسي از انجام آن عمل حلال جلوگيري نموده يا خودش از انجامش امتناع بورزد، چه همه اينها تحريم و منع و در حقيقت نزاع با خداي سبحان است در
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 114 (حرم).
(2)مفردات راغب ص 128 (حل).
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 159
سلطنت او، و تجاوز به اوست، و پر معلوم است كه اين نزاع و تجاوز با ايمان به خدا و آيات خدا سازگار نيست، و لذا در آيه مورد بحث نهي از اين عمل را صادر كرده و فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا..." پس در حقيقت معناي آيه اين است: حرام نكنيد آنچه را كه خدا برايتان حلال كرده، با اينكه ايمان به خدا آورده‌ايد و خود را تسليم امر او نموده‌ايد.

[الزام و التزام به ترك آنچه خدا حلال كرده تعدي از حدود الهي و تجاوز به سلطنت تشريعي او است..... ص: 159

و ذيل آيه بعدي هم كه مي‌فرمايد:" وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي أَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ" اين معنا را كه آيه هم تشريع و هم جلوگيري و هم امتناع را شامل است تاييد مي‌كند، و اينكه كلمه" طيبات" را اضافه كرده است به جمله" أَحَلَّ اللَّهُ لَكُمْ" با اينكه كلام بدون ذكر آن هم تمام بود، براي اين بود كه به تتميم جهت نهي اشاره كرده باشد، و بفهماند تحريم حلال علاوه بر اينكه تجاوز از حد بندگي و معارضه با سلطنت خدا و مناقض با ايمان و تسليم است، خروج از حكم فطرت هم هست، زيرا فطرت، خود هر حلالي را پاكيزه و طيب مي‌داند، و از آنها هيچ نفرتي ندارد، كما اينكه در آيه ذيل كه رسول خدا (ص) شريعتي را كه آورده توصيف مي‌فرمايد و از اين معنايي كه گفتيم خبر داده، يعني آنچه را كه حلال است طيب و آنچه را كه حرام است خبيث و پليد دانسته، و فرموده است:" الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الْأَغْلالَ الَّتِي كانَتْ عَلَيْهِمْ..." «1».
و به همين معنايي كه بيان كرديم تاييد مي‌شود كه:
اولا مراد از تحريم طيبات الزام و التزام به ترك حلالها است.
و ثانيا مراد از" حل" به قرينه مقابله با حرمت بطور عموم هر چيزي است كه در قبال حرمت باشد، پس هم مباحات و هم مستحبات و هم واجبات را شامل مي‌شود.
و ثالثا اضافه" طيبات" به" ما أَحَلَّ اللَّهُ" اضافه بيانيه است.
و رابعا مراد از" اعتداء" در جمله" وَ لا تَعْتَدُوا" همان تجاوز بر خداي سبحان است نسبت به سلطنت تشريعيش. يا اينكه مراد تعدي از حدود اوست به كناره‌گيري از اطاعت و تسليم او و تحريم حلالهاي او. چنان كه در ذيل آيه طلاق مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)مردم با تقوا همانهايند كه پيروي مي‌كنند رسول و نبي درس نخوانده‌اي راي كه اسم مباركش را در كتابهاي خود انجيل و تورات نوشته يافتند، پيغمبري راي كه به معروف امرشان مي‌كند و از منكر نهي‌شان مي‌فرمايد و طيبات راي برايشان حلال و پليدي‌ها راي برايشان حرام مي‌نمايد و تكليف‌هاي گران و عهد و ميثاق‌هاي سنگين كه شريعت‌هاي سابق بدوش ايشان گذاشته بودند از دوششان برميدارد. سوره اعراف آيه 157.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 160
" تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَعْتَدُوها وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ" «1» و نيز در ذيل آيه ارث مي‌فرمايد:" تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ. وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ ناراً خالِداً فِيها وَ لَهُ عَذابٌ مُهِينٌ" «2».
و اين آيات همانطوري كه ملاحظه مي‌كنيد اطاعت خدا و رسول را از روي استقامت و التزام به آنچه تشريع فرموده، ممدوح دانسته، و بر عكس خروج از مقام تسليم و رضا و التزام و انقياد را از راه تعدي و تجاوز نسبت به حدود خدا مذموم دانسته، و مرتكبش را سزاوار عقاب معرفي نموده است، بنا بر اين محصل مفاد آيه مورد بحث نهي است از تحريم محللات، يعني از اينكه كسي از استفاده از آنچه خدايش حلال كرده اجتناب و از نزديكي به آن امتناع ورزد، چون اين امتناع با ايمان به خدا و آيات او مناقض است، و با اين نمي‌سازد كه محللات چيزهايي هستند كه فطرت بشر آن را طيب مي‌داند، و هيچگونه پليدي در آنها نيست تا از آن جهت از آنها اجتناب شود، و اجتناب بي جهت تجاوز است، و خداوند متجاوزين را دوست نمي‌دارد.

[وجوهي كه در باره مراد از اعتداء در جمله:" وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ" گفته شده است..... ص: 160

" وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ" گفتيم ظاهر سياق آيه اين است كه مراد از" اعتدا" همان تحريم حلالي است كه شرحش تا اندازه‌اي داده شد، پس اينكه فرمود:" وَ لا تَعْتَدُوا" بمنزله تاكيد است براي:" لا تُحَرِّمُوا...".
بعضي از مفسرين گفته‌اند: مراد از اعتدا تجاوز از حد اعتدال است در چيزهاي حلال، و آيه نهي است هم از اينكه كسي يكباره روي به محللات نهاده و سرگرم تمتع و لذت بردن از آنها شود و هم از اينكه يكسره روي از آنها برتافته و رهبانيت و زهد و عبادت و تقرب به خدا را اختيار كند، بنا بر اين، معني آيه اين مي‌شود: نه چنان باشيد كه آنچه را كه خدا برايتان حلال كرده بر خود حرام كنيد، و نه طوري باشيد كه از حد اعتدال گذرانده و در تمتع از آنها اسراف و
__________________________________________________
(1)اين احكامي كه بيان شد حدود خداوند است پس از آنها تجاوز نكنيد و كساني كه تجاوز كنند از حدود خداوند پس آنان ستمكارند. سوره بقره آيه 229. [.....]
(2)اين احكامي كه بيان شد حدود خداوند است، و كساني كه فرمان‌برند خدا و رسولش را داخل مي‌كند آنان را در بهشت‌هايي كه جاري مي‌شود از زير آنها نهرها در حالي كه آنان جاويدانند در آن بهشتها و اين خود همان رستگاري عظيم است و كساني كه نافرماني كنند خدا و رسول را و تجاوز كنند از حدود او آنان را داخل مي‌كند در آتش در حالي كه آنان در آن آتش جاويدند و براي ايشان است عذاب خوار كننده.
سوره نساء آيه 14.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 161
افراط بورزيد، و به اين وسيله به جان و تن خود ضرر رسانيد «1».
عده ديگري گفته‌اند مراد از اعتدا تجاوز از" محللات طيبه" است به" خبائث محرمه"، بنا بر اين، برگشت معني آيه به اين معني مي‌شود كه نه از محللات اجتناب كنيد و نه محرمات را مرتكب شويد، به عبارت ديگر، آنچه را كه خدا حلال كرده بر خود حرام و آنچه را حرام كرده بر خود حلال مكنيد «2».
و اين دو معنايي كه نقل شد گر چه در جاي خود معاني صحيحي هستند و حتي آيات صريحي هم از قرآن بر طبق آن داريم، ليكن هيچكدام از آنها با آيه مورد بحث منطبق نمي‌شود، زيرا سياق آيه و آيه بعدش با اين دو معنا سازگاري ندارد، و بنا نيست هر حرف صحيحي را بر هر كلامي اگر چه با سياق و موقعيت آن نسازد تحميل كرد.
" وَ كُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلالًا طَيِّباً..."
ظاهر عطف، يعني عطف شدن جمله" و كلوا" بر" لا تحرموا" اين است كه مفاد آيه دومي به منزله تكرار و تاكيد مضمون آيه سابق باشد، كما اينكه همين طور هم هست، به شهادت سياق صدر آيه، چون صدر آيه مشتمل است بر" حَلالًا طَيِّباً" كه محاذي است با جمله" طَيِّباتِ ما أَحَلَّ اللَّهُ" در آيه سابقه، و همچنين به شهادت ذيل آن از جهت محاذاتي كه بين جمله" وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي أَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ" از آن آيه و جمله" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" از آيه سابقه است، و ما سابقا اين معنا را بيان نموديم.
و بنا بر اين، جمله" كُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ..." از قبيل ورود امر است در مقام توهم حظر كه جز بر جواز، دلالت ندارد. يعني چون جاي اين بود كه كسي خيال كند بهرمندي از نعمت‌هاي خدا زياده از حد ضرورت جايز نباشد و اين آيه در چنين مقامي مي‌فرمايد: بخوريد از چيزهايي كه خدا روزيتان كرده. از اين رو كلمه" بخوريد" دلالت بر وجوب ندارد. تنها جواز را مي‌رساند، و تخصيص جمله" كلوا" بعد از تعميمي كه در جمله" لا تحرموا" است، يا تخصيص بحسب لفظ تنها است، و در معناي عام و به معناي مطلق تصرف در طيبات از نعمتها و داده‌هاي خدا است، چه به خوردن باشد و چه به ساير وجوه تصرف، و سابقا هم در چند جا گذشت كه استعمال" اكل" در مطلق تصرف، استعمالي است شايع و متداول، يا آنكه تخصيص بحسب لفظ و معنا هر دو است، و ممكن هم هست كه اينطور باشد، و مراد از" اكل" همان خوردن به معناي واقعي خود باشد، و سبب نزول اين دو آيه اين باشد كه بعضي از مؤمنين
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير المنار ج 7 ص 18.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 162
در روزهاي نزول اين دو آيه بعضي از خوردني‌هاي طيب را بر خود حرام كرده بوده‌اند.
و روي اين فرض اين دو آيه در باره نهي از اين عمل نازل شده باشد، و اينكه در آيه اولي نهي را بطور عموم بيان فرمود نه تنها از نخوردن، از اين جهت است كه مي‌خواهد قاعده كلي بيان كند، چون ملاك نهي، هم در خوردني‌هاي حلال است و هم در غير خوردني‌ها، و لازمه استظهاري كه ما از معناي آيه كرديم اين است كه جمله" مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ" مفعول باشد براي" كلوا" و نيز بنا بر اين معنا" حَلالًا طَيِّباً" دو حال خواهند بود از براي" ما" موصوله، و به همين معنايي كه ما استظهار كرديم اين دو آيه مربوط و متوافق مي‌شوند. و چه بسا كساني كه گفته‌اند: جمله" حَلالًا طَيِّباً" مفعول است براي" كلوا" و جمله" مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ" متعلق است به" كلوا" يا حال است از براي حلال، كه چون نكره است مقدم بر خود آن ذكر شده است، يا آنكه" حلالا" وصفي باشد براي موصوفي محذوف، و تقدير چنين باشد:" و كلوا مما رزقكم اللَّه رزقا حلالا طيبا" و همچنين توجيهاتي ديگر.
و چه بسا بعضي از مفسرين استدلال كرده‌اند به كلمه" حلالا" بر اينكه رزق شامل حلال و حرام هر دو مي‌شود، و گرنه ذكر اين كلمه لغو بود. «1»
جوابش اينست كه وقتي" حلالا" چنين دلالتي دارد كه قيد احترازي باشد، و بخواهد رزق غير حلال و غير طيب را خارج كند، و ليكن چنين نيست، بلكه قيد توضيحي است كه با مقيدش مساوي است، و نكته‌اي كه در ذكر آنست- كما اينكه سابقا هم گفتيم- اين است كه اشاره كند به اينكه حلال و طيب بودن روزي عذر براي كسي كه بخواهد پيرامون رهبانيت بگردد باقي نمي‌گذارد، و ما در سابق در ذيل آيه 27 از سوره آل عمران (جلد 3 ترجمه) راجع به رزق مطالبي بيان كرديم.
" لا يُؤاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمانِكُمْ وَ لكِنْ يُؤاخِذُكُمْ بِما عَقَّدْتُمُ الْأَيْمانَ"" لغو" چيزي را گويند كه اثري از آثار عملي بر آن مترتب نشود، و" ايمان" جمع" يمين" و به معناي سوگند است.
راغب در مفردات گفته است:" يميني" كه به معناي قسم است استعاره است از يمين به معناي دست، به اعتبار كارهايي كه شخصي معاهد و صاحب سوگند و غير او انجام مي‌دهند، و يمين به اين معنا در چند جاي قرآن بكار رفته، از آن جمله مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني ج 7 ص 8.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 163
" أَمْ لَكُمْ أَيْمانٌ عَلَيْنا بالِغَةٌ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ" و نيز مي‌فرمايد:" وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ" و نيز مي‌فرمايد:" لا يُؤاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمانِكُمْ" «1» و" عقدتم" را اگر با تشديد قاف بخوانيم از تعقيد و به معناي مبالغه در عقد و گره زدن است، و ليكن" عقدتم" به تخفيف هم قرائت شده،" فِي أَيْمانِكُمْ" متعلق است به جمله" لا يُؤاخِذُكُمُ" يا به جمله" باللغو" البته دومي به صحت نزديك‌تر است، و تقابلي كه بين دو جمله" بِاللَّغْوِ فِي أَيْمانِكُمْ" و جمله" بِما عَقَّدْتُمُ الْأَيْمانَ" هست مي‌رساند كه مراد از لغو در سوگندها، سوگندهاي بيهوده‌ايست كه غرض از آنها عقد و پيمان و معاهده‌اي نباشد، و صرفا از روي عادت يا سبب ديگري بر زبان جاري شود، و سوگند لغو عبارتست از همان گفتن نه، و اللَّه و آري و اللَّه، كه مخصوصا در معامله‌ها و خريد و فروش‌ها بيشتر بر زبان جريان مي‌يابد، و اما سوگندهايي كه بمنظور عقد و التزام به عملي و يا به ترك آن بر زبان جاري مي‌شود مثلا گفته مي‌شود و اللَّه فلان عمل نيك را انجام مي‌دهم، و يا و اللَّه فلان عمل زشت را ترك مي‌كنم، سوگند لغو نيستند.

[سوگندهاي لغو سوگندهايي است كه عقد و التزام نداشته باشد]..... ص: 163

اين است آنچه از ظاهر آيه استفاده مي‌شود، و اين منافات ندارد با اينكه شارع مقدس گفتن: و اللَّه فلان حرام را مرتكب و يا و اللَّه فلان واجب را ترك مي‌كنم، را جزو سوگند لغو بشمارد، و اثري براي آن قائل نشود، و بفرمايد:" هر عملي كه سوگند بر انجام آن و يا ترك آن خورده مي‌شود بايد آن عمل و يا آن ترك رجحان و حسن داشته باشد، و گرنه لغو و بي اثر است" زيرا اين حكمي است كه از ناحيه سنت به حكم قرآن ضميمه و ملحق شده است، و لازم نيست آنچه را كه سنت بر آن دلالت دارد قرآن نيز بخصوص آن دلالت كند. ممكن است كسي خيال كند كه جمله" وَ لكِنْ يُؤاخِذُكُمْ بِما عَقَّدْتُمُ الْأَيْمانَ" دليل است بر اينكه سوگند همين كه در عقد و التزام بكار رفت صحيح و مؤثر و مورد مؤاخذه است، چون مطلق است و شامل مي‌شود جايي را كه رجحان داشته باشد، و مواردي را كه فاقد رجحان باشد، و ليكن اين خيال باطل است و در آيه چنين دلالتي نيست، براي اينكه آيه سوگندي را مي‌گويد كه بر حسب موازين شرع صحيح و ممضي باشد، زيرا در ذيل آيه اين جمله است:" وَ احْفَظُوا أَيْمانَكُمْ" و اگر مراد مطلق سوگند بود لازمه‌اش اين بود كه در اين ذيل فرموده باشد مطلق سوگند را چه داراي رجحان باشد و چه نباشد حفظ كنيد، و حال آنكه شارع از اين دو يكي را كه همان فاقد رجحان است لغو فرموده، پس معين شد كه در صدر آيه مراد از سوگند لغو، سوگندي است كه عقد و التزام نداشته باشد، و سوگندهايي كه عقد و التزام دارد سوگند لغو نيست.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 553.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 164

[بيان كفاره حنث (شكستن) قسم..... ص: 164

" فَكَفَّارَتُهُ إِطْعامُ عَشَرَةِ مَساكِينَ... أَوْ تَحْرِيرُ رَقَبَةٍ"" كفاره" عبارتست از عملي كه بوجهي از وجوه، زشتي معصيت را بپوشاند، و اصل اين كلمه از كفر است كه به معناي پوشاندن است، خداي تعالي مي‌فرمايد:" نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ" «1»، راغب گفته است: كفاره چيزي است كه گناه را بپوشاند، و از همين باب است كفاره سوگند «2»" فكفارته" اين كفاره به يك اعتبار از متفرعات سوگند است، و آن اعتبار مقدر و عبارتست از شكستن سوگند، و تقدير اين است:" فان حنثتم فكفارته- اگر سوگند را شكستيد كفاره‌اش اين است كه فلان طور كنيد" چون از خود لفظ كفاره گناهي كه كفاره دارد فهميده مي‌شود، و اين گناه خود سوگند نيست، چه اگر سوگند معصيت بود در ذيل همين آيه نمي‌فرمود:" وَ احْفَظُوا أَيْمانَكُمْ" چون معنا ندارد خداوند سبحان سفارش به حفظ چيزي كند كه خود معصيت است، پس كفاره، مربوط به شكستن سوگند است نه به خود آن، و از همين جهت مؤاخذه‌اي هم كه در" وَ لكِنْ يُؤاخِذُكُمْ" است مؤاخذه بر شكستن سوگند است نه بر خود آن. خواهيد پرسيد پس چرا فرمود خداوند شما را بخاطر عقد سوگند به آن مؤاخذه مي‌كند؟! با اينكه بنا بر اين بيان عقد سوگند خودش مؤاخذه ندارد، و مؤاخذه در شكستن آنست، جواب اين است كه چون متعلق مؤاخذه كه همان شكستن سوگند است از متعلقات آنست، به عبارت ساده‌تر چون اگر سوگندي نبود حنثي (شكستن) پيش نمي‌آمد، از اين جهت فرمود:
بخاطر سوگندتان مؤاخذه مي‌كند. پس كفاره متفرع است بر حنث، كه چون قرينه در كلام بود ذكر نشده است، و آن قرينه جمله" يؤاخذكم" است و نظير اين بياني كه در" كفارته" گذشت عينا در جمله" ذلِكَ كَفَّارَةُ أَيْمانِكُمْ إِذا حَلَفْتُمْ" نيز جاري است، يعني تقدير در آنجا نيز چنين است:" ذلك كفارة ايمانكم اذا حلفتم و حنثتم- اين است كفاره سوگندهايتان هر وقت قسم خورديد و شكستيد".
" إِطْعامُ عَشَرَةِ مَساكِينَ مِنْ أَوْسَطِ ما تُطْعِمُونَ أَهْلِيكُمْ أَوْ كِسْوَتُهُمْ أَوْ تَحْرِيرُ رَقَبَةٍ..."
بيان خصال سه‌گانه كفارات است كه چون با لفظ" أو" كه براي ترديد است عطف شده و دلالت دارد بر اينكه يكي از آن سه، وجوب دارد نه هر سه، و از اين هم كه فرمود:" فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ ثَلاثَةِ أَيَّامٍ" استفاده مي‌شود كه خصال مذكور تخييري است، و چنان نيست كه
__________________________________________________
(1)مي‌پوشانيم از شما گناهان شما را. سوره نساء آيه 31.
(2)مفردات راغب ص 435.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 165
سومي در صورت عجز از دومي و دومي در صورت عجز از اولي واجب باشد، بلكه هر سه در عرض هم واجبند، و ترتيبي در بينشان نيست چه اگر ترتيبي در ذكر آنها بود اين تفريع كه در جمله" فَمَنْ لَمْ يَجِدْ..." است لغو بود، و بطور متعين سياق اقتضاي اين را داشت كه بفرمايد:
" او صيام ثلاثة ايام" در اين آيه ابحاث و فروع فقهي زيادي است كه مرجع آنها علم فقه است و بايد آنجا بحث شود.
" ذلِكَ كَفَّارَةُ أَيْمانِكُمْ إِذا حَلَفْتُمْ..."
گفتيم در اين جمله لفظ" حنثتم" مقدر است، و در اين جمله و همچنين در جمله" كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ" نوعي التفات بكار رفته است، و وجه كلام از خطاب به مؤمنين به خطاب برسول (ص) معطوف شده است، و شايد نكته‌اش اين باشد كه اين دو جمله هر دو بيان مي‌كنند حكم الهي را، و چون بيان پروردگار براي بندگانش بوسيله و وساطت پيغمبر (ص) انجام مي‌گيرد پس كانه در اين التفات خواسته است مقام وساطت رسول خود را در بيان آنچه بر او نازل مي‌شود حفظ فرموده باشد، كما اينكه در جاي ديگر اشاره به اين مقام نموده مي‌فرمايد:" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ" «1».
" كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ" يعني بوسيله نبي خود احكام خود را بيان مي‌كند تا شايد شما به ياد گرفتن و عمل كردن آن او را شكرگزار باشيد.

بحث روايتي..... ص: 165

[رواياتي در باره نزول آيه شريفه:" لا تُحَرِّمُوا طَيِّباتِ..." در شان جمعي از صحابه پيامبر (ص) كه اموري را بر خود ممنوع كرده بودند]..... ص: 165

در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُحَرِّمُوا طَيِّباتِ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكُمْ..." گفته است پدرم از ابن ابي عمير از بعضي از اصحاب خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: اين آيه در باره امير المؤمنين (ع) و بلال و عثمان بن مظعون نازل شده، چون امير المؤمنين (ع) سوگند ياد كرده بود كه هيچگاه- تا زنده است- در شب نخوابد، و همه شبها را به عبادت بسر برد، و اما بلال او نيز قسم ياد كرده بود كه هيچ روزي افطار نكند، و تمامي عمر خود را روزه بگيرد، و اما عثمان بن مظعون او نيز سوگند ياد كرده بود كه هيچگاه با زنان جمع نشود، اتفاقا روزي زن عثمان بن مظعون بر عايشه وارد
__________________________________________________
(1) و اين ذكر را به تو نازل كرديم تا آنچه را كه به مردم نازل شد بر ايشان روشن كني. سوره نحل آيه 44.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 166
شد، عايشه وقتي او را كه زني زيبا بود ديده و ديد كه خود را زينت نكرده پرسيد چرا چنين دست از خود كشيده‌اي؟! و خود را زينت نكرده‌اي؟! زن عثمان گفت: براي كي خود را زينت كنم؟ به خدا سوگند از فلان موقع تا كنون شوهرم بسر وقت من نيامده، مثل اينكه رهبانيت اختيار كرده و به من توجهي ندارد، لباس‌هاي مويي و زبر پوشيده و نسبت به دنيا زهد ورزيده است.
اين بود تا رسول اللَّه (ص) وارد بر عايشه شد، عايشه داستان وي را با آن جناب در ميان گذاشت، حضرت از خانه بيرون شد و دستور داد تا مردم براي نماز جمع شوند، وقتي جمع شدند پيامبر به بالاي منبر رفت و پس از حمد و ثناي خدا فرمود: چه شده است كه اقوامي طيبات و رزق حلال را بر خود حرام كرده‌اند؟! هان اي مردم آگاه باشيد، من از پيشواي شمايم در شب مي‌خوابم، و با زنان نكاح مي‌كنم، تمامي روزها را روزه نمي‌گيرم، و با اين حال اگر كسي از رفتار و سنت من اعراض نمايد از من نيست، اين سه نفر برخاستند و عرض كردند تكليف ما كه سوگند ياد كرده‌ايم چيست؟! در جوابشان اين آيه نازل شد:" لا يُؤاخِذُكُمُ اللَّهُ" «1».
مؤلف: انطباق آيه" لا يُؤاخِذُكُمُ..." بر اين داستان و سوگند خوردن اين سه نفر خيلي روشن نيست، سابقا هم گفتگوي مختصري در باره اين حديث شد، مرحوم طبرسي در مجمع البيان همين قصه را از امام ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده است. چيزي كه هست ذيل آن را نقل نكرده. «2» پس جا دارد در اين حديث دقت و تامل بيشتري بعمل آيد.
و در احتجاج حديثي از حسن بن علي (ع) روايت كرده كه به معاويه و اصحابش فرمود: شما را به خدا سوگند مي‌دهم آيا هيچ مي‌دانيد كه علي (ع) در بين اصحاب رسول اللَّه (ص) اول كسي است كه شهوات را بر خود حرام كرد و اين آيه نازل شد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُحَرِّمُوا..." «3».
و در مجمع البيان در ذيل همين آيه مي‌گويد: مفسرين گفته‌اند: روزي رسول اللَّه (ص) نشسته بود و داشت مردم را به عواقب وخيمشان تذكر مي‌داد، و قيامت و احوالش را براي آنها توصيف مي‌فرمود، مردم چنان رقت كردند كه به گريه درآمدند، دنبال اين
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 179.
(2)مجمع البيان ج 3 ص 236.
(3)احتجاج ج 1 ص 407.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 167
قصه ده نفر از آنها در منزل عثمان بن مظعون جمحي جمع شدند، و بنا گذاشتند كه همواره روزها را روزه بگيرند و شبها را به عبادت بپردازند، و هيچگاه در بستر نخوابند، و گوشت و چربي نخورند، و با زنان نزديكي نكنند، و از استعمال عطر خودداري نموده و لباس مويي و زبر بپوشند، و خلاصه يكباره دنيا را ترك گفته و به سياحت در اقطار زمين بپردازند، حتي بعضي‌ها تصميم گرفتند آلت رجوليت خود را قطع كنند، كه يكباره دل از اين جهت آسوده دارند، و آن ده نفر عبارت بودند از:
1- علي (ع) 2- ابو بكر 3- عبد اللَّه بن مسعود 4- ابو ذر غفاري 5- سالم مولي ابي حذيفه 6- عبد اللَّه بن عمر 7- مقداد بن اسود كندي 8- سلمان فارسي 9- معقل بن مقرن 10- عثمان بن مظعون.
اين خبر به رسول اللَّه (ص) رسيد بي درنگ به خانه عثمان آمد، ليكن او را نديد، به عيالش ام حكيم دختر اميه كه اسمش حولاء و كارش گرفتن عطر بود فرمود: آيا اين مطلب كه من در باره شوهرت و رفقاي شوهرت شنيده‌ام صحيح است؟ حولاء كه دشوارش بود به رسول اللَّه (ص) دروغ بگويد، و از طرفي هم ميل نداشت سر شوهر را فاش نمايد، ناچار عرض كرد: يا رسول اللَّه اگر اين داستان را از خود عثمان شنيده‌ايد صحيح است، رسول اللَّه (ص) برگشت، وقتي عثمان به خانه آمد همسرش داستان را برايش گفت، عثمان رفقاي خود را خبر كرده و نزد رسول اللَّه (ص) آمدند، رسول اللَّه (ص) فرمود: مي‌خواهيد خبر دهم كه تصميم بر چنين و چنان گرفته‌ايد؟
گفتند آري يا رسول اللَّه، و ما غرض بدي نداشتيم، غرض ما جز خير نبود، حضرت فرمود: آري و ليكن من به چنين روشي مامور نيستم، آن گاه فرمود: نفس شما هم حقي به گردن شما دارد، پس ناگزير براي اينكه هم حق خدا و هم حق نفس خود را ادا كرده باشيد گاهي افطار كنيد، پاره‌اي از شبها را بخوابيد و در پاره‌اي از آن به عبادت بپردازيد، زيرا مي‌بينيد كه من نيز چنين مي‌كنم، هم عبادت مي‌كنم و هم مي‌خوابم، هم روزه مي‌گيرم و هم افطار مي‌كنم، گوشت و چربي مي‌خورم و بسراغ زنان مي‌روم، هر كسي كه از سنت من اعراض كند از من نيست، آن گاه مردم را جمع كرده و در برابرشان اين خطبه را ايراد فرمود:
چه شده است اقوامي را كه زنان و طعام و عطريات و خواب و شهوات دنيا را بر خود حرام كرده‌اند؟ اما من شما را به چنين روشي كه روش كشيشان و رهبانان است دعوت نمي‌كنم، زيرا ترك خوردن گوشت و دوري از زنان و گوشه‌گيري و اتخاذ صومعه براي عبادت، در دين من نيست، جهان گردي امت من همان روزه‌داري آنهاست، و رهبانيتشان همان جهاد ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 168
آنها است، خدا را عبادت كنيد و چيزي را انبازش مگيريد، حج و عمره و نماز بجاي آريد، زكات بپردازيد، روزه رمضان را بر پا داريد، در دين استقامت بورزيد، تا آنكه خدا هم براي شما استقامت را بخواهد، چه مللي كه قبل از شما بودند و هلاك شدند هلاكتشان از اين جهت بود كه بر خود دشوار گرفتند، خدا هم بر آنان سخت گرفت، و اين رهباناني كه در گوشه و كنار بيابانها مي‌بينيد از بقاياي آنانند، بعد از اين جريان اين آيه نازل شد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُحَرِّمُوا..." اين بود گفتار مفسرين در باره شان نزول آيه. «1»
مؤلف: از مراجعه به روايات عامه بر مي‌آيد كه اين تفصيل خلاصه‌ايست از روايات بسيار زيادي كه در اين باب نقل شده، و گلچيني است كه از تلفيق مضامين روايات درست شده، و بصورت روايتي در آمده است.
و اما خود آن روايات با همه كثرتي كه دارند مع ذلك در هيچ كدامش اين ده نفر اسم برده نشده است، بلكه صحابه در هر كدام به لفظي تعبير شده است، مثلا در بعضي از آنها دارد:
عثمان بن مظعون و اصحابش، و در بعضي ديگر، اناس از اصحاب نبي (ص)، و در بعضي رجالي از اصحاب نبي (ص)، و همچنين كلماتي كه در اين روايت از خطبه رسول اللَّه (ص) نقل شده به اين تفصيل در هيچ روايتي نيست، بلكه هر فقره از آن از روايتي گرفته شده است. و همچنين تصميمي كه عثمان بن مظعون و اصحابش در اين روايت گرفته‌اند آن تصميم هم در ساير روايات مختلف است، و هيچ روايتي با همه آنها مطابقت ندارد، بلكه بعضي از آنها تصريح دارد كه اين چند نفر تصميم‌هايشان يكي نبوده، و هر كدام تصميم بر ترك چيزي گرفته‌اند، غير از آنچه ديگري گرفت.
چنان كه در صحيح بخاري و مسلم از عايشه روايت شده كه گفت جمعي از اصحاب رسول اللَّه (ص) از زنان آن حضرت پرسيدند از رفتار آن جناب كه در خلوت چگونه است؟ آن گاه بعضي گفتند ما بنا گذاشته‌ايم كه گوشت نخوريم، و بعضي گفتند ما بنا داريم با زنان نزديكي نكنيم، و بعضي گفتند ما تصميم داريم در بستر نيارميم، اين مطلب از ناحيه زنان بگوش آن جناب رسيد، فرمود اين چه حرفهايي است كه اين مردم مي‌زنند؟ يكي مي‌گويد: من چنين مي‌كنم ديگر مي‌گويد: من چنان مي‌كنم، و ليكن من كه پيغمبر خدايم هم روزه مي‌گيرم، و هم افطار مي‌كنم، هم پاسي از شب را مي‌خوابم، و هم در ساعتي از آن، شب
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 ص 235.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 169
زنده‌داري مي‌كنم، هم گوشت مي‌خورم و هم با زنان مي‌آميزم، پس اگر كسي از روش من اعراض كند از من نخواهد بود. «1» بنا بر اين با اين همه اختلافي كه در روايات هست نمي‌شود به روايت مجمع البيان اعتماد نمود، و تصميم بر ترك همه آن امور را به همه آن ده نفر حتي علي (ع) نسبت داد، مگر اينكه كسي بگويد: گر چه در روايت مجمع البيان هم جمله: بنا را گذاشتند بر اينكه همه روزها را روزه بدارند و...، وجود دارد، ليكن نمي‌خواهد بگويد همه آنها بنا را گذاشتند بر ترك اين امور، پس بعيد نيست كه روايت مزبور روايتي جداگانه باشد، نه گلچين از ساير روايات، به هر حال چه روايت مجمع البيان روايت مستقلي باشد و چه نباشد تامل در آن و در روايات ديگر، گر چه هم در مضمون و هم در سند مختلفند- يعني سند بعضي ضعيف و بعضي مرسل و بعضي معتبر است- براي آدمي اطمينان مي‌آورد كه اجمالا عده‌اي از اصحاب كه از آن جمله علي (ع) و عثمان بن مظعون بوده‌اند چنين تصميمي گرفتند، و بنا را بر اين چنين زهد و عبادتي گذاشتند و رسول اللَّه (ص) هم آنها را تخطئه كرد، و به آنها فرمود: كسي كه از سنت من اعراض كند از من نيست (و خدا داناتر است). و همچنين كساني كه بخواهند بيشتر و بيش از اين مقدار در باره اين قضيه اطلاع بدست آورند بايد به تفسيرهاي روايتي از قبيل تفسير طبري و الدر المنثور و فتح القدير و امثال آن مراجعه نمايند.
در الدر المنثور است كه ترمذي و ابن جرير و ابن ابي حاتم و ابن عدي در كامل و طبراني و ابن مردويه همگي اين روايت را كه ترمذي آن را حسن دانسته از ابن عباس نقل كرده‌اند، كه گفت: مردي آمد خدمت رسول اللَّه (ص) و عرض كرد يا رسول اللَّه من هر وقت گوشت مي‌خورم رغبتم به زنان بيشتر شده و شهوتم تحريك مي‌گردد، لذا جز اين چاره نديدم كه گوشت را بر خود حرام كنم، و چنين كردم، در جواب آن مرد اين آيه نازل شد:
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُحَرِّمُوا..." «2».
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن ابي حاتم از زيد بن اسلم نقل كرده‌اند كه عبد اللَّه بن رواحه را شخصي از بستگانش ميهمان شد، وقتي به خانه‌اش وارد شد كه او نزد رسول اللَّه (ص) بود، همسر عبد اللَّه به انتظار آمدن وي ميهمان را طعام نداد، وقتي عبد اللَّه وارد شد زن را عتاب كرد كه چرا ميهمان را حبس كرده و طعام ندادي؟! حرامم باد اين
__________________________________________________
(1، 2)در المنثور ج 2 ص 307.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 170
طعام، همسرش هم از روي خشم گفت: حرامم باد اين طعام، ميهمان هم چون چنين ديد گفت: حرامم باد اين طعام، عبد اللَّه وقتي ديد كار به اينجا كشيد دست به طعام برده، و گفت:
بنام خدا تناول كنيد، بعد از صرف غذا خدمت حضرت رسول (ص) رفته و ماجرا را بعرض آن حضرت رسانيد، حضرت فرمود: تكليف همان بود كه كردي، آن گاه اين آيه نازل شد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا..." «1».
مؤلف: ممكن است اين دو سببي كه در اين دو روايت اخير براي نزول آيه ذكر شده، يعني داستان تحريك شدن شهوت آن مرد و داستان عبد اللَّه بن رواحه، شان نزول آيه نبوده باشد، و راوي وقتي داستان را نقل كرده آيه را از پيش خود بعنوان استشهاد ذكر كرده است، و از اين قبيل استشهادات روايات اسباب نزول زياد ديده مي‌شود، و ممكن هم هست براي نزول آيه اسباب و حوادث متعددي واقع شده باشد.

[چند روايت در باره سوگند لغو]..... ص: 170

و در تفسير عياشي از عبد اللَّه بن سنان نقل شده كه گفت از امام (ع) پرسيدم از مردي كه به زنش مي‌گويد: اگر از اين به بعد من شربت حلال و يا حرامي بياشامم تو طالق باشي، و يا به بردگان خود مي‌گويد اگر چنين كنم شما آزاد باشيد. آيا طلاق و عتق او صحيح است؟ حضرت فرمود: اما حرام، كه نبايد نزديكش برود چه سوگند بخورد و چه نخورد، و اما حلالي كه سوگند بر آن خورده چون تحريم حلال است آن نيز حرام نمي‌شود، بايد كه آن را بياشامد، زيرا حق ندارد حلالي را حرام كند. خداي تعالي مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُحَرِّمُوا طَيِّباتِ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكُمْ" پس در سوگندي كه بر ترك حلال خورده چيزي بر او نيست «2».
و مرحوم كليني در كافي به سند خود از مسعدة بن صدقه نقل كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) شنيدم كه در ذيل آيه شريفه" لا يُؤاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمانِكُمْ" مي‌فرمود: سوگند لغو، گفتن نه و اللَّه و آري و اللَّه كه در هيچ چيزي عقد و التزام نياورد. «3»
مؤلف: عياشي هم در تفسير خود نظير اين روايت را از عبد اللَّه بن سنان نقل كرده «4» و نيز نظير همان را از محمد بن مسلم روايت نموده، با اين تفاوت كه در آخرش دارد: با سوگند لغو
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 307.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 336 ح 162. [.....]
(3)كافي ج 7 ص 443 ح 1.
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 336 ح 163.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 171
عقدي بسته نمي‌شود. «1»
و در الدر المنثور است كه ابن جرير از ابن عباس نقل مي‌كند كه گفت: وقتي آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُحَرِّمُوا طَيِّباتِ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكُمْ" در باره قومي كه زنان و گوشت را بر خود حرام كرده بودند نازل شد، گفتند يا رسول اللَّه پس تكليفمان نسبت به سوگندهايي كه خورده‌ايم چيست؟ در جواب، اين آيه نازل شد:" لا يُؤاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمانِكُمْ" «2».
مؤلف: اين روايت بي شباهت نيست به ذيل اولين روايتي كه در اين بحث نقل كرديم، الا اينكه با ظاهر آيه منطبق نيست براي اينكه سوگند خوردن بر ترك واجب يا ترك مباح چنين نيست كه هيچ گونه عقدي در آن نباشد، با اينكه در آيه شريفه، جمله" بِاللَّغْوِ فِي أَيْمانِكُمْ" مقابل جمله" بِما عَقَّدْتُمُ الْأَيْمانَ" قرار گرفته، و اين خود دليل است بر اينكه سوگند لغو سوگندي است كه هيچگونه عقدي در آن نباشد، و در اين روايت سوگند آن مردم بر ترك زن و گوشت بوده، و خواسته‌اند با سوگند اين عقد و التزام ببندند، پس سوگندشان لغو و بيهوده نبوده، و ظاهر اين آيه موافق روايت است كه سوگند لغو را تفسير مي‌كند، و مي‌فرمايد:
سوگند لغو عبارتست از گفتن نه و اللَّه و آري و اللَّه، كه بيهوده و از روي عادت بر زبان جاري مي‌شود، و گوينده‌اش نمي‌خواهد با آن چيزي بر خود واجب كند، پس آيه شامل سوگندي كه عقد و التزام دارد و ليكن شارع آن را لغو و بي‌اثر دانسته، نمي‌شود، چه لغويت چنين سوگندي مستند به سنت است نه به كتاب، علاوه بر اينكه سياق آيه بهترين دليل است بر اينكه آيه در صدد بيان كفاره سوگند و امر به حفظ آنست بطور استقلال نه بر سبيل تطفل و تبعيت، كما اينكه لازمه اين تفسير است.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 336 ح 165.
(2)الدر المنثور ج 2 ص 311.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 172

[سوره المائدة (5): آيات 90 تا 93]..... ص: 172

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (90) إِنَّما يُرِيدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فِي الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ عَنِ الصَّلاةِ فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ (91) وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ احْذَرُوا فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّما عَلي رَسُولِنَا الْبَلاغُ الْمُبِينُ (92) لَيْسَ عَلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جُناحٌ فِيما طَعِمُوا إِذا مَا اتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ثُمَّ اتَّقَوْا وَ آمَنُوا ثُمَّ اتَّقَوْا وَ أَحْسَنُوا وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (93)

ترجمه آيات..... ص: 172

اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، جز اين نيست كه شراب و قمار و بت‌ها، يا سنگ‌هايي كه براي قرباني نصب شده و چوبه‌هاي قرعه، پليد و از عمليات شيطان است. پس دوري كنيد از آنها، شايد كه رستگار شويد (90).
و جز اين نيست كه شيطان ميخواهد بوسيله شراب و قمار بين شما عداوت و خشم بيندازد و شما را از ذكر خدا و از نماز باز دارد، پس آيا دست بردار از آنها هستيد؟! (91).
فرمانبري خدا و اطاعت رسول كنيد و دوري كنيد از منهيات چه اگر گوش ندهيد و اعراض كنيد بايد بدانيد كه تنها بر عهده رسول ما بلاغ آشكار است و بس (92).
بر كساني كه ايمان آورده‌اند و عمل صالح كرده‌اند گناه و حرجي نيست در آنچه كه قبل از اين از محرمات خورده‌اند، البته وقتي كه پرهيز كرده و ايمان آورند و عمل صالح كنند آن گاه پرهيز كرده و ايمان آورند سپس پرهيز كرده و نيكويي كنند و خداوند دوست ميدارد نيكوكاران را (93)
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 173

بيان آيات..... ص: 173

اشاره

اين آيات به حسب سياق بي ارتباط به هم نيستند، و مثل اين است كه پشت سر هم يا يك دفعه نازل شده‌اند، و آيه آخري بمنزله دفع توهمي است كه آن توهم را بعدا تفصيل خواهيم داد، به هر حال اين آيات همگي در مقام بيان احكام شراب هستند و در بعضي از آنها قمار و در بعضي ديگر انصاب و ازلام هم علاوه شده است، و ما سابقا در ذيل آيه" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِما إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ وَ إِثْمُهُما أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما" «1» در جلد اول و نيز در تفسير آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُكاري حَتَّي تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ" «2»، در جلد چهارم از اين كتاب گفتيم كه اين دو آيه با آيه" قُلْ إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ وَ الْإِثْمَ" «3» و آيه مورد بحث تا جمله" أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ" اگر همه به هم منضم و يك جا در نظر گرفته شوند سياقهاي مختلفشان اين معنا را مي‌رساند كه شارع مقدس شراب را بتدريج تحريم فرموده است، نمي‌خواهيم بگوييم نخست نهي تنزيهي سپس نهي اعافه «4» و در مرتبه سوم نهي كراهتي و در آخرين مرحله نهي تحريمي كرده تا سر از نسخ در آورد.
و نيز نمي‌خواهيم بگوييم بمنظور رعايت سياست در اجراي احكام ديني نخست نهي را بطور مبهم سپس روشن‌تر يا اول خفي و سپس صريح‌تر بيان فرموده تا كسي بگويد، كلمه" اثم" در آيه شريفه" قُلْ إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَواحِشَ" كه آيه‌ايست مكي و واقع در سوره اعراف به ضميمه" قُلْ فِيهِما إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ" كه آيه‌ايست مدني در سوره بقره يعني اولين
__________________________________________________
(1)از تو از شراب و قمار مي‌پرسند، بگو در آن دو گناهي است بزرگ و منافعي است براي مردم و گناه آن دو بزرگتر از سود آنها است. سوره بقره آيه 219.
(2)هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد نزديك نماز نشويد در حالي كه مست هستيد صبر كنيد تا اينكه بحال آمده و بفهميد كه چه مي‌گوييد. سوره نساء آيه 43.
(3)بگو جز اين نيست كه پروردگار من كارهاي زشت و گناهان را چه در ظاهر انجام شود و چه خفا، حرام نموده است. سوره اعراف آيه 33.
(4)نهي تنزيهي و اعافه و كراهت و تحريم بترتيب هر يك از ما قبل خود در افاده مبغضيت شديدترند.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 174
سوره مفصلي كه بعد از هجرت نازل شده اين نتيجه را مي‌دهد كه شراب حرام است چون داراي اثم است، و خداوند بطور كلي اثم و فواحش را تحريم فرموده، و اين نتيجه قطعي است، و مجالي براي تاويل و جايي براي عذر باقي نمي‌گذارد، بلكه مي‌خواهيم بگوييم نهي تحريمي از خصوص شراب را بتدريج بيان فرموده، به اين معنا كه نخست شراب را در ضمن عنوان گناه كه عنواني است عام تحريم كرده، و فرموده است: بگو پروردگار من فواحش (چه علني و چه در پنهاني) و همچنين اثم را تحريم نموده «1» آن گاه همان را به تحريم خاص و به صورت نصيحت بيان كرده و فرموده است: بگو كه گر چه براي مردم در اين دو يعني شراب و قمار منافعي است، الا اينكه گناه آن دو از نفعشان بزرگتر است. و نيز فرمود: مبادا با اينكه مست هستيد در صدد نماز خواندن برآييد، بلكه صبر كنيد تا آنكه بحال خود آمده و بفهميد چه مي‌گوييد. البته بنا بر اينكه مراد از اين مستي، مستي شراب باشد نه مستي و بيخودي خواب، بار سوم هم او را باز به تحريم خاص و ليكن با تشديد و تاكيد هر چه بيشتر بيان كرده و فرموده:" إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ... فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ" چون اين چند آيه كه آخرين آياتي است كه راجع به تحريم شراب نازل شده از چند جهت مشتمل بر تشديد و تاكيد است.

[ده خصوصيت در اين آيات كه تشديد و تاكيد حرمت شراب را مي‌رسانند]..... ص: 174

يكي از جهت اينكه كلمه" انما" در آن بكار رفته. دوم از اينكه شراب را پليد و رجس خوانده، سوم اينكه آن را عمل شيطان ناميده، چهارم از جهت اينكه مشتمل بر امر صريح است به اجتناب از آن، پنجم از جهت اينكه فرموده است در آن اجتناب انتظار و توقع رستگاري هست، ششم از اين جهت كه مشتمل است بر بيان مفاسدي كه بر آشاميدن شراب مترتب است، هفتم از اينكه مي‌پرسد، آيا اين مقدار از بيان مرتكبين اين عمل را از عمل زشتشان باز مي‌دارد يا نه؟
هشتم از اينكه بعد از آن همه تاكيد آنان را به اطاعت خدا و رسول امر نموده از مخالفتشان بر حذر مي‌دارد، نهم آنكه مي‌فرمايد خداوند از اينكه شما اطاعتش بكنيد يا نكنيد بي نياز است، دهم اينكه در يك آيه بعد مي‌فرمايد:" لَيْسَ عَلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ..." چون بنا بر توضيحي كه بعدا خواهيم داد اين آيه نيز خالي از دلالت بر تشديد نيست.

[معناي" مسير" و" انصاب" و" ازلام" و نقل يك قول كه مي‌گويد:" ازلام" نوعي تفال و استخاره است و آيه، دليل بر تحريم و بطلان تفال و استخاره مي‌باشد و رد اين قول..... ص: 174

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ..."
سابقا يعني در اول همين سوره بحثي در باره" خمر" و" ميسر" و" انصاب" و" ازلام" گذشت، و گفتيم كه" خمر" عبارتست از هر مايعي كه در اثر تخمير (ورآمدن)
__________________________________________________
(1)سوره اعراف آيه 33.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 175
خاصيت سكر و مستي بخود گرفته باشد، و خوردنش عقل را تيره و بيهوده كند، و" ميسر" عبارتست از جميع انحاء قمار، و" أنصاب" عبارتست از همان بت‌ها و يا سنگ‌هايي كه براي ذبح قربانيها در اطراف خانه كعبه نصب مي‌كرده‌اند، سنگهايي بوده كه مردم به آن تبرك مي‌جسته و در باره آن عقيده‌هايي داشتند، و" ازلام" عبارتست از چوبهايي كه با آن بطرز مخصوصي قمار مي‌كرده‌اند، و چه بسا اطلاق بر چوبه تيرهايي مي‌شده كه در ابتداي هر كار مثلا در موقع عزيمت به سفر و امثال آن با آنها تفال مي‌زده‌اند، ليكن اين كلمه در اول همين سوره به معناي اول آمده است، زيرا در بين چيزهايي ذكر شده بود كه تصرف و خوردنش حرام بود، از اين رو بعيد نيست كه در اين آيه هم به همان معنا باشد، نه به معناي تفال. خواهيد گفت: كلمه" ازلام" در اين آيه نمي‌شود به معناي قمار باشد، زيرا كلمه" ميسر" خود تمامي انحاء قمار حتي قمار با ازلام را شامل هست، و با ذكر" ميسر" حاجت به اين نيست كه ازلام به معناي قمار ذكر شود، درست است كه اگر ذكر شد از قبيل ذكر خاص بعد از عام است، كه خود تعبيري است شايع، ليكن ذكر خاص بعد از عام براي افاده نكته‌ايست، و در اينجا هيچ فائده‌اي در ذكر ازلام بعد از ميسر نيست. پس ازلام در اينجا متعينا به معناي تيرهاي تفال است كه خيلي در عرب شايع بوده، در ابتداي هر كار بزرگي با پاره چوب‌هايي بنام ازلام استخاره و فال مي‌گرفته‌اند، و به همين معنا است اين شعر شاعر كه مي‌گويد:
فلئن جذيمة قتلت ساداتها فنساؤها يضربن بالازلام
يعني اگر بزرگان قبيله جذيمه بسيار كشته شدند، باري زنان آنها در عوض براي ما با ازلام فال مي‌زنند.
و اين فال زدن با ازلام بطوري كه از روايات استفاده مي‌شود اينطور بوده كه سه عدد چوب نازك و شبيه به هم نظير چوبه تير تهيه كرده و به يكي مي‌نوشتند:" انجام بده" و به ديگري مي‌نوشته‌اند:" انجام مده"، آن گاه شخص فال‌گير اين دو را با چوبه سومي بدون اينكه چيزي در آن نوشته باشد در امانه‌اي كه همراه دارد ريخته كساني كه فال مي‌خواسته‌اند به او مراجعه كرده و او يكي از آن سه چوبه را از خريطه بيرون مي‌كشيد، اگر به آن نوشته بود:
" انجام بده" آن شخص تصميم مي‌گرفت و در پي انجام آن كار مي‌رفت، و اگر نوشته بود:
" انجام مده" از آن كار صرفنظر مي‌كرد، و اگر چيزي بر آن نوشته نبود بار ديگر فال مي‌گرفت، و اين عمل را اينقدر تكرار ميكرد تا يكي از آن چوبه‌ها كه نوشته داشت بيرون آيد، اين عمل را استقسام مي‌گفته‌اند، و وجه تسميه‌اش به اين اسم اين بوده كه با اين عمل به خيال خود قسمت و سهم خود را از روزي و خيرات طلب مي‌كرده‌اند.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 176
و آيه شريفه، خود دليل بر حرمت اين عمل است، چه در حقيقت در پي كسب علم غيب بودن است، و همچنين هر عملي كه نظير اين باشد، مانند استخاره با تسبيح يا امثال آن.
جواب اين گفتار يكي همان است كه گفتيم" ازلام" در اول سوره ظهور در استقسام به" اقداح" دارد كه خود نوعي قمار بوده، در اين جا هم به همان معنا است.
و به فرض اينكه اول سوره شاهد و قرينه براي اينجا نباشد تازه لفظي است مشترك در دو معنا، كه چون در خود آيه قرينه‌اي بر تعيين يكي از آن دو نيست تعيين مراد از آن منوط به دليل خارج و روايت است، و خوشبختانه روايات زيادي از ناحيه ائمه اهل بيت (ع) داريم كه همه دلالت دارند بر اينكه مراد از" ازلام" همان قمار است نه" تفال"، و آن رواياتي است كه در باب استخاره با تسبيح و غير آن در مواقع حيرت و سرگرداني وارد شده است، و وقتي" تفال" جايز شد متعينا" ازلام" به همان معناي قمار خواهد بود، و حقيقت امر اين است كه انسان وقتي بخواهد به كاري دست بزند ناچار است زير و روي آن كار را بررسي نموده و تا آنجا كه مي‌تواند فكر خود را كه غريزه و موهبتي است خدادادي بكار بيندازد، و چنانچه از اين راه نتوانست صلاح خود را در آن كار تشخيص دهد ناگزير بايد از ديگران كمك فكري گرفته و تصميم خود را با كساني كه صلاحيت مشورت و قدرت تشخيص صلاح و فساد را دارند در ميان بگذارد، تا به كمك فكر آنها خير خود را در انجام دادن و ترك آن كار تشخيص دهد، و اگر از اين راه هم چيزي دستگيرش نشد چاره‌اي جز اينكه متوسل به خداي خود شده و خير خود را از او مسئلت نمايد ندارد.
و اين همان استخاره است، و نبايد اين عمل را كه عبارتست از اختيار چيزي كه با استخاره تعيين شده دعوي علم غيب ناميد، و نيز نبايد آن را تعرض به شؤون الوهيت پروردگار نام نهاد، كما اينكه مشورت را هم نبايد به خيال اينكه تشريك غير خداي تعالي است در امور خود شرك ناميد، و خلاصه هيچ مانع و محذور ديني در استخاره و مشورت نيست، چون استخاره كاري جز تعيين يكي از دو طرف ترديد را انجام نمي‌دهد، نه غير واجبي را واجب و حلالي را حرام و خلاصه حكمي از احكام خداي را تغيير مي‌دهد، و نه آدمي را به آنچه در پس پرده غيب است خبردار مي‌كند، تنها و تنها مي‌گويد: خير صاحب استخاره در فعل است يا در ترك، و به اين وسيله او را از حيرت و ترديد نجات مي‌دهد، و اما اثر فعل و ترك در آينده چه خواهد بود و چه حوادثي را به بار خواهد آورد از عهده استخاره بيرون است، و استخاره از تعيين اين جهت ساكت است، و آينده صاحب استخاره از خير و شر عينا مانند آينده كسي است كه استخاره نكرده، و كار خود را با فكر و مشورت انجام داده است.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 177
همين اشكال را ممكن است كسي در استخاره با قرآن كرده و توهم كند كه استخاره با قرآن بدست آوردن علم غيب است، چون نفس صاحب استخاره از استخاره با قرآن و تفال به آن و امثال آن نحوست و ميمنتي احساس مي‌كند، و اگر استخاره‌اش خوب بود انتظار خير و نفعي را مي‌كشد، و اگر بد بود مترصد شر و ضرري مي‌شود. ليكن اين اشكال نيز توهمي بيش نيست، چون بطريق صحيح هم از شيعه و هم از اهل سنت رواياتي داريم كه پيغمبر (ص) خودش تفال به خير مي‌زد، و مردم را هم به اين عمل توصيه مي‌فرمود، و از فال بد زدن نهي مي‌نمود، و مي‌فرمود: هر جا هم كه فال بد زده شد توكل به خدا كنيد و در پي كار خود رويد، بنا بر اين هيچ مانعي از تفال زدن با قرآن كريم و امثال آن بنظر نمي‌رسد، چه اگر استخاره خوب بود صاحب استخاره عمل را با طيب نفس و دل پاك انجام مي‌دهد، و اگر بد بود توكل به خدا كرده و در پي كار خود مي‌رود.

[استخاره و تفال به اين صورت كه اگر خوب بود با طيب خاطر و اگر بد بود با توكل به خدا اقدام شود بلا مانع است..... ص: 177

پس استخاره با قرآن جز همان طيب نفس و رفع ترديد و سرگرداني و اميد به نفع و سعادت اثر ديگري ندارد، و ما بزودي راجع به خصوص استخاره بحثي مفصل خواهيم كرد (ان شاء اللَّه تعالي).
از آنچه گفته شد بدست آمد اينكه بعضي از مفسرين" ازلام" را به معناي" تفال" حمل نموده، آن گاه حرمت استخاره را از آن استنتاج كرده و آيه را دليل بر بطلان آن قرار داده‌اند، صحيح نيست، و نمي‌توان آن را به آيه نسبت داد.
" رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ"" رجس" (به كسر را) بنا بر آنچه راغب در مفردات خود گفته مانند نجس هر چيز پليدي را گويند «1»، و اما" رجاست" (به فتح را و سكون جيم) به معناي وصف پليدي است، مانند نجاست و قذارت كه عبارتند از پليدي يعني حالت و وصفي كه طبايع از هر چيزي كه داراي آن حالت و وصف است از روي نفرت دوري مي‌كنند، و پليد بودن اينهايي كه در آيه ذكر شده است از همين جهت است كه مشتمل بر وصفي است كه فطرت انساني نزديكي به آن را براي خاطر آن وصفش جايز نمي‌داند، چون كه در آن هيچ خاصيت و اثري كه در سعادتش دخيل باشد و احتمال دهد كه روزي آن خاصيت از آن پليدي جدا شود، نمي‌بيند، كما اينكه چه بسا آيه شريفه" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِما إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ وَ إِثْمُهُما أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما" «2» هم اشاره به اين معنا داشته باشد، چون
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 188.
(2)سوره بقره آيه 219.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 178
بطور مطلق گناه خمر و ميسر را بر نفع آنها غلبه داده، و هيچ زماني را استثنا نكرده، و شايد از همين جهت پليدي‌هاي مذكور را به عمل شيطان نسبت داده، و كسي را با شيطان شريك در آنها نكرده، چه اگر در آنها جهت خيري بود لا بد از ناحيه غير شيطان بود، و آن غير شيطان با شيطان شريك مي‌شد، و در آيه بعد هم فرمود:" إِنَّما يُرِيدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ..."
يعني شيطان مي‌خواهد بوسيله همين پليدي‌ها يعني شراب و قمار بين شما دشمني و كدورت بوجود آورده و مانع شما از ذكر خدا و نماز شود.

[معناي رجس و شيطاني بودن شراب و ديگر اعمالي كه در آيه شريفه ذكر شده است..... ص: 178

و نيز در آيات زيادي شيطان را براي انسان دشمن معرفي نموده كه هيچگاه خير آدمي را نمي‌خواهد، و فرموده:" إِنَّ الشَّيْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ" «1» و نيز فرموده:" كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَنْ تَوَلَّاهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ" «2» و نيز فرموده:" إِنْ يَدْعُونَ إِلَّا شَيْطاناً مَرِيداً لَعَنَهُ اللَّهُ" «3» پس لعنت خود را بر او ثابت و او را از هر خيري طرد كرده است، و از طرفي هم در آيات زيادي بيان فرموده كه اعمال شيطان نظير اعمال ما نيست بلكه تماسش با انسان و اعمال انسان از راه تسويل و وسوسه و اغواء است يعني در قلب او القائاتي مي‌كند و در نتيجه او را گمراه مي‌سازد، از آن جمله در آيه زير از قول خود شيطان مي‌فرمايد:" قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ قالَ هذا صِراطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ. إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ" «4» بندگان خداي را به اغواء و گمراه ساختن تهديد كرده، و خداي تعالي هم در جوابش نفوذ و قدرت وي را از بندگان خالص خود نفي كرده، و فرموده:
نفوذ تو تنها در گمراهاني است كه تو را پيروي كنند. و نيز پاره‌اي از كلمات او را كه روز قيامت در خطاب به مردم مي‌زند از او نقل كرده مي‌فرمايد:" ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلَّا أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي" «5» و در باره چگونگي دعوتش مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)شيطان براي انسان دشمني است آشكار. سوره يوسف آيه 5.
(2)در لوح محفوظ در باره شيطان چنين نوشته شده كه هر كس او راي دوست بدارد مسلما او گمراهش مي‌كند. سوره حج آيه 4.
(3)نمي‌خوانند مگر شيطان راي كه در كفر و عصيان شديد است، خداوند لعنتش كرده. سوره نساء آيه 118. [.....]
(4)گفت پروردگارا چون مرا از رحمت خود مايوس و بي بهره كردي هر آينه در زمين گناه و باطل را در نظر بندگانت جلوه داده و همه آنها راي گمراه مي‌كنم، مگر بندگاني از آنان كه تو راي بخلوص عبادت مي‌كنند، خداوند متعال فرمود: اين امري است كه امضا و اجراي آن از من است بندگان من چنانند كه براي تو سلطنتي بر آنان نيست مگر كساني از گمراهان كه بميل و اختيار خود پيروي تو كنند. سوره حجر آيه 42.
(5)شيطان گفت: من شما راي مجبور به گناه نكردم و جز اين تقصيري ندارم كه شما راي به گناه دعوت كردم و شما به ميل خود دعوتم راي پذيرفتيد. سوره ابراهيم آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 179
" يا بَنِي آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" إِنَّهُ يَراكُمْ هُوَ وَ قَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لا تَرَوْنَهُمْ" يعني هان اي بني آدم زنهار كه شيطان فريب‌تان ندهد، چه او و نفرات او شما را مي‌بينند از جايي كه شما آنان را نمي‌بينيد، بيان فرموده است كه دعوت او نظير دعوت يك انساني از ديگري به گفتن او و شنيدن آن ديگري نيست، بلكه بطوريست كه داعي (شيطان) مدعو (انسان) را مي‌بيند، و ليكن مدعو، داعي را نمي‌بيند، و آيه شريفه" مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ الْخَنَّاسِ الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ. مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ" «1» در حقيقت تفصيل آن اجمالي است كه ما از آن آيات استفاده كرديم، چه صريحا مي‌فرمايد: اعمال شيطان به تصرف و القا در دلها است، از اين راه است كه انسان را به ضلالت دعوت مي‌كند.
پس از آنچه گفته شد اين معنا به خوبي روشن گرديد كه: رجس و شيطاني بودن شراب و ساير مذكورات در آيه از اين جهت است كه اينها كار آدمي را به ارتكاب اعمال زشتي كه مخصوص به شيطانست مي‌كشانند، و شيطان هم جز اين كاري ندارد كه وسوسه‌هاي خود را در دلها راه داده و دلها را گمراه كند، و از همين جهت در آيه مورد بحث آنها را رجس ناميده، چون در آيات ديگري هم گمراهي را رجس خوانده، از آن جمله فرموده است:" وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ كَذلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَي الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ وَ هذا صِراطُ رَبِّكَ مُسْتَقِيماً" «2» آن گاه در آيه بعدي اين معنا را كه رجس بودن اينها ناشي از اين است كه عمل شيطانيست بيان نموده و مي‌فرمايد:" إِنَّما يُرِيدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فِي الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ عَنِ الصَّلاةِ- شيطان از دعوت به اينگونه اعمال جز شر شما را نمي‌خواهد، و لذا گفتيم رجس از اعمال شيطاني است.
خواهيد گفت ملخص اين بيان اين شد كه معناي رجس بودن شراب و امثال آن اين
__________________________________________________
(1)و پناه مي‌برم به پروردگار مردم از شر شيطاني كه داراي وسوسه‌ها است و بمحضي كه بندگان خدا از شرش به خداي خود پناه مي‌برند مي‌گريزد، همان شيطاني كه در دلهاي مردم وسوسه مي‌كند پناه مي‌برم از شر شيطانهاي انسي و جني. سوره ناس آيه 6.
(2)و كسي را كه خدا بخواهد گمراهش كند سينه‌اش را تنگ نموده و او را نسبت به ايمان و عمل صالح بي ميل مي‌سازد، تو گويي تكليف وي به ايمان و عمل صالح تكليف بپرواز به آسمان است. آري خداوند اينطور عذاب گمراهي را كيفر كفر كساني قرار مي‌دهد كه ايمان نياوردند، و اين است راه پروردگار تو در حالي كه مستقيم است. سوره انعام آيه 126.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 180
است كه ساختن و يا مثلا خوردن آن كار آدمي را به وسوسه‌هاي شيطاني و گمراهيش مي‌كشاند و بس، و حال آنكه از روايات زيادي استفاده مي‌شود كه شيطان خودش بصورت آدمي مجسم شده و طرز تهيه شراب را به انسانها ياد داده است. در جواب مي‌گوييم آري درست است اينكه چنين اخباري داريم، و اينكه گر چه اخبار در باب تجسم شيطان در ساختن شراب بحد تواتر نمي‌رسند و ليكن در ابواب مختلف مانند تجسم او براي انبيا و اوليا و بعضي از افراد انساني و مانند تجسم ملائكه يا تجسم دنيا و يا اعمال انساني و امثال آن بسيار بچشم مي‌خورند، و نيز درست است كه قرآن هم بعضي از اين اخبار را تاييد مي‌كند، مانند آيه" فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا"
«1» الا اينكه بايد دانست كه ورود يك قصه در يك خبري و يا چند خبر باعث نمي‌شود كه ما دست از ظهور آيه قرآني با اينكه مورد تاييد آيات ديگري است برداريم

[اشاره به اينكه شيطان بر فكر آدمي در بعضي موارد سلطه دارد و مراد از مجسم شدن شيطان، مجسم شدن براي فكر بشر است..... ص: 180

خلاصه از آيات بيش از اين استفاده نمي‌شود كه شيطان تنها در افكار، آنهم در بعضي از موارد تسلط دارد و بس، و اگر هم در روايتي داشت شيطان مجسم شده و چيزي را ساخته يا ساختن آن را به بشر ياد داده بيش از اين دلالت ندارد كه براي فكر بشر مجسم شده، و در فكرش تصرف كرده باشد.
و ما (ان شاء اللَّه تعالي) بزودي بحثي را راجع به اين موضوع يعني تجسم شيطان و فرشته و امور معنوي ديگر در تفسير آيه:" سُبْحانَ الَّذِي أَسْري بِعَبْدِهِ" «2» در جاي مناسب ديگري عنوان خواهيم كرد، و فعلا به انتظار رسيدن موقع مناسب مي‌گذاريم" فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ" گفتيم: يكي از وجوهي كه نهي را در اين آيه تاكيد مي‌كند- بعد از ذكر مفاسد- امر به اجتناب است، و اين امر براي اين است كه نهي بهتر در دلها جاي‌گير شود، يكي ديگر از وجوه تاكيد اميد به رستگاري است، براي كسي كه اجتناب كند، كه خود شديدترين مراتب تاكيد را مي‌رساند، زيرا اين معنا را كه: اميد رستگاري نيست براي كساني كه از اين عمل اجتناب نمي‌ورزند، تثبيت مي‌كند.
" إِنَّما يُرِيدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فِي الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ..."
راغب در كتاب مفردات خود گفته است،" عدو" به معناي تجاوز ضد التيام است كه
__________________________________________________
(1)پس فرستاديم بسوي مريم روح خود جبرئيل را پس مجسم شده در برابرش بصورت آدمي تمام عيار. سوره مريم آيه 17.
(2)سوره اسراء آيه 1.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 181
اگر نسبت به قلب غير ملتئم لحاظ شود گفته مي‌شود:" عداوة و معاداة"" دشمني" و اگر نسبت به راه رفتن غير ملتئم رعايت شود گفته مي‌شود" عدو- دويدن"، و اگر نسبت به معاشرت غير ملتئم ملاحظه شود گفته مي‌شود" عدوان و عدو" و از آن باب است قول خداي تعالي كه مي‌فرمايد:" فَيَسُبُّوا اللَّهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْمٍ" و اگر نسبت به اجزاء محل نشستن غير ملتئم ملاحظه شود گفته مي‌شود:" مكان ذو عدواء- محلي ناصاف" و" عدو" به معناي دشمني را هم در مفرد و هم در جمع" عدو" مي‌گويند، هم مي‌گويند" رجل عدو" و" قوم عدو" و در قرآن است:" وَ يَوْمَ يُحْشَرُ أَعْداءُ اللَّهِ" «1».
" بغض" و" بغضاء" ضد محبت است، و" صد" به معناي گردانيدن راه است بر كسي و يا چيزي" انتها" هم به معناي پذيرفتن نهي است و هم به معناي ضد ابتدا. معناي لغات آيه بيان شد اينك به تفسير آن پرداخته و مي‌گوييم:
همانطوري كه سابقا اشاره شد سياق اين آيه بيان جمله" مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ" يا" رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ" است، و معنايش اين است كه اينكه گفته شد اين امور از عمل شيطانند يا هم رجس و هم از عمل شيطانند براي اين است كه شيطان هيچ غرضي از اين اعمال خود يعني خمر و ميسر ندارد، مگر ايجاد عداوت و بغضا بين شما، و اينكه به اين وسيله شما را به تجاوز از حدود خدا و دشمني با يكديگر وادار كند، و در نتيجه بوسيله همين شراب و قمار و انصاب و ازلام شما را از ذكر خدا و نماز باز بدارد، و اينكه عداوت و بغضا را تنها از آثار شراب و قمار دانسته از اين جهت است كه اين اثر در آن دو ظاهرتر است، چون معلوم است كه نوشيدن شراب باعث تحريك سلسله اعصاب شده و عقل را تخدير و عواطف عصبي را به هيجان در مي‌آورد، و اين هيجان اعصاب اگر در راه خشم و غضب بكار رود معلوم است كه چه ثمرات تلخي به بار مي‌آورد و بزرگترين جنايت را، حتي جناياتي را كه درندگان هم از ارتكاب آن شرم دارند براي شخص مست تجويز مي‌كند، و اگر در مسير شهوت و بهيميت قرار گيرد معلوم است كه سر به رسوايي در آورده و هر فسق و فجوري را چه در باره مال و عرض خود و چه در باره ديگران در نظرش زينت داده و او را به هتك جميع مقدسات ديني و اجتماعي وا مي‌دارد، دزدي و خيانت و دريدن پرده محارم خود و فاش كردن اسرار و ورود به خطرناك‌ترين ورطه‌هاي هلاكت و امثال آن را در نظرش ناچيز جلوه مي‌دهد، چنان كه آمار ممالك مترقي كه نوشيدن مشروبات الكلي در بينشان رواج دارد نشان داده كه درشت‌ترين ارقام جنايات و
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 188.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 182
حوادث ناگوار و فسق و فجورهاي شرم‌آور و ننگين در اثر نوشيدن اين آب آتشين است.
اما" ميسر" كه همان قمار است آن نيز در ضرر و مفسده دست كمي از شراب ندارد زيرا قمار سعي و كوششي را كه شخص در مدتهاي طويل در راه جمع مال و بدست آوردن وجهه و آبرو بكار برده در كمترين مدت از بين برده و علاوه بر اينكه مال آدمي را تباه مي‌سازد چه بسا عرض و آبرو و بلكه جان آدمي را هم در مخاطره قرار مي‌دهد. حال اگر در راه قمار پيروز شد و از اين راه مالي بدست آورد تازه همين مال او را به يك انحرافهاي ديگر دچار مي‌سازد، و آن اينست كه چون اين مال را به زحمت كسب نكرده در راه صحيح هم خرج نمي‌كند، و سير معتدلي را كه تا كنون در زندگي صحيح و عاقلانه خود اتخاذ كرده بود تباه ساخته و او را مردي ولخرج و تنبل و اهل لهو و فجور مي‌سازد، چنين كسي هيچ وقت حوصله اينكه ما يحتاج زندگي خود را از راه مشروع بدست آورد نداشته و همواره در پي راه‌هاي نامشروع است، و همچنين اگر مغلوب شود و هستي خود را ببازد كه همين بي پولي و زيانكاريش او را به كينه‌توزي نسبت به حريف قمار خود واداشته و در نتيجه يك عمر را به حسرت يا خشم و عصبانيت مي‌گذارند.
اين مفاسدي كه گفته شد گر چه از آنجايي كه كمتر بچشم اشخاص عوام و ساده لوح مي‌خورد، و شايد يك يك آنها بيش از يك بار و دو بار مواجه با آنها نشود، از اين جهت فسادش خيلي براي آنها روشن نيست، و ليكن همين نادر است كه اگر جلوگيري نشود غالب و اين يك بار چند بار و اين اندك بسيار شده، رفته رفته كار جامعه را بجايي مي‌كشاند و بلوايي از وحشيت و همجيت در آن راه مي‌اندازد، كه هيچ چيز جز عواطف سركش و وسوسه كشنده در آن حكومت نكند.
پس، از آنچه تا كنون گفته شد اين معنا روشن شد كه حصري كه از كلمه" انما" در آيه:" إِنَّما يُرِيدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فِي الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ عَنِ الصَّلاةِ" استفاده مي‌شود راجع به يك يك آن گناهان يعني خمر و ميسر و انصاب و ازلام نيست، بلكه راجع است به مجموع آنها مگر مفسده" صد- جلوگيري" از ذكر خدا و نماز كه از مفاسد همه و يك يك آنها است، نتيجتا عداوت و بغضا مخصوص به شراب و قمار خواهد بود، و از اين كه در جمله" وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ عَنِ الصَّلاةِ" نماز را جداي از ذكر خدا اسم برد، با اينكه نماز هم ذكر خداست، استفاده مي‌شود كه چون نماز فرد كامل از ذكر است، خداي تعالي اهتمام بيشتري به امر آن دارد، و در روايت صحيح از رسول اللَّه وارد است كه فرمود: نماز ستون دين است.
و همچنين در آيات بسيار زيادي از قرآن كريم به اين معنا اشاره شده است، بطوري كه ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 183
جا براي شك و ترديد باقي نگذاشته، از آن جمله فرموده است:" قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ. الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ..." «1» و نيز فرموده:" وَ الَّذِينَ يُمَسِّكُونَ بِالْكِتابِ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ إِنَّا لا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُصْلِحِينَ" «2» و نيز فرموده:" إِنَّ الْإِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعاً. إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً. وَ إِذا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعاً. إِلَّا الْمُصَلِّينَ..." «3» و فرموده:" اتْلُ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنَ الْكِتابِ وَ أَقِمِ الصَّلاةَ إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ" «4» و فرموده:" فَاسْعَوْا إِلي ذِكْرِ اللَّهِ" «5» و نيز فرموده:" وَ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِي" «6» و همچنين آيات بسيار ديگري. و اينكه در آيه مورد بحث ذكر را از نماز مقدم داشته براي اين بوده است كه تنها و تنها مقصود از دعوت الهي آن بوده است.
آري، ذكر خدا خمير مايه سعادت دنيا و آخرت، و روح زنده هر پيكره‌اي از عبادات است، كما اينكه در اين آيات:" قالَ اهْبِطا مِنْها جَمِيعاً بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقي وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً. وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمي «7» كه مربوط است به اولين روز تشريع دين و خطاب است به آدم ابو البشر و همچنين در اين آيات:" وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَيَقُولُ أَ أَنْتُمْ أَضْلَلْتُمْ عِبادِي هؤُلاءِ أَمْ هُمْ ضَلُّوا السَّبِيلَ. قالُوا سُبْحانَكَ ما كانَ يَنْبَغِي لَنا أَنْ نَتَّخِذَ مِنْ دُونِكَ مِنْ أَوْلِياءَ وَ لكِنْ مَتَّعْتَهُمْ وَ آباءَهُمْ حَتَّي نَسُوا الذِّكْرَ وَ كانُوا قَوْماً بُوراً" «8» و در اين آيه
__________________________________________________
(1)به تحقيق رستگار شدند مردان با ايمان، همان مرداني كه در نمازشان خاشع هستند. سوره مؤمنون آيه 2.
(2)و آنان كه به تورات تمسك مي‌جويند و آن را تحريف نمي‌كنند و نماز بپا داشتند بدرستي كه ما ضايع نمي‌كنيم اجر اصلاح كنندگان را. سوره اعراف آيه 170.
(3)بدرستي انسان شديد الحرص و كم صبر آفريده شده، وقتي گرفتاري به او مي‌رسد بسيار جزع مي‌كند و وقتي خير به او مي‌رسد بسيار بخيل است، مگر نمازگزاران. سوره معارج آيه 22.
(4)تلاوت كن آنچه راي كه بتو وحي شده و نماز بپادار، نماز از عمل زشت و منكر باز ميدارد و هر آينه ذكر خدا از هر چيز بزرگتر است. سوره عنكبوت آيه 65.
(5)بشتابيد براي اقامه نماز. سوره جمعه آيه 9.
(6)نماز راي براي ياد من بپاي دار. سوره طه آيه 14.
(7)گفت: از بهشت بسوي زمين همگي فرود آييد، شما (آدم و حوا) و ذريه شما و شيطان و ذريه او دشمنان يكديگريد پس وقتي كه هدايت و دين من عرضه بشما ميشود هر كس پيروي كند هدايت مرا پس گمراه و بدبخت نمي‌شود و كسي كه روي بگرداند از ذكر من پس بدرستي براي اوست زندگي تنگ، و او را در قيامت كور محشور خواهيم نمود. سوره طه آيه 124. [.....]
(8)و روزي كه آنان راي بآنچه كه بغير خدا مي‌پرستند محشور مي‌كنيم پس خداوند به معبودهاي آنان مي‌گويد: آيا شما بوديد كه اين بندگان مرا گمراه كرديد يا اينكه آنان خودشان راه راي گم كردند؟
مي‌گويند منزهي تو، سزاوار نبود كه ما بغير تو اوليائي بگيريم و ليكن تو اي پروردگار! ايشان راي و پدرانشان را برخوردار از دنيا كردي تا آنجا كه يكباره ياد تو راي فراموش كردند و چه مردمي تبه‌روزگار بودند. سوره فرقان آيه 18.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 184
" فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ" «1» و ذكر خدا در اين آيات در مقابل فراموشي او بكار رفته كه مستلزم از ياد بردن عبوديت و انجام مراسم ديني است كه جز انجام آن راه ديگري براي سعادت نفس نيست، چنان كه آيه شريفه" وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ" «2» هم اشاره به همين معنا دارد.
اما اينكه فرمود:" فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ" استفهامي است توبيخي كه مختصر دلالتي بر اينكه مسلمين آن روز خيلي گوش به فرمان خدا نبوده‌اند دارد، چون از آن استفاده مي‌شود كه نواهي ديگري را كه قبل از اين نهي بگوششان خورده اطاعت نكرده‌اند، اين آيه يعني:" إِنَّما يُرِيدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُوقِعَ..." به منزله تفسيري است براي آيه يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِما إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ وَ إِثْمُهُما أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما" زيرا بيان مي‌كند كه نفع و گناهي كه در آن آيه در خمر و ميسر فرض شد طوري نيستند كه روزي از هم جدا شده و تنها نفع آن دو بماند، يا نفعش غالب شود، تا در نتيجه حلال گردد، و مانند دروغ مصلحت‌آميز نيست كه در عين اينكه گناه است ممكن است روزي نافع شود، و چه بسا روزي در اصلاح ذات بين و امثال آن نفعش بحدي برسد كه بر ضررش غالب و در نتيجه حلال و جايز گردد، و تفسير بودنش از اينجاست كه بعد از اينكه مي‌فرمايد:" رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ" آن گاه رجس بودن آن را بوسيله كلمه" انما" حصر نموده و فرموده:" إِنَّما يُرِيدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فِي الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ عَنِ الصَّلاةِ- اين اعمال جز اين نخواهد بود كه هر وقت واقع شوند، رجس و پليد و عمل شيطانند، و شيطان هم جز اينكه بوسيله اين‌ها بين شما عداوت و بغضا بيندازد و شما را از نماز و ياد خدا غافل سازد غرض ديگري ندارد" و كوتاه سخن اينكه، هيچ اميدي به اينكه روزي نفع اين اعمال از گناهش بيشتر و در
__________________________________________________
(1)پس روي بگردان از كسي كه از ياد ما و قرآن ما روي گردانيد و جز زندگي مادي دنيا را نخواست. آري، آري علم آنان تنها در اطراف ماديات دور مي‌زند و از ماديات پا فراتر نگذاشته‌اند. سوره نجم آيه 30.
(2)و نباشيد مانند كساني كه خدا را فراموش كردند و خدا هم چنين كيفرشان داد كه خود آنان را از ياد خودشان برد. سوره حشر آيه 19.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 185
نتيجه مباح شوند، نيست. (دقت بفرمائيد)." وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ احْذَرُوا..."
تاكيد امري است كه قبلا به اجتناب از اين پليدي‌ها كرده بود، و وجه تاكيد نخست اين است كه امر مي‌كند به اطاعت خداوند سبحان كه امر تشريع بدست اوست، و در ثاني به اطاعت رسول اللهي كه اجراي دستورات شرع محول به اوست، و در ثالث به تحذير صريح از مخالفت.
و در اين فقره:" فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّما عَلي رَسُولِنَا الْبَلاغُ الْمُبِينُ" تاكيدي است كه در آن معناي تهديد است، مخصوصا از جهت اينكه مي‌فرمايد:" فاعلموا" زيرا اين خود اشاره است به اينكه شما مرتكبين خمر و ميسر و غيره و نافرمانيهاي خود را يك نوع غلبه بر رسول اللَّه (ص) پنداشته‌ايد، و نفهميديد، يا فراموش كرديد كه رسول اللَّه (ص) در اين بين سود و زياني ندارد، و جز رسانيدن پيغام و تبليغ ماموريت خود وظيفه ديگري ندارد، و اين نافرمانيها برگشتش به دشمني با خداي تعالي است، و ندانستيد كه شما در حقيقت در مقام معارضه با ربوبيت پروردگار خود بر آمده‌ايد.
سابقا در اول همين بحث گذشت كه اين آيات در تحريم خمر و ميسر و غيره مشتمل بر فنون مختلفي است از تاكيد. يكي ابتداي به جمله" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" آن گاه بكار رفتن كلمه حصر" انما" سپس پليد خواندن آن گناهان، بعد از آن نسبت دادن آنها به عمل شيطان، و امر صريح به اجتناب و اميد داشتن به رستگاري در دوري و اجتناب از آنها، بعد از آن بر شمردن مفاسد عمومي آنها يعني عداوت و بغضا، و انصراف از نماز و ذكر خدا، سپس توبيخ مرتكبين به اينكه از نهي الهي متاثر و منتهي نمي‌شوند، آن گاه امر به اطاعت خدا و رسول و تحذير از مخالفت، و بعد از همه اينها تهديد به اينكه اگر بار ديگر مرتكب شوند و از دستور خدا سرپيچي كنند بدانند كه سرپيچيشان بعد از اتمام حجت و بلاغ مبين بوده است.

[چگونه شيطان با شراب و قمار بين آدميان دشمني و كينه ايجاد كرده، آنان را از ذكر خدا و نماز وجوه مختلفي كه در بيان مراد آيه:" لَيْسَ عَلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جُناحٌ فِيما طَعِمُوا" گفته شده است..... ص: 185

" لَيْسَ عَلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جُناحٌ فِيما طَعِمُوا..."
" طعم" و" طعام" به معناي خوردن است، و تنها در خوردني‌ها بكار مي‌رود، نه خوردنيها و آشاميدنيها، و در لسان اهل مدينه به معناي گندم است، گاهي هم اين كلمه به معناي چشيدن مزه طعام مي‌آيد، در آن صورت هم در معناي آشاميدن و هم در معناي خوردن استعمال مي‌شود، كما اينكه در قرآن در آنجا كه مي‌فرمايد:" فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي" «1» به معناي آشاميدن آمده و در بعضي از احاديث كه رسول اللَّه
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 249.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 186
(ص) در توصيف آب زمزم فرموده دارد كه هم طعامي است براي خوردن و هم شفا براي مرض، كه به معناي غذا استعمال شده است.
سياق اين آيه شريفه طوري است كه نمي‌توان آن را غير مربوط به آيات قبليش گرفت، چنان كه بعضي گرفته‌اند و جز براي اينكه آن را متصل به ما قبل دانست صلاحيت ندارد، بنا بر اين آيه جواب است از سؤالي كه ممكن است بخاطر كسي بيايد. و آن اينست كه با اين همه گناه كه در اين عمل است پس مؤمنيني كه قبل از حرام شدن آن يا قبل از نزول اين آيه مرتكب آن شده‌اند تكليفشان چيست؟ جواب مي‌دهد اگر تقوا پيشه كنند خطري متوجهشان نيست. و اينكه گفتيم سياق آيه جز اين را نمي‌پذيرد، براي اين بود كه جمله:" فِيما طَعِمُوا" مطلق است و قيدي هم در كلام نيست. و از طرفي، آيه در مقام رفع خطر از اين طعام مطلق است، و اين مطلق را با اين بيان:" إِذا مَا اتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ثُمَّ اتَّقَوْا وَ آمَنُوا ثُمَّ اتَّقَوْا وَ أَحْسَنُوا" مقيد كرد به تقوا، و قدر متيقن از اين تقوا كه سه بار در آيه ذكر شده است، حق تقوا است، يعني تقواي شديد. بنا بر اين، اينكه گفتيم بعضي مراد از طعام را خوردنيها گرفته آن گاه براي اينكه آيه معناي صحيحي بخود بگيرد توجيهاتي كرده‌اند صحيح نيست، زيرا بنا بر اين، معنا يا اين است كه اين آيه مي‌خواهد مفهوم خود را ثابت كند، يا آنكه در اين مقام نيست، اگر غرض اثبات مفهوم باشد يعني خوردنيهاي حلال را بر غير مؤمنين با تقوا حرام كند سر به مخالفت صريح امثال آيه:" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا خالِصَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ" «1» در مي‌آورد.
زيرا از اين آيه و امثالش بلكه از مذاق دين اسلام استفاده مي‌شود كه احدي را منع از خوردنيهاي حلال نكرده چون فطرت انسان ناچار به مباح دانستن آن در حيات انساني مي‌باشد.
و يا اين است كه نمي‌خواهد مفهوم خود را اثبات كند، در اين صورت برگشت معناي آيه به اين مي‌شود: جايز است خوردن براي كساني كه ايمان آورده‌اند و عمل صالح مي‌كنند بشرطي كه تقوا پيشه خود سازند. و حال آنكه جواز خوردن مختص به پارسايان نيست، بلكه براي مردم بي تقوا هم جايز است، و بفرضي هم كه مختص به مردم با تقوا باشد شرط نيست كه مرتبه شديد از تقوا را دارا باشند، اين اشكال به تمام وجوهي كه در توجيه آيه بنا بر حمل" فِيما طَعِمُوا" بر
__________________________________________________
(1)بگو اي محمد چه كسي حرام كرده است بر مردم لباس‌هاي زيبا و روزي پاكيزه‌اي را كه خداوند براي بندگانش مواد آنها را از زمين رويانيده! بگو اين زينت و روزي طيب در دنيا براي كساني است كه ايمان آوردند و همين‌ها خالصش براي آنان است در روز قيامت. سوره اعراف آيه 32.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 187
مطلق طعامهاي حلال نه بر شراب ذكر كرده‌اند وارد است، و هيچكدام خالي از اين اشكال نيست، زيرا برگشت معناي همه آن وجوه به اين معنا است: كساني كه ايمان آورده و عمل صالح مي‌كنند اگر از محرمات بپرهيزند حرجي بر آنها نيست كه از خوردن حلالها بهره‌مند شوند. و واضح است كه اين معنا خالي از يكي از آن دو اشكال نيست.
بعضي گفته‌اند كه در اين آيه چيزي حذف شده، و تقدير آن چنين است:" ليس علي الذين آمنوا و عملوا الصالحات جناح فيما طعموا و غيره اذا ما اتقوا المحارم- حرجي نيست بر كساني كه ايمان آورده و عمل صالح انجام مي‌دهند در آنچه تا كنون از اين گناه و غير آن مرتكب شده‌اند مادامي كه از حرامها بپرهيزند"، و اين وجه صحيح نيست، زيرا صرفنظر از اينكه در كلام دليلي بر اين تقدير نيست اشكال سابق هم در جاي خود باقي است.
بعضي ديگر گفته‌اند: ايمان و عمل صالح با هم شرط حقيقي نيستند، بلكه شرط، تنها تقوا و پرهيز از محرمات است، و ايمان و عمل صالح را بعنوان دليل بر وجوب تقوا ذكر فرموده. «1»
اين وجه نيز صحيح نيست و از ظاهر آيه بسيار بعيد است، زيرا ظاهر سياق آيه اينست كه مي‌خواهد نفي كند حرج را از شرابخواري‌هاي گذشته، و اين نفي حرج هيچ شرطي ندارد، نه ايمان و نه عمل صالح و نه تقوا و پرهيز از محارم.
كساني ديگر هم در توجيه آيه گفته‌اند: ايمان، عمل صالح و تقوا هر سه شرطند، نه فقط تقوا، بدليل اينكه نسبت به مؤمن صحيح است گفته شود كه حرجي بر او نيست و ليكن نسبت به كافر صحيح نيست، چون او مستحق عقاب است «2».
اين وجه هم باطل است، براي اينكه با اين حرفها نمي‌توان آيه را مخصوص به مؤمنين كرد، چون اين آيه عينا نظير آيه" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ" «3» و آيه" قُلْ لا أَجِدُ فِي ما أُوحِيَ إِلَيَّ مُحَرَّماً عَلي طاعِمٍ يَطْعَمُهُ إِلَّا أَنْ يَكُونَ مَيْتَةً أَوْ دَماً مَسْفُوحاً" «4» است كه هيچ اختصاصي به مؤمنين ندارند، و اسمي از مؤمنين در آنها برده نشده، يا نظير آيه" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي تا جمله" إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ" «5» است كه خطاب را متوجه عنوان" ناس" كرده كه هم شامل مؤمن است
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير روح المعاني ج 7 ص 16.
(3)سوره اعراف آيه 32.
(4)اي محمد به اين كفار بگو در آنچه به من وحي شده نمي‌يابم چيزي را از خوردنيها كه حرام شده باشد بر خورنده‌اش مگر اينكه مردار باشد يا خوني باشد ريخته شده. سوره انعام آيه 14.
(5)هان اي مردم! ما شما را از نر و ماده‌اي آفريديم و شما را شاخه شاخه و قبيله قبيله قرار داديم تا يكديگر را به قبيله و نسبتش بشناسيد، بدرستي پر ثواب‌ترين و بلندمنزلت‌ترين شما با تقواترين شما است.
سوره حجرات آيه 13.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 188
و هم شامل كافر.
بعضي ديگر گفته‌اند: كافر، راه معرفت حلال و حرام را بر خود بسته، از اين رو در دو آيه مورد بحث خطاب متوجه خصوص مؤمنين شده «1».
اين نيز فاسد است زيرا هم اشكال وجه قبلي بر آن وارد است، و هم اينكه اشكالي را كه ناشي بود از جمله" إِذا مَا اتَّقَوْا..." بر طرف نمي‌سازد.

[وجه بدون اشكال در معناي آيه شريفه..... ص: 188

اشاره

پس آنچه بي‌اشكال است اين است كه بگوييم: آيه مورد بحث از نظر اينكه متصل است به آيات قبلي خود و با آنها در يك سياق است معناي همانها را هم مي‌دهد، بنا بر اين، آيه مورد بحث مانند آيات قبلي خود متعرض حال مسلمين است كه مبتلاي به شرب خمر بوده يا گاهگاهي آن را مي‌نوشيده‌اند، و از راه قمار مال بدست آورده يا از گوشت قربانيان انصاب خورده‌اند، گويا زبان حال اين گونه اشخاص بعد از نزول آيات تحريم اين بوده كه تكليف ما و ساير مسلمين كه مثل ما هستند نسبت به گذشته و شراب‌هايي كه خورده‌ايم و گناهاني كه كرده‌ايم چيست؟ و گويا اين آيه جواب است از زبان حال آنها به اينكه حرجي بر آنها نيست، در صورتي كه از مردان با ايمان و صالح و با تقوا و نيكوكار باشند، با ايمان باشند، يعني به خدا و تمامي احكامي كه بر رسول خدا (ص) نازل شده ايمان داشته باشند، صالح باشند، يعني جز عمل نيك انجام ندهند، با تقوا باشند يعني خود را در مسير تقوا قرار دهند، نيكوكار باشند يعني احسان كنند به عمل كردن بر طبق احكامي كه نازل شده. و با اين بيان روشن مي‌شود كه مراد از موصول" ما" در جمله" فِيما طَعِمُوا" يا خمر است از جهت خوردن آن و يا خمر و ميسر و انصاب و ازلام است از جهت خوردني كه ممكن است به هر يك متعلق شود، و معناي آيه اين مي‌شود:
حرجي نيست بر كساني كه ايمان آورده و عمل صالح كرده‌اند در آنچه كه قبل از تحريم از شراب يا آن محرمات ديگر چشيده‌اند.
اما اينكه فرمود:" إِذا مَا اتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ثُمَّ اتَّقَوْا وَ آمَنُوا ثُمَّ اتَّقَوْا وَ أَحْسَنُوا" ظاهر اينكه فرموده:" اذا ما" اينست كه خواسته است همان موضوعي را كه در" لَيْسَ عَلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" مذكور شده تكرار كند، تا دلالت كند بر اينكه وصف ايمان و عمل صالح دخالت در حكم" نفي جناح" دارد، نظير اينكه در خطاب به مؤمنين
__________________________________________________
(1)روح المعاني ج 7 ص 16.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 189
مي‌فرمايد:" ذلِكَ يُوعَظُ بِهِ مَنْ كانَ مِنْكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ" «1» و اينگونه تعبيرها در لسان عرب بسيار است، و ظاهر اينكه فرمود:" ثُمَّ اتَّقَوْا وَ آمَنُوا" اينست كه ايمان بعد از ايمان معتبر است، و مراد از آن همان ايمان تفصيلي است، يعني ايمان به يك يك احكامي كه رسول اللَّه (ص) از ناحيه پروردگار خود آورده، بطوري كه يكي از آنها را انكار و رد نكند و در حقيقت در برابر اوامر و نواهي رسول اللَّه (ص) تسليم شود، كما اينكه در سوره حديد مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ" «2» و نيز در سوره نساء مي‌فرمايد:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً" «3» و آيات در اين معنا بسيار است. و ظاهر اينكه فرمود:" ثُمَّ اتَّقَوْا وَ أَحْسَنُوا" اين است كه مي‌خواهد بحسب اعتبار ايمان بعد از ايمان را احسان بشمارد، و اين اعتبار، اعتبار صحيحي است، چون احسان را دو معنا است، يكي همان انجام دادن عمل است به وجه حسن و نيكويش، و بدون اينكه در آن هيچگونه قصد سويي در كار باشد. چنان كه در سوره كهف كه مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ إِنَّا لا نُضِيعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا" «4» و نيز در آل عمران كه مي‌فرمايد:" الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ ما أَصابَهُمُ الْقَرْحُ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اتَّقَوْا أَجْرٌ عَظِيمٌ" «5» احسان به همين معنا استعمال شده است.
دوم احساني است كه به ديگران هم مي‌رسد، و آن كارهاي پسنديده است كه چيزي از آن كه خوش آيند باشد عايد غير هم بشود، و در آيه" وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً" «6» و نيز در آيه:
__________________________________________________
(1)اين دستوراتي كه داديم دستوراتي است كه با آن كساني كه از شما ايمان به خدا و روز جزا دارند موعظه مي‌شوند. سوره بقره آيه 232.
(2)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد بترسيد از خدا و ايمان آوريد به رسول او. سوره حديد آيه 28.
(3)و نفرستاديم هيچ رسولي راي مگر براي اينكه مردم او راي باذن خدا اطاعت كنند... نه اينطور است سوگند به خداي تو، اينان مؤمن نخواهند بود مگر اينكه در اختلافات خود راي حكم قرار دهند و از آنچه حكم فرمودي كمترين دلتنگي پيدا نكنند. سوره نساء آيه 65.
(4)كساني كه ايمان آوردند و عمل‌هاي صالح كردند بدرستي ما ضايع نمي‌كنيم اجر كسي راي كه احسان عملي كند. سوره كهف آيه 30. [.....]
(5)كساني كه پذيرفتند دعوت خدا و رسول راي بعد از آنكه در جنگ احد آسيب ديدند در بين آنان كساني كه احسان كردند و تقوا پيشه ساختند اجر بزرگ است. سوره آل عمران آيه 173.
(6)و نيكويي نسبت به پدر و مادر. سوره بقره آيه 83.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 190
" وَ أَحْسِنْ كَما أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ" «1» احسان به همين معنا است، كما اينكه در آيه مورد بحث به معناي اول است، به اين بيان كه تقواي ديني تنها با ايمان به خدا و تصديق به حقانيت دين و بدون ايمان تفصيلي به يك يك احكام آن، حقش آن طور كه بايد ادا نمي‌شود، زيرا رد كردن و نپذيرفتن يكي از احكام دين در حقيقت رد كردن اصل دين است، و اين ايمان تفصيلي هم وقتي در اداي حق تقوا كفايت مي‌كند كه توأم با عمل به آن احكام و به هر چه كه از فعل و ترك اقتضا دارند بوده باشد، و اين جري عملي هم از راه انقياد باشد، نه از روي نفاق، پس بر كسي كه بخواهد براي آخرت خود توشه تقوا فراهم كند واجب است كه ايمان به خدا آورده و عمل صالح كند، و نيز به رسول خدا (ص) در يك يك احكامي كه آورده ايمان بياورد، و علاوه در تمامي اين مراحل سلوكش بر سبيل احسان باشد.

[سبب اينكه" تقوا" در آيه شريفه سه بار تكرار شده است..... ص: 190

و اما اينكه سه بار تقوا را تكرار كرد و مراحل سه‌گانه ايمان و عمل صالح و احسان را به آن تقييد نمود براي اين بود كه تاكيد كند در اشاره به لزوم مقارنت اين مراحل با تقواي واقعي و اينكه نبايد در اين مراحل هيچگونه غرض غير ديني در كار باشد، و ما سابقا در بعضي از مباحث بيان كرديم كه تقوا يك مقام خاص ديني و معنوي نيست بلكه حالتي است روحي كه شامل تمامي مقامات معنوي مي‌شود، به اين معنا كه براي هر درجه و مقامي از مقامات معنوي، تقوايي است مخصوص به خود آن مقام.
پس ملخص آنچه گذشت اين شد كه مراد از آيه شريفه" لَيْسَ عَلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جُناحٌ فِيما طَعِمُوا..." اين است كه بر كساني كه ايمان آورده و عمل صالح نموده‌اند نسبت به آنچه از شراب نوشيده و يا از ساير محرمات مرتكب شده‌اند حرجي نيست، اما بشرطي كه علاوه بر ايمان و عمل صالحشان در جميع مراحل و اطوار خود ايمان به خدا و رسول و احسان در عمل را دارا باشند، و جميع واجبات را انجام داده و از جميع محرمات پرهيزكار باشند.
با داشتن چنين فضائلي اگر قبل از نزول آيه تحريم و رسيدنش بگوششان و يا قبل از اينكه معناي آن را فهميده باشند به يكي از اين پليدي‌ها كه عمل شيطان است مبتلا بوده‌اند، حرجي بر آنها نيست و خداي تعالي از گناهان گذشته آنان صرفنظر نموده است، و اين آيه نظير آيه شريفه‌ايست كه در بين آيات راجع به تحويل قبله واقع است. در پاسخ سؤال آنان از نمازهاي گذشته كه رو به بيت المقدس خوانده‌اند مي‌فرمايد:" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ
__________________________________________________
(1)و نيكويي كن همانطوري كه خداوند به تو نيكي كرد. سوره قصص آيه 77.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 191
إِيمانَكُمْ" «1».
به هر حال سياق اين كلام خود شاهد ديگري است بر اينكه آيه مورد بحث" لَيْسَ عَلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جُناحٌ..." متصل است به ما قبل خود، و اينكه نزولش با آنها بوده، و اينكه اين آيات آخرين آياتي هستند كه در باب تحريم شراب نازل شده، و نيز- همانطوري كه قبلا هم گفتيم- استفاده مي‌شود كه بعضي از مسلمين در ايام بعد از آيات اول تحريم و قبل از اين آيات دست از عمل زشت خود برنداشته بوده‌اند. و نيز به دست مي‌آيد كه بعد از نزول اين آيات سؤال شده است از حال كسي كه قبل از تحريم شراب به شرب آن مبتلا بوده‌اند، و لا بد كساني بوده‌اند كه ابتلاي شان به اين عمل قبل از نزول تحريم بوده و كساني بعد از نزول و قبل از فهميدن آن و اشخاصي بعد از نزول و بعد از فهميدن معناي آن بدون هيچ عذري و جواب اين چند طايفه طوري داده شده كه هر طايفه‌اي حكم مسأله‌اش بحسب خصوص حال خودش معلوم شود، پس كسي كه با داشتن ايمان و احسان و در چنين حالي آن را چشيده (و مسلما كسي است كه قبل از تحريم و يا از روي جهل نوشيده) حرجي بر او نيست، و كسي كه در غير اين شرايط و بدون عذر مرتكب شده حكمش غير اين است. اين بود توجيه ما در باره آيه مورد بحث. و مفسرين ديگر را در اين آيه بحث‌هايي است طولاني: يكي راجع به جمله" فِيما طَعِمُوا" كه خلاصه آن را در سابق گذرانديم. يكي راجع به ذيل آيه از جهت اينكه تقوا در آن سه بار تكرار شده است، و همچنين عمل صالح را هم تكرار نموده، و در خاتمه احسان را ذكر كرده.

[وجوه متعددي كه در توجيه تكرار" تقوا" در آيه شريفه گفته شده است..... ص: 191

بعضي گفته‌اند: مراد از اينكه فرمود:" إِذا مَا اتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" اين است كه از محرم بپرهيزند، و بر ايمان و عمل صالح ثبات ورزند، و مراد از اينكه فرمود:" ثُمَّ اتَّقَوْا وَ آمَنُوا" اين است: آن گاه بپرهيزند از چيزهايي كه بعدا بر آنها تحريم مي‌شود، مانند شراب و امثال آن، و به تحريم آن ايمان آورند. و مراد از اينكه فرمود:" ثُمَّ اتَّقَوْا وَ أَحْسَنُوا" اين است كه بر اين تقوا و پرهيز از معاصي استمرار داشته و به عمل صالح اشتغال بورزند «2».
بعضي ديگر گفته‌اند: اين تكرار به اعتبار حالات سه‌گانه استعمال تقوا است، چون تقوا و ايمان به خدا يك مرتبه بين انسان و خودش ملاحظه مي‌شود، يك مرتبه بين او و مردم، و يك مرتبه بين او و خداوند متعال، و احسان بنا بر اين، احسان به مردم خواهد بود. «3»
__________________________________________________
(1)خداوند چنان نيست كه ايمان شما را ضايع كند. سوره بقره آيه 143.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 3 ص 241.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 192
بعضي ديگر گفته‌اند: تكرار به اعتبار مراتب سه‌گانه مبدأ و وسط و منتهي است، و همين است حق تقوا «1».
بعضي ديگر گفته‌اند: تكرار به اعتبار آن چيزي است كه از آن بايد پرهيز شود، چون از محرمات بايد پرهيز كرد بخاطر محفوظ ماندن از عقاب، و مشتبهات را بايد دوري نمود، از جهت وقوع در حرام، و از بعضي از مباحات بايد اجتناب نمود از جهت حفظ نفس از پستي و تهذيب آن از آلودگيهاي طبيعي «2».
بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از تقواي اول، پرهيز از شرب خمر، و مراد از ايمان اول ايمان به خدا است، و مراد از تقوا دوم ادامه تقواي اول و مراد از ايمان دوم ادامه ايمان اول است. و مراد از تقواي سوم، انجام واجبات، و مراد از احسان، عمل به مستحبات است. «3»
و بعضي ديگر گفته‌اند: تقواي اول پرهيز از معاصي عقلي و ايمان اول همان ايمان به خدا و به زشتي اين گناهان است، و تقواي دوم پرهيز از معاصي است كه بدليل نقل تحريم شده و ايمان دوم هم همان ايمان به وجوب اجتناب از اين گناهان است، و تقواي سوم مخصوص است به مظالم بندگان خدا، و هر گناهي كه ضرر و ظلم و فسادش عايد غير شود، و مراد از احسان هم احسان به مردم است «4».
بعضي ديگر گفته‌اند: شرط اولي مخصوص است به گذشته و شرط دومي مربوط است به دوام بر آن و استمرار بر انجام آن در آينده، و شرط سوم مخصوص است به مظالم بندگان «5».
و بر همين قياس است اقوال ديگري كه بر هيچيك از آنها دليلي نيست، نه لفظي از خود آيه و نه قرينه‌اي از خارج هست كه بتوان بخاطر آن آيه را بر يكي از اين اقوال حمل كرد، و كمي تامل در سياق آيه و مطالب گذشته ما، اين معنا را روشن مي‌سازد.

بحث روايتي..... ص: 192

[رواياتي متضمن داستانهايي كه منجر به تحريم شراب در اسلام شده است..... ص: 192

در تفسير عياشي است كه هشام بن سالم مي‌گويد: از امام ابي عبد اللَّه (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: در بيني كه حمزة بن عبد المطلب و رفقايش در بساط شراب خود كه نامش سكر بود نشسته بودند ناگهان صحبت از شريف «6» به ميان آمد. حمزه گفت چطور مي‌توانيم تهيه
__________________________________________________
(1، 2، 3، 4، 5)مجمع البيان ج 3 ص 241.
(6)گويا غذايي بوده كه از كوهان شتر مي‌پخته‌اند.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 193
كنيم؟
گفتند: اينك شتر برادر زاده‌ات علي بن ابي طالب در همين نزديكي است، حمزه برخاست و شتر علي (ع) را نحر نموده و كوهان و جگرش را برداشته و براي رفقاي خود آورد، علي (ع) از جريان با خبر و ناراحت شد و بعنوان شكايت نزد رسول اللَّه (ص) رفت. رسول اللَّه به اتفاق علي (ع) به راه افتاد تا حمزه را مؤاخذه كند، به حمزه خبر دادند كه اينك رسول اللَّه (ص) بيرون خانه است. حمزه خيلي از اين ماجرا ناراحت شد و با حالت خشم بيرون آمد. وقتي رسول اللَّه (ص) ديد كه حمزه خشمگين است برگشت. هشام مي‌گويد: در اينجا امام صادق (ع) فرمود كه حمزه به رسول اللَّه (ص) عرض كرد پسر ابي طالب چنان در تو نفوذ كرده كه هر جا بخواهد تو را مي‌كشد و مي‌برد، پس حمزه بدرون خانه رفت و رسول اللَّه (ص) هم برگشت.
و نيز امام صادق (ع) فرمود: اين واقعه قبل از جنگ احد بود، بعد از اين واقعه آيات تحريم خمر نازل شد. رسول اللَّه (ص) دستور داد تا تمام ظرفهاي شراب را واژگون ساخته و شرابهاي موجود را از بين ببرند، سپس براي جنگ احد خيمه بيرون زد و مناديش ندا در داد تا همه مسلمين بسوي احد بيرون شوند. مردم همه بيرون شده و حمزه نيز بيرون شد، و چون قبلا به آن حال به رسول اللَّه (ص) برخورد كرده بود همه جا از آن جناب فاصله مي‌گرفت، تا آنكه دو لشكر روبرو شده و صف آراستند، حمزه در بين سپاهيان حمله گراني افكند، بطوري كه در بين صفوف دشمن ناپديد شد، بعد از آنكه به قرارگاه خود برگشت و مردم تحذيرش كردند، و گفتند زنهار، اي عم رسول! مبادا كه قبل از عذر خواهي از رسول اللَّه (ص) خود را به كشتن دهي، بيا نخست آن جناب را از خود راضي كن سپس به ميدان برو، حمزه هيچ نگفت و حمله ديگري نمود، در اين حمله نيز از نظرها ناپديد شد، پس از ساعتي برگشت و مردم بار ديگر تحذيرش كردند، حمزه ناگزير روي به جانب رسول اللَّه (ص) نهاد، آن جناب وقتي ديد كه عمويش مي‌آيد شتابان استقبالش نمود، و او را در بر گرفت، و با او معانقه نمود، و بين دو چشم عمو را را بوسه زد، و سپس فرمود حمله كند بر اين مردم، حمزه حمله ديگري نمود و در آن حمله شهيد شد، حضرت رسول (ص) بدن او را با نمره كه پارچه‌ايست پشمي و داراي راه راه سفيد و سياه كفن كرد.
در اينجا امام صادق (ع) اشاره به پرده در منزل خود كرد و فرمود: نظير اين
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 194
پارچه كه بر در منزل مي‌بيني، بعدا فرمود: قامت حمزه آن قدر كشيده بود كه وقتي رسول (ص) نمره را به روي صورت حمزه مي‌انداخت پاهايش بيرون مي‌افتاد، و اگر پاهايش را مي‌پوشانيد صورتش بيرون مي‌ماند، ناچار نمره را به روي صورتش انداخت و با علف صحرا پاهايش را پوشانيد.
امام صادق (ع) در اينجا فرمود: بعد از شهادت حمزه شكست فاحشي به لشكر اسلامي وارد آمد، بطوري كه همه گريختند، و تنها علي (ع) بجاي ماند. رسول خدا (ص) فرمود: يا علي چكار خواهي كرد؟ عرض كرد جز پايداري كاري نمي‌كنم، فرمود جز اين هم از تو توقع نمي‌رفت. باز امام صادق فرمود: سپس رسول خدا (ص) سر بسوي آسمان بلند كرده و عرض كرد: بار الها به وعده‌اي كه به من دادي وفا كن چون اگر تو خود نخواهي پرستش نمي‌شوي «1».
و در ربيع الأبرار زمخشري است كه در باره شراب سه آيه نازل شده، يكي آيه" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ" است كه بعد از نزول آن بعضي از مردم ترك كردند و بعضي نكردند، حتي يك نفر شراب خورد و با حال مستي به نماز ايستاد، و در نماز هذيان گفت. به دنبال آن اين آيه نازل شد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُكاري «2» باز عده زيادي از مسلمين دست از آن بر نداشته و به ميگساري خويش ادامه دادند. حتي در اين ايام عمر در حال مستي استخوان فك شتري را برداشته و بر فرق عبد الرحمن بن عوف كوفت، و سرش را مجروح نمود و سپس نشست و شروع به خواندن اشعار اسود بن يغفر نمود، و بر كشته شدگان بدر نوحه‌سرايي كرد، و بر آنها گريست، و آن اشعار اينها است:
و كاين بالقليب قليب بدر من القنيات و الشرب الكرام
و كاين بالقليب قليب بدر من السري المكامل بالسنام
ا يوعدنا ابن كبشة ان نحيي و كيف حياة اصداء و هام
ا يعجز أن يرد الموت عني و ينشرني اذا بليت عظامي
الا من مبلغ الرحمن عني باني تارك شهر الصيام
فقل للَّه: يمنعني شرابي و قل للَّه: يمنعني طعام
يعني چه بسا كنيزان نغمه‌سرا و هم پياله‌اي گرامي در چاه بدر پنهان شدند و چه بسا
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 339.
(2)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد در صدد نماز گزاردن بر نياييد در حالتي كه مست و بي خوديد.
سوره نساء آيه 46.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 195
بزرگان كه با بزرگترين خود در چاه بدر زير خاك رفتند و خوابيدند. آيا ابن كبشه «1» ما را به زنده شدن بعد از مرگ وعده مي‌دهد؟! و چه معنا دارد كه انسان پس از آنكه صدي وهام «2» شد دو باره زنده شود؟ او اگر راست مي‌گويد مرگ را از من بگرداند، نه اينكه بعد از پوسيدن استخوانهايم بار ديگر زنده‌ام كند، آيا كسي هست پيامي از من بسوي رحمان ببرد و به او بگويد كه من روزه رمضان تو را نمي‌گيرم؟ آري به خدا بگوييد اگر مي‌تواند مرا از نوشيدن منع كند، اگر مي‌تواند مرا از خوردن جلوگيري نمايد.
اين داستان به سمع مبارك رسول خدا (ص) رسيد، پس رسول اللَّه خارج شد در حالي كه چنان به خشم در آمده بود و چنان به سرعت حركت مي‌كرد كه ردايش به زمين كشيده مي‌شد، وقتي به او رسيد دست بلند كرد تا او را با چيزي كه در دست مباركش بود بزند و تاديبش كند. عمر گفت: پناه مي‌برم به خدا از غضب خدا و غضب رسول خدا. رسول اللَّه (ص) از شنيدن اين كلام لحظه‌اي آرام گرفت، و اين آيه نازل شد:" إِنَّما يُرِيدُ الشَّيْطانُ... فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ" عمر وقتي آيه را شنيد عرض كرد: آري منتهي شديم، و دست از اين عمل برداشتيم. «3»
و در در المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه و نحاس در كتاب ناسخ خود همگي از سعد بن ابي وقاص نقل كرده‌اند كه گفت: آيه تحريم شراب در باره سرگذشتي از من نازل شده است، و آن سرگذشت اين بود كه: روزي مردي از انصار طعامي پخت و ما را بر آن مائده دعوت كرد، غير ما هم عده‌اي آمده بودند، بعد از طعام شراب سيري صرف شد، بطوري كه همه سرشار شدند،- البته اين داستان قبل از تحريم شراب بود-، بعد از آنكه سرها از نشئه شراب گرم شد شروع كردند به تفاخر، انصار گفتند ما بهتريم از قريش، قريش گفتند ما از انصار بهتريم، مردي از آن ميان دست برد و استخوان فكي كه در آن ميان بود برداشت و به بيني من كوفت، و بيني مرا شكافت، (بيني سعد تا آخر عمرش شكافدار بود) من با آن حال به شكايت نزد رسول اللَّه (ص) رفته و داستان خود را به عرض آن حضرت رسانيدم، در جواب عرض حال من اين آيه نازل شد، و آن جناب تلاوتش فرمود:
__________________________________________________
(1)مقصود از ابن كبشه، رسول خدا (ص) است.
(2)اهل جاهليت معتقد بودند كه روح انسان پس از مردن تبديل به يكي از دو نوع مرغ مي‌شود به نام صدي و هام كه در گورستان زندگي مي‌كنند.
(3)ربيع الأبرار.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 196
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ..." «1»
مؤلف: روايات راجع به داستانهايي كه منجر به تحريم شراب در اسلام شده است از طريق عامه بسيار است، و بسيار هم از جهت مضمون با هم اختلاف دارند. و اما بحث و گفتگو در باره احوال كساني كه در اين روايات از آنها اسم برده شده از اصحاب رسول اللَّه (ص) و اينكه شراب خورده‌اند چون از غرض ما اجنبي است و به كار ما (تفسير) ارتباطي ندارند از اين جهت متعرض آن نشده و مي‌گذريم، و اگر اين اخبار را نقل كرديم غرضمان اين بود كه دانسته شود بر طبق بيان سابق كه گفتيم اين آيات اشعار و يا دلالت دارند بر اينكه جمعي از مسلمين بعد از نزول آيه بقره هنوز دست از شرب خمر بر نداشتند، تا اينكه اين آيات نازل شد.
چنان كه اين روايات هم هست كه علي (ع) و عثمان بن مظعون حتي قبل از نزول تحريم هم شراب را بر خود تحريم كرده بودند.
در كتاب ملل و نحل رجالي را از عرب اسم مي‌برد كه در جاهليت شراب را بر خود تحريم كرده بودند و بعضي از آنان موفق به درك اسلام و تشرف به آن شدند، از آن جمله عامر بن ظرب عدواني و قيس بن عاصم تميمي، (اين شخص اسلام را درك كرده) و صفوان بن امية بن محرث كناني، و عفيف بن معدي كرب الكندي، و اسلوم اليامي است، كه زنا و شراب را با هم ترك گفتند، و بر خود تحريم كردند، البته اينها آحادي از مردم آن روز بوده‌اند كه كلمه حق بر زبانشان جاري شده است، و گرنه عامه مردم آن روز البته- غير از يهود- عادت به شرب خمر داشتند، و آن را مانند آب مي‌نوشيدند «2» تا اينكه خداي تعالي در قرآن كريم آن را تحريم كرد.
چيزي كه از آيات راجع به خمر استفاده مي‌شود اين است كه شراب در مكه و قبل از هجرت تحريم شده، چنان كه آيه" قُلْ إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ وَ الْإِثْمَ وَ الْبَغْيَ" «3» دلالت بر اين معنا دارد، چون اين آيه مكي است و اگر ضميمه شود به آيه" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِما إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ وَ إِثْمُهُما أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما" «4» كه آيه‌ايست مدني در اوايل هجرت نازل شده است، شكي باقي نمي‌ماند كه در
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 315.
(2)ملل و نحل ج 2 ص 242. [.....]
(3)بگو پروردگار من تنها اعمال زشت را تحريم كرده است، چه آنهايي را كه علني انجام مي‌شوند و چه آنهايي كه در نهان انجام مي‌يابند، و نيز تحريم كرده است گناه (شراب) و ظلم را. سوره اعراف آيه 33.
(4)از تو مي‌پرسند از شراب و قمار، بگو در آن دو، گناهي است بس بزرگ و منافعي براي مردم، ليكن گناهشان از نفعشان بزرگ‌تر و بيشتر است. سوره بقره آيه 219.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 197
اوايل هجرت، شراب بر مسلمين تحريم بوده است. و اگر سياق آيات مورد بحث مخصوصا جمله" فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ" و آيه" لَيْسَ عَلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جُناحٌ فِيما طَعِمُوا إِذا مَا اتَّقَوْا..." را مورد دقت قرار دهيم جاي هيچ شبهه باقي نمي‌ماند كه ابتلاي عده‌اي از مسلمين به اين عمل در ايامي كه آيه سوره بقره نازل شده و هنوز آيات مائده نازل نشده بوده از باب دنباله عادت زشت قبلي بوده است، عينا مانند همخوابگي با زنان بوده است در شبهاي ماه رمضان، كه چون سابقا عادت بر اين عمل داشته‌اند دشوارشان بود كه در شبهاي ماه رمضان از آن صرفنظر كنند، و مرتكب عصيان مي‌شده‌اند، تا اينكه آيه" أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيامِ الرَّفَثُ إِلي نِسائِكُمْ هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَكُمْ فَتابَ عَلَيْكُمْ" «1» نازل شد و حكم قبلي را نسخ كرد.

[با توجه به اينكه قبل از هجرت، خمر تحريم شده بوده و صحابه از آن مطلع بوده‌اند اين روايات داراي اشكال هستند]..... ص: 197

پس بخوبي روشن شد كه در اين روايات از دو جهت اشكال هست:
يكي از جهت اختلافي كه در تعيين تاريخ تحريم خمر در آنها هست كه در روايت اولي تاريخ تحريم خمر قبل از جنگ احد ذكر شده بود. و در بعضي از روايات مانند روايتي كه طبري در تفسير خود و سيوطي در در المنثور از طبري و ابن منذر و قتاده نقل كرده تاريخ آن بعد از جنگ احزاب ذكر شده است. «2» ليكن اين اشكال را تا اندازه‌اي مي‌توان رفع نمود و گفت:
ممكن است مراد از اينكه: تحريم خمر بعد از جنگ احزاب بوده، اين باشد كه آيات سوره مائده در آن ايام نازل شده است، گر چه اين محمل خيلي با لفظ بعضي از روايات موافقت ندارد.
دوم از جهت اينكه دلالت دارند بر اينكه شراب قبل از نزول آيات سوره مائده حرام نبوده، و يا اگر حرام بوده حرمتش حتي براي اصحاب هم واضح نبوده است، و حال آنكه آيه شريفه سوره اعراف صراحت دارد در تحريم مطلق" اثم"، و آيه سوره بقره هم صراحت دارد در اينكه شرب خمر" اثم" است، با اين حال چطور در اين ايام حرمت خمر براي اصحاب واضح نبوده است؟! و اينكه كسي بگويد: حرمت" اثم" در مكه و قبل از هجرت در ضمن يك عده از گناهان در آيه
__________________________________________________
(1)حلال شده است براي شما در شب‌هاي صيام هم‌خوابگي با زنان‌تان، آنها لباس شما و شما لباس براي آنهاييد، خدا دانست كه چگونه شما به خود خيانت كرديد و لذا از جرم و گناه شما در گذشت.
سوره بقره آيه 187.
(2)در المنثور ج 2 ص 318.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 198
" قُلْ إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ وَ الْإِثْمَ وَ الْبَغْيَ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ أَنْ تُشْرِكُوا بِاللَّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً وَ أَنْ تَقُولُوا عَلَي اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ" «1» نازل شده، و در اين مدت مديد، احدي از مؤمنين از معناي آن سؤال نكرده و مشركين هم با اينكه بزرگترين آرزويشان اين بوده كه به خيال خود نقض و اعتراضي بر قرآن وارد نمايند و جنجال راه بيندازند، در باره آن توضيحي نخواسته باشند، توجيه غير قابل قبول و بسيار بعيدي است. بلكه آنچه از تاريخ بدست مي‌آيد اين است كه تحريم شراب مانند تحريم شرك و زنا از ناحيه رسول خدا (ص) نزد مشركين معروف بوده، چنان كه ابن هشام در سيره خود از خلاد بن قره و ديگران از مشايخ بكر بن وائل از اهل علم نقل كرده كه اعشي بن قيس به قصد مكه و زيارت رسول اللَّه (ص) و تشرف به اسلام بيرون آمد و قصيده‌اي را در مدح رسول اللَّه (ص) سروده بود كه مطلعش اين بيت بوده:
ا لم تغتمض عيناك ليلة ارمدا و بت كما بات السليم مسهدا «2»
نزديكي‌هاي شهر مكه به بعضي از مشركين قريش برخورد، مردي پرسيد، كجا؟
گفت: مكه، پرسيد به چه كار به مكه مي‌روي؟ گفت مي‌روم تا رسول اللَّه (ص) را ديدار نموده و اسلام آورم. مرد مكي گفت زنهار اي ابا بصير، مبادا چنين كاري كني كه او زنا را تحريم مي‌كند. اعشي گفت: و اللَّه قسم من با زنا سر و كاري نداشته و از تحريم آن باكي ندارم. مرد مكي گفت: نه تنها زنا را تحريم مي‌كند بلكه شراب را هم تحريم مي‌كند، در اينجا اعشي در تصميم خود قدري سست شد و گفت: داستان تحريم شراب كار مسلمان شدن را به تعويق مي‌اندازد، زيرا هنوز در دل من از محبت و علاقه به شراب بقايايي است كه نمي‌توانم آن را ناديده بگيرم ناچار بر مي‌گردم و خود را يك امسال سيراب مي‌كنم و سال ديگر بر مي‌گردم، اعشي برگشت به قصد اينكه سال ديگر مسلمان شود ليكن اجل مهلتش نداد.
بنا بر اين با اينكه همه، حتي مشركين هم داستان تحريم شراب را اطلاع داشتند ديگر چه معنايي مي‌توان براي رواياتي كه مي‌گويد قبل از نزول سوره مائده شراب حرام نبود و يا حرمتش معلوم نشده بود تصور كرد؟ مگر اينكه آنها را حمل كنيم بر اينكه اصحاب در آيات قرآني اجتهاد كرده و از آيه سوره اعراف غفلت ورزيده‌اند، مفسرين در باره معني اين روايات
__________________________________________________
(1)بگو اي محمد پروردگار من زشتي‌هاي علني و نهاني و ظلم بدون حق را تحريم كرده است و اين را كه به خداوند شرك بورزيد چيزي را كه خداوند سند و دليلي بر شريك بودن آن نازل نكرده، و نيز تحريم فرموده اين را كه به خداوند نسبتهايي بدهيد كه به آن علم نداريد. سوره اعراف آيه 33.
(2)آيا چشم‌هاي خود را بهم نمي‌نهي در شبي كه درد چشم داري؟ و همانطوري كه مار گزيده نمي‌خوابد شب را به بيداري بسر مي‌بري.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 199
توجيهات عجيب و غريبي كرده‌اند، حتي بعضي از آنان گفته‌اند: صحابه آيه سوره بقره" قُلْ فِيهِما إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ" را تاويل مي‌كردند، با اينكه قرآن كريم قبل از اين، در آيه سوره اعراف تصريح به حرمت" اثم" كرده و فرموده است كه مراد از اين اثم، اثم مخصوصي (خمر) است «1».
و كوتاه سخن اينكه، آيات قرآن مجيد در باره اينكه شراب در اسلام و قبل از هجرت تحريم شده است تصريح و تنصيص دارد، و آيه سوره مائده جز بمنظور تاكيد و تشديد در تحريم قبلي و تحريك مردم در انقياد و اينكه در انتها از اين نهي الهي و اقامه حكم حرمت سهل‌انگاري نكنند، نازل نشده است.

[رواياتي ديگر در مورد تحريم خمر و ميسر و انصاب و ازلام..... ص: 199

و در تفسير عياشي است كه هشام از مردي موثق و او بدون ذكر راويان بعدي (مرفوعا) از امام صادق (ع) نقل كرده كه شخصي به آن جناب عرض كرد: از شما اهل بيت رواياتي شنيده مي‌شود كه خمر و انصاب و ازلام كنايه از اشخاصي است.
حضرت فرمود: دروغ است، خداي متعال هيچوقت خلق خود را- به چيزي كه نفهمند- خطاب نمي‌كند «2».
و نيز در تفسير مزبور است كه عبد اللَّه بن سنان از امام صادق (ع) نقل كرده كه گفت: قدامة بن مظعون را به جرم شرابخواري نزد عمر بن خطاب حاضر كردند، گواهان هم عليه او گواهي داده بودند، عمر از علي (ع) پرسيد تكليف چيست؟ حضرت فرمود هشتاد تازيانه‌اش بايد زد، قدامه عرض كرد: يا امير المؤمنين بر من نبايد حد جاري شود، چون من از مشمولين اين آيه هستم:" لَيْسَ عَلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جُناحٌ فِيما طَعِمُوا" و آيه را تا به آخر خواند، امير المؤمنين (ع) فرمود: دروغ گفتي، تو مشمول اين آيه نيستي، چون مشمولين اين آيه هر چه خورده‌اند بر آنان حلال بوده، (چون قبل از تحريم آن بوده)، و جز حلال نمي‌خوردند و نمي‌آشامند «3».
مؤلف: عياشي عين اين معنا را از ابي الربيع از امام صادق (ع) «4» و همچنين شيخ در تهذيب به سند خود از آن جناب نقل كرده‌اند «5» و از طرف اهل سنت هم اين معني روايت شده است.
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان ج 2 ص 316.
(2 و 3)تفسير عياشي ج 1 ص 341 ح 189.
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 341 ح 190.
(5)تهذيب الاحكام ج 1 ص 93 ح 17.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 200
و اينكه فرمود: مشمولين اين آيه آنچه خورده‌اند بر آنان حلال بوده است، منطبق است بر بياني كه ما سابقا در باره آيه شريفه كرديم، مراجعه شود.
و در تفسير طبري از شعبي نقل مي‌كند كه گفت: در باره شراب چهار آيه نازل شده است، نخست آيه" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ..." و مردم از شنيدن آن از شرابخواري دست برداشتند، سپس آيه" تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً" كه از شنيدن آن دو باره از سر گرفتند، سپس دو آيه مائده:" إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ" تا جمله" فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ" «1». مؤلف: ظاهر گفتار شعبي اين است كه آيه سوره نحل آيه سوره بقره را نسخ كرده، و دو آيه سوره مائده، آيه سوره نحل را نسخ نموده است، و گمان نمي‌كنيم بطلان اين حرف براي خوانندگان عزيز محتاج به بيان زائدي باشد.

[شراب در همه شرايع حرام بوده است..... ص: 200

در كافي و تهذيب به اسناد خود از امام ابي جعفر (ع) نقل مي‌كنند كه فرمود:
خداي تعالي هيچ پيغمبري را مبعوث نفرمود مگر اينكه در علمش گذشته بود كه وقتي دين او كامل شود كمال دين او مستلزم تحريم شراب خواهد بود، و هميشه شراب حرام بوده است، چيزي كه هست طرز تحريم در بين مردم در شريعت هر پيغمبري نسبت به اول بعثت و آخر آن مختلف بوده، اول بطور ملايم سپس بطور جزم و قطع، چون اگر از همان بار اول آن را تحريم مي‌كردند، و شدت عمل بخرج مي‌دادند مردم زير بار نرفته و بطور كلي رشته را پاره مي‌كردند، و نيز حضرت ابي جعفر (ع) فرمود: كسي بقدر خداي تعالي در رفتار خود رعايت رفق و مدارا را نمي‌كند، و اين هم از رفق خداي تعالي است كه تكليف را به تدريج و به ملايمت در بين بندگان خود اجرا مي‌نمايد، چون مي‌داند اگر يكباره تكليف را بدوش آنان بگذارد هلاك و گمراه مي‌شوند. «2»
و در كافي به سند خود از عمرو بن شمر از ابي جعفر (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: وقتي خداي تعالي آيه" إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ" را نازل فرمود، اشخاصي خدمت رسول اللَّه (ص) عرض كردند: يا رسول خدا (ص)" ميسر" چيست؟ حضرت فرمود: هر چيزي كه با آن قمار شود حتي كعب‌ها «3»، و گردو پرسيدند" انصاب" چيست؟ حضرت فرمود: آنچه كه براي
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 2 ح 1.
(2)كافي ج 6 ص 395 ح 3 تهذيب الاحكام ج 9 ص 102 ح 178.
(3)استخواني است كه قمار بازان با آن قمار مي‌كنند و در فارسي قاپ ناميده مي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 201
بت‌ها قرباني شود. پرسيدند" ازلام" چيست؟ حضرت فرمود: همان تير چوب‌هايي كه با آن قرعه مي‌انداختند. «1»
و در كافي به سند خود از عطاء بن يسار از ابي جعفر (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: رسول اللَّه (ص) فرموده است: هر مسكري حرام و هر مسكري خمر است. «2»
مؤلف: اين روايت از طرق اهل سنت از عبد اللَّه بن عمر از رسول اللَّه (ص) نقل شده، و لفظ آن چنين است: هر مسكري خمر و هر خمري حرام است و بيهقي و ديگران آن را نقل كرده‌اند «3» و از طريق ائمه اهل بيت (ع) نقل اين روايت كه: هر مسكري حرام و هر چيزي كه با آن قمار شود ميسر است، به حد استفاضه رسيده است.
و در تفسير عياشي از ابي الصباح از امام صادق (ع) نقل شده كه فرمود: من از آن جناب از" نبيذ" و" خمر" پرسيدم كه آيا هر دو به يك منزلت و هر دو حرامند؟ فرمود: نه، نبيذ به منزله خمر نيست، زيرا خداي تعالي خمر را حرام كرده چه كم باشد و چه زياد، كما اينكه ميته و خون و گوشت خوك كم و زيادش را حرام نموده، و رسول اللَّه (ص) از هر مشروبي مسكرش را تحريم كرده، و البته هر چه را كه رسول اللَّه (ص) تحريم كند خدا تحريم كرده است «4».
و در كافي و تهذيب به اسناد خود از امام موسي بن جعفر (ع) نقل كرده كه فرمود: خداي تعالي شراب را حرام نكرده از جهت اينكه با اسم آن دشمن است، بلكه آن را تحريم فرموده براي خاطر آثار سوء و عاقبت وخيم آن، بنا بر اين هر چيزي كه در اثر و عاقبت سوء با آن شريك باشد آن هم خمر و حرام است «5» «6».
و در روايت ديگري است كه هر چيزي كه كار خمر را بكند خمر است «7».
مؤلف: اخبار در حرمت خمر و ميسر از طريق شيعه و سني از حد شمار بيرون است، اگر كسي بخواهد به همه آنها اطلاع پيدا كند بايد به كتب حديث مراجعه نمايد.
__________________________________________________
(1)كافي ج 5 ص 122 ح 1. [.....]
(2)كافي ج 6 ص 408 ح 3.
(3)سنن بيهقي ج 8 ص 288.
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 340 ح 184.
(5)كافي ج 6 ص 412 ح 1.
(6)تهذيب ج 9 ص 112 ح 221.
(7)كافي ج 6 ص 412 ح 2.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 202

[سوره المائدة (5): آيات 94 تا 99]..... ص: 202

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَيَبْلُوَنَّكُمُ اللَّهُ بِشَيْ‌ءٍ مِنَ الصَّيْدِ تَنالُهُ أَيْدِيكُمْ وَ رِماحُكُمْ لِيَعْلَمَ اللَّهُ مَنْ يَخافُهُ بِالْغَيْبِ فَمَنِ اعْتَدي بَعْدَ ذلِكَ فَلَهُ عَذابٌ أَلِيمٌ (94) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَقْتُلُوا الصَّيْدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ وَ مَنْ قَتَلَهُ مِنْكُمْ مُتَعَمِّداً فَجَزاءٌ مِثْلُ ما قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ يَحْكُمُ بِهِ ذَوا عَدْلٍ مِنْكُمْ هَدْياً بالِغَ الْكَعْبَةِ أَوْ كَفَّارَةٌ طَعامُ مَساكِينَ أَوْ عَدْلُ ذلِكَ صِياماً لِيَذُوقَ وَبالَ أَمْرِهِ عَفَا اللَّهُ عَمَّا سَلَفَ وَ مَنْ عادَ فَيَنْتَقِمُ اللَّهُ مِنْهُ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ ذُو انْتِقامٍ (95) أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ الْبَحْرِ وَ طَعامُهُ مَتاعاً لَكُمْ وَ لِلسَّيَّارَةِ وَ حُرِّمَ عَلَيْكُمْ صَيْدُ الْبَرِّ ما دُمْتُمْ حُرُماً وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ (96) جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنَّاسِ وَ الشَّهْرَ الْحَرامَ وَ الْهَدْيَ وَ الْقَلائِدَ ذلِكَ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ أَنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ (97) اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ وَ أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (98)
ما عَلَي الرَّسُولِ إِلاَّ الْبَلاغُ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما تَكْتُمُونَ (99)

ترجمه آيات..... ص: 202

اي كساني كه ايمان آورديد خداوند هر آينه و مسلما شما را با چيزي از شكار مي‌آزمايد بطوري كه شكار تا دست‌رس و تيررس شما به شما نزديك مي‌شود تا بداند كه كيست كه از او به غيب مي‌ترسد پس كسي كه از اين به بعد از حدود خداوند تجاوز كند (و در حال احرام شكار كند) براي اوست عذابي دردناك (94).
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 203
اي كساني كه ايمان آورديد شكار را نكشيد در حالي كه شما در احراميد و كسي كه از شما عمدا شكاري بكشد كفاره آن نظير همان شكار است از چهارپايان اهلي، دو نفر از شما كه صاحب عدالتند حكم به آن مي‌كنند، در حالي كه آن كفاره را هدي قرار داده و آن را به كعبه مي‌رساند. يا اينكه كفاره‌اش طعام دادن به مسكينان و يا به جاي اطعام هر مسكين يك روز روزه است تا بچشد كيفر نافرماني خود را. خداوند گناهان گذشته را عفو كرده است، و اگر كسي دو باره چنين معصيتي كند پس خدا از او انتقام مي‌گيرد و خداوند عزيز و انتقام‌گير است (95).
حلال شده است براي شما شكار دريايي و خوردن آن براي اينكه براي شما و رهگذرها متاعي باشد، و حرام شده است بر شما شكار خشكي مادامي كه در احراميد، و بترسيد از خدايي كه بسوي او محشور مي‌شويد (96).
خداوند مكه را بيت الحرام و مايه قوام مردم قرار داده و نيز بهمين منظور، شهر حرام و بردن هدي به مكه و قلائد را تشريع فرموده است، تشريع فرموده تا بدانيد كه خداوند ميداند آنچه را كه در آسمانها و در زمين است و بدرستي خداوند بهر چيز دانا است (97).
بدانيد بدرستي خداوند سختگير و شديد العقاب است و بخشنده و مهربان است (98).
بر عهده رسول جز رسانيدن پيام چيزي نيست و خداوند مي‌داند آنچه را كه اظهار مي‌كنيد و آنچه را كه كتمان مي‌نمائيد (99)

بيان آيات..... ص: 203

اشاره

اين آيات در باره حكم شكارهاي دريايي و صحرايي در حال احرام نازل شده است.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَيَبْلُوَنَّكُمُ اللَّهُ بِشَيْ‌ءٍ مِنَ الصَّيْدِ تَنالُهُ أَيْدِيكُمْ وَ رِماحُكُمْ".
" بلاء" به معناي امتحان و آزمايش است، و لام قسم و نون مشدد هر دو براي تاكيدند، و اينكه فرمود:" بِشَيْ‌ءٍ مِنَ الصَّيْدِ" مي‌خواهد ناچيزي و بي‌مقداري شكار را تلقين كند، تا مخاطب را در انتهاي از نهيي كه در آيه بعدي است و دست‌برداريش از سود ناچيز آن، كمك كند، و اينكه فرمود:" تَنالُهُ أَيْدِيكُمْ وَ رِماحُكُمْ" مي‌خواهد به شكار از جهت آساني و دشواري تعميم دهد، يعني چه آن شكار آسان بدست آيد مانند جوجه‌هاي مرغ و بره‌هاي وحشي و تخم مرغ‌هاي وحشي كه با دست و به آساني صيد مي‌شوند. و چه به دشواري بدست آيد مانند حيوانات وحشي بزرگ كه عادتا جز بوسيله سلاح شكار نمي‌شود. و ظاهر آيه و سياقش اين است كه مقدمه است براي حكم مشددي كه در آيه دومي است، و لذا دنبالش فرمود:" لِيَعْلَمَ اللَّهُ مَنْ يَخافُهُ بِالْغَيْبِ"
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 204
چون در اين جمله اشعار هست به اينكه در اينجا حكمي از قبيل منع و تحريم در بين هست، سپس فرمود:" فَمَنِ اعْتَدي بَعْدَ ذلِكَ فَلَهُ عَذابٌ أَلِيمٌ".
" لِيَعْلَمَ اللَّهُ مَنْ يَخافُهُ بِالْغَيْبِ".
بعيد نيست اينكه فرمود خداوند شما را مي‌آزمايد تا بداند چه و چه كنايه باشد از اينكه بزودي پيشامدي را مقدر مي‌كند تا مردم تشخيص داده شوند كدام يك از آنان از عذاب ناديده خداوند مي‌ترسند و كدام يك نمي‌ترسد، زيرا جهل در ساحت مقدس پروردگار راه ندارد، تا بخواهد با پيش آوردن اين صحنه‌ها مطيع و عاصي را تشخيص دهد، و به اين وسيله جهل خود را بر طرف سازد، و ما سابقا هم راجع به معناي امتحان خداوند در ذيل آيه:" أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ..." «1»، در جلد 4 عربي اين كتاب بحث مفصل و كاملي ايراد كرده و معناي ديگري هم براي علم خداوند بيان نموديم، اما اينكه فرمود:" مَنْ يَخافُهُ بِالْغَيْبِ" ظرف" بالغيب" در اينجا متعلق است به خوف و معناي خوف بالغيب اين است كه انسان از عذابهاي دردناك اخروي كه خداي تعالي انسان را از آنها تحذير كرده- با اينكه محسوس به هيچيك از حواس ظاهره‌اش نيست- بترسد، چنان كه مي‌فرمايد:" إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكْرَ وَ خَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ" «2» و نيز مي‌فرمايد: وَ أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ غَيْرَ بَعِيدٍ. هذا ما تُوعَدُونَ لِكُلِّ أَوَّابٍ حَفِيظٍ. مَنْ خَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ وَ جاءَ بِقَلْبٍ مُنِيبٍ" «3» و نيز مي‌فرمايد:" الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ وَ هُمْ مِنَ السَّاعَةِ مُشْفِقُونَ" «4» و اينكه فرمود:" فَمَنِ اعْتَدي بَعْدَ ذلِكَ" به اين معنا است كه اگر كسي بعد از اين امتحان از حدي كه خداوند برايش معين نموده تجاوز كند براي اوست عذابي دردناك.

[بيان حرمت صيد در حال إحرام..... ص: 204

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَقْتُلُوا الصَّيْدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ..."
" حرم" (به ضم حا و را) جمع حرام، و حرام صفت مشبه است، در مجمع البيان گفته است:" رجل حرام" و" رجل محرم" به يك معنا است كما اينكه" رجل حلال" و" رجل
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 142.
(2)فقط تو كسي را ميترساني كه پيروي كند قرآن را و به غيب از رحمان بترسد. سوره يس آيه 11.
(3)و نزديك شد بهشت به مردم پارسا بطوري كه رسيدنشان به آن بدون مشقت است، اين كه گفتيم چيزي است كه وعده داده شده‌ايد شما هر كسي كه همه سر و كارش با توبه و بازگشت به خداست و دستورات خداي خويش را نگهدار است، كسي كه از رحمان مي‌ترسد و خدا را با دلي روي آور ملاقات مي‌كند. سوره ق آيه 33.
(4)كساني كه مي‌ترسند از پروردگار خود به غيب و همانها از ترس قيامت لرزانند. سوره انبيا آيه 49.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 205
محل" به يك معنا است، و" احرم الرجل" به اين معنا است كه فلان مرد داخل در ماه حرام شد، و نيز" احرم الرجل" يعني فلان مرد براي حج احرام بست، و" حرم" نيز به معناي احرام است، چنان كه در روايت دارد:" كنت اطيب النبي لحرمه- من رسول اللَّه (ص) را در احرامش خوشبو مي‌كردم" و معناي اصلي اين كلمه منع است، و از همين جهت زنان را" حرم" مي‌گويند، زيرا مردان دست اغيار را از آنان منع مي‌كنند، و محروم را هم از اين رو محروم مي‌گويند كه از روزي ممنوع شده است.
و نيز گفته است" مثل" (به كسر ميم) و" مثل" (به فتح ميم و ثا) و همچنين" شبه" و" شبه" به يك معنا هستند.
و نيز گفته است- بنا بر گفته زجاج" نعم" در لغت به معناي شتر و گاو و گوسفند است، و در خصوص شتر به تنهايي هم" نعم" گفته مي‌شود، اما گاو به تنهايي و گوسفند به تنهايي را" نعم" نمي‌گويند.
و نيز گفته است فراء چنين گفته كه" عدل" (به فتح عين) چيزي را گويند كه معادل چيزي از غير جنس خود باشد، و" عدل" (به كسر عين) به معناي مثل است، مي‌گويي، من غلامي عدل غلام تو دارم، يا گوسفندي عدل گوسفند تو دارم، در اينجا عدل را به كسر عين مي‌خواني چون غلام يا گوسفند تو از جنس غلام يا گوسفند اوست، و اما اگر بخواهي از جهت قيمت ملاحظه كرده و چيزي را به غير جنس خود مقايسه كني عدل را به فتح عين مي‌خواني، ليكن بصريين اين حرف را نپذيرفته و گفته‌اند عدل و عدل هر دو به معناي مثل است، چه در دو چيز از يك جنس بكار رود، و چه در دو چيز از دو جنس.
و نيز صاحب مجمع البيان گفته است:" و بال" سنگيني نامطلوب هر چيزي را گويند، و به همين معنا است" طعام وبيل" و" ماء وبيل" يعني خوراك و آبي ناگوار و سنگين و غير قابل هضم، و نيز به اين معنا است آيه شريفه" فَأَخَذْناهُ أَخْذاً وَبِيلًا- او را بطرز شديد و ناگواري دستگير كرديم" و به همين اعتبار چوب كرباس شوي را" وبيل" مي‌گويند «1».
" لا تَقْتُلُوا الصَّيْدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ" نهي است از كشتن شكار، ليكن جمله بعدي يعني" أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ الْبَحْرِ" تا اندازه‌اي آن را از جهت صيد بودن تفسير مي‌كند، و مي‌فهماند مراد از آن صيد، صيد خشكي و صحرايي است، چنان كه از جهت معناي قتل جمله
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 ص 243.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 206
" وَ مَنْ قَتَلَهُ مِنْكُمْ مُتَعَمِّداً فَجَزاءٌ..." با كلمه" متعمدا" كه حال است از" من قتله" آن را تفسير مي‌نمايد، و ظاهر تعمد مقابل خطاست و معناي قتل خطايي اين است كه قتل را بدون قصد انجام دهد مثلا به منظور تمرين در تير اندازي تير به هدفي مي‌اندازد، اتفاقا تير به شكاري اصابت مي‌كند و آن را از پاي در مي‌آورد، بنا بر اين از آيه استفاده مي‌شود كه اگر تير و يا سلاح ديگر خود را به قصد شكار بكار برد و شكار را از پاي در آورد كفاره واجب مي‌شود، چه اينكه بياد احرامش باشد يا آن را فراموش كرده باشد.

[كفاره صيد در حال إحرام..... ص: 206

" فَجَزاءٌ مِثْلُ ما قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ يَحْكُمُ بِهِ ذَوا عَدْلٍ مِنْكُمْ هَدْياً بالِغَ الْكَعْبَةِ" ظاهرا معنايش اين است كه اگر چنين كند بعهده اوست اينكه جزا و كفاره آن را حيواني اهلي نظير حيواني كه كشته است بدهد، و تشخيص اينكه اين حيوان نظير آن شكار هست يا نيست بعهده دو نفر از مردان عادل و ديندار شما است، و در حالي اين جزا جزاي در راه خدا مي‌شود كه به صورت" هدي" درآيد، يعني به مكه فرستاده شود تا طبق دستور سنت در خود مكه يا در منا نحر و يا ذبح شود، بنا بر اين، لفظ" جزاء" مرفوع است به ابتدا، و مبتدايي است براي خبر محذوف كه ظاهر كلام دلالت بر آن محذوف دارد، و تقديرش:" فعليه جزاء" است، و جملات:" مِثْلُ ما قَتَلَ" و" من النعم" و" يَحْكُمُ بِهِ..." همه اوصافي هستند از براي كلمه" جزاء"، و جمله" هَدْياً بالِغَ الْكَعْبَةِ" وصف و موصوف است، و" هدي" همانطوري كه گفتيم حال است از" جزاء"، اين بود معنايي كه ما براي آيه بنظرمان رسيد، البته ديگران هم طور ديگري معنا كرده‌اند." أَوْ كَفَّارَةٌ طَعامُ مَساكِينَ أَوْ عَدْلُ ذلِكَ صِياماً": دو خصلت ديگري است براي كفاره صيد در حرم، و اما اينكه آيا بين اين سه خصلت ترتيب هست، يعني اگر ممكن است اول هدي كردن حيواني نظير آن شكار، اگر ممكن نشد اطعام مساكين، و اگر اين نيز ميسور نشد به همان مقدار روزه واجب است، يا اينكه ترتيب در بين نيست حتي اگر دو كفاره اولي هم ممكن باشد مي‌تواند سومي را اختيار كند؟ اين سؤالي است كه جوابش را بايد از اخبار استفاده كرد، و گرنه صرف اينكه كلمه" او" در آيه بكار رفته دلالت بر عدم ترتيب ندارد، و بيش از ترديد را نمي‌رساند، چيزي كه هست اينكه فرمود:" او كفارة" از آنجا كه طعام مساكين را كفاره ناميد سپس معادل آن را از روزه معتبر دانست خالي از اشعار به ترتيب بين سه خصلت نيست:
" لِيَذُوقَ وَبالَ أَمْرِهِ": لام در" ليذوق" براي غايت است، كه با مدخولش متعلقند به كلمه" فجزاء" و بنا بر اين، از آيه شريفه اين معنا كه كفاره خود نوعي از مجازات است بخوبي استفاده مي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 207
" عَفَا اللَّهُ عَمَّا سَلَفَ وَ مَنْ عادَ فَيَنْتَقِمُ اللَّهُ مِنْهُ...".
اينكه" عفو" را متعلق به" ما سلف- كارهاي گذشته" فرموده قرينه است بر اينكه مراد از ما سلف شكارهايي است كه قبل از نزول اين آيه در حال احرام كرده‌اند، نه شكارهايي كه در حين نزول اين آيه و يا بعد از آن صيد شده‌اند، بنا بر اين جمله" عَفَا اللَّهُ..." براي اين است كه كسي خيال نكند آيه كفاره شامل شكارهاي سابق بر نزول حكم هم هست، بنا بر اين خود يكي از ادله‌اي است كه مي‌توان به آن استدلال كرد بر اينكه صحيح است عفو خداوند شامل عملي شود كه گر چه گناه نيست ليكن در طبعش مفسده‌ايست كه اقتضاي نهي مولوي را دارد، اما اينكه فرمود:" وَ مَنْ عادَ فَيَنْتَقِمُ اللَّهُ مِنْهُ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ ذُو انْتِقامٍ": ظاهر" عود" تكرار كردن عمل است، ليكن در اينجا مراد تكرار افعال گذشته نيست تا معناي آيه اين بشود: كسي كه تكرار كند مثل اعمال گذشته را خداوند از او انتقام مي‌ستاند. زيرا اگر به اين معنا باشد آيه منطبق مي‌شود با عملي كه حكم" وَ مَنْ قَتَلَهُ مِنْكُمْ مُتَعَمِّداً فَجَزاءٌ..." متعلق است به آن، و در نتيجه مراد از" انتقام" همان حكم به كفاره كه حكمي است فعلي خواهد بود. ليكن ظاهر جمله" فَيَنْتَقِمُ اللَّهُ مِنْهُ" اين است كه مي‌خواهد از يك امري آينده خبر دهد، نه از حكمي فعلي، و اين خود شاهد است بر اينكه مراد از عود تكرار عملي است كه كفاره به آن متعلق شده است، و در نتيجه مراد از انتقام، عذاب الهي خواهد بود، نه همان كفاره.
بنا بر اين، آيه شريفه با صدر و ذيلش در صدد بيان جهات مساله قتل صيد است. كه خدا از آنچه قبل از نزول آيه ارتكاب شده عفو فرموده، و هم اينكه از اين به بعد هر كس مرتكب شود كفاره‌اي شبيه به آنچه صيد كرده به گردنش مي‌آيد و هم اينكه اگر بار دوم آن را مرتكب شود كفاره نداشته و خداوند عذابش مي‌كند، بيشتر اخباري كه از ائمه اهل بيت (ع) در تفسير اين آيه وارد شده به همين معنا دلالت دارد، و اگر اين معني، مقصود نباشد متعينا بايد" انتقام" را حمل كرد بر چيزي كه شامل وجوب كفاره هم بشود، مانند مؤاخذه و امثال آن، و" عود" را هم بايد حمل كرد بر عملي كه شبيه باشد به اعمال گذشته، يعني شكاركشي، آن گاه معناي آيه اين مي‌شود: هر كس بار ديگر شكاركشي سابق خود را از سر گيرد خداوند از او انتقام مي‌ستاند. يعني او را با ايجاب كفاره مؤاخذه مي‌فرمايد، و اين معنا همانطور كه ملاحظه مي‌كنيد خيلي از ظاهر آيه بعيد است.
" أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ الْبَحْرِ وَ طَعامُهُ مَتاعاً لَكُمْ وَ لِلسَّيَّارَةِ..."
اين آيات در مقام بيان حكم شكار كردن حيوانات دريايي و صحرايي است، نه حكم خوردن آنها، و اين خود شاهد است بر اينكه بايد متعينا بگوييم مراد از" طعامه- خوردن" كه
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 208
معناي مصدري است، نيست، بلكه مراد شكار كردن است و مقصود از حليت طعام دريا حليت خوردن آن است، در نتيجه از حليت صيد جواز شكار كردن حيوانات دريايي استفاده مي‌شود، و از طعام دريا حليت خوردن هر چيزي كه از دريا گرفته شود بدست مي‌آيد، و لو اينكه اين عنوان (آنچه از دريا گرفته شود) اعم است، هم شامل شكار مي‌شود و هم مردارهايي كه آب بيرون مي‌اندازد و هم غير حيوان، الا اينكه آنچه از اخبار اهل بيت (ع) وارد شده است اين عنوان (آنچه از دريا گرفته مي‌شود) را تفسير مي‌كند به ماهي‌هاي شور و امثال آن از شكارهاي مانده و كهنه، و اينكه فرمود:" مَتاعاً لَكُمْ وَ لِلسَّيَّارَةِ" كانه حال است براي" صَيْدُ الْبَحْرِ وَ طَعامُهُ" و در آن اشاره‌اي هم به اين جهت هست كه خداوند از در منت آن را حلال فرموده، و چون خطاب به مؤمنين از جهت محرم بودنشان است عبارت" لَكُمْ وَ لِلسَّيَّارَةِ" بمنزله اينست كه گفته شود براي شما محرمها و غير شما يعني آنهايي كه احرام ندارند.
اين را هم بايد دانست كه در آيات مورد بحث گفتگوهاي فقهي زيادي هست كه، اگر كسي بخواهد از آن اطلاع حاصل كند بايد به كتب فقهي مراجعه نمايد.

[توضيح آيه شريفه:" جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنَّاسِ..."]..... ص: 208

" جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنَّاسِ وَ الشَّهْرَ الْحَرامَ وَ الْهَدْيَ وَ الْقَلائِدَ" تعليق كلام به" كعبه" و سپس توصيف آن به" بيت الحرام" كعبه بيت الحرام است، و همچنين توصيف ماه را به حرام و سپس ذكر" هدي" و" قلائد" كه از شؤونات حرمت كعبه هستند همه دلالت دارند بر اينكه ملاك در اين امري كه در آيه است همانا احترام است.
راغب گفته:" قوام" و" قيام" چيزي است كه انسان يا هر چيز ديگري بوسيله آن بر پا مي‌شود، و قيام و قوام هر دو اسم‌اند براي چند چيز، مانند ستون و تكيه‌گاه، و به همين معنا است قيامي كه در اين آيه است:" وَ لا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِياماً اموال خود را بدست سفيهان ندهيد، چون خداوند مال را مايه قوام و امساك شما قرار داده و سفيه آن را ضايع مي‌سازد" و همچنين قيامي كه در آيه" جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنَّاسِ خداوند كعبه را بيت الحرام و مايه قوام شما قرار داده" چون دنيا و آخرت آنان قوامش به كعبه بود. اصم گفته است چون كعبه الي الابد پايدار است و نسخ نمي‌شود. البته بعضي از قراء" قياما" را" قيما" خوانده‌اند، كه آن نيز به معناي قيام است «1».
و بنا بر گفته او برگشت معناي آيه مورد بحث به اين مي‌شود: خداي تعالي كعبه را
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 416.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 209
احترام كرده و آن را بيت الحرام قرار داده، و به همين منظور بعضي از ماهها را هم حرام كرده و بوسيله حكم به وجوب حج در آن ماهها، بين ماههاي حرام و بيت الحرام ارتباط برقرار كرد.
البته در اين بين اموري را هم كه مناسب با حرمت است مانند هدي و قلائد جعل فرمود، و غرض از همه اينها اين بود كه كعبه را پايه حيات اجتماعي سعيدي براي مردم قرار دهد، و آن را قبله‌گاه مردم كند، تا در نماز، دل و روي خود را متوجه آن كنند و اموات خود و ذبيحه‌هاي خود را بسوي آن توجه دهند، و در هر حال احترامش نمايند و در نتيجه جمعيت واحده‌اي را تشكيل داده و جمعشان جمع و دينشان زنده و پايدار گردد، از اقطار مختلف گيتي و نقاط دور در آنجا گرد هم آيند و همه قسم طريق عبادت را پيموده و منافعي را كه خصوص اين قسم عبادت براي آنان دارد به چشم خود ديده استيفا كنند، و نيز اهل عالم بشنيدن اسم آن و به گفتگوي از آن و رفته رفته نزديك شدن و ديدن آن و توجه بسوي آن هدايت شوند. خداي تعالي قريب به اين وجه را در آيه" إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبارَكاً وَ هُديً لِلْعالَمِينَ" «1» ذكر فرموده و ما قبلا در جلد سوم عربي، اين كتاب در تفسير آن مطالبي كه براي روشن شدن ذهن خواننده مؤثر است گذرانديم، و نظير آن كلام در معناي قيام در شهر الحرام مي‌آيد، چه شهر حرام نيز مايه قوام مردم است، و خداوند در آن ايام جنگ را تحريم نموده و جان و مال و عرض آنان را از دستبرد دشمن ايمن كرده، و در نتيجه به آنها فرصتي داده تا امور خود را اصلاح كنند، شهر حرام در حقيقت منزلگاه مسافر را مي‌ماند كه در آن به استراحت و رفع تعب و رنج و سفر مي‌پردازند. و كوتاه سخن بيت الحرام و شهر الحرام و هر چه كه متعلق است به آن مانند هدي و قلائد از جهت باعث بودن بر قوام معاد و معاش مردم منافعي است كه شمردن اشخاصي را كه از جزئيات ثابت و غير ثابت آن منتفع شده و مي‌شوند هر متفكري را به شگفت درمي‌آورد، و اين حقيقت را بعد از چند آيه در بيان نهي از صيد براي اين منظور تذكر داد كه جوابي باشد از توهمي كه ممكن است كسي بكند و بگويد: نهي از شكار كردن با اينكه يا اصلا اتفاق نمي‌افتد و يا بندرت وقوع مي‌يابد حكمي است بسيار كم فائده و يا بي فايده، چه تحريم شكار در يك مكاني از امكنه و در زماني از زمانها و همچنين سوق دادن هدي جز تقليد از خرافات امم جاهليت و همجيت چه سودي در بر دارد؟ از اين سؤال جواب داده شده كه اعتبار بيت الحرام و شهر الحرام و احكامي كه بر آن دو تشريع شده مبني بر حقيقتي علمي و اساسي و جدي است، و
__________________________________________________
(1)بدرستي اولين خانه‌اي كه براي مردم بنا نهاده شد هر آينه خانه‌ايست كه در مكه است در حالي كه مبارك و مايه هدايت عالميان است. سوره آل عمران آيه 96.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 210
آن اينست كه اين بيت اللَّه و احكام و مناسكش مايه قوام و حيات مردم است. از اين جا روشن مي‌شود چطور جمله" ذلِكَ لِتَعْلَمُوا..." به ما قبل خود متصل مي‌شود، و اما اشاره" ذلك" يا بخود حكمي است كه در آيات قبل بيان شده، و جمله" جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنَّاسِ..." حكمت آن را بيان مي‌كند، يا بيان حكمي است كه جمله" جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ..." آن را توضيح مي‌دهد، اگر مشار اليه، اولي باشد معناي آيه اين مي‌شود: خداوند بيت الحرام و شهر الحرام را باعث قوام مردم قرار داده، و احكامي را مناسب آن دو جعل فرموده تا با عمل كردن و حفظ احترام آنها به اين حقيقت پي ببرند كه خداوند به آنچه در آسمان‌ها و زمين است دانا است چنين خدايي مي‌داند كه هر موجودي چه چيز برايش نافع است، از همين جهت اين احكامي را كه مي‌بيني (حرمت صيد و ساير احكام احرام) تشريع كرده، نه از جهت تقليد از خرافات مردم نادان.
و اگر معناي دوم باشد مفاد آيه اين مي‌شود: ما براي شما اين حقيقت (قرار دادن بيت الحرام و غيره را قوام مردم) را بيان كرديم تا بدانيد كه خداوند مي‌داند آنچه را كه در آسمانها و زمين است، و همچنين امور و احكامي كه در آن دو (بيت الحرام و شهر الحرام) جعل فرموده از روي مصلحت بوده، پس كسي توهم نكند كه اين احكام لغو و يا ناشي از خرافات عهد جاهليت است.
" اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ وَ أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ..."
اين دو آيه تاكيدند براي بيان احكام مذكور و تثبيت انذار براي موفقيت آنها و وعده‌اند براي فرمانبران و وعيدند براي نافرمانان، و چون شائبه تهديد هم در آن هست از اين رو وصف شدت عقاب را مقدم داشت بر وصف مغفرت و رحمت، و نيز از همين جهت در دنبالش فرمود:
" ما عَلَي الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلاغُ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما تَكْتُمُونَ".

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات مربوط به كعبه و شكار در حال احرام و...)]..... ص: 210

در كافي به سند خود از حماد بن عيسي و ابن ابي عمير از معاوية بن عمار از امام ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه در تفسير آيه شريفه" لَيَبْلُوَنَّكُمُ اللَّهُ بِشَيْ‌ءٍ مِنَ الصَّيْدِ تَنالُهُ أَيْدِيكُمْ وَ رِماحُكُمْ" فرمود: حيوانات وحشي در عمره حديبيه براي رسول اللَّه (ص) محشور شدند، و همه تا حدود تيررس آن جناب و يارانش بلكه تا دسترس آنها نزديك آمدند «1».
__________________________________________________
(1) كافي ج 4 ص 396 ح 1. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 211
مؤلف: اين روايت را عياشي از معاوية بن عمار بطور مرسل نقل نمود «1»، و نيز اين معنا را كليني در كافي «2» و شيخ در تهذيب هر كدام به سندي كه به حلبي دارند از امام صادق (ع) نقل نموده‌اند «3»، عياشي از سماعه «4» و همچنين قمي در تفسير خود بطور مرسل نقل كرده‌اند «5» و از مقاتل ابن حيان بطريقي كه خواهد آمد نقل شده است.
و در در المنثور است كه ابن ابي حاتم از مقاتل ابن حيان نقل كرده كه گفت: اين آيه در عمره حديبيه نازل شده، و اتفاقا آن سال بقدري شكارهاي صحرايي و هوايي زياد بود كه هيچ سابقه نداشت، بطوري كه دوش‌بدوش راحله (مركب) ها آمد و شد مي‌كردند. رسول اللَّه (ص) مسلمين را نهي فرمود از اينكه در حال احرام از آنها شكار كنند، و اين نهي از براي اين بود كه معلوم شود كيست كه در چنين حالي كه شكارهاي ناياب اينطور در بين دست و پاي مركب‌ها آمد و شد دارند از خدا مي‌ترسد و از اين نعمت وافر چشم مي‌پوشد «6».
مؤلف: اين دو روايت با بيان سابق ما كه گفتيم صيد اعم است از اينكه در دست‌رس باشد و مثال زديم به جوجه و تخم مرغ و بچه شكار يا در دسترس نباشد و مثال زديم به شكارهاي بزرگ منافات ندارند، براي اينكه در كافي با ذكر سند تا احمد بن محمد و از او بطور رفع نقل مي‌كند كه امام (ع) در ذيل آيه" تَنالُهُ أَيْدِيكُمْ وَ رِماحُكُمْ" فرمود: مراد از دسترس بودن" تَنالُهُ أَيْدِيكُمْ" همان تخم و جوجه است، و مراد از رسيدن نيزه‌ها" و رماحكم" همان شكارهاي بزرگي است كه با دست صيد نمي‌شوند «7».
و در تفسير عياشي به اسناد خود از حريز از امام ابي عبد اللَّه (ص) نقل كرده كه فرمود: اگر مرد محرم كبوتري را بكشد كفاره‌اش گوسفندي است، و اگر جوجه آن را بكشد كفاره‌اش شتري است، و اگر تخم مرغي را با پا لگد كرده و بشكند بر اوست يك درهم، كه آن را و آن گوسفند و شتر را در مكه و يا منا تصدق دهد، و اين همان قول خداست كه فرمود:
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 343 ح 193.
(2)كافي ج 4 ص 396 ح 2.
(3)تهذيب الاحكام ج 5 ص 300 ح 20.
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 342 ح 192.
(5)تفسير قمي ج 1 ص 182.
(6)در المنثور ج 2 ص 327.
(7)كافي ج 4 ص 397 ح 4.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 212
" لَيَبْلُوَنَّكُمُ اللَّهُ بِشَيْ‌ءٍ مِنَ الصَّيْدِ تَنالُهُ أَيْدِيكُمْ" (جوجه و تخم)" و رماحكم" (مادران آنها) «1».
مؤلف: همين روايت را شيخ در تهذيب از حريز از آن جناب با اكتفاي به قسمت اخير آن نقل كرده است. «2»
و در تهذيب به سند خود از ابن ابي عمير از حماد از حلبي از امام ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: محرم وقتي صيدي را بكشد جزايي به گردنش مي‌آيد كه بايد آن را به مسكينان تصدق دهد، و اما اگر بار دوم چنين كند كفاره‌اي بر او نيست، و خداوند از او انتقام مي‌ستاند، و مقصود از انتقام همان نقمت و عذاب آخرت است «3».
و نيز در تهذيب از كليني از ابن ابي عمير از بعضي از اصحابش از امام ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: اگر محرم اشتباها صيدي را بكشد بر او كفاره است، و اگر براي بار دوم عمدا چنين كند ديگر كفاره ندارد، و ليكن اين چنين شخص از كساني است كه خدا از آنها انتقام مي‌ستاند «4».
و نيز در تهذيب از ابن ابي عمير از معاوية بن عمار نقل مي‌كند كه گفت: خدمت امام ابي عبد اللَّه (ع) عرض كردم محرمي صيدي را شكار كرد تكليفش چيست؟ فرمود كفاره بايد بدهد، عرض كردم: اگر تكرار كرد چطور؟ فرمود هر دفعه كه تكرار كند كفاره دارد «5».
مؤلف: روايات همانطوري كه مي‌بينيد مختلف و متعارضند، و لذا مرحوم شيخ طوسي در مقام جمع آنها بر آمده و فرموده: مراد از آن رواياتي كه براي بار دوم كفاره را واجب ندانسته صورت عمد است، و مراد از روايات ديگر در صورت نسيان است، كه هر چند دفعه تكرار شود كفاره واجب مي‌شود.
و نيز در تهذيب به سند خود از زراره از امام ابي جعفر (ع) در باره قول خداي تعالي كه فرموده:" يَحْكُمُ بِهِ ذَوا عَدْلٍ مِنْكُمْ" نقل كرده كه فرموده: مراد از" عدل" رسول اللَّه و امامان بعد از اوست، هر حكمي از احكام كه بداني از رسول اللَّه (ص) و ائمه بعد از او صدور يافته، ديگر لازم نيست در مقام پرسش از آن برآيي. «6»
مؤلف: و در اين معنا تعداد زيادي از روايات وارد شده، كه در بعضي از آنها دارد: من
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 342 ح 191.
(2، 3، 4، 5)تهذيب الاحكام ج 5 ص 372 ح 210، 211، 209، 215.
(6)تهذيب الاحكام ج 6 ص 314 ح 74.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 213
(راوي) نزد امام صادق (ع) اين آيه را تلاوت كردم:" ذَوا عَدْلٍ مِنْكُمْ" فرمود: ذو عدل منكم" «1» اين يكي از جاهايي است كه نويسندگان قرآن اشتباه كرده‌اند، البته معلوم است كه اين اختلاف در قرائت است.
و در كافي از زهري از علي بن الحسين (ع) نقل كرده كه فرمود، روزه كفاره شكار واجب است، زيرا خداي تعالي فرموده:" وَ مَنْ قَتَلَهُ مِنْكُمْ مُتَعَمِّداً فَجَزاءٌ مِثْلُ ما قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ يَحْكُمُ بِهِ ذَوا عَدْلٍ مِنْكُمْ هَدْياً بالِغَ الْكَعْبَةِ أَوْ كَفَّارَةٌ طَعامُ مَساكِينَ أَوْ عَدْلُ ذلِكَ صِياماً" اي زهري هيچ ميداني معناي اينكه روزه بمقدار اطعام مساكين و عدل آن باشد چيست؟ زهري مي‌گويد: عرض كردم: نه نمي‌دانم، فرمود: شكار را قيمت مي‌كنند، آن گاه قيمت آن را با گندم مي‌سنجند، و بدست مي‌آورند كه با قيمت آن چقدر گندم مي‌توان خريداري كرد، سپس آن مقدار گندم مفروض را به صاع تقسيم كرده ببينند چند صاع است. آن گاه در مقابل هر نصف صاع يك روز روزه مي‌گيرند. «2»
و در كافي به سند خود از احمد بن محمد از بعضي از رجال روايتي خود از امام ابي عبد اللَّه (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: كسي كه در احرامش هدي بر او واجب شده مي‌تواند هدي خود را در هر جا كه بخواهد نحر كند، مگر فدا و كفاره صيد، كه بايد آن را به مكه برساند، چون خداي تعالي در خصوص آن فرمود:" هَدْياً بالِغَ الْكَعْبَةِ" هديي كه به كعبه برسد. «3»
و در تفسير عياشي از حريز از ابي عبد اللَّه (ع) روايت شده است كه فرمود:
مراد از صيد دريا در آيه" أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ الْبَحْرِ وَ طَعامُهُ مَتاعاً لَكُمْ" ماهي‌هاي شوري است كه مي‌خورند، و فرق بين حيوان دريايي و صحرايي اين است كه هر مرغي كه در باتلاقها و نيزارها بسر مي‌برد، اگر تخم‌گذاري و پرورش جوجه‌اش در خشكي انجام مي‌گيرد، آن مرغ از مرغهاي صحرايي بشمار ميرود، و اگر تخم‌گذاري و پرورش جوجه‌اش را در آب انجام مي‌دهد، آن مرغ از مرغهاي آبي محسوب مي‌شود، و شكار آن حلال است «4».
و نيز در تفسير عياشي از زيد شحام، نقل مي‌كند كه گفت: از امام ابي عبد اللَّه
__________________________________________________
(1)كافي ج 4 ص 397 ح 4.
(2)كافي ج 4 ص 83 ح 1.
(3)كافي ج 4 ص 384 ح 2.
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 346 ح 209- 210. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 214
(ع) از معناي:" أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ الْبَحْرِ" پرسيدم، فرمود: مراد از صيد دريا ماهي شور و ماهي‌هاي دودي است كه همراه خود برده‌اي، و اما اگر ماهي تازه باشد آن صيد نيست بلكه متاع است. «1»
مؤلف: روايات در اين معنا از ائمه اهل بيت (ع) از طريق شيعه بسيار است.
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه از معاوية بن قره و احمد از مردي از انصار روايت كرده‌اند كه مردي شترش تخمدان يعني لانه شتر مرغي را لگد كرد و تخم‌هاي آن را شكست، رسول اللَّه (ص) فرمود بايد براي شكستن هر تخمي يك روز روزه بداري، و يا يك مسكين را اطعام كني «2».
مؤلف: و نيز همين معنا را از ابن ابي شيبه از عبد اللَّه بن ذكوان از رسول اللَّه (ص) و نيز از ابن ابي شيبه و از ابي الزناد از عايشه از رسول اللَّه (ص) نقل كرده است.
باز در الدر المنثور است كه ابو الشيخ و ابن مردويه از طريق ابي المهزم از رسول اللَّه (ص) نقل كرده‌اند كه فرمود: كفاره در تخم شتر مرغ همان قيمت آنست «3».
و نيز در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم از ابي جعفر محمد بن علي نقل كرده كه مردي از علي (ع) پرسيد هدي از چه چيز بايد باشد؟ فرمود از هشت جفت، مرد سائل مثل اينكه نفهميد و به شك افتاد، امام فرمود: شماها قرآن مي‌خوانيد؟ گويا مرد سائل عرض كرد: آري مي‌خوانيم، امام فرمود: هيچ شنيده‌اي كه خداي تعالي فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ أُحِلَّتْ لَكُمْ بَهِيمَةُ الْأَنْعامِ؟" «4» عرض كرد: آري، حضرت فرمود شنيده‌اي كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" لِيَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلي ما رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِيمَةِ الْأَنْعامِ" «5» و نيز مي‌فرمايد:" وَ مِنَ الْأَنْعامِ حَمُولَةً وَ فَرْشاً" «6» و نيز مي‌فرمايد:" فكلوا من بهيمة الانعام؟"
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 346 ح 209- 210.
(2 و 3)در المنثور ج 2 ص 329.
(4)اي كساني كه ايمان آورديد وفا كنيد به عهدها و معاملات خود، حلال شده است براي شما چارپايان. سوره مائده آيه 1.
(5)تا ذكر كنند اسم خدا را بر آنچه كه از چارپايان روزيشان كرده. سوره حج آيه 36.
(6)و از چارپايان ايجاد فرمود حيواناتي را كه بر پشت آنها بار گذاشته و از پشم آنها فرش و بافته‌هاي ديگر تهيه كنيد. سوره انعام آيه 143.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 215
عرض كرد آري همه اينها را شنيده‌ام، امام فرمود: آيا شنيده‌اي كه مي‌فرمايد:" مِنَ الضَّأْنِ اثْنَيْنِ" و" وَ مِنَ الْمَعْزِ اثْنَيْنِ وَ مِنَ الْإِبِلِ اثْنَيْنِ وَ مِنَ الْبَقَرِ اثْنَيْنِ" «1» عرض كرد: آري شنيده‌ام، فرمود: آيا شنيده‌اي كه مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَقْتُلُوا الصَّيْدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" هَدْياً بالِغَ الْكَعْبَةِ" عرض كرد آري شنيده‌ام، فرمود: اگر من آهويي شكار كنم و بكشم بنا بر اين چه كفاره‌اي بر من واجب مي‌شود؟ عرض كرد گوسفند، علي (ع) پرسيد آيا بايد آن را به كعبه برساند؟ مرد عرض كرد آري، حضرت فرمود: مطلب همين است. چون همانطوري كه شنيده‌اي خداوند آن هدي را بالغ الكعبه ناميده «2».
و نيز در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم از عطاي خراساني نقل كرده كه گفت عمر بن خطاب و عثمان بن عفان و علي بن ابي طالب و ابن عباس و زيد بن ثابت و معاويه در اين مساله كه محرم اگر شكاري را بكشد چه كفاره‌اي به عهده‌اش مي‌آيد حكم كرده‌اند به اينكه بايد ديد قيمت آن شكار چقدر بوده است، با همان مبلغ اطعام مسكين كند «3».
و نيز ابن جرير از ابي هريره از رسول اللَّه (ص) نقل مي‌كند كه در ذيل آيه" أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ الْبَحْرِ وَ طَعامُهُ مَتاعاً لَكُمْ" فرمود: چيزي كه دريا از مردارها بيرون افكند همان طعام درياست «4».
مؤلف: در همين معنا رواياتي از بعضي از صحابه نيز نقل شده، ليكن رواياتي كه از طرق اهل بيت (ع) نقل شده و از نظر خواننده گذشت با آن روايات مخالفت دارند.
در تفسير عياشي از ابان بن تغلب نقل مي‌كند كه گفت: حضور حضرت ابي عبد اللَّه (ع) عرض كردم معناي" جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنَّاسِ" چيست؟
فرمود: كعبه را مايه قوام دين و دنياي مردم قرار داد «5».
مؤلف: توضيح اين معنا در سابق گذشت.
__________________________________________________
(1)سوره انعام آيه 145- 146.
(2 و 3)در المنثور ج 2 ص 330
(4)در المنثور ج 2 ص 331
(5)تفسير عياشي ج 1 ص 346 ح 211.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 216

[سوره المائدة (5): آيه 100]..... ص: 216

اشاره

قُلْ لا يَسْتَوِي الْخَبِيثُ وَ الطَّيِّبُ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبِيثِ فَاتَّقُوا اللَّهَ يا أُولِي الْأَلْبابِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (100)

ترجمه آيه..... ص: 216

بگو اي محمد هرگز پاك و ناپاك مساوي نيستند هر چند زيادي ناپاكان شما را به تعجب وا دارد، پس اي خردمندان از خدا بترسيد باشد كه رستگار شويد (100)

بيان آيه..... ص: 216

اشاره

اين آيه سياقش نحوه‌اي است كه گويا منفرد و غير مربوط به ما قبل و ما بعد خود نازل شده و گويا زحمت ارتباط دادن آن به ما قبل و ما بعدش زحمتي بي نتيجه است، آيه‌ايست مشتمل بر يك مثال كلي كه خداوند آن مثال را براي بيان خصوصيتي كه براي دين حق است در بين ساير اديان، و رفتار مردم نسبت به دين حق و دين باطل بكار برده است، و آن خصوصيت اين است كه اعتبار در هر جا با حق است، و لو اينكه اهل حق و جمعيت آن كم و معدود باشند، و در برابر خير و سعادت بايد تسليم شد، هر چند بيشتر مردم مخصوصا اقويا از آن گريزان و روي‌گردان باشند، زيرا حق در احكام و نواميسش جز بر عقل سليم اعتماد ندارد، و حاشا كه عقل سليم مردم را جز به سوي صلاح مجتمعشان و جز به كارهايي كه جامعه را احكام و انتظام مي‌بخشد راهنمايي نمايد، خواه هواپرستان كه هميشه اكثريت را دارا هستند بخواهند يا
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 217
نخواهند، اين نظام كون است كه مي‌بينيم جز پيرو آراء حقه نيست، و ذره‌اي بخاطر دلخواه هواپرستان از نظم خود صرفنظر نمي‌كند، آري اگر حق دنبال هواهاي اين و آن را مي‌گرفت آسمان‌ها و زمين فاسد مي‌شدند.
" قُلْ لا يَسْتَوِي الْخَبِيثُ وَ الطَّيِّبُ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبِيثِ" گويا مراد از يكسان نبودن" خبيث" و" طيب" (پليد و پاك) اين است كه پاك بهتر از پليد است، و چون گفتن اين حرف مثل گفتن: آنچه در جوي مي‌رود آب است، مي‌باشد، از اين رو بايد گفت جمله مبني بر كنايه است، به اين بيان كه مقام و منزلت پاك به حسب طبع اولي و اقتضاي فطريش از ناپاك بالاتر است، بطوري كه اگر عكس آن فرض شود و ناپاك براي بعضي از عوارض بهتر از پاك گردد لازمه‌اش اين است كه نخست مدارج كمال را يكي پس از ديگري بپيمايد تا بحد خوبي پاك رسيده و محاذي و برابر او قرار بگيرد تا خوب شود، سپس از آن درجه هم بالاتر رفته و ما فوق خوبي پاك قرار بگيرد، تا خوب‌تر از پاك شود.
بنا بر اين براي نفي اين مطلب گفتن اينكه: خبيث و طيب يكسان نيستند، در انكار بهتري خبيث ابلغ و رساتر است، از اينجا نيز معلوم مي‌شود براي چه نكته‌اي خبيث جلوتر از طيب ذكر شده است، سياق كلام در اين آيه بيان اين جهت است كه زيادي و كثرت خبيث آن را از طيب بهتر نمي‌كند، و چون در مقام بيان اين جهت است، بايد اول خبيث را ذكر كند، و بفرمايد: بد مانند خوب نيست اگر چه خيلي هم زياد باشد، و اما اگر در چنين مقامي بفرمايد:
طيب مانند خبيث نيست، بايد دنبالش فرموده باشد: و لو طيب خيلي هم كمتر از خبيث باشد، (دقت بفرمائيد).
اين را هم بايد دانست كه پاكي و پليدي به هر معنايي كه باشد دو وصف حقيقي و دو واقعيت خارجي هستند براي اشياء، مانند طعام پاك و ناپاك، و زمين پاك و ناپاك و امثال آن، خداي تعالي هم آن دو را در امور مادي و واقعيت‌هاي خارجي بكار برده و مي‌فرمايد:
" وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذِي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلَّا نَكِداً" «1» و نيز در باره روزي پاك فرموده:" وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ" «2» و اگر گاهي ديده مي‌شود كه اين دو كلمه در امور وضعي و اعتباريات قرار دادي بكار مي‌رود و مثلا گفته مي‌شود: حكم طيب يا خبيث،
__________________________________________________
(1)و زمين پاك و پربركت بيرون مي‌آيد گياهش باذن پروردگارش و اما زميني كه ناپاك و شوره‌زار است جز گياه بي فائده از آن نمي‌رويد. سوره اعراف آيه 58.
(2)سوره اعراف آيه 32.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 218
خلق طيب يا خبيث، اين در حقيقت استعمالي است مجازي و بنوعي عنايت.
در آيه مورد بحث گر چه تقوا، يا عبارت است از انجام كارهاي نيك و طيب يا ترك كارهاي زشت و خبيث، ليكن اينكه جمله" فَاتَّقُوا اللَّهَ" را متفرع كرده است بر جمله" لا يَسْتَوِي الْخَبِيثُ وَ الطَّيِّبُ" و اينكه مساله يكسان نبودن خبيث و طيب را از مسلمات گرفته، شاهد قوي و زنده‌ايست بر اينكه مراد از طيب و خبيث پاك و پليدهاي خارجي و حقيقي مي‌باشد، بنا بر اين، دليل خيلي روشن است و كسي نمي‌تواند در آن خدشه كند، بخلاف اينكه اگر مراد از طيب و خبيث كارهاي نيك و بد بود كه در اين صورت دليل خيلي روشن نبود، زيرا هر طائفه و ملتي هر قدر هم منحرف باشند كار خود را خوب و اعمالي كه مخالف ميل و هواي نفس آنهاست بد مي‌پندارند، بنا بر اين در اينجا مطلب مبني است بر مطلب ديگري كه خداي سبحان در موارد متعددي در كلام مجيد خود آن را بيان فرمود، و آن مطلب اين است كه دين از احكام فطرت و نواميس خلقت است، و چيزي را كه دين دعوت به آن مي‌كند همان زندگي طيب و پاكيزه است، و چيزي را كه از آن نهي مي‌كند همان زندگي آلوده و ناپاك است، و خدا جز طيبات را حلال نكرده، و جز خبائث را تحريم ننموده، و لذا فرموده است:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «1» و نيز فرموده" وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ" «2» و نيز فرموده:" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ" «3».

[منشا قواعد دين، خبيث يا طيب بودن اشياء عالم است و ملاك بهتر و برتر بودن، طيب بودن است نه بسيار بودن..... ص: 218

پس ما حصل كلام اين شد كه خداي تعالي در آيه مورد بحث" لا يَسْتَوِي الْخَبِيثُ وَ الطَّيِّبُ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبِيثِ" مثالي زده است براي بيان اينكه قواعد دين ناشي هستند از صفاتي تكويني كه در اشياي عالم است، از پاكيها و پليديها، كه بي شك در سعادت و شقاوت آدميان تاثير تامي دارند، و فرقي در كم و زياد آنها از جهت اثر نيست، خوبش خوب است اگر چه اندك باشد، و بدش بد است اگر چه بسيار باشد. چون چنين است هر شخص عاقلي كه پاكيها و پليديها را از هم تشخيص مي‌دهد و عقلش قدرت قضاوت اينكه پاك از
__________________________________________________
(1)نيت خود را براي دين، مستقيم كن و به دين معتقد و مايل باش و پيروي كن فطرت خدا را همان فطرتي را كه خداوند مردم را بر طبق آن آفريده، تغيير و تبديلي براي خلقت خدا نيست، اين است دين مستقيم. سوره روم آيه 30.
(2)حلال مي‌كند براي آنان هر پاكيزه‌اي را و حرام مي‌كند بر آنان پليديها را. سوره اعراف آيه 157.
(3)بگو اي محمد چه كسي حرام كرده لباسهاي زيبا و روزي پاكيزه‌اي را كه خداوند مواد آنها را از زمين رويانده. سوره اعراف آيه 32. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 219
ناپاك بهتر است، و اينكه واجب است كه در سعادت زندگي خويش بكوشد و خير را بر شر ترجيح دهد بايد از خداي تعالي ترسيده و راه او را سلوك كند، هيچگاه از اينكه اكثر مردم از راه خدا منحرفند مغرور نشود، و مانند آنان به كارهاي زشت و رذايل اخلاقي تن در ندهد، هوا و هوسهاي كشنده او را از پيروي حق باز ندارد، نه از راه فريبندگي مفتونش سازد، و نه از طريق تهديد زبونش كند، كه اگر در برابر اكثريت منحرف چنين استوار ايستاد اميد فلاح و رسيدن به سعادت انسانيت براي او هست.
" فَاتَّقُوا اللَّهَ يا أُولِي الْأَلْبابِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ" اين جمله تفريع است بر مثالي كه در صدر آيه زده است، و محصل معني آن با رعايت اين جهت كه متعلق تقوا همان احكام شرعي است كه مبتني بر پاكيها و ناپاكيهاي تكويني است. چنين مي‌شود: هيچ عاقلي در اينكه رعايت پاكيها و اجتناب از ناپاكيها در سعادت و رستگاري آدمي تاثير دارد شك نمي‌كند، از اين رو واجب است كه شما صاحبان عقل و بينش از خدا بترسيد و به شرايع دين او عمل كنيد تا شايد رستگار شويد.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 220

[سوره المائدة (5): آيات 101 تا 102]..... ص: 220

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ وَ إِنْ تَسْئَلُوا عَنْها حِينَ يُنَزَّلُ الْقُرْآنُ تُبْدَ لَكُمْ عَفَا اللَّهُ عَنْها وَ اللَّهُ غَفُورٌ حَلِيمٌ (101) قَدْ سَأَلَها قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا بِها كافِرِينَ (102)

ترجمه آيات..... ص: 220

اي كساني كه ايمان آورده‌ايد سؤال نكنيد از چيزهايي كه اگر ظاهر شود بر شما ناراحت مي‌شويد و اگر هنگام نزول قرآن از آنها بپرسيد معلوم مي‌شود بر شما و خداوند آنها را مي‌بخشد، و خداوند بخشنده و حليم است (101).
گروهي سؤال كرده‌اند پيش از شما از آنها و آن گاه صبح كردند در حالي كه به آن كافر شدند (102)

بيان آيات..... ص: 220

اشاره

اين دو آيه ظهوري در ارتباط به ما قبل خود ندارد و مضمون‌شان بي نياز از اتصال به كلام ديگري است، كه آن كلام چيزي را بيان نمايد كه خود اين دو آيه به تنهايي نتوانند آن را افاده كنند، بنا بر اين هيچ حاجتي نيست به اينكه ما خود را مانند جمعي از مفسرين به زحمت انداخته و براي بر قرار كردن پيوند ما بين آن دو و آيات قبل يا بين آنها و اول سوره يا براي اينكه آن دو را به غرضي كه در سراسر سوره است مربوط سازيم، توجيهاتي بنماييم «1»، پس چه بهتر كه از اين معناچشم پوشيده و بگذريم: __________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني ج 7 ص 35.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 221

[نهي از پرستش در باره اموري كه خداي تعالي دريچه علم به آنها را با اسباب عادي بسته است به جهت خطري است كه معلوم شدن آن امور دربر دارد]..... ص: 221

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ..."
" ابداء" به معناي اظهار و" ساء" به معناي بد حال كرد و ضد" سر" است كه به معناي خوشحال كرد مي‌باشد. اين آيه مؤمنين را نهي مي‌كند از اينكه از چيزهايي سراغ بگيرند و مطالبي را بپرسند كه اگر برايشان آشكار شود ناراحت مي‌شوند، گر چه از بيان اينكه از چه كسي بپرسند ساكت است، ليكن از اينكه بعدا مي‌فرمايد:" وَ إِنْ تَسْئَلُوا عَنْها حِينَ يُنَزَّلُ الْقُرْآنُ تُبْدَ لَكُمْ" و همچنين از اينكه در آيه بعد مي‌فرمايد:" قَدْ سَأَلَها قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا بِها كافِرِينَ" بدست مي‌آيد كه مقصود سؤال از رسول اللَّه (ص) است، و نيز گر چه در آيه روي سخن به مؤمنين عصر رسول اللَّه (ص) و غرض، نهي از سؤالات معيني است، ليكن از علتي كه از آيه براي نهي استفاده مي‌شود بدست مي‌آيد كه آيه، سؤالات غير مورد غرض را كه مشمول عفو خداوند شدند نيز شامل مي‌شود، و در نتيجه سؤال از هر چيزي كه خداي تعالي دريچه اطلاع از آن (با اسباب عادي) را بروي بشر بسته است ممنوع شده است، زيرا خطري كه در سؤال از اينگونه امور است منحصر در سؤالات اصحاب رسول اللَّه (ص) نيست، پرسش از روز مرگ خود، مثلا و يا روز مرگ دوستان و عزيزان يا پرسش از زوال ملك و عزت، هميشه مظنه هلاكت و بدبختي است، و چه بسا همان جستجو و بدست آوردن مطلب خود باعث هلاكت و بدبختي شود، آري نظامي كه خداي تعالي زندگي بشر بلكه جميع عالم كون را به آن نظام منتظم ساخته نظامي است حكيمانه، و از روي حكمت است كه اموري را براي آدميان آشكار و امور ديگري را نهان داشته است، و دست و پا كردن براي اخفاي آنچه ظاهر و اظهار آنچه مخفي است باعث اختلال نظامي است كه گسترده شده است، مثلا حيات انساني كه يكي از موجودات عالم است، پديده نظامي است كه آن نظام از تركيب قوا و اعضا و اركاني بوجود آمده، كه اگر يكي از آن اعضا و اركان كم و زياد مي‌شد آن نظام موجود نمي‌شد، و در نتيجه آن حيات بطور كامل تحقق نيافته و اجزاي زيادي را فاقد مي‌شد، و همچنين اگر اجزاي ديگر آن كم و زياد شود همان اثر را دارد تا آنجا كه يكباره باعث بطلان حقيقت يا كمال حيات بشود.
آيه شريفه از دو جهت ابهام دارد، يكي از جهت شخص مورد سؤال كه گذشت، يكي هم از جهت سنخ مطالبي كه از سؤال از آنها نهي فرموده، و همين قدر فرموده سؤالاتي است كه جواب صحيح آن باعث ناراحتي و نگراني است، و شكي در اين نيست كه جمله" إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ" وصفي است براي كلمه" اشياء" و چون جمله، جمله‌ايست شرطيه و دلالت دارد بر
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 222
وقوع جزا در تقدير، وقوع شرط و لازمه آن اين است كه اين اشيا چيزهايي باشد كه اطلاع بر آنها مايه نگراني است، از اين رو جستجوي از آنها در حقيقت درد سر براي خود خريدن است، بنا بر اين ممكن است كسي اشكال كند و بگويد مگر هيچ عاقلي بدون جهت براي خود نگراني را مي‌خرد كه اين آيه از آن نهي مي‌كند؟ خوب بود مي‌فرمود: از مطالبي نپرسيد كه در آنها چيزهايي است كه اگر برملا شود شما را نگران مي‌كند. و يا مي‌فرمود: نپرسيد از چيزهايي كه ايمن نيستند از اينكه روشن شدنش شما را ناراحت كند. زيرا اگر به يكي از اين دو تعبير مي‌فرمود بي‌اشكال‌تر بود.

[جواب‌هايي كه در مورد ابهام و اشكال در آيه:" لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ..." داده شده است..... ص: 222

از جواب‌هاي عجيبي كه به اين اشكال داده شده يكي اين است كه آيه شريفه نمي‌خواهد بگويد از سؤالاتي كه مي‌دانيد و يقين داريد جوابش شما را نگران مي‌كند بپرهيزيد تا اشكال شود به اينكه اين معنا چيزي نيست كه محتاج به سفارش و نهي باشد، بلكه مي‌خواهد بگويد از سؤالاتي كه احتمال چنين محذوري را در آن مي‌دهيد بپرهيزيد، براي اينكه لفظ:
" أن" در ادبيات عربي كلمه‌ايست كه قطع به وقوع را نمي‌رساند، و چون جزا هم در قاطعيت و احتمالي بودنش تابع شرط است، بنا بر اين جزا مترتب است بر احتمال شرط، نه يقين به شرط، پس معناي آيه اين است كه: احتمال اينكه جواب مايه نگراني باشد كافي است براي اينكه مردم از اينگونه سؤالات خودداري كنند. اين بود ما حصل آن جواب عجيب.
و چه اشتباه بزرگي است كه گوينده آن كرده، خوب بود مي‌فهميديم كدام قانون از قوانين عربيت مقرر كرده است كه شرط مقطوع الوقوع نباشد؟! و چون جزا هم تابع آنست پس افاده قطع نمي‌كند و آيا گفتن اينكه: اگر به منزلم آيي من احترامت مي‌كنم، افاده قطع به اكرام من را در زمينه آمدن شما نمي‌كند؟! و آيا من كه اين وعده را مي‌دهم در اين وعده شوخي مي‌كنم؟! علاوه اين جواب وقتي صحيح است كه آيه بخواهد نهي از سؤالي بكند كه احتمال مزبور در آن برود، و حال آنكه آيه صورت قطع به آن را مي‌فرمايد. پس اشكال به حال خود باقي و اين جواب صحيح نيست.
نظير اين جواب در بطلان جواب ديگري است كه از اين اشكال داده شده، و بيانش بنا بر بعضي از نقل‌ها اين است كه مراد از اينكه فرمود: اشيايي كه اگر برايتان كشف شود نگران مي‌شويد، مغيباتي است از قبيل تعيين روز مرگ و عواقب امور، و جريان خير و شر و امثال آن، كه چه بسا مردم هوسران به هواي اطلاع از آن مي‌افتند، و حال آنكه اطلاع از آن عادتا خالي از نگراني و تشويش براي انسان نيست و معلوم است كه جواب صحيح از پرسش از اينكه، چند سال ديگر مثلا از عمر من مانده؟ و يا سبب مرگ من چيست؟ عاقبتم خير است يا
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 223
شر؟ و يا پدر من كه من نطفه‌اي از اويم كيست؟ و امثال آن، از سؤالاتي كه در جاهليت فراوان بوده چه تشويش و اضطرابي در دل مي‌اندازد، چون اين امور اموري است كه هميشه جواب صحيح آن مطابق ميل آدمي اتفاق نمي‌افتد، و غالبا باعث اندوه مي‌شود، چه اطميناني هست از اينكه رسول اللَّه (ص) در جواب از اينگونه مطالب خبر خوشي دهد؟
ممكن است خبري كه مي‌دهد ناراحت كننده و ناخوش باشد، آن وقت جز اينكه حس خودخواهي و عصبيت، سائل را وادار به تكذيب رسول اللَّه (ص) كند چه فائده ديگري دارد؟ چنان كه قرآن كريم در ذيل همين آيه به اين جهت اشاره كرده و مي‌فرمايد:" قَدْ سَأَلَها قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا بِها كافِرِينَ" اين بود جواب دومي كه از اشكال داده شده است.
و اين جواب گر چه در بدو نظر جوابي سالم از خدشه بنظر مي‌رسد، ليكن با جمله:" وَ إِنْ تَسْئَلُوا عَنْها حِينَ يُنَزَّلُ الْقُرْآنُ تُبْدَ لَكُمْ" نمي‌سازد، چه اينكه بگوييم مفاد اين جمله تجويز اينگونه سؤالات در حين نزول قرآن است، و چه اينكه بگوييم بر عكس، مفادش تشديد نهي است از آن سؤالات، و اينطور توجيه كنيم كه در غير آن حال رسول اللَّه (ص) فرصت اين را دارد كه رعايت حال سائل را كرده و جواب ندهد، و اما در حين نزول قرآن كه همه حجاب‌ها بر طرف شده و همه حقايق بر آن جناب مكشوف گشته در آن حال بيشتر بايد از اينگونه سؤالات پرهيز نمايند.
ناسازگاري اين جواب با جمله مزبور در صورتي كه مفاد آيه تجويز باشد از اين جهت است كه سؤال از اينگونه مطالب چون بحسب طبع داراي مفسده است از اين رو معنا ندارد كه در حال نزول قرآن جايز شود، و اما در صورتي كه مفاد آيه تشديد در نهي باشد، آن نيز از اين جهت است كه درست است حال نزول وحي حال كشف حقايق است، ليكن حال كشف هر حقيقتي نيست، بلكه در آن حال حقايقي كشف مي‌شود كه مربوط به معارف الهي و شريعتها و احكام دين و امثال آن باشد، نه از اينكه مثلا فلان گوساله در شكم مادرش نر است يا ماده و امثال آن از مطالبي كه قرآن كريم اجل از آن است كه در خلال آياتش جواب از آنها را هم مندرج كند؟
پس هيچ حاجت نيست به اينكه خداي تعالي نسبت به خصوص حال نزول قرآن بفرمايد:" وَ إِنْ تَسْئَلُوا عَنْها حِينَ يُنَزَّلُ الْقُرْآنُ تُبْدَ لَكُمْ" پس اين جواب هم جواب صحيحي نيست.
بهتر از همه همان جوابي است كه بعضي هم داده‌اند به اينكه آيه دومي يعني" قَدْ ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 224
سَأَلَها قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ..."
و همچنين جمله" وَ إِنْ تَسْئَلُوا" دلالت دارد بر اينكه سؤالات، سؤالاتي بوده مربوط به خرده‌ريزهاي احكام دين، و چيزهايي كه تفحص و كاوش در آنها جز دشوار كردن دين و سنگين كردن بار تكليف نتيجه ديگري ندارد، مانند سؤالاتي كه بني اسرائيل در باره خصوصيات گاوي كه مامور به ذبح آن شده بودند مي‌كردند، و در نتيجه اينقدر آن گاو را محدود و مشخص كردند تا منحصر شد به يك گاو، و مجبور شدند به قيمت گزافي خريداري كنند. مقصود از اشياء همين مطالب است نه امور غيبي.
و اما اينكه فرمود:" عَفَا اللَّهُ عَنْها" ظاهرش اين است كه جمله‌ايست مستقل: و در مقام تعليل نهي در" لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ" مي‌باشد نه اينكه وصف باشد براي اشيا و كلام پس و پيش و تقدير آن چنين باشد:" لا تسئلوا عن اشياء عفا اللَّه عنها ان تبد لكم تسؤكم" چنان كه بعضي توهم كرده‌اند، زيرا خود اين تعبير يعني متعدي ساختن عفو را به لفظ" عن" بهترين شاهد است بر اينكه مراد از اشياي مذكور همان اموري است كه مربوط به شرايع و احكام است، زيرا اگر مراد از اشياء امور تكويني بود جا داشت بلكه واجب بود بفرمايد:
" عفا اللَّه" به هر حال تعليل به عفو مي‌فهماند كه مراد از كلمه اشيا خصوصياتي است راجع به احكام، و شرايع و قيود و شرايطي است راجع به متعلقات آنها، و اينكه اگر اسمي از آن نبرده نه از روي غفلت و يا سهل‌انگاري بوده، بلكه منظور خداي سبحان، تخفيف بر بندگان و تسهيل امر بر آنان بوده، چنان كه در همين آيه اشاره به اين معنا كرده و فرموده:" وَ اللَّهُ غَفُورٌ حَلِيمٌ" بنا بر اين، ساختن و پرداختن سؤالاتي از پيش خود در حقيقت خود را بيهوده به زحمت انداختن و در دينداري كار را بر خود تنگ گرفتن است، و البته اين باعث بد حالي و اندوه مي‌شود، چون در حقيقت اينگونه سؤالات رد عفو پروردگار و نپذيرفتن آن است، با اينكه خداي تعالي جز تسهيل امر و تخفيف در تكليف بندگان و تحكيم صفت مغفرت و حلم خود غرض ديگري از آن ندارد.

[مراد از" اشياء" كه در آيه شريفه سؤال از آنها ممنوع شده، جزئيات مربوط به احكام دين است..... ص: 224

پس برگشت مفاد" لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ..." به مثل اين است كه كسي بگويد: اي كساني كه ايمان آورده‌ايد از رسول اللَّه (ص) از چيزهايي كه شريعت او از آنها ساكت است و خدا هم از روي عفو و تسهيل و تخفيف بر بندگان متعرض بيان آنها نشده سؤال مكنيد، زيرا آنها خصوصياتي هستند كه سؤال از آنها در حين نزول قرآن- يعني ساعتي كه هر چه از احكام دين در آن ساعت سؤال شود- بيانش نازل مي‌شود و باعث بد حالي و اندوهتان مي‌گردد.
پس از آنچه گذشت بدست آمد كه اولا جمله" وَ إِنْ تَسْئَلُوا عَنْها حِينَ يُنَزَّلُ الْقُرْآنُ
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 225
تُبْدَ لَكُمْ"
همانطوري كه بيان شد نهي قبلي را تتميم مي‌كند نه اينكه نهي را از سؤالات در حين نزول قرآن بردارد، كما اينكه بعضي توهم كرده‌اند. و ثانيا جمله" عَفَا اللَّهُ عَنْها" جمله‌ايست مستقل و در مقام تعليل نهي از سؤال، بنا بر اين با اينكه بحسب تركيب كلامي وصف نيست و ليكن نقش وصف را ايفا مي‌كند، و ثالثا وجه اينكه در آخر كلام فرمود" وَ اللَّهُ غَفُورٌ حَلِيمٌ" با اينكه كلام مشتمل بر نهي است و جا ندارد در اينگونه مقامات امثال" غفور" و" حليم" بكار برده شود. اين است كه اگر نهي فرمود از سؤالات كذايي از باب رحمت و عفو و مغفرت بود، در حقيقت برگشت اين دو اسم به مفاد عفوي است كه در" عَفَا اللَّهُ عَنْها" است، نه به نهي كه در آيه است.
" قَدْ سَأَلَها قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا بِها كافِرِينَ" كلمه سؤال هم به خودي خود متعدي مي‌شود و هم بوسيله لفظ" عن"، هم گفته مي‌شود سؤال كرد آن را و هم سؤال كرد از آن، كلمه" ثم" تراخي و بعديت بحسب ترتيب را مي‌رساند نه بحسب زمان، حرف" با" در" بها" متعلق است به" كافرين" چون سياق آيه نهي از سؤال‌هايي است كه مربوط باشد به متعلقات احكام و قيود شرايع كه از آنها در موقع تشريع احكام اسمي برده نشده است، بنا بر اين معناي" كفر" در اينجا كفر به احكام است، چون اين سؤالات مستلزم دشواريهايي است در دين، بقسمي كه نفوس را از دين گريزان و موجب كفر آنها مي‌شود، احتمال هم دارد كه" با" در" بها" براي سببيت باشد، و ليكن بعيد است.
آيه شريفه گر چه از آن قومي كه قبل از اسلام در اثر اينگونه سؤالات كافر شدند اسمي نبرده، و معلوم نكرده كه آنها چه كساني و امت چه پيغمبري بوده‌اند، و ليكن داستانهايي در قرآن كريم هست كه مي‌توان آن را با اقوامي تطبيق نمود، مانند داستان مائده كه از داستانهاي ملت نصارا است و همچنين داستانهاي ديگري از قوم موسي (ع) و ديگران.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيه:" لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ..." و مذمت سؤال كردن بسيار و بيجا)]..... ص: 225

در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابو الشيخ و ابن مردويه از ابي هريره نقل كرده‌اند كه گفت: روزي رسول اللَّه (ص) براي ما خطبه خواند و فرمود:" ايها الناس" خداوند حج را بر شما واجب كرده، عكاشة بن محصن اسدي از ميان جمعيت برخاست و عرض كرد: يا رسول اللَّه! آيا همه‌ساله بر ما واجب است؟ فرمود: اگر بگويم آري همه‌ساله واجب مي‌شود و اگر واجب شد و شما انجام نداديد گمراه خواهيد شد. پس چيزي كه از من صادر
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 226
نشده شما به زبان نياوريد و از آن نپرسيد و همانطوري كه خدا و رسولش از آن ساكتند شما نيز سكوت كنيد، زيرا مرداني كه قبل از شما بودند و هلاك شدند هلاكتشان از همين جهت بود كه زياد نزد پيغمبر خود آمد و شد مي‌كردند، و مرتبا از او چيز مي‌پرسيدند، و همين باعث شد بار تكليف بر آنان دشوار شده و ريسمان از زير بار دين كشيده و يكباره گمراه شدند، آن گاه دنبال فرمايش رسول اللَّه (ص) اين آيه نازل شد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ..." «1».
مؤلف: اين داستان را عده‌اي از راويان خبر از ابي هريره و ابي أمامه و ديگران نقل كرده‌اند، و در كتب اماميه از قبيل مجمع البيان و غيره نيز روايت شده است «2». اين روايت با بياني كه ما سابقا گذرانديم و گفتيم: مراد از اشياء جزئيات احكام دين است نه امور غيبي، بخوبي تطبيق دارد.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن ابي حاتم از سدي نقل مي‌كنند كه در تفسير آيه شريفه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ..." گفته است روزي از روزها رسول اللَّه (ص) ناراحت شد و در همان حال به خطبه ايستاد و فرمود: تا مي‌توانيد از من پرسش كنيد، زيرا هيچ سؤالي از شما نيست مگر اينكه من شما را به جوابش خبر مي‌دهم، مردي از قريش از قبيله بني سهم بنام عبد اللَّه بن حذاقه كه مردم در اينكه پدرش كيست حرفها داشتند برخاست و عرض كرد: يا رسول اللَّه پدر من كيست؟.
حضرت فرمود: پدرت فلاني است، (و همان پدر معروفش را نام بردند) عمر بر خاست و پاي رسول اللَّه (ص) را بوسيده و عرض كرد يا رسول اللَّه از پروردگاري خدا و رسالت تو و پيشوايي قرآن خوشنود شديم، و خيلي معذرت مي‌خواهم اميدوارم عفو بفرمائيد، خدا از تو عفو كند هم چنان پوزش مي‌طلبيد تا رسول اللَّه (ص) راضي شد، در همين روز بود كه حضرت فرمود:" الولد للفراش و للعاهر الحجر" «3» و نيز در همين روز بود كه آيه:" قَدْ سَأَلَها قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ" نازل شد «4».
مؤلف: اين روايت به طرق زياد و به بيانات مختلفي نقل شده و با بياني كه ما در سابق براي آيه كرديم قابل انطباق نيست.
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 335.
(2)مجمع البيان ج 4 ص 250.
(3)فرزند تنها از آن فراش و بستر زناشويي است، و براي زنا كار سنگ است.
(4)الدر المنثور ج 2 ص 335.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 227
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و حاكم همين روايت را از ثعلبة الخشني نقل كرده‌اند «1»، البته حاكم آن را صحيح دانسته است. خشني مي‌گويد رسول اللَّه (ص) سپس فرمود: بدرستي خداي تعالي حدودي را تحديد فرموده، شما مبادا از آن تجاوز كنيد، واجباتي بر شما واجب كرده، مبادا كه آنها را ترك نموده و ضايع كنيد، حرام‌هايي را بر شما حرام كرده زنهار از اينكه حرمت خداي را نگهداري نكرده و آنها را مرتكب شويد، و نيز نسبت به احكامي سكوت كرده و شما را نه از روي فراموشي بلكه از روي رحمت به آن تكليف نفرموده زنهار متعرض آنها نشويد «2».
در مجمع البيان و صافي از امام علي بن ابي طالب (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: خداوند بر شما واجب كرده است واجباتي را مبادا ضايعش بگذاريد، و تحديد كرده است حدودي را مبادا از آن تجاوز كنيد، و نهي كرده است از اموري مبادا حرمت خداي را در آنها رعايت نكنيد، و سكوت كرده است از اموري با اينكه سكوتش از روي فراموشي نبوده.
مبادا در اثر جستجوي از آنها خود را به زحمت اندازيد. «3» «4».
و در كافي به سند خود از ابي الجارود نقل مي‌كند كه گفت: امام ابي جعفر (ع) فرمود هر وقت براي شما حديث مي‌گويم از من بپرسيد كه مستند آن كدام يك از آيات قرآني است، تا من حديث را براي شما با آيات تطبيق كنم، آن گاه در ضمن فرمايشاتش فرمود رسول اللَّه از قيل و قال و اسراف مال و زيادي سؤال نهي فرمود، كسي بر حسب دستور قبلي از آن جناب پرسيد اين فرمايشات رسول خدا (ص) در كجاي قرآن هست حضرت فرمود: خداي تعالي در باره قيل و قال فرموده:" لا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْواهُمْ إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلاحٍ بَيْنَ النَّاسِ" «5» و در باره ضايع نكردن مال فرموده:" وَ لا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِياماً" «6» و در باره سؤالات زيادي فرموده:
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 2 ص 335.
(2)در المنثور ج 2 ص 339.
(3)مجمع البيان ج 4 ص 250.
(4)تفسير صافي ج 1 ص 492.
(5)خيري نيست در بسياري از گفتگوهاي بيخ گوشي و سري آنان، مگر كسي كه در اين بيخ گوشي‌ها امر به صدقه و كارهاي نيك ديگر و اصلاح بين مردم كند.
(6)مالي راي كه خداوند بشما ارزاني داشته تا قوام زندگي شما باشد به سفيهان ندهيد.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 228
" لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ". «1»
و در تفسير عياشي از احمد بن محمد نقل مي‌كند كه گفت: امام ابي الحسن علي بن موسي الرضا (ع) مرقومه‌اي به من نوشته در آخر آن مرقوم فرموده بود: مگر جز اين است كه شما از پرسش زياد نهي شده‌ايد؟ چرا پس از اين نهي منتهي نشده و در مقام اطاعت آن نيستيد؟! بر شما باد كه از اين عمل زشت دست برداريد، و اينقدر پيرامون سؤالات بيجا نگرديد، و بدانيد اگر كساني كه قبل از شما بودند هلاك شدند هلاكتشان از جهت همين پرسشهاي زياد بوده، و خدا هم مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ" تا آنجا كه فرموده:" كافرين" «2».
__________________________________________________
(1)كافي ج 5 ص 300 ح 2.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 346 ح 212.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 229

[سوره المائدة (5): آيات 103 تا 104]..... ص: 229

اشاره

ما جَعَلَ اللَّهُ مِنْ بَحِيرَةٍ وَ لا سائِبَةٍ وَ لا وَصِيلَةٍ وَ لا حامٍ وَ لكِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يَفْتَرُونَ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ وَ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ (103) وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا إِلي ما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ إِلَي الرَّسُولِ قالُوا حَسْبُنا ما وَجَدْنا عَلَيْهِ آباءَنا أَ وَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُونَ (104)

ترجمه آيات..... ص: 229

خداوند براي بحيره و سائبه و وصيله و حام حكمي مقرر نفرموده و ليكن كافران بر خداوند دروغ بستند و اكثر آنان تعقل نمي‌كنند (103).
و زماني كه گفته مي‌شود كه روي آوريد به آنچه خدا نازل كرده و به رسول، گويند كافي است ما را روشي كه پدرانمان را بر آن يافتيم اگر چه پدرانشان چيزي نمي‌دانستند و هدايت نمي‌پذيرفتند (104)

بيان آيات..... ص: 229

اشاره

" ما جَعَلَ اللَّهُ مِنْ بَحِيرَةٍ وَ لا سائِبَةٍ وَ لا وَصِيلَةٍ وَ لا حامٍ..."
اينها اصناف چهارگانه انعامي هستند كه مردمان جاهليت براي آنها احتراماتي قائل بوده‌اند، و به همين منظور احكامي براي آنها جعل كرده بودند، اينك در اين آيه شريفه خداي تعالي مي‌فرمايد: اين احكام از ناحيه من نيست، پس در حقيقت اين نفي، نفي خود آن انعام نيست، بلكه نفي احكام و اوصاف آنها است، و گرنه ذات آنها از نظر اينكه مخلوق خدا و
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 230
منسوب به اوست، بلكه اوصافشان هم از نظر اينكه اوصافند و بس (نه از جهت اينكه موضوع اينگونه احكام غلط شده‌اند) مخلوق و منسوب به خدايند، الا اينكه اين اوصاف چون داراي دو جهت هستند از يك جهت منسوب به خدا و از جهت ديگر موضوع احكام جاهليتند، از اين رو بايد مراد از نفي اين چهار صنف نفي همين صفات باشد نه ذوات، بنا بر اين برگشت نفي تشريع" بحيره" و آن ديگران به نفي مشروعيت احكامي است كه به آنها نسبت داده مي‌شده، و در بين مردم آن عصر معروف بوده. و اين اصناف چهارگانه از انعام گر چه در معناي اسمائشان اختلاف شده است و نتيجتا تشخيص احكام هر كدام هم همانطوري كه خواهيد ديد مختلف شده است، ليكن چيزي كه مسلم است اين است كه نظر واضع آنها در احكامي كه براي انعام چهارگانه جعل نموده يك نحوه احترامي است براي آنها، يا واضع خواسته است رعايت حال آنها را كرده تا حدي آنها را آزادي دهد. سه صنف از اين چهار صنف يعني" بحيره"،" سائبه" و" حامي" از جنس شتر و يك صنف آن يعني" وصيله" از جنس گوسفند است.

[معناي" بحيره"،" سائبه"،" وصيله" و" حامي"، چهار قسم حيواناتي كه در جاهليت احكام خاصي داشتند]..... ص: 230

اما" بحيره": در مجمع البيان از زجاج نقل كرده كه او گفته است بحيره ماده شتري بوده كه پنج شكم زائيده باشد، و شكم پنجم آن نر باشد. و چون رسم چنين بوده كه گوشهاي اين بچه شتر را پاره كرده و شكاف فراخي به آن مي‌دادند از اين جهت آن را بحيره مي‌ناميده‌اند.
و نيز رسمشان اين بوده كه بر پشت آن سوار نمي‌شدند، و آن را نمي‌كشتند، و از باب احترام از هيچ آب و علفي منعش نمي‌نمودند و پيادگان هر چه هم خسته مي‌شدند بر پشت آن سوار نمي‌شدند.
از ابن عباس نقل شده كه گفته است: رسم عرب اين بود اگر ماده شتري پنج شكم مي‌زاييد، شكم پنجمش اگر نر بود آن را مي‌كشتند و همگي از مرد و زن از گوشتش مي‌خوردند، و اما اگر ماده بود گوشش را مي‌شكافتند و اين همان بحيره است، و اگر هم آن را مي‌كشتند مو و كرك آن را از پوستش نمي‌كندند، و در هنگام كشتن هم اسم خداي را بر آن نمي‌بردند، و بار بر پشتش نمي‌بستند، چشيدن شير آن را و همچنين ساير انتفاعات آن را بر زنان حرام شمرده و همه انتفاعات از زنده آن را مخصوص مردان مي‌دانستند ولي خوردن گوشت آن را براي هر دو طايفه تجويز مي‌كردند: و نيز از محمد بن اسحاق نقل شده كه گفته: بحيره ماده شتري است كه از سائبه تولد يافته باشد.
اما" سائبه": در مجمع البيان «1» از زجاج و علقمه نقل مي‌كند كه" سائبة" عبارت از
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 252. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 231
شتراني بوده كه خود بدست خود به سبب نذر آن را- مانند بحيره- از كار معاف مي‌كرده‌اند، مثلا نذر مي‌كردند: اگر مسافرم بسلامت برگردد و يا مريضم بهبودي حاصل كند فلان ماده شترم سائبه باشد، يعني مانند بحيره از آن انتفاع نبرم، و او را از هيچ آب و علفي باز ندارم.
و از ابن عباس و ابن مسعود نقل مي‌كند كه گفته‌اند: سائبه شتراني بوده‌اند كه در راه خشنودي و جلب رضايت بت‌ها و بمنظور تقرب به آنها آزاد مي‌شده‌اند، و سائبه و هر چيز ديگري كه براي بت نذر مي‌شده آن را به خدام بتكده مي‌داده‌اند، آنها نيز شير آن شتران و ساير منافع نذورات را به مصرف ابن السبيل‌ها و ساير فقرا مي‌رسانيدند.
و از محمد بن اسحاق نقل مي‌كند كه گفته است: سائبه ماده شتري را مي‌گفته‌اند كه ده شكم پي در پي ماده شتر بياورد، چنين شتري محترم مي‌شده ديگر بر پشتش سوار نمي‌شدند و اگر كشته مي‌شد كرك و پشمش را از پوستش نمي‌كندند و اگر زنده مي‌ماند از شيرش جز مهمانان كسي نمي‌نوشيد و هر چه هم بعد از آن مي‌زائيد اگر ماده بود گوشش را پاره كرده و همراه مادرش آزادش مي‌كردند، مادر را سائبه و اين بچه را بحيره مي‌گفته‌اند «1».
و اما" وصيله": در مجمع البيان از زجاج نقل مي‌كند كه گفته است: وصيله از جنس گوسفند است نه شتر، رسم مردم جاهليت چنان بود كه هر گاه گوسفندي بره ماده مي‌زاييد آن را نگه مي‌داشتند و اگر نر مي‌زاييد آن را وقف براي بت‌هاي خود مي‌كردند. و هر گاه دوقلو ميزاييد و يكي از آن دو نر و ديگري ماده بود ديگر بره نر را براي بت‌ها قرباني نمي‌كردند و مي‌گفتند بره ماده به برادرش متصل است و هر دو را براي خود نگه مي‌داشتند.
و از ابن مسعود و مقاتل نقل مي‌كند كه در معناي وصيله گفته‌اند: در عرب رسم چنان بود كه اگر بزي هفت شكم ميزاييد و هفتميش بز نر بود آن را در راه خدايان خود مي‌كشتند و گوشتش را تنها براي مردان حلال مي‌دانستند و اگر بز ماده بود آن را قاطي گوسفندان نموده و ذبح نمي‌كردند، و اما اگر شكم هفتم دوقلو، يكي نر و يكي ماده مي‌زاييد مي‌گفتند: خواهر با برادر خود در احترام وصلت كرد، يعني آن را نيز نبايد كشت، و بايد حرمتش را نگه داشته و منافعش را از شير و غيره اختصاص به مردان داد، و به اعتبار اين وصلت آن را وصيله مي‌ناميدند.
و از محمد بن اسحاق نقل مي‌كند كه در معناي وصيله گفته است: وصيله گوسفندي را مي‌گفته‌اند كه در پنج شكم ده بره ماده بزايد، و در بين، هيچ بره نري فاصله نشود، و آن را به همين اعتبار كه ده نتاج ماده پي در پي زاييده و نتاج نري فاصله نشده وصيله مي‌ناميدند، يعني
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 252.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 232
اين گوسفند بين ده نتاج ماده وصل كرده است. آن گاه بعد از آن هر چه مي‌زاييد آن را بر زنان حرام مي‌دانستند «1».
و اما" حامي": باز در مجمع البيان از ابن عباس و ابن مسعود نقل مي‌كند كه گفته‌اند: حامي عبارتست از شتر نر، عرب را رسم چنين بوده كه اگر ماده شتري از صلب و نطفه شتر نري ده شكم بچه مي‌آورده آن شتر را مبارك مي‌شمرده، و پشتش را محترم دانسته و بر آن بار نمي‌نهاده و سوارش نمي‌شده‌اند، و از هيچ آب و علفي منعش نمي‌كردند. ابي عبيده و زجاج در معناي حامي همين وجه را اختيار كرده‌اند. و از فراء نقل مي‌كند كه گفته است: حامي شتر فحلي را مي‌گفته‌اند كه تا دوران بلوغ فرزند زاده خود زنده مانده و بر آن پريده آبستنش سازد، به چنين شتري مي‌گفته‌اند:" حمي ظهره" يعني پشتش مصون شد، ديگر نبايد بر آن سوار شد. «2»
و اين كلمات گر چه همانطوري كه ديديد در معانيشان اختلاف شده است، الا اينكه احتمال قوي مي‌رود اين اختلاف ناشي از اختلاف در سليقه‌هاي اقوام و قبائل بوده باشد، بنا بر اين همه اين معاني صحيح است، و نظير اين اختلاف در سنت‌هاي جاري بين اقوام وحشي بسيار ديده مي‌شود.

[خداي تعالي منزه است از تشريع احكامي خرافي كه مردم خرافي براي بعضي حيوانات جعل كرده‌اند]..... ص: 232

و به هر تقدير آيه شريفه در اين مقام است كه خداي تعالي را منزه از جعل چنين احكامي كرده و اينگونه احكامي را كه مردم خرافي از پيش خود براي اين چهار صنف از انعام تراشيده و به خدا نسبتش مي‌دادند از خداي متعال سلب نمايد، بدليل اينكه اولا مي‌فرمايد:" ما جَعَلَ اللَّهُ..." يعني خدا چنين جعلي نكرده، و ثانيا مي‌فرمايد:" وَ لكِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يَفْتَرُونَ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ...- يعني و ليكن كساني كه كافر شدند بر خدا افتراء مي‌بندند" و از همين جهت مي‌توان گفت جمله" وَ لكِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا..." بمنزله جوابي است براي سؤال مقدر، گويا وقتي خداي تعالي فرمود:" ما جَعَلَ اللَّهُ" كسي مي‌پرسد اگر اين احكام را كه كفار مدعي هستند كه از خداست، و خداي متعال آن را جعل نكرده پس از كجا درست شده است؟ در پاسخ از اين سؤال فرضي جواب مي‌دهد اين احكام افتراي دروغي كفار است به خداي تعالي، آن گاه براي مزيد بيان فرموده است:" وَ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ" يعني اينان خود در افتراهاي خود اختلاف دارند، و اين اختلاف خود سند ناداني آنها است و بيشتر آنان كه اين احكام را به خدا نسبت مي‌دهند نمي‌دانند كه اين عملشان افترا است، و جماعت كمي از آنان حق را مي‌دانند و دانسته و فهميده افترا مي‌بندند كه پيشوايان و زمامداران معاند باشند.
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان ج 4 ص 252.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 233
" وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا إِلي ما أَنْزَلَ اللَّهُ..."
اين آيه در مقام حكايت اين معنا است كه رسول اللَّه (ص) كه كارش بلاغ است و بس، آنان را بسوي خدا و بسوي آنچه از خدا بسويش وحي شده دعوت فرمود: پس دعوت رسول اللَّه (ص) دعوت به حق است زيرا حق عبارتست از راستي كه هيچ دروغي در آن راه نداشته باشد و علمي كه جهل آميخته به آن نباشد و از اينكه در آيه سابق افترا را با جهل و تعقل نكردن مردم در ادعايشان جمع كرده بود مي‌فهميم كه وقتي ادعاي آنان دروغ و جهل باشد قهرا ادعاي پيغمبر جز صدق و علم (كه همان حق است) نخواهد بود، مع ذلك مردم گفتار او را نپذيرفته در رد فرمايش او چنين استدلال كردند كه ما ديديم پدران ما چنين مي‌كردند، و اين همان تقليد باطل است، درست است كه تقليد در بعضي از مواقع و در شرايط معيني حق و صحيح است، و بايد كه جاهل به عالم رجوع كند، و اين سيره‌ايست كه هميشه در مجتمع انساني و در جميع احكام زندگي به حكم جبر جريان دارد، چون همه افراد نمي‌توانند بر جميع ما يحتاج خود علم و تخصص پيدا نموده و رفع حوايج خود را بنمايند و ناگزيرند در هر مورد به عالم مربوط به آن رجوع نموده و از او تقليد كنند، ليكن در بعضي مواقع هم تقليد باطل است، و آن تقليد جاهل است از جاهل ديگري مثل خود، خلاصه همانطوري كه سيره عقلا رجوع جاهل را به عالم صحيح مي‌داند و آن را امضا مي‌كند، همچنين رجوع جاهل را به جاهل ديگر مذموم و باطل مي‌داند چنان كه رجوع عالم را هم به عالم ديگر باطل دانسته و تجويز نمي‌كند كه مردي علم خود را ترك نموده و علم ديگري را اخذ نمايد.

[تقليد، به معناي رجوع جاهل به عالم، صحيح و عقلايي است ولي تقليد جاهل از جاهلي ديگر كه توسط عالمي، راه نيافته، غلط است..... ص: 233

و لذا خداي تعالي در رد اين گونه تقليد فرموده:" أَ وَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُونَ" و مفادش اين است كه عقل- اگر عقلي باشد- تجويز نمي‌كند كه انسان به كسي كه از علم بهره‌اي ندارد مراجعه نموده و هدايت و راهنمايي او را كه گمراهي است مثل خود بپذيرد، اين در حقيقت پيمودن راه خطردار است، و سنت حيات اجازه نمي‌دهد انسان طريقه‌اي را سلوك كند كه در آن ايمني از خطر نيست، و وضع آن نه براي خودش و نه براي راهنمايش روشن نيست، و شايد غرض از اينكه بعد از گفتن" لا يعلمون شيئا" اضافه كرد:" وَ لا يَهْتَدُونَ" اين باشد كه بخواهد حدود و قيود كلام را بر حسب حقيقت اتمام نمايد، و بفرمايد:
مذموم بودن تقليد جاهل از جاهلي مثل خود وقتي است كه دومي حقيقتا جاهل باشد و بين او و مقلدش هيچ امتيازي نباشد، و اما اگر دومي جاهل اصطلاحي باشد و ليكن حقيقتا جاهل نباشد مثلا از شخص سومي كه عالمي خبير و راهنمايي بصير باشد پيروي كند در چنين فرضي تقليد جاهل از چنين جاهلي قبيح نيست، براي اينكه اين در حقيقت با راهنما راه پيموده، و مثل
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 234
مقلدش عينا مثل كوري است كه دست بدست بيناي جاهلي داده كه آن جاهل با راهنمايي عالمي خبير و راه‌داني بصير راه مي‌پيمايد.
از اين جا روشن مي‌شود كه جمله" أَ وَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْلَمُونَ شَيْئاً" به تنهايي در تماميت دليل كافي نيست، و دليل وقتي تمام است كه جمله" و لا يهتدون" هم در كلام ذكر شود، زيرا ممكن است كسي بگويد درست است كه تقليد جاهل از جاهل غلط است، و ليكن ما از پدران جاهلي تقليد مي‌كنيم كه آنها راهنمايان عالم و خبيري داشته‌اند، و تقليد جاهل از چنين جاهلي غلط نيست، چون جاي چنين اعتراض و پاسخي بود لذا براي تتميم حجت فرمود:" لا يَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُونَ" نه تنها پدران شما جاهلند، بلكه در زندگي راهنمايي هم نشده‌اند، و چنين كساني را به هيچ وجه نمي‌توان تقليد كرد.
وقتي از آيه اولي يعني:" ما جَعَلَ اللَّهُ مِنْ بَحِيرَةٍ..." بدست آمد كه دارندگان اين عقايد خرافي مركب بوده‌اند از اكثريتي جاهل، و اقليتي معاند و مستكبر، معلوم مي‌شود كه آنان مردمي بوده‌اند كه اهليت و قابليت اين را كه خداي تعالي روي سخن را به آنان نموده و مخاطبشان قرار دهد نداشته‌اند و لذا در آيه دومي دليل را بنحو تخاطب به آنان القا نفرمود، بلكه اينطور وانمود كرد كه روي سخن با ديگران است و فرمود:" أَ وَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُونَ" آيا پيروي مي‌كنند از پدران خود هر چند پدرانشان جاهل و گمراه باشند؟! اين بود مختصر اشاره‌اي در باره تقليد و قبلا بحثي علمي و اخلاقي در باره معناي تقليد گذشت، ممكن است خواننده محترم براي مزيد اطلاع به آنجا مراجعه نمايد.
از آيه شريفه اين نكته هم استفاده مي‌شود كه رجوع به كتاب خدا و به سنت يعني به فرمايشات رسول اللَّه (ص) را نبايد تقليد كوركورانه و مذموم نام نهاد.

بحث روايتي [(رواياتي در باره چهار صنف حيواناتي كه در جاهليت احكام خاصي داشتند و اينكه واضع آن احكام كيست؟)]..... ص: 234

در تفسير برهان است كه صدوق به سندي كه به محمد بن مسلم دارد از او از امام صادق (ع) نقل مي‌كند كه در تفسير:" ما جَعَلَ اللَّهُ مِنْ بَحِيرَةٍ وَ لا سائِبَةٍ وَ لا وَصِيلَةٍ وَ لا حامٍ" فرمود: در ميان اهل جاهليت رسم چنين بود كه وقتي ماده شتري در يك شكم دو بچه مي‌زاييد مي‌گفتند وصل كرد، و كشتن و خوردن چنين شتري را جائز نمي‌دانستند، و وقتي ده شكم مي‌زاييد آن را سائبه مي‌كردند، يعني سوار شدن بر پشت و خوردن گوشتش را بر خود حرام مي‌كردند، و اما" حام" آن هم شتر نري بوده كه آن را بر ناقه‌ها مي‌جهانيدند.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 235
خداي تعالي اين آيه را فرو فرستاد و فرمود: من هيچيك اينها را حرام نكرده‌ام، صاحب برهان مي‌گويد سپس ابن بابويه گفت: اين نيز روايت شده كه بحيره ناقه‌اي بوده كه پنج شكم بزايد، اگر پنجمش نر مي‌بود آن را مي‌كشتند، و زن و مرد از گوشت آن مي‌خوردند، و اما اگر پنجمي ماده مي‌بود گوشش را شكاف فراخي داده و گوشت و شيرش را بر زنان حرام مي‌دانستند، مگر اينكه خود بخود بميرد و مردار شود، كه در آن صورت گوشتش را براي زنان هم تجويز مي‌كرده‌اند، و سائبه شتري بوده كه صاحبش عمدا آن را حرام مي‌كرده به اين معنا كه نذر مي‌كرده اگر خداوند بهبوديش داد و يا به سلامت به منزلش رسيد شترش را سائبه كند، و وصيله از جنس گوسفندان بوده، اگر گوسفندي هفت شكم و در شكم هفتم نر مي‌زاييد آن را مي‌كشتند، و زن و مرد از گوشتش استفاده مي‌كردند، و اما اگر شكم هفتمش ماده مي‌بود آن را در بين گوسفندان رها مي‌كردند. و اگر دوقلو، يكي نر و يكي ماده مي‌زاييد مي‌گفتند: با برادرش وصل كرد، از اين جهت آن را نمي‌كشتند و گوشتش را بر زنان حرام مي‌دانستند، مگر اينكه بميرد كه در آن صورت بر مرد و زن حلالش مي‌دانستند.
و حام شتر نري بوده كه آن را بر شتران ماده مي‌جهانيدند، چنين شتري اگر آن قدر عمر مي‌كرد كه بر فرزند زاده خود هم مي‌جهيد مي‌گفتند پشتش محترم شد، ديگر بر آن سوار نبايد شد. و نيز مرحوم صدوق فرمود: گاهي اين معنا هم در روايات بچشم مي‌خورد كه حام عبارت از شتري بوده كه ده شكم نتاج دهد در آن صورت مي‌گفتند:" قد حمي ظهره" يعني پشتش محترم شد، و بر آن سوار نبايد شد، و از آب و علفش دريغ نبايد داشت «1».
مؤلف: روايات ديگري از طريق شيعه و سني در معاني اين چهار اسم يعني بحيره و سائبه و وصيله و حام هست كه بعضي از آنها در بياني كه قبل از اين بحث روايتي گذشت با كلام صاحب مجمع البيان و از او نقل و ايراد گرديد.
و آنچه از معاني اين چهار اسم يقيني و مسلم است- و بطوري كه ديديد اختلافي در آن نيست- اين است كه اين چهار صنف از انعام در جاهليت يك نوع آزادي بر ايشان بوده، و احكامي مناسب اين آزادي بر ايشان جعل مي‌كرده‌اند، مانند حرمت سوار شدن بر پشت آنها، حرمت گوشت و شيرشان، آزاد گذاردن‌شان در آب و علف، و امثال اينها، و نيز مسلم است كه وصيله از جنس گوسفند بوده، و ما بقي از جنس شتر.
در مجمع البيان است كه ابن عباس از رسول اللَّه (ص) روايت كرده كه
__________________________________________________
(1)تفسير البرهان ج 1 ص 506 ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 236
فرمود: اولين كسي كه بر مكه مسلط شد و در دين اسماعيل دست انداخت و بت‌ها و صنم‌ها را نصب كرد همانا عمرو بن لحي بن قمعة بن خندف بوده و او همان كسي است كه شكافتن گوش بحيره و نذر كردن سائبه و وصل كردن وصيله و حمايت از حامي را دائر كرد. آن گاه رسول اللَّه (ص) فرمود: من او را در آتش دوزخ ديدم، و ديدم كه اهل دوزخ همگي از بوي حلقوم او در اذيت بودند. و در روايت ديگري است كه فرمود: ديدم حلقومش را در آتش مي‌كشيدند «1».
مؤلف: در الدر المنثور هم اين معنا به چند طريق از ابن عباس و ديگران روايت شده از آن جمله در كتاب مذكور است كه عبد الرزاق و ابن ابي شبيه و عبد بن حميد بن جرير از زيد بن اسلم روايت كرده‌اند كه گفت: رسول اللَّه (ص) فرمود: هر آينه من مي‌شناسم آن كسي را كه براي اولين بار سائبه را نذر كرد و بت‌ها را به پا داشت، و همچنين اولين كسي را كه دين ابراهيم (ع) را تغيير داد مي‌شناسم.
اصحاب عرض كردند: يا رسول اللَّه چه كسي بود؟ فرمود: عمرو بن لحي مردي از بني كعب بود، و من او را در آتش دوزخ ديده‌ام، و ديدم كه قصب «2» او را در آتش مي‌كشيدند و بويي كه از قصب او برمي‌خواست اهل دوزخ را متاذي مي‌كرد، و من مي‌شناسم كسي را كه بحيره را دائر كرد. پرسيدند يا رسول اللَّه (ص) او كيست؟ فرمود: او مردي از بني مدلج بود كه دو ماده شتر داشت، گوشهايشان را شكافته و شير و همچنين سوار شدن بر پشتشان را تحريم كرد و گفت اين دو شتر براي خدا باد، اتفاقا خودش هم به خوردن شير آنها محتاج شد و خورد، و هم بر پشت آنها نشست. آن گاه رسول اللَّه (ص) فرمود: من اين مرد را هم در آتش دوزخ ديدم، و ديدم كه همان دو شتر او را با دهنهايشان خرد مي‌كردند، و با لگدهاي‌شان مي‌كوبيدند «3».
و نيز در الدر المنثور است كه احمد و عبد بن حميد و حكيم ترمذي در كتاب نوادر الاصول و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و بيهقي در كتاب اسماء و صفات از ابي الاحوص از پدرش نقل كرده‌اند كه گفت: من شرفياب حضور رسول اللَّه (ص)
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 252.
(2)قصب داراي معاني زيادي است ليكن معنايي كه با روايت مناسب باشد يكي مجاري حلقوم است و يكي استخوانهاي قلمه دست و پا.
(3)در المنثور ج 2 ص 338.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 237
شدم در حالي كه لباسهايم كهنه بود، حضرت روي به من كرد و فرمود: از مال دنيا چيزي داري؟ عرض كردم آري، فرمود از كدام صنف؟ عرض كردم از هر صنفي چيزي دارم، شتر دارم گوسفندان و اسب و ساير حيوانات بار بر دارم، غلام هم دارم، فرمود: حالا كه خدا بتو داده تو هم بر خود تنگ مگير، و بايد كه اثر نعمت در تو ديده شود. آن گاه پرسيد نتاجي كه شتران تو مي‌زايند گوش دريده‌اند يا با گوش سالم متولد مي‌شوند؟ عرض كردم با گوش سالم، مگر شتري هم هست كه نتاجش گوش دريده متولد شود؟ فرمود پس لا بد تو خودت گوشهاي بعضي از آنها را دريده و مي‌گويي اينها بحيره باشند، و گوشهاي بعضي ديگر را پاره كرده و مي‌گويي اين صرم باشد؟ عرض كردم آري، حضرت فرمود چنين مكن، زيرا هر چه را كه خدا به تو ارزاني داشته براي تو حلالش كرده. سپس اين آيه را تلاوت فرمود:" ما جَعَلَ اللَّهُ مِنْ بَحِيرَةٍ وَ لا سائِبَةٍ وَ لا وَصِيلَةٍ وَ لا حامٍ". «1»
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 338.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 238

[سوره المائدة (5): آيه 105]..... ص: 238

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ إِلَي اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (105)

ترجمه آيه..... ص: 238

اي كساني كه ايمان آورده‌ايد بر شما باد رعايت نفس خودتان، چه آنان كه گمراه شده‌اند گمراهيشان بشما ضرر نمي‌رساند اگر شما خود راه را از دست ندهيد، بازگشت همه شما به خداست و پس از آن آگاهتان مي‌كند به آنچه عمل مي‌كرديد (105)

بيان آيه..... ص: 238

اشاره

گر چه آيه معنايش بظاهر روشن است، و مؤمنين را امر مي‌كند به اينكه بخود بپردازند، و مراقب راه هدايت خود باشند، و از ضلالت كساني كه از مردم گمراه شده‌اند نهراسند، و بدانند كه خداي تعالي حاكم بر جميع مردم است، در هر كسي بر حسب عملش حكم مي‌كند، و ليكن در عين حال خالي از نكات دقيق نيست.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ...".
لفظ" عليكم" در اينجا اسم فعل است، و در فارسي به معناي" بر شما باد" و كلمه" انفسكم" مفعول آنست، و خود معلوم است كه گمراهي و هدايت (كه دو معناي متقابلند) ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 239
معنايي هستند كه در سلوك طريق محقق مي‌شوند، و در غير آن معنا ندارند، كسي كه همواره مراقب است از وسط جاده حركت كند به نقطه‌اي كه جاده به آن منتهي مي‌شود مي‌رسد، و آن نقطه همان غايت مطلوبي است كه هر انسان سالكي غرضش رسيدن به آن است، چنين كسي را مي‌گويند هدايت شده و بر عكس اگر در اين باره سهل‌انگاري كند، و از وسط جاده به اين طرف و آن طرف متمايل شود بتدريج گمراه شده و نتيجه مطلوب از او فوت مي‌شود، چنين كسي را مي‌گويند گمراه شده.

[معناي" هدايت" و" ضلالت" و اشاره به اينكه همه راهها به خدا منتهي مي‌شود]..... ص: 239

پس در حقيقت آيه شريفه براي انسان راهي و هدفي فرض كرده كه هر كس بسوي آن هدف حركت مي‌كند، و چنين فرض كرده كه بعضي كمال مراقبت را در گم نشدن و راه را از دست ندادن بكار برده و به هدف مي‌رسند، و بعضي ديگر از راه منحرف شده و گمراه مي‌گردند، و بدون ترديد بنظر چنين مي‌آيد كه آن هدفي را كه قرآن منظور نظر همه مي‌داند جز سعادت زندگي و سرانجام نيك چيزي نيست، و ليكن قرآن با اين حال ناطق است به اينكه بشر چه سعادتمندش و چه گمراهش به سوي خدا مي‌رود.
از اينجا معلوم مي‌شود كه قرآن مقدس، آدميان را به گم شده خود يعني ثوابي كه به حكم فطرت در جستجوي آن است يا همان سعادت و سرانجام نيكي كه گفته شد، راهنمايي مي‌كند، و مي‌فرمايد: گمشده شما نزد خداي سبحان است. هر كس به درگاهش هدايت شود گمشده‌اش را پيدا كرده، و هر كس گمراه شود از آن محروم شده است.
لازمه اين مطلب اين است كه بگوييم: همه راههايي كه سلوك مي‌شود چه راه‌هاي هدايت و چه بيراهه‌ها همه و همه به سوي خدا منتهي مي‌شوند. چون غايت و نتيجه مقصود نزد اوست، چيزي كه هست اين راهها مختلف‌اند، يكي آدمي را به مطلوبش و به رستگاري و فلاحش رسانيده و ديگري زيانكارش مي‌سازد، و همچنين در نزديكي و دوري از خدا. كما اينكه مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ" «1» و نيز مي‌فرمايد:
" أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ" «2» و مي‌فرمايد:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ" «3» و نيز مي‌فرمايد:" فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَ لْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ"
__________________________________________________
(1)هان اي انسان بدرستي كه تو كوشا و ساعي براي رسيدن به پروردگار خويشي پس به جزاي سعي خودخواهي رسيد. سوره انشقاق آيه 6.
(2)آگاه باش كه حزب خدا همان رستگارانند. سوره مجادله آيه 22.
(3)آيا نمي‌نگري كساني راي كه بجاي شكر نعمت خدا كفر ورزيده و قوم خود راي به هلاكت كشانيدند. سوره ابراهيم آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 240
«1» و مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ فِي آذانِهِمْ وَقْرٌ وَ هُوَ عَلَيْهِمْ عَمًي أُولئِكَ يُنادَوْنَ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ" «2».
خداي تعالي در اين آيات بيان مي‌كند كه همه راهروان خواه ناخواه به سوي خدا گام بر مي‌دارند، چيزي كه هست بعضي راهشان كوتاه و رشد و رستگاري‌شان مسلم است، و بعضي راههاي‌شان طولاني و غير منتهي به سعادت است، و برگشت كار سالك اين راه جز به هلاكت و نابودي نيست.
و كوتاه سخن، آيه شريفه براي مؤمنين و غير مؤمنين دو راه فرض فرموده كه هر دو منتهي بسوي خداي سبحان است و مؤمنين را دستور مي‌دهد به اينكه بخود بپردازند، و از ديگران كه اهل ضلالتند صرفنظر كنند، و در زمره آنان و جزو آنان قرار نگيرند و از گمراهي‌شان نهراسند، و بدانند كه حساب گمراهان با پروردگار آنان است نه با مؤمنين، مؤمنين مسئول كار آنها نيستند تا بنشينند و سر به گريبان فرو برده و در باره گمراهي آنان فكر كنند. پس آيه از جهت مضمون نزديك است به آيه شريفه،" قُلْ لِلَّذِينَ آمَنُوا يَغْفِرُوا لِلَّذِينَ لا يَرْجُونَ أَيَّامَ اللَّهِ لِيَجْزِيَ قَوْماً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ" «3» و نظير اين آيه شريفه، آيه" تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَها ما كَسَبَتْ وَ لَكُمْ ما كَسَبْتُمْ وَ لا تُسْئَلُونَ عَمَّا كانُوا يَعْمَلُونَ" «4» مي‌باشد.

[مؤمنين مسئول گمراهي اهل ضلالت نيستند. از ضلالت آنها نهراسند و تحت تاثير قرار نگيرند]..... ص: 240

پس بر مؤمن لازم است كه بكار خود و هدايت خود بپردازد و ضلالت و شيوع گناهاني كه از مردم مي‌بيند او را نلغزاند و مردم او را مشغول نكنند، او هم خود به كار مردم نپردازد، حق حق است، گر چه مردم تركش كنند، باطل باطل است گر چه دو دستي آن را بگيرند، چنان كه خداي تعالي فرموده:" قُلْ لا يَسْتَوِي الْخَبِيثُ وَ الطَّيِّبُ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبِيثِ فَاتَّقُوا اللَّهَ يا أُولِي الْأَلْبابِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ"
__________________________________________________
(1)پس بدرستي من نزديك به بندگان خود و پذيراي دعوت دعا كنندگان آنان هستم وقتي كه مرا بخوانند پس آنان هم بپذيرند دعوت مرا و بايد كه ايمان آورند به من، شايد كه رشد يابند. سوره بقره آيه 186.
(2)و كساني كه ايمان نمي‌آورند در گوشهايشان سنگيني و كري است و (در اثر ضلالتشان) قرآن براي آنان كوري و نابينايي است، كساني راي مي‌مانند كه كسي از دور صدايشان بزند و ايشان نشنوند. سوره حم سجده آيه 44.
(3)اي محمد بگو! به كساني كه ايمان آوردند، درگذرند از جرم كساني كه اميد روز جزا ندارند، تا اينكه خداوند جزا دهد آن مردم راي به آنچه كه در دنيا مي‌كردند. سوره جاثيه آيه 14.
(4)دودمان يعقوب و ابراهيم (ع) امتي بودند كه اگر اطاعت كردند و اگر معصيت كردند براي خود كردند و گذشتند، براي شما هم همان اعمالي است كه مي‌كنيد و شما از كارهايي كه آنان مي‌كرده‌اند پرسش و باز خواست نمي‌شويد. سوره بقره آيه 134. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 241
«1». و نيز فرموده:" وَ لا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَ لَا السَّيِّئَةُ" «2»، پس اينكه فرمود:" لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ" مبني است بر مطلبي كه گفته شد، و بر حسب كنايه فرمود ضرر نمي‌رساند، و گرنه غرض نهي مؤمنين است از اينكه از ضلالت كسي كه گمراه شده، مرعوب و متاثر شوند، و اين باعث شود كه راه هدايت را رها كرده بگويند، چنان كه مي‌گويند:
دنياي امروز با معنويات مساعد نيست، و اجازه نمي‌دهد انسان اديان و معنويات را كيش و آيين خود قرار دهد، زيرا امور معنوي براي مردم قرون وسطي خوب بود، كه مردمي ساده لوح و سطح معارف و تمدن‌شان خيلي نازل و پايين بود، نه براي مثل چنين زماني كه آن مردم منقرض و آن دوره سپري شده است، چنان كه خداي تعالي همين حرف را از زبان آنها نقل نموده و مي‌فرمايد:" وَ قالُوا إِنْ نَتَّبِعِ الْهُدي مَعَكَ نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنا" «3» خلاصه معنا اين است كه اگر ما هدايت تو را با اينكه حق است بپذيريم ما را از شهر بيرون مي‌كنند. و نيز نهي مي‌كند از اينكه از ضلالت آنان متوحش شده و بر هدايت خود بترسند و بخيال خود به جلوگيري از ضلالت آنان پرداخته و خود را فراموش كنند، و رفته رفته مانند آنان گمراه شوند، زيرا آنچه بر هر مؤمني واجب است دعوت مردم بسوي خدا و امر به معروف و نهي از منكر و خلاصه اسباب عادي هدايت را بكار بردن و سپس اثر و مسبب را به خدا واگذاشتن است، زيرا همه امور بدست اوست.
و اما اينكه براي نجات مردم از هلاكت، خود را به هلاكت بيندازند اين صحيح نيست و خدا هم، چنين دستوري نداده، و كسي را به زشتي‌هاي ديگري مؤاخذه نفرموده، و هيچ كسي وكيل خدا بر ديگران نيست، بنا بر اين برگشت معناي آيه به همان معنايي است كه آيات زير در مقام بيان آنند:" فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلي آثارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِيثِ أَسَفاً. إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَي الْأَرْضِ زِينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا. وَ إِنَّا لَجاعِلُونَ ما عَلَيْها صَعِيداً جُرُزاً" «4»
__________________________________________________
(1)سوره مائده آيه 100.
(2)سوره حم سجده آيه 34.
(3)سوره قصص آيه 57.
(4)شايد (اي محمد) ميخواهي بخاطر اينكه قومت به قرآن ايمان نمي‌آورند خود را از اندوه هلاك سازي، ما همه آنچه كه بر روي زمين است زينت زمين قرار داده‌ايم تا بيازماييم آنان را كه كدامشان عمل نيك مي‌كنند، و بدرستي ما هر آينه آنچه بر پشت زمين است با خاك يكسان كرده و بصورت خاكش در مي‌آوريم. سوره كهف آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 242
و هم چنين اين آيه:" وَ لَوْ أَنَّ قُرْآناً سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتي بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَمِيعاً أَ فَلَمْ يَيْأَسِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ لَوْ يَشاءُ اللَّهُ لَهَدَي النَّاسَ جَمِيعاً" «1» و همچنين آيات ديگري نظير آن.

[آيه شريفه:" عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ..." هيچ منافاتي با آيات مربوط به امر به معروف و نهي از منكر ندارد]..... ص: 242

پس، از اين بيان بدست آمد كه اين آيه با آيات دعوت به دين و آيات مربوط به امر به معروف و نهي از منكر هيچگونه منافاتي ندارد، زيرا اين آيه نهي مي‌كند مؤمنين را از اينكه به كار هدايت گمراهان پرداخته و از هدايت خويش بازمانده و در حقيقت در راه نجات مردم خود را به هلاكت بيندازند، علاوه، دعوت به خدا و امر به معروف و نهي از منكر خود يكي از شؤون بخود پرداختن و راه خدا پيمودن و وظيفه الهي را انجام دادن است، با اين حال چه جاي اينست كه كسي احتمال دهد آيه مورد بحث با آيات دعوت به دين و امر به معروف و نهي از منكر منافات دارد يا ناسخ آنها است؟ با اينكه خداي سبحان امر به معروف و نهي از منكر را يكي از مشخصات روحي اسلام بلكه يكي از پايه‌هايي ناميده كه دين خود را بر آن اساس بنا نهاده و استوار ساخته است، و فرموده:" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي" «2» و نيز فرموده:" كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ" «3».
پس بر هر مؤمني واجب است كه مردم را با بصيرت تمام بسوي خدا دعوت نمايد و بعنوان امتثال يكي از واجبات الهي امر به معروف و نهي از منكر نمايد، و در عين حال چنين وظيفه‌اي را هم ندارد كه خود را از شدت خشم و غيظ و يا از فرط جد و جهد در هدايت گمراهان به هلاكت اندازد. از اينكه خداي تعالي براي اهل ايمان راهي را فرض كرده كه در آن هدايت آنان است، و براي ديگران هم راهي را تقدير نموده كه در آن ضلالت آنها است، و نيز از اينكه با جمله" عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ" مؤمنين را امر به پرداختن به نفس خود نموده، بخوبي فهميده مي‌شود كه راهي كه به سلوك آن امر فرموده همان نفس مؤمن است، زيرا وقتي
__________________________________________________
(1)و اگر قرآني باشد كه بتوان بطور مسلم كوه‌ها را از جاي كنده و براه انداخت و زمين را پاره كرده و چشمه‌ها از شكاف آن جاري ساخت و مرده‌ها را بزبان در آورد هر آينه همين قرآن است، (خداوند نه تنها بر اين امور قادر است) بلكه براي اوست جميع امور، آيا كساني كه ايمان آورده‌اند هنوز (از ايمان كفار) مايوس نشدند؟ و هنوز نمي‌دانند كه اگر خدا بخواهد هر آينه جميع مردم را هدايت مي‌كند؟ سوره رعد آيه 31.
(2)بگو اين است راه و روش من، من و هر كه پيرو من است، مردم را با بصيرت و يقين بسوي خدا مي‌خوانيم. سوره يوسف آيه 108.
(3)شما در كتابهاي آسماني بهترين امتي بوديد كه بر بشر مبعوث شديد، شما امر به معروف و كار نيك مي‌كنيد و از كار زشت نهي مي‌كنيد. سوره آل عمران آيه 110.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 243
گفته مي‌شود: زنهار راه را گم مكن، معنايش نگهداري خود راه است نه جدا نشدن از راهروان، پس در اينجا هم كه مي‌فرمايد: زنهار كه نفسهايتان را از دست دهيد، معلوم ميشود نفس‌ها همان راه هستند نه راهرو، چنان كه نظير اين معنا در آيه:" وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ" «1» به چشم مي‌خورد.

[طريق انسان به سوي خداوند همان نفس انسان است كه به منتهاي مسير مي‌رسد (وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي]..... ص: 243

پس اگر فرمود: بر شما باد نفس‌تان، مقصود اين است كه شما ملازمت كنيد نفس خود را از جهت اينكه نفس شما راه هدايت شما است، نه از جهت اينكه نفس يكي از رهروان راه هدايت است، به عبارت ديگر اگر خداي تعالي مؤمنين را در مقام تحريك به حفظ راه هدايت امر مي‌كند به ملازمت نفس خود، معلوم مي‌شود نفس مؤمن همان طريقي است كه بايد آن را سلوك نمايد، بنا بر اين نفس مؤمن طريق و خط سيري است كه منتهي به پروردگار ميشود، نفس مؤمن راه هدايت اوست، راهي است كه او را به سعادتش مي‌رساند.
پس آيه مورد بحث مطلبي را بطور روشن بيان كرده است كه آيات زيرين به اجمال به آن پرداخته‌اند:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ. وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ. لا يَسْتَوِي أَصْحابُ النَّارِ وَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفائِزُونَ" «2»، كه دستور مي‌دهد نفس را زير نظر گرفته و اعمال صالح او را كه سرمايه و توشه فرداي اوست (و بهترين توشه تقوا است)- تحت مراقبت قرار دهند، زيرا براي نفس امروز و فردايي است، و نفس هر آني در حركت و در طي مسافت است، و منتهاي سيرش خداي سبحان است، چون نزد اوست حسن ثواب يعني بهشت.
بنا بر اين بر انسان لازم است كه اين راه را ادامه داده و همواره بياد خداي خود باشد و لحظه‌اي فراموشش نكند، چون خداي سبحان غايت و هدف است، و انسان عاقل هدف را از ياد
__________________________________________________
(1)و بدرستي اين است راه و روش من در حالي كه راه مستقيم و همواري است، پس پيروي كنيد اين روش را و پيرو هر راه و روشي نباشيد كه خدا به كيفر اين عملتان شما را از راه خود متفرق سازد.
سوره انعام آيه 153.
(2)هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! بپرهيزيد از عذاب خدا، و بايد كه هر كسي در انتظار پاداشي باشد كه خود براي فرداي خود پيش فرستاده و بپرهيزيد از عذاب خدا، بدرستي خداوند با خبر است از آنچه كه مي‌كنيد. و مانند كساني نباشيد كه خدا را فراموش كردند و خداوند به كيفر اين فراموشيشان نفس شان را از يادشان برد، ايشان همانا فاسقند، يكسان نيستند اهل آتش و اهل بهشت، چون اهل بهشت همانا رستگارانند. سوره حشر آيه 20.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 244
نمي‌برد، زيرا مي‌داند كه فراموش كردن هدف باعث از ياد بردن راه است. روي اين حساب اگر كسي خداي خود را فراموش كند خود را هم فراموش كرده و در نتيجه براي روز واپسين خود زاد و توشه‌اي كه مايه زندگيش باشد نيندوخته است، و اين همان هلاكت است. رسول اللَّه (ص) هم در روايتي كه شيعه و سني آن را نقل كرده‌اند فرموده:" من عرف نفسه فقد عرف ربه- هر كه خود را شناخت خداي خود را شناخته" و اين معنا نكته‌ايست كه دقت زياد و تدبر تمام آن را ثابت مي‌كند، و به اعتبار نزديك است، زيرا انسان در مسير زندگيش اگر چه به هر نقطه‌اي امتداد داشته باشد هيچ همي جز خير و سعادت زندگي خويش ندارد. اگر چه منافع و عوايد كارهايش بظاهر عايد ديگران شود. خداي تعالي هم در اين باره مي‌فرمايد:" إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها" «1».

[اين طريق، طريقي است اضطراري كه مؤمن و كافر در آن گام مي‌نهند (إِنَّكَ كادِحٌ إِلي رَبِّكَ...)]..... ص: 244

گفتيم از آيات استفاده مي‌شود: طريق انسان بسوي خداوند همان نفس انسان است، زيرا جز خود انسان چيز ديگري نيست كه طريق انسان باشد، خود اوست كه داراي تطوراتي گوناگون و درجات و مراحلي است مختلف، روزي جنين، روزي كودك، زماني جوان و زماني پير مي‌شود و پس از آن در عالم برزخ ادامه حيات مي‌دهد، و روزي در قيامت و پس از آن در بهشت و يا در دوزخ بسر مي‌برد، خلاصه اين است آن مسافتي كه هر انسان از بدو وجود تا انتهاي سيرش كه به مقتضاي آيه كريمه" وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي «2» قرب به ساحت مقدس باري تعالي است، آن مسافت را مي‌پيمايد. و همين انسان است كه در اين خط سير به هيچ جاي قدم نمي‌گذارد، و هيچ راه تاريك و روشني را نمي‌پيمايد مگر اينكه همه آنها توأم است با اعمالي قلبي كه عبارتند از اعتقادات و امور قلبي ديگر، و همچنين توأم است با اعمالي بدني يا صالح و يا غير صالح، اعمالي كه اثرش چه خوب و چه بد توشه فرداي اوست.
پس طريق آدمي بسوي پروردگارش همان نفس اوست، و خداي سبحان غايت و هدف و منتهاي سير اوست، و اين طريق مانند راههاي ديگر اختياري نيست، و اصولا براي اين طريق، شبيه و نظيري نيست تا كسي يكي از آن دو را انتخاب و اختيار كند، بلكه اين طريق همانطوري كه از آيه" يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ" «3» استفاده مي‌شود
__________________________________________________
(1)اگر نيكي كنيد به نفس خود نيكي كرده‌ايد و اگر هم بدي كنيد باز بر ضرر خود كرده‌ايد.
سوره اسراء آيه 7.
(2)سوره نجم آيه 42
(3)هان اي انسان بدرستي كه تو كوشا و ساعي براي رسيدن به پروردگار خويشي، پس به جزاي سعي خود، خواهي رسيد. سوره انشقاق آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 245
طريقي است اضطراري، و چاره‌اي جز پيمودن آن نيست، طريقي است كه مؤمن و كافر، آگاه و غافل، و خلاصه همه و همه در آن شركت دارند. آيه شريفه هم نمي‌خواهد مردم را سفارش و تحريك كند كه از پيمودن آن سر نپيچند. و بعبارت ديگر چنان نيست كه كساني كه راه را سلوك نمي‌كنند مورد نظر آيه باشند و آيه بخواهد آنها را از اين سرپيچي نهي كند، زيرا گفتيم همه در راه هستند و به كساني كه كج روي مي‌كنند گفته مي‌شود درست راه برو و خلاصه مي‌خواهد مؤمنين را به حقيقتي كه از آن غفلت داشته‌اند آگهي دهد.

[التفات و توجه به اين مسير، تاثير بارزي در عمل انسان دارد و عمل صالح منبع استكمال نفس و سعادت آنست..... ص: 245

همانطوري كه گفتيم اين حقيقت، حقيقتي خارجي و مانند ساير حقايق تكويني ثابت و لا يتغير است و علم اشخاص و جهلشان در بود و نبود آن دخالت ندارد، ليكن التفات و توجه داشتن‌شان هم بي‌اثر در عمل آنان نيست بلكه تاثير بارزي در عمل آنها دارد و معلوم است كه يگانه مربي نفس انسان همان عمل اوست، عمل است كه نفس را مطابق سنخ خود بار مي‌آورد، عمل است كه اگر با واقع و نفس الامر و غايتي كه ايجاد و صنع براي آن بود مطابقت و سازگاري داشته باشد نفسي كه با چنين عملي استكمال كند نفسي سعيد و نيكبخت بوده و پاداش تمامي زحماتي كه متحمل شده و نتيجه همه مساعيش را در مي‌يابد و در اين راه خسران و ضرري نمي‌بيند. و ما راجع به اين معنا در بسياري از مواضع اين كتاب بطوري كه جاي شبهه‌اي نماند بيان بيشتري نموده‌ايم، اينك در اينجا نيز بمنظور توضيح و مقدار مناسب اشاره به آن نموده و مي‌گوييم:
انسان مانند ساير مخلوقات موجودي است تحت تربيت الهي، بطوري كه هيچ شاني از شؤون او از نظر پروردگار دور نيست كما اينكه خداي تعالي فرموده:" ما مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها إِنَّ رَبِّي عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" «1» و اين تربيت، تربيتي است تكويني، نظير تربيتي كه خداي سبحان در غير آدميان و جميع كائنات در مسيري كه همگي بسوي خداي خود دارند اعمال نموده، و خودش فرموده است:" أَلا إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ" «2» و چگونگي اين تربيت بين هيچ موجودي و موجود ديگري تفاوت ندارد، زيرا اين صراط صراطي است مستقيم، و امري است متشابه، و شامل جميع كائنات، هم چنان كه فرموده:" ما تَري فِي خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ" «3».
__________________________________________________
(1)و هيچ جنبنده‌اي نيست مگر اينكه او (خداوند عزيز) زمام‌گير او است بدرستي پروردگار من بر راه راست است. سوره هود آيه 56.
(2)آگاه باش كه جميع امور بسوي خدا برگشت مي‌كند. سوره شوري آيه 53. [.....]
(3)در خلقت رحمان (پروردگار متعال) تفاوتي نمي‌بيني. سوره ملك آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 246
و خداي سبحان سرانجامي را كه كار آدمي از جهت سعادت و شقاوت و رستگاري و حرمان به آنجا منتهي مي‌شود مبني بر احوال و نفسانياتي نموده، كه آن احوال خود مبني بر اعمالي است از انسان كه به دو نوع صالح و طالح و يا تقوا و فجور تقسيم مي‌شود، كما اينكه فرموده:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها" «1».
بنا بر اين همين آيات هم بطوري كه مي‌بينيد مسير و راهي را فرض كرده كه يكسر آن نفس معتدل و ساده، و يكسر ديگرش رستگاري و يا محروميت است، آن گاه اين دو نتيجه يعني رستگاري يا محروميت را مبني بر تزكيه نفس و آلودگي آن نمود، (و معلوم است كه اين تزكيه و آلودگي نفس مربوط به اخلاق و از مراحل آن است) آن گاه فضيلت و رذيلت را مبني بر تقوا و فجور يعني عمل نيك و بدي كرده كه آيات مذكور خوبي و بدي آنها را از فطريات و انسان را از جانب خداوند ملهم به آن دانسته است.
خلاصه اين آيات از شكل و چگونگي نفس تعدي ننموده و نفس را همانطور كه هست موجودي دانسته معتدل و ساده، موجودي كه تقوا و فجور را به آن نسبت مي‌دهند، موجودي كه با فجور آلوده و با تقوا تزكيه مي‌شود، آري نفس همان مخلوقي است كه انسان از ناحيه آن و به ملاحظه آن محروم و يا رستگار مي‌شود، و اين معنايي كه قرآن بيان نموده همانطوري كه گفتيم و فهميديد معنايي است مطابق با مقتضاي تكوين، ليكن چنان نيست كه عموم مردم در درك اين معنا يكسان باشند.

[اختلاف مردم در مقام" تذكر" و درك اين حقيقت كه در طريق و مسير" الي اللَّه" هستند]..... ص: 246

و بعبارت ديگر كساني كه تنبه دارند و متذكرند به تذكري كه هرگز دستخوش نسيان نشود با كساني كه غفلت دارند، و واقعيتي را كه هيچ آني از آن جدا نيستند (يعني اينكه در زندگي در حال پيمودن راهي هستند كه يك قدم نمي‌توانند از آن تخطي كرده يا يك لحظه آن را ترك گفته پا از آن بيرون نهند) را درك نمي‌كنند يكسان نيستند، چنان كه خداي تعالي فرموده:" هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ" «2» و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)سوگند به نفس و كسي كه آن را چنين موزون آفريد، و پس از خلقت فجوران و تقوايش راي بان الهام كرد، به تحقيق رستگار شد كسي كه نفس راي تزكيه كرد و به تحقيق زيانكار و بي بهره شد آنكه قدر نفس راي نشناخت و از آن بهره بر نداشت. سوره شمس آيه 10.
(2)آيا برابرند كساني كه مي‌دانند و كساني كه نمي‌دانند، جز اين نيست كه تنها صاحبان عقل متذكر مي‌شوند. سوره زمر آيه 9.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 247
فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقي وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً. وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمي قالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمي وَ قَدْ كُنْتُ بَصِيراً قالَ كَذلِكَ أَتَتْكَ آياتُنا فَنَسِيتَها وَ كَذلِكَ الْيَوْمَ تُنْسي «1».
و اين اختلاف در درك براي اين است كه متذكر به اين حقيقت هر لحظه كه به ياد آن مي‌افتد و متوجه مي‌شود كه نسبت به خداي خويش در چه موقفي قرار دارد و نسبت او با ساير اجزاي عالم چه نسبتي است، نفس خود را مي‌يابد كه منقطع و بريده از غير خداست و حال آنكه غير متذكر چنين دركي ندارد و همين متذكر هم قبل از تذكرش نفس خود را بسته و مربوط به عالم مي‌يافت و نيز مي‌يابد كه در برابرش حجابهايي است كه كسي را جز پروردگارش به آن حجابها مساس و دسترسي و احاطه و تاثير نيست تنها پروردگار او قادر بر رفع آن حجابها است پروردگاري كه او را هم از پشت سر دفع داده و دورش مي‌كند، و هم از پيش روي بوسيله قدرت و هدايت بسوي خود مي‌كشاند، و نيز نفس خود را مي‌يافت كه با پروردگار خود خلوتي دارد كه مونسي و دوستي جز او برايش نيست.
اينجا است كه معناي جمله‌اي كه بعد از جمله:" عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ" يعني جمله" إِلَي اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" و نيز معناي اين كلامش را كه فرمود:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها" «2» بخوبي درك مي‌كند. و اينجاست كه ادراك و شعور نفس عوض شده و نفس از افق شرك به موطن عبوديت و مقام توحيد مهاجرت نموده و اگر عنايت الهي دستگيرش شود و توفيق شامل حالش گردد شرك و اعتقاد به موهومات و دوري از خدا و تكبر شيطاني و استغناي پوشالي و خيالي را يكي پس از ديگري به توحيد و درك حقايق و نزديكي به خدا و تواضع رحماني و فقر و عبوديت تبديل مي‌نمايد. و ما گر چه از نظر اينكه موجودي خاك‌نشين و دل بسته به علايقي هستيم كه ما را از درك حقايق مشغول نموده و نمي‌توانيم آن طور كه بايد اين حقيقت را هم درك نماييم، و ما را مانع مي‌شود از اينكه بجاي اهتمام به فضلات اين دنياي فاني كه كلام الهي در بيانات خود آن را جز لهو و لعب
__________________________________________________
(1)پس كسي كه هدايت مرا پيروي كند گمراه و بدبخت نمي‌شود، و كسي كه روي بگرداند از ياد من پس بدرستي براي اوست معيشتي تنگ، و روز قيامت هم كور و نابينا محشورش مي‌كنيم. گويد:
پروردگارا چرا مرا نابينا محشور كردي، با اينكه من بينا بودم؟ مي‌گويد همين طور كه آيات ما بتو رسيد و ليكن از يادش بردي همچنين امروز از ياد مي‌روي. سوره طه آيه 126.
(2)آيا كسي كه مرده دل و كافر بود و ما او را زنده و داراي ايمانش كرديم و براي او نوري قرار داديم كه با آن بين مردم مشي و رفتار مي‌كند مثل كسي است كه تو گويي در ظلمتها فرو رفته و از آن بيرون آمدني نيست؟ سوره انعام آيه 122.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 248
معرفي ننموده چنان كه در سوره انعام فرموده:" وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ" «1» و در سوره نجم فرموده:" ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ" «2» غوطه‌اي در درياي حقايق بزنيم الا اينكه اعتبار صحيح و بحث زياد و تدبر كافي ما را به تصديق كليات اين معنا بطور اجمال وادار مي‌سازد اگر چه به تفصيل آن احاطه پيدا نكنيم، (و خداوند هدايت كننده است).
اين بود توضيح در باره نكته‌اي كه آيه مورد بحث اشاره به آن نموده است، و گويا ما در اين توضيح از حد اختصار تجاوز نموديم، بنا بر اين به همان مقدار كه بيان شد قناعت نموده، بر سر اصل مطلب رفته و مي‌گوييم:

[احتمالات ديگري كه در معناي آيه شريفه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ..." مي‌رود.]..... ص: 248

ممكن هم هست آيه را به خطاب اجتماعي حمل نموده و گفت كه روي سخن در جمله" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" مجتمع مؤمنين است، و در نتيجه مراد از اينكه فرمود:" عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ" اصلاح وضع اجتماعي جامعه اسلامي و مهتدي به هدايت الهيه دين شدن و معارف دينيه و عمل صالح و شعائر عامه اسلاميه را حفظ كردن است، چنان كه فرمود:" وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا" «3» و ما در تفسير آن بيان كرديم كه مراد از اين اعتصام دسته جمعي، همان اخذ به كتاب و سنت است، و نيز بنا بر اين حمل، مراد از" لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ" همانطور كه گفتيم اين است كه جامعه مسلمين ايمن است از اضرار مجتمعات گمراه و غير مسلمان، بنا بر اين لازم نيست مسلمين خود را به تعب انداخته و بيش از حد متعارف در انتشار و تبليغ اسلام جديت بخرج دهند، و يا مراد اين است كه جائز نيست مسلمين از ديدن اينكه مجتمعات گمراه بشري همه در شهوات و تمتع از مزاياي زندگي باطل خود فرو رفته‌اند نسبت به هدايت ديني خود دلسرد گردند، زيرا مرجع همه‌شان بسوي خداست و بزودي خداي تعالي آنان را به آنچه كه كرده و مي‌كنند خبر مي‌دهد.
بنا بر اين احتمال، آيه شريفه مورد بحث جاري مجراي آيه:" لا يَغُرَّنَّكَ تَقَلُّبُ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي الْبِلادِ. مَتاعٌ قَلِيلٌ ثُمَّ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمِهادُ" «4» و همچنين آيه:
__________________________________________________
(1)و نيست زندگي دنيا و كارهايي كه بمنظور رونق دادن آن انجام مي‌شود مگر بازيچه‌اي بيهوده و سرگرمي و غفلت از وظايف اساسي. سوره انعام آيه 32.
(2)اين است مقدار رسايي دانش ايشان. سوره نجم آيه 30.
(3)همگي تمسك جوييد به قرآن كه ريسمان خداست براي نجات از غرق و هلاكت، و متفرق نشويد. سوره آل عمران آيه 103.
(4)اي محمد فريب ندهد تو را (غرض ساير مردمند) تصرفاتي كه كفار آزادانه در شهرها مي‌كنند، و خداوند آنان راي به كيفر گناهانشان عذاب نمي‌كند، چه اين متاع دنيا متاعي است اندك، بعد از اين تمتعات، جايگاه‌شان در جهنم خواهد بود و چه قرارگاه بدي است. سوره آل عمران آيه 197.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 249
" لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلي ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا" «1» خواهد بود.
در اينجا ممكن است از جمله:" لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ" از نظر اينكه منفي در آن يعني جمله: گمراهان بشما ضرر نمي‌رسانند مطلق است، و صفت و عمل معيني از آنها نيست اين معنا را استفاده كرد كه كفار هيچ وقت نمي‌توانند به جامعه اسلامي پرداخته و آن را بصورت جامعه غير اسلامي در آورند، بعبارت ديگر ممكن است معناي آيه اين باشد كه: شما اي مسلمين هدايت خود را حفظ كنيد، و بدانيد كه گمراهان هيچوقت نمي‌توانند با قوه قهريه خود مجتمع اسلامي شما را به يك مجتمع غير اسلامي تبديل كنند.
بنا بر اين احتمال، آيه مورد بحث در مقام بيان مطلبي است كه آيه" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ" «2» و آيه:" لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلَّا أَذيً وَ إِنْ يُقاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الْأَدْبارَ" «3» در صدد بيان آنند.
جمعي از مفسرين گذشته گفته‌اند كه مفاد آيه، ترخيص و تجويز ترك دعوت ديني و تبليغ و امر به معروف و نهي از منكر است، و گفته‌اند كه آيه مختص است به زمان و حالي كه شرط دعوت و امر به معروف و نهي از منكر كه همان ايمني از ضرر است موجود نباشد، و در اين باره روايات زيادي هم نقل كرده‌اند كه ما بزودي در بحث روايتي آينده به آنها اشاره مي‌كنيم، و لازمه اين تفسير اين است كه جمله" لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ" كنايه باشد از نبودن تكليف يعني شما خود پايدار در دين باشيد و بدانيد كه آنان بشما ضرري نمي‌رسانند، يعني از ناحيه ايشان تكليفي متوجه شما نمي‌شود. و گرنه متضرر شدن مجتمع اسلامي از ناحيه شيوع گمراهي و كفر و فسق آنها قابل انكار و جاي شك نيست «4».
اين معنايي است كه بعضي از مفسرين سلف براي آيه كرده‌اند، و ليكن معنايي است بسيار بعيد، و سياق آيه به هيچ وجه با آن سازگار نيست، چون لسان آيه لسان مخصص عمومات امر
__________________________________________________
(1)خيره مكن چشم‌هاي خود را به چيزي كه از زينت‌هاي حيات دنيوي از هر كدام مكررش را به آنان داده‌ايم. سوره طه آيه 131.
(2)كفار جز آزارهاي زباني ضرري بشما نمي‌رسانند و اگر هم در مقام جنگ با شما برآيند شكست خورده و پا به فرار مي‌گذارند. سوره مائده آيه 3.
(3)هرگز (دشمنان اسلام) آسيب و زيان سخت بشما نتوانند رسانيد و اگر به كارزار شما آيند از جنگ خواهند گريخت. سوره آل عمران آيه 111.
(4)تفسير المنار ج 7 ص 211.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 250
به معروف و نهي از منكر نيست، ناسخ هم نمي‌تواند باشد، زيرا آيات دعوت به دين و امر به معروف و نهي از منكر قابل نسخ نيستند، به هر حال براي اين بحث تتمه‌ايست كه (ان شاء اللَّه) بعدا از نظرتان خواهد گذشت.

بحث روايتي..... ص: 250

اشاره

در الغرر و الدرر آمدي از علي (ع) روايت شده است كه فرمود:" من عرف نفسه عرف ربه" «1» يعني هر كس نفس خود را بشناسد خداي خود را هم شناخته است.
مؤلف: اين روايت را شيعه و سني از رسول اللَّه (ص) نيز نقل كرده‌اند. و خود حديث معروفي است. بعضي از علما گفته‌اند: اين حديث معرفت نفس را تعليق بر محال نموده و امام مي‌خواهد بفرمايد شناختن نفس محال است چنان كه احاطه علمي بر خداي تعالي داشتن محال است، و ليكن اين سخن مردود است، اولا بدليل اينكه در روايت ديگري دارد:
" اعرفكم بنفسه اعرفكم بربه" نفس‌شناس‌ترين شما خداشناس‌ترين شما است، ثانيا بدليل اينكه حديث مزبور در حقيقت عكس نقيض آيه شريفه" وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ" «2» است و نيز در همان كتاب مذكور از آن جناب نقل كرده كه فرمود: زيرك كسي است كه خود را بشناسد و اعمال خود را خالص كند «3».
مؤلف: در بيان سابق اين مطلب كه چگونه اخلاص عمل مربوط به معرفت نفس و متفرع بر آنست تشريح شد.
و نيز در همان كتاب از آن جناب نقل شده است كه فرمود: از آن دو معرفت معرفت به نفس از ديگري بهتر است «4».
مؤلف: ظاهرا مراد آن جناب از دو معرفت معرفت به آيات انفسي و آيات آفاقي است
__________________________________________________
(1)غرر الحكم خوانساري ج 5 ص 194. [.....]
(2)نقيض جمله" فراموش كردند خدا را پس خدا نفس‌شان را از يادشان برد" اين جمله است" فراموش نكردند خدا را پس خداوند هم نفس آنها را از يادشان نبرد يعني عارف به نفس خود شدند" عكس اين نقيض چنين است:" اينها عارف به نفس خود شدند و نفس خود را فراموش نكردند پس خدا را هم فراموش نكردند" و اين همان مضمون روايت است.
(3)غرر الحكم خوانساري ج 1 ص 297.
(4)غرر الحكم خوانساري ج 2 ص 25.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 251
كه خداي تعالي فرموده:" سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ" «1» و نيز فرموده:" وَ فِي الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنِينَ. وَ فِي أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ" «2».

[بيان علت كلام معصوم (ع) كه در روايت آمده: معرفت و سير انفسي افضل از معرفت و سير آفاقي است..... ص: 251

و اما اينكه چرا معرفت و سير انفسي از سير آفاقي بهتر است شايد از اين جهت باشد كه معرفت نفس عادتا خالي از اصلاح اوصاف و اعمال نفس نيست، بخلاف معرفت آفاقي، توضيح اينكه: نافع بودن معرفت آيات بطور كلي براي اين است كه معرفت آيات به خودي خود آدمي را به خداي سبحان و اسماء و صفات و افعال او آشنا مي‌سازد، و مي‌فهماند كه خداوند متعال زنده‌اي است فنا ناپذير، و قادر دانايي است كه قدرتش مشوب به عجز و دانائيش آميخته با جهل نيست، و اينكه خالق و مالك هر چيزي خداي تعالي است، اوست كه پرورش دهنده و مراقب اعمال هر فردي است، خلق را آفريد بدون اينكه حاجتي به آنها داشته باشد، و خلقتش صرفا براي اين بود كه به هر يك از آنها به مقدار استحقاق و قابليتش انعام كند، آن گاه در روز جمع و قيامتي كه در آمدنش شبهه‌اي نيست همه را جمع نموده، كساني را كه بدي كرده‌اند به عمل بدشان جزا داده و كساني را كه احسان كرده‌اند به نيكي پاداش دهد.
اين مطالب و نظائر اينها معارفي است كه اگر آدمي بطور محكم و مستدل به آنها راه يابد به حقيقت و واقع زندگيش راه يافته و با كمال وضوح مي‌بيند كه زندگيش دائمي و پايدار و سعادتش جاوداني و هميشگي است، و آن طور كه به نظر اشخاص سطحي مي‌رسد فاني و ناپايدار و آن چنان كه آنان خيال مي‌كنند سرسري و از روي هوس نيست، اينجاست كه آدمي به يك موقف علمي مواجه مي‌شود كه وي را در دنيا و آخرت به اين حق يعني به تكاليف و وظائفي كه نسبت به پروردگار خود و همچنين نسبت به همنوع خود دارد هدايت مي‌نمايد، و اصولا از برخورد به اين موقف علمي بوده كه جميع طوايف بشري حتي وحشي‌ها و صحرانشينان، سنني براي زندگي خود وضع كرده و يا از ديگران اخذ و اقتباس نموده و به آن ملتزم شده‌اند، و اين بسيار روشن و جاي هيچ ترديد نيست كه طوايف بشري با اينكه در تشخيص نوع زندگي بعد از مرگ اختلاف دارند، ليكن عموما احساس كرده‌اند كه پس از
__________________________________________________
(1)بزودي نشان‌شان مي‌دهم آيات آفاقي خود را و آياتي كه در نفس خود آنها داريم تا اينكه روشن شود برايشان اينكه پروردگار حق است، آيا بس نيست براي روشن شدن حقانيت پروردگارت اينكه او بر هر چيز حاضر و شاهد است. سوره حم سجده آيه 53.
(2)و در زمين آياتي است براي دارندگان ايمان و يقين و در نفسهاي خود شما، آيا هنوز نمي‌بينيد.
سوره ذاريات آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 252
مرگ حياتي سرمدي و جاودانه دارند، از همين جهت هر طايفه بر طبق سليقه و استحسان خود بمنظور سعادت دادن به آن زندگي، سنت و مقرراتي براي خود معين و به آن پاي بند شده. آري، حياتي كه انسان براي خويش سراغ داشت او را به احساس حوايجي مناسب آن حيات وادار نمود، و در نتيجه به اعمالي كه عادتا متضمن رفع آن حوايج است هدايت شد و ناگزير عمل روزمره خود را با آن اعمال كه همان سنت و دين است تطبيق داد.

[وجه اشتراك و وجه افتراق معرفت نفسي و معرفت آفاقي..... ص: 252

پس خلاصه سخن ما اين شد كه نظر و سير در آيات انفسي و آفاقي و نتيجتا آشنا شدن به خداي سبحان از نظر اينكه حيات ابدي انساني را در نظر مجسم مي‌سازد و نيز از نظر اينكه اين حيات بستگي تمام به توحيد و نبوت و معاد دارد از اين رو آدمي را به تمسك به دين حق و شريعت الهي هدايت مي‌نمايد، و در اين هدايت هر دو طريق يعني سير از طريق آفاق و از طريق انفس مؤثر و در راهنمايي به دين و ايمان و تقوا هر دو شريك و هر دو نافعند، جز اينكه نظر و سير در آيات نفس نافع‌تر است، زيرا اين سير از اطلاع بر ذات نفس و قوا و ادوات روحي و جسمي و عوارض آن از اعتدال و افراط و تفريط در كار و همچنين ملكات فاضله و رذيله و احوال پسنديده و ناپسندي كه مقارن با آن است خالي نيست. و معلوم است كه اشتغال آدمي به معرفت اينگونه امور و باور داشتن به لوازم آن از قبيل أمن و يا خطر و سعادت يا شقاوت درد و درمان، آدمي را از يك موقف نزديكي به گوش دل مي‌رساند و وقتي آدمي به دردهاي روحي خود و درمان آن واقف شد به اصلاح آنچه فاسد شده و به التزام به آنچه صحيح است مي‌پردازد، بخلاف سير در آيات آفاقي كه ندايش به اين نزديكي نيست، درست است كه آن سير هم آدمي را به اصلاح نفس و تهذيب آن از اخلاق رذيله و نكوهيده و آراستنش به فضايل معنوي و مكارم اخلاق وادار مي‌كند، ليكن اين معاني را از راهي دور بگوش دل مي‌رساند. اين بود توجيه روشني در باره روايت.
البته براي آن معناي دقيق‌تري نيز هست. كه آن معنا از نتايج ابحاث حقيقيه‌اي كه در علم النفس هست استخراج مي‌شود، و آن ابحاث عبارتند از اينكه نظر در آيات آفاقي و معرفت حاصله از آن نظر و معرفتي است فكري، و علمي است حصولي بخلاف نظر در نفس و قواي آن و اطوار وجودي آن و معرفتي كه خود از تجليات و آثار آن است كه نظر در آن نظري است شهودي، و علمي است حضوري، و فرق علم حصولي با علم حضوري اين است كه علم و معرفت حصولي در تحققش محتاج است به استعمال برهان و ترتيب قياس، بطوري كه قوام آن به اين مقدمات است، و مادامي كه اين مقدمات ترتيب داده در ذهن، منعكس و منتقش هست و انسان از آن غفلت و انصراف ندارد آن تصديق و علم هم باقي است و همين كه اشراف از بين
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 253
رفت و كمترين غفلتي رخ داد، كوچكترين شبهه‌اي تار و پود آن معرفت را متلاشي مي‌سازد.
ولي معرفت و علم حضوري چنين نيست چون مراد از آن علم عارف شدن است به نفس خود و يا به قوا و اطوار وجوديش، و اين علم از قبيل مشاهده و عيان است، و حاجت به ترتيب دادن مقدمات ندارد.

[علم حاصل از سير نفسي، علم حضوري است و علم حاصل از سير آفاقي، علم حصولي است و علم حضوري سودمندتر مي‌باشد]..... ص: 253

وقتي انسان مشغول مطالعه و سير در آيات نفس خود شود و ببيند چگونه به پروردگار خويش احتياج دارد و چطور در تمامي اطوار و همه شؤون زندگيش نيازمنديهايي دارد، آن گاه به حقيقت عجيبي بر مي‌خورد، چون مي‌بيند نفسش وابسته و مربوط به عظمت و كبريا و خلاصه وجود و حيات و علم و قدرت و شنوايي و بينايي و اراده و محبت ديگري است، و جميع صفات و افعال نفسش قطره‌ايست از دريايي بيكران و خوشه‌ايست از خرمني بي پايان، مخزني كه در بها و روشني و جمال و جلال و كمال وجود و حيات و قدرت و ساير كمالات غير متناهي است.
شاهد اينكه گفتيم علم حضوري نافع‌تر از حصولي است اين است كه نفس انساني كارهايش جز در خودش انجام نمي‌شود، و چيزي نيست كه او را از خودش بيرون و جدا سازد، و او جز سير قهري و اضطراري، و بعبارت ديگر فطري در باره مسير خود كاري ندارد، او از هر چيزي كه بر حسب ظاهر با آن اختلاط و اجتماع دارد جدا و بيگانه است، مگر از پروردگار خود، چون او محيط است به باطن و ظاهر نفس و به هر چيزي كه با نفس است، روي اين حساب انسان مشاهده مي‌كند و در مي‌يابد كه نفسش اگر چه در ظاهر با مردم است ليكن در واقع دائما با پروردگار خود در خلوت است، اينجاست كه از هر چيزي منصرف و منقطع شده و بسوي خداي خود متوجه مي‌شود، و هر چيزي را از ياد مي‌برد و تنها به ياد خدايش ذاكر است.
در اين حال ديگر چيزي بين او و خدايش حجاب و مانع نمي‌شود، اين است همان حق معرفتي كه براي آدميان ميسور و ممكن دانسته شده است، و سزاوار است نام آن را" خدا را به خدا شناختن" نهاد.
و اما معرفت فكري كه از آثار سير آفاقي است و از ترتيب دادن قياس و يا حدسيات و يا مقدمات ديگري بدست مي‌آيد در حقيقت معرفت بصورت‌هايي است كه در ذهن نقش بسته است، از صورتهاي ديگر ذهني و خداي معبود بزرگتر از آن است كه در ذهن بگنجد، و ذهن بر وي احاطه يابد و يا ذات مقدسش برابر و مساوي با صورتي شود كه مخلوقي از مخلوقاتش آن را در نفس خود آفريده و منقش ساخته است،" وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً".
در روايتي هم كه مرحوم مجلسي در بحار از ارشاد و احتجاج از شعبي از امام
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 254
امير المؤمنين (ع) نقل مي‌كند دارد كه آن جناب در ضمن يكي از كلماتش فرمود:
بدرستي خداوند بزرگتر از آنست كه از چيزي در پرده و نهان شود، و يا چيزي از او پوشيده و پنهان گردد. «1»
و در كتاب توحيد از امام موسي بن جعفر (ع) نقل شده است كه در ضمن يكي از كلمات خود فرمود: بين او و بين خلق حجابي جز خود مخلوقاتش نيست، اگر نهان است با حجابي ناديدني نهان نيست، و اگر مستور است با پرده‌اي نامرئي مستور نيست، معبودي جز او نيست، اوست خداوند كبير و متعال «2».
و نيز در كتاب توحيد بطور مسند از عبد الاعلي از امام صادق (ع) در ضمن حديثي روايت شده كه فرموده كسي كه خيال مي‌كند خدا را شناخته ولي خدا را به حجاب و يا به صورت و يا به هيكلي شناخته او مشرك است، و در حقيقت خدا را نشناخته براي اين كه حجاب و صورت و يا مجسمه غير خداوند متعالند، و مطلب از اين قرار است: كه خداي تعالي هم واحد است و هم موحد يعني شديد التوحد، بنا بر اين كسي كه مي‌خواهد خدا را بوسيله غير خدا واحد كند چنين كسي چطور به توحيد خدا راه يافته است؟ كسي به توحيد خدا پي برده كه او را بوسيله خود شناخته باشد، و اما كسي كه او را به غير او شناخته باشد در حقيقت او را نشناخته، و چيز ديگري را شناخته است «3» (تا آخر حديث).
و اخباري كه از ائمه اهل بيت (ع) بر طبق بيان گذشته ما وارد شده است بسيار زياد است، و ما اميدواريم خداوند متعال توفيقمان دهد بلكه در آينده در تفسير سوره اعراف آن اخبار را ايراد نماييم (انشاء اللَّه العزيز).
پس، از آنچه گذشت چنين بدست آمد كه سير و نظر در آيات انفسي نفيس‌تر و پر ارزش‌تر از سير آفاقي است، تنها و تنها سير انفسي است كه نتيجه‌اش معرفت حقيقي و حقيقت معرفت است، و اين معنا با فرمايش امير المؤمنين (ع) در روايت مورد بحث كه فرمود:
معرفت به نفس نافع‌تر از معرفت آفاقي است، منافات ندارد، زيرا اينكه امام معرفت به نفس را از ديگري مهمتر شمرده و نفرمود تنها راه بسوي حقيقت و بسوي پروردگار همانا سير انفسي است، براي اين بود كه عامه مردم سطح فكرشان آن اندازه بالا نيست كه بتوانند اين معناي دقيق را
__________________________________________________
(1)بحار الانوار ج 3 ص 310 ح 2.
(2)توحيد صدوق ص 178 ح 12.
(3)توحيد صدوق ص 142 ح 7.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 255
درك كنند، عامه مردم خدا را از همين طريق آفاقي مي‌شناسند، قرآن كريم و سنت رسول اللَّه (ص) و همچنين سيره طاهره آن جناب و اهل بيت اطهارش اين طريقه را پذيرفته و ايمان كسي را كه ايمانش را از ناحيه سير آفاقي كسب كرده قبول نموده، و عامه را در پيمودن اين طريق تخطئه نكرده است، و اين نظر و سير، نظري است شايع در بين متشرعه مؤمنين، پس طريقه سير آفاقي و انفسي هر دو نافع‌اند، ليكن دومي نفعش تمام‌تر و بيشتر است.

[رواياتي در باره معرفت نفس، و خدا شناسي از راه خود شناسي..... ص: 255

و در كتاب الدرر و الغرر از علي (ع) روايت شده است كه فرمود: عارف كسي است كه نفس خود را بشناسد و او را آزاد سازد، و از هر چيزي كه دورش مي‌كند منزهش بدارد «1».
مؤلف: يعني از اسيري هواي نفس و بندگي شهوات آزادش كند.
و نيز در كتاب مزبور از آن جناب روايت شده كه فرمود: بزرگترين جهل‌ها و جهل انسان است به نفس خويش «2».
و نيز فرمود: بزرگترين حكمت‌ها براي انسان نفس خود را شناختن است «3».
و نيز فرمود: از مردم هر كس كه بيشتر نفس خود را مي‌شناسد او از پروردگار ترسنده‌تر است «4».
مؤلف: جهتش اين است كه چنين كسي به خداي خود بيشتر عالم و عارف است كما اينكه خداي سبحان فرمود:" إِنَّما يَخْشَي اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ «5»- از بندگان، تنها علما از خداي مي‌ترسند".
و نيز در كتاب مذكور از آن حضرت روايت مي‌كند كه فرمود: بهترين عقل انسان خودشناسي اوست. بنا بر اين كسي كه خود را شناخت خردمندي يافت، و كسي كه نادان به نفس خود بود گمراه شد «6».
و نيز در كتاب مزبور از آن حضرت روايت مي‌كند كه فرمود: در شگفتم از كسي كه براي گمشده خود جار ميزند، و از اين و آن مي‌پرسد، در حالي كه خودش را گم كرده و در پي يافتن خود نيست «7».
و نيز فرمود: در شگفتم از كسي كه خود را نشناخته چگونه مي‌تواند پروردگار خود را
__________________________________________________
(1)غرر الحكم خوانساري ج 2 ص 48.
(2، 3، 4)متن غرر الحكم ج 2 ص 88- 91.
(5)سوره فاطر آيه 28.
(6، 7)غرر الحكم خوانساري ج 2 ص 442.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 256
بشناسد «1».
و نيز فرمود: كمال معرفت و نهايت درجه آن اين است كه آدمي خود را بشناسد. «2».
مؤلف: سابقا وجه اين مطلب گذشت و گفتيم كه حقيقت معرفت همين است و نيز فرمود: چگونه ديگري را مي‌شناسد، كسي كه هنوز خود را نشناخته؟ «3».
و نيز فرمود: در معرفت آدمي همين بس كه خود را بشناسد، و در نادانيش همين بس كه خود را نشناسد. «4»
و نيز فرمود: هر كه خود را بشناسد مجرد شده است «5».
مؤلف: مقصود از تجرد، يا تجرد از علاقه‌هاي دنيايي است، و يا تجرد از مردم و گوشه‌گيري است، و يا بوسيله اخلاص عمل براي خدا از هر چه جز اوست مجرد شدن است.
و نيز فرمود: هر كه نفس خود شناخت، مجاهده با نفس نمود، و هر كه نفس خود نشناخت آن را واگذاشت و رهايش كرد «6».
و نيز فرمود: هر كه نفس خود شناخت كارش بالا گرفت «7».
و نيز فرمود: هر كه نفس خويش را بشناسد ديگران را بهتر مي‌شناسد، و هر كس نسبت به نفس خود جاهل باشد نسبت به ديگران جاهل‌تر است «8».
و نيز فرمود: هر كس نفس خود شناخت به غايت و نتيجه هر علم و معرفتي رسيده است «9».
و نيز فرمود: هر كس نفس خود نشناخت از راه نجات دور افتاد، و در گمراهي و جهالت‌ها گيج و سرگردان شد «10».
و نيز فرمود: معرفت نفس نافع‌ترين معرفت‌ها است «11».
و نيز در كتاب مزبور از آن حضرت روايت شده است كه فرمود: رستگاري و فوز اكبر براي كسي است كه به معرفت نفس موفق شود «12».
و نيز فرمود: جاهل به نفس خود مباش، زيرا كسي كه جاهل به نفس خود باشد در
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)غرر الحكم خوانساري ج 4 ص 341- 372- 565- 575.
(5 و 6 و 7 و 8 و 9)غرر الحكم خوانساري ج 5 ص 172- 178- 208- 363- 405- 426. [.....]
(10)غرر الحكم ج 2 ص 706 ح 1372.
(11)غرر الحكم ج 1 ص 179 ح 107.
(12)همان كتاب.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 257
حقيقت به همه چيز جاهل است «1».

[چند روايت در مورد راه صحيح كسب معرفت حقيقي به خداي تعالي (معرفت خدا به خدا)]..... ص: 257

و در تحف العقول از امام صادق (ع) در ضمن حديثي روايت شده است كه فرمود: هر كس خيال كند خداي را مي‌شناسد و خداشناسيش از راه توهمات قلبي باشد چنين كسي نه تنها خداي را نشناخته بلكه شرك به خدا هم ورزيده، زيرا صورتي را پرستيده كه خود در ذهن ايجادش كرده، و هر كه خيال كند خداي را شناخته ولي خداشناسيش از راه اسماء بدون معنا باشد چنين كسي در حقيقت اقرار كرده كه به خدا طعن زده و نسبت نقص و حدوث به خدا داده، زيرا اسماء حادثند و حاجت به محدث دارند، و كسي كه خيال كند خدا را شناخته و خداشناسيش از راه اسم و معنا هر دو باشد و هر دو را بپرستد چنين كسي با خدا ديگري را شريك كرده، و كسي كه خيال كند خدا را شناخته ليكن خداشناسيش از راه توصيفات غائبانه باشد نه از راه ادراك، در حقيقت، خدايي غايب را اثبات كرده، و پرستيده، و كسي كه خيال كند خداي را شناخته به اين نحو كه موصوف را به صفت نسبت داده چنين كسي بزرگ را كوچك شمرده، آري" وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ" نمي‌توانند به چند و چون خدا پي برده و او را به سنجش در آورند.
وقتي كلام آن جناب به اينجا رسيد شخصي عرض كرد: بنا بر اين بيان، پس چگونه مي‌توان به توحيد خداوند راه يافت؟ حضرت فرمود: راه بحث فراخ و راه فرار از اين اشكالات باز است، انسان نسبت به هر چيزي كه حاضر است اول به عين آن معرفت يافته و آن را متمايز از هر چيز ديگري مي‌شناسد سپس به اوصاف آن پي مي‌برد، بخلاف غايب كه به هر چه از اوصاف آن آشنا شود آن اوصاف به كليت خود باقي است وقتي متشخص مي‌شود كه عين آن را درك كند. گفته شد چطور حاضر عينش قبل از صفاتش شناخته مي‌شود؟ فرمود: تو نخست حاضر (خدا) را مي‌شناسي سپس به علم او پي مي‌بري يا علم مربوط به آن را بدست مي‌آوري يا پس از آشنايي به او علم به او پيدا مي‌كني و از راه علم به او خودت را هم كه معلول او هستي مي‌شناسي؟ آري تو خودت را از ناحيه خودت نمي‌تواني بشناسي، و نيز مي‌داني و باور خواهي كرد كه آنچه در نفس تو است آن نيز ملك خدا و قائم به اوست، يا بعبارت ديگر مقام ثبوت ذات تو و آنچه در آنست و مقام اثباتش همه از ناحيه خداست و اين معنا نظير معرفتي است كه برادران يوسف نسبت به آن جناب تحصيل كردند، چون آنها به او گفتند: تو تحقيقا همان" يوسفي"، گفت: آري من يوسفم و اينك اين (بن يامين) برادر ابويني منست، چه اگر
__________________________________________________
(1)غرر الحكم خوانساري ج 6 ص 304.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 258
برادران او را شناختند او را بوسيله خود او شناختند، نه بوسيله چيزي غير او، و هستي او را از ناحيه خود او اثبات كردند، نه از ناحيه نفس خود، و توهم‌هاي قلبي خود، (تا آخر حديث) «1».
مؤلف: ما در ذيل كلام امام امير المؤمنين (ع) در روايت دوم اين باب كه فرمود: معرفت به نفس سودمندتر از معرفت آفاقي است، اين معنا را توضيح داديم كه انسان وقتي به سير در باره نفس خود بپردازد و اغيار را از دل بيرون راند و با دل خلوت كند از هر چيزي منقطع و به خداوند متعال مي‌پيوندد، و اين خود باعث معرفت پروردگارش مي‌شود، البته معرفتي كه در حصولش چيزي واسطه نشده است، و علمي كه هيچ سبب در آن مداخله نداشته است، چون انقطاع بتنهايي تمامي حجاب‌هايي را كه در بين است كنار مي‌زند، اينجاست كه آدمي با مشاهده ساحت عظمت و كبرياي حق، خود را از ياد مي‌برد، و بنا بر اين بايد اين معرفت را معرفت خدا به خدا نام نهاد.
و نيز گفتيم اينجاست كه در سويداي نفس به اين مطلب تصديق و اذعان پيدا مي‌شود كه انسان فقير و محتاج به خداي سبحان و مملوك اوست به ملكي كه در قبال آن هيچ استقلالي از خود ندارد، اين توضيحي بود كه ما در ذيل آن روايت گذرانديم. در اينجا هم مراد امام صادق (ع) از اينكه فرمود: و از راه علم به او خودت را هم كه معلول اويي مي‌شناسي، آري تو خودت را از ناحيه خودت نمي‌تواني بشناسي، و نيز مي‌داني و باور خواهي كرد كه آنچه در نفس تو است آن نيز ملك خدا و قائم به اوست، وجود و بقايش از اوست، همان معناست.
در اين مقوله روايت ديگري است كه مسعودي در اثبات الوصيه از امير المؤمنين (ع) نقل كرده: كه آن جناب در يكي از خطبه‌هاي غرايش در خطاب به پروردگار خود عرض كرد: پروردگارا تو از هر نقصي منزهي، هر چيزي را از خودت و آثار خودت پر كرده‌اي، و از هر چيزي جدايي پس هيچ چيزي تو را فاقد نيست، و تويي فعال ما يشاء، بزرگي تو اي كسي كه هر موجود قابل دركي آفريده تو است، و هر محدودي از آثار صنع تو است... منزهي تو بار خدايا! كدام چشم است كه در برابر بهاي نور تو بتواند مقاومت كند؟ و ديدش تا اوج نور ضياي قدرت تو كارگر شود؟! كدام فهم است كه آنچه را در آنجا است بفهمد، مگر چشمهايي كه تو پرده‌ها را از برابر آنها كنار زده و حجابهاي ظلماني را از برابرش پاره كرده باشي پس صعود كرد ارواح آنان بر پيرامون بالهاي ارواح، و از همين جهت در اركان تو، به مناجات با تو
__________________________________________________
(1)تحف العقول ص 341.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 259
پرداختند، و در بين انوار بهاي تو فرو رفتند، و از بالاي خاك نظر انداخته و مستواي كبرياي تو را ديدند، از اين رو اهل ملكوت آنها را زوار و اهل جبروت آنها را عمار ناميدند «1».
در بحار از ارشاد ديلمي حديثي كه ارشاد بدون سند ذكر كرده نقل مي‌كند و خود براي آن دو سند ذكر مي‌كند و در آن حديث آمده كه: خداي تعالي فرمود، هر كس به مقتضاي رضاي من عمل كند من او را به سه خصلت وا مي‌دارم، اول: شكري به او ياد مي‌دهم كه آميخته با جهل نباشد. دوم: به ذكري موفقش مي‌كنم كه فراموشي در آن راه نداشته باشد. سوم:
محبتي از خودم در دلش مي‌اندازم كه محبت هيچيك از مخلوقاتم را بر آن محبت ترجيح ندهد.
چنين كسي وقتي مرا دوست بدارد دوستش ميدارم، و چشم دلش را بسوي جلال خود باز مي‌كنم، و بندگان خاص خود را از او پنهان نمي‌دارم، و با او در تاريكيهاي شب و روشني روز هم كلام مي‌شوم، تا جايي كه يكسره از هم كلامي با مخلوقات و هم‌نشيني با آنها صرفنظر كند، و نيز كلام خود و كلام ملائكه خودم را به او مي‌شنوانم، و اسراري را كه از خلقم نهان داشته‌ام براي او فاش مي‌كنم، و نيز لباس حيا بر تنش مي‌پوشانم، بطوري كه جميع خلق از او شرم كنند، و روي زمين كه راه مي‌رود با مغفرت خدا قدم بردارد، دلش را دلي با ظرفيت و بينا قرار داده و هيچ چيز از اسرار بهشت و آتش را بر او پوشيده نمي‌دارم، ترس و وحشتي كه در قيامت بر مردم مستولي خواهد شد به او نشان داده و همچنين به حسابهايي كه از توانگران و بي‌نوايان و جاهلان و علما مي‌كشم آشنايش مي‌نمايم، و نيز من او را در بستر قبرش مي‌خوابانم و منكر و نكير را بر او نازل مي‌كنم تا از وي پرسش كنند، و او اندوه مرگ و ظلمت قبر و لحد و هول مطلع را احساس نكند، آن گاه ميزانش را نصب كرده و نامه عملش را باز نموده و كتابش را در دست راستش مي‌نهم، تا آن كتاب را بخواند، آن گاه بين خودم و او واسطه و ترجمان قرار نمي‌دهم، اين است صفات محبين، اي احمد اندوه خود را يكي كن، و زبانت را يكي ساز، و بدنت را چنان زنده بدار كه هيچ گاه غفلت نورزد، چون هر كس از من غافل شود من او را به خودش سپرده و ديگر باك ندارم كه در كدام وادي به هلاكت مي‌افتد «2».
مؤلف: روايات سه‌گانه اخير گو اينكه مستقيما مربوط به بحث ما نيست ليكن از اين جهت آنها را نقل كرديم كه خواننده نقاد و بينا با مطالعه آن نسبت به مطالبي كه گفتيم قضاوت كند، چون از اين روايات نيز استفاده مي‌شود كه با فكر و علوم فكري آن طور كه بايد
__________________________________________________
(1)اثبات الوصية ص 105.
(2)بحار الانوار.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 260
نمي‌توان معرفت حقيقي را كاملا استيفا نمود، چون اين روايات از مواهب الهي كه مخصوص است به اولياء اللَّه نمونه‌هايي را ذكر مي‌كند كه به هيچ وجه سير فكري نمي‌تواند آن امور را نتيجه دهد، و به آنها منتهي شود، در استقامت و صحت اين اخبار هم حرفي نيست، و بزودي در تفسير سوره اعراف (ان شاء اللَّه العزيز) بيان خواهيم كرد كه قرآن كريم هم بر صحت آنها گواهي دارد.

[رواياتي در ذيل آيه شريفه:" عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ..." و بيان اينكه مفاد آن با ادله امر به معروف سازگار است..... ص: 260

و در تفسير قمي در آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ..." مي‌گويد: امام (ع) فرمود: خود را اصلاح كنيد، و لغزش‌هاي مردم را جستجو مكنيد، براي اينكه اگر شما خود صالح باشيد گمراهي مردم به شما ضرري نمي‌رساند «1».
مؤلف: اين روايت نيز منطبق بر يك نكته از بيان قبلي ما است، و آن نكته اين بود كه گفتيم آيه شريفه در مقام بيان نهي از اين است كه آدمي در پرداختن به اصلاح حال مردم از حد معمول و متعارف در دعوت به حق و امر به معروف و نهي از منكر تجاوز كند، نه اينكه بخواهد ترك امر به معروف و نهي از منكر را تجويز نمايد.
و در كتاب نهج البيان از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: اين آيه (آيه مورد بحث) در باره تقيه نازل شده است «2».
مؤلف: مفاد روايت اين است كه اين آيه تنها متعرض بيان حال تقيه است، و اينكه چون دعوت اهل ضلال بسوي حق و امر به معروف و نهي از منكر مشروط است به اينكه تقيه‌اي در بين نباشد از اين رو اگر خوف ضرري از ناحيه اهل ضلال در بين باشد در آن صورت دعوت نبايد كرد. و ليكن ما سابقا گفتيم كه ظاهر آيه با اين معنا سازگار نيست، و بيان كرديم كه آيه در مقام بيان نكته ديگري است.
در الدر المنثور هم از مفسرين سلف نقل شده كه عده‌اي از آنها همين معنا را گفته‌اند، مانند ابن مسعود، ابن عمرو، أبي ابن كعب، ابن عباس و مكحول «3» و آنچه از رواياتي هم كه از رسول اللَّه (ص) در اين باره نقل شده هيچكدام دلالت بر اين معنا ندارند، از آن جمله روايتي است كه از ترمذي- وي روايت را صحيح دانسته- و ابن ماجه و ابن جرير، و بغوي در معجم خود و ابن منذر و ابن ابي حاتم و طبراني و ابي الشيخ و ابن مردويه و حاكم- وي نيز
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ص 188.
(2)نهج البيان.
(3)در المنثور، ج 2 ص 339.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 261
آن را صحيح دانسته- و بيهقي در كتاب شعب همگي از ابي اميه شعباني نقل كرده‌اند كه گفت:
من آمدم نزد ابا ثعلبه خشني و به او گفتم اين آيه را چه مي‌كني؟ گفت كدام آيه؟ گفتم آيه:
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ" گفت: به خدا سوگند من اين آيه را از شخص خبيري پرسيدم، او گفت من از رسول اللَّه (ص) معناي آن را پرسيدم فرمود: معناي آيه ترك امر به معروف و نهي از منكر نيست، بلكه امر به معروف و نهي از منكر را بايد تحمل كنيد تا آنكه كار مردم به اطاعت از بخل و تبعيت از هوا و ترجيح دنيا بر آخرت و اعجاب هر صاحب رأي به رأي خود منجر شود كه در اينصورت بايد به حفظ خود كوشيده و از كار عوام كناره‌گيري كنند، چون شما در پشت سر خود ايامي داريد كه بايد در آن ايام صبر را پيشه خود كنيد، صابرين در آن ايام كارشان به دشواري كار كسي است كه آتش سرخ در دست گرفته باشد، و اجر كساني كه در آن ايام عامل به وظيفه‌اند مانند اجر پنجاه نفر از كساني است كه عملشان مثل عمل شما باشد «1».
مؤلف: و در اين معنا است روايتي كه ابن مردويه از معاذ بن جبل از رسول اللَّه (ص) نقل كرده، و اين روايت دلالت مي‌كند بر اينكه امر به معروف و نهي از منكر با اين آيه رفع نشده.
و در الدر المنثور است كه احمد و ابن ابي حاتم و طبراني و ابن مردويه همگي از ابي عامر اشعري نقل كرده‌اند كه در دل او و امثال او شبهه‌اي وارد شده بود كه بخاطر آن از آمدن خدمت رسول اللَّه (ص) و قيام به وظيفه و اشاعه و ترويج دين خود داري كردند، پس از چندي شرفياب شد، حضرت فرمود: كجا بودي؟ و چرا و به چه عذري در اين مدت حاضر نمي‌شدي؟ عرض كرد: يا رسول اللَّه اين آيه را خواندم:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ" مي‌گويد رسول اللَّه (ص) فرمود:
كجا مي‌رويد؟ يعني معناي آيه اين نيست كه شما فهميده‌ايد بلكه آيه شريفه در اين مقام است كه بفرمايد اگر شما خود اهل هدايت باشيد ضلالت كفار شما را آسيب نمي‌رساند «2».
مؤلف: اين روايت هم همانطوري كه مي‌بينيد جواز ترك دعوت به حق را منحصرا مختص به كفار و مخالفين اصول عقايد دانسته، و اذهان را از اينكه خيال كنند آيه در مقام ترخيص ترك امر به معروف و نهي از منكر در فروع هم هست منصرف ساخته است، علاوه بر اينكه آيات وجوب دعوت و همچنين توابع آن يعني آيات جهاد و امثال آن هم در اباي از
__________________________________________________
(1، 2)در المنثور، ج 2 ص 339- 340.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 262
ترخيص، دست كمي از آيات امر به معروف و نهي از منكر ندارد.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابي سعيد خدري نقل مي‌كند كه گفت:
من اين آيه را نزد رسول اللَّه (ص) خواندم:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ" آن حضرت (ص) فرمود تاويل اين آيه نيامده و نخواهد آمد مگر بعد از اينكه عيسي بن مريم (ع) به زمين فرود آيد «1».
مؤلف: گفتار در اين روايات نظير همان گفتاريست كه در روايت گذشته گذشت.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم از حذيفه نقل كرده‌اند كه در ذيل آيه شريفه" عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ" گفته است: اين وقتي است كه شما به وظيفه امر به معروف و نهي از منكر خود عمل كنيد. «2»
مؤلف: اين معنا معناي معتدلي است كه برگشت آن به همان مطلبي است كه ما گفتيم، و نظير آن هم از سعيد بن مسيب نقل شده است.

بحث علمي [(شامل چند اشاره تاريخي و چند بحث علمي مربوط به نفس در چند فصل)]..... ص: 262

اشاره

ملفق از چند اشاره تاريخي، و چند بحث علمي مربوط به نفس كه در چند فصل ايراد مي‌گردد:

[1- توجيه عاميانه" نفس" در زمانهاي گذشته و بيان اينكه انسان با كمي دقت، به عدم سنخيت بين نفس و بدن مادي حكم مي‌كند]..... ص: 262

1- تا آنجا كه مي‌دانيم و تاريخ بشري نشان مي‌دهد همواره بر زبان انسان حتي بر زبان انسان اولي در خلال گفتگوهايش كلمه:" من"،" خودم" جاري مي‌شده و مسلما با اين كلمه حكايت از حقيقتي از حقايق خارجي اين عالم مي‌كرده‌اند، و يقينا مي‌فهميده‌اند كه چه مي‌گويند، و از اين كلمه چه حقيقتي را مي‌خواهند، چيزي كه هست چون مردمي مادي و نظرهايشان كوتاه و بيشتر سر و كارشان با حوائج جسمي و بدني خود بوده از اين رو همين پرداختن مداوم به رفع حوائج مادي خود باعث شد كه از معناي واقعي اين كلمه و امثال آن غفلت ورزيده و مانعشان شد از اينكه لحظه‌اي بخود آمده و در باره معنايي كه كلمات" من"،" خودم" و امثال آن آن را حكايت مي‌كنند تعمق و دقتي بعمل آرند و چه بسا وادارشان مي‌كرده كه خيال كنند معناي اين كلمات همان بدن مادي آنان است و بس. و نيز چه بسا گمان مي‌كرده‌اند كه
__________________________________________________
(1)در المنثور، ج 2 ص 339- 340.
(2)در المنثور.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 263
فرق ميان زنده و مرده بحسب ظاهر عبارت از همان نفسي است كه آدم زنده در تمام طول زندگيش با آن دم زده و آن را فرو برده و بيرون مي‌دهد، و روي اين حساب بدن زنده را عبارت از بدني دانسته‌اند كه دستگاه تنفسش بكار باشد و اما بدني كه يا فاقد آن دستگاه است و يا در اثر بسته شدن مجاريش از كار افتاده، چنين بدني را مرده مي‌شمردند، مرده‌اي كه هيچ چيزي را درك نمي‌كند، و بطور كلي وجود و آثار وجوديش باطل شده، و شخصيت و حقيقتش معدوم گرديده.
چون چنين خيالي مي‌كرده‌اند رفته رفته اين مطلب در نظرشان مسلم شده است كه نفس" من"،" خودم" همان نفس (به فتح نون و فتح فا) و همان هوا يا هواي مخصوص است، و از همين جهت نام آن هوا را روح گذاشته و چنين حكم كرده‌اند كه انسان عبارت است از مجموع روح و بدن.
يا اينكه گمان كرده‌اند زنده بودن بدن و حس و حركت داشتن آن از ناحيه خوني است كه در شرايين و رگ‌هاي آن جاري است، و آن حياتي كه با رحلتش انسانيت انسان رحلت مي‌كند، و از بين مي‌رود وجود و عدمش بستگي به همين مايع ارغواني دارد، از اين رو حكم كرده‌اند به اينكه نفس" من"،" خودم" همان خون است، و بلكه خون را نفس ناميده و آن را به دو قسم سائله يعني داراي جهندگي و غير سائله تقسيم نمودند. و چه بسا همين كه انسان سر از كار نطفه در آورد و ديد كه چگونه از آن لحظه‌اي كه رحم آن را مي‌ربايد مرتب تطورات خلقت يكي پس از ديگري بر آن عارض مي‌شود تا آنجا كه همين نطفه را بصورت انساني تمام عيار در مي‌آورد، از اين رو گفت: نفس انسان عبارت است از اجزاي اصليه‌اي كه در نطفه جمع شده، عينا در تمامي طول زندگي در بنيه و ساختمان بدن باقي است.
و چه بسا از همين جهت كساني گفته باشند كه اين اجزاي اصلي از اينكه دستخوش تغييرات و يا فساد و بطلان شوند مصونند، در نتيجه انسانيت انسان با بقاي اين اجزا باقي است، نه دست حوادث به آن مي‌رسد، و نه آن اجزا خود بطلان و فساد را مي‌پذيرد، با اينكه اگر اين حرف‌ها صحيح باشد و نفس انساني عبارت از اجزايي باشد كه توصيف كرده‌اند مستلزم محالات زيادي است كه در محل خود ذكر خواهد شد، چه اينكه اجتماعشان را بر هيات مخصوصي شرط بكنند يا نه.
بنا بر اين اگر سرگرمي به كار بدن عوام مردم را از درك حقيقت نفس غافل ساخته و آنها را به چنين خيالات وا داشته منافات ندارد با اينكه مرداني ممتاز از نظر اينكه انسانند نه از نظر اينكه داراي تني خاكي و نيازمند به هزاران شرايط ماديند- از كلمه" من"،" خودم"- ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 264
معناي ديگري ادراك كنند و در آن درك هم خطا نكنند، چه هيچ بعيد نيست كه ما نخست حقيقتي از حقايق عالم خلقت را بطور اجمال و بدون اينكه خطا برويم درك بكنيم، آن گاه وقتي به تفصيل آن پرداخته و از هويت نفس آن بحث كنيم در آنجا دچار خبط و اشتباه شويم.
بنا بر اين علي رغم سوفسطائيان و شكاكان كه براي هيچ چيز واقعيت قائل نيستند و همه ادراكات را تخطئه مي‌كنند بايد گفت بسياري از مطالب علمي هست كه مانند محسوسات ظاهري و يا باطني براي آدمي قابل درك و مشاهده است، و انسان آنها را به رأي العين مي‌بيند، چه انسان عالم و چه جاهل با اين تفاوت كه علما به تفصيلات آن مطالب پرداخته و در اطراف آن بحث و اختلاف كرده و مي‌كنند و اما عوام و كساني كه اهل بحث نيستند گو اينكه همين مدركات خواص را دارند و مانند آنها با چشم دل چيزهايي را كه آنان مشاهده مي‌كردند مشاهده مي‌كنند، و ليكن از پي بردن به تفصيل آن و بحث از خصوصيات وجودي آن عاجزند.
و خلاصه، در اين مطلب جاي شبهه نيست كه انسان در جميع لحظات وجود خود حقيقتي غير خارج از خود بنام" من"،" خودم" مشاهده مي‌كند كه اگر دقت و تعمق در آنچه در اين مشاهده مي‌يابد بنمايد يقينا خواهد ديد كه آن چيز بر خلاف محسوسات مادي او حقيقتي است كه مانند امور جسماني دستخوش تغيير و معروض انقسام و پذيراي اقتران به زمان، و مكان نيست، و نيز مي‌يابد كه آن حقيقت غير اين بدن مادي است كه اعضا و اجزايش محكوم به احكام ماده‌اند، به شهادت اينكه بسياري از اوقات بلكه غالب اوقات از اين معنا كه داراي چنين اعضايي است غفلت داشته بلكه بطور كلي بدن خود را فراموش مي‌كند، با اينهمه از خود بي خبر نمي‌شود، اين خود شاهد اين است كه خودش غير اين اعضا است، اگر هم گاهي در مقام اعمال بعضي از عنايات مي‌گويد از خود بي خبر شدم يا از خود غافل و يا خود را از ياد بردم، اين در حقيقت مجازگوئيهايي است بمنظور اعمال پاره‌اي از عنايات مختلف نفساني و گر نه خودش در همين تعبيرات اقرار مي‌كند كه فاعل اين نسيان و غفلت از خويش كسي است بنام" خودم". و حكم مي‌كند به اينكه نفس او و مشاعر نفس، اوست كه از اموري غفلت ورزيده و امور ديگري را به ياد دارد، چيزي كه هست از روي ناداني بجاي اينكه بگويد از بدن خود و دردهاي او مثلا غافل شدم و يا تعبير ديگري كند نسبت فراموش شدن را به" من" يا" خودم" مي‌دهد و مي‌گويد: خودم را فراموش كردم، و نيز نبايد به اين كه بسياري به خيالشان رسيده كه اشخاص بيهوش از خود و ذات خود بي خبرند اعتنا نمود. براي اينكه بيهوش آنچه را كه پس از بهوش آمدن درك مي‌كند و اذعان دارد اين است كه يادش نمي‌آيد آيا در حال اغما به ياد خود بوده يا نه، نه اينكه يادش مي‌آيد كه در آن حال به ياد خود نبوده، تا بتواند ادعا كند
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 265
كه از خود بيخود بوده، پس اگر هم اين را بگويد باز نظرش همان معناي سطحي است، يعني از بدنم غافل بودم و حواس ظاهريم از كار افتاد، و بين اين دو معنا فرق واضحي است، علاوه بر اينكه بعضي از بيهوش‌ها وقتي بهوش مي‌آيند پاره‌اي از خاطرات حالت بيهوشي خود را بصورت چيزي شبيه به رؤيايي كه ما از خواب خود به ياد داريم به ياد دارند.
و به هر تقدير در اين مطلب شكي نيست كه انسان از اين جهت كه انسان است خالي از چنين شعور نفساني كه حقيقت نفس او را كه از آن به" من" تعبير مي‌كند در برابرش ممثل مي‌سازد، نيست، و اگر قدري به آن معنايي كه در خود سراغ دارد انس بگيرد و كمي از مشغله‌هاي گوناگون بدني و آرزوها و هدفهاي مادي منصرف شود تحقيقا به صحت آنچه ما بيان داشتيم حكم خواهد نمود، و خواهد گفت كه نفس او امري است كه هيچ سنخيت با ماده و ماديات ندارد، براي اينكه مي‌بيند خاصيت نفس و اثر آن غير خواص و آثار ماديات است، ليكن متاسفانه اشتغال به مشاغل روزانه و صرف همه همت خود در راه تحصيل آرزوهاي زندگي مادي و رفع حوايج بدني، او را بر آن داشته كه اين امر را مهمل گذاشته و در آن دقتي بكار نبرد، و اينگونه مطالب ساده و روان را اذعان نكند، و به همان مشاهده عاميانه و اجمالي اكتفاء نمايد.

[2- برخي حوادث و حالات، آدمي را از خارج نفس بريده، او را متوجه نفس خود كرده آثار نفساني را آشكار مي‌رساند]..... ص: 266

2- گر چه ما در بحث قبلي گفتيم افراد عادي و معمولي انسان همه هم‌شان مصروف حوايج مادي از قبيل غذا و مسكن و لباس است، و اينگونه افكار براي آنان مجال اينكه در باره حقيقت نفس و در زواياي ذات خود كنجكاوي كنند باقي نگذاشته، ليكن چنان هم نيست كه حوادث مختلفي كه گاهي در خلال ايام زندگي بر او هجوم مي‌آورد هيچگاه او را از غير خود منصرف و به خود متوجه نساخته و در واداريش به خلوت با نفس تاثيري نداشته باشد، زيرا حوادث تكان دهنده نظير ترس و وحشت شديد و مسرت فوق العاده و محبت مفرط و اضطرار شديد و امثال اينها هست كه در اين معنا تاثير بسزايي دارند. مثلا ترس شديد، آدمي را در برابر حادثه به هيجان و اضطراب در آورده، در نتيجه نفس كه تا كنون از خود غفلت داشت و سرگرم با غير خود بود به خود برگشته تو گويي خودش، خودش را از ترس فنا و زوال نگه مي‌دارد، و همچنين مسرت فوق العاده مايه شيفتگي نفس در برابر لذت است، اين بيخودي نيز باعث توجه به نفس است، و محبت مفرط كه آن نيز باعث اين مي‌شود كه انسان نسبت به محبوب و مطلوب خود واله شده، جز او هم ديگري نداشته باشد و اضطرار شديد كه علاقه آدمي را از هر چيزي بريده و تنها متوجه خود مي‌سازد، همچنين ساير عوامل و پيشامدهايي كه چه بسا يكي يا بيشتر از يكي از آنها باعث شود پاره‌اي از حقايق را كه حواس ظاهره و فكر خالي هيچگاه نمي‌تواند آنها را درك نمايد در برابر آدمي مجسم و محسوس نمايد، مثلا كسي كه در يك ظلمت خيره كننده ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 266
قرار گرفته و وحشت همه جاي دلش را پر كرده قيافه‌هاي مخوف و آوازهاي وحشت‌زايي احساس مي‌كند كه هر لحظه او را بر جانش تهديد مي‌نمايد اين قيافه‌ها همان صورتهاي مخوفي است كه عوام آن را غول و يا هاتف و يا جن و امثال آن مي‌نامند.
و چه بسا محبت مفرط و يا حسرت و تاسف شديد هم اين اثر را داشته باشد، يعني همه جاي دل را پر كرده و بين آدمي و بين حواس ظاهريش حايل شود، و تمامي مشاعرش را مرتكز محبوب يا در آن مطلب تاسف آور سازد، و نتيجتا در حال خواب و يا بين خواب و بيداري امور مختلفي را از وقايع گذشته و يا حوادث آينده و يا خفايايي را كه دست حواس ديگران به آن نمي‌رسد احساس كند.
و چه بسا اگر اراده آدمي با ايماني كامل و يقيني محكم و اذعاني جازم همراه و توأم شود، كارهايي كند كه اشخاص متعارف از آن عاجز باشند، و اسباب عادي نتوانند انسان را به چنين نتايجي هدايت كنند.
اين حوادث و پيش‌آمدهاي غير عادي كه گفتيم حوادث جزئيه‌ايست كه بالنسبه به حوادث پيش پا افتاده، نادر بشمار مي‌رود، و حدوث اين حوادث از جهت حدوث عوامل مختلفه‌ايست كه سابقا به آن اشاره شد، و اما اصل وقوع آن چون خيلي محل حاجت نيست، لذا خيلي لازم نمي‌دانيم كه در اثبات و استدلال بر آن خود را بزحمت بيندازيم، چون يك يك ما يا از خود يا از ديگران اينچنين حالت‌ها را سراغ داريم، و اما اينكه سبب حقيقي اين امر چيست؟ اين نيز مورد حاجت و اينجا هم جاي تعرضش نيست.
چيزي كه اشاره و تنبيه بر آن در اينجا اهميت دارد اين است كه اينگونه امور، اموري هستند كه در وقوعشان حاجت دارند به اينكه نفس از هر چيزي كه از خود خارج است و مخصوصا از لذائذ جسماني منصرف شده و لحظه‌اي بخود متوجه شود و لذا مي‌بينيم در باب رياضت نفس با اينكه داراي انواع مختلف و بي‌شماري است، مع ذلك در همه آنها اجمالا مخالفت با نفس و آن را از امور خارج از خود پرهيز دادن اساس كار به شمار مي‌رود، و اين نيست مگر براي اينكه فرو رفتن نفس در خواسته‌ها و شهوات خويش او را از پرداختن به خود منصرف ساخته و به شهوات و امور خارج از خود راهنمايي مي‌كند، نتيجتا نيروي شگرف نفس را كه بايد صرف يك كار- اصلاح خود- شود در آن شهوات تقسيم و پراكنده نموده و آن را از اصلاح خويش باز داشته و سرگرم شهواتش مي‌كند.

[3- با ترك لذائذ جسماني و تن به رياضت دادن، بطور موقت يا مستمر، قدرت شگرف نفس بارز مي‌شود]..... ص: 266

3- در اين مطلب جاي شك نيست كه عواملي كه آدمي را به اينگونه آثار نفساني دعوت مي‌كند همانطوري كه براي بعضي از افراد بطور موقت و زماني كوتاه ميسر مي‌شود، ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 267
همانطور ممكن است براي افراد ديگري اين توفيق بطور مستمر و يا زماني طولاني دست دهد و چه بسا اشخاصي از اهل زهد كه ما خود ديده‌ايم كارشان به جايي رسيده كه نسبت به لذائذ مادي و مشتهيات فاني دنياي فاني زهد ورزيده و جز رياضت دادن به نفس و اشتغال به سلوك طريق باطن هم ديگري ندارند. و نيز جاي شك نيست كه اين اشتغال به نفس كار تازه و از من درآوري‌هاي عصر ما نيست، زيرا ادله نقليه و همچنين اعتبارات عقلي دلالت دارند بر اينكه اين عمل از سنن بشريت است، و از دير زماني در ميان افراد بشر رواج داشته، و هر چه ما به عقب برگرديم و تاريخ بشريت را و رق بزنيم باز مساله رياضت به چشم مي‌خورد، و مي‌فهميم مثل اينكه همانطور كه گفتيم اين عمل از سنن لازمه انسانيت بوده است، حتي در قديمي‌ترين عهدي كه بنا بر عقيده ما، انسان در زمين مسكن گرفته در بين افراد بشر رائج بوده است.

[4- اشتغال به معرفت نفس و تحصيل آثار عجيب آن از قديم ترين اعصار جزء كارهاي ارزشمند بوده است..... ص: 267

4- بحث از حال امم و دقت در باره سنن و آداب و تجزيه و تحليل در عقايد و رفتار آنان اين معنا را بدست مي‌دهد كه اشتغال به معرفت نفس بمنظور حصول آثار عجيب آن با همه اختلافي كه در طرق آن هست، امري بوده كه در بين همه امم رواج داشته، بلكه نه تنها رواج داشته بلكه جزو كارهاي نفيس و پر ارزشي به شمار مي‌رفته كه از قديم‌ترين اعصار آن را به گرانترين قيمت و صرف نفيس‌ترين اوقات تحصيل مي‌كرده‌اند.
يكي از شواهدش اين است كه در اقوام وحشي و ساكنين كناره‌هاي معموره مانند آفريقا و امثال آن در همين عصر حاضر رسوم و بقايايي از اساطير ساحران و جادوگران يافت مي‌شود، و كساني به چشم مي‌خورند كه معتقدند به اينكه اين اساطير صد در صد صحيح و كاملا داراي حقيقت است.
و اين مطلب را نه تنها از تاريخ بشري مي‌توان فهميد بلكه اعتبار عقلي و دقت در آنچه از مذاهب و اديان قديمي كه فعلا در دسترس ما است نيز اين معنا را ثابت مي‌كند، به اين معنا كه اگر ما در ملل و اديان متداول مانند برهمني و بودايي و ستاره‌پرستي و مانيگري و مجوسيگري و يهودي‌گري و مسيحيت و اسلام دقتي بعمل آوريم، و در همه آنها سيري بكنيم خواهيم ديد كه براي اين امر مهم يعني بدست آوردن معرفت نفس و تحصيل آثار آن نهضت‌هاي عميق و ريشه‌دار در همه اين ملل بوده است، و لو اينكه اين رغبت و نهضت به يك صورت نبوده، بلكه از جهت اوصاف و كيفيت تلقين و تقويم مختلف بوده‌اند، الا اينكه همه آنها دعوت تزكيه نفس را داشته‌اند. مثلا برهمانيت كه مذهب هند قديم بوده گو اينكه در توحيد و نبوت با اديان صاحب كتاب مخالف است ليكن همين كيش همه مردم- و مخصوصا خود براهمه- را دعوت به
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 268
تزكيه نفس و تطهير باطن مي‌كرده است.
در كتاب" ما للهند من مقولة" از بيروني نقل شده كه گفته است، عمر يك برهمن بعد از گذشتن هفت سال دوران كودكي به چهار قسمت تقسيم مي‌شود: آغاز قسمت اول آن همان هشتمين سال عمر است كه در آن سال علماي اين كيش نزد اين كودك آمد و شد نموده و واجبات را برايش بيان و او را به التزام به آنها تا چندي كه زنده است و همچنين به عمل به آنها توصيه مي‌كنند.
بيروني مي‌گويد: اين كودك هم چنان در قسمت اول زندگي است تا بيست و پنجمين سال عمر، يا تا چهل و هشتمين سال عمرش، كه در اين قسمت بر او واجب است اينكه نسبت به دنيا زهد ورزيده و زمين را فرش و بستر خود قرار داده و از زير بار شاگردي" بيد" شانه خالي نكند، تفسير علم كلام و شريعت را از استادي فراگيرد، و البته بايد استاد را در تمامي لحظات شبانه روز خدمت نمايد، و روزي سه بار غسل كرده و قرباني آتش را همه روزه طرف صبح و در طرف عصر تقديم نموده، بعد از قرباني براي استاد خود به خاك افتاده و او را سجده كند، يك روز در ميان روزه بگيرد، ليكن نسبت به گوشت بايد براي هميشه از آن اجتناب ورزد، ديگر اينكه منزل خود را همان سراي استاد قرار داده و همه روزه ظهر و يا عصر از آنجا براي دريوزگي بيرون شده، تنها از پنج خانه گدايي كند، و هر چه را كه از صدقات به او دادند نزد استاد آورده و تقديم نمايد، تا او هر چه را و هر مقدار را كه خواست براي خود بر گيرد، آن گاه اگر او را در ما بقي اذن داد برداشته و با آن سد جوع بكند، و نيز هيزم را بدوش كشيده براي آتش ببرد، چون آتش نزد برهمنيها معظم و روشنائيها در اين مذهب محترم است، و همچنين ساير امم نيز معتقدند كه اگر آتش بر قربانيهايشان نازل شود آن قرباني قبول است، و خلاصه اگر بت و يا ستاره و گاو و خر و صورت مي‌پرستند همه در اين امر شركت دارند.
و اما قسمت دوم: اين قسمت از سال بيست و پنجم عمر شروع شده تا پنجاه و يا هفتاد سالگي ادامه دارد، در اين قسمت استاد او را اجازه مي‌دهد تا اگر بخواهد ازدواج نموده و به اين وسيله بناي توليد نسل را بگذارد، آن گاه بيان مي‌كند كه چگونه با همسرش و ساير مردم رفتار و سلوك نمايد و نحوه ارتزاق و طرز رفتارش چگونه باشد.
و اما قسمت سوم: عبارت است از سنين پنجاه تا هفتاد و پنج يا نود سالگي، در اين قسمت بايد زهد ورزيده و از آنچه در طول حيات از زن و فرزند و اموال جمع نموده بيرون آمده و عيال خود را- اگر نخواست كه با او بيرون شود- به فرزندان سپرده و رو به صحراها بگذارد، در بيرون آباديها به همان كارهاي دوران اول زندگي كه گفتيم بپردازد، علاوه بر آن دستورات
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 269
هيچگاه نبايد زير سقف قرار گيرد، و جز ساتر عورتي از پوست درختان چيزي نپوشد، و جز روي زمين و بدون فرش نخوابد، و جز با ميوه درختان و برگ و ريشه گياهان ارتزاق نكند، موي خود را بلند گذاشته و هيچگاه آن را روغن نزند.
و اما قسمت چهارم: اين قسمت از سنين بعد از هفتاد يا نود شروع و تا آخر عمر ادامه دارد، در اين سنين بايد لباس سرخ پوشيده و چوب دستي بدست بگيرد و همواره مشغول تفكر و تجريد قلب از دوستي‌ها و دشمني‌ها شده و شهوت و حرص و غضب را از خود دور كند، با احدي همكلام و رفيق نشود، اگر هم خواست جايي برود كه در آنجا اميد ثواب بيشتري را دارد و در بين راه به دهي و يا شهري بر خورد در آن ده بيش از پنج روز توقف نكند، و اگر كسي چيزي به او داد از آن چيز به قدر قوت روز خود برداشته و ما بقي را واگذارد، و آن را براي فردايش نيندوزد، چنين كسي جز مواظبت بر شرايط طريق نجات و رسيدن به مقامي كه در آن برگشت به دنيا نيست كار ديگري ندارد.
بيروني سپس احكام عامه‌اي كه يك برهمن بايد در تمامي طول عمر به آنها عمل كند ذكر مي‌نمايد.
اين بود آنچه از كلام وي مورد حاجت و استشهاد ما در باره يكي از كيش‌هاي هند بوده و اما ساير مذاهبي كه هنديها دارند از قبيل جوكيه كه اصحاب انفاس و اوهامند، و اصحاب روحانيات و اصحاب حكمت و ديگران براي هر يك از اين طوايف نيز رياضت‌ها و اعمال شاقه مخصوصي هست، و هيچكدام اينها از يك نحوه گوشه‌گيري و تحريم لذائذ شهواني و جلوگيري نفس از تمتع از آن خالي نيستند.
و اما مذهب بودايي، بودائيان نيز بناي مذهب‌شان بر تهذيب نفس و مخالفت هواي نفساني و تحريم لذائذ بر نفس بمنظور رسيدن به حقيقت معرفت است.
خود بودا هم در زندگيش همين طريقه را سلوك مي‌كرده، زيرا نقل مي‌كنند كه بودا در آغاز عمرش يكي از شاهزادگان يا بزرگزادگان بود، ناگهان هواي معنويات در سرش افتاد، زخارف زندگي و تخت سلطنت را رها نمود و از همه دوري نمود و به نيستان موحشي رفت، و در بحبوحه جواني ملازم آن ني‌زار شد، و از مردم كناره گرفت و تمتع از مزاياي زندگي را ترك گفت، و به رياضت نفس و تفكر در اسرار خلقت روي نهاد، تا آنجا كه در سن سي و شش سالگي معرفت در دلش جاي گرفت، در اين هنگام بود كه از نيستان بسوي مردم بيرون رفت و آنان را به رياضت دادن به نفس و تحصيل معرفت دعوت نمود، و همچنين تا چهل و چهار سال- بنا بر آنچه در تواريخ ذكر شده- به اين دعوت پرداخت. ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 270
و اما صابئون: مقصود ما از اين طايفه آنهايي‌اند كه قائل به روحانيات و بت‌هاي آنها هستند، اينان نيز اگر چه امر نبوت را انكار كردند، الا اينكه در طريق رسيدن به كمال معرفت نفساني راههايي دارند كه خيلي با طرق براهمه و بودائيان تفاوت ندارد، اينان- بنا بر آنچه در ملل و نحل ذكر شده- مي‌گفته‌اند: واجب است بر ما كه دلهاي‌مان را از پليديهاي شهوات مادي پاك كنيم، و اخلاق خود را تهذيب نموده و از قيد قواي شهويه و غضبيه آزادش سازيم، شايد كه بين ما و بين روحانيان سنخيتي بوجود آيد، و ما بتوانيم از آنها حوائج خود را بخواهيم، و احوال خود را بر آنها عرضه بداريم، و در جميع امور خود به آنها روي بياوريم، باشد كه نزد خالق و رازق خود و خالق و رازق ما، ما را شفاعت كنند، و اين تطهير قلب حاصل نمي‌شود مگر بوسيله خود ما، و به اينكه ما نفس را رياضت داده و از شهوات پست پرهيزش دهيم، و علاوه بر اين، از روحانيات هم استمداد گرفته. به درگاهشان تضرع و زاري بنماييم، يعني دعا و نماز بجا آورده و زكات مال داده، و از خوردنيها و آشاميدنيها روزه بداريم، و قربانيها و ذبيحه‌ها پيشكش داشته بخورات معطر بخور، دهيم، و افسون و اذكار و عزايم بخوانيم.
شايد به اين وسيله نفوس ما استعدادي حاصل كرده و بتوانيم بدون واسطه ديگران از روحانيات استمداد كنيم «1».
گر چه در بين خود صابئون اختلافاتي در باره عقايد عمومي مربوط به مساله خلق و ايجاد دارند، ليكن در باب وجوب رياضت دادن به نفس براي رسيدن به كمال معرفت و به سعادت اين نشاه همگي متفقند.
و اما پيروان ماني از ثنويها: اينها نيز اساس مذهبشان بر اين پايه است كه نفس از عالم نور علوي است. و در اين دام‌هاي مادي يعني بدن منزل گزيده و از آن مقام بلند به اين درجه پست هبوط نموده است، و وقتي ميتوان به سعادت و كمال رسيد كه يا باختيار خود و بوسيله رياضت دادن به نفس يا بدون اختيار يعني به مرگ طبيعي، اين دام ظلماني را شكسته و از قفس خاكي به ساحت نور پرواز نمايد.
و اما اهل كتاب يعني يهود و نصارا و مجوس اينان نيز كتابهاي مقدسشان يعني عهد عتيق و عهد جديد و اوستا از دعوت به اصلاح و تهذيب نفس و مخالفت با هواهاي آن پر است، مخصوصا عهد قديم و جديد كه همواره زهد در دنيا و اشتغال به تطهير باطن را توصيه مي‌كنند، و هميشه در اين دو ملت مخصوصا در نصارا در هر قرني عده كثيري از زهاد و تاركين دنيا در مقام
__________________________________________________
(1)ملل و نحل، ص 128. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 271
تربيت دادن به نفس خود از مردم كناره‌گيري مي‌كنند، بطوري كه مساله رهبانيت يكي از سنن متبعه آنها است، و داستان رهبانيت ايشان را قرآن كريم هم ذكر كرده و فرموده است:" ذلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْباناً وَ أَنَّهُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ" «1» و نيز فرموده:" وَ رَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها ما كَتَبْناها عَلَيْهِمْ إِلَّا ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللَّهِ فَما رَعَوْها حَقَّ رِعايَتِها" «2» كما اينكه راجع به تاركين دنيا و عابدهاي يهود هم فرموده:" لَيْسُوا سَواءً مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ أُمَّةٌ قائِمَةٌ يَتْلُونَ آياتِ اللَّهِ آناءَ اللَّيْلِ وَ هُمْ يَسْجُدُونَ. يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ وَ أُولئِكَ مِنَ الصَّالِحِينَ" «3».
و اما فرق مختلفه مرتاضين كساني كه داراي اعمال شگفت‌آوري هستند، مانند ساحران اهل سيميا و اصحاب طلسمات و آنهايي كه داراي تسخير ارواح و تسخير جن و تسخير روحانيت حروف و كواكب و غير آن هستند، و آنان كه به احضار و تسخير نفوس پرداخته‌اند گر چه براي هر كدامشان رياضت‌هاي عجيب مخصوصي است، ليكن نتيجه نوع آنها همان تسلط بر نفس است «4».
و خلاصه آنچه گفته شده اين است كه هدف نهايي جميع ارباب اديان و مذاهب و صاحبان اعمال مخصوصه، همانا تهذيب نفس است بوسيله ترك هواهاي نفساني و اشتغال به تطهير آن از اخلاق نكوهيده، و احوالي كه با هدف مناسب و سازگار نيست.

[5- تعاليم و دستورات اديان و مسلك‌هاي مختلف براي تزكيه و تهذيب نفس با رياضت كشيدن و زهد ورزيدن..... ص: 271

5- ممكن است شما برگرديد و بگوييد: آنچه از رفتار و سنن ارباب مذاهب و طريقه‌ها به ثبوت رسيده بيش از اين نيست كه اينها در دنيا زهد مي‌ورزيده‌اند و بس، و اين غير مساله معرفت النفس و اشتغال به تربيت نفسي است كه شما در آن بحث مي‌كنيد، به عبارت ساده‌تر چيزي كه اديان و مذاهب به آن دعوت مي‌كنند عبارت از اين است كه انسان خداوند
__________________________________________________
(1)و اين براي اين است كه بعضي از نصارا كشيش و بعضي عابدند و اصولا مردمي متكبر نيستند.
سوره مائده آيه 82.
(2)و رهبانيتي كه نصارا آن را بدعت كرده و ما دستوري به آنان نداديم مگر تحصيل خوشنودي خدا، پس رعايت نكردند آن طور كه جا داشت رعايت كنند. سوره حديد آيه 27.
(3)سوره آل عمران آيه 114.
(4)خواننده محترم اگر بخواهد بجزئيات آراء و عقايد اين فرق اطلاع پيدا كند بايد به كتاب" سر مكتوم" تاليف رازي و" ذخيره اسكندريه" و" كواكب سبعه" تاليف حكيم طمطم هندي و رساله سكاكي در تسخير و" در مكتوم" تاليف ابن عربي و كتب ارواح و احضاري كه اخيرا برشته تحرير در آمده و امثال آن مراجعه كند.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 272
متعال را از راه زهد در دنيا عبادت كند، به اين نحو كه اعمال صالح را انجام دهد و هواي نفس و گناهان و رذايل اخلاقي را ترك گويد شايد به اين وسيله آماده پاداش نيكوتري شود، يا پاداش اخروي همانطوري كه اديان آسماني مانند دين يهود و نصارا و اسلام به آن تصريح دارند يا پاداش دنيايي چنان كه كيش و ثنيت و مذهب تناسخ و ساير مذاهب بر آنند، پس ممكن است يك نفر متعبد بر حسب دستور ديني خود زهدي را كه به آن سفارش شده انجام دهد، در حالي كه اصلا مساله اينكه نفس مجردي در كار هست و براي آن معرفت مخصوصي است كه سعادت و كمال وجودي آن در آن معرفت است، بخاطرش خطور نكند، و همچنين يك نفر مرتاض با همه اختلافي كه در دستورات و سنن آنها هست رياضتي را بكشد و اين رياضت را جز بمنظور رسيدن به مقامي كه استاد به او وعده داده و جز براي مسلط شدن بر نتيجه عمل خود مانند نفوذ اراده مثلا تحمل نكند، و چيزي كه اصلا يعني از اول شروع به عمل تا آخر آن بخاطرش نرسد داستان نفس و مطالب راجع به آن باشد، علاوه بر اينكه بسياري از همين‌ها كه اسم برديد كسانيند كه نفس را جز يك امر مادي طبيعي مانند خون يا روح بخاري يا اجزاي اصلي نمي‌دانند، چنان كه بسياري هستند كه نفس را عبارت از جسمي لطيف و هم شكل بدن عنصري و در حقيقت بدن را قالبي بر آن مي‌دانند كه در آن بدن حلول مي‌كند، و اوست كه در بدن حامل حيات است، اين است آن مقداري كه مي‌توان آن را به اديان نسبت داد، با اين حال چطور ممكن است كسي بگويد جميع اديان و مذاهب آسماني و غير آسماني غرض و هدفشان از دين و مذهب معرفت النفس است؟
اين شبهه‌ايست كه ممكن است به ذهن بيايد، ليكن خواننده محترم بايد متذكر مطالب قبل هم باشد كه گفتيم انسان در جميع مواقفي كه اعمالي را بمنظور تربيت نفس و انصراف آن از امور خارجي و تفنن در لذت مادي و براي اينكه نفس را به خودش متوجه و منصرف سازد، انجام مي‌دهد، و يا به اين منظور انجام مي‌دهد كه آثار نفس و خواص آن را كه با اسباب و عوامل طبيعي بدست نمي‌آيد تحصيل كند، در همه اينها غرضش جز اين نيست كه مي‌خواهد نفس را از علل و اسباب خارجي مايوس ساخته و از او بخواهد كه مستقلا و بدون استمداد از آن اسباب كاري را انجام دهد كه حتي با اسباب عادي و مادي هم انجام نمي‌گيرد.
بنا بر اين يك انسان متديني كه در دين خود- هر چه باشد، نه لا ابالي-، چنين فكر مي‌كند كه يكي از وظايف واجبه انساني اين است كه براي خود سعادت حقيقي را اختيار نمايد، يعني اگر پيرو ديني است كه معاد جزو عقايد آنست زندگي طيب آخرتي را، و اگر مانند بت‌پرستي و تناسخي منكر معاد است زندگي سعيد دنيوي را كه واجد همه خيرات و فاقد همه
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 273
شرور باشد بدست آورد، اين شخص مي‌بيند كه چنين زندگي و چنين سعادت را نمي‌تواند از راه عياشي و بي بند و باري در تمتعات حيواني تحصيل نمايد، چون اينها آدمي را به آن مقصود نمي‌رسانند، پس ناگزير بايد هواي نفس را ترك گفته و تا اندازه‌اي از آزادي در هر چيزي كه نفس هوسش كند دست بردارد، و ناچار بايد مجذوب يك و يا چند سبب از اسبابهايي كه ما فوق سببهاي مادي عادي است شده و نزد او تقرب جسته و پيوندي با او برقرار سازد، و مي‌بيند كه اين تقرب و اتصال وقتي دست مي‌دهد كه در برابر اوامر او خاضع باشد، و اين تسليم و خضوع خود امري است روحي و نفساني كه جز با اعمال و تروك بدني محفوظ نمي‌ماند. و اين افعال و تروك همان دستورات عبادي دين مانند نماز و ساير مراسم ديني و هر چيز ديگري است كه برگشتش به آن مراسم باشد، و معلوم است، كه برگشت همه اين مراسم و اين عبادات و مجاهدات به يك نوع اشتغال به امر نفس است، زيرا انسان فطرتا احساس مي‌كند كه هيچ واجبي را از دين انجام نمي‌دهد و هيچ حرامي را از دين ترك نمي‌كند مگر براي همين جهت كه نفسش از اين راه منتفع و تربيت شود. سابقا هم گذشت كه انسان حتي براي يك لحظه از لحظات وجودش از مشاهده نفس و حضور ذات خود خالي نيست و گفتيم كه مسلما آدمي در اين مشاهده و حضور خطا ندارد، و اگر هم احيانا دچار خطا شود خطايش در طرز تفسيري است كه بر حسب نظريه علمي و بحث فكري است.
پس با اين بيان روشن شد كه اديان و مذاهب با همه اختلافي كه در سنن و طريقه‌هاي خود دارند اجمالا جز اشتغال به امر نفس مقصد ديگري ندارند، چه اينكه خود متدينين به آن اديان اين معنا را بدانند يا ندانند، همچنين يك نفر از اصحاب رياضت و مجاهده اگر چه به ديني نگرويده باشد و اصلا راجع به اينكه نفسي هست ايمان نداشته باشد مع ذلك باز از رياضت مخصوصي كه براي خود انتخاب كرده و با آن رياضت مي‌كشد جز رسيدن به نتيجه‌اي كه او را به آن وعده داده‌اند غرضي ندارد، و آن نتيجه هم مربوط به اعمال و تروك نيست، چون بين آن و اعمال و تروك هيچ گونه ارتباط طبيعي يعني ارتباطي كه بين اسباب طبيعي و مسببات آن هست برقرار نيست، بلكه اين ارتباط، ارتباطي است ارادي و غير مادي كه قائم است به شعور و اراده مرتاض، شعور و اراده‌اي كه وقتي محفوظ مي‌ماند كه مرتاض رياضت خود را كه رابطه بين نفس او و نتيجه است ترك نكند، پس حقيقت رياضتي كه ذكر شد عبارت است از تاييد نفس و تكميل آن در شعور و اراده براي رسيدن به نتيجه مطلوب، و به عبارتي ديگر: اثر رياضت اين است كه براي نفس حالتي حاصل شود كه بفهمد مي‌تواند مطلوب را انجام دهد، وقتي رياضت صحيح و تمام بود، نفس طوري مي‌شود كه اگر مطلوب را اراده كند
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 274
حاصل مي‌شود، حالا يا بطور مطلق اراده كند و يا با شرايط خاصي. مثل اينكه روح را براي كودكي غير مراهق آنهم در آينه احضار نمايد. برگشت روايتي هم كه نقل شد كه، نزد رسول اللَّه (ص) صحبت شد كه بعضي از ياران عيسي (ع) روي آب راه مي‌رفته‌اند حضرت فرمود: اگر يقين آنها بيشتر بود روي هوا هم راه مي‌رفتند «1»، به همين معنا است، چون همان طوري كه ملاحظه مي‌كنيد روايت اشاره مي‌كند به اينكه اينگونه امور خارق عادت داير مدار يقين به خداي سبحان و مستقل در تاثير ندانستن اسباب عادي و مادي است.
بنا بر اين، ركون و اعتماد قدرت مطلقه الهي به هر درجه كه در انسان بالغ شود به همان اندازه اشيا برايش رام و منقاد مي‌شوند: (دقت بفرماييد).
جامع‌ترين كلام در باره اين بحث همان فرمايش امام صادق (ع) است كه فرمود: هيچ بدني از عملي كه نيت در آن قوي باشد ناتوان نشد «2».
و نيز در حديثي كه به تواتر نقل شده فرمود: اعمال به نيت‌ها بستگي دارند «3».
پس روشن شد كه آثار ديني، اعمال و عبادات و همچنين آثار رياضت‌ها و مجاهدات چنان است كه بين آنها و بين نفس انساني روابط معنوي و باطني بر قرار شده و در حقيقت اشتغال به آن عبادات و رياضات به هر مقدار كه باشد اشتغال به امر نفس است، و اگر كسي گمان كند كه آثار اخروي اين عمل مانند روح و ريحان و جنت و نعيم و يا آثار غريبه دنيويشان كه هيچيك از اسباب طبيعي نمي‌تواند آن آثار را نتيجه دهد مانند تصرف در ادراكات نفوس و در انواع ارادات آنها و تحريكات بي‌محرك و همچنين اطلاع بر ما في الضمير و حوادث آينده و اتصال به روحانيات و ارواح و امثال اينها از امور غريبه تنها اثر اعمال و رياضات هستند نه از آثار نفس، و خلاصه چنين پندارد كه اين رابطه سببي و مسببي رابطه‌ايست بين اسكلت ظاهري اعمال مزبور و نتايج مذكور، نه اينكه از آثار و شؤون باطني نفس باشد، و يا خيال كند كه حتي بين اين آثار غريبه و بين عمل هم رابطه‌اي نيست بلكه بدون هيچ رابطه و تصرف، اتفاق اين آثار دنبال آن اعمال موجود مي‌شود، يا صرفا به اراده پروردگار و بدون اينكه اثر خاص اين اعمال باشد، دنبال آن اعمال موجود مي‌شود، چنين كسي در حقيقت خود را گول زده است.

[6- پاسخ به يك شبهه و بيان رابطه بين اعمال و عبادات و رياضت‌ها و مجاهدات با نفس انساني..... ص: 274

6- در اينجا لازم است اين نكته را خاطر نشان سازيم كه مبادا خواننده عزيز از مطالب
__________________________________________________
(1، 2)بحار الانوار ج 70 ص 210- 212 و ص 205 ح 14.
(3)سفينة البحار ج 2 ص 743.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 275
گذشته در اشتباه افتد و چنين نتيجه بگيرد كه دين عبارت است از عرفان و تصوف، يعني معرفت النفس چنان كه بعضي از اهل بحث از ماديين همين توهم را كرده و در نتيجه روش‌هاي زندگي داير بين مردم را به دو قسم تقسيم نموده، يكي مسلك و روش ماديت و يكي عرفان، آن گاه گفته‌اند: كه اين عرفان عبارتست از همان دين. و اين خود اشتباه بزرگي است، زيرا چيزي كه دين عهده‌دار آن است عبارتست از بيان اينكه براي انسان سعادتي است حقيقي نه موهوم، و اين سعادت را نمي‌توان به كف آورد مگر بوسيله خضوع در برابر ما فوق الطبيعه، و قناعت نكردن به تمتعات مادي.
بحث‌هاي گذشته هم به اين نتيجه رسيد كه اديان هر چه باشند چه حق و چه باطل به اين خاطر بكار برده مي‌شوند كه مردم به آن وسيله تربيت شده و بسوي سعادت سوق داده شوند، سعادتي كه اصلاح نفس و تهذيب آن مردم را به آن نويد داده و بسوي آن دعوت مي‌كند، البته اصلاح و تهذيبي كه مناسب با مطلوب باشد، اين بود نتيجه بحث‌هاي گذشته، اين كجا و مساله اينكه دين عبارت است از عرفان كجا؟
پس غرض از دين اين است كه مردم خداي سبحان را يا بدون وساطت كسي- در مذهب حق- و يا بواسطه شفيعان و شركا- در مذهب باطل و شرك- بپرستند، چون سعادت انساني و حيات طيبه او در آن است، حيات طيبه‌اي كه انسان جز رسيدن به آن، هدف نهايي ديگري ندارد، حياتي كه آدمي جز بوسيله نفسي پاك از پليديهاي تعلقات مادي و تمتعات بي‌قيد و شرط حيواني به آن نمي‌رسد، و چون اين دعوت محتاج بود به اينكه جزو دستورات خود اصلاح نفس و تطهير آن را هم مندرج نمايد، تا گرونده به دعوت و آن كسي كه دين او را در دامن خود مي‌پروراند مستعد براي پذيرفتن و تلبس به خير و سعادت شود، و مثل كسي نباشد كه با اين دست گرفته و با دست ديگر پرتاب كند از اين رو مساله تهذيب نفس جزو برنامه دين شده و از لابلاي احكام دين گاهي هم اسمي از اين معنا بگوش مي‌خورد، بنا بر اين اگر چه همانطور كه گفتيم دين هم عرفان را به يك نحو استلزام، مستلزم مي‌باشد ليكن نمي‌توان گفت دين همان معرفت النفس است، بلكه دين امري است، و معرفت النفس امر ديگري است غير آن، و با مثال، اين بيان روشن مي‌شود كه طريقه‌هاي مختلف رياضت و مجاهده‌اي كه بمنظور رسيدن به انواع مقاصد خارق العاده سلوك مي‌شود نيز غير معرفة النفس‌اند، اگر چه بعضي به بعضي به يك نحوي ارتباط داشته باشند.
آري براي ماست كه به يك امر حكم كرده و بگوييم كه عرفان نفس اگر چه سلوكش به هر طريقي كه فرض كنيم باشد، امري است كه از دين گرفته شده است، چنان كه بحث ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 276
فراوان و بيطرفانه هم اين معنا را بدست مي‌دهد كه اديان با همه اختلاف و تشتتي كه دارند همه انشعاباتي هستند كه از يك دين ريشه‌داري كه از فطرت انسانيت ريشه گرفته يعني از دين توحيد منشعب شده‌اند، زيرا ما اگر به فطرت ساده خود رجوع كنيم يعني تعصباتي را كه به وراثت از اسلاف يا به سرايت از اقران بر انسان عارض مي‌شود كنار بگذاريم بدون هيچ ترديدي خواهيم ديد كه اين عالم با اين وحدتي كه در عين كثرت دارد و با اين ارتباطي كه اجزايش در عين تفرقه و تشتت با هم دارند همه به يك سببي كه ما فوق همه اسباب است منتهي مي‌شود و آن سبب همان حق تبارك و تعالي است كه خضوع در برابرش واجب و ترتيب روش زندگي بر حسب تدبير و تربيتش لازم است، اين حكم فطرت، همان دين مبني بر توحيد است. و ما اگر در جميع اديان و ملل دقت عميقي بكنيم خواهيم ديد كه همگي آنها حتي مسلك بت‌پرستي و مجوسيت هر كدام بنحوي از انحا مشتمل بر اين روح زنده هستند و هيچكدام از اين معنا خالي نيستند، و در اين باره اختلافي در آنها نيست، تنها اختلاف در تطبيق سنن ديني با اين اصل است، در اين تطبيق است كه بعضي از راه اصلي و غرض ابتدايي منحرف شده، و بعضي بدرك واقع موفق شده‌اند، مثلا بعضي گفته‌اند: خداي تعالي از رگ گردن ما به ما نزديك‌تر است، و همواره با ما است هر جا كه باشيم، و جز او براي ما ولي و شفيعي نيست، و چون چنين است واجب است بر ما كه تنها او را عبادت كنيم و ديگري را در عبادت انباز او نگيريم.
بعضي ديگر گفته‌اند: پستي انسان خاكي و فرومايگي او اجازه نمي‌دهد خود را خلاصي داده و به آن جناب بپيوندد، خاك كجا خداي پاك كجا؟ لذا بر ما خاكيان واجب است كه به بعضي از افلاكيان كه بندگان مكرم اويند و از جلابيب ماده متجردند، و از لوث طبيعت، پاك و پاك‌كننده‌اند يعني روحانيات كواكب و يا رب النوع‌ها و يا انسانهاي مقرب، تقرب جسته و آنان را واسطه قرار دهيم،" ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي و نمي‌پرستيم اين بت‌ها را مگر براي اينكه ما را قدمي به خدا نزديك كنند".
و چون اين مقربين از حواس ما غايب و مقامشان از ما بالاتر است از اين رو بر ما واجب است مجسمه‌اي بصورت اصنام براي آنها ساخته و به اين وسيله كار عبادت و تقرب خود را به آنها تمام كنيم.
اين دو مثالي كه ذكر شد يكي طرز تفكر در باره پروردگار بود در يك دين صحيح، و يكي طرز تفكر و نحوه تطبيق سنت ديني است بر غريزه توحيد در يك دين باطل، و بر همين قياس است جميع اديان و ملل، به اين معنا كه اگر در متون اديان با اغماض از حواشي آن، يا به
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 277
عبارتي اگر در مغز آنها و با اغماض از پوستشان دقت كنيم، نخواهيم توانست جز همان فطرت توحيد و غريزه‌اي كه بشر را بسوي توحيد خداي (عز اسمه) سوق و توجه مي‌دهد چيز ديگري پيدا كنيم.
و ناگفته پيداست كه گر چه سنني كه در بين طوايف بشري داير است بسيار مختلف و به هر انشعابي كه بتوان تصور كرد منشعب است، ليكن اگر به سابقه و عهد قهقراي آنها مراجعه كنيم خواهيم ديد كه همگي آنها ميل به توحد را دارند، مانند اينكه ريشه همه آنها يكي بوده است، و همگي به فطرت ساده انساني كه همان توحيد است منتهي مي‌شوند، و از آنجا آب مي‌خورند. بنا بر اين مي‌توان گفت دين توحيد پدر اديان و اديان حق و باطل فرزندان خلف و ناخلف اين پدرند، و اين دين فطري داستان اعتبار دادنش به امر نفس از اين قرار است كه مي‌خواهد به اين وسيله سعادت انساني را كه به آن دعوت مي‌كند يعني معرفت پروردگار را كه در نظرش مطلوب نهايي است بوجود آورد.
بعبارت ديگر نظر دين به مساله عرفان نفس نظر استقلالي نيست، بلكه نظر آلي و طريقي است، زيرا معلوم است كه ذائقه دين راضي نيست به اينكه مردم به امري سرگرم باشند كه هيچ مربوط به معرفت پروردگار و عبادت او نباشد، دين كه لحن گفتارش اين است كه:
" إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ «1»- در نظر خدا دين عبارتست از تسليم" و يا اين كه مي‌فرمايد:" لا يَرْضي لِعِبادِهِ الْكُفْرَ- خدا كفر را براي بندگان خود نمي‌پسندد" چطور ممكن است راضي شود مردم عبادت و معرفت خدا را كنار گذاشته و تنها و تنها به عرفان نفس بپردازند؟! پس معلوم مي‌شود عرفان هم انگيزه اصليش همان دين فطري بوده، و گرنه خودش بخودي خود چيزي نيست كه از فطرت سرچشمه گرفته باشد، و فطرت انساني انسانها را به آن دعوت كرده باشد، تا اينكه گفته شود شاخ و برگهايش هم به اصل واحدي كه همان دين فطري باشد منتهي مي‌شود.
ممكن هم هست اين معنا را به وجه ديگري به ذهن خواننده نزديك سازيم، و آن اينكه انسانيت به حكم فطرت و جبر طبيعت محكوم شده است كه بمنظور سعادت خود، زندگي خود را اجتماعي نموده و مدنيت را اختيار كند.
تاريخ و مباحث علمي اجتماعي هم اين معنا را ثابت كرده كه رجال و يا اقوامي، مردم را به قوميت و مدنيت دعوت نموده و سنني اجتماعي از قبيل سنن" قبايلي" و" سلطنتي" و" دموكراتي" و امثال آن وضع نموده و آن را در بين مردم اجرا كرده‌اند، و تا كنون نه بدليل نقلي و
__________________________________________________
(1) سوره آل عمران آيه 19.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 278
نه بدليل علمي ثابت نشده كه در تمامي طول تاريخ بشريت اشخاصي- غير اهل دين- پيدا شده باشند كه به حكم فطرت و جبر طبيعت مردم را همانطور كه به مدنيت سوق دادند بسوي عرفان نفس و تهذيب اخلاق دعوت كرده باشند، البته ممكن است بعضي از اصحاب عرفان، اهل دين نباشند، مانند ساحران و اصحاب ارواح و امثال آنها، و از غير راه دين به ياد اين نوع عرفان افتاده باشند، ليكن گفتار ما اين است كه اگر بياد اين مطلب افتاده‌اند از اين جهت نبوده كه فطرت انساني آنها در خود احساس حاجت به عرفان مي‌كرده، و حس احتياج فطري آنها را به عرفان نفس واداشته، زيرا مي‌بينيم كه فطرت چنين تقاضايي ندارد، بلكه از اين راه بوده كه بطور اتفاق بعضي از آثار غريبه نفس را ديده و به طمع افتاده‌اند كه از اين قدرت شگرف كه در نفس است سر در آورده و بتوانند با كارهاي عجيب و غريب تصرفات فوق العاده‌اي در عالم نموده و مردم را از اين راه فريب دهند اين طمع و شوق، آنها را واداشت كه دنبال اين كار را گرفته و همچنين ادامه دهند تا كوره راهي به مقصود خود يافته و بتدريج آن را به راه همواري تبديل نمايند.

[7- پاسخ به اين توهم كه دين همان عرفان است و بيان اينكه معرفت نفس، طريق است نه هدف مستقل..... ص: 278

7- از بسياري از صلحاي دين دار ما حكايت شده كه در خلال مجاهدات ديني خود به كرامات خارق العاده و حوادث عجيب و غريبي دست يافته‌اند كه حتي در بين اماثل و اقران خود انگشت‌نما شده‌اند، نظير تجسم بعضي از امور در برابر چشمهايشان، و مشاهده اشخاص و وقايعي كه حواس ساير مردم از احساس آن عاجز است، و استجابت دعا و شفاي مريضاني كه اميد بهبودي در آنها نيست، و همچنين نجات از مهالك و مخاطر بوسيله غير طرق عادي، و گاهي هم نظاير اين‌ها براي غير اهل صلاح هم اتفاق مي‌افتد، و ليكن اين وقتي است كه شخص داراي نيت صادق و نفسي منقطع از دنيا باشد كه چنين اشخاص هم چيزهاي ناديدني را مي‌بينند، در حالي كه خود از سبب قريب آن غافلند، و آن امور را بدون توسط واسطه‌اي به خود پروردگار نسبت مي‌دهند، البته اين نيز اگر چه به يك معنا صحيح است ليكن اسباب بتوسط را هم نمي‌توان ناديده گرفت.

[فرضيات و توجيهات غلطي كه بر اثر غفلت از اين حقيقت كه نفس مغايرت جوهري با امور مادي دارد، در باره نفس گفته شده است..... ص: 278

و چه بسا يك نفر استاد احضار ارواح روح مردي را در آينه و يا آب و امثال آن و بطوري كه معمول است بوسيله تصرف در نفس يك كودك احضار كرده و مي‌پندارد كه كودك با همين چشم سر، شخص احضار شده را مي‌بيند، و خيال مي‌كند ساير حضار كه نمي‌بينند بين آنها و آن روح احضار شده حجابي است كه اگر كنار رود آنها نيز مانند آن كودك او را خواهند ديد.
و چه بسا بدست آورده باشند كه بعضي از ارواح احضار شده در خبرهايي كه داده دروغ گفته است، و اين خود باعث تعجب شده است، چون عالم ارواح عالم طهارت و صفا ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 279
است و دروغ و افترا و خلاف واقع در آنجا تصور ندارد.
و چه بسا روح انسان زنده‌اي را احضار كرده و از او اسرار و نهان‌هايش را استنطاق نموده‌اند، در حالي كه خود صاحب روح بيدار و مشغول انجام كارها و حوائج يوميه خود بوده است، و اصلا از داستان اينكه روحش مورد استنطاق قرار گرفته و دارد اسرارش را كه از افشاي آن بسيار تحفظ داشت فاش مي‌كند بي‌خبر بوده.
و نيز چه بسا انساني را بوسيله خواب مغناطيسي خواب كرده در همان حال عملي را كه خود مي‌خواهند تلقينش مي‌كنند، و اين قدر تكرار مي‌كنند تا از روي طيب خاطر قبول كند، آن گاه بيدارش مي‌كنند، مرد بدنبال كار خود رفته و همان عمل را كه در خواب تلقينش كرده بودند با همه شرايطي كه آنها خواسته بودند انجام مي‌دهد، در حالي كه از جريان تلقين و قبولاندنش در خواب مغناطيسي غافل است.
بعضي از علماي اين فن وقتي ارواح زيادي را ديدند كه صورت روحيشان شبيه به انسان و يا حيواني است، پنداشتند كه لا بد اين صورت در عالم خارج و طبيعت هم، كه عالم تغيير و تحول است وجود دارد، مخصوصا عده‌اي از آنان كه براي امور غير مادي وجودي قائل نبودند بيشتر دچار اين پندار شدند، حتي بعضي از آنان در صدد بر آمدند دستگاهي اختراع كنند كه بوسيله آن ارواح را شكار نموده و به دام بيندازند، البته همه اين فكرها بدنبال فرضيه‌اي بود كه در باره نفس فرض كرده بودند و آن اين بود كه نفس خودش مبدئي است مادي براي بدن يا از خواص مبدأ مادي ديگري است كه كارش از روي شعور و اراده است.
اينجاست كه بايد به اين آقايان گفت قبل از اينكه نفوس را بدام بيندازيد بلكه قبل از اين كه خود را براي اختراع دستگاه شكار نفس به زحمت بيندازيد بهتر اين بود كه فكري در باره اصل زندگي و حقيقت حيات و شعور مي‌كرديد، و ليكن اينان تا كنون نتوانسته‌اند اين مشكل لا ينحل را كه جان و زندگي و شعور چيست حل نمايند، آن وقت به اينگونه شاخ و برگ‌هاي قضيه پرداخته‌اند.
نظير اين فرضيه، فرضيه كسي است كه گفته است: روح جسم لطيفي است به شكل بدن عنصري صاحبش كه در تمامي هيات و قيافه‌هاي آن شبيه به آن است.
منشا اين فكر اين بوده كه ديده است آدمي خود را در خواب مي‌بيند و مي‌بيند كه صورت رؤياييش شبيه صورت خارجيش است بلكه چه بسا صاحبان رياضت كه صورت نفساني خود را در بيداري و در خارج بدن و در برابر خود مجسم ديده و ديده‌اند كه صورت روحيشان شباهت تمامي به صورت جسمي شان دارد، از اين رو گفته‌اند روح جسم لطيفي
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 280
است كه در بدن عنصري انسان مادامي كه زنده است حلول نموده، وقتي از بدن مفارقت كند بدن مي‌ميرد، و نفهميده‌اند كه اين صورت، صورتي است ذهني و قائم به شعور انسان، نظير صورتي كه شخص از بدن خود تصور و درك مي‌كند و نظير صور ساير موجودات خارجي كه از بدنش جدا است، و چه بسا همين صورت جداي از بدن براي بعضي از ارباب رياضت، بيش از يكي و يا به هيات غير هيات خود جلوه كند، و چه بسا نفس خود را به عين آن صورتي كه نفس يك فرد ديگري دارد ببيند، اگر اين آقايان توانستند در اين چند مورد نقض نگويند اين صور، صور روح مرتاض است مي‌توانند در باره صورت واحدي كه مرتاض در خواب و يا در بيداري شبيه به صورت خود مي‌بيند بگويند صورت روح اوست.
حقيقت امر اين است كه اينان اطلاعاتي از معارف مربوط به نفس بدست آورده‌اند، و در اين راه موفقيت‌هايي كسب كرده‌اند، ليكن چون حقيقت نفس را آن طور كه هست نشناخته‌اند از اين رو در باره همان اطلاعات صحيح هم دچار اشتباه و گمراهي شده‌اند، حق مطلب بنا بر آنچه برهان و تجربه، ما را به آن هدايت مي‌كند اين است كه حقيقت نفس كه همان قوه داراي تعقل است و از آن به كلمه" من" تعبير مي‌شود همانطور كه سابقا هم اشاره شد امري است كه در جوهره ذاتش مغاير با امور مادي است، و بر خلاف تصور عاميانه انواع و اقسام شعور و ادراكاتش يعني حس و خيالش و تعقلش همه از اين جهت كه مدركاتي است در عالم خود و در ظرف وجودي خود داراي تقرر و ثبوت و واقعيت است، بخلاف آنچه كه ادراكات بدن و احساسات عضوي ناميده مي‌شود كه در حقيقت ادراك و احساس نيست بلكه خاصيتي است طبيعي از قبيل فعل و انفعالهاي مادي يعني چشم و گوش و ساير حواس بدني هيچيك درك و شعور ندارند، چشم نمي‌بيند و گوش نمي‌شنود بلكه وسيله ديدن و شنيدن را براي نفس آماده مي‌سازد، بنا بر اين اموري كه تنها براي صلحا و مرتاضين مشهود مي‌شود از حيطه نفوس آنها خارج نيست. بحث در اين است كه اينگونه معلومات و اين معارف چطور در نفس قرار گرفته؟ و محلش در نفس كجا است؟ و اينكه نفس به تمامي حوادثي كه مربوط به اوست و يا كمترين ارتباط را به او دارد سمت عليت را حائز است، پس تمامي اين امور غريبه كه اهل رياضات و مجاهدات مسلط بر آنها هستند همه معلول اراده و مشيت آنان است، و اراده هم معلول شعور است، پس شعور انساني در جميع حوادثي كه مربوط به اوست و اموري كه انسان به آن تماس دارد دخيل و مؤثر است.
8- بنا بر اين جا دارد كساني را كه به عرفان نفس اشتغال دارند في الجمله به دو طائفه ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 281
تقسيم كنيم:

[اقسام و اصناف كساني كه به معرفت نفس پرداخته‌اند]..... ص: 281

اول- آنهايي كه اشتغالشان از اين باب است كه مي‌خواهند آثار غريبه نفس را كه از حيطه اسباب و مسببات مادي خارج است احراز نموده و به اين وسيله راهي براي معيشت و يا اعمال ساير اغراض خود پيدا كنند، مانند اساتيد طلسمات، و تسخير روحانيات كواكب، و موكلين بر امور، و تسخير جن و ارواح انساني و همچنين مانند آنان كه با دعا و افسون سر و كار دارند.
دوم- آنهايي كه كار با خود نفس دارند، و مي‌خواهند بوسيله دل كندن از امور مادي و امور خارج از نفس و نيز بوسيله دل بستن به نفس سر از حقيقت آن در آورند، و در آن غور كنند، مانند طبقات و مسلك‌هاي مختلف تصوف، و تصوف هم از مطالبي نيست كه مسلمين آن را از پيش خود اختراع كرده باشند، و يا اصولا مربوط به اسلام باشد، زيرا مي‌بينيم كه همين مسلك در بين امم قبل از اسلام مانند نصارا و ديگران هم يافت مي‌شده، حتي در بين بت‌پرستان و بودائيان كساني ديده مي‌شوند كه داراي اين طريقه‌اند، حتي بت‌پرستان و بودائيان معاصر. پس معلوم مي‌شود اين طريقه، طريقه‌اي بوده كه در نياكان نيز استمرار داشته است، البته نه به اين معنا كه از نياكان اخذ و تقليد كرده باشند، نظير وراثتي كه در انتقال انواع مدنيت‌ها از قومي به قومي و از نسلي به نسلي هست، چنان كه بعضي از علماي ملل و نحل چنين خيال كرده‌اند، بلكه به اين معنا كه اصولا همانطوري كه سابقا هم گفته شد دين فطري، انسان را به زهد دعوت مي‌كند، زهد هم به عرفان نفس، راه مي‌نمايد، پس مستقر شدن يك دين در بين يك امت و جاي گرفتن آن در دلها، خود بخود مردم را آماده و مهيا براي اين مي‌سازد كه طريقه عرفان نفس را اختيار و اصولا فكر اين كار را در بين آنها بوجود مي‌آورد، و باعث مي‌شود بعضي از افرادي كه واجد جميع عوامل و شرايط مقتضي هستند اين طريقه را اخذ نمايند. پس پيدا شدن اين طريقه در بين يك امت به وراثت نيست بلكه استقرار و مكث روح ديني در يك مدت معتنا به در بين يك امت باعث اين است كه اين طريقه صحيح يا باطل در بين ايشان بوجود آيد اگر چه هيچگونه ارتباطي با ساير امم نداشته باشند، كه از آنان به ارث ببرند، پس نبايد گفت بوجود آمدن اين طريقه از راه وراثت و سرايت از قومي به قوم ديگري انتشار يافته است.
9- پس جا دارد دسته دوم از آن دو دسته‌اي را كه در پي عرفان نفس‌اند يعني اهل عرفان حقيقي را نيز به دو طايفه تقسيم كنيم:
طايفه‌اي از اينها اين طريقه را تنها براي اين جهت سلوك مي‌كنند كه به اين طريقه علاقمند هستند، البته از مختصري از معارف نفس هم بهره‌اي دارند، ليكن اين معرفت ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 282
براي آنان هيچوقت بطور كامل و تمام دست نمي‌دهد، زيرا اينان از آنجايي كه غير از خود نفس، غرض ديگري از اين معرفت ندارند، از همين جهت از آفريدگار نفس يعني خداي تعالي كه سبب حقيقي نفس است و زمام نفس در وجود و آثار وجودش بدست اوست، غافلند، از اين رو آن طور كه بايد نتوانستند به معرفت النفس نايل شوند، آري چگونه ممكن است كسي بتواند به چيزي معرفت تام و كامل پيدا كند در حالي كه از علل هستي او و مخصوصا علت العلل غافل باشد؟ و آيا چنين كسي با كسي كه ادعاي معرفت يك تخت و يا ميز و صندلي را مي‌كند با اينكه براي آن نجار و تيشه و اره، كه علت فاعلي و غرض و فايده كه علت غايي است و علل ديگري كه سبب وجود تختند قائل نيست چه فرقي دارد؟ و آيا سزاوار نيست اين قسم معرفت را از نظر اينكه باز با علوم و آثار غريبه نفس توأم است كهانت بناميم؟
از اين دسته طايفه ديگري هست كه طريقه معرفت النفس را از اين نظر دنبال مي‌كنند كه اين معرفت خود وسيله معرفت به پروردگارشان است، اين طريقه معرفت النفس همان معرفت النفسي است كه دين هم مردم را به آن دعوت نموده و آن را تا اندازه‌اي مي‌پسندد، و اين طريقه همين است كه انسان به معرفت نفس خود از اين نظر بپردازد كه نفس را آيتي از آيات پروردگار خود بلكه نزديك‌ترين آيه‌هاي پروردگارش به خود مي‌داند، خلاصه نفس را وسيله و راهي بداند كه بسوي پروردگار سبحان منتهي مي‌شود،" إِنَّ إِلي رَبِّكَ الرُّجْعي
- و بدرستي بسوي پروردگار تو است بازگشت".
اين طايفه نيز در بين امم و اديان چند دسته و داراي چند مذهب مختلفند، و ما خيلي از مذاهب آنها و طريقه‌هايي كه سلوك مي‌كنند اطلاعي نداريم، و اما مسلمين، آنها نيز طرقشان بسيار زياد است، و چه بسا شماره طريقه‌هايشان نسبت به اختلافاتي كه تنها در اصول و اساس مسلك دارند به بيست و پنج سلسله بالغ شود، كه از هر سلسله از آن، چند سلسله ديگر نسبت به مطالب فرعي منشعب مي‌گردد، و تمامي اين سلاسل الا يك سلسله همگي سند طريقه خود را به علي بن ابي طالب (ع) منتهي مي‌كنند، در اين بين يك دسته از رجال صوفيه ديده مي‌شوند كه خود را به هيچيك از اين سلاسل نسبت نمي‌دهند، اين سلسله را اويسي منسوب به اويس قرن، مي‌نامند، دسته ديگري نيز در بين صوفيان هستند كه نه خود را به اسمي مسمي كرده‌اند و نه شعار مخصوصي براي خود انتخاب نموده‌اند، و اين سلاسل صوفيه كتاب‌ها و رساله‌هاي زيادي نوشته و در آن سلاسل و طريقه‌هاي خود و همچنين نواميس مذهبي و آدابي كه خودشان دارند و آدابي را كه رجال طريقه‌شان داشته‌اند تشريح كرده، و نيز مكاشفاتي كه براي رجالشان نقل شده و ادله‌اي كه به آن استدلال بر حقانيت طريقه خود كرده‌اند و مقاصدي
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 283
كه طريقه خود را بر آن اساس بنا كرده‌اند همه را شرح داده‌اند، اگر كسي بخواهد به آن مطالب اطلاع پيدا كند بايد به همان كتاب‌ها مراجعه نمايد، زيرا بحث از تفصيل اين طريقه‌ها و مسلك‌ها و صحيح آن را تصحيح كردن و فاسدش را نقد كردن مقام ديگري غير از اين كتاب لازم دارد و ما در جلد پنجم عربي اين كتاب بحثي گذرانديم كه مطالعه آن در روشن شدن اين بحث بي اثر نيست. اين بود خلاصه بحثي كه مي‌خواستيم در اينجا در اطراف معناي معرفت النفس بيان كنيم.
در پايان، اين نكته را نيز خاطر نشان مي‌سازيم كه مساله عرفان نفس، مساله فكري و نظري نيست، بلكه مقصدي است عملي كه جز از راه عمل نمي‌توان معرفت تام و كامل در باره آن بدست آورد، و اما علم النفسي كه فلاسفه قديم، كتابها در پيرامون آن تدوين كرده‌اند، آن علم، علمي نيست كه چيزي از اين غرض را كه اشاره شد تامين كند، و همچنين علم نفس تربيتي كه متاخرين در همين تازگي‌ها كتابهايي در باره آن نوشته‌اند، نيز در حقيقت شعبه‌ايست از فن اخلاق به سبك قديم، و در ايفاي غرض مذكور اثري ندارد.- و خدا راهنما است-.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 284

[سوره المائدة (5): آيات 106 تا 109]..... ص: 284

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا شَهادَةُ بَيْنِكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ حِينَ الْوَصِيَّةِ اثْنانِ ذَوا عَدْلٍ مِنْكُمْ أَوْ آخَرانِ مِنْ غَيْرِكُمْ إِنْ أَنْتُمْ ضَرَبْتُمْ فِي الْأَرْضِ فَأَصابَتْكُمْ مُصِيبَةُ الْمَوْتِ تَحْبِسُونَهُما مِنْ بَعْدِ الصَّلاةِ فَيُقْسِمانِ بِاللَّهِ إِنِ ارْتَبْتُمْ لا نَشْتَرِي بِهِ ثَمَناً وَ لَوْ كانَ ذا قُرْبي وَ لا نَكْتُمُ شَهادَةَ اللَّهِ إِنَّا إِذاً لَمِنَ الْآثِمِينَ (106) فَإِنْ عُثِرَ عَلي أَنَّهُمَا اسْتَحَقَّا إِثْماً فَآخَرانِ يَقُومانِ مَقامَهُما مِنَ الَّذِينَ اسْتَحَقَّ عَلَيْهِمُ الْأَوْلَيانِ فَيُقْسِمانِ بِاللَّهِ لَشَهادَتُنا أَحَقُّ مِنْ شَهادَتِهِما وَ مَا اعْتَدَيْنا إِنَّا إِذاً لَمِنَ الظَّالِمِينَ (107) ذلِكَ أَدْني أَنْ يَأْتُوا بِالشَّهادَةِ عَلي وَجْهِها أَوْ يَخافُوا أَنْ تُرَدَّ أَيْمانٌ بَعْدَ أَيْمانِهِمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اسْمَعُوا وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ (108) يَوْمَ يَجْمَعُ اللَّهُ الرُّسُلَ فَيَقُولُ ما ذا أُجِبْتُمْ قالُوا لا عِلْمَ لَنا إِنَّكَ أَنْتَ عَلاَّمُ الْغُيُوبِ (109)

ترجمه آيات..... ص: 284

اي كساني كه ايمان آورديد شهادتي كه براي يكديگر در حال احتضار و هنگام اداي وصيت تحمل مي‌كنيد مي‌بايد كه دو تن از شما يا ديگران آن را تحمل كنند و اگر مصيبت مرگ، شما را در سفر پيش آيد و دو نفر مسلمان نيافتيد تا وصيت شما را تحمل كنند، دو نفر از كفار را شاهد بگيريد و در صورتي كه ورثه در باره اين دو شاهد سوء ظني داشتند آنان را بعد از نماز بازداشت كنيد تا سوگند ياد كنند كه ما شهادت خود را بمنظور سود مادي اگر چه رعايت جانبداري از خويشان باشد تحريف نكرده و شهادت خداي را كتمان نكرده‌ايم.
چه مي‌دانيم كه اگر چنين كنيم از گنه‌كاران خواهيم بود (106).
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 285
پس اگر معلوم شد سوء ظن شما بجا بوده و آن دو مرتكب خيانت شده‌اند دو نفر ديگر از اولياي ميت كه آن دو شاهد عليه آنان شهادت داده بودند بعد از رد شهادت آنان شهادت مي‌دهند و سوگند مي‌خورند كه شهادت ما از شهادت آن دو به حق نزديك‌تر است. و ما در اين شهادت خود تجاوز نكرده‌ايم و ميدانيم كه اگر چنين تجاوزي بكنيم هر آينه از ستمكاران خواهيم بود (107).
اين دستور نزديك‌ترين راه است براي واداري شهود بر اينكه صحيح شهادت دهند، و بترسند از اينكه اگر تحريف كنند شهادتشان مردود شده اولياي ميت با شهادت و سوگند خود آنها را رسوا مي‌كنند و بترسيد از خدا و گوش فرا دهيد و خدا مردم فاسق را رهنمايي نمي‌كند (108).
به ياد آريد روزي را كه خداوند رسولان خود را جمع نموده و از آنان مي‌پرسد مردم چه جوابتان دادند؟ مي‌گويند نمي‌دانيم. به درستي كه تويي داناي نهاني‌ها (109)

بيان آيات [توضيح آيات شريفه راجع به گواه گرفتن هنگام وصيت و حكم شهود غير مسلمان بر وصيت..... ص: 285

اشاره

سه آيه اول راجع به شهادتست، و آيه آخري هم از نظر معني بي‌ارتباط با آنها نيست.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا شَهادَةُ بَيْنِكُمْ..."
محصل مضمون اين دو آيه اين است كه اگر يكي از مسلمين در سفر احساس كرد كه اجلش فرا رسيده و خواست تا وصيتي كند مي‌بايد دو نفر شاهد عادل از مسلمين را در حين وصيت خود گواه بگيرد. و اگر به چنين دو نفري دست نيافت، دو نفر از يهود و نصارا گواه بگيرد، و اگر پس از مرگش اولياي او اين وصيت را نپذيرفتند و در باره آن سوء ظني داشتند، آن دو شاهد را بازداشت مي‌كنند تا پس از نماز بر صدق شهادت خود به خداي متعال سوگند ياد كنند و به اين وسيله به نزاع خاتمه دهند. بنا بر اين اگر اولياي ميت مطلع شدند كه اين دو شاهد در شهادت خود دروغ گفته و يا در قضيه خيانت كرده‌اند آنان نيز بر صدق ادعاي خود (خيانت شهود) دو شاهد اقامه مي‌كنند. اين است آن مطلبي كه از ظاهر اين دو آيه استفاده مي‌شود.
پس اينكه فرمود:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" خطاب به مؤمنين و حكم مختص به آنها است.
" شَهادَةُ بَيْنِكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ حِينَ الْوَصِيَّةِ اثْنانِ ذَوا عَدْلٍ مِنْكُمْ" در طرف خبر يعني" ذَوا عَدْلٍ مِنْكُمْ" مضافي در تقدير است، و آن عبارت است از كلمه:" شهادة"، و تقدير چنين است:" شَهادَةُ بَيْنِكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ شهادة ذوا عدل منكم- حكم شهادت در بين شما وقتي كه يكي از شما را مرگ فرا ميرسد همانا اين است كه دو نفر از عدول شما بر وصيت شما شهادت دهند"، و يا اينكه مراد از" شهادت" در مبتدا" شاهد" و مصدر به معني اسم فاعل است مثل" رجل عدل" و" رجلان عدل"، و حضور موت كنايه است از پيشامدهاي خطرناكي كه براي انسان در اثر احساس شدت خطر وادار مي‌شود كه وصيت خود
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 286
را بكند، زيرا نوعا انسان به حسب طبع خود و بدون هيچ احساس خطري مانند مرضهاي سخت و امثال آن به اينگونه امور نمي‌پردازد.
كلمه" حين" ظرفي است متعلق به شهادت، يعني شهادت در حين وصيت. و معني" عدل" همان استقامت است، و مقام خود قرينه است بر اينكه مراد از اين استقامت، استقامت در امر دين است، به همين جهت بايد گفت مراد از كلمه" كم" در" منكم" مسلمين، و مراد از" غيركم" در" او من غيركم" غير مسلمين هستند نه اينكه مراد خويشان و غير خويشان باشد.
چون خداي تعالي مقابله انداخته است بين كلمه" اثنان- دو نفر" و بين كلمه" آخران- دو نفر ديگر" سپس اثنان را هم با" ذوا عدل" و هم با" منكم" توصيف كرده و فرموده: دو نفر عادل از خودتان. بخلاف كلمه" آخران" كه تنها با" من غيركم" و بدون تكرار" ذوا عدل" توصيف شده و معلوم است كه اتصاف به استقامت در دين و عدم اين اتصاف در مسلمان و غير مسلمان فرق مي‌كند نه در خويشاوند و غير خويشاوند، خلاصه مسلمان و غير مسلمان است كه يكي متصف به استقامت در دين هست و ديگري نيست، و اگر اين اتصاف بود و نبودش دائر مدار خويشي و بيگانگي بود جهت نداشت كه در شاهد عدالت را معتبر كند و بفرمايد اگر شاهد، فاميل مشهود له هستند بايد عادل باشند و اما اگر نسبت به او بيگانه‌اند لازم نيست عادل باشند.
بنا بر اين، ترديدي كه در جمله" أَوْ آخَرانِ مِنْ غَيْرِكُمْ" هست بر اساس ترتيب است، يعني اگر دو نفر از مسلمانان هستند كه بر اين وصيت شهادت دهند شهادت غير مسلمان كافي نيست، و گرنه شهادت دو نفر غير مسلمان كافي است. و اين ترتيب از قرينه مقام استفاده ميشود و اين قرينه عينا همان قرينه‌ايست كه باعث شده جمله" إِنْ أَنْتُمْ ضَرَبْتُمْ فِي الْأَرْضِ فَأَصابَتْكُمْ مُصِيبَةُ الْمَوْتِ" قيدي باشد متعلق به جمله" أَوْ آخَرانِ مِنْ غَيْرِكُمْ" زيرا طبعا وقتي زندگي مسلمان در بين مجتمع اسلامي باشد محتاج نمي‌شود به اينكه در وصيت خود دو نفر غير مسلمان را گواه بگيرد، بخلاف حالت سفر و سير در زمين كه در چنين حالتي احتمال چنين پيشامدها و اضطرار و احتياج به استشهاد از غير مسلمان هست. و قرينه مقام يعني مناسبت بين حكم و موضوع و ذوقي كه از خصوص كلام خداي تعالي اتخاذ و استفاده مي‌شود دلالت دارند بر اينكه مراد از غير مسلمان، تنها اهل كتاب يعني يهود و نصارا هستند. براي اينكه كلام خداي تعالي در هيچ موردي مشركين را به هيچ گونه شرافتي تشريف نفرموده است.
و اينكه فرمود:" تَحْبِسُونَهُما مِنْ بَعْدِ الصَّلاةِ" معنايش اين است كه آن دو شاهد را توقيف كنند چون حبس همان توقيف است." فَيُقْسِمانِ بِاللَّهِ" پس به خدا سوگند ياد مي‌كنند" إِنِ ارْتَبْتُمْ" در صورتي كه شما در آنچه وصي راجع به امر وصيت و يا راجع به اموال ميت ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 287
اظهار مي‌كند در شك و ترديد بوديد. سوگندي هم كه مي‌خورند بدين طريق است كه مي‌گويند:" لا نَشْتَرِي بِهِ ثَمَناً وَ لَوْ كانَ ذا قُرْبي يعني ما از شهادتي كه نسبت به گفته‌هاي وصي مي‌دهيم سود مادي را نمي‌خواهيم اگر چه وصي، خويشاوند ما باشد. و بدست آوردن سود مادي بوسيله شهادت به اين است كه شاهد به منظور رسيدن به منفعتي از قبيل مال و جاه و يا اقناع و عواطف قرابت در شهادت خود از راه حق منحرف شود و شهادت خود را به ازاي اين غرضهاي مادي كه بهايي است كم و بي ارزش بذل كند. و بعضي‌ها گفته‌اند ضمير در" به" به" يمين" بر مي‌گردد، و بنا بر اين گفته، معني چنين مي‌شود: ما از اين سوگند خود دنياي بي ارزش و اندك را در نظر نداريم. و لازمه اين گفته اين است كه سوگند دو نوبت اجرا شود يكي براي اثبات وصيت، بار ديگر براي اثبات سوگند اول، و آيه از افاده اين معنا بسيار بعيد است.
و اينكه فرمود:" وَ لا نَكْتُمُ شَهادَةَ اللَّهِ" معنيش اين است كه ما شهادت بر خلاف واقع نمي‌دهيم،" إِنَّا إِذاً لَمِنَ الْآثِمِينَ" چون در اينصورت ما از گناهكاران و حاملين و زر و گناه خواهيم بود. اين جمله نظير عطف تفسير است بر جمله" لا نَشْتَرِي بِهِ ثَمَناً" و اضافه شهادت به كلمه" اللَّه" در" شهادة اللَّه" يا از اين نظر است كه خداي تعالي واقع را مي‌بيند، همانطوري كه گواهان ديده‌اند. پس در حقيقت همانطوري كه شهادت، شهادت آن دو است شهادت خدا هم هست و چون خداوند سزاوارتر است به ملك، پس در حقيقت شهادت در اصل حق خداوند و ملك اوست و آن دو تبع و طفيل‌اند، كما اينكه فرمود:" وَ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً" «1» و نيز فرموده:
" وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ‌ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِما شاءَ" «2» و يا از نظر اين است كه شهادت حقي است كه خداوند آن را بين بندگان خود مقرر فرموده، و واجب است بر ايشان كه آن را آن چنان كه هست و بدون تحريف اقامه كنند و چيزي را از آن كتمان ننمايند، كما اينكه از همين نظر گفته مي‌شود:
" دين خدا" با اينكه دين، روش بندگان خدا است و نيز از همين نظر فرموده:" وَ أَقِيمُوا الشَّهادَةَ لِلَّهِ" «3» و نيز فرموده:" وَ لا تَكْتُمُوا الشَّهادَةَ" «4».
" فَإِنْ عُثِرَ عَلي أَنَّهُمَا اسْتَحَقَّا إِثْماً"" عثور" بر هر چيز، اطلاع بر آن و يافتن آن است.
__________________________________________________
(1)بس است خداوند براي شهادت. سوره نساء آيه 79.
(2)و احاطه نمي‌يابند به چيزي از علم خدا مگر آن مقداري را كه خود او بخواهد. سوره بقره آيه 255.
(3)اقامه كنيد شهادت را براي خدا. سوره طلاق آيه 3.
(4)شهادت را كتمان مكنيد. سوره بقره آيه 284.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 288
و آيه حكم آنجايي را بيان مي‌كند كه معلوم شود شهود خيانت كرده‌اند و در شهادت خود دروغ گفته‌اند، و مراد از استحقاق" اثم" خيانت و ارتكاب گناه است.
گفته مي‌شود:" استحق الرجل" يعني فلاني گناه كرد و اينكه مي‌گويند:" استحق فلان اثما علي فلان" كنايه است از ايراد خيانت بر او. و از همين جهت در جمله:" اسْتَحَقَّ عَلَيْهِمُ الْأَوْلَيانِ" كلمه" استحق" با لفظ" علي" متعدي شده است، يعني آن دو شاهدي كه از جهت وصيت نزديك‌ترند به ميت و با دروغ و خيانت خود بر اولياي ميت خيانت كردند، و معني:" استحق الرجل" در اصل اين است كه فلان مرد خودش خواست تا در حقش كيفر گناه ثابت شود.
بنا بر اين، استعمال كنائيش از قبيل اطلاق طلب است و اراده مطلوب و وضع طريق است در جاي هدف و مقصود و كلمه" اثم" در" اسْتَحَقَّا إِثْماً" نيز مبني بر همان چيزي است كه در" إِنَّا إِذاً لَمِنَ الْآثِمِينَ" گذشت.
" فَآخَرانِ يَقُومانِ مَقامَهُما" يعني اگر معلوم شد كه آن دو شاهد با دروغ و خيانتي كه كرده‌اند مستحق كيفرند، دو شاهد ديگر بجاي ايشان و بر دروغ و خيانت شان شهادت مي‌دهند.

[وجه صحيح در معناي جمله:" مِنَ الَّذِينَ اسْتَحَقَّ عَلَيْهِمُ الْأَوْلَيانِ" در آيه شريفه..... ص: 288

" مِنَ الَّذِينَ اسْتَحَقَّ عَلَيْهِمُ الْأَوْلَيانِ" اين جمله در موضع حال است، يعني در حالي كه اين دو شاهد جديد از كسانيند كه آن دو شاهد اول كه از جهت وصيت نزديك‌تر به ميت هستند بر آنان خيانت نمودند.
فخر رازي هم كلمه" اوليان" را همين طور معنا كرده و حاصل معنا اين است كه: اگر معلوم شد شهود اول يعني كساني كه قبل از كشف خلاف از جهت وصيت نزديك‌تر به ميت بودند، به اولياي ميت خيانت ورزيده‌اند، در اين صورت دو تن از همان اولياي ميت اقامه شهادت مي‌كنند، و اين معنا وقتي صحيح است كه كلمه:" استحق" مبني بر فاعل (بكسر همزه و فتح تا) قرائت شود كما اينكه بنا بر روايت حفص، عاصم چنين قرائت كرده، و اما بنا بر قرائت جمهور كه كلمه مزبور را به صيغه مجهول (يعني به ضم همزه و تا) خوانده‌اند ظاهر سياق چنين مي‌شود كه" اوليان" مبتدا و خبرش جمله" فَآخَرانِ يَقُومانِ مَقامَهُما" بوده باشد، و بخاطر عنايتي كه نسبت به جمله خبريه داشته آن را جلوتر از مبتدا ذكر فرموده. و بنا بر اين قرائت، معني آيه چنين مي‌شود: اگر معلوم شد آن دو تن شاهد مستحق كيفر گناه شده‌اند پس دو شاهد ديگر كه دو تن ديگر از اقرباي ميت‌اند قائم مقام دو تن شاهد نخستين مي‌شوند. و از عاصم- البته به طريق ابي بكر و حمزه و خلف و يعقوب- نقل شده كه وي بجاي كلمه" اوليان"،" اولين" كه جمع" اول" و در مقابل و ضد كلمه" آخر" است قرائت كرده، و اين كلمه بظاهر به معناي اولياء
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 289
و نزديكان است حالا يا وصف است از براي كلمه" الذين" يا بدل است از آن.
مفسرين را در تركيب‌بندي اجزاي اين آيه وجوه و صور بسياري است، به طوري كه اگر آن وجوه را براي بدست آوردن معناي همه آيه در يكديگر ضرب كنيم از صد صورت تجاوز مي‌كند. زجاج- بطوري كه نقل مي‌كنند- گفته است: اين آيه از مشكل‌ترين آيات قرآن است از جهت تركيب‌بندي.
و اين معناي كه ما براي آيه كرديم معنايي است كه بخوبي و بدون هيچ زحمت و پيچيدگي در فهم از سياق آيه بدست مي‌آيد، و لذا ما از شمردن آن محتملات و وجوه خودداري مي‌كنيم، زيرا مي‌بينم شمردن و تكرار آنها جز تحير و مبهم ساختن الفاظ آيه ثمره‌اي ندارد، و اگر كسي طالب باشد كه به آن وجوه اطلاع پيدا كند بايد به جزء هفتم از تفسير روح البيان تاليف آلوسي و مجمع البيان و تفسير رازي و ساير تفاسير مشروحه مراجعه كند.
" فَيُقْسِمانِ بِاللَّهِ" اين جمله تفريع است بر جمله" فَآخَرانِ يَقُومانِ مَقامَهُما..." و نتيجه‌اي است از اين مقدمه. يعني لا جرم دو شاهد ديگر كه از اولياي ميت هستند قائم مقام آن گواهان مي‌شوند." لَشَهادَتُنا" چنين سوگند ياد كنند: كه شهادت ما بر دروغ و خيانت آنان" أَحَقُّ مِنْ شَهادَتِهِما" به حق نزديك‌تر است از شهادت دروغي‌شان و ادعايشان بر امر وصيت" وَ مَا اعْتَدَيْنا" و ما در اين شهادتي كه بر خلاف شهادت آنان مي‌دهيم بناي تعدي نداريم، چون اگر بناي تعدي داشته باشيم" إِنَّا إِذاً لَمِنَ الظَّالِمِينَ" محققا و بي شك از ستمكاران خواهيم بود.
" ذلِكَ أَدْني أَنْ يَأْتُوا بِالشَّهادَةِ عَلي وَجْهِها أَوْ يَخافُوا أَنْ تُرَدَّ أَيْمانٌ بَعْدَ أَيْمانِهِمْ..."
اين آيه شريفه در مقام بيان حكمت تشريع است، و آن اين است كه اين حكم به اين ترتيبي كه خداي تعالي مقرر داشته براي رسيدن به واقع نزديك‌ترين راه است به احتياط و هم به اينكه شهود در شهادت خود تعدي نكنند و بترسند از اينكه مشتشان باز شده و شهادتشان بعد از قبول رد شود.
آري، انسان داراي هواي نفسي است كه دائما او را دعوت مي‌كند به اينكه از هر چيزي كه برايش ميسور است كام دل بگيرد، و آنچه را كه هوس مي‌كند مرتكب شود، چه اينكه هوسراني مشروع باشد و چه نامشروع، چه عدالت باشد و چه ظلم و تجاوز به حق ديگران و غلبه بر آنان. انسان طبعا چنين است، مگر اينكه مانعي در كار خود ببيند كه او را از اين تجاوزات باز دارد، و قوي‌ترين موانع نفساني همانا ايمان به خدايي است كه برگشت همه
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 290
بندگان و حساب اعمال آنان و قضاوت در بين شان و پاداش مستوفاي كار نيك‌شان به دست اوست، و وقتي مساله وصيت، حقيقت امرش بر حسب فرض پوشيده و مجهول باشد براي كشف آن جز شهادت كساني كه متوفي، ايشان را بر وصيت خود گواه گرفته راه ديگري نيست، بنا بر اين قوي‌ترين چيزي كه انسان را نسبت به راستگويي گواهان مطمئن مي‌سازد اين است كه از ايمان دروني آنان استفاده نموده و از آنان سوگند به خداوند (يمين) گرفته شود، و به فرض اينكه معلوم شد در اين شهادت دروغ گفته و خيانت كرده‌اند سوگند را به ورثه و اولياي ميت برگردانيده و آنان را بر خيانت گواهان سوگند داد، و اين دو كار يعني سوگند دادن آن دو گواه و پس از آن رد سوگند به ورثه بهترين وسيله است براي واداري شهود به راستي و قوي‌ترين موانع است از انحراف شان.
خداي تعالي پس از بيان اين حكم مردم را موعظه و انذار نموده و فرموده:" وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اسْمَعُوا وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ" و معني آن روشن است.
" يَوْمَ يَجْمَعُ اللَّهُ الرُّسُلَ فَيَقُولُ ما ذا أُجِبْتُمْ قالُوا لا عِلْمَ لَنا إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ" اين آيه طوري نيست كه نتوان آن را به ما قبل خود ربط داد، زيرا گر چه ذيل آيه قبلي يعني جمله" وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اسْمَعُوا..." مطلق است ليكن ظاهر آن بحسب انطباقش به امور همانا نهي از انحراف و ارتكاب خيانت در شهادت و سبك شمردن سوگند به خدا است و چون چنين است بي‌مناسبت نيست كه پس از آن خداوند ماجرايي كه بين او و پيغمبرانش كه هر كدام شاهد بر امت خويش و بهترين شهدايند در روز قيامت رخ خواهد داد ذكر كند، چون خداي تعالي فرداي قيامت از آن بزرگواران مي‌پرسد چه كساني دعوت‌شان را پذيرفتند؟ آنان هم كه داناترين مردمند به اعمال امت خود و از طرف پروردگار شهداي بر امت خويشند، جواب مي‌دهند:" لا عِلْمَ لَنا إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ" وقتي مطلب از اين قرار باشد يعني سرانجام خداي سبحان كه عالم به هر چيز است گواه بر عمل بندگان باشد جا دارد شهود از مقام پروردگار بهراسند و در امر شهادت با اينكه خداوند علم به حقيقت امر را روزيشان كرده از حق منحرف نشوند و شهادت خداي را كتمان نكنند تا از گناه‌كاران و ستمكاران و فاسقين نباشند.
" يَوْمَ يَجْمَعُ اللَّهُ الرُّسُلَ..." كلمه" يوم" ظرفي است متعلق به جمله" وَ اتَّقُوا اللَّهَ..."
و اينكه فرمود: روزي كه خداوند جمع مي‌كند پيغمبران را پس مي‌گويد...، و نفرمود: روزي كه خداوند به پيغمبران مي‌گويد...، براي مناسبتي بود كه شهادت با جمع شدن شهدا دارد، چنان كه در جمله" تَحْبِسُونَهُما مِنْ بَعْدِ الصَّلاةِ فَيُقْسِمانِ بِاللَّهِ" هم اشاره به اين مناسبت ديده
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 291
مي‌شود، و از اينكه علم همه غيب‌ها را به طور انحصار براي خداوند اثبات مي‌كند استفاده مي‌شود كه مراد از علمي كه از خود نفي مي‌كنند

[مراد از" لا عِلْمَ لَنا" كه در جواب پيامبران (ع) به خدا آمده است نفي مطلق علم نيست..... ص: 291

و مي‌گويند:" لا عِلْمَ لَنا" اصل علم نيست بلكه همان جميع علوم غيبي است كه براي خداوند اثباتش مي‌كند، زيرا ظاهر گفتارشان كه مي‌گويند:" إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ- بدرستي تويي علام الغيوب" دلالت دارد بر اينكه اين بيان تعليل مي‌كند نفي را و معلوم است كه انحصار علم همه غيب‌ها در خداوند سبحان دليل بر اين نيست كه غير خداوند فاقد اصل علم هستند، مخصوصا در اينجا كه سؤال خداوند از اين است كه مردم چگونه دعوت شما انبيا را پذيرفتند؟ چون علم به چگونگي پذيرفتن مردم از قبيل علم به غيب نيست بلكه از قبيل علم شهودي است، پس معلوم شد اينكه انبيا گفتند" لا عِلْمَ لَنا" نفي مطلق علم نيست بلكه نفي علم حقيقتي است كه به عالم غيب هم راه داشته باشد.
چه پر واضح است كه علم تنها به مقدار قدرتي كه از جهت اسباب و متعلقات دارد واقع را براي صاحبش كشف مي‌كند نه بيشتر، و نيز واضح است كه آنچه از يك موجود در چشم يك بيننده منعكس مي‌شود تنها عكسي است از آن نه واقع و حقيقت آن، زيرا واقع و حقيقت آن امري است كه به جميع اجزاي موجود در خارج و جميع اجزايي كه قبل از آن موجود به لباس هستي در آمده بوده‌اند و همچنين موجوداتي كه همزمان با آن موجودند ارتباط و بستگي دارد، و ناگفته پيداست كه علم حقيقي به اين موجود خارجي براي كسي دست مي‌دهد كه به جميع موجودات قبل از آن و همچنين جميع موجودات همزمان با آن و بلكه به صانع آن يعني خداوندي كه اجل از آن است كه در حيطه تصور كسي در آيد احاطه پيدا كند، و اين احاطه امري است فوق طاقت بشري.
در اين عالمي كه از يك طرف وسعت بي نهايت و عظمت اجرام فلكي و كهكشانهاي آن انديشه و فكر بشر را خيره و مبهوت ساخته و از طرف ديگر دقايقي كه در شكم اتم‌هاي ريز و ذرات ذره‌بيني آن نهفته شده عقلش را تباه و چنان سرگردانش نموده كه اگر بخواهد فكر خود را بين اين دو سنخ موجود خرد و بزرگ جولان دهد جز حيرت چيزي عايدش نمي‌شود. آري آدمي را از موهبت فكر و نور خرد جز اندكي ناچيز مانند چراغ‌موشي كه مسير كوتاه زندگيش را روشن ساخته بسان شمعي كه در ظلمات شبي ديجور پيش پاي صاحبش را هويدا كند ارزاني نداشته‌اند، بنا بر اين بايد گفت هر چيزي كه مورد علم ما قرار مي‌گيرد حقيقت و واقعيتش وابسته و مربوط به موجودات اطراف خود و آن موجودات هم به موجودات ديگر و همچنين... و اين موجودات حقايقي هستند كه به كلي از علم و ادراك آدمي غايبند، پس اين موجود مفروض هم حقيقتش از حيطه علم ما بيرون است، و ما وقتي مي‌توانيم بطور حقيقت
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 292
و به تمام معنا علم به چيزي پيدا كنيم كه تمامي موجودات وابسته به آن يعني به سراپاي عالم وجود و اسرار آن واقف شويم، و اين معنا براي ما كه خود مخلوقي هستيم محدود، دست نمي‌دهد، و همچنين براي غير ما از موجودات ديگر.
تنها خداوند واحد قهار است كه نزد اوست كليد غيب‌هايي كه جز او كسي را از آن علم و اطلاعي نيست چنان كه آيه" وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ" «1». دلالت بر اين معنا دارد، يعني دلالت مي‌كند بر اينكه طبع آدمي جهل و ناداني است و از علم جز مقدار محدودي روزيش نداده‌اند. و همچنين آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ". «2»
و اين مضمون همان مضموني است كه امام (ع) در جواب سؤال از علت محجوب بودن خداوند از خلق، آن را بكار برده و فرموده: چون كه خداوند خلقت بشر را بر مبناي جهل بنا نهاده، و همچنين آيه" وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ‌ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِما شاءَ" «3». چه اين آيه نيز دلالت دارد بر اينكه علم تماميش از آن خداست و اگر انسان به چيزي علم و احاطه پيدا مي‌كند به مشيت و خواست خداوند است. و نيز آيه" وَ ما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا" «4» كه دلالت دارد بر اينكه در عالم علمي است بي‌كران كه از آن دريا جز قطره‌اي و از آن خروار جز مشتي به آدميان نداده‌اند. بنا بر اين حقيقت امر اين است كه حقيقت علم جز در نزد خداوند سبحان يافت نمي‌شود. و از آيات بسياري نيز استفاده مي‌شود كه روز قيامت روزي است كه هر چيزي به حقيقت و واقعيتش جلوه مي‌كند، بنا بر اين در آن روز هيچ گفتاري هم نيست مگر اينكه حق و حقيقت باشد، از آن جمله است آيه" لا يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قالَ صَواباً، ذلِكَ الْيَوْمُ الْحَقُّ" «5».

[حقيقت علم جز در نزد خداي سبحان يافت نمي‌شود و ما كه مخلوقيم و محدود، به حقيقت علم راه نداريم..... ص: 292

بنا بر اين جوابي هم كه در آيه مورد بحث در روز قيامت، انبياء (ع) در پاسخ" ما ذا أُجِبْتُمْ" داده، مي‌گويند:" لا عِلْمَ لَنا إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ" جوابي است كه علم
__________________________________________________
(1)و خدا ميداند و شما نمي‌دانيد. سوره بقره آيه 217.
(2)و بدرستي هيچ چيزي نيست مگر اينكه نزد ما خزينه‌هاي آن است و ما آن را جز به مقدار محدود و معلومي نازل نمي‌كنيم. سوره حجر آيه 21.
(3)و احاطه پيدا نمي‌كند به چيزي از علم خداوند مگر به همان مقداري كه مشيت او تعلق گرفته باشد. سوره بقره آيه 255. [.....]
(4)و از علم جز اندكي داده نشده‌ايد. سوره اسراء آيه 86.
(5)و سخني نمي‌گويند مگر كسي كه رحمان اذنش داده باشد و صواب گويد، آري آن روز روز حق و صواب است. سوره نبا آيه 40.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 293
را كه همان غيب است حقيقتا از خود نفي نموده و براي پروردگار سبحان اثبات مي‌كنند، و اين جوابشان يك نوع خضوعي است در برابر عظمت و كبريايي پروردگار و اعتراف به احتياج ذاتي و بطلان حقيقي خود در برابر مولاي حقيقيشان و رعايت آداب حضور و اظهار حقيقت امر است نه جواب نهايي كه بعد از آن جواب ديگري نباشد، براي اينكه اولا خداوند سبحان آنان را شهداي بر امت قرار داده، كما اينكه فرموده:" فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ وَ جِئْنا بِكَ عَلي هؤُلاءِ شَهِيداً" «1».

[چند شاهد براي اينكه براي غير خداي سبحان علم اثبات شده، و مراد از" لا عِلْمَ لَنا" نفي مطلق علم نيست..... ص: 293

و نيز فرموده:" وَ وُضِعَ الْكِتابُ وَ جِي‌ءَ بِالنَّبِيِّينَ وَ الشُّهَداءِ"»
و براي شاهد بودن انبياء (ع) معنايي جز اين تصور نمي‌شود كه در روز قيامت كه روز جلوه حقيقت است در باره امت‌هاي خود شهادت به حق دهند، و اين شهادتي را كه خداوند براي ايشان مقدر فرموده بزودي در آن روز خواهند داد، و اگر در آيه مورد بحث در جواب پروردگار گفته‌اند:" لا عِلْمَ لَنا" براي خاطر رعايت ادب و ايفاي مراسم عبوديت در قبال مالك حقيقي و پروردگاري است كه در آن روز جز او صاحب اختيار و پادشاهي نيست، و نيز اشاره است به واقع و حقيقت امر و اينكه علم حقيقي را تنها او مالك بالذات است و ديگران مالك به طفيل اويند، آن مقداري را مالكند كه او به آنان افاضه فرموده، با اين حال منافات ندارد كه بعد از اين اعتراف شهادتهايي كه در باره احوال امت خود دارند بدهند و اين خود يكي از مؤيدات مطلبي است كه ما قبلا در تفسير آيه:" وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ" «3» در جلد اول اين كتاب گذرانديم، و آن اين بود كه اين علم و شهادت از نوع علم متداول و شهادت معمولي در بين ما مردم عادي نيست، بلكه از نوع علمي است كه مخصوص به خود خداوند است، و خداوند آن را به طائفه‌اي از مكرمين و محترمين از بندگان خود اختصاص داده.
و ثانيا: خداوند سبحان، علم را تنها براي طائفه‌اي از بندگان خود كه در روز قيامت مقرب درگاه اويند اثبات كرده و فرموده:" وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ الْإِيمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتابِ اللَّهِ إِلي يَوْمِ الْبَعْثِ فَهذا يَوْمُ الْبَعْثِ" «4»، و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)پس چگونه خواهد بود حال قوم تو در روزي كه از هر امتي گواهي بياوريم و تو راي هم گواه بر اين قوم بياوريم؟ سوره نساء آيه 41.
(2)و كتاب پيش كشيده مي‌شود و انبياء و گواهان حاضر مي‌شوند. سوره زمر آيه 70.
(3)و ما اين چنين شما راي امت وسط قرار داديم تا گواهاني بر مردم باشيد. سوره بقره آيه 144.
(4)آنان كه علم و ايمانشان دادند به مردم مي‌گويند: اينكه مي‌شنيديد خداوند در كتاب محفوظ خود مقدر كرده كه تا روز قيامت در قبر بيارميد اين است آن قيامت. سوره روم آيه 57.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 294
" وَ عَلَي الْأَعْرافِ رِجالٌ يَعْرِفُونَ كُلًّا بِسِيماهُمْ" «1» و نيز فرموده:" وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ" «2».
و عيسي بن مريم (ع) از جمله كساني است كه آيه شامل او مي‌شود، و او رسول خدا و از كساني است كه از روي علم به حق شهادت داده‌اند، و نيز فرموده:" وَ قالَ الرَّسُولُ يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً" «3» و مراد از رسول در اين آيه رسول خدا (ص) است، و اين مطلبي كه خداوند از وي حكايت مي‌كند جواب سؤالي است كه آيه مورد بحث مشتمل بر آن است و آن جمله" فَيَقُولُ ما ذا أُجِبْتُمْ" است، پس معلوم شد كه گفتار رسول اللَّه (ص) نيز همانطوري كه در آيه مورد بحث گفتيم جواب نهايي نيست.
و ثالثا: قرآن كريم هم پرسش از پيغمبران را ذكر فرموده و هم پرسش از مردمي را كه آن بزرگواران بسوي ايشان مبعوث بوده‌اند، كما اينكه فرموده:" فَلَنَسْئَلَنَّ الَّذِينَ أُرْسِلَ إِلَيْهِمْ وَ لَنَسْئَلَنَّ الْمُرْسَلِينَ" «4».
آن گاه از طرف امت‌ها جوابهاي متعددي در مقابل سؤالات زيادي كه از آنان ميشود ذكر فرموده، و معلوم است كه اين جواب‌ها مستلزم علم و اطلاع آنان است، كما اينكه سؤال هم، خود اشاره به علم آنان دارد، چون اگر آنان فاقد علم بودند سؤال از ايشان معنا نداشت، و نيز در باره آن امت‌ها فرموده:" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «5» و نيز فرموده:" وَ لَوْ تَري إِذِ الْمُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ" «6» و آيات ديگر نيز بر اين معنا دلالت دارند، و وقتي
__________________________________________________
(1)و بر اعراف مرداني‌اند كه هر كسي را به قيافه‌اش مي‌شناسند. سوره اعراف آيه 46.
(2)و كسي از خدايان اين كفار مالك و داراي مقام شفاعت نيست، تنها كسي مي‌تواند شفاعت كند كه از روي علم شهادت به حق داده است. سوره زخرف آيه 87.
(3)و رسول مي‌گويد: بار پروردگارا قوم من (قريش) اين قرآن را متروك گذاشتند. سوره فرقان آيه 31.
(4)پس هر آينه پرسش و بازخواست خواهيم نمود از مردمي كه پيغمبر به سويشان فرستاديم و هر آينه خواهيم پرسيد از آن پيغمبر. سوره اعراف آيه 6.
(5)تو در دنيا از اين رستاخيز غفلت داشتي، ما پرده غفلتت را دريديم، اينك امروز كه چشمت باز شده خيره شدي. سوره ق آيه 23.
(6)و اگر مي‌ديدي چطور مجرمين سرهاي خود را از شرم حضور پروردگارشان بزير انداخته و التماس مي‌كنند كه خدايا چشم ما باز شد و ديديم آنچه را كه نمي‌ديديم و گوش ما باز شد و شنيديم آنچه را كه نمي‌شنيديم، اينك ما را به دنيا برگردان، شايد كه ما با چنين يقيني كه به مبدأ و معاد پيدا كرديم به عمل صالح بپردازيم. سوره سجده آيه 13.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 295
امت‌ها و مخصوصا مجرمين آنان در قيامت به اين پايه از علم و اطلاع برسند كه مورد مؤاخذه و پرسش پروردگار قرار گيرند چطور ممكن است اين علم را از پيغمبران گرامي (ع) سلب نمود؟! پس بايد همان توجيهي را كه كرديم به ميان آورد.

گفتاري در معناي شهادت..... ص: 295

اشاره

اجتماع مدني كه داير در بين ما عائله بشر است و معارضاتي كه در جميع جهات زندگي زميني ما بين قواي فعاله ما هست خواه ناخواه انواع اختلافات و خصومتها پيش مي‌آورد، زيرا چه بسا اتفاق مي‌افتد كه يك فرد از بشر مي‌خواهد از لذتي كه در نظر دارد تمتعي ببرد، افراد ديگري هم مي‌خواهند از همان لذت بهره و سهمي داشته باشند و يا اصلا او را بي‌بهره كرده و كنار زده و همه را به خود اختصاص دهند، اين معارضه خود باعث مي‌شود لذت مذكور بيش از آنچه كه هست جلوه نموده و دلها را شيفته خود كند و دل دادگان، براي رسيدن به آن به نزاع و كشمكش بپردازند، و اين كشمكش‌ها كار را به جايي رسانيده كه بشر در خود احساس احتياج به حكومت و قضاوتي كه بتواند از عهده فصل اين خصومات و كشمكش‌ها برآيد بنمايد، و اولين چيزي را كه دستگاه قضاوت و حكومت لازم دارد اين است كه قضايا و وقايع همانطوري كه واقع شده، بدون هيچ گونه تغيير و تحريفي ضبط شود، تا آنكه عين واقعه، مورد بررسي و قضاوت قضات قرار گيرد، و اين معنا واضح است و جاي ترديد نيست، و نيز جاي ترديد نيست كه وقتي وقايع درست ضبط مي‌شود كه كساني شاهد و ناظر بر آن بوده و آن را به ذهن بسپارند و يا ماجرا را نوشته و يا بوسيله ديگري كه براي كنترل حوادث در دسترس بشر است ضبط نمايند، و در موقع لزوم به آنچه كه ديده و يا نوشته‌اند شهادت دهند.
البته ممكن است راه‌هاي ديگري هم براي حفظ و ضبط حوادث باشد و ليكن شهادت از ساير وسايل ممكن از چند جهت امتياز دارد.
اول اينكه: ساير اسباب ضبط، اموري هستند كه براي عموم مردم ميسر نيستند، حتي نوشتن كه از همه وسايل تا اندازه‌اي عمومي‌تر و آسان‌تر و بي‌خرج‌تر است باز براي جميع مردم
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 296
امكان ندارد حتي امروز كه روز تمدن بشر است باز همه مردم قادر بنوشتن نيستند تا چه رسد به داشتن وسايلي ديگر از قبيل ضبط صوت و امثال آن، به خلاف شهادت كه هميشه و براي همه افراد امكان دارد.

[اعتبار شهادت در ميان ملل مختلف و در اسلام..... ص: 296

دوم اينكه: شهادت كه عبارتست از تشريح زباني، تحمل و ضبطش از خطر دستخوش عوارض شدن، دورتر از ساير وسايل است، و نسبت به نوشتن و امثال آن از دستبرد حوادث مصون‌تر است، و لذا مي‌بينيم هيچ يك از امت‌ها با همه اختلافي كه در سنن اجتماعي و سليقه‌هاي قومي و ملي و با آن تفاوت فاحشي كه در ترقي و عقب ماندگي و تمدن و توحش دارند، با اينهمه در مجتمعات خود نسبت به شهادت، خود را بي‌نياز ندانسته و از قبول آن شانه خالي نكرده و تا اندازه‌اي به اعتبار آن اعتراف دارند، روي اين حساب شهادت كسي معتبر است كه يكي از افراد مجتمع و جزئي از اجتماع بشمار آيد و لذا اعتباري به شهادت اطفال غير مميز و ديوانگاني كه نمي‌فهمند چه مي‌گويند، نيست، و نيز از همين جهت بعضي از ملل وحشي كه زنان را جزو اجتماع بشري نمي‌شمارند شهادت‌شان را هم معتبر نمي‌دانند، چنان كه سنن اجتماعي غالب امتهاي قديمي مانند روم و يونان و غير آنها به همين منوال جريان داشته است، و اسلام هم كه دين فطرت است شهادت را معتبر دانسته و در بين ساير وسايل تنها آن را معتبر داشته و ساير وسايل را از درجه اعتبار ساقط دانسته، مگر در صورتي كه افاده علم كند و در باره اعتبار شهادت فرموده:" وَ أَقِيمُوا الشَّهادَةَ لِلَّهِ" «1» و نيز فرموده:" وَ لا تَكْتُمُوا الشَّهادَةَ وَ مَنْ يَكْتُمْها فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ" «2» و نيز فرموده:" وَ الَّذِينَ هُمْ بِشَهاداتِهِمْ قائِمُونَ" «3».
و در باره عدد شهود جز در مساله زنا در جميع موارد دو نفر را كافي دانسته كه هر كدام ديگري را تاييد كند و فرموده:" وَ اسْتَشْهِدُوا شَهِيدَيْنِ مِنْ رِجالِكُمْ فَإِنْ لَمْ يَكُونا رَجُلَيْنِ فَرَجُلٌ وَ امْرَأَتانِ مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَداءِ أَنْ تَضِلَّ إِحْداهُما فَتُذَكِّرَ إِحْداهُمَا الْأُخْري وَ لا يَأْبَ الشُّهَداءُ إِذا ما دُعُوا وَ لا تَسْئَمُوا أَنْ تَكْتُبُوهُ صَغِيراً أَوْ كَبِيراً إِلي أَجَلِهِ ذلِكُمْ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ وَ أَقْوَمُ لِلشَّهادَةِ وَ أَدْني أَلَّا تَرْتابُوا" «4» چون ذيل آيه افاده مي‌كند كه آنچه در صدر آيه در
__________________________________________________
(1)و شهادت را براي خدا اقامه كنيد. سوره طلاق آيه 2.
(2)و كتمان مكنيد شهادت را و كسي كه آن را كتمان كند محققا دلش گنه كار است. سوره بقره آيه 283. [.....]
(3)مؤمنين كساني هستند كه شهادت‌هاي خود را اقامه مي‌كنند. سوره معارج آيه 33.
(4)از دو نفر از مردان خود بخواهيد تا معامله شما و سند آن را گواهي كنند، پس اگر دو نفر مرد فراهم نشد يك مرد و دو زن از كساني كه رفتارشان مورد پسند شما باشد (عادل باشند) تا اگر يكي از آنان دچار گمراهي (فراموشي) شد ديگري يادآوريش كند، گواهان هم نبايد تقاضا و استشهاد شما را رد نموده و از تحمل شهادت استنكاف ورزند، و از نوشتن و قباله كردن معاملات خود و تعيين مدت آن چه معامله كوچك باشد و چه بزرگ دريغ مكنيد، زيرا اين دستوري كه به شما داده شد به عدالت نزديك‌تر و براي ضبط وقايع و شهادات محكم‌تر است، و بدين وسيله است كه از شك و ترديد و اختلاف بهتر جلوگيري مي‌شود. سوره بقره آيه 282.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 297
باره احكام شهادت ذكر شده كه از آن جمله ضميمه شدن يكي است به ديگري به عدالت و اقامه شهادت و رفع سوء غرض بيشتر مطابقت دارد، چون اسلام در تشخيص اينكه چه كسي از افراد مجتمع بشمار مي‌رود و خلاصه چه كساني مجتمع انساني را تشكيل مي‌دهند زنان را هم جزو مجتمع و مشمول حكم شهادت مي‌دانست، از اين رو زنان را هم در اقامه شهادت با مردان سهيم نموده و حق اداي شهادات را هم به آنان داده، الا اينكه چون مجتمعي را كه اسلام بوجود آورده مجتمعي است كه ساختمانش بر پايه عقل نهاده شده نه بر عواطف، و زنان جنبه عواطفشان بر تعقلشان غلبه دارد، از اين رو از اين حق به زنان نصف مردان داده.
بنا بر اين شهادت دو نفر از زنان معادل يك نفر از مردان خواهد بود، چنان كه آيه شريفه گذشته نيز به اين حكمت اشاره كرده و فرموده:" أَنْ تَضِلَّ إِحْداهُما فَتُذَكِّرَ إِحْداهُمَا الْأُخْري تا اگر يكي از آن دو گمراه و دستخوش عواطف شد ديگري متذكرش سازد" و ما در جزء چهارم اين كتاب آنجا كه حقوق زن در اسلام را بيان مي‌داشتيم مطالبي كه براي اين بحث نافع باشد گذرانديم، البته براي شهادت در كتب مفصله فقه احكام زياد و فروعات بسيار مبسوطي هست كه چون از غرض ما در اين بحث خارج است متعرض آن نمي‌شويم.

گفتاري پيرامون معناي عدالت..... ص: 297

اشاره

كساني كه در احكام و معارف اسلامي بحث مي‌كنند در خلال بحث‌هاي خود بسيار به لفظ عدالت بر مي‌خورند، و چه بسا در باره عدالت به تعريفات مختلف و تفسيرهاي گوناگوني كه ناشي از اختلاف مذاقهاي اهل بحث و مسلك‌هاي ايشان است برخورد مي‌كنند، ليكن مذاقي كه در تعريف عدالت اختيار مي‌كنيم بايد مذاقي باشد كه با كار ما كه تفسير قرآن است سازگار باشد. مذاقي باشد كه بتوان آن را در تجزيه و تحليل معناي عدالت و كيفيت اعتبارش با فطرتي كه مبناي همه احكام اسلامي است وفق دهد، و اين خود مذاق مخصوصي است. و آن اين است كه بگوييم: عدالت كه در لغت به معناي اعتدال و حد وسط بين عالي و داني و ميانه
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 298
بين دو طرف افراط و تفريط است، در افراد مجتمعات بشري هم عبارتست از افرادي كه قسمت عمده اجتماع را تشكيل مي‌دهند و آنان همان افراد متوسط الحالند، كه در حقيقت به منزله جوهره ذات اجتماعند، و همه تركيب و تاليف‌هاي اجتماعي روي آنان دور مي‌زند. زيرا نوابغ و رجالي كه از مزايا و فضايل عالي اجتماعي برخوردارند و همه افراد اجتماع همشان و غرض نهائيشان رسيدن به مقام ايشان مي‌باشد در هر عصري جز عده‌اي انگشت شمار نيستند و در هر جامعه‌اي يافت شوند در طبقه اعضاي رئيسه آن اجتماع قرار مي‌گيرند، و عده اين چنين افراد آن قدر نيست كه به تنهايي بتوانند جامعه‌اي را تشكيل داده و يا در تكميل و تكون آن اثري داشته باشند.
همچنين افراد معدودي كه نقطه مقابل آنان و در طرف تفريط قرار دارند، يعني اشخاص بي شخصيت و فرومايه اجتماع كه پايبند به حقوق اجتماعي نيستند و فضائلي كه مورد غبطه و آرزوي افراد جامعه باشد در آنان نيست و خلاصه بي بند و بارهايي كه پايبند به اصول عامه اجتماعي كه در حقيقت حيات جامعه به رعايت آنها است، نيستند و رادعي از ارتكاب گناهان اجتماعي كه باعث هلاكت جامعه و بطلان تجاذب و پيوستگي لازم بين اجزاي اجتماع است ندارند، كه اين چنين افراد هم مانند دسته اول عددشان در هر عصري انگشت شمار بوده و در تشكيل اجتماع اثري نداشته و بود و نبودشان يكسان است و اجتماع وقعي و اعتمادي به رأي و خير خواهي شان ندارد

[اعتبار عدالت در شاهد، حكمي است فطري و ارتكازي همگان..... ص: 298

از اين دو دسته كه بگذريم تنها افرادي در تشكيل جامعه به حساب مي‌آيند كه مردمي متوسط الحال هستند، تنها اينانند كه ساختمان و اسكلت جامعه را تشكيل مي‌دهند و بدست اينان است كه مقاصد جامعه و آثار حسنه‌اي كه غرض از تشكيل جامعه حصول آن مقاصد و تمتع از آن آثار است ظاهر مي‌گردد، و اين مطلب روشن است و هيچ جامعه‌شناسي نيست كه در اولين برخورد به آن به حسن قبول تلقيش نكند، آري هر كسي به طور قطع احساس مي‌كند كه در زندگي اجتماعي خود به افرادي احتياج دارد كه رفتار اجتماعي‌شان مورد اعتماد و در امور ميانه‌رو باشند، از بي‌باكي و قانون‌شكني و مخالفت با سنن و آداب جاري پروا داشته باشند، و تا اندازه‌اي نسبت به حكومت و دستگاه قضا و شهادات و غيره لا ابالي نباشند، اين است حكم فطري و ارتكازي هر كسي، اسلام هم اين حكم را كه حكمي است فطري و ضروري و يا نزديك به ضروري در شاهد معتبر دانسته و فرموده:" وَ أَشْهِدُوا ذَوَيْ عَدْلٍ مِنْكُمْ وَ أَقِيمُوا الشَّهادَةَ لِلَّهِ ذلِكُمْ يُوعَظُ بِهِ مَنْ كانَ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ" «1» و نيز فرموده:" شَهادَةُ بَيْنِكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ حِينَ الْوَصِيَّةِ اثْنانِ ذَوا عَدْلٍ مِنْكُمْ"
__________________________________________________
(1)و گواه بگيريد از خود دو نفر عادل راي و شهادت راي به پاي داريد، اين خود مطلبي است كه هر كسي از شما ايمان به خدا و روز قيامت دارد از آن پند ميگيرد. سوره طلاق آيه 2.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 299
«1».
در اين دو آيه روي سخن با مؤمنين است، پس اينكه شرط كرده كه اين دو شاهد بايد از دارندگان فضيلت عدالت باشند مفادش اين است كه شاهد بايد نسبت به مجتمع ديني مردي معتدل باشد، نه نسبت به مجتمع قومي و شهري، و از همين جا استفاده مي‌شود كه شاهد بايد در جامعه طوري مشي كند كه مردم دين دار به دين وي وثوق و اطمينان داشته باشند، و كارهايي را كه در دين گناه كبيره و منافي دين بشمار مي‌رود مرتكب نشود، چنان كه قرآن هم در اين مقوله مي‌فرمايد:" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلًا كَرِيماً" «2» و ما در ذيل همين آيه در جزء چهارم اين كتاب (جلد 4 ترجمه) راجع به معناي كبيره بحث كرديم و در آيات ديگري هم به همين معنا اشاره نموده، از آن جمله مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَداءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمانِينَ جَلْدَةً وَ لا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهادَةً أَبَداً وَ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ" «3» نظير آيه مورد بحث از جهت اشتراط عدالت آيه" مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَداءِ" «4» است، زيرا رضايتي كه در آن اخذ شده همان خوش بيني مجتمع ديني است، و معلوم است كه مجتمع ديني از جهت ديني بودنش از كسي راضي و به وي خوشبين مي‌شود كه رفتارش براي جماعت اطمينان‌آور نسبت به ديانتش باشد.

[مفهوم عدالت در اصطلاح فقه و لسان ائمه اهل بيت (ع) و فرق آن با عدالت به مفهوم اخلاقي آن..... ص: 299

و اين همان معنايي است كه در اصطلاح فقه آن را ملكه عدالت مي‌نامند، البته اين ملكه غير ملكه عدالت در اصطلاح فن اخلاق است، چون عدالت فقهي هياتي است نفساني كه آدمي را از ارتكاب كارهايي كه به نظر عرف متشرع گناه كبيره است باز مي‌دارد، و اما ملكه عدالت در اصطلاح اخلاق ملكه راسخ به حسب واقع است نه به نظر عرف، و اين معنايي كه ما براي عدالت كرديم معنايي است كه از مذاق و مذهب امامان اهل بيت (ع) بنا بر رواياتي كه از آن خاندان نقل شده نيز استفاده مي‌شود، از آن جمله صدوق در كتاب فقيه به سند خود از ابن ابي يعفور نقل مي‌كند كه گفت حضور حضرت صادق (ع) عرض كردم: در بين
__________________________________________________
(1)سوره مائده آيه 106.
(2)اگر از گناهان كبيره‌اي كه از ارتكاب آنها نهي شده‌ايد اجتناب كنيد ما گناهان كوچك شما را محو و در قرارگاه كريمي واردتان مي‌كنيم. سوره نساء آيه 31.
(3)و كساني كه به زنان پاكدامن و شوهردار نسبت زنا ميدهند آن گاه چهار شاهد اقامه نمي‌كنند آنان را هشتاد تازيانه بزنيد، و براي هميشه شهادت از ايشان نپذيريد، كه آنان همانا فاسقينند. سوره نور آيه 5.
(4)سوره بقره آيه 282.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 300
مسلمين عدالت مرد با چه چيز شناخته مي‌شود تا شهادت‌هايي كه له يا عليه مسلمين مي‌دهد پذيرفته گردد؟
امام فرمود: به اينكه مسلمين او را به ستر و عفاف و جلوگيري از شكم و شهوت و دست و زبان بشناسند، و به اجتناب از گناهان كبيره‌اي كه خداوند متعال مرتكب آن را وعده آتش داده از قبيل مي‌گساري، زنا، ربا، عقوق پدر و مادر و فرار از جنگ و امثال آن معروف باشد، و دليل بر اين كه شخص از جميع اين گناهان اجتناب دارد اين است كه جميع معايب خود را بپوشاند، به طوري كه بر مسلمانان تفتيش ساير معايب و لغزشهايش حرام باشد و ستودن وي به پاكي و اظهار عدالتش در بين مردم واجب شود، دليل ديگرش اين است كه به رعايت نمازهاي پنجگانه و مواظبت بر آنها و حفظ اوقات آنها معهود باشد و در جماعتهاي مسلمين حضور بهم برساند، و جز با عذر موجه از اجتماعاتي كه در مصلاها منعقد مي‌شود تخلف نورزد، وقتي داراي چنين نشانه‌هايي بود و همواره در مواقع نماز در مصلاي خود ديده شد و خلاصه اگر از اهل شهر و قبيله‌اش بپرسند فلاني چطور آدمي است بگويند ما جز نيكي از او نديده‌ايم و همواره او را مواظب نماز و مراقب اوقات آن يافته‌ايم، همين مقدار براي احراز عدالت و قبول شهادتش در بين مسلمين كافي است، زيرا نماز خود پرده و كفاره گناهانست، و ممكن نيست كسي كه در جماعات حاضر نمي‌شود و نماز را در مساجد نمي‌خواند در باره‌اش شهادت دهند كه وي نمازگزار است، جماعت و اجتماع تنها براي همين منظور تشريع شده كه نمازگزار را از بي نماز بشناسند، و اگر غير اين بود كسي نمي‌توانست به صلاح و سداد و ديانت اشخاص شهادت دهد، و لذا رسول اللَّه (ص) تصميم گرفت خانه‌هاي مردمي را به جرم كناره گيري از جماعت مسلمين آتش بزند، و بارها مي‌فرمود: نماز كسي كه بدون عذر در مسجد حاضر نمي‌شود نماز نيست «1».
مؤلف: همين روايت را شيخ در تهذيب «2» زيادتر از آنچه ما از صدوق (عليه الرحمه) نقل كرديم روايت كرده، و ستر و عفافي كه در اين روايت است هر دو بنا بر آنچه در صحاح است به معناي تزكيه است، و اين روايت همانطوري كه مي‌بينيد عدالت را امري معروف در بين مسلمين دانسته، وسائل از نشانه‌هاي آن پرسش نموده و امام (ع) در باره آثار آن فرموده:
اثر مترتب بر عدالت كه دلالت بر اين صفت نفساني و حكايت از آن مي‌كند همانا ترك
__________________________________________________
(1)من لا يحضره الفقيه طبع بيروت ج 3 ص 24 ب 17 ح 1.
(2)تهذيب الاحكام طبع آخوندي ج 6 ص 24 ب 91 ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 301
محرمات پروردگار و خودداري از شهوات ممنوع است، و در باره نشانه آن فرموده: نشانه عدالت اجتناب از گناهان كبيره است، و دليل بر اين اجتناب به آن تفصيلي كه امام بيان داشت حسن ظاهر بين مسلمين است.
و در تهذيب «1» از عبد اللَّه بن مغيره از ابي الحسن علي بن موسي الرضا (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: كسي كه بر فطرت اسلام به دنيا آمده باشد و مردم نفس او را نفسي صالح بدانند جايز است كه شهادت دهد و شهادتش معتبر است.
و نيز در همان كتاب «2» است كه سماعه از ابي بصير از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: در شهادت اشخاص ضعيف عيبي نيست به شرطي كه عفيف و خويشتن دار باشند.
در كتاب كافي به سند خود از علي بن مهزيار از ابي علي بن راشد نقل مي‌كند كه گفته است: خدمت حضرت ابي جعفر (ع) عرض كردم: دوستان شما در بين خود اختلاف دارند، آيا با اين حال مي‌توانم در نماز به همه آنها اقتدا كنم؟ فرمود: دنبال كسي نماز بخوان كه به ديانتش وثوق داشته باشي «3».
مؤلف: دلالت اين چند روايت بر مطالب گذشته، واضح است. البته در ذيل عنوان عدالت بحث‌هاي زيادتري هست و ليكن چون از غرض ما خارج است لذا از ايراد آن خودداري مي‌كنيم.

گفتاري پيرامون يمين (سوگند)..... ص: 301

اشاره

حقيقت معناي اينكه مي‌گوييم: به جان خودم سوگند كه فلان مطلب فلان است، و يا: به حياتم قسم كه مطلب همانست كه من گفتم، اين است كه گفته‌هاي خود را در راستي و صحت به جان و زندگي خود كه در نظر، عزيز و محترم است پيوند دهيم، بطوري كه صحت و راستي گفتار ما بسته به جان و زندگي ما و عدم صحت آن بسته به عدم زندگي ما باشد، بطلان گفتارمان ابطال حرمت و منزلت زندگيمان باشد، با حفظ اينكه نداشتن ارزش و احترام زندگي
__________________________________________________
(1)تهذيب الاحكام طبع آخوندي ج 6 ص 283 ح 183.
(2)من لا يحضره الفقيه ط دار التعارف ج 3 ص 27 ح 77.
(3)كافي طبع دار التعارف ج 3 ص 374 ح 5.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 302
سقوط از مقام انسانيت است، چون انسانيت، آدمي را دعوت به حفظ احترام زندگي مي‌كند، و همچنين معناي اينكه مي‌گوييم: تو را به خدا قسم فلان كار را مكن و يا فلان كار را بكن، اين است كه مي‌خواهيم امر و نهي خود را به مقام و منزلتي كه خداي سبحان در نظر مؤمنين دارد پيوند داده و مربوط سازيم، به طوري كه مخالفت امر و نهي ما، خوار شمردن مقام خداي تعالي باشد و همچنين غرض و معناي اينكه مي‌گوييم: و اللَّه هر آينه فلان كار را مي‌كنم، پيوند مخصوصي است كه بين تصميمي كه بر كاري گرفته‌ايم و بين مقام و منزلتي كه خداي متعال در نظرمان دارد بر قرار كنيم، بطوري كه فسخ آن عزيمت و نقض آن تصميم ابطال منزلت و اهانت به حرمتي باشد كه خداي سبحان در نظر ما دارد، و نتيجه اين پيوند اين است كه خود را از فسخ عزيمت و شكستن عهدي كه بسته‌ايم باز داريم.
بنا بر اين مي‌توان گفت: قسم عبارت است از ايجاد ربط خاصي بين خبر و يا انشاء و بين چيز ديگري كه داراي شرافت و منزلت است، بطوري كه بر حسب اين قرار داد، بطلان و دروغ بودن انشا يا خبر مستلزم بطلان آن چيز باشد، و چون آن چيز در نظر صاحب قرار داد داراي مكانت و احترام لازم الرعايه است و هيچگاه راضي به اهانت به آن نيست از اين جهت فهميده مي‌شود كه در خبري كه داده راستگو است، و در تصميمي كه گرفته پايدار است، پس قسم در اينگونه امور تاكيدي است بالغ.
در بعضي از لغات بجاي قسم و در مقابل آن، خبر را به چيزي كه فاقد شرف و احترام است مربوط مي‌سازند، و غرضشان از اين قسم پيوندها، اظهار بي اعتنايي است نسبت به خبري كه مي‌دهند و يا مي‌شنوند، در حقيقت اين يك قسم زخم زبان به شمار مي‌رود. و ليكن از اين قسم پيوندها در كلام عرب بسيار كم ديده مي‌شود. تا آنجا كه ما سراغ داريم سوگند از عادات و رسومي است كه در تمامي زبانها متداول است و پيداست كه آن را از نياكان خود به ارث برده‌اند، نه اينكه مختص به يك زبان و از مخترعات يك نسل بوده باشد، و اين خود دليل بر اين است كه سوگند از شؤون تلفظات يك لغت نيست بلكه حيات اجتماعي انسان وي را بسوي آن هدايت نموده است، زيرا انسان در بعضي از موارد مي‌فهمد كه چاره‌اي جز توسل به سوگند و استفاده از آن ندارد، و هميشه توسل به سوگند در بين امم دائر بوده و چه بسا در موارد متفرقه‌اي كه نمي‌توان در تحت قاعده‌اش در آورد و احيانا در مجتمعات انساني پيش مي‌آيد بمنظور دفع تهمت و دروغ و يا تسكين نفس و تاييد خبر به آن متوسل مي‌شده‌اند، تا اندازه‌اي كه حتي قوانين كشوري هر امت در پاره‌اي از موارد از قبيل تحليف سلاطين و اولياي مملكت در ابتداي تاجگذاري و يا افتتاح مجلس شورا و امثال آن به آن اعتبار و قانونيت داده است، اسلام
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 303
نيز كمال اعتبار را نسبت به سوگندي كه با نام خداوند واقع شود مبذول داشته و اين نيست مگر براي خاطر عنايتي كه اسلام به رعايت احترام مقام ربوبي دارد، آري اسلام ساحت قدس خداي تعالي را از اينكه مواجه با صحنه‌هايي كه با مراسم ربوبيت و عبوديت منافي باشد حفظ كرده، و لذا كفاره‌هاي مخصوصي براي شكستن سوگند وضع نموده و سوگند زياد را هم مكروه دانسته، و فرموده:" لا يُؤاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمانِكُمْ وَ لكِنْ يُؤاخِذُكُمْ بِما عَقَّدْتُمُ الْأَيْمانَ فَكَفَّارَتُهُ إِطْعامُ عَشَرَةِ مَساكِينَ" «1» و نيز فرموده:" وَ لا تَجْعَلُوا اللَّهَ عُرْضَةً لِأَيْمانِكُمْ" «2» و سوگند را در مواردي كه مدعي در محكمه، شاهدي بر دعوي خود ندارد معتبر دانسته و فرموده:" فَيُقْسِمانِ بِاللَّهِ لَشَهادَتُنا أَحَقُّ مِنْ شَهادَتِهِما وَ مَا اعْتَدَيْنا".
و از كلمات رسول اللَّه (ص) است كه فرموده: شاهد آوردن به عهده مدعي و سوگند خوردن به عهده منكر است.

[اعتماد به سوگند مدعي، به خدا، در شرع اسلام، ناشي از اعتماد به ايمان افراد در مجتمع اسلامي است..... ص: 303

و اين اعتبار سوگند در حقيقت اكتفاء كردن محكمه است به دلالت سوگند بر ايمان- دروني طرف در جايي كه دليل ديگري بر صدق گفتارش نباشد، توضيح اينكه: مجتمع ديني مجتمعي است كه بر پايه ايمان به خداي تعالي بنا نهاده شده و اجزاي اين مركب كه با هم تاليف شده و اجتماع را تشكيل داده‌اند، انسان‌هاي با ايمان است، خلاصه در چنين مجتمع سرچشمه همه سنت‌هايي كه پيروي مي‌شود و محور جميع احكامي كه جاري مي‌گردد ايمان به خدا است. و كوتاه سخن، جميع آثاري كه از اين چنين مردم بروز مي‌كند همه و همه ناشي از حالت دروني و ايمان آنها است. چنان كه در يك مجتمع بي دين محور همه اينها ايمان افراد است به مقاصد قومي خود و همه سنن و قوانين كشوري و آداب و رسومي كه در بينشان دائر است ناشي از ايمان است.
وقتي حال يك جامعه ديني چنين باشد و صحيح باشد اعتماد و اتكاء بر ايمان افراد در جميع شؤون اجتماعي و لوازم زندگي، همچنين صحيح است اعتماد به ايمان‌شان در جايي كه جز ايمان به خدا دليل ديگري بر صدق گفتارشان در بين نيست و اين اعتماد به ايمان همان سوگندي است كه شارع در مواردي كه مدعي گواهي بر صدق دعوي خود ندارد براي وي تشريع فرموده، تا منكر، انكار خود را مربوط و بسته به ايمان دروني خود كند و بر صدق گفتار خود
__________________________________________________
(1)خداوند مؤاخذه نمي‌كند شما را به سوگندهاي بيهوده‌تان و ليكن مؤاخذه مي‌كند شما را به سوگندهايي كه در عقد و پيمان خود به كار مي‌بريد، كفاره چنين سوگندي اطعام ده مسكين است. سوره مائده آيه 89.
(2)و سوگند به خدا را مانع كارهاي نيك خود ندانيد. سوره بقره آيه 224. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 304
سوگند ياد نمايد، به طوري كه اگر كشف شود كه در انكار و اظهاراتش دروغ گفته، كشف شود كه در اظهار ايمانش به خدا نيز دروغگو بوده است، پس در حقيقت ايمانش كه بوسيله عقد قسم مربوط و مرهون صدق گفتارش شده به منزله گروگاني است كه مديون، آن را در اختيار طلبكار خود مي‌گذارد كه وقتي مجاز است گروگان را بگيرد كه در وعده‌اي كه داده وفا كند يعني در سر موعد طلب وي را بپردازد و گرنه ديگر دست به گروگان پيدا نمي‌كند، همچنين منكر كه در عالم اعتبار ايمانش گروگان به مطلبي بسته است كه بر آن سوگند ياد كرده، به طوري كه اگر خلاف آن مطلب كشف شد ايمانش نيز از بين رفته و از اين سرمايه تهي دست شده و ايمانش در جامعه از درجه اعتبار ساقط مي‌شود، و از ثمرات ايمانش- كه در چنين مجتمع عبارت است از همه مزاياي اجتماعي- محروم مانده و در اين مجتمع كه گفتيم بايد اجزايش با هم مؤتلف باشند رانده و مطرود شده بلكه رانده زمين و آسمان مي‌شود، نه در زمين ماوايي دارد كه در آن قرار گيرد و نه آسماني كه بر سرش سايه افكند. مؤيد اين مطلب انزجار و تنفر شديدي است كه مسلمين صدر اسلام در برابر كساني كه از سنن ديني مانند نماز جماعت و حضور در جبهه جنگ تخلف مي‌ورزيدند از خود نشان داده‌اند، چه از اعتراض مسلمين آن روز كه در حقيقت روزگار سلطه دين بر همه هواها بوده به خوبي مي‌فهميم تا چه اندازه يك مرد متخلف از سنن ديني در نظر مجتمع مطرود و منفور بوده است، و عالم در نظر آن بي‌نوا، تا چه اندازه تنگ مي‌شده. اينكه گفتيم مسلمين صدر اسلام براي اين بود كه اسلام، مجتمعي كه به تمام معني ديني باشد و دين بر تمامي شؤون اجتماعي حكومت كند جز در صدر اسلام بخود نديده، است.

[در جوامع مادي امروز، نه تنها سوگند، بلكه هيچ قانون و ضابطه ديگري كوچكترين اثري ندارد]..... ص: 304

مجتمع كشورهاي اسلامي امروز با اينكه اسمش اسلامي است در حقيقت مجتمعي است كه دين در آنها رسما حكومت و نفوذ ندارد، و بيشتر تمايلات مادي در دلها حكمفرماست، مجتمعي است كه از مختصري تمايلات ديني آنهم بسيار ضعيف و مورد اعراض و طعن عموم و از تمايلات مادي بس شديد، تركيب يافته است، مجتمعي كه تمدن جديد قسمت عمده توجه مردم را بخود جلب كرده و علاقه‌اش تا اعماق دلها ريشه دوانيده و در نتيجه كشمكشي بس عجيب بين اين دو علاقه و دو داعي در دلها براه انداخته و همواره در نزاع بين داعي دين و دنيا، غلبه و پيروزي نصيب تمايلات مادي بوده در نتيجه آن وحدت نظامي كه اسلام در مجتمع ديني مسلمين بوجود آورده بود و در همه شؤون اجتماع گسترش داشت از بين رفته و در روحيات مردم هرج و مرج عجيبي بپا خاسته است، البته در چنين روزگاري سوگند بلكه هر قانون ديگري هر چه هم در حفظ حقوق مردم از سوگند قوي‌تر باشد در مجتمعات امروز كوچكترين اثري ندارد،
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 305
براي اينكه در اين اجتماع نه تنها سلب اعتماد از قوانين ديني موجود در مجتمع شده، بلكه به هيچ يك از نواميس و مقررات جديد هم اعتمادي نيست. اين را هم بايد تذكر داد كه ما نمي‌خواهيم بگوييم چون امروز ايمان مردم ضعيف شده پس بايد احكام مربوط به يمين (سوگند) از بين برود، نه، خداي تعالي به مقتضيات هر عصر و روزگاري احكامش را نسخ نمي‌كند و اگر مردم از دين اعراض كنند و از آن به ستوه آيند، خداوند از شرايع دينيش دست بر نمي‌دارد.

[با اعراض مردم از دين، احكام ديني منفسخ نمي‌شوند]..... ص: 305

آري دين در نزد خداي تعالي اسلام است و بس، و خداوند هيچوقت به كفر بندگانش راضي نمي‌شود، اگر بنا بود حق و حقيقت پيرو تمايلات آنان شود آسمانها و زمين تباه مي‌گرديد، جز اين نيست كه اسلام ديني است متعرض جميع شؤون زندگي انساني و شارح و مبين احكام آن، ديني است كه هر يك از احكام آن نسبت به ما بقي متناسب و متلازم است، به اين معنا كه يك پيوستگي و وحدت خاصي در سراسر احكام آن حكمفرما است و طوري به هم مربوطند كه اگر فتوري در يكي از آنها دست دهد و يا يكي از آنها از بين برود اثرش در سراسر دين بروز مي‌كند، عينا مانند بدن يك انسان كه اگر يكي از اجزايش مريض شود در ما بقي هم اثر مي‌گذارد، و نيز همانطوري كه در بدن انسان اگر عضوي فاسد و يا مريض شود نبايد از ساير اعضا چشم پوشيد و بدن را يكسره بدست مرض سپرد، بلكه بايد آن را سالم نگهداشت و در صدد علاج مريضي آن بر آمد. همچنين اگر اخلاق مردم رو به ماديت نهاد خداوند از ساير احكامش چشم نمي‌پوشد، آري اسلام گر چه ملتي حنيف و ديني آسان و پر گذشت است، و داراي مراتب مختلف وسيعي است و تكاليف خود را به قدر طاقت انجام و اجراء، متوجه اشخاص مي‌كند و اگر چه در عين اينكه داراي حالتي است كه در آن حالت بايد حفظ جميع شرايع و قوانينش يك جا و بدون استثناء رعايت شود، ليكن در عين حال داراي حالت ديگري است و آن حالت انفرادي است.
همانطوري كه براي روز امنيت و سلامت احكامي دارد همچنين براي روز اضطرار احكام ديگري جعل كرده، نماز در روز امنيت و سلامت نمازي است شامل جميع شرايط و فاقد جميع موانع و در روز خوف و اضطرار نمازي است فاقد اغلب شرايط و عبارت است از اشاره و بس، و ليكن اين گذشت و تنزل از مرتبه فوق به مرتبه ما دون مشروط است به اضطراري كه رافع تكليف و مجوز ترك آن باشد، چنان كه فرموده:" مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ هاجَرُوا مِنْ بَعْدِ ما فُتِنُوا ثُمَّ جاهَدُوا وَ صَبَرُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِيمٌ"
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 306
«1» و اما اينكه افراد مجتمع در برابر تمتعات مادي شيفته و بي خود شده و دستوراتي را از دين كه منافي آن تمايلات است ترك نموده و بگويند اين دستورات موافق سنن جاري در دنياي امروز نيست، صرف اين جهت باعث نمي‌شود كه احكام خدا از بين برود، زيرا همانطوري كه گفتيم تنها اضطرار رفع تكليف مي‌كند و علاقه به تمايلات مادي، اضطرار و رافع تكليف نيست، بلكه در حقيقت ماديت و دست از دين كشيدن است.

[پاسخ به اين توهم كه سوگند به غير اسم خدا و نيز خدا را به حق پيامبر (ص) و اوليايش قسم دادن شرك است..... ص: 306

در اينجا بحث ديگري به ميان مي‌آيد و آن اين است كه آيا همانطوري كه بعضي‌ها خيال كرده‌اند سوگند به غير اسم خدا، شرك به خداوند است يا نه؟ بايد از كسي كه چنين گمان كرده پرسيد مقصود از اين شرك چيست؟ اگر مقصود اين است كه سوگند چون مبتني بر تعظيم است اگر به غير اسم خدا واقع شود در حقيقت غير خدا را تعظيم نموده و آن را پرستيده. در جواب مي‌گوييم: هر تعظيمي شرك نيست، بلكه شرك عبارت است از اينكه عظمتي را كه مخصوص ذات خداوندي است و با آن از هر چيزي بي نياز است براي غير خدا قائل شويم، به دليل اينكه اگر هر تعظيمي شرك بود خود پروردگار در كتاب مجيدش مخلوقات خود را تعظيم نمي‌كرد و حال آنكه مي‌بينيم به آسمان و زمين و مهر و ماده و خنس و كنس از ستارگان و شهاب‌هايي كه فرو مي‌ريزند سوگند خورده است، و همچنين به كوه و دريا و انجير و زيتون و اسب و شب و روز و صبح و شفق و ظهر و عصر و روز قيامت قسم ياد كرده، و نيز به نفس و كتاب و قرآن عظيم و زندگي رسول اللَّه (ص) و به ملائكه و مخلوقاتي ديگر در آيات زيادي قسم خورده، و معلوم است كه سوگند خالي از يك نحوه تعظيم نيست.
با اين حال چه مانعي دارد همانطوري كه خداوند اشياء را به عظمتي كه خودش به آنها داده ياد فرموده، ما نيز آنها را به همان موهبت تعظيم، و به همان مقدار از تعظيم ياد كنيم؟ و اگر اين تعظيم شرك بود، كلام خداوند به احتراز از چنين تعظيم و اجتناب از چنين شرك سزاوارتر بود، و نيز خداوند متعال امور بسياري را در كلام خود احترام نموده، مثلا در باره قرآن خود فرموده:" وَ الْقُرْآنَ الْعَظِيمَ" «2» و در باره عرش فرموده:" وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ" «3» و در باره
__________________________________________________
(1)كساني كه پس از ايمانشان به خدا از روي طيب نفس كافر و از اسلام مرتد شوند پس بر ايشان است غضب مخصوصي از خداي تعالي و براي ايشان است عذاب دردناك، مگر كسي كه ارتداد و كفرش از روي اكره و ناچاري و دلش مطمئن به ايمان باشد. آن گاه پروردگار تو نسبت به كساني كه پس از آن آزمايش (گفتن كلمه كفر از روي ناچاري) مهاجرت كردند و در راه خدا مجاهده و صبر كردند به درستي كه پروردگار تو بعد از اين عملشان آمرزنده و مهربان است. سوره نحل آيه 110.
(2)سوره حجر آيه 87.
(3)سوره توبه آيه 130.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 307
پيغمبر (ص) فرموده:" إِنَّكَ لَعَلي خُلُقٍ عَظِيمٍ «1» و نيز براي انبيا و پيغمبران خود و هم چنين براي مؤمنين حقوقي بر عهده خود واجب نموده و آن حقوق را تعظيم و احترام كرده، از آن جمله فرموده:" وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ" «2» و نيز فرموده:َ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ"
«3» با اين حال چه مانعي دارد كه ما نيز اين امور را تعظيم نماييم؟
و از كلامي كه خداي تعالي در باره مطلق قسم دارد تبعيت نموده و خدا را به يكي از همان چيزهايي كه خودش به آن قسم ياد كرده و يا به يكي از حقوقي كه خودش براي اوليايش قرار داده قسمش بدهيم؟ و چطور مي‌توان گفت كه اين نحوه قسم شرك به خدا است؟! آري اين نحو قسم، قسم شرعي كه در فقه در باب يمين و قضا، آثار و احكام مخصوصي دارد نيست، و قسم شرعي تنها قسمي است كه به اسم خداي سبحان منعقد شود، و ليكن كلام ما در اين جهت نبود.
و اگر مقصود اين است كه بطور كلي تعظيم غير خدا چه در قسم و چه در غير قسم جايز نيست، اين مدعايي است بدون دليل بلكه دليل قطعي بر خلافش هست.
بعضي هم گفته‌اند كه خدا را به حق رسول اللَّه (ص) و ساير اوليايش قسم دادن و به آنان تقرب جستن و آنان را به هر وجهي كه شده شفيع قرار دادن جايز نيست، زيرا اين عمل خود يك نحوه پرستش و براي غير خدا نفوذ معنوي قايل شدن است.
جواب اين حرف هم نظير جوابي است كه از حرف قبلي داده شد، زيرا از اين آقايان مي‌پرسيم مراد شما از اين نفوذ و سلطه غيبي چيست؟ اگر مراد از اين سلطه، سلطه و نفوذ استقلالي است بطوري كه رسول اللَّه (ص) و يا امامان (ع) در مقابل خداي تعالي مستقل در تاثير باشند كه خود روشن است هيچ مسلماني كه به كتاب خدا ايمان داشته باشد چنين خيالي را هرگز نمي‌كند. و اگر مراد مطلق سلطه و نفوذ معنوي است و لو به اذن خدا باشد چنين سلطه‌اي هيچ دليلي بر امتناعش نيست، و هيچ اشكالي ندارد كه بعضي از بندگان خدا مانند اولياي او متصف به چنين قدرتي بشوند، بلكه قرآن شريف پاره‌اي از
__________________________________________________
(1)سوره ن آيه 4.
(2)به تحقيق در لوح محفوظ وعده پاداش ما به بندگان فرستاده ما گذشته و ثبت شده است، آري آنان هر آينه ياري خواهند شد. سوره صافات آيه 171.
(3)و از ازل ياري مؤمنين را بر خود واجب كرده بوديم. سوره روم آيه 47.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 308
سلطنت‌هاي غيبي را صريحا به بعضي از بندگان خدا مانند ملائكه نسبت داده، از آن جمله فرموده است:" حَتَّي إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا وَ هُمْ لا يُفَرِّطُونَ" «1» و نيز فرموده:
" قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ"»
و نيز فرموده:" وَ النَّازِعاتِ غَرْقاً. وَ النَّاشِطاتِ نَشْطاً. وَ السَّابِحاتِ سَبْحاً. فَالسَّابِقاتِ سَبْقاً. فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً. «3» و نيز فرموده:" مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلي قَلْبِكَ" «4» و آيات كريمه قرآن در اين باره بسيار زيادند. در باره شيطان و جنود او هم مي‌فرمايد:" إِنَّهُ يَراكُمْ هُوَ وَ قَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لا تَرَوْنَهُمْ إِنَّا جَعَلْنَا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ" «5» و در باره شفاعت انبيا و غير انبيا در آخرت و همچنين در باره معجزات آنها در دنيا آيات زيادي هست، و اي كاش مي‌فهميديم چه فرق است بين آثار مادي و غير مادي كه اين آقايان آثار مادي را از قبيل سردي و گرمي را بدون هيچ استنكاف و انكاري براي هندوانه و عسل اثبات مي‌كنند، و اما وقتي به آثار غير مادي مي‌رسند اسمش را سلطه غيبي گذاشته و آن را انكار مي‌كنند. اگر اثبات تاثير براي غير خدا قدغن است فرقي بين آثار مادي و غير مادي نيست، و اگر جايز است كه چيزي به اذن خدا داراي اثر شود باز هم فرقي بين مادي و غير مادي نيست، و هر دو يكسانند.

بحث روايتي..... ص: 308

[(رواياتي در ذيل آيات مربوط به شهادت كافر و شان نزول آنها)]..... ص: 308

در كافي از علي بن ابراهيم از رجال روايتي خود (اسم رجال را ذكر نكرده) نقل
__________________________________________________
(1)تا لحظه‌اي كه اجل يكي از شما فرا رسد فرستادگان ما او را قبض روح مي‌كنند و آنها عاجز نمي‌شوند. سوره انعام آيه 62.
(2)بگو شما را ملك الموت قبض روح مي‌كند. سوره سجده آيه 11.
(3)سوگند به فرشته‌گاني كه جان‌هاي كفار را به شدت هر چه تمام‌تر مي‌گيرند، و چه به شدت گرفتني. و سوگند به نفوس مؤمنين كه در هنگام جان دادن بانشاطند، و چه نشاطي. پس آن گه سوگند به فرشته‌گاني كه جان‌هاي مؤمنين را نيز مي‌ستانند و چه به نرمي ستاندني. و سوگند به فرشته‌گاني كه ارواح مؤمنين را به شتاب به جنت مي‌برند، و چه به شتاب بردني. و سوگند به فرشته‌گاني كه در امور بندگان تدبير مي‌كنند. سوره نازعات آيه 6.
(4)كساني كه با جبرئيل دشمني مي‌ورزيدند از غيظ بميرند، زيرا اين جبرئيل است كه كتاب را به اذن خدا به قلب تو نازل كرد. سوره بقره آيه 98.
(5)او مي‌بيند شما را، او و لشكريانش، به طوري كه شما نمي‌بينيد آنها را، آري ما شيطانها را دوستان كساني قرار داده‌ايم كه ايمان نياوردند. سوره اعراف آيه 27.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 309
مي‌كند كه تميم داري و ابن بندي و ابن ابي ماريه به عزم سفر از خانه بيرون شدند، تميم داري مسلمان و آن دو يعني ابن بندي و ابن ابي ماريه نصراني بودند، تميم داري همراه خود خورجيني داشت كه اموال خود را از آن جمله ظرفي طلايي و قلاده‌اي را در آن جاي داده بود، اموال مزبور را مي‌برد تا در بعضي از بازارهاي عرب بفروشد، تميم در بين راه به مرض شديدي دچار شد و چون احساس مي‌كرد كه اجلش فرا رسيده آنچه از اموال كه همراه داشت به ابن بندي و ابن ابي ماريه داد و سفارش كرد آنها را به ورثه‌اش برسانند، نامبردگان وقتي به مدينه برگشتند اموال را در حالي كه ظرف طلا و قلاده را دزديده بودند نزد ورثه آورده و ماجرا را شرح دادند، ورثه وقتي خورجين را گشودند ديدند همه اموال هست جز ظرف طلا و قلاده، از آن دو تن پرسيدند آيا تميم مرضش آن قدر طول كشيد كه محتاج فروش اموال خود شود؟ گفتند نه، كسالتش جز چند روزي به طول نيانجاميد. پرسيدند آيا دزدها در سفر چيزي از اموالش ربودند؟
گفتند نه. پرسيدند آيا دادوستدي كه در آن ضرر كرده باشد صورت داده؟ گفتند نه. گفتند ما گران‌بهاترين متاع او را كه ظرفي طلا كاري و جواهرنشان و قلاده‌اي قيمتي بود در بار و بنه او نمي‌بينيم. آن دو تن گفتند ما نيز خبر نداريم، هر چه به ما سپرده بدون كم و كاست به شما رسانديم. ورثه تميم آن دو تن را به شكايت نزد رسول اللَّه (ص) آوردند.
حضرت به ايشان فرمود: سوگند بخوريد كه شما اين اموال را نبرده‌ايد، آنها نيز سوگند خوردند، حضرت رهايشان كرد. پس از چندي اولياي تميم ظرف و قلاده را در دست ايشان ديده و نزد رسول اللَّه (ص) آمدند و عرض كردند يا رسول اللَّه! به آنچه كه بر ابن بندي و ابن ابي ماريه دعوي دار بوديم دست يافتيم، و اينك معلوم كرديم كه اموال مذكور در دست آنها است، رسول اللَّه (ص) منتظر شد تا از ناحيه خداوند متعال حكم اين مساله برسد، خداي متعال اين آيه را نازل فرمود:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا شَهادَةُ بَيْنِكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ حِينَ الْوَصِيَّةِ اثْنانِ ذَوا عَدْلٍ مِنْكُمْ أَوْ آخَرانِ مِنْ غَيْرِكُمْ إِنْ أَنْتُمْ ضَرَبْتُمْ فِي الْأَرْضِ".
تا اينجا خداي متعال شهادت اهل كتاب را تنها در امر وصيت آنهم در سفري كه از اهل اسلام كسي يافت نشود معتبر دانسته سپس فرموده:" فَأَصابَتْكُمْ مُصِيبَةُ الْمَوْتِ تَحْبِسُونَهُما مِنْ بَعْدِ الصَّلاةِ فَيُقْسِمانِ بِاللَّهِ إِنِ ارْتَبْتُمْ لا نَشْتَرِي بِهِ ثَمَناً وَ لَوْ كانَ ذا قُرْبي وَ لا نَكْتُمُ شَهادَةَ اللَّهِ إِنَّا إِذاً لَمِنَ الْآثِمِينَ" تا اينجا شهادت آن دو تن نصراني و حكم رسول اللَّه (ص) را در باره قسم دادن شان تنفيذ مي‌كند:" فَإِنْ عُثِرَ عَلي أَنَّهُمَا اسْتَحَقَّا إِثْماً" يعني اگر معلوم شد كه به دروغ سوگند خوردند:" فَآخَرانِ يَقُومانِ مَقامَهُما" يعني دو تن ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 310
از اولياي ميت كه مدعي هستند" مِنَ الَّذِينَ اسْتَحَقَّ عَلَيْهِمُ الْأَوْلَيانِ"،" اوليان" به معني" اولان" يعني دو تاي اول است" فَيُقْسِمانِ بِاللَّهِ" به خدا سوگند مي‌خورند كه آنها به اين ادعا سزاوارتر از آن دو تاي اولند و اينكه آن دو در سوگند خود دروغ گفته‌اند:" لَشَهادَتُنا أَحَقُّ مِنْ شَهادَتِهِما وَ مَا اعْتَدَيْنا إِنَّا إِذاً لَمِنَ الظَّالِمِينَ" رسول خدا به اولياي تميم فرمود تا مطابق دستوري كه مي‌دهد قسم بخورند آنها نيز قسم خوردند حضرت قلاده و ظرف طلا را از ابن بندي و ابن ابي ماريه گرفت و به اولياي تميم داد،" ذلِكَ أَدْني أَنْ يَأْتُوا بِالشَّهادَةِ عَلي وَجْهِها أَوْ يَخافُوا أَنْ تُرَدَّ أَيْمانٌ بَعْدَ أَيْمانِهِمْ" «1».
مؤلف: قمي نيز در تفسير خود «2» نظير اين روايت را نقل كرده و در آن روايت بعد از جمله" تَحْبِسُونَهُما مِنْ بَعْدِ الصَّلاةِ" دارد كه مراد از اين نماز، نماز عصر است و ظاهرا كلمه:
" اولين" كه در كلام امام است به صيغه تثنيه است، و مراد از اولين كه در تفسير" اوليان" است همان دو شاهد اولند. و ظاهر معني آيه به اين نحوي كه امام (ع) قرائت فرموده يعني كلمه" استحق" را مبني بر فاعل خوانده و همين قرائت به علي (ع) هم نسبت داده شده، و ما نيز در بيان سابق آن را تاييد نموديم و گفتيم اين معني واضح‌ترين معاني است كه در آيه احتمال داده شده است.
در در المنثور است كه ترمذي (وي روايت را ضعيف دانسته) و ابن جرير و ابن ابي حاتم و نحاس از باذان مولاي ام هاني از ابن عباس از تميم داري نقل مي‌كند كه در تفسير آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا شَهادَةُ بَيْنِكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ" در شان نزول اين آيه گفت:
غير از من و عدي بن بدا كسي ديگر دخالت نداشت، آن گاه راوي جريان را چنين نقل مي‌كند كه تميم قبل از اسلام نصراني بود، و در بين شام و مدينه براي تجارت رفت و آمد داشت، در يكي از سفرها مردي از آزاد شده‌هاي قبيله بني سهم كه نامش بديل بن ابي مريم بود به اتفاق آن دو به شام آمده بود و جامي از نقره كه عمده سرمايه‌اش بود همراه داشت، و مي‌خواست تا به در بار سلطنتي شام ببرد، اتفاقا در راه مريض شد، به همراهان خود وصيت كرد كه اموالش را به ورثه‌اش برسانند، تميم مي‌گويد ما بدين حال بوديم كه بديل مرد، جام نقره‌اي كه داشت برداشته و به مبلغ هزار درهم فروخته و پولش را بين خود تقسيم كرديم.
در مراجعت ما بقي اموالش را به ورثه‌اش رسانديم، وقتي اثاث او را باز كردند جام را
__________________________________________________
(1)فروع كافي ط دار التعارف ج 7 ص 5 ح 7.
(2)تفسير قمي ط نجف ج 1 ص 189.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 311
نيافتند، پرسيدند جام چه شد؟ گفتيم غير از اين اموال چيز ديگري نداشت.
تميم مي‌گويد، اين بود تا من بعد از آنكه رسول اللَّه (ص) به مدينه تشريف آورد مسلمان شدم، و از اين گناه خود منفعل بودم ناچار ورثه متوفي را ديده و داستان جام و اسلام خود را شرح داده و مبلغ پانصد درهمي كه سهم من از پول جام بود به آنها دادم، و گفتم كه همين مقدار هم نزد همسفر من فلاني است، ورثه رفتند و او را گرفته و نزد رسول اللَّه (ص) بردند، رسول اللَّه (ص) از آنها گواه خواست، دو نفر كه حاضر شوند و شهادت دهند نيافتند، فرمود: پس ابن بدا را به چيزي كه در دين خودش مقدس و عظيم است سوگند دهيد، آنها نيز چنين كردند، ابن بدا بر برائت خود سوگند خورد، در اين ميان آيه مورد بحث:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا شَهادَةُ بَيْنِكُمْ" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" أَنْ تُرَدَّ أَيْمانٌ بَعْدَ أَيْمانِهِمْ" نازل شد، عمرو بن عاص چون چنين ديد با يك نفر برخاسته و به نفع ورثه سوگند خوردند، رسول اللَّه (ص) به حكم سوگند پانصد درهم از ابن بدا گرفت و به ورثه داد. «1»
مؤلف: اين روايت صرفنظر از ضعف سندش همانطوري كه مي‌بينيد كاملا با آيه مطابقت ندارد، به خلاف روايت قمي. و اتفاقا از طرق عامه هم روايتي از ابن عباس و عكرمه قريب به مضمون روايت قمي وارد شده است.
و نيز در در المنثور است كه فاريابي و عبد بن حميد و ابو عبيده و ابن جرير و ابن منذر و ابو الشيخ از علي ابن ابي طالب (ع) نقل كرده‌اند كه آن حضرت در آيه" مِنَ الَّذِينَ اسْتَحَقَّ عَلَيْهِمُ الْأَوْلَيانِ" در كلمه استحق" تا" را به فتح قرائت فرموده‌اند «2».
و نيز در آن كتاب است كه ابن مردويه و حاكم (وي روايت را صحيح دانسته) از علي بن ابي طالب (ع) نقل كرده كه فرمود: رسول اللَّه (ص) نيز" استحق" را به فتح" تاء" قرائت فرموده‌اند «3».
و نيز در آن كتاب است كه ابن جرير از ابن عباس نقل كرده كه گفت: اين آيه نسخ شده «4».
مؤلف: دليلي بر آنچه در اين روايت راجع به نسخ هست نداريم.
در كافي از محمد بن اسماعيل از فضل بن شاذان و علي بن ابراهيم از پدرش از ابن
__________________________________________________
(1)تفسير در المنثور ط دار المعرفه ج 2 ص 341. [.....]
(2 و 3)در المنثور ج 2 ص 344.
(4)در المنثور ج 2 ص 343.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 312
ابي عمير از هشام بن حكم از امام صادق (ع) نقل مي‌كند كه در باره جمله" أَوْ آخَرانِ مِنْ غَيْرِكُمْ" فرمود: اگر شخص مسلماني در شهري باشد كه مسلمان در آنجا يافت نشود جايز است غير مسلمان را بر وصيت شاهد بگيرد «1».
مؤلف: معنا و مفاد اين روايت از آيه به خوبي استفاده مي‌شود.
و نيز در اين كتاب به اسناد خود از يحيي بن محمد نقل مي‌كند كه گفت: از امام ابي عبد اللَّه (ع) از معناي آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا شَهادَةُ بَيْنِكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ حِينَ الْوَصِيَّةِ اثْنانِ ذَوا عَدْلٍ مِنْكُمْ أَوْ آخَرانِ مِنْ غَيْرِكُمْ" پرسيدم، فرمود: مراد از" ذَوا عَدْلٍ مِنْكُمْ" دو نفر مسلمان و مراد از" آخَرانِ مِنْ غَيْرِكُمْ" اهل كتابند، و اگر از اهل كتاب كسي يافت نشد، از مجوس، براي اينكه سنت رسول اللَّه (ص) در باب جزيه در باره مجوس همان سنتي بود كه در باره اهل كتاب معمول مي‌داشت، و اين حكم وقتي قابل اجرا است كه مردي در سرزمين غربت بميرد، و از مسلمانان كسي بر بالينش نباشد، ناگزير از اهل كتاب دو نفر را شاهد مي‌گيرد. و در صورت اتهام، حاكم شرع آنان را بعد از نماز عصر توقيف مي‌كند تا به خداي تعالي سوگند بخورند كه:" لا نَشْتَرِي بِهِ ثَمَناً وَ لَوْ كانَ ذا قُرْبي وَ لا نَكْتُمُ شَهادَةَ اللَّهِ إِنَّا إِذاً لَمِنَ الْآثِمِينَ" «2» سپس فرمود: اين وقتي است كه ولي ميت در باره شهادت شهود سوء ظن داشته باشد، پس اگر به دست آوردند كه شهود به باطل شهادت داده و عناد ورزيده‌اند، در صورتي كه دو شاهد ديگر حاضر شوند و بجاي شهود نخستين شهادت دهند حاكم شهادت شهود نخستين را نقض و از اعتبار ساقط مي‌كند،" فَيُقْسِمانِ بِاللَّهِ" پس سوگند مي‌خورند كه شهادت ما به حق نزديك‌تر از شهادت آن دو است و ما در شهادت خود تجاوز نكرده‌ايم، چه اگر تجاوز كرده باشيم هر آينه از ستمكاران خواهيم بود، اگر اين دو شاهد چنين شهادتي دادند شهادت اول باطل و بر طبق شهادت دوم حكم مي‌شود، زيرا خداي تعالي مي‌فرمايد:" ذلِكَ أَدْني أَنْ يَأْتُوا..." «3».
مؤلف: اين روايت همانطوري كه مي‌بينيد موافق مطلبي است كه ما قبلا در معني آيه گفتيم، و در معني آيه غير از اين روايت، روايات زياد ديگري در كافي و تفسير عياشي از امام ابي عبد اللَّه و امام موسي بن جعفر (ع) روايت شده است.
__________________________________________________
(1)فروع كافي ط دار التعارف ج 7 ص 4 ح 3.
(2)ما با اين شهادت خود سود مادي را در نظر نداريم، اگر چه اين سود حمايت از خويشاوند باشد، و شهادت خداي را كتمان نمي‌كنيم، چه اگر بكنيم در اين صورت البته از گناهكاران خواهيم بود.
(3)فروع كافي ط دار التعارف ج 7 ص 4 ح 6.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 313
و در بعضي از روايات جمله" أَوْ آخَرانِ مِنْ غَيْرِكُمْ" به كفار كه اعم از اهل كتاب است تفسير شده، مانند روايتي كه كافي از ابي الصباح كناني از ابي عبد اللَّه (ع) و عياشي در تفسير خود از ابي اسامه نقل كرده‌اند كه گفت: از آن جناب از معناي" أَوْ آخَرانِ مِنْ غَيْرِكُمْ" پرسيدم، فرمودند: مراد از آنها دو نفر كافرند، پرسيدم:" ذَوا عَدْلٍ مِنْكُمْ" يعني چه؟
فرمود: يعني دو مسلمان «1».
اين دو روايت گر چه از نظر اينكه متوافق و هر دو ايجابي هستند و بحسب صناعت علمي نمي‌توان بين آن دو معامله اطلاق و تقييد كرد و گفت كه مراد از كفار در اين روايات همان اهل كتاب در آن روايت است، ليكن سياق روايت اول صلاحيت تفسير اطلاق دوم را دارد و مي‌تواند آن را تقييد كند.
و در تفسير برهان است كه صدوق به اسنادي كه ابي زيد عياش بن يزيد بن حسن دارد از پدرش يزيد بن حسن نقل مي‌كند كه گفت: موسي بن جعفر (ع) مرا حديث كرد و فرمود كه پدرم جعفر بن محمد (ع) در باره قول خداي عز و جل:" يَوْمَ يَجْمَعُ اللَّهُ الرُّسُلَ فَيَقُولُ ما ذا أُجِبْتُمْ قالُوا لا عِلْمَ لَنا" فرمود: مي‌گويند ما علمي به ما سواي تو نداريم، موسي بن جعفر فرمود: امام صادق اضافه كرد: كه قرآن تمامش تقريع و باطنش تقريب است. صاحب برهان مي‌گويد: صدوق فرموده: مراد از اين جمله اين است كه قرآن غير از آيات توبيخ و وعيد آيات رحمت و غفران هم دارد «2».

[معناي اين روايت كه قرآن تماميش تقريع و باطنش تقريب است..... ص: 313

مؤلف: اين معنايي كه صاحب برهان در باره جمله: قرآن تمامش تقريع و باطنش تقريب است، از صدوق نقل كرده نه با صدر روايت منطبق است و نه با سياق خود جمله. اما با صدر روايت منطبق نيست، براي اينكه معناي گفتار رسولان كه گفتند:" لا عِلْمَ لَنا" اين باشد كه ما علمي به ما سواي تو نداريم، معنايي است كه هيچ ربطي به اين جهت كه قرآن مشتمل بر آيات وعد و وعيد است ندارد. اما اينكه گفتيم با سياق خود جمله هم منطبق نيست، براي اينكه ظاهر جمله: قرآن تماميش تقريع و باطنش تقريب است، اين است كه قرآن تماميش هم تقريع و هم تقريب است، و تنها فرق آن دو از نظر ظاهر و باطن قرآن است، يعني تمام قرآن باطنش تقريب است و باز تمامي آن ظاهرش تقريع است، نه اينكه بعضي از آيات آن تقريب و بعضي ديگر تقريع باشد. و ما اگر در اين جمله و در صدر كلام امام (ع) تاملي بكنيم خواهيم
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 7 ص 3 ح 1 و تفسير عياشي ج 1 ص 348 ح 216.
(2)تفسير برهان ص 510 ج اول حديث 3 و معاني الاخبار طبع انتشارات اسلامي ص 231 ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 314
ديد كه مراد آن حضرت از تقريع به قرينه مقابله‌اش با تقريب معنايي است كه لازمه آن مقابله با تقريب است و معلوم است كه مقابل تقريب تبعيد است.

[توضيح اين روايت كه مراد از" لا عِلْمَ لَنا" اينست كه ما علمي به ما سواي تو نداريم..... ص: 314

توضيح اينكه قرآن تماميش معارف و حقايق است، ليكن ظاهرش حقايق را از هم دور و اجزاي معارف را از يكديگر جدا مي‌كند، و باطنش همه را به هم نزديك و مربوط و مستحكم مي‌سازد، بنا بر اين ما حصل معناي روايت اين مي‌شود كه قرآن به حسب ظاهر طوري است كه انسان خيال مي‌كند مجموعه‌ايست از حقايق مختلفه‌اي از معارف كه هيچ گونه ربطي بين آنها نيست، و ليكن در باطن با همه كثرت و بينونت و جدايي كه از هم دارند كمال نزديكي و اتصال را نسبت به هم دارند، به طوري كه گويي يك روح در جميع اجزاي آن جريان دارد، و آن همان روح توحيد است، خداي تعالي هم فرموده:" كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ" «1».
با رعايت اين معنايي كه ما براي جملات آخر روايت كرديم به خوبي روشن مي‌شود اينكه امام (ع) در اين جملات،" لا عِلْمَ لَنا" را تفسير كرد به اينكه: ما علمي به ماسواي تو نداريم، تفسيري است كه كاملا با صدر روايت انطباق دارد، براي اينكه انسان و يا هر صاحب علمي كه فرض شود، به وسيله و وساطت كسي و يا چيزي علم به هم مي‌رساند و مي‌داند آنچه را كه مي‌داند، به اين معنا كه خداي سبحان معلوم بالذات و غير خدا معلوم بوسيله خداست، به عبارت ديگر وقتي علم به چيزي تعلق گيرد اول به خداي سبحان به نحوي كه لايق ساحت قدس و كبريايي اوست تعلق مي‌گيرد، سپس از ناحيه قدس او عبور كرده و به آن چيز تعلق مي‌گيرد براي اينكه علم هر چيزي نزد خداست، خداي متعال است كه هر كسي را به هر قدر كه بخواهد علم روزي مي‌كند كما اينكه فرمود:" وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ‌ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِما شاءَ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ" «2».
روايتي هم كه در سابق از عبد الاعلي مولاي آل سام از امام صادق (ع) نقل كرديم و هم چنين روايات ديگري اين معنا را افاده مي‌كنند، پس معناي گفتار انبيا كه بنا بر تفسير امام (ع) كه گفتند: ما علمي بماسواي تو نداريم بدرستي كه تويي علام الغيوب، اين است كه ما را علمي به چيزي از ماسواي تو نيست و اگر علمي به چيزي از ماسواي
__________________________________________________
(1)كتابي است كه خداي حكيم و خبير آياتش را محكم و خلل ناپذير كرده و سپس آنها را از يكديگر جدا نموده است. سوره هود آيه 2.
(2)و به چيزي از علم او احاطه نمي‌يابد مگر به مقداري كه او بخواهد، آري كرسي او آسمان و زمين را فرا گرفته. سوره بقره آيه 255.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 315
تو بهم رسانيم از جهت علمي است كه به تو داريم، براي اينكه همه علم ما از آن تو است، وقتي مطلب از اين قرار باشد تو از ما به آن چيز داناتري، زيرا آن مقدار علمي كه ما به چيزي داريم در حقيقت همان علم هم علم تو است كه به مشيت خود پرتوي از آن را به ما روزي كرده‌اي.
اين جاست كه معنايي دقيق‌تر و لطيف‌تري براي جمله: بدرستي تويي علام الغيوب، در ذهن تجلي مي‌كند و آن اين است كه هر آفريده‌اي از آفريده‌ها از آنجايي كه هستيش جداي از هستي غير خودش هست از اين نظر از غير خود غايب و نهان است، براي اينكه وجود آن محدود و مقدر است، و جز به آنچه كه خدا بخواهد علم و احاطه نمي‌يابد، تنها خداي سبحان است كه محيط به هر چيز و عالم به هر غيبي است، و هيچ چيزي به چيز ديگر علم به هم نمي‌رساند مگر از ناحيه خداي تعالي.
بنا بر اين اگر ما امور را براي خود به دو قسم غيب و شهود تقسيم مي‌كنيم، و مي‌گوييم بعضي از امور براي ما مشهود و بعضي غايب است، در حقيقت تقسيم به غيبي است كه خدا ما را به آن آگاه ساخته و غيبي كه ما را از آگهي بر آن محروم نموده، و چه بسا ظاهر آيه" عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ" «1» از نظر نكته‌اي كه در اضافه غيب به ضمير است اين معناي دقيق را تاييد كند، و اين بستگي دارد به اينكه خواننده محترم در اين باره نيكو تامل نمايد.
و در تفسير عياشي از حضرت ابي جعفر (ع) روايت شده كه در تفسير آيه" يَوْمَ يَجْمَعُ اللَّهُ الرُّسُلَ..." فرموده است: خداي تعالي از انبيا مي‌پرسد چه جوابي از امت خود در باره اوصيايي كه جانشين خود بر آنان قرار داديد شنيديد؟ انبيا در پاسخ اين سؤال مي‌گويند:
نمي‌دانيم بعد از ما چه كردند «2».
مؤلف: اين روايت را قمي نيز در تفسير خود از محمد بن مسلم از آن جناب نقل نموده «3».
و در كافي هم از يزيد از ابي عبد اللَّه (ع) نظير آن روايت شده «4» و ذكر مساله وصايت در اين روايات يا از اين باب است كه وصايت انبيا نيز مانند ساير شرايع و بلكه اهم شرايع ايشان است، و يا از باب تاويل و اشاره به باطن آيه است.
__________________________________________________
(1)خدا عالم به غيب است و كسي را به غيب خود راه نمي‌دهد مگر رسولاني را كه برگزيده باشد.
سوره جن آيه 27.
(2)تفسير عياشي ص 349 ح 220 و تفسير البرهان ج 1 ص 510 و تفسير البحار ج 3 ص 273.
(3)تفسير قمي ط نجف ج 1 ص 190.
(4)فروع كافي ج 8 ص 338 ح 535.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 316

[سوره المائدة (5):آيات 110 تا 111]..... ص: 316

اشاره

إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ اذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلي والِدَتِكَ إِذْ أَيَّدْتُكَ بِرُوحِ الْقُدُسِ تُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ وَ كَهْلاً وَ إِذْ عَلَّمْتُكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي وَ تُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ بِإِذْنِي وَ إِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتي بِإِذْنِي وَ إِذْ كَفَفْتُ بَنِي إِسْرائِيلَ عَنْكَ إِذْ جِئْتَهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَقالَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ إِنْ هذا إِلاَّ سِحْرٌ مُبِينٌ (110) وَ إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَي الْحَوارِيِّينَ أَنْ آمِنُوا بِي وَ بِرَسُولِي قالُوا آمَنَّا وَ اشْهَدْ بِأَنَّنا مُسْلِمُونَ (111)

ترجمه آيات..... ص: 316

به ياد آور روزي را كه خداوند به عيسي بن مريم گفت: ياد كن نعمتي را كه بر تو و مادرت ارزاني داشتم زماني كه من تو را به روح القدس تاييد كردم، و توانستي در گهواره و نيز در بزرگي با مردم تكلم كني و زماني كه كتاب و حكمت، و تورات و انجيل تعليمت دادم، زماني كه مجسمه‌اي از گل به صورت مرغي ميساختي و در آن مي‌دميدي و به اذن من طير مي‌شد و به پرواز در مي‌آمد، و كور مادر زاد و بيمار به مرض برص را به اذن من شفا مي‌دادي و مردگان را به اذن من زنده و از گور بيرون مي‌كردي، بياد آور روزگاري را كه من تو را از شر بني اسرائيل حفظ كردم، همان بني اسرائيلي كه وقتي بر ايشان معجزه و بينه مي‌آوردي كفارشان مي‌گفتند اين نيست مگر سحري آشكار (110).
و بياد آور، روزي را كه بر دل حواريين الهام كردم كه به من و فرستاده‌ام عيسي بن مريم ايمان بياوريد، گفتند ايمان آورديم و شاهد باش كه ما مسلمانيم (111)
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 317

بيان آيات [بيان و توضيح آيات مربوط به معجزات عيسي (ع)]..... ص: 317

اين دو آيه و همچنين آيات بعدي كه داستان نزول مائده را حكايت مي‌كند، و نيز آيات بعد از آن كه متضمن خبري است از خداوند به عيسي بن مريم (ع) به اينكه بزودي خداوند از او از اينكه چرا نصارا او و مادرش را براي خود دو معبود اتخاذ كردند باز خواست مي‌كند همگي با غرضي كه افتتاح اين سوره به منظور ايفاي آن بوده مرتبط هستند. و آن غرض دعوت به وفاي به عهد و شكر نعمت و تحذير از عهدشكني و كفران نعمت‌هاي الهي است، همين مطالب است كه آخر سوره را با اول آن مربوط ساخته و وحدت سياق را در سراسر سوره حفظ كرده است.
" إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ... وَ إِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتي بِإِذْنِي..."
اين آيه معجزات باهره‌اي را كه بدست عيسي بن مريم (ع) ظاهر شده مي‌شمارد، الا اينكه علاوه بر شمردن معجزات بر او و مادرش منت مي‌گذارد، و اين معجزات تقريبا با همين الفاظ در سوره آل عمران آنجا كه ملائكه با مريم حديث مي‌كنند و وي را به پيدايش عيسي (ع) بشارت مي‌دهند ذكر شده است. در آن سوره مي‌فرمايد:" إِذْ قالَتِ الْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ- ياد آر آن زماني را كه فرشتگان گفتند اي مريم به درستي خداوند تو را به پيدايش فرزندي از ناحيه خود بنام عيسي بن مريم بشارت مي‌دهد" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ يُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ وَ كَهْلًا- و با مردم در گهواره و در سن كهولت تكلم مي‌كند" آن گاه پس از چند جمله مي‌فرمايد:" وَ يُعَلِّمُهُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ وَ رَسُولًا إِلي بَنِي إِسْرائِيلَ- و او را كتاب و حكمت و تورات و انجيل مي‌آموزد و در حالي كه فرستاده خدا است به سوي بني اسرائيل،" أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ أُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ وَ أُحْيِ الْمَوْتي بِإِذْنِ اللَّهِ- بدرستي كه من معجزه‌اي از طرف پروردگارتان برايتان آورده‌ام، من براي شما از گل مجسمه مرغي مي‌سازم آن گاه در آن مي‌دمم پس به اذن خدا مرغ مي‌شود، و من كور مادر زاد و بيمار برصي را شفا مي‌دهم، و مرده را به اذن خدا زنده مي‌كنم" «1» تا آخر آيات.
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 45- 50. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 318
و تامل در سياق اين آيات ادعاي ما را مبني بر اينكه معجزات مذكور كه بر حسب ظاهر مختص به حضرت مسيح (ع) است، در حقيقت نعمتهايي است كه خداوند بر او و مادرش هر دو ارزاني داشته است، مدلل و روشن مي‌سازد، چنان كه آيات سوره آل عمران هم كه به مريم بشارت مي‌دهد، به اين معنا اشعار دارد، براي اينكه به نعمت بشارت داده مي‌شود، پس معلوم مي‌شود معجزات و موهبت‌هايي كه از مختصات مسيح (ع) است از قبيل ولادت بدون پدر و تاييد به روح القدس و آفريدن مرغ و شفاي كور مادر زاد و پيسي و زنده كردن مردگان به اذن خدا، همگي براي مريم نيز نعمت و كرامت است، پس مسيح و مريم هر دو متنعم به اين نعمتهاي الهي هستند، چنان كه خداي تعالي هم آن نعمتها را به هر دو نسبت داده و فرموده:" نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلي والِدَتِكَ" و آيه" وَ جَعَلْناها وَ ابْنَها آيَةً لِلْعالَمِينَ" «1» نيز به همين معني اشاره دارد، زيرا هر دو را يك آيه و معجزه شمرده است.
" إِذْ أَيَّدْتُكَ بِرُوحِ الْقُدُسِ تُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ وَ كَهْلًا" ظاهرا همين تاييد به روح القدس بوده كه مسيح را براي تكلم با مردم در گهواره آماده ساخته است، نه اينكه آن يك كرامت و اين كرامت ديگري بوده، و از همين جهت جمله" تُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ وَ كَهْلًا" را با واو عاطفه از ما قبل جدا نكرد و بدون واو و متصل به ما قبل ذكر نمود تا بفهماند كه تاييد به روح القدس و حرف زدن در گهواره يك معجزه است، تكلم مسبب از تاييد و تاييد سبب تكلم است، و چون اين دو يك معجزه است، در بعضي از موارد قرآن به مساله تكلم در گهواره اكتفاء شده است، مانند آيه:" يُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ وَ كَهْلًا" كه در ضمن آيات آل عمران گذشت، و در بعضي از موارد به مساله تاييد به روح القدس اكتفاء شده است، مانند آيه" وَ آتَيْنا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّناتِ وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ" «2».
علاوه بر اينكه اگر مراد از تاييد، مساله وحي و وساطت روح (ملائكه) بود اختصاص به مسيح نداشت، زيرا ساير انبيا هم اين معجزه را داشتند، مضافا بر اينكه سياق خود آيه هم از اينكه مراد از تاييد را وحي بگيريم ابا دارد.
" وَ إِذْ عَلَّمْتُكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ" ممكن است از اينكه كتاب و حكمت و تورات و انجيل را يكي كرده و كلمه" اذ" را بر سر هر يك از اين چهار كلمه تكرار ننموده، استفاده شود كه تمامي اين علوم يكباره و بدون تدريج به آن جناب القا شده و او همه
__________________________________________________
(1)و ما مريم و فرزندش را معجزه براي عالميان قرار داديم. سوره انبيا آيه 91.
(2)ما عيسي بن مريم را معجزاتي داديم و او را به روح القدس تاييد نموديم. سوره بقره آيه 253.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 319
آنها را يك امر الهي واحدي تلقي نموده است.
و همچنين جمله" وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي وَ تُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ بِإِذْنِي" از حيث اينكه لفظ" اذ" را تكرار ننموده، ظهور دارد در اينكه خلقت طير و شفا دادن كور مادر زاد و جذامي همه دنبال هم و بدون فاصله زماني بوده است، و اگر هم كلمه" باذني" را در دنبال مساله خلقت طير ذكر نموده و" باذني" كه بعدا در آخر جمله ذكر مي‌كند اكتفاء ننموده، براي خاطر عظمت مساله خلقت و افاضه حيات بوده، نه اينكه فاصله زمان را برساند، براي اين عنايت بوده كه در دلهاي شنوندگان خطور نكند كه غير خدا هم مي‌تواند مستقلا افاضه حيات كند، و اگر خطور هم كند جاي گير نشود (گر چه براي مدت كوتاهي باشد) و خدا داناتر است.
" وَ إِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتي بِإِذْنِي" بيرون كردن مردگان كنايه از زنده كردن آنان است، و در اين تعبير عنايت روشني است، و آن اينست كه مردگاني را كه مسيح زنده مي‌كرده، مردگان مدفون بوده‌اند، و آن جناب افاضه حيات به آنان مي‌كرده و براي از سر گرفتن زندگي در دنيا از قبرها بيرون‌شان مي‌آورده، از لفظ" الموتي- مردگان" استفاده مي‌شود كه اين مرده زنده كردن مكرر اتفاق افتاده است، در اين آيات مباحث ديگري هست كه سابقا در تفسير سوره آل عمران گذشت، به آنجا مراجعه بشود.
" وَ إِذْ كَفَفْتُ بَنِي إِسْرائِيلَ عَنْكَ..."
اين جمله دلالت دارد بر اينكه بني اسرائيل بناي آزار وي را داشته‌اند، و خداوند او را از شرشان نگهداري مي‌نموده.
بنا بر اين اين آيه با جمله‌اي كه خداوند در سوره آل عمران در ضمن داستانهاي مسيح ذكر كرده و فرموده:" وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ" منطبق مي‌شود.
" وَ إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَي الْحَوارِيِّينَ..."
اين آيه نيز منطبق است با آيات سوره آل عمران كه مي‌فرمايد:" فَلَمَّا أَحَسَّ عِيسي مِنْهُمُ الْكُفْرَ قالَ مَنْ أَنْصارِي إِلَي اللَّهِ قالَ الْحَوارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ اشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" «1» از اين جا معلوم مي‌شود اين ايماني كه خداوند در آيه مورد بحث
__________________________________________________
(1)وقتي كه عيسي (ع) از آنها احساس كفر نمود فرمود: كيست ياور من در راه خدا؟
حواريين گفتند: ما ياوران خدائيم، به خدا ايمان آورده‌ايم و تو شاهد باش كه ما مسلمانيم. سوره آل عمران.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 320
" وَ إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَي الْحَوارِيِّينَ أَنْ آمِنُوا بِي وَ بِرَسُولِي قالُوا آمَنَّا..." ذكر نموده، غير ايماني است كه آنها از اول به مسيح آوردند، و به نبوتش اقرار كردند، براي اينكه ظاهر آيه سوره آل عمران كه مي‌گويد:" فَلَمَّا أَحَسَّ عِيسي مِنْهُمُ الْكُفْرَ" اين است كه اين احساس در اواخر ايام دعوت او بوده، در ايامي بوده كه حواريين كه در حقيقت سابقين و طبقه اول از مؤمنين به عيسي بودند ملازم و همراهش بوده‌اند، علاوه بر اينكه ظاهر آيه" قالَ مَنْ أَنْصارِي إِلَي اللَّهِ قالَ الْحَوارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ اشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" اين است كه اين دعوت براي ميثاق گرفتن بر ياري دين خدا بوده، نه براي اصل ايمان به خدا، و لذا آيه شريفه با جمله" وَ اشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" كه اعلام تسليم در برابر امر خدا به اقامه دعوت و تحمل مشقت در راه او است ختم شده است، و معلوم است كه طبعا اين تسليم و تحمل زحمت بعد از اصل ايمان است، پس معلوم شد كه مراد از اينكه فرمود: وَ إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَي الْحَوارِيِّينَ..." قضيه عهد و پيمان گرفتن از حواريين است، و در آيه بحث‌هاي ديگري هست كه ما آن ابحاث را در سوره آل عمران گذرانديم.

بحث روايتي [(چند روايت در باره معجزات حضرت مسيح (ع))]..... ص: 320

مرحوم صدوق در كتاب معاني الاخبار به سند خود از ابي يعقوب بغدادي نقل مي‌كند كه گفت ابن سكيت خدمت امام صادق (ع) عرض كرد: از چه رو خداوند به موسي بن عمران يد بيضا، عصا و آلت سحر داد، و به حضرت عيسي آلت پزشكي و طبابت، و به رسول اللَّه (ص) كلام و سخنوري؟
حضرت فرمود به درستي خداي تعالي موسي را در زماني مبعوث كرد كه اغلب مردم آن روز بيشتر كارشان سحر بود، و لذا موسي از طرف خداي تعالي بسوي ايشان مبعوث شد و كارهايي انجام مي‌داد كه مردم با همه تخصص و قدرتي كه در سحر داشتند از انجام مثل آن عاجز بودند، قهرا سحرهاشان باطل و حجت موسي بر ايشان اثبات شد، و خداي تعالي عيسي را در زماني مبعوث نمود كه بيشتر مردم به امراض گوناگون و آفت‌هاي عضوي مبتلا و بسيار به طبيبي كه شفاي‌شان دهد نيازمند بودند، لذا عيسي (ع) معجزه‌اش چيزي بود كه خود مردم از آن بهره‌اي نداشته و خداوند او را در اين راه آن قدر قدرت داد كه مي‌توانست مردگان را زنده نمايد و كورهاي مادر زاد و مبتلايان به پيسي را شفا دهد، و بدين وسيله حجتش را بر مردم اثبات نمايد، و خداي تعالي محمد (ص) را در زماني مبعوث نمود كه كار عمده و تخصصي مردم سخنراني و خطبه‌خواني و سرائيدن اشعار بوده، لذا رسول اللَّه (ص)
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 321
به كتاب و موعظه و حكمتي مبعوث شد كه گفتار آنان را باطل نموده و حجتش را بر آنان اثبات كرد.
ابن سكيت عرض كرد: من كه تا كنون كسي را مانند تو نديدم، بفرمائيد ببينم امروز حجت خدا چيست؟ فرمود عقل است كه با آن راست‌گويان و دروغ‌پردازان به خدا تشخيص داده مي‌شوند، آن يكي تصديق و اين ديگري تكذيب مي‌گردد، ابن سكيت گفت به خدا قسم جواب من همين بود كه تو دادي «1».
و در كافي است كه محمد بن يحيي از احمد بن محمد از حسن بن محبوب از ابي جميله از ابان بن تغلب و غير او از ابي عبد اللَّه (ع) نقل مي‌كند كه شخصي از آن جناب پرسيد: آيا عيسي بن مريم كسي را بعد از مردنش زنده كرده، به طوري كه عمري را براي مدتي از سر گرفته باشد و مانند سايرين غذا خورده و بچه‌دار شده باشد؟
حضرت فرمود: آري عيسي (ع) رفيقي داشت كه در راه خدا با او برادري مي‌كرد و همواره عيسي به سراغش مي‌رفت و در سرايش رحل اقامت مي‌انداخت. وقتي عيسي مدتي از او غايب شد، پس از مراجعت از سمت اقامتگاه رفيقش عبور كرد تا سلامي به او بدهد دق الباب كرد مادرش بيرون آمد، عيسي از او حال برادر پرسيد، پير زن عرض كرد: يا رسول اللَّه! برادرت به رحمت ايزدي پيوست، فرمود ميل داري بار ديگر او را ببيني عرض كرد آري، فرمود فردا مي‌آيم و به اذن خدا او را برايت زنده مي‌كنم، چون صبح شد عيسي نزد آن زن آمد و گفت با من بيا تا بر سر مزار رفيقم برويم، عيسي (ع) وقتي بر سر مزار او رسيد ايستاد و دست به دعا بلند نمود، چيزي نگذشت كه قبر شكافته شد و فرزند آن زن در حالي كه زنده شده بود بيرون آمد، وقتي چشم مادر به او و چشم او به مادر افتاد هر دو به گريه در آمدند، عيسي (ع) به حال آن دو رقت نمود و گفت: ميل داري با مادرت در دنيا بماني؟
عرض كرد: آيا با رزق و خوراك و عمر يا بدون خوراك و رزق و مدت؟ فرمود بلكه با رزق و مدت بيست سال كه در آن مدت ازدواج بكني و فرزند دار شوي. عرض كرد: اگر چنين است آري مايلم، حضرت او را به مادرش سپرد و رفت و آن جوان همانطوري كه مسيح وعده داده بود بيست سال ديگر زندگي نمود و فرزند دار شد. «2»
در تفسير عياشي از محمد بن يوسف صنعاني از پدرش روايت كرده كه گفت: از
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار و علل الشرائع ج 1 ص 121 ح 6.
(2)فروع كافي ط دار التعارف ج 8 ص 337 ح 532.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 322
حضرت ابي جعفر پرسيدم از معني" إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَي الْحَوارِيِّينَ" كه مگر به حواريين هم وحي مي‌شده؟ فرمود وحي در اينجا به معني الهام است. «1»
مؤلف: در قرآن در بسياري از موارد وحي به جاي الهام استعمال شده يكي آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ أَوْحَيْنا إِلي أُمِّ مُوسي أَنْ أَرْضِعِيهِ" «2» يكي ديگر آيه" وَ أَوْحي رَبُّكَ إِلَي النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً" «3» و نيز آيه" بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحي لَها" «4» مي‌باشد.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 350 ح 221.
(2)وحي فرستاديم بسوي مادر موسي كه موسي را شير بده. سوره قصص آيه 7.
(3)پروردگار تو وحي فرستاد بسوي زنبور عسل كه از كوه‌ها براي خود خانه بگيريد. سوره نحل آيه 68.
(4)به اينكه پروردگارت وحي فرستاد براي زمين. سوره زلزال آيه 5.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 323

[سوره المائدة (5): آيات 112 تا 115]..... ص: 323

اشاره

إِذْ قالَ الْحَوارِيُّونَ يا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ قالَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (112) قالُوا نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْها وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنا وَ نَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنا وَ نَكُونَ عَلَيْها مِنَ الشَّاهِدِينَ (113) قالَ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ اللَّهُمَّ رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ تَكُونُ لَنا عِيداً لِأَوَّلِنا وَ آخِرِنا وَ آيَةً مِنْكَ وَ ارْزُقْنا وَ أَنْتَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ (114) قالَ اللَّهُ إِنِّي مُنَزِّلُها عَلَيْكُمْ فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذاباً لا أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ الْعالَمِينَ (115)

ترجمه آيات..... ص: 323

به ياد آر زماني كه حواريين عيسي به وي گفتند اي عيسي بن مريم آيا پروردگار تو توانايي دارد مائده‌اي از آسمان بر ما نازل كند؟ گفت بپرهيزيد از خدا اگر دارنده ايمانيد (112).
گفتند مي‌خواهيم از آن مائده بخوريم تا قلبهايمان مطمئن شود و بدانيم كه تو ما را در ايمانمان تصديق كرده‌اي و بر آن ما از گواهان باشيم (113).
عيسي بن مريم گفت بار الها! اي پروردگار ما نازل فرما بر ما مائده‌اي از آسمان تا براي ما و پيروان كنوني و آينده ما عيد، و خود معجزه‌اي از ناحيه تو باشد، پروردگارا روزيمان كن كه تو بهترين روزي دهندگاني (114).
خداي متعال فرمود: من بزودي آن مائده‌اي را كه خواستي نازل خواهم كرد، ولي اگر بعد از آن باز هم كسي كفر بورزد بايد بداند كه به راستي او را عذابي مي‌كنم كه احدي از عالميان را به چنان عذاب دچار نمي‌كنم (115)
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 324

بيان آيات..... ص: 324

اشاره

اين آيات، داستان نزول مائده را بر مسيح و يارانش ياد آوري مي‌كند، گر چه تصريح ندارد به اينكه چنين مائده‌اي نازل شده، ليكن از اينكه آيه آخري مشتمل است بر وعده قطعي و بدون قيد به اينكه نازل خواهد كرد، و از اينكه خداي متعال همانطوري كه خودش خود را وصف كرده، تخلف در وعده نمي‌كند، استفاده مي‌شود كه چنين مائده‌اي نازل كرده است، و اينكه بعضي گفته‌اند: حواريين بعد از اينكه آن تهديد شديد را از خداوند نسبت به كسي كه بعد از اين معجزه كفر بورزد شنيدند حرف خود را از عيسي پس گرفتند، گفتاري است كه از قرآن و احاديث دليل قابل اعتمادي بر آن يافت نمي‌شود، اين سخن از عده‌اي از مفسرين از آن جمله مجاهد و حسن نقل شده است و دليلي بر گفتار خود نياورده‌اند، و اگر هم كسي بگويد گفتار مجاهد و حسن خود به منزله روايت است و روايت موقوفه خواهد بود، علاوه بر اينكه معارضند با روايات ديگري كه دلالت بر نزول مائده دارند، بر فرض اينكه اگر گفتار اينان به منزله روايت هم باشد تازه خبر واحدي بيش نيست، و در جاي خود مسلم است كه خبر واحد در غير احكام حجت نيست.

[رد سخن بعضي كه گفته‌اند مائده نازل نشد، و بيان عدم انطباق داستان مائده قرآن با داستان نان و ماهي در انجيل يوحنا]..... ص: 324

پس به گفته اينان نمي‌توان استناد جست به اينكه چنين مائده‌اي نازل نشده، و چه بسا استدلال شود بر نازل نشدن مائده به اينكه اگر چنين چيزي بود نصارا خبر دار مي‌شدند و در كتبشان اثري از آن ديده مي‌شد، چون داعي آنها بر حفظ شعائر و مقدسات دينيشان زياد بوده، كما اينكه عشاي رباني را به سيره مستمره دست به دست گردانيده و تا كنون حفظ كرده‌اند و از داستان مائده در كلمات خود آنها و نه در كتابهاي مقدسشان اثري ديده نمي‌شود. اين استدلال نيز صحيح نيست، براي اينكه اگر كسي خبره در تاريخ و مطلع از مساله شيوع نصرانيت و ظهور انجيل‌ها باشد، به امثال اين حرفها اعتنايي نمي‌كند. زيرا نه كتابهاي مقدس نصارا به طور تواتر به زمان مسيح مستند مي‌شود و نه اين نصرانيت فعلي به زمان آن جناب متصل مي‌گردد، بلي البته اين هست كه در بعضي از انجيل‌ها اين معنا ديده مي‌شود كه مسيح (ع) شاگردان خود و جماعتي از مردم را به نان و ماهي مختصري بطور اعجاز اطعام كرده، ليكن اين حكايت با داستاني كه قرآن راجع به مائده دارد در هيچيك از خصوصيات تطبيق نمي‌شود، در انجيل يوحنا، اصحاح ششم داستان نان و ماهي را چنين نقل مي‌كند:
1- بعد از آن مسيح گذشت به پل درياي جليل (و آن درياي طبريه است) 2- جمع
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 325
كثيري هم به دنبالش رفتند، چون معجزاتي را كه در خصوص بيماران انجام مي‌داد از او ديده بودند 3- مسيح بر فراز كوهي صعود نمود و با شاگردانش در آنجا نشست 4- و اين داستان در ايامي بود كه عيد فصح يهود (روزي كه يهود از مصر بيرون شدند) نزديك بود 5- مسيح چشم انداخت و ديد كه جمع كثيري به سويش مي‌آيند، رو به فيلبس كرد و گفت: از كجا ناني تهيه كنيم كه اين جمعيت بخورند؟ 6- اين را براي اين گفت كه فيلبس را بيازمايد، براي اينكه مسيح مي‌دانست كه وي تصميم چه عملي را گرفته 7- فيلبس پاسخش داد با دويست دينار هم نمي‌توان اين جمعيت را نان داد و لو اينكه سير هم نشوند و هر كدام جز مختصري نخورند 8- يكي از شاگردانش كه همان اندراوس برادر سمعان بطرس بود گفت 9- در اينجا جواني است كه همراهش پنج گرده نان جو و دو عدد ماهي هست، و ليكن اين غذاي مختصر كجا كفاف اين همه جمعيت را مي‌دهد 10- مسيح گفت بگوئيد مردم تكيه كنند، اتفاقا در آن مكان علف سبز فراوان بود، مردم كه عده‌شان به پنج هزار نفر بالغ مي‌شد همه تكيه دادند 11- مسيح نان‌ها را گرفت و شكر گذاشت آن گاه آنها را در بين شاگردان خود تقسيم نمود، شاگردان اين نان‌ها را به مردمي كه تكيه داده بودند دادند، و همچنين دو عدد ماهي را تقسيم كرد و هر كسي هر چه خواست گرفت 12- پس از آنكه همه سير شدند مسيح به شاگردانش گفت پاره نان‌ها را جمع كنيد تا چيزي از آن ضايع نشود 13- پس آنها را جمع كردند و دوازده زنبيل را از آن پاره‌هايي كه از پنج گرده نان زياد آمده بود پر كردند 14- وقتي مردم اين معجزه را از مسيح ديدند، گفتند اين مرد در حقيقت همان پيغمبري است كه بنا بود به عالم بيايد 15- و اما مسيح چون دانست كه آنها بنا دارند بيايند و او را ببرند و به پادشاهي خود منصوبش كنند، از آنجا هم برگشت و به تنهايي بر فراز كوه رفت.
اين بود داستان نان و ماهي كه انجيل يوحنا آن را نقل كرده، و همان طوري كه مي‌بينيد با داستان مائده قرآن مطابقت ندارد، و به هر حال دقت در داستان مائده و سياق آيات قرآن كه متضمن نقل آن است انسان را به يك بحث ديگري راهنمايي مي‌كند، زيرا سؤالي كه در اول اين آيات از قدرت خداي تعالي شده به ظاهرش سؤالي است خالي از ادبي كه رعايتش در حق خداي تعالي واجب است، آخر اين آيات هم منتهي مي‌شود به اينكه خداي تعالي كسي را كه به اين آيات كفر بورزد تهديد به عذابي كرده كه نظيرش در خصوص هيچيك از معجزات مخصوص به انبيا و معجزاتي كه امت‌ها از پيغمبران خود مطالبه كرده‌اند، از قبيل درخواستهاي قوم نوح و هود و صالح و شعيب و موسي و محمد (ص) ديده نشده است.
از دقت در صدر و ذيل آيه اين سؤال پيش مي‌آيد كه حواريون به چه جرمي مستحق ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 326
چنين كيفر باشند، كيفري كه نظيري براي آن نباشد؟ اگر بگويي از جهت سؤال كه خارج از ادب و نزاكت شان بوده، زيرا تعبيرشان تعبير كسي است كه در قدرت خداي سبحان شك داشته باشد.
در جواب مي‌گوييم سؤالات امت‌هاي سابق بر امت مسيح و همچنين رفتار سركشان قوم رسول اللَّه (ص) و رفتار يهودي‌هاي معاصر آن جناب خيلي بدتر و به مقام پروردگار اهانت‌آميزتر بود، بلكه آنان انبياء خود را مسخره و استهزاء مي‌كردند، تا چه رسد به بي ادبي در كلام.
و اگر بگويي براي اين بوده كه حواريين قبل از اين سؤال ايمان آورده بودند و در اين صورت صحيح است كه تهديد شوند به اينكه اگر بعد از ايمان و نزول مائده و مشاهده اين معجزه باهره باز هم كفر بورزند مستحق چنين عذاب شديد هستند.
در جواب مي‌گوييم: گر چه كفر اينطوري طغيان بزرگي است، ليكن باز هم اختصاص به حواريين نداشته و عمل بيسابقه نيست، زيرا در ساير امت‌ها نيز از اين قبيل طغيانها زياد بوده و هيچيك از آنان حتي كساني كه بعد از رسيدن به مقام قرب حق و مشاهده آيات خداوندي مرتد شدند به چنين وعيدي مواجه نشدند، مانند آن شخصي كه خداي تعالي در باره‌اش فرمود:" وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوِينَ" «1» چيزي كه در اين مقام ممكن است گفته شود اين است كه اين قضيه از جهت سؤالي كه در صدر آن است به معناي مخصوصي از ساير معجزات انبيا، كه در قبال درخواست امت‌هاي خود و يا ضرورت‌هاي ديگري اقامه كرده‌اند متمايز مي‌شود.

[ذكر انواع معجزات انبياء (ع) و خصوصيت معجزه مائده، و بيان وجه تهديد شديد حواريون در:" فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ..."]..... ص: 326

توضيح اينكه معجزاتي كه كلام اللَّه مجيد از آنها ياد كرده چند قسم است: يكي معجزاتي كه پروردگار در همان اوان بعثت انبياء به آنان داده تا مؤيد و حجت بر نبوت يا رسالتشان باشد، مانند يد بيضا و عصايي كه به موسي (ع) داد، و زنده كردن مردگان و خلقت طير و شفاي كور مادر زاد و پيسي، كه به عيسي (ع) ارزاني داشت، و قرآني كه به رسول اللَّه (ص) نازل فرمود. و اين نوع معجزات را به خاطر دعوت انبيا و اتمام حجت‌شان بر كفار، خداوند به آنان داده است تا اگر كسي زير بار نرفت و گمراه شد حجت بر او تمام باشد و آن كس هم كه پذيرفت و به نور ايمان زندگي يافت با حجت و بينه زنده شده باشد.
__________________________________________________
(1)براي آنان بخوان داستان آن شخصي را كه ما آيات خود را روزيش كرديم و او از آن موهبت چشم پوشيد، شيطان هم دنبالش را گرفت و سرانجام از گمراهان شد. سوره اعراف آيه 174.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 327
قسم ديگر، معجزاتي است كه كفار، انبياي خود را به ارائه آن تكليف كرده‌اند، مانند ناقه صالح و امثال آن و از همين قسم است عذابهاي مخوفي كه انبيا در دعوت خود استعمال كرده‌اند، مانند ملخ، شپش و قورباغه و غير اينها از عذابهاي هفتگانه‌اي كه موسي (ع) در باره قوم فرعون بكار برده و نيز مانند طوفان نوح و زلزله ثمود و باد صرصر عاد و غير اينها. و اينگونه معجزات مخصوص معانديني بوده كه زير بار حق نمي‌رفتند.
قسم سوم معجزاتي است كه خداوند متعال در مواقعي كه احتياج و ضرورتي ايجاب مي‌كرده آن را ارائه ميداده، مانند منفجر شدن چشمه از شكم سنگ و نزول" من" و" سلوي" در بيابان بر بني اسرائيل و كندن كوه طور از ريشه و نگهداشتنش بر بالاي سر آنان و شكافتن دريا براي نجاتشان از فرعون و ستمگريهاي او، همه اينها معجزاتي بوده كه به منظور ترسانيدن عاصيان و كساني كه از پذيرفتن حق استنكاف مي‌ورزيدند يا به منظور تعظيم و تكريم مؤمنين انجام مي‌شده، تا شايد كلمه رحمت، در حقشان تمام شود، گر چه خودشان درخواست نكرده باشند.
و از همين باب است مواعيدي كه خداي تعالي در قرآن كريم مؤمنين را به آنها وعده داده تا كرامتي باشد براي رسول اللَّه (ص)، مانند وعده به فتح مكه و خذلان مشركين از كفار قريش و غلبه روم و غير آن.
اين بود انواع معجزاتي كه در قرآن كريم و در تعليمات الهي از آنها ياد شده، و اما اينكه بعضي از هوسبازان با ديدن معجزه باز مطالبه معجزه ديگري كرده‌اند- و ما آن را در اين اقسام ذكر نكرديم- براي اين بود كه اين عمل به تعبير قرآن و تعليمات الهي هذيانهايي بوده كه نبايد به آنها اعتنا نمود، مانند مطالبه كردن اهل كتاب از رسول اللَّه (ص) كه با بودن قرآن در دسترس‌شان كتاب ديگري بر ايشان نازل كند و قرآن در اين باره مي‌فرمايد:" يَسْئَلُكَ أَهْلُ الْكِتابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتاباً مِنَ السَّماءِ فَقَدْ سَأَلُوا مُوسي أَكْبَرَ مِنْ ذلِكَ فَقالُوا أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" لكِنِ اللَّهُ يَشْهَدُ بِما أَنْزَلَ إِلَيْكَ أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ وَ الْمَلائِكَةُ يَشْهَدُونَ وَ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً" «1» و نيز مانند درخواستي كه مشركين در خصوص نازل كردن
__________________________________________________
(1)اهل كتاب از تو مي‌خواهند كه كتابي از آسمان بر ايشان نازل كني، از موسي بزرگ‌تر از اين را خواستند، و گفتند: خدا را آشكارا نشانمان ده... ليكن خداوند گواهي مي‌دهد به آنچه به سويت نازل كرده، آري به علم خود نازلش كرده و ملائكه هم بر اين معنا گواهي مي‌دهند، و بس است خداوند براي شهادت. سوره نساء آيه 165.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 328
ملائكه و نشان دادن پروردگارشان از رسول اللَّه (ص) كردند، و خداي تعالي در باره آنان فرموده:" وَ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْنَا الْمَلائِكَةُ أَوْ نَري رَبَّنا لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فِي أَنْفُسِهِمْ وَ عَتَوْا عُتُوًّا كَبِيراً" «1» و نيز فرموده:" وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشِي فِي الْأَسْواقِ لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً أَوْ يُلْقي إِلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْها وَ قالَ الظَّالِمُونَ إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلَّا رَجُلًا مَسْحُوراً، انْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ الْأَمْثالَ فَضَلُّوا فَلا يَسْتَطِيعُونَ سَبِيلًا" «2» و همچنين آيات زياد ديگري نظير اينها.
و اين بي‌اعتنائيهاي قرآن همه براي اين است كه غرض از معجزه ظهور حق و اتمام حجت است نه چيز ديگر، و معلوم است كه براي ظهور حق و اتمام حجت، انجام يك معجزه كافي است، و سؤال از تكرار آن جز بازيچه گرفتن آيات خدا و لعب با مقام ربوبي و ترديد بي‌جا، معناي ديگري ندارد و اين خود بزرگترين طغيان و استكبار است، و اگر همين عمل زشت از مؤمنين سر بزند معلوم است كه گناهش بيشتر و زشتيش نمودارتر است. مؤمن با اينكه ايمان به خدا دارد و خصوصا مؤمني كه معجزات و آيات خدا را به چشم خود ديده آن گاه ايمان آورده است، چه كار با معجزه مجدد و نزول آيات آسماني دارد؟ و آيا مطالبه معجزات مجدد را با اين فرض جز به اقتراحات هواپرستان و درخواستشان از شعبده‌بازان و مرتاضين كه براي سرگرمي و خوش‌گذراني‌شان عجيب و غريب‌ترين نمايشها را بدهند، مي‌توان تشبيه نمود؟ و چيزي كه ظاهر آيه" إِذْ قالَ الْحَوارِيُّونَ يا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنا مائِدَةً" آن را افاده مي‌كند اين است كه حواريين از مسيح تقاضاي معجزه مخصوصي كرده‌اند در حالي كه خود از اصحاب و از خواص آن جناب بوده‌اند، و بارها معجزات باهره و كرامات ظاهره‌اي كه داشت از او ديده بودند. آري مسيح مبعوث به قوم خود نشد مگر به همان معجزات، كما اينكه آيه
__________________________________________________
(1)كساني كه معاد و لقاي ما راي قبول ندارند و در انتظار آن نيستند مي‌گويند: چرا ملائكه بر ما نازل نشد، يا چه مي‌شد كه پروردگارمان راي مي‌ديديم، به تحقيق بدون حق و از پيش خود در طلب بزرگي برآمدند و طغيان كردند طغياني بس بزرگ. سوره فرقان آيه 21.
(2)و گفتند اين چگونه پيغمبري است كه مثل مردم عادي غذا مي‌خورد و در بازارها راه مي‌رود؟
چرا فرشته‌اي از آسمان براي كمكش در انذار نازل نشد؟! و يا چرا مال كلاني از آسمان به دامنش نيفتاد كه محتاج به آمدن بازار نباشد؟ و يا چرا صاحب باغي نشد كه از حاصلش ارتزاق كند؟ و ستمگران گفتند پيروي نمي‌كنيد مگر مرد جادو شده‌اي را. ببين چگونه برايت مثالها مي‌زنند؟! و چطور با گفتن اين حرفها گمراه شده و ديگر نمي‌توانند راه راست راي پيدا كنند؟!. سوره فرقان آيه 9.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 329
" وَ رَسُولًا إِلي بَنِي إِسْرائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللَّهِ..." «1» اين معنا را به خوبي مي‌رساند، با اين حال چگونه تصور مي‌شود كسي كه به مسيح ايمان آورده معجزات او را نديده باشد؟ با اينكه مسيح خودش به خودي خود معجزه بود، زيرا خداوند او را بدون پدر آفريده، و به روح القدس تاييدش نمود، و در نتيجه در گهواره با مردم تكلم مي‌كرد، همانطوري كه در كهولت مي‌كرد، و خداوند با معجزات پي در پي روز بروز به كرامتش مي‌افزود تا آنكه بسوي درگاه خويش صعودش داد، و عاقبت امرش را هم به عجيب‌ترين معجزات خاتمه داد، با اين حال درخواست كردن حواريين معجزه‌اي را كه به سليقه خود انتخاب كرده بودند (مائده) بعد از مشاهده آن همه آيات، عمل بسيار زشتي بود، و از همين جهت مسيح (ع) با اين كلام خود" اتقوا اللَّه ان كنتم مؤمنين" آنها را توبيخ نموده است، و بخاطر همين زنندگي بود كه خود آنها اقتراح و درخواست خود را توجيه كرده و مطالبي گفتند كه آن حدت و صولتي را كه در اطلاق كلامشان بود شكست و آن مطالب اين بود كه گفتند:" نريد ان ناكل منها و تطمئن قلوبنا و نعلم ان قد صدقتنا و نكون عليها من الشاهدين" غرض ما از اين درخواست تنها خوردن و تفنن به امور خارق العاده و بازيچه گرفتن آيات الهي نيست بلكه اغراض ديگري در نظر گرفته‌ايم و آن عبارتست از تكميل علم خود و ازاله خاطرات سوء از دلهايمان و گواه بودنمان بر آن معجزه.
و اين اعتذارشان خود مؤيد گفتار ما است كه اين درخواست از حواريين زشت و غير متوقع است، و ليكن در عين اينكه غرض خود را از اين درخواست توجيه كردند، مع ذلك از مساله خوردن صرفنظر نكردند، و اشكال هم همين جا است، باز اگر مي‌گفتند:" نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْها وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنا...- مي‌خواهيم از آن مائده بخوريم و در نتيجه خوردن آن دلهايمان مطمئن شود" اشكال كمتر بود از اينكه گفته‌اند:" نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْها وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنا- مي‌خواهيم از آن بخوريم و دلهايمان مطمئن شود" براي اينكه بين اين دو تعبير فرق واضحي است، تعبير اول به خوبي مي‌رساند كه غرض هوسراني و گزاف گويي نيست به خلاف تعبير دومي.
و چون حواريين در اين پيشنهاد خود پافشاري كردند، عيسي (ع) درخواست
__________________________________________________
(1)و در حالي كه رسولي است مبعوث بسوي بني اسرائيل به آنها ميگويد: براستي از ناحيه پروردگارمان معجزه‌اي آورده‌ام. آري من براي شما از گل مجسمه مرغي مي‌سازم پس به اذن خدا در آن مي‌دمم آن گاه مرغ زنده‌اي مي‌شود. سوره آل عمران آيه 49. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 330
آنان را پذيرفت و از پروردگار خود خواهش كرد كه آنها را به مائده‌اي كه خواسته‌اند اكرام نمايد، و چون اين معجزه در نوع خود منحصر است به امت عيسي و بر خلاف ساير معجزات كه در حال ضرورت انجام مي‌شده بدون هيچ ضرورت و تنها به خاطر اقتراح در يك امر غير لازم انجام يافته است، از همين جهت عيسي (ع) به درخواست خود عنواني داد كه صلاحيت داشته باشد سؤال خود را از ساحت عظمت و كبريايي خداوند به آن عنوان توجيه نمايد، عرض كرد:" اللَّهُمَّ رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ تَكُونُ لَنا عِيداً لِأَوَّلِنا وَ آخِرِنا- بار الها فرو فرست بر ما خواني از آسمان تا براي همه ما از اولين و آخرين عيدي باشد" چون عيد در نزد هر قوم و ملتي عبارتست از روزي كه در آن روز به افتخار موهبتي اختصاصي نايل آمده باشند، و روز نزول مائده هم براي مسيحيت همين خاصيت را دارد.
باري عيسي (ع) از پروردگار خود خواست آنچه را كه خواست، و حاشا كه عيسي از خدا خواهشي كند مگر بعد از اينكه بداند و اميدوار باشد كه خداوند دعايش را مستجاب مي‌كند و او را در نزد امتش خوار و رسوا نمي‌سازد، و حاشا كه پروردگار، پيغمبرش را در خواهشي كه كرده نااميد ساخته و دست رد به سينه‌اش بزند. آري پروردگار مسيح دعاي او را مستجاب كرد، الا اينكه شرط كرد كه هر كس نسبت به اين معجزه كفر بورزد همانطوري كه خود معجزه بي سابقه و مخصوص اين امت است، عذاب آن كس هم بي سابقه و عذابي خواهد بود كه كسي تا كنون به آن عذاب معذب نشده است و فرمود:" إِنِّي مُنَزِّلُها عَلَيْكُمْ فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذاباً لا أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ الْعالَمِينَ".

[وجوه مختلفي كه در توجيه سخن حواريون كه گفتند:" هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ" ذكر شده است..... ص: 330

" إِذْ قالَ الْحَوارِيُّونَ يا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ" كلمه" اذ" ظرفي است متعلق به مقدر و تقدير آن چنين است:" اذكر اذ قال- به ياد آر روزي را كه حواريون گفتند" و يا كلمه ديگري نظير آن.
بعضي از مفسرين بر آنند كه كلمه" اذ" متعلق است به" قالُوا آمَنَّا..." كه در آيه قبلي است و معناي آن اين است: حواريون گفتند ايمان آورديم به خدا و تو گواه باش كه ما مسلمانيم، وقتي اين را گفتند و اظهار ايمان كردند كه به عيسي گفتند آيا پروردگار تو مي‌تواند مائده‌اي از آسمان به سوي ما نازل كند؟
و به زعم اين مفسرين مراد از اين آيه اين است كه حواريون نه در دعوي ايمان راستگو بودند و نه در اينكه عيسي (ع) را كه بر اسلام و ايمان خود گواهي مي‌گرفتند جدي بودند، و اين تفسير صحيح نيست، و نمي‌توان گفت متعلق" اذ" جمله" قالُوا آمَنَّا" در آيه قبلي
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 331
است، زيرا با ظاهر سياق آيه قبلي نمي‌سازد چون از آن آيه استفاده مي‌شود كه ايمان حواريون خالص بوده و خداوند به آنان الهام كرد كه به من و به رسولم ايمان بياوريد و به همين موهبت به عيسي منت نهاده، با اين حال چطور مي‌توان گفت ايمان‌شان خالص نبوده؟! علاوه بر اين، اگر آيه مورد بحث نشانه بي ايماني‌شان بود جا نداشت حواريون اين حرف را بزنند و بي ايماني خود را اظهار كنند تا آنكه خداوند رسوايشان سازد.
" مائده" سفره و خواني را گويند كه در آن طعام باشد. راغب گفته است:" مائده" طبق و خواني است كه در آن طعام باشد هم بخود آن طبق مائده گفته مي‌شود و هم به آن طعام، و گفته مي‌شود:" مادني، يميدني- غذايم داد، غذايم ميدهد" «1».
و متن سؤالي كه خداوند در اين آيه از حواريون حكايت نموده، يعني جمله: آيا پروردگار تو مي‌تواند مائده‌اي از آسمان بر ما نازل كند، معني ظاهريش معنايي است كه بسيار بعيد به نظر مي‌رسد كه از مثل حواريين صدور يابد و حال آنكه آنان اصحاب مسيح و شاگردان و خواص و ملازمين او بودند و از انوار علم و معارف او اقتباس مي‌نمودند، از آداب و آثارش پيروي مي‌كردند و پست‌ترين مراتب ايمان در آدمي اين مقدار اثر را دارد كه بفهمد خدا بر هر چيز قادر است و عجز و زبوني در ساحت او راه ندارد. با اين حال چطور ممكن است حواريون با داشتن مراتب عاليه ايمان اين معنا را نفهمند و از پيغمبر خود بپرسند كه آيا پروردگارش ميتواند مائده‌اي از آسمان نازل كند؟!، از همين جهت بوده كه كسايي- كه يكي از قاريان هفتگانه است- آيه شريفه را اينطور قرائت كرده:" هل تستطيع ربك" يعني كلمه" تستطيع" را با" تاء" كه يكي از علائم فعل مضارع است خوانده و كلمه" ربك" را هم به فتح" باء" قرائت كرده تا مفعول باشد براي فعل مقدر و تقدير آيه- بنا بر اين قرائت- چنين است:
" هل تستطيع ان تسال ربك- آيا مي‌تواني از پروردگارت خواهش كني كه..." و چون معنا معلوم بوده، كلمه" تسال" حذف شده و" تستطيع" به جاي آن باقيمانده است. اكثر مفسرين نيز بناي‌شان بر اين است كه آيه را توجيه كنند چون فهميده‌اند كه مراد از آيه غير آن چيزي است كه از ظاهر آن استفاده مي‌شود، زيرا ساحت حواريين از چنين جهالت سخيف و رسوايي منزه است. بهترين توجيهي كه در اين باب شده است اين است كه" استطاعت" كنايه است از اقتضاي مصلحت و وقوع اذن و رخصت، چنان كه" امكان" و" قوة" و" قدرت" هم كنايه آورده مي‌شود براي وجود مصلحت و گفته مي‌شود: پادشاه قدرت ندارد به حرف يك يك
__________________________________________________
(1)المفردات، ص 477.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 332
ارباب حوائج گوش دهد.
و مراد اين است مصلحت ملك مانع است از اينكه شاه اينقدر افتادگي كند. نه اينكه گوش دادن به حرف اشخاص از قدرت او خارج است، و نيز گفته مي‌شود: مرد توانگر استطاعت ندارد كه به هر سائلي پول بدهد، و مراد اين است كه مصلحت حفظ مال مانع است از بذل و بخشش او، نه اينكه برايش مقدور نيست، و نيز گفته مي‌شود: ممكن نيست دانشمندان آنچه را كه مي‌دانند انتشار دهند، و مراد اين است كه مصلحت دين و مصلحت مردم و نظامي كه در ميان‌شان دائر است اجازه نمي‌دهد كه چنين كنند، خود ما هم به يكديگر مي‌گوييم:
آيا استطاعت داري با من بيايي؟، اينگونه پرسشها سؤال از اصل استطاعت و توانايي نيست، بلكه از استطاعت بر حسب مصلحت و حكمت است.
اين بود بهترين وجهي كه در باره سؤال حواريون گفته شده است، البته وجوه ديگر هم گفته شده است، از آن جمله يكي اين است كه اين سؤال براي خاطر بدست آوردن اطمينان از راه ايمان به رأي العين است، نه براي خاطر رفع شك در قدرت خداي سبحان، نظير تقاضايي است كه ابراهيم (ع) از خداي خود نمود، و قرآن آن را حكايت مي‌كند كه گفت:
" رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتي قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلي وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي" «1»، و اين توجيه صحيح نيست، زيرا شاهدي بر آن نيست، و اگر سؤال ابراهيم را به همين وجه توجيه مي‌كنيم و مي‌گوييم براي اطمينان و بدست آوردن ايمان از راه مشاهده بود دليلش اين است كه ابراهيم داراي مقام عصمت است و اين خود دليل منفصل و شاهد بزرگي براي اين حمل است.
و اما حواريون، چون ثابت نشده كه آنها هم داراي مقام عصمت‌اند، از اين رو مجبور نيستيم كلام‌شان را به وضعي كه خالي از ركاكت باشد توجيه كنيم. بلكه دليل بر خلاف داريم، و آن اين است كه تعبير حواريون نظير تعبير ابراهيم (ع) نيست، زيرا حواريون نگفتند:" نريد ان ناكل منها فتطمئن قلوبنا- مي‌خواهيم از آن بخوريم تا در نتيجه ايمانمان كامل و دلهايمان مطمئن شود" كما اينكه ابراهيم همين طور گفت:" بَلي وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي- ايمان دارم و ليكن براي اين تقاضا كردم كه دلم مطمئن شود"، و اما حواريين گفتند:
" وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنا- مي‌خواهيم از آن بخوريم و دل‌هايمان مطمئن شود" خوردن را يكي از
__________________________________________________
(1)پروردگارا نشانم ده چطور مردگان را زنده مي‌كني، گفت مگر هنوز ايمان نياوردي، گفت چرا و ليكن مي‌خواهم دلم مطمئن شود. سوره بقره آيه 260.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 333
غرضها و اطمينان قلب را هم يكي ديگر غير مربوط به خوردن ذكر كردند، علاوه بر اين، اين توجيه تنها مي‌تواند دلهاي حواريين را منزه از شك و ترديد كند، و اما اشكال زشتي كلام‌شان به جاي خود باقي است، مضافا بر اينكه در تفسير آيه شريفه" إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتي..." «1» گذرانديم كه مراد آن جناب مشاهده وضع زنده شدن مردگان بعد از مردن و پوسيدن نيست كما اينكه مبناي اين توجيه بر همين نحو مشاهده است. زيرا اگر مراد اين باشد لازمه‌اش اين است كه ابراهيم (ع) بعد از آنكه خدا را به عيان ديده و در عين اينكه با او تكلم مي‌كند از او معجزه بخواهد، بلكه مراد آن جناب ديدن كيفيت زنده كردن است به معنايي كه در تفسيرش گذشت. توجيه ديگر اينكه اين سؤال در حقيقت سؤال از فعل است نه از قدرت بر فعل، الا اينكه حواريين لازمه فعل را كه قدرت است ذكر كرده‌اند.
اين توجيه نيز صحيح نيست، براي اينكه اولا دليل و شاهدي بر آن نيست، و ثانيا به فرضي هم كه ما از دليل صرفنظر كنيم تازه اين توجيه مي‌تواند جهل آنان را به قدرت مطلقه الهيه نفي كند نه اشكال زشتي تعبيرشان و ناسازگاري آن را با مراسم بندگي.
توجيه ديگر اينكه از كلام حواريين چيزي حذف شده و تقدير آن چنين بوده" هل تستطيع سؤال ربك- آيا مي‌تواني از خدايت خواهش كني" شاهد اين توجيه هم اين است كه بعضي از قراء آيه را" هل تستطيع ربك" قرائت كرده‌اند و بنا بر اين قرائت معناي آيه اين است كه: آيا مي‌تواني بدون اينكه چيزي جلوگيرت شود از خدايت خواهش كني كه...؟
اين وجه نيز باطل است زيرا اولا حذف و تقدير هيچوقت باعث نمي‌شود كه لفظ" يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ" بر گردد و بشود" تستطيع ربك" براي اينكه خود فعل در اين دو قرائت از نظر غيبت و حضور مختلف است، تقدير هرگز نمي‌تواند فعل غايب را حاضر كند، خوب بود صاحب اين توجيه مي‌گفت: اين آيه از قبيل نسبت دادن كار عيسي است به پروردگار عيسي، چون فعل عيسي هم فعل خدا است يا از نظر اينكه عيسي هر چه دارد از خدا است. چون اگر اينطور توجيه مي‌كرد اشكال حضور و غيبت بر آن وارد نمي‌شد، ليكن متاسفانه اگر اينطور هم مي‌گفت اشكال ديگري متوجهش مي‌شد و آن اين بود كه افعالي را از انبيا ميتوان به خدا نسبت داد كه مستلزم نقص و قصور در ساحت مقدس باري تعالي نشود، مانند هدايتشان و علم و ساير كمالاتشان، نه صفاتي كه از لوازم عبوديت و بشريت‌شان مي‌باشد، مانند زبوني و فقر و احتياج به آب و نان و امثال اينها، و ثانيا اين توجيه، مساله زشتي تعبير و خالي بودن آن را از
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 260.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 334
مراسم ادب علاج نمي‌كند.
توجيه ديگر اينكه" استطاعت" در اينجا به معني" اطاعت" است، و معني آيه اين است: آيا خداوند تو را اطاعت مي‌كند و اگر دعا كني دعايت را اجابت مي‌نمايد يا نه؟ اين توجيه نيز اشكال دارد و در حقيقت از اشكال كوچكي گريختن و به اشكال بزرگتري ملتزم شدن است. زيرا معلوم است كه استفهام از اطاعت و فرمانبري خداي سبحان در برابر عيسي ركيك‌تر و زننده‌تر از استفهام از قدرت اوست.
بعضي هم در مقام سر و صورت دادن به اين توجيه بر آمده و آن را چنين تقرير كرده‌اند:
استطاعت و اطاعت هر دو از ماده" طوع" مشتق مي‌شوند، و" طوع" در لغت ضد" كره" است.
روي اين حساب اطاعت عبارتست از اينكه كار از روي رضا و اختيار انجام شود، و استفعال از اين ماده مانند استفعال از ماده اجابت است، همانطوري كه معني استجابت، قبول دعا و خواهش است معني استطاعت هم قبول طاعت و انقياد و در فرمان درخواست كننده در آمدن است، زيرا" سين" و" تا" ي باب استفعال در هر دو ماده- بنا بر قول مشهور- طلب كردن است، ليكن طلبي است كه در حقيقت متعلق است به فعل محذوفي كه فعل مذكور دلالت و ترتب بر آن دارد. و معني" استطاع الشي‌ء" اين است كه از فلان چيز طلب اطاعت نمود، و خواست تا در فرمانش در آيد و آن چيز هم پذيرفت و در اطاعتش در آمد. و معني" استجاب" اين است كه از كسي سؤال كرد و خواست تا آن كس اجابتش كند آن شخص هم اجابت كرد. آن گاه اين شخص اضافه مي‌كند كه با اين شرح دقيقي كه ما كرديم خواهيد فهميد كه گفتار مفسري كه گفته است:" يستطيع" در اينجا به معني" يطيع" است و معني يطيع كار را از روي اختيار و رضايت انجام دادن است گفتاري است صحيح. بنا بر اين حاصل معني آيه اين مي‌شود كه: آيا پروردگار تو رضايت مي‌دهد و اختيار مي‌فرمايد كه مائده‌اي از آسمان بر ما نازل كند تا ما درخواستش را بكنيم يا تو براي ما آن را درخواست كني؟.
اين بود حاصل تقريري كه اين شخص در كلام مفسر مزبور نموده، و در آن چند اشكال است:

[اشكالاتي كه بر يكي از آن توجيهات كه گفته مراد از" يستطيع"" يطيع" است وارد مي‌باشد]..... ص: 334

اول اينكه اين شخص در تقرير مزبور كاري صورت نداده، جز اينكه" استطاع" را به" استجاب" قياس كرده و معني اين را به آن داده و اين خود قياسي است كه در لغت ممنوع است.
دوم اينكه برگشت" استطاع" به حسب ماده به" طوع" كه مقابل" كره" است چه ربطي دارد به اينكه بگوييم واجب است در تمامي استعمالات رعايت معناي ماده اصلي را نمود ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 335
و در همه مشتقات آن را حفظ كرد؟ زيرا بسياري از مواد هست كه معناي اصلي خود را در هيات‌هاي اشتقاقي از دست مي‌دهد مانند" ضرب- زد"" اضرب- اعراض كرد" و" قبل- پذيرفت"" اقبل- روي آورد"" قابل- مقابله نمود"" استقبل- پيشواز رفت" كه بر حسب تبادر استعمالي چيزي كه اصلا به ذهن نمي‌آيد معناي ماده اصلي آنها است، و اگر در بحث اشتقاق لغوي حفظ ماده را معتبر مي‌دانند غرضشان اين است كه بفهمند و بفهمانند ماده اصلي بر حسب عروض اشتقاق‌هاي مختلف بر آن و جدا شدن شاخ و برگ‌ها از آن تا كجا معناي اصليش محفوظ مانده و كجا است كه ديگر معناي اصلي خود را از دست داده و داراي معناي ديگري شده است، نه اينكه غرض‌شان اين باشد كه احكام مشتقات لغو است و معناي ماده اصلي بايد در تمامي شاخ و برگ‌ها محفوظ مانده و همه مشتقات در همان معنا استعمال شود (دقت فرمائيد).
پس اعتبار تنها به آن معنايي است كه لفظ بر حسب استعمال داير و رايجي كه دارد آن را افاده مي‌كند نه به معنايي كه در ماده لغوي آن است: در كلام خداي تعالي بيش از چهل مورد لفظ" استطاعت" به كار رفته، و در تمامي اين موارد به معني قدرت استعمال شده، و لفظ" اطاعت" هم نزديك به هفتاد مورد به چشم مي‌خورد و در همه اين موارد به معني انقياد استعمال شده و هم چنين لفظ" طوع" در هر جا استعمال شده در معني مقابل" كره" استعمال شده است، با اين حال چطور ممكن است" يستطيع" به معني" يطيع" و" يطيع" هم به معني" طوع" گرفته شود آن گاه حكم شود به اينكه" يستطيع" در آيه به معني" رضايت مي‌دهد" است؟! و اما داستان" اجاب" و" استجاب" اين دو لفظ هم در كلام اللَّه مجيد هر جا استعمال شده به يك معني بوده چيزي كه هست استعمال" استجابت" خيلي بيشتر است از استعمال" اجابت"،" استجاب" در حدود سي مورد و" اجابت" در حدود ده مورد استعمال شده‌اند، با اين حال چطور مي‌توان" اطاع" و" استطاع" را به آن قياس نمود؟
و اگر اين دو كلمه اجابت و استجابت به يك معنا استعمال شده براي اين بوده كه دو عنايت مختلف در يك مورد منطبق شده‌اند، نه اينكه معناي آنها يكي بوده باشد. زيرا معناي اجابت اين است كه جواب از شخص مسئول تجاوز كرده و به سائل برسد، استجابت اينست كه مسئول خودش از خود مطالبه جواب سؤال را نموده و خود را حاضر كند كه جواب سائل را بدهد.
از همين جا معلوم مي‌شود تفسيري كه اين شخص براي كلمه" استجابت" كرد و گفت: معناي استجابت اين است كه از كسي سؤال كند و بخواهد كه آن شخص اجابتش كند و او هم اجابت بكند، تفسير صحيح و درستي نيست، براي اينكه معلوم است كه باب استفعال براي
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 336
طلب فعل (جواب) است نه براي طلب افعال (اجابت).
سوم اينكه سياق آيه با اين توجيه سازگار نيست، زيرا اگر معني گفتار حواريين كه گفتند:" هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ أَنْ يُنَزِّلَ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ" اين باشد كه آيا خدايت راضي مي‌شود كه ما از او درخواست كنيم، يا تو براي ما از او تقاضا كني كه مائده‌اي از آسمان بر ما نازل كند، و غرض‌شان اين باشد كه بخواهند با كسب اجازه براي سؤال يا با ديدن نزول مائده ايمان‌شان قوي شود، ديگر چه جا داشت كه عيسي ايشان را توبيخ نموده و بفرمايد:" اتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ"؟! و وجه اينكه خداوند در جواب‌شان كفار را وعده عذابي دهد كه احدي از عالميان را به آن عذاب دچار نكرده باشد چيست؟!! بنا بر اين توجيه و تقرير حواريين كه جز حرف حسابي چيزي نگفتند و جز حاجتي مشروع چيزي نخواستند، پروردگار خودش فرموده:" وَ سْئَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ" «1».
" قالَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" توبيخي است كه عيسي (ع) از آنان نموده براي اينكه كلام‌شان مشتمل بود بر پرسش از قدرت پروردگار وي بر فرستادن مائده، و اين كلام به هر صورت شبهه‌آور است. و اين توبيخ بنا بر وجهي كه ما اختيار كرديم جهتش واضح است، زيرا گفتيم اصل اين مؤاخذه و بازخواست كه متعقب است به آن وعيد شديد، مربوط به معجزه خواستن بيجا و بدون حاجت است كه در حقيقت بازي كردن با آيات خدا است و مربوط به تعبير ركيكشان است كه از ظاهر آن استفاده مي‌شود كه ايمان قلبي به قدرت ربوبي ندارند.

[دلائل و معاذيري كه حواريون براي در خواست نزول مائده ذكر كرده‌اند]..... ص: 336

" قالُوا نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْها وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنا وَ نَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنا وَ نَكُونَ عَلَيْها مِنَ الشَّاهِدِينَ".
سياق اين آيه ظاهر در اين است كه حواريين با اين گفتار خود خواسته‌اند اعتذار جسته و خود را از توبيخ عيسي (ع) رها سازند. و اين اعتذارشان به درخواست نابجاي‌شان بهتر مي‌چسبد تا به سؤال ركيكشان از قدرت خداوند. و همين ظهور نيز يكي از شواهدي است كه دلالت مي‌كند بر اين كه ملاك مؤاخذه تنها مساله ركاكت تعبير نيست بلكه ملاك معجزه خواستن بيجا و بدون حاجت آنان است، و اما اينكه گفتند: مي‌خواهيم از آن بخوريم...، در اين كلام براي بيان غرض خود از درخواست معجزه چهار چيز را شمرده‌اند.
اول: خوردن، و گويا مرادشان از ذكر اين جهت اين است كه بگويند غرض ما از اين
__________________________________________________
(1)از فضل خداوند طلب كنيد. سوره نساء آيه 32.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 337
درخواست غير عقلايي نبود و نمي‌خواستيم معجزه را بازيچه بگيريم، بلكه مي‌خواستيم از آن بخوريم، و اين خود يك غرض عقلايي است قبلا هم گفتيم كه از اين حرف به خوبي بر مي‌آيد كه حواريين كانه تسليم شده‌اند بر اينكه مستحق اين توبيخ از ناحيه مسيح و آن وعيد شديد از ناحيه خداوند نسبت به كسي كه بعد از نزول مائده باز هم كفر بورزد بوده‌اند.
بعضي گفته‌اند مرادشان از اين كه غرض خوردن به ميان آوردند اظهار گرسنگي زياد و احتياج شديد به غذا بوده، چون حواريون چيزي نداشته‌اند كه با آن سد جوع كنند.
بعضي ديگر گفته‌اند غرض اين بوده كه با خوردن از مائده آسماني متبرك شوند. و ليكن خواننده محترم مي‌داند كه اين دو معنا از كلمه" اكل" استفاده نمي‌شود، پس اگر غرض حواريون يكي از اين دو معنا بوده با اينكه در مقام عذر خواهي و توجيه درخواست خود بودند جا داشت كه صريحا عذر خود را بگويند، و چون نگفتند مي‌فهميم كه مقصودشان بيان اين معاني نبوده، بلكه همان معناي ساده و مطلق خوردن بوده است و تنها از نظر اينكه خوردن و سد جوع خود غرضي است عقلايي و يكي از غرضهايشان از درخواست نزول مائده بوده آن را ذكر كرده‌اند.
دوم: اطمينان قلب، و اطمينان قلب عبارت است از آرامش آن و بيرون شدن خاطرات منافي با اخلاص از آن.
سوم: اينكه بدانند كه عيسي (ع) در آنچه كه آنان را از ناحيه پروردگار به آن تبليغ نموده راست گفته است.
بنا بر اين مراد از علم يا همان علم يقيني است كه بعد از بر طرف شدن خاطرات و وسوسه‌هاي نفساني از قلب در آن پديد مي‌آيد، و يا فهميدن اين معنا است كه آيا عيسي (ع) وعده‌هايي كه به آنان داده مثلا فرموده: از ثمرات ايمان شما، استجابت دعا است، صحيح است يا نه، و آيا به اين وعده وفا مي‌كند يا خير؟ چنان كه بعضي هم چنين احتمالي داده‌اند، ليكن اين احتمالي است خيلي بعيد، زيرا اگر مقصود حواريون از نزول مائده، مشاهده ثمرات ايمان مسيح به دعا و خواهش و خلاصه مشاهده اعجاز او بوده است چنان كه همين طور هم بوده، قبلا از مسيح اينقدر استجابت دعا ديده بودند كه حاجت به امتحانش نداشتند. زيرا حيات آن جناب همواره توأم با معجزات بزرگ بوده است، آري مسيح مبعوث به قوم خود نشد مگر با معجزه، و قوم خود را به چيزي دعوت نفرمود مگر با معجزه، بنا بر اين حواريين ثمرات ايمان مسيح را كه يكي از آنها استجابت دعا است بسيار ديده بودند. و اگر مقصود حواريين مشاهده ثمرات ايمان خودشان بوده، بايد خودشان دعا مي‌كردند نه اينكه به مسيح بگويند دعا كند. و حال
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 338
آنكه مائده جز به دعاي مسيح نازل نشد، پس اين احتمال احتمالي است خيلي بعيد.
چهارم: اينكه اين معجزه را به چشم خود ببينند و در مواقع لزوم مثلا در برابر كسي كه منكر معجزات آن حضرت است و يا در روز قيامت شهادت دهند، بنا بر اين، مراد از شهادت مطلق شهادت است، ممكن هم هست كه مراد تنها شهادت نزد خداي سبحان باشد، چنان كه در پاره‌اي از اقوال حواريون- بطوري كه خداي تعالي حكايت كرده- اين معنا واقع شده است، و آن گفتار اين است:" رَبَّنا آمَنَّا بِما أَنْزَلْتَ وَ اتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاكْتُبْنا مَعَ الشَّاهِدِينَ" «1» پس نتيجه گفتار ما اين شد كه حواريون در عذر خواهي خود امور جميله و پسنديده‌اي را ضميمه غرض اصلي‌شان كه همان خوردن از مائده آسماني بود، كردند تا بدين وسيله ركاكت و قباحتي كه در تقاضاي معجزه‌شان- با ديدن آن همه معجزات كافي- بود به طور كلي از بين ببرند، و نيز مسيح را به قبول تقاضاي خود وادار سازند، مسيح (ع) هم در اثر اصرار آنان درخواست‌شان را پذيرفت.

[نكات و دقائقي كه در دعاي عيسي (ع) براي نزول مائده وجود دارد و حكايت مي‌كند از ادب عبوديت او در برابر خداوند سبحان..... ص: 338

" قالَ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ اللَّهُمَّ رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ تَكُونُ لَنا عِيداً لِأَوَّلِنا وَ آخِرِنا وَ آيَةً مِنْكَ وَ ارْزُقْنا وَ أَنْتَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ" مسيح در اين خواهشي كه از خداي تعالي كرد خود را هم داخل آنها نمود و در ابتداي كلامش ندا را به لفظ عام ادا كرد و گفت:" ربنا- اي پروردگار ما"، با اينكه آنان به مسيح گفته بودند: آيا پروردگار تو قادر است، زيرا منظورش اين بود كه ندا با دعا مطابقت كند.
نكته‌اي كه در اين آيه است، اين است كه اين دعا در ميان همه دعاها و تقاضاهايي كه در قرآن از انبيا حكايت شده داراي خصوصيتي است كه در هيچ يك از آنها نيست و آن افتتاح دعا است به نداي" اللهم ربنا" و ساير ادعيه انبيا افتتاحشان به نداي" رب" و يا" ربنا" است و اين خصوصيت نيست مگر براي دقت مورد و هول مطلع. البته در غير دعا يعني در اقسام ستايشهايي كه از انبيا (ع) حكايت شده نظير اين افتتاح ديده مي‌شود، مانند" قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ" «2» و قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ" «3» و" قُلِ اللَّهُمَّ فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «4».
مسيح ع سپس عنواني به مائده داده كه صلاحيت داشته باشد غرض او و
__________________________________________________
(1)بار الها به آنچه كه تو نازل فرمودي ايمان آورديم و رسول را پيروي كرديم پس نام ما را در دفتر گواهان بنويس. سوره آل عمران آيه 53.
(2)سوره نمل آيه 59
(3)سوره آل عمران آيه 26
(4)سوره زمر آيه 46
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 339
اصحابش قرار گيرد، و آن اين بود كه او و امتش روز نزول مائده را عيد بگيرند، و اين ابتكار كار مسيح (ع) بود، و در درخواست حواريين از مسيح چنين عنواني وجود نداشت.
ديگر اينكه مسيح (ع) با اينكه اين پيشنهاد، پيشنهاد حواريين بود بعنوان عموم" ما" مطلب را ادا نمود. و به همين تعبير زيبا مطلب را از صورت درخواست معجزه با وجود معجزات بزرگ الهي در دسترس و پيش چشم همه بيرون آورد و طوري ادا كرد كه مرضي رضاي پروردگار و غير منافي با مقام عزت و كبريايي او باشد، چون عيد گرفتن داراي آثار حسنه‌اي است. از آن جمله وحدت كلمه است و تجديد حيات ملي و مسرت دلهاي مردم و اعلان دين در هر بار كه فرا مي‌رسد. و از همين جهت گفت:" لِأَوَّلِنا وَ آخِرِنا" و معني آن بنا بر آنچه سياق دلالت دارد اين است كه ميخواهيم روز نزول مائده عيدي باشد براي نسل حاضر از امت و هم براي نسل آينده آن. چون اصولا لفظ" عيد" از ماده" عود" و به معناي برگشتن و تكرار شدن است، و عيد، عيد نمي‌شود مگر اينكه براي هميشه و هر چند وقت يك بار تكرار شود.
و اين عيد از مختصات قوم عيسي (ع) است چنان كه خود اين معجزه هم همانطوري كه گفتيم بي‌سابقه و از خصايص مسيحيت است.
" وَ آيَةً مِنْكَ" بعد از اينكه فائده اساسي نزول مائده را كه همان عيد بودن است كه خود خواهشي به جا و خالي از اشكال است ذكر نمود، دنبالش عرض كرد مي‌خواهيم اين مائده معجزه‌اي باشد، كانه خواست اشاره كند به اينكه غرض اصلي ما اين نبود، بلكه همان عيد بودن روز نزول مائده بود، و اين يك فائده زائدي است كه قهرا بر آن غرض اصلي مترتب مي‌شود، نه اينكه غرض اصلي ما اين باشد تا مستحق سرزنش و يا سخط تو گرديم. و گرنه اگر غرض تنها ديدن معجزه بود نتيجه اين درخواست نامطلوب مي‌شد زيرا آنچه را كه از مزاياي حسنه براي ديدن اين معجزه فرض شود همه آنها در ساير معجزات روزمره عيسي ممكن الحصول بود.
" وَ ارْزُقْنا وَ أَنْتَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ" اين فائده ديگري است كه مسيح آن را به عنوان يكي ديگر از فوائدي كه بر غرض اصلي (عيد) مترتب ميشود برشمرده. در حالي كه حواريون همين را غرض اصلي خود دانسته و گفته بودند:" نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْها" حتي اين را جلوتر از ساير اغراض خود ذكر كرده بودند. و ليكن مسيح (ع) آن را در ضمن فوائد غير مطلوب بالذات، آنهم در آخر همه ذكر نمود، علاوه بر اين، لفظ" اكل- خوردن" را هم برداشت و بجايش كلمه" رزق" را بكار برد، و بلا فاصله گفت: و تو بهترين روزي دهندگاني.
دليل اينكه گفتيم مسيح فائده مقصود بالذات حواريين (خوردن) را به عنوان فائده مترتبه بر غرض اصلي ذكر كرد، اين است كه مسيح (ع) غرض اول را كه همان عيد بود
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 340
است و او خودش از پيش خود آن را اضافه كرد و براي خود و امتش درخواست نمود، و باين وسيله مساله معجزه بودن و روزي بودن مائده دو وصف خاصي شد كه در نظر بعضي فائده است و در نظر بعضي فائده نيست. نظير فوائد مترتبه‌اي كه عموميت ندارند. اينجاست كه خواننده محترم بخوبي پي مي‌برد كه تا چه اندازه اين پيغمبر عظيم الشان نسبت به پروردگار خود مؤدب بوده، مخصوصا وقتي كلام او را با كلام حواريين مقايسه نمايد، با اينكه هر دو كلام در مقام اداي يك چيز (نزول مائده) بودند، يقينا به شگفت درمي‌آيد. زيرا مي‌بينيد كه عيسي (ع) حرف آنان را گرفت و چيزي را بر آن اضافه و چيزي را از آن حذف نمود و بعضي از جملات آن را مقدم و بعضي را مؤخر كرد و پاره‌اي از الفاظ را بلفظ ديگري تبديل و پاره‌اي ديگر را دست نزد تا بدين وسيله كلام سراپا پر از اشكال حواريين را بصورتي در آورد كه براي عرض به درگاه عزت و ساحت عظمت پروردگار، لايق شود. و از جهت مشتمل بودنش بر آداب عبوديت زيباترين كلام شود. خواننده محترم بيشتر در جزئيات كلام آن جناب دقت فرمايد تا بيش از پيش تعجب كند.
" قالَ اللَّهُ إِنِّي مُنَزِّلُها عَلَيْكُمْ فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذاباً لا أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ الْعالَمِينَ" اهل مدينه و شام و هم چنين عاصم كلمه" منزلها" را با تشديد" زاء" خوانده‌اند و ساير قراء به طوري كه مجمع البيان گفته بدون تشديد قرائت كرده‌اند، و به نظر مي‌رسد بدون تشديد با قواعد موافق‌تر باشد، زيرا" انزال" دلالت بر نزول دفعي دارد و مائده هم دفعتا نازل شده نه به تدريج، به خلاف" تنزيل"، كه همانطوري كه مكرر گفته‌ايم استعمال شايع تنزيل در نزول تدريجي است.

[از وعده صريح خداوند به انزال مائده (إِنِّي مُنَزِّلُها عَلَيْكُمْ) استفاده مي‌شود كه مائده نازل شده است..... ص: 340

اينكه فرمود:" إِنِّي مُنَزِّلُها عَلَيْكُمْ" وعده صريح است به انزال، مخصوصا از نظر اينكه با صيغه اسم فاعل ذكر شده، نه با لفظ فعل. و از همين جا استفاده مي‌شود كه مائده مورد سؤال مسيح نازل شده و لو اينكه مسيحيان از آن خبري ندارند. بعضي از مفسرين گفته‌اند كه مائده نازل نشد كما اينكه صاحب در المنثور و مجمع البيان «1» و غير اين دو از حسن و مجاهد نقل كرده‌اند كه گفته‌اند: مائده نازل نشد، زيرا حواريين وقتي آن شرط مذكور در آيه را در جواب شنيدند از تقاضاي خود صرفنظر كردند. و درخواست كردند كه نازل نشود، و گفتند: ما به مائده احتياج نداريم. از همين جهت مائده نازل نشد. و ليكن حق مطلب اين است كه ظاهر آيه به
__________________________________________________
(1)در المنثور ج 2 ص 384 و مجمع البيان ج 3 ص 266
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 341
خوبي دلالت بر نزول آن دارد. زيرا متضمن وعده صريح به نزول آن است. و حاشا كه خداي تعالي با اينكه مي‌دانست بزودي حواريين از سؤال خود صرفنظر مي‌كنند چنين وعده قطعي و صريحي به آنها بدهد. آري وعده‌اي كه در آيه است صريح است، ولي شرطي كه در آن ذكر شده صريح و قطعي نيست، بلكه مشروط و مربوط به كفر بعد از نزول است، به عبارت ديگر نخست وعده قطعي و بدون قيد و شرطي به انزال مائده داده و سپس تعذيب بر كفر را متفرع بر آن نموده است، نه اينكه مشتمل باشد به وعده به انزال، مشروط بر اينكه آنان عذاب تخلف و كفر را بپذيرند تا در نتيجه مشروط كه وعده به انزال است با نبودن شرط كه قبول عذابست منتفي شود.
و مائده با استعفاي آنان نازل نگردد (دقت فرمائيد).
و به هر حال نمي‌توان گفت وعده خداوند به انزال مائده از جهت اينكه مشتمل است بر وعيد شديد به عذاب كفار بني اسرائيل رد دعاي عيسي است، بلكه اين وعده صريح، خود استجابت دعاي اوست، چيزي كه هست چون ظاهر سياق استجابت بعد از دعا، اين است كه معجزه براي تمامي مردم نعمت است چه اولين و چه آخرين، و ممكن است خيال شود كه حتي كفار امت هم از اين نعمت برخوردار مي‌شوند، از اين جهت خداي تعالي براي رفع چنين توهمي اطلاق كلام خود را مقيد به آن شرط نمود و ما حصل آن شرط هم اين بود كه اين عيد كه خداوند مسيحيت را به آن اختصاص داد نعمتي است كه همه‌شان از آن منتفع نمي‌شوند. بلكه تنها كساني از آن بهره‌مند مي‌گردند كه ايمان داشته و بر ايمان خود پايدار باشند. و اما كساني كه به اين نعمت كفر مي‌ورزند نه تنها از اين نعمت برخوردار نمي‌شوند، بلكه به شديدترين وجه متضرر هم مي‌گردند. پس در حقيقت اين دو آيه شريفه از جهت اينكه دعا در آن بر حسب لازمه‌اي كه دارد، مطلق و استجابت در آن مقيد است، عينا نظير اين آيه است:" وَ إِذِ ابْتَلي إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ" «1» و هم چنين اين آيات كه داستان موسي (ع) را حكايت مي‌كند:" أَنْتَ وَلِيُّنا فَاغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا وَ أَنْتَ خَيْرُ الْغافِرِينَ. وَ اكْتُبْ لَنا فِي هذِهِ الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ إِنَّا هُدْنا إِلَيْكَ قالَ عَذابِي أُصِيبُ بِهِ مَنْ أَشاءُ وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَسَأَكْتُبُها لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ الَّذِينَ هُمْ بِآياتِنا يُؤْمِنُونَ" «2» سابقا هم گفته شد كه جهت
__________________________________________________
(1)به ياد آور وقتي را كه پروردگارت ابراهيم را به كلماتي آزمود، پس او به پايان رسانيد آن كلمات را، گفت من تو را براي مردم امام قرار ميدهم، گفت آيا از ذريه من هم امام برمي‌گزيني؟ پروردگار فرمود ستمكاران عهد مرا نايل نمي‌شوند. سوره بقره آيه 124
(2)تو اي پروردگار، ولي نعمت مايي، پس ما را بيامرز و بما رحم فرما، چه تو بهترين آمرزندگاني، و براي ما در اين دنيا و در آخرت اجر و حسنه بنويس، چه ما بسويت هدايت يافتيم، پروردگار فرمود: عذاب من بهر كه بخواهيم ميرسد، و رحمتم همه را فرا گرفته، بزودي رحمتم را براي كساني كه تقوا پيشه كرده و زكات مي‌دهند و آنان كه به آيات ما ايمان مي‌آورند مي‌نويسم. سوره اعراف آيه 155
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 342
اصلي در اين عذابي كه مخصوص به قوم مسيح است همان درخواستي است كه خودشان كردند و در نوع خود بي نظير و مخصوص به خودشان مي‌باشد، بنا بر اين اگر خداوند دعايشان را مستجاب كند، بجا است كه در صورتي كه كفر بورزند عذابي بچشند كه آن هم در نوع خود بي نظير باشد.
از همين جا روشن مي‌شود كه مراد از" عالمين" عالمهاي جميع اعصار است نه تنها عالمهاي زمان آنان، براي اينكه امتيازي كه خدا به آنان داد منحصر به امت معاصرشان نبود، بلكه آنان را از جميع اهل عالم و براي هميشه ممتازشان كرد. و نيز از اينجا معلوم مي‌شود كه جمله" فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذاباً لا أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ الْعالَمِينَ" گر چه وعيد شديدي است به عذاب سختي، ليكن كلام ناظر به اين نيست كه شدت و دردناكي اين عذاب از تمامي عذابها بيشتر است، بلكه ناظر به اين است كه اين عذاب در باب خود عذابي است بي نظير ميان همه امت‌ها كه به اين امت مخصوص مي‌باشد.

بحث روايتي [(رواياتي راجع به مائده سماوي و بررسي روايات دال بر مسخ خائنين در قضيه مائده)]..... ص: 342

در مجمع البيان در ذيل جمله" هَلْ يَسْتَطِيعُ رَبُّكَ" از امام صادق (ع) نقل كرده كه فرمود: معني اين جمله اين است كه آيا مي‌تواني از خداي خود درخواست كني؟ «1» مؤلف: اين معني از طرق عامه از بعضي از صحابه و تابعين مانند عايشه و سعيد بن جبير نيز نقل شده و معنايي است كه ما نيز سابقا آن را استظهار كرديم و گفتيم سؤال از استطاعت عيسي (ع) بالنسبه به استطاعتش به حسب حكمت و مصلحت صحيح است نه بالنسبه باستطاعتش به حسب اصل قدرت.
و در تفسير عياشي از عيساي علوي از پدرش از ابي جعفر (ع) نقل شده كه فرمود: مائده‌اي كه بر بني اسرائيل نازل شد با زنجيرهاي طلايي از آسمان آويزان شد و مشتمل بود بر 9 عدد ماهي و 9 گرده نان. «2»
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان ط اسلاميه ج 3 ص 264
(2)تفسير عياشي ط اسلاميه ج 1 ص 350 ح 225
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 343
مؤلف: در لفظ ديگري به جاي" حوت- ماهي"" نون- ماهي" وارد شده است.
و در مجمع البيان از عمار بن ياسر از رسول اللَّه (ص) نقل شده كه فرمود:
مائده، عبارت بود از نان و گوشت. و اين براي آن بود كه آنان از مسيح طعامي خواسته بودند كه هر چه بخورند تمام نشود، آن گاه فرمود: خطاب شد به آنان كه اين مائده در بين شما خواهد بود و تمام نخواهد شد مادامي كه خيانت نكنيد و از آن چيزي پنهان نكنيد و اين سر را به ديگران نگوئيد، و ليكن آنان روز را به شام نرساندند مگر اينكه هم از آن برداشته و پنهان كردند و نيز به يكديگر خيانت نمودند و هم سر خود را فاش ساختند. «1»
مؤلف: اين روايت را صاحب الدر المنثور از ترمذي و ابن جرير و اين ابي حاتم و ابن انباري و ابي الشيخ و ابن مردويه از عمار بن ياسر از آن حضرت نقل نموده و در نقل اينان در آخرش دارد كه: بني اسرائيل به جرم همين خيانت‌شان به صورت ميمون و خوك مسخ شدند.
در الدر المنثور گفته كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم از طريق ديگر روايتي نظير آن از عمار بن ياسر نقل كرده‌اند. «2»
و در اين روايت چند مناقشه است: يكي اينكه در اين خبر دارد بني اسرائيل طعامي خواستند كه هر چه بخورند تمام نشود، و اين معني با ظاهر آيه بنا بر آنچه خداوند از قول آنان حكايت نموده كه گفتند:" وَ نَكُونَ عَلَيْها مِنَ الشَّاهِدِينَ" كاملا انطباق ندارد، زيرا طعامي كه از بين رفتني نيست و تا قيام قيامت ماندني است چه حاجت دارد به اشخاصي كه به معجزه بودن آن شهادت دهند، مگر اينكه مراد از شهادت شهادت در قيامت و در نزد خدا باشد.
مناقشه ديگر اينكه در روايت داشت: بني اسرائيل بصورت ميمون و خوك مسخ شدند و ظاهر سياق آن اين بود كه آن عذاب موعود همين مسخ بوده و حال آنكه ظاهر اينكه خداي تعالي فرمود:" فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذاباً لا أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ الْعالَمِينَ" اين است كه اين عذاب عذابي است بي سابقه و هيچ ملتي به آن عذاب معذب نشده و نخواهد شد، در حالي كه خداي تعالي در قرآن كريم تصريح مي‌كند بر اينكه ملل ديگري هم به صورت ميمون و خوك مسخ شده‌اند. از آن جمله مي‌فرمايد:" وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ الَّذِينَ اعْتَدَوْا مِنْكُمْ فِي السَّبْتِ فَقُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ" «3» و از بعضي طرق ائمه اهل بيت (ع) نيز روايت شده كه همين متخلفين از
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان ج 3 ص 266 [.....]
(2)تفسير در المنثور ط دار المعرفة ج 2 ص 348
(3)و به تحقيق دانستيد و شناختيد كساني را كه از خود شما بودند و تجاوز كردند در روز شنبه، پس ما به همين جرمشان به صورت ميمون و خوك مسخ نموديم. سوره بقره آيه 65
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 344
دستور روز شنبه به صورت خوك مسخ شده‌اند.
و در تفسير عياشي از فضيل بن يسار از حضرت رضا (ع) نقل شده كه فرمود:
خوكها از قوم عيسي بودند، از خدا خواستند مائده بر آنان نازل شود، وقتي نازل شد باز ايمان نياوردند، خدا هم به صورت خوك مسخ‌شان كرد «1».
و نيز در همين كتاب از عبد الصمد بن بندار نقل شده كه گفت از حضرت رضا (ع) شنيدم كه فرمود: خوكها قومي بودند از رنگرزان، مائده مسيح را تكذيب كردند و به همين جرم به چنين صورتي درآمدند «2».
مؤلف: در روايتي كه كافي از محمد بن حسن از محمد بن يحيي از احمد بن محمد از محمد بن حسن اشعري از حضرت رضا (ع) نقل كرده دارد كه امام فرمود: فيل از مسخ شدگان است، اين حيوان پادشاهي بوده كه بسيار زنا مي‌كرد. و همچنين گرگ كه آن هم عربي نادان بوده كه كارش ديوثي بوده است، خرگوش زني بوده كه به شوهرش خيانت مي‌كرده و خود را از حيض غسل نمي‌داده. خفاش شخصي بوده كه خرماي مردم را مي‌دزديده ميمون و خوك از بني اسرائيل بودند و دستور ديني روز شنبه را زير پا گذاشتند، جريث كه نوعي از ماهي است و همچنين سوسمار از بني اسرائيل بودند كه وقتي مائده بر عيسي بن مريم نازل شد مع ذلك ايمان نياوردند و به همين جرم مبتلا به سرگشتگي و تحير شدند، بعضي به درياها ريخته و به صورت ماهي در آمدند و بعضي در بيابانها پراكنده شده و به صورت سوسمار مسخ شدند. موش از زنان فاسق بوده. عقرب سخن‌چين و خرس و سوسمار بزرگ و زنبور، قصابهايي بوده‌اند كه كم فروشي مي‌كرده‌اند. «3»
اين روايت با دو روايت قبلي معارض نيست و ممكن است بين اين روايت و آن دو، جمع نمود و گفت: بعضي از بني اسرائيل در انكار مائده به صورت خنزير و بعضي ديگر به صورت جريث و سوسمار درآمدند، ليكن اين روايت از جهت ديگري محل اشكال است و آن اين است كه در اين روايت آمده: متخلفين از دستور روز شنبه به صورت ميمون و خوك مسخ شدند و حال آنكه در آيه شريفه‌اي كه در بالا ذكر شد و همچنين در آيه‌اي كه نظير آن در سوره اعراف است دارد كه ايشان به صورت ميمون مسخ شدند و اتفاقا سياقشان هم طوري است كه از آن بر مي‌آيد به غير ميمون مسخ نشدند. (و خدا داناتر است).
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 351 ح 266
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 351 ح 267
(3)فروع كافي ج 6 ص 246 ح 14
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 345

[سوره المائدة (5): آيات 116 تا 120]..... ص: 345

اشاره

وَ إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ قالَ سُبْحانَكَ ما يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لِي بِحَقٍّ إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ ما فِي نَفْسِي وَ لا أَعْلَمُ ما فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلاَّمُ الْغُيُوبِ (116) ما قُلْتُ لَهُمْ إِلاَّ ما أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ (117) إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (118) قالَ اللَّهُ هذا يَوْمُ يَنْفَعُ الصَّادِقِينَ صِدْقُهُمْ لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها أَبَداً رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (119) لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما فِيهِنَّ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (120)

ترجمه آيات..... ص: 345

و نيز به ياد آر زماني را كه خداي تعالي به عيسي بن مريم فرمود: آيا تو به مردم گفتي كه اي مردم مرا و مادرم را به غير از خدا دو معبود ديگر بگيريد؟ عيسي گفت: پروردگارا منزهي تو، شايسته من نيست چيزي را كه حق من نيست بگويم، و فرضا اگر هم گفته باشم تو خود آن را شنيده و دانسته‌اي، آري تو ميداني آنچه را كه در نفس من است و اين منم كه به چيزهايي كه در نزد تو است آگهي ندارم. براستي تو علام الغيوبي (116). ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 346
من به مردم چيزي جز آنچه كه تو دستورم دادي نگفتم و تو دستورم دادي كه بگويم خداي را كه پروردگار من و پروردگار شما است بپرستيد و تا در ميان ايشان بودم شاهد اعمال‌شان بودم پس از اينكه مرا بسوي خود خواندي تو خودت مراقب و شاهد بر آنان بودي و تو بر هر چيز شاهدي (117).
اگر عذابشان كني اختيار داري چون آنان بندگان تواند و اگر از جرمشان درگذري باز هم امر به دست تو است، زيرا تو عزيز و حكيمي (118).
خداي تعالي فرمود امروز روزي است كه راستگويي راستگويان سودشان مي‌دهد، براي ايشان است باغهاي بهشتي كه از زير آنها نهرها روان است و آنان در آن باغها براي هميشه بسر مي‌برند، خداوند از آنان خوشنود شده و آنان هم از خداوند خوشنود شده‌اند و اين است رستگاري بزرگ (119).
براي خداوند است ملك آسمان‌ها و زمين و آنچه در بين آنها است و او بر هر چيز توانا است (120)

بيان آيات..... ص: 346

اشاره

اين آيات گفتگوي خداي تعالي را با عيسي بن مريم (ع) در باره آنچه كه نصارا در حق وي گفته‌اند حكايت مي‌كند، و گويا غرض از نظم و نسق اين آيات بيان اعترافاتي است كه عيسي (ع) به زبان خود نموده و وضع زندگي دنيوي خود را حكايت كرده باشد كه حق او نبوده در باره خود ادعايي كند كه حقيقت ندارد، چه او در برابر چشم خدا بوده، چشمي كه نه خواب دارد و نه كم ديد مي‌شود، و اينكه او ذره‌اي از آنچه خداوند برايش تحديد و معين نموده تجاوز نكرده است، چيزي جز آنچه مامور به گفتنش بوده نگفته و كاري جز آنچه خداوند مامور به انجامش نموده نكرده است و آن كار همان شهادت است، خداوند هم او را در اين اعترافات و در آنچه كه در باره حق ربوبيت خدا و عبوديت بندگان ذكر نموده تصديق فرموده است، به اين بيان آيات مورد بحث منطبق مي‌شود بر غرضي كه به خاطر آن اين سوره نازل شده است و آن غرض عبارتست از بيان حقي كه خداوند براي خود به گردن بندگان قرار داده و آن وفاي به عهدي است كه با خداي خود بسته‌اند و اينكه نبايد آن عهد را بشكنند، يعني نبايد از روي لاقيدي و بي‌بندوباري شانه از زير بار تكاليف تهي سازند و هر چه بخواهند بكنند و هر جا بخواهند آزادانه بچرند، چنين حقي از طرف خداي تعالي به آنان داده نشده و خودشان هم قادر به رسيدن به اين آرزو نيستند، اين است آن غرضي كه اين سوره از اول تا به آخر آن را بيان مي‌كند و در آخر مي‌فرمايد:" لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما فِيهِنَّ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ- و براي خدا است ملك آسمانها و زمين و آنچه در ميان آنها است، و او بر هر چيز قادر است".
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 347
" وَ إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ".
كلمه" اذ" ظرف زمان و متعلق است به محذوفي كه مقام دلالت بر آن دارد، و مقصود از آن زمان روز قيامت است، بدليل اينكه در چند آيه بعد مي‌فرمايد: امروز روزي است كه راستگويي راستگويان آنان را سود مي‌دهد، و نيز به دليل اينكه خود عيسي (ع) در جواب خداوند عرض مي‌كند: من تا زنده بودم شاهد و ناظر اعمال‌شان بودم ولي بعد از اينكه مرا به جوار خود خواندي اطلاعي از اعمال آنها ندارم تو خودت رقيب و ناظر بر آنان بودي.
در آيه مورد بحث از مريم به مادر تعبير شده و گفته شده: مرا و مادرم را دو معبود بگيريد، با اينكه ممكن بود گفته شود: مرا و مريم را دو معبود، اين تعبير براي اين بود كه تا بر مهمترين حجت‌هاي آنان بر الوهيت عيسي و مريم دلالت كند. و آن حجت عبارت است از تولدش از مريم بدون وجود پدر، آري جهت اصلي اينكه نصارا هوس پرستش اين دو را كردند، همين مادري و فرزندي اينطوري بود، بنا بر اين تعبير كردن از آن دو به" عيسي و مادرش" بهتر و رساتر دلالت بر اين معني مي‌كند، تا اينكه گفته شود: عيسي و مريم.
" دون" كلمه‌ايست كه بالمال معني غير را مي‌دهد و در آن استعمال مي‌شود. راغب گفته: به كسي كه در انجام كاري قاصر است گفته مي‌شود" دون"، بعضي از علماي ادب گفته‌اند: اين لفظ مقلوب از" دنو" و" ادون" و" دني" است. و اينكه خداي تعالي فرمود:" لا تَتَّخِذُوا بِطانَةً مِنْ دُونِكُمْ" به اين معنا است كه دوستي كه در ديانت يا به قول بعضي در قرابت به پايه شما نمي‌رسد انتخاب و اتخاذ نكنيد. و اينكه فرمود" وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ" به اين معني است كه خدا مي‌بخشد گناه كمتر از اين و به قول بعضي غير اين را. و اين دو معني (كمتر- غير) هر دو با هم متلازمند و به همين معني است آيه شريفه:" أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ" «1». يعني غير خدا

[مورد استعمال عبارت" مِنْ دُونِ اللَّهِ" در قرآن، و بيان اينكه خدا قابل انكار نيست هر چند در تشخيص اسماء و صفات او اشتباه شود و به ظاهر انكار گردد.]..... ص: 347

و عبارت" مِنْ دُونِ اللَّهِ" در قرآن كريم بسيار آمده و همه جا در معني اشراك (شريك و انباز گرفتن) استعمال شده نه استقلال، به اين معني كه مراد از اتخاذ يك معبود جز خدا و يا دو و يا بيشتر اين است كه غير خدا شريك خدا گرفته نشود. نه اينكه غير خدا معبود گرفته شود و از خداي سبحان الوهيت نفي شود. براي اينكه يك چنين حرفي قابل تفوه نيست، بلكه از لغوياتي است كه نمي‌توان معناي محصلي برايش تصور كرد. چون آن حقيقتي كه در اين فرض
__________________________________________________
(1)المفردات ص 175.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 348
معبود مستقل اتخاذ شده و از غير آنهم نفي الوهيت نموده، او همان خداي سبحان است. و اگر مثلا مي‌گويد: معبود مستقل مسيح است و بس و خداي ديگري كه معبود مسيح باشد نيست در حقيقت برگشتش به اين است كه وجود خداي تعالي را قبول داشته باشد و ليكن از در اشتباه و ناداني او را به اوصاف بشري مسيح متصف سازد.
همچنين اگر بت‌پرستي اين حرف را در باره بت خود بزند و بگويد: بتها رب النوع‌هاي خدايانند و خداي تعالي وجود ندارد، چه او هم براي عالم، معبود و خدايي قائل شده ليكن او را به وصف كثرت و تعدد موصوف نموده است. پس اين شخص هم براي خدا شريك قائل شد نه اينكه وجود خدا را انكار كرده باشد، كما اينكه مسيحيان هم همين حرف را زده و گفته‌اند:
" إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ" يعني خدا واحدي است كه در عين حال سه چيز است و ثلاثي است كه در عين حال واحد است. و هم چنين كساني كه مي‌گويند: آفريدگار و مبدء عالم، دهر و يا طبيعت است و منكر شده‌اند وجود معبودي را كه ما فوق طبيعت باشد. اينان نيز با گفته خود براي عالم اثبات صانعي كه عبارتست از خدا (عز اسمه) نموده‌اند، ليكن از در اشتباه او را به صفات نقص و امكان متصف كرده‌اند، همچنين كساني كه به طور كلي منكر اين معنا شده‌اند كه براي نظام عجيب عالم مبدئي باشد و علي رغم آنچه كه فطرت بشر صريحا اعتراف دارد مساله عليت و تاثير را نفي نموده‌اند، چه اينان نيز با همين نظريه خود وجود عالمي را كه دستخوش انعدام اساسي نشود اثبات كرده و آن را واجب الثبوت دانسته‌اند، چيزي كه هست اگر بگويند وجودش از خودش است غلط گفته‌اند زيرا زوال و دگرگوني در اجزاي آن راه دارد و اگر بگويند وجودش از غير است راه ما را پيموده و وجود باري تعالي را كه داراي صفات كماليه مخصوصي است اثبات نموده‌اند.
پس روشن شد كه خداي سبحان چيزي نيست كه كسي بتواند به طور كلي انكارش كند، اگر هم مشركين به ظاهر او را انكار نمايند حرف بي‌معنا و غير معقولي زده‌اند. آري اگر انسان از دير باز وجود معبودي را براي اين عالم اثبات مي‌كرده براي اين بوده كه احساس مي‌نموده كه عموم اجزاي اين عالم در رفع نواقصي كه در وجودشان هست و در اداره نظامي كه لازم دارند به چنين پروردگاري نيازمندند و به اين ملاك بوده كه بشر پي به وجود پروردگار برده. آن گاه خصوصيات وجودي او را اثبات كرده.
بنا بر اين، در مقام معرفي آن پروردگار و آن قيم هر چيزي را كه اسم ببرند و سراغ دهند همو خداي سبحان است، چون اگر معبودي كه سراغ مي‌دهند غير خدا باشد اشتباهي است كه در تشخيص اسماء و صفات خدا نموده، و اگر هم خدا را قبول دارند و هم معبودهاي ديگري را
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 349
اثبات مي‌كنند براي خدا شريك قائل شده‌اند. پس در هر حال خدا را اثبات كرده، نه اينكه او را انكار و غير او را اثبات كنند. زيرا گفتيم كه اين حرف غير معقول است. به اين بيان معلوم شد معني" إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ" دو شريك از غير خدا براي خدا قائل شدن است، نه خدا را انكار كردن. و به فرضي هم كه تسليم شويم و قبول كنيم كه كلمه" دون" به هيچ وجه افاده معني شركت را نمي‌كند، مي‌گوييم: افاده نفي شركت را هم نمي‌كند، و بيش از اين نيست كه معنايش گرفتن دو معبود است كه آن دو از سنخ غير خدا باشند، و از افاده اينكه اين اتخاذ توأم با نفي الوهيت پروردگار متعال و يا اثبات او بوده ساكت است. در لفظ" دون" نه دلالتي بر آن نفي و نه بر اين اثبات است، و ما از خارج فهميده و بدست آورده‌ايم كه نصارا با اين عمل خود نفي الوهيت از پروردگار متعال نكرده‌اند، و چه بسا از مسيحيان كه به اين معني هم اشكال كرده‌اند و گفته‌اند: نصارا قائل به الوهيت مريم عذرا نيست و كلام آنان را كه به ظاهر الوهيت مريم را مي‌رساند به وجهي توجيه نموده‌اند. ليكن نكته‌اي كه در اين آيه است و اين توجيهات را باطل مي‌كند و لازم است تذكر داده شود اين است كه در آيه نفرمود: نصارا گفته‌اند مريم اله است، تا بتوان آن را توجيه كرد و گفت آري چنين حرفي مي‌زدند و ليكن غرض‌شان چيز ديگري بوده. بلكه فرمود: نصارا مريم را اله خود اتخاذ كردند، و معلوم است كه اتخاذ اله غير گفتن آن است، گر چه وقتي اتخاذ شد به زبان هم جاري مي‌شود زيرا اتخاذ اله جز به عبوديت و خضوع بندگي صادق نيست، كما اينكه در قرآن هم فرموده:" أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ- آيا ديده‌اي كساني را كه هواي نفس خود را معبود خود گرفتند؟" علاوه بر اينكه اعتقاد به الوهيت مريم از نياكان مسيحيت به اخلاف آنان رسيده و اينك در ميان‌شان مشهور است.
آلوسي در روح المعاني مي‌گويد: ابو جعفر امامي از بعضي از نصارا حكايت كرده كه در قرون گذشته قومي بودند بنام مريميه كه معتقد بودند به الوهيت مريم «1».

[اعتقاد به الوهيت مريم، مادر عيسي (ع) در ميان مسيحيان و نقل گفتار صاحب تفسير" المنار" در اين باره..... ص: 349

و در تفسير المنار مي‌نويسد: اين مطلب كه مسيحيان مسيح را اله مي‌دانند در چند جا از تفسير اين سوره گذشت و اما پرستش مادر مسيح، اين نيز در كليساهاي شرقي و غربي بعد از قسطنطنين متفق عليه بوده. تنها فرقه پروتستان است كه پس از چند قرن بعد از اسلام پيدا شدند و آن را انكار نمودند. «2»
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني طبع دار احياء التراث العربي ج 7 ص 65.
(2)كما اينكه در اين ايام كه سنه 1958 ميلادي است اعتقاد به رسالت مسيح و اينكه او خدا نيست دائما در بين نصاراي آمريكا رو به انتشار و توسعه است.
دانشمند محقق آقاي ه. ج. فلز، هم در مجمل التاريخ مي‌نويسد: اين عبادتي كه امروز عامه مسيحيان براي مسيح و مادرش انجام مي‌دهند با تعليمات خود مسيح موافق نيست، براي اينكه خود مسيح در انجيل مرقس نهي كرده از اينكه غير خداي يكتا را عبادت و پرستش كنند. (ص 526 و 539 كتاب مذكور.)
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 350
و اين عبادت كه گفتيم نصارا نسبت به مريم مادر عيسي (ع) انجام مي‌دهند چند قسم است: بعضي از آنها نمازي است مشتمل بر دعا و ثنا و استغاثه و استشفاء، و بعضي از آنها عبارتست از روزه‌اي كه آن را نسبت مي‌دهند به خود مريم و به نام وي نيز ناميده مي‌شود، همه اين عبادات توأم با خضوع و خشوع در برابر صورت و مجسمه و بلكه صورت خيالي مريم انجام مي‌شود، در حالتي كه معتقدند به اينكه مريم داراي سلطنتي است غيبي كه با داشتن اين قدرت مي‌تواند (البته به اعتقاد آنان) خودش و بدون وساطت فرزندش نسبت به امور دنيا و آخرت مردم نفع و ضرر برساند. و تصريح كرده‌اند به اينكه پرستش مريم واجب است، و ليكن در عين حال از هيچ يك از فرق آنها ديده نشده كه كلمه" اله" را بر مريم اطلاق كنند، بلكه همه از مريم تعبير مي‌كنند به" مادر اله" و بعضي از فرقشان تصريح دارند به اينكه اين اطلاق (مادر اله) اطلاق مجازي و از باب مبالغه در تعظيم نيست بلكه اطلاقي است حقيقي.
قرآن كريم هم در اين باره فرموده: نصارا مريم و فرزندش را دو" اله" (معبود) براي خود گرفته‌اند. و اين نسبتي كه قرآن به آنان داده منافات با اين جهت كه گفتيم آنان مريم را اله نخوانده‌اند ندارد، زيرا گفتيم عملا با مريم هم بطور قطع معامله اله مي‌كنند، اگر چه اين اسم را بر او اطلاق ننمايند، قرآن در آيه ديگري فرموده كه مسيحيان گفته‌اند: بدرستي خداوند همان مسيح يعني عيسي بن مريم است. و اين خود معناي ديگري است، رسول خدا (ص) آيه" اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ" را چنين تفسير فرموده كه: اهل كتاب در حلال و حرام و خلاصه در عمل، پيروي احبار و رهبان خود را كرده‌اند و عملا با آنان معامله ارباب نموده‌اند، گر چه آنان را ارباب نخوانند.
و اولين نص صريحي كه من از علماي نصارا راجع به اين مطلب كه نصارا در حقيقت مريم را مي‌پرستيدند ديدم، عبارتي بود كه در كتاب" السواعي" از كتابهاي روم ارتودكس «1» به چشمم خورد و من (صاحب منار) در ايامي كه داشتم به كتاب خانه آشنا مي‌شدم در ديري كه به دير" تلميد" ناميده مي‌شد به اين كتاب دست يافتم، طوايف كاتوليك هم تصريح به اين معنا دارند و به آن افتخار هم مي‌كنند، جزويت هم در بيروت در شماره نهم از سال هفتم مجله خود
__________________________________________________
(1)ارتودكس- كاتوليك- پروتستان- عبارتند از سه فرقه مسيحيت.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 351
" المشرق" را با عكس مريم و نقش و نگارهاي رنگارنگ زينت نموده و آن را ياد بودي براي پنجاهمين سالي كه بابا بيوس نهم «1» عصمت مريم را اعلام كرده بود قرار دادند، وي گفته بود:
آبستني مريم بدون هيچ خطا و تبه‌كاري صورت گرفته است. علاوه بر اين، به احترام وي عبادتهاي كليساهاي مريم را در شرق مانند كليساهاي غرب در عدد پنجاه تثبيت نمودند، و نيز از جمله نصوصي كه در اين باره ديده‌ام گفتار پدر" لويس شيخو" است، چه اين شخص در ضمن مقاله‌اي كه راجع به كليساهاي شرقي نوشته چنين مي‌گويد: عبادتي كه در كليساهاي ارمنيه براي بتول طاهره مادر خدا انجام ميشود معروف است. و نيز ميگويد: كليساي قبطيه بهمين امتياز كه براي آن بتوله مغبوطه مادر خدا عبادتهايي انجام مي‌شود ممتاز مي‌گردد «2».
و نيز صاحب المنار بعضي از عبارات را كه پدر" انستاس كرملي" در مجله" المشرق الكاتوليكية البيروتية" در شماره چهاردهم سال پنجم در تحت عنوان" پرستش عذرا عبادتي است قديمي" درج و انتشار داده نقل مي‌كند. از آن جمله عبادتي است كه انستاس مزبور پس از نقل عبارت سفر تكوين درباره دشمني مارها با زن و نسل زن و اينكه مراد از زن در اين سفر مريم عذرا است ايراد نموده و گفته است: مگر نمي‌بيني كه قبل از ظهور ايليا كه هنوز هم زنده است در هيچ جا از كتاب آسماني اشاره و تصريحي به اينكه مقصود از زن مريم است ديده نمي‌شود، و تنها پس از ظهور اين نبي اعظم پرده از روي اين راز نهاني برداشته شد و او بود كه اين معنا را صريح و روشن بيان نمود؟! آن گاه انستاس صاحب مقاله مزبور اين پرده برداري را عبارت دانسته از مطلبي كه در سفر ملوك سوم (بر حسب تقسيم كاتوليك) است و با آن تطبيق نموده و آن اين است كه: ايليا موقعي كه با غلامش در بالاي كرمل ايستاده بود هفت مرتبه به غلامش گفت به دريا مشرف شو و نگاه كن ببين در دريا چه مي‌بيني در مرتبه هفتم غلام پس از آنكه به دريا مشرف شد و به آنجا نگريست خبر داد اينك لكه ابري مي‌بينم به قدر كف دست يك مرد كه از دريا طلوع كرده است.
سپس صاحب مقاله گفته است همين نشي‌ء (پاره ابري كه منشا انبوه ابرها است)
__________________________________________________
(1)پيوس نام عده‌اي از پاپ‌ها است و يكي از يادگارهاي نهمين‌شان براي مسيحيت اين بود كه روم را عاصمه مملكت ايتاليا اعلام نموده و همين باعث شد كه در عهد پيوس يازدهم روحانيت مسيح بطور كلي و در تمامي شؤون استقلال يافته و واتيكان را عاصمه روحانيت اعلام نمودند و نيز يكي از يادگارهاي پيوس نهم اعلان عصمت مريم بود.
(2)تفسير المنار ط دار المعرفه ج 7 ص 263- 262.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 352
صورت مريم بود كما اينكه مفسرين هم اين حدس ما را محقق دانسته‌اند، بلكه هم صورت مريم بوده و هم صورت طناب پاكيزه‌اي از پليديهاي اصلي، آن گاه گفته: سبب اصلي پرستش مريم در شرق عزيز همين مطلب بوده است، و اين حادثه تقريبا در حدود ده قرن قبل از مسيح رخ داده و برگشت اين فضيلت در حقيقت به اين پيغمبر عظيم يعني" ايليا" است. آن گاه گفته: و از همين جهت اجداد كرملي‌ها اولين طايفه‌اي بوده‌اند كه بعد از پيغمبران و شاگردان آنها به الوهيت مسيح ايمان آورده‌اند، و اولين طايفه‌اي بودند كه براي مريم بعد از عروج جان و تنش به آسمان معبدها بپا كردند." «1»
اين بود شواهدي از كلمات علماي مسيحيت بر اينكه گفتيم بسياري از ايشان مريم را نيز مي‌پرستند و اگر اين مطالب را با اينكه طولاني بود از كتاب المنار نقل كرديم براي اين بود كه خواننده محترم با دقت در آن از منطق علماي مسيحيت در اثبات پرستش مريم اطلاع يافته و پاره‌اي از گزاف گوئيهاي‌شان را در دين مشاهده نمايد.

[نكاتي كه در جواب عيسي (ع) به خداي تعالي در مقام تبرئه خود از شرك وزيدن نصارا نهفته است، و حاكي از نهايت ادب بندگي او مي‌باشد.]..... ص: 352

" قالَ سُبْحانَكَ ما يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لِي بِحَقٍّ..."
اين آيه و آيه بعدش جواب مسيح است از سؤالي كه از او شد، و همانطوري كه گفتيم آن جناب در پاسخ خود ادب عجيبي بكار برده است، زيرا وقتي ناگهان و بدون انتظار از پروردگار خود مي‌شنود كه نسبتي به ساحت مقدس او داده‌اند كه سزاوار و لايق مقام قدس و ساحت جلال و عظمت او نيست و آن نسبت عبارت است از اتخاذ مردم معبودها و شركا براي خداي سبحان، لذا در آغاز سخن خداي خود را تسبيح و تقديس مي‌نمايد، آري ادب عبوديت اقتضا مي‌كند كه بنده در چنين موقعي پروردگار خود را از چيزهايي كه سزاوار نيست در باره وي بشنود و يا تصور آن را به خود راه دهد تقديس نموده و او را از آن نسبت‌هاي ناروا منزه سازد، چنان كه خود پروردگار هم در كلام خود، بندگان خود را به چنين ادبي تاديب كرده و فرموده:" وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً سُبْحانَهُ" «2».
و نيز فرموده:" وَ يَجْعَلُونَ لِلَّهِ الْبَناتِ سُبْحانَهُ" «3».
مسيح (ع) پس از تسبيح خداي تعالي چيزي را كه خداوند از انتسابش به وي پرسش نموده و آن اين بوده كه به مردم گفته باشد غير از خدا، مرا و مادرم را هم دو معبود
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 7 پاورقي ص 263.
(2)و گفتند رحمان فرزند براي خود گرفته منزه است خدا. سوره انبيا آيه 26.
(3)و براي خدا دختران قرار مي‌دهند منزه است خدا. سوره نحل آيه 57. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 353
بگيريد، انكار نمود. البته مستقيما خود آن نسبت را انكار نكرد، بلكه به منظور مبالغه در تنزيه خداوند آن را به نفي سببش، نفي و انكار نمود، چون اگر مي‌گفت: من چنين حرفي نزده‌ام و يا چنين كاري نكرده‌ام، فهميده مي‌شد كه چنين كاري ممكن هست كه از وي سرزده باشد و ليكن او به اختيار خود نكرده، بخلاف اينكه سبب آن را نفي كند و بگويد: شايسته نيست براي من كه چنين چيزي را كه حق نيست بگويم. كه در اينصورت چيزي را نفي كرده كه گفتار مزبور موقوف بر آن است و آن اين است:
اولا: اينكه اين گفتار صحيح و حق باشد و ثانيا: مسيح مجاز در گفتن آن هم باشد، وقتي حق بودن آن را نفي كند گفتن خود را هم بطور رساتر و بهتري نفي كرده، نظير اينكه مولايي به عبد خود بگويد: چرا كاري را كه نگفته‌ام انجام دادي؟ كه اگر جواب دهد من نكرده‌ام چيزي را نفي كرده كه در مظنه وقوع بوده و او نكرده، ولي اگر بگويد: من عاجزتر از آنم كه چنين مخالفتي مرتكب شوم، سبب را كه همان قدرت و امكان است نفي كرده و گفته است: اين عمل از اصل امكان ندارد كه از كسي سر بزند تا چه رسد به اينكه از من سر زده باشد.
و اينكه مسيح گفت:" ما يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لِي بِحَقٍّ" اگر كلمه" يكون" را ناقصه بگيريم در اين صورت جمله" ان اقول" اسم آن و كلمه" لي" خبرش خواهد بود و چون لام" لي" لام ملكي است معنايش چنين مي‌شود: من قادر نيستم مردم را مالك چيزي كنم كه خود مالك آن نيستم، و آن عبارتست از گفتن چيزي كه حق نيست. و اگر كلمه مزبور را تامه بگيريم بنا بر اين لفظ" لي" از متعلقات آن و جمله" ان يقول" فاعل آن خواهد بود و معني آيه چنين خواهد شد كه: قول به غير حق از من سر نمي‌زند.
و ليكن وجه و احتمال اول به ذهن نزديك‌تر است، و در هر حال كلام مسيح اين معنا را افاده مي‌كند كه فعل به نفي سببش نفي شده.
" إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ" نفي ديگري است براي آن گفتاري كه صدورش از مسيح سؤال شده. در اينجا هم صريحا آن را نفي نكرده، بلكه لازمه آن را كه همان علم خداي تعالي باشد نفي نموده، چه لازمه صدور آن از مسيح اين است كه خداي تعالي عالم به آن باشد.
زيرا خداي تعالي كسي است كه چيزي در آسمان و زمين بر او پوشيده نيست، و او كسي است كه قائم است بر هر نفس و بر هر عملي كه آن نفس انجام مي‌دهد، كسي است كه بر هر چيزي محيط است. اين فقره از كلمات مسيح متضمن چند نكته است: يكي اينكه دليل آن همراهش ذكر شده و تنها به ذكر ادعا اكتفاء نشده است، ديگر اينكه اشعار دارد بر اينكه تنها چيزي كه
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 354
مسيح (ع) در كارها و گفتارهايش ملاحظه مي‌كند علم خداي سبحان است و بس، و هيچ گونه اعتبار و اعتنايي به علم و جهل غير خدا از مخلوقات قائل نيست، و كاري به علم و جهل‌شان ندارد، به عبارت واضح‌تر اينكه بطور كلي سؤال در جايي صحيح است كه سائل يا خود را جاهل بداند و بخواهد به اين وسيله از خود دفع جهل نموده و نسبت به مورد سؤال اطلاع پيدا كند، يا اگر خود را جاهل نمي‌داند بخواهد با اين سؤال از جاهل ديگري رفع جهل نموده و او را بواقع قضيه مورد سؤال واقف سازد، كما اينكه نوع سؤالاتي كه در كلام پروردگار واقع شده از همين باب است، و از همين جهت مسيح (ع) در جوابي كه در مثل چنين مقامي داده كه: اگر من گفته بودم، تو دانسته بودي، امر را به علم خداي تعالي ارجاع داده و اشعار داشته بر اينكه در افعال و اقوالش چيزي را جز علم خداي تعالي معتبر نمي‌داند، آن گاه با جملات" تَعْلَمُ ما فِي نَفْسِي وَ لا أَعْلَمُ ما فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ" علم خداي خود را از اينكه دستخوش جهل و آميخته با آن شود منزه نموده است.

[فقط علم خداي سبحان معتبر است و علم و جهل جز او را بها و اعتباري نيست..... ص: 355

اين كلام گر چه خود ثناي ديگري است، ليكن غرض از آن در اين مقام ثنا نيست چون مقام مقام ثنا نيست، بلكه تبري از نسبتي است كه به وي داده شده، پس اينكه گفت" تَعْلَمُ ما فِي نَفْسِي" توضيح مي‌دهد مقدار نفوذ علم باري تعالي را كه در جمله" إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ" از آن اسم برده و بيان مي‌كند كه در روز قيامت علم خداي تعالي كه پادشاه حقيقي است از قبيل علمي كه پادشاهان از راه گزارشات مملكت به احوال رعيت خود پيدا مي‌كنند نيست، و خداوند مانند آنان كه به پاره‌اي از احوال رعيت عالم و نسبت به پاره‌اي جاهل و حال بعضي از رعايا را مستحضر و از حال بعضي ديگر غافلند نيست، بلكه خداي سبحان لطيف و خبير بهر چيز است كه از آن جمله خصوص نفس عيسي بن مريم است، باز هم هنوز بيان مسيح در باره علم حق تعالي استيفا نشده، زيرا خداي سبحان عالم است به هر چيز، ليكن نه چون علم يكي از ما به ديگري و علم آن ديگري به ما، بلكه او آنچه را كه مي‌داند به احاطه مي‌داند، و بدون اينكه چيزي به او احاطه يابد" وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً" پس خداي تعالي معبوديست نامحدود و بر خلاف او هر چيزي محدود و مقدر است به طوري كه از حدود خود نمي‌تواند تجاوز كند، از همين جهت مسيح (ع) براي اينكه حق مطلب را ادا كرده باشد جمله ديگري را ضميمه كرد و آن اين بود كه گفت:" وَ لا أَعْلَمُ ما فِي نَفْسِكَ" اما اينكه گفت" إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ" و خواست تا با اين جمله علت جمله قبلي را كه گفت:" تَعْلَمُ ما فِي نَفْسِي" بيان نموده از جهت ديگري حق مطلب را بهتر و بيشتر ادا كند، و آن جهت دفع توهمي است كه ممكن است كسي بخود راه دهد و خيال كند علم خدا تنها منحصر است به
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 355
ما بين او و بنده‌اش مسيح، و شامل هر چيزي نمي‌شود، براي دفع اين توهم گفت:" إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ" يعني علم تام به جميع غيب‌ها منحصرا از آن خداي عالم است، هر چيزي كه براي يك موجودي حاضر و براي ساير موجودات غايب است همان چيز براي خدا حاضر است و او محيط به آن است و لازمه اين مطلب اين است كه چيزي نتواند به غيب چيز ديگري كه خدا عالم به آن است و نه به غيب خود پروردگار راه يابد، براي اينكه او خود مخلوقي است محدود كه نمي‌تواند از طوري كه آفريده و تحديد شده تجاوز نمايد.
پس تنها خداي سبحان علام الغيوب است، و هيچ چيزي به جز خدا عالم به غيب‌ها نيست، نه همه غيبها و نه بعضي از آنها، علاوه بر اين، اگر هم فرض شود كه كسي (مانند انبيا و اوليا) به چيزي از غيب خدا احاطه يابد باز هم محيط حقيقي نيست، زيرا اگر در اين فرض خداوند به آنچه او احاطه يافته احاطه داشته باشد پس باز آن شخص محيط نيست، بلكه محاط به احاطه خدا است، و خداوند است كه مشيتش تعلق گرفته او را به بعضي از غيب‌هاي خود احاطه دهد، و معلوم است كه آن شخص به اين موهبت و ملكي كه خدا به او ارزاني داشته از ملك خدا بيرون نرفته است، كما اينكه فرمود:" وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ‌ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِما شاءَ"»
و اگر- العياذ باللَّه- خداوند احاطه به آن نداشته باشد در اين صورت محدود و مخلوقي بيش نيست و خداوند بزرگتر از آنست كه مخلوق و محدود باشد" تعالي اللَّه عن ذلك علوا كبيرا".
" ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ" مسيح (ع) پس از آنكه نسبت مزبور را از راه نفي سبب از خود نفي نمود اينك مجددا از طريق بيان وظيفه و اينكه از وظيفه خود تخطي نكرده آن را نفي كرده و عرض مي‌كند" ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِي بِهِ...- من به آنان نگفتم مگر آنچه را كه تو به من دستور دادي" كلام خود را به طريق نفي و اثبات ادا كرده تا افاده حصر نموده بر جواب پروردگار و نفي آنچه از او سؤال شده دلالت كند، و با جمله:" أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ" وظيفه خود را تفسير كرد، و با جمله" رَبِّي وَ رَبَّكُمْ" خداي خود را توصيف نمود تا كمترين شبهه و توهمي در اينكه او بنده‌ايست فرستاده شده از طرف خدايي كه پروردگار او و همه مردم است و رسولي است كه مردم را بسوي خداي واحد بي‌شريك دعوت مي‌كند باقي نماند، آري مسيح عليه السلام- به طوري كه قرآن شريف از او حكايت كرده- هميشه مردم را همين طور صريح و روشن به توحيد دعوت مي‌نموده، از جمله كلمات او به نقل قرآن اين آيه است:
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 255.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 356
" إِنَّ اللَّهَ هُوَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ" «1» و نيز اين آيه است:" وَ إِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ" «2».
" وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ" در اين كلام نيز وظيفه ديگري را كه از جانب خداي سبحان به عهده دارد بيان نموده و آن شهادت بر اعمال است، چنان كه آيه شريفه زير هم به آن اشاره مي‌كند:" وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً" «3» مسيح (ع) در اين فقره از كلام خود عرض مي‌كند: من در بين امت خود وظيفه‌اي جز رسالت بسوي آنها و گواهي بر رفتارشان نداشتم. رسالت را به روشن‌ترين وجهي كه ممكن بود انجام دادم و تا مدتي كه در بين آنان بودم شاهد و ناظر اعمالشان هم بودم و به هيچ وجه از وظيفه‌اي كه برايم مقرر فرمودي تخطي نكردم.
بنا بر اين، من از اينكه به آنها گفته باشم: مرا و مادرم را جز خدا دو معبود بگيريد، بري و منزهم.
" فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ"" رقوب" و" رقابه" به معناي حفظ است، و در اينجا مقصود از آن محافظت و مراقبت بر اعمال است و گويا غرض از تبديل لفظ شهيد به رقيب احتراز از تكرار لفظ شهيد بوده، چون بعدا در جمله" وَ أَنْتَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ" لفظ شهيد ذكر مي‌شود، نكته‌اي هم كه اقتضا كند خصوص اين لفظ تكرار شود در بين نبوده.
سياق جمله" كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ" افاده حصر مي‌كند و لازمه آن اين است كه خداوند هم در ايام زندگي عيسي و هم بعد از او شهيد باشد. پس آن ايامي هم كه عيسي شهيد و ناظر بر امت بوده بطور مستقل نبوده، بلكه در حقيقت واسطه در شهادت بوده. نظير ساير تدبيرات الهي كه مدبر به استقلال خود اوست و گاهي بعضي از بندگان خود را موكل بر بعضي از امور مي‌نمايد، و او خود بر همه امور از قبيل رزق، زنده كردن، ميراندن، حفظ، دعوت بندگان و هدايت آنان و امثال آن وكيل است.
آيات شريفه قرآن هم در اين باره بسيار زياد است. و فعلا حاجتي به نقل آنها نيست.

[حقيقت شهادت را فقط خدا دارا است و اوست كه بر هر چيز شهادت عامه و مطلقه دارد" وَ أَنْتَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ"]..... ص: 356

خود مسيح (ع) هم دنبال جمله:" فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ" عرض
__________________________________________________
(1)خدا پروردگار من و پروردگار شما است، او را عبادت كنيد اين است راه مستقيم. سوره زخرف آيه 64.
(2)سوره مريم آيه 36.
(3)و روز قيامت بر امت و كارهايي كه كرده‌اند گواه است. سوره نساء آيه 158.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 357
كرد:" وَ أَنْتَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ- و تو بر هر چيزي شاهد و ناظري" تا دلالت كند بر اينكه شهادتي هم كه او در ايام زندگي خود متصدي آن بود حصه ناچيزي بود از شهادت عامه مطلقه‌اي كه خداي تعالي بر هر چيز دارد، چون حق تعالي نه تنها شاهد بر اعمال، آن هم تنها اعمال امت مسيح (ع) است، بلكه هم شاهد بر اعيان همه موجودات است و هم بر اعمال آنها است كه از آن جمله است اعمال بندگانش و از آن جمله است اعمال امت مسيح، چه اعمالي كه در زمان مسيح مي‌كرده‌اند و چه اعمالي كه بعد از وي انجام مي‌داده‌اند، پس خداي تعالي هم با وجود شهدا و هم بدون آنان شهيد است، و از اين جا روشن مي‌شود كه حصر مزبور در حق خداي تعالي صادق است اگر چه شهداي ديگر هم از قبيل مسيح باشند كه شهادت دهند. و گرنه، اگر مثلا شاهد بودن مسيح مضر به اين حصر بود خود مسيح با اينكه مي‌دانست بعد از او پيغمبران و شهداي ديگري هم خواهند بود، شهادت بعد از خود را حصر در خداي تعالي نمي‌كرد، دليل اينكه مي‌دانست بعد از او پيغمبر و شهيد ديگر خواهد آمد بشارتي است كه خود او بر آمدن رسول خدا (ص) داده. و قرآن كريم آن را از او حكايت نموده و فرموده:" يا بَنِي إِسْرائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ" «1» و در اينكه مانند مسيح شهيد است در قرآن كريم فرموده:
" وَ جِئْنا بِكَ عَلي هؤُلاءِ شَهِيداً" «2»، علاوه بر اينكه در صحت حصر مسيح همين بس كه قرآن آن را حكايت نموده و بر آن صحه گذاشته و آن را ابطال نكرده است، پس اشكالي نيست در اينكه تنها خداي سبحان شهيد است و بس، اگر چه شهدايي هم باشند، به اين معنا كه حقيقت شهادت تنها از آن خداي سبحان است، چنان كه حقيقت هر كمالي از آن اوست، و اگر غير خدا كسي چيزي از كمالات و خيرات را دارا است، خداوند به او تمليك كرده و اين تمليك هم نظير تمليك‌هاي ما نيست كه اگر چيزي به كسي تمليك كنيم ديگر داراي آن چيز نيستيم، آري خداي تعالي چنان نيست كه اگر به كسي چيزي تمليك كند، باعث شود كه خود، مالك آن نباشد. گويا آيه شريفه محتاج به توضيح بيشتري نباشد، و بر خواننده محترم است كه در اطراف آنچه گفته شد تدبر نمايد.
پس، از اين دو آيه شريفه كه حال مسيح (ع) را حكايت مي‌كند معلوم شد كه
__________________________________________________
(1)هان اي بني اسرائيل بدرستي من فرستاده خدايم بسوي شما در حالتي كه مصدق كتاب تورات موجود و مبشر به آمدن رسولي هستم كه بعد از من خواهد آمد و اسم مباركش احمد است. سوره صف آيه 6.
(2)سوره نساء آيه 41.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 358
ساحت مقدس آن جناب از اين خرافات كه ملت مسيح در حق وي مي‌گويند بري و منزه است و وي مسئول آنچه مي‌گويند و مي‌كنند نيست. و لذا خود مسيح در آخر كلامش عرض كرد:
" إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ...".
" إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" پس از آنكه با حجتي كه اقامه كرد روشن نمود كه او نسبت به مردم وظيفه‌اي جز اداي رسالت و قيام بر امر شهادت نداشته و در ايام زندگيش كاري جز انجام اين دو وظيفه نكرده و پيرامون كارهايي كه حق او نبوده نگشته و او مسئول حرفها و اعتقادات كفرآميز ملت خود نيست، روشن شد كه آن جناب از حكم الهي كه متعلق است به امت وي بر كنار است، لذا بدون اينكه چيزي به كلام قبليش پيوند دهد و متفرع بر آن كند حرف تازه‌اي زد، و آن اين بود كه اگر عذابشان كني بندگان تواند. بنا بر اين، آيه شريفه بي‌مناسبت نيست كه جايگزين بيان سابق شود، براي اينكه مفاد آيه هم همين است كه اگر سرانجام كار امت من به چنين شرك و كفر رسوا و مفتضحي كشيد من كه پيغمبر آنان بودم هيچ تقصيري نداشتم و هيچ تعهدي در باره آن به گردنم نيست، براي اينكه در كارشان مداخله نداشتم تا اينكه حكمي كه تو- اي پروردگار- بين خودت و آنان داري شامل من هم بشود. اين امت من و اين حكم تو هر طور كه مي‌خواهي در آنان حكم كن، اگر بخواهي آنان را مشمول حكمي كه در باره كساني كه به تو شرك مي‌ورزند، قرار داده و در آتش بسوزاني بندگان تواند، و اختيار و تدبير امرشان به دست تو است، مي‌تواني بر ايشان خشم كني، چون تويي مولاي حقيقي، و اختيار امر بنده، به دست مولاي اوست. و اگر بخواهي اثر اين ظلم عظيمي كه كرده‌اند محو ساخته و به اين وسيله از ايشان درگذري باز هم تويي عزيز و حكيم، و براي تو است حقيقت عزت و حكمت، و عزيز (كسي كه در دارايي و قدرت ما فوق ندارد). مخصوصا وقتي كه حكيم (كسي كه اقدام به امري نمي‌كند مگر وقتي كه اقدام در آن سزاوار باشد) هم باشد مي‌تواند گناه و ظلم را هر چه هم كه بزرگ باشد ببخشد زيرا عزت و حكمت وقتي در كسي دست بهم داد قدرت ديگري باقي نمي‌گذارد كه عليه او قيام كند يا در كارهايش عيب جويي و خرده‌گيري نمايد.

[نكاتي چند در عبارت:" إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ"]..... ص: 358

از بيان گذشته چند نكته به خوبي روشن گرديد: يكي اينكه جمله" فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ- آنها بندگان تواند" به منزله اين است كه گفته باشد" فانك موليهم الحق- تو مولاي حقيقي آنهايي" چنان كه روش قرآن هم همين طور است كه بعد از ذكر افعال خدا اسماي حضرتش را ذكر مي‌كند و در آخر همين آيه هم ذكر نموده.
نكته دوم اينكه جمله" فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" در مقام افاده حصر عزت و
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 359
حكمت براي خداوند نيست. بلكه آوردن ضمير فصل" انت" و در آوردن الف و لام بر خبر براي افاده تاكيد است، و برگشت معناي آيه به اين است كه: عزت و حكمت تو مطلبي است كه جاي هيچ ترديد نيست، پس اگر آنان را ببخشي مجالي براي هيچگونه اعتراض بر تو نيست.
نكته سوم اينكه چون اين مقام، يعني مشافهه و تكلم عيسي بن مريم با پروردگار خود، مقام ظهور عظمت الهي بود، عظمتي كه هيچ موجودي تاب مقاومت در برابر آن را ندارد، از اين رو جا دارد منتها درجه ذلت عبوديت در چنين مقامي رعايت بشود، به اين معنا كه از كرشمه و ناز كردن و پر حرف زدن و يا با خواهش و تمنا در امور مولا مداخله كردن اجتناب شود، از همين جهت مسيح (ع) عرض كرد:" وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" و نگفت:" فانك غفور رحيم" براي همين كه گفتيم جلوه و ظهور عظمت حق و سطوت الهي كه قاهر و غالب بر هر چيز است چنان چشم و دل بنده را پر مي‌كند كه مجالي جز براي التجاي به او و به خرج دادن تنها سرمايه خود يعني ذلت عبوديت و مسكنت بندگي و مملوكيت بتمام معناي خود، برايش باقي نمي‌گذارد. در يك چنين موقفي چه جاي پر حرفي و يا خواهش است.
بلكه در اين مقام پر حرفي كردن خود گناه بسيار بزرگي است. خواهي گفت اگر چنين است پس چرا حضرت ابراهيم (ع) عرض كرد:" فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَ مَنْ عَصانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" «1» جا داشت آن جناب هم مانند مسيح عرض كند: تو عزيز و حكيمي؟ جواب اين است كه مقام ابراهيم در اين گفتار، مقام مشافهه و گفت و شنود و سؤال و جواب با خداوند نبود بلكه تنها مقام دعا و خواهش بود، و البته بنده در چنين مقامي بايد كه دل را تا آنجا كه مي‌تواند سرشار از رحمت الهي سازد و با يك دنيا اميد دعا كند.
" قالَ اللَّهُ هذا يَوْمُ يَنْفَعُ الصَّادِقِينَ صِدْقُهُمْ" اين جمله در مقام امضاء و تصديق گفته‌هاي عيسي بن مريم (ع) است، البته نه به صراحت بلكه به طور كنايه. چون قرينه مقاميه مطلب را مي‌رسانده و حاجتي به تصريح مسيح نبوده.

[صدق صادقين (در قول و در عمل) در آخرت بر ايشان سودمند خواهد بود]..... ص: 359

و مراد از" صدق صادقين" صداقت ايشان است در دنيا نه در آخرت. به دليل اينكه دنبال آن فرمود:" لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ..." و روشن است كه اين جنات پاداشي است از طرف خداي تعالي در برابر صداقتشان در دنيا، و نفعي هم كه فرمود عايد
__________________________________________________
(1)پس هر كه مرا پيروي كند او از من است و هر كسي نافرمانيم كند پس تو اي پروردگار! بخشنده و مهرباني سوره ابراهيم آيه 36.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 360
شان مي‌شود همين جنات است. براي اينكه صداقت در آخرت و همچنين ساير اعمال و احوال آدمي در آن روز پاداشي كه اعمال دنيا دارد ندارد، چون در آخرت تكليف نيست، و پاداش فرع تكليف است، آخرت تنها جاي حساب و پاداش و دنيا تنها جاي عمل و تكليف است چنان كه قرآن در اين باره فرموده:" يَوْمَ يَقُومُ الْحِسابُ" «1» و نيز فرموده:" الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" «2» و نيز فرموده:" إِنَّما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا مَتاعٌ وَ إِنَّ الْآخِرَةَ هِيَ دارُ الْقَرارِ" «3» آنچه را كه مسيح (ع) از احوال خود در دنيا ذكر كرد هم عبارت بود از گفتارهايش و هم اعمالي كه كرده، و معلوم است كه تقرير و تصديق خداي تعالي هم تصديق قول اوست و هم فعل او. پس صادقاني در آخرت از صدق خود منتفع و جنات موعود به آنان داده مي‌شود و همچنين راضي و مرضي و فائز به رستگاري عظيمند كه هم در قول صادق باشند و هم در فعل.
علاوه بر اين، صداقت در قول خود مستلزم صداقت در فعل يعني صراحت و پاكي از نفاق هم هست و صداقت در قول خواه ناخواه كار انسان را به صلاح و سداد مي‌كشاند، چنان كه در روايت نيز وارد شده كه مردي از صحرانشين‌ها از رسول خدا (ص) وصيت و موعظه‌اي خواست، حضرت او را تنها به اين وصيت كرد كه دروغ نگويد. آن مرد خودش اظهار كرد كه عمل به اين يك نصيحت براي جلوگيري از همه گناهان كافي است، زيرا هيچ گناهي پيش نمي‌آيد مگر اينكه آدمي به ياد اين نصيحت افتاده فكر مي‌كند اگر مرتكب آن شود آن گاه از او بپرسند آيا تو چنين كاري كرده‌اي جز اين چاره ندارد كه راست بگويد و اعتراف كند و همه مردم را به آلودگي خود خبردار سازد، و ناچار از ترس اين رسوايي از ارتكاب آن خودداري مي‌كند.
" لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها أَبَداً رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ" خداوند از آنان راضي است براي آن صداقت‌هايي كه در دنيا از خود نشان دادند، و آنان از خدا راضي هستند براي آن ثواب‌هايي كه به ايشان مرحمت فرمود. در اين آيه خوشنودي را متعلق به خود بندگان راستگوي خود نمود، نه به راستگويي‌شان، بخلاف آيه" و رضي له
__________________________________________________
(1)روزي كه حساب بر پا مي‌شود. سوره ابراهيم آيه 41.
(2)امروز پاداش و كيفر آنچه مي‌كرديد خواهيد ديد. سوره جاثيه آيه 28.
(3)اين است و جز اين نيست كه اين زندگي دنيا متاعي است زودگذر و آخرت است كه جاي قرار و خانه هميشگي است. سوره مؤمن آيه 39.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 361
قولا" «1» و آيه شريفه" وَ إِنْ تَشْكُرُوا يَرْضَهُ لَكُمْ" «2» كه رضايت را متعلق به عمل نموده، و بين اين دو قسم تعبير فرق روشني است، چه خشنودي از عمل به اين است كه از ديدن آن چهره در هم نكشد و از آن نفرت نكند، و چه بسا دشمن انسان كار پسنديده‌اي كند در حالي كه خود او مورد نفرت است و به عكس دوست انسان كار ناشايستي مرتكب شود در حالي كه خودش محبوب انسان باشد پس اينكه فرمود:" رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ" دلالت مي‌كند بر اينكه خداي تعالي نه تنها از صداقت صادقين خوشنود است بلكه از خود آنان نيز راضي است و معلوم است كه خوشنودي خدا وقتي به خود آنان تعلق مي‌گيرد كه غرضش از خلقت‌شان حاصل شده باشد و غرض از خلقت را در آيه:" ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" «3» بيان فرموده، پس غرض پروردگار از خلقت انسان همان عبوديت است، وقتي خداي سبحان از كسي- نه تنها از عملش- خوشنود مي‌شود كه نفس او مثل اعلاي عبوديت باشد. يعني خود را بنده كسي بداند كه مربي هر چيزي است، خود را و هيچ چيز ديگري را جز بنده و مملوك او و خاضع در برابر ربوبيت او نبيند، جز او هدفي و جز بسوي او بازگشت و رجوعي نداشته باشد، چنان كه در باره حضرت سليمان و ايوب (ع) فرموده:" نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ" «4».

[فرق رضايت از عمل با رضايت از عامل و اشاره به معناي رضايت پروردگار از بنده و آثار اين رضايت..... ص: 361

اين بود معناي رضايت پروردگار از بنده خود، و لازمه اين مقام كه يكي از مقامات عبوديت است كه نفس از تمامي مراتب كفر و از اتصاف به فسق پاك باشد چنان كه در باره طهارتش از كفر فرموده:" وَ لا يَرْضي لِعِبادِهِ الْكُفْرَ" «5» و در باره طهارتش از فسق فرموده:
" فَإِنَّ اللَّهَ لا يَرْضي عَنِ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ" «6» و از آثار اين مقام اين است كه وقتي نفس بنده داراي ذلت عبوديت شد و آنچه را كه به چشم و دل خود درك نمود، همه را مملوك خدا و خاضع در برابر او دانست قهرا از او خشنود مي‌شود. زيرا مي‌بيند كه اگر خدا به او داده آنچه را كه داده همانا از فضل و كرمش بوده نه اينكه او از خدا طلبكار و بر خدا واجب و حتم بوده كه آن را بدهد.
و اگر هم چيزي را از او دريغ داشته و نداده آن هم از روي حكمت بوده. علاوه بر اين،
__________________________________________________
(1)و خوشنود باشد از قول او. سوره طه آيه 109.
(2)و اگر شكر بگذاريد مي‌پسندد آن را براي شما. سوره زمر آيه 7.
(3)نيافريدم جن و انس را مگر براي اينكه عبادت و بندگي كنند مرا. سوره ذاريات آيه 56.
(4)بنده خوبي بود زيرا بسيار بما رجوع مي‌كرد. سوره ص آيه 31. [.....]
(5)و نمي‌پسندد كفر را براي بندگان خود. سوره زمر آيه 7.
(6)زيرا خدا خوشنود نمي‌شود از مردم فاسق. سوره توبه آيه 97.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 362
خداي تعالي در باره حال بندگان مرضي خود در بهشت فرموده:" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ" «1» و معلوم است كه وقتي انسان به هر چه كه بخواهد بتواند دسترسي پيدا كند البته راضي خواهد شد. اين است منتها درجه سعادت براي آدمي از نظر اينكه بنده است. و لذا خداي تعالي كلام خود را به همين معنا پايان داده و فرموده:" وَ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ- اين است سعادت و رستگاري عظيم".
" لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما فِيهِنَّ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ"" ملك" (به كسر ميم) سلطنت مخصوصه است بر رقبه اشياء، و اثر آن نفوذ اراده مالك است در هر تصرفي كه بخواهد و بتواند در آن بنمايد، و" ملك" (به ضم ميم) عبارتست از سلطنت مخصوصه‌اي بر نظام موجود بين اشيا، و اثر آن عبارتست از نفوذ اراده در آنچه كه بر آن سلطنت دارد. و به عبارت ساده ملك (به كسر ميم) متعلق به فرد است و ملك (به ضم ميم) متعلق به جماعت است. و چون ملك در نفوذ اراده فعلي مقيد و متقوم به داشتن قدرت است، پس اگر قدرت تامه و مطلقه باشد ملك نيز ملك مطلق بوده و به هيچ قيدي از قيود و حالي از احوال مقيد نخواهد بود. و براي بيان همين نكته خداي تعالي در دنبال جمله" لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما فِيهِنَّ" فرمود:" وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ".
با اين جمله كه دلالت بر ملك مطلق پروردگار مي‌كند سوره مائده پايان مي‌يابد و مناسبتش با غرض سوره هم پيدا است، زيرا غرض در اين سوره واداري بندگان به عبادت و وفاي به عهد و پيماني است كه پروردگار مالك علي الاطلاق آنان از ايشان گرفته پس براي آنان چيزي باقي نمانده مگر مملوكيت علي الاطلاق و شنوايي و اطاعت در برابر آنچه امر و نهيشان مي‌كند و وفاي به عهد و نشكستن پيماني كه از ايشان گرفته است.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات شريفه:" أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ...")]..... ص: 362

اشاره

در تفسير عياشي از ثعلبه بن ميمون از بعضي از اصحاب ما (اماميه) از حضرت ابي جعفر (ع) نقل شده كه در تفسير آيه" أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ" فرمود: خداي تعالي هنوز اين سؤال را از مسيح نكرده، بلكه بعدا (روز قيامت) خواهد كرد. و اگر مي‌بيني كه بلفظ ماضي (اذ قال) تعبير فرموده از اين نظر بوده كه بطور كلي خداي
__________________________________________________
(1)براي آنان است هر چه كه بخواهند. سوره نحل آيه 31- سوره فرقان آيه 16.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 363
تعالي حوادثي كه مي‌داند واقع خواهد شد از آن به لفظ ماضي تعبير مي‌كند «1».
مؤلف: و نيز در همان كتاب از سليمان بن خالد از ابي عبد اللَّه (ع) نظير آن نقل شده، و حاصل آن اين است كه تعبير به صيغه ماضي در حوادثي كه بعدا واقع مي‌شود از جهت علمي است كه خداي تعالي به وقوع حتمي آن دارد و اينگونه تعبيرات در لغت عرب شايع است.

[توضيح اينكه در حديث آمده: خداوند با يك حرف از خلق خود محجوب شده و شرحي در مورد اينكه اسم اعظم خداوند از نوع الفاظ نيست..... ص: 363

باز در همان كتاب از جابر جعفي از ابي جعفر (ع) روايت شده كه در تفسير جمله" تَعْلَمُ ما فِي نَفْسِي وَ لا أَعْلَمُ ما فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ" فرموده: اسم اكبر خدا هفتاد و سه حرف است و خداي تعالي از همه آن حروف به يك حرف از خلق خود محجوب شده و در نتيجه كسي نمي‌داند آنچه را كه در نزد اوست، و هفتاد و دو حرف آن را به آدم داد. و از آدم به ساير انبيا به طور توارث و همچنين تا به عيسي رسيد. و مراد عيسي (ع) از اينكه گفت:" تَعْلَمُ ما فِي نَفْسِي" همين هفتاد و دو حرف از حروف اسم اكبر خدا بود، يعني تو اين حروف را به من ياد دادي پس تو از آنچه كه من دارم آگاهي، و من از آنچه كه در نزد تو است بي خبرم، زيرا تو با آن يك حرف از خلق خودت نهان شده‌اي، پس احدي را آگهي از آنچه در نفس تو است نيست. «2»
مؤلف: به زودي بحث مبسوطي كه ما در باره اسماي حسني و اسم اعظم در تفسير آيه شريفه" وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْني فَادْعُوهُ بِها" «3» داريم خواهد آمد و در آنجا روشن خواهد شد كه اسم اعظم و يا اسم اكبر پروردگار از نوع الفاظ نيست كه از حروف الفبا تركيب شده باشد.
بلكه مراد از اسم در اين موارد چيزي است كه بوسيله الفاظ از آن حكايت مي‌شود، و آن ذات باري تعالي است از جهت اتصافش به صفت مخصوصي از صفات و وجه مخصوصي از وجوه، پس برگشت اسم لفظي به طوري كه بعدا روشن خواهد شد، به اسم اسم است.
و بنا بر اين، اينكه امام (ع) فرمود: اسم اكبر مركب از هفتاد و سه حرف، و همچنين اينكه در روايات بسيار ديگري كه در اين باب و به اين مضمون وارد شده كه اسم اعظم مركب از فلان عدد از حروف است يا اينكه در فلان سوره و يا فلان آيات متفرق و پراكنده است همه اينها بياناتي است كه از باب رمز يا تمثيل و به منظور فهماندن مقداري از حقايق كه قابل
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ط علميه اسلاميه ج 1 ص 351 ح 228.
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 351 ح 229 و 230.
(3)سوره اعراف آيه 179.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 364
فهماندن است صادر شده، چون هر حقيقتي را نمي‌توان صريح و پوست كنده و بدون كنايه و تمثيل تفهيم كرد.
چيزي كه ممكن است در توضيح اين حديث تا اندازه‌اي مؤثر باشد اين است كه گفته شود: شكي نيست در اينكه اسماء حسناي پروردگار واسطه‌هايي براي ظهور اعيان موجودات و حدوث حوادث بي شمار در آنها هستند، زيرا هيچ شبهه نيست در اينكه خداي تعالي مخلوقات را- از باب مثال- از اين جهت آفريده كه خالق جواد و مبدء بوده. نه از جهت اينكه منتقم و شديد البطش است. و همچنين روزي داده از اين جهت كه رزاق بوده نه از جهت اينكه قابض و مانع است. به زنده‌ها افاضه حيات فرموده چون حي و محيي بوده نه چون مميت و معيد است.
آيات قرآن بهترين شاهد بر اين حقيقت است، چه مي‌بينيم در ذيل هر يك از معارفي كه در متون آيات قرآني بيان شده علتي از اسماء اللَّه ذكر شده كه مناسب با آن است. چه بسا از آيات قرآن كه به يك اسم و يا دو اسم از اسماء الهي كه مناسب با مضمون آيه است ختم مي‌شود. و از همين جا ظاهر مي‌شود كه اگر يكي از ما از علم اسماء و علم روابطي كه بين آنها و موجودات عالم است و اقتضاءاتي كه مفردات آن اسما و مؤلفات آنها دارد بهره‌اي داشته باشد سر از نظام خلقت و آنچه جاري شده و مي‌شود، در خواهد آورد، و به قوانين كلي‌اي اطلاع پيدا خواهد كرد كه بر جزئياتي كه يكي پس از ديگري واقع مي‌شوند منطبق مي‌گردد.
قرآن شريف هم بطوري كه از ظواهر آن استفاده مي‌شود قوانين عمومي بسياري در باره مبدأ، معاد، سعادت و شقاوت كه خداي تعالي ترتيب داده بيان نموده، آن گاه رسول اللَّه را به اين جمله مخاطب قرار داده است:" وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ" «1» ليكن همه اين قوانين با اينكه قوانيني است كلي و ضروري مع ذلك دست بند دست خداي تعالي نيست، زيرا ضرورت آنها از خودشان و به اقتضاي ذاتشان نيست. بلكه اين ضرورت و لزوم را خداوند به آنها داده، پس وقتي همين حكومت عقلي قطعي در باره اين قوانين نيز از ناحيه خداي تعالي و اراده او باشد در نتيجه معلوم مي‌شود عقل كه خود فعلي از افعال او است او را عليه خودش مجبور به كاري نمي‌كند، آري چيزي نيست كه در ذات خداي سبحان غالب بر او باشد، بلكه او قاهر و غالب است، چگونه چيزي بر او غلبه پيدا مي‌كند با اينكه از هر جهت به خود او منتهي مي‌شود، و در عين و اثرش محتاج به اوست (دقت فرمائيد).
__________________________________________________
(1)و فرو فرستاديم بر تو اين كتاب را تا بيان باشد براي همه حقايق. سوره نحل آيه 91.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 365
بنا بر اين محال است عقل و همچنين ساير حقايق با اينكه همه احكام آنها از خود پروردگار است حاكم بر او و مقتضي در او باشد به حكم و اقتضايي كه خود پروردگار آن را به عقل و ساير حقايق داده و بعد از دادن هم، بر آنها قاهر و غالب است، چون بقاي آن حكم و اقتضا براي عقل و ساير حقايق نيز از ناحيه خدا است. به عبارت ديگر هر حكم و اقتضايي كه در هر چيزي هست وجود و بقايش در آن چيز، اثري است كه خدا به آن داده، و معنا ندارد موجودي چيزي را به عين همان ملكي كه خداي تعالي آن را مالك است مالك باشد پس مالك علي الاطلاق اوست و بطور كلي بهيچ وجهي از وجوه خودش مملوك واقع نمي‌شود.
بنا بر اين اگر فرضا خداوند به گنهكار ثواب داده و ثوابكار را عقاب كند و يا هر كار ديگري كه بخواهد انجام دهد مي‌تواند و كسي نيست كه او را منع كند نه عقل و نه موجودي از خارج، چيزي كه هست خودش ما را به دو وعده‌اي كه داده دلگرم فرموده است، يكي اينكه وعده به سعادت و حسن جزا و وعيد به شقاوت و سوء جزا، و نيز خبر داده كه به وعده خود وفا مي‌كند:
" إِنَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعادَ" «1» دوم اينكه از طريق وحي و عقل ما را به اموري خبردار نموده و دنبالش هم فرموده كه او جز حق نمي‌گويد، از اين جهت دلها مطمئن و خاطرها آسوده شده، به طوري كه جاي شبهه‌اي نمانده" وَ الْحَقَّ أَقُولُ" «2» نظير اين مطلبي كه به زبان قرآنش بيان شده، در احكام ضروري عقلي هم قرار داده.
و اتفاقا مقتضاي اسماي حسنايش هم تا آنجا كه از تعليمات خود آن جناب به دست آمده همين است. ليكن با همه اينها همانطوري كه گفتيم نه آن قوانين كلي و احكام ضروري عقل و نه آن وعده‌هايي كه در قرآن كريمش داده و نه آن اقتضاآتي كه در اسماي حسناي اوست هيچيك مانع قدرت او نمي‌شود. باز هم مالك علي الاطلاق هست و هر عملي كه بخواهد و هر حكمي كه اراده كند مي‌كند كما اينكه خودش فرمود:" لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ" «3» و اين معنا هم، خود اسمي است از اسماي او، اسمي است كه علم احدي از مخلوقاتش راه به كنه آن نمي‌برد. زيرا آنچه كه ما از اسماي او مي‌دانيم چيزهايي است كه از دريچه مفاهيم به آن پي برده و سپس به همان نسبت آثار وجوديش را تشخيص داده‌ايم. از اينجا مي‌فهميم كه اگر از باري تعالي در عالم وجود آثاري است كه ما نمي‌توانيم آن را تشخيص دهيم
__________________________________________________
(1)بدرستي خداوند خلف وعده نمي‌كند. سوره آل عمران آيه 9- سوره رعد آيه 33.
(2)حق را مي‌گويم. سوره ص آيه 84.
(3)در كارهايي كه مي‌كند بازخواست نمي‌شود و آنها خودشان بازخواست خواهند شد. سوره انبيا آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 366
لا بد آثار اسمي از اسماء اوست كه راهي براي به دست آوردن آن اسم نيز نداريم. و اگر خواستي بگو: اسمي كه به هيچ مفهومي نمي‌توانيم صيدش نموده و به دام فكر و انديشه و عقل خود بياندازيم. منتها چيزي كه در باره آن مي‌توانيم بگوييم كه مختصري به آن اشاره داشته باشد، همان صفت" مالك علي الاطلاق" است.
پس به اين بيان معني آنچه در حديث بود: خداوند با يك حرف از خلق خود محجوب شده، روشن شد و معلوم شد كه چطور بعضي از اسماء اللَّه هست كه احدي را بدان راه نيست و به همان اسم از مخلوقات خود در پرده و پنهان شده است (دقت فرمائيد).

گفتاري پيرامون معناي ادب [معناي ادب و بيان اختلاف مفهوم آن با اختلاف مقاصد در جوامع مختلف..... ص: 366

اشاره

در اين گفتار در خلال چند فصل از ادبي كه خداي تعالي انبيا و فرستادگان خود را به آن مؤدب نموده بحث مي‌شود:
1- ادب- بنا بر آنچه كه از معناي آن استفاده مي‌شود- هيات زيبا و پسنديده‌ايست كه طبع و سليقه چنين سزاوار مي‌داند كه هر عمل مشروعي چه ديني باشد مانند دعا و امثال آن و چه مشروع عقلي باشد مانند ديدار دوستان، بر طبق آن هيات واقع شود، به عبارت ديگر: ادب عبارتست از ظرافت عمل. و معلوم است كه عمل وقتي ظريف و زيبا جلوه مي‌كند كه اولا مشروع بوده و منع تحريمي نداشته باشد، پس در ظلم و دروغ و خيانت و كارهاي شنيع و قبيح ادب معنا ندارد. و ثانيا عمل اختياري باشد، يعني ممكن باشد كه آن را در چند هيات و شكل در آورد و شخص به اختيار خود آن را به وجهي انجام دهد كه مصداق ادب واقع شود، نظير ادبي كه اسلام در غذا خوردن مرعي داشته و آن گفتن" بسم اللَّه" است در اول غذا و گفتن" الحمد للَّه" در آخر آن و احتراز از خوردن در حال پري شكم و امثال اينها و نيز نظير ادب نشستن در حال نماز كه" تورك" ناميده مي‌شود و آن عبارت است از نشستن به روي ران‌ها و گذاشتن دست‌ها روي زانو و نگاه كردن به دامن، و همچنين نظائر آن.
گر چه معني ادب، حسن و ظرافت عمل است، و در معني حسن كه موافقت عمل است با غرض زندگي، هيچگونه اختلافي نيست، ليكن تطبيق اين معناي اصلي با مصاديق آن در نظر مجتمعات مختلف بزرگ مانند اقوام و ملل و اديان و مذاهب مختلف و همچنين در مجتمعات كوچك مانند خانواده‌ها، بسيار مختلف است، و اين اختلاف از جهت اختلافي است كه در تشخيص كار نيك از بد دارند، مثلا چه بسا چيزهايي كه در نزد قومي از آداب به شمار مي‌رود
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 367
و حال آنكه در نزد ساير اقوام ادب نيست و چه بسا آدابي كه در نزد قومي مستحسن و در نزد قوم ديگري شنيع و زشت است مانند تحيت در موقع برخورد و ملاقات با يكديگر كه در اسلام اين تحيت سلام است كه از طرف خداي متعال، مبارك و طيب ناميده شده، و در نزد اقوامي ديگر برداشتن كلاه و يا بلند كردن دست و يا سجده و ركوع كردن و يا پائين انداختن سر است و در بين زنان اروپا آدابي در برخورد معمول است كه اسلام آن را شنيع و زشت دانسته و همچنين آداب ديگر، الا اينكه همه اين اختلافات ناشي از اختلاف در مرحله تشخيص مصداق است، و گرنه همانطوري كه گفتيم در اصل معناي ادب كه عبارت بود از هيات زيبايي كه سزاوار است عمل بر طبق آن انجام شود، اختلافي نيست، حتي دو نفر از عقلاي بشر در معناي آن و اينكه ادب امر مستحسني است اختلاف ندارند.

[اخلاق وصف روح، و ادب وصف عمل است و ادب، ناشي از اخلاق مي‌باشد و ادب الهي انبياء هيات زيباي اعمال ديني ايشان است..... ص: 367

2- بعد از آنكه در فصل گذشته معلوم شد كه زيبايي و حسن از مقومات معني ادب است و نيز معلوم شد كه اين زيبايي در مجتمعات مختلف از نظر اختلافي كه در مقاصد خاصه دارند مختلف و در نتيجه آداب و رسومشان نيز مختلف مي‌شود، اينك مي‌گوييم بنا بر اين دو مقدمه‌اي كه گذشت، آداب و رسوم اجتماعي به منزله آئينه افكار و خصوصيات اخلاقي آن اجتماع است. زيرا اين آداب زائيده شده مقاصد اجتماعي‌شان مي‌باشد و مقاصدشان ناشي از عوامل اجتماعي و طبيعي و تاريخي آنها است، شايد بعضي‌ها خيال كنند كه اخلاق و آداب يكي است و حال آنكه چنين نيست، زيرا اخلاق عبارتست از ملكات راسخه در روح، و در حقيقت وصفي است از اوصاف روح، ولي آداب عبارتست از هيات‌هاي زيباي مختلفي كه اعمال صادره از آدمي متصف بدان مي‌گردد و اعمال آدمي نحوه صدورش بستگي به صفات مختلفه روحي دارد و بين اين دو قسم اتصاف (اتصاف روح به اخلاقيات و اتصاف عمل به آداب) فرق بسياري است، پس معلوم شد كه آداب ناشي از اخلاق و اخلاق زائيده از مقتضيات اجتماع است. و مطلوب نهايي انسان در زندگي همان چيزي است كه ادبش را در رفتار مشخص ساخته و برايش خط مشي ترسيم مي‌كند كه در كارهايي كه به منظور رسيدن به آن مطلوب انجام مي‌دهد از آن خط مشي تعدي نمي‌كند.
3- وقتي معلوم شد كه ادب در خصوصياتش تابع مطلوب نهايي در زندگي است، بنا بر اين، ادب الهي كه خداي سبحان انبيا و فرستادگانش را به آن مؤدب نموده همان هيات زيباي اعمال ديني‌ايست كه از غرض و غايت دين حكايت مي‌كند و آن غرض به طوري كه قبلا هم گفته شد عبوديت و بندگي است، البته اين عبوديت در اديان حق از جهت زيادي دستورات و كمي آن و همچنين از جهت مراتب كمال كه در آن اديان است فرق مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 368

[اسلام سر تا پاي زندگي را داراي ادب نموده است و آن عبارت است از انجام دادن اعمال بر هيات توحيد]..... ص: 368

بنا بر اين، چون هدف اسلام سر و سامان دادن به جميع جهات زندگي انساني است و هيچ يك از شؤون انسانيت نه كم و نه زياد نه كوچك و نه بزرگ را از قلم نينداخته، از اين جهت سر تا پاي زندگي را داراي ادب نموده و براي هر عملي از اعمال زندگي هيات زيبايي ترسيم كرده كه از غايت حيات حكايت مي‌كند، پس از نظر دين اسلام هيچ غايتي براي حيات جز توحيد خداي سبحان در مرحله اعتقاد و عمل نيست، به اين معنا كه اسلام كمال انسانيت و غرض نهايي زندگيش را اين مي‌داند كه معتقد شود به اينكه براي او معبودي است كه هر چيزي را او آفريده و برگشت هر چيزي به سوي اوست، و براي او اسماي حسنا و مثالهاي بلندي است، آن گاه بعد از تحصيل چنين اعتقادي در مجراي زندگي قدم نهاده، هر عملي را كه انجام مي‌دهد يك يك، حكايت از عبوديت او و عبوديت هر چيزي نزد خداي سبحان مي‌نمايد و به همين وسيله توحيد پروردگار در ظاهر و باطنش سرايت نموده و خلوص در بندگي و عبوديتش از اقوال و افعال و ساير جهات وجوديش ظاهر مي‌گردد، ظهوري كه هيچ پرده‌اي نتواند آن را بپوشاند، خلاصه ادب الهي و يا ادب نبوت همانا عمل را بر هيات توحيد انجام دادن است.
4- توضيح بيشتر اينكه: يكي از مطالبي كه به طور قطع به ثبوت رسيده و تجربه قطعي نيز آن را تاييد نموده اين است كه علوم عملي- نه علوم نظري- يعني علومي كه به منظور عمل كردن و به كار بستن فرا گرفته مي‌شود وقتي مي‌تواند در مرحله عمل بطور كامل نتيجه دهد كه فراگرفتنش در ضمن تمرين و آزمايش باشد، زيرا كليات علمي اگر بر جزئيات و مصاديقش تطبيق نشود تصديق آن و ايمان به صحتش براي نفس سنگين و دشوار خواهد بود. چون اصولا انسان در همه عمر سر و كارش با جزئيات محسوس است، و اگر هم گاهگاهي اسمي از كليات مي‌برد به طبع ثانوي و از جهت برخورد اتفاقي به كليات عقلي‌ايست كه از حيطه حواس خارج است، مثلا كسي كه از معلم و يا كتاب در باره خوبي شجاعت چيزهايي آموخته و آن را تصديق هم كرده و ليكن هيچوقت به آن عمل نكرده و شجاعتي از خود نشان نداده وقتي به يكي از مواقف خطرناكي كه دل انسان را پر از وحشت و ترس مي‌كند برخورد نمايد نمي‌تواند از معلوماتي كه در باره خوبي شجاعت كسب كرده استفاده نمايد، زيرا قوه واهمه‌اش در اين موقع او را به احتراز از مقاومت وا مي‌دارد و هشدارش مي‌دهد كه مبادا متعرض هلاكت جسماني و از دست دادن حيات شيرين مادي گردد، اين كشمكش بين واهمه و عقلش براه افتاده و در ترجيح يكي از دو طرف، دچار حيرت و سرگردانيش مي‌سازد، سرانجام هم در اين نبرد غلبه با قوه واهمه‌اش خواهد بود، چون حس او مؤيد و كمك كار واهمه است.
پس بر هر متعلمي كه مي‌خواهد علوم عملي را فرا گيرد لازم است فرا گرفته‌هاي خود را ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 369
بكار بسته و تمرين كند تا آنكه به عمل عادت كند و به اين وسيله اعتقادات بر خلافي كه در زواياي دلش هست به كلي از بين برود و تصديق به آنچه كه آموخته در دلش رسوخ نمايد، زيرا مادامي كه عمل نكرده احتمال مي‌دهد كه شايد اين عمل ممكن نباشد ولي وقتي مكرر عمل كرد، رفته رفته اين احتمالات از بين مي‌رود. آري بهترين دليل بر امكان هر چيزي وقوع آن است، و لذا مي‌بينيم عملي كه انسان سابقه انجام آن را ندارد انجام آن به نظرش دشوار بلكه ممتنع است ولي وقتي براي بار اول آن را انجام داد امتناعي كه قبلا در نظرش بود مبدل به امكان مي‌شود، ولي هنوز در نفس اضطرابي در باره آن هست و در باره وقوع اولين بار آن تعجب مي‌كند، گويا كاري نشدني انجام داده، و اگر بار دوم و سوم آن را انجام داد، رفته رفته آن عظمت و صولت سابقش از بين مي‌رود و عمل مزبور در نظرش از عاديات مي‌شود، و ديگر هيچ اعتنايي به آن ندارد و لذا گفته‌اند: همانطوري كه شر عادت مي‌شود خير هم عادت مي‌شود.

[اثر عمل در پرورش خود و ديگران، و بيان اينكه مربي بايد بدانچه به ديگران مي‌آموزد ايمان داشته، عملش مطابق علمش باشد]..... ص: 369

اين روشي كه در تعليم و تربيت گفتيم رعايتش در تعليمات ديني علي الخصوص در تعليمات ديني اسلامي از روشن‌ترين امور است، چه شارع مقدس اسلام در تعليم گروندگان خود اكتفاء به بيان كليات عقلي و قوانين عمومي نكرده، بلكه مسلمين را از همان ابتداء تشرفشان به اسلام به عمل واداشته، آن گاه به بيان لفظي پرداخته، روي اين حساب هر فرد مسلماني كه در فرا گرفتن معارف ديني و شرايع آن تكميل شده باشد قهرا قهرمان عمل به آن شرايع هم هست.
چنين كسي به هر عمل صالحي مجهز و از توشه تقوا و فضيلت توانگر است.
و اين اسلوب خود قاعده‌ايست كلي، يعني هر معلم و مربي كه بخواهد در تعليم و تربيت اشخاص موفقيتي كسب كند بايد خودش به گفته‌ها و دستورات خود عمل كند، آري براي علم بي عمل هيچ تاثيري نيست، زيرا همانطوري كه براي الفاظ دلالت هست عمل هم داراي دلالت است، به اين معنا كه اگر عمل بر خلاف قول بود دلالت مي‌كند بر اينكه در نفس صاحبش حالتي است مخالف گفته‌هاي او كه گفته‌هايش را تكذيب مي‌كند و مي‌فهماند كه گفته‌هايش جز كيد و نوعي حيله براي فريب دادن مردم و به دام انداختن آنها نيست.
و لذا مي‌بينيم دلهاي مردم از شنيدن مواعظ اشخاصي كه خود در طريقه‌اي كه به مردم پيشنهاد مي‌كنند صبر و ثبات ندارند نرم نمي‌شود، و نفوس‌شان منقاد نصايح آنان نمي‌گردد، و چه بسا بگويند: گفته‌هايش همه باطل است زيرا اگر حق بود خودش به آن عمل مي‌كرد. و اگر هم به اين صراحت حكم به بطلان آن نكنند لا اقل در باره صحت و بطلان آن ترديد نموده و مي‌گويند: معلوم مي‌شود او خودش گفته‌هاي خود را صحيح و حق نمي‌داند.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 370
پس يكي از شرائط تربيت صحيح اين است كه مربي اوصافي را كه به شاگرد پيشنهاد و سفارش مي‌كند بايد به همان جوري كه مي‌خواهد شاگرد داراي آن اوصاف و متلبس به آن باشد خودش ملبس باشد، آري عادتا محال است مردي ترسو شاگردي شجاع و دليري بي باك تربيت كند و يا مكتبي كه مكتب دارش لجوج و متعصب است دانشمندي آزاده در آرا و نظريات علمي بيرون دهد، خداي تعالي در اين باره مي‌فرمايد:" أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدي «1» و نيز مي‌فرمايد:" أَ تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ" «2» و نيز از قول حضرت شعيب (ع) حكايت نموده مي‌فرمايد:" وَ ما أُرِيدُ أَنْ أُخالِفَكُمْ إِلي ما أَنْهاكُمْ عَنْهُ إِنْ أُرِيدُ إِلَّا الْإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ" «3» و همچنين آيات ديگر، براي خاطر همين بود كه گفتيم معلم و مربي خودش بايد به مواد تعليمي و تربيتي خود عمل كند.
علاوه بر همه اينها، كساني كه دلهايشان از ايمان به گفته‌هايشان تهي است حتي منافقيني كه در عوام‌فريبي مهارت كامل دارند و وقتي كه پاي عمل صالح به ميان مي‌آيد خود را كنار كشيده و در مرحله ادعا خود را صاحب ايمان صريح و خالص، جا مي‌زنند با اينحال زير نظرشان جز اشخاصي مانند خودشان پليد تربيت نمي‌شوند، زيرا اگر چه ممكن است زبان مغاير با قلب باشد و چيزهايي كه دل راضي به آن نيست بگويد و ليكن چون گفتار هم خود فعلي است از افعال بدني و افعال همه از آثار نفس‌اند، از اين جهت ممكن نيست فعل كسي با نفسانياتش مخالف باشد.
بنا بر اين، مي‌توان گفت كلام، صرفنظر از دلالت لفظي وضعي‌اش، دلالت بر طبيعت گوينده، كفر و ايمان و ساير نفسانيات نيز دارد آنهايي كه ساده لوح و بي‌بصيرت‌اند و نمي‌توانند بين جهت صلاح (دلالت وضعيه) و جهت فساد (ساير جهات) آن تميز دهند بجاي اينكه تربيت شوند گمراه مي‌شوند، تنها صاحبان بصيرتند كه اين جهات را از هم تميز مي‌دهند، چنان كه خداي تعالي منافقين را براي پيغمبر گرامي خود چنين توصيف كرده:" وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ" «4».
__________________________________________________
(1)آيا كسي كه به حق و حقيقت راه يافته سزاوارتر است به اينكه پيرويش كنند يا كسي كه راه خود نيافته و ديگران بايد او را هدايت كنند؟ سوره يونس آيه 35.
(2)آيا مردم را به نيكي و احسان دعوت مي‌كنيد و خود را از ياد مي‌بريد؟! سوره بقره آيه 44.
(3)و من نمي‌خواهم خود مرتكب شوم چيزهايي را كه شما را از آن نهي مي‌كنم، من غرضي جز اينكه شما را بقدر طاقتم اصلاح كنم ندارم. سوره هود آيه 88.
(4)و هر آينه آنها را از لحن گفتارشان مي‌شناسي. سوره محمد (ص) آيه 30. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 371
پس معلوم شد كه تربيتي داراي اثر صالح است كه مربي آن داراي ايمان به آنچه كه به متعلم مي‌آموزد باشد. علاوه بر اين، عملش با علمش مطابقت كند، و اما كسي كه اصلا به گفته‌هاي خود ايمان ندارد و يا بر طبق آن عمل نمي‌كند اميد خيري از تربيتش نبايد داشت.
و براي اين حقيقت مثالهاي زيادي در باره سلوك ما شرقي‌ها و مسلمان‌ها مخصوصا در تعليم و تربيت مي‌باشد، و به همين جهت تعليم و تربيت‌هاي ما چه رسمي و چه غير رسميش بهيچ وجه نافع و مؤثر واقع نمي‌شود.
اينكه مي‌بينيم كلام خداي تعالي مشتمل است بر حكايت و نقل فصولي از ادب الهي متجلي از اعمال انبيا و فرستادگان براي رعايت همين جهت يعني نشان دادن عمل است در تعليم و تربيت، چه آن حكايت‌هايي كه مربوط به اقسام عبادتها و ادعيه آنهاست، چه داستانهايي كه مربوط به طرز معاشرت و برخوردشان با مردم است. آري ايراد مثال در تعليم و تربيت خود نوعي تعليم عملي و نشان دادن عمل است.
5- خداي متعال در سوره انعام بعد از آنكه داستان ابراهيم و قومش را در باره توحيد نقل كرده، مي‌فرمايد:" وَ تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهِيمَ عَلي قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ إِنَّ رَبَّكَ حَكِيمٌ عَلِيمٌ. وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ كُلًّا هَدَيْنا وَ نُوحاً هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسي وَ هارُونَ وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ. وَ زَكَرِيَّا وَ يَحْيي وَ عِيسي وَ إِلْياسَ كُلٌّ مِنَ الصَّالِحِينَ وَ إِسْماعِيلَ وَ الْيَسَعَ وَ يُونُسَ وَ لُوطاً وَ كلًّا فَضَّلْنا عَلَي الْعالَمِينَ. وَ مِنْ آبائِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ وَ إِخْوانِهِمْ وَ اجْتَبَيْناهُمْ وَ هَدَيْناهُمْ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ. ذلِكَ هُدَي اللَّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ لَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ ما كانُوا يَعْمَلُونَ. أُولئِكَ الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ فَإِنْ يَكْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَكَّلْنا بِها قَوْماً لَيْسُوا بِها بِكافِرِينَ. أُولئِكَ الَّذِينَ هَدَي اللَّهُ فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ" «1».
__________________________________________________
(1)اين است حجتي كه ابراهيم را بر قومش داديم ما مقام هر كس را بخواهيم رفيع مي‌گردانيم، خداي تو، به نظام و صلاح عالميان دانا و بصير است. و ما به ابراهيم، اسحاق و يعقوب را عطا كرديم و همه را به راه راست بداشتيم و نوح را نيز پيش از ابراهيم و فرزندانش داوود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و هارون هدايت نموديم و همچنين نيكوكاران را پاداش نيك خواهيم داد. و هم زكريا و يحيي و عيسي و الياس همه از نيكوكارانند. و نيز اسماعيل و يسع و يونس و لوط از شايستگانند و ما همه آن پيغمبران را بر عالميان برتري داديم. و نيز برخي از پدران و فرزندان و برادران آنها را فضيلت داده و بر ديگران آنان را برگزيديم و براه راست هدايت نموديم. اين است رهنمايي خدا كه به آن هر يك از بندگانش را ميخواهد هدايت مي‌كند و اگر به خدا شرك آورند اعمال آنها را نابود مي‌سازد. آنها كساني بودند كه ما آنها را كتاب و فرمان و نبوت عطا كرديم پس اگر اين قوم به آن كافر شوند، ما قومي را كه هرگز كافر نشوند بر گماريم. سوره انعام آيات 82- 89.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 372

[مراد از هدايت انبياء (ع) توحيد ايشان است و امر به اقتداء به هدايت آنان (فبهديهم اقتده) امر به پيروي آنان است در عمل..... ص: 372

خداي تعالي در اين آيات گروهي از انبياي گرام خود را نام برده و سپس خاطر نشان ساخته كه ايشان را به هدايت الهي خود اكرام كرده است.
و مراد از اين هدايت تنها توحيد است و بس به دليل اينكه در آخر مي‌فرمايد:" وَ لَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ" چه همانطوري كه مي‌بينيد غير از شرك منافي ديگري براي آنچه كه از هدايت روزي‌شان فرموده ذكر نكرده، پس معلوم مي‌شود كه آنها را جز به توحيد هدايت نفرموده. و اين توحيد است كه در تمامي اعمالشان اثر كرده، براي اينكه مي‌فرمايد شرك كه امر قلبي است در اعمالشان اثر نموده و باعث حبط آن مي‌شود. وقتي شرك چنين اثري داشته باشد معلوم است كه توحيد هم منافي و ضد آن است، اثر ضد آن را در عمل خواهد داشت. به اين معنا كه صورت عمل طوري مي‌شود كه توحيد دروني را مجسم ساخته و آن را مانند آينه‌اي كه صورتها را نشان مي‌دهد، حكايت مي‌كند، به طوري كه اگر فرضا ممكن باشد اعتقاد دروني مجسم شود و به صورت اعمال در آيد هر آينه اعتماد به توحيد به صورت اينگونه اعمال در خواهد آمد، و به عكس اگر فرضا ممكن باشد كه عمل برگردد و اعتقاد دروني شود هر آينه اين اعمال صالح به صورت اعتقاد به توحيد در خواهد آمد، و اين معنا در صفات روحي مصداق بسيار دارد، زيرا ما به چشم خود مي‌بينيم كساني كه مثلا در دل مبتلا به رذيله تكبرند، همين حالت دروني‌شان از اعمال‌شان هويدا مي‌شود، و همچنين رفتار اشخاص مسكين، شكستگي و مسكنت آنان را حكايت مي‌كند.
خداي تعالي سپس پيغمبر خود را از باب تاديب دستور مي‌دهد به اينكه به هدايت انبياء گذشته اقتدا كند، نه بخود آنان. چون اقتدا عبارتست از متابعت در عمل نه در اعتقاد. اعتقاد به تنهايي امري است غير اختياري و تقليد ناپذير، بنا بر اين معني اين دستور اين مي‌شود كه عمل صالح انبياء را كه بر مبناي توحيد و تاديب عملي الهي از آنان صادر شده اختيار نموده و مورد عمل قرار دهد، و مراد از اين تاديب الهي هم همان چيزي است كه خداي تعالي در اين آيه به آن اشاره فرموده:" وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدِينَ" «1».
__________________________________________________
(1)و قرار داديم ايشان را پيشواياني كه هدايت كنند به دين ما و به آنان وحي كرديم عمل به خيرات و اقامه نماز و دادن زكات را و كار ايشان عبادت ما بود. سوره انبيا آيه 73.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 373
چون اضافه مصدر در" فِعْلَ الْخَيْراتِ" دلالت دارد بر اينكه مراد از اين فعل افعالي است كه مي‌كردند، نمازي است كه مي‌خواندند، زكاتي است كه مي‌دادند، نه ايجاب و فرض آنها. پس اين وحي كه متعلق به اينگونه افعال صادره از انبيا است، وحي تاديبي و تسديدي است نه وحي نبوت و تشريع، چون اگر مراد به آن وحي نبوت بود جا داشت بفرمايد:
" و اوحينا اليهم ان افعلوا الخيرات و اقيموا الصلاة و اتوا الزكاة- وحي كرديم به آنها كه خيرات را به جا آريد و نماز را بپا داريد و زكات را بپردازيد" نظير آيه" ثُمَّ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ أَنِ اتَّبِعْ" «1» و آيه" وَ أَوْحَيْنا إِلي مُوسي وَ أَخِيهِ أَنْ تَبَوَّءا لِقَوْمِكُما بِمِصْرَ بُيُوتاً وَ اجْعَلُوا بُيُوتَكُمْ قِبْلَةً وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ" «2» و از اين قبيل آيات ديگر كه مراد از وحي در آنها وحي نبوت و مربوط به تشريع احكام است.
و مقصود از اينكه گفتيم مراد وحي تسديد است، اين است كه پروردگار متعال بنده‌اي از بندگان خود را به روح القدس اختصاص دهد تا او آن بنده را در انجام كارهاي نيك و دوري از گناه ارشاد كرده و موفق كند، همانطوري كه روح انساني ما را در تفكر در خير و شر و روح حيواني را در اختيار و جذب چيزهايي كه طبع اشتهاي آن را دارد، و دفع چيزهايي كه طبع اشتهاي دفعش را دارد راهنمايي و ارشاد مي‌كند. اين است معناي وحي تسديدي و ما به زودي راجع به آن مفصلا بحث خواهيم كرد (ان شاء اللَّه تعالي).

[تاديب الهي انبياء (ع) از طريق وحي تسديدي و تاديبي است كه جداي از وحي نبوت و تشريع بوده است..... ص: 373

خلاصه كلام اينكه خداي تعالي فرمود:" فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ" و با اين بيان رسول اللَّه (ص) را بطور اجمال به تاديب الهي خود مؤدب نموده و به پيروي از توحيدي كه انبياء را- كه منزه از شركند- به عمل صالح واداشت، توصيه مي‌فرمايد و آن گاه بعد از اينكه در اين آيات عده‌اي از انبياي خود را اسم برد در سوره مريم مي‌فرمايد:" أُولئِكَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ مِنْ ذُرِّيَّةِ آدَمَ وَ مِمَّنْ حَمَلْنا مَعَ نُوحٍ وَ مِنْ ذُرِّيَّةِ إِبْراهِيمَ وَ إِسْرائِيلَ وَ مِمَّنْ هَدَيْنا وَ اجْتَبَيْنا إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُ الرَّحْمنِ خَرُّوا سُجَّداً وَ بُكِيًّا فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضاعُوا الصَّلاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا. إِلَّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ وَ لا يُظْلَمُونَ شَيْئاً".»
در اين آيات ادب عامي را كه انبيا در همه
__________________________________________________
(1)پس وحي كرديم به تو كه متابعت كن. سوره نحل آيه 123.
(2)وحي كرديم به موسي و برادرش كه براي قوم خود در مصر خانه‌هايي تهيه كنيد و خانه‌هايتان را قبله قرار دهيد و نماز بخوانيد. سوره يونس آيه 87.
(3)آن گروه آنانند كه خدا برايشان انعام فرموده و نيز پيغمبراني از ذريه آدم و از كساني كه با نوح در كشتي نشانديمشان و نيز آنان كه از ذريه ابراهيم و يعقوب، و از كسانيند كه ما هدايت و انتخابشان كرديم، وقتي كه آيات ما برايشان تلاوت مي‌شد بي اختيار به سجده افتاده و مي‌گريستند، بعد از ايشان كساني جاي شان را گرفتند كه نماز را ضايع كرده و در پي شهوات رفتند، پس بزودي به مجازات گمراهي خود خواهند رسيد، مگر كساني كه توبه نموده، ايمان آورند و عمل صالح نمايند كه ايشان داخل بهشت مي‌شوند و در چيزي از اعمالشان ظلم نخواهد شد. سوره مريم آيات 58- 60.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 374
شؤون زندگي خود آن را رعايت مي‌كرده و خضوعي را كه قلبا و عملا براي خداي متعال داشتند ذكر مي‌فرمايد، آري سجده در مواقعي كه به ياد آيات خدا مي‌افتادند مثالي است براي فهماندن آن خضوع، چنان كه گريه‌شان كه خود ناشي از رقت قلب و تذلل نفس است نشانه ديگري است از آن ادب و خشوع، و اين سجده و گريه، كنايه است از استيلاي صفت عبوديت بر دلهاي آنان، به طوري كه هر وقت به ياد آيه‌اي از آيات مي‌افتاده‌اند اثرش در سيما و ظاهرشان معلوم مي‌شده، پس انبياء چه در آن موقعي كه با خداي خود خلوت مي‌كرده‌اند و چه آن موقعي كه با مردم مواجه مي‌شده‌اند در هر دو حال ادب الهي را كه همان جنبه بندگي است از دست نمي‌دادند.

[ادب الهي انبياء (ع) هم شامل ادب نسبت به خداوند مي‌شود و هم شامل ادب نسبت به مردم (ادب فردي و ادب اجتماعي)]..... ص: 374

يكي از شواهدي كه دلالت دارد بر اينكه مراد از ادب اعم است از ادب نسبت به خدا و ادب نسبت به مردم جمله" فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضاعُوا الصَّلاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ" است، زيرا تضييع نمازي كه همان توجه به خداست، معرف حال خلف آنان است با پروردگارشان و پيروي شهوات معرف حالشان است با مردم، و چون در اين آيات، انبياء در مقابل اين خلف ناصالح قرار گرفته‌اند مي‌فهميم كه بر خلاف اينان، انبيا، هم در مراجعه به پروردگارشان، و هم در برخورد با مردم جنبه عبوديت و ادب را از دست نمي‌دادند و مي‌فهماندند كه پايه و اساس زندگي‌شان بر اين است كه براي آنان پروردگاريست كه مالك و مدبر امورشان مي‌باشد، ابتداي‌شان از او و بازگشت‌شان به سوي اوست، اصل اساسي در جميع احوال و اعمال‌شان همين است و بس. و اينكه تائبين را استثنا كرده، خود ادب الهي ديگري را مي‌رساند، و نخستين كسي كه اين ادب را از خود نشان داد آدم (ع) بود و قرآن در باره‌اش فرموده:" وَ عَصي آدَمُ رَبَّهُ فَغَوي ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ فَتابَ عَلَيْهِ وَ هَدي «1».
و اما اينكه چطور آدم عصيان ورزيد، بزودي بعضي از مطالب در باره آن خواهد آمد (ان شاء اللَّه) و در باره ادب جامع ديگري كه خداي متعال انبياي خود را به آن مؤدب نموده، فرموده است:
__________________________________________________
(1)آدم پروردگار خود راي نافرماني كرد و در نتيجه از بهشت محروم شد، پس پروردگارش او راي براي رسالت در انباء خود برگزيد و از نافرمانيش در گذشت و هدايتش نمود. سوره طه آيه 122.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 375
" ما كانَ عَلَي النَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيما فَرَضَ اللَّهُ لَهُ سُنَّةَ اللَّهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلَّا اللَّهَ وَ كَفي بِاللَّهِ حَسِيباً" «1» و آن ادب جامع و سنت جاري در انبياء اين بود كه در آن اندازه از زندگي كه نصيب‌شان شده و در هيچ امري از امور خود را به زحمت نيندازند، زيرا انبياء پايه و اساس زندگيشان بر فطرت است و فطرت انسان آدمي را جز به كارهايي كه خداوند وسائل رسيدن به آن را فراهم ساخته هدايت نمي‌كند و آدمي را مكلف به كارهايي كه خداوند نيل به آن را دشوار كرده نمي‌سازد. خداي تعالي همين معنا را از پيغمبر گرامي خود چنين حكايت مي‌كند:" وَ ما أَنَا مِنَ الْمُتَكَلِّفِينَ" «2» و نيز فرموده:" لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها" «3» و نيز فرموده:" لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا ما آتاها" «4» و چون تكليف خروج از فطرت است، قهرا اتباع شهوات نيز هست و انبياء از پيروي شهوات منزهند پس از تكلف نيز مبرايند.
ادب جامع ديگري كه خداوند انبياي خود را به آن مؤدب نموده استفاده از طيبات و رزق حلال است، و در اين باره فرموده:" يا أَيُّهَا الرُّسُلُ كُلُوا مِنَ الطَّيِّباتِ وَ اعْمَلُوا صالِحاً إِنِّي بِما تَعْمَلُونَ عَلِيمٌ. وَ إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاتَّقُونِ" «5».

[عدم تكلف و استفاده از طيبات و رزق حلال از آداب انبياء (ع) بوده است..... ص: 375

در اين آيات انبيا را چنين تاديب فرموده كه اولا از طيباتي كه مواد حياتي‌اند استفاده و در آن تصرف كنند و ثانيا از خبائث يعني هر چيزي كه طبع سليم از آن نفرت مي‌كند اجتناب نمايند، و ثالثا عمل را صالح انجام دهند. و عمل صالح عبارتست از هر كاري كه فطرت بشر به آن رغبت داشته و سزاوار مي‌داند كه از آدمي سرزند، و خلاصه كارهايي است كه بر وفق مقتضاي اسبابي باشد كه خداوند در ابقاي حيات بشر مقرر فرموده است، يا عبارتست از كارهايي كه لايق و صالح براي تقديم به پيشگاه ربوبي باشد، و هر دو معنا با هم متقاربند.
__________________________________________________
(1)پيغمبر چنان نيست كه در آنچه خدا براي او فريضه قرار داده حرجي بر او باشد، كما اينكه سنت خدا در ساير انبياي گذشته نيز چنين بوده، آري امر خداوند هم مقدر است و هم مقدور. انبياء كساني‌اند كه رسالت‌هاي خدا را تبليغ مي‌كنند و از او مي‌ترسند از احدي جز از خداوند، و بس است خداوند براي حساب. سوره احزاب آيه 39.
(2)من از كساني كه خود را به زحمت مي‌اندازند نيستم. سوره ص آيه 86.
(3)خداوند هيچ كسي را جز به آنچه كه در خور طاقت اوست تكليف نمي‌كند. سوره بقره آيه 286.
(4)خداوند هيچ كسي را جز به مقدار قدرتي كه به او داده تكليف نمي‌كند. سوره طلاق آيه 7.
(5)هان اي رسولان! استفاده كنيد از طيبات و عمل صالح كنيد، بدرستي به هر كاري كه مي‌كنيد من دانايم. و اين دستور دستور واحدي است براي عموم شما و منم پروردگار شما پس بپرهيزيد از عذاب من.
سوره مؤمنون آيه 52.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 376
و البته اين ادبي است فردي، و دنبال اين ادب فطري فردي، ادب اجتماعي را ذكر مي‌كند، و آن اين است كه مردم جز امت واحده‌اي نيستند، و براي آنها جز يك پروردگار نيست، پس بايد همه در ترس از او و پرهيز از عقابش اجتماع كنند و به اين وسيله اختلاف و تفرقه را به ميان خود راه ندهند. وقتي آن ادب فردي و اين ادب اجتماعي دست به دست هم داد مجتمع واحد و بدون سر و صدايي در بشر تشكيل مي‌شود و همه با كلمه واحد، پروردگار واحدي را مي‌پرستند و مبناي فرد فردشان ادب الهي مي‌شود، در نتيجه از كارهاي زشت پرهيز مي‌كنند و سرانجام بر اريكه سعادت قرار خواهند گرفت. اين ادب فردي و اجتماعي را يك آيه ديگر از آيات قرآن متضمن آن است:" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ" «1» زيرا اين يك آيه هم ادب فردي يعني ادب نسبت به پروردگار را كه اقامه دين است ذكر كرده، و هم ادب اجتماعي يعني ادب نسبت به مردم را و آن متفرق نشدن است.
در جاي ديگر اين دو از هم جدا ذكر شده، در آيه" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِ" «2» تنها ادب بالنسبه به پروردگار يعني توحيد او و انجام دادن عبادت بر مبناي توحيد ذكر شده، و در آيات:" وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشِي فِي الْأَسْواقِ لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً. أَوْ يُلْقي إِلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْها" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ إِلَّا إِنَّهُمْ لَيَأْكُلُونَ الطَّعامَ وَ يَمْشُونَ فِي الْأَسْواقِ" «3» تنها سيره انبيا و ادب الهي آنها را نسبت به مردم بيان فرموده و آن عبارت بوده از آميزش‌شان با مردم و ترك تحجب و اختصاص و امتياز در بين آنان.
و همه اينها چيزهايي است كه فطرت انسان هم از آن بيزار است.
__________________________________________________
(1)خداوند براي شما از دين چيزهايي را تشريع كرده كه نوح را بدان توصيه فرموده بود. و چيزي كه ما به تو وحي كرديم و هم چنين آن چيزي كه ابراهيم و موسي و عيسي (ع) را بدان توصيه نموديم همانا اين بود كه دين را بپا داريد و در آن متفرق مشويد. سوره شوري آيه 13.
(2)و ما نفرستاديم قبل از تو كسي از پيغمبران را مگر اينكه به او وحي مي‌كرديم كه معبودي جز من نيست پس مرا عبادت كنيد. سوره انبيا آيه 25.
(3)و گفتند اين چه پيغمبري است كه غذا مي‌خورد و در بازارها راه مي‌رود؟! چرا فرشته‌اي به كمك او نيامد تا در كار انذار ياريش كند؟! و چرا گنجي در برابرش فرو نريخت يا لا اقل باغي كه از ميوه‌اش استفاده كند ندارد؟!- تا آنجا كه مي‌فرمايد- و ما قبل از تو پيغمبراني نفرستاديم مگر اينكه آنان نيز غذا مي‌خوردند و در بازارها راه مي‌رفتند. سوره فرقان آيه 7 و 20. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 377

[ادب آدم و حوا در دعاي خود:" رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا..." پس از آنكه نهي ارشادي از خوردن درخت را مخالفت كردند]..... ص: 377

6- يكي ديگر از ادب انبياء كه آن را در هنگام دعا و توجه به خدا مرعي مي‌داشته‌اند، ادبي است كه قرآن در درجه اول آن را از آدم و همسرش (ع) حكايت كرده و فرموده:
" رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ" «1» راز و نيازي است كه آن دو بزرگوار بعد از خوردن از درختي كه خداوند از نزديكي به آن نهي‌شان كرده بود با خداي خود كرده‌اند، با اينكه آن نهي، نهي تكليفي تحريمي نبود بلكه نهي ارشادي بود و مخالفت آنها مخالفت نصيحتي بود كه صلاح حالشان و سعادت در زندگي‌شان در بهشت كه مامن از هر رنج و بدبختي است در رعايت آن بوده. خداي متعال هم وقتي آن دو را از مخالفت تحذير كرد، نفرمود كه اين مخالفت و پيروي شيطان نافرماني من است بلكه فرمود:" فَلا يُخْرِجَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقي إِنَّ لَكَ أَلَّا تَجُوعَ فِيها وَ لا تَعْري وَ أَنَّكَ لا تَظْمَؤُا فِيها وَ لا تَضْحي «2».
مع ذلك با اينكه گناهي نكرده بودند وقتي پاي امتحان پيش مي‌آيد و بلا شامل حالشان مي‌شود و سعادت زندگي بهشتي براي يك عمر با آنان وداع مي‌كند مايوس و غمگين نمي‌شوند، و نوميدي، رابطه‌شان را با پروردگارشان قطع نمي‌كند بلكه به التجاء به خداوند خود- كه امر آنها و هر آرزويي كه براي خود اميد دارند به دست اوست- مبادرت مي‌نمايند و به صفت ربوبيتي متوسل مي‌شوند كه دافع هر شر و جالب هر خيري است.
آري صفت ربوبيت، حق صفت كريمي است كه در هر حال بنده را با خداي سبحان آشتي و ارتباط مي‌دهد. آن گاه در اين راز و نياز متذكر شري شدند كه علامتهايش يكي پس از ديگري ظاهر مي‌شد و آن عبارت بود از خسران در زندگي. تو گويي لذت خوردن از درخت را به اطاعت امر ارشادي خدا خريده‌اند، آن گاه متوجه شده‌اند كه در اين معامله چه كلاهي به سرشان رفته و چه سعادتي را از كف مي‌دهند.
و نيز متوجه شده‌اند كه احتياج به چيزي دارند كه اين شر را از آنان دفع نمايد، از اين روي مي‌گويند:" وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ" يعني خسران در زندگي، ما را تهديد مي‌كند، و اينك مشرف بر ما شده و چيزي آن را دفع نمي‌كند مگر مغفرت تو
__________________________________________________
(1)پروردگارا! ما بر خود ستم كرديم و اگر تو ما را نبخشايي و به ما رحم نكني مسلما از زيانكاران خواهيم بود. سوره اعراف آيه 22.
(2)مواظب باشيد شيطان شما را از بهشت بيرون و بدبختتان نكند زيرا براي تو در اين بهشت چنين سعادتي است كه هرگز گرسنه و برهنه نمي‌شوي و هرگز تشنه و دچار گرمي آفتاب نمي‌گردي. سوره طه آيه 119.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 378
و اينكه بعد از اين، ما را با رحمت خودت كه يگانه مورد اميد ما است پرده‌پوشي كني. آري انسان، بلكه هر موجودي كه مصنوع ديگري است اين معنا را به فطرت و غريزه خود درك مي‌كند كه يكي از شؤون اشياء واقعه در منزل هستي و مسير بقا اين است كه آنچه عيب و نقص در خود مي‌بيند يا عارضش مي‌شود از بين برده و خود را تكميل نمايد، و نيز مي‌داند كه يگانه كسي كه مي‌تواند اين كمبودها را جبران نمايد خداي سبحان است. آري مقتضاي ربوبيت او هم همين است.
و در پيشگاه ربوبيش حاجت به درخواست نيست، بلكه صرف عرض حال و اظهار حاجتي كه براي عبد پيش آمده، كفايت مي‌كند بلكه بهتر، فصيح‌تر و بليغ‌تر است از درخواست حاجت. از همين جهت آدم و حوا (ع) هم نگفتند:" فاغفر لنا و ارحمنا- پس ببخش ما را و بر ما رحم كن".
جهت ديگري كه عمده همان بوده اين است كه در اثر مخالفتي كه كردند در خود احساس ذلت و مسكنتي نمودند كه با وجود آن آبرو و كرامتي در خود نديدند كه از خداي خود چيزي درخواست نمايند نتيجه اين احساس اين شد كه در برابر هر حكمي كه از ساحت رب العزه صادر مي‌شود تن در داده و تسليم محض باشند. چيزي كه هست با گفتن" ربنا" به اين معنا اشاره كردند كه در عين اعتراف به ظلم، چشم داشت و توقع مغفرت و ترحم را دارند.
بنا بر اين، معناي اينكه گفتند:" رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ" اين است كه ما بد كرديم و بر نفس خود ظلم روا داشتيم و در نتيجه مشرف به خسراني شديم كه تمامي سعادتهاي زندگيمان را تهديد مي‌كند، ذلت و مسكنت بر ما مسلط شده و احتياج ما به رحمت تو و محو لكه اين ظلم مبرم گشته و براي ما آبرويي نگذاشته كه با آن روي به درگاهت آوريم. اينك اي پادشاه عزيز تسليم حكم توايم، حكم آنچه تو بنمايي، امر آنچه تو فرمايي. چيزي كه هست تو رب ما و ما مربوب توايم از تو آن را اميدواريم كه هر مربوبي از رب خود اميد دارد.

[ادب نوح (ع) در گفتگويش با خداي تعالي در داستان دعوت فرزندش..... ص: 378

و از جمله آداب انبيا ادبي است كه خداي متعال آن را از نوح در داستان دعوت فرزندش نقل كرده و چنين فرموده است:" وَ هِيَ تَجْرِي بِهِمْ فِي مَوْجٍ كَالْجِبالِ وَ نادي نُوحٌ ابْنَهُ وَ كانَ فِي مَعْزِلٍ يا بُنَيَّ ارْكَبْ مَعَنا وَ لا تَكُنْ مَعَ الْكافِرِينَ. قالَ سَآوِي إِلي جَبَلٍ يَعْصِمُنِي مِنَ الْماءِ" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ نادي نُوحٌ رَبَّهُ فَقالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَ أَنْتَ أَحْكَمُ الْحاكِمِينَ. قالَ يا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجاهِلِينَ قالَ رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 379
أَسْئَلَكَ ما لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ وَ إِلَّا تَغْفِرْ لِي وَ تَرْحَمْنِي أَكُنْ مِنَ الْخاسِرِينَ"
«1» در اينكه ظاهر گفتار نوح اين است كه مي‌خواهد دعا كند كه فرزندش از غرق نجات يابد شكي نيست، ليكن تدبر در آيات اين داستان كشف مي‌كند كه حقيقت امر غير آن چيزي است كه از ظاهر كلام استفاده مي‌شود، چون از يك طرف خداوند دستور داده كه او خودش و اهل بيتش و همه مؤمنين سوار بر كشتي شوند و فرموده:" احْمِلْ فِيها مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَ أَهْلَكَ إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ وَ مَنْ آمَنَ" «2» و آنان را وعده داده كه نجاتشان دهد، و از آنان كساني را كه عذاب شان حتمي بوده استثناء كرد، يكي از آنان همسر اوست و خداي تعالي در باره‌اش فرموده:
" ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ كَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ" «3» و اما فرزندش، معلوم نيست كه او هم به دعوت پدر كفر ورزيده باشد، و اگر خداي متعال رفتار او را با پدرش و اينكه او خود را كناري كشيد نقل فرموده، معلوم نيست كه كناره‌گيريش از دين و دعوت پدر بوده بلكه ممكن است تنها مخالفت امر پدر را كرده و از سوار شدن كناره‌گيري كرده و اعراض نموده، پس احتمال مي‌رود كه او نيز اهل نجات باشد، براي اينكه ظاهر آيه اين است كه او از فرزندان وي است نه از كفار و اگر چنين باشد وعده الهي به نجات شامل او هم مي‌شود. از طرف ديگر به نوح وحي فرستاده و حكم حتمي خود را در باره امر مردم به وي اعلام نموده و فرموده:" وَ أُوحِيَ إِلي نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ. وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ" «4» حالا آيا مقصود از
__________________________________________________
(1)كشتي، آنها را در آن موجهاي كوه پيكر به هر سو مي‌برد، و نوح فرزند خود را كه در كناره‌اي بود بانگ زد: هان اي فرزند با ما سوار شو و در زمره كفار مباش.
در جواب گفت من همين ساعت به كوهي كه مرا از خطر غرق شدن نگهدارد پناه مي‌برم- تا آنجا كه مي‌فرمايد- نوح خداي خود را ندا كرد و چنين عرض كرد: پروردگارا بدرستي فرزند من از اهل بيت من است، وعده تو هم حق است و تو احكم الحاكميني، خداي تعالي فرمود: اي نوح او از اهل بيت تو نيست او عمل غير صالح است و تو بي خبري، پس دم فرو بند و سؤالي كه علم بدان نداري مكن، بدرستي تو را از اينكه از نادانان باشي بر حذر مي‌دارم. گفت پروردگارا من به تو پناه مي‌برم از اينكه از تو درخواستي كنم كه بدان علم نداشته باشم و تو اگر مرا نبخشي و بر من رحم نكني از زيانكاران خواهم بود. سوره هود آيه 47.
(2)سوار بر آن كن از هر نر و ماده‌اي يك جفت را و همچنين اهل خودت را مگر كساني را كه عذاب ما بر آنها حتمي شده، و همچنين هر كسي را كه ايمان آورده با خود سوار كن. سوره هود آيه 40.
(3)خداوند براي بيداري كفار از خواب غفلت به همسر نوح و همسر لوط مثل ميزند. سوره تحريم آيه 10.
(4)و وحي فرستاد به نوح كه اي نوح از قوم تو جز كساني كه تا كنون ايمان آورده‌اند كسي ديگري ايمان نخواهد آورد. پس از تكذيب و آزار آنان غمين مباش، و زير نظر ما و طبق دستور ما كشتي بساز و راجع به كساني كه ظلم كردند از من درخواست عفو مكن، چه آنان غرق شدني هستند. سوره هود آيه 37.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 380
آنان كه ظلم كردند خصوص كساني‌اند كه به دعوت نوح كفر ورزيدند يا مراد مطلق اقسام ظلم است يا مبهم و مجمل است معلوم نيست، و محتاج به تفسيري از ناحيه خود صاحب كلام، تبارك و تعالي مي‌باشد. و گويا همين احتمالات، خود نوح (ع) را هم در باره فرزندش به شك و ترديد انداخته، و گرنه چطور تصور مي‌شود كه با اينكه مي‌دانسته او كافر است و با اينكه نوح يكي از پنج پيغمبر اولي العزم است، از مقام پروردگار خود غفلت بورزد و وحي او را يعني" وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ" را فراموش كند؟! حاشا بر او كه به نجات فرزند خود با اينكه كافر محض است رضايت دهد، با اينكه همو بود كه در نفريني كه به قوم خود كرد گفت:" رَبِّ لا تَذَرْ عَلَي الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً" «1» و فرضا اگر نسبت به فرزند خود چنين چيزي را راضي مي‌بود، نسبت به همسرش نيز راضي مي‌شد، از جهت همين شك و ترديد بود كه جرأت نكرد به طور قطع در باره نجات فرزند درخواست نمايد، بلكه سؤال خود را نظير كسي كه چيزي را به كسي نشان دهد يا آن را اظهار كند و بخواهد مزه دهان طرف را در باره آن بفهمد طرح كرد، چون به عواملي كه در واقع در باره سرنوشت فرزندش دست به هم داده وقوف و آگهي ندارد، بناچار نخست كلام خود را به نداي" رب" افتتاح نمود، چون مفتاح دعاي مربوب محتاج سائل همان اسم" رب" است، آن گاه عرض كرد:" إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ" گويا خواسته است عرض كند: از طرفي او فرزند من است و اين خود اقتضا دارد كه او هم اهل نجات باشد،" وَ أَنْتَ أَحْكَمُ الْحاكِمِينَ" و از طرفي تو احكم الحاكميني و در كارهايت خطا نمي‌كني و در حكم تو جاي هيچ گونه خرده‌گيري و اعتراض نيست، لذا نمي‌فهمم سرانجام فرزندم چيست؟
و اين نيز ادبي است الهي كه بنده از آنچه مي‌داند تجاوز نكند و چيزهايي كه مصلحت و مفسده‌اش معلوم نيست از مولاي خود نخواهد. و لذا نوح (ع) تنها آنچه مي‌دانست و به آن ايمان داشت گفت، چنان كه جمله" وَ نادي نُوحٌ رَبَّهُ" هم اشاره‌اي به اين معنا دارد، آري، تنها وعده الهي را ذكر كرد و چيزي بر آن نيفزود و چيزي درخواست نكرد، در نتيجه اين ادب خداوند نيز عصمت و حفظش را شامل حالش نمود. يعني قبل از اينكه كلام نوح تمام شود و اسائه ادبي از او سر بزند خداوند كلام خود" و اهلك" را برايش تفسير كرد كه مراد از اهل، اهل صالح است نه هر خويشاوندي، و فرزند تو صالح نيست.
__________________________________________________
(1)پروردگارا بر روي زمين دياري از كفار زنده مگذار. سوره نوح آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 381
قبلا هم فرموده بود: با من در باره عفو ستمكاران، ميانجيگري مكن كه آنان به طور حتم غرق شدني هستند. آري، نوح خيال مي‌كرد مراد از اهل همان معني ظاهري آن (خويشاوند) است، و فكر مي‌كرد از اين خويشاوندان تنها همسرش استثنا شده و ديگران همه اهل نجاتند و لذا برداشت كلامش را طوري كرد كه از آن استفاده مي‌شد مي‌خواهد بعدا بطور صريح نجات فرزند را درخواست كند، از اين جهت خداوند متعال نهي از درخواست را متفرع بر آن تفسير نمود، و اين خود تاديبي بود كه نوح را وادار كرد كلام خود را قطع نموده و دنباله آن را نگيرد بلكه حرف تازه‌اي از سر گيرد كه در ظاهر توبه و در حقيقت شكر همين تاديب- كه خود نعمت بزرگي بود- باشد، لذا عرض كرد:" رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْئَلَكَ ما لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ" پناه برد به پروردگار خود از چيزي كه زمينه كلامش او را به آن واميداشت، يعني تقاضاي نجات فرزندش در عين اينكه از حقيقت حال بي خبر است.
يكي از شواهدي كه دلالت مي‌كند بر اينكه نوح (ع) هنوز حاجت دروني خود را اظهار نكرده، جمله" أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْئَلَكَ ما لَيْسَ..." است زيرا اگر اين درخواست بيجا را كرده بود، جا داشت در مقام توبه عرض كند:" اعوذ بك من سؤالي ما ليس لي به علم- پناه مي‌برم به تو از كيفر سؤالي كه كردم در حالي كه به آن علم نداشتم" تا از اضافه مصدر به فاعلش (سؤالي) وقوع فعل استفاده شود. شاهد ديگر جمله" فَلا تَسْئَلْنِ" است، چون اگر نوح سؤال مزبور را كرده بود جا داشت خداوند در مقام رد تقاضايش صريحا بفرمايد: نه، فرزند تو را نجات نمي‌دهم. و يا بفرمايد:" بار ديگر اين تقاضا را مكن. چنان كه نظير اين دو تعبير در مواردي از قرآن ديده مي‌شود، مانند:" قالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قالَ لَنْ تَرانِي" «1» و نظير:" إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَ تَقُولُونَ بِأَفْواهِكُمْ ما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" يَعِظُكُمُ اللَّهُ أَنْ تَعُودُوا لِمِثْلِهِ أَبَداً" «2»، يكي ديگر از دعاهاي نوح (ع) دعائي است كه قرآن از آن جناب چنين حكايت مي‌كند:" رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ لا تَزِدِ الظَّالِمِينَ إِلَّا تَباراً" «3» اين دعا را خداي متعال در آخر سوره نوح بعد از آيات زيادي كه در
__________________________________________________
(1)موسي گفت پروردگارا خودت را نشانم ده تا تماشايت كنم، گفت نه هيچ گاه مرا نخواهي ديد. سوره اعراف آيه 143.
(2)وقتي كه تهمت را دهان به دهان از يكديگر مي‌گيريد، و چيزهايي كه علم و اطلاعي از آن نداريد به يكديگر نسبت مي‌دهيد- تا آنجا كه مي‌فرمايد- خداوند اندرزتان مي‌دهد كه براي هميشه بار ديگر نظير آن را تكرار نكنيد. سوره نور آيه 17.
(3)پروردگارا مرا و پدر و مادر مرا و هر كسي را كه با داشتن ايمان به خدا به خانه‌ام درآيد و جميع مؤمنين و مؤمنات را بيامرز و ستمكاران را جز بر هلاكت‌شان نيفزا. سوره نوح آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 382
باره شكايتهاي نوح (ع) ايراد كرده، نقل مي‌فرمايد، وي در اين آيات، شكايتهاي خود را به عرض پروردگار خود مي‌رساند. و دعوت مداوم و شبانه روزي قومش را در تمامي مدت عمر- كه قريب هزار سال بوده- و اذيت و آزاري كه در برابر آن از آنان ديده و بذل جهدي كه در راه خدا كرده و اينكه در راه هدايت قوم خود منتهاي طاقت خود را به كار برده و مع الاسف دعوتش جز فرار آنان و نصيحتش جز استكبار آنان اثري نكرده، شرح مي‌دهد.
آري آن حضرت هميشه نصيحت و موعظه خود را در بين آنان نشر مي‌داد و حق و حقيقت را به گوششان مي‌خواند و ايشان لجاج و عناد مي‌كردند و بر خطاياي خود اصرار مي‌ورزيدند و در مقابل زحمات آن جناب مكر و خدعه به كار مي‌بردند، تا آنكه ناراحتي و تاسفش از حد گذشت و غيرت الهيش به هيجان آمد و قوم خود را اينچنين نفرين نمود:" رَبِّ لا تَذَرْ عَلَي الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً. إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلَّا فاجِراً كَفَّاراً" «1» و اينكه گفت: اگر آنان را مهلت دهي بندگانت را گمراه مي‌كنند همان مطلبي است كه در ضمن كلمات قبلي خود به آن اشاره كرده و فرموده بود:" وَ قَدْ أَضَلُّوا كَثِيراً" و از اين گفتارش استفاده مي‌شود كه كفار عده زيادي از كساني را كه به وي ايمان آورده بودند گمراه كرده بودند و او از اين مي‌ترسيده كه ما بقي را نيز گمراه كنند. و اينكه عرض كرد:" وَ لا يَلِدُوا إِلَّا فاجِراً كَفَّاراً" اخبار به غيبي است كه از روي تفرس نبوت و وحي الهي كسب كرده و فهميده بود كه استعداد صلب مردان و رحم زنان ايشان از تكوين فرزندان با ايمان باطل شده است.
در چنين موقعي كه غيرت الهي آن جناب را فرا گرفته و كفار را نفرين كرده، با اينكه پيغمبري كريم و اولين پيغمبري است كه كتاب و شريعت آورده و مبعوث به نجات دنيا از گرداب بت‌پرستي شده و از مجتمع بشري آن روز جز عده قليلي كه بنا به بعضي از روايات بيش از هشتاد نفر نمي‌شده‌اند به وي ايمان نياورده‌اند، ادب الهي چنين اقتضا مي‌كند كه اين عده را كه به پروردگارش ايمان آورده و به دعوتش گرويده‌اند از نظر دور نداشته و از خدا خير دنيا و آخرت را بر ايشان درخواست كند، لذا عرض كرد:" رَبِّ اغْفِرْ لِي" ابتدا خود را دعا كرد، چون كسي كه پيشوا و جلودار مردمي است، دعا به جان خودش دعاي به جان آن مردم نيز هست.
__________________________________________________
(1)پروردگارا در زمين از كفار دياري باقي مگذار چه اگر تو آنان را مهلت دهي بندگانت را گمراه ساخته و جز كفرپيشه‌گان و بدكاراني مثل خود، فرزند نمي‌آورند. سوره نوح آيه 27.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 383
" وَ لِوالِدَيَّ" معلوم مي‌شود پدر و مادر نوح (ع) داراي ايمان بوده‌اند." وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ" يعني مؤمنين معاصرش." وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ" يعني همه اهل توحيد چه معاصرينش و چه آيندگان، زيرا آيندگان نيز امت او هستند. و تا قيام قيامت همه اهل توحيد، رهين منت اويند. آري آن جناب اولين كسي است كه دعوت ديني خود را با كتاب و شريعت اعلام نمود، و پرچم توحيد را در بين مردم برافراشت، از همين جهت خداي سبحان او را به بهترين درودي ياد كرده و فرمود:" سَلامٌ عَلي نُوحٍ فِي الْعالَمِينَ" «1» آري راستي درود بر اين پيغمبر كريم باد كه تا قيام قيامت هر كسي ايمان به خدا آورد يا عمل صالحي انجام دهد يا اسمي از خدا ببرد.
خلاصه تا زماني كه از خير و سعادت در ميان بشر اسم و اثري هست همه از بركت دعوت او و دنباله و اثر نهضت اوست (صلي اللَّه عليه و علي سائر الانبياء المرسلين اجمعين).

[ادب ابراهيم (ع) در احتجاج با قوم خود و در دعا و درخواست‌هايش از خداوند]..... ص: 383

از جمله آداب انبياء، ادبي است كه خداوند آن را از ابراهيم خليل (ع) در احتجاجش با قوم خود نقل كرده:" قالَ أَ فَرَأَيْتُمْ ما كُنْتُمْ تَعْبُدُونَ أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمُ الْأَقْدَمُونَ. فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لِي إِلَّا رَبَّ الْعالَمِينَ. الَّذِي خَلَقَنِي فَهُوَ يَهْدِينِ. وَ الَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِ. وَ إِذا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ. وَ الَّذِي يُمِيتُنِي ثُمَّ يُحْيِينِ. وَ الَّذِي أَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لِي خَطِيئَتِي يَوْمَ الدِّينِ. رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ. وَ اجْعَلْ لِي لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرِينَ. وَ اجْعَلْنِي مِنْ وَرَثَةِ جَنَّةِ النَّعِيمِ. وَ اغْفِرْ لِأَبِي إِنَّهُ كانَ مِنَ الضَّالِّينَ. وَ لا تُخْزِنِي يَوْمَ يُبْعَثُونَ" «2».
دعائي است كه ابراهيم (ع) به خود و به پدرش مي‌كند و وعده‌اي را كه خدا به او داده، طلب مي‌نمايد، و اين در حالي بود كه تازه به نبوت مبعوث شده و هنوز از ايمان پدرش مايوس نشده بود ولي وقتي كه فهميد پدرش دشمن خدا است از او بيزاري جست، در اين دعا ابتدا پروردگار خود را ثناي جميلي مي‌كند، چنان كه ادب عبوديت هم همين را اقتضا مي‌كند.
و اين ثنا نيز اولين ثنائي مفصلي است كه خداوند از وي حكايت كرده، و آن ثنائي كه قبلا از او
__________________________________________________
(1)سلام و تحيت باد بر نوح در ميان جهانيان. سوره صافات آيه 79.
(2)هيچ متوجه شديد كه چه چيزهايي مي‌پرستيديد؟! من همه آن معبودها را دشمن خود مي‌دانم مگر پروردگار عالميان را كه مرا آفريد و هم او هدايتم خواهد كرد، پروردگاري كه مرا غذا و آب مي‌خوراند، و وقتي بيمار شوم بهبوديم مي‌بخشد. پروردگاري كه مرا مي‌ميراند و سپس زنده‌ام مي‌كند، پروردگاري كه اميدوارم خطاياي مرا در روز جزا بيامرزد، پروردگارا! مرا حكمي ببخشاي و به صالحين ملحقم ساز، و براي من در ميان آيندگان نام نيك و ذكر جميلي مرحمت فرما و مرا از ورثه بهشت نعيم قرار ده، و پدر مرا بيامرز كه وي از گمراهان بود، و مرا در روزي كه همه مبعوث مي‌شوند رسوا مساز. سوره شعراء آيه 75- 86.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 384
حكايت كرده بود يعني:" يا قَوْمِ إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ. إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ" «1» و همچنين ثنائي كه در گفتارش با پدر كرده بود:" سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي إِنَّهُ كانَ بِي حَفِيًّا" «2» به اين تفصيل نبود. ابراهيم (ع) در اين ثنائي كه كرده ادب را اينطور به كار برده كه عنايت پروردگار خود را از ابتداء خلقتش تا وقتي كه بسوي او بازگشت مي‌كند همه را در ثناي خود درج كرده و خود را در برابر او فقير و محتاج محض دانسته و در باره پروردگارش جز غنا، و، جود محض چيزي نگفته و خود را بنده ذليلي دانسته كه قادر بر هيچ چيز نيست، بلكه مقدرات الهي او را در دوران زندگيش از حالي به حالي مي‌گرداند، طعام و شراب و بهبودي از مرض مي‌دهد، مي‌ميراند و زنده مي‌كند، و بندگان را براي پاداش روز جزا حاضر مي‌سازد، براي اينكه او جز اطاعت محض و طمع در غفران گناه چيزي نيست.
ادب ديگري كه مراعات نموده اين است كه مرض را به خود نسبت داده و گفته: و وقتي كه مريض مي‌شوم شفايم مي‌دهد، براي اينكه در اين مقام كه مقام ثنا است مناسب نبود مرض را به او نسبت دهد، گر چه مرض هم از حوادث است و از اين نظر بي ارتباط با پروردگار نيست، ليكن سياق كلام، سياق بيان حوادث نيست تا هر حادثي را به او نسبت دهد، بلكه- سياق كلام در بيان اين معنا است كه شفاي از مرض هم از رحمت و عنايت اوست، از اين جهت مرض را به خود نسبت داد و شفا را به پروردگار خود، گويا خواسته چنين ادعا كند كه از خداي تعالي جز جميل صادر نمي‌شود، آن گاه بعد از ثنا، شروع به دعا كرد، در دعايش نيز ادب فوق العاده‌اي را به كار برد، چون نخست دعايش را به اسم" رب" شروع كرد، ديگر اينكه تنها نعمت‌هاي حقيقي و پايدار را درخواست نمود، و به هيچ وجه توجهي به زخارف دنياي فاني نكرد، و براي خود نعمتي اختيار كرد كه سر آمد آنها و گرانبهاترين آنها بود و آن عبارت بود از" حكم" يعني شريعت و پيوستن به صالحين، و نام نيك در ميان آيندگان، و از خداي خود خواست تا در هر عصري از اعصار آينده كساني را مبعوث كند كه دعوتش را بپا داشته و شريعتش را ترويج نمايند، در حقيقت معني درخواستش اين است كه شريعتي به او دهد كه تا قيام قيامت باقي باشد. آن گاه وراثت بهشت و آمرزش پدر و ايمني از رسوايي در قيامت را درخواست كرد و به طوري كه از كلام خداي تعالي استفاده مي‌شود همه دعاهايش مستجاب
__________________________________________________
(1)اي قوم بدرستي من از شرك شما بيزارم، من روي خود را متوجه درگاه كسي كردم كه آسمانها و زمين را آفريد. سوره انعام آيه 79. [.....]
(2)بزودي از پروردگارم برايت طلب مغفرت خواهم كرد، بدرستي او با من مهربان است. سوره مريم آيه 47.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 385
شده مگر دعائي كه در باره آمرزش پدر كرد. از خداي تعالي نيز غير اين توقع نمي‌رود، حاشا بر خداي عالم كه دعاي بنده‌اي از بندگان مكرمش را از روي بي اعتنايي مستجاب نفرمايد، با اينكه خودش در باره اين پيغمبر فرموده:" مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْراهِيمَ" «1» و نيز فرموده:" وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ" «2» و نيز فرموده:" وَ لَقَدِ اصْطَفَيْناهُ فِي الدُّنْيا وَ إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ" «3» و نيز به سلام عام درودش فرستاده و فرموده:" سَلامٌ عَلي إِبْراهِيمَ" «4».
سير در تاريخ چند هزار ساله بعد از نوح نيز جميع آنچه را كه قرآن شريف از محامد و فضائل او نقل كرده تاييد و تصديق مي‌كند، چون تاريخ نيز اين حقايق را ثبت كرده كه او پيغمبري كريم بوده كه به تنهايي به دين توحيد و احياي فطرت قيام نموده و عليه و ثنيت و براي ويران كردن اركان آن نهضت كرده، و در دوره‌اي كه آثار و علائم توحيد رو به نابودي مي‌رفت و رسوم نبوت محو مي‌شد و دنيا اسم نوح و ساير انبياي گرام خداوند را بدست فراموشي مي‌سپرد، او دين فطرت را بپا داشت و دعوت به توحيد را در بين مردم نشر داد، و در نتيجه امروز كه قريب چهار هزار سال از دوره آن جناب مي‌گذرد هنوز نام توحيد باقي و دلهاي اعقاب وي بدان معتقد است، براي اينكه ديني كه امروز دنيا آن را دين توحيد مي‌شناسد يكي دين يهود است كه پيغمبر آن حضرت موسي (ع) است و يكي دين نصارا است كه پيغمبرش عيسي (ع) است، و اين دو بزرگوار هر دو از دودمان اسرائيل يعني يعقوب‌اند و يعقوب فرزند اسحاق و او فرزند ابراهيم است. و همچنين دين اسلام كه پيغمبر آن حضرت ختمي مرتبت محمد بن عبد اللَّه (ع) است، چه آن حضرت هم از ذريه اسماعيل فرزند ابراهيم است.
از جمله دعاهايي كه خداوند متعال از آن جناب نقل كرده، اين دعا است:" رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ" «5»، در اين جمله از خداوند فرزند صالح مي‌خواهد، و در جمله كوتاه، هم حاجت خود را طلبيده و هم از شر اولاد ناخلف به پروردگار خود اعتصام جسته و هم درخواست خود را از جهت اينكه وجهه دنيايي داشت به يك وجهه معنوي موجه نموده و در نتيجه خدا پسندانه‌اش كرد.
__________________________________________________
(1)سوره حج آيه 78.
(2)سوره زخرف آيه 28.
(3)و به تحقيق او را در دنيا برگزيديم و بدرستي او در آخرت از صالحين است. سوره بقره آيه 130.
(4)سوره صافات آيه 109.
(5)سوره صافات آيه 100.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 386
و نيز از جمله دعاهاي آن حضرت درخواستي است كه وقتي به سرزمين مكه آمد و اسماعيل و مادرش (ع) را در آنجا منزل داد از خداي تعالي كرده و قرآن آن را چنين حكايت مي‌كند:" وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هذا بَلَداً آمِناً وَ ارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَراتِ مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ قالَ وَ مَنْ كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِيلًا ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلي عَذابِ النَّارِ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ" «1».
در اين دعا از پروردگار خود مي‌خواهد كه سرزمين مكه را كه آن روز سرزميني خشك و بي آب و علف بوده، حرمي براي او و فرزندانش قرار دهد تا مركز ثقلي براي دين خدا و رابطه‌اي زميني و مادي بين مردم و پروردگارشان باشد و همه براي عبادت خدا روي بدانجا آورند و از وطن‌هاي خود به عزم آنجا بار سفر ببندند، و احترامش را در بين خود رعايت كنند. و نيز آيه‌اي از آيات جاويد او در روي زمين باشد، و تا روز قيامت هر كس كه به ياد خدا مي‌افتد به ياد آنجا نيز بيفتد و هر كس بخواهد به درگاه خدا روي آورد، روي بدانجا نهد، و در نتيجه وجهه دين‌داران بشر معين و كلمه آنان يكي گردد. و مراد آن جناب از امنيت، امنيت تشريعي و حرم بودن مكه است نه امنيت خارجي، به طوري كه جنگ و نزاع و ساير حوادث منافي با ايمني و پيشامدهاي مخل آسايش در آن واقع نشود، بدليل اينكه فرمود:" أَ وَ لَمْ نُمَكِّنْ لَهُمْ حَرَماً آمِناً يُجْبي إِلَيْهِ ثَمَراتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «2».
چون همانطوري كه مي‌بينيد اين آيه در مقام منت‌گذاري است به نعمت امنيت حرم، يعني مكاني كه خدا براي خود آن را حرم قرار داده و از اين جهت به امنيت متصف شده كه مردم دين‌دار آنجا را محترم مي‌شمارند نه از جهت اينكه عوامل خارجي آنجا را از فساد و قتل نگهداشته، و گرنه مكه آن قدر خاطرات تلخ در جنگهاي خونين از قبيل جنگ‌هاي بين قريش و جرهم و كشتار و جور و فساد مردمش دارد كه نمي‌توان آن را شمرد. و همچنين اينكه فرمود" أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا جَعَلْنا حَرَماً آمِناً وَ يُتَخَطَّفُ النَّاسُ مِنْ حَوْلِهِمْ" «3».
__________________________________________________
(1)و ياد آر زماني را كه ابراهيم گفت پروردگارا، اين شهر را شهر امني قرار ده و از اهلش آنان را كه ايمان به خدا و روز جزا دارند از ثمرات روزي فرما. خداي متعال فرمود: دعايت را مستجاب كرديم و آنان را كه كفر بورزند چند صباحي زندگي داده، سپس به عذاب آتش دچارشان مي‌سازم و چه جاي بدي است آتش براي انتقال بدان. سوره بقره آيه 126.
(2)آيا شهر آنان (مكه) را برايشان حرم امني كه ميوه‌هاي هر شهري در آنجا جمع شود قرار نداديم؟. سوره قصص آيه 57.
(3)مگر نمي‌بينند كه در روزگاري كه مردم سرزمينهاي اطرافشان به جان هم افتاده و يكديگر را مي‌كشتند ما سرزمين آنان را حرم امن قرار داديم؟. سوره عنكبوت آيه 67.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 387
معنايش اين است كه مردم آن روز شهر آنان را از جهت اينكه در نظرشان محترم بود متعرض نمي‌شدند. و خلاصه غرض ابراهيم (ع) اين بود كه در روي زمين براي خداوند حرمي باشد كه ذريه او در آنجا منزل گزينند و اين نمي‌شد مگر به اينكه شهري ساخته شود كه مردم از هر طرف به آنجا روي آورند و آنجا مجمعي ديني باشد كه تا روز قيامت مردم به قصد سكونت و پناهنده شدن و زيارت رو بدانجا كنند، و لذا از خدا درخواست كرد مكه را شهر امني قرار دهد و چون سرزميني لم يزرع بود از خدا خواست ذريه‌اش را از ميوه‌ها روزي دهد، و لازمه استجابت اين دعا اين است كه اين شهر، از راه توطن و سكونت و زيارت مردم آباد شود. آن گاه وقتي احساس كرد كه اين شرافتي را كه درخواست كرده شامل مؤمن و كافر هر دو مي‌شود لذا دعاي خود را مقيد به كساني كرد كه ايمان به خدا و روز جزا داشته باشند، و گفت:" مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ".
و اما اينكه اين دعا در شهري كه فرضا هم مؤمن و هم كافر يا تنها كفار در آن ساكنند چطور ممكن است مستجاب شود؟ با اينكه شهري است خشك و لم يزرع؟ ابراهيم (ع) متعرض اين جهات نشد، و اين نيز از ادب او در مقام دعا بوده، زيرا در اين مقام درخواست كننده اگر بخواهد پروردگار خود را درس دهد كه چگونه و از چه راهي دعايش را مستجاب نمايد با اينكه پروردگارش عليم و حكيم و قادر بر هر چيزي است و كار او اينطوريست كه هر چه را بخواهد ايجاد كند همين كه بگويد به وجود آي موجود مي‌شود، در حقيقت فضولي كرده و از رسم ادب بيرون شده است. ليكن خداي سبحان چون مي‌خواست حاجت ابراهيم را بر طبق سنت جاريه‌اي كه در اسباب عاديه دارد برآورده كند و بين مؤمن و كافر در آن فرق نگذارد از اين جهت دعايش را با قيدي كه در كلام خود آورد و فرمود:" وَ مَنْ كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِيلًا ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلي عَذابِ النَّارِ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ" مقيد ساخته، آن گاه مستجاب نمود.
و اين دعا كه سبب شد حرم الهي تشريع و كعبه مقدسه يعني خانه مباركي كه باعث هدايت عالميان است به عنوان نخستين خانه عبادت براي بشر در مكه ساخته شود، خود يكي از آثار همت بلند و مقدس او است كه به همين سبب بر جميع مسلمين آينده بعد از خود تا روز قيامت منت گذارده.
و نيز از جمله دعاهايي كه حضرت ابراهيم (ع) در آخر عمر خود كرد، دعائي است كه قرآن كريم از آن حضرت چنين نقل مي‌فرمايد:" وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هَذَا
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 388
الْبَلَدَ آمِناً وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ. رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَ مَنْ عَصانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ. رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِيُقِيمُوا الصَّلاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ. رَبَّنا إِنَّكَ تَعْلَمُ ما نُخْفِي وَ ما نُعْلِنُ وَ ما يَخْفي عَلَي اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ. الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَي الْكِبَرِ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعاءِ. رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلاةِ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي رَبَّنا وَ تَقَبَّلْ دُعاءِ. رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسابُ"
«1» اين دعا همانطوري كه گفته شد دعائي است كه آن حضرت در اواخر عمر شريفش كرده، زيرا فرموده: سپاس خدايي را كه در سنين پيري به من اسماعيل و اسحاق داد، و در حالي اين دعا را كرده كه شهر مكه ساخته شده بود، به دليل اينكه ابراهيم عرض كرد: پروردگارا اين شهر را شهر امني قرار ده، كما اينكه در كلام قبليش كه قبل از ساخته شدن شهر مكه گفته بود، چنين عرض كرد:" رَبِّ اجْعَلْ هذا بَلَداً آمِناً" «2».
ادبي كه ابراهيم (ع) در اين دعا به كار برده يكي اينست كه هر حاجتي از حوائج خود را كه ذكر كرد چون هم ممكن بود به غرض مشروع درخواست شود و هم به غرض نامشروع، آن جناب غرض مشروع و صحيح خود را در كلام خود ذكر كرده و با بياني آن را ادا نمود كه هر كسي مي‌تواند از آن پي ببرد كه وي تا چه اندازه اميد به رحمت پروردگارش داشته، مثلا بعد از اينكه عرض كرد: مرا و فرزندانم را از اينكه پرستش بت‌ها كنند دور بدار، غرض خود را اينطور بيان نمود: پروردگارا بدرستي كه آنها گمراه كردند بسياري از مردم را و
__________________________________________________
(1)بياد آر آن روزي را كه ابراهيم (ع) گفت: پروردگارا اين شهر را شهر امني قرار ده و مرا و فرزندانم را از اينكه بت‌ها را پرستش كنند دور بدار. پروردگارا! بت‌ها بسياري از مردم را گمراه كرده‌اند پس هر كس كه پيروي من كند او از من است و هر كس نافرمانيم كند تو بخشنده و مهرباني. اي پروردگار ما! ذريه خود را در بياباني لم يزرع در كنار بيت الحرام تو سكونت دادم. اي پروردگار ما! براي اينكه نماز بخوانند، پس تو دلهايي را از مردم به سوي ايشان معطوف دار و ايشان را از ميوه‌ها روزي‌شان فرما شايد كه تو را شكر گزارند.
اي پروردگار ما! بدرستي تو ميداني آنچه را كه ما پنهان ميداريم و آنچه را كه آشكار مي‌سازيم، آري بر خداي تعالي چيزي در زمين و در آسمان پوشيده نيست. سپاس خداي را كه به من در سنين پيري اسماعيل و اسحاق را داد، پروردگار من محققا شنواي دعا است، پروردگارا! مرا و ذريه‌ام را نمازگزار كن، اي پروردگار ما، و دعايم را قبول فرما، اي پروردگار ما! مرا و پدر و مادرم را و جميع مؤمنين را در روزي كه حساب برپا مي‌شود بيامرز. سوره ابراهيم آيه 41.
(2)پروردگارا اين مكان را شهر امني قرار ده. سوره بقره آيه 126.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 389
همچنين بعد از اينكه عرض كرد: پروردگارا اينك من ذريه خود را در بياباني لم يزرع در كنار بيت الحرام تو سكونت دادم، غرض خود را از اين گفتار اين طور بيان نمود: پروردگارا براي اينكه نماز بپا دارند. و نيز بعد از آنكه درخواست كرد: دلهايي را از مردم بسوي آنان معطوف بدار و از ميوه‌ها روزيشان فرما، دنبالش غرض خود را چنين شرح داد: شايد كه آنان تو را شكرگزارند.
ادب ديگري كه در كلام خود رعايت كرده اين است كه در رديف هر حاجتي كه خواسته اسمي از اسماء حسناي خدا را از قبيل" غفور" و" رحيم"،" سميع الدعاء" به مناسبت آن حاجت ذكر كرده و اسم شريف" رب" را در تمامي آن حوائج تكرار نموده، چون ربوبيت خدا واسطه ارتباط بنده با خداي خود و فتح باب در هر دعا است.
ادب ديگر اينكه عرض كرد: و هر كس نافرمانيم كند بدرستي تو بخشنده و مهرباني، و نفرين به جان آنان نكرد، بلكه بعد از ذكر اسمشان دو تا از اسماء اللَّه را كه واسطه مشمول نعمت سعادت بر هر انساني است يعني اسم" غفور" و" رحيم" را ذكر نمود، چون دوست‌دار نجات امت خود و گسترش جود پروردگار خود بود.
يكي ديگر از ادعيه انبياء (ع) دعائي است كه خداوند از ابراهيم خليل و فرزندش اسماعيل (ع) مشتركا نقل كرده و فرموده:" وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَ إِسْماعِيلُ رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ. رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ وَ أَرِنا مَناسِكَنا وَ تُبْ عَلَيْنا إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ. رَبَّنا وَ ابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" «1».
اين دعائي است كه آن دو بزرگوار در موقع ساختن كعبه كرده‌اند و در آن نيز همان ادبي است كه در كلام قبلي خود به كار برده‌اند.

[ادب اسماعيل (ع) نسبت به خداوند تعالي..... ص: 389

يكي ديگر دعائي است كه خداي تعالي از خصوص اسماعيل (ع) در قصه
__________________________________________________
(1)به ياد آر زماني را كه ابراهيم و اسماعيل در حالي كه پايه‌هاي خانه را بالا مي‌بردند گفتند: اي پروردگار ما! اين خدمت را از ما قبول فرما، بدرستي تو شنوا و دانايي، و اي پروردگار ما! ما را دو نفر از تسليم شدگان به خودت قرار ده و از ذريه ما نيز امتي را مسلمان و تسليم خود كن و دستور مناسك و طريقه عبادت ما را به ما نشان ده و بر ما ببخشاي بدرستي كه تو تواب و رحيمي، و اي پروردگار ما مبعوث فرما در ميان آنان رسولي را از خود آنان تا بر آنان از آيات تو بخواند و ايشان را تربيت و تزكيه كند بدرستي كه تو خود عزيز و حكيمي. سوره بقره آيه 129.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 390
ذبح نقل كرده و فرموده:" فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ. فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قالَ يا بُنَيَّ إِنِّي أَري فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَري قالَ يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ" «1». گر چه در صدر كلام اسماعيل (ع)، ادب نسبت به پدر رعايت شده، ليكن در ذيلش ادب را نسبت به پروردگار خود رعايت نموده، با اينكه رعايت ادب نسبت به پدري چون ابراهيم خليل ادب خداي تعالي نيز هست، و كوتاه سخن، وقتي پدرش خواب خود را برايش نقل كرد و چون اين خواب به شهادت خود اسماعيل كه گفت: به جاي آر آنچه را كه بدان مامور مي‌شوي، ماموريتي الهي بوده از اين جهت پدرش به وي دستور داد كه در باره خود فكري كند و رأي خود را بگويد، و اين هم خود ادبي بود از آن جناب نسبت به فرزندش.
اسماعيل هم در جواب عرض كرد: اي پدر! بجاي آر آنچه را كه بدان مامور مي‌شوي، او نيز رعايت ادب را نسبت به پدر كرد و نگفت كه رأي من چنين است. گويا خواست بگويد من در مقابل تو رأيي ندارم و از همين جهت كلام خود را با لفظ" اي پدر" آغاز كرد و نگفت: اگر مي‌خواهي به جاي آر، تا پدر را در مقابل قبول قطعي خود دلخوش سازد. مضافا بر اينكه با اين اعتراف از اسماعيل كه اين خواب امري است كه ابراهيم باو مامور شده تصور نميشود كه اسماعيل ترديد داشته باشد در مامور به و امتثال پروردگار نكند.
ادب ديگري كه اسماعيل بكار برد اين بود كه گفت: بزودي خواهي يافت كه من از صابرينم ان شاء اللَّه، زيرا با اين كلام خود نيز پدر را خشنود نمود، همه اينها ادب او را نسبت به پدرش مي‌رساند. ادب را نسبت به خداوند هم رعايت نموده زيرا وعده‌اي كه راجع به تحمل و صبر خود داد به طور قطع و جزم نبود، بلكه آن را به مشيت خداوند مقيد ساخت، چون مي‌دانست كه وعده صريح و قطعي دادن و آن را به مشيت پروردگار مقيد نساختن، شائبه ادعاي استقلال در سببيت است و ساحت مقدس نبوت از اينگونه شايبه‌ها مبراست.
خداي تعالي هم مردمي را به همين اشتباه مذمت كرده از آن جمله در داستان باغ دارها فرموده:" إِنَّا بَلَوْناهُمْ كَما بَلَوْنا أَصْحابَ الْجَنَّةِ إِذْ أَقْسَمُوا لَيَصْرِمُنَّها مُصْبِحِينَ. وَ لا يَسْتَثْنُونَ" «2» حتي پيغمبر خود را در قرآن مجيد به كنايه عجيبي تاديب كرده و فرموده:
__________________________________________________
(1)پس ما به فرزندي بردبار بشارتش داديم. پس وقتي كه در خدمت پدر به حد بلوغ رسيده پدرش به او گفت: اي فرزند من در خواب مي‌بينم كه تو راي ذبح مي‌كنم فكر كن و بگو كه در اين كار چه مي‌بيني.
گفت اي پدر بجاي آر آنچه كه بدان مامور مي‌شوي و ان شاء اللَّه به زودي خواهي ديد كه من از صابرين هستم. سوره صافات آيه 102.
(2)آزموديم آنها راي همانطوري كه باغ دارها راي آزموديم، زماني كه قسم خوردند كه فردا آن را خواهند چيد و ان شاء اللَّه نگفتند. سوره قلم آيه 18. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 391
" وَ لا تَقُولَنَّ لِشَيْ‌ءٍ إِنِّي فاعِلٌ ذلِكَ غَداً إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ" «1».

[ادب يعقوب (ع) در كلامش كه گفت:ِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَي اللَّهِ..."]..... ص: 391

از جمله ادعيه انبيا دعائي است كه خداي متعال آن را از حضرت يعقوب (ع) وقتي كه فرزندانش از مصر مراجعت كردند در حالي كه بنيامين و يهودا را نياورده بودند حكايت كرده و فرمود:" وَ تَوَلَّي عَنْهُمْ وَ قالَ يا أَسَفي عَلي يُوسُفَ وَ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ. قالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّي تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهالِكِينَ. قالَ إِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَي اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ" «2» به فرزندان خود چنين مي‌گويد كه مداومت من بر ياد يوسف شكايتي است كه من از حال دل خود به درگاه خدا مي‌برم و از رحمت او و اينكه يوسفم را به صورتي كه تصور نمي‌كنم به من برگرداند مايوس نيستم، و اين خود از ادب انبيا است نسبت به پروردگار خود كه در جميع احوال متوجه پروردگارشان بوده و جميع حركات و سكنات خود را در راه او انجام مي‌دادند و اين معنا از آيات كريمه قرآن به خوبي استفاده مي‌شود چون خداي تعالي از طرفي تصريح كرده به اينكه انبياء را به راه راست هدايت نموده و فرموده:" أُولئِكَ الَّذِينَ هَدَي اللَّهُ" «3» و در باره خصوص يعقوب فرموده:" وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ كُلًّا هَدَيْنا" «4» و از طرف ديگر پيروي هوا و هوس را گمراهي و انحراف از راه راست خود دانسته و فرموده:" وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوي فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ" «5».
از اين دو بيان استفاده مي‌شود كه انبياء كه هدايت يافتگان به هدايت خدايند هرگز هواي نفس را پيروي نمي‌كنند. عواطف نفساني و اميال باطنيشان يعني شهوت و غضب و حب و بغض و مسرت و اندوه و هر نفسانيات ديگرشان كه مربوط به مظاهر زندگي از قبيل مال و فرزند و نكاح با زنان و خوردنيها و پوشيدنيها و مساكن و امثال آنها است همه را در
__________________________________________________
(1)هيچوقت در باره كاري مگو كه فردا من اين كار را حتما مي‌كنم مگر اينكه خدا بخواهد. سوره كهف آيه 24.
(2)از آنها روي گردانيد و گفت اي دريغ بر يوسف، و از كثرت گريه چشمانش سفيد شد در حالي كه سوز غم و اندوه را فرو مي‌برد. فرزندانش گفتند قسم به خدا تو آن قدر به ياد يوسف مي‌گريي كه يا خود را مريض كني يا هلاك سازي، گفت اگر من مي‌گريم درد و اندوه دل را به درگاه خدا عرضه مي‌كنم و چيزهايي مي‌دانم كه شما نمي‌دانيد. سوره يوسف آيه 84- 86.
(3)انبياء كسانيند كه خدا هدايت‌شان كرده. سوره انعام آيه 9.
(4)ما به ابراهيم، اسحاق و يعقوب داديم و همه‌شان را هدايت نموديم. سوره انعام آيه 84.
(5)و پيروي مكن هواي نفس را كه از راه خدا گمراهت مي‌كند. سوره ص آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 392
راه خدا به كار برده و از آنها غرضي جز رضاي خدا ندارند و خلاصه راهي كه در زندگي سلوك مي‌شود يا راهي است كه حق در آن پيروي مي‌شود و يا راهي است كه هوا در آن متابعت مي‌گردد، و به عبارت ديگر يا راه خدا است و يا راه فراموشي خدا.
و انبياء (ع) چون به راه نخستين هدايت شده‌اند و راه هواي نفس را پيروي نمي‌كنند از اين جهت هميشه به ياد خدا هستند و در حركت و سكون خود جز او هدفي ندارند و در هيچيك از حوائج زندگي به درگاه كسي جز درگاه او روي نمي‌آورند و غير در او دري از درهاي اسباب را نمي‌كوبند. به اين معنا كه اگر هم متوسل به اسباب ظاهري مي‌شوند و اين توسل خداي را از يادشان نمي‌برد و فراموش نمي‌كنند كه اين اسباب و سببيتشان از خداي تعالي است نه اينكه بكلي اسباب را انكار نموده و براي آنها وجودي تصور نكنند و يا سببيت آنها را انكار نمايند، زيرا آنها قابل انكار نيستند و بر خلاف فطرت و ارتكاز انساني است، بلكه به اسباب تمسك ميجويند و ليكن براي آنها استقلال نمي‌بينند و براي هر چيزي موضع و اثري قائلند كه خدا براي آن تعيين نموده.
و چون حال انبياء (ع) اين بود كه گفتيم، و خلاصه اينكه، چون تمسكشان به خداوند حق تمسك بود از اين جهت مي‌توانستند چنين ادبي را در باره مقام پروردگار خود و جانب ربوبيت او رعايت نموده و چيزي را جز براي خدا نخواهند و چيزي را جز براي او ترك نكنند و به چيزي تمسك نجويند مگر اينكه قبل از آن و با آن و بعد از آن متمسك به خدا باشند، پس هدف و غرض نهايي آنان در همه احوال خدا است.
روي اين بيان مراد از اينكه فرمود:ِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَي اللَّهِ"
اين خواهد بود كه اگر مي‌بينيد دائما به ياد يوسفم و از فقدانش متاسفم، اين اسف دائمي من مثل اسف شما بر فقدان نعمت نيست، زيرا شما وقتي به فقدان نعمتي دچار مي‌شويد از روي جهل شكايت نزد كساني مي‌بريد كه مالك نفع و ضرري نيستند و اما من تاسفم را از فقدان يوسف نزد خداوند به شكايت مي‌برم، و اين شكايتم هم درخواست امري نشدني نيست، زيرا من مي‌دانم چيزي را كه شما نمي‌دانيد.

[ادب در دعاي يوسف صديق (ع) به هنگامي كه همسر عزيز مصر او را تهديد كرد و در كلام او پس از ديدار پدر]..... ص: 392

و نيز از جمله ادعيه انبياء (ع) دعاي يوسف صديق (ع) است هنگامي كه همسر عزيز او را تهديد نمود و گفت اگر آنچه مي‌گويم نكني به زندانت مي‌اندازم:" رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلِينَ" «1».
__________________________________________________
(1)اي پروردگار من! رفتن بزندان در نظرم بهتر و محبوب‌تر از آن چيزي است كه اينان مرا بدان مي‌خوانند و اگر تو كمك نكني و كيدشان را از من نگرداني هواي نفسم مرا به اجابت دعوت‌شان متمايل مي‌سازد، آن گاه در زمره جاهلين در خواهم آمد. سوره يوسف آيه 33.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 393
حضرت يوسف (ع) گرفتاري خود را براي پروردگارش چنين شرح مي‌دهد كه امرش در نزد زنان درباري و در موقف فعليش دائر شده است ميان رفتن به زندان و ميان اجابت خواسته آنها، و به علمي كه خداوند كرامتش كرده و با آيه:" وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً" «1» از آن حكايت نموده، زندان را بر اجابت آنها ترجيح مي‌دهد، ليكن از طرفي هم اسباب و مقدماتي كه زنان درباري مصر براي رسيدن به منظور خود ترتيب داده‌اند بسيار قوي است، و اين مقدمات يوسف را به غفلت و جهل به مقام پروردگار و ابطال علم و ايمان به خدايش تهديد مي‌نمايد، و چاره‌اي جز دستگيري خدا و حكم او نمي‌بيند، چنان كه در زندان نيز به رفيق زنداني خود گفت:" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" «2» و لذا در اين دعا ادب را رعايت كرده و براي خود درخواست حاجتي نمي‌كند، چون حاجت خواستن خود يك نحوه حكم كردن است، بلكه تنها اشاره مي‌كند به اينكه جهل تهديدش مي‌كند به ابطال نعمت علمي كه پروردگارش كرامتش فرموده و رهائيش از خطر جهل و دور شدن كيد زنان از او موقوف به عنايت خداي تعالي است، لذا تسليم امر خدا شد و چيز ديگري نگفت.
خداي تعالي هم دعايش را مستجاب نمود و كيد زنان را كه عبارت بود از منحرف شدن و يا به زندان رفتن از او به گردانيد، در نتيجه هم از انحراف خلاص شد و هم از زندان، از اينجا معلوم مي‌شود كه مرادش از كيد زنان هر دو بوده.
و اما اينكه عرض كرد:" رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ..." در حقيقت خواست تمايل قلبي خود را در صورت دوران مزبور نسبت به رفتن زندان و نفرت و دشمني خود را نسبت به فحشا اظهار نمايد، نه اينكه به گمان بعضي رفتن به زندان را دوست داشته باشد، چنان كه سيد الشهداء حسين بن علي (ع) نيز در اين مقوله فرمود:" الموت اولي من ركوب العار و العار خير من دخول النار- تن به مرگ دادن سزاوارتر است از قبول عار و قبول عار و ننگ بهتر است از داخل آتش دوزخ" به دليل اينكه خداي تعالي بعد از اين آيه فرموده:" ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّي حِينٍ" «3».
__________________________________________________
(1)و وقتي كه به حد بلوغ خود رسيد حكم و علمش كرامت كرديم. سوره يوسف آيه 22.
(2)حكم براي كسي جز خداي تعالي نيست. سوره يوسف آيه 40.
(3)پس بعد از آنكه آن معجزات را ديدند رأي‌شان بر اين قرار گرفت كه او را بدون هيچ ملاحظه‌اي تا مدتي زنداني كنند. سوره يوسف آيه 35.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 394
و ظهور اين آيه در اينكه به زندان فرستادن يوسف رأي تازه‌اي از آنان و بعد از آن دوران مزبور و نجات يوسف روشن و غير قابل انكار است. و نيز از جمله ادعيه انبياء (ع) ثنا و دعائي است كه خداي سبحان از يوسف (ع) نقل كرده و فرموده:" فَلَمَّا دَخَلُوا عَلي يُوسُفَ آوي إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ. وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَي الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قالَ يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا وَ قَدْ أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ وَ جاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْنِي وَ بَيْنَ إِخْوَتِي إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِما يَشاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ. رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ" «1».
خواننده محترم بايد كه در اين آيات تدبر نموده و قدرت و نفوذي را كه يوسف (ع) داراي آن شده بود و همچنين شدت اشتياقي را كه پدر و مادرش به ديدارش داشتند و همچنين خاطراتي را كه برادرانش از روزي كه از او جدا شدند تا امروز كه او را عزيز مصر و مستولي بر تخت عزت و عظمت مي‌يابند از وي دارند در نظر مجسم سازد تا به ادب نبوتي كه اين نبي محترم در كلام خود اعمال نموده پي ببرد.
آري يوسف (ع) دهان به كلامي نگشوده مگر اينكه همه گفتارش و يا سهمي از آن براي پروردگارش بوده است، تنها آنچه كه از دو لب يوسف (ع) بيرون آمده و براي خدا نبوده جمله كوتاهي است در اول گفتارش، و آن جمله: به مصر درآئيد كه ان شاء اللَّه در آنجا ايمن خواهيد بود، است تازه همين را هم به مشيت خداوند مقيد ساخت تا توهم نشود كه وي در حكمش مستقل از خداوند است. قبلا هم گفته بود:" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ- حكمي
__________________________________________________
(1)پس وقتي درآمدند بر يوسف آن جناب پدر و مادر خود را به سينه چسبانيد و گفت به مصر درآئيد كه ان شاء اللَّه در آنجا ايمن خواهيد بود (و چون دورانهاي گذشته از ملوك مصر گزندي نخواهيد ديد) و همگي آنان در برابر يوسف به شكرانه اين نعمت به سجده در آمدند، يوسف چون اين بديد روي به پدر كرد و گفت: اين بود تاويل خوابي كه در كودكي ديدم، خداوند آن را رؤياي صادق قرار داد، و به من احسان نمود چون از زندان بيرونم نموده و شما را به شهر در آورد و از رنج باديه‌نشيني نجات داد، و اين احسان را بعد از آن فسادي كه شيطان ميان من و برادرانم انگيخت نمود، آري بدرستي پروردگار من به دقايق هر امري كه بخواهد انجام دهد آشنا است، بدرستي كه او دانا و حكيم است. پروردگارا اينك از ملك و سلطنت هم روزيم كردي و به من پاره‌اي از تاويل احاديث آموختي، اي پديد آرنده آسمان و زمين، تويي در دنيا و آخرت ولي من. مرا با اسلام و دين بميران و به مردان صالح ملحقم فرما. سوره يوسف آيه 101.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 395
براي كسي جز خدا نيست".
بعد از اين جمله كوتاه شروع كرد به ثناء به پروردگار خود، به خاطر احسان‌هايي كه از روز مفارقت از برادرانش تا امروز به وي كرده و ابتدا كرد به داستان رؤياي خود و اينكه خداوند تاويل آن را محقق ساخت، و در اين كلام، پدر خود را در تعبيري كه سابقا از خواب او كرده بود بلكه حتي در ثنائي كه پدر در آخر كلام خود كرده و خدا را بعلم و حكمت ستوده بود تصديق كرد تا حق ثناي پروردگارش را بطور بليغي ادا كرده باشد. چون حضرت يعقوب وقتي يوسف در كودكي خواب خود را برايش نقل كرد، گفته بود:" وَ كَذلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ" تا آنجا كه فرمود:" إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ" «1» يوسف هم در اينجا بعد از اينكه تعبير خواب پدر را تصديق مي‌كند به او مي‌گويد:" إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِما يَشاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ" «2».
آن گاه به حوادثي كه در سنين ما بين خوابش و بين تاويل آن برايش پيش آمده به طور اجمال اشاره نموده و همه آنها را به پروردگار خود نسبت مي‌دهد و چون آن حوادث را براي خود خير مي‌دانسته از اين جهت همه آنها را از احسانهاي خداوند شمرده است.
و از لطيف‌ترين ادب‌هايي كه آن حضرت بكار برده اين است كه از جفاهايي كه برادرانش بر وي روا داشتند- چه آن روزي كه او را به قعر چاه افكندند و چه آن روزي كه او را به بهايي ناچيز و درهمي چند فروختند و چه آن روزي كه به دزدي متهمش نمودند- اسمي نبرد، بلكه از همه آنها تعبير كرد به اينكه:" نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْنِي وَ بَيْنَ إِخْوَتِي- شيطان بين من و برادرانم فساد برانگيخت" و آنان را به بدي ياد نكرد.
و همچنين نعمت‌هاي پروردگار خود را مي‌شمارد و بر او ثنا مي‌گويد:" ربي، ربي" به زبان مي‌راند تا آنكه دچار وله و جذبه الهي مي‌شود و يكسره روي سخن را از آنان گردانيده و به سوي خداوند معطوف مي‌كند و با خدايش مشغول شده و پدر و مادر را رها مي‌كند، تو گويي اصلا روي سخنش با آنان نبود و بطور كلي ايشان را نمي‌شناسد، در اين جذبه به پروردگار خود عرضه مي‌دارد:" رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ" خدا را در
__________________________________________________
(1)اين چنين پروردگارت برمي‌گزيند و از تاويل احاديث به تو مي‌آموزد- تا آنجا كه گفت- چون پروردگارت دانا و حكيم است. سوره يوسف آيه 6.
(2)البته پروردگار من لطيف (نيكو تدبير) است كاري را كه خواهد و داناي به حقيقت امور و محكم كار در تدبير آفرينش است. سوره يوسف آيه 100.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 396
نعمت‌هاي حاضري كه در دست دارد ثنا مي‌گويد، و آن نعمت‌ها عبارت بود از سلطنت و علم به تاويل احاديث، آن گاه نفس شريفش از ذكر نعمت‌هاي الهي به اين معنا منتقل مي‌شود كه پروردگاري كه اين نعمت‌ها را به او ارزاني داشته، آفريدگار آسمانها و زمين و بيرون آورنده موجودات عالم است از كتم عدم محض به عرصه وجود در حالتي كه اين موجودات از ناحيه خود داراي قدرتي كه با آن نفع و نعمتي را به خود جلب نموده و يا ضرر و نقمتي را از خود دفع نمايند، نبودند و صلاحيت اداره امر خود را در دنيا و آخرت نداشتند.
چون او آفريدگار هر چيزي است پس لا جرم همو ولي هر چيزي خواهد بود، و لذا بعد از اينكه گفت:" فاطر السماوات و الارض" اظهار كرد كه من بنده خواري هستم كه مالك اداره نفس خود در دنيا و آخرت نيستم، بلكه بنده‌اي هستم در تحت قيمومت و ولايت خداي سبحان، و خداي سبحان است كه هر سرنوشتي را كه بخواهد برايم معين نموده و در هر مقامي كه بخواهد قرارم مي‌دهد، از اين جهت عرض كرد:" أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ" در اينجا بياد حاجتي افتاد كه جز پروردگارش كسي نيست كه آن را برآورد، و آن اين بود كه با داشتن اسلام- يعني تسليم پروردگار شدن- از سراي دنيا به سراي ديگر منتقل شود. همانطوري كه پدرانش ابراهيم، اسماعيل، اسحاق و يعقوب بدان حالت از دنيا رحلت نمودند و خداوند در باره آنها فرموده:" وَ لَقَدِ اصْطَفَيْناهُ فِي الدُّنْيا وَ إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ. إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ. وَ وَصَّي بِها إِبْراهِيمُ بَنِيهِ وَ يَعْقُوبُ يا بَنِيَّ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفي لَكُمُ الدِّينَ فَلا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" «1».
و اين دعا همان دعائي است كه يوسف (ع) كرده و گفته است:" تَوَفَّنِي مُسْلِماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ" و نيز اين مردن با اسلام و پيوستن به صالحين همان درخواستي است كه جدش ابراهيم (ع) نموده بود:" رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ" «2» و خداوند هم- همانطوري كه در آيات قبلي گذشت- دعايش را مستجاب نمود و آن را به عنوان آخرين خاطره زندگي آن حضرت حكايت نموده و با آن داستان زندگيش را خاتمه داده است" وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي و اين سبك در سياقهاي قرآني لطف عجيبي است.
__________________________________________________
(1)و ما هر آينه ابراهيم را در دنيا برگزيديم و او در آخرت هر آينه از صالحين است، بياد آر زماني را كه پروردگارش به او گفت اسلام آر، گفت اسلام آوردم براي رب العالمين، او و يعقوب فرزندان خود را هم به اسلام توصيه نمودند و گفتند: اي فرزندان! خداوند دين را براي شما اختيار فرمود پس زنهار از دنيا نرويد مگر اينكه مسلمان بوده باشيد. سوره بقره آيه 132.
(2)پروردگارا حكمي روزيم كن و مرا ملحق به صالحين بنما. سوره شعرا آيه 83. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 397

[ادب موسي (ع) در دعاهايش و بيان اينكه اعتراف آن جناب (رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي) اعتراف به گناه نيست..... ص: 397

و از جمله ادعيه انبياء (ع) دعائي است كه خداي سبحان از نبي محترم خود موسي (ع) حكايت كرده كه در اوائل نشو و نمايش در مصر موقعي كه آن مرد قبطي را با سيلي كشته بود به درگاه خدا عرضه داشته:" قالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ" «1» و نيز دعائي است كه آن را موقعي كه از مصر فرار كرد و به مدائن در آمد و براي دو دختر شعيب آب‌كشي نمود و با شكم گرسنه در سايه درختي آرميد، به درگاه خدا عرضه داشت" رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ" «2».
موسي (ع) در اين دو مسئلتش گذشته از التجاء به خدا و تمسك به ربوبيت او كه خود ادب جداگانه‌ايست از آداب عبوديت، اين معنا را به كار برده كه در دعاي اولش چون مربوط به امور مادي دنيوي نبود بلكه صرفا توسل به مغفرت خدا بود به حاجت خود تصريح كرد.
آري خداوند دوست مي‌دارد كه بندگانش از او طلب مغفرت كنند، چنان كه از نوح (ع) حكايت مي‌كند كه گفت:" وَ اسْتَغْفِرُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" «3» و اين سفارش و توصيه را نه تنها نوح (ع) كرده بلكه ساير انبياء (ع) هم مردم را به آن دعوت مي‌كرده‌اند. بخلاف دعاي دومش كه در آن حاجت خود را كه بر حسب دلالت مقام ضروريات زندگي از قبيل غذا و مسكن و امثال آن بوده ذكر نكرد، بلكه تنها اكتفاء كرد به ذكر احتياج خود و براي اين از ذكر حوائج خود دم فرو بست كه دنيا را در نزد خدا قدر و منزلتي نيست.
و اما اينكه عرض كرد:" رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي- پروردگارا من به خود ستم كردم پس بر من ببخشاي" بايد دانست كه اين اعتراف به ظلم و طلب مغفرت موسي (ع) از قبيل اعتراف آدم و همسر اوست كه گفتند:" رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ" و خلاصه اين اعتراف موسي اعتراف به گناه نيست بلكه اعتراف به كاري است كه مخالف با مصلحت زندگي خود او بوده، كما اينكه اعتراف آدم و حوا نيز از همين باب بوده است، زيرا موسي (ع) اگر آن مرد را كشت قبل از بعثتش به رسالت و قبل از نهي از قتل نفس بوده، علاوه بر اينكه مرد كافري را كشت كه براي خون او احترامي نيست و دليلي هم در دست نيست بر اينكه چنين قتلي آنهم قبل از
__________________________________________________
(1)گفت پروردگارا من به خود ستم كردم پس به بخشاي بر من پس خداوند بر او ببخشود، زيرا او بخشنده و مهربان است. سوره قصص آيه 16.
(2)پروردگارا من به هر چه كه بر من نازل كني چه اندك و چه بسيار محتاجم. سوره قصص آيه 24.
(3)و طلب مغفرت كنيد از خدا كه خداوند بخشنده و مهربان است. سوره بقره آيه 199.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 398
شريعت موسي (ع) حرام بوده.
آدم و حوا هم اگر با خوردن از درخت به خودشان ظلم كردند قبل از آن بوده كه خداوند شريعتي را در بين بني نوع انساني تشريع كرده باشد، چون خداي تعالي تمام شريعتها را بعد از هبوط آدم از بهشت به زمين تاسيس نموده و صرف نهي از نزديكي به درخت، دليل بر اين نيست كه نهي مولوي بوده تا مخالفتش معصيت مصطلح بوده باشد، علاوه بر اينكه قرائني در دست هست كه نهي متعلق به آدم و حوا نهي ارشادي بوده، و پاره‌اي از آن قرائن در آيات سوره" طه" است. و ما در سابق در تفسير داستان بهشت آدم در جلد اول عربي اين كتاب به آنها اشاره نموديم، از همه اينها گذشته كتاب الهي تصريح كرده به اينكه موسي (ع) بنده‌اي مخلص بوده:" وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مُوسي إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولًا نَبِيًّا" «1» و نيز تصريح كرده به اينكه ابليس نمي‌تواند بندگان مخلص خداي را اغوا كند:" قالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ. إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ" «2».
و اين هم معلوم است كه معصيت بدون اغواي شيطان محقق نمي‌شود، پس از تلفيق اين مقدمات چنين نتيجه مي‌گيريم كه عمل موسي (قتل نفس) معصيت نبوده. و از اينجا معلوم مي‌شود مراد از مغفرتي هم كه موسي و همچنين آدم و حوا درخواست آن را كرده‌اند محو عقابي كه خداوند بر گنهكاران مقرر داشته، نيست. چنان كه مغفرت در گناهان به همين معني است، بلكه مراد محو آثار سويي است كه ظلم به نفس در زندگي آدمي باقي مي‌گذارد. موسي (ع) هم از اين مي‌ترسيد كه مبادا داستان آدم‌كشي او افشاء شود و مردم او را در نظر خود به عنوان قاتل بشناسند، و لذا از خداي تعالي درخواست كرد كه سرش را پرده‌پوشي كند و او را به اين معنا ببخشد، چه بخشش و مغفرت در عرف و اصطلاح قرآن اعم از محو عقاب است، بلكه به معني محو اثر سوء است هر چه مي‌خواهد باشد، چه عقاب خدايي و چه عقاب عرفي و چه آثار ديگر، و شكي هم نيست در اينكه محو همه اقسام آثار به دست خداي تعالي است.
نظير اين توجيه وجهي است كه ما قبلا در باره دعاي نوح كه عرض كرد:" وَ إِلَّا تَغْفِرْ لِي وَ تَرْحَمْنِي" ذكر كرديم و گفتيم معنايش اين است كه: اگر مرا به ادب خود مؤدب نفرمايي و به عصمت خودت حفظم نكني و به اين وسيله بر من ترحم ننمايي از زيانكاران
__________________________________________________
(1)به ياد آر در كتاب موسي را كه او بنده‌اي مخلص و رسول و نبي بود. سوره مريم آيه 51.
(2)پس به عزتت سوگند كه البته همه آنان را اغوا خواهم كرد، مگر بندگاني را از آنان كه در بندگي تو مخلصند. سوره ص آيه 83.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 399
خواهم بود (دقت بفرمائيد).
و از آن جمله دعائيست كه آن حضرت در نخستين روز بعثت خود و دريافت اولين وحي آسماني كرده و خداي تعالي آن را چنين حكايت نموده:" قالَ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي. وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي، وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي، يَفْقَهُوا قَوْلِي، وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي، هارُونَ أَخِي اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي، كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيراً، وَ نَذْكُرَكَ كَثِيراً، إِنَّكَ كُنْتَ بِنا بَصِيراً" «1».
موسي (ع) با اين كلمات براي دعوت خود خير خواهي مي‌كند، و راه دعوت خود را هموار ميسازد، و بطوري كه كلمات او و قرائن مقاميه دلالت مي‌كند مي‌خواهد عرض كند كه تو مي‌داني و به حال من و برادرم به خوبي آگاهي كه ما از روزي كه به حد تميز رسيديم تو را تسبيح مي‌گوئيم و امشب رسالت تو بار گراني بدوش من نهاده و تو، به حدت و خشونت طبع من و گرهي كه در زبان من است داناتري، مي‌ترسم اگر بر حسب دستور تو قوم خود را دعوت به سويت كنم و رسالتت را تبليغ نمايم مرا تكذيب نموده و در نتيجه سينه‌ام تنگي كند و عصباني شوم و زبانم از گفتار باز ماند. پس تو اي پروردگار! شرح صدري عطايم كن و كار مرا آسان ساز- اين دعا همان دستوري است كه خود پروردگار به همه انبياء داده كه در راه تبليغ رسالات، خود را به زحمت نيفكنند- و فرموده:" ما كانَ عَلَي النَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيما فَرَضَ اللَّهُ لَهُ سُنَّةَ اللَّهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ" «2»- و گره از زبانم بگشاي تا گفتارم را بفهمند، و برادرم هارون از من شيرين‌زبان‌تر است و هم از خاندان منست، پس چه بهتر او را شريك در كارم فرمايي و وزيرم قرارش دهي تا تو را بسيار تسبيح گوئيم- همانطوري كه در سابق هم دوستدار تسبيح تو بوديم.
اين است خلاصه درخواستهايي كه موسي (ع) راجع به اسباب دعوت و تبليغ از پروردگار خود مي‌كند، ادبي كه آن جناب در اين كلمات به كار برده اين است كه غرض و نتيجه‌اي كه از اين سؤالات در نظر داشته بيان كرده تا كسي خيال نكند منظورش از آنچه كه
__________________________________________________
(1)گفت پروردگارا شرح صدرم ده، و كارم را آسان ساز، و گره از زبانم بگشاي، تا گفتارم را بفهمند، و وزيري از خاندانم برايم قرار ده، هارون برادرم را وزيرم كن، و با وزارت او پشتم را قوي كن، و او را در ماموريتم شركت ده، تا تو را بسيار تسبيح گوئيم، و بسيار به يادت باشيم، چون تو، به ما و كارهايمان بينايي.
سوره طه آيه 35.
(2)دستور پيغمبر اين نيست كه خود را در اداي واجب خداي تعالي به زحمت اندازد، اين سنتي است كه در ساير انبياء گذشته هم اجراء مي‌كرديم. سوره احزاب آيه 38.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 400
درخواست كرده نفع شخصيش بوده و لذا گفت: غرضم از اين درخواستها اين است كه من و همه بندگانت تو را بسيار تسبيح گفته و بسيار ذكر گوئيم، و بر صدق ادعايش استشهاد كرده به اينكه تو اي پروردگار به آنچه كه در دلهاي ما است آگاهي، در حقيقت دل و جان خود و برادرش را عرضه به پروردگار نموده و گفت:" إِنَّكَ كُنْتَ بِنا بَصِيراً" و اينكه سائل محتاج خودش را در حاجتي كه دارد عرضه كند بر مسئولي بي‌نياز و جواد، خود بهترين و قوي‌ترين راهي است براي تحريك عاطفه رحمت، براي اينكه نشان دادن حاجت تاثيرش بيشتر است از ذكر آن، زيرا در ذكر آن به زبان احتمال دروغ هست و در نشان دادنش اين احتمال نيست.
و از آن جمله، نفريني است كه خداي تعالي از آن جناب در باره فرعون و فرعونيان نقل مي‌كند:" وَ قالَ مُوسي رَبَّنا إِنَّكَ آتَيْتَ فِرْعَوْنَ وَ مَلَأَهُ زِينَةً وَ أَمْوالًا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا رَبَّنا لِيُضِلُّوا عَنْ سَبِيلِكَ رَبَّنَا اطْمِسْ عَلي أَمْوالِهِمْ وَ اشْدُدْ عَلي قُلُوبِهِمْ فَلا يُؤْمِنُوا حَتَّي يَرَوُا الْعَذابَ الْأَلِيمَ. قالَ قَدْ أُجِيبَتْ دَعْوَتُكُما فَاسْتَقِيما وَ لا تَتَّبِعانِّ سَبِيلَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ" «1».
اين آيات در باره نفريني است كه موسي و هارون هر دو كرده‌اند، و لذا در اولش كلمه:" ربنا" بكار رفته، علاوه بر اين، قسمت دوم آيه هم دلالت بر اين معنا دارد، چون پروردگار در جواب فرموده:" قَدْ أُجِيبَتْ دَعْوَتُكُما- نفرين شما دو نفر اجابت شد" و اين دو بزرگوار اول نفرين به اموال آنان كردند و درخواست نمودند كه خداوند اموالشان را از قابليت انتفاع بياندازد سپس به جانشان و اينكه خدا دلهايشان را سخت كند تا ايمان نياورند و در نتيجه عذاب دردناك را در يابند و ديگر ايمانشان قبول نشود، چنان كه فرمود:" يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ لا يَنْفَعُ نَفْساً إِيمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمانِها خَيْراً" «2».
معناي نفرين دومي موسي و هارون اين است كه با محروم كردن‌شان از نور ايمان از آنان انتقام بگيرد و به عذاب ناگهاني كه مهلت ايمان به ايشان ندهد دچارشان سازد،
__________________________________________________
(1)و موسي گفت پروردگار ما! بدرستي كه تو، به فرعون و فرعونيان در حيات دنيا زينت و اموالي دادي، پروردگارا تا بندگانت را از راه تو، به ضلالت بكشانند، اي پروردگار ما اموالشان را مانند سنگريزه از حيز انتفاع ساقط كن و بر دلهاي‌شان مهر نه تا قبل از ديدار عذاب دردناك ايمان نياورند، پروردگار متعال فرمود: نفرين شما اجابت شد پس در كار خود استقامت بورزيد و هرگز راه كساني را كه علم ندارند پيروي مكنيد. سوره يونس آيه 89.
(2)روزي كه بعضي از نشانه‌هاي عذاب پروردگارت فرا مي‌رسد ديگر سودي نمي‌دهد به كسي ايمان او، چون قبل از ديدن عذاب ايمان نياورده بود يا اگر ايمان آورده بود با سرمايه ايمان خود خيري كسب نكرده بود. سوره انعام آيه 158.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 401
همانطوري كه آنان بندگانت را از نور ايمان محروم كردند و نگذاشتند ايمان بياورند و گمراهشان كردند، و اين نفرين شديدترين نفريني است كه ممكن است به جان كسي كرد، براي اينكه هيچ دردي بالاتر از شقاوت دائمي نيست.

[فرق بين دعا و نفرين و بيان آدابي كه موسي (ع) در نفرين خود به فرعون و فرعونيان رعايت نموده است..... ص: 401

و بايد دانست كه فرق است بين دعا و نفرين، زيرا رحمت الهي هميشه بر غضبش سبقت دارد، چون خودش به موسي وحي فرستاد كه:" عَذابِي أُصِيبُ بِهِ مَنْ أَشاءُ وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ" «1» و سعه رحمت الهي اقتضا دارد كه از رساندن عذاب و شر و ضرر بندگان كراهت داشته باشد، اگر چه ستمگر و مستحق عذاب هم باشند، به شهادت اينكه هر چه هم بندگانش ستم كار باشند باز خداوند نعمتهاي خود را بر آنان افاضه فرموده و زشتيهايشان را مي‌پوشاند، حتي بندگان خود را هم دعوت كرده كه در مقابل ناداني‌ها و تجاوزات يكديگر حوصله كنند، مگر در مواردي كه بخواهند حق لازمي را اقامه نموده و يا در دفع ظلمي كه متوجهشان شده، مضطر به جلوگيري و انتقام شوند كه در اين صورت اعمال غضب را تجويز كرده. البته اين در موقعي است كه تشخيص دهند كه مصلحت ملزمه‌اي از قبيل رعايت مصلحت دين و يا دينداران جز به اعمال غضب حفظ نمي‌شود، علاوه بر اينكه لطافت جهات خير و سعادت هر چه رقيق‌تر و رتبه آن هر چه دقيق‌تر باشد نفوس فطرتي كه خدايشان بر آن فطرت آفريده بهتر آن را مي‌پذيرد، بخلاف جهات شر و شقاوت، كه انسان بر حسب طبعش از آن فراري و از اطلاع بر آن گريزان است و براي عدم وقوف بر اصل آن- تا چه رسد به جزئيات و تفصيلات آن- حيله‌ها به كار مي‌برد، و اين معنا خود باعث شده است كه آداب دعا و آداب نفرين با هم متفاوت باشند، مثلا يكي از آداب نفرين اين است كه به اموري كه باعث اين نفرين شده تصريح نشود، بلكه بطور كنايه ذكر شود، مخصوصا اگر آن امور شنيع و ركيك باشد. بخلاف دعا كه تصريح به موجبات و عوامل آن مطلوب است.
موسي (ع) اين نكته را در نفرين خود مراعات كرده، و به طور اجمال گفت:
تا بندگانت را از راه به در برند، و تفصيل جنايات و فضايح فرعونيان را ذكر نكرد. ادب ديگري كه رعايت نموده اين بود كه در اين نفرين خود با اينكه خيلي طولاني نبود بسيار تضرع نموده و استغاثه جست و زياد نداي" ربنا، ربنا" را تكرار نمود، ادب ديگرش اين بود كه به اين نفرين اقدام نكرد مگر بعد از آنكه تشخيص در باره اينكه نابودي فرعونيان بر وفق مصلحت حق و دين و دينداران است از حد ظن و تهمت تجاوز كرده و به حد علم رسيد.
__________________________________________________
(1)عذاب خود را به هر كه بخواهم مي‌رسانم و رحمتم هر چيزي را فرا گرفته. سوره اعراف آيه 156.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 402
آري موسي (ع) به اين معنا علم بهم رسانيده بود، بدليل اينكه خداي تعالي در باره فرعون فرمود:" وَ لَقَدْ أَرَيْناهُ آياتِنا كُلَّها فَكَذَّبَ وَ أَبي «1» و گويا از همين جهت بوده كه خداي سبحان او و برادرش را بعد از نويد به اينكه نفرينشان اجابت شد امر فرمود كه استقامت ورزيده و راه مردم نادان را پيروي نكنند (و خدا داناتر است).
و از جمله ادعيه آن جناب دعائي است كه خداي تعالي در آيات زير حكايت كرده است:" وَ اخْتارَ مُوسي قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلًا لِمِيقاتِنا فَلَمَّا أَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ قالَ رَبِّ لَوْ شِئْتَ أَهْلَكْتَهُمْ مِنْ قَبْلُ وَ إِيَّايَ أَ تُهْلِكُنا بِما فَعَلَ السُّفَهاءُ مِنَّا إِنْ هِيَ إِلَّا فِتْنَتُكَ تُضِلُّ بِها مَنْ تَشاءُ وَ تَهْدِي مَنْ تَشاءُ أَنْتَ وَلِيُّنا فَاغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا وَ أَنْتَ خَيْرُ الْغافِرِينَ. وَ اكْتُبْ لَنا فِي هذِهِ الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ إِنَّا هُدْنا إِلَيْكَ" «2» در اين دعا ابتدا مي‌كند به جمله: ببخشاي بر ما...، چون موقفش موقف سختي بود، موقفي بود كه غضب الهي و قهري كه هيچ موجودي تاب تحمل آن را ندارد قومش را فرا گرفته بود و در چنين موقفي درخواست از چنين مولايي كه حرمتش هتك و بر ساحت سيادت و مولويتش توهين شده و از اين رو بر بندگان خود خشم گرفته، مانند درخواست‌هاي عادي نيست، روي همين حساب بود كه موسي (ع) نخست چيزي گفت كه اين فوران غضب الهي را تسكين دهد، شايد كه به اين وسيله بتواند زمينه را براي طلب مغفرت و رحمت آماده سازد، و آن اين بود كه گفت: پروردگارا تو اگر مي‌خواستي قبل از اين آنان و مرا هلاك كرده بودي. به طوري كه قرينه مقاميه دلالت مي‌كند مي‌خواهد عرض كند: نفس من و نفوس قومم همه در قبضه قدرت و اطاعت مشيت تو است، تو اگر مي‌خواستي قبلا هم كه من در بين‌شان بودم همه را هلاك مي‌كردي، همانطوري كه امروز هلاك‌شان كردي و مرا زنده گذاشتي، ليكن من متحيرم كه اگر تنها بسوي قوم خود برگردم و مرا به قتل برگزيدگان خود متهم سازند چه جواب بگويم؟ و تو حال آنان را از من
__________________________________________________
(1)جدا آيات خود را به فرعون نشان داديم و با اينهمه تكذيب كرد و از پذيرفتن دعوت موسي سر پيچيد. سوره طه آيه 56.
(2)موسي از قوم خود براي ميقات ما هفتاد نفر را انتخاب كرد، وقتي صاعقه آنها را هلاك نمود موسي عرض كرد: پروردگارا! تو اگر قبل از اين هم مي‌خواستي آنها را هلاك كرده بودي، ليكن آيا ما را به جرم پيشنهاد سفهاي قوم هلاك مي‌كني؟ من اين صاعقه را جز امتحاني از ناحيه تو نمي‌دانم، با اين آزمايش گمراه مي‌كني هر كه را بخواهي و هدايت مي‌كني هر كه را بخواهي، تو ولي مايي ببخشاي بر ما، و رحم كن بما كه تو بهترين رحم‌كنندگاني، و براي ما در اين دنيا و در آخرت حسنه بنويس، چه ما بسويت هدايت يافتيم. سوره اعراف آيه 156.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 403
بهتر مي‌داني و مي‌داني كه اين پيشامد دعوت مرا هيچ كرده و زحماتم را هدر مي‌دهد، آن گاه هلاكت آن هفتاد نفر را، هلاكت خودش و همگي قومش شمرده و در حقيقت خواست بگويد:
ما بقي قومم مردمي نادانند كه اعتنايي به كارهايشان نيست و در حقيقت قوم من همينهايند كه تو هلاكشان كردي، با اين طرز بيان خواست تا به رحمت خداي تعالي توسل جويد، چون عادت پروردگار بر اين نبوده كه مردمي را با اعمال زشت سفيهان‌شان هلاك سازد و اگر در اينجا هلاك ساخته نه از باب انتقام بوده بلكه از باب امتحاني بوده كه همواره در ميان آدميان جريان دارد، و باعث گمراهي بسياري از هدايت بسياري از آنان مي‌شود، آن گاه اضافه كرد كه:
از تو در قبال زشتيهاي مردم جز گذشت و پرده‌پوشي سراغ نداريم، وقتي امر نفس من و نفوس قوم به دست تو است و تو مي‌تواني هر وقت كه بخواهي ما را هلاك سازي، و اين هلاكت فعلي قومم هم چيز تازه‌اي در باب امتحانات عمومي تو كه باعث ضلالت قومي و هدايت اقوام ديگري مي‌شود، نبوده باشد و جز به مشيت تو منتهي نشود پس تو لا جرم همان مولايي خواهي بود كه تدبير امور ما بدست امر و مشيت تو است، و كاري از ما در تدبير امورمان ساخته نيست، پس تو اي پروردگار! در بين ما به رحمت و مغفرتت حكم كن، چه يكي از صفات تو خير الغافرين است، و براي ما در اين دنيا عيشي مامون از عذاب و عيشي كه مشمولين سخطت را خيره سازد و به اعجاب در آورد مقدر فرما، و در آخرت مغفرت و بهشت حسنه‌اي روزيمان كن.
اين بود سياق و لحن دعاي آن حضرت در موقعي كه قومش را زلزله هلاك كرد و بلا شامل حال آنها شده بود. بنا بر اين، خواننده محترم بايد با در نظر گرفتن موقف آن جناب در كلامش دقت نمايد تا به خوبي به ادب جميلي كه آن جناب بكار برده واقف شود و بفهمد كه چگونه از پروردگار خود استرحام كرده و چطور مرتب طلب رحمت نموده و با ثناي خود از شدت و فوران غضب الهي كاسته، آري موسي (ع) با اين ادب عبوديتي كه به كار برد موفق بگرفتن حاجت خود گرديد در حالي كه آن حاجت را بر زبان هم جاري نكرده بود، و آن زنده شدن قومش بعد از هلاكت بود، و به طوري كه خداي تعالي حكايت كرده، خطاب زير هم به وي وحي شد:" قالَ عَذابِي أُصِيبُ بِهِ مَنْ أَشاءُ وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَسَأَكْتُبُها لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ الَّذِينَ هُمْ بِآياتِنا يُؤْمِنُونَ" «1».
__________________________________________________
(1)فرمود عذاب خود را بهر كه بخواهم مي‌رسانم و رحمتم هر چيزي را فرا گرفته و بزودي آن را شامل حال كساني مي‌كنم كه تقوا پيشه خود كرده و زكات مي‌دهند، همان كساني كه به آيات ما ايمان مي‌آورند. سوره اعراف آيه 156.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 404
و اما اينكه خواننده محترم بعد از خطابي كه خداوند در جواب موسي (ع) به وي نموده و فرمود: رحمتم هر چيزي را فرا گرفته، چه گماني به اين خداي مهربان خواهد داشت خودش مي‌داند، آري پروردگار متعال صريحا وعده عفو از جرائم قوم موسي و اجابت دعاي آن جناب را مبني بر زنده كردن قومش بعد از مردنشان و برگرداندن‌شان به دنيا ذكر كرده و فرموده:" وَ إِذْ قُلْتُمْ يا مُوسي لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمُ الصَّاعِقَةُ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ. ثُمَّ بَعَثْناكُمْ مِنْ بَعْدِ مَوْتِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ" «1».
و قريب به اين مضمون است آيه‌اي كه در سوره نساء است، موسي (ع) در كلام خود آنجا كه گفت: هر كه را بخواهي با اين امتحان گمراه مي‌كني، اعمال ادب كرد و نگفت گمراهي‌شان بسوء اختيار خود آنها بوده تا خداي تعالي را همانطوري كه در دل منزه مي‌دانست در كلام خود هم منزه بداند و گرنه مقصود درونيش همان مفاد آيه زير است كه مي‌فرمايد:" يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «2».
آري موسي (ع) در مقامي قرار گرفته بود كه رعايت ادب، او را از تعرض هر مطلبي غير از ولايت مطلقه خداوند و اينكه همه تدبير منتهي به او است باز مي‌داشت. و نيز آنچه را هم كه در دل داشت از استدعاي زنده كردن‌شان پس از هلاك بر زبان نراند، زيرا چنان كه گفتيم در مقامي قرار داشت كه هول و خطر موقف او را از پر حرفي و گفتن هر چه كه مي‌خواست باز مي‌داشت، و تنها با جمله" رَبِّ لَوْ شِئْتَ أَهْلَكْتَهُمْ مِنْ قَبْلُ" اشاره‌اي به منوي خاطر و آرزوي دروني خود نمود.
و از جمله ادعيه آن جناب دعائي است كه پس از مراجعت به قوم خود و مواجه شدن با گوساله‌پرست شدن آنان كرده، و خداي تعالي داستانش را چنين نقل فرموده:" وَ أَلْقَي الْأَلْواحَ وَ أَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْهِ قالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي فَلا تُشْمِتْ بِيَ الْأَعْداءَ وَ لا تَجْعَلْنِي مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" «3» موسي (ع) وقتي چنين
__________________________________________________
(1)و به ياد آريد زماني را كه به موسي گفتيد ما به تو ايمان نمي‌آوريم مگر اينكه خدا را آشكارا ببينيم، در نتيجه اين طغيانتان صاعقه آشكارا شما را گرفت و مرديد آن گاه شما را بعد از مردنتان مبعوث كرديم باشد كه شكر گزاريد. سوره بقره آيه 56. [.....]
(2)با آن گمراه مي‌كند بسياري را و هدايت مي‌كند بسياري را و گمراه نمي‌كند مگر كساني را كه فاسقند. سوره بقره آيه 26.
(3)الواح را انداخته و گيسوان برادر را گرفته و او را بطرف خود مي‌كشيد او گفت اي پسر مادرم، من گناه ندارم، مردم مرا خوار داشتند و نزديك بود مرا بكشند پس پيش روي دشمنان مرا چنين خوار مدار و دشمنان را به شماتتم وا مدار و مرا از ستمگران و در رديف دشمنان خود مدان. سوره اعراف آيه 150.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 405
ديد بر حال برادرش رقت خورد و تنها به جان او و خودش دعا كرد تا او و خودش را از مردم ستمگر ممتاز سازد و قرآن كريم آن دعا را چنين نقل مي‌كند:" قالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِأَخِي وَ أَدْخِلْنا فِي رَحْمَتِكَ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ" «1» و اين امتياز (به اينكه خداوند آن دو را در رحمت خود داخل كند) را نخواست مگر براي اينكه مي‌دانست كه بزودي غضب الهي ستمگران را خواهد گرفت، چنان كه پروردگار هم بعد از اين آيه مي‌فرمايد: إِنَّ الَّذِينَ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ سَيَنالُهُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ ذِلَّةٌ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا" «2» و از آنچه كه در سابق گذشت معلوم مي‌شود كه آن جناب در اين دعاي خود چه وجوهي را از ادب بكار برده.
و نيز از جمله ادعيه آن جناب نفريني است كه به قوم خود كرده، وقتي كه به آنها دستور داد به ارض مقدسه در آيند و آنها گفتند:" يا مُوسي إِنَّا لَنْ نَدْخُلَها أَبَداً ما دامُوا فِيها فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ" «3» و آن نفرين را قرآن كريم چنين نقل كرده:
" قالَ رَبِّ إِنِّي لا أَمْلِكُ إِلَّا نَفْسِي وَ أَخِي فَافْرُقْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ" «4».
ادب جميلي در اين دعا بكار برده، زيرا غرضش اين بوده كه از اينكه بعد از آن مخالفتهاي شنيع و آن نافرمانيهاي زننده باز هم به آنان دستوري دهد و امر پروردگارشان را به آنها تبليغ نمايد عذر آورد و استعفا نمايد و ليكن اين غرض را صريحا بيان نكرد بلكه از آن كنايه آورد به اينكه:" پروردگارا من مالك جز خودم و برادرم نيستم" يعني كسي كه دستور مرا به كار ببندد و مرا اطاعت كند جز خودم و برادرم كسي نيست و قوم من نافرمانيم را بجايي رسانده‌اند كه ديگر اميد خيري از ايشان ندارم از اين رو اجازه مي‌خواهم كه ديگر با آنان روبرو نشوم و به آنها دستوري ندهم و آنان را به كارهايي كه مصلحت اجتماعي‌شان در آنست ارشاد نكنم. و اما اينكه مالكيت خودش و برادرش را به خود نسبت داد غرضش از مالكيت، ملك
__________________________________________________
(1)گفت پروردگارا بر من و برادرم ببخشاي و ما را در رحمت خود داخل كن و تو مهربان‌ترين مهرباناني. سوره اعراف آيه 151.
(2)بدرستي كساني كه گوساله را معبود خود گرفتند بزودي غضبي از پروردگار و ذلتي در حيات دنيا به آنان خواهد رسيد. سوره اعراف آيه 152.
(3)اي موسي مطمئن باش كه ما تا زماني كه دشمنان آنجايند هرگز بدانجا نخواهيم شد، پس تو و پروردگارت برويد و با آنها بجنگيد، ما اينجا در انتظار نتيجه كار شما نشسته‌ايم. سوره مائده آيه 24.
(4)گفت پروردگارا من اختيار دار و مالك جز خودم و برادرم نيستم و قوم از من شنوايي ندارند پس ميان من و اين قوم فاسق جدايي بيانداز. سوره مائده آيه 25.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 406
اطاعت بود و گرنه اگر مقصودش ملكيت تكويني بود البته آن را به خود نسبت نمي‌داد و اگر هم ملكيت تكويني چيزي را بخود نسبت مي‌داد قطعا اشاره به اين معنا مي‌كرد كه حقيقت ملكيت از آن خداست و او اگر چيزي را مالك است خدايش تمليك كرده، پس از آنكه ياس خود را از قوم خود و پيشنهاد امساك از تبليغ را عرضه خداي تعالي داشت خودش راه چاره‌اي پيشنهاد نكرد بلكه امر را محول به پروردگار كرد و گفت:" به هر طريقي كه مصلحت است ميان من و مردم فاسق جدايي انداز".

[ادب در دعا و ثناي حضرت شعيب، داوود و سليمان (ع)]..... ص: 406

و از جمله ادعيه انبياء، نفريني است كه حضرت شعيب بر قوم خود كرده و گفته است:
" رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ الْفاتِحِينَ" «1» بعد از آنكه از رستگاري قوم خود مايوس مي‌شود از خداي تعالي درخواست مي‌كند كه وعده‌اي كه در باره همه انبياء داده و از آن جمله فرموده:" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" «2» تنجيز نموده كه بين او و قومش نيز به حق حكم كند. و جهت اينكه گفت:" بين ما" و نگفت:" بين من" اين بود كه مؤمنين به توحيد را نيز ضميمه كرده باشد، چون كفار قومش در تهديد خود، او و مؤمنين را تهديد كرده و به همه‌شان گفته بودند:" لَنُخْرِجَنَّكَ يا شُعَيْبُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَكَ مِنْ قَرْيَتِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنا" «3» از اين جهت او نيز مؤمنين را ضميمه خود كرد و آنان را از قوم جدا و با خود بدرگاه خداي تعالي گسيل داشت و گفت:" اي پروردگار ما حق را در بين ما و بين قوم ما ظاهر ساز" شعيب در اين دعاي خود در بين اسماي خدا تمسك كرد به" خير الفاتحين" براي اينكه سابقا هم گفتيم تمسك به آن صفت از صفات خداوندي كه مناسب با متن دعا باشد خود تاييد بليغ و به منزله قسم دادن خدا است به آن صفت، به خلاف گفتار موسي كه گفت:" رَبِّ إِنِّي لا أَمْلِكُ إِلَّا نَفْسِي وَ أَخِي فَافْرُقْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ" براي اينكه گفتيم كلام آن جناب در واقع دعا نبود بلكه كنايه بود از خودداري از تبليغ و ارجاع امر به خدا، بنا بر اين كلام او مقتضي قسم دادن نبود به خلاف كلام شعيب.
و از آن جمله ثنائي است كه قرآن از داود و سليمان (ع) چنين نقل فرموده:
__________________________________________________
(1)پروردگارا حق را در بين ما و قوممان آشكارا ساز و تو بهترين حكم‌كنندگاني. سوره اعراف آيه 89.
(2)و براي هر امتي رسولي است پس وقتي رسول‌شان مبعوث شد ميان آنان و آن رسول به حق و عدالت حكم مي‌شود و آنان ستم نمي‌شوند. سوره يونس آيه 48.
(3)اي شعيب مطمئن باش كه به طور مسلم تو را و همچنين كساني را كه از اهل قريه ما بتو گرويده‌اند، از ديار خود بيرون خواهيم كرد مگر اينكه به دين ما برگرديد. سوره اعراف آيه 88.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 407
" وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ وَ سُلَيْمانَ عِلْماً وَ قالا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي فَضَّلَنا عَلي كَثِيرٍ مِنْ عِبادِهِ الْمُؤْمِنِينَ" «1».
وجه ادبي كه آن دو بزرگوار در اين حمد و شكر خود به كار بردند و فضيلت علم خود را به خداوند نسبت دادند، روشن است، چون مثل مردم بي ايمان علم خود را به خود نسبت ندادند، چنان كه قارون- بنا بر نقل قرآن كريم- چنين كرد، و در پاسخ قومش كه نصيحتش كردند و به اين كه به مال خود نبالد اندرزش دادند، گفت:" إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلي عِلْمٍ عِنْدِي" «2» و چنان كه قرآن كريم اين رذيله را از اقوام ديگري نيز چنين نقل فرموده:" فَلَمَّا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ" «3» و نبايد كلام داود و سليمان را حمل بر خودستايي و تكبر نمود و آن دو را سزاوار مذمت دانست، زيرا غرض آن دو بزرگوار اين است كه به عنوان شكر نعمتي را كه خداوند به خصوص آن دو ارزاني داشته ذكر كنند و درست هم بوده، سليمان و داود (ع) بر بسياري از مؤمنين فضيلت داشته‌اند، خداي تعالي هم از بسياري از مؤمنين حكايت كرده كه از خداي خود فضيلت و برتري را درخواست كرده‌اند و علاوه بر اينكه مذمتشان نفرموده، ايشان را به علو همت و بلندي طبع هم ستوده و فرموده:" وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا... وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً" «4».
و نيز از آن جمله دعائي است كه قرآن در ضمن داستان سليمان (ع) و مورچگان از آن جناب نقل كرده و فرموده:" حَتَّي إِذا أَتَوْا عَلي وادِ النَّمْلِ قالَتْ نَمْلَةٌ يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ. فَتَبَسَّمَ ضاحِكاً مِنْ قَوْلِها وَ قالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلي والِدَيَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ وَ أَدْخِلْنِي بِرَحْمَتِكَ فِي عِبادِكَ الصَّالِحِينَ" «5».
__________________________________________________
(1)و به تحقيق داود و سليمان را علمي داديم و آن دو گفتند سپاس خدايي را كه ما را بر بسياري از بندگان مؤمن خود برتري داد. سوره نمل آيه 15.
(2)مگر جز اين بود كه اين اموال را با علمي كه در نزد خود داشتم جمع آوري نمودم. سوره قصص آيه 78.
(3)پس وقتي پيغمبران‌شان با معجزات روشن خود به سوي‌شان آمدند، زير بار آنان نرفته، به علم و عقائد غلطي كه داشتند مغرور شدند و در نتيجه جزاء استهزاءشان بر آنان حلول نمود. سوره مؤمن آيه 83.
(4)و كساني كه مي‌گويند پروردگارا- تا آنجا كه مي‌فرمايد- و ما را براي مردم با تقوا امام و پيشوا قرار ده. سوره فرقان آيه 74.
(5)تا آنكه گذارشان بوادي مورچگان افتاد، مورچه‌اي بانگ زد كه هان اي مورچگان! به لانه‌هاي خود درآئيد تا سليمان و لشگريانش ندانسته پاي مالتان نكنند، از گفتارش خنده بر لبهاي سليمان نشست، و گفت پروردگارا روزي كن كه شكر نعمتهايي كه بر من و بر پدر و مادرم ارزاني داشتي بگذارم و اعمال صالحه‌اي كه تو را خشنود سازد انجام دهم و مرا برحمت خود در زمره بندگان صالحت درآور. سوره نمل آيه 19. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 408
اين مورچه با كلام خود سليمان را به ياد ملك عظيمي كه خدايش ارزاني داشته بود انداخت، ملكي كه اركان آن بوسيله مسخر بودن باد و جريانش به امر وي و همچنين مسخر بودن جن براي او به طوري كه هر چه بخواهد برايش بسازند و نيز به وسيله علم به زبانهاي طيور محكم و پا بر جا بود.
آري سليمان (ع) داراي چنين ملكي بود، و ليكن اين ملك و قدرت آن طوري كه در دلهاي ما به صورت شيرين‌ترين آرزويي كه ممكن است انساني بدان نائل شود جلوه مي‌كند در دل وي جلوه نداشت و ذلت عبوديت را از يادش نبرد بلكه در نظرش به صورت نعمتي بود كه پروردگارش به او و والدين او انعام نموده و ايشان را به آن اختصاص داده، و اين نظريه را از كسي مثل سليمان با داشتن چنين سلطنت و قدرتي بايد بهترين ادب او نسبت به پروردگارش شمرد، از گفتار آن مورچه فورا به ياد نعمت‌هاي پروردگارش افتاد و اين نعمت‌ها گر چه در حق او بسيار و بي‌شمار بود، ليكن مورد نظر او از نعمت در اين مقام همان ملك عظيم و سلطنت قاهره‌اش بود، و لذا از پروردگار خود درخواست توفيق عمل صالح مي‌كند چون متوجه مي‌شود كه از كسي كه در اريكه تخت سلطنت قرار دارد عمل صالح و رفتار نيك ممدوح و مطلوب است، براي خاطر همه اين جهات بود كه نخست از خداي خود خواست كه به وي توفيق اداي شكر نعمتش مرحمت كند و در ثاني اينكه عمل صالح انجام دهد و به صرف عمل صالح قناعت نكرد بلكه آن را مقيد كرد به اينكه باعث خشنودي پروردگارش باشد، آري او بنده‌اي است كه جز رضاي پروردگار و مولاي خود هدفي ندارد، او با عمل صالح كاري ندارد مگر براي اينكه باعث خشنودي پروردگارش است، آن گاه در خواست توفيق عمل صالح را با درخواست صلاح ذاتي تكميل نموده و عرض كرد: و مرا به رحمت خود در زمره بندگان صالحت در آور.

[ادب در دعاي يونس (ع) در شكم ماهي..... ص: 408

و از جمله آن ادعيه، دعائي است كه قرآن كريم از حضرت يونس در ايامي كه در شكم ماهي بسر مي‌برد چنين حكايت مي‌كند:" وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنادي فِي الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ" «1» يونس
__________________________________________________
(1) و به ياد آر رفيق ماهي (يونس) را وقتي كه از ميان قوم خود به حال خشم بيرون شد و خيال مي‌كرد ما نمي‌توانيم راه را بر او تنگ گيريم تا آنكه در ظلمات شكم ماهي به زاري گفت: پروردگارا معبودي جز تو نيست منزهي تو اعتراف مي‌كنم كه حقا من از ظالمين بودم. سوره انبياء آيه 87.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 409
(ع) به طوري كه قرآن داستانش را آورده از پروردگار خود درخواست عذاب بر قوم خود كرده و خدا هم اجابتش كرده بود، او نيز جريان را به قوم خود گوشزد كرده بود، تا اينكه نزديك شد عذاب بر آنان نازل شود، در اين هنگام مردم توبه و بازگشت نموده و عذاب از آنان برطرف شد، وقتي يونس چنين ديد قوم خود را ترك گفت و راه بيابان در پيش گرفت، و گذارش به كنار دريا افتاد و بر كشتي نشست، در بين راه ماهي بزرگي راه را بر كشتي و سرنشينانش بست و معلوم شد كه تا يك نفر از سرنشينان را نبلعد دست بردار نيست، سرنشينان كشتي بنا را بر قرعه گذاشتند و قرعه به نام يونس در آمد، يونس به دريا انداخته شد و آن ماهي او را بلعيد، مدتي در شكم ماهي مشغول تسبيح خداي تعالي بود تا آنكه خداوند ماهي را فرمود تا يونس را در ساحل دريا بيفكند، اين بود داستان يونس به نقل قرآن كريم. اين جريان جز تاديبي كه خداي تعالي انبياي خود را بر حسب اختلاف احوالشان به آن مؤدب مي‌كند نبود، كما اينكه در قرآن هم فرموده:" فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ. لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ" «1» پس حال يونس در بيرون شدن از قوم خود و براه خود ادامه دادن و بسوي آنان برنگشتن حال بنده‌اي را مي‌ماند كه بعضي از كارهاي مولاي خود را نپسندد و بر مولاي خود خشم كرده و از خانه او بگريزد و خدمت او را ترك گويد، و حال آنكه وظيفه عبوديت او اين نيست، و چون خداي تعالي اين حركت را براي يونس نپسنديد خواست تا او را ادب كند، پس او را آزمود و او را در زنداني انداخت كه حتي نمي‌توانست به قدر يك سر انگشت پا دراز كند، زنداني كه در چند طبقه از ظلمات قرار داشت، ناچار در چنين ظلماتي به زاري گفت:" پروردگارا جز تو معبودي نيست منزهي تو، به درستي كه من از ظالمين بودم".
و همه اين بليات فقط براي اين بود كه يونس آنچه را تا كنون مي‌پنداشت كاملا درك كند و بلكه برايش مجسم شود كه خداي سبحان قادر است بر اينكه او را گرفته و هر جا كه بخواهد زندانيش كند و هر بلائي كه بخواهد بر سرش بياورد و او جز به سوي خود خداوند گريزگاهي ندارد و نتيجه اين پيشامد و اين تدبير الهي اين شد كه حالتي كه در آن زندان و در شكم ماهي برايش مجسم شده بود او را وادار سازد به اينكه اقرار كند كه او معبودي است كه جز او معبودي نبوده و از بندگي و عبوديت براي او گريزي نيست و لذا گفت:" لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ".
يونس (ع) تنها كسي است كه در بين انبياء چنين دعائي كرده كه در آغاز آن
__________________________________________________
(1)و اگر نبود كه يونس از تسبيح‌گويان بود هر آينه تا روز قيامت كه خلايق مبعوث ميشوند در همان شكم ماهي جاي داشت. سوره صافات آيه 144.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 410
كلمه" رب" به كار نرفته، پس از اين اقرار، ماجراي خود را كه قومش را پس از نزول عذاب و هلاك نشدن آنان، ترك گفته بود به ياد آورده و ظلم را براي خود اثبات نموده و خداي سبحان را از هر چيزي كه شائبه ظلم و نقص در آن باشد منزه كرده و گفت:" سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ". يونس (ع) در اين مناجات حاجت دروني خود را كه عبارت بود از رجوع به مقام عبودي قبليش اظهار نكرد، گويا خود را لايق براي چنين درخواستي نديد و به خود اجازه تقاضاي چنين عطائي نداد، و خود را مستحق آن ندانست و خلاصه خواست رعايت ادب كرده و بگويد من غرق در عرق خجالت و شرمنده هستم.
دليل اينكه يونس چنين تقاضايي در دل داشت اين است كه خداي تعالي بعد از آيه سابق مي‌فرمايد:" فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ" «1» و دليل بر اينكه حاجت درونيش عبارت بود از بازگشت به مقام و منصب قبليش اين است كه خداي تعالي فرمود:" فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِيمٌ. وَ أَنْبَتْنا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطِينٍ. وَ أَرْسَلْناهُ إِلي مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ. فَآمَنُوا فَمَتَّعْناهُمْ إِلي حِينٍ" «2».

[دعاي ايوب و زكريا (ع)]..... ص: 410

و نيز از آن جمله، دعائي است كه خداي تعالي از حضرت ايوب (ع) بعد از آنكه مرضش به طول انجاميد و اموال و فرزندانش همه از بين رفت نقل مي‌كند:" وَ أَيُّوبَ إِذْ نادي رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ" «3».
وجوه ادبي كه در اين دعا بكار رفته، از بيانات قبلي روشن مي‌شود. ايوب (ع) هم مانند آدم، نوح، موسي و يونس (ع) حاجت خود را كه عبارت بود از بهبودي از مرض صريحا ذكر نكرد، او نيز خواست هضم نفس كند و حاجت خود را كوچكتر از آن بداند كه از پروردگار، آن را درخواست كند، همانطوري كه قبلا هم گفتيم همه انبياء (ع) هيچوقت حاجت خود را اگر در باره امور دنيوي بوده صريحا ذكر نمي‌كرده‌اند اگر چه غرضشان از آن حاجت، پيروي نفس هم نبوده.
وجه ديگر اينكه اصولا ذكر سبب درخواست، كه همان اساس مرض بود و همچنين
__________________________________________________
(1)درخواستش را اجابت نموده و از اندوه نجاتش داديم. سوره انبياء آيه 88.
(2)پس او را خسته و ناخوش به صحرايي بي آب و علف افكنديم، و بوته‌اي از كدو براي اينكه سايه بر سرش افكند رويانديم، و او را به سوي صد هزار نفر و يا بيشتر به رسالت روانه ساختيم، آنان ايمان آوردند و در نتيجه تا مدتي زندگيشان داديم. سوره صافات آيه 148.
(3)و به ياد آر ايوب را وقتي كه ندا كرد، پروردگارا! مرض مرا از پاي در آورده و تو مهربانترين مهرباناني. سوره انبياء آيه 83.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 411
ذكر صفتي كه در مسئول هست، وسائل را به طمع سؤال مي‌اندازد مثل" ارحم الراحمين" بودن او و سكوت از خود حاجت، بهترين و بليغ‌ترين كنايه است از اينكه حاجت احتياج به تصريح ندارد، براي اينكه تصريح به حاجت موهم اين است كه لا بد اسباب مذكور براي انگيختن رحم آن كسي كه" ارحم الراحمين" است، كافي نبوده و محتاج به تاكيد و تفهيم به لفظ است.
و از آن جمله دعائي است كه از حضرت زكريا نقل كرده و فرموده:" ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيَّا. إِذْ نادي رَبَّهُ نِداءً خَفِيًّا. قالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعائِكَ رَبِّ شَقِيًّا. وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ مِنْ وَرائِي وَ كانَتِ امْرَأَتِي عاقِراً فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا. يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا" «1».
تنها چيزي كه آن جناب را وادار و ترغيب كرد كه چنين دعائي كند و از پروردگار خود فرزندي بخواهد، مشاهده داستان مريم دختر عمران و زهد و عبادت او بود، و ادب عبوديتي بود كه خداوند به وي كرامت كرده و رزق غيبي آسماني بود كه از ناحيه خود ارزانيش داشته بود، و قرآن اين داستان را چنين شرح مي‌دهد:" وَ كَفَّلَها زَكَرِيَّا كُلَّما دَخَلَ عَلَيْها زَكَرِيَّا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ يا مَرْيَمُ أَنَّي لَكِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ. هُنالِكَ دَعا زَكَرِيَّا رَبَّهُ قالَ رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعاءِ" «2».
از ديدن آن عناياتي كه به مريم داشت آتش شوق به داشتن فرزندي طيب و صالح در دلش زبانه كشيد، فرزندي كه از او ارث ببرد و پروردگار او را به طور مرضي عبادت كند، همانطوري كه مريم وارث عمران شد و جد و جهدش در عبادت پروردگارش به نهايت رسيد و از ناحيه مقدسه‌اش به آن كرامتها نائل آمد، چيزي كه هست خود را پير مردي مي‌ديد كه قوايش
__________________________________________________
(1)قرآن مشتمل است بر داستان رحمتي كه پروردگارت به عبد خود زكريا نمود، موقعي كه پروردگار خود را از ترس آهسته ندا كرد، و گفت: پروردگارا به درستي كه ضعف تا مغز استخوانم را سست كرده. و سفيدي موي، همه سرم را فرا گرفته، و تا كنون سابقه ندارد كه در دعاها و درخواستهايم از درگاهت نوميد و تهي دست برگشته باشم، و من به درستي كه از بني اعمام و ساير وراث دور خود مي‌ترسم، همسرم هم زني نازا است پس از درگاه رحمت خودت فرزندي ارزانيم دار تا وارث من باشد و از من و از آل يعقوب ارث ببرد و او را اي پروردگار مرضي و فرمان بر خود قرار ده. سوره مريم آيه 2- 6.
(2)و او را زكريا تكفل نمود، هر وقت كه زكريا در محراب وارد بر او مي‌شد نزد او رزقي مي‌يافت، مي‌پرسيد اي مريم اين غذاي تو از كجا است؟ مي‌گفت آن از ناحيه خداست، زيرا خداوند به هر كه بخواهد بدون حساب روزي مي‌دهد، اينجا بود كه زكريا پروردگار خود را خواند و گفت: پروردگارا! از ناحيه خود ذريه طيبه‌اي ارزانيم دار زيرا تو شنواي دعائي. سوره آل عمران آيه 38.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 412
همه از دست رفته و همچنين از همسرش هم مايوس بود، زيرا او زني نازاي مادر زاد بود، از اين نظر حسرتي از محروميت از فرزندي طيب و مرضي داشت كه خدا مي‌داند و بس و ليكن در عين حال از طرفي هم غيرتي نسبت به پروردگار خود داشت و مي‌خواست از پروردگارش كه چنين عزتي (اولاد دار شدن در پيري) به وي بدهد. اين درخواست، او را بر آن مي‌داشت كه به درگاه او رجوع نموده و تضرعي پيش آورد كه باعث برانگيختن لطف و ترحم او باشد، و آن اين بود كه خاطرات خود را از اين درگاه بدين تفصيل معروض دارد كه از دوران جواني تا امروز كه استخوانهايش سست و سرش سفيد شده دائما معتكف و گداي اين درگاه بوده و هيچ وقت نااميد و تهي دست بر نگشته است، و او خداي سبحان را خدايي شنواي دعا يافته است. اين نحو تضرع، خود باعث مي‌شده كه خدا اين دعايش را نيز شنيده و او را وارثي پسنديده، ارزاني دارد.
و دليل بر اينكه گفتيم هيجان غم و اندوه مسلط بر نفس زكريا شده و آن جناب را وادار به چنين درخواستي نمود، اين است كه پروردگار متعال بعد از اينكه به وحي، استجابت دعايش را اعلام مي‌كند از قول آن جناب چنين حكايت مي‌فرمايد:" قالَ رَبِّ أَنَّي يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ كانَتِ امْرَأَتِي عاقِراً وَ قَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْكِبَرِ عِتِيًّا. قالَ كَذلِكَ قالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً". «1»
و وجه دلالت اين آيه بر مدعاي ما روشن است، زيرا آيه شريفه ظهور در اين دارد كه وقتي زكريا مژده استجابت دعايش را شنيده از خود بيخود شده و از غرابت درخواستي كه كرده بوده و جوابي كه شنيده به حيرت فرو رفته تا حدي كه به صورت استبعاد از اين استجابت پرسش نموده و براي اطمينان خاطر درخواست نشانه و دليلي بر آن نموده است و اين درخواستش هم به اجابت رسيده.
به هر حال ادبي را كه آن حضرت در دعاي خود به كار برده، همان بيان حالي است كه از اندوه درونيش و حزني كه عنان از كفش ربوده، كرده است، و براي اينكه در موقفي قرار دهد كه هر بيننده دلسوزي بر او رقت كند مقدم بر دعا اين جهت را ذكر كرد كه حالش در راه عبادت پروردگارش بكجا انجاميده، و چطور تمامي عمر خود را در سلوك طريقه انابه و مسئلت
__________________________________________________
(1)زكريا گفت پروردگارا چطور ممكن است براي من فرزندي به وجود آيد در حالي كه همسرم زني نازا است و من خود از شدت پيري خشكيده شده‌ام؟ امين وحي خدا او را گفت: همچنين پروردگارت فرموده كه آن بر من آسان است و شاهدش اين است كه تو را قبل از اين آفريدم در حالي كه چيزي نبودي.
سوره مريم آيه 9.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 413
سپري كرده است، آن گاه درخواست فرزند نمود و آن را به اينكه پروردگارش شنواي دعا است موجه و معلل كرد، غرضش از مقدمه دعايش اين بود نه اينكه خواسته باشد با عبادتهاي ساليان دراز خود بر پروردگار خود منتي گذاشته باشد- حاشا از مقام نبوت او- پس معني گفتار او- بنا بر آنچه كه در سوره آل عمران است- كه گفت:" رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعاءِ" اين است كه پروردگارا! اگر من از تو اين درخواست را كردم نه از اين جهت بود كه براي عبوديت (دعا) ي چندين ساله‌ام ارزشي در نزد تو قائلم يا در آن منتي بر تو دارم، بلكه از اين جهت بود كه تو را شنواي دعاي بندگانت و پذيراي دعوت سائلين مضطرب، يافتم، و اينك از ترس خويشاوندان باز مانده‌ام و همچنين علاقه شديدم به داشتن ذريه‌اي طيب كه تو را بندگي كند مرا به چنين درخواستي وا داشت.
در سابق هم گذشت كه ادب ديگري كه آن جناب در كلام خود به كار برده اين بود كه دنبال ترس از خويشاوندان گفت:" وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا" و كلمه" رضي" گر چه به حسب طبع هيات و صيغه دلالت مي‌كند بر ثبوت رضا براي موصوف (يحيي) و به حسب اطلاق شامل مي‌شود هم رضاي خدا را و هم رضاي زكريا را و هم رضاي يحيي را، ليكن اينكه در سوره آل عمران گفت:" ذرية طيبة" از آنجايي كه داراي چنان اطلاقي نيست دلالت مي‌كند بر اينكه مقصود به رضا، رضاي زكريا است و اما اينكه چطور داراي چنان اطلاقي نيست؟ براي اينكه ذريه وقتي طيب است كه براي صاحبش باشد نه براي غير.

[وجوه لطيفي از ادب عبوديت عيسي (ع) در مقام دعا براي نزول مائده و در مقام تبرئه خود از شرك ورزيدن نصارا]..... ص: 413

از جمله ادعيه انبياء، دعائيست كه مسيح (ع) راجع به مساله مائده كرده است و قرآن آن را چنين نقل فرموده:" قالَ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ اللَّهُمَّ رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ تَكُونُ لَنا عِيداً لِأَوَّلِنا وَ آخِرِنا وَ آيَةً مِنْكَ وَ ارْزُقْنا وَ أَنْتَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ" «1» از سياق داستاني كه قرآن كريم در باره اينكه حواريين مسيح از آن جناب خواستند كه مائده‌اي بر ايشان نازل شود نقل كرده چنين استفاده مي‌شود كه درخواست نزول مائده از سؤالات شاقه بر آن جناب بوده، زيرا گفتاري كه از آنان حكايت كرده كه گفتند: اي عيسي آيا پروردگار تو مي‌تواند مائده‌اي از آسمان بر ما نازل كند؟. اولا به ظاهرش مشتمل بوده بر پرستش از قدرت خداي سبحان و اين پرسش با ادب عبوديت نمي‌سازد، اگر چه مقصود در واقع پرسش از مصلحت بوده نه از اصل
__________________________________________________
(1)عيسي بن مريم گفت: پروردگارا! خداوندا! فرو فرست بهر ما مائده‌اي از آسمان كه در آن روز عيدي باشد براي ما و آيندگان ما، و نيز نشانه‌اي از تو باشد، و به ما روزي ده كه تو بهترين روزي دهندگاني.
سوره مائده آيه 114.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 414
قدرت و ليكن ركيك بودن و زشتي تعبير در جاي خود محفوظ است. و ثانيا متضمن اقتراح معجزه جديدي بوده و اين نيز بي‌ادبي ديگري است، براي اينكه معجزات باهره مسيح (ع) از هر جهت بر آنان احاطه داشت و با آن همه معجزات حاجت به اين معجزه دلبخواهي نبود، وجودش بدون پدر، تكلمش در گهواره، مرده زنده كردنش، خلقت مرغان، شفاي اكمه و ابرص، اخبار از مغيبات و علمش به تورات و انجيل و حكمت همه معجزه بود و براي كسي شك و ترديد باقي نمي‌گذاشت، پس اينكه حواريين با چنين معجزاتي از مسيح درخواست معجزه‌اي مخصوص به خود كنند بي شباهت به بازيچه گرفتن آيات خدا و بازي گرفتن خود آن جناب نيست، از همين جهت مسيح (ع) با جمله" اتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" توبيخ‌شان كرد، ليكن از آنجايي كه حواريين در باره تقاضاي خود پافشاري كرده و آن را با جملات:" نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْها وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنا وَ نَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنا وَ نَكُونَ عَلَيْها مِنَ الشَّاهِدِينَ" توجيه نمودند و خلاصه او را مجبور به چنين درخواستي كردند، ناگزير با ادبي كه خداي سبحان، به آن جناب ارزاني داشته بود سؤال اقتراحي آنان را به نحوي كه بتوان به درگاه عزت و كبريائش برد اصلاح نمود.
اولا آن را بعنوان عيدي كه اختصاص به او و امتش داشته باشد معنون نمود، چون درخواستي بود ابتكاري و بي نظير در بين معجزات انبياء (ع) چه معجزات انبياء يا براي اتمام حجت بود و يا براي اين بود كه امت محتاج به نزول آن مي‌شدند و امت مسيح داراي هيچ يك از اين دو صفت نبودند.
ثانيا سخنان طولاني حواريين را در باره فوائد نزول آن از قبيل اطمينان دلهايشان و علمشان به صدق گفتار مسيح و شهادتشان بر مائده همه را با جمله كوتاه" وَ آيَةً مِنْكَ" خلاصه كرد.
ثالثا غرض خوردن را كه آنها مقدم بر همه اغراض خود ذكر كرده بودند وي هم آن را در آخر ذكر كرد، و هم اينكه لباسي بر آن پوشانيد كه به ادب حضور موافق‌تر بود و آن اين بود كه گفت:" وَ ارْزُقْنا" و در ذيلش گفت:" وَ أَنْتَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ" تا هم به وجهي تاكيد سؤال باشد و هم به وجهي ديگر ثناي خداي تعالي.
علاوه بر اين، ادب ديگرش اين بود كه كلام خود را به نداي:" اللَّهُمَّ رَبَّنا" آغاز نمود و حال آنكه ساير انبياء، دعاي خود را تنها با كلمه:" رب" و يا" ربنا" افتتاح مي‌كردند، اين زيادتي ندا در دعاي مسيح (ع) براي رعايت ادب نسبت به موقف دشوارتر خود بود كما اينكه بيانش در سابق گذشت.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 415
و از آن جمله گفتگويي است كه مسيح (ع) با پروردگار خود داشته و قرآن آن را چنين حكايت مي‌كند:" وَ إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ قالَ سُبْحانَكَ ما يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لِي بِحَقٍّ إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ ما فِي نَفْسِي وَ لا أَعْلَمُ ما فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ. ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ. إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" «1».
مسيح (ع) در اين كلام خود رعايت ادب را اولا به اين نمود كه در آغاز كلام، خداي تعالي را از چيزهايي كه لايق ساحت قدس او نيست منزه نمود، چنان كه آيه شريفه" وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً سُبْحانَهُ- و گفتند رحمان فرزند براي خود اختيار كرده، منزه است او".
و ثانيا به اينكه خود را پست‌تر و كوچكتر از آن دانست كه كسي در باره‌اش توهم كند كه چنين حرفي را زده تا به انكار آن نياز افتد و لذا از اول تا به آخر كلامش لفظ" نگفتم" و يا" نكردم" ديده نمي‌شود، بلكه چند نوبت بطور كنايه و زير پرده انكار كرد و گفت:" براي من شايسته نيست چيزي را بگويم كه حق من نيست". و سبب آن را نفي نمود، سپس گفت:" و اگر هم فرضا گفته بودم تو يقينا از آن با خبر شده بودي".
بار ديگر همان مطلب را به نفي لازمه‌اش نفي كرد و گفت:" اگر من گفته بودم لازمه‌اش اين بود كه تو با خبر شده باشي، چون علم تو به من و به جميع غيب‌ها محيط است".
آن گاه گفت:" من به ايشان نگفتم مگر همان مطالبي را كه تو دستورم دادي بگويم، بگويم كه
__________________________________________________
(1)و نيز بياد آر زماني را كه خداي تعالي به عيسي بن مريم فرمود: آيا تو، به مردم گفتي كه اي مردم مرا و مادرم را بغير خدا دو معبود ديگر بگيريد؟ عيسي گفت: پروردگارا منزهي تو، شايسته من نيست چيزي را كه حق من نيست بگويم، و فرضا اگر هم گفته باشم، تو خود آن را شنيده و دانسته‌اي، آري تو ميداني آنچه را كه در نفس من است و اين منم كه به چيزهايي كه در نزد تو است آگهي ندارم، بدرستي كه تو، آري تو، علام الغيوبي. من به مردم چيزي جز آنچه كه تو دستورم دادي نگفتم و تو دستورم دادي كه بگويم خدا را كه پروردگار من و پروردگار شما است بپرستيد، و ماموريت داشتم زماني كه در ميان ايشان بودم به اعمال‌شان شاهد باشم و اما نسبت به كارهايي كه بعدا يعني بعد از اينكه مرا به سوي خود خواندي مرتكب شده‌اند تو خود مراقب و شاهد بر ايشان بودي و تو بر هر چيز شاهدي، اگر عذابشان كني اختيار با تو است چه آنان بندگان تواند و اگر از جرمشان درگذري باز هم امر بدست تو است، زيرا تو عزيز و حكيمي. سوره مائده آيه 118.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 416
خداي تعالي را كه پروردگار من و پروردگار شما است بپرستيد". بار سوم مطلب را با ايراد چيزي كه نقيض مورد آن است و با حصر به" الا" و" ما" نفي كرد و گفت:" درست است كه من به آنان چيزهايي را گفته‌ام ليكن همانهايي را گفته‌ام كه تو مرا دستور دادي و آن اين بود كه خدا را كه پروردگار من و شما است بپرستيد، و چطور ممكن است اين را هم گفته باشم كه مرا و مادرم را به غير خداوند دو معبود بگيريد؟!".
آن گاه گفت:" و من مادامي كه در بينشان بودم شاهد و ناظر بر آنان بودم پس از آنكه تو مرا بسوي خود خواندي تو خودت مراقب‌شان بودي".
اين كلام به منزله متمم نفي مزبور است، براي اينكه معنايش اين است كه من به آنان چيزي از خودم نگفتم و آنچه گفتم همه به دستور خودت بود، و آنان اين بود كه: بپرستيد خدايي را كه پروردگار من و شما است، و جز اين هم دستوري متوجه من نشده و جز شهادت و مراقبت اعمال‌شان تا در بين آنها بودم وظيفه‌اي نداشتم و پس از مرگم وظيفه‌ام نسبت به آنان منقطع شد و تو، به شهادت دائمي و عموميت چه قبل از مرگم و چه بعد از آن و چه بر آنان و چه بر هر چيز ديگري غير آنان شاهد بوده و هستي. و وقتي رشته كلامش به اينجا كشيد به نظرش رسيد كه اين مطلب را به وجه ديگري كه در حقيقت متمم وجوه قبلي است نفي نمايد و به اين وسيله تماميت آن نفي حاصل گردد و لذا گفت:" اگر عذابشان كني، بندگان تواند" و مرادش بطوري كه از سياق كلامش استفاده مي‌شود اين است كه وقتي داستان از اين قرار بود كه عرضه داشتم پس من از آنان جدا و بيگانه و آنان از من جدا و بيگانه‌اند، تو داني و آن بندگانت، اگر عذاب‌شان كني بندگان تواند و مولا و پروردگار را سزاست كه بندگان خود را به جرم اينكه نافرمانيش كردند و برايش انباز گرفتند عذاب كند، آنان هم سزاوار عذاب هستند و اگر هم از جرمشان درگذري باز هم ايرادي بر تو گرفته نمي‌شود چه تو غالبي هستي كه هرگز مغلوب و مؤاخذ ما فوقي نمي‌شود، و حكيمي هستي كه هرگز عمل سفيهانه و بدون ملاك نمي‌كند و هر چه مي‌كند همان اصلح است. با اين بياني كه در باره كلام مسيح (ع) كرديم وجوه لطيفي از ادب عبوديت كه در كلام اوست ظاهر مي‌گردد، و اگر دقت شود هيچ يك از جملات كلامش را ايراد نكرده مگر آنكه با زيباترين ثنا و بليغ‌ترين بيان و صريح‌ترين لسانش آميخته است.

[دعائي كه ادب بندگي پيامبر اسلام (ص) و مؤمنين به آن حضرت را نشان مي‌دهد]..... ص: 416

و نيز از آن جمله، دعائي است كه از نبي گراميش محمد (ص) نقل مي‌فرمايد در حالي كه مؤمنين از امتش را هم به آن ملحق نموده:" آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ وَ قالُوا
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 417
سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ. لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً كَما حَمَلْتَهُ عَلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ وَ اعْفُ عَنَّا وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا أَنْتَ مَوْلانا فَانْصُرْنا عَلَي الْقَوْمِ الْكافِرِينَ"
«1».
اين آيات همانطوري كه مي‌بينيد ايمان رسول اللَّه (ص) را به قرآن كريم و به همه آنچه از اصول معارف و فروع احكام الهي مشتمل است حكايت فرموده و سپس مؤمنين را به وي ملحق نموده است و به طوري كه از سياق آن استفاده مي‌شود مقصود از مؤمنين نه تنها معاصرين آن حضرتند، بلكه جميع مؤمنين از امت وي هستند، و لازمه آن اين است كه اقرار و ثنا و دعائي كه در اين آيات نسبت به غير معاصرين است حكايت از زبان حال باشد، و نسبت به معاصرين اگر آنان گفته باشند و يا رسول خدا (ص) اگر آن حضرت از طرف خود و از طرف مؤمنين كه بوسيله ايمان جزو شاخه‌هاي شجره طيبه مباركه وجود نازنين وي شده‌اند، گفته باشد زبان قال محسوب مي‌شود.
مي‌توان گفت مضمون اين دو آيه مقايسه و موازنه‌ايست بين اهل كتاب و بين مؤمنين اين امت در نحوه تلقي كتاب آسماني خود و يا به عبارتي ديگر، در نحوه تادبشان به ادب عبوديت در برابر كتابي كه برايشان نازل شده، و اين ثنائي كه خداي تعالي در اين دو آيه بر اينان كرده و تخفيفي كه نسبت به تكاليف‌شان داده عينا در مقابل توبيخي است كه در آيات سابق در سوره" بقره" اهل كتاب را نموده. چه در آن آيات اهل كتاب را به اينكه بين ملائكه خدا فرق گذاشته، جبرئيل را دشمن و سايرين را دوست داشتند و بين كتب آسماني فرق گذاشته، به قرآن كفر ورزيده و به غير آن ايمان آوردند و بين پيغمبران خدا فرق گذاشته، به
__________________________________________________
(1)رسول ايمان آورد به آنچه از ناحيه پروردگارش به سويش نازل شد، مؤمنين هم هر يك ايمان آوردند به خدا و ملائكه او و كتابها و پيغمبرانش و گفتند كه ما بين هيچ يك از فرستادگانش در ايمان به آنان فرق نمي‌گذاريم، و نيز گفتند شنيديم پيام خدا را و اطاعت كرديم، پروردگارا غفران تو را مسئلت داريم و به سوي جزاي تو است بازگشت، خداوند هيچ نفسي را جز به مقدار طاقتش تكليف نمي‌كند، براي هر نفسي ثواب همان طاعاتي است كه كرده و بر هر نفسي كيفر همان گناهاني است كه مرتكب شده و نيز مي‌گويند:
پروردگارا! ما را اگر دچار نسيان و خطا شديم مؤاخذه مفرما، و تكليف دشواري به دوش‌مان بار مكن، همانطوري كه بدوش آنان كه قبل از ما مي‌زيستند بار كردي، پروردگارا و بر ما تحميل مكن چيزي را كه ما را طاقت تحمل آن نيست و از ما درگذر و بر ما ببخشاي و ما را رحم كن و چون ياور ما تويي، ما را بر مردم كافر ياري فرما. سوره بقره آيه 285- 286.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 418
موسي يا به او و به عيسي ايمان آورده و به محمد (ص) كفر ورزيدند و بين احكام خدا فرق گذاشته، به بعضي از آنچه در كتاب خدا است ايمان آورده و به بعضي ديگر كفر ورزيدند، ملامت و مذمت مي‌فرمايد.
در اين دو آيه مي‌فرمايد كه مؤمنين از اين امت چنين نيستند بلكه ايمان به خدا و همه ملائكه و تمامي كتب آسماني و جميع پيغمبران آورده و بين احدي از پيغمبران خدا فرق نمي‌گذارند، اينان با تسليم در برابر معارف حقه‌اي كه به ايشان القا شده نسبت به پروردگار خود ادب را رعايت مي‌كنند، ديگر اينكه خدا را در احكامي كه بر پيغمبرش نازل فرموده لبيك و" سَمِعْنا وَ أَطَعْنا- شنيديم و اطاعت كرديم" مي‌گويند، نه چون يهود كه گفتند:" سَمِعْنا وَ عَصَيْنا- شنيديم و عصيان كرديم"، ديگر اينكه خود را بندگاني مملوك پروردگار خود مي‌دانند، بندگاني كه از خداي خود هيچ چيزي را مالك نيستند، و به ايمان و اطاعتشان منت بر او نمي‌نهند، بلكه مي‌گويند" غُفْرانَكَ رَبَّنا" نه چون يهود كه از روي بي اعتنايي گفتند:
" سَيُغْفَرُ لَنا- خدا از ما مي‌گذرد" و يا گفتند:" إِنَّ اللَّهَ فَقِيرٌ وَ نَحْنُ أَغْنِياءُ- بدرستي كه خدا فقير است و ما بي‌نياز" و يا گفتند:" لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلَّا أَيَّاماً مَعْدُودَةً- هرگز آتش را با ما كاري نباشد مگر چند روزي" و همچنين لغزشهاي ديگري كه از خود نشان دادند.
خداي تعالي بعد از اين موازنه مي‌فرمايد:" لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ" آري تكاليف الهي طبعا تابع فطرتي است كه خداوند، خود بشر را بر آن فطرت آفريده و معلوم است كه فطرت انساني كه همان نحوه خلقت او است، انسان را جز به كارهايي كه مهيا و مجهز براي آن است دعوت نمي‌كند و در اين بدون شك سعادتي است براي زندگي.
بله، اگر عملي حائز اهميت فوق العاده‌اي باشد به طوري كه لازم باشد زيادتر از مقدار متعارف در حقش اهتمام شود يا بنده‌اي از حكم فطري و زي عبوديت خارج شود، در اين صورت فطرت، حكم ديگري دارد و آن اين است كه مولا و يا هر كسي كه امر به دست اوست تكاليف شاقه‌اي كه از حيطه قدرت متعارف وي بيرون است متوجهش سازد، مثل اينكه مامورش كند كه به صرف شك در تكليف احتياط كند و در امر مهمي حتي از نسيان و خطا هم دوري نمايد، نظير احتياطي كه شارع اسلام در جان‌ها و ناموس و اموال مردم جعل فرموده، و يا اينكه تكليف شاقي به گردنش گذاشته و هر چه او بيشتر لجاجت كند و در سؤال اصرار نمايد بيشتر بر او تنگ بگيرد نظير تكاليف و تضييقاتي كه خداي تعالي در باره بني اسرائيل از آن خبر داده.
و به هر حال، اينكه فرمود:" لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً" يا دنباله كلام رسول اللَّه
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 419
(ص) و مؤمنين است كه بعنوان مقدمه براي گفتن:" رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا" ايراد شده تا هم به منزله ثنائي بر خداي تعالي باشد و هم اين توهم را كه خداي تعالي به بيش از طاقت مؤاخذه مي‌كند و به بعضي از احكام حرجي هم تكليف مي‌نمايد دفع كند، و اگر با جمله" رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا..." از درگهش مسئلتي مي‌كند، مقصودش تخفيف در احكامي است كه ممكن است به عناوين ثانويه از ناحيه حكم يا از لجاج و عناد مكلفين ناشي شود، جعل شود، نه اينكه خداي تعالي بدون هيچ يك از اين دو جهت چنين تكاليفي جعل كند. يا آنكه كلام پروردگار متعال است كه در بين دو فقره از دعاي امت اسلام يعني:" غُفْرانَكَ رَبَّنا..." و" رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا..." قرار گرفته تا فائده قبلي را افاده نموده و تاديب و تعليمي باشد براي مسلمين و بخواهد طريقه دعا كردن را به زبان‌شان بگذارد، چون آنان به آنچه خدا بفرمايد ايمان دارند.
به هر حال اين جمله تكيه گاه سخن مؤمنين و مبناي دعاي آنهاست، آن گاه تتمه دعايشان را ذكر مي‌فرمايد، و به عبارت ديگر قسمت ديگري از مسئلت‌هايشان را كه عبارتست از" رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا..."،" رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً..." و" رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ وَ اعْفُ عَنَّا" نقل مي‌كند، و گويا مرادشان از عفو، عفو از نسيان و خطا و ساير موجبات حرجي است كه از آنان سر زده، و مرادشان از" وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا" عفو از ساير گناهان و خطاياشان مي‌باشد، و از ذكر مغفرت در اينجا با اينكه قبلا گفته بودند:" غُفْرانَكَ رَبَّنا" تكرار لازم نمي‌آيد، براي اينكه كلمه مزبور به منظور افاده موازنه حال آنان و ادب‌شان نسبت به پروردگارشان با حال اهل كتاب و معامله‌شان با پروردگارشان و با كتاب‌شان از ايشان حكايت شده، علاوه بر اينكه مقام دعا، مقامي است كه مثل ساير مقامات مانع تكرار نيست، و اشتمال اين دعا بر ادب عبوديت و رعايت آن در تمسك به ذيل عنايت ربوبي يكي پس از ديگري و اعتراف به مملوك بودن و در موقف ذلت و مسكنت عبوديت قرار داشتن در مقابل رب العزة مطلبي است كه هيچ حاجتي به بيان ندارد.
در قرآن كريم براي رسول خدا (ص) تاديب‌هاي الهي و تعليمات عاليه‌ايست در انواع و اقسام ثنا بر پروردگار تا با رعايت آن پروردگار خود را ثنا گويد، و آن آداب را در درخواستهاي خود به كار بندد، نظير تاديبي كه در آيه شريفه" قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ" «1» و در آيه شريفه" قُلِ اللَّهُمَّ فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ عالِمَ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ أَنْتَ تَحْكُمُ بَيْنَ عِبادِكَ"
__________________________________________________
(1)بگو بار الها اي مالك ملك عالم ملك راي به هر كه بخواهي مي‌دهي. سوره آل عمران آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 420
«1» و در آيه شريفه" قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ سَلامٌ عَلي عِبادِهِ الَّذِينَ اصْطَفي «2» و در آيه شريفه" قُلْ إِنَّ صَلاتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيايَ وَ مَماتِي لِلَّهِ"»
و در آيه شريفه" وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً" «4»، و در آيه شريفه" وَ قُلْ رَبِّ أَعُوذُ بِكَ مِنْ هَمَزاتِ الشَّياطِينِ" «5» و در آيات بسيار زياد ديگري كه جهت جامع آنها اين است كه مشتملند بر تعليم آداب عاليه‌اي كه خداي تعالي رسول گرامي خود را به آن مؤدب نموده و رسول خدا هم امتش را برعايت آن توصيه فرموده است.

[يكي از آداب انبياء (ع) ادبي بود كه در گفتگوي با قوم خود از طرف پروردگار خود آن را رعايت مي‌كردند]..... ص: 420

7- يكي ديگر از آدابي كه انبياء داشتند ادبي بود كه در محاورات با قوم خود از طرف پروردگار خود رعايت آن را مي‌كردند.
اين نيز دامنه وسيعي دارد و بايد به ادبي كه در ثناي خدا رعايت مي‌كردند ملحقش ساخت و در عين حال از جهت ديگري تبليغ عمليش بايد خواند كه دست كمي از تبليغ قولي ندارد، بلكه مؤثرتر از آن است، و در قرآن كريم از اين نوع ادب بسيار زياد ديده مي‌شود، از آن جمله ادبي است كه خداي تعالي از نوح (ع) در محاوره‌اي كه بين او و قومش واقع شده چنين حكايت مي‌كند:" قالُوا يا نُوحُ قَدْ جادَلْتَنا فَأَكْثَرْتَ جِدالَنا فَأْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ. قالَ إِنَّما يَأْتِيكُمْ بِهِ اللَّهُ إِنْ شاءَ وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ. وَ لا يَنْفَعُكُمْ نُصْحِي إِنْ أَرَدْتُ أَنْ أَنْصَحَ لَكُمْ إِنْ كانَ اللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يُغْوِيَكُمْ هُوَ رَبُّكُمْ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ" «6».
نوح (ع) در اين محاوره و گفتگو، بلا و عذابي را كه آنها خيال مي‌كردند به
__________________________________________________
(1)بگو بار الها اي آفريدگار آسمانها و زمين و اي داناي غيب و شهود، تويي حاكم در ميان بندگانت. سوره زمر آيه 46.
(2)بگو سپاس، همه از براي خدا است و درود بر آن بندگانش كه برگزيدشان. سوره نمل آيه 59. [.....]
(3)و بگو بدرستي كه نمازم و عباداتم و زندگيم و مرگم همه براي خدا است. سوره انعام آيه 163.
(4)و بگو پروردگارا مرا از علم عنايت بيشتري كن. سوره طه آيه 114.
(5)و بگو پروردگارا پناه مي‌برم به تو از وسوسه‌هايي كه شياطين در دلها القاء مي‌كنند. سوره نور آيه 97.
(6)گفتند اي نوح با ما مجادله كردي و خيلي هم كردي، اگر راست مي‌گويي بلائي را كه ما را بدان مي‌ترساني بر سرمان بياور، گفت مطمئن بدانيد كه اگر خدا بخواهد بر سرتان خواهد آورد و شما نمي‌توانيد خدا را عاجز كنيد، و اگر خدا بخواهد شما را گمراه كند نصيحت من هم به شما سودي نمي‌دهد و لو هر چه نصيحتتان كنم. آري او است پروردگار شما و به سوي او باز خواهيد گشت. سوره هود آيه 34.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 421
دست نوح است و او را به آوردن آن مي‌خواندند تا به خيال خود عاجزش كنند از خود نفي كرد و به پروردگار خود نسبتش داد و با گفتن كلمه" ان شاء" و پس از آن با گفتن" وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ" ادب را به نهايت رسانيد، و گفت" اللَّه" و نگفت" ربي" براي اينكه مدلول لفظ" اللَّه" كسي است كه هر جمال و جلالي بسوي او منتهي مي‌شود، و تنها اكتفاء نكرد به نفي قدرت بر آوردن عذاب از خود و اثبات آن براي خدا بلكه اين را هم علاوه كرد كه اگر خدا نخواهد كه شما از نصيحت من منتفع شويد هرگز منتفع نخواهيد شد و به اين جمله نفي قدرت را از خود و اثباتش را براي خدا تكميل كرد و علاوه بر اين، آن نفي را با جمله" هُوَ رَبُّكُمْ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ" تعليل نمود.
خواننده محترم اگر در اين محاوره و گفتگو دقت كند خواهد ديد كه محاوره‌ايست پر از ادب، آن گاه بر لطائفي از ادب و كمال كه سيره انبيا (ع) مملو از آن است وقوف خواهد يافت، آري اين بزرگواران جميع گفتار و رفتار و حركات و سكناتشان بر اساس مراقبت ادب و رعايت مراسم حضور بوده است، اگر چه به ظاهر، رفتار و گفتار آنها مانند كسي بوده كه از پروردگار خود غايب و پروردگار او از او غايب است، آري" وَ مَنْ عِنْدَهُ لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ لا يَسْتَحْسِرُونَ يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لا يَفْتُرُونَ" «1».
خداي تعالي محاورات بسياري از هود، صالح، ابراهيم، موسي، شعيب، يوسف، سليمان، عيسي و محمد (صلي اللَّه عليهم اجمعين) نيز در حالات مختلفي كه داشتند، مثل حال شدت و رخاء، جنگ، امنيت، آشكار و پنهان، بشارت و انذار و امثال آن نقل فرموده.
خواننده محترم در آيه شريفه" فَرَجَعَ مُوسي إِلي قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً قالَ يا قَوْمِ أَ لَمْ يَعِدْكُمْ رَبُّكُمْ وَعْداً حَسَناً أَ فَطالَ عَلَيْكُمُ الْعَهْدُ أَمْ أَرَدْتُمْ أَنْ يَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَخْلَفْتُمْ مَوْعِدِي" «2» نيكو تدبر كند و ببيند موسي (ع) در مراجعتش از طور به سوي قوم خود با اينكه سرشار از غيظ و غضب بود چگونه در ذكر پروردگار خود رعايت ادب را نموده است.
و همچنين در آيه شريفه
__________________________________________________
(1)آنان كه در حضور خدايند از عبادتش تكبر نورزيده و بستوه نمي‌آيند، و شب و روز بدون سستي و ملال تسبيحش مي‌كنند. سوره انبياء آيه 21.
(2)پس موسي پر از خشم و أسف به قوم خود بازگشت، گفت اي مردم آيا نبود كه پروردگارتان وعده نكويي به شما داد، آيا مدت مفارقتم از شما طول كشيد يا خواستيد غضبي از پروردگارتان راي به جان خود بخريد كه چنين ناروا عهد مرا شكستيد؟ سوره طه آيه 86.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 422
" وَ راوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ قالَ مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ" «1» و در آيه شريفه" قالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنا وَ إِنْ كُنَّا لَخاطِئِينَ. قالَ لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ" «2».
و در آيه شريفه" فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَنِي أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ وَ مَنْ شَكَرَ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ" «3» كه راجع به داستان سليمان (ع) است، سليماني كه ملك عظيمي به او داده شده، سليمان نافذ الامر و دارنده آن قدرت عجيبي كه وقتي دستور احضار تخت بلقيس ملكه سبا را از سبا به فلسطين صادر مي‌كند در كوتاهترين چشم به هم زدني پيش رويش احضار و نصب مي‌شود و در عين حال تكبر و نخوت عارضش نمي‌شود، و پروردگارش را از ياد خود نمي‌برد و بدون هيچ مكثي در حضور كرسي‌نشينان درباريش به بهترين وجه بر پروردگار خود ثنا مي‌گويد.

[مقايسه طرز گفتار و رفتار طواغيت همچون فرعون و نمرود، با رفتار و گفتار انبياء (ع)]..... ص: 422

خواننده عزيز! لازم است بعد از تدبر در اين آيات و پي بردن به ادب انبيا، نظري هم به آيات راجع به نمرود، فرعون و ديگران انداخته و طرز گفتار و رفتار آنان را با رفتار و گفتار انبيا مقايسه نماييد. از آن جمله داستان حضرت ابراهيم با نمرود مي‌باشد:
" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِي حَاجَّ إِبْراهِيمَ فِي رَبِّهِ أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ قالَ أَنَا أُحْيِي وَ أُمِيتُ" «4» و اين پاسخ را وقتي داد كه دو نفر را كه از زندان
__________________________________________________
(1)زني كه يوسف در خانه او بود او را شب و روز دنبال مي‌كرد و مي‌خواست از او كام دل بگيرد تا آنكه روزي همه درها را بر او و خودش بست و به وي گفت بيا كه شيرين‌ترين آرزو در انتظار تو است!، گفت پناه مي‌برم به خدا از اين دعوت، او (خدا) مالك من است و در تربيت و اكرام من بسط يد و رفع منزلتم احسان‌ها كرده، بدرستي كه ستم‌كاران رستگار نمي‌شوند. سوره يوسف آيه 23.
(2)گفتند به خدا سوگند هر آينه خداوند تو را بر ما برتري داد و ما در كاري كه كرديم جز گنهكاران نبوديم، يوسف گفت امروز ديگر بر شما خرده گيري نيست، من از خدا برايتان طلب مغفرت مي‌كنم و خدا شما را مي‌بخشد و او ارحم الراحمين است. سوره يوسف آيه 92.
(3)پس آن گه كه سليمان آن را (ملكه سبا) در نزد خود يافت، گفت اين از فضل پروردگار من است تا بيازمايدم كه آيا شكرگزارم يا كفران‌گر، و هر كه شكرگزار باشد فقط براي خويشتن شكرگزار است و كسي كه كفران ورزد، البته پروردگارم بي‌نياز و كريم است. سوره نمل آيه 40.
(4)آيا فكر نمي‌كني در باره آن كسي كه با ابراهيم راجع به پروردگارش احتجاج نمود؟ سبب سركشي كه به خداي متعال ميكرد اين بود كه خدا به وي سلطنت داده بود، وقتي ابراهيم به او گفت پروردگار من آن كسي است كه زنده مي‌كند و مي‌ميراند، او در جواب گفت من نيز زنده مي‌كنم و مي‌ميرانم. سوره بقره آيه 258.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 423
بيرون آورده و پيشش حاضر كرده بودند و او براي اينكه نشان دهد چگونه زنده مي‌كند و مي‌ميراند، دستور داد يكي را آزاد كرده ديگري را به قتل برسانند.
و از آن جمله آيه زير است كه راجع به فرعون مصر و گفته‌هاي اوست:" قالَ يا قَوْمِ أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَ هذِهِ الْأَنْهارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي أَ فَلا تُبْصِرُونَ، أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هذَا الَّذِي هُوَ مَهِينٌ وَ لا يَكادُ يُبِينُ. فَلَوْ لا أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ" «1».
فرعون به ملك مصر و نهرهايش و مقدار طلايي كه او و هوا خواهانش داشتند مباهات مي‌كند و چيزي نمي‌گذرد كه با همين داراييش بانگ" أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي را هم مي‌نوازد و اين همان فرعون و هواخواهان او هستند كه معجزات موسي (ع) يعني طوفان و ملخ‌هاي بالدار و بي‌بالي كه زراعتهايشان را نابود كرد و قورباغه‌هايي كه عرصه زندگي را بر آنان تنگ نمود و ساير معجزاتش روز بروز از قدرتشان كاهيده و به ذلت‌شان مي‌افزود.
و نيز از آن جمله آيه زير است كه راجع به رفيق غار رسول خدا (ص) است:" إِذْ هُما فِي الْغارِ إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا" «2» كه آن روز دشواري امر و شدت هول آن حضرت (ص) را بر آن نداشت كه خداي خود را از ياد ببرد و از اينكه خدا با اوست، غفلت كند.
همچنين آيه شريفه" وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِيُّ إِلي بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِيثاً... فَلَمَّا نَبَّأَها بِهِ قالَتْ مَنْ أَنْبَأَكَ هذا قالَ نَبَّأَنِيَ الْعَلِيمُ الْخَبِيرُ" «3» كه آن جناب در سپردن سر خود به بعضي از همسران خود در خلوت هم رعايت ادب را نسبت به پروردگار خود نمود. و ساير قصص انبياء (ع) هم كه در قرآن كريم است همه به همين سبك مشتمل بر بهترين آداب و
__________________________________________________
(1)و گفت اي مردم آيا ملك مصر از آن من نيست، و اين نهرها زير نظر من جاري نميشوند؟ آيا با اين حال باز هم قدرتم را نمي‌بينيد؟ و آيا با اين قدرت، من بهترم يا اين مرد خوار و زبون كه هيچ وقت نمي‌تواند مطلب خود را روشن ادا كند؟ و اگر راست مي‌گويد چرا طوق شاهي طلايي بگردنش نيانداختند؟. سوره زخرف آيه 50.
(2)خداوند ياريش كرد در آن روزي كه وي در غار يكي از دو نفر بود زماني كه به رفيق خود مي‌گفت غم مخور به درستي كه خدا با ما است. سوره توبه آيه 40.
(3)و زماني كه رسول (ص) يكي از اسرارش را براي بعضي از همسران خود گفت و پس از آنكه آن زن سر آن جناب را فاش نمود و رسول خدا از بعضي كه رنجيده بودند رفع سوء تفاهم كرد و عين داستان را برايش گفت و از بعض ديگر كه سرش را فاش كرده بودند اعراض نمود، و همين زن پرسيد از كجا دانستي كه من سرت را فاش ساختم فرمود داناي خبير، خبرم داد. سوره تحريم آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 424
شريف‌ترين سنن و مراسم است، و اگر گفتار ما در پيرامون اين ابحاث به طول نمي‌انجاميد، همه آن قصص را استقصا نموده و در باره آنها به طور مفصل بحث مي‌كرديم.

[ادب ديگر انبياء (ع)، ادبي است كه در معاشرت و گفتگو با مردم و در برابر مكذبين و معاندين مراعات مي‌نمودند]..... ص: 424

8- ادب ديگر انبيا ادبي است كه در معاشرت و محاوره با مردم آن را مراعات مي‌كردند.
يكي از مظاهر آن، همان احتجاجاتي است كه با كفار داشتند و در قرآن كريم نقل شده، و همچنين محاوراتي است كه با مؤمنين داشته‌اند و نيز مختصري از سيره منقوله از آنها است، چه اگر در بيانات مختلفي كه آن حضرت با سركشان و جهال داشتند، جستجو كنيد نمي‌توانيد چيزي را كه خوش آيند كفار نباشد و يا ناسزا و اهانتي در آن بيابيد، آري با اينهمه مخالفت و فحش و طعنه و استهزاء و سخريه كه از آنان مي‌ديدند جز به بهترين بيان و خيرخواهانه‌ترين وعظ پاسخشان نمي‌دادند و جز به سلام از آنان جدا نمي‌شدند:" وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً". يكي از آن محاورات، محاوره‌ايست كه خداي تعالي از نوح نقل نموده:
" فَقالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ ما نَراكَ إِلَّا بَشَراً مِثْلَنا وَ ما نَراكَ اتَّبَعَكَ إِلَّا الَّذِينَ هُمْ أَراذِلُنا بادِيَ الرَّأْيِ وَ ما نَري لَكُمْ عَلَيْنا مِنْ فَضْلٍ بَلْ نَظُنُّكُمْ كاذِبِينَ قالَ يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ آتانِي رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ أَ نُلْزِمُكُمُوها وَ أَنْتُمْ لَها كارِهُونَ" «1».
يكي ديگر محاوره‌ايست كه از قوم عاد و پيغمبرشان هود (ع) حكايت كرده و مي‌فرمايد:" إِنْ نَقُولُ إِلَّا اعْتَراكَ بَعْضُ آلِهَتِنا بِسُوءٍ قالَ إِنِّي أُشْهِدُ اللَّهَ وَ اشْهَدُوا أَنِّي بَرِي‌ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ مِنْ دُونِهِ" «2».
و از قول آزر چنين حكايت مي‌كند:
__________________________________________________
(1)پس گروهي از بزرگان قوم او (نوح ع) كه كافر شدند گفتند ما تو راي جز بشري عادي و مثل خود نمي‌بينيم و نمي‌بينيم كسي از وجوه و اشراف پيرويت كرده باشد، جز اراذل و تهي دستان ما، و ما براي شما فضيلتي بر خود نمي‌بينيم، بلكه بر عكس شما راي دروغگوياني مي‌پنداريم، نوح (ع) فرمود:
اي قوم آيا خيال مي‌كنيد به فرضي كه من از ناحيه پروردگارم داراي حجت و معجزه‌اي باشم و خداوند از ناحيه خود مرا نبوتي داده باشد و اين امر در اثر كم فكري شما بر شما پوشيده باشد آيا مي‌توانم شما راي به معرفت آن اكراه كنم با اينكه شما از آن كراهت داريد. سوره هود آيه 28. [.....]
(2)قوم او گفتند كه ما در باره تو جز اين قضاوت راي نمي‌كنيم كه بعضي از بت‌ها و خدايان ما تو را آسيب زده و عقلت راي تباه كرده‌اند، گفت من جدا خداي راي شاهد مي‌گيرم شما نيز شاهد باشيد كه من از چيزي كه شما براي خدا شريك گرفته‌ايد بيزارم. سوره هود آيه 55.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 425
" قالَ أَ راغِبٌ أَنْتَ عَنْ آلِهَتِي يا إِبْراهِيمُ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ لَأَرْجُمَنَّكَ وَ اهْجُرْنِي مَلِيًّا، قالَ سَلامٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي إِنَّهُ كانَ بِي حَفِيًّا" «1».
از قوم شعيب چنين حكايت مي‌كند:" قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ إِنَّا لَنَراكَ فِي سَفاهَةٍ وَ إِنَّا لَنَظُنُّكَ مِنَ الْكاذِبِينَ، قالَ يا قَوْمِ لَيْسَ بِي سَفاهَةٌ وَ لكِنِّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ، أُبَلِّغُكُمْ رِسالاتِ رَبِّي وَ أَنَا لَكُمْ ناصِحٌ أَمِينٌ" «2».
و از فرعون چنين حكايت مي‌كند:" قالَ فِرْعَوْنُ وَ ما رَبُّ الْعالَمِينَ، قالَ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُمَا،... قالَ إِنَّ رَسُولَكُمُ الَّذِي أُرْسِلَ إِلَيْكُمْ لَمَجْنُونٌ. قالَ رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ ما بَيْنَهُما إِنْ كُنْتُمْ تَعْقِلُونَ" «3».
و از قوم مريم چنين حكايت مي‌كند:" قالُوا يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا، يا أُخْتَ هارُونَ ما كانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْءٍ وَ ما كانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا، فَأَشارَتْ إِلَيْهِ قالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا، قالَ إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا..." «4» و در تسليت رسول اللَّه (ص) در نسبت‌هايي كه از كهانت و ديوانگي و شاعري به او دادند مي‌فرمايد:" فَذَكِّرْ فَما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِكاهِنٍ وَ لا مَجْنُونٍ، أَمْ يَقُولُونَ شاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ، قُلْ تَرَبَّصُوا فَإِنِّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُتَرَبِّصِينَ" «5».
__________________________________________________
(1)آزر گفت آيا تو اي ابراهيم از خدايان من روگردان مي‌باشي؟ مطمئن باش كه اگر از اين كارت دست بر نداري تو را سنگسار خواهم كرد، برو و براي هميشه از نظرم دور شو، ابراهيم گفت سلام بر تو بزودي از پروردگار خود برايت طلب مغفرت مي‌كنم زيرا او به من مهربان است. سوره مريم آيه 47.
(2)گروهي از قوم شعيب كافر شده بودند او را گفتند كه ما تو را در سفاهت مي‌بينيم و همانا ما تو را از دروغگويان مي‌پنداريم، گفت اي قوم! من سفاهت ندارم، ليكن فرستاده‌اي هستم از ناحيه رب العالمين، پيامهاي پروردگارم را به شما مي‌رسانم و من براي شما خير خواهي امينم. سوره اعراف آيه 68.
(3)فرعون گفت رب العالمين چيست؟ گفت پرورش دهنده آسمانها و زمين و هر چه ميان آن دو است- تا آنجا كه مي‌فرمايد- فرعون به اطرافيان خود گفت رسولي كه به سوي شما فرستاده شده ديوانه است، موسي گفت پروردگار عالميان همان پرورش دهنده مشرق و مغرب عالم و آنچه ميان آنها است، مي‌باشد اگر به خود آئيد و تعقل كنيد. سوره شعراء آيه 28.
(4)گفتند اي مريم كار زشتي كردي، اي خواهر هارون نه پدرت مرد بدي بود و نه مادرت زنا كار تو چرا چنين شدي و بدون شوهر فرزند آوردي. مريم اشاره به عيسي نمود- يعني از اين كودك بپرسيد- گفتند چگونه حرف بزنيم با كسي كه در حال صباوت و در گهواره است؟ عيسي لب به سخن گشود و گفت بدرستي كه من بنده خدايم، خداوند كتابم داده و پيغامبرم قرار داده... سوره مريم آيه 30.
(5)پس هر چه آنان آزارت مي‌كنند تو بيشتر پندشان بده، چه به نعمت پروردگارت قسم كه تو نه كاهني و نه ديوانه، بلكه مي‌گويند شاعري است كه پس از مرگش حوادث روزگار يادش را از دلها مي‌برد و ما منتظر مرگ اوييم، بگو حالا كه چنين است منتظر باشيد من هم با شما از منتظرانم. سوره طور آيه 31.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 426
و نيز فرموده:" وَ قالَ الظَّالِمُونَ إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلَّا رَجُلًا مَسْحُوراً، انْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ الْأَمْثالَ فَضَلُّوا فَلا يَسْتَطِيعُونَ سَبِيلًا" «1».
و همچنين انواع و اقسام زخم زبان‌ها و تهمت‌ها و اهانت‌هاي ديگري كه در قرآن كريم از آنان حكايت شده و هيچ نقل نكرده كه يكي از انبياء (ع) در مقابل اين آزارها خشونتي و يا بد زباني كرده باشد، بلكه در مقابل، گفتار صواب، منطق شيوا و خلق خوش از خود نشان مي‌دادند.
آري اين بزرگواران پيرو تعليم و تربيتي بودند كه بهترين گفتار و زيباترين ادب را تلقينشان مي‌كرد و از همين تعليم الهي است دستوري كه به موسي و هارون داده و فرموده:
" اذْهَبا إِلي فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغي فَقُولا لَهُ قَوْلًا لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشي «2».
و به رسول گراميش (ص) فرمود:" وَ إِمَّا تُعْرِضَنَّ عَنْهُمُ ابْتِغاءَ رَحْمَةٍ مِنْ رَبِّكَ تَرْجُوها فَقُلْ لَهُمْ قَوْلًا مَيْسُوراً" «3».

[خود را از مردم شمردن و متناسب با ميزان عقل مردم سخن گفتن، از آداب انبياء (ع) است..... ص: 426

از جمله آداب انبياء (ع) در باب محاوره و خطاب اين است كه خود را هميشه جزو مردم و يكي از ايشان حساب مي‌كردند و با هر طبقه‌اي از طبقات آنان به قدر پايه فهم‌شان صحبت مي‌كردند، و اين حقيقت از محاوراتي كه به حكايت قرآن با مردم مختلف داشته‌اند به خوبي استفاده مي‌شود، و از طريق شيعه و سني هر دو روايت شده كه رسول خدا (ص) فرمود: ما گروه پيغمبران اساس كارمان بر اين است كه با مردم به قدر عقلشان صحبت كنيم.

[در باطل و در حقي كه آميخته با باطل است ادب نيست و انبياء در دعوت به حق صراحت داشته‌اند هر چند با ادبهاي دروغين سازگار نباشد]..... ص: 426

اين را هم بايد دانست كه اصولا مبعوث شدن به نبوت مبني بر اساس هدايت به حق و بيان حق و انتصار براي آن است. بنا بر اين انبياء (ع) ناچار بايد خودشان در دعوت به حق مجهز به حق و بر كنار از باطل باشند، و از هر چيزي كه مايه گمراهي است بپرهيزند، چه
__________________________________________________
(1)و ستمگران گفتند پيروي نمي‌كنيد مگر مردي جادو شده را، ببين چگونه برايت مثالها زدند و در نتيجه گمراه شدند و ديگر نمي‌توانند براه آيند. سوره فرقان آيه 9.
(2)برويد سوي فرعون كه طغيان كرده است، و بزبان نرم دعوتش كنيد بلكه متذكر شود و يا بترسد.
سوره طه آيه 44.
(3)و اگر كساني كه تو را دستور داديم به اينكه حقشان را بدهي نزد تو آمدند و بي حيائي كردند و تو خواستي تا چندي كه از خدايت طلب فضل و گشايش نكرده‌اي از آنان اعراض كني لا جرم با ايشان بنرمي حرف بزن و وعده نيك بده. سوره اسراء آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 427
موافق ميل مردم باشد و چه نباشد و چه باعث طوع و رغبت آنان شود و چه مايه كراهت و ناخوشيشان، علاوه بر اينكه از ناحيه خداي تعالي هم به منظور نصرت حق شديدترين نهي و بليغ‌ترين تحذير براي انبياي گرامش حتي از پيروي زباني و عملي باطل صادر شده است، چون معلوم است كه باطل چه در طريق حق واقع شود و چه در غير آن، باطل است، و دعوت به حق با تجويز باطل جمع نمي‌شود، اگر چه اين باطل در طريق حق باشد، آري، حقي كه باطل كسي، به آن هدايت كند حق از جميع جهات نيست.
و از همين جهت خداي تعالي فرموده:" وَ ما كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُداً" «1».
و نيز فرموده:" وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلًا، إِذاً لَأَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَياةِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ عَلَيْنا نَصِيراً" «2» با اين وضع كوچكترين سهل‌انگاري و رودربايستي و خدعه‌اي در حق روا نيست، چنان كه كمترين احترامي براي باطل نيست.
و از همين جهت پروردگار متعال، رجال دعوت و اولياي دين خود را كه همان انبياء (ع) هستند به چيزهايي كه راه ايشان را به پيروي حق و ياري آن نزديك و آسان مي‌سازد مجهز كرده، و خود فرموده است:" ما كانَ عَلَي النَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيما فَرَضَ اللَّهُ لَهُ سُنَّةَ اللَّهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً، الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلَّا اللَّهَ وَ كَفي بِاللَّهِ حَسِيباً" «3».
بدين وسيله خبر داده كه انبياء (ع) در آنچه خداوند برايشان واجب كرده، به ستوه نمي‌آمدند و در راه امتثال اوامر خدا، از احدي جز او نمي‌ترسيده‌اند، و از اين بيان مي‌توان استفاده كرد كه آن بزرگواران در راه اظهار حق، هيچ چيزي را مانع نمي‌ديدند، اگر چه اظهار حق كارشان را به هر جا كه تصور شود بكشاند و آنان را به هر مخاطره‌اي كه تصور شود بياندازد،
__________________________________________________
(1)من هرگز گمراه كنندگان را در كار هدايت كمك نمي‌گيرم. سوره كهف آيه 51.
(2)و اگر نبود كه ما تو را بر حق ثابت قدم كرديم هر آينه نزديك بود كه مختصري به سوي آنان (كفار) ميل كني، در اين صورت دو برابر عذاب دنيوي كفار و دو برابر عذاب اخرويشان را به تو مي‌چشاندم آن گاه ياوري براي خود عليه ما نمي‌يافتي. سوره اسراء آيه 75.
(3)پيغمبر تكليف ندارد كه خود را در آنچه خدا بر او واجب كرده به زحمت اندازد، اين سنت خدا در انبياي قبل از وي هم جاري بود، آري، امر خداوند هميشه اندازه دار و مقدور بوده است، همان انبيايي كه رسالتهاي خدا را به مردم مي‌رساندند و از او مي‌ترسيدند و از احدي جز خدا باك نداشتند، و بس است خداوند براي حساب. سوره احزاب آيه 39.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 428
سپس آنان را در آن كاري كه قيام به آن نموده‌اند وعده نصرت داده و فرمود:" وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ، إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ، وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ" «1» و نيز فرموده:" إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا" «2».
و لذا مي‌بينيم تا آنجا كه تاريخ نشان داده انبياء (ع) در اظهار حق و گفتن سخن راست، از هيچ محذوري باك نداشته‌اند، و حق را صريح و پوست كنده اظهار مي‌كردند، اگر چه مردم خوششان نيايد و به مذاقشان تلخ آيد، خداي تعالي هم در حالي كه سرگذشت نوح را بيان مي‌كند، مي‌فرمايد:" وَ لكِنِّي أَراكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ" «3» و از زبان هود (ع) ميفرمايد:" إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا مُفْتَرُونَ" «4» و نيز از زبان او خطاب به قومش مي‌فرمايد:" قَدْ وَقَعَ عَلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ رِجْسٌ وَ غَضَبٌ أَ تُجادِلُونَنِي فِي أَسْماءٍ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما نَزَّلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ" «5» و از قول حضرت لوط (ع) چنين نقل مي‌كند:" بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ" «6» و از ابراهيم (ع) حكايت مي‌كند كه به قوم خود گفت:" أُفٍّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ" «7» و از موسي (ع) حكايت مي‌كند كه در پاسخ فرعون كه گفته بود:" إِنِّي لَأَظُنُّكَ يا مُوسي مَسْحُوراً- بدرستي كه من چنين مي‌پندارم كه تو سحر شده‌اي" گفت:" قالَ لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلَّا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ بَصائِرَ وَ إِنِّي لَأَظُنُّكَ يا فِرْعَوْنُ مَثْبُوراً" «8».
__________________________________________________
(1)و به تحقيق وعده ما به نصرت بندگان مرسل ما گذشته است و ايشان هستند كه ياري خواهند شد و لشكريان ما هستند كه غالب خواهند بود. سوره صافات آيه 173.
(2)هر آينه ما ياري خواهيم كرد فرستادگانمان را. سوره مؤمن آيه 51. [.....]
(3)و ليكن من شما را مردمي نادان مي‌بينم. سوره هود آيه 29.
(4)شما جز دروغگويان نيستيد. سوره هود آيه 50.
(5)اينك واجب شد كه عذاب و غضبي از ناحيه پروردگارتان بر شما نازل شود، آيا با من در باره بتهايي كه خودتان و پدرانتان تراشيده‌ايد مجادله و سرسختي مي‌كنيد، با اينكه خدا هيچ حجتي بر اعتبار آنها نفرستاده؟. سوره اعراف آيه 71.
(6)بلكه شما مردمي هستيد كه ظلم را از حد گذرانده‌ايد. سوره اعراف آيه 81.
(7)واي بر شما و بر آنچه كه غير از خدا مي‌پرستيد تا كي تعقل نمي‌كنيد. سوره انبياء آيه 67.
(8)تو خود ميداني كه اين معجزات را جز پروردگار آسمانها و زمين كسي نازل نكرده، اوست كه چنين براهيني براي نبوت من نازل فرموده و من اي فرعون تو را نمي‌بينم مگر مردي هالك يعني محروم از ايمان و رانده درگاه خدا. سوره اسراء آيه 102.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 429
همچنين موارد ديگري كه همگيش از باب رعايت ادب است در مقابل حق و پيروي آن، اينجاست كه بايد گفت هيچ مطلوب و محبوبي عزيزتر از حق و شريف‌تر و گرانبهاتر از آن نيست، گر چه در پاره‌اي از اين موارد مطالبي ديده ميشود كه به نظر مردم منافي با ادبي است كه در بين آنها دائر است، و ليكن اين گونه مطالب را نبايد بي ادبي دانست، چون مردمي كه شالوده زندگيشان بر اساس پيروي هواي نفس و مداهنه اهل باطل و خضوع و تملق در برابر مفسدين و اهل عيش و نوش ريخته شده، و زندگيشان از اين راه تامين مي‌شود نظرهاشان مصاب و قابل اعتماد نيست.
و خلاصه سخن اينكه، همانطوري كه در اول اين مباحث گذشت، ادب تنها در گفتار پسنديده و جايز و عمل صالح محقق مي‌شود و تشخيص اينكه چه گفتار و چه عملي پسنديده است، در مسلكهاي مختلف زندگي و آراء و عقايد مختلفي كه جوامع مختلف بشري از آنها متشكل مي‌شود مختلف مي‌شود، و ليكن در مجتمع ديني چون مستند آن دعوت الهي است، و دعوت الهي هم در اعتقاد و عمل تنها و تنها تابع حق است و حق هم هرگز با باطل آميخته و به آن مستند نمي‌شود و كمك آن را نمي‌پذيرد، از اين جهت در چنين مجتمعي قهرا حق، اظهار و متابعت مي‌شود، وقتي مجتمع ديني چنين مجتمعي بود، ادب هم در آن، عبارت از اين خواهد بود كه اگر سلوك طريق حق راههاي متعددي داشت بهترين راه آن سلوك شده و به خوش‌ترين صورتي رعايت شود، مثلا اگر ممكن بود هم به نرمي و هم به خشونت صحبت شود البته به نرمي صحبت مي‌شود، و اگر ممكن بود در كار نيك هم عجله كرد و هم كندي نمود، البته عجله خواهد شد، چنان كه در قرآن كريم نيز به اين دو معنا امر شده، و در باره رعايت احسن فرموده: وَ كَتَبْنا لَهُ فِي الْأَلْواحِ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ مَوْعِظَةً وَ تَفْصِيلًا لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ فَخُذْها بِقُوَّةٍ وَ أْمُرْ قَوْمَكَ يَأْخُذُوا بِأَحْسَنِها" «1» و نيز فرموده:" فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ" «2».
پس روشن شد كه در باطل و هم چنين در حقي كه آميخته با باطل است، ادب نيست، و هر چيزي كه حق محض نباشد ضلالت است و ولي حق آن را نمي‌پسندد، كما اينكه فرمود:
__________________________________________________
(1)و ما براي موسي در الواح از هر چيزي پندي و براي هر چيزي تفصيلي نوشتيم و گفتيم كه اين دستورات را با قوت قلب بگير و به قوت هم دستور بده كه آن را به بهترين وجهي كه ممكن است به كار بندند.
سوره اعراف آيه 145.
(2)پس بشارت ده بندگانم را، آنان را كه گفتار را مي‌شنوند پس آن گاه احسن آن را پيروي مي‌كنند، آنان كسانيند كه خداوند هدايتشان كرده و آنان هستند كه صاحبان خردند. سوره زمر آيه 18.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 430
" فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ" «1».
و اين همان است كه انبياء حق را به صراحت قول و صدق كلام مي‌خواند، اگر چه در بعض موارد با اين رويه رسوم سازشكاري و ادب‌هاي دروغي كه در اجتماعات غير مذهبي است مخالفند و از آن راضي نيستند.

[نفي امتيازهاي مادي و طبقاتي و بزرگداشت اهل علم و تقوا، از جمله آداب انبياء (ع) است..... ص: 430

و از جمله ادب انبياء (ع) كه در معاشرت و رفتارشان با مردم آن را رعايت مي‌كرده‌اند احترام اقويا و ضعفا به طور مساوي و مبالغه در احترام اهل علم و تقوي است، چون اساس كار اين بزرگواران بر عبوديت و تربيت نفوس انساني است، از اين جهت در كار خود فرقي بين توانگر و فقير، كوچك و بزرگ، زن و مرد، بنده و آزاد، حاكم و محكوم، امير و مامور و سلطان و رعيت نمي‌گذاشتند، اينجاست كه در منطق انبياء (ع) جميع امتيازات مربوط به صفات و همچنين اختصاصاتي كه اقويا و زورداران نسبت به مزاياي اجتماعي براي خود قائلند لغو و بي اعتبار مي‌شود. و ديگر بهره‌مندي از مزاياي اجتماعي و محروميت از آن، و خلاصه نيكبختي و بدبختي اشخاص دائر مدار غنا و فقر و زورمندي و ناتواني ايشان نيست، و چنان نيست كه زورمند و توانگر در هر شاني از شؤون اجتماعي بالاترين مكانت را حائز و از هر عيشي بهترين آن را دارا و از هر كاري آسانتر و راحت‌ترين آن را شاغل و از هر وظيفه‌اي سبك‌ترين آن را عهده‌دار باشد، بلكه جميع طبقات مردم در همه مزايا يكسانند، قرآن كريم در اين باره مي‌گويد:" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ" «2».
آري در اين منطق آن استكباري كه اقويا به قوت خود و اغنيا به ثروت خود مي‌كردند جاي خود را به تواضع و پيشدستي از يكديگر بسوي مغفرت و رحمت و مسابقه در خيرات و جهاد در راه خدا و طلب مرضات او داد، در نتيجه همانطوري كه اغنيا مورد احترام واقع مي‌شدند، فقرا نيز احترام شدند، و همان جوري كه اقويا رعايت ادب‌شان مي‌شد، ضعفا نيز مورد ادب واقع شدند، بلكه فقرا و ضعفا به احترام بيشتر و رعايت ادب زيادتري اختصاص يافتند، خداي تعالي در تاديب نبي محترم خود مي‌فرمايد:" وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَ لا تَعْدُ عَيْناكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا وَ اتَّبَعَ هَواهُ وَ كانَ أَمْرُهُ فُرُطاً"
__________________________________________________
(1)پس چيست بعد از حق جز گمراهي. سوره يونس آيه 32.
(2)هان اي مردم! ما همه شما راي از مردي و زني آفريديم و شما راي تيره تيره و قبيله قبيله كرديم تا يكديگر راي به آساني بشناسيد همانا گرامي‌ترين شما نزد خداوند پارساترين شما است. سوره حجرات آيه 13.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 431
«1» و نيز فرموده:" وَ لا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمِينَ" «2».
و نيز در اين باره فرموده:" لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلي ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ، وَ قُلْ إِنِّي أَنَا النَّذِيرُ الْمُبِينُ" «3».
محاوره‌اي را هم كه خداي تعالي از نوح (ع) و قومش حكايت مي‌كند مشتمل بر اين ادب است:" فَقالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ ما نَراكَ إِلَّا بَشَراً مِثْلَنا وَ ما نَراكَ اتَّبَعَكَ إِلَّا الَّذِينَ هُمْ أَراذِلُنا بادِيَ الرَّأْيِ وَ ما نَري لَكُمْ عَلَيْنا مِنْ فَضْلٍ بَلْ نَظُنُّكُمْ كاذِبِينَ. قالَ يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ آتانِي رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ أَ نُلْزِمُكُمُوها وَ أَنْتُمْ لَها كارِهُونَ. وَ يا قَوْمِ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مالًا إِنْ أَجرِيَ إِلَّا عَلَي اللَّهِ وَ ما أَنَا بِطارِدِ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ وَ لكِنِّي أَراكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ. وَ يا قَوْمِ مَنْ يَنْصُرُنِي مِنَ اللَّهِ إِنْ طَرَدْتُهُمْ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ. وَ لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزائِنُ اللَّهِ وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَ لا أَقُولُ إِنِّي مَلَكٌ وَ لا أَقُولُ لِلَّذِينَ تَزْدَرِي أَعْيُنُكُمْ لَنْ يُؤْتِيَهُمُ اللَّهُ خَيْراً اللَّهُ أَعْلَمُ بِما فِي أَنْفُسِهِمْ إِنِّي إِذاً لَمِنَ الظَّالِمِينَ" «4».
__________________________________________________
(1)نفس خود را چنان تربيت كن كه معاشرت و آميزش را با كساني كه صبح تا شام پروردگار شان را مي‌خوانند و رضاي او را مي‌جويند تحمل كند، و به طمع زينت حيات دنيا چشم از ايشان مگردان و به همين منظور اقويايي را كه ما دلشان را از ياد خود غافل كرده‌ايم و در نتيجه هواي نفس‌شان را بيش از حد پيروي مي‌كنند، اطاعت مكن. سوره كهف آيه 28.
(2)و كساني را كه پروردگار خود را در صبح و شام مي‌خوانند و رضاي او را مي‌جويند از خود طرد مكن، و بدان كه از حساب آنان چيزي بر تو نيست و از حساب تو نيز چيزي برايشان نيست تا به اين منظور مؤمنين را از خود براني و آنان را به خود راه ندهي و در نتيجه از ظالمين باشي. سوره انعام آيه 52.
(3)چشمهاي خود را در نعمتهايي كه به اين گروه ناچيز داده‌ايم مچران و در اين باره غم مخور و با مؤمنين به نرمي و تواضع رفتار كن و بگو من همان نذيري هستم كه مواقف خطرناك را اعلام و رسالت‌ها را بيان مي‌كنم. سوره حجر آيه 89.
(4)پس گروهي كه از بزرگان قوم او كافر شدند گفتند: ما تو را جز بشري عادي مثل خود نمي‌بينيم، و نمي‌بينيم كسي از بزرگان و اشراف پيرويت كرده باشد، و جز اراذل و تهي دستان ما از تو متابعت نكرده‌اند، و ما براي شما فضيلتي بر خود نمي‌بينيم، بلكه بر عكس شما را دروغگوياني مي‌پنداريم.
نوح (ع) فرمود: اي قوم آيا خيال مي‌كنيد به فرضي كه من از ناحيه پروردگارم داراي حجت و معجزه‌اي باشم و خداوند از ناحيه خود مرا نبوتي داده باشد، و اين معنا در اثر كم فكري شما بر شما پوشيده باشد آيا مي‌توانم شما را بر معرفت آن اكراه كنم با اينكه شما از آن كراهت داريد؟ و اي قوم من بر نبوت خود از شما اجر مادي نمي‌خواهم، و پاداش من جز بر خداي تعالي نيست، و من كسي نيستم كه كساني را كه ايمان آوردند از خود برانم، چه آنان بديدار پروردگار خود خواهند رفت و ليكن من شما را مردمي جاهل مي‌بينم كه چنين فقرا و ضعفا را تحقير مي‌كنيد، اي مردم به من بگوئيد كه اگر اينان را از خود طرد كنم و اينها نزد خدا با من مخاصمه كنند چه كسي مرا در دفع عذاب خدا ياري مي‌كند، چرا فكر نمي‌كنيد؟!، من به شما نمي‌گويم كه خزينه‌هاي خداوند نزد من است، و ادعاي علم غيب هم نمي‌كنم و نمي‌گويم كه من فرشته‌ام، به آنان نيز كه ايمان آورده‌اند و شما به چشم حقارت به آنها مي‌نگريد، نمي‌گويم كه خدا در ازاي عمل نيك‌شان پاداش نمي‌دهد خدا بهتر ميداند كه چه خلوصي در دلهاي ايشان است، و چه هدفهايي از خير و سعادت دارند چه اگر اينها را بگويم از ظالمين خواهم بود. سوره هود آيه 30. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 432
نظير اين محاوره در نفي امتيازات طبقاتي، گفتار شعيب است با قوم خود، و قرآن آن را چنين حكايت مي‌كند:" وَ ما أُرِيدُ أَنْ أُخالِفَكُمْ إِلي ما أَنْهاكُمْ عَنْهُ إِنْ أُرِيدُ إِلَّا الْإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَ ما تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ" «1» و در معرفي رسول اللَّه (ص) براي مردم مي‌فرمايد:" لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ" «2».
و نيز فرموده:" وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ رَحْمَةٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ" «3».
و نيز در اين باره فرموده:" إِنَّكَ لَعَلي خُلُقٍ عَظِيمٍ" «4». و نيز آنچه را كه در ساير آيات در معرفي آن حضرت فرموده بود، خلاصه كرده و فرموده:" وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ" «5».
__________________________________________________
(1)اي قوم من، نمي‌خواهم از چيزي كه شما را نهي كرده‌ام مخالفت ورزيده و خود مرتكب شوم، غرضي جز اصلاح امور شما به قدر طاقتم ندارم، اميدوارم كه به امتثال آنچه شما را به آن امر مي‌كنم و اجتناب از آنچه شما را از آن نهي مي‌كنم موفق شوم، و اين توفيق من جز به دست خداي تعالي نيست، بر او توكل مي‌كنم و به سويش بازگشت مي‌كنم. سوره هود آيه 88.
(2)بسوي شما رسولي مهربان از جنس خود شما آمد، رسولي است كه ضرر شما بر او گران و ناگوار است و بر هدايت يافتنتان حريص و نسبت به مؤمنين رؤوف و مهربان است. سوره توبه آيه 128.
(3)و بعضي از منافقين كسانيند كه رسول (ص) را مي‌آزارند و مي‌گويند او هر حرفي را قبول مي‌كند، بگو اينطور بودنش به صلاح شما است، زيرا ايمان مي‌آورد به خدا و پيام‌هايش را قبول مي‌كند، و ايمان مي‌آورد به مؤمنين و گفتارشان را مي‌پذيرد و رحمتي است براي كساني كه از شما بوي ايمان آوردند. سوره توبه آيه 61.
(4)و بدرستي كه تو هر آينه متخلق به خلق عظيمي هستي. سوره قلم آيه 4.
(5)و من تو را نفرستادم مگر به منظور اينكه براي جهانيان رحمتي باشي. سوره انبياء آيه 107.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 433
و اين آيات گر چه معناي تحت اللفظي و مطابقي آن ناظر به اخلاق حسنه آن جناب است، نه به ادبش كه امري است و راي حسن خلق، الا اينكه همانطوري كه سابقا هم گفتيم و توضيح داديم نوع ادب‌ها را مي‌توان از نوع اخلاقيات استفاده نمود، علاوه بر اينكه خود ادب از شاخ و برگهاي اخلاقيات است.

بحث روايتي ديگر..... ص: 433

[(شامل يكصد و هشتاد و سه روايت راجع به اوصاف، احوال و سنن پيامبر گرامي اسلام (ص))]..... ص: 433

آن دسته از آيات قرآن كه خلق كريم و ادب جميل آن جناب از آنها استفاده مي‌شود نوعا سياق‌شان، سياق امر و نهي است، از اين جهت بهتر آن ديديم كه از ايراد آن آيات خودداري نموده و روايات مشتمل بر سنن آن جناب و مجامع اخلاقي حاكي از ادب الهي جميلش را ايراد نمائيم. چه در اين روايات استشهاد به آن آيات هم شده است.
1- در معاني الاخبار به يك طريق از ابي هاله تميمي از حسن بن علي (ع) و بطريق ديگر از حضرت رضا، از آباء گرامش از علي بن الحسين از حسن بن علي (ع) و به طريق ديگري از مردي از اولاد ابي هاله از حسن بن علي (ع) روايت شده كه گفت: از دايي خود هند بن ابي هاله كه رسول خدا را براي مردم وصف مي‌كرد تقاضا كردم كه مقداري از اوصاف آن حضرت را براي من نيز بيان كند، بلكه به اين وسيله علاقه‌ام به آن جناب بيشتر شود او نيز تقاضايم را پذيرفت و گفت:
رسول خدا (ص) مردي بود كه در چشم هر بيننده بزرگ و موقر مي‌نمود و روي نيكويش در تلألؤ چون ماه تمام و قامت رعنايش از قامت معتدل بلندتر و از بلندبالايان كوتاهتر بود، سري بزرگ و مويي كه پيچ داشت و اگر هم گاهي موهايش آشفته ميشد شانه مي‌زد، و اگر گيسوان مي‌گذاشت از نرمه گوشش تجاوز نمي‌كرد. رنگي مهتابي و جبيني فراخ و ابرواني باريك و طولاني داشت و فاصله بين دو ابرويش فراخ بود، بين دو ابروانش رگي بود كه در مواقع خشم از خود پر مي‌شد و اين رگ به طوري براق بود كه اگر كسي دقت نمي‌كرد خيال مي‌كرد دنباله بيني آن جناب است و آن حضرت كشيده بيني است، محاسن شريفش پر پشت و كوتاه و گونه‌هايش كم گوشت و غير برجسته بود، دهانش خوشبو و فراخ و بيشتر اوقات باز و دندانهايش از هم باز و جدا و چون مرواريد سفيد، و موي وسط سينه تا شكمش باريك بود، و گردنش در زيبايي چنان بود كه تو گويي گردن آهو است، و از روشني و صفا تو گويي نقره است، خلقي معتدل، بدني فربه و عضلاتي در هم پيچيده داشت در حالي كه شكمش از
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 434
سينه جلوتر نبود، فاصله بين دو شانه‌اش زياد و به اصطلاح چهار شانه بود، مفاصل استخوانهايش ضخيم و سينه‌اش گشاد و وقتي برهنه مي‌شد بدنش بسيار زيبا و اندامش متناسب بود، از بالاي سينه تا سره خطي از مو داشت، سينه و شكمش غير از اين خط از مو برهنه بود ولي از دو ذراع و پشت شانه و بالاي سينه‌اش پر مو، و بند دستهايش كشيده و محيط كف دستش فراخ و استخوان‌بندي آن و استخوان‌بندي كف پايش درشت بود. سراپاي بدنش صاف و استخوانهايش باريك و بدون برآمدگي بود، و گودي كف پا و دستش از متعارف بيشتر و دو كف قدمش محدب و بيشتر از متعارف برآمده، و هم چنين پهن بود، به طوري كه آب بر آن قرار مي‌گرفت، وقتي قدم برمي‌داشت تو گويي آن را از زمين مي‌كند و بآرامي گام برمي‌داشت و با وقار راه مي‌پيمود، و در راه رفتن سريع بود، و راه رفتنش چنان بود كه تو گويي از كوه سرازير مي‌شود، و وقتي بجايي التفات مي‌كرد با تمام بدن متوجه مي‌شد، چشمهايش افتاده يعني نگاهش بيشتر به زمين بود تا به آسمان، و آن قدر نافذ بود كه كسي را ياراي خيره شدن بر آن نبود، و به هر كس برمي‌خورد در سلام از او سبقت مي‌جست.
راوي گفت پرسيدم منطقش را برايم وصف كن، گفت: رسول خدا (ص) دائما با غصه‌ها قرين و دائما در فكر بود و يك لحظه راحتي نداشت، بسيار كم حرف بود و جز در مواقع ضرورت تكلم نمي‌فرمود، و وقتي حرف ميزد كلام را از اول تا به آخر با تمام فضاي دهان ادا مي‌كرد، اين تعبير كنايه است از فصاحت، و كلامش همه كوتاه و جامع و خالي از زوائد و وافي به تمام مقصود بود. خلق نازنينش بسيار نرم بود، به اين معنا كه نه كسي را با كلام خود مي‌آزرد و نه به كسي اهانت مي‌نمود، نعمت در نظرش بزرگ جلوه مي‌نمود، اگر چه هم ناچيز مي‌بود، و هيچ نعمتي را مذمت نمي‌فرمود، و در خصوص طعامها مذمت نمي‌كرد و از طعم آن تعريف هم نمي‌نمود، دنيا و ناملايمات آن هرگز او را به خشم در نمي‌آورد، و وقتي كه حقي پايمال مي‌شد از شدت خشم كسي او را نمي‌شناخت، و از هيچ چيزي پروا نداشت تا آنكه احقاق حق مي‌كرد، و اگر به چيزي اشاره مي‌فرمود با تمام كف دست اشاره مي‌نمود، و وقتي از مطلبي تعجب مي‌كرد دست‌ها را پشت و روي مي‌كرد و وقتي سخن مي‌گفت انگشت ابهام دست چپ را به كف دست راست مي‌زد، و وقتي غضب مي‌فرمود، روي مبارك را مي‌گرداند در حالتي كه چشمها را هم مي‌بست، و وقتي مي‌خنديد خنده‌اش تبسمي شيرين بود به طوري كه تنها دندانهاي چون تگرگش نمايان مي‌شد.
صدوق (عليه الرحمه) در كتاب مزبور مي‌گويد: تا اينجا روايت ابي القاسم بن منيع از اسماعيل بن محمد بن اسحاق بن جعفر بن محمد بود، و از اين پس تا آخر روايت عبد الرحمن
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 435
است، در اين روايت حسن بن علي (ع) مي‌فرمايد: تا مدتي من اين اوصاف را كه از دايي خود شنيده بودم از حسين (ع) كتمان مي‌كردم، تا اينكه وقتي برايش نقل كردم، ديدم او بهتر از من وارد است، پرسيدم تو از كه شنيدي، گفت من از پدرم امير المؤمنين (ع) از وضع داخلي و خارجي رسول خدا (ص) و هم چنين از چگونگي مجلسش و از شكل و شمايلش سؤال كردم، آن جناب نيز چيزي را فروگذار نفرمود.
حسين (ع) براي برادر خود چنين نقل كرد كه: من از پدرم از روش رفتار رسول خدا (ص) در منزل پرسيدم، فرمود: به منزل رفتنش به اختيار خود بود، و وقتي تشريف مي‌برد، وقت خود را در خانه به سه جزء تقسيم مي‌كرد، قسمتي را براي عبادت خدا، و قسمتي را براي به سر بردن با اهلش و قسمتي را به خود اختصاص مي‌داد، در آن قسمتي هم كه مربوط به خودش بود، باز به كلي قطع رابطه نمي‌كرد، بلكه مقداري از آن را بوسيله خواص خود در كارهاي عامه مردم صرف مي‌فرمود، و از آن مقدار چيزي را براي خود ذخيره نمي‌كرد. از جمله سيره آن حضرت اين بود كه اهل فضل را با ادب خود ايثار مي‌فرمود، و هر كس را به مقدار فضيلتي كه در دين داشت احترام مي‌نمود، و حوائج‌شان را برطرف مي‌ساخت، چون حوائج‌شان يكسان نبود، بعضي را يك حاجت بود و بعضي را دو حاجت و بعضي را بيشتر، رسول خدا (ص) با ايشان مشغول مي‌شد و ايشان را سرگرم اصلاح نواقص‌شان مي‌كرد، و از ايشان در باره امورشان پرسش مي‌كرد، و به معارف دينيشان آشنا مي‌ساخت، و در اين باره هر خبري كه مي‌داد دنبالش مي‌فرمود: حاضرين آن را به غائبين برسانند، و نيز مي‌فرمود: حاجت كساني را كه به من دسترسي ندارند به من ابلاغ كنيد، و بدانيد كه هر كس حاجت اشخاص ناتوان و بي رابطه با سلطان را نزد سلطان برد، و آن را برآورده كند، خداي تعالي قدم‌هايش را در روز قيامت ثابت و استوار مي‌سازد. در مجلس آن حضرت غير اينگونه مطالب ذكر نمي‌شد، و از كسي سخني از غير اين سنخ مطالب نمي‌پذيرفت، مردم براي درك فيض و طلب علم شرفياب حضورش مي‌شدند و بيرون نمي‌رفتند مگر اينكه دلهاي شان سرشار از علم و معرفت بود و خود از راهنمايان و ادله راه حق شده بودند.
سپس از پدرم امير المؤمنين (ع) از برنامه و سيره آن جناب در خارج از منزل پرسيدم، فرمود: رسول خدا (ص) زبان خود را از غير سخنان مورد لزوم باز مي‌داشت، و با مردم انس مي‌گرفت، و آنان را از خود رنجيده خاطر نمي‌كرد، بزرگ هر قومي را احترام مي‌كرد، و توليت امور قوم را به او واگذار مي‌نمود، هميشه از مردم بر حذر بود، و خود را مي‌پائيد، و در عين حال بشره و خلق خود را درهم نمي‌پيچيد، همواره از اصحاب خود تفقد
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 436
مي‌كرد، و از مردم حال مردم را مي‌پرسيد، و هر عمل نيكي را تحسين و تقويت مي‌كرد، و هر عمل زشتي را تقبيح مي‌نمود، در همه امور ميانه رو بود، گاهي افراط و گاهي تفريط نمي‌كرد، از غفلت مسلمين و انحراف‌شان غافل نبود، و در باره حق، كوتاهي نمي‌كرد و از آن تجاوز نمي‌نمود، در ميان اطرافيان خود كسي را برگزيده‌تر و بهتر مي‌دانست كه داراي فضيلت بيشتر و براي مسلمين خيرخواه‌تر بود، و در نزد او مقام و منزلت آن كسي بزرگ‌تر بود كه مواسات و پشتيبانيش براي مسلمين بهتر بود.
سيد الشهداء (ص) سپس فرمود: من از پدر بزرگوارم از وضع مجلس رسول اللَّه (ص) پرسيدم، فرمود: هيچ نشست و برخاستي نمي‌كرد مگر با ذكر خدا، و در هيچ مجلسي جاي مخصوصي براي خود انتخاب نمي‌كرد، و از صدرنشيني نهي مي‌فرمود، و در مجالس هر جا كه خالي بود مي‌نشست، و اصحاب را هم دستور مي‌داد كه چنان كنند. و در مجلس، حق همه را ادا مي‌كرد، به طوري كه احدي از همنشينانش احساس نمي‌كرد كه از ديگران در نزد او محترم‌تر است، و هر كسي كه شرفياب حضورش مي‌شد اين قدر صبر مي‌كرد تا خود او برخيزد و برود، و هر كس حاجتي از او طلب مي‌كرد برنمي‌گشت مگر اينكه يا حاجت خود را گرفته بود، يا با بياني قانع، دلخوش شده بود، خلق نازنينش اينقدر نرم بود كه به مردم اجازه مي‌داد او را براي خود پدري مهربان بپندارند، و همه نزد او در حق مساوي بودند، مجلسش، مجلس حلم و حيا و راستي و امانت بود و در آن صداها بلند نمي‌شد، و نواميس و احترامات مردم هتك نمي‌گرديد، و اگر احيانا از كسي لغزشي سر مي‌زد، آن جناب طوري تاديبش مي‌فرمود كه براي هميشه مراقب مي‌شد، همنشينانش همه با هم متعادل بودند، و مي‌كوشيدند كه با تقوا يكديگر را مواصلت كنند، با يكديگر متواضع بودند، بزرگتران را احترام نموده و به كوچكتران مهربان بودند، و صاحبان حاجت را بر خود مقدم مي‌شمردند، و غريب‌ها را حفاظت مي‌كردند.
و نيز فرمود: پرسيدم سيره آن حضرت در ميان همنشينانش چطور بود؟ فرمود: دائما خوش‌رو و نرم‌خو بود، خشن و درشت خو و داد و فرياد كن و فحاش و عيب جو و همچنين مداح نبود، و به هر چيزي كه رغبت و ميل نداشت بي ميلي خود را در قيافه خود نشان نمي‌داد و لذا اشخاص از پيشنهاد آن مايوس نبودند، اميدواران را نااميد نمي‌كرد، نفس خود را از سه چيز پرهيز ميداد: 1- مراء و مجادله 2- پر حرفي 3- گفتن حرف‌هاي بدرد نخور. و نسبت به مردم نيز از سه چيز پرهيز مي‌كرد: 1- هرگز احدي را مذمت و سرزنش نمي‌كرد 2- هرگز لغزش و عيب‌هايشان را جستجو نمي‌نمود 3- هيچ وقت حرف نمي‌زد مگر در جايي كه اميد ثواب در آن مي‌داشت.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 437
و وقتي تكلم مي‌فرمود همنشينانش سرها را به زير مي‌انداختند گويي مرگ بر سر آنها سايه افكنده است، و وقتي ساكت مي‌شد، آنها تكلم مي‌كردند، و در حضور او نزاع و مشاجره نمي‌كردند، و اگر كسي تكلم مي‌كرد ديگران سكوت مي‌كردند تا كلامش پايان پذيرد، و تكلم‌شان در حضور آن جناب به نوبت بود، اگر همنشينانش از چيزي به خنده مي‌افتادند، آن جناب نيز مي‌خنديد و اگر از چيزي تعجب مي‌كردند او نيز تعجب مي‌كرد، و اگر ناشناسي از آن حضرت چيزي مي‌خواست و در درخواستش اسائه ادب و جفايي مي‌كرد، آن جناب تحمل مي‌نمود، به حدي كه اصحابش در صدد رفع مزاحمت او برميامدند و آن حضرت مي‌فرمود: هميشه صاحبان حاجت را معاونت و ياري كنيد، و هرگز ثناي كسي را نمي‌پذيرفت مگر اينكه به وي احساني كرده باشد، و كلام احدي را قطع نمي‌كرد مگر اينكه مي‌ديد كه از حد مشروع تجاوز مي‌كند كه در اين صورت يا به نهي و بازداريش از تجاوز يا به برخاستن از مجلس كلامش را قطع مي‌كرد.
سيد الشهداء (ع) مي‌فرمايد: سپس از سكوت آن حضرت پرسيدم، فرمود:
سكوت رسول خدا (ص) چهار جور بود: 1- حلم 2- حذر 3- تقدير 4- تفكر. سكوتش از حلم و صبر اين بود كه هيچ چيز آن حضرت را به خشم در نمي‌آورد و از جاي نمي‌كند، و سكوتش از حذر در چهار مورد بود:
1- در جايي كه مي‌خواست وجهه نيكو و پسنديده كار را پيدا كند تا مردم نيز در آن كار به وي اقتدا نمايند.
2- در جايي كه حرف زدن قبيح بود و مي‌خواست بطرف ياد دهد تا او نيز از آن خودداري كند.
3- در جايي كه مي‌خواست در باره صلاح امتش مطالعه و فكر كند.
4- در مواردي كه مي‌خواست دست به كاري زند كه خير دنيا و آخرتش در آن بود.
و سكوتش از تقدير اين بود كه مي‌خواست همه مردم را به يك چشم ديده و به گفتار همه به يك نحو استماع فرمايد، و اما سكوتش در تفكر عبارت بود از تفكر در اينكه چه چيزي باقي است و چه چيزي فاني. «1»
مؤلف: اين روايت را صاحب كتاب مكارم الاخلاق از كتاب محمد بن اسحاق بن
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار ط انتشارات اسلامي ص 79 ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 438
ابراهيم طالقاني به طريقي كه او به حسنين (ع) دارد نقل كرده «1»، مرحوم مجلسي هم در بحار الانوار فرموده «2»، كه اين روايت از اخبار مشهور است، عامه هم آن را در بيشتر كتاب‌هاي خود نقل كرده‌اند، سپس مؤلف اضافه مي‌كند كه بر طبق مفاد اين روايت و يا بعضي از مضامين آن، روايات بسياري از صحابه رسول خدا (ص) نقل شده است.

[شرح و تفسير كلمات و جملات روايت مشهوري كه در باره اوصاف جسمي و احوال روحي پيامبر اكرم (ص) نقل شده است..... ص: 438

كلمه" مربوع" بمعناي كسي است كه اندامي متوسط داشته باشد، نه كوتاه قد و نه بلند بالا، و كلمه" مشذب" بمعناي بلندقامتي است كه در عين حال لاغر اندام باشد و گوشتي بر بدن نداشته باشد و كلمه" رجل" در جمله" رجل الشعر" بر وزن خلق، صفتي است مشتق از ماده" فعل يفعل" وقتي مي‌گويند فلاني" رجل الشعر" است معنايش اين است كه موي سر و روي او نه بطور كامل مستقيم و افتاده است و نه بطور كامل مجعد و فرفري است بلكه بين اين دو حالت است.
و كلمه" ازهر اللون" باين معنا است كه آن جناب رنگ چهره مباركش براق و صاف بود و كلمه" أزج" وقتي در مورد ابروان استعمال مي‌شود بمعناي باريك و طولاني بودن آنست و اينكه در روايت آمده:" سوابغ في غير قرن" معنايش اينست كه ابروان آن جناب متصل بيكديگر نبود و از يكديگر فاصله داشت و كلمه" اشم" بمعناي كسي است كه بيني او داراي شمم باشد، يعني قصبه بينيش برآمدگي داشته باشد، و منظور راوي اين بوده كه بين دو ابرويش نوري تلألؤ مي‌كرد كه اگر كسي خوب دقت نمي‌كرد بنظرش مي‌رسيد بلندي و ارتفاعي است كه بر بيني آن جناب است و" كث اللحيه" كسي را مي‌گويند كه محاسنش پر پشت و بلند نباشد و" سهل الخد" بكسي گويند كه گونه‌اي صاف و كشيده داشته باشد و در آن گوشت زيادي نباشد و" ضليع الفم" بكسي گويند كه دهاني فراخ داشته باشد و اين در مردان از محاسن شمرده مي‌شود و" مفلج" از ماده" فلجه" (با دو فتحه) بكسي اطلاق مي‌شود كه فاصله ما بين دو قدمش يا بين دو دستش و يا بين دندانهايش زياد باشد و" اشنب" به كسي گفته مي‌شود كه دندانهايش سفيد باشد.
و" مشربة" بمعناي مويي است كه از وسط سينه تا روي شكم انسان مي‌رويد و كلمه" دمية"- بضم دال- بمعناي آهو است و" منكب" محل اتصال استخوان شانه و بازو است و" كراديس" جمع" كردوس" است كه بمعناي مفصل و محل اتصال دو استخوان است و در
__________________________________________________
(1)مكارم الاخلاق ط اعلمي ص 11.
(2)بحار الانوار ط اسلامي ج 16 ص 161.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 439
جمله" انور المتجرد" گويا كلمه" متجرد" اسم فاعل از تجرد باشد كه بمعناي عريان بودن از لباس و امثال آنست و منظور از اين جمله اين است كه آن جناب وقتي برهنه ميشده خلقت و ظاهر بدن مباركش زيبا بود و كلمه" لبه"- بضمه لام و تشديد باء- آن نقطه‌اي است از سينه كه قلاده در آنجا قرار مي‌گيرد و كلمه" سره" بمعناي ناف است و كلمه" زند" محل اتصال قلمه دست به كف دست است (آنجا كه نبض مي‌زند) و كلمه" رحب الراحة" بمعناي كسي است كه كف دستش وسيع باشد و كلمه" شتن" (با دو فتحه) بمعناي درشتي كف دستها و ساختمان پاها است و كلمه" سبط القصب" در وصف كسي استعمال مي‌شود كه استخوانهاي بدنش مستقيم و بدون كجي و برآمدي باشد و جمله" خمصان الاخمصين" در وصف كسي مي‌آيد كه كف پايش تخت نباشد و هنگام ايستادن همه آن به زمين نچسبد چون" اخمص" آن محلي است از كف پا كه بزمين نمي‌چسبد و" خمصان" بمعناي لاغر بودن باطن پا است، در نتيجه" خمصان الاخمصين" اين معنا را افاده مي‌كند كه وسط كف پاي آن جناب با دو طرف آن يعني طرف انگشتان و طرف پاشنه تفاوت بسيار داشت و از آن دو طرف بلندتر بود و كلمه" فسحة" بمعناي وسعت است و" قلع" بمعناي راه رفتن بقوت است و" تكفؤ" در راه رفتن بمعناي راه رفتن با تمايل است (مثل كسي كه از كوه پائين مي‌آيد) و" ذريع المشية" بكسي گفته مي‌شود كه بسرعت راه برود، و كلمه" صب" بمعناي سرازيري راه و يا زمين سرازير است و" خافض الطرف" را جمله بعد كه مي‌گويد:" نظره الي الارض" معنا كرده، يعني آن جناب همواره نگاهش بطرف زمين بوده و كلمه" اشداق" جمع" شدق"- بكسره شين- است كه بمعناي زاويه دهان از طرف داخل است. و يا به عبارتي باطن گونه‌هاي است، و اينكه در روايت آمده سخن را با" اشداق" خود آغاز و با" أشداق" خود ختم مي‌كرد كنايه است از فصاحت، وقتي گفته مي‌شود فلاني تشدق كرد معنايش اين است كه شدق خود را بمنظور فصيح سخن گفتن پيچاند و كلمه" دمث" از ماده" دماثة" است كه جمله بعد آن را تفسير نموده، مي‌گويد:
" ليس بالجافي و لا بالمهين" يعني سخن گفتنش ملايم و خالي از خشونت و نرمي بيش از اندازه بود كلمه" ذواق" بمعناي هر طعام چشيدني است و كلمه" انشاح" از ماده" نشوح" است و" انشاح" يعني اعراض كرد و منظور از جمله" يفتر عن مثل حب الغمام" اين است كه خنده‌اش بسيار شيرين و نمكين بود، لبها اندكي باز مي‌شد و دندانهايي چون تگرگ را نمودار مي‌ساخت و منظور از جمله" فيرد ذلك بالخاصة علي العامة" معنايش اين است كه در آن يك سوم وقتي كه در خانه بخودش اختصاص مي‌داد نيز بكلي از مردم منقطع نمي‌شد بلكه بوسيله خواص با عامه مردم مرتبط مي‌شد، مسائل آنان را پاسخ مي‌داد و حوائج‌شان را برمي‌آورد و هيچ
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 440
چيز از آن يك سوم وقت را كه مخصوص خودش بود از مردم دريغ نمي‌كرد.
و كلمه" رواد" جمع" رائد" است و رائد بمعناي آن كسي است كه پيشاپيش كاروان مي‌رود تا براي كاروانيان منزل و براي حيوانات آنان چراگاهي پيدا كند و كارهايي ديگر از اين قبيل انجام دهد. و منظور از جمله" لا يوطن الا ما كنت و ينهي عن ايطانها" اين است كه رسول خدا (ص) جاي معيني از مجلس را بخود اختصاص نمي‌داد و چنين نبود كه اهل مجلس آن نقطه را خاص آن حضرت بدانند و كسي در آنجا ننشيند، زيرا مي‌ترسيد عنوان بالانشيني و تقدم پيدا كند، و ديگران را نيز از چنين عملي نهي مي‌كرد. و جمله" اذا انتهي الي قوم..." بمنزله تفسير آن جمله است، و معناي جمله" لا تؤبن فيه الحرم" اينست كه در حضور آن جناب كسي جرات نمي‌كرد از ناموس مردم به بدي ياد كند و اين فعل از ماده" ابنة"- بضم همزه- گرفته شده كه بمعناي عيب است و كلمه" حرم"- بضمه حاء و فتحه راء- جمع" حرمة" است. و كلمه" تثني" در جمله:" لا تثني فلتاته" از" تثنيه" گرفته شده كه بمعناي تكرار كردن است و كلمه" فلتات" جمع" فلتة" است كه بمعناي لغزش است و معناي جمله اين است كه اگر احيانا در مجلس آن جناب از احدي از جلساء لغزشي سر مي‌زند حضرت به همه مي‌فهماند كه اين عمل لغزش و خطا است و ديگر از كسي تكرار نشود و كلمه" بشر"- بكسره باء و سكون شين- بمعناي بشاش بودن چهره است و كلمه" صخاب" در باره كسي استعمال مي‌شود كه فريادي گوش خراش داشته باشد.
و در جمله" حديثهم عنده حديث أوليتهم" كلمه" أولية" جمع" ولي" است و گويا مراد از آن تابع و دنبال رو باشد، و معناي جمله اين باشد كه أصحاب وقتي با آن جناب سخن مي‌گفتند نوبت را رعايت مي‌كردند و چنين نبود كه يكي در سخن ديگري داخل شود و يا ما دام كه سخن او تمام نشده سخن بگويد و يا مانع يكديگر شوند، و معناي جمله" حتي أن كان أصحابه يستجلبونهم" اين است كه اصحاب آن جناب وقتي مي‌ديدند غريبه‌ها و ناآشنايان به اخلاق آن جناب و با حرفهاي خارج از نزاكت خود آن جناب را مي‌آزارند آنان را نزد خود مي‌خواندند تا رسول خدا (ص) را از شر آنان نجات دهند.
و معناي جمله" و لا يقبل الثناء الا من مكافئ" اين است كه مدح و ثناء را تنها در مقابل نعمتي كه به يكي از آنان داده بود مي‌پذيرفت و اين عمل همان شكري است كه در اسلام مدح شده پس كلمه" مكافئ" يا از مكافات بمعناي جزا دادن است و يا از مكافات بمعناي مساوات است كه اگر باين معنا باشد معناي جمله چنين مي‌شود: رسول خدا (ص) مدح و ثناء را از كسي مي‌پذيرفت كه مدح را به مقداري كه طرف استحقاق
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 441
آن را دارد اداء كند نه بيش از آن، و از كسي كه در مدحش اغراق مي‌كرده و زياده روي مي‌نموده نمي‌پذيرفت.
و معناي جمله:" و لا يقطع علي احد كلامه حتي يجوز" اين است كه آن جناب سخن هيچ گوينده‌اي را قطع نمي‌كرد مگر آنكه از حق تجاوز مي‌كرده كه در آن صورت تذكر ميداده كه اين سخن تو درست نيست و يا برمي‌خاسته و مي‌رفته، و كلمه" استفزاز" بمعناي استخفاف است و منظور راوي اين است كه هيچ صحنه‌اي آن جناب را آن چنان بخشم در نمي‌آورد كه عقلش سبك شود و از جاي كنده شود.
2- و در كتاب احياء العلوم است كه: رسول خدا گفتارش از همه فصيح‌تر و شيرين‌تر بود- تا آنجا كه ميگويد-: و سخنانش همه كلمات كوتاه و جامع و خالي از زوائد و وافي به تمام مقصود بود، و چنان بود كه گويي اجزاي آنان تابع يكديگرند، وقتي سخن مي‌گفت بين جملات را فاصله مي‌داد تا اگر كسي بخواهد سخنانش را حفظ كند فرصت داشته باشد، جوهره صدايش بلند و از تمامي مردم خوش‌نغمه‌تر بود. «1»
3- و شيخ در كتاب تهذيب به سند خود از اسحاق بن جعفر از برادرش موسي بن جعفر از پدران بزرگوارش از علي (ع) نقل كرده كه فرمود: از رسول خدا (ص) شنيدم كه مي‌فرمود: من مبعوث شده‌ام به مكارم اخلاق و محاسن آن «2».
4- و در كتاب مكارم الاخلاق است كه ابي سعيد خدري گفت: حياي رسول خدا (ص) از عروس حجله بيشتر بود، و چنان بود كه اگر چيزي را دوست نمي‌داشت ما از قيافه‌اش مي‌فهميديم. «3»
5- و در كتاب كافي به سند خود از محمد بن مسلم روايت مي‌كند كه گفت: شنيدم كه حضرت ابو جعفر (ع) مي‌فرمود: فرشته‌اي نزد رسول اللَّه (ص) آمد و عرض كرد: خدايت مخير فرموده كه اگر خواهي بنده‌اي متواضع و رسول باشي و اگر خواهي پادشاهي رسول باشي، جبرئيل اين صحنه را مي‌ديد رسول خدا (ص) از راه مشورت به جبرئيل نگريست، او با دست اشاره كرد كه افتادگي را اختيار كن و لذا رسول اللَّه (ص) در جواب آن فرشته فرمود: بندگي و تواضع را با رسالت اختيار كردم، فرشته
__________________________________________________
(1)احياء العلوم ج 7 ص 1305.
(2)بحار ج 16 ص 287 ح 142 از امالي شيخ صدوق.
(3)مكارم الاخلاق ص 17.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 442
مزبور در حالي كه كليد خزينه‌هاي زمين را در دست داشت گفت: اينك چيزي هم از آنچه در نزد خدايت داري كاسته نشد. «1»
6- و در نهج البلاغه مي‌فرمايد: پس بايد كه تاسي كني به نبي اطهر و اطيب- تا آنجا كه مي‌فرمايد- از خوردنيهاي دنيا اندك و به اطراف دندان خورد، و دهان خود را از آن پر نكرد و به آن التفاتي ننمود، لاغرترين اهل دنيا بود از حيث تهي گاه و گرسنه‌ترين شان بود از جهت شكم، خزائن دنيا بر او عرضه شد، ليكن او از قبولش استنكاف نمود، وقتي فهميد كه خداي تعالي چيزي را دشمن دارد او نيز دشمن مي‌داشت، و هر چيزي را كه خداي تعالي حقير مي‌دانست او نيز تحقيرش مي‌كرد، و ما بر عكس آن جنابيم و اگر از معايب چيزي در ما نبود جز همين كه دوست مي‌داريم دنيايي را كه خدا دشمن داشته و بزرگ مي‌شماريم دنيايي را كه خدايش تحقير كرده، همين براي شقاوت و بدبختي و نافرمانيمان بس بود، و حال آنكه رسول اللَّه (ص) روي زمين غذا مي‌خورد، و چون بندگان مي‌نشست، و كفش خود را بدست خود مي‌دوخت، و بر الاغ لخت سوار مي‌شد، و شخصي ديگري را هم پشت سر خود بر آن حيوان سوار مي‌كرد، وقتي ديد پرده در خانه‌اش تصوير دارد به يكي از زنان خود فرمود: اي فلان اين پرده را از نظرم پنهان كن تا آن را نبينم، چون هر وقت چشمم بدان مي‌افتد به ياد دنيا و زخارف آن مي‌افتم، آري به قلب و از صميم دل از دنيا اعراض كرده بود، و يادش را در دل خود كشته و از بين برده بود، تا جايي كه دوست مي‌داشت زينت دنيا را حتي به چشم هم نبيند تا هوس لباس فاخر نكند، و دنيا را خانه قرار نبيند، و اميدوار اقامت در آن نشود، از اين رو دنيا را به كلي از دل خود بيرون كرد، و ياد آن را از قلب كوچ داد، و از نظر دور بين خود هم پنهان نمود، آري وقتي شخصي از چيزي بدش آيد نظر كردن بان را هم دوست نمي‌دارد، حتي دوست نمي‌دارد كه كسي نزد او اسم آن چيز را ببرد «2».
7- و در كتاب احتجاج از موسي بن جعفر از پدرش و از پدرانش از حسن بن علي از پدرش علي (ع) روايت كرده كه در ضمن خبري طولاني فرمود: رسول خدا (ص) از خوف خداي عز و جل آن قدر مي‌گريست كه سجاده و مصلايش از اشك چشم او تر مي‌شد، با اينكه جرم و گناهي هم نداشت «3».
__________________________________________________
(1)كافي ط دار التعارف ج 2 ص 122 ح 5.
(2)نهج البلاغه ابن ابي الحديد ط دار احياء كتب العربي ج 9 ص 232.
(3)احتجاج طبرسي ط دار النعمان ج 1 ص 331. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 443
8- و در كتاب مناقب است كه رسول اللَّه (ص) آن قدر مي‌گريست كه بيهوش مي‌شد، خدمتش عرضه مي‌داشتند مگر خداي تعالي در قرآن نفرموده كه خداوند از گناهان گذشته و آينده تو، در گذشته پس اين همه گريه براي چيست؟! مي‌فرمود: درست است كه خدا مرا بخشيده، ليكن من چرا بنده‌اي شكرگزار نباشم، و همچنين بود بيهوشي‌هاي علي بن ابي طالب وصي آن حضرت در مقام عبادتش «1».
مؤلف: گويا سائل خيال مي‌كرده كه بطور كلي عبادت براي ايمني از عذاب است، و حال آنكه چنين نيست، بلكه رواياتي وارد شده كه عبادت از ترس عذاب مانند عبادت بندگان از ترس موالي است، بناي پاسخ آن جناب هم بر اين است كه عبادت از باب شكر خداي سبحان است، و اين چنين عبادت، عبادت كرام و قسم ديگري است از عبادت.
و در ماثور از ائمه اهل بيت (ع) هم وارد شده كه بعضي از عبادتها از ترس عقاب است و اين عبادت نظير عبادتي است كه غلامان براي آقاي خود و از ترس او انجام مي‌دهند، و بعضي از عبادات عبادتي است كه به طمع ثواب انجام مي‌شود، اين عبادت نظير عبادت تجار است كه از هر كاري سود آن را در نظر دارند، و بعضي از آنها عبادتي است كه به خاطر اداي شكر نعمتهاي خداي سبحان انجام مي‌شود «2».
و در بعضي روايات از اين قسم عبادت تعبير شده به اينكه بخاطر محبت خداي سبحان انجام مي‌شود، و در بعضي از روايات ديگر دارد كه بخاطر اين انجام مي‌شود كه خدا را اهل و سزاوار عبادت مي‌بيند.
و ما در تفسير جمله" سَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ" «3» در جلد چهارم ص 75 اين كتاب در باره معناي اين روايات بطور مفصل بحث كرديم، و در آنجا گفتيم كه شكر در عبادت خدا، عبارتست از اخلاص نيت براي خدا، و شاكرين همان مخلصين (به فتح لام) از بندگان خدايند، و مقصود از آيه شريفه" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ. إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" «4» و امثال آن، همين مخلصين مي‌باشند.
9- و در كتاب ارشاد ديلمي است كه ابراهيم خليل (ع) وقتي به نماز مي‌ايستاد جوش و خروشي نظير هيجان و اضطراب اشخاص ترسيده، از او شنيده مي‌شد، و
__________________________________________________
(1)و مستدرك الوسائل ج 2 ص 295 و در المنثور ج 6 ص 70 ط بيروت.
(2)بحار الانوار ج 70 ص 255 ح 12.
(3)سوره آل عمران آيه 144.
(4)منزه است خدا از آنچه كه آنها توصيفش مي‌كنند مگر بندگان مخلص او. سوره صافات آيه 160.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 444
رسول اللَّه (ص) هم همين طور بود «1».
10- و در تفسير ابي الفتوح از ابي سعيد خدري روايت شده كه گفت: وقتي آيه شريفه" وَ اذْكُرُوا اللَّهَ كَثِيراً- و خدا را بسيار ذكر كنيد" نازل شد رسول اللَّه (ص) مشغول به ذكر خدا گشت تا جايي كه كفار مي‌گفتند اين مرد جن زده شده است «2».
11- و در كتاب كافي به سند خود از زيد شحام از امام صادق (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: رسول خدا (ص) در هر روز هفتاد بار توبه مي‌كرد، پرسيدم آيا هفتاد بار مي‌گفت" استغفر اللَّه و اتوب اليه"؟ فرمودند: نه، بلكه مي‌گفت:" اتوب الي اللَّه" عرض كردم رسول خدا (ص) توبه مي‌كرد و گناه مرتكب نمي‌شد و ما توبه مي‌كنيم و باز تكرار مي‌نمائيم، فرمود:" اللَّه المستعان- بايد از خدا مدد گرفت" «3».
12- و در كتاب مكارم الاخلاق از كتاب:" النبوة" از علي (ع) نقل مي‌كند كه آن جناب هر وقت رسول خدا (ص) را وصف مي‌كرد مي‌فرمود: كف دستش از تمامي كف‌ها سخي‌تر و سينه‌اش از همه سينه‌ها جرأت‌دارتر و لهجه‌اش از همه لهجه‌ها و زبانها راستگوتر و به عهد و پيمان از همه مردم وفادارتر و خوي نازنينش از خوي همه نرم‌تر و دودمانش از همه دودمان‌ها كريم‌تر و محترمتر، اگر كسي ناگهاني ميديدش از او هيبت مي‌برد و اگر كسي با او از روي معرفت هم‌نشين بود دوستش مي‌داشت، قبل از او و بعد از او من هرگز كسي را مثل او نديدم.»
13- و در كتاب كافي به سند خود از عمر بن علي از پدر بزرگوارش نقل مي‌كند كه فرمود: از جمله سوگندهاي رسول خدا اين بود كه مي‌فرمود:" لا و استغفر اللَّه- نه، و از خدا آمرزش مي‌خواهم". «5»
14- و در احياء العلوم است كه آن جناب وقتي خيلي خوشحال مي‌شد زياد دست به محاسن شريف خود مي‌كشيد «6».
15- و نيز در همان كتاب است كه: رسول خدا (ص) سخي‌ترين مردم
__________________________________________________
(1)ارشاد القلوب ج 1 ص 105.
(2)در المنثور في التفسير بالماثور ج 5 ص 205.
(3)كافي ج 2 ص 432.
(4)مكارم الاخلاق ص 18.
(5)كافي ج 7 ص 463 ح 20.
(6)احياء العلوم ج 7 ص 140.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 445
بود، بطوري كه هيچ وقت درهم و ديناري نزدش نمي‌ماند، حتي اگر وقتي چيزي نزدش زيادي مي‌ماند و تا شب كسي را نمي‌يافت كه آن را به او بدهد، به خانه نمي‌رفت تا ذمه خود را از آن بري سازد و آن را به محتاجي برساند، و از آنچه خدا روزيش مي‌كرد بيش از آذوقه يك سال از خرما و جوي كه در دسترس بود براي خود ذخيره نمي‌كرد و ما بقي را در راه خدا صرف مي‌كرد، كسي از آن جناب چيزي درخواست نمي‌كرد مگر اينكه آن حضرت حاجتش را هر چه بود برآورده مي‌نمود، و همچنين مي‌داد تا آنكه نوبت مي‌رسيد به غذاي ذخيره يك ساله‌اش از آنهم ايثار مي‌فرمود، و بسيار اتفاق مي‌افتاد كه قبل از گذشتن يك سال قوت خود را انفاق كرده و اگر چيز ديگري عايدش نمي‌شد خود محتاج شده بود.
غزالي سپس اضافه مي‌كند كه: رسول خدا (ص) حق را انفاذ مي‌كرد اگر چه ضررش عايد خودش و يا اصحابش مي‌شد.
و نيز مي‌گويد: رسول خدا (ص) دشمنان زيادي داشت و با اينحال در بين آنان تنها و بدون نگهبان رفت و آمد مي‌كرد.
و نيز مي‌گويد كه هيچ امري از امور دنيا آن جناب را به هول و هراس در نمي‌آورد.
و نيز مي‌گويد: رسول خدا (ص) با فقرا مي‌نشست و با مساكين هم غذا مي‌شد و كساني را كه داراي فضائل اخلاقي بودند احترام مي‌كرد، و با اشخاص آبرومند الفت مي‌گرفت، به اين معني كه به آنان احسان مي‌نمود، و خويشاوندان را در عين اينكه بر افضل از آنان مقدم نمي‌داشت صله رحم مي‌كرد، به احدي از مردم جفا نمي‌نمود، و عذر هر معتذري را مي‌پذيرفت.
و نيز مي‌گويد: رسول خدا (ص) داراي غلامان و كنيزاني بود و در خوراك و پوشاك از ايشان برتري نمي‌جست، و هيچ دقيقه‌اي از عمر شريفش را بيهوده و بدون عملي در راه خدا و يا كاري از كارهاي لازم خويشتن نمي‌گذراند، و گاهي براي سركشي به اصحاب خود به باغات‌شان تشريف مي‌برد، و هرگز مسكيني را براي تهي دستي و يا مرضش تحقير نمي‌كرد و از هيچ سلطاني به خاطر سلطنتش نمي‌ترسيد، آن فقير و اين سلطان را به يك نحو دعوت به توحيد مي‌نمود «1».
16- و نيز در كتاب مزبور مي‌گويد: رسول خدا (ص) از همه مردم ديرتر به غضب درمي‌آمد و از همه زودتر آشتي مي‌كرد و خشنود مي‌شد و از همه مردم رؤوف‌تر
__________________________________________________
(1)احياء العلوم ج 7 ص 120.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 446
به مردم بود و بهترين مردم و نافع‌ترين آنان بود براي مردم «1».
17- و نيز در آن كتاب مي‌گويد: رسول خدا (ص) چنان بود كه اگر مسرور و راضي مي‌شد مسرت و رضايتش براي مردم بهترين مسرت‌ها و رضايت‌ها بود، اگر موعظه مي‌كرد موعظه‌اش جدي بود نه به شوخي، و اگر غضب مي‌كرد- و البته جز براي خدا غضب نمي‌كرد- هيچ چيزي تاب مقاومت در برابر غضبش را نداشت، و هم چنين در تمامي امورش همين طور بود، وقتي هم كه به مصيبتي و يا به ناملايمي برمي‌خورد امر را به خدا واگذار مي‌كرد، و از حول و قوه خويش تبري مي‌جست و از خدا راه چاره مي‌خواست «2».
مؤلف: معاني توكل بر خدا و تفويض امر به او و تبري از حول و قوه خويشتن و راه چاره از خدا خواستن همه به هم مربوط و برگشت همه آنها به يك اصل است و آن اين است كه براي امور استنادي است به اراده الهي‌اي كه غالب بر هر اراده ديگري است و هرگز مغلوب نمي‌شود و قدرت الهي‌اي كه ما فوق هر قدرت و غير متناهي است، و اين خود معنا و حقيقتي است كه كتاب خدا و سنت رسول گراميش متفقا مردم را به اعتقاد بر آن و عمل بر طبق آن دعوت كرده‌اند، قرآن كريم مي‌فرمايد:" وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ" «3» و نيز مي‌فرمود:
" وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَي اللَّهِ" «4» و نيز مي‌فرمود:" وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ" «5» و نيز مي‌فرمايد:" أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ" «6» و نيز مي‌فرمايد:" وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي «7» و غير اين از آيات، و روايات در اين باره از حد شمارش افزون است.
و متخلق به اين خلق‌ها و متادب به اين آداب شدن علاوه بر اينكه آدمي را در مسير حقايق و واقعيات قرار داده و عملش را منطبق بر وجهي مي‌سازد كه بر حسب واقع بايد آن طور واقع شود و علاوه بر اينكه آدمي را مستقر در دين فطرت كرده، و اين معنا را ارتكازي آدمي
__________________________________________________
(1)احياء العلوم ج 7 ص 115.
(2)احياء العلوم ج 7 ص 120.
(3)پس بايد كه توكل كنندگان تنها بر خدا توكل كنند. سوره ابراهيم آيه 12. [.....]
(4)و امر خود را واگذار به خدا مي‌كنم. سوره مؤمن آيه 44.
(5)و كسي كه بر خدا توكل كند پس همان خدا ضامن و كفايت كننده اوست. سوره طلاق آيه 3.
(6)آگاه باشيد كه براي اوست آفرينش و همه امور عالم. سوره اعراف آيه 54.
(7)و بدرستي نهايت و سرانجام هر چيزي به سوي پروردگار تو است. سوره نجم آيه 42.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 447
مي‌كند كه حقيقت هر چيزي و نشانه حقيقت بودن آن برگشت حقيقي آن است به خداي سبحان، كما اينكه خود فرمود:" أَلا إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ" «1» علاوه بر اين، فائده مهم ديگري دارد، و آن اين است كه اتكا و اعتماد انسان بر پروردگارش- در حالتي انسان را آشناي به پروردگاري مي‌كند كه داراي قدرت غير متناهي و اراده‌اي قاهر غير مغلوب است- اراده‌اش را چنان كشش داده و عزمش را چنان راسخ مي‌كند كه موانعي كه پيش مي‌آيد، در او رخنه نكرده و رنج و تعبي كه در راه رسيدن به هدف مي‌بيند خللي در او وارد نمي‌سازد و هيچ تسويلي نفساني و وسوسه شيطاني كه بصورت خطورهاي وهمي در ضمير انسان خودنمايي مي‌كند آن را از بين نمي‌برد.

رواياتي چند در باره پاره‌اي از سنن و آداب آن حضرت در معاشرت..... ص: 447

اشاره

18- و در كتاب ارشاد ديلمي است كه: رسول خدا (ص) لباس خود را خودش وصله مي‌زد، و كفش خود را خود مي‌دوخت، و گوسفند خود را مي‌دوشيد، و با بردگان هم غذا مي‌شد، و بر زمين مي‌نشست و بر دراز گوش سوار مي‌شد و ديگري را هم پشت سر خود بر آن سوار مي‌كرد، و حيا مانعش نمي‌شد از اينكه ما يحتاج خود را خودش از بازار تهيه كرده به سوي اهل خانه‌اش ببرد، به توانگران و فقرا دست مي‌داد و دست خود را نمي‌كشيد تا طرف دست خود را بكشد، بهر كس مي‌رسيد چه توانگر و چه درويش و چه كوچك و چه بزرگ سلام ميداد، و اگر چيزي تعارفش مي‌كردند آن را تحقير نمي‌كرد اگر چه يك خرماي پوسيده بود، رسول خدا (ص) بسيار خفيف المؤنه و كريم الطبع و خوش معاشرت و خوش رو بود، و بدون اينكه، بخندد هميشه تبسمي بر لب داشت، و بدون اينكه چهره‌اش در هم كشيده باشد هميشه اندوهگين به نظر مي‌رسيد، و بدون اينكه از خود ذلتي نشان دهد همواره متواضع بود، و بدون اينكه اسراف بورزد سخي بود، بسيار دل نازك و مهربان به همه مسلمانان بود، هرگز از روي سيري آروغ نزد، و هرگز دست طمع به سوي چيزي دراز نكرد «2».
19- و در كتاب مكارم الاخلاق روايت شده كه: رسول اللَّه (ص) عادتش اين بود كه خود را در آينه ببيند و سر و روي خود را شانه زند و چه بسا اين كار را در برابر
__________________________________________________
(1)سوره شوري آيه 53.
(2)ارشاد ديلمي ط بيروت ج 1 ص 115.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 448
آب انجام مي‌داد و گذشته از اهل خانه خود را براي اصحابش نيز آرايش مي‌داد و مي‌فرمود:
خداوند دوست دارد كه بنده‌اش وقتي براي ديدن برادران از خانه بيرون مي‌رود خود را آماده ساخته آرايش دهد «1».
20- و در كتاب‌هاي علل و عيون و مجالس به اسنادش از حضرت رضا از پدران بزرگوارش (ع) نقل كرده كه رسول اللَّه (ص) فرمود: من از پنج چيز دست برنمي‌دارم تا بميرم: 1- روي زمين و با بردگان غذا خوردن 2- سوار الاغ برهنه شدن 3- بز بدست خود دوشيدن 4- لباس پشمينه پوشيدن 5- و به كودكان سلام كردن، براي اين دست برنمي‌دارم كه امتم نيز بر آن عادت كنند و اين خود سنتي شود براي بعد از خودم «2».
21- و در كتاب فقيه از علي (ع) روايت شده كه به مردي از بني سعد فرمود:
آيا تو را از خود و از فاطمه حديث نكنم- تا آنجا كه فرمود- پس صبح شد و رسول اللَّه (ص) بر ما وارد شد در حالي كه من و فاطمه هنوز در بستر خود بوديم، فرمود: سلام عليكم، ما از جهت اينكه در چنين حالي بوديم شرم كرده، جواب سلامش نگفتيم، بار ديگر فرمود: السلام عليكم باز ما جواب نداديم، بار سوم فرمود: السلام عليكم اينجا بود كه ترسيديم اگر جواب نگوئيم آن جناب مراجعت كنند چه عادت آن حضرت چنين بود كه سه نوبت سلام مي‌كرد اگر جواب مي‌شنيد و اذن مي‌گرفت داخل مي‌شد و گرنه برمي‌گشت، از اين جهت ناچار گفتيم: و عليك السلام يا رسول اللَّه، درآي، آن حضرت بعد از شنيدن اين جواب داخل شد... «3».
22- و در كتاب كافي بسند خود از ربعي بن عبد اللَّه از ابي عبد اللَّه ع نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) به زنان هم سلام مي‌كرد و آنها سلامش را جواب مي‌دادند، و هم چنين امير المؤمنين (ع)، الا اينكه آن جناب سلام دادن به زنان جوان را كراهت داشت و مي‌فرمود: مي‌ترسم از آهنگ صداي آنها خوشم آيد آن وقت ضرر اين كار از اجري كه در نظر دارم بيشتر شود «4».
مؤلف: صدوق (عليه الرحمه) هم اين روايت را بدون ذكر سند نقل كرده «5» و همچنين
__________________________________________________
(1)مكارم الاخلاق ص 34.
(2)علل الشرائع ص 130: ب 108: 1.
(3)من لا يحضره الفقيه ج 1 ص 211 ح 32.
(4)كافي ج 2 ص 148 ح 1.
(5)من لا يحضره الفقيه ج 3 ص 300 ح 19.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 449
سبط طبرسي در كتاب المشكوة آن را از كتاب محاسن نقل كرده است «1».
23- و نيز در كافي به سند خود از حضرت عبد العظيم بن عبد اللَّه حسني نقل كرده كه ايشان بدون ذكر سند از رسول خدا (ص) نقل كرده و گفته كه آن حضرت سه جور مي‌نشست: يكي" قرفصاء"- و آن عبارت از اين بود كه ساقهاي پا را بلند مي‌كرد و دو دست خود را از جلو بر آنها حلقه مي‌زد و با دست راست بازوي چپ و با دست چپ بازوي راست را مي‌گرفت، دوم اينكه دو زانوي خود و نوك انگشتان پا را به زمين مي‌گذاشت، سوم اينكه يك پا را زير ران خود گذاشته و پاي ديگر را روي آن پهن ميكرد و هرگز ديده نشد كه چهار زانو بنشيند «2».
24- و در كتاب مكارم الاخلاق از كتاب نبوت از علي (ع) نقل كرده كه فرمود: هيچ ديده نشد كه رسول خدا (ص) با كسي مصافحه كند و او جلوتر از طرف دست خود را بكشد، بلكه آن قدر دست خود را در دست او نگه ميداشت تا او دست آن جناب را رها سازد، و هيچ ديده نشد كه كسي با پر حرفي خود مزاحم آن حضرت شود و او از روي انزجار سكوت كند، بلكه آن قدر حوصله به خرج مي‌داد تا طرف ساكت شود و هيچ ديده نشد كه در پيش روي كسي كه در خدمتش نشسته پاي خود را دراز كند، و هيچ وقت مخير بين دو چيز نشد مگر اينكه دشوارتر آن دو را اختيار مي‌فرمود، و هيچ وقت در ظلمي كه به او ميشد به مقام انتقام در نيامد، مگر اينكه محارم خدا هتك شود كه در اين صورت خشم مي‌كرد و خشمش هم براي خداي تعالي بود، و هيچ وقت در حال تكيه كردن غذا ميل نفرمود تا از دنيا رحلت كرد، و هيچ وقت چيزي از او درخواست نشد كه در جواب بگويد:" نه"، و حاجت هيچ حاجتمندي را رد نكرد بلكه عملا يا به زبان به قدري كه برايش ميسور بود آن را برآورده ميساخت، نمازش در عين تماميت از همه نمازها سبك‌تر و خطبه‌اش از همه خطبه‌ها كوتاهتر و از هذيان دور بود، و مردم، آن جناب را به بوي خوشي كه از او به مشام مي‌رسيد مي‌شناختند، و وقتي با ديگران بر سر يك سفره مي‌نشست اولين كسي بود كه شروع به غذا خوردن مي‌كرد، و آخرين كسي بود كه از غذا دست مي‌كشيد، و هميشه از غذاي جلو خود ميل مي‌فرمود، تنها در رطب و خرما بود كه آن جناب دست دراز ميكرد و بهترش را برمي‌چيد، و وقتي چيزي مي‌آشاميد آشاميدنش با سه نفس بود، و آن را مي‌مكيد و مثل پاره‌اي از مردم نمي‌بلعيد، و دست راستش اختصاص داشت براي خوردن و آشاميدن، و جز با دست راست چيزي نمي‌داد و چيزي
__________________________________________________
(1)مستدرك الوسائل ج 2 ص 558 ح 2.
(2)كافي ج 2 ص 661 ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 450
نمي‌گرفت، و دست چپش براي كارهاي ديگرش بود، رسول خدا با دست راست كار كردن را در جميع كارهاي خود دوست مي‌داشت حتي در لباس پوشيدن و كفش به پا كردن و موي شانه زدنش.
و وقتي دعا مي‌فرمود سه بار تكرار مي‌كرد، و وقتي تكلم مي‌فرمود در كلام خود تكرار نداشت و اگر اذن دخول مي‌گرفت سه بار تكرار مي‌نمود، كلامش همه روشن بود به طوري كه هر شنونده‌اي آن را مي‌فهميد، وقتي تكلم مي‌كرد چيزي شبيه نور از بين ثنايايش بيرون مي‌جست، و اگر آن جناب را مي‌ديدي مي‌گفتي افلج «1» است و حال آنكه چنين نبود، نگاهش همه بگوشه چشم بود، و هيچ وقت با كسي مطالبي را كه خوش آيند آن كس نبود در ميان نمي‌گذاشت، وقتي راه مي‌رفت گويي از كوه سرازير مي‌شد و بارها مي‌فرمود بهترين شما خوش‌اخلاق‌ترين شما است، هيچ وقت طعم چيزي را مذمت نمي‌كرد، و آن را نمي‌ستود، اهل علم و اصحاب حديث در حضورش نزاع نمي‌كردند، و هر دانشمندي كه موفق بدرك حضورش شد اين معنا را گفت كه من به چشم خود احدي را نه قبل از او و نه بعد از او نظير او نديدم «2».
25- و در كتاب كافي به سند خود از جميل بن دراج از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) نگاه‌هاي زير چشمي خود را در بين اصحابش به طور مساوي تقسيم كرده بود به اين معنا كه بتمام آنان بيك جور نظر مي‌انداخت و همه را به يك چشم مي‌ديد، و نيز فرمود: هيچ اتفاق نيفتاد كه آن جناب پاي خود را در مقابل اصحابش دراز كند، و اگر مردي با او مصافحه مي‌كرد دست خود را از دست او بيرون نمي‌كشيد و صبر مي‌كرد تا طرف دست او را رها سازد، از همين جهت وقتي مردم اين معنا را فهميدند هر كس با آن جناب مصافحه مي‌كرد دست خود را مرتبا بطرف خود مي‌كشيد تا آنكه از دست آن حضرت جدا مي‌كرد. «3»
26- و در كتاب مكارم الاخلاق مي‌گويد، رسول خدا (ص) هر وقت حرف مي‌زد در حرف زدنش تبسم مي‌كرد. «4»
27- و نيز از يونس شيباني نقل مي‌كنند كه گفت امام ابي عبد اللَّه (ع) به من فرمود: چطور است شوخي كردنتان با يكديگر؟ عرض كردم خيلي كم است، فرمود چرا با هم
__________________________________________________
(1)افلج كسي است كه ميان دندانهاي بالاي او فاصله زياد باشد. [.....]
(2)مكارم الاخلاق ص 23.
(3)كافي ج 2 ص 671 ح 1.
(4)مكارم الاخلاق ص 21.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 451
شوخي نمي‌كنيد؟ شوخي از خوش اخلاقي است و تو با شوخي مي‌تواني در برادر مسلمانت مسرتي ايجاد كني، رسول خدا (ص) همواره با اشخاص شوخي مي‌كرد، و مي‌خواست تا بدين وسيله آنان را مسرور سازد. «1»
28- و نيز در آن كتاب از ابي القاسم كوفي در كتاب اخلاق خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: هيچ مؤمني نيست مگر اينكه از شوخي بهره‌اي دارد، رسول اللَّه (ص) هم با اشخاص شوخي مي‌كرد، ولي در شوخيهايش جز حق نمي‌گفت. «2»
29- و در كافي به سند خود از معمر بن خلاد نقل كرده كه گفت از حضرت ابي الحسن سؤال كرد كه قربانت شوم، انسان با مردم آميزش و رفت و آمد دارد، مردم مزاح مي‌كنند مي‌خندند، تكليف چيست؟ فرمود، عيبي ندارد اگر نباشد، و من گمان مي‌كنم مقصود آن جناب از جمله" اگر نباشد" اين بود كه اگر فحش نباشد، آن گاه فرمود: مردي اعرابي بديدن رسول اللَّه مي‌آمد و برايش هديه مي‌آورد و همانجا به عنوان شوخي مي‌گفت پول هديه ما را مرحمت كن رسول خدا هم مي‌خنديد و وقتي اندوهناك مي‌شد مي‌فرمود: اعرابي چه شد كاش مي‌آمد. «3»
30- و در كافي به سند خود از طلحة بن زيد از امام ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) بيشتر اوقات رو به قبله مي‌نشست. «4»
31- و در كتاب مكارم مي‌گويد: رسول خدا (ص) رسمش اين بود كه وقتي مردم بچه‌هاي نو رسيده خود را به عنوان تبرك خدمت آن جناب مي‌آوردند، آن حضرت براي احترام خانواده آن كودك، وي را در دامن خود مي‌گذاشت و چه بسا بچه در دامن آن حضرت بول مي‌كرد و كساني كه مي‌ديدند ناراحت شده و سر و صدا راه مي‌انداختند، آن حضرت نهيبشان مي‌كرد و مي‌فرمود: هيچ وقت بول بچه را قطع مكنيد و بگذاريد تا آخر بول خود را بكند، خلاصه صبر مي‌كرد تا بچه تا به آخر بول كند آن گاه در حق آن دعا مي‌فرمود و يا برايش اسم مي‌گذاشت و با اين عمل خاندان كودك را بي نهايت مسرور مي‌ساخت، و طوري رفتار مي‌كرد كه خانواده كودك احساس نمي‌كردند كه آن جناب از بول بچه‌شان متاذي شد تا در
__________________________________________________
(1)مكارم الاخلاق ص 21.
(2)مكارم الاخلاق ص 21. و مستدرك الوسائل ج 2 ص 76 ح 3.
(3)كافي ج 2 ص 663 ح 1.
(4)كافي ج 2 ص 661 ح 4.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 452
پي كار خود مي‌شدند، آن وقت برمي‌خاست و لباس خود را مي‌شست. «1»
32- و نيز در همان كتاب روايت شده كه رسول خدا (ص) را رسم چنين بود كه اگر سوار بود هيچ وقت نمي‌گذاشت كسي پياده همراهيش كند يا او را سوار در رديف خود مي‌كرد و يا مي‌فرمود تو جلوتر برو و در هر جا كه مي‌گويي منتظرم باش تا بيايم. «2»
33- و نيز از كتاب اخلاق ابي القاسم كوفي نقل مي‌كند كه نوشته است: در آثار و اخبار چنين آمده كه رسول خدا (ص) براي خود از احدي انتقام نگرفت، بلكه هر كسي كه آزارش مي‌كرد عفو مي‌فرمود. «3»
34- و نيز در مكارم الاخلاق مي‌نويسد كه رسم رسول خدا (ص) اين بود كه اگر كسي از مسلمين را سه روز نمي‌ديد جوياي حالش مي‌شد، اگر مي‌گفتند سفر كرده حضرت دعاي خير براي او مي‌فرمود، و اگر مي‌گفتند منزل است به زيارتش مي‌رفت و اگر مي‌گفتند مريض است عيادتش مي‌فرمود. «4»
35- و نيز از انس نقل مي‌كند كه گفت: من" 9" سال خدمتگزاري رسول خدا را كردم و هيچ بياد ندارم كه در عرض اين مدت بمن فرموده باشد چرا فلان كار را نكردي، و نيز بياد ندارم كه در يكي از كارهايم خرده‌گيري كرده باشد.» 36- و در كتاب احياء العلوم مي‌گويد انس گفته: به آن خدايي كه رسول اللَّه (ص) را به حق مبعوث كرد، هيچگاه نشد كه مرا در كاري كه كردم و او را خوش نيامد عتاب كرده باشد كه چرا چنين كردي، نه تنها آن جناب مرا مورد عتاب قرار نداد بلكه اگر هم زوجات او مرا ملامت مي‌كردند مي‌فرمود متعرضش نشويد مقدر چنين بوده. «6»
37- و نيز در آن كتاب از انس نقل كرده كه گفت: هيچيك از اصحاب و يا ديگران آن حضرت را نخواند مگر اينكه در جواب مي‌فرمود:" لبيك". «7»
38- و نيز از او نقل كرده كه گفت اصحاب خود را هميشه براي احترام و به دست
__________________________________________________
(1)مكارم الاخلاق ص 25.
(2)مكارم الاخلاق ص 22.
(3)و مستدرك الوسائل ج 2 ص 87 ح 11.
(4)مكارم الاخلاق ص 19.
(5)مكارم الاخلاق ص 16.
(6)احياء العلوم ج 7، ص 112.
(7)احياء العلوم ج 7 ص 145 ولي در اينجا (از انس) نيست. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 453
آوردن دلهايشان به كنيه‌هايشان مي‌خواند، و اگر هم كسي كنيه نداشت خودش براي او كنيه مي‌گذاشت. مردم هم او را به كنيه‌اي كه آن جناب برايش گذاشته بود صدا مي‌زدند. و هم چنين زنان اولاد دار و بي اولاد و حتي بچه‌ها را كنيه مي‌گذاشت و بدين وسيله دلهايشان را به دست مي‌آورد. «1»
39- و نيز در آن كتاب است كه رسول خدا (ص) را رسم اين بود كه هر كه بر او وارد مي‌شد تشك خود را زيرش مي‌گسترانيد و اگر شخص وارد مي‌خواست قبول نكند اصرار مي‌كرد تا بپذيرد. «2»
40- و در كافي به اسناد خود از عجلان نقل كرده كه گفت: من در حضور حضرت صادق (ع) بودم كه سائلي به در خانه‌اش آمد، آن حضرت برخاست و از ظرفي كه در آن خرما بود هر دو دست خود را پر كرده و به فقير داد، چيزي نگذشت سائل ديگري آمد، و آن جناب برخاست و مشتي خرما به او داد، سپس سائل سومي آمد حضرت برخاست و مشتي خرما نيز به او داد، باز هم چيزي نگذشت سائل چهارمي آمد، اين بار حضرت برخاست و به مرد سائل فرمود: خدا ما و شما را روزي دهد؟ آن گاه به من فرمود: رسول خدا (ص) چنين بود كه احدي از او از مال دنيا چيزي درخواست نمي‌كرد مگر اينكه آن حضرت ميدادش، تا اينكه روزي زني پسري را كه داشت نزد آن حضرت فرستاد و گفت از رسول خدا چيزي بخواه اگر در جوابت فرمود چيزي در دست ما نيست بگو پس پيراهنت را به من ده، امام صادق (ع) فرمود: رسول خدا (ص) پيراهن خود را در آورد و جلوي پسر انداخت (در نسخه ديگري دارد پيراهن خود را كند و به او داد) خداي تعالي با آيه:" لا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلي عُنُقِكَ وَ لا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً- دست خود را بسته بگردن خود مكن، و آن را بكلي هم باز مكن تا اين چنين ملامت شده و تهي دست شوي"، آن جناب را تاديب كرده به ميانه روي در انفاق. «3».
41- و نيز در آن كتاب به سند خود از جابر از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) هديه را قبول مي‌كرد و ليكن صدقه نمي‌خورد. «4»
42- و نيز در آن كتاب از موسي بن عمران بن بزيع نقل كرده كه گفت: به حضرت
__________________________________________________
(1)احياء العلوم ج 7 ص 115.
(2)احياء العلوم ج 7 ص 114.
(3)كافي ج 4 ص 55 ح 7.
(4)كافي ج 5 ص 143 ح 7.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 454
رضا (ع) عرض كردم فدايت شوم مردم چنين روايت مي‌كنند كه رسول خدا (ص) وقتي بدنبال كاري مي‌رفت از راهي كه رفته بود برنمي‌گشت، بلكه از راه ديگري مراجعت مي‌فرمود، آيا اين روايت صحيح است و رسول خدا (ص) چنين ميكرد؟ آن حضرت در جواب فرمود: آري من هم خيلي از اوقات چنين مي‌كنم تو نيز چنين كن، آن گاه به من فرمود: بدان كه اين عمل براي رسيدن به رزق نزديك‌تر است. «1»
43- و در كتاب اقبال به سند خود از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود:
رسول خدا (ص) هميشه بعد از طلوع آفتاب از خانه بيرون مي‌آمد. «2»
44- و در كافي به سند خود از عبد اللَّه بن مغيره از كسي كه براي او نقل نموده نقل كرده كه گفت: رسول خدا (ص) وقتي وارد منزلي ميشد در نزديكترين جا، نسبت به محل ورود مي‌نشست. «3»
مؤلف: اين روايت را سبط طبرسي هم در كتاب المشكوة خود از كتاب محاسن و كتبي ديگر نقل كرده است. «4»

[از جمله سنن و آداب آن حضرت در امر نظافت و نزاهت..... ص: 454

45- و از جمله سنن و آداب آن حضرت در امر نظافت و نزاهت يكي اين است كه آن حضرت بنا به نقل صاحب كتاب مكارم الاخلاق وقتي مي‌خواست موي سر و محاسن شريف خود را بشويد با سدر مي‌شست. «5»
46- و در جعفريات به سند خود از جعفر بن محمد از آباي گرامش از علي (ع) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) هميشه موي خود را شانه ميزد و اغلب با آب شانه مي‌كرد و مي‌فرمود: آب براي خوشبو كردن مؤمن كافي است. «6»
47- و در كتاب من لا يحضره الفقيه مي‌گويد: رسول خدا (ص) فرمود:
مجوس ريش خود را تراشيده و سبيل خود را كلفت مي‌كنند و ما سبيل خود را كوتاه كرده و ريش خود را وامي‌گذاريم. «7»
__________________________________________________
(1)كافي ج 5 ص 314 ح 41.
(2)كتاب اقبال ص 281، سطر 10.
(3)كافي ج 2 ص 662 ح 6.
(4)مشكاة الانوار ص 204 فصل 6 ب 4 ط دار الكتب الاسلامية و بحار الانوار ج 16 ط جديد ص 240
(5)مكارم الاخلاق ص 32
(6)جعفريات ص 156
(7)من لا يحضره الفقيه ج 1 ص 76 ح 334
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 455
48- و در كافي به سند خود از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: يكي از سنت‌ها گرفتن ناخنها است.
49- و در فقيه مي‌گويد: روايت شده كه يكي از سنت‌ها، دفن كردن مو و ناخن و خون است. «1»
50- و نيز به سند خود از محمد بن مسلم نقل مي‌كند كه از حضرت ابي جعفر از خضاب پرسيد، آن جناب فرمود: رسول خدا (ص) همواره خضاب ميكرد و هم اكنون موي خضاب شده آن جناب در خانه ما هست. «2»
51- و در كتاب مكارم است كه رسول خدا (ص) همواره روغن بخود مي‌ماليد و هر كس كه بدن شريفش را روغن مالي ميكرد تا حدود زير جامه را مي‌ماليد و ما بقي را خود آن جناب به دست خود انجام ميداد. «3»
52- و در فقيه مي‌گويد: علي (ع) فرموده: ازاله موي زير بغل بوي بد را از انسان زايل مي‌سازد، علاوه بر اينكه هم پاكيزگي است و هم از سنت‌هايي است كه رسول خدا (ص) به آن امر فرموده. «4»
53- و در كتاب مكارم الاخلاق مي‌گويد: براي رسول خدا (ص) سرمه‌داني بود كه هر شب با آن سرمه بچشم مي‌كشيد، و سرمه‌اش سرمه سنگ بود. «5»
54- و در كافي به سند خود از ابي اسامه از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: از سنن مرسلين يكي مسواك كردن دندانها است. «6»
55- و در فقيه به سند خود از علي (ع) نقل كرده كه در حديث" اربعمائة- چهار صد كلمه" خود فرمود: و مسواك كردن باعث رضاي خدا و از سنت پيغمبر (ص) و مايه خوشبويي و پاكيزگي دهان است. «7»
مؤلف: اخبار در باره عادت داشتن رسول خدا (ص) به مسواك و سنت
__________________________________________________
(1)من لا يحضره الفقيه ج 1 ص 74 ح 94
(2)من لا يحضره الفقيه ج 1 ص 69 ح 53
(3)مكارم الاخلاق ص 35 [.....]
(4)من لا يحضره الفقيه ج 1 ص 68 ح 264
(5)مكارم الاخلاق ص 34
(6)كافي ج 3 ص 23 ح 2
(7)و در وسائل الشيعة ج 1 ص 351 ح 33 از محاسن برقي نقل مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 456
قرار دادن آن از طريق شيعه و سني بسيار زياد است.
56- و در فقيه مي‌گويد: امام صادق (ع) فرمود: چهار چيز از اخلاق انبياء است: 1- عطر زدن 2- با تيغ ازاله مو كردن 3- نوره كشيدن 4- زياد با زنان همخوابگي كردن. «1»
57- و كافي به سند خود از عبد اللَّه بن سنان از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: براي رسول خدا (ص) مشكداني بود كه بعد از هر وضويي آن را با دست تر مي‌گرفت و در نتيجه هر وقت كه از خانه به بيرون تشريف مي‌آورد از بوي خوشش شناخته مي‌شد كه رسول اللَّه (ص) است. «2»
58- و در كتاب مكارم مي‌گويد: هيچ عطري عرضه به آن جناب نمي‌شد مگر آنكه خود را با آن خوشبو مي‌كرد و مي‌فرمود: بوي خوشي دارد و حملش آسان است، و اگر هم خود را با آن خوشبو نمي‌كرد سر انگشت خود را به آن گذاشته و از آن مي‌چشيد. «3»
59- و نيز در آن كتاب مي‌نويسد: رسول خدا (ص) با عود قماري خود را بخور ميداد. «4»
60- و در كتاب ذخيرة المعاد است كه: مشك را بهترين و محبوبترين عطرها مي‌دانست. «5»
61- و در كافي به سند خود از اسحاق طويل عطار از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) بيش از آن مقداري كه براي خوراك خرج مي‌كرد براي عطر پول مي‌داد. «6»
62- و نيز در كافي به سند خود از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود:
امير المؤمنين (ع) فرموده: عطر به شارب زدن از اخلاق انبياء و احترام به كرام الكاتبين است. «7»
63- و نيز به سند خود از سكن خزاز نقل كرده كه گفت: شنيدم امام صادق (ع) مي‌فرمود: بر هر بالغي لازم است كه در هر جمعه شارب و ناخن خود را چيده و
__________________________________________________
(1)من لا يحضره الفقيه ج 1 ص 77 ح 120
(2)كافي ج 6 ص 515 ح 3
(3، 4)مكارم الاخلاق ص 34.
(5)اين مضمون در بحار ج 16 ص 26 ح 150 و در فروع كافي ج 6 ص 515 احاديث متعددي است.
(6)كافي ج 6 ص 512 ح 18
(7)كافي ج 6 ص 510 ح 5
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 457
مقداري عطر استعمال كند، رسول خدا (ص) وقتي جمعه مي‌شد و عطر همراه خود نداشت ناچار مي‌فرمود تا چارقد بعضي از زوجاتش را مي‌آوردند، آن جناب آن را با آب تر مي‌كرد و بروي خود مي‌كشيد تا باين وسيله از بوي خوش آن چارقد، خود را معطر سازد. «1»
64- و در فقيه به سند خود از اسحاق بن عمار از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: اگر در روز عيد فطر براي رسول خدا (ص) عطر مي‌آوردند اول به زنان خود مي‌داد. «2»
65- و در كتاب مكارم است كه رسول خدا (ص) به انواع روغن‌ها خود را روغن مالي مي‌فرمود، و نيز فرمود: آن جناب بيشتر با روغن بنفشه روغن مالي مي‌فرمود، و مي‌گفت، اين روغن بهترين روغن است. «3»

[آداب آن جناب در سفر]..... ص: 457

66- و از جمله آداب آن حضرت در سفر- به طوري كه در فقيه به سند خود از عبد اللَّه سنان از ابي جعفر (ع) نقل كرده- اين بود كه: آن جناب بيشتر در روز پنج شنبه مسافرت مي‌كرد. «4»
مؤلف: و در اين معنا احاديث بسياري است.
67- و در كتاب امان الاخطار و كتاب مصباح الزائر آمده است كه صاحب كتاب عوارف المعارف گفته: رسول خدا هر وقت مسافرت ميرفت پنج چيز با خود برمي‌داشت: 1- آئينه 2- سرمه‌دان 3- شانه 4- مسواك 5- و در روايت ديگري دارد كه مقراض را هم همراه خود مي‌برد. «5»
مؤلف: اين روايت را در كتاب مكارم و جعفريات نيز نقل كرده.
68- و در كتاب مكارم از ابن عباس نقل كرده كه گفت: رسول خدا (ص) وقتي راه مي‌رفت طوري با نشاط مي‌رفت كه بنظر مي‌رسيد خسته و كسل نيست.» __________________________________________________
(1)كافي ج 6 ص 511 ح 10
(2)من لا يحضره الفقيه ج 2 ص 113 مرسلا و پاورقي ج 4 ص 170 با اين سند
(3)مكارم الاخلاق ص 33
(4)من لا يحضره الفقيه ج 2 ص 173 ح 3 [.....]
(5)مستدرك الوسائل ج 1 ص 58 و به نقل پاورقي سنن النبي علامه در فصل اول مصباح الزائر و المكارم ج 1 ص 36. و در كافي ج 6 ص 15 به اين مضمون.
(6)مكارم الاخلاق ص 22
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 458
69- و در فقيه به سند خود از معاوية بن عمار از ابي عبد اللَّه ع نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) در سفر هر وقت از بلنديها سرازير مي‌شد مي‌گفت:" لا اله الا اللَّه" و هر وقت بر بلنديها بالا مي‌رفت مي‌گفت:" اللَّه اكبر". «1»
70- و در كتاب لب اللباب تاليف قطب روايت شده كه رسول خدا (ص) از هيچ منزلي كوچ نمي‌كرد مگر اينكه در آن منزل دو ركعت نماز مي‌خواند و مي‌فرمود: اينكار را براي اين مي‌كنم كه اين منازل به نمازي كه در آنها خوانده‌ام شهادت دهند. «2»
71- و در كتاب فقيه مي‌گويد: رسول خدا (ص) وقتي با مؤمنين خدا حافظي مي‌فرمود مي‌گفت: خداوند تقوا را زاد و توشه شما قرار دهد، و به هر خيري مواجهتان سازد و هر حاجتي را از شما برآورده كند و دين و دنياي شما را سالم و ايمن سازد و شما را به سلامت و با غنيمت فراوان برگرداند. «3»
مؤلف: روايات در باره دعاي آن جناب در مواقع خداحافظي اشخاص مختلف است، ليكن با همه اختلافي كه دارد نسبت به دعاي به سلامت و غنيمت همه متفقند.
72- و در كتاب جعفريات به سند خود از جعفر بن محمد از آباي گرامش از علي (ع) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) به اشخاصي كه از مكه مي‌آمدند مي‌فرمود: خداوند عبادتت را قبول و گناهانت را بيامرزد و در قبال مخارجي كه كردي بتو نفقه (روزي) دهد. «4»

[رواياتي در باره آداب حضرتش در پوشاك و متعلقات آن..... ص: 458

73- و از جمله آداب آن حضرت در پوشيدني‌ها و متعلقات آن يكي همان است كه غزالي در كتاب احياء العلوم نقل كرده كه: رسول خدا (ص) هر قسم لباسي كه برايش فراهم ميشد مي‌پوشيد، چه لنگ، چه عبا، چه پيراهن، چه جبه و امثال آن، و از لباس سبز رنگ خوشش مي‌آمد، و بيشتر لباس سفيد مي‌پوشيد و مي‌فرمود: زنده‌هاي خود را سفيد بپوشانيد و مرده‌هاي خود را هم در آن كفن كنيد، و بيشتر اوقات قبايي را كه در جوف آن لايه داشت مي‌پوشيد، چه در جنگ و چه در غير آن، و براي آن حضرت قبايي بود از سندس كه وقتي آن را مي‌پوشيد از شدت سفيدي به زيبائيش افزوده مي‌شد، و تمامي لباسهايش تا پشت پايش بلند
__________________________________________________
(1)من لا يحضره الفقيه ج 2 ص 179 ح 1
(2)به نقل پاورقي سنن النبي در المحاسن ص 173 و در عوارف المعارف ص 135
(3)من لا يحضره الفقيه ج 2 ص 180 ح 2
(4)جعفريات ص 75
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 459
بود، و إزار را روي همه لباسها مي‌پوشيد و آن تا نصف ساق پايش بود. و همواره پيراهنش را با شال مي‌بست و چه بسا در نماز و غير نماز كمربند آن را باز مي‌كرد، و آن حضرت عبايي داشت كه با زعفران رنگ شده بود، و بسيار اتفاق مي‌افتاد كه تنها همان را بدوش گرفته و با مردم به نماز مي‌ايستاد، كما اينكه بسيار مي‌شد كه تنها يك كساء مي‌پوشيد بدون چيزي ديگر، و براي آن حضرت كسايي بود كه بار لائيش پشم بود و آن را مي‌پوشيد و مي‌فرمود: من هم بنده‌اي هستم و لباس بنده‌ها را مي‌پوشم، علاوه بر اين، دو جامه ديگر هم داشت كه مخصوص روز جمعه و نماز جمعه‌اش بود، و بسيار اتفاق مي‌افتاد كه تنها يك سرتاسري مي‌پوشيد بدون جامه ديگر و دو طرف آن را در بين دو شانه خود گره ميزد، و غالبا با آن سرتاسري بر جنازه‌ها نماز ميخواند و مردم به آن جناب اقتدا مي‌كردند، و چه بسا در خانه هم تنها با يك إزار نماز مي‌خواند و آن را به خود مي‌پيچيد و گوشه چپ آن را به شانه راست و گوشه راستش را به شانه چپ مي‌انداخت و چه بسا كه با همين إزار در آن روز مجامعت كرده بود، و نيز چه بسا نماز شب را با إزار اقامه مي‌كرد و آن طرفش را كه طره داشت بدوش مي‌افكنده و بقيه‌اش را هم بروي بعضي از زنان خود مي‌انداخت و با اين حالت نماز مي‌گذاشت، و نيز آن حضرت كساء سياه رنگي داشت كه آن را به كسي بخشيد، ام سلمه پرسيد: پدر و مادرم فدايت باد كساء سياه شما چه شد؟ فرمود: به ديگري پوشاندمش، ام سلمه عرض كرد هرگز زيباتر از سفيدي تو در سياهي آن كسا نديدم.
انس مي‌گويد: خيلي از اوقات آن حضرت را مي‌ديدم كه نماز ظهر را با ما، در يك شمله (قطيفه كوچك) مي‌خواند در حالتي كه دو طرفش را گره زده بود، رسول خدا (ص) هميشه انگشتر بدست مي‌كرد، و بسيار مي‌شد كه از خانه بيرون مي‌آمد در حالي كه نخي به انگشتري خود بسته بود تا به آن وسيله به ياد كاري كه مي‌خواست انجام دهد بيفتد، و با همان انگشتر نامه‌ها را مهر مي‌كرد و مي‌فرمود مهر كردن نامه‌ها بهتر است از تهمت، خيلي از اوقات شب كلاه، در زير عمامه و يا بدون عمامه به سر مي‌گذاشت و خيلي از اوقات آن را از سر خود برمي‌داشت و بعنوان ستره «1» پيش روي مي‌گذاشت و به طرف آن نماز مي‌كرد، و چه بسا كه عمامه به سر نداشت تنها شالي به سر و پيشاني خود مي‌پيچيد، رسول خدا (ص) عمامه‌اي داشت كه آن را" سحاب" مي‌گفتند، و آن را به علي (ع) بخشيد، و گاهي كه علي (ع) آن را به سر مي‌گذاشت و مي‌آمد رسول خدا
__________________________________________________
(1)ستره (بضم سين) چيزي را گويند كه وقت خواندن نماز پيش روي مي‌گذارند، مانند عصا و غير آن.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 460
(ص) مي‌فرمود علي دارد با" سحاب" مي‌آيد.
هميشه لباس را از طرف راست مي‌پوشيد و مي‌گفت:" الحمد للَّه الذي كساني ما اواري به عورتي و اتجمل به في الناس- حمد خدايي را كه مرا به چيزي كه عورتم را به آن پنهان كنم و خود را در بين مردم به آن زينت دهم پوشانيد" و وقتي لباسي از تن خود بيرون مي‌كرد از طرف چپ آن را از تن خارج مي‌نمود، و هر وقت لباسي نو مي‌پوشيد، لباس كهنه‌اش را به فقيري مي‌داد و مي‌گفت: هيچ مسلماني نيست كه با لباس كهنه خود مسلماني را بپوشاند و جز براي خدا نپوشاند مگر اينكه آنچه را كه از او پوشانيده از خودش در ضمانت خدا و حرز و خير او خواهد درآمد، هم در دنيا و هم در آخرت.
و آن حضرت زيراندازي از پوست داشت كه بار آن از ليف خرما بود، و در حدود دو ذراع طول و يك ذراع و يك وجب عرض داشت، و عبايي داشت كه آن را هر جا كه مي‌خواست بنشيند دو تا كرده و زيرش مي‌گسترانيدند، و غالبا روي حصير مي‌خوابيد.
و از عادت آن جناب يكي اين بود كه براي حيوانات و همچنين اسلحه و اثاث خود اسم- مي‌گذاشت، اسم پرچمش" عقاب" و اسم شمشيري كه با آن در جنگ‌ها شركت مي‌فرمود" ذو الفقار" بود، شمشير ديگرش" مخذم" و ديگري" رسوب" و يكي ديگر" قضيب" بود، و قبضه شمشيرش به نقره آراسته بود، و كمربندي كه غالبا مي‌بست از چرم و سه حلقه نقره بان آويزان بود، اسم كمان او" كتوم" و اسم جعبه تيرش" كافور" و اسم ناقه‌اش" عضباء" و اسم استرش" دلدل" و اسم دراز گوشش" يعفور" و اسم گوسفندي كه از شيرش مي‌آشاميد" عينه" بود، آفتابه‌اي از سفال داشت كه با آن وضو مي‌گرفت و از آن مي‌آشاميد و مردم چون مي‌دانستند كه آفتابه آن جناب مخصوص وضو و آشاميدنش است از اين رو كودكان را به عنوان تيمن و تبرك مي‌فرستادند تا از آن آفتابه بياشامند و از آب آن به صورت و بدن خود بمالند، بچه‌ها هم بدون پروا از آن جناب چنين مي‌كردند. «1»
74- و در جعفريات از جعفر بن محمد از آباي گرامش از علي (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) از شب كلاه‌هايي بسر مي‌گذاشت كه با دوخت خط خط شده بود تا آنجا كه فرمود: براي آن حضرت زرهي بود كه به آن مي‌گفتند ذات الفضول و سه حلقه از نقره داشت يكي از جلو و دو تا از عقب، الي آخر. «2»
__________________________________________________
(1)احياء العلوم ج 7 ص 130
(2)جعفريات ص 184
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 461
75- و در كتاب عوالي است كه روايت شده: رسول خدا (ص) عمامه سياهي داشت كه گاهي به سر مي‌گذاشت و با آن نماز مي‌خواند. «1»
مؤلف: روايت شده كه بلندي عمامه آن جناب به قدري بود كه سه دور و يا پنج دور به سرش پيچيده ميشد.
76- و در كتاب خصال به سند خود از علي (ع) نقل مي‌كند كه در ضمن حديث" چهار صد كلمه" فرموده: لباس پنبه‌اي بپوشيد كه لباس رسول خدا (ص) است، چه آن جناب لباس پشمي و مويي نمي‌پوشيدند مگر به جهت ضرورت. «2»
مؤلف: اين روايت از صدوق نيز بدون ذكر سند نقل شده و همچنين صفواني آن را در كتاب التعريف نقل كرده و با همين روايت معنا روايتي كه قبلا گذشت كه آن جناب لباس پشم مي‌پوشيد روشن مي‌شود و منافاتي هم بين آن دو نيست.
77- و در فقيه به سند خود از اسماعيل بن مسلم از امام صادق (ع) از پدرش (ص) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) عصاي كوچكي داشت كه در پائين آن آهن بكار برده شده بود، و آن جناب به آن عصا تكيه مي‌كرد و در نماز عيد فطر و عيد اضحي آن را به دست مي‌گرفت. «3»
مؤلف: اين روايت را صاحب جعفريات نيز نقل كرده.
78- و در كافي به سند خود از هشام بن سالم از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: انگشتر رسول خدا (ص) از نقره بود. «4»
79- و در آن كتاب به سند خود از ابي خديجه نقل كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: نگين انگشتر بايد كه مدور باشد همانطور كه نگين رسول خدا (ص) چنين بود. «5»
80- و در خصال به سند خود از عبد الرحيم بن ابي البلاد و از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) دو انگشتر داشت به يكي از آنها نوشته بود:
__________________________________________________
(1)مستدرك ج 1 ص 203 ح 5
(2)خصال صدوق ص 612
(3)من لا يحضره الفقيه ج 1 ص 323 ح 2
(4)كافي ج 6 ص 468 ح 1
(5)كافي ج 6 ص 468 ح 4 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 462
" لا اله الا اللَّه محمد رسول اللَّه" و به ديگري نوشته بود:" صدق اللَّه". «1»
81- و نيز در آن كتاب به سند خود از حسين بن خالد از ابي الحسن ثاني (ع) نقل مي‌كند كه در ضمن حديثي فرمود: رسول خدا (ص) و امير المؤمنين و حسن و حسين و همه ائمه معصومين (ع) هميشه انگشتر را بدست راست خود مي‌كردند. «2»
82- و در مكارم از امام صادق از علي (ع) نقل كرده كه فرمود: انبياء (ع) پيراهن را قبل از شلوار مي‌پوشيدند. «3»
مؤلف: اين روايت را صاحب جعفريات نيز نقل كرده و در باره معاني و آدابي كه به آن اشاره شد اخبار زياد ديگري هست كه براي اختصار از نقل آن خودداري شد.
83- و از جمله آداب آن حضرت در باره مسكن و متعلقات آن يكي همان مطلبي است كه ابن فهد در كتاب التحصين خود گفته كه: رسول خدا (ص) از دنيا رفت در حالتي كه خشتي روي خشت نگذاشت. «4»
84- و در كتاب لب اللباب مي‌گويد: امام (ع) فرمود: مسجد مجالس انبياء است. «5»
85- و در كافي به سند خود از سكوني از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) وقتي در تابستان بيرون مي‌رفت روز پنج شنبه حركت مي‌كرد و اگر در زمستان مي‌خواست از سرما برگردد روز جمعه برمي‌گشت. «6»
مؤلف: اين روايت را صاحب خصال نيز بدون سند نقل كرده. «7»
86- و از كتاب العدد القوية تاليف شيخ علي بن الحسن بن المطهر برادر مرحوم علامه حلي (رحمة اللَّه عليه) از حضرت خديجه (ع) نقل شده كه فرمود: رسول خدا (ص) وقتي به خانه وارد مي‌شد ظرف آب مي‌خواست و براي نماز تطهير مي‌كرد، آن گاه برمي‌خاست دو ركعت نماز كوتاه و مختصر اقامه مي‌كرد، سپس بر فراش خود قرار
__________________________________________________
(1)خصال صدوق ص 61
(2)مستدرك ج 1 ص 229.
(3)مكارم الاخلاق ص 101
(4)مستدرك الوسائل ج 1 ص 245 ح 1
(5)مستدرك الوسائل ج 1 ص 227 ح 18
(6)كافي ج 6 ص 532 ح 14
(7)خصال صدوق ص 391
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 463
مي‌گرفت. «1»
87- و در كافي به سند خود از عباد بن صهيب نقل كرده كه گفت از امام صادق (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: رسول خدا (ص) هيچ وقت بر دشمن شبيخون نمي‌زد. «2»
88- و در كتاب مكارم مي‌گويد: فراش رسول خدا (ص) عبايي بود، و متكايش از پوست و بار آن ليف خرما، شبي همين فراش را تا نمودند و زير بدنش گستردند و آن جناب راحت‌تر خوابيد. صبح وقتي از خواب برخاست فرمود: اين فراش امشب مرا از نماز بازداشت، از آن پس دستور داد فراش مزبور را يك تا برايش بگسترانند، و فراش ديگري از چرم داشت كه بار آن ليف، و هم چنين عبايي داشت كه به هر جا نقل مكان مي‌داد آن را برايش دو طاقه فرش مي‌كردند. «3»
89- و نيز در كتاب مكارم از حضرت ابي جعفر (ع) نقل كرده كه فرمود:
هيچ وقت رسول خدا (ص) از خواب بيدار نشد مگر آنكه بلافاصله براي خدا به سجده مي‌افتاد. «4»
90- و از جمله آداب آن جناب در امر زنان و فرزندان است كه در رساله محكم و متشابه سيد مرتضي (عليه الرحمه) است، چه نامبرده به سندي كه به تفسير نعماني دارد از علي (ع) نقل كرده كه فرمود: جماعتي از اصحاب، زنان و غذا خوردن در روز و خواب در شب را بر خود حرام كرده بودند، ام سلمه داستانشان را براي رسول خدا (ص) نقل كرد، حضرت برخاسته و نزد آنان آمد و فرمود: آيا به زنان بي رغبتيد؟ من سراغ‌شان مي‌روم و در روز هم غذا مي‌خورم و در شب هم مي‌خوابم و اگر كسي از اين سنت من دوري كند از من نخواهد بود... «5»
مؤلف: اين معنا در كتب شيعه و سني بطرق زيادي نقل شده است.
91- و در كافي به سند خود از اسحاق بن عمار از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: از اخلاق انبياء دوست داشتن زنان است. «6»
__________________________________________________
(1)و نيز در بحار الانوار ج 16 ص 80
(2)كافي ج 5 ص 28 ح 3
(3 و 4)مكارم الاخلاق ص 38 و 39
(5)مستدرك ج 2 ص 530
(6)كافي ج 5 ص 320 ح 1 و ص 321 ح 7
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 464
92- و نيز در آن كتاب به سند خود از" بكار بن كردم" و عده بسياري ديگر از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: روشني چشم من در نماز و لذتم در زنان قرار داده شده. «1»
مؤلف: و قريب به اين مضمون روايتي است كه بطريق ديگري نقل شده.
93- و در كتاب فقيه مي‌گويد: رسول خدا (ص) هر وقت مي‌خواست با زني تزويج كند كسي را مي‌فرستاد تا آن زن را ببيند... «2»
94- و در تفسير عياشي از حسين بن بنت الياس نقل مي‌كند كه گفت: از حضرت رضا (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: خداوند شب را و زنان را براي آرامش و آسايش قرار داده، و تزويج در شب و اطعام طعام، از سنت پيغمبر است. «3»
95- و در خصال به سند خود از علي (ع) نقل ميكند كه در ضمن حديث (چهار صد كلمه) فرمود: بچه‌هاي خود را در روز هفتم ولادت عقيقه كنيد و به سنگيني موي سرشان نقره به مسلماني صدقه دهيد رسول خدا (ص) هم در باره حسن و حسين (ع) و ساير فرزندانش چنين كرد. «4»

[آداب آن حضرت در خوردنيها و آشاميدني‌ها]..... ص: 464

96- و از جمله آداب آن حضرت در خوردنيها و آشاميدنيها و متعلقات سفره يكي آنست كه در كتاب كافي آن را به سند خود از هشام بن سالم و غير او از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) هيچ چيزي را دوست‌تر از اين نمي‌داشت كه دائما گرسنه و از خدا خائف باشد. «5»
97- و در كتاب احتجاج به سند خود از موسي بن جعفر از آباي گرامش از امام حسين (ع) حديث طويلي نقل كرده كه همه، جوابهايي است كه علي (ع) در پاسخ سؤالات مردي يهودي از اهل شام مي‌داده، در ضمن مي‌رسد به اينجا كه يهودي از امير المؤمنين (ع) پرسيد: مردم مي‌گويند عيسي مردي زاهد بوده آيا همين طور است؟
حضرت فرمود: آري چنين است و ليكن محمد (ص) از همه انبياء زاهدتر بود، زيرا علاوه بر كنيزهايي كه داشت داراي سيزده همسر بود با اينهمه هيچ وقت سفره‌اي از طعام برايش
__________________________________________________
(1)كافي ج 5 ص 320 ح 1 ص 321 ح 7.
(2)من لا يحضره الفقيه ج 3 ص 245 ح 2 [.....]
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 371
(4)خصال صدوق ج 2 ص 619
(5)كافي ج 8 ص 129 ح 99.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 465
چيده نشد و هرگز نان گندم نخورد و از نان جو هم هيچ وقت شكمش سير نشد و سه شبانه روز گرسنه مي‌ماند. «1»
98-و در امالي صدوق از عيص بن قاسم روايت شده كه گفت: خدمت حضرت صادق (ع) عرض كردم حديثي از پدرت روايت شده كه فرمود: رسول خدا (ص) از نان گندم سير نشد، آيا اين روايت صحيح است. فرمود: نه، زيرا رسول خدا (ص) اصلا نان گندم نخورد، و از نان جو هم يك شكم سير نخورد. «2»
99-و در كتاب دعوات قطب روايت شده كه رسول خدا (ص) در حال تكيه غذا نخورد مگر يك مرتبه كه آنهم نشست و از در معذرت گفت: بار الها من بنده و رسول توام.» مؤلف: اين معنا را كليني و شيخ به طريق زيادي نقل كرده‌اند و هم چنين صدوق و برقي و حسين بن سعيد در كتاب زهد.
100- و در كافي به سند خود از زيد شحام از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا از روزي كه خداوند او را به نبوت مبعوث كرد و تا روزي كه از دنيا رفت در حال تكيه غذا نخورد، بلكه مانند بردگان غذا ميل مي‌فرمود و مانند آنها مي‌نشست، پرسيدم چرا؟ فرمود: براي اظهار كوچكي و تواضع در برابر خداي عز و جل. «4»
101- و در آن كتاب به سند خود از ابي خديجه نقل كرده كه گفت:" بشير دهان" از ابي عبد اللَّه (ع) پرسيد آيا رسول خدا (ص) در حالي كه به دست راست يا به دست چپ تكيه كرده غذا ميل مي‌فرمود؟ ابي خديجه مي‌گويد من هم در آن مجلس بودم امام صادق (ع) فرمود: نه، رسول خدا در حال تكيه به طرف راست و يا به طرف چپ غذا ميل نمي‌كرد و ليكن مثل بنده‌ها مي‌نشست، من عرض كردم چرا؟ فرمود: براي تواضع در برابر خداي عز و جل. «5»
102- و در آن كتاب به سند خود از جابر از ابي جعفر (ع) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) مثل بنده‌ها غذا ميخورد، و مثل آنها بر روي زمين
__________________________________________________
(1)احتجاج طبرسي ج 1 ص 335
(2)بحار ج 16 ص 243 از مكارم الاخلاق ص 28
(3)و مستدرك الوسائل ج 3 ص 83 ح 5
(4)كافي ج 6 ص 27 ح 1
(5)كافي ج 6 ص 271 ح 7
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 466
مي‌نشست و غذا مي‌خورد، و روي زمين مي‌خوابيد. «1»
103- و در كتاب احياء العلوم مي‌گويد: رسول خدا (ص) وقتي براي خوردن مي‌نشست بين دو زانو و دو قدم خود را جمع مي‌كرد، همانطوري كه نمازگزار مي‌نشيند، الا اينكه يكي از زانوها و قدمها را روي زانو و قدم ديگر مي‌گذاشت، و مي‌فرمود: من بنده‌اي هستم و لذا مثل بنده‌ها غذا مي‌خورم و مثل آنان مي‌نشينم. «2»
104- و صفواني در كتاب التعريف از علي (ع) نقل كرده كه فرمود:
رسول خدا (ص) وقتي بر سر سفره غذا مي‌نشست مثل بنده‌اي مي‌نشست، و بر ران چپ خود تكيه مي‌كرد. «3»
105- و در كتاب مكارم از ابن عباس نقل مي‌كند كه گفت: رسول خدا (ص) روي زمين مي‌نشست و گوسفندان را بين دو پاي خود گذاشته شير آنها را مي‌دوشيد و اگر غلامي از آن حضرت دعوت مي‌كرد مي‌پذيرفت. «4»
106- و در محاسن به سند خود از حماد بن عثمان از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) وقتي غذا ميل مي‌فرمود انگشتان خود را مي‌ليسيد. «5»
107- و در احتجاج از كتاب مواليد الصادقين نقل كرده كه گفته است: رسول خدا (ص) از تمامي انواع غذاها ميل مي‌فرمود، و هر چه را كه خدا حلال كرده، با اهل بيت و خدمتگزاران خود و هر وقت كه ايشان مي‌خوردند مي‌خورد، و هم چنين با كسي از مسلمانان كه او را دعوت مي‌كرد هم غذا مي‌شد، هر چه آنان مي‌خوردند مي‌خورد و روي هر چيزي مي‌خوردند مي‌خورد مگر اينكه براي آنها ميهماني مي‌رسيد كه در اين صورت با آن ميهمان غذا ميل مي‌فرمود- تا آنجا كه مي‌گويد-: و از هر غذايي، بيشتر آن را دوست مي‌داشت كه شركت كنندگان در آن بيشتر باشند. «6»
مؤلف: اينكه در اين روايت داشت: و روي هر چيزي مي‌خوردند مي‌خورد، مقصود
__________________________________________________
(1)كافي ج 6 ص 271 ح 1
(2)احياء العلوم ج 7 ص 121
(3)مستدرك الوسائل ج 3 ص 83 ح 7
(4)بحار ج 16 ص 229 ح 35 از مكارم الاخلاق
(5)محاسن برقي ط اسلامي ص 443 ح 313
(6)مكارم الاخلاق ص 26 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 467
سفره و خوان و امثال آن است، و اينكه گفت:" و ما أكلوا- و هر چه مي‌خوردند"، ممكن است" ما" موصوله باشد، يعني هر چيزي را كه مي‌خوردند، و ممكن است" وقتيه" باشد يعني تا هر وقت كه مي‌خوردند، و اينكه گفت: مگر اينكه براي آنها ميهماني مي‌رسيد، استثنايي است از اينكه گفت: با اهل بيت و خدمتگزاران خود غذا مي‌خورد. و معنايش اين است كه مگر وقتي كه ميهماني براي ايشان مي‌رسيد كه در اين صورت ديگر با اهل بيت خود غذا ميل نمي‌فرمود، بلكه با ميهمان غذا مي‌خورد.
108- و در كافي به سند خود از ابن قداح از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) وقتي با گروهي غذا ميل مي‌فرمود، اولين كسي بود كه دست به غذا مي‌برد و آخرين كس بود كه دست برميداشت و چنين مي‌كرد تا همه مردم غذا بخورند و خجالت نكشند. «1»
109- و نيز در كافي به سند خود از محمد بن مسلم از ابي جعفر (ع) نقل كرده كه فرمود: امير المؤمنين (ع) فرموده: شام انبياء بعد از نماز عشا بوده شما هم شام خوردن را ترك نكنيد كه باعث خرابي بدن است. «2»
110- و نيز در كافي به سند خود از عنبسة بن نجاد از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: هيچ طعامي نزد رسول خدا (ص) حاضر نشد كه در آن خرما باشد مگر اينكه ابتدا از آن خرما ميل فرمود. «3»
111- و نيز در كافي و صحيفة الرضا به سند خود از آباء گرام آن حضرت نقل كرده كه آن حضرت فرمود: رسول خدا (ص) وقتي خرما مي‌خورد هسته آن را پشت دست خود مي‌گذاشت، آن گاه آن را دور مي‌انداخت. «4»
112- و در كتاب اقبال از جلد دوم تاريخ نيشابوري نقل كرده كه در ضمن شرح حال حسن بن بشر به سند او نقل نموده كه گفته است: رسول خدا (ص) بين هر دو لقمه، خدا را حمد مي‌كرد. «5»
113- و در كافي به سند خود از وهب بن عبد ربه نقل كرده كه گفت: امام صادق
__________________________________________________
(1)كافي ج 6 ص 285 ح 2
(2)كافي ج 6 ص 288 ح 1
(3)كافي ج 6 ص 345 ح 2
(4)عيون الاخبار ج 2 ص 40 ح 134
(5)اقبال، ص 116، سطر 16
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 468
(ع) را ديدم كه خلال مي‌كرد و من به او نگاه مي‌كردم، حضرت فرمود: رسول خدا (ص) هميشه خلال مي‌كرد، و خلال، دهن را خوشبو مي‌كند. «1»
114- و در كتاب مكارم از رسول خدا (ص) نقل مي‌كند كه هر وقت آب مي‌آشاميد ابتدا" بسم اللَّه" مي‌گفت- تا آنجا كه مي‌گويد-: و آب را به طور مخصوصي مي‌مكيد و آن را به پري دهان نمي‌بلعيد و مي‌فرمود: درد كبد از همين قورت دادن است. «2»
115- و در كتاب جعفريات از جعفر بن محمد از آباي گرامش از علي (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: چند بار تجربه كردم و ديدم كه رسول خدا (ص) آب يا هر آشاميدني ديگر را به سه نفس مي‌آشاميد و در ابتداي هر نفس" بسم اللَّه" و در آخر آن" الحمد للَّه" مي‌گفت، از سبب آن پرسيدم فرمود: حمد را به منظور اداي شكر پروردگار و" بسم اللَّه" را به منظور ايمني از ضرر و درد مي‌گويم. «3»
116- و در كتاب مكارم مي‌گويد: رسول خدا (ص) در ظرف آشاميدني نفس نمي‌كشيد، و اگر مي‌خواست نفس تازه كند ظرف را از دهنش دور مي‌كرد و آن گاه تنفس مي‌نمود. «4»
117- و در احياء العلوم مي‌گويد: وقتي رسول خدا (ص) گوشت ميل مي‌فرمود سر خود را به طرف ظرف گوشت پائين نمي‌انداخت بلكه آن را به طرف دهان خود مي‌برد و آن را بطور مخصوصي و با تمام دندانها مي‌جويد، و مخصوصا وقتي گوشت ميل مي‌فرمود هر دو دست خود را به خوبي مي‌شست آن گاه دست تر را به صورت خود مي‌كشيد. «5»
118- و در كتاب مكارم الاخلاق مي‌گويد: رسول خدا (ص) همه رقم غذا ميل مي‌فرمود. «6»
مؤلف: طبرسي بعد از نقل اين روايت اصنافي از طعام را كه آن جناب ميل ميفرمود شمرده، از آن جمله نان و گوشت را بانواع مختلفش ذكر كرده و هم چنين خربزه و شكر و انگور و انار و خرما و شير و هريسه (گندم پخته) و روغن و سركه و كاسني و بادروج و كلم، و روايت
__________________________________________________
(1)كافي ج 6 ص 376 ح 3
(2)مكارم الاخلاق ص 31
(3)جعفريات ص 161
(4)مكارم الاخلاق ص 31
(5)احياء العلوم ج 7 ص 126
(6)مكارم الاخلاق ص 26
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 469
شده كه آن جناب از عسل خوشش مي‌آمد و نيز روايت شده كه در ميان ميوه‌ها انار را بيشتر دوست مي‌داشت.
119- و طوسي در كتاب امالي به سند خود از ابي اسامه از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: طعام رسول اللَّه (ص)- اگر به دستش مي‌آمد- جو، و حلوايش خرما، و هيزم منزلش پوست و برگ و شاخه درخت خرما بود. «1»
120- و در كتاب مكارم نقل مي‌كند كه رسول خدا (ص) غذاي داغ نمي‌خورد، و صبر مي‌كرد تا خنك شود و مي‌فرمود: خداي تعالي ما را آتش نخورانيده و غذاي داغ بركت ندارد، و وقتي غذا ميل مي‌فرمود" بسم اللَّه" مي‌گفت و با سه انگشت و از جلو خود غذا مي‌خورد، و از جلو كسي غذا برنمي‌داشت، و وقتي سفره پهن مي‌شد قبل از سايرين شروع مي‌كرد، و با سه انگشت ابهام و انگشت پهلوي آن و انگشت وسط غذا مي‌خورد، گاهي هم از انگشت چهارمي كمك مي‌گرفت و با تمامي كف دست ميخورد نه با دو انگشت، و مي‌فرمود:
غذا خوردن با دو انگشت، غذا خوردن شيطان است. روزي اصحابش فالوده آوردند و آن حضرت با ايشان تناول فرمود، پس از آن پرسيد اين فالوده از چه درست مي‌شود؟ عرض كردند روغن را با عسل مي‌گذاريم اينطور مي‌شود، فرمود: طعام خوبيست.
رسول خدا (ص) نان جو را الك نكرده مي‌خورد و هيچ وقت نان گندم نخورد، و از نان جو هم سير نشد، و هيچ وقت بر خوان طعام غذا نخورد، بلكه روي زمين مي‌خورد، خربزه و انگور و خرما مي‌خورد و هسته آن را به گوسفند مي‌داد، و هيچ وقت سير، پياز، تره و عسلي كه در آن مغافير بود ميل نمي‌فرمود، و" مغافير" خلطي است كه در بدن زنبور هضم نشده و در عسل مي‌ريزد و بوي آن در دهن مي‌ماند.
رسول خدا (ص) هيچ وقت غذايي را مذمت نفرمود، اگر آن را دوست مي‌داشت مي‌خورد و اگر از آن خوشش نمي‌آمد نمي‌خورد و آن را مذمت نمي‌كرد كه ديگران هم نخورند، ظرف غذا را مي‌ليسيد و مي‌فرمود: غذاي آخر ظرف بركتش از همه آن غذا بيشتر است، وقتي هم كه از غذا فارغ ميشد هر سه انگشت خود را يكي پس از ديگري مي‌ليسيد و دست خود را از طعام مي‌شست تا پاكيزه شود، و هيچ وقت تنها غذا ميل نمي‌فرمود. «2»
مؤلف: اينكه راوي گفت: با سه انگشت ابهام و انگشت پهلوي آن و انگشت وسط
__________________________________________________
(1)بحار ج 16 ص 288 ح 146 از امالي شيخ طوسي
(2)مكارم الاخلاق ص 28
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 470
مي‌خورد، خواست تا رعايت ادب كند چون لفظ" سبابة" كه انگشت پهلويي ابهام است مشتق از" سب- ناسزا" است، و اما اينكه روايت كرد كه آن حضرت فالوده ميل مي‌فرمود، مخالف است با روايتي كه صاحب كتاب محاسن آن را با ذكر سند از يعقوب بن شعيب از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: در وقتي كه امير المؤمنين (ع) در بين چند نفر از اصحاب خود در ميدان كوفه ايستاده بود شخصي طبقي فالوده به عنوان هديه برايش آورد، حضرت به اصحاب خود فرمود مشغول شويد، خودش هم دست دراز كرد كه ميل كند ناگهان دست خود را كشيد و فرمود: بيادم آمد كه رسول خدا (ص) فالوده نخورد، از اين جهت از خوردنش كراهت دارم. «1»
121- و در كتاب مكارم مي‌گويد: رسول خدا (ص) آشاميدنيها را هم در قدحهاي بلوري كه از شام مي‌آوردند و هم در قدح‌هاي چوبي و چرمي و سفالي مي‌آشاميد. «2»
مؤلف: در كافي «3» و محاسن نيز روايتي قريب به مضمون صدر اين روايت نقل كرده، و در آن دارد كه: رسول خدا (ص) دوست مي‌داشت از قدح شامي بياشامد و مي‌فرمود: اين ظرف نظيف‌ترين ظرفهايي است كه در دسترس شما است. «4»
122- و در كتاب مكارم از رسول خدا (ص) نقل كرده كه آن حضرت با كف دست هم آب مي‌خورد، آب را در دست ميريخت و مي‌فرمود هيچ ظرفي پاكيزه‌تر از دست نيست. «5»
123- و در كافي به سند خود از عبد اللَّه بن سنان نقل كرده كه گفت: رسول خدا (ص) در روزهاي عيد قربان دو قوچ ذبح مي‌كرد يكي را از طرف خود و يكي ديگر را از طرف فقراي امتش. «6»
124- و از جمله آداب آن حضرت در خلوت- بنا بر نقل شهيد ثاني در كتاب شرح النفليه- آن بود كه احدي او را در حال بول كردن نديد. «7»
__________________________________________________
(1)محاسن برقي ص 410 ح 135 [.....]
(2)مكارم الاخلاق ص 31
(3)كافي ج 6 ص 386 ح 8
(4)محاسن برقي ص 577 ح 38
(5)مكارم الاخلاق ص 31
(6)كافي ج 2 ص 415 ح 1
(7)شرح النفليه
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 471
125- و در جعفريات به سند خود از جعفر بن محمد از آباي گرامش از علي (ع) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) هر وقت مي‌خواست رفع حصر كند سر خود را با چيزي مي‌پوشانيد و بعد از قضاي حاجت دفن مي‌كرد، هم چنين اگر مي‌خواست آب دهان بيندازد آن را دفن مي‌كرد، و هر وقت به مستراح مي‌رفت سر خود را مي‌پوشانيد. «1»
مؤلف: ساختن مستراح از مستحدثات بعد از اسلام است، عرب قبل از اسلام مستراح نداشت و براي قضاي حاجت به طوري كه از بعضي از روايات استفاده مي‌شود به صحرا مي‌رفته‌اند.
126- و در كافي به سند خود از حسين بن خالد از ابي الحسن ثاني (ع) نقل كرده كه خدمتش عرضه داشتم: ما روايتي در دست داريم كه رسول خدا (ص) در عين اينكه انگشترش در دست بود استنجا مي‌كرد، و امير المؤمنين نيز چنين كاري مي‌كرده، با اينكه نقش انگشتر رسول خدا (ص)" محمد رسول اللَّه" بوده آيا اين روايات صحيح است؟ فرمود: آري، عرض كردم ما هم اينكار را مي‌توانيم بكنيم؟ فرمود: آنان انگشتر را بدست راست مي‌كرده‌اند و شما بدست چپ... «2»
مؤلف: روايتي قريب به اين مضمون در جعفريات و مكارم از كتاب لباس تاليف عياشي از امام صادق (ع) نقل شده.
127- و از جمله آداب آن حضرت در برخورد به مصيبت و بلا و مرگ عزيزان و متعلقات آن، آنست كه صاحب مكارم نقل كرده و گفته كه رسول خدا (ص) هر وقت جوش كوچكي در بدن خود مي‌ديد به خدا پناه مي‌برد و اظهار مسكنت در برابر او مي‌نمود و خود را به او مي‌سپرد، خدمتش عرضه مي‌داشتند يا رسول اللَّه! اين جوش كوچك كه چيز قابل توجهي نيست؟ ميفرمود: آري، و ليكن خدا وقتي بخواهد درد كوچكي را بزرگ كند مي‌تواند، چنان كه اگر بخواهد درد بزرگي را كوچك كند نيز مي‌تواند. «3»
128- و در كافي به سند خود از جابر از ابي جعفر (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: سنت اين است كه تابوت را از چهار طرفش بدوش بكشند و اگر بخواهند اطراف ديگرش
__________________________________________________
(1)جعفريات ص 30
(2)كافي ج 6 ص 474 ح 8
(3)المكارم ج 2 ص 413 به نقل از سنن النبي.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 472
را هم حمل كنند مستحبّ است.»
129- و در كتاب قرب الاسناد از حسين بن طريف از حسين بن علوان از جعفر از پدر بزرگوارش (ع) نقل كرده كه فرمود: روزي حسن بن علي (ع) با اصحاب خود نشسته بودند كه ناگاه جنازه‌اي را عبور دادند، بعضي از اصحاب آن حضرت برخاسته به مشايعت آن جنازه رفتند ولي آن حضرت برنخاست، وقتي جنازه را بردند بعضي به آن حضرت عرض كردند چرا شما برنخاستيد، خدا شما را عاقبت دهد با اينكه رسول خدا (ص) هر وقت مي‌ديد جنازه‌اي را مي‌برند برمي‌خاست، حسن بن علي (ع) فرمود: رسول خدا (ص) فقط يك بار براي جنازه برخاست آنهم روزي بود كه جنازه مردي يهودي را مي‌بردند و راه عبور هم تنگ بود و آن حضرت نمي‌توانست از راه جنازه به كناري برود، از روي ناچاري برخاست، براي اينكه نمي‌خواست جنازه بالاي سرش باشد. «2»
130- و در كتاب دعوات قطب راوندي است كه رسول خدا (ص) وقتي جنازه‌اي را مشايعت مي‌فرمود، اندوه بر دلش مستولي مي‌شد، و بسيار حديث نفس مي‌كرد، و خيلي كم حرف مي‌زد. «3»
131- و در جعفريات به سند خود از جعفر بن محمد از آباي گرامش از علي (ع) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) وقتي مي‌خواست بعد از دفن جنازه‌اي خاك بر آن بريزد تنها سه مشت خاك مي‌ريخت. «4»
132- و در كافي به سند خود از زراره از ابي جعفر (ع) نقل كرده كه فرمود:
رسول خدا (ص) نسبت به مرده‌هاي بني هاشم كارهاي مخصوصي انجام مي‌داد كه نسبت به اموات ساير خانواده‌ها آن كارها را نمي‌كرد، از آن جمله وقتي به جنازه‌اي از بني هاشم نماز مي‌گزارد و قبرش را آب ميپاشيدند حضرت دست خود را بر قبر مي‌گذاشت به طوري كه انگشتان مباركش در گل فرو مي‌رفت، بطوري كه اگر غريب و يا مسافري از اهل مدينه به شهر مدينه وارد مي‌شد و از قبرستان مي‌گذشت و آن قبر تازه و اثر انگشتان را مي‌ديد، مي‌فهميد كه صاحب اين قبر از بني هاشم است و لذا مي‌پرسيد از آل محمد (ع) چه
__________________________________________________
(1)كافي ج 3 ص 168 ح 2
(2)قرب الاسناد ص 42
(3)و مستدرك الوسائل ج 1 ص 131 ح 4
(4)جعفريات ص 202
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 473
كسي تازه از دنيا رفته؟. «1»
133- شهيد ثاني در كتاب مسكن الفؤاد از علي (ع) نقل كرده كه فرمود:
رسول خدا (ص) وقتي به صاحبان مصيبت تسليت مي‌داد مي‌فرمود:" آجركم اللَّه و رحمكم- خداوند اجرتان دهد و شما را رحم كند" و وقتي كساني را تبريك و تهنيت مي‌داد مي‌فرمود:" بارك اللَّه لكم و بارك اللَّه عليكم- خداوند براي شما مبارك كند و آن را برايتان مستدام بدارد". «2»

[آداب آن جناب در وضو ساختن و غسل نمودن..... ص: 473

134- و از جمله آداب آن حضرت كه آن را در وضو و غسل رعايت مي‌كرد كه قطب در آيات الاحكام آن را از سليمان بن بريده از پدرش نقل كرده كه گفت: رسول خدا (ص) براي هر نمازي وضويي مي‌گرفت تا آنكه سال فتح مكه فرا رسيد، از آن به بعد براي خواندن چند نماز به يك وضو اكتفاء مي‌كرد، عمر پرسيد يا رسول اللَّه (ص) مي‌بينم كاري كردي كه تا كنون نكرده بودي؟ فرمود: متوجهم و عمدا چنين مي‌كنم. «3»
135- و در كافي به سند خود از زراره نقل كرده كه گفت: حضرت ابي جعفر فرمود:
آيا نمي‌خواهيد وضوي رسول اللَّه (ص) را برايتان حكايت كنم؟ گفتيم: چرا، پس حضرت دستور داد قدح كوچك و ضخيمي كه مقدار كمي آب در آن بود آوردند، آن را جلو خود گذاشت و دو دست خود را بالا زده، دست راست خود را در آن فرو برد و سپس فرمود: البته اين وقتي است كه دست پاك باشد، آن گاه آن دست را پر از آب كرده بر پيشاني خود ريخت و گفت:" بسم اللَّه" و آن آب را به اطراف محاسن خود جريان داده و بعدا يك مرتبه دست را به صورت و پيشاني خود كشيد، سپس دست چپ را در آب فرو برد. و به پري آن آب به آرنج دست راست خود ريخت و كف دست چپ را به ساعد دست راست كشيد به طوري كه آب تا نوك انگشتان آن جريان يافت، آن گاه با دست راست كفي از آب پر كرده به آرنج چپ ريخت و آن را با كف دست راست به ساعد و سر انگشتان دست چپ مرور داد و جلو سر و پشت پا را با تري دست چپ و بقيه تري دست راست مسح كرد، زراره مي‌گويد: ابو جعفر (ع) فرمود:
خدا تك است و تك را دوست مي‌دارد، از اين جهت در وضو هم سه مشت آب بس است يكي
__________________________________________________
(1)كافي ج 3 ص 200 ح 4 [.....]
(2)و مستدرك الوسائل ج 1 ص 128 ح 6
(3)و مستدرك الوسائل ج 1 ص 42 ح 3
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 474
براي صورت و دو تا براي دو ذراع و با تري دست راستت جلو سر و با بقيه آن پشت پاي راستت را مسح ميكني و با تري دست چپ پشت پاي چپت را، زراره گفت: ابو جعفر (ع) فرمود: مردي از امير المؤمنين (ع) پرسيد وضوي رسول خدا چطور بود؟ آن حضرت همين طور كه من براي شما حكايت كردم براي آن شخص حكايت كرد. «1» مؤلف: و اين معنا از زراره و بكير و غير ايشان و به طرق متعددي نقل شده، و همه آنها را كليني و صدوق و شيخ و عياشي و مفيد و كراچكي و ديگران نقل كرده‌اند، و اخبار ائمه اهل بيت (ع) در اين باره مستفيض و نزديك بتواتر است.
136- و مفيد الدين طوسي در امالي به سند خود از ابي هريره نقل كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) وقتي وضو مي‌گرفت در همه جاي وضو اول سمت راست را مي‌شست «2».
137- و در تهذيب به سند خود از ابي بصير نقل كرده كه گفت از امام صادق (ع) از وضو پرسيدم فرمود: رسول خدا (ص) با يك مد آب (تقريبا يك چارك من تبريز) وضو مي‌گرفت و با يك صاع (يك من تبريزي تقريبا) غسل مي‌كرد. «3»
مؤلف: نظير اين روايت به طريق ديگر از حضرت ابي جعفر نقل شده.
138- و در عيون به سند خود از حضرت رضا و آن جناب از آباي گرامش در ضمن حديث طويلي نقل فرموده كه رسول خدا (ص) فرموده: ما اهل بيتي هستيم كه صدقه بر ما حلال نيست و ما دستور داريم وضو را شاداب بگيريم، و ما هرگز الاغ را بر ماديان نمي‌كشيم. «4»
139- و در تهذيب به سند خود از عبد اللَّه بن سنان از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: مضمضه (آب در دهان گرداندن) و استنشاق (آب در بيني كشيدن) از چيزهايي است كه رسول خدا (ص) آن را سنت قرار داده. «5»
140- و در همان كتاب به سند خود از معاوية بن عمار نقل كرده كه گفت: شنيدم كه امام صادق (ع) مي‌فرمود: رسول خدا (ص) با يك صاع غسل ميكرد و
__________________________________________________
(1)كافي ج 3 ص 25 ح 4.
(2)امالي شيخ طوسي ج 1 ص 397.
(3)تهذيب ج 1 ص 136 ح 28.
(4)عيون الاخبار ج 2 ص 28.
(5)تهذيب ج 1 ص 79 ح 52.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 475
اگر با او يكي از زنانش بودند با يك صاع و يك مد غسل مي‌كردند «1».
مؤلف: اين معنا را كليني هم در كافي به سند خود از محمد بن مسلم از آن جناب نقل كرده، با اين تفاوت كه در روايت كليني دارد هر دو از يك ظرف غسل مي‌كردند. «2» و همچنين شيخ هم بطريق ديگري آن را نقل كرده.
141- و در جعفريات به سند خود از جعفر بن محمد (ع) از پدرش نقل كرده كه فرمود: حسن بن محمد از جابر بن عبد اللَّه از چگونگي غسل رسول خدا (ص) پرسيد. جابر گفت: رسول خدا با مشت سه مرتبه آب به سر خود مي‌ريخت، حسن بن محمد گفت: موي من همين طور كه مي‌بيني زياد و انبوه است. جابر گفت: اي آزاده! اين حرف را مزن براي اينكه موي رسول خدا (ص) از موي تو پرپشت‌تر و پاكيزه‌تر بود. «3»
142- و در كتاب الهداية صدوق است كه امام صادق (ع) فرموده: غسل جمعه سنتي است كه بر مرد و زن و در خانه و در سفر واجب است- تا آنجا كه مي‌گويد- و نيز امام صادق (ع) فرمود: غسل روز جمعه هم مايه پاكيزگي بدن و هم كفاره گناهان بين دو جمعه است آن گاه فرمود: علت غسل جمعه اين بود كه انصار در ايام هفته به كار شتران رسيدگي به ساير اموال خود سرگرم بودند، جمعه كه مي‌شد با همان بدن كثيف خود به مسجد مي‌آمدند و رسول خدا (ص) از بوي گند زير بغلهاي‌شان متاذي ميشد از اين رو دستور فرمودند كه روز جمعه همگي غسل كنند و اين خود باعث شد كه غسل جمعه سنت شود. «4»
مؤلف: و روايت شده كه از جمله سنت‌هاي آن حضرت در غسل، غسل روز عيد فطر و غسل در جميع اعياد و غسلهاي ديگر بسياري است كه چه بسا به بعضي از آنها در آينده اشاره بكنيم ان شاء اللَّه تعالي.

[از جمله آداب حضرتش در نماز و ملحقات آن..... ص: 475

143- و از جمله آداب و سنن آن حضرت در نماز و ملحقات آن چيزي است كه آن را در كافي به سند خود از فضيل بن يسار و عبد الملك و بكير نقل كرده كه گفتند: شنيديم كه امام صادق (ع) مي‌فرمود: رسول خدا (ص) نماز مستحبي را مثل واجب و
__________________________________________________
(1)تهذيب ج 1 ص 137 ح 74.
(2)كافي ج 3 ص 22 ح 5.
(3)جعفريات ص 22.
(4)علل الشرائع ج 1 ص 270 و به نقل از پاورقي سنن النبي در الهداية صدوق ص 23.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 476
روزه مستحبي را مثل واجب به جا مي‌آورد. «1»
مؤلف: اين مطلب را شيخ نيز روايت كرده.
144- و نيز در كافي به سند خود از حنان نقل كرده كه گفت: عمرو بن حريث از امام صادق (ع)- در حالي كه من هم نشسته بودم- پرسيد: فدايت شوم مرا از نماز رسول خدا (ص) خبر ده، حضرت فرمود: رسول خدا هشت ركعت نافله ظهر و چهار ركعت ظهر و هشت ركعت نافله عصر و چهار ركعت نماز عصر و سه ركعت مغرب و چهار ركعت نافله آن و چهار ركعت عشا و هشت ركعت نافله شب و سه ركعت وتر و دو ركعت نافله فجر و دو ركعت نماز صبح مي‌خواند، عرض كردم، فدايت شوم اگر من بتوانم بيشتر از اين‌ها نماز بخوانم خداوند مرا بخواندن نماز زياد عذاب مي‌كند؟ فرمود نه، و ليكن تو را عذاب مي‌كند به ترك سنت رسول خدا (ص). «2»
مؤلف: از اين روايت استفاده مي‌شود كه: دو ركعت نماز نشسته بعد از عشا يعني" عتمة" جزو پنجاه ركعت نماز يوميه نيست بلكه متمم آن و براي اين است كه با آن بنا بر اينكه دو ركعت نشسته يك ركعت ايستاده حساب مي‌شود عدد نمازها به پنجاه و يك برسد و نيز براي اين تشريع شده كه بدل از نماز يك ركعتي وتر باشد، به اين معنا كه اگر كسي ده ركعت نافله شب را خواند و مرگ مهلتش نداد كه يك ركعت وتر را بخواند اين دو ركعت نشسته عتمة به جاي آن حساب شود، كما اينكه كليني هم در كافي «3» به سند خود از ابي بصير از ابي عبد اللَّه (ع) روايت مي‌كند كه فرمود: كسي كه ايمان به خدا و روز جزا دارد هرگز تا نماز وتر نخوانده نمي‌خوابد، ابي بصير مي‌گويد عرض كردم: مقصود شما از وتر همان دو ركعت نشسته بعد از عشاء است؟ فرمود: آري اين دو ركعت يك ركعت حساب مي‌شود و اگر كسي آن را بخواند و در آن شب مرگ او را از خواندن وتر باز بدارد مثل كسي مي‌ماند كه وتر را خوانده باشد اگر هم نمرد كه آخر شب برخاسته وتر را مي‌خواند، عرض كردم: آيا رسول خدا (ص) هم اين دو ركعت را خواند؟ فرمود: نه، عرض كردم: چرا؟ فرمود: براي اينكه به رسول خدا (ص) وحي مي‌آمد و مي‌دانست كه آيا امشب مي‌ميرد يا نه، ديگرانند كه چنين علمي ندارند از همين جهت بود كه خودش نخواند و به ديگران دستور داد تا
__________________________________________________
(1)كافي ج 3 ص 443 ح 3.
(2)كافي ج 3 ص 443 ح 5.
(3)كافي و وسائل الشيعه ج 2 ص 71 ح 8. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 477
بخوانند... «1»
و ممكن است مقصود امام (ع) از اينكه فرمود: رسول خدا (ص) اين دو ركعت نماز را نخواند، اين باشد كه آن حضرت دائما اين نماز را نمي‌خواند، بلكه گاهي مي‌خواند و گاهي نمي‌خواند، كما اينكه از بعضي از احاديث ديگر هم اين معنا استفاده مي‌شود، و با اين احتمال، روايت ابي بصير معارض و منافي با روايت ديگري كه مي‌گويد رسول خدا (ص) اين نماز را مي‌خواند نخواهد بود.
145- و در تهذيب به سند خود از زراره نقل كرده كه گفت شنيدم حضرت ابي جعفر (ع) مي‌فرمايد: رسول خدا (ص) در هيچ روزي تا ظهر نمي‌شد نمازي نمي‌خواند وقتي كه ظهر مي‌شد و به قدر نصف انگشت سايه مي‌گشت هشت ركعت مي‌خواند و وقتي سايه به قدر يك ذراع مي‌شد نماز ظهر را مي‌خواند بعد از نماز ظهر هم دو ركعت و قبل از نماز عصر دو ركعت مي‌خواند تا آنكه سايه بقدر دو ذراع مي‌شد آن وقت نماز عصر را بجا مي‌آورد و وقتي آفتاب غروب مي‌كرد نماز مغرب را و بعد از زوال سرخي شفق، عشا را مي‌خواند و مي‌فرمود: وقت عشا تا ثلث شب امتداد دارد، بعد از عشا نماز ديگري نمي‌خواند تا شب به نصف مي‌رسيد، آن گاه برمي‌خاست و سيزده ركعت نماز مي‌خواند كه سيزدهمي آن نماز وتر بود و دو ركعت از آن نافله صبح و وقتي فجر طالع و هوا روشن مي‌شد نماز صبح را مي‌خواند. «2»
مؤلف: در اين روايت تمامي نافله عصر را ذكر نكرده و مهم هم نيست چون از ساير روايات مقدار آن بدست مي‌آيد.
146- و نيز در تهذيب به سند خود از معاوية بن وهب نقل مي‌كند كه گفت: شنيدم كه امام صادق (ع) در ضمن بيان چگونگي نماز رسول خدا (ص) مي‌فرمود: ظرف آب را رو پوشيده بالاي سرش مي‌گذاشتند و آن جناب مسواك خود را هم زير رختخواب خود مي‌گذاشت و مي‌خوابيد، تا چندي كه خدا بخواهد، و وقتي از خواب بيدار مي‌شد مي‌نشست و نظري به آسمان مي‌افكند و آياتي را كه در سوره آل عمران است يعني آيات" إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ..." را مي‌خواند سپس دندانها را مسواك كرده، تطهير نموده و به مسجد مي‌رفت و چهار ركعت نماز مي‌خواند كه ركوع هر ركعتش بقدر قرائت آن و سجودش بقدر ركوع آن طول مي‌كشيد، بحدي كه مردم مي‌گفتند كي سر از ركوع برمي‌دارد و
__________________________________________________
(1)علل الشرائع ج 2 ص 331.
(2)تهذيب ج 2 ص 262 ح 82.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 478
به سجده مي‌رود؟ و هم چنين سجده‌اش بحدي طولاني بود كه گفته مي‌شد چه وقت سر برمي‌دارد، آن گاه به بستر خود برمي‌گشت و تا خدا مي‌خواست مي‌خوابيد، آن گاه بيدار شده مي‌نشست و همان آيات را تلاوت نموده، چشم را به آسمان مي‌انداخت، آن گاه مسواك زده تطهير نموده و به مسجد مي‌رفت، باز هم مثل بار اول چهار ركعت نماز مي‌گذاشت، مجددا به بستر خود مراجعت نموده، مقداري مي‌خوابيد، سپس بيدار شده نگاهي به آسمان انداخته و همان آيات را تلاوت مي‌نمود، باز مسواك و تطهير را انجام داده به مسجد تشريف مي‌برد و يك ركعت نماز وتر و دو ركعت ديگر خوانده و براي نماز صبح بيرون مي‌شد. «1»
مؤلف: اين معنا در كافي هم به دو طريق روايت شده.
147- و روايت شده كه آن جناب نافله صبح را در اول فجر مختصر مي‌خواند و براي نماز صبح بيرون مي‌رفت.
148- و در محاسن به سند خود از عمر بن يزيد از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: هر كس در نماز و ترش هفتاد مرتبه:" استغفر اللَّه ربي و اتوب اليه" بگويد و بر اين كار تا يك سال مداومت و مواظبت داشته باشد، خداي تعالي اسمش را در زمره كساني مي‌نويسد كه در سحرها طلب مغفرت مي‌كرده‌اند، رسول خدا (ص) هم همين طور در نماز و ترش هفتاد بار استغفار مي‌كرد و هفت بار مي‌گفت:" هذا مقام العائذ بك من النار- اين موقف كسي است كه از آتش دوزخ پناهنده تو شده است..." «2»
149- و در فقيه مي‌گويد: رسول خدا (ص) در قنوت وتر خود مي‌گفت:
" اللهم اهدني فيمن هديت، و عافني فيمن عافيت، و تولني فيمن توليت، و بارك لي فيما اعطيت، و قني شر ما قضيت، انك تقضي و لا يقضي عليك، سبحانك رب البيت، استغفرك و اتوب اليك و أؤمن بك و اتوكل عليك و لا حول و لا قوة الا بك يا رحيم- پروردگارا، ما را به آنان كه هدايتشان كردي هدايت كن و با آنان كه عافيتشان دادي عافيت ده، و با آنان كه امورشان را خودت به دست گرفتي امور مرا هم عهده‌دار شو، و در آنچه مرا داده‌اي بركت قرار ده، و مرا از شر قضا و قدري كه گذراندي نگهدار، چون تويي كه قضا بدست تو است و تويي كه حكم مي‌كني و كسي نيست كه عليه تو حكم كند، منزهي تو اي پروردگار خانه، از تو طلب مغفرت مي‌كنم، و به تو رجوع مي‌نمايم و به تو ايمان مي‌آورم، و بر تو توكل
__________________________________________________
(1)تهذيب ج 2 ص 334 ح 233.
(2)محاسن برقي ص 53 ب 53 ح 80.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 479
مي‌كنم، و حول و قوه‌اي نيست مگر از ناحيه تو اي خداي مهربان". «1»
150- و در تهذيب به سند خود از ابي خديجه از ابي عبد اللَّه (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: رسول خدا (ص) هر وقت ماه رمضان مي‌شد نماز خود را بيشتر مي‌كرد من نيز به آن مي‌افزايم شما نيز بيفزائيد. «2»
مؤلف: مقصود از اين بيشتر كردن، همان خواندن نماز هزار ركعتي (تراويح) است، و اين نماز، نافله ماه رمضان و غير از پنجاه ركعت نافله‌هاي يوميه است، و در كيفيت تقسيم كردن اين هزار ركعت نماز، بر شبهاي رمضان اخبار زيادي وارد شده. و از طريق امامان اهل بيت (ع) وارد شده كه رسول خدا اين نمازها را بدون جماعت مي‌خواند، و از خواندن آن به جماعت نهي مي‌كرد، و مي‌فرمود: در نافله جماعت نيست، و براي آن جناب نمازهاي مخصوص ديگري است كه در كتابهاي دعا از آن جناب نقل شده، و چون از غرض ما در اين مقام خارج بود از ذكرش خودداري نموديم، و هم چنين در نمازهايش مستحبات و دعاها و اورادي است كه اگر كسي بخواهد به آنها وقوف يابد بايد به همان كتابها مراجعه كند.
151- و در كافي به سند خود از يزيد بن خليفه نقل كرده كه گفت: خدمت حضرت صادق (ع) عرض كردم: عمر بن حنظله در باره اوقات نمازها از شما براي ما مطالبي نقل كرده؟ حضرت فرمود، او بر ما دروغ نمي‌بندد- تا آنجا كه مي‌گويد- عرض كردم عمر بن حنظله مي‌گويد: وقت مغرب موقعي است كه جرم آفتاب پنهان شود، چيزي كه هست رسول خدا (ص) در مسافرتها زماني كه با شتاب راه مي‌پيمود، نماز مغرب را تاخير مي‌انداخت و آن را با نماز عشا مي‌خواند، امام فرمود: عمر بن حنظله درست گفته. «3»
152- و در تهذيب به سند خود از طلحة بن زيد از جعفر بن محمد از پدر بزرگوارش (ع) نقل كرده كه فرموده: رسول خدا (ص) در شبهايي كه باران مي‌باريد نماز مغرب را مختصر مي‌خواند و در خواندن عشا هم عجله مي‌كرد و آن را زودتر از وقت فضيلتش- يعني با مغرب- مي‌خواند و مي‌فرمود: كسي كه به مردم رحم نكند در حقش رحم نمي‌كنند «4».
153- و نيز در تهذيب به سند خود از ابن ابي عمير از حماد از حلبي از امام صادق
__________________________________________________
(1)من لا يحضره الفقيه ج 1 ص 308 ح 1.
(2)تهذيب ج 3 ص 60 ح 7.
(3)كافي ج 3 ص 279 ح 6.
(4)تهذيب ج 2 ص 32 ح 47.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 480
(ع) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) وقتي كه در سفر بود و هم چنين در مواقعي كه كار فوري داشت، ظهر و عصر را با هم مي‌خواند و هم چنين بين مغرب و عشا فاصله نمي‌انداخت... «1»
مؤلف: در اين باره روايات زيادي است كه مرحوم كليني، شيخ و فرزندش و شهيد اول (رحمهم اللَّه) آنها را نقل كرده‌اند.
154- و در كتاب فقيه به سند خود از معاوية بن وهب از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: بسيار مي‌شد كه مؤذن در گرماي ظهر مي‌آمد دنبال رسول خدا (ص)، حضرت مي‌فرمود:" أبرد، أبرد- بگذار هوا خنك شود". «2»
مؤلف: صدوق (عليه الرحمه) ميگويد: معني اينكه فرمود:" أبرد، أبرد" اين است كه بشتاب بشتاب، و گويا نامبرده كلمه مزبور را از" بريد" گرفته، و ظاهر روايت اين است كه مراد از كلمه" أبرد، أبرد" تاخير انداختن تا خنك شدن هوا و كاسته شدن شدت گرما است، چنان كه اين ظهور را روايت كتاب علاء از محمد بن مسلم هم تاييد مي‌كند، چه در آن روايت محمد بن مسلم مي‌گويد: حضرت ابي جعفر (ع) در مسجد رسول خدا (ص) از كنار من گذشت، در حالي كه من نماز مي‌خواندم، بعدا روزي مرا ديد و فرمود: هيچ وقت نماز واجب را در آن وقتي كه مي‌خواندي مخوان، آيا نماز را در آن شدت گرما مي‌خواني؟! عرض كردم نماز واجب نبود نافله بود. «3»
155- در كتاب احياء العلوم آمده رسول خدا (ص) هيچ وقت در نماز كسي به خدمتش نمي‌آمد و در كنارش نمي‌نشست مگر اينكه براي خاطر او نماز را كوتاه مي‌كرد و متوجه او مي‌شد و مي‌فرمود: آيا حاجتي داري؟ پس از آنكه حاجت او را برمي‌آورد مجددا به نماز مي‌ايستاد. «4»
156- و در كتاب زهد النبي تاليف جعفر بن احمد قمي است كه: رسول خدا (ص) وقتي به نماز مي‌ايستاد از ترس خدا رنگش مي‌پريد، و از اندرون دل و قفسه سينه‌اش صدايي نظير صداي اشخاص خائف و وحشت زده شنيده مي‌شد. «5»
__________________________________________________
(1)تهذيب ج 3 ص 233 ح 118.
(2)من لا يحضره الفقيه ج 1 ص 144 ح 26.
(3)مستدرك الوسائل، ج 1، ص 193، ب 33 من ابواب المواقيت ح 3.
(4)احياء العلوم ج 7 ص 113.
(5)مستدرك الوسائل ج 1 ص 263 ح 4.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 481
مؤلف: اين معنا را ابن فهد و ديگران هم نقل كرده‌اند.
157- و نيز در احياء العلوم مي‌گويد: در روايت ديگري دارد كه رسول خدا (ص) وقتي كه نماز مي‌خواند مانند پارچه‌اي مي‌شد كه در گوشه‌اي افتاده باشد.» 158- و در بحار مي‌گويد: عايشه گفته است: رسول خدا (ص) براي ما و ما براي او سخن مي‌گفتيم، همين كه موقع نماز مي‌شد حالتي به خود مي‌گرفت كه گويي نه او ما را مي‌شناخته و نه ما او را مي‌شناخته‌ايم. «2»
159- و مفيد الدين طوسي در كتاب مجالس به سند خود كه آن را منتهي به علي (ع) كرده، نقل نموده كه آن جناب وقتي كه ولايت مصر را به محمد بن ابي بكر داد، دستور العملي به او مرحمت نمود، و در ضمن آن فرمود: مواظب ركوع و سجود خودت باش، زيرا رسول خدا (ص) از همه مردم نمازش كامل‌تر و در عين حال اعمالش در نماز از همه سبك‌تر و كمتر بود. «3»
160- و در كتاب جعفريات به سند خود از جعفر بن محمد از آباي گرامش از علي (ع) نقل كرده كه فرمود: هر وقت دهن دره و خميازه رسول خدا را مي‌گرفت آن جناب آن را با دست راست خود رد مي‌كرد. «4»
مؤلف: در كتاب دعائم نيز روايتي نظير اين روايت نقل شده.
161- و در كتاب علل به اسناد خود از هشام بن حكم از ابي الحسن موسي بن جعفر (ع) حديثي نقل كرده كه در ضمن آن گفته است: خدمت آن حضرت عرض كردم به چه علت بايد در ركوع بگويند:" سبحان ربي العظيم و بحمده" و ليكن در سجود گفته شود:
" سبحان ربي الاعلي و بحمده" فرمود: اي هشام وقتي كه رسول خدا (ص) را به معراج بردند و در آنجا نماز گذاشت و ذكر گفت و از عظمت خداوند ديد آنچه را كه ديد بندهاي بدنش مرتعش شد و بدون اختيار به حالت ركوع درآمد، و در آن حال گفت:" سبحان ربي العظيم و بحمده" وقتي كه از آن حالت برخاست نظرش به عظمت خداي خود در مكان بلندتري كه از آن بلندتر تصور نمي‌شود افتاد و بدون اختيار صورت خود را به خاك نهاد و
__________________________________________________
(1)مستدرك ج 1 ص 263 و به نقل از پاورقي سنن النبي كتاب زهد النبي ص 161 و احياء العلوم. [.....]
(2)و مستدرك ج 1 ص 264 ح 18.
(3)امالي مفيد ص 156.
(4)كتاب جعفريات ص 36.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 482
گفت:" سبحان ربي الاعلي و بحمده" و هم چنين تكرار مي‌كرد تا پس از گفتن هفت مرتبه قدري از آن رعبي كه دلش را پر كرده بود كاسته گرديد، از اين جهت در امتش هم اين دو ذكر سنت شد. «1»
162- و در كتاب تنبيه الخواطر تاليف شيخ و رام بن ابي فراس از نعمان نقل مي‌كند كه گفت: رسول خدا (ص) هميشه صفوف نماز ما را منظم مي‌فرمود به طوري كه اگر تيري رها مي‌شد فاصله نيمه از آن تير يكسان بود تا اينكه رفته رفته براي همه عادت شد، اتفاقا روزي به مسجد تشريف آورد و به نماز ايستاد، خواست تا تكبيرة الاحرام بگويد متوجه شد كه مردي سينه‌اش جلوتر از سايرين است، فرمود: بندگان خدا صفوف خود را منظم كنيد و گرنه ميان شما اختلاف خواهد افتاد. «2»
163- و نيز در همان كتاب از ابن مسعود نقل مي‌كند كه گفت: رسول خدا (ص) دست به شانه‌هاي ما مي‌گذاشت و ما را پس و پيش مي‌كرد و مي‌فرمود:
منظم بايستيد و گرنه اگر در ايستادن اختلاف داشته باشيد دلهايتان هم مختلف خواهد شد... «3»
164- و در فقيه به سند خود از داود بن حصين از ابي العباس از ابي عبد اللَّه (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: رسول خدا (ص) در ماه رمضان در دهه اول معتكف شد، سال بعد از دهه دوم اعتكاف كرد، ولي پس از آن هميشه در دهه سوم اعتكاف مي‌كرد. «4»
165- و نيز در فقيه مي‌گويد امام صادق (ع) فرموده: جنگ بدر در ماه رمضان اتفاق افتاد، در آن سال رسول اللَّه اعتكاف نكرد، سال بعد كه شد آن جناب دو دهه اعتكاف كرد، يكي براي همان سال يكي هم براي قضاي اعتكاف سال پيش. «5»
مؤلف: كليني هم در كافي اين روايت را نقل فرموده. «6»
166- و نيز در كافي به سند خود از حلبي از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) وقتي كه دهه آخر (ماه رمضان) مي‌شد در مسجد اعتكاف
__________________________________________________
(1)علل الشرائع ج 2 ص 332 ح 4.
(2)تنبيه الخواطر ج 2 ص 491.
(3)تنبيه الخواطر تاليف امير حسين زاهد ج 2 ص 490 از ابو مسعود.
(4)من لا يحضره الفقيه ج 2 ص 123 ح 20.
(5)من لا يحضره الفقيه ج 2 ص 120 ح 3.
(6)كافي ج 4 ص 175 ح 2.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 483
مي‌كرد، و برايش خيمه‌اي مويي مي‌زدند، و در آن ايام لحاف و بسترش را برمي‌چيدند، بعضي از اصحابش گفته‌اند كه: از زنان هم كناره مي‌گرفت و ليكن امام صادق فرمود: اين حرف صحيح نيست و از زنان كناره‌گيري نمي‌كرد. «1»
مؤلف: اين معنا در روايات زياد ديگري هم وارد شده، و مقصود از كناره‌گيري از زنان به طوري كه مي‌گويند و روايات هم بر آن دلالت دارد آميزش و معاشرت با آنان است نه جماع.

[روزه گرفتن آن حضرت..... ص: 483

167- و از جمله آداب و سنن آن حضرت در روزه گرفتن آنست كه صاحب فقيه به سند خود از محمد بن مروان نقل كرده كه گفت: از امام صادق (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: رسول خدا (ص) يك مرتبه آن قدر زياد روزه مي‌گرفت كه مي‌گفتند:
ديگر افطار نمي‌كند و يك مرتبه آن قدر پشت سر هم افطار مي‌كرد كه مي‌گفتند ديگر روزه نمي‌گيرد، بعضي از اوقات هم يك روز روزه مي‌گرفت و يك روز افطار مي‌كرد، بعضي از اوقات تنها روزهاي دوشنبه و پنجشنبه را روزه مي‌گرفت تا آنكه به اينجا رسيد كه در هر ماه تنها سه روز يعني پنجشنبه اول ماه و چهارشنبه وسط ماه و پنجشنبه آخر ما را روزه مي‌گرفت. و مي‌فرمود: اگر كسي اينچنين روزه بگيرد مثل اين است كه تمام عمرش روزه بوده، آن گاه امام صادق (ع) فرمود: پدرم بارها مي‌فرمود: هيچ كسي نزد خدا دشمن‌تر و مبغوض‌تر از كسي نيست كه وقتي به او مي‌گويند رسول خدا (ص) چنين و چنان ميكرد و مثلا زياد روزه نمي‌گرفت و تو چرا اين قدر روزه مي‌گيري و نماز مي‌خواني در جواب بگويد: خدا مرا بخواندن نماز زياد و گرفتن روزه بسيار عذاب نخواهد كرد، زيرا معني اين حرف اين است كه رسول خدا بيش از آن نمي‌توانسته عبادت كند. «2»
168- و در كافي به سند خود از محمد بن مسلم از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) در اوائل بعثت روزه گرفتنش اينطور بود كه يك مدت آن قدر پي در پي روزه مي‌گرفت كه مي‌گفتند هيچ روزي را بدون روزه بسر نمي‌برد، و مدتي ديگر آن قدر پي در پي روزه بود كه گفته مي‌شد: روزه نمي‌گيرد، آن گاه اين رويه را ترك كردند و مدتي يك روز در ميان روزه مي‌گرفتند كما اينكه روزه حضرت داود هم همين طور بوده، پس از مدتي اين را نيز ترك كرد و مدتي همان ايام البيض هر ماه را روزه بود، در آخر اين
__________________________________________________
(1)كافي ج 4 ص 175 ح 1.
(2)من لا يحضره الفقيه ج 2 ص 48.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 484
را نيز ترك كرد و سه روزي را كه در ايام البيض روزه مي‌گرفت در دهه‌هاي ماه تقسيم كرده يكي را در پنجشنبه دهه اول و يكي در چهارشنبه دهه دوم و يكي در پنجشنبه دهه سوم مي‌گرفت و تا زنده بود اين رويه را داشت.
مؤلف: مطابق مضمون اين روايت، روايات بسيار زيادي در دست هست. «1»
169- و نيز در كافي به سند خود از عنبسه عابد نقل كرده كه گفت: رسول خدا از دنيا رحلت فرمود در حالي كه رويه‌اش در روزه داشتن اين بود كه ماه شعبان و رمضان و سه روز از هر ماه را روزه مي‌گرفت. «2»
170- و در كتاب نوادر احمد بن محمد بن عيسي از علي بن نعمان از زرعه از سماعه نقل شده كه گفت از امام صادق (ع) پرسيدم آيا رسول خدا (ص) ماه شعبان را هم روزه مي‌گرفت؟ فرمود: آري و ليكن همه آن ماه روزه نمي‌گرفت. پرسيدم: چند روز از آن را مي‌خورد؟ فرمود: مي‌خورد. سه مرتبه سؤال مزبور را تكرار كردم و آن جناب جواب بيشتري به من نداد. سپس سال بعد همان مساله را پرسيدم و امام همان جواب را تكرار نمود... «3».
171- و در كتاب مكارم از انس نقل مي‌كند كه گفت: غذاي رسول خدا (ص) شربتي بود كه در افطار مي‌آشاميد، و شربتي كه آن را در سحر مي‌خورد، خيلي از اوقات اين شربت عبارت بود از شير و خيلي از اوقات مقداري آب بود كه در آن نان را حل كرده بودند،... «4».
172- و در كافي به سند خود از ابن قداح از ابي عبد اللَّه (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: رسول خدا در روزهايي كه روزه مي‌گرفت اولين چيزي كه با آن افطار مي‌فرمود خرماي تازه و يا خرماي خشك بود. «5»
173- و نيز در كافي به سند خود از سكوني از جعفر از پدرش (ع) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) وقتي روزه مي‌گرفت و براي افطار بشيريني دست نمي‌يافت با آب افطار مي‌كرد، و در بعضي از روايات دارد كه با كشمش افطار
__________________________________________________
(1)كافي ج 4 ص 90 ح 2.
(2)كافي ج 4 ص 91 ح 7.
(3)وسائل ج 7 ص 368. [.....]
(4)مكارم الاخلاق ص 32.
(5)كافي ج 4 ص 153 ح 5.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 485
مي‌فرمود. «1»
174- و در كتاب مقنعه از آل محمد (ع) روايت كرده كه فرموده‌اند:
مستحبّ است اينكه روزه‌دار سحري بخورد و لو به شربتي از آب، و روايت شده كه بهترين سحري‌ها خرما و قاووت است، زيرا پيغمبر اكرم (ص) در سحر آن دو را استعمال مي‌فرمود. «2»
مؤلف: تا اينجا سنت‌هاي جاري آن حضرت بود در باب روزه، و البته سنت‌هايي هم مخصوص به خود داشت، از آن جمله" روزه وصال" است كه عبارت است از روزه بيشتر از يك روز به طوري كه در ميان آنها افطار نشود، رسول خدا (ص) خودش چنين روزه‌اي داشت و ليكن امت را از آن نهي مي‌كرد و مي‌فرمود: شما طاقت آن را نداريد، و اگر مي‌بينيد كه من روزه وصال مي‌گيرم و چند روز پي در پي بدون افطار و سحر بسر مي‌برم براي اين است كه خداي تعالي مرا از غذاهاي آسماني خود سير و از شرابهاي بهشتيش سيراب مي‌سازد. «3»
175- و در كتاب مكارم از رسول خدا (ص) روايت كرده كه بيشتر اوقات و از هر غذا بيشتر" هريسه" را مخصوصا در سحرها ميل مي‌فرمود. «4»
176- و در فقيه مي‌گويد: رسول خدا (ص) وقتي كه ماه رمضان فرا مي‌رسيد تمامي اسيرهاي جنگي را آزاد و بتمامي سائل‌ها عطيه مي‌داد. «5»
177- و در كتاب دعائم از علي (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: رسول خدا (ص) در دهه آخر رمضان به كلي لحاف و تشك خود را جمع مي‌كرد و به عبادت مي‌پرداخت، و در شب بيست و سوم اهل خانه خود را بيدار مي‌كرد و در آن شب آب به روي خوابيده‌ها مي‌پاشيد تا خواب از سرشان برود، و هم چنين فاطمه زهرا (س) احدي از اهل خانه خود را اجازه نمي‌داد كه در آن شب بخوابند، و براي اينكه خوابشان نبرد غذاي كمتري به آنان مي‌داد، و از روز خود را براي شب زنده داري آن شب آماده مي‌كرد، و مي‌فرمود:
__________________________________________________
(1)كافي ج 4 ص 152 ح 1.
(2)مقنعه مفيد ص 50.
(3)تهذيب ج 4 ص 307 با تفاوت.
(4)مكارم الاخلاق ص 29.
(5)من لا يحضره الفقيه ج 2 ص 61 ح 10.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 486
محروم است كسي كه از خيرات امشب استفاده نكند. «1»
178- و در كتاب المقنع گفته است: سنت در افطار عيد قربان اين است كه بعد از نماز انجام شود و در عيد فطر قبل از نماز. «2»

[جمله‌اي از آداب آن جناب در قرائت قرآن و دعا]..... ص: 486

179- و از جمله آداب آن حضرت در باره قرائت قرآن و دعا آنست كه شيخ در كتاب مجالس به سند خود از ابي الدنيا از امير المؤمنين (ع) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) هيچ امري او را از تلاوت قرآن باز نمي‌داشت مگر جنابت. «3»
180- و در مجمع البيان از ام سلمه نقل مي‌كند كه گفت رسول خدا (ص) قرائت خود را آيه آيه وقف مي‌كرد. «4»
181- و در تفسير ابو الفتوح مي‌گويد: رسول خدا (ص) از رختخواب بر نمي‌خواست مگر اينكه مسبحات را تلاوت مي‌كرد و مي‌فرمود: در اين چند سوره آيه‌ايست كه فضلش از هزار آيه بيشتر است، پرسيدند مسبحات كدامند؟ فرمود: سوره حديد، حشر، صف، جمعه و تغابن است. «5»
مؤلف: اين معنا در مجمع البيان از عرباص بن ساريه نيز روايت شده. «6»
182- و در كتاب درر اللئالي تاليف ابن ابي جمهور از جابر نقل شده كه گفت رسول خدا (ص) هيچ وقت نمي‌خوابيد مگر اينكه سوره تبارك و الم تنزيل را مي‌خواند. «7»
183- و در مجمع البيان مي‌گويد: روايت شده كه علي بن ابي طالب فرمود: رسول خدا (ص) سوره" سبح اسم ربك الاعلي" را دوست مي‌داشت و اولين كسي كه" سبحان ربي الاعلي" گفت، ميكائيل بود. «8»
__________________________________________________
(1)دعائم الاسلام ج 1 ص 289 علي ما في سنته ص 296.
(2)مقنع ص 46 علي ما في سنته ص 297.
(3)بحار الانوار ج 92 ص 216 ح 21.
(4)تفسير مجمع البيان ج 10 ص 378.
(5)تفسير ابو الفتوح ج 11 ص 30.
(6)تفسير مجمع البيان ج 9 ص 226.
(7)مجمع ج 8 ص 325. [.....]
(8)تفسير مجمع البيان ج 10 ص 473.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 487
مؤلف: همين روايت را مجلسي در اولين حديث از بحار «1» از در المنثور «2» نقل كرده، و در اين ميان اخبار ديگري راجع به دعاهايي كه رسول خدا (ص) در موقع خواندن قرآن و يا در موقع تلاوت سوره‌ها و يا آيات مخصوصي مي‌خواند در دست هست كه اگر كسي بخواهد از آنها اطلاع حاصل كند بايد به كتبي كه متعرض آن است مراجعه نمايد. آن حضرت داراي خطبه‌ها و بياناتي است كه در آن مردم را به تمسك به قرآن و تدبر در آن ترغيب و به اهتداء به هدايت و استناره از نور آن تحريص مي‌فرمايد، و خود آن جناب به طريق اولي به آنچه كه در اين باره توصيه مي‌فرمود عمل مي‌كرد، و از همه پيش‌قدم‌تر و سريع‌تر به سوي خيرات بود، همو بود كه مي‌فرمود: سوره هود مرا پير كرد.»
و البته مقصود آن جناب آيه" فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ" است.
كما اينكه از ابن مسعود هم قريب به اين مضمون روايت شده كه گفت: رسول خدا (ص) مرا دستور دادند كه مقداري از قرآن را بخوانم، و من چند آيه‌اي از سوره يونس برايش تلاوت كردم تا آنكه رسيدم به اين جمله:" وَ رُدُّوا إِلَي اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ..." «4»،
ديدم كه اشك در دو چشمان نازنينش حلقه زد. «5»
اين بود پاره‌اي از آداب و سنن آن حضرت كه ما آن را از رساله‌اي كه سابقا در باره سنن آن حضرت تاليف كرده بوديم انتخاب نموده، در اينجا ذكر نموديم، و در كتب شيعه و سني روايات مستفيضه‌اي در اين باره نقل شده كه البته آيات الهي قرآن نيز آن را تاييد مي‌كند و هيچيك از آنها را رد و انكار نمي‌نمايد. و خداوند راهنما است.

گفتاري پيرامون بندگي و بنده‌داري..... ص: 487

اشاره

خداي تعالي در سوره مائده مي‌فرمايد:" إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ" «6» و اين كلام خلاصه‌ايست از معناي رقيت و بندگي، گر چه در قرآن كريم آياتي كه متضمن اين معنا هستند بسيار است، ليكن جمله كوتاه فوق نفوذ تصرفات خود مختارانه مولا را در عبد تعليل مي‌كند و
__________________________________________________
(1)بحار الانوار ج 92 ص 322.
(2)در المنثور ج 6 ص 331.
(3)در المنثور ج 3 ص 320.
(4)سوره يونس آيه 30.
(5)احياء العلوم ج 3 ص 119.
(6)اگر آنان را عذاب كني باري بندگان تواند. سوره مائده آيه 118.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 488
مشتمل است بر دليلي كه مي‌رساند هر جا و در حق هر كسي بندگي تصور شود حق مسلم و عقلي مولا است كه در آن بنده به عذاب تصرف كند، براي اينكه فرض شد كه مولا و مالك اوست، و عقل همين طور كه شكنجه و ساير تصرفات و تكاليف شاقه را براي مولي و نسبت به عبد خود تجويز مي‌كند و چنين حقي را به او مي‌دهد، تصرفات غير شاقه را نيز براي او مباح مي‌داند، پس عقل حكم مي‌كند به اينكه مولا مي‌تواند بهر نحوي كه بخواهد در بنده خود تصرف كند، و تنها تصرفاتي را تجويز نمي‌كند كه زشت و مستهجن باشد، آنهم نه از جهت رعايت حال و احترام بنده، بلكه از جهت رعايت احترام خود مولي و اينكه اينگونه تصرفات زيبنده ساحت مولويت نيست، و لازمه اين معنا اين است كه بنده نيز بايد در آنچه كه مولايش او را بدان تكليف كرده و از او خواسته اطاعت و پيروي كند، و براي او در هيچ عملي كه خوش آيند مولايش نيست هيچگونه استقلالي نخواهد بود، چنان كه آيه شريفه" بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ" «1» نيز تا اندازه‌اي به اين معنا اشاره دارد و همچنين آيه شريفه (ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا عَبْداً مَمْلُوكاً لا يَقْدِرُ عَلي شَيْ‌ءٍ وَ مَنْ رَزَقْناهُ مِنَّا رِزْقاً حَسَناً فَهُوَ يُنْفِقُ مِنْهُ سِرًّا وَ جَهْراً هَلْ يَسْتَوُونَ". «2»
و ما اگر بخواهيم جهاتي را كه قرآن شريف در مساله عبوديت متعرض شده همه را مورد بحث قرار دهيم بايد كه در طي چند فصل راجع به آن بحث كنيم.

[اعتبار عبوديت براي خداي سبحان..... ص: 488

1- اعتبار عبوديت براي خداي سبحان: در قرآن كريم آيات بسيار زيادي است كه مردم را بندگان خدا حساب كرده، و اساس دعوت ديني را بر همين مطلب بنا نهاده كه مردم همه بنده و خداي تعالي مولاي حقيقي ايشان است، بلكه چه بسا از اين نيز تعدي كرده و همه آنچه را كه در آسمانها و زمين است به همين سمت موسوم كرده، نظير همان حقيقتي كه از آن به اسم ملائكه تعبير شده، و حقيقت ديگري كه قرآن شريف آن را جن ناميده و فرموده:" إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِلَّا آتِي الرَّحْمنِ عَبْداً". «3»
__________________________________________________
(1)بلكه بندگان محترمند كه در گفتار از او پيشي نمي‌گيرند و به دستوراتش عمل مي‌كنند. سوره انبياء آيه 26.
(2)خداوند بنده‌اي را مثل زده كه ملك ديگري است و خود قادر بر هيچ چيز نيست، و (اينك آن را با آزاد مردي مقايسه مي‌كنيم كه) ما از خزينه كرم خود روزي نيكويي به او داده‌ايم، و از چون غلام كسي نيست آشكارا و پنهاني انفاق ميكند، آيا اينان مثل همند؟ سوره نحل آيه 75.
(3)هيچكسي از همه آنان كه در آسمانها و زمين‌اند نيست مگر اينكه خداي را از در بندگي در خواهد آمد. سوره مريم آيه 94.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 489
و جهت اينكه بندگي تنها بايد براي خداوند اعتبار شود از تجزيه و تحليل خود معناي عبوديت به دست مي‌آيد، چه اگر ما معناي عبوديت را به اجزاي اصلي‌اش تجزيه كنيم و خصوصيات زائدي را كه در خصوص مخلوقات صاحب عقل عارض بر معناي اصلي آن مي‌شود طرح كنيم بدون ترديد حكم به اعتبار عبوديت و وجوب بندگي براي خدا خواهيم نمود، براي اينكه ما اگر به بعضي از بني نوع خود اطلاق بنده و عبد مي‌كنيم يا مي‌كرديم، براي اين بود كه مي‌ديديم نامبردگان نه تنها مالك چيزي نيستند بلكه خودشان هم ملك غيرند، ملكي كه تجويز ميكند كه آن غير يعني همان كسي كه مالك و مولاي عبد است در عبد خود بهر طوري كه بخواهد تصرف كند، ملكي كه هر گونه استقلالي را از عبد و از اراده و عملش سلب مي‌كند، وقتي معناي عبوديت در بين خود ما افراد بشر اين باشد معلوم است كه معناي تام و تمامش بر ما نسبت به خدا صادق خواهد بود.
بلكه اگر دقت بيشتري در معناي عبوديت شود يقينا حكم خواهيم كرد به اينكه علاوه بر افراد بشر تمامي موجودات صاحب شعور و اراده بنده خداي سبحانند، زيرا خداي سبحان به تمام معناي كلمه و حقيقتا مالك هر چيزي است كه كلمه" شي‌ء- چيز" بر آن اطلاق مي‌شود، چه هيچ موجودي جز خداي سبحان، خود و غير خود را و همچنين نفع و ضرري را و مرگ و حيات و نشوري را مالك نيست. و خلاصه در عالم هستي هيچ چيزي نه در ذات و نه در وصف و نه در عمل استقلال ندارد و مالك نيست، مگر آنچه را كه خدا تمليك كند، البته تمليكي كه مالكيت خود او را باطل نمي‌كند، و نظير تمليك‌هاي ما انتقال ملكيت از مالك بغير مالك نيست، بلكه بعد از تمليك هم باز خود او مالك آن چيزي كه تمليك كرده و همچنين قادر بر آن چيزي كه بندگان را بر او قدرت داده هست:" وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" و" بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ مُحِيطٌ".

[سلطنت حقيقي و مالكيت واقعي پروردگار منشا وجوب انقياد موجودات در برابر اراده او است..... ص: 489

و همين سلطنت حقيقي و مالكيت واقعي پروردگار منشا وجوب انقياد موجودات و مخصوصا آدميان در برابر اراده تشريعي او و دستوراتي است كه خداوند بر ايشان مقرر فرموده، چه دستوراتي كه در باره كيفيت عبادت و سنتش داده و چه قوانيني كه باعث صلاح امر آنان و مايه سعادت دنيا و آخرت‌شان ميباشد جعل فرموده.
خلاصه اينكه صاحبان عقل از انس و جن و ملك همه ملك خدايند و خدا هم مالك تكويني و به وجود آورنده ايشان است و به همين جهت همه بندگان او ذليل و زبون حكم و قضاي اويند، چه او را بشناسند چه نشناسند و چه اينكه تكاليفش را اطاعت كنند و چه اطاعت نكنند و هم مالك تشريعي ايشان است، مالكيتي كه به او حق مي‌دهد همه را به اطاعت خود
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 490
در آورد، و همه را محكوم به تقوا و عبادت خود كند، و فرق اين مالكيت و مولويت از نظر حكم با مالكيت و مولويتي كه در ميان ما مردم معمول و دائر است و همچنين فرق آن بندگي و عبوديت با بندگي و بردگي افراد بشر نسبت به يكديگر اين است كه از آنجايي كه خداي سبحان مالك تكويني و علي الاطلاق است و كسي جز او مالك نيست از اين جهت جايز نيست كه در مرحله عبوديت تشريعي- نه تكويني- كسي جز او پرستش شود، چنان كه خودش فرمود:" وَ قَضي رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ" «1» به خلاف ساير مولاها كه اطاعت كردن و فرمان‌برداري آنان به استحقاق ذاتي‌شان نيست، بلكه به خاطر مالكيت‌شان مي‌باشد و مالكيت‌شان هم ذاتي نيست، بلكه مالكيت اينجا به معني غلبه بر ديگران به سببي از اسباب است.
فرق ديگر اين دو سنخ مالكيت اين است كه خداي تعالي از اين جهت كه در بندگان مملوكش كسي و چيزي نيست كه مملوك او نباشد و خلاصه چنان نيست كه بعضي در هستي خود مملوك او باشند و بعضي نباشند، بلكه تمامي موجودات از جهت ذاتشان و صفات و احوال و اعمالشان مملوك تكويني اويند، از اين جهت خداي تعالي مالك تشريعي به تمام معناي آنان نيز هست، و لذا به بندگي دائمي آنان و عبوديتي كه جميع شؤون آنان را فرا گيرد حكم كرده، و ديگر نمي‌توانند بعضي از عبادت خود را براي خدا و بعضي را براي غير خدا انجام دهند. به خلاف مالكيت و بندگي دائر در بين افراد بشر كه در اين مالكيت مالك نمي‌تواند هر رقم تصرفي كه مي‌خواهد در عبد خود بكند، چون مالك به تمام معنا و مالك جميع شؤون عبد نيست (دقت فرمائيد).
و اين همان معنايي است كه امثال آيه:" ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا شَفِيعٍ" «2» و آيه" وَ هُوَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولي وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُ الْحُكْمُ" «3» و آيه" يُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" «4» اطلاقش بر آن دلالت ميكند، و به هر تقدير روشن شد كه عبوديتي كه نسبت به خداي تعالي معتبر است همان معنايي است كه از تجزيه و تحليل و عبوديت معتبر بين عقلا در مجتمع انساني‌شان گرفته
__________________________________________________
(1)و پروردگارت حكم كرده كه نپرستيد مگر او را. سوره اسراء آيه 23.
(2)جز خداي تعالي براي شما مولا و شفيعي نيست. سوره سجده آيه 4
(3)و اوست معبود واجب الوجود، جز او معبودي نيست، براي اوست ستايش در دنيا و آخرت و هم براي اوست حكم. سوره قصص آيه 70
(4)تسبيح مي‌كند براي خدا آنچه كه در آسمانها و آنچه كه در زمين است، ملك و حمد براي اوست و بس، و او بر هر چيز قادر است. سوره تغابن آيه 1 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 491
مي‌شود.
خلاصه كلام اينكه اين عبوديت معنايي است كه ريشه آن در مجتمعات بشري نيز هست، اكنون بايد در اين ريشه بحث و نظر كرد و ديد كه به چه جهت بعضي از افراد بشر بعضي ديگر را بنده خود گرفته‌اند؟

[برده گيري و اسباب آن..... ص: 491

2- برده‌گيري و اسباب آن: تا آنجا كه تاريخ بشريت نشان مي‌دهد از زمانهاي قديم تا حدود هفتاد سال قبل مساله برده‌گيري و خريد و فروش افرادي از جنس بشر به نام" غلام" و" كنيز" مساله‌اي دائر و معروف در بين مجتمعات بشري بوده، و شايد امروزه هم در بين بعضي از قبائل دور افتاده و عقب مانده آفريقا و آسيا معمول باشد، و اين مساله همانطور كه گفتيم آن قدر سابقه‌دار و قديمي است كه نمي‌توان ابتدايي تاريخي براي آن پيدا كرد، ولي تاريخ اين معنا را نشان مي‌دهد كه مساله بردگي داراي نظام مخصوصي در ميان همه ملتها بوده و مقررات مخصوصي داشته است.
و معناي اصلي آن اين بوده كه انسان در تحت شرائط مخصوصي آزاديش سلب شده و بصورت متاعي كه قابل ملكيت است مانند ساير اجناس و متاعهايي كه به مالكيت درمي‌آيد از قبيل حيوانات و نباتات و جمادات درآيد، و معلوم است كه اگر انساني مملوك شد ديگر اختياري از خود ندارد، چون اعمال و آثار او نيز به ملكيت غير درآمده و آن غير هر طوري كه بخواهد مي‌تواند در اعمال و آثار او تصرف كند اين آن سنتي بوده كه گفتيم ملتها در بردگان اجرا مي‌كرده‌اند، چيزي كه هست بايد گفت مساله برده‌گيري متكي به اراده جزافي و علي الاطلاق و بدون هيچ قيد و شرطي هم نبوده، و خلاصه اينطور هم نبوده كه هر كس هر كه را كه دوست مي‌داشته برده خود مي‌كرده و يا هر كه را كه دلش مي‌خواسته مي‌فروخته و يا مي‌بخشيده، گر چه در بين قوانيني كه در نظام بردگي اجرا مي‌شده امور جزاف زيادي به حسب اختلاف آراء و عقايد اقوام و سنن آنها ديده مي‌شود، بلكه ريشه و اساس آن مبتني بر نوعي غلبه و تسلط بوده است، نظير غلبه در جنگ كه مجوز اين مي‌شده كه غالب و فاتح نسبت به مغلوب هر كاري كه مي‌خواهد بكند، بكشد، اسير كند، از او پولي گرفته و رهايش سازد. و نظير غلبه به رياست كه رئيس در حوزه رياستش هر چه مي‌خواسته مي‌كرده، و همچنين نظير غلبه و قهري كه پدر نسبت به فرزند داشته و پدر را از نظر اينكه فرزند را توليد كرده ولي امر او دانسته و بوي حق مي‌داده كه نسبت به طفل ضعيف خود هر كاري كه دلش بخواهد بكند حتي او را بفروشد و يا به ديگران ببخشد و يا با فرزندان ديگران تبديلش كند و يا به طور موقت عاريه‌اش دهد و يا بلاي ديگري بر سرش آورد.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 492
و ما در ابحاث گذشته مكرر گفتيم كه بطور كلي مساله مالكيت در مجتمع انساني مبني است بر غريزه‌اي كه در هر انساني تمام قدرت بر انتفاع از هر چيزي كه ممكن است به وجهي از آن انتفاع برد وجود دارد، و انسان كه مساله استخدام، جبلي و طبيعي اوست در راه بقاي حيات خود هر چيزي را كه بتواند استخدام نموده از منافع وجودي آن استفاده مي‌كند چه از مواد اوليه عالم و چه عناصر و چه مركبات گوناگون جمادي و چه حيوانات و چه انساني كه هم نوع خود او و در انسانيت مثل اوست، و اگر احساس احتياج به مساله اشتراك در زندگي نبود آرزوي جبليش اين بود كه همه افراد هم نوع خود را استثمار نمايد، ليكن همين احتياج مبرمش به اجتماع و تعاون در زندگي او را مجبور به قبول اشتراك با ساير هم نوعهاي خود در عمل و تحصيل منافع هر چيزي و انتفاع از آن نموده است، از اين رو، او و ساير هم‌نوعانش مجتمعي تشكيل دادند كه هر جزئي از اجزاي آن و هر طرفي از اطرافش اختصاص به عمل يا اعمالي داشته و تمامي افرادشان از مجموع منافع حاصله برخوردار مي‌شوند، يعني نتائج اعمالشان تقسيم شده، هر كسي به قدر وزن اجتماعيش از آن سهم مي‌گيرد، و تن در دادن به چنين تشكيلات- همانطوري كه گفتيم- بر خلاف آرزوي طبيعي و جبلي و صرفا از روي اضطرار است، به شهادت اينكه مي‌بينيم يك فرد از انسان با اينكه موجودي است اجتماعي هر وقت در خود قوت و شدتي مي‌بيند پشت پا به همه قوانين اجتماعي و مدني كه آن نيز طبيعي آدمي است زده و شروع مي‌كند به زور و قلدري افراد هم نوع خود را زير يوغ استعمار خود كشيدن و دعوي مالك الرقابي كردن و به جان آنان و نواميس و اموالشان به دلخواه خود دست درازي كردن.
و لذا اگر خواننده محترم آزادانه و منصفانه در روش اينگونه افراد و استثمارشان تامل كند خواهد ديد كه اينان روش خود را در تملك انسانها تنها در انسانهايي كه داخل در مجتمع آنان و جزئي از اجزاي آنند معتبر نمي‌دانسته بلكه روش مزبور را در آشنا و بيگانه و دوست و دشمن مجري مي‌داشتند، چيزي كه هست دشمن را از اين جهت تملك مي‌كردند كه بيگانه بود، يا به جرم دشمني محكوم به بيگانگي و خروج از مجتمع او شده و همه آرزو و همش اين بوده است كه تار و پود هستي طرف را به باد داده، اسم و رسم او را محو و نابود سازد، به همين جهت از مجتمع طرف خود خارج شده و طرف هم بخود حق مي‌داد كه او را نابود كرده و او و ما يملك او را تملك كند، چون براي او احترامي قائل نبود، و همچنين پدراني كه اولاد خود را ملك خود مي‌دانستند آنان نيز اولاد را در عين حالي كه جزو مجتمع خود مي‌شمردند هم طراز و هم سنگ خودشان نمي‌پنداشتند، و چنين معتقد بودند كه فرزندان در مجتمع بشري از متعلقات و
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 493
توابع پدرانند و به همين جهت به پدران حق مي‌دادند كه در فرزندان خود همه رقم تصرف حتي كشتن و فروختن و تصرفات ديگر را بكنند.
يا از اين جهت تملك مي‌كردند كه خصوصياتي كه در آنان بوده آنان را بر اين مي‌داشت كه خيال كنند كه ما فوق افراد مجتمعند و افراد هم پايه و هم وزن و در منافع شريك آنان نيستند و حق دارند كه در جامعه حكمراني نموده و از هر لذتي لب لباب آن را به خود اختصاص دهند و در نفوس افراد مجتمع همه رقم دخل و تصرف نموده حتي آنان را زير يوغ بردگي خود درآورند، پس معلوم شد اصل اساسي در مساله برده‌گيري همان حق اختصاص و تملك علي الاطلاقي بوده كه انسان‌هاي زورمند براي خود قائل بوده‌اند، و نيز معلوم شد كه اين روش ناپسند را نسبت به طائفه مخصوصي اجرا نمي‌كردند، بلكه هر ضعيفي را بدون استثنا محكوم به رقيت خود مي‌دانستند، تنها كساني مستثنا بودند كه مثل خودشان زورمند و در وزن اجتماعي هم سنگ‌شان باشند، از اينان گذشته هيچ مانعي از برده گرفتن بقيه افراد مجتمع برايشان نبود، و عمده اين بقيه سه طائفه بودند: 1- دشمناني كه با آنان سر جنگ داشتند 2- فرزندان خرد و ضعيف آنان و هم چنين زنان نسبت به اولياي خودشان 3- هر مغلوب ذليلي نسبت به غالب عزت يافته خود.

[سير تاريخي برده گيري..... ص: 493

3- سير تاريخي برده‌گيري: گر چه تاريخ شيوع سنت برده‌گيري در مجتمع بشري در دست نيست، ليكن چنين بنظر مي‌رسد كه اين سنت نخست در باره اسراي جنگي معمول و سپس در باره زنان و فرزندان عملي شده باشد، براي اينكه آن مقدار كه در تاريخ امم قوي و جنگي به قصص و حكايات و قوانين و احكام مربوط به سنت برده‌گيري اسراي جنگي برمي‌خوريم به داستانهاي برده‌گيري زنان و فرزندان برنمي‌خوريم.
اين سنت در بين جميع ملل و امم متمدن قديم مانند هند، يونان، روم و ايران و همچنين در بين اديان آسماني آن روز مثل دين يهود و نصارا- به طوري كه از انجيل و تورات استفاده ميشود- رواج داشته است، تا اينكه اسلام ظهور نموده و پس از انفاذ و امضاء اصل اين سنت تضييقات زيادي در دائره آن و اصلاحاتي در احكام و قوانين آن كرد، تا اينكه در اثر آن تضييقات اسلام، سرانجام اين سنت به اينجا كشيد كه در هفتاد سال قبل در كنفرانس بروكسل به طور كلي لغو گرديد.
" فردينان توتل" در معجم خود كه در باره اعلام شرق و غرب نوشته در صفحه" 219" مي‌گويد: مساله برده‌گيري در بين ملل قديم شايع بود، و اين برده‌ها از همان اسراي جنگي و طوائف مغلوبه بودند، و اين روش در بين يهود و يونانيها و روميها و عرب جاهليت و همچنين در
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 494
اسلام داراي نظام معروفي بود، و ليكن رفته رفته رو به زوال و لغويت گذاشت، نخست در هند در سال" 1843" و سپس در مستعمرات فرانسه سنه" 1848" و در ايالات متحده آمريكا بعد از جنگ انفصال در سنه" 1865" و در برزيل در سال" 1888" لغو شد، تا آنكه در سال" 1890" در بروكسل كنفرانسي تشكيل يافته و به لغويت آن قراري صادر گرديد، الا اينكه تا كنون در سراسر جهان لغو نشده، هنوز هم در بعضي از قبائل آفريقا و همچنين بعضي از نقاط آسيا آثاري از آن باقي است، و منشا اين لغويت همان تساوي بشر است در حقوق و واجبات و ضروريات زندگي.

[لغو دو سبب از اسباب بردگي (سلطه و قلدري- ولايت پدر و شوهر) در اسلام..... ص: 494

4- نظر اسلام در باره برده‌گيري چيست؟: همانطوري كه قبلا گفتيم عمده اسباب برده‌گيري سه چيز بود: 1- جنگ 2- زور و قلدري 3- داشتن ولايت ابوت و شوهري و امثال آن.
يكي از تضييقات اسلام همين بود كه اين بود سبب اخير را لغو كرد و حقوق جميع طبقات بشر را از شاه و رعيت و حاكم و محكوم و سرباز و فرمانده و خادم و مخدوم را به طور يكسان محترم شمرده، و امتيازات و اختصاصات زندگي را لغو نمود، و در احترام جان‌ها و عرض و مال همه حكم به تسويه فرمود، افكار و عقايد و خواسته‌هاي همه را مورد اعتنا قرار داد، يعني همه را در بكار بردن حقوق محترم خود در حد خود تام الاختيار ساخت و همچنين آنان را بر كار خود و بر دست مزدي كه كسب كرده‌اند و منافع وجودشان مسلط كرد.
روي اين حساب زمامدار در حكومت اسلامي ولايتي بر مردم جز در اجراي احكام و حدود و جز در اطراف مصالح عامي كه عايد به مجتمع ديني ميشود ندارد، و چنين نيست كه هر چه را دلش خواست بكند و هر چه را كه براي زندگي فردي خود پسنديد به خود اختصاص دهد، بلكه در مشتهيات شخصي و تمتعات زندگي فردي مثل يك فرد عادي است، و هيچگونه امتيازي از سايرين ندارد، و امر او در آرزوها و اميال شخصيش به هيچ وجه در ديگران نافذ نيست، چه آن آرزو بزرگ باشد و چه كوچك، آري اسلام با اين طرز حكومت موضوع و زمينه استرقاق به زور و قلدري را از بين برده و همچنين ولايت پدران را هم نسبت به فرزندان محدود نموده و اگر به آنان ولايتي آنهم تنها نسبت به حضانت و نگهداري اولادشان داده در عوض بار سنگين تعليم و تربيت‌شان و حفظ اموالشان در ايام حجر و كودكي آن را هم بدوششان گذاشته، و همين كه اين بار سنگين، به رسيدن فرزندان به حد بلوغ از دوش‌شان برداشته شد آن ولايت نيز از آنان سلب شده و در تمامي حقوق اجتماعي ديني با فرزندان خود برابر مي‌شوند همانطوري كه آنان صاحب اختيار خود هستند فرزندان نيز در زندگي شخصي و تمايلات خود مستقل و صاحب اختيار ميشوند، اين است آن مقدار ولايتي كه اسلام براي پدران نسبت به فرزندان قائل شده.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 495
و ضمنا سفارشات اكيدي هم به فرزندان كرده كه زحمات پدران را در راه تعليم و تربيتشان منظور داشته و در عوض به آنها احسان و نيكويي كنند، از آن جمله فرموده:" وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلي وَهْنٍ وَ فِصالُهُ فِي عامَيْنِ أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوالِدَيْكَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ، وَ إِنْ جاهَداكَ عَلي أَنْ تُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما وَ صاحِبْهُما فِي الدُّنْيا مَعْرُوفاً وَ اتَّبِعْ سَبِيلَ مَنْ أَنابَ إِلَيَّ" «1» و نيز فرموده:" وَ قَضي رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُما أَوْ كِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَ لا تَنْهَرْهُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلًا كَرِيماً وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً" «2» و در شريعت مقدس اسلام عقوق و رنجاندن والدين را از گناهان كبيره و هلاك كننده شمرده است.
و همچنين ولايتي را كه بشر براي شوهران نسبت به زنان قائل بود از بين برده و بر عكس براي زنان در جامعه جايي را باز كرده و ارزش اجتماعي برايشان قائل شد، عقل سليم هم جز اين را در باره آنها نمي‌گويد و تخطي از آن را جايز نمي‌داند، و خلاصه در نتيجه اين روش اسلام، زنان در برابر مردان و دوش به دوش آنان يكي از دو ركن اجتماع گرديدند، و حال آنكه در دنياي قبل از اسلام از چنين مكانت و ارزشي محروم بودند، اسلام زمام انتخاب شوهر و زمام اداره اموال شخصي آنان را به خودشان واگذار نمود و حال آنكه زنان در دنيا داراي چنين اختياراتي نبودند و يا اگر هم بودند چنين استقلالي را نداشتند، اسلام زنان را در امور معيني با
__________________________________________________
(1)ما انسان را توصيه كرديم به رعايت احترام پدر و مادر، مادري كه باردار او بود در حالتي كه روز به روز ضعفش افزوده مي‌شد و در مدت دو سال تمام او را شير داد، توصيه كرديم كه شكر مرا و پدر و مادرت را بجاي آر و بدان كه بازگشت همه به سوي ما است. و اگر به تو اصرار كردند كه به من شرك بورزي و تحميلت كردند كه دعوتشان را با اينكه علم به صحتش نداري قبول كني، پس قبول مكن ولي در امور دنيوي ما با آنان به احسان و رفق مدارا كن، و پيروي كن طريقه و رفتار كساني را كه به من بازگشت نمودند. سوره لقمان آيه 15
(2)پروردگارت امري مؤكد كرده كه جز او چيزي را نپرستي، و به پدر و مادرت نكويي كني، اگر در بود تو يكي از آن دو و يا هر دو به حد پيري رسيدند و تو اگر از نگهداريشان به ستوه آمدي پيش رويشان اظهار خستگي مكن و ايشان را زجر مده، و با ايشان به نرمي حرف بزن، و از روي مهرباني پر و بال مسكنت و ذلت زير پايشان بگستران و بگو: پروردگارا همانطور كه اينان مرا در كودكي پرورش دادند تو نيز به ايشان رحم كن. سوره اسراء آيه 24
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 496
مردان شريك كرد و در امور ديگري جدايشان نمود، چنان كه اموري را هم اختصاص به مردان داد، و در تمامي امور رعايت وضع ساختماني بدني و روحي شان را نمود، و در اموري مانند امر نفقه و شركت در صحنه‌هاي جنگ و امثال آن كار زنان را آسان نموده بار اين گونه امور را به دوش مردان گذاشت.
سابقا هم راجع به اين مطالب در اواخر سوره بقره در جلد دوم عربي اين كتاب و همچنين در سوره نساء يعني جلد چهارم عربي، بطور تفصيل بحث شد و در آنجا روشن شد كه ارفاقي را كه اسلام بزنان اختصاص داده بيش از آن ارفاقي است كه در باره مردان رعايت نموده، به طوري كه نظير آن در هيچ يك از سيستم‌هاي مختلف اجتماعي قديم و جديد ديده نمي‌شود، و ما در اينجا چند آيه از قرآن شريف به عنوان استشهاد نقل مي‌كنيم:
" لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبُوا وَ لِلنِّساءِ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبْنَ" «1» و نيز فرموده:" فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما فَعَلْنَ فِي أَنْفُسِهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ" «2» و نيز فرموده:" وَ لَهُنَّ مِثْلُ الَّذِي عَلَيْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ" «3» و نيز فرموده:" أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ" «4» و نيز فرموده:" لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ" «5» اين آيه شريفه مشتمل است بر خلاصه‌اي از آنچه كه در آيات قبلي بيان شده و نيز فرموده:" وَ لا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ إِلَّا عَلَيْها وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري «6» آيات مطلق ديگري نيز هست كه مانند اين آيات، يك فرد از انسان را چه مرد و چه زن
__________________________________________________
(1)براي مردان بهره‌ايست از آنچه كه كسب كرده‌اند، و براي زنان هم نصيبي است از آنچه كه بدست آورده‌اند. سوره نساء آيه 31
(2)بعد از اينكه زنان از عده بيرون آمدند ديگر بر شما مردان حرجي نيست در آنچه زنان در باره خود انجام دهند. سوره بقره آيه 234
(3)حقوقي كه براي زنان بگردن شوهران است برابر با حقوقي است كه براي مردان بگردن زنان است. سوره بقره آيه 228
(4)بدرستي كه من عبادت و دعاي هيچ عاملي از شما را باطل و بي اجر نمي‌كنم، چه مردان شما و چه زنانتان را و همه شما در دين و ايمان نزد ما يكسانيد. سوره آل عمران آيه 195
(5)براي هر نفسي است پاداش كار نيكي كه كسب كرده و بر اوست كيفر كار زشتي كه انجام داده. سوره بقره آيه 286
(6)و هيچ كس عملي انجام نمي‌دهد مگر آنكه كيفر و پاداش را همو مي‌بيند و كسي به گناه ديگري مجازات نمي‌شود. سوره انعام آيه 164
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 497
جزء تام و كامل مجتمع دانسته و او را آن قدر استقلال فردي داده كه در نتايج خوب و بد و نفع و ضرر اعمالش، از هر فرد ديگري جدايش ساخته، بدون اينكه در اين استقلال بين مرد و زن و كوچك و بزرگ فرقي گذاشته باشد، آن گاه ميانشان در عزت و احترام نيز تساوي قائل شده و فرموده:" وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ" «1» و سپس تمامي عزت‌ها و كرامت‌هاي موهوم را لغو كرده و تنها عزت و احترام ديني را كه با تقوا و عمل صالح به دست مي‌آيد معتبر دانسته و فرموده:" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ" «2»

[برده گيري اسراي جنگي در جنگ مسلمين با كفار، در اسلام پذيرفته شده است..... ص: 497

پس روشن شد كه اسلام از آن سه سبب مذكوره استعباد، دو سببش را لغو كرده و تنها مساله جنگ را باقي گذاشت و سببيت آن را براي استرقاق لغو نفرمود، آري آن را هم تنها در جنگهايي معتبر دانست كه بين مسلمين و كفار اتفاق افتد كه در اين صورت مسلمين مي‌توانند اسير كافر را استرقاق نمايند، نه جنگهايي كه بين خود مسلمين رخ مي‌دهد، كه در اين جنگها اسير گرفتن و استرقاق كردن نيست بلكه ياغي از اين دو طائفه آن قدر سركوب ميشود تا سر در اطاعت امر خدا فرود آورده و رام گردد، چنان كه فرمود:" وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَي الْأُخْري فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّي تَفِي‌ءَ إِلي أَمْرِ اللَّهِ فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ" «3» و جهت اين امضاء كردن و معتبر شمردن برده‌گيري اسراي جنگي اين است كه به طور كلي دشمن محارب، هدفي جز نابودي انسانيت و از بين بردن نسل بشري و ويران ساختن آبادي‌ها ندارد، و فطرت بشر بدون هيچ ترديدي چنين كسي را محكوم به زوال دانسته و بر هر
__________________________________________________
(1)براي خداست عزت و براي رسول او و مؤمنين. سوره منافقون آيه 28
(2)هان اي مردم ما همه شما را از يك پدر و مادر آفريده و اگر شعبه شعبه و قبيله قبيله‌تان قرار داديم تنها براي اين بود كه يكديگر را بشناسيد و گرنه از جهت خلقت همه يكسانيد، تنها گرامي‌ترين شما نزد خدا با تقواترين شما است. سوره حجرات آيه 13
(3)و اگر دو طائفه از مؤمنين به جان هم افتادند پس بين آن دو اصلاح كنيد، و اگر ديديد كه يكي از آن دو طايفه به ديگري زور مي‌گويد و بنا حق ستيزه مي‌كند با آن طائفه در افتيد و آن قدر بستيزيد تا به حق و امر خدا گردن نهد، پس اگر به سوي خدا برگشت نمود با رعايت عدالت بين آن دو را اصلاح كنيد و در هر كاري رعايت عدالت و انصاف را بنمائيد، به درستي كه خداوند دوست ميدارد مردم عدالت‌پرور را، جز اين نيست كه مؤمنين همه برادران همند، پس ميان برادران خود اصلاح كنيد. سوره حجرات آيه 10
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 498
كسي واجب مي‌داند كه اينگونه دشمن‌هاي بشريت را جزو مجتمع بشري به شمار نياورده و آنان را مستحق تمتع از مزاياي حيات و تنعم به حقوق اجتماعي نداند، و نيز حكم مي‌كند بوجوب از بين بردن آنان و يا دست كم استرقاقشان، علاوه بر اين، بشر، حكم فطريش و سنت عمليش هم- تا آنجا كه تاريخ نشان داده- از روزي كه در زمين منزل گزيد تا امروز همين بوده و بعد از اين هم همين خواهد بود. اسلام هم در ساختمان مجتمع ديني خود كه بر اساس توحيد و حكومت ديني اسلاميش بنا نهاده، عضويت هر منكر توحيد و ياغي از حكومت دين را نسبت به مجتمع انساني لغو فرموده، و تنها كساني را انسان دانسته و عضويت آنان را نسبت به مجتمع بشري معتبر شمرده كه اسلام (دين توحيد) را پذيرفته و يا لا اقل به ذمه و تبعيت حكومت دين گردن نهاده باشد، بنا بر اين از نظر اسلام كسي كه از دين و حكومت آن و يا ذمه و عهده آن خارج باشد از جرگه انسانيت خارج بوده، با او همان معامله‌اي را مي‌كند كه با غير انسان مي‌نمايد، يعني به انسانها اجازه مي‌دهد كه او را از هر نعمتي كه خود در زندگيشان از آن استفاده مي‌كنند محروم ساخته و زمين را از ننگ و لوث استكبار و افسادش پاك كنند، پس چنين كسي از نظر اسلام هم خودش و هم عملش و هم نتائج همه مساعي و كارهايش مسلوب الحرمة و بي احترام است، روي اين حساب لشكر اسلام مي‌تواند چنين كسي را در صورت غلبه و پيروزي اسير نموده و بنده خود قرار دهد.

[راه برده گيري در اسلام..... ص: 498

5- راه برده‌گيري در اسلام چيست؟: برده‌گيري در اسلام از اين راه صورت مي‌گيرد كه نخست قشون اسلام خود را براي روبرو شدن با كفار هم‌مرز و همجوار تجهيز نموده آنان را با كلمات حكمت‌آميز خود و موعظه و مجادله و با حسن دعوت، به حق دعوت نموده، آن گاه اگر كفار دعوتشان را پذيرفتند برادرانشان خواهند بود، به اين معني كه در هر سود و زياني با ساير مسلمانان شركت خواهند داشت، و اگر بعد از اتمام حجت نپذيرفتند در اين صورت يا اين است كه پيرو كتابي از كتابهاي آسماني هستند و حاضر مي‌شوند كه به حكومت اسلامي جزيه و ماليات بپردازند كه در اين فرض بحال خود واگذار شده، در تحت لوا و ذمه اسلام به سلامت زندگي مي‌كنند، يا اين است كه با قشون اسلام معاهده‌اي مي‌بندند كه در اين صورت چه اهل كتاب باشند و چه نباشند به عهدشان وفا ميشود، و اگر نه اهل كتابند و نه براي جزيه دادن حاضر ببستن معاهده، در اين صورت با اعلام قبلي به جهاد و كارزار با ايشان اقدام مي‌شود، البته تنها كساني از آنان كشته مي‌شوند كه شمشير كشيده و در معركه و ميدان جنگ حاضر شده باشند، و اما كساني كه تسليم شده و همچنين مردان و زنان و فرزندان
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 499
مستضعف، هيچكدام محكوم به قتل نيستند، و اسلام، كشتن آنان را جايز نمي‌داند، و نيز شبيخون زدن و بدون اطلاع بر سر دشمن تاختن و آب را به روي دشمن بستن و او را شكنجه دادن و مثله كردن را اجازه نمي‌دهد.
قشون اسلام اين روش را هم چنان ادامه مي‌دهد تا آنكه در روي زمين اثري از شرك باقي نماند و همه به دين خدا گرايند، بنا بر اين تنها كساني محكوم به قتل‌اند كه دين حق را نپذيرند، و در هر جنگي كه لشكر اسلام پيروز مي‌شود بعد از خاتمه جنگ به هر چه از اموال و نفرات لشكر كفر مسلط شود ملك او خواهد بود، تاريخ درخشان جنگهاي رسول خدا (ص) مشتمل است بر صفحاتي نوراني و مملو است از سيره عادله و پسنديده‌اي كه سراسر لطائفي از فتوت و مروت و ظرائفي از برو احسان است.

[رفتار و سيره اسلام در باره غلامان و كنيزان و عنايت به آزاد گشتن بردگان..... ص: 499

6- رفتار و سيره اسلام در باره غلامان و كنيزان چگونه است؟: بعد از آنكه بردگي بر غلام و يا كنيزي مستقر گرديد آن غلام و كنيز" ملك يمين" شده و تمامي منافع عملش براي غير خواهد شد، و در مقابل هزينه زندگيش بر عهده مالكش خواهد بود، اسلام سفارش كرده كه مولا با عبد خود معامله پدر و فرزندي نموده و او را يكي از اهل بيت خود حساب كنند، و بين او و آنان در لوازم و احتياجات زندگي فرق نگذارد، چنان كه رسول خدا (ص) هم با غلامان و خدمت‌كاران خود همين طور رفتار مي‌نمود، با ايشان غذا مي‌خورد، نشست و برخاست مي‌كرد، در خوراك و پوشاك و امثال آن هيچ تقدمي براي خود بر آنان قائل نبود.
و نيز توصيه كرده كه بر غلام و كنيز سخت نگيرند و شكنجه ندهند و ناسزا نگويند و ظلم روا ندارند، و اجازه داده كه اين طائفه در بين خود و به اذن اهل‌شان ازدواج كنند و همچنين به احرار هم اجازه داده كه با آنان ازدواج نمايند و در دادن شهادت و در كارهاي خود دخالت داده و سهيم سازند، چه در زمان بردگيشان و چه بعد از آزاد شدنشان.
ارفاق اسلام در حق بردگان به جايي رسيد كه در جميع امور با اصرار شركت مي‌كردند، حتي تاريخ صدر اسلام بسياري از بردگان را ياد مي‌كند كه متصدي امر امارت و قيادت لشكر شده‌اند، در بين صحابه بزرگ رسول خدا (ص) نيز عده‌اي از همين بردگان وجود داشتند، مانند سلمان فارسي، بلال حبشي و ديگران، در حسن سلوك اسلام با بردگان همين بس كه خود رسول خدا (ص) صفيه دختر حي بن أخطب را آزاد نمود و با او ازدواج كرد، و همچنين جويريه دختر حارث را كه يكي از دويست نفر اسراي جنگ بني المصطلق بود همسر خود نمود، و اين عمل باعث شد كه بقيه نفرات هم كه همه زنان و كودكان بودند آزاد شوند. ما اجمال اين داستان را در جلد چهارم عربي اين كتاب
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 500
(جلد 4 ترجمه) گذرانديم.
و اين خود يكي از ضروريات سيره اسلام است كه مردان با تقوا اگر چه برده باشند مقدم بر سايرين هستند، حتي از مولاي بي تقواي خود هم گرامي‌ترند، و عبد مي‌تواند مالي را تملك نموده و با اذن اهل خود از جميع مزاياي حيات استفاده نمايد، اين بود اجمالي از رفتار اسلام نسبت به بردگان.
علاوه بر اين، تاكيد بليغ و سفارش اكيد كرده به آزاد كردن ايشان و اخراجشان از زندان رقيت به فضاي آزاد حريت، و همين روش خود باعث شد كه روز بروز از عده بردگان كاسته شده و به جمعيت احرار افزوده شود. به اين سفارشات هم اكتفاء نكرده، يكي از كفارات را آزاد كردن بردگان قرار داد، نظير كفاره قتل و روزه‌خوري، و نيز به موالي اجازه داد كه با بندگان خود مكاتبه كنند، يعني قرارداد ببندند كه هر وقت تمامي قيمت خود را به موالي پرداختند آزاد شوند، و يا به هر مقداري كه از قيمت خود را پرداختند به همان مقدار آزاد گردند، همه اين دستورات از جهت عنايتي است كه اسلام به آزاد شدن بردگان و رها شدن‌شان از اسارت بندگي و الحاقشان به مجتمع انساني دارد، و مي‌خواهد كه هر چه زودتر و هر چه بيشتر پيوند بندگان به مجتمع بشري تكميل شده و بطور كلي اين ذلت از عائله بشر رخت بربندد.
7- خلاصه مباحث فصول گذشته: مباحث فصول گذشته را ميتوان در سه مطلب خلاصه كرد:
اول اينكه اسلام در الغاي اسباب برده‌گيري و تقليل و تضعيف آن از هيچ بذل جهدي دريغ نداشته و كوتاهي نكرده، تا جايي كه از همه اسبابهاي معمول در دنياي آن روز تنها يك سبب را باعتبار خود باقي گذارد، آن هم سببي بود كه به حكم فطرت قاطع، چاره‌اي جز ابقاي اعتبارش نبود، و آن سبب عبارت بود از دشمني با دين و مزاحمت با مجتمع بشري و سركشي در برابر حق و بهيچ وجهي از وجوه در برابر حق سر فرود نياوردن، اسلام اين طغيان را مجوز برده‌گيري دانست.
دوم اينكه اسلام براي احترام و آبرو دادن به بردگان و نجات آنان از ذلتي كه داشتند جميع وسائل ممكن را بكار برد و تا اندازه‌اي كه بيش از آن تصور و امكان ندارد شؤون حياتي آنان را با شؤون حياتي ساير اجزاء مجتمع بشري، يعني آزادگان نزديك ساخت، بحدي كه بردگان مثل يكي از افراد مجتمع شدند، گر چه به تمام معنا همدوش‌شان نگرديدند، ليكن حجاب و فاصله‌اي كه باقي ماند بسيار دقيق و قابل تحمل بود، و آن اين بود كه بردگان مانند آزادگان تمامي ما زاد از فعاليتشان ملك خودشان نبود، بلكه از اين نيرو تنها مقداري را مالك
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 501
بودند كه زندگي‌شان را به طور متوسط تامين نمايد، و زائد بر آن ملك موالي بود، به عبارت ديگر، در اسلام هيچ فاصله‌اي بين عبد و حر نماند مگر تنها اين تفاوت كه عبد محتاج بود به اذن مولايش.
سوم اينكه اسلام در آزاد كردن بردگان و الحاقشان به مجتمع آزادگان به هر گونه بهانه متشبث شده، از طرفي عموم مسلمين را به آزاد كردن بردگان ترغيب و تحريص نموده و اين عمل را يكي از عبادات شمرده، و از طرفي هم آن را در حق بعضي از گنهكاران واجب نموده و كفاره گناهشان قرار داده، و از طرفي ديگر به موالي اجازه داد كه با برده خود مكاتبه نموده، قرار ببندند كه هر وقت از دستمزد خود همه قيمت خود را به مولا پرداختند آزاد شوند و يا به هر مقداري كه از قيمت خود را پرداختند به همان مقدار آزاد گردند و نيز به موالي اجازه داد كه بنده خود را تدبير كنند يعني او را براي بعد از مرگ‌شان آزاد سازند.

[سير برده گيري در تاريخ..... ص: 501

8- سير برده‌گيري در تاريخ: در كتاب دائرة المعارف و كتاب المذهب و الاخلاق تاليف جان هيسينك طبع بريتانيا و كتاب مجمل التاريخ تاليف ه. ج. ولز طبع بريتانيا و كتاب روح القوانين تاليف مونتسكيو چاپ تهران مي‌نويسند: برده‌گيري در آغاز پيدايشش نخست در باره اسراي جنگي تحقق يافت، و قبل از آن رفتار قبائل در باره اسراي جنگي اين بود كه آنان را هر چه هم زياد بودند تا آخرين نفر مي‌كشتند، بعد از آن، بنا را بر اين گذاشتند كه ايشان را زنده نگهداشته مانند ساير غنيمت‌هاي جنگي تملك نمايند، و اين بنا را نه براي استفاده از كار آنان گذاشتند، بلكه منظورشان احسان در حق ايشان و نوع دوستي و رعايت قوانين اخلاقي بود.
چون همگام با اين سير تاريخي اين احساسات هم در نهاد بشر بيدار شد و بشر به تدريج به طرف ترقي و تمدن پيش مي‌رفت، علاوه بر اين، وضع مادي بشر در آغاز آن طور رو براه نبود كه بتواند اسراي جنگي خود را زنده نگهداشته و نان خور خود را بيشتر سازد، چون بشر در آغاز اقتصادياتش تنها از راه شكار تامين مي‌شد و لذا مجبور بود اسراي جنگي را كشته و نابود سازد.
وقتي بفكر نگهداري آنان افتاده كه در نتيجه اتخاذ روش نزول و ارتحال و انتقال از اين منزل به آن منزل سطح زندگيش بالا رفته به او اجازه چنين ترحم و احساني را داد.
و با شيوع روش برده‌گيري در بين قبائل و امم به هر طريق كه بود تحولي در زندگي اجتماعي بشر بوجود آمد، به اين معنا كه اولا زندگي اجتماعي بشر نظام و انضباط مخصوصي به خود گرفت، و در ثاني كارها و وظائف در بين مردم تقسيم شد. اين را هم بايد دانست كه روش برده‌گيري در تمامي اقطار عالم به يك روش معمول نبود، بلكه در بعضي از مناطق اصلا رايج نگشت نظير استراليا، آسياي مركزي، سيبريه، آمريكاي شمالي، اسكيمو و بعضي از نقاط
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 502
آفريقا از قبيل شمال نيل و جنوب رامبيز، و به عكس در بعضي از مناطق ديگر رواج داشت نظير جزيرة العرب و قسمت وحشي‌نشين آفريقا و هم چنين اروپا و آمريكاي جنوبي- وضع رفتار امت‌ها هم با بردگان يكسان نبود بلكه بعضي نسبت به آنان مهربان و بعضي خشن بودند.
مهربان‌ترين امت‌ها نسبت به اين طايفه يهود بود، به شهادت اينكه ما در آثار باستاني جهان براي يهود هيچ بناي رفيعي نظير اهرامي كه در مصر معمول بوده و بناهاي تاريخي آشور نمي‌يابيم. و اين خود شاهد روشني است بر خوشرفتاري يهود نسبت به بردگان، زيرا اينگونه آثار باستاني به دست بردگان ساخته مي‌شده و خود يك نحو شكنجه‌اي بوده، بر عكس روميها و يونانيها كه سختگيرترين مردم نسبت به اين طائفه بودند، اين روش هم چنان در دنيا معمول بود تا آنكه فكر آزاد كردن بردگان و الغاي روش برده‌گيري نخست در قسطنطنيه و سپس در روم شرقي شايع شد، و در قرن 13 ميلادي به طور كلي لغو گرديد و اما در روم غربي، گر چه در آنجا روش برده‌گيري به طور كلي لغو نشد و ليكن آن اعمال اجباري كه در سابق به بردگان تحميل مي‌كردند تعطيل شد و روش جديدي نسبت به آنان اتخاذ كردند، و آن اين بود كه آنان را در كار خود كه همان زراعت بود آزاد گذاشته تنها سهمي از دسترنج‌شان مي‌گرفتند و وقتي ملكي را خريد و فروش مي‌كردند دهقان را هم ضميمه ملك معامله مي‌نمودند.
و اما در اروپا، اين روش در بيشتر كشورهاي اروپايي تا سال 1772 ميلادي ادامه داشت، چند سال قبل از اين تاريخ بود كه معاهده‌اي سي‌ساله بين دو كشور بزرگ اروپايي يعني انگلستان و اسپانيا بدين قرار برقرار شد كه دولت انگلستان از بردگان آفريقايي سالي چهار هزار و هشتصد نفر را به اسپانيا فروخته و در مقابل مبالغ هنگفتي پول از اسپانيا دريافت دارد. ليكن همانطوري كه گفتيم اين روش روز بروز از رونقش كاسته مي‌شد تا آنكه در سال 1761 افكار عامه مردم عليه رقيت و برده‌گيري بهيجان آمد و طوائفي عليه اين روش قيام نمودند از آن جمله طائفه مذهبي" لرزان" «1» بودند كه دست از شورش و قيام خود برنداشتند تا آنكه در سال 1782 قانوني وضع كردند كه هر كسي از هر كجا به كشور بريتانيا وارد شود آزاد شناخته مي‌گردد، و در سال 1788 بعد از آمارگيري و پي‌جويي دقيقي معلوم شد كه اين كشور ساليانه دويست هزار برده معامله مي‌كرده است، و بردگاني را كه از آفريقا جمع آوري نموده و تنها به كشور آمريكا صادر مي‌كرده‌اند بالغ بر صد هزار نفر در سال مي‌شده، خلاصه، مبارزات عليه بردگي هم چنان ادامه داشت تا آنكه در سال 1833 در بريتانيا روش برده‌گيري بطور كلي
__________________________________________________
(1)
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 503
لغو و دولت مبلغ بيست ميليون ليره به كمپانيهاي نخاسي (برده‌فروشي) بابت خسارت غلامان و كنيزاني كه از آن كمپانيها آزاد شدند پرداخت، و غلامان و كنيزاني كه در اين واقعه از قيد رقيت آزاد گرديدند بالغ بر" 770380" نفر بودند.
و اما در آمريكا نيز بعد از مبارزات دامنه‌دار و مجاهدتهايي كه اهالي اين كشور در اين راه كردند در سال 1862 حكم به لغويت روش مزبور گرديد، چون نظريه اهالي اين كشور در باره اين مطلب مختلف بود، سكنه آمريكاي شمالي برده را تنها از نظر تجمل نگه مي‌داشتند، و اما آمريكاي جنوبي چون كه شغل رسمي سكنه آن زراعت و كشت و كار بود و به كارگران بسياري نيازمند بودند از اين جهت غرضشان از برده‌گيري استثمار بردگان و استفاده از نيروي كار آنان بود و ازين روي با لغو شدن روش برده‌گيري مخالفت مي‌كردند، روش مزبور روز به روز و در كشوري بعد از كشور ديگر لغو مي‌شد، تا آنكه قرار داد بين المللي بروكسل در سال" 1890" ميلادي مبني بر لغويت روش مزبور منعقد گشته، دولت‌ها و ممالك يكي پس از ديگري آن را امضاء كردند و بدين وسيله روش برده‌گيري در دنيا لغو و ميليونها نفر از نفوس بشري از قيد بردگي آزاد شدند.
خواننده محترم اگر در اين گفتار دقت نمايد خواهد ديد كه همه مجاهدتها و مبارزاتي كه عليه روش برده‌گيري شد و هم چنين قوانيني كه در باره لغويت آن گذرانيدند همه و همه مربوط به برده‌گيري از طريق ولايت و زورمندي بوده، بشهادت اينكه بيشتر و يا همه بردگاني كه آن روز به اطراف دنيا برده و فروخته مي‌شد آفريقايي بودند و معلوم است كه در آفريقا جنگي پيش نيامده بود كه آن همه اسير از آنجا گرفته شود، بلكه به وسيله قهر و غلبه و قلدري مردم را دستگير كرده به اطراف رهسپار مي‌كردند، پس رقيت و برده‌گيري كه اسلام آن را امضاء فرمود اصلا مورد بحث مبارزين عليه رژيم برده‌گيري نبوده.

[انديشه الغاي بردگي تا چه اندازه صحيح بوده است..... ص: 504

9- بناگذاري بر الغاي رژيم برده‌گيري تا چه اندازه صحيح بود؟: اين حريت و آزادي فطري كه ما آن را براي جنس بشر موهبتي مي‌ناميم، (صرف نظر از اينكه نتوانستيم بفهميم كه چه جهت دارد، ما اين حريت را از ساير حيوانات با اينكه آنها نيز در داشتن شعور نفساني و اراده محركه مثل انسانند سلب نموده و بخود اختصاص داده‌ايم؟ مگر اينكه بگوئيم همين ما آدميان حريت را به منظور استفاده خودمان از آنها سلب نموده‌ايم) هيچ اصلي جز اين ندارد كه انسان چون مجهز به شعوري باطني است كه لذت‌ها را از آلام برايش مشخص مي‌نمايد و هم چنين چون داراي اراده‌ايست كه او را به جلب لذت‌ها و وضع آلام واميدارد از اين جهت مي‌تواند آزادانه هر چيزي را براي خود اختيار نمايد. و اين شعور باطني انسان محدود و مقيد
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 504
نيست، يعني چنان نيست كه به پاره‌اي از چيزها تعلق بگيرد و چيزهاي ديگري را احساس نكند و چنين نيست كه انسان ضعيف و زير دست چيزهايي را كه انسان عزيز و قوي درك مي‌كند درك نكند و همچنين اراده‌اش هم محدود نيست تا در نتيجه به بعضي از چيزهايي كه دوست دارد تعلق نگيرد و يا بدون اختيار به چيزهايي تعلق بگيرد كه اراده شخص ديگري به آن تعلق گرفته و آن را در عين بي ميلي و كراهت به نفع آن شخص انجام دهد.

[لازمه زندگي اجتماعي، محدوديت آزادي‌هاي فردي است..... ص: 504

خلاصه اينكه انسان مغلوب و ضعيف هم نظائر همه آنچه را كه ما فوقش اراده مي‌كند او نيز اراده مي‌كند، و هيچ گونه رابطه‌اي بين اراده زير دست و اراده ما فوقش نيست كه اراده ضعيف و زير دست را مجبور سازد به اينكه تعلق نگيرد مگر به آنچه كه اراده قوي و ما فوقش تعلق گرفته و يا اراده او را در اراده ما فوقش فاني و مندك سازد. به طوري كه آن دو اراده يكي گرديده و به سود قوي بكار افتد، و يا اراده ضعيف را چنان تابع اراده قوي نمايد كه استقلال را از آن سلب گرداند، وقتي چنين رابطه‌اي طبيعي در ميان نبود و از طرفي هم چون قوانين حيات بايستي بر اساس ساختمان طبيعت پي ريزي شود از اين جهت لازم است كه هر انساني خودش آزاد و در عملش هم آزاد باشد، منشا سر و صداها و مبارزه‌هايي كه عليه رژيم بردگي شد همين حريت فطري است، و صحيح هم هست ليكن بايد ديد آيا اين حريت موهوبه به انسان موهبتي است براي مجتمع بشري يا براي فرد فرد انسان‌هايي كه در اين مجتمع به وجود آمده و زندگي مي‌كنند؟ و آيا با اينكه تا آنجا كه سراغ داريم بشر همواره در حال اجتماع بسر مي‌برده و جهاز وجوديش اجازه جز زندگي دسته جمعي را نمي‌دهد، ممكن است يك فرد حريتش بتمام معنا محفوظ مانده و دست بتركيب آن نخورد؟! يقينا خواهيد گفت: خير، زيرا محال است مجتمعي بتواند زندگي اجتماعي خود را با تشريك مساعي افراد حتي براي مدتي كوتاه ادامه بدهد و در همين حال دست به تركيب آزادي يك يك افراد آن مجتمع نخورد.
آري تشريك مساعي چه به طور عادلانه و عاقلانه باشد و چه سنتي جائره و جزافي يا به هر صفتي ديگر متصف باشد آزادي فردي را محدود مي‌سازد، علاوه بر اين، ممكن نيست انسان بتواند در اين عالم زندگي كند مگر اينكه به حكم ضرورت تصرفاتي در مواد اين عالم بنمايد، تصرفاتي كه بقاء و دوام زندگيش را تامين و تضمين كند، و اين وقتي ممكن است كه در آنچه كه تصرف كرده يك نحوه اختصاص كه از آن بملكيت تعبير مي‌شود داشته باشد- البته مراد ما از اين ملكيت معناي اعمي است كه هم شامل حق ميشود و هم شامل ملك مصطلح- و اين خود مستلزم محدوديت آزاديهاي فردي است، براي اينكه مادامي كه يك فردي مثلا فلان لباس را مي‌پوشد و يا فلان غذا را مي‌خورد و يا از فلان مايع استفاده مي‌كند و يا در فلان محل سكونت
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 505
مي‌كند فرد ديگري نمي‌تواند مستقلا آن استفاده‌ها را از آن لباس و خوراك و مسكن بكند، پس اراده فرد غير متصرف نسبت به متصرفات فرد متصرف محدود شده حريتش مقيد مي‌شود، و لذا مي‌بينيم از آن روزي كه جنس بشر در زمين جاي گرفت همواره ملازم با اختلاف و نزاع با يكديگر بوده و هيچ روزي بر اين انسانهاي پراكنده در پهناي زمين نگذشت مگر اينكه آفتاب آن روز بر نزاع آنان طلوع و از كشمكش آنها غروب نموده، نزاع و كشمكشهايي كه آنان را به نابودي نفوس و تباهي و هتك اعراض و تاراج رفتن اموال سوق داده است، و اين خود شاهد روشني است بر محدوديت آزاديهاي افراد، و گرنه اگر انسان براي خود، انسانيت، حريت و آزادي مطلقي قائل بود اين اختلافات دردي از او دوا نمي‌كرد و كوچكترين اثري نداشت، و نيز مي‌بينيم دائما قوانين جزائي و گرفت و گيرهايي چه صحيح و چه غير صحيح در ميان مجتمعات گوناگون بشري چه متمدن و چه نيمه وحشي متداول بوده است، و اين مجازاتها معنايي جز اين ندارد كه مجتمع، بعضي از نعمتهايي را كه خلقت به فرد ارزاني داشته مالك است و مي‌تواند آزادي افراد را نسبت به آن نعمتها سلب نمايد. آري اگر جامعه و يا زمامدار جامعه مالك جان يك فرد قاتل نباشد نمي‌تواند حكم به اعدام او نموده و جانش را از او سلب نمايد، و همچنين از يك فرد متخلف كه او را به جرم گناهي مؤاخذه نموده و به انواع شكنجه‌ها از قبيل قطع و ضرب و حبس و غير آن عذابش مي‌دهد اگر مالك حكم و اجراء آن و اختياردار سلب بعضي شؤون حياتي و آسايش و سلطنت مالي از او نبود نمي‌توانست چنين احكامي را در حق او صادر و اجرا نمايد، چطور ميتواند بدون تحديد و سلب مقداري از آزادي فرد متخلف و ياغي او را از جور و تعدي باز داشته و او را از حريم جانها و اعراض و اموال ديگران دور سازد.
كوتاه سخن، براي هيچ عاقلي جاي ترديد نيست كه آزادي علي الاطلاق انسان در مجتمع انساني حتي در يك لحظه باعث اختلال نظام اجتماعي شده و آنا وضع اجتماع را در هم مي‌ريزد، پس اينكه گفتند حريت فطري و ارتكازي بشر است- و ما نيز آن را قبول داشتيم- دليل بر اين نمي‌شود كه حتي افراد در ياغي‌گري و بر هم زدن اوضاع اجتماعي هم آزاد باشند براي اينكه تنها حريت فطري نيست، احتياج به تشكيل و اجتماع نيز فطري و ارتكازي بشر است و همين ارتكاز اطلاق حريتش را كه آنهم موهبت اراده و شعور غريزي اوست مقيد و محدود مي‌سازد، زيرا همانطوري كه تشكيل و اجتماع با بطلان اصل آزادي دوام نمي‌يابد همين طور جز به اينكه آزادي‌هاي فردي تا اندازه‌اي محدود شود قابل دوام نخواهد بود.
و لذا مي‌بينيم جوامعي كه بين اين دو حد افراط و تفريط در آزادي به سر مي‌برده‌اند ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 506
محفوظ و پايدار مانده‌اند و تاريخ از اينگونه جوامع بسيار نشان مي‌دهد، و چيز نو ظهوري نيست، گر چه بسياري از ماها در اثر از حد گذشتن تبليغات ملل غرب خيال مي‌كنند كه اسم آزادي را غربيها در دهن‌ها انداخته و معنايش را هم همانها اختراع و ابتكار كرده و توانسته‌اند آزادي علي الاطلاق را حفظ كنند.
به هر حال پيكره يك اجتماع مانند يك بدن است، همانطوري كه قواي طبيعي روحي و جسمي يك فرد يكديگر را محدود داشته و بعضي از قوا بخاطر بعضي ديگر از كار دست مي‌كشد، مثلا قوه باصره كه منشا ديدن هر چيز قابل رؤيتي است وقتي لامسه چشم و يا قواي فكري خسته و مانده شوند او نيز بمنظور همراهي با همكارانش متوقف مي‌شود، و قوه ذائقه كه از اعمال دستگاه گوارش از گرفتن لقمه و جويدن و فرو بردنش لذت مي‌برد وقتي عضلات فك خسته و مانده شدند او نيز دست از اشتهاي خود بر مي‌دارد. هم چنين اجتماع بشري هم كه خود امري است فطري براي هيچ قومي دست نمي‌دهد مگر اينكه بعضي از افراد، مقداري از آزادي را كه مي‌خواهند در عمل و در تمتعات خود داشته باشند فداي ديگران كرده و به محدوديت تن در دهند.

[ميزان محدوديت آزادي در اجتماع؟ و بيان صحت نظر و روش اسلام در باره برده گيري و انطباق آن با عقل و فطرت..... ص: 507

10- آزادي تا چه حدي محدود است؟: و اما آن مقدار محدوديتي كه اجتماع در آزادي افراد ايجاد مي‌كند و اطلاق فطري آن را تقييد مي‌نمايد بر حسب اختلاف مجتمعات بشري از جهت زيادي قوانين و رسومي كه در مجتمع دائر مي‌باشد و كمي آن قوانين و رسوم مختلف مي‌شود، زيرا آن چيزي كه بعد از اجتماع در تقييد آزادي‌هاي فردي اثر به سزايي دارد همان قوانيني است كه در ميان مردم جاري مي‌شود، هر قدر مواد اين قوانين بيشتر و مراقبت در اعمال مردم دقيقتر باشد معلوم است كه محروميت از آزادي و لاقيدي بيشتر خواهد بود، چنان كه هر قدر مراقبت قوانين كم‌تر باشد آن محروميت‌ها نيز كمتر خواهد بود. ليكن در عين حال آن مقدار محدوديت واجبي كه در هيچ اجتماعي از بكار بستن آن مفري نيست و هيچ انسان اجتماعي نمي‌تواند آن را ناچيز بگيرد محدوديتي است كه حفظ وجود اجتماع و سنن دائر و قوانين جاري از نقض و انتقاض موقوف بر آن است. و لذا هيچ مجتمعي از مجتمعات بشري را نخواهيد يافت كه داراي قوه دفاعي‌اي كه از نفوس و ذراري آن مجتمع دفاع كند و ايشان را از نابودي و هلاكت حفظ نمايد نبوده باشد، بلكه بهر اجتماعي كه نگاه كنيد خواهيد ديد كه زمامداري امور آن اجتماع را تكفل نموده و با گستردن امنيت عمومي و بي‌رحمي در برابر متعدي و ظالم، سنن جاري و عادات و رسوم مقدس جماعت را از انتقاض حفظ ميكرده، اين شما و اين رسيدگي و مطالعه اوضاع جوامعي كه تاريخ اوضاع و احوال آنها را ضبط نموده، خواهيد ديد كه
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 507
تاريخ نيز گفتار ما را تصديق مي‌كند.
اينجاست كه بعد از بيانات گذشته مي‌توانيم حرف خود را پوست كنده بزنيم و بگوئيم روش اسلام در باره برده‌گيري صحيح و روش ديگران غلط بوده است، براي اينكه در شريعت فطرت، اولين حق مشروع هر مجتمعي سلب حريت از دشمن جامعه خويش است، و به عبارت ديگر هر جامعه‌اي هر گونه آزادي را از دشمن كه در صدد بر آمده زندگي آن جامعه را بكلي تباه سازد مالك است و حق دارد هر گونه آزادي اراده و عمل را از دشمن جاني خود تملك كند و بگيرد، يا اينكه او را بكلي از صفحه روزگار بر اندازد يا زنده‌اش گذارد و تملكش نمايد، و هم چنين نسبت به دشمن دين و سنن و قوانين جاريه‌اش مي‌تواند جلو قانون‌شكني و آزادي عملش را بگيرد، و اختيار دارد كه او را به جان و يا مال و يا غير آن مجازات نمايد، يقينا هيچ انسان عاقلي بخود اجازه نمي‌دهد كه از حريت و آزادي دشمني كه نه براي حيات مجتمع او وقعي قائل است و نه با او در حفظ مجتمعش برادري و تشريك مساعي مي‌نمايد و نه از تباه ساختن مجتمعش پروا داشته و در مواقع خطر به خودش واميگذارد طرفداري نمايد، و آيا از آزادي چنين دشمني طرفداري كردن و هم وظيفه فطري حفظ اجتماع را انجام دادن جمع صريح بين دو متناقض و سفاهت و ديوانگي نيست؟ يقينا خواهيد گفت چرا.
بنا بر اين از مطالبي كه گفتيم روشن شد كه: اولا بنا گذاشتن بر آزادي انسان به طور مطلق، امري است كه صريحا مخالف حق فطري و مشروع انسان است، آنهم حقي كه نسبت به ساير حقوق مشروع و فطري انسان اولويت دارد. و ثانيا آن برده‌گيري كه اسلام معتبرش دانسته حقي است كه با قوانين فطرت مطابقت دارد، و آن عبارت است از برده‌گيري دشمنان دين و محاربين با مجتمع اسلامي، چنين كساني از حريت عمل محروم شده به حكم اجبار به داخل مجتمع اسلامي جلب و در زي بردگان در خواهند آمد، و آن قدر در آن مجتمع خواهند زيست تا آنكه بر اساس تربيت صالح ديني تربيت يافته تدريجا آزاد و به مجتمع احرار ملحق شوند، علاوه بر اينكه زمامدار مسلمين حق دارد كه اگر براي مجتمع ديني مصلحت بداند تمامي بردگان را تا آخرين نفر آزاد نموده يا در حق آنها رفتار ديگري كه منافي با احكام الهي نباشد معمول دارد، و حال آنكه اگر اين بردگان به بردگي مسلمين در نيامده بودند يقينا نه اينطور سالم و محترم مي‌زيستند و نه نعمت دين و تربيت ديني كه اعظم نعمتهاست نصيبشان ميشد.

[سر انجام داستان الغاء بردگي، ادامه برده گيري در اشكال مختلف و با شدت بيشتر، در قرن بيستم و توسط مدعيان آزادي و حقوق بشر بوده است!]..... ص: 507

11- داستان بر انداختن برده‌گيري به كجا انجاميد؟: دولت‌هاي بزرگ دنيا در كنفرانس بروكسل قراري صادر كردند مبني بر منع اكيد خريد و فروش برده، و نتيجه قرار مزبور اين شد كه غلامان و كنيزان هر كجا بودند آزاد گردند و ديگر مثل سابق بردگان براي عرضه به ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 508
خريدار به صف در نيامده چون رمه گوسفند از اينجا به آنجا سوق داده نشوند، نتيجه ديگرش اين شد كه ديگر عده‌اي از نفوس بشر براي خدمت در حرم‌سراها اخته نگردند، خلاصه امروز ديگر از آن بردگان و آن اخته‌ها حتي براي نمونه يك نفر هم يافت نمي‌شود، مگر در بعضي از اقوام وحشي بطوري كه نقل مي‌كنند.
ليكن بايد ديد آيا صرف بر انداختن اسم برده و برده‌گيري از زبانها و يافت نشدن اشخاص به اين اسم، يك دانشمندي را كه آزادانه فكر مي‌كند قانع ميسازد؟ و آيا مردم فهميده نمي‌پرسند كه مگر در اين مساله بحث و نزاع بر سر اسم بود كه با منع از بردن اسم برده و اطلاق اسم حر بر بندگان مطلب تمام و نزاع خاتمه يابد اگر چه آش همان آش و كاسه همان كاسه باشد؟ باز هم منافع كار عده‌اي را از آنان سلب و اراده‌شان را تابع اراده خود بكنند؟ آيا اين همه گفتگوها و مبارزه‌هاي اساسي بر سر واقعيت و حقيقت معناي آزادي و آثار آن بود و راستي اينها با رسوم بردگي مخالفند؟! اگر مخالفند پس آن رفتار وحشيانه در جنگ جهاني دوم‌شان چه بود كه دول ضعيف را تسليم بلاقيد و شرط خود نموده چون مور و ملخ به شهرها و ديارشان تاخته ميليونها از اموالشان را به تاراج برده حتي بر جانشان و اطفال بي گناهشان هم رحم نكردند و ميليونها نفر را به اسيري و بردگي بداخل خاك خود كشيده بهر كاري كه خواستند واداشتند و همين امروز هم رفتار خود را بهمان منوال دارند ادامه مي‌دهند.
خدايا! آيا برده‌گيري غير از همين رفتار غربيها است، و بصرف اينكه از بردن اسم بردگي جلوگيري كرده‌اند آزاديخواه و مدافع حقوق بشر شدند؟ مگر معناي برده‌گيري غير از سلب آزادي مطلق و تملك اراده و عمل ديگران و نفوذ حكم اقويا و عزت‌طلبان در اشخاص ضعيف و ذليل به دلخواه خود و به حق و ناحق حكم كردن چيز ديگري است.
شگفتا! مگر اسلام چه فرموده بود؟ اسلام هم همين حكم را البته به صحيح‌ترين وجهي امضا كرده بود، چطور شد كه با كمال بي شرمي نظام صحيح اسلامي را نظام بردگي ناميده و نظام غلط خود را نظام بردگي نمي‌نامند؟ و حال آنكه اسلام اگر برده مي‌گيرد به آسان‌ترين وجه و خفيف‌ترين مئونه گرفته، و آنها به بي رحمانه‌ترين وجه و سنگين‌ترين مئونه مي‌گيرند.
ما هنوز خاطرات تلخ آن جنگ جهاني را از ياد نبرده‌ايم، با اينكه اينها ميهن ما را بعنوان دوستي و حمايت و حفظ از خرابيهاي جنگ اشغال كرده آن همه وحشي‌گري‌ها را از خود نشان دادند، واي به حال كشورهايي كه اين طرفداران آزادي و مخالفين نظام بردگي آن كشورها را به عنوان فتح و غلبه بر دشمن اشغال نمودند، از آن دوستي‌شان با ما مي‌توان فهميد
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 509
كه بر سر دشمن خود چه‌ها آورده‌اند؟ اينجاست كه هر شخص فهميده‌اي به رسوايي قرار داد بروكسل پي برده مي‌فهمد كه اين قرارداد و آن همه تبليغات جز يك بازي سياسي و گرفتن برده به صورت لغو بردگي چيز ديگري نبود، و اگر اسلام بردگي اسراي جنگي را امضاء فرمود ايشان نيز عملا آن را امضاء كرده‌اند، چيزي كه هست از تلفظ اسم آن جلوگيري نموده‌اند.
و اما بردگي از راه ولايت و به فروش رساندن فرزندان بدست پدران را گر چه ايشان اسما و رسما آن را منع كرده‌اند ليكن چندين قرن قبل از منع‌شان اسلام آن را منع فرموده بود.
اما برده‌گيري از راه غلبه و قلدري كه اسلام اين را نيز منع نموده و ليكن غربيها نه، گر چه اينها نيز بر منع از آن اتفاق نموده‌اند و ليكن اين منع‌شان نظير همان منع از بردگي اسراي جنگي تنها حرف است و از مرحله حرف نگذاشته و عمل نمي‌كنند؟! خواننده محترم مي‌تواند جواب اين سؤال را از مطالعه و مرور به تاريخ و سرگذشت مستعمرات آسيايي و آفريقايي و آمريكايي اروپائيان و فجايعي كه در آن مستعمرات مرتكب شدند و خونهايي كه ريختند و نواميسي كه هتك نمودند و اموالي كه به غارت بردند و تحكم‌هايي كه كردند بدست آورد. زيرا اين فجايع و جنايات يكي و صدتا و هزار تا و خلاصه شمردني نيست.
عجب!! ما چرا خواننده را بجايي حواله دهيم كه شايد به نظرش دور و دراز باشد؟ براي صدق گفتار ما كافي است كه خواننده عزيز تنها در شكنجه و خون دلهايي كه مردم الجزاير از ملت متمدن!!! فرانسه در عرض چند سال ديد دقت نمايد و نفوسي كه به دست اين جانور درنده به خون آغشته گشته و شهرهايي كه در زير آتش گلوله‌هايش ويران شده و شدائدي كه مردم بي گناهش از آنها ديده‌اند از نظر بگذراند و بر اين تمدن نفرين فرستد و هم چنين ظلم و بيدادي كه ملت عرب از انگليسيها و ملت سودان و سرخ پوستان آمريكا و اروپاي شرقي از اتحاد جماهير شوروي و ستمهايي كه خود ما از دست همين‌ها ديده‌ايم به ياد آورده بر اين آدم‌خواران قرن بيستم نفرين كند. دردناك‌تر از همه اين است كه اين جنايات را به اسم خيرخواهي و بشر دوستي مرتكب مي‌شوند و حال آنكه اين همان برده‌گيري است كه به ظاهر از آن بيزاري مي‌جستند.
پس از آنچه كه در اين فصول ده‌گانه گذشت معلوم شد كه غربيها نيز با همه آن هو و جنجال‌هايي كه عليه روش اسلام براه انداختند، در مرحله عمل همان رفتار اسلام را اتخاذ مي‌نمايند و در موقع وجود سبب يعني هجوم دشمني كه در صدد ويران ساختن بناي مجتمع و هدم انسانيت است از چنين دشمني حريت را سلب كرده و مي‌كنند، و نمي‌توانند نكنند، زيرا
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 510
اين حكمي است مشروع در شريعت فطرت، و براي آن اصلي است واقعي و لا يتغير، و آن احتياج انسانيت است در بقاي خود به دفع مزاحمات وجود و مناقضات بقايش، چنان كه متفرع بر اين اصل واقعي اصل ديگري دارد اجتماعي و عقلايي و تبدل ناپذير و آن همانطوري كه سابقا هم گفته شد لزوم حفظ مجتمع انساني است از انعدام و انهدام، چيزي كه هست ايشان از اين قسم مشروع تجاوز نموده و برده‌گيري بزور و قلدري را هم كه قسم نامشروع آن است معمول مي‌دارند و هميشه چه قبل از قرارداد بروكسل و چه بعد از آن ميليونها نفوس بشري را خريد و فروش كرده و به يكديگر پيش‌كش و يا عاريه داده و مي‌دهند، الا اينكه طبق مثل معروف يك بام و دو هوا، اعمال وحشيانه خود را برده‌گيري نناميده و با كمال پررويي اسمهاي فريبنده‌اي از قبيل استعمار، استملاك، قيموميت، حمايت، عنايت، اعانت و غيره روي آن مي‌گذارند. و معلوم است كه از اين تبديل لفظ جز پوشاندن روي رسواييهاي خود غرضي ندارند و لذا هر وقت احساس مي‌كنند كه دنيا دارد پي به رسواييها و فجايع‌شان مي‌برد اسم مبتذل و پوسيده سابق را عوض كرده اسم ديگري بر آن مي‌گذارند.
آري از اقسام مختلف برده‌گيري كه به وسيله قرارداد بروكسل نسخ و ملغي گرديد و آن همه سر و صدا در دنيا به راه انداخت و دول متمدن دنيا يعني همان گردانندگان مدنيت مترقي و پرچم‌داران آزادي در باره آن آن همه مباهات كردند تنها قسمي كه باقي ماند و مثل ساير اقسام برده‌گيري قرارداد مزبور را در خصوص آن نشكستند مساله فروختن فرزندان و اخته كردن بردگان بود. آنهم نه براي خاطر احترام به قرارداد بروكسل و يا طرفداري از آزادي بردگان بود بلكه براي اين بود كه اين قسم از برده‌گيري بر ايشان سودي نداشت، علاوه بر اينكه به مساله فردي بيشتر شباهت داشت تا يك مساله اجتماعي. مضافا بر اينكه عمل كردن به قرارداد مزبور در خصوص اين قسم از برده‌گيري خود سوژه تبليغاتي خوبي بود براي غربي‌ها كه آن را به دست گرفته سر و صدا براه انداخته و با مشتي الفاظ پوچ و دروغ خود را در دنيا به آزادي خواهي و مخالفت با رژيم برده‌گيري وانمود ساخته اثر معجزه‌آسايي از الفاظ و ادعاهاي خالي از حقيقت بگيرند مثل تبليغاتي كه در ساير موضوعات به راه مي‌اندازند.
از مقايسه‌اي كه ما بين روشهاي دنياي قديم و جديد در باره برده‌گيري و بين روش اسلام در باره آن كرديم، بخوبي معلوم شد كه روش اسلام در باره برده‌گيري متقن‌ترين و حكيمانه‌ترين و به آزادي و صلاح بردگان نزديك‌ترين روشي است كه ممكن است تصور نمود.
تنها سؤالي كه در اين مقايسه باقي مي‌ماند اين است كه غربيها حق استفاده از بردگان را مخصوص دولتها مي‌دانند و اسلام بردگان را مثل ساير غنيمت‌هاي جنگي- غير از اراضي ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 511
مفتوحه عنوة- بين سربازان تقسيم مي‌كند، بلكه سهم آنان را قبل از سهم دولت مي‌پردازد. و اين سؤال براي خود مساله جداگانه‌ايست غير مربوط به اصل مساله برده‌گيري. كه شايد در مباحث آينده در ضمن گفتار در تفسير آيات زكات و خمس به طور مفصل در باره آن بحث كنيم- ان شاء اللَّه، و اللَّه المستعان-

[بررسي اين سخن كه منشا انديشه الغاء بردگي، تساوي حقوق افراد بشر بوده است..... ص: 511

اينك بعد از همه اين حرفها بر مي‌گرديم به تجزيه و تحليل كلام صاحب معجم الاعلام كه پيش از اين نقل كرده بوديم. وي مي‌گويد: مبدأ و منشا سر و صداهايي كه به راه افتاد و منجر به الغاي رژيم بردگي گرديد تساوي حقوق افراد بشر در ضروريات زندگي بود، از نامبرده مي‌پرسيم مقصود شما از اين تساوي در حقوق چيست؟
اگر مقصود اين است كه تمامي افراد بشر در استحقاق رعايت شدن حقوق واجبشان يكسانند و خلاصه حقوق همه افراد هر چه باشد محترم است، اگر چه خود آن حقوق به نسبت اختلاف و ارزش اجتماعي افراد مختلف باشد حقوق رئيس از مرءوس و حاكم از محكوم و آمر از مامور و مطيع قانون از متخلف و عادل از ظالم بيشتر باشد البته همين طور است و همه در اينكه بايد حقوقشان چه كم و چه زياد محفوظ باشد استحقاق دارند، ليكن اين سخن مستلزم اين نيست كه جميع افراد بشر چه آن فرد شريفي كه وجودش براي جامعه مفيد است و چه آن كسي كه اصلا صلاحيت ندارد كه جزئي از مجتمع شمرده شود در همه حقوق مساوي باشند، زيرا آن يكي نافع و اين ديگري مضر و مانند سم مهلكي است كه در هر جا از پيكره مجتمع رخنه كند حيات آن بخش را تباه مي‌كند، و فطرت انسان به طور صريح حكم مي‌كند بر اينكه بايد به فرد نافع آزادي كامل داد و از افراد مضر سلب آزادي كرد، پس دشمني كه در صدد از بين بردن آزادي آدمي است حق ندارد ادعاي تساوي در آزادي كند، به همان دليلي كه گرگ اين حق را به گردن گوسفند و شير به گردن شكار خود ندارد.
و اگر مقصود اين است كه همه افراد بشر حتي افراد وحشي چون همه در انسانيت مشتركند و همه قابليت و استعداد ارتقاء به مدارج انسانيت و نيل به سعادت‌هاي ممكن را دارند از اين جهت جامعه بايد يك يك افراد را از آزادي برخوردار ساخته و آنان را تربيت نموده به تدريج به صلحا ملحق سازد. اين نيز صحيح است ليكن گاهي مي‌شود كه اين تربيت منوط بر اين مي‌شود كه براي مدتي آزادي اراده و عمل از افرادي كه تحت تربيتند سلب شود، تا در نتيجه اين نحوه تربيت صلاحيت آزاد شدن را دارا شوند يعني بدانند كه اراده و عمل را در كجا بكار برند، نظير مريضي كه طبيب اراده و عمل او را كنترل نموده و او را به چيزهايي واميدارد كه خودش اراده آن را ندارد، بلكه بر عكس از آن نفرت هم مي‌كند و همچنين اطفال كه
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 512
اوليايشان آنان را در تحت شرايط و مقرراتي تربيت مي‌كنند كه خود اطفال آن شرايط را دوست نمي‌دارند كه هيچ، بنظرشان سنگين و دشوار هم مي‌آيد. اسلام هم به منظور تربيت كفار محارب، آزادي را از اراده و عمل‌شان سلب نموده آنان را به اسم بردگي به داخل مجتمع صالح ديني خود كشانيده و در آغوش خود تربيت نموده، آن گاه به تدريج آزادشان مي‌سازد.
البته ممكن است يك فرد از اين اسراي جنگي تا آخر عمر هم از قيد بردگي آزاد نگردد، ليكن قانون اسلام در باره بردگان قانونيست اجتماعي و عمومي كه بايد به نظر كلي به آن و به نتيجه آن نظر كرد، نه يك مساله فردي. كه فرض وجود چنان فردي ناقض آن قانون باشد، از همه اينها گذشته، عجب اينجاست كه همانطوري كه سابقا هم گفتيم خود اين آقايان يعني غربيها در باره اسراي جنگي با همه مخالفت‌شان با اسم بردگي و اظهار حسن نيت نسبت به بردگان همان رفتار اسلام را اجرا مي‌كنند. و اگر مقصود اين است كه آزادي انسان ايجاب مي‌كند كه تمامي اطراف و جوانب پيكره مجتمع از آن برخوردار باشد و همه افراد اختيار اراده و عمل خود را داشته باشند و چيزي بين آنان و اراده بي‌قيد و شرطشان حائل و مانع نباشد، خيلي روشن و غير قابل ترديد است كه چنين آزادي بي‌قيد و شرطي را نمي‌توان براي افراد بشر قائل شد، و ممكن نيست در جامعه‌اي آن را نسبت به خود افراد جامعه اجرا نمود، تا چه رسد به دشمنان جنگي جامعه كه تنها مورد امضاي بردگي اسلامند و گمان نمي‌كنيم كه خود اين آقايان هم به چنين چيزي ملزم باشند، بلكه مي‌بينيم كه بر خلاف آن رفتار مي‌كنند. براي اينكه اگر اين سخن درست باشد بايد بين يك فرد و دو فرد و يك جامعه فرقي نباشد و اين نحو آزادي در باره همه افراد جاري باشد و حال آنكه همين غربيها كه به افراد آن قدر آزادي قانوني مي‌دهند كه حتي به او اجازه خودكشي و بدو نفر اجازه دوئل هم مي‌دهند نسبت به جوامع فقير و ملل عقب مانده و يك مشت هم نوع فقير و بي‌نواي خود اين قدر ظلم مي‌كنند كه عرصه زندگي بر آنان تنگ شده و در همان بيغوله و خانه‌هاي ويراني كه دارند آب خوش از گلويشان پائين نمي‌رود.

[چرا اسلام براي بردگان تملك و دارا شدن مال را تشريع نكرده و چرا بردگي را موقت، و محدود به اسلام ننموده است؟]..... ص: 512

در اينجا سؤالي باقي مي‌ماند و آن اين است كه چرا اسلام تملك مال را براي بردگان تشريع نكرد تا آنان نيز مانند آزادگان با دستمزد خود حوائج ضروري خود را برطرف ساخته و سربار موالي نباشند؟ و چرا بردگي بردگان را موقت و محدود به اسلام نكرد تا در نتيجه هر برده‌اي كه مسلمان شود آزاد گردد و اين لكه ننگ يعني بردگي و محروميت تا قيام قيامت در دامن او و اعقابش باقي نماند؟
جواب اين سؤال اين است كه اگر اسلام بردگي بردگان را محدود به اسلام نكرده و ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 513
بعد از اسلام آوردن بردگان باز هم حكم به بقاي بردگي ايشان نموده و همچنين اگر عبد را مالك چيزي ندانسته و نيز فطرت بشري هم اگر سلب آزادي از دشمنان محارب را تجويز نموده همه براي اين است كه دشمن در داخل مملكت نتواند نقشه‌هاي دروني خود را عملي سازد و قوه و قدرتي بر مقاومت و پايداري در مبارزه و به هم زدن نظم اجتماع صالح و ديني حريف را نداشته باشد، چون منشا همه قدرتها مال و آزادي در عمل است، وقتي دشمن نه مالك عمل خود بود و نه مالك مزد عمل، قهرا هوس دشمني و ستيزه با دشمن خود را هم نمي‌كند. بله، اسلام تا اندازه‌اي اجازه تملك را به بردگان داده، و البته اين تملك تنها در جايي تجويز شده كه تمليك از ناحيه مالك باشد، و در حقيقت مالكيت عبد يكي از شؤون مالكيت مالك و در طول آن است و چنان نيست كه در عرض مالك مستقل در تصرف باشد.
و اما اينكه چرا بردگي بردگان را محدود به اسلام آوردن آنان نكرد، جوابش اين است كه اين تحديد با سياست اسلام منافات داشت، چون اسلام براي حفظ اساس دين و اداره جامعه ديني و بسط دادن تربيت ديني، حتي به همين كفار محاربي كه منكوب عده وعده‌اش شده‌اند سياستهايي دارد كه اگر به صرف اسلام آوردن بردگان حكم بآزادي آنان ميكرد آن سياستها باطل ميشد، زيرا بردگان كه همان دشمنان راه يافته به داخل كشور اسلاميند مي‌توانستند به ظاهر اسلام آورده و به اين وسيله در داخل مملكت آزادانه عليه حكومت توطئه نموده و به طور خطرناكتري حمله كرده، افراد و توانايي از دست رفته خود را به دست آورند، و اين تنها اسلام نيست كه براي حفظ اساس دين چنين سياستي را اتخاذ نموده، بلكه از همين عصر حاضر گرفته تا قديمي‌ترين ملتي كه تاريخ سراغ مي‌دهد سنت جاري بين همه اقوام و ملل همين بوده كه وقتي با دشمن روبرو مي‌شدند و از يكديگر مي‌كشتند و سرانجام بر دشمن ظفر مي‌يافتند حق مشروع خود مي‌دانستند كه شمشير در ميان آنان گذاشته آن قدر مي‌كشتند تا تسليم بلا قيد و شرط شوند، و تنها به اين راضي نمي‌شدند كه دشمن از قتال دست كشيده اسلحه خود را زمين بگذارد. بلكه وادارشان مي‌كردند به اينكه تسليم امرشان شده نسبت به حكم‌شان مطيع و منقاد شوند، چه اين حكم به نفع آنان باشد و چه بر ضررشان چه بخواهند آنان را زنده گذاشته و اموالشان را محترم شمارند و چه بخواهند اموالشان را مصادره و خونهاي‌شان را بريزند، و اين را از سفاهت و نفهمي مي‌دانستند كه قومي پس از آنكه بر دشمن خود غلبه نموده سيادت و سيطره خود را مقيد به قيدي سازد كه در نتيجه آن قيد راه براي برگشتن دشمن و انتقام و خونخواهيش هموار شده سرانجام همه رشته‌هايش پنبه گشته و زحماتش هدر رود، چگونه ممكن است ملتي به خود اجازه چنين سفاهتي را بدهد؟ و حال آنكه در راه تحصيل اين سيادت و حفظ استقلال
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 514
مجتمع مقدس خود نفوسي از افراد خود را به كشتن و اموالي را به هدر داده؟ و آيا اگر با دادن خسارتهاي جاني و مالي چنين كاري كند به خود ظلم نكرده؟ و به آن خونهاي ريخته شده اهانت و نسبت به اموال و كوششهاي پيگير خود اسراف ننموده؟
و اگر ملتي با دادن قربانيان و تحمل خسارتهاي مالي به دشمن خونخوار خود دست يافته و آنان را ذليل و برده خود كرد آيا جا دارد كسي اعتراض كند كه چرا خردسالان دشمن را برده خود كرده‌اي؟ و حال آنكه مردان با شما سر جنگ داشتند و خسارتهاي جاني و مالي شما همه از ناحيه بزرگسالان دشمن بوده گناه كودكان چه بود؟ با اينكه نه شمشيري بدست گرفته بودند و نه در معركه‌اي حاضر شده بودند؟ جوابش اين است كه خردسالان دشمن، قربانيان پدران خويشند.
از اين گذشته، فراموش نشود كه گفتيم اسلام در باره بردگان داراي حكم مخصوصي است كه در هيچ ملتي نيست، و آن اين است كه حكومت اسلامي قانونا حق دارد در صورتي كه مصلحت حال مجتمع اسلامي باشد اسراي جنگي را آزاد سازد، و براي آزاد ساختن آنان اقدام نموده مجانا يا با دادن قيمت همه آنان را آزاد كند- و خدا داناتر است-

گفتاري چند در پيرامون عفو و مجازات..... ص: 514

اشاره

1- معني جزا چيست؟: در پاسخ اين سؤال به عنوان مقدمه بايد گفت كه هيچ مجتمعي از مجتمعات بشري خالي از وظائف اجتماعي‌اي كه افراد آن موظف به احترام به آن باشند نيست، چون اصولا تشكيل جامعه براي هماهنگ كردن مردم و ايجاد توافق بين اعمال ايشان و نزديك كردن آنان به يكديگر است، براي اين است كه همه با هم مؤتلف و مجتمع شده، و بوسيله آثاري كه در ائتلاف و اجتماع است احتياجات هر يك از افراد به مقدار استحقاق و به نسبت عمل و سعيشان برآورده مي‌گردد.
و اين وظائف از آنجايي كه اختياري است و افراد نسبت به انجام و ترك آن مختارند و چون اصولا وظيفه و تكليف از اراده و عمل ايشان سلب حريت مي‌كند، لذا در خود آن وظائف ضامن اجرايي نيست، و چنان نيست كه حتي افراد لا قيد و راحت طلب هم از آن تخلف نورزند، از جهت همين نقصي كه در تكليف و وظيفه بود بشر اجتماعي چاره‌اي جز اين نديد كه اين نقص را جبران نموده با ضميمه كردن چيز ديگري بنيه آن را تقويت نمايد، و آن اين بود كه كيفرهايي ناگوار براي مخالفت با آن وظائف و تخلف از آن تكاليف جعل نموده ضميمه آن
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 515
سازد تا كراهت از آن كيفرها و ترس از ضرر آن، متخلفين را مجبور به تسليم و انجام تكليف سازد.
اين است معني جزا و كيفر گناه، و اين خود حقي است براي مجتمع و يا زمامدار جامعه بر گردن افراد متخلف و عاصي، و همين طور است پاداشي كه در ازاي اطاعت ممكن است جعل شود، چيزي كه هست جزا در گناه امر ناگواري است و در اطاعت امر محبوب و مرغوبي بايد باشد تا داعي و محرك اشخاص بسوي انجام وظيفه واجب و يا مستحبّ بوده باشد. و نيز جزاي گناه حقي است كه براي مجتمع و به گردن متخلف و جزاي اطاعت حقي است براي مكلف و به گردن مجتمع و يا زمامدار آن. اين را جزاي حسنه و يا ثواب و آن را جزاي سيئه و يا عقاب مي‌نامند.
و اين دو نحو جزا در جميع مجتمعات بشري هست، اسلام هم آن دو را جعل كرده و فرموده:" لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا الْحُسْني «1» و نيز فرموده:" وَ الَّذِينَ كَسَبُوا السَّيِّئاتِ جَزاءُ سَيِّئَةٍ بِمِثْلِها" «2» و نيز فرموده:" وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها" «3» و اين ثواب و عقاب از جهت شدت و ضعف داراي مراتبي است كه ضعيف‌ترين آن خوش آمدن و ناخوش آمدن عمل است، از آن شديدتر عملي است كه خوبي و بديش به حدي برسد كه صاحبش مستحق مدح و يا ذم باشد، از آنهم بالاتر عملي است كه صاحبش سزاوار خير و يا شر باشد، البته خير و شر هم داراي مراتبي است، تا ببيني قدرت طرف در رسانيدن اين خير و شر تا چه اندازه باشد، و اين ثواب و عقاب هم خودش و هم شدت و ضعفش زائيده عوامل مختلفي است، از آن جمله يكي خود عمل است يكي ديگر اين است كه اين عمل از چه كسي سر زده، و يكي اينكه اين عمل اطاعت و يا نافرماني چه كسي بوده و يكي اينكه تا چه اندازه براي مجتمع سودمند و يا تا چه حد مضر و مخل بوده است، و شايد بتوان همه اين عوامل را در يك جمله كوتاه خلاصه كرده و گفت: هر عملي هر قدر بيشتر مورد اهتمام باشد عقاب آن در صورت معصيت و ثوابش در صورت اطاعت بيشتر خواهد بود.

[لزوم وجود سنخيت بين عمل و كيفر و پاداش..... ص: 515

2- بين عمل چه خوب و چه بد و جزاي آن بايد سنخيت و شباهتي و لو تقريبا بوده باشد.
و از آيات قبلي و همچنين از امثال آيه
__________________________________________________
(1)بر كساني كه نيكويي كنند جزاي نيكو است. سوره يونس آيه 26.
(2)و كساني كه پيرامون گناه مي‌گردند بقدر بدكاريهايشان بدي خواهند ديد. سوره يونس آيه 27. [.....]
(3)و جزاي عمل بد كيفري است مثل آن. سوره شوري آيه 40.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 516
" لِيَجْزِيَ الَّذِينَ أَساؤُا بِما عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ الَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَي" «1» نيز اين اعتبار سنخيت استفاده ميشود. از آن آيات روشن‌تر، آيه زير است كه خداي تعالي آن را از صحف ابراهيم و موسي (ع) نقل مي‌فرمايد:" وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعي وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُري ثُمَّ يُجْزاهُ الْجَزاءَ الْأَوْفي «2» باز از اين آيه هم روشن‌تر آيات راجع به احكام قصاص است. از آن جمله مي‌فرمايد:" كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصاصُ فِي الْقَتْلي الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَ الْأُنْثي بِالْأُنْثي «3» و نيز مي‌فرمايد:" الشَّهْرُ الْحَرامُ بِالشَّهْرِ الْحَرامِ وَ الْحُرُماتُ قِصاصٌ فَمَنِ اعْتَدي عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدي عَلَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ" «4» و لازمه اين هماهنگي و سنخيت در بين جزا و عمل اين است كه ثواب و عقاب اول به خود مباشر و به مقدار عملش عايد شود، به اين معنا كه اگر مثلا حكمي از احكام و مقررات اجتماعي را عصيان كرد و كاري كرد كه براي او نفع و براي مجتمع ضرر داشت بايد به همان مقدار تمتعي كه از مجتمع سلب كرده از تمتعاتش سلب شود، اگر چه به كلي آبرويش به باد رود و يا مال و يا عضوي از اعضايش و يا به كلي جانش از او گرفته شود.
و اين همان مطلبي است كه ما در بحث برده‌گيري به آن اشاره كرديم و گفتيم:
مجتمع و يا زمامدار جامعه حق دارد به مقدار جرمي كه از مجرم سر زده از جان او و يا هر چيزي كه با جان او بستگي دارد سلب نموده آزاديش را در انتفاع از آنها بگيرد، بنا بر اين اگر مثلا مجرمي كسي را بدون اينكه خوني از او طلب داشته باشد و يا او فسادي در زمين و در ميان مجتمع اسلامي كرده باشد به قتل برساند زمامدار مجتمع جان او را مالك شده و مي‌تواند به جرم
__________________________________________________
(1)بايد براي كساني كه كار بد كردند با كارشان كيفر دهد و براي كساني كه كار نيك كردند با نيكي پاداش دهد. سوره نجم آيه 31.
(2)و در آن صحف است كه براي انسان جزائي نيست جز همان عملي كه خود انجام داده و بزودي و محققا عمل خود را خواهد ديد و پس از ديدن آن جزاي كاملتر را خواهد چشيد. سوره نجم آيه 41.
(3)خداوند مساوات در قصاص از جنايات را بر شما مقرر كرده، بنا بر اين حري را به جرم كشتن حر ديگر مي‌كشند و ليكن به جرم كشتن عبدي به قتل نمي‌رسد و هم چنين مردي در كشتن مردي ديگر محكوم به قصاص مي‌شود و ليكن در كشتن زني قصاص نمي‌گردد مگر بعد از آن كه نصف ديه را به او (به ورثه‌اش) بدهند. سوره بقره آيه 178.
(4)ذي القعده امسال كه شما موفق به زيارت كعبه شديد به جاي ذي القعده سال گذشته‌تان كه شما را به شهر مكه راه ندادند، و اگر ايشان به خيال اينكه شما در شهر حرام قتال نمي‌كنيد خواستند بر شما بتازند بدانيد كه شما هم مي‌توانيد به عنوان قصاص با آنان قتال كنيد، چيزي كه هست بايد به مقدار تجاوز آنان شما هم تجاوز كنيد و خدا را در بيشتر از آن در نظر بگيريد. سوره بقره آيه 194.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 517
اينكه وي باعث نقصان جان محترمي از جانهاي مجتمع شده حد قتل را كه همان تصرف در جان قاتل است بر او جاري سازد. و هم چنين اگر كسي چيزي را كه ربع دينار قيمت داشته باشد بدزدد چون يكي از مقررات امنيت عمومي را كه به دست شريعت جعل شده و دست امانت مسلمين حافظ آن است تخلف نموده و زمامدار حكومت اسلامي حق دارد دست او را قطع كند و معني داشتن چنين حقي اين است كه حكومت شاني از شؤون حياتي دزد را كه به وسيله دستش تامين مي‌شده مالك شده و مي‌تواند در اين ملك خود تصرف نموده، آزادي را از اين عضوش سلب نمايد و خلاصه اين وسيله زندگي را از او بگيرد و به همين قياس است ساير حدود و كيفرهايي كه شارع اسلام در شرايع و سنن مختلف خود جعل فرموده.

[كيفر دادن در مقابل جرائم نشان دهنده يك نوع بردگي است..... ص: 517

از اينجا به خوبي معلوم ميشود كه عقاب جرائم يك نوع رقيت و بردگي است، و لذا مي‌توان گفت بردگان فرد اعلا و خلاصه روشن‌ترين مصاديق مشخصن اين گونه عقابهايند، قرآن كريم هم به اين معنا اشاره كرده و فرموده:" إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ" «1» و از اين معنا در ساير شرايع و سنن مختلف دين نيز مظاهري وجود دارد، از آن جمله در داستان يوسف (ع) آنجا كه به منظور بازداشت برادر تني خود دستور مي‌دهد كه جام طلا را دربار و بنه‌اش بگذارند مي‌فرمايد:" قالُوا فَما جَزاؤُهُ إِنْ كُنْتُمْ كاذِبِينَ- كاركنان يوسف گفتند: اگر معلوم شد كه شما در انكار خود دروغ گفته‌ايد كيفر آن كس كه جام طلا را دزديده بود چه باشد؟"" قالُوا جَزاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِي رَحْلِهِ فَهُوَ جَزاؤُهُ كَذلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ- گفتند هر كس از ما كه جام در بار و بنه‌اش ديده شد خودش كيفر دزديش باشد، چون معمول خود ما اين است كه دزد را برده خود مي‌گيريم"،" فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعاءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَها مِنْ وِعاءِ أَخِيهِ كَذلِكَ كِدْنا لِيُوسُفَ- يوسف بعد از آنكه اين التزام را از آنان گرفت دستور داد اول از ساير برادران بازرسي به عمل آورند، در باريان نيز چنين كرده و سرانجام جام را از بار و بنه برادر يوسف بيرون آوردند. آري اين نقشه را ما به يوسف ياد داديم" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" قالُوا يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَيْخاً كَبِيراً فَخُذْ أَحَدَنا مَكانَهُ إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ- برادران ناتني گفتند اي عزيز مصر اين جوان را پدري است سالخورده كه طاقت فراق او را ندارد به جاي او يك نفر از ما را برده خود بگير كه اگر چنين كني البته به ما احسان بزرگي كرده‌اي" و اين پيشنهاد همان فديه معروفي است كه نسبت به بردگان و ساير بازداشتي‌ها معمول بوده. يوسف گفت:" مَعاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ- پناه بخدا از اينكه ما
__________________________________________________
(1)اگر عذابشان كني آنها بندگان تواند. سوره مائده آيه 118.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 518
كسي را به جاي دزد خود بازداشت كنيم زيرا اگر چنين كنيم يقينا از ستمكاران خواهيم بود" «1» و چه بسا قاتل را هم برده مي‌گرفته‌اند، و نيز به جاي قاتل شخصي ديگر را فديه مي‌دادند مثلا زن او را و يا دختر و خواهرش را به دست ورثه مقتول مي‌سپردند تا به جاي قاتل از او انتقام بگيرند. و مساله عوض دادن به تزويج، خود سنتي رائج بوده حتي تا امروز هم اين سنت در بين قبايل و عشاير ايران باقي است، و اين بدان علت است كه ازدواج را براي زن يك نوع اسارت و بردگي مي‌دانند. قرآن كريم هم در بسياري از موارد از مطيع تعبير به عبد نموده از آن جمله راجع به اطاعت شيطان فرموده:" أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ. وَ أَنِ اعْبُدُونِي"»
و نيز مي‌فرمايد:" أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ" «3» و اين گونه تعبيرات از اين جهت است كه مطيع در اطاعتي كه مي‌كند اراده خود را تابع اراده مطاع مي‌سازد، پس در حقيقت به مقدار اطاعتش مملوك مطاع و محروم از حريت اراده است، و زمامدار جامعه يعني همان كسي كه كيفر متخلف و پاداش وظيفه‌شناس به دست او است چون از اراده مطيع سلب آزادي كرده و مقداري از اراده او را مالك شده از اين جهت مطيع هم به مقدار اطاعتش از وي طلبكار پاداش ميشود و مجتمع يا زمامدار آن بايد در مقابل آن مقدار آزادي كه از موهبت مطيع كاسته به وي پاداش بدهد و آن كاستگي و نقص را جبران نمايد، و همين است سر اينكه مي‌گويند: وفاي به وعده واجب است، و ليكن وفاي به وعيد و تهديد واجب نيست. براي اينكه وعده در عالم عبوديت و مولويت متضمن ثواب بر اطاعت است كما اينكه وعيد متضمن عقاب بر معصيت.
و چون ثواب حق مطيع است و طلبي است كه در ذمه ولي خود دارد بر ولي و زمامدار واجب است كه اين حق را ادا نموده و ذمه خود را بري سازد، به خلاف عقاب كه حق خود زمامدار است بر گردن مكلف مجرم و متخلف. و چون چنين است ميتواند از حق خود صرفنظر نموده و در ملك خود تصرف ننمايد، براي اينكه چنان نيست كه هر كسي هر حقي را دارا باشد واجب باشد آن را اعمال كند، و هر ملكي داشته باشد در آن تصرف نمايد. و براي اين كلام تتمه‌ايست كه در جاي خود ايراد مي‌شود.
__________________________________________________
(1)سوره يوسف آيه 79.
(2)آيا اي بني آدم با شما عهد نكردم كه بندگي شيطان را نكنيد و او براي شما دشمني است آشكارا، و اينكه مرا بندگي كنيد؟ سوره يس آيه 61.
(3)آيا ديدي آن كسي را كه هواي نفس خود را معبود خود گرفت؟ سوره جاثيه آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 519

[عفو و بخشش، حد مشروعيت آن و اسبابي كه براي مغفرت در قرآن آمده است: (توبه و شفاعت)]..... ص: 519

3- عفو و بخشش: از بحث گذشته چنين نتيجه مي‌گيريم كه صرفنظر كردن از مجازات عاصي و متخلف جايز است ولي پاداش ندادن به مطيع جايز نيست، و اين حكم تا اندازه‌اي فطري هم هست، براي اينكه كيفر دادن به گناهكار حق كسي است كه نافرمانيش شده، و همانطوري كه گفتيم اعمال حق هميشه واجب نيست ليكن چنان هم نيست كه ترك آن هميشه و در هر جا صحيح باشد، زيرا اگر ترك اعمال حق را در هر جا و براي هميشه تجويز كنيم حكم فطري به ثبوت حق را لغو كرده‌ايم، و بما اعتراض خواهد شد كه شما از يك طرف مي‌گوئيد فطرت به ولي امر حق ميدهد كه گنهكار را كيفر دهد و از طرف ديگر آن را لغو مي‌نمائيد پس فائده اثبات اين حق چيست؟ و آيا تجويز ترك اعمال حق رشته خود را پنبه كردن و علاوه بر اين، مستلزم لغو ساير قوانين مقرر در نظم اجتماع نيست؟ يقينا هست، و معلوم است كه لغو و ابطال آن قوانين چه هرج و مرجي به وجود مي‌آورد.
پس بايد گفت مساله عفو از گناه تا اندازه‌اي صحيح است كه منتهي به چنين محذوراتي نشود. خلاصه اين قضيه به اصطلاح علمي، قضيه‌اي است مهمل، به اين معني كه نمي‌توان در باره آن حكم يك جا و صد در صد نمود، بلكه بايد ديد حكمت و مصلحتي براي عفو هست يا نه، اگر بود عفو جائز است و گرنه رعايت احترام قوانيني كه حافظ بنيه اجتماع و سعادت بشر است لازم‌تر است، و به همين منظور البته بايد گنهكار را مجازات كرد، آيه شريفه" وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" «1» كه حكايت قول عيسي (ع) است نيز اشاره باين معنا دارد.
و در قرآن كريم از اسبابي كه حكمت الهي سبب آن را براي مغفرت امضاء نموده دو سبب كلي ديده مي‌شود.
اول توبه و بازگشت به سوي خداي سبحان و رجوع از كفر به ايمان و از معصيت به اطاعت، به تفصيلي كه در جلد چهارم اين كتاب (جلد 4 ترجمه) در بحث توبه گذشت.
و از جمله آياتي كه متعرض اين معنا است آيات زير است:" قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ وَ أَنِيبُوا إِلي رَبِّكُمْ وَ أَسْلِمُوا لَهُ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ الْعَذابُ ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ" تا اينجا مربوط به توبه از كفر است و در آن تهديد به عذابي كرده كه نصرت و شفاعت احدي در رفع آن مؤثر نيست." وَ اتَّبِعُوا أَحْسَنَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ الْعَذابُ بَغْتَةً وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ"
__________________________________________________
(1)و اگر آنها راي ببخشي بدرستي تويي عزيز و حكيم. سوره مائده آيه 118.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 520
«1»،" إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَي اللَّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهالَةٍ ثُمَّ يَتُوبُونَ مِنْ قَرِيبٍ فَأُولئِكَ يَتُوبُ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً. وَ لَيْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ حَتَّي إِذا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ إِنِّي تُبْتُ الْآنَ وَ لَا الَّذِينَ يَمُوتُونَ وَ هُمْ كُفَّارٌ أُولئِكَ أَعْتَدْنا لَهُمْ عَذاباً أَلِيماً" «2».
سبب دوم شفاعت در روز قيامت است، خداي تعالي در اين باره مي‌فرمايد:" وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ" «3» و آيات ديگري كه متعرض امر شفاعتند، و ما در جلد اول اين كتاب در باره شفاعت مفصل بحث كرديم، در قرآن كريم در موارد متفرق ديگري عفو بدون ذكر سبب ذكر شده است، ليكن اگر در همان موارد هم دقت شود اجمالا به دست مي‌آيد كه در آن موارد نيز مصلحتي در كار بوده و آن عبارت بوده از مصلحت دين، از آن جمله آيات زير است:" وَ لَقَدْ عَفا عَنْكُمْ وَ اللَّهُ ذُو فَضْلٍ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ" «4» و نيز مي‌فرمايد:" أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقاتٍ فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تابَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ فَأَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ" «5» و نيز مي‌فرمايد:" لَقَدْ تابَ اللَّهُ عَلَي النَّبِيِّ وَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي ساعَةِ الْعُسْرَةِ مِنْ بَعْدِ ما كادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٍ مِنْهُمْ ثُمَّ تابَ عَلَيْهِمْ إِنَّهُ بِهِمْ رَؤُفٌ رَحِيمٌ"
__________________________________________________
(1)بگو اي بندگان من كه نسبت به خود ظلم روا داشتيد از رحمت خدا مايوس مباشيد به درستي كه خدا همه گناهان را مي‌آمرزد، بازگشت كنيد به سوي پروردگارتان و تا عذاب بر شما نازل نشده تسليمش شويد كه اگر نشويد و عذاب فرا رسد كسي نيست كه شما را ياري كند، و پيروي كنيد بهترين دستوراتي را كه از ناحيه پروردگارتان بسويتان نازل شده. سوره زمر آيه 55.
(2)اگر خداي تعالي بر خود واجب كرده كه توبه گنهكاران را قبول كند از گنهكاراني قبول مي‌كند كه از روي ناداني گناهي مرتكب شده و بي‌درنگ از آن توبه كنند، آنانند كه خداوند از گناهشان مي‌گذرد و خدا دانا و حكيم است، نه آنان كه به طور پي‌گير و مداوم گناه مي‌كنند و هيچ در صدد برنمي‌آيند تا مرگ‌شان فرا رسد آن وقت مي‌گويند: خدايا اينك به سوي تو بازگشت مي‌كنيم ايشان و همچنين كساني كه در حال كفر مي‌ميرند توبه‌شان قبول نمي‌شود و ما براي آنان عذابي دردناك آماده كرده‌ايم. سوره نساء آيه 17 و 18.
(3)و كساني كه كفار آنان راي به غير خدا معبود خود مي‌پندارند اختيار شفاعتشان راي ندارند مگر امثال عيسي كه به حق شهادت دادند در حالي كه علم دارند. سوره زخرف آيه 86.
(4)و به تحقيق خداوند از شما در گذشت و خدا نسبت به مؤمنين داراي فضل مخصوصي است.
سوره آل عمران آيه 152. [.....]
(5)آيا دريغ داشتيد از اينكه قبل از خلوت كردن با رسول اللَّه (ص) صدقاتي بدهيد؟ پس حالا كه خداوند از تقصيرتان گذشت نماز بخوانيد و زكات بدهيد و خدا و رسولش راي اطاعت كنيد. سوره مجادله آيه 13.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 521
«1» و نيز مي‌فرمايد:" وَ حَسِبُوا أَلَّا تَكُونَ فِتْنَةٌ فَعَمُوا وَ صَمُّوا ثُمَّ تابَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ ثُمَّ عَمُوا وَ صَمُّوا كَثِيرٌ مِنْهُمْ" «2» و نيز مي‌فرمايد:" الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْكُمْ مِنْ نِسائِهِمْ ما هُنَّ أُمَّهاتِهِمْ إِنْ أُمَّهاتُهُمْ إِلَّا اللَّائِي وَلَدْنَهُمْ وَ إِنَّهُمْ لَيَقُولُونَ مُنْكَراً مِنَ الْقَوْلِ وَ زُوراً وَ إِنَّ اللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ" «3» و نيز مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَقْتُلُوا الصَّيْدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ"- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" عَفَا اللَّهُ عَمَّا سَلَفَ وَ مَنْ عادَ فَيَنْتَقِمُ اللَّهُ مِنْهُ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ ذُو انْتِقامٍ" «4» و بايد دانست توبه‌اي كه در امثال آيه" عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ" «5» است از قبيل توبه مورد بحث ما نيست زيرا در امثال اين آيات خداوند خبر از مغفرت و قبول توبه نمي‌دهد بلكه در حقيقت دعا به توبه مي‌كند و مثل اين است كه ما به يكديگر بگوئيم خدا از گناهت در گذرد چرا چنين و چنان كردي.
كما اينكه نظير اين تعبير در آيه" إِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ" «6» نيز بكار رفته است، چيزي كه هست در آن آيه دعاي به توبه شده بود و در اين آيه نفرين و همچنين مغفرتي كه در آيه" إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً، لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ" «7» است از قبيل توبه و
__________________________________________________
(1)به جان پيغمبر سوگند كه خداوند در گذشت از مهاجرين و انصاري كه در سخت‌ترين اوقات پيروي كردند منويات و دستورات او را بعد از آنكه نزديك بود فشار سختي دلهاي عده‌اي از آنان را از حق اعراض دهد. خداوند بعد از اين انحراف از آنان در گذشت، آري او بر آنان رؤوف و مهربان است. سوره توبه آيه 117.
(2)بني اسرائيل خيال كردند در برابر تكذيب و كشتن پيغمبران عقوبتي نخواهند ديد- چون بخيال خود فرزندان و دوستان خدا بودند- در نتيجه كور و كر شدند، آن گاه خداوند از توبه‌كاران آنان در گذشت ليكن بسياري از همانها دو باره به كوري سابق خود برگشتند و خداوند بيناي به كارهايي است كه مي‌كنند.
سوره مائده آيه 71.
(3)كساني كه از شما زنان خود را اظهار مي‌كنند زنان‌شان به ظهار، مادران ايشان نمي‌شوند، مادران ايشان تنها همان كسانند كه آنان را زائيده‌اند و آنان هر آينه حرف باطل و زشتي مي‌زنند و به درستي خداوند پر گذشت و بخشنده است. سوره مجادله آيه 3.
(4)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! در حال احرام شكار را مكشيد- تا آنجا كه مي‌فرمايد- خداوند از شكارهايي كه قبل از اين در حال احرام كشته‌ايد در گذشت و ليكن اگر كسي بار ديگر آن را تكرار كند خداوند از او انتقام مي‌گيرد و خداوند عزيز و داراي انتقام است. سوره مائده آيه 95.
(5)بيامرزد خدا تو را، چرا به آنان اذن دادي؟. سوره توبه آيه 43.
(6)او فكري كرد و ارزيابي نمود. خدا او را بكشد اين چه ارزيابي كردني بود. سوره مدثر آيه 19.
(7)ما تو را به فتح آشكاري در عالم پيروز مي‌گردانيم تا از گناه گذشته و آينده تو درگذريم. سوره فتح آيه 2.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 522
مغفرت مورد بحث نيست، به شهادت اينكه در اين آيه مغفرت را نتيجه فتح مكه قرار داده و معلوم است كه بين فتح مكه و مغفرت گناه هيچ ارتباطي نيست، و ما ان شاء اللَّه به زودي معني اين آيه را در محل خود بيان خواهيم نمود.

[مراتب عفو كه مترتب است بر مراتب گناه..... ص: 522

4- عفو داراي مراتبي است: از آنجايي كه عفو عبارتست از بخشيدن گناهي كه مستلزم نوعي پاداش و مجازات باشد و اين مجازات و پاداش همانطوري كه گفته شد از جهت اختلافي كه در اثر گناه هست داراي عرضي عريض و مراتبي است مختلف و اختلاف جزا، جز از جهت اختلاف و شدت و ضعف آثار گناه نيست و خلاصه از جهت اينكه بحث از مراتب عفو بستگي كامل دارد به آگهي از مراتب آثار گناه، چون ميزان در شدت و ضعف عقاب و كم و زيادي پاداش همان آثار گناه است از اين رو لازم دانستيم كه قبل از بحث از مراتب عفو قدري در باره گناه و آثار آن توقف نموده و در آنچه كه عقل فطري ما را بدان ارشاد مي‌كند تامل نمائيم.
آري، گر چه بحث قرآني است و مقصود از آن بدست آوردن نظريه كتاب الهي است نسبت به اين گونه حقايق، ليكن خداي تعالي بطوري كه خودش بيان فرموده همواره با ما به قدر عقل ما و بر طبق موازين فطري ما حرف مي‌زند، همان موازيني كه ما بوسيله آن نيك و بد هر چيزي را هم در مرحله فكر و هم در مرحله عمل مي‌سنجيم، و در چند جاي از ابحاث اين كتاب به اين معنا اشاره كرده‌ايم، و چگونه چنين نيست و حال آنكه خود پروردگار در موارد بسياري از بيانات خود از عقل و فكر بشر استمداد نموده، و خلاصه، كلام شريف خود را با همان احكام عقلي تاييد كرده، از آن جمله فرموده است:" أَ فَلا تَعْقِلُونَ- أَ فَلا تَتَفَكَّرُونَ" و امثال اينها.
اينك در باره گناه و اختلاف مراتب آن مي‌گوئيم: چيزي كه عقل سليم و اعتبار صحيح ما را بان ارشاد مي‌كند اينست كه اولين چيزي كه بستگي به نظام اجتماعي انسان دارد و مجتمع آن را احترام مي‌گذارد همان احكام عملي و مقدساتي است كه عمل به آن و مداومت بر آن مقاصد انساني مجتمع را حفظ نموده و او را در زندگي به سعادت مي‌رساند، همين سنن و مقدسات است كه مجتمع را وادار مي‌سازد تا به منظور حفظ آن قوانين، جزائي وضع كند و متخلفين و كساني كه از آن سنن سرپيچي مي‌كنند كيفر نموده و عاملين به آن را پاداش دهد، گناه در اين مرحله هم عبارتست از همان سرپيچي كردن از متون قوانين عملي، و قهرا عدد گناهان به اندازه عدد آن قوانين خواهد بود. مرتكز در اذهان ما مسلمين هم از معني لفظ گناه و الفاظ مرادف آن از قبيل" معصيت" و" سيئه"،" اثم"،" خطاء"،" حوب"،" فسق" و غير آن همين معنا است.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 523
مساله پيروي از قوانين به اينجا خاتمه نمي‌يابد، و مجتمع بشري تنها به اينكه مردم از ترس قوانين جزائي به دستورات عملي عمل كنند اكتفاء نمي‌كند، بلكه غرض نهائيش اين است كه افراد در اثر ممارست و مراقبت بر عمل به آن داراي فضائلي نفساني شوند، چون اصولا مداومت بر عمل نيك آدمي را به اخلاقي كه مناسب با آن عمل و با هدف اصلي از تشكيل جامعه است متخلق مي‌سازد، و اين اخلاق همان چيزي است كه جوامع بشري آن را فضائل انساني نام نهاده و همه افراد را به كسب آن تحريك نموده و مقابل آن را رذائل ناميده و مردم را از آن بر حذر مي‌دارد.
خواهيد گفت كه مگر قوانين هر مجتمعي اين آثار حسنه را در روحيات افراد مي‌گذارد؟ چه بسيار قوانيني كه بر عكس در روحيات مردم اثر سوء دارد؟ البته اين سؤال به جا است ليكن ما فعلا كاري به اين جهت نداريم كه اثر قوانين وضع شده در جوامع مختلف بشري مختلف است، تنها مي‌خواستيم بگوييم سنن و قوانين اجتماعي در روحيات اثر مستقيم دارد، البته معلومست كه قوانين صحيح و دستور العمل‌هاي نيك در تخلق به فضائل، و قوانين بد در تخلق به رذائل مؤثر است و اين صفات نيك و بد اخلاقي گر چه از نظر اينكه اوصافي هستند روحي و مستقيما اختياري انسان نبوده و ضامن اجرايي براي آن نيست، و لذا جوامع بشري هم براي تخلف از آن، قوانيني جزائي وضع نكرده‌اند، ليكن از نظر اينكه گفتيم عمل به دستورات عملي در تخلق به فضائل و تخلف از آن دستورات در تخلق به رذائل مؤثر است از اين جهت همين بكار بستن دستورات عملي، خود ضامن اجراي آن خواهد بود.
خلاصه اينكه اختياري بودن عمل كافي است كه كسب فضائل و دوري از رذائل هم اختياري باشد، با اين تفاوت كه عمل خودش اختياري انساني است و ليكن اخلاق به واسطه عمل اختياري است، و همين مقدار از اختياري بودن كافي است كه صحيح باشد عقل در باره كسب فضائلش اوامري صادر نموده، مثلا بگويد: در مقام كسب فضيلت شجاعت، عفت و عدالت برآي و در باره دوري از رذائل آن نواهي‌يي صادر كرده و بگويد: از تهور، خمود، طمع، ظلم و امثال آن دوري جوي، چنان كه همين مقدار اختياري بودن بس است براي اينكه ثواب و عقاب عقلي هم كه همان مدح و ذم است براي آن تصور نمود.

[انواع امر و نهي: جزائي- اخلاقي..... ص: 523

و خلاصه، در اين مرحله يعني مرحله تخلف از احكام اخلاقي هم مرتبه‌اي از گناه وجود دارد بلكه مرتبه آن فوق مرتبه گناه در مرحله عمل است، بنا بر اين در باره فضائل و رذائل اخلاقي نيز حاكمي هست كه به وجوب تحصيل اين و لزوم اجتناب از آن حكم كند و آن عقل آدمي است كه به طور كلي بنايش بر اين است كه وقتي عمل به يكي از دو چيز متلازم را ممكن
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 524
بداند بدون هيچ تاملي حكم به وجوب آن ديگري هم مي‌كند و تخلف از آن را هم عصيان دانسته و متخلف را مستحق نوعي مؤاخذه مي‌داند. بنا بر اين تا اينجا دو نوع امر و نهي و دو نوع ثواب و عقاب ثابت شد. اينك در اينجا نوع سوم آن ظاهر ميشود.
توضيح اينكه فضائل و رذائل يك مقدارش كه به منزله اسكلت بنا است و چاره‌اي جز تحصيل آن و اجتناب از اين نيست، واجب و حرام است. و بيشتر از آن كه به منزله زينت و رنگ‌آميزي بنا است جزو مستحبات اخلاقي است كه عقل نسبت به تحصيل آن، امر استحبابي مي‌كند، چيزي كه هست همين مستحبات اخلاقي كه براي مردم عادي مستحبّ است نسبت به آحادي از مردم كه در ظرف اينگونه آداب زندگي مي‌كنند واجب است، و عقل بر حسب اقتضايي كه افق زندگي آنان دارد حكم به وجوب رعايت آن مي‌كند، مثالي كه مطلب را قدري روشن كند اين است كه ما خود مي‌بينيم كه مردم صحرانشين و عشايري كه افق زندگيشان از افق مردم متوسط شهر دور است، هيچ وقت به تخلف از احكام و قوانيني كه براي مردم شهر ضروري و به حكم عقل و فهم خود آنان واجب الرعايه است مؤاخذه نمي‌شوند، و چه بسا كارهايي از عشاير سر ميزند كه نسبت به مردم شهر زشت و ناپسند است، و ليكن همين شهر نشينان آنان را توبيخ ننموده و با خود مي‌گويند: اينان معذورند، چون افق زندگيشان از سواد اعظم دور و در نتيجه افق فهمشان هم از درك دقايق آداب و رسوم دور است.

[ميزان حسن و قبح عمل براي افراد و طبقات مختلف به ميزان تعقل و افق انديشه آنان بستگي دارد]..... ص: 524

آري مردم شهر همه روزه سر و كارشان با اين رسوم و چشمشان پر از مشاهده اين آداب است، و اين خود معلمي است كه آنان را درس ادب مي‌آموزد، مردم شهر هم باز با هم تفاوت دارند و همه‌شان در يك افق نيستند، زيرا در بين ايشان نيز عده معدودي يافت مي‌شوند كه داراي فهم لطيف‌تر و آداب ظريف‌تري هستند، انتظاري كه از آنان مي‌رود از مردم متوسط نمي‌رود و مؤاخذاتي كه از آنان مي‌شود از اينان نمي‌شود، براي اينكه مردم متوسط اگر دقايق ادب و ظرافتهاي قولي و عملي را رعايت نكنند عذرشان موجه است، چون فهمشان بيش از آن نيست و از ادب و لوازم آن بيش از آن مقداري كه رعايت مي‌كنند درك نمي‌كنند، چون افق و ظرف زندگيشان ظرف همين مقدار از ادب است، به خلاف نوادر و مردان فوق العاده كه در ترك آن دقايق و ظرائف اگر چه جزئي باشد مؤاخذه مي‌شوند، براي آنان حتي يك اشتباه لفظي غير محسوس و يك كندي مختصر و يا يك لحظه كوتاه اتلاف وقت و يا يك نگاه و اشاره نابجا و امثال آن گناه است، با اينكه هيچيك از اينها نه با قوانين مملكتي و عرفي مخالفت دارد و نه با قوانين ديني، و اين مثل معروفي هم كه مي‌گويند:" حسنات الأبرار سيئات المقربين- نيكي‌هاي نيكان نسبت به مقربين گناه است" به همين ملاك است.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 525
و خلاصه روي اين حساب در هر موقعيت و افقي كه فرض كنيم كارهايي هست كه در آن افق و موقعيت گناه شمرده نمي‌شود و انسانهاي آن افق گناه بودن آن را احساس ننموده و از آن غفلت دارند مسئول، و زمامدارشان هم ايشان را به ارتكاب آن كارها مؤاخذه نمي‌كند، ليكن هر چه افق بالاتر و موقعيت باريك‌تر و لطيف‌تر شود گناه بودن مقدار بيشتري از آن كارها نمايان‌تر مي‌گردد.

[نوعي ديگر از احكام و قوانين، مخصوص افق حب و بغض مي‌باشد كه مربوط به انبياء و اولياء (ع) است..... ص: 525

اينجاست كه اگر قدري در بحث دقيق شويم بنوع ديگري از احكام و قوانين كه نوع چهارم آن و عبارتست از احكام مخصوص افق حب و بغض برمي‌خوريم، توضيح اينكه ما مي‌بينيم چشم دشمن مخصوصا اگر در حال غضب باشد همه اعمال نيك را هم بد و مذموم مي‌بيند، و بر عكس چشم دوست مخصوصا وقتي كه در دوستي بحد شيفتگي رسيده باشد جز حسن و كمال نمي‌بيند، تا آنجا كه تمامي هم خود را صرف در خدمت به دوست نموده بلكه كارش به جايي مي‌رسد كه كوچكترين غفلت از محبوب را گناه مي‌شمارد، چون به نظر او ارزش خدماتش به دوست به مقدار توجه و مجذوبيتي است كه نسبت به او دارد و چنين معتقد است كه يك لحظه غفلت از دوست و قطع توجه به او مساوي است با ابطال طهارت قلب، حتي چنين كسي اشتغال به ضروريات زندگي از قبيل، خوردن و آشاميدن و امثال آن را گناه مي‌داند، زيرا فكر مي‌كند كه گر چه اين كارها ضروري است و آدمي ناگزير از اشتغال به آن است، ليكن يك يك آنها از جهت اينكه كاري است اختياري و اشتغال به آن اشتغال اختياري به غير محبوب و اعراض اختياري از اوست از اين جهت گناه و مايه انفعال و شرمندگي است، لذا مي‌بينيم كساني كه از فرط عشق و يا از بزرگي مصيبتي كه به آنها روي آورده باين حد از خود بي‌خبر مي‌شوند از اشتغال به خوردن و نوشيدن و امثال آن استنكاف مي‌ورزند.
كلام معروفي را هم كه نسبت مي‌دهند به رسول خدا (ص) كه فرمود:
" انه ليغان علي قلبي فاستغفر اللَّه كل يوم سبعين مرة- بدرستي كه من- از آنجايي كه مامور به هدايت خلق و مبعوث به شريعتي آسان هستم و قهرا در تماس با مردم و توجه به ما سوي اللَّه- خاطراتي در دلم خطور مي‌كند كه ممكن است بين من و پروردگارم حجاب شود لذا همه روزه هفتاد بار استغفار مي‌كنم" بايد به امثال اين معاني حمل كرد. و هم چنين آيه شريفه:" وَ اسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِبْكارِ" «1» و آيه شريفه:
__________________________________________________
(1)و طلب مغفرت كن براي گناهانت و خدايت راي در صبح و شام حمد و تسبيح‌گوي. سوره مؤمن آيه 55.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 526
" فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ اسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كانَ تَوَّاباً" «1» و ساير آياتي را كه از زبان انبياء (ع) نقل مي‌كند به امثال اين معاني حمل مي‌شود. از آن جمله يكي كلام نوح (ع) است كه عرض كرد:
" رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِناً" «2» و يكي ديگر كلام ابراهيم (ع) است كه عرض مي‌كند:" رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسابُ" «3» و يكي كلام موسي (ع) است كه در باره خودش و برادرش عرض مي‌كند:" رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِأَخِي وَ أَدْخِلْنا فِي رَحْمَتِكَ" «4» و يكي ديگر كلامي است كه قرآن كريم آن را از رسول خدا (ص) حكايت مي‌كند كه عرض كرد:" سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ" «5» بدين علت گفتيم كه اينگونه كلمات بايد به معناي مورد بحث حمل شود كه انبياء (ع) با اينكه داراي ملكه عصمت‌اند ممكن نيست معصيتي از آنها سر زند، و با اينكه مامورند مردم را بسوي دين و عمل به آن دعوت نموده قولا و فعلا به تبليغ آن قيام نمايند معقول نيست كه خود از عمل به دستورات ديني سرپيچي كنند، و چگونه چنين چيزي تصور دارد و حال آنكه مردم همه مامور به اطاعت از آنهايند؟ مگر ممكن است خداوند مردم را مامور به اطاعت از كساني كند كه ايمن از معصيت نيستند؟
پس ناچار بايد آيات مزبور را به همان معنايي كه گفتيم حمل نمود، و اعتراف به ظلمي را كه از بعضي از آن حضرات حكايت شده مانند اعتراف" ذو النون" است كه عرض كرد:" لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ" «6» چون وقتي صحيح باشد بعضي از كارهاي مباح را براي خود گناه بدانند و از خداوند در باره آنها طلب مغفرت نمايند جايز هم هست كه آن كارها را ظلم بشمارند، زيرا هر گناهي ظلم است. البته محمل ديگري نيز براي
__________________________________________________
(1)پس حمد و تسبيح‌گوي پروردگارت را و استغفارش كن كه او پذيراي توبه است. سوره نصر آيه 3.
(2)پروردگارا مرا و پدر و مادر مرا و هر كه را كه با داشتن ايمان به خانه‌ام درمي‌آيد بيامرز. سوره نوح آيه 28.
(3)اي پروردگار ما، مرا و پدر و مادر مرا و همه مؤمنين را در روزي كه حساب بپا مي‌گردد بيامرز.
سوره ابراهيم آيه 41.
(4)پروردگارا مرا و برادر مرا بيامرز و ما را در رحمت خودت داخل فرما. سوره اعراف آيه 151.
(5)پروردگارا شنيديم و اطاعت نموديم، مغفرت خود را شامل حال ما كن پروردگارا و بسوي تو است بازگشت ما. سوره بقره آيه 285. [.....]
(6)معبودي جز تو نيست منزهي تو به درستي كه من از ستمكاران بودم. سوره انبياء آيه 87.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 527
خصوص اعتراف بظلم هست و سابقا هم به آن اشاره شد كه مراد از ظلم، ظلم به نفس باشد، چنان كه آدم و حوا (ع) گفتند:" رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ" «1».
و اينكه گفتيم اين كلمات فلان محمل را دارد، نخواستيم اعتراف كنيم به اينكه اين محمل‌ها خلاف ظاهر آيات و يك نوع معاني است كه ما خود تراشيده و به منظور حفظ آراء و عقايد مذهبي خود و اعمال تعصب، آيات را بر آن حمل كرده‌ايم. نه ما در اين معنايي كه كرديم نخواستيم تعصب به خرج دهيم، به شهادت اينكه بحثي كه در جلد دوم اين كتاب (جلد 2 فارسي) در باره عصمت انبياء كرده آن را اثبات نموديم بحثي بود قرآني و خالي از هر گونه تعصب و متكي بر دقت در آيات قرآني بي اينكه مطلبي غير از قرآن را در آن دخالت داده باشيم.
چيزي كه هست همانطوري كه در آن بحث و در مواردي ديگر مكررا گفته‌ايم نبايد در تشخيص ظهور اينگونه آيات به فهم عاميانه اكتفاء نمود، براي اينكه قرائن مقامي و همچنين قرائن لفظي چه آنهايي كه در خود كلام هست و چه آنهايي كه جداي از كلام يافت مي‌شود تاثير قاطعي در تشخيص ظهور دارند، مخصوصا قرآن كريم كه در تشخيص ظهور و معني هر آيه از آن بيشتر از هر كلام ديگري بايد رعايت اين جهت را نمود، زيرا كلام الهي هر آيه‌اش شاهد و مصدق و زبان آيات ديگر است.

[غفلت بعضي مفسرين از قرائن لفظي و مقامي متصل و منفصل، و اكتفاء به فهم عاميانه آنان را به تاويل و حتي جسارت به ساحت مقدس خداوند و انبياء (ع) مبتلا ساخته است]..... ص: 527

غفلت از همين نكته بوده است كه مساله تاويل را در بين عده‌اي از مفسرين و علماي كلام رواج داده، اين عده از آنجايي كه ارتباطي بين آيات قرآني نمي‌ديدند و خيال مي‌كردند كه اين آيات جملاتي است بريده و اجنبي از هم و هر كدام مستقل در معنا، لذا بدون اينكه در تشخيص معني هر كدام از ساير آيات استمداد كنند آن را بر معنايي عاميانه حمل كردند، همانطوري كه مردم بازار كلمات يكديگر را بر معني ظاهرش حمل مي‌كنند و لذا وقتي مي‌شنوند كه قرآن كريم مي‌فرمايد:" فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ" مي‌گويند: ذو النون خيال كرد- بلكه يقين كرد و حاشا بر او كه چنين خيالي كند- كه خداي سبحان قدرت بر وي ندارد. آيه بعديش را ملاحظه نكردند كه ذو النون را از مؤمنين دانسته، مي‌فرمايد:" وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ" «2» آري اگر اين دو آيه را با هم ملاحظه مي‌كردند قطعا به چنين اشتباهي دچار
__________________________________________________
(1)پروردگارا ما به خود ظلم كرديم و اگر تو ما را نيامرزي و بما رحم نكني قطعا از زيان‌كاران خواهيم بود. سوره اعراف آيه 22.
(2)سوره انبياء آيه 88
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 528
نمي‌شدند، و مي‌فهميدند كه معني آيه، آن معناي عاميانه و غلط نيست، زيرا مؤمن در قدرت خداي سبحان شك نمي‌كند تا چه رسد به اينكه عجز خداي را ترجيح داده و يا يقين به آن كند.
و نيز وقتي مي‌شنوند كه قرآن مي‌فرمايد:" لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ" چنين خيال مي‌كنند كه لا بد رسول خدا (ص) نيز مانند ساير مردم گناه و مخالفت امري از اوامر و يا نهيي از نواهي مربوط به احكام دين را كرده كه خدايش آمرزيده. فكرشان آن قدر رسا نبوده كه بفهمند اين آيه مربوط است به آيه قبليش كه ميفرمايد:" إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً" و اگر اين گناه و آن آمرزش از سنخ گناهان مردم عادي و آمرزش آن بود هيچ ربطي بين آمرزش آن و داستان فتح مكه نبود و حال آنكه در اين آيات گناه به معنايي گرفته شده كه آمرزش آن نتيجه فتح مكه است، علاوه بر اين، اگر مراد از گناه، همان معناي متعارف بود مغفرت آن با مطالب بعد هم كه مي‌فرمايد:" وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقِيماً وَ يَنْصُرَكَ اللَّهُ نَصْراً عَزِيزاً" «1» متناسب نبود، زيرا در اينصورت معناي اين جملات عطف بر آن آمرزش مي‌شوند.
و نيز وقتي به ساير آياتي كه به خيال خودشان متعرض لغزشهاي انبيايي چون آدم، ابراهيم، لوط، يعقوب، يوسف، داود، سليمان، ايوب و محمد (ص) مي‌رسند بدون تامل و با كمال بي شرمي به ساحت مقدس آنان جسارت نموده و طعنه‌ها و نسبت‌هاي ناروايي كه لايق خود آنان است به انبياء (ع) مي‌دهند. راستي كه هيچ عيب و ننگي بالاتر و بدتر از بي ادبي نيست.
خلاصه اينكه، علمي كه بايد آدمي را به ادب و خضوع در برابر پروردگار و برگزيدگان او وادار سازد در اين كوته‌نظران مايه گمراهي شده و آنان را به جايي كشانيده كه خدايي را كه قرآن مجيد" رب العالمين" معرفي‌اش نموده با خداي تورات و انجيل دست خورده و تحريف شده عوض كنند و خدا را قوه‌اي بدانند غيبي و داراي بدن كه مانند پادشاهان كه هر روز به سركشي بخشي از كشور خود مي‌روند در اطراف عالم هستي قدم زده و هيچ همي جز اشباع شهوت و غضب سركش خود ندارد. و در نتيجه نه تنها نسبت به مقام پروردگار خود جاهل ماندند بلكه از مقام نبوت و مدارج عالي و شريف روحي انبياء (ع) و مقامات رفيع آنان نيز
__________________________________________________
(1)تا نعمت خود را بر تو تمام نموده و تو را براهي راست هدايت كند و به نصرت عزيزي ياريت دهد. سوره فتح آيه 3
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 529
غافل شدند، و اين جهل و غفلت باعث شد كه آن نفوس طيبه و طاهره را هم مانند نفوس شرير مردم پست و فرومايه بدانند كه از شرف انسانيت جز اسم بهره و بويي ندارند، نفوسي كه يك روز بر سر آز و شهوت، عرض و مال خود را مي‌بازند و روزي خود را بر سر اينكار از دست مي‌دهند «1»- سبحان اللَّه- همين مردم فرومايه هم با همه پستي و ناداني‌شان هيچ وقت راضي نمي‌شوند نسبت‌هايي كه اين عالم‌نماها به خدا و انبيا مي‌دهند به خداي خود و پيغمبران خود بدهند، و هرگز حاضر نيستند زمام امور دنيايشان را بلكه زمام امور خانه و اهل و عيالشان را به دست كساني بسپارند كه اين عالم‌نماها آنها را انبياء ميخوانند، چطور راضي خواهند شد كه خداي عليم و حكيم آنها و انبيايشان چنين خدا و چنين انبيايي باشند.
خود مردم عامي و بلكه فرومايه‌گان آنها هم مي‌دانند كه خداوند اگر انبيايي مبعوث نموده براي اين بوده كه فردا مردم عذري نداشته باشند. و مي‌دانند كه انبياء از هر لغزش و گناهي معصومند و اگر معصوم نباشند و جايز باشد كه پيغمبري كافر و يا فاسق و فاجر شود و يا مردم را به شرك و وثنيت دعوت كند آن گاه پاي خود را كنار كشيده و تقصير را به گردن شيطان گذارد، غرض از بعثت حاصل نمي‌شود، چون در چنين صورتي از مردم هيچ توقعي نمي‌توان داشت و خداوند هيچ حجتي بر مردم نخواهد داشت.

[خرافات و مجعولات اهل كتاب بخصوص يهود، از طريق عالم نمايان مسلمان در بين مسلمين نشر يافته است]..... ص: 529

آري، مردم عوام اين معنا را درك مي‌كنند ولي اين گمراهان عالم‌نما كه علم خود را سرمايه و سلاح براي اضلال مردم قرار داده‌اند از درك آن عاجز مانده‌اند، و وقتي اين مطالب را مي‌شنوند و بحث از عصمت انبياء و موهبت‌ها و مواقف روحي آنان به ميان مي‌آيد آن را شرك و غلو در باره بندگان خدا دانسته و به امثال آيه" قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ- بگو بدرستي من نيز بشري مانند شمايم" تمسك مي‌جويند، تقصير هم ندارند، براي اينكه پروردگاري را كه اينها تصور كرده‌اند بمراتب پائين‌تر از انبيا و صفاتي را كه براي ذات و افعال خدا قائلند بمراتب پائين‌تر از صفات و مقامات انبياء (ع) است.
و اينها همه مصائبي است كه اسلام و مسلمين از دست اهل كتاب مخصوصا يهود ديده و خرافاتي است كه به دست اينها جعل و در بين روايات ما گنجانيده شده و در نتيجه عده‌اي هم به آن معتقد شده‌اند، از آن جمله معتقد شدند كه خداي سبحان- كه قرآن كريم با جمله" لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ- هيچ چيز شبيه او نيست" توصيف نموده،- العياذ باللَّه- مانند يكي از
__________________________________________________
(1)رجوع شود برواياتي كه عامه در باره حضرت داود، سليمان، ابراهيم و لوط روايت كرده‌اند تا صدق گفتار ما روشن گردد.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 530
انسانهاي متجبري است كه خود را آزاد و غير مسئول و ديگران را همه بنده و مسئول خود مي‌داند، و از آن جمله معتقد شدند كه ترتب هر يك از مسببات بر اسباب خود و به وجود آمدن هر نتيجه‌اي از مقدمات خود و اقتضاي هر موجود مؤثر مادي و معنوي براي اثر خود، همه جزافي و بدون رابطه است.
و لذاست كه مي‌گويند اگر خداي تعالي نبوت را به رسول خدا (ص) ختم نموده و بر آن جناب قرآن نازل كرده، و اگر موسي (ع) را به تكلم با خود ممتاز ساخته و عيسي (ع) را به تاييد به روح اختصاص داده، هيچكدام به خاطر خصوصيتي در روح و نفوس شريف آن حضرات نبوده، بلكه خداي تعالي خودش چنين خواسته كه يكي را به آن و يكي را به اين اختصاص دهد، و اگر با عصاي موسي سنگ شكافته و آب جاري مي‌گردد زدن آن حضرت خصوصيتي ندارد، بلكه عينا مانند زدن ما است، الا اينكه خدا خواسته كه آنجا سنگ شكافته و آب جاري بشود و در زدن ما نشود، و هم چنين اگر عيسي (ع) به مردگان مي‌گويد: برخيزيد به اذن خدا و آنان هم برمي‌خيزند، خصوصيتي در گفتن وي نيست بلكه گفتن او عينا مثل گفتن ما مردم عادي است، الا اينكه خداي تعالي بعد از گفتن او مردگان را زنده مي‌كند و در گفتن ما نمي‌كند و همچنين است ساير معجزات انبياء (ع).
اينان از اين رو دچار چنين اشتباهاتي شده‌اند كه نظام تكوين را بر نظام تشريع قياس كرده‌اند، و مقررات تشريع را بر تكوين حكومت داده‌اند در حالي كه نظام تشريع از وضع و قرارداد تعدي و از جهان اجتماع انساني تجاوز نمي‌كند و اگر كمي فكر مي‌كردند، به اشتباه خود واقف شده و مي‌فهميدند كه گناهي ما فوق اين گناه و مغفرتي ما فوق مغفرت متعلق به آن نيز هست، راستي ايشان چگونه از درك اين حقيقت غافل شده‌اند؟ با اينكه انتقال به آن خيلي دشوار نبود، براي اينكه خداي تعالي از طرفي مكرر بندگاني را براي خود به نام" مخلصين" سراغ مي‌دهد كه معصوم و مصون از گناه بوده و شيطان براي هميشه از اغواي آنان نااميد است، و گناه- به معناي معروف- هرگز از ايشان سر نمي‌زند، و به مغفرت آن حاجت ندارند، و در باره عده‌اي از انبياي عظام خود مانند ابراهيم، اسحاق، يعقوب، يوسف و موسي (ع) صريحا فرموده كه اينان از مخلصين هستند، راجع به ابراهيم و اسحاق و يعقوب فرموده:" إِنَّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَةٍ ذِكْرَي الدَّارِ" «1» و در حق يوسف (ع) فرموده:
__________________________________________________
(1)بدرستي كه ما آنها راي با ياد آخرت خالص كرديم. سوره ص 46
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 531
" إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ" «1» و در باره موسي (ع) فرموده:" إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً" «2» و از طرفي ديگر از همين انبياي مخلص و بي گناه طلب مغفرت را حكايت كرده، چنان كه از ابراهيم (ع) حكايت كرده كه عرض كرد: (رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ" «3» و از موسي (ع) نقل كرده كه گفت:" رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِأَخِي وَ أَدْخِلْنا فِي رَحْمَتِكَ" «4» و هر كسي مي‌تواند بفهمد كه اگر مغفرت جز به گناهان متعارف تعلق نمي‌گرفت طلب مغفرت ايشان با اينكه بي گناهند معنايي نداشت. گر چه بعضي در توجيه آن گفته‌اند كه اين حضرات خواسته‌اند از باب تواضع در برابر پروردگار، خود را در عين بي گناهي گنهكار بخوانند، ليكن اين توجيه نيز غلط است و گويا غفلت كرده‌اند از اينكه انبياء هيچ وقت در نظريات خود خطا و شوخي و تعارف نمي‌كنند و اگر طلب مغفرت مي‌كنند اين تقاضاي‌شان جدي و از آن معناي صحيحي در نظر دارند.
علاوه بر اين، دعاي ابراهيم (ع) تنها بخودش نبود بلكه دعاي به پدر و مادر و جميع مؤمنين هم بود. در باره خودش ممكن است كسي بگويد تعارف است، در باره جميع مؤمنين چه خواهد گفت؟ و هم چنين نوح (ع) كه به طور اطلاق عرض كرد:" رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ" «5» چه اطلاق كلامش شامل كساني هم كه معصومند و محتاج به مغفرت نيستند مي‌شود.
با اينهمه چطور ممكن است كسي نفهمد كه گناهاني غير از گناهان متعارف هست كه از آن طلب مغفرت مي‌شود. و طلب مغفرتي غير از طلب مغفرت متعارف هست و خداوند از ابراهيم نقل مي‌كند و مي‌فرمايد:" وَ الَّذِي أَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لِي خَطِيئَتِي يَوْمَ الدِّينِ" «6» و شايد همين نكته باعث شده كه خداي تعالي هر جا كه در كلام خود رحمت و يا رحمت اخروي يعني بهشت را ذكر مي‌كند قبل از آن مغفرت را اسم مي‌برد، مثلا مي‌فرمايد:" وَ قُلْ رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ" «7» و
__________________________________________________
(1)بدرستي كه او از بندگان مخلص ما است. سوره يوسف آيه 24
(2)سوره مريم آيه 51
(3)سوره ابراهيم آيه 41
(4)موسي گفت پروردگارا من و برادرم را بيامرز و به رحمت خود داخل گردان. سوره اعراف آيه 151
(5)پروردگارا مرا و پدر و مادرم را و هر كه به خانه من داخل شود و همه مردان و زنان با ايمان را ببخش و بيامرز. سوره نوح آيه 28
(6)و آنكه طمع دارم كه بيامرزد از براي من گناهانم را روز جزا. سوره شعراء آيه 82
(7)سوره مؤمنون آيه 118
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 532
نيز مي‌فرمايد:" وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا" «1» و نيز از قول آدم و همسرش (ع) حكايت كرده كه عرض كردند:" وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا" «2» و از نوح (ع) حكايت مي‌كند كه گفت:" وَ إِلَّا تَغْفِرْ لِي وَ تَرْحَمْنِي" «3».

[اقسام گناه و اقسام عفو]..... ص: 532

پس از اين بيان چنين به دست آمد كه گناه داراي مراتب مختلفي است كه يكي پس از ديگري و در طول هم قرار دارند، چنان كه مغفرت نيز داراي مراتبي است كه هر مرتبه از آن متعلق به گناه آن مرتبه مي‌شود، و چنين نيست كه گناه در همه جا عبارت باشد از نافرماني اوامر و نواهي مولوي كه معناي متعارفي آن است، و نيز چنين نيست كه هر مغفرتي متعلق به چنين گناهي باشد، بلكه غير از اين معنايي كه عرف از گناه و مغفرت مي‌فهمد گناهان و مغفرتهاي ديگري هم هست كه اگر بخواهيم آن را از بحث سابق خود گرفته و بشماريم بالغ بر چهار مرتبه مي‌شود:
اول: گناه معمولي و عرفي كه اگر بخواهيم عمومي تعريفش كنيم عبارت مي‌شود از مخالفت پاره‌اي از مواد قوانين عملي چه ديني و چه غير ديني، و مغفرت متعلق به اين مرتبه از گناه هم اولين مرتبه مغفرت است.
دوم: عبارتست از گناه متعلق به احكام عقلي و فطري و مغفرت متعلق به آن هم دومين مرتبه مغفرت است.
سوم: گناه متعلق به احكام ادبي است نسبت به كساني كه افق زندگيشان ظرف آداب است، و اين مرتبه هم براي خود مغفرتي دارد، و اين دو قسم از گناه و مغفرت را فهم عرف گناه و مغفرت نمي‌شمارد، و شايد اگر در جايي هم چنين اطلاقي ببينند حمل بر معناي مجازي مي‌كنند. و ليكن بنظر دقيق و علمي مجاز نيست. براي اينكه همه آثار گناه و مغفرت را دارد.
چهارم: گناهي است كه تنها ذوق عشق، آن را و مغفرت مربوط به آن را درك مي‌كند، البته در طرف بغض و نفرت نيز گناه و مغفرتي مشابه آن تصور مي‌شود. و اين نوع از گناه و مغفرت را فهم عرفي حتي به معني مجازي هم گناه نمي‌شمارد و اين اشتباهي است از عرف، و البته تقصير هم ندارد، زيرا فهم عرفي از درك اين حقايق قاصر است، و چه بسا كساني از همين اهل عرف بگويند اين حرفها از خرافات و موهومات عشاق و مبتلايان بمرض" برسام" «4» و
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 286 [.....]
(2)سوره اعراف آيه 23
(3)سوره هود آيه 47
(4)التهابي است كه در پرده قلب پديد مي‌آيد.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 533
يا از تخيلات شعري است و متكي بر مبناي صحيحي از عقل نيست، و غفلت داشته باشند از اينكه ممكن است همين تصوراتي كه در افق زندگي اجتماعي تصوراتي موهوم به نظر مي‌رسد در افق بندگي حقايقي ناگفتني باشد.
آري عبوديتي كه ناشي از محبت پروردگار است كار بنده را بجايي مي‌كشاند كه دل از دست داده و عقلش خيره و سرگردان مي‌شود. و ديگر شعوري كه بتواند چيزي را غير پروردگار درك نموده، اراده‌اي كه چيزي غير از خواسته‌هاي او بخواهد برايش باقي نمي‌گذارد، در چنين حالتي انسان احساس مي‌كند كه كوچكترين توجه به خود و به مشتهيات نفس خود گناهي است عظيم و پرده‌ايست ضخيم كه جز مغفرت الهي چيزي آن را برطرف نمي‌سازد. قرآن كريم هم گناه را حجاب دل و مانع از توجه تام به پروردگار ناميده و فرموده:
" كَلَّا بَلْ رانَ عَلي قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ كَلَّا إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ" «1».
اين بود آنچه را كه گفتيم بحث دقيق و جدي- نه بحثي كه با حقايق بازي كند- آدمي را به آن ارشاد مي‌نمايد، و ممكن هم هست كه براي اولياي خدا در خلال راز و نيازهاي نهاني كه با خداي خود دارند حالاتي دست دهد كه در آن احوال به گناهاني رقيق‌تر از اين مراحل چهارگانه و همچنين مغفرتي لطيف‌تر از اين مغفرتها برخورد نمايند كه اينگونه بحثهاي كلي و عمومي نتواند از عهده بيان آن برآيد.

[آيا بدون گناه مؤاخذه و مغفرت معقول است؟]..... ص: 533

5- آيا بدون گناه مؤاخذه و مغفرت معقول است؟: در بحث از روش عقلاي اجتماع، انسان به اين معنا برمي‌خورد كه عقلاء مؤاخذه و عقاب را فرع بر مخالفت تكليف اختياري دانسته و از شرائط صحت تكليف هم عقل را مي‌شمارند. البته شرائط مختلف ديگري براي اصل مؤاخذه و حدود آن نيز قائلند كه ما فعلا در مقام بيان و بحث از آن نيستيم.
گفتار ما فعلا در باره عقلي است كه مردم متوسط الحال هر مجتمعي آن را وسيله تشخيص زشت از زيبا و نافع از مضر و خير از شر مي‌دانند. چون مردم- حتي دانشمندان- از نظر اجتماعي نه از نظر علمي، براي هر انساني مبدأ فعاله‌اي كه قادر بر تشخيص خير و شر است سراغ مي‌دهند، اگر چه از نظر علمي آن را قبول نداشته، ممكن است بگويند ما در انسان غير از قوايي كه در او به وديعه سپرده شده از قبيل قوه خيال و حافظه و امثال آن قوه ديگري بنام عقل سراغ نداريم و تشخيص خير و شر كه مي‌گويند كار عقل است خاصيت توافق عملي همان قوا است
__________________________________________________
(1)حاشا چنين نيست، بلكه گناهاني كه خود مرتكب شدند بر دلهايشان مسلط شده، حاشا بدرستي كه ايشان از پروردگار خود محجوب شده‌اند. سوره مطففين آيه 15
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 534
نه اثر قوه جداگانه به نام عقل، مانند عدالت كه اثر توافق غرايز است. و ليكن ما به اين جهت كار نداريم تنها مي‌خواهيم بگوئيم چنين تشخيصي در انسان هست و مجتمعات بشري با همه اختلاف سليقه‌اي كه دارند در وجود آن همه متفقند و قبول دارند كه تكليف، فرع داشتن قوه مشخصه‌ايست كه از آن به عقل تعبير ميشود، و ثواب بر امتثال و عقاب بر مخالفت تكليف منوط به داشتن آن است. و عاقل است كه در ازاي اطاعت پاداش و در قبال معصيت كيفر داده مي‌شود.

[اعتبار عقل در ثواب و عقاب، و حكم افراد غير عاقل و مستضعفين از نظر ثواب و عقاب در دنيا و آخرت]..... ص: 534

و اما غير عاقل يعني اطفال و ديوانگان و مستضعفين ديگر ثواب و عقابي بر اطاعت و معصيتشان نيست. و اگر هم در مقابل اطاعت پاداشي داده شوند از باب تشويق است، چنان كه مؤاخذه و سياست در قبال نافرمانيشان تاديب است، و اين معنا در همه مجتمعات حتي در مجتمع اسلامي هم امري است مسلم. و در عين اينكه سعادت و شقاوت در دنيا را نتيجه امتثال و مخالفت تكليف مي‌داند، با اينحال اينان را نه در امتثالشان سعيد مي‌داند و نه در مخالفتشان شقي. زيرا تكليفي ندارند تا با ثواب امتثال آن سعيد و با عقاب مخالفت آن شقي گردند، اگر چه احيانا بوسيله پاداشي تشويق و با گوشمالي‌هايي تاديب شوند. اين حكم اسلام است نسبت به سعادت و شقاوت در دنيا.
و اما نسبت به حيات اخروي كه دين الهي آن را اثبات نموده و مردم را نسبت به آن به دو دسته، سعيد و شقي تقسيم نموده، آنچه كه قرآن شريف در اين باب ذكر فرموده مجملاتي است كه نمي‌توان از آن حكم جزئيات را و اينكه مستضعفين هم سعادت و شقاوت اخروي دارند يا خير استفاده نمود. زيرا جزئيات احوال مردم در آخرت امري نيست كه عقل بتواند از آن سر در آورد. از جمله آن مجملات آيات زير است كه مي‌فرمايد:" وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ قالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قالُوا أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِيها فَأُولئِكَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ ساءَتْ مَصِيراً إِلَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ لا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا فَأُولئِكَ عَسَي اللَّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَ كانَ اللَّهُ عَفُوًّا غَفُوراً" «2» و اين آيات همين طوري كه ملاحظه مي‌كنيد مشتمل است بر عفو از مستضعفين و قبول
__________________________________________________
(1)و عده ديگري جز ايشان بتاخير افتاده و امرشان بدست خود پروردگار است، اگر خواست عذابشان مي‌كند و اگر نه توبه‌شان را مي‌پذيرد و خداوند دانا و حكيم است. سوره توبه آيه 106.
(2)به درستي كه كساني كه فرشتگان جانشان را گرفتند در حالي كه كفار و ستمكاران به خود بودند سؤال مي‌شوند كه اين چه رفتاري بود كه نسبت به دين خدا كرديد؟ در جواب مي‌گويند: مشركين بر ما مسلط بودند و از ايمان ما جلوگيري مي‌كردند. سؤال ميشوند مگر زمين خدا تنگ بود، آيا نمي‌توانستيد از شهر خود مهاجرت كنيد؟ آري آنان جايگاهشان جهنم است و چه جاي بدي است براي بازگشت. مگر مردان و زنان و كودكاني كه به راستي مستضعف بودند و نمي‌توانستند براي نجات خود از كفر حيله‌اي بينديشند و راهي به جايي نمي‌بردند، اميد ميرود خداوند از آنان در گذرد و خداوند بسيار بخشنده و آمرزنده است. سوره نساء آيه 98.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 535
توبه ايشان و حال آنكه مستضعفين گناهي نداشته‌اند، و اين مغفرت در موردي به كار رفته كه گناهي در كار نبوده، عذابي هم كه در آيه است عذاب بر كسي است كه تكليف نداشته.
خلاصه اين آيات از همان مجملاتي است كه گفتيم قرآن كريم در باره امر آخرت بيان داشته، الا اينكه روي مراتبي كه ما براي گناه و مغفرت قائل شديم ممكن است اين آيات را معنا كرده، زيرا به آن بيان گناه و مغفرت منحصر در مخالفت تكليف نيست، بلكه بعضي از مراحل مغفرت متعلق به مرض‌هاي قلبي و احوال بدي مي‌شود كه عارض بر قلب شده و بين قلب و پروردگار حجاب مي‌شود، مستضعفين درست است كه به خاطر ضعف عقل و يا نداشتن آن تكليف ندارند، ليكن چنان هم نيستند كه ارتكاب كار زشت در دل‌شان اثر نگذاشته و دلهايشان را آلوده و محجوب از حق نسازد، بلكه در اين جهت با غير مستضعفين يكسانند، و خلاصه در تنعم به نعيم قرب خدا و حضور در ساحت قدس الهي محتاج به ازاله آن مرضها و دريدن آن پرده‌ها هستند، و چيزي هم از عهده ازاله و رفع آن برنمي‌آيد مگر همان عفو پروردگار و پرده‌پوشي و مغفرت او.
بعيد نيست مراد از رواياتي هم كه مي‌گويد:" خداوند سبحان مردم را محشور مي‌كند و آتشي را هم مي‌آفريند، آن گاه به مردم دستور مي‌دهد تا در آتش داخل شوند پس هر كس وارد آتش شود داخل بهشت مي‌شود، و هر كس سرپيچي كند داخل جهنم ميشود" همين معنا باشد، يعني مراد از آتش رفع آن پرده‌ها و معالجه آن مرضها باشد، و ما به زودي يعني در تفسير سوره توبه- ان شاء اللَّه تعالي- حرفهايي كه در اينگونه روايات داريم ايراد خواهيم نمود، و مختصري هم در تفسير سوره نساء ايراد نموديم.
و نيز از جمله مواردي كه در قرآن كريم عفو و مغفرت در غير مورد گناه بكار برده شده مغفرتي است كه در موارد رفع تكليف كرارا ايراد گرديده، مثل آيه‌اي كه مي‌فرمايد:" فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" «1» نظير اين مطلب را در سوره انعام هم
__________________________________________________
(1)پس كسي كه از شدت قحطي به خوردن چيزي از اين محرمات مضطر شد و بنايش نافرماني خدا نبود خداوند درگذرنده و آمرزنده است. سوره مائده آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 536
فرموده، و نيز در باره اينكه از فاقد آب تكليف به وضو رفع شده و بايد تيمم كند، مي‌فرمايد:" وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضي أَوْ عَلي سَفَرٍ"- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَفُوًّا غَفُوراً" «1» و نيز در باره حد كساني كه در زمين فساد مي‌كنند فرموده:
" إِلَّا الَّذِينَ تابُوا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَقْدِرُوا عَلَيْهِمْ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" «2» و نيز در رفع حكم جهاد از معذورين مي‌فرمايد:" ما عَلَي الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ" «3» و در باره بلايا و مصائبي كه به مردم مي‌رسد مي‌فرمايد:" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ" «4».

[سه گونه عفو و مغفرت خداوند و اشاره به اينكه صفت عفو و مغفرت در خداوند مثل صفت رحمت و هدايت او به امور تكويني و تشريعي تعلق مي‌گيرد]..... ص: 536

از اين گونه آيات كشف مي‌شود كه صفت عفو و مغفرت در خداي تعالي مثل صفت رحمت و هدايت او است كه متعلق به امور تكويني و تشريعي هر دو مي‌شود، پس خداي تعالي يك وقت از معاصي عفو مي‌كند و آن را از نامه اعمال محو مي‌سازد، و يك وقت از حكمي كه اقتضاي تشريع دارد عفو مي‌كند از وضع و تشريع آن صرفنظر مي‌نمايد، و يك وقت هم از بلايا و مصائب عفو مي‌كند از نزول آن با آنكه اسباب نزولش فراهم است جلوگيري مي‌نمايد.

[در بيان قرآن، رابطه ميان عمل و جزا رابطه حقيقي است نه آن گونه كه اهل اجتماع قائلند اعتباري و قرار دادي]..... ص: 536

6- رابطه ميان عمل و جزا: از بحث قبلي چنين فهميديم كه اوامر و نواهي عقلايي يعني همان قوانين دائر بين عقلا مستلزم آثار جميل و پسنديده‌ايست كه بر امتثال آن مترتب شده و در حقيقت ثواب آن به شمار مي‌رود. چنان كه مستعقب آثار ناپسند و بدي است كه بر مخالفت آن مترتب شده در حقيقت عقاب آن محسوب مي‌شود، و غرض عقلا از ترتيب آن آثار حسنه و اين آثار سيئه تقريبا بكار بردن حيله‌ايست براي وادار كردن مردم به عمل به آن قوانين و تحذير از مخالفت آن.
از اينجا معلوم ميشود كه رابطه ميان عمل و جزا رابطه‌ايست جعلي و قراردادي كه خود
__________________________________________________
(1)و اگر مريض و يا در سفر بوديد- تا آنجا كه مي‌فرمايد- و آب نيافتيد پس تيمم كنيد با خاك پس آن گه مسح كنيد روي خود و دستهاي خود را بدرستي كه خداوند درگذرنده و آمرزنده است. سوره نساء آيه 46.
(2)مگر مفسديني كه قبل از دستگير شدنشان توبه كرده باشند پس بدانيد كه خداوند آمرزنده و مهربان است. سوره مائده آيه 34.
(3)راهي براي شكنجه دنيوي و عذاب اخروي نكوكاران نيست و خداوند آمرزنده و مهربان است.
سوره توبه آيه 91.
(4)و آنچه كه از مصيبت به شما مي‌رسد همه به دست خود شما است و به خاطر كارهاي زشتي است كه كرده‌ايد و خداوند بسياري از آنها را مي‌بخشد. سوره شوري آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 537
مجتمع يا زمامداران، آن را وضع نموده‌اند، و محرك ايشان بر اين وضع و قرارداد حاجت شديدي بوده كه بجريان قوانين مذكور داشته‌اند. زيرا اگر آن پاداشها و كيفرها را بر امتثال قوانين و تمرد از آن جعل نمي‌كردند نمي‌توانستند از قوانين خود استفاده نموده و حاجتي را كه محرك ايشان بود از آن برآورده و از اختلال نظام جلوگيري بعمل آورند، و لذا هر وقت از عمل به قوانين بي‌نياز ميشوند و ديگر به آن قوانين احتياجي نمي‌بينند در وفاي به قراردادهاي خود يعني دادن پاداش و كيفر سهل‌انگاري مي‌كنند، و نيز كم و زيادي جزا و شدت و ضعف كيفرها به حسب اختلاف مقدار حاجت به قوانين و عمل به آن مختلف مي‌شود، باين معنا كه هر وقت احتياج به عمل به قوانين زياد شود پاداش و كيفرها نيز به همان نسبت شدت مي‌يابد و هر چه احتياج كمتر شد آن نيز كمتر مي‌شود.
پس در حقيقت آمر و مامور، و تكليف كننده و مكلف، مانند مشتري و فروشنده‌اي هستند كه هر يك به ديگري چيزي داده و چيزي مي‌ستاند، آمر و زمامدار خريدار عمل مردم به قوانين است و پاداشي كه مي‌دهد به منزله بهاي معامله است، و عقاب و كيفري كه به متخلف مي‌دهد به منزله خسارت و ضمان قيمتي است كه در هر معامله در مقابل اتلاف متاع بر ذمه مي‌گيرند.
و كوتاه سخن، رابطه ميان عمل و جزا امري است قراردادي و اعتباري نه حقيقي و تكويني نظير ساير عناوين احكام و موازين اجتماعي كه به منزله محور چرخ اجتماع است مانند عنوان رياست و مرءوسيت و امر و نهي و اطاعت و معصيت و وجوب و حرمت و ملك و مال و خريد و فروش و غير آن كه همه عناويني هستند اعتباري نه حقيقي، چون حقايق عبارتند از همان موجودات خارجي و حوادثي كه همراه آنها است، و به هيچ وجه به دارايي و نداري و عزت و ذلت و مدح و ذم تغيير نمي‌كنند. مانند زمين و آنچه كه از آن بيرون ميايد، و نيز مانند مرگ و حيات و مرض و صحت و گرسنگي و سيري و تشنگي و سيرابي كه اموري هستند حقيقي و واقعي.
اين است آنچه كه عقلاي اجتماع در بين خود دارند. خداي سبحان هم ميان ما و خودش همين مطالبي را كه ما بين خود مجري مي‌داريم معمول داشته، يعني سعادتي را كه به وسيله دين خود، ما را بدان هدايت نموده در قالب همين سنن اجتماعي ريخته، امر و نهي كرده ترغيب و تحذير نموده بشارت داده و انذار كرده به ثوابها وعده و به عقابها وعيد داده.
و در نتيجه كار تلقي دين را عينا به اندازه سهولت تلقي قوانين اجتماعي آسان نموده و قرآن كريم در اشاره به اين مطلب فرموده:" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَكي مِنْكُمْ مِنْ ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 538
أَحَدٍ أَبَداً"
«1».
آري خداي تعالي نفوسي را كه قابل و مستعد براي درك حقايقند مهمل نگذاشت و در خلال آيات خود به اين معنا اشاره فرموده كه در ما وراي اين معارف ديني كه ظواهر كتاب و سنت مشتمل بر آن است امر ديگري هست خطيرتر و اسراري هست كه نفيس‌تر و گرانبهاتر از آن ها است، از آن جمله مي‌فرمايد:" وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ" «2».
همانطوري كه مي‌بينيد در اين آيه شريفه دنيا را بازيچه‌اي شمرده كه جز خيال، مبنا و اساس ديگري ندارد، و جز اشتغال به ضرورتهاي زندگي چيز ديگري نيست. و حقيقت حيات، فقط زندگي آخرت و سعادت دائمي است، وقتي حيات دنيا و همان چيزي كه ما آن را زندگي مي‌ناميم صرفنظر از شؤوني كه دارد، از قبيل مال و جاه و ملك و عزت و كرامت و امثال آن لهو و لعب باشد قهرا شؤون آن به طريق اولي لهو و لعب خواهد بود و اگر مراد از حيات دنيوي مجموع زندگي و شؤون آن باشد البته لهو بودنش روشن‌تر خواهد بود.
بنا بر اين مي‌توان گفت قوانين اجتماعي و هدفهايي كه از عمل به آن منظور است از قبيل رسيدن به عزت و جاه و مال و يا غير آن و همچنين قوانين ديني و هدفهايي كه منظور از عمل به آن رسيدن به آنها است و خداوند سبحان به فطرت يا به رسالت انبياء (ع) ما را به آن نتايج راهنمايي كرده مثلشان مثل بازيچه‌هايي است كه مربي و ولي عاقل در اختيار طفل صغيري كه عاجز از تشخيص صلاح از فساد و خير از شر است گذاشته و طفل را در بازي با آن راهنمايي مي‌كند تا بدين وسيله عضلات و اعصاب طفل را ورزيده كرده و روحش را نشاط بخشيده، او را براي عمل به قوانين و رستگار شدن به آن آماده سازد.
پس عملي كه عنوان لعب بر آن صادق است عمل طفل است، و اين عمل از ناحيه طفل پسنديده هم هست، چون او را به سوي عمل و رسيدن به حد رشد سوق مي‌دهد و همين عمل از ناحيه ولي طفل هم پسنديده و عملي حكيمانه و جدي است، به طوري كه به هيچ وجه عنوان لعب بر آن صادق نيست. خداي تعالي به اين معنا اشاره نموده مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)و اگر فضل و رحمت خدا نبود احدي از شما به هيچ وجه و هيچ وقت تزكيه نمي‌شد. سوره نور آيه 21.
(2)زندگي دنيا جز بازيچه و لهو چيز ديگري نيست و بدرستي كه خانه آخرت، آري تنها خانه آخرت جاي زندگي است. سوره عنكبوت آيه 64.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 539
" وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ ما خَلَقْناهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" «1» و اين آيه قريب به مضمون آيه قبلي است.
سپس براي توضيح اينكه چطور اين تربيت صوري نتائجي معنوي دارد مثال عامي براي مردم زده، مي‌فرمايد:" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رابِياً وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً وَ أَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ" «2».
پس از اين بياني كه خداي تعالي فرمود روشن شد كه بين عمل و جزا رابطه‌اي است حقيقي، نه قراردادي و اعتباري كه اهل اجتماع آن را بين عمل به قوانين خود و جزاي آن قائلند.

[ثواب و عقاب در حقيقت بر حالاتي كه دل‌ها از راه عمل كسب مي‌كنند مترتب مي‌شود]..... ص: 539

7- عمل، اين رابطه را به نفس سرايت مي‌دهد: خداي تعالي بعد از بيان رابطه بين عمل و جزا در باره اينكه اين رابطه به قلب سرايت كرده، قلب در اثر عمل حالت و هيات مخصوصي به خود مي‌گيرد، اشاره نموده، مي‌فرمايد:" وَ لكِنْ يُؤاخِذُكُمْ بِما كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ" «3».
و نيز مي‌فرمايد:" وَ إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ" «4».
و در اين معنا آيات زياد ديگري است كه از آنها برمي‌آيد جميع آثار مترتبه بر اعمال از ثواب و عقاب همه در حقيقت مترتب بر حالاتي است كه دلها از راه عمل كسب مي‌كنند، و اعمال تنها و تنها واسطه اين ترتبند. آن گاه در آيات ديگري بيان مي‌كند كه آن جزائي كه مردم در برابر عمل خود به زودي مواجه با آن مي‌شوند در حقيقت همان عمل ايشان است، و چنان نيست كه خداي تعالي مانند مجتمعات بشري عملي را در نظر گرفته و جزاي معيني را رديف آن قرار داده و به سبب جعل و قرارداد اين را اثر آن كرده باشد. بلكه محفوظ ماندن عمل در نزد خداي
__________________________________________________
(1)ما آسمانها و زمين را و آنچه را كه بين آن دو است از روي لعب نيافريديم. آري نيافريديم آن دو را مگر به حق و ليكن بيشترشان نمي‌دانند. سوره دخان آيه 39. [.....]
(2)خداوند آب را از آسمان فرو فرستاده و هر آبگيري به قدر ظرفيت خود پر آب گشته و به صورت سيل روان مي‌شود و بر بالاي سيل كفي غلطان به حركت در مي‌آيد. و همچنين بر بالاي فلزاتي كه آتش را به منظور ساختن زيور و يا متاعي ديگر بر آن مي‌دميد خاكستر و جرمي مي‌نشيند. خداوند به منظور بيان حق و باطل اينطور مثل ميزند همانطوري كه كف به خشك شدن از بين مي‌رود همچنين باطل هم از بين مي‌رود آنچه براي مردم نافع است باقي مي‌ماند. سوره رعد آيه 17.
(3)و ليكن شما را به آنچه دلهايتان كسب كرده مؤاخذه مي‌كند. سوره بقره آيه 225.
(4)چه اظهار كنيد آنچه را كه در دلهايتان هست و چه نهان داريد خداوند شما را به همان محاسبه مي‌كند. سوره بقره آيه 284.
ترجمه الميزان، ج‌6، ص: 540
تعالي به محفوظ ماندن نفس عامل است و اثر عمل در نفس عامل هم چنان محفوظ هست تا آنكه در روز آشكار شدن نهاني‌ها آن را اظهار نمايد. از آن جمله مي‌فرمايد:" يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً" «1» و نيز مي‌فرمايد:
" لا تَعْتَذِرُوا الْيَوْمَ إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" «2» و دلالت اين چند آيه بر اين معنا روشن است، البته آيات بسيار ديگري هم هست كه از همه روشن‌تر اين آيه شريفه است:" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «3» چه از اين آيه مخصوصا به قرينه اينكه فرمود:" اليوم" استفاده مي‌شود كه جزاي اخروي در دنيا نيز حاضر و آماده بوده، چيزي كه هست انسان مادامي كه در دنيا بوده از وجود آن غفلت داشته، كلمه" غفلت" نيز قرينه ديگري است بر اين معنا. زيرا اگر آن جزا در دنيا آماده و حاضر نبود غفلت از آن معنا نداشت، چنان كه" كشف غطا" نيز قرينه ديگري است كه از آن استفاده مي‌شود، چيزي در پس پرده بوده و تنها پرده مانع از ديدن آن بوده است.
و اين آيات تفسير مي‌كنند آيات ديگري را كه ظاهرند در مجازات معمولي و بينونت ميان عمل و جزا. به عبارت روشن‌تر، از اين آيات استفاده مي‌شود كه اگر آيات ديگري ظهور در اين دارد كه عمل و جزا دو چيز جداي از هم و غير همند از اين جهت است كه آن آيات ناظر به ربط اجتماعي و قراردادي و اين آيات ناظر به مرحله رابطه حقيقي و واقعي عمل و جزاست.
اين بود مطالبي كه ما در اينجا مي‌خواستيم در پيرامون مجازات و عفو بگذرانيم، البته در جلد اول اين كتاب در تفسير جمله:" خَتَمَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ" «4» نيز مختصر بحثي در اين باره نموديم، طالبين مي‌توانند براي تكميل و توضيح بحث به آنجا نيز مراجعه نمايند- خدا راهنما است-.
__________________________________________________
(1)روزي كه هر نفسي كرده‌هاي نيك و بد خود را حاضر مي‌يابد آن وقت است كه آرزو مي‌كند اي كاش بين او و اين كارهاي بدش فاصله بعيدي بود. سوره آل عمران آيه 30.
(2)امروز ديگر عذر خواهي نكنيد كه جزاي شما جز همان كارهايي كه مي‌كرديد نيست. سوره تحريم آيه 7.
(3)شما از وجود چنين جزائي غافل بوديد، اينك ما پرده را از جلو چشم شما برداشتيم و لذا آنچه را كه نمي‌ديديد امروز به خوبي مي‌بينيد. سوره ق آيه 22.
(4)سوره بقره آيه 7.

جلد هفتم

(6)سوره انعام، مكي است و 165 آيه دارد ..... ص : 3

[سوره الأنعام (6): آيات 1 تا 3] ..... ص : 3

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ ثُمَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ (1) هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ طِينٍ ثُمَّ قَضي أَجَلاً وَ أَجَلٌ مُسَمًّي عِنْدَهُ ثُمَّ أَنْتُمْ تَمْتَرُونَ (2) وَ هُوَ اللَّهُ فِي السَّماواتِ وَ فِي الْأَرْضِ يَعْلَمُ سِرَّكُمْ وَ جَهْرَكُمْ وَ يَعْلَمُ ما تَكْسِبُونَ (3)

ترجمه آيات ..... ص : 3

سپاس خدايي را كه آسمانها و زمين را آفريده و تاريكي‌ها و نور ايجاد نمود و عجب است كه با همه اينها كساني كه كافر شدند براي پروردگار خود همتا مي‌گيرند (1).
او كسي است كه شما را از گل آفريد آن گاه اجلي مقرر فرمود و اجل معين پيش اوست، و باز هم شما شك مي‌كنيد (2).
و او است خداوند در آسمانها و در زمين، مي‌داند نهان و آشكار شما را و مي‌داند آنچه را كه شما (از نيك و بد) كسب مي‌كنيد (3).

بيان آيات ..... ص : 3

اشاره

غرضي كه اين سوره در مقام ايفاي آن است همان توحيد خداي تعالي است، البته توحيد به معناي اعم و اينكه اجمالا براي انسان پروردگاري است كه همان او پروردگار تمام ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 4
عالميان است، از او است ابتداي هر چيز، و به سوي او است بازگشت و انتهاي هر چيز، پروردگاري كه به منظور بشارت بندگان و انذار آنان پيغمبراني فرستاد و در نتيجه بندگان مربوبش به سوي دين حق او هدايت شدند.
اين است اجمال آن چيزي كه اين سوره در مقام اثبات آن است، زيرا بيشتر آياتش به صورت استدلال عليه مشركين و مخالفين توحيد و نبوت و معاد است، البته مشتمل بر اجمالي از وظايف شرعي و محرمات ديني نيز مي‌باشد.

[بيان اينكه سوره انعام مكي و داراي سياق واحد مي‌باشد، و نقل اقوالي در مورد اينكه بعضي آيات اين سوره مدني است] ..... ص : 4

و اگر در سياق آيات آن، دقت شود معلوم مي‌گردد كه سياق همه واحد و همه به هم متصل و مربوطند، و خلاصه در بين آنها چيزي كه دلالت كند بر اينكه آيات آن جدا جدا نازل شده به نظر نمي‌رسد، و اين خود دليل بر اين است كه اين سوره همين طور كه هست يك مرتبه نازل شده، و نيز بدست مي‌آيد كه اين سوره در مكه نازل گرديده، به دليل اينكه در همه و يا بيشتر آيات آن روي سخن با مشركين است.
مفسرين و راويان حديث هم بر اين معنا اتفاق دارند، مگر در شش آيه كه از بعضي از مفسرين نقل شده كه گفته‌اند در مدينه نازل شده، و آن شش آيه عبارت است از آيه" وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ"- آيه 90 تا 93- و آيه" قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ"- آيه 150 تا 153-.
بعضي هم گفته‌اند كه تمامي آن مكي است مگر دو آيه و آن دو عبارتند از آيه" قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ" و آيه بعدش.
بعضي ديگر گفته‌اند: سوره انعام تماميش در مكه نازل شده مگر دو آيه كه در مدينه و در باره مردي از يهود كه گفته بود:" ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلي بَشَرٍ مِنْ شَيْ‌ءٍ ..." نازل شده است.
عده‌اي ديگر گفته‌اند كه همه آن مكي است مگر يك آيه، و آن آيه" وَ لَوْ أَنَّنا نَزَّلْنا إِلَيْهِمُ الْمَلائِكَةَ ..." است كه در مدينه نازل شده.
ليكن از سياق خود آيات دليلي بر هيچيك از اين اقوال نيست، زيرا گفتيم سياق آيات، سياقي است واحد و همه آنها به هم متصل و مربوطند. و بزودي تا آنجا كه از توانمان برآيد اين معنا را بيان خواهيم نمود.
از ائمه اهل بيت (ع) و همچنين از ابي و عكرمه و قتاده روايت شده كه اين سوره تماميش در مكه نازل شده است.
" الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ" اين آيه با ثنا و ستايش پروردگار شروع شده، و اين ثنا به منزله مقدمه است براي
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 5
مطالبي كه بنا است در خلال سوره در پيرامون مساله توحيد ايراد گردد، و مقدميت آن از اين نظر است كه ثناي مزبور متضمن چكيده و اجمال غرضي است كه به تفصيل آن در سوره، احتجاج خواهد شد، چنان كه تعجب و توبيخي كه در اين چند آيه از عمل كفار و برابر گرفتنشان غير خداي را با خدا و تشكيكشان در وحدت او شده، مقدمه است براي مطالبي كه از وعظ و انذار و تخويف آنان در سوره ايراد مي‌شود.

[ثناي خداي تعالي در سه آيه اول سوره انعام متضمن اشاره به معارفي است كه ماده اساسي شريعت مي‌باشند] ..... ص : 5

و در ثنايي كه در اين سه آيه هست، اشاره‌اي نيز به معارف حقيقي‌اي كه دعوت ديني متكي بر آن است شده، و آن معارف در حقيقت به منزله ماده شريعت است و به سه نظام تفكيك مي‌شود:
1- نظام عمومي خلقت كه آيه اولي به آن اشاره مي‌كند.
2- نظامي كه خصوص انسان از جهت" وجود" دارد و آيه دوم مشتمل بر آنست.
3- نظام عمل انسان كه آيه سوم به آن اشاره مي‌كند.
پس آنچه كه از مجموع اين سه آيه به دست مي‌آيد عبارتست از ثناي بر پروردگار بدان جهت كه عالم كبيري را ايجاد فرمود كه انسان در آن زندگي مي‌كند و عالم صغيري را كه همان وجود خود انسان است و محدود است از جهت آغازش به گل و از طرف انجامش به اجل مكتوب، ايجاد فرمود، و ثنا بر اينكه بر آشكار و نهان آدمي و تمامي اعمال او آگاهي دارد.
و جمله" وَ هُوَ اللَّهُ فِي السَّماواتِ وَ فِي الْأَرْضِ" كه در آيه سوم است به منزله توضيحي است براي مضمون دو آيه قبل، و مقدمه است براي بيان علم خداوند به نهان و آشكار و كرده‌هاي انسان، و بنا بر اين، اينكه فرمود:" خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ" اشاره به نظامي است كه در عالم كبير حكمفرماست، و تمامي اشياي عالم با همه كثرت و تفاوتش بر طبق آن اداره مي‌شود، زيرا عالم مشهود ما، همين زميني است كه آسمانهاي پهناور از هر طرف آن را احاطه نموده و سپس با نور و ظلمتي كه چرخ عالم محسوس، در تحول و تكاملش بر آنها دور مي‌زند، در آن تصرف مي‌شود، و پيوسته موجوداتي را از موجودات ديگري تكوين و چيزهايي را به چيزهاي ديگري تحويل و نهان‌هايي را ظاهر و ظاهرهايي را پنهان نموده، تازه‌هايي را تكوين و كهنه‌هايي را تباه و فاسد مي‌كند، و از برخورد همين تحولات گوناگون حركت كلي جهان كه موجودات را به سوي مقصد نهايي خود ميراند منتظم مي‌شود.
كلمه" جعل" در جمله:" وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ ..." بمعني خلقت است منتها از آنجايي كه كلمه" خلقت" در اصل ماخوذ از" خلق الثوب" است و خلاصه در معني آن تركيب يافتن ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 6
از اشياي گوناگون ماخوذ است و نور و ظلمت از تركيب چيزي با چيز ديگر موجود نشده است، از اين جهت در خصوص نور و ظلمت به جاي" خلقت" تعبير به" جعل" فرموده، و شايد از همين جهت بوده كه خلقت را به ايجاد آسمانها و زمين كه در آن تركيب راه دارد، اختصاص داده- و خدا داناتر است-.

[جهت و سبب جمع آوردن" ظلمات" و مفرد آوردن" نور" در جمله:" وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ"] ..... ص : 6

در اينجا ممكن است سؤال شود كه چرا" نور" را به صيغه مفرد و" ظلمت" را به صيغه جمع آورده؟ شايد جهتش اين باشد كه وجود ظلمت از نبود نور و همان عدم نور است در چيزي كه مي‌بايست نور داشته باشد، و چيزي كه از شانش اين است كه نور داشته باشد و ندارد از جهت دوري و نزديكيش به نور متعدد مي‌شود، بخلاف نور كه امري است وجودي و وجودش ناشي از مقايسه آن با ظلمت نيست، و اگر هم آن را با قياس به ظلمت درجه‌بندي كرده و برايش مراتبي قائل شويم در حقيقت صرف تصوري است كه كرده‌ايم، و اين تصور باعث تكثر حقيقي و تعدد واقعي آن نمي‌شود.
" ثُمَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ" سياق اين جمله سياق تعجب آميخته با ملامت و توبيخ است، و به اين معنا است كه خداي سبحان را در آفريدن آسمانها و زمين و ايجاد نور و ظلمت شريكي نيست، پس تنها او معبود و پروردگار است، و چيزي شبيه او نيست تا در عبادت شريكش باشد، و عجب اينجاست كه با اين حال باز كساني كه كافر شدند در عين اينكه اعتراف دارند كه اين عالم و تدبير آن، ملك حقيقي خداي تعالي است و بس و بت‌هايي را كه براي خود معبود گرفته‌اند چيزي از عالم را مالك نيستند، مع ذلك باز هم همان بت‌ها را با خداي تعالي برابر دانسته و خيال مي‌كنند كه يك مشت سنگ و چوب شريك و هم‌رتبه با پروردگار است و در اين پندارشان سزاوار ملامتند.
از اين بيان، نكته به كار بردن لفظ" ثم" در اينجا روشن مي‌شود زيرا اين لفظ دلالت بر تراخي و تاخير دارد، پس گويا خود پروردگار بعد از اينكه خود را به تفرد در صنع و ايجاد و يگانگي در الوهيت و ربوبيت ستوده، به ياد پندار غلط مشركين و بت‌پرستان كه يك مشت سنگ و چوب را با پروردگار عالميان برابر دانسته‌اند افتاده و تعجب لحظه‌اي از گفتارش بازداشت، سپس دنباله كلام را گرفته و به علت سكوت خود و اينكه حيرت و تعجب او را از ادامه گفتار باز داشته اشاره نموده و فرموده است:" ثُمَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ".
" هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ طِينٍ ثُمَّ قَضي أَجَلًا" بعد از اين كه در آيه قبل اشاره به خلقت عالم كبير و بزرگ نمود در اين جمله كوتاه به
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 7
خلقت عالم صغير و كوچك انساني اشاره كرد و اين نكته مهم را خاطر نشان مي‌سازد كه آن كسي كه انسان را آفريده و امورش را تدبير نموده، و براي بقاي ظاهري و دنيويش مدتي مقرر فرموده، همانا خداي سبحان است، و در نتيجه انسان وجودش محدود است از يك طرف به گل كه ابتداي خلقت نوع او از آن است، اگر چه بقاي نسلش به وسيله ازدواج و تناسل بوده باشد.
هم چنان كه در جاي ديگر هم به اين نكته اشاره كرده و فرموده:" ... بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ، ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ" «1».
و از طرفي ديگر به اجل مقرري كه با رسيدن مرگ تمام مي‌شود و اين همان معنايي است كه آيه" كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنا تُرْجَعُونَ" «2»، متعرض آن است. و ممكن است كه مقصود از اين" اجل" روز بعث باشد كه روز بازگشت به خداي سبحان است، چون قرآن كريم گويا مي‌خواهد زندگي بين مرگ و بعث و خلاصه عالم برزخ را جزء زندگي دنيا بشمارد، هم چنان كه از ظاهر آيه:" قالَ كَمْ لَبِثْتُمْ فِي الْأَرْضِ عَدَدَ سِنِينَ، قالُوا لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ فَسْئَلِ الْعادِّينَ، قالَ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلَّا قَلِيلًا لَوْ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ" «3»، و آيه:" وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ يُقْسِمُ الْمُجْرِمُونَ ما لَبِثُوا غَيْرَ ساعَةٍ كَذلِكَ كانُوا يُؤْفَكُونَ، وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ الْإِيمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتابِ اللَّهِ إِلي يَوْمِ الْبَعْثِ فَهذا يَوْمُ الْبَعْثِ وَ لكِنَّكُمْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ" «4»، نيز همين معنا استفاده مي‌شود.
نكته ديگري كه در آيه مورد بحث مي‌باشد اين است كه اجل را نكره آورد تا ابهام را برساند يعني دلالت كند بر اينكه اين اجل براي بشر مجهول و نامعلوم است، و بشر از راه معارف و علوم متداول راهي به سوي تعيين آن ندارد.
__________________________________________________
(1)آغاز كرد خلقت آدمي را از گل آن گاه قرار داد نسل او را از چكيده آبي بي ارزش. سوره سجده آيه 8
(2)هر كسي مرگ را خواهد چشيد آن گاه همه به سوي ما بازگشت مي‌كنند. سوره عنكبوت آيه 57
(3)خداي تعالي از كفار مي‌پرسد چند سال در قبر خود مانديد؟ مي‌گويند (نمي‌دانيم) يك روز و يا كمتر، از فرشتگان محاسب خود بپرس، در جواب مي‌فرمايد: اگر به حقيقت امر واقف بوديد مي‌دانستيد كه جز مدت كمي درنگ نكرده‌ايد. سوره مؤمنون آيه 115
(4)و روزي كه قيامت بپا مي‌شود سوگند مي‌خورند كه ما بيش از ساعتي در دنيا و برزخ نمانديم، آري در دنيا هم همين طور (از حق) منصرف مي‌شدند، آنان كه خداوند علم و ايمان بر آنان ارزاني داشت در جوابشان (مي‌گويند به موجب كتاب خدا، شما تا روز قيامت در قبرها مانده‌ايد اين است همان قيامت كه خداوند از آن خبر مي‌داد) و ليكن شما در دنيا نمي‌دانستيد. سوره روم آيه 56
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 8

[معناي" اجل" و مراد از" اجل مسمي"] ..... ص : 8

" وَ أَجَلٌ مُسَمًّي عِنْدَهُ" تسميه" اجل" بمعني تعيين آن است، چون خود مردم نيز عادتشان بر اين است كه در معاهدات و قرضها و ساير معاملات اجل را كه همان مدت مقرر در معامله و يا سر رسيدن آن است ذكر مي‌كنند و به همين دو معناي عرفي در كلام خداي تعالي نيز آمده است. مثلا در آيه شريفه:" إِذا تَدايَنْتُمْ بِدَيْنٍ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي فَاكْتُبُوهُ" «1»، اجل به معناي آخر مدت است، و همچنين در آيه شريفه:" مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ" «2».
و ليكن در آيه شريفه:" قالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَي ابْنَتَيَّ هاتَيْنِ عَلي أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمانِيَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِكَ- تا آنجا كه مي‌فرمايد- قالَ ذلِكَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ أَيَّمَا الْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَيَّ" «3»، أجل به معني تمامي مدت مقرر آمده است.
و ظاهرا استعمال اجل در تمامي مدت، استعمال اصلي و استعمال آن در سررسيد، فرع آن است، چون بيشتر اوقات در همان معناي اول به كار مي‌رود، حتي در اثر كثرت استعمال در آن گاهي مي‌شود كه احتياجي به ذكر وصف (مقضي) نديده و به ذكر موصوف (اجل) به تنهايي اكتفاء مي‌كنند، بنا بر اين هر جا كه اين كلمه استعمال شده باشد بايد گفت به معني اجل مقضي و تمام مدت است مگر قرينه‌اي در كلام باشد و دلالت كند بر اينكه به معناي سررسيد است.
راغب در مفردات مي‌گويد: مدت مقرره زندگي انسان را" اجل" مي‌گويند مثلا گفته مي‌شود: اجلش نزديك شده، يعني مرگش فرا رسيده. ليكن اصل معني آن استيفاء مدت است.»
به هر تقدير، ظاهر كلام خداي تعالي در آيه مورد بحث اين است كه منظور از" اجل" و" اجل مسمي" آخر مدت زندگي است نه تمامي آن، هم چنان كه از جمله" فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ" به خوبي استفاده مي‌شود.
__________________________________________________
(1)هنگامي كه به يكديگر تا وقت معيني قرض مي‌دهيد آن را بنويسيد. سوره بقره آيه 282
(2)هر كه اميدوار ديدار خداست پس مطمئنا بداند كه اجل خدا خواهد آمد. سوره عنكبوت آيه 5
(3)گفت من مي‌خواهم يكي از اين دو دختر خود را به همسري تو درآورم، در قبال اينكه تو هم تا هشت سال اجير من شوي، و اگر اين مدت را به ده سال برساني تفضلي است كه كرده‌اي- تا آنجا كه مي‌فرمايد- موسي گفت آنچه تو ملتزم شدي براي من و آنچه من متعهد شدم براي تو گذرا و مورد قبول است، هر يك از دو اجل را كه به سر ببرم ديگر حقي به من نخواهي داشت. سوره قصص آيه 28 [.....]
(4)مفردات راغب ص 11
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 9
بنا بر اين، از اين بيان اين معنا نيز معلوم شد كه اجل دو گونه است: يكي" اجل مبهم"، و يكي" اجل مسمي"، يعني معين در نزد خداي تعالي، و اين همان اجل محتومي است كه تغيير نمي‌پذيرد. و به همين جهت آن را مقيد كرده به" عنده نزد خدا" و معلوم است چيزي كه نزد خدا است دستخوش تغيير نمي‌شود، به دليل اينكه فرمود:" ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ" «1» و اين همان اجل محتومي است كه تغيير و تبديل برنمي‌دارد. خداي متعال مي‌فرمايد:
" إِذا جاءَ أَجَلُهُمْ فَلا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ" «2».
پس نسبت اجل مسمي به اجل غير مسمي نسبت مطلق و منجز است به مشروط و معلق، به اين معنا كه ممكن است اجل غير مسمي به خاطر تحقق نيافتن شرطي كه اجل معلق بر آن شرط شده تخلف كند و در موعد مقرر فرا نرسد، و ليكن اجل حتمي و مطلق راهي براي عدم تحقق آن نيست، و به هيچ وجه نمي‌توان از رسيدن و تحقق آن جلوگيري نمود.
و اگر آيات سابق به ضميمه آيه شريفه" لِكُلِّ أَجَلٍ كِتابٌ، يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ" «3» مورد دقت قرار گيرند بدست مي‌آيد كه اجل مسمي همان اجل محتومي است كه در" أُمُّ الْكِتابِ" ثبت شده، و اجل غير مسمي آن اجلي است كه در" لوح محو و اثبات" نوشته شده است،- و ان شاء اللَّه- بزودي خواهد آمد كه ام الكتاب قابل انطباق است بر حوادثي كه در خارج ثابت است، يعني حوادثي كه مستندند به اسباب عامي كه تخلف از تاثير ندارد، و لوح محو و اثبات قابل انطباق بر همان حوادث است، ليكن نه از جهت استناد به اسباب عامه بلكه از نظر استناد به اسباب ناقصي كه در خيلي از موارد از آنها به" مقتضي" تعبير مي‌كنيم، كه ممكن است برخورد با موانعي بكند و از تاثير باز بماند و ممكن است باز نماند.
مثالي كه با در نظر گرفتن آن، اين دو قسم سبب يعني" سبب تام" و" سبب ناقص" روشن مي‌شود نور خورشيد است، زيرا ما در شب اطمينان داريم كه بعد از گذشتن چند ساعت آفتاب طلوع خواهد كرد و روي زمين را روشن خواهد نمود، ليكن ممكن است مقارن طلوع آفتاب كره ماه و يا ابر و يا چيز ديگري بين آن و كره زمين حائل شده و از روشن شدن روي
__________________________________________________
(1)آنچه كه نزد شما است نابود شدني است و آنچه نزد خداست باقي ميماند. سوره نحل آيه 96
(2)وقتي اجلشان برسد نمي‌توانند حتي يك لحظه آن را پس و پيش كنند. سوره يونس آيه 49
(3)براي هر اجلي نوشته‌اي است، خداوند محو مي‌كند نوشته‌اي را كه بخواهد و تثبيت مي‌كند آن را كه بخواهد و نزد او است ام الكتاب. سوره رعد آيه 41
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 10
زمين جلوگيري كند، هم چنان كه ممكن هم هست كه چنين مانعي پيش نيايد كه در اين صورت قطعا روي زمين روشن خواهد بود.
پس طلوع آفتاب به تنهايي نسبت به روشن كردن زمين" سبب ناقص" و به منزله" لوح محو و اثبات" در بحث ما است و همين طلوع به ضميمه نبود مانعي از موانع، نسبت به روشن كردن زمين" علت تامه" و به منزله" أُمُّ الْكِتابِ" و" لَوْحٍ مَحْفُوظٍ" در بحث ما است.
همچنين است اجل آدمي، زيرا تركيب خاصي كه ساختمان بدن آدمي را تشكيل مي‌دهد با همه اقتضاءات محدودي كه در اركان آن هست اقتضا مي‌كند كه اين ساختمان عمر طبيعي خود را كه چه بسا به صد و يا صد و بيست سال تحديدش كرده‌اند بكند. اين است آن اجلي كه مي‌توان گفت در لوح محو و اثبات ثبت شده، ليكن اين نيز هست كه تمامي اجزاي هستي با اين ساختمان ارتباط و در آن تاثير دارند، و چه بسا اسباب و موانعي كه در اين اجزاي كون از حيطه شمارش بيرون است با يكديگر برخورد نموده و همين اصطكاك و برخورد باعث شود كه اجل انسان قبل از رسيدن به حد طبيعي خود، منقضي گردد، و اين همان" مرگ ناگهاني" است.
با اين بيان تصور و فرض اينكه نظام كون محتاج به هر دو قسم اجل، يعني مسمي و غير مسمي باشد آسان مي‌شود. و نيز روشن مي‌شود كه منافاتي بين ابهام در اجل غير مسمي و تعيين آن در مسمي نيست، چه بسا اين دو اجل در موردي در يك زمان توافق كنند و چه بسا نكنند، و البته در صورت تخالف آن، اجل مسمي تحقق مي‌پذيرد نه غير مسمي.

[وجوهي كه در بيان مراد از دو قسم اجل در آيه:" ثُمَّ قَضي أَجَلًا وَ أَجَلٌ مُسَمًّي عِنْدَهُ" ذكر شده است] ..... ص : 10

اين همان معنايي است كه گفتيم، دقت در آيه" ثُمَّ قَضي أَجَلًا وَ أَجَلٌ مُسَمًّي عِنْدَهُ" آن را افاده مي‌كند، ليكن مفسرين براي اين دو قسم اجل كه در آيه ذكر شده تفسيرهاي عجيب و غريبي كرده‌اند.
از جمله گفته‌اند: مراد از اجل اول فاصله بين خلقت و مرگ است، و مراد از اجل دوم فاصله بين مرگ و قيامت است، اين وجه را عده‌اي از مفسرين ذكر كرده‌اند و چه بسا از ابن عباس هم روايت شده باشد.
و از آن جمله گفته‌اند: اجل اول اجل اهل دنيا است كه با رسيدن مرگ به آخر مي‌رسد و اجل دوم اجل آخرت است كه پايان ندارد، اين وجه به مجاهد و جبائي و ديگران نسبت داده شده است.
و از آن جمله گفته‌اند: اجل اولي اجل مردمان گذشته است و اجل دومي اجل زندگان و آيندگان است، اين وجه را به ابي مسلم نسبت داده‌اند.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 11
و نيز گفته‌اند كه: اجل اولي به معناي خواب و دومي به معناي مرگ است، و يا هر دو به يك معنا است، و در آيه، كلمه" هذا" در تقدير است، و تقدير آن چنين است" ثم قضي اجلا و هذا اجل مسمي پس اجلي قرار داد و اين اجل مسمي است".
و ليكن دليلي بر صحت هيچيك از اين وجوه نيست و گمان نمي‌كنم ضيق وقت نويسنده و خواننده اجازه بحث در اطراف صحت و فساد آن و امثال آن را بدهد و اتلاف عمر را با همه كوتاهيش تجويز نمايد.
" ثُمَّ أَنْتُمْ تَمْتَرُونَ" كلمه" تمترون" از" مرية" به معناي شك و ترديد است، در اين آيه شريفه التفات از غيبت به حضور به كار رفته، و شايد وجه آن اين باشد كه آيه اولي مساله خلقت عالم و تدبير عمومي آن را ذكر مي‌كرد و نتيجه مي‌گرفت كه سزاوار نبود كفار غير خداي را معادل و هم‌رتبه با چنين خداي سبحاني بدانند، و براي بدست دادن اين نتيجه همان غيبت كافي بود، ليكن آيه دوم چون مساله خلقت و تدبير خصوص انسان را ذكر كرده، لذا صحبت از خلقت انسان را به ميان آورده است، از اين جهت جا دارد كه متكلم تهييج شود و تعجب كند و در نتيجه كفار را مخاطب قرار داده سرزنش و مذمت نمايد.
گويا در اين آيه مي‌فرمايد اين است خلقت آسمانها و زمين و جعل ظلمتها و نور، و بر فرض كه شما در غفلت باشيد از اينكه از اين خلقت پي به ما ببريد و عذرتان اين باشد كه ما غافل بوديم، چون خلقت مزبور عام و دائره‌اش وسيع است و ممكن است شما از دلالت آن به ربوبيت ما غفلت كنيد، ليكن عذرتان در تشكيك و ترديد پروردگار خودتان چيست؟ و به چه عذري وي را نشناختيد؟ با اينكه او شما را خلق كرده و براي هر يك از شما اجلي و اجل مسمائي نزد خود قرار داده است؟.
" وَ هُوَ اللَّهُ فِي السَّماواتِ وَ فِي الْأَرْضِ" در دو آيه قبلي مساله خلقت و تدبير عموم عوالم و خصوص انسان ذكر شد، و همين مقدار براي تنبيه مردم بر اينكه خداي سبحان معبودي است يگانه و شريكي در امر خلقت و تدبير براي او نيست كافي بود، ليكن با اين حال مشركين خدايان ديگر و شفيعان مختلفي جهت وجوه مختلف تدبير براي خدا اثبات كرده بودند، مانند" اله حيات"،" اله رزق"،" اله خشكي‌ها" و" اله درياها" و غير آن، و همچنين خداياني براي انواع مختلف موجودات از قبيل آسمان و زمين و خداياني براي اقوام و امم مختلف مانند خداي اين قبيله و خداي آن طايفه اثبات كرده بودند، از اين جهت با جمله" هُوَ اللَّهُ فِي السَّماواتِ وَ فِي الْأَرْضِ" اينگونه خدايان
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 12
و شركا را نيز نفي نمود.
پس اين آيه در حقيقت نظير آيه" وَ هُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلهٌ وَ هُوَ الْحَكِيمُ الْعَلِيمُ" «1» مي‌باشد كه مفادش گسترش حكم الوهيت پروردگار متعال است در آسمانها و زمين بدون اينكه تفاوتي و يا حد و مرزي در آن باشد، و اين خود براي آيات گذشته توضيح و براي مطالب آيات بعدي به منزله مقدمه است.
" يَعْلَمُ سِرَّكُمْ وَ جَهْرَكُمْ وَ يَعْلَمُ ما تَكْسِبُونَ" نهان و آشكار دو چيز متقابل و دو وصفند براي اعمال، سر كفار كارهايي بوده كه در خفا مي‌كرده‌اند، و جهرشان كارهايي بوده كه بي پرده انجام مي‌داده‌اند.
و اما" ما تكسبون آنچه كسب مي‌كنيد" معني اين جمله عبارت است از حالتي كه نفس انسان در اثر كارهاي نيك و بد و آشكار و نهانش به خود مي‌گيرد، پس" سر" و" جهر" ي كه در آيه ذكر شده‌اند همانطوري كه قبلا هم گفتيم دو وصف صوري هستند براي اعمال خارجي و بدني و" ما تكسبون" وصف روحي و معنوي است براي نفوس. پس اعمال خارجي، هم به حسب صورت مختلفند و هم به حسب معنا، و شايد همين اختلاف (دو معلوم در دو مقام) باعث شد كه كلمه" يعلم" را دو بار ذكر نموده و بفرمايد:" يَعْلَمُ سِرَّكُمْ وَ جَهْرَكُمْ وَ يَعْلَمُ ما تَكْسِبُونَ".
گفتيم اين آيه به منزله مقدمه‌اي است براي آيات بعد، زيرا در آيات بعد متعرض امر رسالت و معاد مي‌شود، و مقدمه بودن اين آيه براي آن آيات از اين نظر است كه خداي سبحان چون مي‌داند كه انسان چه كارهايي در" سر" و" علن" مرتكب مي‌شود، و نيز به احوال و اوصافي كه نفس هر انساني در اثر كارهاي نيك و بدش به خود مي‌گيرد آگاه است، و زمام امر تربيت و تدبير انسان نيز در دست اوست، و مي‌تواند براي هدايت آنها (علي رغم اصرار مشركين) جهت استغناي از امر نبوت رسولي را فرستاده و شريعتي را كه تشريع كرده به وسيله او به اطلاع بندگانش برساند هم چنان كه فرمود:" إِنَّ عَلَيْنا لَلْهُدي" «2»، لذا قبل از ذكر مساله رسالت مقدمتا متعرض علم به اعمال بندگان شد و نيز از آنجايي كه خداي تعالي عالم است به اعمال مردم و به آثاري كه اعمال مردم در نفس آنان باقي مي‌گذارد، لذا لازم است آنان را در روزي
__________________________________________________
(1)او كسي است كه در آسمان معبود و در زمين معبود است و او حكيم و دانا است. سوره زخرف آيه 84
(2)به درستي كه بر ما است هر آينه امر هدايت. سوره ليل آيه 12
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 13
كه از احدي چيزي از قلم نمي‌افتد به پاي حساب بكشاند، هم چنان كه فرمود:" أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجَّارِ" «1»، از اين روي، پيش از ذكر آيات معاد، علم خود را به اعمال و آثار اعمال تذكر داد.

بحث روايتي ..... ص : 13

[رواياتي در باره فضيلت سوره مباركه انعام] ..... ص : 13

در كافي بسند خود از حسن بن علي بن ابي حمزه روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: سوره انعام يكباره نازل شد و هفتاد هزار ملك آن را بدرقه كردند تا به رسول خدا (ص) فرود آوردند، پس شما نيز اين سوره را تعظيم نموده و بزرگ بشماريد، زيرا در هفتاد موضع از اين سوره اسم جلاله يعني" اللَّه" (عز و جل) ذكر شده است، و اگر مردم بدانند كه چه فضيلت‌هايي در قرائت آن هست هيچ وقت آن را ترك نمي‌كنند. «2»
مؤلف: اين روايت را عياشي نيز از همان حضرت بطور مرسل نقل كرده. «3»
و قمي در تفسير خود مي‌گويد: پدرم مرا حديث كرد از حسين بن خالد و او از حضرت رضا (ع) كه فرمود: سوره انعام يكباره نازل شده و هفتاد هزار فرشته آن را بدرقه كردند، در حالي كه همه با تسبيح و تهليل و تكبير زمزمه داشتند، پس هر كس آن را قرائت كند همين فرشتگان تا روز قيامت براي او استغفار مي‌كنند. «4»
مؤلف: اين روايت را صاحب مجمع البيان نيز از حسين بن خالد از آن جناب نقل كرده، الا اينكه در آن روايت فرموده: تا روز قيامت براي او تسبيح مي‌كنند. «5»
و در تفسير عياشي از ابي بصير روايت شده كه گفت شنيدم امام صادق (ع) مي‌فرمود: سوره انعام يكباره نازل شد و در موقع نزولش به رسول خدا (ص)، هفتاد هزار فرشته آن را بدرقه كردند، پس شما نيز آن را بزرگ بشماريد و احترام كنيد، زيرا در اين سوره در هفتاد موضع اسم" اللَّه" ذكر شده، و اگر مردم مي‌دانستند قرائت آن چه فضيلتهايي
__________________________________________________
(1)آيا ما كساني را كه ايمان آورده و عمل صالح كرده‌اند در روز جزا مثل مفسدين در زمين قرار مي‌دهيم و يا مردم پارسا را با اهل فجور به يك چشم مي‌نگريم؟. سوره ص آيه 28
(2)كافي ج 2 ص 622
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 354
(4)تفسير قمي ج 1 ص 193
(5)مجمع البيان ج 3 ص 6 ط بيروت
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 14
دارد هرگز آن را ترك نمي‌كردند ... «1»
طبرسي در جوامع الجامع از ابي بن كعب از رسول خدا حديثي نقل كرده كه آن جناب در ضمن آن حديث فرموده: سوره انعام يكباره به من نازل شد در حالي كه هفتاد هزار فرشته به بدرقه‌اش آمده بودند، و به تسبيح و تحميد زمزمه‌اي داشتند پس هر كس اين سوره را قرائت كند همين هفتاد هزار ملك به عدد هر آيه‌اي يك شبانه روز بر او درود مي‌فرستند. «2»
مؤلف: همين روايت را در در المنثور به چند طريق از آن حضرت نقل كرده. «3»
و در كافي بسند خود از ابن محبوب از ابي جعفر احول از سلام بن مستنير از امام ابي جعفر (ع) نقل كرده كه فرمود: خداي تعالي قبل از دوزخ بهشت را و قبل از معصيت اطاعت را و قبل از غضب رحمت را و قبل از شر خير را و قبل از آسمان زمين را و قبل از مرگ حيات را و قبل از ماه خورشيد را و قبل از ظلمت نور را آفريد. «4» مؤلف: معني خلقت نور قبل از ظلمت روشن است زيرا ظلمت امري است عدمي و منتزع است از نبود نور.
و اما اينكه نسبت خلقت را به اطاعت و معصيت داده، صحيح است و لازمه‌اش جبر و بطلان اختيار نيست زيرا بطلان اختيار مستلزم بطلان اصل اطاعت و معصيت است و با اين حال معنا نداشت نسبت خلقت را به آن دو بدهد، و حال آنكه داده و اين خود دليل بر اين است كه معناي خلقت و ايجاد در خصوص اطاعت و معصيت نيست تا مستلزم جبر باشد، بلكه مراد اين است كه خداي تعالي اطاعت و معصيت را مالك است، همانطوري كه ساير چيزهايي را كه در ملك اويند مالك است، آري، وقتي بندگان را مالك باشد چطور ممكن است اطاعت و معصيت را كه در ملك او واقع مي‌شود مالك نباشد، و اين دو از حيطه ملك و سلطنت او بيرون و از مشيت و اذن او بر كنار باشند؟ و دليلي هم كه دلالت كند بر اينكه خلقت تنها و تنها به معني صنع و ايجاد بدون واسطه است در دست نيست.
آري اگر چنين دليلي در دست بود ناگزير بوديم تنها چيزهايي را مخلوق خدا بدانيم كه او بلا واسطه آنها را ايجاد كرده باشد، و اگر هم در جايي گفته مي‌شد: خدا عدالت و يا قتل را مثلا خلق كرده معنايش اين مي‌شد كه خدا اراده انسان عادل و قاتل را سلب كرده و او خودش
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 353
(2)جوامع الجامع ص 122
(3)در المنثور ج 3 ص 302 [.....]
(4)روضه كافي ج 8 ص 127 ح 116
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 15
مستقلا و بدون واسطه شخص عادل و قاتل عمل عدالت و قتل را انجام داده است. در جلد اول اين كتاب راجع به اين معنا بحث مفصلي گذرانديم- دقت فرمائيد-.
و با چنين بياني معني خلقت خير و شر نيز روشن مي‌شود، چه خير و شر در امور تكويني و چه در افعال.
و اما اينكه چطور اطاعت قبل از معصيت و خير قبل از شر خلق شده در توضيح آن همان بياني كه در خلقت نور قبل از ظلمت گذشت جاري مي‌شود، چون نسبت شر به خير و همچنين نسبت معصيت به اطاعت همان نسبت ظلمت است به نور، يعني نسبت عدم به ملكه، چون عدم در تحقق خود متوقف است بر ملكه.
و از همين بيان مساله خلقت حيات قبل از مرگ و رحمت قبل از غضب نيز روشن مي‌شود، براي اينكه رحمت متعلق به اطاعت و خير، و غضب متعلق به معصيت و شر است، و قبلا گفتيم كه اطاعت و خير قبل از معصيت و شر مي‌باشد.
و اما مساله مقدم بودن خلقت زمين بر خلقت آسمان، اين نيز صحيح و مورد تاييد قرآن است، زيرا قرآن مي‌فرمايد:" خَلَقَ الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ- تا آنجا كه مي‌فرمايد- ثُمَّ اسْتَوي إِلَي السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ، فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ فِي يَوْمَيْنِ" «1».
و اما مقدم بودن خلقت آفتاب بر خلقت ماه اين نيز خيلي بعيد نيست كه از آيات:" وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها، وَ الْقَمَرِ إِذا تَلاها" «2» استفاده شود. مباحث طبيعيات عصر حاضر نيز اين معنا را ترجيح داده كه زمين پاره‌اي از خورشيد بوده و از آن جدا شده، و ماه پاره‌اي از زمين بوده است.
و در تفسير عياشي از جعفر بن احمد از عمركي بن علي از عبيدي از يونس بن عبد الرحمن از علي بن جعفر از ابي ابراهيم (ع) نقل شده كه فرمود: براي هر نمازي دو وقت است و ليكن وقت نماز جمعه همان ظهر است و بس، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:
" الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ ثُمَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ"
__________________________________________________
(1)زمين راي در دو روز آفريد- تا آنجا كه مي‌فرمايد- آن گاه به كار آسمان پرداخت در حالي كه آسمان دودي بود و به آن و به زمين فرمود اينك خواه ناخواه بيائيد، گفتند آمديم در حالي كه فرمانبرداريم، پس در مدت دو روز از كار آسمانها كه هفت عدد بودند فارغ شد. سوره فصلت آيه 12
(2)سوگند به خورشيد و به امتداد نورش و سوگند به ماه وقتي كه تالي آفتاب گرديد. سوره شمس آيه 2
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 16
آن گاه فرمود: كفار ظلمت و نور و عدل و جور را معادل هم مي‌گيرند. «1»
مؤلف: اين معناي ديگري است كه امام (ع) از آيه استفاده فرموده، و اين معنا مبني بر اين است كه كلمه" بربهم" متعلق باشد به كلمه" كفروا" نه به" يعدلون".

[رواياتي در بيان مراد از اجل معلق و اجل مسمي] ..... ص : 16

و در كافي از محمد بن يحيي از احمد بن محمد از ابن فضال از ابن بكير از زراره از حمران از ابي جعفر (ع) نقل كرده كه گفت از آن جناب از معني جمله:" قَضي أَجَلًا وَ أَجَلٌ مُسَمًّي عِنْدَهُ" سؤال كردم، حضرت فرمود: اين دو اجل همان اجل حتمي و اجل معلق است. «2»
و در تفسير عياشي از حمران نقل شده كه گفت: از امام صادق (ع) از معني جمله" قَضي أَجَلًا وَ أَجَلٌ مُسَمًّي" پرسيدم، امام فرمود: يكي اجل معلقي است كه خداوند هر چه بخواهد در آن مي‌كند و ديگري اجل محتوم است. «3»
و نيز در تفسير عياشي از مسعدة بن صدقة از امام صادق (ع) روايت شده كه در ذيل جمله" ثُمَّ قَضي أَجَلًا وَ أَجَلٌ مُسَمًّي عِنْدَهُ" فرمود: اجلي كه غير مسمي است اجل معلقي است كه از آن هر چه را خدا بخواهد پيش مي‌آيد و اما اجل مسمي همان اجلي است كه خداوند اگر بخواهد مقدرش كند در هر شب قدري براي مدت يك سال، يعني تا رسيدن شب قدر ديگر آن را نازل مي‌فرمايد، آن گاه امام (ع) فرموده: اين همان اجلي است كه خداي تعالي در باره‌اش فرمود:" فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ". «4»
و نيز در تفسير عياشي از حمران نقل كرده كه گفت: از امام صادق (ع) در مورد معني قول خداي تعالي كه فرمود:" أَجَلًا وَ أَجَلٌ مُسَمًّي عِنْدَهُ" سؤال نمودم، حضرت فرمود: اجل مسمي، اجلي است كه در شب قدر براي ملك الموت تعين شده، و آن همان اجلي است كه در باره‌اش فرمود:" فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ" و اجل در اين آيه همان اجلي است كه در شب قدر به ملك الموت ابلاغ شده است. و اما آن ديگري اجلي است كه مشيت خدا در آن كارگر و مؤثر است يعني اگر بخواهد مدتش را جلوتر و اگر بخواهد عقب‌تر مي‌اندازد. «5»
مؤلف: در اين معني روايات ديگري از ائمه اهل بيت (ع) نقل شده، و
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 354
(2)كافي ج 1 ص 147 ح 4
(3 و 4 و 5)تفسير عياشي ج 1 ص 354
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 17
آنچه در اين باره از روايات به دست مي‌آيد همان است كه ما از آيات شريفه استفاده كرديم.
علي بن ابراهيم در تفسير خود مي‌گويد: حديث كرد مرا پدرم از نضر بن سويد از حلبي از عبد اللَّه بن مسكان از ابي عبد اللَّه (ع) كه فرمود: اجل مقضي همان اجل حتمي است كه خداي تعالي به وقوع حتمي آن حكم فرموده، و اجل مسمي آن اجلي است كه ممكن است نسبت به وقوع آن بدا حاصل شود، و خداوند هر قدر بخواهد آن را جلو انداخته و يا به تعويق بياندازد، و ليكن در اجل حتمي تقديم و تاخيري نيست. «1»
مؤلف: مسلما يكي از رجالي كه در طريق اين روايت قرار داشته اجل مسمي و غير مسمي را غلط معنا كرده و معني هر كدام را به ديگري داده و روايت به اين صورت از امام صادر نشده است گذشته از اين، نظر به اينكه روايت متعرض تفسير آيه نيست پذيرفتن آن در جاي خود ضرري به ما نمي‌زند.
و در تفسير عياشي از حصين از ابي عبد اللَّه (ع) در ذيل جمله:" قَضي أَجَلًا وَ أَجَلٌ مُسَمًّي عِنْدَهُ" روايت شده كه امام (ع) پس از بياني فرمود: اجل اول، اجلي است كه خداوند ملائكه و فرستادگان و انبيا را بر آن آگهي داده، و اجل دوم، اجلي است كه آن را از دسترسي علم خلايق پنهان داشته است. «2»
مؤلف: مضمون اين روايت بر حسب ظاهر منافي با روايات گذشته است، و ليكن ممكن است از كلمه:" نبذه" كه در روايت است استفاده شود، مراد امام اين بوده كه خداي تعالي به ملائكه و انبيا و رسل اصل و قاعده كلي‌اي داده كه مي‌توانند به وسيله آن اجلهاي غير مسمي را استنباط كنند، به خلاف اجل مسمي كه احدي را بر علم به آن مسلط نكرده است، و به عبارت ديگر نوري كه به وسيله آن هر وقت بخواهند پي به اجل مسماي اشخاص ببرند، نداده، اگر چه هر وقت خود او بخواهد، ملك الموت و يا انبياي بزرگوارش را از آن با خبر مي‌كند، و اين همانند غيب است كه علم آن مختص به خود پروردگار است و در عين حال هر رسولي را كه شايسته بداند و به هر مقدار كه بخواهد به غيب خود آگاهي مي‌دهد.
و در تفسير برهان از ابن بابويه بسند خود از مثناي حناط از ابي جعفر- كه گمان مي‌كنم مقصود از او محمد بن نعمان باشد- نقل مي‌كند كه گفت از حضرت صادق (ع) از معني آيه" وَ هُوَ اللَّهُ فِي السَّماواتِ وَ فِي الْأَرْضِ" سؤال كردم، فرمود: آري او
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 194
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 355 ح 9
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 18
در همه مكانها هست، عرض كردم: آيا به ذات خود در همه جا هست؟ فرمود: واي بر تو! مكان‌ها، اندازه‌ها و ظرفهايي هستند، اگر بگويي خداي تعالي به ذاتش در مكان قرار مي‌گيرد لازمه اين گفتارت اين است كه بگويي خداوند در ظرف مكان و هر ظرف ديگري مي‌گنجد، و ليكن خداي تعالي غير مخلوقات است و محيط به هر چيزي است كه آفريده، و احاطه‌اش احاطه علمي و قدرتي و سلطنتي است، و علمش به موجودات زمين كمتر از علمش به موجوداتي كه در آسمانند نيست، چيزي از او دور نيست، همه اشياء در پيش علم و قدرت و سلطنت و ملك و اراده او يكسانند. «1»
__________________________________________________
(1)تفسير برهان ج 1 ص 517
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 19

[سوره الأنعام (6): آيات 4 تا 11] ..... ص : 19

اشاره

وَ ما تَأْتِيهِمْ مِنْ آيَةٍ مِنْ آياتِ رَبِّهِمْ إِلاَّ كانُوا عَنْها مُعْرِضِينَ (4) فَقَدْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ فَسَوْفَ يَأْتِيهِمْ أَنْباءُ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ (5) أَ لَمْ يَرَوْا كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ ما لَمْ نُمَكِّنْ لَكُمْ وَ أَرْسَلْنَا السَّماءَ عَلَيْهِمْ مِدْراراً وَ جَعَلْنَا الْأَنْهارَ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمْ فَأَهْلَكْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَ أَنْشَأْنا مِنْ بَعْدِهِمْ قَرْناً آخَرِينَ (6) وَ لَوْ نَزَّلْنا عَلَيْكَ كِتاباً فِي قِرْطاسٍ فَلَمَسُوهُ بِأَيْدِيهِمْ لَقالَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هذا إِلاَّ سِحْرٌ مُبِينٌ (7) وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ مَلَكٌ وَ لَوْ أَنْزَلْنا مَلَكاً لَقُضِيَ الْأَمْرُ ثُمَّ لا يُنْظَرُونَ (8)
وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلاً وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ (9) وَ لَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِكَ فَحاقَ بِالَّذِينَ سَخِرُوا مِنْهُمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ (10) قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ ثُمَّ انْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ (11)

ترجمه آيات ..... ص : 19

و هيچ آيه‌اي از آيات پروردگارشان به سوي ايشان نمي‌آيد مگر اينكه از آن روي برمي‌گردانند (4).
(اين مردم) هنگامي كه حق به سوي آنان آمد آن را تكذيب كردند، و به زودي از نتايج استهزائشان خبردار خواهند شد (5).
آيا نديدند كه قبل از آنان چقدر از امت‌ها را هلاك كرديم؟ امت‌هايي كه ما در زمين مكنتشان داديم، مكنتي كه به شما نداده‌ايم، باران را بر آنان فراوان و پر بركت نموده و نهرها را از زير (پاي) شان
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 20
جاري ساختيم (تحت تسلطشان قرار داديم)، پس وقتي گناه را از حد گذراندند هلاكشان كرديم و بعد از آنان امت ديگري خلق كرديم (6).
و اگر نازل مي‌كرديم بر تو مكتوبي در كاغذي به طوري كه قوم تو با دست خود آن را لمس مي‌كردند باز هم كساني كه كافر شدند مي‌گفتند اين نيست مگر سحري آشكار (7).
و گفتند چرا فرشته‌اي بر محمد نازل نشد؟ اگر فرشته‌اي نازل مي‌كرديم كار يكسره مي‌شد و ديگر مهلت داده نمي‌شدند (8).
و ما اگر رسول را فرشته‌اي قرار مي‌داديم ناگزير او را هم به صورت مردي مي‌فرستاديم، و هر آينه بر آنها مشتبه مي‌كرديم چيزي را كه بر خود و مردم مشتبه مي‌كنند (9).
و به تحقيق كه پيغمبراني قبل از تو نيز استهزاء شدند، و در نتيجه عذابي كه انبيايشان آنان را از آن بيم ميدادند، برايشان نازل گرديد و كيفر استهزاءشان را چشيدند (10).
بگو برويد و در زمين سير كنيد آن گاه ببينيد سرانجام امت‌هايي كه پيغمبر خود را تكذيب كردند چگونه بوده است (11).

بيان آيات ..... ص : 20

اشاره

اين آيات اشاره است به تكذيب مشركين و كفار و پافشاريشان در انكار حق و استهزاء شان به آيات خداوند سبحان، و نيز موعظه و انذار و جوابي است بر پاره‌اي از ياوه‌هايي كه در انكار حق صريح به هم بافتند.
" وَ ما تَأْتِيهِمْ مِنْ آيَةٍ مِنْ آياتِ رَبِّهِمْ إِلَّا كانُوا عَنْها مُعْرِضِينَ" اين آيه اشاره است به طبيعت استكبار كه در دلهاي كفار رسوخ كرده، پس در نتيجه از آيات دال بر حق و حقيقت اعراض نموده‌اند، و چنان شده‌اند كه ديگر به هيچ آيه‌اي از آيات التفات نمي‌كنند، آري، وقتي اصل را كه حق است انكار كردند آيات دال بر آن را آسانتر تكذيب مي‌كنند، چنان كه فرموده:" فَقَدْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ".
" فَسَوْفَ يَأْتِيهِمْ أَنْباءُ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ" اين تخويف و انذار براي اين است كه استهزاء به آيات پروردگار استهزاء به حق است، و حق چيزي است كه خواه ناخواه روزي ظهور مي‌كند، و از مرحله نبا (خبر) تجاوز نموده و به مرحله خارج و عيان مي‌رسد، هم چنان كه فرموده:" وَ يَمْحُ اللَّهُ الْباطِلَ وَ يُحِقُّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ" «1» و نيز فرموده:" يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ، هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدي وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَي الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ"
__________________________________________________
(1)و خداوند نابود مي‌سازد باطل راي و محقق مي‌كند حق را. سوره شوري آيه 24
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 21
«1».
و نيز راجع به مثالي كه در باره حق و باطل زده، مي‌فرمايد:" كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً وَ أَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ" «2» و معلوم است كه وقتي حق ظاهر مي‌شود مؤمن و كافر و آن كسي كه خاضع در برابر حق است با آن كسي كه مسخره كننده آن است برخوردشان با آن يكسان و مساوي نيست، هم چنان كه فرموده:" وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ فَتَوَلَّ عَنْهُمْ حَتَّي حِينٍ وَ أَبْصِرْهُمْ فَسَوْفَ يُبْصِرُونَ أَ فَبِعَذابِنا يَسْتَعْجِلُونَ فَإِذا نَزَلَ بِساحَتِهِمْ فَساءَ صَباحُ الْمُنْذَرِينَ" «3»" أَ لَمْ يَرَوْا كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ ..."
راغب گفته است:" قرن" مردمي را مي‌گويند كه در يك زمان زندگي كنند و جمع آن" قرون" مي‌آيد «4» و نيز گفته: كلمه" مدرار" در آيه" وَ أَرْسَلْنَا السَّماءَ عَلَيْهِمْ مِدْراراً" و آيه" يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً" در اصل" در" (بفتح دال) و" دره" (بكسر) بوده كه به معناي شير است و آن را استعاره مي‌آورند براي باران، نظير استعاراتي كه در اسماء شتران و اوصاف آنها به كار مي‌برند، و گفته مي‌شود" للَّه دره، و در درك بسيار باد خير تو"، و از همين باب است استعاره‌اي كه براي بازار مي‌آورند و مي‌گويند:" للسوق دره- بازار رواج و رونقي گرفته" «5».
" مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ ما لَمْ نُمَكِّنْ لَكُمْ"، در اين آيه التفات از غيبت به حضور به
__________________________________________________
(1)مي‌خواهند نور خدا را با دهن‌هاي خود خاموش كنند و حال آنكه خداي تعالي نور خود را تمام خواهد كرد اگر چه كفار نخواهند، او كسي است كه رسول خود را به هدايت مردم و دين حق گسيل داشته تا آن را بر همه اديان برتري دهد اگر چه مشركين را خوش نيايد. سوره صف آيه 9
(2)آري آن چنان خداوند حق و باطل را به هم ميزند اما كف سيلاب به خشك شدن از بين ميرود و اما آنچه كه مردم را نفع مي‌دهد در زمين مي‌ماند. سوره رعد آيه 17
(3)و به تحقيق حكم قطعي ما در باره بندگان مرسل ما صادر شده كه ياري شوند و به درستي كه لشكر ما هر آينه پيروزند، پس تا رسيدن وعده ما از آنان اعراض كن، و نشانشان بده كه به زودي خواهند ديد، آيا به عذاب ما اين چنين شتابزدگي مي‌كنند؟ پس وقتي كه عذاب ما بر آنان نازل شد بد روزگاري خواهند داشت انذار شدگان. سوره صافات آيه 177
(4)مفردات راغب ص 417 [.....]
(5)مفردات راغب ص 168
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 22
كار رفته و وجهش علي الظاهر رفع شبهه‌اي است كه از جهت مرجع ضمير ممكن است پيدا شود، زيرا اگر در جمله" ما لَمْ نُمَكِّنْ لَكُمْ" التفات به حضور نبود و مي‌فرمود:" ما لم نمكن لهم" آن وقت از سياق آيه پنداشته مي‌شد كه اين ضمير هم برمي‌گردد به مرجعي كه ضمير:" مكنا لهم" به آنجا برمي‌گشت و گرنه اصل سياق از همان ابتداي سوره، سياق غيبت بود.
قبلا در ضمن تفسير جمله" هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ طِينٍ" نيز صحبتي از التفات بميان آمد.
" فَأَهْلَكْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ"، اين آيه دلالت دارد بر اينكه: گناهان دخالت قاطعي در پيش آمدن بلايا و محنت‌هاي عمومي دارند و در اين معنا و همچنين در اينكه حسنات و اطاعت‌ها در رسيدن به نعمت‌ها و نزول بركات تاثير زيادي دارند آيات بسياري موجود است." وَ لَوْ نَزَّلْنا عَلَيْكَ كِتاباً فِي قِرْطاسٍ فَلَمَسُوهُ بِأَيْدِيهِمْ ..."
اين آيه اشاره است به اينكه استكبار كفار به جايي رسيده است كه اگر اين قرآن را در صورت كتابي كه در برگهاي كاغذي نوشته شده باشد بفرستيم، كه آنان با چشم ببينند و با دست لمس كنند باز خواهند گفت كه: اين سحري است آشكار، پس نبايد به گفته پوچ آنان كه مي‌گويند:" لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّي تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتاباً نَقْرَؤُهُ" «1» اعتنا نمود.
در آيه مورد بحث كتاب را در" كِتاباً فِي قِرْطاسٍ" بدون الف و لام و نكره آورد تا بفهماند كه نزول آن نوع خاصي است از نزول كه ناگزير بايد بتدريج صورت گيرد، و اگر آن را مقيد كرد به اينكه در كاغذ باشد براي اين بود كه به درخواست آنان نزديك‌تر و از شبهه و توهمي كه در دلهايشان خلجان مي‌كرد دورتر باشد، و آن توهم اين بوده است كه: آيات نازل بر رسول خدا از انشائات خود اوست، نه اين كه روح الأمين آن را نازل كرده باشد، چنان كه خدا مي‌فرمايد:" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلي قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ". «2»
" وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ مَلَكٌ وَ لَوْ أَنْزَلْنا مَلَكاً لَقُضِيَ الْأَمْرُ ثُمَّ لا يُنْظَرُونَ" منظورشان از اينكه گفتند: چرا فرشته‌اي بر او نازل نشد؟، اين بوده كه به خيال خود
__________________________________________________
(1)ايمان نخواهيم آورد به آسمان رفتنت مگر اينكه كتابي بر ما نازل كني كه خود ما آن را بخوانيم. سوره اسراء آيه 93
(2)روح الامين آن را بزبان عربي روشن بر قلب تو نازل كرد تا از انذار كنندگان باشي. سوره شعراء آيه 195
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 23
آن حضرت را تحريك به كاري كنند كه از انجامش عاجز شود.
پيغمبر (ص)، آياتي را هم كه خبر مي‌دهد به اينكه آن كسي كه اين آيات را به وي مي‌رساند فرشته‌اي است كريم كه از ناحيه خدا به سويش نازل مي‌شود، نظير آيه:
" إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ، ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ، مُطاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ" «1» و آيات ديگري نظير آن را براي آنها تلاوت كرده بود پس با اينكه پيغمبر اكرم (ص) به آنها مي‌گفت اين آيات به وسيله فرشته‌اي بر من نازل مي‌شود اين درخواست فرود آمدن ملك ناچار براي يكي از دو جهتي بوده است كه از آيات كريمه ديگر استفاده مي‌شود:

[دو وجه در مراد كفار از در خواست نزول ملائكه] ..... ص : 23

اول اينكه: عذابي را كه رسول خدا (ص) از آن بيم‌شان مي‌داده درخواست كنند، و آن عذابي است كه در مثل آيه" فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عادٍ وَ ثَمُودَ"»
. و آيه" قُلْ هُوَ نَبَأٌ عَظِيمٌ- تا اينكه مي‌فرمايد- إِنْ يُوحي إِلَيَّ إِلَّا أَنَّما أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ" «3». از آن خبر مي‌دهد و چون ديدن ملائكه مستلزم اين است كه غيب (عالم فرشتگان) مبدل به شهود (عالم ماده) شود و اگر به فرض محال چنين چيزي صورت گيرد و باز هم ايمان نياورند راه اميد ديگري برايشان باقي نمي‌ماند لذا دنبال پيشنهاد مزبور فرمود: اگر ايمان نياورند (و البته نخواهند آورد به خاطر آن استكباري كه در دلهايشان ريشه دوانيده) در اين صورت خداوند ديگر به فضل خود رفتار ننموده بلكه به عدل خود حكم مي‌كند، و آن حكم ناچار هلاكت ايشان است، هم چنان كه فرموده:" وَ لَوْ أَنْزَلْنا مَلَكاً لَقُضِيَ الْأَمْرُ ثُمَّ لا يُنْظَرُونَ" «4».
علاوه بر اينكه نفوس مردمي كه فرو رفته در عالم ماده، و دل بسته به دام طبيعتند، طاقت مشاهده ملائكه را ندارند، اگر بر آنها فرود مي‌آمدند، زيرا عالم اينان با عالم فرشتگان دو تا است، و قرار گرفتنشان در عالم فرشتگان جز به اين ممكن نيست كه از حضيض ماده به اوج
__________________________________________________
(1)به درستي كه قرآن هر آينه كلام فرشته كريمي است كه در انجام ماموريت و رسالت قوتي بسزا و در نزد خداي صاحب عرش منزلتي عظيم دارد، و در آسمانها فرشتگان فرمانبر اويند و او در كار وحي و پيغام بردن به سوي انبيا امين است. سوره كورت آيه 21
(2)پس اگر نپذيرفتند بگو شما را از صاعقه‌اي نظير صاعقه عاد و ثمود بيم مي‌دهيم. سوره فصلت آيه 13
(3)بگو قرآن خبري بزرگ است- تا آنجا كه فرمود- به من چيزي جز اينكه مردم را از عذاب بيم دهم وحي نشده است. سوره ص آيه 70
(4)سوره انعام آيه 8
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 24
ما وراي ماده منتقل شوند، و اين انتقال همان مرگ است، هم چنان كه فرموده:" وَ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْنَا الْمَلائِكَةُ أَوْ نَري رَبَّنا لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فِي أَنْفُسِهِمْ وَ عَتَوْا عُتُوًّا كَبِيراً، يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلائِكَةَ لا بُشْري يَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمِينَ وَ يَقُولُونَ حِجْراً مَحْجُوراً" «1» و مراد از" يوم" در اين آيه همان روز مرگ و بعد از مرگ است، به دليل اينكه بعد از اين آيه مي‌فرمايد:
" أَصْحابُ الْجَنَّةِ يَوْمَئِذٍ خَيْرٌ مُسْتَقَرًّا وَ أَحْسَنُ مَقِيلًا" «2» و بعد از آن مي‌فرمايد:" وَ يَوْمَ تَشَقَّقُ السَّماءُ بِالْغَمامِ وَ نُزِّلَ الْمَلائِكَةُ تَنْزِيلًا، الْمُلْكُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ لِلرَّحْمنِ وَ كانَ يَوْماً عَلَي الْكافِرِينَ عَسِيراً" «3» و ظاهر سياق آن اين است كه مراد از" يوم" روز ديگري است (روز قيامت)، غير آن روزي كه در آيه قبلي بود (روز مرگ) و بعيد نيست كه در آيه" أَوْ تَأْتِيَ بِاللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ قَبِيلًا" «4» مقصودشان نيز همين پيشنهادي باشد كه در آيه مورد بحث كرده‌اند.
و كوتاه سخن، اينكه خداي تعالي فرمود: اگر فرشته‌اي نازل كنيم هلاكت شما حتمي است، جوابي است از در خواست نزول ملائكه و آوردن عذاب.
و بنا بر اين براي تمام شدن معني آيه جا دارد آيات ديگري كه مشتمل بر وعده خدا است به اينكه: عذاب از اين امت به تاخير مي‌افتد، ضميمه بر اين آيه شود، نظير آيات سوره يونس كه مي‌فرمايد:
" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ، وَ يَقُولُونَ مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ، قُلْ لا أَمْلِكُ لِنَفْسِي ضَرًّا وَ لا نَفْعاً إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ"- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" وَ يَسْتَنْبِئُونَكَ أَ حَقٌّ هُوَ قُلْ إِي وَ رَبِّي إِنَّهُ لَحَقٌّ وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ" «5».
__________________________________________________
(1)منكرين معاد و آنان كه بر لقاي ما اميدوار نيستند گفتند: چرا ملائكه بر ما نازل نمي‌شوند يا چرا ما پروردگار خود را نمي‌بينيم؟ اينها با اين كلام خود پا از گليم خود فراتر نهاده و پيش خود، خود را مستحق چنين چيزهايي دانستند و طغيان كردند، طغياني بزرگ. روزي كه ملائكه را مي‌بينند در آن روز براي مجرمين بشارتي نيست بلكه ملائكه به آنان خواهند گفت: شنيدن بشارت براي شما حرام و ممنوع است.
سوره فرقان آيه 22
(2)اصحاب جنت در اين روز داراي قرارگاه بهتر و آسايشگاه نيكوتري هستند. سوره فرقان آيه 24
(3)و روزي كه آسمان شكافته مي‌شود در حالي كه ابري بر فراز آن است، و ملائكه در حال مخصوصي نازل مي‌شوند، امروز ملك تنها براي خدا ثابت است و روز دشواري است بر كفار. سوره فرقان آيه 29
(4)يا آنكه خدا و فرشتگان را بر صدق ادعايت شاهد بياوري. سوره اسراء آيه 92
(5)و براي هر امتي رسولي است، پس وقتي رسولشان آمد (و رسالت خداي را به آنان ابلاغ نمود و حجت بر آنان تمام شد) به عدالت در بين آنان حكم مي‌شود. و در اين حكم به آنان جور و ستم نمي‌شود.
مي‌گويند اگر در اين وعده‌اي كه ميدهي راست مي‌گويي، بگو بدانيم اين چه وقت است؟ بگو من قادر به نفع و ضرر خود نيستم مگر همان مقداري كه خداوند بخواهد. براي هر امتي (در عذاب بر تكذيب پيغمبر خود)، اجلي است معين- تا آنجا كه مي‌فرمايد- از تو مي‌خواهند كه آنان را خبر دهي آيا اين وعده تو حق است يا نه؟ بگو آري به حق پروردگارم قسم كه حق است، و شما نمي‌توانيد خدا را عاجز كنيد. سوره يونس آيه 53
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 25
و در اين معنا آيات بسيار ديگري است كه به زودي در سوره اسراء بحث مستوفا و جامعي در پيرامون آن خواهيم نمود- ان شاء اللَّه تعالي- و نيز از جمله آياتي كه متضمن وعده به تاخير عذاب در اين امت است، آيه" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" «1» مي‌باشد، پس چيزي كه از آيه مورد بحث استفاده مي‌شود اين است كه كفار درخواست نزول فرشته كردند، و ما اجابتشان نمي‌كنيم زيرا اگر اجابت مي‌كرديم، و ملائكه را بر آنان نازل مي‌نموديم ناچار مي‌بايد هلاكشان مي‌كرديم و ديگر مهلتشان نمي‌داديم، و حال آنكه مي‌خواستيم تا مدتي بمانند، و هر چه مي‌خواهند در آيات ما جدل و لجاج كنند، تا آنكه روز موعود خود را ديدار نمايند و به زودي آنچه را كه آرزو مي‌كردند خواهند ديد، و خداوند بين آنان حكم خواهد نمود.
اين بود خلاصه معنايي كه با در نظر گرفتن بيان ما، از آيه استفاده مي‌شود.
و نيز ممكن هست آن را بطور ديگري معنا كنيم، و آن اين است كه بگوييم منظور كفار از نزول ملائكه تنها ديدن معجزه‌اي بوده، نه نزول عذاب، و مراد از جواب هم اين است كه اگر ملائكه بر آنان نازل شوند و ايشان اين معجزه را ببينند باز هم به خاطر عناد و استكباري كه دارند ايمان نمي‌آورند، آن وقت خداوند با آنان به عدل خود رفتار مي‌كند و ديگر مهلت داده نمي‌شوند.
دوم اينكه: غرضشان از نزول ملائكه اين بوده كه به جاي يك فرد بشر، ملائكه كار رسالت و دعوت به سوي خدا را انجام دهد، و يا لا اقل فرشته‌اي با اين پيغمبر همكار شده و شاهد صدق او باشد. مؤيد اين وجه اين است كه خود قرآن همين پيشنهاد را از كفار حكايت كرده، مي‌فرمايد:" وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشِي فِي الْأَسْواقِ لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً" «2» همانطور كه ملاحظه مي‌كنيد مضمون اين آيه همان چيزي است
__________________________________________________
(1)خداوند آنان را مادامي كه تو در بينشان هستي عذاب نخواهد كرد، و همچنين مادامي كه استغفار مي‌كنند گرفتار عذاب نخواهد فرمود. سوره انفال آيه 33
(2)و گفتند: اين چه پيغمبري است كه طعام مي‌خورد، و در بازارها راه مي‌رود؟ چرا فرشته‌اي بر او نازل نشد كه او را در امر انذار مدد كار باشد؟. سوره فرقان آيه 7 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 26
كه ما در آيه مورد بحث احتمال آن را مي‌دهيم، زيرا زبان حال كفار در اين آيه اين است كه مناسب شان يك نفر رسول از جانب خدا نيست كه با مردم در امور عادي‌شان از قبيل خوردن و براي تحصيل روزي به بازار رفتن شركت كند، بلكه شان چنين كسي اقتضا مي‌كند كه زندگيش آسماني و ملكوتي باشد و محتاج به كار و كوشش نبوده، در امرار معاش دچار ناملايماتي كه در راه تلاش روزي هست، نشود و يا لا اقل اگر اين بار به دوش بشري گذاشته شد فرشته‌اي هم همراه او باشد و با او به كار انذار بپردازد تا مردم در حقانيت دعوت و واقعيت رسالت او شك نكنند، اگر مقصود كفار از پيشنهاد مزبور همين وجه دوم باشد جوابش آيه بعدي است كه:
" وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلًا وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ"" لبس"- بفتح لام- پوشاندن چيزي است كه ستر آن واجب است، يا براي اينكه كشف آن قبيح است و يا براي اينكه به ستر احتياج دارد، و اما" لبس"- بضم لام- به معناي پوشاندن حق است، و اين معنا گويا استعاره از معناي اول باشد و ريشه هر دو يكي است.
راغب مي‌گويد: «1»" لبس الثوب"، يعني با لباس، خود را پوشانيد و" البسه" يعني ديگري را پوشانيد- تا آنجا كه مي‌گويد- اصل" لبس"- بضم لام- هم همان پوشاندن است، الا اينكه تنها در امور معنوي استعمال مي‌شود، مثلا گفته مي‌شود:" لبست عليه امره- امر را بر او مشتبه كردم". خداي تعالي هم فرموده:" لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ- هر آينه مشتبه مي‌كنيم بر آنان چيزهايي را كه آنان بر مردم مشتبه مي‌كردند"، و نيز فرموده:" وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ" «2» و در جاي ديگر فرموده:" لِمَ تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْباطِلِ" «3» و نيز فرموده:" الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ" «4» و گفته مي‌شود:" في الأمر لبسة- در اين امر اشتباه و غلط اندازي است".
و بايد دانست كه در آيه مورد بحث، معمول" يلبسون" حذف شده و چه بسا از همين حذف معمول، استفاده عموم شود يعني تقدير آن چنين بوده:" و للبسنا عليهم ما يلبس الكفار علي انفسهم- و هر آينه مشتبه مي‌كرديم بر كفار آن چيزي را كه خودشان مشتبه مي‌كردند"
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 447
(2)و حق را به باطل مشتبه مكنيد. سوره بقره آيه 42
(3)چرا حق را با باطل مي‌پوشانيد؟. سوره آل عمران آيه 71
(4)كساني كه ايمان آوردند و ايمان خود را با ظلم نپوشانيدند. سوره انعام آيه 82
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 27

[چگونه انسان در عين علم به چيزي در آن چيز گمراه مي‌شود؟] ..... ص : 27

(خودشان بر خودشان مشتبه كرده باشند يا بعضي‌شان بر بعض ديگر).
مشتبه كردن بر ديگري نظير تبليغات سويي است كه علماي سوء كرده و مي‌كنند، از جهل مريدها سوء استفاده نموده، حق را با باطل خلط و مشتبه مي‌نمايند، و نيز نظير تبليغاتي است كه گردنكشان عالم نسبت به رعاياي ضعيف خود داشته و حق را با باطل خلط مي‌كردند، مانند حرفي كه فرعون- بنا به حكايت قرآن كريم- زد و گفت:" يا قَوْمِ أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَ هذِهِ الْأَنْهارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي أَ فَلا تُبْصِرُونَ أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هذَا الَّذِي هُوَ مَهِينٌ وَ لا يَكادُ يُبِينُ، فَلَوْ لا أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ جاءَ مَعَهُ الْمَلائِكَةُ مُقْتَرِنِينَ، فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوهُ" «1» و آن سخن ديگرش كه گفت:" ما أُرِيكُمْ إِلَّا ما أَري وَ ما أَهْدِيكُمْ إِلَّا سَبِيلَ الرَّشادِ" «2».
و مشتبه كردن بر خودشان به اين است كه: خود را به اين خيال بياندازند كه حق باطل است و باطل حق، آن گاه همين خيال را در دل خود جاي دهند و بدنبال باطل به راه بيفتند.
زيرا گر چه انسان به فطرت خداداديش حق را از باطل تشخيص مي‌دهد و هر نفسي به تقوا و فجور خود ملهم است، ولي تقويت جانب هوا و تاييد شهوت و غضب هم باعث پديد آمدن ملكه استكبار و حق‌كشي مي‌شود، وقتي چنين ملكه‌اي در نفس پيدا شد قهرا آدمي مجذوب گشته و به عمل باطل خود مغرور مي‌شود، ديگر اين ملكه نمي‌گذارد توجه و التفاتي به حق نموده دعوتش را بپذيرد. در چنين حالتي است كه عمل آدمي در نظرش جلوه نموده و دانسته حق و باطل در نظرش مشتبه مي‌شود، هم چنان كه خداي تعالي در اين باره مي‌فرمايد:" أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلي عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلي سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلي بَصَرِهِ غِشاوَةً" «3» و نيز مي‌فرمايد:" قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالًا الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً"
__________________________________________________
(1)اي قوم آيا ملك مصر از آن من نيست و آيا اين نهرها (رود نيل) از زير پاي من جريان ندارد، (پس چطور شوكت من و ضعف موسي راي نمي‌بينيد؟) آيا اين مرد فقير بي مقدار كه حتي نمي‌تواند بدون لكنت حرف بزند خوبست يا من؟. (اگر اين مرد راست مي‌گويد) چرا دستبندهاي طلا بر وي انداخته نشده، يا چرا فرشتگان بهمراهي و كمك او نيامده‌اند؟ فرعون با همين ترهات و اراجيف عقل‌هاي قوم خود را خام كرده، و آن بي‌نوايان هم اطاعتش كردند. سوره زخرف آيه 54
(2)من به شما جز آنچه در نظرم صواب است نشان نمي‌دهم و شما راي جز به راه رشاد دلالت نمي‌كنم. سوره مؤمن آيه 29
(3)اي محمد! آيا ديدي آن كسي راي كه هواي خود راي معبود خود كرد، و با اينكه عالم بود خدايش گمراه نموده و مهري بر گوش و دلش نهاد و پرده‌اي به روي ديدگانش افكند؟. سوره جاثيه آيه 22
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 28
«1».
اين است مصحح تصوير اينكه چطور انسان در عين علم به چيزي، در آن چيز گمراه مي‌شود.
پس اشكال نشود كه مشتبه كردن انسان حق و باطل را بر خود، اقدام به ضرر قطعي است و اين غير معقول است. علاوه بر اين، اگر در احوال خود كمي تعمق كرده و انصاف را هم كنار نگذاريم، يقينا به عادات زشتي در خود برخورد خواهيم كرد كه در عين اعتراف به زشتي آن، دست از آن بر نمي‌داريم، چرا؟ براي اينكه عادت مزبور در ما رسوخ كرده است، و اين همان گمراهي در عين علم و مشتبه كردن حق و باطل بر خود، و سرگرم شدن به لذات موهوم و بازماندن از پايداري بر حق و عمل به آن است. خداوند ما را در انجام كارهايي كه مرضي او است مدد فرمايد.
به هر صورت، اينكه فرمود:" وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلًا ..." جوابي است از درخواست نزول ملائكه، و انجام يافتن انذار به دست آنان و ايمان آوردن مردم از ديدن ايشان.

[چون دنيا دار اختيار است و دعوت الهي متوجه انسان مختار است رسول بايد يكي از خود مردم باشد نه از ملائكه] ..... ص : 28

و خلاصه جواب اين است كه دنيا، دار اختيار است، و در اين دنيا سعادت حقيقي آدمي جز از راه اختيار بدست نمي‌آيد، خود انسان بايد موجبات سعادت و يا زيان خود را فراهم آورد، و هر يك از اين دو راه را كه اختيار كند خدا هم همان را امضا مي‌كند. چنان كه فرمود:
" إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً" «2».
زيرا هدايتي كه در اين آيه هست بمعناي نشان دادن راه است، تا هر كسي به اختيار خود مسير خود،- راه و يا بيراهه- را اختيار كند، بدون اينكه اضطرار و اجباري در پيمودن يكي از آن دو داشته باشد، خودش بكارد و خود كشت خويش را درو كند، و هم چنان كه خداوند فرموده:
" وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعي وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُري ثُمَّ يُجْزاهُ الْجَزاءَ الْأَوْفي" «3» پس آدمي را حاصلي جز نتيجه تلاش و عملش نيست، اگر عمل خير باشد، خداوند همان را به او نشان خواهد داد و اگر شر باشد همان را در حقش مي‌گذراند، و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)بگو اي محمد آيا شما راي خبر دهيم بزيانكارترين مردم در عمل؟ همانا آنانند كه عملشان در دار دنيا باطل شد و آنان هنوز هم خيال مي‌كنند كه كار خوبي انجام مي‌دهند. سوره كهف آيه 105
(2)ما او راي به راه خود هدايت كرديم او يا شكر آن را مي‌گزارد و يا كفران مي‌كند. سوره دهر آيه 3
(3)و (نيز در صحف ابراهيم و موسي است كه) براي انسان جز جزاي عملش چيزي نيست، و به زودي عملش در برابر چشمش مجسم مي‌شود و آن گاه به وافي‌ترين جزا پاداش داده خواهد شد. سوره نجم آيه 41
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 29
" مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ وَ مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ نَصِيبٍ" «1» كوتاه سخن آنكه امر دعوت الهي جز به اين صورت نمي‌گيرد كه با اختيار بندگان و بدون اجبار آنان انجام پذيرد.
بنا بر اين، چاره‌اي جز اين نيست كه رسول و حامل رسالت پروردگار يكي از همين مردم باشد تا با آنان به زبان خودشان حرف بزند تا سعادت را با اطاعت و يا شقاوت را با مخالفت اختيار نمايند، نه اينكه با فرستادن آيتي آسماني آنان را وادار و مجبور به قبول دعوت خود نمايد اگر چه خداوند قادر به انزال چنين آيتي هم هست، براي اينكه غرض از رسالت جز به آنچه گفتيم حاصل نمي‌شود، هم چنان كه فرمود:" لَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ أَلَّا يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ، إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِمْ مِنَ السَّماءِ آيَةً فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خاضِعِينَ" «2» بنا بر اين اگر خداي تعالي تقاضاي كفار را مي‌پذيرفت و فرشته‌اي به عنوان رسالت بر آنان نازل مي‌فرمود باز هم حكمت اقتضا مي‌كرد كه همان فرشته را هم به صورت بشري مثل خودشان نازل فرمايد، تا كساني از اين معامله سود برده و زيانكاراني خاسر شوند، و حق و باطل را بر خود و اتباع خود مشتبه كنند، هم چنان كه با رسول همجنس و همنوع خود مي‌كردند، و خدا هم اين اختيارشان را امضا مي‌كرد و كار را بر آنان مشتبه مي‌نمود، همانطوري كه خود مي‌كردند. هم چنان كه فرموده:" فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ".
پس، فرستادن ملائكه به عنوان رسالت، اثر بيشتري از فرستادن رسول بشري ندارد بنا بر اين، پيشنهاد و درخواست مزبور كه گفتند:" لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ مَلَكٌ" بيش از درخواست امر لغوي نيست، و آن نتايجي كه آنان در نظر داشتند بر آن مترتب نمي‌شود، اين بود معناي جمله" وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلًا وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ".
از اين توجيه روشن شد كه اولا: اينكه گفتيم، فرشته هم اگر نازل شود ناچار بايد به صورت بشر درآيد، از اين جهت بود كه در دعوت ديني، الهي، حكمت اقتضا مي‌كند كه اختيار انسان در فعل و ترك محفوظ باشد، و اگر فرشته به همان صورت ملكوتي و آسماني خود نازل
__________________________________________________
(1)هر كه در دنيا در پي كشت آخرت باشد، ما مزد دنيويش را هم مي‌دهيم و هر كس تنها در پي سود دنيوي باشد، تنها از دنيا به او مي‌دهيم و ديگر از آخرت نصيبي نخواهد داشت. سوره شوري آيه 20
(2)گويا مي‌خواهي خودت را از غصه هلاك كني كه چرا مردم ايمان نمي‌آورند. ما اگر بخواهيم مي‌توانيم از آسمان آيه و معجزه‌اي بر آنان نازل كنيم كه در نتيجه از روي الجاء و اضطرار، سرهايشان در برابر آن فرود آيد. سوره شعراء آيه 4
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 30
شود و در نتيجه عالم غيب مبدل به عالم شهود گردد، پاي اجبار و الجاء در كار آمده و دعوت اختياري از بين مي‌رود.
ثانيا: تنها چيزي كه از آيه استفاده مي‌شود اين معنا است كه اگر فرشته‌اي هم نازل شود ناچار به صورت مردي درخواهد آمد، و اما اينكه اين تغيير شكل به طور قلب ماهيت ملكوتي به ماهيت ملكي است (چنان كه بعضي آن را محال مي‌دانند) يا به تمثل به مثال انساني است، مثل تمثل روح الأمين براي مريم به صورت بشر، و تمثل ملائكه كرام براي ابراهيم و لوط به صورت مهماناني از جنس بشر. آيه شريفه از اين جهت ساكت است، اگر چه ساير آيات راجع به ملائكه بيشترشان وجه دوم را تاييد مي‌كند الا اينكه بايد گفت آيه" وَ لَوْ نَشاءُ لَجَعَلْنا مِنْكُمْ مَلائِكَةً فِي الْأَرْضِ يَخْلُفُونَ" «1» (به احتمال اينكه" منكم" متعلق به" جعلناكم" باشد) هم خالي از دلالت بر وجه اول نيست. از آنجايي كه اين رشته سر دراز و دامنه وسيعي دارد از آن صرف نظر كرده و خواننده را به جاي ديگر حواله مي‌دهيم.
و ثالثا: اينكه فرمود:" وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ" از قبيل آيه" فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ" «2» مي‌باشد. و از آن به خوبي استفاده مي‌شود كه اگر خدا آنان را گمراه كرد بعد از آن بود كه خودشان گمراهي را براي خود اختيار كردند، نه اينكه خداوند ابتداء گمراهشان كرده باشد، زيرا چنين چيزي لايق ساحت قدس خدا نيست.
و رابعا: كلمه" يلبسون" چون متعلقش حذف شده، هم شامل التباس بر خودشان مي‌شود و هم شامل التباس بر يكديگر.
و خامسا: اينكه محصل اين آيه، بنا بر اين توجيه، احتجاج خداي تعالي است عليه كفار. به اين بيان كه اگر ملكي را به عنوان رسالت به سوي ايشان بفرستد نفعي به حال آنان نداشته و ازاله حيرتشان نمي‌كند، براي اينكه در چنين فرضي ناچار آن ملك به صورت مردي از بشر درخواهد آمد و آش همان آش و كاسه همان كاسه خواهد بود، چون كفار ميخواستند از حكومت يك مرد عادي از جنس خود خلاص شوند، و علاوه با اين پيشنهاد، شك و ترديد خود را مبدل به يقين كنند، و اين پيشنهاد غرض آنان را تامين نمي‌كند.
و سادسا: اينكه فرمود:" لَجَعَلْناهُ رَجُلًا" و نفرمود:" لجعلناه بشرا" براي اين بود كه بشر شامل مرد و زن هر دو مي‌شود." رجل" گفت تا- به طوري كه بعضي‌ها گفته‌اند- اشاره كند
__________________________________________________
(1)و اگر مي‌خواستيم فرشتگاني را از شما خليفه خود در زمين قرار مي‌داديم. سوره زخرف آيه 60
(2)پس چون از حق اعراض كردند خدا هم دلهايشان را از حق گريزان كرد. سوره صف آيه 5 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 31
به اينكه غير مرد پيغمبر نمي‌شود، هم چنان كه خالي از اشعار به اين معني هم نيست كه اين تغيير شكل به طور انقلاب ماهيت ملكي به ماهيت بشري نيست، بلكه به طور تمثل بصورت انساني است. اين بود خلاصه كلام ما در اين آيه.
غالب مفسرين آن را چنين توجيه كرده‌اند كه چون پيشنهاد كنندگان مردماني فرو رفته در ماديات بودند و ممكن نبود بتوانند فرشته را به صورت اصلي خود ببينند، از اين رو اگر خدا مي‌خواست درخواستشان را قبول كند، ناگزير او را به صورت بشري تمام عيار درمي‌آورد، و باز همان شبهه‌اي كه در امر رسول بشري داشتند در بين مي‌آمد، و از اين پيشنهاد چيزي عايدشان نمي‌شد.
ليكن اين توجيه صحيح نيست زيرا بفرضي هم كه قبول كنيم كه انسان عادي توانايي ديدن فرشتگان را در صورت اصليشان ندارد و استناد كنيم به امثال آيه" يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلائِكَةَ لا بُشْري يَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمِينَ" «1» الا اينكه بنا بر اين توجيه، جواب، جواب صحيحي نخواهد بود، زيرا همانطوري كه خداوند مي‌تواند به انبياي خود قدرت ديدار جبرئيل را در صورت اصليش عنايت كند،- همانطور كه در روايات فريقين (شيعه و سني) وارد است كه پيغمبر (ص) جبرئيل را دو بار در صورت اصليش ديد- مي‌تواند ساير مردم را هم چنين قدرتي بدهد، تا آنان هم ملائكه را ببينند، و به آنان ايمان بياورند، محذور خلاف حكمت هم لازم نمي‌آيد، مگر همان مساله الجاء و سلب اختياري كه گفتيم آيه دلالت بر رفع آن دارد، و گرنه ديدن ملائكه محال نيست، چنان كه بقاي شبهه را هم نبايد محذور دانست، زيرا براي خدا مقدور هست كه ملائكه‌اي را كه به صورت بشر نازل كرده معرفي كند، و مردم به فرشته بودن آنان اطمينان و يقين پيدا كرده و ايمان بياورند، هم چنان كه خود پروردگار در داستان ابراهيم و لوط (ع) خبر داده كه اندكي پس از ديدن ملائكه، ايشان را شناختند و در امر آنان ترديد نكردند.
و نيز در داستان مريم خبر داده كه وي روح القدس را ديد و شناخت و در او ترديد نكرد، بنا بر اين چرا جايز نباشد كه ساير مردم هم مثل انبياء، ملائكه را در قالب بشر ببينند و يقين هم بكنند؟ آيا جز محذوري كه ما گفتيم كه لازمه ديدن ملائكه، ابراهيم شدن همه مردم و محو غرائز و فطريات آنان و تبديل نفوس بشر به نفوس طاهره قادسه است محذور ديگري در كار است؟ نه. تنها همين محذور الجاء است كه باعث از بين رفتن موضوع امتحان مي‌شود و اين دو
__________________________________________________
(1)روزي كه ملائكه را مي‌بينند در آن روز (مرگ) بشارتي براي مجرمين نيست. سوره فرقان آيه 22
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 32
آيه آن را دفع مي‌نمايد.
" وَ لَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِكَ ..."
" حيق" به معناي حلول و رسيدن است، در مفردات راغب است كه بعضي‌ها گفته‌اند:
اصل" حيق"،" حق" بوده، و با قلب" قاف" به" ياء" بدين صورت درآمده است، مانند كلمه" زال" كه اصلش" زل" بوده است، و لذا در آيه" فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطانُ" بعضي‌ها قرائت كرده‌اند:" فازالهما الشيطان" و به همين منوال است" ذمه" و" ذامه" «1».
و اما" استهزاء" كفار به پيغمبران عبارت بوده از اينكه عذابي را كه آن حضرات مردم را از آن بيم مي‌داده‌اند و به نزول آن تهديد مي‌كرده‌اند مسخره مي‌نمودند، و در نتيجه همان عذاب بر آنان نازل مي‌شد، در آيه اول خداوند هم رسول گرامي خود را دلخوش كرده و هم مشركين را انذار نموده، و در آيه دوم مردم را به اينكه از شنيدن موعظه پند گيرند امر فرموده است.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 137
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 33

[سوره الأنعام (6): آيات 12 تا 18] ..... ص : 33

اشاره

قُلْ لِمَنْ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ قُلْ لِلَّهِ كَتَبَ عَلي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ لَيَجْمَعَنَّكُمْ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ لا رَيْبَ فِيهِ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ (12) وَ لَهُ ما سَكَنَ فِي اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (13) قُلْ أَ غَيْرَ اللَّهِ أَتَّخِذُ وَلِيًّا فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ يُطْعِمُ وَ لا يُطْعَمُ قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَسْلَمَ وَ لا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ (14) قُلْ إِنِّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ (15) مَنْ يُصْرَفْ عَنْهُ يَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمَهُ وَ ذلِكَ الْفَوْزُ الْمُبِينُ (16)
وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلا كاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ وَ إِنْ يَمْسَسْكَ بِخَيْرٍ فَهُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (17) وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ هُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ (18)

ترجمه آيات ..... ص : 33

بگو آنچه كه در زمين و آسمانها است از كيست؟ (آن گاه خودت از طرف آنان) بگو از آن خدا است، خداوند، رحمت بر بندگان را بر خود واجب شمرده، و بدون شك همه شما را در روز قيامت يعني روزي كه در قيام آن شكي نيست جمع‌آوري خواهد كرد، ولي كساني كه خود را (به فريب دنيا) در زيان افكندند ايمان (به آن روز) نمي‌آورند (12).
آري، جميع موجوداتي كه در ظرف زمان جاي دارند همه ملك خدايند، و او شنوا و دانا است (13).
بگو آيا من هم مثل شما غير از آفريدگار آسمانها و زمين و آن كسي كه همه را روزي مي‌دهد و كسي
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 34
به او روزي نمي‌دهد، ولي و معبود ديگري بگيرم؟ بگو من مامور شده‌ام كه اولين كسي باشم كه اسلام را پذيرفته و تسليم او شده است، آري به من سفارش شده كه مبادا از مشركين باشي (14).
بگو من از اين مي‌ترسم كه اگر در اين ماموريت عصيان بورزم به عذاب روزي بزرگ مبتلا شوم (15).
كسي كه عذاب در آن روز از او گردانده شود خداوند به او رحمت آورده است و اين خود رستگاري آشكاري است (16).
اي محمد! اگر خداوند تو را به فقر و يا مرض و يا مكروه ديگري مبتلا كند كسي جز او نيست كه بلا را از تو بگرداند، و اگر خيري بتو برساند كسي نيست كه از آن جلوگيري كند، تنها او است كه بر هر چيزي قادر است (17).
و همو است كه ما فوق بندگان خود و قاهر بر آنان است، و او است كه با داشتن علم به هر چيز جز به مقتضاي حكمت رفتار نمي‌كند (18).

بيان آيات ..... ص : 34

اشاره

اين آيات از جمله آياتي است كه با مشركين در امر توحيد و معاد احتجاج مي‌كند، دو آيه اول آن متضمن برهان بر معاد و بقيه كه پنج آيه است به طوري كه خواهيد ديد در باره توحيد به دو نحو اقامه برهان مي‌نمايد.

[اقامه برهان بر معاد با استناد به مالكيت مطلقه خداوند متعال و رحمت او] ..... ص : 34

" قُلْ لِمَنْ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ قُلْ لِلَّهِ" با اين سؤال و جواب برهان بر معاد شروع مي‌شود، و خلاصه آن اين است كه خداي تعالي مالك است همه آنچه را كه در آسمانها و زمين است، و مي‌تواند بهر طوري كه بخواهد در آنها تصرف كند، از طرفي هم مي‌فرمايد: خداي سبحان متصف است به صفت رحمت، كه عبارتست از رفع حوائج محتاجان و رساندن هر چيزي به مستحق آن، و از طرفي ديگر اشاره مي‌كند به اينكه عده‌اي از بندگانش (از آن جمله انسان) صلاحيت زندگي جاودانه و استعداد سعادت در آن زندگي را دارند، پس خداي سبحان به مقتضاي مقدمه اولي، يعني مالكيتش مي‌تواند در انسان تصرف نمايد، و چون انسان به مقتضاي مقدمه دومي استحقاق و استعداد زندگي ابدي را دارد، لذا به مقتضاي مقدمه سوم او را به چنين زندگي مبعوث خواهد نمود.
جمله" قُلْ لِمَنْ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ..." متضمن يكي از مقدمات حجت است، و جمله" كَتَبَ عَلي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ" متضمن مقدمه دوم و جمله" وَ لَهُ ما سَكَنَ فِي اللَّيْلِ وَ النَّهارِ ..." متضمن مقدمه ديگري است كه به منزله جزئي است از حجت.
بنا بر اين، جمله" قُلْ لِمَنْ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ..." دستوري است به پيغمبر
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 35
(ص)كه از مشركين بپرسد چه كسي مالك آسمانها و زمين است؟ و كيست كه مي‌تواند در آنها بخواست و اراده خود بدون اينكه چيزي مانعش شود تصرف كند؟ آن گاه خودش از طرف آنان جواب دهد كه آن كس بدون شك خداي سبحان است، براي اينكه غير خدا حتي بت‌ها و اربابي كه براي آنها قائلند مانند ساير مخلوقات خلقتشان از خدا و امرشان بدست اوست، پس او است مالك تمامي آنچه كه در آسمانها و زمين است.
در حقيقت چون مساله مورد سؤال، هم در نظر سائل و هم در نظر مسئول عنه امر واضحي بوده، و خود خصم هم به آن اعتراف داشته، از اين جهت احتياجي به اينكه خصم جواب دهد و به زبان اعتراف كند نبوده، و به رسول گراميش (ص) دستور داده كه او خودش از طرف آنان جواب دهد و بدون انتظار جواب، حجت را تمام نمايد.
و اين قسم اقامه برهان يعني سؤال از خصم و جواب دادن خود سائل هر دو از سليقه‌هاي بديعي است كه در تنظيم براهين به كار مي‌رود. مثلا منعم به كسي كه به او انعام و احسان كرده و او در عوض كفران نعمتش نموده مي‌گويد: چه كسي لباس و آب و نانت داد؟ من بودم كه چنين منتي بر تو نهادم و تو در عوض اينطور كفران كردي.
خلاصه اينكه، اين سؤال و جواب برهاني است كه اثبات مي‌كند كه مالك علي الاطلاق عالم خداي سبحان است، بنا بر اين مي‌تواند در ملك خود به دلخواه خود تصرف نمايد، زنده كند، بميراند، و بعد از مرگ مبعوث كند، بدون اينكه چيزي از موانع از قبيل دشواري عمل و دقيق بودن آن و مرگ و غيبت و بهم خوردن برنامه كار و امثال آن او را از اين تصرفات جلوگير شود. و چون با اثبات اين معنا يكي از مقدمات برهان ثابت شد، از اين رو مقدمه ديگر آن را ملحق نموده، مي‌فرمايد:
" كَتَبَ عَلي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ"" كتابت" به معناي اثبات و حكم حتمي است، و چون رحمت، كه عبارت است از افاضه نعمت بر مستحق و ايصال هر چيزي به سعادتي كه لياقت و استعداد رسيدن به آن را دارد از صفات فعليه خداي تعالي است، از اين جهت صحيح است اين صفت را به كتابت (قضاء حتمي) خود نسبت دهد، و بفرمايد: خداوند رحمت و افاضه نعمت و عطاء خير بر مستحقين را بر خود واجب كرده است.
هم چنان كه در آيه" كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي" «1» فعل را كه همان غلبه است نسبت
__________________________________________________
(1)خداوند چنين قضا رانده كه سرانجام غلبه با من و فرستادگانم خواهد بود. سوره مجادله آيه 21
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 36
به كتابت داده، و در آيه" فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ" «1» فعل را نسبت به حق داده و صحيح هم هست، زيرا صفتي را كه مربوط بذات باشد، از قبيل صفت حيات و علم و قدرت صحيح نيست كه به كتابت و امثال آن نسبت داده شوند، و گفته نمي‌شود: خداوند حيات و علم و قدرت را بر خود واجب كرده. بخلاف صفات فعليه خداوند از قبيل رحمت و امثال آن، كه مي‌توان آن را به كتابت و قضاي خدا نسبت داد، و معناي آن اين است كه خداوند نعمت را بر بندگان تمام نموده و آنان را در روز قيامت جمع كرده، پاداش اقوال و اعمالشان را مي‌دهد، تا اشخاص با ايمان رستگار و ديگران زيانكار گردند، چون رحمت اقتضاي چنين تفضلي را دارد از اين جهت بعد از جمله" كَتَبَ عَلي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ" چنين نتيجه گرفت:" لَيَجْمَعَنَّكُمْ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ لا رَيْبَ فِيهِ" و ترتب اين نتيجه بر آن مقدمات را با رساترين وجه تاكيد فرمود، يعني هم لام قسم بكار برد، و هم نون تاكيد، و هم در آخر صراحتا فرمود:" لا رَيْبَ فِيهِ" سپس اشاره كرد به اينكه در چنين روزي سود و ربح تنها براي مؤمنين است، و غير مؤمنين را جز خسران عايد نمي‌شود.
" الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" اين حجتي كه در اين آيه بر معاد اقامه شده، غير آن دو حجتي است كه در آيه" وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلًا ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النَّارِ، أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجَّارِ" «2» اقامه شده است، زيرا در آيه اول از اين راه اقامه حجت شده است كه فعل خداي متعال باطل نيست، و در آن غايت و حكمتي هست، و در آيه دوم از اين راه اقامه شده كه همسان داشتن كافر و مؤمن و فاجر و ظالم و پرهيزكار و گنهكار لايق ساحت قدس خدا نيست، و چون اين دو طبقه در دنيا امتيازي نداشتند، خداوند نشات ديگري بر پا مي‌كند تا اين دو دسته در آن نشات از هم متمايز شوند كه بر يكي سعادت و بر ديگري شقاوت نصيب شود. بخلاف آيه مورد بحث كه در آن حجت بر معاد از راه رحمت اقامه شده است.
__________________________________________________
(1)پس به پروردگار آسمان و زمين قسم كه آن حق است. سوره ذاريات آيه 23
(2)و ما آسمان و زمين را و آنچه در بين آن دو، است، باطل نيافريديم، آن خيال باطلي است كه كفار كردند، پس واي بحال آنان كه كفر ورزيدند از آتش دوزخ، مگر ما با كساني كه ايمان آورده و عمل صالح كردند مانند كساني كه در زمين فساد انگيختند رفتار مي‌كنيم؟! و مگر ما پرهيزكاران و تبه‌كاران را به يك جور جزا مي‌دهيم؟!. سوره ص آيه 28
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 37
" وَ لَهُ ما سَكَنَ فِي اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ"" سكون" در ليل و نهار، به معناي وقوع در ظرف عالم طبيعتي است كه اداره آن بدست ليل و نهار است، چون نظام عالم طبيعت بستگي كامل به وجود نور دارد، اين نور است كه از سرچشمه خورشيد به همه زواياي جهان ما ميتابد، و همه كرات منظومه را زير اشعه خود فرو مي‌گيرد، اين نور است كه از كمي و زيادي آن و طلوع و غروب و محاذاتش با اجسام عالم و همچنين از دوري و نزديكي اجسام به آن تحولاتي در عالم پديد مي‌آيد.
پس در حقيقت مي‌توان گفت شب و روز گهواره‌اي است عمومي كه عناصر بسيط عالم و مواليدي كه از تركيب آنها با يكديگر متولد مي‌شود همه در آن گهواره تربيت مي‌شوند، و در آن گهواره است كه هر جزئي از اجزاي عالم و هر شخصي از اشخاص آن به سوي غايت خود و هدفي كه برايش مقدر شده و به سوي تكامل روحي و جسمي سوق داده مي‌شود.
و همانطوري كه محل سكونت- چه شخصي و چه عمومي- دخالت تامي در تكون و وضع زندگي ساكنينش دارد- اگر انسانند در آن سرزمين در طلب زرق تكاپو كرده و از محصولات زراعتي و ميوه‌هاي آن و حيواناتي كه در آن تربيت مي‌يابند ارتزاق نموده و از آب آنجا مي‌آشامند، و از هوايش استنشاق مي‌كنند، و از خود در آن محيط تاثيراتي گذاشته و از محيط تاثراتي برداشت مي‌كنند و اجزاي بدن‌شان بر وفق مقتضيات آن محيط رشد و نمو مي‌كند-، همچنين شب و روز كه به منزله مسكني است عمومي براي اجزاي عالم، دخالت تامي در تكون عموم موجودات متكونه در آن دارد.
انسان يكي از همين ساكنين در ظرف ليل و نهار است كه به مشيت پروردگار از ائتلاف اجزاي بسيط و مركبي در اين قيافه و شكلي كه مي‌بينيم تكون يافته است، قيافه و اندامي كه در حدوث و بقايش از ساير موجودات ممتاز است، زيرا داراي حياتي است كه مبني است بر شعور فكري، و اراده‌اي كه زائيده قواي باطني و عواطف دروني او است، قوايي كه او را به جلب منافع و دفع مضار واداشته و به ايجاد مجتمع متشكل دعوتش مي‌كند، لذا مي‌بينيم هر كجا از اين جنس افرادي يافت شوند آن افراد هر چه هم كم باشند، براي خود مجتمعي تشكيل داده و براي تفاهم با يكديگر زبان مخصوصي براي خود وضع نموده‌اند، و بر پيروي سنن و قوانين و عادات و رسوم معاشراتي و معاملاتي و بر احترام آراء و عقايد عمومي در باره حسن و قبح، عدالت و ظلم، اطاعت و معصيت، ثواب و عقاب و جزا و عفو با يكديگر بناگذاري دارند.

[توضيحي در مورد" سميع" و" عليم" بودن خداي سبحان] ..... ص : 37

و چون يگانه آفريدگار شب و روز و ساكنين در آن دو، خداي سبحان است، از اين رو صحيح است گفته شود:" وَ لَهُ ما سَكَنَ فِي اللَّيْلِ وَ النَّهارِ" چون ملك حقيقي ليل و نهار و
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 38
سكان در آن دو، و جميع حوادث و افعال و اقوالي كه از آثار وجودي آنان است، از آن خدا است، و همچنين نظامي كه در پهناي شگفت‌انگيز عالم جاري است به دست او است، پس او شنواي گفتارها و صداها و اشاره‌هاي ما است، و داناي به اعمال و افعال نيك و بد ما و عدل و ظلم ما و احسان و اسائه ما و سعادت و شقاوت‌هايي است كه نفس ما كسب مي‌كند، و چگونه دانا به جميع اينها نباشد، و حال آنكه همه ما را او در ملك خود و به اذن خود ايجاد فرموده؟ و نحوه وجودي اين نوع، يعني خوب و بد، عدالت و ظلم، اطاعت و معصيت و هر يك از لغاتي كه دلالت بر معاني ذهني دارند، همه اموري هستند علمي، به اين معنا كه جز در ظرف علم وجود تحقق ندارند، و لذا مي‌بينيم عملي را كه انسان انجام مي‌دهد وقتي آن را خوب و يا بد، معصيت و يا اطاعت مي‌ناميم كه از روي علم و عمد انجام يافته باشد، و همچنين صوتي كه از تركيب چند حرف از دهان آدمي بيرون مي‌آيد وقتي كلام خوانده مي‌شود كه از روي علم صادر شده و گوينده‌اش معناي آن را قصد كرده باشد.
با اين حال چگونه ممكن است بشر اين امور علمي را در نفس خود مالك باشد، و به آن همانطور كه هست علم پيدا كند، آن وقت خدايي كه مالك او است از آن امور بي خبر باشد؟
(خوب دقت فرمائيد).
و حال آنكه خداي سبحان كسي است كه اين عالم را با وسعت عجيبي كه در عناصر و بسائط و مركبات آن وجود دارد و ما آدميان جزء بسيار كوچكي از آنيم، ايجاد فرموده و اين كارگاه عظيم را تحت شرايط و نظامي حيرت‌آور بگردش درآورده است، و در تحت همان نظام نسل آدمي را زياد كرده، و نظام خاصي در بين افراد اين نوع اجراء نموده، آن گاه وي را به وضع لغات و اعتبار سنن و وضع اموري اعتباري و قراردادي هدايت فرموده، و پيوسته با ما و ساير اسباب قدم به قدم همراهي كرده و ما را لحظه به لحظه به معيت ساير اسباب و آن اسباب را به معيت ما در مسير ليل و نهار براه انداخته، و حوادثي بيرون از شمار يكي پس از ديگري پديد آورده است.
تا آنجا كه يكي از ما توانسته به كلامي لب بگشايد و همين كه لب به كلامي گشود معنايي را در دلش الهام نموده، و همان لفظ را دوباره در تعريف آن معنا بر زبانش جاري ساخته است، تا كاملا آن را از بر كرد و براي هميشه فهميد اين لفظ داراي اين معنا است، آن گاه مخاطبش را هم گوشي داد تا بتواند آن صوت را از آن متكلم بشنود، و به محض شنيدن، همان معنا را در دل او هم القاء نموده و به تعليم الهي خود آن معنا را به قوه فكر او خورانيده و فهمانده، سپس مخاطب را با اراده خودش وادار كرد تا او هم لفظ مزبور را فقط در همان معنا بكار ببرد، و
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 39
به كراهت خودش او را از بكار بردن در معنايي ديگر باز داشته، تا بدين وسيله لغات را در بين بشر وضع نمود، و در همه اين مراحل كه سر انگشتان از شمردن عدد آن عاجز است خودش قائد و آموزگار و راهنما و حافظ و مراقب بشر بود، با اين حال آيا ممكن است كسي اجازه گفتن غير اين سخن را به خود بدهد كه خداي تعالي شنوا و دانا است؟ يقينا نه. و تعيينا هيچ نجوايي سه نفري نيست مگر اينكه خداي تعالي چهارمي آنان، و هيچ سري در بين پنج نفر نيست مگر اينكه او ششمي آنان است، و هيچ عده‌اي كمتر و يا بيشتر از آن، نجوايي نمي‌كنند مگر اينكه خدا با ايشان است هر جا كه باشند، آن گاه روز قيامت آنان را به آنچه كه در باره آن نجوا كرده‌اند خبر مي‌دهد، و خدا به هر چيزي دانا است.
آري اين نه تنها اقوال ما و لغات ما است كه خداي تعالي آن را حرف به حرف بر زبان ما نهاده و به آن آگاهي دارد، بلكه جميع اعمال ما مستند به او است، و به آنها عالم است.
زيرا اگر عملي را كه يكي از ما انجام مي‌دهد در نظر بگيريم مي‌بينيم اين عمل چه خوب و چه بد فرزندي زائيده شده از پدران (سلسله علل فعاله) و مادراني (سلسله علل منفعله) است كه تحت اراده و اختيار جريان داشته‌اند و در حقيقت اين عمل راهي بس دراز و زماني بس طولاني را در انتقال از اصلاب سلسله‌اي به ارحام سلسله‌اي ديگر كه كسي جز خداي متعال شماره آن را نمي‌داند طي كرده، و پيوسته خداوند يعني همان كسي كه زمين در قبضه قدرت او و آسمانها در دست اويند، آن عمل را به اراده خود از آغوشي به آغوشي ديگر انتقال مي‌داده، تا آنكه كارش به اين عالم كه عالم اختيار است انجاميده، در اين عالم هم باز از اين منزل به آن منزل انتقال يافته تا روزي كه از يك فردي از بني نوع ما صادر شده و از افق هستي طلوع كرده و خلاصه جاي خود را در عالم اختيار و مسكن ليل و نهار باز كرده است، و تازه يكي از اسباب و حلقه‌اي از سلسله علل گشته و بعد از اين هم خدا مي‌داند تا كي و چه مقدار در اجزاي ديگري از عالم هستي اثر مي‌گذارد، در حالي كه خداي سبحان شاهد و ناظر آن و محيط بر آن است.
بنا بر اين چطور ممكن است خداي سبحان از چنين چيزي غفلت داشته باشد؟!" أَ لا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ". «1»
و از اين بيان به خوبي معلوم مي‌شود كه جمله" وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ" در آيه مورد بحث به منزله نتيجه است براي جمله" وَ لَهُ ما سَكَنَ فِي اللَّيْلِ وَ النَّهارِ".
و شنوايي و دانايي گر چه از صفات ذاتي خداي تعالي و عين ذات مقدس اويند و
__________________________________________________
(1)آيا نمي‌دانيد آنكه پديد كرد، او است لطيف و خبير. سوره ملك آيه 14
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 40
متفرع بر امر ديگري غير از ذات نمي‌شوند، و ليكن يك قسم از شنوايي و بينايي و دانايي هست كه از صفات فعل و خارج از ذات هستند، و آن شنوايي و بينايي و دانايي است كه ثبوتش موقوف بر تحقق متعلق است، نه بر ذات مقدسش، نظير" خلق"،" رزق"،" احياء" و" اماته"، كه متوقفند بر وجود" مخلوق"،" مرزوق"،" حي" و" ميت".
و چون نفس موجودات و عين آنها مملوك و محاط او است پس بايد گفت: موجودي كه از نوع اصوات است هم سمع خدا و هم مسموع او است، هم چنان كه موجودي كه از مقوله نور و رنگ است هم بينايي خدا است و هم مبصر او است، و اين دو مقوله با ساير موجوداتي كه از مقوله‌هاي ديگري هستند، همه، هم علم خدايند و هم معلوم او.
و اين نوع علم از صفات فعل خدا است كه با تحقق فعل او متحقق مي‌شود نه قبل از آن، و لازمه اين حرف يعني تحقق صفتي در خداي تعالي بعد از فعل نه قبل از آن، اين نيست كه در ذات پروردگار منزه از تغير، تغييري پديد آيد، و در حالي فاقد صفتي و در حال ديگري واجد آن شود، زيرا گفتيم اينگونه صفات يعني امثال خلق و رزق و اماته و احياء و علم به مخلوقات، صفات فعلند، و از مقام فعل تجاوز نكرده و ربطي به مقام ذات او ندارند.
پس آيه شريفه در مقام اين است كه با استنتاج علم از ملك، علم فعلي خدا را اثبات كند (دقت فرمائيد).
بنا بر اين آيه مورد بحث يعني" وَ لَهُ ما سَكَنَ فِي اللَّيْلِ وَ النَّهارِ" به منزله مقدمه‌اي است براي حجتي كه در آيه قبل اقامه شد، زيرا حجت بر معاد گر چه با جملات" قُلْ لِمَنْ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ قُلْ لِلَّهِ كَتَبَ عَلي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ" تمام بود. و ليكن از آنجايي كه شنونده با نظر بدوي و ساده به اين معنا منتقل نمي‌شود كه ملك خداي تعالي نسبت به موجودات مستلزم علم نسبت به آنها است و ملكش نسبت به مسموعات (اصوات و اقوال) مستلزم شنوايي او نسبت به آنها است، از اين رو مجددا مالكيتش را نسبت به آسمانها و زمين تكرار نموده و خاطر نشان ساخته كه اين مالكيت مستلزم شنوايي و دانايي است. و لذا جمله" وَ لَهُ ما سَكَنَ فِي اللَّيْلِ وَ النَّهارِ" را كه در حقيقت همان مالكيت آسمانها و زميني است كه در آيه قبل بود اضافه كرد و روي اين حساب بود كه گفتيم آيه مورد بحث به منزله مقدمه‌اي است كه حجت آيه قبلي را توضيح داده و تتميم مي‌كند.
و اين آيه شريفه- صرف نظر از اينكه ما نتوانستيم حق آن را ادا كنيم و ادا كردني هم نيست- از جهت معنا يكي از لطيف‌ترين آيات قرآني و از جهت اشاره و حجت دقيق‌ترين و از جهت منطق رساترين آنها مي‌باشد.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 41
" قُلْ أَ غَيْرَ اللَّهِ أَتَّخِذُ وَلِيًّا فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ يُطْعِمُ وَ لا يُطْعَمُ" از اينجا شروع مي‌شود به استدلال بر يگانگي خدا و اينكه شريكي براي او نيست.

[عوامل پيدايش مرام بت پرستي] ..... ص : 41

آنچه كه از تاريخ و ثنيت و بت‌پرستي برمي‌آيد اين است كه باعث پيدايش اين مرام يعني خضوع در برابر بت و پرستش آلهه، يكي از دو غريزه زير بوده است:
اول غريزه جلب منفعت: توضيح اينكه، انسانهايي دور از معارف ديني بنظر ساده خود احساس مي‌كرده‌اند كه در ادامه زندگي محتاج به اسباب و لوازم زيادي از قبيل طعام، لباس، مسكن، همسر، اولاد، خويشاوند و امثال آن هستند، از اين ميان مهمتر از همه غذا است كه نياز انسان به آن بيش از نياز وي به غير آن است و معتقد شده بودند كه هر صنفي از اين حوائج بستگي به سببي دارد كه آن سبب آن حاجت را براي آنان فراهم مي‌كند مثلا براي باران سببي است كه آن را از آسمان فرو فرستاده و چمنزارها را سرسبز و خرم مي‌سازد و در نتيجه آذوقه آنان و علوفه چهارپايانشان را تامين مي‌كند، و براي پستي‌ها و بلنديهاي زمين سببي است كه امور آن را اداره مي‌كند، و سبب ديگري هست كه بين دو نفر علاقه و محبت مي‌افكند، و نيز سببي است كه اداره درياها و كشتي‌ها را عهده‌دار است.
و چون مي‌ديدند كه خودشان به تنهايي نيروي تسلط بر همه اين حوائج و حتي بر حوائج ضروري را ندارند از اين رو براي دست‌يابي بهر حاجتي خود را ناچار مي‌ديدند كه در برابر سبب مربوط به آن حاجت خضوع نموده و او را پرستش كنند.
دوم غريزه دفع ضرر: آنها چون مي‌ديدند كه از هر سو هدف تير حوادث و ناملايمات و محصور بلاياي عمومي از قبيل سيل، زلزله، طوفان، قحطي، وبا و ... و همچنين خطرات شخصي از قبيل امراض، فقر، سقوط، بي اولادي، دشمني دشمنان، حاسدين و عيبجويان و امثال آنند، لذا پيش خود به اين خيال افتاده‌اند كه لا بد اسباب قاهره‌اي در كار است كه اين گرفتاريهاي خرد كننده را براي انسان فراهم مي‌كند و در نتيجه صفاي زندگي را مبدل به كدورت مي‌سازد، و لا بد اين اسباب موجوداتي هستند آسماني، نظير ارباب انواع و ارواح كواكب.
از اين جهت از ترس اينكه مبادا دچار خشم آنها شوند سر تسليم در برابرشان فرود آورده و آنها را معبود خود گرفتند، تا شايد بدين وسيله خشنودشان ساخته، از آزارشان ايمن شده، از مكاره و مصائب و شرور و ضررهايي كه از ناحيه آنها نازل ميشود مصون گردند.
اين آن چيزي است كه از تواريخ مربوط به پيدايش مسلك بت‌پرستي و منطق بت‌پرستان و ستاره‌پرستان استفاده مي‌شود. با در نظر گرفتن اين نكته تاريخي بخوبي معلوم
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 42
مي‌شود كه خداي تعالي در آيه مورد بحث و همچنين آيات بعد از آن از اين راه احتجاج مي‌كند كه برهان خود آنان را بر پرستش اجرام علوي از آنان گرفته و بخودشان برمي‌گرداند، به اين معنا كه اصل آن دو حجت را در اينكه حجت صحيح هستند قبول نموده و سپس اضافه مي‌كند كه لازمه اين حجت يگانه‌پرستي و نفي هر گونه شريك از خداي سبحان است، نه بت‌پرستي و شرك، اينكه فرمود:" قُلْ أَ غَيْرَ اللَّهِ أَتَّخِذُ وَلِيًّا فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ يُطْعِمُ وَ لا يُطْعَمُ"، اشاره است به حجت اول آنان، كه همان وجوب شكر منعم و پرستش معبود است بخاطر انعام او، و اينكه پرستش او شكر او و سبب مزيد انعام او است.

[احتجاج عليه بت پرستان با بهره جستن از منطق خودشان] ..... ص : 42

در اين جمله رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد كه از راه سؤال و جواب آنان را به اشتباه و خطايشان واقف ساخته، و بفهماند كه منطق" شكر منعم" منطق و برهان صحيحي است، ليكن منعم شما اين بت‌ها نيستند، بلكه منعم و ولي نعمتي كه بني نوع آدم و هر موجود ديگر از خوان نعمتش متنعم است، تنها خداي سبحان است، خدا است آن كسي كه روزي مي‌دهد و خود احتياجي به روزي ندارد،" يُطْعِمُ وَ لا يُطْعَمُ"، به دليل اينكه او كسي است كه آسمانها و زمين را آفريده، و آنها را از ظلمت عدم، به نور وجود درآورده، و نعمت هستي و تحققش ارزاني داشته، آن گاه به منظور بقاء وجودش نعمتهاي ديگري كه بقاي وجود آسمان و زمين بستگي به آن دارد، و عددش را جز خودش كسي نمي‌داند، و مساله اطعام انسان كه يكي از آنها است بر آن افاضه فرموده، زيرا همه اين نعمتها كه بقاي هستي عالم از انسان و غير انسان موقوف و مشروط به آن است و همچنين جميع وسائلي كه به توسط آن اين نعمتها به موارد استحقاقش مي‌رسد همه منتهي به خلقت پروردگار است. آري اشياي عالم و سلسله اسباب و مسببات همه از صنع او است.
پس وقتي مساله رزق كه در نظر انسان اهم مظاهر آن مساله اطعام است بدست او است واجب است او به تنهايي پرستش شود، چون تنها او است كسي كه ما را غذا مي‌دهد، و ما در اين حاجت خود به غير او نيازمند نيستيم.
از آنچه بيان شد چند نكته بدست آمد:
اول: اينكه تعبير از عبوديت و پرستش به" اتخاذ ولي" در جمله" أَ غَيْرَ اللَّهِ أَتَّخِذُ وَلِيًّا" از اين جهت بود كه برهان از طريق إنعام خداوند به اطعام و اينكه شكر ولي نعمت واجب است اقامه شده بود.
دوم: اينكه توصيف خداي تعالي به" فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" براي بيان همان جهتي بوده كه ما در انحصار اطعام به خداي تعالي ذكر كرديم. و چه بسا از تعريضي كه در جمله ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 43
" و لا يطعم" هست نيز جهت اين انحصار استفاده شود، چون در اين جمله كنايه و تعريض است به اينكه ساير معبودهايي كه مشركين براي خود اتخاذ كرده‌اند مانند عيسي و امثال او، خود محتاج به اطعام خدا و ساير نعمت‌هاي اويند.
و نيز ممكن است از اينكه اين جمله را در بين برهان بكار برده استفاده شود كه غرض از آن اشاره به اين بوده كه برهان بر توحيد، راه ديگري هم بهتر از آن دو راهي كه در منطق مشركين بود دارد، و خلاصه آن اين است كه ايجاد كننده اين عالم خداي تعالي است، و هر موجودي وجودش به خلقت او منتهي و مستند مي‌شود، و چون چنين است خضوع در برابرش واجب است.
و وجه اينكه اين راه بهتر از آن دو راه است اين است كه گر چه آن دو راه نيز توحيد معبود را از جهت معبود بودنش اثبات مي‌كند، و ليكن آن طور هم كه بايد و شايد بي حرف نيست، زيرا يكي وجوب عبادت معبود را از راه طمع در نعمت او نتيجه مي‌دهد، و ديگري از راه ترس از نقمت و عذابش، و بنا بر اين دو طريق، مطلوب بالذات در حقيقت جلب نعمت و امن از نقمت است، نه خداي تعالي، بخلاف اين مسلك كه نتيجه‌اش وجوب عبادت خدا است براي خدائيش نه براي اينكه عبادتش نعمت او را جلب و نقمتش را دفع مي‌نمايد.
سوم: اينكه از بين همه نعمتهاي بي شمار تنها" اطعام" را اختصاص به ذكر داده، به اين عنايت بوده كه در نظر ساده عوام مساله اطعام روشن‌ترين حاجتي است كه موجودات زنده و از آن جمله انسان، در زندگي خود بدان محتاجند.
باري، بعد از اينكه خداي تعالي در آيه مورد بحث منطق كفار را گرفته به خود آنان بر مي‌گرداند، رسول گراميش را از طريق وحي دستور مي‌دهد كه با ذكر شاهدي برهان خود را برايشان تاييد نمايد، و آن شاهد اين است كه خداي تعالي وي را از طريق وحي دستور داده كه در اتخاذ معبود همان راهي را كه عقل به آن هدايت مي‌كند يعني راه توحيد را سلوك كند، و صريحا از اينكه از راه مزبور تخطي نموده و با مشركين دمساز شود نهي نموده، و مي‌فرمايد:" قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَسْلَمَ" سپس مي‌فرمايد:" وَ لا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ".
در اينجا دو نكته ديگر باقي مانده كه بايد آنها را خاطرنشان سازيم:
اول: اينكه اگر مراد از جمله" أَوَّلَ مَنْ أَسْلَمَ"،" اول من اسلم من بينكم- اولين كسي كه از شما اسلام آورد"، باشد معناي آيه واضح است، زيرا رسول خدا قبل از همه امت، اسلام آورده. و اما اگر مراد از آن" اولين كسي كه اسلام آورده" باشد هم چنان كه ظاهر اطلاق هم همين است آن وقت معناي اوليت بحسب رتبه خواهد بود نه بر حسب زمان.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 44
دوم: اينكه چون نتيجه اين برهان وجوب عبوديت است و عبوديت هم نوعي خضوع و تسليم است، از اين رو لفظ اسلام را بكار برد تا اشاره‌اي بغرض از عبادت يعني خضوع هم كرده باشد، و اگر بجاي آن لفظ ايمان را به كار مي‌برد اين معنا استفاده نمي‌شد.
" قُلْ إِنِّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ" اين دومين مسلك از همان دو نحو برهاني است كه گفتيم مشركين در اتخاذ معبود بكار مي‌بردند، و آن اين بود كه: پرستش خدايان آنان را از شمول سخط و نزول عذابي كه مترتب بر آنست ايمن مي‌سازد.
و در اين آيه خداي تعالي هم همين برهان را براي اثبات توحيد اقامه نموده، با اين تفاوت كه مخوف‌ترين و تلخ‌ترين انواع عذاب را كه بايد بيش از هر عذابي از آن ترسيد در برهان خود اخذ كرده است و آن عذاب قيامت است كه آسمانها و زمين هم از تحملش عاجزند، هم چنان كه در برهان قبلي هم كه برهان از طريق احتياج بود نعمت اطعام را كه بحسب نظر بدوي ضروري‌ترين حوائج انسان است اخذ نمود.
و در اينكه فرمود:" إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي" و نفرمود:" ان اشركت بربي" اشاره است به مخالفت نهيي كه در آيه قبل بود، يعني:" وَ لا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ" و اشاره مزبور، اين نكته را افاده مي‌كند كه اگر مي‌بينيد پروردگار من مرا از شرك نهي فرموده از باب تعبد صرف نيست، بلكه عقل نيز بر من واجب مي‌كند كه تنها خداي را پرستش كنم تا از عذاب روز بزرگي كه از آن بيمناكم ايمن شوم.
با اين بيان مي‌توان گفت آيه مورد بحث نظير آيه قبلي است، براي اينكه اين آيه نيز نخست اقامه حجت را از راه عقل نموده، آن گاه آن را با وحي خداي سبحان تاييد مي‌كند (دقت فرمائيد). و اين خود از لطائف ايجاز قرآن كريم است كه با بكار بردن كلمه:" عصيت" بجاي" اشركت" معنايي چنين وسيع را افاده مي‌نمايد.
" مَنْ يُصْرَفْ عَنْهُ يَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمَهُ ..."
معناي اين آيه روشن است و در حقيقت همان حجتي را كه در آيه قبلي اقامه شده بود تتميم مي‌كند، چون از مظاهر آيه قبلي بر حسب نظر ساده و بسيط چنين برمي‌آيد كه رسول خدا (ص) براي اثبات وجوب توحيد پروردگار دليل آورد به اينكه خدا او را از شرك نهي كرده، پس لازم است به يگانگي‌اش اقرار كند، شايد كه از عذاب آخرت ايمن گردد.
و چون ممكن بود اشخاص غافل و بي تدبر ايراد كنند كه اين نهي، مختص به تو است و خداوند به طوري كه خودت ادعا مي‌كني تنها تو را از شرك نهي كرده، پس ترس از عذاب و
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 45
وجوب توحيد هم مختص به خود تو است و اين برهان تو اقتضا نمي‌كند كه بر غير تو هم توحيد و دوري از شرك واجب باشد، و در حقيقت اين حجت تنها عليه تو است، نه ديگران، از اين جهت با جمله" مَنْ يُصْرَفْ عَنْهُ يَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمَهُ" افاده فرمود كه عذاب پروردگار اختصاص به من ندارد، بلكه عذابش مشرف و محيط بر همه است، و هيچ كس را از آن خلاصي نيست، مگر به وسيله رحمت خود او، پس بر هر انسان است كه از عذاب چنين روزي بترسد، همانطوري كه رسول خدا (ص) مي‌ترسيد." وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلا كاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ ..."
آن دو برهاني كه در آيات سابق بود، يكي نمونه‌اي از خيراتي را كه آدمي آرزوي دستيابي به آن را دارد ذكر مي‌كرد، و ديگري نمونه‌اي از شرور را كه همواره خائف و گريزان از آن است خاطرنشان مي‌ساخت، و متعرض ساير انواع خيرات و شرور نبودند، با اينكه همه آنها از ناحيه خداي سبحان به آدمي مي‌رسد.
از اين رو در اين آيه صريحا توضيح مي‌دهد كه خيرات و شرور منحصر به اطعام و عذاب قيامت نيستند، بلكه خيرات و شرور ديگري نيز هست كه خداوند آدمي را به آن متنعم و به اين معذب مي‌كند، نه كسي مي‌تواند جلوي آن را بگيرد و نه اين را دفع كند، آري، او است كه بر هر چيز قادر است، و همين اميد خير، آدمي را وادار مي‌كند كه تنها او را معبود و اله خود بگيرد.
و چون اينجا جاي اين توهم بود كه اين برهان بيش از اين اقتضا ندارد كه بايد خداي را پرستيد، و اين را مشركين هم معترف هستند «1» و اما اينكه جز او را نبايد پرستش نمود از كجا؟
خداياني كه مورد احترام آنان بوده، بزعم آنان اسبابي بودند كه بين خلق و خالق وساطت و شفاعت مي‌كردند، و در عالم خلقت تاثيرات نيك و بد بسزايي داشتند، روي اين حساب بوده كه بر خود لازم مي‌دانستند، آن اسباب را به اميد خيرشان و از ترس شرشان پرستش نمايند.
از اين رو خداي تعالي در مقام دفع اين توهم فرمود:" وَ هُوَ الْقاهِرُ ..." تنها خداي سبحان است كه قاهر و غالب بر بندگان است، كسي از مخلوقات مانند پروردگار فائق بر بندگان نيست، مخلوقات چه خودشان و چه كارهايشان و چه آثار و خواصي كه دارند همه در
__________________________________________________
(1)هر چند اساس ثنويت بودايي و برهمني و ... بر اين مبتني است كه چون مبدأ كل از هر گونه تحديد و تعين منزه است پس بايد ملائك مقرب و قديسين و خلاصه مظاهر او را عبادت كرد و پرستش خداوند اساسا غير ممكن است ولي بعضي از مشركين مكه، هم خداوند و هم شركاي او را (يعني هر دو را) مي‌پرستيدند چنان كه از تلبيه حج كه مي‌گفتند:" لبيك اللهم لبيك لا شريك لك الا شريكا هو لك تملكه و ما ملك" برمي‌آيد كه تلبيه عبادتي بوده است براي خداوند. (مؤلف)
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 46
تحت قهر و قدرت اويند، هيچ عملي از نيك و بد آنها نيست مگر اينكه به اذن و مشيت پروردگار است، در هيچ چيزي مستقل نبوده و براي خود مالك هيچ نفع و ضرر و هيچ چيز ديگري نيستند، پس هر خير و شري كه از افق ذات آنها سرزند، منتهي و مستند به امر و مشيت و اذن او است، استنادي كه لايق به ساحت قدس و عزت او باشد.
پس مجموع اين دو آيه معناي واحدي را تكميل مي‌كند، و آن اين است كه: آنچه از خير و شر به انسان مي‌رسد، همه مستند به خدا است، و اين استناد هم طوري است كه لايق ساحت او است، در نتيجه خداي سبحان تنها معبودي است كه در الوهيت متوحد و در معبوديت متفرد است، الهي و معبودي جز او نيست.
و اما اينكه چرا از اصابت خير و شر به" مس" كه دلالت بر حقارت دارد تعبير كرده و در باره اصابت شر فرمود:" ان يمسسك" و راجع به اصابت خير فرمود:" و ان يمسسك"؟ براي اين بود كه دلالت كند بر اينكه اين خيرات و شرور در مقابل قدرت بي نهايت پروردگار- كه هيچ چيز در قبال آن ايستادگي نمي‌كند و هيچ مخلوقي طاقت تحمل آن را ندارد- بسيار اندك و ناچيز است.
و چنين بنظر مي‌رسد كه جمله" فَهُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" كه تنها در طرف اصابت خير (وَ إِنْ يَمْسَسْكَ بِخَيْرٍ) ذكر شده در حقيقت بجاي" فلا مانع يمنعه" و يا نظير آن بكار رفته باشد، و بنا بر اين، دلالت مي‌كند بر اينكه خداي تعالي همانطوري كه قادر است بر رساندن هر ضرر مفروضي، همچنين قادر است بر رسانيدن هر خيري كه تصور شود، و از همين جمله علت جمله" فَلا كاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ" كه دنبال اصابت شر (وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ) ذكر شده بود نيز كشف مي‌شود، زيرا همانطوري كه قدرت كسي بر دفع خيرات پروردگار، مستلزم اين است كه به همان اندازه از خداوند سلب قدرت شود، همچنين قدرت بر دفع ضرر او نيز مستلزم چنين محذور و تالي فاسدي هست.
و اينكه اصابت خير و شر را در اين آيه اختصاص به پيغمبر (ص) داد، نظير اختصاصي است كه در دو آيه قبل يعني آيه" قُلْ إِنِّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ" واقع شده بود، هم چنان كه تعميم در آيه بعدي" وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ" نظير تعميمي است كه از آيه قبل" مَنْ يُصْرَفْ عَنْهُ يَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمَهُ" استفاده مي‌شد.
" وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ هُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ"" قهر" نوعي از غلبه را گويند، و آن اين است كه چيزي بر چيز ديگري چنان جلوه و ظهور كند كه آن را مجبور به قبول اثري از آثار خود نمايد، اثري كه يا بالطبع و يا به عنايت و فرض
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 47
مخالف با اثر مقهور باشد، مانند ظهور آب بر آتش كه آن را خاموش مي‌سازد، و ظهور آتش بر آب كه آن را تبخير و يا رطوبتش را خشك مي‌كند، و از آنجايي كه تمامي اسباب عالم كون را، خداي تعالي ايجاد (اظهار) كرده تا وسائطي باشند براي حدوث حوادثي، و او است كه مسببات را از آثار اسباب، متاثر مي‌سازد و اين اسباب و مسببات هر چه باشند، مجبور به قبول آثاري هستند كه خداوند فعل آن را از يكي، و انفعال از آن را از ديگري خواسته است، از اينجهت مي‌توان گفت: تمامي آنها مقهور خداي سبحانند و خداي سبحان قاهر بر همه آنها است.

[معناي" قاهر" بودن خداي سبحان و فرق آن با قهر و غلبه موجودات بر يكديگر] ..... ص : 47

پس لفظ" قاهر" از اسمايي است كه هم بر خداي متعال اطلاق مي‌شود، و هم بر سلسله اسباب، صادق است، الا اينكه بين قهر او و قهر اسباب فرق است، زيرا اگر غير او بعضي بر بعضي ديگر قهر و غلبه دارند در عين حال قاهر و مقهور از جهت مرتبه وجودي، و درجه هستي، با هم برابرند، باين معنا كه اگر آتش مثلا بر هيزم قهر مي‌كند و آن را مشتعل مي‌سازد خودش با آن هيزم، هر دو موجودي هستند طبيعي. چيزي كه هست، اقتضاي طبع يكي، مخالف اقتضاي طبع ديگري است، و اقتضاي طبع آتش در تحميل اثر خود بر هيزم، قوي‌تر است از اقتضاي هيزم در تحميل اثر خود بر آتش، و از اين جهت است كه آتش بر هيزم غلبه و ظهور كرده و آن را از تاثير خود متاثر مي‌سازد.
و ليكن خداي سبحان، قهرش مانند قهر آتش بر هيزم نيست، بلكه او قاهر است به تفوق و احاطه مطلق، نه به قوي‌تر بودن در اقتضاي طبيعي به اين معنا كه اگر ما آتش زدن و شعله‌ور ساختن چيزي از قبيل هيزم و امثال آن را به خداي سبحان نسبت دهيم معناي اين نسبت ما اين است كه خداي سبحان هم به وجود مخصوص و محدودي كه با آن وجود هيزم را ايجاد كرده و هم به خواص و كيفياتي كه به آن داده و آن را با دست قدرت خود مجهز به آن خواص نموده و هم به ايجاد آتشي كه آن را طعمه خود سازد و آن آتش نيز ذات و آثارش ملك او است، و هم به اينكه نيروي مقاومت در برابر آتش را از آن سلب نموده بر آن قاهر است.
آري، قهر خداي تعالي بر هيزم به اين معنا است، نه به معناي قهر موجودات بر يكديگر.
چون او است كه هر چيزي را در جاي خود وضع كرده و از آن جمله احتراق و اشتعال را هم در هيزم قرار داده، به طوري كه در برابر اراده و مشيت او قدرت سرپيچي از اين امر و از ساير امور و آثاري كه در آن نهاده، ندارد. براي اراده و مشيت او افقي است ما فوق هستي هيزم.
پس اگر مي‌گوييم خداوند بر بندگان قاهر است قهر او نظير قهر بعضي از بندگان بر بعضي ديگر (كه همه در عرض هم هستند) نيست، قرآن كريم اين بحث ما را و هم چنين
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 48
نتيجه‌اي را كه از آن گرفتيم تصديق دارد، براي اينكه در دو جاي اين سوره يعني در اين آيه و در آيه" 61" قهر را به عنوان اسمي از اسماي خدا ذكر كرده، در حالي كه اگر قهر او مانند قهر بندگان بود بايد به عنوان وصف ذكر مي‌فرمود.
گر چه در هر دو موضع آن را مقيد به" فَوْقَ عِبادِهِ" كرده و اتفاقا تا آنجا هم كه ما ياد داريم اين كلمه در جايي استعمال مي‌شود كه مقهور از صاحبان عقل (انس و جن و ملك) باشد، بخلاف لفظ" غلبه" كه هم در آنان استعمال مي‌شود و هم در غير آنان مانند جمادات و مايعات و امثال آن، و لذا راغب هم لفظ قهر را به ذليل ساختن كه ظهورش در صاحبان عقل بيشتر است تفسير نموده «1» و ليكن صرف غلبه استعمال باعث نمي‌شود كه اين كلمه در غير مورد صاحبان عقل به هيچ عنايتي صادق نيايد.
خداي سبحان در اين دو آيه، مساله رساندن خير و شر را به خود نسبت داده و فرموده است: او است كه به رسانيدن خير و شر به بندگان و به اجبار و ذليل ساختن آنان به قبول خير و شر خود و همچنين به آنچه مي‌كنند و به آثاري كه دارند بر آنان قاهر است، و ما يملك آنان را، مالك و بر مقدورات آنان قادر است. و چون رساندن خير و شر به ديگران هم نسبت داده مي‌شود لذا با گفتن" وَ هُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ" قهر خود را از قهر ديگران جدا و متميز ساخته و معلوم كرد كه قهر او مانند قهر ديگران از روي جهل و گزاف نيست، و مثل ديگران در قهرش و در هيچ كار ديگرش دچار خبط و غلط نمي‌شود.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 429
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 49

[سوره الأنعام (6): آيات 19 تا 20] ..... ص : 49

اشاره

قُلْ أَيُّ شَيْ‌ءٍ أَكْبَرُ شَهادَةً قُلِ اللَّهُ شَهِيدٌ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ أَ إِنَّكُمْ لَتَشْهَدُونَ أَنَّ مَعَ اللَّهِ آلِهَةً أُخْري قُلْ لا أَشْهَدُ قُلْ إِنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ وَ إِنَّنِي بَرِي‌ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ (19) الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمُ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ (20)

ترجمه آيات ..... ص : 49

(به اين كفار) بگو: چه چيزي در شهادت بزرگتر است (تا من او را براي شما گواه بر رسالت خود بياورم؟) بگو خداي تعالي گواه بين من و شما است، و اين قرآن به من وحي شده كه شما و هر كه را كه اين قرآن به گوشش بخورد انذار كرده، هشدار دهم آيا (با چنين گواهي بزرگ) باز هم شما شهادت مي‌دهيد كه با خداي تعالي خدايان ديگري هست؟ بگو من كه چنين شهادتي نمي‌دهم، بگو حق مطلب همين است كه او معبودي است يگانه و به درستي كه من از هر چه كه شما شريك خدايش پنداشته‌ايد بيزارم (19).
آنان كه ما كتابشان داديم رسول اللَّه را مي‌شناسند همانطوري كه فرزندان خود را مي‌شناسند، و كساني كه به نفس خود زيان كرده‌اند ايمان نمي‌آورند (20).

بيان آيات ..... ص : 49

اشاره

اين آيات احتجاج مي‌كند بر مساله وحدانيت خداي تعالي از راه وحي. و حال آنكه اين مساله عقلي و از مسائلي است كه عقل از طرق مختلفي به آن راه دارد، و ليكن صرف اين
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 50
جهت باعث نمي‌شود كه نتوان آن را از طريق وحي صريح قطعي هم اثبات نمود، مگر غرض از برهان عقلي، جز تحصيل يقين چيز ديگري است؟ وقتي غرض از آن تحصيل يقين به وحدانيت خدا باشد و بر حسب فرض، وحي الهي هم قطعي و غير قابل ترديد باشد چه مانعي دارد كه همان وحي برهان بر وحدانيت خدا قرار گيرد آنهم وحيي چون قرآن كه اساسش متكي بر تحدي است «1».
" قُلْ أَيُّ شَيْ‌ءٍ أَكْبَرُ شَهادَةً قُلِ اللَّهُ شَهِيدٌ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ" رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد كه از مشركين بپرسد چه چيزي از هر چيز در مساله شهادت بزرگتر است؟ البته بايد دانست كه مراد از اين" شهادت" اعم از تحمل آن از راه حس و مشاهده و از اداي آن است، و چون تحمل و اداي شهادت مخصوصا تحمل آن، از چيزهايي است كه بر حسب اختلاف درجه فهم متحملين و وضوح و پيچيدگي وقايع و قوت و ضعف بيان بيان كننده آن، مختلف مي‌شود، و مسلما متحملي كه سهو و نسيان و غفلت بر مزاجش غلبه دارد، مانند متحملي كه هر چه بشنود و ببيند حفظ مي‌كند، نيست، و مست همانند هوشيار و بيگانه به مثل آشناي به جزئيات واقعه نيست، از اين رو بايد بدون ترديد گفت: خداي تعالي در تحمل شهادت و خبر يافتن از وقايع جهان و افعال بندگان از هر خبرداري خبردارتر است، چون او است كه بزرگ و كوچك اشياء را آفريده، و اختراع و ايجاد هر چيز منتهي به او مي‌باشد با هر چيز، و محيط بر هر چيز است، حتي به سنگيني ذره‌اي كه در آسمانها و زمين است، و كوچكتر از ذره و بزرگتر از آن علم او مخفي نبوده و او فراموش و گمش نمي‌كند. و از آنجايي كه پاسخ اين سؤال خيلي روشن بود لذا در آيه متعرض آن نشد و نيازي نديد به اينكه در جواب گفته شود:
" قل اللَّه اكبر شهادة" همانطوري كه در آيه" قُلْ لِمَنْ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" از قول مخاطبين فرمود:" قُلْ لِلَّهِ" «2» و يا گفته شود" سيقولون اللَّه- خواهند گفت خدا" همانطوري كه در آيه" قُلْ لِمَنِ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِيها إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ" فرمود:" سَيَقُولُونَ لِلَّهِ- اعتراف خواهند كرد به اينكه زمين و هر كس كه در او است از آن خدا است" «3».
__________________________________________________
(1)تحدي قرآن اين است كه به اعلا صوت اعلام كرده كه تا قيام قيامت هر كس در باره آسماني بودن آن ترديد داشته و يا آن را كتابي آسماني نمي‌داند يك آيه مثل آن را بياورد اگر چه از ديگران هم هر چه بخواهد كمك بگيرد.
(2)سوره انعام آيه 12
(3)سوره مؤمنون آيه 86
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 51
علاوه بر اينكه جمله" قُلِ اللَّهُ شَهِيدٌ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ" خود دلالت بر جواب هم دارد و در حقيقت قائم مقام همان جواب است.
بعيد هم نيست كه كلمه" شهيد" خبر باشد از مبتداي محذوف، و آن مبتدا ضميري باشد كه به كلمه" اللَّه" برگشته و تقديرش چنين باشد:" قل اللَّه هو شهيد بيني و بينكم" كه در اين صورت جمله مذكور هم جواب از آن سؤال خواهد بود، و هم شروع در مطلبي ديگر.
اين نكته را نيز نبايد از نظر دور داشت كه جمله" قُلِ اللَّهُ شَهِيدٌ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ" علاوه بر اينكه مشتمل است بر اخبار رسول خدا (ص) از اينكه خداوند شهيد است، خود شهادت جداگانه‌اي هم هست، براي اينكه كلمه" قل" مي‌رساند كه خدا به او فرموده كه مشركين را به شهادتش خبر دهد، و اين معنا بدون شهادت خدا بر نبوت او صحيح نيست، بنا بر اين جمله مذكور هم دلالت دارد بر شهادت خدا نسبت به هر چيز و هم بر شهادتش نسبت به نبوت رسول خدا (ص) و با اين حال ديگر حاجتي نيست به اينكه در اينجا به منظور شهادت به نبوت آن جناب كلام جداگانه‌اي تصريحا، نظير:" وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ" «1» و يا تلويحا، نظير:" لكِنِ اللَّهُ يَشْهَدُ بِما أَنْزَلَ إِلَيْكَ أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ" «2» ايراد بفرمايد.
و اينكه شهادت را مقيد كرد به" بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ" دلالت مي‌كند بر اينكه خداي تعالي بين پيغمبر اكرم و قومش كه دو طرف خصومتند واسطه است، و چون مي‌دانيم كه خصومت و طرفيت آن جناب با قومش تنها بر سر مساله نبوت و رسالت و ادعاي نزول قرآن است كه بعدا با جمله" وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ" طرح مي‌شود، از اين جهت مي‌فهميم كه مراد از شهادت خدا بين او و قومش همان گواهي بر نبوت اوست، چنان كه جمله" الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمُ" هم به طوري كه بعدا خواهيم گفت اين دلالت را تاييد مي‌نمايد.

[انذار و تخويف، در دعوت نبوت مؤثرتر از تبشير و تطميع بوده است] ..... ص : 51

" وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ" حكايت قسمتي از بياناتي است كه رسول خدا بايد آن را براي مشركين ايراد فرمايد و اين جمله عطف به" اللَّهُ شَهِيدٌ ..." است در اين آيه مساله انذار و هشدار غايت و نتيجه نزول قرآن كريم قرار گرفته، دعوت نبوت از طريق تخويف آغاز گشته، و اين خود در فهم عامه مردم مؤثرتر از تطميع است.
براي اينكه گر چه تطميع و اميدوار ساختن مردم نيز راهي است براي دعوت انبيا و قرآن
__________________________________________________
(1)و خدا ميداند كه تو به راستي فرستاده اويي. سوره منافقون آيه 1
(2)ليكن خدا گواهي ميدهد به آنچه كه به تو نازل شده چون به علم خود نازلش كره. سوره نساء آيه 165
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 52
عزيز هم تا اندازه‌اي اين طريقه را به كار برده، ليكن اصولا اميدواري آدمي را به طور الزام وادار به طلب نمي‌كند، و بيش از ايجاد شوق و رغبت در آدمي، اثر ندارد، به خلاف تخويف و تهديد كه به حكم عقلي وجوب دفع ضرر احتمالي، احتراز از آنچه تهديد به آن شده واجب و آدمي به دفع آن ملزم مي‌شود.
علاوه بر اين، اگر مردم در گمراهي خود هيچ گونه تقصيري نمي‌داشتند، مناسب بود كه دعوت الهي از راه تطميع آغاز گردد، ليكن مردم در گمراهي خود مقصر هستند، براي اينكه دعوت اسلام، دعوت به دين فطرت، يعني به ديني است كه سرچشمه‌اش در نهاد خود بشر است، و اين خود او است كه با دست خويش و با ارتكاب شرك و گناه، فطرت خود را پشت سر افكنده و شقاوت را بر دل خود چيره نموده و در نتيجه دچار سخط الهي شده است، و چون چنين است حزم و حكمت اقتضا مي‌كند كه دعوت آنان از راه انذار و هشدار آغاز گردد، و براي همين جهت بوده كه در آيات بسياري وظيفه آن جناب منحصر در انذار شده است، مانند آيه:" إِنْ أَنْتَ إِلَّا نَذِيرٌ" «1» و آيه:" وَ إِنَّما أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ" «2».
البته اين مطلب، كه گفته شد، در باره مردم عامي است، و اما خواص از مردم، يعني آنان كه خداي را از روي محبتي كه به او دارند عبادت مي‌كنند، نه از جهت ترس از آتش و يا طمع در بهشت، البته از خوف و رجا و تهديد و تطميعي كه در دعوت ديني هست چيز ديگري تلقي مي‌كنند، وقتي به تهديد از آتش برمي‌خورند از آن آتش، آتش فراق و دوري از پروردگار و سخط وي را مي‌فهمند، و همچنين از شنيدن وصف بهشت به نعمت وصل و قرب ساحت او و خشنودي او منتقل شده و مشتاق آن مي‌گردند.

[جمله:" لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ" شاهد بر ابدي و جهاني بودن رسالت پيامبر اسلام (ص) مي‌باشد] ..... ص : 52

از ظاهر" لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ" گر چه برمي‌آيد كه خطابش به مشركين مكه و يا عموم قريش و يا جميع عرب است، الا اينكه مقابله بين" كم" و بين" من بلغ" البته با حفظ اين جهت كه مراد از" من بلغ" كساني باشند كه مطالب را از خود پيغمبر نشنيده‌اند، چه معاصرين و چه مردمي كه بعد از عصر آن جناب به وجود مي‌آيند- دلالت دارد بر اينكه مقصود از ضمير خطاب" كم" در جمله" لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ" كساني هستند كه پيغمبر اكرم ايشان را پيش از نزول آيه يا مقارن يا پس از نزول انذار مي‌فرمود.
پس اينكه فرمود:" وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ" بر اين هم دلالت
__________________________________________________
(1)تو جز انذار وظيفه‌اي نداري. سوره فاطر آيه 23 [.....]
(2)و جز اين نيست كه من بيم دهنده‌اي روشنم. سوره عنكبوت آيه 50
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 53
دارد كه رسالت آن حضرت عمومي و قرآنش ابدي و جهاني است، و از نظر دعوت به اسلام، هيچ فرقي بين كساني كه قرآن را از خود او مي‌شنوند و بين كساني كه از غير او مي‌شنوند نيست، و به عبارت ديگر آيه شريفه، دلالت مي‌كند بر اينكه قرآن كريم حجت ناطقي است از ناحيه خدا و كتابي است كه از روز نزولش تا قيام قيامت به نفع حق و عليه باطل، احتجاج مي‌كند.
و اگر فرمود: تا شما را به وسيله آن انذار كنم، و نفرمود: به وسيله قرائت آن، براي اين بود كه قرآن بر هر كسي كه الفاظ آن را بشنود و معنايش را بفهمد و به مقاصدش پي ببرد و يا كسي برايش ترجمه و تفسير كند، و خلاصه بر هر كسي كه مضامين آن به گوشش بخورد حجت است، آري، لازم نيست كتاب و نامه‌اي كه به سوي قومي ارسال مي‌شود حتما به زبان آن قوم باشد، بلكه شرط آن اين است كه اولا مضامينش شامل آنان شود و ثانيا حجت خود را بر آن قوم اقامه كند، هم چنان كه رسول خدا (ص) به مردم مصر، حبشه، روم و ايران نامه‌ها نوشت و حال آنكه زبان آنان غير زبان قرآن بود، و همچنين عده‌اي از قبيل سلمان فارسي و بلال حبشي و صهيب رومي به آن جناب ايمان آوردند، و بسياري از يهود با اينكه زبانشان عبري بود به آن حضرت گرويدند. و اينها كه گفته شد روشن و غير قابل ترديد است.
" أَ إِنَّكُمْ لَتَشْهَدُونَ أَنَّ مَعَ اللَّهِ آلِهَةً أُخْري قُلْ لا أَشْهَدُ ..."
پس از آنكه شهادت خداي را و اينكه خداوند بزرگترين گواه بر رسالت او است ذكر نمود و بيان كرد كه او جز به منظور دعوت به دين توحيد فرستاده نشده، و خاطرنشان ساخت كه بعد از شهادت خداي سبحان بر اينكه او را در الوهيت شريك نيست، ديگر انتظار نمي‌رود كسي بر تعدد آلهه شهادت دهد، اينك نبي محترم خود را دستور مي‌دهد كه از آنان به طور استعجاب و انكار بپرسد كه آيا باز هم به تعدد آلهه شهادت مي‌دهند؟ و اين معنا از بكار بردن حروف تاكيد" ان" و" لام" در مورد سؤال بخوبي استفاده مي‌شود، و گويا نفس نمي‌پذيرد كه بعد از اينكه ايشان شهادت پروردگار را شنيدند باز هم به خدايي خدايان ديگر شهادت دهند.
سپس با جمله" قُلْ لا أَشْهَدُ" دستور مي‌دهد كه با آنان در شهادت نابجايي كه داده‌اند مخالفت نموده، آن را از خود نفي نمايد. اين معنا از قرينه مقام استفاده مي‌شود. آن گاه مي‌فرمايد:" قُلْ إِنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ وَ إِنَّنِي بَرِي‌ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ" و اين همان شهادت بر وحدانيت خداي تعالي و برائت از شرك و شركائي است كه مشركين مدعي آن بودند.
" الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمُ" در اين فقره خبر مي‌دهد از شهادتي كه خداي سبحان در كتب آسماني اهل كتاب بر نبوت خاتم الانبياء
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 54
(ص) داده و علماي آنان هم از آن شهادت اطلاع كافي دارند. زيرا كتبي كه از انبياء (ع) بر جاي مانده و مشتمل بر بشارتهاي پي در پي و غير قابل تشكيك در باره آمدن رسول خدا و اوصاف اوست هم اكنون نزد آنان موجود است.
بنا بر اين علماي اهل كتاب به قدري راجع به اوصاف آن حضرت استحضار دارند كه او را نديده مي‌شناسند، همانطوري كه بچه‌هاي خود را مي‌شناسند، و در جاي ديگر راجع به اين مطلب فرموده:" الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ" «1» و نيز فرموده:" مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَي الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ" «2» و نيز مي‌فرمايد:" أَ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ آيَةً أَنْ يَعْلَمَهُ عُلَماءُ بَنِي إِسْرائِيلَ" «3» و از آنجايي كه بعضي از علماي آنان بشاراتي را كه از اوصاف رسول خدا سراغ داشتند كتمان مي‌كردند، و از ايمان به او نيز استنكاف مي‌ورزيدند، لذا خداوند با جمله" الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" خسران و زيانكاري آنان را بيان نمود.
در اينجا گفتار ما در تفسير آيه شريفه به پايان مي‌رسد. و البته در تفسير آيه" 146" سوره بقره كه شباهت تامي با آيه مورد بحث ما دارد پاره‌اي مطالب را گذرانديم. از آن جمله وجه التفاتي را كه در آيه از حضور به غيبت به كار رفته بيان داشتيم، و به زودي در سوره اعراف نيز تتمه اين بحث خواهد آمد- ان شاء اللَّه تعالي-

بحث روايتي ..... ص : 54

اشاره

در تفسير برهان از ابن بابويه نقل مي‌كند كه وي به سند خود از محمد بن عيسي بن
__________________________________________________
(1)آن كساني كه پيروي مي‌كنند رسول و نبي درس نخوانده‌اي را كه اوصافش در تورات و انجيلي كه در دست دارند نوشته شده. سوره اعراف آيه 156
(2)محمد فرستاده خدا است و كساني كه با اويند در برابر كفار شديد و بي باك و در بين خود رؤوف و مهربانند، آنان را مي‌بيني كه در طلب فضل و رضواني از ناحيه خدا در ركوع و سجودند، نشاني آنان همان اثر سجده‌اي است كه بر پيشاني دارند همين است مثل آنان در تورات و در انجيل هم همين طور از آنان ياد شده است. سوره فتح آيه 29
(3)آيا همين معنا كه علماي بني اسرائيل او را مي‌شناسند، براي اهل كتاب نشانه‌اي كافي نيست؟ سوره شعراء آيه 197
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 55
عبيد روايت كرده كه گفت: حضرت ابي الحسن (ع) به من فرمود: اگر كسي از تو بپرسد كه آيا خداي عز و جل" شي‌ء" (چيز) است يا" لا شي‌ء"، چه جواب مي‌دهي؟ محمد مي‌گويد: عرض كردم: خداي عز و جل در كلام خود آنجا كه مي‌فرمايد:" قُلْ أَيُّ شَيْ‌ءٍ أَكْبَرُ شَهادَةً قُلِ اللَّهُ شَهِيدٌ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ" شي‌ء بودن خود را اثبات كرده، چيزي كه هست در پاسخ از آن سؤال مي‌گويم: خداوند شي‌ء است ليكن نه مانند ساير اشياء زيرا اگر شيئيت را بكلي از او نفي كنم، در حقيقت وجودش را ابطال كرده‌ام، حضرت فرمود: احسنت، درست گفتي.

[بيان روايتي از امام رضا عليه السلام در باره سه مذهب و مسلك مردم در توحيد] ..... ص : 55

حضرت رضا (ع) فرمود: مردم را در توحيد سه مذهب است: 1- نفي 2- تشبيه 3- اثبات به غير تشبيه.
" مذهب نفي" غلط است،" مذهب تشبيه" يعني او را به چيز ديگري شبيه ساختن نيز غلط و باطل است، براي اينكه چيزي نيست كه شبيه خداي تبارك و تعالي باشد. بنا بر اين راه صحيح و ميانه همان" اثبات بدون تشبيه" است. «1»
مؤلف: مراد از" مذهب نفي"، نفي كردن معاني صفات است از خداوند، مانند حرفي كه معتزله در باره صفات باري تعالي دارند، و در حكم آنست اينكه گفته شود صفات ثبوتيه چنين نيست كه در خداوند موجود باشد، بلكه معنايش در حقيقت نبود صفات ضد آن است مثلا معني" قادر" و" عالم" اين است كه خداي تعالي عاجز و جاهل نيست و اين حرف همان نفي صفات است، مگر اينكه برگشت آن به همان مذهب سوم و غرض گوينده آن از:
" عاجز نيست" اين باشد كه قدرت او مانند ساير قدرت‌ها نيست.
و مراد از" مذهب تشبيه" اين است كه خداي تعالي با اينكه" لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ- چيزي شبيه او نيست" به غير خودش تشبيه شود، يعني از هر صفتي آن معناي محدودي كه در خود ما است و متمايز از ساير صفات است براي خدا اثبات و به وي نسبت داده شود، قدرتش مانند قدرت ما و علمش نظير علم ما و هم چنين ساير صفاتش مانند صفات ما باشد، و بطلان چنين مذهبي روشن است، براي اينكه اگر اوصافي كه خداي تعالي به آن متصف است مانند صفات ما باشد او نيز مانند ما محتاج خواهد بود، و با اين فرض ديگر واجب الوجود نخواهد بود- تعالي اللَّه عن ذلك- و مراد از مذهب اثبات بدون تشبيه اين است كه از هر صفتي اصل آن در باره خداي
__________________________________________________
(1)تفسير برهان ج 1 ص 519
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 56
تعالي اثبات و خصوصياتي كه آن صفت در ممكنات و مخلوقات به خود گرفته از حقتعالي نفي شود و به عبارت ديگر اصل صفت اثبات، و محدوديت آن به حدود امكاني نفي گردد.

[رواياتي در ذيل جمله:" وَ مَنْ بَلَغَ" و در باره معرفت اهل كتاب نسبت به پيامبر اسلام (ص)] ..... ص : 56

در تفسير قمي در روايت ابي الجارود است كه حضرت ابي جعفر (ع) در تفسير آيه" قُلْ أَيُّ شَيْ‌ءٍ أَكْبَرُ شَهادَةً قُلِ اللَّهُ شَهِيدٌ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ" فرمود: مشركين مكه در اوايل بعثت و همان موقعي كه رسول خدا (ص) در مكه مي‌زيست به آن جناب گفتند: اي محمد آيا خداوند رسولي به غير تو نيافت كه به سوي ما گسيل دارد؟ گمان نمي‌كنيم كسي تو را در آنچه مي‌گويي تصديق كند، ما از يهود و نصارا هم راجع به تو پرسش كرديم آنها نيز اظهار بي اطلاعي كرده، گفتند: در كتبي كه نزد ما است ذكري از اين مرد نشده، بنا بر اين، بايد گواهي بر رسالت خود بياوري. رسول خدا (ص) فرمود: خدا بين من و شما گواه است. «1»
در تفسير عياشي از بكير از محمد از ابي جعفر (ع) روايت شده كه در تفسير كلام خدا كه مي‌فرمايد:" لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ" فرمود: علي (ع) از" من بلغ" است «2».
مؤلف: ظاهر اين روايت اين است كه:" من بلغ" عطف بر ضمير" كم" است، و ظاهر آيه هم همين است، و ليكن در بعضي از روايات وارد شده كه مقصود از" من بلغ" تنها امام است، و لازمه آن اين است كه عطف بر فاعل مقدر در" لانذركم" بوده و معنايش اين باشد كه من و" من بلغ"- امام- شما را انذار كنيم.
در تفسير برهان است كه ابن بابويه به سند خود از يحيي بن عمران حلبي از پدرش از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه از آن جناب از معناي" وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ" سؤال شد، و در جواب فرمود: يعني اهل هر ملت و زباني كه باشند. «3»
مؤلف: وجه اينكه چطور اين معنا از آيه استفاده مي‌شود گذشت.
و در تفسير المنار است كه ابو الشيخ از ابي بن كعب روايت كرده كه گفت: اسيراني را به حضور رسول خدا (ص) آوردند، آن حضرت فرمود: آيا به اسلام دعوت شده‌ايد؟ گفتند نه، حضرت ايشان را رها كرده سپس اين آيه را تلاوت فرمودند:
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 195
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 356 ح 14
(3)تفسير برهان ج 1 ص 520 ح 6
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 57
وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ" آن گاه فرمود: اينان را رها كنيد تا به مامن و ديار خود باز گردند چون هنوز دعوت اسلام به گوششان نخورده است. «1»
و در تفسير قمي است كه عمر بن خطاب به عبد اللَّه بن سلام گفت: آيا محمد را در كتب خود مي‌شناسيد؟ گفت آري، به خدا سوگند او را به همان صفاتي كه خداوند در كتابهاي آسماني ما، براي ما توصيف فرموده وقتي در بين شما او را ديديم شناختيم، همان طوري كه يكي از ما بچه خود را وقتي با بچه‌ها ببيند مي‌شناسد، و به آن خدايي كه من (ابن سلام) هميشه به ذات او سوگند مي‌خوردم هر آينه معرفتم به محمد بيشتر از معرفتي است كه به فرزندم دارم. «2»
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 7 ص 341
(2)تفسير قمي ج 1 ص 195
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 58

[سوره الأنعام (6): آيات 21 تا 32] ..... ص : 58

اشاره

وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِآياتِهِ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ (21) وَ يَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا أَيْنَ شُرَكاؤُكُمُ الَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ (22) ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ إِلاَّ أَنْ قالُوا وَ اللَّهِ رَبِّنا ما كُنَّا مُشْرِكِينَ (23) انْظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ (24) وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ وَ جَعَلْنا عَلي قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فِي آذانِهِمْ وَقْراً وَ إِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها حَتَّي إِذا جاؤُكَ يُجادِلُونَكَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هذا إِلاَّ أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ (25)
وَ هُمْ يَنْهَوْنَ عَنْهُ وَ يَنْأَوْنَ عَنْهُ وَ إِنْ يُهْلِكُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُرُونَ (26) وَ لَوْ تَري إِذْ وُقِفُوا عَلَي النَّارِ فَقالُوا يا لَيْتَنا نُرَدُّ وَ لا نُكَذِّبَ بِآياتِ رَبِّنا وَ نَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ (27) بَلْ بَدا لَهُمْ ما كانُوا يُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ وَ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ (28) وَ قالُوا إِنْ هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا وَ ما نَحْنُ بِمَبْعُوثِينَ (29) وَ لَوْ تَري إِذْ وُقِفُوا عَلي رَبِّهِمْ قالَ أَ لَيْسَ هذا بِالْحَقِّ قالُوا بَلي وَ رَبِّنا قالَ فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ (30)
قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ اللَّهِ حَتَّي إِذا جاءَتْهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً قالُوا يا حَسْرَتَنا عَلي ما فَرَّطْنا فِيها وَ هُمْ يَحْمِلُونَ أَوْزارَهُمْ عَلي ظُهُورِهِمْ أَلا ساءَ ما يَزِرُونَ (31) وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاَّ لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ لَلدَّارُ الْآخِرَةُ خَيْرٌ لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ (32)
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 59

ترجمه آيات ..... ص : 59

ستمكارتر از آن كسي كه به دروغ به خداوند افترا ببندد يا آيات او را تكذيب كند كيست؟ به درستي كه ستمگران رستگار نمي‌شوند (21).
و روزي كه همگي آنها را محشور مي‌كنيم، به كساني كه شرك ورزيدند مي‌گوييم: كجايند آن شركائي كه براي ما مي‌پنداشتيد (22).
آن وقت است كه عذري ندارند مگر اينكه بگويند به خدا، كه پروردگار ما است سوگند، ما مشرك نبوديم (23).
اي محمد ببين چگونه به خود دروغ مي‌بندند و چطور از شركائي كه براي خدا ساخته بودند، عين و اثري نمي‌يابند (24).
از آنان كساني هستند كه به كلام تو گوش مي‌دهند، ليكن ما بر دلهاي آنان پرده‌اي كه از فهمشان جلوگيري كند افكنده و گوشهايشان را سنگين كرديم، و اگر هر آيه‌اي را ببينند باز ايمان به آن نمي‌آورند، حتي وقتي هم كه نزد تو مي‌آيند غرضشان جدال است، و لذا همانها كه كافر شدند بعد از شنيدن آيات قرآن مي‌گويند اين جز همان افسانه‌ها و حرفهاي قديمي نيست (25).
علاوه بر اين مردم را هم از شنيدن آن نهي نموده و از آن دور مي‌كنند، ولي بايد بدانند كه جز خود شان را از بين نمي‌برند، و نمي‌فهمند چه مي‌كنند (26).
و اگر تو اي محمد آنان را در موقعي كه مواجه با آتش مي‌شوند ببيني خواهي ديد كه مي‌گويند: اي كاش پروردگار ما را برمي‌گردانيد، كه اگر چنين مي‌كرد ديگر آيات او را تكذيب ننموده و از مؤمنين مي‌بوديم (27).
اعتمادي به اين وعده‌شان نيست، بلكه چون مي‌بينند نزد كساني كه حق را از آنان پنهان مي‌داشتند رسوا شدند از اين رو تمناي برگشتن به دنيا مي‌كنند و گر نه اگر بدنيا هم برگردند باز همان منهيات را از سر مي‌گيرند، و براستي دروغگويانند (28).
و گفتند زندگي، جز همين حيات دنيوي ما چيز ديگري نيست و ما هرگز پس از مرگ زنده نخواهيم شد (29).
و تو اي محمد اگر ان موقعي كه در برابر پروردگار خود ايستاده‌اند آنان را ببيني و ببيني كه پروردگارت مي‌پرسد آيا اين روز (روز بعث) حق نبود؟ خواهي ديد كه در جواب مي‌گويند: چرا، به پروردگارمان سوگند. خدايشان مي‌فرمايد پس بچشيد عذاب را به كيفر كفري كه مي‌ورزيديد (30).
به تحقيق زيانكار شدند كساني كه ملاقات خدا را تكذيب نمودند و هم چنان بر لجاج خود ادامه دادند تا آنكه بناگاه وقت لقايشان فرا رسيده، گفتند: وا حسرتا بر آن كوتاهي كه در دنيا كرديم و طرفي براي امروزمان نبستيم اين حسرت و ندامت را در حالي مي‌خورند كه بار سنگين گناهانشان را به دوش مي‌كشند و
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 60
بدان كه چه بار بدي است به دوششان (31).
و زندگي دنيا جز لهو و لعب چيزي نيست و هر آينه خانه آخرت بهتر است براي كساني كه تقوا را پيشه خود مي‌سازند آيا باز هم تعقل نمي‌كنيد؟ (32).

بيان آيات ..... ص : 60

اشاره

در اين آيات به سياق اصلي كه سياق خطاب بود، برگشته و مجددا آن جناب را مخاطب قرار داده، مظالم مشركين و انحرافاتي را كه در اصول عقايد پاك يعني" توحيد"،" نبوت" و" معاد" داشتند برايش بيان مي‌فرمايد، آيه" وَ مَنْ أَظْلَمُ ..." راجع به توحيد، و آيه" وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ ..." راجع به نبوت، و آيه" وَ قالُوا إِنْ هِيَ إِلَّا حَياتُنَا الدُّنْيا ..." مربوط به معاد است.
بعد از بيان اين سه جهت مي‌فرمايد: اينان با اين انحرافات خود، به خويشتن شديدترين ظلم را كرده و خود را به هلاكت و خسران مي‌كشند، سپس بيان مي‌كند كه اين مظالم در روز قيامت به چه صورتي منعكس شده، به چه كيفيت وحشت‌زايي به ايشان مي‌رسد، به طوري كه از شدت آن با انكار آنچه كه در دنيا مي‌گفتند خود را تكذيب كرده تمناي بازگشت به دنيا مي‌كنند، شايد كه اين بار عمل صالح كنند، و به خاطر كوتاهي‌هايي كه در حق خداي سبحان نموده‌اند اظهار حسرت مي‌كنند.

[توضيح اينكه افترا زننده بر خداي عز و جل و تكذيب كننده آيات او از هر ظالمي ظالم‌تر است] ..... ص : 60

" وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِآياتِهِ"" ظلم" يكي از شنيع‌ترين گناهان است، بلكه با كمي دقت و تحليل عقلي بايد گفت: زشتي و شناعت گناهان ديگر هم به مقدار ظلمي است كه در آنها است، و معناي ظلم عبارتست از خروج از عدالت، و حد وسط و ظلم همانطوري كه از جهت اختلاف خصوصيات آن شخص مرتكب، مختلف و كم و زياد مي‌شود، همچنين نسبت به اختلاف اشخاصي كه ظلم برايشان مي‌شود و يا اراده ظلم بر آنان شده است، اختلاف و شدت و ضعف پيدا مي‌كند، به اين معنا كه هر چه موقعيت و شان او عظيم‌تر باشد ظلم بر او شنيع‌تر و بزرگتر خواهد بود، و معلوم است كه ساحتي مقدس‌تر و منزلتي رفيع‌تر و عزيزتر از ساحت و منزلت پروردگار و آيات داله بر او نيست. بنا بر اين آن كسي هم كه به چنين ساحت قدسي و يا به چيزي كه منسوب به اين ساحت است ظلم روا بدارد از هر ظالمي ظالمتر خواهد بود، اين نيز معلوم است كه چنين كسي جز به خود ظلم نكرده.
و اين همان چيزي است كه دقت عقلي آن را اقتضا دارد. خداي سبحان نيز با جمله" وَ ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 61
مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِآياتِهِ"
همين نظريه عقلي را تصديق فرموده است.
افتراي دروغ بر خداي تعالي عبارت است از اثبات شريك براي او، با اينكه او را شريكي نيست، و همچنين ادعاي نبوت و نسبت دادن حكمي به وي از راه دروغ و بدعت. و تكذيب آيات داله بر او، عبارتست از تكذيب پيغمبر صادق الوعدي كه دعوتش توأم با آيات و معجزات الهي است، و يا انكار دين حق كه از آن جمله است انكار كردن صانع بطور كلي.
احتجاجي كه در اين آيه است، از چند جهت بر مشركين يعني بت‌پرستان تطبيق مي‌شود:
يكي از جهت اينكه براي خداي سبحان شركائي به عنوان اينكه شفيع در درگاه خدا و مصدر امور عالمند، و تدبير شؤون عالم مستقلا مستند به آنها است اثبات كرده‌اند.
و ديگر از جهت اينكه آيات پروردگار متعال را كه دلالت بر نبوت و معاد مي‌كند انكار نموده‌اند.

[قول به جواز شفاعت پيغمبر (ص) و ائمه معصومين (ع) و اولياء اللَّه شرك نيست] ..... ص : 61

و ليكن بعضي از مفسرين خواسته‌اند قائلين به جواز شفاعت پيغمبر و معصومين از ذريه آن جناب و يا اولياي كرام از امتش را نيز مشمول آيه قرار داده و آنان را هم مشرك بدانند، و گفته‌اند: اين آيه علاوه بر بت‌پرستان منطبق بر معتقدين به شفاعت نيز هست. و هر كس اين حضرات را در باره حاجتي از حوائج دنيا و آخرت خود شفيع درگاه خدا قرار دهد نيز مشرك است. و گويا از اين معنا غفلت ورزيده‌اند كه پروردگار متعال، خودش شفاعت را در صورتي كه به اذن او باشد در كلام مجيدش بدون تقييد به دنيا و آخرت اثبات كرده و فرموده است:
" مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ" «1» علاوه بر اينكه فرموده:" وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ" «2» و بطوري كه مي‌بينيد شفاعت را حق علمايي دانسته كه به حق شهادت مي‌دهند، و قدر متيقن از اينگونه علما، انبيا (ع) هستند كه از جمله آنان نبي محترم ما است.
پس اگر در شفاعت اولياي كرام از امت هم بتوان تشكيك نمود، شفاعت اين برگزيدگان خلق به هيچ وجه قابل تشكيك نيست، مخصوصا رسول اللَّه (ص) كه
__________________________________________________
(1)كيست آن كسي كه بدون اذن او در درگاه او شفاعت كند. سوره بقره آيه 255
(2)چيزهايي كه مشركين آنها را به جاي خدا معبود خود گرفته‌اند مالك شفاعت نيستند، مگر علمايي كه به حق شهادت داده باشند. سوره زخرف آيه 86
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 62
خود خدا هم شاهد به حق بودن وي را تصديق كرده و فرموده:" وَ جِئْنا بِكَ عَلي هؤُلاءِ شَهِيداً" «1» و هم در باره علمش فرموده: وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ" «2» و نيز فرموده:" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلي قَلْبِكَ" «3».
و معلوم است وقتي قرآن كه بيان كننده هر چيزي است بر قلب كسي نازل شود صاحب آن قلب عالم به قرآن خواهد بود، و معقول نيست چنين كسي عالم به آن نباشد، هم چنان كه معقول نيست خداي تعالي كسي را براي شهادت مبعوث كرده باشد و او خود شهادت به حق ندهد.
در آيه" لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ" «4» و آيه:" وَ يَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَداءَ" «5» و آيه" وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ" «6» علاوه بر انبيا و خاتم النبيين، شهدا و علماي ديگري را در امت اسلام اثبات مي‌كند، و معلوم است كه خداي تعالي جز حق اثبات نمي‌فرمايد، پس در امت اسلام هم شهداي به حقي هست.
و در خصوص اهل بيت پيغمبر (ص) مي‌فرمايد:" إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً" «7» اين آيه بيان مي‌كند كه اهل بيت پيغمبر (ع) به تطهير خود پروردگار طهارت يافته‌اند، آيه" إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ" «8» هم بيان مي‌كند كه قرآن را جز مطهرون (پاكان) نمي‌فهمند، در نتيجه اثبات مي‌شود كه اهل بيت پيغمبر (ع) پاكان و علماي به قرآني هستند كه تبيان هر چيز است، همانها در مساله شهادت به حقي كه در آن لغو و تاثيم «9» راه
__________________________________________________
(1)و تو را به منظور شهادت بر اينان بياوريم. سوره نساء آيه 40
(2)و ما كتاب را كه هر مشكل ديني را بيان مي‌كند بر تو نازل كرديم. سوره نحل آيه 89 [.....]
(3)روح الامين آن را بر قلب تو نازل كرد. سوره شعراء آيه 194
(4)تا آنكه شما گواهاني بر مردم بوده باشيد. سوره بقره آيه 143
(5)و از شما گواهاني بگيرد. سوره آل عمران آيه 140
(6)و اين مثلها را براي مردم مي‌زنيم و ليكن جز علما آن را تعقل نمي‌كنند. سوره عنكبوت آيه 43
(7)جز اين نيست كه خدا ميخواهد از شما اهل بيت، پليدي را بر طرف ساخته و به نحو مخصوصي تطهيرتان كند. سوره احزاب آيه 33
(8)بدرستي كه آن قرآني است كريم كه در لوح محفوظ نوشته شده و جز پاكان آن را مس نمي‌كنند. سوره واقعه آيه 79
(9)تاثيم هم به معناي يكديگر را گنه‌كار دانستن و هم بمعناي يكديگر را در گناه وارد كردن آمده است.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 63
نداشته باشد قدر متيقن از افراد امتند.
پس نبايد گفت: توسل به اين بزرگواران و آنان را در درگاه خدا شفيع قرار دادن شرك است. و ما در جلد اول اين كتاب بحث مفصلي در اطراف شفاعت گذرانديم. (بدانجا مراجعه شود).

[معناي" فلاح"] ..... ص : 63

" إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ"" فلاح"،" فوز"،" نجاح"،" ظفر" و" سعادت" همه الفاظي هستند كه معانيشان نزديك به هم هستند، و لذا راغب" فلاح" را به رسيدن به آرزو كه همان معناي سعادت است تفسير نموده، و در مفردات خود گفته:" الفلح" به معناي شكافتن است، و در مثل گفته شده است" الحديد بالحديد يفلح- يعني آهن با آهن شكافته مي‌شود"، و اگر برزگران را هم" فلاح" مي‌گويند به همين عنايت است كه آنان زمين را مي‌شكافند.
و" فلاح" به معناي ظفر يافتن به مقصود است، و آن دو قسم است: يكي دنيوي و ديگري اخروي. فلاح و رستگاري دنيوي عبارتست از ظفر يافتن به سعادتهايي كه با دستيابي به آنها زندگي دنيايي آدمي خوش و خرم مي‌شود، مانند بقاء و توانگري و عزت، شاعر هم كه مي‌گويد:
افلح بما شئت فقد يدرك بالضعف و قد يخدع الأريب «1»
همين معني را اراده كرده است. و فلاح اخروي به داشتن چهار چيز است: 1- بقاء بدون فنا 2- غناي بدون فقر 3- عزتي كه آميخته و دستخوش ذلت نگردد 4- علمي كه جهل در آن راه نيابد «2».
و بنا بر اين ممكن است گفته شود كه فلاح همان سعادت است، و براي خاطر عنايتي از سعادت به فلاح تعبير مي‌كنند، و آن عنايت اين است كه لازمه سعادت ظفر يافتن و رسيدن به آرزوها با شكافتن و دريدن حجابهايي است كه حايل بين آدمي و بين آن است، و اين عنايت در همه موارد استعمال اين كلمه از قبيل:" قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ" «3» و" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها" «4» و
__________________________________________________
(1)زندگي را به هر طوري كه مايلي به سر ببر كه گاه مي‌شود با ضعف عقل و بصيرت دنيا به كام آدمي است، و گاه با وفور عقل و كمال مهارت، ناكامي بهره اوست، و او خود نمي‌فهمد اين ناكامي از كجا است.
(2)مفردات راغب ص 385
(3)سوره مؤمنون آيه 1
(4)سوره الشمس آيه 9
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 64
" إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الْكافِرُونَ" «1» و ساير موارد لحاظ مي‌شود.

[توضيح اينكه: ظالمان" فلاح" نمي‌يابند و به آرزوها و اهداف خود نمي‌رسند (إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ)] ..... ص : 64

پس اينكه فرمود:" إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ" با در نظر گرفتن اين جهت كه ظلم را به عنوان وصف بكار برده، معنايش اين است كه ستمگران به آرزوهايي كه به منظور دستيابي به آنها، آن تشبث‌ها را مي‌كنند، نمي‌رسند، چون ظالمند، و همين ظلمشان آنان را به آرزو و به سعادتشان رهبري نمي‌كند چون سعادت وقتي سعادت است كه بحسب واقع و وجود خارج، مطلوب بوده باشد- نه خيال- در چنين موقعي است كه طالب و آرزومند آن، خود را بحسب وجود و طبع وجوديش به ادوات و وسائلي كه سازگار و مناسب با آن سعادتست مجهز مي‌سازد.
مثلا انسان كه يكي از سعادتهاي مورد آرزويش اين است كه با جبران اجزاي تحليل رفته، بقاي زندگي خود را تامين نمايد وقتي به چنين آرزويي نائل مي‌شود كه نخست به جهاز دقيق تغذيه‌اي كه مناسب با اين آرزو است مجهز بوده و سپس اسباب و ادواتي را هم كه سازگار با آن است واجد باشد، و علاوه بر اين در دنياي خارج از خودش به قدر احتياجش از مواد غذايي مناسب با مزاجش بيابد، و آن ادوات را هم بكار ببندد، يعني مواد غذايي را از خارج گرفته و تصفيه نموده، صورت اصلي آن را بكلي بهم زده به صورت اجزايي كه از بدنش تحليل رفته درآورد، و آن را جزء بدن خود نموده كمبودهاي آن را جبران نمايد، نه تنها انسان چنين است، بلكه ساير انواع حيوانات نيز تا آنجا كه ما ديده و توانسته‌ايم بدست آوريم بدون هيچ تخلف و اختلافي محكوم به همين حكم هستند. بلكه نظام تمامي موجودات عالم به همين منوال جريان دارد، هر غايت و هدفي كه مطلوب و هر سعادتي كه مقصود باشد، طريق مخصوصي دارد كه جز از آن طريق راه به آن برده نمي‌شود، و پيمودن غير آن مسيري كه نظام كون براي رسيدن به هر هدفي تعيين نموده در حقيقت اسباب رسيدن به آن را عاطل و راه طبيعي رسيدن به آن را باطل كردن است، و معلوم است كه عاطل گذاردن آن و باطل كردن اين، ابطال جميع سبب‌هايي است كه مربوط و متعلق به آن است و عينا شبيه انساني است كه بخواهد بقاي در زندگي را از غير راه گرفتن غذا و لقمه كردن و جويدن و هضم آن تامين نمايد، همانطوري كه چنين شخصي دستگاه تغذيه و جهاز هاضمه خود را عاطل گذارده و در نتيجه انحرافي در قوه رشد دهنده و مولده خود پديد مي‌آورد، همچنين است كسي كه بخواهد براي رسيدن به هدفي راه را گذاشته از بيراهه برود.
عنايت الهي هم بر اين تعلق گرفته كه انسان و ساير حيوانات كه زندگيشان بر اساس
__________________________________________________
(1)سوره مؤمنون آيه 118
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 65
شعور و اراده است زندگي را با تطبيق اعمال با خارج تا آنجا كه مي‌توانند به خارج علم پيدا كنند، ادامه دهند، به طوري كه اگر در عملي از اعمال خود به جهت عروض عوارضي از نظام خارج منحرف شوند، آن عمل بي نتيجه و باطل مي‌گردد، و اگر اين انحراف تكرار شود سر از بطلان ذات آنان درمي‌آورد، و انساني را مي‌ماند كه زهر را به جاي غذا، و گل را بجاي نان مصرف كند، و يا به غلط كارهاي ديگري نظير آن انجام دهد.
از همين نظام عالم خارج، آراء و عقايدي عمومي و كلي، نظير عقيده به مبدأ و معاد و همچنين احكامي كلي براي نوع بشر پديد آمده كه آن عقايد را ملاك ساير عقايد خود و آن احكام را محك اعمال خويش قرار داده، ساير عقايد خود را با آن عقايد، و اعمال عبادي و معامله‌اي خود را با آن احكام تطبيق مي‌دهد.
اين است همان راهي كه طبعا آدمي را به سعادت انسانيش مي‌رساند، و جز اين، راه ديگري براي رسيدن به آرزوها و ظفر يافتن به سعادتش نيست، و انحراف از اين راه- كه همان ظلم است- او را به آرزويش نمي‌رساند، و به فرض هم كه برساند، دوام پيدا نمي‌كند، براي اينكه ساير طرق نيز مربوط به آن سعادتند، و با تمام قوا با آن راه منحرف (ظلم) مبارزه و ضديت نموده و وي را مجبور به عقب‌نشيني و برگشت مي‌سازند، علاوه بر اينكه اجزاي عالم هم كه منشا آن عقايد و احكام (راه طبيعي رسيدن به سعادت) بود، نيز با اعمال وي مخالفت نموده و او هم چنان در چنين حالتي هست تا آنكه سعادتي را كه از بيراهه (ظلم) به دست آورده، از دست بدهد و روزگارش تلخ گردد.
بنا بر اين چه بسا ستمگراني كه طغيان شهوت وادارشان كند به اينكه عزت صوري و قدرت كاذب خود را كه از راه غير مشروع بدست آورده‌اند در راه تحصيل آرزو و سعادت موهومي بكار ببرند كه مخالف با اعتقاد حق و توحيد خداي سبحان و مزاحم با حقوق مشروع ديگران باشد، يعني تعدي به اموال نموده و آن را به زور و قلدري غصب كنند يا به ناموس آنان دست درازي كرده و به عنف عرضشان را به باد دهند، و يا به جان آنان تجاوز كرده و بناحق، خونشان را بريزند و يا رسمي از مراسم عبوديت پروردگار، از قبيل نماز و روزه و حج و امثال آن را عصيان ورزند، و يا گناهي از گناهان، از قبيل دروغ، افترا، خدعه و امثال آن را مرتكب شده، بوسيله ارتكاب يكي از اين انحرافها به مقصد خود نائل آيند و خوشحالي و خرمي هم بكنند كه چه خوب شد به كام دل رسيديم.
همه اينها ممكن است، ليكن بايد دانست كه چنين كسي در دنيا و آخرت خود را زيانكار ساخته و سعي و كوشش يك عمر را بهدر داده است.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 66
اما در دنيا خود را چنين كرده، براي اينكه راهي كه اين بي‌نوا رفته، راه هرج و مرج و اختلال نظام بوده، به شهادت اينكه اگر اين راه حق بود جايز بود كه همه چنين راهي را سلوك كنند، و اگر براي همه جايز باشد، قطعا نظام اجتماع مختل مي‌شود، و معلوم است كه با ابطال نظام اجتماعي، حيات مجتمع انساني نيز باطل مي‌شود. پس نظامي كه ضامن بقاي نوع انساني است بهر شكل باشد با چنين شخص در آنچه كه از راه غير مشروع كسب كرده مبارزه نموده، و تا زماني كه- دير يا زود- نتيجه عملش را از كفش نربايد، از پاي نمي‌نشيند. آري ظلم هرگز پايدار نمانده و نخواهد ماند.
و اما در آخرت خود را زيانكار، و كوشش يك عمر خود را بي نتيجه كرده است، براي اينكه ظلمي كه كرده، در نامه عملش ثبت شده، علاوه بر اينكه جان و دلش را هم آلوده و پليد كرده، و در قيامت بر طبق آن نامه كيفر ديده و به مقتضاي آن روح آلوده زندگي خواهد كرد، اين است معناي" إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ" «1» و همچنين معناي آيات بسياري ديگر از قبيل آيه" أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتابِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَما جَزاءُ مَنْ يَفْعَلُ ذلِكَ مِنْكُمْ إِلَّا خِزْيٌ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يُرَدُّونَ إِلي أَشَدِّ الْعَذابِ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ" «2» و آيه" كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَأَتاهُمُ الْعَذابُ مِنْ حَيْثُ لا يَشْعُرُونَ، فَأَذاقَهُمُ اللَّهُ الْخِزْيَ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ «3» و آيه" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لا هُديً وَ لا كِتابٍ مُنِيرٍ، ثانِيَ عِطْفِهِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُ فِي الدُّنْيا خِزْيٌ وَ نُذِيقُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ عَذابَ الْحَرِيقِ، ذلِكَ بِما قَدَّمَتْ يَداكَ وَ أَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ" «4» و آيات ديگري كه راجع به اين مطالب است.
__________________________________________________
(1)بگو اگر اظهار كنيد آنچه كه در دلهايتان است و يا پنهانش بداريد خداوند با همان شما را محاسبه خواهد كرد. سوره بقره آيه 284
(2)آيا (اين حركات زشت شما از اين جهت است كه) به بعضي از كتاب ايمان آورده و به بعضي ديگر آن كفر مي‌ورزيد، اگر چنين باشد بايد بدانيد كه هر كس از شما كه چنين كند جز خواري و ذلت در دنيا، كيفري ندارد، و در آخرت به شديدترين عذابها بازگشت خواهند نمود و خداوند از آنچه مي‌كنيد غافل نيست. سوره بقره آيه 85 [.....]
(3)تكذيب كردند كساني كه قبل از ايشان بودند و در نتيجه از جايي كه احتمالش را هم نمي‌دادند عذاب گريبانشان را گرفت، و در نتيجه خداوند مزه ذلت در زندگي دنيا را به كامشان چشانيد و هر آينه عذاب آخرت بزرگتر است اگر بدانند. سوره زمر آيه 26
(4)پاره‌اي از مردم كساني هستند كه در باره خدا بدون علم و بدون كتابي روشن جدال مي‌كنند در حالي كه روي از قرآن گردانيده و مي‌خواهند به همين وسيله مردم را از راه خدا بدر برند، براي چنين كسي در دنيا ذلت است و در آخرت عذاب حريق بكامش مي‌چشانيم، آن وقت به او گفته خواهد شد: اين عذاب خدايي است كه با دست خود پيشاپيش فرستادي و بدرستي كه خداوند كسي نيست كه به بندگان ستم روا دارد. سوره حج آيه 10
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 67
و اين آيات همانطوري كه ملاحظه كرديد همگي مشتملند بر ظلمهاي فردي و اجتماعي، و اين خود شاهد صدق بحث ما است، و شامل‌تر از همه اينها براي بحث ما، همان آيه مورد بحث ما است كه فرمود:" إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ".
" وَ يَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً ..."
" يوم" در اينجا ظرفي است متعلق به مقدر، و تقدير آن چنين است:" اذكر يوم ...-
بياد آور روزي را كه ..." و عنايت كلام تنها در كلمه" جميعا" است، زيرا اين كلمه است كه دلالت مي‌كند بر اينكه علم و قدرت پروردگار از احدي از آنان تخلف نكرده و محيط بر همه آنان است، و به زودي همه‌شان را بحساب درآورده و محشورشان كرده، احدي را از قلم نمي‌اندازد.
اين جمله در مقام بيان جمله قبلي يعني:" إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ" است. گويا وقتي گفته شد: ستمكاران رستگار نمي‌شوند، سؤال مي‌شد كه چرا چنين است؟ در جواب گفته شده است: براي اينكه خداوند بزودي آنان را محشور كرده و از شركائي كه براي خدا قائل بودند، سراغ مي‌گيرد، و چون شركائي براي پروردگار نمي‌يابند تا حاضر سازند، لذا شرك خود را انكار كرده و به دروغ به خدا سوگند مي‌خورند.
و اگر ستمكاران در شركائي كه براي خدا اتخاذ كردند رستگار بودند، در آن روز شركا را يافته، خود را تكذيب نمي‌كردند، بلكه بر طبق ادعاي خود، آنها را شفيع قرار داده و از شفاعتشان بهره‌مند مي‌شدند.
" ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ ..." بعضي‌ها گفته‌اند: مقصود از" فتنه" جواب است، يعني جوابي ندارند مگر اينكه به خدا سوگند ياد كنند كه ما در دنيا مشرك نبوديم.
بعضي ديگر گفته‌اند: در كلام چيزي مضاف بر كلمه" فتنه" بوده و حذف شده، و تقدير آن چنين بوده:" ثم لم تكن عاقبة فتنتهم- سرانجام مفتوني و شيفتگيشان نسبت به بت‌ها اين شد كه بگويند ...".
بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از" فتنه" معذرت است، و البته براي هر يك از اين
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 68
احتمالات وجهي است.

[بيان اينكه مشركين در قيامت آلهه دروغين خود را نمي‌يابند] ..... ص : 68

" انْظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ" اين آيه، محل استشهادي را كه در داستان قيامت مشركين بود، بيان مي‌كند. و مراد اين است كه اينان به زودي بر خود دروغ بسته شركائي را كه افترا مي‌بستند نمي‌يابند. و اگر اينان در ظلمي كه كردند و در آنچه كه انتظارش را داشتند (شفاعت بت‌ها) رستگار مي‌بودند كارشان منجر به اينجا نمي‌شد كه نه از شركاي خود عين و اثري بيابند و نه از شفاعت آنها بهره‌مند شوند.
و اما اينكه چطور بر خود دروغ بستند؟ براي اينكه وقتي سوگند خوردند كه ما هرگز مشرك نبوديم در حقيقت انكار كردند ادعايي را كه در دنيا مي‌كردند، و مي‌گفتند براي خدا شركائي است، و بر اين ادعا هم پافشاري نموده، و از روي غرور و طغيان زير بار هيچ حجت و برهاني هر چه هم دندان‌شكن بود نمي‌رفتند، اين همان دروغ به خود بستن است.
و اما اينكه چطور در قيامت آلهه دروغي خود را نمي‌يابند؟ براي اين است كه روز قيامت روزي است كه بر هر كس عيان مي‌شود كه امر و ملك و قوت همگي از آن خدا است و بس، و كسي غير او هيچ نشاني از اين شؤون را به طور استقلال دارا نيست، مگر ذلت و فقر و احتياج كه لازمه عبوديت است.
خداي تعالي در اين باره مي‌فرمايد:" وَ لَوْ يَرَي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِذْ يَرَوْنَ الْعَذابَ أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً وَ أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعَذابِ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" «2» و نيز مي‌فرمايد:" يَوْمَ لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ" «3».
در چنين وقتي به طور عيان مشاهده مي‌كنند كه الوهيت تنها براي خدا است، و براي او در اين امر شريكي نيست، بت‌ها و شركائي كه براي خدا قائل بودند در مقابلشان ظاهر شده مي‌بينند كه اين شركاء نه نفع و ضرري را براي خود مالك هستند و نه براي غير خود، و نيز مي‌بينند اوصافي كه براي اين بت‌ها قائل بودند، از قبيل ربوبيت و شفاعت و غير آن، همه
__________________________________________________
(1)و اگر كساني كه ظلم كردند قوت و شدت عذاب پروردگار را در قيامت و حال خود را در وقتي كه مواجه با آن مي‌شوند ببينند و اينكه همه قدرتها بدست خدا است (امر عظيمي خواهند ديد). سوره بقره آيه 165
(2)امروز ملك و سلطنت از آن چه كسي است؟ از آن خداي واحد قهار است. سوره مؤمن آيه 16
(3)روزي كه كسي براي كسي چيزي را مالك نيست، و در آن روز امر بدست خدا است. سوره انفطار آيه 19.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 69
اوصاف خداي تعالي بوده و بس، و امر بر آنها مشتبه شده بود، و به غلط خيال مي‌كردند كه ديگري هم داراي چنين اوصافي هست،" وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ- و آنچه به دروغ به خدا نسبت مي‌دادند، محو و نابود شد".
و به فرضي هم كه از شركاي خيالي استمداد بجويند همان شركا چنان دست ردي به سينه‌شان مي‌زنند كه براي هميشه از خود مايوسشان مي‌كنند. و خداي تعالي در اين باره مي‌فرمايد:" وَ إِذا رَأَي الَّذِينَ أَشْرَكُوا شُرَكاءَهُمْ قالُوا رَبَّنا هؤُلاءِ شُرَكاؤُنَا الَّذِينَ كُنَّا نَدْعُوا مِنْ دُونِكَ فَأَلْقَوْا إِلَيْهِمُ الْقَوْلَ إِنَّكُمْ لَكاذِبُونَ، وَ أَلْقَوْا إِلَي اللَّهِ يَوْمَئِذٍ السَّلَمَ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ" «1» و نيز فرموده:" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ ما يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِيرٍ، إِنْ تَدْعُوهُمْ لا يَسْمَعُوا دُعاءَكُمْ وَ لَوْ سَمِعُوا مَا اسْتَجابُوا لَكُمْ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُونَ بِشِرْكِكُمْ" «2» و نيز مي‌فرمايد:" وَ يَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا مَكانَكُمْ أَنْتُمْ وَ شُرَكاؤُكُمْ فَزَيَّلْنا بَيْنَهُمْ وَ قالَ شُرَكاؤُهُمْ ما كُنْتُمْ إِيَّانا تَعْبُدُونَ، فَكَفي بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ إِنْ كُنَّا عَنْ عِبادَتِكُمْ لَغافِلِينَ هُنالِكَ تَبْلُوا كُلُّ نَفْسٍ ما أَسْلَفَتْ وَ رُدُّوا إِلَي اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ" «3».
دقت در اين آيات شريفه اين معنا را روشن مي‌سازد كه مقصود از" وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ" كه در آيه مورد بحث نيز هست، اين است كه شركاي خيالي آنان در آن روز
__________________________________________________
(1)و زماني كه مشركين شركاي خود را ديدند مي‌گويند: پروردگارا اينهايند شركائي كه ما تو را ترك گفته و آنها را مي‌پرستيديم، كه ناگاه همان شركا بزبان آمده و در جواب‌شان مي‌گويند: بدرستي كه شما دروغگوئيد، ناچار تسليم امر خدا و منقاد حكم او شده همه افتراءاتي كه مي‌بستند باطل مي‌شود. سوره نحل آيه 87
(2)اين خداي متعال، پروردگار شما است، براي او است ملك، و كساني كه غير او را مي‌پرستند و آنها را خداي خود مي‌خوانند حتي پوست هسته خرمايي را هم مالك نيستند، اگر آنها را بخوانيد دعاي شما را نمي‌شنوند، و به فرضي هم كه بشنوند استجابت نمي‌كنند، و همانها در روز قيامت از شرك شما بيزاري مي‌جويند. سوره فاطر آيه 14
(3)و روزي كه همگي آنان را محشور مي‌كنيم سپس به كساني كه شرك ورزيدند مي‌گوييم شما با شركائي كه مي‌پرستيديد بر جاي خود باشيد، پس ميانشان جدايي مي‌افكنيم، شركاء به زبان آمده و به مشركين مي‌گويند شما ما را نمي‌پرستيد، بس است خداوند براي گواهي بين ما و شما، بدرستي كه ما از شما غفلت داشتيم، اينجاست كه براي هر نفسي معلوم مي‌شود كه چه كارهايي از نيك و بد كرده و حالا به سوي مولاي حقيقي خود عودت داده شده‌اند و باطل مي‌شود و از چنگشان ميرود آن چيزهايي كه به افترا مي‌پرستيدند. سوره يونس آيه 30
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 70
حقيقتشان ظاهر شده و معلوم مي‌شود كه فاقد وصف شركت و شفاعتند، و به خوبي متوجه مي‌شوند كه آن جلوه‌اي كه اين شركا در نظرشان داشتند، جز جلوه‌اي سرابي نبوده، هم چنان كه خداي تعالي در اين باره مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمالُهُمْ كَسَرابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّي إِذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفَّاهُ حِسابَهُ" «1».
در اينجا راجع به آيه مورد بحث سؤالي پيش مي‌آيد، و آن اين است كه از آياتي كه متعرض وصف روز قيامت است- همانطوري كه گذشت- برمي‌آيد كه آن روز، روز بروز حقايق و بيرون افتادن اسرار است و خدعه و دروغي كه از لوازم نشات دنيوي است در آن روز تصور ندارد، به شهادت خود قرآن كه مي‌فرمايد:" يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا يَخْفي عَلَي اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْ‌ءٌ" «2» و با اين حال به فرضي هم كه مشركين به دروغ سوگند ياد كنند چه نفعي بر دروغشان مترتب مي‌شود؟ و چطور ممكن است دروغ بگويند و حال آنكه هر دروغي كه بگويند خلافش مشهود و عيان است؟ به شهادت اينكه خداي تعالي مي‌فرمايد:" يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ" «3».

[از آنجا كه دروغگويي عادت و ملكه كفار شده، در قيامت نيز كه روز بروز حقائق و كشف سرائر است دروغ مي‌گويند] ..... ص : 70

جواب اين است كه مساله دروغگويي كفار و قسم دروغ خوردنشان در چند جاي قرآن ذكر شده است، يكي آيه مورد بحث و ديگري آيه شريفه" يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ جَمِيعاً فَيَحْلِفُونَ لَهُ كَما يَحْلِفُونَ لَكُمْ" «4» و اين دروغگويي و به دروغ قسم خوردن كفار براي اين نيست كه به اين وسيله به اغراض فاسد خود رسيده حقيقت امر را پوشيده بدارند. آن دار دنيا است كه با دروغ ممكن است حقيقتي مكتوم و مشتبه شود نه آخرت، زيرا آخرت جاي پاداش و كيفر است نه محل عمل و تحصيل غرض. و ليكن كفار از آنجايي كه در دنيا عادت كرده بودند كه به وسيله دروغ و خدعه و فريب و سوگندهاي دروغ، خود را از مهلكه‌ها رهانيده و منافع را به خود جلب
__________________________________________________
(1)و كساني كه كافر شدند اعمالشان شبيه سرابي است كه در زمين‌هاي تخت و هموار از دور به صورت آب به نظر مي‌رسد، و تشنه لب آن را آب مي‌پندارد، ولي وقتي نزديكش مي‌رسد از آب اثري نمي‌يابد، اينها نيز خواهند ديد كه اعمالشان جز سراب خيالي نبوده، و خواهند ديد كه خدا ناظر اعمالشان بوده، و اينك آن اعمال را به سنگ تمام ميزان كرده و جزا مي‌دهد. سوره نور آيه 39
(2)روزي كه ظاهر مي‌گردند و چيزي از اعمال و احوالشان بر خدا پوشيده نيست. سوره مؤمن آيه 16
(3)روزي كه هر كس، حاضر شده مي‌يابد هر عمل نيكي كه كرده و هر عمل زشتي را كه مرتكب شده است. سوره آل عمران آيه 30
(4)بياد آر روزي را كه خداوند همه آنان را مبعوث مي‌كند، در آن روز هم براي خدا همان قسم‌هايي را كه امروز براي شما مي‌خورند خواهند خورد. سوره مجادله آيه 18
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 71
كنند، و دروغگويي ملكه راسخه‌اي در دلهايشان شده بود، و وقتي ملكه‌اي در نفس رسوخ نمود نفس ناگزير در اجابت خواسته‌هاي آن است، هم چنان كه مرد فحاش وقتي ملكه دشنام دادن در نفسش مستقر گشت، هر چه هم تصميم بگيرد، نمي‌تواند از آن خودداري نمايد، و همچنين مرد متكبر و لجوج و عنود نمي‌تواند نفس خود را به تواضع وادارد، و اگر هم احيانا در مواقف خطرناك خاضع شود خضوعش ظاهري و ريايي است، و در باطن همان متكبر و لجوجي است كه بود، و بقدر خردلي تغيير حالت نداده است. از اين جهت كفار نيز در قيامت روي عادت و ملكه‌اي كه در دنيا داشتند بي اختيار لب به دروغ مي‌گشايند.
اين است سر دروغگويي كفار در روز قيامت، چرا كه روز قيامت روز برون ريختن سريره‌ها است و معلوم است سريره و باطني كه آميخته با دروغ است جز دروغ از او ترشح نمي‌كند. خداي تعالي هم در اين باره مي‌فرمايد:" وَ لا يَكْتُمُونَ اللَّهَ حَدِيثاً" «1».
خلاصه اينكه كفار و اهل دنيا رفتارشان در قيامت عينا همان رفتاري است كه در دنيا با يكديگر داشتند، و خداي تعالي هم در موارد بسياري از قرآن رفتار آنان را حكايت مي‌كند، از آن جمله آيه زير است كه از همه آن آيات كوتاه‌تر و اشاره‌اش اجمالي‌تر است:" إِنَّ ذلِكَ لَحَقٌّ تَخاصُمُ أَهْلِ النَّارِ" «2» هم چنان كه اهل مغفرت و بهشت هم در آن نشات همان صفا و سلامتي را كه در دنيا داشتند از خود نشان مي‌دهند، و خداي تعالي در باره آنان مي‌فرمايد:" لا يَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً وَ لا تَأْثِيماً، إِلَّا قِيلًا سَلاماً سَلاماً" «3».
" وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ ..."
" اكنه" جمع" كن"- بكسر كاف-، به معناي چادر و پرده‌اي است كه در آن چيزي را پنهان و پوشيده مي‌دارند، و" وقر" به معناي سنگيني گوش است، و" اساطير" جمع" اسطوره" و بنا بر آنچه از مبرد نقل شده به معناي دروغ و خدعه است، و گويا ريشه اين لغت" سطر" بوده كه به معناي صفي از نوشته و يا از درخت و يا از انسان است، آن گاه در مجموعه و منظومه‌اي از اخبار كاذب غلبه استعمال پيدا كرده است.
ظاهر سياق اقتضا مي‌كرد كه بدون ذكر كفار بفرمايد:" يقولون ان هذا الا اساطير
__________________________________________________
(1)و نمي‌توانند حديثي را از خداوند پوشيده بدارند. سوره نساء آيه 41
(2)به درستي كه نزاع اهل آتش حق است. سوره ص آيه 64 [.....]
(3)در بهشت لغو نمي‌شنوند و به يكديگر نسبت گناه نمي‌دهند در آنجا جز سلام سلام سخني نيست. سوره واقعه آيه 26
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 72
الاولين" شايد جهت اينكه نام گوينده (كفار) را اظهار كرد و فرمود:" يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا" اين باشد كه خواست بفهماند چه چيز آنان را بر اين داشت كه چنين نسبت ناروايي به قرآن دهند.
" وَ هُمْ يَنْهَوْنَ عَنْهُ وَ يَنْأَوْنَ عَنْهُ وَ إِنْ يُهْلِكُونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُرُونَ" نهي مي‌كنند از آن، يعني از پيروي آن، و" ناي" به معناي دور شده است، و قصري كه در جمله" وَ إِنْ يُهْلِكُونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ" به كار رفته قصر قلب است «1» زيرا كفار خيال مي‌كردند اگر مردم را از پيروي قرآن نهي كنند و آنان را از قرآن دور سازند قرآن را هلاك كرده و دعوت خدايي را از بين مي‌برند، و با اينكه خداي تعالي خواه ناخواه نور خود را تمام مي‌كند، لا جرم اين بي‌نوايان دارند خود را هلاك مي‌كنند و نمي‌فهمند.
" وَ لَوْ تَري إِذْ وُقِفُوا عَلَي النَّارِ ..."
بيان عاقبت انكار و اصرارشان بر كفر و سرانجام اعراضشان از آيات الهي است.
" يا لَيْتَنا نُرَدُّ وَ لا نُكَذِّبَ بِآياتِ رَبِّنا ..." بنا بر اينكه قرائت" نكذب" بفتح با، و" نكون" بفتح نون باشد، معناي آيه اين است كه: كفار آرزو مي‌كنند بار ديگر به دنيا برگشته و در سلك مؤمنين درآيند، باشد كه از عذاب آتش قيامت رهايي يابند. اين آرزويشان نظير همان انكار شرك به خدا و سوگند دروغ خوردنشان از باب ظهور ملكات نفساني‌شان مي‌باشد زيرا كفار همانطوري كه دروغ، ملكه نفسانيشان بود، آرزوي خيرات و منافعي هم كه از آنان فوت شده، مخصوصا وقتي كه فوت آن مستند به اختيار خودشان و قصور تدبير در عملشان باشد خود ملكه ديگري است در نفسشان، هم چنان اظهار تاسف و تحسري هم كه درباره كوتاهي در امر قيامت مي‌كنند،- كه به زودي بحث آن خواهد آمد- ملكه ديگري است در نفس آنان.
علاوه بر اينكه آرزوي امر محال صحيح است، همانطوري كه آرزوي امري كه ممكن هست و ليكن متعسر و دشوار است صحيح است، نظير آرزوي برگشتن ايام گذشته و امثال آن، هم چنان كه اين شاعر عرب در شعر خود چنين آرزويي كرده و گفته است:
ليت و هل ينفع شيئا ليت ليت الشباب بوع فاشتريت
اي كاش- و آيا گفتن اي كاش سودي دارد؟!- بهر حال، اي كاش جواني خريد و
__________________________________________________
(1)قصر قلب آن است كه حكمي را از موضوعي گرفته مخصوص و منحصر در موضوع ديگري كنند، چنان كه به كسي كه مي‌پندارد كه مثلا زيد آمده است، گفته شود: تنها عمرو آمده يا گفته شود جز عمرو كسي نيامده.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 73
فروش مي‌شد و من آن را مي‌خريدم.
" بَلْ بَدا لَهُمْ ما كانُوا يُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ ..."
ظاهر كلام اين است كه مرجع ضمير در" لهم" و" كانوا" و" يخفون" يكي است و آن عبارت است از مشركين كه در آيات قبل ذكرشان گذشت، و نيز ظاهر اين است كه مراد از" قبل" همان دار دنيا است. بنا بر اين معناي آيه اين مي‌شود كه: وقتي مشركين به لب پرتگاه دوزخ قرار مي‌گيرند، با ديدن آتش، آنچه كه در دنيا پنهان مي‌داشتند برايشان ظاهر مي‌شود، و همين ظهور وادارشان مي‌كند كه آرزوي برگشتن به دنيا و ايمان به آيات خدا و دخول در جماعت مؤمنين كنند. و نيز از ظاهر آيه استفاده مي‌شود كه چيزي جز همان آتشي كه با آن مواجه مي‌شوند، برايشان ظاهر نمي‌شود، پس معلوم مي‌شود اين آتش همان عمل آنان بوده و كفري بوده كه در دنيا مي‌ورزيدند و با كفر خود حق را با آنكه برايشان روشن بوده مستور و پوشيده مي‌داشتند، هم چنان كه آيه شريفه:" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «1» هم به همين معنا اشاره مي‌كند.

[مواجه شدن با آتش و هول روز قيامت كفار را به تمناي رجوع به دنيا وادار مي‌كند نه ظهور حق] ..... ص : 73

و كفار را بر تمناي رجوع به دنيا وادار نكرد مگر همان برخورد به آتش و هول روز قيامت، نه مساله ظهور حق، چرا كه از ظاهر آيه مورد بحث و آيه سابق الذكر چنين برمي‌آيد كه حق و حقيقتي كه در دنيا به آن كفر مي‌ورزيدند، هم در دنيا و هم در قيامت و قبل از برخورد به آتش برايشان روشن بوده، چنان كه بعضي از آياتي كه متعرض مباحثي نظير مبحث ما است، نيز به اين معنا اشعار دارد، از آن جمله اين دو آيه است:
" وَ إِذا قِيلَ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ السَّاعَةُ لا رَيْبَ فِيها قُلْتُمْ ما نَدْرِي مَا السَّاعَةُ إِنْ نَظُنُّ إِلَّا ظَنًّا وَ ما نَحْنُ بِمُسْتَيْقِنِينَ وَ بَدا لَهُمْ سَيِّئاتُ ما عَمِلُوا وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ" «2» و" وَ لَوْ أَنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً وَ مِثْلَهُ مَعَهُ لَافْتَدَوْا بِهِ مِنْ سُوءِ الْعَذابِ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ بَدا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ ما لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ، وَ بَدا لَهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ" «3».
__________________________________________________
(1)تو آن روز از چنين روز و چنين عالمي غفلت داشتي اينك ما پرده‌ات را پس زديم پس چشمت امروز تيز بين است. سوره ق آيه 22
(2)وقتي به آنان گفته مي‌شود وعده خداوند حق و آمدن قيامت قابل ترديد نيست مي‌گويند ما قيامت سرمان نمي‌شود و آن را جز خيالي موهوم نمي‌پنداريم و در باره آن يقين نداريم و نمودار مي‌شود براي ايشان اعمال بدشان و دامنگيرشان مي‌شود آن چيزي كه مسخره‌اش مي‌كردند. سوره جاثيه آيه 32
(3)و اگر همه آنچه كه در زمين از اموال هست بلكه دو برابر آن ملك ستمكاران بود حاضر مي‌شوند كه همه آن را بدهند و در عوض از ناراحتي عذاب قيامت برهند زيرا كه آن روز از ناحيه خدا عذابهايي مي‌بينند كه خيالش را هم نمي‌كردند، و ظاهر مي‌شود براي آنان جزاي گناهاني كه مرتكب شده بودند، و نازل مي‌شود بر آنان همان عذابي كه وقتي از انبيا وصفش را مي‌شنيدند و بر آن پوزخند مي‌زدند. سوره زمر آيه 48
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 74
در معناي جمله" بَلْ بَدا لَهُمْ ما كانُوا يُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ" وجوه و احتمالاتي است كه صاحب المنار آن را به نه وجه رسانيده.
وي مي‌گويد: در معناي اين آيه اقوالي است:

[وجوه نه‌گانه‌اي كه در باره آنچه كه كفار در دنيا مخفي داشته و در آخرت آشكار مي‌شود، گفته شده است] ..... ص : 74

اول- اينكه آن چيزي كه برايشان ظهور مي‌كند همان عمليات زشت و گناهان بد آنان است كه در نامه‌هاي عملشان ظاهر شده و اعضاء و جوارحشان هم بر آن گواهي مي‌دهند.
دوم- اينكه مراد از آن، همان كارهايي است كه مي‌كردند و آن را به خدا نسبت مي‌دادند و خيال مي‌كردند كه سعادتشان در آن كارها است، و اينك خداي تعالي آن را هيچ و پوچ كرد.
سوم- اينكه مراد از آن كفر و تكذيبي است كه تا قبل از مواجه شدن با آتش پنهانش مي‌داشتند، چنان كه قبل از اين جمله در جمله:" ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ إِلَّا أَنْ قالُوا وَ اللَّهِ رَبِّنا ما كُنَّا مُشْرِكِينَ" حكايتش گذشت.
چهارم- اينكه مقصود از آن، حق و ايماني است كه از جهت عنادي كه با رسول اللَّه و استكباري كه از حق داشتند، با اظهار كفر، ايمان را و با تكذيب آن، حق را مي‌پوشاندند، و البته اين وجه با كساني تطبيق دارد كه كفرشان از همه مردم بيشتر بوده است، و آنان همان معاندين و متكبراني بوده‌اند كه خداي تعالي در باره بعضي از آنان فرمود:" وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا" «1» پنجم- اينكه مقصود از آن حقايقي است كه انبيا آورده بودند و رؤساي آنان آن را از اتباع خود پوشيده مي‌داشتند، و اينكه آن حقايق براي آن اتباعي كه از آن رؤسا تقليد مي‌كردند روشن مي‌شود، از آن جمله، كتمان بعضي از اهل كتاب است رسالت نبي محترم ما و صفات آن جناب و بشارتي را كه انبياي اهل كتاب به آمدن وي داده بودند.
ششم- اينكه مراد از آن، عمل منافقين، يعني اظهار ايمان و اسلام كردن و كفر دروني را نهان داشتن، است.
هفتم- اينكه مراد از آن، بعث و جزا و من جمله عذاب جهنم است، و اخفاي آن عبارت
__________________________________________________
(1)به علت ستم و گردن‌فرازي انكار كردند و حال آنكه در دل يقين به آن داشتند. سوره نمل آيه 14
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 75
است از تكذيب كردنش كه ريشه و ماده اصلي كفر است.
هشتم- اينكه در كلام مضافي حذف شده و تقدير چنين بوده:" و بدا لهم وبال ما كانوا ..." و معلومشان شد وبال كفر و گناهي كه پنهان مي‌داشتند و گريبانگيرشان گشت عقاب آن، و لذا به ناله درآمده آرزو كردند كه اي كاش روزي از اين عذاب نجات يافته و بار ديگر به دنيا برمي‌گشتند و ديگر به آيات خدا تكذيب ننموده ايمان به خدا را ترك نكرده و كارشان به اينجا نمي‌كشيد.
و هيچ يك از اين احتمالات در نظر ما رجحاني ندارد، احتمالي كه از همه راجح‌تر است، احتمال نهم است:
نهم- اينكه در روز قيامت براي هر يك از كفاري كه اين آيه در حق آنان و امثال آنان نازل شده، تمامي افعال قبيحي كه در دنيا پنهانش مي‌داشتند ظاهر مي‌شود، چه آن قبائحي كه در نظر خودشان قبيح بوده و چه آن افعالي كه در نظر بينندگان زشت بوده است.
اين بود احتمالاتي كه صاحب المنار در كتاب خود در باره آيه مورد بحث نقل كرده، و پس از آن مختار و نظر خود را گفته، و سپس در خلال كلام طويلي آيه را كه تنها در باره رؤساي كفار است تعميم داده و گفته است كه آيه شريفه، پيروان و مقلدين آنان و همچنين منافقين و اهل فسق و هر كسي را كه گناه مرتكب مي‌شده و از مردم پنهان مي‌داشته و يا واجبات را ترك مي‌كرده و به عذرهاي بدتر از گناهي معتذر مي‌شده و حقيقت حال را پنهان مي‌داشته‌اند، شامل مي‌شود. «1»
خوانندگان محترم اگر در مطالبي كه ما در معناي آيه گذرانديم تامل نمايند مي‌توانند به خلل و نقاط ضعف هر يك از اين وجوه و احتمالات واقف شوند. لذا حاجت و نيازي نيست كه ما معترض آن شده و كلام را طول دهيم.

[دروغ گفتن كفار، در آرزوي رجوع به دنيا و عدم تكذيب آيات خدا] ..... ص : 75

" وَ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ" اين جمله تاثير ملكات رذيله‌اي را كه در نشات دنيا در دلهايشان رسوخ كرده خاطر نشان مي‌سازد، زيرا آن چيزي كه وادارشان كرد به اينكه آرزوي برگشتن به دنيا و ايمان به آيات خدا و دخول در جماعت مؤمنين كنند همان جلوه نمودن حقي است كه در دنيا ترك نموده بودند، و اينك آن حق با جميع لوازم دوزخي و عذاب اخرويش ظاهر شده است، و اين جلوه كردن رذائل نفساني در قيافه عذاب خود از مقتضيات نشات آخرت است، كه حقايق غيبي و معنوي هم در آن به صورت عيان جلوه مي‌نمايد، روي اين حساب اگر به فرض
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 7 ص 353
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 76
محال بار ديگر هم به دنيا برگردند باز هم دچار همان غفلت نخستين شده حجابي بين آنان و بين عالم غيب انداخته خواهد شد. دنياي امروزشان هم دار اختيار است، همان هواي نفس و وساوس شيطاني و قريحه عناد و تكبر و طغياني را كه در اين دنيا داشتند عينا همان را در آن دنيا نيز خواهند داشت، در نتيجه باز هم مشرك و معاند با حق خواهند بود، زيرا همان چيزي كه آنان را امروز وادار به مخالفت با حق و تكذيب آيات خداي تعالي كرد آن روز هم كه بر حسب فرض به دنيا برگشته‌اند همان عوامل به حال خود باقي است، و همان آثاري را كه اين عوامل امروز دارند بدون كم و زياد آن روز هم خواهند داشت." وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ" يعني در اينكه گفتند:" يا لَيْتَنا نُرَدُّ وَ لا نُكَذِّبَ بِآياتِ رَبِّنا ..."
دروغ مي‌گويند، گو اينكه تمني انشاء است و صدق و كذب در آن راه ندارد، ليكن اينكه گفتند:" نُرَدُّ وَ لا نُكَذِّبَ- اي كاش خداوند ما را به دنيا برمي‌گردانيد، كه اگر برمي‌گرداند ديگر تكذيب نمي‌كرديم" و نگفتند:" يا ليتنا نعود و لا نكذب- اي كاش برمي‌گشتيم و ديگر تكذيب نمي‌كرديم" خيلي روشن است كه تنها انشاء نيست تا صدق و كذب در آن راه نيابد، بلكه هم انشاء (تمني) است، و هم وعده، هم تمناي برگرداندن است و هم وعده به اينكه اگر خداوند چنين كند به وي ايمان آورده عمل صالح مي‌كنيم. هم چنان كه در آيه شريفه" وَ لَوْ تَري إِذِ الْمُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ" «1» و آيه:" وَ هُمْ يَصْطَرِخُونَ فِيها رَبَّنا أَخْرِجْنا نَعْمَلْ صالِحاً غَيْرَ الَّذِي كُنَّا نَعْمَلُ" «2» به اين دو جهت تصريح كرده است.
كوتاه سخن، اينكه گفتند:" يا لَيْتَنا نُرَدُّ وَ لا نُكَذِّبَ ..." به معناي اين است كه گفته باشند: پروردگارا اگر ما را به دنيا برگرداني ديگر آيات تو را تكذيب نمي‌كنيم، و از مؤمنين خواهيم بود. و به اين اعتبار احتمال صدق و كذب در آن راه دارد، و صحيح است كه از دروغگويان شمرده شوند.
بعضي‌ها خواسته‌اند نسبت كذبي كه خداي تعالي در آرزويي كه كفار كرده‌اند، به آنان داده، چنين توجيه كنند كه مراد اين است كه: آرزوي كفار، آرزوي كاذب است، يعني
__________________________________________________
(1)و اگر تو اي محمد ببيني مجرمين را در آن هنگامي كه در پيشگاه پروردگار خود از شدت شرم و ندامت سرها را به زير انداخته‌اند و مي‌گويند: پروردگارا ديديم و شنيديم، پس ما را برگردان تا عمل صالح كنيم زيرا يقين داريم. سوره سجده آيه 12
(2)و همين كفار در آتش دوزخ استغاثه و فرياد مي‌كنند: پروردگارا ما را از آتش بيرون آور كه عمل صالح كنيم، غير از آنچه مي‌كرديم. سوره فاطر آيه 37
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 77
از آرزوهايي است كه هرگز در خارج محقق نمي‌شود، هم چنان كه به كسي كه تمناي چيزي را مي‌كند كه هيچوقت به آن نمي‌رسد گفته مي‌شود: آرزويت به تو دروغ گفته است.
بعضي ديگر گفته‌اند: مراد، دروغگويي آنان است در ساير خبرهايي كه از خود مي‌دهند، از قبيل اصابت با واقع و اعتقاد به حق.
و اين توجيه همانطوري كه ملاحظه مي‌كنيد قابل اعتنا نيست.
" وَ قالُوا إِنْ هِيَ إِلَّا حَياتُنَا الدُّنْيا ..."
اين دو آيه انكار صريح مشركين نسبت به اصل معاد و فروع آن از قبيل: احضار گواهان و گرفتن اعتراف نسبت به آنچه انكار مي‌كردند را ذكر مي‌فرمايد: چون مسلك و ثنيت و بت‌پرستي قائل به معاد نيست هم چنان كه خداي تعالي در چند جا از كلام مجيد خود انكار معاد را از آنان حكايت كرده است، و اگر هم معتقد بودند به اينكه بت‌ها در درگاه خدا شفيعند مقصودشان شفاعت در كار آخرت نبوده، بلكه تنها منظورشان شفاعت در رفع گرفتاريها و جلوگيري از پيش‌آمدهاي هول‌انگيز دنيوي و جلب منافع مادي بوده است.
بنا بر اين جمله" وَ قالُوا إِنْ هِيَ ..." انكار معادشان را حكايت مي‌كند، و معنايش اين است كه جز همين حيات دنيوي حيات ديگري بعد از آن نيست، و ما پس از مرگ زنده شدني نيستيم.
و جمله" وَ لَوْ تَري إِذْ وُقِفُوا" به منزله جوابي است از انكار آنان، البته به اين بيان كه لازمه گفتارشان (إِنْ هِيَ إِلَّا) را، به صورت تمنا (و لو تري- اي كاش مي‌ديدي) خاطر نشان پيغمبر گرامي خود مي‌سازد، و آن لازمه و تالي فاسد اين است كه: به زودي آنچه را كه با گفتن" وَ ما نَحْنُ بِمَبْعُوثِينَ" انكار مي‌كردند، تصديق و اعتراف خواهند نمود، و اين در حالي است كه در برابر پروردگار خود مي‌ايستند و آنچه را كه انبياء (ع) در دنيا گوشزد شان مي‌كردند و مي‌گفتند كه بعد از مرگ دو باره زنده خواهيد شد و اينان انكارش مي‌كردند، به عيان مشاهده مي‌كنند.
از اينجا معلوم مي‌شود كه جمله" إِذْ وُقِفُوا" تفسير همان معاد و حشر است، و مؤيد آن اين است كه در آيه بعد هم كه مي‌فرمايد:" قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ اللَّهِ حَتَّي إِذا جاءَتْهُمُ السَّاعَةُ ..." از حشر و بعث و قيامتي كه در جملات قبلي بود به لقاء اللَّه تعبير كرده و بلا فاصله ساعت را ذكر فرموده، تا برساند كه منظور از آن همان ساعت" لقاء اللَّه" است.
و اينكه فرمود:" أَ لَيْسَ هذا بِالْحَقِّ" معنايش اين است كه آيا بعث و برانگيختني كه در دنيا انكارش مي‌كرديد با اينكه بعث همين لقاء اللَّه بود، حق است يا نه؟." قالُوا بَلي وَ رَبِّنا ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 78
قالَ فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ
- گفتند: بله، به پروردگار ما سوگند. گفت پس بچشيد عذاب را به كيفر كفري كه مي‌ورزيديد و حقي كه پنهان مي‌داشتيد".
" قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ اللَّهِ ..."
در مجمع البيان مي‌گويد: هر چيزي را كه ناگهاني پيش آيد" بغت" گويند، مثلا گفته مي‌شود:" بغتة الامر- فلان امر ناگهاني براي او پيش آمد". و به همين معنا است ساير مشتقات آن. «1»
راغب هم در مفردات در باره معني" حسرت" گفته است:" حسر" عبارت است از كنار زدن لباس از هر چيزي كه ملبس به آن است، گفته مي‌شود:" حسرت عن الذراع- يعني آستين را از ذراع بالا زدم" و" حاسر" كسي را گويند كه زره بر تن و كلاه جنگي بر سر نداشته باشد، و" محسرة" به معناي جاروب است- تا آنجا كه مي‌گويد- خسته و فرسوده را هم كه حاسر مي‌خوانند براي اين است كه اندازه تواناييش براي ديگران معلوم شده- تا آنجا كه مي‌گويد- و حسرت به معناي اندوه و ندامت بر امري است كه فوت شده باشد، و ارتباط اين معنا با معناي كشف از اين راه است كه گويد شخص اندوهناك برايش كشف شده و پي برده به جهلي كه او را وادار نمود به ارتكاب كاري كه مرتكب شده، و يا از اين راه است كه قوايش از فرط اندوه و ندامت بر ما فات منحسر (ضعيف) شده و يا از تدارك آن دچار حسر (خستگي) گشته است، اين بود آن مقداري كه از كلام راغب در معناي كلمه" حسر" محل حاجت بود. «2»
و نيز در باره معناي" وزر" مي‌گويد:" وزر"- به فتح واو و زاء- پناهگاه در كوه را گويند، در قرآن كريم هم كه فرموده:" كَلَّا لا وَزَرَ إِلي رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمُسْتَقَرُّ" «3» به همين معنا آمده، و" وزر"- به كسر واو و سكون زاء- به معناي سنگيني است، و رابطه بين اين لغت و لغت" وزر" شباهتي است كه سنگيني با كوه دارد. و لذا گناه را هم" وزر" مي‌خوانند و هم از آن به ثقل تعبير مي‌كنند.
از جمله آياتي كه در آن" وزر" به معني گناه به كار رفته آيه" لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً" «4» مي‌باشد. هم چنان كه در آيه" وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالًا مَعَ أَثْقالِهِمْ" «5» نيز به اين معنا به
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 ص 46 ط بيروت.
(2)مفردات راغب ص 118.
(3)حاشا پناهگاهي نيست، امروز قرارگاه نزد پروردگار تو است. سوره قيامت آيه 12
(4)تا به طور كامل گناهان خود را حمل كنند. سوره نحل آيه 25
(5)تا حمل كنند- و البته خواهند كرد- اثقال خود را و اثقالي را با اثقال خود. سوره عنكبوت آيه 13 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 79
كار رفته است. «1»
به هر حال آيه مورد بحث يكي ديگر از آثار سوء انكار بعث مشركين را بيان مي‌كند و آن اثر سوء عبارت است از اينكه به زودي به طور ناگهاني قيامتشان قيام نموده و ناله‌شان به حسرت بر دنيايي كه مفت از دستشان رفته بلند شده، گناهان را كه آن روز به صورت باري سنگين مجسم مي‌شود به دوش خواهند كشيد. و اين خود پست‌ترين و دشوارترين احوال آدمي است و بد باري است كه به دوش مي‌كشند، يا بد گناه، و يا بد وزر و وبالي است كه حمل مي‌كنند. و اين آيه، يعني آيه" قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ اللَّهِ" به منزله نتيجه‌اي است كه از جمله" وَ قالُوا إِنْ هِيَ إِلَّا حَياتُنَا الدُّنْيا ..." گرفته مي‌شود و آن اين است كه مشركين با عوض كردنشان راحت آخرت و مسرت لقاء اللَّه را با انكار بعث و عذاب اليمي كه از لوازم آن است خود را خاسر و زيانكار كردند.
" وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ لَلدَّارُ الْآخِرَةُ خَيْرٌ ..."
اين آيه تتمه كلام قبلي است كه در آن بيان مي‌كند حال حيات دنيوي و اخروي و مقايسه بين آن دو را، و اينكه حيات دنيوي" لهو" و" لعب" است و بس، زيرا كه اين زندگي چيزي جز يك سلسله عقايد اعتباري و غرضهاي موهوم نيست، و چون لعب هم عبارت است از سرگرمي به موهومات، بنا بر اين دنيا نيز يك نوع لعب خواهد بود. و از آنجايي كه آدمي را از مهمات حيات اخرويش كه حيات حقيقي و دائمي است بازمي‌دارد، و لهو هم چيزي است كه آدمي را از مهماتش بازمي‌دارد، پس دنيا هم نوعي لهو است. و اما اينكه چرا دار آخرت خير است آنهم تنها براي متقين؟ جهتش اين است كه دار آخرت حياتي است حقيقي و ثابت، و چنين حياتي جز براي متقين دست نمي‌دهد، از اين جهت فرمود:" خير است براي متقين".

بحث روايتي ..... ص : 79

اشاره

در تفسير عياشي از هشام بن سالم از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود:
خداي تعالي در روز قيامت اين قدر عفو مي‌كند كه احدي تصور آن را نمي‌كند، حتي مشركين هم به طمع افتاده و مي‌گويند:" وَ اللَّهِ رَبِّنا ما كُنَّا مُشْرِكِينَ". «2»
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 521
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 357 ح 15
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 80
در مجمع البيان در ذيل آيه" ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ إِلَّا أَنْ قالُوا ..." مي‌گويد: فتنه در اينجا به معناي معذرت است، و بر طبق همين معنا روايتي هم از امام صادق (ع) نقل شده. «1»
در تفسير قمي در ذيل جمله:" وَ هُمْ يَنْهَوْنَ عَنْهُ وَ يَنْأَوْنَ عَنْهُ ..." گفته است كه بني هاشم همواره رسول خدا را ياري كرده و قريش را مانع مي‌شدند از اينكه به آن جناب آسيب رسانند، و در عين حال:" يناون عنه- از او دوري نموده و ايمان نمي‌آوردند" «2».
مؤلف: مضمون اين روايت قريب به مضمون روايتي است كه از عطا و مقاتل نقل شده كه: مراد از اين آيه ابو طالب عموي رسول خدا (ص) است، زيرا وي قريش را از آسيب رساندن به رسول اللَّه (ص) بازمي‌داشت، و در عين حال از آن جناب و از ايمان به او هم دوري مي‌كرد. «3»
و ليكن سياق اين آيه با اين مطلب سازگار نيست، براي اينكه ظاهرش اين است كه ضمير به قرآن برمي‌گردد، نه به رسول اللَّه، علاوه بر اينكه رواياتي كه از ائمه اهل بيت (ع) در خصوص ايمان ابو طالب وارد شده، بسيار زياد است.

[روايات و شواهدي در مورد ايمان جناب ابو طالب] ..... ص : 80

در مجمع البيان مي‌گويد: اجماع اهل بيت (ع) بر ايمان ابو طالب به ثبوت رسيده، و اجماع آنان حجت است، براي اينكه آنان يكي از دو ثقلي هستند كه رسول اللَّه امت را امر به تمسك به آن دو كرده و فرموده است:" ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا- مادامي كه تمسك كنيد به آن دو، هرگز گمراه نمي‌شويد". «4»
روايت عبد اللَّه عمر هم دلالت بر اين معنا دارد، كه ابو بكر در روز فتح مكه پدرش را كه در آن ايام مرد نابينايي بود نزد رسول اللَّه آورد. حضرت فرمود: چرا اين پير مرد را زحمت دادي؟ به من مي‌گفتي من خود نزد او مي‌رفتم؟ ابو بكر عرض كرد: خواستم تا خداوند اجر و ثواب به او مرحمت كند، به خدايي كه تو را به حق مبعوث كرد من آن روزي كه ابو طالب اسلام آورد بيشتر خوشحال بودم تا امروز كه پدرم اسلام مي‌آورد، منظورم خوشحالي و خشنودي و روشني چشم شما است، حضرت فرمود: راست مي‌گويي. «5»
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 ص 30 ط بيروت
(2)تفسير قمي ج 1 ص 196
(3 و 4)مجمع البيان ج 3 ص 36 ط بيروت
(5)مجمع البيان ج 3 ط بيروت
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 81
طبري هم به سند خود روايت كرده كه وقتي رؤساي قريش حمايت ابو طالب را از رسول اللَّه (ص) ديدند نزد وي اجتماع كرده گفتند: ما عمارة بن وليد را كه زيباترين و سخي‌ترين و شجاع‌ترين جوانان قريش است آورده‌ايم كه به تو واگذارش كنيم و تو در عوض برادرزاده‌ات را كه باعث تفرقه جماعت ما شده و عقايد ما را خرافات و سفاهت دانسته به ما واگذار كني تا او را بكشيم. ابو طالب فرمود: شما با من انصاف نكرديد، فرزندتان را به من مي‌دهيد تا آب و نانش دهم و من فرزند خود را به شما واگذار كنم تا او را بكشيد؟
انصاف اينست كه شما قريش هم از هر خانواده يك فرزند از فرزندان خود را به من واگذار كنيد تا بكشم، آن گاه گفت:
منعنا الرسول رسول المليك ببيض تلألأ كلمع البروق
اذ ودوا حمي رسول المليك حماية حام عليه شفيق «1»
و كلمات و اشعاري كه از او نقل شده و دلالت بر اسلامش مي‌كند بسيار و بي شمار و همه مشهور است، از آن جمله اين شعر است:
لم تعلموا انا وجدنا محمدا نبيا كموسي خط في اول الكتب
ا ليس ابونا هاشم شد ازره و اوصي بنيه بالطعان و بالضرب «2»
و نيز از آن جمله، اين دو بيت است كه از ابيات قصيده او است:
و قالوا لا حمد انت امرؤ خلوف اللسان ضعيف السبب
الا ان احمد قد جاءهم بحق و لم ياتهم بالكذب «3»
و از آن جمله اين چند بيت است كه آن جناب در ضمن اشعاري كه در باره داستان
__________________________________________________
(1)رسول را كه فرستاده خداي مالك عالم است با شمشيرهايي كه چون شعاع برق تلألؤ دارد از گزند دشمنان حفظ نموديم، آري، من دفع مي‌دهم و حمايت مي‌كنم از رسول آن خدايي كه مالك عالم است و اين حمايتم حمايت كسي است كه به وي شفيق و مهربان است. تاريخ طبري ج 2 ص 326 ط مصر.
(2)مگر نمي‌دانيد كه ما محمد (ص) را پيغمبري يافتيم مانند موسي، همان پيغمبري كه در كتب آسماني اسمش برده شده؟ مگر ما را نمي‌شناسيد و نمي‌دانيد كه پدر ما هاشم، خود آماده دفاع از چنين فرزندي بود و وقتي هم كه موفق بديدارش نشد فرزندان خود را وصيت كرد به ضرب و طعن در برابرش.
(3)به احمد (رسول اللَّه) مي‌گويند تو مرد دروغگويي هستي، و براي پيش بردن مرام خود وسيله‌اي در دست نداري، و ليكن احمد (رسول اللَّه) مرد دروغگويي نيست، بلكه به حق به سوي آنان فرستاده شده است.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 82
عهد نامه قريش و معجزه رسول اللَّه (ص) سروده است:
و قد كان في امر الصحيفة عبرة متي ما يخبر غائب القوم يعجب
محا اللَّه منها كفرهم و عقوقهم و ما نقموا من ناطق الحق معرب
و امسي ابن عبد اللَّه فينا مصدقا علي سخط من قومنا غير معتب «1»
و نيز از آن جمله اين چند بيت از قصيده‌اي است كه وي در تحريك برادرش حمزه بر پيروي رسول خدا (ص) و صبر در اطاعتش سروده است:
صبرا ابا يعلي علي دين احمد و كن مظهرا للدين وفقت صابرا
فقد سرني اذ قلت اني مؤمن فكن لرسول اللَّه في اللَّه ناصرا «2»
و اين بيت از قصيده ديگر اوست:
اقيم علي نصر النبي محمد اقاتل عنه بالقنا و القنابل «3»
و همچنين اين چند بيت است كه در آن نجاشي را بر ياري رسول اللَّه (ص) تحريك مي‌كند:
تعلم مليك الحبش ان محمدا وزير لموسي و المسيح بن مريم
اتي بهدي مثل الذي اتيا به و كل بامر اللَّه يهدي و يعصم
و انكم تتلونه في كتابكم بصدق حديث لا حديث المرجم
فلا تجعلوا للَّه ندا و اسلموا و ان طريق الحق ليس بمظلم «4»
__________________________________________________
(1)در داستان صحيفه (عهدنامه‌اي كه قريش امضا كردند و در آن متعهد شده بودند كه به تمام معنا با رسول خدا (ص) قطع رابطه كرده و حتي يك حبه گندم به وي و خاندانش نفروشند.) عبرت عجيبي است، زيرا پس از گذشتن سه سال، رسول خدا (ص) با اينكه آن صحيفه را نديده بود از آن خبر داد كه چه بر سرش آمده: خداوند تمامي كلماتش را محو نموده است، و اين خود باعث شد كه همه ما او را در دعوتش تصديق كنيم، و دشمنان هم در عين اينكه سينه‌هايشان از خشم مي‌تركيد نتوانند عليه او اعتراض، يا احتجاجي كنند.
(2)صبر كن اي ابا يعلي (حمزه) بر دين احمد و براي دين پشتيبان و شكيبا باش، خدا توفيقت دهد آن دم كه گفتي من ايمان آورده‌ام مرا شاد كردي پس براي پيغمبر خدا در راه خدا ناصر و ياور باش.
(3)پايداري خواهم داشت در ياري محمد پيغمبر و براي دفاع از وي با نيزه و اسبان (يا مردان نيرومند) مقاتله خواهم كرد.
(4)بدان اي پادشاه حبشه كه محمد وزير موسي و مسيح است، به سوي مردم با هدايت آمده چنان كه آن دو پيغمبر با هدايت آمده بودند و همه‌شان به امر خدا رهبري و نگهداري مي‌كنند و تحقيقا شما نام او را به راستگويي- نه به دروغ- در كتابتان مي‌خوانيد پس براي خدا شريك قرار مدهيد و اسلام بياوريد و اصلا راه حق تاريك نيست.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 83
و نيز از آن جمله اين چند بيت است كه در دم مرگ به عنوان وصيت سروده است:
اوصي بنصر النبي الخير مشهده عليا ابني و شيخ القوم عباسا
و حمزة الاسد الحامي حقيقته و جعفرا ان يذودوا دونه الناسا
كونوا فدي لكم امي و ما ولدت في نصر احمد دون الناس اتراسا «1»
و از اين قبيل ابيات در قصائد مشهور آن جناب و وصيت‌ها و خطبه‌هايش آن قدر زياد است كه اگر بخواهيم همه را در اينجا نقل كنيم كتاب طولاني مي‌شود. «2»
و عمده دليل كساني كه مي‌گويند ابو طالب اسلام نياورده بعضي از رواياتي است كه از طريق عامه در اين باره نقل شده، و در قبال آن روايات اجماع اهل بيت (ع) و بعضي از روايات ديگر از طريق خود عامه و اشعاري كه از آن جناب نقل شده همه دلالت بر اسلام وي دارند، تا ببيني اشخاص كدام يك از اين دو قول را اختيار نموده و كدام يك از اين دو دليل را ترجيح دهند.

[دو روايت در مورد عالم ذر، در ذيل جمله:" وَ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ ..."] ..... ص : 83

و در تفسير عياشي از خالد از ابي عبد اللَّه (ع) روايت شده كه فرمود: اگر مشركين به دنيا برگردند باز همان شرك را از سر خواهند گرفت، براي اينكه اينها در اصل ملعونند. «3»
و در همان كتاب از عثمان بن عيسي از بعضي از اصحابش از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: خداي تعالي به آب فرمود گوارا و شيرين شو تا از تو بهشتم و بندگان صالحم را خلق كنم، و نيز به آب فرمود: شور و تلخ شو تا از تو آتشم و اهل معصيتم را بيافرينم. آن گاه اين دو آب را با خاك بياميخت و با دست راست خود قبضه‌اي از آن برگرفته مخلوقاتي به ريزي ذره بيافريد، آن گاه از خود آنها عليه خودشان گواهي خواست كه آيا من پروردگار شما نيستم؟ و آيا اطاعتم بر شما واجب نيست؟ گفتند چرا.
آن گاه به آتش فرمود: آتش شو، ناگهان آتشي افروخته شد، به آن ذرات فرمود: در آتش
__________________________________________________
(1)وصيت مي‌كنم به ياري پيغمبر نيك محضر، پسرم علي را و شيخ قوم عباس را و شير حمايت كننده حمزه را و جعفر را كه از وي در سختي دفاع كنند، مادرم و آنچه زائيده، فداي شما باد، در ياري احمد در مقابل مردم سپرهايي باشيد. [.....]
(2)تفسير مجمع البيان ج 3 ص 287
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 359 ح 19
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 84
شويد، بعضي‌ها سرعت كردند، بعضي ديگر به كندي جناب آتش روان شدند، و بعضي اصلا از جاي برنخاستند، پس آنهايي كه رفتند وقتي حرارت آتش را ديدند برگشتند و احدي از آنان داخل آتش نشد. سپس به دست خود از آن گل قبضه ديگري برداشته مخلوقاتي به ريزي ذره، مانند مخلوقات بار نخستين آفريد، آن گاه از خود آنها عليه خودشان گواهي خواست، نظير همان گواهي مخلوقات بار نخست، سپس فرمود: در اين آتش قرار گيريد، بعضيها به كندي و بعضي ديگر به سرعت و پاره‌اي به طرفة العين در آتش شده احدي تخلف نكرد.
آن گاه فرمود: به سلامت درآئيد، پس همگي بيرون شدند در حالتي كه چيزي از آتش به آنها اصابت نكرده بود. آن طائفه ديگر گفتند: پروردگارا از ما بگذر تا ما هم همان كاري كه اينها كردند بكنيم، فرمود: گذشتم، پس بعضي به سرعت در آتش شده و بعضي مانند بار اول از جاي برنخاستند، آيه شريفه" وَ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ" در باره همين طايفه اخير است. «1»
مؤلف: اين روايت و روايت قبليش از روايات مربوط به مساله عالم ذر است، و ما به زودي در سوره اعراف در تفسير آيه" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلي أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي ..." «2»، بحث مفصلي راجع به اين مساله خواهيم نمود، و خلاصه‌اش اين است كه: همانطوري كه نظام ثواب و عقاب در آخرت ارتباط مستقيمي با نظام نشات قبل از آخرت يعني نشات دنيا و اطاعت و معصيت در آن دارد همچنين اطاعت و معصيت در دنيا با نشات ديگري كه به حسب رتبه قبل از رتبه دنيا قرار گرفته ارتباط تامي دارد.
پس مراد امام از اينكه در روايت فرمود: آيه شريفه" و لو ردوا ..." در باره اينها است، اين است كه اگر مشركين از عرصات محشر به دنيا عودت داده شوند هر آينه شرك و منهيات ديگري را كه داشتند از سر خواهند گرفت زيرا اينان از همان عالم ذر دروغگو بودند، و در آنجا هم به خداي تعالي دروغ گفتند، و عينا مراد امام (ع) از اينكه در روايت اولي فرمود:
اگر مشركين به دنيا برگردند باز همان شرك را از سر خواهند گرفت براي اينكه اينان در اصل ملعونند، نيز همين معنا است، و مقصود آن جناب از اصل همان عالم ذر است.
بنا بر اين، اين دو روايت مشتمل است بر وجه ديگري در تفسير آيه، غير آن سه وجهي كه
__________________________________________________
(1)عياشي ج 1 ص 358 ح 18
(2)سوره اعراف آيه 172
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 85
در بيان سابق گذشت.
در مجمع البيان از اعمش از ابي صالح از رسول خدا (ص) روايت كرده كه در تفسير جمله" يا حَسْرَتَنا عَلي ما فَرَّطْنا فِيها ..." فرموده‌اند: اهل آتش منزلهاي بهشتي خود را در آتش مي‌بينند و آه از نهاد برآورده مي‌گويند:" يا حسرتنا ..." «1».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 ص 47 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 86

[سوره الأنعام (6): آيات 33 تا 36] ..... ص : 86

اشاره

قَدْ نَعْلَمُ إِنَّهُ لَيَحْزُنُكَ الَّذِي يَقُولُونَ فَإِنَّهُمْ لا يُكَذِّبُونَكَ وَ لكِنَّ الظَّالِمِينَ بِآياتِ اللَّهِ يَجْحَدُونَ (33) وَ لَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ فَصَبَرُوا عَلي ما كُذِّبُوا وَ أُوذُوا حَتَّي أَتاهُمْ نَصْرُنا وَ لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِ اللَّهِ وَ لَقَدْ جاءَكَ مِنْ نَبَإِ الْمُرْسَلِينَ (34) وَ إِنْ كانَ كَبُرَ عَلَيْكَ إِعْراضُهُمْ فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تَبْتَغِيَ نَفَقاً فِي الْأَرْضِ أَوْ سُلَّماً فِي السَّماءِ فَتَأْتِيَهُمْ بِآيَةٍ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَمَعَهُمْ عَلَي الْهُدي فَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْجاهِلِينَ (35) إِنَّما يَسْتَجِيبُ الَّذِينَ يَسْمَعُونَ وَ الْمَوْتي يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ ثُمَّ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ (36)

ترجمه آيات ..... ص : 86

ما مي‌دانيم كه گفته‌هاي آنان تو را اندوهگين مي‌سازد، و اين حرفها در حقيقت تكذيب تو نيست، و ليكن ستمكاران آيات خدا را انكار مي‌كنند (33).
ما سرگذشت انبياي سلف را در قرآن براي تو شرح داده‌ايم، و تو ميداني كه آنان نيز به مثل تو تكذيب شدند، و در برابر تكذيب قوم خود آن قدر صبر كردند تا آنكه نصرت ما شامل حالشان شد، در باره تو نيز رفتار ما همين خواهد بود و كسي نمي‌تواند سنت ما را تغيير دهد (34).
گر چه اعراض آنان بر تو خيلي گران مي‌آيد، و ليكن تو چه مي‌تواني كرد؟ آيا مي‌تواني زمين را سوراخ كرده و يا نردباني بر آسمان گذاشته از آسمان و يا از شكم زمين آيه‌اي برايشان بياوري؟ (حاشا) خدا است كه اگر بخواهد همه آنان را بر هدايت مجتمع مي‌سازد، پس زنهار كه از جاهلان نباشي (35).
تنها كساني دعوت تو را مي‌پذيرند كه داراي گوش شنوا باشند، و اما مردگان (هم چنان مرده هستند تا آنكه) خدايشان محشور نموده و همه به سوي او بازگشت كنند (36).
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 87

بيان آيات ...... ص : 87

اشاره

اين آيات رسول خدا (ص) را در لغزشهايي كه مشركين در باره امر دعوت وي داشتند تسليت داده و با وعده حتمي نصرتش، دلخوش مي‌سازد، و بيان مي‌كند كه دعوت ديني دعوتي است كه بايد در محيط آزاد و با حفظ اختيار اشخاص صورت گيرد، تا هر كه مي‌خواهد ايمان آورد و هر كه مي‌خواهد كفر ورزد، و چون دعوت ديني اساسش بر اختيار است، قدرت و مشيت حتمي الهي در آن دخالت نمي‌كند، و اشخاص را مجبور به قبول نمي‌سازد، و گرنه خداوند مي‌توانست تمامي افراد بشر را بر هدايت مجتمع سازد.
" قَدْ نَعْلَمُ إِنَّهُ لَيَحْزُنُكَ الَّذِي يَقُولُونَ ..."
" قد" حرفي است كه اگر بر سر فعل ماضي (گذشته) درآيد تحقيق آن فعل را مي‌رساند، و اگر بر سر مضارع (آينده) درآيد افاده مي‌كند كه اين فعل كمتر اتفاق مي‌افتد، و چه بسا در مضارع هم به معناي تحقيق استعمال شود، از آن جمله همين آيه مورد بحث است.
" حزنه كذا" و" احزنه" به يك معنا است، و لذا در اين آيه به هر دو قسم قرائت شده است." فَإِنَّهُمْ لا يُكَذِّبُونَكَ" كلمه" يكذبونك" هم به تشديد باب تفعيل قرائت شده و هم به تخفيف، و ظاهر اين است كه" فا" در" فانهم" براي تفريع است گويا مي‌خواهد بفرمايد كه:
به تحقيق ما مي‌دانيم سخنان مشركين تو را اندوهناك ساخته، ليكن سزاوار نيست كه از اين سخنان ناراحت شوي، براي اينكه تكذيب مشركين تكذيب تو نيست، چون تو آنان را جز به سوي ما نمي‌خواني، و در اين امر جز يك رسول و پيغام آور نيستي، پس تكذيب آنان تكذيب ما و ظلم به آيات ما است. بنا بر اين مضمون اين آيه به ضميمه جمله آخر آن يعني جمله" ثُمَّ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ" همان مضموني است كه آيه" وَ مَنْ كَفَرَ فَلا يَحْزُنْكَ كُفْرُهُ إِلَيْنا مَرْجِعُهُمْ فَنُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ" «1» و آيه" فَلا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ إِنَّا نَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ" «2» و آيات ديگري كه در باره تسليت رسول خدا (ص) نازل شده، آن را
__________________________________________________
(1)و كسي كه كافر شد پس كفرش تو را اندوهناك نكند، بازگشت آنان به سوي ما است و وقتي به سوي ما بازگشتند ما آنان را به آنچه كرده‌اند خبر مي‌دهيم، به درستي كه خداوند دانا به درون سينه‌ها است. سوره لقمان آيه 23
(2)پس گفتار آنان اندوهناكت نسازد، زيرا ما مي‌دانيم آنچه را پنهان داشته و آنچه را كه آشكار مي‌سازند. سوره يس آيه 76
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 88
افاده مي‌كند.

[معناي جمله:" فَإِنَّهُمْ لا يُكَذِّبُونَكَ وَ لكِنَّ الظَّالِمِينَ بِآياتِ اللَّهِ يَجْحَدُونَ"] ..... ص : 88

البته اين وقتي است كه كلمه" يكذبونك" به تشديد قرائت شود، و اما بنا بر قرائت به تخفيف معنايش اين مي‌شود كه: غم مخور، زيرا اينان نمي‌توانند با اثبات دروغ بودن آنچه كه تو مردم را به آن دعوت مي‌كني بر تو غلبه كرده و حجت تو را به وسيله حجتي ديگر ابطال نمايند، اينان كاري كه مي‌كنند اين است كه به آيات خدا ظلم نموده و آن را انكار مي‌نمايند. و سرانجام به سوي خدا بازگشت خواهند نمود.
" وَ لكِنَّ الظَّالِمِينَ بِآياتِ اللَّهِ يَجْحَدُونَ" ظاهر سياق، اقتضا داشت كه بفرمايد" و لكنهم" و اگر از ضمير به اسم ظاهر عدول نموده و فرمود:" و لكن الظالمين" براي اين بود كه بفهماند انكار آنان ناشي از ظلمشان بود، نه از قصور و جهل و امثال آن، پس انكارشان جز ياغي‌گري و ستم و طغيان چيز ديگري نبوده، و به زودي خداوند مبعوثشان نموده به سوي او بازگشت مي‌كنند، التفاتي هم كه در آيه از تكلم (قد نعلم) به غيبت (بِآياتِ اللَّهِ) به كار رفته، به همين منظور بوده كه دلالت كند بر اينكه انكارشان از باب ستيزه و معارضه با مقام الوهيت و استعلاي بر آن بوده است، و حال آنكه اين مقام، مقامي است كه هيچ چيزي را تاب مقاومت آن نيست، و گرنه اگر افاده چنين معنايي منظور نبود جا داشت بفرمايد:" بآياتنا".
در تفسير معناي اين آيه، وجوه ديگري نيز گفته شده است:
يكي از آن وجوه، وجهي است كه از بيشتر مفسرين نقل شده كه گفته‌اند معناي آيه اين است كه: اينان اگر تو را تكذيب مي‌كنند معتقد به گفته خود نيستند. بلكه از روي عناد و در عين اعتقاد به راستگويي تو، به زبان تو را تكذيب مي‌كنند.
دوم- اين است كه اينان تو را تكذيب نمي‌كنند، بلكه در حقيقت مرا تكذيب مي‌كنند زيرا برگشت تكذيب تو به تكذيب من است، و تو تنها تكذيب نشده‌اي.
اين وجه بي شباهت به وجهي كه ما در معناي آيه ذكر كرديم نيست، و ليكن عين آنهم نيست.
در هر صورت، اين وجه و وجه اولي كه از اكثر مفسرين نقل شده وقتي صحيح است كه" يكذبونك" با تشديد قرائت شود.
سوم- اينكه اينها هرگز مصادف با دروغ تو نشده و از تو دروغ نشنيده‌اند، چون عرب از اينگونه تعبيرات دارد مثلا در جايي كه مي‌خواهد بگويد:" ما صادفناهم جبناء- ما در نبردهايي كه با فلان قوم كرده‌ايم هرگز مصادف با جبن و بزدلي آنان نشده‌ايم، مي‌گويند:
" قاتلناهم فما اجبناهم" و ليكن وجه صحيح همان بود كه ما در معناي آيه بيان نموديم. ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 89
" وَ لَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ فَصَبَرُوا عَلي ما كُذِّبُوا ..."
رسول گرامي خود را به راهي كه انبياي گذشته پيمودند، هدايت مي‌كند، و آن راه عبارت است از صبر در راه پروردگار، هم چنان كه در جاي ديگر مي‌فرمايد:" أُولئِكَ الَّذِينَ هَدَي اللَّهُ فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ". «1»

[مراد از:" كلمة اللَّه"،" قول اللَّه" و" وعد اللَّه" در عرف قرآن مجيد] ..... ص : 89

و جمله" حَتَّي أَتاهُمْ نَصْرُنا" بيان نتيجه حسنه صبر انبيا (ع) و اشاره به وعده الهي به ياري آن جناب است. و در اينكه فرمود:" لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِ اللَّهِ" تاكيد نصرت و حتمي بودن آن است، و نيز اشاره‌اي است به همان معنايي كه در آيه" كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي" «2» و آيه" وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ، إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ" «3» و اينكه" مبدل" در جمله" لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِ اللَّهِ" در سياق نفي واقع شده خود دليل بر اين است كه هيچ مغير مفروضي كلمات خدا را تغيير نمي‌دهد، چه مغيري كه از ناحيه خود او باشد، مثلا مشيتش در خصوص كلمه‌اي تغيير يافته آن را پس از اثبات، محو يا پس از ابرام، نقض كند، و چه از ناحيه غير او باشد، و غير او به كلمه خدا دست يافته و آن را بر خلاف مشيت وي به وجهي از وجوه تغيير دهد، از اينجا معلوم مي‌شود: اين كلماتي كه خداي تعالي از آن چنين خبر داده كه قابل تبديل نيستند، اموري هستند كه از لوح محو، و از اثبات خارجند، در نتيجه مي‌توان گفت كه:" كلمة اللَّه"،" قول اللَّه" و" وعد اللَّه"، به طور كلي در عرف قرآن عبارتند از:
" احكام حتميه‌اي كه تغيير و تبديل در آن راه ندارد". از جمله آياتي كه در آن از اين گونه احكام به" قول" تعبير شده، آيه" قالَ فَالْحَقُّ وَ الْحَقَّ أَقُولُ" «4» و آيه" وَ اللَّهُ يَقُولُ الْحَقَّ" «5» است.
و از جمله آياتي كه از اينگونه امور به" وعد اللَّه" تعبير فرموده، آيه" أَلا إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ" «6» و آيه" لا يُخْلِفُ اللَّهُ الْمِيعادَ" «7» است و ان شاء اللَّه تعالي به زودي بحث مفصلي در باره" كلمات
__________________________________________________
(1)آنان كساني بودند كه خداي‌شان هدايت فرمود، پس تو نيز از هدايت آنان پيروي كن. سوره انعام آيه 90
(2)خدا حكم كرده كه من و فرستادگانم هر آينه غلبه خواهيم نمود. سوره مجادله آيه 21
(3)و به تحقيق حكم ما براي بندگان فرستاده شده ما چنين رفته است كه آنان، آري هم آنان منصورند. سوره صافات آيه 172
(4)گفت حق از من است و حق مي‌گويم. سوره ص آيه 84
(5)خدا مي‌گويد حق را. سوره احزاب آيه 4
(6)آگاه باش، به درستي كه وعده خدا حق است. سوره يونس آيه 55
(7)خدا خلف وعده نمي‌كند. سوره زمر آيه 20 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 90
اللَّه" و تعبيرات ديگري كه در عرف قرآن مرادف آن است خواهد آمد.
و جمله" وَ لَقَدْ جاءَكَ مِنْ نَبَإِ الْمُرْسَلِينَ" تثبيت و استشهاد است براي جمله" وَ لَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ ..." از همين جمله ممكن است استفاده شود كه سوره انعام بعد از بعضي از سوره‌هاي مكي‌اي كه قصص انبيا (ع) را بيان مي‌كند- مانند سوره شعراء و مريم و امثال آن- نازل شده، و از طرفي چون مي‌دانيم كه سوره انعام بعد از سوره‌هاي علق و مدثر و امثال آن نازل شده، نتيجه مي‌گيريم كه اين سوره در طبقه سوم از سوره‌هايي است كه قبل از هجرت در مكه نازل شده (و خدا داناتر است).
" وَ إِنْ كانَ كَبُرَ عَلَيْكَ إِعْراضُهُمْ ... فَتَأْتِيَهُمْ بِآيَةٍ" راغب مي‌گويد:" نفق" به معني تونل و راهي است كه از زير زمين برود، آن گاه آيه مورد بحث را كه مي‌فرمايد:" فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تَبْتَغِيَ نَفَقاً فِي الْأَرْضِ" ذكر كرده، سپس مي‌گويد: و از همين باب است كه سوراخ و لانه موش صحرايي را" نافقاء" ناميده و مي‌گويند:" نافق- و يا- نفق اليربوع"، يعني موش صحرايي به سوراخ رفت، و نيز از اين باب است كلمه" نفاق" يعني دخول در دين از دري و خروج از آن از در ديگر خداي تعالي هم به همين معنا اشاره كرده و فرموده است:" إِنَّ الْمُنافِقِينَ هُمُ الْفاسِقُونَ- منافقين خارج از دينند" و نيز منافقين را بدتر از كفار دانسته و فرموده:" إِنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ- منافقين در پست‌ترين درجه و درك دوزخند" و" نيفق" زيرجامه و خشتك آن است. «1»
و در باره" سلم" مي‌گويد:" سلم" در اصل لغت چيزي را گويند كه در مواقع خطر به وسيله آن مي‌توان به مكانهاي بلند برآمده و سلامت خود را حفظ نمود، آن گاه اين لفظ اسم شده براي هر چيزي كه آلت بالا رفتن و وسيله آن باشد. خداي تعالي فرموده:" أَمْ لَهُمْ سُلَّمٌ يَسْتَمِعُونَ فِيهِ" و نيز فرموده:" أَوْ سُلَّماً فِي السَّماءِ".
شاعر هم گفته است: و لو نال اسباب السماء بسلم- و اگر چه به وسيله نردبان به اسباب آسمان دست مي‌يافت. «2»
و چون جواب شرط (ان) معلوم بوده، لذا در كلام ذكر نشده، و تقدير آيه چنين است:
" فان استطعت ان تبتغي كذا و كذا فافعل- پس اگر مي‌تواني همچو كاري بكني، بكن" و مراد از آيه در" فَتَأْتِيَهُمْ بِآيَةٍ ..."، چيزي است كه مشركين را مجبور به ايمان كند نه صرف
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 502
(2)مفردات راغب ص 241
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 91
معجزه، زيرا اگر مشركين به صرف ديدن معجزه، ايمان مي‌آوردند، خود اين خطاب يعني جمله" وَ إِنْ كانَ كَبُرَ عَلَيْكَ إِعْراضُهُمْ ..." خطابي است قرآني، و قرآن خود بهترين معجزه است براي دلالت بر حقانيت دعوت آن جناب، معجزه‌اي است كه اتفاقا با فهم مشركين هم كه خود از بلغا و عقلاي عرب بودند نزديك است، پس معلوم مي‌شود مراد از آيه صرف معجزه نيست، بلكه چيزي است كه سلب اختيار از آنان كند، و اين هم با دعوت الهي سازگار نيست،

[دعوت به حق و قبول آن بايد در مجراي اختيار جريان يابد گو اينكه خداوند بر هدايت اجباري و اضطراري مردم قادر است] ..... ص : 91

پس حاصل معناي آيه اين است كه: جا ندارد تو اينقدر در مقابل اعراض آنان متاثر شوي، زيرا دنيا دار اختيار است و دعوت به حق و قبول آن بايد در مجراي اختيار جريان يابد، و تو نمي‌تواني آيه‌اي تهيه كني كه آنان را بر ايمان آوردن مضطر و بي اختيار سازي، براي اينكه خداوند چنين ايماني را از آنان نخواسته، بلكه از آنان ايمان به طوع و رغبت و اختيار خواسته است. از همين جهت آيه‌اي كه مردم را مجبور بر ايمان و اطاعت كند نيافريده، و گرنه خودش مي‌توانست چنين كار را بكند، و جميع افراد بشر را به جبر، مجتمع بر ايمان سازد و در نتيجه اين كفار هم، به مؤمنين به تو، ملحق شوند، پس، از اينكه اينان اعراض كرده‌اند اينقدر جزع و ناشكيبي مكن، تا در شمار كساني كه نسبت به معارف الهي جاهل هستند قرار نگيري.
و اينكه بعضيها احتمال داده‌اند كه مراد از جمله" فَتَأْتِيَهُمْ بِآيَةٍ" اين باشد كه معجزه‌اي بالاتر از معجزه قرآن برايشان بياوري، با سياق آيه مخصوصا جمله" وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَمَعَهُمْ عَلَي الْهُدي" سازگار نيست، زيرا ظاهر اين جمله اين است كه مراد از اين هدايت، هدايت اجباري و اضطراري است.
از اينجا ظاهر مي‌شود كه مراد از" شاءَ اللَّهُ" هم، مشيت تكويني پروردگار است، و معنايش اين است كه خداي تعالي به طوري هدايت را از آنان بخواهد كه مجبور به قبول شده و اختيارشان باطل گردد.
از ظاهر سياق آيه شريفه استفاده مي‌شود كه خداي تعالي چنين چيزي را نخواسته و ليكن خداي سبحان در آيات ديگري كه مشابه با اين آيه است مانند آيه" وَ لَوْ شِئْنا لَآتَيْنا كُلَّ نَفْسٍ هُداها وَ لكِنْ حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّي لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ" «1» اين را هم نفرموده كه نخواستنش طوري است كه كفر كفار و گمراهي گمراهان بطور اجبار و اضطرار باشد، زيرا به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد از آيه سابق الذكر و هم چنين از آيه
__________________________________________________
(1)و اگر مي‌خواستيم تمامي نفوس راي هدايت مي‌كرديم، و ليكن حكم ما مبني بر اينكه جهنم راي از جن و انس پر كنيم حتمي شده است. سوره سجده آيه 13
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 92
" قالَ فَالْحَقُّ وَ الْحَقَّ أَقُولُ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ" «1» استفاده مي‌شود كه: اگر مشيت خداي تعالي تعلق نگرفته باشد به اينكه جميع افراد بشر هدايت بيابند، از جهت حكمي بوده كه در برابر سوگند ابليس مبني بر اينكه جميع بندگان خدا مگر مخلصين از آنان را گمراه خواهد نمود حتمي كرده، بلكه در مواضع ديگري از قرآن صريحا گمراهي گمراهان را به خود آنان نسبت داده، و در داستان آدم و ابليس فرموده:" قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ، إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ قالَ هذا صِراطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ، وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ" «2» هم چنان كه شيطان هم همين نسبت را به آنان داده، و خداي تعالي گفتاري را كه در روز قيامت خطاب به گمراهان مي‌كند، چنين حكايت فرموده:" وَ قالَ الشَّيْطانُ لَمَّا قُضِيَ الْأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَ وَعَدْتُكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ- تا آنجا كه مي‌فرمايد- إِنِّي كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ" «3» از اين آيات به طوري كه مي‌بينيد استفاده مي‌شود كه گناهان، كه از جمله آنها شرك به خدا است، همه منتهي به گمراهي خود انسان مي‌شود و گمراهي انسان هم مستند به نفس اوست، منافاتي هم با ساير آياتي كه ظاهر است در اينكه آدمي نمي‌تواند چيزي را بخواهد مگر اينكه خدا بخواهد ندارد، مانند آيه" إِنَّ هذِهِ تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلي رَبِّهِ سَبِيلًا، وَ ما تَشاؤُنَ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ" «4»، و آيه
__________________________________________________
(1)خدا فرمود: حق اينست و من حق راي مي‌گويم البته جهنم راي از تو و تابعان تو عموما پر مي‌كنم.
سوره ص آيه 85
(2)شيطان گفت پروردگارا از آنجايي كه تو مرا گمراه فرمودي من گناه و نافرماني تو راي در نظر بندگانت جلوه مي‌دهم و به طور قطع همه راي گمراه مي‌كنم، مگر آن بندگاني كه در بندگي تو مخلص باشند، خداوند فرمود: اين راهي است مستقيم كه بر من است (يعني گذر همه بر من است و هيچكس راي از من گريز نيست). بندگان من دستخوش فريبهاي تو نمي‌شوند، و تو نمي‌تواني بر آنان مسلط شوي، مگر آن گمراهاني كه تو راي پيروي كنند، كه البته جهنم هم ميعادگاه همه آنان است. سوره حجر آيه 43
(3)پس از آنكه در روز قيامت ميان بندگان حكم شد (كارشان يكسره شد) شيطان به فريب خوردگان خود مي‌گويد: خداي متعال به شما وعده‌اي داد وعده‌اش هم وعده حقي بود، من نيز به شما نويدي دادم و در آن خلف وعده كردم- تا آنجا كه مي‌گويد- من به اينكه مرا شريك خدا قرار داديد كافرم.
سوره ابراهيم آيه 22
(4)به درستي كه اين يادآوري است، پس هر كس بخواهد مي‌تواند راهي به سوي پروردگار خود اتخاذ نمايد، و البته جز با مشيت پروردگار نمي‌توانيد اراده چنين كاري راي بكنيد. سوره انسان آيه 30
مه الميزان، ج‌7، ص: 93
" إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ، لِمَنْ شاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ وَ ما تَشاؤُنَ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ" «1».
پس مشيت انسان گر چه در تحققش محتاج و متوقف بر مشيت خداي سبحان است، الا اينكه خداي سبحان هم وقتي مشيتش به مشيت او تعلق گرفته و خواست او را مي‌خواهد كه او خود با داشتن حسن سريره، استعداد و قابليت اين معنا را كسب كرده و از اين طريق متعرض رحمت او شده باشد، به شهادت اينكه مي‌فرمايد:" وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ أَنابَ" «2».
و اما فاسق كه دلش منحرف شده و به پستي و گمراهي متمايل گشته، البته خداوند هدايتش را نخواسته و رحمتش او را فرا نمي‌گيرد، هم چنان كه فرموده:" يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «3» و نيز فرموده:" فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ" «4» و نيز فرموده:
" وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَي الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ" «5» و كوتاه سخن اينكه، دعوت ديني جز طريقه اختيار را سلوك ننموده، و آيات الهي جز با مراعات آن نازل نشده، و خداي سبحان هم به سوي خود هدايت نمي‌كند مگر آن كسي را كه به اختيار خود متعرض رحمت وي و مستعد هدايتش شده باشد.

[چرا مشيت خداي تعالي بر هدايت همگاني انسانها با حفظ اختيار آنها، تعلق نگرفته است؟] ..... ص : 93

به همين بيان شبهه ديگري هم كه خالي از پيچيدگي نيست، حل مي‌شود، و آن شبهه اين است كه به فرض هم كه اين معنا را قبول كنيم كه نازل كردن آيه‌اي از طرف خداي تعالي كه كفار را هم مجبور به ايمان و قبول دعوت ديني سازد منافات با اختياري دارد كه بناي آن دعوت، بر آن اساس است، ليكن چرا جايز نباشد كه خداوند ايمان جميع افراد مردم را بخواهد، همانطوري كه ايمان مؤمنين را خواسته، و در نتيجه همه مردم ايمان آورند و چه عيبي داشت كه
__________________________________________________
(1)قرآن جز تذكري براي عالميان نيست، تذكري است براي هر كس كه بخواهد راه مستقيم را پيش گيرد، و البته جز با مساعدت مشيت رب العالمين كسي چنين اراده‌اي نمي‌كند. سوره تكوير آيه 29
(2)كسي به سوي او هدايت مي‌يابد كه متوجه درگاه او شده و به وي رجوع نمايد. سوره رعد آيه 27
(3)به وسيله قرآن افراد بسياري را گمراه و اشخاص بي‌شماري را هدايت مي‌كند، و البته جز بدكاران را گمراه نمي‌سازد. سوره بقره آيه 26
(4)وقتي خودشان به اختيار خود به سوي بيراهه گرائيدند خداوند هم گمراهشان ساخت. سوره صف آيه 6
(5)ما اگر مي‌خواستيم مي‌توانستيم آن مرد اسرائيلي (كه نامش معروف به بلعم باعور و مردي مستجاب الدعوه بوده- مترجم) را به وسيله آن آياتي كه به وي آموختيم بسوي درگه خود بالايش ببريم و ليكن از آنجايي كه او خودش به سوي پستي متمايل بود و هواي نفس را پيروي كرد ما نيز به خودش واگذارش نموديم. سوره اعراف آيه 175
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 94
خداي تعالي بخواهد همه افراد بشر هدايت و ايمان را بخواهند، همانطوري كه از مؤمنين خواست، آن گاه علاوه بر مشيت و خواستش آيه‌اي را هم نازل كند تا آن آيه آنان را به اختيار خودشان به هدايت سوق داده و به لباس ايمان متلبسشان سازد؟ و در نتيجه هم حريت و اختيار آنان محفوظ بماند و هم جميع افراد بشر هدايت يابند؟.
جواب اين سؤال و حل اين شبهه به طور اجمال از بيان قبلي ما استفاده مي‌شود، و اينك در توضيح آن مي‌گوئيم: گر چه هدايت دسته جمعي بشر همانطوري كه در شبهه گفته شد امر ممكني است، و ليكن با ناموس عمومي عالم اسباب و نظامي كه در استعداد قابل و افاضه فاعل است منافات دارد، چون هدايت تنها و تنها به كسي افاضه مي‌شود كه تقوا پيشه خود ساخته و نفس را تزكيه كند،" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها" و در مقابل، ضلالت هم تنها نصيب كسي مي‌شود كه از ذكر پروردگارش اعراض نموده و نفس را آلوده سازد،" وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها" و اين اصابت ضلالت عبارت است از اينكه آدمي زير بار هدايت نرود. خداي تعالي در اين باره مي‌فرمايد:" مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعاجِلَةَ عَجَّلْنا لَهُ فِيها ما نَشاءُ لِمَنْ نُرِيدُ ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْلاها مَذْمُوماً مَدْحُوراً، وَ مَنْ أَرادَ الْآخِرَةَ وَ سَعي لَها سَعْيَها وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ كانَ سَعْيُهُمْ مَشْكُوراً، كُلًّا نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً" «1»" محظورا" به معناي ممنوع است.
پس خداي سبحان عطاي هر نفسي را به آن مقداري كه استحقاق دارد به او مي‌رساند، اگر خير بخواهد به او مي‌دهد، و اگر شر بخواهد باز هم به او مي‌دهد، به اين معنا كه چنين كسي را از خير منع مي‌كند، و با اين حال اگر خداي تعالي بخواهد كه جميع مردم- از صالح و طالح- خير را بخواهند و همه آنان به اختيار خود ملازم ايمان و تقوا شوند معلوم است كه نظام عمومي عالم با اينكه عالم اسباب است تباه مي‌شود.
آيه" إِنَّما يَسْتَجِيبُ الَّذِينَ يَسْمَعُونَ ..." كه بعد از آيه مورد بحث ما است، و به زودي معنايش خواهد آمد بيان ما را تاييد مي‌كند.
__________________________________________________
(1)هر كس به سعي و كوشش خود متاع عاجل (و لذات فاني دنيا) را طالب است، به او مي‌دهيم سپس به هر كه خواهيم و هر آنچه مشيت ازلي ما باشد در عالم آخرت دوزخ را نصيبش كنيم كه با نكوهش و مردودي به جهنم درآيد. و كسي كه آخرت را بخواهد و با ايمان سعي لازم را براي آن نمايد از تلاش آنان سپاسگزاري خواهد شد همگي را از عطيه پروردگار تو مدد مي‌رسانيم هم آنان را و هم اينان را، اعطاي پروردگار تو ممنوع نيست (و جلويش را نمي‌شود گرفت). سوره اسراء آيه 20
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 95

[توصيف مؤمنين به وصف حيات و شنوايي و توصيف مشركين و معرضين به وصف مردگي، كري و كوري] ..... ص : 95

" إِنَّما يَسْتَجِيبُ الَّذِينَ يَسْمَعُونَ وَ الْمَوْتي يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ ثُمَّ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ" اين آيه شريفه به منزله بياني است براي جمله" وَ إِنْ كانَ كَبُرَ عَلَيْكَ إِعْراضُهُمْ ..." زيرا حاصل جمله مزبور اين بود كه: تو نمي‌تواني كفار را از اين اعراضشان منصرف كني، و به معجزه‌اي كه آنان را سوق به ايمان دهد دست بيابي.
در اين آيه نيز همين معنا را توضيح داده مي‌فرمايد: به جهت اينكه اينان به منزله مرده‌اند، شعور ندارند و داراي گوش شنوا نيستند تا دعوت دعوت كننده‌اي را كه پيغمبر خدا است شنيده معناي دعوت ديني را بفهمند، اين هيكل‌ها كه از مردم به چشم تو مي‌خورد، دو جور است: يكي زنده و شنوا كه البته چنين كساني دعوت تو را اجابت مي‌كنند، و يكي مردگاني ناشنوا كه به ظاهر در صورت زندگانند، و اين طايفه شنوائيشان موقوف بر اين است كه خداوند پس از مرگ مبعوثشان كند، و به زودي خواهد كرد، آن وقت است كه مي‌شنوند آنچه را كه در دنيا قدرت شنيدنش را نداشتند.
خداي تعالي همين معنا را از خود آنان حكايت نموده مي‌فرمايد:" وَ لَوْ تَري إِذِ الْمُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ" «1».
در حقيقت سياق آيه مورد بحث سياق كنايه است، و مراد از كساني كه مي‌شنوند، مؤمنين و مراد از" مردگان"، اعراض كنندگان از پذيرش دعوت الهي است، چه مشركين و چه ديگران، و اين كنايه تنها در اين آيه به كار برده نشده، بلكه در كلام خداي تعالي مكرر مؤمنين به حيات و شنوايي و كفار به مردگي و كري وصف شده‌اند، از آن جمله مي‌فرمايد:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها" «2» و نيز مي‌فرمايد:" إِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتي وَ لا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ، وَ ما أَنْتَ بِهادِي الْعُمْيِ عَنْ ضَلالَتِهِمْ إِنْ تُسْمِعُ إِلَّا مَنْ يُؤْمِنُ بِآياتِنا فَهُمْ مُسْلِمُونَ" «3»
__________________________________________________
(1)و اگر ببيني گنه‌كاران را در آن هنگام كه در برابر پروردگار خود از شرمساري سر به زير افكنده، و مي‌گويند: پروردگارا اينك ديديم و شنيديم (فهميديم كه دستورات انبيا همه بر حق بوده) بار الها پس ما را برگردان تا عمل صالح كنيم، ما ديگر در حقانيت دعوت انبيا ترديدي نداريم. سوره سجده آيه 12 [.....]
(2)آيا كسي كه مرده بود و ما زنده‌اش كرديم و براي او نوري قرار داديم كه با آن نور در بين مردم زندگي مي‌كند مثل كسي است كه در مثل، در ظلمتهاي شديد و متراكم قرار گرفته و از آن بيرون شدني نيست. سوره انعام آيه 123
(3)به درستي كه تو نمي‌تواني مردگان را بشنواني، و دعوت ديني را به گوش كران در موقعي كه از تو و از دعوتت شتابان مي‌گريزند برساني، آري، تو هدايت كننده كوردلان نيستي، و نمي‌تواني آنان را از بيراهه به راه بياوري، تو دعوت دين را جز به كساني كه به آيات ما ايمان آورده‌اند نمي‌تواني بشنواني، تنها آنان منقاد و تسليمند. سوره نمل آيه 81
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 96
و همچنين آيات بسياري ديگر.
بيشتر مفسرين هم اينگونه اوصاف را حمل بر تشبيه و كنايه كرده‌اند، و ليكن ما در بعضي از مباحث گذشته خود مكررا بيان كرديم كه براي اينگونه اوصاف، معنايي از حقيقت نيز هست- به آن مباحث رجوع شود-.
اين آيه دلالت مي‌كند بر اينكه به زودي در عالم آخرت خداي تعالي حقيقت را به كفار و مشركين فهمانيده و دعوت خود را به گوششان فرو خواهد كرد، همانطوري كه در دنيا به مؤمنين فهمانيده و شنوانيد. بنا بر اين، انسان- چه مؤمن و چه كافر- ناگزير است از فهميدن حق در دنيا يا در آخرت.

بحث روايتي ..... ص : 96

قمي در تفسير خود مي‌گويد: و در روايت ابي الجارود است كه امام ابي جعفر (ع) فرمود، رسول خدا (ص) به اسلام آوردن حارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف بسيار علاقه داشت و او را به اسلام دعوت نموده خيلي سعي مي‌كرد بلكه قبول كند، ليكن بدبختي بر او غلبه كرده از قبول اسلام سرباز زد، اين معنا بر رسول خدا (ص) گران آمد، لذا اين آيه نازل شد:" وَ إِنْ كانَ كَبُرَ عَلَيْكَ إِعْراضُهُمْ- تا آنجا كه مي‌فرمايد- نَفَقاً فِي الْأَرْضِ" «1».
مؤلف: اين روايت علاوه بر ضعف سند و ارسالش با ظاهر روايات بسياري كه دلالت دارد بر اينكه سوره انعام يك جا نازل شده سازگار نيست، گر چه ممكن است آن را چنين توجيه نمود كه اين واقعه قبل از نزول اصل سوره رخ داده و اين آيه به عنوان انطباق، اشاره به آن فرموده است.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 197
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 97

[سوره الأنعام (6): آيات 37 تا 55] ..... ص : 97

اشاره

وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ قُلْ إِنَّ اللَّهَ قادِرٌ عَلي أَنْ يُنَزِّلَ آيَةً وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ (37) وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا طائِرٍ يَطِيرُ بِجَناحَيْهِ إِلاَّ أُمَمٌ أَمْثالُكُمْ ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ‌ءٍ ثُمَّ إِلي رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ (38) وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا صُمٌّ وَ بُكْمٌ فِي الظُّلُماتِ مَنْ يَشَأِ اللَّهُ يُضْلِلْهُ وَ مَنْ يَشَأْ يَجْعَلْهُ عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (39) قُلْ أَ رَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتاكُمْ عَذابُ اللَّهِ أَوْ أَتَتْكُمُ السَّاعَةُ أَ غَيْرَ اللَّهِ تَدْعُونَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (40) بَلْ إِيَّاهُ تَدْعُونَ فَيَكْشِفُ ما تَدْعُونَ إِلَيْهِ إِنْ شاءَ وَ تَنْسَوْنَ ما تُشْرِكُونَ (41)
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلي أُمَمٍ مِنْ قَبْلِكَ فَأَخَذْناهُمْ بِالْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ يَتَضَرَّعُونَ (42) فَلَوْ لا إِذْ جاءَهُمْ بَأْسُنا تَضَرَّعُوا وَ لكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (43) فَلَمَّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ أَبْوابَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ حَتَّي إِذا فَرِحُوا بِما أُوتُوا أَخَذْناهُمْ بَغْتَةً فَإِذا هُمْ مُبْلِسُونَ (44) فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ (45) قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَخَذَ اللَّهُ سَمْعَكُمْ وَ أَبْصارَكُمْ وَ خَتَمَ عَلي قُلُوبِكُمْ مَنْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ يَأْتِيكُمْ بِهِ انْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الْآياتِ ثُمَّ هُمْ يَصْدِفُونَ (46)
قُلْ أَ رَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتاكُمْ عَذابُ اللَّهِ بَغْتَةً أَوْ جَهْرَةً هَلْ يُهْلَكُ إِلاَّ الْقَوْمُ الظَّالِمُونَ (47) وَ ما نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ إِلاَّ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ فَمَنْ آمَنَ وَ أَصْلَحَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (48) وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا يَمَسُّهُمُ الْعَذابُ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ (49) قُلْ لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزائِنُ اللَّهِ وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَ لا أَقُولُ لَكُمْ إِنِّي مَلَكٌ إِنْ أَتَّبِعُ إِلاَّ ما يُوحي إِلَيَّ قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الْأَعْمي وَ الْبَصِيرُ أَ فَلا تَتَفَكَّرُونَ (50) وَ أَنْذِرْ بِهِ الَّذِينَ يَخافُونَ أَنْ يُحْشَرُوا إِلي رَبِّهِمْ لَيْسَ لَهُمْ مِنْ دُونِهِ وَلِيٌّ وَ لا شَفِيعٌ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ (51)
وَ لا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمِينَ (52) وَ كَذلِكَ فَتَنَّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِيَقُولُوا أَ هؤُلاءِ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنا أَ لَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِالشَّاكِرِينَ (53) وَ إِذا جاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآياتِنا فَقُلْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْكُمْ سُوءاً بِجَهالَةٍ ثُمَّ تابَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (54) وَ كَذلِكَ نُفَصِّلُ الْآياتِ وَ لِتَسْتَبِينَ سَبِيلُ الْمُجْرِمِينَ (55)
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 98

ترجمه آيات ..... ص : 98

و گفتند: چرا علامتي از ناحيه پروردگارش بر او نازل نشد؟ بگو به درستي كه خدا قادر بر فرستادن معجزه و علامت هست، و ليكن بيشتر كافران نمي‌دانند (37).
و هيچ جنبده‌اي در زمين و پرنده‌اي كه با دو بال خود مي‌پرد نيست مگر اينكه آنها نيز مانند شما گروه‌هايي هستند، و همه به سوي پروردگار خود محشور خواهند شد، ما در كتاب از بيان چيزي فروگذار نكرديم (38).
و كساني كه آيات ما را، تكذيب كردند كر و كوراني در ظلمتند، كسي را كه خدا بخواهد گمراه مي‌كند و كسي را كه بخواهد در راه راست قرارش مي‌دهد (39).
بگو: اگر راست مي‌گوئيد به من خبر دهيد اگر بيايد شما را عذاب خدا و يا روز قيامت آيا غير خدا كسي را به فريادرسي خود مي‌خوانيد (40).
(قطعا نه)، بلكه تنها همو را مي‌خوانيد، و او است كه اگر بخواهد آن گرفتاري را از شما مي‌برد و آن روز شركاي امروزتان را فراموش خواهيد كرد (41).
و به تحقيق فرستاديم پيغمبراني به سوي امت‌هايي كه قبل از تو مي‌زيستند پس به منظور اينكه شايد روي تضرع به درگاه ما آورند آنان را به سختي‌ها و گرفتاري‌هاي گوناگون گرفتيم (42).
پس چرا وقتي عذاب ما را ديدند تضرع نكردند، و ليكن دلهاي‌شان سخت شد و شيطان عمل زشت‌شان را برايشان زينت داد (43).
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 99
پس وقتي عذاب ما را به كلي از ياد بردند درهاي همه لذائذ مادي را به روي‌شان گشوديم و وقتي سرگرم و شادمان به آن شدند بناگاه گرفتيمشان، پس آن گاه ايشان فرومانده و خاموشانند (44).
پس بريده شد دنباله گروهي كه ظلم كردند، و ستايش سزاوار خدايي است كه پروردگار عالميان است (45).
بگو خبر دهيد مرا كه اگر روزي خداوند گوش و چشمهايتان را از شما گرفته و بر دلهايتان مهر نهد آيا كيست آن خداي ديگري كه گوش و چشم و دل ديگري به شما بدهد، ببين چگونه تكرار مي‌كنيم آيات خود را براي ايشان و با اين حال باز هم آنان اعراض مي‌كنند (46).
بگو مرا خبر دهيد اگر عذاب خداوند به طور ناگهاني و يا آشكارا شما را بگيرد آيا جز گروه ستمكاران كسي هلاك مي‌شود؟ (47).
و ما نمي‌فرستيم پيغمبران را مگر براي بشارت و انذار، پس كساني كه ايمان آورده عمل صالح كنند نه بيمي برايشان است و نه اندوهناك مي‌شوند (48).
و آنان كه تكذيب كردند آيات ما را به جرم همين فسقي كه مرتكب شدند عذاب ما به آنان خواهد رسيد (49).
بگو من نمي‌گويم خزينه‌هاي خداوند نزد من است، و نيز نمي‌گويم علم غيب دارم، و نمي‌گويم فرشته‌اي هستم، من دنبال نمي‌كنم مگر همان چيزي را كه به سويم وحي مي‌شود، بگو آيا كور و بينا يكسان است؟ (پس چرا تفكر نمي‌كنيد) (50).
كساني را كه در دل از محشور شدن در روزي كه جز خداوند ولي و شفيعي نيست ترس دارند با اين قرآن بترسان، باشد كه بپرهيزند (51).
و كساني را كه در هر صبح و شام پروردگار خود را مي‌خوانند و جز رضاي او منظوري ندارند از خود طرد مكن و بدان كه از حساب ايشان چيزي بر تو و از حساب تو چيزي برايشان نيست كه آنان را از خود براني، و در نتيجه از ستمكاران بشوي (52).
اين چنين بعضي از آنان را به دست بعضي ديگر آزموديم تا در قيامت (با يك دنيا تاسف) از خود بپرسند آيا اينان بودند آن گروهي كه خداوند از ميان همه ما بر آنان نعمت داد؟ آن گاه در جواب خود بگويند آري همين‌هايند، آيا خداوند به بندگان شكرگزار داناتر نيست؟ (53).
و وقتي كه مؤمنين به آيات ما نزد تو مي‌آيند بگو سلام بر شما، پروردگار شما رحمت را بر خود واجب كرده كه هر كسي از شما از روي جهالت عمل زشتي مرتكب شود و سپس توبه كرده عمل صالح كند، خداوند هم آمرزنده و مهربان است (54).
اينطور آيات را تفصيل مي‌دهيم تا شايد بندگان به آن عمل نموده و راه گنهكاران هم روشن گردد (55).
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 100

بيان آيات ..... ص : 100

اشاره

در اين آيات در خصوص امر توحيد و معجزه نبوت احتجاجات گوناگوني شده است.
" وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ قُلْ إِنَّ اللَّهَ قادِرٌ ..."
اين آيه شريفه گفتار مشركين را حكايت مي‌كند كه به منظور عاجز ساختن رسول خدا (ص) گفته بودند: چرا معجزه‌اي از ناحيه پروردگارش بر وي نازل نشد؟. و چون وقتي اين كلام از آنان صادر شده كه بهترين آيات و معجزات يعني قرآن كريم در دسترسشان بوده، و سوره‌ها و آياتش يكي پس از ديگري نازل و در هر لحظه بر آنان تلاوت مي‌شده، از اين جهت به طور مسلم معلوم مي‌شود كه غرضشان از اين معجزه‌اي كه با جمله" لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ" پيشنهاد آن را نمودند، غير قرآن است و معلوم مي‌شود قرآن را آيه و معجزه قانع كننده‌اي نمي‌دانستند، چون قرآن مشتمل بر گزافه‌گويي‌هايي كه دل هوسباز آنان را راضي كند نبود.
و نيز از اينكه گفتند: از ناحيه پروردگارش، و نگفتند: از ناحيه پروردگار ما، يا از ناحيه خدا و يا تعبير ديگر، معلوم مي‌شود تعصب نسبت به بت‌ها وادارشان ساخته كه چنان از پروردگار متعال نام ببرند كه تو گويي خداي تعالي پروردگار آنان نيست، و گويا مي‌خواستند به منظور توهين به امر آن جناب و اينكه بيشتر به ستوهش آورند بگويند: اگر ادعايش حق است مي‌بايستي پروردگارش يعني همان كسي كه او ما را به سويش دعوت مي‌كند براي تشويق و ياريش معجزه‌اي نازل كند كه دلالت بر صدق ادعايش داشته باشد.
و تنها چيزي كه به چنين پيشنهادي وادارشان نمود، جهل به دو امر بود:

[سبب اينكه مشركين به منظور عاجز ساختن پيامبر (ص) درخواست معجزه از او كردند جهل به دو امر بوده است] ..... ص : 100

اول- اينكه اينان معتقد بودند كه خدايان‌شان هر كدام در امري كه از امور جهان به آنها محول شده، مستقل در تاثيرند، مثلا" خداي جنگ" و همچنين" خداي صلح" و" خداي خشكي" و" خداي دريا" و" خداي محبت" و" خداي دشمني" و ساير خدايان هر كدام در كار خود مستقلند، و از ناحيه خدايان ديگر در كارشان كارشكني نمي‌شود، روي اين حساب كار ديگري براي خداي تعالي نمانده كه در آن دخل و تصرف نمايد، بلكه همه را ميان كاركنان خود تقسيم نموده، گر چه خداي تعالي را" رب الأرباب" و اين خدايان را شفيع درگاه او مي‌دانستند، و ليكن در عين حال معتقد بودند رب الأرباب هرگز نمي‌تواند معجزه‌اي را كه دلالت بر نفي الوهيت خدايان مي‌كند به كسي نازل نموده، اختيارات خدايان را باطل سازد.
اينان چنين اعتقادي داشتند، چيزهايي هم كه از يهود در باره خداوند مي‌شنيدند، آنان ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 101
را در گمراهي و اشتباهشان تاييد و تشويق مي‌نمود، از آن جمله اين بود كه يهود مي‌گفتند:
" يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ- خدا دست بسته است"، و بعد از ايجاد و به جريان انداختن نظام جاري در عالم اسباب، ديگر نمي‌تواند چيزي از آن نظام را به طور خرق عادت تغيير دهد.
دوم- اين بود كه اينان نمي‌فهميدند كه معجزه اگر از قبيل معجزاتي باشد كه خود خداي تعالي هر كدام را به يكي از انبياي گرامي خود اختصاص داده، و به تقاضاي مردم نازل نشده باشد، البته اينگونه معجزات مفيد به حال مردم است، چون شاهد صحت ادعاي پيغمبر صاحب معجزه بوده و هيچ محذوري هم بر آن مترتب نمي‌شده، مانند عصا و يد بيضاي موسي (ع) و مرده زنده كردن و به كور مادرزاد و جذامي شفا دادن و مرغ آفريدن حضرت مسيح (ع) و قرآن رسول خدا (ص).
و اما اگر از قبيل معجزاتي باشد كه خود مردم درخواست آن را كرده‌اند، سنت پروردگار در چنين معجزاتي اين بوده كه درخواست كنندگان را در صورت ديدن آن معجزه و ايمان نياوردن، بدون مهلت عذاب مي‌فرموده، مانند معجزات نوح، هود، صالح و امثال آنان.
در قرآن كريم آيات بسياري بر اين معنا دلالت مي‌كند. مانند آيه" وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ مَلَكٌ وَ لَوْ أَنْزَلْنا مَلَكاً لَقُضِيَ الْأَمْرُ ثُمَّ لا يُنْظَرُونَ" «1» و آيه" وَ ما مَنَعَنا أَنْ نُرْسِلَ بِالْآياتِ إِلَّا أَنْ كَذَّبَ بِهَا الْأَوَّلُونَ وَ آتَيْنا ثَمُودَ النَّاقَةَ مُبْصِرَةً فَظَلَمُوا بِها وَ ما نُرْسِلُ بِالْآياتِ إِلَّا تَخْوِيفاً" «2» و در آيه مورد بحث اشاره بهر دو قسم معجزه كرده و فرموده:" وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ قُلْ إِنَّ اللَّهَ قادِرٌ عَلي أَنْ يُنَزِّلَ آيَةً وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" «3» چنانچه مي‌بينيد در اين آيه مي‌فرمايد: خدا قادر است بر اينكه معجزه‌اي را كه فرض شود نازل كند و چطور ممكن است كسي كه مسماي به اسم" اللَّه" است چنين قدرت مطلقه‌اي نداشته باشد، و اگر در جواب، لفظ" رب" را كه در سؤال بود به اسم جلاله" اللَّه" تبديل نمود براي اين بود كه دلالت بر برهان و علت حكم نموده، بيان كند كه چرا قدرت او مطلقه است.
__________________________________________________
(1)و گفتند چرا فرشته‌اي بر او نازل نشد، ما اگر فرشته نازل مي‌كرديم هر آينه امر (عذاب) گذرا و حتمي مي‌شد، و ديگر مهلت داده نمي‌شدند. سوره انعام آيه 8
(2)و باز نداشت ما را از فرستادن آيت‌ها، مگر همين معنا كه پيشينيان آن را تكذيب كردند، (مثلا) ما ثمود را ناقه‌اي داديم كه هر كسي را بينا و هدايت مي‌كرد مع ذلك به آن ناقه ستم كردند، و ما آيت‌ها نمي‌فرستيم مگر براي تخويف و ترساندن. سوره اسراء آيه 59
(3)و گفتند: چرا بر وي از جانب پروردگارش آيه‌اي نازل نمي‌شود؟ بگو خدا قادر است كه آيه نازل كند ولي بيشترشان نمي‌دانند. سوره انعام آيه 37
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 102
وجه اين دلالت از اين قرار است كه الوهيت مطلقه هر كمالي را به طور مطلق داراست، كمالات او محدود به هيچ حدي و مقيد به هيچ قيدي نيست، و بنا بر اين قدرت او هم كه يكي از كمالات است مطلق است، و جهل به همين معنا مشركين را وادار ساخت كه به منظور به ستوه آوردن رسول خدا و عاجز كردن خدا، تقاضاي معجزه كنند، و نفهميدند كه هيچ چيز خدا را عاجز نمي‌كند.
علاوه بر اينكه نفهميدند نزول آيه مورد تقاضايشان موافق مصلحت‌شان نيست،- همانطوري كه گفته شد- جرأت بر چنين تقاضايي، خود باعث هلاكت تمامي آنها و قطع نسلشان مي‌شود. و دليل بر اينكه اين معنا به وجهي و تا اندازه‌اي مورد نظر آيه است اين است كه در ذيل اين احتجاجات مي‌فرمايد:" قُلْ لَوْ أَنَّ عِنْدِي ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ لَقُضِيَ الْأَمْرُ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِالظَّالِمِينَ" «1».
و در دو كلمه" نزل" و" ينزل" به تشديد از باب تفعيل دلالت بر اين هست كه مشركين معجزه‌اي را مي‌خواسته‌اند كه تدريجي باشد يا چند معجزه يكي پس از ديگري باشد، هم چنان كه آيات ديگري هم كه تقاضاهاي ديگرشان را حكايت مي‌كند نيز دلالت بر اين معنا دارند، مانند آيه" وَ قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي تَفْجُرَ لَنا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً، أَوْ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ- تا آنجا كه مي‌فرمايد- أَوْ تَرْقي فِي السَّماءِ وَ لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّي تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتاباً نَقْرَؤُهُ ..." «2» و مانند:" وَ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْنَا الْمَلائِكَةُ أَوْ نَري رَبَّنا" «3» و نيز مانند آيه:" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً" «4».
البته از ابن كثير نقل شده كه وي، دو كلمه مزبور را به تخفيف قرائت كرده است.
" وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا طائِرٍ يَطِيرُ بِجَناحَيْهِ إِلَّا أُمَمٌ أَمْثالُكُمْ ..."
" دابة" هر حيواني را گويند كه بر روي زمين بجنبد، ولي بيشتر در اسب استعمال
__________________________________________________
(1)بگو اگر آنچه شما براي آن عجله مي‌كنيد پيش من بود ميان من و شما حكم مي‌شد (كار يكسره مي‌شد) و خدا به احوال ظالمان آگاه‌تر است. سوره انعام آيه 58
(2)و گفتند: ما هرگز به تو ايمان نمي‌آوريم تا آنكه براي ما چشمه‌اي از زمين بجوشاني، و يا آنكه برايت بوستاني باشد- تا آنجا كه مي‌فرمايد- يا آنكه به فراز آسمان بالا روي، و بالا رفتنت را هم باور نمي‌كنيم مگر اينكه كتابي برايمان بياوري كه آن را بخوانيم. سوره اسراء آيه 93
(3)و كساني كه لقاي ما را اميد نمي‌دارند گفتند چرا بر ما فرشتگان نازل نشدند؟ يا پروردگار خود را نمي‌بينيم. سوره فرقان آيه 21
(4)و كساني كه كافر شدند گفتند: چرا قرآن يك دفعه بر او نازل نشد؟. سوره فرقان آيه 32
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 103
مي‌شود،" دب"- به فتح دال- و همچنين" دبيب" به معناي آهسته راه رفتن است." طائر" هر حيواني را گويند كه با دو بال خود، در فضا شناوري كند، و جمع آن" طير" است." امت" به معناي جماعتي است از مردم، كه اشتراك در هدف واحد مانند:" دين" و يا" سنت واحده" و يا" وحدت در زمان و مكان" آنان را مجتمع ساخته باشد. اين كلمه در اصل لغت به معناي قصد است،" أم" يعني قصد كرد و" يؤم" يعني قصد مي‌كند. و" حشر" به معناي كوچ دادن جمعي است از جايي به جايي و يا بسيج دادن جمعي است به سوي جنگ و امثال آن.
چنين به نظر مي‌رسد كه توصيف طائر به" يَطِيرُ بِجَناحَيْهِ" صرفا براي محاذات با جمله" دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ" است و به منزله اين است كه بگوئيم:" هيچ حيوان زميني و هوايي نيست مگر اينكه ..." و نيز از آنجايي كه بيشتر اوقات" طيران" به طور مجاز در سرعت حركت استعمال مي‌شود، و چون" دبيب" هم به معناي حركت آهسته است، و با بودن چنين قرائني ممكن بود كسي احتمال دهد كه مراد از طائر به قرينه اينكه در مقابل" دابة" قرار گرفته، سرعت در حركت باشد، توصيف مزبور تنها براي محاذات نيست بلكه براي فهماندن اين جهت هم هست كه مراد از طائر معناي مجازي آن (سرعت حركت) نيست، بلكه معناي حقيقيش (پرنده) منظور است.

گفتاري پيرامون اجتماعات حيواني ..... ص : 103

اشاره

اين آيه خطابش به مردم است، و مي‌فرمايد حيوانات زميني و هوايي همه امت‌هايي هستند مثل شما مردم، و معلوم است كه اين شباهت تنها از اين نظر نيست كه آنها هم مانند مردم داراي كثرت و عددند، چون، جماعتي را به صرف كثرت و زيادي عدد، امت نمي‌گويند، بلكه وقتي به افراد كثيري امت اطلاق مي‌شود كه يك جهت جامعي اين كثير را متشكل و به صورت واحدي درآورده باشد، و همه يك هدف را در نظر داشته باشند حال چه آن هدف، هدف اجباري باشد و چه اختياري.
هم چنان كه از اين نظر هم نيست كه اين حيوانات انواعي و هر نوعي براي خود امتي است كه افرادش همه در نوع خاصي از زندگي و ارتزاق و نحوه مخصوصي از تناسل و توليد مثل و تهيه مسكن و ساير شؤون حيات مشتركند، زيرا اگر چه اين مقدار اشتراك براي شباهت آنها به انسان كافي است، ليكن از اينكه در ذيل آيه فرمود:" ثُمَّ إِلي رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ" استفاده مي‌شود كه مراد از اين شباهت تنها شباهت در احتياج به خوراك و جفت‌گيري و تهيه مسكن نيست، بلكه در اين بين، جهت اشتراك ديگري هست كه حيوانات را در مساله بازگشت به سوي خدا شبيه به انسان كرده است.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 104

[وجه اشتراكي كه بين انسان و حيوانات ديگر وجود دارد و موجب تشابه انسان و حيوانات ديگر در مساله" حشر" و باز گشت به خدا مي‌باشد، داشتن شعور است] ..... ص : 104

حال بايد ديد آن چيزي كه در انسان ملاك حشر، و بازگشت به سوي خدا است چيست؟ هر چه باشد همان ملاك در حيوانات هم خواهد بود، و معلوم است كه آن ملاك در انسان جز نوعي از زندگي ارادي و شعوري كه راهي به سوي سعادت و راهي به سوي بدبختي، نشانش مي‌دهد، چيز ديگري نيست، آري، يك فرد از انسان ممكن است در طول زندگيش در دنيا به لذيذترين غذاها و موافق‌ترين ازدواجها و زيباترين منزلها برسد و در عين حال به خاطر ظلم و جوري كه كرده سعادتمند در زندگي هم نباشد، و بر عكس ممكن است جميع انواع بلاها و شدائد به او روي آورده باشد و او در عين حال به خاطر داشتن كمالات انساني و نور عبوديت، خوش و سعادتمند بوده باشد.
پس ملاك تنها همان داشتن شعور و يا به عبارت ديگر، فطرت انسانيت است كه به كمك دعوت انبيا راه مشروعي از اعتقاد و عمل به رويش باز مي‌كند كه اگر آن راه را سلوك نمايد و مجتمع هم با او و راه و روش او موافقت كند در دنيا و آخرت سعادتمند مي‌شود، و اگر خودش به تنهايي و بدون همراهي و موافقت مجتمع آن راه را سلوك كند در آخرت سعادتمند مي‌شود، يا در دنيا و آخرت هر دو، و اگر آن راه را سلوك نكند بلكه از مقداري از آن و يا از همه آن تخلف نمايد، در دنيا و آخرت بدبخت مي‌شود.
اين آن سنتي است كه فطرت هر انساني آن را قبول داشته، و در دو كلمه خلاصه مي‌شود، و آن دو كلمه عبارتند از: 1- به كار خير و اطاعت خدا وادار كردن، 2- از عمل بد و معصيت بازداشتن و يا بگو:
1- به عدل و استقامت دعوت نمودن، 2- از ظلم و انحراف از حق نهي كردن. آري هر انساني به فطرت سليم خود اموري را در باره خود و ديگران نيكو شمرده و آن را عدالت مي‌داند، و اموري ديگر را زشت دانسته آن را به خود و به ديگران ظلم مي‌شمارد، دين الهي هم اين فطرت را در همين تشخيص اجماليش تاييد نموده و تفصيل عدالت و ظلم را برايش شرح مي‌دهد.
اين خلاصه و چكيده مطالبي است كه بحث‌هاي گذشته، آن را افاده نموده و بسياري از آيات قرآني تاييدش مي‌نمايد، مانند آيه" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها" «1» و آيه
__________________________________________________
(1)سوگند به نفس و آن كس كه راست و درست كرد آن را، پس به وي فجور و تقوايش راي الهام نمود به تحقيق رستگار شد آن كسي كه نفس خود راي تزكيه كرد، و زيانكار شد آن كسي كه نفس راي تباه ساخت.
سوره شمس آيه 10
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 105
" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ فَهَدَي اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ وَ اللَّهُ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" «1».
تفكر عميق در اطوار زندگي حيواناتي كه ما در بسياري از شؤون حياتي خود، با آنها سر و كار داريم، و در نظر گرفتن حالات مختلفي كه هر نوع از انواع اين حيوانات در مسير زندگي به خود مي‌گيرند، ما را به اين نكته واقف مي‌سازد كه حيوانات هم مانند انسان داراي آراء و عقايد فردي و اجتماعي هستند، و حركات و سكناتي كه در راه بقاء و جلوگيري از نابود شدن از خود نشان مي‌دهند، همه بر مبناي آن عقايد است، مانند انسان كه در اطوار مختلف زندگي مادي، آنچه تلاش مي‌كند، همه بر مبناي يك سلسله آراء و عقائد مي‌باشد، و چنان كه يك انسان وقتي احساس ميل به غذا و يا نكاح و داشتن فرزند و يا چيز ديگر مي‌كند بي‌درنگ حكم مي‌كند به اينكه بايد به طلب آن غذا برخاسته يا اگر حاضر است بخورد، و اگر زياد است ذخيره نمايد، و همچنين بايد ازدواج و توليد نسل كند. و نيز وقتي از ظلم و فقر و امثال آن احساس كراهت مي‌نمايد حكم مي‌كند به اينكه تن به ظلم دادن و تحمل فقر حرام است، آن گاه پس از صدور چنين احكامي، تمامي حركت و سكون خود را بر طبق اين احكام انجام داده، و از راهي كه احكام و آراي مزبور برايش تعيين نموده، تخطي نمي‌كند.
همين طور يك فرد حيوان هم- به طوري كه مي‌بينيم- در راه رسيدن به هدفهاي زندگي و به منظور تامين حوائج خود از سير كردن شكم و قانع ساختن شهوت و تحصيل مسكن، حركات و سكناتي از خود نشان مي‌دهد، كه براي انسان، شكي باقي نمي‌ماند در اينكه اين حيوان نسبت به حوائجش و اينكه چگونه مي‌تواند آن را برآورده سازد، داراي شعور و آراء و عقايدي است كه همان آراء و عقايد او را مانند انسان به جلب منافع و دفع ضرر، وا مي‌دارد. بلكه بسيار شده است كه در يك نوع و يا در يك فرد از يك نوع، در مواقع به چنگ آوردن شكار و يا فرار از دشمن به مكر و حيله‌هايي برخورده‌ايم كه هرگز عقل بشر آن را درك نمي‌كرده و با اينكه قرن‌ها
__________________________________________________
(1)مردم همه امت واحده‌اي بودند، خداوند انبيا را كه مژده دهندگان و ترسانندگانند برانگيخت، و كتاب به حق را بر آنان نازل كرد، تا در ميان مردم و در آنچه اختلاف كردند حكم كنند، و اختلاف در كتاب نكردند مگر همانهايي كه كتاب به آنان داده شد، بعد از مشاهده آيات روشن، (و اين كجرويها همه) از راه بغي و ظلم (بود) پس خداوند ميان آنان را كه ايمان آوردند در آن اختلافات به سوي حق و به اذن خود هدايت فرمود، و خداوند هر كه را بخواهد به راه راست هدايت مي‌فرمايد. سوره بقره آيه 213
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 106
از عمر اين نژاد گذشته، هنوز به آنچه كه آن حيوان درك كرده، منتقل نشده است.
آري، زيست‌شناسان در بسياري از انواع حيوانات، مانند: مورچه، زنبور عسل و موريانه به آثار عجيبي از تمدن و ظرافتكاريهايي در صنعت، و لطائفي در طرز اداره مملكت، بر خورده‌اند كه هرگز نظير آن جز در بعضي از ملل متمدن ديده نشده است.
قرآن كريم هم در امثال آيه" وَ فِي خَلْقِكُمْ وَ ما يَبُثُّ مِنْ دابَّةٍ آياتٌ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ" «1» مردم را به شناختن عموم حيوانات و تفكر در كيفيت خلقت آنها و كارهايي كه مي‌كنند، ترغيب نموده، و در آيات ديگري به عبرت گرفتن از خصوص بعضي از آنها، مانند:
چهارپايان، پرندگان، مورچگان و زنبور عسل دعوت كرده است.
انسان وقتي اين آراء و عقايد را در حيوانات مشاهده كرده و مي‌بيند كه حيوانات نيز با همه اختلافي كه انواع آن در شؤون و هدفهاي زندگي دارند، با اينهمه، همه آنها اعمال خود را بر اساس عقايد و آرايي انجام مي‌دهند، به خود مي‌گويد: لا بد حيوانات هم احكام باعثه (اوامر) و زاجره (نواهي) دارند، و اگر چنين احكامي داشته باشند، لا بد مثل ما آدميان خوب و بد را هم تشخيص مي‌دهند، و اگر تشخيص مي‌دهند ناچار، مانند ما عدالت و ظلم هم سرشان مي‌شود، و گرنه اگر داراي آن احكام نبودند، و خوب و بد و عدالت و ظلم سرشان نمي‌شد، چرا بايستي انواع مختلفشان در آراء و عقايد مختلف باشند؟ از اين هم كه بگذريم، چرا افراد يك نوع با هم فرق داشته باشند؟ مي‌بايستي همه، مثل هم باشند، و حال آنكه مي‌بينيم اين اسب با آن اسب و اين قوچ با آن قوچ و اين خروس با آن خروس در تند خلقي و نرمي، تفاوت فاحش و روشني دارند، و همچنين در جزئيات ديگري از قبيل حب و بغض و مهرباني و قساوت و رامي و سركشي و امثال آن، همين اختلافات را مشاهده مي‌كنيم.
و اين اختلافات خود مؤيد اين معنا است كه حيوانات هم مثل انسان احكامي دارد، خير و شر و عدالت و ظلم را تشخيص مي‌دهد، چطور شد كه ما اختلاف افراد انسان را در اينگونه اخلاقيات دليل بر اختلاف عقايد و آراء وي و تشخيص خوب و بد و عدالت و ظلم در افعالش مي‌دانيم، و مي‌گوئيم كه نه تنها اين اختلاف در زندگي دنيايي وي تاثير دارد، بلكه در سعادت و بدبختي اخرويش نيز مؤثر است، چون ملاك خوبي و بدي در قيامت و حساب اعمال و استحقاق كيفر و پاداش همين" عدالت" و" ظلم" است، آن وقت، همين سخن را در
__________________________________________________
(1)و در خلقت شما و ساير جنبدگان پراكنده، آياتي است براي مردمي كه يقين مي‌كنند. سوره جاثيه آيه 4
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 107
باره حيوانات نگوييم، و نگوييم كه حيوانات هم مانند انسان حشري دارند؟ مگر جز اين است كه خداي سبحان، ملاك خوبي حشر و سعادت اخروي انسان را، اين دانسته كه اعمالش با عدالت و تقوا منطبق باشد، و ملاك بدي آن را اين دانسته، كه اعمالش با ظلم و فجور تطبيق كند؟ و مگر نفرموده:" أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجَّارِ" «1» از اين بالاتر مگر نبودن حشر را مستلزم اين ندانسته است كه تمامي آسمانها و زمين و آنچه كه در آن دو است بازيچه و گزاف شود و مگر در آيه پيش از آن نفرموده:
" وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلًا ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النَّارِ" «2» پس چرا حيوانات مانند انسان حشري نداشته باشند؟. آيا به راستي حيوانات هم قيامتي دارند؟ و آيا در پيشگاه خداي سبحان، محشور مي‌شوند به همان نحوي كه انسان محشور مي‌شود؟ و آيا اگر محشور مي‌شوند، حشر آنها هم مانند حشر انسان است؟ اعمال آنها هم به حساب درآمده و در ميزاني سنجيده شده آن گاه بر حسب تكاليفي كه در دنيا داشتند با دخول در بهشت پاداش يا با ورود در آتش كيفر مي‌بينند؟ و آيا آنها نيز براي خود انبيايي دارند، و در دنيا تكاليفشان به وسيله بعثت انبيايي به گوششان مي‌رسد؟ و اگر چنين است آيا انبياي آنها از جنس خود آنها است، و يا از جنس بشر است؟
اينها همه سؤالاتي است كه در اين بحث به ذهن خواننده مي‌رسد، و جواب يك يك آنها از آيات قرآني استفاده مي‌شود:

[پاسخ به چند سؤال در مورد حشر حيوانات غير انساني و حشر امثال آسمان‌ها و زمين و آفتاب و ماه و ...] ..... ص : 107

1- آيا حيوانات غير انساني هم نظير انسان حشر دارند يا نه؟
آيه" ثُمَّ إِلي رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ" «3» متكفل جواب از اين سؤال است، هم چنان كه آيه" وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ" «4» قريب به آن مضمون را افاده مي‌كند، بلكه از آيات بسيار ديگري استفاده مي‌شود كه نه تنها انسان و حيوانات محشور مي‌شوند، بلكه آسمان‌ها و زمين و آفتاب و ماه و ستارگان و جن و سنگها و بت‌ها و ساير شركائي كه مردم آنها را پرستش مي‌كنند و حتي طلا و نقره‌اي كه اندوخته شده و در راه خدا انفاق نگرديده همه محشور خواهند شد، و با آن طلا و نقره
__________________________________________________
(1) آيا ما كساني را كه ايمان آورده و عمل صالح كرده‌اند، همانند كساني كه در زمين افساد مي‌كنند قرار مي‌دهيم؟ و يا پرهيزكاران و تبه‌كاران را به يك چوب مي‌رانيم. سوره ص آيه 28 [.....]
(2) و ما آسمان و زمين را و آنچه را كه در بين آن دو است به باطل نيافريديم، اين خيالي است كه كفار پيش خود كردند، پس واي بر كساني كه كفر ورزيدند از آتش (جهنم). سوره ص آيه 27
(3) سپس همه آن حيوانات به سوي پروردگار خود محشور مي‌شوند. سوره انعام آيه 28
(4) و به ياد آر آن روزي را كه وحوش محشور مي‌شوند. سوره كورت آيه 5
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 108
پيشاني و پهلوي صاحبانشان داغ مي‌شود.
خلاصه اينكه آيات در اين باره بسيار و روايات از حد شمار بيرون است.
2- آيا حشر حيوانات شبيه حشر انسان است، و آنها هم مبعوث شده، و اعمالشان حاضر گشته و بر طبق آن پاداش و يا كيفر مي‌بينند؟
جواب: آري معناي حشر همين است، زيرا حشر به معناي جمع كردن افراد و آنها را از جاي كندن و به سوي كاري بسيج دادن است.
3- آيا امثال آسمانها و زمين و آفتاب و ماه و سنگها و غير آن نيز حشر دارند؟
جواب: قرآن كريم در خصوص اينگونه موجودات تعبير به" حشر" نفرموده، و ليكن چنين فرموده است:" يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" «1» و نيز فرموده:" وَ الْأَرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ السَّماواتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ" «2» و نيز فرموده:
" وَ جُمِعَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ" «3» و نيز فرموده:" إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَها وارِدُونَ، لَوْ كانَ هؤُلاءِ آلِهَةً ما وَرَدُوها" «4» علاوه بر اينكه از آيه شريفه" إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ" «5» و آيه" ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأَحْكُمُ بَيْنَكُمْ فِيما كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ" «6» و همچنين از آيات ديگري استفاده مي‌شود كه: تنها ملاك حشر مساله فصل خصومت در بين آنان و احقاق حق است كه در آن اختلاف دارند.
و مرجع همه اين آيات به دو كلمه است، و آن انعام نيكوكار و انتقام از ظالم است، هم چنان كه در آيه" إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنْتَقِمُونَ" «7» و آيه
__________________________________________________
(1)روزي كه آسمان و زمين به آسمان و زمين ديگري تبديل و همه براي خداي واحد قهار ظاهر مي‌شوند. سوره ابراهيم آيه 48
(2)و در روز قيامت زمين همه‌اش در قبضه قدرت او و آسمانها پيچيده در دست او است. سوره زمر آيه 67
(3)زماني كه مهر و ماه جمع مي‌شود. سوره قيامت آيه 9
(4)به درستي كه شما و آن خداياني كه به غير پروردگار مي‌پرستيديد همه آتش‌گيره جهنميد و همه در آينده در آن آتشيد، اگر اين خدايان راستي خدا بودند در آتش نمي‌شدند. سوره انبيا آيه 99
(5)به درستي كه پروردگارت در روز قيامت در ميان آنان و راجع به آنچه كه در آن اختلاف مي‌كردند حكم خواهد كرد. سوره سجده آيه 25
(6)پس از آن بازگشت همه شما بسوي من است، و من در بين شما و در آنچه كه بر سر آن اختلاف مي‌كرديد حكم خواهم كرد. سوره آل عمران آيه 55
(7)به درستي كه ما از مجرمين انتقام خواهيم گرفت. سوره سجده آيه 22
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 109
" فَلا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ مُخْلِفَ وَعْدِهِ رُسُلَهُ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ ذُو انتِقامٍ، يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" «1» همين دو چيز را ذكر فرموده، يعني" انعام" و" انتقام" را جزاي دو وصف" احسان" و" ظلم" دانسته، و چون اين دو وصف در بين حيوانات وجود دارد، و اجمالا افرادي از حيوانات را مي‌بينيم كه در عمل خود ظلم مي‌كنند و افراد ديگري را مشاهده مي‌كنيم كه رعايت احسان را مي‌نمايند از اين رو به دليل اين آيات بايد بگوييم كه حيوانات نيز حشر دارند.
مؤيد اين معنا ظاهر آيه" وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللَّهُ النَّاسَ بِظُلْمِهِمْ ما تَرَكَ عَلَيْها مِنْ دَابَّةٍ وَ لكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي" «2» است، زيرا كه اين آيه ظهور در اين دارد كه اگر ظلم مردم مستوجب مؤاخذه الهي است تنها به خاطر اين است كه ظلم است، و صدورش از مردم دخالتي در مؤاخذه ندارد، بنا بر اين هر جنبده ظالمي، چه انسان و چه حيوان، بايد انتقام ديده و هلاك شود- دقت بفرمائيد-.
گو اينكه بعضيها گفته‌اند كه مراد از" دابة" در اين آيه خصوص انسان است.
اين را هم بايد خاطر نشان ساخت كه لازمه انتقام از حيوانات، در روز قيامت، اين نيست كه حيوانات در شعور و اراده با انسان مساوي بوده و در عين بي زباني همه آن مدارج كمال را كه انسان در نفسانيات و روحيات سير مي‌كند، آنها نيز سير كنند، تا كسي اشكال كند و بگويد: اين سخن مخالف با ضرورت است، و شاهد بطلان آن آثاري است كه از انسان و حيوانات بروز مي‌كند، براي اينكه: صرف شريك بودن حيوانات با انسان در مساله" مؤاخذه" و" حساب" و" اجر" مستلزم شركت و تساويشان در جميع جهات نيست، به شهادت اينكه افراد همين انسان، در جميع جهات با هم برابر نيستند و جميع افراد انسان در روز قيامت از جهت دقت و سخت‌گيري در حساب، يك جور نبوده، عاقل و سفيه، رشيد و مستضعف به يك جور حساب پس نمي‌دهند.
علاوه بر اينكه خداي تعالي از پاره‌اي از حيوانات لطائفي از فهم و دقائقي از هوشياري حكايت كرده كه هيچ دست كمي از فهم و هوش انسان متوسط الحال در فهم و تعقل ندارد، مانند داستاني كه از مورچه و سليمان حكايت كرده و فرموده است:
__________________________________________________
(1)پس مبادا گمان كني كه خداوند وعده‌اي راي كه به فرستادگانش داده خلف نمايد، بدرستي كه خداوند غالب و صاحب انتقام است، روزي كه زمين به غير اين زمين تبديل مي‌شود و آسمانها به غير اين آسمانها و همه براي خداي واحد قهار ظاهر مي‌شوند. سوره ابراهيم آيه 48
(2)و اگر خدا مي‌خواست مردم راي به كيفر ظلمشان بگيرد، هيچ جنبنده‌اي بر روي زمين نمي‌ماند، و ليكن كيفرشان راي براي مدتي معين تاخير مي‌اندازد. سوره نحل آيه 61
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 110
" حَتَّي إِذا أَتَوْا عَلي وادِ النَّمْلِ قالَتْ نَمْلَةٌ يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ" «1» و نيز مانند مطلبي كه از قول هدهد در داستان غايب شدنش حكايت كرده و فرموده است:" فَقالَ أَحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ وَ جِئْتُكَ مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ يَقِينٍ، إِنِّي وَجَدْتُ امْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ لَها عَرْشٌ عَظِيمٌ، وَجَدْتُها وَ قَوْمَها يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ فَهُمْ لا يَهْتَدُونَ ..." «2».
خواننده هوشيار اگر در اين آيات و مطالب آن دقت نموده و آن مقدار فهم و شعوري را كه از اين حيوانات استفاده مي‌كند وزن كرده و بسنجد، ترديد برايش باقي نمي‌ماند كه تحقق اين مقدار از فهم و شعور موقوف به داشتن معارف بسياري ديگر و ادراكات گوناگوني است از معاني بسيطه و مركبه.
و چه بسا عجائب و غرائبي كه دانشمندان حيوان‌شناسي پس از مطالعات عميقي در انواع مختلفي از حيوانات و تحت نظر گرفتن تربيت آنها به دست آورده‌اند، گفتار ما را تاييد نمايد، براي اينكه چنين عجائب و غرائبي، جز از موجودي صاحب اراده و داراي فكر لطيف و شعور تيز و عميق، سر نمي‌زند.
و اما سؤال چهارم و پنجم اينكه: آيا حيوانات تكاليف خود را در دنيا از پيغمبري كه وحي بر او نازل مي‌شود مي‌گيرند يا نه؟ و آيا پيغمبراني كه فرضا هر كدام به يك نوع از انواع حيوانات مبعوث مي‌شوند، از افراد همان نوعند يا نه؟ جوابش اين است كه: تا كنون بشر نتوانسته از عالم حيوانات سر درآورده و حجابهايي كه بين او و بين حيوانات وجود دارد، پس بزند، لذا بحث كردن ما پيرامون اين سؤال، فائده‌اي نداشته و جز سنگ به تاريكي انداختن چيز ديگري نيست، كلام الهي نيز، تا آنجا كه ما از ظواهر آن مي‌فهميم، كوچكترين اشاره‌اي به اين مطلب نداشته و در روايات وارده از رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت
__________________________________________________
(1)تا آنكه رسيدند كنار وادي مورچگان، مورچه‌اي بانگ زد كه هان اي مورچگان به لانه‌هاي خود اندر شويد، زنهار كه سليمان و لشكريانش شما را از روي غفلت پايمال نكنند. سوره نمل آيه 18
(2)هدهد به سليمان گفت من به مطلبي برخوردم كه تا كنون تو از آن بي خبر بوده‌اي، خلاصه اينكه از قوم سبا خبر يقيني آورده‌ام، و آن اينست كه ديدم زني بر آن مردم حكومت و پادشاهي مي‌كند، زني است آن چنان توانگر كه از هر چيزي (كه تصور شود) او نمونه‌اي دارد، از آن جمله داراي تخت بزرگي است، ديدم كه اين زن و ملتش براي آفتاب سجده مي‌كردند، و براي خدا سجده نمي‌كردند و شيطان چنان اين عمل‌شان را زينت داده و از راه بازشان داشته بود كه ديگر هدايت نخواهند شد. سوره نمل آيه 24 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 111
(ع)هم چيزي كه بتوان اعتماد بر آن نمود ديده نمي‌شود.
از آنچه كه گفتيم به خوبي معلوم شد كه اجتماعات حيواني هم مانند اجتماعات بشري، ماده و استعداد پذيرفتن دين الهي در فطرتشان وجود دارد، همان فطرياتي كه در بشر سر چشمه دين الهي است و وي را براي حشر و بازگشت به سوي خدا، قابل و مستعد مي‌سازد، در حيوانات نيز هست. گو اينكه حيوانات بطوري كه مشاهده مي‌كنيم، جزئيات و تفاصيل معارف انساني را نداشته و مكلف به دقائق تكاليفي كه انسان از ناحيه خداوند مكلف به آن است، نيستند، چنان كه آيات قرآني نيز اين مشاهده را تاييد مي‌نمايد، زيرا جميع اشياء عالم را مسخر انسان مي‌داند و او را از ساير حيوانات افضل مي‌شمارد. اين منتها چيزيست كه در باره حيوانات مي‌توان اظهار داشت.
اكنون به متن آيه مورد بحث برگشته و مي‌گوييم: اينكه خداي تعالي فرمود:" وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا طائِرٍ يَطِيرُ بِجَناحَيْهِ إِلَّا أُمَمٌ أَمْثالُكُمْ" دلالت بر اين دارد كه تاسيس اجتماعاتي كه در بين تمامي انواع حيوانات ديده مي‌شود، تنها به منظور رسيدن به نتائج طبيعي و غير اختياري، مانند تغذيه و نمو و توليد مثل كه تنها محدود به چهار ديواري زندگي دنيا است، نبوده، بلكه براي اين تاسيس شده كه هر نوعي از آن، مانند آدميان به قدر شعور و اراده‌اي كه دارند به سوي هدفهاي نوعيه‌اي كه دامنه‌اش تا بيرون اين چهار ديوار، يعني عوالم بعد از مرگ هم كشيده است، رهسپار شده و در نتيجه، آماده زندگي ديگري شود، كه در آن زندگي سعادت و شقاوت منوط به داشتن شعور و اراده است.
در اينجا ممكن است كساني اعتراض كرده، بگويند: گويا دانشمندان حيوان‌شناس هم همه متفق باشند بر اينكه غير انسان، از انواع حيوانات، هيچ نوعي نيست كه از موهبت اختيار برخوردار باشد، به شهادت اينكه مي‌بينيم كارهاي حيوانات را مانند كارهاي نباتات طبيعي و غير اختياري مي‌دانند، و شايد حق هم با ايشان باشد، براي اينكه مي‌بينند وقتي حيوان به چيزي كه نفعش در آن است برخورد نمايد، مثلا وقتي گربه به موش و شير به شكار دست بيابد از اقدام به عمل نمي‌تواند خودداري نمايد، و همچنين موش و شكار وقتي به دشمن خونخوار خود برمي‌خورند، نمي‌توانند از فرار خودداري كنند، با اين حال چگونه مي‌توان گفت حيوانات ديگر هم مانند انسان داراي سعادت و شقاوت اختياري هستند؟

[تامل و دقت در" مختار" بودن بود و حالات نفسانيه‌اي كه به وسيله آن افعال اختياري خود را انجام مي‌دهد] ..... ص : 112

جواب اين اعتراض از تامل در معناي اختيار و دقت در حالات نفسانيه‌اي كه انسان بوسيله آن افعال اختياريه خود را انجام مي‌دهد به دست مي‌آيد، زيرا اگر عنايت الهي، شعور و ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 112
اراده‌اي را- كه در حقيقت ملاك اختيار انسان در افعالش مي‌باشد- در آدمي به وديعه سپرده، براي اين است كه وي حيوانيست كه به وسيله شعور مي‌تواند در مواد خارجي عالم دخل و تصرف نموده و از آن مواد براي بقاي خود استفاده نمايد، مفيد آن را از مضرش تشخيص دهد. وقتي در ماده‌اي از مواد سودي سراغ كرد، اراده خود را به كار زده، از آن بهره‌برداري كند، بنا بر اين، اگر انسان به شعور و اراده بيشتري احتياج دارد اين دليل نيست بر اينكه حيوان در آن مقدار شعوري كه دارد، در بكار زدنش اختياري ندارد، بلكه خيلي از كارهاي انسان هست كه عينا مانند موش گرفتن گربه، به تفكر احتياج ندارد، او نيز مانند گربه و شير بيدرنگ اقدام مي‌كند.
آري، انسان هم چيزهايي را كه نفعش روشن است و حكم به نافع بودنش مقدمه‌اي جز سراغ داشتن نمي‌خواهد، همين كه آن را در جايي سراغ كرد اراده اقدام به عمل مي‌كند، مانند تنفس و غالب عمليات ديگري كه از روي ملكه انجام مي‌دهد.
البته چيزهايي كه يا از نظر نقص وسائل، و يا وجود موانع خارجي، و يا اعتقادي، نفعشان براي انسان روشن نيست و صرف علم به وجود آن در برانگيختن اراده كافي نيست، چون جزم به نافع بودن آن را ندارد و انگيزش اراده به سوي آن، محتاج به تفكر است، ناگزير است كه فكر و شعور خود را به كار زده ببينند كه آيا نواقص و موانعي همراه آن هست يا نه؟ و خلاصه نافع است يا مضر؟ اگر ديد كه نافع است البته اراده‌اش به آن تعلق گرفته، آن كار را مي‌كند، عينا مثل اينكه از اول، علم به نافع بودنش داشت.
مثلا انسان گرسنه‌اي كه به غذايي قابل، براي سد جوع دست يافته، اگر در امر آن شك كند و نفهمد كه آيا غذاي پاكيزه و صالحي است يا پليد و مسموم و مشتمل بر مواد مضره؟
و همچنين نفهمد كه آيا اين غذا، ملك خود او است و يا ملك غير است و تصرف در آن جايز نيست؟ و اگر هم ملك او است آيا مانعي از تصرف در آن، از قبيل: روزه بودن و يا احتياج مبرم بعدي هست يا نه؟ و ناگزير شود كه در چنين مواردي آن قدر فكر خود را به كار بزند تا به يك طرف اين احتمالات يقين پيدا كند اين چطور دليل بر آن است كه حيواناتي كه طهارت و نجاست و ملك غير و ملك خود، سرشان نمي‌شود، كارهايشان اختياري نباشد؟ خلاصه اينكه همه تلاش و اعمال فكري، كه بشر در اينگونه موارد دارد، براي اين است كه مورد را، يا مانند موش براي گربه نافع بداند و يا مانند گربه براي موش مضر بودنش را مسلم سازد، وقتي نافع و ضرر مورد را به اين روشني تشخيص داد، هر وقت به آن دست يافت، بي‌درنگ تحصيلش نموده و هر وقت دچار اين شد، بدون تامل از آن مي‌گريزد، عينا مثل اينكه از اول نفع و ضررش روشن بوده است.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 113
پس خلاصه معناي اختيار اين شد كه: انسان وقتي بعضي از امور را تشخيص نمي‌دهد و نمي‌تواند بفهمد كه آيا تصرف در آن نافع است يا مضر؟ فكر را به كار مي‌اندازد تا نفع و ضرر آن را در بين ساير محتملات، معلوم نمايد، و اما اگر مانند موش در نظر گربه و گربه در نظر موش نفع و ضررش روشن باشد از همان اول بدون درنگ و بدون هيچ احتياجي به تفكر، اراده خود را در تصرف آن به كار مي‌زند.
پس انسان اختيار مي‌كند چيزي را كه نفعش را، يا همان حال و يا بعد از تفكر ببيند، و در حقيقت انديشيدن و تفكر جز براي رفع موانع حكم نيست.

[اختلاف فاحشي كه در مبادي" اختيار" و اسباب آن در انسان وجود دارد] ..... ص : 113

حال كه اين نكته روشن شد مي‌گوييم: اگر شما حالات افراد انسان را، كه مختار بودنش، مورد اتفاق ما و شما است، در نظر بگيريد، خواهيد ديد كه افراد آن در مبادي اختيار، يعني صفات روحي و احوال باطني از قبيل شجاعت و ترس، عفت و بي‌بندوباري، نشاط و كسالت، وقار و سبكي، و همچنين قوت تعقل و ضعف آن و برخورد فكر و خطاي آن با هم اختلاف زيادي دارند، و بسيار مي‌شود كه آدم شهوتران، خود را در مقابل شهوتي كه اشتهاي آن را دارد، ناچار و مضطر و مسلوب الاختيار مي‌بيند، در حالي كه آدم عفيف و پاكدامن، هيچ اعتنايي به امر آن شهوت ندارد، و همچنين آدم ترسو، چه بسا ممكن است از ترس جانش كوچكترين آزاري كه احتمال مي‌دهد در اين جنگ و يا در اين امر مهم به وي برسد از او آرام و قرار را سلب نمايد، در حالي كه مرد شجاع و دلير و زورنشنو، مرگ خونين، و هر صدمه بدني ديگر را، امر آساني شمرده و در راه رسيدن به مقاصدش حتي براي بزرگترين مصائب، اهميتي قائل نمي‌شود، و چه بسا اشخاص سفيه و سبك مغز، با تصور واهي مختصري، چيزي را ترجيح داده و اختيار نمايند و حال آنكه عاقل وزين، ترجيحي در آن فعل نديده و چيزهايي كه در نظر آن بي مغز، مرجح بوده در نظر اين جز مشتي لهو و لعب نباشد، و نيز كارهايي كه بچه‌هاي غير مميز مي‌كنند با اينكه به اعتراف خصم، اختياري است، و با مقداري تامل و اعمال رويه انجام مي‌شود با اينهمه در نظر اشخاص بالغ و رشيد قابل اعتنا نيست.
حتي خود اشخاص بالغ هم در بسياري از كارهايي كه انجام مي‌دهند وقتي صحبت از آن كارها به ميان مي‌آيد خود را در ارتكاب آن مضطر و مجبور مي‌دانند، و به صرف اينكه به خاطر بعضي از ملاحظات اجتماعي، ارتكاب كرده‌اند و با اينكه عذرشان موجه نيست، مي‌گويند: مجبور به ارتكاب بوديم. شخص سيگاري مي‌گويد: چه كنم؟ معتادم. پرخواب مي‌گويد: چاره چيست؟ كسلم. دزد و خائن مي‌گويد: بي پولي و فرط احتياج مجبورم كرد و ...
همين اختلاف فاحشي كه در مبادي اختيار و اسباب آن هست و همين عرض عريضي ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 114
كه افعال اختياري دارد، باعث شده كه دين و ساير سنن اجتماعي، آن فعلي را اختياري بدانند كه افراد متوسط اجتماع آن را اختياري تشخيص دهند، و مساله صحت امر و نهي و ثواب و عقاب و نفوذ تصرف و امثال آن را هم منوط به اين جور تشخيص بدانند، و كسي را كه عملش از روي مبادي و اسباب اختيار، يعني استطاعت و فهم اشخاص متوسط نبوده، معذور بدانند.
البته اين كه گفتيم حد متوسط از افعال آدمي اختياري است، مقصود اين نبود كه كمتر از آن به حسب واقع اختياري نيست، زيرا به حسب واقع و نفس الأمر و بر حسب نظر تكويني، كمتر از آنهم اختياري است. ليكن بر حسب نظريه دين و يا سنن اجتماعي و به ملاحظه مصلحت دين و اجتماع است كه تنها حد متوسط، اختياري شناخته شده است.

[مي‌توان گفت حيوانات هم تا اندازه‌اي مختار هستند و احتمالا به تكاليفي مناسب با افق فهم و اختيارشان مكلف هستند] ..... ص : 114

دقت در آنچه گذشت آدمي را مطمئن و جازم مي‌كند به اينكه حيوانات نيز مانند آدميان تا اندازه‌اي از موهبت اختيار بهره دارند، البته نه به آن قوت و شدتي كه در انسانهاي متوسط هست. شاهد روشن اين مدعا اين است كه ما به چشم خود بسياري از حيوانات و مخصوصا حيوانات اهلي را مي‌بينيم كه در بعضي از موارد كه عمل مقرون با موانع است. حيوان از خود حركاتي نشان مي‌دهد كه آدمي مي‌فهمد اين حيوان در انجام عمل مردد است، و در بعضي از موارد مي‌بينيم كه به ملاحظه نهي صاحبش و از ترس شكنجه‌اش يا به خاطر تربيتي كه يافته از انجام عملي خودداري مي‌كند.
اينها همه دليل بر اين است كه در نفوس حيوانات هم حقيقتي به نام اختيار و استعداد حكم كردن به سزاوار و غير سزاوار، هست. او نيز مي‌تواند يك جا حكم كند به لزوم فعل و جايي ديگر حكم كند به وجوب ترك، ملاك اختيار هم همين است، و لو اينكه اين صلاحيت بسيار ضعيف‌تر از آن مقداري باشد كه ما آدميان در خود سراغ داريم.
و وقتي صحيح باشد كه بگوييم حيوانات هم تا اندازه‌اي خالي از معناي اختيار نيستند و آنها هم از اين موهبت سهمي دارند، هر چه هم ضعيف باشد، چرا صحيح نباشد احتمال دهيم كه خداي سبحان حد متوسط از همان اختيار ضعيف را ملاك تكاليف مخصوصي قرار دهد كه مناسب با افق فهم آنان باشد، و ما از آن اطلاعي نداشته باشيم؟ و يا از راه ديگري با آنها معامله مختار بكند و ما به آن معرفت نداشته باشيم، و خلاصه راهي باشد كه از آن راه پاداش دادن به حيوان مطيع و مؤاخذه و انتقام از حيوان سركش، صحيح باشد. و جز خداي سبحان كسي را بر آن راه آگهي نباشد؟.
و جمله" ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ‌ءٍ" جمله‌اي است معترضه، و ظاهرش اين است كه: مراد از آن چيز، كه در آن تفريط و كوتاهي نشده، همان كتاب است، و مراد از
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 115
" شي‌ء" كوتاهيهاي گوناگوني است كه نفي شده، و خلاصه معنا اينكه: چيزي نيست كه رعايت حال آن واجب و قيام به حق آن و بيان آن لازم باشد، مگر اينكه ما آن را در اين كتاب رعايت نموده و در امر آن كوتاهي نكرده‌ايم، پس كتاب ما تام و كامل است.

[چند احتمال در معناي" كتاب" در" ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ‌ءٍ"] ..... ص : 115

و در معناي" كتاب" دو احتمال هست: يكي اينكه مراد از آن لوح محفوظي باشد كه خداي سبحان در مواردي از كلام خود آن را كتابي ناميده كه تمامي اشيايي كه بوده و هست و خواهد بود، در آن نوشته شده است. بنا بر اين احتمال، معناي آيه چنين مي‌شود: اين نظامها كه در حيوانات جاري است و نظير نظام انساني است، نظامي است كه عنايت خداي سبحان واجب دانسته كه انواع حيوانات را بر طبق آن ايجاد نمايد، تا برگشت خلقتش به عبث نبوده و وجود حيوانات عاطل و بي فايده نباشد، و تا آنجا كه مي‌توانند و لياقت قبول كمال را دارند از موهبت كمال بي بهره نمانند.
و بنا بر اين احتمال، آيه شريفه آن معنايي را به طور خصوص مي‌رساند كه آيه شريفه" وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً" «1» و آيه شريفه" ما مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها إِنَّ رَبِّي عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" «2» آن را به طور عموم مي‌رساند.
دوم اينكه مراد از آن، همين قرآن باشد، به شهادت اينكه در چند جا از كلام مجيدش قرآن را كتاب ناميده است. و در اين صورت معناي آيه چنين مي‌شود: قرآن مجيد از آنجايي كه كتاب هدايت است و بنايش بر اساس بيان حقايق و معارفي نهاده شده كه چاره‌اي در ارشاد به حق صريح جز بيان آن نيست، از اين جهت، در اين كتاب، در بيان جميع آنچه كه در سعادت دنيا و آخرت آدمي دخيل است دريغ و كوتاهي نشده است. هم چنان كه آيه" وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ" «3» هم همين مضمون را افاده مي‌كند.
و از جمله مطالبي كه آگهي بر آن براي مردمي كه مي‌خواهند از امر معاد مطلع شوند، لازم و ضروري است، اين است كه چگونگي ارتباط حشر و بعث دسته جمعي را با تشكلشان در صورت امت در دنيا بدانند، چنان كه اين حال را در خودشان و در ساير حيوانات نيز مي‌بينند، و دقت در اين امر علاوه بر كمك در فهم معاد آدمي را در توحيد خداي تعالي و قدرت و عنايت
__________________________________________________
(1)و عطاء پروردگارت چنان نيست كه از محل قابلي دريغ شود. سوره اسراء آيه 20
(2)هيچ جنبده‌اي نيست مگر اينكه او قاهر بر او و مالك او است، به درستي كه پروردگار من بر صراط مستقيم است. سوره هود آيه 56
(3)ما نازل كرديم كتاب را بر تو در حالي كه براي هر حقيقتي بيان است. سوره نحل آيه 89
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 116
لطيف حضرتش نسبت به امر مخلوقات و نظام عامي كه در عالم جاري است نيز بينا و هوشيار مي‌سازد، مهم‌ترين فايده‌اش اين است كه آدمي را به اين جهت آشنا مي‌كند كه موجوداتي كه در سلسله نظام عمومي قرار گرفته‌اند، به طور كلي از نقص رو به كمال مي‌روند، بعضي از قسمتهاي اين سلسله و زنجير را كه خود مشتمل بر حلقه‌هايي است، انسان و حيوان تشكيل مي‌دهد، البته پائين‌تر از انسان و حيوان مراتب مختلف ديگري است كه هر كدام پس از ديگري قرار گرفته‌اند، و از پست‌ترين مراتب نباتي شروع شده به آخرين مرحله حيوانيت كه بعد از آن، مرتبه انسانيت است و از آنجا به خود انسانيت ختم مي‌شود.
خداي تعالي هم در خصوص دقت و سيري كه گفتيم سفارش كرده و مردم را با تاكيد هر چه بيشتر به مطالعه و دقت در امر حيوانات و آياتي كه در آنها به وديعه سپرده شده است، دعوت فرموده، و مطالعه در آن را وسيله رسيدن بهترين نتائج علمي دانسته، و آن ايمان و يقين به پروردگار است كه خود مايه سعادت انساني است. از آن جمله فرموده:" وَ فِي خَلْقِكُمْ وَ ما يَبُثُّ مِنْ دابَّةٍ آياتٌ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ" «1» و آيات مشابه اين آيه كه مردم را به مطالعه و تفكر در امر حيوانات توصيه مي‌كند، در قرآن كريم بسيار است. اين بود آن دو معنايي كه در باره معناي" كتاب" احتمال مي‌داديم.
و نيز ممكن است آيه را طوري معنا كنيم كه هر دو قسم كتاب را شامل شود، چنان كه گفته شود: معناي آيه اين است كه خداي سبحان در آنچه كه مي‌نويسد (چه در كتاب تكوين و چه در قرآن كه كلام او است) تفريط و كوتاهي نمي‌كند.
اما اينكه نسبت به نوشته شده‌هاي در كتاب تكوين كوتاهي نمي‌كند؟ براي اينكه در اين كتاب آن مقدار كمال را كه هر نوعي از انواع موجودات استحقاق رسيدن به آن را دارند، براي آن نوع مقدر فرموده است، از آن جمله براي حيوانات هم تا آنجا كه ظرفيت و لياقت دارند از نعمت سعادت در زندگي اجتماعي، چيزي مقدر كرده است.
و اما اينكه در كتابي كه كلام او است و بر بشر وحي شده، تفريط نكرده؟ براي اينكه در آن كتاب هر چيزي را كه معرفتش براي بشر نافع و موجب سعادت دنيا و آخرت آنان است، بدون هيچ مسامحه و كوتاهي بيان فرموده. و از جمله چيزهايي كه دانستنش براي بشر مفيد است اين است كه خداي تعالي در باره امت‌ها و انواع حيوانات هم كوتاهي نكرده است و در آيه مورد
__________________________________________________
(1)و در خلقت شما و جنبدگان كه خداوند منتشر مي‌كند آياتي است براي مردمي كه يقين داشته باشند. سوره جاثيه آيه 3
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 117
بحث هم همين معنا را تذكر مي‌دهد، و حقيقت آنچه را كه خداوند از سعادت وجود به حيوانات بخشيده و آنها را امت‌هاي زنده‌اي قرار داده كه با هستي خود به سوي خدا در حركت و تكاملند، و سرانجام هم مانند انسان به سوي او محشور مي‌شوند، بيان مي‌كند.
و جمله" ثُمَّ إِلي رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ" عموميت حشر را به حدي كه شامل حيوانات هم مي‌شود، بيان مي‌كند، و از آن برمي‌آيد كه زندگي حيوانات، نوعي از زندگي است كه مستلزم حشر به سوي خداوند است، همانطوري كه زندگي انساني مستلزم آن است، و لذا ضمير" هم" را كه مخصوص ذوي العقول و صاحبان شعور است در باره حيوانات به كار برده و فرموده:" الي ربهم" و نفرموده:" الي ربها". و اين خود اشاره است به اينكه ملاك اصلي رضاي خدا و سخطش و ثواب و عقابش در حيوانات نيز هست.
در اين آيه شريفه التفات از غيبت به تكلم مع الغير (ما) و از متكلم مع الغير به غيبت به كار رفته، و دقت در آن اين معنا را به خوبي مي‌رساند كه اصل در اين سياق همان سياق غيبت بوده و اگر در جمله" ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ‌ءٍ" سياق برگشته و متكلم مع الغير شده براي اين بوده است كه اين جمله، جمله معترضه‌اي است و خطاب در آن، مخصوص به رسول خدا (ص) است، پس وقتي كه جمله معترضه تمام شد به سياق اصلي كه غيبت بود برگشته مي‌فرمايد:" ثُمَّ إِلي رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ".

[سخنان نادرستي كه در معناي آيه مربوط به" امت بودن" و" محشور شدن" حيوانات غير انساني گفته شده است] ..... ص : 117

در باره معناي اين آيه، ديگران حرفهاي عجيبي زده‌اند، از آن جمله، استدلالي است كه بعضي از علما با اين آيه براي مساله تناسخ كرده، و گفته‌اند كه روح آدمي پس از مرگ و مفارقت از بدن، متعلق به بدن حيواني مي‌شود كه طبع آن با فضائل و رذائل اخلاقي وي متناسب باشد، مثلا شخص مكار و حيله‌گر وقتي مي‌ميرد روحش به كالبد روباهي منتقل مي‌شود و شخص فتنه‌انگيز و كينه‌توز جانش در بدن گرگ حلول مي‌كند، و آن ديگري كه در زندگي كارش دنبال كردن لغزش‌ها و معايب مردم بوده، پس از مرگ جانش به بدن خوك، و آنكه شهوت‌پرست و پرخور بوده، جانش به بدن گاو منتقل مي‌شود، و همچنين از اين بدن به آن بدن انتقال يافته و به همين وسيله عذاب مي‌بيند. و اگر مرد با سعادت و داراي فضائل نفساني باشد روحش به بدن نيكاني از افراد انسان كه از سرمايه سعادت خويش متنعمند، متعلق مي‌شود و روي اين حساب معناي اين آيه چنين مي‌شود: هيچ حيواني از حيوانات نيست مگر اينكه امت‌هايي از انسان، مانند خود شما بوده‌اند، و بعد از مرگ هر كدام همينطوري كه مي‌بينيد به صورت حيواني درآمده‌اند.
اين است آن معناي عجيبي كه براي آيه شريفه كرده‌اند، و ليكن از گفته‌هاي قبلي ما ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 118
بطلان اين حرف به خوبي روشن مي‌شود، و خواننده خود قضاوت مي‌كند كه معناي آيه، با اين معنايي كه كرده‌اند، فرسنگ‌ها فاصله دارد.
علاوه بر آنچه گفته شد، ذيل آيه شريفه كه مي‌فرمايد:" ثُمَّ إِلي رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ" با اين معنا مخالفت دارد، زيرا انتقال به بدنهاي ديگر، حشر به سوي خدا نيست، از اي هم كه بگذريم اصل اين سخن بطلان و فسادش به حدي واضح است كه هيچ حاجت به تعرض آن و بحث در صحت و فسادش نيست.
و از آن جمله اين است كه مراد از حشر حيوانات، مرگ آنها است، نه اينكه بعد از مرگ دو باره زنده مي‌شوند، و يا مراد از آن مجموع مرگ و بعث است.
اين دو معنا نيز باطل است، اما اولي- به دليل اينكه ظاهر" الي ربهم" آن را نفي مي‌كند، زيرا اگر اين سخن صحيح باشد معناي" إِلي رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ" اين خواهد بود كه:" به سوي پروردگار خود مي‌ميرند" و اين معناي غلطي است.
و اما دومي- براي اينكه هيچ دليلي بر التزام به آن نيست، و هيچ عنايت و جهتي ايجاب نمي‌كند كه مرگ را ضميمه بعث بگيريم. در آيه هم چيزي كه مستوجب آن باشد نيست.

[بيان آيات] ..... ص : 118

اشاره

" وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا صُمٌّ وَ بُكْمٌ فِي الظُّلُماتِ ..."
مقصود از اين جمله، بيان اين جهت است كه تكذيب كنندگان آيات خداوند، از نعمت شنوايي و گويايي و بينايي محرومند و محروميت‌شان بدان علت است كه در ظلماتي قرار دارند كه در آن ظلمات، چشم كار نمي‌كند. پس تكذيب كنندگان آيات خدا به خاطر كر بودنشان، قادر به شنيدن كلام حق نيستند، تا چه رسد به اينكه آن را بپذيرند، و به خاطر لال بودنشان، نمي‌توانند به گفتن حق، لب گشوده به توحيد و رسالت انبيا، شهادت دهند، و به خاطر ظلمتي كه به آنان احاطه كرده نمي‌توانند طريق حق را از راه باطل تشخيص داده، آن را اختيار نمايند.
" مَنْ يَشَأِ اللَّهُ يُضْلِلْهُ ..."- اين جمله دلالت بر اين دارد كه اين كري و لالي و در ظلمت بودن، عذابي است كه به كيفر تكذيب آيات خدا دچار آن شده‌اند، و دلالتش از اين راه است كه خداي سبحان اضلال چنين كسي را كه به خود نسبت داده، كيفر عمل قرار داده، نظير آيه" وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «1» پس تكذيب آيات خدا مسبب از كر و لال و تاريك بودنشان
__________________________________________________
(1)و با آن گمراه نمي‌كند مگر بدكاران را. سوره بقره آيه 26
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 119
نيست، بلكه بر عكس كر و لال بودن و در ظلمت قرار گرفتنشان مسبب از تكذيب است.
و بنا بر اين مراد از" اضلال" بر حسب انطباق بر مورد، كر و گنگ كردن و در ظلمت انداختن آنان است. و مراد از" مَنْ يَشَأِ" همان كسانند كه آياتش را تكذيب نمودند.
از اينكه" صراط مستقيم" را مقابل كوري و كري و تاريكي قرار داد، استفاده مي‌شود كه مراد از آن، داشتن گوشي است كه دعوت خداي را بشنود و آن را بپذيرد، و داشتن چشمي است كه حق را ببيند و در باره آن روشن باشد، اين است پاداش آن كس كه آيات خداي را تكذيب نكند، پس خداوند هر كس را كه بخواهد گمراه مي‌كند، و البته مشيتش جز به گمراه كردن كساني كه استحقاق آن را دارند تعلق نمي‌گيرد، و هر كس را بخواهد بر صراط مستقيم قرارش مي‌دهد، و البته مشيتش به اين تعلق نمي‌گيرد مگر در باره كسي كه متعرض رحمتش شود.
و اما اينكه چگونه خداي تعالي آنان را به كري و كوري و لالي توصيف فرموده، و اينكه معناي حقيقي آن و توصيف‌هاي نظير آن چيست، قبلا در آن بحث كرده‌ايم.

[نكته‌اي كه در توصيف مشركين به گنگي و كوري و كري، گاه به وصل و گاه به فصل، وجود دارد] ..... ص : 119

در اين آيه نكته ديگري منظور است، و آن نكته از فصل و وصل در جمله" صُمٌّ وَ بُكْمٌ فِي الظُّلُماتِ" استفاده مي‌شود، چون اول يكي از صفات آنان را كه همان كري است ذكر نموده آن گاه صفت ديگري از آنان را كه همان گنگي است ذكر و به عنوان دومين صفت، بر اولي عطف مي‌كند، ولي وقتي در ظلمت بودن‌شان را كه صفت سوم آنان است ذكر مي‌كند، عطف به آن دو ننموده و واو عاطفه به كار نمي‌برد، و با بكار بردن" واو" اين صفت را از آن دو جدا نمي‌سازد، و حال آنكه همين سه وصف در باره منافقين در آيه" صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ" «1» بدون ذكر" واو" ذكر شده، و در آيه" خَتَمَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ وَ عَلي سَمْعِهِمْ وَ عَلي أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ" «2» به وصل آمده و شايد نكته اينكه يك جا همه به وصل آمده و جاي ديگر به فصل، و در آيه مورد بحث هم به وصل آمده و هم به فصل، اين باشد كه خواسته است اشاره بفرمايد به اينكه آنان كه كر بودند غير از كساني بودند كه لال بودند، ليكن هر دو در كوري و تاريكي مشتركند، زيرا كرها عموما كساني بودند كه از بزرگان خود كوركورانه تقليد مي‌كردند، و اين تقليد به حدي رسيده بود كه ديگر گوش شنوايي برايشان نگذاشت تا دعوت حق را بشنوند، و گنگها همان بزرگاني بودند كه مردم گوش به فرمان آنان بودند، به طوري كه اگر مردم را به حق دعوت
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 18
(2)خداوند بر دلهايشان مهر زده و گوشها و چشمهايشان را پرده‌اي گرفته. سوره بقره آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 120
مي‌كردند مردم مي‌پذيرفتند، و ليكن در عين اينكه مي‌دانستند دعوت به توحيد صحيح و دعوت به شرك باطل است، با اينحال به خاطر عناد و گردنكشي از گفتن حق و اعتراف به آن و همچنين از شهادت دادن بر آن لال شدند، و اين دو طايفه- چنان كه گفتيم- هر دو مشتركند در اينكه در ظلمتي قرار دارند كه حق در آن ديده نمي‌شود، و اشخاص بينا و شنواي ديگر هم نمي‌توانند با اشارتهاي خود آنان را هوشيار و بينا سازند. اين معنايي است كه از فصل و وصل در آيه استفاده مي‌شود، و مؤيد آن اين است كه جملات مرتبي هم كه در اين آيات است از قبيل جمله" وَ هُمْ يَنْهَوْنَ عَنْهُ وَ يَنْأَوْنَ عَنْهُ" «1» و همچنين جمله" وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" «2» همه شامل هر دو طايفه مي‌شوند.
و اما وجه فصل در آيه مربوط به منافقين:" صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ" اين است كه آنان همه اين صفات را يك جا و در زمان واحد داشتند، زيرا به كلي از رحمت خدا منقطع و بي بهره بودند، هم چنان كه وجه وصل در آيه مربوط به كفار:" خَتَمَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ وَ عَلي سَمْعِهِمْ وَ عَلي أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ" اين است كه بفهماند: مهر شدن گوش غير از مهر شدن دلها است، چنان كه اين تفاوت را در آيه" وَ قالُوا قُلُوبُنا فِي أَكِنَّةٍ مِمَّا تَدْعُونا إِلَيْهِ وَ فِي آذانِنا وَقْرٌ وَ مِنْ بَيْنِنا وَ بَيْنِكَ حِجابٌ" «3» صريحا بيان فرموده است.
البته آيه مورد بحث به وجوه ديگري هم توجيه شده است.
" قُلْ أَ رَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتاكُمْ عَذابُ اللَّهِ أَوْ أَتَتْكُمُ السَّاعَةُ ..."
لفظ" أ رأيتكم" لفظي است مركب از: 1- همزه استفهام 2- صيغه مفرد مذكر ماضي از ماده رؤيت 3- ضمير جمع مخاطب.
اهل ادب اين كلمه را به معناي:" خبر ده مرا" گرفته‌اند، راغب در مفردات مي‌گويد:
" أ رأيت" به منزله" خبر ده مرا" است، و" كاف" هم بر آن داخل مي‌شود تا در تثنيه و جمع تغييرات بر كاف واقع شده و صيغه بحال خود باقي بماند، خداي تعالي در كلام مجيد خود اين لفظ را استعمال كرده مي‌فرمايد:" أَ رَأَيْتَكَ هذَا الَّذِي" و" قُلْ أَ رَأَيْتَكُمْ" «4».
در اين آيه احتجاج عليه مشركين تجديد شده، مجددا به وجه ديگري بر بطلان شركشان
__________________________________________________
(1)سوره انعام آيه 26
(2)سوره انعام آيه 37
(3)و گفتند دلهاي ما از آنچه ما را به آن دعوت مي‌كني در پوشش است و در گوشهاي ما سنگيني است و ميان ما و تو پرده‌اي است. سوره فصلت آيه 5
(4)مفردات راغب ص 209
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 121
اقامه حجت شده است، و آن وجه اين است كه آيه شريفه عذاب و يا قيامتي را فرض كرده كه از جانب خدا خواهد آمد، آن گاه چنين فرض مي‌كند كه مشركين در آن عذاب معذبند و بر طبق ارتكازي كه دارند كسي را مي‌خوانند كه نجاتشان دهد، چون ارتكازي انسان اين است كه وقتي در شدائد كاردش به استخوان رسيد به كسي كه قادر بر رفع پريشاني او است روي آورده تقاضا كند.

[در شدائد و سختي‌ها، روي آوردن به خدا از فطريات بشر است] ..... ص : 121

سپس در چنين فرضي از آنان مي‌پرسد اگر راست مي‌گوئيد دست به دامان چه كسي خواهيد شد؟ و درخواست خود را از چه كسي خواهيد نمود؟ آيا جز خدا كسي از بت‌هاي شما هست كه به داد شما برسد؟ و شما آن را به فريادرسي خود بخوانيد؟ حاشا كه غير خداي را به فريادرسي خود بخوانيد، چطور چنين چيزي ممكن است و حال آنكه بت‌ها را مي‌بينيد كه مانند خود شما محكوم جريان جبري جهان هستند؟ بلكه از شدت گرفتاري، بت‌ها را كه خدا و شركاي خدا ناميده بوديد فراموش خواهيد كرد. آري، انسان وقتي كه از چهار طرف هدف تير بلا و مصيبت واقع مي‌شود و هجوم گرفتاري او را از جايش مي‌كند غير خود هر چيزي را فراموش مي‌كند، الا اينكه در عين حال اميدي بر رفع پريشانيش دارد، و معلوم است آن كسي كه مي‌تواند پريشاني او را بر طرف سازد همانا پروردگار او است، البته خداي تعالي هم اگر چنانچه مشيتش تعلق گرفت، آن پريشاني را بر طرف مي‌سازد، و چنان هم نيست كه محكوم به استجابت دعاي او و مجبور به رفع پريشانيش باشد، بلكه قدرت او در همه احوال محفوظ است.
وقتي خداي قادر سبحان پروردگاري باشد كه انسان هر چيز را هم فراموش كند او را فراموش نخواهد كرد، و نفسش او را مجبور مي‌سازد كه در شدائد و گرفتاري‌هاي خرد كننده به سوي او توجه كند نه به سوي شركايي كه مشركين خدايشان ناميده‌اند، پس بنا بر اين، همان خداي سبحان معبود و پروردگار مردم است، نه آن شركائي كه اله ناميده شده‌اند.
روي اين حساب معناي آيه چنين مي‌شود: بگو اي محمد" ا رايتكم- خبر دهيد مرا"" إِنْ أَتاكُمْ عَذابُ اللَّهِ أَوْ أَتَتْكُمُ السَّاعَةُ" چنين فرض مي‌كند كه مساله معاد و عذاب قيامت را انكار ندارند، و فرا رسيدن قيامت را هم طوري قطعي و روشن فرض مي‌كند كه اگر هم فرضا آنان انكارش كنند، انكارشان قابل اعتناء نيست.
" أَ غَيْرَ اللَّهِ تَدْعُونَ" آيا براي رفع آن غير خداي را مي‌خوانيد؟ خداي تعالي در كلام خود از همين مشركين نقل كرده كه هم در دنيا و هم در آخرت از پروردگار متعال درخواست رفع عذاب كرده‌اند، آري در مواقع گرفتاري روي آوردن به سوي خدا از فطريات بشر است.
" إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" اگر راستگو مي‌بوديد و رعايت انصاف مي‌نموديد آيا يقينا در
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 122
چنين فرضي غير او را مي‌خوانديد؟
" بَلْ إِيَّاهُ تَدْعُونَ" بلكه يقينا تنها خداي سبحان را مي‌خوانديد، نه بت‌هايتان را.
" فَيَكْشِفُ ما تَدْعُونَ إِلَيْهِ إِنْ شاءَ" خدا هم آن پريشاني را از شما بر طرف مي‌سازد، هم چنان كه از قوم يونس بر طرف كرد.
البته اين وقتي است كه مشيتش تعلق بگيرد، و گر نه مي‌تواند بر طرف نسازد، زيرا كه خداوند مجبور و ناچار در قبول دعاي شما نمي‌شود، قدرت او مطلق و ذاتي است.
" وَ تَنْسَوْنَ ما تُشْرِكُونَ" و بت‌هاي تراشيده را فراموش مي‌كنيد، آري غريزي انسان است كه در مواقع هجوم بلا، غير از خود، هر چيز ديگري را فراموش كند، و جز به خود اهتمام نداشته باشد زيرا كه مي‌بيند مجال تنگ شده و ديگر وقت آن نيست كه خود را گذاشته به چيزهايي بپردازد كه برايش فايده‌اي ندارند.
و اين برهان كه عبارت بود از فراموش كردن بت‌ها در شدايد و مشغول خود شدن و خداي را براي رفع پريشاني خواندن، خود صريح‌ترين برهان است بر توحيد معبود، و اينكه جز خداي تعالي معبود ديگري نيست.
از توضيحاتي كه در معناي آيه داديم چند نكته روشن گرديد:
اول اينكه: مساله آمدن عذاب و يا قيامت و همچنين دعا براي نجات از عذاب، هر دو در برهان، طوري فرض شده‌اند كه خود مشركين هم آن را قبول دارند، و تنها مقصود از برهان اين است كه ثابت كند در چنين فرضي تنها كسي كه به فريادرسي خوانده مي‌شود، خداي (عز اسمه) است و بس، نه بت‌ها. و اما اصل دعا كردن در شدايد و مصيبتها و جبلي بودن آن خود برهان ديگري است كه اصل وجود صانع با آن اثبات مي‌شود، به خلاف برهاني كه در آيه است، كه غرض از آن اثبات توحيد صانع است، اگر چه اين دو نتيجه ملازم همند.
دوم اينكه: مقيد كردن جمله" فَيَكْشِفُ ما تَدْعُونَ إِلَيْهِ" به جمله" إِنْ شاءَ" براي اين بود كه قدرت مطلقه خداي سبحان را برساند، و بفهماند كه براي خداي متعال چنين قدرتي هست كه حتي گرفتاريهاي اخروي را هم كه در آن ترديدي نيست رفع كند، زيرا درست است كه قضاي حتمي خدا، وقتي امري را واجب نمود حتمي مي‌شود، و ليكن آن طور هم نيست كه قدرت بر ترك را هم از خود سلب نمايد، پس قدرت او در هر چيز، چه مورد قضايش باشد و چه نباشد مطلقه است و اين نه تنها قيامت است كه قدرت خداوند برآوردن و نياوردنش مطلقه است، بلكه هر عذاب حتمي و هر امر حتمي ديگري هم حالش همين است، اگر خدا بخواهد آن را ايجاد مي‌كند و گر نه، نه، گر چه عملا هميشه ايجاد و آوردن چيزهايي را مي‌خواهد كه قضاي
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 123
حتمي بر آنها كرده و وعده جزمي به آوردن آنها داده و هرگز خلف وعده نمي‌كند، و ليكن در عين حال قدرت بر نخواستن هم دارد (دقت بفرمائيد).

[بيان اينكه دعا در مورد امر حتمي الوقوع و نيز دعا با ياس از اجابت، دعا نيست، و دعاي كافران از اينگونه است] ..... ص : 123

و همچنين در مساله استجابت دعا، زيرا خداي سبحان در عين اينكه در آيه" وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ" «1» خود را جوابگوي دعا خوانده است، مي‌تواند دعاي احدي را جواب نگويد، در عين اينكه در آيه" ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ" «2» وعده قطعي داده كه دعاي هر كسي كه او را بخواند مستجاب مي‌كند. و نيز مي‌تواند دعاي كسي را اجابت نكند، براي اينكه گر چه دائما استجابت مي‌كند و ليكن چنان هم نيست كه اين وعده استجابت، قدرت بر ترك استجابت را از حضرتش سلب نموده و دست‌بندي به دست قدرتش زده باشد، نه، بلكه باز هم قدرت بر ترك دارد، و ليكن اين قدرت را به كار نمي‌زند و روشش به طور يك نواخت بر اين جاري است.
از اين بيان فساد اشكالي كه بر آيه شده است روشن مي‌گردد، و آن اين است كه: از آيه مورد بحث استفاده مي‌شود كه خدا اگر بخواهد دعاي كفار را مستجاب نموده و عذاب را از آن برمي‌دارد، و حال آنكه اين سخن مخالف است با مطلبي كه نصوص كتاب و سنت بر آن دلالت دارد، و آن اين است كه ترديدي در قيامت نبوده و چاره‌اي جز وقوعش نيست، و همچنين چيزي از عذاب استيصال جلوگيري نمي‌كند، چنان كه آيه" وَ ما دُعاءُ الْكافِرِينَ إِلَّا فِي ضَلالٍ" «3» بر آن دلالت دارد.
فساد اين اشكال از اين جهت است كه آيه مذكور، بيش از اين دلالت ندارد كه خداي سبحان بر هر چه بخواهد قادر است، و اما اينكه هر كاري را هم مي‌خواهد و مي‌كند، در آيه دلالتي بر آن نيست، و شكي نيست در اينكه وقتي خداي تعالي به وقوع قيامت و عذاب استيصال، حكم حتمي كرد موجب نمي‌شود كه قدرتش بر خلاف آنچه كه حكم كرده، باطل شده و از او سلب شود، بلكه در عين اينكه خلف وعده و نقض اراده نمي‌كند، اگر بخواهد مي‌تواند خلاف آنچه حكم كرده عمل نمايد.
و اما آيه" وَ ما دُعاءُ الْكافِرِينَ إِلَّا فِي ضَلالٍ"؟ مراد از آن دعائي است كه كفار در
__________________________________________________
(1)و وقتي كه بندگان من از تو سراغم را گرفتند من به آنان نزديكم، اجابت مي‌كنم و جواب مي‌دهم دعاي دعا كننده را هنگامي كه مرا بخواند. سوره بقره آيه 186
(2)بخوانيد مرا تا دعايتان را مستجاب كنم. سوره مؤمن آيه 60
(3)و دعاي كفار جز در ضلالت نيست. سوره مؤمن آيه 50 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 124
جهنم به منظور رفع عذاب و تخفيف آن مي‌كنند، و معلوم است كه با قطعي بودن حكم و حتمي بودن قضا ديگر دعاي واقعي محقق نمي‌شود، زيرا از خدا خواهش كردن اينكه:" خدايا مخلوقات را از قبرها مبعوث مكن و يا اهل جهنم را در جهنم عذاب مفرما" به منزله اين است كه از خدا خواهش شود كه:" اي خدا تو خدا مباش" براي اينكه معناي الوهيت خدا همين است كه خلق بر طبق اعمالشان به سوي او بازگشت كنند. بنا بر اين چنين دعاهايي فقط صورت دعا را داشته و از حقيقت معناي آن خالي است، و گر نه اگر حقيقت دعا محقق شود، و همانطوري كه از آيه" أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ ..."
استفاده مي‌شود، صاحب دعا راستي بخواهد و آنچه مي‌خواهد راستي از خدا بخواهد، البته چنين دعائي رد نخواهد شد، و دعائي كه داراي چنين اوصافي باشد يقينا نمي‌گذارد كه كافر به كفر خود باقي بماند، و لو براي همان لحظات دعا هم كه شده او را از كفرش بر كنار نموده، مصداق اين آيه‌اش مي‌سازد كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَي الْبَرِّ إِذا هُمْ يُشْرِكُونَ" «1».
از اين روي دعائي كه در جمله" وَ ما دُعاءُ الْكافِرِينَ إِلَّا فِي ضَلالٍ" است، دعائي است كه كفار در عين كفر كرده‌اند. آري، گر چه ممكن است در دنيا با توبه و ايمان به خدا ملكه كفر را از دل پاك كنند، و ليكن روز قيامت ممكن نيست بتوانند آن را از دلها زايل گردانند. پس اينكه در قيامت و يا در جهنم از خدا مي‌خواهند كه عذاب را از آنان بر طرف سازد اين دعايشان نظير همان دروغهايي است كه در قيامت به خداي خود مي‌گويند و خداوند از آنان چنين حكايت كرده:" وَ اللَّهِ رَبِّنا ما كُنَّا مُشْرِكِينَ". همانطوري كه چنين دروغهايي را در عين اينكه مي‌دانند فايده ندارد، مي‌گويند، و نمي‌توانند نگويند، زيرا رذيله دروغ در دنيا ملكه آنان شده، و در دلهايشان رسوخ كرده، و لذا در قيامت هم كه روز افشاء و بيرون ريختن اسرار دروني است، از آن چشم نمي‌پوشند، همچنين است درخواست رفع عذابشان، و همچنين خوردن و آشاميدن و سر و صدايي كه در جهنم با يكديگر دارند و نمي‌توانند نداشته باشند.
چنان كه خداي تعالي هم مي‌فرمايد:" تُسْقي مِنْ عَيْنٍ آنِيَةٍ لَيْسَ لَهُمْ طَعامٌ إِلَّا مِنْ ضَرِيعٍ لا يُسْمِنُ وَ لا يُغْنِي مِنْ جُوعٍ" «2» و نيز مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)پس وقتي به كشتي مي‌نشينند، خداي راي خوانده و دين راي خالص براي خدا مي‌كنند، و ليكن وقتي آنها راي از خطر دريا به ساحل نجات مي‌آورد باز شرك مي‌ورزند. سوره عنكبوت آيه 65
(2)آب داده مي‌شوند از چشمه بسيار گرمي و خوراكي ندارند جز از خار خشك (اشترخواره) نه فربه مي‌كند و نه از گرسنگي كفايت مي‌نمايد. سوره غاشيه آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 125
" ثُمَّ إِنَّكُمْ أَيُّهَا الضَّالُّونَ الْمُكَذِّبُونَ لَآكِلُونَ مِنْ شَجَرٍ مِنْ زَقُّومٍ فَمالِؤُنَ مِنْهَا الْبُطُونَ فَشارِبُونَ عَلَيْهِ مِنَ الْحَمِيمِ فَشارِبُونَ شُرْبَ الْهِيمِ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" إِنَّ ذلِكَ لَحَقٌّ تَخاصُمُ أَهْلِ النَّارِ" «2» همه اينها از قبيل ظهور و بروز ملكات دروني است.
بنا بر اين روشن شد كه اين آيه هيچ منافاتي با آيه مورد بحث ندارد، بلكه جمله‌هاي ما- قبل آن هم اين معنا را كه دعاي كفار از روي حقيقت نيست، تاييد مي‌كند. زيرا در آن جمله‌ها مي‌گويند:" وَ قالَ الَّذِينَ فِي النَّارِ لِخَزَنَةِ جَهَنَّمَ ادْعُوا رَبَّكُمْ يُخَفِّفْ عَنَّا يَوْماً مِنَ الْعَذابِ قالُوا أَ وَ لَمْ تَكُ تَأْتِيكُمْ رُسُلُكُمْ بِالْبَيِّناتِ قالُوا بَلي قالُوا فَادْعُوا وَ ما دُعاءُ الْكافِرِينَ إِلَّا فِي ضَلالٍ" «3» و اين كلام ظهور در اين دارد كه كفار از استجابت دعاي خودشان مايوسند، و لذا به خازنان دوزخ مي‌گويند: شما دعا كنيد.
و معلوم است كه دعاي از روي نوميدي دعاي حقيقي نيست، زيرا دعا عبارت است از طلب كردن، و چيزي كه يقين داريم واقع نمي‌شود، طلبش معنا ندارد.
سوم اينكه: مقصود از نسيان در جمله" وَ تَنْسَوْنَ ما تُشْرِكُونَ" هم ممكن است معناي حقيقي آن باشد و هم معناي مجازيش، و چنان نيست كه نشود معناي حقيقيش مراد باشد زيرا ما آدميان خود، حال خود را خوب درك مي‌كنيم، و مي‌دانيم كه در مواقع غرق شدن در شدائد و گرفتاريها چگونه متوجه خود و خداي خود شده و هر چيزي را از ياد مي‌بريم. بنا بر اين هيچ حاجت به اين نيست كه مانند بعضي‌ها ملتزم شويم به اينكه مراد از جمله مزبور معناي مجازي آن است و مقصود اين است كه" از شرك خود اعراض خواهيد كرد، مانند اعراض كسي كه چيزي را فراموش كرده باشد". گر چه مانعي هم از التزام معناي مجازي آن نيست، زيرا اينگونه مجازات براي كلمه" نسيان" زياد است، حتي در قرآن كريم هم نسيان در معناي اعراض و بي اعتنايي مجازا استعمال شده است، از آن جمله آيه:" وَ قِيلَ الْيَوْمَ نَنْساكُمْ كَما نَسِيتُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا" «4» است و همچنين آياتي ديگر. ليكن خواستيم بگوئيم مجبور به چنين
__________________________________________________
(1)پس آن گاه شما اي گمراهان تكذيب كننده، از درخت زقوم خواهيد خورد، و شكمها را از آن پر خواهيد ساخت، سپس روي آن غذا، آب جوشان خواهيد نوشيد، چنان كه اشتران تشنه خورند. سوره واقعه آيه 55
(2)به درستي كه آن راست است و شدني، نزاع اهل آتش. سوره ص آيه 64
(3)كافران به خازنان دوزخ گفتند كه از خدايتان بخواهيد تا يك روز عذاب را از ما تخفيف دهد، گفتند: مگر فرستادگان خدا و پيغمبرانش به سوي شما نمي‌آمدند؟ گفتند چرا. جواب دادند حال كه چنين است پس دعا كنيد كه دعاي گمراهان جز در ضلالت نيست. سوره مؤمن آيه 50
(4)به آنان گفته مي‌شود: امروز ما شما را فراموش مي‌كنيم هم چنان كه شما در دنيا لقاي ما را فراموش و از آن اعراض كرديد. سوره جاثيه آيه 34
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 126
التزامي نيستيم، بلكه اگر نسيان را به همان معناي حقيقيش هم بگيريم صحيح است.

[ابتلاء امم قبل از امت اسلام به" باساء" و" ضراء"، تا شايد در برابر خدا سر فرود آورند] ..... ص : 126

" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلي أُمَمٍ مِنْ قَبْلِكَ فَأَخَذْناهُمْ بِالْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ يَتَضَرَّعُونَ"" باساء" و" بؤس" و" باس" هر سه به معناي شدت گرفتاري است، الا اينكه" بؤس" بيشتر در جنگ و امثال آن استعمال مي‌شود، و" باس" و" باساء" بيشتر در غير جنگ، از قبيل فقر و قحطي و امثال آن به كار مي‌رود. و" ضر" و" ضراء" به معناي بد حالي است، چه بد حالي روحي، مانند اندوه و ناداني، يا بد حالي جسمي، مانند مرض و نقص‌هاي بدني، و يا بد حالي‌هاي خارجي، مانند سقوط از رياست و جاه و از بين رفتن مال و امثال آن.
شايد مقصود از اينكه هم" باساء" را ذكر كرد و هم" ضراء" را اين بوده كه دلالت كند بر شدايدي كه در خارج واقع شده، نظير قحطي و سيل و زلزله، و همچنين خوف و فقر و بد حالي مردم.
و" ضراعة" به معناي ذلت و خواري و" تضرع" به معناي تذلل است و مراد از آن در اينجا ذليل شدن در برابر خداي سبحان است به اين منظور كه شايد گرفتاريها را رفع نمايد.
در اين آيه و چهار آيه بعديش خداي سبحان براي پيغمبر گراميش رفتار خود را با اممي كه قبل از وي مي‌زيسته‌اند، ذكر مي‌كند و بيان مي‌فرمايد كه آن امم، بعد از ديدن معجزات، چه عكس العملي از خود نشان ميدادند، و حاصل مضمون آن اين است كه: خداي تعالي انبيايي در آن امم مبعوث نمود، و هر كدام از آنان، امت خود را به توحيد خداي سبحان و تضرع در درگاه او و به توبه خالص متذكر مي‌ساختند، و خدا امت‌هاي نامبرده را تا آنجا كه پاي جبر در كار نيايد و مجبور به تضرع و التماس و اظهار مسكنت نشوند به انواع شدت‌ها و محنت‌ها امتحان مي‌نمود، و به اقسام باساء و ضراء مبتلا مي‌كرد، تا شايد كه با حسن اختيار به درگاه خدا سر فرود آورده و دلهاي‌شان نرم شده، از خوردن فريب جلوه‌هاي شيطاني و از اتكاي به اسباب ظاهري اعراض نمايند. ولي زحمات انبياء به جايي نرسيد و امتها در برابر پروردگار سر فرود نياوردند، بلكه اشتغال به مال دنيا، دلهايشان را سنگين نمود، و شيطان هم عمل زشت‌شان را در نظرشان جلوه داده و ياد خداي را از دلهاي‌شان برد.
وقتي كارشان به اينجا رسيد خداي تعالي هم درهاي همه نعمتها را به روي‌شان گشود و چنان به انواع نعمتها متنعمشان كرد كه از شدت خوشحالي به آنچه كه از نعمتها در اختيار داشتند مغرور شده و خود را از احتياج به پروردگار متعال بي نياز و مستقل دانستند، آن وقت بود
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 127
كه به طور ناگهاني و از جايي كه احتمالش را نمي‌دادند، عذاب را بر آنان نازل كرد، يك وقت به خود آمدند كه ديگر كار از كار گذشته و اميدي به نجات برايشان نمانده بود و به چشم خود ديدند كه چگونه از جميع وسائل زندگي ساقط مي‌شوند" فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ".
اين همان سنت استدراج و مكري است كه خداي تعالي آن را در آيه" وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ وَ أُمْلِي لَهُمْ إِنَّ كَيْدِي مَتِينٌ" «1» خلاصه كرده است.

[تا زماني كه شدت باسا و ضراء باعث انقطاع از اسباب ظاهري نشود فطرت توحيدي انسان مشرك بروز نمي‌كند] ..... ص : 127

در آنچه كه ما در باره معاني آيه بيان نموديم و همچنين در سياق خود آيه، اگر دقت شود، معلوم خواهد شد كه آيه مورد بحث منافاتي با ساير آياتي كه مي‌گويند:" فطرت آدمي بر توحيد است و به مقتضاي فطرتش مجبور به اقرار به توحيد است و روزي كه اميدش از همه سببهاي ظاهري قطع گرديد، خواه ناخواه متوجه خدا مي‌شود" ندارد. مانند آيه" وَ إِذا غَشِيَهُمْ مَوْجٌ كَالظُّلَلِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَي الْبَرِّ فَمِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلَّا كُلُّ خَتَّارٍ كَفُورٍ" «2».
وجه منافات نداشتن، اين است كه" باساء" و" ضراء" در آيه مورد بحث غير از باساء در اين قبيل آيات است باساء در اين آيات به قدري ناگوار و غير قابل تحمل است كه توسل به اسباب ظاهري را به كلي از ياد آدمي مي‌برد و اما باساء در آيه مورد بحث به اين حد از شدت نيست، به شهادت جمله" لَعَلَّهُمْ يَتَضَرَّعُونَ" زيرا" لعل" براي اميدواري است، و اميدوار تضرع بودن غير اجبار و اضطرار به تضرع است، و نيز به شهادت جمله" وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" براي اينكه ظاهر اين جمله اين است كه مشركين از اسباب ظاهري غافل نشدند و گرفتاريشان به حدي نبوده كه به كلي اسباب ظاهري را فراموش كنند، بلكه از غروري كه در مغزشان پيدا شده بود مي‌خواستند با نيرو و تدابيري كه براي رفع موانع و منافيات زندگي انديشيده بودند، پريشاني خود را بر طرف سازند، و همين سرگرمي به اسباب طبيعي آنان را از تضرع در
__________________________________________________
(1)و كساني كه آيات ما را تكذيب كردند از جايي كه خودشان نفهمند استدراجشان نموده و مهلتشان مي‌دهيم به درستي كه كيد و گرفتن من سخت و محكم است. سوره اعراف آيه 181
(2)و چون فروگيرد ايشان را موجي همچون سايه‌گسترها، در آن موقع خداي را مي‌خوانند در حالي كه دين را خالص براي خدا دانند، ولي وقتي خداوند از آن موج به خشكي رهانيدشان، بعضي از آنان بر طريقه حق ثابت مي‌مانند (و بيشتر آنان آيات ما را تكذيب و انكار مي‌كنند) و انكار نمي‌كند آيات ما را مگر هر حيله‌گر كفران كننده‌اي. سوره لقمان آيه 32
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 128
درگاه خداي سبحان و خود را به او سپردن بازداشت. خلاصه اينكه، آيه مورد بحث همان مطلبي را افاده مي‌كند كه آيه اولي از دو آيه زير در مقام افاده آنست:" فَلَمَّا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ فَلَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا قالُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ وَ كَفَرْنا بِما كُنَّا بِهِ مُشْرِكِينَ" «1» و آيه دومي آن در مقام بيان و حكايت توحيد اضطراري است كه ساير آيات آن را حكايت مي‌نمود.
از اينجا معلوم مي‌شود كه تا چه اندازه اين سخن فاسد است كه كسي بگويد: ظاهر آيه اين است كه امم سابق حتي در شدايد اضطرارآور، و بي اختيار كننده هم، زير بار توحيد نرفته و از تضرع در درگاه خدا، سر باز مي‌زدند. گوينده اين حرف در تفسير اين آيه چنين مي‌گويد:
خداي تعالي براي پيغمبر قسم مي‌خورد كه قبل از وي پيغمبراني براي امم سابق و براي مردمي فرستاده كه به مراتب در شرك راسخ‌تر و بر ظلم مصرتر از امت وي بوده‌اند، زيرا اگر امت وي مشركند اقلا در شدايد شركاء و بت‌هايشان را فراموش مي‌كنند، و به درگاه خدا روي آورده و او را به يگانگي مي‌خوانند ولي امم سابق حتي شدايد هم دلهايشان را نرم نكرد، و نتوانست فطرت آنان را كه به دست شيطان فاسد شده بود اصلاح سازد.
و بطلان آن از اين جهت است كه لازمه آن، يا اين است كه توحيد پروردگار جزو فطرياتي نباشد كه با بر طرف شدن اوهام و قطع اميد از اسباب ظاهري ظهور مي‌نمايد، يا اين است كه ممكن باشد روزي حكم فطرت، از اصل باطل شود. و حال آنكه چنين لوازمي را نمي‌توان ملتزم شد. براي اينكه آيه شريفه" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ" «2» صريحا دين توحيد را فطري بشر دانسته، و فطرت بشر را چيزي معرفي كرده كه به هيچ وجه قابل تغيير نيست. آيات ديگري هم هست كه اين معنا را تاييد نموده و با صراحت مي‌گويد: انسان در مواقع نوميدي از اسباب متوجه پروردگار خود شده، ناچار او را از روي اخلاص به فريادرسي خود مي‌خواند.
علاوه بر اينكه اقرار به معبود يگانه و در مواقع شدت به وي توسل جستن امري است كه ما
__________________________________________________
(1)پس وقتي پيغمبران‌شان با حجت آمدند ايشان به آن معلوماتي كه خودشان داشتند، مغرور شدند (و زير بار پيغمبران نرفتند) و در نتيجه احاطه كرد ايشان را آن عذابي كه به آن استهزاء مي‌كردند، پس وقتي عذاب ما را ديدند گفتند: تنها به خداي يگانه ايمان آورديم و كفر ورزيديم به آن چيزهايي كه شريك خدايشان مي‌پنداشتيم. سوره مؤمن آيه 84
(2)پس روي خود را راست گردان به دين، در حالي كه از باطل به حق گرائيده باشي و بيدار ساز فطرت خدا را كه خلق را بر آن فطرت آفريد، آفرينش خدا را تغييري نيست. سوره روم آيه 30
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 129
بالوجدان در خود مي‌بينيم، و آن قدر هم ضروري و روشن مي‌بينيم كه حتي هيچ انسان وحشي را هم سراغ نداريم كه در آن ترديد داشته باشد، بلكه انسانهاي غارنشين ديروز و متمدنين امروز را مي‌بينيم كه در اين و جدان متحدند.
" فَلَوْ لا إِذْ جاءَهُمْ بَأْسُنا تَضَرَّعُوا وَ لكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ"" لولا" در اينجا چه براي وادار كردن باشد و چه براي نفي، به هر حال در اين مقام افاده نفي مي‌كند، به شهادت جمله" وَ لكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ" قساوت قلب به معناي سنگدلي و مقابل نرم دلي است و آن اينست كه آدمي چنان سخت دل شود كه از مشاهده مناظر رقت‌آور و از شنيدن سخناني كه معمولا شنونده را متاثر مي‌كند، متاثر نشود.
بنا بر اين معناي آيه اين است كه: اينان در مواقع برخورد با ناملايمات و بليات هم به سوي پروردگار خود رجوع نكرده، در برابرش تذلل ننمودند، و دلهايشان تحت تاثير قرار نگرفته، هم چنان سرگرم اعمال شيطاني خود شدند، اعمالي كه آنان را از ياد خداي سبحان باز مي‌داشت و به اسباب ظاهري اعتماد نموده خيال كردند كه اصلاح امورشان همه بستگي به آن اسباب دارد، و آن اسباب مستقل در تاثيرند.
" فَلَمَّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ أَبْوابَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ ..."
مراد از اينكه مي‌فرمايد:" گشوديم بر آنان درهاي هر چيزي را" اين است كه از هر نعمت از نعمتهاي دنيوي كه مردم با داشتن آن از مزاياي حيات بهره‌مند شده، به يكديگر فخر مي‌فروشند، فراوان و بي حساب در اختيارشان گذاشتيم، مال، فرزند، سلامتي بدن، آسايش خاطر، ارزاني، امنيت، طول عمر و نيرومندي در جسم ارزانيشان داشتيم، چنان كه رسم هم چنين است كه وقتي بخواهند از خزينه اموال مقدار معيني به كسي بدهند، در خزينه را باز كرده و آن مقدار را در اختيار وي گذاشته، دوباره در را مي‌بندند، و اما اگر بخواهند به كسي بدون حساب بدهند در را باز كرده و ديگر به رويش نمي‌بندند.
پس كلمه" كل شي‌ء- هر چيز" مي‌خواهد اين بي حسابي را برساند. نه اينكه از هر چيز حتي از نكبت و بدبختي هم دري به رويشان گشوديم، براي اينكه گر چه كلمه،" كل شي‌ء" عام است، ليكن قرينه مقام دلالت بر اين دارد كه مراد از آن، خصوص نعمتها است، و شامل درد و بلا و بدبختي‌ها نمي‌شود، علاوه بر اينكه خود كلمه" فتح باب" اشاره بر اين معنا دارد، زيرا فتح باب تعبيري است كه در مورد حسنات و نعمتها به كار مي‌رود هم چنان كه در مورد بليات" سد باب" استعمال مي‌شود. آيه" ما يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلا مُمْسِكَ لَها وَ ما
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 130
يُمْسِكْ فَلا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ"
«1» هم اشاره به اين معنا دارد.
" حَتَّي إِذا فَرِحُوا بِما أُوتُوا أَخَذْناهُمْ بَغْتَةً فَإِذا هُمْ مُبْلِسُونَ". كلمه" مبلسون" اسم فاعل از" ابلس ابلاسا" است. راغب مي‌گويد:" ابلاس" به معناي اندوهي است كه از شدت گرفتاري به دل روي مي‌آورد- تا آنجا كه مي‌گويد- و چون مبلس و اندوهگين بيشتر اوقات خاموش و از فرط اندوه هر كار مهمي را هم فراموش مي‌كند، از اين جهت به كسي هم كه در مباحثه و محاكمه، دليلش كند و سست شود، مي‌گويند" ابلس فلان- فلاني واماند و خاموش شد" «2».
بنا بر اين، معنايي كه مناسب با جمله" فَإِذا هُمْ مُبْلِسُونَ" باشد، اين است كه بگوييم:
ناگاه خاموش شدند و حجتي در دست نداشتند. و معناي همه آيه اين است كه وقتي كفار فراموش كردند تذكراتي را كه به آنها داده شد، و يا اگر هم يادشان بود از آن اعراض نمودند، ما آنان را استدراج كرديم يعني از هر نعمتي به آنان داديم و تمتع از لذائذ مادي را برايشان تكميل نموديم، و در نتيجه فرح و سرور كه از آثار تكميل نعمت است، در دلشان پديد آمد كه ناگاه در حالي كه ديگر عذري نداشتند به عذاب خود دچارشان نموده، هلاكشان كرديم.
" فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ"" دبر" مقابل" قبل" است. دبر به معناي عقب و قبل به معناي جلوي هر چيز است، دو عضو جلو و عقب را هم به همين جهت و به طور كنايه، قبل و دبر مي‌نامند، و چه بسا بر هر چيزي هم كه در دنبال و يا جلو چيز ديگري قرار گرفته باشد مجازا اطلاق بشود.
از اين دو لفظ افعال زيادي بر حسب انحايي كه در جلو و عقب هست مشتق مي‌گردد، از آن جمله است:" اقبل- روي آورد"،" أدبر- پشت كرد"،" قبل- بوسيد"،" دبر الامر- در عاقبت كار انديشيد"،" تقبل- پذيرفت و زير بار رفت"،" تدبر- در اطراف و عواقب كار انديشيد"،" استقبل- به استقبال و پيشواز رفت" و" استدبر- چيزهايي در عاقبت كار ديد كه در اولش نمي‌ديد و آن را پيش بيني نمي‌كرد".
و نيز از آن جمله است لفظ:" دابر" كه در هر چيز به معناي دنباله‌ايست كه از پي مي‌رسد، مثلا گفته مي‌شود:" امس الدابر- ديروز گذشته" يعني روزي كه در پي امروز بود،
__________________________________________________
(1)باب رحمتي را كه خدا براي مردم باز كند كسي جلوگيرش نخواهد بود و آنچه جلويش را بگيرد، فرستنده‌اي بعد از خدا نخواهد بود. سوره فاطر آيه 2
(2)مفردات راغب ص 60
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 131
هم چنان كه گفته مي‌شود:" عام قابل- سال آينده". و" دابر" به اثر هر چيزي هم اطلاق مي‌شود، مثلا به نسل آدمي و هر اثر ديگري كه از وي به جا مي‌ماند" دابر" گفته مي‌شود، پس اينكه خداي تعالي فرمود:" فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا" معنايش اين است كه هلاكت و نابودي همه ايل و تبارشان را فرا گرفت، و از آنان عين و اثري را باقي نگذاشت يا از آنان احدي نجات نيافت، البته اگر به اين معناي دومي باشد، در حقيقت معناي آيه" فهل تري لهم من باقية" «1» را خواهد داشت.
و اينكه به جاي ضمير" هم" اسم ظاهر" الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا" را به كار برد و نفرمود" دابرهم" براي اين بود كه دلالت كند بر اينكه ظلمشان سبب شد كه خداي تعالي محكوم به هلاك‌شان كند، و نسل‌شان را براندازد، علاوه بر اين، راه را هم براي جمله" وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ" هموار مي‌سازد، زيرا با در نظر گرفتن اين معنا كه آيه مشتمل است بر توصيف كفار به ظلم و بر ستايش خدا به ربوبيت به خوبي فهميده مي‌شود كه در جميع بلاهايي كه بر سر كفار آمده، تا جايي كه مستاصل و منقرض‌شان ساخته تقصير با خودشان بوده، چون مردمي ستمگر بوده‌اند، و هيچ ملامتي بر خداي تعالي نيست، بلكه او سزاوار مدح و ثنا است، زيرا در باره آنان جز به مقتضاي حكمت بالغه‌اش رفتار نكرده و در راهي كه منتهي به هلاكت‌شان شد جز به سوي چيزي كه خودشان اختيار كردند سوق‌شان نداده.
با اين بيان روشن شد كه هر خواري و زشتي بر كافرين و هر حمد و ثنا از آن خداي رب العالمين است.

[احتجاج عليه مشركين به عجز شركاي ادعايي و بت‌هايشان از هر دخل و تصرفي در عالم] ..... ص : 131

" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَخَذَ اللَّهُ سَمْعَكُمْ وَ أَبْصارَكُمْ ..."
گرفتن گوش و چشم به معناي كر و كور كردن آن است، و مهر بر دلها نهادن، به معناي بستن دريچه دل است، به طوري كه ديگر چيزي از خارج در آن داخل نشود، تا قلب در باره آن فكر كند و به كار افتد و خير و شر و واجب و غير واجب آن را تشخيص دهد، آري، مهر بر دلها نهادن به اين معنا است، نه اينكه به كلي قلب را از خاصيتي كه دارد كه همان صلاحيت براي تفكر است، بياندازد، زيرا اگر به اين معنا باشد، آن وقت چنين كسي بايد ديوانه شود، و حال آنكه كفار ديوانه نبودند، بلكه تنها فرقي كه دلهاي آنان با دلهاي سايرين داشت اين بود كه كفار كلام حق را در باره خداي سبحان گوش نمي‌دادند و آياتي را كه دلالت مي‌كند بر اينكه او يگانه است و شريك ندارد، نمي‌ديدند، پس مي‌توان گفت كه دلهايشان، دلي است كه
__________________________________________________
(1) آيا باقيمانده‌اي از آنان را مي‌بيني؟ سوره حاقه آيه 8
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 132
چيزي از واردات چشم و گوش در آن وارد نمي‌شود، تا آنكه حق و باطل را تشخيص دهند، اين طرز بيان خود حجتي است بر ابطال مذهب مشركين.
و ملخص آن اين است كه: گفتن اينكه خداي را شركايي است، گفتاري است كه خودش مستلزم بطلان خويش است، زيرا معتقد به اين سخن، شركا را از اين نظر مي‌پرستد كه در جلب منافع و دفع مضار شفيع در درگاه خدايند، بنا بر اين خود اين شخص معتقد است كه خداي سبحان مي‌تواند بدون برخورد به هيچ مزاحم و مانعي در ملك خود و به دلخواه خود تصرف كند و از آن جمله چشم و گوش او را گرفته بر دلش مهر بزند، و اگر چنين كند كداميك از آن شركا مي‌تواند از خزينه خود، چشم و گوش و دل ديگري به او بدهد؟ با اينكه او خود معترف بود كه شركا، واسطه و شفيعي بيش نيستند، و در امر خلقت و ايجاد، دخالتي ندارند؟ و با اين حال الوهيت و خدايي شركا، چه معنا دارد. اله و خدا كسي را گويند كه بتواند در عالم چيزي را ايجاد نموده و چيزي را اعدام و نابود نمايد و به هر طوري كه بخواهد تصرف كند. فطرت انسان هم اگر مجبور شده كه اقرار كند بر اينكه براي عالم معبودي است، از اين جهت بوده كه مي‌ديده حوادثي از خير و شر در عالم هستي به وقوع مي‌پيوندد كه جز با بودن مبدأ و سلسله جنباني تصور ندارد، و اما نسبت به سنگ و چوب و هر چيز ديگري كه كوچكترين اثري در نفع و ضرر ندارد، چه اجباري دارد كه آن را خداي خود بخواند، و آيا بر چنين چيزهايي نام خدا گذاشتن، جز لغو معناي ديگري دارد؟ و آيا هيچ انسان عاقلي تجويز مي‌كند كه يك مجسمه‌اي كه خود انسان آن را از سنگ و يا چوب و يا فلز تراشيده يا ريخته و فكر خود او ابتكارش كرده، آفريدگاري باشد كه در عالم چيزي ايجاد و يا اعدام كند؟ و همچنين آيا معقول است كه رب النوع اين مجسمه، آفريدگار عالم باشد؟ و عالمي را بدون اينكه الگويش را از عالم جلوتري برداشته باشد ايجاد نمايد؟ حاشا، حتي خود بت‌پرست هم معترف است كه رب النوع هم بنده‌ايست مربوب براي رب العالمين.
اين بود خلاصه آن حجتي كه آيه مورد بحث آن را افاده مي‌كرد، و برگشت آن به عبارت ديگري به اين مي‌شود كه: معناي الوهيت معنايي است كه بر شريك به معناي شفيع و واسطه، صدق نمي‌كند، براي اينكه الوهيت لازمه معنايش مبدأ بودن براي صنع و ايجاد است، و مبدأ صنع و ايجاد بودن، لازمه معنايش اينست كه اين مبدأ در تصرفات خود مستقل بوده، در استحقاق اينكه همه مربوبين براي او خضوع كنند، متعين باشد و واسطه‌اي كه مشركين آن را اله مي‌دانند، اگر در تصرفات خود مستقل و بي نياز از خالق و صانع است، چرا پس اسمش را واسطه و شفيع مي‌گذارند؟ بايد بگويند همين مجسمه اصل و مبدأ آفرينش است، و اگر از استقلال بهره‌اي
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 133
نداشته و در حقيقت آلت و اسبابي است، چرا اسمش را اله و معبود مي‌گذارند؟ اگر صحيح باشد كه هر سبب و آلتي را معبود و اله بخوانند، چرا صحيح نباشد كه اسباب مادي عالم را كه براستي داراي سببيت و داراي بي‌اثرند اله و معبود ناميد؟ مثلا خوردن، سبب سير شدن، و آشاميدن باعث سيراب گشتن، و پدر و مادر سبب پيدايش فرزند، و قلم سبب و آلت نوشتن، و قدم برداشتن وسيله طي مسافت و راستي هم تاثير دارد، اين مجسمه‌ها و بت‌ها چه اثر و خاصيتي دارند؟.
" انْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الْآياتِ ثُمَّ هُمْ يَصْدِفُونَ" تصريف آيات به معناي گرداندن و آن را تا افق افكار مردم نازل كردن است. و" صدف يصدف، صدوفا" به معني اعراض كردن است.

[مشركين، همان ستمكارانند و جز به خاطر ظلمشان عذاب نمي‌شوند] ..... ص : 133

" قُلْ أَ رَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتاكُمْ عَذابُ اللَّهِ بَغْتَةً أَوْ جَهْرَةً ..."
" جهر" به معناي ظهور و روشني تامي است كه جاي ترديد باقي نگذارد و لذا در مقابل" بغتة" كه به معناي آمدن ناگهاني است، قرار گرفته. چون اين قسم آمدن براي انسان تا حدي مخفي است، زيرا از آن خبردار نيست و يك زماني از آن خبردار مي‌شود كه در بحبوحه عذاب قرار گرفته و ديگر راه گريز ندارد، اين آيه شريفه متضمن حجتي است كه عليه عموم ستمكاران اعلام خطر نموده، بيان مي‌كند كه عذاب خداوند آنان را از قلم نخواهد انداخت، چون عذاب خدا هرگز هدف را اشتباه نمي‌كند، و نيز بيان مي‌كند كه همين مشركين ستمكارانند، براي اينكه ايشانند كه از دعوت الهي سرباز زده و آيات خدايي را تكذيب كرده‌اند.
وجه دلالت آيه بر اين معنا اين است كه عذاب عبارتست از: رسانيدن مجرم به كيفر خود، البته كيفري كه او را به قدر جرمش پريشان حال كند. و معلوم است كه هيچ جرمي بدون ظلم نمي‌شود، پس اگر از ناحيه خداي سبحان عذابي نازل شود جز ستمكاران را هلاك نمي‌كند، اين آن مقداري است كه آيه مورد بحث، دلالت بر آن دارد. در دو آيه بعد هم، همين معنا را بيان مي‌كند كه: ظالمين، خود مشركين هستند.
" وَ ما نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ إِلَّا مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ ..."
اين دو آيه اين جهت را بيان مي‌كند كه مشركين همان ستمكارانند و به عذاب خدا هلاك نمي‌شوند مگر به خاطر ظلمشان، و لذا سياق قبل را تغيير داده، خطاب را متوجه رسول اللَّه (ص) نمود، تا خبر عذابش را رسول اللَّه (ص) داده باشد، و در نتيجه عذرشان بهتر باطل گردد، و به لفظ متكلم مع الغير (نرسل) تعبير فرمود تا دلالت كند كه اين پيام از ساحت عظمت و كبريايي پروردگار آورده شده است.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 134
بنا بر اين، ملخص معناي آيه اين مي‌شود كه: خداي تعالي پيغمبر خود را دستور مي‌دهد كه عليه مشركين اتمام حجت نمايد، و اعلام كند كه اگر عذاب خدا بر آنان نازل گردد، جز ستمكاران آنان، هلاك نمي‌شوند، آن گاه به رسول گراميش مي‌فرمايد: ماييم كه اين حجت را به تو القاء كرده‌ايم، و ماييم كه عذاب را نازل مي‌نماييم، و به تو گوشزد مي‌كنيم كه فرستادن پيغمبران تنها به منظور بشارت و انذار است، پس هر كس ايمان آورد و عمل صالح كند، حرجي بر او نيست، و كسي كه تكذيب كند، بايد بداند كه به جرم فسق، و خروجش از رسم عبوديت، عذاب گريبانش را مي‌گيرد، اينك بايد فكر خود را بكنند و ببينند كه از كدام طايفه‌اند.
در مباحث قبلي هم، بحث از معناي" ايمان"،" صلاح" و" فسق" گذشت و در آن مباحث معناي اينكه" خوف و اندوهي بر مؤمنين نيست" نيز گذشت.

[مراد از:" خَزائِنُ اللَّهِ"] ..... ص : 134

" قُلْ لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزائِنُ اللَّهِ وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَ لا أَقُولُ لَكُمْ إِنِّي مَلَكٌ" شايد مراد از خزينه‌هاي خدا، همان چيزي باشد كه آيه شريفه" قُلْ لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِكُونَ خَزائِنَ رَحْمَةِ رَبِّي إِذاً لَأَمْسَكْتُمْ خَشْيَةَ الْإِنْفاقِ" «1» در مقام بيان آن است. و مراد از خزينه‌هاي رحمتي هم كه در اين آيه است، همان حقيقتي است كه در آيه" ما يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلا مُمْسِكَ لَها" «2» از آثار آن خبر مي‌دهد. و خلاصه مراد از خزينه و يا خزائن رحمت، همانا منبع فيض الهي است كه هستي و آثار آن را به هر چيزي افاضه مي‌كند، و اما اينكه نحوه افاضه چگونه است، از آيه" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «3» استفاده مي‌شود كه مصدر اين اثر، همانا كلمه" كن" است كه از مقام عظمت و كبريايي خدا صادر مي‌گردد، و در آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «4» هم از همان كلمه به عبارت ديگري تعبير فرموده است.
پس منظور از خزينه‌هاي خدا، آن مقام از مقامات پروردگار است كه هر عطائي كه
__________________________________________________
(1)بگو شما اگر مالك خزينه‌هاي رحمت پروردگارم بوديد، خودداري مي‌كرديد از انفاق، از ترس تمام شدن، آري انسان بخيل است. سوره اسراء آيه 100 [.....]
(2)آنچه از رحمت كه خدا براي مردمان بگشايد، پس جلوگيرنده‌اي از آن نيست. سوره فاطر آيه 2
(3)جز اين نيست امرش كه چون چيزي را اراده كند مي‌گويد: باش، پس مي‌شود. سوره يس آيه 82
(4)و هيچ چيزي نيست مگر اينكه نزد ما است خزينه‌هاي آن، و ما از آن نازل نمي‌كنيم مگر به مقدار محدود و معلوم. سوره حجر آيه 21
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 135
مي‌كند صدورش از آن مقام است، و هيچ بذل و بخششي از آن مقام نكاهيده و آن را به ستوه در نمي‌آورد، و اين مقام تنها و تنها براي خداي سبحان است، زيرا غير او هر كه و هر چه باشد، از آن جايي كه وجود و كمالاتش همه محدود است، وقتي چيزي را بذل كند، به همان مقدار از كمالاتش كاسته مي‌گردد، و كسي كه اينطور است، نمي‌تواند هيچ فقيري را بي نياز ساخته و هيچ درخواست كننده‌اي را راضي نموده، و هيچ سؤالي را اجابت نمايد.

[مراد از اينكه فرمود:" من علم غيب ندارم" اينست كه از ناحيه خودم مستقلا علم به غيب ندارم] ..... ص : 135

و غرض از اينكه فرمود:" وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ" اين است كه من در علم به چيزي از خود، استقلال ندارم، و چنان نيستم كه بي اينكه از وحي بياموزم به چيزي علم پيدا كنم.
اين مطلب از اينجا استفاده مي‌شود كه خداي تعالي از طرفي در ذيل آيه، مساله وحي را اثبات مي‌كند و مي‌فرمايد:" إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا ما يُوحي إِلَيَّ" و از طرفي ديگر در مواضع ديگري از كلام خود بيان مي‌كند كه بعضي از وحي‌ها غيب است. از آن جمله مي‌فرمايد:" عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ" «1» و نيز در خلال داستان يوسف (ع) مي‌فرمايد:" ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يَمْكُرُونَ" «2» و در داستان مريم (ع) مي‌فرمايد:" ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يَخْتَصِمُونَ" «3» و بعد از حكايت داستان نوح (ع) مي‌فرمايد:" تِلْكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيها إِلَيْكَ ما كُنْتَ تَعْلَمُها أَنْتَ وَ لا قَوْمُكَ مِنْ قَبْلِ هذا" «4».
پس مراد از اينكه مي‌فرمايد:" من علم غيب ندارم" اين است كه من از ناحيه خودم و به طبع خود مجهز به چيزي نيستم كه با آن به اسرار نهفته‌اي كه انسان به حسب عادت راه به علم آن ندارد راه پيدا كنم.
__________________________________________________
(1)خداوند عالم به غيب است، پس احدي را بر غيب خود آگاه نمي‌سازد، مگر كسي را كه بپسندد (از فرستادگانش). سوره جن آيه 26
(2)قصه آنان از خبرهاي غيبي است كه به سوي تو وحي كرديم، و تو در آن روزگاري كه ايشان به منظور مكر با ما دست به دست هم دادند، نزد آنان نبودي تا از داستانشان خبردار باشي. سوره يوسف آيه 102
(3)اين قصه از اخبار غيب است كه ما به تو وحي كرديم، و تو در آن موقع كه قرعه مي‌انداختند براي اينكه كدامشان كفيل مريم شود، نبودي و نبودي آن موقعي كه با هم نزاع مي‌كردند. سوره آل عمران آيه 44
(4)آن از اخبار غيب است كه ما به سوي تو وحي كرديم، و تو قبل از وحي ما نه خودت و نه قومت اطلاعي از آن نداشتيد. سوره هود آيه 49
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 136

[جمله:" وَ لا أَقُولُ لَكُمْ إِنِّي مَلَكٌ" تعبير ديگري است از:" إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ"] ..... ص : 136

و اما اينكه فرمود:" وَ لا أَقُولُ لَكُمْ إِنِّي مَلَكٌ" كنايه است از اينكه آثاري را هم كه فرشتگان دارند، من ندارم، چه آنها منزهند از حوائج زندگي مادي، از قبيل خوردن و آشاميدن و ازدواج و امثال آن، و من چنين نيستم. و در مواضع ديگري از قرآن به عبارت:" قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحي إِلَيَّ" «1» از آن تعبير فرموده، و اگر در اينجا به جاي اثبات بشر بودن خود، فرشته بودن را از خود نفي كرده، براي اين بود كه جواب توقعات بي‌جايشان را كه مي‌گفتند:
" ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشِي فِي الْأَسْواقِ" «2» داده باشد.
از همين جا بدست مي‌آيد كه آيه مورد بحث كه يكي پس از ديگري چيزهايي را از رسول خدا (ص) نفي مي‌كند ناظر به جواب از توقعاتي است كه از آن جناب داشتند و پاسخ اعتراضاتي است كه به كارهايش مي‌كردند، و مي‌گفتند چرا كارهايش مثل كارهاي مردم متعارف است؟ چنان كه مي‌فرمايد:" وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشِي فِي الْأَسْواقِ لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً أَوْ يُلْقي إِلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْها" «3» و نيز مي‌فرمايد:" وَ قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي تَفْجُرَ لَنا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً أَوْ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ مِنْ نَخِيلٍ وَ عِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الْأَنْهارَ خِلالَها تَفْجِيراً أَوْ تُسْقِطَ السَّماءَ كَما زَعَمْتَ عَلَيْنا كِسَفاً أَوْ تَأْتِيَ بِاللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ قَبِيلًا أَوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ"- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" قُلْ سُبْحانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلَّا بَشَراً رَسُولًا" «4» و نيز مي‌فرمايد:" فَسَيُنْغِضُونَ إِلَيْكَ رُؤُسَهُمْ وَ يَقُولُونَ مَتي هُوَ" «5».
__________________________________________________
(1) بگو به درستي كه من بشري هستم مانند خود شما و تنها فرق من با شما اين است كه به من وحي مي‌شود. سوره كهف آيه 111
(2) سوره فرقان آيه 7
(3) و گفتند: اين چه رسولي است كه غذا مي‌خورد و براي تهيه روزي به بازار مي‌رود، چرا نبايد فرشته‌اي بر او نازل شود و او را در كار انذار كمك كند، يا گفتند چرا گنجي به سويش نريخت، يا مي‌گفتند: چرا بهشتي كه از حاصل آن ارتزاق كند ندارد؟. سوره فرقان آيه 8
(4) و گفتند ما به تو ايمان نمي‌آوريم تا آنكه از زمين چشمه‌اي برايمان بجوشاني، يا آنكه داراي باغي از خرما و انگور باشي كه در ميان آن جويها جاري باشد، يا آنكه سقف آسمان را پاره پاره كرده و آن را همانطوري كه ادعا مي‌كني بر سرمان فرو ريزي يا آنكه خدا و ملائكه را شاهد بياوري، يا ترا خانه‌اي باشد از طلا- تا آنجا كه مي‌فرمايد- بگو پاك و منزه است خداي من، آيا من جز بشر پيغام آوري هستم؟. سوره اسراء آيه 93
(5) پس بزودي در برابرت سرهاي خود را مي‌جنبانند و مي‌گويند چه وقت است آن قيامت؟. سوره اسراء آيه 51
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 137
و از جمله سؤالاتي كه مي‌كردند اين بود كه تاريخ قطعي بپا شدن قيامت را برايشان تعيين كند، و خداي تعالي در اين باره مي‌فرمايد:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ السَّاعَةِ أَيَّانَ مُرْساها" «1» بنا بر اين، معناي اينكه در آيه مورد بحث مي‌فرمايد:" قُلْ لا أَقُولُ لَكُمْ ..." اين خواهد بود كه:
بگو من در آنچه كه شما را بدان دعوت مي‌كنم و در هر دستوري كه به شما ابلاغ مي‌نمايم براي خود مدعي هيچ امري نيستم، و خود را بيشتر از يك انسان متعارف نمي‌دانم، با اين حال، اين چه شاخ و شانه‌اي است كه براي من مي‌كشيد و به خيال خودتان مي‌خواهيد مرا نسبت به توقعات خود ملزم كنيد؟ مگر من گفته‌ام كه كليد خزينه‌هاي الوهيت را در دست دارم كه انتظار داريد نهرهايي براي شما جاري ساخته و يا بهشتي و يا خانه‌اي از طلا برايتان بيافرينم؟ يا مگر ادعا كرده‌ام كه غيب ميدانم، تا از هر چيزي كه پشت پرده‌هاي غيب نهان است، مانند روز رستاخيز، شما را خبر دهم. يا مگر ادعا كرده‌ام كه من فرشته‌ام كه اينطور سرزنشم مي‌كنيد و غذا خوردن و رفتن به بازار را- به منظور كار و كسب- دليل بر بطلان شريعت و دينم مي‌گيريد؟.
" إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا ما يُوحي إِلَيَّ" اين جمله بيان مي‌كند آنچه را كه رسول اللَّه (ص) حقيقتا مدعي آن بود، و خلاصه بيان مي‌كند معناي جمله:" إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ" را و اينكه اگر مي‌گويم: من پيغمبر خدايم معنايش اين نيست كه خزينه‌هاي خدايي در دست من است يا من علم غيب دارم و يا من فرشته‌اي هستم، بلكه تنها ادعايم اين است كه خداي تعالي هر مطلبي را كه بخواهد به من وحي مي‌كند.
در اينجا ادعا نفرمود كه به من وحي مي‌شود، بلكه اصل وحي را مسلم گرفت و گفت:
من پيروي نمي‌كنم مگر همان دستورهايي را كه به من وحي مي‌شود. و اين طرز بيان براي اين بود كه دلالت كند بر اينكه رسول خدا (ص) مامور به تبليغ حقايقي است كه به وي وحي مي‌شود، و جز پيروي از آن دستورات وظيفه ديگري ندارد، گويا وقتي گفت: نمي‌گويم فلان و بهمانم، كسي مي‌پرسد، اگر چنين است و تو هم مثل ما بشري عاجز و ناتواني پس چه مزيتي بر ما داري كه به خاطر آن ما مجبور به پيروي از تو باشيم؟ و با اين حال حرف حسابيت با ما چيست؟ چون جاي چنين سؤالي بود لذا فرمود: من پيروي نمي‌كنم مگر دستورهايي را كه به من وحي شده، و آن اين است كه شما را بشارت به نعيم بهشت داده، از عذاب دوزخ بترسانم، و به سوي دين توحيد دعوتتان كنم.
دليل بر اينكه اين جمله جواب از سؤالي است مقدر، اين است كه بعدا مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)از تو، از قيامت سؤال مي‌كنند كه چه وقت است وقوع آن. سوره اعراف آيه 186
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 138

[فرق بين پيامبر (ص) و ديگر مردمان، مانند فرق بينا و نابينا است] ..... ص : 138

" قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الْأَعْمي وَ الْبَصِيرُ أَ فَلا تَتَفَكَّرُونَ" زيرا معناي اين جمله به طوري كه از سياق آن استفاده مي‌شود، اين است كه: گر چه من در بشر بودن و ناتواني مثل شمايم، ليكن اين دليل نمي‌شود كه من شما را به پيروي خود دعوت نكنم، براي اينكه خداي تعالي مرا با وحي خود به معارفي آشنا كرده و شما را نكرده. و در نتيجه فرق من با شما مثل تفاوتي است كه بينا با نابينا دارد، همانطوري كه نابينا و بينا در عين اينكه در انسانيت مشتركند، در عين حال اوضاع و احوال آن دو حكم مي‌كند كه بايد نابينا پيروي بينا را بكند، همچنين جاهل بايد عالم را متابعت بكند." وَ أَنْذِرْ بِهِ الَّذِينَ يَخافُونَ أَنْ يُحْشَرُوا إِلي رَبِّهِمْ ..."
ضميري كه در" به" است به قرآن برمي‌گردد، خواهيد گفت جلوتر اسمي از قرآن به ميان نيامده بود تا ضمير به آن برگردد؟ جواب اين است كه كلمه قرآن در تقدير است، و جمله" ما يوحي الي" دلالت بر آن دارد.
و جمله" لَيْسَ لَهُمْ مِنْ دُونِهِ وَلِيٌّ وَ لا شَفِيعٌ" جمله‌اي است حاليه، و عامل در آن يا كلمه" يخافون" است و يا" يحشروا".
در اينجا شايد بعضي‌ها خيال كرده باشند كه مراد از" يخافون"،" يعلمون" است، و معناي آيه اين است كه: بترسان كساني را كه مي‌دانند حشري و قيامتي در كار هست. ولي در سياق آيه دليلي بر آن نيست، بلكه مراد همان معناي متعارفي آن است، خواهيد گفت اگر اينطور است، آيه چه معنايي خواهد داشت؟ مگر پيغمبر تنها كساني را بايد انذار كند كه از خدا مي‌ترسند؟ انذار امري است عمومي، كه بايد پيغمبر نسبت به عموم مردم از عهده آن برآيد، جواب اين است كه درست است كه مساله انذار امري است عمومي به شهادت اينكه مي‌فرمايد:" وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ" «1» الا اينكه ترس از قيامت در دل كساني كه از آن مي‌ترسند كمك مؤثري است براي قبول دعوت پيغمبر، زيرا همين ترس از عذاب دعوت وي را به فهمشان نزديك مي‌كند، از اين رو امر به انذار را اختصاص به همينها داد، تا هم دعوت را تاكيد و تشديد كند و هم پيغمبر اكرم را تحريك نمايد كه در باره دعوت آنان مسامحه روا ندارد، و آنان را با كساني كه از قيامت باك ندارند، به يك چشم ننگرد، بلكه اينطور اشخاص را در امر دعوت به عنايت بيشتري اختصاص دهد، زيرا موقف اينان به حق
__________________________________________________
(1)و اين قرآن به سوي من وحي شده تا با آن شما و هر كسي را كه قرآن به گوشش بخورد انذار كنم. سوره انعام آيه 19 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 139
نزديك‌تر و اميد ايمان آوردنشان بيشتر است، بنا بر اين، آيه شريفه مورد بحث و ساير آياتي كه امر عمومي به انذار مي‌كند، روي هم يك معنا را افاده مي‌نمايند. و آن اين است كه عموم مردم را انذار كن و ليكن كساني را كه از قيامت مي‌هراسند، بيشتر.
در اين آيه ولايت و شفاعت را به طور كلي از غير خدا نفي مي‌كند و در آيات ديگري آن را مقيد به اذن خدا مي‌نمايد، مثلا مي‌فرمايد:" مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ" «1» و مي‌فرمايد:" وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي" «2» و نيز مي‌فرمايد:" وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ" «3».
و اگر در آيه مورد بحث، شفاعت را بدون استثناء نفي كرده، از اين جهت بوده كه خطاب متوجه كساني است كه اگر مي‌گفتند: بت‌ها داراي ولايت و شفاعتند، اين ولايت را به اذن خدا براي بت قائل نبودند، و راهي هم به اثبات آن و اعتقاد به آن نداشتند، براي اينكه اثبات اذن، در شفاعت و ولايت براي بت‌ها محتاج به علم و داشتن دليل است، و علم به چنين مطالب احتياج به وحي و نبوت دارد، و مشركين قائل به نبوت نبودند. خواهيد گفت پس مشركين در باره بت‌ها قائل به چه مزيتي بودند؟ جواب اين است كه گويا ولايت و شفاعتي را كه براي بت‌ها قائل بودند، از اين باب بوده كه مي‌گفتند مساله ولايت و شفاعت نه بخاطر وجود كمال و فضيلتي در بت‌ها و يا اذني از خدا است، بلكه خود به خود و بر حسب ضرورت و طبع درست شده است، و مثل اينكه معتقد بوده‌اند كه موجودات و مخلوقات قوي طبعا يك نوع اختيار و حق تصرفي در موجودات ضعيف دارند، و لو اينكه خداي سبحان هم اذن نداده باشد، و يا معتقد بوده‌اند: همين كه خداوند بعضي از موجودات را قوي آفريده اين خود اذن تكويني در تصرف آنها در موجودات ضعيف است.

[وجه اينكه در جمله:" لَيْسَ لَهُمْ مِنْ دُونِهِ وَلِيٌّ وَ لا شَفِيعٌ" شفاعت، بدون استثناء، نفي شده است.] ..... ص : 139

و خلاصه اشكال اين است كه چرا در آيه مورد بحث، مانند موارد ديگر قرآن، بعد از گفتن" لَيْسَ لَهُمْ مِنْ دُونِهِ وَلِيٌّ وَ لا شَفِيعٌ" نفرمود:" الا باذنه" و خلاصه جوابش هم اينكه مشركين معتقد بودند كه: بت‌ها اوليا و شفعاي خدايند، و اين ولايت و شفاعت بت‌ها را مقيد
__________________________________________________
(1)كيست در درگاه او كه بدون اذنش شفاعت كند؟. سوره بقره آيه 255
(2)و شفاعت نمي‌كنند مگر براي كساني كه خدا راضي به وساطت براي آنان است. سوره انبيا آيه 28
(3)كساني را كه مشركين جز خدا عبادت مي‌كنند مالك شفاعت نيستند، مگر آنان كه به حق شهادت مي‌دهند و دانايان هستند. سوره زخرف آيه 86
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 140
به اذن خدا نمي‌دانستند، لذا در آيه مورد بحث در برابر اثبات ولايت و شفاعت مطلق و بدون استثناي مشركين همان ولايت را به طور مطلق نفي نمود، و گرنه اگر هم مي‌فرمود:" الا باذنه" صحيح بود الا اينكه حالا هم كه نفرموده كلام ناقص نيست، براي اينكه غرض از اين سياق اثبات اذن نيست.
از بيانات قبلي به خوبي استفاده مي‌شود كه آيه مورد بحث به طور اطلاق، رسول اللَّه (ص) را امر مي‌كند به انذار، هر كسي كه در دلش از حشر ترسي هست، كسي كه وقتي آيات خدا به يادش مي‌آيد، ترس دلش را فرا مي‌گيرد، حالا چه اينكه مانند مؤمنين اهل كتاب، اصل حشر را قبول داشته باشد و چه اينكه مثل بت‌پرستان ايمان به آن نداشته باشد، و ليكن تنها احتمالش را بدهد، و همين احتمال و يا مظنه در دلش ترس ايجاد كرده باشد. زيرا كه براي ترس از چيزي صرف احتمال آن كافي است.
مفسرين در باره اين آيه، نظرات مختلفي دارند، بعضي گفته‌اند: اين آيه در باره مؤمنين و معتقدين به حشر نازل شده، و همچنين آيه بعدي هم كه مي‌فرمايد:" وَ لا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ" در باره اينگونه اشخاص است.
بعضي ديگر گفته‌اند كه: گر چه ثابت نشده كه در بين طوائف مشركين و يا عرب در روزهاي نزول اين آيه، كساني بوده‌اند كه آمدن حشر را احتمال مي‌داده‌اند، ليكن ممكن است همين آيه را دليل بر وجود چنين كساني گرفته و گفت آيه مورد بحث در باره چنين اشخاصي نازل شده است. ليكن اين سخن صحيح نيست، زيرا سياق سوره سياقي است كه تمامي خطاباتش متوجه همه مشركين قريش يا مشركين همه عرب است، و كتب تاريخ وجود چنين كساني را در عرب سراغ نمي‌دهد.
بعضي ديگر گفته‌اند كه: مراد از اين اشخاص هر كسي است كه به حشر اعتقاد و اعتراف داشته باشد، چه مسلمان و چه اهل كتاب، و اگر دستور داده، كه تنها كساني را انذار كند كه معتقد به حشرند با اينكه وظيفه انذار وظيفه‌اي است عمومي، براي اين بوده كه حجت بر چنين كساني تمام‌تر است، زيرا اصل معاد را معترفند. و اين سخن نيز صحيح نيست، زيرا آيه شريفه آنان را جز به خوف از حشر وصف نكرده، و صرف خوف از حشر كافي نيست براي اعتقاد و اعتراف به آن، زيرا ممكن است آدمي از حشر بترسد، در حالي كه هيچ اعتقادي به آن نداشته باشد، بلكه تنها و تنها احتمال آن را بدهد. آري، احتمال متساوي الطرفين و همچنين احتمال راجح، مانند علم، منشا خوف مي‌شود.

[معناي جمله:" وَ أَنْذِرْ بِهِ الَّذِينَ يَخافُونَ أَنْ يُحْشَرُوا" با توجه به اينكه مشركين مورد خطاب در سوره انعام، معتقد به حشر نبوده‌اند] ..... ص : 140

خلاصه كلام اين شد كه: آيه شريفه، رسول اللَّه (ص) را تشويق و ترغيب
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 141
مي‌كند به اينكه هر كسي را- از هر طايفه‌اي كه باشد- كه در سيمايش آثار و علائم خوف از حشر مشهود بود انذارش كند. چون بناي دعوت ديني، بر اساس حشر و بپاداشتن ميزان نيك و بد و مجازات و پاداش است، و اثر اين دعوت در اشخاص بر حسب تفاوت و شدت و ضعف احتمال حشر و مجازات مختلف مي‌شود. كمترين اثر دعوت در كسي است كه تنها احتمال حشر را بدهد، و هر چه اين احتمال قوي‌تر شد، ترس از حشر بيشتر و اثر دعوت زيادتر مي‌گردد، تا جايي كه به حد يقين رسيده باشد، و طرف كسي باشد كه حتي احتمال نبودن حشر را هم ندهد، زيرا معلوم است كه اثر دعوت ديني در چنين كسي تام و كامل است.

[بر حذر داشتن رسول خدا (ص) از راندن مؤمنين فقير، كه خواست امتياز طلب‌هاي ثروتمند بود] ..... ص : 141

" وَ لا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ ..."
آنچه از ظاهر سياق آيه برمي‌آيد و آيه بعدي هم كه مي‌فرمايد:" وَ كَذلِكَ فَتَنَّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ ..." آن را تاييد مي‌كند، اين است كه مشركين معاصر رسول اللَّه (ص)، از آن جناب توقع داشته و پيشنهاد مي‌كرده‌اند كه: اين يك مشت فقير و بيچاره‌اي كه دور خود جمع كرده‌اي، متفرق ساز. ساير امت‌ها هم از انبياي خود از اينگونه خواهشهاي بيجا داشتند، كه چرا امتيازي براي اغنيا بر فقرا قائل نمي‌شوند، و از روي نخوت و غرور انتظار داشتند كه پيغمبرانشان اغنيا را دور خود جمع كرده، فقرا و بي‌نوايان را، با اينكه از صميم دل ايمان آورده‌اند، از خود دور سازند، از آن جمله از قوم نوح اين نوع خواهشهاي بيجا را حكايت مي‌كند:" فَقالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ ما نَراكَ إِلَّا بَشَراً مِثْلَنا وَ ما نَراكَ اتَّبَعَكَ إِلَّا الَّذِينَ هُمْ أَراذِلُنا بادِيَ الرَّأْيِ وَ ما نَري لَكُمْ عَلَيْنا مِنْ فَضْلٍ بَلْ نَظُنُّكُمْ كاذِبِينَ قالَ يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ آتانِي رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ أَ نُلْزِمُكُمُوها وَ أَنْتُمْ لَها كارِهُونَ"- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" وَ ما أَنَا بِطارِدِ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ"- در ادامه مي‌فرمايد-" وَ لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزائِنُ اللَّهِ وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَ لا أَقُولُ إِنِّي مَلَكٌ وَ لا أَقُولُ لِلَّذِينَ تَزْدَرِي أَعْيُنُكُمْ لَنْ يُؤْتِيَهُمُ اللَّهُ خَيْراً اللَّهُ أَعْلَمُ بِما فِي أَنْفُسِهِمْ إِنِّي إِذاً لَمِنَ الظَّالِمِينَ". «1»
__________________________________________________
(1)پس آن گروهي از قوم نوح كه كافر شدند به وي گفتند: ما تو را بيش از بشري مانند خود نمي‌بينيم و نمي‌بينيم كسي به تو گرويده باشد، مگر همان فرومايگان ما كه فرومايگيشان روشن و بي‌نياز از فكر و تحقيق است، و ما، در تو و پيروانت فضيلتي بر خود نمي‌بينيم، بلكه (روشن‌تر بگوييم) ما تو و پيروانت را دروغگو مي‌دانيم، نوح گفت: اي گروه! مرا خبر دهيد كه اگر از طرف پروردگارم حجتي داشته باشم، و او رحمتي از ناحيه خود به من ارزاني كرده باشد كه شما از آن بي خبر و نسبت به آن بي رغبت باشيد، آيا ما مي‌توانيم آن را بر شما تحميل كنيم- تا آنجا كه مي‌فرمايد- و من طرد كننده كساني كه ايمان آورده‌اند، نيستم، به درستي كه آنان به لقاي پروردگار خود خواهند رسيد- تا آنجا كه مي‌گويد- من به شما نمي‌گويم كه خزينه‌هاي خداوند نزد من است و من علم غيب ندارم، و نمي‌گويم كه من فرشته‌ام و نمي‌گويم خداوند به آنان كه چشمهاي شما به خواري در آنان مي‌نگرد خيري نمي‌دهد، خداوند به آنچه كه در نفس‌هاي آنان است، داناتر است، و من اگر به ظاهر حكم به اسلام آنان نكنم، از ستمكاران خواهم بود. سوره هود آيه 31
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 142
اگر اين آيات را با آيات مورد بحث دقيقا مقايسه نموده تطبيق دهيم اين معنا بدست مي‌آيد كه ناگزير بايد مراد از:" الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ" مؤمنين باشند، و اگر صريحا نفرموده:" مؤمنين" بلكه وصف آنان را كه همان دعاي صبح و شام و يا نماز صبح و شامشان است ذكر كرده براي اين بوده كه بفهماند ارتباط و دوستي‌شان نسبت به خداي تعالي در امري است كه جز خدا كسي در آن مداخله ندارد.
آيه" أَ لَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِالشَّاكِرِينَ" هم كه به زودي ذكر خواهد شد اين معنا را تاييد مي‌نمايد.

[نظر راغب اصفهاني در مورد معناي" وجه" در:" وجه اللَّه"،" وجه ربك" و امثال آن] ..... ص : 142

" يُرِيدُونَ وَجْهَهُ" راغب در مفردات خود مي‌گويد:" وجه" در اصل لغت به معناي عضوي از اعضاي بدن يعني صورت است، و در آيه:" فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ" و آيه" وَ تَغْشي وُجُوهَهُمُ النَّارُ" به همين معنا است، و چون صورت اولين و عمده‌ترين عضوي است كه از انسان به چشم مي‌خورد بهمين مناسبت قسمت خارجي هر چيز را هم كه مشرف به بيننده است وجه (روي) آن چيز گويند، مثلا گفته مي‌شود:" وجه النهار: يعني ابتداي روز" و در بسياري از آيات قرآني ذات هم به" وجه" تعبير شده است.
از آن جمله فرموده:" وَ يَبْقي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ" چون بعضي‌ها گفته‌اند كه مراد از" وجه" در اين آيه" ذات" است، البته بعضي‌ها هم گفته‌اند كه مراد از آن" توجه به سوي خدا است به عمل صالح"، هم چنان كه در آيه" فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ" و آيه" كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ" و آيه" يُرِيدُونَ وَجْهَ اللَّهِ" و آيه" إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ" هم، بعضي‌ها گفته‌اند كه مراد از همه آنها، ذات است و معنايش اين است كه هر چيزي از بين رفتني است، مگر ذات خدا و همچنين آن آيات ديگر.
اين قول را نزد ابي عبد اللَّه بن الرضا ذكر كردند، وي گفت: سبحان اللَّه چه حرف بزرگي است كه زده‌اند، مراد از وجه در اين آيات نحوه و وجهي است كه عبادت و عمل با آن وجه انجام مي‌شود، و معناي آيه اولي اين است كه: هر عملي كه بندگان خدا انجام مي‌دهند، از بين رفتني است، مگر عملي كه در آن، خدا منظور بوده باشد. و به همين معنا است آن آيات ديگر. «1»
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 143

[مراد از" وجه اللَّه" ذات خدا نيست، بلكه هر چيزي كه به خدا انتساب دارد و نيز آنچه كه بنده از خداي خود انتظار دارد، وجه خدا مي‌باشد.] ..... ص : 143

مؤلف: اما اينكه گفت: وجه به مناسبتي كه بين صورت و سطح بروني هر چيز هست به طور مجاز بر همان سطح بروني هر چيز هم اطلاق مي‌شود، حرف صحيحي است، زيرا كه ما خود نيز از اينگونه تطورات در الفاظ و معانيشان مي‌بينيم، ليكن اينكه گفت: در آيات فوق مقصود از" وجه"، ذات است، مخالف با تحقيق است، براي اينكه ذات چيزي براي چيز ديگري هيچوقت جلوه و ظهور نمي‌كند، تنها و تنها ظاهر و سطح بروني و اسماء و صفات است كه براي موجود ديگري جلوه مي‌كند، و معرفت اين موجود، تنها متعلق به همان ظواهر موجود، مرئي مي‌شود نه بذات آن، البته از همين ظواهر پي به ذاتش هم برده مي‌شود و ليكن چنين هم نيست كه بتوان مستقيما با ذات چيزي تماس گرفت، آري ما با حواس خود از موجودات خارج، ابتدا تنها همان صفات و اشكال و خطوط و الوان و ساير كيفيت‌ها را درك مي‌كنيم، نه جوهر و ذات آنها را، آن گاه از آن صفات و الوان پي به ذات آنها مي‌بريم، و به خود مي‌گوييم لا بد ذاتي و جوهري دارد كه اين عوارض بر آن عارض مي‌شوند، براي اينكه اين عوارض، ذاتي را لازم دارد كه بر آن عارض شود، و آن ذات اين عوارض را حفظ نمايد.
پس اينكه مي‌گوييم:" ذات زيد" در حقيقت معنايش حقيقتي است كه نسبت آن به اوصاف و خواص زيد، مثل نسبت ما است به اوصاف و خواص ما، پس درك ذات، دركي است فكري كه جز با استدلال و قياس فكري مورد علم و معرفت قرار نمي‌گيرد و وقتي ممكن نبود كه ذات اشياء، متعلق علم ما قرار گيرند و تنها راه معرفت به ذوات استدلال به اوصاف و آثار بود، پس به ذات خداي تعالي نيز نمي‌توانيم پي ببريم، بلكه اين دليل در باره خداي تعالي روشن‌تر است، براي اينكه به طور كلي علم و معرفت يك نوع تحديد فكري است، و ذات مقدس خداي تعالي بي حد و نهايت است و قابل تحديد نمي‌باشد، چنان كه خودش فرمود:" وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ" «2» و نيز فرموده:" وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً" «3».
و ليكن از آنجايي كه وجه (روي) هر چيز همان قسمتي است كه ديگران با آن مواجه مي‌شوند، از اين جهت مي‌توان گفت: از هر چيزي آن قسمتي كه به آن اشاره مي‌شود نيز وجه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 513
(2)و خوار و ذليل باشند روي‌ها در روز قيامت از براي خداي زنده و قيوم (گرداننده دستگاه آفرينش و هر چه در آنست). سوره طه آيه 111
(3)و به او احاطه علمي پيدا نمي‌كنند. سوره طه آيه 110
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 144
آن چيز است، زيرا همانطوري كه روي آدمي هر اشاره‌اي را تحديد نموده به خود منتهي مي‌سازد، همچنين از هر چيزي آن جهتي كه اشاره ديگران را به خود منتهي مي‌كند وجه آن چيز خواهد بود، و به اين اعتبار مي‌توان گفت كه: اعمال صالح وجه خداي تعالي است، هم چنان كه كارهاي زشت وجه شيطان است. و اين اعتبار يكي از اعتباراتي است كه ممكن است آيات امثال:" يُرِيدُونَ وَجْهَ اللَّهِ" و" إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ" و غير آن را بر آن منطبق ساخت. چنان كه صفاتي را كه خداي تعالي به آن صفات با بندگان خود رو برو مي‌شود، نظير رحمت، خلق، رزق و هدايت و امثال آن از صفات فعليه، بلكه صفات ذاتيه‌اي را هم كه به وسيله آن مخلوقات خداي خود را تا حدي مي‌شناسند، مانند علم و قدرت، مي‌توان وجه خدا دانست، براي اينكه خداي تعالي به وسيله همين صفات، با مخلوقات خود روبرو مي‌شود و مخلوقات نيز به وسيله آن به جانب خداوند خود رو مي‌كنند. هم چنان كه آيه" وَ يَبْقي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ" «1» نيز تا اندازه‌اي اشاره و يا دلالت بر اين معنا دارد، زيرا از ظاهر آن استفاده مي‌شود كه كلمه" ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ" صفت است براي" وجه" نه براي" رب"- دقت بفرمائيد-.
و از اين روي وقتي صحيح باشد بگوييم ناحيه خدا جهت و وجه او است، صحيح خواهد بود كه به طور كلي بگوييم هر چيزي كه منسوب به او است و به هر نوعي از نسبت به وي انتساب دارد، از اسماء و صفاتش گرفته تا اديان و اعمال صالح بندگان و همچنين مقربين درگاهش، از انبيا و ملائكه و شهدا و مؤمنيني كه مشمول مغفرتش شده باشند همه و همه وجه خدايند.
و به اين بيان اولا، معني آيات زير به خوبي روشن مي‌شود:" وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ" «2» و" مَنْ عِنْدَهُ لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ" «3» و" إِنَّ الَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يُسَبِّحُونَهُ" «4» و" وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ" «5» و
__________________________________________________
(1)و باقي مي‌ماند وجه پروردگارت كه آن وجه صاحب جلالت و اكرام است. سوره الرحمن آيه 27
(2)و آنچه نزد خدا است باقي است. سوره نحل آيه 96
(3)و آنهايي كه نزد اويند از عبادت او سرپيچي ندارند. سوره انبيا آيه 19
(4)آنهايي كه نزد پروردگار تواند از عبادت او سرپيچي ندارند و او راي تسبيح مي‌كنند. سوره اعراف آيه 205
(5)كساني راي كه در راه خدا كشته شده‌اند مرده مپندار، بلكه آنان زنده و در نزد خداي خود روزي خوارند. سوره آل عمران آيه 169
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 145
" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ" «1».
اين آيات به ضميمه آيه اولي دلالت دارند بر اينكه اين امور، تا خدا خدايي كند باقي خواهند بود، و نابودي و هلاك برايشان نيست. و وقتي آيه" كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ" «2» را هم ضميمه اين آيات كنيم، نتيجه مي‌دهد كه همه آن امور وجه خداي سبحانند، و به عبارت ديگر، همه آنها در جهت خداوند قرار داشته و از گزند حوادث و از نابودي مصونند.
و ثانيا: چيزهايي كه بنده، از خداي خود انتظار دارد نيز وجه خدا است، مانند فضل و رحمت و رضوان، زيرا خداي تعالي از طرفي مي‌فرمايد:" يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنْ رَبِّهِمْ وَ رِضْواناً" «3» و نيز مي‌فرمايد:" ابْتِغاءَ رَحْمَةٍ مِنْ رَبِّكَ" «4» و نيز مي‌فرمايد:" وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ" «5» و از طرفي همه اينها را" وجه" خداي ناميده و مي‌فرمايد:" إِلَّا ابْتِغاءَ وَجْهِ اللَّهِ" «6».

[معناي جمله:" ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ"] ..... ص : 145

" ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ"" حساب" عبارت است از استعمال عدد و جمع و تفريق آن، و چون تزكيه اعمال بندگان و معدل‌گيري آن براي دادن پاداش، عادتا از استعمال عدد و جمع و تفريق خالي نيست، از اين جهت خود اين معدل‌گيري، حساب اعمال ناميده شده است، و از آنجايي كه رسيدن به حساب اعمال بندگان براي دادن كيفر و پاداش است، و كيفر و پاداش هم از ناحيه خداي سبحان است، از اين رو قرآن كريم اين حساب را به عهده خداي تعالي دانسته و مي‌فرمايد:" إِنْ حِسابُهُمْ إِلَّا عَلي رَبِّي" «7» و نيز مي‌فرمايد:" ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا حِسابَهُمْ" «8» و اگر در آيه" إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ حَسِيباً" «9» مانند آيات قبل، خداي را محكوم و عهده‌دار حساب ندانسته و بر عكس، هر چيزي را محكوم و تحت نظر خداوند دانسته براي اين بوده است كه خواسته قدرت و سلطنتي را كه خداوند بر هر چيز دارد برساند.
__________________________________________________
(1)هيچ چيزي نيست مگر اينكه خزينه‌هاي آن نزد ما است. سوره حجر آيه 21
(2)هر چيزي نابود شدني است مگر وجه او. سوره قصص آيه 88 [.....]
(3)از پروردگار خود فضل و رضوان طلب مي‌كنند. سوره مائده آيه 3
(4)به طمع رحمتي از پروردگارت. سوره اسراء آيه 28
(5)به سوي او وسيله طلب كنيد. سوره مائده آيه 38
(6)مگر براي به دست آوردن وجه خدا. سوره بقره آيه 272
(7)رسيدن به حساب بندگان تنها به عهده پروردگار من است. سوره شعراء آيه 113
(8)پس به درستي كه به عهده ما است كه به حساب آنان برسيم. سوره غاشيه آيه 26
(9)به درستي كه خداوند مراقب و حسابدار هر چيزي است. سوره نساء آيه 85
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 146
بنا بر اين مراد از اينكه در آيه مورد بحث فرمود:" حساب آنان بر تو و حساب تو بر آنان نيست"، اين است كه از تو برنمي‌آيد و توان آن را نداري كه حساب آنان را رسيده و كيفر و پاداششان دهي، پس نمي‌تواني كساني را كه رفتارشان خوشايند تو نيست، و يا از همنشيني آنان كراهت داري از خود براني، چنان كه شان آنان نيست كه حسابدار اعمال تو باشند، و تو از ترس اينكه مبادا مورد اعتراضشان واقع شوي و تو را به وجه بدي كيفر كنند و يا از ترس اينكه مبادا از نخوت و غروري كه دارند از تو بدشان بيايد، از آنان فاصله گرفته و طردشان نمايي.
از اين روي هر كدام از دو جمله" ما عليك ..." و" ما عليهم ..." معناي مستقلي را مي‌رسانند.
و نيز ممكن است از جمله" ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ"، استفاده تحمل حساب شود، يعني بخواهد بفرمايد: سنگيني و وزر و وبال اعمال زشت آنان بر تو نيست، تا هر چه بيشتر گناه كنند، تو بيشتر ناراحت شوي.
اين نكته‌اي است كه از لفظ" علي" استفاده مي‌شود، زيرا اين كلمه، اشاره دارد به اينكه گناه براي مرتكبش و يا هر كسي كه وزر آن را به دوش بگيرد، داراي سنگيني است، بنا بر اين، اينكه در دنباله‌اش فرمود:" وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ" با اينكه نيازي به ذكر آن نبود و معناي مزبور بدون آن هم تمام بود براي اين بوده است كه همه احتمالاتي كه به ذهن مي‌رسد ذكر شده و برابري هر دو طرف كلام، با هم تاكيد شده باشد.
و نيز ممكن است كسي بگويد: مجموع اين دو جمله كنايه است از اينكه بين رسول اللَّه (ص) و بين آنان از جهت حساب ارتباطي نيست.
بعضي‌ها هم گفته‌اند: مراد از حساب، حساب رزق است نه حساب اعمال، و منظور اين است كه حساب رزق آنان بر تو نيست، خداوند روزي‌شان داده و حساب روزي‌شان هم با او است و جمله" وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ ..." تنها براي تاكيد همين معنا است، چنانچه در وجه قبلي هم گذشت، و اين دو وجه را گر چه ممكن است به نحوي توجيه نموده و ليكن وجه مورد قبول، همان وجه اول است.
" فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمِينَ" دخول در جماعت ظالمين متفرع بر طرد كسانيست كه پروردگار خود را مي‌خوانند، بنا بر اين، رعايت نظم كلام به حسب طبعي كه دارد اقتضا مي‌كرد كه جمله" فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمِينَ" متفرع بر جمله‌اي شود كه در اول آيه است، يعني جمله" وَ لا تَطْرُدِ الَّذِينَ ...".
و ليكن از آنجايي كه بين اين جمله و جمله اول آيه، فاصله زيادي افتاده است از اين ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 147
جهت براي برقرار ساختن ربط و اتصال، لفظ" طرد" تكرار و سپس جمله" فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمِينَ" را متفرع بر آن نموده، و از اشتباه جلوگيري به عمل آورده، و ديگر اشكالي متوجه آيه نمي‌شود كه چرا در اين آيه جمله" فتكون ..." بر خودش تفريع شده است؟ زيرا گفتيم اعاده لفظ" طرد" به منظور اتصال دادن فرع" فتكون ..." است به اصل" و لا تطرد ...".
" وَ كَذلِكَ فَتَنَّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِيَقُولُوا ..."
" فتنه" به معناي امتحان است. سياق اين آيه، دلالت دارد بر اينكه استفهامي كه در جمله" أَ هؤُلاءِ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنا" است استفهام استهزاء است، و معلوم است كه گويندگان اين سخن، كساني را كه مسخره كرده‌اند، اشخاصي بوده‌اند كه در نظر آنان حقير و فاقد ارزش اجتماعي به حساب مي‌آمده‌اند، زيرا اين را مي‌دانيم كه اين سخن گفتار اقويا و زورمندان آن روز بوده كه براي فقرا و زير دستان ارزش و قيمتي قائل نبوده‌اند، و خداي سبحان پيغمبر خود را چنين خبر مي‌دهد كه اين تفاوت و فاصله‌اي كه بين طبقات مردم وجود دارد امتحاني است الهي، كه اشخاص با آن محك و آزمايش شده، افراد ناسپاس از شكرگزاران، متمايز مي‌شوند، آنان كه اهل كفران نعمت و اهل استكبارند در باره فقراي با ايمان مي‌گويند:
" آيا خداوند از ميان همه ما مردم بر اين تهيدستان بي‌نوا نعمت داد؟".
آري سنن اجتماعي كه در بين مردم معمول و مجري مي‌شود ارزشش به قدر ارزش صاحبان آن سنت است، و بر حسب اختلافي كه صاحبان اين سنن از جهت شرافت و پستي با هم دارند، مختلف مي‌شود، هم چنان كه ميزان ارزش يك عمل در نظر مردم مادي به مقدار وزن اجتماعي صاحب عمل است، بنا بر اين طريقه و سنتي كه در بين مردم فقير و ذليل و بردگان اجرا مي‌شود چنين طريقه‌اي به نظر اعيان و اشراف و صاحبان عزت خوار و بي مقدار مي‌رسد، و همچنين عملي را كه يك نفر بيچاره انجام دهد و يا سخني را كه يك برده و خدمتكار و يا اسير بگويد، هر چه هم صحيح باشد خوار و بي ارزش خواهد بود. و از همين جهت بود كه وقتي اغنيا و گردنكشان ديدند كه اطراف رسول اللَّه (ص) را يك مشت مردم فقير و كارگر و برده گرفته و به دينش گرويده و رسول اللَّه (ص) هم چنين كساني را مورد عنايات خود قرار داده و به خود نزديك ساخته است همين معنا را دليل قطعي بر بي مقداري دين وي دانستند، و به همين معنا استدلال كردند بر اينكه اين دين آن اندازه قابل اعتنا نيست كه اشراف و اعيان به آن اعتنا و التفاتي كنند.

[كرامت و عزت، با شكر كه همانا توحيد است همراه مي‌باشد و تفاوت‌هاي مادي، امتحان است] ..... ص : 147

" أَ لَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِالشَّاكِرِينَ" اين جمله جواب از استهزايي است كه كرده و از در استبعاد گفته بودند:" آيا در بين همه ما، خداوند نعمت به اين فقرا داد؟" و خلاصه جواب اين
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 148
است كه: اينان شكرگزاران نعمت‌هاي خدايند نه كفار، و لذا لفظ" هؤلاء" را كه اشاره به مؤمنين است جلوتر از كفار ذكر فرموده تا بر مؤمنين منت گذاشته باشد، و اين جواب را به اين عبارت تعبير فرمود كه:" خداوند شكرگزاران نعمت خود را، بهتر مي‌شناسد" و مسلم است كه منعم به آن كسي منت مي‌گذارد و نعمت خود را ارزانيش مي‌دارد كه شكرگزار نعمتش باشد.
خود پروردگار در داستان حضرت يوسف، توحيد و نفي شريك از خود را، شكر ناميده است، آنجا كه از قول آن جناب حكايت نموده كه گفت:" ما كانَ لَنا أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ ذلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنا وَ عَلَي النَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ" «1».
بنا بر اين، آيه شريفه مورد بحث اين معنا را مي‌رساند كه كفار از در جهل و ناداني، كرامت و عزت را، در پيشرفت در ماديات و داشتن مال و فرزند و جاه بيشتر مي‌دانند، و حال آنكه اين زخارف در نزد خداوند قدر و احترامي ندارد، بلكه كرامت همه دائر مدار شكر نعمت است و نعمت حقيقي هم همانا" ولايت الهي" است.
" وَ إِذا جاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآياتِنا فَقُلْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ ..."
معناي سلام را در سابق بيان نموديم و اما اينكه فرمود:" كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ" معنايش اين است كه: خداوند رحمت را بر خود واجب كرده و محال است كه كاري از كارهاي او معنون به عنوان رحمت نباشد. و" اصلاح" عبارت است از اتصاف به صلاح، بنا بر اين اصلاح فعل لازمي خواهد بود، اگر چه در حقيقت متعدي باشد، و معنايش اصلاح نفس و يا اصلاح عمل به حساب آيد.
اتصال اين آيه به آيه قبلي، روشن است. براي اينكه در آن آيه نهي مي‌فرمود رسول اللَّه را از اينكه مؤمنين را از خود طرد نمايد، و در اين آيه امر مي‌كند به اينكه با ايشان ملاطفت نموده و بر آنان سلام كند و كسي را كه از آنان توبه خلل ناپذير كند به مغفرت و رحمت خدا بشارت دهد، تا دلهايشان گرم و اضطراب درونيشان مبدل به آرامش و سكونت شود.

[چند نكته در باره توبه كه از آيه:" وَ إِذا جاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ ..." استفاده مي‌شود] ..... ص : 148

با اين بيان چند نكته روشن مي‌شود: اول اينكه: آيه مورد بحث، راجع به توبه است، تنها متعرض توبه از گناهان و كارهاي ناستوده است، نه كفر و شرك، به دليل اينكه فرموده:
" و مَنْ عَمِلَ مِنْكُمْ- يعني هر كس از شما مؤمنين به آيات خدا، عملي انجام دهد".
__________________________________________________
(1)شايسته نيست كه ما چيزي را انباز خدا بگيريم، و همين شرك نورزيدنمان هم از فضل او است، و منتي است كه بر ما و بر مردم نهاده و ليكن بيشتر مردم شكر اين نعمت نمي‌گذارند. سوره يوسف آيه 38
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 149
دوم اينكه:" جهالت" در مقابل" عناد"،" لجاجت" و" تعمد" است. زيرا كسي كه صبح و شام خداي خود را مي‌خواند، و در صدد جلب رضاي اوست، و به آياتش ايمان دارد، هرگز از روي استكبار و لجاجت گناهي مرتكب نمي‌شود و گناهي هم كه از او سر زند، از روي جهالت و دستخوش شهوت و غضب شدن است.
سوم اينكه: مقيد كردن كلمه" تاب" را به قيد" و اصلح" براي اين است كه دلالت كند بر اينكه توبه وقتي قبول مي‌شود كه از روي حقيقت و واقع باشد، زيرا، كسي كه حقيقتا به سوي خداي سبحان بازگشت نموده و به وي پناه برد، هرگز خود را به پليدي گناهي كه از آن توبه كرده و خود را از آن پاك ساخته، آلوده نمي‌كند، اين است معناي توبه، نه صرف اينكه بگويد:" اتوب الي اللَّه" و در دل همان آلوده‌اي باشد كه بوده است. چگونه خداوند چنين توبه‌اي را قبول مي‌كند و حال آنكه خود فرموده:" وَ إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ" «1».
چهارم اينكه: صفات فعليه خداوند از قبيل" غفور" و" رحيم" و ... ممكن است حقيقتا مقيد به زمان نشود، براي اينكه گر چه خداي سبحان رحمت بر بندگان را بر خود لازم و واجب كرده، و ليكن اثر اين رحمت وقتي ظاهر مي‌شود كه در دل كافر نبوده و اگر گناهي از او سر ميزند از روي ناداني باشد، و بعد از ارتكاب، توبه هم نموده و علاوه بر آن، عمل صالح هم انجام بدهد.
ما سابقا در تفسير آيه" إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَي اللَّهِ" تا آخر آيه بعديش (آيه 16 و 17" سوره نساء" در جلد 4 ص 375) اين كتاب مطالبي بيان كرديم كه بي ارتباط با اين مقام نيست.
" وَ كَذلِكَ نُفَصِّلُ الْآياتِ وَ لِتَسْتَبِينَ سَبِيلُ الْمُجْرِمِينَ" تفصيل آيات به طوري كه از قرينه مقام، استفاده مي‌شود به معناي شرح معارف الهي و رفع ابهام از آنها است. و" لام" در كلمه" و لتستبين" براي تعليل است، و اين كلمه عطف است بر مقدري كه چون امر عظيمي بوده در كلام ذكر نشده است، و اينگونه تقديرها در كلام خداي سبحان بسيار است، از آن جمله است آيه" وَ تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا" «2» و آيه" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ"
__________________________________________________
(1)اگر اظهار كنيد آنچه راي كه در دلها نهان داريد و اگر پنهانش بداريد خداوند شما راي به آن محاسبه و مجازات خواهد نمود. سوره بقره آيه 284
(2)و اين ايام راي در بين مردم روزي به نفع يكي و ضرر ديگري و روزي ديگر به ضرر آن و نفع اين مي‌گردانيم (تا چنين و چنان شده) و خداوند بداند چه كساني مؤمنند. سوره آل عمران آيه 140
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 150
«1» بنا بر اين، معناي آيه مورد بحث، چنين مي‌شود كه:" اين طور معارف الهي را شرح داده و بعضي را از بعضي جدا و متمايز نموده، ابهامي كه عارض بر آن شده بود، از بين برديم براي غرضهاي مهمي كه از آن جمله اين است كه راه مجرمين روشن و رسواييشان بر ملا گردد، و در نتيجه، مؤمنين از آن راه، دوري نمايند". بنا بر اين مراد از" روش مجرمين" آن طريقه‌اي است كه در مقابل آيات ناطق به توحيد و معارف حقه‌اي كه متعلق به توحيد است به كار مي‌برند، و آن طريقه، همانا انكار و عناد و اعراض از آيات و كفران نعمت است.
بعضي گفته‌اند: مراد از سبيل مجرمين، روشي است كه خداي تعالي در باره مجرمين به كار مي‌برد و آنان را در دنيا لعنت و در آخرت به عذاب و سختگيري در حساب و عقاب دردناك مبتلا مي‌سازد، و ليكن معناي اولي با سياقي كه آيات دارد موافق‌تر است.

بحث روايتي ..... ص : 150

اشاره

در كتاب كافي به سندي مرفوع از حضرت رضا (ع) نقل كرده كه فرمود:
خداي عز و جل پيغمبر ما را قبض روح نكرد مگر بعد از آنكه دين را برايش تكميل نمود، و قرآن را كه در آن بيان هر چيزي است، نازل فرمود، و در آن حلال و حرام و حدود و احكام و جميع ما يحتاج بشر را بطور كامل شرح داد، و خودش در اين كتاب فرمود:" ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ‌ءٍ- ما در اين كتاب هيچ چيزي را فروگذار نكرديم". «2»

[چند روايت در باره" قدريه" و توضيحي در مورد حديث معروف:" قدريه مجوس اين امت است"] ..... ص : 150

قمي در تفسير خود مي‌گويد: حديث كرد مرا احمد بن محمد و گفت حديث كرد مرا جعفر بن محمد و گفت حديث كرد براي ما كثير بن عياش از ابي الجارود و او از حضرت ابي جعفر (ع) كه در تفسير آيه" وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا صُمٌّ وَ بُكْمٌ" مي‌فرمود" صم" كر هستند از هدايت،" بكم" و لالند از اينكه به خير لب بگشايند،" في الظلمات" و در ظلمتهاي كفر قرار دارند،" مَنْ يَشَأِ اللَّهُ يُضْلِلْهُ وَ مَنْ يَشَأْ يَجْعَلْهُ عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" هر كس را خدا بخواهد گمراه مي‌كند و هر كس را بخواهد بر طريق مستقيمش وا مي‌دارد. و فرمود:
__________________________________________________
(1)و آن چنان ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم (تا چنين و چنان شده) و از دارندگان يقين گردد. سوره انعام آيه 75
(2)كافي ج 1 ص 198 ح 1
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 151
اين جمله رد بر قدريه از اين امت است، كه خداوند در روز قيامت با صابئين و نصارا و مجوس محشورشان مي‌كند. مي‌گويند:" رَبِّنا ما كُنَّا مُشْرِكِينَ «1»- پروردگارا ما كه از مشركين نبوديم چطور با آنان محشور شديم؟" خداي تعالي مي‌فرمايد:" انْظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ «2»- ببين چطور بر خود دروغ بسته و به بطلان افتراءاتي كه مي‌زدند پي مي‌برند؟!".
آن گاه امام فرمود: رسول خدا فرموده است: بدانيد و آگاه باشيد كه براي هر امتي مجوسي است و مجوس اين امت كساني هستند كه مي‌گويند قدري در كار نيست، و چنين معتقد مي‌شوند كه مشيت و قدرت خدا همه محول به آنان و براي آنان است. «3»
در تفسير برهان پس از آن كه اين حديث را نقل مي‌كند، مي‌گويد: در نسخه ديگري از تفسير قمي ديدم كه در اين حديث داشت: رسول خدا (ص) فرمود: بدانيد كه براي هر امتي مجوسي هست و مجوس اين امت كساني هستند كه مي‌گويند قدري نيست، و مشيت و قدرت نه به نفع كسي و نه به ضرر كسي است.
و در نسخه ديگري داشت: مجوس اين امت كساني هستند كه مي‌گويند قدري در كار نيست و معتقدند كه مشيت و قدرت نه محول به آنان است و نه به نفع آنان. «4»
مؤلف: مساله" قدر" از مسائلي است كه در صدر اول اسلام مورد بحث قرار مي‌گرفته، بعضي‌ها منكر آن شده و مي‌گفتند: اراده پروردگار هيچ گونه تعلقي به اعمال بندگان ندارد، و معتقد بودند كه اراده و قدرت آدمي در كارهايي كه مي‌كند مستقل است، و در حقيقت آدمي خالق مستقل افعال خويش است، اين دسته را" قدريه" يعني متكلمين در بحث قدر مي‌ناميدند.
شيعه و سني روايت كرده‌اند كه رسول خدا (ص) فرمود: قدريه مجوس اين امت است، و انطباق اين روايت بر دارندگان عقيده مزبور، خيلي واضح است، براي اينكه آنان براي اعمال آدمي خالقي را اثبات مي‌كردند كه همان خود آدمي است، و خداي تعالي را خالق غير اعمال مي‌دانستند، و اين همان عقيده‌اي است كه مجوسي‌ها دارند. زيرا كه آنان نيز
__________________________________________________
(1)سوره انعام، آيه 23.
(2)سوره انعام، آيه 24. [.....]
(3)تفسير قمي ج 1 ص 198
(4)تفسير برهان ج 1 ص 524
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 152
قائل به دو خدا بودند: يكي خالق خير، و ديگري خالق شر.
و در اين باب روايات ديگري از رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت وارد شده كه اين روايت را به همان معنايي كه گذشت تفسير مي‌كند، و اثبات مي‌نمايد كه قدر هست، و مشيت و اراده خداوند، در اعمال بندگان نافذ است، هم چنان كه قرآن هم همين معنا را اثبات مي‌كند، ولي معتزله كه همان منكرين قدر هستند اين روايت را تاويل نموده و مي‌گويند: مراد رسول خدا (ص) كساني است كه قدر را اثبات مي‌كنند و مانند مجوس خير و شر هر دو را به خالقي غير انسان نسبت مي‌دهند.
ما در مباحث قبلي مقداري در باره قدر بحث نموديم بعدا هم به طور مشروح در اطراف آن بحث خواهيم كرد- ان شاء اللَّه تعالي- از آنچه گذشت اين معني به دست آمد كه جمع ميان اينكه:" قدر در كار نيست" و ميان اينكه" براي آدمي مشيت و قدرت نيست" جمع بين دو قول متنافي است، زيرا گفتن اينكه قدر در كار نيست ملازم است با قول به استقلال آدمي در مشيت و قدرت، و گفتن اينكه قدر هست، ملازم است با قول به نفي استقلال در مشيت و قدرت، با اين حال چطور ممكن است كسي منكر قدر بوده و در عين حال منكر مشيت و اراده آدميان هم باشد؟.
بنا بر اين، آن دو نسخه‌اي كه جمع كرده بود بين قول به" نفي قدر" و" انكار مشيت و قدرت از آدميان" صحيح نيست، و گويا كساني كه تفسير مزبور را استنساخ كرده‌اند، عبارت اصلي را تحريف نموده و در اثر نفهميدن معناي روايت عبارت" لا قدر" را درست نوشته و ما بقي را تغيير داده‌اند.

[چند روايت در مورد سنت" املاء" و" استدراج" و مهلت دادن خداوند به كفار در دنيا] ..... ص : 152

و در كتاب در المنثور است كه احمد، ابن جرير، ابن ابي حاتم، ابن المنذر، و طبراني در تفسير كبير، و ابو الشيخ، ابن مردويه، و بيهقي در كتاب شعب، از عقبة بن عامر از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه فرمود: وقتي ديديد خداوند نعمتش را به بنده‌اي ارزاني داشت و او سرگرم معصيت شده و هر چه دلش خواست كرد، بدانيد كه خداوند او را استدراج كرده است، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:" فَلَمَّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ أَبْوابَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ ...". «1» و «2» و نيز در كتاب مزبور است كه ابن ابي حاتم، ابو الشيخ، و ابن مردويه از عبادة بن
__________________________________________________
(1)سوره انعام، آيه 44.
(2)الدر المنثور ج 3 ص 12
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 153
صامت نقل كرده‌اند كه گفت: رسول خدا فرمود: خداي تبارك و تعالي وقتي بخواهد قومي را باقي گذاشته يا ترقي دهد، اقتصاد و قناعت و عفاف را به آنان روزي مي‌كند، و وقتي بخواهد قومي را منقرض سازد، باب خيانت را به روي‌شان باز كرده و كارشان را به جايي مي‌كشاند كه از خيانت و مالي كه از اين راه به دست مي‌آورند، خوشحالي كنند، آن وقت است كه ناگهان به عذاب خود گرفتارشان ساخته و وقتي خبردار مي‌شوند كه ديگر راه پس و پيش برايشان نمانده است، نسل مردمي كه ستم كردند، بريده مي‌شود و حمد خداي را كه پروردگار عالميان است. «1»
و نيز در كتاب مزبور است كه ابن منذر از جعفر نقل كرده كه گفت خداوند وحي فرستاد به داوود كه: اي داوود در هر حال از من بترس، و از هر حالي بيشتر آن موقعي بترس كه نعمت‌هايم از هر دري به سويت سرازير مي‌شود «2» مبادا كاري كني كه به زمينت زنم و ديگر به نظر رحمت به سويت نظر نكنم. «3»
و در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه" قُلْ أَ رَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتاكُمْ عَذابُ اللَّهِ بَغْتَةً أَوْ جَهْرَةً ..." دارد كه اين آيه وقتي نازل شد كه رسول اللَّه (ص) به مدينه مهاجرت كرده بود و يارانش مبتلا به گرفتاريها و امراض شده و شكايت حال خود را نزد رسول خدا بردند، خداي تعالي وحي فرستاد كه اي محمد، به يارانت بگو:" مرا خبر دهيد اگر عذاب ناگهاني يا علني بر مردم نازل شود، آيا جز اين است كه تنها ستمگران هلاك مي‌شوند؟". يعني به ياران پيغمبر جز رنج و تلاش و ضرر دنيايي چيز ديگري نمي‌رسد اما عذاب دردناك كه هلاكت در آن است فقط به ظالمين مي‌رسد «4».
مؤلف: اين روايت علاوه بر ضعفي كه در سند دارد، منافي با روايات بسياري است كه دلالت دارند بر اينكه سوره انعام يك مرتبه در مكه نازل شده است، علاوه بر اينكه آيه شريفه با داستاني كه در روايت هست منطبق نمي‌باشد. توجيهي هم كه مرحوم قمي براي روايت كرده از نظم قرآن دور است.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 12
(2)مؤلف در اينجا بياني مختصر مربوط به لفظ عربي حديث داشت كه در ترجمه حذف شد.
(مترجم)
(3)الدر المنثور ج 3 ص 12
(4)تفسير قمي ج 1 ص 201
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 154
و در مجمع البيان در ذيل آيه شريفه" وَ أَنْذِرْ بِهِ الَّذِينَ يَخافُونَ ..." مي‌گويد: امام صادق (ع) در تفسير اين آيه فرموده: معناي اين آيه اين است كه: اي محمد! به وسيله قرآن كساني را كه برخورد با پروردگار خود هراسانند انذار نموده و آنان را به آنچه در نزد خدا است ترغيب كن، زيرا قرآن وسيله شفاعت است و شفاعتش هم در حق آنان پذيرفته است. «1»
مؤلف: ظاهر اين حديث چنين حكم مي‌كند كه ضمير" من دونه" به قرآن برميگردد و صحيح هم هست، الا اينكه سابقه ندارد كه در قرآن از خود قرآن به" ولي" تعبير شده باشد، همانطوري كه به امام تعبير شده است.

[رواياتي پيرامون در خواست اشراف و اغنياء از پيامبر (ص) كه فقرا را از خود دور كند، و نهي خداوند از اين عمل] ..... ص : 154

در كتاب الدر المنثور است كه احمد، ابن جرير، ابن ابي حاتم، طبراني، ابو الشيخ، ابن مردويه و ابو نعيم در كتاب حليه خود از عبد اللَّه بن مسعود روايت كرده‌اند كه گفته است:
عده‌اي از قريش روزي به رسول اللَّه (ص) برخوردند و ديدند كه صهيب، عمار، ياسر، بلال و خباب و امثال آنان در خدمت اويند. گفتند: اي محمد! آيا به خاطر چنين مردم تهيدستي از قوم خود بريدي؟ و آيا خداوند اين همه اعيان و اشراف و مردمان محترم را گذاشته و اين مشت مردم تهيدست را برتري داد؟ و راستي ما بايد تابع چنين مردمي بشويم؟ آيا چنين چيزي معقول است؟ تو اگر مي‌خواهي ما پيرويت كنيم ناچار بايد اينگونه اشخاص را از خود دور سازي. بعيد نيست كه اگر چنين كاري كني ما دورت را بگيريم. در پاسخ آنها اين آيه نازل شد:" وَ أَنْذِرْ بِهِ الَّذِينَ يَخافُونَ أَنْ يُحْشَرُوا إِلي رَبِّهِمْ" «2».
مؤلف: اين روايت را صاحب مجمع البيان هم از ثعلبي به سند خود از عبد اللَّه بن مسعود، به طور اختصار نقل نموده است. «3»
و نيز در كتاب الدر المنثور است كه: ابن جرير و ابن منذر از عكرمه نقل كرده‌اند كه گفت: عتبة بن ربيعه و شيبة بن ربيعه و قرظة بن عبد عمرو بن نوفل و حارث بن عامر بن نوفل و مطعم بن عدي بن خيار بن نوفل و عده‌اي ديگر از اشراف و اعيان كفار بني عبد مناف، به نزد حضرت ابي طالب (ع) رفته و گفتند: اگر برادرزاده‌ات اين يك مشت مردم فقيري را كه خدمتكاران و بردگان ما هستند، از خود دور مي‌كرد، ما بهتر و بيشتر احترامش نموده و سر در طاعتش مي‌نهاديم، و اگر اين جهت نبود، ما خيلي زودتر از اين پيروي و تصديقش
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 ص 70 ط بيروت.
(2)الدر المنثور ج 3 ص 12
(3)مجمع البيان ج 3 ص 305
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 155
مي‌كرديم. ابو طالب خواسته آنان را با رسول خدا (ص) در ميان نهاد، عمر كه در آن مجلس حاضر بود پيشنهاد آنان را پسنديده و عرض كرد: بد نيست و لو براي امتحان هم كه شده خواسته‌شان را عملي بفرمايي تا ببينيم غرضشان از اين سخن چه بوده و بعد از اين آيا بهانه ديگري به دست مي‌گيرند يا اينكه ايمان مي‌آورند؟ در اين هنگام بود كه اين آيه نازل شد:" وَ أَنْذِرْ بِهِ الَّذِينَ يَخافُونَ أَنْ يُحْشَرُوا إِلي رَبِّهِمْ- تا آنجا كه فرمود-" أَ لَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِالشَّاكِرِينَ" آن گاه عكرمه گفت: در آن ايام گروندگان به اسلام عبارت بودند از: بلال، عمار ابن ياسر، سالم غلام ابي حذيفه، و صبح غلام اسيد. و از هم سوگندان، ابن مسعود، مقداد بن عمرو، واقد بن عبد اللَّه حنظلي، عمرو بن عبد عمر، ذو الشمالين، و مرثد بن ابي مرثد، و امثال آنان.
و در باره ائمه و رؤساي كفر از قريش و موالي و هم سوگندان اين آيه نازل شد:" وَ كَذلِكَ فَتَنَّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِيَقُولُوا ..." وقتي اين آيه نازل شد عمر نزد رسول اللَّه (ص) آمده از گفته‌هاي قبلي خود عذرخواهي كرد. آن گاه اين آيه نازل شد" وَ إِذا جاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآياتِنا ...". «1»
و نيز در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه، ابن ماجه، ابو يعلي و ابو نعيم در حليه و ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه و بيهقي در كتاب دلائل از خباب نقل كرده‌اند كه گفت: اقرع بن حابس تميمي و عيينة بن حصين فزاري شرفياب حضور رسول خدا (ص) شدند، ديدند كه آن جناب با بلال، صهيب، عمار و خباب و عده ديگري از مؤمنين تهيدست نشسته است، وقتي نامبردگان را ديدند تحقير و بي اعتنايي نموده از رسول خدا (ص) تقاضاي خلوت كردند، و در خلوت عرض كردند: آرزو داريم براي ما سرشناسان عرب مجلس مخصوصي قرار داده و بدين وسيله ما را بر ساير عرب برتري دهي، چون همه روزه از اطراف و اكناف عربستان جمعيت‌هايي شرفياب حضورت مي‌شوند، و ما را مي‌بينند كه با اين فقرا و بردگان همنشين شده‌ايم، و اين خود مايه شرمندگي ما است، استدعاي ما اين است كه دستور دهيد هر وقت ما وارد مجلس شديم آنان از مجلس خارج شوند و وقتي ما فارغ شده برگشتيم آن وقت اگر خواستيد با آنان همنشين شويد.
حضرت فرمود: بسيار خوب، عرض كردند: حال كه تقاضايمان را پذيرفتي مرحمتي كن و همين قرار داد را در سندي برايمان بنويس، حضرت دستور داد تا كاغذ آوردند و علي
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 13
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 156
(ع) را براي نوشتن آن احضار فرمود.
خباب مي‌گويد در همه اين گفت و شنودها، ما در گوشه‌اي خزيده بوديم كه ناگاه حالت وحي به آن جناب دست داد و جبرئيل اين آيه را نازل كرد:" وَ لا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ"- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" فَقُلْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ" وقتي آيه نازل شد رسول خدا (ص) كاغذ را از دست خود انداخت و ما را نزديك خود خواند، در حالي كه مي‌گفت:" سَلامٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ"، از آن پس هميشه در خدمتش مي‌نشستيم، و از آن جناب جدا نمي‌شديم مگر اينكه ايشان برخاسته تشريف مي‌بردند، خداي تعالي اين آيه را نازل كرد:" وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ ..." خباب سپس گفت: رسول خدا از آن پس با ما مي‌نشست، و ليكن ما وقتي احساس مي‌كرديم كه موقع برخاستن آن جناب شده برخاسته و مي‌رفتيم، و آن جناب هم برخاسته و تشريف مي‌برد. «1»

[توضيحي در باره روش تطبيق، در تفسير آيات قرآن و روايات شان نزول، و اشاره به اينكه اين روايات، قابل اعتماد نيستند] ..... ص : 156

مؤلف: اين روايت را صاحب مجمع البيان از سلمان و خباب نقل نموده، و نظير اين سه روايتي كه گذشت روايات ديگري است، و با مراجعه به آنچه كه در اول سوره گذشت كه گفتيم روايات دال بر اينكه اين سوره يك دفعه نازل شده، بسيار زياد و مستفيض است، و همچنين با تامل و دقت در سياق آيات ترديدي در اين باقي نخواهد ماند كه در اين روايات آن معنايي كه ما اسمش را تطبيق مي‌گذاريم به كار رفته. «2»
توضيح اينكه اصحاب رسول خدا (ص) چون بعضي از آيات را قابل انطباق با بعضي از داستانها و وقايع دوران زندگي آن جناب مي‌ديدند، همان حادثه را سبب نزول آيه مي‌شمرده‌اند. البته منظورشان اين نبوده است كه بگويند فلان آيه تنها به خاطر فلان حادثه نازل شده و با ذكر آن داستان شبهاتي را كه عارض بر آيه شده است، رفع نمايند، بلكه منظورشان اين بوده است كه اگر شبهه‌اي در حدوث فلان حادثه و يا اشباه و نظائر آن هست، با ذكر آيه، آن شبهه بر طرف شود.
شاهد اين معنا همين سه روايتي است كه در شان نزول آيه" وَ لا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ ..." وارد شده، زيرا به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد اين سه روايت، در عين اينكه هر كدام داستان مخصوصي را نقل مي‌كنند در عين حال هر سه يك غرض را ايفا مي‌نمايند،
__________________________________________________
(1) الدر المنثور ج 3 ص 13
(2) مجمع البيان ج 3 ص 72 ط بيروت. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 157
معلوم مي‌شود، اشراف مكه و قريش چند نوبت ضعفاي مؤمنين را نزد آن جناب ديده و اين درخواست بيجا را كرده‌اند. در خود آيه هم اشاره به اين درخواستها و يا بعضي از آنها شده است. و اين معنا تنها در روايات وارده در شان نزول آيه مورد بحث نيست، بلكه ساير روايات شان نزول هم كه آيات قرآني را با قصص و حوادثي كه در زمان آن حضرت اتفاق افتاده و مناسبتي با مضمون آن آيات دارد تطبيق مي‌دهد به همين منوال و از همين باب است، و آيات مزبور نظري به خصوص آن حوادث ندارد، علاوه بر اين، شايع شدن نقل به معنا در حديث و بي‌مبالاتي در ضبط حديث اينگونه اشتباهات را به ميان آورده و اعتماد را به اينگونه احاديث سست نموده است.
بنا بر اين، نبايد به اينگونه روايات كه اسباب نزول را نقل مي‌كنند و مخصوصا در مثل سوره انعام كه از سوره‌هايي است كه يكباره نازل شده، خيلي اعتماد نمود. آري، اين مقدار قابل اعتماد هست كه انسان از آنها كشف كند كه ارتباط مخصوصي بين آيات و وقايع ايام زندگي رسول خدا (ص) وجود دارد.
و نيز نكته ديگري كه اعتماد آدمي را از امثال اين روايت سلب مي‌كند، مساله جعل روايت و دس در روايات و مسامحه كاري قدما در اخذ حديث است.
صاحب الدر المنثور هم از زبير بن بكار در اخبار مدينه از عمر بن عبد اللَّه بن مهاجر نقل كرده كه گفت: آيه شريفه مورد بحث در باره درخواست بيجاي بعضي از مردم نازل شد كه از رسول خدا (ص) تقاضا كردند ضعفاي اصحاب صفه را از خود دور كند، در اين روايت هم داستاني نظير همان چند داستان قبلي، نقل شده است و ليكن همان اشكالات به اين روايت هم وارد است، و مساله نزول تمامي سوره، قبل از هجرت، اين روايت را هم موهون مي‌سازد. «1»
و در تفسير عياشي از ابي عمرو الزبيري از ابي عبد اللَّه (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: خداوند رحمت كند بنده‌اي را كه قبل از مردنش به سوي خداوند متعال توبه و بازگشت كند، زيرا كه توبه، پاك كننده آدمي از آلودگي گناه است، و نجات دهنده او است از بدبختي هلاك، آري، به خاطر همين توبه است كه خداوند براي بندگان صالحش حقي بر خود واجب كرده و فرموده است:" كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْكُمْ سُوءاً بِجَهالَةٍ ثُمَّ تابَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ و من يعمل سوءا او يظلم نفسه ثم
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 13
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 158
يستغفر اللَّه يجد اللَّه توابا رحيما". «1»
و در تفسير برهان از ابن عباس روايت شده كه در تفسير آيه" وَ إِذا جاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآياتِنا ..." گفته: اين آيه در حق علي (ع) و حمزه و زيد نازل شده است. «2»
مؤلف: و در عده‌اي از روايات است كه آيات سابق بر اين آيه، در باره دشمنان اهل بيت (ع) نازل گرديده، و ظاهرا اين روايات يا از قبيل همان تطبيق به معنايي است كه گفتيم و يا از باب اخذ به باطن معناست. خلاصه، اين روايات را هم نمي‌توان حمل بر اسباب نزول كرد، براي اينكه با يكباره نازل شدن سوره، قبل از هجرت، منافات دارد، و به همين خاطر ما از ايراد آن و بحث در اطرافش چشم پوشيديم- و خدا داناتر است-.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 361 ح 27
(2)تفسير برهان ج 1 ص 527
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 159

[سوره الأنعام (6): آيات 56 تا 73] ..... ص : 159

اشاره

قُلْ إِنِّي نُهِيتُ أَنْ أَعْبُدَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ قُلْ لا أَتَّبِعُ أَهْواءَكُمْ قَدْ ضَلَلْتُ إِذاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُهْتَدِينَ (56) قُلْ إِنِّي عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ كَذَّبْتُمْ بِهِ ما عِنْدِي ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ يَقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلِينَ (57) قُلْ لَوْ أَنَّ عِنْدِي ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ لَقُضِيَ الْأَمْرُ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِالظَّالِمِينَ (58) وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلاَّ هُوَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلاَّ يَعْلَمُها وَ لا حَبَّةٍ فِي ظُلُماتِ الْأَرْضِ وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلاَّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ (59) وَ هُوَ الَّذِي يَتَوَفَّاكُمْ بِاللَّيْلِ وَ يَعْلَمُ ما جَرَحْتُمْ بِالنَّهارِ ثُمَّ يَبْعَثُكُمْ فِيهِ لِيُقْضي أَجَلٌ مُسَمًّي ثُمَّ إِلَيْهِ مَرْجِعُكُمْ ثُمَّ يُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (60)
وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً حَتَّي إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا وَ هُمْ لا يُفَرِّطُونَ (61) ثُمَّ رُدُّوا إِلَي اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ أَلا لَهُ الْحُكْمُ وَ هُوَ أَسْرَعُ الْحاسِبِينَ (62) قُلْ مَنْ يُنَجِّيكُمْ مِنْ ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ تَدْعُونَهُ تَضَرُّعاً وَ خُفْيَةً لَئِنْ أَنْجانا مِنْ هذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِينَ (63) قُلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْها وَ مِنْ كُلِّ كَرْبٍ ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِكُونَ (64) قُلْ هُوَ الْقادِرُ عَلي أَنْ يَبْعَثَ عَلَيْكُمْ عَذاباً مِنْ فَوْقِكُمْ أَوْ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً وَ يُذِيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْضٍ انْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الْآياتِ لَعَلَّهُمْ يَفْقَهُونَ (65)
وَ كَذَّبَ بِهِ قَوْمُكَ وَ هُوَ الْحَقُّ قُلْ لَسْتُ عَلَيْكُمْ بِوَكِيلٍ (66) لِكُلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌّ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ (67) وَ إِذا رَأَيْتَ الَّذِينَ يَخُوضُونَ فِي آياتِنا فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ حَتَّي يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ وَ إِمَّا يُنْسِيَنَّكَ الشَّيْطانُ فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْري مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (68) وَ ما عَلَي الَّذِينَ يَتَّقُونَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ وَ لكِنْ ذِكْري لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ (69) وَ ذَرِ الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَهُمْ لَعِباً وَ لَهْواً وَ غَرَّتْهُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا وَ ذَكِّرْ بِهِ أَنْ تُبْسَلَ نَفْسٌ بِما كَسَبَتْ لَيْسَ لَها مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيٌّ وَ لا شَفِيعٌ وَ إِنْ تَعْدِلْ كُلَّ عَدْلٍ لا يُؤْخَذْ مِنْها أُولئِكَ الَّذِينَ أُبْسِلُوا بِما كَسَبُوا لَهُمْ شَرابٌ مِنْ حَمِيمٍ وَ عَذابٌ أَلِيمٌ بِما كانُوا يَكْفُرُونَ (70)
قُلْ أَ نَدْعُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُنا وَ لا يَضُرُّنا وَ نُرَدُّ عَلي أَعْقابِنا بَعْدَ إِذْ هَدانَا اللَّهُ كَالَّذِي اسْتَهْوَتْهُ الشَّياطِينُ فِي الْأَرْضِ حَيْرانَ لَهُ أَصْحابٌ يَدْعُونَهُ إِلَي الْهُدَي ائْتِنا قُلْ إِنَّ هُدَي اللَّهِ هُوَ الْهُدي وَ أُمِرْنا لِنُسْلِمَ لِرَبِّ الْعالَمِينَ (71) وَ أَنْ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ اتَّقُوهُ وَ هُوَ الَّذِي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ (72) وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ وَ يَوْمَ يَقُولُ كُنْ فَيَكُونُ قَوْلُهُ الْحَقُّ وَ لَهُ الْمُلْكُ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ وَ هُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ (73)
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 160

ترجمه آيات ..... ص : 160

بگو من نهي شده‌ام از اينكه عبادت كنم آن چيزهايي را كه شما آنها را به غير خدا مي‌خوانيد و عبادت مي‌كنيد، بگو من متابعت نمي‌كنم خواهش‌هاي شما را كه اگر چنين كنم به تحقيق گمراه باشم و از زمره راه يافتگان بشمار نيايم (56).
بگو به درستي كه من از ناحيه پروردگارم بر حجتي هستم كه شما آن حجت را تكذيب مي‌كنيد، نزد من نيست آن عذابي كه در آن شتاب مي‌كنيد، حكم نيست مگر از براي خدا، او خود حق را بيان مي‌كند و خدا بهترين داوران است (57).
بگو اگر نزد من مي‌بود آنچه بر آن مي‌شتابيد، هر آينه امر حتمي و گذرا مي‌شد ميان من و شما، و خدا به ستمكاران داناتر است (58).
و نزد خدا است خزينه‌هاي غيب، و نمي‌داند آنها را مگر خودش، و مي‌داند هر چه را كه در بيابان و دريا است، و نمي‌افتد برگي از درختان، مگر اينكه او از افتادنش با خبر است، و نيست دانه‌اي در تاريكي‌هاي زمين و نيست هيچ تري و خشكي، مگر اينكه در كتاب مبين خدا است (59).
و او چنان خدايي است كه مي‌ميراند شما را در شب و مي‌داند آنچه را كه كسب مي‌كنيد به روز، بعد از آن بر
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 161
مي‌خيزاند شما را در آن روز، تا بگذرد آن موعدي كه معين فرموده، سپس به سوي خدا است برگشت شما، آن گاه، آگاه مي‌سازد شما را به آنچه كه امروز مي‌كنيد (60).
و خدا قاهر است و در قهر و قدرت ما فوق بندگان مي‌باشد و مي‌فرستد بر شما نگاهباناني تا ضبط كنند اعمال شما را در همه عمر، تا آنكه بيايد يكي از شما را مرگ و بگيرد جان شما را فرشتگان ما و ايشان در انجام ماموريت خود، هرگز كوتاهي نمي‌كنند (61).
بعد از آن برگردانيده مي‌شوند به سوي خدايي كه مستولي امور ايشان و راست‌گو و درست كردار است، بدانيد كه از براي خدا است حكم در آن روز، و خداوند سريع‌ترين حساب كنندگان است (62).
بگو چه كسي مي‌رهاند شما را از تاريكي‌هاي صحرا و دريا، مي‌خوانيد او را به زاري و پنهاني، و مي‌گوئيد: اگر خدا برهاند ما را از اين شدايد، البته از شكرگزاران خواهيم بود (63).
بگو اي محمد! خدا نجاتتان مي‌دهد از ظلمات خشكي و دريا و از هر اندوه ديگري و شما بعد از آن شرك مي‌ورزيد؟! (64).
بگو اي محمد! خدا قادر است بر اينكه برانگيزد بر شما عذابي از بالاي سرتان و يا از زير پايتان و يا گروه گروه كند شما را و بچشاند به بعضي از شما آزار بعضي ديگر را. ببين چگونه مي‌گردانيم آيات خود را، شايد ايشان بفهمند (65).
و قوم تو تكذيب كردند عذاب را و آن حق است، بگو من بر شما وكيل نيستم (66).
و از براي هر وعده و وعيدي، وقتي مقرر است، و زود باشد كه شما بدانيد (67).
و هنگامي كه ديدي آن كساني را كه از روي سخريه، در آيات قرآن گفتگو كرده بر آن طعنه مي‌زنند، پس اعراض كن از آنان تا آنكه به سخني ديگر بپردازند، و اگر شيطان اين معنا را از يادت برد و بعدا به يادت آمد، فورا برخيز و با قوم ستمگر منشين (68).
و چيزي از حساب ايشان بر كساني نيست كه پرهيزكاري مي‌كنند و ليكن برايشان است كه پند دهند آنان را شايد بپرهيزند (69).
و واگذار كساني را كه دين خود را بازيچه گرفتند، و زندگي دنيا مغرورشان كرده و پند ده آنان را به قرآن مبادا گرفتار شود نفسي به آنچه كسب مي‌كند در حالي كه نيست براي آن نفس به غير خدا دوستي و شفيعي و اگر فرضا بخواهد با دادن رشوه- هر چه هم زياد فرض شود- از آن بند، رهايي يابد نمي‌تواند، آنان هستند كه گرفتار شدند به آنچه كسب كرده‌اند و از براي ايشان است شرابي از آب جوشان و عذابي دردناك به خاطر كفراني كه مي‌كردند و حقي كه كتمان مي‌نمودند (70).
بگو اي محمد! آيا بپرستيم غير خدا چيزي را كه: نه نفع مي‌دهد و نه ضرر مي‌رساند ما را؟، و آيا به كفر قبلي رجوع كنيم بعد از آنكه خداوند ما را هدايت فرمود؟ اگر چنين كنيم آن وقت مثل كسي باشيم كه ديوهاي زمين او را برده باشند به بيابان دور و دراز و در آنجا حيران و سرگردان باشد، و اصحابي كه براي او است او را به طرف راه دعوت كنند كه بيا راه نجات اينجا است، بگو اي محمد! به درستي كه راه خدا كه همان دين اسلام است راه حق است نه غير آن و ما مامور شده‌ايم كه گردن نهيم در برابر پروردگار عالميان (71).
(و بگو) كه به پاي داريد نماز را و از خدا بترسيد و او خدايي است كه به سويش محشور مي‌شويد (72).
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 162
و آن خدايي است كه خلق كرد آسمانها و زمين را به حق، و ياد كن روز قيامت را روزي كه (چون بخواهد ايجاد بفرمايد) مي‌گويد باش پس مي‌باشد، راست و درست گفتار خدا است، و از براي خدا است پادشاهي، روزي كه دميده مي‌شود در صور، او داناي نهان و آشكار است و او است محكم كار و آگاه (73).

بيان آيات ..... ص : 162

اين آيات تتمه احتجاجاتي است كه در سابق عليه مشركين بر مساله توحيد و معارف مربوط به آن از نبوت و معاد شده بود، و همه اين آيات داراي سياق واحدي هستند.
" قُلْ إِنِّي نُهِيتُ أَنْ أَعْبُدَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ..."
در اين آيه خداوند رسول خدا (ص) را امر مي‌كند كه مشركين را خبر دهد به اينكه خداي تعالي وي را از پرستيدن شركا و بت‌هاي آنان نهي فرموده. البته اين نهي به طور كنايه نهي از بت‌پرستي آنان نيز هست. سپس با جمله" قُلْ لا أَتَّبِعُ أَهْواءَكُمْ" به ملاك نهي اشاره نموده مي‌فرمايد: براي اين نهي شده‌ام كه عبادت آنها پيروي از هواي نفساني است، و من از پيروي هوا نهي شده‌ام، سپس با جمله" قَدْ ضَلَلْتُ إِذاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُهْتَدِينَ" اشاره به سبب خودداريش از پيروي هوا نموده مي‌فرمايد: پيروي هوي ضلالت و خروج از زمره هدايت يافتگاني است كه به صفت" قبول هدايت الهي"، متصف شده و به اين اسم و رسم شناخته شده‌اند، و معلوم است كه با اين حال پيروي هوا با استقرار صفت هدايت در نفس منافات داشته و مانع است از اينكه نور توحيد بر قلب تابيده و تابشش ثابت و دائم باشد، تا بتوان از آن استفاده برد و نتيجه گرفت.
خلاصه اينكه اين آيه از پرستش بت، با بياني تمام نهي نموده، و علت نهي و جهت اين را كه چرا بايد از بت‌پرستي دوري نمود، ذكر فرموده است، و آن علت عبارت از اين است كه:
پرستش بت پيروي هوي است، و در پيروي هوي، ضلالت و خروج از صف كساني است كه هدايت الهي شاملشان شده است.
" قُلْ إِنِّي عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ كَذَّبْتُمْ بِهِ ..."
" بينة" به معناي راهنمايي با بيان روشن است، و معناي اصلي اين ماده جدايي و كنار رفتن چيزي است از چيز ديگر، به طوري كه ديگر اتصال و اختلاطي با هم نداشته باشند، و كلمه" بين" و" بون" و" بينونه" و امثال آن از مشتقات همين ماده است،" بينه" را از اين نظر بينه گفتند كه به وسيله آن حق از باطل جدا گشته و به خوبي و به آساني و بدون سختي و مشقتي مي‌توان بر آن وقوف يافت.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 163
و مراد از مرجع ضميري كه در جمله" وَ كَذَّبْتُمْ بِهِ" هست، قرآن است، و از سياق آيه چنين استفاده مي‌شود كه مقصود از تكذيب، تكذيب بينه‌اي باشد كه رسول خدا (ص) داراي آن است، به شهادت اينكه بعدا مي‌فرمايد:" ما عِنْدِي ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ ..." زيرا كه با انضمام اين جمله خلاصه معنايي كه از آيه استفاده مي‌شود اين است: آن چيزي كه خداي تعالي رسالت مرا به آن تاييد نموده، همانا قرآن است كه بينه رسالت من است، و شما آن را تكذيب مي‌كنيد و معجزه و بينه ديگري طلب مي‌نمائيد كه نه من به خودي خود اختيار آن را دارم، و نه پروردگارم امر آن را به من واگذار نموده، بنا بر اين، بين من و شما چيزي كه بر سر آن توافق كنيم وجود ندارد. زيرا آن معجزه‌اي كه به من واگذار شده شما قبولش نداريد، و آن چيزي كه مورد قبول شما است به من واگذار نشده است.
از اين بيان به خوبي ظاهر مي‌شود كه ضمير مجرور در" به" به همان بينه برمي‌گردد، براي اينكه اگر چه مراد از تكذيب، تكذيب قرآن است، الا اينكه مراد از بينه هم همان قرآن است، و نيز روشن مي‌شود كه جمله" ما عِنْدِي ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ"، كنايه از اين است كه: من توانايي انجام خواسته‌هاي شما را ندارم، زيرا چيزهايي كه آدمي تسلط بر آن دارد و مخصوصا چيزهايي كه انفاق مي‌كند، غالبا در نزد او و در دسترسش قرار دارد، به طوري كه هر قدر كه بخواهد از آن انفاق مي‌كند، از همين جهت به طور كنايه فرمود:" ما عندي" در حقيقت ملزوم را كه قدرت و تسلط است به نفي لازمه‌اش نفي كرد، جمله" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" جهت نفي مزبور را بيان مي‌كند، و به همين منظور در اين جمله نفي و استثنا كه خود مفيد حصر است به كار برده شده تا به وسيله نفي جنس، دلالت كند بر اينكه از جنس حكم، هيچ چيزي براي غير خداي تعالي نيست، و زمام حكم تنها و تنها به دست خداي سبحان است.

گفتاري در معناي حكم و اينكه حكم تنها از آن خدا است ..... ص : 163

اشاره

ماده" حكم" دلالت دارد بر اتقان و استحكامي كه اگر در هر چيزي وجود داشته باشد، اجزائش از تلاشي و تفرقه محفوظ است، خلاصه هر موجودي كه از روي حكمت به وجود آمده باشد، اجزايش متلاشي نگشته و در نتيجه، اثرش ضعيف و نيرويش در هم شكسته نمي‌شود، اين است همان معناي جامعي كه برگشت جميع مشتقات اين ماده، از قبيل احكام و تحكيم و حكمت و حكومت و ... به آن است. انسان در وظائف مقرره در ميان موالي و عبيد و حقوق دائره در بين مردم به يك نوع از اين اتقان برمي‌خورد، و مي‌بيند كه موالي و رؤسا، وقتي
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 164
عبيد و مرءوسين خود را به چيزي امر مي‌كنند، گويا تكليف را به مامورين گره زده و آنان را بدان پاي‌بند مي‌سازند، گرهي كه نتوانند بگشايند و قيدي كه نتوانند از آن رهايي بيابند.
همچنين در بين دارنده هر متاع و متاعش و صاحب هر حقي با حقش التيام و اتصالي قائلند كه مانع دخالت اغيار و فاصله شدن بين او و متاعش مي‌شود، به طوري كه اگر كسي با مالك متاع، نزاع نموده و مدعي آن متاع شود و يا با صاحب حقي در حقش نزاع نموده و بخواهد حق او را باطل كند چنين كسي را بي اعتنا به حق مردم دانسته و مي‌گويند: احكام و اتقاني كه در بين مالك و ملكش هست خوار و ضعيف شمرده است، روي همين حساب است كه قاضي را هم حاكم مي‌گويند زيرا وقتي قاضي در قضيه‌اي حكم و مرجع قرار مي‌گيرد و حكم مي‌كند به اينكه ملك و حق مورد نزاع، مال فلان است، در حقيقت با حكم خود، ضعف و فتوري كه در رابطه با ملك و مالك و حق و صاحب آن روي داده، جبران نموده و مبدل به قوت و اتقان مي‌سازد، و بدين وسيله به غائله نزاع و مشاجره خاتمه مي‌دهد، ديگر آن شخص نمي‌تواند بين مالك و ملكش و بين حق و صاحبش، فاصله و حائل شود.
و كوتاه سخن اينكه: آمر در امري كه مي‌كند، و قاضي در حكمي كه صادر مي‌نمايد گويي در مورد امر و حكم، نسبتي ايجاد نموده و مورد امر و حكم را، با آن نسبت مستحكم مي‌سازد، و بدين وسيله ضعف و فتوري كه در آن راه يافته بود، جبران مي‌نمايد.
اين همان معنايي است كه مردم در امور وضعي و اعتباري از لفظ حكم درك مي‌كنند و همين معنا را قابل انطباق بر امور تكويني و حقيقي هم ديده احساس مي‌كنند كه امور تكويني از نظر اينكه منسوب به خداي سبحان و قضا و قدر اويند، داراي چنين استحكامي هستند. اگر مي‌بينند كه هسته درخت از زمين روئيده و داراي شاخ و برگ و ميوه مي‌شود، و همچنين اگر نطفه به تدريج به صورت جسمي جاندار درآمده و داراي حس و حركت مي‌گردد، همه را به حكم خداي سبحان دانسته و مستند به قضا و قدر او مي‌دانند، اين است آن معنايي كه انسان از لفظ حكم مي‌فهمد. و آن را عبارت مي‌داند از: اثبات چيزي براي چيز ديگر، و يا اثبات چيزي مقارن با وجود چيز ديگر.
بعد از واضح شدن اين معنا مي‌گوييم كه: نظريه توحيد كه قرآن كريم معارف خود را بر اساس آن بنا نهاده، حقيقت تاثير را در عالم وجود، تنها براي خداي تعالي اثبات مي‌كند، و در موارد مختلف انتساب موجودات را به خداي سبحان به انحاء مختلفي بيان مي‌نمايد، به يك معنا- استقلالي- آن را به خداي سبحان نسبت داده و به معناي ديگر همان را- غير استقلالي و تبعي- آن را به غير او منسوب نموده است. مثلا مساله خلقت را به معناي اول به خداوند نسبت
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 165
داده و در عين حال در موارد مختلفي به معناي دوم آن را به چيزهاي ديگر هم نسبت مي‌دهد، همچنين از طرفي علم و قدرت و حيات و مشيت و رزق و زيبايي را به خداوند نسبت مي‌دهد و از طرفي همينها را به غير خدا منسوب مي‌سازد.

[حكم تكويني، مختص به خدا و حكم تشريعي، همانند امور ديگر، بالاصالة و مستقلا منتسب به خداي تعالي است] ..... ص : 165

حكم هم كه يكي از صفات است، از نظر اينكه خود نوعي از تاثير مي‌باشد معناي استقلاليش تنها از آن خداوند است چه حكم در" حقايق تكويني"، و چه در" شرايع و احكام وضعي و اعتباري". قرآن كريم هم در بسياري از آيات، اين معنا را تاييد نموده است كه از آن جمله آيات زير است:" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" «1»" أَلا لَهُ الْحُكْمُ" «2»" لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولي وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُ الْحُكْمُ" «3»" وَ اللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ" «4».
و معلوم است كه اگر غير خداوند كسي داراي حكم بود، مي‌توانست حكم خدا را به وسيله حكم خود دنبال كند و با خواست او معارضه نمايد:" فَالْحُكْمُ لِلَّهِ الْعَلِيِّ الْكَبِيرِ" «5» و همچنين آيات ديگري كه به طور عموم يا به طور خصوص، دلالت دارند بر اختصاص حكم تكويني به خداي تعالي.
و اما حكم تشريعي: از جمله آياتي كه دلالت دارند بر اختصاص حكم تشريعي به خداي تعالي اين آيه مي‌باشد:" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «6» با اينكه اين آيه و ظاهر آيات قبلي دلالت دارند بر اينكه حكم تنها براي خداي سبحان است و كسي با او شريك نيست، در عين حال در پاره‌اي از موارد حكم را و مخصوصا" حكم تشريعي" را به غير خداوند هم نسبت داده است، از آن جمله اين چند مورد است:" يَحْكُمُ بِهِ ذَوا عَدْلٍ مِنْكُمْ" «7» و" يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ" «8» و
__________________________________________________
(1)حكم جز براي خدا نيست. سوره انعام آيه 57 و سوره يوسف آيه 67
(2)آگاه باش كه حكم تنها براي او است. سوره انعام آيه 62
(3)و براي او است حمد در دنيا و آخرت و براي او است حكم. سوره قصص آيه 88
(4)و خداوند حكم مي‌كند و كسي نيست كه حكم او را دنبال كند و بي تاثير نمايد. سوره رعد آيه 43
(5)پس حكم تنها براي خداي بلند مرتبه و بزرگ است. سوره مؤمن آيه 12
(6)نيست حكم مگر براي خداوند، دستور فرموده است كه جز او را نپرستيد، اين است دين استوار و اداره كننده اجتماع. سوره يوسف آيه 40
(7)حكم مي‌كنند به آن كفاره، دو تن از شما كه صاحبان عدالت باشند. سوره مائده آيه 95
(8)اي داوود ما تو را خليفه در زمين قرار داديم پس در ميان مردم به حق حكم كن. سوره ص آيه 26
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 166
در باره رسول خدا (ص) مي‌فرمايد:" وَ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ" «1»" فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ" «2»" يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ" «3» و همچنين آيات ديگري كه اگر ضميمه شوند با آيات دسته اول، اين نتيجه را مي‌دهد كه حكم به حق به طور استقلال و اولا و بالذات، تنها از آن خداي سبحان است، و غير او كسي مستقل در آن نيست، و اگر هم كسي داراي چنين مقامي باشد، خداي سبحان بر او ارزاني داشته، و او در مرتبه دوم است، و از همين جهت است كه خداي تعالي خود را" أَحْكَمُ الْحاكِمِينَ" و" خَيْرُ الْحاكِمِينَ" ناميده و فرموده:" أَ لَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحاكِمِينَ" «4» و نيز فرموده:" وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ" «5». آري، لازمه اصالت و استقلال و اولويت همين است. آياتي كه حكم را به اذن خداي تعالي به غير او نسبت مي‌داد- همانطوري كه ملاحظه گرديد- مختص بود به احكام وضعي و اعتباري، و تا آنجا كه من به ياد دارم در اين سنخ آيات، آيه‌اي كه احكام تكويني را هم به غير خدا نسبت داده باشد وجود ندارد، گو اينكه معناي صفات و افعالي كه منسوب به خداي تعالي است، از قبيل" علم"،" قدرت"،" حيات"،" خلق"،" رزق"،" احياء"،" مشيت" و امثال آن چنان نيست كه به هيچ وجه، حتي بدون استقلال نيز قابل انتساب به غير او نباشد، بلكه اگر اينگونه صفات و از آن جمله احكام تكويني به اذن خدا به غير او نسبت داده شود، صحيح است، ليكن گويا از اين جهت در هيچ آيه‌اي چنين نسبتي به غير خدا داده نشده كه احترام جانب خداي تعالي رعايت شده باشد، براي اينكه در لفظ اين صفت (حكم) يك نوع اشعاري به استقلال هست، به طوري كه مجوزي براي نسبت دادن آن به اسباب متوسطه نيست، چنان كه" امر" و" قضاي تكويني" و همچنين الفاظ" بديع"،" باري"،" فاطر" و امثال آن هم داراي چنين اشعاري هستند، و همه بر معناي خود طوري دلالت مي‌كنند كه از نحوه دلالت آن نوعي اختصاص فهميده مي‌شود، به همين خاطر در قرآن كريم اينگونه الفاظ در غير خداي سبحان استعمال نشده تا حرمت ساحت مقدس ربوبي رعايت شده باشد.
بحث ما در اينجا پيرامون معناي حكم به پايان مي‌رسد، اينك به كلامي كه در تفسير
__________________________________________________
(1)و تو (اي پيامبر) حكم كن در ميان مردم به آنچه كه خدا بر تو نازل كرده. سوره مائده آيه 49
(2)پس حكم كن در بين آنان به آنچه كه بر تو نازل شده است. سوره مائده آيه 48
(3)سوره مائده آيه 44 [.....]
(4)آيا خدا حكم‌كننده‌ترين حكم كنندگان نيست. سوره تين آيه 8
(5)و او بهترين داوري كنندگان است. سوره اعراف آيه 87
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 167
آيه داشتيم بر مي‌گرديم:
مراد از" حكم" در جمله" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" حكم تكويني است، و اين جمله علت نفيي را كه در جمله" ما عِنْدِي ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ" بود، ذكر مي‌كند. و معناي آن به طوري كه از سياق كلام استفاده مي‌شود اين است كه: حكم تنها براي خدا است و بس. و مرا نمي‌رسد كه در بين خودم و شما حكم نموده و تقاضاي بيجاي شما را عملي نمايم و آيه و معجزه‌اي به غير قرآن برايتان بياورم.
و بنا بر اين معنا، جمله مزبور به طور كنايه، استعمال شده است، گويي كه مشركين با درخواست خود و اينكه بايد آيه‌اي بغير قرآن بياوري مي‌خواسته‌اند رسول خدا بين خود و آنان حكم نمايد، و شايد علت اينكه لفظ موصول (ما) و صله (تستعجلون) را در آيه بعدي تكرار كرده و فرموده:" قُلْ لَوْ أَنَّ عِنْدِي ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ" همين نكته باشد، و گرنه ظاهر سياق اقتضا داشت بفرمايد:" قل لو ان عندي ذلك- بگو اگر چنين اختياري به دست من بود"، و از اينكه چنين نفرمود، بلكه جمله را تكرار كرد معلوم مي‌شود از جمله دوم، معناي ديگري اراده كرده است. و بعيد نيست كه مراد از آيه در جمله اولي لازمه آيه، كه همان" حكم بر طبق سنت الهيه" است باشد، و مراد از آن در جمله دومي خود آيه و معجزه بوده باشد، احتمال هم دارد كه بر عكس باشد، يعني مراد از آيه در جمله اولي معناي صريح آن و مراد از آن در جمله دوم معناي كنايي آن (آيه) بوده باشد.
" يَقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلِينَ" از ميان هفت نفر قاريان قرآن،" عاصم"،" نافع" و" ابن كثير" كلمه" يقص" را با" قاف" و" صاد" مهمله (بي نقطه) قرائت كرده، و آن را از ماده" قص" گرفته‌اند كه به معناي بريدن چيزي است، هم چنان كه در آيه" وَ قالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ" «1» به همين معنا آمده است. و ليكن بقيه قاريان، كلمه مزبور را با" قاف" و" ضاد" معجمه (با نقطه) قرائت كرده و آن را از ماده" قضا" گرفته‌اند، و اگر در قرآن‌هاي موجود حرف" يا" از اين كلمه حذف شده است، از نظر رسم الخط بوده، هم چنان كه در آيه" فَما تُغْنِ النُّذُرُ" «2» حرف" يا" را از كلمه" تغن" حذف مي‌كنند.
البته براي هر كدام از اين دو قرائت وجهي و دليلي است. و ليكن از جهت معنا برگشت هر دو به يكي است، براي اينكه بريدن و جدا كردن حق از باطل لازمه قضا و حكم به
__________________________________________________
(1)سوره قصص آيه 11
(2)سوره قمر آيه 5
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 168
حق كردن است، گو اينكه جمله" وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلِينَ" با قرائت اول مناسب‌تر است.
و اما اينكه بعضي از مفسرين كلمه مزبور را به معناي خبر دادن از چيزي يا به معناي تعقيب و پي جويي گرفته‌اند صحيح نيست، زيرا با مورد آيه قابل تطبيق نيست.
اما اينكه به معناي خبر دادن و نقل داستان نيست جهتش اين است كه گر چه خداي تعالي در كلام خود بسياري از داستانهاي انبياء (ع) و امم گذشته را نقل كرده الا اينكه در آيه مورد بحث، داستاني نقل نشده تا در آخرش بفرمايد:" يَقُصُّ الْحَقَّ- خداوند داستان راست و خالي از دروغ را نقل مي‌كند". و اما اينكه به معناي دوم نيست؟ دليلش اين است كه اگر به آن معنا باشد، خلاصه معناي آيه چنين مي‌شود كه: سنت خداي تعالي در تدبير مملكت و تنظيم امور بندگانش بر اين جاري است كه همواره حق و حقيقت را تعقيب نموده و از آن پيروي كند. و اين معنا از اين نظر غلط است كه گر چه خداي سبحان جز به حق حكم ننموده و جز حق را دنبال نمي‌كند و ليكن ادب قرآن حكيم از اينكه نسبت تعقيب و پيروي به خداي تعالي دهد دور است، اگر هم بخواهد چنين معنايي را برساند مي‌فرمايد:" الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ" «1» و هرگز نمي‌گويد:" الحق مع ربك- حق با پروردگار تو است" براي اينكه در تعبير دومي بويي از" استمداد" و" تاييد" استشمام مي‌شود كه خود نشانه ضعف است.

گفتاري در معناي حقيقت فعل و حكم خداوند متعال ..... ص : 168

اشاره

فعل خداي تعالي و حكمش نفس حق است، نه اينكه مطابق با حق و موافق با آن باشد.
توضيح اينكه: هر چيزي وقتي حق است كه در خارج و در اعيان، ثابت و واقع بوده باشد، نه اينكه وجودش وابسته به وهم و ذهن انساني باشد، مانند خود انسان كه يكي از موجودات خارجي است، و همچنين مانند زميني كه انسان در روي آن زندگي مي‌كند، و گياه و حيواني كه از آن تغذيه مي‌نمايد، بنا بر اين وقتي آمري ما را امر به چيزي مي‌كند و يا قاضي به چيزي حكم مي‌نمايد امر آمر و حكم قاضي وقتي حق مطلق است كه با مصالح مطلقي كه ماخوذ از سنت جاري در عالم است، موافق باشد. و وقتي حق نسبي و غير مطلق است كه اگر با نظام عام جهاني موافقت ندارد با مصالح نسبي ماخوذ از سنت جاري، نسبت به بعضي از
__________________________________________________
(1)حق از ناحيه پروردگار تو است. سوره آل عمران آيه 60
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 169
اجزاي عالم موافق بوده باشد.
پس اگر آمري ما را به التزام به عدالت و اجتناب از ظلم امر مي‌كند، اين امر حق خواهد بود، براي اينكه موافق با نظام عام جهاني است، چرا كه نظام عالم هم كه هر چيزي را به سعادت و خير خود هدايت مي‌كند بر آدميان واجب كرده است كه به طور اجتماعي زندگي نموده و اجزاي جامعه‌شان با هم متلائم و سازگار بوده باشد و برخي از آن مزاحم برخي ديگر نشوند، و يك گوشه جامعه گوشه ديگر را فاسد نسازد تا بدين وسيله از سعادت وجود آنچه كه براي جامعه مقدر است به دست آمده و همه اجزايش بهره خود را از آن سعادت بگيرند پس مصلحت مطلق نوع انساني هم همان سعادت در زندگي او است، و امر به عدالت و نهي از ظلم با اين مصلحت مطلق موافق است، و چون موافق است حق است. بر عكس، چون امر به ظلم و نهي از عدالت، با اين نظام عام موافقت ندارد باطل است.
همچنين توحيد، حق است، چون انسان را به سعادت حقيقي در زندگي هدايت مي‌كند، و شرك باطل است چون سرانجام آدمي را به شقاوت و هلاكت و عذاب دائمي مي‌كشاند. همچنين زماني حكومت بين دو نفر حق است كه با حكم مشروعي كه در آن مصلحت مطلق انساني و يا مصلحت قوم خاصي و يا امت مخصوصي رعايت شده موافق باشد، مصلحت حقيقي هم همانطوري كه گفته شد، مصلحتي است كه از سنت جاري در مطلق عالم و يا جاري در بعضي از آن، گرفته شده باشد.
با اين بيان اين معنا به خوبي روشن مي‌شود كه" حق" هر چه باشد، ناگزير الگويي است كه از نظام و سنت جاري در عالم كون برداشته شده است، و جاي ترديد نيست كه كون و جهان هستي با نظامي كه دارد و سنن و نواميسي كه در آن جاري است، فعل خداي سبحان است، ابتدايش از او و قوامش با او و انتها و بازگشتش هم به سوي او است، پس حق هر چه باشد و مصلحت هر قسم كه فرض شود، تابع فعل او و پيرو اثر او است، و به استناد به وي ثابت و موجود است، نه اينكه او در كارهايش تابع حق بوده و پيرو آثار آن باشد، زيرا كه خداي تعالي به ذات خود حق است، و هر چيزي به وسيله او و از پرتو او حق شده است.
ما آدميان هم كه مي‌خواهيم با افعال اختياري خود نواقص وجوديمان را تتميم و جبران نموده حوائج زندگي خود را تامين نماييم، از آنجايي كه پاره‌اي از افعال ما با سعادت مطلوبمان وفق داده و پاره‌اي ديگر مخالف با آن است، ناچاريم در كارهاي خود جانب مصلحتي را كه ايمان به مصلحت بودن آن داريم، و راستي صلاح حال ما در آن است، و تلاش ما را به نتيجه مي‌رساند، رعايت كنيم: همين احساس ارتكازي، ما را بر آن مي‌دارد كه نسبت به قوانين جاري
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 170
و احكام عام عالم اذعان نموده، شرايع و سنن اجتماعي را معتبر و لازم الرعايه و واجب الاتباع بشماريم. زيرا مي‌بينيم كه رعايت اين احكام و شرايع، آدمي را به مصلحت انسانيت و به سعادت مطلوبش مي‌رساند.
اين احساس نيز ما را بر آن مي‌دارد كه اذعان كنيم به اينكه مصالح و مفاسد، جداي از عالم ذهن و خارج، حقيقت و واقعيت داشته و براي خود ظرف تحققي دارند، و در عالم خارج، آثار موافق و مخالفي باقي مي‌گذارند، اگر افعال و احكام ما مطابق با مصالح واقعي باشد، خودش هم داراي مصلحت گشته و منتهي به سعادت ما مي‌گردد، و اگر با آن مصالح مخالفت داشته و موافق مفاسد واقعي و حقيقي باشد، ما را به ضررها و شرها سوق مي‌دهد. اين نحو از ثبوت، ثبوتي است واقعي كه به هيچ وجه قابل زوال و تغيير نيست، پس مفاسد و مصالح واقعي و همچنين صفاتي كه با آن دو است و آدمي را به انجام و ترك كارهايي وامي‌دارد، مانند حسن و قبح و همچنين احكامي كه از آن صفات منبعث مي‌شود، مانند وجوب و حرمت، همه اينها داراي ثبوت واقعي هستند، و فنا و بطلان در آنها راه نداشته و قابل زوال و تغيير نيستند. آري، عقل آدمي همانطوري كه به موجودات خارجي و واقعيت آنها نائل مي‌شود، همچنين به اينگونه امور نفس الأمري هم نائل مي‌گردد.

[افراط و تفريط دو گروه از مسلمين در مساله حسن و قبح و رابطه آن با تشريع] ..... ص : 170

پاره‌اي از متكلمين چون مي‌ديدند كه احكام و شرايع الهي به هيچ وجه از احكام و قوانيني كه در جامعه‌هاي انساني است، از جهت معناي حكم جدايي ندارد. و همچنين مي‌ديدند كه افعال خداي تعالي از جهت معنا مخالف با افعال ما نيست، از اين جهت از نكته‌اي كه ما خاطرنشان ساختيم غفلت ورزيده و حكم كردند به اينكه احكام الهي و افعالي كه منسوب به خداي سبحان است، مانند افعال خود ما مطابق با مصالح واقعي و متصف به حسن است، و نيز چنين خيال كردند كه مصالح واقعي در افعال خداي تعالي تاثير داشته و بر احكام او مخصوصا از نظر اينكه واقف به حقايق امور و بصير بر مصالح بندگان است، حكومت دارد.
و اين خود از غرور فكري و افراط در رأي آنان بوده، و شما خواننده عزيز از بيانات گذشته ما به خوبي فهميديد كه اينگونه احكام و مقررات، واقعيت خارجي نداشته و تنها احكامي اعتباري و غير حقيقي هستند كه حوائج طبيعي و ضرورت‌هاي زندگي اجتماعي، انسان را مجبور نموده كه آنها را معتبر بشمارد، و گرنه در خارج از ظرف اجتماع و در نفس الأمر نه از آن احكام اثري هست و نه ارزشي دارد، بلكه اثر و ارزش آن، در همان ظرف اعتبار است كه انسان به وسيله آن، كارهاي نيك و بد و مفيد و مضر خود را از هم تشخيص داده، صلاح و فساد
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 171
و سعادت و شقاوتش را از هم تميز مي‌دهد.
آري، اينگونه افراط و تفريطها در عقائد تفويضي‌ها و جبري‌ها كه در صدر اسلام يكه‌تازان ميدان بحث، در اطراف معارف اسلامي بودند، بسيار است، انحراف در مساله مورد بحث هم از اشتباهات همين دو طايفه است، زيرا اين دو طايفه در اثر تعصب‌هاي مذهبي به وجه عجيبي در دو طرف افراط و تفريط قرار گرفته‌اند، مفوضه بر اين عقيده‌اند كه مصالح و مفاسد و حسن و قبح از امور واقعي بوده و بلكه حقايقي هستند ازلي و ابدي و تغيير ناپذير، و حتي به اينهم اكتفاء نكرده گفته‌اند كه: اين امور بر همه چيز حتي بر خداي سبحان حكومت داشته و ساحت مقدس پروردگار نيز در كارهاي تكويني و تشريعيش محكوم به اين امور است، و اين امور چيزهايي را بر خداي تعالي واجب و چيزهاي ديگري را بر او حرام مي‌كند. آري، معتزلي‌ها با اين رأي فاسد خود، خداي را از سلطنت مطلقه‌اش كنار زده و مالكيت علي الاطلاقش را ابطال نمودند. در مقابل آنان، طائفه جبري‌ها اين سخنان را انكار كرده و از آن طرف زياده‌روي نموده و گفته‌اند كه حسن و قبح نه تنها واقعيت ندارند، بلكه حتي از امور اعتباري هم نيستند. و حسن در هر كاري تنها عبارت است از اينكه مورد امر قرار گيرد، هم چنان كه قبح در هر كاري عبارت است از اينكه مورد نهي قرار گرفته باشد، و در عالم چيزي به نام حسن و قبح وجود ندارد، و اصلا غايت و غرضي در كار عالم نيست، نه در آفرينش آن و نه در شرايع و احكام ديني آن.
بلكه آنان به اين هم اكتفاء نكرده و گفتند: آدمي هيچ كاري از كارهاي خود را مالك نبوده و در هيچ يك از آنها اختياري از خود ندارد، بلكه كارهاي او هم مثل خود او مخلوق خدايند. درست عكس طائفه اولي كه در مقابل اين طائفه مي‌گفتند: به طور كلي كارهاي انسان مخلوق خود او است، و خدا در آن هيچگونه مالكيت و اختياري ندارد، و قدرتش به آن تعلق نمي‌گيرد.
اين دو مذهب به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد يكي در طرف افراط و ديگري در طرف تفريط قرار دارند، و حقيقت امر نه به آن شوري است و نه به اين بي نمكي. بلكه حقيقت مطلب اين است كه اين امور هر چند اموري اعتباري هستند و ليكن ريشه حقيقي دارند.
توضيح اينكه انسان و هر حيواني كه مانند انسان زندگي اجتماعي دارد هر كدام به قدر خود در مسيري كه در زندگي دارند و راهي كه براي بقاي حيات و رسيدن به سعادت اتخاذ كرده‌اند، داراي نواقصي هستند كه ناچارند كارهايي را از روي اراده و شعور انجام داده و بدان وسيله نواقص خود را بر طرف سازند و حوائج اجتماعي خويش را برآورده كنند، و ناگزيرند اين كارها را و هر امري را- كه اگر نباشد، سعي و كوشش‌شان در راه رسيدن به سعادت نتيجه
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 172
نمي‌دهد- به اوصاف امور خارجي از قبيل حسن، قبح، وجوب، حرمت، ملكيت، حق و باطل و امثال آن وصف نمايند. حتي قانون علت و معلول را كه مخصوص موجودات خارجي است در كارهاي‌شان جاري سازند و به دنبال آن قوانين عمومي و خصوصي براي كارهاي خود وضع نموده و يك نوع واقعيت و ثبوت كه الگويش از واقعيت موجودات خارجي برداشته شده براي آن قوانين قائل بشوند، تا بدين وسيله امور زندگي اجتماعيشان بگذرد.

[شرايع و احكام الهي، معلل به جهات حسن و مزاياي مصالح است ولي نه آن چنان كه افعال و احكام بشري چنين است] ..... ص : 172

شاهد در اين معنا، اين است كه ما خودمان همانطوري كه معتقديم به اينكه گل زيبا است به همان معنا قائليم عدالت نيز زيبا است، و هم چنان كه معتقديم مردار زشت است قائليم به اينكه ظلم زشت است. همانطوري كه دست خود را مال خود مي‌دانيم همچنين فلان متاع را هم كه واقعا جزئي از ما نيست، مال خود مي‌دانيم، همانطوري كه اثر و معلول را براي علتش واجب مي‌دانيم (و واقعا هم واجب است) همچنين فلان عمل را واجب مي‌شماريم. و اين معنا اختصاص به انسان خاصي ندارد، بلكه در بين همه اقوام و ملل وجود دارد. چيزي كه هست از نظر اختلافي كه در مقاصد اجتماعي آنان هست، مختلف مي‌شود.
مثلا مي‌بينيد چيزهايي را كه اين قوم زيبا مي‌دانند قوم ديگري آن را زشت شمرده و احكامي را كه قومي معتبر مي‌داند، قومي ديگر كوچكترين اعتباري برايش قائل نيست، چيزهايي را كه اين معروف مي‌داند آن ديگري منكرش مي‌شمارد، اموري كه خوشايند او است در نظر اين منفور مي‌آيد، و چه بسا ملتي چند صباحي سنتي را براي خود اتخاذ كرده و در اثر همگامي با گذشت زمان و طي كردن مراحلي از سير اجتماعي و برخورد به احتياجاتي نو ظهور، آن سنت را رها كرده سنت ديگري را براي خود اتخاذ مي‌كند.
البته اين اختلافات و تغيير و تبديل‌ها كه گفته شد نسبت به مقاصدي است كه هر كدام مخصوص يك جامعه است، و گرنه مقاصد عمومي كه حتي دو نفر هم در آن اختلاف رأي ندارند، از قبيل اصل لزوم تشكيل جامعه و يا لزوم عدالت و حرمت ظلم و امثال آن، قابل تغيير نمي‌باشد، و هيچ جامعه‌اي در اصل آن (نه در جزئيات) اختلاف ندارند.
آنچه تا كنون گفته شد نسبت به انسان و حيوانات شبيه به انسان بود، و خداوند هم از آنجايي كه دين خود را در قالب سنن عمومي و اجتماعي بشر ريخته است، از اين جهت در معارف حقيقي خود، همان سبكي را كه خود ما در سنن اجتماعي خود رعايت مي‌كنيم مراعات كرده است، مثلا همانطوري كه ما تفكر در زندگي خود را لازم شمرده و پذيرفتن سنن زندگي را لازم مي‌دانيم، خداي تعالي هم تفكر در معارف دينيش و پذيرفتن آن را بر ما واجب فرموده، و به همين ملاحظه خود را پروردگار و معبود، و ما را بنده و مربوب خود شمرده است، و
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 173
به ما خاطرنشان ساخته كه براي او ديني است مركب از عقايدي اصولي و قوانيني عملي كه عمل به آنها واجب و موجب ثواب و تخلف از آن حرام و مورث عقاب است، و صلاح حال ما و سرانجام نيكمان و به نتيجه رسيدن كوشش‌هاي ما در اين است كه آن عقايد و احكام را مانند آراي اجتماعي خود پيروي نموده و محترم بشماريم.
آري، در دين خدا عقايدي است كه بايد بدان معتقد بود، و وظائف عملي و قوانيني در عبادات و معاملات و سياسات وجود دارد كه بايد بدان عمل نمود، هم چنان كه هر جامعه‌اي به قوانين خود اعتقاد داشته و به آن عمل مي‌كند.
همين معنا است كه ما را وادار به بحث در اطراف معارف اعتقادي و عملي دين نموده و به ما اجازه مي‌دهد كه معارف ديني و آراي عقلي و احكام عملي آن را عينا به چيزي مستند كنيم كه معارف اجتماعي خود را بدان مستند مي‌سازيم و آن مساله وجود مصلحت و نبود مفسده است.
اينجاست كه حكم مي‌كنيم به اينكه خداي سبحان هم براي بندگان خود وظائف و تكاليفي تعيين نمي‌كند مگر اينكه در آن مصلحتي باشد كه دنيا و آخرت آنان را اصلاح نمايد.
و خلاصه، خداي سبحان جز به امر حسن و پسنديده دستور نداده، و جز از امري كه قبيح و موجب فساد دنيا و دين بندگان است نهي نكرده. و كاري را انجام نمي‌دهد مگر اينكه عقل نيز همان را مي‌پسندد، و چيزي را ترك نمي‌كند، مگر اينكه عقل هم ترك آن را سزاوار مي‌داند.
اين بود آنچه كه عقل ما آن را درك مي‌كند، و ليكن با اين حال خداي تعالي ما را به دو حقيقت ديگر تذكر داده است:

[عقول بشري از درك تمام حقائق عاجز است] ..... ص : 173

اول اينكه: اين عقل است كه از معارف اعتقادي و عملي دين ما اين مقدار را درك مي‌كند، و گرنه حقيقت امر از اين مقدارها بالاتر و باز هم بالاتر است، براي اينكه آنچه را كه ما از معارف دين درك مي‌كنيم، حقايقي است كه از مواد آراي اجتماعي گرفته شده و در حقيقت الگويش از آن آراء برداشته شده است، و عقل قاصر است از اينكه پا فراتر گذاشته و قرآني را كه از آسمان نازل شده و مشتمل بر حقايقي آسماني است، آن طور كه هست درك نمايد.
و در اين باره فرموده است:" إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ" «1». و در مثالهايي كه زده است فرموده:
__________________________________________________
(1) به درستي كه، آن را قرآني عربي قرار داديم، باشد كه شما تعقل كنيد، همين قرآن در لوح محفوظ نزد ما بلند مرتبه و متقن و محكم است (فهم شما به آن دسترسي نداشته و در آن نفوذ نمي‌كند). سوره زخرف آيه 4
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 174
" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رابِياً وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ" «1» رسول خدا نيز فرموده است: ما گروه پيغمبران ماموريم كه با مردم به قدر عقلشان تكلم كنيم. و امثال اين آيات و روايات بسيار است.
و شايد همين عبارات، جبري مذهبان را به انكار حسن و مصلحت وادار ساخته است، غافل از اينكه معناي اينگونه عبارات، نفي حسن و مصلحت از افعال خدا و اثبات قبح و مفسده آن و يا- العياذ باللَّه- ساقط كردن افعال خدا را از اعتبار عقلايي و آن را به منزله افعال كودكان قرار دادن نيست. هم چنان كه اگر كسي بگويد: عقل چشم ندارد، معنايش اثبات كوري براي عقل يا آن را به كلي از ادراك ساقط ساختن نيست، بلكه معنايش منزه دانستن آن است از نقص و احتياج به داشتن عضو.

[جهات حسن و مصلحت نسبت به احكام و افعال ما حاكميت دارند ولي خداوند محكوم به اين جهات نيست] ..... ص : 174

دوم اينكه: گر چه افعال خداي تعالي و شرايع و احكامش معلل به جهات حسن و مزاياي مصالح است، و وظائف عبوديت را به داشتن آن جهات تعليل مي‌كند، همانطوري كه احكام و اعمال عقلايي همين طور است، و ليكن بين شرايع و احكام او و احكام عقلايي ما اين فرق هست كه جهات مزبور نسبت به ما حاكميت داشته و در اراده و اختيار ما مؤثر است و ما از جهت اينكه عقلا هستيم وقتي فعلي را داراي حسن و مصلحت بدون مزاحم مي‌يابيم وادار به انجام آن شده و وقتي حكمي را واجد اين اوصاف مي‌يابيم بدون ترديد قانونيت آن را امضا نموده و آن را در جامعه خود اجرا مي‌كنيم.
و اين جهات غير از معانيي كه ما آن را از سنت تكوين و وجود خارجي مستقل از ما و از ذهنمان اقتباس كرده‌ايم چيز ديگري نيست، و اگر اعمال حسنه را اختيار مي‌كنيم براي اين است كه در مسير خود دچار گمراهي و بي هدفي نشده و اعمالمان منطبق با سنت تكوين بوده
__________________________________________________
(1)خداوند آب (قرآن و دين) را از آسمان نازل مي‌كند، پس هر آبگيري (هر قلبي) به قدر ظرفيت خود آب گرفته و سرازير مي‌شود، و سيل كفي (باطل) پر طمطراق به دوش مي‌كشد (ليكن آن كف (باطل) كه روي آب نافع (قرآن) را پوشانيده به تابشي از خورشيد خشك شده و از بين مي‌رود، و آب باقي مي‌ماند) و (همچنين) بر روي طلا و نقره و هر فلز ديگري كه به منظور ساختن زيور و ساير حوائج زندگي در آتش آب مي‌كنيد كفي قرار مي‌گيرد (كه باز آن كف از ميان رفته و آنچه براي مردم نافع است باقي مي‌ماند) اينچنين خداوند حق و باطل را به هم مي‌زند و به هم مي‌آميزد. سوره رعد آيه 17
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 175
باشد و مانند موجودات خارجي در مسير حقيقت قرار بگيرد. به عبارت ديگر، اين جهات و مصالح معانيي هستند كه از اعيان خارجي انتزاع شده و متفرع بر آنها هستند، و اعمال و احكام مجعوله ما متفرع بر اين جهات و محكوم آن و متاثر از آنند. به خلاف افعال و احكام خداي تعالي كه خودش وجود خارجي است، همان وجودي است كه ما از آن حسن و مصلحت را انتزاع كرده و افعال خود را متفرع بر آن مي‌نمائيم، با اين حال چگونه ممكن است كه افعال و احكام او متفرع بر جهات مزبور و محكوم آن و متاثر از آن باشد- دقت بفرمائيد-.
با اين بيان اين معنا روشن شد كه جهات حسن و مصلحت و امثال آن، با اينكه در افعال خداي تعالي و احكامش و در افعال ما و احكام عقلائيمان موجود است در عين حال نسبت به افعال و احكام ما مؤثر و حاكم و به عبارت ديگر داعي و علت غايي است، و نسبت به افعال و احكام خداي تعالي حكومت و تاثير نداشته بلكه لازم لا ينفك آن و يا به عبارت ديگر فوائدي عمومي است كه مترتب بر آن مي‌شود. آري ما از جهت اينكه از عقلا هستيم هر كار و هر حكمي كه مي‌كنيم براي اين مي‌كنيم كه ناقصيم، و بدان وسيله خير و سعادتي را كه فاقديم، تحصيل مي‌نمائيم، و اما خداي تعالي هر كاري و هر حكمي كه مي‌كند براي اين نيست كه چيزي را كه تا كنون نداشته كسب نمايد، بلكه براي اين است كه او خدا است، و اگر مي‌گوئيم كارهاي خداي تعالي هم مانند كارهاي ما داراي جهات حسن و مصلحت است، اين فرق هم هست كه افعال ما مورد بازخواست خداي تعالي و معلل به نتايج و مصالح است ولي افعال او مورد بازخواست كسي واقع نشده و معلل به غايت و نتيجه‌اي كه خدا بعد از نداشتن داراي آن شود، نيست، بلكه هر كاري كه مي‌كند، خود آن كار و آثار و لوازمش همه براي او مكشوف است- در اين نكته دقت بيشتري كنيد-.
آيات كريمه قرآن هم اين فرق را تاييد نموده و در باره اينكه خداوند محكوم اين جهات نيست، مي‌فرمايد:" لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولي وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُ الْحُكْمُ" «2» و نيز مي‌فرمايد:" وَ يَفْعَلُ اللَّهُ ما يَشاءُ" «3» و نيز مي‌فرمايد:" وَ اللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ" «4» و اگر كارهاي خداي تعالي هم مانند كارهاي عقلايي ما
__________________________________________________
(1)خداوند در آنچه مي‌كند بازخواست نمي‌شود، بلكه آنان مورد سؤال و بازخواست قرار خواهند گرفت. سوره انبياء آيه 23
(2)ستايش در دنيا و آخرت و حكومت بر هر چيز مخصوص او است. سوره قصص آيه 70
(3)و خدا هر چه بخواهد مي‌كند. سوره ابراهيم آيه 27
(4)خدا حكم مي‌كند و كسي نيست كه دنبال كننده حكم او باشد. سوره رعد آيه 41
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 176
بود، صحيح نبود كه بفرمايد:" لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ" براي اينكه در اين صورت براي حكمش دنبال كننده‌اي مي‌بود، و كسي بود كه رعايت مصلحت را در كارها و در حكم، بر او واجب كند. و نيز صحيح نبود بفرمايد:" يفعل ما يشاء" زيرا كه در اين صورت ديگر نمي‌توانست هر چه مي‌خواهد بكند، بلكه تنها كاري را مي‌توانست انجام دهد كه داراي مصلحت باشد.
و در باره اينكه كارها و احكامش همه بر طبق مصلحت است مي‌فرمايد:" قُلْ إِنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ" «2» و همچنين آيات ديگري كه احكام خداي را به وجوهي از حسن و مصلحت تعليل مي‌كند.

[بيان آيات] ..... ص : 176

اشاره

قُلْ لَوْ أَنَّ عِنْدِي ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ لَقُضِيَ الْأَمْرُ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ"
يعني اگر مي‌توانستم خواسته‌هاي بيجاي شما را عملي سازم و معجزه پيشنهادي شما را كه اگر به هر پيغمبري نازل شود قطعا كار او و قومش را يكسره مي‌كند، جامه عمل بپوشانم، ناچار كار من و شما نيز يكسره گشته و يكي از ما دو طرف دعوا، نجات يافته و طرف ديگر هلاك و دچار عذاب مي‌شد، و معلوم است كه در اين ميان، تنها شما معذب و هلاك مي‌شديد، چون ستمكار شمائيد و عذاب الهي هم شامل حال ستمكاران است. زيرا خداي سبحان منزه‌تر از آن است كه ستمكار را از غير ستمكار نشناخته و مرا به جاي شما عذاب كند.
پس در اينكه فرمود:" وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِالظَّالِمِينَ" يك نوع كنايه و تعليلي به كار رفته و معنايش اين است كه شما معذب خواهيد بود، براي اين كه ظالميد، و عذاب الهي جز به ظالمين كاري ندارد. و اين جمله اشاره است به مطلبي كه در آيه" قُلْ أَ رَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتاكُمْ عَذابُ اللَّهِ بَغْتَةً أَوْ جَهْرَةً هَلْ يُهْلَكُ إِلَّا الْقَوْمُ الظَّالِمُونَ" «3» گذشت.
" وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ ..."
مفسرين در باره وجه اتصال اين آيه به ما قبل آن گفته‌اند: از آنجايي كه در آخر آيه قبلي داشت:" وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِالظَّالِمِينَ"، از اين جهت براي مزيد بيان فرمود: خزينه‌هاي غيب يا كليدهاي آن، نزد خداي سبحان است، و كسي را جز او از آن آگهي و علم نيست، و او است
__________________________________________________
(1 بگو به درستي كه خداوند به كار زشت امر نمي‌كند. سوره اعراف آيه 28
(2)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد دعوت خدا و رسول را به ديني كه مايه زندگي شما است، بپذيريد. سوره انفال آيه 24
(3)سوره انعام آيه 47 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 177
كه هر كوچك و بزرگي را مي‌داند.
ليكن اين وجه، وجهي نيست كه معناي حصري را كه جمله" لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ" آن را افاده مي‌كند، روشن سازد.
بهتر اين است كه در اين باره گفته شود: ارتباط آيه مورد بحث تنها با جمله آخر آيه قبليش نيست، بلكه با مفاد مجموع دو آيه قبل خود مرتبط است، زيرا مجموع آن دو آيه دلالت مي‌كند بر اينكه: معجزه‌اي كه كفار آن را پيشنهاد كرده بودند و همچنين نتيجه آن كه مساله يكسره شدن كار آنان با رسول خدا است، امري است كه تنها خداي تعالي، عالم و حاكم بر آن مي‌باشد و او است كه در حكمش و در عذاب كردن ستمكاران، دچار غلط و اشتباه نمي‌شود، براي اينكه داناتر از هر كس به ستمكاران و عالم به غيب و نهان و داناي به هر خرد و كلان خود او است كه نه در حكمش گمراه مي‌شود و نه چيزي را فراموش مي‌كند، و در اين جهات كسي با وي شركت نداشته و همپايه او نيست.
اين معنا را دو آيه قبل افاده كرده و اينك آيه مورد بحث اين معنا را اضافه مي‌كند كه:
تنها خداي سبحان است كه عالم به غيب و عملش شامل هر چيز است، سپس در سه آيه بعد، همين معنا را تكميل مي‌كند، به اين بيان سياق اين چند آيه سياق آياتي مي‌شود كه در نظائر اين بحث وارد شده است، مانند آيه‌اي كه گفتگوي قوم خود را با آن جناب حكايت نموده و مي‌فرمايد: قالُوا أَ جِئْتَنا لِتَأْفِكَنا عَنْ آلِهَتِنا فَأْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ، قالَ إِنَّمَا الْعِلْمُ عِنْدَ اللَّهِ وَ أُبَلِّغُكُمْ ما أُرْسِلْتُ بِهِ" «1».
" وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ"-" مفاتح" جمع" مفتح"- بفتح ميم- و به معناي خزينه است، احتمال هم دارد كه جمع مفتح- بكسر ميم- و به معناي كليد باشد، مؤيد اين احتمال اين است كه به قرائت شاذي كلمه مزبور،" مفاتيح" خوانده شده است، البته مالا هر دو معنا يكي است، براي اينكه كسي كه كليدهاي خزينه‌هاي غيب را در دست دارد، قهرا به آنچه كه در آن خزائن است، عالم هم هست و مي‌تواند مانند كسي كه خود آن خزينه‌ها نزد او است به دلخواه خود، در آن تصرف نمايد.
و اما اينكه در ساير آيات مربوط به اين مقام، اسمي از" مفاتيح" برده نشده، بعيد
__________________________________________________
(1)گفتند آيا تو آمده‌اي كه ما را از خدايانمان منصرف سازي؟ اگر راست مي‌گويي بياور آن عذابي را كه ما را از آن مي‌ترساني هود گفت علم نزد خدا است، و من فقط مامورم آنچه را كه به من ارسال شده است به شما ابلاغ كنم. سوره احقاف آيه 23
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 178
نيست كه مراد از" مفاتح غيب" همان خزينه‌هاي غيب باشد، از آن جمله آيات زير است:" أَمْ عِنْدَهُمْ خَزائِنُ رَبِّكَ" «1»،" لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزائِنُ اللَّهِ" «2»،" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ" «3»،" وَ لِلَّهِ خَزائِنُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «4»،" أَمْ عِنْدَهُمْ خَزائِنُ رَحْمَةِ رَبِّكَ" «5».

[معناي خزائن غيب و مراد از" مَفاتِحُ الْغَيْبِ"] ..... ص : 178

به هر حال جمله" وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ" علم غيب را منحصر در خداي تعالي مي‌كند، از اين جهت كه كسي را جز خدا به خزينه‌هاي غيب آگاهي نيست، يا براي اينكه جز او كسي آگاهي به كليدهاي غيب ندارد، پس آيه به هر معنا باشد، اين جهت را افاده مي‌كند كه: كسي جز خدا به آن خزينه‌ها و يا به گشودن درهاي آن و تصرف در آن دسترسي ندارد.
صدر آيه گر چه از انحصار علم غيب به خداي تعالي خبر مي‌دهد و ليكن ذيل آن منحصر در بيان علم غيب نيست، بلكه از شمول علم او به هر چيز، چه غيب و چه شهود، خبر مي‌دهد، براي اينكه مي‌فرمايد: خداوند به هر تر و خشكي آگاهي دارد. علاوه بر اين، صدر آيه، همه غيب‌ها را هم متعرض نشده است، بلكه تنها متعرض غيب‌هايي است كه در خزينه‌هاي در بسته و در پس پرده‌هاي ابهام قرار دارد، هم چنان كه آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" هم متعرض اين چنين غيب‌ها است. براي اينكه خزينه‌هاي غيب را عبارت دانسته از اموري كه مقياس‌هاي محسوسي كه هر چيزي را مي‌سنجد، احاطه به آن نداشته اندازه‌هاي معهود نمي‌تواند آن را تحديد كند، و بدون شك اين چنين غيب‌ها از اين جهت مكتوم هستند كه بي پايان و از اندازه و حد بيرونند و مادامي كه از آن عالم به عالم شهود و منزلي كه در آن، هر چيزي محدود و مقدر است، نازل نشده‌اند و خلاصه مادامي كه به وجود مقدر و محدودش، موجود نگشته به شهادت اين آيه در نزد خدا داراي نوعي ثبوتند، در عين حال علم ما كه تنها امور محدود و مقدر را درك مي‌كند، از درك آنها عاجز است.
پس اموري كه در اين عالم و در چهار ديواري زمان قرار دارند، قبل از اينكه موجود شوند نزد خدا ثابت بوده و در خزينه‌هاي غيب او، داراي نوعي ثبوت مبهم و غير مقدر بوده‌اند، اگر چه
__________________________________________________
(1)يا مگر خزينه‌هاي پروردگارت نزد آنان است؟. سوره طور آيه 37
(2)من به شما نمي‌گويم كه خزينه‌هاي خدا نزد من است. سوره انعام آيه 55
(3)هيچ چيز نيست مگر اينكه خزينه‌هاي آن نزد ما است. سوره حجر آيه 21
(4)خزينه‌هاي آسمان و زمين همه مال خدا است. سوره منافقون آيه 7
(5)يا مگر خزينه‌هاي رحمت پروردگارت نزد آنان است؟. سوره ص آيه 9
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 179
ما نتوانيم به كيفيت ثبوت آنها احاطه پيدا كنيم.
ممكن است چيزهاي ديگر نيز در آن عالم ذخيره و نهفته باشد كه از جنس موجودات زماني نباشند، بنا بر اين، بايد گفت خزينه‌هاي غيب خدا مشتمل بر دو نوع از غيب است: يكي غيب‌هايي كه پا به عرصه شهود هم گذاشته‌اند، و ديگري غيب‌هايي كه از مرحله شهادت خارجند و ما آنها را غيب مطلق مي‌ناميم، البته آن غيبهايي هم كه پا به عرصه وجود و شهود و عالم حد و قدر نهاده‌اند، در حقيقت و صرفنظر از حد و اندازه‌اي كه به خود گرفته‌اند، باز به غيب مطلق برمي‌گردند، و باز همان غيب مطلق هستند، و اگر به آنها شهود مي‌گوييم با حفظ حد و قدري است كه دارند، و مي‌توانند متعلق علم ما قرار گيرند، پس اين موجودات هم وقتي شهودند كه متعلق علم ما قرار گيرند، و گر نه غيب خواهند بود.
البته جا دارد كه موجودات عالم را در موقعي كه متعلق علم ما قرار نگرفته‌اند" غيب نسبي" بناميم، براي اينكه چنين غيبي، وصفي است نسبي، كه بر حسب اختلاف نسبت‌ها، مختلف مي‌شود، مثلا موجودي كه در خانه و محسوس براي ما است، نسبت به كسي كه بيرون خانه است، غيب است، و ليكن براي ما غيب نيست، و همچنين نور و رنگ‌ها براي حس بينايي شهود، و براي حس شنوايي غيب است، و شنيدني‌ها براي حس شنوايي شهود و براي حس بينايي غيب است و محسوسات اين دو حس نسبت به انساني كه داراي آن حس است شهود و نسبت به انسان كر و كور غيب است. روي اين حساب غيب‌هايي را كه خداي تعالي در آيه مورد بحث، ذكر كرده، فرمود:" وَ يَعْلَمُ ما فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُها وَ لا حَبَّةٍ فِي ظُلُماتِ الْأَرْضِ وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ" از نوع همين غيب‌هاي نسبي است، براي اينكه همه آنچه كه در آيه ذكر شده، امور محدود و مقدري است كه تعلق علم به آن محال نيست.

[مراد از" كِتابٍ مُبِينٍ"] ..... ص : 179

اين آيه دلالت دارد بر اينكه اين امور در كتاب مبين قرار دارند، بنا بر اين جاي اين سؤال هست كه آيا اين امور هم از جهت غيب و هم از جهت شهودش در كتاب مي‌باشد و يا آنكه تنها از جهت غيب بودن؟ و به عبارت ديگر آيا كتاب مبين عبارت است از همين عالم كون كه اجرام امور مذكور را در خود جاي داده، يا آنكه كتاب مبين چيز ديگري است كه تمامي موجودات به نحو مخصوصي در آن نوشته شده و به قسم خاصي در آن گنجانده شده است؟ به طوري كه از درك درك كنندگان اين عالم غايب و از حيطه علم هر صاحب علمي بيرون است؟ و معلوم است كه اگر معناي كتاب مبين اين باشد، محتويات آن همان" غيب مطلق" خواهد بود.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 180
باز به عبارتي ديگر: آيا موجوداتي كه در ظرف اين عالم قرار دارند و آيه مورد بحث به طور عموم از آنها اسم برده مانند خطوطي هستند كه در كتاب قرار مي‌گيرد؟ يا آنكه مانند مطالب خارجي است كه يك واقعه‌نگار معناي آن را در قالب الفاظي در كتاب خود درج نموده و آن معاني به تبع آن الفاظ با خارج منطبق مي‌گردد؟ آيا وقوع اشياء در كتاب مبين به اين معنا است و يا به آن معنا؟ از آيه شريفه" ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها" «1» چنين برمي‌آيد كه نسبت كتاب مبين به حوادث خارجي نسبت خطوط برنامه عمل است به خود عمل. از آيه" وَ ما يَعْزُبُ عَنْ رَبِّكَ مِنْ مِثْقالِ ذَرَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ وَ لا أَصْغَرَ مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْبَرَ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ" «2» و آيه" لا يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقالُ ذَرَّةٍ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ وَ لا أَصْغَرُ مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْبَرُ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ" «3» و آيه" قالَ فَما بالُ الْقُرُونِ الْأُولي، قالَ عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي فِي كِتابٍ لا يَضِلُّ رَبِّي وَ لا يَنْسي" «4» و از آيات ديگري نيز اين معنا استفاده مي‌شود، پس كتاب مبين- هر چه باشد يك نحوه مغايرتي با اين موجودات خارجي دارد- كتابي است كه نسبت به موجودات خارجي تقدم داشته و بعد از فناي آنها هم باقي مي‌ماند، عينا مانند خطوط برنامه كه مشتمل بر مشخصات عمل بوده، قبل از عمل وجود داشته و بعد از آن هم باقي مي‌ماند.
شاهد ديگر بر اينكه مراد از كتاب مبين معناي اول است اين است كه ما به چشم خود مي‌بينيم كه موجودات و حوادث جهان تحت قوانين عمومي حركت در حال تغيير و دگرگوني هستند، و حال آنكه آياتي از قرآن دلالت دارند بر اينكه آنچه كه در كتاب مبين است قابل تغيير و دگرگوني نيست، مانند آيه" يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ" «5» و آيه
__________________________________________________
(1)هيچ مصيبتي در زمين و در نفوس شما پيش نمي‌آيد، مگر اينكه قبل از تحقق دادنش، آن را در كتابي نوشته بوديم. سوره حديد آيه 22
(2)در زمين و در آسمان چيزي به اندازه ذره‌اي از پروردگار تو پوشيده نيست، و هيچ موجودي كوچكتر و بزرگتر از آن نيست، مگر اينكه در كتاب مبين هست. سوره يونس آيه 61
(3)چيزي به سنگيني ذره در آسمانها و زمين نيست كه از وي پوشيده باشد، و هيچ چيز كوچكتر از ذره و نه بزرگتر از آن نيست، مگر اينكه در كتاب مبين نوشته شده است. سوره سبا آيه 3
(4)گفت: مردمان گذشته كه به دين تو ايمان نداشتند (و مانند ما بت‌پرست بودند) چطور شدند؟
موسي گفت: علم اينكه آنان چه كردند و چه جزائي ديدند، در كتابي نزد پروردگار من است، و پروردگار من چيزي راي اشتباه و فراموش نمي‌كند. سوره طه آيه 52
(5)خداوند آنچه راي كه بخواهد محو نموده و آنچه راي كه بخواهد اثبات مي‌كند و در نزد او سرچشمه و اصل كتاب است. سوره رعد آيه 39
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 181
" فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ" «1» و آيه" وَ عِنْدَنا كِتابٌ حَفِيظٌ" «2» زيرا اين آيات به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد دلالت دارند بر اينكه اين كتاب در عين اينكه مشتمل است بر جميع مشخصات حوادث و خصوصيات اشخاص و تغييراتي كه دارند در عين حال خودش تغيير و دگرگوني ندارد.

[فرق" كِتابٍ مُبِينٍ" با" مفاتح غيب"] ..... ص : 181

از اينجا معلوم مي‌شود كه:" كِتابٍ مُبِينٍ" از يك جهت با" مفاتح غيب" و خزينه‌هاي اشيايي كه نزد خدا است تفاوت و مغايرت دارد، براي اينكه خداي تعالي آن مفاتح و خزينه‌ها را اينطور وصف فرموده كه داراي اندازه و قابل تحديد نيست، وقتي محدود مي‌شود كه از آن خزينه‌ها بيرون شده و به اين عالم كه عالم شهود است نازل شود، و كتاب مبين را اينطور وصف فرموده كه مشتمل است بر دقيق‌ترين حدود موجودات و حوادث.
پس" كِتابٍ مُبِينٍ" از اين جهت با خزينه‌هاي غيب فرق دارد. كتاب مبين چيزي است كه خداي تعالي آن را به وجود آورده تا ساير موجودات را ضبط نموده و آنها را بعد از بيرون شدن از خزائن و قبل از رسيدن به عالم وجود و همچنين بعد از آن و بعد از طي شدن دورانشان در اين عالم حفظ نمايد، شاهد اين معنا اين است كه خداي تعالي در قرآن، در مواردي از اين كتاب اسم برده، كه خواسته است احاطه علمي پروردگار را به اعيان موجودات و حوادث جاري جهان برساند، چه آن موجودات و حوادثي كه براي ما مشهود است، و چه آنهايي كه از ما غايب است، و اما غيب مطلق را كه احدي را بدان راهي نيست، اينطور وصف كرده كه اين غيب در خزينه‌ها و در مفاتحي قرار دارد كه نزد خدا است، و كسي را جز خود او بر آن آگاهي نيست، بلكه بعضي آيات دلالت و يا لا اقل اشعار دارد بر اينكه ممكن است ديگران هم بر كتاب نامبرده، اطلاع پيدا كنند، و ليكن احاطه بر خزينه‌هاي غيب مخصوص خدا است. مانند آيه" فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ، لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ" «3» پس خزائن غيب و كتاب مبين در اينكه هر دو شامل تمامي موجوداتند تفاوت ندارند، و همانطوري كه هيچ موجودي نيست مگر اينكه براي آن در نزد خدا خزينه‌اي است كه از آنجا مدد مي‌گيرد، همچنين هيچ موجودي نيست مگر اينكه كتاب مبين آن را قبل از هستيش و در هنگام پيدايش، و بعد از آن، ضبط نموده و برمي‌شمارد، جز اينكه كتاب مبين از خزينه‌هاي غيب درجه‌اش نازل‌تر است، اينجا است كه براي هر
__________________________________________________
(1)سوره بروج آيه 22
(2)سوره ق آيه 4
(3)در كتابي كه از خلق نهان است و جز پاكان به آن دسترسي ندارند. سوره واقعه آيه 79 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 182
دانشمند متفكري اين معنا روشن مي‌شود كه كتاب مبين در عين اينكه صرفا كتابي است و بس، در عين حال از قبيل كاغذ و لوح هم نيست، زيرا كه اوراق مادي، هر قدر هم كه بزرگ باشد و هر طوري هم كه فرض شود، گنجايش آن را ندارد كه حتي تاريخ ازلي خودش، در آن نوشته شود تا چه رسد به اينكه تاريخ ازلي و ابدي موجودي ديگر در آن درج گردد، و تا چه رسد به اينكه تاريخ ازلي و ابدي تمامي موجودات در آن ضبط شود.
از بيانات گذشته، دو نكته روشن شد: اول اينكه: مراد از مفاتح غيب، همان خزينه‌هاي الهي است كه مشتمل است بر غيب تمامي موجودات، چه آنها كه به اين عرصه پا نهاده‌اند، و چه آنها كه ننهاده‌اند. و خلاصه، مفاد آيه مورد بحث، همان مفاد آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" مي‌باشد.
دوم اينكه: مراد از كتاب مبين امري است كه نسبتش به موجودات، نسبت برنامه عمل است به خود عمل، و هر موجودي در اين كتاب يك نوع اندازه و تقدير دارد، الا اينكه خود اين كتاب موجودي است كه قبل از هر موجودي و در حين وجود يافتن و بعد از فناي آن، وجود داشته و خواهد داشت، و موجودي است كه مشتمل است بر علم خداي تعالي به اشياء، همان علمي كه فراموشي و گم كردن حساب، در آن راه ندارد.
از اين جهت مي‌توان حدس زد كه مراد از كتاب مبين، مرتبه واقعي اشياء و تحقق خارجي آنها باشد كه قابل پذيرفتن هيچگونه تغيير نيست. آري، موجودات وقتي قابل تغيير نيستند كه در عرصه اين عالم قرار گرفته باشند، و گر نه قبل از وقوع در اين عالم، عروض تغيير بر آنها ممتنع نيست، و لذا گفته‌اند:" ان الشي‌ء لا يتغير عما وقع عليه- هيچ چيزي از آن حالتي كه بر آن حال وقوع يافته تغيير نمي‌كند".
و خلاصه اينكه، اين كتاب كتابي است كه جميع موجوداتي را كه در عالم صنع و ايجاد واقع شده‌اند، برشمرده، و آنچه را كه بوده و هست و خواهد بود، احصاء كرده است، بدون اينكه كوچكترين موجودي را از قلم انداخته باشد، البته غير اين كتاب الواح و كتب ديگري نيز هست كه قابل تغيير و تبديل بوده و محو و اثبات را مي‌پذيرد، آيه" يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ" از وجود چنين كتبي حكايت مي‌كند، براي اينكه محو و اثبات را در مقابل ام الكتاب قرار داده است و اين به خوبي دلالت دارد بر اينكه اين محو و اثبات هم در كتابي صورت مي‌گيرد. اينجا است كه وجه اتصال آيه مورد بحث به ما قبلش روشن مي‌گردد زيرا در آيه قبل چنين داشت كه: آن چيزي كه شما درخواست كرده بوديد و خواستيد تا بين من و شما كار را يكسره كند، در تحت قدرت من نيست، و همچنين حكم به حق هم نزد پروردگار من و در حيطه
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 183
علم او و در تحت قدرت او است، و به فرضي هم كه از من ساخته بود و من آن را انجام مي‌دادم، كار من و شما اينطور يكسره مي‌شد كه شما به عذابي كه مخصوص ستمكاران است، دچار مي‌شديد، زيرا خدايي كه علمش آميخته با جهل نيست مي‌داند كه بين من و شما ستمكار كدام است. اين معنا را ما از جمله" وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ" و جمله" وَ يَعْلَمُ ما فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ" مي‌فهميم كه جمله اول اشاره مي‌كند به اينكه رسول خدا قادر بر انجام خواسته‌هاي آنان و فيصله دادن اختلاف بين خود و آنان نيست، و جمله دوم دلالت دارد بر اينكه خدايي كه به همه موجودات دريا و خشكي عالم، آگاه است هرگز ستمكار را به غير ستمكار اشتباه نمي‌كند، زيرا كوچك و بزرگي نيست، مگر اينكه در كتاب مبين او است.
پس مراد از غيبي كه در آيه ذكر شده،" غيب مطلق" است، و جمله" لا يعلمها ..."
جمله‌اي است حاليه كه دلالت مي‌كند بر اينكه مفاتح غيب، از مقوله علم است، البته نه علم متعارف، زيرا ما از كلمه علم صور ذهنيه‌اي را مي‌فهميم كه از هر چيزي پس از وجود و محدوديت گرفته شده و در ذهن ما نقش مي‌بندد، و مفاتح غيب اختصاص به بعد از موجود شدن ندارد بلكه همانطوري كه شرح داده شد علم به موجودات است حتي قبل از موجود شدن آنها يعني علمي است غير متناهي و غير منفعل از معلوم.

[عموميت علم خداوند و نامتناهي بودن آن (يَعْلَمُ ما فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ ...)] ..... ص : 183

جمله" وَ يَعْلَمُ ما فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ" عموميت علم خدا را مي‌رساند، و مي‌فهماند آنچه از موجودات كه ممكن است متعلق علم ديگران قرار گيرد، و اگر هم بعضي علم به آن ندارند، ممكن است براي بعضي ديگر معلوم شود، همه و همه براي خداوند معلوم است.
و اگر خشكي‌ها و آنچه را كه در آنها است جلوتر ذكر كرد، براي اين بود كه روي سخنش با مردم بود كه سر و كارشان بيشتر با خشكي‌ها است.
و در جمله" وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُها" براي اين برگ درختان را بخصوص اسم برد كه دلالت كند بر بي پاياني علم خداوند، چون كثرت برگ درختان به حدي است كه انسان از شمردن آن و تشخيص هر كدام از ديگري و احاطه به حالاتي كه هر كدام دارند و همچنين مراقبت بر اينكه كدام يك از درخت مي‌افتد، عاجز است.
و ظاهرا جمله" وَ لا حَبَّةٍ فِي ظُلُماتِ الْأَرْضِ" و همچنين جمله" وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ ..." معطوف بر" من ورقة" مي‌باشند. و مراد از ظلمات زمين، درون تاريك آن است كه بذر گياهان در آن نشو و نما نموده و بعضي از آنها نيز همانجا مي‌پوسند، و هيچ دانه‌اي در درون تاريك زمين نيست و همچنين هيچ برگ تر و خشكي از درخت نمي‌ريزد مگر اينكه خداوند بدان آگاه است.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 184
بنا بر اين لفظ" إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ" بدل خواهد بود از جمله" إِلَّا يَعْلَمُها" و معناي همان را مي‌رساند، و در حقيقت تقدير كلام چنين است:" و لا رطب و لا يابس الا هو واقع و مكتوب في كتاب مبين- هيچ تر و خشكي نيست مگر اينكه در كتاب مبين نوشته شده است" و كلمه" مبين" اگر به معناي اظهار كننده باشد آن وقت توصيف كتاب به آن، براي اين خواهد بود كه قرآن كريم حقيقت هر چيزي را آن طور كه هست، بدون هيچ گونه ابهام و تغيير و تبديلي، اظهار مي‌كند، و اگر هم به معناي ظاهر باشد باز همان معنا را مي‌رساند، و كتاب را به آن توصيف كردن، از اين جهت است كه حقيقت كتاب همان نوشته‌هاي آن است و حقيقت آن نوشته‌ها هم معانيي است كه الفاظ آنها را حكايت مي‌كند، و وقتي در آن معاني ابهام و خفايي نباشد، قهرا الفاظ هم مبين و آشكار و كتاب نيز كتاب مبيني خواهد بود.
" وَ هُوَ الَّذِي يَتَوَفَّاكُمْ بِاللَّيْلِ وَ يَعْلَمُ ما جَرَحْتُمْ بِالنَّهارِ"" توفي" گرفتن تمامي چيزي را گويند. خداي سبحان در آيات قرآن و از آن جمله در يك آيه بعد از آيه مورد بحث، اين كلمه را به معناي گرفتن روح استعمال كرده است، هم چنان كه در آيات ديگري كه از آن جمله است آيه مورد بحث، خواب بردن را هم" توفي" ناميده. و در آيه" اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها" «1» كلمه مزبور را هم به آن معنا و هم به اين معنا استعمال كرده است، چون مرگ و خواب، هر دو در قطع كردن رابطه نفس از بدن مشتركند، همانطوري كه" بعث" به معناي بيدار كردن و" بعث" به معناي زنده كردن، هر دو در برقرار ساختن اين رابطه شريك مي‌باشند، زيرا هر دو باعث مي‌شوند كه نفس دو باره آن تصرفاتي را كه در بدن داشت، انجام دهد.
و اما اينكه" توفي" را مقيد به شب و" بعث" را مقيد به روز نموده، بدان جهت بوده است كه غالبا مردم در شب به خواب رفته و در روز بيدارند، و گر نه خصوصيتي در خواب شب نيست.

[حقيقت انسان كه از آن به" من" تعبير مي‌شود، همان روح انساني است و بس] ..... ص : 184

و اينكه فرمود:" يتوفيكم- مي‌گيرد شما را" و نفرمود:" يتوفي روحكم- مي‌گيرد جان شما را" دلالت دارد بر اينكه حقيقت انساني كه ما از آن به كلمه" من" تعبير مي‌كنيم، همان روح انساني است و بس، و چنان نيست كه ما خيال مي‌كنيم كه روح جزئي از انسان است و يا صفت و يا هياتي است كه عارض بر انسان مي‌شود، و در اين دلالت آيه" وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ، قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلي رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ"
__________________________________________________
(1)خدا آن كسي است كه جان‌ها راي در وقت مردن مي‌گيرد و همچنين آن جاني راي كه نمرده و ليكن به خواب رفته است. سوره زمر آيه 40
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 185
«1» از آيه مورد بحث روشن‌تر است براي اينكه مي‌رساند كه انكار و استبعاد كفار از اين رو بوده است كه خيال مي‌كرده‌اند حقيقت انسان همان تن خاكي او است و بس، به همين جهت به نظرشان بعيد مي‌آمده است كه اين" تن خاكي" بعد از متلاشي شدن و از دست دادن تركيب مخصوصي كه دارد، دو باره جمع گشته و به صورت نخست برگردد. جوابي هم كه در آيه مزبور است، مبني بر اين است كه حقيقت آدمي تن خاكي او نيست، بلكه روح او است، و بنا بر اين با قبض روح كردن ملك الموت، چيزي از اين حقيقت گم نمي‌شود.
" جرح" به معناي كار كردن با اعضاء (دست) است، و مراد از آن كسب است. يعني خدا مي‌داند آنچه را كه در روز به دست مي‌آوريد، و مناسب‌تر چنين به نظر مي‌رسد كه" واو" حاليه و جمله، حال از فاعل" يتوفيكم" بوده باشد، چون در اينصورت جمله" ثُمَّ يَبْعَثُكُمْ فِيهِ" با جمله" وَ هُوَ الَّذِي يَتَوَفَّاكُمْ" متصل شده و هيچ مطلب اجنبي بين آن دو فاصله نشده است، زيرا اين دو آيه، در مقام شرح تدبير خداوند نسبت به انسان در زندگيش و هنگام مرگ و پس از مرگش مي‌باشد، و در بيان اين جهت اصل و عمده همانا جمله" وَ هُوَ الَّذِي يَتَوَفَّاكُمْ" است و ساير جملات تبع آن هستند و روي اين حساب، معناي اين دو آيه عبارت خواهد بود از اينكه:
خداي تعالي آن كسي است كه با علم به اينكه شما در روز چه كارها كرده‌ايد در شب جانتان را گرفته و دوباره در روز بعد، مبعوث‌تان مي‌كند.
" ثُمَّ يَبْعَثُكُمْ فِيهِ لِيُقْضي أَجَلٌ مُسَمًّي ..."
از آنجايي كه در جمله قبل خوابانيدن را" توفي" ناميده بود، در اين جمله بيدار كردن را" بعث" ناميد، تا مقابل آن جمله قرار گرفته باشد و غرض از اين بعث را، عبارت دانست از وفاي به اجل مذكور، و به كار بردن آن. و آن اجل وقتي است كه در نزد خدا معلوم و معين است، و زندگي دنيوي انسان يك لحظه از آن تخطي نمي‌كند، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ" «2» و براي اين به كار بردن اجل
__________________________________________________
(1)گفتند آيا بعد از اينكه تار و پودمان در صفحه زمين متفرق و نابود شد، مجددا زنده مي‌شويم؟
آري تعجب آنان در اينجا از اين است كه اينان به طور كلي ملاقات با پروردگار خود را منكر هستند، به آنان بگو فرشته مرگ كه مامور گرفتن جان شما است، جان شما را از بدنهايتان مي‌گيرد، پس از آن محشور مي‌شويد. سوره سجده آيه 11
(2)وقتي اجل آنان فرا رسد، نمي‌توانند آن را حتي براي يك ساعت، پس و پيش كنند. سوره اعراف آيه 34
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 186
مسمي را نتيجه قرار داد كه چون خداي تعالي به جميع گناهان بندگانش واقف است، از اين رو اگر مي‌خواست، مي‌توانست اين قضا را مقرر نفرموده و اين اجل و مهلت را ندهد و به محض اينكه گناهي از كسي سر ميزد، او را بدون هيچ مهلتي به عذاب دچار نموده و هلاكش كند، همانطوري كه خودش فرمود:" وَ ما تَفَرَّقُوا إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ" «1» و اين قضا همان تعيين مدتي است كه آيه" وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ" «2» مشتمل بر آن است.
پس معناي آيه چنين مي‌شود كه خداي متعال شما را در شب مي‌ميراند در حالي كه مي‌داند آنچه را كه در روز عمل كرده و انجام داديد، ولي روح‌هاي شما را نگه نمي‌دارد، تا مرگ‌شان ادامه يابد بلكه براي اينكه اجل‌هاي معين شما به آخر برسد شما را دوباره زنده مي‌كند و پس از آن به واسطه مرگ و حشر به سوي او خواهيد برگشت و شما را از اعمالتان كه انجام داده‌ايد، خبر خواهد داد.
" وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ" در ذيل آيه هفده از همين سوره مطالبي راجع به تفسير اين جمله گذشت.
" وَ يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً" اينكه ارسال حفظه را مطلق ذكر نموده و قيدي نه به ارسال زد و نه به حفظه و آن گاه آن را محدود به فرا رسيدن مرگ نمود، خالي از دلالت بر اين معنا نيست كه آن حفظه كارشان حفظ آدمي است از همه بليات و مصائب، نه تنها بلاي مخصوصي.

[جهت و هدف از گماشتن ملائكه" حفظه" براي آدمي تا زمان مرگ] ..... ص : 186

و جهت احتياج آدمي به اين حفظه اين است كه نشات دنيوي، نشات اصطكاك و مزاحمت و برخورد است، هيچ موجودي در اين نشات نيست مگر اينكه موجودات ديگري از هر طرف مزاحم آن مي‌باشند. آري اجزاي اين عالم همه و همه در صدد تكامل هستند، و هر كدام در اين مقامند كه سهم خود را از هستي بيشتر كنند. و پر واضح است كه هيچ كدام سهم بيشتري كسب نمي‌كنند مگر اينكه به همان اندازه از سهم ديگران مي‌كاهند، به همين جهت موجودات
__________________________________________________
(1)و اهل اديان و امت‌هاي گذشته اختلاف نكردند مگر بعد از اينكه راه را از چاه تشخيص داده بودند، و اگر با اين حال، اختلاف كردند به خاطر ستمكاري‌شان بود، و اگر نبود آن قضايي كه در سابق از ناحيه پروردگارت براي مدت معيني حتمي شده بود، حكم مي‌شد در ميان ايشان (به استيصال كافر و نجات مؤمن). سوره شوري آيه 14
(2)و براي شما است در زمين قرارگاه و زندگي تا يك زمان معيني. سوره اعراف آيه 24
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 187
جهان همواره در حال تنازع و غلبه بر يكديگرند.
يكي از اين موجودات، انسان است كه تا آنجا كه ما سراغ داريم، تركيب وجوديش از لطيف‌ترين و دقيق‌ترين تركيبات موجود در عالم، صورت گرفته، و معلوم است كه رقيب‌ها و دشمنان چنين موجودي از رقباي هر موجود ديگري بيشتر خواهند بود، و لذا به طوري كه از روايات نيز برمي‌آيد خداي تعالي از فرشتگان خود كساني را مامور كرده تا او را از گزند حوادث و دستبرد بلاها و مصائب حفظ كنند، و حفظ هم مي‌كنند و از هلاكت نگهش مي‌دارند تا اجلش فرا رسد، در آن لحظه‌اي كه مرگش فرا مي‌رسد دست از او برداشته و به دست بلاها و گرفتاري‌ها مي‌سپارندش تا هلاك شود.
و اگر آيه" وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ، كِراماً كاتِبِينَ، يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ" «1» كار حفظه را منحصر در نوشتن نامه اعمال دانسته است، دليل بر اين نمي‌شود كه در آيه مورد بحث نيز مراد از حفظه همان نويسندگان مذكور باشند، گر چه بعضي از مفسرين خواسته‌اند كه با آيات فوق، آيه مورد بحث را تفسير نموده و بگويند: مراد از حفظه در آيه مورد بحث و در آيات مذكور، يكي است، اگر چه اين سخن خيلي هم بعيد نيست، ليكن اينكه در آخر فرمود:" حَتَّي إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ" معناي اول را به بياني كه گذشت تاييد مي‌كند.
" تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا وَ هُمْ لا يُفَرِّطُونَ"- ظاهرا مراد از تفريط سهل‌انگاري در به كار بستن امر خدا و مسامحه در قبض ارواح است، زيرا كه خداي سبحان از طرفي ملائكه خود را چنين توصيف كرده است كه:" يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ- هر چه را كه مامور شوند انجام مي‌دهند" و از طرفي ديگر فرموده: هر امتي گروگان اجل خويش است، وقتي اجل‌شان فرا رسد، حتي براي يك ساعت نمي‌توانند آن را پس و پيش يا زياد و كم كنند. از اين دو بيان استفاده مي‌شود كه ملائكه مامور قبض ارواح نيز از حدود ماموريت خود تجاوز نكرده و در انجام آن كوتاهي نمي‌كنند، وقتي بر آنان معلوم شد كه فلان شخص بايستي در فلان ساعت و در تحت فلان شرايط قبض روح شود، حتي يك لحظه او را مهلت نمي‌دهند، و اين معنايي است كه از آيه استفاده مي‌شود. و اما اينكه اين فرستادگان، همان فرستادگان قبلي مي‌باشند و آيا حفظه همان موكلين بر قبض ارواحند يا نه؟ آيه شريفه از بيان آن، ساكت است، و در آن بيش از اشعار مختصري بر وحدت مزبور نيست.
__________________________________________________
(1)به درستي كه نگهباناني مراقب شما هستند، نگهباناني كه همه، بزرگواران و نويسندگانند مي‌دانند آنچه را كه شما انجام مي‌دهيد. سوره انفطار آيه 12
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 188
به هر حال بايد دانست كه اين رسل همان كاركنان و اعوان ملك الموت هستند، به دليل اينكه در آيه" قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ" «1» نسبت قبض ارواح را تنها به ملك الموت مي‌دهد، و هيچ منافاتي هم ندارد كه يك جا نسبت آن را به ملك الموت داده و در جاي ديگر يعني آيه مورد بحث به رسل و در مورد ديگر يعني آيه" اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ" «2» به پروردگار داده باشد، زيرا كه اين خود يك نحو تفنن در مراتب نسبت است، از نظر اينكه هر امري به خداي سبحان منتهي مي‌شود، و او مالك و متصرف علي الاطلاق است، قبض ارواح را نيز به او نسبت مي‌دهد، و از جهت اينكه ملك الموت مامور خداوند است به او نسبت مي‌دهد و در مورد ديگر به جهت اينكه اعوان و ياران او، اسباب كار او هستند به آنان نيز منتسب مي‌كند، همانطور كه ما يك خط را، هم به قلم نسبت مي‌دهيم و هم به آن دستي كه قلم را گرفته، و هم به آن شخصي كه صاحب دست است.
" ثُمَّ رُدُّوا إِلَي اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ" اين جمله اشاره است به اينكه پس از مرگ برانگيخته شده و به سوي پروردگارشان بر مي‌گردند، و اگر خداي تعالي را توصيف مي‌كند به اينكه مولاي حق آنان است، براي اين است كه به علت همه تصرفاتي كه قبلا ذكر كرده بود، اشاره نمايد، و بفهماند كه خداوند اگر مي‌خواباند و بيدار مي‌كند و مي‌ميراند و زنده مي‌كند، براي اين است كه او مولاي حقيقي و صاحب اختيار عالم است، و اين بيان هم معناي مولويت را مي‌رساند، و هم حق مولويت را براي خداوند اثبات مي‌كند چون مولا آن كسي است كه" رقبه" و" عين شي‌ء" را مالك است، و معلوم است كه چنين كسي حق همه گونه تصرفات را دارد، و وقتي ملك حقيقي از آن خداوند باشد و او كسي باشد كه با ايجاد و تدبير و ميراندن و زنده كردن در بنده خود تصرف مي‌كند، پس مولاي حقيقي نيز او است، زيرا معناي مولويت در حق او طوري ثابت است كه هرگز زوال در آن راه ندارد.
و" حق" يكي از اسماي حسناي خداوند است، دليلش هم روشن است، زيرا خداي تعالي ثبوت ذات و صفاتش طوري است كه هرگز قابل زوال و دگرگوني و انتقال نيست.
و ضميري كه در" ردوا" هست به آحادي برمي‌گردد كه كلمه: احدكم" در جمله" حَتَّي إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ" اشاره به آن دارد، چون حكم مرگ، جميع واحدها را شامل است.
__________________________________________________
(1)سوره سجده آيه 11
(2)سوره زمر آيه 42
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 189
از اينجا معلوم مي‌شود اينكه فرمود:" ثُمَّ رُدُّوا" از قبيل التفات از خطاب سابق (احدكم) به غيبت (ردوا) نيست.
" أَلا لَهُ الْحُكْمُ ..."
پس از آنكه اختصاص خداي تعالي را به مفاتح غيب و علمش را به كتاب مبين (كه هر موجودي در آن ثبت است) ذكر فرمود، و بعد از آنكه تدبير خدا را در امر مخلوقات از روز پيدايش تا روز بازگشت، بيان نمود، اينك در اين جمله مي‌فرمايد: حكم براي او است و بس، و ديگران را حكمي نيست، گر چه قبلا هم فرموده بود:" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" ولي در اينجا نيز به عنوان نتيجه، بيانات گذشته را تكرار نمود، تا شايد بدين وسيله كساني را كه از آن غفلت دارند، متنبه سازد.
" وَ هُوَ أَسْرَعُ الْحاسِبِينَ"- اين نتيجه ديگري است براي بيان قبلي، براي اينكه با اين جمله، اين معنا روشن مي‌شود كه خداي تعالي حساب عمل مردم را از موقع مناسبش تاخير نمي‌اندازد، و اگر به ظاهر، حساب و پاداش عملي تاخير مي‌افتد، براي رسيدن موقع مقتضي است.
" قُلْ مَنْ يُنَجِّيكُمْ مِنْ ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ تَدْعُونَهُ ..."
گويا مراد از نجات دادن از ظلمات دريا و خشكي، نجات دادن از شدايدي است كه انسان در خلال مسافرتهاي زميني و دريائيش با آن روبرو مي‌شود، از قبيل سرماي شديد و گرماي طاقت‌فرسا و باران و برف و طوفان و برخورد با راهزنان و امثال آن.
و معلوم است كه اين گرفتاري‌ها اگر در تاريكي شب پيش بيايد، طاقت‌فرساتر خواهد بود، زيرا در تاريكي شب و در ظلمتي كه ابر و باد ايجاد مي‌كند، اضطراب آدمي و حيرت و بيچارگي او بيشتر مي‌شود، و كمتر مي‌تواند راه چاره‌اي به دست آورد، از اين جهت در اين آيه، مساله نجات دادن را مقيد به ظلمات كرده و گر نه اصل معناي آيه، استفهام از اين است كه:
چه كسي شما را در شدايد دست‌گيري مي‌كند؟. چيزي كه هست به ملاحظه اينكه شدايد را عموميت داده باشد، آن را به تري و خشكي عالم نسبت مي‌دهد، و براي اينكه سخت‌ترين شدايد را يادآور شده باشد، آن را به تاريكي‌هاي زمين و دريا نسبت مي‌دهد. زيرا همانطوري كه گفته شد، تاريكي اثر مخصوصي در تشديد شدايد دارد، آن گاه براي اختصار خود شدايد را حذف كرده و به ذكر ظلمات اكتفاء نمود و نتيجه را معلق به آن كرده سپس فرموده:" يُنَجِّيكُمْ مِنْ ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ" بنا بر اين ديگر نبايد پرسيد چرا فقط گرفتاريهاي در ظلمات را اسم برده با اينكه خداي تعالي نجات دهنده از جميع گرفتاري‌ها است؟ چون همانگونه كه گفتيم،
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 190
منظورش اين بوده است كه سخت‌ترين گرفتاري‌ها را يادآور شود، و گرفتاري در مسافرت زميني و دريايي در نظر مردم سخت‌ترين و معروف‌ترين گرفتاري‌ها است.
" تَضَرُّعاً وَ خُفْيَةً"- بطوري كه راغب در مفردات گفته" تضرع" به معناي اظهار ضراعت و درماندگي است «1» به همين جهت در مقابل آن،" خفية" را به كار برده كه معناي پوشيدگي است. بنا بر اين، تضرع در دعا عبارت است از اظهار و علني ساختن آن، و خفيه در آن عبارت است از اخفا و نهان داشتن آن.
آري وقتي مصيبتي به انسان مي‌رسد، نخست در خفا و به طور مناجات، نجات خود را از خداوند مي‌طلبد، و آن گاه كه دعاي نهاني اثر نكرد و مصيبت رو به شدت گذاشت و آثار نوميدي و انقطاع از اسباب هم كم كم نمايان شد، آن وقت است كه ديگر ملاحظه اطرافيان خود را نكرده و از اينكه مردم به ذلت و درماندگيش پي مي‌برند، پروا ننموده و علنا گريه و زاري را سر مي‌دهد.
پس كلمه" تضرع" و" خفيه" مطلب را از جهتي ديگر نيز تعميم مي‌دهد و آن همان كوچكي و بزرگي مصيبت است. روي اين حساب معناي آيه اين است كه: خداي تعالي نجات دهنده از هر مصيبت و گرفتاري است، چه زميني و چه دريايي، چه كوچك و چه بزرگ.
" لَئِنْ أَنْجانا مِنْ هذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِينَ"- اين جمله اشاره است به اينكه انسان در چنين حالتي كه خداي را براي رفع گرفتاري‌هاي خود، مي‌خواند، اين وعده را هم مي‌دهد كه اگر نجاتش داد او را شكرگزاري نموده، و ديگر پيرامون كفران نعمتش نگردد.

[ريشه فطري توجه انسان به خدا و وعده شكر و طاعت دادن او به هنگام گرفتاري‌هاي شديد] ..... ص : 190

و اين وعده يك ريشه اساسي در نهاد آدمي دارد، چون به طور كلي عادت جاري افراد انسان، حتي در بين خودشان هم همين است كه وقتي دربدري‌ها و مصائب او را احاطه كرد، و ناملايمات پشت او را خم نمود، يا فقر و فلاكت او را به تنگ آورد، و يا دشمني از پايش در آورد، و ناچار دست به دامان صاحب قدرتي زد كه ميتواند او را نجات دهد، آن صاحب قدرت را به وعده‌اي كه باعث خشنوديش شود، دلخوش مي‌سازد، و به همين وسيله تصميم او را محكم‌تر و حس فتوتش را بيدارتر مي‌كند، يا وعده مي‌دهد كه از اين به بعد ثناخوانيش كند، يا اميدوارش مي‌كند به اينكه مالي در عوض به او بدهد، يا اطاعتش را گردن نهد، يا به نحو ديگري وفاداري كند. به هر حال چنين ارتكازي در نهاد آدمي هست، و اين ارتكاز و عادت از
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 304
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 191
اينجا پيدا شده كه به طور كلي اعمال اجتماعي كه در بين افراد جامعه دائر است همه و همه معاملاتي است كه قائم به دو طرف است، آدمي در اين معاملات چيزي مي‌دهد و چيزي مي‌ستاند، و اين انحصار و اختصاص به آدميان ندارد، بلكه هر موجودي از موجودات از كثرت حوائج مجبور است چنين باشد، نيازمندي‌ها آن قدر زياد است كه اجازه نمي‌دهد يك موجود كاري بكند كه هيچ نفعي از آن عايد ديگران نشود و تنها نيازمندي‌هاي خودش برطرف گردد.
انسان اين عادت را در مورد توسل به خداي تعالي هم به كار مي‌بندد، با اينكه ساحت خداي سبحان، منزه از احتياج است، و همه كارهايش به منظور نفع رساندن به غير است و اينكه فطرت انسانيت آدمي را واميدارد كه در مواقع درماندگي و بيچارگي و نداشتن راه خلاص، متوسل به خداي تعالي شود و به او وعده شكر و اطاعت دهد، خود يكي از دليل‌هاي توحيد است، زيرا به فطرت خود احساس مي‌كند كه تنها وسيله‌اي كه قادر بر رفع و از ميان برداشتن گرفتاري و اندوه انسان است، همانا خداي سبحان مي‌باشد، او است كه تمامي امور وي را از همان روزي كه به وجود آمده تدبير و اداره كرده، و تدبير هر سبب و وسيله ديگري هم به دست او است ناچار احساس مي‌كند كه تا كنون در مقابل چنين پروردگاري كوتاهي نموده، و با آن همه نافرماني كه كرده و آن گناهاني كه تا كنون مرتكب شده، ديگر استحقاق آن را ندارد كه خداوند نجاتش دهد، لذا براي اينكه استحقاقي به دست آورد و در نتيجه دعايش مستجاب شود، با خداي خود عهد مي‌بندد كه از اين به بعد شكرش را بجا آورده و در اطاعتش سر فرود آورد، گو اينكه بعد از آنكه نجات يافت، باز هم فطرت خود را فراموش كرده و عهد خود را مي‌شكند:" ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِكُونَ".
" قُلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْها وَ مِنْ كُلِّ كَرْبٍ ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِكُونَ" راغب در مفردات خود مي‌گويد:" كرب" به معناي اندوه فراوان و شديد است،" وَ نَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ- و ما او و اهل او را از آن اندوه بزرگ نجات داديم" و" كربة" و" غمة" به يك معنا است، ريشه اين لغت از" كرب الأرض"- به سكون راء- گرفته شده كه به معناي زير و رو كردن زمين است، و چون اندوه نيز دل انسان را زير و رو و مشوش مي‌كند از اين جهت اندوه را نيز كرب گفته‌اند، و در مثل مي‌گويند:" الكراب علي البقر- شخم به عهده گاو است"، البته اين مثل غير از آن مثلي است كه مي‌گويند:" الكلاب علي البقر" بعيد هم نيست كه ريشه اين لغت" كربت الشمس- آفتاب نزديك غروب شد" بوده باشد و اينكه مي‌گويند:" اناء كربان" به معناي ظرفي است كه نزديك پر شدن باشد و" كربان" مانند" قربان" به معناي نزديكي است و يا اينكه از" كرب"- به فتحه كاف و راء-
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 192
است و به معناي گره ضخيم و محكمي است كه در ريسمان دلو مي‌زنند و مي‌گويند:" اكربت الدلو" يعني گره زدم دلو را و اندوه را از اين جهت كرب مي‌گويند كه خود عقده و گرهي است در قلب «1».
در اين آيه" كُلِّ كَرْبٍ- هر اندوهي" به ظلمات بر و بحر اضافه شده تا شامل همه مردم و همه ناملايمات بشود، چون هيچ انساني نيست كه در طول زندگيش به اندوهي برخورد نكند.
پس تمامي افراد بشر روزي را دارند كه در آن روز به در خانه خدا التماس نموده و از خدا رفع گرفتاري خود را بخواهند، چه آنان كه علنا اظهار حاجت مي‌كنند، و چه آنان كه به روي نياورده و به ظاهر خود را بي نياز از خدا مي‌دانند.
پس خلاصه معناي آيه اين شد كه شما همواره در شدايدي كه در ظلمات دريا و خشكي با آن مواجه مي‌شويد و همچنين در ساير شدايد وقتي دستتان از اسباب ظاهري بريده مي‌شود و ديگر راه به جايي نمي‌بريد، به فطرت انسانيتي كه داريد مي‌بينيد كه تنها خداي سبحان پروردگار شما است، و پروردگار ديگري جز او نيست، و جزم پيدا مي‌كنيد به اينكه پرستش غير خدا ظلم و گناه است، به شهادت اينكه شما تنها در شدايد او را مي‌خوانيد، و به او وعده مي‌دهيد كه اگر نجات يافتيد از آن پس او را شكرگزاري نموده و ديگر به او كفر نمي‌ورزيد.
ليكن بعد از نجات يافتن، باز عهد خود را شكسته و به وعده‌اي كه داده بوديد وفا نكرده باز به كفر سابقتان بر مي‌گرديد. پس در اين دو آيه احتجاج شده است بر مشركين، و توبيخ آنان است بر عهدشكني.
" قُلْ هُوَ الْقادِرُ عَلي أَنْ يَبْعَثَ عَلَيْكُمْ عَذاباً مِنْ فَوْقِكُمْ ..."
راغب در مفردات خود مي‌گويد: كلمه" بعث" در اصل لغت به معناي برانگيختن و چيزي را به طرفي سوق دادن است، مثلا گفته مي‌شود:" بعثته فانبعث- برانگيختم فلان چيز و يا فلان شخص را و او هم برانگيخته شد" البته معناي اين كلمه بر حسب اختلافي كه در متعلق آن است، مختلف مي‌شود، مثلا بعث شتر، او را به پاداشتن و به راه انداختن است، و بعث مردگان در آيه" وَ الْمَوْتي يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ" به معناي از قبر بيرون آوردن و به طرف قيامت سوق دادن است- تا آنجا كه مي‌گويد- پس در حقيقت براي" بعث" دو معنا است: 1- بعث بشري، مانند به پاداشتن شتر و يا وادار كردن و فرستادن انساني به سوي حاجتي از حوائج. 2- بعث الهي، كه بعث الهي خود دو جور است: يكي هستي بخشيدن به اشياء است پس از نيستي، و
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 428
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 193
خداوند قدرت بر آن را به كسي نبخشيده است. و يكي هم از قبيل زنده كردن مردگان است كه از بعضي از اولياي خدا مانند عيسي (ع) و امثال وي نيز برمي‌آيد «1».
و كوتاه سخن اينكه اين كلمه به هر معنايي هم كه باشد، به معناي به پا داشتن و واداشتن است. و به اين عنايت است كه در توجيه و فرستادن هم استعمال مي‌شود، براي اينكه روانه كردن به طرف قومي و فرستادن به طرف حاجتي، غالبا بعد از سكون انجام مي‌شود. و بنا بر اين مي‌توان از كلمه" بعث عذاب" استفاده كرد كه عذاب مذكور عذابي است كه مي‌بايستي متوجه آنان بشود، و اگر تا كنون متوجهشان نشده، مانعي از قبيل ايمان و اطاعت در كار بوده كه اگر آن مانع نمي‌بود، خداوند آن عذاب را به پا داشته و متوجهشان مي‌كرد.
" أَوْ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً"- در مجمع البيان در باره كلمه" يلبسكم" مي‌گويد:" لبست عليهم الامر" يعني فلان امر را بر آنان مشتبه كردم و" البسه" يعني آن را براي آنان بيان نكرد و روشن ننمود، و" لبس الثوب"- بدون لفظ" علي"- به معناي پوشيدن جامه است، و" لبس" اشتباه امر و اختلاط كلام را گويند، و" لابست الامر" يعني فلان امر را مشتبه كردم، و در معناي" شيع" مي‌گويد: شيع به معناي فرق و طوايف است، و هر فرقه‌اي براي خود، شيعه جداگانه‌اي است، و" شيعه" به معناي پيرو و" تشيع" به معناي پيروي بر وجه تدين و ولاء است «2».
و بنا بر گفته وي، مراد از:" أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً" اين مي‌شود كه آنان را با اينكه فرقه‌هاي مختلفي هستند، به يكديگر مشتبه مي‌سازد.

[تهديد امت به نزول عذاب از ناحيه خداي تعالي] ..... ص : 193

پس ظاهر اينكه فرمود:" قُلْ هُوَ الْقادِرُ عَلي أَنْ يَبْعَثَ عَلَيْكُمْ عَذاباً مِنْ فَوْقِكُمْ أَوْ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ" اين است كه مي‌خواهد اثبات كند كه خداوند سبحان قادر است بر اينكه از بالا و پائين عذاب بر آنان بفرستد، و لازمه قدرت داشتن اين نيست كه اين قدرت را به كار هم بزند، غرض ترساندن مردم است، و همين اثبات قدرت براي ترساندن آنان كافي است. و ليكن از قرينه مقام استفاده مي‌شود كه غرض تنها اثبات قدرت نيست، بلكه علاوه بر اثبات قدرت، براي خداوند، استحقاق عذاب را هم مي‌رساند. بنا بر اين، و بنا بر استفاده‌اي كه قبلا از كلمه" بعث" كرديم آيه شريفه جدا و صريحا تهديد مي‌كند بر اينكه اگر امت دست از كفر بر ندارند، و بر ايمان به خدا و آياتش اجتماع نكنند، و بدين وسيله جلوي عذاب را نگيرند، عذاب
__________________________________________________
(1) مفردات راغب ص 52
(2) مجمع البيان ج 3 ص 90 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 194
بر آنان فرستاده خواهد شد. آيه" لِكُلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌّ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ" نيز مؤيد اين معنا است، علاوه بر اينكه خداوند در آيات مشابه آيه مورد بحث، اين امت را صريحا تهديد به عذاب نموده، از آن جمله فرموده است:" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ- تا اينكه مي‌فرمايد- وَ يَسْتَنْبِئُونَكَ أَ حَقٌّ هُوَ قُلْ إِي وَ رَبِّي إِنَّهُ لَحَقٌّ وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ ..." «1» و نيز فرموده:" إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ وَ تَقَطَّعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ ..." «2» و نيز فرموده:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً- تا اينكه مي‌فرمايد- وَ لا تَكُونُوا مِنَ الْمُشْرِكِينَ، مِنَ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كانُوا شِيَعاً ..." «3».

[وجوهي كه در معناي" عذاب از فوق" در آيه شريفه گفته شده است] ..... ص : 194

بعضي‌ها گفته‌اند: مراد از" عذاب از فوق"، همانا صيحه و سنگ و باد و طوفان است، نظير عذابي كه به قوم عاد و ثمود و قوم شعيب و لوط رسيد، و مراد از" عذاب از پائين"، خسف است «4»، نظير خسفي كه قارون را هلاك كرد.
بعضي ديگر گفته‌اند: عذاب از فوق همان فشار و شكنجه‌اي است كه ممكن است از ناحيه ما فوق خود يعني سلاطين و گردنكشان ببينند، و عذاب از پائين پايشان، ناراحتي‌هايي است كه ممكن است از ناحيه زير دستان و بردگان خود ببينند.
بعضي ديگر از مفسرين گفته‌اند: مراد از فوق و تحت سلاحهاي آتشيني است كه اخيرا بشر آن را اختراع كرده است، از قبيل جت‌هاي بمب‌افكن، توپ‌هاي سنگين و مخرب، ضدهوائيها، زيردريايي‌ها و كشتي‌هاي جنگي و ...، چون خداي تعالي است كه در كلام خود مردم را از عذاب بيم مي‌دهد، و خداي تعالي نسبت به عذاب‌هايي كه بعدها و آينده پيدا مي‌شود داناتر است.
و ليكن حق مطلب اين است كه لفظ آيه، لفظي است كه قابل انطباق بر همه اين معاني مي‌باشد، عذاب‌هايي نيز پس از نزول اين آيه بر امت اسلام واقع شده، كه قابل انطباق
__________________________________________________
(1)براي هر امتي رسولي است، همين كه رسول‌شان آمد ميان آنان به عدالت، قضاوت مي‌شود- تا آنجا كه مي‌فرمايد- از تو سراغ مي‌گيرند كه آيا حق است آن؟ بگو آري به پروردگارم قسم آن حق است و شما نمي‌توانيد خدا را عاجز كنيد. سوره يونس آيه 47- 56
(2)به درستي كه اين ملت شما است كه ملت و دين واحدي است، و من پروردگار شمايم، پس بپرستيد مرا. و پاره پاره كردند در ميان خود، امرشان را. سوره انبياء آيه 92- 97 [.....]
(3)پس راست گردان روي خود را براي دين معتدل- تا آنجا كه فرمود- و از مشركين مباشيد يعني از كساني نباشيد كه دين خود را پاره پاره كرده و گروه گروه شدند. سوره روم آيه 30- 45
(4)ناپديد شدن و در زمين فرو رفتن.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 195
بر آيه هستند چيزي كه هست بايد ديد جهت اصلي اين عذاب‌ها چيست؟ و اگر به دقت بنگريم خواهيم ديد تنها چيزي كه امت را مستحق عذاب نموده، همانا اختلاف كلمه و تفرقه‌اي است كه امت آغاز كرد و پاسخ منفي به آن حضرت داد و دعوت وي را كه به سوي" اتفاق كلمه" بود، نپذيرفت.

[پيشگويي تفرقه امت و درگيري‌هاي بين آنها پس از رسول خدا (ص)] ..... ص : 195

" أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً وَ يُذِيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْضٍ ..."
از ظاهر اين جمله چنين برمي‌آيد كه مي‌خواهد دسته‌بندي‌هايي را كه بعد از رحلت رسول خدا پيش آمد، پيشگويي نمايد، همان دسته‌بندي‌هايي كه باعث شد مذاهب گوناگوني در اسلام پديد آيد، و هر فرقه‌اي در باره مذهب خود اعمال تعصب و حمايت جاهلانه نموده و آن همه جنگهاي خونين و برادركشي به راه افتد، و هر فرقه‌اي فرقه ديگر را مهدور الدم و از حريم دين و مرز اسلام بيرون بداند.
و از اين روي، جمله" أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً" و جمله" يُذِيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْضٍ" هر دو اشاره به يك عذاب خواهند بود، اگر چه ممكن است از نظر ديگر، هر كدام از دو جمله مزبور را، اشاره به عذاب جداگانه‌اي دانست، چون تفرقه بين امت، علاوه بر جنگ و خونريزي، آثار ديگري از قبيل ضعف در نيروي اجتماعي و متمركز نبودن قوا نيز دارد، ليكن اين معنا با ظاهر آيه خيلي سازگار نيست، زيرا بنا بر اين معنا، ذكر جمله" وَ يُذِيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْضٍ" بعد از جمله" أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً" ذكر" خاص" بعد از" عام" و" مقيد" بعد از" مطلق" خواهد بود، و اين از فصاحت قرآن دور است، چرا كه ذكر مقيد بعد از مطلق تنها در جايي جايز است كه عنايت ديگري در كار باشد، و در آيه مورد بحث چنين عنايتي در بين نيست.
علاوه بر اينكه عطف به واو جمع شاهد و مؤيد ديگري براي گفتار ما است.
و بنا بر گفته ما، معناي آيه چنين مي‌شود: اي محمد! مردم را از عاقبت وخيم استنكاف از اتحاد و اجتماع در زير لواي توحيد و اعراض از شنيدن دعوت حق، بترسان و به آنان بگو كه عاقبت حركت و رويه‌اي كه پيش گرفته‌اند تا چه اندازه وخيم است، زيرا خداي تعالي مي‌تواند شما را به عاقبت بد دچار نموده و عذابي بر شما نازل كند كه از آن راه فراري نداشته باشيد، و پناهگاهي كه به آن پناهنده شويد، نيابيد، و آن عذاب يا آسماني است يا زميني و يا اين است كه شما را به جان هم انداخته و به دست خودتان نابودتان كند. آن گاه با خطاب" انْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الْآياتِ لَعَلَّهُمْ يَفْقَهُونَ" بيان مزبور را تتميم مي‌كند.
" وَ كَذَّبَ بِهِ قَوْمُكَ وَ هُوَ الْحَقُّ قُلْ لَسْتُ عَلَيْكُمْ بِوَكِيلٍ" مقصود از اقوام رسول خدا (ص) قريش يا قبيله مضر و يا عموم امت عرب
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 196
است. و از فحواي بعضي از آيات قرآن در موارد ديگر استفاده مي‌شود كه مقصود از قوم رسول خدا (ص) عرب‌ها مي‌باشند، مانند آيه" وَ لَوْ نَزَّلْناهُ عَلي بَعْضِ الْأَعْجَمِينَ فَقَرَأَهُ عَلَيْهِمْ ما كانُوا بِهِ مُؤْمِنِينَ كَذلِكَ سَلَكْناهُ فِي قُلُوبِ الْمُجْرِمِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِهِ حَتَّي يَرَوُا الْعَذابَ الْأَلِيمَ فَيَأْتِيَهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ" «1» و نيز مانند آيه" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ" «2» به هر حال اينكه فرمود:" وَ كَذَّبَ بِهِ قَوْمُكَ وَ هُوَ الْحَقُّ" تمهيد و مقدمه است براي تحقق" نبا" و خبري كه اين انذار مشتمل بر آن است.
گويا كسي مي‌گويد: اي امت اسلام! در زير لواي توحيد گرد آمده و در پيروي از كلمه حق اتفاق كنيد، و گر نه هيچ تاميني از عذابي كه از بالا يا از پائين يا از ناحيه اختلاف كلمه بر شما مسلط شود، و بين شما كار را به شمشير و تازيانه مي‌كشد، نخواهيد داشت.
آن گاه همان شخص رسول خدا (ص) را مخاطب قرار داده مي‌گويد: اين قوم خود تو است كه دين تو را تكذيب نمودند. و هم آنان بايد خود را براي چشيدن عذاب دردناكي آماده سازند.
از اين بيان چند نكته استفاده مي‌شود: اول اينكه: ضميري كه در" كذب به" است به عذاب برمي‌گردد، هم چنان كه" آلوسي" هم همين مطلب را به بيشتر مفسرين نسبت داده است.
البته در اين مطلب مخالفيني هم هستند كه گفته‌اند ضمير مزبور به" تصريف الآيات" و يا به قرآن برمي‌گردد، و ليكن خيلي بعيد است. احتمال هم دارد كه به خبري برگردد كه آيه قبلي متضمن آن بود.

[مراد از قوم رسول خدا كه براي نخستين بار نفاق ورزيده، مخالفت و اعتراض كردند و راه مخالفت را براي سايرين باز كردند] ..... ص : 196

دوم اينكه: به طوري كه از قرينه مقام استفاده مي‌شود، جمله" وَ كَذَّبَ بِهِ قَوْمُكَ" به منزله خبري است كه زمينه را براي بيان يك وعده خطرناك، آماده مي‌سازد، گويا كسي مي‌گويد بر امت تو لازم است كه بر ايمان به خدا و آياتش اجتماع نموده و از اينكه در بين آنان مرض واگيردار" كفر به خدا و آيات وي" رخنه كند و اختلاف كلمه پديد آيد، بر حذر باشند كه
__________________________________________________
(1)و اگر نازل كرده بوديم آن را بر بعضي از ملل غير عرب، و او مي‌خواند آن را برايشان (عرب) به آن ايمان نمي‌آوردند، آري اين چنين به راه انداخته‌ايم آن را در دل‌هاي تبهكاران كه به آن ايمان نياورند تا آنكه عذاب دردناك را ببينند، و به طور ناگهاني و از جايي كه خودشان ندانند به ايشان برسد. سوره شعراء آيه 201
(2)هيچ رسولي را نفرستاديم مگر بزبان مردمش، تا بتواند دين خدا را برايشان بيان كند. سوره ابراهيم آيه 4
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 197
شايد از عذاب خداوندي ايمن گردند. آن گاه همين شخص، خطاب به رسول خدا (ص) نموده مي‌گويد: بدبختانه در بين همه مردم جهان و آيندگان، اولين قومي كه اين امر لازم را نقض كرد، همان قوم خودت بودند كه با مخالفت و اعتراض خود، راه را براي مخالفت سايرين هموار كردند، و به زودي خواهند فهميد كه چه كردند.
خوانندگان محترم خواهند پرسيد كه اين معنا را از كجاي آيه استفاده كرديد؟ در پاسخ مي‌گوييم: از آنجا كه مساله تكذيب اختصاص به قوم رسول خدا نداشت، بلكه يهودي‌ها و ساير امم چه در حيات آن جناب و چه بعد از آن، مخالفت و تكذيب نمودند و البته مخالفتهاي همه در نزول عذابي كه از آن تحذير شده بودند، اثر هم داشت، با اين حال مي‌بينيم تنها از قوم آن جناب اسم مي‌برد و اين خود به خوبي مي‌فهماند كه مي‌خواهد بفرمايد مخالفت قوم تو است كه راه را براي مخالفت سايرين باز مي‌كند.
علاوه بر قرينه مقاميه‌اي كه گفته شد، دقت و بحث در باره اوضاع جامعه اسلامي نيز اين معنا را تاييد مي‌كند، و انسان به اين حقيقت پي مي‌برد كه آنچه بر سر امت اسلام آمد و آن انحطاطي كه در حيثيت و ضعفي كه در قوا و پراكندگي كه در آراء و عقايد اين امت پديد آمد، تنها و تنها بخاطر مشاجرات و كشمكشهايي بود كه در همان صدر اول و بعد از رحلت رسول خدا (ص) در گرفت، و اگر ريشه آن مشاجرات را هم سراغ بگيريم خواهيم ديد كه زائيده حوادث اول هجرت و حوادث اول هجرت هم زائيده حوادث قبل از هجرت بود. و خلاصه ريشه همه اين بدبختي‌ها كه بر سر امت اسلام آمد، همان سرپيچيهايي است كه رسول خدا از قوم خود ديد.
و اين نافرمانان هر چند پيرامون لواي دعوت اسلامي انجمن شده و پس از ظهور و غلبه كلمه حق در سايه آن آرميدند ولي افسوس كه به شهادت بيشتر آيات قرآن، جامعه پاك ديني حتي يك روز هم خود را از لوث منافقين پاك و مبرا نديد.
مگر مي‌توان اين مطلب را ناديده گرفت، و وجود منافقيني را كه عده‌شان هم نسبت به جامعه آن روز عده قابل ملاحظه‌اي بوده است، بي اثر دانست؟ و مگر ممكن است بنيه چنين جامعه‌اي از آثار شوم چنين منافقيني سالم مانده و از شر آن جان به سلامت ببرد؟ هرگز! رسول خدا (ص) با آن عظمتي كه داشت نتوانست آنان را اصلاح كند و جامعه آن روز هم نتوانست آن عده را در خود هضم نموده به اجزاي صالحي تبديلشان نمايد تا چه رسد به جامعه بعد از رحلت آن جناب، و معلوم است كه با رحلت آن جناب اين آتش كه تا آن روز زير خاكستر نهفته بود بدون اينكه ديگر كسي از اشتعالش جلوگير باشد هر دم گسترش شعله و
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 198
زبانه‌اش بيشتر مي‌شود، همانطوري كه شد، آري:" كل الصيد في جوف الفرا" «1».
سوم اينكه: سياق جمله" قُلْ لَسْتُ عَلَيْكُمْ بِوَكِيلٍ" سياق كنايه است، و مي‌خواهد بفرمايد: از چنين قومي اعراض كن و بگو اختيار شما به من واگذار نشده تا بتوانم از در خيرخواهي، شما را از تكذيب‌تان منع كنم، تنها چيزي كه از من ساخته است و مقام من اقتضاي آن را دارد اين است كه از عذاب شديدي كه در كمين شما است هشدارتان دهم. از اينجا معلوم مي‌شود كه جمله" لِكُلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌّ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ" حكايت قول رسول خدا و تتمه كلام آن جناب است، خطابي هم كه در جمله" سَوْفَ تَعْلَمُونَ" هست شاهد ديگري است بر اين مطلب و قرينه است بر اينكه آيه شريفه گويا قوم رسول اللَّه (ص) را مخاطب آن جناب قرار داده و گفتار آن حضرت را حكايت مي‌كند، و اين كلام، كلام او است نه كلام خداي تعالي.
و اينكه فرمود:" لِكُلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌّ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ" تهديد صريحي است از وقوع عذابي حتمي. و اما اينكه چطور در تهديد مسلمين و خبر دادن از وقوع عذاب و تفرقه كلمه آنان خطاب را متوجه مشركين كرده؟ وجهش را قبلا ذكر كرده و گفتيم: باعث همه بدبختيهاي مسلمين همين مشركين بودند، آري در اينگونه آثار مردم امت واحده و عينا مانند يك تن واحدي هستند كه انحراف يك عضو آن، ساير اعضا را هم مبتلا مي‌سازد، در خود قرآن كريم آيات بسياري اين معنا را تاييد مي‌نمايد. از آن جمله آيه" بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ يَلْعَبُونَ فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتِي السَّماءُ بِدُخانٍ مُبِينٍ يَغْشَي النَّاسَ هذا عَذابٌ أَلِيمٌ رَبَّنَا اكْشِفْ عَنَّا الْعَذابَ إِنَّا مُؤْمِنُونَ أَنَّي لَهُمُ الذِّكْري وَ قَدْ جاءَهُمْ رَسُولٌ مُبِينٌ ثُمَّ تَوَلَّوْا عَنْهُ وَ قالُوا مُعَلَّمٌ مَجْنُونٌ إِنَّا كاشِفُوا الْعَذابِ قَلِيلًا إِنَّكُمْ عائِدُونَ" «2» و آيه" 47- 56 سوره يونس" و آيه" 92- 97 سوره انبياء" و آيه
__________________________________________________
(1)فري: گورخر است. و اصل مثل اين است كه سه نفر به شكار رفتند، يكي از ايشان خرگوشي و ديگري آهويي و سومي گورخري شكار كردند. دو نفر اول هر يك شكار خود را بهتر دانسته و زياد در اين باره سخن گفتند. سومي گفت: تمام شكار در درون گورخر است يعني اين از آن دو بزرگتر است و هر كه به آن ظفر يافت او را از هر صيدي بي نياز مي‌كند.
(2)بلكه آنان در شكي بازي مي‌كنند، پس نگران روزي باش كه آسمان دودي بياورد آشكار، دودي كه مردم را فرا مي‌گيرد (مي‌گويند) اين عذابي است دردناك، (كافران گويند) پروردگارا اين عذاب را از ما بر طرف ساز ما ايمان آورديم، اينان كي متذكر مي‌شوند؟! در حالي كه پيغمبري مسلم پيش شان آمده، سپس از وي اعراض كرده گفتند: ديوانه‌اي است كه اين سخنان را يادش داده‌اند، بدرستي كه ما عذاب را كمي از آنها برمي‌داريم آنها باز به كفر خود برمي‌گردند. سوره دخان آيه 9- 15
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 199
" 30- 45 سوره روم" و آيات بسيار ديگري است كه همه از وقوع عذاب‌هايي خبر مي‌دهند كه امت به جرم انجام گناهانش دچار آن شده و سپس عنايت الهي شامل حالش مي‌گردد. و معلوم است كه گناهان گذشتگان اين سوء عاقبت را براي امت به بار آورده و آيندگان را گرفتار مي‌سازد.
البته بايد دانست كه اين بحث شايسته دقت و تدبر بيشتري است، ليكن با كمال تاسف مفسرين و اهل بحث وقتي به اينگونه آيات مي‌رسند با اينكه عده آنها در قرآن بسيار و از نظر ارتباطي كه با سعادت دنيا و آخرت امت دارد، داراي اهميتي فراوان است با اين حال در اطراف آن بحث ننموده و سرسري مي‌گذرند.
" وَ إِذا رَأَيْتَ الَّذِينَ يَخُوضُونَ فِي آياتِنا فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ حَتَّي يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ" راغب در مفردات خود مي‌گويد:" خوض" در لغت به معناي در آب داخل شدن و از آن عبور كردن است، و به طور استعاره در ساير امور هم استعمال مي‌شود، و در قرآن بيشتر در اموري استعمال شده كه دخول در آن زشت و مذموم است از قبيل غور در باطل و ذكر آيات حق پروردگار و استهزاء نسبت به آن. «1»
و مراد از اينكه فرمود: از آنان اعراض كن، اين است كه با آنان در عمل‌شان شركت نكرده و اگر در ميان آنان است، از ايشان جدا شود يا به نحو ديگري اعراض نمايد. و اينكه نهي از شركت را مقيد به:" حَتَّي يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ" نمود براي اين بود كه دلالت كند بر اينكه مطلق مشاركت و همنشيني با آنان مورد نهي نيست، و مجالستي كه غرض از آن پيروي و يا اقامه حق و يا دعوت به آن بوده باشد جايز است، تنها مجالستي مورد نهي است كه در آن مجالست خوض در آيات خداوند بشود.
از اينجا به خوبي معلوم مي‌شود كه در اين كلام نوعي ايجاز حذف «2» به كار رفته و تقدير آن چنين است:" و اذا رأيت الذين يخوضون في آياتنا يخوضون فيها فاعرض عنهم- وقتي كساني را كه در آيات ما خوض و استهزاء مي‌كنند، مي‌بيني كه مشغول خوض كردن هستند، از آنان اعراض كن" و جمله‌اي كه شبيه جمله صله (يخوضون) است از جهت اينكه حاجتي به ذكر آن نبوده، حذف شده است. و اما معناي آيه اين است كه: وقتي مي‌بيني اهل
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 161
(2)ايجاز حذف، آن است كه برخي از كلام را اختصارا حذف كنند.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 200
خوض و استهزاء كنندگان به آيات خدا را كه سرگرم كار ناستوده خود هستند از آنان روي بگردان و در حلقه و مجلس آنان وارد مشو، تا به سخنان ديگري بپردازند و در مطالب ديگري بحث و كنجكاوي كنند. البته اگر ديدي كه به بحث ديگري پرداختند ميتواني به حلقه‌شان درآيي. اين بود معناي آيه- و خدا داناتر است-.
و گو اينكه سياق كلام سياق احتجاج عليه مشركين است، و ليكن ملاكي كه در آن ذكر شده خصوصيت مشركين را ملغي و مطلب را عمومي كرده، و ديگران را هم شامل شده است. علاوه، در آخر آن مي‌فرمايد:" فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْري مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" پس معلوم مي‌شود خوض در آيات خدا ظلم است، و در حقيقت نهي در آيه، نهي از شركت با ستمكاران در ستم ايشان است، چه اين ظلم را مشركين مرتكب شوند و چه غير آنان، به شهادت اينكه در جاي ديگر مي‌فرمايد:" إِنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ" «1» و معلوم است كه مراد از اين جمله اين نيست كه شما هم مثل آنان مشرك و كافر مي‌شويد، بلكه مراد اين است كه شما هم مانند آنان نافرمان و ظالم خواهيد بود. و ضميري كه در" غيره" است به حديثي برمي‌گردد كه در آن خوض و استهزاء به آيات خدا مي‌شود.

[پيغمبر (ص) معصوم از فراموشي است و خطاب" ينسينك" در حقيقت خطاب به امت است] ..... ص : 200

" وَ إِمَّا يُنْسِيَنَّكَ الشَّيْطانُ فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْري مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" لفظ" ما" در كلمه:" اما" زائده است كه نوعي تاكيد و در بعضي از موارد تقليل را مي‌رساند، و همچنين نوني كه قبل از كاف قرار دارد نون تاكيد است. بنا بر اين اصل اين كلمه" ان ينسك" بوده و چون كلام در مقام تاكيد بوده و لازم بوده كه نهي، تشديد و تاكيد شود از اين رو لفظ" ما" زائده را بر سر" ان" درآورده و نون تاكيد را هم قبل از كاف قرار داد، و در نتيجه معناي كلام اين شد كه: حتي اگر نهي ما را فراموش كردي و شيطان آن را از يادت برد و بعدا به يادت آمد، باز هم نمي‌تواني در امتثال نهي، سهل‌انگاري نموده، هم چنان در مجلس آنان بنشيني، بلكه همين كه يادت آمد بايستي برخيزي، چون سزاوار مردان با تقوي نيست كه با مسخره كنندگان به آيات خدا همنشين شوند.
اين خطابي كه در آيه شريفه است، خطاب به نبي اكرم (ص) است، و ليكن در حقيقت مقصود، ديگرانند، زيرا انبيا (ع) نه تنها از گناهان بلكه حتي از فراموشي احكام خداوندي هم مبرا هستند.
و ما سابقا در بحثي كه راجع به عصمت انبيا (ع) كرديم ثابت نموديم كه
__________________________________________________
(1)اگر چنين كنيد شما هم مثل آنان خواهيد بود. سوره نساء آيه 140
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 201
فراموش كردن احكام الهي از آن حضرت عينا مانند مخالفت عملي باعث گمراهي سايرين مي‌شود و ديگران به عمل آنان احتجاج و از آن اتخاذ سند مي‌كنند، پس همانطوري كه گفتيم، غرض اصلي از اين خطاب و مخاطبين واقعي آن امت اسلام است. سياق آيات مورد بحث هم اين معنا را تاييد مي‌كند، براي اينكه در آيه بعد روي سخن را به متقين از امت نموده مي‌فرمايد:
" وَ ما عَلَي الَّذِينَ يَتَّقُونَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ ..." از اين هم روشن‌تر آيه" وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ آياتِ اللَّهِ يُكْفَرُ بِها وَ يُسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتَّي يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ إِنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ إِنَّ اللَّهَ جامِعُ الْمُنافِقِينَ وَ الْكافِرِينَ فِي جَهَنَّمَ جَمِيعاً" «1» است، زيرا اين آيه در مدينه نازل شده و نزول آيه مورد بحث در مكه اتفاق افتاده، و معلوم است كه مراد از" نَزَّلَ عَلَيْكُمْ" همان حكمي است كه سابقا آيه مورد بحث آن را در مكه گوشزد امت نموده، زيرا غير آيه مورد بحث، آيه ديگري كه از همنشيني و شركت در مجالس آنان نهي كرده باشد، نازل نشده است. پس اين آيه رسول خدا را تذكر مي‌دهد به اينكه آن حكمي را كه ما سابقا (در آيه مورد بحث) به تو نازل كرديم، گوشزد مردم بكن تا در مجالس مسخره‌كنندگان شركت نكنند. بنا بر اين، ادعاي ما كه گفتيم:" گر چه در آيه مورد بحث، روي سخن با رسول خدا است و ليكن در حقيقت مخاطب، امت است" روشن و مبرهن گرديد، و معلوم شد كه كلام مزبور از قبيل مثل معروف:" به در مي‌گويم ديوار تو بشنو" است.

[آميزش با گناهكاران و حضور در مجلس معصيت، خطر وقوع در معصيت را براي انسان افزايش مي‌دهد] ..... ص : 201

" وَ ما عَلَي الَّذِينَ يَتَّقُونَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ ..."
اين آيه شريفه مي‌خواهد بفرمايد كه وزر و وبالي كه مسخره‌كنندگان براي خود كسب مي‌كنند، تنها بر خود آنان است، و كاري به ديگران ندارد، مگر اينكه ديگران هم در اين گناه مانند آنان باشند، و با آنان شركت نمايند يا راضي به كردارشان باشند. البته همه مي‌دانند كه در هيچ گناهي جز مرتكب و عاملش محاسبه نمي‌شود، ليكن ما خواستيم تذكر داده باشيم كه شايد مؤثر واقع شده و مردم از چنين گناهي بپرهيزند، چون گر چه ممكن است كساني در مجالس آنان شركت جسته و در عين حال ايشان را بر ظلم‌شان معاونت ننموده، حتي در قلب هم راضي به عمل‌شان نباشند، و ليكن به طور كلي مشاهده گناه و حضور در مجلس معصيت در دل هر كسي اثر گذاشته و گناه را در نظرش سبك و بي اهميت مي‌سازد، و معلوم است كه
__________________________________________________
(1)و حال آنكه بر شما در همين قرآن نازل كرده است كه وقتي كه شنيديد به آيات خدا كفر ورزيده مي‌شود يا استهزاء مي‌شود، با ايشان ننشينيد تا در سخن ديگري سرگرم شوند، زيرا شما نيز در اين صورت مانند آنان خواهيد بود، به درستي كه خدا همه كافران و منافقان را در جهنم جمع خواهد كرد. سوره نساء آيه 140
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 202
وقتي گناه در نظر كسي مانوس شد، خطر ارتكاب و وقوع در آن بيشتر مي‌شود، چون نفس آدمي براي هر گناهي هوا و خواهشي دارد، لذا بر شخص پرهيزكار لازم است علاوه بر اينكه با نيروي تقوا نفس خود را از ارتكاب محارم خدا، جلوگيري مي‌كند از مخالطه و آميزش با اهل معصيت و كساني كه پرده حشمت خداي را دريده‌اند نيز دوري جويد. آري كسي كه در اطراف قرقگاه، آمد و شد مي‌كند، خطر قرق شكستنش بيشتر است. از اين بيان چند نكته روشن شد:
اول اينكه: اگر در آيه شريفه شريك جرم بودن را تنها از پرهيزكاران نفي نمود- و حال آنكه اين معنا اختصاص به پرهيزكاران نداشته و هيچ بيگناهي به جرم گنه‌كاران مؤاخذه نمي‌شود- براي اشاره به اين است كه كساني كه از همنشيني با آنان، پرهيز نمي‌كنند ايمن از اين نيستند كه سرانجام در سلك آنان درآمده و در نتيجه عذاب و مؤاخذه‌اي كه آنان مي‌بينند اينان نيز ببينند. و خلاصه، تقدير كلام چنين است: متقين مادامي كه از همنشيني با گنه كاران بپرهيزند عذاب آنان را نخواهند داشت، و اگر آنان را نهي مي‌كنيم، براي اين است كه در پرهيز خود، مستمر و پابرجا باشند، يا اگر از محارم خدا پرهيز ندارند، پرهيز كنند.
دوم اينكه: مقصود از تقوا در جمله" وَ ما عَلَي الَّذِينَ يَتَّقُونَ" تنها پرهيز از خصوص همنشيني با نامبردگان نيست، بلكه مقصود پرهيز از همه گناهان است، به خلاف تقوايي كه در جمله" لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ" است كه مقصود از آن پرهيز از خصوص گناه مزبور است، ممكن هم هست مقصود از تقواي اولي،" اصل تقوا" و مقصود از دومي" كمال آن" و يا مقصود از اولي اجمال و از دومي تفصيل آن باشد. و بنا بر احتمال اخير، ذكر" خوض كنندگان" به عنوان ذكر يكي از مواردي است كه فعلا منطبق با آن كلي و مجمل است.
البته ممكن است براي آيه، معناي ديگري هم كرد، و آن اين است كه: مراد از تقواي اول،" تقواي مؤمنين" و مراد از دومي" تقواي خوض كنندگان" باشد و تقدير كلام چنين باشد:
" و ليكن خوض كنندگان را تذكر دهيد، باشد كه از اين عمل ناپسند بپرهيزند".
سوم اينكه: كلمه" ذكري" مفعول مطلقي است براي فعل مقدر، و تقدير كلام:" و لكن نذكرهم ذكري" و يا" ذكروهم ذكري" است و نيز ممكن است كلمه مزبور را خبر از براي مبتداي محذوف و تقدير كلام را" و لكن هذا الامر ذكري" يا مبتدا از براي خبر محذوف و تقدير را" و لكن عليك ذكريهم" دانست و اين بستگي دارد به اينكه ذهن خواننده كداميك از اين احتمالات را زودتر و بهتر بپذيرد.
" وَ ذَرِ الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَهُمْ لَعِباً وَ لَهْواً ..."
راغب گفته است كلمه" بسل" هم به معناي ضميمه كردن چيزي است به چيز ديگر، و ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 203
هم به معناي منع است، و از همين جهت كه متضمن معناي ضميمه كردن است به طور استعاره در ترش كردن و درهم كشيدن صورت و وجه استعمال شده و گفته مي‌شود:" هو باسل و متبسل الوجه- او كج خلق و ترش رو است"، از جهت اينكه متضمن معناي منع است، هر مال حرام و مرتهن را" بسل" مي‌گويند، در قرآن هم كه فرمود:" وَ ذَكِّرْ بِهِ أَنْ تُبْسَلَ نَفْسٌ بِما كَسَبَتْ" به همين معنا است و مقصود محروم بودن از ثواب است. فرقي كه بين كلمه" حرام" و" بسل" وجود دارد اين است كه حرام هم ممنوع به حكم را شامل مي‌شود و هم ممنوع قهري را، و اما" بسل" تنها به معناي ممنوع قهري است، و از همين جهت خداي تعالي مي‌فرمايد:" أُولئِكَ الَّذِينَ أُبْسِلُوا بِما كَسَبُوا" يعني آنان كساني هستند كه به جرم گناهانشان، از ثواب عمل نيك‌شان هم محروم شده‌اند. «1»
در مجمع البيان مي‌گويد:" ابسلته بجريرته" معنايش اين است كه من فلاني را به گناه خودش حواله دادم، و كلمه" مستبسل" به معناي كسي است كه تن به قضا داده و از نظر اينكه مي‌داند راه خلاصي ندارد تسليم شده است.- تا آنجا كه مي‌گويد- اخفش گفته: كلمه" تبسل" در آيه شريفه به معناي مجازات است، و بعضي گفته‌اند: به معناي گروگان بودن است، و به هر تقدير معناي آيه روشن است، چون معانيي كه براي اين كلمه كرده‌اند همه شبيه و نزديك به هم مي‌باشند. «2»
در اين آيه مي‌فرمايد:" با كساني كه دين خود را بازيچه گرفته‌اند، متاركه كن" تدين و گرويدن به خواسته‌هاي نفسشان را لهو و لعب به دين شمرده، و اين خود اشاره به اين است كه آنان دين حق و صحيحي دارند، و آن همان ديني است كه فطرتشان آنان را به آن دين دعوت مي‌كند، پس جا دارد كه همان نداي و جدان خود را لبيك گفته و آن را به طور جد پذيرفته و بدين وسيله دين خداي را از خلط و تحريف دور بدارند، و ليكن بدبختانه دين را بازيچه پنداشتند، و آن را مانند اسباب‌بازي به هر طرف كه بخواهند، و به هر صورتي كه هواي نفسشان بگويد مي‌چرخانند.
سپس عطف به اين معنا مي‌فرمايد:" وَ غَرَّتْهُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا" چون بين فريب خوردن از دنيا و بازيچه گرفتن دين خدا، ملازمه است، وقتي انسان نسبت به كام گرفتن از لذتهاي مادي، افسار گسيخته شد و همه كوشش خود را، صرف آن نمود، قهرا از كوشش در دين حق
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 46
(2)مجمع البيان ج 3 ص 96 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 204
اعراض نموده و آن را شوخي و بازيچه مي‌پندارد.
آن گاه مي‌فرمايد: مردم را با قرآن انذار كن و آنان را از اينكه در اثر گناه محروم از ثواب شوند، و يا از اينكه تسليم عقاب گردند بر حذر بدار، و خبردارشان كن كه جز خداي تعالي ولي و شفيعي ندارند، و براي خلاصي از عقاب هر چه را هم كه بدهند، از آنان قبول نمي‌شود، زيرا كه روز قيامت روز پاداش اعمال است، نه روز خريد و فروش. آري اينان كساني هستند كه از ثواب خدا ممنوع يا (به معناي ديگر كلمه) تسليم عقاب خداوند شده‌اند، براي آنان به جرم كفري كه مي‌ورزيدند، آبي است از حميم و عذابي است دردناك.
" قُلْ أَ نَدْعُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُنا وَ لا يَضُرُّنا" اين آيه احتجاج بر مشركين است به لحن استفهام انكاري، و اگر از اوصاف بت‌ها و شركايشان مساله نفع و ضرر نداشتن را ذكر كرد، وجهش- همانطوري كه قبلا هم گفته‌ايم- اين است كه انسان به طور كلي به خاطر يكي از دو جهت براي خود معبود مي‌گيرد- حال چه آن معبود حق باشد و چه باطل- و آن دو جهت يكي اميد به خير است و ديگري ترس از شر.
بنا بر اين، وقتي در معبود آدمي نه اميد خيري است و نه از شري جلوگيري مي‌كند، چرا انسان در مقابلش خاضع شده و آن را پرستيده و به درگاهش تقرب بجويد؟
" وَ نُرَدُّ عَلي أَعْقابِنا بَعْدَ إِذْ هَدانَا اللَّهُ ... ائْتِنا"" استهواء" به معناي خود را ساقط كردن و پائين آوردن، و" رد" بر اعقاب كنايه از گمراهي و ترك هدايت است. چون لازمه هدايت به حق، واقع شدن در صراط مستقيم و يا شروع در پيمودن آن است، و ارتداد و برگشتن به عقب، لازمه‌اش نپيمودن آن راه و برگشتن به پشت سر است، و معلوم است كه چنين عملي گمراهي است و لذا فرمود:" وَ نُرَدُّ عَلي أَعْقابِنا بَعْدَ إِذْ هَدانَا اللَّهُ" برگشت به عقب را مقيد كرد به بعد از هدايت الهي.

[استدلال فاسد و عجيب برخي، به بعضي آيات براي اثبات اين ادعا كه پيغمبران قبل از بعثت كافر بوده‌اند] ..... ص : 204

از جمله استدلالات عجيب و شگفت‌آوري كه به امثال اين آيه و آيه" قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لَنُخْرِجَنَّكَ يا شُعَيْبُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَكَ مِنْ قَرْيَتِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنا قالَ أَ وَ لَوْ كُنَّا كارِهِينَ قَدِ افْتَرَيْنا عَلَي اللَّهِ كَذِباً إِنْ عُدْنا فِي مِلَّتِكُمْ بَعْدَ إِذْ نَجَّانَا اللَّهُ مِنْها وَ ما يَكُونُ لَنا أَنْ نَعُودَ فِيها إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ رَبُّنا" «1» شده، اين است كه گفته‌اند: انبيا
__________________________________________________
(1)جميعتي از قوم شعيب كه از حكم خدا سركشي كرده بودند گفتند: اي شعيب! تو را و كساني را كه به تو گرويده‌اند از شهرمان بيرون مي‌كنيم تا به دين ما برگرديد. گفت آيا اگر چه ما كراهت داشته باشيم (باز هم ما را به دين خود برمي‌گردانيد؟). ما اگر بعد از آنكه خدا نجاتمان داده است، به دين شما برگرديم به خدا دروغ بسته‌ايم و سزاوار نيست كه ما دين شما را بپذيريم، مگر اينكه خداي ما خواسته باشد.
سوره اعراف آيه 89
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 205
(ع)قبل از آنكه مبعوث به نبوت شوند كافر بودند، به شهادت اينكه در آيه مورد بحث به پيغمبر اكرم (ص) چنين تلقين مي‌كند كه از زبان خود و همه مسلمين به كفار بگويد: آيا بعد از اينكه خداوند هدايتمان كرد دست از دين خدا كشيده به كفر سابقمان برگرديم؟. و همچنين از قول شعيب نقل كرده كه به كفار معاصر خود گفت: آيا اگر بعد از آنكه خداوند از ملت و كيش باطل شما نجاتمان داد باز هم به آن كيش برگرديم به خداوند دروغ نبسته‌ايم؟. از اين دو آيه برمي‌آيد كه انبيا، قبل از بعثتشان كافر بوده‌اند و خداوند آنان را به دين خود هدايت نموده و از كيش و ملت باطل، نجاتشان داده است.
و ليكن اين استدلال بسيار پوچ و فاسد است، براي اينكه وقتي پيغمبري بخواهد با كفار معاصرش احتجاج كند البته به زبان جامعه ديني خود حرف مي‌زند (همان جامعه كه افرادش قبلا مشرك بودند، و خداوند به وسيله همين پيغمبر آنان را به دين حق هدايت نمود) البته نمي‌خواهيم بگوييم صرف اينكه سابقا افراد جامعه كافر بوده‌اند، مصحح اين است كه كفر را از باب غلبه به همگي امت و پيغمبرش نسبت داده باشد، زيرا كه چنين چيزي لايق كلام خداوند نيست، بلكه مقصود ما اين است كه بر يك جامعه ديني مركب از امت و پيغمبر صادق است گفته شود اين جامعه از شرك نجات يافته و مشمول هدايت پروردگار سبحان شده است، زيرا اين خداي سبحان است كه امت را به وسيله پيغمبرش و آن پيغمبر را بدون وسيله بلكه به هدايت خود، راهنمايي نموده، و اگر عنايت و دستگيري او نبود، جز به گمراهي راه نمي‌بردند.
آري، بغير از خداي تعالي هيچ موجودي مالك نفع و ضرر خود نيست، حتي انبيا (ع). بنا بر اين، اگر پيغمبري از زبان خود و جامعه‌اش بگويد:" سزاوار نيست بعد از اينكه خداوند هدايتمان نمود، باز به عقب برگشته و بعد از دستگيري او، شرك سابق را از سر گيريم" چه دلالتي دارد بر اينكه پيغمبر نامبرده هم قبلا كافر بوده؟ علاوه بر اين، اگر خواننده محترم به خاطر داشته باشد، ما در بحث‌هاي متنوعي كه سابقا در باره عصمت انبيا (ع) كرديم گفتيم كه آيات قرآن شريف صريح در عصمت انبيا است، و اينكه ساحت آنان حتي از كوچك‌ترين معاصي صغيره (تا چه رسد به گناه كبيره) پاك است، چه رسد به اينكه به خداي تعالي شرك ورزيده باشند.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 206
اينكه فرمود: كَالَّذِي اسْتَهْوَتْهُ الشَّياطِينُ فِي الْأَرْضِ حَيْرانَ ..." مثال زده است به انسان متحيري كه در كار خود سرگردان است، و در باره سعادت خود عزم راسخي ندارد، و لذا بهترين راه سعادت و مستقيم‌ترين راه رسيدن به هدف را كه قبل از او هم كساني آن راه را پيموده و به هدف رسيده‌اند ترك مي‌گويد، آن گاه سرگشته و حيران مانده شيطانها محاصره‌اش نموده و به سوي هلاكش مي‌خوانند، هر چه هم كه ياران هدايت يافته‌اش بر او بانگ مي‌زنند و به سوي هدايتش دعوت مي‌كنند قبول نمي‌كند و در عين اينكه بر سر دو راهي سقوط و نجات قرار گرفته، نمي‌فهمند تكليفش چيست.

[معناي اينكه هدايت خدا هدايت است (إِنَّ هُدَي اللَّهِ هُوَ الْهُدي)] ..... ص : 206

" قُلْ إِنَّ هُدَي اللَّهِ هُوَ الْهُدي ..."
يعني اگر امر دائر شود بين دعوت خداي سبحان كه موافق فطرت است- و همين فطرت آن را هدايت حقه الهيه مي‌داند- و بين دعوت شياطين كه همان پيروي هواي نفس و بازيچه گرفتن دين است، البته هدايت حقيقي همان هدايت خداوندي است نه آن ديگري. اما اينكه گفتيم: آنچه موافق دعوت فطرت است، همان هدايت الهي است؟ وجهش اين است كه هدايت صحيح، آن هدايتي است كه با نواميس خلقت و واقع سازگار باشد، و معلوم است كه زمام خلقت و نواميس آن، تنها به دست خداي تعالي است. بنا بر اين، انسان كه از اديان و معتقدات جز مطابقت با واقع و پيروي آن، منظوري ندارد نبايد جز به هدايت پروردگار سر بسپارد.
و اما اينكه گفتيم فقط" هدايت الهي" هدايت حقيقي است، و تنها بايد در برابر آن سر تسليم فرود آورد، نه در برابر دعوت شيطان، اين نيز دليلش روشن است، براي اينكه يگانه مرجعي كه جميع امور دنيا و آخرت ما به دست او است و مبدأ ما از او و منتهي و بازگشتمان به سوي او است، همانا خداي متعال است.
" وَ أُمِرْنا لِنُسْلِمَ لِرَبِّ الْعالَمِينَ"- در مجمع البيان است كه عرب در بعضي از موارد مي‌گويد:" امرتك لتفعل- تو را امر كردم براي اينكه انجام دهي" و در پاره‌اي از موارد مي‌گويد:" امرتك ان تفعل- تو را امر كردم كه انجام دهي" و در مواردي هم مي‌گويد:
" امرتك بان تفعل- تو را امر كردم به اينكه انجام دهي" آن كسي كه مي‌گويد" امرتك بان تفعل" با آوردن حرف" ب" اين معنا را مي‌رساند كه امر من به فلان عمل بود، آن كسي هم كه حرف" ب" را به كار نمي‌برد همين منظور را دارد چيزي كه هست حرف" ب" را براي اختصار حذف كرده، و اما كسي كه مي‌گويد:" امرتك لتفعل" مي‌خواهد بفهماند، امري كه كرده بيهوده و شوخي نبوده، بلكه به منظور اين بوده است كه مامور آن را امتثال نموده و آن عمل را
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 207
انجام دهد. «1»
به گفته صاحب مجمع البيان" لامي" كه بر سر" لتفعل" درمي‌آيد اين معنا را مي‌رساند، و ليكن از كلام زجاج برمي‌آيد كه افاده اين معنا از" ل" به تنهايي ساخته نيست، زيرا وي گفته است كه در آيه مورد بحث لفظ" كي- براي اينكه" حذف شده و تقدير آيه" و امرنا لكي نسلم" بوده است.
اين جمله يعني جمله" و أمرنا ..." عطف تفسيري است براي جمله" إِنَّ هُدَي اللَّهِ هُوَ الْهُدي" و مي‌فهماند كه امر پروردگار به اينكه مردم مسلمان شوند، خود مصداقي است براي هدايت الهي، و معنايش اين است كه خداوند ما را امر كرده كه تسليمش شويم، و به خاطر اينكه زمينه براي وضع جمله" لِرَبِّ الْعالَمِينَ" در موضع ضمير فراهم گردد فاعل فعل (امر) را ذكر نكرده و فعل را به صيغه مجهول" امرنا- مامور شده‌ايم" آورد، تا بدين وسيله دلالت كند بر علت امر، پس معناي آيه اين است كه: ما از ناحيه غيب مامور شده‌ايم كه در برابر خداوند تسليم شويم، به علت اينكه او پروردگار همه عالميان است، نه براي همه آنها، پروردگار ديگري است، و نه آن طور كه بت‌پرستان پنداشته‌اند، براي بعضي از آنها رب ديگري است.
از ظاهر اين آيه مانند ظاهر آيه" إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ" «2»- چنان كه در تفسير آن گذشت- چنين برمي‌آيد كه مراد از اسلام تنها اقرار به توحيد و نبوت نيست، بلكه مراد از آن اين است كه انسان در همه امور تسليم خداي متعال شود.
" وَ أَنْ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ اتَّقُوهُ" در اينجا، در نظم كلام تفنني به كار رفته است، به اين معنا كه امري كه در جمله قبل بود، در اين جمله معناي قول را به خود گرفته گويا گفته شده باشد:" به ما گفته‌اند در برابر پروردگار عالميان تسليم شده، و نماز به پاي داشته و از او بپرهيزيد" با ذكر كلمه" و اتقوه" تمامي عبادات و اعمال دين را خلاصه كرد و تنها از ميان آنها نماز را اسم برد براي آن اهميتي كه داشته، و عنايتي كه خداوند در امر آن دارد، زيرا اهتمام قرآن شريف نسبت به نماز جاي هيچ ترديد نيست.
" وَ هُوَ الَّذِي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ" وقتي بازگشت و حشر همه شما به سوي خدا باشد و حساب و جزاي شما به دست او
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 ص 100 ط بيروت. [.....]
(2)سوره آل عمران آيه 19
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 208
است، جا دارد كه تسليمش شده و از غضبش بترسيد.
" وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ ..."
در اينجا پاره‌اي از اسماء و صفات خدا ذكر شده، و غرض از ذكر آن بيان مطالب قبلي و تعليل آن است، زيرا نخست فرمود: هدايت صحيح آن است كه او هدايت كند، آن گاه همين هدايت را به طور اجمال تفسير كرد به تسليم شدن در برابر دستورهاي خداوند و نماز و تقوا كه خلاصه و فشرده جميع احكام ديگر دين است. آن گاه جهت و دليل اين معنا را كه چطور هدايت او هدايتي است كه نمي‌توان از قبولش شانه خالي كرد، چنين بيان فرمود كه چون حشر همه به سوي او است. سپس به بيان كاملتري چنين فرمود:" او كسي است كه آسمان‌ها و زمين را به حق آفريده ..." پس اسماء و صفاتي كه در اين بيان و احتجاج ذكر شده، اسماء و صفاتي است كه اگر يكي از آنها ذكر نمي‌شد، بيان حجت تمام نبود.
مثلا همين جمله مورد بحث، با اينكه جمله كوتاهي است، و ليكن خود متضمن حجت و دليل دندان‌شكني است. زيرا در اين جمله مي‌فرمايد خلقت همه عالم فعل حق تعالي است، و همه آنها را به حق آفريده نه به باطل، و فعلي كه به حق انجام شده و يك خردل باطل در آن راه ندارد، ناچار غايت و غرضي در انجامش منظور بوده، و غرض از خلقت عالم همانا بازگشت به سوي او است و اين حجت يكي از دو حجتي است كه آيه شريفه" وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلًا ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا ..." «1» متضمن آن است.
" وَ يَوْمَ يَقُولُ كُنْ فَيَكُونُ"- سياق آيه دلالت دارد بر اينكه: مقصود از آن چيزي كه خدايش مي‌گويد:" موجود شو، پس موجود مي‌شود" همان روز حشر است، گر چه خلقت هر موجود ديگري هم همين طور است، به شهادت اينكه فرمود:" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «2» كلمه" يوم" ظرفي است متعلق به" يقول" و معنايش اين است:" روزي كه به قيامت مي‌گويد موجود شو، موجود مي‌شود" بعضي از مفسرين گفته‌اند: مخاطب در خطاب" كن"" شي‌ء" است، يعني روزي كه به چيزي مي‌گويد به هستي درآي و آن چيز هم به هستي درمي‌آيد. و ليكن آنچه ما گفتيم با سياق آيه مناسب‌تر است.
__________________________________________________
(1)و ما آسمان و زمين و آنچه را كه در بين آن دو است به باطل نيافريديم، آن گمان كساني است كه كفر ورزيدند ... سوره ص آيه 27
(2)فرمان نافذ خدا (در عالم) چون اراده خلقت چيزي را كند به محض اينكه گويد" باش" بلافاصله موجود خواهد شد. سوره يس آيه 82
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 209
" قَوْلُهُ الْحَقُّ"- اين جمله بيان علت جمله قبلي است، و از اين جهت با" فصل" «1» ذكر شده." حق" به معناي ثابت به تمام معناي ثبوت است، و ثابت به حقيقت معناي ثبوت همان وجود خارجي است، پس معناي" قَوْلُهُ الْحَقُّ" اين است كه قول خداي تعالي فعل او و ايجاد او است، و وقتي قول او عبارت باشد از ايجاد، هم چنان كه آيه" وَ يَوْمَ يَقُولُ كُنْ فَيَكُونُ" هم دلالت بر آن دارد، پس قول او نفس حق است، برگشتي براي آن نبوده و تغيير دهنده‌اي براي كلماتش وجود ندارد. و اين است معناي اينكه فرمود:" وَ الْحَقَّ أَقُولُ- حق را مي‌گويم" «2».
" وَ لَهُ الْمُلْكُ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ" مراد از اين روز قيامت است، و اين همان معنايي است كه آيه" يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا يَخْفي عَلَي اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْ‌ءٌ لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" «3» متضمن آن است.

[وجه و جهت اثبات ملك و سلطنت براي خداي تعالي در روز قيامت] ..... ص : 209

جهت اينكه فرمود:" براي او است سلطنت در روزي كه در صور دميده مي‌شود" و حال آنكه ملك و سلطنت او منحصر در آن روز نيست، اجمالا اين است كه آن روز: روز از كار افتادن اسباب و از بين رفتن روابط و انساب است. در مباحث گذشته كم و بيش راجع به اين معنا بحث كرده‌ايم و به زودي نيز در جاي مناسب در باره اين معنا و هم در باره معناي" صور"- ان شاء اللَّه تعالي- بحث خواهيم كرد.
" عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ" در سابق معناي اين جمله گذشت، و اين اسمي است از اسماي خدا كه قوام مساله حساب و جزا به آن است، همچنين دو اسم" الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ". آري، خداي تعالي به علمي كه به غيب و شهادت دارد، ظاهر هر چيز و باطن آن را مي‌داند، و هيچ ظاهري به خاطر ظهورش و هيچ باطني از جهت اينكه باطن است بر او پوشيده نيست، و همچنين به حكمتي كه دارد با كمال دقت و محكم كاري به كار و حساب مخلوقاتش رسيدگي مي‌كند و آن طور كه بايد و شايد موارد كيفر و پاداش را از يكديگر تميز مي‌دهد، پس در كار او و حساب او ظلم و گزاف نيست. و نيز با آگاهي و بينشي كه به كنه حقيقت دارد هيچ كوچكي را به خاطر كوچكي و خرديش و هيچ بزرگي را به خاطر بزرگي و عظمتش از قلم نمي‌اندازد.
__________________________________________________
(1)فصل اصطلاحي است در علم معاني كه جمله‌اي را از جمله قبل جدا كنند و در برابر آن" وصل" است كه جمله را با يكي از حروف عطف به جمله پيش عطف دهند.
(2)سوره ص آيه 84
(3)روزي كه ايشان بيرون آمده، آشكار مي‌شوند، در چنين روزي چيزي از آنان بر خداي تعالي پوشيده نيست. (در چنين روزي) گفته مي‌شود: امروز ملك جهان از كيست؟ از خداي واحد قهار است.
سوره مؤمن آيه 16
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 210
بنا بر اين روشن شد كه اين اسماء و صفات به نحوي كه از آن بهتر تصور ندارد، اين معنا را بيان مي‌كند كه همه مخلوقات به سوي او بازگشت خواهند نمود، و هدايت، هدايت او است نه هدايت ديگران و دين فطري كه مردم را به آن دعوت نموده، دين حق است نه اديان ديگر، زيرا كه خداي تعالي اگر عالم را آفريد به خاطر منظوري است كه داشت، و آن منظور بازگشت مردم است به سوي او، و به همين منظور روز بازگشت را به وجود خواهد آورد، و خواهد فرمود:" كن" و چون قول او حق است پس چنين روزي خواهد آمد و در آن روز براي همه معلوم خواهد شد كه ملك و سلطنت براي او است، و غير او هيچ كسي سلطنت بر چيزي ندارد. وقتي اين معنا براي همه معلوم شد، آن وقت خداوند با تشخيصي كه دارد فرمانبرداران خود را از گنهكاران، تميز مي‌دهد، چون او از آنجايي كه حكيم و خبير است، هر غيب و شهادت را مي‌داند.
از آنچه كه تا كنون گفته شد چند نكته به دست آمد:
اول اينكه: غرض از ذكر كلمه" حق" اين است كه بفهماند خلقت آسمانها و زمين به حق بوده و" حق" وصف آن است. و ما در چند صفحه قبل معناي حق بودن" فعل" و" قول" خدا را بيان كرديم. و اما اينكه بعضي از مفسرين گفته‌اند كه معناي اين كلمه اين است كه:
" خداوند آسمانها و زمين را با قول حق آفريده"، معناي بعيدي است.
دوم اينكه: از ظاهر سياق برمي‌آيد كه جمله" يَوْمَ يَقُولُ كُنْ فَيَكُونُ" در مقام بيان داستان قيامت است، و گر نه خلقت هر چيزي به همين نحو است كه به آن گفته شود:" كن" و آن هم موجود گردد.
سوم اينكه: اگر از ميان همه اوصاف و خصوصيات قيامت تنها مساله" نفخ صور" را ذكر كرد براي اشاره كردن به خصوصيتي بود كه مناسب با مقام است، و آن مساله كيفيت احضار عام است كه جمله" وَ هُوَ الَّذِي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ" آن را بيان مي‌كند، زيرا كه" حشر" يعني با اجبار مردم را اخراج كردن و در جايي جمع نمودن، كه نفخ در صور هم همين معنا را مي‌رساند، زيرا موقعي شيپور مي‌زنند كه بخواهند افراد لشكر را براي امر مهمي بسيج كنند، در قيامت نيز در صور دميده مي‌شود و مردم از قبرها بيرون آمده براي حضور در محكمه الهي به عرصه محشر درمي‌آيند" وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَإِذا هُمْ مِنَ الْأَجْداثِ إِلي رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ- تا آنجا كه مي‌فرمايد- إِنْ كانَتْ إِلَّا صَيْحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ جَمِيعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ، فَالْيَوْمَ لا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ لا تُجْزَوْنَ إِلَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" «1» در آيه مورد بحث كلمه" يوم" در هر دو مورد
__________________________________________________
(1)و در صور دميده شد پس ناگهان ايشان از قبرها به سوي پروردگار خود مي‌شتابند- تا آنجا كه مي‌فرمايد- جز يك بانگي نبود، پس ايشان همه، پيش ما احضار شدگانند. امروز به كسي هيچ گونه ستم نمي‌شود و به شما جز آنچه عمل مي‌كرديد پاداش داده نمي‌شود. سوره يس آيه 54
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 211
به يك معنا نيست. بلكه مراد از يوم اول مطلق ظرف است مثل اينكه مي‌گوييم:" روزي كه خدا حركت را آفريد، و روزي كه شب و روز را به وجود آورد" و حال آنكه روزهاي معمولي زائيده حركت و متفرع بر آن است، به خلاف يوم دوم كه به معناي روزهاي معمولي و روزي است كه قيامت در آن روز بر پا مي‌شود.

بحث روايتي ..... ص : 211

اشاره

در كتاب الدر المنثور در ذيل جمله" يَقُصُّ الْحَقَّ ..." مي‌گويد: دارقطني در كتاب" افراد" و ابن مردويه از ابي بن كعب روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) به مردي ياد داد كه آيه را" يَقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلِينَ" قرائت كند. «1»
و نيز در كتاب مزبور در ذيل آيه" وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ ..."
مي‌گويد: احمد و بخاري در كتابهاي خود و حشيش بن اصرم در كتاب استقامت و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه همگي از ابن عمر نقل كرده‌اند كه گفته است: رسول خدا (ص) فرمود: مفاتيح (كليدهاي) غيب پنج است، و جز خدا كسي از آن اطلاع ندارد: 1- كسي نمي‌داند فردا به چه حوادثي آبستن است مگر خداي متعال 2- كسي نمي‌داند رحم زنان چه زماني جنين و بار خود را مي‌اندازد، جز او 3- كسي نمي‌داند چه وقت باران مي‌بارد جز او 4- كسي نمي‌داند كه در چه سرزميني مرگش فرا مي‌رسد، تنها خدا است كه مي‌داند مرگ هر كسي در كجا واقع مي‌شود 5- كسي نمي‌داند چه وقت قيامت بر پا مي‌گردد، مگر خداي تبارك و تعالي. «2»
مؤلف: با فرض اينكه اين روايت صحيح باشد، نبايد پنداشت كه با عموم آيه منافات دارد، زيرا مسلم است كه عدد مفهوم ندارد، و اگر كسي بگويد فلان مقدار پول دارم، دليل بر اين نيست كه بيشتر ندارد، و اين پنج چيزي كه در روايت ذكر شده است، برگشت همه به يك
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 14
(2)الدر المنثور ج 3 ص 15
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 212
معنا است، و آن عبارت است از علم به حوادث قبل از اينكه حادث شوند، و معلوم است كه حوادث تنها همين پنج امر مذكور در روايات نيست، بلكه خود آيه دلالت بر مصاديق ديگري نيز دارد.
و نيز در كتاب نامبرده است كه خطيب در كتاب تاريخ خود به سند ضعيفي از ابن عمر نقل كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: هيچ زراعتي بر روي زمين و هيچ ميوه‌اي بر درخت نيست مگر اينكه بر آن نوشته شده است:" بسم اللَّه الرحمن الرحيم- اين رزق فلان ابن فلان است" آن گاه استدلال فرمود به آيه" وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُها وَ لا حَبَّةٍ فِي ظُلُماتِ الْأَرْضِ وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ". «1»
مؤلف: اين روايت علاوه بر اينكه سندش ضعيف است، مضمونش نيز با مضموني كه آيه دارد درست منطبق نيست.
و در تفسير عياشي از ابي الربيع شامي روايت شده كه گفت: از امام صادق (ع) از معناي جمله" وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُها ... إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ" سؤال كردم فرمود: مقصود از" ورقه" جنين ناتمامي است كه سقط شود، و مقصود از" حبه"، فرزند و مراد از" ظُلُماتِ الْأَرْضِ" رحم مادران است و" رطب" نيز به معناي فرزندي است كه زنده بدنيا آيد، و" يابس" كودكي است كه رحم، آن را سقط كند، و همه اينها در كتاب مبين است. «2»
مؤلف: اين روايت را كليني و صدوق نيز از ابي الربيع، از آن جناب نقل كرده‌اند.
قمي هم آن را بدون ذكر سند نقل كرده، و ليكن روايت بر ظاهر آيه منطبق نمي‌شود. «3» نظير اين روايت، روايت ديگري است كه عياشي آن را از حسين بن خالد از ابي الحسن (ع) نقل كرده است. «4»
در مجمع البيان در ذيل آيه" قُلْ هُوَ الْقادِرُ عَلي أَنْ يَبْعَثَ عَلَيْكُمْ عَذاباً مِنْ فَوْقِكُمْ" گفته است: مراد از آن سلاطين ستمكار و مقصود از" عذاب از پائين" غلامان بد رفتار و هر كسي است كه در او خيري نباشد، آن گاه گفته است: اين معنا از امام ابي عبد اللَّه (ع)
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 15
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 361
(3)تفسير قمي ج 1 ص 203 و كافي ج 8 ص 208 ح 349 و معاني الاخبار ص 215
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 361
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 213
روايت شده است. «1»
و نيز در ذيل جمله" أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً" ذكر كرده كه بعضي از مفسرين گفته‌اند مقصود از اين جمله اين است كه خداوند با القاء دشمني و تعصب در بين آنان، خودشان را به جان هم مي‌اندازد و اين معنا از امام ابي عبد اللَّه (ع) روايت شده است. «2»
و در ذيل جمله" وَ يُذِيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْضٍ" گفته است كه بعضي از مفسرين گفته‌اند: مقصود از اين عذاب، همسايه بد است، كه اين نيز از امام صادق (ع) روايت شده. «3»
در تفسير قمي است كه مراد از جمله:" يَبْعَثَ عَلَيْكُمْ عَذاباً مِنْ فَوْقِكُمْ" پادشاه ستمكار است، و مراد از" أَوْ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ" فرومايگان و هر كسي است كه خيري در او نيست، و مقصود از" أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً" عصبيت است، و مراد از" وَ يُذِيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْضٍ" بد رفتاري كردن در همسايگي است. «4»
قمي در تفسير خود مي‌گويد در روايت ابي الجارود از ابي جعفر (ع) آمده است كه آن حضرت در تفسير" هُوَ الْقادِرُ عَلي أَنْ يَبْعَثَ عَلَيْكُمْ عَذاباً مِنْ فَوْقِكُمْ" فرمود مقصود از عذاب از بالا دود و صيحه آسماني است، و مراد از" أَوْ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ" خسف و فرو بردن زمين است و مراد از" أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً" اختلاف در دين و طعن مردم به يكديگر مي‌باشد، و مراد از" يُذِيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْضٍ" اين است كه مردم به جان يكديگر افتاده يكديگر را بكشند، و همه اينها عذابهايي است كه بر اهل قبله واقع مي‌شود، و خداوند به رسول گراميش مي‌فرمايد:" انْظُرْ كَيْفَ ...- ببين چطور آيات را مي‌گردانيم تا شايد بفهمند". «5»
در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، عبد بن حميد، بخاري، ترمذي، نسايي و نعيم بن حماد در كتاب" الفتن" و ابن جرير، ابن المنذر، ابن ابي حاتم، ابن حبان، ابو الشيخ، ابن مردويه و بيهقي در كتاب" الأسماء و الصفات" از جابر بن عبد اللَّه نقل كرده‌اند كه گفت:
وقتي آيه" قُلْ هُوَ الْقادِرُ عَلي أَنْ يَبْعَثَ عَلَيْكُمْ عَذاباً مِنْ فَوْقِكُمْ" نازل شد رسول خدا (ص) عرض كرد:" اعوذ بوجهك- پروردگارا به تو پناهنده مي‌شوم" و وقتي جمله" أَوْ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ" را شنيد باز عرض كرد:" اعوذ بوجهك- پناه مي‌برم به تو" و چون جمله" أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً وَ يُذِيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْضٍ" را شنيد فرمود: اين آسان‌تر و سبك‌تر
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان ج 3 ص 315 [.....]
(4 و 5)تفسير قمي ج 1 ص 204
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 214
است. «1»
مؤلف: قريب به اين مضمون را هم از ابن مردويه از جابر نقل كرده است. «2»

[رواياتي در ذيل آيه مربوط به نزول بلا بر امت محمد (ص) و بيان اختلاف و عدم اعتبار اين روايات] ..... ص : 214

و نيز در كتاب مذكور است كه احمد و ترمذي روايت را حسن شمرده و نعيم بن حماد در كتاب" الفتن" و ابن ابي حاتم و ابن مردويه از سعد بن ابي وقاص نقل كرده‌اند كه رسول خدا (ص) در ذيل آيه" قُلْ هُوَ الْقادِرُ ..." فرمود: اين عذاب واقع خواهد شد، و ليكن هنوز تاويلش كه مراد از آن چيست، به ما نرسيده است. «3»
مؤلف: روايت ديگري هم به طرق شيعه و هم به طرق اهل سنت موجود است كه همه نشانگر آن است كه عذابهاي مذكور در آيه (عذاب فوق و تحت، يعني صيحه آسماني و فرو رفتن در زمين) همه در ميان اين امت واقع خواهد شد، و اما مساله تفرقه و بجان هم افتادن كه از دير زماني واقع شده است.
سيوطي در الدر المنثور و ابن كثير در تفسيرش نيز اخبار زيادي روايت كرده‌اند كه بيانگر اين مطلب است: وقتي اين آيه نازل شد، رسول خدا پناه به خدا برده و از درگاهش مسألت نمود كه امتش را به اين چند عذاب معذب نفرمايد و خداوند دعايش را در بعضي از آن عذابها مستجاب و در بعضي ديگر كه همان تفرقه و به جان هم افتادن است، اجابت نفرمود. «4»
و ليكن روايات مذكور، با اينكه بسيار زياد است و در بين آنها روايات قويي نيز وجود دارد، اما از آنجا كه هيچ كدامش موافق با ظاهر آيه نيست قابل اعتماد نمي‌باشد، زيرا دو آيه بعدش يعني" وَ كَذَّبَ بِهِ قَوْمُكَ وَ هُوَ الْحَقُّ قُلْ لَسْتُ عَلَيْكُمْ بِوَكِيلٍ، لِكُلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌّ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ" صريحا امت را وعده مي‌دهد به اينكه اين عذابها در آنان واقع خواهد شد.
علاوه بر اينكه آيات مورد بحث، آيات سوره انعام است كه گفتيم يك دفعه نازل شده. و رسول خدا مامور شد آن را به امت برساند، و اگر نسبت به بعضي از آن عذابها بدا حاصل گرديده و يا به دعاي آن حضرت، از نزول آن صرفنظر شده بود، جا داشت كه خود قرآن- كه كتابي است كه" لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ"- از رفع آن خبر داده باشد، و حال آنكه چنين خبري در قرآن نيست، بلكه همانطوري كه قبلا اشاره كرديم، آيات ديگري نيز مانند آيات سوره يونس و روم و ... اين چند آيه را تاييد مي‌كند.
از همه اينها گذشته، خود روايات مزبور، با روايات بسيار ديگري كه از طرق شيعه و سني نقل شده معارض مي‌باشند و همه دلالت دارند بر اينكه همه عذابهاي مذكور در آيه، در بين
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)الدر المنثور ج 3 ص 17
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 215
امت واقع خواهد شد.
از اين هم كه صرفنظر كنيم، اين روايات با همه كثرتشان و با اينكه همه آنها اتفاق دارند بر اينكه رسول خدا (ص) بعد از نزول اين آيه:" قُلْ هُوَ الْقادِرُ عَلي أَنْ يَبْعَثَ"، دعاهايي كرد، با اين همه در عدد آن دعاها متفق نيستند، مثلا در بعضي از آن روايات دارد كه حضرت سه چيز از خدا خواست، و در بعضي ديگر دارد كه چهار چيز درخواست نمود، و همچنين در اينكه چند تا از درخواستهايش قبول شد اختلاف دارند، در بعضي از آنها دارد كه يكي از درخواستهايش قبول شد، و در بعضي ديگر دارد دو تا.
و نيز در اينكه درخواستها چه بوده اختلاف است، زيرا در بعضي از قولها و روايات دارد كه تقاضاي آن حضرت، ايمني امت از سنگسار شدن به سنگ‌هاي آسماني و در امان بودنشان از فرورفتگي در زمين و نيز ايمن بودنشان از تفرقه و جنگ و خونريزي بوده است، و در بعضي ديگر دارد كه خواسته‌اش حفظ از غرق، قحطي و جنگ داخلي بوده. و در عده ديگري از آن روايات دارد كه درخواستش عدم قحطي عمومي و تسلط دشمنان خارجي بر آنان و جنگ‌هاي داخلي بوده است.
و در پاره‌اي ديگر دارد كه درخواستها اين بوده كه امتش را بر هيچگونه گمراهي دچار نسازد و دشمني را از غير خودشان بر آنان چيره نكند و آنان را به عذاب قحطي هلاك ننموده و وحدت كلمه را از ايشان سلب نكند، و آنان را به جان هم نياندازد.
و در بعضي ديگر است كه درخواستهاي آن جناب اين بود كه دشمنان خارجي را بر آنان مسلط نكند، و آنان را به غرق هلاك نسازد و ايشان را به جان هم نيفكند. و در بعضي ديگر دارد آنان را به عذابهايي كه امم پيشين به وسيله آنها هلاك شدند، هلاك نساخته و دشمنان خارجي را بر سرشان چيره و مسلط نفرمايد و آنان را دسته دسته و متفرق نسازد، و به جان يكديگر نيفكند. باز در بعضي ديگر دارد كه درخواست آن حضرت اين بوده است كه از آسمان و از زمين، عذاب بر آنان نفرستد و آنان را دسته دسته ننموده به جان هم نيفكند.
باز از اين نيز كه بگذريم دليل ديگر بر اينكه اين روايات قابل اعتماد نيستند، اين است كه در بعضي از آنها دارد: اين دعا در حره بني معاويه (كه يكي از آبادي‌هاي انصار است و در بلوك عاليه مدينه واقع شده) ايراد گرديده است و لازمه‌اش اين است كه اين دعا بعد از هجرت ايراد شده باشد در صورتي كه ما مي‌بينيم كه سوره انعام از سوره‌هايي است كه در مكه نازل شده و اين نزول قبل از هجرت بوده است. البته در اين روايات، اختلافات ديگري هم وجود دارد كه اگر كسي به آنها رجوع كند برايش واضح مي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 216
به فرضي هم كه بخواهيم يكي از اين روايات را گرفته و به آن استناد كنيم از همه آنها صحيح‌تر روايتي است كه عبد الرزاق، عبد بن حميد، ابن جرير، ابن المنذر و ابن مردويه از شداد بن اوس نقل كرده‌اند كه وي به طور رفع از رسول خدا نقل كرده كه فرمود: خداي متعال روزي زمين را براي من طوري كرد كه من از مشرق تا مغرب آن را ديدم، و برايم معلوم شد كه دامنه دين من تا آنجا كه من آن روز ديدم، گسترده خواهد شد، ديگر اينكه به من دو گنج داده شد:
يكي گنج سرخ و ديگري سفيد، و من از پروردگار خود خواستم كه امتم را به قحطي عمومي دچار نفرمايد، و آنان را از هم پاشيده و دسته دسته نگرداند، و ايشان را به جان هم نيفكند، در جوابم خطاب آمد: اي محمد قضايي را كه من گذرانده باشم برگشت ندارد، و من اينك اين دعايت را در حق امتت مستجاب مي‌كنم كه هرگز آنان را به قحطي عمومي مبتلا نسازم، و دشمنان خارجي را بر سرشان مسلط نكنم، و به دست آنان هلاكشان نفرمايم، تا خودشان خود را هلاك كنند، و يكديگر را بكشند، و اسير نمايند. آن گاه رسول خدا (ص) فرمود:
من بر امتم از پيشوايان و زمامداران گمراه كننده مي‌ترسم، و مي‌ترسم كه كار آنان به شمشير محول شود، كه در چنين صورتي تا قيام قيامت، شمشير از بين آنان برداشته نخواهد شد. «1»
اين روايت از غالب اشكالاتي كه در بقيه روايات بود، خالي است، و در اين روايت ندارد كه اين دعا پس از نزول آيه مورد بحث بوده و ليكن مضمون همين روايت را هم بايد بر اين حمل كرد كه مقصود اين است كه: امت اسلام از قحط و غلايي كه ريشه‌كنش ساخت و اثري از وي باقي نمي‌گذارد مصون است، و گر نه ظاهر آن با مصيبتها و قحطي‌ها و خونريزيهاي سنگيني كه مسلمانان از سپاه صليب در اندلس و از لشكر مغول ديدند، سازگار نيست. و نيز بايد گفت ناچار اين درخواستها در اوايل بعثت و قبل از نزول اين آيه بوده، و گر نه چطور ممكن است كه رسول خدا (ص) با آن معرفتي كه به مقام پروردگار خود دارد، و با آن جلالت قدري كه در او است با شنيدن اين وحي، تازه از خداي خود قضايي را كه او گذارنده و وي را مامور به تبليغ آن نموده، تقاضا كند؟
بعد از همه اين حرفها، قرآن كريم با آيات خود، واقع امر را بيان كرده و آن اين است كه: اين دين تا روز قيامت باقي خواهد ماند و اين امت به كلي از بين نخواهد رفت، و ليكن چنان هم نيست كه دچار هيچ بلائي نشود، بلكه هر بلا و مصيبتي كه بر سر امت‌هاي گذشته آمده، بدون چون و چرا، مو به مو بر سر اين امت نيز خواهد آمد، روايات قطعي الصدور بسياري
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 19
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 217
هم كه از رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت (ع) در دست هست، همه گوياي اين مطلب مي‌باشند.
در الدر المنثور از كتاب" الناسخ" نحاس از ابن عباس نقل مي‌كند كه در ذيل جمله" قُلْ لَسْتُ عَلَيْكُمْ بِوَكِيلٍ" نقل كرده كه گفت: اين آيه را آيه سيف كه عبارت است از" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ" نسخ كرده است. «1»
مؤلف: سابقا اين معنا را بيان كرديم كه سياق جمله" قُلْ لَسْتُ عَلَيْكُمْ بِوَكِيلٍ" سياق مقدمه و زمينه‌چيني براي" لِكُلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌّ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ" را دارد، و اين معنايي نيست كه آيه" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ ..." بتواند آن را نسخ كند.

[چند روايت در ذيل آيه نهي از نشستن با كساني كه در آيات خدا خوض مي‌كنند] ..... ص : 217

در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ إِذا رَأَيْتَ الَّذِينَ يَخُوضُونَ فِي آياتِنا ..." از عبد الأعلي بن اعين نقل كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: هر كس كه ايمان به خدا و روز جزا دارد، بايد در مجلسي كه در آن مجلس به يك پيشوايي بدگويي و يا از مسلماني غيبت مي‌شود، ننشيند، زيرا خداي تعالي فرموده:" وَ إِذا رَأَيْتَ الَّذِينَ يَخُوضُونَ فِي آياتِنا فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ حَتَّي يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ وَ إِمَّا يُنْسِيَنَّكَ الشَّيْطانُ فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْري مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ". «2»
و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد، ابن جرير و ابو نعيم در كتاب" الحليه" از ابي جعفر نقل كرده‌اند كه گفت: با كساني كه با هم خصومت دارند ننشينيد، زيرا كه اينگونه افراد كساني هستند كه در آيات خود خوض مي‌كنند. «3»
و نيز در اين كتاب است كه عبد بن حميد و ابن منذر از محمد بن علي نقل كرده‌اند كه گفت: اهل هوا از همان كسانيند كه در آيات خدا خوض مي‌كنند. «4»
و در تفسير عياشي از ربعي بن عبد اللَّه از كسي نقل كرده كه گفت امام ابي جعفر (ع) در ذيل آيه شريفه" وَ إِذا رَأَيْتَ الَّذِينَ يَخُوضُونَ فِي آياتِنا" فرمود خوض در آيات خدا، گفتگو در باره پروردگار و مجادله كردن در باره قرآن است، و در ذيل جمله" فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ حَتَّي يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ" فرمود: از آن جمله گوش دادن به سخنان نقالان و داستان‌سرايان است. «5»
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 20
(2)تفسير قمي ج 1 ص 204
(3 و 4)الدر المنثور ج 3 ص 20
(5)تفسير عياشي ج 1 ص 362
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 218
مؤلف: روايات همان طوري كه ملاحظه مي‌كنيد شامل آيه هست، و در حقيقت در اين روايات ملاكي كه در آيه ذكر شده، اخذ گرديده است.
در مجمع البيان است كه امام ابي جعفر (ع) فرمود: وقتي مسلمين آيه" فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْري مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" را شنيدند به رسول خدا (ص) عرض كردند پس تكليف ما چيست؟ اگر بنا باشد هر وقت بشنويم كه مشركين قرآن را مسخره مي‌كنند، برخيزيم و برويم بايد اصلا داخل مسجد الحرام نشويم، و خانه خدا را طواف نكنيم، براي اينكه هميشه مشركين در آنجا جمع هستند و با ديدن ما، شروع به استهزاي قرآن مي‌كنند.
در جوابشان اين آيه نازل شد:" وَ ما عَلَي الَّذِينَ يَتَّقُونَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ" و آنان را دستور داد كه تا آنجا كه مي‌توانند مشركين را تذكر داده و به حقايق دين آشنا كنند. «1»
مؤلف: اين روايت هم چنان كه ملاحظه مي‌كنيد، كلمه" ذكري" را مفعول مطلق گرفته و ضمير" لعلهم" و همچنين ضمير" يتقون" را به مشركين و مسخره كنندگان برگردانيده، و بنا بر اين روايت تقدير آيه چنين است:" و لكن ذكروهم ذكري لعلهم يتقون- و ليكن شما مسلمانان آنان را به نحو خوبي تذكر دهيد، باشد كه از خدا بترسند". اشكالي كه در اين روايت وجود دارد اين است كه سوره انعام يك دفعه نازل شده، و اين معنا، با اينكه آيه مورد بحث، در باره يك واقعه مخصوصي نازل شده باشد، سازگار نيست.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير، ابن المنذر و ابو الشيخ از ابن جريح نقل كرده‌اند كه گفته است: مشركين مي‌آمدند و در مجلس رسول خدا (ص) مي‌نشستند، زيرا دوست داشتند كه سخنان آن جناب را بشنوند آن گاه مسخره نموده و استهزائش نمايند. به همين خاطر اين آيه نازل شد" وَ إِذا رَأَيْتَ الَّذِينَ يَخُوضُونَ فِي آياتِنا فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ ..." از آن پس هر وقت آن جناب را استهزاء مي‌كردند، حضرت برمي‌خواست. اين عمل باعث شد كه آنان از عمل زشت خود دست بردارند، و جمله" لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ" اشاره به اين معنا است، آن گاه با جمله" وَ ما عَلَي الَّذِينَ يَتَّقُونَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ" فرمود: بر كساني كه ملاحظه حرمت تو را مي‌كنند و چيزي نمي‌گويند كه تو از مجلس برخيزي حرجي و گناهي نيست، سپس همين معنا را در مدينه با آيه" وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ ..." نسخ كرده و دستور داد به هيچ وجه با آنان ننشينند. «2»
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 ص 94
(2)الدر المنثور ج 3 ص 20
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 219
مؤلف: اگر آيه نازل شده در مدينه (وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ) با اينكه به حسب مضمون، عين آيه" وَ إِذا رَأَيْتَ الَّذِينَ يَخُوضُونَ" است، ناسخ ذيل آن، يعني جمله" وَ ما عَلَي الَّذِينَ يَتَّقُونَ" بوده باشد، بايستي همين جمله هم ناسخ آيه قبليش، يعني آيه" و اذا رأيت ..." بوده باشد و حال آنكه اين معنا با اينكه سوره انعام يك دفعه نازل شده، سازگار نيست، چون بايد بين ناسخ و منسوخ مدتي فاصله بشود. علاوه بر اين معنايي كه روايت سيوطي براي اين سه آيه يعني آيه" وَ إِذا رَأَيْتَ" و آيه" وَ ما عَلَي الَّذِينَ" سوره انعام و آيه" وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ" سوره مائده كرده، آن طور آنها را متنافي با هم نمي‌كند كه بتوان گفت دومي ناسخ اولي و منسوخ سومي است.
نظير اين روايت، روايتي است كه باز الدر المنثور آن را از كتاب ناسخ نحاس از ابن عباس نقل كرده كه گفت: آيه" وَ ما عَلَي الَّذِينَ يَتَّقُونَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ" كه در مكه نازل شده، با آيه" وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ" كه در مدينه نازل شده نسخ شد. «1»
در تفسير برهان در ذيل آيه" قَوْلُهُ الْحَقُّ وَ لَهُ الْمُلْكُ ..." از ابن بابويه نقل كرده كه وي به سند خود از ثعلبة بن ميمون از بعضي از راويان شيعه از امام صادق (ع) روايت كرده كه در باره جمله" عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ" فرمود: مراد از عالم غيب چيزهايي است كه هنوز موجود نشده، و مراد از شهادت موجوداتي است كه به هستي درآمده است. «2»
مؤلف: اين روايت روشن‌ترين مصاديق غيب و شهادت را كه در پيش ما است ذكر كرده و گر نه سابقا بيان كرديم كه براي اين دو كلمه مصاديق ديگري نيز هست.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 21
(2)تفسير برهان ج 1 ص 530
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 220

[سوره الأنعام (6): آيات 74 تا 83] ..... ص : 220

اشاره

وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ لِأَبِيهِ آزَرَ أَ تَتَّخِذُ أَصْناماً آلِهَةً إِنِّي أَراكَ وَ قَوْمَكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ (74) وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ (75) فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأي كَوْكَباً قالَ هذا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ (76) فَلَمَّا رَأَي الْقَمَرَ بازِغاً قالَ هذا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ (77) فَلَمَّا رَأَي الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبِّي هذا أَكْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ قالَ يا قَوْمِ إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ (78)
إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ (79) وَ حاجَّهُ قَوْمُهُ قالَ أَ تُحاجُّونِّي فِي اللَّهِ وَ قَدْ هَدانِ وَ لا أَخافُ ما تُشْرِكُونَ بِهِ إِلاَّ أَنْ يَشاءَ رَبِّي شَيْئاً وَسِعَ رَبِّي كُلَّ شَيْ‌ءٍ عِلْماً أَ فَلا تَتَذَكَّرُونَ (80) وَ كَيْفَ أَخافُ ما أَشْرَكْتُمْ وَ لا تَخافُونَ أَنَّكُمْ أَشْرَكْتُمْ بِاللَّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطاناً فَأَيُّ الْفَرِيقَيْنِ أَحَقُّ بِالْأَمْنِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (81) الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ (82) وَ تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهِيمَ عَلي قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ إِنَّ رَبَّكَ حَكِيمٌ عَلِيمٌ (83)

ترجمه آيات ..... ص : 220

و به ياد آور وقتي را كه ابراهيم به پدرش آزر گفت: آيا بت‌هايي را خدايان خود مي‌گيري؟ من ترا وقوم ترا در گمراهي آشكار مي‌بينم (74).
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 221
و اين چنين به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را نشان مي‌دهيم و براي اينكه از يقين كنندگان گردد (75).
پس همين كه شب او را پوشانيد ستاره‌اي را ديد، گفت: اين پروردگار من است سپس همين كه غروب كرد گفت: من غروب كنندگان را دوست ندارم (76).
پس از آن، وقتي كه ماه را ديد كه طلوع كرد، گفت: اين پروردگار من است، سپس ماه كه غروب كرد، گفت: اگر پروردگار من، مرا هدايت نكند از گروه گمراهان خواهم بود (77).
پس از آنكه خورشيد را ديد كه طلوع كرد، گفت: اين پروردگار من است اين بزرگتر است پس آن گاه كه خورشيد نيز غروب كرد، گفت: اي قوم! من از آنچه شريك خدا قرار مي‌دهيد بيزارم (78).
من روآوردم به كسي كه آسمانها و زمين را آفريده است، در حالي كه ميانه‌رو هستم و از مشركان نيستم (79).
و قوم او با وي محاجه كردند. گفت: آيا با من در باره خدا محاجه مي‌كنيد و حال آنكه مرا هدايت كرده، و من از كساني كه شريكش قرار مي‌دهيد نمي‌ترسم مگر اينكه پروردگار من چيزي بخواهد، علم پروردگارم به همه چيز وسعت دارد، آيا متذكر نمي‌شويد (80).
و چگونه من از شريكان (يا از شرك) شما بترسم در حالي كه شما نمي‌ترسيد از اينكه براي خدا بدون دليل شريك قرار داديد پس كداميك از اين دو طائفه به أمن سزاوارتر است اگر مي‌دانيد (81).
كساني كه ايمان آوردند و ايمان خود را با ظلم نپوشانيدند أمن از آن ايشان است و راه يافتگان ايشانند (82).
اين است حجت ما كه به ابراهيم عليه قومش داديم هر كه را بخواهيم درجاتي بالا مي‌بريم زيرا پروردگار تو حكيم و عليم است (83).

بيان آيات ..... ص : 221

[بررسي كيفيت مخصوص رفتار و محاجه ابراهيم (ع) در اين آيات، كه به رفتار فطري يك انسان اوليه فرضي كه براي نخستين بار به مظاهر مادي عالم برخورد مي‌كند، شباهت دارد] ..... ص : 221

در اين ده آيه پروردگار متعال حجتي را ذكر مي‌كند كه آن را به پيغمبر عظيم الشان حضرت ابراهيم (ع) داده بود تا با آن عليه مشركين احتجاج نموده و آنان را به ديني كه خدايش به سوي آن هدايت نموده يعني دين توحيد دعوت كند، آن گاه بعد از اين آيات هدايت كلي انبيا و پاكي ضمير آنان را از شرك بيان نموده و از بين همه آنان، نوح كه قبل از ابراهيم بوده و شانزده پيغمبر ديگر را كه همه از ذريه ابراهيم بوده‌اند اسم مي‌برد.
و اين آيات در حقيقت بيان عالي‌ترين و كاملترين مصداق ايمان و قيام به دين فطرت و نشر عقيده توحيد و پاكي از شرك و دوگانگي است، و اين همان هدف مقدسي است كه ابراهيم براي آن قيام نمود و در روزگاري كه مردم سنت توحيد را كه نوح و انبياي بعد از او ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 222
گوشزدشان كرده بودند از ياد برده و دنيا در تيول وثنيت درآمده بود براي روشن كردن آن احتجاج كرد، پس اين آيات با حجت‌هايي كه در آنها بر دين فطرت اقامه شده در حقيقت براي مزيد بينايي رسول خدا است نسبت به ادله‌اي كه در همين سوره و قبل از اين آيات خدا به او تلقين نمود، و در چهل جا فرموده: اينطور بگو و چنين استدلال كن، كه متجاوز از بيست تاي از آن گذشت.
گويا فرموده در موقعي كه با قوم خود رو برو مي‌شوي و ادله توحيد و نفي شرك را كه ما تلقينت كرديم برايشان مي‌آوري به ياد آر آن دليل‌هايي را كه ابراهيم براي پدر و قومش آورد، و در نظر آور آن حجت‌هايي را كه ما به او آموخته و بدان وسيله به ملكوت آسمانها و زمين آگاهش ساختيم. زيرا ابراهيم اگر با قوم خود به محاجه مي‌پرداخت به سبب علم و حكمتي بود كه ما ارزانيش داشتيم، نه به فكر تصنعي كه از چهار ديوار تصور و خيال تجاوز ننموده و هميشه مشوب به تكلف و به خودبستگي‌هايي است كه فطرت صاف و خداداد بشر مخالف آن است.
و اگر انسان خالي الذهن باشد و بدون در نظر داشتن آنچه در روايات است و قبل از اينكه ذهنش به مشاجرات اهل تفسير و درهم آميختن‌شان تفسير آيات را با مضامين روايات و همچنين به آنچه در كتب تاريخ و در تورات و اسراييليات است، مشوب گردد در اين آيات دقت كند، از لحن آن به خوبي مي‌فهمد كه اين كلمات از كسي صادر شده كه ذهنش صاف و خالي از آلودگيهاي افكار و ضد و نقيض‌هاي اوهام بوده است، و اين در حقيقت لطائف شعور و احساس فطرت صاف و ادراكات اوليه عقل وي بوده كه در قالب اين الفاظ درآمده است.
و خلاصه، اگر از روي انصاف در اين آيات غور كند ترديد نخواهد كرد در اين كه:
كلماتي كه ابراهيم با قوم خود داشته و اينك اين آيات، آن كلمات را حكايت مي‌كند، بسيار شبيه است به كلام يك انسان اوليه فرضي كه زندگي خود را در نقبي (زيرزمين) يا در غاري (در كوه) گذرانيده است. انساني كه فقط با كسي معاشرت دارد كه قوت لا يموت او را تهيه كند و لباسي برايش تهيه نمايد كه از گرما و سرما حفظش كند، انساني كه تا كنون چشمش به ستارگان آسمان نيفتاده و طلوع و غروب آفتاب و ماه را نديده است، انساني كه هرگز قدم در جامعه‌هاي بشري و شهرهاي وسيع آن، ننهاده و به افكار مختلف و ايده‌هاي گوناگون و اديان و مذاهب ضد و نقيض آن برخورد ننموده، و اينك ناگهان گذارش به سرزميني وسيع و يكي از جوامع بزرگ افتاده و چيزهايي مي‌بيند كه هرگز نديده است.
مثلا مردمي را مي‌بيند كه با دلهاي پر از اميد سرگرم كار خود و شتابان به سوي مقصد خويشند، يكي متحرك و ديگري ساكن، يكي كارگر و ديگري كارفرما، يكي خادم و ديگري ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 223
مخدوم، يكي فرمانده و ديگري فرمانبر. يكي هم دور از همه اين جنجالها مشغول بندگي و پرستش معبود خويش است، در اين ميان ناگهان چشمش به آسمان مي‌افتد و از ديدن اجرام آسماني تعجب و بهت‌زدگيش دو چندان شده و غرق در درياي تحير مي‌گردد ناچار از كسي كه مي‌تواند پي به مقاصدش ببرد، با اشاره و كنايه از حال تك تك اين موجودات سؤال مي‌كند، عينا مانند كودكي كه وقتي چشمش به فراخناي آسمان و چراغهاي فروزانش مي‌افتد، از مادرش مي‌پرسد: اين اجرام درخشنده كه دل مرا مجذوب خود كرده چيست؟ راستي چقدر زيبا و شگفت‌آور است؟ چه كسي اينها را به آسمان ميخ‌كوب و آويزان كرده است؟ چه كسي همه شب آنها را روشن مي‌كند؟ چه كسي اين چراغها را ساخته است؟ و همچنين از كوچك و بزرگ آنها، از خصوصيات هر يك جداگانه پرسشها مي‌كند.
با اين تفاوت كه: انسان فرضي مورد بحث، ابتدا از حقيقت چيزهايي سؤال مي‌كند كه به معلومات دوران توحش و روزگار تنهاييش نزديكتر است، و چون معلومات آن روزش، از سنخ محسوسات نبوده، زيرا چيزي نديده و نشنيده بود، لذا اولين چيزي را كه مورد سؤال قرار مي‌دهد، سبب اعلي و علت هستي عالم است، آري انسان به طور كلي طوري است كه مي‌خواهد از حال مجهولات اطلاع و آگاهي حاصل كرده و به معلومات برسد به اين معنا كه مواد اوليه علم خود را گرفته و در مقام كشف از حالات نزديكترين و مناسبترين مجهول، برمي‌آيد.
مثلا كودكان يا صحرانشينان وقتي به چيزي برمي‌خورند كه برايشان تازگي دارد، از ميان همه جهات آن، ابتدا از جهتي سؤال مي‌كنند كه به آن مانوس‌ترند، يعني ابتدا مي‌پرسند اين چه حقيقتي است؟ آن گاه سؤال مي‌كنند كه چه كسي آن را درست كرده؟ سپس مي‌پرسند فايده آن چيست و براي چه منظوري ساخته شده؟. انسان فرضي مورد گفتار ما هم كه تقريبا مي‌توان گفت يك انسان فطري است و هنوز فطرتش از آلودگيها پاك است از آنجايي كه جز به ساده‌ترين اسباب زندگي اشتغال نداشته و ذهنش از خاطرات و افكار گوناگوني كه ذهن انسانهاي متمدن و شهري را به خود مشغول مي‌كند، خالي و فارغ است، زيرا كه انسانهاي متمدن، به قدري مشاغل مادي و افكار پراكنده دارند كه خاطرشان حتي براي يك لحظه آسوده نيست. حوادث بيشمار آسماني و زميني اطراف انسان ابتدايي را احاطه كرده بدون اينكه اسباب طبيعي آنها را بشناسد، از اينجهت ذهن وي آمادگي بيشتري براي انتقال به سبب ما فوق طبيعي دارد. با اينكه انسان شهرنشين اگر فرصتي و فراغتي از شمارش اسباب طبيعي برايش حاصل شود، آن گاه متوجه مبدأ فوق طبيعي شده، به او مي‌پردازد

[هر چه اشتغال و سرگرمي به امور مادي بيشتر باشد، توجه به مبدأ و معاد كمتر مي‌شود] ..... ص : 223

و از اين رو، اگر انسان ابتدايي، از شهرنشينان، عبادت و پرستشي نسبت به آن مبدأ فوق طبيعي ببيند، زودتر از ديگران، توجهش
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 224
به او منتقل مي‌شود. و لذا مي‌بينيم كه دين داري و عنايت و اهتمام نسبت به مراسم ديني و همچنين بحث در الهيات، در قاره آسيا بيشتر است تا اروپا، و در آسيا نيز اين قبيل مسائل در شهرهاي كوچك و دهات، قدر و قيمت و ارزش بيشتري دارد، تا در شهرهاي بزرگ، جهتش روشن است، زيرا جامعه هر قدر وسيع‌تر و سطح زندگيش هر چه بالاتر باشد، حوائج ماديش بيشتر و مشاغل آن متراكم‌تر است، و دلها كمتر فراغتي به دست مي‌آورند كه به معنويات بپردازند، و خلاصه در دلها جاي تهي براي توجه به مبدأ و معاد كمتر است. خلاصه اينكه اگر داستان حضرت ابراهيم (ع) را كه در آيات مورد بحث و همچنين در آياتي از سوره مريم و انبيا و صافات حكايت شده به دقت مطالعه كنيم، خواهيم ديد كه آن جناب در احتجاج با پدر و قومش حالتي شبيه به حالت انسان ساده‌اي را داشته است كه فرض شد. زيرا مي‌بينيم عينا مانند همان انسان فرضي مي‌پرسد: اين سنگ و چوبي كه در برابرش خاضع مي‌شويد چيست؟ و مانند كسي كه هيچ چيزي نديده و از دين و بي ديني حكايتي نشنيده، مي‌پرسد: در برابر اين ستارگان و آفتاب و ماه چه مي‌كنيد؟ و چرا چنين مي‌كنيد؟ از پدر و قومش مي‌پرسد:" ما هذِهِ التَّماثِيلُ الَّتِي أَنْتُمْ لَها عاكِفُونَ" «1» و نيز مي‌پرسد:" ما تَعْبُدُونَ؟" در جواب مي‌گويند:" نَعْبُدُ أَصْناماً فَنَظَلُّ لَها عاكِفِينَ" دوباره مي‌پرسد:" هَلْ يَسْمَعُونَكُمْ إِذْ تَدْعُونَ؟ أَوْ يَنْفَعُونَكُمْ أَوْ يَضُرُّونَ؟" در جواب مي‌گويند:
" بَلْ وَجَدْنا آباءَنا كَذلِكَ يَفْعَلُونَ". «2»
و اين سنخ گفتار، همانطوري كه ملاحظه مي‌كنيد گفتار كسي است كه تا كنون نه بتي ديده و نه بت‌پرستي، و حال آنكه در مهد وثنيت و محيط بت‌پرستي (يعني بابل كلدان) بار آمده و رشد يافته است.
در اينجا ممكن است كسي بگويد: غرض ابراهيم (ع) از اينگونه تعبيرات تحقير بت‌ها و اشاره به اين بوده كه من آن احترامات و آن آثار و خواصي كه شما براي اين بت‌ها قائليد، قائل نيستم و اصلا من اينها را نمي‌شناسم، همانند تعبيري كه فرعون در برابر
__________________________________________________
(1)اين مجسمه‌ها كه شما براي آنان خاضع مي‌شويد، چيستند؟. سوره انبيا آيه 52
(2)(حضرت ابراهيم به پدر و قومش گفت:) شما چه معبودي را مي‌پرستيد؟ جواب دادند: ما بت‌هايي را مي‌پرستيم كه ثابت بر پرستش آنها بوده و هستيم. ابراهيم گفت: آيا هر گاه اين بت‌هاي جماد را بخوانيد سخن شما را مي‌شنوند، و آيا هيچ سود و زياني به حال شما دارند؟ آنها در جواب گفتند: ما پدران خود را بر پرستش اين بتان يافته‌ايم. سوره شعراء آيه 70- 74
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 225
موسي كرده و به منظور بي اعتنايي به خداي موسي گفت:" وَ ما رَبُّ الْعالَمِينَ" «1» و همچنين مانند تعبير كفار مكه در برابر رسول خدا (ص) كه آيه زير آن را چنين حكايت مي‌كند:" وَ إِذا رَآكَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلَّا هُزُواً أَ هذَا الَّذِي يَذْكُرُ آلِهَتَكُمْ وَ هُمْ بِذِكْرِ الرَّحْمنِ هُمْ كافِرُونَ" «2».
و ليكن اين معنا از ادب ابراهيم دور است. ابراهيم (ع) كسي است كه در برابر پدرش آزر جز به ادب و احترام لب به سخن نگشود و حتي وقتي آزر او را از خود راند و گفت سنگسارت مي‌كنم آن حضرت در پاسخش گفت:" سَلامٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي إِنَّهُ كانَ بِي حَفِيًّا" «3» و خيلي بعيد است كه چنين كسي اولين باري كه مي‌خواهد با آزر سخن گويد خدايان او را تحقير نموده و در نتيجه تعصب او را نسبت به بت‌ها تحريك كند، با اينكه پروردگار عالم دين آن حضرت را" ملت حنيف" خوانده و در دين او از اينكه مسلمانان بر خدايان مشركين ناسزا بگويند، نهي شده، تا آنان نيز مسلمانان و خداي آنها را سب نكنند. و فرموده:" وَ لا تَسُبُّوا الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَيَسُبُّوا اللَّهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْمٍ" «4». پس صحيح‌تر همان وجهي است كه ما ذكر كرديم.
ابراهيم (ع) پس از فراغ از احتجاج با پدر و قومش در باره اصنام، شروع به پرسش خدايان آنها (ماه، ستاره، آفتاب و ...) مي‌كند، و اشاره به ستاره‌اي نموده مي‌گويد:
" هذا رَبِّي" و همچنين وقتي مي‌بيند ماه طلوع كرد مي‌گويد:" هذا ربي" روز كه مي‌شود و خورشيد طلوع مي‌كند مي‌گويد:" هذا رَبِّي هذا أَكْبَرُ" اين است پروردگار من، چرا كه اين، از آن دو بزرگ‌تر است، اينجا نيز ابراهيم (ع) خود را به جاي كسي قرار مي‌دهد كه اصلا ستاره و ماه و خورشيدي نديده است، روشن‌ترين دليل‌ها بر اين معنا همين تعبيري است كه در باره آفتاب كرده، چون به خوبي پيدا است كه اين تعبير، تعبير كسي است كه گويا اصلا
__________________________________________________
(1)سوره شعرا آيه 23 [.....]
(2)آن كساني كه كفر ورزيدند وقتي تو را مي‌بينند، سخت به مسخره و استهزاء گرفته و از در تحقير مي‌گويند آيا اين است آن كسي كه خدايان شما را دشنام مي‌دهد. آري اينان به ذكر رحمان كافرند. سوره انبيا آيه 36
(3)سلام بر تو، به زودي از پروردگارم جهت تو طلب مغفرت مي‌كنم، او پروردگار من و به من مهربان است. سوره مريم آيه 47
(4)و دشنام ندهيد كساني را كه مشرك هستند و غير خدا را مي‌خوانند، تا در نتيجه، آنان هم خدا را از در دشمني و ناداني ناسزا گويند. سوره انعام آيه 108
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 226
نمي‌داند آفتاب و ماه و ستاره چيست. فقط اين را مي‌داند كه مردم در برابر اين اجرام خضوع كرده و آنها را مي‌پرستند، و قرباني تقديمشان مي‌دارند.
مثال روشن اين داستان اين است كه شما شبحي را از دور ببينيد و بدانيد كه اين شبح، شبح انساني است و ليكن ندانيد كه آيا مرد است يا زن، از كسي مي‌پرسيد اين شخص كيست؟ زيرا بيشتر از آن نمي‌دانيد او هم به شما معرفيش نموده و مي‌گويد: فلان مرد يا فلان زن است، و اما اگر ندانيد شبح مزبور انسان است يا حيوان و يا جماد، سؤال خواهيد نمود كه اين چيست؟ زيرا شما در حق آن، معرفتي بيش از اينكه يك جسمي است از اجسام، نداريد و لذا در جواب شما گفته مي‌شود: اين زيد است، و يا فلان زن است و يا چوبي است كه در اينجا كار گذاشته‌اند. شما كه به واقع امر جاهليد در سؤال خود از جميع خصوصيات آن شبح از انسان بودن و نبودنش، مرد بودن و نبودنش و هم چنين ساير امتيازاتش، تنها آن چيزي را رعايت مي‌كنيد كه به آن عالم هستيد، و اما آن كس كه به شما جواب مي‌دهد از جهت اينكه عالم است، حقيقت را رعايت مي‌كند.

[ضمير مذكر آوردن براي" شمس" در كلام ابراهيم (ع):" هذا رَبِّي هذا أَكْبَرُ" شاهد بر اينست كه آن حضرت همچون انساني فرضي كه خبر از هيچ چيز ندارد سخن گفته است] ..... ص : 226

پس ظاهر اينكه فرمود:" هذا رَبِّي" و همچنين" هذا رَبِّي هذا أَكْبَرُ" اين است كه اين شخص از آفتاب هيچ گونه اطلاعي جز اين ندارد كه اين از ستاره بزرگتر است. و اما اينكه اين آفتاب جرمي است و يا صفحه‌اي نوراني است و آيا چيزي است كه با نور خود موجودات زمين را اداره و با گردش خود به حسب ظاهر حس، شب و روز را به وجود مي‌آورد؟ و آيا اين ماه و ستاره، همه شب از افق طلوع نموده و در طرف ديگر افق، غروب مي‌كنند يا نه؟ ظاهر كلام آن حضرت مي‌رساند كه او هيچ خبري از اين جزئيات نداشته است، زيرا اگر خبر داشت جا داشت مثلا در باره آفتاب اشاره را صحيح ادا كرده و بفرمايد" هذه ربي هذه اكبر" و يا بفرمايد:" انها ربي انها اكبر" و حال آنكه رعايت اين نكته را ننموده و فرمود" هذا" با آنكه اين لفظ مذكر است و شمس مؤنث.
هم چنان كه بعدها در موقعي كه با خود نمرود احتجاج مي‌كرد اين نكته را رعايت نموده و فرمود:" فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ" «1» و نفرمود:" فات به من المغرب" چون در اينجا خود را در جاي يك مرد جاهل به امر قرار نداده. و اين اختلاف در تعبير، در جاي ديگر از كلام آن جناب نيز ديده مي‌شود، آنجا كه به پدر و قوم خود گفت:
__________________________________________________
(1)ابراهيم گفت: خداوند خورشيد راي از طرف مشرق برآورد تو اگر مي‌تواني آن را از مغرب در آر.
سوره بقره آيه 258
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 227
" لِما تَعْبُدُونَ"، ابتدا از معبود آنان به لفظ" ما" كه مخصوص غير انسان است، تعبير كرد. چون در اين موقع نمي‌داند كه اين بت‌ها مانند انسان داراي عقلند و يا سنگ و چوب و بدون شعور هستند؟ تنها مي‌داند كه چيزي هستند، آن گاه كه فهميد مردم قائل به الوهيت آنها هستند و عبادتشان مي‌كنند و اين معنا را از خود مردم شنيد، از جهت اينكه اله و معبود بايد صاحب شعور باشد، و براي پرستندگانش جلب نفع و دفع ضرر نمايد، در جواب، راجع به بت‌ها لفظ مخصوص" صاحبان شعور" را به كار برد و گفت:" هَلْ يَسْمَعُونَكُمْ إِذْ تَدْعُونَ أَوْ يَنْفَعُونَكُمْ أَوْ يَضُرُّونَ قالُوا بَلْ وَجَدْنا آباءَنا كَذلِكَ يَفْعَلُونَ" «1». آن گاه وقتي در داستان شكستن بت‌ها گفت:" فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ" و مردم در جوابش گفتند:" لَقَدْ عَلِمْتَ ما هؤُلاءِ يَنْطِقُونَ" و اقرار كردند كه اين بت‌ها زبان ندارند و فاقد شعور هستند، از اينرو او هم لفظ" ما" را كه مخصوص هر فاقد شعوري است به كار برد و گفت:" أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَ لا يَضُرُّكُمْ أُفٍّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ" «2».
خلاصه اينكه نمي‌توان اينگونه نكات را ناديده گرفت، و يا مثلا اشاره به لفظ" هذا" را در" هذا رَبِّي هذا أَكْبَرُ" حمل كرد به اينكه اشاره به شمس نبوده تا لازم باشد بفرمايد:" هذه" بلكه اشاره به جرم بوده و جرم هم مذكر است. يا گفت اشاره مزبور اشاره به مشار اليه بوده كه آنهم مذكر است، يا آنكه بگوييم زبان حضرت ابراهيم (ع) زبان سرياني بوده و در اين زبان، مانند غالب زبانهاي غير عربي، رعايت تانيث نمي‌شود.
اينها وجوه صحيحي نيست، به دليل اينكه در خصوص همين شمس در پاسخ نمرود رعايت تانيث را نموده و فرمود:" فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ" «3» آن وقت چطور شد در خصوص:" هذا رَبِّي هذا أَكْبَرُ" اين لهجه را به كار برد؟ و نيز چرا اين لهجه را در جمله" ما هذِهِ التَّماثِيلُ الَّتِي أَنْتُمْ لَها عاكِفُونَ" و همچنين در دعائي كه كرد و گفت:
" رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ" «4» به كار نبرد؟ و همچنين نمي‌توانيم در مقام حمل كلام آن جناب بگوئيم: از اين جهت لفظ" هذا" را مؤنث نياورد كه دنبالش مي‌گفت:" ربي" به خاطر احترام خدا، لفظ" هذا" را مذكر آورد تا خدا را از نقص تانيث منزه كرده باشد. و يا
__________________________________________________
(1)سوره شعرا آيه 74
(2)آيا با اين حال چيزي را به غير خدا مي‌پرستيد كه نه براي شما نفعي جلب مي‌كند و نه ضرري دفع مي‌نمايد؟. اف بر شما و بر آنچه كه مي‌پرستيد، آيا عقل خود را به كار نمي‌بريد؟. سوره انبيا آيه 67
(3)سوره بقره آيه 258
(4)سوره ابراهيم آيه 36
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 228
بگوييم چون خبر يعني كلمه" ربي" مذكر بوده، از اين جهت مبتدا را هم مذكر آورد. زيرا هيچ كدام از اين توجيه‌ها قانع كننده نيست. و ما به زودي در اين باره مفصلا بحث خواهيم كرد- ان شاء اللَّه-.
حاصل اينكه، از سياق اين آيات و آيات ديگري كه مناظرات ابراهيم (ع) را با پدر و قومش در باره توحيد حكايت مي‌كند برمي‌آيد كه وي قبل از آن ايام، دور از محيط پدر و قومش زندگي مي‌كرده، و لذا به آنچه كه مردم از جزئيات و خصوصيات موجودات و همچنين از سنن و آداب معموله با خبر بودند، او با خبر نبوده، و در اوايل رشد و تميزش از آن جا و مكاني كه داشته، بيرون آمده و به پدر خود پيوسته است، و در آن موقع بوده كه براي اولين بار چشمش به بت‌ها مي‌افتد و از پدرش مي‌پرسد كه اين چيست؟
و وقتي آن جواب را مي‌شنود شروع مي‌كند به مشاجره و خدشه‌دار كردن الوهيت بت‌ها و پس از قانع كردن پدر به سر وقت قوم رفته، آنان را نيز قانع مي‌كند، آن گاه به سراغ پرستش ارباب بت‌ها يعني كواكب و خورشيد و ماه رفته يكي پس از ديگري را پروردگار خود فرض نمود تا اينكه همه غروب كردند، آن گاه ربوبيت آنها را باطل نموده و در اثبات توحيد خالص چنين گفت:" إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ" و از شواهد و نمونه‌هايي كه بعدا ذكر مي‌كنيم چنين برمي‌آيد كه اين احتجاج و استدلال را در دو روز و يك شب به پايان رسانيده است.
ابراهيم (ع) خود بر اين معنا بصيرت و بينش داشته است كه براي آسمانها و زمين آفريدگاري است و او" اللَّه تعالي" است، و در اين امر شريكي براي او نيست ولي در مقام استدلال از اين معنا به جستجو برمي‌خيزد كه آيا در بين مخلوقات خدا چيزي هست كه آن نيز پروردگار مردم و ابراهيم باشد؟ مثلا آيا خورشيد و ماه يا چيز ديگري هست كه در تدبير عالم شريك خدا باشد؟ يا اينكه همه امور عالم تنها به دست خداي تعالي است و بس، و پروردگاري جز او نيست؟ البته خداي تعالي در همه اين مراحل او را مدد و ياري مي‌نموده و با ارائه ملكوت آسمانها و زمين بنيان دلش را محكم كرده بود، ابراهيم (ع) به قدري واقع بين بود كه هر چه را مي‌ديد قبل از اينكه متوجه خود آن و آثار وي بشود، نخست متوجه انتسابش به خداوند شده و اول تكوين و تدبير خداي را در آن مشاهده مي‌كرد و سپس به خود او متوجه مي‌شد.
قرآن در اين باره مي‌فرمايد:" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «1» و نيز
__________________________________________________
(1)اينچنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان مي‌دهيم. سوره انعام آيه 75
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 229
در ذيل آيات مورد بحث مي‌فرمايد:" وَ تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهِيمَ عَلي قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ إِنَّ رَبَّكَ حَكِيمٌ عَلِيمٌ ..." و در سوره ديگري مي‌فرمايد:" وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهِيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا بِهِ عالِمِينَ" «1» و همچنين در باره گفتگوي با پدرش مي‌فرمايد:" يا أَبَتِ إِنِّي قَدْ جاءَنِي مِنَ الْعِلْمِ ما لَمْ يَأْتِكَ فَاتَّبِعْنِي أَهْدِكَ صِراطاً سَوِيًّا" «2» و همچنين آياتي ديگر.
ابراهيم (ع) پس از فراغت از اين دو مرحله به محاجه با نمرود پادشاه معاصرش مي‌پردازد، زيرا نمرود مثل ساير ستمگران و ظالمان كه در قديم مي‌زيسته‌اند، ادعاي ربوبيت كرده بود و همين رويه غلط جباران آن روز بود كه فكر بت‌پرستي را در بشر بوجود آورد. و لذا مي‌بينيم قوم ابراهيم (ع) داراي خدايان بي‌شماري بوده‌اند، و براي هر خدايي مجسمه‌اي بوده و بعضي از آنان، خدايان اين مجسمه‌ها را، مانند آفتاب و ماه و كوكب- كه گويا ستاره زهره است- مي‌پرستيده‌اند.
اين است خلاصه آنچه كه از آيات كريم مورد بحث، استفاده مي‌شود و به زودي به قدر توانايي و قدرتمان به طور تفصيل در باره مضامين آن، بحث مي‌كنيم- ان شاء اللَّه تعالي-" وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ لِأَبِيهِ آزَرَ" قرائت‌هاي هفتگانه، كلمه" آزر" را به فتح" راء" خوانده‌اند، و آن را عطف بيان از كلمه" ابيه" و يا بدل از آن گرفته‌اند. البته بعضي نيز آن را به ضم" راء" قرائت كرده و ظاهرا آن را منادي براي نداي حذف شده دانسته و تقديرش را" يا آزر ا تتخذ اصناما آلهة" پنداشته‌اند، بعضي ديگر آن را" أ أزر أ تتخذ" با همزه استفهام و نصب" أزر أ" قرائت كرده و" ازر" را مصدر از باب" أزر"" يازر" كه به معناي قوت است دانسته‌اند. و بنا بر اين قرائت معناي آيه چنين مي‌شود:" بياد آر زماني را كه ابراهيم به پدرش گفت آيا بت‌ها را براي اينكه كمك و مددكار تو باشند، خداي خود گرفته‌اي؟".

[اختلاف مفسرين در معناي كلمه" آزر" و اينكه آزر چه نسبتي با ابراهيم عليه السلام داشته است] ..... ص : 229

به هر تقدير مفسرين در باره كلمه:" آزر" بنا به قرائت اولي كه قرائت مشهوري است و همچنين بنا بر قرائت دومي كه قرائت غير مشهور است اختلاف كرده‌اند، كه آيا اين كلمه اسم پدرش بوده و يا آنكه لقب وي بوده است كه مدح او را مي‌رسانيده اگر به معناي كمك گيرنده باشد، يا ذم او را مي‌فهمانيده است اگر به معناي لنگ و يا كج و معوج باشد. و
__________________________________________________
(1)و همانا ما قبلا رشد ابراهيم را به او داده بوديم و به وضع و حالات او آگاه بوديم. سوره انبيا آيه 51
(2)اي پدر! از علم بهره‌اي به من داده شده كه به تو داده نشده است پس مرا پيروي كن تا به راه راست هدايتت كنم. سوره مريم آيه 43
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 230
منشا اين اختلاف رواياتي است كه مي‌گويد: اسم پدر ابراهيم" تارح" يا" تارخ" بوده، و اتفاقا تاريخ و همچنين تورات هم اين معنا را تاييد مي‌كند. و نيز اختلاف كرده‌اند در اينكه آيا مراد از كلمه" ابيه" پدر او است يا عمويش يا جد مادريش، يا آنكه مراد، رئيس و بزرگ فاميل است. منشا اين اختلاف نيز از اختلاف رواياتي است كه در اين باره وارد شده، چون بعضي از اخبار دارد كه مراد از" أبيه" پدر او است، و ابراهيم (ع) در قيامت از او شفاعت خواهد كرد، و خداوند هم شفاعتش را نپذيرفته و پدرش را به صورت گفتاري گنديده، مسخ نموده و خود ابراهيم نيز از او بيزاري مي‌جويد. بعضي ديگر دارد كه او پدر ابراهيم نبوده چون پدرش مردي موحد بوده و هرگز شرك نورزيده است. و در اخبار ديگري هم دارد كه اجداد پيغمبر اسلام همگي موحد بوده‌اند. و همچنين روايات ديگري كه در اين باره وارد شده است و همين روايات در ساير جزئيات داستان ابراهيم نيز اختلاف فاحشي دارند، حتي بعضي از آنها مشتمل بر مطالبي است كه بيشتر به نسبت‌هايي شباهت دارد كه عهد عتيق به ابراهيم داده، سخناني كه به هيچ وجه با مقام خليل اللهي و نبوت و رسالت ابراهيم نمي‌سازد. بعضي از مفسرين هم به حدي در اينجا ايستادگي كرده و براي اصلاح آن سخناني گفته‌اند كه بحث را از صورت تفسير كه همان آگاهي‌طلبي و فهم مراد قرآن از خود آيات آن است، بيرون كرده و رنگ ديگري به آن داده‌اند طالبين بايد براي مزيد اطلاع به كتب تفاسير بزرگ و كتابهايي كه قرآن را با روايات تفسير نموده مراجعه كنند.
و اما آن چيزي كه از خود آيات مربوط به داستان ابراهيم (ع) استفاده مي‌شود اين است كه وي در اولين برخورد با قوم خود، ابتدا با مردي رو برو شده كه قرآن آن مرد را" آزر" و پدر او ناميده است، و ابراهيم بسيار پافشاري كرده كه شايد او را وادار سازد تا دست از بت‌ها برداشته و از دين توحيد پيروي كند، مرد نامبرده در عوض، ابراهيم را از خود طرد نموده و به او گفته كه بايد براي هميشه از او دور شود.
اين مطالبي است كه دقت در آيات زير، اين نتيجه را مي‌رساند:" وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِبْراهِيمَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا، إِذْ قالَ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ ما لا يَسْمَعُ وَ لا يُبْصِرُ وَ لا يُغْنِي عَنْكَ شَيْئاً، يا أَبَتِ إِنِّي قَدْ جاءَنِي مِنَ الْعِلْمِ ما لَمْ يَأْتِكَ فَاتَّبِعْنِي أَهْدِكَ صِراطاً سَوِيًّا"- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" قالَ أَ راغِبٌ أَنْتَ عَنْ آلِهَتِي يا إِبْراهِيمُ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ لَأَرْجُمَنَّكَ وَ اهْجُرْنِي مَلِيًّا" «1».
__________________________________________________
(1)در كتاب به ياد آور ابراهيم را، به درستي كه او راستگو و پيغمبر بود، به ياد آر آن زماني را كه به پدر خود گفت: پدرجان چرا چيزي را مي‌پرستي كه نه مي‌شنود و نه مي‌بيند و نه تو را در حاجتي بي نياز مي‌كند؟ پدرجان به درستي كه علمي به من رسيده كه بر تو نرسيده است، پس مرا پيروي كن تا به راه راست راهنماييت كنم- تا آنجا كه مي‌فرمايد- گفت اي ابراهيم آيا تو از خدايان من روي گرداني؟، بدان كه اگر دست از اين اعراض خود برنداري سنگسارت مي‌كنم، دور شو از من و ديگر تو را نبينم. سوره مريم آيه 46
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 231
در اينجا ابراهيم بر او سلام كرده و وعده طلب مغفرتش را مي‌دهد، باشد كه به طمع اين معنا ايمان آورده و سعادت يابد:" قالَ سَلامٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي إِنَّهُ كانَ بِي حَفِيًّا وَ أَعْتَزِلُكُمْ وَ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ أَدْعُوا رَبِّي عَسي أَلَّا أَكُونَ بِدُعاءِ رَبِّي شَقِيًّا" «1».

[استغفار و دعاي ابراهيم (ع) براي آزر، دعاي صوري بوده و در دنيا واقع شده، نه در آخرت براي شفاعت] ..... ص : 231

آيه دوم بهترين شاهد و قرينه است بر اينكه مقصود ابراهيم از استغفار، استغفار در دنيا بوده، نه شفاعت در آخرت، هر چند كافر از دنيا برود.
قرآن كريم سپس وفاي به وعده‌اش را در باره استغفار براي پدرش حكايت نموده، چنين مي‌فرمايد:" رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ وَ اجْعَلْ لِي لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرِينَ وَ اجْعَلْنِي مِنْ وَرَثَةِ جَنَّةِ النَّعِيمِ وَ اغْفِرْ لِأَبِي إِنَّهُ كانَ مِنَ الضَّالِّينَ وَ لا تُخْزِنِي يَوْمَ يُبْعَثُونَ يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَي اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ" «2».
از جمله:" إِنَّهُ كانَ مِنَ الضَّالِّينَ- او از گمراهان بود" استفاده مي‌شود كه اين دعا را بعد از مرگ پدر و يا بعد از جدايي از او كرده است، چنان كه تعبير بلفظ" كان" دلالت بر اين مطلب مي‌كند.
از ذيل كلامش نيز استفاده مي‌شود كه دعاي مزبور جدي نبوده بلكه صورت دعايي بوده، كه مي‌خواسته به آن وسيله به عهدي كه با او كرده بود وفا كرده باشد، چون از يك طرف مي‌گويد: پروردگارا اين گمراه را بيامرز. و از طرفي ديگر مي‌گويد: روز قيامت روزي است كه مال و فرزندان به كار نمي‌آيد و تنها در آن روز قلب سليم نتيجه مي‌بخشد.
اتفاقا همين نكاتي را كه ما به كمك شواهد و قرائن از آيه مي‌فهميم قرآن خود صريحا
__________________________________________________
(1)ابراهيم گفت: سلام بر تو، به زودي از پروردگارم برايت طلب مغفرت مي‌كنم، او به من مهربان است و من از شما و آنچه كه غير خدا مي‌پرستيد دوري و كناره‌گيري مي‌كنم، و خداي خود را مي‌خوانم و اميدوارم كه چون او را بخوانم مرا از درگاه لطفش محروم نگرداند. سوره مريم آيه 48
(2)پروردگارا مرا حكمي ارزاني دار و به بندگان صالح خود ملحقم ساز، و براي من زبان راستگويي در ميان آيندگان قرار ده، و مرا از وارثان بهشت نعيم بنماي، و بيامرز پدر مرا، زيرا وي از گمراهان بود، و روزي كه مردگان بر پا مي‌شوند مرا خوار مكن، روزي كه نه مالي و نه فرزنداني، هيچكدام سودي نمي‌بخشد، مگر كسي كه با قلبي سليم پيش خدا آيد. سوره شعرا آيه 89 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 232
بيان فرموده، و به عنوان اعتذار مي‌فرمايد:" ما كانَ لِلنَّبِيِّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ وَ لَوْ كانُوا أُولِي قُرْبي مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُمْ أَصْحابُ الْجَحِيمِ وَ ما كانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ إِلَّا عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَها إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ إِنَّ إِبْراهِيمَ لَأَوَّاهٌ حَلِيمٌ" «1» سياق اين آيه دلالت دارد بر اينكه دعاي مزبور و همچنين تبري از پدرش در دنيا از ابراهيم صادر شده، نه اينكه در قيامت دعايش مي‌كند و پس از اينكه حقيقت مطلب را مي‌فهمد، از او بيزاري مي‌جويد. زيرا سياق، سياق بيان تكليف است، يعني تكليف عمومي حرمت را بيان و دعاي ابراهيم را از آن استثناء مي‌كند و مي‌فرمايد: دعاي ابراهيم مخالف اين وظيفه عمومي نبوده، بلكه در حقيقت وفاي به وعده بوده است، چون اگر مراد از دعاي مذكور دعاي در قيامت بود، معنا نداشت كه آن را از حكم كلي و تكليفي كه ظرفش دار دنيا است، استثنا نموده، آن گاه تبري در قيامت را ذكر نمايد.
كوتاه سخن اينكه خداي سبحان، نخست دعاي ابراهيم را حكايت نموده و آن گاه بيزاري‌اش را از پدر ذكر مي‌كند و اين دعا و تبري هر دو در دنيا و در اوايل عهد وي و قبل از مهاجرت به سرزمين بيت المقدس بوده است، به دليل اينكه در همين سياق از خدا حكم و دستور خواسته و تقاضا مي‌كند كه خداوند او را به صالحين ملحق سازد و اولاد صالح روزي‌اش گرداند، هم چنان كه از آيه" قَدْ كانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْراهِيمَ وَ الَّذِينَ مَعَهُ إِذْ قالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَآؤُا مِنْكُمْ وَ مِمَّا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ كَفَرْنا بِكُمْ وَ بَدا بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةُ وَ الْبَغْضاءُ أَبَداً حَتَّي تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ إِلَّا قَوْلَ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ وَ ما أَمْلِكُ لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ" «2»
__________________________________________________
(1)روا نيست براي پيغمبر و كساني كه ايمان آوردند، اينكه براي مشركان طلب مغفرت كنند، اگر چه ايشان خويشانش باشند، پس از آنكه بر آنان (پيغمبر و مؤمنان) روشن شد كه آنان جهنمي مي‌باشند. و طلب مغفرت ابراهيم براي پدرش در اثر وعده‌اي بود كه به او داده بود و همين كه برايش روشن شد كه او دشمن خدا است از وي بيزاري جست، به درستي كه ابراهيم اواه (براي اظهار حاجت بسيار آه مي‌كشيد) و بردبار بود. سوره توبه آيه 114
(2)همانا در داستان ابراهيم و آنان كه با او بودند، براي شما اسوه و سرمشق نيكويي بود، آن موقعي كه به قوم خود گفتند: ما از شما و از آنچه كه جز خدا مي‌پرستيد، بيزاريم، و به شما كفر ورزيديم، و از امروز تا ابد، بين ما و شما خشم و دشمني افتاد، مگر آنكه به خداي واحد ايمان آوريد، مگر قول ابراهيم به پدرش (لحن ابراهيم و پيروانش در برابر كفار اين چنين بود، تنها در برابر پدر تغيير لهجه داد و گفت:) بزودي از برايت طلب مغفرت مي‌كنم، و البته من براي تو ضمانتي نمي‌توانم بكنم چون از ناحيه خداوند در باره‌ات اختياري از خود ندارم. سوره ممتحنه آيه 4
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 233
خداي تعالي سپس تصميم ابراهيم را براي سفر به سرزمين مقدس و درخواست اولاد صالح، چنين ذكر مي‌كند:" فَأَرادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْناهُمُ الْأَسْفَلِينَ، وَ قالَ إِنِّي ذاهِبٌ إِلي رَبِّي سَيَهْدِينِ، رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ" «1» سپس داستان سفر كردن و اولاددار شدنش را ذكر كرده و مي‌فرمايد:" وَ أَرادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْناهُمُ الْأَخْسَرِينَ، وَ نَجَّيْناهُ وَ لُوطاً إِلَي الْأَرْضِ الَّتِي بارَكْنا فِيها لِلْعالَمِينَ، وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ نافِلَةً وَ كُلًّا جَعَلْنا صالِحِينَ" «2» و نيز مي‌فرمايد:" فَلَمَّا اعْتَزَلَهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ كُلًّا جَعَلْنا نَبِيًّا" «3».
سپس خداوند تعالي دعايي را كه ابراهيم در آخر عمرش كرده يعني بعد از آنكه به ارض مقدس مهاجرت نمود و صاحب اولاد شد و اسماعيل را به مكه آورد و آن شهر و خانه خدا را بنا نهاد، چنين ذكر مي‌كند:" وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ"- تا آنجا كه عرض مي‌كند-" رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِيُقِيمُوا الصَّلاةَ"- تا آنجا كه عرض مي‌كند-" الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَي الْكِبَرِ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعاءِ"- تا آنجا كه عرض مي‌كند-" رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسابُ" «4».
__________________________________________________
(1)پس خواستند به او مكر و حيله‌اي بكنند، ما آنان را پائين‌تر قرار داديم، و (ابراهيم) گفت: به درستي كه من به سوي خداي خود مي‌روم او مرا رهبري مي‌كند پروردگارا از فرزندان صالح براي من بخشش كن. سوره صافات آيه 100
(2)خواستند در باره او كيد و مكر به كار ببرند كه ما آنان را زيانكارتر قرار داديم و نجات داديم او را و لوط را به سوي زميني كه براي همگان، آنجا را با بركت نموده‌ايم و موهبت كرديم به او اسحاق را، و يعقوب را نيز اضافه كرديم و همه آنان را صالح قرار داديم. سوره انبيا آيه 72
(3)پس وقتي كه از آنان و از آنچه مي‌پرستيدند، كناره‌گيري كرد، به او اسحاق و يعقوب را داديم و همه‌شان را پيغمبر نموديم. سوره مريم آيه 49
(4)و به ياد آور وقتي را كه ابراهيم گفت: پروردگارا اين شهر را داراي امن قرار ده و مرا و فرزندان مرا از پرستش بت‌ها دور كن- تا آنجا كه مي‌گويد- پروردگارا! من ذريه خود را در يك بيابان بي كشت و زرع نزد خانه محترم تو مسكن دادم، پروردگارا، براي اينكه نماز را بر پا كنند- تا آنجا كه مي‌گويد- سپاس خداي را كه در پيري، اسماعيل و اسحاق را به من داد تحقيقا پروردگار من شنواي دعا است- تا آنجا كه مي‌گويد- پروردگارا مرا و پدر و مادر مرا و مؤمنان را در روزي كه حساب بر پا مي‌شود بيامرز. سوره ابراهيم آيه 41
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 234
اين آيه روال و سياقي كه دارد و قرائني كه همراه آن است، بهترين شاهد است بر اينكه پدر او كه اينجا دعا در حقش مي‌كند، غير آن شخصي است كه در آيه مورد بحث، از آن نيز به پدر تعبير كرده و اسمش را" آزر" خوانده است. چرا كه آيات مورد بحث، صريح در اين معنا است كه استغفار ابراهيم جهت شخص نامبرده صرفا به منظور وفاي به عهد بوده، و وقتي متوجه شد كه وي دشمن خدا است، از او تبري و بيزاري جسته است، با اين حال چطور ممكن است در آخر عمر و در آخرين دعائي كه كرده بار ديگر از تبري قبليش چشم پوشيده و برايش طلب مغفرت كرده باشد؟. پس معلوم مي‌شود آزر پدر صلبيش كه او را و مادرش را در اين آيه دعا كرده است، نيست.

[آزر، پدر صلبي و حقيقي ابراهيم عليه السلام نبوده است] ..... ص : 234

يكي از لطايفي كه در اين آيه است و شاهد بر مدعاي ما است، اين است كه در آيه مزبور از پدر و مادر خود به كلمه" والدي" كه جز بر پدر و مادر صلبي اطلاق نمي‌شود، تعبير كرده و در آيه مورد بحث كلمه" أب" را به كار برده است، كه به غير پدر هم اطلاق مي‌شود، و همچنين در ساير آياتي كه اسم آزر برده شده از او به" أب" تعبير كرده است، و اين كلمه همانطوري كه گفتيم به غير پدر از قبيل جد و عمو و كساني ديگر نيز اطلاق مي‌شود، از آن جمله در خود قرآن از ابراهيم كه جد يعقوب است و همچنين از اسماعيل كه عموي او است به پدر تعبير كرده و مي‌فرمايد:" أَمْ كُنْتُمْ شُهَداءَ إِذْ حَضَرَ يَعْقُوبَ الْمَوْتُ إِذْ قالَ لِبَنِيهِ ما تَعْبُدُونَ مِنْ بَعْدِي قالُوا نَعْبُدُ إِلهَكَ وَ إِلهَ آبائِكَ إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ إِلهاً واحِداً وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ" «1». و نيز آنجا كه كلام يوسف را حكايت مي‌كند چنين مي‌فرمايد:" وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِي إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ" «2» با اينكه اسحاق جد يوسف، و ابراهيم جد پدر او است.
پس به خوبي روشن گرديد كه آزر پدر حقيقي ابراهيم نبوده و ناچار در او عنواني بوده است كه به خاطر آن عنوان او را پدر خطاب كرده است، چون در لغت، بعضي از اوصاف و عناوين وجود دارد كه مصحح اطلاق پدر بر دارنده آن است، از آن جمله جد، عمو، پدرزن و هر كسي است كه زمام امور آدمي را در دست دارد و هر كسي كه بزرگ و فرمانرواي قوم است. و اين گونه اطلاقات مجازي منحصر در لغت عرب نيست، بلكه ساير زبانها نيز نمونه آن را داشته و
__________________________________________________
(1)بلكه آيا حاضر بوديد وقتي كه مردن يعقوب فرا رسيد وقتي كه به پسران خود گفت: پس از من چه چيز را مي‌پرستيد؟ گفتند: خداي تو و خداي پدرانت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق را مي‌پرستيم در حالي كه خدايي يگانه است و ما به وي تسليم شده‌ايم. سوره بقره آيه 133
(2)و از آيين پدرانم ابراهيم خليل و اسحاق و يعقوب پيروي كردم. سوره يوسف آيه 38
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 235
چه بسيار اطلاقات مجازي كه در كلمات مادر، عمو، برادر، خواهر، سر، چشم، دهن، دست، بازو، انگشت و امثال آن، از كنايه و مجازاتي كه ساخته و پرداخته ذوق لطيف و تفنن در بيان است، دارند پس در اينجا دو نكته روشن گرديد:
اول اينكه: به طوري كه ملاحظه كرديد، براي بدست آوردن معناي آيه، هيچ حاجتي به موشكافي در اطراف كلمه" ابيه" و كلمه" آزر" از نظر روايات و تاريخ و ادب و اينكه آيا لفظ آزر اسم علم است يا لقب و اگر لقب است لقب مدح است يا لقب ذم، يا اينكه به معناي بتي از بت‌ها است، ندارد. چون معناي آيه خيلي روشن‌تر از اين است كه محتاج به چنين بحث‌هايي باشد، صرفنظر از اينكه وجوهي كه براي هر يك از احتمالات مذكور ذكر شده (از آن جمله اينكه در آيه تقديم و تاخير بكار رفته و يا چيزي حذف شده) بيشتر تحكم و رنج بيهوده بردن و معناي رو براه آيه را پيچاندن است.
دوم اينكه: پدر حقيقي ابراهيم (ع) شخص ديگري غير از آزر بوده، و ليكن قرآن از او اسم نبرده بلكه روايات ما اسم او را" تارخ" معرفي كرده و تورات نيز آن را تاييد نموده است.

[توهم عجيب و غريب بعضي از مفسرين در مورد داستان‌هايي كه در قرآن كريم نقل شده است] ..... ص : 235

اينجاست كه بايد خواننده عزيز را از توهم عجيب و غريبي كه بعضي از مفسرين در آيه مورد بحث كرده‌اند خبردار كنيم، راستي توهم عجيبي است، و آن اين است كه: اگر قرآن اسم پدر ابراهيم را نبرده، نسبت به روش هدايتي قرآن تازگي ندارد چون قرآن هميشه بيانش بر فروگذاري و توضيح ندادن در تاريخ انبيا و قصص گذشتگان است، مثلا در هيچ جاي قرآن ديده نمي‌شود كه روز وقوع حادثه و تاريخ آن را ذكر نموده و يا از محل وقوع آن اسم برده و يا اوضاع طبيعي و اجتماعي و سياسي مردمي را كه تاريخ‌شان را ذكر مي‌كند روشن كرده باشد. و اين بي اعتنايي شايد به خاطر آن باشد كه مي‌خواهد طوري داستان را نقل كرده باشد، كه نتيجه بهتري عايد شود، حال اين داستان صحيح است يا نه و در چه زماني و در چه محلي واقع شده كاري به آن ندارد. آري بعيد نيست كه قرآن كريم به منظور رسيدن به مقصود خود كه همانا هدايت به سوي سعادت انساني است داستانهاي معروف در بين مردم و مخصوصا بين اهل كتاب را گرفته و از نقل آن براي منظور خود استفاده كند، هر چند اطميناني در صحت آن داستانها و اطلاعي از خصوصيات آنها نداشته باشد، حتي گر چه داستان مزبور افسانه‌اي خيالي باشد، از آن جمله داستان موسي و همسفرش يوشع بن نون و داستان مردن چهل هزار نفر از قوم موسي و زنده شدن آنان در زمان سومين خليفه آن جناب و امثال آن است.
و اين سخن، خود خطاي بزرگي است، زيرا مساله داستان‌نويسي و فنون آن كه در ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 236
جاي خود صحيح نيز هست، هيچ ربطي به قرآن كريم ندارد. زيرا قرآن كتاب تاريخ و رمان نيست بلكه كتاب عزيزي است كه نه در خود آن باطلي هست و نه بعدها دست دسيسه‌بازان، مي‌تواند باطلي را در آن راه دهد، اين خود قرآن است كه خود را در آيات زيادي كه فعلا از ذكر آنها خودداري مي‌شود، چنين توصيف مي‌كند:" قرآن جز حق نمي‌گويد" و" بعد از حق چيزي جز گمراهي نيست"،" قرآن كتابيست كه هيچ وقت به منظور حق و هدايت به آن، كمك از داستانهاي باطل و گمراه كننده نمي‌گيرد"،" قرآن كتابيست كه به سوي حق و راه راست هدايت مي‌كند"،" آنچه در قرآن است، حجت مي‌باشد براي كسي كه به آن تمسك جويد، و حجت است عليه آن كس كه آن را ترك گويد" با اين حال چگونه يك دانشمند كنجكاو، به خود اجازه مي‌دهد كه بگويد: قرآن به منظور هدايت، از رأي باطل و داستانهاي دروغين و خرافات و تخيلات نيز استفاده كرده است؟.

[كلام الهي، كلام حق و فصل است و هزل و خلاف واقع در آن راه ندارد] ..... ص : 236

لازم به تذكر است كه اشتباه برداشت نشود، ما نمي‌خواهيم بگوييم مقتضاي ايمان به خدا و رسول و به آنچه كه رسولش آورده اين است كه هر گونه باطل و دروغي را از قرآن نفي نموده و قرآن را از خرافات منزه بدانيم (اگر چه منزه هم مي‌باشد) و نيز نمي‌خواهيم بگوييم بر هر انسان سليم العقل و درست فكري واجب است كه در برابر قرآن خضوع نموده و هر خطا و لغزشي را از آن دور بداند (اگر چه چنين هم هست) بلكه مي‌گوييم مفسر قرآن كتابي را تفسير مي‌كند كه خود آن كتاب در باره خود ادعا كرده كه كتابي است الهي و براي هدايت مردم به سوي حقيقت و سعادت نازل شده است، كتابي است كه به سوي حق هدايت مي‌كند، و هدايتش هم به حق است. مفسر چنين كتابي بايد كتاب مذكور را كتابي فرض كند كه گفته‌هايش همه و همه حق صريح است و براهيني كه بر مقاصد و اغراض خود اقامه مي‌كند، همه هدايت به راهي است كه باطل در آن رخنه ندارد، و آن راه راهي است كه جز به حق منتهي نمي‌شود، با اين حال چطور ممكن است كتابي كه اينطور فرض شده در طريق دعوتش (كه جز به" حق" نيست) از باطل استفاده كند؟ و چطور تصور مي‌شود در يك قضيه‌اي كه ايراد مي‌كند، هم بفرمايد:" إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ- سخنش هزل نيست بلكه قول فصل است" «1» و هم در بيان آن مسامحه و سهل‌انگاري كرده باشد؟.
يا چگونه ممكن است داستاني كه نقل مي‌كند و يا خبري كه مي‌دهد كلام خدايي باشد كه عالم به غيب آسمانها و زمين است و در عين حال مشوب و آميخته به جهل و اشتباه هم
__________________________________________________
(1)سوره طارق آيه 14- 15
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 237
بوده باشد؟ آيا باور كردني است كه نور ظلمت آورد، و جهل معرفت زايد؟.
و اما بحث از اينكه آيا اين كتاب در ادعاي خود صادق است و اينكه خود را كلام خدا و در راه و هدف خود حق معرفي مي‌كند، راست است و آيا كتب مقدسه ديگر، مانند:
" عهدين" و" اوستا" در مورد قضاوت‌هاي قرآن چه نظري دارند و آيا بحث‌هاي علمي ديگر، مانند: بحث‌هاي تاريخي، طبيعي، رياضي، فلسفي و اجتماعي، چه نشان مي‌دهند، اينگونه بحث‌ها از وظيفه مفسر بيرون است و هرگز روا نيست به بحث تفسير آميخته يا جانشين آن شوند.
آري بحث تفسير تنها بحث در آيات كريم قرآن است، و به طوري كه آيه" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً" «1» گواهي مي‌دهد، از آيات قرآني شبهاتي يكي پس از ديگري به ذهن مي‌آيد كه در نتيجه به نظر انسان مي‌رسد كه در آيات قرآن، اختلافات زيادي باشد، فلان آيه با آيه ديگري متناقض و يا مضمون فلان آيه مخالف حق و حقيقت و مناقض با آيه‌اي باشد كه مي‌فرمايد:" قرآن تنها به سوي حق دعوت مي‌كند" و همين آيه مي‌فرمايد قرآن خود براي ازاله اين شبهات كافي است، و اگر در آن تدبر شود پاره‌اي از آن آيات حل مشكل و ازاله شبهه از پاره ديگرش مي‌كند، و شخصي كه عهده‌دار تفسير آن شده است، بايستي براي فهميدن مراد و مقصود هر آيه، از آيات ديگر، استمداد جسته و از آنها استشهاد كند. پس نبايد در برخورد به امثال آيه مورد بحث، اجازه چنين جسارتي به خود بدهد كه بگويد: قرآن مشتمل بر مطالب خلاف واقع است!، بلكه بايد در ساير آيات مشابه آن دقت نموده و شبهه را بر طرف سازد.
و اما اينكه چرا قرآن مواد تاريخ و جزئيات داستان را نقل نمي‌كند، البته جهت و علتش روشن است، و آن اين است كه قرآن كريم كتاب دعوت و هدايت است، و در اين رسالت و هدفي كه دارد، يك قدم راه را به طرف چيزهاي ديگر، از قبيل تاريخ و يا رشته‌هاي ديگر كج نمي‌نمايد، زيرا هدف قرآن تعليم تاريخ، و مسلكش، مسلك رمان‌نويسي نيست.
هيچ كاري به اينكه فلاني پسر كيست و نسبش چيست و حوادث تاريخي مربوط به او در چه زمان و مكاني رخ داده است، نداشته و متعرض ساير مشخصاتي كه يك تاريخ‌نويس يا زمان‌نويس، بي نياز از ذكر آن نيست، نميشود، چون تعرض به اينگونه خصوصيات در هدف
__________________________________________________
(1)چرا تدبر نمي‌كنند در قرآن؟ اگر قرآن از ناحيه غير خداوند بود چه بسا در آن اختلاف بسياري مي‌يافتند. سوره نساء آيه 82
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 238
قرآن (كه هدايت مي‌باشد) دخالت و تاثير ندارد، براي مردم از نظر هدايت يكسان است كه بدانند ابراهيم فرزند" تارخ بن ناحور بن سروج بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفكشاذ بن سام بن نوح" است يا ندانند. بدانند كه ابراهيم در" اور كلدانيها" و در حدود سنه دو هزار قبل از ميلاد به دنيا آمده و ولادتش در عهد فلان پادشاهي كه در فلان زمان به دنيا آمده و فلان مدت سلطنت كرده و فلان روز مرده، بوده است يا ندانند.
و ما به زودي داستان ابراهيم (ع) را از گوشه و كنار قرآن جمع‌آوري نموده و آن را با آنچه كه در تورات راجع به زندگي و شخصيت آن جناب هست، مقايسه مي‌نماييم تا خواننده، خود با ديد انصاف، در آن دو نگريسته و قضاوت كند.
قرآن مجيد در عين حال در آن مقدار از علم نافع كه بحث در آن واجب بوده، كوتاهي نفرموده است و بحث و نظر در عالم و اجزاي آسماني و زمينيش را هم تحريم نكرده، و از خواندن و شنيدن اخبار و تاريخ امم گذشته و سنن و آدابي كه در آن امم معمول بوده و بدان وسيله مي‌توان كسب معرفت كرد، جلوگيري ننموده است بلكه از آن به بهترين وجه، مدح و تعريف هم كرده، و در آيات بيشماري سفارش به تفكر و تفقه و تذكر در آن نيز فرموده است.

[بت‌ها (اصنام) چه بوده‌اند؟] ..... ص : 238

" أَ تَتَّخِذُ أَصْناماً آلِهَةً إِنِّي أَراكَ وَ قَوْمَكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ" راغب در مفردات خود مي‌گويد:" صنم" به معناي جثه‌ايست كه از نقره و يا مس و يا چوب تراشيده و آن را مي‌پرستيدند، و بدين وسيله به خيال خود به درگاه خدا تقرب مي‌جسته‌اند و جمع آن" اصنام" است. هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" أَ تَتَّخِذُ أَصْناماً آلِهَةً"،" لَأَكِيدَنَّ أَصْنامَكُمْ" «1».
اينكه گفت: صنم را از نقره، مس و يا چوب مي‌سازند به عنوان مثال است، و گر نه جنس آن منحصر در اين سه چيز نيست، بلكه از هر چيزي كه برايشان ممكن مي‌شده است، از فلزات و انواع سنگها مي‌ساخته‌اند، هم چنان كه در روايات آمده كه: قبيله بني حنيفه از قبايل يمامه، بتي را از كشك ساختند، و گاهي آن را از گل مي‌ساخته‌اند و چه بسا تنها به نقشي و صورتي اكتفاء مي‌كرده‌اند.
بهر حال، اين بت‌ها مجسمه‌هايي بودند كه يا از موضوعات اعتقادي از قبيل معبود آسمان و زمين و اله عدل و امثال آن و يا از موضوعاتي محسوس و مادي از قبيل آفتاب و ماه حكايت مي‌كردند، از آيات مورد بحث استفاده مي‌شود كه قوم ابراهيم نيز از اين دو نوع بت
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 287
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 239
داشته‌اند، آثار باستاني خرابه‌هاي بابل نيز اين معنا را تاييد مي‌كند.
قوم ابراهيم اين بت‌ها را براي اين مي‌پرستيده‌اند كه بدان وسيله به درگاه ارباب آنها تقرب جسته، و به وسيله تقرب و نزديكي به آنها به درگاه خداي تعالي نزديك شوند. و اين خود نمونه بارزي از سفاهت بشر است كه عالي‌ترين مرحله خضوع را كه همان" خضوع بنده در برابر پروردگار" است، در برابر مجسمه چيزي كه در نظرش بزرگ جلوه كرده، به كار ببرد، غافل از اينكه چنين خضوعي را در برابر كسي انجام داده كه خود، آن را ساخته است مگر نه اين است كه او خود، به دست خودش همين چوب را تراشيده و اسم آن را معبود نهاده و پرستش كرده و در برابرش خاضع گرديده؟ و لذا در آيه مورد بحث، اصنام را به لفظ نكره (اصناما) آورد، تا اشاره به حقارت آن كند، هم چنان كه گفتار ابراهيم (ع) خطاب به قوم خود كه فرمود:" أَ تَعْبُدُونَ ما تَنْحِتُونَ" «1» نيز اشاره به اين معنا داشته و آيه" إِذْ قالَ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ ما لا يَسْمَعُ وَ لا يُبْصِرُ وَ لا يُغْنِي عَنْكَ شَيْئاً"
«2» نيز حقارت بت‌ها را از جهت نداشتن روشن‌ترين صفات ربوبيت كه همان علم و قدرت است، مي‌رساند.
پس اينكه فرمود:" أَ تَتَّخِذُ أَصْناماً ..." معنايش اين است كه آيا بت‌هايي چنين بي ارزش را خدايان خود اتخاذ مي‌كنيد؟ و مقام و مرتبه خدايي را كه عالي‌ترين مقامات است براي يك مشت سنگ و چوب قائل مي‌شويد؟ راستي كه تو و قومت در گمراهي آشكاري بسر مي‌بريد، و راستي چگونه گمراهي به اين واضحي را تشخيص نمي‌دهيد؟ و چطور نمي‌فهميد كه بت‌پرستي عبارت است از: خضوع، تذلل و عبوديت كسي كه خود صانع و داراي علم و قدرت است در برابر مصنوع خود، كه از علم و قدرت، بويي و اثري در آن نيست؟.
و اين احتجاج و استدلال گر چه به منزله خلاصه و فشرده احتجاجات متعددي است كه ابراهيم (ع) با پدر و قوم خود كرده، و قرآن تفصيل آنها را در چند مورد حكايت نموده است، و ليكن اين احتجاج، خود احتجاج جداگانه و اولين احتجاجي است كه آن جناب با قوم و پدر خود كرده است و احتجاجات ديگرش يكي مناظره‌اي است كه با قوم خويش در باره بت‌ها نموده و ديگري محاجه‌اي است كه در باره ربوبيت و خدايي ستاره‌ها و خورشيد و ماه كرده است، يكي هم گفتگويي است كه با پادشاه معاصرش داشته است.
__________________________________________________
(1)آيا مي‌پرستيد چيزي را كه خود به دست خود آن را مي‌تراشيد؟. سوره صافات آيه 95
(2)سوره مريم آيه 42
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 240
از آيات مربوط به داستان آن حضرت استفاده مي‌شود كه احتجاج وي در باره پروردگاري ستاره، خورشيد و ماه بعد از احتجاجي بوده است كه در باره اصنام نموده، و از دقت در جريان امر برمي‌آيد كه گفتگوي وي با پادشاه وقت، بعد از ظهور امر و شيوع مخالفتش با كيش بت‌پرستي و ستاره‌پرستي و بعد از داستان بت شكستن وي بوده. و نيز چنين مي‌نمايد كه اولين باري كه شروع به دعوت خود نموده، نخست به دعوت پدر پرداخته در حالي كه در خانه او بوده سپس به دعوت مردم و مخالفت با دين آنان پرداخته است و از اينجا معلوم مي‌شود كه اولين باري كه به احتجاج و استدلال پرداخته همان احتجاج در برابر پدر و قوم خود بوده است.
" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ..."
ظاهر سياق اين آيه چنين مي‌فهماند كه مي‌خواهد با كلمه" كذلك" اشاره كند به رؤيتي كه در آيه قبلي:" وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ لِأَبِيهِ آزَرَ أَ تَتَّخِذُ أَصْناماً آلِهَةً إِنِّي أَراكَ ..." ذكر شده و ابراهيم مدعي آن است كه:" من، تو و قومت را در گمراهي مي‌بينم يعني حق را مشاهده مي‌كنم" بنا بر اين، معناي آيه اين مي‌شود كه: ما به اين نحو از ارائه، ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم ارائه داديم.
با كمك اين اشاره و دلالت آيه بعد:" فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ" كه دلالت مي‌كند بر اينكه ما بعد آن مرتبط به ما قبل آن است، ميتوان فهميد كه كلمه" نري" در عين اينكه مضارع است مع ذلك حال گذشته را حكايت مي‌كند، نظير كلمه" نريد" در آيه" وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ" «1» كه در عين مضارع بودن، حكايت حال گذشته است.
بنا بر اين، معناي آيه اين مي‌شود كه: ما ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم و همين معنا باعث شد كه پي به گمراهي پدر و قوم خود برده و به احتجاج با آنان بپردازد، و ما هم پي در پي با همين ارائه ملكوت تاييدش كرديم تا آنكه شب فرا رسيد و چشمش به ستاره افتاد.
پس اينكه بعضي از مفسرين گفته‌اند جمله" وَ كَذلِكَ نُرِي ..." نظير جمله معترضه‌اي است كه به ما قبل و ما بعد خود ارتباط ندارد، و همچنين اينكه بعضي ديگر گفته‌اند كه مساله ارائه ملكوت اولين ظهورش در كار ابراهيم آن شبي بود كه ستاره را ديد، صحيح نبوده و نبايد به آن اعتنا كرد.
و اما معناي ملكوت آسمانها و زمين- بايد دانست كه" ملكوت" مانند" ملك" مصدر و
__________________________________________________
(1)سوره قصص آيه 5 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 241
به معناي قدرت بر تصرف است، مانند" طاغوت" و" جبروت". چيزي كه هست اين قسم مصدر با ساير مصادر (ملك، طغيان، جبران و ...) اين فرق را دارد كه اين هيات تاكيد در معنا را نيز مي‌رساند. كلمه مزبور در قرآن نيز به همان معناي لغوي خود استعمال شده، و معناي جداگانه‌اي ندارد. و ليكن مصداق آن در قرآن، غير از ساير مصاديق عرفي است، چون" ملك" و" ملكوت" كه يك نوع سلطنت است، در ميان ما آدميان يك معناي فرضي و اعتباري است و واقعيت خارجي ندارد، بلكه مساله احتياج به اجتماع و احتياج اجتماع به داشتن نظم در اعمال و افراد و برقرار داشتن أمن و عدالت و نيروي اجتماعي، ما را وادار به قبول و معتبر شمردن آن كرده است. و لذا مي‌بينيم با" بيع"،" هبه" و" غصب" و امثال آن در هر لحظه، از شخصي به شخص ديگري منتقل مي‌شود. و اين معناي اعتباري و قراردادي را گر چه مي‌توان در باره خداي تعالي هم تصوير كرد، از اين راه كه حكم به حق در جامعه بشري ملك خدا است، هم چنان كه خودش هم فرموده:" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" «1» و نيز فرموده:" لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولي وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُ الْحُكْمُ" «2».

[مالكيت حقيقي خداي سبحان، مانند مالكيت انسان است نسبت به قوا و افعالش] ..... ص : 241

و ليكن همين ملك اعتباري را اگر به تحليل عقل ببريم خواهيم ديد كه در ميان حقايق اصل و ريشه غير قابل زوال و انتقالي دارد، زيرا مي‌بينيم كه وقتي گفته مي‌شود:" انسان مالك نفس خويش است" معنايي جز اين ندارد كه انسان حاكم و مسلط و متصرف بر چشم و گوش و ساير قوا و افعال خويش است. به اين معنا كه اگر گوش من چيزهايي را مي‌شنود، و چشم من چيزهايي را مي‌بيند، و ساير قوايم كارهايي را انجام مي‌دهند، همه به پيروي اراده و حكم من است نه اراده و حكم ديگران، و اين معنا خود حقيقتي است كه در تحقق غير قابل زوال و انتقالش در ما، هيچ شبهه و ترديدي نيست.
پس انسان مالك قوا و افعال نفساني خويش است و قوا، افعال و ساير آثار انسان، همه از تبعات و فروعات وجود او و قائم به ذات او است و غير مستقل نيست. چشم او به اذن او مي‌بيند و گوشش به اذن او مي‌شنود، چرا كه اگر او نبود، چشمي و ديدني، گوشي و شنيدني در كار نبود. او است كه در اين قوا مانند پادشاهي كه افراد جامعه همه به اذن او كار مي‌كنند، حكومت دارد، و هم چنان كه اگر پادشاهي نبود كه زمام تمامي امور را در دست گيرد، هرگز جامعه‌اي تشكيل نمي‌يافت، همچنين اگر نفس انسان نبود، قوايش نيز متشكل نمي‌شد.
__________________________________________________
(1) حكم نيست مگر از آن خدا. سوره انعام آيه 57
(2) در دنيا و آخرت ستايش سزاوار او است و او راست حكم. سوره قصص آيه 70
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 242
و نيز هم چنان كه اگر پادشاهي، فردي را از تصرفي جلوگيري كند، نمي‌تواند سرپيچي نمايد و ديگر حكمش در آن تصرف نافذ نيست، همچنين اگر انسان يكي از قواي خود را از عمل باز بدارد، ديگر آن قوه نمي‌تواند در آن عمل به بكار بيفتد، مالكيت خداي تعالي هم از همين باب است، و نظير مالكيت انسان نسبت به خانه و اثاث خانه خود، اعتباري نيست. بلكه مانند مالكيت آدمي نسبت به قوا و افعالش واقعي و حقيقي است، زيرا عالم و هر چه در آن است همه فعل خداوند است، و هيچ موجودي از خداوندي كه عالم را آفريده و نظام آن را در دست دارد، نه در ذاتش و نه در توابع ذاتش و نه در قوا و نه در افعالش، بي نياز نيست، و در هيچ حالي از خود استقلال ندارد، نه در حال انفرادش و نه در حالي كه با ساير اجزاي عالم، اجتماع و ارتباط داشته و از آن اجتماع و امتزاج، اين نظام عامي كه مي‌بينيم به وجود آمده است.
از آيه شريفه" قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ" «1» و آيه" لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «2» و آيهَ‌بارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ
"- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً" «3» هم كه مالكيت آسمانها و زمين را تعليل مي‌كند به اين كه خداوند آنها را آفريده، استفاده مي‌شود كه اگر خداي تعالي را مالك آسمانها و زمين دانسته است براي اين بوده كه وجود و واقعيت آن، از خداوند است. و بنا بر اين بايد گفت به همين جهت كسي شريك ملك خدا نيست، و مالكيتش قابل زوال و انتقال و واگذاري به غير نبوده و معقول نيست كه كسي او را از مالكيتش عزل نموده و خود به جايش بنشيند.

[" ملكوت" همان وجود اشياء است به لحاظ انتسابشان به خدا و رؤيت ملكوت به معناي ديدن خدا است با ديدن اشياء و موجودات] ..... ص : 242

آيه شريفه" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ، فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «4» نيز به همين معنا تفسير مي‌شود، زيرا آيه دوم بيان مي‌كند كه ملكوت هر چيزي، همان كلمه" كن" است كه خداي سبحان مي‌گويد، و گفتن او عين فعل و ايجاد او است، پس معلوم شد كه ملكوت همان وجود اشياء است، از جهت انتسابي كه به خداي سبحان داشته و قيامي كه به ذات او دارند، و معلوم است كه چنين امري قابل شركت نبوده و ممكن نيست چيز ديگري با خداوند، در آن شركت داشته باشد، و بنا بر اين، نظر در ملكوت اشياء به طور قطع آدمي را به توحيد هدايت مي‌كند، هم چنان كه فرمود:
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 26
(2)سوره مائده آيه 120
(3)بزرگوار خدايي كه ملك هستي به دست قدرت او است و او بر همه چيز توانايي دارد- تا آنجا كه مي‌فرمايد- آن خدايي كه هفت آسمان بلند راي به طبقاتي منظم بيافريد. سوره ملك آيه 3
(4)سوره يس آيه 83
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 243
" أَ وَ لَمْ يَنْظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَيْ‌ءٍ وَ أَنْ عَسي أَنْ يَكُونَ قَدِ اقْتَرَبَ أَجَلُهُمْ فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَهُ يُؤْمِنُونَ" «1» و اين مضمون، همان مضمون آيه سوم سوره ملك است كه قبلا ذكر شد.
با در نظر گرفتن اين مطالب، اگر در جمله" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ..." و همچنين ساير آيات مربوط به آن دقت شود، به خوبي معلوم مي‌شود كه منظور از نشان دادن ملكوت آسمان و زمين، به خاطر آن است كه خداوند خود را به ابراهيم نشان دهد منتهي از طريق مشاهده اشياء، و از جهت استنادي كه اشياء به وي دارند، زيرا، وقتي كه اين استناد قابل شركت نبود، هر كسي كه به موجودات عالم نظر كند، بي درنگ حكم مي‌كند به اينكه هيچيك از اين موجودات، مربي ديگران و مدبر نظام جاري در آنها نيست، پس اين بت‌ها مجسمه‌هايي هستند كه دست بشر آنها را تراشيده و بدون اينكه در اين باره از ناحيه خداوند دستوري داشته باشند، اسم خدايي را بر آنها نهاده‌اند، غافل از اينكه معقول نيست دست پرورده انسان مربي و مالك خود او باشد، همچنين قابل پذيرش نيست كه اجرام آسماني، ستاره، ماه و خورشيد مالك و مدبر تكويني عالم باشند، در حالي كه خودشان داراي تحول و طلوع و غروبند، و به زودي توضيح بيشتر اين معنا خواهد آمد.
" وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ"" لام" در كلمه" ليكون" براي غايت و گرفتن نتيجه است، و جمله مورد بحث، عطف است به جمله ديگري كه حذف شده و تقدير آن چنين است:" ليكون كذا و كذا و ليكون من الموقنين" و" يقين" عبارت است از" علم صد در صدي كه به هيچ وجه شك و ترديدي در آن رخنه نداشته باشد". و بعيد نيست كه غرض از ارائه ملكوت، اين بوده كه ابراهيم (ع) به پايه يقين به آيات خداوند برسد به طوري كه در جاي ديگر فرموده:" وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمَّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ" «2» همان يقيني كه نتيجه‌اش يقين به" اسماء حسني" و صفات علياي خداوند است، و اين مرحله، همان مرحله‌اي است كه در باره رسيدن پيغمبر اسلام (ص) به آن پايه، فرموده است:
__________________________________________________
(1)آيا نظر نكردند در ملكوت آسمانها و زمين و آنچه كه خداوند آفريده است؟ و آيا نظر و فكر نكردند در اينكه ممكن است اجل‌شان نزديك شده باشد، پس (وقتي حاضر نباشند آيات خدا راي بشنوند) ديگر به چه سخني ايمان خواهند آورد؟. سوره اعراف آيه 185
(2)و از ايشان اماماني قرار داديم تا به امر ما آنان راي هدايت كنند، و اين پيشوايان وقتي سزاوار مقام امامت شدند كه خويشتن‌داري از خود نشان دادند، مردمي بودند كه به آيات ما يقين داشتند. سوره سجده آيه 24
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 244
" سُبْحانَ الَّذِي أَسْري بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَي الْمَسْجِدِ الْأَقْصَي الَّذِي بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا" «1» و نيز فرموده:" ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغي، لَقَدْ رَأي مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْري" «2» و اين يقين به آيات پروردگار نهايت و اعلا درجه‌اي است كه انبيا (ع) در سير تكاملي خود مي‌توانند به آن برسند، و اما ذات پروردگار، پس قرآن كريم ساحتش را عالي‌تر از آن دانسته كه ادراكي به آن تعلق گيرد و احاطه كند و وجودش را امري مسلم و مفروغ عنه دانسته است.
قرآن كريم براي علم يقيني به آيات خداوند، آثاري برشمرده است كه يكي از آن آثار اين است كه: پرده حواس، از روي حقايق عالم كون كنار رفته و از آنچه در پس پرده محسوسات است آن مقداري كه خدا خواسته باشد، ظاهر مي‌شود، و در اين باره فرموده است:
" كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ، لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ" «3» و نيز فرموده:" كَلَّا إِنَّ كِتابَ الْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ، وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ، كِتابٌ مَرْقُومٌ، يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ" «4».
" فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأي كَوْكَباً ..."
راغب در مفردات خود گفته است:" جن"- بفتح جيم- در اصل لغت به معني" مستور بودن از حواس" است، گفته مي‌شود:" جنه الليل" و يا" أجنه الليل" و يا" جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ" يعني شب آن را پوشانيد و معناي" اجنه" اين است كه چيزي را پرده و پوشش آن قرار داد، و تفاوتي كه در معناي مجرد اين كلمه، با معناي مزيد آن هست، نظير تفاوتي است كه در مجرد ماده:" قبر" و ماده:" سقي" و مزيد آن هست چون معناي" قبرته" اين است كه من او را در قبر كردم، و معناي" اقبرته" اين است كه من چيزي و يا جايي را در اختيار او گذاشتم تا خود را دفن نموده يا بپوشاند، و همچنين معناي" سقيته" اين است كه من او را سيراب كردم و معناي" اسقيته" اين است كه من آب و يا شربتي را در اختيارش گذاشتم تا خود را سيراب كند. و
__________________________________________________
(1)منزه است آن كسي كه بنده خود را در شبي از مسجد الحرام تا به مسجد الاقصي برد، همان مسجدي كه ما اطرافش را با بركت كرديم، بنده خود را يك شبه، اين همه راه برديم تا از آيات خود به او نشان دهيم. سوره اسراء آيه 1
(2)چشم رسول اللَّه خطا و طغيان نكرد، سوگند مي‌خورم كه آياتي از بزرگترين آيات پروردگار خودش را ديد. سوره نجم آيه 18
(3)نه، چنين نيست كه شما پنداشته‌ايد، اگر يقين داشتيد، دوزخ را خود مي‌ديديد. سوره تكاثر آيه 6
(4)به حق، كتاب فرمانبران خدا، در مراتب عاليه‌اي قرار دارد، و تو چه مي‌داني كه آن مراتب چيست، كتابي است كه (در آن جميع اطاعتهايشان) نوشته شده و مقربان درگاه خدا آن را مشاهده مي‌كنند.
سوره مطففين آيه 21
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 245
معناي" جن عليه كذا" اين است كه فلان چيز را بر او انداخت و به همين معنا است آيه شريفه، كه مي‌فرمايد:" فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأي كَوْكَباً". «1»
خلاصه كلام اينكه معناي" جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ" تنها فرا رسيدن شب به غروب آفتاب نيست، بلكه معنايش اين است كه: شب بر او پرده افكند. و اين جمله، دنباله نفي الوهيتي است كه از اصنام كرده و با نفي مزبور مربوطند به جمله" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ". و بنا بر اين خلاصه معنا اين مي‌شود كه: ما ملكوت اشياء را به او نشان مي‌داديم و نتيجه‌اش اين شد كه بلافاصله الوهيت اصنام را ابطال نموده و در همين حال بود كه شب، پرده ظلمت خود را بر او افكند و او چشمش به ستاره‌اي افتاد و چنين و چنان گفت.
و در اينكه لفظ" كوكب" را نكره آورده، اشاره است به اينكه گر چه ابراهيم (ع) اشاره به كوكب معيني كرده است و ليكن چون مقام مقام نقل احتجاج او است و چون احتجاج مزبور مبتني بر خصوصيات آن كوكب نبوده است، از اين جهت، خصوصيات آن كوكب و ثابت بودن و يا سياره بودن آن، هيچ دخالتي در احتجاج نداشته و احتجاج او با هر كوكبي كه طلوع و غروب داشته باشد صحيح و تمام است. آري، نكره آوردن كوكب براي فهماندن اين نكته است، نه براي اينكه بفهماند ابراهيم (ع) اشاره به كوكب غير معيني كرده زيرا اولا اين معنا با ديدن و اشاره كردن نمي‌سازد، و به كسي كه چشم بسته، اشاره به يكي از هزاران كوكب بكند، نمي‌گويند فلاني كوكبي را ديد و به آن اشاره كرد. پس معلوم مي‌شود كه ابراهيم (ع) اشاره به كوكب معيني كرده است.

[ستاره‌اي كه مردم مي‌پرستيدند و ابراهيم (ع) به آن اشاره فرمود و گفت:" هذا رَبِّي" ستاره" زهره" بوده است] ..... ص : 245

و ثانيا از ظاهر آيات اين نيز استفاده مي‌شود كه در آن عصر مردمي بوده‌اند كه كوكب معيني را كه همان كوكب مورد اشاره ابراهيم بوده، مي‌پرستيدند و اين معنا را هم مي‌دانيم كه" صابئون" هر كوكبي را احترام نمي‌كرده‌اند، بلكه تنها سيارات را مقدس مي‌شمرده‌اند و به طوري كه از قرائن برمي‌آيد ستاره مذكور همان ستاره زهره بوده است، براي اينكه" صابئين" تنها سيارات هفتگانه يعني" قمر"،" عطارد"،" زهره"،" شمس"،" مريخ"،" مشتري"، و" زحل" را احترام مي‌كرده و حوادث عالم را به آنها نسبت مي‌داده‌اند. و آن اهالي هند و بعضي از جادوگران و بت‌پرستان عرب و غير عرب بودند كه ستارگان ثابت را مقدس مي‌شمردند.
و چون قرآن در داستان ابراهيم شمس و قمر را بعد از آيه مورد بحث ذكر كرده است، بنا بر اين، سياره كوكب يكي از پنج سياره ديگر بوده، و چون" عطارد" مدار تنگ‌تري دارد و
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 96
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 246
بسيار كم ديده مي‌شود و" زهره" در بين آن چهار سياره ديگر، از جهت تنگي مدارش، نمي‌تواند بيش از چهل و هفت درجه از خورشيد فاصله بگيرد و هميشه همراه خورشيد است، از اين جهت به ذهن مي‌رسد كه كوكب مزبور همان زهره بوده است چرا كه زهره گاهي قبل از خورشيد طلوع مي‌كند و عوام آن را ستاره صبح مي‌نامند، و گاهي در دنبال آن قرار گرفته و در نتيجه بعد از غروب خورشيد در همان طرف مغرب ظاهر مي‌شود و چيزي نمي‌گذرد كه غروب مي‌كند. و گاهي كه اين وضع در نيمه دوم ماه، يعني شب هجدهم، نوزدهم و بيستم ماه قمري اتفاق مي‌افتد. ظهور زهره تقريبا با غروب خورشيد، و غروب آن تقريبا با طلوع ماه مقارن مي‌شود، زيرا در اين شبها اول آفتاب غروب مي‌كند و پس از آن ستاره زهره هويدا شده پس از يك يا دو ساعت در همان جهت غربي افق غروب نموده و پس از آن بلا فاصله و يا به فاصله مختصري از ماه، طلوع مي‌كند و اين خصوصيت تنها در ستاره زهره است، و اگر در مشتري و مريخ و زحل هم اتفاق بيفتد صرف اتفاق و آنهم بسيار نادر و كم است.
علاوه بر اينكه ستاره زهره در بين ستارگان درخشان، از همه زيباتر و روشن‌تر است، به طوري كه پس از فرا رسيدن شب، اولين ستاره‌اي است كه نظر بيننده را به خود جلب مي‌نمايد، و از اين روي مي‌توان گفت ستاره مورد اشاره ابراهيم، همين ستاره بوده است، و آيه شريفه بر اين ستاره بهتر منطبق مي‌شود، زيرا بر حسب ظاهر، بين غروب ستاره و طلوع ماه فاصله نينداخته است. و از اين ظهور استفاده مي‌شود كه طلوع ماه به دنبال غروب ستاره بوده، و اين خود مؤيد ما است. پاره‌اي از روايات هم كه از ائمه اهل بيت (ع) نقل شده ادعاي ما را تاييد مي‌كند، چون در اين روايات دارد: ستاره مزبور، زهره بوده است. پس بنا بر اين، ابراهيم (ع) همين ستاره را ديده و قوم او نيز همان را مي‌پرستيده و برايش قرباني مي‌كرده‌اند، و اين واقعه در يكي از شب‌هاي نيمه دوم ماه بوده و آن حضرت نخست زهره را در جهت غربي افق ديده و پس از غروب آن به طلوع ماه برخورده است.

[مراد از" رب" در كلام ابراهيم (ع) (هذا رَبِّي)، خداوند آفريدگار هستي نيست] ..... ص : 246

مراد از" رب" در آنجا كه گفت:" هذا رَبِّي" همانا مالك چيزهايي است كه مربوب آن پروردگارند، و رب مدبر امر آنها است، نه پروردگاري كه آسمانها و زمين و هر چيز ديگري را از عدم به وجود آورده است، زيرا خداي سبحان، جسم و جسماني نيست، و در ظرف زمان نمي‌گنجد، و مورد اشاره واقع نمي‌شود. از آيه" يا أَبَتِ إِنِّي قَدْ جاءَنِي مِنَ الْعِلْمِ ما لَمْ يَأْتِكَ فَاتَّبِعْنِي أَهْدِكَ صِراطاً سَوِيًّا" «1» و ساير آياتي كه كلام ابراهيم را حكايت مي‌كند برمي‌آيد كه
__________________________________________________
(1)پدر جان! به درستي كه مرا از علم بهره‌هايي داده‌اند كه به تو نداده‌اند، پس مرا پيروي كن تا به صراط مستقيم راهنماييت كنم. سوره مريم آيه 43 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 247
آن جناب اين معاني را مي‌دانسته و اين مقدار در باره خداوند سبحان معرفت داشته است كه بداند ساحت مقدسش منزه‌تر از آن است كه بتوان به او اشاره كرد- و اينكه اشاره به هر چيزي مستلزم تجسم و محدوديت آن است. علاوه بر اينكه خود بت‌پرستان و ستاره‌پرستان هم در مساله خلقت، شريكي براي خدا قائل نبودند، بلكه تنها مي‌گفتند: خدايان ما كه خود مخلوق و مصنوع و بالأخره محتاج خداي تعالي هستند، امتيازشان با ساير موجودات، اين است كه خداوند تدبير و اداره مخلوقات را به آنها محول و واگذار كرده است، مثلا زيبايي آنها را به عده‌اي از آن خدايان و عدالت را به عده ديگر و ارزاني و رواج بازار را به ديگر خدايان تفويض نموده. و بعضي از آن خدايان را تنها مسئول اداره يك نوع و يا يك دسته از مخلوقات خود قرار داده است، مانند اله انسان و يا اله قبيله و يا الهي كه مخصوص يك پادشاه و يا يك خان و رئيس قبيله است. آثار باستاني كه از بت‌پرستان و ستاره‌پرستان قديم به دست آمده و همچنين داستانها و اخباري كه از آنان در كتابها ضبط گرديده و نيز اخبار بت‌پرستان و ستاره‌پرستاني كه هم اكنون در اطراف دنيا هستند، همه و همه شاهد اين مدعا هستند.

[اينكه ابراهيم (ع) نخست ستاره و ماه و خورشيد را" رب" دانست، از باب محاجه به زبان خصم بوده است] ..... ص : 247

از همه اينها گذشته، آيه" قالَ يا قَوْمِ إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ، إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ" بخوبي بر اين معنا دلالت دارد، زيرا از ظاهر آن پيدا است كه آن جناب در مقام اثبات وجود آفريدگار نبوده، بلكه با فرض ربوبيت ستاره و ماه و خورشيد و سپس اعراض و انصراف از آن فرض، مي‌خواسته اثبات كند كه براي پروردگار شريكي نيست، پس همه اين قرائني كه در آيات مورد بحث و ساير آياتي كه كلام آن حضرت را حكايت مي‌كند، وجود دارد، اين معنا را مي‌رساند كه ابراهيم (ع) اين مساله را كه براي جميع موجودات، آفريدگار يگانه و بي شريكي هست و آن همان خداوند متعال است، و همچنين اين معنا را كه ناچار و ناگزير براي آدمي رب و مدبري است، امر مسلمي مي‌دانسته، و تنها در اين جهت بحث مي‌كرده كه آيا اين رب و مدبر همان آفريدگار يگانه است، و زمام تدبير امور آدمي نيز مانند ايجاد و خلقتش در دست او است، يا آنكه بعضي از مخلوقات خود را مامور تدبير امور انسان كرده و اين كار را به او محول نموده است. و لذا همان اجرامي را كه آنها مي‌پرستيده‌اند مد نظر قرار داده و آنها را مدبر خود فرض كرده و سپس از آنها اعراض نموده است.
در اينجا اين سؤال پيش مي‌آيد كه چطور مي‌تواند باور كرد كه ابراهيم (ع) كراتي از اجرام فلكي را مدبر و رب خود فرض كند و آن گاه در آن بحث نموده به اشتباه خود پي برده باشد، و حال آنكه ابراهيم از پيغمبران بزرگ است. جواب اين سؤال اين است كه:
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 248
آري، از ظاهر اين فرض كردن و سپس در آن فرض خدشه نمودن، همين معنا استفاده مي‌شود، چون طبعا علم به نتيجه برهان پس از اقامه برهان پيدا مي‌شود. ليكن اين معنا به مقام نبوت ابراهيم (ع) ضرري نمي‌زند. براي اينكه همانطور كه قبلا هم گفتيم از آيات مورد بحث چنين استفاده مي‌شود كه اين داستان مربوط به سرگذشت دوران كودكي ابراهيم (ع) است، و معلوم است كه در چنين دوراني دل آدمي نسبت به مساله توحيد و ساير معارف اعتقادي، مانند صفحه سفيد و خالي از نقش و نوشته‌اي از هر نقش مخالفي خالي و فارغ است، و آدمي هر كه باشد در اين دوران وقتي شروع به كسب معارف مي‌كند، ناچار چيزهايي را اثبات و چيزهاي ديگري را انكار مي‌كند تا آنكه سرانجام به عقايد صحيح مي‌رسد، و چنين كسي در اين نفي و اثباتها و افكار پريشاني كه دارد مورد مؤاخذه قرار نمي‌گيرد، براي اينكه هيچ انساني در بين دو مرحله ابتداي تميز و مرحله رسيدن به معرفت كامل و علم به حق خالي از چنين افكاري نيست، و هر انساني را كه فرض كنيم، چنين روزهايي را در زندگي خود دارد، چرا كه اگر نمي‌داشت و لحظاتي را كه در آن لحظات از قصور جهل به مرحله علم به عقايد حقه مي‌رسد به خود نمي‌ديد عقلش او را مكلف به بحث و نظر در عقايد نمي‌كرد، و حال آنكه وجوب بحث و كنجكاوي در عقايد و تحصيل اعتقاد صحيح از ضروريات عقلي است. و اگر در قرآن كريم افرادي از بشر مانند مسيح و يحيي (ع) را مي‌بينيم كه قبل از رسيدن به چنين دوراني و بدون احتياج به نفي و اثبات، عقايد حقه را دارا بوده‌اند، در حقيقت افرادي خارق العاده و استثناء از اين سنت عمومي بوده‌اند، و وجود اين افراد استثنايي باعث نمي‌شود كه بگوييم هر انساني اينطور است، يا هر پيغمبري اينگونه آفريده شده است. خلاصه اينكه: انسان از همان روزهاي اول كه جان در كالبدش دميده مي‌شود، واجد شرايط تكليف به كسب عقايد حق و انجام اعمال صالح نيست، بلكه اين استعداد و دارا بودن شرايط تكليف به طور تدريج در وي پديد مي‌آيد. پس اگر بگوييم به طور كلي زندگي بشر به دو مرحله تقسيم مي‌شود: يكي مرحله قبل از بلوغ كه واجد صلاحيت عقايد صحيح نيست و ديگري مرحله بعد از آن كه داراي چنين صلاحيتي مي‌شود، درست گفته‌ايم. وقتي معلوم شد كه اين حكم كلي ما صحيح است، قهرا بايد قبول كرد كه بين اين دو مرحله لحظاتي فاصله است كه در آن لحظات عقل آدمي او را مكلف مي‌كند كه با هدايت فطرتش و از طريق استدلال، اعتقادات صحيح را تحصيل نمايد، يعني به او اجازه مي‌دهد كه يك بار خود را و ساير موجودات جهان را بدون پروردگار فرض نموده، و بار ديگر داراي صانعي يگانه دانسته و در بار سوم شريكي براي آن صانع فرض نموده، آن گاه نيك بنگرد كه آيا آثار مشهود در عالم، كداميك
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 249
از فرضيه‌هايش را تاييد مي‌كند تا به همان معتقد شود، و فرضيه‌هاي ديگرش را دور بياندازد.
چنين كسي مادامي كه استدلالش تمام نشده و به نتيجه نرسيده، تكليفش يكسره نشده است، و نمي‌توان چنين كسي را مسلمان و يا كافر ناميد، زيرا او به اصطلاح از مقسم كفر و دين بيرون است، چون هنوز به يك طرف قطع پيدا نكرده است. وقتي اين معنا روشن شد اينك مي‌گوييم: اينكه ابراهيم (ع) اشاره به ستاره كرد و گفت:" اين پروردگار من است" و همچنين پس از ديدن ماه و خورشيد گفت:" هذا رَبِّي" اين عقيده نهايي او نبوده تا- العياذ باللَّه- شرك ورزيده باشد، بلكه صرف فرضي است كه بايد در اطرافش بحث شده و در ادله و مؤيداتش دقت و تامل شود.
اين بود جواب از سؤال بالا. و اين جواب گر چه در جاي خود صحيح است و ليكن از آيات سوره مريم كه در مقام حكايت احتجاجات ابراهيم در برابر پدرش مي‌فرمايد:" يا أَبَتِ إِنِّي قَدْ جاءَنِي مِنَ الْعِلْمِ ما لَمْ يَأْتِكَ فَاتَّبِعْنِي أَهْدِكَ صِراطاً سَوِيًّا، يا أَبَتِ لا تَعْبُدِ الشَّيْطانَ إِنَّ الشَّيْطانَ كانَ لِلرَّحْمنِ عَصِيًّا، يا أَبَتِ إِنِّي أَخافُ أَنْ يَمَسَّكَ عَذابٌ مِنَ الرَّحْمنِ فَتَكُونَ لِلشَّيْطانِ وَلِيًّا، قالَ أَ راغِبٌ أَنْتَ عَنْ آلِهَتِي يا إِبْراهِيمُ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ لَأَرْجُمَنَّكَ وَ اهْجُرْنِي مَلِيًّا، قالَ سَلامٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي إِنَّهُ كانَ بِي حَفِيًّا" «1» چنين برمي‌آيد كه وي حقيقت امر را مي‌دانسته و ايمان داشته كه مدبر امورش و آن كسي كه به او احسان نموده و در اكرامش از حد گذرانيده، همانا خداي سبحان است. بنا بر اين، اينكه در برابر ستاره و ماه و خورشيد گفت:" هذا رَبِّي" در حقيقت از باب تسليم و به زبان خصم و دشمن حرف زدن است، وي در ظاهر خود را يكي از آنان شمرده و عقايد خرافي آنان را صحيح فرض نموده و آن گاه با بياني مستدل، فساد آن را ثابت كرده است، و اين نحو احتجاج بهترين راهي است كه مي‌تواند انصاف خصم را جلب كرده و از طغيان و تعصب او جلوگيري نمايد و او را براي شنيدن حرف حق آماده سازد.

[ربوبيت ملازم با محبوبيت است و" لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ" يعني من چيز متغير را رب خود نمي‌دانم] ..... ص : 249

" فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ"" افول" به معني غروب است، ابراهيم (ع) اعتقاد به ربوبيت و خدايي كوكب را به غروب آن ابطال كرده و فرموده است: ستاره پس از غروب از بينندگان پنهان مي‌شود، و چيزي كه پنهان است چطور مي‌تواند كار خود را كه به عقيده آنان تدبير عالم كون است، ادامه دهد؟ علاوه بر اينكه ارتباط بين" رب" و" مربوب" ارتباطي است حقيقي و واقعي
__________________________________________________
(1)ترجمه اين آيات در چند صفحه قبل گذشت.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 250
كه باعث محبت مربوب نسبت به رب خود مي‌شود، و تكوينا آن را مجذوب و تابع اين مي‌سازد، و اجرام فلكي داراي چنين جذبه‌اي نيستند و جمال و زيبايي آنها عاريتي و متغير است، و مجذوب شدن در برابر چنين چيزي معنا ندارد، و اگر مي‌بينيد مردمي مادي در برابر زيبايي‌هاي ناپايدار دنيا، خود باخته و شيفته آن مي‌شوند در حقيقت از ناپايداري آن غفلت مي‌ورزند و در اثر سرگرمي و استغراقي كه دارند، به ياد زوال و فناي آنها نمي‌افتند، و معقول نيست كه پروردگار آدمي مانند زيبايي‌ها و تجملات ناپايدار دنيا، در معرض مرگ و حيات، ثبوت و زوال، طلوع و غروب، ظهور و خفا، پيري و جواني، زشتي و زيبايي و امثال اين دگرگونيها واقع گردد، و اين مطلب گر چه ممكن است به نظر بعضي‌ها مطلبي خطابي، يا بياني شعري باشد، و ليكن اگر دقت بفرمائيد خواهيد ديد كه برهاني است قطعي بر مساله توحيد.
و به هر حال، ابراهيم (ع) مساله ربوبيت كوكب را از راه اينكه غروب و تغير بر آن عارض مي‌شود ابطال كرده است. حال يا منظورش از اينكه او كوكب را دوست نمي‌دارد چون دستخوش غروب مي‌شود، اين بوده كه مساله بطلان ربوبيت آن را به كنايه برساند، چنان كه امام صادق (ع) مي‌فرمايد: آيا دين چيزي جز مهر و محبت است؟ يا اينكه برهانش متقوم بر دوست نداشتن بوده، و اگر هم در اين بين، اسمي از غروب برده در حقيقت خواسته است همان دوست نداشتن خود را توجيه كند. چون دوست نداشتن چيزي با ربوبيت آن منافات دارد. زيرا ربوبيت ملازم با محبوبيت است، و چيزي كه از نظر نداشتن زيبايي واقعي و غير قابل تغيير و زوال نمي‌تواند محبت فطري و غريزي انسان را به خود جلب نمايد، مستحق ربوبيت نيست.
البته اين وجه با ظهور آيه و سياق احتجاج، بيشتر و بهتر مي‌سازد. بنا بر اين مي‌توان گفت كه ابراهيم (ع) در اين كلام خود به ملازمه‌اي كه بين" دوست داشتن" و" بندگي كردن" و يا بين" معبود بودن" و" محبوبيت" است، اشاره كرده. و اما اينكه او در ابطال ربوبيت كوكب به وصفي استناد كرد كه در خورشيد و ماه نيز وجود داشته و سپس همان احتجاج در ابطال ربوبيت ستاره را در آن دو نيز تكرار نمود، يا از اين نظر بوده كه وي شمس و قمر را مانند كوكب به همان احتمالي كه در كوكب گذشت، تا آن روز نديده بوده و سابقه‌اي از طلوع و غروب آن دو نداشته است. و يا از اين جهت بوده كه مخاطبين در قضيه كوكب، غير از مخاطبين در شمس و قمر بوده‌اند.
و اما اينكه چرا در نفي محبت، كلمه" آفلين" را به كار برد كه صيغه‌اي است مخصوص ذوي العقول، گويا براي اشاره به اين بوده كه فاقد عقل و شعور، به هيچ وجه استحقاق ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 251
ربوبيت را ندارد. هم چنان كه قسمت ديگر از كلمات وي كه فرمود:" يا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ ما لا يَسْمَعُ وَ لا يُبْصِرُ وَ لا يُغْنِي عَنْكَ شَيْئاً"
«1» و همچنين اين قسمت از كلماتش كه قرآن كريم آن را حكايت كرده و فرموده:" إِذْ قالَ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ ما تَعْبُدُونَ، قالُوا نَعْبُدُ أَصْناماً فَنَظَلُّ لَها عاكِفِينَ، قالَ هَلْ يَسْمَعُونَكُمْ إِذْ تَدْعُونَ، أَوْ يَنْفَعُونَكُمْ أَوْ يَضُرُّونَ، قالُوا بَلْ وَجَدْنا آباءَنا كَذلِكَ يَفْعَلُونَ" «2» اشاره به اين معنا دارد. زيرا نخست از آنان مي‌پرسد چه مي‌پرستيد؟ مثل اينكه اصلا از معبود آنان اطلاعي ندارد. و وقتي در جوابش اجسام و هيكل‌هاي بي شعور را به خدايي معرفي مي‌كنند، اين بار مي‌پرسد آيا اين خدايان شما داراي علم و قدرت هستند يا نه. و در اين سؤال نيز مانند آيه مورد بحث، وصف مخصوص صاحبان عقل يعني:" يسمعون"،" ينفعون" و" يضرون" را به كار برده، و همه اينها همانطوري كه گفته شد، براي اشاره به اين است كه معبود بايستي داراي عقل و شعور باشد.
" فَلَمَّا رَأَي الْقَمَرَ بازِغاً قالَ هذا رَبِّي ..."
" بزوغ" به معناي طلوع است. قبلا بيان كرديم كه چگونه كلمه" فلما" قضيه را به ما قبل خود مربوط و متصل مي‌سازد و نيز گفتيم كه جمله" هذا رَبِّي" بر سبيل افتراض و يا مماشات با خصم است.
" لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ"- اين جمله به منزله كنايه از بطلان ربوبيت قمر است، چرا كه آن جناب در آغاز بحث، ربوبيت كوكب را به ملاك غروب كردن كه ملاكي است عام، ابطال كرده بود. آن گاه وقتي به ماه مي‌رسد و مي‌بيند كه آن نيز غروب كرد، برمي‌گردد به آن حرفي كه در باره كوكب فرموده بود:" من غروب كنندگان را دوست نمي‌دارم" لا جرم بدون اينكه دوباره همان حرف را تكرار كند، به كنايه از آن گفت:" اگر پروردگار هدايتم نكند ..."، و اين كلام به خوبي مي‌فهماند كه گفتار قبلي‌اش كه فرموده بود:
" ماه پروردگار من است" نيز ضلالت است، و اگر بخواهد بر آن ضلالت ايستادگي به خرج دهد، يكي از همان گمراهاني خواهد بود كه قائل به ربوبيت قمر بودند.
__________________________________________________
(1)اي پدر! چرا مي‌پرستي چيزي را كه نه مي‌شنود و نه مي‌بيند و نه تو را در حاجتي دستگيري نموده و از آن بي‌نيازت مي‌سازد؟ سوره مريم آيه 42
(2)به ياد آر آن زماني را كه ابراهيم به پدر و قومش گفت: چه چيزي را پرستش مي‌كنيد؟ گفتند:
بت‌هايي را مي‌پرستيم و برايشان خاضع مي‌شويم. گفت: آيا وقتي آنها را بخوانيد دعايتان را مي‌شنوند؟ و آيا اين بت‌ها براي شما نفع و ضرري دارند؟ گفتند نه و ليكن پدران خود را يافتيم كه اين چنين مي‌كردند.
سوره شعراء آيه 70- 74
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 252
و از اين كلام چند نكته استفاده مي‌شود:
اول اينكه: در زمان آن جناب و موقعي كه در باره ماه چنين حرفي را گفته است، اقوامي ماه‌پرست وجود داشته‌اند، هم چنان كه جمله" يا قَوْمِ إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ" كه در آيه بعدي است نيز خالي از دلالت بر اين معنا نيست.
دوم اينكه: ابراهيم (ع) در اين حرفي كه در باره ستاره و خورشيد و ماه زده است، نظر صحيح و يقيني و هدايت الهي و فيض پروردگار خود را جستجو مي‌كرده و اين معنا به يكي از آن دو وجهي كه گذشت از كلام آن جناب استفاده مي‌شود. و آن دو وجه يكي اين بود كه كلام را حمل بر معناي حقيقي نموده و بگوييم منظور آن حضرت اين بوده كه از راه فرضيه به حق مطلب رسيده و براي خود اعتقاد يقيني كسب كند. و ديگري اين بود كه كلام را حمل بر ظاهر نموده و بگوييم ابراهيم (ع) از راه مماشات و تسليم اين سخن را گفته و خواسته است فساد آن را بيان كند.
سوم اينكه: ابراهيم (ع) يقين به اين معنا داشته كه او داراي پروردگاري است كه هدايت و ساير امورش را متكفل است، و اگر در اين آيات واقعا يا ظاهرا از پروردگار خود جستجو و بحث كرده، منظورش اين بوده كه بفهمد آيا آن كسي كه امورش را عهده‌دار است، همان آفريدگار آسمان و زمين است، يا آنكه يكي از آفريده‌هاي او است؟ و وقتي برايش معلوم شد كه ستاره و ماه شايستگي ربوبيت را ندارند- چون از نظرش ناپديد شدند- ناگزير اظهار اميدواري كرد و گفت: اگر پروردگارم مرا به سوي خود راهنمايي نكند، از گمراهان خواهم بود.

[وجه آوردن ضمير مذكر براي" شمس" كه مؤنث است در كلام ابراهيم (ع):" هذا رَبِّي هذا أَكْبَرُ"] ..... ص : 252

" فَلَمَّا رَأَي الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبِّي هذا أَكْبَرُ" كلام در اينكه چگونه لفظ" فلما" دلالت بر ارتباط كلام به ما قبل خود دارد، و اينكه معناي جمله" هذا ربي" چيست، عينا همان كلامي است كه در آيه قبل ذكر شد.
ابراهيم (ع) در اين جستجوي خود، دو نوبت به خطا بودن فرضيه‌اش پي برده بود، و با اين حال ديگر جا نداشت كه در باره آفتاب، همان فرضيه غلط را تكرار كرده و بگويد:
" اين پروردگار من است". لذا براي اينكه بهانه‌اي در دست داشته باشد اضافه كرد كه:" اين بزرگتر است" و اما اينكه چرا به خورشيد به لفظ" هذا" اشاره كرد با اينكه" شمس" در لغت عرب مؤنث است و بايد به لفظ" هذه" به آن اشاره شود، جوابش به طوري كه قبلا هم اشاره كرديم اين است كه در اين نيز نكته‌اي است و آن اين است كه قرآن كريم مي‌خواهد بفهماند ابراهيم (ع) در اين بحث واقعا آفتاب را نمي‌شناخته، يا خود را به جاي كسي فرض
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 253
كرده كه اصلا آفتاب را نديده و نمي‌داند كه اين جرم يكي از اجرام آسماني است كه در هر شبانه روزي يك بار طلوع نموده و غروب مي‌كند، و نمي‌داند كه پيدايش شبانه روز و فصول چهارگانه، مستند به آن است، و آثار ديگري نيز دارد. چون استعمال اسم اشاره مذكر براي كسي كه نوع مشار اليه را تشخيص نمي‌دهد راحت‌تر است.
و لذا خود ما وقتي شبحي را از دور مي‌بينيم قبل از اينكه تشخيص دهيم مرد است يا زن مي‌پرسيم:" من هذا" هم چنان كه در جايي كه تشخيص نداده‌ايم شبه مزبور انسان است و يا چيز ديگر، مي‌پرسيم:" ما هذا- چيست اين؟".
و به طوري كه قبلا نيز اشاره كرديم، هيچ بعيد نيست كه ابراهيم (ع) در آن موقعي كه اشاره به آفتاب مي‌كرده، نسبت به خصوصيات آن جاهل بوده، و اولين باري بوده كه از نهانگاه خود، چشم به جهان وسيع گشوده، و مجتمعي از بشر و اجرامي در آسمان يكي بنام ستاره و يكي ماه و يكي خورشيد ديده، و از جهت نداشتن معرفت و آشنايي به خصوصيات آنها به هر كدام كه رسيده فرموده:" هذا رَبِّي". جمله" فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ" هم تا اندازه‌اي اين احتمال را تاييد مي‌كند براي اينكه از اين جمله استفاده مي‌شود كه ابراهيم بعد از ديدن ستاره و يا ماه و خورشيد، گفته است:" هذا رَبِّي" آن گاه بي اطلاع از اينكه بعد از مدتي اين جرم غروب خواهد كرد، بر همان گفتار خود ثابت ماند تا جرم غروب كرد، آن وقت فهميده است كه اشتباه كرده و جرم مزبور پروردگار او نبوده است. چون اگر مانند يكي از ماها سابقه ذهني از غروب جرم مي‌داشت كه همان بار اول و بدون فاصله جواب خود را مي‌داد كه: اين پروردگار من نيست، براي اينكه اين جرم به زودي غروب خواهد كرد، هم چنان كه همين معنا را در باره اصنام انجام داده و همين كه فهميد پدرش اين چوبي را كه هم اكنون به شكل مخصوصي ساخته مي‌پرستد بدون درنگ گفت:" أَ تَتَّخِذُ أَصْناماً آلِهَةً إِنِّي أَراكَ وَ قَوْمَكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ" و نيز پرسيد:" يا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ ما لا يَسْمَعُ وَ لا يُبْصِرُ وَ لا يُغْنِي عَنْكَ شَيْئاً"
.البته اين احتمال است، و در مقابل آن همان احتمال دوم است كه گفتيم ابراهيم (ع) خواسته است با قوم خود مماشات كند، و اگر در باره اين اجرام ايستاد تا غروب كنند آن وقت از گفته خود برگشت، براي اين بوده كه قدم به قدم احتجاج خود را با محسوسات مردم پيش ببرد، هم چنان كه وقتي بت‌ها را مي‌شكند و بت بزرگ را باقي مي‌گذارد و مي‌گويد اين بت بزرگ خدايان شما را شكسته، تا به خوبي آنان را به عاجز بودن بت‌ها واقف سازد و براي آنان حتمي كند كه اين سنگ و چوب‌ها نمي‌توانند حتي از خودشان دفع شري كنند تا چه رسد به ديگران.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 254

[اقوال مختلفي كه در توجيه تذكير ضمير در جمله مزبور گفته شده است] ..... ص : 254

اين بود توجيهي كه براي مذكر آوردن لفظ" هذا" به نظر ما رسيد. البته ساير مفسرين هم براي آن توجيهات ديگري كرده‌اند، از آن جمله بعضي گفته‌اند: چون اشاره به شمس با لفظ" هذا" صحيح نيست، لذا بايد اشاره در اين آيه را، تاويل كرده و گفت اشاره مزبور به مشار اليه و يا به جرم نوراني آسماني بوده نه به شمس و معناي آن اين است كه:" اين مشار اليه و يا اين جرم نوراني پروردگار من است، و اين از ساير اجرام بزرگتر است".
اين وجه گر چه در جاي خود وجه صحيحي است، و ممكن است به اينگونه تاويلات لفظ" هذا" را به جاي" هذه" استعمال كرد، و ليكن گفتگو در اين است كه قرآن كريم چرا چنين كرده و چه نكته‌اي منظور بوده است، چون تا نكته‌اي در كار نباشد معنا ندارد در جاي مؤنث مذكر به كار برده شود. زيرا اگر چنين چيزي جايز باشد، بايد بدون در نظر داشتن هيچ نكته و يا ضرورتي بتوان به هر مؤنث قياسي يا سماعي ضمير و اسم اشاره مذكر ارجاع كرد و اگر هم كسي اعتراض كرد كه چرا چنين كردي در جوابش گفت مرجع اين ضمير مؤنث،" شخص" است نه خود آن؟ و حال آنكه چنين عملي مستلزم نسخ لغت و مسخ ادبيت آن است.
بعضي ديگر گفته‌اند: اين از باب" متابعت مبتدا با خبر در تذكير و تانيث" است، چون در جمله مورد بحث كلمه" رب" و كلمه" اكبر" هر دو خبر براي" هذا" و هر دو مذكر بودند، از اين رو" هذا" هم كه مبتداي آن دو بود مذكر آمد، هم چنان كه در آيه" ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ إِلَّا أَنْ قالُوا" به خاطر مؤنث بودن" فتنه" كه- بنا بر قرائت به فتح- خبر است، عامل اسم هم با اينكه اسم مذكر بود، مؤنث آمده است.
اين وجه نيز گر چه در جاي خود صحيح است، ليكن اشكال در مذكر بودن مبتدا (هذا) عينا در مذكر بودن خبر (رب) نيز مي‌آيد، براي اينكه بت‌پرستان هم همانطوري كه خدايان مذكر داشتند و آن را اله مي‌خواندند خدايان مؤنثي هم اثبات مي‌كردند كه آنان را" الاهه" و يا" ربه" و يا دختر خدا و همسر خدا مي‌ناميدند و چون شمس هم از خدايان مؤنث است جا داشت قرآن كريم هم آن را" ربه" بخواند پس داستان متابعت مبتدا با خبر رفع اشكال نمي‌كند، نه از" هذا رَبِّي" و نه از" هذا أَكْبَرُ" براي اينكه لفظ اكبر از صيغه‌هاي تفصيل است كه قاعده در آن اين است كه وقتي خبر قرار گرفت، مذكر و مؤنث آن يكسان مي‌شود، به اين معنا كه هم در مذكر گفته مي‌شود:" زيد افضل من عمرو" و هم در مؤنث گفته مي‌شود:" ليلي اجمل من سلمي" و قبول نداريم كه داستان متابعت مبتدا از خبر، حتي در چنين صيغه‌اي هم جريان داشته باشد.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 255
بعضي ديگر گفته‌اند: تذكير اسم اشاره در اينجا، براي تعظيم آفتاب است، چون مقام، مقامي است كه گفتگو از ربوبيت آفتاب است، و اين گفتار هر چه هم غلط باشد، باز نبايد به خاطر غلط بودن آن، نسبت مؤنث بودن به" رب" داد، لذا به خاطر حفظ احترام مقام ربوبيت اسم اشاره مذكر آمده است.
اين وجه نيز صحيح نيست، براي اينكه مشركين مؤنث بودن را، از نواقصي كه تنزيه معبود از آن واجب باشد، نمي‌دانستند، به دليل اينكه اهل بابل خودشان به خدايان مؤنثي قائل بودند، از آن جمله الاهه" نينو" بود كه معتقد بودند مادر خدايان است، و الاهه" نين‌كاراشا" بود كه مي‌گفتند دختر خدا" آنو" است، و الاهه" مالكات" بود كه مي‌گفتند همسر خدا" شاماش" است، و الاهه" زاربانيت" بود كه مي‌گفتند خداي رضاع است، و ديگر الاهه" آنوناكي" بوده است. طائفه‌اي از مشركين عرب هم ملائكه را به عنوان دختران خدا مي‌پرستيدند، بلكه در تفسير آيه" إِنْ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا إِناثاً" «1» نيز روايت شده است كه به طور كلي عرب بت‌هاي خود را" إناث- مادگان" مي‌ناميدند، مثلا مي‌گفتند ماده بني فلان و مقصودشان بت مورد پرستش آن قبيله بود.
بعضي ديگر در رفع اين اشكال گفته‌اند: قوم ابراهيم آفتاب را مذكر مي‌دانسته و براي او همسري بنام" انونيت" قائل بوده‌اند و از اين جهت بوده كه قرآن كريم هم اشاره به آن را مذكر آورده است.
جواب اينحرف نيز به خوبي روشن است، زيرا اگر قوم ابراهيم چنين عقيده‌اي هم داشته‌اند خود شمس را مذكر مي‌پنداشتند، نه لفظ شمس را و كلام در لفظ" شمس" است پس به هر حال مي‌بايستي اشاره به آن مؤنث آورده مي‌شد. علاوه بر اينكه جمله ديگري كه در كلام ابراهيم خطاب به نمرود است منافات با اين معنا دارد، زيرا در اين جمله ابراهيم مي‌فرمايد:
" فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ" «2» و حال آنكه اگر قوم ابراهيم چنين عقيده‌اي مي‌داشتند بايد ابراهيم مي‌گفت:" فات به".
بعضي ديگر از مفسرين گفته‌اند: زبان ابراهيم و قومش سرياني بوده، و در اين لغت قواعد عربي جاري نبوده است، و در ضمائر و اسماء اشاره فرقي بين مذكر و مؤنث نمي‌گذاشتند، قرآن كريم هم به خاطر حفظ و رعايت آن لغت فرق نگذاشته است.
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 117
(2)سوره بقره آيه 258
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 256
جواب اين سخن اين است كه قواعد لفظ عرب اجازه چنين مراعاتي را نمي‌دهد، علاوه بر اينكه خداي تعالي در قرآن مجيد از ابراهيم احتجاجات و ادعيه زيادي حكايت كرده كه در موارد بسياري از آن رعايت تذكير و تانيث شده است، با اين حال چه شده است كه تنها در آيه مورد بحث ما، اين معنا را رعايت نكرده؟

[سخن غريب و نادرست يكي از مفسرين كه مدعي است ابراهيم (ع) به زبان عربي سخن مي‌گفته است] ..... ص : 256

در اينجا بد نيست خاطر نشان سازيم كه يكي از مفسرين، بعد از آنكه وجه مزبور را نقل كرده اشكال غريبي به آن كرده است، و آن اين است كه گفته: زبان ابراهيم (ع) و همچنين اسماعيل و هاجر سرياني نبوده، بلكه او و قومش به زبان عربي قديم حرف مي‌زده‌اند.
آن گاه در تقريب ادعاي خود گفته است: دانشمندان باستانشناس اين معنا را به ثبوت رسانيده‌اند كه عرب جزيره در زمانهاي قديم سرزمينهاي كلدان و مصر را استعمار كرده و لغت عرب از همان ابتداي تاريخ در اين سرزمينها رخنه كرده و بر زبانهاي خود آنان برتري و غلبه يافته است، و پاره‌اي از همين دانشمندان صريحا گفته‌اند كه پادشاه معاصر ابراهيم (ع) همان" حمورابي" بوده كه خود مردي از نژاد عرب است، و در عهد عتيق به" كاهن اللَّه العلي" وصف شده، و نيز در آن كتاب ذكر نموده كه: همين پادشاه بود كه از خدا بركت را براي ابراهيم مسألت نمود، و ابراهيم هم از هر چيزي يك دهم را به او داد.
سپس مفسر مذكور اضافه كرده است كه معروف و مشهور در كتب حديث و تاريخ عرب نيز اين است كه ابراهيم (ع) فرزندش اسماعيل را با مادرش هاجر مصري به وادي حجاز- همانجايي كه پس از چندي شهر مكه ساخته شد- انتقال داد و خداوند جماعتي از قوم" جرهم" را مسخرشان نمود تا با اين مادر و فرزند در آن سرزمين مسكن گزيدند، و ابراهيم (ع) گاهي به زيارتشان مي‌آمد و در سفري به اتفاق فرزندش اسماعيل بيت اللَّه الحرام را بنا نهادند، و دين اسلام را در بلاد عربي انتشار دادند. و نيز در حديث است كه: وقتي ابراهيم به ديدن فرزندش آمده بود هنگامي رسيد كه اسماعيل به شكار رفته بود پس چند جمله‌اي با همسر او كه از قوم جرهم بود حرف زد و او را شايسته همسري فرزندش ندانست. بعد از مدتي بار ديگر به زيارت فرزند آمد باز هم او را نيافت، با همسر ديگر او به گفتگو پرداخت، همسر اسماعيل به او تعارف كرد كه فرود آيد پس از اينكه ابراهيم پياده شد عروسش آب حاضر كرد و سرش را شستشو داد. ابراهيم از حركات عروس خوشحال گرديد، و او را براي همسري فرزندش پسنديد و براي او دعاي خير نمود. اينها همه شواهدي است كه دلالت مي‌كند بر اينكه زبان ابراهيم (ع) عربي بوده است.
اين بود ادعا و دليل مفسر مزبور، و ناگفته پيداست كه هيچ يك از دليل‌هاي وي معتبر ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 257
و قابل اعتماد نيست، براي اينكه تسلط عرب جزيره بر مصر و كلدان و اختلاطشان با مردم اين دو كشور باعث نمي‌شود كه بكلي زبان بومي آنان كه يكي قبطي و ديگري سرياني بوده از بين رفته و به زبان عربي مبدل شود و هر چه هم مؤثر باشد بيش از اين نيست كه مقداري از واژه‌هاي آن زبان در اين زبان و مقداري از اسماء و لغات اين زبان در آن زبان وارد شود، هم چنان كه در قرآن كريم هم از اينگونه لغات مانند" قسطاس" و" استبرق" و امثال آنها كه در اصل عربي نيستند ديده مي‌شود.
و اما اينكه گفته است: حمورابي پادشاه معاصر ابراهيم (ع) بوده است، با تاريخ صحيح زندگي او و آثاري كه از خرابه‌هاي بابل كشف شده و سنگ نبشته‌هايي كه از آنجا به دست آمده است و قوانين و سيره‌اي را كه وي در كشورش اجرا مي‌كرده- و آن قوانين بر اساس آنچه كه امروزه به دست ما رسيده، قديمي‌ترين قانون تدوين شده در عالم است- مطابقت ندارد.
بعضي از باستانشناسان چنين مي‌گويند: حمورابي بين سالهاي (1728) و (1686) قبل از ميلاد سلطنت مي‌كرده، و بعضي ديگر گفته‌اند كه: وي در ميان سالهاي (2287- 2232) قبل از ميلاد بر بابل دست يافته است، و حال آنكه ابراهيم (ع) در حدود سنه (2000) قبل از ميلاد مي‌زيسته. علاوه بر اين، حمورابي مردي بت‌پرست بوده، و از كلماتش كه در آثار مستخرجه به دست آمده، پس از بيان شريعت و قوانين خود از بت‌ها استمداد كرده، و براي بناي شريعتش و اينكه مردم به شريعت او عمل كنند، و دشمنان و مخالفين آن نابود شوند دست به دامان بت‌ها شده است.
و اما داستان آوردن اسماعيل و مادرش را به تهامه، و بنا نهادن خانه كعبه و اشاعه دين خدا و تفاهمش با اعراب، هيچ دلالتي بر اينكه آن جناب به لغت عرب سخن مي‌گفته است، ندارد. «1»
اينك به اصل بحث برمي‌گرديم و مي‌گوييم: همانطوري كه گفته شد كلمه" فلما" ما بعد خود را به ما قبل مرتبط ساخته و دلالت مي‌كند بر اينكه در آن لحظه‌اي كه ماه غروب كرد، ابراهيم (ع) آفتاب را ديد كه طلوع مي‌كند، و اين معنا تنها در بلادي اتفاق مي‌افتد كه در عرض شمالي (همانند بلاد كلدان) باشد. و نيز بايد فصل هم فصل پاييز و يا زمستان باشد كه
__________________________________________________
(1)در اين مورد رجوع كنيد به كتاب" شريعة حمورابي" تاليف دكتر عبد الرحمن كيالي و ساير تاليفات ديگر كه در اين باره نگاشته شده.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 258
شب‌ها طولاني‌تر است. مخصوصا اگر ماه در يكي از برجهاي جنوبي مانند برج قوس و جدي بوده باشد، در چنين شرايطي است كه ماه در نيمه دوم ماه‌هاي قمري قبل از طلوع آفتاب، غروب مي‌كند. در ذيل آيه" فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأي كَوْكَباً قالَ هذا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ، فَلَمَّا رَأَي الْقَمَرَ بازِغاً قالَ هذا رَبِّي" نيز قبلا گفتيم كه ظاهر كلام و مؤيدات ديگر كه همراه آن است، دلالت دارد بر اينكه ابراهيم (ع) در شبي از شب‌هاي نيمه دوم ماه اين گفتگو را داشته و كوكب هم همان ستاره زهره بوده است.
و آن جناب، اول آن را در جهت مغرب و در حال سرازيري به طرف انتهاي افق مشاهده كرده و پس از لحظه‌اي كه از نظرش ناپديد شده، ماه را ديده است كه از طرف مشرق طلوع مي‌كند. بنا بر اين، از اين آيات به دست مي‌آيد: كه ابراهيم (ع) قبل از فرا رسيدن شب و روز، مشغول احتجاج با قوم خود در باره بت‌ها بوده، و اين احتجاج هم چنان ادامه داشته، تا شب فرا رسيده و چشمش به ستاره زهره كه معبود طائفه‌اي از آن قوم بوده، افتاده است، و ناچار سرگرم به احتجاج و استدلال عليه آنان شده است، و در عين سرگرميش منتظر بوده ببيند كار اين ستاره به كجا مي‌كشد، تا آنكه مي‌بيند پس از ساعات كوتاهي، غروب كرد. لذا همين معنا را حجت خود قرار داده و از ربوبيت آن بيزاري جسته است، در همين حال بوده كه مي‌بيند ماه از طرف مشرق سرزد، باز به احتجاج خود ادامه داده و روي سخن را متوجه مردمي مي‌كند كه قائل به ربوبيت ماه بوده و در همانجا حضور داشته‌اند، نخست از باب مماشات مي‌گويد:
" اين است پروردگار من" آن گاه حركت ماه را تحت مراقبت قرار داده سپس مي‌بيند كه آن نيز غروب كرد.
البته همانطوري كه گفته شد، آن شب از شب‌هاي طولاني نيمه دوم ماه بوده كه قرص قمر در نيم دايره كوتاهتري از مدارات جنوبي سير مي‌كند، و در نتيجه زودتر هم غروب مي‌نمايد. خلاصه هم چنان سرگرم در احتجاج بوده تا ماه نيز فرو نشسته است، لا جرم از ربوبيت آن هم بيزاري جسته و از خداي خود درخواست راهنمايي كرده و از خطر گمراهي به او پناه برده است. در همين حال بوده است كه جرم آفتاب از افق سرزده است، وقتي ديد كه اين از آن دو تا بزرگتر است، باز با اينكه به بطلان ربوبيت ستاره و ماه پي برده بود، به عذر اينكه اين بزرگتر است از راه افتراض يا مماشات گفت:" اين است پروردگار من" آن گاه حركت آفتاب را زير نظر قرار داد تا آنكه آن هم به پشت افق فرو نشست، لذا از ربوبيت آن هم بيزاري جسته يكباره حساب خود را با قوم خويش كه مركب از اين طوايف بودند، تصفيه كرده و گفت:" اي قوم من
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 259
بيزارم از اين چيزهايي كه شما شريك خدا قرار مي‌دهيد" آن گاه به اثبات ربوبيت خداي سبحان پرداخته و گفته است:" من بدون هيچ انحرافي روي خود را متوجه آن كسي مي‌كنم كه آسمانها و زمين را آفريده است و من از مشركين نيستم" يعني هيچكدام از آفريده‌هاي او را شريك او قرار نخواهم داد.
قبلا هم اين معنا را خاطر نشان ساخته بوديم كه قرار داشتن آيه" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" در وسط اين آيات، خود دليل بر اين است كه ابراهيم (ع) احتجاجاتي را كه با قوم خود داشته، همه را از مشاهده ملكوت آسمانها و زمين استفاده و تلقي كرده بوده، و در نتيجه خداوند هم آن يقيني را كه نتيجه اين ارائه مي‌باشد، ارزانيش داشته. و اين خود، روشن‌ترين گواه بر اين است كه حجت‌هاي آن جناب حجت‌هايي برهاني بوده كه از قلبي آكنده از يقين، سرچشمه مي‌گرفته است. پس، از آنچه تا كنون گفته شد، چند نكته روشن گرديد:

[جمله:" لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ" حجتي است يقيني و برهاني بر مبناي محبت و عدم محبت، نه حجتي عوامانه و غير برهاني] ..... ص : 259

نكته اول: جمله" لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ" حجتي است يقيني و برهاني كه مبناي آن عدم حب و منافات افول و غروب با ربوبيت است و از كلمات بعضي از مفسرين برمي‌آيد كه خواسته است بگويد: حجت مذكور حجتي است عوامانه و غير برهاني، و در حقيقت تعريضي است بر ناداني مردم در پرستيدن ستارگاني كه هم از نظرهايشان ناپديد مي‌شوند و هم اينكه هيچ گونه علمي به عبادت آنان ندارند و مبناي آن هم عدم حب نيست بلكه همان افول و ناپديد شدن است، به شهادت اينكه افول را منافي با ربوبيت دانسته نه طلوع را، چون طلوع مبناي ربوبيت است و چون از صفات" رب" يكي اين است كه ظاهر باشد.
و ليكن اين شخص غفلت ورزيده است از اينكه:
اولا- قرار داشتن جمله" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" در بين آيات متضمن و در بردارنده حجت، خود دليل روشني است بر اينكه حجت مزبور از مشهودات ملكوتي ابراهيم كه ملاك يقين به خدا و آيات او است، گرفته شده است، با اين حال چگونه تصور مي‌شود كه حجت او عوامانه و غير برهاني باشد.
و ثانيا- به فرضي كه مبناي آن بر افول بوده باشد، باز هم حجت از برهاني بودن خارج نمي‌شود، زيرا بنا بر اين فرض هم، مي‌توان گفت كه ابراهيم (ع) با ذكر كلمه" آفلين" هم اشاره به برهان ادعاي خود كرده، و هم سبب برائت خود را از ربوبيت جرم و شي‌ء مزبور بيان نموده است. زيرا اين معنا به خوبي واضح است كه اگر انسان پروردگار خود را پرستش مي‌كند براي اين است كه او رب و مدبر امور آدمي است، حيات و روزي و صحت و فراواني
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 260
نعمت و امنيت و علم و قدرت و هزاران امثال آن را به او افاضه كرده، و او در بقاي خود از هر جهت بستگي و تعلق به پروردگار خود دارد، و يكي از فطريات بشر همين است كه حوائج خود را و آن كسي را كه حوائجش به دست او برآورده مي‌شود، دوست بدارد، و حتي هيچ سوفيست و شكاكي هم در اين معنا شك و ترديد ندارد كه سبب پرستش پروردگار همانا دوست داشتن او است، به خاطر جلب منفعت يا دفع ضرر و يا هر دو.
هم چنان كه برائت و بيزاري از ربوبيت چيزي كه بقاء ندارد، نيز از فطريات اوليه بشر است. و اگر طغيان غريزه حرص و يا شهوت نظر او را متوجه لذت‌هاي فاني نموده و او را از تامل و دقت در اينكه اين لذت بقايي ندارد، باز بدارد، در حقيقت انحراف از فطرت بوده مانند طغيان حرارت غريزي تب كه بيماري محسوب مي‌شود. لذا قرآن كريم هم در مذمت دنيا و بر حذر داشتن مردم از اينكه فريفته آن شوند، تمسك به همين فاني بودن آن كرده. و از آن جمله فرموده است:" إِنَّما مَثَلُ الْحَياةِ الدُّنْيا كَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الْأَرْضِ مِمَّا يَأْكُلُ النَّاسُ وَ الْأَنْعامُ حَتَّي إِذا أَخَذَتِ الْأَرْضُ زُخْرُفَها وَ ازَّيَّنَتْ وَ ظَنَّ أَهْلُها أَنَّهُمْ قادِرُونَ عَلَيْها أَتاها أَمْرُنا لَيْلًا أَوْ نَهاراً فَجَعَلْناها حَصِيداً كَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ" «1» و نيز فرموده:
" ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ" «2» و همچنين فرموده است:" وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ وَ أَبْقي" «3».
منظور ابراهيم (ع) هم از اينكه فرمود:" لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ" همين بوده كه به قوم خود بفهماند، چيزي كه براي آدمي باقي نمي‌ماند و از انسان غايب مي‌شود، لياقت اين را ندارد كه آدمي به آن دل ببندد و آن را دوست بدارد، و آن پروردگاري كه آدمي پرستش مي‌كند بايد كسي باشد كه انسان به حكم فطرت ناگزير باشد، دوستش بدارد. پس نبايد چيزي باشد كه دستخوش زوال گردد. و بنا بر اين، اجرام فلكي كه دستخوش غروب مي‌شوند، شايستگي ندارند كه اسم" رب" بر آنها اطلاق شود و به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد اين كلام برهاني است كه
__________________________________________________
(1)محققا مثل زندگي دنيا مانند آبي است كه آن را از آسمان نازل كرديم و سبزه‌هاي زمين از آنچه كه مردم و چهارپايان از آن مي‌خورند با آن (آب) آميخته شد تا زماني كه زمين زينت خود را گرفت و زيور پوشيد و اهل آن گمان بردند كه قدرتي بر آن دارند. شبانه يا روزانه، امر ما رسيده پس او را درو شده قرار داديم، مانند اينكه ديروز نبود. سوره يونس آيه 24
(2)آنچه در دست شما است از بين مي‌رود و آنچه نزد خداي تعالي است باقي مي‌ماند. سوره نحل آيه 96
(3)و آنچه در نزد خدا است بهتر و پايدارتر است. سوره شوري آيه 36
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 261
هم عوام آن را مي‌فهمند و هم خواص.
و ثالثا- مفسر مزبور بين" بزوغ" و" ظهور" خلط كرده و گفته است: ظهور، منافي با ربوبيت نيست، بلكه مبناي ربوبيت بر آن است، زيرا يكي از صفات رب همين است كه ظاهر باشد. اين كلام، خلط است ميان" ظهور" و" بزوغ" (طلوع). و" بزوغ" به معناي ظهور بعد از خفا است، و معلوم است كه اين نحو ظهور با ربوبيت منافات دارد. و در آيه شريفه، غير از بزوغ اسمي از ظهور ديگري برده نشده است. پس، سؤال از اينكه چرا مبناي كلام را بر" افول" قرار داد، نه بر بزوغ و طلوع بر جاي خود باقي است، و توجيه مفسر سابق الذكر، جواب قانع كننده‌اي از اين سؤال نبود. و جواب همان است كه ما گفتيم. و خلاصه‌اش اين بود كه: مبناي كلام بر محبت و عدم محبت است، نه بر افول.

[وجه اينكه ابراهيم (ع) افول را در احتجاج آورد نه طلوع را. و بيان اينكه مشركين معتقد به اينكه اجرام سه گانه داراي مقام ايجاد و تدبيرند، نبوده‌اند] ..... ص : 261

نكته دوم: اين است كه اگر در آيه شريفه، افول را در حجت اخذ كرد، نه بزوغ و طلوع را، براي اين بود كه گر چه هم افول و هم بزوغ هر دو منافي با ربوبيت مي‌باشند، ليكن بزوغ سبب دوست نداشتن نيست، و چون مبناي برهان بر محبت بود، از اين جهت لازم بود همان افول را در حجت اخذ كند. از اينجا وجه بطلان كلام صاحب كشاف هم ظاهر مي‌شود چون وي در توجيه اينكه چرا ابراهيم (ع) عليه مشركين احتجاج كرد به افول قمر، نه به طلوع آن و حال آنكه هر دو انتقال از حالي به حالي ديگر و هر دو منافي با ربوبيت است؟ گفته:
براي اينكه احتجاج به افول روشن‌تر است، زيرا افول علاوه بر اينكه انتقال هست، داراي نقيصه بيشتري نيز هست، و آن" خفا" و" احتجاب" است. اين بود توجيه زمخشري، و خواننده محترم به خوبي فهميد كه اتكاي برهان اصلا بر افول نيست، تا آن سؤال پيش آيد و نياز به چنين جوابهايي باشد، بلكه مبناي برهان بر دوست نداشتن است و بس.
نكته سوم: اينكه مقصود از احتجاج مورد بحث و نفي ربوبيت اجرام سه‌گانه اين بوده كه اعتقاد مشركين را به اينكه اين اجرام مدبر عالم ارضي يا تنها جهان انساني هستند، ابطال نمايد. و اما ربوبيت به معناي مقامي كه ايجاد و تدبير هر دو به آن مقام منتهي مي‌شود، خود مشركين هم چنين اعتقادي نداشته‌اند، و اين معنا را منكر نبوده‌اند كه ايجاد، تنها و تنها مستند به خداي تعالي است، و معبودهاي آنان در مساله خلقت شريك خدا نيستند.
از اينجا اشكالي كه متوجه كلام بعضي از مفسرين است به خوبي روشن مي‌گردد، و آن كلام اين است كه: اگر مي‌بينيد در اين آيه،" افول" مبدأ و تكيه‌گاه برهان قرار گرفته است، براي اين بوده كه افول مستلزم امكان است، و امكان هم مساوق با احتياج، و هر ممكني، ناگزير محتاج به ممكني ديگر است تا آنكه سلسله ممكنات و احتياجات، منتهي به
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 262
موجودي واجب الوجود شود. و همچنين اشكالي كه در كلام عده‌اي ديگر است، اين است كه:
افول و غروب خود برهان نفي ربوبيت هر غروب كننده‌اي است، براي اينكه غروب عبارت است از حركت، و معلوم است كه براي هر حركتي محركي لازم است، و براي آن محرك هم محركي ديگر تا آنكه منتهي شود به محركي كه خود متحرك نباشد، و آن همانا خداي عز اسمه مي‌باشد.

[اشكالاتي كه بر اقوالي كه در توجيه" لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ" بر مبناي اينكه افول مبناي برهان است وارد شده است] ..... ص : 262

توضيح اشكال اينكه: اين دو بيان گر چه هر دو در جاي خود صحيح و حجتي برهانيند اما اين دو برهان در برابر كسي اقامه مي‌شود كه بخواهد غير از خداي سبحان چيز ديگري را سبب ايجاد و تدبير بداند، و گويا كه ستاره‌پرستان و ساير فرق شرك معتقد بودند بر قدم زماني اجرام آسماني، و مي‌گفتند كه اين اجرام قابل كون و فساد نبوده و به يك حركت دائمي متحركند. اما در عين حال، اين معنا را منكر نبودند كه تمامي اين اجرام و موجودات، معلول و آفريده خدا هستند، و هيچ يك از آن اجرام- نه در وجود و نه در آثار وجودش- بي نياز از خداي سبحان نيست، بنا بر اين، چون در امر خلقت كسي نيست كه غير خدا را مؤثر بداند، از اين رو اين دو بيان دو حجتي است كه بايد تنها عليه منكرين خدا اقامه شود نه عليه فرقه‌هاي مشركين. و روي سخن ابراهيم (ع) با همين مشركين بوده است نه منكرين آفريدگار.
علاوه بر اينكه وقتي آيه شريفه ناظر به اين دو حجت است، كه مبناي آن و تكيه‌گاهش مساله" افول" بوده باشد. و ما قبلا اين معنا را روشن كرديم كه تكيه‌گاه برهان ابراهيم مساله افول نيست، بلكه داستان عدم حب است. بعضي ديگر به گونه‌اي ديگر اشكال كرده‌اند، و آن اين است كه: افول را به معناي مكان و حركت تفسير نمودن، تفسير به مباين است، براي اينكه عرب از افول اين معاني را نمي‌فهمد و اين اشكال وارد نيست، زيرا مفسرين مزبور نمي‌خواستند كه بگويند افول به معناي امكان و يا به معناي حركت است، بلكه مي‌گويند:" افول" از اين جهت دليل قرار گرفته است كه مستلزم امكان و يا حركت و تغيير است، آن هم نه از جهت اينكه" غيبت" بعد از" حضور"، و" خفاء" بعد از ظهور است، چون افول به اين معنا را اگر از اين جهت كه مستلزم امكان و تغيير است، صرفنظر كنيم به اعتراف خود ايراد كننده منافاتي با مقام ربوبيت نداشته و در حق خداي تعالي نيز صادق است زيرا خداي تعالي نيز از مشاعر و حواس ما غايب است، بدون اينكه تحول و تغيير حال داده و غيبتش بعد از حضور و خفائش بعد از ظهور باشد، و اما اصل خفا و غيبت و افول در باره‌اش صادق مي‌آيد.
خواهيد گفت: غيب و خفاء پروردگار، از ناحيه ما و مستند به شغل‌هايي است كه ما ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 263
را از حضور در حضرتش باز مي‌دارد، نه از ناحيه او و مستند به محدوديت او و قصور استيلاء و احاطه او باشد. ليكن اين حرف فائده‌اي ندارد براي اينكه غيبت اين اجرام و مخصوصا خورشيد هم به خاطر حركت روزانه و از ناحيه ما است، اين مائيم كه از جهت اينكه جزئي از اجزاي زمينيم به حركت يوميه زمين متحركيم، و در نتيجه از محاذات و مقابله با اين اجرام، خارج شده و به تبع زمين، مواجه با سمت مخالف آنها شده و آن اجرام از نظرمان غايب مي‌شوند. پس در حقيقت اين ماييم كه بر آن اجرام طلوع نموده و از آنها غروب و غيبت مي‌كنيم، و اين خطاء در حس است كه به نظر ما چنين مي‌رساند كه اجرام بر ما طلوع و از ما غروب مي‌كنند.

[وجه جامعي كه فخر رازي براي توجيه آيه بر همان مبنا ذكر كرده است و اشكال آن وجه] ..... ص : 263

فخر رازي در تفسير خود خواسته است بين همه وجوهي كه در توجيه آيه ذكر شد جمع كند، لذا گفته است:" افول" عبارت است از غيبت بعد از ظهور ناچار اين سؤال پيش مي‌آيد كه اگر ابراهيم (ع) افول را دليل بر بطلان ربوبيت اين اجرام گرفته است به خاطر اين بوده است كه" افول" دليل بر" حدوث" است، چون از مقوله حركت است. و بنا بر اين چرا آن حضرت به طلوع آن اجرام تمسك نكرد، و حال آنكه طلوع نيز از مقوله حركت و دليل بر حدوث است؟ جواب اين سؤال اين است كه: گر چه طلوع و غروب هر دو دلالت بر حدوث دارند، ولي انبيا (ع) در مقام دعوت خلق به سوي خدا، ناگزيرند دليلي اقامه كنند كه ظاهر و روشن باشد و همه مردم- از تحصيل كرده و عوام، تيزهوش و كودن بتوانند آن را درك نمايند، و مساله دلالت حركت بر حدوث، در عين اينكه دلالتي است يقيني ليكن از آن ادله‌اي نيست كه قابل فهم براي عموم باشد، و تنها افاضل و تحصيل كرده‌ها مي‌توانند آن را بفهمند، به خلاف افول كه دلالتش روشن و قابل فهم عموم است، و همه مي‌دانند كه ستاره وقتي غروب كرد اثرش نيز از بين مي‌رود.
و نيز بعضي از محققين گفته‌اند كه: سقوط به مرحله امكان نيز خود يك نحو" افول" است، و بنا بر اين، كلام ابراهيم (ع) بهترين بيان در اين مقام است، زيرا هم خواص استفاده خود را از آن مي‌برند، و هم مردم متوسط، و هم عوام.
اما خواص- اينان مي‌فهمند كه" افول" مساوق با امكان است، و هر ممكني محتاج به غير و آن غير نيز محتاج به غير است تا اينكه سلسله ممكنات و احتياجات منتهي به كسي شود كه منزه از امكان و احتياج باشد، چنان كه فرمود:" وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي".
و اما متوسطين- آنان نيز مي‌فهمند كه" افول" از مقوله حركت و هر متحركي هم حادث و هر حادثي هم محتاج به قديم قادر است، پس چيزي كه دستخوش افول است نمي‌تواند" اله" باشد و اله تنها آن كسي است كه اين جرم غروب كنند محتاج او است.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 264
و اما عوام- آنان هم به قدر فهم خود فهميده و به خود مي‌گويند افول به معناي غروب و غروب هم به معناي زوال نور و از بين رفتن نيرو و قدرت است، و در حقيقت چيزي كه دستخوش افول مي‌شود، شبيه سلطان معزولي است كه ديگر اثر و نيرويي ندارد، و چيزي كه چنين باشد شايسته پرستش نيست.
پس اين كلام كوتاه، يعني جمله" لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ" كلمه‌اي است كه هم مقربين از آن بهره مي‌برند، و هم اصحاب يمين و هم اصحاب شمال، و چنين كلامي كامل‌ترين ادله و بهترين برهان است.

[نكته‌اي در مورد ترتيب احتجاجات ابراهيم (ع) عليه بت پرستان و ستاره پرستان] ..... ص : 264

علاوه بر اين، در اين كلام كوتاه، يك نكته باريك ديگري نيز هست، و آن اين است كه ابراهيم (ع) با مردمي احتجاج و مناظره مي‌كرده كه اطلاعاتي از نجوم داشته و معتقد بودند كه ستاره وقتي كه در ربع شرقي آسمان در حال صعود باشد نيرويش قوي‌تر و اثرش بيشتر از ساير نقاط مدار است، هم چنان كه در موقع غروب و در نقطه غربي افق اثرش كمتر و نيرويش ضعيف‌تر است. ابراهيم (ع) با كلام كوتاه خود اشاره به اين نكته دقيق كرده و فهمانيد كه معبود آن كسي است كه هيچوقت تغيير حالت ندهد و قدرتش مبدل به عجز، و كمالش دستخوش نقصان نگردد، و شما خود معتقديد كه اثر و نيروي كوكب در وقتي كه صعود مي‌كند، با آن وقتي كه مشرف به غروب است، يكسان نيست. بنا بر اين، از نظر علماي نجوم هم ميان افول و طلوع فرق بوده و در افول خاصيت بيشتري براي ابطال ربوبيت كواكب هست.
اين بود آن مقدار از كلام فخر رازي كه محل حاجت و نياز ما بود. «1»
اگر خواننده محترم در آنچه بيان گرديد دقت نمايد، خواهد فهميد كه اين تفنني كه فخر رازي مرتكب شده و تقسيمي كه براي برهان كرده و هر سهمي را به يك طايفه از نفوس داده، نه لفظ آيه دلالت بر آن دارد و نه شبهه ستاره‌پرستان و اصحاب نجوم با آن رفع مي‌شود، براي اينكه صابئين و اصحاب نجوم نمي‌گفتند كه فلان جرم سماوي، الهي است واجب الوجود، داراي قدرتي مطلق و قوه‌اي غير متناهي تا ابطال عقيده‌شان محتاج به اين حرفها باشد. بلكه معتقد بودند كه ستاره مزبور هم مانند ساير موجودات، موجودي است ممكن و معلول ذات باري تعالي. اما چيزي كه هست اينست كه اين موجود داراي حركتي است دائمي كه با حركت خود، زمين و عوالم زميني را تدبير مي‌نمايد. و خواننده محترم مي‌داند كه هيچيك از سخنان فخر رازي جوابگوي اين عقيده نمي‌شود، و گويا خودش هم متنبه به اين معني شده
__________________________________________________
(1)تفسير كبير فخر رازي، ج 13، ص 53
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 265
است، و لذا بعد از سخناني كه ما آن را نقل كرديم، تازه در كلامي طولاني و خسته كننده براي رفع اين اشكال دست و پا كرده و اتفاقا نتوانسته جواب صحيحي از آب درآورد. همه اينها صرفنظر از اشكالي بوده است كه بر حجت دومي وارد است، و آن اين است كه حجت مزبور به بياني كه فخر رازي كرده بود، حجت تمامي نيست. زيرا حركت اگر دلالت بر حدوث متحرك مي‌كند، از جهت وصف تحركش مي‌باشد نه از جهت ذاتش، و توضيح اين اشكال و تمام كلام در آن موكول است به محل مناسب كه اگر مناسبتي پيش آمد، ثابت خواهيم كرد كه اگر هم بخواهيم به برهان حركت تمسك كنيم- با اينكه جاي تمسك به آن نيست- بايد آن را به بياني كه ما كرديم تقريب كرد نه به بياني كه فخر رازي كرده است.
نكته چهارم: ابراهيم (ع) اين احتجاجات را به ترتيب آن حقايقي كه خداي تعالي به وسيله ملكوت آسمانها و زمين نشانش مي‌داده و تا آنجا كه جريان محاجه با پدرش به وي اجازه مي‌داده رديف كرده و ترتيب داده است، و اگر در احتجاج خود تمسك به محسوسات مي‌كرده، از آن جهت بوده كه قبلا هم به آن اشاره گرديد كه وي تا آن موقع آشنايي و سابقه ذهني به حوادث روزانه آسمان و زمين نداشته، و يا از اين جهت بوده كه مي‌خواسته با مردم از راه محسوسات خودشان احتجاج كند، از اينرو سخن خود (هذا رَبِّي) را وقتي گفت كه هر يك از اجرام سه‌گانه را درخشان و در حال طلوع ديد و كلام خود (لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ) و مانند آن را هنگام افول آنها ايراد كرد.
بنا بر اين ديگر جاي اين سؤال باقي نمي‌ماند كه چرا بار اول احتجاج به غروب شمس نكرد با اينكه در آن روزي كه متصل به اين شب مي‌شد هم قوم خود را ديده بود و هم شمس را.
زيرا همانطوري كه گفته شد احتمال دارد آن روز اولين روزي بوده كه به قصد محاجه و مناظره با قومش، از نهانگاه خود بيرون آمده، و در آن روز نمي‌توانسته، هم به احتجاج عليه بت‌پرستي بپردازد، و هم در باره ستاره‌پرستي احتجاج كند، ناگزير آن روز را تا به آخر به احتجاج با پدرش پرداخته و بلافاصله پس از فراغت از آن كار شب فرا رسيده است.
البته احتمالات ديگري هم در بين هست، مانند اينكه آن روز اتفاقا هوا ابري بوده و آفتاب ديده نمي‌شده است تا بر بطلان ربوبيت آن احتجاج كند. يا اينكه ممكن است معمول مردم اين بوده كه براي پرستش خدايان خود و آوردن قرباني‌ها، تنها در اول روز اجتماع مي‌كرده‌اند، و در ما بقي روز، ابراهيم آنان را نمي‌ديده است، آن هم ابراهيمي كه بنايش بر اين بوده كه مردم را با هر چيزي كه با آن احتجاج مي‌كرده روبرو كند.

[هدايت، هميشه از ناحيه خدا است و ضلالت از ناحيه انسان- هيچ چيز غروب كننده و از كف رونده، شايسته محبت و تعلق خاطر نيست] ..... ص : 265

نكته پنجم: اين آيات به طوري كه ديگران هم گفته‌اند دلالت مي‌كند بر اينكه هدايت
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 266
هميشه از ناحيه خدا است، به خلاف ضلالت، چنان كه از جمله" لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ" برمي‌آيد كه انسان به واسطه نقصي كه در ذات خود دارد اگر هدايت خدايي نباشد، از گروه گمراهان خواهد شد. و آيه شريفه" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَكي مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَداً" «1» و همچنين آيه" إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ" «2» و آياتي ديگر نيز دلالت بر اين معنا دارند.
البته آيات ديگري هم هست كه اضلال را نيز به خدا نسبت مي‌دهند، ليكن امثال آيه" وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «3» نيز در بين هست كه آن آيات را تفسير نموده و بيان مي‌كند كه آن ضلالتي كه به خدا نسبت داده شده است ضلالتي است كه اشخاص به كيفر نافرماني‌هايشان و از جهت استحقاقي كه دارند به آن مبتلا مي‌شوند، نه ضلالت ابتدايي، و ما قبلا در تفسير آيه فوق پيرامون اين معنا بحث و گفتگو كرديم.
نكته ششم: ابراهيم (ع) اين دليل و حجت را بر عليه ربوبيت اجرام سه‌گانه اقامه كرده كه هر غروب كننده را به علت غروب كردنش دوست نمي‌دارد، و غروب هر چيز عبارت است از اينكه انسان آن چيز را بعد از يافتن، از دست داده و گمش كند. و چيزي كه داراي چنين وصفي است، شايستگي ندارد كه محبت و دلبستگي آدمي- كه ملاك و مجوز عبادت و پرستش است- به آن تعلق گيرد، و چون اين وصف در جميع جسمانيات هست و همه موجودات مادي، رو به زوال و نيستي و هلاكتند، از اين جهت بايد گفت كه در حقيقت حجت ابراهيم (ع) حجتي است عليه جميع انحاي شرك و وثنيت. نه تنها مساله بت‌پرستي و ستاره‌پرستي، حتي عقايدي را هم كه بعضي از مشركين در باره الوهيت ارباب انواع و موجودات نوراني ما فوق ماده و طبيعت و منزه از جسميت و حركت دارند نيز ابطال مي‌كند. براي اينكه خود اينان قبول دارند كه اين موجودات به فرض هم كه به قول آنان وجود داشته باشند با همه صفاتي كه در جوهره ذات آنها و همه شرافتي كه در وجود آنها فرض كرده‌اند در برابر نور قيومي مستهلك و در برابر قهر احديت مقهورند. و چون چنين هستند نمي‌توانند مورد محبت و دلبستگي قرار بگيرند، و در حقيقت محبت به آنها محبت به آن كسي است كه امور آنها را تدبير مي‌كند.
__________________________________________________
(1)و اگر فضل و رحمت خدا شامل حال شما نشود هرگز يكي از شما از آلودگيها پاك و مصون نمي‌ماند. سوره نور آيه 21
(2)به درستي كه تو نمي‌تواني هر كه را بخواهي هدايت كني، بلكه خدا است كه هر كه را بخواهد هدايت مي‌كند. سوره قصص آيه 56
(3)و با آن گمراه نمي‌كند مگر فاسقان را. سوره بقره آيه 26
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 267

[معناي" فطر" و" فطرت" و" حنيف"] ..... ص : 267

" إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ ..."
راغب در مفردات خود گفته است: معناي اصلي كلمه" فطر" چاك زدن چيزي است از طرف درازاي آن، مثلا گفته مي‌شود" فطر فلان كذا- فلاني فلان چيز را چاك زد" اين معناي اصلي فطر است، البته مشتقات آن، معاني ديگري را مي‌دهند، مثلا" افطر فلان فطورا- فلاني فطور خورد"، و" فطور" آن چيزي است كه روزه‌دار با خوردن آن روزه خود را بشكند يا افطار كند. و نيز" انفطر انفطارا- درخت شكفت، و يا زمين روئيدن آغاز كرد"، و در جمله" هَلْ تَري مِنْ فُطُورٍ" به معناي اختلال است، و البته اختلال و از هم پاشيدگي دو قسم است:
يكي آن اختلالي كه داراي مفسده است، و يكي آنكه از روي مصلحت انجام مي‌شود، در آيه شريفه" السَّماءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ كانَ وَعْدُهُ مَفْعُولًا- روزي كه آسمان شكافته و از هم پاشيده مي‌شود، و وعده‌هاي او عملي و تخلف ناپذير است" به معناي قسم دوم آمده است. و در" فطرت الشاة" به معناي دوشيدن گوسفند است با دو انگشت، و در" فطرت العجين" به معناي نان فطير پختن و خمير را قبل از ورآمدن نان كردن است.
و يكي ديگر از مشتقات اين كلمه لفظ" فطرت" است، و معنايش اين است كه:
" خداوند چيزي را طوري بيافريند كه خواه ناخواه فعلي از افعال را انجام داده و يا اثر مخصوصي را از خود ترشح دهد" و به همين معنا در آيه" فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها" به كار رفته.
زيرا در اين آيه اشاره كرده است به اينكه خداوند مردم را طوري آفريده كه طبعا و به ارتكاز خود، خدا را بشناسند. و" فِطْرَتَ اللَّهِ" عبارت است از قدرت بر شناختن ايماني كه با آب و گل آدمي سرشته شده است، چنان كه آيه شريفه" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ" به آن اشاره مي‌كند. و در باره معناي" حنيف" گفته است:" حنف" به معناي اعراض از گمراهي و ميل به استقامت است، هم چنان كه" جنف" به معناي اعراض از استقامت و ميل به گمراهي است. و اگر مي‌بينيد حاجيان و هر كسي را كه ختنه شده است حنيف مي‌نامند براي اشاره به اين است كه اين اشخاص متدين به دين ابراهيم (ع) هستند. و" أحنف" كسي را گويند كه در پايش كژي باشد، و اين از باب تفاؤل است. بعضيها هم گفته‌اند كه: از اين باب نيست، بلكه استعاره است براي مجرد كجي. «1»
اينك در تفسير آن مي‌گوييم: پس از آنكه ابراهيم (ع) از شرك قومش و از شركاي آنان با گفتن" يا قَوْمِ إِنِّي بَرِي‌ءٌ ..." تبري جست و حال آنكه تدريجا به آن رسيد زيرا
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 382 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 268
نخست با جمله" لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ" اظهار كرد كه دل من علقه و دلبستگي به اين شركا ندارد، آن گاه با جمله" لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ" گوشزدشان كرد كه پرستش شركا گمراهي است، و در مرحله آخر با جمله" يا قَوْمِ إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ" صريحا بيزاري خود را اعلام نمود، اينك با جملات آيه مورد بحث به سوي توحيد تام گراييده، ربوبيت و معبوديت را منحصرا براي كسي اثبات مي‌كند كه آسمانها و زمين را از نيستي به هستي درآورده، و بت‌پرستي و شرك را از خود نفي كرده و مي‌فرمايد:" إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ" بنا بر اين معناي اينكه گفت:
" روي خود را متوجه آن كسي مي‌كنم ..." كنايه از اين است كه من با عبادت خود تنها به سوي خداوند روي مي‌آورم، چون لازمه عبوديت و مربوبيت اين است كه مربوب در نيروي خود و اراده‌اش وابسته به رب خود باشد، و او را بخواند، و در جميع كارهايش به او رجوع كند، و معلوم است كه دعا و رجوع، جز با توجيه وجه و روي آوردن، محقق نمي‌شود.

[توجيه وجه به سوي خدا به معناي عبادت او است] ..... ص : 268

بنا بر اين، توجيه وجه، كنايه است از همان عبادت كه آن نيز عبارت است از دعا و رجوع.
ابراهيم (ع) در اين كلام خود صريحا از پروردگار خويش اسم نبرده بلكه وصفي از اوصاف او را ذكر كرده است كه احدي حتي مشركين هم در آن وصف نزاع و خلافي ندارند. و آن وصف عبارت بود از" خالق بودنش براي زمين و آسمان"، و اين معنا را هم به طور عادي بيان نكرد و نگفت:" پس روي خود را متوجه خالق زمين و آسمانها مي‌كنم" بلكه به عبارت" موصول" و" صله":" كسي كه آسمانها و زمين را خلق كرده" تعبير نمود، تا دلالت بر عهد نموده و امر بر احدي از آنان مشتبه نگردد، و لذا گفت:" لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ" يعني من با عبادت خود روي به درگاه كسي مي‌آورم كه ايجاد هر چيزي منتهي به او است و خود شما هم او را ما فوق خدايان خود مي‌شناسيد. آن گاه با كلمه" حنيفا" شركايي را كه مشركين اثبات مي‌كردند نفي نموده و فهمانيد كه" من از آن شركا اعراض كرده و بدرگاه خداوند ميل نموده و رو به سوي او مي‌آورم"، سپس همين معنا را با جمله" وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ" تاكيد نمود.
پس در مجموع، اين آيه، هم اثبات معبوديت براي خداوند هست و هم نفي شريك از او، قريب به آنچه كه كلمه طيبه" لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ" آن را بيان مي‌نمايد.
" لام" ي كه در" للذي" است لام غايت و به معناي" الي" است، و در خيلي از موارد همانطوري كه" الي" در غايت استعمال مي‌شود" لام" هم به كار مي‌رود، از آن جمله است
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 269
جمله" أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ" «1» و جمله" وَ مَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَي اللَّهِ" «2» كه در اولي" لام" و در دومي" الي" به كار رفته است.
و در اينكه از ميان همه صفات خاصه پروردگار و در ميان الفاظي كه دلالت بر خلقت دارند مانند" بارئ"،" خالق" و" بديع" فقط" فاطر" را برگزيد اشاره است به اينكه آن ديني كه ابراهيم (ع) از ميان اديان انتخابش كرده دين فطرت است. و لذا در قرآن كريم هم مكررا دين توحيد را به دين ابراهيم و دين حنيف و دين فطرت وصف كرده است. چون دين توحيد ديني است كه معارف و شرايع آن، همه بر طبق خلقت انسان و نوع وجودش و بر وفق خصوصياتي كه در ذات او است و به هيچ وجه قابل تغيير و تبديل نيست، بنا نهاده شده، و بايد هم همين طور باشد چون به طور كلي دين عبارت است از" طريقه‌اي كه پيمودنش آدمي را به سعادت حقيقي و واقعيش برساند" و سعادت واقعي او رسيدن به غايت و هدفي است كه وضع تركيبات وجودش اجازه رسيدن به آن را به او بدهد. و خلاصه اينكه: مجهز به وسايل رسيدن به سوي آن هدف و تكامل باشد، و محال است آدمي و يا هر مخلوق ديگري به كمالي برسد كه بر حسب خلقتش مجهز به وسايل رسيدن به آن نباشد و يا مجهز به وسايلي باشد كه مخالف و ضد آن كمال باشد، مثلا كار انسان به جايي برسد كه ديگر محتاج غذا و زناشويي و معاشرت و تشكيل اجتماع نباشد، و حال آنكه او مجهز به جهاز هاضمه و جهاز تناسلي و شرايط معاشرت و اجتماع است، و كارش به جايي برسد كه مانند مرغ در فضا طيران نموده و يا مانند ماهي در قعر دريا شنا كند، در حالي كه مجهز به وسايل آن نيست.

[اسلام، دين مطابق با فطرت انساني و نوع وجودي آدمي است] ..... ص : 269

پس دين صحيح و حق آن ديني است كه با نواميس فطرت و وضع خلقت بشر وفق دهد. و حاشا بر ساحت ربوبي حق، كه آدمي و يا هر مكلف ديگري را كه فرض شود به سوي سعادتي راهنمايي كند كه خلقتش موافق و مجهز به وسايل رسيدن به آن نباشد. پس اينكه بشر را دعوت به دين اسلام يعني به خضوع در برابر حق تعالي كرده براي اين است كه خلقت بشر هم بر آن دلالت نموده و او را به سوي آن هدايت مي‌كند.
" وَ حاجَّهُ قَوْمُهُ قالَ أَ تُحاجُّونِّي فِي اللَّهِ وَ قَدْ هَدانِ ..."
خداي تعالي احتجاجات ابراهيم (ع) را دو قسم كرده است: يكي آن احتجاجاتي كه تا كنون ابراهيم با مردم داشت، و ديگر آن محاجه و مناظره‌اي است كه مردم
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 112
(2)سوره لقمان آيه 22
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 270

[بخش دوم احتجاجات ابراهيم (ع) كه محاجه آن حضرت است با مشركين بعد از اعلام بيزاري از بت‌ها] ..... ص : 270

بعد از شنيدن بيزاري ابراهيم از بت‌ها آغاز كردند. و آيه مورد بحث و همچنين آيه بعديش مشتمل بر بخش دوم احتجاجات ابراهيم (ع) است.
گر چه در اين آيات حجتي را كه مردم عليه ابراهيم اقامه كردند، صريحا حكايت نكرده و ليكن از جمله" وَ لا أَخافُ ما تُشْرِكُونَ بِهِ" تلويحا معلوم مي‌شود كه چه مي‌گفته‌اند. زيرا ابراهيم (ع) در رد گفتار آنان فرمود: من از اين بت‌هاي شما نمي‌ترسم. پس معلوم مي‌شود كه دليل آنان بر شرك و بت‌پرستي ترس از بت‌ها بوده. در مباحث قبلي هم اشاره كرديم و باز هم در جاي مناسبش خواهد آمد كه به طور كلي بشر را يكي از دو چيز به شرك واداشته يا خوف از غضب آلهه و بيم از سلطنتي كه براي آن الهه نسبت به حوادث زميني قائل بوده يا اميد به بركت و سعادتي بوده كه براي بت‌هاي خود مي‌پنداشته. و از اين دو امر بيشتر همان خوف در نفوس آنان تاثير داشته براي اينكه طبعا اعتماد و اميد مردم به خودشان است، و كمتر به ديگران اميدوار مي‌شوند و هر نعمت و سعادتي كه كسب كرده و به دست مي‌آورند همه را از ناحيه خود و مرهون جد و جهد خود مي‌دانند، و اگر هم همه را مستند به كوشش خود ندانند، و غنيمت حاصله از قبيل ارث و يا گنج و يا رياستي باشد، آن را از ناحيه جد اعلا و يا بخت نيك مي‌دانند.
پس مساله اميدواري آن قدرها در نفوس تاثير ندارد كه بتوان بت‌پرستي را مستند به آن نمود، حتي مسلمين هم با آن همه معارف الهيي كه در اختيارشان است از تهديد و انذار بيشتر متاثر مي‌شوند تا از وعده و بشارت، و لذا در قرآن هم مي‌بينيم كه از وظائف انبيا (ع) انذار را بيشتر ذكر مي‌كند تا بشارت را، با اينكه هر دو از وظائف آنان و از طرقي است كه در دعوت ديني خود به كار مي‌برند.
كوتاه سخن اينكه: گفتيم از كلام ابراهيم برمي‌آيد كه مشركين در احتجاج با آن جناب راجع به بت‌پرستي خود راه تهديد را پيش گرفته وي را از قهر خدايان، بيم مي‌دادند، و او را نصيحت مي‌كردند كه شايد بتوانند با خودشان در بت‌پرستي و ترك توحيد هم آواز سازند.
ابراهيم (ع) نيز چون ديد كه حجت آنان به دو حجت تجزيه مي‌شود: يكي رد بر ربوبيت خداي سبحان و ديگري اثبات عقيده ربوبيت بت‌ها، لذا او هم از هر دو، جواب داد.
البته به طوري كه بعدا توضيح مي‌دهيم جواب از جهت اولي بي نياز از جوابي كه از جهت دوم داد، نيست.
ابراهيم (ع) در جواب از احتجاج اولي آنان چنين گفت:" أَ تُحاجُّونِّي فِي اللَّهِ وَ قَدْ هَدانِ" يعني من در امر انجام شده‌اي قرار گرفته‌ام، و به هدايت پروردگار راه حق را
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 271
يافته‌ام، و او مرا با نشان دادن ملكوت آسمانها و زمين آگاهي‌ها داده و حجت‌ها آموخت تا بتوانم ربوبيت را از هر چه غير او است، از قبيل ستارگان و بت‌ها، سلب نمايم، و من اينك دريافته‌ام كه از پروردگاري كه مدبر امور من است بي نياز نيستم، و از همين ارتكاز نتيجه مي‌گيرم كه پروردگار من تنها كسي است كه مي‌تواند مدبر امور من باشد و چون مدبر امور من تنها خداي سبحان است پس فقط او پروردگار من است، و او را در پروردگاريش شريكي نيست، و با اين همه دستگيري‌ها كه از من كرده و اين هدايتي كه مرا فرموده ديگر چه حاجت كه به حجت شما گوش داده و در باره ربوبيت بت‌ها با شما بحث كنم؟ بحث براي فهميدن و راه يافتن است، و من راه صحيح را يافته و به مقصد رسيده‌ام. اين همان معنايي است كه از ظاهر آيه مورد بحث، به ذهن انسان تبادر مي‌كند. البته اگر از اين ظاهر صرفنظر كنيم معناي دقيق‌تري در آن است كه درك آن محتاج به دقت بيشتري است، و آن اين است كه ابراهيم (ع) خواسته است با جمله" وَ قَدْ هَدانِ" با خود هدايت، استدلال كند، نه اينكه بگويد با داشتن هدايت احتياجي به استدلال ندارم. يعني اينكه خواسته است بفرمايد: خداوند با تعليم حجت‌هايي بر اثبات ربوبيت خود و نفي ربوبيت غير، مرا هدايت نموده و همين هدايت او دليل بر اين است كه او است پروردگار من، و پروردگاري غير او نيست. زيرا هدايت بندگان به سوي خود، يكي از شؤون تدبير پروردگاري است، پس تنها كسي مي‌تواند هدايت كند كه خود پروردگار باشد. و اگر خداي تعالي علاوه بر اينكه آفريدگار زمين و آسمان است، پروردگار هم نبود، يقينا مرا هدايت نمي‌كرد، و اين وظيفه را به عهده كسي مي‌گذاشت كه از پيش او سمت پروردگاري را به عهده داشت، و ليكن مي‌بينم كه او خودش مرا هدايت كرده، پس او پروردگار من است.
و بنا بر اين معنا، ديگر جا ندارد كه مشركين بگويند: اين هدايتي هم كه تو در مساله ربوبيت يافته‌اي، و اين حجت‌هايي كه آموخته‌اي، همه از الهامات همين خدايان ما است، زيرا هيچ وقت كسي تيشه به دست دشمن خود نمي‌دهد كه با همان تيشه ريشه‌اش را بزند.
چطور ممكن است بعضي از خدايان مشركين به ابراهيم حجت‌هايي بياموزند كه ابراهيم با همان حجت‌ها خدايي آن خدايان را فاسد و تباه سازد؟ آري، مشركين نمي‌توانستند به ابراهيم چنين جوابي بدهند.
و ليكن مي‌توانستند بگويد- يا اينكه گفتند-:" اين سخناني كه تو نام آن را حجت و هدايت گذارده‌اي در حقيقت ضلالت است، و اين غضب خدايان ما است كه تو را به چنين روزي انداخته كه نمي‌تواني به ربوبيت آنها پي ببري و اين حرفها را هم خدايان ما به تو تلقين ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 272
كرده‌اند، چون از فساد رأي تو و مرضي كه در نفس تو است آگاهي داشته‌اند" هم چنان كه عين همين اشكال را قوم عاد به پيغمبر خود هود (ع)- وقتي هود آنان را به دين توحيد دعوت نمود- كردند. هود گفت:" خداي تعالي آن كسي است كه بايد به او اميدوار بود و از او ترسيد، نه خدايان شما كه نه اميد نفعي در آنها است و نه مي‌توانند ضرري برسانند" در جوابش گفتند:
" بعضي از خدايان ما تو را به چنين روزي انداخته". قرآن كريم اين داستان را نقل كرده و احتجاج هود و جواب قومش را چنين حكايت مي‌كند:" وَ يا قَوْمِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَ يَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلي قُوَّتِكُمْ وَ لا تَتَوَلَّوْا مُجْرِمِينَ قالُوا يا هُودُ- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" إِنْ نَقُولُ إِلَّا اعْتَراكَ بَعْضُ آلِهَتِنا بِسُوءٍ قالَ إِنِّي أُشْهِدُ اللَّهَ وَ اشْهَدُوا أَنِّي بَرِي‌ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ مِنْ دُونِهِ فَكِيدُونِي جَمِيعاً ثُمَّ لا تُنْظِرُونِ" «1».
و چون جاي چنين سخني در ميان بود لذا ابراهيم (ع) اضافه كرد كه:" وَ لا أَخافُ ما تُشْرِكُونَ بِهِ". و اين جمله در عين اينكه شبهه مزبور را دفع مي‌كند، در عين حال برهان تامي بر نفي ربوبيت شركاي مشركين نيز هست.
و ما حصل آن اين است كه: شما مي‌خواهيد با بيم دادن از خطر بت‌ها در دل من القاي شبهه نموده مرا به بت‌پرستي و ترك توحيد وادار كنيد، در حالي كه من از بت‌هاي شما ذره‌اي نمي‌ترسم، زيرا همه آنها مخلوقاتي هستند كه نفع و ضرر خود را مالك نبوده ديگري مدبر آنها است و بنا بر اين ديگر ارزشي براي حجت شما نيست.
و به فرضي هم كه من از ضرر شركاي شما مي‌ترسيدم تازه همين ترس هم خود دليل ديگري بر ربوبيت خداي تعالي و آيتي از آيات توحيد او بود، زيرا او خواسته است كه من از شركاي شما بترسم نه شركاي شما كه قادر بر چيزي نيستند، و شما خود اعتراف داريد كه پروردگار من به هر چيزي عالم و آگاه است، و از هر حادثه و هر خير و شري كه در مملكتش رخ دهد با خبر است، با اين حال چطور تصور مي‌شود در اين مملكت كه به منظور غاياتي صحيح و متقن ايجادش كرده چيزهاي نافعي را سراغ داشته باشد و بندگان را در انتفاع از آن اذن نداده
__________________________________________________
(1)و اي قوم از پروردگار خود طلب مغفرت كنيد، و به درگاهش توبه و بازگشت نمائيد، تا اينكه آسمان را مامور كند كه بر شما ببارد، و نيرويي بر نيرويتان بيفزايد، و از راه گنه كاري و سرپيچي، از گفته‌هايم اعراض نكنيد. گفتند اي هود- تا آنجا كه مي‌فرمايد-: ما چيزي در باره تو نمي‌پنداريم مگر اينكه بعضي از خدايان ما به تو خشمناك شده و به مشاعر و ادراكت لطمه وارد ساخته است، هود گفت: من خداي را شاهد مي‌گيرم شما هم شاهد باشيد كه من از شركاي شما بيزارم، و ربوبيت را جز براي خداي تعالي قائل نيستم، شما هم هر چه مي‌خواهيد بكنيد، و مرا مهلت ندهيد. سوره هود آيه 52- 55
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 273
باشد و يا چيزهاي زيانباري را سراغ داشته باشد و بندگان را از آن منع نفرموده باشد؟ پس به طور مسلم در فرض مزبور ترس من به اذن او و به مشيت او خواهد بود، و باز همين ترس هم خود از تدابير او و دال بر ربوبيت او و نفي ربوبيت غير او خواهد بود. پس چرا متذكر نمي‌شويد و چه شده است شما را كه به مدركات عقولتان و آن حقايقي كه فطرت‌هاي‌تان شما را به آن رهبري مي‌كند، مراجعه نمي‌كنيد.
اين بود آن معناي دقيقي كه گفتيم در آيه شريفه" وَ لا أَخافُ ما تُشْرِكُونَ بِهِ- تا- ا فَلا تَتَذَكَّرُونَ" است. و بنا بر اين، معناي جمله" وَ لا أَخافُ ما تُشْرِكُونَ بِهِ" هم به منزله متمم حجت قبلي است كه فرمود:" أَ تُحاجُّونِّي فِي اللَّهِ وَ قَدْ هَدانِ" و هم خودش در جاي خود حجت كاملي است براي ابطال ربوبيت شركا به جهت عدم ترس از آنها.
و جمله" إِلَّا أَنْ يَشاءَ رَبِّي شَيْئاً" به منزله احتجاج پس از فرض تسليم است، و معناي آن به طوري كه قبلا هم گفته شد اين است كه: شما مي‌خواهيد به ملاك ترس مرا وادار به پرستش بت‌هايتان كنيد، اولا من از اين بت‌ها نمي‌ترسم، و در ثاني به فرضي هم كه بترسم تازه همين ترسم خود دليل بر ربوبيت پروردگار من است، نه ربوبيت بت‌هاي شما.
و جمله" وَسِعَ رَبِّي كُلَّ شَيْ‌ءٍ عِلْماً" بيان و تعليل همين جهت است كه چطور ترس مفروض هم مستند به مشيت پروردگار ابراهيم است زيرا آفريدگار آسمانها و زمين از آنچه در ملكش واقع مي‌شود بي خبر نيست و بدون اذن او واقع نمي‌شود و جمله" أَ فَلا تَتَذَكَّرُونَ" استفهامي است توبيخي و اشاره است به اينكه آنچه تا كنون با شما در ميان نهادم همه فطري است.

[اقوال متعدد مفسرين در توضيح و توجيه جملات ابراهيم (ع) در محاجه با مشركين] ..... ص : 273

اين معنايي است كه ما از آيه شريفه مي‌فهميم. و ليكن ساير مفسرين سخنان ديگري گفته‌اند:
از آن جمله اكثر آنان در باره جمله" أَ تُحاجُّونِّي فِي اللَّهِ وَ قَدْ هَدانِ" گفته‌اند كه" ابراهيم (ع) خواسته است با اين كلام خود اعتراض مشركين را بر توحيد از اين راه دفع كند كه من به طور كلي احتياجي به محاجه و استدلال با شما ندارم" و اين معنا همان معناي اولي است كه ما براي آيه كرديم، و ليكن اين معنا با سياق آيه وفق نمي‌دهد، زيرا سياق آيه سياق احتجاج است، و لازمه آن اين است كه كلام ابراهيم (ع) احتجاج باشد نه اظهار بي نيازي از احتجاج.
و در باره استثنايي كه در جمله" لا أَخافُ ما تُشْرِكُونَ بِهِ إِلَّا أَنْ يَشاءَ رَبِّي شَيْئاً" است گفته‌اند: معنايش اين است كه:" مگر اينكه پروردگار من بر اين بت‌ها غالب آمده و آنها ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 274
را زنده كند و در نتيجه داراي نفع و ضرر شوند، و من آن وقت از آنها بترسم. حتي در چنين صورتي باز نفع و ضرر آنها خود دليل بر حدوث آنها و دليل بر توحيد خداي سبحان خواهد بود" و به عبارت ديگر گفته‌اند: معناي اين استثنا اين است كه" من از اين بت‌ها در هيچ حالي از حالات نمي‌ترسم، مگر اينكه پروردگار من بخواهد كه اين بت‌ها زنده شوند و در نتيجه داراي ضرر و نفع گردند، البته آن وقت از ضرر آنها خواهيم ترسيد، و ليكن در چنين فرضي هم اين شركا داراي مقام ربوبيت نخواهند بود زيرا همين زنده شدن و داراي نفع و ضرر گشتن خود دليل بر حدوث آنان و ربوبيت خداي تعالي است".
و اين معنا گر چه قريب به همان معنايي است كه ما ذكر كرديم، ليكن نسبت دادن ضرر و نفع را به شركا، اگر زنده مي‌بودند- با اينكه اولا همه شركاي مشركين سنگ و چوب بي جان نبودند، بلكه شركاي زنده‌اي هم از قبيل ملائكه داشتند. و ثانيا پاره‌اي از آنان با نداشتن حيات به حسب ظاهر، نسبت ضرر و نفع دارند مانند آفتاب- با اين همه از روش تعليمي كتاب الهي دور است، زيرا قرآن كريم صراحتا نفع و ضرر را از هر چيزي نفي نموده و منحصر در خداي سبحان مي‌كند.
و اين هم كه گفتند احيا و ضرر و نفع دلالت بر حدوث شركا مي‌كند، اشكال واردي بر مشركين نيست، زيرا همانطوري كه قبلا هم گفتيم مشركين مساله حدوث بت‌ها و ارباب انواع را انكار نداشته، و عموما اعتراف دارند كه اين خدايان همه مخلوق و معلول خداي سبحانند، و اگر هم مي‌بينيد در باره بعضي از اين شركا قائل به قدم زماني هستند، اين اعتقاد هيچ منافاتي با اعتراف به معلوليت شركا ندارد.
بعضي ديگر گفته‌اند معناي اين استثنا اين است كه:" من هيچ وقتي از اوقات از اين شركاي شما نمي‌ترسم، چرا، يك وقت را از اين اوقات ناگزيرم استثنا كنم و آن وقتي است كه پروردگار من بنا داشته باشد مرا به كيفر بعضي از گناهانم عذاب نموده و يا ابتداء و بدون گناه به مكروهي مبتلا سازد" و به عبارت ديگر: معناي اين استثنا استثناي از يك معناي اعمي است، نه از خصوص معناي جمله قبلي. در حقيقت جمله قبلي، خوف از خصوص شركا را نفي مي‌كند، و جمله" إِلَّا أَنْ يَشاءَ ..." يك خوف را از جميع خوف‌ها استثنا مي‌نمايد.
بنا بر اين تقدير آيه چنين است كه:" من نه تنها از شركاي شما نمي‌ترسم، بلكه از هيچ چيز نمي‌ترسم، مگر اينكه خداوند ابتداء و بدون گناه يا به كيفر بعضي از گناهانم مكروهي را برايم بخواهد كه در اين صورت از اين عذاب و اين مكروه مي‌ترسم".
و خواننده محترم بدون اينكه محتاج به توضيح ما باشد مي‌داند كه اين معنا تا چه حد ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 275
ناهنجار است.
و در باره جمله" وَسِعَ رَبِّي كُلَّ شَيْ‌ءٍ عِلْماً" گفته‌اند: اين جمله مربوط به احتجاج نيست بلكه ابراهيم (ع) صرفا خواسته است پس از اتمام حجتش، پروردگار خود را ثنا گويد.
بعضي ديگر گفته‌اند: اين جمله در حقيقت تعريض و كنايه به بت‌هاي مشركين است، و ابراهيم (ع) خواسته است بفرمايد: خدايان شما فهم و شعور ندارند. ليكن اين معنا صحيح نيست زيرا اگر ابراهيم (ع) مي‌خواست به اصطلاح طعنه بزند جا داشت از قدرت پروردگار خود بگويد، نه از علم او، چون مقام مقام عجز و زبوني شركا بود نه بي شعوري آنها. عين اين اشكال بر وجه قبلي هم وارد است زيرا اگر غرض ابراهيم (ع) ثناي پروردگارش بود، جا داشت كه او را به قدرت مطلقه‌اش بستايد.
بعضي ديگر در معناي اين جمله گفته‌اند: پس از اينكه ابراهيم (ع) مكاره و ناخوشيهايي را كه پروردگارش براي او بخواهد استثنا نمود، با جمله" وَسِعَ رَبِّي كُلَّ شَيْ‌ءٍ عِلْماً" خاطر نشان ساخت كه خداي تعالي از آنجا كه علام الغيوب است، جز خير و صلاح و حكمت كاري نمي‌كند.
اشكال اين معنا نيز اين است كه اگر منظور ابراهيم (ع) اين بود، مقام اقتضا مي‌كرد كه به جاي علم خداي تعالي حكمت او را ذكر نموده و يا لا اقل با ذكر علم خدا اسمي هم از حكمت او ببرد، هم چنان كه در موارد بسياري در قرآن مجيد علم خداوند با حكمتش ذكر شده.
بعضي ديگر گفته‌اند: اين جمله به منزله علتي است براي جمله استثنائيه، و معناي آن جمله و اين علت اين است كه:" من از بت‌ها و شركاي شما نمي‌ترسم، مگر اينكه خدا بخواهد، به علت اينكه اگر خدا بخواهد ممكن است يكي از همين بت‌ها از بالا بر سرم فرود آمده و سرم را بشكند و يا آفتاب كه يكي از شركاي شما است با تابش خود مريضم نموده يا به زندگيم خاتمه دهد".
اشكال اين معنا باز همان اشكال معاني قبلي است، زيرا اگر منظور ابراهيم (ع) اين بود جا داشت جمله استثنائيه خود را به قدرت و حكمت پروردگارش استدلال كند نه به علم او.
بعضي ديگر از مفسرين گفته‌اند: معناي آن اين است كه:" پروردگار من كه علمش به جميع موجودات احاطه دارد، مشيتش نيز مرتبط به علم محيط و قديمش بوده و قدرتش نيز ضامن
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 276
اجراي مشيتش مي‌باشد، و بنا بر اين هيچ يك از اين مخلوقات كه شما به خداييشان مي‌پرستيد تاثيري در صفات و افعال صادره از پروردگار من ندارد، نه به شفاعت، و نه به نحوي ديگر. زيرا اگر علم خداي تعالي به جميع موجودات محيط نبود، تصور مي‌شد كه شفيعي در درگاه او شفاعت نموده، او را از وجوه و مرجحات عملي و يا مرجحات ترك عملي خبردار سازد و با داشتن چنين تقربي به يكي ضرر و به ديگري نفع رساند"- آن گاه اضافه كرده است كه: ما اين معنا را براي اين آيه شريفه از ساير آياتي كه متعرض مساله شفاعت و نفي آنند، مانند آيه" مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ‌ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِما شاءَ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ" استفاده كرده‌ايم و به نظر ما بهترين معنايي است كه براي آيه شده و تفسير" قرآن به قرآن" است.
اين بود كلام مفسر مذكور و خلاصه‌اش اين است كه جمله" وَسِعَ رَبِّي كُلَّ شَيْ‌ءٍ عِلْماً" بيان و تعليلي است براي نترسيدن ابراهيم از هيچيك از موجودات، چه آلهه مشركين و چه غير آن، گويا فرموده است: من از ضرر هيچيك از خدايان شما و هيچيك از موجودات ديگر نمي‌ترسم، زيرا پروردگار من از حال هر موجودي با خبر است، و در نتيجه خودش به تنهايي و بدون احتياج به شفيع، هر مخلوقي را كه بخواهد خلق نموده، و با قدرت مطلقه‌اي كه دارد خواسته‌هايش را انفاذ و اجرا مي‌كند، پس نيازمند به شفيعي كه او را به آنچه نمي‌داند تعليم دهد نيست. و ليكن خواننده محترم به خوبي مي‌داند كه مساله بي اثر بودن شفعا در كارهاي خداوند تنها با سعه علم او اثبات نمي‌شود، بلكه همانطوري كه در كلام مفسر مذكور هم ديديد بايد پاي قدرت و مشيت مطلق او نيز به ميان بيايد تا اين ادعا اثبات گردد- و مشيت هم صفت فعل است نه چنان كه اين قائل گمان مي‌كرد صفت ذات باشد- و حال آنكه در آيه مورد بحث اسمي از قدرت، و مشيت و اطلاق آن دو برده نشده، و تنها سعه علم او ذكر شده است.
و اما اينكه گفت آيات دال بر نفي شفاعت هم دلالت بر اين معنا دارد، توهم عجيبي است. زيرا آيات مزبور در مقام اثبات شفاعت به اذن خداي سبحان است، نه در مقام نفي آن تا تفسير آيه مورد بحث به آن آيات تفسير قرآن به قرآن باشد، و چگونه مي‌توان گفت آيه مورد بحث و آيات شفاعت، سببيت و تاثير را از عالم مشهود نفي مي‌كند، و حال آنكه قرآن كريم از اول تا به آخرش هر بحثي كه مي‌كند بر مبناي سببيت و بر اساس اصل عمومي عليت و معلوليت است.
و ما اين معنا را بارها در خلال اجزاي اين كتاب مدلل و روشن ساخته‌ايم.
" وَ كَيْفَ أَخافُ ما أَشْرَكْتُمْ وَ لا تَخافُونَ أَنَّكُمْ أَشْرَكْتُمْ بِاللَّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 277
بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطاناً ..."
در اينجا ابراهيم (ع) حجت ديگري را عليه مشركين اقامه مي‌كند، كه حاصل آن اين است كه: بين گفتار شما و كردارتان تناقض است، زيرا شما مرا امر مي‌كنيد به اينكه از چيزهايي بترسم كه ترس از آنها لازم نيست در حالي كه خودتان از كسي كه بايد از او بترسيد، نمي‌ترسيد، و به همين جهت من در نافرماني شما از خود شما ايمن‌ترم. اما اينكه لازم نيست از آنچه امر به ترسيدن از آن مي‌كنيد بترسم، براي اينكه شما هيچ دليلي بر استقلال بت‌ها و ارباب انواع در نفع و ضرر نداريد تا به موجب آن ترس از آنها واجب باشد. اما اينكه شما از كسي كه بايد بترسيد نمي‌ترسيد به دليل اين كه شما از آنها واجب باشد. اما اينكه شما از كسي كه بايد بترسيد نمي‌ترسيد به دليل اين كه شما از پيش خود و بدون هيچ برهان آسماني و قابل اعتماد براي خداي سبحان شركايي اثبات كرده‌ايد، با اينكه مي‌دانيد زمام امور تنها به دست خداي سبحان است و بس، چون صنع و ايجاد به دست او است. و اگر او بعضي از مخلوقات خود را براي شريك گرفته بود، و پرستش آن را بر ما واجب كرده بود مي‌بايست خودش اين معنا را بيان نموده و بيانش توأم با علائم و معجزاتي باشد، و معلوم است كه چنين بياني يا به وسيله وحي انجام مي‌شود و يا به وسيله برهاني كه متكي بر آثار خارجي باشد، و شما نه آن وحي را داريد و نه چنين برهاني را.
اين بود بيان مفاد آيه مورد بحث. و بنا بر اين بيان و به طوري كه از قرينه مقام هم بر مي‌آيد جمله" ما أَشْرَكْتُمْ" هم مانند جمله" أَشْرَكْتُمْ بِاللَّهِ" مقيد به قيد" ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطاناً" هست، و اگر قيد مزبور بعد از جمله دوم و پس از ذكر بي باكي مشركين ذكر شده، براي اين بوده كه در آنجا احتياج برهان به ذكر آن بيشتر بوده است.
و جمله" فَأَيُّ الْفَرِيقَيْنِ أَحَقُّ بِالْأَمْنِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ" تتمه حجت است، و مجموع آيه شريفه برهاني است بر تناقض گويي مشركين در دعوت ابراهيم به شرك و ترس از شركا، زيرا او را امر مي‌كنند به ترسيدن از چيزي كه ترس از آن لازم نيست. و خود از آنچه لازم است بترسند نمي‌ترسند.

[وجه اينكه ابراهيم (ع) عدم وجود اذن و دليل از ناحيه خداوند را به عنوان دليل بر بطلان بت پرستي آورده است] ..... ص : 277

و بعد از آن بياني كه ما براي آيه كرديم ديگر جايي براي اين شبهه باقي نمي‌ماند كه كسي بگويد:" از آيه استفاده مي‌شود كه مساله بت‌پرستي هيچ عيبي ندارد مگر همين كه از ناحيه خداوند اذن و دليلي بر آن نرسيده، و گر نه اگر دليلي مي‌رسيد پرستش بت‌ها، صحيح بود" زيرا جمله" ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطاناً" صفا فرضي است كه اسلوب برهان احتياج به آن داشته، و در حقيقت مانند اين است كه ما در پاسخ كسي كه ما را از يك موضوعي خرافي ترسانيده بگوييم:" شما دليلي بر ادعاي خود نداريد" چيزي كه هست همين حرف را مي‌توانيم به زبان
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 278
توحيد زده و بگوييم:" خداوند دليلي بر اين ادعاي شما نازل نكرده" و در نتيجه برهان را به صورت قياس استثنايي هم درآوريم.
گر چه قياسي كه در آيه به كار برده شده، قياس استثنايي مصطلح نيست، و جمله اخير هم گفتيم كه تتمه قياس است. و ليكن خصوص همين جمله را اگر به تحليل منطقي ببريم به صورت قياسي استثنايي درمي‌آيد كه در آن" نقيض مقدم" استثنا شده تا" نقيض تالي" را نتيجه دهد، و تقدير آن چنين مي‌شود:" اگر از ناحيه خداوند دليلي بر قدرت بت‌ها و ارباب انواع بر ضرر زدن رسيده بود، البته ترس از آنها جا داشت، و ليكن چون دليل نرسيده پس اين ترس از ضرر بت‌ها و بت‌پرستي شما بيجا و بي مورد است". و ناگفته پيداست كه چنين قياسي مفهوم نداشته و شبهه مزبور در آن راه ندارد.
اين است پاسخ شبهه مزبور، نه اينكه مانند بعضيها شبهه را پذيرفته آن گاه در صدد جواب و چاره‌جويي برآمده و بگوييم: جمله" ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطاناً" به منظور تهكم و استهزا ذكر شده، يا بگوييم وصف مزبور مانند وصفي كه در آيه" وَ مَنْ يَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ لا بُرْهانَ لَهُ بِهِ" «1» است و صرفا براي اشاره به اين است كه وصف مزبور به طور كلي وصف لازم و لا ينفك شركا است، يا چاره‌جويي ديگري كنيم.
حرف" با" در جمله" لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ" براي معيت و يا براي سببيت است. و علت اينكه صريحا نفرمود:" كدام يك از من و شما" بلكه به طور كنايه گفت:" كدام يك از ما دو طايفه" براي اين بود كه كمتر عصبيت آنان تحريك شود، و نيز دلالت كند بر اينكه اختلاف بين او و قومش اختلاف در مهمترين اصول عقايد و در ريشه معارف ديني است، و به هيچ وجه او و قومش نمي‌توانند ائتلاف نمايند.
" الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ" در آيه قبلي ابراهيم (ع) در خلال حجتي كه عليه مشركين اقامه كرده بود از آنان پرسيد: كداميك از من و شما سزاوارتريم به ايمني و نترسيدن؟ اينك در اين آيه خودش جواب مي‌دهد. و چون جواب بديهي و روشن بوده، از شدت وضوح، خود خصم نيز آن را قبول داشته، و معلوم است كه در اينگونه سؤالات لازم نيست كه سؤال كننده در انتظار جواب طرف باشد، بلكه از آنجايي كه احتمال مخالفت نمي‌دهد مي‌تواند خودش جواب را بگويد.
__________________________________________________
(1)سوره مؤمنون آيه 117
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 279
قرآن كريم در سوره انبيا در داستان بت‌شكني ابراهيم (ع) اعتراف به اين جواب را از مشركين حكايت نموده و مي‌فرمايد:" قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هذا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ، فَرَجَعُوا إِلي أَنْفُسِهِمْ فَقالُوا إِنَّكُمْ أَنْتُمُ الظَّالِمُونَ، ثُمَّ نُكِسُوا عَلي رُؤُسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ ما هؤُلاءِ يَنْطِقُونَ" «1». بنا بر اين، اينكه بعضي از مفسرين گفته‌اند آيه مورد بحث كلام مشركين و پاسخ آنان از پرسش ابراهيم است، و همچنين اين كه بعضي ديگر گفته‌اند اين كلام قضاوت خود پروردگار است ميان ابراهيم و قوم او، صحيح نبوده و به هيچ وجه با سياق آيات مورد بحث سازگار نيست.

[" امن" و" اهتدا" از خواص و آثار ايمان است، اگر با ظلم پوشيده نشود] ..... ص : 279

آيه مورد بحث، چه كلام ابراهيم باشد، و چه كلام مشركين و چه كلام خداي تعالي در هر حال متضمن تاكيدي است قوي، زيرا مشتمل است بر اسناد متعددي كه تماميش در جمله‌هاي اسميه است، يكي اسنادي است كه در جمله اسميه" لَهُمُ الْأَمْنُ" است، و يكي اسنادي است كه در جمله اسميه" أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ" است، چون جمله" لَهُمُ الْأَمْنُ" خبر است از براي" اولئك" كه روي هم جمله‌اي را تشكيل مي‌دهند، و تازه اين مبتدا و خبر روي هم خبر" الَّذِينَ آمَنُوا" و متضمن اسناد ديگري در جمله اسميه ديگري است، و همچنين جمله" وَ هُمْ مُهْتَدُونَ" كه عطف شده است بر جمله" لَهُمُ الْأَمْنُ".
نتيجه اين تاكيدهاي پي در پي، اين است كه نبايد به هيچ وجه در اختصاص" امن" و" اهتداء" به مؤمنيني كه چراغ ايمان را در پس پرده ظلم قرار ندادند، شك و ترديد نمود، و از اين رو آيه شريفه دلالت مي‌كند بر اينكه" امن" و" اهتداء" از خواص و آثار ايمان است، البته به شرط اينكه ايمان به وسيله ظلم پوشيده نشود. چون كلمه" لبس" كه در آيه است به معناي" ستر" است، هم چنان كه راغب هم در مفردات خود گفته كه:" اصل ماده" لبس"- به فتح لام- به معناي ستر است" «2»، و اين تعبير كنايه‌اي است كه حقيقت ديگري را به ما مي‌فهماند، و آن اين است كه ظلم اصل ايمان را باطل نمي‌كند، چون ايمان جزو فطرت انساني و غير قابل بطلان است، بلكه باطل تنها باعث پوشيده شدن ايمان مي‌گردد به طوري كه ديگر نمي‌تواند اثر صحيح خود را بروز دهد.
__________________________________________________
(1)گفت بلكه اين كار را اين بت بزرگ انجام داده، پس از خود بت‌ها بپرسيد اگر سخن مي‌گويند پس به (عقول) خود برگشتند و گفتند راستي شما همان ستمكارانيد، سپس سرهاشان به زير افتاد، تو خوب دانسته‌اي كه اينها سخن نمي‌گويند. سوره انبيا آيه 65
(2)مفردات راغب ص 447
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 280
و ظلم كه عبارت است از: خروج از اعتدال و ميانه‌روي، گر چه در آيه مورد بحث به طور نكره آورده شده و در سياق نفي قرار گرفته و لازمه‌اش عموميت است، و همراه ايمان هم در آيه چيزي ذكر نشده كه ايمان به آن چيز مصداق ظلم قرار گيرد، و در نتيجه مراد از ظلم در آيه ظلم معيني باشد، ليكن از آنجايي كه سياق آيه دلالت دارد بر اينكه ظلم مانع از ظهور ايمان و بروز آثار حسنه و مطلوب از آن است، همين دلالت خود قرينه‌اي است بر اينكه مراد از ظلم در آيه نوع مخصوصي است كه در خصوص ايمان اثر نموده و آن را مي‌پوشاند، نه هر ظلمي. آري، گر چه ذهن مردم از معناي كلمه ظلم ابتداء منتقل به خصوص ظلم‌هاي اجتماعي و تعدي به حقوق ديگران و سلب امنيت از جان فردي از افراد جامعه و يا مال و يا عرض او مي‌شود، ليكن اين انتقال بدوي است، و خود مردم معناي ظلم را منحصر در آن ندانسته و هر مخالفت قانون و سنت جاري و حتي هر گناه و سرپيچي از خطابات مولوي را ظلم به خود گنهكار مي‌دانند، بلكه نافرماني خداي سبحان را از جهت اينكه مستحق عبادت و اطاعت است و همچنين مخالفت تكليف را ظلم مي‌شمارند اگر چه اين مخالفت از روي سهو و يا فراموشي و يا جهل صادر شده باشد. منتهي در اين قسم اخير كسي قائل به مؤاخذه و عقاب نيست، همچنين مخالفت نصيحت و اوامر ارشادي مولا را هر چند امر بر مامور مشتبه شده باشد و از روي عمد نباشد ظلم به نفس مي‌دانند.
آري، مردم ملاكي را كه در ظلم هست تحليل نموده و در نتيجه همه اين مخالفت‌ها را نيز ظلم به نفس مي‌شمارند، حتي كسي را هم كه در مراعات دستورهاي بهداشتي و عوامل مؤثر در صحت مزاج و لو به طور غير عمد مسامحه كند ظالم به نفس مي‌دانند.

[" ظلم" داراي مفهوم وسيعي است ولي تمام اقسام آن به ايمان ضرر نمي‌رساند] ..... ص : 280

و خلاصه اينكه براي ظلم دامنه پهناوري است، و ليكن چنان هم نيست كه همه اقسام آن در ايمان اثر سوء داشته باشد، زيرا ظلمهايي كه گناه و مخالفت امر مولوي شمرده نمي‌شود (مثلا مخالفت‌هايي كه از روي سهو يا نسيان يا جهل يا غفلت سرمي‌زند) هيچكدام در ايمان كه اثرش نزديك كردن آدمي به سعادت و رستگاري حقيقي و نيل به خشنودي خداي سبحان است، اثر سوء ندارد و ايمان هم در تاثير خود مشروط و مقيد به نبود هيچكدام از آنها نيست.
پس اينكه فرمود:" الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ" معنايش اين است كه ايمان در تاثير اثر خود كه همان ايمني از هر گناهي است كه اثر ايمان را فاسد مي‌كند مشروط است به نبود ظلم.
البته در اينجا نكته دقيق ديگري هم هست، و آن اين است كه گناه اختياري همانطوري كه در آخر جلد ششم اين كتاب به طور مفصل بحث كرديم، امري است كه بر
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 281
حسب اختلاف درجه فهم مرتكب، داراي مراتب مختلفي مي‌شود، چه بسا عمل اختياري كه در نظر قومي گناه و ظلم است، و ليكن در نظر قومي ديگر ظلم نيست، مثلا كسي كه از دو طريقه شرك و توحيد راه توحيد را اختيار كرده و فهميده كه براي عالم صانعي است كه او اجزاي آن را آفريده و اطراف و آفاق آن را شكافته و آسمان و زمينش را بدون پايه و ستون نگهداشته، و نيز به دست آورده كه خود او و غير او همه مربوب و مخلوق آن آفريدگار و تحت تدبير اويند، و به خوبي دريافته است كه سعادت در زندگي واقعي يك انسان به داشتن ايمان به او و خضوع در برابر او است، در نظر چنين كسي بدترين ظلمها همانا شرك به خدا و ايمان به غير او و اعتقاد به ربوبيت بت‌ها و ستاره‌ها و امثال آن است، و خلاصه منطق چنين كسي همان منطق ابراهيم (ع) است كه گفت:" وَ كَيْفَ أَخافُ ما أَشْرَكْتُمْ وَ لا تَخافُونَ أَنَّكُمْ أَشْرَكْتُمْ بِاللَّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطاناً" پس در نظر چنين كسي وقتي ايمان به خدا مي‌تواند اثر خود را بروز دهد يعني ايمني از شقاوت بياورد كه صاحب آن اين ايمان را با شرك و نافرماني آلوده نكند.
و كسي كه اين مرحله را بپيمايد و به خداي يگانه ايمان بياورد، مواجه مي‌شود از ظلم، با گناهان كبيره‌اي مانند عقوق والدين، خوردن مال يتيم، قتل نفس محترمه و زنا و ميگساري.
پس ايمان خود را در بروز اثر، مشروط به اجتناب از اين قبيل ظلم‌ها مي‌داند. هم چنان كه خداي تعالي نيز وعده كرده كه اگر بندگانش از گناهان كبيره بپرهيزند او گناهان صغيره آنان را مي‌آمرزد و فرموده است:" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلًا كَرِيماً" «1» وقتي در نظر چنين كسي سعادت انسان اين باشد، قهرا شقاوت و بدبختي او هم همان بي اثر ماندن ايمان و دچار شدن به عذاب شرك و عقاب گناهان كبيره است. البته شقاوت ناشي از شرك دائمي و هميشگي است، و بدبختي و عذاب ناشي از گناهان كبيره موقت است، و پس از تمام شدن مدتش و يا قبل از آن، به شفاعت شفيعي بر طرف مي‌شود.

[گناه و ظلم اختياري داراي مصاديق و مراتبي است كه شخص مؤمن مناسب با درجه تقوا و معرفت و ايمانش از مصاديق و مراتب بيشتري از گناه دوري مي‌كند] ..... ص : 281

بنا بر اين هر قدر تقواي چنين شخصي و معرفت او به مقام پروردگارش بيشتر باشد به مقدار بيشتري از مصاديق ظلم برخورد مي‌كند، تا آنجا كه ارتكاب مكروهات و ترك مستحبات و بلكه اشتغال به مباحات را هم ظلم دانسته و بالاتر از اينها شايد گناهان اخلاقي و انحراف از
__________________________________________________
(1)اگر اجتناب كنيد از گناهان كبيره‌اي كه از ارتكاب آن نهي شده‌ايد، ما از ساير گناهان شما مي‌گذريم، و شما را در منزلگه صاحب كرمي داخل مي‌كنيم. سوره نساء آيه 31
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 282
فضائل نفساني و ملكات رباني را نيز ظلم بداند، و اگر درجه تقوا و معرفتش از اين هم بالاتر شد به گناهان ديگري برمي‌خورد كه خار راه محبت حق و در پيرامون بساط قرب او قرار دارند و تنها اهل اين مرتبه آنها را درك مي‌كنند.

[ايمان به خدا فقط مشروط به دوري از شرك و گناهان كبيره نيست] ..... ص : 282

پس ايمان به خدا تنها مشروط به نبودن شرك و گناهان كبيره نيست، بلكه در هر مرحله از اين مراحل وقتي ايمان به خدا از شقاوت و بدبختي جلوگير مي‌شود كه صاحبش مناسب آن مرحله از ظلم دور باشد. بنا بر اين، اطلاقي كه كلمه" بظلم" در آيه شريفه دارد اطلاقي است كه بر حسب اختلاف مراتب ايمان مختلف مي‌شود، و چون مقام آيه مورد بحث مقام مناظره با مشركين است قهرا اين اطلاق تنها منطبق با ظلم مشركين (يعني شرك آنان) مي‌شود چنان كه اطلاق كلمه" الامن" نيز كه از ايمان در آيه ناشي مي‌شود، تنها منطبق با امنيت از عذاب مخلد و شقاوت مؤبد مي‌گردد، البته اين قرينه مقام است كه مطلقات آيه را منطبق با خصوصيات مورد، مي‌كند، و گر نه اگر از خصوصيات مورد صرفنظر كنيم آيه شريفه از جهت بيان، آيه‌اي مستقل خواهد بود. و به طور كلي چنين نتيجه مي‌دهد كه امنيت و اهتداء تنها و تنها مترتب بر ايماني مي‌شود كه صاحبش از جميع انحاء ظلم بر كنار باشد- به همان معنا كه گذشت- اين بود بحث ما در باره كلمه ظلم و امني كه در آيه است.
و اما ايماني كه در آن ذكر شده، نيز داراي اطلاق است و همه اقسام ايمان به ربوبيت را شامل مي‌شود، و ليكن جمله" وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ" آن را مقيد بخصوص ايمان به ربوبيت خداي سبحان و ترك شركاي مشركين كرده است. خواهيد گفت: كجا مفاد جمله مزبور تقييد اطلاق ايمان است؟ جواب اين است كه ايمان به شركا، همانطوري كه از آيه قبلي استفاده شد ظلم است، زيرا اعتقاد به ربوبيت چيزي است بدون دليل، و پناه بردن و توقع دفع شر از چيزي است كه هيچگونه نفع و ضرري را مالك نيست. به خلاف ايمان به خداي سبحان كه ايمان به كسي است كه آفريننده و صاحب ايمان و راهنماي او و مدبري است كه در هر امري اراده‌اي دارد، و هيچ چيزي از تحت اراده او بيرون نيست. لذا در همان آيه ابراهيم (ع) از مشركين پرسيد كداميك از من و شما سزاوارترين به ايمني و نترسيدن؟ من و شما هر دو ايمان به رب و خدا داريم ولي چيزي كه هست اينكه بايد ببينيم كداميك از اين دو ايمان، معتبر و داراي دليل است ايمان شما و يا ايمان من؟
از اين بيان معلوم شد كه مراد از ايمان در جمله" الَّذِينَ آمَنُوا" خصوص ايمان صحيح نيست، بلكه مراد مطلق ايمان به ربوبيت است، و جمله" وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ" آن را مقيد
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 283
و متعين در ايمان به ربوبيت خداي سبحان كرده است.- دقت فرمائيد-.
به هر حال، از بيانات گذشته ما چندين نكته معلوم گرديد:
اول اينكه: مراد از" ايمان" در آيه مورد بحث، مطلق ايمان به ربوبيت است، نه فقط ايمان به ربوبيت آفريدگار عالم.
دوم اينكه:" ظلم" در آيه به معناي مطلق چيزهايي است كه براي ايمان مضر بوده و آن را فاسد و بي اثر مي‌سازد. هم چنان كه" امن" در آيه هم به معناي مطلق ايمني از شقاوت و عذاب گناهان است. و نيز مراد از" اهتداء" هم دوري و خلاصي از مطلق عذاب‌ها است، گر چه به حسب مورد، تنها منطبق بر رهايي از خصوص عذاب شرك است.

[سخن بعضي از مفسرين در تفسير آيه:" الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ ..." و اشكال وارد بر آن ...] ..... ص : 283

سوم اينكه: اطلاق ظلم بر حسب اختلاف مراتب ايمان مختلف مي‌شود.
البته بعضي از مفسرين طوري ديگر آن را تفسير كرده و گفته‌اند: در آيه شريفه، ايمني منحصر در كساني شده كه ايمان به خدا آورده، و ايمان خود را هم مخلوط به ظلم نكرده باشند.
بنا بر اين وقتي عموميت آيه حمل بر اطلاق آن شود يعني موضوع ايمان در بين مراعات نگردد، معناي آن چنين مي‌شود: كساني كه ايمان آورده و ايمان خود را هم به هيچ يك از انحاء ظلم به نفس و به غير، مخلوط نكرده باشند و حتي حيوانات را هم آزار ننموده باشند از عقاب اخروي كه خداي تعالي براي گنهكاران تهيه كرده و همچنين از عقاب دنيوي كه مترتب بر مراعات ننمودن اسباب آن است مانند فقر و مرض و امثال آن ايمن هستند، و اما ستمكاران و كساني كه ايمان خود را مخلوط به ظلم به نفس و ظلم به غير كرده‌اند ايمن از آن عقاب‌ها نبوده، هر ظالمي در معرض عقاب خواهد بود. گو اينكه خداي تعالي هر ظالمي را به كيفر هر ظلمي عقاب نمي‌كند بلكه كيفر بسياري از گناهان را در همان دنيا داده و از عقاب اخروي آن اغماض مي‌كند، و به غير از گناه شرك، هر گناه ديگري را از هر كه بخواهد مي‌بخشد.
سپس اضافه كرده كه اين معنا در تفسير آيه شريفه معنايي است صحيح و از آن اين نتيجه به دست مي‌آيد كه ايمني مطلق از عقاب اخروي و عذاب‌هاي دنيوي و مجازات قانوني و جزائيات دين (نه از ترس هيبت و جلال كبريايي كه مخصوص اهل كمال است) براي هيچ مكلفي جايز نيست.
آن گاه گفته است:" اگر آيه شريفه اطلاق نمي‌داشت معنايش اين مي‌شد كه تنها كساني كه ايمان آورده‌اند و ايمان خود را مخلوط به ظلم بزرگ (شرك) ننموده‌اند ايمن مي‌باشند و ديگران از عقاب بر اصول دين كه عقابي است هميشگي ايمن نبوده، نسبت به عقاب‌هاي ديگر هم بين خوف و رجا هستند".
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 284
سپس گفته است: ظاهر آيه عموم و اطلاق است، به دليل اينكه صحابه رسول خدا (ص) از آن عموم را فهميده‌اند، زيرا روايت شده كه وقتي اين آيه نازل شد مردم نگران شده عرض كردند: يا رسول اللَّه! آن كيست كه ظلم به نفس نداشته باشد؟ همه ما ظلم به نفس داريم پس همه مشمول اين آيه‌ايم؟ حضرت فرمود: مراد از ظلم شرك به خدا است. شاهد ديگر آن سياق خود آيه است، زيرا روي سخن در آيه با مؤمنين است نه مشركين.
اين بود خلاصه كلام مفسر مذكور، و در آن چند اشكال است:
اول اينكه: فهم صحابه هيچ دلالتي بر عموم معناي ظلم به آن وسعتي كه وي گفته است ندارد، زيرا بيش از اين نبوده كه صحابه از كلمه ظلم، معناي معصيت را فهميده‌اند و اين اخص از مدعاي او است. مدعاي او اين بود كه آيه شريفه ظلم‌هايي را هم كه معصيت نيست از قبيل كارهايي كه باعث فقر و مرض است شامل مي‌شود، و حال آنكه صحابه از ظلم، خصوص گناهان را فهميده‌اند، پس مدعا اعم از دليل است.
دوم اينكه: عموم ظلمهايي كه عقاب‌آور نيست، نسبت به مدلول آيه اجنبي است، زيرا آيه شريفه تنها در مقام بيان اين است كه يكي از آثار ايمان را كه همان اهتداء و ايمني از عقاب است و همچنين شرط آن را كه همان دوري از ظلمي است- كه ايمان را از اثر مي‌اندازد- بيان فرمايد، و اين از جهتي همان معصيت است، ولي معصيت شمرده نمي‌شود مثل غذا خوردني كه از روي اشتباه به تندرستي صدمه زند. روشن است كه اثر ايمان را كه همان امن و اهتداء است تباه نمي‌سازد. آيه شريفه همانطوري كه قبلا هم خاطر نشان ساختيم در مقام بيان جميع آثاري كه با قطع نظر از ايمان مترتب بر ظلم مي‌شود، نمي‌باشد. و به عبارت ديگر:
برداشت سخن براي بيان ظلم و آثار آن نيست، بلكه موضوع سخن بيان آثار ايمان به خدا است.
سوم اينكه: خود اين مفسر در ضمن بياناتش فرمود:" از اين بيان اين نتيجه به دست مي‌آيد كه ايمني مطلق از عقاب اخروي و عذاب‌هاي دنيوي و مجازات قانوني شرعي براي هيچ مكلفي صحيح نيست" از وي مي‌پرسيم با چنين اعتراف صريحي، ديگر گفتن اينكه آيه شريفه مطلق است، چه معنا دارد؟ و اين چه مطلقي است كه حتي يك مصداق هم ندارد؟ و آيا چنين مطلقي را در ضمن حجت ذكر نمودن لغو نيست؟
چهارم اينكه: معنايي كه اين مفسر در آخر كلام خود براي آيه اختيار كرده كه" مراد از ظلم خصوص شرك است" صحيح نيست، زيرا لفظ آيه عام است و شامل همه اقسام ظلم و همه گناهان مي‌شود، و اگر ما مي‌گوييم كه آيه دلالت دارد بر اينكه ايمان در تاثير خود مشروط است به نبودن خصوص شرك، از اين باب نيست كه مراد از لفظ عام خصوص اين معنا است،
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 285
بلكه از باب انطباق عام بر مورد خاصي است. زيرا استعمال لفظ عام و اراده معناي خاص، آنهم بدون قرينه حاليه و يا مقاليه از بلاغت قرآن دور است. فرمايش رسول خدا (ص) هم كه در آن روايت فرمود:" مراد از ظلم شرك به خدا است" صرفنظر از بحثي كه ما در بحث روايتي آينده در پيرامون آن داريم صريح در اين نيست كه شرك مراد لفظي از آيه است، تنها دلالت بر اين دارد كه مراد خصوص شرك است و اين مي‌سازد با اينكه خصوص اين معنا از باب انطباق عام بر مورد خاص مقصود بوده باشد.
" وَ تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهِيمَ عَلي قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ ..."
اينكه در اشاره به حجت، لفظ" تلك" را كه مخصوص اشاره به دور است به كار برده براي تعظيم و احترام آن حجت بوده است، چون حجت مذكور حجتي است قاطع كه مقدمات آن همه از فطريات اخذ شده است.
و به طوري كه از كلمات اهل لغت استفاده مي‌شود،" درجه" در اصل لغت به معناي پله‌هاي نردبان بوده و سپس به طور مجاز در مراتب كمالات معنوي مانند علم، ايمان، كرامت، شوكت و جاه و امثال آن استعمال شده است. بنا بر اين، معناي اينكه:" خداوند هر كه را بخواهد به درجاتي بالا مي‌برد، اين است كه هر كه را بخواهد به مراتبي از كمالات معنوي و فضايل واقعي رسانيده و اگر مانند علم و تقوا كسبي باشد، توفيق تحصيل آن را روزيش مي‌كند، و اگر مانند نبوت، رسالت و رزق غير كسبي و غير اختياري باشد به مقتضاي مصالحي كه خودش مي‌داند اختصاصش مي‌دهد.
لفظ" درجات" در اين آيه گر چه نكره در سياق ايجاب (يعني در كلام غير منفي) است و نكره در سياق ايجاب مهمله است (يعني نسبت به شمول همه اقسام كمالات و عدم شمول آن ساكت است) و خلاصه اينكه از آن استفاده اطلاق نمي‌شود و ليكن قدر متيقن از معناي آن از نظر خصوصيت مورد، همان علم و هدايت است. بنا بر اين هر چه هم كه آيه اطلاق نداشته باشد دلالتش نسبت به اينكه خداي تعالي ابراهيم را به درجاتي از علم بالا برده، مسلم است زيرا هدايت و ارائه ملكوت آسمانها و زمين و يقين قلبي و حجت قاطعه، همه از درجات و مراتب علم مي‌باشند بنا بر اين، آيه مورد بحث ابراهيم (ع) را از مصاديق آيه" يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ" «1» معرفي مي‌كند.
__________________________________________________
(1)خداوند كساني از شما را كه ايمان آورده‌اند، و همچنين كساني را كه علم روزيشان شده است به درجاتي بالا مي‌برد. سوره مجادله آيه 11
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 286
و سپس در آخر كلام مي‌فرمايد:" إِنَّ رَبَّكَ حَكِيمٌ عَلِيمٌ" تا اين معنا را تثبيت كند كه همه اين برتري‌ها و امتيازاتي كه خداوند به ابراهيم (ع) داده از روي علم و حكمت بوده، هم چنان كه در همين سوره آنجا كه حجت‌ها و براهين رسول خدا (ص) را ذكر مي‌فرمود، همين معنا را خاطر نشان ساخت و فرمود كه اين حجت‌ها را از روي علم و حكمت به رسول خود آموختيم و او را بر سايرين برتري داديم.
اين نكته را هم بگوييم كه اگر در اين آيات التفات از تكلم به غيبت به كار رفته است براي اين بوده كه رسول خدا (ص) را به اين وسيله دلگرم ساخته و معارف مذكور را هم تثبيت نمايد.

بحث روايتي ..... ص : 286

اشاره

در كتاب عيون روايت شده است كه نعيم بن عبد اللَّه بن تميم قرشي (رضي اللَّه عنه) از پدرش از حمدان بن سليمان نيشابوري از علي بن محمد بن جهم كه گفت: وقتي وارد مجلس مامون شدم و ديدم كه حضرت رضا (ع) نزد او است، مامون از آن حضرت پرسيد: يا ابن رسول اللَّه آيا عقيده شما اين نيست كه انبيا (ع) از گناه معصومند؟ حضرت فرمود: بله، مامون آياتي را از قرآن كريم كه راجع به انبيا است تلاوت نمود و از معناي يك يك آنها سؤال كرد، از آن جمله پرسيد: اگر انبيا (ع) معصومند پس معناي اين آيه كه مي‌فرمايد:" فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأي كَوْكَباً قالَ هذا رَبِّي" چيست؟
حضرت فرمود: قوم ابراهيم (ع) سه طائفه بودند: طائفه‌اي ستاره زهره را مي‌پرستيدند، طائفه‌اي ماه را و طائفه‌اي خورشيد را، وقتي ابراهيم (ع) از غاري كه در آن به سر مي‌برد بيرون آمد و مواجه با اين سه طائفه گرديد ستاره زهره را ديد و از باب انكار و استفهام گفت: اين پروردگار من است. و پس از آنكه غروب كرد گفت: من غروب كننده را دوست نمي‌دارم، براي اينكه غروب از صفات موجود حادث است نه قديم، و حادث نمي‌تواند پروردگار من باشد. پس از غروب زهره، ماه را ديد كه از كرانه افق سر زد، گفت: اين است پروردگار من. باز وقتي ماه غروب كرد گفت: اگر پروردگارم هدايتم نكند هر آينه از زمره مردم گمراه خواهم بود. صبح شد، خورشيد را ديد كه دارد طلوع مي‌كند، گفت: اين است پروردگار من، اين بزرگتر از آن دو است. البته همه اينها از باب استفهام انكاري بود نه از باب اقرار و اخبار، وقتي خورشيد هم غروب نمود رو كرد به آن سه طائفه و گفت: اي قوم! من از آنچه كه
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 287
شما براي خداوند شريك گرفته‌ايد بيزاري مي‌جويم، من روي خود را متوجه آن كسي كرده‌ام كه آسمانها و زمين را آفريده، و من از شرك شما به سوي اخلاص اعراض كرده‌ام و من از مشركين نخواهم بود.
غرض ابراهيم از اين گفتار اين بود كه بطلان دين آن سه طائفه را بيان كند و بفرمايد كه پرستش سزاوار چيزي كه مانند زهره و ماه و خورشيد است، نيست. پرستش، حق كسي است كه آفريدگار اين اجرام و آفريدگار آسمانها و زمين است. و اين احتجاج را خداوند به وي الهام كرده بود، هم چنان كه فرمود:" وَ تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهِيمَ عَلي قَوْمِهِ- اين حجت ما بود كه به ابراهيم آموختيم تا با آن عليه قومش احتجاج كند" مامون عرض كرد: خدا خيرت دهد يا ابن رسول اللَّه. «1»
مؤلف: اين روايت به طوري كه مي‌بينيد عده‌اي از اموري را كه ما از سياق آيات مورد بحث استفاده كرديم تاييد مي‌كند، و به زودي روايات ديگري كه استفاده‌هاي ما را تاييد مي‌نمايد نقل خواهيم نمود. و اينكه در اين روايت داشت كه جمله" هذا رَبِّي" بر سبيل استخبار و انكار بوده نه بر سبيل اخبار و اقرار، يكي از وجوهي است كه در تفسير آيه به آن اشاره شد، و امام (ع) آن را براي قطع حجت مامون ايراد كرد و منافات با ساير وجوهي كه در باره معناي آن گفته شده و به زودي خواهد آمد، ندارد.
و همچنين اينكه فرمود:" زيرا غروب از صفات موجود حادث است، نه قديم" دليل بر اين نيست كه نقطه اتكاء در حجت ابراهيم مساله افول بوده تا منافات با احتمال ما داشته باشد، زيرا ممكن است نقطه اتكاء حجت مساله عدم حب بوده و افول به عنوان ملاك عدم حب، ذكر شده باشد- دقت فرمائيد-.

[رواياتي در مورد تولد و نشو و نماي ابراهيم (ع) در خفا، و اينكه" آزر" پدر يا عموي ابراهيم (ع) بوده است] ..... ص : 287

صاحب كتاب كمال الدين مي‌گويد: پدرم و ابن وليد هر دو نقل كردند از ابن بريد از ابن ابي عمير از هشام بن سالم از ابي بصير از ابي عبد اللَّه (ع) كه فرمود: پدر ابراهيم (ع) منجم دربار نمرود بن كنعان بود، و نمرود هيچ كاري را جز به صوابديد او انجام نمي‌داد. شبي از شبها پدر ابراهيم نظر به نجوم كرد و وقتي صبح شد به نمرود گفت: من ديشب امر عجيبي ديدم، پرسيد چه ديدي؟ گفت از اوضاع كواكب چنين فهميدم كه به زودي در سرزمين ما مولودي متولد مي‌شود كه هلاكت و نابودي ما به دست او خواهد بود، و چيزي نمانده كه مادرش به او باردار شود، نمرود تعجب كرد و پرسيد: آيا نطفه‌اش در رحم زني منعقد شده؟
__________________________________________________
(1)عيون اخبار الرضا، ط تهران، ج 1 ص 195، ح 1
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 288
گفت: نه، و از جمله خصوصياتي كه در باره اين حمل از اوضاع كواكب به دست آورده بود اين بود كه مردم او را در آتش مي‌اندازند، تا اينجا پيشگوييش درست بود- و اما در باره اينكه خداوند او را از آتش نجات مي‌دهد، چيزي به دست نياورده بود. امام صادق (ع) سپس فرمود: نمرود پس از شنيدن اين خبر دستور داد تا زنان از مردان كناره‌گيري كنند، در همين موقع بود كه پدر ابراهيم با همسر خود مقاربت نمود و او باردار شد، وقتي فهميد كه همسرش آبستن شده به نظرش رسيد كه اين حمل همان كسي است كه بساط سلطنت نمرود را برمي‌چيند، لذا براي اينكه اطمينان بيشتري پيدا كند زنان قابله را خواست تا همسرش را معاينه كرده ببينند آيا راستي باردار شده يا نه. خداي متعال هم براي حفظ جان ابراهيم او را به پشت مادرش چسبانيد، لذا قابله‌ها پس از معاينه گفتند: ما اثر حملي نمي‌بينيم.
زماني كه ابراهيم (ع) متولد شد، پدرش تصميم گرفت جريان را به نمرود گزارش دهد، همسرش او را ملامت نموده و گفت: مي‌خواهي به دست خودت فرزندت را به كشتن دهي! من براي اينكه نمرود از جريان با خبر نشود و دردسري براي تو فراهم نگردد اين كودك را در يكي از غارها پنهان مي‌كنم تا اگر از بين رفتني است به دست خود ما از بين نرفته باشد. شوهرش اين پيشنهاد را پذيرفت و گفت پس زودتر تا كسي نفهميده او را ببر، مادر ابراهيم طفل را برداشت و رو به بيابان گذاشت، تا به غاري رسيد و او را پس از آنكه از پستان خود سير كرد در غار گذاشت و سنگي بر در غار نهاد و به شهر برگشت. خداي متعال رزق اين طفل را در انگشت ابهامش قرار داده بود، طفل هر وقت گرسنه مي‌شد سر انگشت خود را در دهان مي‌گذاشت و مي‌مكيد، ابراهيم با رشد غير طبيعيش در هر روز به مقدار يك هفته ساير اطفال و در يك هفته به مقدار يك ماه و در يك ماه به مقدار يك سال رشد مي‌كرد.
پس از گذشتن چند روز مادر ابراهيم به همسر خود گفت: اگر اجازه دهي مي‌روم تا ببينم كه چه بر سر فرزندم آمده، پس از كسب اجازه از شوهر از شهر بيرون شد و به عجله خود را به غار رسانيد و با كمال تعجب ديد چشمان كودك مانند دو چراغ مي‌درخشد. فرزند خود را از زمين برداشت و به سينه چسبانيد و او را شير داد و به حكم اجبار و ناچاري به خانه برگشت، و در جواب شوهرش كه پرسيد از كودكت چه خبر گفت: ديدمش كه از گرسنگي مرده بود، ناچار در همان غار دفنش نموده برگشتم. مدتي گذشت و هر روز به بهانه‌اي از خانه خارج مي‌شد، و در غار كودك خود را در آغوش كشيده، شير مي‌داد، تا آنكه كودك براه افتاد.
روزي بر حسب معمول وقتي مادرش به سراغش رفت و در آغوش گرم خود نوازشش داد ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 289
هنگام برگشتن كودك دامنش را گرفت و گفت: مرا همراه خود ببر. مادرش گفت: من از پدرت اجازه ندارم، باشد تا از او اجازه بگيرم. (و از آن به بعد هر روز در مقابل تقاضاي فرزندش بهانه‌اي مي‌آورد، تا آنكه رفته رفته به اوضاع و احوال محيط پي برد و فهميد مادرش حق داشت كه او را از بيرون آمدن از غار منع مي‌كرد) لذا از آن به بعد خودش هم در پنهان كردن خود سعي مي‌نمود، تا آنكه از غار بيرون رفت و امر خدا را به بندگانش ابلاغ نمود، آن وقت بود كه خداوند قدرت خود را به دست ابراهيم نشان داد و قدرت نمروديان را درهم شكست. «1»
مؤلف: در كتاب قصص الانبياء از صدوق از پدرش و ابن وليد و از عده‌اي ديگر از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: آزر عموي ابراهيم منجم دربار نمرود بود، و نمرود جز به صوابديد وي كاري انجام نمي‌داد. روزي به نمرود گفت: من در شب گذشته امر عجيبي ديدم، گفت: بگو چه ديده‌اي؟ گفت: اوضاع كواكب دلالت مي‌كرد بر اينكه به زودي مولودي در اين سرزمين به دنيا مي‌آيد كه به دست او طومار سلطنت و عزت ما برچيده مي‌شود، نمرود پس از شنيدن اين حرف همبستر شدن زنان با مردان را ممنوع كرد. تارخ پدر ابراهيم در همين ايام با مادر ابراهيم همبستر شد و او به ابراهيم باردار شد. اين روايت، بقيه داستان را بر طبق روايت قبلي بيان كرده، و تنها اختلافي كه با آن دارد اين است كه آن روايت آزر را پدر ابراهيم خوانده بود، و در اين روايت عموي آن حضرت معرفي شده است. «2»
و لذا مرحوم مجلسي اين دو روايت را از جهت وحدتي كه در مضمون و در سند آن دو است يك روايت دانسته، و فرموده: ظاهرا روايتي هم كه راوندي نقل كرده همين روايت است، و اگر آن را تغيير داده و گفته آزر عموي ابراهيم بود براي اين بوده كه با اصول عقايد اماميه مطابقت كند. «3» مرحوم مجلسي خودش هم ساير رواياتي را كه آزر بت‌پرست را پدر ابراهيم دانسته حمل بر تقيه نموده است. «4»
و مانند مضمون گذشته را قمي «5» و عياشي «6» در تفسير خودشان نقل كرده‌اند و رواياتي
__________________________________________________
(1)كمال الدين، ط تهران، ج 1 ص 138، ح 7
(2)بحار الانوار ج 12 ص 42 ح 31 به نقل از قصص الانبياء راوندي. به همين مضمون روايتي در كتاب قصص الانبيا جزائري ص 117 ذكر گرديده.
(3)بحار الانوار ج 12 ص 42
(4)بحار الانوار ج 12 ص 48
(5)تفسير قمي ج 1 ص 206 [.....]
(6)تفسير عياشي ج 1 ص 362 ح 32
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 290
هم بطرق عامه از مجاهد در اين باره هست، و طبري هم همان مضمون را در تاريخ «1» خود نقل كرده و همچنين ثعلبي در قصص الانبياء اين قول را به عموم علماي گذشته نسبت داده.
به هر حال چيزي كه در اينجا بايد گفت اين است كه علماي حديث و آثار تقريبا اتفاق دارند در اينكه ابراهيم (ع) در ابتداي زندگي از ترس نمرود در پنهاني بسر مي‌برده، و پس از سرآمدن اين دوره از زندگيش خود را آشكار ساخته، و با پدر و قومش بر سر الوهيت بت‌ها و ستاره و ماه و خورشيد احتجاج كرده، و همچنين با نمرود پادشاه معاصرش بر سر ادعاي خداييش محاجه نموده است، و اين همانطوري كه قبلا هم گفتيم از سياق آيات مربوط به اين داستان نيز استفاده مي‌شود. و اما اينكه پدر ابراهيم چه كسي بوده؟ اهل تاريخ گفته‌اند كه اسم او" تارخ"- با خاء نقطه‌دار- و يا" تارح"- با حاء بي نقطه- و لقبش آزر بوده، و بعضي ديگر احتمال داده‌اند كه آزر اسم بتي از بت‌ها و يا وصف مدح و يا ذمي به لغت آن روز و به معناي معتضد و يا لنگ بوده. و نيز گفته‌اند: آن شخص مشركي كه قرآن او را پدر ابراهيم خوانده، و احتجاج ابراهيم را با او نقل كرده همان تارخ پدر صلبي و حقيقي ابراهيم بوده، عده‌اي از علماي حديث و كلام اهل تسنن نيز با مورخين در اين قول موافقت نموده‌اند. بعضي ديگر از آنان و همچنين همه علماي شيعه در اين قول مخالفت نموده و تنها بعضي از محدثين شيعه اخبار دال بر قول اول را در كتب خود نقل نموده‌اند.
عمده چيزي كه مورد استدلال شيعه و موافقين آنان از علماي سنت است اخباري است «2» كه از طرق شيعه و سني وارد شده و دلالت دارد بر اينكه آباي رسول خدا (ص) همه موحد بوده و هيچيك از آنان مشرك نبوده‌اند، اين مساله مورد مشاجره و معركه آراي اين دو دسته از علماي شيعه و سني است، و چون تعقيب اين بحث از وظيفه تفسيري ما بيرون است استدلال و استنتاج حقيقت را براي اهل بحث مي‌گذاريم و مي‌گذريم، علاوه بر اينكه ما احتياجي به بحث در آن نداريم، زيرا قبلا گفتيم كه خود آيات دلالت بر اين دارد كه آزر مشرك كه در آيات اين سوره از او اسم برده شده پدر حقيقي ابراهيم نبوده، و با اين حال رواياتي كه دلالت دارد بر اينكه نامبرده پدر حقيقي ابراهيم بوده با اختلافي كه ميان خود آنها هست مخالف با كتاب خدا است كه با كمال جرئت و بدون هيچ دغدغه بايد آنها را طرح نمود و هيچ حاجتي به اين نيست كه مانند مرحوم مجلسي به خود زحمت داده و براي تراشيدن محمل
__________________________________________________
(1)تاريخ طبري ج 1 ص 211- 235
(2)بحار الانوار ج 15 ص 117
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 291
صحيحي جهت اينگونه روايات، آنها را حمل بر تقيه كنيم، آنهم در باره مطلبي كه خود عامه هم در آن اختلاف دارند.

[چند روايت در باره ارائه ملكوت به ابراهيم (ع)] ..... ص : 291

قمي در تفسير خود در ذيل آيه شريفه:" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ ..."
مي‌گويد: پدرم براي من از اسماعيل بن مرار از يونس بن عبد الرحمن از هشام از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرد كه فرمود: براي ابراهيم از زمين و هر كه در آنست و از آسمان و هر كه در آن است و از ملكي كه آسمان را حمل مي‌كند و از عرش و كسي كه بر آن قرار دارد پرده برداري شد، و همين معنا براي رسول خدا و امير المؤمنين (ص) نيز بوده است. «1»
مؤلف: نظير اين روايت به دو طريق از عبد اللَّه مسكان و ابي بصير از امام صادق (ع) و به طريق ديگري از عبد الرحيم از امام باقر (ع) در كتاب بصائر الدرجات «2» نقل شده، عياشي «3» نيز اين روايت را به طريقي از زراره و ابي بصير از امام صادق (ع) و به طريق ديگري از زراره و عبد الرحيم قصير از امام باقر (ع) نقل كرده است، صاحب الدر المنثور «4» نيز آن را از ابن عباس و مجاهد و سدي كه از مفسرين گذشته‌اند روايت كرده. و ما به زودي در بحثي كه در پيرامون عرش خواهيم داشت حديث امير المؤمنين (ع) را كه در كافي در باره معناي عرش است نقل خواهيم نمود. در اين روايت امير المؤمنين (ع) مي‌فرمايد منظور از آناني كه در قرآن مي‌فرمايد عرش خداي را حمل مي‌كنند و كساني كه پيرامون آنانند، علمايي هستند كه خداي تعالي علم خود را بر آنان حمل نموده است، و اين همان ملكوتي است كه خداي تعالي به اصفياي خود و به حضرت ابراهيم نشان داده و فرموده:" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" «5» و نيز در همين حديث ساير اخباري هم كه در باره معناي ارائه ملكوت وارد شده تفسير شده است و اين حديث بيان سابق ما را تاييد مي‌كند. و به زودي- ان شاء اللَّه- در سوره اعراف، شرح مفصل اين حديث خواهد آمد.
در تفسير عياشي از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: وقتي
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1، ص 205
(2)بصائر الدرجات، ص 106، ح 1- 2- 5
(3)تفسير عياشي، ج 1، ص 363، ح 33- 34- 35
(4)الدر المنثور، ج 3، ص 23- 24
(5)كافي، ج 1، ص 129- 130، ح 1
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 292
كه ابراهيم (ع) ملكوت آسمانها و زمين را ديد ناگهان نظرش به مردي افتاد كه زنا مي‌كرد. حضرت ابراهيم (ع) او را نفرين كرد و او از دنيا رفت، بار ديگر مردي را ديد كه مشغول ارتكاب همان گناه است او را نيز نفرين كرد و او هم مرد، بار سوم مرد ديگري را به همان حال ديد او را نيز نفرين كرد او نيز مرد، پروردگار متعال به او وحي فرستاد كه اي ابراهيم دعا و نفرين تو گيرا است، پس زنهار بندگان مرا نفرين مكن. زيرا اگر من زندگي آنان را نمي‌خواستم خلقشان نمي‌كردم. اي ابراهيم! من بندگانم را به سه صنف آفريده‌ام: يكي بنده‌اي كه مرا عبادت مي‌كند و هيچ چيزي را شريك در الوهيتم قرار نمي‌دهد. دوم بنده‌اي كه غير مرا مي‌پرستد و البته حسابش از قلم ما نمي‌افتد. سوم بنده‌اي كه غير مرا مي‌پرستد، و ما به خاطر فرزندي كه مي‌دانيم از صلب او به وجود مي‌آيد و ما را مي‌پرستد مهلتش مي‌دهيم تا آن فرزند را از صلبش بيرون آوريم. «1»
مؤلف: اين مضمون را عده بسياري روايت كرده‌اند، و به اصطلاح علمي روايتي است مستفيض. مرحوم كليني در كافي «2» اين روايت را با ذكر سند از ابي بصير از امام صادق (ع) و مرحوم صدوق نيز در علل الشرائع «3» از آن جناب و مرحوم طبرسي در احتجاج «4» از امام عسكري (ع) و سيوطي در الدر المنثور «5» از ابن مردويه از علي بن ابي طالب از رسول خدا (ص) و نيز به سند ديگري از ابي الشيخ و ابن مردويه و بيهقي در كتاب شعب از طريق شهر بن حوشب از معاذ بن جبل از رسول خدا (ص) بدون ذكر سند كامل از عده‌اي از مفسرين نقل كرده‌اند.

[رواياتي در خصوص جمله" هذا رَبِّي" كه ابراهيم (ع) بر زبان آورد] ..... ص : 292

در تفسير عياشي از محمد بن مسلم از امام صادق و يا امام باقر (ع) روايت شده كه فرمود: اينكه ابراهيم (ع) پس از ديدن ستاره گفت: اين پروردگار من است، از باب جستجو و استدلال بر وجود پروردگار متعال بود، نه اينكه واقعا كوكب را پروردگار خود دانسته و در نتيجه كفر ورزيده باشد، و پيدا است كه هر كس در اين مقام اينطور فكر كند و از اين باب چيزي بر زبان آورد مانند ابراهيم است كه گفتارش موجب كفر نيست. «6»
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 1، ص 364، ح 37
(2)روضه كافي ص 305 ح 473
(3)علل الشرائع ج 2 ص 585 ح 31
(4)احتجاج طبرسي ج 1 ص 36
(5)الدر المنثور ج 3 ص 24
(6)تفسير عياشي ج 1 ص 364 ح 38 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 293
مرحوم قمي در تفسير خود مي‌گويد: شخصي از امام صادق (ع) از معناي كلام ابراهيم كه گفت:" هذا رَبِّي" سؤال كرد و پرسيد آيا ابراهيم با گفتن اين حرف مشرك شد؟ امام (ع) فرمود: اگر امروز كسي چنين حرفي بزند مشرك مي‌شود، و ليكن ابراهيم با گفتن آن مشرك نشد، براي اينكه او در مقام جستجوي از پروردگار خود چنين حرفي را زده، و ديگران موقفي را كه او داشت ندارند، و لذا بر زبان راندن آن نسبت به ديگران شرك است. «1»
مؤلف: مقصود از اينكه فرمود: ديگران موقف ابراهيم را ندارند، اين است كه ديگران حجت برايشان تمام شده، و به سوي پروردگارشان هدايت شده‌اند، و با اين حال نمي‌توانند چيزي را پروردگار خود فرض كنند، زيرا كه قول به ربوبيت آن چيز موجب شرك است.
عياشي در تفسير خود از حجر روايت كرده كه گفت: علاء بن سيابه، كسي خدمت امام صادق (ع) فرستاده از آن جناب از گفتار ابراهيم كه گفته بود:" هذا رَبِّي" سؤال كرد كه چطور ابراهيم چنين حرفي را بر زبان راند و حال آنكه ما امروز كسي را كه چنين بگويد مشرك مي‌دانيم، امام (ع) در جوابش فرمود: اين حرف از ابراهيم شرك نيست چون او در مقام جستجوي از پروردگارش بوده، و ليكن از غير ابراهيم شرك است. «2»
و نيز عياشي از محمد بن حمران روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) از جمله" هذا ربي" كه حكايت قول ابراهيم است پرسيدم. امام (ع) فرمود: ابراهيم با گفتن اين حرف به چيزي (از شرك) نرسيد، زيرا مقصودش غير آن چيزي بود كه گفت. «3»
مؤلف: ظاهرا مراد امام (ع) اين است كه اين گفتار از ابراهيم (ع) صرف فرض بوده و يا همانطوري كه ما نيز در سابق گفتيم مي‌خواسته اعتقاد طرف را موقتا و بطور مماشات قبول كند تا در مقام بيان فساد آن، تالي فاسد آن را بشمارد.
سيوطي در الدر المنثور در ذيل آيه شريفه" الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ" از احمد، بخاري، مسلم، ترمذي، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم و دارقطني در كتاب افراد و ابو الشيخ و ابن مردويه نقل مي‌كند كه همگي از عبد اللَّه بن مسعود روايت كرده‌اند كه گفته است: وقتي اين آيه نازل شد اصحاب ناراحت شده عرض كردند: يا رسول اللَّه! كدام يك از ما است كه به خود ظلم نكرده باشد؟ رسول خدا (ص) فرمود: معناي آيه آن نيست
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 207- 208
(2 و 3)تفسير عياشي ج 1 ص 365 ح 41 و 42
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 294
كه شما به نظرتان رسيده، مگر نشنيده‌ايد كه" عبد صالح" ظلم را عبارت از شرك دانسته و گفته است:" إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ". «1»
مؤلف: مراد از" عبد صالح" در اينجا لقمان است كه قرآن كريم در سوره لقمان اين قول را از آن جناب حكايت كرده، از اينجا معلوم مي‌شود كه سوره لقمان قبل از سوره انعام نازل شده. و اينكه رسول خدا (ص) ظلم را به معناي شرك گرفته- همانطوري كه قبلا هم اشاره كرديم- از باب تطبيق بر مورد است، و گر نه ظلم، همه گناهان را شامل مي‌شود.
چيزي كه هست ساير گناهان قابل آمرزش هست و شرك به هيچ وجه آمرزيده نمي‌شود و دليل اين مطلب هم رواياتي است كه ذكر مي‌گردد.

[رواياتي در ذيل جمله:" وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ"] ..... ص : 294

و نيز در الدر المنثور است كه احمد، طبراني، ابو الشيخ، ابن مردويه و بيهقي در كتاب شعب الايمان از جرير بن عبد اللَّه نقل كرده‌اند كه گفت: در خدمت رسول خدا (ص) از مدينه بيرون آمديم وقتي به بيرون شهر رسيديم سواره‌اي را از دور ديديم كه به طرف ما مي‌آيد، چيزي نگذشت كه به ما رسيد و سلام كرد، حضرت فرمود: از كجا مي‌آيي؟ عرض كرد از قبيله خود و از نزد اهل و عيالم بيرون آمده‌ام و مي‌خواهم خدمت رسول خدا (ص) برسم. حضرت فرمود: رسيدي. عرض كرد به من بياموز كه ايمان چيست؟ فرمود: ايمان اين است كه شهادت دهي بر اينكه معبودي جز پروردگار متعال نيست و محمد (ص) فرستاده او است، و پس از اقرار به اين دو، نماز خوانده و زكات داده و ماه رمضان را روزه گرفته و خانه كعبه را زيارت كني، عرض كرد به همه آنچه فرمودي اقرار دارم. در اين بين دست شترش به سوراخ موشها فرو رفت و در نتيجه مرد با سر به زمين خورد و در جا از دنيا رفت، حضرت فرمود: اين مرد از كساني است كه با عمل كم، اجر و مزد زياد نصيبش مي‌شود، و اين از آن كساني است كه خداوند در باره‌شان فرموده:" الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ" و من خود ديدم كه حور العين از ميوه‌هاي بهشت در دهانش گذاشتند و از اينجا به دست آوردم كه اين بنده خدا گرسنه از دنيا رفت. «2»
مؤلف: اين روايت را سيوطي «3» از حكيم ترمذي و ابن ابي حاتم از ابن عباس نيز نقل كرده، عياشي «4» هم نظير آن را در تفسير خود از جابر جعفي از شخص ديگري كه اسم برده نشده
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 26- 27
(2 و 3)الدر المنثور ج 3 ص 27
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 366 ح 45
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 295
از رسول خدا (ص) روايت نموده است.
و نيز در الدر المنثور مي‌گويد: عبد بن حميد از ابراهيم تيمي نقل كرده كه گفت:
مردي از رسول خدا (ص) معناي اين آيه را پرسيد، حضرت چيزي نگفت تا آنكه مرد ديگري از راه رسيد و پس از قبول اسلام به ميدان جنگ درآمده جنگيد و شهيد شد، آن گاه رسول خدا (ص) رو به سائل نمود و فرمود: اين از همان اشخاص بود، او از كساني بود كه ايمان آورد و ايمان خود را به ظلمي پوشيده نساخت. «1»
و نيز مي‌گويد: فاريابي و عبد بن حميد و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ و حاكم- حاكم روايت را صحيح دانسته- و ابن مردويه از علي بن ابي طالب (ع) روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه:" الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ" فرموده كه: اين آيه تنها در خصوص ابراهيم (ع) و اصحابش نازل شده، و در اين امت كسي مشمول و مورد اين آيه نيست. «2»
مؤلف: ظاهر اين روايت با اصول و قواعد كليه‌اي كه از كتاب و سنت استخراج شده سازگار نيست، براي اينكه مضمون آيه مورد بحث اختصاص به امت مخصوصي ندارد، زيرا متضمن حكمي از احكام فرعيه نيست كه مختص به امتي معين و يا زماني معين بوده باشد، بلكه مربوط به ايمان و آثار سويي است كه ظلم در ايمان مي‌گذارد، و اين يك مساله فطري است كه به اختلاف زمانها و امت‌ها مختلف نمي‌شود.

[سخن بعضي كه در توجيه يك روايت گفته‌اند: امت ابراهيم فقط مكلف به ايمان بودند و به فروع و احكام مكلف نبودند و بيان فساد اين ادعا] ..... ص : 295

بعضي از مفسرين در توجيه اين حديث گفته‌اند: اگر مقصود از روايت ايمني ابراهيم (ع) و قومش از خلود در عذاب بود، جا داشت كه كسي بگويد: اين معنا اختصاص به قوم ابراهيم (ع) ندارد و امت اسلام نيز از خلود در عذاب ايمنند، و ليكن احتمال دارد مقصود ايمني قوم ابراهيم (ع) از مطلق عذاب باشد چه دائمي و چه موقت. و بنا بر اين، اختصاص مضمون آيه به قوم ابراهيم (ع) درست است، زيرا امم ديگر اين ايمني مطلق را ندارند، و شايد جهت ايمني آنان به طور مطلق به فرض كه اين حديث صحيح باشد اين باشد كه خداي تعالي قوم ابراهيم (ع) را مكلف به فروع نكرده و از آنان جهت داشتن تمدن راقي كه در امور فردي و آداب و غير آنها برايشان سخت مي‌گرفت تنها اكتفاء به قبول توحيد و ترك شرك نموده باشد. مفسر مزبور سپس در تاييد احتمالش گفته است: اهل بحث و پژوهش نيز به شريعت حمورابي پادشاه صالحي كه در زمان ابراهيم مي‌زيسته و مقدم او را مبارك شمرده
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 3 ص 27
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 296
و طبق سفر تكوين تورات از وي ده يك، ماليات گرفته، دست يافته و ديده‌اند كه بيشتر احكام آن شريعت، همانند احكام تورات است.
مفسر سابق الذكر سپس براي تحكيم احتمال خود و سد ثغور آن اضافه كرده است:
اينهم كه مي‌بينيد قرآن كريم تشريع فريضه حج را به ابراهيم (ع) نسبت داده منافات با احتمال ما ندارد، براي اينكه مساله حج از قوانين جاري در ميان قوم جرهم كه امت اسماعيلند، بوده، و ابراهيم (ع) فريضه مذكور را در بين آن قوم تشريع كرده، نه در ميان كلداني‌ها كه قوم خود او بودند (پس قوم ابراهيم (ع) به احكام فرعي مامور نبودند) ولي اين امت پاره‌اي از موحدين آن بقدر نافرماني خود از احكام فرعيه عذاب مي‌شوند زيرا شريعتي كامل از طرف خداوند براي آنان آمده و بر اقامه آن بازخواست مي‌شوند.
اين بود توجيه مفسر مزبور براي روايت، و ما گمان نمي‌كنيم كه تحكم و بي دليل بودن كلام او بر كسي پوشيده باشد، زيرا سابقا گفتيم كه حمورابي معاصر ابراهيم نبوده و در حدود سيصد سال بعد از ابراهيم زندگي مي‌كرده. چون زندگي ابراهيم (ع) در حدود دو هزار سال قبل از ميلاد و از او در حدود هزار و هفتصد سال قبل از ميلاد بوده. و ثانيا گر چه تاريخ دلالت دارد بر اينكه حمورابي پادشاهي صالح و ديندار و عادل در بين رعيت و مردي قانوني و پايدار در قوانين خود بوده و مقرراتي را كه خود وضع نموده بود به نحو احسن اجرا مي‌كرده و قوانين وي قديم‌ترين قوانين مدني است كه تدوين شده، و ليكن همين سند تاريخي صراحت دارد بر اينكه وي مردي بت‌پرست بوده، چون در همين خطي كه در خرابه‌هاي بابل از وي به دست آمده بعد از بيان شريعت خود از بت‌هاي زيادي استمداد نموده، و آن بت‌ها را در قبال سلطنت عظيمي كه به او داده و توفيقي كه در بسط عدالت و وضع قانون به وي ارزاني داشته‌اند شكرگزاري نموده و از آنها خواسته تا قوانينش را از زوال و تحريف حفظ كنند، و آن بت‌ها را چنين اسم برده:
1-" ميروداخ" خداي خدايان 2-" اي" خداي قانون و عدالت 3-" زاماما" و الاهه" اشتار" دو خداي جنگ 4-" شاماش" خداي حاكم در آسمان و زمين 5-" سين" خداي آسمانها 6-" حاداد" خداي ارزاني و فراواني نعمت 7-" نيرغال" خداي فتح و فيروزي 8-" بل" خداي قدر 9- آلهه" بيلتيس" و الاهه" نينو" و إلاه" ساجيلا" و غير آن.
و ثالثا اينكه گفت: تنها مكلف به ايمان بوده‌اند نيز صحيح نيست، براي اينكه قرآن كريم در سوره ابراهيم از زبان خود او مساله نماز را حكايت كرده كه از خداوند خواسته تا او و ذريه او را نمازخوان كند، و نيز در سوره انبيا حكايت كرده كه به قوم خود گفت: خدا به من ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 297
كارهاي نيك و دادن زكات را وحي فرموده، و در سوره حج تشريع فريضه حج و اباحه گوشت چارپايان را، و در سوره ممتحنه دوري گزيدن از مشركين را به وي نسبت داده، و در سوره انعام نهي از هر ظلم و هر عمل مخالف با فطرت را از او نقل كرده. در اخبار نيز وارد شده كه آن طهارت و نظافتي كه ابراهيم در ميان امت خود جعل و تشريع كرده و در سوره حج به آن اشاره شده عبارت از همان حنيفيت معروف و احكام دهگانه‌اي بوده كه پنج حكم آن مربوط به سر و پنج حكم ديگرش مربوط به ساير اعضاي بدن و از آن جمله ختنه است. در سوره مريم و هود مساله تحيت به سلام نيز از احكام شريعت ابراهيم شمرده شده است. مضافا بر همه اينها، قرآن كريم دين اسلام را هم ملت ابراهيم و دين حنيف او دانسته و فرموده:" مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْراهِيمَ" «1» و" قُلْ بَلْ مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً" «2».

[فروع و احكامي كه توسط ابراهيم (ع) تشريع شده‌اند] ..... ص : 297

نمي‌خواهيم بگوييم دين اسلام با همه اصول و فروعي كه دارد در زمان ابراهيم تشريع شده، و نمي‌توانيم چنين حرفي را بزنيم زيرا از آيه" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي" «3» عكس اين معنا استفاده مي‌شود، و ليكن مي‌خواهيم بگوييم كه از اين آيه و همچنين از آيه" قُلْ إِنَّنِي هَدانِي رَبِّي إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ، دِيناً قِيَماً مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ" «4» استفاده مي‌شود كه شرايع و احكام اسلام همه از آن فطرياتي سرچشمه مي‌گيرد كه ابراهيم (ع) به زبان تشريع بيان كرده و هر عملي كه موافق با فطرت بود مورد امر و هر عملي كه مخالف با فطرت بود مورد نهي قرار داده بود.
و اگر توجيه مفسر مزبور صحيح بود و خداوند به زبان ابراهيم هيچ حكمي از احكام فرعي را تشريع نكرده بود ناگزير بايد معتقد شويم به اينكه قوانين موضوعه و مقرره حمورابي مورد امضاي پروردگار قرار گرفته و از احكام دين ابراهيم شده، بلكه به آن معنايي كه گفتيم دين اسلام نيز از آن احكام منشا گرفته است، و خلاصه، احكام يك پادشاه مشرك به صورت يك
__________________________________________________
(1)سوره حج آيه 87
(2)سوره بقره آيه 135
(3)خدا شرع و آييني كه براي شما مسلمين قرار داد حقايق احكامي است كه نوح را هم به آن سفارش كرد، و بر تو نيز همان را وحي كرديم و به ابراهيم و موسي و عيسي هم آن را سفارش نموديم. سوره شوري آيه 13
(4)بگو پروردگارم مرا به راهي راست هدايت كرده كه ديني برقرار، آئين معتدل ابراهيم است، و او از مشركين نبود. سوره انعام آيه 161
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 298
شريعتي الهي و كتابي آسماني درآمده است، و كيست كه جرأت تفوه به چنين حرفي را داشته باشد؟
حقيقت مطلب و آنچه كه در آن شكي نيست، اين است كه تمدن و اصلاح حال دنيا و همچنين عبادت و اصلاح حال آخرت را وحي الهي به انبياي گذشته و امت‌هاي آنان آموخته و آنان را به انواع عبادات و وضع قوانين كلي‌اي كه عقل سليم نيز آن را درك مي‌كند (مانند دستورات راجع به همزيستي صالح و اجتناب از ظلم و اسراف و اعانت ظالم و از اين قبيل خيرات و شرور) هدايت كرده است، و ريشه تمامي تجهيزات و وسايل تمدن امروز همين وحيي است كه به انبياي گذشته مي‌شده، انبيا (ع) بودند كه مردم را به اجتماع و تشكيل جامعه دعوت نموده، و آنان را به خير و صلاح و اجتناب از شر و فحشاء و فساد واداشته‌اند، و در اين مساله عادل بودن و يا ستمگر بودن زمامداران آن روز جوامع بشري هيچ تاثيري نداشته است.

[سبب وجود قوانين" حمورابي" در تورات فعلي] ..... ص : 298

اين جريان كليات احكام بود، و اما تفاصيل و جزئيات آن قبل از ظهور دين اسلام جز در تورات در هيچ كتاب آسماني نازل نشده بود. گر چه بعضي از احكام جزئي كه در تورات است شبيه به احكامي از شريعت حمورابي است، الا اينكه به هيچ وجه نمي‌توان گفت احكام كليميت همان احكام حمورابي است كه خداوند آن را در كليميت امضا نموده، زيرا آن شريعتي كه خداوند به حضرت موسي (ع) فرستاد در فتنه بخت النصر از بين رفته و از تورات آن جناب اثري باقي نماند، در اين فتنه جز عده قليلي كه به اسارت به بابل رفتند همه بني اسرائيل قلع و قمع شده و شهرهاي ايشان به كلي خراب گرديد، و آن عده قليل هم چنان در بابل و در قيد اسارت مي‌زيستند تا آنكه كورش پادشاه ايران پس از فتح بابل آزادشان ساخته و اجازه برگشتن به بيت المقدس را به ايشان داد و دستور داد تا عزراي كاهن تورات را پس از آنكه نسخه‌هايش به كلي از ميان رفته و متن معارفش فراموش شده بود، بنويسد. او نيز الگويي از قوانين بابل كه در بين كلداني‌ها متداول بود برداشته و به اسم تورات در ميان بني اسرائيل انتشار داد. پس به صرف اينكه شريعت حمورابي مشتمل بر قوانين صحيحي است نبايد آن را قوانين آسماني دانسته و به امضاي خداي تعالي ممضي نمود.
و در كافي به سند خود از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ" فرمود: مراد از اين ظلم شرك است. «1»
و نيز در همين كتاب به طريق ديگري از ابي بصير از آن جناب روايت كرده كه
__________________________________________________
(1)كافي ج 2 ص 293 ح 4
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 299
فرمود: مراد از ظلم شك است. «1»
مؤلف: اين روايت را عياشي هم در تفسير خود از ابي بصير از آن حضرت روايت كرده. «2» در تفسير عياشي از ابي بصير از آن جناب چنين نقل كرده كه گفت: از آن جناب از معناي آيه" الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ" پرسش نمودم، فرمود: اي ابا بصير! پناه مي‌بريم به خدا از اينكه از كساني باشيم كه ايمان خود را به ظلمي تباه ساختند، آن گاه فرمود اينها همان خوارج و اصحاب ايشانند. «3»
و نيز در تفسير عياشي از يعقوب بن شعيب از امام ابي عبد اللَّه (ع) روايت شده كه در ذيل آيه" وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ" فرمود: مراد از ظلم ضلالت و ما فوق آن است. «4»
مؤلف: گويا مراد امام (ع) از" ضلالت" شركي است كه در حقيقت ريشه همه ظلمها است و مراد از" ما فوق ضلالت" گناهان و ظلمهايي است كه سربار ضلالت باشد.
ممكن است مراد از ضلالت، گناهاني باشد كه خفيف‌ترين درجات ظلم را دارا باشد، و مراد از ما فوق ضلالت، شرك كه منتها درجه ضلالت است بوده باشد، زيرا هر گناهي ضلالت و گمراهي است.
در اين روايات- همانطوري كه ملاحظه مي‌كنيد- در تفسير ظلم تفنني به كار رفته:
يكي آن را به شرك و ديگري آن را به شك تفسير نموده. يكي آن را به ضلالت خوارج و ديگري به ولايت دشمنان اهل بيت معنا كرده است، و اين خود از شواهد گفتار قبلي ما است كه گفتيم ظلم در آيه مطلق است، و اطلاقش همه مراتب ظلم را به حسب اختلاف مراتب فهم مردم شامل مي‌شود.

گفتاري در باره شخصيت ابراهيم خليل (ع) و سرگذشت او [(در چند فصل)] ..... ص : 299

اشاره

در ذيل اين عنوان بحث‌هايي است قرآني، علمي، تاريخي و غيره كه بايد هر كدام را جداگانه متعرض شد.

1-داستان ابراهيم از نظر قرآن: ..... ص : 299

آنچه از قرآن كريم در اين باره استفاده مي‌شود اين
__________________________________________________
(1)كافي ج 2 ص 399 ح 4
(2 و 3 و 4)تفسير عياشي ج 1 ص 366 ح 47- 48- 50
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 300
است كه: ابراهيم (ع) از اوان طفوليت تا وقتي كه به حد تميز رسيده در نهانگاهي دور از جامعه خود مي‌زيسته، و پس از آنكه به حد تميز رسيده از نهانگاه خود به سوي قوم و جامعه‌اش بيرون شده و به پدر خود پيوسته است، و ديده كه پدرش و همه مردم بت مي‌پرستند، و چون داراي فطرتي پاك بود و خداوند متعال هم با ارائه ملكوت تاييدش نموده و كارش را به جايي رسانده بود كه تمامي اقوال و افعالش موافق با حق شده بود اين عمل را از قوم خود نپسنديد و نتوانست ساكت بنشيند، لا جرم به احتجاج با پدر خود «1» پرداخته او را از پرستش بت‌ها منع و به توحيد خداي سبحان دعوت نمود، باشد كه خداوند او را به راه راست خود هدايت نموده از ولايت شيطان دورش سازد. پدرش وقتي ديد ابراهيم به هيچ وجه از پيشنهاد خود دست بر نمي‌دارد او را از خود طرد نمود و به سنگسار كردنش تهديد نمود.
ابراهيم (ع) در مقابل اين تهديد و تشديد از در شفقت و مهرباني با وي تلطف كرد و چون ابراهيم مردي خوش خلق و نرم زبان بود، در پاسخ پدر نخست بر او سلام كرد و سپس وعده استغفارش داد. و در آخر گفت: در صورتي كه به راه خدا نيايد او و قومش را ترك گفته ولي به هيچ وجه پرستش خدا را ترك نخواهد كرد. «2»
از طرفي ديگر با قوم خود نيز به احتجاج پرداخته و در باره بت‌ها با آنان گفتگو كرد «3» با اقوام ديگري هم كه ستاره و آفتاب و ماه را مي‌پرستيدند احتجاج نمود تا اينكه آنان را نسبت به حق ملزم كرد و داستان انحرافش از كيش بت‌پرستي و ستاره‌پرستي در همه جا منتشر شد «4».
روزي كه مردم براي انجام مراسم ديني خود همه به خارج شهر رفته بودند ابراهيم (ع) به عذر كسالت، از رفتن با آنان تخلف نمود و تنها در شهر ماند، وقتي شهر خلوت شد به بت‌خانه شهر درآمده و همه بت‌ها را خرد نمود و تنها بت بزرگ را گذاشت شايد مردم به طرف او برگردند. وقتي مردم به شهر بازآمده و از داستان با خبر شدند در صدد جستجوي مرتكب آن برآمده سرانجام گفتند: اين كار همان جواني است كه ابراهيم نام دارد.
ناچار ابراهيم را در برابر چشم همه احضار نموده و او را استنطاق كرده پرسيدند آيا تو با خدايان ما چنين كردي؟ ابراهيم (ع) گفت: اين كار را بت بزرگ كرده است و اگر
__________________________________________________
(1)در تمام مواردي كه نام پدر حضرت ابراهيم (ع) برده شده است، مراد عموي ايشان است. [.....]
(2)سوره مريم آيه 41- 48
(3)سوره انبيا آيه 51- 56 و سوره شعراء آيه 69- 77 و سوره صافات آيه 83- 87
(4)سوره انعام آيه 74- 82
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 301
قبول نداريد از خود آنها بپرسيد تا اگر قدرت بر حرف زدن دارند بگويند چه كسي به اين صورتشان درآورده. ابراهيم (ع) قبلا به همين منظور تبر را به دوش بت بزرگ نهاده بود تا خود شاهد حال باشد. ابراهيم (ع) مي‌دانست كه مردم در باره بت‌هاي خود قائل به حيات و نطق نيستند، و ليكن مي‌خواست با طرح اين نقشه، زمينه‌اي بچيند كه مردم را به اعتراف و اقرار بر بي شعوري و بي جاني بت‌ها وادار سازد، و لذا مردم پس از شنيدن جواب ابراهيم (ع) به فكر فرو رفتن به انحراف خود اقرار نمودند و با سرافكندگي گفتند: تو كه مي‌داني اين بت‌ها قادر بر تكلم نيستند. ابراهيم (ع) كه غرضي جز شنيدن اين حرف از خود آنان نداشت بي درنگ گفت: آيا خداي را گذاشته و اين بت‌ها را كه جماداتي بي جان و بي سود و زيانند مي‌پرستيد؟ اف بر شما و بر آنچه مي‌پرستيد، آيا راستي فكر نمي‌كنيد؟ و چيزهايي را كه خود به دست خودتان مي‌تراشيد مي‌پرستيد، و حاضر نيستيد خدا را كه خالق شما و خالق همه مصنوعات شما (يا اعمال شما) است بپرستيد؟.
مردم گفتند: بايد او را بسوزانيد و خدايان خود را ياري و حمايت كنيد. به همين منظور آتشخانه بزرگي ساخته و دوزخي از آتش افروخته و در اين كار براي ارضاء خاطر خدايان همه تشريك مساعي نمودند، و وقتي آتش شعله‌ور شد ابراهيم (ع) را در آتش افكندند، خداي متعال آتش را براي او خنك گردانيد و او را در شكم آتش سالم نگه داشت، و كيد كفار را باطل نمود. «1»
ابراهيم (ع) در خلال اين مدت با نمرود هم ملاقات نموده و او را نيز كه ادعاي ربوبيت داشت مورد خطاب و احتجاج قرار داد و به وي گفت: پروردگار من آن كسي است كه بندگان را زنده مي‌كند و مي‌ميراند. نمرود از در مغالطه گفت: من نيز زنده مي‌كنم و مي‌ميرانم، هر يك از اسيران و زندانيان را كه بخواهم رها مي‌كنم و هر كه را بخواهم به قتل مي‌رسانم. ابراهيم به بيان صريح‌ترين كه راه مغالطه را بر او مسدود كند احتجاج نمود و گفت:
خداي متعالي آن كسي است كه آفتاب را از مشرق بيرون مي‌آورد، تو اگر راست مي‌گويي از اين پس كاري كن كه آفتاب از مغرب طلوع كند، در اينجا نمرود كافر مبهوت و سرگشته ماند. «2»
__________________________________________________
(1)سوره انبيا آيه 56- 70 و سوره صافات آيه 88- 98
(2)سوره بقره آيه 258
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 302
پس از آنكه ابراهيم (ع) از آتش نجات يافت باز هدف خود را تعقيب نموده و شروع به دعوت به دين توحيد و دين حنيف نمود، و عده كمي به وي ايمان آوردند. «1» قرآن كريم از آن جمله لوط و همسر ابراهيم (ع) را اسم مي‌برد: اين بانو همان زني است كه ابراهيم (ع) با او مهاجرت كرد و پيش از بيرون رفتن از سرزمين خود به اراضي مقدسه با او ازدواج كرده بود. «2»
ابراهيم (ع) و همراهانش در موقع بيرون شدن از وطن خود از قوم خود تبري جسته و شخص او از آزر كه او را پدر ناميده بود و در واقع پدرش نبود «3» بيزاري جسته و به اتفاق همسرش و لوط به سوي ارض مقدس هجرت كردند، باشد كه در آنجا بدون مزاحمت كسي و دور از اذيت و جفاي قومش به عبادت خداوند مشغول باشند. «4»
پس از اين دعا بود كه خداي تعالي او را با اينكه به حد شيخوخت و كهولت رسيده بود به تولد اسحاق و اسماعيل و از صلب اسحاق به يعقوب بشارت داد، و پس از مدت كمي اسماعيل و بعد از او اسحاق به دنيا آمدند، و خداوند- همانطوري كه وعده داده بود- بركت را در خود او و دو فرزندش و اولاد ايشان قرار داد و مبارك‌شان ساخت.
ابراهيم (ع) به امر پروردگار خود به مكه، كه دره‌اي عميق و بي آب و علف بود، رفت و فرزند عزيزش اسماعيل را در سن شيرخوارگي در آن مكان مخوف منزل داده و خود به ارض مقدس مراجعت نمود. اسماعيل در اين سرزمين نشو و نما كرد، و اعراب چادرنشين اطراف به دور او جمع شده و بدينوسيله خانه كعبه ساخته شد.
__________________________________________________
(1)دليل بر ايمان گروهي از قوم ابراهيم (ع) اين آيه شريفه است:" قَدْ كانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْراهِيمَ وَ الَّذِينَ مَعَهُ إِذْ قالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَآؤُا مِنْكُمْ- به تحقيق ابراهيم و كساني كه با وي همراه بودند براي شما مقتدايي نيكو بودند كه به قوم مشرك خود گفتند: ما از شما بيزاريم". سوره ممتحنه آيه 4
(2)دليل بر ازدواج ابراهيم (ع) با وي پيش از بيرون شدن به طرف بيت المقدس، اين است كه ابراهيم (ع) طبق اين آيه شريفه از پروردگار خود فرزند شايسته طلب مي‌كند:" وَ قالَ إِنِّي ذاهِبٌ إِلي رَبِّي سَيَهْدِينِ رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ- گفت من به سوي پروردگارم روانم، او مرا هدايت خواهد نمود پروردگارا مرا از فرزندان شايسته عطا كن" سوره صافات آيه 100
(3)قبلا گذشت كه از دعايي كه از آن حضرت در سوره ابراهيم نقل شده اين معني استفاده مي‌شود.
(4)سوره ممتحنه آيه 4 و سوره انبيا آيه 71
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 303
ابراهيم (ع) گاه گاهي پيش از بناي مكه و خانه كعبه و پس از آن به مكه مي‌آمد و از فرزندش اسماعيل ديدن مي‌كرد «1». تا آنكه در يك سفر مامور به ساختن خانه كعبه شد، لذا به اتفاق اسماعيل اين خانه را بنا نهاد، و اين اولين خانه‌اي است كه از طرف پروردگار ساخته شد، و اين خانه مباركي است كه در آن آيات بينات و در آن مقام ابراهيم است، و هر كس درون آن داخل شود از هر گزندي ايمن است. «2»
ابراهيم (ع) پس از فراغت از بناي كعبه دستور حج را صادر نموده، و آيين و اعمال مربوط به آن را تشريع نمود. «3»
آن گاه خداي تعالي او را مامور به ذبح فرزندش اسماعيل نمود، ابراهيم (ع) اسماعيل (ع) را در انجام فرايض حج شركت مي‌داد، موقعي كه به سعي رسيدند و مي‌خواستند كه بين صفا و مروه سعي كنند، اين ماموريت ابلاغ شد، و ابراهيم (ع) داستان را با فرزندش در ميان گذاشت و گفت: فرزند عزيزم! در خواب چنين مي‌بينم كه ترا ذبح و قرباني مي‌كنم نيك بنگر تا رأيت چه خواهد بود. عرض كرد: پدرجان! هر چه را كه مامور به انجامش شده‌اي انجام ده، و ان شاء اللَّه به زودي خواهي ديد كه من مانند بندگان صابر خدا چگونه صبري از خود نشان مي‌دهم. پس از اينكه هر دو به اين امر تن دردادند و ابراهيم (ع) صورت جوانش را بر زمين گذاشت وحي آمد كه اي ابراهيم، خواب خود را تصديق كردي و ما به همين مقدار از تو قبول كرديم، و ذبح عظيمي را فدا و عوض او قرار داديم. «4»
آخرين خاطره‌اي كه قرآن كريم از داستان ابراهيم (ع) نقل نموده دعاهايي است كه ابراهيم (ع) در بعضي از سفرها در مكه كرده «5» و آخرين دعايش اين است:
پروردگارا پدر و مادر من و كساني را كه ايمان آورده‌اند در روز حساب بيامرز.

2- منزلت ابراهيم در نزد خداوند و موقف بندگي‌اش [- و مواهب خدا به او] ..... ص : 303

: خداي تعالي در كلام مجيدش ابراهيم را به نيكوترين وجهي ثنا گفته و رنج و محنتي را كه در راه پروردگارش تحمل نموده بود، به بهترين بياني ستوده و در شصت و چند جا از كتاب عزيزش اسم او را برده، و
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 126 و سوره ابراهيم آيه 35- 41
(2)سوره بقره آيه 127- 129 و سوره آل عمران آيه 96- 97
(3)سوره حج آيه 26- 30
(4)سوره صافات آيه 101- 107
(5)سوره ابراهيم آيه 35- 41 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 304
موهبتها و نعمت‌هايي را كه به او ارزاني داشته در موارد بسياري ذكر كرده است، اينك چند مورد از آن مواهب را در اينجا ذكر مي‌كنيم:
1- خداي تعالي رشد و هدايت او را قبلا ارزانيش داشته بود. «1»
2- او را در دنيا برگزيد. و او در آخرت نيز در زمره صالحين خواهد بود، زيرا او در دنيا وقتي خدايش فرمود: تسليم شو، گفت: تسليم امر پروردگار عالميانم. «2»
3- او كسي است كه روي دل را به پاكي و خلوص متوجه خدا كرده بود، و هرگز شرك نورزيد. «3»
4- او كسي است كه دلش به ياد خدا قوي و مطمئن شده و به همين جهت به ملكوتي كه خدا از آسمانها و زمين نشانش داد ايمان آورد، و يقين كرد. «4»
5- خداوند او را خليل خود خواند. «5»
6- رحمت و بركات خود را بر او و اهل بيتش ارزاني داشت و او را به وفاداري ستود. «6»
7- او را به وصف" حليم" و" أواه" و" منيب" توصيف كرد. «7»
8- و نيز او را مدح كرده به اينكه امتي خداپرست و حنيف بوده، و هرگز شرك نورزيده، و همواره شكرگزار نعمت‌هايش بوده، و اينكه او را برگزيد و به راه راست هدايت نمود و به او اجر دنيوي داده و او در آخرت از صالحين است. «8»
9- ابراهيم (ع) پيغمبري صديق بود. «9» و قرآن او را از بندگان مؤمن و از نيكوكاران شمرده و به او سلام كرده است. «10» و او را از كساني دانسته كه" صاحبان ايدي و ابصارند"، و خداوند با ياد قيامت خالصشان كرده است. «11»
__________________________________________________
(1)سوره انبيا آيه 51
(2)سوره بقره آيه 130- 131
(3)سوره انعام آيه 79
(4)سوره بقره آيه 260 و سوره انعام آيه 75
(5)سوره نساء آيه 125
(6)سوره نجم آيه 37
(7)سوره هود آيه 73- 75
(8)سوره نحل آيه 120- 122
(9)سوره مريم آيه 41
(10)سوره صافات آيه 83- 111
(11)سوره ص آيه 45- 46
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 305
10- خداوند او را امام قرار داد. «1» و او را يكي از پنج پيغمبري دانسته كه اولي العزم و صاحب شريعت و كتاب بودند. «2»
11- خداوند او را علم، حكمت، كتاب، ملك و هدايت ارزاني داشته و هدايت او را در نسل و اعقاب او كلمه باقيه قرار داده. «3» و نيز خداوند نبوت و كتاب را در ذريه او گذاشت. «4» و براي او در ميان آيندگان لسان صدق (نام نيك) قرار داد. «5»
اين بود فهرست آن مناصب الهي و مقامات عبوديتي كه خداوند به ابراهيم ارزاني داشته و در قرآن از آن اسم برده است، و قرآن كريم فضايل و كرامات هيچيك از انبياء كرام را به اين تفصيل ذكر نفرموده. و خواننده عزيز مي‌تواند شرح و تفصيل هر يك از آن مقامات را در تفسير آيه مربوط به آن در مجلدات قبلي و يا بعدي مطالعه بفرمايد.
آري، قرآن كريم به منظور حفظ شخصيت و حيات ابراهيم (ع)، دين استوار ما را هم" اسلام" ناميده و آن را به ابراهيم (ع) نسبت داده و فرموده:" مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْراهِيمَ هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمِينَ مِنْ قَبْلُ" «6» و نيز فرموده:" قُلْ إِنَّنِي هَدانِي رَبِّي إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ دِيناً قِيَماً مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ" «7».
خداوند كعبه‌اي را كه آن جناب ساخت،" بيت الحرام" و قبله عالميان قرار داد و براي زيارت آن مناسك حج را تشريع نمود، تا بدين وسيله ياد مهاجرتش را به آن ديار و اسكان همسر و فرزندش را در آنجا و خاطره ذبح فرزند و توجهاتش به خدا و آزار و محنت‌هايي را كه در راه خدا ديده، زنده نگاه بدارد.

3- آثار پر بركتي كه ابراهيم (ع) از خود در جامعه بشري به يادگار گذاشت: ..... ص : 305

از جمله آثاري كه ابراهيم (ع) از خود به يادگار گذاشت، يكي دين توحيد است. زيرا از آن روز تا كنون هر فرد و جامعه‌اي كه از اين نعمت برخوردار شده، از بركت وجود
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 124
(2)سوره احزاب آيه 7 شوري آيه 13 سوره اعلي آيه 18- 19
(3)سوره نساء آيه 41 و سوره انعام آيه 74- 90 و سوره زخرف آيه 28 [.....]
(4)سوره حديد آيه 26
(5)سوره شعراء آيه 84 و سوره مريم آيه 50
(6)اين دين، دين پدر شما ابراهيم است، و او قبل از اين شما را مسلمان ناميده. سوره حج آيه 78
(7)بگو پروردگار من مرا به راه راست هدايت نمود، ديني است استوار و ملت و كيش معتدل و ابراهيم از مشركين نبود. سوره انعام آيه 161
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 306
آن جناب بوده است. امروز هم ادياني كه به ظاهر دين توحيد خوانده مي‌شوند از يادگارها و آثار وجودي او مي‌باشند، يكي از آن اديان، دين يهود است كه منتهي و منتسب به موسي بن عمران (ع) است، و موسي بن عمران (ع) يكي از فرزندان ابراهيم (ع) شمرده مي‌شود، براي اينكه نسب او به اسرائيل يعني يعقوب بن اسحاق (ع) منتهي مي‌گردد، و اسحاق (ع) فرزند ابراهيم (ع) است. يكي ديگر دين نصرانيت است كه منتهي به عيسي بن مريم (ع) مي‌شود و نسب عيسي بن مريم (ع) نيز به ابراهيم (ع) مي‌رسد. و همچنين دين اسلام كه از جمله اديان توحيد است، چون اين دين مبين منسوب به رسول خدا محمد بن عبد اللَّه (ص) است، و نسبت آن جناب نيز به اسماعيل ذبيح (ع) فرزند ابراهيم خليل (ع) منتهي مي‌شود.
پس مي‌توان گفت دين توحيد در دنيا از آثار و بركات آن جناب است. علاوه بر اصل توحيد، برخي از فروعات ديني مانند: نماز، زكات، حج، مباح بودن گوشت چارپايان، تبري از دشمنان خدا، تحيت (سلام) گفتن و احكام ده‌گانه مربوط به طهارت و تنظيف- كه پنج حكم آن مربوط به سر و پنج حكم ديگرش مربوط به ساير اعضاي بدن است-، نيز از آن حضرت به يادگار مانده است. اما پنج حكم مربوط به سر: گرفتن آبخور (سبيل)، گذاشتن ريش، بافتن گيسوان، مسواك كردن و خلال نمودن دندانها، مي‌باشد. و اما پنج حكمي كه مربوط به ساير اعضاي بدن مي‌باشند، عبارتند از: تراشيدن و ازاله مو از بدن، ختنه كردن، ناخن گرفتن، غسل جنابت و شستشوي با آب.
بلكه همانطوري كه در بحث‌هاي قبل مفصلا گذشت، مي‌توان گفت آنچه سنت پسنديده- چه اعتقادي و چه عملي- كه در جوامع بشري يافت مي‌شود همه از آثار نبوت انبيا (ع) است، كه يكي از بزرگان اين سلسله جليل ابراهيم خليل (ع) است.
پس آن حضرت حق بزرگي به گردن جامعه بشريت دارد، حال چه اينكه بشر خودش بداند و ملتفت باشد يا نباشد.

4- تورات فعلي در باره ابراهيم (ع) چه مي‌گويد؟: ..... ص : 306

تورات مي‌گويد:
تارح پدر ابراهيم هفتاد سال زندگي كرد، وي صاحب سه فرزند شد: أبرام، ناحور و هاران.
أبرام و ناحور و هاران فرزندان تارحند و لوط، فرزند هاران است. هاران در حيات پدرش از دنيا رفت، و مرگش در همان محل تولدش يعني" اور" كلداني‌ها اتفاق افتاد.
أبرام و ناحور هر كدام همسري براي خود گرفتند، أبرام" ساراي" و ناحور" ملكه" را.
پدر ملكه مردي بنام" هاران" بوده كه دختري ديگر به نام" بسكه" داشته. ساراي زني نازا بوده
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 307
و فرزندي نداشته. تارح، أبرام فرزند خود را با لوط بن هاران نوه‌اش و ساراي همسر أبرام برداشت و از اور كلداني‌ها بيرون شده و به سوي كنعان روان گرديد. در بين راه به شهر حاران رسيده و همانجا رحل اقامت افكند. تارح هم چنان در حاران بماند تا آنكه در سن دويست و پنج سالگي از دنيا رفت.
و نيز در تورات است كه: پروردگار به أبرام گفت: از سرزمين پدري و از ميان قوم و قبيله خود به سوي شهري كه بعدا برايت تعيين مي‌كنم بيرون شو تا تو را در آنجا امتي عظيم و موجودي پر بركت گردانيده و اسمت را بزرگ كنم، و هر كه را هم كه تو را مبارك بداند بركت دهم و هر كس كه تو را از رحمتم دور بداند از رحمت خود دور سازم، و سرانجام كارت را به جايي رسانم كه جميع قبايل زمين به تو تبرك جويند. أبرام همانطور كه پروردگار دستور داده بود به راه افتاد و لوط را هم همراه خود برد. لوط برادرزاده او بود. و در آن ايام، أبرام در سن نود و پنج سالگي بود. در موقع خروج، أبرام، ساراي همسرش و لوط برادرزاده‌اش و همه اثاث و خدمه و بردگان خود را كه در آنجا جمع كرده بود، همراه خود برداشت و به سرزمين كنعان رفت.
أبرام در بين راه گذارش به محل" شكيم" و از آنجا به" بلوطستان موره" افتاد، در اين هنگام كنعاني‌ها نيز در آن سرزمين بودند. ناگاه پروردگار، خود را براي أبرام ظاهر ساخت و به وي گفت: اين سرزمين را به نسل تو مي‌دهم. أبرام پس از شنيدن اين مژده قربانگاهي براي پروردگاري كه برايش ظاهر شده بود در آنجا بنا نهاد. و به طرف كوهي در سمت مشرق" بيت ايل" به راه افتاد. در آنجا خيمه خود را برافراشت، و محل اين خيمه طوري قرار داشت كه" بيت ايل" در طرف مغرب و" عاي" در طرف مشرق آن قرار مي‌گرفت. آنجا نيز قربانگاهي براي پروردگار بنا نهاد و پس از خواندن نام پروردگار، به سمت جنوب طي منازل كرد تا به كنعان رسيد، وقتي در كنعان قحط سالي شد و مردم از گرسنگي تلف مي‌شدند، ديدن اين وضع براي أبرام سخت دشوار بود، از آنجا بطرف مصر حركت كرد تا بدين وسيله خود را از ديدن آن وضع دور بسازد، در همين سفر بود كه براي أبرام پيش‌آمدي رخ داد، و آن اين بود كه ساراي همسرش، مورد طمع پادشاه آن ديار واقع شد. ساراي زني بسيار زيباروي بود و أبرام به همين جهت در نزديكي‌هاي مصر به همسرش گفت: تو زني زيبا و نيكو منظري و من از اين مي‌ترسم كه مصريان با ديدن تو بگويند اين همسر اوست و براي اينكه به تو دست يابند مرا به قتل رسانند، ناچار به تو توصيه مي‌كنم كه هر كس به تو گفت چه نسبتي با أبرام داري، بگو من خواهر اويم تا بدين وسيله خيري به من برسد و جانم را حفظ كرده باشي.
اتفاقا وضع همانطوري شد كه أبرام پيش‌بيني كرده بود. چون سركردگان و صاحب
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 308
منصبان دربار فرعون، ساراي را ديده و زيبايي او را نزد فرعون تعريف كردند و او را به دربار فرعون بردند و فرعون بخاطر ساراي، أبرام را صاحب گوسفند، گاو، الاغ، غلامان، كنيزان، خران ماده و شتران بسيار كرد. پروردگار به سبب طمعي كه او به همسر أبرام كرده بود لطمه‌هاي زيادي به خودش و خانه و زندگيش وارد كرد. فرعون أبرام را خواسته و به او گفت: چرا به من نگفتي كه ساراي همسرت بوده و چرا گفتي او خواهر من است تا اينكه من او را براي همسري خود اتخاذ كردم و به اين همه بلا و مصيبت دچارم كردي؟ الآن همسرت را بگير و برو. آن گاه به رجال دربارش گفت تا او و همسرش و آنچه همراهش هست را مشايعت كنند. تورات اضافه كرده است كه: أبرام با اين كيفيت از مصر بيرون آمد و به همراهي ساراي و لوط و با اغنام و احشام و خدمه و اموال فراوان وارد" بيت ايل" و آن خيمه‌اي كه بين" بيت ايل" و" عاي" زده بود گرديد، و پس از چندي در اثر كمي مرتع از لوط جدا شده و خود در كنعان و در ميان كنعاني‌ها و فرزي‌ها ماند، و لوط با مقداري از رمه خود در سرزمين سدوم فرود آمد.
تورات سپس اضافه مي‌كند كه: در همان ايام در سدوم جنگي بين" امرافل" پادشاه شنعار كه سه پادشاه ديگر نيز با وي متفق بودند، و بين" بارع" پادشاه" سدوم" كه چهار پادشاه نيز با او معاهده داشتند، درگرفت، در اين جنگ پادشاه سدوم و متفقينش شكست سختي خوردند و بارع و همراهانش از سدوم فراري شدند و عده زيادي از لشكريانش كشته شدند، و اموالشان به غارت و كودكان و زنانشان به اسيري رفتند. از جمله كساني كه در اين جنگ اسير شدند لوط و اهل بيت او بودند و اموالشان هم به تاراج رفت.
تورات مي‌گويد: يكي از افرادي كه از اين جنگ جانش را نجات داده بود، نزد أبرام عبراني رفت و او را كه ساكن" بلوطستان ممري" بود از سرگذشت سدوم و اسيري لوط و اهل بيتش خبردار نمود.
أبرام در كنعان با رؤساي قبايل آن روز از قبيل:" آموري"،" اشكول" و" عانر" كه هر سه برادر بودند معاهده داشت وقتي از اين داستان خبردار شد غلاماني كارآزموده را كه خانه زاد وي بودند، و عده آنان به سيصد و هيجده نفر مي‌رسيد جمع نموده و به همراهي آنان دشمن را تا" دان" دنبال كرد و در آنجا خود و بردگانش دسته دسته شده، از همه طرف بر دشمن تاختند و آنان را شكست داده و تا قريه" حوبه" كه از قراي شمال دمشق است فراريان را دنبال كردند، و برادرش لوط را با غلامان و زنان و ملازمين و كليه اموالي كه به غارت رفته بود برگردانيد. پادشاه سدوم كه از اين فتح (شكست كدر لعومر) خبردار شده بود به اتفاق ملوك
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 309
همراه خود، أبرام را تا وادي" شوي" كه همان وادي الملك است استقبال نمود. از جمله پادشاهاني كه به استقبال أبرام آمده بود" ملكي صادق" پادشاه" شاليم" بود كه در عين سلطنت مردي كاهن نيز بود. او وقتي به أبرام رسيد نان و شرابي بيرون آورد و مقدم او را مبارك شمرد و چنين گفت:" مبارك باد أبرام از جانب خداي بزرگ، مالك آسمانها و زمين، و مبارك باد خداي متعال آن كسي كه دشمنان تو را تسليم تو ساخت" آن گاه او را از همه چيز ده يك عطا كرد.
و نيز پادشاه سدوم به أبرام عرض كرد: از آنچه كه در اختيار گرفته‌اي افراد رعيت را به من واگذار و بردگان و اموال و حشم را براي خود نگاهدار. أبرام گفت: من به درگاه پروردگار، خداي بزرگ و پادشاه آسمان و زمين دست برافراشته‌ام كه حتي تار نخي و بند كفشي از آنچه متعلق به تو است برندارم (و آنچه را كه از آن شما است به شما بازگردانم) تا نگويي كه من أبرام را توانگر ساختم، نه، من از غنيمت اين جنگ چيزي جز همان خوراكي كه غلامان خورده‌اند تصرف نكرده‌ام، و اما" عابر"،" اسلول" و" ممري" كه مرا در اين جنگ همراهي نمودند البته بهره و نصيب خود را از اين غنيمت خواهند گرفت.
تا آنجا كه مي‌گويد: و اما ساراي- او تا آن روز فرزندي به دنيا نياورده بود، ناگزير به همسر خود أبرام گفت: به طوري كه مي‌بيني پروردگار مرا از آوردن فرزند بي بهره كرده، تو مي‌تواني هاجر، كنيز مصري مرا تصرف كني باشد كه از او فرزنداني نصيب ما شود. أبرام پيشنهاد ساراي را پذيرفت، و ديري نگذشت كه هاجر باردار شد.
آن گاه مي‌گويد: هاجر وقتي خود را باردار ديد، از آن به بعد آن احترامي را كه قبلا در باره ساراي مراعات مي‌كرد، رعايت ننمود و نسبت به وي استكبار مي‌كرد. ساراي شكايتش را به نزد أبرام برد، أبرام به پاس وفا و خدماتش زمام امر هاجر را بدو واگذار نمود، تا هر چه پيشنهاد كند أبرام بي درنگ انجام دهد، و به هاجر دستور داد تا مانند سابق نسبت به وي كنيزي و فرمانبري كند. اين امر باعث ناراحتي هاجر شد. او روزي از دست ساراي به تنگ آمد و به عنوان فرار از خانه بيرون شد، در ميان راه فرشته‌اي به او گفت كه به زودي داراي فرزند ذكوري به نام" اسماعيل" خواهد شد، و از اينجهت اسمش اسماعيل شده كه خدا" سمع لمذلتها- شنيد اظهار عجز هاجر را" و گفت كه اين فرزند انساني خواهد بود گريزان از مردم و ضد با آنان، و مردم نيز در مقام ضديت با او برخواهند آمد. فرشته، پس از دادن اين بشارت دستور داد تا بخانه و نزد خانمش ساراي برگردد، پس از چندي هاجر فرزند ذكوري براي أبرام زائيد و أبرام نامش را" اسماعيل" نهاد، در موقع ولادت اسماعيل أبرام در سن هفتاد و شش سالگي بود.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 310
و نيز در تورات است كه: وقتي أبرام به سن نود و نه سالگي رسيد، پروردگار براي او ظاهر شد و به وي گفت: من اللَّه قدير هستم، پيش روي من سير كن و مردي كامل باش تا عهدي بين خود و بين تو قرار دهم، و تو را بسيار زياد گردانم. أبرام در مقابل اين جلوه و ظهور به خاك افتاد. پروردگار بار ديگر به وي گفت: عهدي كه من در باره تو به عهده مي‌گيرم اين است كه تو را پدر تمامي امت‌ها قرار داده، ثمره وجودي تو را بسيار زياد گردانم و به همين جهت از اين به بعد اسمت" ابراهيم" خواهد بود كه به معناي" پدر امت‌ها" است. آري، از ذريه تو امت‌هاي مختلفي و پادشاهاني منشعب خواهم كرد، و اين عهد بين من و تو و نسل آينده تو عهدي ابدي است تا براي تو و نسلت معبودي باشم، و نيز عهد من اين باشد كه بعد از سرزمين غربت تو، همه ارض كنعان را به تو و به نسل تو واگذار نموده و آن را ملك ابدي شما قرار دهم، تا براي آنان معبود باشم.
آن گاه گفته است: رب در اين باره عهدي بين خود و ابراهيم و نسل او بست، و آن اين بود كه ابراهيم و نسلش، خود و اولاد خود را در روز هشتم ولادتشان ختنه كنند، لذا ابراهيم خود را در سن نود و نه سالگي و همچنين فرزند خود اسماعيل را در سن سيزده سالگي و ساير فرزندان ذكور و غلامان را ختنه نمود.
تورات مي‌گويد: خداوند به ابراهيم فرمود: از اين به بعد همسر خود ساراي را، بدين نام مخوان، بلكه اسم او را" ساره" بگذار، من او را مبارك زني قرار داده و به تو نيز از او فرزند ذكوري مي‌دهم و مباركش مي‌كنم تا از نسل او نيز امت‌ها و سلاطين به جاي مانده و شاخه‌ها منشعب شود، ابراهيم از شنيدن اين بشارت خنديد و به سجده افتاد، و در دل با خود گفت: مگر ممكن است از مرد صد ساله‌اي چون من و زن نودساله‌اي چون ساره فرزندي متولد شود؟
ابراهيم به خداي تعالي عرض كرد: دلم مي‌خواهد اسماعيل پيش روي تو زندگي كند. «1» خداي تعالي فرمود: نه، همسرت ساره فرزندي برايت مي‌زايد به نام" اسحاق" من عهد خود را با او و تا ابد با نسل او مي‌بندم. و اما درخواست تو را در باره اسماعيل نيز عملي مي‌كنم، و او را مبارك مي‌گردانم، و نسل او را بسيار زياد مي‌كنم، تا دوازده فرزند از او به وجود آمده و هر يك رئيس و ريشه دودمان و امتي شوند. و ليكن عهدم را در اسحاق و دودمان او قرار مي‌دهم، و او از ساره در سال آينده به دنيا خواهد آمد. هنگامي كه كلام خدا با ابراهيم بدينجا رسيد خداوند از نظر ابراهيم غايب شد و به آسمان صعود كرد.
__________________________________________________
(1)گويا غرض از اين درخواست اين است كه انبيا از نسل اسماعيل به وجود آيند- مترجم.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 311
آن گاه تورات داستان نازل شدن پروردگار را به اتفاق دو فرشته، براي هلاك كردن قوم لوط يعني سدومي‌ها را ذكر نموده، مي‌گويد: پروردگار و آن دو فرشته بر ابراهيم وارد شدند، ابراهيم در پذيرايي از آنان گوساله‌اي ذبح نمود و از گوشت آن و مقداري كره و شير، مائده‌اي آماده نمود و پيش آورد، ميهمانان، او و همسرش ساره را به تولد اسحاق بشارت داده و از داستان قوم لوط خبردارشان كردند. ابراهيم قدري در باره هلاكت قوم لوط با آنان بحث و مجادله نمود ولي سرانجام قانع شد، و چيزي نگذشت كه قوم لوط هلاك شدند.
سپس داستان انتقال ابراهيم به سرزمين" حرار" را ذكر نموده و مي‌گويد: ابراهيم در اين شهر خود را معرفي نكرد، و به پادشاه آنجا" ابي مالك" گفت كه ساره خواهر من است، پادشاه كه شيفته زيبايي ساره شده بود او را به دربار خواند، و در خواب ديد كه خداي تعالي او را در امر ساره و جسارتي كه به او كرده ملامت و عتاب مي‌كند. از خواب برخاسته ابراهيم را احضار نمود، و او را ملامت كرد كه چرا نگفتي ساره همسر تو است؟ ابراهيم گفت: ترسيدم مرا به طمع دست يافتن به ساره به قتل رساني و اينهم كه گفتم او خواهر من است، راست گفتم، زيرا ساره خواهر پدري من است، و ما از مادر جدا هستيم، پادشاه ساره را به او برگردانيد و مال فراواني به او داد. تورات نظير اين داستان را در ملاقات ابراهيم با فرعون مصر قبلا ذكر كرده بود.
تورات مي‌گويد: پروردگار- همانطوري كه وعده داده بود- ساره را مورد عنايت خود قرار داد و از او و ابراهيم در سن پيري فرزندي به وجود آورد. ابراهيم فرزندي را كه ساره برايش آورد اسحاق نام گذارد، و او را همانطوري كه خداوند دستور داده بود در روز هشتم ولادتش ختنه نمود. ابراهيم در اين ايام مرد صد ساله‌اي بود، ساره به وي گفت: خداي تعالي با اين عطيه‌اي كه به من داد مرا مايه خنده مردم كرده، چون هر كس مي‌شنود كه از من در سن پيري فرزندي متولد شده، مي‌خندد، و باز گفت: كيست به ابراهيم گفته بنا شد كه ساره به اولاد شير خواهد داد زيرا در پيري براي او پسري زائيده‌ام و بالآخره اسحاق بزرگ شد، و ابراهيم در روز فطامش يعني روزي كه از شيرش گرفتند وليمه و جشن با شكوهي بر پا نمود.
روزي ساره اسماعيل پسر هاجر مصري را ديد كه مي‌خندد، به ابراهيم گفت: اين كنيز و فرزندش را از من دور كن تا شريك ارث اسحاق نشود. اين كلام در نظر ابراهيم بسيار زشت آمد، براي اينكه معنايش چشم‌پوشي از اسماعيل بود. خداي تعالي به ابراهيم فرمود: به خاطر اسماعيل و مادرش هاجر، ساره را از نظر نينداز، و هر چه مي‌خواهد انجام بده، براي اينكه بقاء نسل تو، هم به اسحاق است و هم به اسماعيل.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 312
ناچار يك روز صبح خيلي زود برخاست و مقداري نان و يك مشك آب به دوش هاجر انداخت و او و فرزندش را از شهر بيرون نمود. هاجر تا آنجا كه توانايي داشت در بيابان پيش رفت، ناگهان متوجه شد كه راه را گم كرده است. مدتي در اين بيابان كه نامش بيابان" بئر سبع" بود حيران و سرگردان راه پيمود و با صرف نان و آبي كه همراه داشت تجديد قوايي نمود، و هم چنان در بيابان قدم مي‌زد تا آنكه از شدت خستگي و تشنگي حالت مرگ بر آنها عارض شد، و براي اينكه مرگ يگانه فرزندش را به چشم نبيند، فرزند خود را زير درختي انداخت و خود به مقدار يك ميدان تير از او دور شد، بدان سبب كه جان كندن او را به چشم خود نبيند، آن گاه صدا به گريه بلند كرد. خداوند صداي گريه او و ناله طفلش را شنيد، يكي از فرشتگانش هاجر را از آسمان ندا درداد: اي هاجر چيست ترا، و بدان كه خداوند ناله طفلت را شنيد و به حال او آگاه شد، برخيز و طفلت را تنگ در آغوش گير و در محافظتش سخت بكوش كه من او را به زودي امت عظيمي قرار مي‌دهم. در اين موقع خداوند دو چشم هاجر را باز كرد، هاجر چشمش به چاه آبي افتاد، برخاست و مشك را برداشت و از آن آب پر كرد و طفل خود را سيراب نمود، خداوند هم چنان با اسماعيل و ياور او بود، تا آنكه در همان بيابان كه نامش" فاران" بود، بزرگ شد و به حد تير اندازي رسيد، و مادرش از دختران مصر «1» زني برايش گرفت.
و نيز تورات در باره ابراهيم (ع) گفته است كه: خداوند پس از اين جريانات ابراهيم را امتحان كرد و به او چنين گفت: اي ابراهيم!- ابراهيم عرض كرد اينك در اطاعتت حاضرم. خداوند فرمود: فرزند يگانه و محبوب اسحاق را برگير و او را براي قرباني سوختني به سرزمين" مريا" بالاي كوهي كه بعدا به تو نشان مي‌دهم ببر. ابراهيم روز بعد صبح زود از جا برخاست و الاغ خود را آماده نمود و اسحاق و دو تن از غلامان را همراه برداشت و با مقداري هيزم بدان سرزمين رهسپار شد. پس از سه روز راه پيمودن يك وقت چشم را خيره نمود از دور، آن محلي را كه خداوند فرموده بود بديد، لا جرم به غلامان خود گفت: شما اينجا نزد الاغ بمانيد تا من و اسحاق بدانجا رفته و پس از انجام عبادت و سجده برگرديم، پس ابراهيم هيزم قرباني سوختني را گرفت و بر پشت پسر خود اسحاق نهاد و خود آتش و كارد را به دست گرفت و هر دو با هم مي‌رفتند، اسحاق رو به پدر كرد و گفت: بابا آتش و هيزم آورديم و ليكن بره‌اي كه آن را
__________________________________________________
(1)آنچه در روايات مسلمين است اين است كه اسماعيل از جرهم كه يكي از عشاير عرب بود، زن گرفت.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 313
با آتش بسوزانيم كجاست. ابراهيم فرمود: خداوند فكر بره را نيز براي سوزانيدن مي‌كند.
وقتي بدان موضع كه خداوند دستور داده بود رسيدند، ابراهيم قربانگاهي به دست خود ساخته و هيزم‌ها را مرتب چيد و پاي اسحاق فرزند عزيزش را بست و بر لب قربانگاه بالاي هيزم‌ها قرارش داد، آن گاه دست برد و كارد را برداشت تا سر از بدن فرزندش جدا كند، ملكي از ملائك خداوند از آسمان ندايش داد كه اي ابراهيم!- ابراهيم گفت لبيك! گفت دست به سوي فرزندت دراز مكن، و كاري به او نداشته باش، الآن فهميدم كه از خدايت مي‌ترسي و در راه او از يگانه فرزندت دريغ نداري. ابراهيم نگاه كرد ديد قوچي پشت سر وي به دو شاخش به درخت‌هاي بيشه بسته شده، قوچ را گرفت و او را به جاي فرزندش در آن بلندي قرباني نمود، و اسم آن محل را" يهوه برأه" نهاد و لذا امروزه هم كوه معروف به جبل الرب را" بري" مي‌نامند.
فرشته آسمان بار دوم ابراهيم را ندا درداد كه به ذات خودم سوگند پروردگار مي‌گويد:
من به خاطر اين امتثالت تو را مبارك نموده و نسلت را به عدد ستارگان آسمان و ريگ‌هايي كه در كنار دريا است زياد مي‌كنم. اي ابراهيم! بدان كه نسل تو به زودي بر دشمنان خدا مسلط مي‌شوند، و جميع امت‌هاي زمين از نسل تو بركت مي‌جويند، براي اينكه تو امر مرا اطاعت كردي.
ابراهيم پس از اين جريان به سوي دو غلام خود بازگشت و به همراهي آنان به سوي بئر سبع رهسپار شد، و ابراهيم در بئر سبع سكونت گزيد.
تورات سپس داستان تزويج اسحاق با يكي از دختران قبيله خود در كلدان را و بعد از آن داستان مرگ ساره را در سن صد و بيست و هفت سالگي در حبرون و سپس ازدواج ابراهيم را با" بقطوره" و آوردن چند پسر از او، و مرگ ابراهيم را در سن صد و هفتاد و پنج سالگي و دفن اسحاق و اسماعيل پدر خود را در غار" مكفيله" كه همان مشهد خليل امروزي است، شرح مي‌دهد.
اين خلاصه تاريخ زندگي ابراهيم (ع) است از نظر تورات «1»، و تطبيق اين تاريخ با تاريخي كه قرآن كريم در باره آن حضرت ذكر نموده با خود خواننده محترم است.

5- تناقضات تورات بهترين دليل بر دست‌خوردگي آن است: ..... ص : 313

اشاره

تناقضاتي كه تورات موجود، تنها در ذكر داستان ابراهيم دارد، دليل قاطعي است بر صدق ادعاي قرآن مبني بر اينكه تورات و آن كتاب مقدسي كه بر موسي (ع) نازل شده، دستخوش تحريف گشته و به
__________________________________________________
(1)تورات، سفر تكوين، اصحاح يازدهم تا بيست و پنجم، (تورات ص 14- 35).
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 314
كلي از سنديت ساقط شده است.
و از عمده مسايلي كه در كتاب مذكور اغماض شده، اهمال در ذكر مجاهدات ابراهيم (ع) مي‌باشد، مثلا تورات درخشانترين خاطرات زندگي ابراهيم را كه همان مجاهدات و احتجاجات او با امت و آزار و اذيت ديدن از مردم است، اصلا ذكر نكرده، هم چنان كه از ساختن كعبه و مامن قرار دادن آن و نيز از احكامي كه براي حج تشريع كرد هيچ ذكري به ميان نياورده. و حال آنكه هيچ آشناي به معارف ديني و مباحث اجتماعي در اين معنا ترديد نكرده كه خانه كعبه- كه اولين خانه‌اي است كه به نام خانه خدا و خانه بركت و هدايت ساخته شده و از چهار هزار سال قبل تا كنون بر پايه‌هاي خود استوار مانده- از بزرگترين آيات الهي است كه پيوسته مردم دنيا را به ياد خدا انداخته و آيات خداوندي را در خاطره‌ها زنده نگه داشته و در روزگاري دراز كلمه حق را در دنيا حفظ كرده است.
اين بي اعتنايي تورات به خاطر آن تعصبي بوده كه تورات‌نويسان نسبت به كيش خود داشته كه قربانگاه‌هايي را كه ابراهيم (ع) در" شكيم" و در سمت شرقي" بيت ايل" و در" جبل الرب" بنا كرده، همه را اسم برده و از قربانگاه كعبه او اسمي نبرده‌اند.
وقتي هم كه به اسماعيل مي‌رسند طوري اين پيغمبر بزرگوار را وصف مي‌كنند و در باره آن جناب چيزهايي مي‌گويند كه قطعا نسبت به عادي‌ترين افراد مردم هم توهين و تحقير شمرده مي‌شود. مثلا او را مردي وحشي و ناسازگار با مردم و مطرود از پدر و خلاصه جواني معرفي كرده‌اند كه از كمالات انساني جز مهارت در تير اندازي چيزي كسب نكرده، آري:" يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ". «1»
و همچنين به خود ابراهيم (ع) نسبتي داده كه به هيچ وجه لايق مقام ارجمند نبوت و روح تقوي و جوانمردي نيست. مثلا تورات مي‌گويد: ملكي صادق پادشاه" شاليم" كه خود كاهن خدا بود نان و شراب برايش برد و او را بركت داد. «2»
__________________________________________________
(1)كافران ميخواهند نور خدا را با گفتار باطل و طعن و مسخره خاموش كنند. سوره صف آيه 8
(2)برخي چنين توجيه كرده‌اند كه اين ملكي صادق كاهن، همان امرافل پادشاه شنعار است كه در اول داستان مذكور است، و او همان حمورابي صاحب قوانين معروف است كه يكي از سلاله نخستين شاهان بابل است.
در تاريخ شاهي وي سخت اختلاف است، به حدي كه بيشتر آنچه در باره وي گفته‌اند با زمان حيات ابراهيم (ع) كه (2000 ق- م) است، قابل انطباق نيست. مثلا در كتاب" عرب پيش از اسلام" مي‌گويد: حمورابي در سال (2287- 2232 ق- م) در بابل سلطنت داشته. و در" شريعت حمورابي" به نقل از كتاب" قديمترين قوانين جهان" تاليف استاد. ف. ادوارد مي‌گويد: دوران شاهي وي در (2205- 2167 ق- م) بوده است. در" قاموس اعلام شرق و غرب" آورده كه او در سال (1728- 1686 ق- م) به اريكه پادشاهي بابل نشست. قاموس كتاب مقدس زمان فرمانروايي او را سال (1975- 1920- ق- م) مي‌داند. روشن‌ترين دليل بر بطلان اين حدس اين است كه سنگ نبشته‌هايي كه در ويرانه‌هاي بابل به دست آمده و شريعت حمورابي بر آنها حك شده شامل ذكر عده‌اي از خدايان بابليان است و اين خود مي‌نماياند كه حمورابي از بت‌پرستان بوده و بنا بر اين صحيح نيست او را كاهن خداوند بدانيم.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 315
و اما تناقض گويي‌هاي تورات- يكي اينكه يك جا مي‌گويد: ابراهيم به دروغ به فرعون مصر گفت ساره خواهر من است، و به خود ساره هم سفارش كرد كه اين دروغ را تاييد نموده و بگويد من خواهر ابراهيم تا بدين وسيله مالي به دست آورده و از خطر كشته شدن هم رهايي يابد. و در جاي ديگر نظير همين جريان را نسبت به ابراهيم (ع) در دربار ابي مالك پادشاه جرار نقل مي‌كند. دوم از تناقض گويي تورات اين است كه يك جا توريه ابراهيم (ع) را اين طور ذكر كرده كه مقصود ابراهيم (ع) اين بود كه ساره خواهر ديني او است، و در جاي ديگر گفته مقصود ابراهيم اين بود كه ساره خواهر پدري او و از مادر با او جدا است. حال چگونه ابراهيم كه يكي از پيغمبران بزرگ و از برگزيدگان و اولي العزم است با خواهر خود ازدواج كرده، جوابش را از خود تورات بايد مطالبه كرد.
گفتگوي ما فعلا در اين است كه اولا ابراهيم اگر پيغمبر هم نبود و يك فرد عادي مي‌بود، چگونه حاضر شد كه ناموس خود را وسيله كسب روزي قرار داده و از او به عنوان يكي از مستغلات استفاده كند، و به خاطر تحصيل پول حاضر شود كه فرعون و يا ابي مالك او را به عنوان همسري خود به خانه ببرند؟! حاشا بر غيرت يك فرد عادي. تا چه رسد به يك پيغمبر اولي العزم. علاوه بر اين، مگر خود تورات قبل از ذكر اين مطلب نگفته بود كه ساره در آن ايام- و مخصوصا هنگامي كه ابي مالك او را به دربار خود برد- پير زني بود كه هفتاد سال يا بيشتر از عمرش گذشته بود. و حال عادت طبيعي اقتضا مي‌كند كه زن در هنگام پيري، شادابي جواني‌اش و حسن جمالش از بين برود، و فرعون و يا ابي مالك و يا هر پادشاهي ديگر كجا به چنين پير زني رغبت مي‌كنند تا چه رسد به اينكه شيفته جمال و خوبي او شوند.

[وجود نظير نسبت‌هاي نارواي تورات فعلي به ابراهيم (ع)، در بعض روايات اهل سنت] ..... ص : 315

نظير اين قبيل نسبت‌هايي كه تورات به ابراهيم خليل (ع) و ساره داده، در روايات عامه نيز ديده مي‌شود. مثلا در صحيح بخاري و مسلم از ابي هريره روايت شده كه گفته
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 316
است: رسول خدا (ص) فرمود:
ابراهيم خليل هيچ دروغ نگفت مگر در سه مورد: دو مورد در باره ذات خدا و اثبات توحيد او، و يكي در باره ساره. اما آن دو دروغي كه در راه اثبات توحيد گفت يكي جمله" إِنِّي سَقِيمٌ" بود و يكي اينكه گفت:" بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هذا". و اما آن دروغي كه در باره ساره گفت اين بود كه وقتي به سرزمين آن مرد ديكتاتور و جبار رسيدند به ساره- كه زني بسيار زيبا بود- گفت: اگر اين پادشاه بفهمد كه تو همسرم هستي تو را به هر وسيله‌اي كه شده از من مي‌گيرد. بنا بر اين، اگر از تو پرسيد با ابراهيم چه نسبتي داري بگو من خواهر اويم، و راست هم گفته‌اي، براي اينكه تو خواهر ديني مني، چون در روي زمين مسلماني غير از من و تو نيست.
پيش‌بيني ابراهيم درست درآمد، چون وقتي وارد آن شهر شدند، يكي از درباريان، ساره را ديد و به نزد شاه رفت و گفت: زني در كشور تو ديدم كه جز براي تو كسي را سزاوار نيست. شاه ساره را احضار كرد و ابراهيم پس از رفتن ساره به نماز ايستاد. شاه از ديدن ساره چنان شيفته او شد كه بي اختيار برخاست و دست به سوي او دراز كرد، در همان لحظه دستش به سختي جمع و خشك شد. شاه به ساره گفت از خدا بخواه كه دست مرا باز كند كه ضرري به تو نخواهم رسانيد. ساره نيز دعا كرد ولي شاه از كار پيشين خود دست برنداشت. بار ديگر كه دست دراز كرد، دستش سخت‌تر از دو بار اول و دوم «1»، جمع و خشك شد، آن گاه به ساره گفت: از خدا بخواه كه دست مرا باز كند، خدا را ضامن مي‌گيرم كه ضرري به تو نرسانم. ساره باز دعا كرد و دستش باز شد. شاه آن مردي كه ساره را آورده بود خواست و به او گفت: تو شيطاني پيش من آوردي نه انسان، او را از كشور من بيرون كن و هاجر كنيزم را هم به او بده.
پس ساره از پيش شاه برگشت و مي‌رفت، همين كه ابراهيم او را ديد از نماز منصرف شد و گفت: چه شد. ساره گفت: خير بود. خدا دست اين فاجر بزه‌كار را كوتاه كرد و كنيزي هم رسانيد. آن گاه ابو هريره- خطاب به حضار كه عرب بودند- گفت: او (هاجر كنيز ساره) مادر شما فرزندان" ماء السماء" «2» است. «3»
و در صحيح بخاري به طرق زيادي از انس و ابي هريره، و در صحيح مسلم از ابو هريره و حذيفه، و در مسند احمد از انس و ابن عباس، و حاكم در كتاب خود از ابن مسعود، و طبراني از
__________________________________________________
(1) در اصل نسخه اين چنين است و بنظر مي‌رسد كه جمله‌اي از آن ساقط شده باشد.
(2) ماء السماء يكي از ملوك عرب است.
(3) صحيح بخاري ج 4 ص 171 و صحيح مسلم به شرح نووي ج 15 ص 123
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 317
عبادة بن صامت و ابن ابي شيبه از سلمان و ترمذي از ابي هريره و ابو عوانه از حذيفه از ابي بكر حديث شفاعت رسول خدا (ص) در قيامت را، روايت كرده‌اند. در ضمن اين حديث- كه حديثي است طولاني- رسول خدا (ص) فرموده: اهل موقف يكي پس از ديگري به حضور انبيا آمده و از آن حضرات درخواست شفاعت مي‌كنند، هر پيغمبري به لغزشي از لغزشهاي خود اعتذار جسته آنان را به پيغمبر بعد از خود حواله مي‌دهد، تا اينكه پايان كار همه مردم به خود ايشان، يعني خاتم النبيين (ص) مي‌رسد و از آن حضرت درخواست مي‌كنند و آن جناب آنان را شفاعت مي‌كند.
در اين حديث است كه: وقتي مردم نزد ابراهيم (ع) مي‌روند آن جناب مي‌فرمايد: از من كاري ساخته نيست، براي اينكه من سه تا دروغ گفته‌ام، و مقصودش از آن سه دروغ يكي" إِنِّي سَقِيمٌ" و يكي" بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ" و ديگري اينكه به ساره گفت: به شاه بگو من خواهر ابراهيم. «1»

[عدم صحت نسبت دروغ گفتن، به ابراهيم (ع) كه در روايات عامه آمده است] ..... ص : 317

و ليكن مضمون اين دو حديث به اعتراف اهل بحث با اعتبار صحيح (و با قواعد ديني) سازگار نيست، براي اينكه اگر مراد از اين دو حديث اين است كه اين سه دروغ در حقيقت دروغ نيست و ابراهيم توريه كرده- هم چنان كه از بعضي از الفاظ حديث هم استفاده مي‌شود، مثل آنچه در روايات ديگر هم هست كه ابراهيم (ع) هيچ دروغ نگفت مگر در سه جا و در هر سه جا هم در راه خدا دروغ گفت. و يا فرموده‌اند: دروغهاي ابراهيم (ع) در حقيقت دروغ نبود بلكه مجادله و محاجه براي دين خدا بود- پس چرا ابراهيم (ع) در حديث قيامت و شفاعت خود را گناه كار خوانده، و به همين جهت از شفاعت گنهكاران اعتذار جسته است؟ اين نوع حرف زدن، آنهم براي خدا اگر براي انبياء جايز باشد در حقيقت از محنت‌هايي است كه به خاطر خدا كشيده و جزو حسنات شمرده مي‌شود نه جزو گناهان. البته در سابق در آنجايي كه راجع به نبوت بحثهايي داشتيم (در جزو چهارم ترجمه) گفتيم كه اينگونه احتجاجات براي انبيا (ع) جايز نيست، زيرا باعث مي‌شود كه مردم به گفته‌هاي آنان اعتماد ننموده و وثوق نداشته باشند.
و اگر بنا شود بر اينكه اين قسم حرف زدن دروغ شمرده شود و ارتكاب به آن از شفاعت جلوگيري كند، بايد گفتن" هذا ربي و هذا ربي"- در هنگام ديدن ستاره، ماه و خورشيد- بيشتر مانع شفاعت شود، براي اينكه آن دروغ‌ها دروغ بستن به بت بزرگ و دروغ گفتن به پادشاه
__________________________________________________
(1)صحيح بخاري ج 6 ص 106 و صحيح ترمذي ج 5 ص 321 ح 3166 و مسند احمد ج 3 ص 244
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 318
و امثال آن بود، و اين دروغ‌ها دروغ بستن به خدا است، و ستاره و ماه و خورشيد را به عنوان خدايي معرفي كردن است.
خواهيد گفت پس معناي" إِنِّي سَقِيمٌ" و همچنين معناي" بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ" چيست؟ و آيا به زعم شما دروغ هست يا نه؟ جوابش اين است كه از قرائني كه در آيه" فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ فَقالَ إِنِّي سَقِيمٌ" است، به هيچ وجه دروغ بودن جمله" إِنِّي سَقِيمٌ" استفاده نمي‌شود، شايد راستي ابراهيم (ع) كسالتي داشته، و ليكن نه آن قدر كه از شكستن بت‌ها بازش بدارد. و اما جمله" بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ"- جوابش اين است كه اين حرف را در مقابل كساني زده كه خودشان مي‌دانسته‌اند كه بت‌ها از سنگ و چوب درست شده‌اند و شعور و اراده‌اي ندارند. علاوه بر اين، پس از گفتن اين حرف اضافه كرده است كه:" فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ- اگر اين بت‌ها قادر بر تكلمند از خودشان بپرسيد" و معلوم است كه اين سنخ حرف زدن دروغ بشمار نمي‌آيد، بلكه منظور از آن اسكات و الزام خصم و وادار ساختن او به اعتراف بر بطلان مذهب خويش است. و لذا مي‌بينيم كه قوم ابراهيم (ع) با شنيدن آن چاره‌اي جز اعتراف نديده و در جواب ابراهيم (ع) گفتند:" لَقَدْ عَلِمْتَ ما هؤُلاءِ يَنْطِقُونَ قالَ أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَ لا يَضُرُّكُمْ أُفٍّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ" «1».
اين در صورتي بود كه اين دو حديث اين سه گفتار ابراهيم را واقعا دروغ ندانند و اما اگر بگويند كه اين سه جمله از آن جناب دروغ حقيقي است جوابگويش صريح قرآن است كه ابراهيم (ع) را" صديق" ناميده و با بهترين ستايش‌ها ستوده- چنان كه در فصل دوم گذشت. خواننده گرامي به همان فصل مراجعه كرده، خودش قضاوت كند-.
با اين حال چطور انسان راضي مي‌شود كه چنين پيغمبر بزرگواري كذاب و مردي دروغ‌پرداز خوانده شود كه هر وقت دستش از همه جا بريده مي‌شود به دروغ تشبث مي‌كند؟ و چطور ممكن است خداوند كسي را كه در راستي و درستي خدا را مراقب خود نمي‌داند به آن بيان عجيب مدح نموده و به فضائل كريمه‌اي بستايد؟.
روايات وارده از ائمه اهل بيت (ع) اصل داستان ابراهيم (ع) و ساره را تصديق كرده، و ليكن مقام شامخ آن حضرت را از دروغ و هر چيز ديگري كه منافي با قداست ساحت انبيا (ع) است منزه دانسته است،

[روايتي جامع از طريق ائمه اهل بيت (عليهم السلام) در باره قضاياي ابراهيم (عليه السلام)] ..... ص : 318

جامع‌ترين رواياتي كه در اين باب
__________________________________________________
(1)سوره انبيا آيه 67 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 319
وارد شده، روايتي است كه مرحوم كليني آن را در كافي از علي از پدرش و از عده‌اي اصحاب اماميه از سهل از ابن محبوب از ابراهيم بن ابي زياد كرخي نقل كرده كه گفت: از امام صادق (ع) شنيدم كه فرمود: ابراهيم (ع) در" كوثار" كه دهي از توابع كوفه است به دنيا آمد، پدرش نيز اهل همان قريه بود. مادر ابراهيم (ع) و مادر لوط، ساره و ورقه- و در نسخه‌اي ديگر رقبه- خواهر يكديگر و دختران" لاحج" بودند. و لاحج نبيي از انبيا و انذار كننده‌اي از منذرين بود، ولي رسول نبود. ابراهيم (ع) در ابتداي سن، در باره معارف الهي بر همان فطرتي بود كه خداوند مردم را به آن آفريده است تا اينكه خداي تعالي او را به سوي دين خود هدايت نموده و برگزيد.
ابراهيم (ع) با ساره دختر لاحج كه دختر خاله‌اش بود ازدواج نمود. ساره صاحب گوسفندان بسيار و مالك زمينهاي زيادي بود، و تمامي ما يملك خود را به ابراهيم (ع) بخشيد. ابراهيم (ع) هم در رسيدگي و سرپرستي آن اموال كمال مراقبت را نمود و به آن سر و صورتي داد، و در نتيجه گوسفندان و همچنين زراعتها از سابق بيشتر شد، و كار به جايي رسيد كه در آن قريه كسي در ثروت در رديف ابراهيم (ع) نماند.
ابراهيم (ع) بعد از آن كه بت‌ها را شكست، نمرود او را به بند كشيد و دستور داد تا چار ديواري بزرگي ساخته و از هيزم پر كردند، آن گاه هيزم‌ها را آتش زده ابراهيم (ع) را در آتش انداخته و خود به كناري رفتند. ولي آتش خاموش شد. وقتي نزديك چار ديواري آمدند تا سرانجام كار ابراهيم (ع) را ببينند، ابراهيم (ع) را از بند رها شده و صحيح و سالم در همانجا كه افتاده بود نشسته ديدند، خبر به نمرود بردند، نمرود دستور داد تا ابراهيم (ع) را از بلاد خود بيرون كنند، و نگذارند از گوسفندان و چارپايان خود چيزي را همراه ببرد. ابراهيم (ع) گفت: حال كه نتيجه زحمات چندين ساله مرا از من مي‌گيريد بايد عمري را كه من در سرپرستي و نگهداري اين اموال در كشور شما صرف كرده‌ام به من بدهيد. نمروديان با ابراهيم (ع) بر سر اين مساله نزاع و مشاجره نموده عاقبت توافق كردند كه طرفين به نزد قاضي رفته و فصل خصومت را به او واگذارند. قاضي نمرود، پس از شنيدن ادعاي طرفين حكم كرد كه بايد ابراهيم (ع) از گوسفندان خود چشم پوشيده و از كشور نمرود با دست تهي بيرون رود، و نمرود هم بايد آن مقدار عمري را كه ابراهيم (ع) در تحصيل اين اموال صرف كرده به ابراهيم بازگرداند. حكم قاضي را به سمع نمرود رساندند، نمرود ناچار حرف خود را پس گرفت و گفت تا مزاحم ابراهيم (ع) نشوند، و بگذارند تا ابراهيم (ع) با همه اموال خود بيرون رود چون ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 320
ماندنش باعث مي‌شود كه دين مردم و خدايان آنها تباه گردند. لا جرم ابراهيم (ع) و لوط را از بلاد خود به سوي شام بيرون كردند.
لوط (ع) كه هيچ وقت حاضر نمي‌شد از ابراهيم (ع) جدا شود در اين سفر نيز به همراهي او بيرون آمد، ابراهيم (ع) براي ساره صندوقي ساخت و او را در آن قرار داد، و از شدت غيرتي كه داشت درهاي آن را از همه طرف بست، و با اين وضع از وطن مالوفش چشم پوشيد.
هنگام خروج، ابراهيم (ع) به قوم خود گفت:" إِنِّي ذاهِبٌ إِلي رَبِّي سَيَهْدِينِ"، و مقصودش از اينكه گفت" من به سوي پروردگارم مي‌روم" اين بود كه من به سوي بيت المقدس حركت مي‌كنم.
خلاصه، ابراهيم (ع) از قلمرو سلطنت نمرود بيرون شد و به كشور مردي قبطي بنام" عزاره" وارد شد. در اين سرزمين به مامور مالياتي آن كشور برخورد نمود و مامور از او ماليات مطالبه كرد، و پس از صورت گرفتن از گوسفندان و ساير اموالش دستور داد تا آن تابوت (صندوق) را كه ساره در آن بود نيز باز نموده و اموال درون آن را هم صورت بگيرد. ابراهيم (ع) از گشودن درب صندوق كراهت داشت، لذا در جواب عشار گفت: فرض كن كه اين صندوق مالامال از طلا و نقره است من حاضرم ده يك (ماليات) ظرفيت آن را طلا و يا نقره به تو بدهم و تو آن را باز نكني. عشار زير بار نرفت و گفت بايد باز كني. بناچار ابراهيم (ع) با خشم و غضب در صندوق را باز كرد. وقتي چشم عشار به ساره كه حسن و جمال بي نظيري داشت افتاد، پرسيد اين زن با تو چه نسبتي دارد؟ ابراهيم (ع) فرمود:
دختر خاله من و همسر من است. پرسيد پس چرا او را در صندوق كرده و در صندوق را به رويش بسته‌اي؟ ابراهيم (ع) فرمود غيرتم قبول نمي‌كند كه چشم نامحرمان به او بيفتد. عشار گفت دست از تو بر نمي‌دارم تا حال تو و او را به شاه گزارش دهم، همانجا ماموري را به نزد شاه فرستاد و از جريان با خبرش كرد.
شاه پيك مخصوص خود را فرستاد و ساره را به دربار احضار نمود، خواستند تا صندوق او را به طرف دربار ببرند ابراهيم (ع) فرمود به هيچ وجه از اين صندوق جدا نمي‌شوم مگر آنكه روح از تنم جدا گردد. مامورين جريان را به دربار گزارش دادند، شاه دستور داد تا ابراهيم (ع) را نيز با صندوق حركت دهند، ابراهيم (ع) و صندوق و هر كه با آن جناب بود به طرف دربار حركت نموده و بر شاه وارد شدند.
شاه گفت قفل اين صندوق را باز كن. ابراهيم (ع) فرمود ناموس من در اين
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 321
صندوق است (و غيرت من قبول نمي‌كند همسرم را در مجلس نامحرمان ببينم) و اينك حاضرم تمامي اموالم را بدهم و اين كار را نكنم. شاه از اين حرف، بر ابراهيم (ع) خشم گرفت و او را مجبور به گشودن صندوق نمود. وقتي چشم شاه به جمال بي مثال ساره افتاد عنان اختيار از دست داده بي محابا دست به طرف ساره دراز كرد. ابراهيم (ع) كه نمي‌توانست اين صحنه را ببيند روي گردانيده و عرض كرد: پروردگارا! دست اين نامحرم را از ناموس من كوتاه كن. هنوز دست شاه به ساره نرسيده بود كه دعاي ابراهيم (ع) به اجابت رسيد و شاه با همه حرصي كه به نزديك شدن به آن صندوق داشت دستش از حركت باز ايستاد و ديگر نتوانست نزديك شود. شاه به ابراهيم (ع) گفت كه آيا خداي تو دست مرا خشكانيد؟ ابراهيم (ع) گفت آري خداوند من غيور است، و حرام را دوست نمي‌دارد، او است كه بين تو و بين عملي كردن آرزويت حائل شد. شاه گفت: پس از خدايت بخواه تا دست مرا به من برگرداند كه اگر بار ديگر دستم را بازيابم ديگر به ناموس تو طمع نخواهم كرد. ابراهيم (ع) عرض كرد: پروردگارا! دست او را باز ده تا از ناموس من دست بردارد. فورا دستش بهبودي يافت، و ليكن بار ديگر نظري به ساره انداخت و باز بي اختيار شده دست به سويش دراز نمود. در اين نوبت نيز ابراهيم (ع) روي خود را برگردانيد و نفرين كرد. و در همان لحظه دست شاه بخشكيد، و به كلي از حركت باز ماند. شاه رو به ابراهيم كرد كه اي ابراهيم! پروردگار تو خدايي است غيور، و تو مردي هستي غيرتمند، اين بار هم از خدا بخواه دستم را شفا دهد، و من عهد مي‌بندم كه اگر دستم بهبودي حاصل كند ديگر اين حركت را تكرار نكنم. ابراهيم (ع) گفت من از خدايم درخواست مي‌كنم و ليكن بشرطي كه اگر اين بار تكرار كردي ديگر از من درخواست دعا نكني. شاه قبول كرد. ابراهيم (ع) هم دعا نمود و دست او به حالت اول برگشت. پادشاه چون اين غيرت و آن معجزات را از او بديد در نظرش بزرگ جلوه نمود و بي اختيار به احترام و اكرامش بپرداخت و گفت اينك به تو قول مي‌دهم از اينكه متعرض ناموس تو و يا چيزهاي ديگر كه همراه داري نشوم، به سلامت به هر جا كه خواهي برو، و ليكن من از تو حاجت و خواهشي دارم، ابراهيم (ع) گفت: حاجتت چيست؟ گفت اين است كه مرا اجازه دهي كنيز مخصوص خودم را كه زني قبطي و عاقل و زيبا است به ساره ببخشم تا خادمه او باشد. ابراهيم (ع) اجازه داد، شاه دستور داد تا آن كنيز- كه همان هاجر مادر اسماعيل (ع) است- حاضر شد و به خدمت ساره درآمد.
ابراهيم (ع) وسايل حركت را فراهم نمود و با همراهان و گوسفندان خود به
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 322
راه افتاد. پادشاه هم به پاس احترامش و از ترس و هيبتي كه خدا از ابراهيم (ع) در دل‌ها افكنده بود مقداري موكب او را بدرقه نمود. خداي تعالي به ابراهيم (ع) وحي فرستاد كه پيشاپيش اين مرد جبار راه مرو، او را تعظيم و احترام بنما و جلو بيندازش، و خودت دنبالش حركت كن، براي اينكه او زمامدار است، و زمامداران هر چه باشند چه فاجر و چه نيكوكار احترام‌شان لازم است، چون جوامع بشري به زمامدار احتياج دارد. ابراهيم (ع) از حركت باز ايستاد و پادشاه را گفت تا جلو بيفتد، و گفت پروردگار من همين ساعت مرا مامور كرد به اينكه ترا احترام كنم و بزرگت بشمارم، و در راه رفتن تو را مقدم بر خودم بدارم، و خود به دنبال تو راه بپيمايم، شاه گفت: راستي خدا به تو چنين دستوري وحي كرده؟
ابراهيم (ع) فرمود: آري، گفت: من شهادت مي‌دهم به اينكه اله تو الهي رفيق و حليم و كريم است. آن گاه گفت: اي ابراهيم تو مرا به دين خود متمايل كردي، آن گاه با ابراهيم (ع) وداع نمود و برگشت.
ابراهيم (ع) هم چنان راه مي‌پيمود تا به بلندترين نقطه از سرزمين شامات فرود آمد و لوط را در پايين‌ترين نقطه شامات جاي گذاشت.
ابراهيم (ع) وقتي پس از سالها انتظار از باردار شدن ساره نااميد شد به او گفت: اگر مايل باشي هاجر را به من بفروش، باشد كه خداوند از او به من فرزندي روزي فرمايد، تا براي ما خلفي باشد. ساره موافقت نمود و هاجر را به ابراهيم (ع) فروخت، و از هاجر اسماعيل (ع) به دنيا آمد. «1»

[ذبيح ابراهيم (ع)، اسماعيل (ع) بوده است نه اسحاق (ع)] ..... ص : 322

اگر به خاطر داشته باشيد تورات، ذبيح ابراهيم (ع) را اسحاق دانسته در حالي كه ذبيح نامبرده اسماعيل (ع) بوده نه اسحاق. مساله نقل دادن هاجر به سرزمين تهامه كه همان سرزمين مكه است، و بنا كردن خانه كعبه در آنجا و تشريع احكام حج كه همه آن و مخصوصا طواف، سعي و قرباني آن حاكي از گرفتاري‌ها و محنت‌هاي هاجر و فرزندش در راه خدا است، همه مؤيد آنند كه ذبيح نامبرده اسماعيل بوده نه اسحاق.
انجيل برنابا هم يهود را به همين اشتباه ملامت كرده و در فصل چهل و چهار چنين گفته است:" خداوند با ابراهيم (ع) سخن گفت و فرمود: اولين فرزندت، اسماعيل را بگير و از اين كوه بالا برده او را به عنوان قرباني و پيشكش ذبح كن، و اگر ذبيح ابراهيم (ع) اسحاق بود انجيل او را يگانه و اولين فرزند ابراهيم (ع) نمي‌خواند، براي
__________________________________________________
(1)روضه كافي ح 560 ص 370- 373
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 323
اينكه وقتي اسحاق به دنيا آمد اسماعيل (ع) كودكي هفت ساله بود" «1».
و همچنين از آيات قرآن كريم به خوبي استفاده مي‌شود كه ذبيح ابراهيم (ع)، فرزندش اسماعيل بوده نه اسحاق، براي اينكه بعد از ذكر داستان شكستن بت‌ها، و در آتش افكندن ابراهيم (ع) و بيرون آمدنش به سلامت، مي‌فرمايد:
" فَأَرادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْناهُمُ الْأَسْفَلِينَ، وَ قالَ إِنِّي ذاهِبٌ إِلي رَبِّي سَيَهْدِينِ، رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ، فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ، فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قالَ يا بُنَيَّ إِنِّي أَري فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَري قالَ يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ، فَلَمَّا أَسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ، وَ نادَيْناهُ أَنْ يا إِبْراهِيمُ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا إِنَّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ، إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِينُ، وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ سَلامٌ عَلي إِبْراهِيمَ، كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ، إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ، وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيًّا مِنَ الصَّالِحِينَ وَ بارَكْنا عَلَيْهِ وَ عَلي إِسْحاقَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِما مُحْسِنٌ وَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ مُبِينٌ" «2».
اگر كسي در اين آيات دقت كند چاره‌اي جز اين نخواهد ديد كه اعتراف كند به اينكه ذبيح همان كسي است كه خداوند ابراهيم (ع) را در جمله" فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ" به ولادت او بشارت داده. و جمله" وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيًّا مِنَ الصَّالِحِينَ" بشارت ديگري است غير آن بشارت اول، و مساله ذبح و قرباني در ذيل بشارت اولي ذكر شده. و خلاصه، قرآن كريم پس از نقل قرباني كردن ابراهيم (ع) فرزند را، مجددا بشارت به ولادت اسحاق را حكايت مي‌كند و اين خود نظير تصريح است به اينكه قرباني ابراهيم (ع) اسماعيل
__________________________________________________
(1)انجيل برنابا، فصل 44، آيه 11 و 12
(2)خواستند تا در حق او نيرنگي كنند و ما آنان را پست قرار داديم، و گفت: من بسوي پروردگارم روانم كه او مرا هدايت خواهد كرد، خدايا مرا فرزند صالحي كه از بندگان شايسته تو باشد، عطا فرما، ما او را به پسري بردبار بشارت داديم و چون به حد راه پيمودن با وي رسيد گفت اي پسرك من، در خواب ديدم كه ترا ذبح مي‌كنم، در اين واقعه تو را چه نظري است؟ گفت: اي پدر! آنچه را فرمانت داده‌اند عمل كن كه اگر خدا خواهد مرا از صابران خواهي يافت، و چون تسليم شدند و او را براي كشتن به روي در افكند، و وي را ندا داديم كه اي ابراهيم! تو ماموريت عالم رؤيا را انجام دادي و ما نيكوكاران را چنين پاداش مي‌دهيم، كه اين امتحاني بود آشكار، و او را به ذبيحه‌اي بزرگ فدا داديم و براي او اين سخن را ميان آيندگان بجاي گذاشتيم، درود بر ابراهيم باد، نيكوكاران را چنين پاداش مي‌دهيم، او از بندگان مؤمن ما بود، و او را به اسحاق، كه پيغمبري از شايستگان بود نويد داديم، و او و اسحاق را بركت داديم و از نژادشان برخي صالح و نيكوكار و برخي دانسته به نفس خود ستمكار شدند. سوره صافات آيات 98- 113
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 324
بوده نه اسحاق.
و نيز روايات وارد از ائمه اهل بيت (ع) همه تصريح دارند بر اينكه ذبيح، اسماعيل (ع) بوده. و اما در روايات وارده از طرق عامه، در بعضي از آنها اسماعيل (ع) و در بعضي ديگر اسحاق اسم برده شده. الا اينكه قبلا هم گفتيم و اثبات هم كرديم كه روايات دسته اول موافق با قرآن است، و روايات دسته دوم چون مخالف با قرآن است قابل قبول نيست.

[كلام نادرست طبري در تاريخ خود كه اسحاق (ع) را ذبيح دانسته] ..... ص : 324

طبري در تاريخ خود مي‌گويد: علماي پيشين اسلام اختلاف كرده‌اند در اينكه آن فرزندي كه ابراهيم (ع) مامور به قربان كردن او شد كداميك از دو فرزندش بوده، بعضي گفته‌اند اسحاق بوده، و بعضي ديگر گفته‌اند: اسماعيل، و بر طبق هر دو قول از رسول خدا (ص) نيز روايت وارد شده. و ما اگر در بين اين دو دسته روايات يك دسته را صحيح مي‌دانستيم البته بر طبق همان حكم مي‌كرديم و ليكن روايات هيچكدام بر ديگري از جهت سند ترجيح ندارد، لذا ناگزير بر طبق آن رواياتي حكم مي‌كنيم كه موافق با قرآن كريم است، و آن رواياتي است كه مي‌گويد: فرزند نامبرده، اسحاق بوده، چون قرآن كريم دلالتش بر صحت اين دسته از روايات روشن‌تر است، و اين قول بهتر از قرآن استفاده مي‌شود.
طبري رشته كلام را ادامه داده تا آنجا كه مي‌گويد: اما اينكه گفتيم دلالت قرآن بر صحت اين دسته از روايات روشن‌تر است براي اين بود كه قرآن پس از ذكر دعاي ابراهيم خليل (ع) در موقع بيرون شدن از ميان قوم خود با ساره به سوي شام، مي‌فرمايد:" إِنِّي ذاهِبٌ إِلي رَبِّي سَيَهْدِينِ رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ" و اين دعا قبل از آن بود كه اصلا به هاجر برخورد كند، و از او فرزندي بنام اسماعيل به وجود آيد. آن گاه دنبال اين دعا اجابت دعايش را ذكر مي‌كند، و او را به وجود غلامي حليم بشارت مي‌دهد- و سپس مساله خواب ديدن ابراهيم (ع) مبني بر اينكه همين غلام را پس از رسيدن به حد رشد ذبح مي‌كند بيان مي‌فرمايد.
و از آنجايي كه در قرآن كريم بشارت به فرزند ديگري به ابراهيم داده نشده، و در پاره‌اي از آيات مانند آيه" وَ امْرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ" «1» و آيه" فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قالُوا لا تَخَفْ وَ بَشَّرُوهُ بِغُلامٍ عَلِيمٍ فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِي صَرَّةٍ فَصَكَّتْ وَجْهَها وَ قالَتْ عَجُوزٌ عَقِيمٌ" «2» صراحتا بشارت را در باره ولادت اسحاق ذكر
__________________________________________________
(1)سوره هود آيه 71
(2)سوره ذاريات آيه 28
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 325
مي‌كند ناگزير بايد هر جا بشارت ديگري در اين باره ديده شد حمل بر ولادت همين فرزند كنيم.
آن گاه مي‌گويد: كسي اشكال نكند به اينكه اين ادعا با بشارت تولد اسحاق از ابراهيم (ع) و تولد يعقوب از اسحاق نمي‌سازد، و چون بشارت تولد اسحاق توأم با بشارت به تولد يعقوب ذكر شده پس فرزند مورد بحث اسماعيل بوده، براي اينكه صرف توأم ذكر شدن اين دو بشارت دليل بر اين نيست كه فرزند مورد بحث اسماعيل بوده، ممكن است اسحاق بوده، و يعقوب قبل از جريان قرباني شدن از اسحاق به دنيا آمده باشد، و اسحاق پس از تولد يعقوب به حد سعي رسيده باشد.
و نيز كسي اشكال نكند به اينكه اگر مقصود از فرزند مورد بحث اسحاق باشد به طور مسلم اين جريان در غير كعبه رخ مي‌داد، و حال آنكه در روايات دارد ابراهيم (ع) ديد كه قوچي به خانه كعبه بسته شده براي اينكه ممكن است قوچ را از شام به مكه آورده و به خانه خدا بسته باشند. «1»
اين بود كلام طبري در پيرامون اين بحث، و عجيب اينجا است كه چطور متوجه اين نكته نشده كه ابراهيم (ع) در موقع مهاجرتش به شام تنها از خدا فرزند صالحي خواست، و قيد نكرد كه اين فرزند صالح از ساره باشد يا از غير او، و با اين حال هيچ اجباري نيست به اينكه ما بشارت بعد از اين دعا را بشارت بر ولادت اسحاق از ساره بدانيم.
اين هم كه گفت:" چون در چند مورد بشارت به فرزند، بشارت به ولادت اسحاق است پس بايد هر جاي ديگر قرآن بشارت به فرزندي به ابراهيم ديديم حمل بر ولادت اسحاق كنيم" صرفنظر از اشكالي كه در خود آن موارد هست اصولا اين حرف قياس بدون دليل است، بلكه نه تنها دليلي بر صحت آن نيست، دليل بر خلافش هم هست، و آن اين است كه در آيات مورد بحث بعد از آنكه خداوند ابراهيم را به وجود فرزندي بشارت مي‌دهد، و سپس مساله ذبح را ذكر مي‌كند، مجددا بشارت ديگري به تولد اسحاق مي‌دهد، و با اين حال هر كسي مي‌فهمد كه بشارت اولي مربوط به تولد فرزند ديگري غير اسحاق بوده، و الا حاجتي به ذكر بشارت دومي نبود. و از آنجايي كه علماي حديث و تاريخ اتفاق دارند بر اينكه اسماعيل قبل از اسحاق به دنيا آمده ناگزير بايد گفت آن بشارتي هم كه قبل از بشارت ولادت اسحاق و قبل از مساله ذبح ذكر شده بشارت به تولد اسماعيل است.
__________________________________________________
(1)تاريخ طبري ج 1 ص 263- 271
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 326
تناقص ديگري از تورات: اگر بخاطر داشته باشيد تورات تصريح كرد به اينكه اسماعيل قريب چهارده سال قبل از اسحاق بدنيا آمد، و چون ساره مورد استهزاء قرار گرفت، ابراهيم (ع) او را با مادرش از خود طرد نمود. و به وادي بي آب و علفي برد. آن گاه داستان عطش هاجر و اسماعيل را و اينكه فرشته‌اي آب را به آن دو نشان داد، ذكر نمود، و حال آنكه در ضمن داستان گفت: هاجر بچه خود را زير درختي انداخت تا جان دادنش را نبيند. از اين جمله و جملات ديگري كه تورات در بيان اين داستان دارد استفاده مي‌شود كه اسماعيل در آن وادي كودكي شيرخواره بوده، هم چنان كه اخبار وارده از طرق ائمه اهل بيت (ع) نيز آن جناب را در آن ايام بچه‌اي شيرخوار خوانده است.

6- تورات بر خلاف قرآن كريم: ..... ص : 326

اشاره

- كه كمال اعتناء را به داستان ابراهيم (ع) و دو فرزند بزرگوارش (ع) نموده- اين داستان را با كمال بي اعتنايي نقل كرده است، و تنها شرحي از اسحاق كه پدر بني اسرائيل است بيان داشته، و از اسماعيل جز به پاره‌اي از مطالب كه مايه توهين و تحقير آن حضرت است يادي نكرده، تازه همين مقدار هم كه ياد كرده خالي از تناقض نيست، يك بار گفته كه: خداوند به ابراهيم (ع) خطاب كرد كه من نسل تو را از اسحاق منشعب مي‌كنم. بار ديگر گفته كه: خداوند به وي خطاب كرد كه من نسل تو را از پشت اسماعيل جدا ساخته و به زودي او را امتي بزرگ قرار مي‌دهم. يك جا او را انساني وحشي و ناسازگار با مردم و خلاصه موجودي معرفي كرده كه مردم از او مي‌رميده‌اند، انساني كه از كودكي نشو و نمايش در تيراندازي بوده و اهل خانه پدر، او را از خود رانده بودند. و در جايي ديگر در باره همين اسماعيل (ع) گفته كه: خدا با او است.
اين بود مقايسه بين گفته‌هاي تورات و بعضي از روايات عامه در باره ابراهيم (ع) و فرزندان او و بين گفته‌هاي قرآن و روايات ائمه اهل بيت (ع) در باره آن جناب، و از اين مقايسه‌اي كه ما كرديم و از مطالبي كه در خلال اين بحث در اختيار خواننده گذاشتيم جواب از دو اشكالي كه به گفته‌هاي قرآن مجيد شده است نيز روشن مي‌گردد:

[اشكال بعضي از مستشرقين به قرآن در مورد عدم نقل خصوصيات ابراهيم و اسماعيل (ع) و داستان بناي كعبه و ... در سور مكيه و پاسخ بدان اشكال] .... ص : 326

اول- اشكالي است كه بعضي از خاورشناسان «1» كرده و گفته‌اند:" قرآن كريم در سوره‌هايي كه در مكه نازل شده متعرض خصوصيات ابراهيم و اسماعيل (ع) نشده، و از آن دو مانند ساير انبياء به طور اجمال اسم برده، و تنها بيان كرده كه آن دو بزرگوار مانند
__________________________________________________
(1)اين اشكال را نجار در قصص الانبيا از دائرة المعارف اسلامي از فنسنك و هجر و ينيه نقل كرده است.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 327
ساير انبيا (ع) داراي دين توحيد بوده مردم را بيم مي‌داده و به سوي خدا دعوت مي‌كرده‌اند، و اما بنا كردن كعبه و به ديدن اسماعيل رفتن و اينكه اين دو بزرگوار، عرب را به دين فطرت و ملت حنيف دعوت كرده‌اند، هيچيك در اين گونه سوره‌ها وارد نشده. و ليكن در سوره‌هاي غير مكي از قبيل" بقره" و" حج" و امثال آن اين جزئيات ذكر شده و پيوند پدر و فرزندي ميان آن دو و پدر عرب بودن و تشريع دين اسلام و بناي كعبه به دست ايشان خاطر نشان شده است.
سر اين اختلاف اين است كه محمد (ص) تا چندي كه در مكه به سر مي‌برد با يهودي‌ها ميانه بدي نداشت، بلكه تا حدي به آنها اعتماد هم داشت، و ليكن وقتي به مدينه مهاجرت نمود و با دشمني شديد و ريشه‌دار يهود مواجه گرديد چاره‌اي جز اين نديد كه از غير يهود استمداد جسته و به كمك آنان خود را از شر يهود محفوظ بدارد، اينجا بود كه هوش سرشار خداداديش او را به اين نقشه راهنمايي كرد كه به منظور همدست ساختن مشركين عرب ابراهيم (ع) را كه بنيان‌گذار دين توحيد است پدر عرب ناميده و حتي شجره خود را به او منتهي كند، و به همين منظور و براي نجات از شر مردم مكه كه بيش از هر مردم ديگري فكر او را به خود مشغول كرده بودند باني خانه مقدس آنان يعني كعبه را ابراهيم ناميده و از اين راه مردم آن شهر را هم با خود موافق نمود". صاحبان اين اشكال با اين نسبت‌هايي كه به كتاب عزيز خدا داده آبرويي براي خود باقي نگذاشته‌اند، براي اينكه قرآن كريم با شهرت جهانيي كه دارد حقانيتش بر هيچ شرقي و غربي پوشيده نيست، مگر كسي از معارف آن بي خبر باشد، و بخواهد با نداشتن اهليت در باره چيزي قضاوت كند، و گر نه هيچ دانشمند متدبري نيست كه قرآن را ديده باشد و آن را مشتمل بر كوچكترين خلاف واقعي بداند. آري، همه- چه شرقي و چه غربي- اعتراف دارند بر اينكه قرآن نه با مشركين مداهنه و سازش نموده، نه با يهود و نه با نصارا و نه با هيچ ملتي ديگر، و در اين باب هيچ فرقي بين لحن سوره‌هاي مكي آن و لحن سوره‌هاي مدني‌اش نيست، و همه جا به يك لحن يهود و نصارا و مشركين را تخطئه نموده است.
بله، اين معنا هست كه آيات قرآن از آنجايي كه به تدريج و بر حسب پيشامدهاي مربوط به دعوت ديني نازل مي‌شده، و ابتلاي رسول خدا (ص) به يهوديان بعد از هجرت بوده قهرا تشديد علني عليه يهود هم در آيات نازله در آن ايام واقع شده، هم چنان كه آيات راجع به احكامي كه موضوعات آن در آن ايام پيش آمده در همان ايام نازل شده است.
و اما اينكه گفتند داستان ساختن خانه كعبه و سركشي ابراهيم (ع) از
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 328
اسماعيل و تشريع دين حنيف در سوره‌هاي مكي نيامده، جوابش آيات سوره ابراهيم (ع) است كه در مكه نازل شده و خداوند در آن، دعاي ابراهيم (ع) را چنين حكايت نموده:" وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ"- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِيُقِيمُوا الصَّلاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ"- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَي الْكِبَرِ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعاءِ" «1».
هم چنان كه نظير اين آيات در سوره صافات كه آن نيز مكي است و اشاره به داستان ذبح دارد آمده و ما در چند صفحه قبل آن را ايراد نموديم.
و اما اينكه گفتند: محمد (ص) بدين وسيله خود را از شر يهوديان معاصرش حفظ كرد و شجره خود را متصل به يهوديت ابراهيم (ع) نمود، جوابش آيه" يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تُحَاجُّونَ فِي إِبْراهِيمَ وَ ما أُنْزِلَتِ التَّوْراةُ وَ الْإِنْجِيلُ إِلَّا مِنْ بَعْدِهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" ما كانَ إِبْراهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لا نَصْرانِيًّا وَ لكِنْ كانَ حَنِيفاً مُسْلِماً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ" «2» است كه صراحتا مي‌فرمايد ابراهيم (ع) يهودي نبوده است.

[اشكال ديگر به آيات مربوط به احتجاجات ابراهيم (ع) و در آتش انداختن آن حضرت] ..... ص : 328

اشكال دوم اين است كه: ستاره‌پرستاني كه قرآن، احتجاج ابراهيم (ع) را عليه الوهيت آنها با جمله" فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ" متعرض شده در شهر" حران" كه ابراهيم (ع) از" بابل" يا" اور" بدانجا مهاجرت كرد، مي‌زيستند، و لازمه اين معنا اين است
__________________________________________________
(1)ياد آر وقتي كه ابراهيم عرض كرد: پروردگارا! اين شهر (مكه) را مكان امن و امان قرار ده و من و فرزندانم را از پرستش بتان دور بدار ... پروردگارا! من ذريه و فرزندان خود را در وادي بي كشت و زرعي نزد بيت الحرام تو براي بر پا داشتن نماز مسكن دادم، بار خدايا! تو دلهاي مردم را به سوي آنها مايل گردان و به انواع ثمرات آنها را روزي ده باشد كه شكر تو را به جاي آرند ... ستايش خداي را كه به من در پيري دو فرزندم اسماعيل و اسحاق را عطا فرمود كه پروردگار من البته دعاي بندگان را خواهد شنيد. سوره ابراهيم آيه 35- 39
(2)اي اهل كتاب! چرا در آيين ابراهيم با يكديگر مجادله مي‌كنيد كه هر يك به خود نسبت مي‌دهيد او را، و حال اينكه فرستاده نشد تورات و انجيل مگر بعد از ابراهيم به قرن‌ها فاصله، آيا تعقل نمي‌كنيد ... ابراهيم نه يهودي بود و نه نصراني، ليكن به دين حنيف توحيد و اسلام بود، و هرگز از مشركين نبود. سوره آل عمران آيه 64- 67
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 329
كه بين احتجاج او عليه ستاره‌پرستان و بين احتجاجش عليه بت‌پرستان و بت شكستن و در آتش انداختنش مدتي طولاني فاصله شده باشد، و حال آنكه از ظاهر آيات راجع به اين دو احتجاج بر مي‌آيد كه اين دو احتجاج در عرض دو روزي واقع شده است كه اولين برخورد وي با پدرش بود- چنان كه گذشت.
مؤلف: اين اشكال در حقيقت اشكال به تفسيري است كه در ذيل آيات، گذشت، نه بر اصل آيات قرآني. و جوابش هم اين است كه اين حرف ناشي از غفلت و بي اطلاعي از تاريخ و همچنين در دست نداشتن حساب صحيح است، براي اينكه اگر درست حساب مي‌كردند، مي‌فهميدند كه وقتي در يك شهر بزرگي از يك كشوري، مذهبي مانند" صابئيه" رائج باشد، قهرا در گوشه و كنار آن كشور نيز از معتقدين به آن مذهب اشخاصي يافت مي‌شوند، چطور ممكن است مثلا شهر حران همگي ستاره‌پرست باشند و از اين ستاره‌پرستان در مركز و عاصمه كشور يعني شهر بابل يا اور عده‌اي يافت نشوند؟.
و اما اينكه گفتيم اين اشكال ناشي از بي اطلاعي از تاريخ است، براي اين است كه تاريخ ثابت كرده كه در شهر بابل مذهب ستاره‌پرستي مانند مذهب بت‌پرستي رائج بوده، و معتقدين به آن مذهب نيز مانند معتقدين به اين كيش داراي معابد بسياري بوده‌اند و هر معبدي را به نام ستاره‌اي ساخته و مجسمه‌اي از آن ستاره را در آن معبد نصب كرده بودند. مخصوصا در تاريخ سرزمين بابل و حوالي آن اين معنا ثابت است كه صابئين در حدود سه هزار و دويست سال قبل از ميلاد در اين سرزمين معبدي به نام" اله شمس" و معبدي به نام" اله قمر" بنا كرده‌اند، و در سنگهايي هم كه باستانشناسان كشف كرده‌اند و در آن شريعت حمورابي حك شده، اله شمس و اله قمر اسم برده شده است. و تاريخ نوشتن و حكاكي اين سنگها مقارن با همان ايام زندگي ابراهيم (ع) است.

[گفتاري بيروني و مسعودي در باره عقائد ستاره پرستان، بت پرستان و صابئين] ..... ص : 329

و در آن قسمتي هم كه از كتاب" آثار الباقية" ابو ريحان بيروني در ذيل آيه 62 از سوره بقره در ضمن بحث تاريخي نقل شد داشت كه:" يوذاسف" پس از گذشتن يك سال از سلطنت" طهمورث" در سرزمين هند ظهور و كتابت فارسي را اختراع كرد و مردم را به كيش صابئيت دعوت نمود. و گروه بسياري هم بدو گرويدند. و نيز پادشاهان سلسله پيشداديان و بعضي از كياني‌ها كه در بلخ بسر مي‌بردند، آفتاب، ماه و ستارگان و همچنين كليات عناصر را مقدس و معظم مي‌شمردند، تا آنكه پس از گذشتن سي سال از سلطنت گشتاسب، زردشت ظهور نمود.
بيروني هم چنان گفتار خود را ادامه داده تا آنجا كه مي‌گويد: اينها تدابير عالم را به فلك و اجرام فلكي نسبت مي‌دهند و براي آنها قائل به حيات، نطق، چشم و گوش بوده و به ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 330
طور كلي انوار را تعظيم مي‌كنند. از جمله آثار باستاني صابئين يكي گنبدي است كه بالاي محراب مقصوره جامع دمشق ساخته‌اند، چون اين محل نمازگاه صابئين بوده. يوناني‌ها و رومي‌ها نيز بر اين كيش بوده‌اند. مسجد مذكور در اثر تحولات تاريخي از دست صابئين درآمد و به دست يهود و پس از يهود به دست نصارا افتاد و آن را كليساي خود قرار دادند، تا آنكه اسلام ظهور نمود و مسلمين بر دمشق مسلط شده و اين بناي تاريخي را مسجد خود كردند.
و به طوري كه ابو معشر بلخي در كتاب خود نوشته: صابئين هيكل‌هايي به اسماء آفتاب داشته‌اند، مانند هيكل" بعلبك" كه براي صنم شمس و" قران" كه براي صنم قمر ساخته شده بود و شكل طيلسان را داشته «1». در نزديكي‌هاي دمشق دهي است به نام" سلمسين" كه معلوم مي‌شود اسم قديمي اين محل" صنم سين" يعني بت ماه بوده، و نيز دهي ديگر است بنام" ترع عوز" يعني دروازه زهره.
و به طوري كه مورخين مي‌نويسند حتي بت‌هاي خانه كعبه هم از آن صابئين بوده، و مردم مكه در آن روزها در شمار صابئين و ستاره‌پرست بوده‌اند، و بت" لات" به اسم" زحل" و بت" عزي" به اسم" زهره" بوده «2».
مسعودي مي‌نويسد كه: مذهب صابئيت در حقيقت تكاملي از بت‌پرستي بوده، چون ريشه اين دو كيش يكي است، و چه بسا كه بسياري از بت‌پرستان نيز مجسمه خورشيد، ماه و ساير ستارگان را مي‌پرستيدند، و با پرستش آنها به اله‌هاي هر يك از آنها و به واسطه آن اله‌ها به اله آلهه تقرب مي‌جستند «3».
و نيز مي‌گويد: بسياري از اهل هند و چين و طوائفي ديگر بودند كه خداي عز و جل را جسم مي‌پنداشته، و معتقد بودند ملائكه اجسامي هستند به اندازه‌هاي معين، و خدا و ملائكه در پشت آسمان پنهانند. اين عقايد آنها را بر آن داشت كه تمثالها و بت‌هايي به خيال خود به شكل خداي عز و جل و يا به شكل ملائكه با قامت‌ها و شكل‌هاي مختلف و يا به شكل انسان يا غير اينها تراشيده آنها را بپرستند، و به پيشگاهشان قربانياني تقديم بدارند، و نذوراتي برايشان نذر كنند، زيرا به عقيده اينان اين آلهه همانند خداي متعال و به او نزديك بودند.
__________________________________________________
(1)اين قسمت از گفتار بيروني با توضيح بعضي مشكلات و نكات در ج 1 ص 258 همين ترجمه گذشت.
(2)آثار الباقيه ابو ريحان بيروني
(3)مروج الذهب ج 2 ص 225
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 331
دير زماني بر اين منوال گذشت تا آنكه بعضي از حكما و دانشمندانشان آنان را به نتيجه افكار خود بدين شرح آگاه ساختند كه: افلاك و كواكب نزديك‌ترين اجسام ديدني به خداي تعالي مي‌باشند، و اين اجسام داراي حيات و نفس ناطقه‌اند، و ملائكه در بين اين ستارگان و آسمانها به نزد خدا آمد و شد دارند، و هر حادثه‌اي كه در عالم ما پيش مي‌آيد همه الگويي از حوادث عالم بالا و نتيجه حوادثي است كه به امر خدا در كواكب پديد مي‌آيد.
از آن به بعد بشر بت‌پرست متوجه ستارگان گشته و قرباني‌ها را به پيشگاه آنها تقديم مي‌داشتند، بدان اميد كه ستارگان حوائج آنها را برآورده و حوادث خوبي برايشان پيش آورند.
ليكن متوجه شدند كه اين ستارگان در روز و قسمتي از شب در دسترس آنها نيستند، و تنها پاره‌اي از شب خودنمايي مي‌كنند، به ناچار بعضي از حكماي‌شان راه چاره را در اين ديدند كه بت‌ها و مجسمه‌هايي به صورت و شكل ستارگان بسازند و به ايشان دستور دادند تا پيكرها و بت‌هايي به عدد ستارگان مشهور براي كواكب ساختند و هر صنفي از ايشان ستاره‌اي را تعظيم مي‌كردند و به پيشگاهش قرباني مخصوصي مي‌بردند و چنين مي‌پنداشتند كه وقتي در زمين بت مربوط بفلان ستاره را تعظيم كنند آن ستاره در آسمان به جنب و جوش درآمده و مطابق خواسته‌هايشان سير مي‌كند.
آنان براي هر كدام خانه‌اي جداگانه و هيكلي منفرد ترتيب داده و به هر يك از آن هيكل‌ها اسم يكي از ستارگان را گذاشتند. گروهي خانه كعبه را خانه زحل پنداشته و گفته‌اند: اگر اين خانه تا كنون باقي مانده براي اين بوده كه اين خانه خانه زحل است، و زحل آن را از دستخوش حوادث نگهداشته، چون زحل كارش بقا و ثبوت و نگهداري است. هر موجودي كه مربوط به اين ستاره باشد به هيچ وجه زوال پذير نيست. اينان عقايد خرافي ديگر نيز داشته‌اند كه ذكر آنها باعث ملال خاطر خواننده است.
چون مدتي بر اين منوال گذشت، كم كم خود بت‌ها را به جاي ستارگان پرستيده و آنها را واسطه نزديكي به خدا دانستند و پرستش ستارگان را از ياد بردند، تا آنكه يوذاسف كه مردي از اهل هند بود در سرزمين هند ظهور نمود و از هند به سند و از آنجا به بلاد سيستان و زابلستان كه آن روز در تحت تصرف" فيروز بن كبك" بود، سفر نمود و از آنجا مجددا به سند مراجعت كرد و از آنجا به كرمان رفت. اين مرد ادعاي نبوت داشت و مي‌گفت: من از طرف خداي تعالي رسول و واسطه بين او و بندگان اويم.
يوذاسف در اوايل سلطنت طهمورث پادشاه فارس- و بعضي گفته‌اند در عهد سلطنت جم- به فارس رفت- او اولين كسي بود كه مذهب ستاره‌پرستي را در بين مردم ابداع نمود و آن را
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 332
انتشار داد- چنان كه در سطور گذشته يادآور شديم.
يوذاسف مردم را به زهد و ترك دنيا و اشتغال به معنويات و توجه به عوالم بالا كه مبدأ و منتهاي نفوس بشر است دعوت مي‌نمود، و با القاء شبهاتي كه داشت مردم را به پرستش بت‌ها و سجده در برابر آنها وا مي‌داشت و با حيله و نيرنگ‌هايي كه مخصوص به خودش بود اين مسلك خرافي را صورت مسلكي صحيح و عقلايي داد.
تاريخ دانان خبره و باستان‌شناسان نوشته‌اند:" جم" اولين كسي بود كه آتش را بزرگ شمرد و مردم را به بزرگداشت آن دعوت نمود، او آتش را از اين جهت تعظيم مي‌كرده كه به نور آفتاب و ماه شباهت داشته و او بطور كلي نور را بهتر از ظلمت مي‌دانسته و براي آن مراتبي قايل بوده. بعد از وي پيروان او با هم اختلاف نموده هر طائفه‌اي به سليقه خود چيزي را واجب التعظيم مي‌دانست و آن را براي نزديكي به خدا تعظيم مي‌كرد.
مسعودي سپس خانه‌هاي مقدسي را كه در دنيا هر كدام مرجع طائفه مخصوصي است برشمرده و در اين باره هفت خانه را اسم مي‌برد: 1- خانه كعبه يا خانه زحل 2- خانه‌اي در اصفهان بالاي كوه مارس 3- خانه مندوسان در بلاد هند 4- خانه نوبهار بنام ماه در شهر بلخ 5- خانه غمدان در شهر صنعاي يمن به نام زهره 6- خانه كاوسان بنام خورشيد در شهر فرغانه 7- خانه نخستين علت، در بلندترين بلاد چين.
آن گاه مي‌گويد: خانه‌هاي مقدس ديگري در بلاد يونان و روم قديم و صقلاب بوده كه برخي از آنها به اسماي كواكب ناميده مي‌شدند، مانند خانه زهره در تونس.
صابئي‌ها- كه آنان را به خاطر اينكه حرانيها همه صابئي بوده‌اند حرانيون نيز گفته‌اند- علاوه بر خانه‌هاي مذكور هيكل‌هايي نيز داشته‌اند كه هر كدام را به نام يكي از جواهر عقلي و ستارگان مي‌ناميدند، از آن جمله است: 1- هيكل نخستين علت 2- هيكل عقل 3- هيكل سلسله 4- هيكل صورت 5- هيكل نفس، كه اين چند هيكل بر خلاف ساير هياكل كه هر كدام شكل مخصوصي داشته‌اند، همه مدور شكل ساخته شده بودند. 6- هيكل زحل، شش ضلعي 7- هيكل مشتري، سه ضلعي 8- هيكل مريخ، چهار ضلعي مستطيل 9- هيكل شمس، مربع 10- هيكل عطارد، مثلث 11- هيكل زهره، مثلث در جوف مربع مستطيل 12- هيكل قمر، هشت ضلعي.
البته صابئي‌ها غير از آنچه كه ما در اينجا به نگارش درآورديم، عقايد و اسرار و رموزي هم داشته‌اند كه از غير خود پنهان مي‌داشته‌اند. «1»
__________________________________________________
(1)مروج الذهب ج 2 ص 225- 236
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 333
اين بود گفتار مسعودي در مروج الذهب، نظير مطالب وي را شهرستاني نيز در كتاب ملل و نحل خود آورده است. «1»
از بيانات قبلي دو نكته به دست آمد: اول اينكه بت‌پرستان همانطوري كه بت‌هايي را به عنوان مجسمه‌هاي خدايان و ارباب انواع مي‌پرستيدند، هم چنين بت‌هايي را به عنوان مجسمه ستارگان و آفتاب و ماه مي‌پرستيدند، و به اسم هر كدام هيكلي ساخته بودند. بنا بر اين، ممكن است احتجاج ابراهيم (ع) در باره ستاره و خورشيد و ماه، با بت‌پرستاني بوده كه در عين بت‌پرستي ستارگان را هم مي‌پرستيده‌اند نه فقط با صابئين (و ستاره‌پرستان). هم چنان كه ممكن است بگوييم:
بنا بر پاره‌اي از روايات كه در سابق ايراد شد احتجاج ابراهيم (ع) با صابئين و ستاره‌پرستاني بوده كه در آن روزها در شهر بابل و يا اور و يا كوثاريا مي‌زيسته‌اند (نه با اهالي حران كه مركز صابئيت بوده تا آن اشكال وارد آيد).
علاوه بر اينكه از ظاهر آيات كريمه راجع به ابراهيم (ع) استفاده مي‌شود كه ابراهيم (ع) پس از احتجاج با پدر و قومش و پس از آنكه از هدايت آنها مايوس شد از سرزمين آنان مستقيما به سوي ارض مقدس مهاجرت نمود، نه اينكه ابتدا به سوي حران و سپس به ارض مقدس مهاجرت كرده باشد. و اينكه كتب تواريخ نوشته‌اند: در آغاز به سوي حران و سپس از آنجا به سوي ارض مقدس هجرت كرده ماخذ صحيحي جز همان گفته‌هاي تورات و يا اخبار ديگري كه اسرائيليت در آن دست برده، ندارد. براي صدق گفتار ما كافي است كه خواننده عزيز تورات را با اخباري كه تاريخ طبري ضبط كرده دقيقا مورد بررسي قرار دهد.
از همه اينها گذشته بعضي «2» نوشته‌اند كه غير از حراني كه مركز صابئي‌ها بوده، حران ديگري در نزديكي‌هاي بابل بوده، و منظور تورات از حران، همين شهر بوده كه در نزديكي‌هاي بابل ما بين فرات و خابور قرار داشته، نه حران دمشق.
آري، مسعودي گويد كه:" آنچه از هيكل‌هاي مقدس صابئين تا كنون (سال 332 ه زمان مسعودي) باقي مانده خانه‌اي است در شهر حران در دروازه" رقه" معروف به" مغليتيا" كه آن را هيكل آزر پدر ابراهيم (ع) مي‌دانند و در باره آزر و ابراهيم (ع) پسرش، سخنان بسياري دارند". ولي گفته آنان هيچگونه ارزشي ندارد «3».
__________________________________________________
(1)ملل و نحل شهرستاني ج 2 ص 5- 56 [.....]
(2)قاموس كتاب مقدس در ماده حران.
(3)مروج الذهب ج 2 ص 237
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 334
دوم اينكه همانطوري كه بت‌پرستان گاهي آفتاب و ماه و ستاره را مي‌پرستيدند همچنين ستاره‌پرستان نيز هيكل‌هايي براي پرستش غير كواكب و ماه و آفتاب داشته‌اند، مانند هيكل علت نخستين و هيكل عقل و نفس و غير آن، و مانند بت‌پرستان به اين اشياء (عقل و نفس و ...) تقرب مي‌جسته‌اند.
مؤيد اين معنا گفته" هردوت" مي‌باشد، او در كتاب تاريخش آنجا كه معبد بابل را وصف مي‌كند مي‌گويد: اين معبد مشتمل بر يك برج هشت طبقه‌اي بوده و آخرين آنها مشتمل بر گنبدي بزرگ و فراخ بوده، و در آن گنبد فقط تختي بزرگ و در مقابل آن تخت ميزي از طلا قرار داشته، و غير از اين دو چيز در آن گنبد هيچ چيز، نه مجسمه و نه تمثال و نه چيز ديگر، نبوده و احدي جز يك زن كه معتقد بود خداوند او را براي ملازمت و حفاظت هيكل استخدام نموده كسي در آن گنبد نمي‌خوابيد. «1»
و بعيد نيست اين همان هيكل علت نخستين بوده كه به عقيده آنان از هر شكل و هياتي منزه است. گو اينكه خود صاحبان اين عقايد- همانطور كه مسعودي مي‌گويد- علت اولي را هم به اشكال مختلفي به پندار خود تصوير مي‌كردند. و ثابت شده كه فلاسفه اين طائفه، خدا را از هيات و شكل جسماني و وضع مادي منزه دانسته او را به صفاتي كه لايق ذات او است توصيف نموده‌اند، ولي جرأت اظهار عقيده خود را در بين عامه مردم نداشته و از آنان تقيه مي‌كردند، يا براي اينكه مردم ظرفيت درك آن را نداشته‌اند و يا اغراض سياسي آنها را وادار به كتمان حق نموده است.
__________________________________________________
(1)تاريخ هردوت يوناني، 500 ق م
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 335

[سوره الأنعام (6): آيات 84 تا 90] ..... ص : 335

اشاره

وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ كُلاًّ هَدَيْنا وَ نُوحاً هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسي وَ هارُونَ وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ (84) وَ زَكَرِيَّا وَ يَحْيي وَ عِيسي وَ إِلْياسَ كُلٌّ مِنَ الصَّالِحِينَ (85) وَ إِسْماعِيلَ وَ الْيَسَعَ وَ يُونُسَ وَ لُوطاً وَ كلاًّ فَضَّلْنا عَلَي الْعالَمِينَ (86) وَ مِنْ آبائِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ وَ إِخْوانِهِمْ وَ اجْتَبَيْناهُمْ وَ هَدَيْناهُمْ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (87) ذلِكَ هُدَي اللَّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ لَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (88)
أُولئِكَ الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ فَإِنْ يَكْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَكَّلْنا بِها قَوْماً لَيْسُوا بِها بِكافِرِينَ (89) أُولئِكَ الَّذِينَ هَدَي اللَّهُ فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْري لِلْعالَمِينَ (90)

ترجمه آيات ..... ص : 335

و اسحاق و يعقوب را به او بخشيديم، همه را هدايت كرديم، و نوح را نيز پيش از ابراهيم و فرزندانش داوود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و هارون هدايت نموديم، و نيكوكاران را چنين پاداش مي‌دهيم (84).
و زكريا و يحيي و عيسي و الياس همگي از نيكوكارانند (85).
و همچنين اسماعيل و يسع و يونس و لوط از شايستگانند و ما همه آن پيغمبران را بر اهل زمانه برتري داده بوديم (86).
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 336
و بعضي پدران و نوادگان و برادرانشان را، و (اين پيغمبران) را برگزيديم و به راه راست هدايت كرديم (87).
آن هدايت خدا است كه هر كه از بندگان خويش را بخواهد بدان هدايت مي‌كند و اگر آنان شرك آورده بودند اعمالي كه مي‌كردند حبط مي‌شد (88).
آنان كساني بودند كه كتاب و حكم و نبوت به ايشان داده بوديم، پس اگر اين قوم به آن كافر شوند، ما قومي را كه هرگز كافر نشوند بر گماريم (89).
ايشان كساني بودند كه خدا هدايت‌شان كرده بود پس به هدايت آنان اقتداء كن، بگو من براي پيغمبري خود از شما مزدي نمي‌خواهم، اين جز يادآوري و تذكري براي جهانيان نيست (90).

بيان آيات ..... ص : 336

[اشاره به استمرار و عدم انقطاع عقيده به توحيد در قرون گذشته، با عنايت و هدايت الهي] .... ص : 336

اتصال اين آيات به آيات قبل واضح است، و احتجاج به بيان ندارد، پس در حقيقت اين آيات تتمه داستان ابراهيم (ع) است.
گر چه اين آيات متضمن منت بر آن جناب و بر انبياي ديگري كه نام‌شان با او ذكر شده در نعمت نبوت است، هم چنان كه از ظاهر جمله" وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ" و جمله" وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ" و جمله" وَ كلًّا فَضَّلْنا عَلَي الْعالَمِينَ" و غير آن استفاده مي‌شود، و ليكن بايد دانست كه سياق اين آيات آن طوري كه بعضيها پنداشته‌اند تنها سياق منت نهادن در مساله نبوت نيست، و نمي‌خواهد فقط اين نعمت را به رخ آنان بكشد. بلكه در مقام بيان نعمت‌هاي بزرگ و بخششهاي جميل الهي نيز هست كه داشتن توحيد فطري و اهتداء به هدايت الهي به دنبال آن مي‌آيد، بلكه موافق با غرض اين سوره كه همان بيان توحيد فطري است همان معناي دوم است. در سابق هم گفتيم كه آوردن داستان ابراهيم (ع) در ضمن اين سوره در حقيقت به منزله مثال زدن بر اصل مطلبي است كه سوره در صدد بيان آن است.
اين آيات در عين اينكه سياقش سياق بيان توحيد فطري است، اين معنا را نيز مي‌رساند كه عقيده به توحيد در قرون گذشته در ميان مردم محفوظ بوده، و عنايت خاص الهي و هدايتش نگذاشته كه اين مطلب، در يك جاي از سلسله متصل بشريت بطور كلي از بين برود- به قول عوام حق و حقيقت باريك شدني هست و ليكن قطع شدني نيست- آري، عنايتي كه پروردگار متعال به دين خود دارد اين دين را از اينكه يكباره دستخوش هواهاي شيطاني شيطان‌صفتان گردد و بكلي از بين رفته و در نتيجه غرض از خلقت عالم باطل شود حفظ فرموده است. اين معنا
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 337
از ظاهر جمله" وَ وَهَبْنا لَهُ" و جمله" وَ نُوحاً هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ ..." و جمله" وَ مِنْ آبائِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ وَ إِخْوانِهِمْ" و همچنين جمله" فَإِنْ يَكْفُرْ بِها هؤُلاءِ ..." استفاده مي‌شود.
البته در طي آيات فرق بين هدايت الهي با هدايت غير الهي و خصائصي از قبيل اجتباء، استقامت راه، ايتاي كتاب و حكم و نبوت كه بدان وسيله هدايت الهي از غير الهي ممتاز مي‌شود، نيز ذكر شده و به زودي بيان آن خواهد آمد- ان شاء اللَّه-.
" وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ كُلًّا هَدَيْنا" اسحاق فرزند ابراهيم (ع) و يعقوب فرزند اسحاق است، و اينكه فرمود:" كُلًّا هَدَيْنا" و لفظ" كلا" را مقدم بر" هدينا" ذكر كرد براي اين است كه دلالت كند بر اينكه هدايت الهي، هر يك از نامبردگان را مستقلا شامل شده، نه اين كه هدايت خدا به طور استقلال ابراهيم را شامل شده و آن ديگري را به طور تبعي و طفيلي. و در حقيقت اين تعبير به منزله اين است كه گفته باشد: ما ابراهيم (ع) را هدايت كرديم، اسحاق را هم هدايت كرديم، يعقوب را هم هدايت كرديم.
" وَ نُوحاً هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ" اين جمله اشعار دارد بر اينكه هدايت در سلسله آباء و ابناي بشر هيچوقت منقطع نشده، و اين طور نبود كه از ابراهيم (ع) شروع شده باشد و قبل از آن جناب هدايتي در عالم نبوده باشد، نه، رحمت خدا قبل از ابراهيم هم شامل نوح بوده است.
" وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ ... وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ" ضميري كه در كلمه" ذريته" است بر حسب ظاهر به نوح برمي‌گردد، چون لفظ نوح در آيه شريفه نزديك‌ترين كلمه‌اي است كه ممكن است ضمير به آن عايد شود، و لفظ ابراهيم (ع) از آن دور است. علاوه بر اين، بعضي از انبياي نامبرده در آيه، مانند لوط و الياس- بطوري كه گفته‌اند- ذريه ابراهيم (ع) نيستند، پس ناگزير بايد گفت مرجع ضمير همان نوح است.
بعضي از مفسرين گفته‌اند مرجع ضمير ابراهيم (ع) است، و اگر در ضمن، اسم لوط و الياس را هم برده با اينكه اين دو بزرگوار از ذريه ابراهيم (ع) نبوده‌اند از باب تغليب بوده، لذا مي‌بينيم در آيه 27 سوره عنكبوت كه مي‌فرمايد:" وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ جَعَلْنا فِي ذُرِّيَّتِهِ النُّبُوَّةَ وَ الْكِتابَ" ضمير" ذريته" به ابراهيم (ع) بر مي‌گردد. ممكن هم هست مراد از" ذريه" همان شش نفري باشند كه در آيه ذكر شده‌اند، و نامبردگان در آيه بعدي داخل در آن نباشند، و جمله" و زكريا ..." و همچنين" و
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 338
اسماعيل ..." معطوف بر جمله" وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ" باشند نه بر" داود ...". اين احتمالاتي است كه بعضي‌ها داده‌اند، و ليكن نسبت به سياق آيه احتمال بعيدي است.
و اما جمله" وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ" ظاهر سياق چنين اقتضا مي‌كند كه مراد از اين" جزاء" همان هدايت الهي باشد كه ذكر شد، و لذا مي‌فرمايد:" و كذلك- اين چنين جزا مي‌دهيم". خواهيد گفت: اگر لفظ" كذلك" اشاره به جزا مي‌بود، جا داشت لفظ" هكذا" را كه براي اشاره به نزديك است به كار ببرد، نه لفظ" كذلك" را كه براي اشاره به دور است.
جواب اين سخن اين است كه لفظ" كذلك" تنها براي اشاره به دور نيست، بلكه گاه مي‌شود كه مشار اليه نزديك است، و ليكن براي اشاره به عظمت موضوع لفظ" كذلك" به كار برده مي‌شود، در اينجا نيز با بكار بردن اين لفظ، مهم بودن هدايت را رسانيده، نظير جمله" كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ" «1» كه با لفظ" كذلك" به مثالي كه زده اشاره فرموده با اينكه آن مثال از اين اشاره دور نبود.

[قرآن كريم دختر زادگان را هم اولاد و ذريه حقيقي مي‌داند] ..... ص : 338

" وَ زَكَرِيَّا وَ يَحْيي وَ عِيسي وَ إِلْياسَ كُلٌّ مِنَ الصَّالِحِينَ" در مباحث قبلي در معناي" احسان" و" صلاح" بحث كرديم.
از اينكه قرآن كريم عيسي را در بين نامبردگان از ذريه نوح مي‌شمارد، مي‌توان به دست آورد كه قرآن كريم دخترزادگان را هم اولاد و ذريه حقيقي مي‌داند، چون اگر غير اين بود عيسي را كه از طرف مادر به نوح متصل مي‌شود ذريه نوح نمي‌خواند. نظير اين استفاده در سابق از آيه ارث و آيه محرمات نكاح گذشت. البته مطالب ديگري نيز در اين باره هست كه- ان شاء اللَّه- در بحث روايتي آينده ايراد خواهد شد.
" وَ إِسْماعِيلَ وَ الْيَسَعَ وَ يُونُسَ وَ لُوطاً وَ كلًّا فَضَّلْنا عَلَي الْعالَمِينَ" ظاهر آيه اين است كه مراد از اسماعيل همان فرزند ابراهيم (ع) و برادر اسحاق است،" يسع"- به فتح يا و سين- بر وزن" أسد" و به قرائتي ديگر" ليسع" بر وزن" ضيغم" اسم يكي از انبياي بني اسرائيل است. قرآن كريم در اين آيه و همچنين در آيه" وَ اذْكُرْ إِسْماعِيلَ وَ الْيَسَعَ وَ ذَا الْكِفْلِ وَ كُلٌّ مِنَ الْأَخْيارِ" «2» نام او را با اسماعيل ذكر فرموده. و اما اينكه اين پيغمبر در چه زماني مي‌زيسته و خاطرات زندگيش چه بوده؟ قرآن چيزي از آن را بيان نكرده است.
__________________________________________________
(1)سوره رعد آيه 17
(2)سوره ص آيه 48
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 339
و اما اينكه فرمود:" وَ كلًّا فَضَّلْنا عَلَي الْعالَمِينَ"، معناي" عالم" جماعتي از مردم است، مثلا گفته مي‌شود" عالم عرب" و" عالم عجم" و" عالم روم". و معناي برتري دادن و بر عالمين، مقدم داشتن به حسب مقام و منزلت است، چون هدايت خاص الهي آنان را بدون واسطه و غير آنان را به واسطه آنان شامل مي‌شود. ممكن هم هست برتري دادن آنان از اين باب بوده كه اين طائفه يعني طائفه انبيا (ع) در ميان سلسله بني نوع بشر- چه گذشتگان و چه آيندگان- اين امتياز را داشته‌اند كه هدايت‌شان بر خلاف ساير افراد بشر فطري بوده و به راهنمايي كسي هدايت نشده‌اند، و معلوم است چنين كساني بر آنان كه هدايتشان به راهنمايي غير باشد برتري دارند. پس نامبردگان در آيه و همچنين انبياي گذشته، و آينده بعد از ايشان، روي هم مجتمعي هستند كه بر ساير مجتمعات بشري فضيلت خدايي دارند.

[ملاك تفضيل و برتري انبياء (ع) بر ديگر مردم، داشتن هدايت فطري و بهره‌مندي از هدايت خاص و بي واسطه الهي است] ..... ص : 339

كوتاه سخن اينكه، ملاك در اين تفضيل همان داشتن هدايت فطري است، و انبيا اگر بر سايرين برتري دارند براي داشتن اين قسم هدايت است. بنا بر اين، اگر غير از سلسله جليل انبيا كسان ديگري هم از قبيل ملائكه و يا ائمه معصومين (ع) يافت شوند كه هدايتشان فطري و غير اكتسابي باشد، قهرا آن افراد نيز بر ساير افراد بشر همان فضيلت را خواهند داشت. و همانطوري كه در ذيل آيه" وَ إِذِ ابْتَلي إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ" «1» در جلد اول اين كتاب گذشت، انبيا (ع) هم بر اينگونه اشخاص از جهت داشتن هدايت فطري فضيلتي نخواهند داشت اگر چه از جهات ديگري برتري داشته باشند.
اين مطلب را در اينجا براي اين گفتيم تا معلوم شود اينكه بعضي از مفسرين به اين آيه استدلال كرده‌اند بر اينكه انبيا (ع) از ملائكه هم بالاترند صحيح نيست، و نيز معلوم شود به اينكه منظور از برتري در اين آيه تنها برتري از جهت هدايت خاص بي واسطه الهي است، و لذا با اين آيه نمي‌توان برترين انبيا را بر ملائكه اثبات كرد. گو اينكه ممكن است انبيا (ع) از جهت دارا بودن مقام اجتباء، يا صراط مستقيم و كتاب و حكم و نبوت بر ملائكه برتري داشته باشند، الا اينكه برتري از اين جهات ربطي به آيه مورد بحث ندارد.
در اينجا بايد دانست كه در ذكر اسماي هفده نفر از انبيا در اين سه آيه، رعايت ترتيب نشده، نه از جهت زمان و نه از جهت مقام و منزلت، براي اينكه مي‌بينيم انبياي بعد از اسماعيل را قبل از وي ذكر نموده و همچنين عده‌اي از انبيا را بر نوح، موسي و عيسي كه به نص قرآن كريم افضل از آنهايند مقدم داشته است.
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 124
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 340

[كوششي كه صاحب المنار براي توجيه ترتيب اسماء انبياء (ع) در سه آيه شريفه، نموده است] ..... ص : 340

پس اينكه صاحب المنار خواسته وجهي براي ترتيب درست كند، صحيح نيست.
وي در اين باره گفته است: اين چهارده پيغمبر كه در سه آيه مورد بحث ذكر شده‌اند سه قسمند چون هر چند نفرشان در تحت يك جامع قرار دارند.
قسم اول- انبيايي هستند كه خداوند به آنان علاوه بر نبوت و رسالت، ملك و سلطنت و حكم و سيادت هم داده، مانند: داوود، سليمان، ايوب، يوسف، موسي و هارون. لذا اول داود و سليمان را كه دو پادشاه توانگر بودند كه از نعمت الهي برخوردار بودند-، ذكر نموده و بعد از آن دو پيغمبر، ايوب و يوسف را كه آن يكي اميري توانگر و عظيم و نيكوكار و اين ديگري وزيري بزرگ و حاكمي متصرف بود اسم برده، براي اينكه اين دو تن علاوه بر داشتن ملك و امارت در يك جهتي ديگر مشتركند، و آن اين است كه هر كدام به يك نحو دچار گرفتاري‌هايي شده و در مقابل آن ناملايمات شاكر و صابر بودند. و بعد از آن دو، موسي و هارون ذكر شده‌اند كه در ميان امت حكومت داشتند ولي سلطنت نداشتند.
پس اين شش تن انبيا هر دو نفر به يك مزيت ممتاز بودند، و اگر ابتداء داوود و سليمان و سپس ايوب و يوسف و در مرتبه سوم موسي و هارون را ذكر كرد براي اين بوده كه از جهت تمتع و بهره‌مندي از نعمت‌هاي مادي، دسته اول از دوم و دسته دوم از سوم برتري داشته‌اند. و نيز ممكن است اين ترتيب از لحاظ مراتب ايمان باشد، براي اينكه به حسب ظاهر، دسته اول در اين باره از دسته دوم ضعيف‌تر بوده، چون دسته دوم- كه همان ايوب و يوسف مي‌باشند- همانطوري كه گفته شد ابتلائاتي داشتند و در مقابل آن گرفتاريها صابر و شاكر بودند، هم چنان كه موسي و هارون از اين جهت از ايوب و يوسف برترند.
قسم دوم- انبيايي هستند كه در داشتن زهد شديد و اعراض از لذائذ دنيا و بي ميلي به زيبايي‌هاي مادي مشتركند، و آنان عبارتند از: زكريا، يحيي، عيسي و الياس. و به خاطر داشتن اين مزيت آنان را به وصف" صالحين" توصيف و اختصاص داده، گو اينكه همه انبيا (ع) صالحند، و ليكن در اينجا كه هر دسته‌اي در مقابل دسته‌اي ديگر ذكر شده‌اند مناسب‌ترين و بهترين وصف براي اين دسته از انبيا همان وصف" صالحين" است.
قسم سوم- انبيايي هستند كه نه ملك و سلطنت قسم اول را داشته‌اند و نه زهد انبياي قسم دوم را، و چون خصوصيتي در آنان نبوده اسمشان را در آخر ذكر كرده، و اين دسته عبارتند از: اسماعيل، يسع، يونس و لوط «1».
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 7 ص 587
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 341
فخر رازي نيز در تفسير خود توجيهي قريب به همين معاني را ذكر نموده «1». ولي توجيه المنار تا اندازه‌اي وجيه‌تر از توجيه فخر است.

[اشكالاتي كه بر كلام صاحب المنار وارد است] ..... ص : 341

اشكالي كه به اين دو توجيه وارد است اين است كه: اين دو مفسر قسم سوم از انبياي مذكور را كساني قرار داده‌اند كه هيچ امتيازي از سايرين ندارند، و اين صحيح نيست، براي اينكه اسماعيل (ع) نيز در ابتلا دست كمي از ايوب و يوسف نداشت، او به مساله ذبح امتحان شد و به بهترين وجهي صبر نمود، تا آنجا كه خود پروردگار صبر او را ستوده و امتحان او را امتحان سختي شمرده و فرموده:" فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قالَ يا بُنَيَّ إِنِّي أَري فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَري قالَ يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ"- تا آنجا كه فرمود-" إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِينُ وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ" «2» و اين خود افتخاري است كه خداوند تنها به اسماعيل داد، و امتحان بزرگي است كه او را از سايرين ممتاز نمود، و براي زنده داشتن ياد اسماعيل و جانبازيش قرباني را در حج بر همه واجب فرمود. امتياز روشن ديگر آن جناب، مساله همكاري با پدرش ابراهيم (ع) در ساختن خانه كعبه است، با اين حال چطور اين دو مفسر اسماعيل را جزو دسته سوم شمرده‌اند.
و همچنين يونس نبي (ع)- او نيز امتحاني مخصوص به خود داشت كه در هيچيك از انبيا سابقه نداشت، و آن اين بود كه ماهي دريا او را بلعيده و او در شكم ماهي در مناجات خود عرض مي‌كرد:" لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ".
و اما لوط- امتحان و ابتلاء او در راه خدا نيز در قرآن ذكر شده، ناملايماتي در ابتداي امر كه با ابراهيم (ع) بود ديده و به حكم اجبار از وطن مالوف خود به اتفاق ياران و بستگان بيرون شده به سرزمين سدوم كه مهد فحشاء و مركز فساد بود مهاجرت نمود، و عمري ناظر گناهي بود كه در هيچ جاي دنيا سابقه نداشت، تا آنكه عذاب الهي همه آنان را از بين برد و در ديار سدوم خانه‌اي جز خانه لوط نماند حتي همسرش هم به آن عذاب درگذشت.
و اما يسع- او گر چه در قرآن كريم شرح حالش ذكر نشده، و ليكن بطوري كه از بعضي روايات استفاده مي‌شود، وي وصي الياس بوده و مانند مسيح (ع) مرده را زنده مي‌كرده و كور مادر زاد و پيسي را شفا مي‌داده. و با اين حال مردم او را اطاعت نكرده و خداوند آنان را به قحطي سختي مبتلا كرده است.
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي ج 13 ص 65
(2)سوره صافات آيه 108
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 342
پس اگر هم بخواهيم سر و صورتي به اين توجيه بدهيم بايد بگوييم: دسته اول كه شش نفرند، انبيايي هستند كه از جهت داشتن ملك و رياست توأم با رسالت مشتركند. و دسته دوم كه چهار نفرند، انبيايي هستند كه در داشتن زهد و اعراض از زخارف دنيا مشتركند. و دسته سوم كه آنان نيز چهار تن مي‌باشند، انبيايي هستند كه خصوصيت مشتركي نداشته و ليكن هر كدام امتحان بزرگي مخصوص به خود داشته‌اند- و خداوند داناتر است.
اشكال ديگري كه به گفته صاحب المنار وارد است اين است كه وي موسي و هارون را بر ايوب و يوسف، و آن دو را بر داوود و سليمان برتري داده بي اينكه دليلي داشته باشد. و همچنين" صلاح" را به معني زهد و احسان گرفته كه اين نيز دليل قابل اعتمادي ندارد.
" وَ مِنْ آبائِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ وَ إِخْوانِهِمْ" اين تعبير، گفتار قبلي ما را مبني بر اينكه هدايت الهي در سلسله آبا و ابناي بشر در هيچ جا قطع نشده، تاييد مي‌نمايد، براي اينكه" ذريات" را كه همان نسل آينده است با" آباء" كه نسل گذشته است توأم ذكر نموده و فرموده كه آيندگان نيز در داشتن هدايت با حاضرين به پدري يا پسري يا اخوت اتصال دارند." وَ اجْتَبَيْناهُمْ وَ هَدَيْناهُمْ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" راغب در مفردات خود مي‌گويد:" جبيت الماء في الحوض" به معناي اين است كه من آب را در حوض جمع كردم، و به همين مناسبت حوض را كه مجمع آب است" جابية" مي‌نامند و جمع آن" جواب" است و در قرآن كريم اين كلمه در جمله" وَ جِفانٍ كَالْجَوابِ" بكار رفته است. و همين ماده را به طور استعاره در جمع‌آوري ماليات استعمال نموده، اين عمل را" جباية الخراج" مي‌نامند، و به همين معناي استعاري در آيه" يُجْبي إِلَيْهِ ثَمَراتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" آمده است.
آن گاه مي‌گويد:" اجتباء" به همان معناي جمع كردن است، و ليكن نه هر جمع كردني بلكه برگزيدن و انتخاب كردن، و به اين معنا است جمله" فَاجْتَباهُ رَبُّهُ" و اجتباء و برگزيدن خدا يك بنده را به اين است كه او را به فيض الهي خود اختصاص داده در نتيجه انواع نعمت‌ها خود به خود و بدون زحمت به سويش سرازير گردد، و اين موهبت مخصوص انبيا و بعضي از صديقين و شهداء كه هم‌رتبه انبيااند مي‌باشد. اين كلمه در چند جاي قرآن آمده از آن جمله فرموده:" وَ كَذلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ- و اين چنين پروردگارت ترا برمي‌گزيند" و فرموده:
" فَاجْتَباهُ رَبُّهُ فَجَعَلَهُ مِنَ الصَّالِحِينَ- پروردگارش او را برگزيد و از صالحين قرارش داد" و نيز فرموده:" وَ اجْتَبَيْناهُمْ وَ هَدَيْناهُمْ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" و در جاي ديگر فرموده:" ثُمَّ اجْتَباهُ ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 343
رَبُّهُ فَتابَ عَلَيْهِ وَ هَدي"
و نيز فرموده:" يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ يُنِيبُ" «1».
اين معنا گر چه از موارد استعمالش استفاده مي‌شود، و ليكن معناي اصلي لغت نيست، بلكه لازم آن معنا است، و گر نه معناي اصلي اجتباء همان جمع آوردن است.
از سياق آيات مورد بحث هم به دست مي‌آيد كه همان معناي اصلي لغت مورد عنايت است، و خواسته است براي بيان هدايت به صراط مستقيمي كه بعدا ذكر مي‌كند زمينه چيني كرده باشد، گويي فرموده است: ما سلسله جليل انبيا (ع) را كه در طول تاريخ بشريت متفرق بوده و هر يك در زماني مي‌زيستند يك جا جمع نموديم و يك جا و به يك عنايت همه را به سوي صراط مستقيم هدايت كرديم.

[دعوت همه انبياء (ع) و تمام شرايع، در حقيقت يكي است اگر چه در سعه و ضيق و اجمال و تفصيل مختلف باشند] ..... ص : 343

آري، همانطوري كه گفتيم مقصود از سياق اين آيات بيان اتصال رشته هدايت يافتگان به هدايت فطري الهي است، و مناسب چنين بياني اين است كه اين سلسله يك جا تصور شده هدايت‌شان يك هدايت و صراط مستقيم‌شان يك صراط گرفته شود، تا آنكه اختلاف در زمان و در احوال و همچنين اختلاف در پويندگان اين راه و اختلاف در هدف و مقصد باعث اختلاف در هدايت و صراط نشود. هم چنان كه همين طور هم هست، چون صراطي كه خداوند انبيا (ع) را بدان هدايت فرموده گر چه به حسب ظاهر شرايع و احكام آن از جهت توسعه و ضيق با هم اختلاف دارند، و ليكن در حقيقت راه يكي و شرايع هم يكي است، و اين اختلاف در حقيقت اختلاف نيست بلكه اجمال و تفصيل است. امتي كه استعداد تحمل تفاصيل احكام را نداشته شريعتش سطحي و اجمالي و امتي كه چنين استعدادي را داشته شريعتش وسيع و تفصيلي است، و گر نه تمامي اديان و شرايع در يك حقيقت كه همان توحيد فطري باشد اتفاق داشته و همه بشر را به عبوديتي كه در خور وسع و طاقت بشري است دعوت مي‌كرده‌اند، چون خصوصيات خلقت خاص بشري ذاتي او و در تمامي افراد گذشته و آينده او يك جور است و طوري نيست كه مرور ايام و يا تحولات ديگري آن خصوصيات را تغيير داده در نتيجه شعور و اراده او را شعوري ديگر و اراده‌اي غير اراده بشر اولي كند. وقتي اراده و شعور قابل تغيير است كه مبادي اراده كه همان حواس ظاهري و احساسات و عواطف دروني است قابل تغيير باشد، و وقتي اين حواس قابل تغيير است كه مبدأ آن كه همان عقل فطري است قابل تغيير باشد، و معلوم است كه عقل فطري بشر، فطري و غير قابل تغيير است، و اين منافات ندارد با اينكه آراء و مقاصد طبقات اوليه بشر با آراء و مقاصد طبقات آخري آن از جهت اختلاف در
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 87- 98
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 344
حوائجش مختلف بوده باشد.
چون اين اختلاف كه در مظاهر حيات وي و در نحوه اعمال وي در اعصار و قرون مختلف ديده مي‌شود، اختلافي است ظاهري و صوري، و گر نه ريشه همه آنها يكي است و آن مساله جلب منفعت و فراهم نمودن وسايل زندگي و آسايش از خانه و همسر و خوراك و پوشاك و امثال آن، و دفع ضرر و فرار از چيزهايي است كه در سعادت زندگي او خلل وارد مي‌سازد، و اين هميشه و در همه افراد بشر به طور يكسان وجود دارد، و از فطريات غير قابل تغيير است، هم چنان كه قرآن كريم فرموده:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" «1».
آري، دين حنيف الهي همان نواميسي است كه حاكم و قيم بر جوامع بشري مي‌باشد و فطرت و خلقت خاص بشر او را به پيروي از آن هدايت نموده و خلاصه به اعتقاديات و اخلاقيات و اعمال صالح و مؤثر در تامين سعادتش ملهم مي‌سازد.
از اين روي همانطوري كه اين نواميس در اديان مختلف و همچنين در احوال مختلف اختلاف پيدا نمي‌كند، همين طور در اجزاي آن اختلاف و تضادي ديده نمي‌شود، به اين معنا كه هيچ حكمي از احكام دين حنيف با حكم ديگر آن تضاد ندارد، چون همه آن احكام را مساله توحيد تنظيم و تعديل كرده، و عينا مثال توحيد و احكام اديان آسماني مثال مدبر است نسبت به قواي بدني، كه اگر يكي از قوا بخواهد از حد خود تجاوز نمايد نفس كه مدبر بدن است آن قوه را تعديل نموده و از طغيانش جلوگيري مي‌كند.
و همچنين اين نواميس در اشخاص مختلف هم اختلاف پيدا نمي‌كند، و چنان نيست كه هدايت فطري طبقات اوليه بشر را به چيزي و طبقات آخري او را به چيز ديگري دعوت كند- هر چند اين دعوت در اجمال و تفصيل اختلاف دارد- هم چنان كه خداوند فرموده:" إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ". و نيز فرموده:" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ" «2».
__________________________________________________
(1)پس توجه خويش را به اين دين حنيف و معتدل برقرار كن. كه فطرت خدا است، آن فطرتي كه مردم را بر اساس آن خلق فرموده و خلقت خدا تغيير پذير نيست، اين است دين استوار ولي بيشتر مردم نمي‌دانند. سوره روم آيه 30
(2)تشريع كرد براي شما از دين همان احكامي را كه به نوح توصيه فرموده بود، و آن چيزي كه به تو وحي كرديم و همچنين آن چيزي كه به ابراهيم و موسي و عيسي توصيه كرده بوديم اين بود كه دين را به پاي بداريد، و در آن متفرق نشويد. سوره شوري آيه 13
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 345
و همچنين به حسب هدف و نتيجه هم مختلف نمي‌شود، براي اينكه هدف تمامي احكام و معارف گوناگون اعتقادي و اخلاقي و عملي اديان يكي است، و آنهم توحيد است، هم چنان كه فرموده:" إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ" «1».
از آنچه گذشت معناي جمله" وَ هَدَيْناهُمْ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" نيز معلوم شد، در اين جمله بر خلاف جمله" اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ" «2» لفظ" صراط" بطور نكره (بدون الف و لام عهد) ذكر شده، تا ذهن به وصف آن كه همان" استقامت" است متوجه شود، و چون استقامت در هر چيزي عبارت از اين است كه صفات و خصوصياتش به يك صورت باشد، بنا بر اين صراطي كه انبيا (ع) بدان هدايت شده‌اند صراطي است كه در هيچ جهتي از جهات و در هيچ حالي از احوال مختلف نمي‌شود، چون پايه و اساس آن بر فطرت است، و معلوم است كه فطرت انسانيت كه همان نحوه خاص خلقت او است هرگز در افراد مختلف نمي‌شود. لذا مي‌بينيم كه فطرت او در به دست آوردن مقاصد تكويني خود نيز مختلف نيست.
پس معناي جمله فوق اين شد كه: هدايت يافتگان به اين هدايت و يا به عبارتي ديگر كساني كه صراط مستقيم را يافته‌اند در مسير زندگي از لغزش و انحراف از راه ايمنند، براي اينكه راهي كه اينان طي مي‌كنند راهي است كه بيراهه ندارد، و هدايتي كه اينان يافته‌اند هدايتي است كه ديگر خطر ضلالت در آن متصور نيست. خلاصه راه حقي است كه در آن راه باطلي نبوده، و سعادتي است كه احتمال شقاوت در آن راه ندارد، راهي است كه هر جزء آن با جزء ديگر ائتلاف داشته، حالات آن با هم برابر است، از حق آغاز شده و به حق منتهي مي‌گردد، راهي است كه راهروان خود را به حيرت دچار ننموده و به ظلم و شقاوت و معصيت مبتلا نمي‌كند، هم چنان كه فرمود:" الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ" «3».
" ذلِكَ هُدَي اللَّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ ..."
در اين جمله اين معنا را بيان مي‌كند كه آن چه را كه خداوند سابقا در باره هدايت انبيا (ع) بيان مي‌داشت معرف هدايت خاص او بود، همان هدايتي كه غير انبياء
__________________________________________________
(1)اين آئين شما است كه آئين واحدي است، و من پروردگار شمايم پس مرا عبادت كنيد. سوره انبيا آيه 91
(2)سوره حمد آيه 6 [.....]
(3)آنان كه ايمان به خدا آورده و ايمان خود را به ظلم و ستم نيالودند، ايمني از آن آنها است و آنها به حقيقت هدايت يافته‌اند. سوره انعام آيه 82
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 346
(ع) هر كس ديگري را هم بخواهد با آن هدايت مي‌كند، پس هدايت وقتي هدايت به معناي واقعي است كه از ناحيه خداي سبحان باشد، و وقتي از خداي سبحان است كه آدمي را به صراط مستقيم كشانيده با انبيا (ع) همراه كند. و علامت اين نيز اين است كه برگشت همه دستورات آن به توحيد و اقامه دعوت حق و عبوديت و تقوا باشد.
پس هر دعوت و هدايتي كه بين انبيا فرق گذاشته و مردم را نسبت به بعضي از آنان كافر و نسبت به بعضي ديگر مؤمن كند، و يا بين احكام خدا تفرقه انداخته مردم را به عمل به بعضي از آنها و ترك بعضي ديگر دعوت مي‌كند، و يا از عهده تامين سعادت زندگي انساني بر نمي‌آيد و يا انسان را به سوي شقاوت و بدبختي سوق مي‌دهد، هدايت خدايي و مورد امضا و رضاي پروردگار نيست و از راه فطرت منحرف است.
قرآن كريم در اين باره مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلًا أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا" «1» و نيز مي‌فرمايد:" أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتابِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَما جَزاءُ مَنْ يَفْعَلُ ذلِكَ مِنْكُمْ إِلَّا خِزْيٌ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يُرَدُّونَ إِلي أَشَدِّ الْعَذابِ" «2» و نيز مي‌فرمايد:" وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَواهُ بِغَيْرِ هُديً مِنَ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" «3» يعني راه پيروي هواي نفس راه هدايت خدا نيست، بلكه بي راهه‌اي است كه هرگز سالكش را به سعادت حيات نمي‌رساند، چون چنين راهي ظلم است و هرگز خداوند ظلم و ستم را وسيله سعادت قرار نداده و نخواهد داد.

[در هدايت الهي ضلالت راه ندارد و بقاء آن مشروط به شكر، كه عبارتست از عمل به لوازم توحيد و عبوديت مي‌باشد] ..... ص : 346

كوتاه سخن اينكه، يكي از خصوصيات هدايت الهي اين است كه ضلالت در آن راه نداشته و هيچ وقت سالك را به ضلالت نمي‌كشاند. خصوصيت ديگر آن اين است كه وقتي براي انسان باقي مي‌ماند كه شكرش بجا آورده شود، و گر نه از چنگ انسان مي‌رود، و آدمي
__________________________________________________
(1)كساني كه به خدا و پيغمبرانش كفر مي‌ورزند و مي‌خواهند بين خدا و فرستادگان او جدايي بيندازند و مي‌گويند: ما به برخي ايمان آورده و به پاره‌اي كفر مي‌ورزيم، و مي‌خواهند راهي ميان كفر و ايمان اتخاذ كنند ايشان حقا كافرند. سوره نساء آيه 151
(2)آيا نسبت به بعضي از كتاب ايمان مي‌آوريد و بعضي ديگر را كافر مي‌شويد؟ جزاي هر كس از شما كه چنين كند چيزي جز خواري در زندگي دنيا نيست و در روز قيامت به سوي شديدترين عذابها بازگشت خواهند نمود. سوره بقره آيه 85
(3)و كيست گمراه‌تر از آن كسي كه راه هدايت خدا را رها كرده و از هواي نفس خود پيروي كند، البته خدا قوم ستمكار را هرگز هدايت نخواهد كرد. سوره قصص آيه 50
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 347
دچار ضلالت مي‌گردد. آري، خدا وقتي اين هدايت را به كسي روزي كرد چنين نيست كه ديگر خودش در آن سلطنت، و دخل و تصرفي نداشته باشد، چون عطاياي خدا- بر خلاف عطاياي ما- نعمت مورد عطا را از تحت ملكيت و سلطنت خدا بيرون نمي‌كند. پس اينطور نيست كه هدايت بعد از اينكه به دست ما آمد براي ما باقي مانده و خلاصه مال ما باشد، چه اينكه شكرش را بجا بياوريم و چه نياوريم. بلكه باقي ماندنش موقوف بر اين است كه به لوازم توحيد و عبوديت عمل شود، و لذا در آخر آيه مورد بحث فرمود:" وَ لَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ ما كانُوا يَعْمَلُونَ". و اگر از كفران نعمت هدايت تعبير به خصوص شرك كرده براي اين است كه زمينه گفتار، مساله توحيد مي‌باشد.
" أُولئِكَ الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ" اشاره به لفظ" اولئك" كه مخصوص بعيد است به منظور اين است كه دلالت كند بر علوشان و رفعت مقام انبيا (ع)، گر چه ظاهر" آتيناهم" اين است كه خداوند به همه انبيا (ع) كتاب و حكم و نبوت داده و ليكن اين از باب توصيف مجموع است به وصف مجموع، و منافات ندارد كه بعضي از اين مجموع بعضي از آن اوصاف را نداشته باشد، زيرا كتاب به برخي از انبيا مانند نوح، ابراهيم، موسي و عيسي (ع) داده شده است.
و نظير اين وجه در آيه" و اجتبيناهم و هديناهم" گذشت.
در هر جاي قرآن كريم، كه كتاب به انبيا (ع) نسبت داده شده مقصود صحفي است كه شرايع ديني در آن نوشته شده، و انبيا (ع) با آن شرايع در بين مردم و در موارد اختلافات آنان حكم مي‌كرده‌اند، مانند آيه" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ" «1» و آيه" إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُديً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ"- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ" «2» و همچنين آيات ديگر.
__________________________________________________
(1)مردم يك امت بودند پس خدا پيغمبران را نويد آور و ترساننده فرستاد، و به حق بر آنان كتاب نازل كرد تا ميان مردم در باره آن چيزها كه در آن اختلاف كرده بودند داوري كنند. سوره بقره آيه 213
(2)ما تورات را نازل كرده‌ايم كه در آن هدايت و نوري هست، و پيغمبراني كه مطيع (خدا) بودند طبق آن حكم مي‌كردند- تا آنجا كه مي‌فرمايد- ما اين كتاب را به حق بر تو نازل كرديم كه مصدق و حافظ آن كتابها است كه پيش از آن بوده است، پس ميان ايشان طبق آنچه خدا نازل كرده حكم كن. سوره مائده آيه 48
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 348

[معاني" حكم" و بيان مراد از دادن كتاب و حكم و نبوت به پيامبران عليهم السلام] ..... ص : 348

و" حكم" در لغت به معناي برقرار كردن نسبت تصديقيه در بين اجزاي كلام است.
مثلا بين زيد كه يك كلمه است، و بين عالم كه كلمه ديگري است نسبت برقرار نموده مي‌گوييم: زيد عالم است. نسبتي را هم كه در بين امور اجتماعي و اعمال افراد جامعه و قضاياي جاري در ميان آنان برقرار مي‌كنيم، حكم ناميده مي‌شود، هم چنان كه خود قضايا را هم حكم مي‌گويند. مثلا در باره اعمال آنان گفته مي‌شود: واجب است كه فلان كار عملي شود، و حرام است كه فلان گناه ارتكاب شود، اين وجوب و حرمت و همچنين استحباب و كراهت حكمند، هم چنان كه خود قضيه:" واجب است كه ..." حكم است. البته از اين قسم حكم كه بگذريم براي اجتماعات احكام ديگري از قبيل ملكيت، رياست، نيابت، كفالت و ولايت و امثال آن نيز هست.
و گاهي هم اين كلمه اطلاق مي‌شود و مقصود معناي مصدري آن است، كه در چنين موارد معناي حكم ايجاد حكم خواهد بود يا به حسب تشريع و تقنين مانند قوانيني كه حكومتها به منظور حفظ نظام جامعه خود مي‌گذرانند، و يا به نظريه و تشخيص، مانند تشخيصي كه قضات دادگستري نسبت به پرونده‌هاي حقوقي و يا جزائي دارند، و حكم مي‌كنند به اينكه فلان مال حق فلاني و يا فلان شخص مجرم و محرك فلان نزاع است، و نيز مانند تشخيص اهل فتوا نسبت به ادله احكام.
گاهي هم حكم گفته مي‌شود و مراد از آن انفاذ حكم است- مانند استبدادي كه واليان و پادشاهان مستبد در رعيت خود اعمال مي‌كنند-.
از اين معانيي كه براي لفظ حكم برشمرديم آن معنايي كه با ظاهر آيه- و مخصوصا قرينه‌اي كه همراه آن است يعني لفظ كتاب- سازش دارد همان معناي قضاوت است. و بنا بر اين، مراد از دادن كتاب و حكم، فرستادن شرايع دين و حكم كردن بر طبق آنها ميان مردم خواهد بود. هم چنان كه ظاهر تعدادي ديگر از آيات كريمه قرآن نيز مؤيد همين معنا است، مانند آيه" وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ" «1» و آيه" إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُديً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا" «2» و آيه
__________________________________________________
(1)و با پيغمبران كتاب براستي فرستاد تا تنها دين خدا به عدالت، در مورد نزاع و خلاف، حكم فرما باشد. سوره بقره آيه 213
(2)ما تورات راي كه در آن هدايت و روشنايي (دلها) است فرستاديم تا پيغمبراني كه تسليم امر خدا هستند بدان كتاب بر يهوديان حكم كنند. سوره مائده آيه 44
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 349
" لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ اللَّهُ" «1» و آيه" وَ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ إِذْ يَحْكُمانِ فِي الْحَرْثِ" «2» و آيه" يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوي فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ" «3» و همچنين آيات بسياري ديگر. البته در پاره‌اي از آيات اين لفظ به كار رفته كه ممكن است آن را بر يك معناي اعم حمل نمود، مانند آيه" رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ" «4».
اما نبوت- در تفسير آيه شريفه" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ ..." «5» كه مراد از آن، دريافت اخبار غيب است به عنايت خاص خداوند، و آن اخباري است وابسته به ما وراي حس و محسوس مانند يگانگي خدا و فرشتگان و روز رستاخيز.
و اينكه خداوند اين سه كرامت (كتاب و حكم و نبوت) را- كه سلسله جليل پيامبران را به آن سرافراز فرموده- در سياق آياتي قرار داده كه هدايت او را بيان مي‌كند دلالت دارد كه اين سه، از آثار هدايت خاص خداوند است كه به آن وسيله شناخت خدا و آيات وي تمام مي‌شود.
گويا گفته شده: آن هدايتي كه پيغمبران را بر آن گرد آورديم و به سبب آن بر جهانيان برتري داديم همانست كه ايشان را به راهي راست درآورده و مي‌آموزد به ايشان كتابي را كه شامل احكام و شرايع خدا است، و همان هدايت است كه ايشان را پا بر جا داشته و براي حكم ميان مردم نصب مي‌كند و اخبار غيب و نهان را به ايشان گزارش مي‌دهد.

كتاب در اصطلاح قرآن به چه معناست؟ ..... ص : 349

امروز وقتي ما لفظ" كتاب" را مي‌شنويم اولين معنايي كه از آن به ذهن ما تبادر مي‌كند همان صحيفه‌اي است كه پاره‌اي از مطالب در قالب خطوط دستي و يا چاپي «6» در آن گنجانيده شده است، و ليكن از آنجايي كه هر لغتي را به ملاحظه افاده معنا و به خاطر تفهيم
__________________________________________________
(1)تا به آنچه خدا به وحي خود بر تو پديد آرد ميان مردم حكم كني. سوره نساء آيه 105
(2)و داوود و سليمان وقتي كه در باره گوسفندان بي شباني كه مزرعي را تباه كردند قضاوت نمودند. سوره انبياء آيه 78
(3)اي داوود ما تو را در روي زمين مقام خلافت داديم تا ميان خلق خدا به حق حكم كني و هرگز هواي نفس را پيروي مكن كه تو را از راه خدا گمراه مي‌سازد. سوره ص آيه 26
(4)بار الها! مرا" حكم" ده و به بندگان صالح خود ملحقم ساز. سوره شعراء آيه 83
(5)سوره بقره آيه 213
(6)شايد اطلاق كتاب بر غير آنچه دست با قلم مي‌نگارد از قبيل مجاز باشد. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 350
اغراض وضع نموده‌اند، اهل هر زباني به خود اجازه داده‌اند كه پا را از چار ديواري معناي اولي هر لغت فراتر گذاشته و لغت را در اشباه و نظاير آن معنا نيز استعمال كنند. به همين اعتبار نيز" كتاب" را كه معناي متبادريش نوشته قلمي است توسعه داده و آن را به هر چيزي كه معاني را ضبط نمايد، اطلاق كرده‌اند، تا آنجا كه كتاب محفوظ در ذهن را هم با اينكه صفحه و لوحي نداشته و با قلمي نوشته نشده است كتاب گفته‌اند.
اين توسع، در كلام خداي تعالي هم جريان يافته، و در قرآن كريم به وحي انبياء و مخصوصا آن وحيي كه متضمن شريعت است اطلاق كتاب شده، و همچنين در آن حقيقت آسماني كه حوادث و وقايع جاري را ضبط مي‌كند استعمال شده است، از آن جمله فرموده:
" كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ مُبارَكٌ" «1» و نيز فرموده:" ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها" «2» و نيز فرموده:" وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً، اقْرَأْ كِتابَكَ" «3».
اين سه آيه نمونه‌اي از سه قسم اطلاقي است كه قرآن كريم در لفظ كتاب كرده، و به استثناي چند آيه كه اينك در اينجا ذكر مي‌كنيم و ظاهر در نوشته به قلم است، در هيچ جاي قرآن كتاب بر معناي ديگري غير از آن سه معنا اطلاق نشده است. آن چند آيه عبارتند از:" وَ كَتَبْنا لَهُ فِي الْأَلْواحِ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ مَوْعِظَةً وَ تَفْصِيلًا لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ" «4»،" وَ أَلْقَي الْأَلْواحَ وَ أَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ" «5» و آيه" وَ لَمَّا سَكَتَ عَنْ مُوسَي الْغَضَبُ أَخَذَ الْأَلْواحَ وَ فِي نُسْخَتِها هُديً وَ رَحْمَةٌ لِلَّذِينَ هُمْ لِرَبِّهِمْ يَرْهَبُونَ" «6».

[اقسام سه گانه اطلاق" كتاب" در قرآن مجيد] ..... ص : 350

قسم اول كتابهايي است كه مشتمل بر شرايع دين بوده و بر انبيا (ع) نازل مي‌شده- چنان كه در سطور قبل گذشت- مانند كتابي كه بر نوح (ع) نازل شده و آيه
__________________________________________________
(1)كتابيست مبارك (اين كتابي) كه به سوي تواش نازل كرديم. سوره ص آيه 29
(2)هر رنج و مصيبتي كه در زمين يا از خويش به شما برسد همه در كتاب پيش از آنكه در دنيا ايجاد كنيم ثبت است. سوره حديد آيه 22
(3)و سرنوشت هر انساني راي به گردنش آويخته‌ايم و روز قيامت بيرون مي‌آوريم برايش كتابي كه آن را باز شده بيند، بخوان كتابت را ... سوره اسراء آيه 14
(4)و براي وي در آن لوح‌ها از هر گونه اندرز و شرح همه چيز نوشته بوديم. سوره اعراف آيه 145
(5)لوح‌ها راي انداخته و سر برادر خود راي گرفته به سوي خود مي‌كشيد. سوره اعراف آيه 150
(6)همين كه خشم موسي فرونشست لوح‌ها راي برگرفت كه مكتوب آن براي كساني كه از پروردگار خويش مي‌ترسند هدايت و رحمتي بود. سوره اعراف آيه 154
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 351
" وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ" «1» به آن اشاره مي‌نمايد، و كتابي كه بر ابراهيم و موسي (ع) نازل شده و آيه" صُحُفِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي" «2» از آن به صحف تعبير كرده، و كتاب انجيل كه در آيه" وَ آتَيْناهُ الْإِنْجِيلَ فِيهِ هُديً وَ نُورٌ" «3» اسم برده شده، و كتاب محمد (ص) كه آيات: تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ وَ قُرْآنٍ مُبِينٍ" «4» و" رَسُولٌ مِنَ اللَّهِ يَتْلُوا صُحُفاً مُطَهَّرَةً فِيها كُتُبٌ قَيِّمَةٌ" «5» و" فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ بِأَيْدِي سَفَرَةٍ كِرامٍ بَرَرَةٍ" «6» و" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلي قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ" «7» بدان اشاره مي‌نمايد.
قسم دوم كتبي است كه اعمال بندگان را از نيكي و بدي ضبط مي‌كند، و آيات راجع به آن چند قسم است: بعضي از آيات، كتابي كه در آن ذكر شده كتابي است مختص به فرد فرد نفوس بشر، مانند آيه" وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً" «8» و آيه" يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ" «9» و آياتي ديگر.
و بعضي ديگر آياتي است كه مراد از كتاب در آنها كتابي است كه اعمال امت‌ها را ضبط مي‌نمايد، مانند آيه" وَ تَري كُلَّ أُمَّةٍ جاثِيَةً كُلُّ أُمَّةٍ تُدْعي إِلي كِتابِهَا" «10».
و بعضي ديگر آيات راجع به كتبي است كه جميع مردم در آنها مشتركند، مانند آيه
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 213
(2)سوره اعلي آيه 19
(3)سوره مائده آيه 46
(4)سوره حجر آيه 1
(5)پيغمبري از جانب خدا كه صحيفه‌هاي پاكيزه مي‌خواند، صحيفه‌هايي كه در آن نوشته‌هاي استوار است. سوره بينه آيه 3
(6)آيات الهي در صفحات مكرم نگاشته است، كه آن صفحات بسي بلند مرتبه و پاك و منزه است، بدست سفيران حق، كه ملائكه مقرب عالي رتبه با حسن و كرامتند. سوره عبس آيه 12- 16
(7)روح الامين آن را بر قلب تو نازل كرد تا از ترسانندگان باشي، به زبان عربي آشكار. سوره شعرا آيه 195
(8)سوره اسراء آيه 13 [.....]
(9)روزي كه هر كس آنچه كار خوب و يا بد كرده حاضر بيابد. سوره آل عمران آيه 30
(10)هر گروهي را به زانو درآمده بيني و هر گروهي را به سوي نامه‌اش دعوت كنند. سوره جاثيه آيه 28
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 352
" هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" «1» البته اين در صورتي است كه خطاب در اين آيه خطاب به همه مردم باشد.
اين قسم از كتابهاي مذكور در قرآن به اعتبار منقسم شدن مردم به دو دسته نيكوكاران و زشتكاران طور ديگر نيز تقسيم شده، و آن تقسيم اينگونه كتابها است به" كتاب فجار" و" كتاب ابرار" كه در آيه زير آمده:" كَلَّا إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ وَ ما أَدْراكَ ما سِجِّينٌ كِتابٌ مَرْقُومٌ" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" كَلَّا إِنَّ كِتابَ الْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ كِتابٌ مَرْقُومٌ يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ" «2».
قسم سوم كتبي است كه جزئيات نظام عالم و حوادث واقعه در آن را ضبط مي‌كند. از بعضي آيات برمي‌آيد كه اين كتابها نيز چند نوعند: يكي آن كتابي كه مطالب نوشته شده در آن به هيچ وجه تغيير نمي‌پذيرد، مانند كتاب مذكور در آيه" وَ ما يَعْزُبُ عَنْ رَبِّكَ مِنْ مِثْقالِ ذَرَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ وَ لا أَصْغَرَ مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْبَرَ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ" «3» و آيه" وَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ" «4» و آيه" وَ عِنْدَنا كِتابٌ حَفِيظٌ" «5» و آيه" لِكُلِّ أَجَلٍ كِتابٌ" «6» البته اين آيه مخصوص حوادث لا يتغير نيست، و ليكن اطلاقش اين قسم حوادث را هم شامل مي‌شود، چون اجل‌ها دو قسمند يكي اجل‌هاي لا يتغير، و يكي آن اجل‌هايي كه قابل تغيير هست.
و به هر حال احتمال دارد اين نوع كتاب هم خود دو قسم باشد: يكي كتاب عامي كه حافظ جميع موجودات و حوادث جاري است، و ديگر كتاب خاصي كه مخصوص به يك يك موجودات و مشتمل بر حوادث هر موجود مي‌باشد، آيه‌اي كه در آخر ايراد شد و همچنين آيه
__________________________________________________
(1)اين نامه ما است كه به حق بر ضرر شما سخن مي‌گويد كه ما آنچه راي عمل مي‌كرده‌ايد نسخه برداشته‌ايم. سوره جاثيه آيه 29
(2)نه، اصلا كتاب و نامه بدكاران در سجين است و تو چه داني كه سجين چيست؟ كتابي است نوشته- تا آنجا كه مي‌فرمايد- نه، اصلا نامه نيكان در عليين است و تو چه داني كه عليين چيست؟ كتابي است نوشته كه مقربان شاهد آنند. سوره مطففين آيات 7- 9 و 18- 20
(3)از پروردگارت در آسمان و زمين هموزن ذره‌اي نهان نيست، و نه كوچكتر از اين و نه بزرگتر مگر اينكه در مكتوبي روشن است. سوره يونس آيه 61
(4)سوره يس آيه 12
(5)سوره ق آيه 4
(6)سوره رعد آيه 38
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 353
" وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ كِتاباً مُؤَجَّلًا" «1» و همچنين آيات كريمه ديگري كه مشابه آن دو است به اين احتمالي كه داديم اشاره دارد.
و يكي ديگر كتبي كه قلم خوردن و محو و اثبات در آن راه دارد، هم چنان كه آيه" يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ" «2» به وجود چنان كتبي دلالت دارد.
اين فهرست معانيي بود كه از آيات قرآني راجع به كتاب استفاده مي‌شود، و اما بحث از هر كدام از اقسام نامبرده كتاب، موكول است به محلي كه مناسب آن معنا پيش آيد و از خداي يگانه ياري مي‌خواهيم.

گفتاري در معناي حكم از نظر قرآن ..... ص : 353

ماده" حكم" بر حسب آنچه كه از موارد استعمال آن به دست مي‌آيد در اصل به معناي منع است، و به همين مناسبت احكام مولوي را حكم ناميده‌اند، چون مولاي آمر با امر خود مامور را مقيد ساخته و او را از آزادي در اراده و عمل تا اندازه‌اي منع نموده و هوا و خواهش نفساني او را محدود مي‌سازد. و همچنين حكم به معناي قضا، كه آن نيز دو طرف دعوا را از مشاجره و يا تعدي و جور باز مي‌دارد. و حكم به معني تصديق كه قضيه را از اينكه مورد ترديد شود منع مي‌نمايد، و احكام و استحكام، كه معناي منع در آن دو نيز خوابيده چون هر چيزي وقتي محكم و مستحكم مي‌شود كه از ورود منافي و فساد در بين اجزايش جلوگير بوده باشد و نگذارد اجنبي در بين اجزايش تسلط پيدا كند. و در آيه" كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ" «3» به اعتباري احكام در مقابل تفصيل استعمال شده و معناي اصليش را از دست نداده، براي اينكه اين احكام نيز از فصل كه همان بطلان التيام و تركيب اجزاي هر چيزي است، جلوگيري به عمل مي‌آورد، و به همين معني است محكم در مقابل متشابه.
راغب در مفردات خود مي‌گويد: لفظ" حكم" در اصل به معناي منع به منظور اصلاح است، و به همين جهت لگام حيوان را" حكمة الدابة"- به فتح حاء و كاف- ناميده و
__________________________________________________
(1)هيچ كس جز به اذن خدا نخواهد مرد ثبتي است مدت دار. سوره آل عمران آيه 145
(2)سوره رعد آيه 39
(3)اين كتابي است كه از ناحيه فرزانه‌اي كاردان استوار شده آن گاه توضيح داده شده است. سوره هود آيه 1
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 354
مي‌گويند:" حكمت الدابة بالحكمة- حيوان را به وسيله حكمه (دهنه) منع كردم" و نيز مي‌گويند:" احكمتها- براي حيوان لگام درست كردم" و همچنين طناب كشتي را" حكمه" ناميده مي‌گويند:" حكمت السفينة و احكمتها" و شعر شاعر هم كه گفته است:" أ بني حنيفة احكموا سفهاءكم" به اين معنا است كه: اي قبيله بني حنيفه افراد نادان و سفيه خود را لگام كنيد «1».
اين كلمه وقتي به خداي تعالي نسبت داده شود، اگر در مساله تكوين و خلقت باشد معناي قضاي وجودي را كه ايجاد و آفرينش باشد مي‌دهد كه مساوق با وجود حقيقي و واقعيت خارجي به مراتب آن است، مانند آيه" وَ اللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ" «2» و آيه" وَ إِذا قَضي أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «3» و به اعتباري مي‌توان آيه" قالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا كُلٌّ فِيها إِنَّ اللَّهَ قَدْ حَكَمَ بَيْنَ الْعِبادِ" «4» را از اين باب گرفت.
و اگر در تشريع باشد معناي قانون‌گذاري و حكم مولوي را مي‌دهد، و به اين معنا است آيه" وَ عِنْدَهُمُ التَّوْراةُ فِيها حُكْمُ اللَّهِ" «5» و آيه" وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً" «6» و لذا در آيه" وَ جَعَلُوا لِلَّهِ مِمَّا ذَرَأَ مِنَ الْحَرْثِ وَ الْأَنْعامِ نَصِيباً فَقالُوا هذا لِلَّهِ بِزَعْمِهِمْ وَ هذا لِشُرَكائِنا"- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" ساءَ ما يَحْكُمُونَ" «7» كساني را كه به خود اجازه تشريع و قانون‌گذاري را داده‌اند ملامت كرده.
و وقتي همين لفظ به انبيا (ع) نسبت داده شود معناي قضا را كه يكي از منصب‌هاي الهي است و خداوند انبياي خود را به آن منصب تشريف و اكرام كرده افاده مي‌كند، و در اين باره فرموده است:" فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ عَمَّا جاءَكَ مِنَ الْحَقِّ"
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 126
(2)خداوند مي‌داند قضا راي و كسي نيست كه قضاي او راي عقب اندازد. سوره رعد آيه 41
(3)و وقتي قضايي راي براند، راندنش چنين است كه به آن مي‌گويد بباش پس وجود مي‌يابد. سوره بقره آيه 117 [.....]
(4)آنان كه در دنيا استكبار كردند (در پاسخ ضعيفان) مي‌گويند: (نه) همه ما در اين آتشيم، كه خدا در ميان بندگان حكم خود راي راند. سوره مؤمن آيه 48
(5)و نزد ايشان است تورات، كه در آن حكم خدا است. سوره مائده آيه 43
(6)كيست كه حكمش بهتر از حكم خدا باشد؟. سوره مائده آيه 50
(7)و از زراعت و چارپايان كه مخلوق خدايند بهره‌اي براي خدا قرار داده و به زعم خود گفتند: اين سهم خدا و اين بهره شركاء ما- تا آنجا كه فرمود- چه بد حكمي بود كه كردند. سوره انعام آيه 136
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 355
«1» و نيز فرموده:" أُولئِكَ الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ" «2».
و شايد بعضي آيات اشعار يا دلالت كند بر اينكه به انبيا حكم به معني تشريع داده شده، مانند آيه:" رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ" «3».
و اگر به غير انبيا نسبت داده شود معناي قضاوت را افاده مي‌كند. هم چنان كه در آيه" وَ لْيَحْكُمْ أَهْلُ الْإِنْجِيلِ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فِيهِ" «4» به اين معنا آمده.
معناي ديگري نيز براي حكم هست، و آن عبارت است از منجز كردن وعده و اجراي حكم و قانون، و آيه" وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَ أَنْتَ أَحْكَمُ الْحاكِمِينَ" «5» به همين معنا است.

[بيان آيات] ..... ص : 355

اشاره

" فَإِنْ يَكْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَكَّلْنا بِها قَوْماً لَيْسُوا بِها بِكافِرِينَ" ضميري كه در" يكفر بها" و در" وكلنا بها" است به" هدي" برمي‌گردد، و هدي لفظي است كه هم ضمير مذكر به آن برمي‌گردد، و هم به اعتبار اينكه به معناي هدايت است ضمير مؤنث. ممكن هم هست بگوييم: اين دو ضمير به مجموع كتاب و حكم و نبوت كه همه از آثار هدايت الهي هستند برمي‌گردد، و اين وجه بهتر است، زيرا وجه اول خالي از بعد نيست. و كلمه" هؤلاء" اشاره است به اشخاصي كه دعوت رسول خدا را انكار مي‌كردند، كه قدر متيقن ايشان از نظر مورد آيه، همان كفار مكه و كساني هستند كه خداوند در آيه شريفه" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" «6» به آنان اشاره مي‌كند.
بنا بر احتمال اول، معناي آيه اين است كه: اگر مشركين قومت به هدايت و طريقت ما كفر ورزيدند، ما كساني بر قبول آن برمي‌گماريم كه كافر به آن نيستند، و كفر و ايمان همان طوري كه به خدا نسبت داده مي‌شوند همچنين به هدايت متعلق مي‌شوند، مخصوصا اگر هدايت را به معناي طريقه بگيريم، چنان كه مي‌فرمايد:" وَ أَنَّا لَمَّا سَمِعْنَا الْهُدي آمَنَّا بِهِ" «7»،
__________________________________________________
(1)پس در ميان ايشان حكم كن به آنچه كه خدا نازل كرده، و پيروي خواسته‌ها و آراي ايشان مكن، و از حقي كه تو راي آمده روي برمگردان. سوره مائده آيه 48
(2)سوره انعام آيه 89
(3)پروردگارا مرا حكمي بده و به شايستگانم ملحق فرما. سوره شعراء آيه 83
(4)اهل انجيل بايد كه به آنچه خدا در آن نازل كرده حكم كنند. سوره مائده 47
(5)سوره هود آيه 45
(6)به درستي كساني كه كافر شدند برايشان يكسانست چه بيم بدهي آنان راي و چه بيم ندهي ايمان نمي‌آورند. سوره بقره آيه 6
(7)و ما وقتي دعوت به هدايت راي شنيديم به آن ايمان آورديم. سوره جن آيه 13
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 356
" فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" «1».
و بنا بر وجه دوم، معنايش اين مي‌شود كه: اگر مشركين مكه به كتاب و حكم و نبوت كه آن نيز مشتمل بر طريقت الهي است، كفر بورزند كساني را بر آن گمارديم كه كافر به آن نيستند.

[بررسي اقوال مختلفي كه در باره اينكه قومي كه موكل بر حفظ دين خدا هستند چه كساني مي‌باشند گفته شده است] ..... ص : 356

و اما اينكه ايشان چه كسانيند كه از آنان به لفظ" قوما" كه لفظي است نكره و مفيد عظمت تعبير فرموده اقوال مفسرين در آن مختلف است.
بعضي گفته‌اند: مراد از اين قوم انبيايي هستند كه در آيات قبل اسمشان برده شده، و ايشان هيجده نفرند، و يا مطلق انبيايي هستند كه در آيه" وَ مِنْ آبائِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ وَ إِخْوانِهِمْ" از ايشان به اسم يا صفت نامبرده شده.
اشكال اين قول اين است كه خلاف ظاهر جمله" لَيْسُوا بِها بِكافِرِينَ" است، چون ظاهر سياق اين جمله نفي حال و يا استمرار در نفي است، و بالأخره كفر موجودين در حال خطاب را نفي مي‌كند. و انبيا (ع) در زمان نزول اين آيه موجود نبودند، و اگر مقصود از آيه نفي كفر ايشان بود جا داشت بفرمايد:" لم يكونوا بها بكافرين- ايشان به آن كافر نبودند" و پيغمبر اكرم به حسب اين عنايت در شماره آنان قرار نگرفته اگر چه جزء آنان و افضل آنان بود، زيرا خداي تعالي از آن حضرت بعد از اين آيه ياد مي‌كند، آنجا كه مي‌فرمايد:
" أُولئِكَ الَّذِينَ هَدَي اللَّهُ فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ".
بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از اين قوم ملائكه هستند. به اين وجه نيز اشكال شده به اينكه لفظ" قوم" را- مخصوصا اگر بدون قيد در كلام بيايد- نمي‌توان حمل بر ملائكه كرد، زيرا در ادبيات عرب سابقه ندارد كه قوم بر ملائكه اطلاق شده باشد. علاوه بر اين، سياق آيه شريفه، سياق تسليت خاطر پيغمبر اكرم (ص) است، و معني ندارد كه خداي تعالي پيغمبر اكرم را چنين تسليت بگويد كه: غم مخور اگر قوم تو ايمان نياورند ما ملائكه را وادار مي‌كنيم كه به تو ايمان بياورند.
بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از قوم همان كساني‌اند كه در ايام نزول اين سوره در مكه به پيغمبر اكرم ايمان آوردند و يا بعد از هجرت وي مهاجرت نموده و در مدينه به وي گرويدند، اشكال اين وجه اين است كه همه اين نامبردگان به ايمان خود باقي نماندند، بلكه عده‌اي از
__________________________________________________
(1)پس هر كه پيروي كند هدايت مرا ترسي برايشان نيست و اندوهناك هم نمي‌شوند. سوره بقره آيه 38
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 357
آنان مرتد شده و به كفر سابق خود برگشتند، اتفاقا در خود اين سوره در آيه" سَأُنْزِلُ مِثْلَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ" متعرض حال يكي از آن مرتدين شده است. مضافا بر اينكه عده‌اي از گروندگان به آن جناب منافقيني بودند كه ايمانشان عاريتي بود، و با اين حال چگونه جمله" لَيْسُوا بِها بِكافِرِينَ" بر چنين مردمي منطبق مي‌شود؟. بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از قوم، يا انصار است، يا مهاجرين و انصار هر دو، و يا مهاجر و انصار از اصحاب رسول خدا (ص) كه با نصرت خود در روزهاي سخت دعوت او را پاي بر جا و منتشر ساختند. و خداوند در كتاب مجيدش به بهترين وجهي آنان را مدح فرموده. اين وجه نيز خالي از اشكال نيست، براي اينكه گر چه عنوان" مهاجر و انصار" عنوان محترمي است، و ليكن بعضي از مصاديق اين عنوان مردمي بودند كه بعد از ايمان آوردن به آن جناب مجددا به كفر سابق خود برگشتند، و بعضي ديگر مردمي بودند منافق كه ايمانشان براي ما ثابت نشده و معلوم است كساني كه حالشان اين است، جمله" فَقَدْ وَكَّلْنا بِها قَوْماً لَيْسُوا بِها بِكافِرِينَ" بر آنان منطبق نمي‌شود. چون ظاهر اين جمله اين است كه اگر اينها به دين تو ايمان نياورند كساني را موفق به ايمان به آن مي‌كنيم كه به هيچ وجه كفر به آن نمي‌ورزند. آري، اگر فرموده بود: ما كساني را موفق مي‌كنيم كه به آن ايمان بياورند، و يا مي‌فرمود: كساني را موفق كرديم كه به آن ايمان آوردند، و آن جمله ديگر را نمي‌فرمود اين وجه صحيح بود، و ليكن چنين نفرمود.
بعضي ديگر- بطوري كه از كلامشان برمي‌آيد- خواسته‌اند بگويند: مقصود از قوم، روي هم يك جمعيت است، و منافات ندارد كه رويهم جمعيتي به اسلام كافر نباشند، ولي بعضي از افراد آن كافر باشند. و به عبارت ساده‌تر، جمله" لَيْسُوا بِها بِكافِرِينَ" وصف جامعه است كه منافات ندارد بعضي از افراد آن جامعه داراي آن وصف نباشند، و رويهم صحابه يعني مهاجر و انصار مؤمن به اسلام بودند، گو اينكه بعضي از افراد آنان داراي اين وصف نبودند.
اين وجه به فرضي كه صحيح و تمام باشد بايد مراد از آن جمعيت را امت اسلام گرفت، و وجهي ندارد كه آن را اختصاص به مهاجرين و انصار دهيم. و اگر بعضي از مهاجرين و انصار داراي مزيتي بوده‌اند، مثلا ايمانشان مقدم بر ايمان ساير امت بوده و يا در راه خدا در برابر اذيت كفار صبر كردند و يا مانند انصار، مهاجرين را در خانه‌هاي خود پذيرفتند، و با زحمات خود آواز كلمه توحيد را بلند كردند، باعث نمي‌شود كه ما آيه را اختصاص به آنان دهيم، زيرا اين مزايا باعث نمي‌شود كه ما ساير مردم با ايمان را از اتصاف به اين وصف محروم كنيم. البته انكار هم نداريم كه اتصاف مهاجرين و انصار به اين وصف بيشتر از سايرين است و ليكن غير
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 358
ايشان نيز بسياري هستند كه آيه شريفه بر آنان منطبق است. اين در صورتي است كه ما وجه مزبور را صحيح دانسته و از اشكالي كه بر آن وارد است صرفنظر كنيم. و آن اشكال اين است كه در هيچ جاي قرآن سابقه ندارد در جايي كه اوصاف اجتماعي يك مجتمع را بيان مي‌كند متخلفين از آن اوصاف را استثنا نكرده باشد، بلكه همواره در اين گونه موارد اگر تمامي افراد متصف به آن وصف نباشند، و افرادي فاقد آن وصف باشند آن افراد را استثنا مي‌كند، مانند آيه" لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا" «1» و نيز مانند آيه" مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَي الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ"- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً" «2» و همچنين آيه" إِنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ"- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" إِلَّا الَّذِينَ تابُوا وَ أَصْلَحُوا وَ اعْتَصَمُوا بِاللَّهِ وَ أَخْلَصُوا دِينَهُمْ لِلَّهِ" «3» و آيه" كَيْفَ يَهْدِي اللَّهُ قَوْماً كَفَرُوا بَعْدَ إِيمانِهِمْ"- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" إِلَّا الَّذِينَ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ أَصْلَحُوا" «4» و نظائر اين معنا در قرآن كريم بسيار است، با اين حال چگونه ممكن است در آيه مورد بحث با اينكه بسياري از مهاجرين و انصار متصف به وصف آيه نبودند آنان را استثنا نكرده باشد؟ پس معلوم مي‌شود وصفي كه در آيه است وصف تمامي مهاجر و انصار نيست.
از اين وجه بعيدتر وجهي است كه بعضي ديگر از مفسرين در تفسير آيه ذكر كرده و گفته‌اند: مراد از قوم همان انصارند، و مقصود از اين كه فرمود" قومي را بر آن مي‌گماريم كه به آن كافر نباشند" اين است كه گر چه هنوز ايمان نياورده‌اند و ليكن مانند مشركين مكه همگي به آن كفر نمي‌ورزند.
علاوه بر اينكه اشكالات وجوه قبلي بر اين قول وارد است اين اشكال را هم دارد كه
__________________________________________________
(1)ما حقا انسان را در زيباترين قوام آفريديم، آن گاه او را به اسفل سافلين برگردانديم، مگر كساني را كه ايمان آوردند. سوره تين آيه 6
(2)محمد رسول خدا است، و كساني كه با او هستند با كافران سختند و با يكديگر مهربان- تا آنجا كه مي‌فرمايد- و خدا كساني از ايشان را كه ايمان آورده و عمل شايسته مي‌كردند وعده مغفرت و پاداشي بزرگ داده است. سوره فتح آيه 2 [.....]
(3)براستي منافقان در طبقه زيرين جهنمند- تا آنجا كه مي‌فرمايد- مگر آنان كه توبه كرده و به اصلاح گراييده و به خدا متوسل شده، دين خويش خالص براي خدا كردند. سوره نساء آيه 146
(4)چطور ممكن است خداوند هدايت كند مردمي را كه بعد از ايمان آوردنشان كافر شدند- تا آنجا كه مي‌فرمايد- مگر آن كساني كه بعد از آن توبه كرده و به اصلاح گراييدند. سوره آل عمران آيه 89
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 359
انصار يعني اهل مدينه در موقعي كه اين آيه نازل مي‌شده مانند اهل مكه مشرك بوده و بت مي‌پرستيدند، و با اين حال معنا ندارد كه در باره چنين مردمي بفرمايد:" ما قومي را بر آن مي‌گماريم كه نسبت به آن كافر نباشند" مگر اينكه بخواهند بگويند كفر در اين آيه به معناي رد دعوت و زيرا بار نرفتن است، و كفر اهل مدينه قبل از آن بود كه رسول خدا ايشان را دعوت كند، الا اينكه كفر در اين آيه به اين معنا دليلي ندارد، بلكه دليل بر خلاف آن هست، و آن اين است كه سياق آيات مورد بحث، سياق بيان وصف هدايت الهي است كه مقابل آن شرك است نه رد دعوت چنان كه در آيه" وَ لَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" نيز در مقابل هدايت شرك قرار داده شده نه رد دعوت. گذشته از اشكال سابق توكيل در آيه به معني حفظ و نگهداري است و معني ندارد گفته شود:" اگر اينان دعوت را رد كردند به تحقيق ما آن را با كساني حفظ نماييم كه هنوز ايمان نياورده‌اند و رد نيز نكرده‌اند".
پاره‌اي گفته‌اند: مراد از قوم در اين آيه عجم مي‌باشند كه هنوز ايمان نياورده‌اند و رد نيز نكرده‌اند".
پاره‌اي گفته‌اند: مراد از قوم در اين آيه عجم مي‌باشند كه هنوز ايمان نياورده بودند، و گويا اين وجه از آيه شريفه" إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ أَيُّهَا النَّاسُ وَ يَأْتِ بِآخَرِينَ" «1» گرفته شده، زيرا گفته‌اند منظور از كلمه" آخرين" در اين آيه عجم است و بر اين وجه هم همان اشكالات پيشين وارد است.
بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از قوم مؤمنين از امت اسلام و يا از تمامي امت‌ها هستند، اشكال اين وجه همان اشكالاتي است كه بر وجوه قبلي وارد بود، مگر اينكه آن را توجيه كرده بگوييم: مراد از قوم تنها مؤمنيني از اين امت و يا از ساير امم‌اند كه بعد از ايمان تا چندي كه زنده هستند به سوي كفر نگروند، زيرا در باره چنين اشخاصي مي‌توان گفت:" لَيْسُوا بِها بِكافِرِينَ" چون اين جمله تنها بر معصوميني كه كفر از آنان ممتنع است صادق نيست، بلكه شامل اشخاصي هم كه كفر از آنان ممتنع نيست و ليكن ايمانشان نسبت به دعوت توحيد دوام دارد و تا زنده‌اند متمايل به كفر و نفاق نمي‌شوند صادق مي‌باشد. با اين توجيه معناي آيه تمام و غرض از آن- كه تسلي خاطر رسول خدا است و نيز افاده اين معنا كه خداوند به حفظ هدايت خود و طريقه‌اي كه انبيا و بندگان صالح خود را به آن طريقه بر سايرين برتري داده اهتمام دارد- حاصل مي‌گردد.
ليكن يك اشكال بر اين وجه باقي مي‌ماند، و آن اين است كه ظاهر جمله" وكلنا بها" اين است كه قوم نامبرده در آيه، مردمي هستند كه ايمانشان مورد ضمانت خدا است، نه
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 133
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 360
اينكه از بين رفتن ايمانشان ممكن باشد و ليكن بر حسب اتفاق كافر و منافق نمي‌شوند. و مبناي كلام در اين وجه بر عكس اين معنا است يعني در وجه مزبور دوام ايمان قوم امري اتفاقي گرفته شده، و اين با جمله" وَكَّلْنا بِها" نمي‌سازد، زيرا توكيل، لفظي است كه معناي اعتماد و حفظ را افاده مي‌كند مخصوصا در اينجا كه مقام اعتزاز و قدرت نمايي است، و معلوم است كه در چنين مقامي به چيزهاي قدرت‌نمايي بايد كرد كه ضمانت دوام و بقا داشته باشد، نه چيزهايي كه ضامني براي دوام و ثبوتش نباشد. خود قرآن كريم ايمان بدون ثبات و دوام را مذمت كرده و فرموده:" وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ" «1».
ايماني كه آيات مورد بحث آن را توصيف مي‌كند آن ايمان فطري و هدايت الهي پاك از شوائب شرك و ظلمي است كه خداوند، خليل خود و همچنين انبياي قبل از خليل و بعد از او را به آن مفتخر ساخته است، ايماني كه ابراهيم خليل (ع) بنا به حكايت قرآن در باره آن چنين مي‌گويد:" الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ" «2» و معلوم است كه خداوند هدايت و ايماني را كه اهميت آن به اين پايه است هر كسي را حافظ و موكل بر آن نمي‌كند، و شان آن اجل از اين است كه خداوند همه مؤمنين را كه در ميان آنان افرادي طاغي و ستمگر و احيانا فرعون‌هايي مستكبر و بدعت‌گذاران و فرو رفتگان در فسق و فجور و انواع فحشا وجود دارند حافظ و موكل بر آن نمايد.

[به نظر ما مراد از اين قوم انبياء و معصومين و اتقياء و صلحايند كه همواره پاسدار دين حق مي‌باشند] ..... ص : 360

پس هيچ يك از وجوهي كه در تفسير آيه مورد بحث ذكر شد خالي از اشكال نبود، اينك تفسيري را كه مختار خود ما است ايراد نموده مي‌گوييم: آيات مورد بحث در مقام توصيف توحيد فطري و هدايت پاك از شوائب شرك به خداي سبحان مي‌باشد، و خداي سبحان، سلسله جليل انبيا و اوصياي آنان را به چنين هدايتي اختصاص داده و آن را براي خصوص ايشان قرار داده، و چون به چنين كرامتي نايل شدند خداوند كتاب و حكم و نبوت‌شان داد.
بعد از بيان اين معنا در آيه مورد بحث فرمود:" فَإِنْ يَكْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَكَّلْنا بِها قَوْماً لَيْسُوا بِها بِكافِرِينَ" و سياق اين آيه به طوري كه قبلا هم گفته شد سياق قدرت‌نمايي خود و تسليت خاطر پيغمبر گراميش مي‌باشد، مي‌خواهد از طرفي بي نيازي خود را از ايمان آنان بيان
__________________________________________________
(1)بيشترشان به خدا ايمان نمي‌آورند مگر اينكه در دل مشركند. سوره يوسف آيه 106
(2)كساني كه ايمان آوردند و ايمان خود را به ظلم آلوده و آميخته نكردند ايشانراست ايمني و ايشان هدايت يافتگانند. سوره انعام آيه 82
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 361
نموده و از طرفي ديگر پيغمبر محترمش را دلگرم كند تا بخاطر ايمان نياوردن قوم در كار دعوتش سست نگردد. پس معناي آيه اين است كه: اگر اينان به دين توحيدي كه تو به سوي آن دعوتشان مي‌كني نمي‌گروند غم مخور و مپندار كه ايمان نياوردن آنان از ارزش آن مي‌كاهد، چون دين توحيد، هدايت من و آن طريقه‌اي است كه من انبياي خود را به خاطر داشتن آن طريقه، كتاب و حكم و نبوت دادم، و من كساني را موكل و مستحفظ آن كرده‌ام كه اعتماد و اطمينان دارم نسبت به آن كافر نيستند، و با وجود چنين اشخاصي كه نگهبانان دين منند هيچ وقت اين دين از بين نمي‌رود.
پس اين اشخاص مردمي هستند كه تصور نمي‌شود روزي كفر يا شرك در دل آنان رخنه كند، چون خداي تعالي به ايمان ايشان اعتماد كرده و ايشان را موكل بر حفظ دين نموده.
و اگر ممكن بود كه ايشان هم روزي مشرك شده و از هدايت الهي تخلف كنند اعتماد خداوند برايشان خطا و گمراهي بود، و خداوند نه گمراه مي‌شود و نه دچار خطا و فراموشي مي‌گردد.
بنا بر اين تفسيري كه ما براي آيه مورد بحث كرديم- و خدا داناتر است- آيه شريفه دلالت خواهد كرد بر اينكه در هر زماني خداي تعالي داراي بنده و يا بندگاني است كه موكل بر هدايت الهي اويند، و دين او و آن طريقه مستقيمي را كه كتاب و حكم و نبوت انبيا (ع) متضمن آن است حفظ مي‌كنند، و آن را از انقراض نگهداري مي‌نمايند، و اين بندگان كساني هستند كه شرك و ظلم به ايشان راه نداشته و به عصمتي الهي معصومند، و آنان عبارتند از انبيا و جانشينان ايشان.
از اين روي، آيه شريفه مخصوص به معصومين (ع) خواهد بود، خيلي هم كه بتوانيم آن را توسعه دهيم ممكن است مؤمنين صالح و آن پارساياني را كه به عصمت تقوا و صلاح و ايمان خالص از شوائب شرك و ظلم معتصمند و خلاصه آن كساني را كه به مصداق آيه شريفه" إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَلي رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ" «1» از ولايت شيطان بيرون شده‌اند ملحق به اوصياي انبيا (ع) نموده و بگوييم آيه شريفه شامل اينگونه از مردان صالح نيز مي‌شود.
" أُولئِكَ الَّذِينَ هَدَي اللَّهُ فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ ..."
در اينجا براي بار دوم به تعريف ايشان پرداخته و طوري ايشان را تعريف مي‌كند كه در
__________________________________________________
(1)البته شيطان را هرگز بر كساني كه به خدا ايمان آورده و بر او توكل و اعتماد كرده تسلط نخواهد بود. سوره نحل آيه 99
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 362
حقيقت هدايت الهي را تعريف كرده، زيرا اين هدايت الهي است كه مرداني چنين بار آورده.
آري، هدايت و راهنمايي خداي تعالي آدمي را به هدف مي‌رساند، و از اثرش كه همان ايصال به مطلوب است تخلف نمي‌پذيرد، هم چنان كه فرموده:" فَإِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ يُضِلُّ" «1».

[شريعت اسلام ناسخ شرايع قبل است و امر خداوند در" فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ" به معناي امر به تبعيت از شرايع گذشته نيست] ..... ص : 362

در اين آيه رسول خدا (ص) را دستور مي‌دهد تا هدايت ايشان را پيروي كند، و اگر دستور نداد كه شريعت ايشان را پيروي كند براي اين بود كه شريعت رسول خدا (ص) ناسخ شريعت‌هاي ساير انبيا، و كتابش حافظ و حاكم بر كتاب‌هاي ايشان است، تازه هدايت ايشان هم هدايت خدا است، و اگر فرمود:" به هدايت ايشان اقتدا كن" صرفا به منظور احترام گزاردن برايشان بوده و گر نه بين خدا و بين كسي كه خدا هدايتش كرده و يا مي‌كند واسطه‌اي نيست، به شهادت اينكه در همين آيات فرموده:" ذلِكَ هُدَي اللَّهِ ...".
بعضي از مفسرين اين آيه را دليل گرفته‌اند بر اينكه رسول خدا (ص) و امتش مامورند به اينكه از شرايع قبلي پيروي كنند مگر آن شرايعي كه در اسلام نسخ شده. ولي آيه مباركه چنين دلالتي ندارد، بلي اگر فرموده بود:" فبهم اقتده- پس انبيا را پيروي كن" صحيح بود كه بگوييم امت اسلام نيز مامور به پيروي شرايع انبياي سابقند، و ليكن چنين نفرمود، بلكه فرمود:" هدايت ايشان را پيروي كن".
خداي متعال اين آيات را كه راجع به خصوصيات و اوصاف توحيد فطري مي‌باشد با جمله" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْري لِلْعالَمِينَ" ختم فرموده، گويا خواسته است بفرمايد:" هدايت الهيي كه انبياي قبل از تو، به آن مهتدي شدند پيروي كن و اهل عالم را هم تذكر بده تا همه، آن را پيروي كنند، و از ايشان درخواست مزد رسالت مكن، و اين سفارشم را هم به ايشان برسان تا خاطرشان آسوده شود و تا بدانند كه از ايشان انتظار اجرت نداري، چون اگر مردم اين معنا را بدانند به دعوت تو خوشبين‌تر شده و دعوتت زودتر به ثمر مي‌رسد، و تو هم از تهمت دورتر خواهي بود. خداي تعالي عين اين حرف را از حضرت نوح و انبياي بعد از وي نيز حكايت كرده است.
به طوري كه راغب مي‌گويد: كلمه" ذكري" كه به معناي تذكر دادن است، از كلمه" ذكر" كه آن نيز به اين معنا است بليغ‌تر است «2». و اين جمله خود يكي از ادله عموميت نبوت رسول اكرم است نسبت به همه اهل عالم.
__________________________________________________
(1)بدرستي كه خداوند گمراهان را هدايت نمي‌كند. سوره نحل آيه 37
(2)مفردات راغب ص 179
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 363

بحث روايتي ..... ص : 363

[چند روايت در باره" يسع" يكي از انبياي بني اسرائيل] ..... ص : 363

در كتاب قصص الانبياء ثعلبي دارد كه الياس پيغمبر وقتي به زني از زنان بني اسرائيل كه فرزندي به نام يسع بن خطوب داشت وارد شد، زن وي را منزل داده و ورودش را از دشمنانش مخفي داشت. الياس به پاس اين خدمت در حق فرزندش يسع كه به مرضي دچار بود دعا كرد و او عافيت يافت. يسع چون اين معجزه را بديد به الياس ايمان آورد و او را در ادعاي نبوتش تصديق نمود و ملازمتش را اختيار كرد. از آن ببعد هر جا كه الياس مي‌رفت يسع نيز همراهش مي‌رفت. ثعلبي سپس داستان به آسمان رفتن الياس را ذكر كرده اضافه مي‌كند كه:
در اين هنگام يسع او را بانگ زد كه اي الياس حالا كه مي‌روي تكليف مرا معلوم كن، و مرا براي روزگار تنهاييم دستوري ده. الياس از آسمان كساي خود را انداخت، و همين كسا علامت جانشيني يسع براي الياس در ميان بني اسرائيل بود.
آن گاه مي‌گويد: خداوند به فضل خود يسع (ع) را به نبوت و رسالت به سوي بني اسرائيل مبعوث نمود. و به وي وحي فرستاد، و او را به همان نحوي كه بنده خود الياس را تاييد مي‌كرد تاييد فرمود، و در نتيجه بني اسرائيل به وي ايمان آورده و او را تعظيم نموده در هر پيشامدي رأي و امر او را متابعت مي‌كردند، و بدين منوال تا يسع در ميان بني اسرائيل زنده بود حكم خداي تعالي در بين آنان نافذ و مجري بود. «1»
در كتاب بحار از كتاب احتجاج و كتاب توحيد و كتاب عيون روايتي طولاني از حسن بن محمد نوفلي از حضرت رضا (ع) نقل شده كه در آن حضرت رضا (ع) در خلال احتجاجاتي كه عليه جاثليق مسيحي كرده، فرموده است: يسع نيز مانند عيسي بر روي آب راه مي‌رفت، و مرده زنده مي‌كرد و كور مادرزاد و مبتلاي به جذام را شفا مي‌داد، و با اين حال امتش او را رب و پروردگار خود اتخاذ نكردند ... «2»
و در تفسير عياشي از محمد بن فضيل از ثمالي از حضرت ابي جعفر (ع) روايت شده كه در تفسير آيه" وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ كُلًّا هَدَيْنا" فرمود: معنايش اين است كه ما اسحاق و يعقوب را به ابراهيم داديم تا هدايت را در خاندان وي قرار داده
__________________________________________________
(1)قصص الانبياء ط بيروت ص 229
(2)بحار الأنوار طبع بيروت ج 10 ص 299 ح 1
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 364
باشيم. و نوح را نيز پيشتر هدايت نموديم تا هدايت در همان خاندان قرار گيرد، پس امر جانشيني پيش از ابراهيم (ع) و پس از ابراهيم از ذريه انبيا درست مي‌شود. «1»
مؤلف: اين روايت گفتار قبلي ما را كه آيات مورد بحث در مقام بيان اتصال سلسله هدايت است تاييد مي‌كند.

[رواياتي در مورد اينكه دختر زادگان هم از ذريه انسان بشمار مي‌روند] ..... ص : 364

در كافي با ذكر سند، و در تفسير عياشي بدون ذكر سند از بشير دهان از ابي عبد اللَّه (ع) روايت شده كه فرمود: به خدا سوگند كه خداي تعالي در قرآن كريم نسب عيسي را از طرف مادر منتهي به ابراهيم (ع) دانسته است، آن گاه آيه" وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ" را تا به آخر و آيه بعدي را هم تا لفظ عيسي «2» تلاوت كرد.
در تفسير عياشي از ابي حرب از ابي الأسود روايت شده كه گفت: حجاج رسولي به نزد يحيي بن معمر فرستاد كه من شنيده‌ام تو حسن و حسين را فرزندان رسول خدا (ص) مي‌داني و در اين باره به آيات قرآن تمسك مي‌جويي؟ و حال آنكه من قرآن را از اول تا به آخر خوانده و به چنين مطلبي برنخورده‌ام؟ يحيي بن معمر در پاسخ گفت: آيا در سوره انعام به اين آيه برخورده‌اي كه مي‌گويد:" وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ"؟ گفت آري خوانده‌ام گفت مگر نه اينست كه در اين آيه و آيه بعديش عيسي (ع) را ذريه ابراهيم (ع) دانسته، با اينكه او ذريه پسري ابراهيم (ع) نبود؟. «3»
مؤلف: اين روايت را سيوطي نيز در الدر المنثور «4» از ابن ابي حاتم از ابي الحرب بن ابي الأسود نقل كرده.
و نيز در الدر المنثور است كه ابو الشيخ و حاكم و بيهقي از عبد الملك بن عمير آورده‌اند كه گفت: روزي يحيي بن معمر وارد بر حجاج شد، و در ضمن مذاكراتي كه با وي كرد صحبت از حسين بن علي (ص) به ميان آمد، حجاج گفت: حسين بن علي ذريه پيغمبر نيست. يحيي در جواب گفت: دروغ گفتي. حجاج گفت: تو اگر راست مي‌گويي دليل بياور، يحيي اين آيه را تلاوت كرد:" وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ ... وَ عِيسي وَ إِلْياسَ" سپس گفت: خداوند در اين آيه عيسي (ع) را از جهت اينكه مادرش از نسل ابراهيم (ع) بوده ذريه او خوانده است، حجاج ناگزير او را تصديق كرد. «5»
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 367 ح 51
(2 و 3)تفسير عياشي ج 1 ص 367 ح 52- 53
(4 و 5)الدر المنثور ج 3 ص 28
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 365
مؤلف: آلوسي در تفسير روح المعاني در ذيل جمله" و عيسي ..." مي‌گويد: اينكه قرآن كريم عيسي (ع) را در شمار ذريه ابراهيم (ع) شمرده خود دليل بر اين است كه ذريه شامل دختر زاده‌ها نيز مي‌شود، براي اينكه عيسي (ع) تنها از طرف مادر به ابراهيم (ع) متصل و منتسب مي‌شود. و اگر كسي اشكال كند كه اين معنا دلالت ندارد بر اينكه هر دختر زاده‌اي ذريه است، براي اينكه عيسي (ع) پدر نداشت تا از راه پدر به ابراهيم (ع) نسبت پيدا كند. و از اين جهت بوده كه قرآن او را ذريه ابراهيم (ع) خوانده، جوابش خوب روشن است، البته مساله مورد اختلاف است، و ليكن هر كسي كه ذريه را شامل دختر زاده نيز دانسته به همين آيه استدلال كرده، از آن جمله موسي كاظم (رض) است كه بنا به بعضي از روايات در پاسخ هارون الرشيد به اين آيه تمسك كرده «1».
و در تفسير كبير دارد كه ابا جعفر (رض) نيز در مجلس حجاج بن يوسف به اين آيه و همچنين به آيه مباهله استدلال كرد، چون بعد از آنكه آيه مباهله نازل شد، رسول خدا حسن و حسين را براي شركت در مباهله دعوت فرمود و به نصارا نيز فرمود:" بياييد ما فرزندان خود را و شما هم فرزندان خويش را دعوت نموده و مباهله كنيم". آن گاه اضافه كرده است: بعضي از اصحاب ما گفته‌اند كه اين از خصايص رسول خدا (ص) است، و به هر حال فتاواي اصحاب ما در اين مساله مختلف است، و آن چيزي كه در نظر من قوي است اين است كه دخترزادگان نيز داخل در ذريه هستند «2».
صاحب المنار بعد از عنوان اين بحث مي‌گويد:" حديث ابي بكره را كه بخاري سند آن را از وسط انداخته مي‌توان از ادله اين باب شمرد، چون در اين حديث رسول خدا (ص) اشاره به حسن (ع) كرده و فرموده:" اين فرزند من سيد (بزرگ) است" آن گاه اضافه كرده كه لفظ" ابن" در كلام عرب بر دخترزاده اطلاق نمي‌شود، و همچنين روايتي كه ابو نعيم در كتاب معرفة الصحابة بطور رفع از عمر نقل كرده است از ادله اين باب است و آن روايت اين است كه رسول خدا (ص) فرموده: تمامي افراد بشر نسبتشان از ناحيه پدران است مگر فرزندان فاطمه كه من پدر ايشانم. آن گاه مي‌گويد: به همين جهت است كه مردم اولاد فاطمه (ع) را اولاد رسول خدا (ص) و
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني ج 7 ص 213 [.....]
(2)تفسير كبير فخر رازي
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 366
عترت او و اهل بيت او مي‌خوانند" «1».
مؤلف: اين مساله دستخوش خلط و اشتباه شده و حقيقت امر بر عده‌اي از اعلام مشتبه گشته، لا جرم آن را مساله‌اي لفظي و مربوط به لغت پنداشته‌اند. حتي بعضي از ايشان در مقام استدلال بر رأي خود به قول شاعر كه گفته است:
بنونا بنو ابنائنا و بناتنا بنوهن ابناء الرجال الأباعد «2»
و يا به قول آن ديگري كه گفته است:
و انما امهات الناس اوعية مستودعات و للانساب آباء «3»
تمسك جسته‌اند. و اين خود اشتباهي است بزرگ، براي اينكه اين مساله، مساله‌اي است حقوقي و اجتماعي و مربوط است به مساله قرابت كه هر ملت و قومي در تحديد حدود آن و اينكه چه كساني جزو اقرباي انسانند عقيده‌اي دارد. بعضي از اقوام و ملل زن را داخل در قرابت مي‌دانند و بعضي نمي‌دانند، بعضي دخترزاده را اولاد مي‌دانند و بعضي نمي‌دانند، بعضي قرابت را مختص به ولادت مي‌دانند و بعضي آن را منحصر به اين مسير ندانسته فرزند ادعايي را نيز از اقربا مي‌خوانند، و اين ربطي به لغت ندارد. مثلا اگر اعراب دوران جاهليت بر خلاف ساير اقوام بطور كلي براي زنان قرابت قانوني ناشي از وراثت قائل نبودند و خويشاوندي زنان را طبيعي مي‌دانستند اثرش تنها در ازدواج و در مساله نفقه دادن است و همچنين براي دخترزادگان قائل به قرابت و خويشاوندي نبودند، و همانطوري كه در شعر بالا منعكس شده آنان را اولاد بيگانگان مي‌پنداشتند و در مقابل پسر خوانده‌ها و برادر خوانده‌ها را پسر و برادر مي‌دانستند، از اين جهت نبود كه لغت، دخترزاده را اولاد نمي‌داند و برادر خوانده را برادر مي‌داند، بلكه همانطوري كه گفته شد رسومي اجتماعي بوده كه از ملل و اقوام ديگر از قبيل ايران و روم كه مهد تمدن آن روز بودند اقتباس كرده‌اند.

[مساله قرابت و ترتب آثار نسب در مورد زنان، و دختر زادگان مساله‌اي حقوقي و اجتماعي است كه در اسلام شناخته شده است] ..... ص : 366

و اما اسلام پاره‌اي از اين حقوق و رسوم اجتماعي را لغو نمود، مثلا در باره قرابت ادعايي فرمود:" وَ ما جَعَلَ أَدْعِياءَكُمْ أَبْناءَكُمْ" «4» و به زنان قرابت قانوني داده و آثار قرابت
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 7 ص 589
(2)فرزندان ما پسر زاده‌هاي مايند نه دختر زاده‌ها چه دختر زاده‌هاي ما فرزندان مردمي بيگانه هستند.
(3)مادران مردم ظرفهايي هستند عاريتي، پدرانند كه نسبت خويشاوندي به وسيله آنان محفوظ مي‌ماند.
(4)پسر خوانده‌هاي شما در شريعت الهي پسران شما نيستند. سوره احزاب آيه 4
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 367
قانوني را در حق آنان جاري ساخت، و اولاد دختر را اولاد قانوني و داراي قرابت قانوني دانسته و در اين باره در آيه ارث فرموده:" يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ ..." «1»
و نيز فرموده:" لِلرِّجالِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ وَ لِلنِّساءِ نَصِيبٌ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ مِمَّا قَلَّ مِنْهُ أَوْ كَثُرَ" «2» و نيز در آيه محرمات نكاح فرموده:" حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهاتُكُمْ وَ بَناتُكُمْ"- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ" «3» چون در اين آيه بطوري كه مي‌بينيد دختر دختر را، دختر خود انسان دانسته و اولاد دختران را اولاد ناميده، در آيه مورد بحث هم به همين ملاحظه فرموده:" وَ يَحْيي وَ عِيسي وَ إِلْياسَ ..." و عيسي (ع) را كه اتصالش به ابراهيم و يا نوح (ع) جز از ناحيه مادر نبوده ذريه ابراهيم و يا نوح (ع) شمرده است.

[استناد ائمه اهل بيت عليهم السلام به آياتي از قرآن مجيد براي اثبات اينكه دختر زاده اولاد بشمار مي‌رود] ..... ص : 367

امامان اهل بيت (ع) نيز با همين آيه و همچنين آيه محرمات نكاح و آيه مباهله استدلال كرده‌اند بر اينكه دختر زاده انسان نيز اولاد انسان است، گو اينكه ائمه (ع) اين استدلال را در خصوص فرزندان فاطمه (ع) كرده‌اند و ليكن ادله‌اي را كه آورده‌اند عام است.
حضرت امام باقر (ع) استدلال ديگري در اين باره دارد كه از ادله گذشته صريح‌تر است، و اين استدلال را شيخ كليني (رض) به سند خود از عبد الصمد بن بشير از ابي الجارود روايت كرده كه گفت: حضرت ابي جعفر (ع) به من فرمود: اي ابي الجارود! مردم در باره حسن و حسين (ع) به شما چه مي‌گويند؟ عرض كردم عقيده ما را در اينكه آن دو بزرگوار فرزندان رسول خدايند انكار مي‌كنند. فرمود: شما عليه ايشان به چه دليلي تمسك مي‌جوييد؟ عرض كردم: به فرموده خداي تعالي كه در باره عيسي بن مريم فرموده:" وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسي وَ هارُونَ وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ وَ زَكَرِيَّا وَ يَحْيي وَ عِيسي" و با اينكه عيسي (ع) پدر نداشت او را ذريه نوح (ع) خوانده. حضرت فرمود: ايشان در جواب اين استدلال شما چه مي‌گويند؟
عرض كردم: مي‌گويند عيسي (ع) را ذريه نوح (ع) ناميدن دليل بر اين
__________________________________________________
(1)حكم خدا در حق فرزندان شما اين است كه پسران دو برابر دختران ارث برند. سوره نساء آيه 11
(2)مردان را از آنچه پدر و مادر و خويشان به ارث گذاشته‌اند چه كم و چه زياد بهره‌اي است مقرر، و زنان را نيز از آنچه كه پدر و مادر و خويشان به جاي گذاشته‌اند بهره‌اي است مقرر. سوره نساء آيه 7
(3)حرام شده است بر شما مادران و دختران شما- تا آنجا كه مي‌فرمايد- و غير اينها كه گفته شد همه بر شما حلال شده است. سوره نساء آيه 24
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 368
نيست كه هر دخترزاده‌اي ذريه و فرزند محسوب مي‌شود، براي اينكه عيسي (ع) جزو استثنائيات خلقت است، لذا از آنجايي كه پدر نداشته تا از مسير صلب به نوح بپيوندد ناگزير قرآن او را از راه رحم ذريه نوح (ع) دانسته. امام فرمود: شما در جواب چه مي‌گوييد؟
عرض كردم: ما به آيه" فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ" «1» استدلال مي‌كنيم. فرمود: ايشان چه مي‌گويند؟ عرض كردم مي‌گويند: در كلام عرب بسا مي‌شود كه گوينده، فرزندان غير را فرزند خود مي‌نامد.
آن گاه حضرت فرمود: اينكه من دليلي از قرآن كريم به شما مي‌آموزم كه بر حسب آن دليل حسن و حسين (ع) از صلب رسول خدايند، و كسي آن دليل را انكار نمي‌كند مگر اينكه كافر مي‌شود. پرسيدم فدايت شوم آن دليل در كجاي قرآن است؟ فرمود آيه" حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهاتُكُمْ وَ بَناتُكُمْ وَ أَخَواتُكُمْ ..." است. آن گاه آيه را تلاوت فرمود تا رسيد به جمله" وَ حَلائِلُ أَبْنائِكُمُ الَّذِينَ مِنْ أَصْلابِكُمْ" «2» سپس فرمود: اي ابا جارود! آيا رسول خدا (ص) مي‌توانست با همسران حسن و حسين (ع) ازدواج كند؟ اگر مخالفين بگويند آري مي‌توانست، قطعا دروغ گفته و فاسق شده‌اند، و اگر اعتراف كنند به اينكه نمي‌توانست پس اعتراف كرده‌اند به اينكه حسن و حسين (ع) از صلب پيغمبر اكرم هستند «3».
مؤلف: مرحوم قمي نيز روايتي قريب به اين مضمون در تفسير «4» خود آورده. و كوتاه سخن اين مساله يك مساله لفظي و لغوي نيست تا در جواب بگويند عرب دخترزاده را اولاد نمي‌خواند، و آن گاه شعر شاعر را دليل بر گفته خود قرار دهند، بلكه مساله‌اي است حقوقي و اجتماعي كه دين اسلام آن را معتبر شمرده است. آري اسلام زنان را علاوه بر قرابت طبيعي «5»
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 61
(2)سوره نساء آيه 23
(3)روضة كافي ج 8 ص 317 ح 501
(4)تفسير قمي ج 1 ص 209
(5)منظور از قرابت طبيعي در اينجا تنها ولادت و توابع آن كه به حسب وراثت تكويني در ميان جانداران جاري است نمي‌باشد، بلكه قرابت از آن جهت كه احكام تشريعي را به دنبال مي‌آورد مئونه زيادي براي جعل نمي‌خواهد مانند اختصاص انسان به اولاد خود و حق حضانت وي، در برابر چيزي كه مئونه زائدي در جعل لازم دارد مانند نفقه و احكام خاص ازدواج، و اين مانند حكم طبيعي در اصطلاح حقوقدانان است.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 369
كه عربها و ساير ملل براي ايشان قايل بودند قرابت قانوني نيز داده، و همچنين در قوانين حقوقيش دخترزادگان را اولاد شمرده و رشته نسب را همانطوري كه از ناحيه مردان جاري است از ناحيه زنان نيز جاري مي‌داند، و در عوض اتصال نسبي را كه اعراب از راه ادعا و از راه زنا نيز معتبر مي‌دانستند لغو كرده، و پيغمبر گراميش در روايتي كه هم شيعه و هم سني آن را روايت كرده‌اند فرموده:" الولد للفراش و للعاهر الحجر «1». چيزي كه هست سهل‌انگاري در امر دين و در فهميدن حقايق ديني اين حقيقت را از ياد مخالفين اين قضيه برده فكر نمي‌كنند چطور ممكن است حسن و حسين از رسول خدا (ص) و يا هر دخترزاده‌اي از پدر و مادرش ارث ببرد و همسرش بر او حرام باشد و در عين حال اولاد او شمرده نشود؟ البته نفوذ حكومتهايي كه در صدر اسلام روي كار آمدند در اين فراموشي بي تاثير نبوده، و ما بحث در اين موضوع را (در جلد سوم اين ترجمه) در ذيل آيه تحريم گذرانديم.

[رواياتي در ذيل:" ... فَقَدْ وَكَّلْنا بِها قَوْماً لَيْسُوا بِها بِكافِرِينَ"] ..... ص : 369

نعماني در تفسير خود به سندي كه به سليمان بن هارون عجلي دارد از او روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: صاحبان اين امر (خلافت و جانشيني پيغمبر اكرم) حقشان در نزد خداي تعالي محفوظ است، به طوري كه اگر تمامي مردم هم از دنيا بروند باز خداوند صاحبان اين امر را خواهد آورد و حق ايشان را به آنان واگذار خواهد نمود. و ايشان همان كساني هستند كه خداوند در حقشان فرموده:" فَإِنْ يَكْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَكَّلْنا بِها قَوْماً لَيْسُوا بِها بِكافِرِينَ" و نيز فرموده:" فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَي الْكافِرِينَ «2»- پس به زودي خداوند مردمي را خواهد آورد كه ايشان را دوست مي‌دارد و ايشان خداي را دوست مي‌دارند. مردمي هستند كه نسبت به مؤمنين فروتن و متواضع و نسبت به كفار گردنفراز و متكبر." «3»
مؤلف: اين حديث از قبيل جري و تطبيق است.
در كافي به سند خود از ابي حمزه از حضرت ابي جعفر باقر (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ نُوحاً هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ ... بِكافِرِينَ" فرمود: خداي تعالي به فضل و كرمش از اهل بيت وي، از پدران و برادران و ذريه، كساني را (به حفظ كتاب و حكم و نبوت) گماشت و اين است معناي اينكه فرمود:" فَإِنْ يَكْفُرْ بِها هؤُلاءِ" يعني اگر امتت به اين دين كافر شوند
__________________________________________________
(1)فرزند از آن صاحب فراش (شوهر زن) است و براي زناكار سنگ (سنگسار) است. وسايل الشيعه ج 17 ص 567 ح 4 و مسند احمد ج 1 ص 59 [.....]
(2)سوره مائده آيه 54
(3)تفسير نعماني
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 370
ما اهل بيت تو را موكل كرده‌ايم كه به آن ايمان آورند و تا ابد به آن كافر نشوند. آري، ما ايماني را كه بر بشر عرضه كرده‌ايم و تو را براي آن مبعوث نموديم هرگز ضايع و مهمل نمي‌گذاريم، بلكه بعد از تو نيز به وسيله اهل بيتت آن را حفظ مي‌كنيم، و پس از اهل بيت تو علماي امت و ولات امر من و اهل استنباط خواهد بود، و علومي را كه دروغ و گناه و وزر و طغيان و ريا در آن راه ندارد استنباط خواهند كرد «1».
مؤلف: اين روايت را و همچنين روايت قبليش را عياشي «2» نيز نقل كرده، جز اينكه سند آن را حذف كرده است، و اين حديث مانند حديث قبليش از باب تطبيق بر مصداق است.
در كتاب محاسن به سند خود از ابن عيينه از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمود به منزل ابو العباس (منصور دوانيقي) درآمدم در حالي كه مجلسش آراسته و هر كسي در جاي خود نشسته بود، ابو العباس وقتي مرا ديد دست خود را پيش آورد تا با من مصافحه كند، من براي اجابت او نزديك رفتم تا دستش را در دست بفشارم، ناگهان پايم به گوشه سفره‌اي كه پيش رويش گسترده بود برخورد كرد، و از اين عمل آن قدر ناراحت شدم كه خدا مي‌داند، چون خداي تعالي در حق ما فرموده:" فَإِنْ يَكْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَكَّلْنا بِها قَوْماً لَيْسُوا بِها بِكافِرِينَ" آري، به خدا سوگند قومي را موكل بر دين كرده كه نماز را به پا مي‌دارند، و زكات را مي‌دهند و خدا را بسيار ذكر مي‌گويند «3».
مؤلف: حاصل اين روايت اين است كه امام (ع) از اينكه پايش به گوشه سفره خورده شرمنده درگاه خدا شده، و گويا امام (ع) خواسته است بفرمايد كفر در جمله" لَيْسُوا بِها بِكافِرِينَ" منحصر در انكار عقايد حقه نيست، بلكه شامل كفران نعمت نيز هست.
و در نهج البلاغه امام (ع) فرموده: اقتدا كنيد به هدايت پيغمبر گرامي‌تان كه هدايت او بهترين هدايت است «4».
مؤلف: استفاده اين معنا از آيات مورد بحث، روشن است.
در تفسير قمي از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: بهترين هدايت‌ها، هدايت انبيا است «5».
__________________________________________________
(1)كافي ج 8 ص 119 ذيل حديث 92
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 369 ح 57
(3)محاسن برقي كتاب الماء ص 588
(4)نهج البلاغه صبحي صالح ص 161 خ 110
(5)تفسير قمي
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 371

[سوره الأنعام (6): آيات 91 تا 105] ..... ص : 371

اشاره

وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِذْ قالُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلي بَشَرٍ مِنْ شَيْ‌ءٍ قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتابَ الَّذِي جاءَ بِهِ مُوسي نُوراً وَ هُديً لِلنَّاسِ تَجْعَلُونَهُ قَراطِيسَ تُبْدُونَها وَ تُخْفُونَ كَثِيراً وَ عُلِّمْتُمْ ما لَمْ تَعْلَمُوا أَنْتُمْ وَ لا آباؤُكُمْ قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ (91) وَ هذا كِتابٌ أَنْزَلْناهُ مُبارَكٌ مُصَدِّقُ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَ لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُري وَ مَنْ حَوْلَها وَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ هُمْ عَلي صَلاتِهِمْ يُحافِظُونَ (92) وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً أَوْ قالَ أُوحِيَ إِلَيَّ وَ لَمْ يُوحَ إِلَيْهِ شَيْ‌ءٌ وَ مَنْ قالَ سَأُنْزِلُ مِثْلَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ لَوْ تَري إِذِ الظَّالِمُونَ فِي غَمَراتِ الْمَوْتِ وَ الْمَلائِكَةُ باسِطُوا أَيْدِيهِمْ أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمُ الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذابَ الْهُونِ بِما كُنْتُمْ تَقُولُونَ عَلَي اللَّهِ غَيْرَ الْحَقِّ وَ كُنْتُمْ عَنْ آياتِهِ تَسْتَكْبِرُونَ (93) وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادي كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ تَرَكْتُمْ ما خَوَّلْناكُمْ وَراءَ ظُهُورِكُمْ وَ ما نَري مَعَكُمْ شُفَعاءَكُمُ الَّذِينَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فِيكُمْ شُرَكاءُ لَقَدْ تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ وَ ضَلَّ عَنْكُمْ ما كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ (94) إِنَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوي يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ مُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحَيِّ ذلِكُمُ اللَّهُ فَأَنَّي تُؤْفَكُونَ (95)
فالِقُ الْإِصْباحِ وَ جَعَلَ اللَّيْلَ سَكَناً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ حُسْباناً ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ (96) وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِها فِي ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ قَدْ فَصَّلْنَا الْآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ (97) وَ هُوَ الَّذِي أَنْشَأَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ قَدْ فَصَّلْنَا الْآياتِ لِقَوْمٍ يَفْقَهُونَ (98) وَ هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ نَباتَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ فَأَخْرَجْنا مِنْهُ خَضِراً نُخْرِجُ مِنْهُ حَبًّا مُتَراكِباً وَ مِنَ النَّخْلِ مِنْ طَلْعِها قِنْوانٌ دانِيَةٌ وَ جَنَّاتٍ مِنْ أَعْنابٍ وَ الزَّيْتُونَ وَ الرُّمَّانَ مُشْتَبِهاً وَ غَيْرَ مُتَشابِهٍ انْظُرُوا إِلي ثَمَرِهِ إِذا أَثْمَرَ وَ يَنْعِهِ إِنَّ فِي ذلِكُمْ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ (99) وَ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكاءَ الْجِنَّ وَ خَلَقَهُمْ وَ خَرَقُوا لَهُ بَنِينَ وَ بَناتٍ بِغَيْرِ عِلْمٍ سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يَصِفُونَ (100)
بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنَّي يَكُونُ لَهُ وَلَدٌ وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ صاحِبَةٌ وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ (101) ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ فَاعْبُدُوهُ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَكِيلٌ (102) لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ (103) قَدْ جاءَكُمْ بَصائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ عَمِيَ فَعَلَيْها وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ (104) وَ كَذلِكَ نُصَرِّفُ الْآياتِ وَ لِيَقُولُوا دَرَسْتَ وَ لِنُبَيِّنَهُ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ (105)
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 372

ترجمه آيات ..... ص : 372

خداي را چنان كه سزاوار شناختن است نشناختند كه گفتند: خدا بر هيچ بشري چيزي نازل نكرده، بگو كتابي را كه موسي آورد و براي مردم نور و هدايتي بود چه كسي نازل كرده؟ شما كمي از آن را در كاغذهايي نوشته و آشكارش مي‌كنيد و بسياري را نهان مي‌سازيد و چيزهايي را كه نه شما و نه پدرانتان نمي‌دانستيد تعليم يافتيد، تو بگو خدا، و ايشان را واگذار كه در پرگويي خويش بازي كنند (91).
اين كتابيست كه ما آن را نازل كرده‌ايم هم مبارك است و هم تصديق كننده كتابهاي پيشين تا ام القري (مكه) را با هر كه اطراف آن هست بيم دهي و كساني كه به دنياي ديگر ايمان دارند به آن بگروند و نمازهاي خويش را مواظبت كنند (92).
و كيست ستمگرتر از آن كس كه دروغي بر خدا ببندد و يا بگويد به من وحي شده ولي چيزي به او وحي نشده و يا گويد به زودي من نيز مانند آنچه خدا نازل كرده نازل مي‌كنم؟ اگر ببيني كه ستمگران در گردابهاي مرگند و فرشتگان دستهايي خويش گشوده و گويند جان‌هاي خويش برآريد امروز به گناه آنچه در باره خدا بناحق مي‌گفتيد و از آيه‌هاي وي گردنكشي مي‌كرده‌ايد سزايتان عذاب خفت و خواري است (93).
شما تك تك چنان كه نخستين بار خلقتان كرده‌ايم پيش ما آمده‌ايد و آنچه را به شما عطا كرده بوديم پشت سر گذاشته‌ايد و واسطه‌هاي‌تان را كه مي‌پنداشتيد در (عبادت) شما شريكند با شما نمي‌بينيم، روابط
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 373
شما گسيخته و آنچه مي‌پنداشتيد نابود شده است (94).
خدا شكافنده دانه و هسته است، زنده را از مرده و مرده را از زنده پديد مي‌آورد اين است خداي (پرستيدني) پس كجا سرگردان مي‌شويد (95).
شكافنده صبحدم است و شب را وقت آرامش كرد، و خورشيد و ماه را وسيله حساب كردنها قرار داد، اين نظم خداي نيرومند و دانا است (96).
اوست كه ستارگان را براي شما پديد كرد تا بدان در ظلمات خشكي و دريا راه يابيد، آيه‌ها را براي گروهي كه دانايند شرح داديم (97).
او است كه شما را از يك تن ايجاد كرد بعضي از شما مستقر و بعضي مستودع هستيد و ما اين آيه‌ها را براي گروهي كه مي‌فهمند شرح داده‌ايم (98).
او است كه از آسمان آبي نازل كرده كه با آن همه روئيدني‌ها را پديد آورده‌ايم و از جمله سبزه‌اي پديد آورده‌ايم كه از آن دانه‌هاي روي هم چيده پديد مي‌كنيم و از نخل و از گل آن خوشه‌هاي آويخته و باغ‌ها از تاكها و زيتون و انار و مانند و ناهمانند هم كرده‌ايم، ميوه آن را هنگام ثمر دادن و رسيدنش بنگريد كه در اين آيات براي گروهي كه ايمان دارند عبرت‌ها است (99).
براي خدا از جنيان كه آنها را نيز خدا آفريده شريكاني انگاشتند و از روي بي دانشي براي او پسران و دختراني ساختند، خدا منزه است و از آنچه وصف مي‌كنند برتر است (100).
ايجاد كننده آسمانها و زمين است چگونه او را پسري هست با اينكه او را زني نبوده و همه چيز را آفريده و او به همه چيز دانا است (101).
اين خداي (يكتا است) كه پروردگار شما است خدايي جز او نيست خالق همه چيز است، پس او را بپرستيد كه عهده‌دار همه چيز است (102).
ديدگان، او را درك نمي‌كند ولي او ديدگان را درك مي‌كند و او لطيف و دانا است (103).
از پروردگارتان بصيرت‌ها به سوي شما آمده هر كه بديد براي خويش ديده و هر كه كور بوده به ضرر خويش بوده و من نگهبان شما نيستم (104).
بدينسان آيه‌ها را گوناگون مي‌كنيم كه نگويند درس گرفته‌اي و آن را براي گروهي كه دانايند بيان مي‌كنيم (105).

بيان آيات ..... ص : 373

اشاره

اين آيات بي ارتباط به ما قبل خود نيست، براي اينكه آيات قبلي فرستادن كتاب آسماني را از لوازم هدايت الهيي مي‌شمرد كه خداوند انبياي خود را به آن اختصاص و برتري داده و در اين آيات نيز صحبت از كتاب به ميان آمده، و در باره قرآن عليه اهل كتاب كه مي‌گفتند:
" ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلي بَشَرٍ مِنْ شَيْ‌ءٍ" احتجاج شده است.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 374
نخست، كلام را با ذكر محاجه با اهل كتاب افتتاح نموده و سپس اين معنا را خاطرنشان مي‌سازد كه شديدترين ظلم‌ها شرك به خدا و افتراي بر او و يا انكار نبوت پيغمبران واقعي و يا ادعاي چيزي است كه حقيقت نداشته باشد مثل همين كه گفته‌اند:" سَأُنْزِلُ مِثْلَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ".
آن گاه سرانجام كار اينگونه ستمگران را در دم مرگ در آن موقعي كه ملائكه قبض روح، دست به كار كشيدن جان آنان مي‌شوند ذكر نموده، و در آخر آيات ادله توحيد خداي تعالي و پاره‌اي از اسماي حسني و صفات علياي او را ذكر مي‌كند.

[موارد استعمال كلمه" قدر" و معناي جمله:" وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ"] ..... ص : 374

" وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِذْ قالُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلي بَشَرٍ مِنْ شَيْ‌ءٍ"" قدر" و" قدر" از هر چيزي كميت و كوچك و بزرگي و كم و زيادي آن است، مثلا وقتي گفته مي‌شود:" قدرت الشي‌ء قدرا" و يا گفته مي‌شود:" قدرت الشي‌ء تقديرا" مقصود اين است كه من كميت و حدود ظاهري و محسوس فلان چيز را معلوم و بيان كردم، اين معناي اصلي و لغوي اين كلمه است، و ليكن كلمه مزبور را از معناي اصليش تجاوز داده و در امور معنوي و غير محسوس نيز استعمال كرده‌اند، مثلا مي‌گويند" فلاني در بين مردم و در ميان اجتماع داراي قدر و منزلت است" و مقصودشان اين است كه فلاني در جامعه خود وزنه‌اي است داراي ارزش اجتماعي.
و از جهت اينكه تقدير و تحديد هر چيز غالبا توأم با توصيفي است كه طرف را از حال آن چيز آگاه مي‌كند لذا كلمه" قدر" و" تقدير" بطور استعاره، هم بر آن اوصاف اطلاق مي‌شود و هم بر آن معرفت و آگاهي، مثلا گفته مي‌شود:" قدر الشي‌ء و قدره" يعني وصف كرد فلان چيز را و نيز گفته مي‌شود:" قدر الشي‌ء و قدره" يعني معرفت به فلان چيز حاصل كرد و اينگونه استعمالات همه صحيح و لغوي است.
از اين رو استعمال لفظ قدر در باره خداي تعالي نيز به همه اين معاني كه گفته شد جايز است، و آيه مورد بحث را به همه آن معاني مي‌توان تفسير نموده و گفت: معناي جمله" ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ" اين است كه مردم نمي‌توانند خدا را آن طور كه لايق ساحت او است تعظيم كنند، چون عقل و وهم ايشان و هيچ حسي از حواسشان نمي‌تواند به ذات خداي تعالي احاطه پيدا كند. و اگر خدا را توصيف مي‌كنند، به آن مقداري است كه آيات و دلايل بر عظمت او دلالت دارند. و نيز مي‌توان گفت معنايش اين است كه: مردم نمي‌توانند خدا را آن طور كه بايد و شايد وصف كنند، يا آن طوري كه هست بشناسند.
پس آيه شريفه صرفنظر از آيات قبلي قابل انطباق بر هر سه معنا مي‌باشد، الا اينكه از ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 375
نظر قرار گرفتنش به دنبال آياتي كه در آن خداي تعالي هدايت انبيا را وصف مي‌كرد، و حكم و كتاب و نبوت ايشان را بيان مي‌نمود، و عنايت كامل خداي تعالي را نسبت به حفظ كلمه حق و نعمت هدايت در ميان مردم و در تمامي قرون و اعصار خاطرنشان مي‌ساخت، بر معناي اول بهتر منطبق مي‌شود، چون انكار مساله وحي در حقيقت به عظمت خدا پي نبردن و او را از مقام ربوبيت كه به جميع شؤون بندگان عنايت دارد، خارج كردن است.
مؤيد اين معنا آيه‌اي است كه همين عبارت را دارد، و بعلاوه مشتمل بر ذيلي است كه عظمت خدا را مي‌رساند، آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَ الْأَرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ السَّماواتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَ إِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَيْئاً لا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ" «2» يعني قوت و عزت خداي تعالي و ذلت و خواري موجودات ديگر اقتضا دارد كه هيچ كس به عظمت او راه نيابد، و سنگ و چوب‌هايي كه به اسم آلهه و ارباب پرستش مي‌شود با او برابري نكنند. همه اينها شواهدي هستند بر اينكه در ميان اين سه معنا مناسب‌تر همان معناي اول است، گو اينكه آن دو معناي ديگر نيز صحيح است و ليكن در تناسب و سازگاري با سياق آيه مثل معناي اول نيستند، و اما معناي چهارمي كه ديگران در تفسير آيه ذكر كرده و گفته‌اند" مراد اين است كه ايشان آن طور كه بايد و شايد قدرت ندارند" از همه معاني احتمالي، از سياق آيه بعيدتر مي‌باشد.
و اينكه جمله" وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ" را مقيد به ظرف زماني" اذ قالوا" كرد، افاده مي‌كند كه تقدير نكردنشان خداي را به حق تقدير به خاطر نفي كردنشان مساله انزال وحي و كتاب بر يك فردي از بشر بود، و اين خود دلالت دارد بر اينكه از لوازم الوهيت و خصائص ربوبيت يكي همين است كه به منظور هدايت مردم به راه راست و رستگار شدن آنان به سعادت دنيا و آخرت وحي و كتاب بفرستد.
__________________________________________________
(1)خدا را آن طور كه حق شناختن او است نشناختند، روز رستاخيز زمين يكسره در قبضه او است و آسمانها به دست قدرت او به هم پيچيده است، منزه است و از آنچه كه با او شريك مي‌كنند برتر است. سوره زمر آيه 67
(2)آن كسان كه به غير خدا مي‌خوانيد هرگز مگسي خلق نكنند، و گر چه در اين باب همكاري كنند، و اگر مگس چيزي از آنان را بربايد بازگرفتن از آن نتوانند، طالب و مطلوب ناتوانند خدا را آن طور كه حق شناختن او است نشناختند كه خداوند توانا و عزيز است. سوره حج آيه 74
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 376
و چون چنين ادعايي در اين آيه نهفته بود خداي تعالي با جمله" قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتابَ الَّذِي جاءَ بِهِ مُوسي" و با جمله" وَ عُلِّمْتُمْ ما لَمْ تَعْلَمُوا أَنْتُمْ وَ لا آباؤُكُمْ" بر آن ادعا احتجاج نمود. جمله اول متضمن احتجاج به كتابي از كتب آسماني نازل بر پيغمبراني است كه نبوت‌شان با معجزات روشني ثابت شده، پس در حقيقت در ادعاي مذكور به وجود هدايت الهي كه به وسيله انبيايي از قبيل نوح و پيغمبران بعد از او هميشه در بين مردم محفوظ بوده احتجاج شده.

[وجود كتب آسماني و وجود معارف و احكام الهي در بين مردم، دو شاهد بر لزوم هدايت مردم از جانب خدا است] ..... ص : 376

جمله دوم، احتجاج به وجود معارف و احكام الهي است در بين مردم، چون تمامي احكام و قوانين صالح كه در ميان مردم جاري بوده و هست همه به وسيله انبيا (ع) در بين آنان جريان يافته. آري، عواطف و افكار بشر ممكن است او را به غذا و مسكن و نكاح و لباس صالح براي زندگيش و خلاصه به جلب منافع و دفع مضار و مكاره هدايت بكند و اما معارف الهي و اخلاق فاضله و شرايعي كه عمل به آن حافظ آن معارف و آن اخلاقيات است و اموري نيست كه بتوان آن را از رشحات افكار بشر دانست، هر چند بشر نابغه و داراي افكار عالي اجتماعي هم باشد. كجا شعور اجتماعي مي‌تواند به چنين معارف و حقايقي دست يابد؟ فكر اجتماعي بيش از اين نيست كه انسان را وادار به استخدام وسايل ممكنه‌اي كند كه با آن وسايل نيازمندي‌هاي زندگي ماديش از خوراك، پوشاك، نكاح، لباس و شؤون مربوط به آنها فراهم شود و همين فكر است كه در صورت فراهم ديدن زمينه تاخت و تاز دستور مي‌دهد به اينكه انسان در راه تمتع از ماديات هر قدرتي را كه مانع و جلوگير خود ديد درهم شكسته و از بين ببرد، و اگر چنين زمينه‌اي را فراهم نديد آدمي را وادار مي‌كند به اينكه با ساير قدرت‌ها متفق شده و آنان را در تمتع از منافع و دفع مضار شريك خود ساخته و منافع را عادلانه در ميان خود تقسيم كنند. اصولا همانطوري كه در ابحاث نبوت در ذيل آيه" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ ..." «1» در جلد دوم اين ترجمه گفتيم، و به زودي هم- ان شاء اللَّه- توضيح بيشتري خواهيم داد، سر اجتماعي بودن بشر همين است.
و خلاصه آيه" وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ" با ضمائمي كه همراه دارد دلالت مي‌كند بر اينكه لازمه مقام الوهيت اين است كه انسان را به سوي صراط مستقيم و منزل سعادتش هدايت نموده به همين منظور كتاب و وحي خود را بر بعضي از برگزيدگان افراد بشر نازل كند، و چون آيه شريفه دلالت بر چنين ادعايي داشت لذا خداي تعالي در مقام اثبات آن به دو چيز استدلال
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 213
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 377
فرمود: يكي به وجود كتاب‌هاي آسماني مورد اتفاق و مورد اعتراف خصم و ديگر بوجود تعاليم الهيي كه در ميان خود آنان جريان دارد، و اين تعاليم زائيده افكار بشري نيست.

[بيان اينكه در آيه:" قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتابَ ..." كه در آن به نزول تورات بر موسي احتجاج شده، رسول خدا (ص) مامور به سؤال از يهود شده نه از مشركين] ..... ص : 377

" قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتابَ الَّذِي جاءَ بِهِ مُوسي نُوراً وَ هُديً لِلنَّاسِ تَجْعَلُونَهُ قَراطِيسَ تُبْدُونَها وَ تُخْفُونَ كَثِيراً" كلمه" تجعلونه" در قرائت معروف به صيغه خطاب است و قهرا مخاطبين آن يهوديها خواهند بود، و اما بنا بر قرائتي كه آن را به صيغه غيبت" يجعلونه" و با ياء قرائت كرده فاعل آن همان كساني خواهند بود كه در جمله" قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتابَ ..." رسول خدا مامور شده از ايشان آن سؤال را بكند و ايشان چنان كه گفته‌اند همان يهوديها و يا مشركين عربند.
" قراطيس" جمع" قرطاس" و به معناي كاغذ است. و مقصود از اينكه فرمود:
" تَجْعَلُونَهُ قَراطِيسَ- آن را كاغذها قرار مي‌دهيد" و يا" يجعلونه قراطيس- آن را كاغذها قرار مي‌دهند" يا اين است كه آن كتاب را در كاغذها مي‌نويسند و خلاصه استنساخ مي‌كنند و يا اينكه آن را روي هم رفته كاغذها و نوشته‌هاي آنها قرار مي‌دهيد. پس چنان كه الفاظي را كه كتابت به آن دلالت دارد كتاب مي‌نامند نامه‌ها و كاغذها را هم كتاب مي‌نامند.
جمله" قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتابَ الَّذِي جاءَ بِهِ مُوسي" جواب از حرفي است كه قرآن كريم در جمله" إِذْ قالُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلي بَشَرٍ مِنْ شَيْ‌ءٍ" از ايشان حكايت كرده، گر چه در اين آيه كه متضمن حكايت قول كفار و جواب از گفته ايشان است اسمي از گويندگان آن حرف برده نشده و ليكن خصوصياتي كه در جواب هست ترديدي براي انسان باقي نمي‌گذارد در اينكه مخاطبين در جواب يهوديها هستند، و قهرا گويندگان جمله" ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلي بَشَرٍ مِنْ شَيْ‌ءٍ" نيز يهوديها خواهند بود، براي اينكه خداي تعالي در جواب از اشكال مزبور كتاب موسي (ع) را به رخ آنان مي‌كشد، و معلوم است كه ايشان جز يهوديها نيستند، براي اينكه مشركين عرب كتاب موسي (ع) را كتابي آسماني نمي‌دانستند تا خداوند به آن استناد جسته و تمسك كند، پس قطعا احتمال اينكه مخاطبين در آيه مشركين عرب باشند احتمال صحيحي نيست. علاوه بر اين آيه شريفه مخاطبين را مذمت مي‌كند به اينكه تورات را كاغذ قرار داده بعضي از آن را اظهار و بيشترش را پنهان مي‌دارند و اين بطوري كه از آيات ديگر نيز استفاده مي‌شود از خصايص يهود است و جز بر يهود تطبيق نمي‌كند.
از اين هم گذشته جمله بعد از جمله مورد بحث كه مي‌فرمايد:" وَ عُلِّمْتُمْ ما لَمْ تَعْلَمُوا أَنْتُمْ وَ لا آباؤُكُمْ" معناي ساده‌اش با اينكه مخاطب آن مشركين و يا مسلمين باشند جور نمي‌آيد، و به زودي نيز خواهد آمد كه آيه جز بر يهود تطبيق نمي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 378

[اشكالاتي كه بر بيان فوق وارد نموده و گفته‌اند مسئول در آيه شريفه مشركين هستند نه يهود، و جواب آن اشكالات] ..... ص : 378

در اينجا ممكن است كسي بگويد: اين شواهدي كه ذكر كرديد همه صحيح است، و ليكن اين اشكال را چه بايد كرد كه يهوديها مساله نبوت انبيا (ع) و مخصوصا نبوت حضرت موسي (ع) و پيغمبران قبل از وي را قبول داشته و به آن مؤمن بودند، و همچنين كتابهاي آسماني نظير تورات را قبول داشته و به آن معتقد بودند، با اين حال چطور ممكن است يهوديها گفته باشند" ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلي بَشَرٍ مِنْ شَيْ‌ءٍ"؟.
جواب اين حرف اين است كه مخالفت داشتن اين حرف با اصول عقايد يهود دليل بر اين نمي‌شود كه يك نفر يهودي هم اين حرف را به خاطر تعصب عليه اسلام نزده و بدين وسيله مشركين را عليه مسلمانان تحريك و تهييج نكرده باشد، ممكن است اينطور بوده و يا مشركين از يهوديها حال قرآن را پرسيده و ايشان اين حرف را در اين مقام زده باشند، تا بدين وسيله مشركين عرب را نسبت به دين اسلام بد بين سازند، هم چنان كه گفته بودند:" مشركين راه يافته‌تر و از گمراهي دورتر از كساني هستند كه به دين اسلام ايمان آورده‌اند" و با كمال وقاحت پليدي شرك را بر پاكي توحيد كه اساس دين خود آنان نيز بر آن است ترجيح دادند، و قرآن در اين باره فرموده:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ وَ يَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هؤُلاءِ أَهْدي مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلًا" «1» بلكه سفاهت و وقاحت را از اين هم گذرانيده در مقام دشمني و خشم بر نصارا گفته بودند: ابراهيم (ع) هم يهودي بوده. و در ابطال گفتارشان آيه نازل شد كه:" يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تُحَاجُّونَ فِي إِبْراهِيمَ وَ ما أُنْزِلَتِ التَّوْراةُ وَ الْإِنْجِيلُ إِلَّا مِنْ بَعْدِهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ"- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" ما كانَ إِبْراهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لا نَصْرانِيًّا وَ لكِنْ كانَ حَنِيفاً مُسْلِماً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ" «2». آري يهوديها از اين قبيل حرفهايي كه با اصول عقايد خودشان منافات دارد بسيار دارند، و قرآن كريم غير اين دو را نيز از آنان حكايت كرده است.
پس كساني كه اينطورند بعيد نيست كه به خاطر بعضي از مقاصد شوم خود بطور كلي نازل شدن كتاب را از آسمان انكار كنند، هر چند انكار آن به ضرر خودشان تمام شود، و مستلزم انكار كتاب آسماني خودشان هم باشد، براي چنين مردمي بسيار آسان است كه باطلي را با
__________________________________________________
(1)مگر آن كسان را كه از كتاب آسماني بهره‌اي به ايشان داده‌اند نمي‌بيني كه به بت‌ها و طغيانگران گروند و در باره كافران گويند: اين گروه، از مؤمنان هدايت يافته‌ترند. سوره نساء آيه 51
(2)اي اهل كتاب چرا در مذهب ابراهيم كه تورات و انجيل بعد از او نازل شده محاجه مي‌كنيد، چرا نمي‌فهميد- تا آنجا كه مي‌فرمايد- ابراهيم نه يهودي بود و نه نصراني بلكه معتدل و مسلمان بود و از مشركين نبود. سوره آل عمران آيه 67
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 379
علم به اينكه باطل است به ديگران تلقين كنند تا بدين وسيله به منظورهاي شوم و پليد خود نايل آيند. اشكال ديگري كه ممكن است در اينجا به گفته ما بشود اين است كه: آيات مورد بحث در مكه نازل شده، و رسول خدا (ص) در مكه مواجه با مشركين بود، و تا قبل از هجرت، دعوتش همه متوجه ايشان بود، چون مكه خانه مشركين بود، و رسول خدا مبتلاي به ايشان بود نه به يهود، بنا بر اين چگونه مي‌توان گفت آيه مورد بحث خطاب به يهوديها است؟
جواب اين اشكال هم اين است كه ابتلاي رسول خدا (ص) به مشركين باعث نمي‌شود كه دعوتش نيز مخصوص مشركين باشد و در برابر ساير اديان باطل سكوت كند، زيرا دعوت اسلام دعوتي است جهاني و متوجه جميع ملل عالم، و قرآن كريم ذكري است براي عالميان. علاوه بر اين، يهوديها و اهل مكه با هم همسايه و پيوسته با يكديگر در تماس بودند. و به فرضي كه اينان مورد خطاب بودن اهل كتاب در آيه مورد بحث را قبول نكنند در باره آيات ديگري كه در بعضي از سوره‌هاي مكي هست چه مي‌كنند؟ مانند آيه" وَ لا تُجادِلُوا أَهْلَ الْكِتابِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِلَّا الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ" «1» و آيه" وَ عَلَي الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا ما قَصَصْنا عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ" «2» و آيات زيادي از سوره اعراف كه بيدادگري‌هاي يهود را ذكر مي‌كند، با اينكه سوره اعراف مكي است.
آري با اينكه يهوديها در مجاورت مكه مي‌زيسته‌اند خيلي بعيد است كه در مدت چند سالي كه دعوت اسلام در مكه- كه نسبت به شبه جزيره عربستان مركزيت داشته- ادامه داشته، آوازه آن به يهود و نصاراي داخل جزيره نرسيده باشد و يا رسيده باشد و ليكن ايشان در برابر آن سكوت كرده و چيزي به سود يا زيان آن نگفته باشند. چگونه اين احتمال قابل قبول است و حال آنكه در همان سالهاي قبل از هجرت آوازه دعوت اسلام به وسيله عده‌اي از مسلمين كه به حبشه مهاجرت كرده بودند به خارج از جزيره هم رسيده بود.
اشكال سومي كه در اينجا شده اين است كه: سوره انعام در باره احتجاج عليه مشركين نازل شده، و همه آيات احتجاجي آن راجع به توحيد و تمامي خطابهاي آن متوجه مشركين
__________________________________________________
(1)مجادله نكنيد با اهل كتاب مگر به طريقي كه نيكوتر است مگر با كساني از ايشان كه ستم كرده‌اند. سوره عنكبوت آيه 46
(2)براي كساني كه دين يهود دارند آنچه را از پيش براي تو نقل كرديم حرام كرده‌ايم، ما ستم‌شان نكرده‌ايم بلكه خودشان به خود ستم مي‌كردند. سوره نمل آيه 118 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 380
است. و با اين حال هيچ مجوزي براي اينكه ضمير در جمله" إِذْ قالُوا" را به يهود برگردانيم نيست بلكه متعين اين است كه ضمير در اين جمله را مانند همه آيات سوره، مربوط به مشركين بدانيم، چون در اين سوره در هيچ موردي صحبت از يهود به ميان نيامده تا اين آيه مورد دومي آن باشد. آري، اگر روايت صحيحي و يا دليل عقلي محكمي در بين بود ممكن بود بگوييم سياقي كه همه آيات سوره را تا اينجا و بلكه تا آخر سوره به هم مرتبط مي‌سازد در اينجا قطع شده است.
و ليكن نه چنين روايتي در بين هست و نه چنان دليل عقلي، پس بهتر اين است كه جمله" يجعلونه ..." را با يا، و به صيغه غيبت قرائت نموده و بگوييم: آيه شريفه خطاب به مشركين كرده و به ايشان مي‌گويد كه يهود با تورات معامله كاغذ پاره كردند. و اين اشكال را كه مشركين تورات را كتاب آسماني نمي‌دانستند پس چگونه قرآن با تورات محاجه كرده؟ بعضي جواب داده‌اند كه در صحت احتجاج با تورات عليه ايشان همين مقدار كافي است كه بدانند يهود پيرو توراتي است كه بر مردي به نام موسي بن عمران نازل شده است.
جواب اين اشكال اين است كه: گر چه سياق سوره تا قبل از آيات مورد بحث سياق احتجاج عليه مشركين است، و ليكن اين احتجاج به خاطر اشخاص مشركين نيست چون به طور كلي بيانات و احتجاجات قرآن اعتنايي به اشخاص ندارد، بلكه صفات و اعمال زشت آنان را ملاك قرار مي‌دهد. مثلا اگر در آيات قبل از چند آيه مورد بحث عليه مشركين احتجاج مي‌كرد براي اين نبود كه غرض خاصي با مشركين يعني با فلان و پسر فلان داشته، بلكه براي اين بود كه مشركين از خضوع در برابر حق استكبار داشته و اصول دعوت انبيا را- كه توحيد و نبوت و معاد است- انكار مي‌كردند، پس احتجاج عليه مشركين احتجاج عليه هر كسي است كه منكر اين حقايق يا بعضي از آن باشد، با اين حال چه مانعي دارد كه در آيات مورد بحث به لغزشهاي يهود كه برگشت آن به انكار نبوت و نزول كتاب است بپردازد. درست است كه يهود غير از مشركين‌اند و ليكن رفتارشان رفتار همانها بوده بلكه احتمال قوي مي‌رود كه كارشكني و خرده‌گيري‌هاي مشركين و بت‌پرستان هم از تلقينات سوء همان يهوديهاي مجاورشان بوده باشد، چون در بعضي از آثار آمده كه مشركين با يهوديها در باره رسول خدا مشورت‌ها داشته و از طرف مشركين اشخاصي به همين منظور به نزد يهوديها مي‌رفتند.
از اين هم كه بگذريم- بطوري كه بعدا توضيح خواهيم داد جمله" وَ عُلِّمْتُمْ ما لَمْ تَعْلَمُوا أَنْتُمْ وَ لا آباؤُكُمْ" به هيچ وجه ممكن نيست خطاب به مشركين و غير يهود باشد، هم چنان كه اين احتمال در جمله" قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتابَ الَّذِي جاءَ بِهِ مُوسي نُوراً وَ هُديً لِلنَّاسِ" درست نبود. و اينكه در پاسخ اين اشكال گفتند" مشركين عرب مي‌دانستند كه يهود
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 381
اصحاب تورات موسي (ع) هستند" كافي و قانع كننده نيست، براي اينكه صرف اينكه چنين علمي را دارند مصحح اين نيست كه خداوند عليه آنان به نزول تورات احتجاج كند، تا چه رسد به اينكه در وسط دعوا نرخ طي كرده و تورات را نور و هدايت مردم معرفي نمايد. آري، يك اعتقاد به نزول تورات از ناحيه خدا داريم و يك علم به اينكه يهوديها چنين ادعايي دارند، از اين دو آن كه مصحح خطاب و اتكاي در احتجاج است اولي است نه دومي.
و اما قرائت" يجعلونه" به صيغه غيبت وجه آن همين است كه بگوييم در آيه شريفه التفات بكار رفته، چون در اين صورت خطاب به يهود بودن جمله" مَنْ أَنْزَلَ الْكِتابَ" و جمله" و علمتم" به حال خود باقي مانده و رفع اشكال مي‌شود.
بعضي از مفسرين در اين صدد برآمده‌اند كه بنا بر هر دو قرائت خطاب را متوجه به مشركين بگيرند، به اين بيان كه آيه شريفه در ضمن اين سوره در مكه و به صيغه غيبت نازل شده هم چنان كه ابن كثير و ابو عمرو اينطور قرائت كرده‌اند.
مردم مكه در عين اينكه بعيد مي‌دانستند كه خداوند بشري را همكلام و مخاطب خود قرار دهد، اين معنا را اقرار داشتند كه تورات يهوديها كتابي است آسماني، و همواره اشخاصي را هم به عنوان سفارت نزد علماي يهود مي‌فرستادند، و ايشان را عالم به آثار و اخبار انبيا مي‌دانستند. و به همين جهت خداي تعالي به پيغمبر خود مي‌فرمايد: به اين مشركين كه خدا را آن طور كه بايد نشناخته و از در ناداني مي‌گويند خداوند بر هيچ بشري چيزي نازل نكرده بگو چه كسي آن كتاب (تورات) را كه موسي آورد نازل كرده و آن را نور قرار داده و به وسيله آن ظلمت كفر و شرك را كه بني اسرائيل از قبطيان مصري ارث برده بودند از بين برده و نيز آن را مايه هدايت مردم قرار داده و يهود نخست به وسيله آن هدايت شده‌اند؟ گر چه بعدا در اثر پيروي هواي نفس آن هدايت را از دست داده احكام و شرايع آن را از ياد بردند، و تورات را كاغذ پاره‌اي پنداشته هر كدام از احكامش را كه موافق با ميل و اغراضشان بود اظهار داشتند و ما بقي را كتمان و پنهان نمودند.
مفسر نامبرده سپس مي‌گويد: از ظواهر امر چنين برمي‌آيد كه همانطوري كه گفتيم آيه نخست به همان بياني كه گذشت به صيغه غيبت نازل شده و به همين نحو در مكه و مدينه قرائت مي‌شده، تا آنكه عده‌اي از علماي يهود در مقام شهادت به حقانيت اسلام و اينكه تورات هم بشارت به آمدن آن داده آن بشارتها و همچنين حكم رجم را كتمان كردند، و عده‌اي ديگر در مقام مبارزه با اسلام همان حرفي را كه مشركين مكه قبلا زده بودند تكرار كرده و گفتند:
" خداوند بر هيچ بشري چيزي نازل نكرده" در اينجا بوده كه رسول خدا آيه را براي يهوديها بطور
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 382
خطاب" تجعلونه" قرائت فرمودند و در عين حال قرائت اولي را هم نسخ نكردند. اين احتمالي است كه ما در باره اختلاف قرائت در كلمه" يجعلونه" مي‌دهيم، و رواياتي هم بر طبق آن هست، اگر صحيح بوده باشد.
در صورتي كه اين احتمال صحيح باشد تفسير آيه به هر دو قرائت درست درمي‌آيد، و تمامي اشكالاتي كه مفسرين را مشغول خود كرده حل مي‌شود «1».
و ليكن اين تفسير اشكال خطاب به اهل مكه را با اينكه منكر وحي بودند حل نمي‌كند، و همچنين اشكال خطاب به مشركين را به جمله" وَ عُلِّمْتُمْ ما لَمْ تَعْلَمُوا أَنْتُمْ وَ لا آباؤُكُمْ" و همچنين اشكال اختصاص جمله" نُوراً وَ هُديً" به يهود، و اشكال اينكه چگونه ممكن است يهود بر خلاف اصول عقايد خود وحي را انكار كنند. چون جواب دادن از اين اشكالات به اينكه يهوديها در مدينه گفتند خداوند بر هيچ بشري چيزي نازل نكرده در حقيقت گريختن از اشكال است به ملزم شدن آن.
و اينكه گفت" در اينجا بود كه رسول خدا آيه را به صيغه خطاب براي يهود قرائت فرمود" صرفنظر از اينكه هيچ دليلي براي آن در دست نيست، از او مي‌پرسيم آيا اين قرائت به يك وحي ديگري غير از وحي در مكه بود يا به همان وحي بود، اگر به وحي ديگري بوده كه ربطي به اين سوره ندارد، ما فعلا آيه‌اي را تفسير مي‌كنيم كه در ضمن ساير آيات اين سوره در مكه نازل شده، و اگر به وحي ديگري نبوده و اصلا از باب وحي نبوده بلكه بدون آمدن جبرئيل به رسول خدا (ص) تلقين شده در اين صورت جمله مورد بحث، آيه قرآني نبوده و قرائتش هم قرائت نخواهد بود، و اگر مقصودش اين است كه خداي تعالي به وسيله‌اي غير از وسيله وحي به رسول خدا (ص) فهمانيد كه جمله" يجعلونه" را هم ممكن است به صيغه غيبت خواند و هم به صيغه حضور و خلاصه هم اين قرائت درست است و هم آن قرائت، هم چنان كه بعضي قائلند به اينكه تمامي قرائت‌ها منتهي به خود رسول خدا (ص) و يا به قرائتي مي‌شود كه رسول خدا آن را شنيده و صحه گذارده. در اين صورت تمامي اشكالات قبلي را ملتزم شده است.
البته اين را هم بايد دانست كه همه اين اشكالها وقتي است كه آيه شريفه در مكه نازل شده باشد، و اما بنا به بعضي از روايات، كه نزول آن را در مدينه دانسته بيشتر آن اشكالها اصلا متوجه نمي‌شود.
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 7 ص 617- 618
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 383
" وَ عُلِّمْتُمْ ما لَمْ تَعْلَمُوا أَنْتُمْ وَ لا آباؤُكُمْ" مراد از اين علمي كه مي‌فرمايد:" آموختيد چيزي را كه نه خودتان مي‌دانستيد و نه پدرانتان" علم عادي نيست، براي اينكه سياق كلام، سياق احتجاج و استدلال بر مدعي است.
مدعا اين بود كه از لوازم الوهيت پروردگار يكي اين است كه انسان را به سوي سعادتش رهبري كند، و براي حصول اين غرض، انبيايي برگزيده وحي و كتابي به سوي ايشان بفرستد، و اين مدعا هيچ ربطي به علم عادي به خير و شر زندگي و آن علمي كه آدمي مجهز به وسايل تحصيل آن از حس و خيال و عقل هست، ندارد.
و نيز مقصود از اين جمله اين نيست كه:" خداوند علم به چيزهايي را به شما افاضه فرموده كه شما از ناحيه خود علم به آن نداشتيد" هم چنان كه مقصود از آيه" وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ" «1» و آيه" الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ" «2» بيان چنان معنايي است، چون سياق جمله مورد بحث همانطوري كه گفته شد با چنين معنايي سازگار نيست.
لا جرم مراد از تعليم چيزي است كه انسان به خودي خود با وسايلي كه مجهز به آن است نمي‌تواند به آن علم پيدا كند، و اين همان حقايقي است كه خداوند به انبيا و حاملين وحي خود وحي مي‌كند، حال چه به وسيله كتاب و چه بدون آن.
از اينجا به خوبي معلوم مي‌شود كه مخاطبين به اين كلام مشركين نبوده‌اند. براي اينكه مشركين علم به چنين حقايقي را نداشتند، چون با انبيا و معارف و شرايع آنان سر و كاري نداشتند، اگر هم از نياكان خود چيزي از عقايد و يا سنن ديگري از آثار انبيا را به ارث برده بودند، اعتراف به آن نداشتند، يعني معترف نبودند به اينكه فلان سنت گر چه به چندين واسطه باشد به وسيله پيغمبري از پيغمبران بر بشر عرضه شده و از نياكان آنان به ايشان ارث رسيده، چنين اعترافي نداشتند تا احتجاج عليه آنان تمام و صحيح بوده باشد، مشركين بطوري كه خود پروردگار در امثال آيه" وَ قالَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ لَوْ لا يُكَلِّمُنَا اللَّهُ" «3» وصفشان كرده، مردمي جاهل بوده‌اند.
__________________________________________________
(1)قرار داد براي شما گوش و چشمان و دلها. سوره نمل آيه 78
(2)آن كسي كه به قلم تعليم نمود، و چيزي را به انسان آموخت كه آن را نمي‌دانست. سوره علق آيه 5
(3)و مردم نادان اعتراض كردند كه چرا خداوند با ما هم كلام نشود. سوره بقره آيه 118
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 384
پس قطعا خطاب متوجه به غير مشركين است، اما نه به مسلمين. براي اينكه اولا سياق آيه- همانطوري كه گفته شد- سياق احتجاج است، و اگر خطاب در اين جمله متوجه مسلمين باشد بايد بگوييم كه خداوند در وسط آياتي كه راجع به احتجاج با مشركين است ناگهان و بدون اينكه نكته‌اي در كار باشد كلام را قطع كرده و متوجه مسلمين ساخته است.
و ثانيا عدول كردن از خطاب به اشخاصي، به خطاب به اشخاص ديگر بودن وجود قرينه از فصاحت و بلاغت به دور است، براي اينكه اينطور حرف زدن باعث اشتباه شنونده است، پس بطور مسلم خطاب در جمله مورد بحث نه متوجه مشركين است و نه متوجه مسلمين، و مخاطبين آن همان يهودي‌هايي هستند كه مخاطب به خطاب صدر آيه نيز بودند.
آري، از آنجايي كه يهودي‌ها از باب عناد و فتنه‌انگيزي گفته بودند:" خداوند بر هيچ بشري چيزي نازل نكرده" اينك در جمله مورد بحث به دو طريق احتجاج مي‌كند: يكي طريق نقض، و آن اين است كه اگر خداوند بر هيچ بشري كتاب و وحيي نفرستاده پس تورات موسي (ع) چيست؟ آن گاه در اينجا اضافه كرده است كه شما از تورات آنچه را كه راجع به بشارت آمدن خاتم انبيا (ص) است پنهان داشته و كتمان كرده‌ايد.
دوم از اين طريق كه شما مردمي ناسپاس و نمك‌نشناس هستيد، اگر خداوند بر هيچ بشري وحي و كتابي نفرستاده پس اين همه معارف و شرايع كه در بين شما است از كجا آمده؟
با اينكه درك اينگونه معارف نه در وسع شما است و نه در وسع پدران شما بود تا شما از ايشان ارث ببريد، كجا پدران شما مي‌توانستند به خودي خود به معارف الهي و اخلاقيات فاضله و شرايع و قوانيني كه حافظ نظم اجتماع و خاتمه دهنده به تعصب و كينه‌هاي بشري است دست يابند، و از پيش خود چنين معارفي را درك كنند؟ گو اينكه عقل بشر اگر در مقام كسب معارف برآيد مي‌تواند به پاره‌اي از كليات معارف الهي از قبيل توحيد، نبوت و معاد و پاره‌اي از اخلاقيات دست يابد، و ليكن صرف پي بردن و درك كردن اين حقايق بشر را از نتايج آن برخوردار نمي‌كند، و جامعه بشريت را به سعادت انسانيش نمي‌رساند.
آري، دانستن هر حقيقتي غير از عمل كردن به آن و استقرار دادن آن در اجتماع است، كجا علاقه به تمتع از لذائذ مادي و استخدام هر وسيله‌اي براي رسيدن به عالي‌ترين مشتهيات نفس مجالي براي بشر باقي مي‌گذارد كه در گنجينه‌هاي معارفي كه در فطرت او نهفته است كنجكاوي نموده و زندگي خود را بر اساس آن معارف بنا كند؟ مخصوصا اگر اين علاقه به ماديات عمومي و همگاني باشد، و خلاصه جامعه جامعه‌اي مادي بوده باشد كه در اين صورت فضائل انسانيت از آن اجتماع رخت بربسته و فضايل موروثي از نياكان نيز يكي پس از ديگري
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 385
به دست فراموشي سپرده مي‌شود، تا آنجا كه جامعه به صورت يك جامعه حيواني به تمام معنا درمي‌آيد. هم چنان كه امروزه به چشم خود مي‌بينيم كه در مجتمعات پيشرفته، در اثر فرو رفتن در ماديات و تسليم شدن در برابر لذايذ حسي و حيواني چنان از آخرت غافل شده‌اند كه به هيچ وجه حاضر نيستند در باره معنويات و اينكه سعادت حقيقي و زندگي جاودانه به چه چيز حاصل مي‌شود فكر كنند، و حاضر نيستند حتي يك دقيقه در اين باره به مغز خود فشار بياورند. در هيچ تاريخي از تواريخ ملل و امم نيز ديده نشده كه مردي از رجال حكومت و سياست مبتكر چنين معارفي باشد، و مردم را به سوي فضايل اخلاق انسانيت و معارف مقدس الهي و طريق تقوا و عبوديت دعوت كرده باشد، چون حكومت‌هايي كه تا كنون در دنيا روي كار آمده و تاريخ آنها در دست است يا استبدادي بوده و يا دموكراتي، و اين دو يا اصلا به فكر فضائل نبودند و يا اگر بودند منظورشان حفظ مقام و فراهم آوردن زمينه بقاي حكومت خود (در حكومت فردي) و نظام امر اجتماع را بر وفق خواسته اكثريت منتظم ساختن (در حكومت دموكراتي) بوده، و اگر احيانا به مقتضاي فطرت ناگزير مي‌شدند فضايل معنوي و كمالات عالي انساني را كه تنها اسمي از آنها در ميانشان باقيمانده تعظيم و احترام كنند، و مرتكبين خلاف آن را تخطئه نمايند باز اسم اين عمل خود را تعظيم معنويات نمي‌گذاشتند، بلكه آن را به موافقت سنن اجتماعي تفسير مي‌كرده‌اند، هم چنان كه نظام‌هاي استبدادي و دموكراتي امروزه هم بنيانشان بر همين اساس است كه گفته شد.
و كوتاه سخن اينكه عقل اجتماعي و شعور مادي كه حاكم بر جوامع بشري است هرگز انسان را به اين معارف الهي و فضايل معنوي- كه هميشه اسم بسياري از آنها در جوامع به عظمت ياد- مي‌شود نمي‌رساند. آري، ماديت و پايبند بودن به امور مادي كجا و معنويت كجا؟.

[آنچه از معارف الهي و ارزشهاي معنوي كه در گوشه و كنار جهان وجود دارد، ميراث انبياء (ع) و از آثار وحي است] ..... ص : 385

پس معلوم شد كه آنچه از معارف الهي و فضايل نفساني كه در گوشه و كنار عالم بشريت وجود دارد يادگارهاي انبيا (ع) و آثاري است از مجاهدات ايشان در دعوت مردم به دين الهي و نشر كلمه حق و ترويج دين توحيد و هدايت نوع انساني به سوي سعادت حقيقيش در زندگي دنيوي و اخروي.
پس اينكه فرمود:" وَ عُلِّمْتُمْ ما لَمْ تَعْلَمُوا أَنْتُمْ وَ لا آباؤُكُمْ" احتجاج عليه يهود است كه مي‌گفتند:" ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلي بَشَرٍ مِنْ شَيْ‌ءٍ" و حاصلش اين است كه همين شما منكرين وحي، علوم و معارفي را دارا هستيد كه اگر وحي نبود نه خودتان به آن راه مي‌برديد و نه پدرانتان، و جز از طريق وحي و انزال كتب به شما نرسيده، شما آنچه كه از معارف حقه و
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 386
شرايع دين داريد همه ميراثي است كه از انبياي خود كه كتاب موسي (ع) در ميان شما منتشر ساخته است.
با اين بياني كه ما در تفسير آيه كرديم به خوبي معلوم شد كه مراد از جمله" وَ عُلِّمْتُمْ ما لَمْ تَعْلَمُوا" خصوص معارف و شرايع تورات نيست، بلكه مطلق معارف و شرايعي است كه به وسيله وحي و كتاب در ميان بشر انتشار يافته. پس اينكه بعضي از مفسرين مراد از جمله مزبور را خصوص معارف و شرايع تورات دانسته اشتباه است، زيرا اگر مراد آن بود جا داشت بفرمايد:" و علمتم به" يا بفرمايد:" و علمكم اللَّه به".
و اگر مطلب را به صيغه مجهول آورد و فاعل تعليم را ذكر نكرد و نفرمود:" خدا به شما آموخت" بلكه فرمود:" آموخته شديد" براي اين است كه اين تعبير به سياق استدلال مناسب‌تر مي‌باشد، چون در چنين مقامي كه مقام اثبات مدعا است بردن نام فاعل، مصادره به مطلوب و به عبارت ساده‌تر در بين دعوا نرخ طي كردن است، پس گويا نخست فرموده: علوم و معارفي كه شما داريد نه خودتان مبتكر آنيد و نه از پدرانتان ارث برده‌ايد، پس چه كسي اين علوم را به شما رسانيد و شما را به آن آشنا كرد؟ آن گاه خودش در جواب فرموده:" خداي تعالي".
" قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ" معمولا در جايي كه جواب سؤال پرسش كننده مطلبي است روشن و مورد اعتراف پرسش شونده، خود پرسش كننده مي‌تواند مبادرت به دادن جواب سؤال خود كند. در مورد بحث نيز چون جواب سؤال بالا بسيار روشن بوده به پيغمبر خود امر كرد:" تو به ايشان بگو خداوند اين معارف را بر بشر القاء كرده" شما اي گروه يهود بدانيد- و به خوبي هم مي‌دانيد- كه آن كتابي كه موسي (ع) براي شما آورد، و آن معارفي كه از وسع و قدرت شما بيرون بود و اعتراف داريد كه آن را از پدران خود ارث نبرده‌ايد همه از ناحيه خدا بود.
و چون گفتن اينكه" خداوند بر هيچ بشري چيزي نفرستاده" گفتاري لغو و بيهوده بود، و نيز از آنجايي كه صدور چنين حرفي از مردمي مانند يهود كه اعتراف به تورات موسي (ع) داشته و به علم و كتابي كه او برايشان آورده بود، مباهات مي‌كردند جز بازي كردن با حقايق معناي ديگري نداشت، از اين رو به رسول خدا (ص) فرمود كه:
يهوديان را به حال خود واگذارد تا سرگرم بازيچه خود باشند.
" وَ هذا كِتابٌ أَنْزَلْناهُ مُبارَكٌ مُصَدِّقُ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَ لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُري وَ مَنْ حَوْلَها" بعد از آنكه اين معنا را خاطرنشان ساخت كه بطور كلي از لوازم الوهيت پروردگار اين
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 387
است كه عده‌اي از افراد بشر را برگزيده به آنان وحي بفرستد و اينكه موسي بن عمران يكي از آن اشخاص و كتابش تورات يكي از آن كتابها است اينك در اين آيه مي‌فرمايد كه: قرآن نيز يكي از كتابهاي آسماني است كه از ناحيه خداوند نازل شده است، و دليل آن اين است كه مشتمل است بر آنچه يك كتاب آسماني بايد مشتمل بر آن باشد.
از اين آيه معلوم مي‌شود كه غرض از آيات قبلي مقدمه چيني براي اثبات اين بوده كه قرآن كريم نيز كتابي است نازل از طرف خداي تعالي، نه ساخته پيغمبر، و لذا فرمود:" كتابي است كه ما آن را نازل كرديم" و مثل آيه" كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ مُبارَكٌ لِيَدَّبَّرُوا آياتِهِ" «1» نفرمود:
" ما آن را به تو نازل كرديم".

[داشتن بركت و خير كثير و هدايت انسان به سعادت، نشانه نزول قرآن از سوي خدا است] ..... ص : 387

و نيز معلوم مي‌شود آن دو وصفي كه در آيه براي كتاب ذكر شده به منزله ادله‌اي است بر اينكه قرآن كريم نازل شده از طرف خدا است، در حالي كه نمي‌توان آن را جزء ادله شمرد.
پس يكي از امارات اينكه قرآن از طرف خدا نازل شده اين است كه در آن بركت و خير كثير است و مردم را به سوي استوارترين راه هدايت نموده و خداوند به وسيله آن كساني را كه در پي تحصيل رضاي اويند به راههاي سلامت رهبري مي‌كند، مردم در امر دنيايشان از آن منتفع شده اجتماعشان متشكل و قوايشان فشرده و آرايشان متحد مي‌شود، و در نتيجه صاحب زندگي طيب و پاكي مي‌گردند. جهل و هر رذيله اخلاقي از قبيل بخل و كينه از ميانشان رخت بربسته در زير سايه سعادتشان از امنيت و رفاه عيش كامياب مي‌گردند و در آخرت از پاداش بزرگ و نعمت جاويد برخوردار مي‌شوند.
اگر قرآن كريم از طرف خداي تعالي نبود و آورنده آن خودش آن را به منظور به دام انداختن مردم درست كرده، و يا موهوماتي بود كه در نفس صاحبش به صورت حقيقت جلوه كرده و يا القائاتي بود شيطاني كه صاحبش آن را وحي آسماني و از طرف خداي تعالي پنداشته بود هرگز اين چنين دلهاي بشر را مسخر نمي‌كرد و اين بركات معنوي و الهي بر آن مترتب نمي‌شد. آري، راه شر راهرو خود را جز به سوي شر هدايت نمي‌كند و جز فساد اثري نمي‌بخشد، هم چنان كه خداوند فرموده:" فَإِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ يُضِلُّ" «2» و نيز فرموده:" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ" «3» و نيز فرموده:" وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذِي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلَّا نَكِداً"
__________________________________________________
(1)سوره ص آيه 29
(2)خداي تعالي كسي راي كه اضلال مي‌كند هدايت نمي‌كند. سوره نحل: آيه 37
(3)و خداوند مردم فاسق راي هدايت نمي‌كند. سوره صف آيه 5
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 388
«1».
و نيز از امارات اينكه قرآن كريم از طرف خداي تعالي نازل شده يكي اين است كه اين كتاب غرض خداي تعالي را از خلقت عالم تامين مي‌كند. چون غرض خداي تعالي از اين عمل اين بوده كه بشر را به سوي سعادت زندگي دنيا و آخرت هدايت كند، و او را به وسيله وحي انذار نمايد و قرآن كريم همين طور است، زيرا در همين آيه مورد بحث اين معنا را خاطر نشان ساخته مي‌فرمايد:" وَ لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُري وَ مَنْ حَوْلَها- تا ام القري و اطرافيان آن را انذار كني" و مقصود از" ام القري" مكه مكرمه، و غرض از انذار آن انذار اهل آن است، و مقصود از اطرافيان آن اهالي قرا و شهرستانهاي روي زمين و يا به گفته بعضي‌ها بلاد مجاور آن است.
اين آيه دلالت دارد بر اينكه خداي تعالي عنايت خاصي به مكه دارد، چون مكه معظمه حرم خداوند است، و دعوت اسلامي از آنجا شروع شده و به ساير نواحي عالم منتشر گرديده است.
از آنچه گفته شد اين معنا روشن گرديد كه از نظر سياق كلام و مخصوصا بنا بر قرائت" لينذر"- به صيغه غيبت- مناسب‌تر آن است كه جمله مورد بحث را عطف بر" مصداق" بگيريم- هم چنان كه زمخشري نيز عطف گرفته- براي اينكه اين معطوف و آن معطوف عليه هر دو در اينكه مشتمل بر معناي غايت و نتيجه‌اند مشترك مي‌باشند، و تقدير آيه چنين است:" ليصدق ما بين يديه و لتنذر ام القري- اين كتاب مباركي است كه ما نازلش كرديم تا كتابهاي پيشين را تصديق نموده و تو با آن مردم مكه و اطرافش را انذار كني". «2»
بعضي ديگر گفته‌اند: اين جمله عطف است بر كلمه" مبارك" و تقدير آيه چنين است:" انزلناه لتنذر ام القري و من حولها- نازلش كرديم تا تو، به وسيله آن مردم ام القري و اطراف آن را انذار كني" «3».
" وَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ يُؤْمِنُونَ ..."
اين جمله به منزله تفريع براي اوصافي است كه خداي سبحان براي قرآن كريم بر شمرده. گويا خواسته است بفرمايد: بعد از آنكه ثابت شد كتاب مبارك و مصدقي كه ما
__________________________________________________
(1)سرزمين پاكيزه روئيدنيش به اذن خدا مي‌رويد، و آن كه پاك نيست جز گياه بي فايده نمي‌روياند. سوره اعراف آيه 58
(2)تفسير كشاف ط بيروت ج 2 ص 45
(3)تفسير ابي السعود ط بيروت ج 3 و 4 ص 162
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 389
نازلش كرده‌ايم كتابي است كه به منظور انذار اهل زمين نازل شده پس كساني كه به نشات آخرت ايمان دارند به اين كتاب نيز ايمان خواهند آورد، زيرا اين كتاب منظور و ايده‌آل آخرتي آنان را كه همان ايمني دائمي است تامين مي‌كند، و آنان را از عذاب دائمي مي‌ترساند.
سپس خداي تعالي خصوصي‌ترين اوصاف اين مؤمنين را بيان نموده و آن اين است كه: در امر نماز و عباداتي كه در آن خداي را ذكر مي‌كنند محافظت و مراقبت دارند. و اين صفت همان است كه در" سوره مؤمنون" در خاتمه صفات مؤمنين ذكر كرده و فرموده:" وَ الَّذِينَ هُمْ عَلي صَلَواتِهِمْ يُحافِظُونَ" «1».
و از اينكه در همان سوره اولين صفت مؤمنين را خشوع دانسته و فرموده:" الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ" «2» استفاده مي‌شود كه مراد از محافظت هم در آن سوره و هم در اين آيه همان خشوع در نماز و تذلل و تاثر باطني از عظمت پروردگار در موقع ايستادن در مقام عبوديت او است، ليكن ديگر مفسران محافظت را به مراقبت در اوقات نماز تفسير كرده‌اند.

گفتاري پيرامون معناي بركت از نظر قرآن ..... ص : 389

اشاره

راغب در مفردات مي‌گويد: اصل كلمه" بركت"،" برك"- به فتحه باء- و به معناي سينه شتر است، و ليكن در غير اين معنا نيز استعمال مي‌شود، از آن جمله مي‌گويند:" فلاني داراي بركه است" و" برك البعير" به معناي اين است كه شتر سينه خود را به زمين زد. و چون اين معنا مستلزم يك نحو قرار گرفتن و ثابت شدن است لذا كلمه مزبور را در ثبوت كه لازمه معناي اصلي است نيز استعمال كرده و مي‌گويند:" ابتركوا في الحرب- در جنگ پاي‌برجا شده و به عقب برنگشتند" و به همين مناسبت آن محلي را كه مردان دلير و شجاعان لشكر موضع مي‌گيرند" براكاء" و" بروكاء" مي‌نامند، و نيز در جايي كه حيوان از راه رفتن باز مي‌ايستد و به هيچ وجه تكان نمي‌خورد مي‌گويند:" ابتركت الدابة" و آب انبار را نيز به همين جهت" بركه" مي‌نامند، براي اينكه آب انبار محل ثابت شدن و قرار گرفتن آب است. و" بركت" ثبوت خير خداوندي است در چيزي، و اگر فرموده:" لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ" «3» براي اين بوده كه خيرات در زمين و آسمان قرار گرفته، هم چنان كه آب در بركه جاي
__________________________________________________
(1)سوره مؤمنون آيه 9
(2)سوره مؤمنون آيه 2
(3)سوره اعراف آيه 92
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 390
مي‌گيرد. و" مبارك" چيزي است كه اين خبر در آن باشد و به همين معنا است آيه" هذا ذِكْرٌ مُبارَكٌ أَنْزَلْناهُ".
سپس مي‌گويد: از آنجايي كه خيرات الهي از مقام ربوبيتش بطور نامحسوس صادر مي‌شود، و مقدار و عدد آن هم قابل شمردن نيست، لذا به هر چيزي كه داراي زياده غير محسوسي است مي‌گويند: اين چيز مبارك و داراي بركت است، روايتي هم كه مي‌گويد" هيچ مالي از صدقه دادن كم نمي‌شود" مقصودش همين نقصان غير محسوس است نه كاهش مخصوص كه بعضي از زيانكاران پنداشته و در رد آن گفته‌اند: ما ترازو مي‌گذاريم و از فلان مال، مقداري صدقه داده سپس آن را بار ديگر مي‌سنجيم و مي‌بينيم كه به مقدار صدقه كم شده است. راغب سپس اضافه كرده است كه: مراد از" تَبارَكَ اللَّهُ" اختصاص خداوند است به خيرات. «1»
پس بنا بر اين، بركت به معناي خيري است كه در چيزي مستقر گشته و لازمه آن شده باشد، مانند بركت در نسل كه به معناي فراواني اعقاب يا بقاي نام و دودمان است، و بركت در غذا كه به معناي سير كردن مردم بيشتري است، و بركت در وقت كه به معناي گنجايش داشتن براي انجام كاري است كه آن مقدار وقت معمولا گنجايش انجام چنان كاري را ندارد.
چيزي كه هست از آنجا كه غرض از دين تنها و تنها سعادت معنوي و يا حسي منتهي به معنوي است، لذا مقصود از بركت در لسان دين آن چيزي است كه در آن خير معنوي و يا مادي منتهي به معنوي باشد، مانند آن دعايي كه ملائكه در حق ابراهيم (ع) كرده و گفتند:" رَحْمَتُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ" «2» كه مراد از آن، بركت معنوي مانند دين و قرب خدا و ساير خيرات گوناگون معنوي، و نيز بركت حسي مانند مال و كثرت و بقاي نسل و دودمان و ساير خيرات مادي است كه برگشت آن به معنويات مي‌باشد.
بنا بر آنچه گفته شد، معناي بركت مانند امور نسبي به اختلاف اغراض مختلف مي‌شود، چون خيريت هر چيزي به حسب آن غرضي است كه متعلق به آن مي‌شود، مثلا طعامي كه انسان مي‌خورد بعضي غرضشان از خوردن آن سير شدن است، و بعضي غرضشان از خوردن آن تنها حفظ سلامت است، چون غذاي مورد نظرشان را در ميان همه غذاها نسبت به مزاج خود سالم‌تر تشخيص داده، بعضي ديگر غذايي را كه مي‌خورند منظورشان استشفاء به آن و بهبودي
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 44 [.....]
(2)رحمت و بركات خدا مخصوص شما اهل بيت رسالت است. سوره هود آيه 73
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 391
كسالتي است كه دارند، بعضي ديگر نظرشان از فلان غذا تحصيل نورانيتي است در باطن كه بدان وسيله بهتر بتوانند خداي را عبادت كنند، پس وقتي عمل واحدي چند جور غرض متعلق به آن مي‌شود بركت در آن نيز معنايش مختلف مي‌گردد، ولي جامع همه آن معاني اين است كه خداوند خير منظور را با تسبيب اسباب و رفع موانع در آن غذا قرار داده و در نتيجه غرض از آن حاصل گردد.

[بيان اينكه سببيت خدا و بركت او در طول ساير اسباب است، و نزول بركت، با عمل ساير عوامل منافات ندارد] ..... ص : 391

پس نبايد پنداشت كه نزول بركت الهي بر چيزي منافات با عمل ساير عوامل دارد، زيرا همانطوري كه در ابحاث قبلي گذرانديم معناي اينكه خداوند اراده كرده كه فلان چيز داراي بركت و خير كثير باشد، اين نيست كه اثر اسباب و علل مقتضي را ابطال كند، براي اينكه اراده خداوند سببي است در طول ساير علل و اسباب نه در عرض آن، مثلا اگر مي‌گوييم:
خداوند فلان طعام را بركت داده معنايش اين نيست كه علل و اسبابي را كه در آن طعام و در مزاج خورنده آن است همه را ابطال كرده و اثر شفا و يا نورانيت را از پيش خود در آن قرار داده، بلكه معنايش اين است كه اسباب مختلفي را كه در اين ميان است طوري رديف كرده و ترتيب داده كه همان اسباب نتيجه مطلوب را از خوردن آن غذا به دست مي‌دهند، و يا باعث مي‌شود كه فلان مال ضايع نمي‌گردد و يا دزد آن را به سرقت نمي‌برد- دقت فرمائيد- لفظ بركت از الفاظي است كه در لسان دين بسيار استعمال شده است، از آن جمله در آيات قرآني و همچنين در موارد بسياري در اخبار و احاديث، و نيز در تورات و انجيل در مواردي كه عطيه‌هاي الهي را به انبيا و همچنين عطيه كهنه را به ديگران نقل مي‌كند اين لغت بسيار به كار رفته، بلكه در تورات بركت را مانند سنتي جاري گرفته است.
از آنچه گذشت بطلان رأي منكرين بركت به خوبي روشن گرديد، ادعاي آنان- بطوري كه قبلا از راغب نقل كرديم- اين بود كه اثري كه اسباب طبيعي در اشياء باقي مي‌گذارد جايي براي اثر كردن هيچ سبب ديگر نمي‌گذارد، و خلاصه چيزي به نام بركت و يا به هر اسم ديگري نيست كه اثر اسباب طبيعي را در اشيا باطل كرده و خود در آن اثر كند.
غافل از اينكه سببيت خداي تعالي و بركت او در طول ساير اسباب است نه در عرض آن تا كار تاثير آن به مزاحمت با ساير اسباب و ابطال آثار آنها بكشد.

[بيان آيات] ..... ص : 391

اشاره

" وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً ... ما أَنْزَلَ اللَّهُ" خداي تعالي در اين آيه سه مورد از موارد ظلم را كه شديدترين مراتب ظلم را دارا است و عقل در شناعت و رسوايي آن هيچ ترديدي ندارد برشمرده، و به همين جهت آن را به صورت سؤال ذكر كرده است. ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 392

[مراد از افتراء زدن به دروغ بر خدا در:" مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً"] ..... ص : 392

غرض از ايراد آن به صورت سؤال اين است كه مطلب را به عقل خود مرتكبين آن واگذار نموده و از عقل سليم، انصاف بخواهد. گويا خواسته است بفرمايد: اي رسول گرامي من! تو به اين مردم بگو كه مساله خضوع در برابر حق اختصاص به كسي ندارد، من و شما ناگزيريم از اينكه در برابر آن خاضع شده و از قبول آن استكبار نكنيم، و با ارتكاب عملي كه شديدترين و زشت‌ترين مراتب ظلم را دارا است نسبت به حق تعالي استكبار نورزيم، و آن عمل همانا ظلم بر خود خداي تعالي است، خود انصاف دهيد آيا جايز است كه شما به دروغ بر خداي تعالي افترا بسته براي او شركايي اتخاذ كنيد و همانها را شفيع قرار دهيد؟ آيا اگر من از پيش پروردگار عالم رسالت نداشته باشم جايز است كه ادعاي نبوت كرده و بگويم" به من وحي مي‌رسد"؟ آيا كسي مي‌تواند بگويد:" بزودي من نيز مانند آنچه خدا نازل كرده نازل مي‌كنم" و با گفتن چنين سخني حكم خدا را به مسخره گرفته و آيات او را استهزا كند؟
ناگزير هر شنونده‌اي كه داراي عقل سليم باشد در اين سه سؤال به حق اعتراف مي‌كند.
پس معلوم شد كه سؤالي كردن مطلب بهتر طرف را به انقياد درمي‌آورد، و زودتر نبوت مورد ادعا را مي‌پذيرد، چون وقتي بنا را بر اين گذاشتند كه ديگر بي جهت به خدا افترا نبندند و به وي شرك نورزند، و ديگر آنهايي كه مي‌گفتند:" سَأُنْزِلُ مِثْلَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ" از اينگونه سخنان مسخره‌آميز اجتناب ورزيد، و پيغمبر اكرم هم سرگرم انجام وظيفه نبوت خود باشد قطعا نبوتش بدون معارض خواهد شد.
در اينجا افترا بر خدا كه يكي از ظلمهاي مذكور در آيه است اعم از ادعاي دروغي وحي و نبوت است كه دومي آن ظلمها مي‌باشد، و لذا بعضي از مفسرين گفته‌اند: ذكر دومي در اين آيه، ذكر خاص است بعد از عام، و با اينكه افتراء بر خدا ادعاي دروغي نبوت را هم شامل مي‌شود اگر آن را نيز ذكر كرده براي اين است كه عظمت آن و اعتناي به امر آن را برساند. و ليكن گر چه افتراء بر خداي تعالي ادعاي دروغي نبوت را هم در برمي‌گيرد، اما در اينجا مقصود از آن همان شرك به خداي سبحان است، و اگر تصريح به آن نكرد تا احتمال ذكر خاص بعد از عام پيش نيايد براي اين بود كه گفتيم مي‌خواست از خود مردم و مشركين انصاف بخواهد، و عصبيت جاهليت آنان را تحريك نكرده و داعي نخوت و استكبارشان را بيدار نكرده باشد.
پس مقصود از اينكه فرمود:" مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً" غير آن چيزي است كه از جمله" أَوْ قالَ أُوحِيَ إِلَيَّ وَ لَمْ يُوحَ إِلَيْهِ" اراده شده، هر چند به ظاهر يكي از آن دو عام و ديگري خاص به نظر برسد، به دليل اينكه در ذيل آيه تنها سؤال از مشركين و تهديد آنان را به ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 393
عذاب عنوان مي‌كند، و اگر مقصود از افترا، آن معناي اعم بود مي‌بايست در ذيل آيه، عذاب را متوجه كسي كند كه به خدا افترا بسته است نه فقط به مشركين.
و اما اينكه بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: جمله" أَوْ قالَ أُوحِيَ إِلَيَّ وَ لَمْ يُوحَ إِلَيْهِ شَيْ‌ءٌ" در باره مسيلمه كذاب نازل شده كه ادعاي نبوت مي‌كرده، صحيح نيست و با سياق آيات همانطوري كه دانستيد سازگار نمي‌باشد، گر چه كلام مزبور با صرف نظر از سياق اعم است.
علاوه بر اينكه سوره انعام- هم چنان كه مكرر گفته‌ايم- سوره‌اي است مكي، و مسيلمه كذاب ادعاي نبوتش بعد از هجرت رسول خدا (ص) اتفاق افتاده، گو اينكه مفسر مزبور عقيده دارد كه آيه مورد بحث از ميان آيات اين سوره در مدينه نازل شده، و ليكن- ان شاء اللَّه- به زودي در بحث روايتي ما خواهد آمد كه اين ادعا نيز صحيح نيست.
" وَ مَنْ قالَ سَأُنْزِلُ مِثْلَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ" ظاهر اين جمله حكايت سخني است كه گفته شده، يعني مي‌رساند كه كسي اين حرف را قبلا گفته و غرضش هم از آن استهزا به قرآن كريم بوده، به دليل اينكه وعده داده كه" مثل آنچه را كه خدا نازل كرده نازل خواهم كرد" و نگفته" مثل آنچه را كه محمد (ص) مي‌گويد خواهم گفت" و نيز نگفته" به زودي خواهم آورد براي شما مثل آنچه كه محمد آورده".
مفسرين ديگر هم اين معنا را قبول دارند كه آيه مورد بحث حكايت حرفي است كه در خارج زده شده، چيزي كه هست بعضي از مفسرين آن را اشاره گرفته‌اند به قول آن كسي كه گفته:" لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا مِثْلَ هذا إِنْ هذا إِلَّا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ" «2» و بعضي ديگر آن را اشاره به قول عبد اللَّه بن سعد بن ابي سرح گرفته كه گفته بود" من مانند آنچه خدا به محمد فرستاده فرود مي‌آورم" و گفته است كه آيه شريفه در مدينه نازل شده، و بعضي چيز ديگري گفته‌اند. و اشكال ما به آنان اين است كه ظاهر آيه با هيچ يك از اين حرفها انطباق ندارد، براي اينكه ظاهر آيه مورد بحث اين است كه شخصي وعده داده كه" من به زودي مثل آنچه را كه خدا نازل كرده نازل مي‌كنم" به خلاف آيه" لو نشاء ..." كه وعده به آينده نيست، بلكه كلامي است مشروط. و همچنين به خلاف كلام عبد اللَّه كه به فرضي هم روايتش صحيح باشد و در صحت آن اشكالي نباشد اخبار از امري است حالي و واقع شدني نه وعده به آينده.
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 7 ص 624
(2)سوره انفال آيه 31
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 394
و به هر حال، جمله مزبور حكايت از كلامي مي‌كند كه بعضي از مشركين از باب استكبار بر خداي تعالي گفته‌اند. و اگر لفظ" من" را در اينجا تكرار كرده و در جمله" أَوْ قالَ أُوحِيَ إِلَيَّ ..." تكرار نكرد و نفرمود:" و من قال" براي اين است كه گر چه ظلمهاي مذكور در آيه سه قسم است و ليكن از يك نظر ديگري دو قسم ظلم است: قسم اول خاضع نشدن در برابر پروردگار و منقاد نگشتن نسبت به امر او است، كه اول و دوم از آن سه ظلم از اين قسمند، و قسم دوم علاوه بر خاضع نشدن استكبار ورزيدن نسبت به او و به آيات او است.

[سخني مرگ ظالمان (مرتكبين افتراء بر خدا، ادعاي نبوت به دروغ و استهزاء به آيات خدا)] ..... ص : 394

" وَ لَوْ تَري إِذِ الظَّالِمُونَ فِي غَمَراتِ الْمَوْتِ ..."
لفظ" غمر" در اصل لغت به معناي پوشانيدن و پنهان كردن چيزي است به طوري كه هيچ اثري از آن آشكار نماند، و لذا آب بسيار زيادي را كه ته آن پيدا نيست و همچنين جهالت دائمي و نيز گرفتاري و شدتي را كه احاطه به انسان داشته و از هر طرف راه نجات از آن مسدود باشد" غمر" مي‌گويند، و در آيه مورد بحث به همين معناي آخري است. و كلمه:" هون" و" هوان" به معناي ذلت است. و" بسط يد" گر چه معنايش روشن است الا اينكه در اينجا مقصود از آن، معناي كنايي آن است كه البته به اختلاف موارد مختلف مي‌شود، مثلا بسط يد در يك شخص توانگر به معناي بذل و بخشش مال و احسان به مستحقين است، و بسط يد در يك زمامدار قدرت بر اداره امور مملكت است بدون اينكه مزاحمي در كارش باشد، و بسط يد در يك مامور و مجري دستور دولت در باره يك مجرم به معناي زدن و بستن و شكنجه كردن آن مجرم است.
بنا بر اين، بسط يد ملائكه به معناي شروع به عذاب گناهكاران و ستمگران است.
و از ظاهر سياق آيه به دست مي‌آيد آن كاري كه ملائكه بر سر ستمگران درمي‌آورند همان چيزي است كه جمله" أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمُ الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذابَ الْهُونِ" آن را بيان و حكايت مي‌كند، چون اين جمله حكايت قول ملائكه است نه قول خداي سبحان، و تقدير آن اين است كه:" ملائكه به آنان مي‌گويند جانتان را بيرون كنيد ..." و اين كلام را در هنگام گرفتن جان آنان مي‌گويند، و بطوري سخت جانشان را مي‌گيرند كه در دادن جان عذاب دردناكي را مي‌چشند. اين عذاب جان دادن ايشان است، هنوز عذاب قيامتشان در پي است، هم چنان كه فرموده:" وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ" «1».
پس معلوم شد كه مراد از" اليوم- روز" در جمله" الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ" روز فرا رسيدن
__________________________________________________
(1)و در پي ايشان برزخي است تا آن روز كه مبعوث شوند. سوره مؤمنون آيه 100
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 395
مرگ است كه در آن روز عذاب دردناكي جزا داده مي‌شوند، هم چنان كه مقصود از برزخي كه در آيه سابق الذكر بود همان روز است. و نيز معلوم شد كه مراد از" ظالمين" كساني هستند كه يكي از آن سه گناه را كه خداوند آنها را از شديدترين ظلمها دانسته مرتكب شوند، و آن سه گناه عبارت بود از: دروغ بستن بر خدا، ادعاي نبوت به دروغ و استهزاء به آيات خداوندي.
شاهد بر اينكه مراد از ظالمين، مرتكبين همين ظلمهاي مذكور در آيه مي‌باشند اين است كه سبب عذاب ظالمين را يكي قول به غير حق دانسته، و خود واضح است كه اين كار، كار همان كساني است كه به دروغ به خدا افترا مي‌بندند، و شركائي به او نسبت داده و يا حكم تشريعي و يا وحي دروغي را به او نسبت مي‌دهند. و ديگر استكبار از پذيرفتن آيات خدا كه كار همان كس است كه گفته بود:" سَأُنْزِلُ مِثْلَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ".
امري كه در جمله" أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمُ" است، امري است تكويني، زيرا به شهادت آيه" وَ أَنَّهُ هُوَ أَماتَ وَ أَحْيا" «1» مرگ انسان مانند زندگيش در اختيار خود او نيست تا صحيح باشد به امر تشريعي مامور به بيرون كردن جان خود شود، پس امر به اينكه" جان خود را بيرون كنيد" امري تكويني است كه ملائكه يكي از اسباب آن است، حال با اينكه جان آدمي در اختيار خودش نيست و با اينكه اصولا روح از جسمانيات نيست تا در بدن مادي جاي گيرد- بلكه همانطور كه در بحث علمي جلد اول اين كتاب (صفحه 527) گذشت سنخ ديگري از وجود را دارا است كه يك نحوه اتحاد و تعلقي به بدن دارد- چرا فرمود جانهايتان را از بدن بيرون كنيد؟
جوابش اين است كه اين تعبير استعاره به كنايه است، و منظور از آن قطع علاقه روح است از بدن، و معنايش اين است كه: اي پيغمبر اي كاش اين ستمكاران را مي‌ديدي در آن موقعي كه در شدايد مرگ و سكرات آن قرار مي‌گيرند و ملائكه شروع مي‌كنند به عذاب دادن ايشان در قبض روحشان و به ايشان خبر مي‌دهند كه بعد از مرگ هم در عذاب واقع شده و به كيفر قول به غير حق و استكبار از آيات خداوند دچار هوان و ذلت مي‌گردند.
" وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادي كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ ..."
كلمه" فرادي" جمع" فرد" و به معناي هر چيزي است كه از يك جهت منفصل و جداي از غير خود باشد، و در مقابل آن" زوج" قرار دارد كه به معناي چيزي است كه از يك جهت با غير خود اختلاط داشته باشد. دو كلمه" وتر" و" شفع" نيز از جهت معنا بي شباهت به فرد و زوج نيست، چون كلمه" وتر" به معناي چيزي است كه منضم به غير خود نباشد، و كلمه
__________________________________________________
(1)و همانا او مي‌ميراند و زنده مي‌كند. سوره نجم آيه 44
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 396
" شفع" به معناي هر چيزي است كه با غير خود منضم باشد." تخويل" به معناي دادن مال و يا هر چيز ديگري است كه قوام زندگي آدمي به آن و تصرف و تدبير در آن است.
و مراد از" شفعاء" خداياني هستند كه مشركين آنها را در مقابل خدا معبود خود مي‌گرفتند و آنها را مي‌پرستيدند تا شايد در نزد خدا شفاعتشان كنند، و از اين راه شركاي خدا در آفرينش شمرده شدند.

[پس از مرگ، آدمي به بطلان پندارهاي پيشين و پوچي دلبستگي به اسباب و مستقل دانستن آنها در تاثير، آگاه مي‌شود] ..... ص : 396

اين آيه شريفه خبر از حقيقت زندگي انساني در نشات آخرت مي‌دهد، آن روزي كه با مردن بر پروردگار خود وارد شده و حقيقت امر را دريافته مي‌فهمد كه او فقط مدبر به تدبير الهي بوده و خواهد بود، و جز خداي تعالي چيزي زندگي او را اداره نمي‌كرده و نمي‌كند، و هر چه را كه خيال مي‌كرده كه در تدبير امر او مؤثر است چه اموالي كه وسيله زندگي خويش مي‌پنداشته و چه اولادي كه يار و مددكارش خيال مي‌كرده و چه همسران و خويشاوندان كه پشت و پناه خود مي‌دانسته هيچ كدام در تدبير زندگي او اثر نداشته و پندار وي خرافه‌اي بيش نبوده، همچنين شفاعت خواهي از اربابي به جز خدا كه به شريك قرار دادن براي خدا منجر مي‌شد سراسر پندار بوده است.
آري، انسان جزئي از اجزاي عالم است كه مانند همه آن اجزا در تحت تدبير الهي متوجه به سوي غايتي است كه خداي سبحان برايش معين و مقدر كرده، و هيچ موجودي از موجودات عالم دخالت و حكومت در تدبير امور او ندارد، و اسبابي هم كه بر حسب ظاهر مؤثر به نظر مي‌رسند آثارشان همه از خداي تعالي است و هيچيك از آن اسباب و علل مستقل در تاثير نيست.
اما چه بايد كرد كه انسان وقتي در برابر زينت‌هاي ظاهري و مادي زندگي، و اين علل و اسباب صوري قرار مي‌گيرد يكباره دل به آن لذائذ داده، و تماما به آن علل و اسباب تمسك مي‌جويد، و قهرا در برابر آنها خاضع گشته و همين خضوع او را از توجه به مسبب الاسباب و خالق و به وجود آرنده علل بازمي‌دارد و به تدريج آن اسباب را مستقل در تاثير مي‌پندارد، به طوري كه ديگر هيچ همي برايش نمي‌گذارد جز اينكه با خضوع در برابر آنها لذائذ مادي خود را تامين كند، و همه عمر خود را به سرگرمي با اين اوهام سپري ساخته و به كلي از حق و حقيقت غافل بماند، هم چنان كه فرموده:" وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ" «1».
آري اين آن حقيقتي است كه قرآن پرده از روي آن برداشته و به عبارات مختلفي آن را به
__________________________________________________
(1)و نيست اين زندگي دنيا جز لهو و بازيچه. سوره عنكبوت آيه 64
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 397
بشر گوشزد نموده، از آن جمله در آيه" نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ" «1» فرموده كه وقتي انسان از حالت بندگي بيرون رفت قهرا پروردگار خود را فراموش مي‌كند، و همين فراموش كردن خدا باعث مي‌شود كه خودش را هم فراموش كند و از حقيقت خود و سعادت واقعيش غافل بماند.
و ليكن همين انسان وقتي با فرا رسيدن مرگ جان از كالبدش جدا شود ارتباطش با تمامي علل و اسباب مادي قطع مي‌گردد، چون همه ارتباط آنها با بدن انسان مي‌باشد و وقتي بدني نماند قهرا آن ارتباطها نيز از بين خواهد رفت، و آن وقت است كه به عيان مي‌بيند آن استقلالي كه در دنيا براي علل و اسباب مادي قائل بود خيالي باطل بوده، و با بصيرت تمام مي‌فهمد كه تدبير امر او در آغاز و فرجام به دست پروردگارش بوده و جز او رب ديگري نداشته، و مؤثر ديگري در امورش نبوده است.
پس اينكه فرمود:" وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادي كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ" اشاره است به حقيقت امر. و جمله" وَ تَرَكْتُمْ ما خَوَّلْناكُمْ وَراءَ ظُهُورِكُمْ ..." بيان بطلان سببيت اسباب و عللي است كه انسان را در طول زندگيش از ياد پروردگارش غافل مي‌سازد. و اينكه فرمود:
" لَقَدْ تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ وَ ضَلَّ عَنْكُمْ ما كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ" علت و جهت انقطاع انسان را از اسباب و سقوط آن اسباب را از استقلال در سببيت بيان مي‌كند، و حاصل آن بيان اين است كه سبب آن انكشاف بطلان پندارهايي است كه آدمي را در دنيا به خود مشغول و سرگرم مي‌كرده. آري، حقيقت امر براي او روشن مي‌شود كه اين اسباب اوهامي بيش نيستند كه آدمي را به خود مشغول كرده و آدمي آنها را داراي سببيت و اثر مستقل پنداشته.
" إِنَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوي ..."
" فلق" به معناي شكافتن است. پس از آنكه در آيه قبلي استقلال اسباب را در تاثير نفي نمود و شفيع بودن ارباب‌هايي كه به غير خدا اتخاذ كرده آنها را شركاي خدا دانستند ابطال نمود، اينكه در اين آيه كلام را منصرف به بيان اين جهت كرد كه اين ارباب و هر چيز ديگري كه انسان را از توجه به پروردگار خود بازمي‌دارد همه مخلوقات خدا و تحت تدبير اويند، و از پيش خود و بدون تقدير الهي و تدبير او هيچ اثري در اصلاح حيات انسان و سوق او به سوي غايات خلقت ندارند، پس رب و پروردگار تنها همان خداي تعالي است و كسي جز او
__________________________________________________
(1)خدا را فراموش كردند پس خداوند هم در عوض خود آنان را از ياد خودشان برد، ايشان همانا فاسقانند. سوره حشر آيه 19
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 398
پروردگار نيست.
پس اين خداي سبحان است كه دانه‌هاي نباتات و هسته را مي‌شكافد و از آنها گياه و درخت مي‌روياند، و مردم را با دانه‌ها و ميوه‌هاي آنها روزي مي‌دهد. او است كه زنده را از مرده و مرده را از زنده خارج مي‌سازد- تفسير اين جمله در ذيل آيه 27 از سوره آل عمران گذشت.
" ذلِكُمُ اللَّهُ فَأَنَّي تُؤْفَكُونَ" اين است خداي شما نه غير او، از حق روي گردانيده به كجا مي‌رويد و به چه باطلي روي مي‌آوريد؟." فالِقُ الْإِصْباحِ وَ جَعَلَ اللَّيْلَ سَكَناً ..."
" اصباح"- به كسر همزه- به معناي صبح و در اصل مصدر است، و" سكن" به معناي هر چيزي است كه مايه سكونت و آرامش باشد، و" حسبان" جمع حساب و به قول بعضي مصدر" حسب حسابا" است، و جمله" جَعَلَ اللَّيْلَ سَكَناً" عطف است بر جمله" فالِقُ الْإِصْباحِ". و اگر كسي بگويد جمله دومي كه جمله فعليه است چگونه عطف مي‌شود بر جمله اولي كه جمله‌اي است اسميه، در جواب مي‌گوييم: هر جا كه مثل آيه مورد بحث جمله اسميه معناي فعل را داشته باشد عطف جمله فعليه به آن اشكال ندارد، البته بعضي از قراء جمله اولي را هم اسميه گرفته و" جعل" را" جاعل" قرائت كرده‌اند.
و چون در شكافتن صبح و موقع استراحت قرار دادن شب و همچنين حركت ماه و خورشيد كه باعث پديد آمدن شب و روز و ماه و سال مي‌گردد، تقدير عجيبي به كار رفته و در نتيجه اين تقدير موجب انتظام نظام معاش انسان و مرتب شدن زندگي او شده، لذا در ذيل آيه فرموده" ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ" و با بيان اين جمله مي‌فهماند كه خداي تعالي آن عزيز و مقتدري است كه هيچ قدرتي بر قدرت او نمي‌تواند غالب شود تا كوچك‌ترين اثري در تباه ساختن تدبير او داشته باشد، و نيز خداي تعالي آن دانايي است كه به كوچك‌ترين چيزي از مصالح مملكت خود جاهل نيست تا مانند ساير كشورداران نظام مملكتش دچار تباهي شده و دوام پيدا نكند.
" وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِها ..."
معناي اين جمله واضح است، و مراد از" تفصيل آيات" يا تفصيل به حسب تكوين و خلقت است، و يا تفصيل به حسب بيان لفظي است.
و اينكه غايت و نتيجه خلقت و بگردش درآوردن اجرام عظيم آسماني را براي مصالح انسان و سعادت زندگيش در نشاه دنيا قرار داده، منافاتي ندارد به اينكه هر يك از آنها مقصود به ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 399
اراده مستقل الهي باشند. چون جهات قضيه مختلف است، و تحقق بعضي از جهات منافات با تحقق جهات ديگر ندارد و ارتباط و اتصالي كه در سرتاسر اجزاي عالم است مانع از اين نيست كه يك يك اجزاء به اراده مستقل به وجود آمده باشند.

[مراد از انشاء و پديد آوردن بني آدم از" نفس واحدة" و تقسيم آنان به" مستقر" و" مستودع"] ..... ص : 399

" وَ هُوَ الَّذِي أَنْشَأَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ ..."
كلمه" مستقر" هم به فتح قاف قرائت شده و هم به كسر آن. بنا بر اينكه مستقر، به فتح قاف باشد اسم مكان و به معناي محل استقرار خواهد بود، و همچنين" مستودع" نيز به فتح دال و به معناي مكاني كه وديعه را در آن قرار مي‌دهند خواهد بود. اين دو كلمه در آيه" وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَي اللَّهِ رِزْقُها وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها كُلٌّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ" «1» نيز آمده. و در آيه مورد بحث حذف و ايجاز بكار رفته و تقدير آن- بنا بر قرائت به فتح قاف- چنين است:" فمنكم من هو في مستقر و منكم من هو في مستودع". و بنا بر قرائت به كسر قاف- كه بهتر نيز مي‌باشد- مستقر اسم فاعل و مستودع اسم مفعول و تقدير آن چنين است:" فمنكم مستقر و منكم مستودع- بعضي از شما كساني هستند كه مستقرند، و بعضي ديگر آنان هستند كه مستقر نيستند".
ظاهرا مراد از اينكه فرمود:" وَ هُوَ الَّذِي أَنْشَأَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ" اين است كه نسل حاضر بشر با همه انتشار و كثرتي كه دارد منتهي به يك نفر است، و آن آدم است كه قرآن كريم او را مبدأ نسل بشر فعلي دانسته است. و مراد از" مستقر" آن افرادي است كه دوران سير در اصلاب را طي كرده و متولد شده و در زمين كه به مقتضاي آيه" وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ" «2» قرارگاه نوع بشر است مستقر گشته، و مراد از" مستودع" آن افرادي است كه هنوز سير در اصلاب را تمام نكرده و به دنيا نيامده و بعدا متولد خواهند شد. و نيز ممكن است كه لفظ" مستقر" و" مستودع" را مصدر ميمي گرفت.
به هر حال معنايي كه ما براي جمله مورد بحث كرديم، معنايي است كه با مقام بيان آيه سازگارتر است، چون آيه در مقام بيان خلقت تمامي افراد بشر و انشعابشان از يك فرد است، و به همين جهت است كه به لفظ" انشاء" تعبير كرد نه به لفظ" خلقت"، چون لفظ انشاء معناي ايجاد دفعي و بدون تدريج را مي‌رساند بر خلاف خلقت و الفاظ ديگري كه مرادف آن است كه معناي ايجاد تدريجي را مي‌دهد. مؤيد معنايي كه ما براي آيه كرديم آيه
__________________________________________________
(1)سوره هود آيه 6
(2)سوره بقره آيه 36
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 400
" وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَي اللَّهِ رِزْقُها وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها" «1» است كه در مقام بيان علم خدا به احوال همه افراد بشر است، و معلوم است كه علم خداوند به احوال افراد بشر چه آنان كه متولد شده‌اند و چه آنان كه در اصلاب پدرانشان مي‌باشند علمي است دفعي نه تدريجي.
بنا بر اين، معناي آيه شريفه اين است كه:" پروردگار متعال آن كسي است كه شما نوع بشر را از يك فرد ايجاد كرده و زمين را تا مدت معيني به دست شما آباد نموده است، و اين زمين تا زماني كه شما نسل بشر منقرض نشده‌ايد مشغول به شما و در دست شما است، پيوسته بعضي از شما افراد بشر مستقر در آن و بعضي ديگر مستودع در اصلاب و ارحام و در حال به وجود آمدن در آنند.
مفسرين معاني ديگري براي آيه ذكر كرده از آن جمله گفته‌اند:" مراد از انشاء و ايجاد انسان از نفس واحد اين است كه تمامي افراد بشر همه از يك نفس كه همان نفس و روح انسانيت است آفريده شده‌اند" و يا گفته‌اند:" مراد اين است كه همه افراد اين نوع داراي يك نفس و يك بدنند، به اين معنا كه تركيب نفسي و بدني آنان در همه افراد يك نوع از تركيب است، و آن نوع از تركيب همان چيزي است كه از آن به حقيقت انسانيت تعبير مي‌كنيم".
بعضي ديگر گفته‌اند:" مراد از مستقر همان ارحام است كه نسل بعد از قرار گرفتن در آن سير در اصلابش خاتمه پيدا مي‌كند، و مراد از مستودع اصلاب است كه منزل عاريتي نسل است". بعضي نيز گفته‌اند" مراد از مستقر، زمين و مراد از مستودع، قبر است، و يا مراد از مستقر رحم و مراد از مستودع زمين يا قبر است". بعضي ديگر گفته‌اند:" مراد از مستقر روح و مراد از مستودع بدن است". و جز اينها اقوال ديگري نيز هست كه فايده‌اي در نقل آنها نيست.
" وَ هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً ..."
" سماء" به معناي سمت بالا است. بنا بر اين هر چيزي در فوق انسان قرار گرفته باشد و بر سر آدمي سايه افكنده باشد" سماء" ناميده مي‌شود، و مراد از اينكه فرمود:" فَأَخْرَجْنا بِهِ نَباتَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ"- بطوري كه ديگران نيز گفته‌اند- اين است كه ما به وسيله آبي كه از آسمان مي‌فرستيم گياهان را مي‌رويانيم، و آن قوه نموي كه در روئيدني‌ها است به ظهور درآورده گياهان و درختان و آدميان و ساير انواع حيوانات را نمو مي‌دهيم.
" خضر" به معناي اخضر (سبز) و گويا مخفف" خاضر" است، و" تراكب حب"
__________________________________________________
(1)هيچ جنبده‌اي در زمين نيست مگر آنكه روزي وي به عهده خدا است و خدا قرارگاه (زمين) و منزلهاي عاريت (ارحام مادران و اصلاب پدران) او را مي‌داند. سوره هود آيه 8
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 401
انعقاد بعضي بر بالاي بعضي ديگر است، نظير خوشه گندم كه در آن دانه‌ها روي هم قرار دارد، و" طلع" به معناي اولين مرحله ظهور خرما بر شاخه‌هاي نخل است، و" قنوان" جمع" قنو" و به معناي عذق- به كسر عين- است كه خوشه خرما را گويند، و" دانية" به معناي نزديك و" مشتبه و غير متشابه" به معناي هم شكل و مخالف در شكل نوعي است، و" ينع" ميوه، رسيدن و پخته شدن آن را گويند.
خداي تعالي در اين آيه شريفه چند فقره از چيزهايي را كه به دست قدرت خود آفريده خاطرنشان ساخته تا آنان كه داراي عقل و بصيرتند در خلقت آنها نظر كرده و بدين وسيله به توحيد خداي تعالي راه يابند: بعضي از آن مذكورات اموري هستند مربوط به زمين، مانند شكافتن دانه‌هاي گياهان و هسته‌هاي درختان و امثال آن، بعضي ديگر اموري هستند مربوط به آسمان، مانند پديد آوردن شب و صبح و به وجود آوردن آفتاب و ماه و ستارگان، بعضي ديگر مربوط به خود آدمي و اينكه تمامي افراد بشر از يك فرد منشعب شده، كه بعضي از آنان مستقر و بعضي ديگر مستودعند، و بعضي ديگر اموري هستند مربوط به همه آن مذكورات، و آن فرستادن باران از آسمان و فراهم ساختن غذا براي نباتات، ميوه‌ها، حيوانات و آدميان و روياندن اشيايي كه قوه روئيدن دارند مانند گياه و حيوان و انسان است.
خداي تعالي در اين آيه ستارگان را آيتي مخصوص مردم دانا، و انشاي نفوس بشري را آيتي مخصوص به مردمان فقيه، و تدبير نظام روئيدني‌ها را آيتي مخصوص به مردم با ايمان شمرده است، و اين به خاطر مناسبتي است كه در ميان مي‌باشد، مثلا نظر در تدبير نظام را از اين جهت اختصاص به مردم با ايمان داد كه تفكر در آن احتياج به درس خواندن و مئونه علمي ندارد، بلكه هر فهم عادي نيز مي‌تواند در آن نظر كرده از دقتي كه در آن بكار رفته پي به صانع آن ببرد، بشرط اينكه همين مقدار فهم عواميش به نور ايمان روشن و متنور بوده و قذارت عناد و لجاج آن را آلوده نكرده باشد. به خلاف نظر در ستارگان و اوضاع آسمان كه هر كسي نمي‌تواند از آن سر درآورده و به دقايق آن پي ببرد، بلكه مخصوص است به دانشمنداني كه تا حدي آشنايي به دست آورده باشند، و همچنين سر درآوردن از خصوصيات نفس و اسرار خلقت آن كه علاوه بر داشتن مئونه علمي كافي محتاج است به مراقبت باطن و تهذيب نفس.
" وَ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكاءَ الْجِنَّ وَ خَلَقَهُمْ ..."
" جن" در تركيب يا مفعول دوم كلمه" جعلوا" و مفعول اول آن" شركاء" است، و يا بدل از" شركاء"، و جمله" و خلقهم" به منزله حال است، گر چه بعضي از علماي نحوي آن را قبول نكرده‌اند، و ليكن دليل‌شان روشن نيست. و به هر حال اين جمله در مقام رد مشركين
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 402
است، و معنايش اين است كه: مشركين براي خداي تعالي شركائي از جن اتخاذ كردند، در حالي كه جن نيز مخلوق خدا است و مخلوق نمي‌تواند با خالق خود در خدايي شركت داشته باشد.
منظور از" جن" در اينجا شيطانهايند، چون بعضي مانند مجوسيان كه قائل به اهريمن و يزدان بودند و همچنين مانند يزيديها كه قائل به الوهيت ابليس (ملك طاووس- شاه پريان) بودند شياطين را شريك خدا مي‌دانستند. و نيز ممكن است مراد از جن همين جن معروف باشد، چون بطوري كه نسبت مي‌دهند بعضي از مشركين قريش معتقد بودند كه خداي تعالي دختري از جن گرفته و از آن دختر ملائكه بوجود آمده. اين احتمال با سياق جمله" وَ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكاءَ الْجِنَّ وَ خَلَقَهُمْ وَ خَرَقُوا لَهُ بَنِينَ وَ بَناتٍ بِغَيْرِ عِلْمٍ" سازگارتر است، و بنا بر اين احتمال،" بنين- پسران" و" بنات- دختران" از جنس ملائكه خواهند بود كه مشركين آنها را به عنوان شركايي به خدا نسبت داده و بر او افترا بستند، پاك و منزه است خداي تعالي از آنچه مشركين او را وصف مي‌كنند.
و اگر مراد از" بنين" و" بنات" اعم از ملائكه باشد بعيد نيست كه مقصود از آن همان اعتقادي باشد كه در ساير ملل غير اسلامي يافت مي‌شود، مانند اعتقاد برهماييها و بودائيها كه اعتقادي نظير اعتقاد مسيحيها داشتند و نيز مانند اعتقادي كه ساير بت‌پرستان قديم داشته و خدايان ساختگي خود را پسران و دختران خدا مي‌دانستند. و هم اكنون آثاري كه به دست باستانشناسان كشف مي‌شود وجود چنين اعتقادي را تاييد مي‌كند، مشركين عرب هم ملائكه را دختران خدا مي‌پنداشتند.

[وصف" بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" متضمن حجت بر استحاله فرزند داشتن خدا است] ..... ص : 402

" بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ..."
اين جمله جواب از همان اعتقاد است، و حاصلش اين است كه: داشتن فرزند حقيقي موقوف بر اين است كه قبلا همسري اتخاذ شود و اتخاذ همسر براي خداي تعالي معقول نيست، و با اين حال ديگر از كجا فرزند خواهد داشت؟ علاوه بر اين، خداي تعالي خالق و فاطر هر چيزي است، و صاحب فرزند نمي‌تواند خالق فرزند خود باشد چون فرزند جزئي از پدر است كه به وسيله عمل لقاح به محيط تربيتي رحم منتقل مي‌شود، و معقول نيست كه جزء خداوند مخلوق خودش باشد- اين دو دليل در جمله كوتاه" بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" نهفته است- چون وقتي خداوند به وجود آورنده همه اجزاي آسمانها و زمين باشد ديگر چه چيزي باقي خواهد ماند كه بتواند همسر خداوند بوده باشد، و يا پسران و دختراني، همانند خود داشته باشد. ممكن است گفته شود شما كي سرتاسر عالم را گشتيد و مثل و مانندي براي خدا نيافتيد؟ در جواب
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 403
مي‌گوييم: همين كه خداوند از اين مطلب خبر داده باشد كافي است، چون آفريدگار جهان به همه اطراف آن، عالم و مطلع است و فرض علم نداشتن او مستلزم خروج از فرض خدايي است، هم چنان كه فرموده:" وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ".
در جلد سوم اين ترجمه در ذيل آيه شريفه" ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ ..." «1» مطالبي مفيد و مربوط به اين مقام گذرانديم.
" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ ..."
جمله اولي يعني جمله" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ" نتيجه‌اي است كه از بيان آيات سابق گرفته شده، و معناي آن اين است كه: بعد از آنكه مطلب از قراري بود كه ذكر شد پس خداي تعالي كه وصفش گذشت پروردگار شما است، نه غير او. و جمله" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" تقريبا به همان توحيد ضمني كه در جمله قبلي بود تصريح مي‌كند، و در عين حال همان جمله را تعليل نموده چنين مي‌رساند: اينكه گفتيم پروردگار او است، و جز او پروردگاري نيست بدان سبب كه او يگانه معبودي است كه جز او معبودي نيست، و چگونه ممكن است غير او پروردگار باشد و در عين حال اله و معبود نباشد؟.
و جمله" خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" نيز علتي است براي جمله" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" و معنايش چنين مي‌شود: و اينكه گفتيم الوهيت و معبود بودن منحصر در او است براي اينكه آفرينش تمامي موجودات از او است، و جز او خالق ديگري نيست كه حتي كوچكترين موجودي را آفريده باشد تا در الوهيت با او شريك باشد، و در نتيجه بعضي از مخلوقات در برابر خداي تعالي و بعضي در برابر او خاضع شوند.
و جمله" فاعبدوه" متفرع بر ما قبل و به منزله نتيجه براي جمله" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ" است، و معنايش اين است: وقتي معلوم شد كه پروردگار شما فقط خداي تعالي است، نه غير او، پس همو را بپرستيد.
و جمله" وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَكِيلٌ" معنايش اين است كه او قائم بر هر چيز و مدبر امر و نظام وجود و زندگي هر چيزي است، و چون چنين است بايد از او حساب برد و از پيش خود و بدون داشتن دليل برايش شريك نگرفت. پس اين جمله در حقيقت به منزله تاكيد جمله" فاعبدوه" است، و اين معنا را مي‌رساند كه او را عبادت كنيد و از عبادتش سرمپيچيد براي اينكه او وكيل است بر شما و از نظام اعمال شما غافل و بي خبر نيست.
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 79
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 404

[دقائق و لطائفي كه از جمله:" لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ" استفاده مي‌شود] ..... ص : 404

و اما اينكه فرمود:" لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ" براي دفع توهمي است كه ممكن بود در اينجا بشود، و مشركين كه مورد خطاب در اين آيه‌اند بفهم ساده خود چنين بپندارند كه وقتي خداي تعالي وكيل برايشان است پس لا بد او هم مثل ساير و كلا كه متصدي اعمال جسماني مي‌شوند موجودي است مادي و جسماني، لذا براي دفع اين توهم فرمود:" چشمها او را نمي‌بينند" براي اينكه او عالي‌تر از جسميت و لوازم جسميت است.
و اينكه فرمود:" وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ" نيز دفع توهم ديگري است، چون مشركين مردمي بودند معتاد به تفكر در ماديات و فرو رفته در حس و محسوسات، و بيم آن بود كه خيال كنند وقتي خداي تعالي محسوس به حاسه بينايي نباشد قهرا اتصال وجودي- كه مناط شعور و درك است- با مخلوقات خود نخواهد داشت، و در نتيجه همانطوري كه هيچ موجودي او را درك نمي‌كند او نيز از حال هيچ موجودي اطلاع نخواهد داشت، و هيچ موجودي را نخواهد ديد- لذا خداي تعالي براي دفع اين توهم فرمود:" وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ" او چشم‌ها را مي‌بيند. آن گاه همين معنا را با جمله" وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ" تعليل نمود، چون" لطيف" به معناي رقيق و نفوذ كننده است، و" خبير" آن كسي است كه خبره و مطلع است. وقتي خداي تعالي محيط باشد به هر چيزي، و احاطه‌اش هم احاطه حقيقي باشد قهرا شاهد و ناظر بر هر چيزي خواهد بود، و پيدا و پنهان هر چيزي را خواهد ديد، و به ظاهر و باطن هر چيزي عالم خواهد بود، ديگر ناظر بودن او بر تمامي احوال يك موجود او را از اينكه در همان حال بر تمامي احوال تمامي موجودات ناظر و واقف باشد باز نمي‌دارد، و هيچ چيزي حجاب و فاصله بين او و بين موجودي ديگر نمي‌شود، پس او هم چشمها را مي‌بيند و هم آنچه را كه چشمها مي‌بيند، و اما چشمهاي ما مخلوقات فقط ديدني‌ها را مي‌بيند.
و اگر در اين آيه نسبت ادراك را به چشمها داده نه به صاحبان چشم براي اين است كه ادراك خداي تعالي از قبيل ادراكات حسي ما نيست، تا ادراك او هم مانند ادراك ما به ظواهر اشياء تعلق بگيرد. مثلا ديدن او مانند ديدن چشم ما كه تنها رنگ‌ها و روشنيها، دوري و نزديكي، كوچكي و بزرگي و حركت و سكون را مي‌بيند نيست، بلكه علاوه بر اين، باطن هر چيزي را هم مي‌بيند، پس خداي تعالي چشم‌ها را و آنچه را كه چشم‌ها درك مي‌كنند مي‌بيند و ليكن چشم‌ها او را نمي‌بينند.
پس در اين دو آيه چنان بيان درخشان و راه هموار و سخن كوتاهي گنجانده شده كه عقل را حيران مي‌كند، و با اينهمه هوشمندان را به رازهايي كه در پس پرده نهفته است آشنا مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 405

گفتاري در عموميت خلقت و گسترش دامنه آن ..... ص : 405

اشاره

اينكه خداي تعالي فرمود:" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" ظهور دارد در اينكه خلقت عمومي است و بر هر چيزي كه بهره‌اي از وجود دارد گسترش دارد و خلاصه هيچ موجودي نيست مگر آنكه به صنع او وجود يافته است، و اين عبارت يعني عبارت" اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" در قرآن كريم مكرر آمده، و در هيچ جا قرينه‌اي كه دلالت بر تخصيص آن داشته باشد نيست، اينك ما موارد آن را نقل مي‌كنيم تا خواننده نيز عموميت و نبودن قرينه تخصيص را بنگرد:" قُلِ اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" «1»،" اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَكِيلٌ" «2»،" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" «3».
راجع به اين مساله در بين فلاسفه و متكلمين ملتهايي مانند يهود، نصارا و اسلام كه داراي مكتب توحيداند اختلافات و مشاجرات دامنه‌دار عجيبي به پا خاسته، و در نتيجه حرفهاي عجيب و غريبي زده‌اند، و چون بحث فعلي ما قرآني و تفسيري است و حاجتي به ايراد آن اقوال و آرا نداريم از نقل آنها خودداري نموده و تنها در تحقيق اين جهت برمي‌آييم كه خلاصه نظر قرآن كريم در اين باره چيست، و آيات مربوط به آن را نقل مي‌كنيم تا ببينيم از آنها چه به دست مي‌آيد.
نخست مي‌بينيم كه قرآن كريم در باره اينكه موجودات عالم مانند آسمان، ستارگان، سيارات، زمين، كوه‌ها، پستيها، بلندي‌ها، درياها، خشكي‌ها، عناصر، معدنيها، ابرها، رعد و برقها، باران، صاعقه، تگرگ، گياه، درخت، حيوان و انسان داراي آثار و خواصي هستند، و اينكه نسبت اين آثار به موجودات نسبت فعل به فاعل و معلول به علت است همان نظريه‌اي را اظهار داشته كه خود ما هم همان را امر مسلمي مي‌دانيم.
و نيز مي‌بينيم كه براي آدميان مانند ساير انواع موجودات، افعالي از قبيل خوردن و آشاميدن، نشستن و راه رفتن، صحت و مرض، رشد، فهم و شعور و خوشحالي و سرور، قائل شده و آنها را قائم به وجود انسان و مستند به وي دانسته است.
__________________________________________________
(1)سوره رعد آيه 16
(2)سوره زمر آيه 62
(3)سوره مؤمن آيه 62 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 406

[در قرآن كريم افعال انسان به خود او نسبت داده شده و قانون" عليت" مسلم دانسته شده است] ..... ص : 406

قرآن همه اين افعال را فعل انسان مي‌داند و در اين باره هيچ فرقي بين انسان و بين ساير انواع موجودات قائل نشده، مثلا به همان لساني كه مي‌فرمايد:" ابر باريد" و" درخت ميوه داد" به همان بيان مي‌فرمايد" فلان قوم فلان كار را كرد"، يا" انسان بايد فلان كار را بكند و يا نكند" و اگر جز اين بود اين امر و نهي معنايي نداشت. آري، قرآن براي يك فرد انسان همان وزن را قائل است كه خود ما آدميان در جامعه خود آن وزن را براي او قائليم، و او را داراي افعال و آثاري مي‌دانيم، و در پاره‌اي از كارهايش از قبيل خوردن و آشاميدن كه به نحوي بازگشت به اراده و اختيار او دارد، او را مؤاخذه نموده، و در پاره‌اي از كارهاي ديگرش كه در تحت اختيار او نيست از قبيل صحت و مرض و پيري و جواني و امثال آن مؤاخذه نمي‌كنيم.
خلاصه كلام اينكه، قرآن كريم براي انسان همان نظامي را قائل است كه خود ما آدميان نيز همان را براي خود احساس مي‌كنيم، و عقل و تجربه ما نيز اين احساس را تاييد مي‌كند، و احساس ما را بر خطا نمي‌داند. و آن احساس اين است كه تمامي اجزاي عالم با همه اختلافي كه در هويت‌ها و انواع آن هست هر يك در نظام عمومي، فعل و اثري دارد و از نظام آثاري را تحمل مي‌كند، و با اين تاثير و تاثر و فعل و انفعال، اجزاي نظام موجود كه براي هر جزء آن ارتباط تامي با اجزاء ديگر است، التيام مي‌يابد، و اين همان قانون عليت عمومي در اجزاي عالم است كه در باره‌اش گفته‌اند:" هر موجودي كه از ناحيه خودش وجود و عدمش مانند دو كفه ترازو مساوي باشد يعني ممكن است موجود بشود و ممكن است نشود اين چنين موجود اگر وجود يافت قطعا به وسيله علتي وجود يافته و معلول علتي غير خودش مي‌باشد، و چون چنين است، پس مي‌توان گفت: معلول با نبود علتي كه او را ايجاد كند، ممتنع الوجود است".
قرآن نيز آن قانون را تصديق و امضا كرده و به همين قانون در مساله وجود صانع و توحيد او و قدرت و علم و ساير صفاتش استدلال كرده، و اگر اين قانون صحيح نبود و عقل و تجربه ما، در تشخيص آن به خطا رفته بود استدلال به آن صحيح نبود.
و همانطوري كه هر معلولي با نبود علتش ممتنع الوجود است با فرض بودن علت هم واجب الوجود خواهد بود، براي همان رابطه‌اي كه گفتيم در بين علت و معلول است. قرآن اين را نيز امضا كرده و خداي سبحان در موارد بسياري از كلام خود از طريق صفات علياي خود معلول‌ها و آثار آن صفات را اثبات كرده، از آن جمله فرموده است:" وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ"،" إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ ذُو انتِقامٍ"،" أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ"" إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" و نيز استدلال كرده بر كثيري از حوادث به ثبوت حوادث ديگري كه قبلا بوده، از آن جمله فرموده:" فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 407
كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ"
«1» و از اين قبيل آيات ديگر كه در باره ايمان مؤمنين و كفر كفار و نفاق منافقين است. و اگر قرآن كريم تخلف اثر را از مؤثر در عين وجود شرايط تاثير و نبودن موانع آن جايز مي‌دانست هيچ يك از اين آيات و احتجاجاتي كه در آن شده صحيح نمي‌بود.
از اينجا مي‌فهميم كه قرآن نيز مساله حكم فرما بودن قانون علت و معلول را در سراسر عالم هستي قبول داشته و تصديق دارد كه براي هر چيزي و نيز براي عوارض آن چيز و براي هر حادثه‌اي از حوادث علت و يا عللي است كه وجود آن را اقتضا مي‌كند، و با فرض نبودن آن، وجودش ممتنع است. اين آن چيزي است كه بدون ترديد هر كسي در اولين برخورد و دقت در آيات فوق آن را مي‌فهمد.
مطلب ديگري كه ما از قرآن كريم مي‌فهميم اين است كه خداوند در اين كلام مجيدش خلقت خود را تعميم داده و هر موجود كوچك و بزرگي را كه كلمه" شي‌ء" بر آن صادق باشد مخلوق خود دانسته از آن جمله فرموده است:" قُلِ اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" «2» و نيز فرموده:" الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «3» و در آخر مي‌فرمايد:" وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً" «4» و نيز مي‌فرمايد:" رَبُّنَا الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" «5» و نيز مي‌فرمايد:" الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّي وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي" «6».

[از نظر قرآن ذوات تمامي اشياء مخلوق خدا است ولي اعمال و رفتار آنان منسوب به" تقدير و هدايت" مي‌باشد] ..... ص : 407

در اين آيات و آيات ديگري نظير اينها يك نوع بيان ديگري به كار رفته، و آن اين است كه خود موجودات را مستند به خلقت دانسته و اعمال و آثار گوناگون و حركات و سكنات آنها را مستند به تقدير و هدايت الهي دانسته است، مثلا گام برداشتن انسان براي انتقال از اينجا به آنجا و شناوري ماهي و پرواز مرغ و ساير كارها و آثار مستند به تقدير الهي و خود آن نامبرده‌ها مستند به خلقت او است، هم چنان كه فرموده:
__________________________________________________
(1)ايشان مردمي نيستند كه ايمان بياورند و اين ايمان نياوردنشان به خاطر تكذيبي است كه قبلا كرده بودند. سوره يونس آيه 74
(2)بگو خدا است آفريننده هر چيز، و او يكتاي قهار است. سوره رعد آيه 16
(3 و 4)آن كسي است كه ملك آسمانها و زمين از آن او است.- تا آنجا كه مي‌فرمايد- و آفريد هر چيزي راي و تقدير كرد آن را چه تقدير كردني. سوره فرقان آيه 2
(5)پروردگار ما همانست كه به هر چيزي آفرينش بخشيد (و با استفاده از آن) رهبريش كرد. سوره طه آيه 50
(6)آن كسي است كه جمع‌آوري و سپس درست كرد و آن كسي است كه تقدير و اندازه‌گيري كرد سپس هدايت فرمود. سوره اعلي آيه 3
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 408
" فَمِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلي بَطْنِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلي رِجْلَيْنِ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلي أَرْبَعٍ يَخْلُقُ اللَّهُ ما يَشاءُ" «1».
و از اين قبيل آيات بسيار است كه خصوصيات اعمال موجودات و حدود آنها و همچنين غاياتي را كه موجودات به هدايت تكويني خدا هر يك به سوي آن سير مي‌كند منتهي به خدا دانسته و همه را مستند به تقدير خداي عزيز عليم مي‌داند.
پس جوهره ذات مستند به خلقت الهي و حدود وجودي آنها و تحولات و غاياتي كه در مسير وجودي خود دارند همه منتهي به تقدير خدا و مربوط به كيفيت و خصوصيتي است كه در خلقت هر يك از آنها است. در اين ميان آيات ديگري نيز هست كه مي‌رساند اجزاي عالم همه به هم متصل و مربوطند و اتصال آن اجزا به حدي است كه همه را به صورت يك موجود در آورده، و نظام واحدي در آن حكم فرما است. حكما همين اتصال را بصورت برهان داده و آن را" برهان اتصال تدبير" ناميده‌اند.
اين بود آن چيزي كه با دقت در قرآن كريم به دست مي‌آيد، البته در اين ميان جهات ديگري نيز هست كه نبايد آن را از نظر دور داشت و از آن غفلت كرد.

[دو اشكال بي اساس بر عموميت خلقت: عدم صحت انتساب افعال قبيح به خدا و اينكه عموميت خلقت مستلزم جبر است] ..... ص : 408

اول- اينكه در اين عالمي كه گفتيم تمامي اجزاي آن و آثار و افعال آن اجزا، همه مخلوق خدايند بعضي از آثار و افعال هست كه نمي‌توانيم بگوييم آنها را هم خداوند به وجود آورده، مانند انواع ظلمها و فجوري كه عقل شرم دارد از اينكه آنها را به ساحت قدس و كبرياي خداوند نسبت دهد. قرآن كريم هم در آيات بسياري ساحت او را از هر ظلم و هر عمل بدي منزه دانسته از آن جمله مي‌فرمايد:" وَ ما رَبُّكَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ" «2» و نيز مي‌فرمايد:" قُلْ إِنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ" «3» با اين حال چطور ميتوان قائل به عموميت خلقت شد؟ عده‌اي از علما در جواب از اين اشكال اصل اشكال را قبول كرده و گفته‌اند: چاره‌اي جز اين نيست كه آيه شريفه مورد بحث و آيات ديگر دال بر عموميت خلقت را به اين مخصص عقلي و قرآني تخصيص زد و گفت كه" همه موجودات و افعال و آثار آنها مخلوق خدا است مگر افعال انسان كه مخلوق خود او است".
يك اشكال و محذور ديگري در مخلوق خدا بودن افعال انسان كرده‌اند، و آن اين است
__________________________________________________
(1)بعضي از آنها حيواناتي هستند كه با شكم راه مي‌روند و بعضي با دو پا و بعضي با چهار پا، خداوند مي‌آفريند هر چه را كه بخواهد. سوره نور آيه 45
(2)پروردگار تو ستمكار بر بندگان نيست. سوره فصلت آيه 46
(3)بگو خداوند به فحشا امر نمي‌كند. سوره اعراف آيه 28
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 409
كه لازم مي‌آيد انسان در كارهاي خودش اختيار نداشته باشد، و اين همان جبري است كه مستلزم بطلان نظام امر و نهي، اطاعت و معصيت، ثواب و عقاب و فرستادن انبيا و آمدن كتابهاي آسماني و تشريع شرايع است.
اين اشكال و جوابي است كه عده‌اي از علما در ذيل آيه ايراد كرده‌اند، و غفلت ورزيده‌اند از اينكه در بحث خود بين امور حقيقي و واقعياتي كه وجود و تحقق به خود مي‌گيرند و بين امور اعتباري كه ثبوت واقعي ندارند و انسان از روي اضطرار و احتياج به زندگي اجتماعي ناچار شده است آنها را تصور يا تصديق نموده و معتبر بشمارد فرق بگذارند، از اين رو ميان جهات وجودي و عدمي اشيا خلط كرده‌اند. و ما در بحثي كه در جلد اول اين كتاب راجع به جبر و تفويض گذرانديم تا اندازه‌اي اين مطلب را روشن ساختيم.

[خلقت و حسن، متلازمند و هر چيزي ذاتا و به لحاظ اينكه آفريده خدا است، نيكو است] ..... ص : 409

آنچه مناسب است در اينجا در جواب آن دو اشكال بگوييم اين است كه ظاهر جمله" و اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" اين است كه خلقت پروردگار عموميت داشته و هر چيزي را كه اسم" شي‌ء" بر آن صادق است شامل مي‌شود. از طرفي هم ظاهر جمله" الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ" «1» اين است كه خوبي و حسن در تمامي مخلوقات وجود دارد. پس، از مجموع اين دو آيه استفاده مي‌شود كه جز خدا هر چيزي كه بتوان او را" شي‌ء" ناميد مخلوق خدا است، و هر چيزي كه مخلوق خدا است متصف به حسن هست، و خلقت و حسن دو امر متلازم در وجودند.
هر چيزي از جهت اينكه مخلوق خدا است در حقيقت به تمام واقعيت خارجيش داراي حسن است، و اگر بدي و قبحي بر او عارض شود از جهت نسبت‌ها و اضافات و امور ديگري است كه خارج از ذات او است و ربطي به واقعيت و وجود حقيقيش كه منسوب به خداي سبحان است ندارد.
بعد از آنكه اين معنا را از تركيب آن دو آيه فهميديم لا جرم هر جا كه در كلام خداي تعالي به ذكر سيئه و ظلم و گناه و امثال آن برمي‌خوريم بايد بگوييم كه اين معاني عناويني هستند غير حقيقي، به اين معنا كه هيچ انسان گنهكاري خودش و گناهش مجموعا مخلوق خدا نيستند، بلكه تنها خودش مخلوق او است، و گناهش هيچ انتسابي به خدا و خلقت خدا ندارد، و اگر مي‌بينيم بين آن گناه و آن گنهكار رابطه‌اي است كه بين آن و غير او نيست اين به خاطر وضع يا اضافه يا نسبتي است كه بين آن و بين عملي مشابه آن برقرار است، و به عبارت ديگر هيچ معصيت و ظلمي نيست مگر آنكه عملي از سنخ خود آن هست كه معصيت و
__________________________________________________
(1)آن خدايي كه هر چيزي را به نيكوترين وجه خلق كرد. سوره سجده آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 410
ظلم نيست و اگر آن را ظلم مي‌ناميم و اين را نمي‌ناميم بخاطر مخالفتي است كه اولي با دستور دين و يا با حكم عقل دارد، و يا بخاطر فسادي است كه در جامعه داشته و يا نقض غرضي از اغراض است و دومي اين آثار سوء را ندارد، مثلا زنا و ازدواج كه دو فعل شبيه به همند هيچگونه اختلافي در اصل و حقيقت و وجود نوعي آن دو نيست و اگر يكي را زشت و مذموم و ديگري را ممدوح مي‌دانيم به خاطر موافقت و مخالفتي است كه با شرع الهي و يا سنت اجتماعي و يا مصلحتي از مصالح اجتماع دارند. و اينگونه امور جهاتي قراردادي و اعتباري‌اند كه ربطي به خلقت و ايجاد نداشته، و قابل خلق و ايجاد نيستند، بلكه اعتبارياتي هستند كه عقل عملي و شعور اجتماعي حكم به اعتبار آنها مي‌كند، و ظرف اعتبار آنها همان ظرف اجتماع است، و در عالم تكوين و خارج جز آثار آن كه همان ثواب و عقاب است ديده نمي‌شود.

[حسن و قبح، از امور اعتباريه مي‌باشند و قابل خلق و ايجاد نيستند] ..... ص : 410

بنا بر اين، عمل زشت، خودش و عنوان زشتيش كه يا ظلم است و يا چيزي ديگر تنها در ظرف اجتماع تحقق داشته و خلاصه در ظرف اجتماع زشت و مستلزم مذمت و عقاب است، و اما در ظرف تكوين و خارج چيزي جز يك مشت حركات صادره از انسان وجود ندارد. آري، علل خارجي و مخصوصا علة العلل و سبب اول كه همان خداي تعالي است تنها متصدي تكوين و ايجاد موجوداتند و اما عنوان قبح آن موجودات چيزي نيست كه آن علل ايجادشان كند، هم چنان كه زيد به عنوان رياستي كه دارد موضوعي است اجتماعي كه در نظر افراد اجتماع داراي آثار خارجي هم هست، احترامش مي‌كنند، دستوراتش را اجرا مي‌نمايند، و اما در عالم خارج چيزي جز فردي از افراد انسان نيست، و هيچ فرقي با مرءوس خود ندارد، و چنان نيست كه در خارج يك زيدي باشد و يك چيز ديگري به نام رياست و همچنين فقر، توانگري، آقايي، نوكري، عزت، ذلت، شرافت و خست و امثال اينها.
خلاصه، خلقت و ايجاد در عين حال كه شامل هر چيزي است، تنها به موضوعات و كارهاي گوناگوني كه در ظرف اجتماع تكون و واقعيت خارجي دارد تعلق مي‌گيرد، ولي جهات نيكي و زشتي و فرمانبري و نافرماني و ساير اوصاف و عناويني كه بر موضوعات و افعال عارض مي‌شود، خلقت به آنها تعلق نمي‌گيرد و ظرف ثبوت آنها تنها ظرف تشريع و اعتبار و نياز اجتماعي است.
بعد از آنكه معلوم شد كه ظرف تحقيق امر و نهي، حسن و قبح، اطاعت و معصيت، ثواب و عقاب، رياست و مرءوسيت و عزت و ذلت و امثال اينها غير از ظرف تكوين و واقعيت خارجي است، اينك مي‌گوييم: عموميت خلقت كه از آيه مورد بحث استفاده مي‌شد لازمه‌اش بطلان نظام امر و نهي و ثواب و عقاب و ساير لوازمي كه ذكر كردند نيست. و چگونه ممكن
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 411
است كسي در كلام خداي متعال تدبر كند و سرانجام سر از چنين مجوسيت و وثنيت در آورد؟ با اينكه كلام مجيدش پر است از اينكه او خالق هر چيز و اينكه او واحد قهار و هدايت تكويني و ربوبيش و تدبيرش شامل تمامي اشيا است، و هيچ چيزي از قلم تدبير او ساقط نمي‌شود، و اينكه ملك و سلطنت و كرسي او محيط به هر چيز است، و براي او است آنچه كه در آسمان و زمين و آنچه كه آشكار و نهان است، آيا با بودن چنين تعاليمي در قرآن چطور ممكن است گفته شود كه در بين مخلوقات خدا هزاران موجود است كه مخلوق او نيست؟

[پاسخ به اشكالي ديگر و بيان اينكه انحصار خلقت و عليت ايجاد در خدا، مستلزم نفي قانون عليت نيست] ..... ص : 411

دوم- اينكه ممكن است كسي بگويد: اينطور كه قرآن كريم خلقت و عليت ايجاد را در خداي تعالي منحصر كرده لازمه‌اش ابطال رابطه عليت و معلوليت در بين موجودات است، و معنايش اين است كه غير از خدا هيچ علتي در عالم نيست، و اگر مي‌بينيم فلان موجود معلول فلان علت است- مثلا حرارت با بودن آتش موجود مي‌شود- اين نه بخاطر عليت آتش و معلوليت حرارت است بلكه به خاطر اين است كه خداوند عادتش بر اين قرار گرفته كه حرارت را بدنبال آتش و يا برودت را بدنبال آب ايجاد كند و گر نه هيچ رابطه‌اي بين حرارت و آتش و يا برودت و آب نيست و نسبت آب و آتش با حرارت و برودت يكسان است.
و اين نظر- كه از ظاهر آيات قرآني استفاده مي‌شود- اگر صحيح باشد سر از جاي بدي در مي‌آورد، زيرا مستلزم بطلان قانون عليت و معلوليت عمومي است كه اگر بنا شود اين قانون باطل باشد به طور كلي احكام عقلي از اعتبار افتاده، و با بي اعتبار شدن آن احكام ديگر راهي به اثبات صانع باقي نمي‌ماند تا نوبت برسد به قرآن و احتجاج به اينگونه آياتش بر بطلان قانون مزبور. پس قطعا ظاهر اين آيات مقصود نيست، و معقول نيست كه قرآن شريف اين قانون را كه از احكام صريح عقلي است باطل دانسته در نتيجه عقل را از حكم كردن ساقط و معزول كند، چون حجيت و حقانيت خود قرآن به وسيله عقل اثبات شده، و عقل دليل بر اعتبار آن است، آيا ممكن است نتيجه يك دليل دليل خودش را ابطال كند؟ با اينكه ابطال آن دليل ابطال خودش است؟.
اين نه تنها خيالي است كه ممكن است بكنند، بلكه عده‌اي در اين اشتباه افتاده‌اند و غفلت كرده‌اند از اينكه آن قاعده عقلي معروفي كه شنيده‌اند" براي ايجاد يك معلول محال است دو علت مؤثر و دست‌اندركار باشند" در باره دو علت در عرض هم است كه نمي‌توانند هر دو در ايجاد تمامي ذات يك معلول توارد كنند، و اما آن دو علتي كه يكي در طول ديگري است نه تنها تواردشان بر يك معلول محال نيست بلكه هميشه همين طور است و جز آن نيست، زيرا وقتي علتي باعث ايجاد آتش باشد قهرا همان علت وجود آتش در يك معلول كه عبارت از
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 412
حرارت است توارد كرده‌اند، و اين آن تواردي كه محال است نيست، بلكه در حقيقت توارد نيست، چون دو علت تامه مستقلا در معلول عمل نكرده است، بلكه علتي آن را ايجاد كرده كه خود معلول علت فوق است. و به بيان دقيق‌تر: منشا اين اشتباه فرق نگذاشتن و تميز ندادن فاعلي است كه معلول از او صادر مي‌شود از فاعلي كه معلول به سبب او موجود مي‌شود. توضيح فرق بين اين دو فاعل و اين دو قسم علت موكول به محل ديگري است.
سوم- كه قريب الماخذ به شبهه دوم است، اين است كه چون ديده‌اند كه خداي تعالي خلقت تمامي اشيا را به خود نسبت داده، و در عين حال رابطه عليت و معلوليت را هم صحيح و مسلم دانسته است، پيش خود براي رفع اين تنافي گفته‌اند:" خداي تعالي تنها علت ايجاد اشياء است، و اما بقاي اشيا مستند است به همين علت‌هايي كه خود ما به علت آنها پي برده‌ايم، و اگر خداي تعالي در بقا هم عليت مي‌داشت لازم مي‌آمد دو علت مستقل در يك معلول توارد و اجتماع كنند". و لذا مي‌بينيم اين دسته از علما هميشه سعي دارند وجود صانع عالم را به وسيله حدوث موجودات اثبات كنند، و به حدوث انسان بعد از نبودنش و حدوث زمين و حدوث عالم بعد از عدمش تمسك جويند.
و نيز مي‌بينيم كه در اثر اين اشتباه، حدوث و وجود هر چيزي را كه به علت حدوثش برخورده‌اند مستند به آن علت دانسته و حدوث امثال روح و زندگي انساني و حيواني و نباتي را مستند به خود خداي تعالي دانسته و طبقه بي‌سوادتر آنان حدوث امثال ابر، باران، برف، ستاره‌هاي دنباله‌دار، زلزله، قحط سالي و مرضهاي عمومي را كه فهم عاميانه آنان به علل طبيعي آنها نرسيده نيز مستند به خداي تعالي دانسته، و در نتيجه هر وقت به علت طبيعي يكي از آنها پي مي‌برند با شرمساري از گفته قبلي خود چشم پوشيده و يا در برابر خصم تسليم مي‌شدند.
عده كثيري از دانشمندان علم كلام همين درك ساده عوامي را به صورت يك مطلب علمي درآورده و گفته‌اند" وجود ممكن تنها در حدوثش محتاج به واجب الوجود است نه در بقايش". حتي بعضي از آنان تصريح كرده‌اند كه:" اگر عدم و نيستي براي خدا جايز و ممكن باشد، نيستي او ضرري به هستي عالم نمي‌زند". و چنين به نظر مي‌رسد كه اين حرف از ناحيه يهوديها در بين مسلمين رخنه يافته، و ذهن پاره‌اي از علماي كم بضاعت اسلام را مشوب نموده، در نتيجه حرفهاي ديگري از قبيل محال بودن بداء و نسخ را هم بر آن متفرع كرده‌اند، و هنوز هم كه هنوز است اين قبيل حرفها در ميان مردم در دهان‌ها مي‌گردد.

[جواب اين شبهه كه عليت خدا در بقاء اشياء مستلزم توارد و اجتماع دو علت مستقل در معلول واحد است] ..... ص : 412

به هر حال، شبهه مذكور موهوم‌ترين شبهات و پست‌ترين اوهام است، و احتجاجات ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 413
قرآن كريم مخالف آن است، چون قرآن كريم تنها به مثل روح، استدلال بر وجود صانع نكرده بلكه به تمامي آيات مشهوده در عالم و نظام جاري در هر نوع از انواع مخلوقات و تغير و تحول و فعل و انفعال آنها و منافعي كه از هر يك از آنها استفاده مي‌شود استدلال كرده است، و اين مخالف با آن نظريه است، چون خداوند، همه عالم و عوامل آن را- چه مشهود و چه غير مشهود- معلول و مصنوع خود دانسته و به وجود آفتاب، ماه، ستارگان و طلوع و غروب آنها و منافعي كه مردم از آنها استفاده مي‌كنند، و چهار فصلي كه در زمين پديد مي‌آورند، و همچنين بوجود درياها، نهرها و كشتي‌هايي كه در آنها جريان مي‌يابد، و ابرها و بارانها و منافعي كه از ناحيه آنها عايد بشر مي‌شود، و همچنين به وجود حيوانات، نباتات و احوال طبيعي و تحولاتي كه دارند از قبيل نطفه بودن و سپس جنين شدن و كودك و جوان و پير شدن آنها و ساير تحولاتشان بر وجود صانع استدلال كرده است.

[قول به اينكه موجودات در حدوث محتاج به خدا و در بقاء بي نياز از خدايند با برهان فاعلي و برهان غايي اثبات بر صانع، منافات دارد] ..... ص : 413

و حال آنكه تمامي آنچه كه خداي تعالي به آن استدلال بر وجود صانع كرده و آنها را معلول خود دانسته همه معلول موجوداتي قبل از خود و از سنخ خود هستند، موجودات امروز علت موجودات فردا و موجودات فردا معلول موجودات امروزند.
و اگر بقاي موجودات بي نياز از وجود خداي تعالي مي‌بود و به طور اتوماتيك جريان عليت و معلوليت هم چنان در بين آنها ادامه مي‌داشت، استدلالهاي نامبرده قرآن كريم هيچ كدامش صحيح و به جا نبود. توضيح اين معنا اينكه، احتجاج قرآن كريم بوجود اين موجودات بر وجود صانع از دو جهت است:
جهت اول- جهت فاعل است، هم چنان كه آيه شريفه" أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «1» نيز اشاره به آن دارد، و اين معنا را خاطر نشان مي‌سازد كه به ضرورت عقل هيچ يك از موجودات نه خودش خود را آفريده و نه موجودي مثل خودش، براي اينكه موجود مثل او هم مانند خود او محتاج است به موجود ديگري كه ايجادش كند، آن موجود نيز محتاج به موجود ديگري است، و اين احتياج هم چنان ادامه دارد تا منتهي شود به موجود بالذاتي كه محتاج به غير نباشد و عدم در او راه نيابد، و گر نه هيچ موجودي وجود پيدا نمي‌كند، پس تمامي موجودات به ايجاد خداوندي موجود شده‌اند كه بالذات حق و غير قابل بطلان است و هيچگونه تغييري در او راه ندارد.
__________________________________________________
(1)آيا در وجود خداوند شكي است، با اينكه او به وجود آورنده آسمانها و زمين است. سوره ابراهيم آيه 10
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 414
با اين حال هيچ موجودي پس از پديد آمدنش نيز از پديد آورنده خود بي نياز نيست و اين احتياج از قبيل احتياج گرم شدن آب به آتش و يا حرارتهاي ديگر نيست كه پس از گرم شدن تا مدتي باقي بماند اگر چه آتش نباشد، چون اگر مساله وجود و ايجاد از اين قبيل بود مي‌بايست موجود بعد از يافتن وجود قابل معدوم شدن نبوده و خود مثل آفريدگارش واجب الوجود باشد. اين همان مطلبي است كه فهم ساده فطري از آن تعبير مي‌كند به اينكه اشياي عالم اگر خود مالك نفس خود بودند، و حتي از يك جهت مستقل و بي نياز از پروردگار بودند به هيچ وجه هلاك و فساد نمي‌پذيرفتند، زيرا محال است چيزي مالك نفس خود باشد و خود براي خود بطلان و شقاوت را طلب كند.
آيه شريفه" كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ" «1» و همچنين آيه" وَ لا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً وَ لا يَمْلِكُونَ مَوْتاً وَ لا حَياةً وَ لا نُشُوراً" «2» همين معنا را افاده مي‌كند. و نيز آيات بسيار ديگري كه دلالت دارند بر اينكه خداي سبحان مالك هر چيز است و مالكي جز او نيست، و هر چيزي مملوك او است، و جز مملوكيت شان ديگري ندارد.
بنا بر اين، پس هر موجودي هم چنان كه در ابتداي تكون و حدوثش وجودش را از خداي تعالي مي‌گيرد همچنين در بقاي خود هر لحظه وجودش را از خداي تعالي اخذ مي‌كند، و تا وقتي باقي است كه از ناحيه او به وي افاضه وجود بشود، همين كه اين فيض قطع شد، معدوم گشته اسم و رسمش از لوح وجود محو مي‌گردد، چنان كه فرموده:" كُلًّا نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً" «3» و بر اين مضمون آيات بسيار است.
جهت دوم- جهت غايت و نتيجه است، كه آيات راجع به نظام جاري در عالم اشاره به آن دارد، چون از اين آيات برمي‌آيد كه تمامي اجزا و اطراف عالم به يكديگر متصل و مربوط است به طوري كه سير يك موجود در مسير وجوديش موجود ديگري را هم به كمال و نتيجه‌اي كه از خلقتش منظور بوده مي‌رساند، و سلسله موجودات به منزله زنجيري است كه وقتي اولين حلقه آن به طرف نتيجه و هدف به حركت درآيد آخرين حلقه سلسله نيز به سوي سعادت و هدفش براه مي‌افتد، مثلا انسان از نظامي كه در حيوانات و نباتات جريان دارد استفاده مي‌كند
__________________________________________________
(1)همه چيز جز ذات وي فاني و از بين رفتني است. سوره قصص آيه 88
(2)اختيار سود و زيان خويش را و اختيار مرگ و زندگي و تجديد حيات را ندارند. سوره فرقان آيه 3
(3)و همه را آن گروه و اين گروه را از عطاي پروردگارت كمك دهيم كه عطاي پروردگار تو منع شدني نيست. سوره اسراء آيه 20
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 415
و نباتات از نظامي كه در اراضي و جو محيط جريان دارد منتفع مي‌شوند، و موجودات زميني از نظام جاري در آسمانها و آسماني‌ها از نظام جاري در موجودات زمين استمداد مي‌جويند، پس تمامي موجودات داراي نظام متصلي هستند كه هر نوعي از انواع را به سوي سعادت خاصه‌اش سوق مي‌دهد، اينجاست كه فطرت سليم و شعور زنده و آزاد ناگزير مي‌شود از اينكه بگويد:
نظامي به اين وسعت و دقت جز به تقدير خدايي عزيز و عليم و تدبير پروردگاري حكيم و خبير صورت نمي‌گيرد.
و نيز ناچار است بگويد: اين تقدير و تدبير جز به اين فرض نمي‌شود كه هويت و اعيان و خلاصه ذات هر موجود را در قالبي ريخته باشد كه فلان فعل و اثر مخصوص از او سر بزند در هر منزل از منازلي كه در طول مسيرش برايش تعيين شده همان نقشي را كه از او خواسته‌اند بازي كند، و در منزلي كه به عنوان آخرين منزل و منتها اليه سيرش تعيين گرديده متوقف شود، و همه اين مراحل را در ميان سلسله علل و اسباب در پيش روي قائد قضا و به دنبال سائق قدر طي نمايد.
اينك چند آيه به عنوان نمونه از آياتي كه گفتيم اين معاني را افاده مي‌كند ايراد مي‌شود:" لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ" «1»،" أَلا لَهُ الْحُكْمُ" «2»،َ لِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيها"
«3»،" وَ اللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ" «4»،" هُوَ قائِمٌ عَلي كُلِّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ" «5».
اينها نمونه‌اي است از آن آياتي كه گفتيم قرآن كريم در آن آيات از جهت دوم يعني جهت نظامي كه در عالم برقرار است بر وجود صانع استدلال مي‌كند. حال آيا جا دارد كساني كه خود را داناي به معاني قرآن مي‌دانند آياتي به اين صراحت و روشني را از معاني روبراهش به اين معنا برگردانند كه خداوند سبحان ذوات موجودات را با خصوصيات و شخصيات آنها آفريده و خود در گوشه‌اي عزلت گزيده، و جز اين هم نمي‌توانست بكند كه در كمينگاه خود نشسته ببيند اين موجودات پس از شروع به سير و تفاعل در يكديگر و به كار بردن عليت و معلوليت و فعل و انفعالي كه مستقل در آنند چه مي‌كنند، و در انتظار روز فنا و از كار افتادن آنها حساب عمل يك يك آنها را نگه دارد تا پس از نابود شدن دو باره به خلقت جديدي به
__________________________________________________
(1)آفرينش عالم و تدبير امور آن از او است. سوره اعراف آيه 54 [.....]
(2)آگاه باشيد كه حكم تنها و تنها از آن او است. سوره انعام آيه 62
(3)براي هر موجودي جهت و مقصدي است كه به سوي آن رهسپار است. سوره بقره آيه 148
(4)خداوند حكم مي‌كند، و كسي هم نيست كه حكمش را عقب اندازد. سوره رعد آيه 41
(5)او بر هر نفسي به آنچه كه مي‌كند قائم است. سوره رعد آيه 33
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 416
وجودشان درآورده، فرمانبران را ثواب و پاداش و مستكبرين را كيفر دهد، و اين موجودات بدون احتياج به پروردگارشان هر چه بخواهند بكنند، و خداوند هيچ دخالتي در كار آنها نداشته باشد، تنها گاهي كه از پاره‌اي نافرمانيها بر آنان غضب كند، از كمين‌گاه خود بيرون آمده جلو مشيت و كيد آنان را گرفته و مشيت خود را اعمال كند؟ به اين صورت كه در علل و اسباب هستي دخالت نموده، و بر خلاف اقتضاي آنها حوادثي را ايجاد كند كه خودش بخواهد. و معلوم است كه اين مفسرين ناگزيرند اين مداخلات استثنايي خدا را بدين گونه بدانند كه خداوند قانون عليت و معلوليتي را كه در مورد غضب او است ابطال نموده آن گاه اراده خود را در آن مورد اجرا نمايد. چون اگر بگويند خداوند اراده خود را در اين موارد هم به دست اسباب و علل طبيعي اجرا مي‌كند باز در حقيقت تاثير و عليت را براي اسباب طبيعي قائل شده‌اند نه براي خداوند، و اتفاقا همين حرفها را هم زده‌اند، و در خوارق عادات و معجزات گفته‌اند كه اينگونه خوارق تنها به اراده الهي و به نقض قانون عليت عمومي انجام مي‌يابد، و اين مخالف گفتار خود آنان است كه مي‌گفتند:
موجودات در اصل حدوث محتاج به خداي تعالي هستند، و اما در بقا هيچ احتياجي به او ندارند.
پس آنها يا بايد بطور كلي بگويند: عالم با همه وسعت و پهناوريش و با همه دقت و ظرافتي كه در نظام او است مستقل و بي نياز از خدا است، و خداوند بعد از ايجاد آن ديگر هيچ تاثيري در اجزاي آن و در تحولات واقع در آن ندارد. و يا آنكه بگويند: خداوند هم خالق و پديد آورنده عالم است و هم در بقاي آن افاضه وجود مي‌كند و خلاصه تمامي موجودات هم در حدوث و هم در بقا محتاج خداي تعالي هستند.
و چون قرآن كريم بطوري كه ملاحظه كرديد قول اول را رد مي‌كند، و در آيات بسياري خلقت را عمومي و تسلط غيبي خدا را بر ظاهر و باطن و اول و آخر و ذوات و افعال و حدوث و بقاي اشيا اثبات مي‌كند، لذا جز به قول دوم نمي‌توان معتقد شد. براهين عقلي هم همين را كه از آيات استفاده مي‌شود تاييد مي‌كند.
پس، از آنچه گذشت معلوم شد كه جمله" اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" به عموم ظاهريش باقي است. و هيچ مخصص عقلي و يا شرعي آن را تخصيص نزده است.

[بيان آيات] ..... ص : 416

" قَدْ جاءَكُمْ بَصائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ عَمِيَ فَعَلَيْها ..."
در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" بصيرة" به معناي بينه و دلالتي است كه به وسيله آن هر چيز آن طور كه هست ديده شود، و كلمه" بصائر" جمع آن است. «1» بعضي از مفسرين ديگر
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 345
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 417
گفته‌اند كه كلمه" بصيرة" نسبت به قلب به منزله بينايي نسبت به چشم سر است، و به هر معنايي كه باشد در اين باب به معناي ادراك حاسه بينايي است كه براي رسيدن به خارج و ظاهر هر چيزي از قوي‌ترين ادراكات شمرده مي‌شود، و اين ديدن و نديدن كه در آيه شريفه است مجازا به معناي علم و جهل و يا ايمان و كفر است.
گويا خداي تعالي با اين جمله خواسته است به احتجاجاتي كه در آيات قبلي بر وحدانيت خود و شريك نداشتنش كرده بود اشاره كند. بنا بر اين، معناي آن چنين خواهد بود كه: اين برهان و احتجاج‌هاي روشني كه اقامه كرديم مايه بصيرتي بود كه از جانب خداوند براي شما به سوي من وحي شد. اين خطابي است كه پيغمبر (ص) به مردم كرده و سپس فرموده: شما اي مشركين در كار خود مختاريد اگر خواستيد با اين احتجاجات بصيرت بيابيد، و اگر نخواستيد نسبت به فهم آن به همان كوري خود باقي بمانيد. و اينكه در باره بصيرت و بينايي فرمود:" فلنفسه" و در باره جهالت و كوري فرمود:" فعليها" بدان سبب بوده كه بصيرت يافتن آنان به نفعشان و جهالت و كوريشان به ضررشان است.
پس معلوم شد منظور از اينكه فرمود:" وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ- من صاحب اختيار شما و دلهاي شما نيستم" حفظ تكويني آنان را از خود نفي مي‌كند، چون رسول خدا (ص) ناصح مردم است نه مالك دلهاي آنان.
آيه‌اي كه در پيرامون آن بحث شد نسبت به آيات قبليش مثل جمله معترضه است كه بين آن آيات و آيه بعدي فاصله شده است، چون خطاب در آن آيات از زبان پيغمبر گرامي است كه مانند يك رسول و پيغام آور پيامي را به سوي قوم آورده و در خلال رساندن آن پيغام بطور جمله معترضه راجع به خود حرفهايي مي‌زند و خود را خيرخواه و مبرا از هر غرض فاسدي معرفي مي‌كند تا بدين وسيله آنان را در شنيدن و اطاعت و انقياد تحريك كند.
" وَ كَذلِكَ نُصَرِّفُ الْآياتِ وَ لِيَقُولُوا دَرَسْتَ ..."
كلمه" درست" به صيغه" دارست" كه مذكر مخاطب است و صيغه" درست" كه مؤنث غايب است نيز قرائت شده است. بعضي در باره" نصرف" گفته‌اند:" تصريف" به معناي بيان يك معنا است در صورتهاي گوناگون تا فايده‌اش جامع‌تر شود، و كلمه" درست" از ماده" درس" به معناي تعليم و تعلم از راه خواندن است، قرائت" دارست" نيز مبني بر اين معنا است، جز اينكه زيادتي معني را افاده مي‌كند. و اما بنا بر قرائت" درست" به صيغه مؤنث غايب، از ماده" دروس" و به معناي از بين رفتن اثر است. و بنا بر اين قرائت، معناي آيه چنين مي‌شود كه: تا بگويند اين حرفها همان حرفهاي كهنه و از بين رفته است كه ديگر امروز به هيچ
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 418
دردي نمي‌خورد. هم چنان كه در آيات ديگري اين معنا را از قول كفار نقل كرده كه گفتند: اين همان اساطير اولين است.
و بنا بر قرائت اول معنايش اين است كه: ما آيات را به عبارات گوناگون و بيانات مختلفي گوشزد مي‌كنيم براي هدفهايي كه در نظر داريم، و از آن جمله يكي اين است كه اين بدبخت‌ها بدبختي خود را تكميل نموده تو را به اين معنا متهم كنند كه تو اين معارف و اين آيات را نزد بعضي از اهل كتاب خوانده و از او ياد گرفته‌اي.
" وَ لِنُبَيِّنَهُ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ" هدف ديگر ما اين است كه با اين تنوع در گفتار دلهاي عده‌اي ديگر را پاك نموده شرح صدرشان دهيم، هم چنان كه در جاي ديگر اين هدف را چنين بيان نموده:" وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً" «1».

بحث روايتي ..... ص : 418

اشاره

در كافي به سند خود از فضيل بن يسار نقل كرده كه گفت: از امام صادق (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: خداي تعالي را نمي‌توان وصف كرد، و چگونه وصف او ممكن است و حال آنكه خودش در كتاب خود فرموده:" وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ" چون از اين آيه برمي‌آيد كه به هيچ قدري توصيف نمي‌شود مگر آنكه او از آن قدر افزون است. «2»
و در الدر المنثور است كه: ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابو الشيخ و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه" وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ" گفته است: مخاطب سخن در اين آيه كفاري هستند كه به قدرت خدا ايمان نياورده‌اند، و اما مؤمنيني كه قبول كرده‌اند كه خدا بر هر چيزي قادر است آنان خداي را بطور صحيح و به نحوي كه مي‌بايست شناخته و تقدير كرده‌اند. و اما كفاري كه گفتند:" ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلي بَشَرٍ مِنْ شَيْ‌ءٍ" آنان خداي را نشناخته و به حق تقدير نكردند، و آنان همان يهوديها هستند كه گفتند: اي محمد آيا خداوند به تو كتابي داده؟! فرمود آري، گفتند: به خدا سوگند كه هرگز خداوند كتابي از آسمان
__________________________________________________
(1)از اين قرآن آيه‌هايي نازل مي‌كنيم كه براي مؤمنان شفا و رحمت است و ستمگران را جز خسارت نمي‌افزايد. سوره اسراء آيه 82
(2)كافي ج 1 ص 103 ح 11
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 419
نفرستاده. خداي تعالي در پاسخ آنان اين آيه را فرستاد:" قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتابَ الَّذِي جاءَ بِهِ مُوسي نُوراً وَ هُديً لِلنَّاسِ"- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" وَ لا آباؤُكُمْ قُلِ اللَّهُ" «1».
مؤلف: معنايي كه در صدر روايت است به طوري كه در بيان سابق ما گذشت خلاف ظاهر آيه است، چون ظاهر آيه اين است كه جمله" ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلي بَشَرٍ مِنْ شَيْ‌ءٍ" كلام همان كساني است كه در باره‌شان فرموده بود:" ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ".
و نيز در الدر المنثور است كه: ابن ابي حاتم و ابو الشيخ از سدي روايت كرده‌اند كه در شان نزول جمله" ما أَنْزَلَ اللَّهُ ..." گفته است كه اين حرف را فنحاص يهودي گفته بود كه:
خداوند چيزي بر محمد نازل نكرده" «2».
مؤلف: اين روايت صحيح نيست، براي اينكه بين گفته فنحاص كه محكمي آيه است و بين آيه كه حاكي آن است اختلاف است، و اين اختلاف باعث فساد معني است. و اين احتمال كه سدي گفته فنحاص را نقل به معنا كرده باشد احتمال ضعيفي است، براي اينكه اختلاف آن قدر فاحش است كه احتمال نمي‌رود در اثر نقل به معنا بوده باشد.
و نيز در همان كتاب است كه ابن جرير، ابن منذر و ابن ابي حاتم از سعيد بن جبير روايت كرده‌اند كه گفت: مردي از يهود كه اسمش مالك بن صيف بود نزد رسول خدا (ص) آمده با وي مخاصمه نمود، رسول خدا (ص) به وي فرمود: تو را به آن كسي كه تورات را بر موسي نازل كرد سوگند مي‌دهم آيا در تورات ديده‌اي كه: خداي حبر (ملاي يهوديها) چاق را دشمن مي‌دارد؟ و اتفاقا خود مالك حبري فربه بود، لذا عصباني شد و در جواب رسول خدا (ص) گفت:" ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلي بَشَرٍ مِنْ شَيْ‌ءٍ" يارانش كه حاضر بودند گفتند: واي بر تو حتي بر موسي؟ در جواب مجددا گفت:" ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلي بَشَرٍ مِنْ شَيْ‌ءٍ"، لذا خداوند آيه" وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ ..." را در اين باره نازل فرمود «3».
و نيز در آن كتاب از ابن مردويه از بريده روايت شده كه گفت رسول خدا (ص) فرمود: ام القري در شهر مكه است «4».
و در تفسير عياشي از علي بن اسباط روايت شده كه گفت: من خدمت حضرت ابي جعفر عرض كردم، چرا رسول خدا (ص)" امي" ناميده شد؟ حضرت فرمود: چون
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 38- 39
(2 و 3)الدر المنثور ج 3 ص 39
(4)الدر المنثور ج 3 ص 39- 40
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 420
منسوب به مكه بود كه خداوند در باره‌اش فرموده:" لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُري وَ مَنْ حَوْلَها" و مقصود از حول آن طائف است «1».
مؤلف: بنا بر اين روايت، جمله مذكور معناي جمله" وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ" را خواهد داشت، و اين دو جمله كه امر به انذار طائفه خاصي (اهل طائف و نزديكان رسول خدا (ص) مي‌كند با رسالت بر عموم مردم كه امثال جمله" لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ" «2» و جمله" إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ" «3» و جمله" قُلْ يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعاً" «4» منافات ندارد.
و در تفسير عياشي از عبد اللَّه بن سنان روايت شده كه گفت از امام صادق (ع) معناي آيه" قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتابَ ... تَجْعَلُونَهُ قَراطِيسَ تُبْدُونَها وَ تُخْفُونَ كَثِيراً" را پرسيدم. فرمود: يهوديها برخي از آيات تورات را اظهار مي‌كردند، و برخي ديگر را كتمان مي‌نمودند.
و در روايت ديگري فرمود: تورات را در كاغذهايي مي‌نوشتند و از آن هر چه مي‌خواستند آشكار مي‌نمودند و آنچه مي‌خواستند پنهان مي‌نمودند، سپس فرمود: آنچه كه از آسمان نازل شده همه‌اش در نزد اهل علم است. «5»
مؤلف: مراد از" اهل علم" ائمه اهل بيت (ع) مي‌باشند.
در الدر المنثور در ذيل جمله" وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري ..." از مستدرك حاكم از شرحبيل بن سعد روايت كرده كه گفت: اين آيه در باره عبد اللَّه بن ابي سرح نازل شده، و اين عبد اللَّه بعد از آنكه رسول خدا (ص) در سال فتح وارد مكه شد به عثمان برادر رضاعيش پناهنده شد، و عثمان او را در منزل خود پنهان نمود تا زماني كه رسول خدا (ص) همه اهل مكه را امان داد او نيز از آن جناب امان خواسته از نهان‌گاه خود بيرون شد «6».
و نيز در آن كتاب است كه ابن جرير و ابو الشيخ از عكرمه روايت كرده‌اند كه در ذيل
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 31 ح 76
(2)بگو اين قرآن را به من وحي كرده تا شما را و هر كه بدو برسد بدان بترسانم. سوره انعام آيه 19
(3)اين قرآن جز اندرزي براي جهانيان نيست. سوره انعام آيه 9
(4)بگو اين مردم من فرستاده خداي يكتا به سوي همه شمايم. سوره اعراف آيه 158 [.....]
(5)تفسير عياشي ج 1 ص 369 ح 89- 59
(6)الدر المنثور ج 3 ص 30
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 421
آيه" وَ مَنْ أَظْلَمُ ..." گفته است: اين آيه در باره مسيلمه كذاب و حرفهايي كه به هم مي‌بافت و بدان وسيله خود را از كاهنان قلمداد مي‌كرد نازل شده. و در ذيل جمله" وَ مَنْ قالَ سَأُنْزِلُ مِثْلَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ" گفته است: اين جمله در حق عبد اللَّه بن سعد بن ابي سرح نازل شده كه در ابتدا به اسلام گرويده بود و براي رسول خدا نويسندگي مي‌كرد، و در نوشتن آياتي كه نازل مي‌شد خيانت مي‌نمود، مثلا" عَزِيزٌ حَكِيمٌ" را" غَفُورٌ رَحِيمٌ" نوشت و نوشته خود را بر مردم قرائت كرد. و اگر هم مي‌گفتند آيه اينطور نيست، در جواب مي‌گفت چه فرق مي‌كند همه مثل هم است، و سرانجام از اسلام دست كشيد و به قريش پيوست «1».
مؤلف: اين معنا به طريق ديگري نيز روايت شده است.

[رواياتي در مورد نزول آيه:" وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ ..." در باره عبد اللَّه بن سعد بن ابي سرح] ..... ص : 421

و در تفسير قمي مي‌گويد: پدرم از صفوان از ابن مسكان از ابي بصير از امام صادق (ع) برايم روايت كرد كه آن حضرت فرمود: عبد اللَّه بن سعد بن ابي سرح برادر رضاعي عثمان بود، بعد از هجرت رسول خدا (ص) به مدينه آمد و به اسلام گرويده، و چون خط خوبي داشت هر وقت آيه‌اي نازل مي‌شد رسول خدا (ص) او را مي‌خواست تا آن آيه را بنويسد، رسول خدا وقتي املا مي‌فرمود و مي‌گفت تا بنويسد" و اللَّه سميع بصير" او مي‌نوشت" سميع عليم" رسول خدا (ص) مي‌گفت:" و اللَّه بما تعملون خبير" او به جاي" خبير" مي‌نوشت" بصير" و گاهي" تاء" را" ياء" مي‌نوشت، و رسول خدا (ص) مي‌فرمود يكي است.
عبد اللَّه بالأخره از دين اسلام برگشت و به مكه مراجعت نمود، و به قريش گفت: به خدا سوگند محمد نمي‌فهمد چه مي‌گويد، من مثل او حرف مي‌زدم چيزي نمي‌گفت، پس اين آيه در حقش نازل شد:" وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ ...".
بعد از فتح مكه رسول خدا دستور قتل او را صادر نمود و خونش را هدر كرد، عبد اللَّه ناگزير دست به دامن برادرش عثمان شد، عثمان دست او را گرفته نزد رسول خدا (ص) آورد، رسول خدا در آن موقع در مسجد بود. عثمان عرض كرد يا رسول اللَّه! اين مرد را به من ببخش. حضرت ساكت شد و چيزي نگفت، مجددا عرض كرد: از جرم اين مرد درگذر. حضرت فرمود: او را به تو بخشيدم. وقتي عثمان برمي‌گشت حضرت به اصحاب خود فرمود: مگر به شما نگفتم او را بكشيد. مردي عرض كرد يا رسول اللَّه! من چشم به شما
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 30
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 422
دوخته و منتظر اشاره شما بودم. حضرت فرمود: انبيا (ع) كسي را به اشاره نمي‌كشند.
در نتيجه عبد اللَّه از آزاد شدگان رسول خدا است «1».
مؤلف: اين معنا در كافي «2»، تفسير عياشي «3» و مجمع البيان «4» به طرق ديگري از امام باقر و امام صادق (ع) نيز روايت شده.
بعضي از مفسرين بعد از اينكه اين داستان را از عكرمه و سدي نقل كرده‌اند حكم به بطلان هر دو روايت كرده و گفته‌اند: در هيچكدام از سوره‌هاي مكي عبارت" سَمِيعٌ عَلِيمٌ" و يا" عَلِيمٌ حَكِيمٌ" و يا" عَزِيزٌ حَكِيمٌ" نيامده مگر در سوره لقمان، و بنا بر روايت ابن عباس سوره لقمان هم بعد از سوره انعام نازل شده، و آن آيه‌اي كه در اين سوره با جمله" عَزِيزٌ حَكِيمٌ" ختم شده و همچنين دو آيه بعد از آن در مدينه نازل شده است چنان كه در كتاب اتقان نيز به همين معني اشاره شده است.
مفسر مذكور بعد مي‌گويد: و آنچه گفته‌اند كه احتمال مي‌رود اين آيه در مدينه نازل شده باشد حاجتي به آن نمي‌باشد، روايت نيز صحيح نيست.
و نيز مي‌گويد: روايت شده كه عبد اللَّه بن سعد بعد از آنكه از اسلام برگشت كارش طعن به قرآن و عيب‌جويي از آن بود، و بعيد نيست كه وي سخناني را كه در روايات از او نقل شده به عنوان دروغ و افترا گفته باشد زيرا سوره‌هايي كه در ايام نويسندگي وي نازل شده در هيچكدام آن عباراتي كه وي در آن تصرف كرده وجود ندارد. ديگر اينكه اين شخص قبل از فتح مكه باز به اسلام برگشت، و اگر در قرآن تصرفي كرده و پيغمبر آن را امضا نموده بود و از اين راه در باره نبوت آن جناب به شك مي‌افتاد معنا نداشت كه بار ديگر به اسلام برگردد «5».
خواننده محترم بخاطر دارد كه روايات معتبري كه از امام صادق و امام باقر (ع) در اين باره وارد شده صريح در اين بود كه داستان ابن ابي سرح در مدينه و بعد از هجرت اتفاق افتاده، نه در مكه، اخباري هم كه از طرق اهل سنت و جماعت وارد شده بود اگر نگوييم كه ظهور در وقوع اين داستان در مدينه دارد صريح در اينكه اين داستان در مكه واقع شده، نبود. و اما اينكه بعضي‌ها به روايت ابن عباس راجع به ترتيب نزول سوره‌ها استناد
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 210- 211
(2)كافي
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 369 ح 60
(4)مجمع البيان ج 4 ص 335
(5)تفسير المنار ج 7 ص 625
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 423
كرده‌اند، بايد دانست كه آن روايت از رواياتي كه وي طرح نموده معتبرتر نيست.
و اما اينكه گفته‌اند: عبد اللَّه قبل از سال فتح به طوع و رغبت مسلمان شده اين نيز صحيح نيست، زيرا رواياتي كه ما از طرق شيعه و سني به نظر خواننده رسانديم گوياي اين مطلب بود كه وي تا روز فتح مكه به اسلام برنگشته بود، و رسول خدا (ص) در روز فتح خونش را هدر كرده بود و به شفاعت عثمان از او صرفنظر نمود.
در اينجا يك اشكال بر ظاهر روايات باقي مي‌ماند، و آن اين است كه آيه شريفه" وَ مَنْ قالَ سَأُنْزِلُ مِثْلَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ" با آنچه كه در روايات است كه عبد اللَّه گفته بود:" فانا انزل مثل ما انزل اللَّه" منطبق نيست.
علاوه بر اين، نازل شدن آيه" وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً أَوْ قالَ أُوحِيَ إِلَيَّ وَ لَمْ يُوحَ إِلَيْهِ شَيْ‌ءٌ وَ مَنْ قالَ سَأُنْزِلُ مِثْلَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ" در مدينه، با اتصال آن به آيه بعديش نمي‌سازد، و در اين صورت ناگزيريم بگوييم آيه بعديش هم در مدينه نازل شده و حال آنكه در مدينه نازل نشده است.
البته در اين ميان روايت ديگري هم هست كه سبب نزول آيه را چيز ديگري مي‌داند، و آن روايتي است كه عبد بن حميد از عكرمه نقل كرده كه گفت: بعد از آنكه سوره" وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفاً فَالْعاصِفاتِ عَصْفاً" نازل گرديد نضر كه مردي از بني عبد الدار بود در مقابل آيات اين سوره گفت:" و الطاحنات طحنا فالعاجنات عجنا" و از اين قبيل ترهات زياد به هم بافت، خداي تعالي در باره‌اش اين آيه را فرستاد:" وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً أَوْ قالَ أُوحِيَ إِلَيَّ وَ لَمْ يُوحَ إِلَيْهِ شَيْ‌ءٌ ..." «1»
و در تفسير عياشي از سلام از ابي جعفر (ع) روايت شده كه در ذيل آيه" الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذابَ الْهُونِ" فرمود: مراد از آن عطش روز قيامت است «2».
مؤلف: اين مضمون را از فضيل از امام صادق (ع) نيز روايت كرده، با اين تفاوت كه در آن كلمه" روز قيامت" نيامده است «3».

[روايتي راجع به" طينت" آدمي] ..... ص : 423

و در كافي به سند خود از ابراهيم از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:
وقتي خداي عز و جل خواست آدم را بيافريند جبرئيل را در اولين ساعت از روز جمعه فرستاد و جبرئيل به قبضه دست راستش كه همه مسافت بين آسمان دنيا و آسمان هفتم را قبضه مي‌كرد
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 30
(2 و 3)تفسير عياشي ج 1 ص 370 ح 62- 63
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 424
از هر آسماني كمي خاك برداشت و به قبضه دست چپش كه تا زمين هفتم مي‌رسيد از هر زمين قبضه‌اي برداشت، آن گاه به امر پروردگار قبضه اولي را در دست راست و قبضه دومي را در دست چپ خود نگاهداشت، آن گاه آن گل را دو قسمت كرده قدري از زمين و قدري از آسمانها در هر قسمت ريخت (آنها را به هم بياميخت). در آن موقع خداي تعالي به آن گلي كه در دست راست او بود فرمود: رسولان، انبيا، اوصيا، صديقان، مؤمنان و شهداء و هر آن كس كه من كرامتش را بخواهم از تو خواهد بود، و آنچه را كه فرمود واجب و حتمي شد. سپس به آن گلي كه در دست چپ او بود فرمود جبارها، مشركين، منافقين و شيطانها و هر كه من خواري و بدبختيش را بخواهم از تو خواهد بود، و آنچه را كه فرمود براي ايشان واجب و حتمي گرديد.
آن گاه اين دو طينت به هم آميخته شدند، و مقصود از آيه شريفه" إِنَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوي" هم همين جريان است، چون مراد از" حب"، طينت مؤمن است كه خداوند محبت خود را در آن جاي داد، و مراد از" نوي"، طينت كافر است كه از هر خيري دور است، و اگر طينت مذكور را نوي خواند براي همين است كه اين طينت از حق دور است، چون كلمه" نوي" از ماده" ناي" است كه به معناي دوري است.
و همچنين آيه شريفه" يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ مُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحَيِّ" نيز راجع به اين مطلب است. و مقصود از" حي" مؤمني است كه از طينت كافر به وجود مي‌آيد، و مقصود از" ميت" كافري است كه از طينت مؤمن موجود مي‌شود. و خلاصه اينكه، مراد از" حي" مؤمن و مراد از" ميت" كافر است. و همچنين آيه" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ" كه مقصود از مرگ، اختلاط طينت مؤمن با طينت كافر، و مقصود از زنده شدن، جدا شدن همان طينت است از آن طينت ديگر، آري خداوند مؤمن را در هنگام ولادت از ظلمت به سوي نور بيرون مي‌آورد، و به همين نحو كافر را كه در نور بود از نور به سوي ظلمت خارج مي‌سازد. اين است معناي آيه شريفه" لِيُنْذِرَ مَنْ كانَ حَيًّا وَ يَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَي الْكافِرِينَ" «1».
مؤلف: اين روايت يكي از اخبار طينت است كه به زودي در محل مناسبي بحث در پيرامون آن و همچنين اخبار مشابه آن خواهد آمد- ان شاء اللَّه-. و اينكه در اين روايت" حب" و" نوي" به مؤمن و كافر تفسير شده از باب تفسير به باطن است، نه اينكه معناي ظاهري و لغوي اين دو كلمه بوده باشد و اين مطلب در روايات ديگري نيز آمده است.
و در تفسير عياشي در ذيل جمله" وَ جَعَلَ اللَّيْلَ سَكَناً" از حسن بن علي بن بنت
__________________________________________________
(1)كافي ج 2 ص 5- 6 ح 7
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 425
الياس روايت كرده است كه گفت: من از حضرت رضا (ع) شنيدم كه مي‌فرمود:
خداوند شب را سكن قرار داد و زنان را هم سكن قرار داد، و به همين جهت همخوابگي با زنان و اطعام طعام در شب سنت شد «1».
و در همان كتاب از علي بن عقبه از پدرش از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: در شب، زفاف را انجام دهيد، چون خداوند شب را سكن قرار داده، و در شبها در پي حوائج خود برنياييد «2».

[رواياتي در باره" مستقر" و" مستودع" در آيه شريفه] ..... ص : 425

در كافي به سند خود از يونس از بعضي از شيعيان از حضرت ابي الحسن (ع) روايت كرده كه فرمود: خداوند انبياء را بر نبوت آفريده و آنان جز نبي نتوانند بود، و مؤمنين را هم بر ايمان آفريده، آنان نيز جز مؤمن نتوانند بود، به مردمي ديگر ايمان را به عاريت داده كه اگر خواست تا به آخر براي ايشان باقي مي‌گذارد و اگر نخواست از آنان مي‌ستاند، و در اين باره است كه مي‌فرمايد:" فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ". آن گاه فرمود: ايمان فلاني مستودع بود كه خداوند وقتي ديد كه به ما دروغ بست از او بازگرفت «3».
مؤلف: در اينكه" مستقر" و" مستودع" دو قسم است روايات بسياري در تفسير عياشي «4» و همچنين در تفسير قمي «5» از ائمه (ع) نقل شده، و روايت بالا همه آنها را توجيه نموده و مي‌فهماند كه تفسير" مستقر" و" مستودع" به اين دو قسم ايمان از باب تطبيق كلي بر مصداق است.
و در تفسير عياشي از سعد بن سعيد ابي الاصبغ روايت شده كه گفت: من از امام صادق (ع) شنيدم كه در تفسير" مستقر" و" مستودع" مي‌فرمود:" مستقر" آن نطفه‌اي است كه از اصلاب تا به رحم با داشتن ايمان رسيده باشد، و" مستودع" آن نطفه‌اي است كه هنوز در رحمي قرار نگرفته باشد، چون چنين نطفه‌اي معلوم نيست تا موقع قرار گرفتن در رحم ايمانش باقي بماند، ممكن است به خاطر بعضي از عوامل از او سلب شود ... «6».
و نيز در همان كتاب از سدير روايت شده كه گفت: در حضور حضرت ابا جعفر
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 371 ح 67
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 371 ح 68
(3)كافي ج 2 ص 418 ح 4 [.....]
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 371 ح 69
(5)تفسير قمي ج 1 ص 212
(6)تفسير عياشي ج 1 ص 371 ح 71
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 426
(ع) بودم، حمران از آن جناب از معناي" بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" پرسيد، حضرت در جوابش فرمود: خداوند تمام اشيا را به علم خود ابتكار كرد، نه اينكه الگوي آنها را از موجوداتي مثل آنها برداشته باشد، آسمانها و زمينها را آفريد در حالي كه قبلا هيچ آسمان و زميني نبود.
مگر نشنيدي كه خودش مي‌فرمايد:" وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَي الْماءِ" «1».

[چند روايت در مورد ديده نشدن خداي تعالي به چشم (لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ)] ..... ص : 426

و در كافي به سند خود از عبد اللَّه بن سنان از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ" فرمود. مقصود از" درك ابصار" احاطه اوهام است، مگر نمي‌بيني كه در جمله" قَدْ جاءَكُمْ بَصائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ" نيز معناي لغوي" بصائر" ديدن به چشم و همچنين در" وَ مَنْ عَمِيَ فَعَلَيْها" كوري چشم اراده نشده، آري، در همه اين موارد مقصود از بصيرت احاطه وهم است. عرب هم اين كلمه را به همين معنا استعمال مي‌كند، مثلا مي‌گويد: فلاني بصير به شعر و فلاني بصير به فقه است و فلاني در شناختن پول‌ها بصيرت دارد و فلاني بصير به انواع لباسها و پارچه‌ها است. وقتي در بشر صحيح باشد كه اين كلمه به معناي احاطه استعمال شود در خداي تعالي چگونه صحيح نباشد و حال آنكه خداوند بزرگتر از آن است كه به چشم‌ها ديده شود «2».
مؤلف: اين روايت را مرحوم صدوق به سند ديگري از آن جناب و همچنين به سندي كه به ابي هاشم جعفري دارد از حضرت رضا (ع) روايت كرده «3».
و نيز در كافي به سند خود از صفوان بن يحيي روايت كرده كه گفت: ابو قره محدث از من تقاضا كرد كه او را به خدمت حضرت رضا (ع) ببرم، من از آن حضرت جهت وي اذن خواستم، اذن دادند. به اتفاق شرفياب شديم. ابو قره از حلال و حرام و ساير احكام دين مسائل زيادي پرسيد تا آنكه به مساله توحيد رسيد، پرسيد: روايتي در دست ما هست كه مي‌گويد: خداوند رؤيت و كلام خود را بين دو پيغمبر تقسيم نموده كلام خود را به موسي بن عمران و رؤيتش را به محمد (ص) اختصاص داد.
امام (ع) فرمود: چه كسي بود كه از ناحيه خداوند به جن و انس تبليغ مي‌كرد كه:" لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ، لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً، لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ" آيا محمد نبود؟.
ابو قره عرض كرد چرا او بود. امام فرمود: چطور ممكن است كسي خود را به جهانيان
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 373 ح 77
(2)كافي ج 1 ص 98 ح 9
(3)توحيد صدوق ص 112 ح 10- 11
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 427
چنين معرفي كند كه از ناحيه خداوند آمده، تا بشر را به امر خداوند به سوي او دعوت نمايد، و در باره خداي تعالي بگويد: چشمها او را نمي‌بينند، و علم بشر به او احاطه نمي‌يابد، و چيزي مثل او وجود ندارد آن گاه همين شخص بگويد: من خدا را به چشم خود ديده‌ام، و به علم خود به وي احاطه يافته‌ام و او را در صورت، مثل بشر ديدم؟ آيا شرم نمي‌كنيد؟ زنادقه هم نتوانستند به خداوند چنين نسبت‌هاي ناروايي بدهند و بگويند از طرف خداوند آمده آن گاه حرفهايي بزنند كه انكار وجود خدا را برساند.
ابو قره در اينجا به عرض ايشان رسانيد كه خود خداي تعالي ديده شدن خود را در كلام خود خاطرنشان ساخته و فرموده است:" وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري". امام (ع) فرمود: اين آيه دنباله‌اي دارد كه معناي آن را روشن مي‌سازد، و آن اين است كه مي‌فرمايد:" ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي" يعني قلب و دل محمد (ص) تكذيب نكرد آنچه را كه او به چشمان خود ديد،" لَقَدْ رَأي مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْري" او از آيات بزرگ پروردگار خود چيزهايي ديد، پس بطوري كه مي‌بيني دنباله آيه مورد سؤال تو مقصود از" ما راي- آنچه را كه ديده بود" بيان نموده و معلوم كرد كه مقصود از آن آيات خدا بود نه خود خدا، اگر مقصود ديدن خود خدا بود معنا نداشت در جاي ديگر بفرمايد:" وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً" براي اينكه وقتي چشم خدا را ببيند قهرا انسان احاطه علمي نيز به او پيدا مي‌كند.
ابو قره عرض كرد: بنا بر اين شما مي‌خواهيد روايات مذكور را تكذيب كنيد. حضرت فرمود: آري، وقتي روايتي مخالف با قرآن باشد من آن روايت را تكذيب مي‌كنم، علاوه بر اينكه روايت مورد سؤال تو مخالف با اجماع مسلمين هم هست، چون همه مسلمين اجماع دارند بر اينكه خداوند محاط علم كسي واقع نمي‌شود، و چشم‌ها او را نمي‌بيند، و چيزي شبيه و مانند او نيست. «1»
مؤلف: اين مضمون در اخبار ديگري كه از ائمه هدي (ع) روايت شده نيز آمده است، البته روايات ديگري هم هست كه مساله رؤيت را به معناي دقيقتر ديگري كه لايق ساحت قدس خداي تعالي است اثبات مي‌كند، و ما آن روايات را به زودي در تفسير سوره اعراف ايراد خواهيم نمود- ان شاء اللَّه-. و اگر مي‌بينيد كه امام (ع) در روايت بالا مساله رؤيت را شديدا انكار نموده براي اين است كه مشهور در افواه مردم آن روز رؤيت جسماني بود، آنهايي كه رؤيت را اثبات مي‌كردند رؤيت به چشم سر را مي‌گفتند كه صريح
__________________________________________________
(1)كافي ج 1 ص 95 ح 2
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 428
عقل و نص كتاب آن را نفي مي‌كند. مثلا از عكرمه از ابن عباس روايت مي‌كردند كه وي گفته است رسول خدا (ص) پروردگار خود را ديد، و وقتي از عكرمه پرسيدند چطور ممكن است كسي خدا را ببيند و حال آنكه خودش فرموده:" لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ"، در جواب گفته است: آيا اگر كسي بگويد تو آسمان را مي‌بيني دروغ گفته؟ گفت نه راست است.
گفت: صحيح است گفته شود تو آسمان را مي‌بيني و حال آنكه تو همه آن را نمي‌بيني، معناي آيه هم اين است كه چشم ما همه جاي خداوند را نمي‌بيند «1».
و معلوم است كه از اين روايت و روايات بسياري ديگر كه ادله قائلين به رؤيت است به خوبي برمي‌آيد كه آنان قائل به رؤيت جسماني بودند.
در اينجا بايد به عكرمه گفت اگر مراد از" لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ" اين باشد كه كسي به تمام جهات و جوانب خداوند احاطه پيدا نمي‌كند، اين مساله اختصاصي به خداوند ندارد؟
چون همه موجودات از انسان و حيوان و ساير اجسام زميني و اجرام آسماني همينطورند، زيرا هيچ موجود مادي نيست مگر اينكه داراي سطوح متعدد است، و در علم" مناظر و مرايا" كه همان قوانين و قواعد مربوط به چشم و عمل آن است مسلم شده است كه حس باصره جز يك طرف جسم را كه مقابل با آن است، و شعاعي بين آن و بين جسم در دوران است نمي‌بيند، مثلا وقتي ما انساني را مي‌بينيم، از تمام سطوح و جوانب او كه عبارتند از پشت و رو، راست و چپ، و بالا و پايين تنها آن مقدار به چشم ما مي‌خورد كه در مقابل ما قرار دارد، و محال است كه در يك نظر تمامي سطح‌هايي كه محيط به او است در باصره ما قرار گيرد. پس اگر مراد از اينكه فرمود:" ديده‌ها او را نمي‌بيند" نديدن به اين معنا باشد در اين صورت كلام بي معنايي خواهد بود.
مرحوم شيخ صدوق در كتاب توحيد به سند خود از اسماعيل بن فضل روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) پرسيدم آيا خداي تعالي در روز قيامت ديده مي‌شود يا خير؟
حضرت فرمود: خداوند منزه و بزرگتر از اين حرف‌ها است، اي ابن الفضل! چشمها نمي‌بينند جز چيزهايي را كه داراي رنگ و كيفيت باشد، و خدا خود آفريننده رنگ‌ها و كيفيت‌ها است «2».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 37
(2)توحيد صدوق
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 429

[سوره الأنعام (6): آيات 106 تا 113] ..... ص : 429

اشاره

اتَّبِعْ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ (106) وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ ما أَشْرَكُوا وَ ما جَعَلْناكَ عَلَيْهِمْ حَفِيظاً وَ ما أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكِيلٍ (107) وَ لا تَسُبُّوا الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَيَسُبُّوا اللَّهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْمٍ كَذلِكَ زَيَّنَّا لِكُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ ثُمَّ إِلي رَبِّهِمْ مَرْجِعُهُمْ فَيُنَبِّئُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ (108) وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ لَئِنْ جاءَتْهُمْ آيَةٌ لَيُؤْمِنُنَّ بِها قُلْ إِنَّمَا الْآياتُ عِنْدَ اللَّهِ وَ ما يُشْعِرُكُمْ أَنَّها إِذا جاءَتْ لا يُؤْمِنُونَ (109) وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَ أَبْصارَهُمْ كَما لَمْ يُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ نَذَرُهُمْ فِي طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ (110)
وَ لَوْ أَنَّنا نَزَّلْنا إِلَيْهِمُ الْمَلائِكَةَ وَ كَلَّمَهُمُ الْمَوْتي وَ حَشَرْنا عَلَيْهِمْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ قُبُلاً ما كانُوا لِيُؤْمِنُوا إِلاَّ أَنْ يَشاءَ اللَّهُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ يَجْهَلُونَ (111) وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَياطِينَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ يُوحِي بَعْضُهُمْ إِلي بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ ما فَعَلُوهُ فَذَرْهُمْ وَ ما يَفْتَرُونَ (112) وَ لِتَصْغي إِلَيْهِ أَفْئِدَةُ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ وَ لِيَرْضَوْهُ وَ لِيَقْتَرِفُوا ما هُمْ مُقْتَرِفُونَ (113)

ترجمه آيات ..... ص : 429

پيروي كن آن چيزها را كه از پروردگارت به تو وحي شده، خدايي جز او نيست و از مشركان روي بگردان (106).
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 430
اگر خدا مي‌خواست شرك نمي‌آوردند، ما ترا نگهبان نكرده‌ايم و عهده‌دار امور ايشان نيستي (107).
شما مؤمنان به آنان كه غير خدا را مي‌خوانند دشنام مدهيد تا مبادا آنها از روي دشمني و ناداني خدا را دشنام گويند، ما بدينسان براي هر امتي عملشان را بياراستيم و عاقبت بازگشت آنان به سوي پروردگارشان است، و او از اعمالي كه مي‌كرده‌اند خبرشان مي‌دهد (108).
به خدا قسم‌هاي مؤكد خورده‌اند كه اگر معجزه‌اي به سوي آنان بيايد بدان ايمان آورند، بگو معجزه‌ها فقط نزد خدا است شما چه مي‌دانيد كه چون معجزه‌اي بيايد ايمان نمي‌آورند (109).
دلها و ديده‌هايشان را دگرگون مي‌كنيم، همانطور كه نخستين بار ايمان نياوردند و در طغيانشان رهايشان مي‌كنيم تا كوردل بمانند (110).
اگر فرشتگان را برايشان نازل مي‌كرديم و مردگان با ايشان سخن مي‌گفتند و همه چيزها را گروه گروه نزد ايشان جمع مي‌آورديم بدان ايمان آور نبودند مگر آنكه خدا بخواهد، ولي بيشترشان نمي‌دانند (111).
بدينگونه هر پيغمبري را دشمني نهاديم از ديونهادان انس و جن كه براي فريب، گفتار آراسته به يكديگر القا مي‌كنند، اگر پروردگار تو مي‌خواست چنين نمي‌كردند پس ايشان را با چيزهايي كه مي‌سازند واگذار (112).
و هم براي اينكه قلوب كساني كه به آخرت ايمان ندارند به آن (گفتار آراسته) مايل شود و آن را بپسندد و تا اينان نيز در آن عاقبت بد كه اهريمنان را است، در افتند (113).

بيان آيات ..... ص : 430

اشاره

اتصال اين آيات به ما قبل خود واضح است و احتياجي به توضيح ندارد، و مانند آيات قبل راجع به توحيد است.
" اتَّبِعْ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ" در اين آيه رسول خدا (ص) را امر مي‌كند به اينكه پيروي كند آنچه را كه از توحيد و اصول شرايع دين به وي وحي شده است، بدون اينكه در اين راه چيزي را جلوگير خود بداند، و در باره استكبار مشركين و خاضع نشدن‌شان در برابر كلمه حق و اعراضشان از دعوت دين ملاحظه‌اي بكند.
كلمه" من ربك" كه مزيد اختصاص را مي‌رساند مشعر است بر اينكه رسول خدا (ص) مورد عنايت خاصه الهي بوده، ولي از آنجايي كه قبل از جمله" وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ" قرار گرفته ممكن است انسان را به اين توهم بيندازد كه معنايش اين است كه" تو وحي را پيروي و پروردگارت را عبادت بكن بگذار مشركين سرگرم پرستش بت‌هاي خود
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 431
باشند" و در نتيجه شنونده خيال كند كه خداوند طريقه و كيش بت‌پرستان را امضا و صحه گذارده است، لذا بين آن دو جمله فاصله انداخته، بعد از جمله اول فرموده:" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" تا هم توهم مزبور را دفع كند و هم در نتيجه جمله" و اعرض" معناي مورد نظر را برساند. و آن معنا اين است كه: تو آنچه را به سويت وحي شده و پروردگارت با وحي آنها تو را مورد عنايت بالغه و رحمت خاصه خود قرار داده پيروي كن، و از اين مشركين اعراض نما، البته نه به اينكه كاري بكار آنان نداشته باشي و بگذاري بت‌هاي خود را بپرستند، و به عمل ناشايستشان راضي باشي تا در نتيجه بت‌پرستي آنان را امضا كرده باشي، چون معبود يكي است و او همان پروردگار تو است كه به سويت وحي فرستاده، معبود ديگري جز او نيست، بلكه به اينكه از آنان اعراض نموده و خود را در تحميل دين توحيد بر آنان به زحمت نيندازي، و خلاصه تو مامور به تكليفي كه فوق طاقتت باشد نيستي، وظيفه تو تنها ابلاغ رسالت است، نه اينكه حفيظ و وكيل آنان باشي، حفيظ و وكيل آنان خدا است، و خداوند مشيتش تعلق نگرفته كه ايشان موفق به دين توحيد شوند، چون اگر مشيتش تعلق گرفته بود هرگز شرك نمي‌ورزيدند، آري، خداوند ايشان را به خودشان واگذاشته كه در همان ضلالت باقي بمانند، چون از حق اعراض و از خضوع در برابر حقيقت استكبار كردند.
" وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ ما أَشْرَكُوا وَ ما جَعَلْناكَ عَلَيْهِمْ حَفِيظاً وَ ما أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكِيلٍ" اين آيه تسليت مي‌دهد رسول خدا (ص) را به اينكه از شرك مشركين و اينكه مي‌بيند زحماتش در باره هدايت آنان به جايي نمي‌رسد اندوهناك نشود، چون هدايت و ضلالت ايشان به مشيت خداي تعالي بستگي دارد و ايشان اگر تو را به تنگ آورده‌اند خدا را نمي‌توانند به تنگ آورند، لذا مي‌بيني كه خداوند آنان را به جرم اينكه در زمين استكبار مي‌نمايند و خودشان را از خدا بزرگتر مي‌شمارند و با او مكر مي‌كنند از نعمت ايمان و هدايت محروم داشته براي هميشه هلاكشان ساخت، و بدين وسيله مكرشان را به خودشان برگردانيد و ايشان را از توفيق ايمان و هدايت محروم ساخت.
آري، نظام عالم تشريع هم مانند نظامي است كه در عالم تكوين برقرار است، و هم چنان كه در سراسر عالم تكوين قانون و سنت و عليت و معلوليت برقرار است و با آنكه مشيت پروردگار مطلق است همواره در ايجاد موجودات و احداث حوادث بر وفق نظام علت و معلول تعلق مي‌گيرد و آن حادثه‌اي را احداث مي‌كند كه علتي اقتضاي حدوث آن را داشته باشد يعني شرايط حدوثش موجود و موانع آن مفقود بوده باشد. همچنين در عالم تشريع كسي را هدايت
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 432
مي‌كند كه از ناحيه خودش تقاضاي هدايت داشته باشد، و به آن كسي رحم مي‌كند كه از او رحم بخواهد، و اما كسي كه از هدايت و رحم او اعراض مي‌كند او را هدايت ننموده ترحم نمي‌كند.
البته هدايت به معناي نشان دادن راه شامل هدايت همه افراد انسان مي‌شود، و ليكن هدايت به معناي رسانيدن به مطلوب مختص كساني است كه در صدد تحصيل آن برآمده بخواهند از اين موهبت الهي بهره‌مند شوند، و با فسق و فجور و كفر و عناد راه خود را منحرف نسازند، چنين كساني به پاكيزه‌ترين زندگاني زنده خواهند شد، و اما آنان كه پيرو هواي نفس خويشند و با حق دشمني نموده، و خود را بزرگتر از خدا پنداشته، با خدا مكر و به آيات خدا استهزا مي‌كنند چنين كساني را خداوند از رسيدن به مطلوب كه همان سعادت زندگي است محروم نموده، آنان را در عين داشتن علم به عواقب كار خويش دچار شقاوت و ضلالت مي‌كند و دلهايشان را به كفر مهر مي‌كند تا براي هميشه روي نجات نبينند.

[در نظام عالم تشريع نيز سنت عليت و معلوليت حاكم است و هدايت نصيب كسي مي‌شود كه در صدد تحصيل آن باشد] ..... ص : 432

اين است سنت پروردگار در نظام تشريع، و اگر اينطور نبود قطعا نظام اسباب و قانون عليت و معلوليت باطل گشته و جاي خود را به گزاف و هرج و مرج مي‌داد، مصالح و حكم و هدفها لغو مي‌شد، و فساد اين نظام به نظام تكوين هم سرايت نموده آن را نيز باطل مي‌كرد، براي اينكه برگشت تشريع بالأخره به تكوين است، اگر فساد در اين رخنه كند قطعا به آن نيز سرايت مي‌كند.
مثلا اگر چنانچه خداوند كفار را طوري مي‌آفريد كه به اضطرار مجبور به قبول ايمان مي‌بودند و راه ديگري جز اين نبود تا بدان راه بيفتند انسان هرگز در دو راهي ايمان و كفر قرار نمي‌گرفت، و اختياري كه وسيله تحصيل ايمان است باطل شده نيك و بد از بين مي‌رفت و همه افراد بشر كامل و بدون نقص مي‌شدند، و همه در قرب پروردگار و داشتن كرامت يكسان مي‌گرديدند، و معلوم است كه در چنين فرضي ديگر معنايي براي دعوت انبيا و تربيت و تكميل نمي‌ماند، و از طرفي اختلاف مراتب استعدادها و اختلاف اعمال و احوال و ملكات از بين مي‌رفت، و در نتيجه نظام انساني و نظامي كه به آن احاطه داشته و در آن كار مي‌كند به نظام ديگري متبدل مي‌شد كه در آن نه از انساني خبري بود نه از درك و شعور خاص انساني- دقت فرمائيد-.
از اين بيان به دست آمد كه در تفسير آيه مورد بحث هيچ احتياج و اجباري در كار نيست كه آن را بر ايمان اضطراري حمل نموده و بگوييم مراد از آن اين است كه" اگر خدا بخواهد مي‌تواند به قهر و اجبار آنان را وادار به ترك شرك كند"، چون غير اين را هم مي‌توان ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 433
در تفسير آيه گفت، و آن همان معنايي است كه ما بيان كرده و گفتيم مراد از آيه تعلق مشيت الهي بر ترك شرك است با اختيار خود آنان، هم چنان كه در مؤمنين مشيتش تعلق گرفته به اينكه با اختيار خود ايمان بياورند نه به اضطرار، و اين معنا با كمال قدرت خدا و با تسليت و دلخوش ساختن رسول خدا (ص) بهتر مي‌سازد.

[مراد از اينكه پيامبر (ص) حفيظ و وكيل بر مردم نيست] ..... ص : 433

از اين رو معناي آيه چنين مي‌شود: از ايشان اعراض كن، و از جهت اينكه به خدا شرك مي‌ورزند غمگين مباش، چون خدا قادر است اگر مي‌خواست ايمان بياورند ايمان مي‌آوردند، همانطوري كه مؤمنين ايمان آوردند. علاوه بر اين، تو تنها مسئول ابلاغ رسالت خويش هستي، نه مسئول ايمان و كفر ايشان، چون ايمان و كفر آنان نه تكوينا در دست تو است و نه به غير آن، پس دلت آرام و آسوده باشد.
بنا بر اين معنايي كه ذكر شد، سياق جمله" وَ ما جَعَلْناكَ عَلَيْهِمْ حَفِيظاً وَ ما أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكِيلٍ" نيز سياق تسليت و خوشدل ساختن رسول خدا (ص) خواهد بود، و گويا مراد از" حفيظ" كسي است كه اراده شؤون وجود، از قبيل حيات، نشو، رزق و امثال آن به دست او است، و مراد از" وكيل" كسي است كه اداره اعمال به دست او است، و او اعمال را طوري تنظيم مي‌كند كه به وسيله آن اعمال منافع را جلب و مضار را از موكل خود دفع مي‌كند، پس حاصل معناي" وَ ما جَعَلْناكَ ..." اين مي‌شود كه: امر زندگاني خارجي و همچنين زندگي ديني آنان محول به تو نيست تا اگر دعوت تو را رد كنند و تو را در آنچه كه از آنان مي‌طلبي اجابت ننمايند اندوهگين شوي.
اين بود آن معنايي كه از" حفيظ" و" وكيل" به نظر ما رسيد، بعضي از مفسرين ديگر گفته‌اند: منظور از حفيظ كسي است كه از كسي كه وي حافظ او است دفع ضرر كند، و وكيل آن كسي است كه براي موكل خود جلب نفع نمايد. و اين وجه خالي از بعد نيست، براي اينكه متبادر از لفظ حفيظ حفظ در امور تكويني است به خلاف وكيل كه هم در امور تكويني استعمال مي‌شود و هم در غير آن، و چون چندان فايده‌اي در حمل يكي بر امور تكويني و حمل ديگري بر اعم از تكوين و غير تكوين تصور نمي‌شود لذا بهتر اين است كه حفيظ به امور تكويني و وكيل به امور غير تكويني حمل گردد.
" وَ لا تَسُبُّوا الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَيَسُبُّوا اللَّهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْمٍ" معناي" سب" (دشنام) معروف و واضح است، راغب در مفردات خود در باره كلمه" عدو" مي‌گويد:" عدو" به معناي تجاوز و ضد التيام است كه اگر نسبت به قلب ملاحظه شود عداوت و دشمني را معنا مي‌دهد، و اگر نسبت به راه رفتن ملاحظه شود معناي دويدن را،
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 434
و نسبت به اخلال در عدالت در معامله معناي عدوان و ظلم را مي‌دهد، و به اين معنا در آيه" فَيَسُبُّوا اللَّهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْمٍ" آمده، و اگر نسبت به اجزاي زمين و محل نشستن ملاحظه شود معناي ناهمواري را مي‌دهد.

[نهي از هر كلام زشتي نسبت به مقدسات ديني] ..... ص : 434

اين آيه يكي از ادب‌هاي ديني را خاطرنشان مي‌سازد كه با رعايت آن، احترام مقدسات جامعه ديني محفوظ مانده و دستخوش اهانت و ناسزا و يا سخريه نمي‌شود، چون اين معنا غريزه انساني است كه از حريم مقدسات خود دفاع نموده با كساني كه به حريم مقدساتش تجاوز كنند به مقابله برخيزد و چه بسا شدت خشم او را به فحش و ناسزاي به مقدسات آنان وادار سازد، و چون ممكن بود مسلمين به منظور دفاع از حريم پروردگار بت‌هاي مشركين را هدف دشنام خود قرار داده در نتيجه عصبيت جاهليت، مشركين را نيز وادار سازد كه حريم مقدس خداي متعال را مورد هتك قرار دهند لذا به آنان دستور مي‌دهد كه به خدايان مشركين ناسزا نگويند، چون اگر ناسزا بگويند و آنان هم در مقام معارضه به مثل به ساحت قدس ربوبي توهين كنند در حقيقت خود مؤمنين باعث هتك حرمت و جسارت به مقام كبريايي خداوند شده‌اند.
از عموم تعليلي كه جمله" كَذلِكَ زَيَّنَّا لِكُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ" آن را افاده مي‌كند نهي از هر كلام زشتي نسبت به مقدسات ديني استفاده مي‌شود." كَذلِكَ زَيَّنَّا لِكُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ ثُمَّ إِلي رَبِّهِمْ مَرْجِعُهُمْ فَيُنَبِّئُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ"" زينت"، هر چيز زيبا و دوست داشتني است كه ضميمه چيز ديگري مي‌شود و به آن زيبايي مي‌بخشد و آن را مرغوب و محبوب قرار مي‌دهد و طالب زينت به طمع رسيدن به آن حركت مي‌كند و در نتيجه از فوايد آن چيز هم منتفع مي‌شود، مانند لباس زيبا كه انسان آن را به جهت زيبايش مي‌پوشد و ضمنا بدنش نيز از سرما و گرما محفوظ مي‌ماند.
بايد دانست كه خداي تعالي اراده‌اش بر اين تعلق گرفته كه بشر تا مدت معيني در اين دنيا زندگي كند و با اعمال قواي فعاله خود اين زندگي متنوع و متحول را ادامه داده و با قواي خود در نفع و ضررهايي كه با حواس ظاهري خود درك مي‌كند تصرف نموده چيزهايي را بخورد و از آشاميدني‌هايي بياشامد و با حركات مخصوصي عمل نكاح را انجام دهد چيزهايي را به صورت لباس درآورده به تن كند، آشيانه‌اي ساخته در آن مسكن گزيند و خلاصه منافعي را جلب و مضاري را از خود دفع كند.
خداوند براي انسان در جميع اين تصرفات لذايذي قرار داده كه آنها را مي‌چشد و
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 435
نتايجي قرار داده كه منتها اليه همه آن نتايج سعادت واقعي و حقيقي زندگي است.
به هر حال، انسان در هر عملي كه انجام مي‌دهد لذتي را در نظر مي‌گيرد كه يا لذت مادي و بدني است، مانند لذت طعام، شراب، نكاح و امثال آن، و يا لذت فكري است مانند لذت دوا، ترقي، انس، مدح، فخر، نام نيك، انتقام، ثروت و امنيت و صدها نظاير آن.
اين لذايذ است كه عمل و متعلقات عمل انسان را در نظر انسان زينت مي‌دهد، و خداوند هم به وسيله همين لذايذ آدمي را تسخير كرده، اگر اين لذايذ نبود بشر در صدد انجام هيچ عملي برنمي‌آمد و در نتيجه آن نتايجي را كه خداوند از خلقت انسان در نظر داشته و همچنين نتايج تكويني از قبيل بقاي شخص و دوام نسل حاصل نمي‌شد، اگر در خوردن و آشاميدن و زناشويي لذتي نمي‌بود هيچ وقت انسان حاضر نمي‌شد براي رسيدن به آن، اين همه رنج و زحمت بدني و ناملايمات روحي را تحمل كند و در نتيجه نظام زندگي مختل مي‌شد، و افراد از بين رفته نوع بشر منقرض مي‌گشت و حكمت تكوين و ايجاد بدون شك لغو مي‌گرديد.

اقسام لذايذ [اقسام لذائذي كه عمل و متعلقات عمل انسان را زينت داده او را به عمل وا مي‌دارد] ..... ص : 435

اين لذايذي كه گفتيم چند قسم‌اند:
يك قسم آن لذايذي است كه لذيذ بودن و زيبايي آن طبيعي شي‌ء لذيذ است، مانند طمعهاي لذيذي كه در انواع غذاها است، و لذت نكاح و امثال آن. اينگونه لذايذ مستند به خلقت و منسوب به خداي سبحان است و خداوند آن را به منظور سوق دادن اشيا به سوي غايت و هدف تكويني در آنها قرار داده، و اين كار كسي جز خداي تعالي نيست، او است كه هر چيز را كه آفريده به سوي كمال وجوديش راهنمايي كرده است.
قسم ديگر، لذايذي است فكري كه هم زندگي دنيوي انسان را اصلاح مي‌كند و هم نسبت به آخرت او ضرري ندارد. اين قسم نيز مانند قسم اول منسوب به خداي سبحان است، چون التذاذ از اين لذات امري است فطري و ناشي مي‌شود از فطرت سالمي كه خداوند مردم را بر اساس آن فطرت آفريد، كه هيچ تغيير و تبديلي در خلقت خدا نمي‌باشد، و يكي از مثالهاي روشن اين گونه لذات ايمان است كه به مقتضاي آيه" حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمانَ وَ زَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ" «1» حلاوتش را خدا در دل هر كه بخواهد قرار مي‌دهد.
__________________________________________________
(1)خداوند ايمان را محبوب شما گردانيد و آن را در دلهاي شما زينت قرار داد. سوره حجرات آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 436
قسم سوم، لذاتي است فكري كه موافق با هوا و مايه بدبختي در دنيا و آخرت است، عبادت را تباه و زندگي طيب را فاسد مي‌سازد، لذاتي است كه فطرت ساده و سالم مخالف آن است. آري، احكام فطرت و افكاري كه از فطرت منبعث مي‌شود هيچ وقت با اصل فطرت مخالفت و ناسازگاري ندارد و چون خداي تعالي فطرت انسان را طوري تنظيم كرده كه انسان را به سوي سعادتش سوق دهد، پس هر حكم و فكري كه مخالف با فطرت سالم باشد و سعادت آدمي را تامين نكند از خود فطرت ترشح نشده، و به طور مسلم القايي است از القائات شيطان و لغزشي است روحي و مستند به شيطان، مانند لذات موهومي كه انسان از انواع فسق و فجور احساس مي‌كند، اينگونه لذات را خداوند به شيطان نسبت داده و از قول او چنين حكايت مي‌كند:" لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" فَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ" «2».

[وجه اينكه لذات موافق با هواي نفس و گناهان بدون واسطه به خدا نسبت داده نمي‌شود] ..... ص : 436

و وجه اينكه اينگونه لذايذ بدون واسطه به خدا نسبت داده نمي‌شود اين است كه خداي تعالي كه نظام خلقت را منظم ساخته و هر چيزي را به سوي غايتش كه همان سعادت آن است سوق داده و هدايت نموده در نهاد آدميان نيز فطرتي و در آن فطرت افكار و عقايدي قرار داده تا آدميان اعمال خود را بر اساس آن افكار انجام داده در نتيجه به سعادت خود نايل آيند و دچار شقاوت و گمراهي و تباهي نگردند، ساحت ربوبي او پاك و منزه است از اينكه از اين سنت جاري خود چشم پوشيده امر به فحشا و نهي از معروف كند، و مردم را به سوي هر كار زشتي بخواند، همه مردم را هم به عمل زشت و هم به عمل نيك امر كند و همه مردم را هم از عمل زشت و هم از عمل نيك نهي كند. و خلاصه نظام تكليف و تشريع و ثواب و عقاب را مختل ساخته و در عين حال در وصف چنين ديني بگويد كه:" اين دين دين قيم است و آن ديني است كه خداوند فطرت بشر را بر اساس آن قرار داده است". هيچ فطرتي حاضر نيست چنين تناقضي را قبول نموده و چنين كاري را كه خودش آن را سفاهت مي‌شمارد به خود نسبت دهد.
در اينجا ممكن است كسي بگويد چه مانعي دارد كه خداوند نفوسي را كه آراسته به زيور تقوا و مجهز به سريره صالحند به اطاعت و عمل صالح دعوت كند و نفوسي را كه آلوده به قذارت فسق و فجور و خبث باطنند- به حسب اختلاف استعدادها- به فسق و فجور دعوت نمايد،
__________________________________________________
(1)(شيطان گفت:) من در زمين (همه چيز را) در نظر فرزندان آدم جلوه مي‌دهم و همه آنها را گمراه خواهم كرد. سوره حجر آيه 39
(2)شيطان اعمال زشت آنها را در نظرشان جلوه داد. سوره نحل آيه 63
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 437
و به عبارت ديگر خودش هم داعي به خير و اطاعت باشد و هم داعي به سوي شر و معصيت؟
در جواب مي‌گوييم: اين غير آن نظري است كه ما روي آن بحث مي‌كنيم، اين سؤال راجع به اسباب و وسايطي است كه بين خداي تعالي و اطاعت و معصيت بندگانش متخلل است، و در جاي خود هم مطلب صحيحي است، زيرا بدون شك خوب بودن و بد بودن حالات نفساني دخالت مستقيمي در عمل اعضا دارد، خوبي آن حالات باعث صدور اطاعت و بدي آن باعث صدور معصيت است، و در نتيجه اطاعت و معصيت را هم مي‌توان به اين حالات نسبت داد و هم به خداي تعالي مستند ساخت، البته استنادش به حالات نفساني بدون واسطه است و به خداي تعالي به واسطه اذن است، چون خداي تعالي است كه هر سبب به اذن او مسبب خود را به وجود مي‌آورد.
بحث ما راجع به اطاعت و معصيت از نظر تشريع احكام بود، و گفتيم كه معقول نيست خداي تعالي در مرحله تكوين ميل به اطاعت و نيكي را جزو سرشت انساني قرار داده باشد آن گاه در مرحله تشريع خودش بدون واسطه امر به معصيت بكند، و در حقيقت هم به ايمان دعوت كند و هم به كفر، هم مردم را به اطاعت وا بدارد و هم به معصيت، و در عين حال دين خود را مايه قوام جامعه بشري و ديني فطري معرفي نمايد. گفتار ما در اين بود كه از دواعي نفساني آن دواعي فطري است كه با شرايع و دستورات ديني الهي موافق باشد، و اما آن دواعي كه موافق با هواي نفس و مخالف با احكام شريعت است مخالف با فطرت است، و نمي‌توان آن را به فطرت سالم كه سرشت خدايي است نسبت داده به خداي تعالي مستند ساخت، هم چنان كه فرموده:" وَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً قالُوا وَجَدْنا عَلَيْها آباءَنا وَ اللَّهُ أَمَرَنا بِها قُلْ إِنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ أَ تَقُولُونَ عَلَي اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ قُلْ أَمَرَ رَبِّي بِالْقِسْطِ" «1».
اين بود محل بحث ما نه اينكه بخواهيم استناد گناهان را به خداوند حتي با واسطه انكار كنيم حاشا اينكه كسي بتواند بدون اذن او در سلطنت مطلق و ملك عامش تصرف نمايد، شيطان هم كه شرك و گناه و هر چيزي را كه مايه غضب پروردگار است در دل اولياي خود زينت مي‌دهد به اذن خداي متعال است:" ما مِنْ شَفِيعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ" «2» اين خداي تعالي
__________________________________________________
(1)و هر گاه كار زشتي كنند مي‌گويند پدران خود را بر آن يافتيم و خدا ما را به آن فرمان داده است. بگو خدا به كار زشت امر نمي‌كند، آيا چيزي را به خدا نسبت مي‌دهيد كه نمي‌دانيد، بگو پروردگارم به عدل و داد امر كرده است. سوره اعراف آيه 27
(2)هيچكس شفيع و واسطه نخواهد بود مگر به رخصت او. يونس آيه 3 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 438
است كه مي‌خواهد بدين وسيله امتحان و حجت را كه نظام تشريع اقتضاي آن را دارد بر بندگان خود تمام نمايد، هم چنان كه فرموده:" وَ لِيُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ يَمْحَقَ الْكافِرِينَ" «1».
آيه شريفه" كَذلِكَ زَيَّنَّا لِكُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ" و از آن روشن‌تر آيه" إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَي الْأَرْضِ زِينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا" «2» شاهد ادعاي ما است كه گفتيم زينت اعمال كه همان محبوبيت و لذيذ بودن آن است نسبتي به خداي تعالي نيز دارد.

[اقوال متعددي كه در باره مراد از زينت دادن اعمال در" كَذلِكَ زَيَّنَّا لِكُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ" گفته شده است] ..... ص : 438

اقوال ساير مفسرين در اين باره مختلف و در نتيجه تفسيرهايي هم كه براي آيه مورد بحث كرده‌اند مختلف است. از آن جمله يكي اين است كه گفته‌اند: مراد از زينت دادن عمل، اصلاح آن به وسيله امر و نهي و بيان حسن و قبح آن است، و معناي آيه اين است كه:
" ما همانطوري كه عمل شما مؤمنين را اصلاح كرده و زينت داديم عمل امت‌هاي قبل از شما را نيز با دعوت به سوي حق اصلاح كرديم، به اين معنا كه ما در دعوت خود خدايان ايشان را دشنام نداده و عقايدشان را جريحه‌دار نساختيم و مؤمنين را از كارهايي كه باعث نفرت كفار از دين و رميدن آنان از قبول حق مي‌شود نهي كرديم".
اين تفسير از جهت اينكه مخالف با ظهور آيه در عموميت است، و دليلي هم بر تخصيص آن نيست مخدوش است.
قول ديگر اين است كه گفته‌اند: مراد از زينت دادن اعمال، مطبوع كردن آن است، و معناي آيه اين است كه:" ما از طرفي عمل امت‌ها را موافق طبع آنان قرار داديم، و از طرف ديگر حق و حقيقت را به آنان معرفي كرديم تا به اختيار خود بر طبق حق عمل كنند و از باطل اجتناب نمايند".
اشكال اين تفسير اين است كه هم چنان كه نمي‌توانيم دعوت به اطاعت و معصيت و ايمان و كفر را مستقيما و بدون واسطه به خدا نسبت دهيم اين را نيز نمي‌توانيم بگوييم كه خداوند طبايعي در آدميان قرار داده كه به كار نيك و كار بد به يك صورت و يك جور متمايل است، زيرا در اين مرحله هيچ فرقي بين دعوت تكويني و دعوت تشريعي نيست.
تفسير ديگر اين است كه گفته‌اند: مراد از زينت دادن اعمال بيان آثار نيك اعمال و
__________________________________________________
(1)و تا آنكه اهل ايمان را از هر عيب پاك و كامل كند و كافران را به كيفر ستمكاري محو و نابود گرداند. سوره آل عمران آيه 141
(2)ما آنچه در زمين جلوه‌گر است زينت و آرايش ملك زمين قرار داديم تا مردم را به آن امتحان كنيم كه كدام يك در طاعت خدا عملشان نيكوتر خواهد بود. سوره كهف آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 439
اجر و ثواب مترتب بر آن است، و مفاد اين آيه مفاد آيه" وَ لكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمانَ وَ زَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَ كَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْيانَ" «1» است كه مي‌فرمايد: خداوند از راه تشويق و ذكر ثواب و مدح نيكوكاران، ايمان و كار نيك را در نظر نيكوكاران شيرين و محبوب كرد، و از راه بيان عقاب كفر و گناه و مذمت كفار و گنهكاران، كفر و گناه را از نظرهايشان انداخت.
اشكال اين وجه اين است كه آيه را تخصيص به كارهاي نيك داده و حال آنكه آيه مطلق است، علاوه بر اينكه اين وجه از سياق آيه و همچنين از ظاهر لفظ" تزيين" به دور است.
اشكال مهمتر آن اين است كه اين نحو تزيين اختصاص به مؤمنين ندارد چون دعوت ديني به غير مؤمنين نيز رسيده است.
تفسير ديگري كه براي آيه مورد بحث شده اين است كه: مقصود از تزيين، زينت دادن مطلق اعمال است چه حسنات و چه سيئات، و خداوند خودش ابتداء و بدون وساطت وسايط تمامي اعمال را زينت مي‌دهد، و بشر را وادار به انجام آن مي‌كند، و بشر از خودش هيچ اختياري ندارد، و در هر كار نيك و بدي كه مي‌كند مجبور است.
اشكال اين وجه اين است كه اتفاقا دلالت آيه بر اينكه بشر مختار است بيشتر است از دلالت بر جبر، زيرا تشويق و ترغيب و زينت دادن عمل در جايي صحيح است كه فاعل مختار باشد، و بخواهند او را به وسيله تشويق به كار وادار كنند، و خلاف آن كار را از نظرش بيندازند، اگر قدرت بشر در فعل و ترك عملش يكسان نبود و تنها يك طرف را قادر بود ديگر تشويق و ترجيح كه در طاعت و عمل نيك هدايت و توفيق و در عمل زشت اضلال و مكر الهي ناميده مي‌شود معنا نداشت و اگر در پاره‌اي آيات اضلال و مكر به خداوند نسبت داده شده اضلال و مكر به عنوان مجازات است نه ابتدايي، توضيح بيشتر اين معنا در چند جاي اين كتاب و مخصوصا در بحث جبر و تفويض در جلد اول گذشت.
جمله" ثم اليه مَرْجِعُهُمْ فَيُنَبِّئُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ" نيز ادعاي ما را مبني بر اينكه" تزيين" در اين آيه مطلق و شامل جميع اعمال باطني از قبيل ايمان و كفر، و تمامي اعمال ظاهري و حسنات و سيئات است تاييد مي‌نمايد، براي اينكه ظاهر اين جمله مي‌رساند كه انسان هر عملي را كه انجام مي‌دهد چه خوب و چه بد به خاطر غرضي است كه در نظرش محبوب و لذيذ است، و فكر مي‌كند كه اين عمل آن غرض را تامين مي‌كند، چيزي كه هست
__________________________________________________
(1)سوره حجرات آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 440
وقتي به سوي پروردگار خود بازگشت نمود خداوند پرده غفلت را از جلو چشم و فهم او برداشته و حقيقت را مكشوف مي‌سازد، اولياي خدا لذاتي را مي‌بينند كه هرگز خيالش را هم نمي‌كردند، و اولياي شيطان هم حقيقت آن اعمالي را كه مي‌كردند مي‌بينند، و اموري براي ايشان كشف مي‌شود كه هيچگاه در خاطرشان خطور نمي‌كرد، پس ظهور حقايق اعمال در روز قيامت اختصاص به يك طائفه ندارد.

[بيان آيات] ..... ص : 440

اشاره

وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ
... عِنْدَ اللَّهِ" كلمه" جهد"- به فتح جيم- به معناي طاقت است، و كلمه" ايمان" جمع" يمين" به معناي سوگند است، و" جهد يمين" قسم خوردن به مقدار قدرت و طاقت است، و منظور اين است كه: ايشان تا آنجا كه مي‌توانستند قسم ياد كرده تاكيد نمودند. و مقصود از بودن آيات در نزد خدا، بودن آن در ملك خدا است، و معنايش اين است كه: هيچ كس مالك چيزي از آن آيات نيست مگر به اذن خدا.
بنا بر اين ما حصل معناي آيه چنين است: ايشان تا آنجا كه توانستند قسم‌هاي غليظ و شديد خوردند كه اگر معجزه‌اي از ناحيه پروردگار ببينند كه دلالت بر صدق ادعاي رسول خدا و نبوت وي كند ايمان خواهند آورد- البته منظور كفار اقتراح و بازيچه قرار دادن معجزات بود- بگو اختيار آوردن آيات و معجزات به دست من نيست تا از پيش خود خواسته شما را اجابت كنم، مالك و محيط بر آنها خدا است.

[ايمان آوردن مردم منوط به مشيت الهي است و كفرشان نيز خارج از مشيت خدا نمي‌باشد] ..... ص : 440

" وَ ما يُشْعِرُكُمْ أَنَّها إِذا جاءَتْ لا يُؤْمِنُونَ" كلمه" لا يؤمنون" هم با ياي غيبت قرائت شده و هم با تاي خطاب (لا تؤمنون) و بنا بر قرائت اول روي سخن بطور التفات به مؤمنين، و بنا بر قرائت دوم روي سخن با مشركين است.
و كلام تتمه گفتار رسول خدا (ص) است.
از ظاهر كلام چنين برمي‌آيد كه لفظ" ما" در" ما يشعركم" استفهاميه مي‌باشد، و بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود:" شما مؤمنين چه مي‌دانيد كه واقع مطلب چيست؟ واقع اين است كه اگر ما معجزه هم برايشان بفرستيم باز ايمان نمي‌آورند" و در حقيقت آيه شريفه مي‌خواهد اين معنا را برساند كه: اين مشركين قسم مي‌خورند اگر معجزه‌اي برايشان بفرستيم حتما ايمان مي‌آورند، و چه بسا شما مؤمنين فريب اين قسم‌هايشان را بخوريد، و حال آنكه خبر نداريد كه اگر ما معجزه دلخواهشان را برايشان بفرستيم ايمان نخواهند آورد، چون خدا نخواسته كه ايشان موفق به ايمان شوند. روي اين حساب آيه شريفه جزو آيات راجع به اخبار غيبي است.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 441
پاره‌اي از مفسرين گفته‌اند: لفظ" ان" كه در جمله" أَنَّها إِذا جاءَتْ ..." است به معناي" لعل- شايد" مي‌باشد. و ليكن اين حرف صحيح نيست، براي اينكه آمدن اين لفظ به اين معنا به فرضي كه در كلام عرب ديده شده باشد بسيار كم است، و نمي‌توان كلام خداي تعالي را حمل بر آن نمود.
" وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَ أَبْصارَهُمْ كَما لَمْ يُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ ..."
ظاهر سياق چنين مي‌رساند كه اين جمله عطف بر جمله" لا يُؤْمِنُونَ" باشد و در حقيقت تفسير و بيان ايمان نياوردن مشركين است. و مراد از اينكه فرمود" أَوَّلَ مَرَّةٍ" دعوت قبل از نزول اين آيات است كه قهرا آن دعوت بعد از نزول اين آيات دعوت دومي مي‌شود.
و معناي آيه اين است كه: به فرضي هم كه آيه و معجزه‌اي براي آنان نازل شود ايمان نمي‌آورند، براي اينكه ما دلهاي ايشان را واژگونه مي‌كنيم ديگر با چنين دلهايي نخواهند توانست آن طور كه بايد تعقل كنند، و همچنين چشمهايشان را منقلب مي‌سازيم ديگر آن طور كه بايد نمي‌توانند ببينند، و در نتيجه به آن آيه‌اي كه پيشنهاد نزولش را مي‌كنند ايمان نخواهند آورد، هم چنان كه به آيات قرآني بار اول ايمان نياوردند. ما آنها را در طغيان و نافرمانيشان وامي‌گذاريم تا هم چنان در وادي حيرت و سرگرداني باقي بمانند. اين آن معنايي است كه از ظاهر سياق آيه استفاده مي‌شود.
مفسرين ديگر معاني و اقوال عجيب و غريب ديگري براي آيه ذكر كرده‌اند كه چون فايده‌اي در نقل آنها نيست از ايراد آن خودداري گرديد، و طالبين را به كتب تفسيري كه مظان آن اقوال است حواله مي‌دهيم." وَ لَوْ أَنَّنا نَزَّلْنا إِلَيْهِمُ الْمَلائِكَةَ وَ كَلَّمَهُمُ الْمَوْتي ..."
اين آيه بيان ديگري است براي جمله" إِنَّمَا الْآياتُ عِنْدَ اللَّهِ" و اينكه ادعاي مشركين كه مي‌گويند:" لَئِنْ جاءَتْهُمْ آيَةٌ لَيُؤْمِنُنَّ بِها" ادعا و وعده دروغ است كه جهل به عظمت پروردگار آنان را به چنين دروغ‌پردازيها وادار كرده، اين نابخردان خيال كرده‌اند كه آيه و معجزه، ايمان را در دل آنان ايجاد مي‌كند و دل آنان را براي قبول ايمان قابل و مستعد مي‌سازد، و حال آنكه اين كار بستگي به مشيت پروردگار دارد.
بنا بر اين، سياق آيه دلالت دارد بر اينكه به منظور اختصار در كلام چيزي حذف شده، و تقدير آن اين است كه: اگر ما پيشنهاد مشركين را مي‌پذيرفتيم و آيات عجيب و غريب براي آنان نازل مي‌كرديم، حتي اگر ملائكه را به چشم آنان درمي‌آورديم و يا مرده‌ها را برايشان زنده مي‌كرديم و آنان با مرده‌هاي خود حرف مي‌زدند، و مرده‌ها به صدق دعوت ما شهادت ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 442
مي‌دادند، و يا تمام موجودات را طائفه طائفه جمع نموده و يا مواجه با آنان مي‌كرديم و همه به زبان حال و يا به زبان قال شهادت مي‌دادند، باز ايشان ايمان آور نبودند، و هيچ يك از اين كارها در آنان تاثير نمي‌كرد، مگر اينكه خدا خواسته باشد.
پس اين مردم جز به مشيت خدا ايمان نمي‌آورند. آري، گر چه نظام عالم خلقت با همه عرض عريضي كه دارد محكوم به قانون علت و معلول است و بر طبق اين قانون جريان دارد، ليكن اين علل و اسباب خود محتاج به خداي تعالي هستند، و از ناحيه خود استقلال ندارند. و خلاصه خداوند با اجراي اين نظام دست بند به دست خود نزده، علل و اسباب وقتي مؤثرند كه خداوند خواسته و اذن داده باشد.
اما چه بايد كرد كه بيشتر مشركين- كه شايد عوام و غير علماي اهل بغي و ستم آنان باشند- به مقام پروردگار خود جاهلند، و همه علل و اسباب را مستقل در تاثير مي‌پندارند، و خيال مي‌كنند اگر خداوند معجزه را كه سبب ايمان است برايشان بياورد ايمان مي‌آورند و حق را پيرو مي‌شوند هر چند خداوند نخواسته باشد، و اشتباهشان از اين جهت است كه اين اسباب ناقص را اسباب مستقل پنداشته‌اند.
" وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَياطِينَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ ..."
" شياطين" جمع" شيطان" است كه در اصل لغت به معناي شرير مي‌باشد و در اثر غلبه استعمال بيشتر به" ابليس" اطلاق مي‌شود. كلمه" جن" از ماده" جن"- بفتح- اتخاذ شده كه در اصل لغت به معناي استتار و نهان شدن است و در عرف قرآن به معناي طائفه‌اي از موجودات غير ملائكه هستند كه شعور و اراده دارند و از حواس ما پنهانند، و خداوند ابليس را از سنخ جن معرفي كرده است. كلمه" وحي" به معناي گفتار در گوشي و پنهاني و اشاره و امثال آن است. و" زخرف" آن آرايشي را گويند كه آدمي را به اشتباه بيندازد، پس" زخرف قول" آن گفتاري است كه امر را بر انسان مشتبه سازد. و كلمه" غرور" در اين آيه يا مفعول مطلق فعل مقدري است از جنس خود آن يعني از ماده" غرر"، و يا مفعول له.
بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود: همانطور كه براي تو دشمناني از شيطانهاي انسي و جني درست كرده‌ايم كه پنهاني و با اشاره عليه تو نقشه‌ريزي مي‌كنند و با سخنان فريبنده مردم را به اشتباه مي‌اندازند براي تمامي انبياي گذشته نيز چنين دشمناني درست كرده بوديم. و گويا مراد اين باشد كه شيطانهاي جني به وسيله وسوسه به شيطانهاي انسي وحي مي‌كنند و شيطانهاي انسي هم آن وحي را بطور مكر و تسويل پنهاني براي اينكه فريب دهند- يا براي اينكه خود فريب آن را خورده‌اند- به همديگر مي‌رسانند.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 443
" وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ ما فَعَلُوهُ" اين جمله اشاره مي‌كند به اينكه حكم و مشيت الهي عمومي و جاري و نافذ است و چنان كه آيات بدون مشيت و خواست خدا كمترين اثري در ايمان مردم ندارد هم چنان دشمني شياطين با انبيا و سخنان فريبنده كه به همديگر وحي مي‌كنند اگر اثر مي‌كند به اذن خدا است و اگر خدا مي‌خواست وحي نمي‌كردند و با انبيا دشمن نمي‌بودند.
بنا بر اين معني، اتصال اين آيه با آيات قبل روشن است، زيرا هر دو در صدد بيان اين معني هستند كه همه كارها متوقف به مشيت و خواست خدا است.
" فَذَرْهُمْ وَ ما يَفْتَرُونَ" اين جمله تفريع بر نفوذ مشيت پروردگار است، و معنايش اين است كه: وقتي معلوم شد كه دشمني مشركين و فساد انگيختن و وسوسه كردنشان همه بر وفق مشيت خدا است، نه مخالف و مانع نفوذ آن، پس چه جا دارد كه از ديدن اخلالگري و فساد انگيزي ايشان اندوهناك شوي؟ واگذارشان تا هر افترايي كه مي‌خواهند به خدا ببندند، و هر شريكي را براي او اتخاذ بكنند.
پس در حقيقت جمله" وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ ما فَعَلُوهُ" همان معنايي را افاده مي‌كند كه جمله" وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ ما أَشْرَكُوا" در صدر آيات آن را افاده مي‌كرد.
و اينكه در آيه مورد بحث" وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَياطِينَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ ..." دشمني شياطين با انبيا- كه متضمن توسل جستن بشر و برانگيختن به سوي شرك و معصيت است- به خدا نسبت داده شده و همچنين در آيه بعدي يعني آيه" وَ لِتَصْغي إِلَيْهِ أَفْئِدَةُ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ" اين ستمگري‌ها و گناهان از جمله هدفهاي خدا در دعوت حق قرار داده شده، نظير آيه سابق" كَذلِكَ زَيَّنَّا لِكُلِّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ" مي‌باشد كه زينت دادن اعمال به خدا نسبت داده شده، و ما در توضيح اين نسبت سخن گفتيم، مفسرين نيز در اين دو آيه به حسب مذاهب مختلف كه در نسبت اعمال به خدا دارند مناسب همان سخني را گفته‌اند كه در خصوص تزيين اعمال از ايشان نقل كرديم.
در ذيل آيه" تزيين اعمال" روشن كرديم كه آنچه از ظاهر آيه كريمه برمي‌آيد اين است كه هر چيز كه اسم" شي‌ء" بر آن اطلاق شود مملوك خدا و منسوب به او است، ليكن آياتي كه ساحت مقدس او را از هر بدي و نقص منزه مي‌دارد دلالت دارد بر اينكه نيكي‌ها بي واسطه و با واسطه همه منسوب به او است و بدي‌ها و گناهان بدون واسطه به شيطان و نفس و با واسطه اذن به خداي تعالي نسبت داده مي‌شود، و نسبتش به خدا از اين باب است كه اينگونه كارها به اذن او انجام مي‌گيرد تا امتحان الهي جاي خود را بيابد و امر دعوت ديني و لوازم آن از قبيل امر و نهي و ثواب و عقاب صورت بپذيرد و معطل نماند، چون اگر امتحان در
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 444
كار نيايد سنتي كه خداوند در سوق دادن تمامي انواع موجودات به سوي سعادتشان دارد، و در خصوص انسان، جريان پيدا نمي‌كند آن هم در اين عالم كه عالم كون و فساد است و هر سير و تكاملي در آن محكوم است به اينكه به تدريج صورت بگيرد.
" وَ لِتَصْغي إِلَيْهِ أَفْئِدَةُ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ ..."
كلمه" اقتراف" به معناي اكتساب است. و ضمير مفرد به كلمه" وحي" كه در آيه قبلي بود برمي‌گردد. و لامي كه در" لتصغي" است براي غايت و بيان نتيجه است. و جمله مورد بحث معطوف است بر كلامي كه در تقدير است، و تقدير جمله اين است كه: ما كرديم آنچه را كه بايد مي‌كرديم و خواستيم آنچه را كه بايد مي‌خواستيم و در عين حال براي هدفها و نتايجي ناگفتني از وحيي كه شيطانها به يكديگر مي‌كردند جلوگيري ننموديم، تا هم آن نتايج به دست آيد و هم در نتيجه اعراض تو از آنان و رها كردنت آنان را دلهايشان وحي شيطان را اجابت نموده، آن را بپسندند، و در نتيجه بكنند آن كارهاي زشتي را كه بايد بكنند تا به منتها درجه شقاوت كه استعداد آن را دارند برسند. آري، خداوند نه تنها اهل سعادت را در رسيدن به سعادت كمك مي‌كند بلكه اهل شقاوت را نيز در رسيدن به كمال شقاوت‌شان مدد مي‌نمايد، هم چنان كه فرمود:" كُلًّا نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً". «1»

بحث روايتي ..... ص : 444

[(رواياتي در ذيل آيات شريفه گذشته: نهي از سب خدايان مشركين، ايمان نياوردن كفار و ...)] ..... ص : 444

در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم از سدي روايت كرده كه گفت: وقتي كه ابو طالب (ع) از دنيا مي‌رفت مشركين قريش به يكديگر گفتند چه خوب است برويم و اين مرد را ديده از وي بخواهيم كه برادرزاده خود (محمد) را سفارش كند كه متعرض ما و خدايان ما نگردد، چون ما بعد از مردن وي از كشتن برادرزاده‌اش شرم داريم، و مي‌ترسيم فردا عرب بگويد در ايام زندگي ابو طالب از ترس او متعرض محمد نمي‌شدند، همين كه از دنيا رفت او را كشتند.
بدنبال اين گفتگو ابو سفيان و ابو جهل و نضر بن حارث و اميه و ابي- پسران خلف- و همچنين عقبة بن ابي معيط و عمرو بن عاصي و اسود بن بختري به راه افتاده مردي را به نام
__________________________________________________
(1)همه را چه آن گروه و چه اين گروه از عطاي پروردگارت كمك مي‌دهيم كه عطاي پروردگار تو منع شدني نيست. سوره اسراء آيه 20
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 445
مطلب فرستادند تا از ابي طالب اجازه ملاقات بگيرد. مطلب نزد ابو طالب رفت و گفت: بزرگان قومت مي‌خواهند از تو ديدن كنند. ابو طالب اجازه داد تا داخل شوند. نامبردگان داخل شده و به ابو طالب گفتند كه: تو بزرگ و رئيس مايي، و اين محمد، ما و خدايان ما را آزار مي‌دهد تقاضا داريم او را بخواهي و از اين عمل نهيش كني تا او به خدايان ما كاري نداشته باشد ما نيز به خداي او كاري نداشته باشيم.
ابو طالب محمد (ص) را خواست و به او گفت: اين جمع را كه مي‌بيني فاميل و پسر عموهاي تو هستند. رسول خدا (ص) گفت چه مي‌خواهند؟ قريش گفتند: ما از تو مي‌خواهيم كه دست از ما و خدايان ما برداري، و در مقابل، ما هم به تو و خداي تو كاري نداشته باشيم. رسول خدا (ص) فرمود: اگر اين پيشنهاد را از شما بپذيرم شما حاضريد يك پيشنهاد از من بپذيريد و كلمه‌اي را بگوييد كه در اثر گفتن آن ملك عرب را به چنگ آورده و از عجم خراج دريافت كنيد؟ ابو جهل در جواب گفت: يك كلمه كه چيزي نيست ما حاضريم ده كلمه مثل آن را بگوييم بگو ببينيم آن كلمه چيست؟ رسول خدا فرمود:
بگوييد" لا اله الا اللَّه". ابو جهل و ساير حضار مجلس از شنيدن آن روي ترش كرده و حاضر به گفتن آن نشدند.
ابو طالب در اينجا رو به رسول خدا كرد و گفت: غير اين را بگو، زيرا اين مردم از اين كلمه وحشت دارند، فرمود: اي عمو! من كسي نيستم كه غير اين را بگويم مگر اينكه اين مردم آفتاب را از آسمان پايين كشيده و در دست من بگذارند، بلكه اگر بفرض محال چنين كاري را هم بكنند باز من از اين حرف دست برنمي‌دارم. رسول خدا (ص) با اين گفتار خود آب پاكي روي دست مشركين ريخته آنان را براي هميشه از سازش نااميد ساخت. قريش در حالي كه خشمگين شده بودند گفتند: يا از بد گويي به خدايان ما دست بازدار و يا اينكه ما نيز تو را و آن كسي كه تو را مامور اينكار كرده ناسزا خواهيم گفت. اينجا بود كه خداوند آيه شريفه" وَ لا تَسُبُّوا الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَيَسُبُّوا اللَّهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْمٍ" را نازل فرمود «1».
مؤلف: اين روايت بطوري كه مي‌بينيد صدر و ذيلش با هم مختلف است، براي اينكه در صدر روايت اعتراض مشركين به دعوت رسول خدا بود و مي‌گفتند كه وي دست از دعوت مردم به سوي توحيد و ترك بت‌ها بردارد، و مقتضاي اين ذيل اين بود كه بگويند اگر دست از دعوت برنداري ما چنين و چنان مي‌كنيم نه اينكه اسمي از دعوت نياورده و بگويند اگر خدايان
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 38
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 446
ما را ناسزا بگويي ما نيز خداي تو را ناسزا مي‌گوييم. علاوه بر اين، داستاني كه در اين روايت آمده نمي‌تواند شان نزول آيه باشد، براي اينكه در آيه شريفه صحبتي از دعوت به ميان نيامده، بلكه تنها از دشنام بت‌هاي مشركين نهي شده. از اين هم كه بگذريم از نظر ديگري روايت مخدوش و غير قابل قبول است، و آن اين است كه وقار نبوت و خلق عظيم رسول خدا (ص) مانع از اين است كه لب به ناسزا بگشايد. و اگر در پاره‌اي از روايات وارد شده كه آن جناب بعضي از بزرگان قريش را لعنت كرده و فرموده:" اللهم العن فلانا و فلانا" و يا در قرآن كريم وارد شده كه فرموده است:" لَعَنَهُمُ اللَّهُ بِكُفْرِهِمْ" «1» و يا فرموده:" فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ" «2» و يا فرموده:" قُتِلَ الْإِنْسانُ" «3» و يا فرموده:" أُفٍّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ" «4» و امثال اين كلمات، ناسزا و توهين نيست بلكه نفرين است. امثال آيه" مَنَّاعٍ لِلْخَيْرِ مُعْتَدٍ أَثِيمٍ عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِكَ زَنِيمٍ" «5» هم از قبيل بيان واقع است نه ناسزا.
بنا بر اين، نمي‌توانيم بگوييم نهي در آيه مورد بحث متوجه رسول خدا (ص) است بلكه از ظاهر امر برمي‌آيد كه مسلمانان آن روز در اثر برخورد با مشركين و مشاجره و جدال با آنان كارشان به دشنام مي‌كشيده و آيه ايشان را از ناسزاي به خدايان مشركين نهي كرده است. آري، ناسزا كار عوام است نه كار انبيا، اتفاقا روايت ذيل هم همين معنا را تاييد مي‌كند.
قمي در تفسير خود مي‌گويد: پدرم از مسعدة بن صدقه از امام صادق (ع) برايم روايت كرد كه شخصي از آن جناب از معناي كلام رسول خدا (ص) كه فرموده:" اثر شرك در دل آدمي نامحسوس‌تر است از حركت مورچه‌اي كه در شب تاريك روي سنگ سياه و صاف راه مي‌رود" سؤال كرد. حضرت فرمود: مؤمنين زمان آن حضرت خدايان مشركين را دشنام مي‌دادند، و مشركين هم خداي مؤمنين را ناسزا مي‌گفتند، لذا خداي تعالي ايشان را از دشنام به خدايان مشركين نهي فرمود، چون مؤمنين با اين عمل خود داشتند مشرك مي‌شدند و خودشان نمي‌فهميدند و لذا خداي تعالي فرمود:
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 46
(2)سوره مدثر آيه 19
(3)سوره عبس آيه 17
(4)سوره انبيا آيه 67
(5)خلق راي هر چه بتوانند از خير و سعادت باز مي‌دارند و به ظلم و بدكاري مي‌كوشند، با اين همه، متكبرند و خشن با آنكه حرامزاده و بي اصل و نسب‌اند. سوره قلم آيه 12- 13
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 447
" وَ لا تَسُبُّوا الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَيَسُبُّوا اللَّهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْمٍ" «1».
در تفسير عياشي از عمرو طيالسي روايت شده كه گفت از امام صادق (ع) معناي آيه" وَ لا تَسُبُّوا ..." را پرسيدم، حضرت فرمود: اي عمرو هيچ ديده‌اي كسي خدا را دشنام بگويد؟ عرض كردم خدا مرا فدايت كند چطور مگر؟ فرمود: مقصود از دشنام به خدا، دشنام به اولياي خدا است، زيرا هر كس وليي از اولياي خدا را دشنام دهد خدا را دشنام داده است «2».
و در الدر المنثور است كه ابن جرير از محمد بن كعب قرظي روايت كرده كه گفت رسول خدا (ص) با قريش در باره نبوت خود گفتگو كرد، قريش در پاسخش گفتند: موسي براي اثبات نبوت خود عصائي آورد كه به سنگ مي‌زد آب از آن جوشيدن مي‌گرفت، عيسي مرده زنده مي‌كرد، ثمود ماده شتري معجزه‌اش بود، تو هم اگر پيغمبري بايد معجزه‌اي بياوري تا ما تصديقت كنيم. رسول خدا (ص) پرسيد چه معجزه‌اي دوست مي‌داريد برايتان بياورم؟ گفتند: كوه صفا را براي ما طلا كن، فرمود: اگر اينكار را بكنم مرا تصديق مي‌كنيد؟ گفتند: آري، و اللَّه اگر چنين كاري بكني مطمئن باش كه همگي ما پيرويت مي‌كنيم.
حضرت از جاي برخاست تا دعا كند و كوه صفا را طلا بگرداند، جبرئيل نازل شد و عرض كرد: اگر بخواهي طلا مي‌شود، و ليكن بايد بداني كه اگر قومت بعد از ديدن اين معجزه ايمان نياورند ما ايشان را به عذاب دچار خواهيم كرد مگر اينكه آنان را رها كني تا هر كدامشان خواستند از كفر دست برداشته و توبه كنند. حضرت اين پيشنهاد را قبول كرد، و معجزه مورد نظر آنان را نياورد، در باره اين جريان بود كه خدا آيه" وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ ..." را نازل فرموده و بدين وسيله آنان را در وعده‌اي كه دادند تكذيب نموده خبر داد كه ايشان هرگز ايمان نمي‌آورند. چون خداوند برايشان غضب كرده و توفيق تشرف به ايمان را از آنان سلب فرموده است «3».
مؤلف: داستاني كه در اين روايت سبب نزول آيات بالا تصور شده با ظاهر آنها سازگار نيست زيرا پيش از اين گفتيم كه ظاهر اين آيات اين است كه اينان به آياتي كه به ايشان مي‌رسد هر چه باشد ايمان نمي‌آورند و شرك را رها نمي‌كنند مگر اينكه خدا بخواهد و
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 213
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 373 ح 80
(3)الدر المنثور ج 3 ص 39
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 448
خدا هم نخواسته است. و هر گاه ظاهر آيات اين باشد چگونه با سخن جبرئيل در روايت قابل انطباق است كه گفت: اگر بخواهي كوه صفا طلا مي‌شود سپس اگر ايمان نياوردند دچار عذاب مي‌شوند و اگر مي‌خواهي آنان را بگذار تا هر كه از ايشان مي‌خواهد توبه كند و ...
پس ظاهر اين است كه اين آيات در معنا با آيه" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" مطابق مي‌باشد، گويا گروهي از سران شرك پيشنهاد آياتي غير از قرآن كرده بودند و سخت سوگند خورده بودند كه اگر اين آيات فرود آيد ايمان خواهند آورد، خداي متعال هم ايشان را با اين آيات تكذيب كرد و خبر داد كه هرگز ايمان نمي‌آورند زيرا خداوند به كيفر كردارشان نخواسته است ايمان بياورند.
در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَ أَبْصارَهُمْ ..." روايتي از ابي الجارود از امام ابي جعفر (ع) نقل شده كه فرمود: معناي اين جمله اين است كه ما دلهاي ايشان را وارونه مي‌كنيم بطوري كه پايين آن بالا و بالاي آن پايين قرار گيرد، و چشم‌هايشان را كور مي‌كنيم تا نتوانند راه هدايت را ببينند. آن گاه اضافه كرده كه امام علي بن ابي طالب فرمود:
آن مجاهده‌اي كه شما به وسيله آن زير و رو مي‌شويد جهاد به دستها (بدني) و جهاد به دلهاست. پس كسي كه دلش معروف را معروف و منكر را منكر نداند دلش زير و رو و پايين و بالا شده و در نتيجه هيچ چيزي را نمي‌پذيرد «1».
مؤلف: مقصود از زير و رو شدن دل واژگونه گشتن نفس در ادراكات و معكوس شدن آن در صدور احكام به خاطر پيروي هواي نفس و اعراض از عقل سليم است، آن عقلي كه تقاضاهاي قواي سركش حيواني را تعديل مي‌كند.
و در تفسير عياشي از زراره و حمران و محمد بن مسلم از ابي جعفر و ابي عبد اللَّه (ع) روايت شده كه در تفسير آيه" وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَ أَبْصارَهُمْ" فرمودند: مقصود از" أَوَّلَ مَرَّةٍ" در جمله" كَما لَمْ يُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ" آن موقعي است كه خداوند از ايشان ميثاق و پيمان گرفت «2».
مؤلف: به زودي بحث در باره ميثاق در تفسير آيه" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ ..." «3» خواهد آمد- ان شاء اللَّه- ولي سابقا در بيان آيه گذشت كه ظاهر سياق اين است كه مراد از آن ايمان نياوردن ايشان به قرآن در اول دعوت است.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 213 [.....]
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 374، ح 81
(3)سوره اعراف آيه 172
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 449

[سوره الأنعام (6): آيات 114 تا 121] ..... ص : 449

اشاره

أَ فَغَيْرَ اللَّهِ أَبْتَغِي حَكَماً وَ هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ إِلَيْكُمُ الْكِتابَ مُفَصَّلاً وَ الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْلَمُونَ أَنَّهُ مُنَزَّلٌ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ فَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ (114) وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (115) وَ إِنْ تُطِعْ أَكْثَرَ مَنْ فِي الْأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَخْرُصُونَ (116) إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ مَنْ يَضِلُّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ (117) فَكُلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ إِنْ كُنْتُمْ بِآياتِهِ مُؤْمِنِينَ (118)
وَ ما لَكُمْ أَلاَّ تَأْكُلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ قَدْ فَصَّلَ لَكُمْ ما حَرَّمَ عَلَيْكُمْ إِلاَّ مَا اضْطُرِرْتُمْ إِلَيْهِ وَ إِنَّ كَثِيراً لَيُضِلُّونَ بِأَهْوائِهِمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُعْتَدِينَ (119) وَ ذَرُوا ظاهِرَ الْإِثْمِ وَ باطِنَهُ إِنَّ الَّذِينَ يَكْسِبُونَ الْإِثْمَ سَيُجْزَوْنَ بِما كانُوا يَقْتَرِفُونَ (120) وَ لا تَأْكُلُوا مِمَّا لَمْ يُذْكَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ إِنَّهُ لَفِسْقٌ وَ إِنَّ الشَّياطِينَ لَيُوحُونَ إِلي أَوْلِيائِهِمْ لِيُجادِلُوكُمْ وَ إِنْ أَطَعْتُمُوهُمْ إِنَّكُمْ لَمُشْرِكُونَ (121)

ترجمه آيات ..... ص : 449

آيا جز خدا داوري بجويم و حال آنكه او است كه اين كتاب را جزء به جزء به شما نازل كرده و كساني كه كتاب‌شان داده‌ايم مي‌دانند كه قرآن به حق از طرف پروردگار تو نازل شده، پس به هيچ وجه از دودلان مباش (114).
و گفتار پروردگارت از روي راستي به انجام رسيد، كلمات وي تغيير پذير نيست كه او شنوا و دانا است (115).
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 450
اگر اكثر مردم روي زمين را اطاعت كني تو را از راه خدا گمراه خواهند كرد كه جز گمان را پيروي نمي‌كنند و جز تخمين نمي‌زنند (116).
پروردگار تو بهتر ميداند چه كسي از راه او گمراه است، و نيز او هدايت شدگان را بهتر مي‌شناسد (117).
اگر به آيه‌هاي خدا ايمان داريد از ذبحي كه نام خدا بر آن برده شده بخوريد (118).
و چرا از آنچه اسم خدا بر آن برده شده نمي‌خوريد و حال آنكه خدا آنچه را كه به شما حرام كرده برايتان شرح داده جز آنچه بدان ناچار شده‌ايد، و خيلي‌ها به هوس‌هاي خويش بدون علم گمراه مي‌شوند كه خداي تو تجاوزكاران را بهتر مي‌شناسد (119).
گناه ظاهر و نهان را واگذاريد، كساني كه گناه مي‌كنند به زودي سزاي اعمالي را كه مي‌كرده‌اند خواهند ديد (120).
از ذبحي كه نام خدا بر آن ياد نشده مخوريد كه عصيان است، ديو نهادان به دوستان خود القا مي‌كنند تا با شما مجادله كنند اگر اطاعتشان كنيد مشرك خواهيد بود (121).

بيان آيات ..... ص : 450

اشاره

اين آيات با اينكه به شهادت فاء تفريع در" أَ فَغَيْرَ اللَّهِ" به آيات پيشين اتصال دارند در ميان خودشان نيز- كه هشت آيه هستند- اتصال دارند كه برخي را به برخي ربط مي‌دهد و به همديگر برمي‌گرداند، زيرا آيات مشتملند بر اينكه نبايد جز خدا را حكم گرفت و به حكمش گوش داد در حالي كه خداي متعال احكام خود را به تفصيل در كتاب خود بيان فرموده، و مشتملند بر نهي از پيروي و فرمانبرداري از بيشتر مردم زيرا فرمانبرداري از بيشتر مردم كه پيروي ظن و تخمين مي‌كنند گمراه كننده است. و در آخر آيات بيان مي‌كند كه مشركين- كه اولياي شياطينند- با مؤمنين در باره خوردن مردار مجادله مي‌كنند، و در اين آيات به خوردن آنچه به نام خدا ذبح شده امر و از آنچه به نام خدا ذبح نشده نهي شده است، و اينكه آنچه خدا فرموده و براي بندگان خود پسنديده همين است.
اين بيان مؤيد آن روايتي است كه از ابن عباس نقل شده كه گفته است: مشركين در مساله خوردن گوشت ميته با رسول خدا (ص) و مؤمنين مجادله مي‌كردند كه چرا شما حيواني را كه خودتان ذبح مي‌كنيد مي‌خوريد و اما حيواني را كه خداوند كشته است نمي‌خوريد؟ در پاسخ آنان اين آيات نازل شد كه فرق بين آن دو حيوان را بيان نموده و حكم خداي را اثبات كرده است.
" أَ فَغَيْرَ اللَّهِ أَبْتَغِي حَكَماً وَ هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ إِلَيْكُمُ الْكِتابَ مُفَصَّلًا" در مجمع البيان مي‌گويد: لفظ" حكم" و" حاكم" به يك معنا است، جز اينكه
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 451
" حكم" در رسانيدن مدح بليغ‌تر است، براي اينكه در حق كسي اطلاق مي‌شود كه استحقاق حكم كردن را دارد، و جز به حق حكومت و قضاوت نمي‌كند، به خلاف" حاكم" كه مطلق است و به اشخاصي هم كه گاهي به باطل حكومت و قضاوت مي‌كنند اطلاق مي‌شود. و در معناي كلمه" تفصيل" مي‌گويد: اين كلمه به معناي روشن ساختن معاني و رفع اشتباه از آن است، به نحوي كه اگر خلط و تداخلي در آن معاني شده و در نتيجه مراد و مقصود مبهم شده باشد آن خلط و تداخل را از بين ببرد «1».
حرف" فاء" در جمله" أَ فَغَيْرَ اللَّهِ" حرف تفريع است، يعني بيان مي‌كند كه جمله مزبور فرع و نتيجه جملات قبل است كه راجع به بياناتي بود كه از ناحيه خداي تعالي آمده، و نيز پيش‌تر فرموده بود:" وَ هذا كِتابٌ أَنْزَلْناهُ مُبارَكٌ مُصَدِّقُ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ ..." پس معناي آيه چنين مي‌شود: آيا من به غير خدا مانند شركايي كه شما آنها را معبود خود گرفته‌ايد يا كساني كه به آنها انتساب مي‌جوييد حكمي بگيرم و در طلب حكمي كه حكمش را پيروي كنم برآيم در حالي كه خداي تعالي سزاوار حكميت است، چون اوست آن كسي كه اين كتاب (قرآن) را بر شما نازل كرده، كه هيچ يك از معارفش مختلط به ديگري نبوده و هيچ يك از احكامش مشتبه به ديگري نيست، و غير چنين كسي سزاوار حكميت نيست.
بنا بر اين، اين آيه در معناي آيه" وَ اللَّهُ يَقْضِي بِالْحَقِّ وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَقْضُونَ بِشَيْ‌ءٍ إِنَّ اللَّهَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ" «2» و آيه" أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدي" «3» مي‌باشد.
" وَ الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْلَمُونَ ..."
در اينجا خطاب را دوباره متوجه رسول خدا (ص) نموده و مطلبي را گوشزد وي مي‌سازد كه با شنيدن آن ايمان و ثبات قدم آن جناب نسبت به خطابي كه قبلا به مشركين داشت زيادتر مي‌گردد. پس در حقيقت در كلام التفاتي بكار رفته، و جمله مورد بحث به منزله جمله معترضه‌اي است كه به منظور ثبوت قدم و اطمينان قلب رسول خدا و نيز براي اينكه مشركين بدانند كه آن جناب در كار خود بصيرت دارد، در وسط كلام آورده شده.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 4 ص 353
(2)خداوند حكم مي‌كند به حق و آن كساني كه شما ايشان را جز خدا مي‌پرستيد به چيزي حكم نمي‌كنند به درستي كه خداوند، آري همو، شنوا و بينا است. سوره مؤمن آيه 20
(3)آيا با اين حال كسي كه به سوي حق دعوت مي‌كند سزاوارتر است به اينكه پيرويش كنيد يا آن كس كه خود راهي به جايي نمي‌برد مگر اينكه ديگري هدايتش كند؟ سوره يونس آيه 35
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 452
كلمه" بالحق" متعلق است به جمله" مُنَزَّلٌ مِنْ رَبِّكَ"، و نازل شدن به حق به همين است كه از ناحيه شيطان و از تسويلات او و يا از مقوله كهانت- كه خداوند در باره‌اش فرموده:
" هَلْ أُنَبِّئُكُمْ عَلي مَنْ تَنَزَّلُ الشَّياطِينُ، تَنَزَّلُ عَلي كُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٍ" «1» نبوده باشد و شيطان در آن تصرف نكرده، و وحي الهي با تسويلات شيطاني در آن مختلط نشده باشد، هم چنان كه در آيه" عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ" «2» اشاره فرموده است.

[معناي" كلمة" و موارد استعمال آن در قرآن] ..... ص : 452

" وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلًا لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ" لفظ" كلمه" در لغت به معناي لفظي است كه دلالت كند بر معناي تام و يا غير تام، و در قرآن كريم گاهي استعمال مي‌شود در قول حقي كه خداي تعالي آن را گفته باشد از قبيل قضا و وعد، مانند آيه" وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ" «3» كه مقصود از كلمه‌اي كه مي‌فرمايد در سابق گفته شده، آن سخني است كه در موقع هبوط آدم به وي فرموده بود، و قرآن كريم آن را چنين حكايت مي‌كند:" وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ" «4» و مانند آيه" حَقَّتْ عَلَيْهِمْ كَلِمَتُ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ" «5» كه اشاره است به آن حكمي كه در داستان ابليس كرد و فرمود" لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ" «6». و همين قضا و حكم را در جاي ديگر تفسير كرده و فرموده:" وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ" «7» و مانند آيه" وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ الْحُسْني عَلي بَنِي إِسْرائِيلَ بِما صَبَرُوا" «8» كه
__________________________________________________
(1)آيا به شما خبر بدهم كه شيطان به چه كساني نازل مي‌شود؟ او نازل مي‌شود بر هر دروغ‌پرداز گنه كار. سوره شعراء آيه 222
(2)او است داناي غيب و هيچ كس را بر غيب خويش مطلع نخواهد كرد مگر پيغمبري كه مورد رضاي او باشد كه در پيش روي او و پشت سرش نگهبان‌ها مي‌آورد تا معلوم دارد كه پيغام‌هاي پروردگارشان را رسانيده‌اند. سوره جن آيه 28
(3)و اگر كلمه‌اي كه در ازل نبود البته اختلافشان خاتمه يافته و حكم به هلاكت كافران داده مي‌شد. سوره يونس آيه 19
(4)و براي شما در زمين تا مدت معيني قرارگاه و بهره است. سوره بقره آيه 36
(5)كساني كه حتمي شده است بر آنان كلمه پروردگارت ايمان نمي‌آورند. سوره يونس آيه 96
(6)بطور مسلم جهنم را از تو و از هر كه از آدميان پيرويت كند پر مي‌كنم. سوره ص آيه 85
(7)سخن پروردگار تو بر اين رفته كه جهنم را از جنيان و آدميان يكسره پر مي‌كنم. سوره هود آيه 119
(8)سخن نيكوي پروردگار تو در باره پسران اسرائيل به پاداش صبري كه كرده بودند انجام شد. سوره اعراف آيه 137
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 453
اشاره است به آن وعده‌اي كه به بني اسرائيل داده بود كه به زودي ايشان را از ظلم فرعون نجات داده حكومت را به آنان خواهد سپرد، و قرآن آن وعده را چنين حكايت كرده:" وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ" «1».
گاهي هم به معناي موجود خارجي از قبيل انسان استعمال مي‌شود، مانند آيه" إِنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ" «2» و مسيح را از اين جهت مورد استعمال اين كلمه قرار داده كه خلقت مسيح (ع) خارق العاده بوده، عادت در خلقت انسان بر اين جاري است كه به تدريج صورت گيرد، و مسيح (ع) به كلمه ايجاد به وجود آمد، هم چنان كه در قرآن فرموده:" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «3» ظاهر سياق آيات در مورد بحث ما مي‌رساند كه مراد از" كَلِمَةُ رَبِّكَ" كلمه دعوت اسلامي باشد با آنچه لازم آنست از قبيل نبوت محمد (ص) و نزول قرآن كه به همه كتاب‌هاي آسماني محيط و مسلط است و به عموم معارف الهي و كليات شرايع ديني مشتمل مي‌باشد، چنان كه خداي تعالي در كلام خود در دعايي كه از ابراهيم (ع) هنگام بناي كعبه حكايت فرموده:" رَبَّنا وَ ابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِمْ" «4» به آن اشاره نموده است.
و همچنين به سابقه ذكرش در كتابهاي آسماني گذشته در آيه" الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ" «5» اشاره مي‌فرمايد، و همچنين آيه" وَ الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْلَمُونَ أَنَّهُ مُنَزَّلٌ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ" و آيه" الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ" «6» و آيات بسيار ديگر به آن اشاره دارد.
__________________________________________________
(1)ما چنين اراده كرده‌ايم كه بر كساني كه در دنيا ضعيف شدند و اقويا ايشان را ضعيف پنداشتند منت گذارده ايشان را زمامدار و وارث (زمين) قرار دهيم. سوره قصص آيه 5 [.....]
(2)فرشتگان گفتند: اي مريم! خدا تو را به كلمه خويش كه نام وي مسيح عيسي پسر مريم است بشارت مي‌دهد. سوره آل عمران آيه 45
(3)داستان عيسي نزد خدا چون داستان آدم است كه وي را از خاك آفريده و بدو گفت" باش" و او وجود يافت. سوره آل عمران آيه 59
(4)پروردگارا از ايشان رسولي در ميانشان مبعوث كن تا آيات تو را برايشان خوانده و كتاب و حكمتشان آموخته ايشان را تزكيه كند. سوره بقره آيه 129
(5)آن كساني كه پيروي مي‌كنند رسول پيغمبر ناخوانده درس را كه (وصف) وي را نزد خويش در تورات و انجيل نوشته مي‌يابند. سوره اعراف آيه 157
(6)آنان كه كتاب به ايشان داديم او (پيغمبر) را مانند فرزندان خود مي‌شناسند. سوره بقره آيه 146
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 454

[مراد از تماميت كلمه به صدق و عدل در:" تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ ..." كمال يافتن شرايع- با تشريع شريعت اسلام است] ..... ص : 454

پس مراد از" تماميت كلمه"- و خدا بهتر مي‌داند- اينست كه اين كلمه يعني ظهور دعوت اسلامي با نبوت محمد (ص) و نزول قرآن كه ما فوق همه كتابهاي آسماني است پس از آنكه روزگاري دراز در مسير تدريجي نبوتي پس از نبوت ديگر و شريعتي پس از شريعت ديگر سير مي‌كرد به مرتبه ثبوت رسيده در قرارگاه تحقق قرار گرفت، زيرا به دلالت آيات كريمه، شريعت اسلامي به كليات شرايع گذشته مشتمل است و زيادت بر آنان نيز دارد، چنان كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي" «1».
از اين بيان روشن شد كه مراد از" تماميت كلمه" رسيدن شرايع آسماني است از مراحل نقص و ناتمامي به مرحله كمال، و مصداقش همين دين محمدي است. خدا مي‌فرمايد:
" وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدي وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَي الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ" «2».
و تماميت اين كلمه الهي از جهت صدق اين است كه آن چنان كه گفته شده تحقق پذيرد، و تماميت آن از جهت عدل اين است كه مواد و اجزاي آن يك نواخت باشد بدون اينكه به تضاد و تناقض مشتمل شود، و هر چيز را آن طور كه شانش مي‌باشد بسنجد، بدون حيف و ميل.
و از اينجا است كه اين دو قيد يعني صدق و عدل را با جمله" لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ" بيان فرمود، زيرا كلمه الهي وقتي كه قابل تبديل نباشد خواه تبديل كننده خودش باشد و به واسطه تغيير اراده، قول خود را به هم زند، يا كسي ديگر باشد كه خدا را عاجز و مجبور به تغيير نظر كند، كلمه خدايي صدق و آنچه فرموده محقق مي‌شود، و عدل و بدون انحراف و تعدي انجام مي‌گيرد.
پس جمله:" لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ" نسبت به" صدقا و عدلا" به منزله تعليل مي‌باشد.
مفسرين ديگر را در معناي اين جمله اقوال ديگري است، از آن جمله يكي اين است كه مراد از" كلمه" و" كلمات"، قرآن مي‌باشد. و بعضي گفته‌اند: مراد از" كلمه" شرايع قرآن است كه نسخ مي‌پذيرد و مراد از" كلمات" مطالب ديگر آن است كه قابل نسخ نيست، هم چنان كه فرموده:" لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ". و بعضي گفته‌اند: منظور از" كلمه"، دين است. و بعضي گفته‌اند مراد از آن حجت است. و در باره معناي صدق و عدل گفته‌اند:" صدق"،
__________________________________________________
(1)براي شما از دين تشريع كرد آنچه نوح را به آن سفارش داده بود و آنچه را به تو وحي كرديم و آنچه ابراهيم و موسي و عيسي را به آن سفارش كرديم. سوره شوري آيه 13
(2)سوره صف آيه 9
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 455
وصف اخباري است كه در قرآن آمده و" عدل" وصف احكام آن است.
و اينكه در آخر فرموده:" وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ" معنايش اين است كه او اجابت مي‌كند آنچه را كه شما به لسان حاجت از او مي‌طلبيد و مي‌داند حقيقت حوائجي را كه شما داريد. و يا معنايش اين است كه او به وسيله ملائكه خود مي‌شنود اخبار حوادثي را كه شما داريد. و يا معنايش اين است كه او به وسيله ملائكه خود مي‌شنود اخبار حوادثي را كه در ملكش رخ مي‌دهد و مي‌داند همه آنها را بدون واسطه ملائكه. و يا معنايش اين است كه او مي‌شنود گفتارهاي شما را و مي‌داند كارهايي را كه شما انجام مي‌دهيد.
" وَ إِنْ تُطِعْ أَكْثَرَ مَنْ فِي الْأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ ..."
كلمه" خرص" در لغت هم به معناي دروغ آمده و هم به معناي تخمين، و معناي دوم با سياق آيه مناسب‌تر است زيرا جمله" وَ إِنْ هُمْ إِلَّا يَخْرُصُونَ" و همچنين جمله قبليش در حقيقت كار تعليل را مي‌كند، و براي جمله" وَ إِنْ تُطِعْ أَكْثَرَ مَنْ فِي الْأَرْضِ" به منزله علت است، و مي‌رساند كه تخمين زدن در اموري از قبيل معارف الهي و شرايع كه مي‌بايستي از ناحيه خدا اخذ شود و در آن جز به علم و يقين نمي‌توان تكيه داشت طبعا سبب ضلالت و گمراهي است.
گو اينكه سير انسان در زندگي دنياييش بدون اعتماد به ظن و استمداد از تخمين قابل دوام نيست، حتي دانشمنداني هم كه پيرامون علوم اعتباري و علل و اسباب آنها و ارتباطش با زندگي دنيوي انسان بحث مي‌كنند به غير از چند نظريه كلي به هيچ موردي برنمي‌خورند كه در آن اعتماد انسان تنها به علم خالص و يقين محض بوده باشد.

[در اموري از قبيل معارف الهي و شرايع، نبايد به حدس و تخمين بسنده كرد و جز به علم و يقين تكيه نبايد كرد] ..... ص : 455

ليكن همه اين اعتباريات قابل تخمين، مربوط است به جزئيات زندگي دنيوي، و اما سعادتي كه رستگاري انسان در داشتن آن و هلاكت ابدي و خسران دائميش در نداشتن آن است امري نيست كه قابل تخمين باشد، و خداوند در امور مربوط به سعادت انسان و همچنين در مقدمات تحصيل آن از تفكر در عالم و اينكه چه كسي آن را آفريده و غرضش چه بوده و سرانجام آن به كجا مي‌انجامد و آيا بعث و نشوري در كار است و اگر هست براي تامين سعادت در آن نشات، بعثت انبيا و فرستادن كتب لازم است يا نه؟ به هيچ وجه از بندگانش جز به علم و يقين راضي نمي‌شود، هم چنان كه در آيات بسياري از قبيل آيه،" وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ" «1» اين معنا خاطرنشان شده، و يكي از روشن‌ترين آنها آيه مورد بحث است كه مي‌فرمايد: بيشتر اهل زمين از آنجا كه پيرو حدس و تخمين‌اند نبايد ايشان را در آنچه كه بدان دعوت مي‌نمايند و
__________________________________________________
(1)چيزي را كه به آن علم نداري پيروي مكن. سوره اسرا آيه 39
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 456
طرقي كه براي خداپرستي پيشنهاد مي‌كنند اطاعت نمود براي اينكه حدس و تخمين آميخته با جهل و عدم اطمينان است، و عبوديت با جهل به مقام ربوبي سازگار نيست.
اين مطلب با قطع نظر از آيات و روايات مطلبي است كه عقل صريح نيز به آن حكم مي‌كند، البته خداي سبحان هم آن را امضا نموده و در آيه بعدي كه به منزله تعليل آيه مورد بحث است مي‌فرمايد:" إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ مَنْ يَضِلُّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ" كه نهي از اطاعت مردم را تعليل كرده است به علم خدا و اسمي از اينكه عقل چنين حكمي مي‌كند نبرده.
و در پاره‌اي از آيات به هر دو جهت يعني هم به علم خدا و هم به حكم عقل تعليل كرده، از آن جمله فرموده است:" وَ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً" تا اينجا تعليل مطلب است به حكم عقل، و در قسمت بعد، يعني" فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اهْتَدي" «1» تعليل شده به علم خداي سبحان و حكم او.
" إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ مَنْ يَضِلُّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ" گفته‌اند كه اگر به دنبال كلمه" اعلم" لفظ" من" ذكر نشود گاهي معناي تفضيل (داناتر) مي‌دهد و گاهي معناي صفت خالي از تفضيل (دانا). و در اين آيه احتمال هر دو معنا هست، چه اگر مقصود از علم حقيقت علم به گمراهان و هدايت يافتگان باشد كلمه مزبور به معناي دوم (دانا) خواهد بود، زيرا غير خداي تعالي كسي چنين علمي را ندارد تا خدا از او داناتر باشد. و اگر مقصود مطلق علم- اعم از علم ذاتي و علمي كه به عطيه خداي تعالي است- باشد كلمه مزبور معناي اول (داناتر) را خواهد داشت براي اينكه غير خدا نيز به آن مقداري كه خداوند از نعمت علم به او افاضه كرده نسبت به گمراهان و هدايت يافتگان علم دارد.
از اينكه در جمله" أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ" كلمه" اعلم" به حرف" باء" متعدي شده است برمي‌آيد كه كلمه" من" در" مَنْ يَضِلُّ" منصوب به نزع خافض است، و تقدير آن" اعلم بمن يضل" مي‌باشد، آيه‌اي هم كه قبلا از سوره نجم نقل كرديم مؤيد اين تقدير است.
" فَكُلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ إِنْ كُنْتُمْ بِآياتِهِ مُؤْمِنِينَ" در بياني كه پيش از اين آيه ايراد نمود به ثبوت رسانيد كه خداي تعالي كه پروردگار
__________________________________________________
(1)هيچ علمي به آن ندارند و جز در پي گمان و پندار نمي‌روند، و ظن و گمان هم در فهم حقيقت هيچ سودي ندارد پس از كسي كه از ذكر ما رو گردانده، و به جز زندگي دنيا نخواسته، اعراض كن. سرحد علم‌شان همان است، پروردگار تو به كسي كه از راه وي گمراه شده و به آنكه راه يافته، داناتر است. سوره نجم آيه 20
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 457
جهان و جهانيان است به اطاعت سزاوارتر از ديگران است، اينك در اين آيه از بيان قبلي استنتاج مي‌كند كه بنا بر اين بايد حكمي را كه خداوند تشريع فرموده (خوردن از گوشت حيواني كه نام خدا بر آن برده شده) اطاعت كرد، و آنچه را ديگران از روي هواي نفس و بدون علم، اباحه و تجويز مي‌كنند (خوردن از گوشت حيوان مردار كه نام خدا بر آن برده نشده) و بر سر آن به وحي و وسوسه شياطين با مؤمنين به مجادله مي‌پردازند بايد به دور انداخت.
از اينجا معلوم مي‌شود كه در جملات اين آيه و سه آيه بعد از آن عنايت اصلي متعلق به همين دو جمله" فكلوا ..." و" لا تاكلوا ..." است، و جملات ديگر به تبع آن دو جمله ذكر شده، و غرض از ذكر آنها بيان جهات آن دو حكمي است كه در آن دو جمله ذكر شده است، و گر نه اصل كلام همان دو جمله" فَكُلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ و لا تَأْكُلُوا مِمَّا لَمْ يُذْكَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ" است كه مفادش فرق گذاشتن بين حيوان ذبح شده و حيوان مردار و حليت آن و حرمت ديگري است. مي‌فرمايد: شما از آن بخوريد و از اين مخوريد هر چند مشركين با شما در فرق بين آن دو مجادله كنند.
بنا بر اين، جمله" فَكُلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ" تفريع حكم است بر بيان قبلي.
" وَ ما لَكُمْ أَلَّا تَأْكُلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ ..."
اين آيه تفريعي را كه اجمالا در آيه قبلي ذكر شده بود بطور تفصيل بيان مي‌كند، و معنايش اين است كه: خداوند آنچه را كه بر شما حرام كرده بيان فرموده، و صورت اضطرار را نيز استثنا كرده است و گوشت حيواني كه در هنگام ذبحش اسم خدا بر آن برده شده جزء آن محرمات نيست، پس خوردن چنين گوشتي مانعي نخواهد داشت. بسياري از مردم هستند كه كارشان گمراه ساختن ديگران است و آنان را با هواي نفس خود و بدون داشتن علم از راه به در مي‌برند، ليكن پروردگارت به كساني كه از حدود خدايي تجاوز مي‌كنند داناتر است. و اين متجاوزين همان مشركين هستند كه مي‌گفتند: چه فرق است بين آن گوشتي كه با اسم خدا ذبح شده و آن حيواني كه مردار شده و خدا آن را كشته است، يا بايد هيچكدام را نخورد، و يا هر دو را خورد.
بنا بر اين، حرف" ما" در" ما لكم" براي استفهام تعجبي است و معناي جمله" وَ ما لَكُمْ أَلَّا تَأْكُلُوا" اين خواهد بود:" چه فايده‌اي براي شما هست در نخوردن". بعضي ديگر گفته‌اند كه" ما" نافيه است و معناي جمله مزبور اين است كه:" نيست براي شما كه نخوريد".
از آيه شريفه به دست مي‌آيد كه محرمات از خوردنيها قبل از سوره انعام نازل شده، و ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 458
چون اين محرمات در ميان سور مكي در سوره نحل است پس بايد سوره نحل قبل از انعام نازل شده باشد.

[مراد از گناه ظاهري و گناه باطني در:" ذَرُوا ظاهِرَ الْإِثْمِ وَ باطِنَهُ" و اقوال مفسرين در اين باره] ..... ص : 458

وَ ذَرُوا ظاهِرَ الْإِثْمِ وَ باطِنَهُ ..."
اين آيه گر چه به حسب مضمون مطلق است، و از جميع گناهان ظاهري و باطني نهي مي‌كند ولي از سياق آيات قبل و بعد از آن استفاده مي‌شود كه اين آيه تمهيد و زمينه چيني است براي نهيي كه بعدا در جمله" وَ لا تَأْكُلُوا" مي‌آيد و لازمه آن اين است كه خوردن از گوشت حيواني كه اسم خدا بر آن برده نشده حرام و از مصاديق اثم باشد، تا اين جمله مربوط به جمله" وَ ذَرُوا ظاهِرَ الْإِثْمِ وَ باطِنَهُ" شود، پس اين خوردن،" اثم ظاهر" يا" اثم باطن" هر دو مي‌تواند باشد، ولي از تاكيد بليغي كه در جمله" وَ إِنَّهُ لَفِسْقٌ" است به دست مي‌آيد كه خوردن چنين گوشتي جزو گناهان باطني است، و گر نه هيچ احتياجي به چنين تاكيد اكيدي نبود.
از اين بيان معلوم شد كه مراد از" گناه ظاهري" آن گناهي است كه شومي عاقبت و زشتي اثرش بر كسي پوشيده نيست، مانند شرك، آشوبگري و ظلم، و مراد از" گناه باطني" آن گناهي است كه زشتيش همه كس فهم نيست، مانند خوردن ميته، خون و گوشت خوك، اين قسم از گناه با تعليم خدايي شناخته مي‌شود و عقل نيز گاهي آن را درك مي‌كند.
اين معنايي كه ما براي گناه ظاهري و باطني كرديم معنايي است كه ظاهر سياق آن را افاده مي‌كند، بعضي از مفسرين معاني ديگري براي آن كرده‌اند، از آن جمله گفته‌اند: ظاهر بودن گناه و باطن بودن آن به معناي علني بودن و پنهاني بودن آن است. و نيز گفته‌اند: مقصود از گناه ظاهري گناهاني است كه از جوارح سرمي‌زند، و گناه باطني گناهان قلبي و دروني است. و نيز گفته‌اند: گناه ظاهري به معناي زنا و گناه باطني روابط پنهاني نامشروع است.
بعضي ديگر گفته‌اند: گناه ظاهري ازدواج با زن پدر و گناه باطني به معناي زنا است. و نيز گفته‌اند: گناه ظاهري آن زنايي است كه علني انجام گيرد، و گناه باطني زنايي است كه در نهان انجام شود، چون مردم جاهليت بين اين دو قسم زنا فرق مي‌گذاشتند، و مي‌گفتند زنا در صورتي كه در نهان انجام شود گناه نيست، وقتي گناه است كه علنا ارتكاب شود «1».
اين بود اقوال مفسرين در معناي گناه ظاهري و باطني، و همانطوري كه ملاحظه مي‌كنيد هيچكدام اين اقوال با سياق آيه سازگار نيست و دليلي هم كه اقتضا كند آيه را بر خلاف ظاهرش حمل كنيم در كار نيست.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 358
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 459
جمله" إِنَّ الَّذِينَ يَكْسِبُونَ الْإِثْمَ سَيُجْزَوْنَ بِما كانُوا يَقْتَرِفُونَ" نهي قبلي را تعليل نموده از مخالفت آن مي‌ترساند.

[خطاب به مؤمنين كه اگر در خوردن مردار، از مشركين پيروي كنند در زمره آنان قرار خواهند گرفت] ..... ص : 459

" وَ لا تَأْكُلُوا مِمَّا لَمْ يُذْكَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ" نهي در اين جمله مقابل امري است كه در جمله" فَكُلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ" بود. جمله" وَ إِنَّهُ لَفِسْقٌ ..." نيز نهي مزبور را تعليل نموده تثبيت مي‌كند. و تقدير جمله" و انه لفسق" در حقيقت چنين است:" خوردن از گوشت ميته و گوشتي كه در هنگام ذبحش اسم خدا بر آن برده نشده فسق است، و هر فسقي اجتنابش واجب است پس اجتناب از خوردن چنين گوشتي نيز واجب است".
و اما جمله" وَ إِنَّ الشَّياطِينَ لَيُوحُونَ إِلي أَوْلِيائِهِمْ لِيُجادِلُوكُمْ" اين جمله رد آن سخني است كه مشركين به دهان مؤمنين انداخته و جواب شبهه‌اي است كه به ذهن مؤمنين القا كرده بودند، و آن اين بود كه: چطور حيوان ذبح شده بدست شما حلال است و اما حيواني كه خدا آن را كشته خوردنش حرام؟ جواب مي‌دهد: اين سخن از چيزهايي است كه شيطان به دلهاي اولياي خود (مشركين) القا مي‌كند، زيرا بين اين دو قسم گوشت فرق هست، يكي خوردنش فسق است و آن ديگري نيست، خدا خوردن ميته را حرام كرده و آن ديگري را نكرده، زيرا در بين محرمات الهي اسمي از حيوان تذكيه شده برده نشده است.
و اما جمله" وَ إِنْ أَطَعْتُمُوهُمْ إِنَّكُمْ لَمُشْرِكُونَ" اين جمله تهديد مي‌كند مخالفت كنندگان را به خروج از ايمان، و معنايش اين است كه: اگر شما مشركين را در خوردن از گوشت ميته اطاعت كنيد شما نيز مانند ايشان مشرك خواهيد شد. حال يا از اين جهت كه قائل به سنت مشركين شده‌اند، و يا از اين جهت كه با اطاعت ايشان از اولياي ايشان مي‌شوند، هم چنان كه فرموده:" وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ" «1».
اينكه اين جمله، يعني جمله" وَ إِنْ أَطَعْتُمُوهُمْ" در ذيل نهي از خوردن گوشت مردار واقع شده نه در ذيل امر به خوردن گوشتي كه اسم خدا بر آن برده شده خود دليل بر اين است كه غرض مشركين از جدالي كه با مؤمنين داشتند اين بوده كه مؤمنين گوشت مردار را هم بخورند نه اينكه گوشت تذكيه شده را نخورند.
__________________________________________________
(1)و كسي كه از شما دوست بدارد ايشان را او از ايشان خواهد بود. سوره مائده آيه 51
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 460

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل جمله" وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ ... ..." و تذكيه حيوانات و)] ..... ص : 460

در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابي اليمان جابر بن عبد اللَّه روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) در روز فتح مكه داخل مسجد الحرام شد در حالي كه چوبدستي در دست داشت، اقوام عرب هر كدام در مسجد الحرام براي خود بتي داشتند كه آن را مي‌پرستيدند، رسول خدا (ص) به هر يك از اين بت‌ها كه مي‌گذشت عصاي خود را به سينه آن مي‌كوبيد و مي‌گذشت و تا بتي واژگون مي‌شد مردمي كه دنبال آن حضرت بودند با تبرهايي كه در دست داشتند آن بت را خرد كرده از مسجد بيرون مي‌انداختند. و رسول خدا (ص) مكرر اين آيه را مي‌خواند:" وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلًا لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ" «1».
و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه و ابن النجار از انس بن مالك از رسول خدا روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه" وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلًا" فرمود: مقصود كلمه" لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ" است «2».
و در كافي به سند خود از محمد بن مروان روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: امام در همان موقعي هم كه در شكم مادر است گفتگوها را مي‌شنود، و وقتي به دنيا مي‌آيد بين دو كتفش نوشته شده:" وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلًا لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ". و هر گاه زمام امر به دست او بيفتد خداوند عمودي از نور برايش قرار مي‌دهد كه با آن نور آنچه را كه اهل هر شهري عمل مي‌كنند مي‌بيند «3».
مؤلف: اين معنا به طرق ديگري از عده‌اي از اصحاب ما از امام صادق (ع) روايت شده. مرحوم قمي «4» و عياشي «5» نيز در تفسير خود آن را از آن حضرت روايت كرده‌اند، و در بعضي از آن طرق دارد كه آيه شريفه در بين دو چشم امام و در بعضي ديگر دارد كه در بازوي راست او نوشته مي‌شود.
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 3 ص 40
(3)كافي ج 1 ص 387 ح 4
(4)تفسير قمي ج 1 ص 214- 215 [.....]
(5)تفسير عياشي ج 1 ص 374 ح 82
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 461
اين اختلافي كه در مورد نوشته شدن آيه است كشف مي‌كند از اينكه مراد از نوشته شدن، قضاي الهي و ظهور حكم او است، و اختلاف در موضع كتابت از جهت اختلاف در اعتبار است، مثلا آن روايتي كه مي‌گويد آيه شريفه بين دو چشم امام نوشته شده آيه را وجهه و هدف امام قرار داده و مي‌رساند كه امام هميشه متوجه اين آيه است. و آن روايتي كه مي‌گويد آيه شريفه بين دو كتف امام نوشته شده منظور از آن اين است كه بار امامت به دوش آن حضرت گذاشته شده و ظهور و تاييد امام به بركت اين آيه است. و آن روايتي كه مي‌گويد آيه شريفه به بازوي راست امام نوشته شده مي‌رساند كه اين آيه برنامه عملي امام است و تقويت و تاييد امام در عمل به وسيله اين آيه است.
اين روايت و آن دو روايتي كه قبل از آن ايراد شد آنچه را كه در بيان آيه گفتيم كه آيه ظهور دارد در اينكه مراد از تماميت كلمه، ظهور دعوت اسلامي و لوازم آن از قبيل نبوت رسول خدا (ص) و نزول قرآن و امامت ائمه اهل بيت (ع) است را تاييد مي‌كند.
در تفسير عياشي در ذيل آيه" فَكُلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ" از محمد بن مسلم روايت شده كه گفت: من از امام (ع) پرسيدم مردي ذبح مي‌كند و در هنگام ذبح" لا اله الا اللَّه" و يا" سبحان اللَّه" و يا" الحمد للَّه" و يا" اللَّه اكبر" مي‌گويد آيا اينگونه ذكرها كفايت از" بسم اللَّه" مي‌كند؟ فرمود: آري همه اينها اسماي خداي تعالي است «1».
و نيز در همين تفسير عياشي از ابن سنان روايت شده كه گفت: از امام صادق (ع) پرسيدم آيا خوردن ذبيحه پسر بچه و زنان حلال است؟ فرمود: آري، در صورتي كه زن مسلمان باشد و در هنگام ذبح اسم خدا را ببرد ذبيحه‌اش حلال است، و همچنين پسر بچه در صورتي كه بازويش قدرت ذبح را داشته باشد و در هنگام ذبح اسم خدا را ببرد ذبيحه‌اش حلال است، و اگر هم مرد مسلمان بردن اسم خدا را فراموش كند باز خوردن ذبيحه‌اش اشكال ندارد، مگر آنكه در دين متهم باشد «2». (يعني در اثر اتهام گمان بري كه گفتن بسم اللَّه را عمدا ترك نموده).
مؤلف: در اين معنا روايات ديگري از طرق اهل سنت وارد شده.
و نيز در همان كتاب از حمران روايت شده كه گفت: من از امام صادق (ع) شنيدم كه در باره ذبيحه ناصبي و يهودي مي‌فرمود: ذبيحه آنان را مخور مگر آنكه بشنوي كه در
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 1 ص 375 ح 85
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 375 ح 86- 87
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 462
هنگام ذبح اسم خدا را برده‌اند، مگر نشنيده‌اي قول خداي تعالي را كه مي‌فرمايد:" وَ لا تَأْكُلُوا مِمَّا لَمْ يُذْكَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ" «1».
و در الدر المنثور است كه ابو داوود و بيهقي در كتاب سنن خود و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: آيه" وَ لا تَأْكُلُوا مِمَّا لَمْ يُذْكَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ إِنَّهُ لَفِسْقٌ" نسخ شده، و آيه" وَ طَعامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ حِلٌّ لَكُمْ" «2» ذبيحه اهل كتاب را از مفاد آن آيه استثنا كرده «3».
مؤلف: مساله نسخ از ابي حاتم از مكحول نيز روايت شده. و در اول سوره مائده در تفسير آيه" وَ طَعامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ" هم گذشت كه اين آيه اگر ناسخ آيه مورد بحث هم باشد تنها در مساله اشتراط اسلام در شخص تذكيه كننده آن را نسخ كرده نه در مساله وجوب بردن اسم خدا، براي اينكه آيه اول سوره، نظري به مساله بردن اسم خدا ندارد و در اين مساله تنافي و تضادي بين دو آيه نيست، و چون بحث در اين مساله مربوط به فقه است لذا از آن مي‌گذريم.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 375 ح 86- 87
(2)سوره مائده آيه 5
(3)الدر المنثور ج 3 ص 43
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 463

[سوره الأنعام (6): آيات 122 تا 127] ..... ص : 463

اشاره

أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها كَذلِكَ زُيِّنَ لِلْكافِرِينَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (122) وَ كَذلِكَ جَعَلْنا فِي كُلِّ قَرْيَةٍ أَكابِرَ مُجْرِمِيها لِيَمْكُرُوا فِيها وَ ما يَمْكُرُونَ إِلاَّ بِأَنْفُسِهِمْ وَ ما يَشْعُرُونَ (123) وَ إِذا جاءَتْهُمْ آيَةٌ قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتَّي نُؤْتي مِثْلَ ما أُوتِيَ رُسُلُ اللَّهِ اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ سَيُصِيبُ الَّذِينَ أَجْرَمُوا صَغارٌ عِنْدَ اللَّهِ وَ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما كانُوا يَمْكُرُونَ (124) فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ كَذلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَي الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ (125) وَ هذا صِراطُ رَبِّكَ مُسْتَقِيماً قَدْ فَصَّلْنَا الْآياتِ لِقَوْمٍ يَذَّكَّرُونَ (126)
لَهُمْ دارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ هُوَ وَلِيُّهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ (127)

ترجمه آيات ..... ص : 463

آيا آن كس كه مرده بود و زنده‌اش كرده براي او نوري قرار داديم كه به كمك آن ميان مردم راه مي‌رود با كسي كه صفت وي در ظلمات (بودن) است و از آن بيرون شدني نيست چگونه مثل هم توانند بود؟، بدينسان براي كساني كه كافر شده‌اند اعمالي كه مي‌كرده‌اند آرايش يافته است (122).
و بدينسان در هر دهكده‌اي بزرگاني قرار داديم كه بدكاران آنند تا در آن نيرنگ (و فساد) كنند و
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 464
جز با خودشان نيرنگ نمي‌كنند ولي نمي‌فهمند (123).
و چون آيه‌اي به سويشان آيد گويند هرگز ايمان نمي‌آوريم مگر آنكه نظير آنچه پيغمبران را داده‌اند به ما نيز بدهند، خدا بهتر داند كه پيغمبري خويش كجا نهد، كساني كه به گناه پرداخته‌اند به زودي نزد خدا بخاطر آن نيرنگها كه مي‌كرده‌اند خفتي و عذابي سخت به ايشان مي‌رسد (124).
هر كه را خدا بخواهد هدايت كند سينه‌اش را براي پذيرفتن اسلام مي‌گشايد و هر كه را بخواهد گمراه كند سينه‌اش را تنگ و سخت نموده گويي مي‌خواهد به آسمان بالا رود، بدينسان خدا بر كساني كه ايمان نمي‌آورند ناپاكي مي‌نهد (125).
اين است راه راست پروردگار تو، و به راستي ما اين آيه‌ها را براي كساني كه اندرز مي‌گيرند شرح داده‌ايم (126).
ايشان در پيشگاه پروردگارشان سراي سلامت دارند و همو به پاداش كارهايي كه مي‌كرده‌اند دوستدار ايشان است (127).

بيان آيات ..... ص : 464

[تشبيه ايمان، به حيات و نور، و كفر، به مرگ و تاريكي] ..... ص : 464

" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ ...".
معناي آيه روشن است، و آنچه از آيه به ذهن ساده و بسيط تبادر مي‌كند اينست كه مثلي است كه براي هر مؤمن و كافري زده شده، زيرا انسان قبل از آنكه هدايت الهي دستگيريش كند شبيه ميتي است كه از نعمت حيات محروم است و حس و حركتي ندارد، و پس از آنكه موفق به ايمان شد و ايمانش مورد رضايت پروردگارش هم قرار گرفت مانند كسي است كه خداوند او را زنده كرده و نوري به او داده كه با آن نور مي‌تواند هر جا كه بخواهد برود، و در پرتو آن نور راه خود را از چاه و خيرش را از شر و نفعش را از ضرر تميز دهد، منافع و خيرات را بگيرد و از ضرر و شر احتراز كند. به خلاف كافر كه مثلش مثل كسي است كه در ظلمت و تاريكي محض به سرمي‌برد و راه نجات و مفري پيدا نمي‌كند، كافر زندگي و مرگش و همچنين در عوالم بعد از مرگش همه در ظلمت است، در زندگي خير را از شر و نفع را از ضرر تشخيص نمي‌دهد. اين آيه از نظري نظير آيه" إِنَّما يَسْتَجِيبُ الَّذِينَ يَسْمَعُونَ وَ الْمَوْتي يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ" «1»
__________________________________________________
(1)فقط كساني كه گوش شنوا دارند (دعوت تو را) اجابت مي‌كنند و مردگان را خدا زنده مي‌كند.
سوره انعام آيه 36
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 465
و آيه" مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً" «1» است.

[بيان اينكه حقيقتا مؤمن در حياتي جز زندگي ساير انسانها بسر مي‌برد و از اراده و شعوري فوق اراده و شعور ديگران برخوردار است] ..... ص : 465

بنا بر اين، در آيه شريفه استعاراتي به كار رفته: ضلالت را به مرگ، ايمان و هدايت يافتن را به زندگي، هدايت به سوي ايمان را به احيا، راه پيدا كردن به اعمال صالح را به نور، و جهل را به ظلمت تشبيه كرده، و همه اين تشبيهات براي نزديك ساختن مطلب به ذهن عامه مردم است، چون فهم عامه مردم آن قدر رسا نيست كه براي انسان از آن نظر كه انسان است زندگي ديگري غير از زندگي حيوانيش سراغ كند، او در افق پستي كه همان افق ماديت است به سرمي‌برد، و به لذايذ مادي و حركات ارادي به سوي آن سرگرم است، و جز اين سنخ لذايذ و اين قسم پيشرويها لذت و حركت ديگري سراغ ندارد، و منشا اين سنخ شعور همان زندگي حيواني است نه انساني تا او بتواند به زندگي انساني خود پي ببرد.
اين سنخ مردم فرقي بين مؤمن و كافر نمي‌بينند و هر دو را از نظر داشتن موهبت حيات برابر مي‌دانند. براي چنين مردمي معرفي كردن مؤمن را به اينكه او زنده است به زندگي ايماني و داراي نوري است كه با آن نور راه مي‌رود، و همچنين معرفي كردن كافر را به اينكه او مرده به مرگ ضلالت است و در ظلمتي به سرمي‌برد كه مخرج و مفري از آن نيست، محتاج است به تشبيهاتي كه حقيقت معناي مورد نظر را به افق فهم آنان نزديك كند.
اين آن معنايي است كه هر كس آن را از آيه مي‌فهمد، ليكن اگر در اطراف آيه دقت و تامل بيشتري شود معناي دقيق‌تري از آن به دست مي‌آيد، زيرا مي‌بينيم كه خداي سبحان در كلام مجيد خود به انسان‌هاي الهي حيات جاويدي را نسبت مي‌دهد كه با مردن سپري نمي‌شود، و پس از مرگ هم در تحت ولايت خدا محفوظ به حفظ او است. در آن زندگي تعب و فرسودگي نيست، ذلت و شقاوت نيست، صاحبان آن زندگي مستغرق در محبت پروردگار خود و خرسند به تقرب درگاه او هستند، و جز خير چيزي نمي‌بينند، و جز با سعادت مواجه نمي‌شوند، در امنيت و سلام به سرمي‌برند، امنيت و سلامتي كه آميخته با خوف و خطر نيست، و سعادت و بهجت و لذتي كه آخر نداشته و از بين رفتني نيست، چيزهايي را مي‌بينند و مي‌شنوند كه مردم ديگر از ديدن و شنيدن آن محرومند، عقل و اراده‌شان به جاهايي دست مي‌يابد كه عقل و اراده مردم ديگر بدان دست پيدا نمي‌كند، گر چه ظواهر اعمال و صور حركات و سكناتشان عينا شبيه به ظواهر اعمال و حركات و سكنات ديگران است پس ناگزير شعور و اراده‌اي فوق شعور و اراده ديگران دارند و ناگزير در آنان منشا ديگري براي اينگونه اراده
__________________________________________________
(1)هر كس از مرد و زن عمل صالح كند و مؤمن باشد او را زندگي نيكو دهيم. سوره نحل آيه 97
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 466
و شعور هست. و آن حيات انساني است، آري، اين چنين افراد علاوه بر حيات نباتي و حيات حيواني حيات ديگري دارند كه مردم كافر فاقد آنند، و آن حيات انساني است.
همانطوري كه حيوانات در عين اينكه در تغذيه و نمو با نباتات شريكند از آنها امتياز داشته، و ما به خاطر حركت ارادي كه در آنها مي‌بينيم حكم مي‌كنيم به اينكه علاوه بر حيات نباتي حيات ديگري بنام حيات حيواني دارند، و نيز همانطوري كه مردم بي ايمان را با اينكه در درك لوازم زندگي و داشتن حركات ارادي با ساير حيوانات مشتركند بخاطر آثار عجيب و افكار و تعقلات عالي‌تري كه در آنان مشاهده مي‌كنيم بدون ترديد حكم مي‌كنيم به اينكه حياتي فوق حيات ساير حيوانات دارند، همچنين بايد حكم كنيم به اينكه انسانهاي با علم و ايمان و آن افرادي كه پروردگار خود را شناخته و با شناختن او از غير او قطع علاقه نموده‌اند داراي حياتي فوق حيات ساير انسانها هستند، چون اين گونه افراد نيز چيزهايي را درك مي‌كنند كه درك آن در وسع و طاقت ديگران نيست و چيزهايي را اراده مي‌كنند كه ديگران از اراده كردن آن عاجزند. خداي تعالي هم درباره آنان فرموده:" فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً" «1» و نيز در باره انسانهاي فاقد ايمان فرموده:" لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ" «2»، و در عين اينكه همان دل و چشم و گوش كه در مردم با ايمان است براي مردم بي ايمان هم اثبات همان را كرده، آن آثار كاملي كه دل و چشم و گوش در مردم با ايمان دارد از مردم بي ايمان نفي كرده و به اين مقدار هم اكتفاء ننموده براي مردم با ايمان روح مخصوصي اثبات كرده و فرموده:" أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" «3».
پس به خوبي روشن گرديد اينكه مي‌گوييم براي مؤمن حيات و نوري ديگر است مجاز گويي نبوده بلكه راستي در مؤمن حقيقت و واقعيتي داراي اثر، وجود دارد كه در ديگران
__________________________________________________
(1)پس به يقين آنان را به يك زندگي ديگري كه زندگي طيب است زنده مي‌كنيم". سوره نحل آيه 97
(2)دلهايي دارند كه با آن فهم نمي‌كنند، چشمهايي دارند كه با آن نمي‌بينند و گوشهايي دارند و ليكن با آن نمي‌شنوند، ايشان چون حيواناتند بلكه گمراه‌ترند، آنان همانند مردمي هستند كه غافلند. سوره اعراف آيه 179
(3)خدا بر دلهاشان نور ايمان نگاشته و به روح قدس الهي آنها را مؤيد و منصور گردانيده. سوره مجادله آيه 22
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 467
وجود ندارد. و اين حقيقت سزاوارتر است به اينكه اسم حيات و زندگي بر آن گذاشته شود تا آن حقيقتي كه در ديگر مردم است، و آن را در مقابل حيات نباتي حيات و زندگي حيواني مي‌ناميم.
پس اينكه در آيه مورد بحث فرمود:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ" معنايش اين مي‌شود:" آيا كسي كه از ناحيه نفس خود گمراه و فاقد هدايت است و يا مدتي كافر بوده- و اين خود نوعي مرگ است- و خداوند او را به حيات ايمان و هدايت زنده كرده و براي او نور يعني علمي كه زاييده ايمان است قرار داده مثل كسي است كه به گمراهي ذاتي و يا به گمراهي سابق خود باقي است؟" و اينكه گفتيم" نور" به معناي آن علمي است كه از ايمان متولد مي‌شود شاهدش روايتي است كه شيعه و سني آن را از رسول خدا (ص) نقل كرده‌اند كه فرمود:" هر كه عمل كند به آنچه كه عالم به آن است خداوند علم به آنچه را هم كه نمي‌داند روزيش نموده آنچه را هم كه نمي‌دانست به او ياد مي‌دهد" جهت اين مطلب روشن است، زيرا وقتي روح ايمان در دل كسي جايگير شد عقايد و اعمال او هم عوض شده به صورتي كه مناسب با ايمان باشد در مي‌آيد، عينا مانند ملكات نفساني از قبيل فضايل و رذايل كه وقتي در نفس پيدا شد رنگ اعمال را هم مناسب با خود مي‌سازد.
بعضي ديگر از مفسرين در معناي آيه گفته‌اند: مراد از" نور" ايمان و يا قرآن است. و اين معنا از سياق آيه به دور است.
به هر حال، يكي از آثار اين نور را دين شمرده كه مؤمن داراي اين نور در مسير زندگي اجتماعي كه مسير تاريك و پرتگاه عجيبي است راه خود را پيدا نموده، از اعمال، آن عملي را انجام مي‌دهد كه در سعادت زندگيش نافع باشد، و آن كارهايي كه برايش ضرر دارد نمي‌كند.
وقتي حال مؤمن چنين باشد آيا او مثل كسي است كه در ظلمتهاي گمراهي و نداشتن نور ايمان به سر برده و از آن بيرون شدني نيست؟ هرگز مثل او نيست، براي اينكه مرگ هيچوقت اثر زندگي را ندارد، پس نبايد اميدوار بود كه كافر در عين كفرش به سوي اعمالي كه نافع براي آخرتش باشد هدايت شود.
پس، از آنچه گفته شد روشن گرديد كه جمله" كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ ..." در تقدير:
" هو في الظلمات ليس بخارج منها" بوده، و مبتدايي كه همان ضمير" هو" باشد حذف شده و ضمير مزبور ضمير موصول (من) و عايد به آن است. بعضي‌ها گفته‌اند: تقديرش" كمن مثله مثل من هو في الظلمات" بوده، و اين حرف جز كثرت تقدير عيب ديگري ندارد.
" كَذلِكَ زُيِّنَ لِلْكافِرِينَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" از ظاهر سياق صدر آيه چنين برمي‌آيد كه تشبيه" كذلك" از قبيل تشبيه فرع به اصل و
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 468
به منظور اعطاي قاعده كلي بوده باشد، مانند تشبيهي كه در آيه" كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ" «1» و" كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ" «2» است و در حقيقت به رسول خدا (ص) مي‌فهماند كه آن مثالي را كه ما زديم قاعده‌اي كلي گرفته و بر مثل ديگري كه زده مي‌شود بر آن قياس كن. بنا بر اين، معناي جمله" كَذلِكَ زُيِّنَ ..." اين خواهد بود: كافر مفري از ظلمات ندارد، براي اينكه اعمال او آن چنان به نظرش جلوه كرده و او را مجذوب ساخته كه نمي‌گذارد به فكر بيرون آمدن از ظلمت همان عمل افتاده خود را به فضاي روشن سعادت بكشاند. آري، خداوند مردم ستمگر را هدايت نمي‌كند.
بعضي ديگر در وجه تشبيه مزبور گفته‌اند: تشبيه عمل كفار است به عمل مسلمين و مؤمنين، و معنايش اين است كه: كفر در نظر كفار جلوه كرده و به آن عمل كرده‌اند هم چنان كه ايمان در نظر مؤمنين جلوه كرده و بدان عمل نموده‌اند. و ليكن اين معنا از سياق صدر آيه به دور است.
" وَ كَذلِكَ جَعَلْنا فِي كُلِّ قَرْيَةٍ أَكابِرَ مُجْرِمِيها ..."
گويا مقصود اين باشد كه ما گروهي را زنده نموده و براي ايشان نوري قرار داديم كه با آن نور در ميان مردم زندگي كنند، و گروهي ديگر را از اين زندگي محروم ساختيم، در نتيجه در ظلمتها مانده و از آن بيرون شدني نيستند، اعمالشان هم كه در نظرشان خيلي جلوه كرده آنان را در خلاصي از ظلمتها سود نمي‌دهند، و ما به همين نحو از مجرمين هر قريه‌اي بزرگتران ايشان را واداشتيم تا در آن قريه در مقابل دعوت ديني پيغمبر و گروندگان مكر كنند، ليكن مكرشان سودي به حالشان نمي‌دهد، چون ايشان در ظلمت بسر مي‌برند، و نمي‌توانند خير و شر خود را ببينند، و نمي‌فهمند كه خسارت مكرشان به خودشان عايد مي‌شود.
روي اين حساب منظور از جمله" كَذلِكَ زُيِّنَ لِلْكافِرِينَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" بيان اين جهت خواهد بود كه اعمال كفار با همه جلوه‌اي كه در نظر ايشان دارد در استخلاص از ظلمتهايي كه ايشان در آن به سر مي‌برند كوچكترين سودي برايشان ندارد. و منظور از جمله" وَ كَذلِكَ جَعَلْنا فِي كُلِّ قَرْيَةٍ أَكابِرَ مُجْرِمِيها ..." بيان اين جهت خواهد بود كه اعمال ايشان و مكر و خدعه‌هايي كه به ضرر دعوت ديني و عليه انبيا و گروندگانشان مي‌كنند ضرري به حال آنان نداشته بلكه همه ضررها متوجه خودشان مي‌شود، و ليكن نمي‌فهمند، چون در ظلمت به سر مي‌برند.

[مكر بزرگان و اعيان هر قريه در برابر دعوت انبياء و استهزائشان به رسالت پيغمبر (ص)] ..... ص : 468

بعضي از مفسرين گفته‌اند:" معناي تشبيهي كه در آيه است اين است كه نظير آنچه
__________________________________________________
(1 و 2)سوره رعد آيه 17
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 469
كه ما برايت شرح داديم عمل كفار در نظرشان جلوه كرد، و باز نظير آن در هر قريه‌اي بزرگتران مجرمينش را واداشتيم تا مكر كنند، و در مقابل مكر آنان مؤمنين را نور داديم، پس هر رفتاري كه با مؤمنين كرديم با كفار هم كرديم الا اينكه كفار به سوء اختيار خود گمراهي و مؤمنين به حسن اختيار خود هدايت را اختيار كردند، زيرا" جعل" (جعلنا) در هر دو به معناي صيرورت است جز اينكه در باره مؤمنين لطف و نسبت به كفار متمكن ساختن ايشان از مكر و فريب مي‌باشد". و اين سخن خالي از بعد نيست.
كلمه" جعل" در جمله" جَعَلْنا فِي كُلِّ قَرْيَةٍ أَكابِرَ مُجْرِمِيها" به همان معنايي است كه" جعل" در جمله" وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً" به آن معنا است، و چون در دومي به معناي خلق است ناگزير بايد در اولي هم به معناي خلق باشد. و بنا بر اين، معناي جمله اولي اين مي‌شود كه: ما در هر قريه‌اي بزرگترين مجرمين آن قريه را براي اين خلق كرديم كه در آن قريه مكر كنند و غايت خلقت بودن مكر در اين آيه نظير غايت بودن دخول در آتش است در آيه" وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ" «1»- كه معناي آن در چند جاي اين كتاب گذشته- و اگر اكابر مجرمين را اختصاص به ذكر داد براي اين است كه بفهماند فريب هر فريبكاري به خودش برمي‌گردد، و معلوم است كه مكركننده‌ها در هر قومي اكابر آن قومند، و اما اصاغر و كوچكترها كه همان عامه مردمند در حقيقت اتباع اكابرند، و از خود اراده مستقلي ندارند.
و اما اينكه فرمود:" وَ ما يَمْكُرُونَ إِلَّا بِأَنْفُسِهِمْ وَ ما يَشْعُرُونَ" جهتش اين است كه مكر به معناي عملي است كه مكر شده آن را به حال خود نافع بداند و حال آنكه مكر كننده آن عمل را به منظور ضرر رسانيدن به او و خنثي كردن زحمات و باطل ساختن غرضش انجام داده، و از آنجا كه خداوند سبحان غرضي از دعوت ديني خود نداشته از آن، نفعي عايد او نمي‌شود، و منظورش همه منتفع شدن خود مردم است، پس اگر كسي با خدا مكر كند و نگذارد كه غرض از دعوت‌هاي ديني حاصل شود در حقيقت به خود ضرر زده نه به پروردگار خود.
" وَ إِذا جاءَتْهُمْ آيَةٌ قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ ... رِسالَتَهُ" اينكه گفتند:" ما به تو ايمان نخواهيم آورد تا آنكه به خود ما نازل شود آنچه كه به رسولان خدا نازل مي‌شود" مقصودشان اين بوده كه آنان نيز به مقام رسالت نائل شده و علاوه بر اصول و فروع معارف ديني، داراي خود رسالت نيز بشوند، و گر نه اگر مقصودشان اين نبود جا داشت گفته آنان به عبارت:" مثل ما اوتي انبياء اللَّه" و امثال آن حكايت شود، مانند آيه
__________________________________________________
(1)سوره اعراف آيه 179
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 470
" لَوْ لا يُكَلِّمُنَا اللَّهُ أَوْ تَأْتِينا آيَةٌ" «1» و آيه" لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْنَا الْمَلائِكَةُ أَوْ نَري رَبَّنا" «2».
پس مرادشان از اينكه گفتند:" نُؤْتي مِثْلَ ما أُوتِيَ رُسُلُ اللَّهِ" اين بوده كه ما ايمان نمي‌آوريم مگر وقتي كه آنچه به فرستادگان خدا آمده براي ما نيز بيايد، و اين خود يك نحو استهزا است، زيرا بت‌پرستان اصل رسالت را قبول نداشتند، پس اين سخنشان به يك معنا شبيه به كلام ديگرشان است كه گفتند:" لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلي رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ" «3» و جوابش هم همان جوابي است كه خداي تعالي از اين كلامشان داده و فرموده:
" أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ" «4» و نيز در همين آيه مورد بحث فرموده:" اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ- خدا بهتر مي‌داند رسالت خود را در كجا قرار دهد".
از آنچه گذشت معلوم شد ضميري كه در جمله" إِذا جاءَتْهُمْ" است به" اكابر مجرمين" كه در آيه قبلي بود بر مي‌گردد، چون اگر بگوييم به عموم كفار و مشركين بر مي‌گردد جمله" حَتَّي نُؤْتي مِثْلَ ما أُوتِيَ رُسُلُ اللَّهِ" معنا نمي‌دهد، زيرا معنا ندارد مشركين همگي آرزوي رسالت را كرده باشند، اگر همه اين توقع را مي‌داشتند ديگر كسي براي تبليغ رسالت باقي نمي‌ماند. و نيز جمله" اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ" هم جواب ايشان نمي‌شد، براي اينكه جواب مشركين در اين فرض اين است كه اين آرزوي شما نشدني و لغو است نه اينكه بفرمايد:" خدا داناتر است بر اينكه رسالتش را در كجا قرار دهد".
وعيد و تهديدي هم كه در ذيل آيه است، يعني جمله" سَيُصِيبُ الَّذِينَ أَجْرَمُوا صَغارٌ عِنْدَ اللَّهِ وَ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما كانُوا يَمْكُرُونَ" نيز نظر ما را تاييد مي‌كند، براي اينكه اين جمله مي‌فهماند اين آرزو از همان اكابري است كه مرتكب جرم شده‌اند، و علت عذاب را هم همان مكري قرار داده كه در آيه قبل به اكابر مجرمين نسبت داده بود. پس معلوم مي‌شود صغار و ذلت و خواري هم عذاب همانها است، نه ديگران.
" فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ" كلمه" شرح" به معناي بسط و وسعت دادن است. راغب در مفردات خود گفته: اصل اين كلمه به معناي پهن كردن و بسط كردن گوشت و امثال آن است «5». و شرح صدري هم كه
__________________________________________________
(1)چرا خدا خودش با ما حرف نزد و آيه‌هايش به خود ما نازل نشد. سوره بقره آيه 118 [.....]
(2)چرا ملائكه بر ما نازل نشد و چرا ما پروردگار خود را نمي‌بينيم. سوره فرقان آيه 21
(3)چرا اين قرآن بر يك مرد بزرگي از مردم اين دو شهر (مكه و طائف) نازل نشد. سوره زخرف آيه 31
(4)آيا ايشان تقسيم مي‌كنند رحمت پروردگارت را؟. سوره زخرف آيه 32
(5)مفردات راغب ص 258
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 471
در قرآن به معناي ظرفيت داشتن براي فرا گرفتن علم و عرفان آمده در حقيقت به همان معناي اصليش استعمال شده، چون سينه را شرح دادن و آن را پذيراي هر معارفي كه پيش بيايد كردن خود يك نحو توسعه است، به شهادت اينكه در باره اضلال كه مقابل شرح صدر است مي‌فرمايد:" يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً".

[معناي" شرح صدر" و بيان اينكه خداوند براي هدايت بنده سينه او را شرح و توسعه مي‌دهد] ..... ص : 471

پس كسي كه خداوند سينه‌اش را براي قبول اسلام- كه همان تسليم بودن است- شرح كرده باشد در حقيقت سينه‌اش را براي تسليم در برابر اعتقادات صحيح و عمل صالح وسعت داده، به طوري كه هيچ مطلب حق و صحيحي به او پيشنهاد نمي‌شود مگر آنكه او را مي‌پذيرد، و اين نيست مگر بخاطر اينكه چشم بصيرتش نوري دارد كه هميشه به اعتقاد صحيح و عمل صحيح مي‌تابد، به خلاف آن كسي كه چشم دلش كور شده، او حق را از باطل و راست را از دروغ تشخيص نمي‌دهد، هم چنان كه فرموده:" فَإِنَّها لا تَعْمَي الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ" «1».
خود خداي تعالي هم شرح صدر را در آيه" أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلي نُورٍ مِنْ رَبِّهِ فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكْرِ اللَّهِ" «2» به همين بيان معنا كرده و فرموده: چنين كسي بر نوري خدايي سوار است كه پيش پايش را روشن مي‌كند و با توصيف مقابل آن- كه همان اضلال است- به قساوت قلب، فهمانيده كه اثر شرح صدر نرمي دل است كه دل را براي قبول ذكر خدا قابل و مستعد مي‌كند، سپس فرموده:" اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ إِلي ذِكْرِ اللَّهِ ذلِكَ هُدَي اللَّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ" «3» با ذكر نرمي دل براي پذيرفتن ذكر خدا و خضوع در برابر حق فهماند كه نرمي دل همان هدايتي است كه خداوند هر كه را
__________________________________________________
(1)پس به تحقيق چشمها (در اين مورد) كور نمي‌شود و ليكن دلهايي كه در سينه‌ها است كور مي‌گردد. سوره حج آيه 46
(2)آيا كسي كه خداوند سينه‌اش را براي (پذيرفتن) اسلام گشايش داده و او قرين نوري از ناحيه پروردگارش شده (مثل ديگران است) پس واي بر كساني كه دلهايشان نسبت به ياد خدا دچار قساوت شده است. سوره زمر آيه 22
(3)خدا بهترين گفتار را به صورت كتابي يك نواخت نازل كرد با وعد و وعيدي كه تن آن كساني كه از پروردگارشان مي‌ترسند از آن مي‌لرزد، سپس تن‌ها و دلهايشان به ياد خدا آرام مي‌گيرد، اين هدايت خدا است كه با آن هر كه را بخواهد هدايت مي‌كند و هر كه را خدا گمراه كند رهبري نخواهد داشت. سوره زمر آيه 33
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 472
بخواهد بدان موفق مي‌سازد، اينجا است كه مي‌توان گفت برگشت اين دو آيه يعني آيه مورد بحث و آيه سوره" زمر" به يك معنا است، و آن اين است كه خداي سبحان وقتي بنده‌اي از بندگان خود را هدايت مي‌كند سينه‌اش را شرح و توسعه مي‌دهد، و در نتيجه سينه‌اش براي قبول هر اعتقاد حق و عمل صالحي گنجايش يافته و آن را به نرمي مي‌پذيرد، و داراي قساوت نيست تا آن را رد كند. و اين خود يك نوع نور معنوي است كه اعتقادات صحيح و عمل صالح را در نظر روشن ساخته و صاحبش را در عمل به آن مدد مي‌كند، و همين معنا معرف هدايت الهي است.
از اينجا معلوم مي‌شود جمله" فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ" در حقيقت به منزله بيان ديگري است براي جمله" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ". و اگر بر سر جمله مزبور" فاء" تفريع درآمده از باب تفريع يك بيان بر بيان ديگر و نتيجه بودن دومي براي اولي است، و مي‌فهماند كه بين اين دو بيان آن قدر تصادق هست كه مي‌توان يكي را نتيجه ديگري دانست، و اين خود عنايتي است لطيف.
پس بنا بر آنچه گفته شد، معناي جمله مورد بحث اين مي‌شود: وقتي حال كسي كه خداوند او را پس از مرده بودن زنده كرده چنين باشد، يعني بر نوري خدايي سوار باشد كه با آن نور اعتقادات و اعمال صحيح روشن شود لا جرم كسي كه خداوند خواسته باشد هدايتش كند سينه‌اش را فراخ مي‌كند تا در نتيجه تسليم اوامر پروردگار خود شده از عبادت او استنكاف نورزد. پس اسلام نوري است از ناحيه خداوند و مسلمانان يعني آنان كه تسليم امر پروردگار خود شده‌اند بر نوري سوارند كه خدا روزي‌شان كرده است.
" وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً ..."
" اضلال" معناي مقابل" هدايت" است، و به همين جهت اثرش هم مقابل اثر آن است، و آن اين است كه دل گنجايش حق و صدقه را نداشته و از داخل شدن حق و صدق در آن امتناع داشته باشد، لذا دنبال كلمه" ضيقا" كلمه" حرجا" را كه همان امتناع داشتن است ذكر فرمود.
كلمه" حرج" بطوري كه صاحب مجمع البيان گفته به معناي تنگ‌ترين تنگ است.
و در مفردات گفته:" حرج" و" حراج" در اصل به معناي آن فاصله تنگي است كه در هنگام اجتماع دو چيز در ميان آن دو مشاهده مي‌شود و به همين جهت هر فضاي تنگي را" حرج" مي‌نامند و گناه را هم حرج مي‌خوانند «1».
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ماده" حرج"
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 473
و بنا به گفته وي جمله" حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ" به منزله تفسير است براي كلمه" ضيقا" و اشاره است به اينكه امتناع دلهاي گمراهان از قبول حق شبيه است به امتناع ظرفي كه بخواهند چيزي را كه حجمش بيشتر از حجم آن است در آن جاي دهند.
جمله" كَذلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَي الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ" قاعده‌اي كلي را در مساله اضلال ممتنعين از ايمان بيان مي‌كند و مي‌فرمايد: خداوند رجس (ضلالت) را نصيب كساني مي‌كند كه فاقد حالت تسليم بودن در برابر خدا و رام بودن در برابر حقند.
در اين جمله" ايمان" را مطلق ذكر كرده با اينكه مورد بحث آيات، ايمان به خدا بود كه نداشتن آن عبارت بود از شرك، ليكن بياني كه ما براي آيه كرديم هم شامل عدم ايمان به خدا (شرك) مي‌شود، و هم عدم ايمان به آيات خدا و رد بعضي از معارف ديني او، پاره‌اي از جملات هم اين اطلاق را مي‌رساند، مانند جمله" يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ" و جمله" وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ" و جمله" يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً" و جمله" فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها". در اين آيه ضلالت كه همان ايمان نياوردن است" رجس" خوانده شده، و" رجس" به معناي قذارت و نجاست است، الا اينكه در معناي اين قسم نجاست يك نوع استعلا خوابيده، و به همين جهت در آيه آن را با كلمه" علي" كه دلالت بر استعلا دارد متعدي نموده و فرموده:
" عَلَي الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ" و اين تعبير براي اين است كه بفهماند قذارت مزبور مسلط و محيط به آنان است، به طوري كه ميان آنان و ديگران حائل شده، ديگران از نزديكي به آنان نفرت دارند همانطوري كه مردم از يك غذاي آلوده به قذارت متنفر مي‌شوند.

[دو اشتباه در مورد انتساب هدايت و ضلالت انسان به خداي تعالي] ..... ص : 473

بعضي از دانشمندان به اين آيه استدلال كرده‌اند بر اينكه مساله هدايت و ضلالت كار خود خداي تعالي است و هيچ كس را در آن دخالتي نيست. و اين حرف اشتباه بزرگي است، براي اينكه آيه شريفه- همانطوري كه گفته شد- در مقام بيان حقيقت هدايت و ضلالتي است كه از ناحيه خدا است و در حقيقت يك نوع معرف براي آن دو است، نه اينكه بخواهد آن دو را منحصر در خداي تعالي كند، و از ديگران نفي نمايد.
نظير اين اشتباه را بعضي ديگر كرده‌اند كه گفته‌اند: آيه شريفه هم چنان كه به الفاظش دلالت مي‌كند بر انحصار هدايت و ضلالت در خداي تعالي همچنين با الفاظ خود دلالت مي‌كند بر اينكه اين مساله يعني مساله انحصار از مسلمات عقل است.
توضيح اينكه: بنده مخلوق، قدرتش بر ايمان و كفر به يك اندازه است، و مادامي كه براي يكي از اين دو مرجحي در كار نباشد محال است كه آن يكي را بر ديگري ترجيح دهد و بر ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 474
گزيند، پس اختيار يكي از آن دو وقتي صورت مي‌گيرد كه مرجحي براي آن باشد، و اين مرجح ناچار يك امر قلبي خواهد بود، و آنهم جز علم يا اعتقاد و يا مظنه بر وجود مصلحت زائده و منفعت راجح و نبود ضرر زائد و منقصت راجح چيز ديگر نمي‌تواند باشد، و چون در محل خود ثابت شده كه حصول علم و اعتقاد و مظنه در قلب از ناحيه خداي تعالي است، پس لا جرم اختيار كفر و يا ايمان مستند به او است و بنده را در انتخاب يكي از آن دو اختياري نيست.
درست است كه بنده داراي قدرت هست، و ليكن آن چيزي كه باعث بر اختيار است قدرت تنها نيست، بلكه قدرت و داعي است كه آن از ناحيه خدا است.
وقتي اين معنا ثابت شد اينك مي‌گوييم صدور ايمان از بنده وقتي ممكن است كه خداي تعالي در قلب او اعتقاد رجحان ايمان را بر كفر ايجاد كرده باشد كه اگر چنين اعتقادي را خداوند در قلب كسي ايجاد نمود البته قلب و نفس متمايل به ايمان مي‌شود، و گر نه محال است كسي از پيش خود ايمان را اختيار كند، و اين همان شرح صدري است كه در آيه مورد بحث است. و همچنين صدور كفر از بنده وقتي ممكن است كه خداوند در قلب او اعتقاد رجحان آن را بر ايمان بيافريند و همين كه آفريد قلب از ايمان نفرت كرده و به طرف كفر مي‌گرايد و گر نه اختيار كفر هم محال است، مراد از جمله" يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً" هم همين است. بنا بر اين، تقدير آيه چنين مي‌شود: كسي كه خداوند از او ايمان را بخواهد دواعي نفسانيش را نسبت به ايمان تقويت مي‌كند، و كسي كه خداوند كفر را از او بخواهد موانع و صوارف از ايمان را در دلش تقويت نموده در مقابل، دواعي كفر را در دلش قوي مي‌كند. و چون عقل هم همين حكم را مي‌كند پس بايد گفت قرآن كريم نيز به همين ادله عقلي اشاره مي‌كند. اين بود خلاصه كلام اين دانشمند.
و در اين كلام چند اشكال است: اول اينكه اگر اشيا را مستند به خداي تعالي مي‌دانيم بخاطر اينكه خداي تعالي اسباب و مقدمات وجود آن را فراهم نموده باعث نمي‌شود كه به غير خدا مستند نباشد و گر نه قانون عمومي علت و معلول از بين رفته در نتيجه احكام عقلي به كلي از ميان مي‌رود، پس ممكن است تمامي اشيا، و از آن جمله هدايت و ضلالت، در عين اينكه بطور حقيقت مستند به خدا هستند به همان گونه مستند به غير خدا هم باشند و تناقضي هم نباشد.
دوم اينكه آيه شريفه تنها متعرض اين جهت بود كه هدايت و ضلالت و يا سعه و ضيق قلب كار خداي تعالي و از صنع او است، و اما اينكه هدايت و ضلالت همان رغبت نفس و نفرت آن باشد گذشته از اينكه سخن درستي نيست آيه شريفه هم از آن ساكت بلكه از آن بيگانه
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 475
است، و صرف اينكه اراده فعل مستلزم رغبت، و كراهت از فعل مستلزم نفرت است باعث نمي‌شود كه بگوييم مراد از سعه قلب اراده و مقصود از ضيق قلب كراهت است و اين مغالطه، و يكي از دو مقارن را در جاي آن ديگري اخذ كردن است. و از اين عجيب‌تر اينكه چون خيال كرده كه آيه با آن دليل عقلي كه اقامه كرده منطبق است گفته: لفظ آيه بر اين دليل عقلي دلالت دارد!!!.
سوم اينكه در سابق گفتيم آيه شريفه تنها در مقام بيان عملي است كه خدا در موقع هدايت و اضلال در قلب انجام مي‌دهد و اما اينكه آيا تمامي هدايت‌ها و ضلالتها تنها از ناحيه خدا است، آيه از آن اجنبي است، گو اينكه هدايت و ضلالت از ناحيه خدا است و ليكن غرض از آيه مورد بحث، افاده آن نيست.
" وَ هذا صِراطُ رَبِّكَ مُسْتَقِيماً ..."
اين جمله اشاره است به همان بياني كه در آيه قبلي گذشت، و ما سابقا معناي صراط و استقامت را بيان كرديم. خداي تعالي در اين جمله شرح صدر دادن در موقع هدايت را و سينه را ضيق و حرج قرار دادن در موقعي كه بخواهد كسي را گمراه كند، صراط مستقيم و سنت جاري خود خوانده، و خاطرنشان ساخته كه اين سنت جاري اختلاف و تخلف پذير نيست، پس هيچ مؤمني نيست مگر آنكه داراي شرح صدر و دلش براي تسليم در برابر خداوند آماده است و هيچ غير مؤمني نيست مگر آنكه وضعش عكس اين است.
پس در حقيقت جمله" وَ هذا صِراطُ رَبِّكَ مُسْتَقِيماً" بيان دومي است كه تعريف در آيه قبلي را تاكيد نموده و مي‌فهماند كه تعريف مزبور براي هدايت و ضلالت تعريفي است جامع افراد و مانع اغيار، و همين معنا را نيز در جمله" قَدْ فَصَّلْنَا الْآياتِ لِقَوْمٍ يَذَّكَّرُونَ" تاكيد نموده مي‌فرمايد: بيان مزبور نزد آنان كه متذكر معارف فطري و عقايد اوليه‌اي شوند كه خداوند در نفس آنان به وديعه سپرده و با تذكر آن انسان به معرفت هر حق و تشخيص آن از باطل راه مي‌يابد بياني است حق و روشن، علاوه بر اينكه، اين بيان بيان آن خدايي است كه همو انسان را بعد از هدايت به حجت به سوي نتيجه حجت هدايت مي‌كند.
" لَهُمْ دارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ هُوَ وَلِيُّهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ" به طوري كه از ظاهر سياق برمي‌آيد كلمه" سلام" در اينجا به همان معناي لغوي يعني دور بودن از آفات ظاهري و باطني است. و" دار السلام" به معناي آن محلي است كه در آن هيچ آفتي از قبيل مرگ، مرض و فقر و هيچ عدم و فقداني ديگر و هيچ غم و اندوهي واردين را تهديد نمي‌كند، و چنين محلي همان بهشت موعود است و جز آن نمي‌تواند باشد، مخصوصا بعد
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 476
از آنكه مقيد به قيد" عِنْدَ رَبِّهِمْ" شده است.
آري، اولياي خدا در همين دنيا هم وعده بهشت و دار السلام را كه خداوند به آنان داده احساس مي‌كنند، يعني دنيا هم براي آنان دار السلام است، براي اينكه اينگونه افراد كسي را جز خداوند مالك نمي‌دانند، و در نتيجه مالك چيزي نيستند تا بترسند روزي از دستشان برود و يا از فقدان و از دست دادنش اندوهگين شوند، هم چنان كه خداي تعالي در حقشان فرموده:" أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" «1» و در فكر هيچ چيزي جز پروردگار خود نيستند، و زندگي‌شان همه در خلوت با او مي‌گذرد، به همين جهت ايشان در همين دنيا هم كه هستند در دار السلام‌اند، و خداوند ولي ايشان است و آنان را در مسير زندگي به نور هدايت سير مي‌دهد، همان نوري كه از دلهايشان تابيده چشم عبرت بينشان را روشن ساخته است.
بعضي از مفسرين گفته‌اند مراد از" سلام" خداي تعالي و مقصود از" دار السلام" بهشت او است. و ليكن اين تفسير با سياق آيه سازگار نيست. و مرجع ضميرهاي جمعي كه در آيه است- بطوري كه گفته مي‌شود- كلمه قوم در" لِقَوْمٍ يَذَّكَّرُونَ" است، چون اين كلمه از كلمات ديگري كه ممكن است مرجع باشد به ضماير مزبور نزديك‌تر است. ليكن دقت در آيه رجوع ضماير را به هدايت يافتگان مذكور در آيه قبل تاييد مي‌كند، چون آيات مورد بحث در مقام بيان احساني است كه خدا به هدايت يافتگان مي‌كند، پس ناگزير بايد ضمايري كه در وعده مزبور است نيز به آنان برگردد، و اگر در ميان آيات ذكري از قوم نامبرده به ميان آمده تبعي بوده نه بالاصاله.

گفتاري در معناي هدايت الهي ..... ص : 476

اشاره

هدايت به معنايي كه از آن مي‌فهميم در هر حال از عناويني است كه افعال به آن متصف مي‌شود، مثلا وقتي گفته مي‌شود" من فلاني را به فلان كار هدايت كردم" مقصود بيان چگونگي رسيدن فلان شخص به فلان مقصود است، حال چه اينكه فلان راه رسيدن به مقصود را به او نشان داده باشي و چه اينكه دست او را گرفته و تا مقصد همراهيش كرده باشي. كه در صورت اول هدايت به معناي ارائه و نشان دادن طريق است و در صورت دوم به معناي ايصال به مطلوب.
خلاصه، آنچه كه در خارج از شخص هدايت كننده مشاهده مي‌شود افعالي از قبيل
__________________________________________________
(1)بدانيد كه دوستان خدا هيچ ترسي برايشان نيست و نه ايشان اندوهناك مي‌شوند.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 477
بيان آدرس و يا نشان دادن به اشاره و يا برخاستن و طرف را به راه رساندن است، اما خود هدايت عنوان و صفت فعل و دائر مدار قصد است، هم چنان كه اعمالي كه از طرف مقابل سر مي‌زند معنون به عنوان اهتدا و هدايت يافتن است. اين معنا را براي اين خاطر نشان ساختيم كه وقتي مي‌گوييم:" هدايت كه يكي از اسماي حسني است و به خدا نسبت داده مي‌شود، و به آن نظر خداي تعالي هادي ناميده مي‌شود صفتي است از صفات فعل خدا مانند رحمت و رزق و امثال آن نه از صفات ذات او" خواننده محترم به سهولت آن را درك نمايد.

[تقسيم هدايت الهي به دو قسم: تكويني و تشريعي. و تقسيم هدايت تشريعي به دو قسم: ارائه طريق و ايصال به مطلوب] ..... ص : 477

و هدايت خداي تعالي دو قسم است: يكي هدايت تكويني و ديگري تشريعي. و اما هدايت تكويني هدايتي است كه به امور تكويني تعلق مي‌گيرد، مانند اينكه خداوند هر يك از انواع مصنوعات را كه آفريده، او را به سوي كمال و هدفي كه برايش تعيين كرده و اعمالي كه در سرشتش گذاشته راهنمايي فرموده و شخصي از اشخاص آفريده را به سوي آنچه برايش مقدر شده و نهايت و سررسيدي كه براي وجودش قرار داده است به راه انداخته، چنان كه مي‌فرمايد:
" رَبُّنَا الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" «1» و مي‌فرمايد" الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّي وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي" «2».
و اما هدايت تشريعي- اين هدايت مربوط است به امور تشريعي از قبيل اعتقادات حق و اعمال صالح كه امر و نهي، بعث و زجر و ثواب و عقاب خداوند همه مربوط به آن است. اين قسم هدايت نيز دو گونه است: يكي ارائه طريق يعني صرف نشان دادن راه كه هدايت مذكور در آيه" إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً" «3» از آن قبيل است. و ديگر ايصال به مطلوب يعني دست طرف را گرفتن و به مقصدش رساندن كه در آيه" وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَي الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ"»
به آن اشاره شده. در آيه" فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ" «5» هم به بيان ديگري همين هدايت را تعريف كرده و فرموده: اين قسم هدايت
__________________________________________________
(1)خداي ما آن كسي است كه همه موجودات را نعمت وجود بخشيده و سپس به راه كمال هدايت كرده است. سوره طه آيه 50
(2)آن خدايي كه همه عالم را خلق كرده و به حد كمال خود رسانيد، آن خدايي كه هر چيز را قدر و اندازه‌اي داد و به راه كمال هدايتش نمود. سوره اعلي آيه 3
(3)ما راه را به او نموده‌ايم، يا سپاسگزار و يا كفران پيشه است. سوره دهر آيه 3
(4)اگر مي‌خواستيم وي را به وسيله آن آيه‌ها بلند مي‌كرديم ولي او خود به پستي گراييد و هوس خويش را پيروي كرد. سوره اعراف آيه 176
(5)سوره انعام آيه 125 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 478
عبارت است از اينكه قلب به نحو مخصوصي انبساط پيدا كرده و در نتيجه بدون هيچ گرفتگي قول حق را پذيرفته به عمل صالح بگرايد، و از تسليم بودن در برابر امر خدا و اطاعت از حكم او إبا و امتناع نداشته باشد.
و آيه شريفه" أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلي نُورٍ مِنْ رَبِّهِ ... ذلِكَ هُدَي اللَّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشاءُ" «1» به همين معنا اشاره نموده و اين حالت را نور خوانده است، چون قلب با داشتن اين حالت نسبت به اينكه چه چيزهايي را بايد در خود جاي دهد، و چه چيزهايي را قبول نكند روشن و بينا است.
خداي تعالي براي اين قسم هدايت رسم ديگري را هم ترسيم كرده، آنجا كه هدايت انبيا (ع) و اختصاصات ايشان را ذكر كرده دنبالش مي‌فرمايد:" وَ اجْتَبَيْناهُمْ وَ هَدَيْناهُمْ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ ذلِكَ هُدَي اللَّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ" «2» و اين آيه هم چنان كه در تفسيرش بيان داشتيم دلالت دارد بر اينكه يكي از خواص هدايت الهي افتادن به راه مستقيم و طريقي است كه انحراف و اختلاف در آن نيست، و آن همانا دين او است كه نه معارف اصولي و شرايع فروعيش با هم اختلاف دارد، و نه حاملين آن دين و راهروان در آن راه با يكديگر مناقضت و مخالفت دارند، براي اينكه منظور از تمامي معارف و شرايع دين الهي يك چيز است و آن توحيد خالص است كه خود حقيقت واحدي است ثابت و تغيير ناپذير. و نيز خود آن معارف هم همه مطابق با فطرت الهي است كه نه خود آن فطرت عوض شدني است و نه احكام و مقتضياتش قابل تغيير است، به همين جهت حاملين دين خدا يعني انبيا (ع) نيز با يكديگر اختلاف ندارند، همه به يك چيز دعوت نموده خاتم آنان همان را مي‌گويد كه آدم آنان گفته بود، تنها اختلاف آنان از جهات اجمال دعوت و تفصيل آن است.

بحث روايتي [(در ذيل آيات مربوط به حيات و نور شخص مؤمن و شرح صدر ...)] ..... ص : 478

در كافي به سند خود از زيد روايت كرده كه گفت: از حضرت ابي جعفر (ع) شنيدم كه در تفسير آيه" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ"
__________________________________________________
(1)مگر آن كسي كه خداوند سينه‌اش را براي پذيرفتن اسلام گشوده و قرين نوري از پروردگار خويش است (مانند ديگران است؟) ... اين هدايت خدا است كه با آن هر كه را بخواهد هدايت مي‌كند.
سوره زمر آيه 23
(2)سوره انعام آيه 88
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 479
مي‌فرمود:" ميت" آن كسي است كه هيچ چيز نمي‌داند، و مقصود از" نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ" امامي است كه به او اقتدا كند، و مقصود از" كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها" آن كسي است كه امام خود را نشناسد «1».
مؤلف: اين تفسير از باب تطبيق كلي بر مصداق است نه اينكه معناي نور، امام باشد چون قبلا هم گفتيم كه مقصود از نور، هدايت به سوي قول حق و عمل صالح است و سياق آيه جز اين را نمي‌رساند. سيوطي در الدر المنثور از زيد بن اسلم نقل كرده كه آيه مزبور در باره عمار بن ياسر نازل شده «2». و روايت ديگري از ابن عباس و زيد بن اسلم نقل كرده كه گفته‌اند: آيه در شان عمر بن خطاب و ابي جهل بن هشام نازل شده «3». و حال آنكه سياق آيه سياقي نيست كه بتوان گفت در مورد خاصي نازل شده است.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه، ابن ابي الدنيا، ابن جرير، ابو الشيخ، ابن مردويه، حاكم و بيهقي در كتاب شعب از چند طريق از ابن مسعود نقل كرده‌اند كه گفت وقتي آيه" فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ" نازل شد رسول خدا فرمود: وقتي خداوند نور را در دل كسي بتاباند آن دل فراخ و پر ظرفيت مي‌شود. عرض كردند آيا براي چنين دلي علامتي هست؟ فرمود: علامتش اقبال و رو آوردن به سراي جاويد و اعراض و پرهيز از دار غرور و آمادگي براي مرگ قبل از رسيدن آن است «4».
مؤلف: سيوطي اين روايت را از عده‌اي از مفسرين نيز نقل كرده، و ايشان آن را از جمعي از تابعين از قبيل ابي جعفر مدائني و فضل و حسن و عبد اللَّه بن سور از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند «5».
و در كتاب عيون به سند خود از حمدان بن سليمان نيشابوري نقل كرده كه گفت: من از حضرت رضا (ص) معناي آيه" فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ" را پرسيدم، حضرت فرمود: معنايش اين است كه: خداوند هر كس را كه بخواهد در دنيا به سوي ايمان و در آخرت به سوي بهشت و دار كرامت خود هدايت كند او را براي تسليم بودن در برابر اوامر خود و وثوق و اطمينان داشتن نسبت به ثواب و پاداشش شرح صدر مي‌دهد، و هر كافر و گنهكاري را كه بخواهد از بهشت و دار كرامت خود گمراه سازد در اثر كفر و نافرماني سينه‌اش
__________________________________________________
(1)كافي ج 1 ص 185 ح 13
(2 و 3)الدر المنثور ج 3 ص 43
(4 و 5)الدر المنثور ج 3 ص 45
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 480
را تنگ و كم ظرفيت مي‌كند تا در ايمان خودش متزلزل شده اضطرابش به حدي برسد كه گويا به آسمان بالا مي‌رود،" كَذلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَي الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ- خداوند اينچنين پليدي و آلودگي را بهره كساني كه ايمان نمي‌آورند قرار مي‌دهد" «1».
مؤلف: در اين حديث نكاتي است كه همه آنها به بيان سابق ما اشاره دارد.
و در كافي به سند خود از سليمان بن خالد از امام صادق (ع) روايت كرد، كه فرمود: خداي عز و جل وقتي براي بنده‌اي از بندگانش خيري بخواهد نقطه نوري در دلش ايجاد نموده گوش دلش را باز مي‌كند، و فرشته‌اي را بر او مي‌گمارد تا او را به صلاح و سداد وادارد، و وقتي براي بنده‌اي بدي بخواهد نقطه سياهي در دلش ايجاد نموده گوش دلش را كر مي‌كند و شيطاني را بر او مي‌گمارد تا او را گمراه سازد. راوي مي‌گويد: امام (ع) به اينجا كه رسيد آيه" فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ" را تلاوت كرد «2».
مؤلف: اين روايت را عياشي «3» در تفسير خود بدون ذكر سند و صدوق در توحيدش «4» با سند از امام صادق (ع) نقل كرده‌اند.
و در كافي به سند خود از حلبي از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمود:
قلب براي يافتن حق هميشه در اضطراب است و اين در و آن در مي‌زند تا به آن دست پيدا كند پس از آنكه دست يافت مطمئن مي‌شود و اضطرابش خاتمه مي‌يابد. راوي مي‌گويد امام (ع) سپس آيه" فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ ..." را تا كلمه" في السماء" تلاوت فرمود «5».
مؤلف: اين روايت را عياشي «6» نيز در تفسير خود از ابي جميله از عبد اللَّه بن جعفر از برادرش موسي بن جعفر (ع) روايت كرده است.
و نيز در تفسير عياشي از ابي بصير از خيثمه روايت شده كه گفت: از امام ابي جعفر (ع) شنيدم كه مي‌گفت: مادامي كه قلب به حق دست نيافته همواره در زير و رو شدن است و از جاي خود تا حنجره كنده مي‌شود تا به حق دست بيابد، آن موقع در جاي خود قرار
__________________________________________________
(1)عيون اخبار الرضا ج 1 ص 131 ح 27
(2)كافي ج 1 ص 166 ح 2
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 376 ح 94
(4)توحيد صدوق ص 242 ح 4
(5)كافي ج 2 ص 421 ح 5
(6)تفسير عياشي ج 1 ص 376 ح 93
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 481
مي‌گيرد. راوي مي‌گويد: امام (ع) موقعي كه فرمود:" در جاي خود قرار مي‌گيرد"، انگشت‌هاي دو دست را در هم حلقه زد و سپس آيه" فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً" را تلاوت فرموده و نيز مي‌گويد امام به موسي بن اشيم فرمود: معناي" حرج" را مي‌داني؟ عرض كرد: نه. حضرت دست‌ها را محكم به يكديگر چسبانيده و فرمود: اين را" حرج" مي‌گويند كه نه چيزي در آن فرو مي‌رود و نه چيزي از آن بيرون مي‌آيد «1».
مؤلف: قريب به اين مضمون در تفسير برهان «2» از صدوق روايت شده، برقي نيز صدر حديث را در كتاب محاسن «3» خود از خيثمه از حضرت ابي جعفر (ع) روايت كرده.
تفسيري كه در اين روايات براي حرج شده مناسب با آن معنايي است كه ما از راغب نقل كرديم.
و در اختصاص به سند خود از آدم بن حر روايت كرده كه گفت: موسي بن اشيم از امام صادق (ع) معناي آيه‌اي از آيات قرآن را مي‌پرسيد و من در آن مجلس حاضر بودم، امام (ع) هم به سؤالش جوابي داد، چيزي نگذشت مردي وارد شد و از آن جناب معناي همان آيه را پرسيد و ليكن امام جوابي داد بر خلاف آن جوابي كه به موسي بن اشيم داده بود.
ابن اشيم به من رو كرد و گفت: من از اين جوابهاي ضد و نقيض آن قدر در اضطراب و شك افتاده‌ام كه گويي دلم را با كارد پاره پاره مي‌كنند، با خود گفتم اين تقصير خود ما است كه ابا قتاده را رها كرده نزد كسي آمديم كه اينجور اشتباهات بزرگ دارد، و جوابي مي‌دهد كه سراپايش خطا است، با اينكه ابا قتاده حتي در يك واو و يا حرف ديگري اشتباه نمي‌كند، در اين بين كه اين افكار در دلم خطور مي‌كرد مرد ديگري وارد شد و اتفاقا او هم از امام معناي همان آيه را سؤال كرد، و با كمال تعجب ديدم جوابي كه به او داد بر خلاف جواب من و جواب شخص دوم بود اين را كه شنيدم قدري آسوده شدم و فهميدم كه امام عمدا اينطور جواب مي‌دهد، و خود را با افكار ديگري سرگرم كردم.
ناگاه امام (ع) به من التفات كرده و فرمود: اي ابن اشيم! آن كار را كه در فكر آن هستي انجام مده. به اين ترتيب حديث نفس من آشكار شد، آن گاه فرمود: اي ابن اشيم!
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 377 ح 95
(2)تفسير البرهان ج 1 ص 553 ح 5
(3)محاسن برقي ص 202 باب الهداية من اللَّه، ح 48 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 482
خداي تعالي امر را واگذار كرد به سليمان بن داوود و فرمود:" هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسابٍ" و واگذار كرد به پيغمبر گراميش (ص). آري، اي ابن اشيم! خدا امر را به ما واگذار كرده و هر كس كه خدا بخواهد هدايتش كند او را براي اسلام شرح صدر مي‌دهد و هر كس را بخواهد گمراه كند سينه‌اش را تنگ و حرج مي‌كند، هيچ مي‌داني" حرج" چيست؟ عرض كردم نه. دست خود را محكم بست و به من فهماند حرج هر چيزي مصمتي (ميان پري) است كه نه چيزي از آن بيرون شود و نه چيزي بتواند در آن داخل گردد «1».
مؤلف: مساله تفويض و واگذاري امر به سليمان و به رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت گر چه روايات زيادي در تفسيرش وارد شده و ليكن از خود اين حديث و اينكه آيه مورد بحث را با داستان سليمان تطبيق كرده مي‌توان فهميد كه معناي آن اين است كه علمي كه خداوند از معناي قرآن به ايشان داده منحصر در يك معنا و دو معنا نيست، بلكه براي هر آيه قرآن معاني زيادي در نزد ايشان است، و ايشان از آن معاني آن مقداري را انتشار مي‌دهند كه خدا اذنشان داده باشد، و بعيد نيست كه مقصود امام از خواندن آيه راجع به سليمان اشاره به همين معنا باشد، گو اينكه روايت ظهور دارد در اينكه مقصود از تلاوت آيه بيان حال دلها و تعريض بر موسي بن اشيم و اضطراب و قلق خاطر او است.
در تفسير قمي در ذيل جمله" ... ضَيِّقاً حَرَجاً" روايت كرده كه فرمود: مثل آن دلهايي كه خداوند ضيق و حرجش قرار داده مثل درختي است كه در ميان درختهاي زيادي سبز شده باشد و شاخه‌هاي آن از هيچ طرف جايي براي رشد و باز شدن ندارند و ناچار اين درخت به طرف آسمان رشد نموده هر چه بيشتر بماند بيشتر در تنگنا قرار مي‌گيرد «2».
مؤلف: اين روايت نيز مناسب با معنايي است كه راغب براي لفظ" حرج" كرده.
و در تفسير عياشي از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت شده كه در تفسير جمله" كَذلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَي الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ" فرموده مراد از اين رجس شك و ترديد است. «3»
مؤلف: اين نيز از باب تطبيق كلي بر مصداق است.
__________________________________________________
(1)اختصاص شيخ مفيد ص 330- 331
(2)تفسير قمي ج 1 ص 216
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 377 ح 96
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 483

[سوره الأنعام (6): آيات 128 تا 135] ..... ص : 483

اشاره

وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً يا مَعْشَرَ الْجِنِّ قَدِ اسْتَكْثَرْتُمْ مِنَ الْإِنْسِ وَ قالَ أَوْلِياؤُهُمْ مِنَ الْإِنْسِ رَبَّنَا اسْتَمْتَعَ بَعْضُنا بِبَعْضٍ وَ بَلَغْنا أَجَلَنَا الَّذِي أَجَّلْتَ لَنا قالَ النَّارُ مَثْواكُمْ خالِدِينَ فِيها إِلاَّ ما شاءَ اللَّهُ إِنَّ رَبَّكَ حَكِيمٌ عَلِيمٌ (128) وَ كَذلِكَ نُوَلِّي بَعْضَ الظَّالِمِينَ بَعْضاً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ (129) يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آياتِي وَ يُنْذِرُونَكُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا قالُوا شَهِدْنا عَلي أَنْفُسِنا وَ غَرَّتْهُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا وَ شَهِدُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ أَنَّهُمْ كانُوا كافِرِينَ (130) ذلِكَ أَنْ لَمْ يَكُنْ رَبُّكَ مُهْلِكَ الْقُري بِظُلْمٍ وَ أَهْلُها غافِلُونَ (131) وَ لِكُلٍّ دَرَجاتٌ مِمَّا عَمِلُوا وَ ما رَبُّكَ بِغافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ (132)
وَ رَبُّكَ الْغَنِيُّ ذُو الرَّحْمَةِ إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَسْتَخْلِفْ مِنْ بَعْدِكُمْ ما يَشاءُ كَما أَنْشَأَكُمْ مِنْ ذُرِّيَّةِ قَوْمٍ آخَرِينَ (133) إِنَّ ما تُوعَدُونَ لَآتٍ وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ (134) قُلْ يا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلي مَكانَتِكُمْ إِنِّي عامِلٌ فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ تَكُونُ لَهُ عاقِبَةُ الدَّارِ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ (135)

ترجمه آيات ..... ص : 483

روزي كه همگي را محشور كند (و گويد) اي گروه جنيان از آدميان كه پيرو شما بودند بسيار يافتيد. دوستان ايشان از آدميان گويند: پروردگارا! ما از يكديگر برخوردار شده و به اجلي كه براي ما تعيين
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 484
كرده بودي رسيده‌ايم. گويد: جاي شما جهنم است كه در آن جاويد باشيد مگر آنچه خدا خواهد كه پروردگار تو فرزانه و دانا است (128)
بدينسان بعضي از ستمگران را بر بعض ديگر ولايت مي‌دهيم به سزاي اعمالي كه (تابعين) مي‌كرده‌اند (129)
اي گروه جنيان و آدميان! مگر پيغمبراني از خودتان به سوي شما نيامدند كه آيه‌هاي ما را براي شما مي‌خواندند و شما را به ديدار اين روزتان بيم مي‌دادند؟ گويند: عليه خويش گواهي مي‌دهيم، زندگي دنيا فريب‌شان داده بود و عليه خويش گواهي دهند كه كافر بوده‌اند (130)
آن به خاطر اينست كه پروردگارت اين دهكده‌ها را در آن حال كه مردمش بي خبر بودند هلاك نمي‌كرد (131)
و همه را از آن عمل‌هايي كه كرده‌اند رتبه‌هايي است و پروردگار تو از اعمالي كه مي‌كنند بي خبر نيست (132)
پروردگار تو بي نياز و داراي رحمت است اگر خواهد شما را ببرد و از پي شما هر كه را خواهد جانشينتان كند چنان كه شما را از نژاد گروهي ديگر ايجاد كرد (133)
عذابي كه به شما وعده مي‌دهند آمدني است و شما فرار نتوانيد كرد (134)
بگو اي قوم! شما را هر چه در خور است و توانايي داريد عمل كنيد كه من نيز عمل مي‌كنم، به زودي خواهيد دانست كه عاقبت آن سراي از آن كيست، كه ستمگران رستگار نمي‌شوند (135).

بيان آيات ..... ص : 484

اشاره

اين آيات مربوط و متصل به آيات قبل است، و سرپرستي و ولايتي را كه برخي از ستمگران بر برخي ديگر به اذن خدا دارند- مانند ولايت شياطين بر كفار- تفسير مي‌كند، و بيان مي‌كند كه اين كار از خداي تعالي ظلم نيست، به شهادت اينكه خود ستمگران و كفار به زودي در قيامت اعتراف مي‌كنند به اينكه اگر معصيت كردند و يا به خداوند شرك ورزيدند به سوء اختيار خودشان بوده، و اين خود آنان بودند كه با شنيدن نداي الهي و هشدارش نسبت به عذاب قيامت، مغرور زندگي دنيا شدند و راه ظلم را پيش گرفتند، و ستمگران هم رستگار نخواهند شد.

[بين قضاي الهي و اختيار انسان، مزاحمتي نيست] ..... ص : 484

و اينكه قضاي الهي با كفر و ظلم آنان موافق است سبب نمي‌شود كه كفر و ظلم‌شان به خودشان نسبت داده نشود. نه قضاي الهي منافات با اختيار كه مدار مؤاخذه و مجازات است دارد، و نه اختيار انساني كه مدار سعادت و شقاوت است مزاحم با قضاي الهي است، چون قضاي الهي بر اين رانده شده كه آنان اولياي خود را از شياطين به اراده و اختيار خود متابعت
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 485
كنند، نه اينكه متابعت كنند چه اراده داشته باشند و چه نداشته باشند، تا بتوان گفت خداوند و يا شياطين ايشان را مجبور به سلوك طريق شقاوت و انتخاب شرك و ارتكاب گناهان كرده، بلكه خداي سبحان غني مطلق است و نيازي به آنچه در دست ايشان است ندارد تا به طمع آن به آنان ظلم كند، آري، خداوند همه آنان را به رحمت خود آفريده و به استفاده از رحمتش سفارش و تاكيد فرموده، ولي ايشان راه ظلم را پيش گرفته و در نتيجه از رستگاري بازماندند.

[سلطه و ولايت شياطين بر انسان، قهري نيست، بلكه به اعتراف كفار در قيامت، نتيجه معامله طرفيني است] ..... ص : 485

" وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً يا مَعْشَرَ الْجِنِّ ... أَجَّلْتَ لَنا" وقتي در لغت عرب گفته مي‌شود:" اكثر من الشي‌ء" و يا" اكثر من الفعل" و يا" استكثر منه" معنايش اين است كه فلاني از فلان چيز زياد آورده و يا فلان كار را بسيار انجام داده، و اينكه در آيه مورد بحث مي‌فرمايد: شما اي گروه جن زياد از انسانها آورده‌ايد، معنايش اين نيست كه افراد زيادي را آورده‌ايد براي اينكه آورنده انسانها در دنيا و مبعوث كننده آنان در قيامت خود خداي تعالي است، بلكه معنايش اين است كه شما اي گروه شياطين زياد در انسانها اثر سوء گذاشتيد و خيلي آنان را اغوا كرديد. و اين اغوا كردن شيطانها همانطوري كه قبلا هم گفته شد به طور اجبار نيست. خلاصه اينكه، ولايت شيطانها بر آدميان ولايت اجبار نيست بلكه از قبيل معامله طرفيني است، به اين معنا كه اگر انسانها شيطانها را متابعت مي‌كنند به خاطر منافع و فوايدي است كه در اين كار تصور مي‌كنند، و اگر شيطانها هم آنان را مي‌فريبند بخاطر منافعي است كه در ولايت بر آنان و اداره كردن شؤون ايشان مي‌پندارند.
آري، شيطانها از فريفتن انسانها و ولايت داشتن بر ايشان يك نوع لذتي مي‌برند، انسانها هم از پيروي شيطانها و وسوسه‌هاي آنان يك نوع لذتي را احساس مي‌كنند، چون به اين وسيله به ماديات و تمتعات نفساني مي‌رسند، و اين همان اعترافي است كه اولياي شيطانها در قيامت خواهند كرد، و خواهند گفت:" رَبَّنَا اسْتَمْتَعَ بَعْضُنا بِبَعْضٍ" پروردگارا ما پيروان شياطين و شياطين، از يكديگر استفاده كرديم ما از وسوسه و تسويلات آنها- كه همان متاع دنيا و زخارف آن باشد- استفاده كرديم، و آنان از ولايتي كه بر ما داشتند لذت بردند، و نتيجه‌اش اين شد كه مي‌بينيم.
از اينجا معلوم مي‌شود كه مراد از" أجل" در جمله" وَ بَلَغْنا أَجَلَنَا الَّذِي أَجَّلْتَ لَنا" آن حدي است كه خداوند براي وجود ايشان قرار داده. و آن درجه و پايه‌اي است كه ايشان به وسيله اعمالي كه كردند بدان رسيدند، نه اينكه معنايش سر رسيدن مدت زندگي باشد، سياق آيه هم همين معنا را تاييد مي‌كند. روي اين حساب برگشت معناي آيه به اين است كه: بعضي از ما به سوء اختيار و به عمل زشت خود بعض ديگر را پيروي كرديم، و اين روش را تا آنجا كه
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 486
تو مقدر كرده بودي ادامه داديم، يعني تا سر حد ظلم و كفر پيش رفتيم.
" وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً" و روزي كه همه آنان را محشور مي‌كند تا احتجاج عليه آنان به طور كامل انجام يابد، آن گاه به طايفه شيطانها مي‌فرمايد:" يا مَعْشَرَ الْجِنِّ قَدِ اسْتَكْثَرْتُمْ مِنَ الْإِنْسِ" اي گروه جن شما ولايت بر انسانها و گمراه نمودن آنان را از حد گذرانديد" وَ قالَ أَوْلِياؤُهُمْ مِنَ الْإِنْسِ" پيروان شيطانها به جاي ايشان جواب داده به حقيقت اعتراف كرده و مي‌گويند:" رَبَّنَا اسْتَمْتَعَ بَعْضُنا بِبَعْضٍ" پروردگارا ما گروه آدميان خودمان دنبال شيطانها را گرفته و از تسويلات آنان از قبيل زخارف دنيا و هواپرستي لذت برديم، و گروه جن هم از پيروي كردن ما و القاي وسوسه به دلهاي ما لذت بردند، ما دو طايفه اين روش را ادامه داديم تا آنكه:" بَلَغْنا أَجَلَنَا الَّذِي أَجَّلْتَ لَنا" رسيديم به آن اندازه از زندگي نكبت‌بار و كارهاي ناشايسته كه فعلا داريم.
به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد اعتراف دارند كه اين" اجل" را هر چند خداوند مقدر فرموده ولي ايشان با پيمودن راه بهره برداري از يكديگر به اختيار خويش، به آن رسيده‌اند. و بنا بر آنچه گفته شد اگر بگوييم آيه شريفه ظهور دارد در اينكه مراد از" جن" شياطين جني است كه در سينه‌ها وسوسه مي‌كنند خيلي بيراهه نرفته‌ايم.
" قالَ النَّارُ مَثْواكُمْ خالِدِينَ فِيها إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ ..."
اين جمله حكايت جوابي است كه خداوند به آنان مي‌دهد، و در عين حال قضايي است كه عليه آنان مي‌راند، و متن آن قضا تنها جمله" النَّارُ مَثْواكُمْ" است. كلمه" مثوي" اسم مكان از ماده" ثوي يثوي ثواء" و به معناي محل اقامت با استقرار است، پس اينكه فرمود:
" النَّارُ مَثْواكُمْ" معنايش اين است كه: آتش محل اقامتي است براي شما كه در آن استقرار خواهيد داشت، و بيرون شدن برايتان نيست، از اين رو جمله" خالِدِينَ فِيها" تاكيد خواهد بود، و چون ممكن بود كسي خيال كند كه خود خداي تعالي هم نمي‌تواند آنان را از آتش بيرون كند لذا فرمود" إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ" تا بفهماند كه قدرت خداي تعالي بر نجات دادن آنان در عين حال بجاي خود باقي است، گر چه نجات نمي‌دهد.
و در آخر براي اينكه بيان آيه را تكميل نموده و خطابي كه به رسول خدا (ص) شده تعليل كرده باشد فرمود:" إِنَّ رَبَّكَ حَكِيمٌ عَلِيمٌ".
" وَ كَذلِكَ نُوَلِّي بَعْضَ الظَّالِمِينَ بَعْضاً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ" در اين جمله اين معنا را خاطرنشان مي‌سازد كه بعضي از ستمكاران را ولي بعضي ديگر قرار دادن به همان ملاكي است كه در آيه قبلي ذكر شد، و آن اين بود كه تابع
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 487
(ستمگران) از تسويلات متبوع خود (شيطان) لذت برده از اين راه گناهاني را مرتكب مي‌شود، و اين روش را آن قدر ادامه مي‌دهد تا آنكه خداوند متبوع او را ولي او و او را در تحت ولايت آن متبوع قرار دهد.
حرف" باء" در جمله" بِما كانُوا يَكْسِبُونَ" براي سببيت و يا مقابله است، و مي‌رساند كه قرار دادن اين ولايت خود مجازاتي است كه خداوند ستمگران را در قبال ظلمهايي كه مرتكب شدند كيفر مي‌دهد، نه اينكه مجازات ابتدايي و بدون گناه بوده باشد. و اين همان معنايي است كه آيه" يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" آن را بيان مي‌كند «1».
در آيه مورد بحث از غيبت به تكلم التفات شده يعني سياق غيبت پيشين تبديل به خطاب به رسول خدا شده تا اينكه بيان حقايق را اختصاص به رسول خدا داده باشد، چون قوم لايقي براي تلقي اين گونه حقايق نبودند، و اگر به تكلم التفات شده و حال آنكه ممكن بود به نحو ديگر بشود براي اين است كه تكلم براي راز در ميان نهادن مناسب‌تر است البته در آيات مورد بحث التفات‌هاي ديگري نيز به كار رفته كه خواننده محترم خود مي‌تواند با كمي دقت به نكات آنها پي برد.
ا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ ..."
در اين خطاب اشكالي كه ممكن بود متوجه حجت سابق شود دفع شده، و آن اين است كه اگر كفار اعتراف مي‌كنند كه پيروي‌شان از ولايت شيطان به سوء اختيارشان برده، به خاطر جهل و غفلتي كه داشتند معذورند، زيرا ايشان هرگز خيال نمي‌كردند كه ارتكاب معاصي و تمتع از لذات مادي آدمي را به تدريج به ولايت ظالمين و ولايت شيطان مي‌كشاند، و در نتيجه دچار شقاوتي مي‌كند كه بعد از آن سعادتي نيست. گو اينكه في الجمله زشتي هر گناه را مي‌دانستند، و ليكن از چنين سرانجامي غافل بودند، و مؤاخذه غافل صحيح نيست.
آيه مورد بحث اين اشكال را دفع مي‌كند، و از ايشان مي‌پرسد آيا انبيا به سوي شما گسيل شدند يا نه؟ و آيا آيات خداي را به خاطرتان آوردند؟ و شما را از روز رستاخيز و سرانجام گناه و كفر خبر دادند يا خير؟ و چون به همه اينها اقرار دارند قهرا حجت تمام است و ديگر محلي براي اشكال فوق باقي نيست.
__________________________________________________
(1)با آن (قرآن) بسياري را گمراه مي‌كند و بسياري را هدايت مي‌كند و به جز فاسقان كسي را با آن گمراه نمي‌كند. سوره بقره آيه 26
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 488
بنا بر اين معناي آيه اين مي‌شود كه: ما در قيامت همگي آنان را مخاطب قرار داده مي‌پرسيم: اي گروه جن و انس! آيا پيغمبراني از شما به سوي شما نيامدند؟ و آيات مرا بر شما نخواندند؟ و شما را به دين حق دعوت نكردند؟ و از عذاب امروز كه روز قيامت است هشدارتان ندادند و به شما نگفتند: خداوند به زودي در موقف بازخواستتان بازداشته و به حساب اعمالتان رسيدگي نموده، به آنچه از نيك و بد كرده‌ايد پاداش و كيفرتان مي‌دهد؟ در جواب خواهند گفت: ما عليه خود گواهي مي‌دهيم كه پيغمبران آيات تو را بر ما خواندند و از رسيدن به چنين روزي انذارمان كردند، و ما به دين ايشان كفر ورزيده با علم به حقانيت آنان و بدون هيچ غفلتي ايشان را رد كرديم.
اين معنا كه ما براي آيه كرديم چند نكته را روشن مي‌سازد: اول اينكه كلمه" منكم" بيش از اين دلالت ندارد كه پيغمبران از جنس مجموع و روي هم رفته همان جن و انسي بودند كه به سوي ايشان مبعوث شدند، و خداوند پيغمبران را از جنس ملائكه قرار نداد تا امتان ايشان از ديدنشان وحشت نكنند، و كلام ايشان را كه همان زبان مادري خودشان است بفهمند، و اما اينكه براي جن پيغمبراني از جن و براي انس انبيايي از انس مبعوث كرده باشد آيه شريفه هيچ گونه دلالتي بر آن ندارد.
دوم اينكه تكرار كلمه شهادت در آيه مورد بحث به اين جهت است كه متعلق آن دو مختلف است مراد از شهادت اولي شهادت به آمدن انبيا و ابلاغ آيات خداوند و انذار از عذاب قيامت است و مقصود از شهادت دومي شهادت به كفر عمدي خود نسبت به دين انبيا (ع) است. و اينكه بعضي‌ها گفته‌اند: مقصود از شهادت اولي شهادت به كفر و معصيت در حال تكليف و مقصود از دومي شهادت در آخرت، بر كفر خود در دنيا است، صحيح نيست، براي اينكه بالأخره مرجع هر دو به همان كفر در دنيا است. و اين توجيه، اشكال تكرار لفظ را حل نمي‌كند.
سوم اينكه جملهَ غَرَّتْهُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا"
جمله معترضه‌اي است كه به منظور دفع توهمي در وسط كلام گنجانيده شده، و آن توهم اين است كه: چگونه مي‌توان اين معنا را قبول كرد كه مردمي با اينكه از همديگر بهره‌مند مي‌شدند و پيغمبران خود را مي‌شناختند و آن پيغمبران ايشان را از عذاب دوزخ انذار مي‌كردند در عين حال با علم و اختيار خود را به هلاكت برسانند؟ جمله مزبور اين توهم را دفع نموده جواب مي‌دهد: زندگي مادي دنيا ايشان را مغرور نموده و در نتيجه هر وقت برقي از حق و حقيقت در دلشان جستن مي‌كرد رذايل اخلاقي و هواي نفس پرده ظلماني خود را به دلهايشان افكنده و بين آنان و ديدن حق حائل مي‌شد.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 489

[سنت الهي چنان نيست كه مردم بي خبر را (قبل از اتمام حجت) هلاك سازد] ..... ص : 489

" ذلِكَ أَنْ لَمْ يَكُنْ رَبُّكَ مُهْلِكَ الْقُري بِظُلْمٍ وَ أَهْلُها غافِلُونَ" از ظاهر سياق چنين برمي‌آيد كه كلمه" ذلك" اشاره است به مضمون آيه قبلي و بر سر جمله" ان لم يكن" لام تعليل مقدر است، و معناي آيه چنين است: آنچه كه ما در خصوص ارسال رسل و ابلاغ آيات خدايي و انذار به عذاب روز قيامت بيان داشتيم براي اين بود كه بدانيد سنت ما چنين نيست كه اهل قري را قبل از آنكه خواسته خود را گوشزدشان كنيم و آنان مخالفت كنند هلاك نموده به غضب خود دچار سازيم، گو اينكه اينگونه اشخاص و اقوام به قضاي الهي و اينكه خداوند ايشان را اولياي شيطانهايي از خود و از جن قرار داده بدبخت هستند، و ليكن چنين هم نيست كه سلب قدرت و اختيار از آنان نموده باشد، بلكه اين گروه شرك و معصيت را به اختيار خود برگزيدند سپس خداوند پيغمبراني از جنس خودشان به سويشان گسيل داشت و آن پيغمبران آيات او را برايشان خوانده از لقاي روز حساب انذارشان نمودند، آن گاه آنان به مقتضاي همان بدبختي و شقاوت به انبيا كفر ورزيده از شقاوت و طغيان خود دست برنداشتند، خداوند هم به پاداشت اين ولايت حكم كرد به اينكه آتش منزلگاهشان باشد. پس اين خودشانند كه از روي علم و اراده خواهان هلاكتند، و خداوند ايشان را در حال غفلت هلاك نكرده تا كسي بگويد خداوند به ايشان ظلم كرده است، بلكه اين عمل از خداوند تبارك و تعالي عين عدالت است.
پس معلوم شد اولا اينكه فرمود:" لَمْ يَكُنْ رَبُّكَ" معنايش اين است كه" سنت خداوند چنين نيست" نه اينكه" خداوند چنين نمي‌كند"، زيرا خداوند هر كاري را كه مي‌كند به مقتضاي سنت جاري و صراط مستقيمي است كه دارد، هم چنان كه فرموده:" إِنَّ رَبِّي عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" «1» و بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد اين جمله به خوبي بر مدعاي ما دلالت مي‌كند.
و ثانيا مقصود از هلاك ساختن اهل قري بطوري كه از سياق استفاده مي‌شود عذاب دنيوي نيست، بلكه مقصود از آن شقاوت در دنيا و عذاب آخرت است.
و ثالثا مراد از ظلمي كه در آيه شريفه است ظلم خداوند و هلاك ساختن اهل قري است در صورتي كه غافل باشند، نه ظلم اهل قري.
" وَ لِكُلٍّ دَرَجاتٌ مِمَّا عَمِلُوا وَ ما رَبُّكَ بِغافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ" متعلق لفظ" كل" ضميري است كه به دو طايفه جن و انس برمي‌گردد و در آيه حذف
__________________________________________________
(1)به درستي كه پروردگار من همواره بر راه و روش مستقيمي است. سوره هود آيه 56
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 490
شده، و معناي آيه اين است كه: براي هر يك از دو طايفه جن و انس درجاتي است از عمل، چون اعمال مختلف است و اختلاف اعمال باعث اختلاف درجات صاحبان اعمال است، و خداوند از آنچه كه اين دو طايفه مي‌كنند غافل نيست.

[نفي جميع انحاء ظلم از خداي متعال در جمله:" وَ رَبُّكَ الْغَنِيُّ ذُو الرَّحْمَةِ"] ..... ص : 490

" وَ رَبُّكَ الْغَنِيُّ ذُو الرَّحْمَةِ ..."
اين جمله بيان عامي است براي نفي جميع انحاي ظلم در خلقت از خداوند. توضيح اينكه: ظلم كه عبارت است از بكار بستن چيزي در غير موردش و به عبارت ديگر تباه ساختن حقي، پيوسته براي يكي از دو منظور انجام مي‌گيرد: يا براي احتياجي است كه ظالم به وجهي از وجوه داشته و با ظلم، آن احتياج را رفع مي‌كند، مثلا نفعي كه يا خودش و يا دوستش به آن محتاج است به دست مي‌آورد، و يا بدان وسيله ضرري از خودش و يا از كسي كه دوستش مي‌دارد دفع مي‌كند. و يا به خاطر شقاوت و قساوت قلبي است كه دارد، و از رنج مظلوم و مصيبت او متاثر نمي‌شود. و خداي سبحان از اين هر دو صفت زشت منزه است نه احتياج به ظلم دارد چون غني بالذات است، و نه شقاوت و قساوت دارد چون داراي رحمت مطلقي است كه همه موجودات هر كدام به مقدار قابليت و لياقت خود از رحمت او متنعمند، پس او به احدي ظلم نمي‌كند، اين است آن معنايي كه جمله:" وَ رَبُّكَ الْغَنِيُّ ذُو الرَّحْمَةِ" بر آن دلالت مي‌كند، پس معناي آيه اين شد كه: پروردگار تو آن كسي است كه متصف است به غناي مطلقي كه آميخته به فقر و احتياج نيست و نيز متصف است به رحمت مطلقي كه تمامي موجودات را فرا گرفته است.
و مقتضاي آن اين است كه او به ملاك غنايي كه دارد مي‌تواند همه شما را از بين برده و به ملاك رحمتش هر مخلوق ديگري را كه بخواهد بجاي شما بنشاند، هم چنان كه به رحمتش شما را از ذريه قوم ديگري آفريد و آن قوم را به ملاك غنايي كه از آنان داشت از بين برد و منقرض ساخت. و در اينكه فرمود:" ما يشاء: هر چه را بخواهد" و نفرمود:" من يشاء: هر كه را بخواهد" اشاره است به سعه قدرت او.
" إِنَّ ما تُوعَدُونَ لَآتٍ وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ" يعني امر خدا در باره بعث و جزا كه همان وعده‌هاي از طريق وحي است آمدني و محقق شدني است و شما عاجز كننده خدا نيستيد تا او را از تحقق دادن امرش مانع شويد.
بنا بر اين، جمله مورد بحث تاكيد آن وعده و وعيدي است كه در جملات قبل بود.
" قُلْ يا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلي مَكانَتِكُمْ إِنِّي عامِلٌ ..."
" مكانت" به معناي منزلت و آن حالتي است كه صاحب منزلت در آن حال به سر
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 491
مي‌برد. و كلمه" عاقبت" به معناي سرانجام و منتهي اليه امر هر چيزي است، و اين كلمه به طوري كه مي‌گويند در اصل مانند" عقبي" مصدر بوده، و اينكه گفته‌اند:" تَكُونُ لَهُ عاقِبَةُ الدَّارِ" كنايه است از رسيدن به مقصد و به نتيجه سعي و كوشش، و در آيه مورد بحث برگشت به ابتداي كلام است، چون در چند آيه قبل كه مطالب مورد بحث آغاز مي‌شد فرموده بود:" اتَّبِعْ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ" و اينك در اين جمله نيز مي‌فرمايد: به ايشان بگو ادامه دهيد به آنچه كه مي‌كرديد به زودي خواهيد دانست كه كوشش كداميك از دو فريق به نتيجه مي‌رسد.
و اينكه فرمود:" ادامه دهيد" تهديد به صورت امر است و معنايش اين است كه: شما ظلم خود را و من ايمان و دعوت به توحيدم را ادامه مي‌دهيم و چيزي نمي‌گذرد كه خواهيد فهميد سعادتمند كيست و سعي كداميك از من و شما به نتيجه مي‌رسد، و به طور قطع بدانيد كه در اين ميان من پيروزم نه شما كه با شرك و گناه ظلم كرديد، چون هيچ وقت ستمكار در ستمي كه مي‌كند رستگار نمي‌شود.
بعضي از مفسرين گفته‌اند: جمله:" إِنِّي عامِلٌ" حكايت كلام خود پروردگار است، و خداي تعالي است كه مي‌فرمايد: من بعث و جزايي را كه وعده داده‌ام عملي مي‌كنم و لكن اين معنا فاسد و دليل فسادش در خود آيه است كه مي‌فرمايد:" فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ تَكُونُ لَهُ عاقِبَةُ الدَّارِ".

بحث روايتي [(چند روايت در باره محبت ظالم، انتقام از ظالم بدست ظالمي ديگر، آرزوي دراز)] ..... ص : 491

قمي در تفسير خود در ذيل جمله" وَ كَذلِكَ نُوَلِّي بَعْضَ الظَّالِمِينَ بَعْضاً ..."
مي‌گويد: امام در معناي اينجمله فرمود: هر كس اولياي ستمكاران را دوست بدارد ما او را در قيامت با ستمكاران محشور مي‌كنيم «1».
و در كافي به سند خود از ابي بصير از حضرت ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: خداوند هيچ وقت از ظالمي انتقام نكشيده مگر به دست ظالمي ديگر، و همين است معناي آيه" وَ كَذلِكَ نُوَلِّي بَعْضَ الظَّالِمِينَ بَعْضاً" «2».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 216
(2)كافي ج 2 ص 334 ح 19
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 492
مؤلف: دلالت آيه بر حصري كه در روايت است روشن نيست.
و در الدر المنثور است كه ابن ابي الدنيا در كتاب امل و ابن ابي حاتم و بيهقي در كتاب شعب از ابي سعيد خدري روايت كرده‌اند كه گفت: اسامة بن زيد غلام نوزادي را به نسيه به مدت يك ماه به صد دينار خريد و من خود شنيدم كه رسول خدا (ص) مي‌فرمود: آيا از اسامه عجب نداريد كه نوزادي را به مدت يك ماه خريداري نموده؟ مگر او مي‌داند كه تا يك ماه ديگر زنده است، و مي‌تواند بدهيش را بپردازد، راستي چه آرزوي درازي؟
سوگند به كسي كه جان من در دست او است هيچ وقت نشده كه من چشم باز كنم و خيال كنم كه مي‌توانم دوباره مژه بر هم نهم و قبل از بر هم نهادن پلك چشمم از دنيا نمي‌روم، و هيچ وقت نشده كه به طرفي نگاه بيندازم و خيال كنم كه مي‌توانم چشمم را قبل از آنكه قبض روحم كنند بجاي خود برگردانم، و هيچ نشده كه لقمه‌اي در دهن بگذارم و پندارم كه مي‌توانم قبل از آنكه قبض روحم كنند آن را فروبرم. اي گروه بني آدم! اگر خود را عاقل مي‌دانيد بايد هميشه خود را ميان مردگان ببينيد، و خود را در زمره آنان به شمار آوريد سوگند به كسي كه جانم در دست قدرت اوست" إِنَّ ما تُوعَدُونَ لَآتٍ وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ- آنچه كه بدان وعده داده شديد خواهد آمد و شما عاجز كننده و مانع كار خدا نيستيد. «1»
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 47
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 493

[سوره الأنعام (6): آيات 136 تا 150] ..... ص : 493

اشاره

وَ جَعَلُوا لِلَّهِ مِمَّا ذَرَأَ مِنَ الْحَرْثِ وَ الْأَنْعامِ نَصِيباً فَقالُوا هذا لِلَّهِ بِزَعْمِهِمْ وَ هذا لِشُرَكائِنا فَما كانَ لِشُرَكائِهِمْ فَلا يَصِلُ إِلَي اللَّهِ وَ ما كانَ لِلَّهِ فَهُوَ يَصِلُ إِلي شُرَكائِهِمْ ساءَ ما يَحْكُمُونَ (136) وَ كَذلِكَ زَيَّنَ لِكَثِيرٍ مِنَ الْمُشْرِكِينَ قَتْلَ أَوْلادِهِمْ شُرَكاؤُهُمْ لِيُرْدُوهُمْ وَ لِيَلْبِسُوا عَلَيْهِمْ دِينَهُمْ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ ما فَعَلُوهُ فَذَرْهُمْ وَ ما يَفْتَرُونَ (137) وَ قالُوا هذِهِ أَنْعامٌ وَ حَرْثٌ حِجْرٌ لا يَطْعَمُها إِلاَّ مَنْ نَشاءُ بِزَعْمِهِمْ وَ أَنْعامٌ حُرِّمَتْ ظُهُورُها وَ أَنْعامٌ لا يَذْكُرُونَ اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا افْتِراءً عَلَيْهِ سَيَجْزِيهِمْ بِما كانُوا يَفْتَرُونَ (138) وَ قالُوا ما فِي بُطُونِ هذِهِ الْأَنْعامِ خالِصَةٌ لِذُكُورِنا وَ مُحَرَّمٌ عَلي أَزْواجِنا وَ إِنْ يَكُنْ مَيْتَةً فَهُمْ فِيهِ شُرَكاءُ سَيَجْزِيهِمْ وَصْفَهُمْ إِنَّهُ حَكِيمٌ عَلِيمٌ (139) قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ قَتَلُوا أَوْلادَهُمْ سَفَهاً بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ حَرَّمُوا ما رَزَقَهُمُ اللَّهُ افْتِراءً عَلَي اللَّهِ قَدْ ضَلُّوا وَ ما كانُوا مُهْتَدِينَ (140)
وَ هُوَ الَّذِي أَنْشَأَ جَنَّاتٍ مَعْرُوشاتٍ وَ غَيْرَ مَعْرُوشاتٍ وَ النَّخْلَ وَ الزَّرْعَ مُخْتَلِفاً أُكُلُهُ وَ الزَّيْتُونَ وَ الرُّمَّانَ مُتَشابِهاً وَ غَيْرَ مُتَشابِهٍ كُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ إِذا أَثْمَرَ وَ آتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِهِ وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ (141) وَ مِنَ الْأَنْعامِ حَمُولَةً وَ فَرْشاً كُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ (142) ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ مِنَ الضَّأْنِ اثْنَيْنِ وَ مِنَ الْمَعْزِ اثْنَيْنِ قُلْ آلذَّكَرَيْنِ حَرَّمَ أَمِ الْأُنْثَيَيْنِ أَمَّا اشْتَمَلَتْ عَلَيْهِ أَرْحامُ الْأُنْثَيَيْنِ نَبِّئُونِي بِعِلْمٍ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (143) وَ مِنَ الْإِبِلِ اثْنَيْنِ وَ مِنَ الْبَقَرِ اثْنَيْنِ قُلْ آلذَّكَرَيْنِ حَرَّمَ أَمِ الْأُنْثَيَيْنِ أَمَّا اشْتَمَلَتْ عَلَيْهِ أَرْحامُ الْأُنْثَيَيْنِ أَمْ كُنْتُمْ شُهَداءَ إِذْ وَصَّاكُمُ اللَّهُ بِهذا فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً لِيُضِلَّ النَّاسَ بِغَيْرِ عِلْمٍ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ (144) قُلْ لا أَجِدُ فِي ما أُوحِيَ إِلَيَّ مُحَرَّماً عَلي طاعِمٍ يَطْعَمُهُ إِلاَّ أَنْ يَكُونَ مَيْتَةً أَوْ دَماً مَسْفُوحاً أَوْ لَحْمَ خِنزِيرٍ فَإِنَّهُ رِجْسٌ أَوْ فِسْقاً أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَإِنَّ رَبَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (145)
وَ عَلَي الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا كُلَّ ذِي ظُفُرٍ وَ مِنَ الْبَقَرِ وَ الْغَنَمِ حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ شُحُومَهُما إِلاَّ ما حَمَلَتْ ظُهُورُهُما أَوِ الْحَوايا أَوْ مَا اخْتَلَطَ بِعَظْمٍ ذلِكَ جَزَيْناهُمْ بِبَغْيِهِمْ وَ إِنَّا لَصادِقُونَ (146) فَإِنْ كَذَّبُوكَ فَقُلْ رَبُّكُمْ ذُو رَحْمَةٍ واسِعَةٍ وَ لا يُرَدُّ بَأْسُهُ عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِينَ (147) سَيَقُولُ الَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شاءَ اللَّهُ ما أَشْرَكْنا وَ لا آباؤُنا وَ لا حَرَّمْنا مِنْ شَيْ‌ءٍ كَذلِكَ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ حَتَّي ذاقُوا بَأْسَنا قُلْ هَلْ عِنْدَكُمْ مِنْ عِلْمٍ فَتُخْرِجُوهُ لَنا إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ تَخْرُصُونَ (148) قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ فَلَوْ شاءَ لَهَداكُمْ أَجْمَعِينَ (149) قُلْ هَلُمَّ شُهَداءَكُمُ الَّذِينَ يَشْهَدُونَ أَنَّ اللَّهَ حَرَّمَ هذا فَإِنْ شَهِدُوا فَلا تَشْهَدْ مَعَهُمْ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ وَ هُمْ بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ (150)
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 494

ترجمه آيات ..... ص : 494

براي خدا از مخلوقات وي از كشت و چارپايان نصيبي نهادند و به خيال خود گفتند اين از خدا است، و اين از شركاي (عبادت) ما است، آنچه كه سهم شركاي ايشان است به خدا نمي‌رسد اما آنچه از خدا است به شركايشان مي‌رسد چه بد حكمي است كه مي‌كنند (136).
بدينسان شركاي ايشان كشتن فرزندان را به نظر بسياري از آنان زينت دادند تا هلاكشان كنند و دينشان را برايشان مشوش سازند و اگر خدا مي‌خواست اينكار را نمي‌كردند، پس تو ايشان را با دروغهايي كه مي‌سازند واگذار (137).
گويند اين حيوانات و اين كشت‌زار قرق است هيچكس جز آنكه ما خواهيم از آن نخورد و اين حيواناتي است كه سواري آنها حرام شده و اين حيواناتي است كه هنگام سواري نام خدا را بر آن ياد نمي‌كنند، به خدا افترا مي‌زنند و خدا براي آن افتراها كه مي‌زده‌اند سزايشان را خواهد داد (138).
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 495
و گويند آنچه در شكم اين حيوانات هست خاص مردان ما است و بر همسران ما حرام است، و اگر مردار باشد همه در آن شريكند، به زودي خدا سزاي وصف كردن (ناحق) ايشان را مي‌دهد كه او فرزانه و دانا است (139).
به راستي كساني كه فرزندان خويش را از كم خردي و بي دانشي كشتند زيانبار شدند. و آنچه را خدا روزي‌شان كرده با افترا زدن به خدا حرام شمردند، براستي كه گمراه شدند و هدايت يافتگان نبودند (140).
او است كه باغهاي داربست زده و بي داربست و نخل و كشتزارها كه ميوه آن مختلف است و زيتون و انار همانند و غير همانند آفريده، از ميوه آن چون ميوه آرد بخوريد و حق خدا را از آن هنگام چيدنش بدهيد و اسراف مكنيد كه خدا مسرفان را دوست ندارد (141).
و از حيوانات بار بردار و نوزاد (پديد آورد) از آنچه خدا روزيتان كرده بخوريد و دنبال شيطان مرويد كه وي براي شما دشمني آشكار است (142).
هشت لنگه حيوان دو ميش (نر و ماده) و دو بز (نر و ماده) بگو آيا دو نر را حرام كرده يا دو ماده و يا آنچه در رحم دو ماده جاي گرفته؟ اگر راستگوييد مرا از روي علم و مدرك خبر دهيد (143).
و دو شتر (نر و ماده) و دو گاو (نر و ماده) بگو آيا دو نر را حرام كرده يا دو ماده يا آنچه در رحم دو ماده جاي گرفته؟ مگر آن دم كه خدا به اين حكم سفارشتان مي‌كرد شما گواه بوده‌ايد؟ پس ستمگرتر از آن كس كه دروغ بر خدا ببندد و بخواهد بدين وسيله مردم را گمراه كند كيست؟ خدا گروه ستمگران را هدايت نمي‌كند (144).
بگو در احكامي كه به من وحي شده چيزي را كه غذا خوار تواند خورد حرام نمي‌يابم مگر آنكه مرداري باشد يا خون ريخته شده يا گوشت خوك كه آن پليد است يا ذبيحه غير شرعي كه نام غير خدا بر آن ياد شده، و هر كه ناچار باشد نه متجاوز و يا افراطكار (و بخورد) پروردگار تو آمرزگار و رحيم است (145).
به كساني كه يهوديند هر ناخنداري را حرام كرده‌ايم و از گاو و گوسفند نيز پيه را به ايشان حرام كرده‌ايم جز آنچه بر پشت آن يا با روده‌هاي آن باشد و يا به استخوان پيوسته باشد، (و اين تحريم) بخاطر سركشي كردنشان بود و ما راستگويانيم (146).
اگر تو را تكذيب كنند بگو پروردگارتان رحمتي وسيع دارد و عذاب سخت وي از گروه مجرمان دفع نخواهد شد (147).
كساني كه شرك آورده‌اند خواهند گفت اگر خدا مي‌خواست نه ما و نه پدرانمان شرك نمي‌آورديم و چيزي را حرام نمي‌كرديم، كساني كه پيش از آنان بودند نيز چنين تكذيب كردند تا عذاب ما را چشيدند بگو مگر پيش شما علم و اطلاعي هست اگر هست آن را درآوريد و به ما نشان دهيد، شما جز پيروي گمان نمي‌كنيد و جز تخمين نمي‌زنيد (148).
بگو دليل رسا خاص خدا است و اگر مي‌خواست شما را يكسره هدايت كرده بود (149).
بگو گواهان خويش را كه گواهي مي‌دهند خدا اين را حرام كرده بياوريد، اگر گواهي دادند تو با آنان گواهي مده و هوسهاي كساني را كه آيه‌هاي ما را تكذيب مي‌كنند و كساني كه به آخرت ايمان ندارند وبراي پروردگار خويش همتا مي‌گيرند پيروي مكن (150).
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 496

بيان آيات [بيان آيات شريفه، كه متضمن احتجاج عليه مشركين در مورد قرباني كردن فرزندانشان در برابر بت‌ها، و بعض احكام در مورد خوردني‌ها، مي‌باشد] ..... ص : 496

اشاره

اين آيات عليه مشركين در باره عده‌اي از احكام حلال و حرام كه در خوردنيها ميان مشركين داير بوده احتجاج نموده حكم خدا را در آنها بيان مي‌كند.
" وَ جَعَلُوا لِلَّهِ مِمَّا ذَرَأَ مِنَ الْحَرْثِ وَ الْأَنْعامِ نَصِيباً ..."
كلمه" ذرء" به معناي ايجاد بر وجه اختراع است، و گويا معناي اصليش ظهور بوده. و كلمه" حرث" به معناي زراعت است. و اينكه فرمود:" بزعمهم: به خيال‌شان" يك نوع تنزيه است و معناي" سبحانه" را كه در آيه" وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً سُبْحانَهُ" «1» است افاده مي‌كند، و" زعم" در لغت عرب به معناي اعتقاد است، و ليكن غالبا در اعتقاداتي استعمال مي‌شود كه مطابق با واقع نباشد.
و اگر در جمله" وَ هذا لِشُرَكائِنا"، شركا را به مشركين نسبت داده براي اين است كه قائلين به شركا همان مشركين بودند، ايشان چنين خداياني را اثبات نموده به آنها اعتقاد مي‌ورزيدند، پس اين اطلاق نظير" ائمة الكفر و ائمتهم و اولياؤهم" است.
بعضي ديگر گفته‌اند: اطلاق مزبور از اين باب نيست، بلكه از اين جهت است كه مشركين خدايان خود را شريك در اموال خود مي‌دانستند، و مقداري از اموال خود را در راه آنها خرج مي‌كردند.
به هر تقدير، مجموع دو جمله مورد بحث يعني جمله:" هذا لِلَّهِ بِزَعْمِهِمْ" و جمله" هذا لِشُرَكائِنا" از باب تفريع تفصيل بر اجمال است، قبلا بطور اجمال فرموده بود:" از آفريده‌هاي خدا بهره و سهمي براي خدا قرار دادند" و سپس آن را تفسير نموده و بطور تفصيل فرمود:" پس گفتند: اين براي خداي عالم و اين براي خدايان ما" و بدين وسيله زمينه را براي بيان حكم ديگري نيز فراهم نمود، و آن حكم اين بود كه مي‌گفتند:" آنچه كه سهم شركا است به خدا عايد نمي‌شود، و ليكن آنچه كه سهم خدا است به شركا هم مي‌رسد".
و چون اين حكم علاوه بر اينكه از اصل باطل و افتراي به خدا است توهين به خداي تعالي و ساحت او را كوچكتر از جانب بت‌ها دانستن است، لذا خداي تعالي با جمله" ساءَ ما يَحْكُمُونَ" آن را تقبيح فرمود.
__________________________________________________
(1)و گفتند: رحمان فرزند اتخاذ كرده، منزه است خدا. سوره انبيا آيه 26
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 497
" وَ كَذلِكَ زَيَّنَ لِكَثِيرٍ مِنَ الْمُشْرِكِينَ قَتْلَ أَوْلادِهِمْ شُرَكاؤُهُمْ ..."
غير از ابن عامر ساير قراء كلمه" زين" را به فتح زاء و به صيغه معلوم خوانده و كلمه" قتل" را هم به فتح لام قرائت نموده و آن را مفعول" زين" گرفته‌اند، و كلمه" اولادهم" را به كسر دال خوانده و آن را مضاف اليه كلمه" قتل" و مفعول آن دانسته و كلمه" شركاؤهم" را فاعل" زين" گرفته‌اند، و بنا بر اين قرائت معناي آيه چنين مي‌شود:" بت‌ها با محبوبيت و واقعيتي كه در دلهاي مشركين داشتند فرزندكشي را در نظر بسياري از آنان زينت داده و تا آنجا در دلهاي آنان نفوذ پيدا كرده بودند كه فرزندان خود را به منظور تقرب به آنها براي آنها قرباني مي‌كردند" هم چنان كه تاريخ اين مطلب را در باره بت‌پرستان و ستاره‌پرستان قديم نيز ضبط كرده است، البته بايد دانست كه اين قربانيها غير از موءوده‌هايي است كه در بني تميم معمول بوده، زيرا موءوده عبارت بوده از دختراني كه زنده به گور مي‌شدند، و آيه شريفه دارد كه اولاد خود را قرباني مي‌كردند، و اولاد هم شامل دختران مي‌شود و هم شامل پسران.
بعضي از مفسرين گفته‌اند: مراد از" شركاء" شيطانها هستند، و بعضي مقصود از آن را خدام بتكده و بعضي ديگر گمراهان از مردم دانسته‌اند.
و اما ابن عامر در ميان قراء كلمه" زين" را به ضم زاء قرائت كرده و صيغه مزبور را مبني بر مفعول و كلمه" قتل" را به ضم لام و نائب از فاعل" زين" و كلمه" اولادهم" را به نصب و مفعول" قتل" گرفته و كلمه" شركاؤهم" را به صداي زير و مضاف اليه قتل و فاعل آن دانسته و كلمه" اولادهم" را فاصله بين مضاف (قتل) و مضاف اليه (شركاءهم) انداخته است «1».
" لِيُرْدُوهُمْ وَ لِيَلْبِسُوا عَلَيْهِمْ دِينَهُمْ"-" ارداء" در لغت به معناي هلاك كردن و در اينجا مراد از آن هلاك نمودن مشركين است به كفران نعمت خدا و ستم بر مخلوق او. و" لبس" به معناي خلط كردن و مراد در اينجا اين است كه دين آنان را كه دين باطلي بود به صورت دين حق در نظرشان درآورده‌اند، بنا بر اين ضمير:" هم" كه سه مرتبه در جمله آمده در هر سه جا به" لِكَثِيرٍ مِنَ الْمُشْرِكِينَ" برمي‌گردد.
بعضي ديگر از مفسرين گفته‌اند: معناي" ارداء" همان هلاك ساختن ظاهري و كشتن است و اگر اين حرف صحيح باشد لازمه‌اش اين است كه ضمير اولي به اولاد و دومي و سومي به" لِكَثِيرٍ مِنَ الْمُشْرِكِينَ" برگردد، و يا به عنايتي همه به مشركين عايد شود، و به
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 371
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 498
هر حال معناي آيه روشن است.
" وَ قالُوا هذِهِ أَنْعامٌ وَ حَرْثٌ حِجْرٌ ..."
" حجر"- به كسر حاء- به معناي منع است و جمله" لا يَطْعَمُها إِلَّا مَنْ نَشاءُ" همين معنا را تفسير مي‌كند، يعني: اين چارپايان و اين زراعت‌ها حرام است مگر تنها بر كسي كه ما بخواهيم و او را اذن بدهيم. چون بطوري كه از روايات استفاده مي‌شود مشركين چارپايان و زراعت معيني را پيشكش خدايان خود كرده آن گاه مي‌گفتند خوردن اينها بر كسي حلال نيست مگر تنها بر خدام بتكده آن هم به شرطي كه مرد باشند نه زن.
" وَ أَنْعامٌ حُرِّمَتْ ظُهُورُها"- و مي‌گفتند:" سوار شدن بر اين چارپايان سواري حرام است" و يا اين است كه مشركين چارپاياني دارند كه سوار شدن آنها حرام است.
اين" انعام" همان" سائبه"،" بحيره" و" حام" هستند كه خداي تعالي در آيه" ما جَعَلَ اللَّهُ مِنْ بَحِيرَةٍ وَ لا سائِبَةٍ وَ لا وَصِيلَةٍ وَ لا حامٍ وَ لكِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يَفْتَرُونَ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ وَ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ" «1» آن را نفي نموده، و يا بعضي از آن چهار قسم است- بنا بر خلافي كه در سوره مائده گذشت-.
" وَ أَنْعامٌ لا يَذْكُرُونَ اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا" يعني چارپاياني را هم در موقع ذبح به اسم بت‌ها سر مي‌بريدند و نام خدا را نمي‌بردند. بعضي گفته‌اند: مراد آن چارپاياني است كه در سفر حج بر آنها سوار نمي‌شدند. بعضي ديگر گفته‌اند: آن چارپاياني است كه در هيچ شاني از شؤون آنها خدا را ذكر نمي‌كردند، و بهر حال معناي آيه روشن است.
" وَ قالُوا ما فِي بُطُونِ هذِهِ الْأَنْعامِ خالِصَةٌ لِذُكُورِنا ..."
مقصود از" ما في بطون" بچه‌هايي است كه در شكم بحيره و سائبه باشد، مشركين آنها را اگر زنده به دنيا مي‌آمدند بر مردان حلال و بر زنان حرام مي‌دانستند، و اگر مرده به دنيا مي‌آمدند هم مردان از آن مي‌خوردند و هم زنان. بعضي گفته‌اند مقصود از" ما في بطون" شير آن حيوانات. و بعضي ديگر گفته‌اند: مقصود هم شير آنها و هم جنين آنان است.
" سَيَجْزِيهِمْ وَصْفَهُمْ" يعني به زودي خود اين حرفها را جزا و كيفر آنان قرار مي‌دهيم. و از اين تعبير برمي‌آيد كه همين حرفها به عينه در قيامت به صورت وبال و عذاب مجسم مي‌شود،
__________________________________________________
(1)خداوند بحيره و سائبه و وصيله و حام (حيواناتي كه خاص او مي‌دانيد) نيافريد. ولي كساني كه كافر شدند در باره خدا دروغ مي‌سازند (و حرمت اينها را از جانب او مي‌دانند) و بيشترشان از خرد به دورند. سوره مائده آيه 103
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 499
پس در اين كلام نوع خاصي از عنايت بكار رفته. بعضي از مفسرين گفته‌اند: تقدير اين جمله:
" سيجزيهم بوصفهم" است. بعضي ديگر تقدير آن را" سيجزيهم جزاء وصفهم" گرفته و گفته‌اند: مضاف (جزاء) حذف شده و مضاف اليه (وصفهم) به جاي آن نشسته است، و به هر حال معنا واضح است." قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ قَتَلُوا أَوْلادَهُمْ سَفَهاً بِغَيْرِ عِلْمٍ ..."
در اين جمله آنچه را كه در آيات قبلي از احكام مشركين نقل كرده بود ابطال نموده مي‌فرمايد: همه آن سخنان زيان كاري و گمراهي است، و متكي بر علم و اهتدا نيست.
در اين جمله قتل اولاد، سفاهت و جهل خوانده شده، و نيز از انعام و حرث با جمله" ما رَزَقَهُمُ اللَّهُ" تعبير شده، و تحريم آن، افترا بر خدا خوانده شده تا هم تنبيهي باشد و هم تا اندازه‌اي جهت خسران‌شان ذكر شده باشد، از اين رو معناي كلام اين مي‌شود: آنان زيانكار شدند در كشتن فرزندان خود، براي اينكه ندانسته سفاهت به خرج دادند، و نيز زيانكار شدند در اينكه اصنافي از چارپايان و زراعتها را بر خود حرام كردند، چون اين عمل افترا بر خدا بود، حاشا بر خدا كه چيزي را كه به كسي روزي كرده همان چيز را تحريم نمايد.
آن گاه با جمله" وَ هُوَ الَّذِي أَنْشَأَ جَنَّاتٍ ..." همين معنا را به بيان مفصل‌تري و با ذكر دليل عقلي و مصلحت زندگي بشر بيان نموده و با جمله" قُلْ لا أَجِدُ فِي ما أُوحِيَ إِلَيَّ مُحَرَّماً عَلي طاعِمٍ يَطْعَمُهُ ..." مطلب را به دليل نقل كه همان وحي آسماني است مبرهن ساخت.
بنا بر اين، معناي آيات پنجگانه مورد بحث اين مي‌شود كه: تحريم انواعي از حرث و انعام، ضلالت و لغزشي است از آنان، كه نه با حجت عقلي قابل تفسير و توجيه است و نه با مصالح زندگي بشر سازگار است، و نه از وحي و دليل نقلي چيزي با آن مساعد است، پس اين گروه در اين گفتار و رأي خود حيرانند.
" وَ هُوَ الَّذِي أَنْشَأَ جَنَّاتٍ مَعْرُوشاتٍ وَ غَيْرَ مَعْرُوشاتٍ ... وَ غَيْرَ مُتَشابِهٍ"" شجره معروشه" آن درختي را گويند كه شاخه‌هايش به وسيله داربست بالا رفته و يكي بر بالاي ديگري قرار گرفته باشد، مانند درخت انگور. و" عرش" در اصل لغت به معناي رفع و بلندي است. بنا بر اين،" جَنَّاتٍ مَعْرُوشاتٍ" عبارت خواهد بود از تاكستانها و باغهاي انگور و مانند آنها، و" جنات غير معروشات" باغهايي كه درختهاي آن بر تنه خود استوار باشد نه بر داربست.
و اينكه فرمود:" وَ الزَّرْعَ مُخْتَلِفاً أُكُلُهُ" معنايش اين است كه خوردني‌ها و دانه‌هاي
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 500
آن زرع مختلف است، يكي گندم است و يكي جو، يكي عدس است و آن ديگري نخود.
مقصود از" متشابه" و" غير متشابه" در جمله" وَ الزَّيْتُونَ وَ الرُّمَّانَ مُتَشابِهاً وَ غَيْرَ مُتَشابِهٍ" بطوري كه از سياق برمي‌آيد اين است كه هر يك از آن ميوه‌ها از نظر طعم و شكل و رنگ و امثال آن هم متشابه دارد و هم غير متشابه.
" كُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ إِذا أَثْمَرَ ..."
امري كه در اينجا است امر وجوبي نيست، بلكه تنها اباحه را مي‌رساند، چون از اينكه قبلا مساله خلقت جنات معروشات و نخل و زرع و غير آن را خاطر نشان ساخته بود به دست مي‌آيد كه امر به خوردن از ميوه‌هاي آنها امر در مورد توهم منع است و معلوم است در چنين موردي صيغه امر تنها اباحه را مي‌رساند نه وجوب را. در حقيقت تقدير كلام اين است كه:
" خداوند آن كسي است كه جنات و نخل و زرع را آفريد و به شما دستور داد تا از ميوه‌هاي آنها بخوريد و امر فرمود كه در موقع چيدن آن حق واجبش را بپردازيد، و شما را از اسراف در آن منع و نهي كرد" و اين سياق بهترين دليل است بر اينكه معناي" دستور داد" اين است كه به شما اجازه داد.
و مقصود از" حق" در جمله" وَ آتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِهِ" آن حق ثابتي است كه متعلق به ميوه‌هاي مذكور مي‌شود. و بنا بر اين، ضميري كه در" حقه" است به كلمه" ثمر" برمي‌گردد و اگر فرمود:" حق ميوه را بپردازيد" به اين جهت است كه حق مزبور به آن ميوه‌ها تعلق مي‌گيرد، هم چنان كه گفته مي‌شود:" حق فقراء" چون حق به فقرا ارتباط خاصي دارد، بعضي ها احتمال داده‌اند كه ضمير مزبور مانند ضميري كه در:" إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ" است به خداي تعالي برگردد و معناي آيه اين باشد كه: حق خدا را بپردازيد، چون ميوه‌هاي مذكور انتسابي هم با خداي تعالي دارند، خداي تعالي است كه آن ميوه‌ها را ايجاد فرموده است.
به هر حال آيه شريفه به طور اجمال و سربسته از ميوه‌ها و حبوبات حقي براي فقرا قائل شده، و فرموده كه در روز درو غلات و چيدن ميوه‌ها حق فقرا بايد داده شود. و اين اشاره به حكم عقل است، و در حقيقت حكمي را كه عقل در اين باره دارد امضاء كرده نه اينكه بخواهد مساله زكات را خاطرنشان سازد، چون اين آيه شريفه در مكه نازل شده و تشريع زكات و وجوب آن در مدينه اتفاق افتاده. علاوه بر اين، اگر آيه شريفه راجع به زكات واجب مي‌بود مي‌بايست زكات در همه انواع نامبرده در آيه واجب بوده باشد، و حال آنكه در ميان آنها چيزهايي هست كه زكات ندارد.
بله، بعيد نيست بگوييم اين آيه اجمال همان تفصيلي است كه بعدا در مدينه نازل
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 501
شده، چون بطور كلي اصول شرايعي كه در مدينه بطور تفصيل نازل شده در مكه بطور اجمال نازل گرديده است، مثلا در آيات مكي به طور اجمال فرموده:" قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ"- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" وَ لا تَقْرَبُوا الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ" «1».

[مراد از نهي از اسراف در:" وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ"] ..... ص : 501

و اينكه فرمود:" و لا تسرفوا" معنايش اين است كه در استفاده از اين ميوه‌ها و غلات از آن حدي كه براي معاش شما صالح و مفيد است تجاوز مكنيد، درست است كه شما صاحب آن هستيد و ليكن نمي‌توانيد در خوردن آن و بذل و بخشش از آن زياده روي كنيد، و يا در غير آن مصرفي كه خدا معين نموده به كار بزنيد مثلا در راه معصيت خدا صرف نماييد. و همچنين فقيري كه از شما مي‌گيرد نمي‌تواند در آن اسراف نموده مثلا آن را تضييع كند. پس آيه مطلق و خطاب آن شامل جميع مردم است چه مالك و چه فقير. و اينكه بعضي گفته‌اند: خطاب آيه مختص به مالك آن اموال است. و همچنين اينكه بعضي ديگر گفته‌اند: خطاب تنها متوجه زمامداري است كه صدقات را از صاحبان اين اموال مي‌گيرد. و همچنين اينكه بعضي گفته‌اند: معنايش اين است كه ميوه‌ها را قبل از چيدن مخوريد تا در نتيجه حق فقرا را كم كنيد.
و نيز اينكه عده‌اي ديگر گفته‌اند: معناي آيه اين است كه از دادن مقدار واجب كوتاهي مكنيد.
و يا گفته‌اند معنايش اين است كه: اين اموال را در راه معصيت صرف مكنيد، صحيح نيست، و با اطلاق آيه و سياق آن نمي‌سازد.
" وَ مِنَ الْأَنْعامِ حَمُولَةً وَ فَرْشاً ..."
" حموله" به معناي چارپايان بزرگسال است، و از اين جهت آنها را حموله مي‌خوانند كه طاقت برداشتن حمل (بار) را دارند. و" فرش" به معناي خردسالان آنها است، و وجه اين تسميه يا اين است كه از كوچكي مانند فرش زمينند، و يا اين است كه مانند فرش لگد مي‌شوند. امر در جمله" كُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ" نيز مانند امر قبلي تنها براي اباحه خوردن و امضاي حكم عقل به اباحه آن است.
و معناي اينكه فرمود:" وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ" اين است كه: شما در اين امري كه خداوند اباحه آن را تشريع كرده راه پيروي شيطان را پيش مگيريد، و پا در جاي پاي او نگذاريد و حلال خدا را حرام مكنيد. در سابق نيز گذشت كه پيروي خطوات شيطان معنايش همين تحريم حلال است بدون علم.
__________________________________________________
(1)بگو بياييد تا براي شما بگويم و بشمارم آن چيزهايي را كه پروردگار شما بر شما حرام كرد ... و نزديك فواحش مشويد، چه ظاهر و چه علني آن و چه پنهاني آن. سوره انعام آيه 151
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 502
" ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ مِنَ الضَّأْنِ اثْنَيْنِ وَ مِنَ الْمَعْزِ اثْنَيْنِ ..."
انعامي را كه در آيه قبلي بطور اجمال اسم برده بود در اينجا بطور تفصيل بيان مي‌كند.
و مراد، تشديد توبيخ و ملامت ايشان است به اينكه يكا يك صور و وجوه را به تفصيل ذكر مي‌كند. و از اين رو جمله" ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ" عطف بيان" حَمُولَةً وَ فَرْشاً" در آيه قبلي است. و كلمه" ازواج" جمع زوج است كه هم به معناي عدد دو است و هم به معناي يكي است كه همراه جفت خود باشد. و انواع چارپاياني كه در آيه شريفه نامبرده شده چهار است: 1- ضان (ميش) 2- معز (بز) 3- بقر (گاو) 4- ابل (شتر) و اين چهار نوع از نظر اينكه هر كدام نر و ماده دارند هشت زوج خواهند بود.
و معناي آيه اين است كه: خداوند هشت زوج آفريده، از ضان دو زوج يكي نر و يكي ماده و از معز هم دو زوج، بگو آيا خداوند نر اين دو نوع چارپا را حرام كرده و يا ماده آن دو را و يا آن بچه‌هايي را كه در شكم ماده‌هاي آن دو است، اگر راست مي‌گوييد مرا به علم و مدرك صحيحي كه داريد خبر دهيد.
" وَ مِنَ الْإِبِلِ اثْنَيْنِ وَ مِنَ الْبَقَرِ اثْنَيْنِ ... الْأُنْثَيَيْنِ" معناي اين آيه از آنچه كه در باره آيه قبلي گفته شد روشن مي‌شود. بعضي‌ها در اين آيات گفته‌اند معناي" اثنيت" در همه چهار موردي كه در اين آيات آمده اهلي و وحشي است نه نر و ماده.
" أَمْ كُنْتُمْ شُهَداءَ إِذْ وَصَّاكُمُ اللَّهُ بِهذا ..."
اين جمله يك شق از دو شق ترديد است و شق ديگر آن حذف شده، و سياق كلام دلالت بر آن مي‌كند، و تقدير كلام اين است كه: آيا شما علمي را كه به خيال خود داريد از طريق فكر تحصيل كرده و به دليل عقلي و يا نقلي دست يافته‌ايد و يا از خود خدا شنيديد كه اين چارپايان را تحريم نمود، كه اينطور سخت و محكم ادعاي حرمت آن را مي‌كنيد؟.
" فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً ..."- اين جمله تفريع بر ما قبل است، و اين تفريع خود اشاره به نكته‌اي است، و آن اين است كه مدعيان حرمت چارپايان از جواب اين سؤال بازماندند، و از اين رو، معناي آيه چنين مي‌شود:" پس كيست ستمگرتر از شما"، و جمله" مِمَّنِ افْتَري" كنايه است از همين مدعيان يعني مشركين. و اگر نفرمود:" فمن اظلم منكم- كيست ستمگرتر از شما" و بجاي كلمه" شما" جمله" آن كس كه به خدا افترا بست" را قرار داد براي اين است كه سبب آن حكمي را كه از استفهام انكاري مفهوم مي‌شود بيان كرده و فرموده باشد: هيچ كس از شما ستمگرتر نيست، براي اينكه شما به دروغ به خدا
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 503
افتراء بستيد تا بدين وسيله مردم را بدون علم گمراه كنيد، و معلوم است كه با چنين ظلمي ديگر به راه خدا هدايت نمي‌شويد، چون خداوند مردم ستمگر را هدايت نمي‌كند.
" قُلْ لا أَجِدُ فِي ما أُوحِيَ إِلَيَّ مُحَرَّماً عَلي طاعِمٍ يَطْعَمُهُ ..."
معناي آيه روشن است، و در تفسير آيات مشابه آن يعني آيه سوم از سوره" مائده" و آيه" 173" از سوره" بقره" مطالبي كه به اين آيه نيز ارتباط دارد گذشت.
" وَ عَلَي الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا كُلَّ ذِي ظُفُرٍ ..."
كلمه" ظفر" مفرد" اظفار" است كه به معناي ناخن است كه بر سر انگشتها مي‌رويد. و" حوايا" به معناي روده‌ها است. در مجمع البيان گفته است: احتمال دارد كلمه" حوايا" عطف به" ظهور" و در تقدير مرفوع بوده باشد، و احتمال دارد عطف بر كلمه" ما" در" ما حملت" بوده و در تقدير منصوب بوده باشد. و اما كلمه" ما" كه در جمله" مَا اخْتَلَطَ بِعَظْمٍ" است معطوف است به" ما" ي اول «1».
و از اين دو احتمال كه وي داده احتمال اول به نظر ما قوي‌تر است.
صاحب مجمع البيان سپس فرموده: كلمه" ذلك" در جمله" ذلِكَ جَزَيْناهُمْ" ممكن است در تقدير منصوب و مفعول دوم" جزيناهم" بوده و تقدير كلام" جزيناهم ذلك ببغيهم" باشد، و ليكن ممكن نيست تقدير آن را مرفوع و آن را در تقدير مبتدا بگيريم، زيرا در چنين صورت تقدير كلام:" ذلك جزيناهموه" مي‌شود، نظير:" زيد ضربت" كه تقديرش:" زيد ضربته" است، و اين تنها در شعر آنهم در مواقع ضرورت جايز است نه در همه جا «2».
و اين آيه به نظر مي‌رسد كه در مقام جواب از سؤال مقدري است، و آن سؤال اين است كه اگر چارپايان حلالند، و ما مشركين را اين همه توبيخ و ملامت مي‌كني كه چرا انعام و حرث را بر خود تحريم كرده‌ايم پس چرا خداوند همين انعام را بر يهود حرام كرد؟ در اين آيه جواب مي‌دهد كه اگر خداوند طيباتي را بر يهود حرام فرمود به خاطر ظلمي بود كه ايشان روا داشتند، و اين در حقيقت يك نوع گوشمالي بود، كه منافات با حليت ذاتي ندارد، هم چنان كه آيه" كُلُّ الطَّعامِ كانَ حِلًّا لِبَنِي إِسْرائِيلَ إِلَّا ما حَرَّمَ إِسْرائِيلُ عَلي نَفْسِهِ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ التَّوْراةُ" «3» و آيه" فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ وَ بِصَدِّهِمْ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ كَثِيراً"
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان ج 4 ص 379
(3)همه طعامها بر بني اسرائيل حلال بود مگر همانهايي كه خود اسرائيل قبل از نزول تورات بر خويش حرام كرده بود. سوره آل عمران آيه 93 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 504
«1» نيز به اين جواب اشاره دارند.
" فَإِنْ كَذَّبُوكَ فَقُلْ رَبُّكُمْ ذُو رَحْمَةٍ واسِعَةٍ ..."
معناي آيه روشن است، و در آن رسول خدا را مامور فرمود تا ايشان را به عذاب الهي كه مفري از آن نيست تهديد كند، البته نه بطوري كه دچار ياس و نوميدي‌شان سازد، بلكه به بياني كه بترسند و هم در عين حال اميدوار رحمت او بوده باشند. و به همين منظور جمله" ذُو رَحْمَةٍ واسِعَةٍ" را جلوتر از ذكر عذاب ذكر فرمود.
" سَيَقُولُ الَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شاءَ اللَّهُ ما أَشْرَكْنا وَ لا آباؤُنا وَ لا حَرَّمْنا مِنْ شَيْ‌ءٍ ..."
احتجاجي است كه كفار بر كفر و تحريم حلال خود كرده‌اند. و در ذيل آن جواب داده كه اولا شما در آنچه كه مي‌گوييد و به آن احتجاج مي‌كنيد عالم نيستيد، و جز به ظن و تخمين اعتماد نداريد. و ثانيا حجتي را كه ذكر كرده‌ايد گو اينكه در جاي خود مطلب صحيحي است و قرآن هم در آيات بسياري آن را خاطر نشان ساخته و ليكن مدعاي شما را تصحيح نمي‌كند، چون شما مي‌خواهيد با اين مطلب شرك و تحريم حلال خود را اثبات نموده و بگوييد خداوند شرك و تحريم حلال ما را امضاء فرموده و ديگر هيچ باكي بر ما نيست، و چنين استدلال كنيد كه اگر خداوند غير اين را از ما مي‌خواست ما نيز غير اين مي‌شديم يعني مشرك نمي‌شديم و حلال خدا را حرام نمي‌كرديم و ليكن از آنجايي كه غير اين را از ما نخواسته ما مي‌فهميم كه او به ما اذن به شرك و تحريم داده است، پس ما بر شرك و تحريم خود اشكالي نمي‌بينيم.

[خداوند متعال به مشيت تكويني خود از هيچكس ايمان نخواسته است] ..... ص : 504

و ليكن اين حجت نتيجه مورد نظر ايشان را اثبات نمي‌كند، و نتيجه آن بيش از اين نيست كه چون خداوند ترك شرك را از ايشان نخواسته پس ايشان را مضطر و مجبور به ترك شرك نكرده و بس، و اما ترك شرك اختياري را هم از ايشان نخواسته نتيجه آن حجت نيست، پس نمي‌توانند قدرت و اختيار بر شرك و ترك شرك را انكار كنند، چون چنين است خداوند مي‌تواند ايشان را به سوي ايمان و ترك افتراء دعوت نمايد، پس حجت بالغه همان حجت خدا است نه حجتي كه ايشان در اين مقام اقامه كرده‌اند، چون حجت ايشان جز پيروي خيال و تخمين پايه و اساسي ندارد.
__________________________________________________
(1)به خاطر ظلمي كه از يهودي‌ها سرزد و نيز به خاطر اينكه مردم را زياد از راه خدا باز مي‌داشتند، طيباتي را كه بر آنان حلال بود حرامشان كرديم. سوره نساء آيه 160
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 505
" قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ فَلَوْ شاءَ لَهَداكُمْ أَجْمَعِينَ" به نظر مي‌رسد" فاء" اولي كه بر سر اسم جلاله است براي تفريع و" فاء" دوم كه بر سر حرف" لو" آمده براي تعليل، و كلام از قبيل قلب حجت بر خصم بوده باشد، و بعد از آنكه مقتضاي حجت خصم را بيان نموده فرموده باشد: اين حجت عليه خود شما نتيجه مي‌دهد و شما از آنجايي كه در معارف الهي جاهل و پيرو ظن و تخمينيد نمي‌فهميد، چون حجت شما دلالت مي‌كند بر اينكه شما در مقابل كسي كه شما را به ترك شرك و ترك افتراي به خدا دعوت مي‌كند حجتي نداريد. و آن حجتي كه شما به خيال خود عليه او اقامه كرده‌ايد عليه خود شما و حجت خدا است. براي اينكه شما در اين حجت اقرار كرده‌ايد بر اينكه اگر خداوند مي‌خواست همه شما را مجبور به ايمان و ترك شرك و ترك تحريم مي‌كرد، و چون نكرده و شما را به اختيار خودتان باقي گذارده مي‌تواند شما را به ترك شرك و تحريم دعوت نمايد.
و به عبارت ديگر: نتيجه حجت شما اين است كه حجت شما حجت خدا و عليه خود شما است.
در عده‌اي از آيات قبلي هم بيان كرده بود كه خداوند بندگان خود را مجبور به ايمان نمي‌كند، و هيچ وقت و از هيچ كس به مشيت تكويني خود ايمان را نخواسته تا مجبور به آن شود، بلكه به خلاف آن نيز اذن داده است- البته اذن تكويني- به اين معنا كه موانع شرك و كفر را برداشته و بندگان را هم نسبت به فعل قدرت داده و هم نسبت به ترك و اين همان اختيار است كه اساس تكليف و امر و نهي و وعد و وعيد است.
" قُلْ هَلُمَّ شُهَداءَكُمُ الَّذِينَ يَشْهَدُونَ ..."
كلمه" هلم" اسم فعل است و در مفرد و تثنيه و جمع به همين يك شكل استعمال مي‌شود، و معناي" هَلُمَّ شُهَداءَكُمُ" اين است كه شهداي خود را بياوريد، و مقصود از اين شهادت شهادت اداء است، و اسم اشاره" هذا" اشاره به محرماتي است كه مشركين از پيش خود درست كرده‌اند، و خطايي كه در آيه است خطاب تعجيز است نه تكليف، و مقصود از آن اين است كه بدانند از عهده اثبات ادعاي خود برنمي‌آيند، و دعويشان بر اينكه خدا فلان چيز را حرام كرده جز افتراي بر خدا چيزي ديگري نيست. بنا بر اين، جمله" قُلْ هَلُمَّ شُهَداءَكُمُ ..."
كنايه از عدم تحريم خداوند است، و با جمله" فَإِنْ شَهِدُوا فَلا تَشْهَدْ مَعَهُمْ" مطلب را ترقي داده و فرموده: حتي اگر شهادت هم دادند شهادتشان را مپذير زيرا شهادت مردمي كه پيرو هواي نفسند قابل اعتنا نيست.
بنا بر اين، جمله" وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا" عطف تفسير است براي جمله
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 506
" فَإِنْ شَهِدُوا فَلا تَشْهَدْ مَعَهُمْ" و معنايش اين است كه اگر تو هم با آنان شهادت دهي شهادتت پيروي از اهواء ايشان است، هم چنان كه شهادت خود آنان پيروي اهواء است و چگونه نباشد؟ و حال آنكه ايشان مردمي هستند كه آيات باهره خداي را تكذيب نموده، به آخرت ايمان نياوردند، و غير خدا را كه همان بت‌هايشان باشد معادل و برابر خدا قرار دادند، و كسي با كمال بيان و روشني برهان به چنين انحرافي جرأت نمي‌كند مگر آنان كه اهواء خود را پيروي نمايند.

بحث روايتي [رواياتي در مورد حق فقرا و مساكين در محصول زراعت] ..... ص : 506

اشاره

در مجمع البيان در ذيل جمله:" فَما كانَ لِشُرَكائِهِمْ فَلا يَصِلُ إِلَي اللَّهِ" از ابن عباس و قتاده نقل كرده كه مشركين وقتي آنچه به بت‌ها داده بودند با آنچه به خدا داده بودند خلط مي‌شد آن را به بت‌ها برمي‌گردانيدند و اگر مال خدا به مال بت‌ها خلط مي‌شد رد نمي‌كردند و مي‌گفتند خدا غني‌تر است. و همچنين اگر آبي كه از آن زراعت خدا بود بند خود را شكسته به زراعت بت‌ها سرازير مي‌شد آن را نمي‌بستند و اگر آب زراعت بت‌ها به زراعت خدا سرازير مي‌شد آن را مي‌بستند و مي‌گفتند خدا غني‌تر است. و سپس فرموده: در روايات ائمه ما (ع) نيز اين معنا وارد است. «1»
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ كَذلِكَ زَيَّنَ لِكَثِيرٍ مِنَ الْمُشْرِكِينَ" از معصوم (ع) نقل شده كه فرمود: معنايش اين است كه اسلاف و نياكان مشركين فرزندكشي را در نظر آنان زينت دادند «2».
و نيز در ذيل جمله" وَ قالُوا هذِهِ أَنْعامٌ وَ حَرْثٌ حِجْرٌ" آمده كه فرمود:" حجر" به معناي تحريم شده است «3».
و در همان كتاب در ذيل جمله" وَ هُوَ الَّذِي أَنْشَأَ جَنَّاتٍ" نقل شده كه فرمود مقصود از" جنات" بستانها است «4». و در ذيل جمله" وَ آتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِهِ وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ" گفته است: احمد بن ادريس از احمد بن محمد از علي بن حكم از ابان بن عثمان
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 370
(2 و 3)تفسير قمي ج 1 ص 217
(4)تفسير قمي ج 1 ص 218
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 507
از شعيب عقرقوفي براي ما حديث كرد كه وي گفته است: من از امام صادق (ع) معناي جمله" وَ آتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِهِ" را پرسيدم، فرمود: حق از خوشه (گندم و جو ...) يك دسته و از خرما هنگامي كه چيده شود يك مشت است. سپس اضافه كرد كه از ايشان پرسيدم آيا ممكن است انسان اين حق را بعد از بردن خرمن به خانه بپردازد؟ فرمود: نه اگر قبل از بردنش بپردازد به سخاوت وي نزديكتر است «1».
و نيز در همان تفسير از احمد بن ادريس از برقي از سعد بن سعد از حضرت رضا (ع) نقل كرده كه شخصي از آن جناب پرسيد: اگر در موقع درو و برداشت حاصل مساكين حاضر نباشند چه بايد كرد؟ حضرت فرمود: در اين صورت تكليفي بر او نيست «2».
و در كافي از علي بن ابراهيم از ابن ابي عمير از معاوية بن حجاج روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: در زراعت دو حق هست: حقي است گرفتني و حقي است دادني. عرض كردم گرفتني آن كدام است و دادنيش كدام؟
فرمود: حقي كه از زراعت به حكم اجبار مي‌گيرند همان عشر و نصف عشر (صدي ده و صدي پنج) است و اما آن حقي كه انسان خودش به طيب خاطر خود مي‌دهد همان حقي است كه آيه:" وَ آتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِهِ" متعرض آن است. و مقصود از روز حصاد همان روزي است كه شروع به چيدن مي‌شود و به تدريج روي هم انباشته مي‌گردد، همه اين مدت روز حصاد است.
آن گاه معاوية بن حجاج اضافه كرد (كه مطلب ديگري را نيز امام فرمود) و به خاطرم جز اين نيست كه فرمود: حقي كه در روز حصاد بايد داد عبارت از اين است كه در طول مدت حصاد هر دفعه كه مسكيني مراجعه مي‌كند يك دسته به او بدهد تا از حصاد فارغ شود «3».
و نيز در كافي به سند خود از ابن ابي نصر از حضرت ابي الحسن رضا (ع) روايت كرده كه از آن جناب از معناي جمله" وَ آتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِهِ وَ لا تُسْرِفُوا" پرسيدم، حضرت فرمود: پدرم بارها مي‌فرمود: اسراف در روز درو و روز چيدن خرما به اين است كه انسان با دو مشت خود بدهد. آن گاه فرمود پدرم وقتي در چنين مواقعي به غلامي برمي‌خورد كه با دو مشت خود صدقه مي‌داد، صدايش مي‌زد و مي‌فرمود: خرما را مشت مشت و سنبل (خوشه) را دسته دسته بده «4».
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير قمي ج 1 ص 218
(3)كافي ج 3 ص 564 خ 1
(4)كافي ج 3 ص 566 ح 6
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 508
و نيز در همان كتاب به سند خود از مصادف روايت كرده كه گفت: وقتي در خدمت امام صادق (ع) در يكي از زمين‌هاي زراعيش بودم، موقعي بود كه داشتند درو مي‌كردند، اتفاقا سائلي نزديك آمد و سؤال كرد من در جوابش گفتم خدا روزيت دهد، حضرت فرمود: ساكت، شما نمي‌توانيد چنين جوابي بدهيد مگر بعد از آنكه به سه نفر داده باشيد پس از آن در دادن و ندادن مختاريد «1».
و نيز در كافي به سند خود از ابن ابي عمير از هشام بن مثني روايت كرده كه گفت:
مردي از امام صادق (ع) معناي جمله" وَ آتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِهِ وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ" را پرسيد. حضرت فرمود: فلان بن فلان انصاري (و اسمش را برد) زراعتي داشت وقتي حاصلش دست مي‌آمد همه را صدقه مي‌داد و براي خود و عيالش چيزي باقي نمي‌گذاشت خداي تعالي اين عمل را اسراف خواند «2».
مؤلف: مراد امام (ع) اين است كه آيه شريفه بر عمل آن شخص منطبق است، نه اينكه آيه در شان او نازل شده، زيرا آيه شريفه مكي است و در آن روز انصاري در ميان نبود، بعيد نيست كه آن انصاري كه امام (ع) اسم برده ثابت بن قيس بن شماس باشد چون طبري و ديگران نيز از ابن جريح نقل كرده‌اند كه گفته است: آيه مورد بحث در باره ثابت بن قيس بن شماس نازل شده، چون وي درخت خرمايي داشت، وقتي آن را چيد گفت: امروز هيچ كس نزد من نمي‌آيد مگر اينكه از اين خرما به خوردش مي‌دهم، و به مردم همي داد تا شب شد در حالي كه خرمايي براي خودش نمانده بود. خداوند جمله" وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ" را نازل فرمود. و ليكن همانطوري كه گفتيم داستان ثابت بن قيس نمي‌تواند شان نزول آيه باشد چون او مردي است مدني و آيه شريفه نزولش در مكه بوده. آري، آيه با عمل وي منطبق است. «3»
و در تفسير عياشي از امام صادق (ع) نقل شده كه در ذيل آيه مذكور فرموده:
(از محصول جمع‌آوري شده خود) به هر مسلماني كه نزدت آمد، بده و اگر هيچ مسلماني نزدت نيامد به مشرك بده «4».
__________________________________________________
(1)كافي ج 3 ص 566 ح 5
(2)كافي ج 4 ص 55 ح 5
(3)تفسير طبري ج 7- 8 ص 45 جزء 8 ط مصر
(4)تفسير عياشي ج 1 ص 377 ح 100
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 509
مؤلف: در اين معاني روايات وارده از امام باقر و امام صادق و امام رضا (ع) بسيار است.
و در كتاب الدر المنثور است كه ابن منذر، نحاس، ابو الشيخ و ابن مردويه از ابي سعيد خدري روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) در ذيل آيه" وَ آتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِهِ" فرمود: آن حق عبارت است از آنچه از سنبل‌ها مي‌ريزد «1».
و نيز در همان كتاب مي‌گويد: سعيد بن منصور، ابن ابي شيبه، ابن منذر، ابن ابي حاتم، نحاس و بيهقي در سنن خود از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در تفسير" وَ آتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِهِ" گفته است: اين آيه را آيه مربوط به صدي ده و صدي پنج نسخ كرده است «2».
مؤلف: نسبتي كه ميان اين آيه و آيه زكات است نسبت نسخ نيست، چون تنافي و تضادي در ميان آن دو ديده نمي‌شود چه اينكه قائل به وجوب صدقه باشيم و چه به استحباب آن.
و نيز در الدر المنثور است كه ابو عبيد، ابن ابي شيبه، عبد بن حميد و ابن منذر از ضحاك روايت كرده‌اند كه گفته است: آيه زكات تمامي آيات راجع به صدقه را نسخ كرده است «3».
مؤلف: اشكال بالا بر اين قول نيز وارد است.
و در همان كتاب است كه ابن ابي شيبه، عبد بن حميد، ابن منذر و ابو الشيخ از ميمون بن مهران و يزيد بن اصم روايت كرده‌اند كه گفت: اهل مدينه رسم‌شان اين بود كه وقتي موسم چيدن خرما مي‌رسيد خوشه خرما را از درخت پايين آورده آن را مي‌گذاشتند در مسجد تا فقرا از آن استفاده كنند، هر سائلي مي‌آمد كه با چوب به آن خوشه مي‌زد و آنچه مي‌ريخت مي‌خورد و آيه شريفه" وَ آتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِهِ" به همين مناسبت نازل گرديد «4».

[معناي:" ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ مِنَ الضَّأْنِ اثْنَيْنِ ..."] ..... ص : 509

و در تفسير قمي در ذيل آيه" ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ مِنَ الضَّأْنِ اثْنَيْنِ وَ مِنَ الْمَعْزِ اثْنَيْنِ ..."
چنين آمده كه: در سوره زمر بطور اجمال هشت جفت از انعام را حلال كرده و فرموده:" وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ" آن گاه در آيه" ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ مِنَ الضَّأْنِ اثْنَيْنِ وَ مِنَ الْمَعْزِ اثْنَيْنِ 000 وَ مِنَ الْإِبِلِ اثْنَيْنِ وَ مِنَ الْبَقَرِ اثْنَيْنِ" آن را تفصيل داده و تفسير فرموده است. رسول خدا (ص) در معناي" مِنَ الضَّأْنِ اثْنَيْنِ" فرمود: مقصود اهلي و وحشي آن است، و همچنين مقصود از" و من المعز اثنين و من البقر اثنين" اهل و وحشي است، و اما اينكه
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)الدر المنثور ج 3 ص 49
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 510
فرمود:" وَ مِنَ الْإِبِلِ اثْنَيْنِ" مقصود از اين دو جفت بخاتي و عراب «1» است اين چارپايان را خداوند حلال كرده «2».
مؤلف: در كتاب كافي «3» و كتاب اختصاص «4» و تفسير عياشي «5» نيز روايتي از داوود رقي و صفوان جمال از امام صادق (ع) نقل شده كه روايت فوق را تاييد مي‌كند، چيزي كه در اينجا باقي مي‌ماند اين است كه آيا زوجي كه در آيه" ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ مِنَ الضَّأْنِ اثْنَيْنِ" است به معناي همان زوجي است كه در آيه" وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ" مي‌باشد هم چنان كه از روايت عياشي و قمي استفاده مي‌شد؟ و يا آنكه هر كدام معناي علي حده‌اي دارد، بحث از اين جهت به زودي خواهد آمد- ان شاء اللَّه تعالي-.
و در تفسير عياشي از حريز از امام صادق (ع) روايت شده كه شخصي از آن جناب از مرغهاي وحشي و گوشتخوار سؤال كرد و در سؤال از خارپشت، وطواط (خفاش)، درازگوش، قاطر و اسب نيز اسم برد، حضرت فرمود: غير از آنچه كه خداوند در قرآن حرام فرموده هيچ حيوان ديگري حرام نيست و اگر رسول خدا (ص) در روز جنگ خيبر از خوردن گوشت درازگوش نهي فرمود از اين جهت نبود كه گوشت درازگوش حرام است، بلكه غرض آن حضرت اين بود كه اگر در ميان مردم خوردن گوشت اين حيوان متداول شود بيم اين مي‌رود كه نسل اين حيوان منقرض گردد و گر نه حرام همان است كه در آيه" قُلْ لا أَجِدُ فِي ما أُوحِيَ إِلَيَّ مُحَرَّماً عَلي طاعِمٍ يَطْعَمُهُ إِلَّا أَنْ يَكُونَ مَيْتَةً أَوْ دَماً مَسْفُوحاً أَوْ لَحْمَ خِنزِيرٍ فَإِنَّهُ رِجْسٌ أَوْ فِسْقاً أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ" اسم برده شده است «6».
مؤلف: در اين باره اخبار ديگري از امام باقر و امام صادق (ع) نيز روايت شده، و در پاره‌اي از آنها دارد: حرام همان است كه خداوند در كتاب خود تحريم نموده و ليكن چون عرب قبل از اسلام گوشت بسياري از حيوانات ديگر را نيز نمي‌خوردند ما آل محمد هم آنها را نمي‌خوريم. و در اينكه آن حيوانات كدامند روايات زيادي وارد شده، و در بعضي از
__________________________________________________
(1)عرب شتراني كه از نژاد شتران خراساني بوده باشند" بختي" گويند و" بخاتي" جمع بخت است و شتراني را كه از اين نژاد نباشند" عراب" مي‌خوانند.
(2)تفسير قمي ج 1 ص 219 [.....]
(3)كافي ج 4 ص 462 ح 17
(4)اختصاص شيخ مفيد ص 54
(5)تفسير عياشي ج 1 ص 381 ح 116- 117
(6)تفسير عياشي ج 1 ص 382 ح 118
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 511
آنها حيوانات وحشي و داراي دندان و مرغهاي داراي چنگال و غير آن اسم برده شده، در روايات اهل سنت هم مطلب از همين قرار است، و چون مساله مورد بحث مساله‌اي است فقهي لذا آن را دنبال نكرده تنها اين جهت را خاطرنشان مي‌سازيم كه وقتي مسلم شد كه غير از آنچه در قرآن حرام شده نيز محرماتي هست بايد دانست كه آن محرمات ديگر چيزهايي است كه رسول خدا (ص) از جهت خباثتي كه در آنها مي‌ديده تحريم فرموده، و خداوند هم تحريم آن جناب را امضا نموده، و فرموده است:" الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ" «1».
در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ عَلَي الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا كُلَّ ذِي ظُفُرٍ ..." مي‌گويد:
پادشاهان بني اسرائيل را رسم چنين بود كه فقراي خود را از خوردن گوشت مرغ و پيه نهي مي‌كردند، و چون چنين ظلمي را بر فقراي خود روا مي‌داشتند خداوند آن را بر همه آنان تحريم نمود «2». علي بن ابراهيم نيز همين مطلب را در تفسير خود ذكر نموده است.

[در قيامت از جاهل سؤال مي‌شود: چرا علم نياموختي تا بدان عمل كني؟] ..... ص : 511

و در امالي شيخ به سند خود از مسعدة بن زياد روايت شده كه گفت از امام صادق (ع) شنيدم كه در پاسخ كسي كه معناي جمله" فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ" را پرسيد، فرمود:
خداي تعالي روز قيامت به يك يك بندگان خود مي‌فرمايد: بنده من! بگو ببينم در دنيا عالم بودي يا جاهل؟ اگر بگويد عالم بودم مي‌پرسد پس چرا به علم خود عمل نكردي، و اگر بگويد جاهل بودم مي‌فرمايد چرا علم نياموختي تا بدان عمل كني؟ با همين حجت او را مجاب مي‌كند و حجت بالغه اين است «3».
مؤلف: اين از باب تطبيق آيه بر مصداق است نه اينكه معناي حجت بالغه تنها همين باشد.
__________________________________________________
(1)همان كسان كه پيغمبر ناخوانده درس را كه (اوصاف) وي را نزد خويش و در تورات و انجيل خود نوشته مي‌يابند پيروي مي‌كنند (پيغمبري) كه آنها را به معروف واداشته و از منكر بازشان مي‌دارد و چيزهاي پاكيزه را براي ايشان حلال و پليدي‌ها را حرام مي‌كند. سوره اعراف آيه 157
(2)مجمع البيان ج 4 ص 379
(3)امالي شيخ مفيد، طبع منشورات صدريه نجف، ص 172
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 512

[سوره الأنعام (6): آيات 151 تا 157] ..... ص : 512

اشاره

قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلاَّ تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ مِنْ إِمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَ إِيَّاهُمْ وَ لا تَقْرَبُوا الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ وَ لا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلاَّ بِالْحَقِّ ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (151) وَ لا تَقْرَبُوا مالَ الْيَتِيمِ إِلاَّ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ حَتَّي يَبْلُغَ أَشُدَّهُ وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ وَ الْمِيزانَ بِالْقِسْطِ لا نُكَلِّفُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها وَ إِذا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا وَ لَوْ كانَ ذا قُرْبي وَ بِعَهْدِ اللَّهِ أَوْفُوا ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ (152) وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (153) ثُمَّ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ تَماماً عَلَي الَّذِي أَحْسَنَ وَ تَفْصِيلاً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ هُديً وَ رَحْمَةً لَعَلَّهُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ يُؤْمِنُونَ (154) وَ هذا كِتابٌ أَنْزَلْناهُ مُبارَكٌ فَاتَّبِعُوهُ وَ اتَّقُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ (155)
أَنْ تَقُولُوا إِنَّما أُنْزِلَ الْكِتابُ عَلي طائِفَتَيْنِ مِنْ قَبْلِنا وَ إِنْ كُنَّا عَنْ دِراسَتِهِمْ لَغافِلِينَ (156) أَوْ تَقُولُوا لَوْ أَنَّا أُنْزِلَ عَلَيْنَا الْكِتابُ لَكُنَّا أَهْدي مِنْهُمْ فَقَدْ جاءَكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ هُديً وَ رَحْمَةٌ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَذَّبَ بِآياتِ اللَّهِ وَ صَدَفَ عَنْها سَنَجْزِي الَّذِينَ يَصْدِفُونَ عَنْ آياتِنا سُوءَ الْعَذابِ بِما كانُوا يَصْدِفُونَ (157)

ترجمه آيات ..... ص : 512

بگو بياييد تا برايتان بخوانم آنچه را كه پروردگارتان بر شما حرام كرده، اينكه چيزي را با او شريك
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 513
مكنيد و با پدر و مادر به نيكي رفتار كنيد و فرزندان خويش را از بيم فقر مكشيد كه ما شما و ايشان را روزي مي‌دهيم و به كارهاي زشت آنچه عيان است و آنچه نهان است نزديك مشويد و نفسي را كه خدا كشتن آن را حرام كرده جز به حق مكشيد اينها است كه خدا شما را بدان سفارش كرده است شايد تعقل كنيد (151)
به مال يتيم نزديك مشويد جز به طريقي كه نيكوتر است تا وي به قوت خويش برسد، پيمانه و وزن را به انصاف تمام دهيد ما هيچ كس را مگر به اندازه تواناييش مكلف نمي‌كنيم چون سخن گوييد دادگر باشيد گر چه عليه خويشاوند و به ضرر او باشد و به پيمان خدا وفا كنيد، اينها است كه خدا شما را بدان سفارش كرده، باشد كه اندرز گيريد (152)
و اين راه من است يك راست، پس پيروي كنيد آن را و به راه‌هاي ديگر مرويد كه شما را از راه وي پراكنده كند اينها است كه خدا شما را بدان سفارش كرده بلكه پرهيزكاري كنيد (153)
و باز موسي را آن كتاب (كه مي‌دانيد) داديم تا نعمت هدايت را براي كسي كه نيكو فهم كند تمام نموده و تا شرح همه چيز و هدايت و رحمت بوده باشد، شايد به (قيامت و) ديدار پروردگار خويش ايمان آورند (154)
و اين كتابيست پر بركت كه ما نازلش كرديم تا پيرو آن باشيد و پرهيزكاري كنيد شايد شما را رحمت كنند (155)
و تا نگوييد كتاب آسماني فقط بر دو دسته پيش از ما نازل شده و ما از خواندن آن غافل بوديم (156)
و يا بگوييد اگر كتاب آسماني به ما نازل شده بود بهتر از ايشان هدايت مي‌شديم، اينك حجتي از خدايتان با هدايت و رحمت به سوي شما آمده ستمگرتر از آنكه آيه‌هاي خدا را تكذيب كند و از آن رو بگرداند كيست؟ به زودي كساني را كه از آيه‌هاي ما روي گردانند براي همين كه روي مي‌گردانده‌اند عذاب سخت سزا مي‌دهيم (157).

بيان آيات ..... ص : 513

[بيان آيات مربوط به تحريم محروماتي كه به شريعت معيني از شرايع اختصاص ندارد] ..... ص : 513

اين آيات محرماتي را بيان مي‌كند كه اختصاص به شريعت معيني از شرايع الهي ندارد، و آن محرمات عبارت است از: شرك به خدا، ترك احسان به پدر و مادر، ارتكاب فواحش و كشتن نفس محترمه بدون حق كه از آن جمله است كشتن فرزندان از ترس روزي، نزديك شدن به مال يتيم مگر به طريق نيكوتر، كم‌فروشي، ظلم در گفتار، وفا نكردن به عهد خدا و پيروي كردن از غير راه خدا و بدين وسيله در دين خدا اختلاف انداختن.
شاهد اينكه محرمات مذكور عمومي است و اختصاصي به يك شريعت ندارد- اين است كه مي‌بينيم قرآن كريم همانها را از انبيا (ع) نقل مي‌كند كه در خطاب‌هايي كه به امت‌هاي خود مي‌كرده‌اند از آن نهي مي‌نموده‌اند، مانند خطاب‌هايي كه از نوح، هود،
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 514
صالح، ابراهيم، لوط، شعيب، موسي و عيسي (ع) نقل كرده، علاوه بر اين، در آيه" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ" «1» صريحا فرموده: سفارشهايي كه به اين امت شده همان سفارشهايي است كه به انبياي سلف شده است. لطيف‌ترين تعبيري كه اشاره به اين معنا مي‌كند اين است كه هم در آيه فوق شرايع انبيا (ع) را" توصيه" و سفارش خوانده و هم در سه آيه مورد بحث كه اصول محرمات اين شريعت را مي‌شمارد سه مرتبه تكرار كرده است كه آنچه گفته شد سفارشهايي است كه خداوند به شما كرده است، و اين خود شاهد روشني است بر اينكه محرمات مذكور اختصاص به اين شريعت نداشته است.
از اين هم كه بگذريم اگر مساله را دقيقا مورد مطالعه قرار دهيم خواهيم ديد اديان الهي هر چه هم از جهت اجمال و تفصيل با يكديگر اختلاف داشته باشند، هيچ يك از آنها بدون تحريم اين گونه محرمات معقول نيست تشريع شود، و به عبارت ساده‌تر، معقول نيست ديني الهي بوده باشد و در آن دين اينگونه امور تحريم نشده باشد حتي آن ديني كه براي ساده‌ترين و ابتدايي‌ترين نسل بشر تشريع شده است.
" قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً" بعضي از مفسرين گفته‌اند: كلمه" تعال" امري است مشتق از ماده" علو" به اين عنايت كه آمر اين امر در مكان بلندي قرار دارد، گر چه حقيقتا در مكان بلند قرار نداشته باشد.
كلمه" أتل" از ماده" تلاوت" است كه معنايش نزديك به معناي قرائت است. كلمه" عليكم" متعلق است به كلمه" أتل" يا به كلمه" حرم" و اين را تنازع در متعلق مي‌نامند.
بعضي‌ها گفته‌اند: كلمه" عليكم" اصلا جار و مجرور و مركب از لفظ" علي" و لفظ" كم" نيست، بلكه اسم فعل و به معناي" بر شما است" مي‌باشد، و جمله" ألا تشركوا" معمول آن و نظم كلام:" عليكم ان لا تشركوا- بر شما است كه شرك نورزيد" است. و ليكن اين معنا از سياق آيه به ذهن نمي‌رسد.
و چون در جمله" تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ ..." دعوت كرده است مردم را به اينكه بياييد تا برايتان بخوانم، لذا دنبال آن محرمات را اسم نبرده بلكه عين وحي را به جاي آن نقل كرده،
__________________________________________________
(1)از امور دين آنچه را به نوح سفارش كرده بوديم و آنچه را به تو وحي كرده‌ايم و آنچه را به ابراهيم و موسي و عيسي سفارش كرده بوديم براي شما مقرر كرد كه اين دين را به پا داريد و در آن تفرقه نيفكنيد.
سوره شوري آيه 13
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 515
يعني اينكه نفرمود:" آنچه پروردگار شما حرام كرده شرك و قتل نفس و فلان و فلان است" بلكه فرمود:" أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً- اينكه چيزي را شريك او نگيريد" و نيز فرموده:" وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ مِنْ إِمْلاقٍ"،" وَ لا تَقْرَبُوا الْفَواحِشَ ..."،" وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً"،" وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ وَ الْمِيزانَ"
،" وَ إِذا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا ..."
.و اگر شرك را از ساير گناهان جلوتر ذكر كرده براي اين است كه شرك ظلم عظيمي است كه با ارتكاب آن هيچ اميدي به مغفرت خداوند نيست، هم چنان كه فرموده:" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ" «1»، گناهي است كه سرانجام ساير گناهان منتهي به آن است، هم چنان كه منتهاي هر عمل صالح و حسنه‌اي توحيد خداي تعالي است.

[عقوق والدين، بعد از شرك به خدا، در شمار بزرگترين، يا بزرگترين گناهان است] ..... ص : 515

" وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً" يعني احسان كنيد به پدر و مادر احسان كردني. در مجمع البيان گفته:" تقدير كلام اين است كه خداوند سفارش كرده در باره پدر و مادر احسان را" و كلام خود را چنين توجيه كرده كه: جمله" حرم اللَّه كذا- خداوند فلان چيز را حرام كرده" معنايش اين است كه" خداوند پيغمبر خود را سفارش كرده كه فلان چيز را تحريم كند و امت خود را امر به اجتناب از آن نمايد" «2».
به هر حال، خداي تعالي در قرآن كريمش در چند جا احسان به پدر و مادر را تالي توحيد و ترك شرك دانسته و هر جا به آن امر كرده قبلا به توحيد و ترك شرك امر كرده است، مانند آيه" وَ قَضي رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً" «3» و آيه" وَ إِذْ قالَ لُقْمانُ لِابْنِهِ وَ هُوَ يَعِظُهُ يا بُنَيَّ لا تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ" «4» و آياتي ديگر.
و اين خود بهترين دليل است بر اينكه عقوق والدين بعد از شرك به خداي بزرگ در شمار بزرگترين گناهان، و يا خود، بزرگترين آنها است، اعتبار عقلي هم مؤيد اين معنا است،
__________________________________________________
(1)محققا خدا نمي‌بخشد كه به او شرك آورند و جز اين هر كه را بخواهد مي‌بخشد. سوره نساء آيه 48
(2)مجمع البيان ج 4 ص 382
(3)پروردگارت چنين حكم رانده كه به جز او كسي را نپرستيد و به پدر و مادر احسان كنيد. سوره اسرا آيه 23
(4)و آن گاه كه لقمان از در اندرز و پند فرزند خود را گفت: اي پسركم! به خدا شرك نياور كه شرك به خدا ظلم بزرگي است، و انسان را در باره پدر و مادرش سفارش كرديم. سوره لقمان آيه 14
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 516
براي اينكه جامعه انساني كه هرگز انسان نمي‌تواند بدون آن زندگي و دين داشته باشد امري است اعتباري و قراردادي كه در حدوث و بقاي خود بستگي به محبت نسل دارد، و محبت نسل نيز سرچشمه‌اي آن رابطه و علاقه‌اي است كه در بين ارحام رد و بدل مي‌شود، و معلوم است كه مركز اين رابطه خانواده است و قوام خانواده از يك طرف به پدر و مادر است و از طرفي ديگر به فرزندان، و فرزندان موقعي احتياج به رحمت و رأفت پدر و مادر دارند كه پدر و مادر طبعا مشتاق اولاد و شيفته پرورش آنانند، به خلاف پدر و مادر كه احتياجشان به فرزندان موقعي است كه پيري عاجز و زبونشان ساخته و از اينكه مستقلا به ضروريات زندگي خود قيام كنند بازشان داشته. بر عكس، فرزندان به عنفوان جواني رسيده و مي‌توانند حوايج پدر و مادر را برآورده كنند.
و معلوم است كه در چنين روزهايي جفاي اولاد نسبت به آنان و متعارف شدن اين جفا كاري در ميان همه فرزندان نسبت به همه پدران و مادران باعث مي‌شود عواطف توليد و تربيت به كلي از جامعه رخت بربسته و كسي رغبت به تناسل و تربيت فرزند نكند، و افراد از تشكيل جامعه كوچك كه همان خانواده است استنكاف ورزيده، در نتيجه از نسل بشر تنها طبقه‌اي باقي بماند كه در بينشان قرابت رحم و رابطه خويشاوندي وجود نداشته باشد. و پر واضح است كه چنين جامعه‌اي به سرعت رو به انقراض گذاشته ديگر هيچ قانون و سنتي فساد روي آورده را جبران نمي‌كند، و سعادت دنيا و آخرت از آنان سلب مي‌شود. و ما در آينده نزديكي در باره اين حقيقت ديني بحث مفصلي خواهيم نمود- ان شاء اللَّه تعالي-.

[نهي از كشتن فرزندان از ترس فقر و گرسنگي] ..... ص : 516

" وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ مِنْ إِمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَ إِيَّاهُمْ" كلمه" املاق" به معناي افلاس و نداشتن مال و هزينه زندگي است،" تملق" هم مشتق از همين ماده است، و اين مطلب يعني كشتن فرزندان از ترس هزينه زندگي آنان در ميان عرب جاهليت سنتي جاري بوده، چون بلاد عرب غالب سالها دستخوش قحطي و گراني مي‌شده، و مردم وقتي مي‌ديدند كه قحط سالي و افلاس آنان را تهديد مي‌كند فرزندان خود را مي‌كشتند تا ناظر ذلت فقر و گرسنگي آنان نباشند.
لذا در آيه مورد بحث كه ايشان را از اين عمل ناستوده نهي كرده نهي را با جمله" نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَ إِيَّاهُمْ" تعليل كرده و فرموده: منطق شما در فرزندكشي جز اين نيست كه نمي‌توانيد روزي و هزينه زندگي آنان را فراهم نماييد، و اين خود منطقي است غلط، براي اينكه اين شما نيستيد كه روزي فرزندانتان را فراهم مي‌كنيد، بلكه خداي تعالي است كه روزي ايشان و خود شما را مي‌دهد، پس شما چرا مي‌ترسيد و از ترس، آنان را به دست خود از بين مي‌بريد؟.
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 517

[نهي از نزديك شدن به فواحش و قتل بنا حق نفس محترمه] ..... ص : 517

" وَ لا تَقْرَبُوا الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ" كلمه" فواحش" جمع" فاحشه" است كه به معناي كار بسيار زشت و شنيع است، و خداي تعالي در كلام خود زنا و لواط و نسبت زنا به مردان و زنان پاكدامن را از مصاديق" فاحشه" شمرده، و از ظاهر كلام برمي‌آيد كه مراد از" فاحشه ظاهري" گناه علني و مقصود از" فاحشه باطني" گناه سري و روابط نامشروع برقرار كردن در پنهاني است.
از اينگونه امور از اين جهت نهي فرموده كه اگر مباح مي‌بود و تحريم نمي‌شد شناعت و زشتيش از ميان مي‌رفت و شايع مي‌گرديد، براي اينكه اينگونه امور از بزرگترين موارد علاقه نفس است و نفس از محروميت در باره آنها طبعا سخت ناراحت مي‌باشد و طبيعت بشر طوري است كه اگر به خود واگذار شود به سرعت فحشا را در بين افراد خود شيوع مي‌دهد، و شيوع فحشاء باعث انقطاع نسل و فساد جامعه خانواده است، و با فساد خانواده‌ها جامعه كبير انساني از بين مي‌رود، و ما به زودي در محل مناسبي بحث مفصلي در اين باره خواهيم نمود- ان شاء اللَّه تعالي-.
و همچنين قتل نفس و ساير انواع فحشا امنيت عمومي را سلب نموده و با از ميان رفتن امنيت، بناي جامعه انساني فرو ريخته، اركان آن سست مي‌گردد.
" وَ لا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ ..."
در اينجا دو احتمال هست: يكي اينكه معناي" حَرَّمَ اللَّهُ"،" حرام كرده است خداوند كشتنش را" باشد، ديگر اين كه معنايش" محترم كرده است آن را به احترام قانوني و بدين وسيله او را و يا حقي از حقوق او را از ضايع شدن حفظ كرده" باشد. بعضي از مفسرين در تفسير اين آيه گفته‌اند: اگر مي‌بينيد خداي تعالي تنها قتل را با آنكه آنهم جزء فحشا مي‌باشد اسم برد براي اين است كه اهميت آن را رسانيده باشد، هم چنان كه فرزندكشي را هم به همين عنايت اسم برد، چون عرب خيال مي‌كرد خوف از فقر، ريختن خون فرزندان را مباح مي‌كند، و همچنين حفظ آبرو مجوز اين عمل شنيع است، و نيز خيال مي‌كردند پدر بودن خود يكي از اسباب تملك است.
و اينكه فرمود:" إِلَّا بِالْحَقِّ" مقصود استثناي قتل بعضي از نفوسي است كه در اثر پاره‌اي از گناهان احترامي را كه خداوند براي مسلمانان و يا كفار همپيمان با مسلمين جعل كرده، از خود سلب نموده‌اند، مانند قتل به قصاص و حد شرعي.
" ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ"- بعد از آنكه تحريم امور نامبرده را بيان نمود در آخر آن را با اين كلام تاكيد نمود، و اما اينكه چرا نهي از امور پنجگانه را با جمله" لَعَلَّكُمْ
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 518
تَعْقِلُونَ"
تعليل فرمود؟ وجهش در آينده نزديكي بيان خواهد شد- ان شاء اللَّه تعالي-.

[دستور و سفارش در مورد مال يتيم، وفا و عدالت در ميزان وكيل و پرهيز از سخن ناحق حتي بخاطر نزديكان] ..... ص : 518

" وَ لا تَقْرَبُوا مالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ حَتَّي يَبْلُغَ أَشُدَّهُ" اينكه از نزديك شدن به مال يتيم نهي فرموده براي اين است كه دلالت بر عموميت مطلب كند، يعني بفهماند كه تنها خوردن آن حرام نيست، بلكه استعمال و هر گونه تصرفي در آن نيز حرام است مگر اينكه منظور از تصرف در آن حفظ آن باشد آن هم به شرطي كه بهترين راههاي حفظ بوده باشد. و نهي از نزديكي به مال يتيم هم چنان امتداد دارد تا زماني كه يتيم به حد رشد و بلوغ برسد، و ديگر از اداره اموال خود قاصر و محتاج به تدبير ولي خود نباشد.
پس معلوم شد مقصود از" يَبْلُغَ أَشُدَّهُ"
رسيدن به حد بلوغ و رشد هر دو است، چنان كه آيه" وَ ابْتَلُوا الْيَتامي حَتَّي إِذا بَلَغُوا النِّكاحَ فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أَمْوالَهُمْ وَ لا تَأْكُلُوها إِسْرافاً وَ بِداراً أَنْ يَكْبَرُوا" «1» به آن دلالت مي‌كند.
و نيز معلوم شد كه غرض از آيه مورد بحث اين نيست كه بفرمايد وقتي يتيم به حد رشد رسيد مي‌توانيد اموالش را تصرف كنيد و ديگر خوردن آن حرام نيست، بلكه مقصود بيان آن وقتي است كه مال يتيم صلاحيت اين را پيدا مي‌كند كه اشخاص به آن نزديك شوند، در حقيقت آيه شريفه مي‌خواهد بفرمايد: مال يتيم را نگهداري و اصلاح كنيد تا وقتي كه خودش به حد رشد رسيده و بتواند از عهده اصلاح و حفظ آن برآيد.
" وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ وَ الْمِيزانَ بِالْقِسْطِ لا نُكَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها"
" ايفاء به قسط" عبارت است از عمل كردن به عدالت بدون اجحاف. و اينكه فرمود:
" ما هيچ كس را تكليف نمي‌كنيم مگر به آنچه كه در خور طاقت او است" به منزله دفع توهمي است كه ممكن است بشود، گويا كسي مي‌پرسد: مگر در كيل و وزن ممكن است رعايت عدالت واقعي و حقيقي بشود؟ هرگز ممكن نيست، و انسان در اينگونه امور هيچ چاره‌اي جز اين ندارد كه به تقريب و تخمين اكتفاء كند، و خداي تعالي با جمله مورد بحث جوابش را داده مي‌فرمايد: ما هيچ كس را تكليف نمي‌كنيم مگر به چيزي كه در وسع طاقت او باشد. و نيز ممكن است بگوييم جمله" لا نُكَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها"
تنها متعلق و مربوط به مساله كيل و وزن نيست، بلكه مربوط به آن و به مساله نزديك شدن به مال يتيم هر دو است.
" وَ إِذا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا وَ لَوْ كانَ ذا قُرْبي ..."
براي اين اقربا را يادآور شد كه عاطفه قرابت و خويشاوندي از هر داعي ديگري بيشتر
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 6
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 519
آدمي را به دفاع بيجا و جانبداري ناروا وامي‌دارد، و از همين جا مي‌توان فهميد كه مقصود از" قول" آن گفتاري است كه اگر انسان آن را بگويد ممكن است نفعي عايد طرف بشود، و يا ضرري متوجه او بگردد. ذكر عدالت نيز دلالت بر اين دارد، چون معلوم مي‌شود قول مزبور مانند شهادت و قضاوت و امثال آن دو قسم است يكي ظلم و ديگري عدل.
بنا بر اين، معناي آيه اين مي‌شود كه:" بايد مراقب گفتارهاي خود باشيد، و زبان خود را از حرف‌هايي كه براي ديگران نفع و يا ضرر دارد حفظ كنيد، و عاطفه قرابت و هر عاطفه ديگري شما را به جانبداري بيجا از احدي وادار نكند. و به تحريف گفته‌هاي ديگران و تجاوز از حق و شهادت بناحق يا قضاوت ناروا وادار نسازد، و خلاصه بناحق جانب آن كس را كه دوستش مي‌داريد رعايت ننموده و حق آن كسي را كه دوستش نمي‌داريد، باطل مسازيد".
در مجمع البيان گفته است: آيه مورد بحث با همه كوتاهي و كمي حروفش مشتمل بر دستورات بليغي در باره اقارير، شهادتها، وصيت‌ها، فتاوي، قضاوتها، احكام، مذاهب و امر به معروف و نهي از منكر است «1».
" وَ بِعَهْدِ اللَّهِ أَوْفُوا ..."
راغب در مفردات خود مي‌گويد:" عهد" به معناي حفظ و چيزي را در اين حال و آن حال مورد مراقبت قرار دادن است «2». و اين معناي صحيحي است كه وي كرده، و لذا كلمه مذكور هم بر دستورات و تكاليف شرعي اطلاق مي‌شود، و هم بر پيمان و ميثاق و بر نذر و سوگند.

[مراد از عهد خدا كه به وفا به آن امر شده، دستورات الهي است] ..... ص : 519

و ليكن در قرآن كريم اين لفظ بيشتر در دستورات الهي استعمال مي‌شود، مخصوصا در آيه مورد بحث كه به اسم پروردگار (اللَّه) اضافه شده، مورد بحث آيه هم مناسب با همين معنا است. البته ممكن هم هست بگوييم مقصود از" عهد" در اينجا پيمان و ميثاق است، هم چنان كه مي‌گوييم:" من با خدا عهد بسته‌ام كه چنين و چنان كنم" و در غير اينجا هم به اين معنا آمده، مانند آيه" وَ أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْؤُلًا" «3» و بنا بر اينكه كلمه" عهد" به اين معنا باشد اضافه شدنش به اسم" اللَّه" مثل اضافه شدن شهادت به آن اسم در آيه" وَ لا نَكْتُمُ شَهادَةَ اللَّهِ" «4» براي اشاره به اين است كه طرف معامله خداي تعالي است.
در اين آيه بعد از بيان وظايف مذكور آن را با جمله" ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ"
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 384 [.....]
(2)مفردات راغب ص 350
(3)وفا كنيد به عهد كه روز قيامت از عهدها سؤال خواهد شد. سوره اسرا آيه 34
(4)سوره مائده آيه 106
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 520
تاكيد مي‌كند.
" وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ ..."
بعضي از قراء كلمه اول آيه را" أن" به فتح همزه و با تشديد و بدون تشديد قرائت كرده‌اند و گويا مدخول آن را عطف بر محل" أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً" گرفته‌اند. بعضي ديگر آن را به كسر همزه قرائت كرده‌اند كه بنا بر اين قرائت، جمله مدخول آن جمله‌اي مستانفه خواهد بود.
از ظاهر سياق آيه چنين برمي‌آيد كه مضمون اين آيه، يكي از همان وصيت‌هايي است كه خداوند رسول گرامي خود را مامور به خواندن آن بر مردم فرموده، و لازمه اين مطلب اين است كه جمله" وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ" متعلق غرض اصلي نباشد، چون غرض اصلي متعلق به بيان كليات دين بود كه در دو آيه قبل بيان شد، پس ايراد اين جمله وجهي ندارد مگر اينكه مقدمه و زمينه چيني باشد براي جمله" وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ" هم چنان كه همين جمله نيز توطئه و زمينه است براي جمله" فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ". مقصود اصلي از آيه مورد بحث اين است كه بفرمايد: شما از راه خدا متفرق مشويد و در آن اختلاف راه مياندازيد. و بنا بر اين، سياق اين آيه سياق آيه شريفه" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ" «1» است. پس اگر بعد از گفتن اينكه اين وصايا صراط مستقيم من است و اختصاص به دين معيني ندارد مجددا امر كرد به اقامه دين، در حقيقت خواست تا زمينه كلام را براي نهي از تفرقه در دين فراهم سازد.
بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود: علاوه بر محرماتي كه گفته شد يكي ديگر از محرمات اين است كه اين صراط را كه اختلاف و تخلف پذير نيست واگذاشته و راههاي ديگر را پيروي كنيد، چون اين عمل شما را از راه خدا متفرق مي‌سازد و در ميان شما ايجاد اختلاف مي‌نمايد، و سرانجام باعث مي‌شود كه از صراط مستقيم خدا يكسره بيرون شويد.
مقتضاي ظاهر سياق اين است كه مقصود از:" صراطي- راه من" صراط رسول خدا و دين او باشد چون آن جناب است كه مامور شده اين تكاليف را به مردم برساند هم چنان كه فرمود:
" قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ- بگو بياييد تا براي شما بخوانم" پس گوينده و بيان كننده تكاليف مذكور رسول خدا (ص) است، و خداي تعالي در اين سياق مقام غيبت را دارا است، هم چنان كه فرموده:" فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ- كه بيم آن مي‌رود شما را از
__________________________________________________
(1)سوره شوري آيه 13
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 521
راه او متفرق سازد او شما را به آن سفارش كرده". و اگر كسي شبهه كند كه صراط از آن خدا است نه از پيغمبر او و يا شخصي ديگر، جوابش اين است كه هيچ مانعي ندارد صراطي را كه از آن خدا است به پيغمبر او هم نسبت دهيم، هم چنان كه در آيه شريفه" اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ" «1» صراط به جمعي از بندگان كه خداوند به ايشان انعام فرموده از قبيل انبيا، صديقين، شهدا و صالحين نسبت داده شده است.
البته ساير مفسرين همگي مثل اينكه مسلم دانسته‌اند كه ضمير تكلم در" صراطي" راجع به خداي سبحان است. بنا به گفته ايشان در آيه شريفه يك نوع التفات به كار رفته، البته اين التفات در" صراطي" نيست، بلكه در" عن سبيله" است، چون بنا به گفته ايشان معناي آيه اين است كه: بياييد تا من بر شما بخوانم آن وصيت‌ها و سفارشاتي را كه پروردگار شما به شما كرده، و آن اين است كه به شما وصيت كرده:" بدرستي كه اين وصايا صراط مستقيم من است پس آن را پيروي كنيد، و راه‌هاي ديگر را پيش نگيريد كه شما را از راه من متفرق مي‌سازد". و اگر در كلمه" عَنْ سَبِيلِهِ" التفات به كار نرفته بود جا داشت بفرمايد:" عن سبيلي- از راه من" پس اين التفات در" عَنْ سَبِيلِهِ- از راه او" به كار رفته است.
به هر حال خداي تعالي در اين آيات كليات دين را صراط مستقيم خود و صراطي خوانده كه نه در هدايت پيروان و رسانيدن ايشان به هدف، تخلف پذير است و نه در اجزاي آن، و نه در ميان پيروان آن مادامي كه پيروند اختلاف هست، سپس پيروان را از پيروي ساير راهها نهي كرده، چون پيروي از آن راهها باعث تفرقه و اختلاف است، براي اينكه راههاي ديگر راههاي هواهاي شيطاني است كه در تحت يك ضابطه كلي قرار ندارد، به خلاف راه خدا كه اساسش فطرت و آفرينش است، و معلوم است كه در خلقت خدا اختلاف و تغيير و تبديل نيست، و به همين جهت در ذيل آيه حكمي را كه در آيه بيان فرموده بود با جمله" ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ" تاكيد نمود.
و چنان كه مي‌بينيد خاتمه اين سه آيه مختلف است. خاتمه آيه اولي" ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ" و خاتمه آيه دوم" ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ"
و خاتمه آيه سوم" ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ" قرار داده شده. ممكن است وجه اختلاف اين باشد كه اموري كه در اين آيات مورد نهي قرار گرفته مانند ساير احكام الهي اموري است كه فطرت خود بشر نيز به حرمت آنها حكم مي‌كند.
__________________________________________________
(1)سوره حمد آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 522

[وجه اختلاف تعابير در آخر سه آيه شريفه:" لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ"،" لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ" ..... ص : 522

البته همه اين امور فطري بودنشان در وضوح يكسان نيست، بعضي از آنها فطري بودنش بسيار روشن است، مانند حرمت شرك به خداي بزرگ و عقوق والدين و كشتن فرزندان از ترس فقر و ارتكاب كارهاي شنيع و قتل نفس بدون حق كه در آيه اول نام برده شده، چون اين چند عمل از اموري است كه فطرت بشر در بدو نظر حكم به حرمت آن مي‌كند و هيچ انساني كه فطرت و عقلش سالم باشد حاضر به ارتكاب آنها نيست مگر اينكه عقل را كه عامل تميز انسان و ساير حيوانات است با پيروي اهواء و عواطف غلط در پس پرده ظلمت قرار داده باشد، و گر نه، تنها داشتن عقل و دور بودن از هواهاي شيطاني كافي است كه هر انساني به حرمت و شومي اينگونه امور واقف گردد، و به همين جهت خاتمه آيه اولي" لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ" قرار داده شده است.
و بعضي ديگر فطري بودنش به اين روشني نيست، مانند اجتناب از مال يتيم و ايفاي كيل و وزن و رعايت عدالت در گفتار و وفاي به عهد خدا، چون اينگونه امور كه در آيه دوم نام برده شده‌اند مانند آنهايي كه در آيه اولي ذكر شده روشن نيست بلكه انسان در درك آنها علاوه بر عقل فطري به تذكر نيازمند است و آن همانا مراجعه به مصالح و مفاسد عمومي است كه در نزد عقل فطري روشن مي‌باشند. اگر امور نامبرده از نظر مصالح و مفاسد مورد دقت قرار گيرد پي بردن به مفاسد بنيان كن آنها براي عقل بسيار آسان است، و عقل حكم قطعي مي‌كند به اينكه جامعه‌اي كه در آن به صغير و ضعيف رحم نشود، و در كيل و وزن خيانت شود، و در حكم و قضاوت رعايت عدالت نگردد، و به كلمه حقي در ميان آن جامعه گوش ندهند چنين جامعه‌اي قابل دوام نبوده، و هيچ خيري در آن نخواهد بود، جمله" ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ"
اشاره به همين است كه با تذكر مي‌توان به حرمت و شناعت اينگونه امور پي برد.
و اما آيه سوم- غرضي كه اين آيه در مقام ايفاي آن است نهي از تفرق و اختلاف در دين و پيروي راه‌هاي غير خدايي است، و اينكه پيش گرفتن اين راهها با راه خدا سازگاري ندارد و راه خدا و تقواي ديني جز به اجتناب از اينگونه راهها پيموده نمي‌شود.
توضيح اينكه، پيمودن راه خدا و تقواي ديني وقتي حاصل مي‌شود كه در درجه اول محرمات الهي شناخته شود و در درجه دوم به كمك تعقل و تذكر از آن محرمات اجتناب به عمل آيد، و به عبارت ديگر انسان به فطرت انسانيت كه بناي دين خدا بر اساس آن نهاده شده ملتزم شود و از آن تخطي نكند، هم چنان كه فرمود:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" «1» و نيز پرهيزكاران را به كمك در پرهيزكاري‌شان و روشن ساختن راهشان بطوري كه
__________________________________________________
(1)سوگند به جان و به آنكه جان را بپرداخته و بدكاري و پرهيزكار بودنش را به او الهام كرده. سوره شمس آيه 8
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 523
حق را از باطل به خوبي تشخيص دهند وعده داده و فرموده:" وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً" «1» و نيز فرموده:" إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً" «2».
پس انسان تا وقتي در راه تقوا مي‌تواند باشد كه طريق تعقل و تذكر را از دست ندهد، و از فطرت انسانيت منحرف نگردد، كه اگر منحرف شد و راه اهواء و غرور به زندگي دنيا را پيش گرفت اين هوا و هوسها او را به بي بند و باري كشانيده و به مخالفت با عقل سليم و ترك تقواي ديني و بي مبالاتي و تهور نسبت به عواقب شوم آن وادار مي‌كند، و كار او را به جايي مي‌كشاند كه مانند مردم مست نمي‌فهمد چه مي‌كند و با او چه مي‌كنند.
و همانطوري كه قبلا هم اشاره نموديم، اين اهواء شيطاني مختلفند و در تحت يك ضابطه كلي و يك نظامي كه حاكم بر آن بوده و اهل آن را در آن مجتمع و يك كلام سازد، قرار ندارند. و لذا دو نفر هواپرست را نخواهيد يافت كه در يك مسير با هم همراه شوند و اگر هم بشوند قطعا اين همراهي را تا به آخر نمي‌رسانند، و لذا مي‌بينيم خداي تعالي هم در كلام خود راه غير از راه خود را يكي ندانسته، بلكه آن را متعدد شمرده: يك جا فرموده:" وَ لا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ" «3» و در جاي ديگر فرموده:" وَ لِتَسْتَبِينَ سَبِيلُ الْمُجْرِمِينَ" «4» و نيز يك جا فرموده:" وَ لا تَتَّبِعانِّ سَبِيلَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ" «5» و در باره مشركين فرموده:" إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ ما تَهْوَي الْأَنْفُسُ وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ الْهُدي" «6» و اين اختلاف تعبير در آيات راجع به هدايت و ضلالت اگر دقيقا مورد بررسي قرار گيرد بسيار به چشم مي‌خورد.

[تقواي ديني با تفرقه و اختلاف نمي‌سازد، ولي راههاي غير راه خدا مختلف و متعددند و پيروانشان متشتت مي‌باشند] ..... ص : 523

خلاصه، تقواي ديني چيزي است كه هيچ وقت با تفرقه و اختلاف نمي‌سازد، و معقول نيست كسي داراي تقواي ديني باشد و در عين حال به هر سازي برقصد و هر راهي را پيش بگيرد، چون معناي تقواي ديني التزام به صراط مستقيمي است كه اختلاف و تخلف در آن راه ندارد و لذا مي‌بينيم خداي تعالي بدنبال جمله" وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ"
__________________________________________________
(1)و هر كس تقوا پيشه سازد خداوند براي او راه نجاتي قرار مي‌دهد. سوره طلاق آيه 2
(2)اگر تقوا پيشه سازيد خداوند براي شما فرقان (قوه تشخيص حق از باطل) قرار مي‌دهد. سوره انفال آيه 29
(3)سوره اعراف آيه 142
(4)تا راه بدكاران روشن گردد. سوره انعام آيه 55
(5)و پيش نگيريد راه كساني را كه جاهلند. سوره يونس آيه 89
(6)پيروي نمي‌كنند مگر پندار را و آنچه را كه دلها هوس مي‌كند، در صورتي كه از ناحيه پروردگار شان به سويشان دين و هدايت آمده است. سوره نجم آيه 23
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 524
فرموده است:" ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ".

[توجيه ناصحيح صاحب تفسير روح المعاني در مورد اختلاف تعابير در آخر سه آيه شريفه] ..... ص : 524

صاحب تفسير روح المعاني گفته است: اگر مي‌بينيد كه در آخر آيه اول فرموده:
" لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ" و در آخر آيه دوم فرموده:" لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ"
براي اين است كه مشركين كه روي سخن در آيه اول با ايشان است شرك و فرزندكشي و زنا و قتل نفس را يك عمل پيش پا افتاده مي‌دانستند، و عقل ايشان حكم به قبح اينگونه امور نمي‌كرد. بنا بر اين، نتيجه نهي خداوند از اينگونه امور تعقل آنان و پي بردن به زشتي آن امور است، به خلاف حفظ اموال يتامي و ايفاي كيل و وزن و عدالت در گفتار و وفاي به عهد كه در آيه دوم ذكر شده، چون مشركين اينكارها را مي‌كرده‌اند و افتخار به آن هم داشتند، خداي تعالي از آنها نهي فرمود تا شايد متوجه شوند كه دچار فراموشي شده‌اند. آن گاه گفته است: قطب رازي هم همين توجيه را كرده است «1».
خواننده محترم به خوبي مي‌داند كه هيچ تاريخي عرب جاهليت را به حفظ اموال ايتام و ايفاي كيل و عدالت در گفتار توصيف نكرده، و خلاصه اين قوم هيچ وقت داراي اين اوصاف نبوده‌اند تا بگوييم در زمان نزول اين آيه اين اوصاف را از ياد برده و آيه شريفه در مقام اين است كه آن را به يادشان بياورد. علاوه، اين توجيه وقتي صحيح است كه" تذكر" در آيه به معناي" ذكر" باشد و حال آنكه لفظ مزبور در عرف قرآن «2» به اين معنا نيست.
مفسر مذكور سپس اضافه كرده است، كه: امام فخر رازي در تفسير خود در توجيه اين تعبيرات چندگانه در آخر اين آيات چنين گفته است: تكاليف پنجگانه‌اي كه در آيه اول نام برده شده از آنجايي كه خوب روشن است تنها احتياج به تعقل دارد، و لذا اين آيه به جمله" لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ" ختم شده، بخلاف تكليف‌هاي چهارگانه‌اي كه در آيه دوم نام برده شده، كه چون اموري خفي و مسائلي غامض بوده و اينگونه مسائل محتاج به اجتهاد و فكر بسيار است تا انسان بتواند حد اعتدال آن را پيدا كند لذا آيه شريفه با جمله:" لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ"
ختم شده است «3».
اين توجيه نزديك است به آن توجيهي كه ما در اين باره كرديم، و تنها خرده‌اي كه مي‌توانيم از آن بگيريم اين است كه امور نامبرده در اين آيه به آن خفا و غموضي كه او گفته نيست، بلكه فكر انسان با مختصر دقتي به آن پي مي‌برد، و شايد همين جهت باعث شده كه
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني ج 8 ص 56
(2)"تذكر" در عرف قرآن كريم به معناي مراجعه به دليل شي‌ء است و ذكر به معناي يادآوري. [.....]
(3)تفسير روح المعاني ج 8 ص 56
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 525
فخر رازي تذكر را به پي بردن به حد اعتدال اين امور ارجاع دهد نه به اصل آنها، و از اين جهت معناي آيه را تباه كرده، براي اينكه ظاهر سياق آيه اين است كه اميدواري به تذكر مشركين تنها نسبت به حرمت اصل اين امور است، نه پي بردن به حد اعتدال آنها. و از اين امور آن امري كه به حسب طبع احتياج دارد كه آدمي به حد اعتدال آن واقف شود مساله اجتناب از مال يتيم و ايفاي كيل و وزن است كه آن هم خود آيه وجوب رعايت اين مقدار از دقت و مته به خشخاش گذاردن را با جمله" لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها" برداشته است- دقت كنيد-.
مفسر مزبور در ذيل آيه سوم از ابو حيان نقل كرده كه گفته است: از آنجايي كه صراط مستقيم جامع همه تكاليف ديني است، و خداوند هم در اين آيه امر به پيروي آن و اجتناب از ساير صراطها و طريقه‌ها كرده از اين رو آيه را با جمله" لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ" ختم نموده، چون معناي تقوا پرهيز و ترسيدن از آتش دوزخ است، و معلوم است كسي كه صراط مستقيم او را پيروي و دنبال مي‌كند براي هميشه نجات پيدا مي‌كند، و به سعادت جاويد نايل مي‌گردد «1».
و اين توجيه وقتي صحيح است كه امر به اتباع و پيروي از صراط مستقيم بخاطر اين باشد كه اين پيروي مقصود اصلي خدا است، و حال آنكه در سابق هم گفتيم كه از سياق آيه بر مي‌آيد كه امر به اتباع از صراط مستقيم مقدمه و زمينه چيني است براي نهي از پيروي و اتباع صراطهاي ديگر، و خلاصه، مقدمه است براي جمله" وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ".
" ثُمَّ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ تَماماً عَلَي الَّذِي أَحْسَنَ ..."
چون كليات شرايع كه خداي تعالي در آيات گذشته بيان و وصيت فرمود تكاليف مشروعه‌اي بودند كه در اديان همه انبيا عموميت داشت و هم كلي و مجمل بودند بدين سبب زمينه فراهم شد كه بيان كند كه پس از آنكه احكام مذكور را بطور اجمال براي همه انبيا تشريع فرموده، بحسب اقتضاي مصلحت براي موسي (ع) در كتابي كه به وي نازل كرده تفصيل داده و پس از آن براي رسول خدا محمد (ص) در كتاب مباركي كه نازل فرموده مفصلا بيان نموده. اين است كه به دنبال آيات سابق فرمود:" ثُمَّ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ تَماماً عَلَي الَّذِي أَحْسَنَ ...".
بنا بر اين، معناي آيه مورد بحث اين است كه: ما پس از آنكه آن كليات و مجملات را تشريع نموديم به موسي (ع) كتابي فرستاديم تا نواقص آن كساني را كه آن شرايع
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني ج 8 ص 57
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 526
اجمالي را به خوبي عمل كرده و به كار بستند تكميل كنيم، و فروع آن شرايع را كه مورد احتياج بني اسرائيل بود تفصيل و توضيح دهيم، و اين هدايت و رحمتي بود از ما، شايد ايشان به معاد و لقاي پروردگارشان ايمان بياورند. اين است آنچه از سياق خود آيه و اتصالش به سياق آيات سه‌گانه گذشته استفاده مي‌شود.
پس در حقيقت جمله" ثُمَّ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ" برگشت به سياق آيات قبل از آيه" قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ" است كه در آنها روي سخن با پيغمبر اكرم (ص) بود، و خطاب در آنها به صيغه متكلم مع الغير (ما فلان و فلان كرديم) بود و با لفظ" ثم" كه به تاخير دلالت مي‌كند به اين معني اشاره شده كه اين كتاب براي اين نازل شده كه تمام كننده و تفصيل دهنده آن شرايع عمومي اجمالي باشد.

[وجوهي كه در باره ارتباط آيه شريفه:" ثُمَّ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ ..." با آيات ديگر ذكر شده است] ..... ص : 526

مفسرين ديگر آيه مورد بحث را به وجوه عجيب و غريبي توجيه نموده‌اند از آن جمله گفته‌اند: در اين آيه چيزي حذف و در تقدير گرفته شده و آن جمله" بگو اي محمد" است و تقدير آيه:" ثم قل يا محمد اتينا موسي الكتاب" است.
و يا گفته‌اند: تقدير آيه:" ثم اخبركم ان موسي اعطي الكتاب- سپس به شما خبر مي‌دهم كه به موسي كتاب داده شد" است.
و نيز از آن جمله گفته‌اند: تقدير آيه:" ثم أتل عليكم آتينا موسي الكتاب- سپس برايتان بخوانم كه به موسي كتاب داديم" است.
بعضي ديگر گفته‌اند: اين آيه متصل است به آيه" وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ" و نظم و ترتيب كلام:" وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ ثُمَّ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ" است.
چيزي كه اين مفسرين را وادار به اين توجيهات عجيب و غريب كرده اين است كه فكر كرده‌اند تورات قبل از قرآن نازل شده، پس چگونه در اين آيه لفظ" ثم" كه مفيد بعديت و تاخر است در باره تورات استعمال شده؟ لازمه اين لفظ اين است كه تورات بعد از قرآن نازل شده باشد، و حال آنكه در همين آيات يعني در آيه" قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ" تقدم نزول تورات خاطرنشان شده است؟ جواب اين شبهه همان بياني است كه ما در ذيل آيه مورد بحث گذرانديم.
جمله" تَماماً عَلَي الَّذِي أَحْسَنَ" اين معنا را بيان مي‌كند كه غرض از انزال تورات تتميم نواقص كساني است از بني اسرائيل كه شرايع كلي و احكام اجمالي سابق الذكر را به خوبي عمل كرده و به كار بستند، هم چنان كه در داستان موسي بعد از نازل شدن تورات نيز به مساله نيكو بكار بستن احكام تورات امر نموده و فرموده:" وَ كَتَبْنا لَهُ فِي الْأَلْواحِ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ مَوْعِظَةً
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 527
وَ تَفْصِيلًا لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ فَخُذْها بِقُوَّةٍ وَ أْمُرْ قَوْمَكَ يَأْخُذُوا بِأَحْسَنِها
" «1» و نيز در جاي ديگر اين داستان فرموده:" وَ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً وَ قُولُوا حِطَّةٌ نَغْفِرْ لَكُمْ خَطاياكُمْ وَ سَنَزِيدُ الْمُحْسِنِينَ" «2» از اين رو، و به شهادت اين دو آيه موصولي كه" الَّذِي أَحْسَنَ" در آيه مورد بحث است، اشاره به شخص معيني نيست، بلكه مفيد جنس است. و معنايش اين است:
" نزول تورات براي تكميل نواقص هر كسي است كه ...".

[اقوالي كه در معناي جمله:" تَماماً عَلَي الَّذِي أَحْسَنَ" گفته شده است] ..... ص : 527

مفسرين ديگر هر يك براي جمله معنايي ذكر كرده‌اند، يكي گفته: نزول اين كتاب براي اين بود كه نيكوكاري موسي را با نبوت و كرامت تتميم كنيم. يكي ديگر گفته: معنايش اين است كه فرستادن اين كتاب براي اين بود كه هر كس به آن كتاب به نيكويي ايمان بياورد ما نعمت خود را بر او تكميل كنيم. و يكي ديگر گفته: معنايش اين است كه نعمت خود را بر پيغمبراني كه نيكوكارند تمام كنيم. يكي ديگر گفته: معنايش اين است كه فرستادن اين كتاب به اين منظور بود كه ما كرامت و پاداش نيك خود را در بهشت بر كساني كه در دنيا احسان نمودند تكميل نماييم. و آن ديگر گفته است: معنايش اين است كه احسان خود را به موسي (ع) كه با نبوت و غير آن كرده بوديم با كتاب تتميم كنيم. و بعضي گفته‌اند:
اين جمله متصل و مربوط است به داستان ابراهيم (ع) و معنايش اين است كه فرو فرستادن اين كتاب براي اتمام نعمت بر ابراهيم (ع) بود، و ضعف اين وجوه بر همه روشن است و احتياج به توضيح ندارد.
" وَ تَفْصِيلًا لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ" يعني اين كتاب را فرستاديم تا در آن تفصيل جميع احتياجات بني اسرائيل و هر چيزي را كه غير بني اسرائيل از آن منتفع مي‌شوند در دسترسشان قرار داده باشيم، و هدايت و رحمتي بوده باشد كه به آن متنعم و منتفع شوند، و از اينكه فرموده:" لَعَلَّهُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ يُؤْمِنُونَ" مي‌توان استفاده كرد كه بني اسرائيل از ايمان به مساله معاد استنكاف داشته‌اند، مؤيدش هم اين است كه در تورات فعلي كه قرآن مجيد آن را دست خورده و تحريف شده خوانده است در هيچ جاي آن صحبتي از قيامت به ميان نيامده، بعضي از مورخين نيز نوشته‌اند كه حزب بني اسرائيل معتقد به معاد نبودند.
__________________________________________________
(1)و براي وي در آن لوح‌ها از هر گونه اندرز و شرح همه چيز ثبت كرده بوديم، آن را محكم بگير و به قوم خود فرمان بده تا نيكوترش را بگيرند. سوره اعراف آيه 145
(2)و از آن در، سجده‌كنان درآييد و بگوييد:" گناهان ما را فرو ريز" تا گناهانتان را بيامرزيم و به زودي نيكوكاران را فزوني دهيم. سوره بقره آيه 58
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 528
" وَ هذا كِتابٌ أَنْزَلْناهُ مُبارَكٌ ..."
يعني و اين كتاب كتابي است مبارك كه در خصايص مذكور در سابق با كتاب موسي (ع) اشتراك دارد پس آن را نيز بايد پيروي كنيد.
" أَنْ تَقُولُوا إِنَّما أُنْزِلَ الْكِتابُ عَلي طائِفَتَيْنِ مِنْ قَبْلِنا ..."
معناي" أَنْ تَقُولُوا"" كراهة ان تقولوا- تا نگوييد" است، و اين نحو تعبير در كلام عرب بسيار است، و جمله مذكور متعلق است به كلمه" انزلناه" كه در آيه قبل بود.
و مقصود از" دو طايفه قبل از ما" يهود و نصارا است كه انجيل و تورات برايشان نازل شد، زيرا كتب ديگري كه به انبيا قبل از موسي و عيسي (ع) نازل شد مانند كتاب نوح و كتاب ابراهيم (ع) مانند اين دو كتاب مشتمل بر جزئيات و تفصيل شرايع نبوده، و تنها متعرض اصول و كليات شرايع بوده است، و اما كتب ديگري كه به ساير انبيا نسبت داده شده از قبيل زبور داوود و امثال آن اصلا متعرض شرايع نبوده، معاصرين رسول خدا (ص) از آن اطلاعي نداشته‌اند.
به هر حال معناي آيه مورد بحث اين است كه: ما قرآن را نازل كرديم تا نگويند كتاب آسماني كه متعرض جزئيات شرايع الهي باشد همان دو كتاب انجيل و تورات بود كه به دو طايفه قبل از ما يعني يهود و نصارا نازل شد، و ما از تلاوت و آموختن آن غفلت ورزيديم و با غفلت هم حرجي بر ما نيست.
" أَوْ تَقُولُوا لَوْ أَنَّا أُنْزِلَ عَلَيْنَا الْكِتابُ لَكُنَّا أَهْدي مِنْهُمْ ..."
يعني: و تا نگوييد اگر به ما هم كتابي نازل مي‌شد ما از ايشان (يهود و نصارا) بهتر و زودتر هدايت مي‌يافتيم.
" فَقَدْ جاءَكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ" اين جمله تفريع بر جمله" ان تقولوا" و جمله" او تقولوا" هر دو است، و اگر در آن، كتاب را بينه خوانده براي اين است كه دلالت كند بر اينكه حجيت كتاب و دلالتش روشن و واضح است، و ديگر براي كسي عذري و بهانه‌اي باقي نمانده. و كلمه" يصدفون" از ماده" صدف" است كه معناي اعراض را مي‌دهد، و معناي بقيه آيه روشن است.

بحث روايتي [(چند روايت در ذيل آيه: قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ... و در باره صراط مستقيم)] ..... ص : 528

در تفسير عياشي از ابي بصير نقل شده كه گفت: من در خدمت امام ابي جعفر
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 529
(ع)نشسته بودم، و آن جناب بر بساط خود به متكايي تكيه داشت، در اين بين شروع كرد به تلاوت آيات محكمه‌اي از سوره انعام كه دستخوش نسخ نشده است و وقتي به آيه" قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً" رسيد، فرمود: اين آيات را هفتاد هزار ملك مشايعت نمود «1».
و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد، ابن ابي حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه و حاكم- وي روايت را صحيح دانسته- از عبادة بن صامت روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: كداميك از شما حاضر است بر اين سه آيه يعني آيه" قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ" و دو آيه بعد از آن با من بيعت كند؟ آن گاه فرمود: پس هر كه به اين سه آيه وفا كند پاداشش با خدا است، و هر كه چيزي از آن را ناقص بگذارد و خداوند در دنيا عذابش كند عقوبتش همان بوده است، و اگر عقوبتش را به آخرت بيندازد، در آخرت اگر خواست او را مؤاخذه مي‌كند، و اگر نه او را عفو مي‌فرمايد «2».
مؤلف: اين روايت بي اشكال نيست، براي اينكه از جمله احكامي كه در اين سه آيه ذكر شده مساله حرمت شرك به خدا است كه عقوبت دنيوي از آن كفايت نمي‌كند و مرتكب آن در آخرت مشمول مغفرت هم نمي‌شود، هم چنان كه قرآن كريم صراحتا فرموده:" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ" «3» و نيز فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ماتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ أُولئِكَ عَلَيْهِمْ لَعْنَةُ اللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ خالِدِينَ فِيها لا يُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ" «4».
علاوه بر اينكه اين روايت ظهور دارد در اينكه احكام نامبرده اختصاص دارد به اين شريعت مانند روايت ديگري كه از پاره‌اي از صحابه و تابعين نقل شد، و سيوطي يكي از آنها را در الدر المنثور از جمعي از ابن مسعود نقل كرده كه گفت: هر كه دوست دارد وصيت رسول خدا (ص) را كه به خاتم آن جناب مهر شده نگاه كند بايد آيات:" قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ ... لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ" را بخواند. و نظير آن از منذر ثوري از ربيع بن خيثم
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي جزء اول ص 383 ح 123
(2)تفسير الدر المنثور جزء سوم ص 54
(3)خداوند نمي‌آمرزد كسي را كه به وي شرك بورزد. سوره نساء آيه 48
(4)كساني كه كافر شدند و كافر مردند لعنت خدا و فرشتگان و مردم يكسره بر آنها است، جاودانه در لعنتند، عذاب‌شان سبك نشود و مهلت نيابند. سوره بقره آيه 161- 162
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 530
روايت شده (و حال آنكه همانطور كه در سابق گذشت احكام نامبرده در اين آيات اختصاص به اين شريعت ندارد).
و در تفسير عياشي از عمرو بن ابي المقدام از پدرش از علي بن حسين (ع) نقل شده كه در معناي" وَ لا تَقْرَبُوا الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ" فرمود:" فواحش ظاهري" مانند ازدواج با زن پدر و" فواحش باطني" مانند زنا «1».
مؤلف: اين روايت از باب تطبيق كلي بر مصداق است.
و در الدر المنثور است كه احمد، عبد بن حميد، نسايي، بزاز، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه و حاكم از ابن مسعود روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) با دست خود خط مستقيمي كشيد و فرمود: راه خدا اينطور مستقيم است، و سپس خطوط كج و معوجي در طرف چپ و راست آن كشيد و فرمود: اين راه‌هاي غير خدا است، و هيچ يك از اين راهها نيست مگر اينكه شيطاني بر سر آن قرار گرفته و مردم را به سوي آن دعوت مي‌كند، سپس آيه:" وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ" را تلاوت فرمود «2».
و نيز در آن كتاب است كه احمد، ابن ماجه، ابن ابي حاتم و ابن مردويه از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي در نزد رسول خدا (ص) نشسته بوديم، رسول خدا (ص) خطي در پيش روي خود كشيد و فرمود: اين راه خدا است، و دو خط در طرف چپ و راست آن كشيد و فرمود: اينها راه شيطان است، آن گاه دست خود را بر روي خط وسط نهاد و آيه" وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ ..." را تلاوت فرمود «3».
و قمي در تفسير خود مي‌گويد: حسن بن علي از پدرش حسين بن سعيد از محمد بن سنان از ابي خالد قماط از ابي بصير از امام ابي جعفر (ع) براي ما روايت كرد كه آن حضرت در ذيل آيه" وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ" فرمود: ماييم اين راه كه خدا فرموده، و هر كه زير بار آن نرود اين او و اين راه‌هاي ديگر، ليكن بايد بداند كه اگر راه خدا را نپيمايد كافر مي‌شود «4».
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي جزء اول ص 383 ح 124
(2)تفسير الدر المنثور جزء سوم ص 55- 56
(3)تفسير الدر المنثور جزء سوم ص 56
(4)تفسير قمي جزء اول ص 221
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 531
مؤلف: مقصود اين نيست كه صراط، تنها امامانند، بلكه مقصود اين است كه امامان هم صراط مستقيم‌اند، هم چنان كه آيه شريفه" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي" «1» به ضميمه آيه شريفه" قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلَّا مَنْ شاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلي رَبِّهِ سَبِيلًا" «2» اين معنا را افاده نموده و از مجموع دو آيه استفاده مي‌شود كه ائمه هدي (ع) راه خدا و صراط مستقيم اويند.
اين معنا تنها از طرق شيعه روايت نشده، بلكه هم از طرق شيعه و هم از طرق عامه روايات بسياري وارد شده كه صراط مستقيم خدا عبارت است از امير المؤمنين علي بن ابي طالب (ص)، و ما در تفسير سوره فاتحه در جلد اول اين كتاب به آن روايات اشاره كرديم «3».
__________________________________________________
(1) بگو من از شما در برابر حقي كه بر شما دارم مزدي طلب نمي‌كنم مگر همين كه به اهل بيت من مودت بورزيد. سوره شوري آيه 23
(2) بگو من از شما در قبال حقي كه بر شما دارم مزدي طلب نمي‌كنم مگر آنكه هر كه بخواهد بسوي پروردگار خويش راهي پيش گيرد. سوره فرقان آيه 57 [.....]
(3) تفسير الميزان ج 1 ص 41
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 532

[سوره الأنعام (6): آيات 158 تا 160] ..... ص : 532

اشاره

هَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلائِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ رَبُّكَ أَوْ يَأْتِيَ بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ لا يَنْفَعُ نَفْساً إِيمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمانِها خَيْراً قُلِ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ (158) إِنَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كانُوا شِيَعاً لَسْتَ مِنْهُمْ فِي شَيْ‌ءٍ إِنَّما أَمْرُهُمْ إِلَي اللَّهِ ثُمَّ يُنَبِّئُهُمْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ (159) مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلا يُجْزي إِلاَّ مِثْلَها وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ (160)

ترجمه آيات ..... ص : 532

مگر انتظاري دارند جز اينكه فرشتگان به سويشان آيند، يا فرمان پروردگارت بيايد يا بعضي نشانه‌هاي پروردگارت بيايد روزي كه پاره‌اي از آيات پروردگارت بيايد كسي كه از پيش ايمان نياورده يا در مدت ايمان خويش كار خيري نكرده ايمان آوردنش سودش ندهد، بگو منتظر باشيد كه ما نيز منتظريم (158).
كساني كه دين خويش را پراكنده كردند و گروه گروه شدند كاري به آنها نداري، كار ايشان فقط با خدا است كه عاقبت از آنچه مي‌كرده‌اند خبرشان مي‌دهد (159).
هر كس نيكي‌اي بيارد ده برابر آن دارد و هر كس بدي بياورد جز برابر آن سزايش ندهند و ستم‌شان نكنند (160).

بيان آيات ..... ص : 532

اشاره

اين آيات از جهت مضمون متصل است به آيات قبل، و مشركيني را كه از پيروي
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 533
صراط مستقيم استنكاف مي‌ورزند و در دين خدا متفرق مي‌شوند تهديد مي‌كند و رسول خدا (ص) را از آنان تبرئه مي‌نمايد، و كساني را كه نيكي مي‌كنند به جزاي نيك وعده و نويد مي‌دهد و جزاي روز قيامت را امري منجز معرفي مي‌كند.
" هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلائِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ رَبُّكَ أَوْ يَأْتِيَ بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ" استفهام در اين آيه انكاري است در مقامي كه موعظه سود نمي‌دهد و دعوت به حق مفيد نمي‌افتد، بنا بر اين مي‌توان گفت اموري كه در آيه شريفه ذكر شده قضاوت حتمي و حكم قطعي خداوند است به اينكه آنان را از بين برده زمين را از لوث وجودشان پاك سازد.
لازمه اين سياق اين است كه مراد از آمدن ملائكه، عذاب آوردن آنان باشد، هم چنان كه در آيه" وَ قالُوا يا أَيُّهَا الَّذِي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ لَوْ ما تَأْتِينا بِالْمَلائِكَةِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ ما نُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ إِلَّا بِالْحَقِّ وَ ما كانُوا إِذاً مُنْظَرِينَ" «1» نيز همين معني افاده شده است.

[مراد از آمدن خدا و آمدن بعض آيات خدا در آيه شريفه:" هَلْ يَنْظُرُونَ ..."] ..... ص : 533

و مراد از آمدن پروردگار آمدن قيامت است كه روز ملاقات پروردگار است، زيرا آن روز روز انكشاف تام و جلوه حق و ظهور توحيد خدا است، در آن روز ديگر حجابي بين او و بين مخلوقات نيست، چون شان قيامت همين است كه پرده از روي حقيقت هر چيز بردارد، همين انكشاف و ظهور بعد از خفا، و حضور بعد از غيبت مصحح اطلاق آمدن خدا است نه اينكه- العياذ باللَّه- آمدن او مانند آمدن ديگران مستلزم اتصاف به صفات اجسام بوده باشد.
بعضي از مفسرين گفته‌اند: مراد از آمدن خدا، آمدن امر او است، در سابق هم نظير اين حرف را در ذيل آيه" هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ يَأْتِيَهُمُ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنَ الْغَمامِ" «2» در جلد اول اين كتاب نقل كرديم.
و اما مراد از آمدن بعضي از آيات پروردگار، يا آمدن آيه و حادثه‌اي است كه باعث تبدل و دگرگوني نشاه حيات ايشان باشد، بطوري كه ديگر نتوانند به قدرت و اختياري كه قبلا داشتند برگردند، مانند حادثه مرگ كه نشاه عمل را به نشاه جزاي برزخي مبدل مي‌سازد، يا
__________________________________________________
(1)گويند: اي كسي كه قرآن بر او نازل شده! بي گفتگو تو ديوانه‌اي، اگر راست مي‌گويي چرا فرشتگان به ما نازل نمي‌شوند، ما فرشتگان را جز حق نازل نمي‌كنيم و آن وقت ديگر مهلت نيابند. سوره حجر آيه 6- 8
(2)گويي انتظار دارند كه خدا در سايبانهاي ابر با فرشتگان به سوي ايشان بيايد. سوره بقره آيه 210
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 534
آيه‌اي است كه مستلزم استقرار ملكه كفر و انكار در نفوس آنان باشد بطوري كه نتوانند به مساله توحيد اذعان و ايمان پيدا كنند، و دلهايشان به حق اقبال نكند، و اگر هم به زبان اعتراف كنند از ترس عذابي باشد كه با آن روبرو شده‌اند، هم چنان كه فرمود:" وَ إِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ الْأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ أَنَّ النَّاسَ كانُوا بِآياتِنا لا يُوقِنُونَ" «1» و نيز فرمود:" وَ يَقُولُونَ مَتي هذَا الْفَتْحُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ، قُلْ يَوْمَ الْفَتْحِ لا يَنْفَعُ الَّذِينَ كَفَرُوا إِيمانُهُمْ وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ" «2» چون ظاهر آيه اين است كه مراد از فتح، فتح پيغمبر و پيروزي وي به وسيله حكم شدن بين او و بين امت او است، هم چنان كه شعيب (ع) نيز اين قسم فتح را از خداي تعالي مسألت نموده و خداوند از قول وي چنين حكايت كرده است:" رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ الْفاتِحِينَ" «3» و نيز از قول ساير پيغمبران حكايت كرده و فرموده:" وَ اسْتَفْتَحُوا وَ خابَ كُلُّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ" «4».
و يا آمدن عذابي است از ناحيه خداوند كه برگشت نداشته مفري از آن نباشد، و ايشان را مضطر به ايمان كند تا بلكه با ايمان آوردن خود را از آن عذاب برهانند، و ليكن ايمانشان سودي نبخشد، چون ايمان وقتي اثر دارد كه از روي اختيار باشد، هم چنان كه فرموده: فَلَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا قالُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ وَ كَفَرْنا بِما كُنَّا بِهِ مُشْرِكِينَ فَلَمْ يَكُ يَنْفَعُهُمْ إِيمانُهُمْ لَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا سُنَّتَ اللَّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ فِي عِبادِهِ وَ خَسِرَ هُنالِكَ الْكافِرُونَ" «5» پس اين امور يعني آمدن ملائكه و يا آمدن پروردگار و يا آمدن بعضي از آيات پروردگار همه اموري هستند كه به وقوع پيوستن آن همراه با قضاي به قسط و حكم به عدل است، و مشركين كه هيچ حجتي و موعظتي در آنان اثر نمي‌كند جز همين پيشامدها را نخواهند داشت
__________________________________________________
(1)و چون عذاب براي آنان واجب شود، جنبده‌اي از زمين بيرون آريم تا به آنها بگويد كه اين مردم به آيه‌هاي ما يقين نداشتند. سوره نمل آيه 82
(2)و مي‌گويند: اگر راست مي‌گوييد پيروزي موعودتان كي مي‌رسد بگو: روز فيروزي، كافران را ايمان آوردنشان سود ندهد و مهلتشان ندهند. سوره سجده آيه 28- 29
(3)پروردگارا ميان ما و قوممان به حق داوري كن كه تو بهترين داوراني. سوره اعراف آيه 89
(4)و فيصل كار خواستند و هر گردنكش ستيزه‌جويي نوميد گرديد. سوره ابراهيم آيه 15
(5)و آن گاه كه شدت قهر و عقاب ما را به چشم ديدند در آن حال گفتند ما به خداي يكتا ايمان آورديم و به همه بت‌هايي كه شريك خدا گرفتيم كافر شديم. اما ايمانشان پس از ديدن مرگ و مشاهده عذاب ما بر آنها هيچ سودي نبخشيد، سنت خدا چنين در ميان بندگان حكم فرما بوده، و آنجا كافران زيانكار شده‌اند. سوره مؤمن آيه 85
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 535
اگر چه خودشان از آن غافل باشند، آري پيشامدي كه دارند واقع خواهد شد چه بدانند و چه ندانند.
بعضي از مفسرين گفته‌اند: استفهامي كه در آيه شريفه است از باب تهكم و استهزا است و معنايش اين است كه اين مشركين از تو مطالبه حجت نمي‌كنند، بلكه مقصودشان اين است كه تو اقتراحات و درخواست‌هاي بيجاي آنان را عملي سازي، چون مشركين از رسول خدا (ص) خواسته بودند كه وي وسيله ديدن خدا را برايشان فراهم سازد، و يا ملائكه بر آنان نازل گردد، و يا آن حضرت مانند پيغمبران گذشته عذابي بر آنان بفرستد.
اين وجه خيلي بعيد نيست، و ليكن آن چنان كه با صدر آيه سازگاري دارد با ذيل آن كه مي‌فرمايد:" يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ ..." سازگار نيست، زيرا ذيل آيه در مقام بيان حقايق و تفصيل آثار است، و اين با تهكم جور نمي‌آيد.

[ايمان و عمل در موقع روبرو شدن با عذاب الهي يا هنگام مرگ، سودي ندارد] ..... ص : 535

" يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ ..."
اين آيه اثر و خاصيت روز بروز و ظهور اين آيات را كه در حقيقت خصوصيت و اثر خود آيات نيز هست شرح مي‌دهد، به اين بيان كه ايمان در روز ظهور آيات وقتي مفيد است كه آدمي در دنيا و قبل از ظهور آيات نيز به طوع و اختيار ايمان آورده و دستورهاي خداوند را عملي كرده باشد. و اما كسي كه در دنيا ايمان نياورده و يا اگر آورده در پرتو ايمانش خيري كسب نكرده و عمل صالحي انجام نداده، و در عوض سرگرم گناهان بوده چنين كسي ايمانش، كه ايمان اضطراري است، در موقع ديدار عذاب و يا در موقع مرگ سودي به حالش نمي‌دهد، هم چنان كه فرموده:" وَ لَيْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ حَتَّي إِذا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ إِنِّي تُبْتُ الْآنَ" «1».
نكته لطيفي كه علاوه بر نظم بديع و بي سابقه در آيه بكار رفته اين است كه سه مرتبه كلمه" ربك- پروردگارت" در آيه تكرار شده، و اين بدان خاطر است كه رسول خدا (ص) را در برابر دشمنانش تاييد كرده باشد، چون مشركين هميشه در برابر آن جناب بداشتن بت‌ها افتخار و مباهات مي‌كردند، خداي تعالي خواست تا آن جناب هم پروردگار خود را به رخ آنان بكشد، و به چنين مددكاري افتخار نمايد، و در نتيجه در كار دعوت خود پشتگرم باشد، اگر مؤثر واقع شد و كاري از پيش برد كه چه بهتر و گر نه از ناحيه قضاي
__________________________________________________
(1)و توبه نيست براي كساني كه اعمال بد انجام مي‌دهند تا وقتي كه مرگ يكي از ايشان فرا مي‌رسد مي‌گويد من اكنون توبه كردم. سوره نساء آيه 18
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 536
فصل و حكمي كه خداوند ميان او و ميان دشمنانش مي‌كند دلگرم بوده باشد. خداي تعالي تنها به تكرار لفظ" ربك" اكتفاء ننموده و مطلب را با جمله" قُلِ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ" ختم نموده و فرموده: تو هم آن عذابي را كه ايشان انتظارش را دارند منتظر باش، و به ايشان بگو كه: من منتظر رسيدن آنم، شما هم منتظر باشيد كه بي شك خواهد آمد.

[امت اسلام هم مانند ساير امم روزي دچار عذاب گشته و مشمول قضاي به قسط و حكم فصل خداوند مي‌شود] ..... ص : 536

از اينجا معلوم مي‌شود آيه شريفه متضمن تهديد جدي است نه صوري، و استفهام در آن همانطوري كه گفتيم انكاري است نه براي تهكم. پس اينكه بعضي از مفسرين در جواب آن كسي كه گفته استفهام در آيه براي تهكم است تهديد مزبور را صوري دانسته و گفته است:
مطالب آيه اموري است واقعي نه اقتراح و تقاضاي مشركين براي اينكه لازمه اقتراح بودن اين است كه خداوند آن را عملي نموده و امت اسلام را مانند ساير امت‌ها به تقاضاي عذاب خود هلاك سازد، و حال آنكه خداوند امت نبي رحمت را هلاك نمي‌كند، جواب صحيحي نيست. زيرا آيات قرآني بخوبي دلالت دارد بر اينكه امت اسلام هم مانند ساير امم روزي دچار عذاب گشته و به زودي مشمول قضاي به قسط و حكم فصل خداوند مي‌شوند، مانند آيه" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ وَ يَقُولُونَ مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ قُلْ لا أَمْلِكُ لِنَفْسِي ضَرًّا وَ لا نَفْعاً إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ"- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" وَ يَسْتَنْبِئُونَكَ أَ حَقٌّ هُوَ قُلْ إِي وَ رَبِّي إِنَّهُ لَحَقٌّ وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ ..." «1». پس جواب از تهكم بودن استفهام همان است كه ما داديم.
بعضي از مفسرين به آيه مورد بحث استدلال كرده‌اند بر اينكه ايمان مادامي كه توام با عمل نبوده باشد هيچ اثري ندارد، و اين استدلال صحيح است ليكن تا اندازه‌اي نه بطور مطلق، زيرا آيه شريفه تنها در مقابل بيان اين جهت است كه كسي كه برايش ممكن بوده كه ايمان بياورد و نياورده و كسي كه برايش ممكن بوده كه ايمان بياورد و عمل صالح انجام دهد پس ايمان آورده ولي عمل صالح نكرده تا با مرگ خود مواجه شده چنين كسي را ايمان در موقع مرگش و يا در موقع ديدن عذاب خدا اثر ندارد، و اما كسي كه به طوع و اختيار خود ايمان آورده و ليكن اجل مهلتش نداده كه عمل صالح انجام دهد و در حال ايمان كسب خيري بنمايد آيه شريفه متعرض حال او نيست، بلكه بر عكس آيه شريفه دلالت و يا دست كم اشعار دارد بر اينكه ايمان نافع آن ايماني است كه اولا از روي اختيار و طوع و رغبت بوده باشد نه اينكه ديدن مرگ و يا عذاب مضطر به ايمان آوردنش كرده باشد، و ثانيا گناهان آن را فاسد و تباه نساخته
__________________________________________________
(1)سوره يونس آيه 47- 55
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 537
باشد، پس آيه نه تنها دلالت بر بي اثر بودن ايمان مورد بحث ندارد بلكه دلالت و يا اشعار بر نافع بودن آن دارد.
در جمله" لا يَنْفَعُ نَفْساً إِيمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ" بين موصوف (نفسا) و صفت آن (لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ) فاعل فعل (ايمانها) فاصله شده است، و گويا براي اين بوده كه هم بين فعل و فاعلش زياد فاصله نيفتاده باشد، و هم دو كلمه" ايمانها" و" في ايمانها" نزديك به هم قرار نگيرند.

[بيزاري رسول خدا (ص) از مشركين و كفار و بدعت گزاران و مذهب تراشان امت خود] ..... ص : 537

" إِنَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كانُوا شِيَعاً لَسْتَ مِنْهُمْ فِي شَيْ‌ءٍ ..."
گو اينكه روي سخن در آيه قبل با مشركين بود كه در دين حنيف پراكنده شده بودند، و گو اينكه مفهوم آن آيه يهود و نصارا را هم در بر مي‌گرفت، و لازمه آن اين است كه آيه مورد بحث هر سه فرقه را شامل شود، و ليكن مقتضاي اتصال اين آيه به آيات گذشته كه شرايع كلي و عمومي الهي را بيان مي‌كرد و آن شرايع را از حرمت شرك گرفته به حرمت تفرق از سبيل خدا ختم مي‌نمود اين است كه جمله" إِنَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كانُوا شِيَعاً" در مقام بيان حال رسول خدا (ص) و مقايسه آن جناب با چنين اشخاص بوده باشد، نه در مقام بيان حال اين اشخاص. پس كلمه" فرقوا" كه صيغه ماضي است براي حكايت حال مردمي كه در گذشته چنين و چنان بودند نيست، بلكه تنها براي اصل تحقق است چه در گذشته و چه در حال و چه در آينده.
و وجه اينكه فرمود:" تو از ايشان نيستي" معلوم است، زيرا ايشان مردمي بوده و هستند كه در دين خدا اختلاف راه انداخته و دسته دسته شدند و هر دسته‌اي پيرو پيشوايي شدند كه چوپان‌وار ايشان را جلو انداخته مي‌راند و رسول خدا (ص) چنين نيست، زيرا او به كلمه حق و دين توحيد دعوت مي‌كند، و مثال تمام عيار اسلام است كه با عمل خود نيز دعوت به اسلام مي‌كند، پس وي از ايشان نخواهد بود. و برگشت معناي جمله" لَسْتَ مِنْهُمْ فِي شَيْ‌ءٍ" به اين خواهد بود كه: ايشان بر دين تو نيستند، و در راهي كه تو مي‌پيمايي قرار ندارند.
از اين رو معناي آيه اين مي‌شود: آن كساني كه در اثر اختلاف كلمه، دين خود را متفرق ساختند، و اختلافشان هم از روي علم بود- و ما اختلف الذين اوتوه الا بغيا بينهم- بر راه تو كه اساسش وحدت كلمه است قرار ندارند، و سرانجام كار ايشان با پروردگارشان است، و از ايشان چيزي به تو نمي‌چسبد، خداي تعالي روز قيامت ايشان را آگاه مي‌كند به آنچه كه مي‌كردند و حقيقت رفتارشان را كه خود گروگان آنند بر ايشان روشن مي‌سازد.
از آنچه گذشت معلوم شد هيچ وجهي نيست كه بگوييم آيه شريفه صرفا براي تبرئه ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 538
رسول خدا (ص) از مشركين و يا از مشركين و يهود و نصارا است، بلكه آيه مطلق است و بيزاري رسول خدا را هم از نامبردگان مي‌رساند و هم از اهل بدعت و مذهب تراشان امت اسلام.
" مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلا يُجْزي إِلَّا مِثْلَها وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ ..."
اين آيه كه كلامي است مستقل و تمام، يكي از منت‌هاي خداوند را كه بر بندگان خود نهاده ذكر مي‌كند، و آن اين است كه: خداوند عمل نيك را ده برابر پاداش مي‌دهد، و عمل زشت و گناهان را جز به مثل تلافي نمي‌كند. و خلاصه، يك عمل نيك را ده عمل به حساب آورده و يك گناه را يك گناه حساب مي‌كند و در آن ظلم نمي‌كند يعني از پاداش آن نمي‌كاهد و كيفر آن را بيشتر نمي‌دهد، و از آيه" مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فِي كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ وَ اللَّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ" «1» استفاده مي‌شود كه اگر ممكن باشد پاداش عمل نيك را بيش از ده برابر مي‌دهد و نيز اگر ممكن باشد اصلا گناه را به حساب نمي‌آورد.
ليكن آيه شريفه نظر به اينكه با آيات سابق اتصال داشته و با آنها در يك سياق قرار گرفته است معناي ديگري مي‌دهد، گويا پس از بياني كه در آيات سابق مربوط به اتفاق و اتحاد و تفرق كلمه ذكر شد، گفته شده: پس حسنه و سيئه. هر كدام از اين دو امر جزا و پاداش مناسب خود دارد و ستمي در كار نيست، زيرا جزا، مناسب عمل بايد باشد پس كسي كه حسنه‌اي انجام دهد مثل آن را دريافت خواهد داشت و مضاعف هم مي‌شود، و كسي كه سيئه بجا آورد- كه همان اختلاف منهي عنه است- جزاي او مانند عملش بد خواهد بود و هرگز نبايد طمع نيكي داشته باشد.
به اين ترتيب معناي اين آيه به معناي آيه" وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها" «2» برمي‌گردد، و مراد آيه بيان مماثلت جزاي سيئه با خود سيئه مي‌شود نه بيان اينكه جزا يكي است و مضاعف نيست.
__________________________________________________
(1)مثل كساني كه مال خود را در راه خدا انفاق مي‌كنند همچون مثل دانه‌اي است كه هفت خوشه بروياند كه در هر خوشه‌اي صد دانه باشد و خدا براي هر كه بخواهد چند برابر مي‌كند. سوره بقره آيه 261
(2)پاداش عمل بد مانند خودش بد است. سوره شوري آيه 40
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 539

بحث روايتي [(در باره آيات الهي قبل از قيامت، تفرقه در دين و پاداش مضاعف حسنات)] ..... ص : 539

در تفسير عياشي از زراره و حمران و محمد بن مسلم از حضرت ابي جعفر و حضرت صادق (ع) روايت شده كه در ذيل جمله" يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ لا يَنْفَعُ نَفْساً إِيمانُها" فرمودند: مقصود از اين آيات طلوع آفتاب از مغرب و خروج جنبنده زمين و پديد آمدن دود است كه انسان اگر به گناه اصرار ورزد و عمل ايماني بجا نياورد و اين آيه‌ها ظاهر شود ايمانش سودي نخواهد داشت «1».
مؤلف: مساله اصرار بر گناه- چنان كه روايت آينده دلالت مي‌كند- تفسير جمله" أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمانِها خَيْراً" است.
و نيز در همان كتاب از ابي بصير از يكي از دو بزرگوار سابق الذكر روايت شده كه در ذيل جمله" أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمانِها خَيْراً" فرموده: مؤمن گنهكار كمي حسنات و كثرت گناهانش ميان او و ايمانش حائل گشته و در نتيجه باعث مي‌شود كه وي در ايمانش كسب خيري نكرده باشد «2».
مرحوم قمي در تفسير خود مي‌گويد: پدرم از صفوان از ابن مسكان از ابي بصير از امام باقر (ع) برايم چنين روايت كرد كه آن جناب در تفسير جمله" يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ ..." فرموده: اين آيت الهي عبارت است از طلوع آفتاب از مغرب، كساني كه در چنين روزي ايمان بياورند ايمانشان بي فايده است «3».
و در الدر المنثور است كه احمد و عبد بن حميد در مسند خود و ترمذي و ابو يعلي و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه همگي از ابي سعيد خدري از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه در تفسير جمله" يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ" فرموده است: اين آيات عبارت است از طلوع آفتاب از مغربش «4».
مؤلف: از ظاهر اين روايات برمي‌آيد كه از باب تطبيق كلي بر مصداق باشد و ليكن احتمال هم دارد كه تفسير بوده باشد، و مراد از بعض آياتي كه در آيه شريفه است همين آيات
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 1 ص 384 ح 128
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 385 ح 130 [.....]
(3)تفسير قمي ج 1 ص 221- 222
(4)الدر المنثور ج 3 ص 57
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 540
بوده باشد، و به هر حال روز طلوع آفتاب از مغرب روزبروز غضب الهي است كه مردم از شدت عذاب آن روز متوسل به ايمان مي‌شوند، و ليكن ايمانشان سودي نمي‌بخشد.
مساله طلوع آفتاب از مغرب در روايات بسياري از طرق شيعه از امامان اهل بيت (ع) و از طرق اهل سنت از جمعي از صحابه رسول خدا (ص) از قبيل ابي سعيد خدري، ابن مسعود، ابي هريره، عبد اللَّه بن عمر، حذيفه، ابي ذر، عبد اللَّه بن عباس، عبد اللَّه بن أبي اوفي، صفوان بن عسال، انس، عبد الرحمن بن عوف، معاويه، ابي امامه و عايشه و غير ايشان وارد شده و البته در مضمون آنها اختلاف فاحشي وجود دارد.
نظريه‌هاي علمي امروز هم انكار ندارد كه ممكن است روزي كره زمين بر خلاف حركتي كه تا آن روز شرقي بوده حركت غربي كند، و يا دو قطب آن تغيير يافته شماليش جنوبي، و يا جنوبيش شمالي شود، حال يا بطور تدريج هم چنان كه رصدخانه‌ها آن را پيش بيني نموده‌اند و يا آنكه يك حادثه جهاني و عمومي جوي اين تحول را يك مرتبه به وجود بياورد، البته همه اين سخنان در جايي است كه كلمه طلوع خورشيد از مغرب در روايات رمزي در باره سري از اسرار حقايق نبوده باشد.
به هر حال، از جمله آيت‌هايي كه در روايات ذكر شده مساله بيرون شدن" دابة الارض" و" دخان" و خروج" ياجوج و ماجوج" است. قرآن كريم نيز به اين چند امر ناطق است، و نيز از آن جمله خروج مهدي (ص) و نزول عيسي بن مريم و خروج دجال و غير آن است. اين چند امر گر چه از علائم آخر الزمان است و ليكن بودنش از آن آيت‌هايي كه در هنگام بروزش توبه قبول نمي‌شود و ايمان سود نمي‌بخشد روشن نيست.
در تفسير برهان از برقي نقل مي‌كند كه وي به سند خود از عبد اللَّه بن سليمان عامري از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: همواره در روزي زمين از ناحيه پروردگار حجتي كه حلال و حرام خدا را بشناسد و به راه خدا دعوت كند بوده و خواهد بود، و اين رابطه بين خدا و خلق هيچگاه در زمين قطع نمي‌شود مگر چهل روز مانده به قيامت كه در آن چهل روز خداوند حجت خود را از زمين برمي‌دارد، در آن روزها است كه در توبه به روي گنهكاران بسته مي‌شود، و ايمان آوردن در آن ايام بي فايده است، گنهكاران و كفاري كه تا آن روز توبه نكرده و ايمان نياورده‌اند از بدترين خلقند و كساني هستند كه قيامت بر آنان قيام مي‌كند «1».
مؤلف: اين روايت را ابو جعفر محمد بن جرير طبري نيز در كتاب مناقب فاطمه به سند
__________________________________________________
(1)تفسير برهان ج 1 ص 564 ح 5
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 541
ديگري از امام صادق (ع) نقل كرده است «1».
و در تفسير قمي از پدرش از نضر از حلبي از معلي بن خنيس از امام صادق (ع) روايت شده كه در ذيل آيه" إِنَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كانُوا شِيَعاً" فرمود: به خدا سوگند كه اهل سنت نيز دين خود را دسته دسته كردند «2».
مؤلف: يعني مذاهب مختلفي در اسلام به وجود آوردند. قبلا هم حديثي كه مي‌گفت" به زودي امت اسلام به هفتاد و سه فرقه متفرق مي‌شود" گذشت.
در تفسير عياشي از ابي بصير از ابي عبد اللَّه (ع) روايت شده كه در باره آيه مورد بحث فرمود: علي (ع) اين آيه را" فارقوا دينهم" قرائت مي‌فرمود «3».
مؤلف: قرائتي را كه از آن جناب نقل شد بعضي از عامه و از جمله آنان سيوطي نيز به طرق خود از آن جناب نقل كرده‌اند «4».
و در تفسير برهان از برقي از پدرش از نضر از يحيي حلبي از ابن مسكان از زراره روايت شده كه گفت: در خدمت امام صادق (ع) نشسته بودم شخصي از آن جناب از آيه" مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها" سؤال كرد، و عرض كرد اين آيه شامل كساني كه با اين امر (ولايت اهل بيت ع) آشنايي ندارند مي‌شود يا نه؟ حضرت فرمود: اين آيه تنها راجع به مؤمنين است. عرض كردم: خدايت اصلاح كند چه مي‌فرماييد در باره كسي كه نماز مي‌خواند، روزه مي‌گيرد، از محرمات اجتناب مي‌ورزد و ورع خوبي دارد و از ناصبي‌ها هم كه دشمن شما خاندانند نيست و ليكن شما را نمي‌شناسد؟ فرمود: خداوند ايشان را به رحمت خود داخل بهشت مي‌سازد «5».
مؤلف: اين روايت دلالت مي‌كند بر اينكه اجر اخروي به مقدار معرفت اشخاص است، و اين معنا در روايات شيعه و سني وارد شده، البته روايات بسياري از طريق شيعه و سني بر طبق مضمون" مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها" وارد شده، و مفسرين دو طايفه آن را در ذيل اين آيه نقل كرده‌اند، و ليكن چون روايات مذكور مربوط به تشخيص روزه و نماز و امثال آن است لذا ما از ايراد آن در اينجا خودداري نموديم.
__________________________________________________
(1)مناقب فاطمه
(2)تفسير قمي ج 1 ص 222
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 385 ح 131
(4)الدر المنثور ج 3 ص 63 ط بيروت
(5)تفسير برهان ج 1 ص 565 ح 4
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 542

[سوره الأنعام (6): آيات 161 تا 165] ..... ص : 542

اشاره

قُلْ إِنَّنِي هَدانِي رَبِّي إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ دِيناً قِيَماً مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ (161) قُلْ إِنَّ صَلاتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيايَ وَ مَماتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ (162) لا شَرِيكَ لَهُ وَ بِذلِكَ أُمِرْتُ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمِينَ (163) قُلْ أَ غَيْرَ اللَّهِ أَبْغِي رَبًّا وَ هُوَ رَبُّ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ لا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ إِلاَّ عَلَيْها وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري ثُمَّ إِلي رَبِّكُمْ مَرْجِعُكُمْ فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ (164) وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ الْأَرْضِ وَ رَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَبْلُوَكُمْ فِي ما آتاكُمْ إِنَّ رَبَّكَ سَرِيعُ الْعِقابِ وَ إِنَّهُ لَغَفُورٌ رَحِيمٌ (165)

ترجمه آيات ..... ص : 542

بگو همانا پروردگارم مرا به راهي راست رهنمايي كرد (161).
ديني قائم به امر بندگان، ملت ابراهيم كه به حق گراينده بود و از مشركين نبود (162).
بگو به درستي كه نماز و عبادت و زندگي و مرگ من از آن پروردگار جهانيان است، شريكي ندارد و من بدين كار مامورم و اولين مسلم مي‌باشم (163).
بگو آيا به جز خدا پروردگاري بجويم با اينكه پروردگار هر چيزي است و هيچ نفسي از شما كار (زشتي) نمي‌كند مگر به زبان خود و هيچ حاملي بار (گناه) ديگري را برنمي‌دارد، سپس بازگشت شما به سوي پروردگارتان است و به شما خبر مي‌دهد در آنچه اختلاف داشتيد (164).
او است كسي كه شما را خليفه‌هاي زمين قرار داد و برخي را به درجاتي بر بعض ديگر برتري داد تا
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 543
شما را در آنچه به شما داده آزمون كند، پروردگارت كيفر كردار را به زودي مي‌دهد و همو آمرزگار مهربان است (165).

بيان آيات ..... ص : 543

اشاره

اين آيات آخر سوره است و مشتمل است بر هدفي كه رسول خدا (ص) در دعوت اين سوره داشته و اينكه به آنچه دعوت مي‌كرده عامل نيز بوده و نيز مشتمل است بر خلاصه دلايلي كه در اين سوره عليه عقيده شرك اقامه شده است.
" قُلْ إِنَّنِي هَدانِي رَبِّي إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ ..."
كلمه" قيم"- بكسر قاف و فتح ياء- مخفف قيام است، و توصيف دين به آن براي مبالغه در اين است كه دين بر مصالح بندگان قيام دارد، بعضي هم گفته‌اند: اين كلمه به معناي قيم و سرپرست امر است.
در اين آيه خداي تعالي پيغمبر گرامي خود را دستور مي‌دهد كه به مردم بگويد:
پروردگارش او را به هدايت الهي خود به سوي صراط مستقيم و آن راه روشني كه قيم بر سالكان خويش است، و تخلف و اختلاف در آن راه ندارد ديني كه- چون مبني بر فطرت است- به بهترين وجهي قائم به مصالح دنيا و آخرت انساني است هدايت فرموده، هم چنان كه ابراهيم را به آن دين حنيف و يا به عبارت ديگر آن ديني كه از انحراف شرك به سوي اعتدال توحيد متمايل است هدايت فرمود. آري، ابراهيم هم از مشركان نبود. توضيح اين معاني در خلال تفسير آيات اين سوره گذشت.
" قُلْ إِنَّ صَلاتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيايَ وَ مَماتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ لا شَرِيكَ لَهُ وَ بِذلِكَ أُمِرْتُ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمِينَ" كلمه" نسك" به معناي مطلق عبادت است، و ليكن بيشتر در ذبح و يا قربانيي كه به منظور تقرب به درگاه خداي سبحان ذبح مي‌شود استعمال شده است.
در اين آيه شريفه خداي تعالي براي بار دوم رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد كه به مردم بگويد: او خودش به آنچه كه خداوند به سوي آن هدايتش كرده عمل مي‌كند. و منظور از اين اعلام اين است كه رسول خدا (ص) از تهمت دورتر شده و مردم بهتر دين او را تلقي به قبول كنند، چون يكي از نشانه‌هاي راستگويي اين است كه گوينده به گفته‌هاي خود عمل نموده و گفتارش با كردارش مطابقت داشته باشد، لذا مي‌فرمايد: به مردم بگو كه من نماز و تمامي عبادات و زندگيم و جميع شؤون آن از قبيل اعمال، اوصاف، فعل‌ها و ترك‌ها كه
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 544
مربوط به من است، و همچنين مرگم را با هر چه كه از امور آن مربوط به من است- و آن امور پس از مرگ است كه از زندگي دنيا سرچشمه مي‌گيرد چنان كه رسول خدا (ص) فرموده:" آن چنان كه زندگي مي‌كنيد خواهيد مرد"- همه را براي خدا قرار دادم، بدون اينكه كسي را در آنها شريك او بدانم. و خلاصه من در جميع شؤون حيات و مماتم بنده‌اي هستم تنها براي خدا، و روي خود را تنها متوجه او نمودم. چيزي را قصد نمي‌كنم و از چيزي روي‌گردان نيستم مگر براي او، در مسير زندگيم قدمي برنمي‌دارم و به سوي مرگ قدم نمي‌گذارم مگر براي او، چون او پروردگار همه عالميان و مالك همه و مدبر همه است.
من به اين نحو از عبوديت مامور شده‌ام، و اولين كسي كه تسليم خواسته او شود، و آن عبوديت به تمام معنا را از هر باب و هر جهتي كه او خواسته قبول نمايد، خودم هستم.
از اينجا معلوم مي‌شود كه منظور از جمله" إِنَّ صَلاتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيايَ وَ مَماتِي لِلَّهِ" اين است كه آن جناب اخلاص بندگي خود را در نماز و عبادات ديگر و زندگي و مرگ اظهار كند، و يا اين است كه در همه اين چهار چيز انشا (عقد قلب) نمايد نه اينكه دو امر اولي را با اخلاص بجاي آورد و در دو امر اخير اعتقاد كند كه دست خدا است. دليل گفته ما جمله" وَ بِذلِكَ أُمِرْتُ" است كه به يك لسان امر مي‌كند همه آن امور را براي خداي سبحان قرار دهد، و از آن برنمي‌آيد كه خواسته است بفرمايد اولي و دومي (نماز و روزه) را براي خدا قرار بدهد به اين معنا كه در آن دو اخلاص داشته باشد و زندگي و مرگ را براي خدا قرار بدهد يعني معتقد باشد كه زندگي و مرگش در دست او است، از جمله مذكور چنين چيزي برنمي‌آيد مگر با تكلف و زحمت.

[مقصود از اينكه رسول اللَّه صلي اللَّه عليه و آله" أَوَّلُ الْمُسْلِمِينَ" مي‌باشد] ..... ص : 544

جمله" وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمِينَ" دلالت دارد بر اينكه مقصود از" اول"، اوليت به حسب درجه است نه اوليت به حسب زمان، زيرا قبل از رسول خدا (ص) نيز مسلماناني بودند، به شهادت حكايتي كه قرآن كريم از قول نوح نموده كه گفت:" وَ أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ" «1» و همچنين از قول ابراهيم كه گفت:" أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ" «2» و از قول او و فرزندش كه گفتند:" رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ" «3» و نيز در باره لوط فرموده:" فَما وَجَدْنا فِيها غَيْرَ بَيْتٍ مِنَ الْمُسْلِمِينَ" «4» و از ملكه كشور سبا حكايت كرده كه گفت:
__________________________________________________
(1)و مامور شده‌ام كه از مسلمين باشم. سوره يونس آيه 72
(2)اسلام آوردم براي پروردگار عالميان. سوره بقره آيه 131
(3)پروردگارا ما راي دو مسلمان براي خود قرار ده. سوره بقره آيه 128
(4)پس نيافتيم در آن قريه از مسلمين مگر يك خانواده. سوره ذاريات آيه 42
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 545
" وَ أُوتِينَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها وَ كُنَّا مُسْلِمِينَ" «1» البته اين در صورتي است كه مقصود ملكه سبا، اسلام براي خدا باشد، و نيز گفت:َ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ"
«2» و در قرآن كريم احدي به وصف:" أَوَّلُ الْمُسْلِمِينَ" توصيف نشده، تنها رسول خدا (ص) است كه در آيه مورد بحث و همچنين در آيه" قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ وَ أُمِرْتُ لِأَنْ أَكُونَ أَوَّلَ الْمُسْلِمِينَ" «3» اول المسلمين خوانده شده.
بعضي گفته‌اند: مقصود اين است كه آن جناب اول مسلمان از اين امت است، زيرا اگر مراد اسلام در همه قرون بوده باشد اولين مسلمان ابراهيم خليل (ع) است، و سايرين تابع او هستند. ليكن اين حرف صحيح نيست، زيرا اسلام در آيه شريفه مقيد به اسلام اين امت نشده، پس وجهي براي تقيد آن نيست. و اما اينكه گفت: اولين مسلمان ابراهيم بود، جوابش آيات گذشته است كه پيغمبران قبل از ابراهيم را هم مسلمان معرفي مي‌كرد. و اما آيه" وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ" «4» و آيه" مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْراهِيمَ هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمِينَ" «5» هيچكدام دلالتي بر ادعاي مزبور ندارند.

[استدلال به نشات دنيا و قبل و بعد از آن براي مساله توحيد] ..... ص : 545

" قُلْ أَ غَيْرَ اللَّهِ أَبْغِي رَبًّا وَ هُوَ رَبُّ كُلِّ شَيْ‌ءٍ ..."
اين آيه و آيه بعدش مشتملند بر سه حجت كه در حقيقت جامع همه حجتهايي است كه در اين سوره بر مساله توحيد اقامه شده است. اين حجت‌ها عبارت است از استدلال به آغاز آفرينش و استدلال به انجام آن و استدلال به حال انسان كه بين آن آغاز و اين انجام زندگي مي‌كند، و به عبارت ديگر استدلال به نشاه دنيا و قبل از آن و بعد از آن. استدلال از طريق آغاز آفرينش را جمله" أَ غَيْرَ اللَّهِ أَبْغِي رَبًّا وَ هُوَ رَبُّ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" متعرض آن است، چون وقتي خداي تعالي رب هر چيزي باشد قهرا تمامي موجودات مربوب او خواهند بود، و غير او علي الاطلاق رب ديگري كه صالح براي پرستش باشد نيست.
و استدلال از طريق انجام آفرينش و بازگشت آن را جمله
__________________________________________________
(1)ما قبل از اينكه اين معجزه راي از سليمان ببينيم علم به صحت ادعاي وي داشتيم. سوره نمل آيه 42
(2)من با سليمان اسلام آوردم براي پروردگار عالميان. سوره نمل آيه 44 [.....]
(3)بگو من مامور شده‌ام با اخلاص در دين، خدا راي بپرستم و مامورم كه اولين مسلم باشم. سوره زمر آيه 12
(4)سوره بقره آيه 128
(5)سوره حج آيه 78
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 546
" وَ لا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ إِلَّا عَلَيْها" متعرض است كه مفادش اين است كه بطور كلي اشخاص هيچ عمل زشتي نمي‌كنند مگر اينكه خود صاحبان عمل، وزر و وبال آن را به دوش خود خواهند كشيد، و هيچ كس وزر ديگري را به دوش نمي‌كشد، و اين آثار سوء هم چنان باقي است تا روزي كه خلايق به سوي پروردگار خود بازگشت كنند، و پروردگار با كشف حقايق اعمال بندگان جزاي آنان را بدهد.
مسلما وقتي مفري از اين جزا نباشد، و مالك روز جزا خداي تعالي باشد پس قهرا تنها او متعين براي پرستش است نه ديگران كه مالك چيزي نيستند.
و استدلال از طريق نشاه دنيا را جمله" وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ ..." متعرض است، و حاصلش اين است كه اين نظام عجيبي كه در زندگي دنيوي شما حكومت مي‌كند، و اساس آن مساله خلافت نسل شما بشر در زمين و اختلاف شؤون شما به بزرگي و كوچكي، ضعف و قوت، ذكوريت و انوثيت، غنا و فقر، رياست و مرءوسيت و علم و جهل و غير آن است گر چه نظامي است اعتباري و قراردادي و ليكن به دنبال تكوين پيدايش يافته و به آن منتهي مي‌شود، پس در حقيقت به وجود آورنده اين نظام هم خداي تعالي است، و منظورش از به وجود آوردن آن امتحان و تربيت شما است، پس همو رب و پرورش دهنده شما است، و آن كسي كه سعادت شما را تدبير مي‌كند و فرمانبران را به سعادت مقدرشان رسانيده ستمگران را وامي‌گذارد.
از آنچه گذشت معلوم شد كه مجموع دو جمله" وَ لا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ إِلَّا عَلَيْها وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري" يك معنا را افاده مي‌كنند، و آن اين است كه: هر كس هر چه مي‌كند مانند سايه‌اي به دنبالش هست، و از او به ديگري تجاوز نمي‌كند، و اين مفاد آيه" كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ" «1» است كه مي‌فرمايد: هر كس گروگان عملي است كه كرده.
" وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ الْأَرْضِ ..."
" خلائف" جمع" خليفه" است. و معناي آيه اين است كه: او كسي است كه بعضي از شما را جانشين بعضي ديگر نموده و نسلي از شما پس از نسلي در زمين به وجود مي‌آورد. و يا معنايش اين است كه: شما را در زمين خليفه خود قرار داده، و معناي" خليفه" در تفسير آيه" إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً" «2» در جلد اول اين كتاب گذشت، و معناي آيه مورد بحث از بياني كه گذشت روشن مي‌شود. نكته‌اي كه باقي مانده اين است كه خداوند اين سوره را با
__________________________________________________
(1)سوره مدثر آيه 38
(2)سوره بقره آيه 30
ترجمه الميزان، ج‌7، ص: 547
ذكر رحمت و مغفرت خود ختم فرموده است.

بحث روايتي ..... ص : 547

در كافي به سند خود از ابن مسكان از امام صادق (ع) روايت كرده كه در معناي:" حَنِيفاً مُسْلِماً" فرموده: يعني خالصا مخلصا و بدون اينكه چيزي از بت‌پرستي در آن مخلوط باشد «1».
مؤلف: اين روايت را صاحب تفسير برهان «2» از برقي نقل كرده و وي به سند خود از ابن مسكان از امام صادق (ع) روايت كرده است، با اين تفاوت كه در اينجا بعد از خالصا مخلصا مي‌گويد:" لا يشوبه شي‌ء- چيزي به آن مخلوط نيست" و اين در حقيقت بيان مراد است نه تفسير به معنا.
و در تفسير عياشي از ابي بصير از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" وَ رَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ" فرموده: اينكه خداي تعالي در اينجا درجات را متعدد گرفته و فرموده:" درجات بعضها فوق بعض" و نفرموده:" درجة" براي اين است كه بفهماند مردم از نظر عمل همه در يك درجه نيستند. «3»
مؤلف: اين روايت آيه شريفه را نقل به معنا كرده و عبارت" درجات بعضها فوق بعض" از خود امام است، و گر نه آيه شريفه مورد بحث" وَ رَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ" است هم چنان كه در جاي ديگر" وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ" «4» آمده، و احتمال مي‌رود كه اين روايت در تفسير آيه" هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللَّهِ" وارد شده، و مرحوم عياشي و يا ابي بصير اشتباها آن را در تفسير آيه مورد بحث ايراد كرده‌اند، چون جمله" كه بفهماند مردم از نظر اعمال همه در يك درجه نيستند" بر آيه مورد بحث منطبق نيست.
و الحمد للَّه رب العالمين
__________________________________________________
(1)اصول كافي ج 2 ص 15 باب اخلاص ح 1
(2)تفسير برهان ج 1 ص 567 ح 3
(3)تفسير عياشي ج 1 ص 388 ح 147
(4)سوره زخرف آيه 32

جلد هشتم‌

(7)سوره اعراف در مكه نازل شده و 206 آيه دارد ... ص : 3

[سوره الأعراف (7): آيات 1 تا 9] ... ص : 3

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
المص (1) كِتابٌ أُنْزِلَ إِلَيْكَ فَلا يَكُنْ فِي صَدْرِكَ حَرَجٌ مِنْهُ لِتُنْذِرَ بِهِ وَ ذِكْري لِلْمُؤْمِنِينَ (2) اتَّبِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ وَ لا تَتَّبِعُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ قَلِيلاً ما تَذَكَّرُونَ (3) وَ كَمْ مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها فَجاءَها بَأْسُنا بَياتاً أَوْ هُمْ قائِلُونَ (4)
فَما كانَ دَعْواهُمْ إِذْ جاءَهُمْ بَأْسُنا إِلاَّ أَنْ قالُوا إِنَّا كُنَّا ظالِمِينَ (5) فَلَنَسْئَلَنَّ الَّذِينَ أُرْسِلَ إِلَيْهِمْ وَ لَنَسْئَلَنَّ الْمُرْسَلِينَ (6) فَلَنَقُصَّنَّ عَلَيْهِمْ بِعِلْمٍ وَ ما كُنَّا غائِبِينَ (7) وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (8) وَ مَنْ خَفَّتْ مَوازِينُهُ فَأُولئِكَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ بِما كانُوا بِآياتِنا يَظْلِمُونَ (9)

ترجمه آيات ... ص : 3

بنام خداي رحمان و رحيم
المص (1).
اين كتابي است كه بر تو نازل شده پس دلتنگ و رنجه‌خاطر مباش، (براي اين نازل شده) كه مردم را بدان بيم دهي و براي مؤمنين يادآور باشد (2).
چيزي كه از پروردگارتان به شما نازل شده پيروي كنيد و پيرو غير او نباشيد و جز خدا را به دوستي مگيريد، اما اندك مردمي بدين پند متذكر مي‌گردند (3).
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 4
چه بسا آباديهايي كه ما اهلش را هلاك كرديم و آنان را در دل شب و يا هنگام خواب نيمروز به عذابمان سپرديم (4).
آن دم كه با عذاب ما روبرو شدند ادعايشان جز اين نبود كه مي‌گفتند: ما ستمگر بوده‌ايم (5).
ما در قيامت از هر قومي كه پيغمبر بسوي آنان فرستاده‌ايم پرسش نموده، و از پيغمبران نيز پرسش مي‌كنيم (6).
و آنچه را كه كرده‌اند از روي علم برايشان نقل مي‌كنيم و ما هرگز غايب نبوده‌ايم (7).
ميزان (سنجش اعمال) در آن روز حق است، آن روز است كه هر كس اعمال وزن شده‌اش سنگين باشد رستگار است (8).
و كساني كه اعمال وزن شده‌شان سبك باشد همانهايند كه با ظلم بر آيات ما بر خود زيان رسانيده‌اند (9)

بيان آيات ... ص : 4

اشاره

اين سوره مشتمل است بر مجموع مطالبي كه سوره‌هاي ابتدا شده به حروف مقطعه" الم" و" ص" مشتمل بر آن است.
خواننده عزيز اين معنا را در خاطر خود بسپارد، زيرا كه ما در اول سوره" حم عسق" به قدر امكان بحثي در باره حروف مقطعه قرآني خواهيم گذراند- ان شاء اللَّه تعالي-.

[اشاره به عهدي كه خدا از آدميان گرفته، و ساير معارفي كه در سوره اعراف آورده شده است] ... ص : 4

برداشت كلام در اين سوره چنين است كه گويا عهدي را كه خداوند از آدميان گرفته كه او را بپرستند و چيزي را شريك او قرار ندهند مبناي كلام قرار داده، و آن گاه از سير تاريخي اين عهد كه بر حسب مسير انسانيت در امم و قرون گذشته نموده است بحث مي‌كند.
چون اكثر امم گذشته اين عهد را شكسته و آن را از ياد بردند، و در نتيجه وقتي پيغمبري در بين آنان مبعوث مي‌شده و آيات و معجزاتي مي‌آورده كه آنان را به ياد عهد خود بيندازد تكذيب مي‌كردند و جز عده كمي به وسيله آن آيات متذكر نمي‌شدند.
آري، عهد الهي كه در حقيقت اجمالي است از تفصيل دعوت‌هاي ديني الهي، در طبيعت انسان‌هاي مختلف از جهت اختلافي كه در استعداد قبول و رد آن دارند، و همچنين از جهت اختلاف اماكن و اوضاع و احوال و شرايطي كه به نفوس آنان احاطه دارد مختلف مي‌شود.
در بعضي از نفوس پاك كه بر اصل فطرت باقي مانده‌اند هدايت به سوي ايمان به خدا و آيات او را نتيجه مي‌دهد، و در بعضي ديگر كه هميشه اكثريت را تشكيل مي‌دهند و مردمي
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 5
پست و مستغرق در شهوات دنيايند خلاف آن را، كه همان كفر و طغيان و سرپيچي است نتيجه مي‌دهد، و همين معني باعث مي‌شود كه مؤمنين مورد الطاف خاص الهي قرار گرفته، و در دنيا موفقيت و نصرت و فتح، و در آخرت نجات از آتش و بهره‌مندي از بهشت و لذايذ گوناگون آن نصيب‌شان گردد، و در مقابل، كفار مورد غضب و لعنت خدا قرار گرفته به عذاب‌هاي ناگهاني كه همگي را هلاك ساخته و نسل‌شان را قطع مي‌كند دچار مي‌شوند" فَجَعَلْناهُمْ أَحادِيثَ وَ مَزَّقْناهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ" «1» تازه اين عذاب دنياي‌شان است، و عذاب آخرت بيچاره‌كننده‌تر است، و در آن عذاب كسي ياري نمي‌شود.
اين است آن سنتي كه خداوند آن را در بين بندگان خود اجراء كرده، و از اين پس نيز اجراء مي‌كند" وَ اللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ وَ هُوَ سَرِيعُ الْحِسابِ". «2»
شرح جزئيات همين سنت براي مردمي كه ايمان به خدا ندارند انذار است، چون غرض از شرح آن واداشتن آنان به ايمان به خدا و آيات او است. و همين شرح و بيان، نسبت به مردم با ايمان يعني آنان كه به طور اجمال علم به پروردگار خود و به مقام ربوبي او دارند تذكر و يادآوري آيات خدا و تعليم معارف ديني او، و معرفت به خدا و اسماي حسني و صفات علياي او، و نيز شناسايي سنت جاري پروردگار در دنيا و آخرت است.
از آيه شريفه" لِتُنْذِرَ بِهِ وَ ذِكْري لِلْمُؤْمِنِينَ" هم اين معنا استفاده مي‌شود، و از آن به خوبي بر مي‌آيد كه غرض اديان همين دو معنا است: انذار غير مؤمنين، و يادآوري مؤمنين.
بر اين اساس مي‌توان گفت: اين سوره بنا بر اينكه همه آن در مكه نازل شده باشد و از اختلافي كه مفسرين در باره چند آيه آن دارند صرفنظر كنيم روي سخن در آن با مشركين مكه و تعداد اندكي كه به رسول اللَّه (ص) ايمان آورده بودند خواهد بود، و از خود آيات آن نيز اين معنا ظاهر مي‌شود، براي اينكه غالبا در اول يا آخر آيات آن عموم مردم را انذار نموده، و اقامه حجت و موعظه كرده، و يا با ذكر داستان آدم و ابليس و داستانهاي نوح، هود، صالح، لوط، شعيب و موسي (ع) وسيله عبرت‌شان را فراهم ساخته است.
و اين بيان در عين اينكه براي اكثريت مردم انذار است، براي مؤمنين يادآوري و تذكر
__________________________________________________
(1)پس گردانيديم آنها را عبرت داستانها و بكلي متفرق و پراكنده‌شان ساختيم. سوره سبا آيه 19
(2)و خدا حكم مي‌كند، و نيست رد كننده‌اي حكم او را و او سريع الحساب است. سوره رعد آيه 40
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 6
است، چون همين بيانات آنان را به ياد تفاصيل و جزئياتي از معارف مربوط به مبدء و معاد و آيات الهي مي‌اندازد كه اجمال ايمان خود آنان مشتمل بر آن است.
در اينجا بايد خاطر نشان سازيم كه اين سوره قسمت عمده و مقدار قابل ملاحظه‌اي از معارف الهي را متضمن است، از آن جمله وصف ابليس و لشكرش، وصف قيامت و ميزان، اعراف و عالم در و ميثاق، و وصف مردم با ايماني كه هميشه به ياد خدايند. و نيز از آن جمله ذكر عرش و تجلي پروردگار و اسماي حسناي او و بيان اين حقيقت كه براي قرآن تاويلي است. و نيز متضمن مجملاتي است از واجبات و محرمات مانند:" قُلْ أَمَرَ رَبِّي بِالْقِسْطِ" «1» و آيه" إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ" «2» و آيه" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ" «3».
و از همين جا مي‌توان استفاده كرد كه نزول سوره اعراف قبل از نزول سوره انعام بوده، زيرا در سوره انعام آيه" قُلْ لا أَجِدُ فِي ما أُوحِيَ إِلَيَّ مُحَرَّماً عَلي طاعِمٍ يَطْعَمُهُ ..." «4» وجود دارد كه از آن بر مي‌آيد حكم به اباحه ما سواي آنچه كه از محرمات استثنا شده قبلا نازل شده بوده، و آيه مزبور به آيات اين سوره اشاره مي‌كند.
از ظهور اين آيه هم كه صرفنظر كنيم احكام و شرايعي كه در اين سوره ذكر شده اجمالي‌تر از آن احكامي است كه در سوره انعام در آيه" قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ" «5» و آيات بعديش ذكر گرديده. و اين خود دليل روشني است بر اينكه سوره اعراف قبل از سوره انعام نازل شده است، چون همه مي‌دانيم كه طريقه تشريع احكام در دين اسلام اين بوده كه نخست احكام به طور سربسته و مجمل ذكر شده و سپس بتدريج توضيح بيشتري پيرامون آن داده مي‌شد، در آخر، پرده از روي همه جزئيات آن برداشته مي‌شده است.
" المص كِتابٌ أُنْزِلَ إِلَيْكَ فَلا يَكُنْ فِي صَدْرِكَ حَرَجٌ مِنْهُ لِتُنْذِرَ بِهِ وَ ذِكْري لِلْمُؤْمِنِينَ" اينكه" كتاب" را در اين آيه به طور نكره ذكر كرده و آن را با جمله" بر تو نازل شده"
__________________________________________________
(1)سوره اعراف آيه 29
(2)سوره اعراف آيه 33
(3)سوره اعراف آيه 32 [...]
(4)سوره انعام آيه 145
(5)سوره انعام آيه 151
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 7
توصيف كرده، و اسمي از نازل كننده آن نبرده به خاطر تعظيم كتاب است. تفريعي هم كه در جمله" فَلا يَكُنْ" هست خالي از دلالت بر اين معنا نيست، گويا فرموده: اين كتاب، كتاب مباركي است كه آيات پروردگارت را كه بر تو نازل كرده برايت بيان مي‌كند، بنا بر اين اگر مامور به تبليغ آن و دعوت مردم به سوي آن شده‌اي دلتنگ مباش، بلي اگر قرآن غير اين كتاب بود و از ناحيه غير پروردگارت مي‌بود روا بود كه از جهت زحمات و محنت‌هايي كه در تبليغ آن است دلتنگ باشي.
جمله" لِتُنْذِرَ بِهِ" نتيجه انزال كتاب و از نظر ادبي هم ظرفي است لغو و متعلق به آن، نظير جمله" وَ ذِكْري لِلْمُؤْمِنِينَ"، و هم نتيجه ديگري است براي آن.
و اينكه فقط" ذكري" را اختصاص به مؤمنين داده دليل بر اين است كه انذار اختصاص به آنان نداشته، بلكه مؤمنين و غير مؤمنين را شامل مي‌شود. بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود:
اين كتاب بر تو نازل شده تا همه مردم را به آن انذار كرده مؤمنين را متذكر كني، چون تنها مؤمنينند كه به وسيله اين آيات و معارف الهيي كه در آن است به آن متذكر مقام پروردگار خود شده به همين وسيله ايمان‌شان زيادتر شده چشمشان روشن مي‌گردد، نه عموم مردم.
اثر اين كتاب در عموم مردم همان ترسانيدن آنان است، بنا بر اين، آياتي عموم مردم را متاثر مي‌سازد كه سخط و عقاب دنيايي و آخرتي پروردگار را ذكر مي‌كند.
از اينجا معلوم مي‌شود اينكه بعضي گفته‌اند: جمله" لِتُنْذِرَ بِهِ" متعلق به" حرج" است، و معناي آن اين است كه:" از تبليغ آن مترس و دلتنگ مباش" «1» تا چه اندازه بي‌اساس است، زيرا ذكر كردن جمله" وَ ذِكْري لِلْمُؤْمِنِينَ" بعد از جمله مزبور شاهد خوبي است براي فساد اين احتمال. و همچنين فساد احتمال ديگري كه داده و گفته‌اند: مراد از مؤمنين هم آن كساني است كه در روز نزول اين آيه مؤمن بوده‌اند و هم آن كساني كه خدا مي‌داند بعدها ايمان خواهند آورد، زيرا" ذكري" كه در آيه ذكر شده جز بر مؤمنين فعلي صادق نيست.
" اتَّبِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ وَ لا تَتَّبِعُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ قَلِيلًا ما تَذَكَّرُونَ" پس از آنكه به پيغمبرش فرمود كتابي كه به وي نازل شده براي انذار بوده اينك خود قرآن شروع به انذار مردم نموده، خطاب را متوجه آنان مي‌كند، چون در انذار مردم بايد خطاب متوجه خود آنان شود.
مردم را خطاب مي‌كند به اينكه بايد پيروي كنند آنچه را كه از پروردگارشان نازل
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 8 ص 305
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 8
گرديده و آن قرآني است كه امر مي‌كند به اعتقاد صحيح و عمل صحيح، يعني اعتقاد به خدا و آيات او و عمل صالح.
و جمله" اتَّبِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ" به منزله كنايه از دخول در تحت ولايت خداي سبحان است، بدليل اينكه به دنبالش فرمود:" و بغير از خدا اولياي ديگر را پيروي مكنيد" و نفرمود:
" پيروي مكنيد غير آنچه را كه به سوي‌تان نازل شده".
بنا بر اين، معناي آيه اين مي‌شود كه: غير از خداي تعالي كسي را پيروي مكنيد- در حالي كه آنها زيادند- تا آنها اولياي شما نگردند. چه كم شما متذكر مي‌شويد! اگر متذكر مي‌شديد مي‌فهميديد كه خدا پروردگار شما است و جز او پروردگار و اولياي ديگري براي شما وجود ندارد.
" وَ كَمْ مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها فَجاءَها بَأْسُنا بَياتاً أَوْ هُمْ قائِلُونَ" سنتي را خاطر نشان آنان مي‌سازد كه خداوند در مشركين امم گذشته جاري مي‌ساخته است، و آن اين بوده كه وقتي مردم غير از خدا اولياي ديگري اتخاذ مي‌كردند خداوند آنان را به عذابي كه در روز يا در شب نازل مي‌كرده هلاك‌شان مي‌ساخته، و پس از ديدن عذاب به ظلم خود اعتراف مي‌نمودند.
" بيات" و" تبييت" به معناي شبيخون زدن به دشمن در شب است. و كلمه" قائلون" از ماده" قيلوله" و به معناي خواب نيمروز است. و اينكه فرمود:" بَياتاً أَوْ هُمْ قائِلُونَ" و نفرمود:
" ليلا او نهارا" گويا براي اشاره به اين است كه عذاب در حالي آنان را مي‌گرفته كه با خيال راحت و غافل از عذابي كه در كمين‌شان بوده آرميده بودند.
" فَما كانَ دَعْواهُمْ إِذْ جاءَهُمْ بَأْسُنا إِلَّا أَنْ قالُوا إِنَّا كُنَّا ظالِمِينَ" اين جمله تذكر قبلي را تمام نموده بيان مي‌كند كه انسان، با و جدان و حس درونيش درك مي‌كند كه شرك و اتخاذ اولياء، ظلم است، و مي‌فهمد كه سنت الهي بر اين جاري است كه اگر به طوع و رغبت به ظلم خود اعتراف نكند و نسبت به مقام ربوبي پروردگارش خاضع نگردد خداوند او را دچار عذاب نموده و مجبور به اعتراف مي‌سازد.
" فَلَنَسْئَلَنَّ الَّذِينَ أُرْسِلَ إِلَيْهِمْ وَ لَنَسْئَلَنَّ الْمُرْسَلِينَ"

[مكلف بودن مشركين به توحيد خداي تعالي و مسئول بودن آنان نسبت به ايمان و عمل صالح] ... ص : 8

بيان سابق دلالت بر اين داشت كه مشركين مكلف به توحيد خداي تعالي و ترك شرك بوده‌اند، و چنان نبوده كه نسبت به اين معنا آزاد باشند و هر چه مي‌خواهند بكنند و هر چيزي را كه بخواهند شريك خداوند بدانند، پس معلوم مي‌شود كه آنان نيز نسبت به ايمان و عمل صالح و گفتار حق مسئولند، و معلوم است كه اين امر و اين تكليف قائم به دو طرف بوده،
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 9
يك طرف پيغمبري كه مبعوث بر آنان شده، و يك طرف خود آنان، و چون چنين بوده در آيه مورد بحث سؤال از رسول و مؤاخذه از مردم را متفرع بر مساله هلاكت مردم كرده است.
از اينجا معلوم مي‌شود كه مراد از" الَّذِينَ أُرْسِلَ إِلَيْهِمْ" مردم و مراد از" المرسلين" انبيا و پيغمبران است. اين را بدان خاطر گفتيم كه معلوم شود اينكه بعضي‌ها گفته‌اند: مراد از" الَّذِينَ أُرْسِلَ إِلَيْهِمْ" انبيا و مراد از" المرسلين" ملائكه مي‌باشد با سياق آيه نمي‌سازد، زيرا سياق آيه سياق گفتگوي از مشركين است و معنا ندارد كه در چنين زمينه‌اي اسمي از مؤاخذه آنان برده نشود و در عوض پاي ملائكه به ميان آيد. علاوه بر اينكه آيه بعدي هم با اين احتمال سازگار نيست. از اين هم كه بگذريم بيان قبلي اسمي از ملائكه نبرده بود تا در اينجا هم مراد از مرسلين ملائكه بوده باشد." فَلَنَقُصَّنَّ عَلَيْهِمْ بِعِلْمٍ وَ ما كُنَّا غائِبِينَ" خلاصه معناي آيات قبلي اين بود كه مشركين مربوب و مدبر بتدبير خداوندند، و به زودي به آنچه كه كرده‌اند مؤاخذه شده و جزا داده مي‌شوند، و چون اين مؤاخذه و بازخواست منوط بر اين است كه پرسش كننده، داناي به اعمال آنان باشد، و اگر نباشد ايمن از اين كه در جوابش دروغ بگويند نخواهد بود، لذا جمله" فَلَنَقُصَّنَّ عَلَيْهِمْ بِعِلْمٍ" را متفرع بر آن كرد." علم" را هم از اين نظر نكره و بدون الف و لام آورد تا اشاره به اهميت آن نموده بفهماند كه اين علم مانند علم شما نيست كه خطا و غلط در آن راه داشته باشد، و براي تاكيد همين معنا جمله" وَ ما كُنَّا غائِبِينَ" را عطف بر آن نمود، تا دلالت كند بر اينكه خداي تعالي شاهد و ناظر اعمال آنان است، و علاوه بر اينكه ملائكه را موكل بر آنان نموده تا اعمال آنان را بنويسند خودش هم به هر چيزي محيط است.

[مراد از" وزن" و" ميزان" اعمال] ... ص : 9

" وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ... بِآياتِنا يَظْلِمُونَ" اين دو آيه خبر مي‌دهد از ميزاني كه عمل بندگان با آن سنجيده مي‌شود يا خود بندگان را از جهت عمل وزن مي‌كند، از آيات ديگري نيز اين معنا كه مراد از وزن، حساب اعمال است استفاده مي‌شود، مانند آيه" وَ نَضَعُ الْمَوازِينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيامَةِ ... وَ كَفي بِنا حاسِبِينَ" «1» و از آن روشن‌تر آيه" يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتاتاً لِيُرَوْا أَعْمالَهُمْ فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ
__________________________________________________
(1)ترازوهاي عدل راي در روز قيامت مي‌گذاريم ... و ما به تنهايي براي رسيدگي به حساب همه خلايق كافي هستيم. سوره انبيا آيه 47
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 10
وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ" «1» است، كه عمل را ذكر كرده و سنگيني را به آن نسبت داده است.
و كوتاه سخن اينكه منظور از" وزن" سنگيني اعمال است، نه صاحبان اعمال.
آيه مورد بحث اثبات مي‌كند كه براي نيك و بد اعمال وزني هست، ليكن از آيه" أُولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ وَ لِقائِهِ فَحَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فَلا نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْناً" «2» استفاده مي‌شود كه اعمال حبط شده برايش وزني نيست و تنها اعمال كساني در قيامت سنجيده مي‌شود كه اعمال‌شان حبط نشده باشد، پس هر عملي كه حبط نشده باشد چه نيك و چه بد ثقلي و وزني دارد، و ميزاني است كه آن وزن را معلوم مي‌كند. ليكن اين آيات در عين اينكه براي عمل نيك و بد ثقلي و وزني قائل است در عين حال اين سنگيني را سنگيني اضافي مي‌داند، به اين معنا كه حسنات را باعث ثقل ميزان و سيئات را باعث خفت آن مي‌داند، نه اينكه هم حسنات داراي سنگيني باشد و هم سيئات، آن وقت اين دو سنگين با هم سنجيده شود هر كدام بيشتر شد بر طبق آن حكم شود، اگر حسنات سنگين‌تر بود به نعيم جنت و اگر سيئات سنگين‌تر بود به دوزخ جزا داده شود، نه، از ظاهر آيات استفاده مي‌شود كه ميزان اعمال از قبيل ترازو و قپان نيست تا فرض تساوي دو كفه در آن راه داشته باشد، بلكه ظاهر آنها اين است كه عمل نيك باعث ثقل ميزان و عمل بد باعث خفت آن است، چنان كه مي‌فرمايد: فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ وَ مَنْ خَفَّتْ مَوازِينُهُ فَأُولئِكَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ بِما كانُوا بِآياتِنا يَظْلِمُونَ" و" فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ وَ مَنْ خَفَّتْ مَوازِينُهُ فَأُولئِكَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فِي جَهَنَّمَ خالِدُونَ" «3» و" فَأَمَّا مَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ فَهُوَ فِي عِيشَةٍ راضِيَةٍ وَ أَمَّا مَنْ خَفَّتْ مَوازِينُهُ فَأُمُّهُ هاوِيَةٌ وَ ما أَدْراكَ ما هِيَهْ نارٌ حامِيَةٌ" «4».
__________________________________________________
(1)و در چنين روزي مردم دسته دسته بيرون مي‌شوند تا كرده‌هاي خود را ببينند، پس هر كس به اندازه سنگيني ذره‌اي خير كرده باشد، آن خير را مي‌بيند و هر كس به اندازه سنگيني ذره‌اي مرتكب شر شده باشد آن را مي‌بيند. سوره زلزال آيه 8
(2)آنان همان كسانند كه آيت‌هاي پروردگارشان را و هم چنين معاد را انكار كردند و در نتيجه اعمالشان حبط شده و در قيامت برايشان ميزاني به پا نمي‌كنيم. سوره كهف آيه 105
(3)پس كساني كه موازين اعمال‌شان سنگين شد آنان رستگارند، و كساني كه موازين اعمال‌شان سبك شد آنان كسانيند كه خود را زيانكار ساخته و در جهنم براي هميشه معذبند. سوره مؤمنون آيه 103
(4)اما هر كه موازينش گران است در عيشي پسنديده است، و اما هر كه موازين وي سبك است، پس جاي او هاويه است، و تو چه مي‌داني كه هاويه چيست؟ آتشي است سوزنده. سوره قارعه آيه 11
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 11

[اشاره به اينكه ممكن است هر يك از اعمال، و احدي براي سنجش داشته باشد و بيان معناي جمله:" وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ"] ... ص : 11

اين آيات بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد سنگيني را در طرف حسنات و سبكي را در طرف سيئات اثبات مي‌كند. و امثال اين آيات اين احتمال را در نظر انسان تقويت مي‌كند كه شايد مقياس سنجش اعمال و سنگيني آن، چيز ديگري باشد كه تنها با اعمال حسنه سنخيت دارد، بطوري كه اگر عمل حسنه بود با آن سنجيده مي‌شود و اگر سيئه بود چون سنخيت با آن ندارد سنجيده نمي‌شود، و ثقل ميزان عبارت باشد از همان سنجيده شدن و خفت آن عبارت باشد از سنجيده نشدن، عينا مانند موازيني كه خود ما داريم، چون در اين موازين هم مقياسي هست كه ما آن را واحد ثقل مي‌ناميم مانند مثقال و خروار و امثال آن، واحد را در يكي از دو كفه و كالا را در كفه ديگري گذاشته مي‌سنجيم، اگر كالا از جهت وزن معادل آن واحد بود كه هيچ، و گرنه آن متاع را برداشته متاع ديگري بجايش مي‌گذاريم، پس در حقيقت ميزان همان مثقال و خروار است نه ترازو و يا قپان و يا باسكول، و اينها مقدمه و ابزار كار مثقال و خروارند كه به وسيله آنها حال متاع و سنگيني و سبكي آن را بيان مي‌كند، و همچنين واحد طول كه يا ذرع است و يا متر و يا كيلومتر و يا امثال آن، كه اگر طول با آن واحد منطبق شد كه هيچ، و اگر نشد آن را كنار گذاشته طول ديگري را با آن تطبيق مي‌دهيم، ممكن است در اعمال هم واحد مقياسي باشد كه با آن عمل آدمي سنجيده شود، مثلا براي نماز واحدي باشد از جنس خود آن كه همان نماز حقيقي و تمام عيار است، و براي زكات و انفاق و امثال آنها مقياس و واحدي باشد از جنس خود آنها، و همچنين براي گفتار واحدي باشد از جنس خودش، و آن كلامي است كه تماميش حق باشد و هيچ باطلي در آن راه نيافته باشد، هم چنان كه آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" «1» به آن اشاره دارد.
بنا بر اين، بسيار به نظر قريب مي‌رسد كه مراد از جمله" وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ" اين باشد، كه آن ميزاني كه در قيامت اعمال با آن سنجيده مي‌شود همانا" حق" است، به اين معنا كه هر قدر عمل مشتمل بر حق باشد به همان اندازه اعتبار و ارزش دارد، و چون اعمال نيك مشتمل بر حق است از اين رو داراي ثقل است. بر عكس عمل بد از آنجايي كه مشتمل بر چيزي از حق نيست و باطل صرف است لذا داراي وزني نيست، پس خداي سبحان در قيامت اعمال را با" حق" مي‌سنجد و وزن هر عملي به مقدار حقي است كه در آن است. و بعيد نيست قضاوت به حقي هم كه در آيه" وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها وَ وُضِعَ الْكِتابُ وَ جِي‌ءَ بِالنَّبِيِّينَ وَ الشُّهَداءِ وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ"
__________________________________________________
(1)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد از خداوند پروا داشته باشيد، حقيقت پروا داشتن. سوره آل عمران آيه 102
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 12
«1» است اشاره به همين معنا باشد. و مراد از كتابي كه در آن روز گذارده شده و خداوند از روي آن حكم مي‌كند همان كتابي است كه در آيه" هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ" «2» به آن اشاره شده است.
پس كتاب مقدار حقي را كه در عمل است تعيين نموده و ميزان، مقدار ثقل آن حق را مشخص مي‌كند، بنا بر اين،" وزن" در آيه مورد بحث به معناي ثقل است نه به معناي مصدريش (سنجيدن). و اگر در آيه" 103" سوره" مؤمنون" و آيه" 11" سوره" قارعه" آن را به صيغه جمع آورده براي اين است كه دلالت كند بر اينكه ميزان اعمال يكي نيست، بلكه براي هر كسي ميزان‌هاي زيادي به اختلاف اعمال وي هست، حق در نمازش نماز واقعي و جامع همه اجزا و شرايط است، و حق در زكاتش زكات جامع شرايط است، خلاصه، حق در نماز، غير حق در روزه و زكات و حج و امثال آن است.

[اقوالي كه در مورد معناي جمله:" وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ" گفته شده است] ... ص : 12

اين بود آنچه از بيان سابق ما بدست آمد، و ليكن بيشتر مفسرين آيه را طور ديگري معنا كرده و گفته‌اند:" وزن" در آيه مورد بحث، مبتدا و مرفوع است، و كلمه" يومئذ" ظرف، و" حق" هم صفت وزن و هم خبر آن است، و تقدير آيه" و الوزن يومئذ الوزن الحق" است، يعني وزن در آن روز وزن حق است، و" وزن حق" به معناي وزن عادلانه است، به شهادت اينكه در آيه ديگري از وزن حق به" وزن قسط" تعبير شده، و آن آيه" وَ نَضَعُ الْمَوازِينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيامَةِ" «3» است.
بعضي ديگر گفته‌اند: كلمه" وزن" مبتدا و خبرش" يومئذ" است، و" حق" صفت وزن مي‌باشد و تقدير آيه چنين است:" و الوزن الحق يومئذ" وزن حق در روز قيامت است «4».
صاحب كشاف گفته:" مرفوع بودن وزن براي اين است كه وزن در تركيب مبتدا است، و خبرش" يومئذ" است و حق صفت آن است". آن گاه وقتي آيه را معنا كرده وزن را مبتدا و خبرش را كلمه حق گرفته است، زيرا در معناي آيه گفته است:" معناي آيه اين است كه در روزي كه خداوند امت‌ها و پيغمبران را مورد بازخواست قرار مي‌دهد وزن وزن حق است" «5» و اين از مانند زمخشري بسيار عجيب است مگر اينكه كلامش را توجيه كرده بگوييم:
__________________________________________________
(1)و روشن گرديد زمين به نور پروردگارش، و كتاب گذارده شده انبيا و شهدا آورده شده ميان آنان به حق حكم مي‌شود، و به آنان ستم نمي‌شود. سوره زمر آيه 69
(2)اين است كتاب ما كه عليه شما به حق گويا مي‌شود. سوره جاثيه آيه 29
(3)و قرار مي‌دهيم ميزان‌هاي عادلانه را براي روز قيامت. سوره انبيا آيه 47
(4)تفسير روح البيان ج 3 ص 137
(5)تفسير كشاف ج 2 ص 88 ط بيروت [...]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 13
اينكه در آخر گفت" وزن، وزن حق است" تتمه معناي آيه نيست، بلكه ابتداي كلام ديگري است.

[موارد از" موازين" و معناي" ثقل موازين" در جمله:" فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ"] ... ص : 13

" فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ"-" موازين" بنا بر بياني كه گذشت جمع" ميزان" است، آيه" 47" سوره انبيا هم كه قبلا ذكر شد اين معنا را تاييد مي‌كند. و اگر به آن معنايي باشد كه جمهور مفسرين گفته‌اند مناسب‌تر آن است كه" موازين" جمع" موزون" باشد، و لو اينكه با صرفنظر از معنايي كه ما براي ميزان كرديم ممكن هم هست آن را به اعتبار تعدد اعمالي كه سنجيده مي‌شود جمع" ميزان" گرفت، و بدين وسيله معنايي را كه مفسرين كرده‌اند توجيه نموده ليكن تصور اينكه ميزان با حسنات سنگين و با سيئات سبك شود مشكل است، زيرا چنين چيزي كه با حسنات سنگين و با سيئات سبك شود تصور ندارد. علاوه بر اينكه" حق" را صفت وزن گرفتن صحيح نيست، زيرا" حق" كه همان" قسط" و عدل مي‌باشد صفت خداوندي است كه اعمال را وزن مي‌كند، نه صفت وزن، به شهادت اينكه مي‌فرمايد:" وَ نَضَعُ الْمَوازِينَ الْقِسْطَ ..."، چون ظاهر جمله" فَلا تُظْلَمُ ..." اين است كه خداوند به آنان ظلم نمي‌كند، نه ميزان، پس عدالت صفت خدا است نه صفت ميزان- دقت فرماييد-.
غفلت از همين نكته مفسرين را بر آن داشته كه به نوعي از تجوز،" ثقل موازين" را به رجحان اعمال تفسير كرده آن را چنين معنا كنند كه" در روز قيامت سنجش، عادلانه است، پس كسي كه اعمالش به خاطر غلبه حسناتش رجحان داشته باشد، رستگار و كسي كه اعمالش بخاطر غلبه سيئاتش رجحان داشته باشد او از زيانكاران خواهد بود، و به سبب ظلمي كه به آيات ما كردند سرمايه‌هاي‌شان كه همان نفس‌شان است از دست مي‌رود" «1».
از اين مفسرين سؤال مي‌شود: آن ملاك و محكي كه رجحان حسنات بر سيئات را- مخصوصا در آنجا كه كسي هم حسنه دارد و هم سيئه- معلوم مي‌كند چيست؟ و با اينكه حسنات همه مثل هم نيستند و سيئات هم همه از حيث زشتي و مفسده در يك درجه نيستند آن ملاكي كه غلبه يكي را بر ديگري معلوم كند كدام است؟ از آيه شريفه بر مي‌آيد كه چنين چيزي در روز قيامت هست، و يقينا ميزان عادلانه‌اي كه حجت را بر بندگان تمام كند در كار هست، و يقينا آن ميزان چيزي است كه تنها حسنات بر آن مشتمل است نه سيئه، و در جايي كه از هر كدام تعدادي وجود داشته باشد رجحان و غلبه يكي بر ديگري به وسيله آن معلوم مي‌شود بدون اينكه گزافي لازم آيد. و اينها همه مؤيد احتمال ما است كه گفتيم ميزان همان حق است، و مراد از توزين عادلانه همان است، و اعمال بندگان را به همان محك مي‌سنجند،
__________________________________________________
(1)تفسير ابو الفتوح رازي ج 2 ص 371
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 14
هر كس كه اعمالش مشتمل بر مقدار بيشتري از حق بود او رستگارتر است و هر كس ميزانش سبك بود يعني اعمالش مشتمل بر حق نبود او از كساني است كه نفس خود را باخته و خود را زيانكار ساخته‌اند و با ظلم به آيات خدا و تكذيب آن چيزي براي خود باقي نگذاشته‌اند كه در مثل چنين روزي با آن اعاشه و زندگي كنند.
از بيان قبلي ما دو نكته روشن گرديد:

[معناي وزن اعمال در روز قيامت، تطبيق اعمال است بر حق و براي هر كدام از اعمال انسان ميزاني است] ... ص : 14

نكته اول: اينكه معناي وزن اعمال در روز قيامت تطبيق اعمال است بر حق، به اين معنا كه هر شخصي پاداش نيكش به مقدار حقي است كه عمل او مشتمل بر آن است، در نتيجه اگر اعمال شخصي، به هيچ مقداري از حق مشتمل نباشد از عملش جز هلاكت و عقاب بهره و ثمره عايدش نمي‌شود، و اين همان توزين عدلي است كه در ساير آيات بود.
با اين بيان ديگر محتاج به اين نمي‌شويم كه آيه مورد بحث را تاويل نموده آن را بر خلاف ظاهرش حمل كنيم، و مانند بعضي‌ها بگوييم در آيه يك نوع استعاره به كار رفته و مراد از وزن، عدالت و مراد از ثقل ميزان، رجحان عمل است. و يا مثل بعضي ديگر بگوييم:
خداوند در روز قيامت ترازويي نصب مي‌كند كه مانند ترازوهاي معمولي دنيا داراي دو كفه و يك زبانه است، و اعمال نيك و بد بندگان را با آن موازنه مي‌كند. و اگر كسي بپرسد كه عمل قابل كشيدن و سنجيدن نيست علاوه بر اينكه عمل پس از صدورش معدوم مي‌شود، و اعاده معدوم هم در اعراض باطل و محال است، در جواب مي‌گويند: اينكه گفتيم عمل كشيده مي‌شود مرادمان دفتر اعمال است نه خود آن. و يا مي‌گويند: در نشات آخرت براي هر عمل نيك و بدي آثار و علامتهاي مخصوصي ظاهر گشته و آن آثار در ترازوها كشيده مي‌شود. يا مي‌گويند: حسنات به صورت زيبا و سيئات به صورت زشتي مجسم شده بين آن مجسم شده‌ها اندازه‌گيري و موازنه بعمل مي‌آيد. و يا مي‌گويند: خود مؤمن و كافر وزن مي‌شوند نه اعمال‌شان. و يا مي‌گويند: وزن عبارت است از ظهور مقدار و منزلت آدمي، و ثقل ميزان عبارت است از كرامت و جلالت قدر او، و خفت ميزان عبارت است از خواري و ذلتش. «1»
نه تنها هيچ كدام از اين حرفها با ظاهر آيه نمي‌سازد و از الفاظ آيه دليل و شاهدي ندارد بلكه اشكالي هم بر همه آنها وارد است، و آن اين است كه لازمه اين حرفها گزاف بودن وزن است، و سابقا گفته شد كه ميزان در آن روز علاوه بر اينكه گزافي نيست، بلكه آن قدر دقيق است كه حجت را بر عبد تمام مي‌كند.
__________________________________________________
(1)نقل از تفسير مجمع البيان ج 4 ص 299 ط تهران
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 15
نكته دوم:اينكه معلوم شد كه براي هر انساني ميزان‌هاي متعددي است كه هر كدام از عمل‌هايش با يكي از آنها سنجيده مي‌شود، و ميزان هر عملي همان مقدار حقي است كه عمل مشتمل بر آن است، چون روز قيامت روزي است كه كسي جز حق، سلطنت نداشته و ولايت در حق هم تنها و تنها در دست خداي تعالي است، به شهادت اينكه از يك طرف مي‌فرمايد" امروز روز حق است" «1» و از طرفي ديگر مي‌فرمايد:" اينجا ولايت بر حق، تنها و تنها براي خدا است" «2» و نيز مي‌فرمايد:" هُنالِكَ تَبْلُوا كُلُّ نَفْسٍ ما أَسْلَفَتْ وَ رُدُّوا إِلَي اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ" «3».

بحث روايتي [(رواياتي در مورد مكي بودن سوره اعراف، وزن و ميزان اعمال و ثقل و خفت اعمال و ...)] ... ص : 15

اشاره

در الدر المنثور است كه ابن ضريس و نحاس در كتاب ناسخ خود و ابن مردويه و بيهقي در كتاب دلائلش از چند طريق از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: سوره اعراف در مكه نازل شده «4».
مؤلف: اين روايت را ابن مردويه از عبد اللَّه بن زبير هم نقل كرده.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن منذر و ابو الشيخ از قتاده نقل كرده‌اند كه گفت: از سوره اعراف آيه" وَ سْئَلْهُمْ ..." در مدينه و ما بقي همه در مكه نازل شده است «5».
مؤلف: اين در حقيقت اجتهادي است كه قتاده از پيش خود كرده، و به زودي در باره اشتباه وي بحث خواهيم كرد- ان شاء اللَّه-.
و نيز در الدر المنثور در ذيل آيه" فَلَنَسْئَلَنَّ الَّذِينَ أُرْسِلَ إِلَيْهِمْ ..." مي‌گويد: احمد از معاوية بن حيده روايت كرده كه گفت: رسول خدا فرمود: پروردگار من مرا به سوي خود خواهد خواند و از من خواهد پرسيد:" آيا رسالت مرا به بندگان من تبليغ كردي؟" و من عرض خواهم
__________________________________________________
(1)سوره نبا آيه 39
(2)سوره كهف آيه 44
(3)آنجا ظاهر مي‌شود براي هر كسي آنچه كه از پيش فرستاده و بازگردانده مي‌شوند به سوي خداوندي كه مولاي حق آنان است، و ديگر از شركايي كه به خدا افتراء مي‌بستند اثري نمي‌يابند. سوره يونس آيه 30
(4)الدر المنثور ج 3 ص 67
(5)الدر المنثور ج 3 ص 67 ط بيروت
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 16
كرد: پروردگارا من دين تو را به آنان تبليغ نمودم. بنا بر اين براي اينكه در اين جوابم راست گفته باشم بايد شما هر چه از من مي‌شنويد به غائبين برسانيد، و به زودي شما نيز خواهيد مرد، و مورد بازخواست قرار خواهيد گرفت، در حالي كه دهنهايتان لگام بسته باشد، و بدانيد كه اولين عضوي كه از شما جدا مي‌شود ران و كف دست شما خواهد بود «1».
و نيز در الدر المنثور است كه بخاري، مسلم، ترمذي و ابن مردويه از ابن عمر روايت كرده‌اند كه گفته است: رسول خدا (ص) فرمود: همه شما شبان‌هايي هستيد، و هر كدامتان از رعيت خود پرسش خواهيد شد، اگر زمامدار است از ملت و رعيتش و اگر مرد است از زن و فرزندش و اگر زن است از خانه شوهرش و اگر غلام است از مال آقايش بازخواست خواهد شد «2».
مؤلف: در خصوص اين مضمون و همچنين در باره اينكه در روز قيامت از چه چيزهايي سؤال مي‌شود روايات بسياري از طريق شيعه و سني وارد شده كه- ان شاء اللَّه- در جاي مناسبي همه آنها را نقل خواهيم كرد.
و نيز در الدر المنثور از ابو الشيخ از جابر روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: در روز قيامت ميزان را مي‌گذارند و حسنات و سيئات را مي‌سنجند، كسي كه حسناتش بر سيئاتش رجحان داشته باشد داخل بهشت مي‌شود، و كسي كه سيئاتش بر حسناتش رجحان داشته باشد وارد آتش مي‌گردد «3».
و نيز در الدر المنثور از ابن ابي الدنيا نقل مي‌كند كه در كتاب اخلاص از علي بن ابي طالب (ع) روايت كرده كه فرمود: كسي كه در دنيا ظاهرش بر باطنش رجحان داشته باشد كفه ميزانش در روز قيامت سبك مي‌شود و كسي كه در دنيا باطنش بر ظاهرش رجحان داشته باشد كفه‌اش در قيامت سنگين مي‌شود «4».
مؤلف: در اين دو روايت از جهت مضمون اشكالي نيست، ليكن صلاحيت تفسير آيه را ندارند و در مقام آن هم نيستند، براي اينكه اين دو روايت هم براي حسنات وزن و رجحان قائل است و هم براي سيئات.
و نيز از ابن مردويه از عايشه روايت كرده كه گفت از رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 68
(2)الدر المنثور ج 3 ص 69 ط بيروت
(3 و 4)الدر المنثور ج 3 ص 70
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 17
شنيدم كه فرمود: خداوند دو كفه ميزان را مانند آسمان و زمين آفريد، ملائكه عرض كردند:
پروردگارا! با اين ميزان چه كسي را مي‌سنجي؟ فرمود هر كه را كه بخواهم. و خداوند صراط را به تيزي دم شمشير آفريد، ملائكه عرض كردند پروردگارا از پلي به اين باريكي چه كسي را عبور مي‌دهي؟ فرمود: هر كه را كه بخواهم «1».

[روايتي در بيان مراد از وزن اعمال كه مي‌گويد عمل صفت كاري است كه انجام مي‌شود و قابل توزين (اصطلاحي) نيست و خدا جاهل نيست و احتياج به توزين اشياء ندارد] ... ص : 17

مؤلف: حاكم در روايتي صحيح نظير اين روايت را از سلمان نقل كرده، و ظاهر آن اين است كه ميزان آخرتي هم مانند ميزان‌هاي دنيايي است، از روايات بسيار ديگري نيز اين معنا استفاده مي‌شود، و ليكن بايد دانست كه اينگونه تعبيرات براي تقريب مطلب به ذهن ساده عوام است، بدليل روايات ديگري كه ذيلا از نظر خواننده محترم مي‌گذرد.
در كتاب احتجاج در حديث هشام بن حكم از امام صادق (ع) دارد كه زنديقي از آن جناب پرسيد: آيا نه اين است كه اعمال وزن مي‌شود؟ فرمود: نه، عمل جسم نيست تا قابل سنجش باشد، بلكه صفت كاري است كه عامل انجام مي‌دهد، و ديگر اينكه كسي محتاج به سنجيدن است كه عدد و سنگيني و سبكي چيزي را نداند و بخواهد با كشيدن يا شمردن آن علم به مقدار آن حاصل كند، و خداوند چيزي برايش مجهول نيست. پرسيد پس معناي ميزان چيست؟ فرمود: ميزان به معناي عدل است. پرسيد: معناي اينكه خداي تعالي مي‌فرمايد:
" فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ" چيست؟ فرمود: معنايش رجحان عمل است «2».
مؤلف: اين روايت به خوبي شهادت مي‌دهد بر اينكه تعبيراتي كه در روايات قبلي بود براي نزديك كردن مطلب به اذهان است.
نكته لطيفي كه در اين روايت است و احتمال ما را تاييد مي‌كند اين است كه مي‌فرمايد:" عمل، صفت كاري است كه عامل انجام مي‌دهد"، چون اين جمله اشاره به اين مي‌كند كه مراد از اعمال در اين روايات حركات بدني و طبيعي صادر از انسان نيست، زيرا اين حركات همانطوري كه در اطاعت هست عينا در معصيت هم هست، بلكه مراد از آن، صفات عارض بر اعمال است كه سنن و قوانين اجتماعي و يا ديني آن را براي اعمال معتبر مي‌داند، مثلا در حال جماع حركاتي از انسان سر مي‌زند كه اگر مطابق با سنت اجتماعي و يا اذن شرعي باشد نكاح و اگر نباشد زنا ناميده مي‌شود، و حال آنكه طبيعت حركت در هر دو يكي است. و امام (ع) از دو راه استدلال فرموده است: اول اينكه اعمال از صفاتند و
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 70
(2)احتجاج طبرسي ج 2 ص 98 ط نجف
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 18
صفات وزن ندارند. دوم اينكه خداوند تعالي احتياج به توزين اشياء ندارد، زيرا عالم است و متصف به جهل نيست.
بعضي از علما در اين روايت اشكال كرده و گفته‌اند: بنا بر مذهب حق كه اعمال در قيامت مجسم مي‌شود و حسن عمل در ثقل ميزان صاحبش تاثير مي‌كند، و حكمت و غرض از سنجيدن اعمال ترساندن و رسوا كردن گناهكار و بشارت و مزيد سرور شخص مطيع است اين روايت از جهات متعددي اشكال دارد، و بنا بر اين مذهب، ناگزير بايد روايت را در صورتي كه ممكن باشد تاويل و توجيه نمود و در صورت عدم امكان، طرح و يا حمل بر تقيه كرد «1».
مؤلف: ما قبلا در باره معناي تجسم اعمال بحث كرديم، و بنا بر معنايي كه ما كرديم روايت منافات با تجسم اعمال ندارد، زيرا بنا بر آن معنا، ممكن است اعمال در موقع حساب مجسم شده، و خداي تعالي با ميزان مخصوصي كه مناسب با اعمال است آن را سنجيده و در عين حال اعمال هم مانند متاعهاي مادي محكوم به جاذبه زمين نباشند كه هر قدر جاذبه زمين نسبت به آن بيشتر باشد وزن آن متاع بيشتر شود.
علاوه بر اينكه اشكال مزبور مبني بر اين است كه از آيه مورد بحث و ساير آيات چنين بر مي‌آيد كه كيفيت وزن به اين است كه حسنات را در كفه‌اي و سيئات را در كفه ديگري مي‌گذارند، و آن وقت بين آن دو مقايسه و توزين به عمل مي‌آورند، و حال آنكه آيه مورد بحث و همچنين ساير آيات از اين معنا ساكتند، و دلالتي بر آن ندارند.
در كتاب توحيد به سند خود از ابي معمر سعداني از امير المؤمنين (ع) حديثي روايت مي‌كند كه در آن حديث امام (ع) فرموده: و اما آيه" فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ" و آيه" وَ مَنْ خَفَّتْ مَوازِينُهُ" معنايش اين است كه حسنات و سيئات را با حسنات وزن مي‌كنند، پس حسنات باعث ثقل ميزان و سيئات سبب خفت آن است «2».
مؤلف: بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد اين روايت گفتار ما را به صراحت تاييد مي‌كند، زيرا مقياس را" حسنه" گرفته كه عبارت است از امر واحدي كه ممكن باشد با آن، غير آن را سنجيد، و معلوم است كه چنين امري عملي است كه به باطل و معصيت مشتمل نباشد.
و در كتاب معاني الاخبار به سند خود از منقري از هشام بن سالم نقل كرده كه گفت:
از امام صادق (ع) از معناي آيه" وَ نَضَعُ الْمَوازِينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيامَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً"
__________________________________________________
(1)تفسير روح البيان ج 3 ص 137
(2)توحيد صدوق ص 259 ط تهران [...]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 19
پرسيدم. فرمود: منظور از" موازين"، انبيا و اوصياي انبيا است «1».
مؤلف: اين روايت را كافي نيز از احمد بن محمد از ابراهيم همداني بطور رفع از امام صادق (ع) نقل كرده، و معناي آن روشن است، زيرا مقياس را همان اعتقاد به حق و عمل حق و حق اعتقاد و عمل گرفته، و معلوم است كه چنين اعتقاد و عملي همان اعتقاد و عمل انبيا و اوصياي آنان است «2».
و در كافي به سند خود از سعيد بن مسيب از علي بن الحسين (ع) نقل كرده كه در ضمن مواعظش فرمود: خداي تعالي روي سخن را به اهل معصيت كرد و فرمود:" وَ لَئِنْ مَسَّتْهُمْ نَفْحَةٌ مِنْ عَذابِ رَبِّكَ لَيَقُولُنَّ يا وَيْلَنا إِنَّا كُنَّا ظالِمِينَ و اگر پر عذاب پروردگارت آنان را بگيرد قطعا اعتراف به جرم خود نموده و خواهند گفت واي بر ما كه ما در دنيا ستمكار بوديم" و شما اي مردم نمي‌توانيد بگوييد مقصود از اين آيه مشركينند، زيرا اين آيه شامل همه ستمكاران- كه از آن جمله اهل معصيتند- مي‌شود، و آيه" وَ نَضَعُ الْمَوازِينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيامَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ إِنْ كانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ أَتَيْنا بِها وَ كَفي بِنا حاسِبِينَ" مخصوص اهل گناه است، چون اهل شرك در آن روز بدون اينكه ميزاني برايشان نصب شود و يا ديواني از اعمال‌شان باز شود، بدون حساب به سوي جهنم محشور مي‌شوند، تنها اهل اسلامند كه موازين برايشان نصب شده و بر طبق نامه اعمال‌شان جزا مي‌بينند «3».
مؤلف: امام (ع) در اين روايت اشاره فرموده است به آيه" فَلا نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْناً" «4».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ ..." از امام (ع) روايت شده كه فرمود: مقصود از" وزن حق" مجازات اعمال است، اگر خير است خير و اگر شر است شر «5».
مؤلف: اين تفسير در حقيقت تفسير آيه است به نتيجه آن.
و نيز در همان تفسير در ذيل جمله" بِما كانُوا بِآياتِنا يَظْلِمُونَ" روايت كرده كه امام (ع) فرمود: مراد از ظلم به آيات، انكار امامت ائمه دين است «6».
مؤلف: اين نيز از باب تطبيق كلي بر مصداق است، و در باره هر يك از اين معاني روايات ديگري نيز هست.
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار ط انتشارات اسلامي ص 31
(2)كافي ج 1 ص 419
(3)روضه كافي ج 8 ص 60
(4)ما در روز قيامت براي مشركين ميزاني به پا نمي‌داريم. سوره كهف آيه 105
(5 و 6)تفسير قمي ج 1 ص 224
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 20

[سوره الأعراف (7): آيات 10 تا 25] ... ص : 20

اشاره

وَ لَقَدْ مَكَّنَّاكُمْ فِي الْأَرْضِ وَ جَعَلْنا لَكُمْ فِيها مَعايِشَ قَلِيلاً ما تَشْكُرُونَ (10) وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ ثُمَّ صَوَّرْناكُمْ ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْلِيسَ لَمْ يَكُنْ مِنَ السَّاجِدِينَ (11) قالَ ما مَنَعَكَ أَلاَّ تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ قالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ (12) قالَ فَاهْبِطْ مِنْها فَما يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فِيها فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنَ الصَّاغِرِينَ (13) قالَ أَنْظِرْنِي إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ (14)
قالَ إِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ (15) قالَ فَبِما أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِيمَ (16) ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَيْمانِهِمْ وَ عَنْ شَمائِلِهِمْ وَ لا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شاكِرِينَ (17) قالَ اخْرُجْ مِنْها مَذْؤُماً مَدْحُوراً لَمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكُمْ أَجْمَعِينَ (18) وَ يا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ فَكُلا مِنْ حَيْثُ شِئْتُما وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ (19)
فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّيْطانُ لِيُبْدِيَ لَهُما ما وُورِيَ عَنْهُما مِنْ سَوْآتِهِما وَ قالَ ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ إِلاَّ أَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ أَوْ تَكُونا مِنَ الْخالِدِينَ (20) وَ قاسَمَهُما إِنِّي لَكُما لَمِنَ النَّاصِحِينَ (21) فَدَلاَّهُما بِغُرُورٍ فَلَمَّا ذاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما وَ طَفِقا يَخْصِفانِ عَلَيْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ وَ ناداهُما رَبُّهُما أَ لَمْ أَنْهَكُما عَنْ تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ وَ أَقُلْ لَكُما إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُما عَدُوٌّ مُبِينٌ (22) قالا رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ (23) قالَ اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ (24)
قالَ فِيها تَحْيَوْنَ وَ فِيها تَمُوتُونَ وَ مِنْها تُخْرَجُونَ (25)
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 21

ترجمه آيات ... ص : 21

ما شما را در زمين جاي داديم و در آنجا براي شما وسائل زندگي قرار داديم ولي سپاسي كه مي‌داريد اندك است (10).
شما را خلق كرديم آن گاه نقش‌بنديتان نموديم، سپس به فرشتگان گفتيم كه آدم را سجده كنيد، همه سجده كردند مگر ابليس كه از سجده كنندگان نبود (11).
خداوند فرمود چه چيز مانع تو شد كه وقتي به تو فرمان دادم سجده نكردي؟ گفت من از او بهترم، مرا از آتش آفريده‌اي و او را از گل خلق كرده‌اي (12).
فرمود از آسمان فرود شو كه در اينجا بزرگي و نخوت كردن حق تو نيست، برون شو كه تو از حقيراني (13).
گفت: مرا تا روزي كه برانگيخته مي‌شوند مهلت ده (14).
فرمود مهلت خواهي داشت (15).
شيطان گفت كه چون تو مرا گمراه كردي من نيز بندگانت را از راه راست گمراه مي‌گردانم (16).
آن گاه از جلو رو و از پشت سر و از طرف راست و چپ به آنان مي‌تازم، و بيشترشان را سپاسگزار نخواهي يافت (17).
گفت از آسمان بيرون شو، مذموم و مطرود، هر كه از آنها از تو پيروي كند جهنم را از همه شما لبريز مي‌كنم (18).
و اي آدم! تو و همسرت در اين بهشت آرام گيريد و از هر جا خواستيد بخوريد و به اين درخت نزديك مشويد كه از ستمگران مي‌شويد (19).
شيطان وسوسه‌شان كرد تا عورت‌هايشان را كه پنهان بود بر آنان نمودار كند و گفت پروردگارتان شما را از اين درخت منع نكرد مگر از بيم اينكه دو فرشته شويد و يا جاويد گرديد (20).
و براي ايشان سوگند خورد كه من خيرخواه شمايم (21).
پس با همين فريب سقوطشان داد و چون از آن درخت خوردند عورت‌هايشان در نظرشان نمودار شد، و بنا كردند از برگ‌هاي بهشت به خودشان مي‌چسبانيدند و پروردگارشان به ايشان بانگ زد: مگر من از اين درخت منع‌تان نكردم و به شما نگفتم كه شيطان دشمن آشكار شما است (22).
گفتند: پروردگارا ما به خويشتن ستم كرديم و اگر ما را نيامرزي و رحممان نكني از زيانكاران خواهيم بود (23).
خدا گفت (از بهشت) فرود آييد كه برخي با برخي ديگر مخالف و دشمنيد و زمين تا هنگام معيني جايگاه شما است (24).
خدا گفت در آنجا زندگي مي‌كنيد و در آنجا مي‌ميريد و از آنجا بيرون آورده مي‌شويد (25)
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 22

بيان آيات ... ص : 22

اشاره

اين آيات ابتداي خلقت انسان و صورت‌بندي او و ماجراي آن روز آدم و سجده ملائكه و سرپيچي ابليس و فريب خوردن آدم و همسرش و خروج‌شان از بهشت و ساير اموري را كه خداوند براي آن دو مقدر كرده بود بيان مي‌فرمايد.

[معناي تمكين انسان در زمين در جمله:" وَ لَقَدْ مَكَّنَّاكُمْ فِي الْأَرْضِ"] ... ص : 13

" وَ لَقَدْ مَكَّنَّاكُمْ فِي الْأَرْضِ وَ جَعَلْنا لَكُمْ فِيها مَعايِشَ قَلِيلًا ما تَشْكُرُونَ"" تمكين در ارض" به معناي منزل دادن در آن است، يعني ما منزل شما را زمين قرار داديم، ممكن است كه به معناي مسلط كردن نيز باشد، يعني ما زمين را مسخر شما و شما را مسلط بر آن كرديم، مؤيد معناي دومي اين است كه اين آيات تقريبا مقابل آياتي است كه در سوره بقره راجع به داستان آدم و ابليس است، زيرا در ابتداي آن آيات فرموده:" هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً" «1» و اين همان تسلط و مسخر كردن است، الا اينكه در آيات مورد بحث از آنجايي كه در آخرش فرموده:" وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ" از اين جهت معناي اول مناسب‌تر با آن است، زيرا در حقيقت جمله" وَ لَقَدْ مَكَّنَّاكُمْ فِي الْأَرْضِ" اجمال مطالبي است كه آيات بعد آن را بطور تفصيل بيان مي‌كند. پس معناي" مكناكم" اين است كه: ما شما را در زمين منزل داديم. و" معايش" جمع معيشت و به معناي چيزهايي است كه با آن زندگي مي‌شود، از قبيل خوردنيها و آشاميدني‌ها و امثال آن.
اين آيه در مقام منت نهادن بر آدميان است به نعمت‌هايي از قبيل نعمت سكونت در زمين و تسلط و استيلاء بر آن كه به آنان ارزاني داشته و نيز انواع نعمت‌هايي كه خداوند براي ادامه زندگي انسان در آن قرار داده، و لذا در آخر آيه مي‌فرمايد:" قَلِيلًا ما تَشْكُرُونَ".
" وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ ثُمَّ صَوَّرْناكُمْ ..."
اين آيه در ابتداي داستاني است كه در پانزده آيه مورد بحث بيان شده، و تفصيل اجمالي است كه در آيه قبلي ذكر شده بود. البته در اين بين اشاره به علل و جهاتي كه باعث شد خداوند انسان را در زمين تمكين دهد نيز مي‌كند، و به همين جهت كلام را به" لام" قسم آغاز نموده و فرمود:" و لقد ..." و نيز به همين جهت داستان امر به سجده آدم و داستان بهشت را به صورت يك داستان ذكر كرده و فاصله‌اي در ميان آنها نگذاشت تا كلام جمع و جور شده و
__________________________________________________
(1)او كسي است كه آنچه را كه در زمين است براي شما خلق كرد. سوره بقره آيه 29
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 23
به ضميمه آيات بعديش با اجمالي كه در آيه" وَ لَقَدْ مَكَّنَّاكُمْ ..." بود منطبق شود.
خطابي كه در جمله" وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ ..." است خطاب به عموم آدميان و خطابي است امتناني، هم چنان كه در آيه قبلي هم گفتيم كه لحن كلام لحن منت نهادن است، زيرا مضمون، همان مضمون است و تنها تفاوت بين آن دو اجمال آن و تفصيل اين است.
بنا بر اين، اينكه مي‌بينيم از خطاب عمومي:" وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ" به خطاب خصوصي" ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ" منتقل شد براي بيان دو حقيقت است:

[سجده ملائكه براي جميع بني آدم و براي عالم بشريت بوده است] ... ص : 23

حقيقت اول اينكه سجده ملائكه براي جميع بني آدم و در حقيقت خضوع براي عالم بشريت بوده، و اگر حضرت آدم (ع) قبله‌گاه سجده ملائكه شده از جهت خصوصيت شخصيش نبوده، بلكه از اين باب بوده كه آدم (ع) نمونه كامل انسانيت بوده، و در حقيقت از طرف تمام افراد انسان به منزله نماينده بوده است، هم چنان كه خانه كعبه از جهت اينكه حكايت از مقام ربوبي پروردگار مي‌كند قبله‌گاه مردم قرار گرفته است، و اين معنا از چند جاي داستان آدم و ابليس استفاده مي‌شود:
اول: از قضيه خلافتي كه آيات" 30- 33" سوره" بقره" متعرض آن است، چون از اين آيات بر مي‌آيد كه مامور شدن ملائكه به سجده متفرع بر خلافت مزبور بوده، و خلافت مزبور بطوري كه ما استفاده كرديم و در تفسير آن آيات بيان نموديم مختص به آدم (ع) نبوده، بلكه در همه افراد بشر جاري است. پس سجده ملائكه سجده بر جميع افراد انسان است.
دوم: از آنجا كه ابليس گفت:" فَبِما أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِيمَ ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ"، چون قبل از اين آيه ذكري از بني آدم به ميان نيامده بود، و ابليس ابتداء و بدون اينكه حرفي از بني آدم در بين باشد متعرض اغواي بني نوع بشر گرديد.
و در سوره" حجر" هم از او چنين حكايت شده كه گفت:" رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ" «1» و نيز در سوره" ص" گفته است" فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ" «2» و اگر جميع افراد بشر مسجود ابليس و ملائكه نبودند جا نداشت كه ابليس اينطور در مقام انتقام از آنان برآيد.
سوم: علاوه بر همه اينها خطاباتي كه در سوره" بقره" و سوره" طه" خداوند با آدم
__________________________________________________
(1)پروردگارا بخاطر اينكه مرا گمراه كردي هر آينه در زمين لذات مادي و زميني را در نظر آنان زينت مي‌دهم و بطور مسلم همه‌شان را گمراه مي‌كنم. سوره حجر آيه 39
(2)پس به عزت تو قسم تمام آنها را گمراه مي‌كنم. سوره ص آيه 82
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 24
داشته عين آن خطابات را در اين سوره با جميع افراد بشر دارد، و همه جا مي‌فرمايد:" يا بَنِي آدَمَ".

[بيان اينكه خلقت آدم در حقيقت، خلقت جميع بشر بوده است و اشاره به اقوال ديگري كه در توجيه نسبت دادن خلقت آدم به همگان گفته شده است] ... ص : 24

حقيقت دوم اينكه خلقت آدم در حقيقت خلقت جميع بني نوع بشر بوده. آيه" وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ" «1» و آيه" هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ" «2» نيز دلالت بر اين حقيقت دارند، چون از ظاهر آن دو استفاده مي‌شود كه منظور از خلق كردن از خاك همان جريان خلقت آدم (ع) است. گفتار ابليس هم كه در ضمن داستان گفت:" لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ إِلَّا قَلِيلًا ..." «3» و همچنين آيه" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلي أَنْفُسِهِمْ ..." «4» به بياني كه خواهد آمد اشعار به اين معنا دارد.
اقوال مفسرين در تفسير اين آيه مختلف است، مثلا مؤلف مجمع البيان گفته است:
خداي تعالي نعمتي را كه در ابتداي خلقت بشر به وي ارزاني داشته ذكر نموده و فرموده:" وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ ثُمَّ صَوَّرْناكُمْ ..." اخفش گفته است: كلمه" ثم" در اينجا به معناي" و" است. زجاج بر او حمله كرده كه اين اشتباه است، زيرا خليل و سيبويه و جميع اساتيد عربيت گفته‌اند كلمه" ثم" با واو فرق دارد و" ثم" هميشه براي چيزي است كه نسبت به ما قبل خود بعديت و تاخر داشته باشد، آن گاه گفته: معناي اين آيه اين است كه ما اول آدم را آفريديم و بعدا او را صورت‌گري نموديم، و پس از فراغت از خلقت آدم و صورت‌گري وي به ملائكه گفتيم تا او را سجده كنند. بنا بر اين مراد از آفرينش مردم آفرينش آدم است و اين معنا مطابق با روايتي است كه از حسن رسيده، و در كلام عرب اينگونه تعبيرات زياد است، مثلا وقتي مي‌خواهند بگويند ما به پدران شما چنين و چنان كرديم، مي‌گويند:" ما به شما چنين و چنان كرديم"، در قرآن كريم هم از اين گونه تعبيرات زياد ديده مي‌شود، از آن جمله است آيه
__________________________________________________
(1)آفرينش انسان راي از گل آغاز كرد، پس آن گاه نسل او راي در چكيده‌اي از مايعي بي‌مقدار قرار داد. سوره سجده آيه 8
(2)او همان كسي است كه شما راي از خاكي سپس از نطفه‌اي و آن گاه از لخته خوني آفريد. سوره مؤمن آيه 67
(3)اگر مرا تا روز قيامت مهلت دهي به يقين فرزندان وي مگر اندكي راي لگام خواهم كرد. سوره اسراء، آيه 62
(4)و چون پروردگار تو از پسران آدم از پشت‌هايشان نژادشان راي گرفت و آنان راي عليه خودشان گواه گرفت كه مگر من پروردگار شما نيستم؟ گفتند چرا، گواهي مي‌دهيم ... سوره اعراف آيه 172
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 25
" وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَكُمْ وَ رَفَعْنا فَوْقَكُمُ الطُّورَ" «1» و مقصود اين است كه به ياد آريد آن زماني را كه ما از پدران شما ميثاق گرفتيم. «2»
بعضي ديگر حرف‌هاي ديگري زده‌اند، از آن جمله گفته‌اند: معناي آيه اين است كه ما آدم را خلق كرديم و سپس شما را در پشت او صورت‌گري نموديم، و پس از آن به ملائكه گفتيم تا او را سجده كنند، و اين معنا با روايت ابن عباس، مجاهد، ربيع، قتاده و سدي مطابق است.
و نيز گفته‌اند: ترتيبي كه در آيه است ترتيب در اخبار است، نه در جريان خارجي داستان، گويا فرموده:" ما شما را خلق كرديم، و پس از آن صورتگري نموديم، پس از آن اكنون به شما خبر مي‌دهيم كه ما به ملائكه گفتيم تا آدم را سجده كنند" و از اين قبيل تعبيرات در كلام عرب زياد ديده مي‌شود، مثلا مي‌گويند:" من پياده راه مي‌روم و سپس تند مي‌روم يعني سپس تو را خبر مي‌دهم به اينكه تندرو هم هستم"، و اين معنا مطابق با قول جماعتي از علماي نحو مانند علي بن عيسي و قاضي ابو سعيد سيرافي و غير آن دو مي‌باشد، و لذا بعضي‌ها از قبيل عكرمه در آيه شريفه گفته‌اند كه معنايش اين است كه:" ما شما را نخست در پشت پدران‌تان خلق كرده و سپس در رحم مادران‌تان صورتگري‌تان نموديم". و بعضي ديگر گفته‌اند معنايش اين است كه:" ما شما را نخست در رحم آفريديم و پس از آن چشم و گوش و ساير اعضا برايتان درست كرديم". اين بود كلام صاحب مجمع البيان در معناي آيه و در نقل اقوال ساير مفسرين «3».
اما آن معنايي كه از زجاج نقل كرد اين اشكال را دارد كه اولا اگر در كلام عرب گفته مي‌شود ما به شما چنين و چنان كرديم و مقصودشان اين است كه ما به پدران شما چنين و چنان كرديم، در جايي است كه اسلاف و اخلاف هر دو در جهت مورد نظر شريك باشند، مانند مثالي كه وي زده است، نه نظير بحث ما كه به صرف اينكه ما فرزندان آدميم خلقت آدم را خلقت ما دانسته و بفرمايد:" ما شما را آفريديم و سپس صورتگري نموده آن گاه به ملائكه گفتيم تا آدم را سجده كنند". و ثانيا اگر خلقت آدم و تصوير او، خلقت بني نوع بشر و تصوير آنان باشد بايد سجده بر آدم هم سجده بر ابناي او بوده باشد، و بايد فرموده باشد:" ثم قلنا للملائكة
__________________________________________________
(1)به ياد آريد آن زماني را كه ما از شما ميثاق گرفتيم و كوه را بالاي سر شما بلند كرديم. سوره بقره آيه 60
(2)مجمع البيان ج 4 ص 400 [...]
(3)مجمع البيان ج 4 ص 401 ط تهران
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 26
اسجدوا للانسان".
و اما آن معاني ديگري كه در آخر از ديگران نقل كرده است معاني بي‌اساسي هستند كه از لفظ آيه شريفه فهميده نمي‌شود." فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ لَمْ يَكُنْ مِنَ السَّاجِدِينَ" در اين جمله و همچنين در آيه" فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ" «1» خداي تعالي خبر مي‌دهد از سجده كردن تمامي فرشتگان مگر ابليس. و در آيه" كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ" «2» علت سجده نكردن وي را اين دانسته كه او از جنس فرشتگان نبوده، بلكه از طايفه جن بوده است، از آيه" بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ" «3» نيز استفاده مي‌شود كه اگر ابليس از جنس فرشتگان مي‌بود چنين عصياني را مرتكب نمي‌شد. و از همين جهت مفسرين در توجيه اين استثنا اختلاف كرده‌اند كه آيا اين استثنا به اعتبار اغلبيت و اكثريت و اشرفيت ملائكه استثناي متصل است، و امري كه به وي شده بود همان امر به ملائكه بوده؟ و يا آنكه استثناي منفصل است و ابليس به امر ديگري مامور به سجده شده بود؟
كساني كه اين احتمال را داده گفته‌اند: گر چه ظاهر جمله" ما مَنَعَكَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ" اين است كه امر به ابليس و امر به ملائكه يكي بوده و هر دو دسته به يك امر مامور شده بودند، الا اينكه خلاف ظاهر آيه مقصود است.

[ابليس با ملائكه بوده و فرقي با آنان نداشته و او و همه فرشتگان در مقامي قرار داشتند كه آن مقام مامور به سجده شده است] ... ص : 26

ليكن حقيقت مطلب اين است كه از ظاهر آيه استفاده مي‌شود كه ابليس با ملائكه بوده و هيچ فرقي با آنان نداشته، و از آيه" وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ" «4» نيز استفاده مي‌شود كه او و همه فرشتگان در مقامي قرار داشتند كه مي‌توان آن را مقام" قدس" ناميد، و امر به سجده هم متوجه اين مقام بوده نه به يك يك افرادي كه در اين مقام قرار داشته‌اند، هم چنان كه جمله" فَاهْبِطْ مِنْها فَما يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فِيها" نيز اشاره به اين معنا
__________________________________________________
(1)سوره حجر آيه 30
(2)سوره كهف آيه 50
(3)بلكه ملائكه بندگان كرامت يافته خداوند هستند و در هيچ قولي بر وي پيشي نگرفته و فقط به امر او عمل مي‌كنند. سوره انبيا آيه 27
(4)و چون پروردگارت به فرشتگان فرمود من مي‌خواهم در زمين خليفه‌اي قرار دهم گفتند:
مي‌خواهي در زمين كسي را قرار دهي كه فسادها برانگيزد و خون‌ها بريزد با اينكه ما به حمد تو تسبيح كرده و تو را تقديس مي‌كنيم. سوره بقره آيه 30
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 27
دارد، چه اينكه ضمير در" منها" و" فيها" را به مقام و منزلت برگردانيم و چه اينكه به آسمان و يا به بهشت ارجاع دهيم، زيرا به هر جا برگردانيم برگشت همه به مقام خواهد بود، و اگر خطاب به يك يك افراد بود و مقام و منزلت دخلي در اين خطاب نداشت كافي بود بفرمايد:" فما يكون لك ان تتكبر".
بنا بر اين، معلوم مي‌شود ابليس قبل از تمردش فرقي با ملائكه نداشته، و پس از تمرد حسابش از آنان جدا شده، ملائكه به آنچه مقام و منزلت‌شان اقتضا مي‌كرده باقي ماندند و خضوع بندگي را از دست ندادند، و ليكن ابليس بدبخت از آن مقام ساقط گرديد، هم چنان كه فرموده:" كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ چون از جنس جن بود نسبت به امر پروردگارش فسق ورزيد"، و" فسق" به معناي بيرون شدن خرما از پوسته است، ابليس هم با اين تمردش در حقيقت از پوست خود بيرون گشت و زندگانيي را اختيار كرد كه جز خروج از كرامت الهي و اطاعت بندگي چيز ديگري نبود.

[بيان اينكه مراد از امتثال و تمرد در امر ملائكه به سجود براي آدم و تمرد ابليس، امور تكويني است] ... ص : 27

گر چه سياق اين داستان، سياق يك داستان اجتماعي معمولي و متضمن امر و امتثال و تمرد و احتجاج و طرد و رجم و امثال آن از امور تشريعي و مولوي است، ليكن بيان سابق ما- البته در صورتي كه از آيه استفاده شود- ما را هدايت مي‌كند به اينكه اين آيه راجع به امور تشريعي و قانوني نيست، و امري كه در آن است و همچنين امتثال و تمردي كه در آن ذكر شده مقصود از همه آنها امور تكويني است. و اگر مي‌گويد كه ابليس تمرد كرد، مقصود اين است كه وي در برابر حقيقت انسانيت خاضع نشد، و جمله" فَما يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فِيها" اين بيان ما را تاييد مي‌كند، براي اينكه ظاهر آن اين است كه آن مقام، مقامي است كه ذاتا قابل تكبر نيست، و ممكن نيست بتوان از آن سرپيچي كرد و لذا تكبر ابليس نسبت به اين مقام همان و بيرون شدنش از آن و هبوطش به درجه پايين‌تر همان.
مؤيد ديگر اين بيان اين است كه امر به سجده بر آدم نسبت به ابليس و ملائكه امر واحدي بوده، و معلوم است كه امر به ملائكه امر مولوي نبوده زيرا امر مولوي آن امري است كه مامور نسبتش به اطاعت و معصيت و سعادت و شقاوت يكسان باشد، و ملائكه چنين نيستند، زيرا معصيت و شقاوت در باره ملائكه تصور ندارد و آنان مخلوق بر اطاعت و مستقر در سعادتند، پس امر به ابليس هم امر مولوي نبوده، و ابليس در مقابل ملائكه مخلوق بر معصيت و شقاوت بوده است.
چيزي كه هست مادامي كه آدم خلق نشده بود و خداوند ملائكه و ابليس را امر به سجود بر وي نكرده بود ابليس و ملائكه هر دو در يك رتبه بوده بدون امتياز از هم هر دو در مقام ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 28
قرب بودند، و پس از آنكه آدم آفريده شد اين دو فريق از هم جدا شده، يكي راه سعادت و ديگري راه شقاوت را پيش گرفت.
" قالَ ما مَنَعَكَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ قالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ" مراد اين است كه: اي ابليس! چه چيزي باعث شد كه سجده نكني. چنان كه در سوره" ص" مي‌فرمايد:" قالَ يا إِبْلِيسُ ما مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَيَّ" «1» و از اين جهت بعضي" لا" در" ان لا تسجد" را زايد گرفته و گفته‌اند براي تاكيد آمده است مانند قول خداوند در آيه" لِئَلَّا يَعْلَمَ أَهْلُ الْكِتابِ أَلَّا يَقْدِرُونَ عَلي شَيْ‌ءٍ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ" «2» كه" لا" در" لا يعلم" اضافي است، يعني" ليعلم" و مراد از" منع" منعي است كه متضمن معناي" حمل وادار كردن" و" دعا خواندن" و نظير آنها باشد. پس معنا اين مي‌شود كه: چه چيزي تو را خواند و يا وادار كرد به اينكه سجده نكني و مانع از آن شد؟
" قالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ" اين آيه جوابي را كه ابليس داده حكايت مي‌كند، و اين جواب اولين نافرماني ابليس است.

[باز گشت تمامي معاصي به تكبر است و ابليس با استدلال به برتري خود بر آدم و مستقل ديدن خود، نافرماني كرد] ... ص : 28

در اين جواب خداي تعالي براي اولين بار معصيت شد چون برگشت تمامي معصيت‌ها به دعواي انانيت (خودخواهي) و منازعه با كبرياي خداي سبحان است، در حالي كه كبريا ردايي است كه بر اندام كسي جز او شايسته نيست، و هيچ مخلوقي را نمي‌رسد كه در مقابل انانيت الهي و آن وجودي كه جميع روي‌ها در برابرش خاضع و گردن همه گردنفرازان در پيشگاه مقدسش خميده و هر صوتي در برابر عظمتش در سينه حبس شده و هر چيزي برايش ذليل و مسخر است براي خود انانيت قائل شده به ذات خود تكيه زده و" من" بگويد.
آري، اگر ابليس اسير نفس خود نمي‌شد و نظر و فكر خود را محصور در چهار ديواري وجود خود نمي‌ساخت هرگز خود را مستقل به ذات نمي‌ديد، بلكه معبودي ما فوق خود مشاهده مي‌كرد كه قيوم او و قيوم هر موجود ديگري است، و ناچار انانيت و هستي خود را در برابر او بطوري ذليل مي‌ديد كه هيچ گونه استقلالي در خود سراغ نمي‌كرد، و بناچار در برابر امر پروردگار خاضع شده نفسش بطوع و رغبت تن به امتثال اوامر او مي‌داد، و هرگز به اين خيال
__________________________________________________
(1)اي ابليس! چه چيزي تو را مانع شد كه سجده نكني به آنچه من با دستم خلق كردم. سوره ص آيه 75
(2)براي اينكه بدانند اهل كتاب كه قدرت بر هر چيزي ندارند از فضل خداوند. سوره حديد آيه 29
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 29
نمي‌افتاد كه او از آدم بهتر است، بلكه اينطور فكر مي‌كرد كه امر به سجده آدم از مصدر عظمت و كبرياي خدا و از منبع هر جلال و جمالي صادر شده است و بايد بدون درنگ امتثال كرد، ليكن او اينطور فكر نكرد و حتي اين مقدار هم رعايت ادب را نكرد كه در جواب پروردگارش بگويد:" بهتري من مرا از سجده بر او بازداشت" بلكه با كمال جرأت و جسارت گفت:" من از او بهترم" تا بدين وسيله هم انانيت و استقلال خود را اظهار كرده باشد و هم بهتري خود را امري ثابت و غير قابل زوال ادعا كند، علاوه، بطور رساتري تكبر كرده باشد. از همين جا معلوم مي‌شود كه در حقيقت اين ملعون به خداي تعالي تكبر ورزيده نه به آدم.
و اما استدلالي كه كرد گر چه استدلال پوچ و بي‌مغزي بود و ليكن در اينكه او از آتش و آدم از خاك بوده راست گفته است، و قرآن كريم هم اين معنا را تصديق نموده، از يك طرف در آيه" كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ" «1» فرموده كه ابليس از طايفه جن بوده، و از طرف ديگر در آيه" خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ كَالْفَخَّارِ وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مارِجٍ مِنْ نارٍ" «2» فرموده كه ما انسان را از گل و جن را از آتش آفريديم. پس از نظر قرآن كريم هم مبدأ خلقت ابليس آتش بوده، و ليكن ادعاي ديگرش كه" آتش از خاك بهتر است" را تصديق نفرمود، بلكه در سوره بقره آنجا كه برتري آدم را از ملائكه و خلافت او را ذكر كرده اين ادعا را رد كرده است.
و در آيات" إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ، فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ إِلَّا إِبْلِيسَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ، قالَ يا إِبْلِيسُ ما مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَيَّ أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْعالِينَ، قالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ ..." «3» در رد ادعايش فرموده:

[ملاك برتري در تكوينيات بستگي دارد به بيشتر بودن عنايت الهي و استدلال ابليس به برتري آتش غلط بوده است] ... ص : 29

ملائكه مامور به سجده بر آب و گل آدم نشدند تا شيطان بگويد:" گل از آتش پست‌تر است"، بلكه مامور شدند سجده كنند بر آب و گلي كه روح خدا در آن دميده شده بود و معلوم است كه چنين آب و گلي داراي جميع مراتب شرافت و مورد عنايت كامل ربوبي است. و چون ملاك بهتري در تكوينيات دائر مدار بيشتر بودن عنايت الهي است و هيچ يك از موجودات عالم تكوين به حسب ذات خود حكمي ندارد، و نمي‌توان حكم به خوبي آن نمود، از اين جهت ادعاي
__________________________________________________
(1)سوره كهف آيه 50
(2)سوره الرحمن آيه 15
(3)سوره ص آيه 76
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 30
ابليس بر بهتريش از چنين آب و گلي، باطل و بسيار موهون است.
علاوه بر اين، خداي تعالي در سؤالي كه از آن ملعون كرد عنايت خاص خود را نسبت به آدم گوشزد وي كرده و به اين بيان كه" من او را به دو دست خود آفريدم" اين معنا را خاطر نشانش ساخته. حال معناي" دو دست خدا" چيست بماند، به هر معنا كه باشد دلالت بر اين دارد كه خلقت آدم مورد اهتمام و عنايت پروردگار بوده است، با اين وصف آن ملعون در جواب به مساله بهتري آتش از خاك تمسك جسته و گفت:" من از او بهترم زيرا مرا از آتش و او را از گل آفريدي".
آري، چيزي كه مورد عنايت وي بوده همانا اثبات انانيت و استقلال ذاتي خودش بوده و همين معنا باعث شده كه كبرياي خداي بزرگ را ناديده گرفته خود را در قبال آفريدگارش موجودي مثل او مستقل بداند، و به همين جهت امتثال امر خدا را واجب ندانسته بلكه در جستجوي دليلي بر رجحان معصيت بر آمده و بر صحت عمل خود استدلال كرده، غافل از اينكه چيزي را كه خدا حكم به بهتري آن كند آن اشرف واقعي و حقيقي است، مگر اينكه موجود ديگري بيافريند و حكم به برتري آن از موجود قبلي نموده موجود قبلي را مامور به سجده در برابر آن كند، كه در چنين صورت اشرف واقعي و حقيقي موجود دومي خواهد بود، براي اينكه امر پروردگار همان تكوين و آفريدن او است و يا منتهي به تكوين او مي‌شود.

[وجوب امتثال امر الهي از جهت اينست كه امر، امر او است و دائر مدار مصالح و جهات خير نيست] ... ص : 30

پس وجوب امتثال اوامر او از اين جهت است كه امر، امر او است، نه از اين جهت كه در امتثال امرش مصلحت و يا جهتي از جهات خير هست تا مساله وجوب امتثال دائر مدار مصالح و جهات خير باشد.
پس خلاصه كلام اين شد كه از آيات مربوط به داستان آدم و ابليس استفاده مي‌شود كه اگر ابليس عصيان ورزيد و مستحق طرد شد بخاطر تكبرش بود و جمله" أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ" يكي از شواهد اين معنا است، گر چه از ظاهر گفتار ابليس بر مي‌آيد كه مي‌خواسته بر آدم تكبر بورزد، ليكن از اينكه ابليس با سابقه‌اي كه از داستان خلافت آدم داشته و تعبيري كه از خداوند در باره خلقت آدم و اينكه" من او را به دو دست خود آفريده‌ام" شنيده بود و مع ذلك زير بار نرفت بر مي‌آيد كه وي در مقام استكبار بر خداوند بوده نه استكبار بر آدم.
شاهد ديگرش اين است كه اگر وي در مقام تكبر بر آدم بود روا بود خداي تعالي در آيه" 50" سوره" كهف" بفرمايد:" كانَ مِنَ الْجِنِّ فاستنكف عن الخضوع لآدم چون از طايفه جن بود از خضوع در برابر آدم استنكاف كرد" و حال آنكه فرموده:" فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ ربه از امر پروردگارش سرپيچي كرد".
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 31

[توضيح در مورد اينكه امر ملائكه به سجده امري تكويني بوده است] ... ص : 31

در اينجا ممكن است كسي بگويد: اينكه گفتيد امر به سجده امري تكويني بوده منافي با صريح آياتي است كه از مخالفت ابليس تعبير به معصيت كرده، زيرا معصيت نافرماني امر تشريعي است، و اما امر تكويني قابل معصيت و مخالفت نيست. امر تكويني عبارت است از همان كلمه ايجاد كه معلوم است هرگز از وجود تخلف نمي‌پذيرد:" إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْ‌ءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «1».
جواب اين حرف اين است كه: ما نيز نخواستيم بگوييم امر به سجده امري تكويني بوده بلكه خواستيم بگوييم امري كه در اين داستان است و همچنين امتثال ملائكه و تمرد ابليس و رانده شدنش از بهشت در عين اينكه امر و امتثال و تمرد و طرد تشريعي و معمولي بوده در عين حال از يك جريان تكويني و روابط حقيقي كه بين انسان و ملائكه و انسان و ابليس هست حكايت مي‌كند، و مي‌فهماند كه خلقت ملائكه و جن نسبت به سعادت و شقاوت انسان چنين رابطه‌اي دارد، و اين حرف معنايش اين نيست كه امر و امتثال و تمرد در آيات مورد بحث اموري تكويني هستند.
مثل اين داستان مثل داستان پادشاهي است كه در يكي از رعاياي خود استعداد و قابليتي سرشار سراغ داشته و به همين جهت او را خالص براي خود دانسته مورد عنايت خاصه‌اش قرار داده و او را خليفه خود مي‌كند، و ساير خواص خود را مامور به خضوع در برابر او مي‌نمايد و همه را زير دست او قرار مي‌دهد. خواص سلطان هم اين امر را گردن نهاده در نتيجه سلطان از آنان راضي شده و هر كدام را بر مقامي كه داشته استقرار مي‌دهد، تنها در آن ميان يكي از خواص از در تكبر به اين معنا تن در نداده سلطان را در اين طرز رفتار بر خطا مي‌داند و به عذر اينكه او ذاتا از شخص مورد عنايت شريف‌تر و عمل و خدماتش ارزنده‌تر است امر سلطان را اطاعت نمي‌كند. سلطان هم بر او خشمگين شده او را از دربار خود طرد مي‌نمايد و جامعه و رعيت خود را مامور به بي‌احترامي و تحقير او مي‌كند. در اين مثل شخص رانده شده هيچگونه عذري نخواهد داشت، براي اينكه اگر عقل آدمي اوامر سلطان را مطاع مي‌داند براي اين نيست كه امر او با مصالح واقعي مطابق است، تا اگر در جايي فهميد كه سلطان به خطا رفته امرش را اطاعت نكند، بلكه از اين جهت است كه زمام امر و صادر كردن فرامين و دستورات به دست او است.
دقت در اين مثال اين معنا را روشن مي‌سازد كه قبل از صدور امر به تعظيم آن شخص
__________________________________________________
(1)سوره نحل آيه 40
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 32
همه خواص سلطان چه آن شخصي كه بعدها متمرد و رانده مي‌شود، و چه ما بقي همه مقرب درگاه و برخوردار از مزاياي وزارت و تقرب بودند، تا آنكه آن امر صادر شد، و پس از صدور امر بود كه خواص سلطان به دو دسته تقسيم شدند، و راه هر دسته از راه ديگران جدا گرديد. عده‌اي اطاعت كردند، و عده‌اي ديگر و يا يك شخص معين سركشي و طغيان نمود. از همين جا سجايايي كه تا كنون در نفس سلطان نهفته بود و وجوه قدرت و نفوذ اراده‌اش، از قبيل رحمت و غضب، تقريب و تبعيد، عفو و انتقام، وعده و وعيد و ثواب و عقاب، نمايان مي‌شود- و حوادث مانند محك است كه به اين وسيله جوهر افراد شناخته مي‌شود- و حال آنكه قبل از پيش آمدن اين داستان كسي آگهي نداشت كه در نفس سلطان چنين چيزهايي نهفته است.
حقايقي كه در داستان سجده كردن ملائكه و سرپيچي ابليس هست بي‌شباهت به اين مثال نيست، زيرا امر پروردگار به اينكه ملائكه بر آدم سجده كنند نيز براي احترام آدم و به خاطر قرب منزلتي بود كه وي در درگاه پروردگار داشت.
آري، خداي تعالي آدم را با نعمت خلافت و كرامت ولايت، شرافت و منزلتي داد كه ملائكه در برابر آن منزلت ناگزير از خضوع بودند، و اگر ابليس سر برتافت بخاطر ضديتي بود كه جوهر ذاتش با سعادت انساني داشت، و لذا هر جا كه با انساني برخورد كرده و مي‌كند در صدد تباهي سعادت وي بر مي‌آيد، و به محضي كه با او تماس پيدا مي‌كند گمراهش مي‌سازد. آري:" كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَنْ تَوَلَّاهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ وَ يَهْدِيهِ إِلي عَذابِ السَّعِيرِ" «1». اين بود جواب از سؤال مذكور، علاوه بر اينكه تعبير از انفاذ امور تكويني به لفظ امر و يا به عبارات ديگر در كلام مجيد بسيار است، از آن جمله اوامري است كه در آيات زير است:" فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ" «2» و" إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها" «3» و" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «4».
__________________________________________________
(1)قلم ازلي در باره شيطان چنين نوشته كه هر كه با او دوستي كند او وي را به ضلالت افكنده به سوي آتش سوزان رهبري مي‌كند. سوره حج آيه 4
(2)پس گفت به آسمان و زمين بياييد خواه و يا ناخواه گفتند مي‌آييم فرمان‌برداران. سوره فصلت آيه 11
(3)ما امانت را به آسمانها و زمين و كوه‌ها عرضه كرديم و آنها از برداشتن آن امتناع كردند و از آن ترسيدند. سوره احزاب آيه 72 [...]
(4)او وقتي چيزي را اراده كند كارش فقط اين است كه به او بگويد:" باش" چه با گفتن همين كلمه، آن چيز موجود مي‌شود سوره يس آيه 82
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 33
و اگر كسي بگويد: دست از ظاهر آيه برداشتن و آن را حمل بر جهت تكوين نمودن باعث متشابه بودن ساير آيات قرآن است، زيرا اگر جائز باشد اين آيه را حمل بر امور تكويني كنيم جائز خواهد بود كه در ساير آيات قرآني هم به تاويل بپردازيم، و معلوم است كه چنين كاري سر از بطلان دين در مي‌آورد.
در جواب مي‌گوييم: ما تابع دليل هستيم هر جا دليل حكمي، صراحت داشت در تشريعي بودن آن مانند ادله راجع به معارف اصولي دين و اعتقادات حق آن و همچنين مانند قصص انبيا و امم گذشته و دعوت‌هاي ديني آنان و نيز مانند آيات مربوط به شرايع و احكام فرعي دين و لوازم آن از قبيل ثواب و عقاب، قبول مي‌كنيم، و هر جا كه دليل، چنين صراحتي نداشت و بر عكس شواهدي داشت بر اينكه مراد از امر و نهي و امتثال و عصيان و امثال آن امور تكويني است، و مستلزم انكار چيزي از ضروريات دين و مفاد آيات محكمه و يا سنت قائمه و يا برهان يقيني هم نبود البته از التزام به آن باك نخواهيم داشت.
در خاتمه اين بحث اين نكته را خاطر نشان مي‌سازيم كه استدلال ابليس و دليلي كه در مقام جواب آورد و گفت:" أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ" قياسي است ظني كه به هيچ وجه قابل اعتنا نيست، و ليكن مع ذلك مفسرين آن را مورد اعتنا قرار داده و هر يك به نحوي از آن جواب داده‌اند. در وهن و بطلان آن همين بس كه پروردگار متعال اعتنايي به آن نفرموده، و بطور صريح جوابي از آن نداده بلكه تنها وي را در استكباري كه ورزيد با اينكه مقام او مقام انقياد و تذلل بوده مورد مؤاخذه قرار داده است، و لذا چندان لازم به نظر نمي‌رسد كه وجوهي را كه مفسرين در جواب ابليس ذكر كرده‌اند در اينجا ايراد نموده و در آن بحث كنيم.

[كبريا خاص خداي سبحان است و تكبر از او پسنديده است و از غير او كه از خود جز فقر چيزي ندارند مذموم است] ... ص : 33

" قالَ فَاهْبِطْ مِنْها فَما يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فِيها فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنَ الصَّاغِرِينَ"" تكبر" عبارت است از اينكه كسي بخواهد خود را ما فوق ديگري و بزرگ‌تر از او جلوه دهد و لذا وقتي كسي در گفتار و رفتار خود قيافه بگيرد و بخواهد با تصنع در عمل و گفتار، دل ديگران را مسخر خود نموده در دلها جا كند و بخواهد به ديگران بقبولاند كه او از آنان شريف‌تر و محترم‌تر است به چنين كسي مي‌گويند تكبر ورزيد، و ديگران را خوار و كوچك شمرد. و از آنجايي كه هيچ موجودي از ناحيه خود داراي احترام و كرامتي نيست مگر اينكه خداي تعالي او را به شرافت و احترامي تشريف كرده باشد از اين جهت بايد گفت تكبر در غير خداي تعالي- هر كه باشد- صفت مذمومي است، براي اينكه غير او هر كه باشد از ناحيه خودش جز فقر و مذلت چيزي ندارد. آري، خداي سبحان داراي كبريا است و تكبر از او پسنديده است.
بنا بر اين، مي‌توان گفت تكبر دو قسم است: يكي پسنديده و آن تكبر خداي تعالي است، و يا
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 34
اگر از بندگان او است منتهي به او مي‌شود مانند تكبر دوستان خدا بر دشمنان او كه آنهم در حقيقت افتخار كردن به بندگي خدا است. و ديگر تكبر ناپسند، و آن تكبري است كه در مخلوقات وجود دارد كه شخص نفس خود را بزرگ تصور مي‌كند اما نه بر اساس حق.
و" صاغرين" جمع" صاغر" و به معناي خوار و ذليل است، و" صغار" در باب معاني نظير" صغر" در باب غير معاني است. و جمله" فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنَ الصَّاغِرِينَ" تاكيد است براي جمله" فَاهْبِطْ مِنْها"، براي اينكه" هبوط" همان خروج است، و تفاوتش با خروج تنها در اين است كه هبوط خروج از مقامي و نزول به درجه پايين‌تر است، و همين معنا خود دليل بر اين است كه مقصود از هبوط فرود آمدن از مكان بلند نيست، بلكه مراد فرود آمدن از مقام بلند است.
و اين مؤيد ادعاي ما است كه گفتيم ضمير در" منها" و" فيها" به" منزلت" بر مي‌گردد نه به آسمان و يا بهشت. و شايد كساني هم كه گفته‌اند مرجع ضمير، آسمان و يا بهشت است مقصود شان همان منزلت باشد. بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود كه خداي تعالي فرمود: به جرم اينكه هنگامي كه ترا امر كردم سجده نكردي بايد از مقامت فرود آيي، چون مقام تو مقام خضوع و فرمانبري بود، و تو نمي‌بايستي در چنين مقامي تكبر كني، پس برون شو كه تو از خوارشدگاني.
و تعبير به" صغار" با اينكه الفاظ ديگري هم اين معنا را مي‌رسانيد براي مقابله با لفظ" تكبر" است.
" قالَ أَنْظِرْنِي إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ قالَ إِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ" ابليس از خداي تعالي مهلت مي‌خواهد، و خداوند هم به وي مهلت مي‌دهد. خداوند در جاي ديگر نيز اين معنا را ذكر كرده و فرموده:" قالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ قالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ إِلي يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ" «1» از اين آيه برمي‌آيد كه ابليس بطور مطلق از خدا مهلت خواسته، و ليكن خداوند او را تا زماني معين مهلت داده است، و به زودي در تفسير سوره" حجر" در باره وقت نامبرده بحث خواهيم كرد- ان شاء اللَّه-.
پس اينكه در آيه مورد بحث فرمود:" تو از مهلت داده‌شدگاني" در حقيقت مهلت وي را بطور اجمال ذكر كرده، و نيز از آن برمي‌آيد كه غير از ابليس مهلت داده‌شدگان ديگري نيز هستند.
__________________________________________________
(1)گفت: پروردگارا پس تا روزي كه خلايق مبعوث مي‌شوند مهلتم ده، خداي تعالي فرمود:
بخاطر اين خواهشت، تو از مهلت داده‌شدگان شدي تا روز معين و وقت معلوم. سوره حجر آيه 38 و سوره ص آيه 81
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 35
و از اينكه ابليس از خدا خواست تا روز قيامت مهلتش دهد استفاده مي‌شود كه وي در اين صدد بوده كه جنس بشر را هم در دنيا و هم در عالم برزخ گمراه كند، و ليكن خداوند دعايش را به اجابت نرسانيد، و شايد خداوند خواسته باشد كه او را تنها در زندگي دنيا بر بندگانش مسلط كند، و ديگر در عالم برزخ قدرت بر اغواي آنان نداشته باشد، هر چند به مصداق آيه" وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ، وَ إِنَّهُمْ لَيَصُدُّونَهُمْ عَنِ السَّبِيلِ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ، حَتَّي إِذا جاءَنا قالَ يا لَيْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرِينُ، وَ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْيَوْمَ إِذْ ظَلَمْتُمْ أَنَّكُمْ فِي الْعَذابِ مُشْتَرِكُونَ" «1» و همچنين آيه" احْشُرُوا الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ أَزْواجَهُمْ" «2» رفاقت و همنشيني با آنان را داشته باشد.
" قالَ فَبِما أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِيمَ ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ ...".
" اغواء" به معناي انداختن در غوايت و گمراهي است، البته گمراهيي كه توأم با هلاك و خسران باشد. و مفسرين گر چه جمله" اغويتني" را بر حسب اختلاف نظريات و سليقه‌هايي كه داشته‌اند به همه اين معاني يعني" غوايت"،" ضلالت"،" هلاك" و" خسران" تفسير كرده‌اند، و ليكن از عبارتي كه خداي تعالي در سوره" حجر" از ابليس حكايت كرده و فرموده:" قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ" استفاده مي‌شود كه مراد او همان معنايي بوده كه ما ذكر كرديم.
حرف" باء" در كلمه" بما" براي سببيت و يا مقابله است، از اين جهت معناي آيه چنين است كه:" من به سبب اينكه گمراهم كردي و يا در مقابل اينكه گمراهم ساختي ...".
و اينكه بعضي‌ها گفته‌اند حرف مزبور براي قسم، و نظير قسمي است كه در آيه" فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ" «3» است، اشتباه مي‌باشد.
و جمله" لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِيمَ" به اين معنا است كه من بر سر راه راست تو
__________________________________________________
(1)و هر كس از ياد خداوند مهربان اعراض كند، شيطاني را بر او مي‌گماريم تا همنشين وي باشد، و آن شياطين هميشه مردم را از راه خدا باز مي‌دارند و مردم در عين حال خيال مي‌كنند كه راه حق همين است كه آنان مي‌روند، تا آنكه نزد ما آيد، آن وقت مي‌گويد: اي كاش ميان من و تو فاصله بين شرق و غرب مي‌بود، و من با تو آشنا نمي‌شدم كه بد قريني هستي، (پشيماني) در آن روز هيچ سودي به حال شما ندارد، زيرا در دنيا ظلم كرديد و امروز با شياطين در عذاب دوزخ شريكيد. سوره زخرف آيه 36- 39
(2)اينك ستمكاران را حاضر كنيد با قرين‌هايشان. سوره صافات آيه 22
(3)سوره ص آيه 82
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 36
كه آنان را به درگاهت مي‌رساند و منتهي به سعادت آنان مي‌گردد مي‌نشينم. و" نشستن بر سر راه مستقيم" كنايه است از اينكه مراقب آنان هستم، هر كه را در اين راه ببينم آن قدر وسوسه مي‌كنم تا از راه تو خارج نمايم.

[مقصود از پيش رو، پشت سر، سمت راست و چپ، كه شيطان گفته است از اين چهار سو به سراغ بندگان خدا مي‌رود] ... ص : 36

و جمله" ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَيْمانِهِمْ وَ عَنْ شَمائِلِهِمْ" بيان نقشه و كارهاي او است، مي‌گويد: ناگهان بندگان تو را از چهار طرف محاصره مي‌كنم تا از راهت بدربرم. و چون راه خدا امري است معنوي ناگزير مقصود از جهات چهارگانه نيز جهات معنوي خواهد بود نه جهات حسي.
از آيه" يَعِدُهُمْ وَ يُمَنِّيهِمْ وَ ما يَعِدُهُمُ الشَّيْطانُ إِلَّا غُرُوراً" «1» و آيه" إِنَّما ذلِكُمُ الشَّيْطانُ يُخَوِّفُ أَوْلِياءَهُ" «2» و آيه" وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ" «3» و آيه" الشَّيْطانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَ يَأْمُرُكُمْ بِالْفَحْشاءِ" «4». نيز مي‌توان در اين باره چيزهايي فهميد، و از آن استفاده كرد كه مقصود از" مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ جلو رويشان" حوادثي است كه در زندگي براي آدمي پيش مي‌آيد، حوادثي كه خوشايند و مطابق آمال و آرزوهاي او يا ناگوار و مايه كدورت عيش او است، چون ابليس در هر دو حال كار خود را مي‌كند. و مراد از" خلف پشت سر" اولاد و اعقاب او است، چون انسان نسبت به آينده اولادش نيز آمال و آرزوها دارد، و در باره آنها از پاره‌اي مكاره مي‌انديشد. آري، انسان بقا و سعادت اولاد را بقاء و سعادت خود مي‌داند، از خوشبختي آنان خوشنود و از ناراحتي‌شان مكدر و متالم مي‌شود. انسان هر چه از حلال و حرام دارد همه را براي اولاد خود مي‌خواهد و تا بتواند آتيه آنان را تامين نموده، و چه بسا خود را در اين راه به هلاكت مي‌اندازد.
و مقصود از سمت راست كه سمت مبارك و نيرومند آدمي است سعادت و دين او است. و" آمدن شيطان از دست راست" به اين معنا است كه وي آدمي را از راه دينداري بي‌دين مي‌كند، و او را در بعضي از امور ديني وادار به افراط نموده به چيزهايي كه خداوند از آدمي نخواسته تكليف مي‌كند. و اين همان ضلالتي است كه خداوند آن را" اتباع خطوات الشيطان" نام نهاده است.
و منظور از" سمت چپ" بي‌ديني مي‌باشد، به اين معنا كه فحشا و منكرات را در نظر
__________________________________________________
(1)شيطان وعده‌شان مي‌دهد و اميدوارشان مي‌سازد و ليكن وعده‌شان نمي‌دهد مگر به فريب.
سوره نسا آيه 120
(2)اين تنها شيطان است كه اوليا و دوستان خود را مي‌ترساند. سوره آل عمران آيه 175
(3)و از گام‌هاي شيطان (و راه او) پيروي نكنيد. سوره بقره آيه 168
(4)شيطان شما را وعده مي‌دهد به فقر و أمر به فحشاء مي‌كند. سوره بقره آيه 268
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 37
آدمي جلوه داده وي را به ارتكاب معاصي و آلودگي به گناهان و پيروي هواي نفس و شهوات وادار مي‌سازد.
زمخشري در كشاف مي‌گويد: اگر كسي بپرسد چرا نسبت به" مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ" و" من خلفهم" لفظ" من" را كه براي ابتداء است استعمال كرد، و در" ايمان" و" شمائل" لفظ" عن" را كه براي تجاوز است بكار برد؟ در جواب مي‌گوييم: فعل بطور كلي به هر حرفي كه به مفعول به متعدي مي‌شود به همان حرف و به همان وسيله به مفعول فيه متعدي مي‌گردد، و همانطوري كه در تعدي به مفعول به حروف تعديه مختلف است همچنين در تعدي به مفعول فيه حروف تعديه مختلف مي‌گردد. نحوه استعمال هر لغتي را بايد از عرب اخذ كرد، نه اينكه با قياس آن را تعيين نمود، و اگر در لغت بحثي مي‌شود، تنها از حيث موارد استعمال آن است، به اين معنا كه بحث مي‌شود از اينكه آيا فلان لغت را در چه جايي بايد استعمال كرد؟ و استعمالش در چه جايي غلط است؟ مثلا وقتي از عرب مي‌شنويم كه مي‌گويد:" جلس علي يمينه" معناي" علي يمينه" اين است كه وي در طرف راست فلاني طوري قرار گرفت كه گويي غالبي در كنار مغلوب و زير دست خود قرار گرفته، و وقتي مي‌شنويم كه مي‌گويد:
" فلان جلس عن يمين فلان" مي‌گوييم معنايش اين است كه فلاني در طرف راست فلان كس با فاصله طوري نشست كه گويي نمي‌خواهد به او بچسبد، اين معناي لغوي" عن يمينه" است، و ليكن در اثر كثرت استعمال در هر دو قسم نشستن استعمال مي‌شود، هم چنان كه در باره كلمه" انفال" نيز به اين نكته اشاره نموديم. «1»
و جمله" وَ لا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شاكِرِينَ" نتيجه كارهايي است كه خداوند در جمله" لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِيمَ ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ ..." از ابليس ذكر فرمود، البته در جاهاي ديگر قرآن كه داستان ابليس را نقل فرموده در آخر به جاي" وَ لا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شاكِرِينَ" عبارات ديگري را ذكر فرموده، مثلا در سوره" اسري" وقتي اين داستان را نقل مي‌كند در آخر از قول ابليس مي‌فرمايد:" لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ إِلَّا قَلِيلًا" «2» و در سوره" ص" از قول همو مي‌فرمايد:
" لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ" «3».

[مراد از" مخلصين" و" شاكرين" كه شيطان نمي‌تواند ايشان را بفريبد و اشاره به طريقه گمراه كردن شيطان] ... ص : 37

از اينجا معلوم مي‌شود كه مقصود از" شاكرين" در آيه مورد بحث همان" مخلصين" در
__________________________________________________
(1)الكشاف ج 2 ص 93 ط بيروت.
(2)هر آينه و بطور حتم ذريه او را مگر اندكي را لگام مي‌زنم. سوره اسري آيه 62
(3)هر آينه و بطور حتم همه آنها را گمراه خواهم كرد مگر بندگاني را كه از ميان آنان در بندگيت خالص شده باشند. سوره ص آيه 83
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 38
ساير آيات است. دقت در معناي اين دو كلمه نيز اين معنا را تاييد مي‌كند، براي اينكه" مخلصين"- به فتح لام- كسانيند كه براي خدا خالص شده باشند يعني خداوند آنان را براي خود خالص كرده است و جز او كسي در آنان نصيبي ندارد، و آنان به غير خدا به ياد كسي نيستند، از خدا گذشته هر چيز ديگري را- حتي خودشان را- فراموش كرده‌اند. و معلوم است كه چنين كساني در دلهاي‌شان جز خداي تعالي چيز ديگري نيست و چنان ياد خدا دلهاي‌شان را پر كرده كه ديگر جاي خالي براي شيطان و وسوسه‌هايش نمانده است.
و اما" شاكرين"- آنها هم كسانيند كه هميشه شكر نعمت‌هاي خدا كارشان است، يعني به هيچ نعمتي از نعمتهاي پروردگار بر نمي‌خورند مگر اينكه شكرش را بجاي مي‌آورند. به اين معنا كه در هر نعمتي طوري تصرف نموده و قولا و فعلا به نحوي رفتار مي‌كنند كه نشان مي‌دهند اين نعمت از ناحيه پروردگارشان است، و پر واضح است كه چنين كساني به هيچ چيزي از ناحيه خود و ديگران بر نمي‌خورند مگر اينكه قبل از برخوردشان به آن و در حال برخورد و بعد از برخوردشان به ياد خدايند و همين به ياد خدا بودن‌شان هر چيزي ديگري را از يادشان برده، چون خداوند در جوف كسي دو قلب قرار نداده، پس اگر حق معناي شكر را ادا كنيم برگشت معناي آن به همان مخلصين خواهد بود، و اگر ابليس شاكرين و مخلصين را از اغواء و اضلال خود استثنا كرده بيهوده و يا از راه ترحم بر آنان نبوده، و نخواسته بر آنان منت بگذارد، بلكه از اين باب است كه دسترسي به آنان نداشته و زورش به آنان نمي‌رسيده است.
گر چه ابليس در كلام خود طريقه گمراه كردن ابناي بشر را ذكر نكرده و ليكن در كلامش اشاره به دو حقيقت هست، و آن دو حقيقت يكي اين است كه سبب اضلالش هم ضلالتي است كه در نفس خود او جايگزين شده، و مانند آتش كه به هر چيز برخورد از حرارت خود در آن اثر مي‌گذارد او نيز هر كسي را كه بخواهد گمراه كند با او تماس حاصل مي‌كند و به همين وسيله از گمراهي خود چيزي در نفس او باقي مي‌گذارد. اين معنا از آيه" احْشُرُوا الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ أَزْواجَهُمْ ... وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ يَتَساءَلُونَ قالُوا إِنَّكُمْ كُنْتُمْ تَأْتُونَنا عَنِ الْيَمِينِ قالُوا بَلْ لَمْ تَكُونُوا مُؤْمِنِينَ ... فَأَغْوَيْناكُمْ إِنَّا كُنَّا غاوِينَ" «1» نيز استفاده مي‌شود.
ديگر اينكه آن چيزي كه ابليس خود را به آن تماس مي‌دهد شعور انساني و تفكر
__________________________________________________
(1)كساني را كه ستم كرده‌اند با قرين‌هايشان جمع نماييد ... بعضي‌شان پرسش‌كنان به بعض ديگر رو كرده مي‌گويند: شما از جانب راست براي فريب ما مي‌آمديد، گويند (نه) شما اصلا مؤمن نبوديد ... ما شما را گمراه كرديم چون خودمان هم گمراه بوديم. سوره صافات آيه 32
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 39
حيواني او است كه مربوط به تصور اشياء و تصديق به سزاوار و غير سزاوار آنها است و به زودي تفصيل اين اجمال خواهد آمد- ان شاء اللَّه-.
" قالَ اخْرُجْ مِنْها مَذْؤُماً مَدْحُوراً لَمَنْ تَبِعَكَ ..."
" مذؤم" از ماده" ذأم، يذأم" و به معناي مذموم و معيوب است. و" مدحور" از باب" دحر" و به معناي رانده شده بخواري و ذلت است. و" لام" در جمله" لَمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ ...".
لام قسم و جوابش جمله" لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ ..." است.
از آنجايي كه مورد گفتار ابليس و تهديدش به انتقام تنها بني آدم بود و قسم خورد كه غرض خلقت آنان را كه همان شكر است در آنان نقض نموده و از بين مي‌برد و آنان را بجاي شكر وادار به كفران مي‌سازد، خداي تعالي در جوابش پيروانش را هم با او شريك ساخته و فرمود:" جهنم را از شما يعني از تو و بعضي از پيروانت پر مي‌كنم".
در اين جمله خداي تعالي از در منت و رحمت جميع پيروان ابليس را ذكر نفرمود، بلكه فرمود:" از شما" و اين خود اشعار به تبعيض دارد.
" وَ يا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ ..."
اين آيه آدم (ع) را مخاطب قرار داده سپس همسرش را عطف بر او نموده و با جمله" فَكُلا مِنْ حَيْثُ شِئْتُما" تصرف در همه انواع خوراكيها را بر آنان مباح گردانيده مگر آن درختي را كه با جمله" وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ" استثنا كرده است. و مقصود از" ظلم" در جمله" فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ" ظلم به نفس و مخالفت امر ارشادي است، نه معصيت و مخالفت امر مولوي.
" فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّيْطانُ ..."
" وسوسه" در لغت به معناي دعوت كردن به امري است به آهستگي و پنهاني. و" موارات" پوشاندن در پس پرده است. و" سوآت" جمع" سوأة" و به معناي عضوي است كه آدمي از برهنه كردن و اظهار آن شرم مي‌دارد.

[مراد از جمله" إِلَّا أَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ" در خطاب به آدم و حوا] ... ص : 39

و جمله" ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ إِلَّا أَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ" در تقدير" الا كراهة ان تكونا ملكين" است، و معنايش اين است كه:
پروردگارتان شما را از اين درخت نهي نكرد مگر از اين جهت كه مبادا فرشته شويد، و يا از خالدين گرديد. و" ملك" گر چه به فتح لام قرائت شده و به معناي فرشته است، الا اينكه در آن معناي" ملك"- به ضم ميم و سكون لام- نيز هست، به دليل اينكه در جاي ديگر در همين داستان فرموده:" قالَ يا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلي شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْكٍ لا يَبْلي" «1».
__________________________________________________
(1)گفت اي آدم آيا تو را بر درخت خلد و ملكي فنا ناپذير رهبري كنم؟. سوره طه آيه 120 [...]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 40
و در مجمع البيان از مرحوم سيد مرتضي نقل مي‌كند كه وي احتمال داده كه مراد از جمله" إِلَّا أَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ" اين باشد كه ابليس به آن دو چنين فهمانيد كه مامور به اجتناب از شجره فقط مخصوص ملائكه و آنان كه خالد در بهشتند مي‌باشد، نه آن دو. و در حقيقت جمله مزبور شبيه است به اينكه شخصي به ديگري بگويد:" از فلان چيز نهي نشدي مگر اينكه فلان شخص باشي" يعني فلان شخص از آن چيز نهي شده است نه تو، و اگر ابليس به اين بيان مطلب را رسانيده براي اين بوده كه اينطور حرف زدن در تدليس و القاي شبهه و گمراه كردن طرف از هر بيان ديگري مؤثرتر است. «1»
اين وجهي بود كه سيد مرتضي در معناي جمله مورد بحث ذكر كرده و ليكن اشكالش اين است كه با آيه" 120" سوره" طه" نمي‌سازد، براي اينكه در آن آيه خود ابليس مي‌گويد" اگر بخواهي تو را به درخت خلد راهنمايي مي‌كنم".
" وَ قاسَمَهُما إِنِّي لَكُما لَمِنَ النَّاصِحِينَ"" مقاسمه" به معناي مبالغه در قسم است، و معناي جمله مزبور اين است كه: ابليس با قسم‌هاي شديد و اكيد به آن دو گفت كه من خيرخواه شمايم، و نمي‌خواهم شما را فريب دهم.
" فَدَلَّاهُما بِغُرُورٍ ..."
" تدلية" به معناي نزديك كردن و رساندن است، هم چنان كه" تدلي" به معناي نزديكي و رهايي از قيود است، و گويا اين معنا استعاره از" دلوت الدلو انداختم دلو را" بوده باشد." غرور" به معناي اظهار خيرخواهي و نهان داشتن سوء قصدي است كه در دل دارد. و" خصف" به معناي جمع كردن و منضم بهم نمودن است، و از همين جهت پاره‌دوز را" خاصف النعل" مي‌گويند، چون پاره‌دوز پاره‌هاي كفش را كه از هم جدا شده جمع نموده و بهم منضم ساخته به صورت اولش در مي‌آورد.
و اينكه فرمود:" وَ ناداهُما رَبُّهُما أَ لَمْ أَنْهَكُما عَنْ تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ" دلالت دارد بر اينكه آدم و حوا در آن موقع كه خداوند اين خطاب را به آنان مي‌كرده از مقام قرب خدا دور شده بودند، براي اينكه" ندا" به معناي صدا زدن از دور است، هم چنان كه" تلكما" هم كه در" تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ" است اين دلالت را دارد، زيرا اين كلمه نيز براي اشاره به دور است، بخلاف" هذا" كه براي اشاره به نزديك است، و لذا در ابتداي ورود آدم به بهشت و قبل از اينكه اين
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 ص 406 چاپ تهران.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 41
مخالفت از او سر بزند خداي تعالي به لفظ" هذه" اشاره به درخت مزبور كرد و فرمود:" وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ".
" قالا رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ" اين حرف از آدم و حوا نهايت تضرع و التماس آن دو را مي‌رساند، و لذا هيچ چيزي درخواست نكردند و تنها احتياجشان را به مغفرت و رحمت ذكر كرده و گفتند: اگر رحم نكني بطور دائم و به تمام معنا زيانكار خواهيم شد.
" قالَ اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ ..."
اين خطاب هم خطاب به آدم و همسر او است و هم خطاب به ابليس است. و دشمني بعضي از بني نوع بشر با بعضي ديگر به خاطر اختلافي است كه در طبيعت‌هاي آنان است، و اين قضايي است از خداي تعالي، قضاي ديگرش هم اين است كه فرموده:" وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ" يعني تا چندي كه به زندگي دنيوي زنده هستيد جاي‌تان در زمين است. از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه اين خطاب هم خطاب به هر سه است.
" قالَ فِيها تَحْيَوْنَ وَ فِيها تَمُوتُونَ وَ مِنْها تُخْرَجُونَ" اين نيز قضاي ديگري است كه بشر را تا روز قيامت خاك‌نشين كرده. و بعيد نيست كه خطاب در اين جمله مختص به آدم و همسرش و فرزندان‌شان باشد، براي اينكه اگر اين خطاب شامل ابليس هم بود شايسته بود بدون اينكه با كلمه" قال" كلام را از هم جدا كند بفرمايد:" و فيها ..." و چون كلمه مزبور را فاصله قرار داده بعيد نيست كه خطاب مختص به آنها بوده باشد. ما تفصيل داستان بهشت آدم را در سوره" بقره" گذرانديم كساني كه مي‌خواهند به تفصيل آن واقف شوند به آنجا رجوع كنند.

گفتاري در باره شيطان و عمل او ... ص : 41

اشاره

موضوع ابليس نزد ما امري مبتذل و پيش پا افتاده شده كه اعتنايي به آن نداريم، جز اينكه روزي چند بار او را لعنت كرده و از شرش به خدا پناه مي‌بريم و بعضي افكار پريشان خود را به اين جهت كه از ناحيه او است تقبيح مي‌كنيم. و ليكن بايد دانست كه اين موضوع موضوعي است بسيار قابل تامل و شايان دقت و بحث، و متاسفانه تا كنون در صدد بر نيامده‌ايم كه ببينيم قرآن كريم در باره حقيقت اين موجود عجيب كه در عين اينكه از حواس ما غايب است و تصرفات عجيبي در عالم انسانيت دارد چه مي‌گويد، و چرا نبايد در صدد برآييم؟ چرا
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 42
در شناختن اين دشمن خانگي و دروني خود بي‌اعتناييم؟ دشمني كه از روز پيدايش بشر تا روزي كه بساط زندگيش برچيده مي‌شود بلكه حتي پس از مردنش هم دست از گريبان او بر نمي‌دارد و تا در عذاب جاودانه دوزخش نيندازد آرام نمي‌گيرد. آيا نبايد فهميد اين چه موجود عجيبي است كه در عين اينكه همه حواسش جمع گمراه كردن يكي از ماها است و در همان ساعتي كه مشغول گمراه كردن او است عينا به همان صورت و در همان وقت سرگرم گمراه ساختن همه بني نوع بشر است؟ در عين اينكه از آشكار همه با خبر است از نهان آنان نيز اطلاع دارد، حتي از نهفته‌ترين و پوشيده‌ترين افكاري كه در زواياي ذهن و فكر آدمي جا دارد با خبر است. و علاوه بر اينكه با خبر است مشغول دسيسه در آن و گمراه ساختن صاحب آن نيز هست.

[اشاره به اهمال و قصور مفسرين در بحث از شيطان و شناختن او] ... ص : 42

آيا تعجب در اين است كه ما چنين بحثي را عنوان كرديم و يا در اين است كه چرا مفسرين تا كنون اسمي از آن نبرده‌اند؟ و اگر هم احيانا متعرض آن شده‌اند به پيروي از روشي كه دانشمندان صدر اول اسلام داشته‌اند تنها متعرض اشكالاتي شده‌اند كه مردم عوام در برخورد با آيات اين داستان متوجه آن مي‌شوند، و در اين چهار ديواري هر طايفه‌اي بر آنچه فهميده استدلال و جنگ و جدال كرده و فهم طايفه ديگر را تخطئه نموده بر آن ايراد كرده و به شمارش اشكالات مربوط به داستان پرداخته است.
1- چرا خداوند ابليس را آفريد؟ او كه مي‌دانست وي چكاره است؟ 2- با اينكه ابليس از جن بود چرا خداوند او را با ملائكه محشور و همنشين كرد؟ 3- با اينكه مي‌دانست او اطاعتش نمي‌كند چرا امر به سجده‌اش كرد؟ 4- چرا او را موفق به سجده نكرد و گمراهش نمود؟ 5- چرا بعد از آن نافرماني او را هلاك نكرد؟ 6- چرا تا روز قيامت مهلت داد؟ 7- چرا او را مانند خون در سراسر وجود آدمي راه داده و بر او مسلطش كرده است؟ 8- چرا به لشكرياني تاييدش نمود و بر همه جهات حيات انساني او را مسلط نمود؟ 9- چرا او را از نظر و احساس بشر پنهان كرد؟
10- چرا همه كمك‌ها را به او كرد و به آدميان كمك نكرد؟ 11- چرا اسرار خلقت بشر را از او پوشيده نداشت تا چنين به اغواي او طمع نبندد؟ 12- با اينكه او دورترين و دشمن‌ترين مخلوقات بود چطور با خدا حرف زد و خداوند هم با او تكلم كرد؟ آيا همانطور كه بعضي‌ها گفته‌اند از راه معجزه بوده يا آثار و علايمي ايجاد كرده كه ابليس از ديدن آن آثار به مراد او پي برده «1»؟
13- ورودش به بهشت از چه راهي بوده؟ 14- چگونه ممكن است در بهشت كه مكان قدس و طهارت است وسوسه و دروغ و گناه واقع شود؟ 15- با اينكه حرفهايش مخالف گفتار خداوند بود
__________________________________________________
(1)تفسير تبيان ج 4 ص 360
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 43
چرا آدم آن را پذيرفت؟ 16- و با اينكه خلود در دنيا مخالف با اعتقاد به معاد است چگونه طمع در خلود كرد؟ 17- با اينكه آدم در زمره پيغمبران بود چطور ممكن است معصيت كرده باشد؟
18- با اينكه توبه كار مانند كسي است كه گناه نكرده است چطور توبه آدم قبول شد و ليكن به مقامي كه داشت بازنگشت؟ و چگونه ...؟ و چگونه ...؟
اهمال و كوتاهي مفسرين در اين موضوع جدي و حقيقي، و بي بند و باري آنها در اشكال و جواب به حدي رسيد كه در جواب از اين اشكالات بعضي از آنان به خود جرأت دادند كه بگويند مقصود از آدم در اين داستان آدم نوعي است، و داستان يك داستان خيالي محض است «1». و يا بگويند مقصود از ابليس قوه‌اي است كه آدمي را به شر و فساد دعوت مي‌كند «2». و يا بگويند صدور فعل قبيح از خداوند جايز است، و همه گناهان از ناحيه خود او است. و او است كه آنچه را خودش درست كرده خراب مي‌كند، و بطور كلي، خوب آن چيزي است كه او بخواهد و به آن امر كند و بد آن چيزي است كه او از آن نهي كند «3». و يا بگويند اصلا آدم از زمره پيغمبران نبوده و يا بطور كلي انبيا معصوم از گناه نيستند، و يا قبل از بعثت معصوم نيستند و آدم آن موقع كه نافرماني كرد مبعوث نشده بود «4» و يا بگويند همه اين صحنه‌ها براي امتحان بوده است «5».
بايد دانست تنها چيزي كه باعث بي‌فايده بودن اين مباحث شده اين است كه اين مفسرين در اين مباحث بين جهات حقيقي و جهات اعتباري فرق نگذاشته و مسائل تكويني را از مسائل تشريعي جدا نكرده‌اند، و بحث را درهم و برهم نموده، اصول قراردادي و اعتباري را كه تنها براي تشريعيات و نظام اجتماعي مفيد است در امور تكويني دخالت داده و آن را، حكومت داده‌اند.

[چند مطلب كه بايد در بحث از مساله شيطان و حقائق ديني و تكويني مربوط به آن بيان شود] ... ص : 43

[1- وجود نفسي اشياء خير است] ... ص : 43

ما اگر بخواهيم در پيرامون اين مساله و حقايق ديني و تكوينيي كه در آن است آزادانه بحث كنيم بايد قبلا چند جهت را تحرير نماييم:
1- بايد دانست تمامي اشيايي كه متعلق خلق و ايجاد قرار گرفته و يا ممكن است قرار بگيرد وجود نفسي‌شان (وجودشان بدون اينكه اضافه به چيزي داشته باشد) خير است. بطوري
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 1 ص 282- 267 و ج 8 ص 353
(2)تفسير المنار ج 1 ص 275- 267
(3)تفسير القرطبي ج 4 ص 2611، و تفسير الكبير ج 14 ص 40- 39
(4) تفسير الكبير ج 2 ص 178- 177، و تفسير المنار ج 8 ص 354
(5) مجمع البيان ج 4 ص 65 ط تهران
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 44
كه اگر به فرض محال فرض كنيم شري از شرور متعلق خلقت و ايجاد قرار گرفته و موجود شود پس از موجود شدنش حالش حال ساير موجودات خواهد بود، يعني ديگر اثري از شر و قبح در آن نخواهد بود، مگر اينكه وجودش اضافه و ارتباط به چيز ديگري داشته باشد، و در اثر اين ارتباط نظامي از نظامهاي عادلانه عالم وجود را فاسد و مختل سازد، و يا باعث شود عده‌اي ديگر از موجودات از خير و سعادت خود محروم شوند، اينجاست كه شرهايي در عالم پديد مي‌آيد.
و اينكه در بالا گفتيم:" بدون اينكه وجودشان اضافه به چيزي داشته باشد" مقصودمان همين معنا بود. بنا بر اين اگر موجودي از قبيل مار و عقرب ديديم كه از نظر اضافه‌اي كه به ما دارند مضر به حال ما است بايد بدانيم كه بطور مسلم منافعي دارد كه از ضررش بيشتر است و گر نه حكمت الهي اقتضاي وجود آن را نمي‌كرد و در اين صورت وجود چنين موجودي هم خير خواهد بود.
اين آن معنايي است كه آيه شريفه" الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ" «1» و آيه" تَبارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ" «2» و آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ" «3» نيز به آن اشاره دارد.

[2- ارتباط اجزاي عالم خلقت به نحو تساوي و تماثل نيست بلكه حكمت و نظام عالم مقتضي وجود مراتب مختلف است] ... ص : 44

اشاره

2- عالم خلقت با همه وسعتي كه در آن است تمامي اجزايش به يكديگر مربوط و مانند يك زنجير اولش بسته و مربوط به آخرش مي‌باشد، بطوري كه ايجاد جزئي از آن مستلزم ايجاد و صنع همه آن است، و اصلاح جزئي از اجزاي آن به اصلاح همه آن مربوط است، هم چنان كه فرموده:" وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ" «4» و اين ارتباط لازمه‌اش اين نيست كه جميع موجودات مثل هم و ربطشان به يكديگر ربط تساوي و تماثل باشد، زيرا اگر همه اجزاي عالم مثل هم بودند عالمي به وجود نمي‌آمد بلكه تنها يك موجود تحقق مي‌يافت، و لذا حكمت الهي اقتضا دارد كه اين موجودات از نظر كمال و نقص، و و جدان مراتب وجود و فقدان آن، و قابليت رسيدن به آن مراتب و محروميت از آن مختلف باشند.
آري، اگر در عالم، شر و فساد، تعب و فقدان، نقص و ضعف و امثال آن نبود بطور مسلم
__________________________________________________
(1)آن كسي كه هر چه آفريد نيكويش آفريد. سوره سجده آيه 7
(2)بسيار پر خير است خداوندي كه براي عالميان يگانه پروردگار است. سوره اعراف آيه 54
(3)و هيچ چيز نيست مگر اينكه تسبيح‌گوي به حمد خدا است، و ليكن شما تسبيح آنها را نمي‌فهميد. سوره اسري آيه 44
(4)سوره قمر آيه 50
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 45
از خير، صحت، راحت، و جدان، كمال و قوت نيز مصداقي يافت نمي‌شد، و عقل ما پي به معاني آنها نمي‌برد، چون بطور كلي عقل هر معنايي را از مصاديق خارجي آن انتزاع مي‌كند اگر در عالم مصداقي از شقاوت، معصيت، قبح، ذم و عقاب و امثال آن نبود، سعادت، اطاعت، حسن، مدح و ثوابي هم تحقق نمي‌يافت، و همچنين اگر دنيايي نبود آخرتي هم وجود نداشت، مثلا اگر معصيتي نبود يعني نافرماني امر مولوي مولي به هيچ وجه ممكن نبود قهرا انجام خواسته مولي امري ضروري و اجباري مي‌شد، و اگر انجام دادن فعلي ضروري و غير قابل ترك باشد ديگر امر مولوي به آن معنا ندارد، و خواستن مولي چنين فعلي را تحصيل حاصل است.
و وقتي امر مولوي معنا نداشت اطاعت هم مصداق نخواهد داشت، و وقتي اطاعت و معصيتي نبود مدح و ذم، ثواب و عقاب، وعد و وعيد و انذار و بشارتي هم نخواهد بود، و وقتي اينگونه امور نبود دين و شريعت و دعوتي هم نخواهد بود، و وقتي ديني در كار نبود نبوت و رسالتي هم نخواهد بود، و وقتي نبوت و رسالتي نباشد قهرا اجتماع و مدنيتي هم نخواهد بود، اجتماع هم كه نباشد انسانيتي نيست و همچنين و بر همين قياس فرض نبود يك چيز مستلزم فرض نبود جميع اجزاي عالم است.

[اگر شيطاني نبود، نظام عالم انساني هم نبود و صراط مستقيمي فرض نمي‌شد. آيات مربوط به داستان سجده آدم تصويري است از روابط بين نوع انساني و نوع ملائكه و ابليس] ... ص : 45

اين معنا كه معلوم شد اينك مي‌گوييم اگر شيطاني نبود نظام عالم انساني هم نبود، و وجود شيطاني كه انسان را به شر و معصيت دعوت كند از اركان نظام عالم بشريت است، و نسبت به صراط مستقيم او به منزله كناره و لبه جاده است، و معلوم است كه تا دو طرفي براي جاده نباشد متن جاده هم فرض نمي‌شود. اينجاست كه اگر دقت شود معناي آيه" قالَ فَبِما أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِيمَ" «1» و آيه" قالَ هذا صِراطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ" «2» به خوبي روشن گشته و صدق ادعاي ما معلوم مي‌گردد.
با در نظر گرفتن اين دو جهتي كه ذكر شد اگر در آيات راجع به داستان سجده آدم دقت شود معلوم خواهد شد كه اين آيات در حقيقت تصويري است از روابط واقعيي كه بين نوع انساني و نوع ملائكه و ابليس است، چيزي كه هست اين واقعيت را به صورت امر، اطاعت، استكبار، طرد، رجم و سؤال و جواب بيان كرده، و نيز معلوم خواهد شد كه تمامي اشكالاتي كه شده- و ما پاره‌اي از آن را در بالا نقل كرديم- ناشي از كوتاهي در تفكر و دقت بوده است.
__________________________________________________
(1)سوره اعراف آيه 16
(2)سوره حجر آيه 41- 42
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 46
لذا مي‌بينيم بعضي از مفسرين (صاحب المنار) هم وقتي در مقام جواب از آن اشكالات برمي‌آيد به اين معنا تنبه يافته و مي‌گويد كه" اين داستان اشاره به فطرت و طبايع انسان و ملائكه و ابليس مي‌كند" باز در اثر كوتاه آمدن در تحقيق و تدبر، رشته صحيحي را كه تنيده بود پنبه كرده و مي‌گويد" امر ابليس به سجده و نهي آدم از خوردن از درخت، امر و نهي تشريعي نبوده بلكه تكويني بوده است" «1» غافل از اينكه امر و نهي تكويني قابل تخلف و مخالفت نيست، امر تكويني يعني ايجاد، و نهي تكويني يعني عدم ايجاد و با اين حال چگونه ممكن است امر تكويني باشد و ابليس آن را اطاعت نكند؟ و چطور ممكن است نهي تكويني باشد و آدم از امتثال آن سرپيچي نمايد؟

[3- بهشتي كه آدم قبل از هبوط در آن بوده بهشت جاودان نبوده بلكه بهشت برزخي بوده كه غرائز بشري در آنجا ظاهر و هويدا مي‌شده] ... ص : 46

اشاره

3- از داستان بهشت آدم به تفصيلي كه در سوره" بقره" گذشت چنين بر مي‌آيد كه قبل از اينكه آدم در زمين قرار گيرد خداوند بهشتي برزخي و آسماني آفريده و او را در آن جاي داده، و اگر او را از خوردن از درخت مزبور نهي كرد براي اين بود كه بدين وسيله طبيعت بشري را آزموده معلوم كند كه بشر جز به اينكه زندگي زميني را طي كرده و در محيط امر و نهي و تكليف و امتثال تربيت شود، ممكن نيست به سعادت و بهشت ابدي نائل گردد، و جز با پيمودن اين راه محال است به مقام قرب پروردگار برسد. از اينجا نيز معلوم مي‌شود كه هيچكدام از اشكالاتي كه بر اين داستان وارد كرده‌اند وارد نيست، براي اينكه بهشت آدم بهشت جاودان نبوده تا اشكال شود به اينكه بهشت جاي اولياي خدا است نه جاي شيطان. و يا اشكال شود به اينكه بهشت جاي خلود است و كسي كه وارد آن شد ديگر بيرون نمي‌شود پس آدم چطور بيرون آمد؟ و نيز بهشت دنيايي و مادي نبوده تا مانند سرزمين‌هاي ديگر دنيا جاي زندگي دنيوي باشد و اداره آن زندگي تنها به وسيله قانون و امر و نهي مولوي ممكن باشد، بلكه بهشت برزخي و جايي بوده كه سجايا و اخلاق و خلاصه غرايز بشري- نه فقط آدم (ع)- ظاهر و هويدا مي‌شده.
باز به اول كلام برگشته و مي‌گوييم: پروردگار متعال در باره حقيقت و ذات اين موجود شريري كه نامش را ابليس نهاده جز مختصري بيان نفرموده، تنها در آيه" كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ" «2» جن بودن او را بيان كرده، و در جمله" خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ" از قول خود او حكايت كرده كه ماده اصلي خلقتش آتش بوده. و اما اينكه سرانجام كارش چيست و
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 8 ص 354 ط بيروت. [...]
(2)سوره كهف آيه 50
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 47
جزئيات و تفصيل خلقت او چگونه بوده؟ صريحا بيان نكرده است. ليكن آياتي هست كه مي‌توان از آنها چيزهايي در اين باره استفاده كرد، از آن جمله آيه" لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِيمَ، ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَيْمانِهِمْ وَ عَنْ شَمائِلِهِمْ وَ لا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شاكِرِينَ" «1» است كه حكايت قول خود او است، و از آن استفاده مي‌شود كه وي نخست در عواطف نفساني انسان يعني در بيم و اميد، و در آمال و آرزوهاي او، و در شهوت و غضبش تصرف مي‌نمايد و آن گاه در اراده و افكاري كه از اين عواطف برمي‌خيزد.
قريب به معناي اين آيه، آيه شريفه" قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ" «2» است، زيرا معناي اين آيه اين است كه: من امور باطل و زشتي‌ها و پليدي‌ها را از راه ميل و رغبتي كه عواطف بشري به آن دارد در نظر آنان زينت داده، به همين وسيله گمراهشان مي‌كنم، مثلا زنا را كه يكي از گناهان است از آنجايي كه مطابق ميل شهواني او است در نظرش آن قدر زينت مي‌دهم تا به تدريج از اهميت محذور و زشتي آن كاسته و هم چنان مي‌كاهم تا يكباره تصديق به خوبي آن نموده و مرتكبش شود.
نظير آيه فوق، آيه" يَعِدُهُمْ وَ يُمَنِّيهِمْ وَ ما يَعِدُهُمُ الشَّيْطانُ إِلَّا غُرُوراً" «3» و همچنين آيه" فَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ" «4» مي‌باشد.

[قلمرو اغوا و اضلال شيطان، ادراك انساني و ابزار كار او عواطف و احساسات بشري است] ... ص : 47

همه اين آيات بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد دلالت دارد بر اينكه ميدان عمل تاخت و تاز شيطان همانا ادراك انساني، و ابزار كار او عواطف و احساسات بشري است. و به شهادت آيه" الْوَسْواسِ الْخَنَّاسِ الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ" «5» اوهام كاذب و افكار باطل را شيطان در نفس انسان القا مي‌كند.
البته اين القائات طوري نيست كه انسان آن را احساس نموده ميان آنها و افكار خودش فرق بگذارد، و آن را مستند به كسي غير از خود بداند، بلكه بدون هيچ ترديدي آن را نيز افكار خود دانسته و عينا مانند دو دو تا چهار تا و ساير احكام قطعي از خود و از رشحات فكر خود مي‌داند. و هيچ منافاتي ندارد كه افكار باطل ما هم مستند به خود ما باشد و هم بگوييم كه
__________________________________________________
(1)سوره اعراف آيه 17
(2)سوره حجر آيه 39
(3)وعده‌شان مي‌دهد و اميدوارشان مي‌كند، و ليكن شيطان وعده‌شان نمي‌دهد مگر به فريب.
سوره نساء آيه 120
(4)پس شيطان عمل‌هايشان را در نظرشان زينت داد. سوره نحل آيه 63
(5)سوره ناس آيه 5
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 48
شيطان آن را در ما القا كرده، همانطوري كه بسياري از افكار و تصميمات ما در اثر خبري كه ديگري داده و يا حكمي كه كرده در ما پديد آمده است، و ما در عين حال آن را از خود سلب ننموده استقلال و اختيار خود را در آن انكار نمي‌نماييم، و اگر آن فكر و آن تصميم را عملي كرديم و توبيخ و سرزنشي بر آن مترتب شد تقصير را به گردن كسي كه آن خبر را آورده و يا آن دستور را داده نمي‌اندازيم. ابليس هم در قيامت همه گناهان را به گردن خود بشر مي‌اندازد و قرآن از او چنين حكايت مي‌كند:" وَ قالَ الشَّيْطانُ لَمَّا قُضِيَ الْأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَ وَعَدْتُكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ وَ ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلَّا أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي فَلا تَلُومُونِي وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ ما أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَ ما أَنْتُمْ بِمُصْرِخِيَّ إِنِّي كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ إِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ" «1».
بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد در اين آيه شيطان گناه و ظلم را به خود بشر نسبت داده و از خود سلب كرده، و خود را به تمام معنا بي‌طرف قلمداد نموده، و گفته است" تنها كاري كه من كرده‌ام اين بوده كه شما را به گناه دعوت كرده و به وعده دروغي دلخوش ساختم". آيه شريفه" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ" «2» نيز هر قدرت و سلطنتي را از ابليس نفي نموده، فعاليت‌هاي او را تنها در كساني مؤثر مي‌داند كه خودشان با پاي خود به دنبال شيطان به راه بيفتند. نظير آيه فوق آيه شريفه" قالَ قَرِينُهُ رَبَّنا ما أَطْغَيْتُهُ وَ لكِنْ كانَ فِي ضَلالٍ بَعِيدٍ" «3» است كه از قول ابليس حكايت مي‌كند كه در قيامت مي‌گويد:
پروردگارا من او را به نافرمانيت مجبور نكردم بلكه او خودش در گمراهي بعيدي بود.

[تصرفات ابليس در ادراك انسان تصرف طولي است نه عرضي و با استقلال انسان در كارهايش منافاتي ندارد] ... ص : 48

خلاصه سخن اينكه: تصرفات ابليس در ادراك انسان تصرف طولي است، نه در عرض تصرف خود انسان، تا منافات با استقلال انسان در كارهايش داشته باشد، او- بطوري كه از آيه
__________________________________________________
(1)شيطان پس از آنكه حساب خلايق رسيده شد مي‌گويد: خداوند در دنيا در باره اين (بعث و نشور و اين بهشت و دوزخ) به شما وعده حق داد و من (به باطل) وعده‌تان دادم و خلف وعده كردم و ليكن شما را در گمراهي مجبور نكردم، اين شما بوديد كه به اختيار، دعوتم را پذيرفتيد، پس مرا سرزنش مكنيد، بلكه خود را ملامت كنيد، و امروز من نمي‌توانم به فرياد شما برسم هم چنان كه شما هم نمي‌توانيد بداد من برسيد. امروز كفر مي‌ورزم و انكار مي‌كنم اعتقادي را كه شما در باره من داشتيد و مرا شريك خداي تعالي مي‌پنداشتيد. آري، براي ستمكاران عذابي است دردناك. سوره ابراهيم آيه 22
(2)بطور مسلم تو بر بندگان من تسلطي نخواهي داشت، مگر آن گمراهاني كه به ميل خود تو را پيروي مي‌كنند. سوره حجر آيه 42
(3)سوره ق آيه 27
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 49
" 16" سوره" اعراف" و آيه" 39" سوره" حجر" استفاده شد- تنها مي‌تواند چيزهايي را كه مربوط به زندگي مادي دنيا است زينت داده و به اين وسيله در ادراك انسان تصرف نموده، باطل را به لباس حق در آورد، و كاري كند كه ارتباط انسان به امور دنيوي تنها به وجهه باطل آن امور باشد، و در نتيجه از هيچ چيزي فايده صحيح و مشروع آن را نبرد. و معلوم است كه چنين كسي در طرز تفكرش و در طرز استفاده از امور دنيوي و همچنين اسباب مربوط به زندگي، خود را مستقل دانسته، و همين فكر او را به كلي از حق و زندگي صحيح و حقيقي غافل مي‌سازد.
وقتي انسان كارش به جايي رسيد كه از هر چيزي تنها وجهه باطل آن را درك كند، و از وجه حق و صحيح آن غافل شود رفته رفته دچار غفلتي ديگر مي‌گردد كه ريشه همه گناهان است و آن غفلت از مقام حق تبارك و تعالي است. خداي تعالي در باره اينگونه اشخاص مي‌فرمايد:
" وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ" «1».
بنا بر اين، خود را مستقل ديدن، و از پروردگار خود غافل شدن، و جميع اوهام و افكار باطل و هر شرك و ظلمي كه مترتب و متفرع بر آن است همه از تصرفات شيطان است. گر چه چنين شخصي از آنجايي كه خود را مستقل مي‌داند اين اوهام و افكار را هم از خود دانسته، و شرك و ظلم را نيز عمل خود مي‌پندارد. و بايد هم چنين بپندارد، زيرا معني فريب شيطان خوردن و در تحت ولايت او در آمدن همين است كه گمراه بشود و نداند چه كسي او را گمراه كرده" إِنَّهُ يَراكُمْ هُوَ وَ قَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لا تَرَوْنَهُمْ إِنَّا جَعَلْنَا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ" «2».

[ولايت شيطان بر آدميان در ظلم و گناه و ولايت ملائكه بر آدميان در اطاعت و عبادت] ... ص : 49

قرآن كريم نظير اين ولايتي را كه شيطان در گناه و ظلم بر آدميان دارد براي ملائكه در اطاعت و عبادت اثبات نموده، مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ، نَحْنُ أَوْلِياؤُكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا" «3» البته اين دو نوع ولايت منافاتي با ولايت مطلق پروردگار كه آيه
__________________________________________________
(1)ما بسياري از جن و انس راي آفريده‌ايم كه پايان كارشان به دوزخ منتهي مي‌شود، اينان كسانيند كه با داشتن دل نمي‌فهمند، و با داشتن چشم نمي‌بينند، داراي گوش‌هايي هستند ليكن با آن نمي‌شنوند.
اينان مانند چارپايان بلكه گمراه‌تر از چارپايانند، آنان غفلت‌زدگانند. سوره اعراف آيه 179
(2)او و گروه وي بطور مسلم شما راي از آنجايي كه خودتان احساس نكنيد مي‌بينند، آري ما شيطان‌ها راي اولياي كساني قرار داده‌ايم كه ايمان نمي‌آورند. سوره اعراف آيه 27
(3)كساني كه گفتند پروردگار ما خدا است و پاي گفته خود هم ايستاده و استقامت نمودند فرشتگان بر آنان نازل شده نويد مي‌دهند كه مترسيد و غمگين مباشيد، و به بهشتي كه خدايتان وعده داده دلخوش باشيد (و مطمئن بدانيد كه) ما در زندگي دنيا اولياي شما هستيم. سوره حم سجده آيه 31
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 50
" ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا شَفِيعٍ" «1» آن را اثبات مي‌كند ندارد.
باري، اين ولايت همان احتناك و لگام زدني است كه شيطان وعده داده، و قرآن از او چنين حكايت مي‌كند:" قالَ أَ رَأَيْتَكَ هذَا الَّذِي كَرَّمْتَ عَلَيَّ لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ إِلَّا قَلِيلًا، قالَ اذْهَبْ فَمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ فَإِنَّ جَهَنَّمَ جَزاؤُكُمْ جَزاءً مَوْفُوراً، وَ اسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِكَ وَ أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِكَ وَ شارِكْهُمْ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ وَ عِدْهُمْ وَ ما يَعِدُهُمُ الشَّيْطانُ إِلَّا غُرُوراً" «2» و بطوري كه از آيات قرآن بر مي‌آيد براي او لشكري است كه او را در هر كاري كه بخواهد مدد مي‌كنند، از آن جمله آيه شريفه" إِنَّهُ يَراكُمْ هُوَ وَ قَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لا تَرَوْنَهُمْ" «3» است. و اگر در آيه" وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ" گمراهي همه را به خود او نسبت داده براي اين است كه هر قدر هم لشكريانش زياد و نقشه اعمال آنها مختلف باشد نتيجه اعمالشان كه همان وسوسه در دلها و گمراه ساختن مردم است يكي است، هم چنان كه مساله توفي و گرفتن جان‌ها را هم به ملك الموت نسبت داده و فرموده:" قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ" «4» و هم به اعوانش مستند كرده و فرموده:" حَتَّي إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا وَ هُمْ لا يُفَرِّطُونَ" «5».

[بعضي از لشكريان ابليس از جنس بشرند] ... ص : 50

از آيه" الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ" «6» هم بر مي‌آيد كه لشكريانش همه از جنس خود او يعني از طايفه جن نيستند، و بعضي از آنان از جنس بشرند،
__________________________________________________
(1)نيست براي شما غير از خداوند دوست و مددكاري. سوره سجده آيه 4
(2)شيطان به پروردگار خود گفت: مرا خبر ده آيا اين است آنكه بر من برتري و فضيلت دادي؟
حتما اگر تا روز قيامت زنده‌ام بگذاري همه فرزندان وي را جز اندكي لگام خواهم زد خداي متعال فرمود:
برو كه هر كه از ايشان تو را پيروي كند جزاي او و تو جهنم خواهد بود كه سزايي است تمام، حال هر كه را كه توانستي به آواز خودت بكشان و با سواران و پيادگان خود آنان را محاصره كن و در مالها و فرزندانشان شريك شو و وعده‌هاي دروغيشان ده، آري شيطان پيروان خود را جز به دروغ و فريب وعده نمي‌دهد. سوره اسري آيه 64 [...]
(3)سوره اعراف آيه 26
(4)بگو شما را ملك الموتي قبض روح مي‌كند كه از طرف پروردگار موكل بر شما است. سوره سجده آيه 11
(5)تا آنكه يكي از شما را مرگ فرا رسد فرستادگان ما او را قبض روح مي‌كنند، و در اين ماموريت كوتاهي نمي‌نمايند. سوره انعام آيه 61
(6)آنكه در دل مردم وسوسه مي‌كند چه آن شيطان از جنس جن باشد يا انسان. سوره ناس آيه 6
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 51
هم چنان كه از آيه" أَ فَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِي وَ هُمْ لَكُمْ عَدُوٌّ" «1» استفاده مي‌شود كه وي نيز مانند ساير جانداران، ذريه و فرزند دارد، و اما اينكه كيفيت پيدايش فرزندان او چگونه است؟
معلوم نيست، و آيه مزبور از آن ساكت است.
از آيات كريمه قرآن در باره ابليس و خصوصيات كارهاي او و لشكريانش دو نكته ديگر استفاده مي‌شود: يكي اين است كه لشكريان او در كندي و تندي در عمل همه مثل هم و برابر هم نيستند، بعضي تند و بعضي كند هستند، به شهادت اينكه در جمله" وَ أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِكَ" بعضي از لشكريان او را سواره و بعضي را پياده معرفي كرده است.
نكته ديگر اينكه لشكريان او از جهت اجتماع و انفراد در عمل نيز مختلفند، بعضي تنها كار مي‌كنند و بعضي به كمك يكديگر كاري را از پيش مي‌برند، به دليل آيه" وَ قُلْ رَبِّ أَعُوذُ بِكَ مِنْ هَمَزاتِ الشَّياطِينِ، وَ أَعُوذُ بِكَ رَبِّ أَنْ يَحْضُرُونِ" «2» و احتمالا آيه" هَلْ أُنَبِّئُكُمْ عَلي مَنْ تَنَزَّلُ الشَّياطِينُ تَنَزَّلُ عَلي كُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٍ يُلْقُونَ السَّمْعَ وَ أَكْثَرُهُمْ كاذِبُونَ" «3».

[خلاصه بحث در باره شيطان و وسوسه اندازي او] ... ص : 51

خلاصه بحث اين شد كه: ابليس موجودي است از آفريده‌هاي پروردگار كه مانند انسان داراي اراده و شعور بوده و بشر را دعوت به شر نموده و او را به سوي گناه سوق مي‌دهد.
اين موجود قبل از اينكه انساني به وجود آيد، با ملائكه مي‌زيسته و هيچ امتيازي از آنان نداشته است و پس از اينكه آدم (ع) پا به عرصه وجود گذاشت وي از صف فرشتگان خارج شده بر خلاف آنان در راه شر و فساد افتاد، و سرانجام كارش به اينجا رسيد كه تمامي انحرافها، شقاوتها، گمراهيها و باطلي كه در بني نوع بشر به وقوع بپيوندد همه به يك حساب مستند به وي شود، بر عكس ملائكه كه هر فردي از افراد بشر به سوي غايت سعادت و سر منزل كمال و مقام قرب پروردگار راه يافته و مي‌يابد هدايتش به يك حساب مستند به آنها است.
مطلب ديگري كه از بحث ما بدست آمد اين بود كه ابليس را در كارهايش اعوان و ياراني است از فرزندان خود و از جن و انس كه هر كدام به طريق خاصي اوامر او را اجرا مي‌كنند و او به آنان دستور مي‌دهد كه در كار بني نوع بشر مداخله نموده از دنيا و هر چه در آن
__________________________________________________
(1)آيا با اين حال او و بچه‌هاي او را سواي من اولياي خود اتخاذ مي‌كنند، با اينكه آنان دشمنان شمايند؟ سوره كهف آيه 50
(2)و بگو پروردگارا پناه مي‌برم به تو از وسوسه‌هاي شيطان‌ها، و پناه مي‌برم به تو از اينكه به نزد من آيند. سوره مؤمنون آيه 98
(3)آيا شما را خبر بدهم از اينكه شيطان‌ها بر چه كساني نازل مي‌شوند آنان نازل مي‌شوند بر هر دروغ‌ساز گناه پيشه، كساني كه مسموعات خود را نشر مي‌دهند و بيشترشان دروغگويند. سوره شعراء آيه 223
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 52
است هر چيزي كه با زندگي بشر ارتباط دارد در آن تصرف نموده، باطل آن را به صورت حق و زشت آن را به صورت زيبا وانمود كنند، ايشان نيز اوامر او را امتثال نموده در دلهاي بشر و در بدن‌هاي‌شان و در اموال و فرزندان و ساير شؤون زندگي دنيوي‌شان به گونه‌هاي مختلفي تصرف مي‌كنند، گاهي دسته جمعي و گاهي منفرد، زماني به كندي و زماني ديگر بسرعت، گاهي بدون واسطه و گاهي به وسيله اطاعت و زماني به وسيله معصيت به كار گمراه ساختن او مي‌پردازند.
و نيز بدست آمد كه تصرفات ابليس و لشكريان او طوري نيست كه براي بشر محسوس باشد- يعني بفهمد كه چه وقت ابليس در دلش وارد مي‌شود و چگونه افكار باطل را در قلب وي القا مي‌كند، و يا اذعان كند كه اين فكر از خودش نيست و شخص ديگري در دل او القا كرده- پس نه كارهاي شيطان و لشكرش مزاحم رفتار انسان است و نه ذوات و اشخاص ايشان در عرض وجود وي مي‌باشد جز اينكه خداوند به ما خبر داده كه ابليس از جن است و او و لشكرش از آتش آفريده شده‌اند و به هر حال گويا آغاز و انجام وجود وي با هم اختلاف دارد.

بحث عقلي و قرآني [(مناظره‌اي كه شارح اناجيل نقل كرده و در تورات ذكر شده كه بين ابليس و ملائكه واقع شده است)] ... ص : 52

اشاره

در تفسير روح المعاني از شهرستاني و او از شارح اناجيل اربعه صورت مناظره‌اي را نقل كرده كه بعد از اين حادثه ميان ملائكه و ابليس واقع شده است، اين مناظره در تورات نيز ذكر شده، و آن اين است كه ابليس به ملائكه گفت: من به فرضي كه قبول كنم و تسليم شوم كه خالق و ايجاد كننده‌اي مرا به وجود آورده نسبت به كارهاي او اشكال‌هايي دارم:
اول اينكه مي‌پرسم چه حكمتي در خلقت و آفرينش عالم است، مخصوصا با اينكه خدا مي‌دانست كه اگر كفار خلق شوند مستوجب آتش خواهند بود پس چرا ايشان را آفريد و منظورش از آفرينش آنان چه بود؟
دوم اينكه چرا بندگان را مكلف به تكاليف كرد و با اينكه از امتثال آنان نفعي عايدش نمي‌شود؟ چرا آنان را گرانبار ساخت؟ و اگر منظورش فايده رساندن بر بندگان بود چرا با اينكه مي‌توانست اين فايده را بدون تكليف نرسانيد؟
سوم اينكه بر فرض كه به خاطر فايده و نفعي مرا مكلف به معرفت و اطاعت خود كرد، تكليف كردن من به اينكه بر آدم سجده كنم چرا؟
چهارم اينكه پس از آنكه من زير بار نرفتم و با ترك سجده نافرمانيش كردم چرا لعنتم كرده عقابم را واجب نمود؟ با اينكه لعنت و عقاب من به حال خود او و به حال ديگران كمترين ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 53
سودي ندارد و براي من بزرگترين ضررها را به بار مي‌آورد؟
پنجم اينكه گيرم كه در اين نيز مصلحتي باشد مسلط كردن من بر اغواي فرزندان آدم چرا؟
ششم اينكه وقتي از او براي مدتي بس طولاني مهلت خواستم چرا قبول كرد و در نتيجه عالم را پر از شر و فساد نمود؟ آيا خالي بودن عالم از شر بهتر نبود؟
شارح اناجيل در ذيل اين مناظره گفته است: خداي تعالي از سرادق عظمت و كبريا به وي وحي كرد كه اي ابليس تو مرا هنوز نشناخته‌اي، چون اگر مي‌شناختي اين گونه جسورانه بر من خرده نمي‌گرفتي و مي‌دانستي كه بر من در هيچ يك از افعالم اعتراضي وارد نيست، زيرا تنها معبود هستم و جز من معبودي نيست، و از آنچه مي‌كنم بازخواست نمي‌شوم.
اين بود آنچه كه آلوسي از شهرستاني از شارح اناجيل نقل كرده است آلوسي سپس اضافه كرده است كه امام فخر رازي در باره اعتراضات ابليس گفته است" اگر اولين و آخرين خلايق جمع شوند نخواهند توانست جوابي از اين اعتراضات بدهند مگر اينكه قائل به حسن و قبح عقلي نباشند".
آن گاه مي‌گويد: در اينجا به ياد داستان شيريني افتادم و آن داستان اين است كه:
روزي سيف الدوله پسر حمدان بر چاكران خويش در آمد و گفت: من امروز بيتي گفته‌ام كه خيال مي‌كنم احدي جز ابو فراس از عهده ساختن بيت دوم آن بر نيايد، اتفاقا آن روز ابو فراس هم در آن مجلس حضور داشت. حضار گفتند: امير بيت خود را بخواند تا بشنويم، سيف الدوله گفت:
" لك جسمي تعله فدمي لم تطله" «1»
ابو فراس بيدرنگ در جواب گفت:
" قال ان كنت مالكا فلي الامر كله" «2»
و «3» مؤلف: آنچه كه در ابتداي كلام سابق ما ذكر شد اين شبهات را تا به آخر دفع مي‌كند، و هيچ احتياجي نيست به اينكه اولين و آخرين خلايق جمع شده و براي دفع آن دست به دست يكديگر دهند، و به گفته امام فخر رازي تازه از عهده دفع آن هم بر نيايند، اينك ما يك
__________________________________________________
(1)من جسم خود را در اختيار تو گذاشتم تا اگر خواستي مريض و عليلش كني، ريختن خونم چرا؟
(2)گفت اگر مالك جسم تو منم همه گونه اختيار آن به دست من است.
(3)روح المعاني ج 8- 7 ص 92 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 54
يك آن شبهات را ذكر نموده و به همان بيان دفع مي‌كنيم:

[در آفريدن خلايق و مخصوصا كفاري كه نتيجه خلقتشان خلود در آتش است چه حكمتي است؟] ... ص : 54

اما شبهه اول كه گفت در آفريدن خلايق و مخصوصا كفاري كه نتيجه خلقت‌شان خلود در آتش است چه حكمتي است؟ در جواب آن مي‌پرسيم اولا آيا مقصود وي از خلايق مطلق خلايق و ما سوي اللَّه است يا فقط انسان؟ و ثانيا مرادش از حكمت، خير و صلاحي است كه فاعل را به فعل واميدارد و يا نتيجه‌اي است كه پس از انجام فعل عايد فاعل مي‌گردد؟ اگر مقصودش شق اول باشد جوابش خوب روشن است، براي اينكه خداي تعالي در فاعليت خود و آفريدن خلايق محتاج به داعي و غرضي كه فاعليتش را تمام كند نيست، بلكه به برهان قطعي فاعليت او تمام بوده و او به ذات خود مبدأ جميع موجودات و منبع جميع خيرات است، و معلوم است كه اقتضاي مبدأ و علت براي ايجاد معلولش اقتضايي ضروري و غير قابل تخلف است، و سؤال از آن به منزله سؤال از جود حاتم و بذل و بخشش هر صاحب ملكه جود است، زيرا همانطوري كه ملكه جود ذاتا اقتضاي ظهور و بروز و بذل و بخشش دارد و در بروز اثرش چيز ديگري مؤثر نيست، و خلاصه همانطوري كه ظهور اثر جود براي آن ضروري است، و خواه ناخواه هر مستحقي به مقدار استعداد و استحقاقش از آن متنعم مي‌شود همچنين اقتضاي ايجاد معلول براي علت و مبدأ آن ضروري است. و همانطوري كه در مساله جود اختلاف مستحقين در نيل به خيرات شخص جواد مربوط به اختلاف استحقاق خود آنان است نه به آن شخص همچنين اختلاف موجودات در مراتب كمال وجودشان مستند به خود آنان است نه به خداوندي كه مبدأ وجود است. پس سؤال از اينكه در خلقت كافر چه حكمتي بوده سؤالي است بيجا.
و اگر مقصودش از حكمت معناي دوم آن است جوابش اين است كه كار خدا را نمي‌توان به كارهاي غير او مقايسه كرد، و آن را محكوم به احكام عقل نمود، مثلا اگر عقل حكم مي‌كند به اينكه فاعل هر فعلي بايد در كاري كه مي‌كند فايده و نتيجه‌اي در نظر داشته باشد در جايي است كه فاعل در صورت نكردن آن كار آن نتيجه عايدش نشود، و بخواهد با انجام آن كار استكمال نموده و به مقدار كمالي كه در آن فعل هست به كمالات خود بيفزايد، و كمبودي را در خود جبران نمايد.
و اما خداوندي كه تمامي كمالات و خيرات در ذاتش مجتمع است لازم نيست كه در كار خود فايده‌اي را در نظر بگيرد، زيرا فايده و نتيجه كارهاي او در ذات او موجود هست، چه آن كار را بكند و چه نكند، گو اينكه فوايد بيشماري هم بر كارهايش مترتب مي‌شود، زيرا اين فوايد مقصود بالاصالة و اولا و بالذات نيست، بلكه مقصود بالعرض است.
و اگر چنانچه ابليس از حكمت خلقت خصوص انسان سؤال كرده و به همين ملاحظه ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 55
در ذيل كلامش گفته:" و با اينكه مي‌دانست كه اگر كفار خلق شوند مستوجب آتش خواهند بود چرا آنان را خلق كرد" جوابش اين است كه: آري، در خلقت انسان حكمت به معناي دوم (نتيجه) وجود ندارد، براي همان كه گفتيم خداي تعالي كه فاعل خلقت انسان است غني بالذات است، و احتياجي به هيچ چيز از ما سواي خود ندارد تا بخواهد با خلقت آن چيز آن احتياج را بر طرف سازد. و ليكن حكمت به معناي اول (داعي) وجود دارد و آن همين است كه ماده‌اي زميني و ناچيز را با تركيب خاصي به جايي برساند كه با پيمودن راه تكامل به گوهري آسماني و شريف مبدل گشته و از نظر مراتب كمال از هر موجود ديگري برتري يابد، و از جهت تقرب به خداوند هيچ موجودي به پايه او نرسد، چنين حكمتي در خلقت انسان وجود دارد. البته نبايد توقع داشت كه تمامي افراد بشر به اين پايه از ترقي برسند، براي اينكه اين موجود هم خودش از اضدادي تركيب يافته، و هم در عالمي به سر مي‌برد كه عالم تزاحم و تضاد است، و علل و اسباب موافق و مخالفي از هر سو احاطه‌اش كرده و نمي‌گذارد همه افراد آن استعداد ذاتي خود را حفظ نموده و از اين گرداب نجات يابند، خواه ناخواه جز عده معدودي از افراد نخبه و برجسته آن به سعادت مطلوب خود نمي‌رسند. اين مطلب اختصاص به جنس بشر ندارد، بلكه جميع موجوداتي كه از مواد موجود در اين نشات تكون يافته و مي‌يابند محكوم به اين حكم هستند، هيچ نوعي از انواع حيوانات، يا نباتات، يا معدنيات نخواهيد يافت كه جميع افراد و اشخاص آن به كمال وجود خود نايل شده باشند، بلكه غالبا افراد در برابر علل و اسبابي كه منافي با تكامل و مانع از پيشرفت آنها است و از نظر عليت و سببيتي كه دارند خواه ناخواه اثر خود را مي‌كنند محكوم گرديده و قبل از رسيدن به كمال خود از بين مي‌روند، و با فرض عليت آن علل ممكن نيست كه جميع افراد انواع به كمال متوقع خود برسند، زيرا فرض اينكه هيچيك از افراد انواع از عوامل منافي با آن متاثر نشوند، مثلا هيچ گياهي از حرارت و برودت و نور و ظلمت و خشكي و رطوبت و سمومات و مواد زمينيي كه منافي با تركيب خاص آن است متاثر نگردد فرضي است كه هم فرض تركيب خاص آن گياه را و هم فرض عليت و سببيت آن عوامل را باطل مي‌سازد، و معلوم است كه ابطال اين دو فرض ابطال نظام كون است- دقت فرماييد-.
خواهيد گفت: آري، اين اشكال هست، و ليكن بطلان مساعي بعضي از افراد و سقوط آنان نيز فرضي است غير قابل قبول.
در جواب گوييم كه: چنين نيست، و در صورتي كه بطلان مساعي بعضي از افراد باعث تكامل بعضي ديگر و رسيدن آنان به سعادت و كمالي كه براي نوع متوقع است بشود هيچ
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 56
اشكال ندارد، زيرا بنا بر فرض ما كه عالم خلقت ظرفيت تكامل همه افراد را ندارد چه عيبي دارد كه در راه حصول افرادي نخبه و با ارزش افراد بي‌ارزشي از بين بروند، و چرا اين عمل را استرباح حقيقي ندانيم، و آن را گزاف و يا تبذير بخوانيم؟ وقتي گزاف است كه از ابتدا غرض از آفرينش آنان اضمحلال و از بين رفتن‌شان باشد. و حال آنكه خداي تعالي انسان را براي اضمحلال نيافريده، بلكه آفريده تا همه افراد آن كامل و همه رهروان به سوي سعادت دنيا و آخرت باشند.
چيزي كه هست از آنجايي كه انسان به وجود نمي‌آيد مگر از تركيب مادي خاصي، و آن تركيب هم به وجود نمي‌آيد مگر در تحت نظام مادي كه در سراسر اجزاي عالم حكمفرما است، و آن اجزا را به هم مرتبط ساخته آنها را مؤثر در يكديگر و متاثر از همديگر نموده است لذا در چنين شرايطي قهرا بعضي از افراد به كمال خود نمي‌رسند و قبل از رسيدن به آن از بين مي‌روند.
پس نبايد اشكال كرد و گفت چرا خداي تعالي كافر آفريده؟ او كافر نيافريده، او هر كه را آفريده غرض اولي و ذاتيش اين بوده كه به سعادت انسانيت نائل آيد، البته غرض و اراده ثانوي و عرضيش هم اين است كه در شرايط ديگري از آن سعادت محروم شود، حال اگر عده‌اي به اختيار خود، خود را در تحت آن شرايط قرار دادند و از سعادت محروم شدند آيا اين محروميت را بايد به خدا نسبت داد؟ و آيا خداي تعالي بخاطر اينكه اين محروميتها پيش نيايد و عده‌اي كارشان به دوزخ نيانجامد اراده اولي و ذاتي خود را هم عملي نسازد؟ و اگر عملي ساخت و در نتيجه اين محروميتها پيش آمد، بصرف اينكه عالم به آن بوده بايد به وي اعتراض كرد و يا كفر و دوزخي شدن كافر را به او نسبت داد؟ حاشا، زيرا گفتيم علت تامه كفر، عوامل و اسباب خارجي بسيار زيادي است كه همه دست بدست هم داده و در آخر اختيار خود كافر هم ضميمه آن شده و كفر را به وجود آورده است، و همين كه پاي اختيار به ميان آمد ديگر نمي‌توان آن را به ديگري نسبت داد.
و اما مساله قضا و قدر خداوند بر كفر، اين نيز به اين طريق جاري شده كه كافر به اختيار خود كفر بورزد، نه به اينكه از او سلب اختيار و اراده شود و او مجبور به قبول كفر گردد درست مانند سنگي كه به هوا پرتاب مي‌شود و آن سنگ بر اثر كشش و جاذبه زمين مجبور به سقوط مي‌شود.

[با اينكه تكليف بندگان براي خداي تعالي نفع و ضرري ندارد چرا خدا بندگان را مكلف ساخته است؟] ... ص : 56

اما شبهه دوم، و اينكه فايده تكليف چيست؟ و با اينكه تكليف براي خداي تعالي نفع و ضرري ندارد چرا بندگان را بدون جهت گرانبار ساخته است؟. ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 57
اين شبهه نيز مغالطه و قياس كردن كار فاعل ناقص و فقير است به كار فاعل تام و غني بالذات، زيرا حكم عقل به اينكه" فاعل بايد فعلي را انجام دهد كه از آن نفعي عايدش شود" در فاعلي است كه ناقص باشد و بخواهد با فعل خود نقص خود را جبران نمايد نه فاعلي كه غني بالذات است، عقل چنين حكم عمومي ندارد كه حتي فاعلي هم كه غني بالذات است و هيچ جهت نقصي در او نيست بايد در فعل خود فايده‌اي را در نظر بگيرد، و از آن منتفع شود، و نيز نمي‌تواند حكم كند به اينكه صدور فعل از چنين فاعلي محال و ممتنع است.
تكليف هم مثل اصل ايجاد به منظور احسان بر بندگان است، زيرا گر چه امري اعتباري و قراردادي است، و در متن آن احكامي كه مربوط به امور واقعي و خارجي است جريان ندارد، و ليكن همين امر اعتباري در عين اعتباري بودنش اين اثر را دارد كه مكلفين را به كمالات تازه‌اي كه فاقد آنند مي‌رساند، پس تكليف رابط ميان دو حقيقت است: حقيقت ناقص انساني (قبل از انجام تكليف) و حقيقت كامل آن (پس از انجام تكليف).
توضيح اين معنا بطور خلاصه اين است كه: مشاهده و برهان اين معنا را ثابت كرده كه تمامي انواع موجودات و نظامي كه در آنها حكمفرما است، و خلاصه جهاني كه ما آن را جهان ماده مي‌ناميم در تحت يك حركت در گردش است، و اين حركت براي هر نوع از انواع موجودات بقا و وجود ممتدي را كه ابتدايش وجود ناقص و انتهايش وجود كامل است ترسيم نموده است، و بين اجزاي اين امتداد در وجود كه نامش بقا است ارتباطي وجودي و حقيقي برقرار است كه جزء سابق را به جزء لاحق رسانيده بدين وسيله آن نوع را از اين منزل به آن منزل سير مي‌دهد، و اين موجود از همان ابتداي وجودش جز براي رسيدن به آخرين مرحله از كمالي كه رسيدن به آن برايش ممكن است در تحت اين حركت قرار نگرفته، مثلا يك دانه گندم كه نوعي از انواع موجودات اين جهان است از همان ابتداي جوانه‌زدن مي‌خواهد به آخرين مرحله از كمال خود رسيده بوته‌اي كامل و داراي سنبل شود. يك نطفه از نوعي از انواع حيوانات از همان ابتداي وجودش به سوي فرد كاملي كه داراي جميع كمالات نوعيه باشد در حركت است، و همچنين ساير موجودات.
و نيز اين معنا ثابت است كه انسان از ميان ساير انواع موجودات از اين ناموس عمومي كه در آنها است استثناء نشده، او نيز از اولين مرحله پيدايش خود متوجه مرتبه انسان كامل و انسان واجد حقيقت سعادت است، حال يا به هدف خود مي‌رسد، و يا در بين راه به موانعي برخورد مي‌نمايد و قبل از رسيدن به آن از بين مي‌رود.
تفاوتي كه انسان با ساير انواع موجودات دارد اين است كه انسان سنخ وجودش طوري ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 58
است كه مجبور است به روش اجتماعي زندگي كند، چنين موجودي براي رسيدن به آن هدف چاره‌اي جز اين ندارد كه يا خودش قوانين و سنني براي اجتماع خود وضع كند، و يا زير بار قوانين ديني برود، و از راه عمل به اين قوانين عقايد و اخلاق و ملكاتي كه ملاك سعادت دنيوي او است، و كارهاي نيكي كه ملاك سعادت اخروي او است كسب نمايد.
از اينجا جواب ابليس كه گفت:" فايده تكليف چيست؟" روشن مي‌گردد، زيرا تكليف در عين اينكه امري است اعتباري اين اثر واقعي را دارد كه بطور نامرئي انسان را تدريجا به سوي كمال و سعادتش سير داده به بهترين و پايدارترين مراحل وجودش مي‌رساند، و قهرا كسي كه از عمل به تكليف سرپيچي نمايد از رسيدن به آن مرتبه از كمال محروم مي‌ماند، عينا مانند يك فرد از ساير انواع موجودات، كه اگر توفيق اسباب ياريش كرد به كمال خود نائل مي‌آيد و گرنه از بين مي‌رود.
بنا بر اين سؤال ابليس در اين باره بي‌شباهت به اين نيست كه كسي بپرسد فايده تغذيه گياهان چيست؟ و يا بگويد: چرا حيوانات با اينكه از بچه‌هاي خود خيري نمي‌بينند توالد و تناسل دارند؟
و اما اينكه گفت:" اگر منظورش فايده رساندن بر بندگان بود چرا با اينكه مي‌توانست اين فايده را بدون تكليف نرسانيد؟" جوابش اين است كه اين گفتار نيز مانند گفتار قبليش مغالطه است، براي اينكه گفتيم تكليف در انسان و در هر موجود ديگري كه قابل تكليف است واسطه بين نقص و كمال وجودي او است، با اين حال اگر مي‌خواهد بگويد چرا براي رساندن نفع بر مكلفين اين راه را اختيار كرده و راه ديگري را اختيار ننموده؟ مي‌گوييم اگر راه ديگري را هم اختيار كرده بود و چيز ديگري غير تكليف را واسطه قرار مي‌داد باز جاي اعتراض او باقي بود كه بگويد چرا اين راه را اختيار كرده؟ و باز در جوابش مي‌گفتيم: علل و اسبابي كه در خصوص نوع بشر وجود دارد اقتضا مي‌كند كه بشر به وسيله عمل تكامل يافته به تكاليفي كه عادتا عمل به آن باعث اصلاح باطن و پاكي درون او مي‌شود گردن نهد.

[چرا خداوند انسان را بدون اينكه مكلف نمايد كامل نساخت و چرا او را كامل نيافريد؟] ... ص : 58

و اگر مي‌خواهد بگويد چرا بشر را از همان ابتداي وجودش كامل نيافريده و بدون تكليف و هيچ واسطه ديگري واجد جميع مراحل سعادت و كمال نكرده؟ جوابش اين است كه لازمه اين حرف بطلان حركات وجودي و ماده و قوه و جميع شؤون امكاني و خلاصه مجرد بودن انسان مادي است، و اين خلف فرض است، زيرا انساني كه مورد نظر ابليس است انساني است مادي و مخلوق از زمين و مواد زميني كه در آغاز وجودش ناقص مي‌باشد و بايد به تدريج دنبال كمالات برود.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 59

[تكليف ابليس و ملائكه به سجده بر آدم براي چه بود و لعن و عقاب ابليس بعد از نافرماني چرا؟] ... ص : 59

و اما شبهه سوم كه گفت" بر فرض كه بخاطر فايده و نفعي مرا تكليف به معرفت و اطاعت خود كرد تكليف كردن من به اينكه بر آدم سجده كنم چرا؟" جوابش بسيار روشن است، براي اينكه خداي تعالي اگر او را امر به سجده كرد براي اين بود كه يا با امتثال آن امر صفت عبوديتش تمام شود، و يا با تمرد از آن، صفت استكبارش تكميل گردد، پس در هر صورت خداوند كار خود را كه تكميل بندگان است انجام داده و ابليس هم وظيفه عبوديت خود را كه استكمال است عملي كرده، الا اينكه ابليس كه مي‌بايد در جانب سعادت تكامل يابد، به اختيار خود در طرف شقاوت تكامل يافته است.
علاوه بر اينكه تكليف ابليس و ملائكه به سجده بر آدم فايده ديگري هم داشت، و آن اين بود كه خداوند به همين وسيله خط مشي آدم و نسل او را تعيين فرمود، زيرا صراط مستقيمي كه خداوند براي بني نوع بشر مقدر كرده بود هرگز پيموده نمي‌شد مگر اينكه بيرون از ذات او كساني باشند كه او را به سوي صراط مستقيم هدايت كنند، و نيز دشمناني باشند كه او را به سوي انحراف از صراط مستقيم دعوت نمايند. و داستان تكليف ابليس و ملائكه به سجده بر آدم اين غرض را تامين نموده، ملائكه در هدايت و شيطانها در ضلالت كمك كار آدمي شدند.
و اما شبهه چهارم كه گفت" پس از آنكه من زير بار نرفتم و با ترك سجده نافرمانيش كردم چرا لعنتم كرد و عقابم را واجب نمود با اينكه لعنت و عقاب من به حال او و به حال ديگران كمترين سودي نداشت؟ ..." جوابش اين است كه آن حقيقتي كه در لعنت و عقاب است از لوازم گناه است، و استكبار بر خداي تعالي ريشه و مولد جميع گناهان است، و با اين حال ابليس نبايد توقع داشته باشد كه بر خداي تعالي استكبار بكند و دچار لعنت و عقاب هم نشود. مساله سود و زيان هم همانطوري كه در سابق اشاره كرديم در كارهاي خداي تعالي جريان ندارد، زيرا هيچيك از كارهاي خداوند نفع و فايده‌اي براي او ندارد تا بگويي كارهايي كه براي او نفعي ندارد صدورش از وي ممتنع است.
خلاصه اينكه اعتراض ابليس شبيه اعتراض كسي است كه در باره شخصي كه سمي را خورده و خود را به اختيار خود هلاك كرده بگويد:" چرا خداوند اين سم را شفا و غذايي لذيذ و يا شربتي گوارا نكرد با اينكه هلاكت او براي خداوند كمترين سودي نداشته و براي شخص مسموم بزرگترين ضررها را داشت؟" و معلوم است كه صاحب اين اعتراض تا چه اندازه در باره علل و اسبابي كه خداوند در عالم صنع و ايجاد به كار انداخته جاهل است.
بطور كلي هيچ حادثه‌اي در عالم وجود رخ نمي‌دهد مگر اينكه حدوث آن مربوط به علتي از سلسله علل است، و تخلف آن حادثه از آن علت محال است، گناه هم عينا مانند
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 60
سمومات اثر غير قابل تخلفي دارد، اگر سمومات اعتدال مزاج را از بين مي‌برد و مجاري جهاز هاضمه را آلوده نموده از كار مي‌اندازد گناه هم روح گنهكار را آلوده مي‌سازد، و همانطوري كه توقع اثر نكردن سم در مزاج توقعي است بيجا، همچنين انتظار اينكه اثر گناه بدون شفاعت و يا توبه و يا كار نيكي كه باعث آمرزش آن باشد خنثي گردد، انتظاري است بي‌مورد، و در حقيقت ابطال قانون عليت است كه آن نيز مستلزم انكار همه چيز است. و اما شبهه پنجم كه گفت" بر فرض كه در اين نيز مصلحتي بوده، مسلط كردن من بر اغواي فرزندان او چرا؟" جوابش از آنچه گذشت معلوم است، زيرا گفتيم هدايت و عمل حق و اطاعت و امثال آن وقتي محقق مي‌شود كه ضلالت و باطل و معصيت و امثال آن نيز وجود داشته باشد، و همچنين وقتي دعوت به حق تمام مي‌گردد كه دعوت به باطل هم بوده باشد، وقتي صراط مستقيمي بوجود مي‌آيد كه غير صراط مستقيمي باشد و سالك را بغير آنچه كه صراط مستقيم ميرساند برساند. پس تا زماني كه در روي زمين از جنس بشر افرادي باقي هستند بايد كساني باشند كه آنان را به باطل و بسوي عذاب سعير دعوت كنند و چنين داعياني كه همان ابليس و لشكريان اويند از خدمتگزاران نوع بشري هستند كه خداوند آنان را تنها به مقدار دعوت‌شان مسلط نموده و فرموده:" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ" «1» و از خود ابليس هم حكايت كرده كه در قيامت خطاب به مردم مي‌گويد:" وَ ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلَّا أَنْ دَعَوْتُكُمْ" «2».
و اما شبهه ششم كه گفت" وقتي از او براي مدتي بس طولاني مهلت خواستم چرا قبول كرد و در نتيجه عالم را پر از شر و فساد نمود؟ آيا خالي بودن عالم از شر و فساد بهتر نبود؟" جواب از بخش اول آن (وقتي از او براي مدتي بس طولاني مهلت خواستم چرا قبول كرد) از مطالب گذشته معلوم گشت. و در جواب از بخش دومش (آيا خالي بودن عالم از شر و فساد بهتر نبود) مي‌گوييم: معناي اينكه عالم از شر و فساد خالي باشد اين است كه عالم مادي در عين ماديت مجرد باشد، يعني فعليت‌هاي آن بدون قوه و خير آن بدون شر و نفع آن بدون ضرر و ثباتش بدون تغير و طاعتش بدون معصيت و ثوابش بدون عقاب باشد و فرض چنين عالمي مادي
__________________________________________________
(1)بندگان من فريب تو را نمي‌خورند و دست تو از اغواي آنان كوتاه است، تو تنها گمراهاني را مي‌تواني فريب دهي كه به پاي خود بدنبال تو راه بيفتند. سوره حجر آيه 42
(2)من در دنيا سلطنتي بر شما نداشتم تا در گمراهي مجبورتان كرده باشم، من تنها شما را دعوت كردم. سوره ابراهيم آيه 22
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 61
محال است.

[بيان و توضيح جمله:" لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ" از نظر فلسفه و برهان و وحي] ... ص : 61

جوابي كه خداي تعالي از شبهات ابليس داده اين است كه:" لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ" «1» تازه خود اين جواب هم جوابي است اجمالي زيرا در اين جواب متعرض يك يك شبهات نشده و بطور خلاصه فرموده است، برگشت همه اين شبهات اعتراض بر خداي تعالي است، و مخلوق را حق آن نيست كه بر خالق اعتراض كند، خداي تعالي معبودي است كه جز او معبودي نيست، و كسي را نمي‌رسد كه او را در آنچه مي‌كند مورد بازخواست قرار دهد.
از ظاهر كلام خداي تعالي در اين جواب بر مي‌آيد كه جمله" از آنچه مي‌كنم بازخواست نمي‌شوم" متفرع بر جمله" زيرا معبود منم و جز من معبودي نيست" مي‌باشد. و بنا بر اين، مفاد كلام چنين مي‌شود كه: وجود و انانيت خداي تعالي وقتي بذاته و لذاته برايش ثابت باشد و او معبودي باشد كه مبدأ تمامي عالم از او و معاد آن بسوي او باشد پس او در هيچ فعلي از افعالش جز بذات خود به هيچ فاعل ديگري اتكاء نداشته و در هيچ فعلي محكوم علت غايي ديگري جز ذات خود نمي‌گردد، و قهرا او فاعلي خواهد بود كه در فاعليت ما فوق هر فاعل ديگر و هم خود او غايتي خواهد بود ما فوق همه غايات. هر فاعلي هر كاري را انجام مي‌دهد اتكايش به قوه و نيرويي است كه او ارزانيش داشته، و اما خود او به كسي اتكاء ندارد،" أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً". و هر غايتي از اين جهت داعي بر فعل مي‌شود كه متضمن كمال و خيري است، و خداوند به خير چيزي محتاج نيست، بلكه خير هر چيزي از او است،" بيده الخير". با اين حال چگونه ممكن است سبب كار چنين خداوندي را جستجو كرده و او را در اين باره بازخواست نمود؟ سبب هر كاري يا فاعل است و يا غايت آن و خداي تعالي فاعل هر فاعلي ديگر و غايت هر غايتي ديگر است.
و اما غير خدا هر فاعلي ديگري از آنجايي كه قدرت بر فعلش از ناحيه خدا است، و همچنين هر غايت و خيري كه فاعل از فعل خود انتظار داشته و يا بدست مي‌آورد همه به عنايت او و به تسبيب اسباب و تنظيم عوامل و شرايطي است كه او مي‌كند، از اين جهت مسئول فعل خود بوده و مورد بازخواست قرار مي‌گيرد كه چرا اين عمل را انجام داده است و بيشتر اين بازخواستها از نتيجه و جهت خير و صلاح عمل است، به اين معنا كه در غالب افعال مخصوصا
__________________________________________________
(1)خداوند از آنچه مي‌كند بازخواست نمي‌شود بلكه اين بندگان هستند كه مسئول خواهند بود. سوره انبيا آيه 23
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 62
افعالي كه حسن و قبح و مدح و ذم در آن جريان دارد سؤال مي‌شود كه به چه منظوري اين عمل را كردي؟ و چه خير و مصلحتي در آن ديدي؟.
اين از نظر فلسفه و برهان و وحي، و اما از نظر متكلمين:

[اشاره به ابحاث ممتد متكلمان اشاعره و معتزله در باره افعال خدا و توضيح مسئول نبودن خداوند و بيان يك حقيقت كه روشن كننده مطلب است] ... ص : 62

دانشمندان علم كلام از جهت اختلافي كه در مساله افعال خدا و مسائل متفرع بر آن دارند كه آيا فعل خداي تعالي معلول غرض و هدف مي‌شود يا نه در مساله مورد بحث يعني جوابي كه خداي تعالي از شبهات ابليس داده نيز اختلاف كرده‌اند. اشاعره كه يك طايفه از متكلمين هستند از جهت اينكه اراده گزافي و اسناد شرور و قبايح را به خداوند تجويز كرده‌اند در اين مساله نيز گفته‌اند معناي كلام خدا كه فرمود:" لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ" اين است كه خداي تعالي هر كاري مي‌تواند بكند و لازم نيست كارهاي او مانند كارهاي ما مشتمل بر غرض و نتيجه‌اي باشد، و عقل نمي‌تواند خدا را مانند ديگران محكوم به اين حكم كند.
در مقابل اين طايفه معتزله قرار دارند كه مي‌گويند: فعل بدون غرض و نتيجه، صدورش از خداي تعالي محال است، زيرا چنين فعلي مستلزم لغو و گزاف است، و خداي تعالي كار لغو نمي‌كند.
و چون رأي معتزله در افعال خدا اين بوده لذا در تفسير آيه مورد بحث نيز گفته‌اند:
معناي آيه اين است كه خداي تعالي" حكيم" است و حكيم كسي را گويند كه حق هر ذي حقي را ادا مي‌كند، و معلوم است كه چنين كسي مرتكب قبيح و لغو و گزاف نمي‌شود تا كسي از او بازخواست كند، از كسي بازخواست مي‌شود كه ارتكاب قبيح و لغو و گزاف در باره‌اش احتمال برود.
بايد دانست كه اين بحث آن قدر دامنه‌دار و پر شاخ و برگ است كه هزاران دانشمند از اين دو طايفه و همچنين پيروان‌شان از طوايف ديگر قرن‌ها در پيرامون آن بحث كرده‌اند، و ما را در اين مختصر مجال آن نيست كه اقوال آنان را به تفصيل نقل نموده و در آن نظر كنيم، لذا تنها به يك حقيقت ديگر اشاره نموده و با ذكر آن حقيقت مطلب را روشن ساخته و مي‌گذريم، چون خواننده عزيز با مطالعه آن به افراط اشاعره و تفريط معتزله و پيروان آن دو واقف مي‌گردد.

[تقسيم علوم و مدركات انسان به: علوم كاشف از خارج و علوم اعتباري و ذهني] ... ص : 62

آن حقيقت اين است كه: بطور كلي علوم و تصديقاتي كه ما بدون شك داراي آن هستيم بر دو قسمند: اول علوم و تصديقاتي كه هيچ گونه ارتباطي به اعمال ما نداشته و تنها واقعياتي را كشف نموده و با خارج تطبيق مي‌دهد، چه اينكه ما موجود باشيم و اعمال زندگي فردي و اجتماعي را انجام بدهيم يا نه، مانند تصديق به اينكه عدد چهار جفت است، و عدد يك
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 63
نصف دو است، و عالم موجود است، و در عالم زمين، آفتاب و ماه وجود دارد، حال اين علوم و تصديقات يا بديهي است، و يا نظري منتهي به بداهت است.
قسم دوم علومي است عملي و تصديقاتي است اعتباري و قراردادي كه ما خود، آن را براي كارهاي زندگي اجتماعي‌مان وضع نموده و اعمال اختياري خود را در ظرف اجتماع به آن تعليل نموده، اراده خود را نيز مستند به آن مي‌كنيم. اينگونه علوم از قبيل علوم قسم اول نيستند كه خارجيت داشته ذاتا و حقيقتا با خارج تطبيق شوند، بلكه ما به آنها ترتيب اثر خارجي مي‌دهيم، و اين ترتيب اثر مانند قسم اول ذاتي نيست، بلكه اعتباري و قراردادي است.
اين علوم عبارتند از احكام و قوانين و سنن و شؤون اعتباريي كه در اجتماع معمول گشته و جريان مي‌يابد، مانند ولايت، رياست، سلطنت و ملك و امثال آن. مثلا رياستي كه ما براي زيد اعتبار نموده و مي‌گوييم:" زيد رئيس است" وصفي است اعتباري كه در خارج هيچ برابري جز زيد ندارد، يعني در خارج غير از انساني بنام زيد چيزي بنام رياست وجود ندارد، بخلاف بلندقامتي و سياهي و سفيدي زيد كه در خارج وجود جداگانه‌اي از وجود زيد دارند.
منشا پيدايش اينگونه علوم و تصديقات احتياج بشر به تشكيل اجتماع است، مثلا همين رياست از آنجايي كه بشر مجبور است اجتماعي زندگي كند، به حكم جبر اداره امور جمعيت را به شخص معيني واگذار مي‌كند، تا او هر كاري را در موقع مناسبش انجام دهد، اگر جامعه را به شكل يك بدن فرض كنيم نسبت اين شخص به آن، نسبت سر خواهد بود به بدن، به همين مناسبت براي اينكه مقام شخص مزبور محفوظ بماند و جامعه از آثار و فوايد مقام او برخوردار شود او را به وصف رياست توصيف نموده مي‌گويند:" زيد رأس جمعيت و رئيس آنها است" پس اعتقاد به اينكه زيد رأس و رئيس است اعتقادي است وهمي كه از ظرف وهم به خارج سرايت نمي‌كند، و ليكن ما همين امر وهمي را يك معناي خارجي اعتبار نموده به خاطر مصالح اجتماعي‌مان آثار خارجي بر آن مترتب مي‌كنيم. همه معانيي كه در محيط اجتماع بشري مربوط به اعمال انساني است بر اين قياس است، و همه آنها را خود انسان به خاطر مصلحت زندگيش وضع نموده و در قالب اعتبار ريخته است.
فرقي كه بين اين دو قسم از علوم است اين است كه قسم اول از خارج انتزاع شده و به اعتبار اينكه حقيقتا مطابق با خارج است صدق و به اعتبار اينكه خارج مطابق آن است حق ناميده مي‌شود، و در نتيجه معناي صدق و حق بودن آن اين مي‌شود كه اين حقيقت ذهني عينا همان حقيقتي است كه در خارج است، و آن حقيقت كه در خارج است عينا همين حقيقتي است كه در ذهن است.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 64
و اما قسم دوم جز در ذهن ظرف تحققي نداشته و با خارج انطباق ندارد، جز اينكه مصلحتي از مصالح زندگي ما را وادار ساخته كه آن را معتبر شمرده و خارجي فرضش كنيم، و بطور ادعا منطبق بر خارجش بدانيم و لو اينكه حقيقتا منطبق نباشد. پس رئيس بودن زيد بخاطر يك غرض اجتماعي مثل شير بودن او است بخاطر يك غرض تخيلي شعري، و توصيفي كه ما در جامعه خود از زيد كرده و مي‌گوييم:" زيد در كشور ما و يا شهر ما رئيس است" مانند توصيفي است كه يك شاعر از او كرده و مي‌گويد:" زيد شير است". تمام معاني اعتباري چه تصوري باشد و چه تصديقي همه بر اين قياسند، و اين معاني گر چه منشاشان ذهن خلاقه آدمي است و چيزي در خارج نيست كه ذهن اين معاني را از آن انتزاع نموده و در تطبيق اعمال بر آن اعتماد نمايد الا اينكه از يك جهت ديگر اعتماد بر خارج دارد، و آن اين است كه انسان به وسيله همين امور ذهني و وهمي نواقص خود را جبران نموده به كمال وجوديش و نيز به نتايجي كه بايد برسد مي‌رسد.
و خلاصه، بقاي وجود انسان و رسيدن به مقاصد حقيقي مادي و روحيش او را وادار مي‌سازد كه معاني اعتباري را معتبر شمرده اعمال خود را بر آن تطبيق نمايد و بدين وسيله به سعادت خود نائل آيد، و لذا مي‌بينيم اين احكام بر حسب اختلافي كه جوامع بشري در عقايد و مقاصد خويش دارند مختلف مي‌شود، يك كاري در نظر قطبي‌ها طوري تلقي مي‌شود و در نظر جوامع مناطق استوايي طوري ديگر، شرقي‌ها در آن طوري قضاوت مي‌كنند و غربي‌ها طوري ديگر، شهري‌ها طوري و روستايي‌ها طوري ديگر، حتي چه بسا كارها كه نظريه طبقات مختلف يك جامعه از عوام و خواص، فقرا و اغنيا، موالي و عبيد، رؤسا و مرءوسين، سالخوردگان و خردسالان و مردان و زنان در آن مختلف مي‌شود.
البته در اين ميان اعتباريات ديگري هم هست كه هيچ يك از جوامع و طبقات در آن اختلاف ندارند، و آن احكامي است كه عقل در باره مقاصد عمومي بشر دارد، مانند وجوب تشكيل اجتماع و خوبي عدالت و بدي ظلم و امثال آن.
پس خلاصه اين شد كه قسم دوم از علوم و تصديقات ما نيز اعتماد بر خارج دارد، اگر چه مانند قسم اول مستقيما منطبق بر خارج نباشد.

[تمام علوم و احكام، بر فعل خداي تعالي اعتماد دارد زيرا به عالم خارج كه عالم صنع و فعل خدا است باز مي‌گردند] ... ص : 64

اين معنا كه معلوم شد اينك مي‌گوييم تمامي علوم و احكامي كه ما داريم چه از قبيل قسم اول باشد و چه از قبيل قسم دوم اعتمادش بر فعل خداي تعالي است، زيرا خارجي كه تا كنون مي‌گفتيم تكيه‌گاه علوم ما است، همان عالم صنع و ايجادي است كه خود فعل خداي تعالي است. بنا بر اين، برگشت معناي اينكه مي‌گوييم" عدد يك نصف عدد دو است" به اين
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 65
است كه خداي تعالي دائما در عدد يك و دو به اين نسبت رفتار مي‌كند، و همچنين ساير مثالهايي كه براي تصديقات قسم اول زديم. و در قسم دوم هم برگشت معناي اينكه مي‌گوييم" زيد رئيس است و بايد احترامش كرد" به اين است كه خداي سبحان انسان را طوري آفريده كه به ارتكاز خود اينطور حكم كند و بر طبق حكمش هم عمل نمايد.

[عقل نظري را حاكم بر خدا كردن (عقيده معتزله) خدا را محدود و معلول دانستن است، همانطور كه بي اعتبار دانستن عقل در تشخيص افعال خدا (عقيده اشاعره) به بي اعتباري حكم عقل به وجود صانع منتهي مي‌شود] ... ص : 65

پس جميع احكام عقليي كه ما داريم چه احكام نظريه كه عقل در آن به ضرورت و امكان حكم مي‌كند و چه احكام عملي و حسن و قبحي كه عقل از نظر مصالح و مفاسد حكم به آن مي‌كند همه از فعل خداي تعالي اتخاذ شده است. و با اين حال آيا اين از معتزله لغزش و جرم نيست كه عقل خود را حاكم بر خداي تعالي نموده و اطلاق ذات غير متناهي او را محدود و محكوم به احكام آن كه از محدودات و مقيدات اتخاذ شده بنمايند؟ و آيا اين گناه بزرگي نيست كه با عقل خود قوانيني وضع نمايند و خداي تعالي را محكوم به آن نموده بگويند: بر خداوند واجب است كه چنين كند، و حرام است كه چنان كند؟ و يا آنكه بگويند: فلان عمل از خداوند پسنديده و يا ناپسند است؟ عقل نظري را حاكم بر خدا كردن خدا را محدود كردن است، و محدوديت مساوق با معلوليت است، زيرا حد غير از محدود است، و ممكن نيست كسي خودش نقشه‌ريزي و تحديد حدود ذات خود كند. پس لازمه حرف معتزله اين است كه ما فوق خداي تعالي كسي باشد كه او را محدود به حدودي كرده باشد و عقل عملي را هم حاكم بر خداي تعالي كردن خداي را ناقص دانستن است زيرا ناقص است كه به خاطر استكمال و جبران نواقص خود مجبور است به قوانين و سنن اعتباري تن در دهد- دقت فرماييد-.
لغزش بزرگ ديگر، گفتار اشاعره است كه عقل را در تشخيص افعال خداي تعالي از كار انداخته و احكام نظري و عملي آن را بي‌اعتبار دانسته‌اند. آري، اشاعره در مرحله نظريات، قوانين كليي از مشاهده افعال خداي تعالي استخراج نموده از آن قوانين پي به وجود پروردگار برده و وجودش را بدليل آن قوانين اثبات كرده‌اند، و ليكن پس از فراغت از اثبات خداي تعالي برگشته احكام ضروري عقل را ابطال نموده‌اند، و چنين استدلال كرده‌اند كه عقل كوچكتر از آن است كه به ساحت قدس ربوبي راه يافته و به كنه ذات و خصوصيات صفاتش احاطه پيدا كند، در اثر اين اشتباه بوده كه گفته‌اند: خداي تعالي به ذات خود فاعل نيست، بلكه به اراده فعليه‌اش فاعل است و فعل و ترك نسبت به او يكسان است، و در كارهاي او غرض و نتيجه‌اي نيست، و خير و شر همه مستند به او است. غافل از اينكه اگر بنا باشد احكام عقلي را در خصوصيات افعال خدا و سنن و نواميسي كه در نظام خلقت جاري ساخته ابطال كنيم در كشف
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 66
اصل وجود او نيز ابطال كرده‌ايم، زيرا اگر احكام عقلي در اينجا معتبر نباشد بايد در آنجا نيز معتبر نباشد و اگر در آنجا معتبر است در اينجا چرا معتبر نباشد؟ چطور شد كه عقل در استخراج قوانين كلي عالم و پي بردن از آن قوانين به وجود خداي تعالي حجت است، و ليكن در تشخيص خصوصيات افعال خدا حجت نيست؟.
از اين اشكال مهم‌تر اينكه اگر عقل از تشخيص خصوصيات افعال خدا عاجز باشد پس احكام و قوانيني هم كه از خارج انتزاع مي‌كند با خارج مطابقت ندارد، و اين همان سفسطه‌اي است كه مستلزم بطلان علم و خروج از فطرت انسانيت است، زيرا معناي اينكه يكي از افعال و يا صفات خداي تعالي مخالف با احكام عقلي باشد اين است كه اين احكام با خارج (فعل خدا) مطابقت نداشته باشد، و وقتي ممكن باشد يكي از احكام ضروري عقلي با خارج مطابقت نكند احتمال عدم مطابقت در ساير احكام عقلي نيز وجود دارد، و با چنين احتمالي ديگر براي بشر علمي باقي نمي‌ماند، زيرا در بديهي‌ترين احكام عقلي احتمال خلاف راه دارد، و اين همان سفسطه است.
اين بود اشكالاتي كه بر رأي اشاعره در احكام نظري عقل وارد است.

[جريان احكام عقل عملي در افعال خداي تعالي] ... ص : 66

و اما در احكام عملي عقل- بايد دانست كه اين احكام همانطوري كه مكرر گفته‌ايم مخترعاتي هستند ذهني كه انسان آنها را به منظور رسيدن به مقاصد كمالي و سعادت زندگي خود وضع كرده است، در نتيجه هر عملي را كه با سعادت زندگي او مطابقت و سازگاري دارد به وصف" خوب و پسنديده" توصيف نموده اجتماع را هم به انجام آن امر تشويق مي‌كند. و هر كدام را كه مخالف با سعادت زندگي او بوده به وصف" زشت و ناپسند" توصيف كرده جامعه را از ارتكاب آن نهي و تحذير مي‌نمايد. پس آن نتيجه‌اي كه بشر را مجبور به وضع اين اوامر و نواهي و تشويق و تحذيرها و تقنين اين احكام و اعتبار خوب و بد كارها ساخته همان مصالحي است كه چشم‌پوشي از آن برايش ممكن نبوده است.
با اين حال فرض اينكه عقل احكامي تشريعي داشته باشد كه در متعلق آن هيچ حسن و مصلحتي وجود نداشته باشد فرضي است متناقض الاطراف و غير قابل تصور، و وقتي فرض وجود چنين حكم عقلي غلط باشد فرض اين گونه احكام شرعي نيز غلط خواهد بود، براي اينكه احكامي هم كه خداي تعالي تشريع مي‌كند با احكامي كه ما در بين خود تشريع مي‌كنيم سنخا متحدند، وجوب و حرمت، امر و نهي وعد و وعيد خداي تعالي نيز مانند وجوب و حرمت، امر و نهي و وعد و وعيد ما اعتباري و عناويني است ادعايي، با اين تفاوت كه چون" ادعا عبارت است از خطاي در ذهن" و ساحت مقدس خداي تعالي
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 67
از آن منزه است از اين جهت اين عناوين از خداي تعالي قائم است به ظرف اجتماع، هم چنان كه تمنا و اميد از آنجايي كه به معناي واقعيش از خداي تعالي سر نمي‌زند قائم به مورد مخاطب و در حقيقت از قبيل حرف زدن با كودك به زبان كودكانه است. و ليكن در اين كه صدور اين عناوين از خداي تعالي بخاطر اغراض و نتايجي است هيچ فرقي با صدور آن از خود ما ندارد و عينا مانند احكام خود ما متعلق به انسان اجتماعي و اجتماع مترقي به سوي كمال و خلاصه به انساني است كه با تطبيق عمل با آن احكام سعادت زندگي خود را احراز مي‌نمايد.
پس معلوم شد كه براي كارهاي تشريعي خداي تعالي مصلحت و غرضي، و براي اوامر و نواهيش حسن و قبحي هست، و چنان نيست كه اشاعره مي‌گويند. و به خوبي ثابت گرديد كه گفتار اشاعره به منزله گفتار كسي است كه بگويد: راه خدا به جايي نمي‌رسد، و حال آنكه ضرورت و بداهت حكم مي‌كند به اينكه هر راهي وقتي راه است كه به جايي منتهي گردد، و راه بدون غايت نظير وسط بدون اطراف است. همچنين گفتار ديگرشان كه گفته‌اند:" عمل نيك آن عملي است كه خداوند به آن امر كرده باشد. و عمل زشت آن كاري است كه خدا از آن نهي كرده باشد، حتي اگر به ظلم كه زشتيش از بديهيات عقلي است امر كند نيك مي‌شود و اگر از عدالت كه نيكو بودنش بديهي است نهي كند زشت مي‌گردد" شبيه اين است كه كسي بگويد اگر خداوند آدمي را به سوي هلاكت و نابودي ببرد سعادت زندگيش تامين مي‌شود، و اگر انسان را از سعادت جاودانه زندگي باز بدارد آن وقت است كه سعادت شقاوت مي‌شود.

[با اينكه عقل ما به كنه ذات و صفات خدا نمي‌تواند احاطه يابد، عقل نظري در تشخيص‌هاي خود در باره معارف مربوط به خدا مصيب است] ... ص : 67

پس حق مطلب در اين دو مرحله اين است كه عقل نظري در تشخيصات خود و قضاوتهايي كه در باره معارف مربوط به خداي تعالي دارد مصيب است، زيرا اگر عقل ما چيزهايي از قبيل علم، قدرت و حيات و غير آن را براي خداي تعالي اثبات مي‌كند، و يا موجودات را مستند به وي مي‌داند، و يا صفات فعلي از قبيل رحمت، مغفرت، رزق، انعام و هدايت و غير آن را برايش قائل مي‌شود همه از اين جهت است كه در خود نمونه‌اي از خروار آن كمالات را سراغ دارد، و لذا در عين اينكه علي رغم اشاعره مي‌گوييم عقل در تشخيصات خود مصيب و براهين او معتبر و حجت است ادعا هم نمي‌كنيم كه عقل به كنه ذات و صفات خدا احاطه دارد، بلكه اعتراف مي‌كنيم به اينكه آنچه را كه ما به عقل خود براي او اثبات مي‌كنيم غير آن چيزي است كه در خداي تعالي است. مثلا علمي را كه ما براي خدا اثبات مي‌كنيم از آنجايي كه ما خود محدود هستيم آن نيز محدود است،
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 68
و خداي تعالي بزرگتر از آن است كه حدي او را در خود محدود سازد. و مفاهيم صفاتي كه ما براي او اثبات مي‌كنيم هر كدام قالب معناي خودش است و غير خود را شامل نمي‌شود، مفهوم علم غير از مفهوم قدرت است و همچنين هر مفهومي غير از مفاهيم ديگر است، و چنين مفاهيمي نمي‌تواند آيينه وجود بيكران پروردگار باشد. و ليكن اين معنا باعث نمي‌شود كه ما مانند اشاعره قضاوت و تشخيص عقل را در اين باره معتبر ندانيم، بلكه با توسل به صفات سلبيه اين نقيصه را جبران نموده و در عين اينكه مي‌گوييم خدا عالم است، قادر است، حي است اين را نيز اضافه مي‌كنيم كه خداوند در وصف نمي‌گنجد و بزرگتر از آن است كه در چار ديواري اوصاف و تحديدات ما محصور گردد و در آن محدود شود، و اين خود ما را به حقيقت امر نزديك مي‌سازد.
در تفسير آيه" لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ" «1» پاره‌اي از خطب غراي امير المؤمنين علي (ع) را كه با بهترين بيان اين معنا را مبرهن و روشن ساخته نقل كرده، توضيح داديم- به آنجا مراجعه شود-.

[افعال خداوند معلل به اغراض است. عقل مي‌تواند در احكام تشريعي در پي جستجوي مصالح و مفاسد بر آيد] ... ص : 68

و اما در مرحله عقل عملي- در اين مرحله نيز احكام عقل در افعال تشريعي خداي تعالي جاري مي‌شود، الا اينكه خداي تعالي هر چه را كه تشريع مي‌كند از روي احتياج نيست، بلكه تفضل بر بندگان است تا بدين وسيله حوائج آنان را بر طرف سازد. پس خداي تعالي نيز كارهايش مثل ما معلل به اغراض هست، وقتي مطلب از اين قرار باشد جاي آن هست كه عقل در اطراف احكام تشريعي خدا بحث نموده در پي جستجوي مصالح و مفاسد و حسن و قبح افعال بر آيد، ليكن نه براي اينكه خداي تعالي را محكوم به حكم خود نموده به چيزهايي امر و از اموري نهيش كند، زيرا كه خداي تعالي نيازمند به هيچ كمالي نيست تا به حكمي كه او را به آن كمال برساند محكوم گردد. بلكه همانطوري كه گفته شد براي اين است كه به مصالح و مفاسد كارهاي خود واقف شود، چون مي‌بيند پروردگارش شرايع و سنني برايش تشريع كرده و مانند سلطاني عزيز و مقتدر از او خواسته تا در برابر عظمتش به مراسم عبوديت قيام كند. پروردگاري است منعم كه حيات بنده و مرگ و رزق و تدبير امورش و حساب افعال و پاداش بر حسنات و جزاي بر گناهانش همه در دست او است، لذا فكر مي‌كند- و جاي آنهم هست كه فكر كند- آيا
__________________________________________________
(1)همانا كافر شدند كساني كه قائل به تثليث و سه خدايي هستند، و خداوند را سومي از خدايان مي‌دانند. سوره مائده آيه 73 [...]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 69
معقول است چنين پروردگاري حكمي را بدون دليل متوجه او سازد و يا عذري را بدون دليل از او بپذيرد و يا بي‌جهت جزا و پاداشش دهد؟

[آياتي كه جريان عقل نظري و عقل عملي را در ناحيه پروردگار تاييد مي‌كند] ... ص : 69

علاوه بر اينكه خودش به هدايت ارتكازيش جواب خود را مي‌دهد، از آيات قرآني از قبيل آيه" لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ" «1» و آيه" لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيي مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ" «2» و آيات راجع به احتجاج او در قيامت نيز آن را استفاده مي‌كند.
با اين حال چطور مي‌توان گفت احكامي كه عقل در افعال ما دارد در افعال خداي تعالي جاري نيست؟ اگر احكام عقلي در اين مرحله جريان نداشت خداي تعالي در امثال آيه" إِنَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئاً" «3» و آيه" إِنَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعادَ" «4» و آيه" وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ" «5» و آيات بسيار ديگري" ظلم"،" خلف وعده"،" لهو" و" لعب" و ساير رذائل اجتماعي را كه عقل آن را قبيح مي‌داند از خود نفي نمي‌كرد.
تنها اين سنخ آيات نيستند كه ادعاي ما را در جريان احكام عقلي در افعال خداي تعالي تاييد مي‌كنند بلكه آيات زياد ديگري نيز هست كه اين ادعا را در هر دو مرحله يعني مرحله جريان احكام عقل نظري و مرحله جريان احكام عقل عملي در ناحيه پروردگار تاييد مي‌نمايند.
اما آيات راجع به مرحله اولي- از آن جمله يكي آيه" الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلا تَكُنْ مِنَ الْمُمْتَرِينَ" «6» است. توضيح اينكه در اين آيه فرموده:" حق از ناحيه پروردگار تو است" و نفرموده:" حق با پروردگار تو است" و اين خود دليل بر اين است كه هر قضيه حقي و هر حكم واقعي از فعل خدا اخذ مي‌شود نه اينكه حقي هست و خداوند محكوم است به اينكه كارهاي خود را بر طبق آن انجام دهد و مانند ما آدميان با اين مطابقت
__________________________________________________
(1)تا بعد از فرستادن پيغمبران ديگر حجتي براي مردم بر خدا باقي نماند. سوره نساء آيه 165
(2)تا هر كس هلاك مي‌شود هلاكتش بعد از تمام شدن حجت بوده و اگر هم به نور ايمان زنده مي‌شود زنده شدنش به حجت باشد. سوره انفال آيه 42
(3)همانا خداوند چيزي به مردم ظلم نمي‌كند. سوره يونس آيه 44
(4)و هرگز خدا نقض وعده خويش نخواهد كرد. سوره آل عمران آيه 9
(5)و خلق نكرديم آسمانها و زمين و آنچه ما بين آنها است براي بازي و بيهوده. سوره دخان آيه 38
(6)حق از ناحيه پروردگار تو است، پس ترديد مكن و از دودلان مباش. سوره آل عمران آيه 60
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 70
استدلال بر صحت عمل خود كند. يكي ديگر آيه" وَ اللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ" «1» است كه از آن بر مي‌آيد حكم كردن، حق مطلق او است و هيچ مانعي چه عقلي و چه غير عقلي مانع از حكم او نيست، براي اينكه هر مانعي كه فرض شود فعل خدا و مخلوق او و متاخر از او است نه حاكم و مسلط بر او و نه مؤثر در او.
يكي ديگر جمله" وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" «2» و جمله" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ" «3» و جمله" إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ" «4» است، چون از اين جملات بر مي‌آيد كه خداوند قاهر و غالب است، و كسي است كه هيچ چيزي بر او غلبه و تسلط ندارد و او را از رسيدن به كار خويش باز نمي‌دارد و بين او و كارش حائل نمي‌شود.
و نيز از آن جمله، آيه" أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ" «5» و همچنين آيات ديگري كه همه در افاده اين معنا مطلقند و آيه ديگري هم نيست كه اين آيات را تقييد كرده بگويد:
خداوند در فلان امر محكوم و مغلوب است.
و اگر ما عليه اشاعره مي‌گوييم حكم عقل نظري در افعال خداي تعالي جاري مي‌شود معنايش اين نيست كه خداوند محكوم به احكام عقل مي‌باشد، زيرا همانطوري كه مكرر گفته شد عقل ما با همه آثارش در افعالش كه همان نفس الامر و خارج است تابع خدا و ماخوذ از سنت جاري او است، بلكه معنايش اين است كه عقل مي‌تواند خصوصيات فعل خدا را درك نموده و در اين باره مجهولاتي را كشف نمايد، و اگر عقل چنين قدرتي نمي‌داشت اين همه در قرآن كريم امر به تعقل، تذكر، تفكر، تدبر و امثال آن نمي‌كرد.
و اما آيات راجع به مرحله دوم- از آن جمله يكي آيه" اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ" «6» است كه دلالت دارد بر اينكه در عمل به احكام خداي تعالي
__________________________________________________
(1)و خدا حكم مي‌كند و كسي نيست كه حكم او را تاخير بيندازد. سوره رعد آيه 41
(2)و او يگانه مقتدر است. سوره رعد آيه 16
(3)و خدا بر كار خويش مسلط است. سوره يوسف آيه 21
(4)بدرستي كه خدا به كار خويش مي‌رسد. سوره طلاق آيه 3
(5)بدانيد كه آفرينش از او و زمام امر آن بدست او است. سوره اعراف آيه 54
(6)خدا و رسول را بپذيريد وقتي شما را دعوت مي‌كنند به چيزي كه شما را زنده مي‌كند. سوره انفال آيه 24
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 71
مصالحي است كه حيات مقرون به سعادت آدمي را تامين مي‌كند. و يكي ديگر آيه" قُلْ إِنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ" «1» است كه از آن به خوبي بر مي‌آيد عملي كه في نفسه و با قطع نظر از امر و نهي خدا فحشاء و زشت است خداوند به انجام آن امر نمي‌كند، نه آنكه اشاعره مي‌گفته‌اند كه: اگر خدا امر به چيزي كند ما مي‌فهميم كه آن عمل فحشاء و زشت نيست.
و نيز از آن جمله، آيه" لا تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ" «2» و همچنين آيات بسيار ديگري است كه احكام مجعول را به مصالحي كه در آنها موجود است تعليل مي‌كند، مانند آيات راجع به نماز، روزه، صدقات، جهاد و غير آنها كه چون حاجتي به نقل آن نيست از نقلش خودداري نموده مي‌گذريم.

بحث روايتي [(رواياتي در مورد شيطان و تمرد او از سجده بر آدم و وساوس و تصرفات او ...)] ... ص : 71

اشاره

در تفسير عياشي از داود بن فرقد از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:
ملائكه قبل از داستان آدم ابليس را از جنس خود مي‌پنداشتند، و ليكن خداي تعالي او را مي‌شناخت و با تحريك حميت و عصبيت او آنچه را كه در نفس او پنهان بود آشكار ساخت، و در نتيجه صراحتا گفت:" خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ" «3» و در الدر المنثور است كه ابو نعيم در كتاب حليه و ديلمي از جعفر بن محمد از پدرش و او از جدش از رسول خدا (ص) نقل كرده‌اند كه فرمود: اولين كسي كه دين را به رأي خود قياس كرد ابليس بود. خداي تعالي فرمود تا بر آدم سجده كند، او در جواب گفت:
" من از او بهترم مرا از آتش و او را از گل آفريدي". امام جعفر بن محمد (ع) پس از نقل اين روايت اضافه كرد كه: هر كس امر دين را به رأي خود قياس كند خداوند او را در قيامت با ابليس قرين مي‌سازد، براي اينكه در دنيا همان كاري را كرده كه ابليس كرد. «4»
و در كافي به سند خود از عيسي بن عبد اللَّه قرشي نقل مي‌كند كه گفت: روزي
__________________________________________________
(1)بگو خدا به كار زشت امر نمي‌كند. سوره اعراف آيه 28
(2)به خدا شرك مورز كه شرك ظلمي عظيم است. سوره لقمان آيه 13 [...]
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 9 ط تهران.
(4)الدر المنثور ج 3 ص 72 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 72
ابو حنيفه بر امام صادق وارد شد، حضرت به وي فرمود: اي ابا حنيفه به من خبر رسانده‌اند كه تو به قياس عمل مي‌كني؟ گفت آري عمل به قياس مي‌كنم. حضرت فرمود: زنهار! قياس مكن كه اولين كسي كه قياس كرد ابليس بود، آن موقعي كه گفت:" مرا از آتش و او را از گل آفريدي". «1»
در كتاب عيون اخبار الرضا از امير المؤمنين (ع) نقل كرده كه فرمود: ابليس اولين كسي بود كه كفر ورزيد و منشا پيدايش و انتشار كفر شد. «2»
مؤلف: اين روايت را عياشي نيز از امام صادق (ع) نقل كرده. «3»
در كافي از امام صادق (ع) نقل شده كه در ضمن حديثي فرمود: اولين معصيتي كه حكايت از نخوت دروني مي‌كرد و از روي كبر سر زد از ابليس بود. «4»
مؤلف: بيان اين روايت در سابق گذشت.
در تفسير قمي از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود:" استكبار" اولين معصيتي بود كه خداوند بدان نافرماني شد. «5»
مؤلف: در بيان سابق ما گذشت كه ريشه استكبار انانيت و خود را مستقل از خداي تعالي دانستن است، هم چنان كه روايت قبلي هم اين معنا را داشت.
در نهج البلاغه در ضمن خطبه‌اي كه امام (ع) خلقت آدم را وصف مي‌كند چنين آمده است:" و استادي اللَّه سبحانه الملائكة وديعته لديهم و عهد وصيته اليهم في الاذعان بالسجود له و الخشوع لتكرمته فقال سبحانه: اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ اعترته الحمية و غلبت عليه الشقوة ..." «6».
مؤلف: در اين خطبه نكته‌اي است كه ادعاي قبلي ما را مبني بر اينكه" آدم در اين
__________________________________________________
(1)اصول كافي ج 2 ص 58 ح 20 ط تهران.
(2)عيون اخبار الرضا ج 1 ص 191
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 34 ح 17
(4)اصول كافي ج 2 ص 82
(5)تفسير قمي ج 1 ص 42
(6)خداوند سبحان از ملائكه خواست كه آنچه نزدشان امانت گذاشته بود ادا كنند، و به آنچه به آنان توصيه كرده بود فرمان داد و آن اين بود كه ايمان بياورند به واسطه سجود بر آدم و بواسطه خشوع به كرامت و بزرگواري او، پس فرمود:" به آدم سجده كنيد" در نتيجه همه سجده كردند مگر ابليس كه حميت بر او عارض شد و شقاوت بر وي غلبه كرد. نهج البلاغه فيض الاسلام ص 30
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 73
قصه به عنوان مثالي كه انسانيت را مجسم مي‌سازد ذكر شده و خصوصيتي در شخص او نبوده" تاييد مي‌نمايد و آن نكته اين است كه امام (ع) امر به سجده را متوجه به ابليس و جنود او دانسته و خصوصيتي براي شخص ابليس قائل نشده، و نيز معلوم مي‌شود كه اين داستان در عين اينكه داستان است يك جريان تكويني را حكايت مي‌كند.
در مجمع البيان از امام باقر (ع) نقل كرده كه در معناي جمله" ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَيْمانِهِمْ وَ عَنْ شَمائِلِهِمْ ..." فرمود: منظور از اينكه" از جلو آنان درمي‌آيم" اين است كه آخرت را در نظرشان موهون مي‌سازم. و مراد از اينكه گفت" از پشت سرشان در مي‌آيم" اين است كه آنان را امر مي‌كنم به اينكه اموال را جمع نموده و از دادن حقوق خدا خودداري كنند و آن را براي ورثه بگذارند. و مراد از اينكه گفت:" از طرف راست آنان در مي‌آيم" اين است كه دين آنان را به وسيله جلوه دادن گمراهي‌ها و آرايش شبهات تباه مي‌سازم. و مقصود از اينكه گفت" از طرف چپ آنان در مي‌آيم" اين است كه لذات را آن قدر مورد علاقه‌شان قرار مي‌دهم كه محبت‌شان به آن از هر چيز ديگري بيشتر شود. «1»
در تفسير عياشي از امام صادق (ع) نقل كرده كه فرمود: به آن خدايي كه محمد (ص) را مبعوث كرد عفريت‌ها و شيطان‌ها در اطراف مؤمن بيشتر است از زنبورهايي كه در پيرامون گوشت آمد و شد دارند «2».
در معاني الاخبار از حضرت رضا (ع) نقل كرده كه فرمود: شيطان از اين جهت" ابليس" ناميده شد كه از رحمت خدا بي‌نصيب شد، چون اين كلمه به معناي محروم و مايوس از رحمت خدا است «3».
قمي در تفسير خود مي‌گويد: پدرم براي من حديث كرد از امام صادق (ع) كه شخصي از آن جناب پرسيد: آيا بهشت آدم از باغهاي دنيا بوده و يا از باغهاي آخرت؟ حضرت در جواب فرمود: از باغهاي دنيا بوده و همين ماه و خورشيدي كه بر ما مي‌تابد به آن بهشت مي‌تابيده. و اگر از باغهاي آخرت مي‌بود هرگز از آن اخراج نمي‌شد، چون آخرت خانه خلود است، و پس از آنكه خداوند آدم را در آن بهشت جاي داد همه خوردنيها را به جز يك درخت برايش مباح كرد. چون خلقت آدم طوري بود كه بدون امر و نهي و غذا و لباس و مسكن و نكاح
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 و 4 ص 404 ط تهران.
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 301 ح 111
(3)معاني الاخبار ص 138 ط تهران
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 74
نمي‌توانست بسر ببرد، و سود و زيان خود را جز به راهنمايي خداوند تشخيص نمي‌داد. پس ابليس بر او در آمد و گفت اگر تو و همسرت از اين درخت بخوريد فرشته خواهيد شد و براي هميشه در بهشت خواهيد زيست، و اگر نخوريد خداوند بيرون‌تان خواهد كرد، آن گاه قسم خورد كه خيرخواه آنان است، هم چنان كه خداي تعالي از وي چنين نقل مي‌كند:" ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ إِلَّا أَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ أَوْ تَكُونا مِنَ الْخالِدِينَ وَ قاسَمَهُما إِنِّي لَكُما لَمِنَ النَّاصِحِينَ".
آدم گفته او را پذيرفت و به اتفاق همسرش از آن درخت خورد و كارشان به آنجايي رسيد كه خداي تعالي فرمود:" فَبَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما"، لباسهاي بهشتي‌شان از تن آنان فرو ريخت، ناگزير از برگ درختان بهشتي خود را پوشانيدند، و خداوند خطابشان كرد كه:" أَ لَمْ أَنْهَكُما عَنْ تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ وَ أَقُلْ لَكُما إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُما عَدُوٌّ مُبِينٌ آيا به شما نگفتم كه از اين درخت نخوريد؟ ..." در جواب چنين عرض كردند:" رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ". خداوند در جواب‌شان چنين فرمود:" اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ" يعني تا روز قيامت. «1»
در كافي از علي بن ابراهيم از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: پس از آنكه آدم از بهشت بيرون شد جبرئيل بر او نازل شد و گفت: مگر اين نبود كه خداوند تو را به دست خود آفريد و از روح خود در تو دميد و ملائكه را به سجده بر تو واداشت و كنيز خود حوا را همسرت كرد و در بهشت جاي داده همه آنها را بر تو مباح نمود؟ و مگر اين نبود كه تو را رو به رو خطاب نمود و از خوردن آن درخت نهي كرد؟ با اين حال چرا از آن خوردي و خداي تعالي را نافرماني كردي؟ آدم گفت چه كنم، ابليس فريبم داد و قسم خورد كه من خيرخواه تو هستم، و من كجا خيال مي‌كردم كه يكي از مخلوقات خدا به اسم خدا به دروغ سوگند ياد كند؟ «2» مؤلف: در سوره بقره در ذيل آيات همين داستان تعداد ديگري از روايات راجع به آن نقل شد، و به زودي در جاي مناسب باز هم تعدادي از آن روايات نقل خواهد شد- ان شاء اللَّه تعالي-.
در تفسير قمي از امام صادق (ع) حديثي روايت شده كه آن جناب در ضمن آن حديث اين داستان را چنين نقل كرده‌اند: سپس ابليس گفت: پروردگارا آيا با اينكه تو خداوند
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 43
(2)كافي و تفسير قمي ص 225 و ايضا ص 44- 43
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 75
عادلي و هرگز ستم روا نمي‌داري ثواب اعمال گذشته مرا نمي‌دهي؟ فرمود: از مثوبات آخرت نمي‌دهم و ليكن از لذايذ دنيا هر آنچه بخواهي بگو تا در پاداش عبادتهايت بتو بدهم، ابليس اولين چيزي را كه از خدا درخواست كرد اين بود كه خدايا مرا تا روز قيامت زنده بدار. خداي تعالي نيز درخواستش را پذيرفت. آن گاه درخواست كرد مرا بر فرزندان آدم مسلط كن، اين را نيز پذيرفت. باز هم درخواست كرد كه مرا مانند خون در سراسر وجود آنان راه ده. فرمود: راهت دادم. سپس درخواست كرد براي بشر هيچ فرزندي به وجود نيايد مگر اينكه براي من دو فرزند به وجود آيد، و من آدميان را ببينم و آنان مرا نبينند، و من به هر صورتي كه بخواهم بتوانم در برابر آنان به آن صورت در آيم. خداي تعالي اينها را نيز پذيرفت. ابليس قانع نشد، و گفت خدايا بيشتر از اين به من بده. فرمود: من براي تو و ذريه تو در سينه‌هاي بشر جايي و قرارگاهي دادم.
اينجا ابليس قانع شد و گفت: مرا بس است،" فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ". «1»

[رد اينكه ملائكه و شياطين به تغيير ذات خود قدرت داشته باشند و به صور مختلفه در آيند] ... ص : 75

مؤلف: بحث گذشته ما معناي اين حديث را به خوبي روشن مي‌سازد، و حاجت به توضيح ديگري نيست، و آنچه گفته:" و من به هر صورتي كه بخواهم بتوانم در برابر آنان به آن صورت درآيم" معنايش اين نيست كه من ذات خود را به هر طوري كه بخواهم تغيير دهم، و بيش از اين دلالت ندارد كه من به هر نحوي كه بخواهم در حواس انسان تصرف كنم.
بنا بر اين، اينكه بعضي از علما گفته‌اند" اجماع علما بر اين است كه ابليس و ذريه او از طايفه جن و مانند ساير اجنه اجسامي هوايي و لطيفند و به هر شكلي كه بخواهند در مي‌آيند حتي شكل سگ و خوك ولي ملائكه اجسام لطيفي هستند كه به هر شكلي در مي‌آيند جز به شكل سگ و خوك" «2» سخني نادرست است، زيرا ظاهر اين كلام اين است كه ملائكه و شيطانها قدرت بر تغيير ذات خود دارند و اين حرفي است كه نه از عقل دليلي بر آن هست و نه از نقل، اجماعي هم كه ادعا كرده‌اند در حقيقت اتفاق در فهم است، و چنين اجماعي را اگر خود ما بدست بياوريم حجت نيست تا چه رسد به اينكه ديگران آن را نقل كنند، وقتي اجماعي در كار نبود باقي مي‌ماند كتاب و سنت، و ماخذ قرآني و روايتي اين داستان همان بود كه ما ذكر كرديم، و ديديد كه از آن چنين چيزي استفاده نمي‌شد.
همچنين مساله ذريه ابليس و كثرت آنها چيزي جز اين در دست نيست كه ذريه ابليس
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 34 ط تهران [...]
(2)بحار ج 63 ص 283 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 76
بسيارند و همه از خود او منشعب شده‌اند، اما اين انشعاب از راه تناسلي است كه ما داريم و يا راه تخم‌گذاري و جوجه‌كشي است و يا به نحوي ديگر است براي ما معلوم نيست، و مانند بسياري از چيزها راهي براي فهم آن نداريم.
بله، در بين روايات چند روايت ديده مي‌شود كه دلالت دارند بر اينكه" ابليس با خودش ازدواج مي‌كند و يا تخم مي‌گذارد و جوجه در مي‌آورد، و يا براي ابليس دو ران و يك عضو تناسلي نر و ماده است، كه خودش با خود جفت شده و در هر روز ده بچه مي‌زايد، و بچه‌هايش همه نرند و در بين آنان ازدواج و توالد و تناسل نيست" «1». و ليكن هيچيك از اين روايات قابل اعتماد نيست، زيرا يا مرسل است و يا مقطوع است و يا موقوف، آنهم در مثل اين مطالبي كه در آن جز به آيه محكمه و يا حديث متواتر و يا حديث همراه با قرينه قطعي نمي‌توان اعتماد نمود.
حتي اگر اين روايات با ظاهر قرآن هم منطبق مي‌شد ممكن بود به اين وسيله تصحيح شود، و ليكن مفاد هيچيك از آنها با قرآن منطبق نيست.
در كافي از علي بن ابراهيم از پدرش از ابن ابي عمير از حماد از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمود: هيچ دلي نيست مگر اينكه داراي دو گوش است، بر در يكي از آن دو گوش ملكي است كه آدمي را ارشاد مي‌نمايد، و بر در ديگري شيطاني است كه او را گمراه مي‌سازد، اين يكي مي‌گويد: بكن آن ديگري مي‌گويد: زنهار! مكن. شيطان مي‌گويد معصيت كن و ملك مي‌گويد مكن. و اين گفته خداي تعالي است كه مي‌فرمايد:
" عَنِ الْيَمِينِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعِيدٌ ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ" «2» «3».
در بحار از كتاب شهاب نقل شده كه رسول خدا (ص) فرمود: شيطان در بني نوع آدم مانند خون است كه در همه جاي بدن جريان دارد «4».
در صحيح مسلم از ابن مسعود از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود:
هيچ كسي نيست مگر اينكه خداوند قرين جنيش را بر او موكل نموده. حضار عرض كردند: يا رسول اللَّه! آيا تو هم قرين جني داري؟ فرمود: آري، بر من هم موكل فرموده، الا اينكه خداوند
__________________________________________________
(1)بحار ج 63 ص 306
(2)از طرف چپ و راست به مراقبت او بنشسته‌اند، سخني بر زبان نياورده جز آنكه همان دم رقيب و عتيد بر آن آماده‌اند. سوره ق آيه 18
(3)كافي ج 2 ص 266
(4)بحار ج 63 ص 268
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 77
مرا كمك كرده و او را تسليم من ساخته به طوري كه ديگر مرا جز به خير دعوت نمي‌كند «1».
مؤلف: بعضي‌ها كلمه" أسلم" را كه در روايت است به ضم ميم خوانده و بعضي ديگر به فتح ميم.
در تفسير عياشي از جميل بن دراج نقل شده كه گفت: از امام صادق (ع) پرسيدم آيا ابليس از ملائكه بود و يا مامور بعضي از امور آسمان بوده؟ فرمود: از ملائكه نبود، و ليكن ملائكه او را از جنس خود مي‌پنداشتند، و خدا مي‌دانست كه او از آنها نيست و در آسمان ماموريتي نداشت و شخصيت و احترامي هم نداشت.
جميل بن دراج مي‌گويد: از خدمت امام مرخص شده نزد طيار آمدم و آنچه را شنيده بودم برايش بازگو كردم. وي گفت چطور از ملائكه نبود و حال آنكه خداي تعالي به ملائكه امر كرد كه بر آدم سجده كنند؟ ناگزير برخاسته خدمت امام آمديم، طيار همين سؤال را از آن جناب كرد. حضرت در جواب فرمود: آيا خطابي كه خداي تعالي مكرر به مؤمنين كرده و فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" شامل منافقين هم مي‌شود يا نه؟ طيار در جواب اعتراف كرد به اينكه شامل منافقين بلكه شامل اهل ضلالت و هر كسي كه اقرار ظاهري به دعوت اسلام داشته باشد مي‌شود «2» مؤلف: اين حديث رد بر رواياتي است كه مي‌گويد ابليس از ملائكه بوده و يا خازن آسمان پنجم يا خازن بهشت بوده است.

[دو دسته روايات مربوط به تصرفات ابليس و كيفيت تصرف او در شعور آدمي] ... ص : 77

بايد دانست كه روايات مربوط به تصرفات ابليس و اينكه چگونه در شعور آدمي تصرف مي‌كند از طرق شيعه و سني بسيار است، و اين روايات دو قسمند: يكي رواياتي كه تصرفي از تصرفات ابليس را بدون تفسير ذكر مي‌كند. و ديگر رواياتي كه تصرفي از تصرفات وي را ذكر نموده و تا اندازه‌اي آن را تفسير مي‌كند.
از جمله روايات دسته اول يكي روايتي است كه مرحوم كليني در كافي از امير المؤمنين (ع) نقل كرده كه آن حضرت فرمود: دستمال گوشت را در خانه نگذاريد كه جاي شيطان است، و خاك در پشت در نريزيد كه شيطان آنجا منزل مي‌كند «3».
و نيز در كافي از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: بر بالاي هر پلي
__________________________________________________
(1)صحيح مسلم ج 17 ص 157
(2)تفسير عياشي ج 1 ص 34 ط تهران
(3)فروع كافي ج 6 ص 531
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 78
شيطاني است، پس هر وقت به آنجا عبورت افتاد" بسم اللَّه" بگو تا شيطان از تو دور شود. «1»
و نيز از امير المؤمنين (ع) نقل كرده كه فرمود: خانه شيطان در خانه‌هاي شما، تار عنكبوت است. «2»
و از امام صادق و يا امام باقر (ع) نقل كرده كه فرمود: در حال ايستاده آب مياشام و در آب راكد بول مكن، و دور قبر مگرد، و به تنهايي در خانه‌اي به سر مبر، و با يك لنگه كفش راه مرو، زيرا در اين احوالي كه گفته شد شيطان از هر حال ديگري به سوي بندگان خدا شتابان‌تر است. «3»
و نيز از امام صادق (ع) نقل كرده كه فرمود: هر وقت و هر جا اسم خدا برده شود شيطان دور مي‌گردد، و اگر در موقع جماع اسم خدا برده نشود شيطان نيز آلت تناسلي خود را داخل مي‌كند، و در عين اينكه نطفه از يكي است عمل از هر دو خواهد بود. «4»
و در تفسير قمي از امام صادق (ع) نقل شده كه فرمود: هر چيزي كه از مال حرام بدست آيد شيطان در آن شريك است «5».
و در حديثي آمده كه: هر كس در حال مستي بخوابد عروس شيطان است «6».
مؤلف: آيه شريفه" إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ" «7» را هم بايد از اين باب شمرد.
و از جمله روايات قسم دوم روايتي است كه در كافي از امام باقر (ع) نقل شده كه فرمود: غضب آتشي است كه شيطان در دل آدمي روشن مي‌كند. «8»
و از رسول خدا (ص) نقل كرده كه فرمود: شيطان در درون آدمي مانند خون جريان دارد، پس مجاري او را با گرسنگي تنگ كنيد «9».
در كتاب محاسن از حضرت رضا (ع) از پدران بزرگوارش از علي
__________________________________________________
(1 و 2)فروع كافي ج 6 ص 532
(3)فروع كافي ج 6 ص 534 ح 8
(4)فروع كافي ج 5 ص 501 ذيل حديث 3 و بحار ج 63 ص 202 ح 23 به نقل از تهذيب
(5)تفسير قمي ج 2 ص 22
(6)بحار الانوار ج 79 ص 148 ح 58 به نقل از جامع الاخبار
(7)سوره مائده آيه 90 [...]
(8)اصول كافي ج 2 ص 305- 304 حديث 12
(9)المحجة البيضاء ج 3 ص 33 ط تهران
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 79
(ع)نقل شده كه در ضمن حديثي فرمودند: اما سرمه شيطان خواب و شربتش غضب و مكيدنيش دروغ است «1».
و نيز در حديثي آمده كه موسي (ع) شيطان را ديد كه كلاه بلندي بر سر دارد، علت آن را سؤال كرد گفت با اين كلاه دلهاي بني آدم را صيد مي‌كنم. «2»
در كتاب مجالس ابن الشيخ از حضرت رضا (ع) از پدران بزرگوارش نقل شده كه فرموده‌اند: ابليس از زمان آدم تا زمان حضرت مسيح (ع) به سراغ انبيا (ع) مي‌آمد و با آنان به گفتگو مي‌پرداخت، و از ايشان پرسش مي‌نمود، و با هيچكدام به قدر حضرت يحيي مانوس نبود. روزي يحيي بن زكريا به وي گفت اي ابا مره مرا به تو حاجتي است، گفت تو بزرگتر از آني كه از من چيزي بخواهي و تو را رد كنم، مطمئن باش كه هر چه بخواهي دست رد به سينه‌ات نمي‌زنم. يحيي گفت دلم مي‌خواهد دام‌هايي را كه با آن بني نوع بشر را صيد مي‌كني به من نشان دهي. ابليس گفت: با كمال افتخار اطاعت مي‌كنم، و فردا آنها را به نظرت مي‌رسانم. صبح فرداي آن روز يحيي (ع) در خانه خود نشست و در انتظار وعده ابليس بود، و در خانه را محكم به روي خود بسته بود كه ناگاه ابليس از سوراخي كه در خانه او بود درآمد و در برابرش قرار گرفت. يحيي ديد كه ابليس از صورت، ميمون و از بدن، خوك است، شكاف چشمها و لبهايش بر خلاف معمول از بالا به پايين و فواصل دندانهايش زياد و استخوان فك بالا و پايين او به هم چسبيده است، و ديد كه چهار دست دارد، دو دست در سينه و دو دست در شانه، غوزك پاهايش در جلو و انگشتان آن در عقب است، قبايي بر تن و كمربندي بر كمر دارد كه تارهاي آن رنگارنگ است، و در دست او زنگي بزرگ و بر سرش كلاهخودي است كه آهني شبيه به قلاب از آن آويزان است.
يحيي (ع)پس از تماشاي اين منظره پرسيد: اين كمربند چيست كه بر كمر داري؟ گفت اين كيش مجوسيت است كه من خود آن را درست كرده و در نظر مجوسيان زينتش دادم. پرسيد چرا تارهاي آن رنگارنگ است؟ گفت اين رنگها انواع آرايش زنان است، زنان خود را به انواع مختلفي مي‌آرايند تا يكي از آن انواع با رنگ و جلوه طبيعي شان جور آيد، آن وقت است كه فريبندگي خاصي به خود مي‌گيرند و من مردم را با آن جلوه فريب مي‌دهم.
پرسيد اين زنگ چيست كه به دست گرفته‌اي؟ گفت اين مجمع تمامي لذات از قبيل طنبور،
__________________________________________________
(1)بحار الانوار ج 63 ص 217 ح 53 به نقل از محاسن
(2)بحار الانوار ج 63 ص 251 ح 114 ط تهران
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 80
چنگ، ساز، طبل، ني و سرنا است، مردم در مجلس شراب حاضر مي‌شوند و شراب هم مي‌خورند ولي آن طور كه بايد لذت نمي‌برند، من اين زنگ را در بين آنان به حركت در مي‌آورم، به محض اينكه صدايش بگوش‌شان خورد شرم از آنان زايل گشته يكي به رقص در مي‌آيد و يكي چغانه مي‌زند و يكي جامه مي‌درد.
پرسيد چه چيز بيشتر خشنودي تو را فراهم مي‌كند؟ گفت زنان بهترين تله و دام من هستند، وقتي ببينم پارسايان زياد مرا لعنت مي‌كنند دست بدامن زنان مي‌شوم و از راه غريزه جنسي كارشان را ساخته به همين وسيله خاطر خود را آسوده مي‌سازم. پرسيد اين كلاهخود چيست كه بر سر نهاده‌اي؟ گفت با اين كلاه، خود را از شر نفرين مؤمنين حفظ مي‌كنم. پرسيد اين آهن چيست كه در كلاهخود تو مي‌بينم؟ گفت با اين دلهاي صالحين را زير و رو مي‌كنم.
در اينجا يحيي به ياد خود افتاد و پرسيد آيا تا كنون هيچ به من دست يافته‌اي؟ گفت نه و ليكن در تو خصلتي است كه من آن را دوست دارم، پرسيد آن كدام است؟ گفت تو مرد پرخوري هستي و وقتي كه افطار مي‌كني سنگين مي‌شوي، و همين سنگيني تو را مقداري از نماز و شب‌زنده‌داري باز مي‌دارد، و من به همين خوشحال مي‌شوم. يحيي گفت حال كه چنين است من هم با خدا عهد مي‌بندم تا چندي كه زنده‌ام هيچ وقت خود را از طعام سير نكنم.
ابليس گفت: من نيز با خدا عهد مي‌بندم تا چندي كه زنده‌ام نسبت به احدي خيرخواهي نكنم.
اين بگفت و از نزد يحيي بيرون رفت، و ديگر به سراغ او نيامد. «1»
مؤلف: اين حديث از طرق اهل سنت بطور مبسوطتري روايت شده است. «2» و در روايات ديگري مجالس و گفتگوها و محاورات ديگري براي ابليس نقل شده كه با آدم و نوح، موسي، عيسي و رسول خدا (ع) داشته است. «3» روايات بسيار زياد ديگري از طريق شيعه و سني نيز هست كه انواع نيرنگ‌ها و خدعه‌هاي او را در انواع گناهان بيان مي‌كند. «4»
همه اين روايات شاهد بر اين است كه تسويلات شيطان از قبيل تشكلاتي است كه موجودات مثالي دارند، همانطوري كه حوادث اين عالم در عالم رؤيا به شكل مناسب خود مجسم مي‌شود شيطان نيز در هر گناهي به شكلي در مي‌آيد كه مناسب با نوع آن گناه است.
__________________________________________________
(1)بحار الانوار ج 63 ص 225- 223 ح 70 (به نقل از مجالس)
(2)احياء علوم الدين ج 3 ص 32 و 33 و 34 و 100
(3)بحار الانوار ج 63 ص 283- 194
(4)كنز الاعمال ج 1 ص 401- 398 ط بيروت و بحار الانوار ج 63 ص 283- 194
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 81
اگر در اين روايات دقت كنيم خواهيم ديد خصوصياتي هم كه در روايات قسم اول ذكر شده نسبت‌هاي مختلفي است كه ابليس با اشياء داشته و مردم را به وسوسه‌هايي دعوت مي‌كند كه مناسب با آن است. و بنا بر اين مي‌توان گفت تمامي تسويلاتي كه در اين دو دسته روايات از شيطان ذكر شده همه از تجسم‌هاي مثالي است نه تجسم مادي كه حشويه و بعضي از محدثين قائل شده و پنداشته‌اند كه كيش مجوسيت در بين بشر امري اعتقادي است، عينا همين امر اعتقادي در نزد شيطان كمربندي است از چرم كه با آن كمر خود را مي‌بندد.
و يا پنداشته‌اند كه ابليس گاهي انسان واقعي و داراي حقيقت انسانيت و قوا و اعمال او است، و گاهي حيواني از حيوانات بي‌زبان و داراي حقيقت نوعي آن حيوان است و گاهي جماد و موجودي بدون حيات و شعور است. و يا پنداشته‌اند كه اين صورتها اشكالي است كه عارض بر ماده ابليس مي‌شود، زيرا اين مطالب احتمالاتي است كه روايات بكلي از دلالت بر آن اجنبي و بيگانه است.
البته اين روايات طوري نيست كه بتوان به يك يك آنها اعتماد نمود، زيرا اولا سند همه آنها صحيح نيست و ثانيا آن رواياتي هم كه سندشان صحيح است رواياتي آحادند كه نمي‌توان در مثل اين مساله كه يك مساله اعتقادي و اصولي است به آن تمسك جست.
بله، فقيه مي‌تواند در استفاده حكمي از احكام فرعي مانند استحباب و كراهت به آنها استدلال كند، و ليكن اين را هم بايد بگوييم كه اين روايات در عين اينكه متواتر لفظي نيستند چنين هم نيست كه بكلي بكار مساله مورد بحث نخورند، زيرا انسان از مجموع آنها مخصوصا به ضميمه آياتي كه مؤيد آنها است اطمينان به صدور بعضي از آنها پيدا مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 82

[سوره الأعراف (7): آيات 26 تا 36] ... ص : 82

اشاره

يا بَنِي آدَمَ قَدْ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمْ لِباساً يُوارِي سَوْآتِكُمْ وَ رِيشاً وَ لِباسُ التَّقْوي ذلِكَ خَيْرٌ ذلِكَ مِنْ آياتِ اللَّهِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ (26) يا بَنِي آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ كَما أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ يَنْزِعُ عَنْهُما لِباسَهُما لِيُرِيَهُما سَوْآتِهِما إِنَّهُ يَراكُمْ هُوَ وَ قَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لا تَرَوْنَهُمْ إِنَّا جَعَلْنَا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ (27) وَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً قالُوا وَجَدْنا عَلَيْها آباءَنا وَ اللَّهُ أَمَرَنا بِها قُلْ إِنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ أَ تَقُولُونَ عَلَي اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (28) قُلْ أَمَرَ رَبِّي بِالْقِسْطِ وَ أَقِيمُوا وُجُوهَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ وَ ادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ (29) فَرِيقاً هَدي وَ فَرِيقاً حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلالَةُ إِنَّهُمُ اتَّخَذُوا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ (30)
يا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ (31) قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا خالِصَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ كَذلِكَ نُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ (32) قُلْ إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ وَ الْإِثْمَ وَ الْبَغْيَ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ أَنْ تُشْرِكُوا بِاللَّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً وَ أَنْ تَقُولُوا عَلَي اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (33) وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ (34) يا بَنِي آدَمَ إِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آياتِي فَمَنِ اتَّقي وَ أَصْلَحَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (35)
وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ اسْتَكْبَرُوا عَنْها أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ (36)
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 83

ترجمه آيات ... ص : 83

اي فرزندان آدم! ما بر شما لباسي فرو فرستاديم كه عورت‌هاي شما را مي‌پوشاند و نيز پوششي زيبا نازل كرديم، و لباس تقوا بهتر است كه آن از آيات خدا است، شايد ايشان متذكر شوند (26).
اي فرزندان آدم! شيطان شما را نفريبد چنان كه پدر و مادر شما را از بهشت بيرون كرد، لباس ايشان را از تن‌شان مي‌كند تا عورت‌هاشان را به ايشان بنماياند، شيطان و دسته وي شما را از آنجايي مي‌بينند كه شما نمي‌بينيد، ما شيطانها را سرپرست كساني قرار داديم كه ايمان نمي‌آورند (27).
و چون كاري زشت كنند گويند پدران خود را چنين يافتيم و خدايمان به آن فرمان داده، بگو خدا به زشتي دستور نمي‌دهد آيا به خدا چيزي نسبت مي‌دهيد كه نمي‌دانيد؟ (28).
بگو خدايم به دادگري فرمان داده، و روي خود را نزد هر مسجدي متوجه (خدا) سازيد، و او را با اخلاص در دين بخوانيد، چنان كه شما را آغاز كرد بر مي‌گرديد (29).
گروهي را هدايت كرد و گروهي گمراهي بر ايشان محقق شد، زيرا آنان شياطين را به جاي خدا سرپرست گرفتند و مي‌پندارند كه هدايت شده‌اند (30).
اي فرزندان آدم! زينت و آراستگي خويش را نزد هر مسجدي اتخاذ كنيد و بخوريد و بياشاميد و اسراف مكنيد زيرا او اسراف‌كنندگان را دوست ندارد (31).
بگو: چه كسي زينت خدا را كه براي بندگان خود بيرون آورده و روزي‌هاي پاكيزه را، حرام كرده؟
بگو آن در قيامت مخصوص كساني است كه در دنيا ايمان آوردند، اين چنين آيات را براي مردمي كه بدانند تفصيل مي‌دهيم (32).
بگو اي پيغمبر كه خداي من هر گونه اعمال زشت را چه در آشكار و چه در نهان و گناهكاري و ظلم بناحق و شرك به خدا را كه بر آن شرك هيچ دليل نداريد و اينكه چيزي را كه نمي‌دانيد از روي جهالت به خدا نسبت دهيد، همه را حرام كرده است (33).
و براي هر گروهي اجل و سر رسيدي است پس هر گاه مدت ايشان به سر رسد ساعتي پس و پيش نمي‌شود (34).
اي فرزندان آدم! پيامبراني از جنس شما براي شما فرستاده مي‌شوند كه آيات مرا بر شما مي‌خوانند هر كس تقوا پيشه كند و به صلاح گرايد بيمي بر ايشان نيست و اندوهگين نمي‌شوند (35).
و كساني كه آيات ما را تكذيب كنند و از پذيرش آنها تكبر ورزند آنان اصحاب آتشند كه در آن جاويدان خواهند ماند (36)
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 84

بيان آيات ... ص : 84

[خطابات" يا بَنِي آدَمَ" تعميم خطابات به خود آدم است] ... ص : 84

در اين آيات و همچنين آيات قبل از آن كه راجع به داستان سجده و بهشت بود خطاب‌هايي است كه اگر مورد دقت قرار گيرد و آن گاه در مقابل خطاباتي قرار داده شود كه در آيات راجع به همين قصه در ساير سوره‌ها مخصوصا در سوره" طه" است، و اين معنا هم ملاحظه شود كه سوره" طه" در مكه نازل شده و داستان سجده و بهشت آن اجمالي است از آنچه كه در اين سوره و در سوره" بقره" است كه در مدينه نازل شده، بدست خواهد آمد كه اين خطابات يعني خطاب" يا بَنِي آدَمَ" تعميم خطاب‌هاي خصوصي است كه در آن آيات به خود آدم شده است. بلكه به بياني كه قبلا گفته شد، اصل داستان مربوط به آدم است و در اين آيات به عموم فرزندان او تعميم يافته است.
و اين چهار خطاب كه با قول" يا بَنِي آدَمَ" شروع شده، سه موردش راجع به تحذير از فتنه شيطان و خوردن، نوشيدن و لباس مي‌باشد، و تعميم مطلبي است كه خداوند آن را در سوره" طه" بدينگونه ذكر فرموده است:" يا آدَمُ إِنَّ هذا عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ فَلا يُخْرِجَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقي إِنَّ لَكَ أَلَّا تَجُوعَ فِيها وَ لا تَعْري وَ أَنَّكَ لا تَظْمَؤُا فِيها وَ لا تَضْحي" «1» و خطاب چهارم نيز تعميم اين قول خدا:" فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً" «2» مي‌باشد.
اگر اين خطاب‌ها را از قصه مورد بحث انتزاع نموده، تعميم بعد از تخصيص آن را و همچنين تفريع احكام ديگري را كه بر آن شده در نظر بگيريم خواهيم ديد احكامي كه در اينجا به طور اجمال ذكر شده شرايع الهي‌ايست كه بدون استثنا در جميع اديان الهي وجود داشته.
و نيز خواهيم ديد كليه مقدراتي كه انسان نسبت به سعادت و شقاوت و امثال آن دارد همه منتهي به اين داستان مي‌شود، و در حقيقت آنچه از اينگونه مقدرات براي بشر پيش مي‌آيد حاصلي است كه از كشت آن روز درو مي‌شود، و آن داستان ريشه اين شاخ و برگ‌ها و فهرست اين تفاصيل است.
" يا بَنِي آدَمَ قَدْ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمْ لِباساً يُوارِي سَوْآتِكُمْ وَ رِيشاً" كلمه" لباس" در اصل مصدر است و در اينجا به معناي چيزي است كه براي پوشيدن و
__________________________________________________
(1)سوره طه آيه 119
(2)سوره طه آيه 123
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 85
پوشانيدن بدن صلاحيت داشته باشد." ريش" به معناي هر پوششي است كه مايه زينت و جمال باشد، اين كلمه در اصل لغت به معناي پر پرندگان است، و به اعتبار اينكه پر پرنده مايه زينت آن است در غير پرنده نيز استعمال مي‌شود، و چه بسا به اثاث خانه و متاع آن نيز اطلاق شود.
و گويا مراد از اينكه فرمود:" ما بر شما لباس و ريش نازل كرديم" اين باشد كه ما آن را براي شما آفريديم، هم چنان كه در آيه" وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَ مَنافِعُ" «1» و آيه" وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ" «2» نازل كردن به اين معنا آمده است. علاوه بر اينكه در آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «3» از نظر اينكه هر موجودي از عالم غيب به عالم شهادت فرود آمده خلقت هر چيزي به انزال آن تعبير شده است.
البته همه مي‌دانيم كه" لباس" به معناي چيزي است كه انسان آن را براي پوشيدن تهيه مي‌كند، نه مواد اصلي آن از قبيل پنبه، پشم، ابريشم و غيره كه پس از انجام عملياتي از قبيل رشتن، بافتن، بريدن و دوختن به صورت لباس درمي‌آيد. بنا بر اين، آيه مورد بحث كه لباس را با اينكه عمل خود انسان است مخلوق خدا شمرده نظير آيه" وَ اللَّهُ خَلَقَكُمْ وَ ما تَعْمَلُونَ" «4» است، كه عمل انسان را هم مخلوق خدا شمرده است. و جهتش اين است كه از نظر تكوين فرقي ميان نسبتي كه عمل انسان به خدا دارد، و نسبتي كه عمل طبايع از قبيل زردي طلا و شيريني عسل و روئيدن گياهان به وي دارد، نيست، زيرا جميع علل و اسباب و قدرت آنها همه منتهي به خداي سبحان است، و خداوند به همه آنها و آثارشان احاطه دارد.

[اشاره به اينكه جميع موجودات و آثار و اعمال طبيعي و اختياري آنها منتهي به ذات پروردگارند] ... ص : 85

البته اينكه گفتيم جميع موجودات و آثار و اعمال طبيعي و اختياري آنها منتهي به ذات پروردگارند، معنايش اين نيست كه نسبت خلقت به همه اشيا يك نواخت است، به طوري كه نواقص و قبائحي كه در آنها ديده مي‌شود مخلوق خدا باشد، نه، چنين نيست، زيرا هر چيزي كه معناي نقص و قبح را دارا باشد چه مانند گناهان از مقوله عمل اختياري بوده باشد و چه مانند گزيدن عقرب عمل غريزي باشد برگشت حقيقيش به فقدان كمال و نداشتن تماميت و زيبايي در خلقت است، و همه اينها اموري است عدمي كه خلقت به آن تعلق نمي‌گيرد.
__________________________________________________
(1)و ما نازل كرديم آهن را كه در آن نيرويي زياد و منافعي است. سوره حديد آيه 25
(2)و براي شما از چارپايان هشت جفت نازل نمود. سوره زمر آيه 6
(3)و هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما خزينه‌هاي آن موجود است و ما آن را نازل نمي‌كنيم مگر به مقدار معلوم. سوره حجر آيه 21
(4)خداوند شما را و آنچه را مي‌كنيد خلق كرده. سوره صافات آيه 96 [...]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 86
جمله" يُوارِي سَوْآتِكُمْ" كه وصف براي" لباس" است دلالت دارد بر اينكه لباس پوشش واجب و لازمي است كه كسي از آن بي‌نياز نيست، و آن پوشش عضوي است كه برهنه بودنش زشت و مايه رسوايي آدمي است، به خلاف ريش كه به معناي پوشش زايد بر مقدار حاجت و باعث زينت و جمال است.
خداي تعالي در اين جمله بر آدميان منت مي‌گذارد كه به پوشيدن لباس و آرايش خود هدايت‌شان كرده است. و به طوري كه بعضي گفته‌اند اين آيه دلالت بر اباحه لباس زينت دارد.

[مراد از" لباس تقوي" و بهتر بودن لباس تقوي از لباس ظاهر] ... ص : 86

" وَ لِباسُ التَّقْوي ذلِكَ خَيْرٌ ..."
در اينجا از ذكر لباس ظاهر و پوشاندن عورت ظاهري به ذكر لباس باطن و چيزي كه سيئات باطني را مي‌پوشاند، و آدمي را از شرك و گناه كه باعث رسوايي او است باز مي‌دارد منتقل شده است. آري، آن تاثر و انفعالي كه از كشف عورت به آدمي دست مي‌دهد در عورت ظاهري و باطنيش از يك سنخ است، با اين تفاوت كه تاثر از بروز معايب باطني بيشتر و ناگوارتر و دوامش زيادتر است، زيرا حسابگر آن مردم نيستند، بلكه خداي تعالي است و نتيجه‌اش هم اعراض مردم نيست، بلكه شقاوت و بدبختي دائمي و آتشي است كه به دلها سرايت مي‌كند، و به همين دليل لباس تقوي نيز از لباس ظاهر بهتر است.
براي تتميم اين نكته بدنبال جمله مزبور فرمود:" ذلِكَ مِنْ آياتِ اللَّهِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ".
در اين جمله لباسي را كه انسان به استفاده از آن هدايت شده آيتي الهي شمرده كه اگر انسان به دقت در آن بنگرد خواهد فهميد كه در باطن او معايب و نواقصي است كه آشكار شدنش باعث رسوايي او است. و آن معايب عبارت است از رذايل نفس كه اهميتش به مراتب بيشتر از معايب ظاهري و پوشاندنش واجب‌تر از پوشاندن عيب و عورت ظاهري است، و نيز خواهد فهميد كه همانطوري كه براي پوشاندن معايب ظاهري لباسي است، براي پوشاندن معايب دروني نيز لباسي است، و آن همان لباس تقوا است كه خداوند به آن امر فرموده و به زبان انبياي بزرگوار براي بشر آن را بيان كرده است.
البته در تفسير" لباس تقوي" مفسرين را اقوال و نظريات ديگري است بعضي آن را به ايمان به خدا و عمل صالح، و بعضي ديگر به حسن ظاهر، و برخي هم آن را به حيا تفسير كرده‌اند.
عده‌اي ديگر گفته‌اند مقصود از آن، لباس‌هاي پشمينه و خشني است كه پارسايان از در تواضع و افتادگي به تن مي‌كنند، بعضي هم آن را به اسلام، و بعضي به لباس جنگ، و بعضي به ساتر عورت و بعضي به ترس از خدا معنا كرده‌اند. عده‌اي هم آن را به لباسي كه پرهيزكاران در قيامت مي‌پوشند تفسير كرده و گفته‌اند: معناي اينكه فرمود:" لباس تقوا بهتر است" اين است كه
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 87
لباس تقواي قيامت بهتر از لباس‌هاي دنيا است «1». و خواننده عزيز به خوبي مي‌داند كه هيچ يك از اين اقوال آن طور كه بايد منطبق با سياق آيه نيست.

[بيان ولايت شيطان بر غير مؤمنين و اشاره به اينكه بيرون آوردن لباس آدم و حوا در بهشت تمثيلي است از در آوردن لباس تقوي از اندام همه آدميان توسط شيطان] ... ص : 87

" يا بَنِي آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ كَما أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ ..."
اين آيه گر چه با خطاب" يا بني آدم" از آيات قبل جدا شده الا اينكه بر حسب معنا تتمه همان مفاد است، به شهادت اينكه كلمه" سوآت" دوباره ذكر شده است، و بنا بر اين معناي آن چنين مي‌شود:" اي بني آدم! بدانيد كه براي شما معايبي است كه جز لباس تقوا چيزي آن را نمي‌پوشاند، و لباس تقوا همان لباسي است كه ما از راه فطرت به شما پوشانده‌ايم پس زنهار! كه شيطان فريبتان دهد و اين جامه خدادادي را از تن شما بيرون نمايد، همانطوري كه در بهشت از تن پدر و مادرتان بيرون كرد. آري، ما شيطان‌ها را اولياي كساني قرار داديم كه به آيات ما ايمان نياورده با پاي خود دنبال آنها به راه بيفتند". از اينجا معلوم مي‌شود آن كاري كه ابليس در بهشت با آدم و حوا كرده (كندن لباس براي نماياندن عورت‌هايشان) تمثيلي است كه كندن لباس تقوا را از تن همه آدميان به سبب فريفتن ايشان نشان مي‌دهد و هر انساني تا فريب شيطان را نخورده در بهشت سعادت است و همين كه فريفته او شد خداوند او را از آن بيرون مي‌كند.
" إِنَّهُ يَراكُمْ هُوَ وَ قَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لا تَرَوْنَهُمْ"- اين جمله نهي قبلي را تاكيد نموده مي‌فهماند راه نجات از فتنه‌هاي ابليس بسيار باريك است، زيرا وي طوري به انسان نزديك مي‌شود و او را مي‌فريبد كه خود او نمي‌فهمد. آري، انسان غير از خود كسي را سراغ ندارد كه به جانب شر دعوت و به سوي شقاوت راهنمايي‌اش كند.
" إِنَّا جَعَلْنَا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ"- اين جمله نيز تاكيد ديگري است براي نهي مزبور، و چنين مي‌فهماند كه ولايت شيطانها در آدمي تنها ولايت و قدرت بر فريب دادن او است به طوري كه اگر از اين راه توانستند كاري بكنند بدنبالش هر كار ديگري مي‌كنند، هم چنان كه از آيه" وَ اسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِكَ وَ أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِكَ وَ شارِكْهُمْ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ وَ عِدْهُمْ وَ ما يَعِدُهُمُ الشَّيْطانُ إِلَّا غُرُوراً، إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ وَ كَفي بِرَبِّكَ وَكِيلًا" «2» و آيه" إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَلي رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ"
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 409 و روح البيان ج 3 ص 148 ط بيروت و تفسير ابو الفتوح رازي ج 2 ص 383- 382
(2)هر كس از ايشان راي تواني به آهنگ خويش بكشان و با سواره و پيادگانت بر آنان بتاز و در مال‌ها و فرزندان‌شان شريك شو و وعده‌شان بده، و شيطان جز به فريب به ايشان وعده نمي‌دهد، تو راي بر بندگان من تسلطي نيست و پروردگار تو وكيلي است كافي. سوره اسري آيه 65
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 88
«1» و آيه" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ" «2» نيز اين معنا بر مي‌آيد، چون اگر اين آيات را به ضميمه آيات مورد بحث يك جا مورد دقت قرار دهيم خواهيم فهميد كه شيطانها بر مؤمنين و متوكلين و آنان كه خداوند ايشان را بنده خود به شمار آورده و فرموده:" عبادي ..." هيچگونه ولايتي ندارند، اگر چه احيانا به لغزش‌شان دست يابند، تنها ولايت‌شان بر كساني است كه ايمان به خدا نياورده‌اند. و ظاهرا مقصود از اين" ايمان نياوردن" تكذيب خدا و آيات او است، و معلوم است كه اين معنا يك معناي اخصي است از كفر و شرك به خدا، براي اينكه همان معناي عامي است كه در ذيل اين داستان در سوره بقره در آيه" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" و در ذيل همين داستان در اين سوره در آيه" وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ اسْتَكْبَرُوا عَنْها أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" «3» ذكر شده است.
" وَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً قالُوا وَجَدْنا عَلَيْها آباءَنا وَ اللَّهُ أَمَرَنا بِها ..."
در اين جمله از خطابي كه در آيات قبل به بني آدم شده بود رجوع نموده و خطاب را متوجه شخص رسول خدا (ص) نموده است تا بدين وسيله از همه خطاب‌هاي عمومي گذشته خطابهاي خاصي براي امتش انتزاع نموده بفهماند آنچه تا كنون به عموم بني آدم خطاب مي‌كرديم امت اسلام به عنايت بيشتري مورد آن و مخاطب به آن هست، هم چنان كه در آيه" يا بَنِي آدَمَ قَدْ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمْ لِباساً" همين التفات را به كار برده و پس از خطاب عمومي به بني نوع بشر خطاب خاصي متوجه رسول خدا (ص) نموده و فرموده:" ذلِكَ مِنْ آياتِ اللَّهِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ".
كوتاه سخن، در داستان بهشت آدم اصل ثابتي بود، و آن اين كه باعث خروج آدم و همسرش از بهشت همانا بروز" سوآت" بود، و از آن اصل ثابت نيز چنين استفاده شد كه خداي تعالي به هيچ وجه راضي نيست كه بني آدم مرتكب فحشا و عمل زشت شوند. اينك بدنبال آن داستان در اين آيه فحشا و اعمال شنيع مشركين را ذكر كرده و عذرشان را كه گفته‌اند:" اولا
__________________________________________________
(1)كه او را تسلطي بر كساني كه ايمان دارند و به پروردگار خويش توكل مي‌كنند نيست. سوره نحل آيه 99
(2)كه تو را بر بندگان خاص من تسلطي نيست مگر گمراهاني كه پيرويت كنند. سوره حجر آيه 42
(3)و كساني كه آيات ما را تكذيب نموده، از قبول آن سرپيچي و استكبار كردند، ايشان اصحاب دوزخ بوده تا ابد در آن معذبند. سوره اعراف آيه 36
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 89
پدران ما چنين مي‌كرده‌اند و ثانيا خدا هم به ما چنين دستور داده" نيز ذكر فرموده، سپس به اصل ثابت فوق تمسك جسته و به رسول گراميش مي‌فرمايد تا به آنان بفهماند كه اين حرف افترا به خدا است، زيرا خداوند امر به فحشا نمي‌كند و به هيچ وجه به آن راضي نيست، اگر راضي مي‌بود آدم و همسرش را به خاطر آن از بهشت بيرون نمي‌كرد.
همانطوري كه اشاره شد در اين آيه براي مشركين دو عذر ذكر شده كه در ارتكاب فحشا با آن اعتذار مي‌جسته‌اند: يكي اينكه" پدران ما چنين مي‌كرده‌اند" و ديگري اينكه" خداوند هم به ما چنين دستور داده". از اين دو عذر آن عذري كه مربوط به خطاب عمومي" يا بَنِي آدَمَ" است كه در اين داستان مكرر ذكر شده همانا عذر دوم است، و به همين جهت در آيه شريفه متعرض رد و پاسخ از همان شده است. و اما عذر اولشان گر چه در جاي خود عذر غير موجهي است، و خداوند هم آن را موجه نمي‌داند، و در موارد زيادي از كلام مجيد خود آن را به امثال آيه" أَ وَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْقِلُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُونَ" «1» رد كرده الا اينكه داستان مورد بحث تنها شاهد بطلان عذر دوم آنان است.

[آنچه در مورد مراد از" فاحشه" در:" إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً قالُوا ..." گفته شده است] ... ص : 89

عده‌اي از مفسرين گفته‌اند: جمله" إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً ..." اشاره است به عادت زشتي كه در ميان مردم دوران جاهليت معمول بوده است، آنها به استناد اينكه در لباسهاي‌شان خدا را معصيت كرده‌اند لخت مادرزاد شده و دور خانه خدا طواف مي‌كرده‌اند «2».
از فراء نيز نقل شده كه گفته است: اعراب جاهليت را رسم چنين بود كه رشته‌هايي از چرم و يا از پشم به نواري آويزان كرده آن نوار را طوري به كمر خود مي‌بستند و رشته‌ها در برابر عورت‌شان قرار مي‌گرفت و تا اندازه‌اي آن را مي‌پوشاند، اين رشته‌ها را در صورتي كه از چرم درست مي‌شد" حوف" و اگر از پشم بود" رهط" مي‌ناميدند. زنان نيز برهنه شده استخوان كتف يا چيز ديگري به خود مي‌بستند و به اين بيت مترنم مي‌شدند:
اليوم يبدو بعضه او كله و ما بدا منه فلا احله «3»
اين رسم هم چنان در بين اعراب ادامه داشت تا آنكه رسول خدا (ص) پس از فتح مكه علي (ع) را فرستاد تا آيات برائت را بر آنان تلاوت نموده و ايشان را از
__________________________________________________
(1)آيا پيروي از پدران و لو اينكه مردمي بي‌عقل باشند و خود راه به جايي نبرند باز هم صحيح است؟ سوره بقره آيه 170
(2)مجمع البيان ج 4 ص 410
(3)امروز بعضي يا همه آن (عورت) نمايان مي‌شود و آنچه را از آن آشكار شود به ديگران حلال نمي‌كنم.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 90
اين عمل زشت منع كند، و گويا قبل از تسلط آن جناب بر آنان هر وقت خود آن حضرت و يا بعضي از مسلمين بر اين عمل زشت‌شان اعتراض مي‌نمودند و آنان را سرزنش مي‌كردند در جواب مي‌گفتند:" ما پدران خود را يافتيم كه اينطور طواف مي‌كردند، و خدا به ما چنين دستور داده" لذا خداي تعالي در آيه" إِنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ أَ تَقُولُونَ عَلَي اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ" گفتارشان را رد نموده و مذمت‌شان فرموده است. «1»
بعيد نيست كه اين گفته فراء صحيح باشد، و در خود آيه هم شواهدي بر آن هست:
يكي اينكه عمل مشركين را" فحشاء" خوانده كه به معناي كار بسيار شنيع و زشت است، ديگر اينكه عذر دوم‌شان را اين دانسته كه" خدا ما را به آن امر فرموده"، چون از اين جمله بر مي‌آيد عمل شنيعي را كه مرتكب مي‌شده‌اند در شكل عبادتي بوده، پس بعيد نيست كه همان طواف كذايي بوده باشد. و ليكن از آنجايي كه كلمه فحشاء در آيه مطلق است قابليت انطباق بر هر عمل زشت ديگري دارد، عمل زشت هم يكي دو تا نيست، مردم، مخصوصا مردم زمان ما كارهايي مي‌كنند كه هيچ دست كم از طواف كذايي اعراب ندارد.
" قُلْ أَمَرَ رَبِّي بِالْقِسْطِ وَ أَقِيمُوا وُجُوهَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ وَ ادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ" پس از آنكه در آيه قبلي امر به فحشاء را نفي نمود و فرمود:" اين افترايي است كه به خدا مي‌بنديد و هيچ شاهد و دليلي از طريق وحي نداريد" در اين آيه چيزي را كه خدا به آن امر كرده ذكر مي‌كند، و معلوم است كه چنين چيزي مقابل آن امر شنيعي است كه در آيه قبلي بود، و آن" قسط" است كه قرار گرفتنش در برابر آن امر شنيع مي‌فهماند كه آن امر كاري بوده كه از حد ميانه به طرف افراط و يا تفريط منحرف بوده است.

[معناي" قسط"] ... ص : 90

" قسط" بنا به گفته راغب، هم بهره عادلانه را گويند. خداوند مي‌فرمايد:" لِيَجْزِيَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ بِالْقِسْطِ" «2» و" أَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ" «3». و هم به معناي جور و گرفتن بهره ديگران آمده، چيزي كه هست اين ماده (قسط) در باب افعال معناي اول را مي‌رساند مانند" وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ" «4» و در باب ثلاثي مجرد معناي دوم را،
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 410
(2)خداوند بهره كساني را كه ايمان آورده و كار نيكو بجا مي‌آورند به عدل و انصاف مي‌دهد.
سوره يونس آيه 4
(3)و ميزان را از روي عدالت و انصاف بپا داريد. سوره الرحمن آيه 9
(4)و به انصاف عمل كنيد كه خداوند عدالت‌خواهان را دوست مي‌دارد. سوره حجرات آيه 9
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 91
مانندَ أَمَّا الْقاسِطُونَ فَكانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً"
«1» و «2» پس بنا به گفته راغب مقصود از جمله مزبور اين خواهد بود:" بگو پروردگار من امر به گرفتن بهره عادلانه و ملازمت ميانه روي در همه امور و ترك افراط و تفريط كرده" و معلوم است كه راه ميانه در عبادت اين است كه مردم به سوي خدا بازگشت نموده به جاي پرستش بت‌ها و تقليد از بزرگان قوم به معابد در آمده خدا را به خلوص عبادت كنند.

[وجوهي كه در معناي جمله:" أَقِيمُوا وُجُوهَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ" گفته شده است] ... ص : 91

" وَ أَقِيمُوا وُجُوهَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ"- اين جمله به حسب ظاهر معطوف است به چيزي كه رسول خدا (ص) بايد به مردم برساند، براي اينكه جمله" پروردگار من امر به ميانه‌روي كرده" در حقيقت به منزله اين است كه بفرمايد:" ميانه‌رو باشيد". و بنا بر اين، تقدير اين دو جمله چنين است:" بايد ميانه‌رو باشيد و روي خود را متوجه هر مسجد كنيد".
وجه هر چيز آن قسمتي است كه با آن با چيزهاي ديگر روبرو مي‌شود، و اقامه وجه در هنگام عبادت در يك انسان كامل عبارت از اين است كه خود را طوري سازد و آن چنان حواس خود را تمركز دهد كه امر به عبادت قائم به او شود و او بتواند آن امر را بطور كامل و شايسته و بدون هيچ نقصي امتثال كند. پس برگشت اقامه وجه در هنگام عبادت به اين است كه انسان در اين موقع دلش چنان مشغول خدا باشد كه از هر چيز ديگري منقطع شود.
بنا بر اين، جمله" وَ أَقِيمُوا وُجُوهَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ" به ضميمه" وَ ادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ" اين معنا را افاده مي‌كند كه: بر هر عابد واجب است كه در عبادت خود توجه را از غير عبادت، و در بندگي براي خدا توجه را از غير خدا منقطع سازد. يكي از چيزهايي كه غير خدا است همان عبادت او است، پس عابد نبايد به عبادت خود توجه كند زيرا عبادت توجه است نه متوجه اليه، و توجه به عبادت، معناي عبادت و توجه به خدا بودن آن را از بين مي‌برد.
مفسرين را در معناي جمله" وَ أَقِيمُوا وُجُوهَكُمْ ..." اقوال ديگري است: يكي اينكه" در نماز بطور مستقيم متوجه قبله هر مسجدي شويد" ديگر اينكه" در موقع سجده كه همان موقع نماز است متوجه آن نقطه‌اي شويد كه خدا دستور داده، و آن نقطه كعبه است" ديگر اينكه" وقتي در مسجدي وقت نمازي را درك كرديد همانجا نمازتان را بخوانيد، و نگوييد باشد تا به مسجد محل خود برگرديم" ديگر اينكه" در موقع نمازهايي كه بايد به جماعت گزارد به سوي
__________________________________________________
(1)و اما ظالمين آتش‌گيره جهنم هستند. سوره جن آيه 15
(2)مفردات راغب ص 402 [...]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 92
مسجد برويد" و نيز از آن جمله است كه" خدا را به خلوص اطاعت كنيد و در عبادت بت‌ها را شريك او مگيريد" «1».
اين وجوه و معاني صرف نظر از اينكه آيه شريفه از آن انصراف دارد وجوهي نيست كه بتوان آيه را به آن حمل نمود، زيرا سه وجه اول آن با وضعي كه مسلمين در موقع نزول اين آيه داشتند نمي‌سازد، براي اين كه اين سوره در مكه نازل شده و آن روز كعبه قبله مسلمين نبوده و مسلمانان مساجد مختلف و متعددي نداشتند. وجه آخري هم گر چه با معنايي كه ما ذكر كرديم نزديك است، ولي اخلاصي را كه از آيه استفاده مي‌شود آن طور كه بايد بيان نمي‌كند و در حقيقت معناي آيه مورد بحث نيست، بلكه معناي آيه" وَ ادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ" است.

[معناي جمله:" كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ"] ... ص : 92

" كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ فَرِيقاً هَدي وَ فَرِيقاً حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلالَةُ ..."
در معناي اين جمله و كيفيت ارتباطش به ما قبل چند احتمال است: احتمال اول كه سياق كلام هم ظهور در آن دارد اين است كه جمله" فَرِيقاً هَدي وَ فَرِيقاً حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلالَةُ" حال از فاعل" تعودون" باشد، و همين حال وجه مشتركي باشد كه بازگشت را شبيه به ابتداي خلقت نموده و معنايش اين باشد كه" شما در قيامت مانند آن روزي كه خداي‌تان آفريد دو گروه خواهيد بود"، نظير آيه" وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادي كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ" «2» كه حشر انفرادي مردم را در قيامت به خلقت انفرادي آنان تشبيه مي‌كند.
اين است آن معنايي كه از ظاهر سياق استفاده مي‌شود، و اما آنچه را كه ديگران احتمالش را داده و گفته‌اند جمله" فَرِيقاً هَدي ..." حال از خصوص عامل خودش است و وجه شباهت" عود" به" بدء" چيز ديگري است كه در كلام ذكر نشده، و آن به گفته بعضي،" تنها بودن در خلقت و حشر" و به گفته بعضي ديگر اين است كه" هم خلقت نخستين آنان از خاك بوده و هم حشرشان از خاك خواهد بود"، و به گفته بعضي ديگر اين است كه" خلقت دوم آنان براي خدا با خلقت بار اولشان فرقي نداشته و خداوند به هر دو قادر است". وجوهي است كه دلالت آيه بر آنها بسيار بعيد است. و ثانيا حذف كردن وجه شباهت با اينكه ذكر آن لازم است، و در عوض ذكر كردن چيزي كه مورد حاجت نيست جز خلط و اشتباه فايده‌اي ندارد.
توضيح بيشتر اين اشكال به زودي خواهد آمد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 411 و تفسير ابو الفتوح رازي ج 2 ص 384
(2)و محققا شما يكا يك (براي حساب) به سوي ما باز آييد بدان گونه كه اول شما را بيافريديم.
سوره انعام آيه 94
مه الميزان، ج‌8، ص: 93
كلمه" بدا" ظهور دارد در ابتداي خلقت دنيوي انسان نه مجموع زندگي او كه از كلام بعضي‌ها استفاده مي‌شود.

[وجوه ديگري كه در معناي جمله فوق محتمل است] ... ص : 93

بعضي از مفسرين آيه را چنين تفسير كرده‌اند كه:" شما مبعوث خواهيد شد به همان صورتي كه مي‌ميريد، مؤمن با ايمان خود و كافر با كفر خود"، چون از اين كلام بر مي‌آيد كه كلمه" بدء" را به معناي زندگي دنيا گرفته و خواسته است آيه را چنين معنا كند:" شما كه در دوران زندگي دنيوي‌تان مخلوق خدا بوديد و خداوند فرقه‌اي از شما را هدايت و فرقه‌اي را گمراه نمود، در آخرت نيز دو فرقه خواهيد بود" و اين معنا صحيح نيست، زيرا كلمه" بدء" در اموري كه داراي استمرار و امتداد است به معناي آغاز آن و اولين جزء وجود آن است نه تمامي آن. در آيه مورد بحث هم اين كلمه در خطاب به انسان واقع شده كه موجودي است داراي استمرار، و معناي آن ابتداي وجود انسان است نه سرتاسر زندگي دنيوي او.
علاوه بر اينكه اين آيه تتمه آياتي است كه ابتداي خلقت بشر و داستان سجده ملائكه را بيان مي‌كند. پس مراد از" بدء" در اين آيه آغاز آفرينش نوع بشر است كه در اول داستان گفته شده، و از آن جمله اين بود كه پس از اينكه ابليس را رجم نمود به وي فرمود:" اخْرُجْ مِنْها مَذْؤُماً مَدْحُوراً لَمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكُمْ أَجْمَعِينَ" و در اين وعده‌اش بني نوع بشر را به دو گروه تقسيم كرد: يكي آنان كه صراط مستقيم را دريافتند، و يكي آنان كه راه حق را گم كردند، اين يكي از خصوصيات ابتداي خلقت بشر بود كه در عودشان نيز اين خصوصيت هست.
آيات ديگري هست كه اين خصوصيت را به بيان صريح‌تري توضيح داده، از آن جمله فرموده است:" قالَ هذا صِراطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ" «1» خداوند در اين آيه به قضاي حتمي خود مردم را دو طايفه كرده: يكي آنان كه ابليس نمي‌تواند گمراهشان كند، و يكي آنان كه به اختيار خود او را پيروي مي‌كنند و در نتيجه گمراه مي‌شوند. هم چنان كه فرموده:" كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَنْ تَوَلَّاهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ" «2» و اين قضاي حتمي به گمراهي آنان، در اثر متابعتي است كه از ابليس مي‌كنند، نه اينكه متابعت‌شان از ابليس اثر
__________________________________________________
(1)... و هرگز تو را بر بندگان من تسلط و غلبه‌اي نخواهد بود مگر آن گمراهاني كه از تو پيروي مي‌كنند. سوره حجر آيه 42
(2)چنين فرض و لازم شده كه هر كس شيطان را دوست و پيشواي خود سازد، او را گمراه كند.
سوره حج آيه 4
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 94
قضاي حتمي خدا باشد.
و نيز از آن جمله آيه" قالَ فَالْحَقُّ وَ الْحَقَّ أَقُولُ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ" «1» است كه دلالت دارد بر تفرق به دو فريق.
و چون چنين قضايي بوده خداوند در آيه" قالَ اهْبِطا مِنْها جَمِيعاً بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقي وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمي ..." «2» فرموده است: وقتي هدايت من به شما رسيد هر كس هدايتم را پيروي كند گمراه و بدبخت نمي‌شود، و هر كس از ذكر من اعراض نمايد در دنيا به زندگي تنگي گرفتار مي‌شود و در آخرت نابينا محشورش مي‌كنيم.
احتمال دوم اينكه جمله" كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ" در مقام تعليل مضمون كلام سابق باشد. بنا بر اين احتمال، معناي آن كلام و اين جمله چنين خواهد بود: در اعمال خود ميانه‌رو باشيد و خود را براي خداي سبحان خالص كنيد، زيرا خداي سبحان آن موقعي كه شما را آفريد به قضاي حتمي خود، دو دسته‌تان كرد، و بنا را بر اين گذاشت كه يك دسته را هدايت كند و دسته ديگر گمراه شوند، و بدانيد كه به زودي به همان گونه كه خلق‌تان كرد به سويش بازگشت مي‌كنيد، در آن روز نيز يك دسته هدايت يافته‌اند و دسته ديگر كساني خواهند بود كه به خاطر پيروي‌شان از شيطان دچار ضلالتند، پس ميانه‌رو باشيد و خود را خالص كنيد تا از آناني باشيد كه به هدايت خدا مهتدي شدند، نه از آنان كه به ولايت و پيروي از شيطان گمراه گشتند.
بنا بر اين احتمال، آيه مورد بحث همان مفادي را مي‌رساند كه آيهَ لِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيها فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ أَيْنَ ما تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ جَمِيعاً"
«3» در مقام بيان آن است، چون اين آيه نيز با اينكه مي‌فرمايد:" براي هر كسي وجهه و هدفي است كه خواه ناخواه به سوي آن خواهد رفت و از آن تخلف نخواهد كرد، چه آن هدف سعادت باشد و چه شقاوت" در عين حال
__________________________________________________
(1)(خدا) فرمود: به حق سوگند و كلام من حق و حقيقت است، كه جهنم را از تو و پيروانت پر خواهم كرد. سوره ص آيه 85
(2)گفت همه‌تان در حالي كه بعضي دشمن بعضي ديگريد از بهشت فرود آييد، پس اگر هدايتي از ناحيه من به سوي شما آمد، (و البته خواهد آمد) هر كس هدايت مرا پيروي كند نه گمراه مي‌شود و نه تيره‌بخت، و هر كس از كتاب و ذكر من اعراض كند به يقين وي را روزگاري سخت خواهد بود و ما او را در قيامت كور محشور مي‌كنيم. سوره طه آيه 124
(3)سوره بقره آيه 148
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 95
امر، به سبقت گرفتن در خيرات مي‌كند، و اين گر چه به حسب ظاهر تناقض است، زيرا اگر سعادت و شقاوت اشخاص حتمي و قهري است ديگر معنا ندارد كه امر به سبقت در خيرات كند، و ليكن با كمي دقت معلوم خواهد شد كه مي‌خواهد بفرمايد براي هر يك از شما سرنوشت معيني از بهشت و دوزخ و سعادت و شقاوت هست، و ممكن نيست كسي راهي غير از اين دو راه داشته باشد پس در خيرات سبقت گيريد، باشد كه از اهل سعادت و بهشت شويد، نه از اهل دوزخ و شقاوت.
و همچنين مفاد آيه مورد بحث اين است كه:" شما همانطوري كه در ابتداي خلقت به قضاي پروردگار دو جور و دو دسته خلق شديد در آخرت نيز به دو فريق به سوي خدا بازگشت خواهيد كرد، پس در كارهايتان ميانه‌روي كنيد و خود را براي خدا خالص سازيد باشد كه از فريق هدايت يافتگان باشيد نه از آنان كه ضلالت‌شان حتمي شده است".
احتمال سوم اينكه جمله" كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ" كلامي تازه و غير مربوط به ما قبل باشد، و در عين تازه بودنش اشاره به دعوت به قسط و اخلاصي كه از سياق استفاده مي‌شد نيز داشته باشد.
و اما جمله" إِنَّهُمُ اتَّخَذُوا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ"- اين جمله علت ضلالتي را كه جمله" حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلالَةُ" براي آنان اثبات مي‌نمود تعليل مي‌كند، و از آن استفاده مي‌شود كه گويا ضلالت و خسراني كه از مصدر قضاي الهي در حق ايشان صادر شده مشروط به ولايت شيطان بوده است.
آيه" كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَنْ تَوَلَّاهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ ..."»
و همچنين آيه" وَ قَيَّضْنا لَهُمْ قُرَناءَ فَزَيَّنُوا لَهُمْ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ فِي أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ إِنَّهُمْ كانُوا خاسِرِينَ" «2» نيز آن را افاده مي‌كند.

[اگر انسان به جايي برسد كه باطل را حق بپندارد، اميدي به رستگاري و هدايت يافتن او نيست] ... ص : 95

" وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ" اين جمله نسبت به جمله قبل به منزله عطف تفسير است، و معناي تحقق ضلالت و لزوم آن را تفسير نموده مي‌فهماند انسان وقتي به راه باطل افتاد و از حق دور شد مادامي كه اعتراف به باطل بودن آن داشته و حق را از ياد نبرده اميد برگشتن به حق در او هست، و اما اگر كارش بجايي رسيد كه به حق بودن باطل ايمان پيدا كرد و معتقد
__________________________________________________
(1)سوره حج آيه 49
(2)و براي ايشان قرين‌هايي برانگيختيم كه آنچه را در پيش و پشت سر دارند براي ايشان بيارايند و گفتار خداوند كه با آن گفتار امت‌هاي جني و انسي قبل از ايشان را هلاك نمود در حق ايشان هم محقق شد زيرا ايشان زيانكار بودند. سوره حم سجده آيه 25
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 96
شد كه راه هدايت همان راهي است كه او مي‌رود، آن وقت است كه در گمراهي استوار شده و ضلالتش حتمي و براي هميشه اميد رستگاريش قطع مي‌گردد، پس وقتي چنين پنداري از لوازم ضلالت باشد جمله" وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ" به منزله تفسير جمله" حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلالَةُ" خواهد بود، هم چنان كه همين پندار در آيه" قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالًا الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً" «1» و آيه" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ خَتَمَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ وَ عَلي سَمْعِهِمْ وَ عَلي أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ" «2» بعنوان يكي از لوازم ضلالت ذكر شده و آن را تفسير كرده است.
آري، انسان تا زماني كه در مسير فطرت راه مي‌رود و بر طبق نواميس خلقت قدم بر مي‌دارد حق را حق و سعادت را سعادت و خلاصه هر چيز را آن طور كه هست مي‌بيند، و در نتيجه جز در برابر حق گردن نمي‌نهد، و جز براي راستي و درستي خاضع نمي‌شود، و جز چيزهايي را كه خير و سعادتش در آن است اراده نمي‌كند، اين فطرت آدمي است كه اگر توفيق هم رفيق شد و انسان به راه هدايت افتاد سعي مي‌كند تمامي مقاصد خود را با مصداق حقيقيش تطبيق دهد، مثلا در عبادت كه يكي از مقاصد او است جز خدا را كه مطلوب و مقصود حقيقي او است و بندگي در برابر او مصداق حقيقي عبادت است نمي‌پرستد، و جز حيات دائمي كه سعادت مطلوب او است طلب نمي‌كند.
اما اگر توفيق رفيقش نشد و در نتيجه از راه، پرت و منحرف گرديد، دلش از حق به سوي باطل و از خير به سوي شر و از سعادت به سوي شقاوت بر مي‌گردد، آن وقت است كه هواي نفس را معبود خود گرفته و شيطان را مي‌پرستد، براي بت‌ها سر فرود مي‌آورد، از عالم ملكوت چشم پوشيده دل به دنيا مي‌بندد، و چشم به زخارف مادي آن مي‌دوزد.
چنين كسي عقيده‌اش نسبت به هر عملي كه انجام مي‌دهد اين است كه همين طور بايد آن را انجام داد، و خيال مي‌كند كه در عمل خود راه راست را يافته است، در نتيجه باطل را به عنوان حق، و شر و شقاوت را به خيال خير و سعادت اخذ مي‌كند، و در عين اينكه فطرتش سالم و محفوظ است در مقام عمل فطرت خود را با غير آن تطبيق مي‌دهد. خداي تعالي در اين باره مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ آمِنُوا بِما نَزَّلْنا مُصَدِّقاً لِما مَعَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهاً فَنَرُدَّها عَلي أَدْبارِها"
__________________________________________________
(1)بگو آيا خبر دهيم شما راي از آنان كه از جهت عمل زيانكارترند؟ همان كسانند كه زحمات‌شان در زندگي دنيا هدر رفته و پندارند كه رفتار نيك انجام مي‌دهند. سوره كهف آيه 104
(2)كساني كه كافر شدند چه آنان راي انذار بكني و چه نكني ايمان نمي‌آورند، زيرا خداوند بر دل و گوش آنان مهر زده و پرده‌اي چشمشان راي پوشانده است. سوره بقره آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 97
«1».
آري، محال است كسي باطل را با اعتراف به باطل بودنش پيروي كند، و شقاوت را با علم به اينكه شقاوت و خسران است طلب نمايد، هم چنان كه در اين باره نيز فرموده:" فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ" «2».
و اين نه تنها انسان است كه چنين نمي‌كند، بلكه هيچ علت و سببي جز غايتي را كه سازگار با طبع او است هدف همت قرار نمي‌دهد، و جز كارهايي كه خير و سعادتش را تامين كند مرتكب نمي‌شود، و اگر هم احيانا به انساني و يا سببي از اسباب ديگر برخوريم كه بر خلاف اين قاعده عملي را انجام داده يا اثري را از خود نشان داده است بايد اين برخورد خود را سطحي دانسته و آن را تخطئه كنيم.
اين است آن معنايي كه دقت و تامل در آيه آن را اقتضا مي‌كند، و همانطوري كه گفتيم استفاده اين معنا وقتي است كه جمله" فَرِيقاً هَدي ..." حال از ضمير" تعودون" باشد و وجه شباهت" عود" را به" بدء" بيان كند، چه اينكه آن را متصل به ما قبل و مبين علت آن بدانيم، و يا آنكه آن را جمله‌اي مستانفه بگيريم.
و اما مفسرين ديگر، گويا همه در اين معنا اتفاق دارند كه جمله" فَرِيقاً هَدي" حالي است كه تنها كيفيت" عود" را بيان مي‌كند، نه" عود" و" بدء" را، و چنين پنداشته‌اند كه جهت اشتراك و وجه شباهت عود به بدء چيز ديگري است كه در كلام ذكر نشده است «3».
بله، كساني هم ديده مي‌شوند كه جمله مزبور را بيان كيفيت عود و بدء هر دو گرفته‌اند، و ليكن اين اشخاص كساني هستند كه به منظور فرار از محذور جبر منظور از بدء را سرتاسر زندگي دنيا و منظور از عود را طول زندگي آخرت گرفته‌اند، نه ابتداي آن دو «4». و خواننده عزيز ملاحظه كرد كه ما مقصود از عود و بدء را ابتداي وجود در اين دو نشات گرفتيم و محذور جبر هم لازم نيامد.

[اختلاف مفسرين در بيان ارتباط جمله:" كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ ..." با آيات قبل از آن] ... ص : 97

كوتاه سخن، مفسرين بعد از اتفاق مزبور در بين خود اختلاف كرده‌اند در اينكه اين كلام
__________________________________________________
(1)اي كساني كه براي شما كتاب آسماني فرستاده شد ايمان آوريد به قرآن كه فرو فرستاديم، كه تصديق كننده تورات و انجيل شما است پيش از آنكه به روي‌تان از اثر ضلالت خط محو و خذلان كشيم.
سوره نساء آيه 47
(2)سوره روم آيه 30
(3)مجمع البيان، ج 4 ص 411 [...]
(4)تفسير المنار ج 8 ص 376- 375
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 98
چه ارتباطي به ما قبل خود دارد، و وجه اتصال آن به ما قبل چيست؟ بعضي گفته‌اند: اين كلام مردم را از معاد بيم مي‌دهد، تا شايد كه از ترس آن، احكام سابق الذكر را عمل كنند، و احتجاج مي‌كند بر مساله معاد به مساله ابتداي خلقت.
بنا بر اين، معناي اين جمله و جمله ما قبلش اين است كه: خدا را به خلوص بخوانيد و از مجازات روز حشر بترسيد، و اگر مساله حشر به نظرتان بعيد مي‌رسد نظري به ابتداي خلقت خود كنيد، آن خدايي كه شما را از هيچ به وجود آورده قادر است كه بار ديگر مبعوث‌تان كند «1».
و اين وجه صحيح نيست، زيرا وقتي صحيح است كه جمله مزبور بخواهد قدرت خدا را بر عود، تشبيه كند به قدرتش نسبت به بدء، و اگر اين جمله در صدد چنين تشبيهي بود جا داشت به تعبير" كما بداكم يبعثكم و يجازيكم" نازل مي‌شد، و به جاي اينكه بفرمايد:" بر گشت مي‌كنيد"، مجازات را كه غرض اصلي از انذار با آن حاصل مي‌شود صريحا ذكر مي‌كرد، و مي‌فرمود:" خداوند مبعوث‌تان مي‌كند و مجازاتتان مي‌نمايد" و حال آنكه اينطور نفرموده، پس با اين وجه نمي‌توان اين جمله را به جمله قبل مربوط و متصل ساخت.
بعضي ديگر گفته‌اند: اين جمله احتجاج عليه منكرين بعث است، و مربوط است به چند آيه قبل كه مي‌فرمود:" فِيها تَحْيَوْنَ وَ فِيها تَمُوتُونَ وَ مِنْها تُخْرَجُونَ" و حاصل معناي آن اين است كه: محشور كردن شما براي خدا كاري ندارد، و اين كار مشكل‌تر از آفريدن‌تان نيست «2».
اشكالي كه در وجه قبلي بود در اين وجه نيز هست، بعلاوه اينكه، اين وجه بدون دليل خود را به زحمت انداختن است.
بعضي ديگر گفته‌اند: اين جمله مستانفه و كلام تازه‌اي است و هيچ ربطي به ما قبل خود ندارد «3». عده‌اي ديگر گفته‌اند: متصل به ما قبل خود هست، و معنايش اين است كه: زنهار! خود را براي خدا خالص كنيد كه هر كسي به همان حالي مبعوث مي‌شود كه با آن حال از دنيا رفته است، مؤمن بر ايمانش و كافر بر كفرش. «4»
اين وجه نيز مانند وجوه قبليش از سياق آيه، دور است و آيه بر آن دلالت ندارد.
" يا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ ..."
راغب مي‌گويد: كلمه" سرف" به معناي تجاوز از حد است در هر عملي كه انسان انجام مي‌دهد و ليكن اين معنا در انفاق مشهورتر است «5».
__________________________________________________
(1)المنار ج 8 ص 376- 375 و مجمع البيان ج 4 ص 411
(2 و 3 و 4)مجمع البيان ج 4 ص 411
(5)مفردات راغب ص 236
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 99
معناي" به همراه برداشتن زينت در موقع رفتن به سوي مسجد" آرايش ظاهري نيست، بلكه آرايشي است معنوي كه مناسب با نماز و طواف و ساير عبادات باشد. پس معناي آيه بر مي‌گردد به امر به زينت كردن نيكو براي نماز و غير آن و اطلاق آن شامل نماز اعياد و جماعات و نمازهاي يوميه و ساير وجوه عبادت و ذكر مي‌شود.
" وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا ..."- در اين جمله دو امر اباحي و يك نهي تحريمي است كه جمله" إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ" نهي تحريمي مزبور را تعليل مي‌كند. و همان طوري كه قبلا هم اشاره كرديم اين امر و نهي و علتي كه براي آن ذكر شده همه از متفرعات داستان بهشت آدم است، و خطاب اين جمله مانند خطاب‌هاي آن داستان عمومي است و اختصاص به يك دين و يك صنف ندارد. پس اينكه بعضي از مفسرين گفته‌اند آيه" يا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ" دلالت دارد بر اينكه رسول خدا (ص) مبعوث به جميع امم دنيا است. و همچنين اينكه گفته‌اند خطاب در اين آيه به حسب لغت زنان را شامل نمي‌شود و ليكن به حسب شرع آنان را به تبع مردها شامل مي‌شود، صحيح نيست، زيرا همانطوري كه گفتيم اين خطاب اختصاص به امت اسلام ندارد و شمولش نسبت به زنان از ناحيه تغليب و وجود قرينه عقلي است نه به حسب شرع.
" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ" در اين آيه به نوعي التفات حكمي مخصوص به اين امت از حكم عام سابق استخراج شده، هم چنان كه در جمله" ذلِكَ مِنْ آياتِ اللَّهِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ" و جمله" وَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً" نظيرش گذشت.
استفهامي كه در اين آيه است استفهامي است انكاري.
كلمه" الزين" در مقابل معناي" الشين" است، و به معناي كارها و چيزهايي است كه عيب و نقص را از بين ببرد و" الشين" به معناي هر چيزي است كه مايه رسوايي و نقص انسان و نفرت اشخاص از او بوده باشد.

معناي اخراج زينت و طيبات رزق [(در ذيل آيه: قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ ...)] ... ص : 99

" اخراج زينت" استعاره‌اي است تخييلي و كنايه است از اظهار آن. آري، اين خداي سبحان است كه به الهام و هدايت خود انسان را از راه فطرت ملهم كرده تا انواع و اقسام زينت‌هايي كه مورد پسند جامعه او و باعث مجذوب شدن دلها به سوي او است ايجاد نموده به
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 100
اين وسيله نفرت و تنفر مردم را از خود دور سازد. پس گر چه به حسب ظاهر به وجود آوردن زينت‌ها و ساير حوائج زندگي كار خود انسان است، و ليكن از آنجايي كه به الهام خداوند بوده در حقيقت او ايجادش كرده و آن را از پنهاني به عرصه بروز و ظهور در آورده، چون مي‌دانسته كه اين نوع موجود محتاج به زينت است.
آري، اگر انسان در دنيا بطور انفرادي زندگي مي‌كرد هرگز محتاج به زينتي كه خود را با آن بيارايد نمي‌شد، بلكه اصلا بخاطرش هم خطور نمي‌كرد كه چنين چيزي لازم است، و ليكن از آنجايي كه زندگيش جز بطور اجتماع ممكن نيست، و زندگي اجتماعي هم قهرا محتاج به اراده و كراهت، حب و بغض، رضا و سخط و امثال آن است، از اين جهت خواه ناخواه به قيافه و شكل‌هايي بر مي‌خورد كه يكي را دوست مي‌دارد و از يكي بدش مي‌آيد، لذا معلم غيبي از ما وراي فطرتش به او الهام كرده تا به اصلاح مفاسد خود بپردازد، و معايب خود را بر طرف ساخته خود را زينت دهد، و شايد همين نكته باعث شده كه از انسان به لفظ" عباده" كه صيغه جمع است تعبير بفرمايد.
و اين زينت از مهم‌ترين اموري است كه اجتماع بشري بر آن اعتماد مي‌كند، و از آداب راسخي است كه به موازات ترقي و تنزل، مدنيت انسان ترقي و تنزل مي‌نمايد، و از لوازمي است كه هيچ وقت از هيچ جامعه‌اي منفك نمي‌گردد، به طوري كه فرض نبودن آن در يك جامعه مساوي با فرض انعدام و متلاشي شدن اجزاي آن جامعه است. آري، معناي انهدام جامعه جز از بين رفتن حسن و قبح، حب و بغض، اراده و كراهت و امثال آن نيست، وقتي در بين افراد يك جامعه اينگونه امور حكمفرما نباشد ديگر مصداقي براي اجتماع باقي نمي‌ماند- دقت بفرماييد-.
" طيب" به معناي چيزي است كه ملايم با طبع باشد، و در اينجا عبارت است از انواع مختلف غذاهايي كه انسان با آن ارتزاق مي‌كند. و يا عبارت است از مطلق چيزهايي كه آدمي در زندگي و بقاي خود از آنها استمداد مي‌جويد، مانند مسكن، همسر و ... براي تشخيص اينكه كداميك از افراد اين انواع" طيب" و مطابق با ميل و شهوت او و سازگار با وضع ساختماني او است، خداوند او را مجهز به حواسي كرده كه با آن مي‌تواند سازگار آن را از ناسازگارش تميز دهد.
اين مساله كه زندگي صحيح و سعيد آدمي مبتني بر رزق طيب است احتياج به گفتن ندارد، و ناگفته پيدا است كه انسان وقتي در زندگي خود به سعادت مطلوبش نائل مي‌شود كه وسيله ارتزاقش چيزهايي باشد كه با طبيعت قوا و جهازاتش سازگار بوده، و با بقاي تركيب
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 101
خاصي كه آن جهازات دارد مساعد باشد، چون انسان به هيچ جهازي مجهز نشده مگر اينكه زندگيش موقوف و منوط بر آن است. بنا بر اين، اگر در موردي، حاجت خود را با چيزي كه با طبعش سازگار نيست برآورده سازد نقصي به خود وارد آورده، و مجبور است آن نقص را به وسيله ساير قواي خود تتميم و جبران نمايد.
مثلا گرسنه‌اي كه احتياج به غذا را به صورتي غير صحيح بر طرف مي‌سازد و بيش از اندازه لازم غذا مي‌خورد نقصي به جهاز هاضمه خود وارد مي‌آورد، و مجبور مي‌شود به وسيله دوا و اتخاذ رژيم، جهاز هاضمه و غدد ترشحي آن را اصلاح نمايد، و وقتي اين عمل را چند بار تكرار كرد دواهاي مزبور از اثر و خاصيت مي‌افتد، و انسان براي هميشه عليل شده از انجام كارهاي حياتي‌اش كه اهم آن فكر سالم و آزاد است باز مي‌ماند، و همچنين ساير حوائج زندگي.
علاوه بر اينكه تعدي از اين سنت انسان را به چيز ديگري تبديل مي‌كند، و به صورت موجودي در مي‌آورد كه نه عالم براي مثل او آفريده شده، و نه امثال او براي عالم خلق شده‌اند.
آري، انساني كه يكسره خود را به دست شهوات بسپارد و بكوشد كه تا آخرين مرحله امكان و قدرت از لذائذ حيواني و شكم و شهوت و امثال آن تمتع ببرد انساني است كه مي‌خواهد در ظرفي زندگي كند كه عالم هستي برايش معين نكرده و به راهي رود كه فطرت برايش تعيين ننموده است.
خداي سبحان در اين آيه شريفه زينت‌هايي را سراغ مي‌دهد كه براي بندگانش ايجاد نموده، و آنان را فطرتا به وجود آن زينت‌ها و به استعمال و استفاده از آنها ملهم كرده، و معلوم است كه فطرت الهام نمي‌كند مگر به چيزهايي كه وجود و بقاي انسان منوط و محتاج به آن است. در وضوح اين امر همين بس كه هيچ دليلي بر مباح بودن چيزي بهتر از احتياج به آن نيست، زيرا احتياج به حسب وجود و طبيعت خاص انساني خود دليل است بر اينكه خداي تعالي انسان را طوري آفريده كه به آن چيز محتاج باشد. و به عبارت ديگر با تعبيه قوا و ادوات انسان رابطه‌اي بين او و بين آن چيزها برقرار كرده كه خواه ناخواه، در صدد تحصيل آنها بر مي‌آيد.
ذكر طيبات از رزق و عطف آن بر زينت و قرار داشتن اين عطف در سياق استفهام انكاري اين معنا را مي‌رساند كه اولا رزق طيب داراي اقسامي است. و ثانيا زينت خدا و رزق طيب را هم شرع اباحه كرده و هم عقل و هم فطرت. و ثالثا اين اباحه وقتي است كه استفاده از آن از حد اعتدال تجاوز نكند و گر نه جامعه را تهديد به انحطاط نموده شكافي در بنيان آن
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 102
ايجاد مي‌كند كه مايه انعدام آن است. آري، كمتر فسادي در عالم ظاهر مي‌شود و كمتر جنگ خونيني است كه نسل‌ها را قطع و آبادي‌ها را ويران سازد و منشا آن اسراف و افراط در استفاده از زينت و رزق نبوده باشد، چون انسان طبعا اينطور است كه وقتي از جاده اعتدال بيرون شد و پا از مرز خود بيرون گذاشت كمتر مي‌تواند خود را كنترل كند، و به يك حد معيني اكتفاء نمايد، بلكه مانند تيري كه از كمان بيرون شود تا آخرين حد قدرتش جلو مي‌رود، و چون چنين است سزاوار است كه همه وقت و در همه امور در زير تازيانه تربيت كنترل شود، و به ساده‌ترين بياني كه عقل خود او آن را بپسندد پند و اندرز داده شود.

[چرا خداوند به ضروريات زندگي از قبيل لباس پوشيدن و خود را آراستن امر نموده است؟] ... ص : 102

امر پروردگار به ضروريات زندگي از قبيل لباس پوشيدن و خود را آراستن از همين باب است كه مي‌خواهد تربيتش حتي در اينگونه امور ساده و پيش پا افتاده رعايت شده باشد، پس كسي نگويد امر به پوشيدن لباس و تنظيف و آرايش چه معنا دارد.
صاحب تفسير المنار جواب ديگري از اين حرف داده- و چه نيكو گفته است: اين حرف را كساني مي‌زنند كه از تاريخ امم و سرگذشت ملل گذشته بي‌خبرند، و گر نه آن را سطحي و ساده تلقي ننموده به اهميت و ارزش آن پي مي‌بردند، چون اكثر مردم نيمه وحشي جزيره‌نشين و كوهستانيهاي آفريقا كه در جنگل‌ها و غارها تنها و يا دسته‌جمعي زندگي مي‌كردند زن و مردشان لخت بسر مي‌بردند، اسلام به هر قومي از آنان كه دست يافت با امثال آيه مورد بحث لباس پوشيدن را به آنان ياد داد و ستر عورت را برايشان واجب كرد، و به سوي تمدن سوق‌شان داد. و من خيال مي‌كنم اين قبيل حرفها از ناحيه دشمنان اسلام در دهن‌ها افتاده است، گويا مبلغين مسيحيت به منظور رم دادن مردم از اسلام و دعوت‌شان به كيش خود اين طعنه‌ها را زده‌اند، و گر نه ارزش دعوت اسلام به لباس و آرايش بر هيچ كس پوشيده نيست. و لذا بعضي از منصفين مسيحي اعتراف كرده‌اند به اينكه اين گونه طعنه‌ها نسبت به اسلام بي‌انصافي است، اسلام با اين حكم خود منت بزرگي به گردن ما اروپائيان دارد، چون اگر اسلام نبود ما امروز در خطه پهناور آفريقا تجارت پارچه و قماش نداشته و ساليانه مبالغ هنگفتي سود نمي‌برديم. اين حكم اسلام تنها در بين مسلمين آنجا حسن اثر نداشته بلكه امم و ملل بت‌پرست نيز وقتي هموطنان خود را ديدند كه پس از قبول اسلام ملبس به لباس شدند و به زينت و آرايش خود پرداختند آنان نيز به تقليد از مسلمين لباس پوشيده رسم ديرينه خود را ترك گفتند.
شاهد زنده اين مدعا، ساكنين بلاد هندند، چون بت‌پرستان اين ناحيه در عين اينكه از قديم الايام مردمي متمدن بودند مع ذلك هم اكنون هزاران هزار از زن و مردشان لخت مادرزاد
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 103
و يا نصف و يا ربع بدن‌شان برهنه است. بعضي از مردان‌شان در بازارها و كارگاه‌ها بدون لباس آمد و شد مي‌كنند، و فقط عورت‌ها و يا حد اكثر از كمر به پايين را مي‌پوشانند، زنان‌شان شكم و ران‌ها را برهنه نموده و از كمر به بالاي‌شان هم برهنه است. دانشمندان همين قوم اعتراف كرده‌اند كه اين مقدار از لباس را هم مسلمانان به آنان آموخته‌اند. و همچنين غذا خوردن در ظرف هم از آثار اسلام است، چون مي‌ديدند كه مسلمين هيچ وقت بدون ظرف غذا نمي‌خورند حتي فقراي آنان كه دسترسي به ظرف ندارند غذا را روي برگ درختان ريخته از روي آن بر مي‌دارند و مي‌خورند، و در عين تهي دستي هرگز از لباس و آرايش خود كم نمي‌گذارند.
و چون مسلمين از دير زمان در بلاد هند حكومت مي‌كردند، و غالبا فاضل‌ترين و پارساترين حكومت‌هاي اسلامي بودند تاثيرشان در بت‌پرست‌ها بيش از تاثيري بود كه ساير حكومت‌هاي اسلامي در نقاط مختلف گيتي داشتند، لذا مساله ملبس به لباس شدن هم از جاهاي ديگر بيشتر شايع گرديد، و لذا مي‌بينيم در بلاد شرق يعني سيام و نواحي آن، مسلمين آن طور نفوذ و تاثير نداشته بلكه خودشان در جهل و دوري از تمدن دست كمي از بت‌پرست‌ها نداشتند، و از حيث لباس و ساير اعمال ديني به كيش بت‌پرستي نزديك‌ترند تا به اسلام. زنان آن نواحي غير از عورت جلو و عقب، عورت ديگري كه پوشاندنش لازم باشد براي خود قائل نيستند. و حال آنكه در اسلام همه بدن زن عورت است.
خلاصه اينكه، در سراسر گيتي هر كجا كه اسلام قوتي دارد به ميزان نفوذ و قوتش مظاهر تمدن از قبيل لباس، آرايش و امثال آن به چشم مي‌خورد، اينجا است كه ارزش واقعي اين اصل اصلاحي اسلام معلوم مي‌شود و به خوبي به دست مي‌آيد كه اگر اسلام چنين اصلي را نمي‌داشت و متعرض مساله لباس و آرايش نمي‌شد و آن را بر مسلمين واجب نمي‌كرد، به طور مسلم امروز امم و قبايل بي‌شماري هم چنان در حال توحش باقي مانده بودند. با اين حال چطور يك مشت فرنگي ماب به خود اجازه مي‌دهند كه بر حسب عادت زشتي كه دارند در كمال تبختر كلاه خود را كج گذاشته، روي مبل قهوه‌خانه و يا كاباره و يا ميكده‌ها تكيه زده بگويند: اين چه ديني است كه حوائج و ضروريات زندگي بشري را جزء شرايع خود قرار داده، مثلا به لباس پوشيدن و غذا خوردن و آب آشاميدن امر نموده و اين قبيل امور را با اينكه احتياجي به سفارش و وحي آسماني ندارد جزء احكام خود قرار دهد؟ «1»
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 8 ص 384- 382
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 104
اين بود جوابي كه صاحب المنار از اشكال مزبور داده. در اينجا به ياد داستاني افتادم كه نقل آن در حقيقت جواب سومي از اين اشكال است، و آن اينكه وقتي طبيب مخصوص هارون الرشيد كه مردي نصراني و حاذق در طب بود به علي بن الحسين بن واقد گفت كتاب آسماني شما هيچ دستوري در باره بهداشت و حفظ الصحه ندارد، و حال آنكه سعادت بشر را دو علم تامين مي‌كند يكي علم اديان و ديگري علم ابدان (طب).
علي در جوابش گفت: خداوند علم ابدان را در كتاب خود در نصف يك آيه خلاصه كرده است و آن جمله" كُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا" است. رسول گرامي اسلام (ص) نيز اين معنا را در جمله كوتاه" معده خانه هر دردي است و پرهيز سر آمد هر دوايي است، و بايد كه حق بدن را در آنچه عادتش داده‌اي ادا كني" خلاصه كرده. طبيب نامبرده فكري كرد و گفت: آري، كتاب شما و پيغمبرتان با اين دو جمله دستور ديگري را براي جالينوس باقي نگذاشتند. «1»

[بيان آيات] ... ص : 104

اشاره

" قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا خالِصَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ" خطابي كه در صدر اين آيه است يا مخصوص به كفار است، و يا مانند خطاب آيه قبلي مؤمنين را هم شامل مي‌شود، و لازمه اينكه شامل كفار هم باشد اين است كه زينت و طيبات رزق موضوعي باشد مشترك بين كافر و مؤمن. و چون سياق جمله" قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا" سياق بيان مختصات مؤمنين است، و مي‌خواهد بفرمايد: همين نعمت‌هايي كه امروز مؤمن و كافر در آن شريكند در آخرت مختص به مؤمنين است، لذا جمله" فِي الْحَياةِ الدُّنْيا" متعلق است به جمله" آمنوا" و ظرف" يَوْمَ الْقِيامَةِ" متعلق خواهد بود به همان چيزي كه جمله" لِلَّذِينَ آمَنُوا" متعلق به آن است، حال يا كلمه" كائنة" است و يا شبيه به آن، و در صورتي كه كلمه" خالصة" را هم حال از ضمير مؤنث گرفته مقدم شدنش را بر" يَوْمَ الْقِيامَةِ" براي فاصله شدن بين آن و بين" فِي الْحَياةِ الدُّنْيا" بدانيم معناي آيه چنين خواهد شد:" بگو آن زينت‌ها در روز قيامت تنها از آن مؤمنين است، و ديگران را از آن بهره‌اي نيست، زندگي آخرت مانند زندگي دنيا نيست كه هر كس و ناكسي در نعمت‌هاي آن سهيم باشد پس هر كه در دنيا ايمان آورد همه نعمت‌هاي آن روز قيامت از آن وي خواهد بود".
با اين بيان، اشكالي كه در كلام بعضي از مفسرين است كه گفته‌اند:" مراد از خلوص، نجات از هم و غم است و معناي آيه اين است كه زينت‌هاي دنيا براي مؤمنين خالي از
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 413
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 105
هم و غم و خالص از مشقت نيست، و ليكن در آخرت خالص است" «1» ظاهر مي‌شود، چون در سياق اين آيه و همچنين آيات قبل اشعاري به اينكه نعمت‌هاي دنيايي همراه با ناراحتي است نبود، تا آنكه قرينه باشد بر معنايي كه وي براي خلوص كرده. و همچنين كلام مفسر ديگر كه گفته است: جمله" فِي الْحَياةِ الدُّنْيا" متعلق است به چيزي كه جمله" لِلَّذِينَ آمَنُوا" متعلق به آن است، و معناي آيه چنين است:" بگو نعمت‌هاي دنيا براي كساني كه ايمان آوردند به طور اصالت و استحقاق ثابت است، و براي كفار به طور طفيلي و گر نه خود كفار استحقاق آن را ندارند و همين نعمت‌ها در قيامت براي مؤمنين خالص است".
آن گاه كلام خود را توضيح داده و گفته است: روي سخن در اين آيه به اشخاصي است كه در اصلاح حيات صالح مؤثر باشند، و علوم نافع و اوامر محرك به سوي اصلاح حيات و همچنين اخذ زينت و ارتزاق از طيبات و قيام به واجبات زندگي منتهي به آنان باشد، اشخاصي مخاطب به اين آيه هستند كه كارشان تفكر در آيات آفاقي و انفسي و ايجاد صنايع و فنون و ترقي دادن جامعه و قدرداني و شكرگزاري از اين موهبت‌هاي الهي بوده باشد، و چنين كساني همان مردم با ايمانند كه سر و كارشان با وحي آسماني و انبيا (ع) است «2».
وجه فساد اين كلام اين است كه اگر مي‌خواهد بگويد اين اصالت و تبعيت از آيه استفاده مي‌شود، آيه شريفه هيچ دلالتي بر آن ندارد. و اگر منظورش اين است كه گر چه سياق آيه سياق اين است كه اثبات كند نعمت‌هاي دنيوي براي مؤمنين خلق شده و ليكن از كلمه" خالصة" استفاده اين معنا مي‌شود كه به طور طفيلي غير مؤمنين با آنان شركت دارند، آيه شريفه دلالت بر چنين اختصاصي نداشته بلكه بر عكس اشتراك دو طايفه را مي‌رساند: علاوه بر اينكه از امثال آيه" وَ لَوْ لا أَنْ يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً لَجَعَلْنا لِمَنْ يَكْفُرُ بِالرَّحْمنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفاً مِنْ فِضَّةٍ وَ مَعارِجَ عَلَيْها يَظْهَرُونَ ... وَ إِنْ كُلُّ ذلِكَ لَمَّا مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةُ عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُتَّقِينَ" «3» خلاف اين معنا استفاده مي‌شود، چون اين قبيل آيات دلالت دارند بر اختصاص دنيا به كفار و آخرت به مؤمنين.
" كَذلِكَ نُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ"- خداي تعالي در اين جمله بر اهل علم منت
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 413
(2)تفسير المنار ج 8 ص 390
(3)و اگر نه اين بود كه مردم همه يك نوع و يك امتند، ما آنان كه كافر به خدا مي‌شوند (به مال فراوان) سقف خانه‌هاي‌شان را از نقره خام قرار مي‌داديم و (چندين طبقه كه بر سقف با) نردبان بالا روند ...
اينها همه متاع دنيا است و آخرت ابدي نزد خدا مخصوص اهل تقوا است. سوره زخرف آيه 35
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 106
مي‌گذارد به اينكه آيات خود را برايشان بيان فرموده است.

[معناي" فواحش"،" اثم" و" بغي" و اشاره به اينكه امم و جوامع بشري هم مانند افراد عمر و اجل معيني دارند] ... ص : 106

" قُلْ إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ ..."
سابقا پيرامون مفردات اين آيه به طور كامل بحث شد، و گفتيم كه مراد از" فواحش" گناهاني است كه حد اعلاي شناعت و زشتي را داشته باشد، مانند زنا، لواط و امثال آن. و منظور از" اثم" گناهاني است كه باعث انحطاط، ذلت و سقوط در زندگي گردد، مانند مي‌گساري كه آبروي آدمي و مال و عرض و جانش را تباه مي‌سازد. و نيز گفتيم كه منظور از" بغي" تعدي و طلب كردن چيزي است كه حق طلب كردن آن را نداشته باشد، مانند انواع ظلم‌ها و تعديات بر مردم و استيلاي غير مشروع بر آنان.
توصيف" بغي" به وصف" غير حق" از قبيل توصيف به لازمه معنا است، نه تقسيم بغي به حق و غير حق، هم چنان كه تقييد شرك در" وَ أَنْ تُشْرِكُوا" به قيد" ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً" از اين باب است، نه تقسيم شرك به شرك با دليل و بدون دليل.
گويا شنونده پس از شنيدن خطاب اباحه زينت و طيبات رزق علاقه‌مند مي‌شود به اينكه بفهمد غير طيبات چه چيزهايي است، لذا در اين آيه چيزهايي را كه غير طيب است به طور فهرست و خلاصه و به بياني كه شامل تمام انواع گناهان باشد بيان كرده است، چون محرمات ديني از دو حال خارج نيستند: يا محرمات مربوط به افعالند و يا مربوط به اقوال و عقايد. كلمات:" فواحش"،" اثم" و" بغي" مربوط به قسم اول و جملات:" وَ أَنْ تُشْرِكُوا بِاللَّهِ" و" أَنْ تَقُولُوا عَلَي اللَّهِ" قسم دوم را خلاصه مي‌كند، قسم اول هم دو نوع است: يكي آنهايي كه مربوط به حق الناس است كه كلمه" بغي" جامع آنها است، و ديگري گناهاني است كه مربوط به حق الناس نيست، اين نيز دو گونه است: يكي آنهايي كه زشت و شنيعند و كلمه" فاحشه" اشاره به آنها است. و ديگري گناهاني است كه تنها داراي مفسده و ضرر براي گنهكار است و كلمه" اثم" عنوان اينگونه گناهان است. قسم دوم نيز يا شرك به خدا است و يا افتراء بر او.
" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ ..."
اين آيه حقيقتي را بيان مي‌كند كه از جمله" قالَ فِيها تَحْيَوْنَ وَ فِيها تَمُوتُونَ وَ مِنْها تُخْرَجُونَ" «1» كه در ذيل داستان آدم و بهشت بود، استخراج شده است، نظير احكام ديگري كه از آن استخراج شده بود، و مفادش اين است كه: امم و جوامع بشري هم مانند افراد داراي عمري
__________________________________________________
(1)سوره اعراف آيه 25
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 107
معين و اجلي محدودند. و چه بسا بخاطر اين تفريع و استخراج بتوان گفت كه جمله" فِيها تَحْيَوْنَ وَ فِيها تَمُوتُونَ" راجع است به زندگي و مرگ افراد و امت‌ها، و جمله" وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ" «1» كه قبلا ذكر شده بود راجع به زندگي دنيوي نوع بشر و اينكه اين نوع از موجودات هم، روزي بطور كلي منقرض خواهند گرديد.
" يا بَنِي آدَمَ إِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آياتِي ..."
كلمه" اما" در اصل" ان ما" بوده يعني" ان" شرطيه بوده و" ما" زايده بر سرش در آمده است، و از اينكه در فعل شرطش" ياتينكم" نون تاكيد ثقيله در آمده استفاده مي‌شود كه شرط مزبور قطعي الوقوع است. و منظور از" قص" بيان و تفصيل آيات است، چون در اين كلمه هم معناي قطع هست و هم معناي اظهار.
اين آيه مشتمل بر چهارمين خطاب عمومي است كه از داستان آدم و بهشت استخراج شده، و اين خطاب كه آخرين خطاب‌ها است تشريع عام الهي را در خصوص پيروي از انبيا و متابعت از طريق وحي را بيان مي‌كند، و اصلي كه اين خطاب از آن استخراج شده آيه‌اي شبيه به آيه" قالَ اهْبِطا مِنْها جَمِيعاً بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً" «2» است كه بيان مي‌كند هدايت خدا از طريق وحي و رسالت است.

بحث روايتي [رواياتي در مورد شان نزول آيه:" قَدْ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمْ لِباساً ..." و" خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ"] ... ص : 107

اشاره

در الدر المنثور از ابن منذر از عكرمه نقل كرده كه در ذيل آيه" قَدْ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمْ لِباساً يُوارِي سَوْآتِكُمْ" گفته است اين آيه در شان قبيله" بنو حمس" از قريش و قبايل ديگري كه هم عقيده با آنان بودند مانند انصار، اوس، خزرج، خزاعه، ثقيف، بني عامر بن صعصعه و بطون كنانة بن بكر نازل شده، چون اين قبايل گوشت نمي‌خوردند و هميشه از پشت خانه‌ها داخل مي‌شدند، هيچ وقت پشم و مو استعمال نمي‌كردند، براي پوشاندن اطفال پوست گوسفند و يا بز را خيكي كنده و در پايين آن در محل پاهاي حيوان دو سوراخ در آورده و آن را (نظير شلوار پلاستيكي امروز) به تن اطفال خود مي‌كردند و همواره برهنه طواف مي‌كردند. تنها قريش بود كه
__________________________________________________
(1)سوره اعراف آيه 24
(2)خدا گفت فرود آييد از بهشت همگي در حالي كه بعضي از شما با بعض ديگر دشمنيد پس اگر به سوي شما هدايتي از ناحيه من آمد (و قطعا خواهد آمد) ... سوره طه آيه 123
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 108
در هنگام طواف لباس مي‌پوشيد، و گر نه ساير قبايل در موسم طواف از راه كه مي‌رسيدند لباسها را كنده و به عقيده خود بدين وسيله خود را از لباسي كه در آن گناه كرده بودند عاري ساخته آن گاه اگر از قريش كسي لباسي به آنان عاريه مي‌داد مي‌پوشيدند و گر نه برهنه مشغول طواف مي‌شدند، و پس از فراغت از طواف لباس‌هاي خود را پوشيده بر مي‌گشتند «1».
و نيز در الدر المنثور است كه عبد بن حميد از سعيد بن جبير نقل كرده كه گفت: مردم جاهليت را رسم چنين بود كه برهنه در خانه كعبه طواف مي‌كردند، و مي‌گفتند كه در لباسي كه خدا را در آن معصيت كرده‌ايم طواف نمي‌كنيم، حتي نقل مي‌كنند زني از باديه وارد شد و همه لباس‌هايش را كند و دست خود را در جلو ساتر ساخت و گفت:
اليوم يبدو بعضه أو كله فما بدا منه فلا احله «2»
و آيه شريفه" خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ ..." در اين باره نازل گرديد «3».
مؤلف: قريب به اين مضمون از ابن عباس و مجاهد و عطاء نيز نقل شده و ليكن اگر بخاطر داشته باشيد گفتيم آياتي كه در اولش خطاب" يا بَنِي آدَمَ" است متضمن احكام عامي است كه اختصاص به يك امت ندارد، و اين روايات اخبار آحادي بيش نيستند، علاوه بر اينكه متضمن اجتهاد راويان حديثند، و به هيچ وجه حجيت ندارند.
معتبرترين رواياتي كه در اين باب نقل شده يكي روايتي است كه در الدر المنثور از ابن جرير و ابن ابي حاتم و ابن مردويه از ابن عباس نقل كرده كه گفت: مردمي در خانه كعبه برهنه طواف مي‌كردند، لذا خداي تعالي امر به زينت‌شان فرمود، و زينت همان لباس و ساتر عورت و انواع لباس‌هاي نيك است «4».
دوم روايتي است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم از ابن عباس نقل كرده‌اند كه گفت: مردم جاهليت چيزهايي از قبيل لباس و غير لباس را كه خداوند حلالش كرده حرام مي‌دانستند، و آيه" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ لَكُمْ مِنْ رِزْقٍ فَجَعَلْتُمْ مِنْهُ حَراماً وَ حَلالًا" اشاره به اين عادت و عقيده آنان است، آن گاه خداي تعالي در رد اين عقيده آيه" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا" را فرو
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 75 ط بيروت
(2)امروز بعضي يا همه، آن (عورت) ظاهر مي‌شود و هر چه از آن ظاهر شود آن را بر ديگران روا نمي‌دارم. [...]
(3 و 4)الدر المنثور ج 3 ص 78
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 109
فرستاد، و معنايش اين است: مسلمين با كفار در استفاده از طيبات شريكند، از طعام طيب آن و لباس پاكيزه‌اش و زنان صالح و ساير طيباتش استفاده مي‌كنند، و ليكن خداوند اين طيبات را در قيامت خالص براي مؤمنين قرار مي‌دهد و ديگر مشركين از آن بهره‌اي ندارند «1».
اين دو روايت بطوري كه مي‌بينيد شان نزول آيه را بيان نمي‌كند، بلكه ابن عباس در اين دو روايت يك حقيقت خارجي را تطبيق بر آيه قرآن كرده است.

[چند روايت در باره:" لِباسُ التَّقْوي" در آيه شريفه] ... ص : 109

و نيز در الدر المنثور از ابو الشيخ از حسن نقل كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: هيچ بنده‌اي عمل نيك و بدي نمي‌كند مگر آنكه روزي لباس مناسب عملش را به تن خواهد كرد، و مردم او را خواهند شناخت، و جمله" وَ لِباسُ التَّقْوي ذلِكَ خَيْرٌ" از آيات قرآن گواه اين معنا است «2».
در تفسير عياشي از زراره و حمران و محمد بن مسلم از ابي جعفر و ابي عبد اللَّه (ع) نقل شده كه فرمودند: مراد از" لباس تقوا" لباس‌هاي سفيد است «3».
در الدر المنثور است كه ابن مردويه از عثمان نقل كرده كه گفت: از رسول خدا شنيدم كه در اين آيه" رياشا" ميخواند نه" ريشا" «4».
در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از حضرت ابي جعفر (ع) نقل شده كه آن جناب در ذيل آيه شريفه" يا بَنِي آدَمَ قَدْ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمْ لِباساً يُوارِي سَوْآتِكُمْ وَ رِيشاً وَ لِباسُ التَّقْوي" فرمودند: مراد از" لباس" همين لباسي است كه مي‌پوشيد و مراد از" رياش" متاع و مال است، و مقصود از" لباس تقوا" لباس عفاف است، زيرا شخص عفيف هم مانند كسي كه لباس به تن دارد عورت و عيبش پوشيده است، هر چند لباس نداشته باشد، بخلاف فاجر كه هر چه هم لباس بپوشد عورت و معايبش هويدا است «5».
مؤلف: معنايي كه در اين دو روايت براي لباس شده از باب تطبيق كلي بر مصداق است كه نظيرش در روايات ديگري تكرار شده.
و نيز در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً قالُوا ..." است كه اين آيه حكايت قول بت‌پرستان است، و خداوند آن را در جمله" قُلْ إِنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ" رد كرده
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 81
(2)الدر المنثور ج 3 ص 76 ط بيروت
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 11 ح 13
(4)الدر المنثور ج 3 ص 76
(5)تفسير قمي ج 1 ص 226 ط نجف
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 110
است «1».

[روايتي كه مي‌گويد فاحشه‌اي كه مي‌گفتند خدا به آن امر كرده است، ادعاي لزوم اطاعت از زمامداران جائر است] ... ص : 110

در كتاب بصائر الدرجات از احمد بن محمد از حسين بن سعيد از محمد بن منصور روايت شده كه گفت: از امام (ع) معناي آيه" وَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً قالُوا وَجَدْنا عَلَيْها آباءَنا وَ اللَّهُ أَمَرَنا بِها ..." را پرسيدم فرمود: آيا كسي را سراغ داري كه خيال كند خداوند انسان را امر به زنا و نوشيدن شراب و ساير محرمات كرده باشد؟ عرض كردم: نه. فرمود پس فكر مي‌كني. اين فاحشه‌اي كه مردم جاهليت مي‌گفتند: خدا ما را به آن امر كرده چيست؟ عرض كردم خدا و رسول بهتر مي‌دانند. فرمود: اين آيه راجع به زمامداران و زعماي جور است كه مردم ادعا مي‌كنند خدا ايشان را امر به اقتداء به آنان نموده با اينكه خداوند چنين دستوري نداده است، و خداوند در اين آيه ادعاي آنان را رد نموده، به ما خبر مي‌دهد كه آنان دروغ مي‌گفته‌اند، و اين دروغشان را" فاحشه" ناميده است «2» مؤلف: اين روايت در كافي نيز از عده‌اي از روات شيعه از احمد بن محمد از حسين بن سعيد از ابي وهب از محمد بن منصور نقل شده «3». و به اين مضمون در تفسير عياشي از محمد بن منصور از عبد صالح (ع) روايت شده «4». پس معلوم مي‌شود از سند بصائر الدرجات ابو وهب افتاده، و حسين بن سعيد از او و او از محمد بن منصور روايت كرده، و نيز معلوم مي‌شود محمد بن منصور اين سؤال را از عبد صالح موسي بن جعفر (ع) كرده است.
به هر حال مضمون اين روايت منطبق با ايام نزول آيه نيست، و همچنين استدلالي هم كه در آن است منطبق با مورد آيه نيست، زيرا اهل جاهليت احكام زيادي در باره فحشاء و منكرات داشته و آن را به خداي سبحان نسبت مي‌دادند، از آن جمله يكي كه جاي ترديد نيست طواف بدون ستر عورت است. پس نمي‌توان گفت كه اين روايت شان نزول آيه را بيان مي‌كند، و ليكن اين هم هست كه بعد از رحلت رسول خدا (ص) هيچ عمل زشت و شنيعي كه مردم آن را جايز دانسته و به خداوند نسبتش دهند جز مساله امامت غاصبانه ائمه جور عمل ديگري نيست كه مصداق اين آيه بوده باشد، و مساله مزبور با آيه شريفه كاملا منطبق است، زيرا بعد از رحلت رسول خدا (ص) قرن‌ها بر مسلمين گذشت كه
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 226
(2)بصائر الدرجات ص 34 ج 4
(3)اصول كافي ج 1 ص 373
(4)تفسير عياشي ج 2 ص 19 ح 15
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 111
زنازادگاني امثال زياد بن ابيه و فرزند نامشروعش عبيد اللَّه زياد و حجاج بن يوسف و طاغياني امثال آنان بر ايشان حكومت مي‌كردند، در حالي كه در اطراف تخت سلطنت‌شان علمايي بودند كه به امثال آيه" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" تمسك نموده و به نفوذ اوامر ايشان و وجوب اطاعتشان فتوا مي‌دادند، پس اين روايت ناظر به اين جهت است كه مصداق آيه مورد بحث تنها رفتار مردم جاهليت نبوده، بلكه رفتار مسلمين هم يكي از مصاديق آن است.

[چند روايت در مورد دروغ بستن به خداي تعالي] ... ص : 111

در تفسير عياشي از ابي بصير نقل شده كه گفت: از ابي عبد اللَّه (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: اگر كسي بگويد خداوند امر به فحشاء مي‌كند دروغ به خدا نسبت داده، و اگر كسي بگويد خير و شر همه مستند به او است باز هم به خداوند دروغ نسبت داده «1».
و نيز در كتاب مزبور از مسعدة بن صدقه از ابي عبد اللَّه (ع) روايت شده كه فرمود: اگر كسي بگويد خداوند امر به كار بد و فحشاء مي‌كند به خداوند دروغ بسته، و اگر بگويد خير و شر عالم بدون مشيت او صورت مي‌گيرد خدا را از سلطنتش بيرون نموده، و اگر بگويد گناهان بدون قوت خدا ارتكاب مي‌شود باز به خدا دروغ بسته، و كسي كه به خدا دروغ ببندد خداوند او را داخل آتشش مي‌نمايد «2».
مؤلف: اينكه فرمود:" و كسي كه بگويد خير و شر عالم بدون مشيت او صورت مي‌گيرد ..." ناظر به قول مفوضه است كه مي‌گويند: بنده در كار خير و شر خود مستقل است.
هم چنان كه جمله" و اگر كسي بگويد خير و شر همه مستند به او است" كه در روايت قبلي بود ناظر است به قول جبري مذهب‌ها كه مي‌گفتند: خير و شر و اطاعت و معصيت همه مستند به اراده خود خدا است، و اراده و مشيت عبد كوچكترين دخالتي در صدور آن ندارد، البته اين وقتي است كه ضمير" او" در آن روايت به خداي تعالي برگردد و اما اگر به خود صاحب عمل برگردد آن وقت مانند روايت دوم ناظر به قول مفوضه خواهد بود.

[رواياتي در ذيل جمله:" وَ أَقِيمُوا وُجُوهَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ"] ... ص : 111

شيخ در تهذيب به سند خود از ابن مسكان نقل كرده كه گفت: از ابي عبد اللَّه (ع) سؤال كردم معناي آيه" وَ أَقِيمُوا وُجُوهَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ" چيست؟ فرمود: اين آيه راجع به قبله است «3».
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 12
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 11 ط تهران
(3)تهذيب الاحكام ج 2 ص 43 ط تهران
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 112
مؤلف: اين نيز از باب تطبيق كلي بر مصداق است، و عياشي هم در تفسير خود نظير اين روايت را از ابي بصير از يكي از دو امام باقر و صادق (ع) نقل كرده است «1».
و نيز در كتاب نامبرده به سند خود از حلبي از امام صادق (ع) نقل كرده كه در ذيل آيه" وَ أَقِيمُوا وُجُوهَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ" فرمود: مقصود مساجدي است كه در اسلام بنا شده و معناي آيه اين است كه: در مساجد نو بنياد هم روي خود را به جانب مسجد الحرام كنيد «2». اين مضمون را عياشي نيز از زراره و حمران و محمد بن مسلم از ابي جعفر و ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده است «3».
مؤلف: گويا مراد امام (ع) اين است كه معناي" اقامه وجوه" در اين آيه صرف توجه به خدا و استقبال قبله است، و اما اينكه اين قبله كجا است متعرض آن نيست. در اين آيه اجمالا گوشزد مي‌كند كه قبله‌اي هست، و در آيه" فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ حَيْثُ ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ" «4» آن قبله را معين مي‌كند. قبلا هم در بحث پيرامون آيات قبله گفتيم كه كعبه در مدينه، و بعد از هجرت قبله مسلمين شد، و آيه مورد بحث كه از آيات سوره" اعراف" است در مكه نازل شده، و اگر با سياق آيات قبله سازگار باشد بعيد نيست گفته شود: اصل تشريع قبله در مكه و در اين سوره بوده، و تفصيل و تفسير جزئيات آن در مدينه در سوره بقره بوده است، و از اين قبيل احكام از واجبات و محرمات زياد داريم كه سوره‌هاي مكي اجمال آن را متعرض شده‌اند و سوره‌هاي مدني تفصيل و تفسير آن را.
بنا بر اين، اينكه امام (ع) فرمود:" مساجدي است كه در اسلام بنا شده" معنايش اين است كه مراد از اين مساجد هر مسجدي است كه مسلمين در اكناف زمين بنا مي‌كنند و منظور از" اقامه وجوه" گردانيدن وجوهي است كه در آيه كعبه است.
در تفسير عياشي از حسين بن مهران از ابي عبد اللَّه (ع) روايت شده كه در ذيل جمله" وَ أَقِيمُوا وُجُوهَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ" فرمودند: منظور ائمه مي‌باشند «5».
مؤلف: ظاهرا مراد امام (ع) از كلمه" ائمه"، ائمه جماعات است، و به
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 12 [...]
(2)تهذيب الاحكام ج 2 ص 43
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 12 ح 19
(4)تو اي پيغمبر از اين ببعد روي خود را به قسمتي از مسجد الحرام (كعبه) متوجه كن و شما اي مسلمين هر جا بوديد روي خود را به سوي آن متوجه سازيد. سوره بقره آيه 144
(5)تفسير عياشي ج 2 ص 12 ح 81
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 113
زودي معناي ديگري براي آن خواهد آمد.

[رواياتي در ذيل جمله:" خُذُوا زِينَتَكُمْ ..." و" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ ..." پيرامون استفاده از نعمت‌هاي الهي] ... ص : 113

و نيز از حسين بن مهران از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ" فرمود: يعني ائمه «1».
مؤلف: اين حديث نظير حديث سابق است، و ممكن است اشاره به جلو انداختن امام جماعت باشد، چون اين هم خود براي نماز زينتي است، هم چنان كه جلو انداختن نيكان و بزرگترها و به آنان اقتدا كردن زينت نماز است. و نيز ممكن است منظور از ائمه، ائمه دين باشد نه امام جماعت. و به زودي در ذيل روايت علاء بن سيابه در آخر بحث اين احتمال خواهد آمد.
در الدر المنثور است كه عقيلي و ابو الشيخ و ابن مردويه و ابن عساكر از انس از رسول خدا نقل كرده‌اند كه در ذيل آيه" خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ" فرمود: نماز بخوانيد با كفش‌هايتان «2».
مؤلف: اين معنا بطرق ديگري از علي بن ابي طالب (ع) و ابي هريره و ابن مسعود و شداد بن اوس و ديگران نيز نقل شده.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس نقل كرده كه گفت:
امير المؤمنين (ص) مرا نزد ابن الكواء و يارانش فرستاد، وقتي من بر آنها وارد شدم پيراهني نازك و حله‌اي بر تن داشتم. گفتند: تو ابن عباسي و مثل اين لباسها بر تن كرده‌اي؟
گفتم آري، و اولين چيزي كه با آن با شما مخاصمه مي‌كنم همين لباس‌ها است، زيرا خداوند در آيه" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ" و در آيه" خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ" آن را حلال كرده، رسول خدا (ص) هم در عيد فطر و عيد قربان دو برد حبرة (كه از بافته‌هاي يمن و لباس‌هاي فاخر آن روز بود) مي‌پوشيد، و شما آن را بر خود حرام كرده‌ايد «3».
در كافي به سند خود از يحيي بن ابي العلاء از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه فرمود: امير المؤمنين (ص) عبد اللَّه بن عباس را پيش ابن الكواء و يارانش روانه كرد، ابن عباس آن روز پيراهن نازك و حله‌اي به تن داشت اصحاب ابن الكواء وقتي او را ديدند گفتند: اي ابن عباس تو بهترين مردان ما بودي، و ما تو را از همه مردم بهتر مي‌دانستيم، حالا مي‌بينيم كه اينگونه لباس به تن كرده‌اي؟ ابن عباس گفت: همين لباس اولين چيزي است كه
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 13
(2)الدر المنثور ج 3 ص 78 ط بيروت
(3)الدر المنثور ج 3 ص 79
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 114
من بر سر آن با شما بحث خواهم كرد، و به شما ايراد خواهم نمود (زيرا شما آن را حرام مي‌دانيد، و مرا به پوشيدن آن ملامت مي‌كنيد) در حالي كه خداي سبحان فرموده:" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ" و نيز فرموده:" خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ" «1».
و نيز در كافي به سند خود از فضالة بن ايوب نقل كرده كه در تفسير آيه" خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ" فرموده است: در عيد و جمعه «2».
مؤلف: اين روايت را تهذيب از فضاله از عبد اللَّه بن سنان از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده «3». و به همين مضمون عياشي «4» در تفسير خود و طبرسي در مجمع البيان از ابي جعفر (ع) نقل كرده‌اند «5».
و در كتاب فقيه است كه شخصي از حضرت رضا (ع) پرسيد منظور از زينت در آيه" خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ" چيست؟ حضرت فرمود از آن جمله است شانه زدن قبل از هر نمازي «6».
مؤلف: در اين معنا روايات ديگري نيز هست.
و در تفسير عياشي از خيثمة بن ابي خيثمة روايت شده كه گفت: حسن بن علي (ع) هر وقت مي‌خواست به نماز بايستد بهترين لباس‌هاي خود را مي‌پوشيد.
خدمتش عرض كردند يا بن رسول اللَّه چرا لباس‌هاي خوب خود را در موقع نماز مي‌پوشيد؟
فرمود: خداوند جميل و زيبا است، و هر زيبايي را دوست مي‌دارد و مي‌فرمايد:" خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ"، من نيز خود را براي پروردگارم زينت مي‌دهم و دوست دارم بهترين لباسم را بپوشم «7».
مؤلف: اين حديث از طرق اهل سنت نيز روايت شده است.
و در كافي به سند خود از يونس بن ابراهيم روايت كرده كه گفت: بر ابي عبد اللَّه
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 6 ص 441 ح 6
(2)فروع كافي ج 3 ص 424 ح 8
(3)تهذيب الاحكام
(4)تفسير عياشي ج 2 ص 13
(5)مجمع البيان ج 4- 3 ص 412
(6)من لا يحضره الفقيه، ج 1 ص 75 ح 95
(7)تفسير عياشي ج 2 ص 14 [...]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 115
(ع)وارد شدم در حالي كه طيلسان و كلاهي از خز بر تن داشتم. حضرت نگاهي به من كرد و چيزي نگفت. من عرض كردم: فدايت شوم جبه و طيلسان من از خز است در باره آن چه مي‌فرماييد؟ حضرت فرمود: خز عيبي ندارد، عرض كردم تاري كه در بافت آن به كار رفته ابريشم است. فرمود: اين نيز اشكال ندارد، چون حسين بن علي (ع) در حالي كه كشته شد جبه‌اي از خز بر تن مباركش بود. آن گاه حضرت، داستان عبد اللَّه بن عباس و خوارج و احتجاج او را عليه آنان نقل كرد «1».
و نيز در همان كتاب به سند خود از احمد بن ابي عبد اللَّه از محمد بن علي بطور مرفوع نقل مي‌كند كه وقتي سفيان ثوري در مسجد الحرام قدم مي‌زد، امام صادق (ع) را ديد كه لباس‌هاي زيبا و گرانبها پوشيده بود. گفت به خدا سوگند مي‌روم و ملامتش مي‌كنم.
نزديك رفت و عرض كرد: يا بن رسول اللَّه به خدا سوگند رسول خدا (ص) و علي بن ابي طالب و هيچكس از پدرانت از اين لباس‌ها نپوشيدند. حضرت فرمود: رسول خدا (ص) در روزگاري تنگ زندگي مي‌كرد و به مقتضاي فقر و تنگدستي‌اش رفتار مي‌نمود، و پس از آن حضرت روزگار به وسعت گراييد، و سزاوارترين مردم به استفاده از نعمت‌ها ابرار و نيكانند. آن گاه آيه" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ" را تلاوت نموده، فرمود: ما از هر كس ديگري به استفاده از داده‌هاي پروردگار سزاوارتريم.
اي ثوري! اين لباس‌ها را كه بر تن من مي‌بيني براي آميزش با مردم پوشيده‌ام. آن گاه امام دست ثوري را گرفت و به طرف خود كشيد و لباس‌هاي زيبا را كنار زده لباس زبري را از زير آن نشان داد و فرمود: اين را براي خود و آنچه را مي‌بيني براي مردم پوشيده‌ام. آن گاه لباسهاي پشمينه و زبر ثوري را كنار زده لباس نرمي نمايان ساخت و فرمود تو اين را براي خود مي‌پوشي و آن پشمينه‌ها را براي نشان دادن به مردم «2».
و نيز به سند خود از ابن قداح روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) در حالي كه لباسي زيبا از جنس پارچه‌هاي مرو به تن داشت و به دست من تكيه كرده بود به عباد ابن كثير برخورد نمود. عباد عرض كرد: يا ابا عبد اللَّه تو از خاندان نبوتي و پدرت علي امير المؤمنين بود كه هميشه كرباس مي‌پوشيد، اين لباسهاي فاخر مروي چيست كه به تن
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 6 ص 442
(2)فروع كافي ج 6 ص 442
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 116
كرده‌اي؟ چرا به لباس ساده‌تري اكتفاء ننمودي؟ حضرت فرمود: واي بر تو اي عباد! اين چه اعتراضي است كه مي‌كني؟ زينت خدايي و طيبات رزق را چه كسي حرام كرده؟ خداي عز و جل وقتي به بنده‌اش نعمتي بدهد دوست دارد آن نعمت را در بنده‌اش ببيند «1».
در الدر المنثور است كه ترمذي از عمرو بن شعيب از پدرش از جدش روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: خداوند دوست دارد اثر نعمت خود را در بنده‌اش ببيند «2».
در قرب الاسناد حميري از احمد بن محمد بن ابي نصر روايت شده كه گفت حضرت رضا (ع) در ضمن حديثي طولاني به من فرمود: در باره لباس خشن چگونه فكر مي‌كني؟ عرض كردم شنيده‌ام كه حسن اين نوع لباس مي‌پوشيده، و نيز شنيده‌ام كه جعفر بن محمد هر وقت لباس نو تهيه مي‌كرد در آب مي‌شست تا به نظرها مستعمل بيايد. فرمود: لباس خوب بپوش و خود را بياراي، علي بن الحسين (ع) جبه‌هاي خز پانصد درهمي و رداي خز پنجاه ديناري مي‌پوشيد، و وقتي زمستان تمام مي‌شد مي‌فروخت و پول آنها را صدقه مي‌داد.
آن گاه حضرت رضا (ع) آيه" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ" را تلاوت فرمود «3».
مؤلف: در اين باره روايات بسيار زيادي هست كه از همه جامع‌تر روايت زير است.

[روايتي در معناي:" اسراف" و" اقتار" چند روايت در بيان مراد از فواحش ظاهر و باطن] ... ص : 116

در تفسير عياشي از ابان بن تغلب روايت شده كه گفت: امام صادق (ع) به من فرمود: خيال مي‌كني كه اگر خداوند به كسي نعمتي مي‌دهد از كرامت آن كس است؟ و اگر دريغ مي‌دارد از خواري او است؟ نه، چنين نيست، مال مال خدا است كه به وديعه بدست هر كس بخواهد مي‌سپارد، و خوردن، آشاميدن، پوشيدن، نكاح و سواري و ساير انواع تصرفات در آن را مباح كرده به شرطي كه رعايت اعتدال و اقتصاد را بنمايند و ما زاد آن را به فقراي مؤمن رسانيده يا با آن امور خود را اصلاح كنند، و گر نه همه آن تصرفات حرام خواهد بود. آن گاه جمله" وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ" را تلاوت نمود.
سپس فرمودند: آيا مي‌پنداري خدا كسي را در مالي كه به او داده امين مي‌كند كه اسبي به ده هزار درهم بخرد با اينكه اسبي به ارزش بيست درهم او را كفايت مي‌كند، و
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 6 ص 443
(2)الدر المنثور ج 3 ص 79
(3)قرب الاسناد ص 157 ط تهران
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 117
كنيزي به بهاي هزار دينار بخرد با اينكه كنيزي به قيمت بيست درهم براي او كافي است، و از طرف ديگر بفرمايد اسراف نكنيد چون خدا اسراف كنندگان را دوست ندارد «1».
و در كافي به سند خود از اسحاق بن عبد العزيز از بعضي از اصحاب خود نقل كرده كه گفت: خدمت امام صادق (ع) عرض كردم در راه مكه بوديم و مي‌خواستيم احرام ببنديم لذا نوره كشيديم، و چون سبوس همراه نداشتيم كه به بدن خود بماليم و اثر نوره را از بدن بزداييم ناگزير قدري آرد به خود ماليده و با آن رفع حاجت نموديم، من ناگهان به اين فكر افتادم كه اين چه كاري بود كردم، و خدا مي‌داند كه چقدر ناراحت شدم. حضرت فرمود: آيا ترس تو از اين جهت است كه مبادا اسراف كرده باشي؟ عرض كردم: آري، فرمود: ناراحت مباش در هر چيزي كه بدن را اصلاح كند اسراف نيست. من خودم بارها شده كه دستور داده‌ام مغز استخوان برايم بياورند تا بدنم را چرب كنم، روغن زيتون آورده‌اند، و من به خود ماليده‌ام، اين اسراف نيست،" اسراف" عبارت است از كاري كه مال را ضايع كند، و به بدن ضرر برساند.
عرض كردم:" اقتار" چيست؟ فرمود: اقتار اين است كه انسان با قدرت بر تحصيل غذاي گوارا به نان و نمك اكتفاء كند. عرض كردم، پس اقتصاد به چه معنا است. فرمود:
اقتصاد اين است كه انسان همه رقم غذا از قبيل نان، گوشت، شير، سركه و روغن بخورد و ليكن در هر وعده يك رقم «2».
در كافي به سند خود از علي بن يقطين از ابي الحسن (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" قُلْ إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ وَ الْإِثْمَ وَ الْبَغْيَ بِغَيْرِ الْحَقِّ" فرمود: منظور از" فواحش ظاهري" زنايي است كه علنا انجام شود، چون اين عمل در جاهليت بي‌پرده انجام مي‌يافته، و زنان فاحشه آن روز بر سر در خانه‌هاي خود بيرقي مي‌افراشتند. و منظور از" فواحش باطني" ازدواج با همسر پدر است، چون مردم در جاهليت پس از مرگ پدر اگر غير از مادرشان زني مي‌داشت آن زن را به عقد خود در مي‌آوردند، خداوند در اين آيه آن را حرام كرد. و منظور از" اثم" همان خمر است «3».
مؤلف: اين روايت خلاصه كلام موسي بن جعفر (ع) با مهدي عباسي است كه كليني آن را در كافي مسندا «4» و عياشي مرسلا نقل كرده‌اند «5». ما هم آن را در ذيل آيات
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 13
(2)فروع كافي ج 4 ص 53 حديث شماره 10
(3 و 4)فروع كافي ج 6 ص 406 ح 1 ط تهران
(5)تفسير عياشي ج 2 ص 17 ح 38
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 118
راجع به شرب خمر در سوره" مائده" نقل كرديم.
و در تفسير عياشي از محمد بن منصور روايت شده كه گفت: از عبد صالح موسي بن جعفر (ع) از آيه" إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ" سؤال كردم.
حضرت فرمود: قرآن داراي ظاهر و باطن است، آنچه را كه خداي تعالي در قرآن حرام كرده ظاهر محرمات است و اما باطن آنها ائمه جورند. و همچنين آنچه را كه در قرآن حلال كرده ظاهر مباحات ديني است، و باطن آنها امامان حق‌اند «1».
مؤلف: اين روايت را كافي نيز مسندا از محمد بن منصور نقل كرده، با اين تفاوت كه در روايات كافي امام (ع) پس از آن فرمود: پس جميع محرماتي كه در قرآن ذكر شده ظاهر است، و باطن آن محرمات ائمه جور است و همچنين جميع حلال‌هايي كه خداوند در قرآن اباحه فرموده ظاهر است و باطن آنها امامان حق‌اند «2».
مؤلف: انطباق معاصي و محرمات بر ائمه جور، و انطباق حلال‌ها بر امامان حق از اين نظر است كه محرمات و ائمه جور باعث دوري از خدا و محللات و ائمه حق باعث نزديكي به خدايند.
و نيز ممكن است از اين نظر باشد كه پيروي از امامان جور باعث ارتكاب گناهان و متابعت از امامان حق باعث موفقيت در اطاعت مي‌شود.
و از همين باب است روايتي كه شيخ در تهذيب به سند خود از علاء بن سيابه از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه در ذيل آيه" خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ" فرموده: منظور غسل براي زيارت امامان است «3» و همچنين آن دو روايتي كه ما قبلا از حسين بن مهران نقل كرديم.
در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه، بخاري، مسلم و ابن مردويه از مغيرة بن شعبه نقل كرده‌اند كه گفت: سعد بن عباده مي‌گفت: اگر مردي را با همسرم ببينم بي‌درنگ گردنش را با شمشير مي‌زنم. اين حرف به گوش رسول خدا (ص) رسيد. حضرت فرمود: آيا از غيرت سعد تعجب مي‌كنيد؟ و ليكن به خدا سوگند من از سعد غيرتمندترم و خداوند از من غيورتر است، و از همين جهت فواحش ظاهري و باطني را تحريم كرده، چون هيچ
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 16 ح 36
(2)اصول كافي ج 1 ص 374 ح 10
(3)تهذيب الاحكام ج 6 ص 110 ح 13 ش 197 ط تهران
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 119
كس غيورتر از خدا نيست «1».
و در تفسير عياشي از علي بن ابي حمزه روايت شده كه گفت: من از امام صادق (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: رسول خدا (ص) فرموده: احدي غيورتر از خداي تعالي نيست، كيست غيرتمندتر از كسي كه فواحش ظاهري و باطني را تحريم كرده؟ «2» و نيز از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" إِذا جاءَ أَجَلُهُمْ فَلا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ" فرمود: آن اجلي است كه خداي تعالي براي ملك الموت تعيين مي‌كند «3».
مؤلف: در ذيل آيه" هُوَ الَّذِي ... قَضي أَجَلًا وَ أَجَلٌ مُسَمًّي عِنْدَهُ" «4» رواياتي قريب به اين مضمون گذشت.

بحثي آزاد پيرامون چند روايت ... ص : 119

[بررسي آيات و رواياتي كه ذاتي بودن سعادت و شقاوت را مي‌رسانند و بيان اينكه قضاي الهي در آغاز خلقت در باره سعادت و شقاوت انسان‌ها مشروط به عمل اختياري آنان است] ... ص : 119

علي بن ابراهيم قمي در تفسير خود روايتي از ابي الجارود از حضرت ابي جعفر (ع) نقل كرده كه آن جناب در خلال آن روايت در ذيل آيه" كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ فَرِيقاً هَدي وَ فَرِيقاً حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلالَةُ" فرموده‌اند: خداوند در همان حيني كه بشر را خلق مي‌كرد مؤمن و كافر و شقي و سعيد خلق فرمود، و در روز قيامت هم مهتدي و گمراه مبعوث مي‌شوند.
آن گاه خود قمي مي‌گويد: رسول خدا (ص) هم فرموده: شقي آن كسي است كه در شكم مادرش شقي بوده و سعيد آن كسي است كه در شكم مادرش سعيد آفريده شده «5».
مؤلف: روايت بالا گر چه از ابي الجارود نقل شده كه در نظر علماي رجال مطعون و مخدوش است، و ليكن اهل فن رواياتي را كه وي قبل از انحرافش از حضرت ابي جعفر (ع) نقل كرده قبول كرده‌اند، و به آنها عمل مي‌كنند، علاوه بر اينكه روايات ديگري نظير آن در تفسير آيه مزبور وارد شده، مانند روايت ابراهيم ليثي از حضرت ابي جعفر
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 2 ص 88
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 16 [...]
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 17
(4)سوره انعام آيه 2
(5)تفسير قمي ج 1 ص 226 ط بيروت
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 120
(ع)«1» و همچنين امثال آن. در روايات ديگري هم كه در تفسير آيات قدر وارد شده اين مضمون بسيار به چشم مي‌خورد «2».
گر چه اين روايات از حيث مفاد مختلفند، و ليكن همه در افاده اينكه آخر خلقت به شكل اول خلقت است مشتركند. البته اين روايات و همچنين آيات در مقام اثبات سعادت و شقاوت ذاتي نيستند، و آنچه را براي انسان اثبات مي‌كنند از قبيل ثبوت زوجيت براي چهار نيست، و اصلا سزاوار هم نيست كسي چنين توهمي بكند، براي اينكه اگر برگشت آن صرفا به تصوير عقلي بوده و با واقعيت خارجي منطبق نباشد اثر حقيقي نخواهد داشت، و اگر برگشت آن به اقتضاي ذاتي و حقيقي انسان كه سعادت و شقاوتش بستگي به آن دارد بوده باشد، منافي با اطلاق ملك خداي سبحان بوده مستلزم تحديد سلطنت او است، كه خود قرآن و احاديث و همچنين عقل مخالف آن است. علاوه بر اينكه چنين چيزي مستلزم اختلال نظام عقل در جميع مباني عقلا است، براي اينكه بناي جميع عقلا بر تاثير تعليم و تربيت است، و همه متفقند بر اينكه كارهايي نيك و قابل ستايش و مدح است و كارهايي زشت و قابل مذمت است. از اين هم كه بگذريم لازمه اين حرف اين است كه تشريع شرايع و فرستادن كتب آسماني و نيز ارسال پيامبران همه لغو و بي‌فايده باشد، و ديگر اتمام حجت در ذاتيات به هر طور كه تصور شود معنا نخواهد داشت، زيرا بنا بر اين فرض، انفكاك ذوات از ذاتيات خود محال است، اينها همه لوازمي است كه قرآن كريم مخالف صريح آن است.
آري، قرآن كريم نظام عقل را مسلم داشته و اينكه انسان اعمال خود را بر اختيار بنا نهاده پذيرفته است و در خلال آياتش مي‌فرمايد: خداوند انسان را از گل آفريده و سپس نسل او را در چكيده آب پستي قرار داد، آن گاه همان چكيده را بطور خوبي رويانيد و بزرگ كرد تا بالغ گرديد و از نعمت عقل برخوردار شد، بطوري كه كار نيك و بد را به اختيار خود انجام داده، خير و شر، نفع و ضرر، اطاعت و معصيت و ثواب و عقاب را با عقل خود تميز مي‌دهد، و بخاطر همين تميز به افتخار مكلف شدن به تكاليف ديني مفتخر گرديد. و اگر او از عقل خود پيروي و اوامر پروردگارش را اطاعت و از منهياتش دوري نمايد سعادتمند شده به بهترين وجه پاداش داده مي‌شود. و اگر با عقل خود مخالفت نمايد و هواي نفس را متابعت و پروردگارش را نافرماني كند بدبخت شده، و بال گناهان خود را مي‌چشد، و سراي دنيا سراي امتحان و آزمون
__________________________________________________
(1)نور الثقلين ج 2 ص 18 ح 59 به نقل از علل الشرائع
(2)تفسير قمي ج 1 ص 227- 226
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 121
است، امروز عمل و فردا روز پاداش مي‌باشد.
اين آن مطلبي است كه از قرآن در اين باره استفاده مي‌شود، و بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد اساس اين بيان بر دو قضيه عقلي است: يكي اينكه بين فعل اختياري و غير اختياري فرق هست. و ديگري اينكه افعال اختياري متصف به حسن و قبح و مستتبع مدح و ذم و ثواب و عقاب است، و اين دو قضيه از قضاياي قطعي است كه هيچ عاقلي كه در تحت نظام اجتماعي زندگي مي‌كند و خود را محكوم به احكام آن نظام مي‌داند به هيچ وجه نمي‌تواند آن را انكار نموده قائل به ذاتيت سعادت و شقاوت انسان شود.
روايات بسياري كه در اين باره وارد شده مانند آيات از حيث مضمون و نحوه بيان مختلفند:
بعضي از روايات اجمالا دلالت دارد بر اينكه: خداي تعالي مردم را در موقع خلقت‌شان دو گونه خلق كرده: سعيد و شقي و كافر و مؤمن، مانند روايت ابي الجارود كه در چند صفحه قبل نقل شد. و روايتي كه در تفسير آيه" هُوَ الَّذِي يُصَوِّرُكُمْ فِي الْأَرْحامِ كَيْفَ يَشاءُ" «1» از كافي راجع به خلقت چنين نقل نموديم. موافق اين دسته از روايات آياتي از قرآن كريم هست، مانند آيه" هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ فَمِنْكُمْ كافِرٌ وَ مِنْكُمْ مُؤْمِنٌ" «2» و نيز مانند آيه" هُوَ أَعْلَمُ بِكُمْ إِذْ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ إِذْ أَنْتُمْ أَجِنَّةٌ فِي بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ فَلا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقي" «3» و آيه" كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ فَرِيقاً هَدي وَ فَرِيقاً حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلالَةُ" «4».
اينگونه آيات و روايات چندان اشكال ندارند زيرا سياق آيات و مخصوصا آيه آخري دلالت دارد بر اينكه اجمالا نوع انسان به قضاي الهي به دو جور و دو قسم تقسيم شده، و اما تفصيل اين اجمال و اينكه چه كساني از اين قسم و چه اشخاصي از آن قسم‌اند، مربوط به اعمال اختياري
__________________________________________________
(1)او كسي است كه شما بني آدم را به هر نحوي كه خودش بخواهد در رحم مادران صورتگري و نقشبندي مي‌كند. سوره آل عمران آيه 6
(2)او است آن كسي كه شما را آفريد، پس بعضي از شما كافر و بعضي مؤمن هستيد. سوره تغابن آيه 2
(3)خدا به حال شما بندگان آگاهتر است، زيرا او شما را از خاك زمين آفريده، و هنگامي كه شما در شكم مادرها جنين بوديد به ياد آريد و خودستايي مكنيد، او كه آفريننده است به حال هر كه متقي است داناتر است. سوره نجم آيه 32
(4)همانطوري كه شما را در اول بيافريد به سويش بازگشت خواهيد كرد، گروهي هدايت يافته، گروهي ديگر ضلالت بر او حتم شده است. سوره اعراف آيه 29
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 122
خود آنان است، و اين بستگي به عمل‌شان دارد. و به عبارت ديگر آن قضايي كه در اول خلقت و ابتداي وجود گذشته قضاي مشروط بوده، و اما در مرحله بقاء وقتي آن مشروط مطلق و حتمي مي‌شود كه پاي افعال اختياري به ميان آيد، چون افعال اختياري است كه مستتبع سعادت و يا شقاوت و مستلزم هدايت و يا ضلالت مي‌شود.
بعضي ديگر از روايات بطور تفصيل دلالت دارند بر اينكه خداي سبحان خلايق را مختلف آفريده، بعضيها خلقت‌شان از گل بهشت است، و سرانجام‌شان نيز به سوي بهشت خواهد بود. و بعضي‌ها از گل جهنم است، و بازگشت‌شان نيز به سوي جهنم، مانند روايت بصائر الدرجات از علي بن الحسين (ع) كه فرمود: خداوند متعال ميثاق شيعيان ما را با ما بر ولايت ما گرفت، آنان كم و زياد نمي‌شوند، خداوند متعال ما را از طينت عليين و شيعيان ما را از طينتي پايين‌تر از آن آفريد، و دشمنان ما را از طينت سجين و شيعيان‌شان را از طينتي پايين‌تر از آن خلق فرمود «1».
مؤلف: در اين معنا روايات بسيار زيادي هست.
و در كتاب محاسن از عبد اللَّه بن كيسان روايت شده كه گفت: خدمت حضرت صادق (ع) عرض كردم: فدايت شوم من عبد اللَّه بن كيسان از دوستداران شمايم. فرمود: نسب تو را شناختم و اما خودت را نه. عرض كردم: من در شام به دنيا آمده و در فارس نشو و نما كرده‌ام، و چون مردي بازرگانم سر و كار زيادي با مردم دارم، و بسيار برايم اتفاق افتاده كه به مردي ظاهر الصلاح و خوش خلق و امين برخورده‌ام و وقتي از عقايدش جستجو كرده ديده‌ام كه از دشمنان شما است، و بر عكس به مردمي بد اخلاق و نادرست برخورده كه پس از تفتيش از عقايدش برايم معلوم شده كه وي از دوستان شما است، و اين معنا براي من قابل هضم نيست.
حضرت فرمود: مگر نمي‌داني كه خداي تعالي طينتي را از بهشت و طينتي را از دوزخ گرفت و درهم آميخت سپس آنها را از هم جدا ساخت، پس اين امانت‌داري و حسن ظاهر و خوش خلقي كه از دشمنان ما مي‌بيني بخاطر آن اختلاطي است كه طينت‌شان با طينت دوستان ما داشته، و آن كمي امانت و بدي خلق و خشونتي كه در دوستان ما مي‌بيني بخاطر تماسي است كه طينت‌شان با طينت دشمنان ما داشته، و گر نه سرانجام دشمنان امين و خوش خلق ما به همان اصل خودشان، و عاقبت امر دوستان خشن ما نيز به اصل خودشان خواهد بود «2».
__________________________________________________
(1)بصائر الدرجات ص 16
(2)محاسن برقي، ج 1 ص 136 ط قم
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 123
مؤلف: در اين معنا نيز روايات بسيار ديگري هست.
و در كتاب علل الشرائع از حبه عرني از علي (ع) روايت شده كه فرمود:
خداي تعالي آدم را از قسمت بيروني روي زمين آفريد و چون خاك‌ها و سرزمين‌ها مختلفند، بعضي باير و بعضي شوره‌زار و بعضي پاكيزه و حاصل‌خيز است از اين رو ذريه آدم نيز بعضي نيكوكار و بعضي بدكار شدند «1».

[بررسي رواياتي كه به خلقت انسان‌ها از طينت‌هاي مختلف دلالت دارند و بيان مراد آن روايات] ... ص : 123

مؤلف: مساله خلقت انسان از طينت عليين و سجين اشاره است به مفاد آيه" كَلَّا إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ وَ ما أَدْراكَ ما سِجِّينٌ كِتابٌ مَرْقُومٌ وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ ...
كَلَّا إِنَّ كِتابَ الْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ كِتابٌ مَرْقُومٌ يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ" «2»، و بيان اين آيات ان شاء اللَّه در محل خود خواهد آمد.
و اما روايات- بايد دانست كه روايت آخري خالي از بيان روايت قبليش نيست زيرا دلالت دارد بر اينكه ماده زميني با اختلافي كه در اوصاف و خواص آن است بي‌ارتباط به احوال انسان و اوصاف مختلفي كه از جهت صلاح و فساد دارد نيست، و اينكه تركيب بدن انسان از ماده زمين عينا مانند نباتات و يا هر موجود ديگري كه از ماده زميني تركيب مي‌شود به حسب اختلافي كه در ماده زميني آن است مختلف مي‌گردد، البته صحيح است، و ليكن اين ارتباط بنحو عليت تامه نيست، بلكه بنحو اقتضاء است.
پس، از اينكه خداي تعالي فرمود" خلقت انسان از گل و اصل آن گل از بهشت و يا دوزخ بوده" بدست مي‌آيد كه زمين هم بعضي از قسمت‌هايش از بهشت و بعضي ديگرش از جهنم بوده و سرانجام هم هر كدام به اصل خود بر مي‌گردند، براي اينكه هر كدام بتدريج به صورت انسان‌هايي در مي‌آيند كه يا راه بهشت را مي‌پيمايند و يا راه جهنم را، و معلوم است كه هر كدام راهي را مي‌روند كه مناسب با ماده اصلي خلقت‌شان باشد. انساني كه ماده اصليش خاك بهشتي است در طول زندگي با تهذيب نفس و عمل صالح خود را صفا و نورانيت داده و به اصل و منشا خود كه بهشت است مي‌پيوندد. و انساني كه ماده اصليش خاك جهنمي است، در طول زندگي كدورت و ظلمت خود را بيشتر مي‌كند و هم چنان رو به انحطاط مي‌گذارد تا سرانجام به اصل اولي خود يعني جهنم پيوسته و آتش‌گيره دوزخ شود.
آيه" الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي صَدَقَنا وَعْدَهُ وَ أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشاءُ" «3» كه
__________________________________________________
(1)علل الشرائع ج 1 ص 78 ح 3 ط قم
(2)سوره مطففين آيه 21
(3)ستايش خداوندي را كه وعده خود را بر ما محقق فرمود، و ما را وارثان زمين گردانيد تا هر جايي از بهشت را كه بخواهيم منزل گزينيم. سوره زمر آيه 74 [...]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 124
حكايت سخن اهل بهشت است نيز تا اندازه‌اي به اين مطلب اشعار دارد، زيرا از ظاهر آن بر مي‌آيد كه منظور از زمين همين زميني است كه بشر در آن زندگي مي‌كند و در آن مي‌ميرد و از آن برانگيخته مي‌شود. و منظور از" جنت" هم همين زمين است. و نيز آيه" يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ ..." «1» به آن اشاره دارد.
پس بعيد نيست كه منظور از" طينت بهشت" و" طينت دوزخ" كه در روايات است همان طينتي باشد كه بعدها از اجزاي بهشت و يا دوزخ مي‌شود، و خصوصا اين احتمال با توجه به بعضي از تعبيراتي از قبيل" طينت عليين"،" طينت سجين"،" طينت جنت"، و" طينت نار" كه در روايات است به نظر قوي مي‌رسد.

[سعادت و شقاوت آدمي، به نحو اقتضاء نه عليت، ارتباط مستقيمي با آب و گل (مواد اصلي) او دارد] ... ص : 124

و بنا بر اين احتمال، مراد اين خواهد بود كه: انسان بر حسب تركيبي كه اجزاي بدن او دارد از ماده‌اي زميني گرفته شده كه يا ماده‌اي پاك بوده و يا ماده‌اي ناپاك، و اين ماده پاك و ناپاك در ادراكات و عواطف و قواي انساني كه از آن تركيب شده مؤثر است، به اين معنا كه انسان مركب از طينت پاك و يا ناپاك وقتي ادراكات و عواطف و قوايش شروع به كار مي‌كند بيشتر كارهايي مي‌كند و آثاري از خود نشان مي‌دهد كه مناسب با ماده اصليش باشد، اعمالش اعمال و آثار ماده‌اش را تاييد نموده و آثار ماده‌اش اعمالش را كمك مي‌كند، تا كارش بالا گرفته انساني سعيد و يا شقي تمام عيار گردد. و اينكه گفتيم اين ارتباط بنحو اقتضا است نه به طور عليت براي اين است كه خاصيت و اثر ماده در نحوه عمل انسان مانع از اراده و سلطنت خداوند نيست. و خداوند مي‌تواند در اين مورد سبب ديگري قوي‌تر از اسباب فعال موجود را بر انسان مسلط نمايد كه مجراي سير فعلي انسان را مبدل به مجراي ديگري نمايد، زيرا اسباب و شرايطي كه در سرنوشت نيك و بد انسان دخالت دارند يكي و دو تا نيستند، و آنچه را كه ما سراغ داريم در قبال آنچه كه از حيطه علم ما بيرون است ذره‌اي بيش نيست، به شهادت اينكه نوادري از افراد سراغ داريم كه نشو و نمايشان بر خلاف آن مقتضياتي است كه ما آن را منشا مي‌پنداريم، آري،" يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ" «2».
از جمله اسباب و شرايطي كه ما از آن اطلاع داريم اين است كه: انساني كه نطفه‌اش صالح و سالم باشد و در رحمي سالم پرورش يابد، و در دوران جنيني و همچنين بعد از ولادت
__________________________________________________
(1)روزي كه زمين به غير آن تبديل شده و آسمان‌ها نيز ... سوره ابراهيم آيه 48
(2)خارج مي‌كند زنده را از مرده و خارج مي‌كند مرده را از زنده. سوره روم آيه 18
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 125
آب، هوا و غذايش سالم باشد و در محيط سالم زندگي كند و در مناطق اعتدالي متولد شده باشد چنين انساني استعدادش براي سلوك طريق انسانيت بيشتر و فهمش تيزتر و ادراكش لطيف‌تر و نيرويش براي عمل به وظايف انساني بيشتر است. بر عكس انساني كه نطفه‌اش آلوده و يا مريض باشد و يا در رحم ناپاك و ناسالم پرورش يابد و يا غذاي سالم به آن نرسد، يا پس از ولادت محيط زندگيش سالم نباشد و يا در مناطق استوايي و قطبي به وجود آمده باشد آن استعداد و آن فهم و ادراك را ندارد، و بخشونت و قساوت قلب و كم فهمي نزديك‌تر است.
علاوه بر اين، مزاج‌هاي سالمي كه از عوامل مذكور و ساير موانع و مزاحمات دورترند داراي روحي لطيف‌تر و عقلي كاملتر و عواطفي رقيق‌ترند، و اين روح و عقل و اين عواطف، انسان را به عقايد و تصميمات و كارهايي واميدارد كه صلاح انسانيتش در آن است و او را نخست به تحصيل مواد غذايي صالح و استفاده صالح و شايسته از آن واداشته سپس از همين راه روح او را تكميل نموده در انجام اعمال صالح و تصميمات شايسته تاييد مي‌كند و اين تاثير طرفيني يعني تاثير مواد غذايي صالح در روح و تاثير عمل روح در استفاده صحيح از مواد غذايي هم چنان ادامه دارد تا آنكه او را به سعادت واقعيش برساند.
عين اين حرف در طرف شقاوت نيز صحيح است.
قرآن كريم در اين باره نسبت بطرف سعادت فرموده:" وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ" «1» و نسبت بطرف شقاوت مي‌فرمايد:" ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواي أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ" «2» و نظاير اين دو آيه در دو طرف بسيار است.
كوتاه سخن، سعادت انسان در زندگي خاص انسانيش يعني سعادتش در علم و عمل ارتباط تامي به پاكيزه بودن مواد اصليش دارد، چون حامل روح انساني همين موادند و همين موادند كه او را به سوي بهشت هدايت مي‌كنند، هم چنان كه شقاوتش در علم كه همان ترك عقل و سرگرمي به اوهام و خرافاتي كه شهوت و غضب را در نظرها جلوه مي‌دهد و همچنين شقاوتش در عمل كه همان سرگرمي به لذات مادي و بي‌بندوباري در شهوات حيواني و استكبار از هر حقي است كه مزاحم و مخالف با هواي او است، ارتباط مستقيمي با آب و گل
__________________________________________________
(1)و كساني كه در باره ما جهاد مي‌كنند ما آنان را بطور قطع به راههاي خود هدايت مي‌كنيم، و خداوند با نيكوكاران است. سوره عنكبوت آيه 69
(2)پس از آن سرانجام كساني كه در بدكاري اصرار مي‌ورزيدند اين شد كه آيات خدايي را تكذيب نموده و آن را مسخره كنند. سوره روم آيه 10
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 126
او دارد، اين دو قسم آب و گل است كه يكي انسان را به حق و سعادت و بهشت، و ديگري به باطل و شقاوت و دوزخ سوق مي‌دهند. و البته اين سوق دادن بنحو اقتضاء است نه عليت تامه، چون خداي تعالي است كه اين آثار را در آب و گل قرار داده و او مي‌تواند سبب ديگري قوي‌تر از آن به كار ببرد و اثر آن را خنثي سازد.
سابقا در حديث خلقت جنين در اوايل سوره" آل عمران" مطالبي كه دلالت بر اين معنا مي‌كند گذشت، و روايات ديگري نظير آن هست كه براي خدا مشيت و قدرت بر محو و اثبات در هر امري را اثبات مي‌كند.

[وجه دقيق‌تري در بيان روايات گذشته] ... ص : 126

البته روايات مورد بحث را به وجه دقيق‌تري كه تعقلش محتاج به صفاي ذهن و قدم راسخ در معارف حقيقي است مي‌توان توجيه نمود، و آن اين است كه: سعادت و شقاوت وقتي در انسان محقق مي‌شود كه ادراك او فعليت پيدا كرده و مستقر شده باشد، و ادراك هم از آنجايي كه مجرد از ماده است قهرا مقيد به قيود ماده و محكوم به احكام آن كه يكي از آنها زمان (مقدار حركت) است، نيست. بنا بر اين، گو اينكه ما بنظرمان چنين مي‌رسد كه سعادت بعد از حركت ماده به سوي فعليت موجود مي‌شود، و ليكن حقيقت امر اين است كه منشا سعادت يعني ادراك از آنجايي كه مجرد است مقيد به زمان نيست. پس سعادتي كه پس از حركت ماده پيدا مي‌شود عينا قبل از حركت نيز وجود داشته، نظير نسبت دادن ما امور حادث را به فعل خداي تعالي، كه اگر ما فعل خدا را در اين نسبت مقيد به زمان كرده مي‌گوييم:
" خداوند زيد را در فلان روز آفريده" و يا مي‌گوييم:" در فلان تاريخ قوم نوح را هلاك كرد، و يا قوم يونس را نجات داد، و يا رسول اللَّه (ص) را مبعوث فرمود" اين تقييد در حقيقت تقييد از نظر ما است، چون ما در اين نسبتي كه مي‌دهيم نظرمان به خود حادثه است، و زمان و حركتي را كه منتهي به حدوث آن شده در نظر مي‌گيريم، و گر نه فعل خداي تعالي مقيد به زمان نيست، مجموع حوادث و همچنين زمان حدوث هر حادثه و ساير قيود و شرايطي را كه دارد او ايجاد كرده، آن وقت چطور ممكن است عمل خود او مقيد و محدود به حدود زمان شود؟ پس اينكه مي‌گوييم امروز فلان مطلب را درك كردم و يا الآن فلان چيز را فهميدم در حقيقت عمل سلولهاي دماغي و يا عصبي خود را كه اموري مادي هستند مقيد به زمان مي‌كنيم، و گر نه اصل علم و ادراك مجرد است، و به روز و ساعت مقيد نمي‌شود.
پس از آنجايي كه سعادت و شقاوت انسان از راه تجرد علمي او است كه مجرد و بيرون از زمان است مي‌توان آنها را پيش از امتداد زمان زندگيش گرفت چنان كه به واسطه ارتباط آنها به اعمال و حركات انسان مي‌توان متاخرتر از آنها گرفت.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 127
دسته سوم از روايات اين باب رواياتي است كه خلقت انسان را منتهي به آب گوارا و آب تلخ و شور مي‌داند.
از آن جمله روايتي است كه در كتاب علل الشرائع از امام صادق (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: خداي عز و جل آب گوارايي آفريد و از آن آب اهل طاعت را خلق فرمود. بار ديگر آب تلخي آفريد و از آن اهل معصيت را خلق كرد. سپس امر كرد تا اين دو آب بهم در آميزند و مخلوط شوند، كه اگر چنين نمي‌كرد مؤمن جز از مؤمن و كافر جز از كافر متولد نمي‌شد «1». و نيز از محمد بن سنان نقل كرده كه گفت از امام صادق (ع) پرسيدم اولين چيزي كه خداي تعالي خلق فرمود چه بود؟ حضرت فرمود: اولين چيزي كه خداي عز و جل آفريد چيزي بود كه تمامي موجودات عالم از آن آفريده شد. عرض كردم آن چه بود؟ فرمود: آب بود، خداي تبارك و تعالي نخست دو درياي آب يكي گوارا و يكي تلخ آفريد آن گاه به آب گوارا نظر انداخته صدايش زد، درياي آب گوارا عرض كرد: لبيك و سعديك. فرمود: بركت و رحمت من در تو است، بهشتم و اهل طاعتم را از تو خلق مي‌كنم. آن گاه به درياي شور نظر افكنده او را صدا زد، دريا جواب نداد، بار ديگرش صدا زد جواب نداد- تا سه بار- لا جرم فرمود لعنتم بر تو باد، من دوزخيان و اهل معصيتم را از تو خلق مي‌كنم. آن گاه بار ديگر امر نمود تا بهم مخلوط شدند.
سپس امام (ع) اضافه كرد: از همين جهت است كه مي‌بينيم مؤمن از كافر و كافر از مؤمن پديد مي‌آيد «2».
در تفسير عياشي از عثمان بن عيسي از بعضي از اصحابش از امام صادق (ع) نقل كرده كه فرمود: خداي تعالي به آبي فرمود: شيرين و گوارا باش تا از تو بهشتم و اهل طاعتم را خلق كنم. و به آبي فرمود: شور و تلخ شو تا از تو آتشم و اهل معصيتم را بيافرينم آن گاه آن دو آب را بر گل جاري ساخت ... «3».

[بررسي رواياتي كه مي‌گويند خلقت انسان منتهي به آب گوار و آب تلخ و شور است] ... ص : 127

مؤلف: در معناي هر يك از اين سه حديث احاديث بسيار ديگري از امير المؤمنين و امام باقر و امام صادق (ع) هست، و ما اين سه حديث را بعنوان نمونه در اينجا آورديم.
بر طبق اين دسته از اخبار نيز آياتي هست، مانند آيه
__________________________________________________
(1)علل الشرائع، ص 84 ح 7 ط بيروت
(2)علل الشرائع، ص 83 ح 6 ط بيروت
(3)تفسير عياشي، ج 1 ص 358 ح 18
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 128
" وَ اللَّهُ خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ جَعَلَكُمْ أَزْواجاً وَ ما تَحْمِلُ مِنْ أُنْثي وَ لا تَضَعُ إِلَّا بِعِلْمِهِ وَ ما يُعَمَّرُ مِنْ مُعَمَّرٍ وَ لا يُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ إِلَّا فِي كِتابٍ إِنَّ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيرٌ. وَ ما يَسْتَوِي الْبَحْرانِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ سائِغٌ شَرابُهُ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ وَ مِنْ كُلٍّ تَأْكُلُونَ لَحْماً طَرِيًّا وَ تَسْتَخْرِجُونَ حِلْيَةً تَلْبَسُونَها وَ تَرَي الْفُلْكَ فِيهِ مَواخِرَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ" «1» به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد آيه دومي به منزله مثالي است براي بيان مضمون آيه قبليش، و اينكه چطور مردم با اينكه در جامع انسانيت و در بعضي از منافع و آثار مشتركند با هم اختلاف دارند، آيه" وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ‌ءٍ حَيٍّ" نيز اين اشتراك را مي‌رساند.
و نيز مانند آيه" وَ هُوَ الَّذِي مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ وَ جَعَلَ بَيْنَهُما بَرْزَخاً وَ حِجْراً مَحْجُوراً وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً وَ كانَ رَبُّكَ قَدِيراً" «2» بيان اين آيات به زودي در محل خود خواهد آمد.
و اما روايات سه‌گانه‌اي كه نقل شد و همچنين روايات ديگري كه به آن مضمون وارد شده از جهت معنا به دو قسم تقسيم مي‌شوند: يكي رواياتي كه آب گوارا و تلخ را ذكر مي‌كرد، و مي‌فرمود" كه خداوند آن دو را بر گلي كه انسان را از آن آفريد جاري ساخت و گل‌ها به جهت اختلاف آب‌ها مختلف شدند" اين قسم از اخبار برگشت معنايش به همان طايفه از اخبار است كه اختلاف خلقت بشر را از ناحيه اختلاف طينت مي‌دانست. بنا بر اين، حرفهايي كه در اين روايات بايد زده شود همان حرفهايي است كه در اخبار طينت زديم.
قسم دوم اخباري است كه تنها متعرض خلقت انسان نيست، بلكه خلقت هر موجودي را حتي خلقت بهشت و دوزخ را از آب مي‌دانست، و مي‌فرمود:" اختلاف آب‌ها منشا اختلاف
__________________________________________________
(1)خدا شما را از خاك آفريد، سپس از نطفه، پس از آن شما را زوج قرار داد، هيچ ماده‌اي جز با علم او باردار نمي‌شود و وضع حمل نمي‌كند، و هيچ سالمندي عمرش دراز نمي‌شود و يا از عمر او كاسته نمي‌گردد مگر آنكه در مكتوبي نوشته شده است و آگاهي بر اين جزئيات بر خدا آسان است. و هرگز آن دو دريا كه آب اين يك شيرين و نوشيدنش گوارا و آب آن يك شور و زننده است يكسان نيستند، در عين حال شما از هر دو گوشت تازه مي‌خوريد، و مرواريد استخراج نموده پيرايه خود مي‌كنيد، و كشتيها را در آن دريا مي‌بيني كه آب را مي‌شكافند تا از فضل و كرم وي روزي جوييد، و شايد سپاس داريد. سوره فاطر آيات 11- 12
(2)او همان كسي است كه دو دريا را به هم پيوست، اين شيرين و گوارا است و آن شور و تند، و ميانشان حايلي نفوذناپذير قرار داد. و او است آنكه از آب انساني آفريد و آن را نژادي قرار داده بين افرادش پيوند برقرار نمود، آري پروردگار تو هميشه قادر و توانا است. سوره فرقان آيات 53- 54
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 129
خصوص مردم در سعادت و شقاوت است" و اين همان معنايي است كه در قسم اول از روايات بود، در نتيجه حرفهايي كه آنجا زديم در اينجا نيز جريان دارد، و در حقيقت اخبار دسته اول به منزله مفسر براي اخبار دسته دوم، و هر دو به منزله مفسر براي اخبار طينتند. و اما اينكه مي‌فرمود: انتهاي خلقت به سوي آب است همانطوري كه ابتدايش از آب بود، به زودي در جاي مناسب بحثش خواهد آمد- ان شاء اللَّه-.
دسته چهارم رواياتي است كه برگشت اختلاف در خلقت را به اختلاف در نور و ظلمت مي‌داند، مانند روايتي كه در كتاب علل الشرائع از امام صادق (ع) نقل شده كه فرمود: خداي تبارك و تعالي ما را از نوري آفريد كه آن نور نيز از نور ديگري خلق شده و اصلش از طينت اعلي عليين است و دل‌هاي شيعيان ما را از آب و گلي آفريد كه با آن بدن‌هاي ما را خلق كرد، و بدن‌هاي آنان را از طينتي پايين‌تر از آن آفريد، به همين جهت است كه دلهاي شيعيان همواره متمايل به سوي ما است، براي اينكه از همان چيزي آفريده شده‌اند كه ما آفريده شده‌ايم. آن گاه امام (ع) آيه:" كَلَّا إِنَّ كِتابَ الْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ كِتابٌ مَرْقُومٌ يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ" «1» را تلاوت نمود و سپس اضافه كرد كه خداي تعالي دلهاي دشمنان ما را از طينتي از سجين و بدن‌هايشان را از طينتي پست‌تر از آن آفريد، دلهاي شيعيان آنان را هم از آب و گلي آفريد كه بدن آنان را از آن خلق فرموده، و از همين جهت دلهاي شيعيان ايشان متمايل به آنان است، آن گاه آيه" إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ وَ ما أَدْراكَ ما سِجِّينٌ كِتابٌ مَرْقُومٌ وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ" «2» را تلاوت فرمود «3».
مؤلف: در اين معنا روايات ديگري نيز هست «4». برگشت اين دسته از روايات در حقيقت به همان رواياتي است كه دلالت مي‌كنند بر اينكه انتهاي خلقت و ريشه آن، طينت عليين و طينت سجين مي‌باشد، با اين تفاوت كه در اين روايات اين معنا اضافه شده است كه انسان پس از خلقت مبدل به نور و يا ظلمت مي‌شود. و شايد جهتش اين باشد كه طينت سعادت باعث ظهور حق و انجلاي معرفت، و طينت شقاوت ملازم با جهل است و جهل هم همان ظلمت
__________________________________________________
(1)حاشا كه نامه نيكان در دفتر نيكي‌ها است و تو چه داني كه دفتر نيكي چيست كتابي است نوشته كه مقربان مشاهده مي‌كنند. سوره مطففين آيه 21
(2)حاشا كه نامه بدكاران در دفتر بدان است و تو چه داني كه دفتر بدان چيست؟ كتابي است نوشته، آن روز واي بر تكذيب كنندگان. سوره مطففين آيه 10
(3)علل الشرائع، ج 1 ص 111 ح 14
(4)علل الشرائع، ج 1 ص 111 ح 12 و 13 و 15
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 130
و كوري است. پس طينت سعادت نور و طينت شقاوت ظلمت است. قرآن كريم هم غالبا علم و هدايت را نور مي‌نامد. هم چنان كه ايمان را زندگي مي‌خواند. از آن جمله مي‌فرمايد:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها" «1» و نيز مي‌فرمايد:" اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَي الظُّلُماتِ" «2» و در اينكه نور اصل خلقت طايفه‌اي از موجودات از قبيل انبيا، ملائكه، لوح، قلم، عرش، كرسي و بهشت است، اخبار بسياري وارد شده كه به زودي- ان شاء اللَّه- نقل خواهد شد.
دسته پنجم از اخبار اين باب رواياتي است كه دلالت دارد بر انتقال حسنات افراد شقي در روز قيامت به نامه عمل افراد سعيد و بعكس، انتقال سيئات افراد سعيد به نامه عمل افراد شقي، مانند روايتي كه علل الشرائع به سند خود از ابراهيم ليثي از امام باقر (ع) نقل كرده كه آن جناب در ضمن حديث طويلي فرمود: اي ابراهيم! بگو ببينم وقتي قرص خورشيد طلوع مي‌كند، و شعاع خود را به همه جا مي‌تاباند آيا شعاعش از خود قرص جدا است يا نه؟ عرض كردم آري، در حال طلوع شعاعش از خودش جدا است. فرمود: آيا جز اين است كه وقتي غروب مي‌كند دامنه شعاعش نيز برچيده شده به دنبالش مي‌رود. عرض كردم چرا.
فرمود: به همين نحو هر موجودي به سوي اصل و جوهر خود بازگشت مي‌كند، و وقتي قيامت قيام مي‌كند خداي تعالي وزر و وبال‌ها را كه از سنخ وجود ناصبي‌ها و از طينت آنان است از نامه مؤمنين به نامه ناصبيها منتقل نموده و حسنات و نيكي‌ها و مساعي خيري كه در نامه عمل ناصبيها است از آنجايي كه از سنخ وجود مؤمن و از جنس طينت او است به نامه مؤمنين منتقل مي‌كند آيا اين ظلم و تعدي است؟ عرض كردم نه، يا ابن رسول اللَّه. فرمود به خدا سوگند نه تنها ظلم و عدوان نيست، بلكه قضاء فاصل و حكم قاطع و عدالت آشكار است:" لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ" اي ابراهيم! اين حقي است از ناحيه پروردگارت، و حكمي است از احكام ملكوت او.
عرض كردم: يا بن رسول اللَّه!" حكم ملكوت" چيست؟ فرمود حكم خدا و انبياي او
__________________________________________________
(1)آيا آن كسي كه مرده بود و ما زنده‌اش كرده برايش نوري قرار داديم كه به كمك آن ميان مردم راه مي‌رود با كسي كه صفت او در ظلمات (بودن) است و از آن بيرون شدني نيست يكسان است؟. سوره انعام آيه 122 [...]
(2)خداوند سرپرست كساني است كه ايمان آورده‌اند، آنان را از ظلمات به سوي نور مي‌برد، و كساني كه كافر شده‌اند سرپرست ايشان طغيانگرانند كه آنها را از نور به ظلمات مي‌برند. سوره بقره آيه 257
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 131
است، همان حكمي است كه خضر در جواب موسي (ع) به آن تمسك جست و گفت:" إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَلي ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً" «1» تو اي ابراهيم فكر مي‌كني كه موسي (ع) از كارهاي خضر سر در مي‌آورد مع ذلك اعمالش را منكر و شنيع مي‌دانسته. نه، او از وجهه اعمال خضر آگاه نبود، تا آنكه خضر در جوابش گفت:" من اين كارها را به دستور و اذن خداي تعالي انجام دادم" «2».

[بررسي رواياتي كه به انتقال حسنات اشقياء به نامه اعمال سعداء و انتقال سيئات سعداء به نامه عمل اشقياء دلالت دارند] ... ص : 131

اين بود قسمتي از آن حديث، و در قبال اين دسته از روايات آياتي از قرآن كريم هست كه بعضي از آنها در خود اين حديث ايراد شده است، و از جمله آياتي كه در متن حديث ايراد نشده آيه" لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَ يَجْعَلَ الْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلي بَعْضٍ فَيَرْكُمَهُ جَمِيعاً فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ" «3» است، كه مي‌فرمايد خداي تعالي در روز قيامت طيب را از خبيث جدا مي‌سازد به طوري كه ذره‌اي از خباثت در طيب مخلوط نباشد، و ذره‌اي از جنس طيب در خبيث باقي نماند، آنچه از آلودگيها و خباثت متفرق در بني نوع بشر است، يك جا جمع نموده و شاخ و برگهايي را كه از ريشه درخت خباثت در آنان دويده شده به اصل درخت باز مي‌گرداند، نتيجه اين جدا ساختن طيب از خبيث اين است كه همه حسنات در يك طرف گرد آمده به سعادت خالص و بي‌شائبه ذات برگردند و همه سيئات نيز در جانبي گرد آمده به منشا و اصل خود رجوع كنند و اين بيان بعينه همان بياني است كه در حديث بود.
اينكه امام (ع) فرمود: اي ابراهيم" بگو ببينم وقتي قرص خورشيد طلوع مي‌كند ..." خواست تا با اين مثال محسوس بفهماند هر اثري مظهر مؤثر و هم سنخ آن و وجودش قائم به وجود آن و ملازم وجود آن است، و اين هم كه فرمود:" اين عمل نه تنها ظلم و عدوان نيست، بلكه به خدا سوگند قضاء فاصل و حكم قاطع و عين عدالت است" با اين كه بظاهر و به حسب نظر ابتدايي عملي مخالف عدالت بنظر مي‌رسد، مبني بر همان سنخيت بين فعل و فاعل و اثر و مؤثر است. چون اين سنخيت از چيزهايي است كه عقل به ضرورت و بداهت، حكم به آن مي‌كند، هم چنان كه حكم مي‌كند به اينكه هر فعلي از افعال كه فرض شود، فاعلي آن را از خود ابراز مي‌كند كه ذاتش تناسب با آن فعل را داشته باشد، و اگر نظر سطحي بر
__________________________________________________
(1)تو هرگز نمي‌تواني همراهي و رفاقت با مرا تحمل كني، چگونه خواهي توانست تحمل كردن چيزي را كه به آن آگاهي نداري. سوره كهف آيه 68
(2)علل الشرائع، ص 491 ط نجف.
(3)تا خدا پليد را از پاكيزه ممتاز كند و بعضي از پليدها را بر بعضي ديگر انباشته و آن را توده كرده در جهنم قرار دهد. سوره انفال آيه 37
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 132
خلاف اين حكم كند براي اين است كه انسان به نظر سطحي از هر فعلي همان حركات و سكنات ظاهريش را مي‌بيند، و لذا مي‌گويد اين شرابخواري از زيد مؤمن سر زده به چه ملاك در نامه عمرو كافر نوشته شود؟ و ليكن اگر دقيق شود و درك كند كه اين فعل داراي معنويتي است كه آن معنا يا از معاني حسنه است و از آثار سعادت و يا از معاني سيئه و از آثار شقاوت است، آن وقت تصديق خواهد كرد كه اين اثر اثر ذاتي است كه در وصف سعادت و شقاوت هم سنخ آن عمل است، و اگر در باره يك عمل زشتي كه از ذات انسان سعيدي سر زده دو جور حكم مي‌كنيم، براي اختلاط و امتزاجي است كه بين دو موضوع رخ داده عينا نظير حرارتي است كه ما آن را به آب نسبت داده و مي‌گوييم:" آب گرم است" و حال آنكه عامل اصلي آن آتش و يا تابش خورشيد است.

[توضيح اينكه جميع حسنات از هر كس سر بزند، در حقيقت عمل كساني است كه محسن و سعيدند و جميع سيئات نيز از هر كس صادر شود عمل كساني است كه ذاتا بد كار و شقي هستند] ... ص : 132

بنا بر اين، در نظر يك دانشمند آشنا به حقايق، جميع حسنات از هر كس سر بزند عمل كساني است كه ذاتا نيكوكار و سعيدند، و جميع سيئات از هر كس صادر شود عمل كساني است كه ذاتا بدكار و شقي‌اند، عدالت واقعي و همچنين سراي آخرت كه ظرف حق و حقيقت است نيز همين را اقتضا مي‌كند.
البته اين معنا با امثال آيه" فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ" «1» و آيه" أَلَّا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري" «2» و آيه" لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ" «3» كه ثواب و عقاب هر عمل نيك و بدي را عايد فاعل آن عمل مي‌داند، منافاتي ندارد. زيرا مفاد اين قبيل آيات هم در محل خود صحيح و بجا است.
البته بر حسب نظر اجتماعي دنيوي، فاعل هر فعلي همان كسي است كه حركت و سكون فعل از او سر زده و پيامدهاي فعل و آثار آن هم اگر مدح و ثواب و يا ذم و عقاب است به او عايد مي‌شود، و ليكن اين را هم بايد دانست كه اين حكم در ظرف اجتماع دنيوي صحيح است، و اما در ظرف حقيقت و واقع، فاعل هر فعلي آن اصلي است كه متسانخ و متناسب آن فعل است، و آن اصل ممكن است غير آن كسي باشد كه حركات و سكنات فعل از او سر زده.
و اگر مي‌گوييم آثار حسنه و سيئه عمل به اصلش بر مي‌گردد معنايش اين نيست كه ثواب و
__________________________________________________
(1)پس هر كس بقدر ذره‌اي عمل خير كند آن را مي‌بيند و هر كس بقدر ذره‌اي عمل بد كند آن را مي‌بيند. سوره زلزال آيه 8
(2)كه هيچ باربرداري گناه ديگري را بر نمي‌دارد. سوره نجم آيه 38
(3)سود كارهاي نيكش و زيان‌كاريهاي بدش به خود او عايد مي‌شود. سوره بقره آيه 282
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 133
عقاب عمل بغير فاعل آن عايد مي‌شود، تا كسي بگويد اين حرف منافات با آن آيات دارد، و لذا در حديث بالا هم امام (ع) فرمود" اين حكم حكم ملكوتي است" كه در طول حكم ظاهري دنيوي و احكام زندگي اجتماعي آن قرار دارد.
آري وقتي روز قيامت روز بروز باطن‌ها و ظهور حق باشد قهرا در آن روز احكام هم ملكوتي خواهد بود، يعني هر حكمي به موضوع حقيقي خود ملحق شده، هر چيزي به اصل خود باز مي‌گردد، هم چنان كه فرموده:" وَ بَدا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ ما لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ" «1» و:" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «2» و نيز:" أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ" «3» و" وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالًا مَعَ أَثْقالِهِمْ" «4».
از اينجا وجه اختصاص حكم ملكوتي به روز قيامت با اينكه عالم برزخ هم از ظرفهاي مجازات و جزء ايام اللَّه است نيز معلوم مي‌شود، زيرا ظاهر كلام خداي تعالي كه مي‌فرمايد:
" قالَ كَمْ لَبِثْتُمْ فِي الْأَرْضِ عَدَدَ سِنِينَ، قالُوا لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ فَسْئَلِ الْعادِّينَ، قالَ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلَّا قَلِيلًا" «5» و همچنين ظاهر آيه" وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ يُقْسِمُ الْمُجْرِمُونَ ما لَبِثُوا غَيْرَ ساعَةٍ كَذلِكَ كانُوا يُؤْفَكُونَ، وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ الْإِيمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتابِ اللَّهِ إِلي يَوْمِ الْبَعْثِ فَهذا يَوْمُ الْبَعْثِ" «6» اين است كه عالم برزخ و زماني كه فاصله بين مرگ و قيامت است تتمه زندگي دنيا و مكث در زمين است، و در پاره‌اي از احكام با زندگي دنيوي شركت دارد، و
__________________________________________________
(1)و از ناحيه خداي متعال چيزهايي برايشان آشكار شد كه هرگز احتمال نمي‌دادند. سوره زمر آيه 47
(2)تو در دنيا از اين صحنه غافل بودي، ما امروز پرده از جلو چشمت برداشتيم و اينك چشمت تيزبين شده است. سوره ق آيه 22
(3)كساني كه ايمان دارند و فرزندان‌شان به ايمان پيروي‌شان كرده‌اند فرزندان‌شان را به ايشان ملحق مي‌كنيم و از عمل آنان چيزي كم نمي‌كنيم. سوره طور آيه 21
(4)و به طور مسلم بارهاي گران خويش و بارهاي گراني همراه بارهاي خويش بدوش مي‌كشند.
سوره عنكبوت آيه 13
(5)پرسيد به تعداد سالها چه مدت در زمين بوده‌ايد؟ گفتند يا يك روز و يا قسمتي از روز، از شمارگران بپرس گفت: جز اندكي بسر نبرده‌ايد. سوره مؤمنون آيه 114
(6)روزي كه قيامت قيام مي‌كند مجرمين سوگند مي‌خورند كه جز ساعتي درنگ نكرده‌اند، اين چنين از حق رو گردانيده و دروغ مي‌گويند و كساني كه علم و ايمان‌شان داده‌اند گويند: در كتاب خدا است كه شما تا روز رستاخيز بسر برده‌ايد، و اينك روز رستاخيز است. سوره روم آيه 56
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 134
مردم در آن عالم هنوز در راه تصفيه و تكامل به سوي سعادت خالص و يا شقاوت خالص هستند، و جاي حكم قطعي زماني است كه مردم تكليف‌شان يكسره شده يا سعادت خالص و يا شقاوت خالص كسب كرده باشند، و آن خانه آخرت است.
و نيز از اينجا سر اين گفته قرآن و حديث كه:" خداوند جزاي حسنات كفار را در دنيا مي‌دهد، و در آخرت ميزاني برايشان بر پا نمي‌كند، و در آنجا جز آتش بهره‌اي ندارند" معلوم مي‌شود- دقت فرماييد-.

[وجه استشهاد در روايت به آيه:" لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ" براي اينكه نقل حسنات سعداء به اشقيا و به عكس، ظلم و خلاف عدل نيست] ... ص : 134

استشهادي كه امام (ع) به آيه" لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ" فرمود به منظور تعليل بيان حكم ملكوتي بود.
توضيح اينكه: حقيقت سؤال از هر چيزي، چه فعلي باشد كه از فاعلي سر زده، و يا حكمي كه از حاكمي صادر شده، و يا خبري كه از مخبري رسيده، اين است كه فاعل و يا حاكم و يا مخبر، كردار و گفتار خود را با واقع تطبيق نموده، و نحوه مطابقت آن را با واقع بيان نمايد، و مادامي كه اين معنا را بيان ننموده جاي سؤال باقي است. و اما در جايي كه فعل و يا حكم و يا خبر عين واقع و بي‌نياز از بيان فاعل و يا حاكم و يا مخبر باشد البته سؤال معنا نخواهد داشت.
مثلا وقتي سائل از شما مي‌پرسد چرا اين يتيم را زدي؟ و يا چرا حكم كردي به اينكه فلان چيز مال زيد است؟ و يا بپرسد اين كه خبر آوردي زيد ايستاده از كجا گفتي؟ دست از اين سؤال بر نمي‌دارد و هم چنان حق سؤال دارد تا شما عمل خود را با واقع و حق تطبيق كني، مثلا بگويي من اگر يتيم را زدم منظورم تاديب او بود، و يا اگر حكم كذايي را دادم براي اين بود كه زيد آن مال را از پدرش ارث برده بود، و يا اگر گفتم زيد ايستاده براي اين بود كه من به چشم خود ديدم كه ايستاده. سؤال از اينگونه مطالب كه محتاج به دفاع و تطبيق با حق و واقع است صحيح است. و اما مطالبي كه احتياج به تطبيق ندارد از قبيل جفت بودن عدد چهار و بيشتر بودن عدد ده از عدد پنج و مردن زيد پس از جدا شدن سرش از بدن از آنجايي كه عين واقع و حق است سؤال از آن معنا ندارد، و صحيح نيست كسي بپرسد چرا عدد چهار جفت و چرا عدد ده بيشتر از عدد پنج است؟ و يا چرا فلان علت تامه فلان معلول را به وجود آورد؟ اين معنا كه روشن شد اينك مي‌گوييم: فعل خداي سبحان عين حق و واقع است و قولش عين موجود خارجي و واقعي است، فعل و قول او مستند به چيز ديگري نيست تا سؤال از آن به چرا و چطور صحيح باشد، آري جميع قضاياي حقي كه ما عقايد و افعال خود را بر آن تطبيق مي‌دهيم و بدين وسيله حقانيت آن را اثبات مي‌كنيم همه از موجودات خارجي كه همان فعل خداي سبحان
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 135
است اخذ شده، با اين حال چگونه ممكن است فعل خود او محكوم به آن شود؟ نسبتي كه فعل خداوند با آن قضايا دارد نسبت محكوم به حاكم نيست، بلكه نسبت ملزوم به لازم و متبوع به تابع و منشا انتزاع به منتزع است- دقت فرماييد-.
به عبارت ديگر فعل خداي تعالي به وسيله اسباب تكويني تحقق مي‌يابد، و اسباب تكويني به منزله آلات و ابزاري هستند كه فعل خدا جز به توسط آنها ظاهر نمي‌شود، و اگر سائلي از يكي از افعال خدا سؤال كند قطعا سؤالش از علتي است كه برايش مجهول است.
مثلا اگر ديواري بر سر زيد فرو ريزد و زيد در اين حادثه بميرد سائل مي‌پرسد چرا خدا اين جوان را از بين برد و چرا به جواني او و به حال پدر و مادر فقيرش رحم نكرد؟ و اگر در جوابش گفته شود: ديوار بر سرش فرو ريخت، مي‌گويد چرا ديوار را خراب كرد، و اگر كسي بگويد باران باريد و بن ديوار سست شد و سنگيني ديوار ديوار را متمايل و ساقط كرد، در جواب نقل كلام به مساله باريدن ابر مي‌كند، و همچنين به سؤال خود ادامه مي‌دهد و در هر بار سؤالش از علتي است كه برايش مجهول است. او از در ناداني براي زيد عمر و حياتي قائل است كه مستند به عللي است كه هيچكدام آنها باعث مرگ ناگهاني او نيست و وقتي با مرگ ناگهاني او مواجه مي‌شود پيش خود خيال مي‌كند اين مرگ گزاف و بي‌جهت بوده، و لذا لب به سؤال و اعتراض مي‌گشايد، و اگر به علل هر حادثه‌اي احاطه مي‌داشت قطعا سؤال نمي‌كرد- در تفسير آيه" لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ ..." در بحث از اعتراضات ابليس مطالبي مناسب با اين بحث گذشت.
اينكه امام (ع) در ضمن گفتارش فرمود:" حكم خدا و حكم انبياي اوست ..." معنايش اين است كه قضاي خداي تعالي و قضايي كه انبياي او به اذن او رانده‌اند، به حسب حقيقت امر و باطن آن است، نه به حسب ظاهر و مانند احكام ما به اعتماد بر شواهد و امارات.
پس معناي لحوق حسنات و آثار حسنه به ذوات طيبه و لحوق سيئات و آثار آن به ذوات خبيثه، و از سنخ ظلمت و فساد معلوم گرديد، و همچنين با روشن شدن معناي" لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ" جواب شبهه‌اي هم كه ممكن است به ذهن خلجان كند معلوم شد.
و آن شبهه اين است كه چرا حسنات و آثار آن تنها از ذواتي صادر شود كه از سنخ نورند، و چرا سيئات و آثار سوء آن اختصاص به ذواتي داده شد كه از سنخ ظلمتند؟ و چرا اثر حسنات نعمت دائم و بهشت جاويد، و ثمره سيئات نقمت و دوزخ شد؟ از بيان قبلي ما جواب اين شبهه نيز داده مي‌شود، زيرا گفتيم بين حسنات و آثارش و همچنين بين سيئات و آثار سوء
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 136
آن يك رابطه حقيقي و واقعي برقرار است، و صرف احكام وضعي و قراردادي نيست. و اگر در لسان شارع از آن آثار به لسان احكام وضعي و قراردادي و به نظائر تعبيراتي كه ما از تبعات احكام وضعي موجود در ظرف اجتماعمان مي‌كنيم، تعبير كرده به منظور تعميم نظام تشريع بوده، نه از اين جهت كه تبعات و آثار مذكور مانند مجازات‌ها و پاداش‌هاي قراردادي نظام‌هاي دنيوي، صرف اعتبار و خالي از حقيقت و واقعيت است.

[اختصاص حسنات به ذوات طيبه و اختصاص سيئات به ذوات خبيثه از جهت روابط تكويني و خارجي است و معناي آن استغناء از خداي سبحان در ابراز اثر نيست] ... ص : 136

اين معنا كه معلوم شد و بدست آمد كه اختصاص حسنات به ذوات طيبه و سيئات به ذوات خبيثه و همچنين اختصاص بهشت به حسنات و دوزخ به سيئات از جهت روابط تكويني و خارجي است، كه بين ذوات اشياء و آثار ذاتي آنها است، و ذاتيات را نمي‌توان مورد سؤال قرار داد، اينك بخواننده محترم تذكر داده تاكيد هم مي‌كنيم كه مبادا از مطالب گذشته ما غفلت ورزيده و خيال كند معناي اختصاص هر اثري به ذات هم سنخ و متناسبش اين است كه آن ذات در ابراز آن اثر، مستقل به ذات و مستغني از خداي سبحان است، چون بطلان اين معنا را ما از بيانات خود قرآن اثبات نموديم، و اين همان معنايي است كه آيه شريفه" وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذِي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلَّا نَكِداً" «1» به آن اشاره مي‌كند، و براي اين معنا كه هر ذاتي داراي اقتضايي است مثل آورده است. و اگر مي‌بينيد كه اقتضاي مزبور را مقيد به قيد" باذن ربه" كرده، براي دفع اين توهم است كه، لزوم ذاتي به معناي استقلال و استغناء از خداي سبحان است، هم چنان كه از رسول خدا (ص) هم روايت شده كه در اين باره فرموده‌اند:" قلم بر سعادت كسي كه ايمان آورده و تقوا پيشه ساخته خشكيده است" «2». يعني چنين تقدير شده است.
__________________________________________________
(1)سرزمين پاكيزه گياه و اشجارش به اذن پروردگارش مي‌رويد، و اما آن سرزميني كه شوره‌زار و ناپاك است گياهش به سختي در مي‌آيد. سوره اعراف آيه 58 [...]
(2)بحار الانوار ج 5 ص 154 ح 4 ط بيروت
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 137

[سوره الأعراف (7): آيات 37 تا 53] ... ص : 137

اشاره

فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِآياتِهِ أُولئِكَ يَنالُهُمْ نَصِيبُهُمْ مِنَ الْكِتابِ حَتَّي إِذا جاءَتْهُمْ رُسُلُنا يَتَوَفَّوْنَهُمْ قالُوا أَيْنَ ما كُنْتُمْ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ قالُوا ضَلُّوا عَنَّا وَ شَهِدُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ أَنَّهُمْ كانُوا كافِرِينَ (37) قالَ ادْخُلُوا فِي أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ فِي النَّارِ كُلَّما دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَها حَتَّي إِذَا ادَّارَكُوا فِيها جَمِيعاً قالَتْ أُخْراهُمْ لِأُولاهُمْ رَبَّنا هؤُلاءِ أَضَلُّونا فَآتِهِمْ عَذاباً ضِعْفاً مِنَ النَّارِ قالَ لِكُلٍّ ضِعْفٌ وَ لكِنْ لا تَعْلَمُونَ (38) وَ قالَتْ أُولاهُمْ لِأُخْراهُمْ فَما كانَ لَكُمْ عَلَيْنا مِنْ فَضْلٍ فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما كُنْتُمْ تَكْسِبُونَ (39) إِنَّ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ اسْتَكْبَرُوا عَنْها لا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوابُ السَّماءِ وَ لا يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ حَتَّي يَلِجَ الْجَمَلُ فِي سَمِّ الْخِياطِ وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُجْرِمِينَ (40) لَهُمْ مِنْ جَهَنَّمَ مِهادٌ وَ مِنْ فَوْقِهِمْ غَواشٍ وَ كَذلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ (41)
وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لا نُكَلِّفُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيها خالِدُونَ (42) وَ نَزَعْنا ما فِي صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهارُ وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدانا لِهذا وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللَّهُ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالْحَقِّ وَ نُودُوا أَنْ تِلْكُمُ الْجَنَّةُ أُورِثْتُمُوها بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (43) وَ نادي أَصْحابُ الْجَنَّةِ أَصْحابَ النَّارِ أَنْ قَدْ وَجَدْنا ما وَعَدَنا رَبُّنا حَقًّا فَهَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ رَبُّكُمْ حَقًّا قالُوا نَعَمْ فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَنْ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الظَّالِمِينَ (44) الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ يَبْغُونَها عِوَجاً وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ كافِرُونَ (45) وَ بَيْنَهُما حِجابٌ وَ عَلَي الْأَعْرافِ رِجالٌ يَعْرِفُونَ كُلاًّ بِسِيماهُمْ وَ نادَوْا أَصْحابَ الْجَنَّةِ أَنْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ لَمْ يَدْخُلُوها وَ هُمْ يَطْمَعُونَ (46)
وَ إِذا صُرِفَتْ أَبْصارُهُمْ تِلْقاءَ أَصْحابِ النَّارِ قالُوا رَبَّنا لا تَجْعَلْنا مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (47) وَ نادي أَصْحابُ الْأَعْرافِ رِجالاً يَعْرِفُونَهُمْ بِسِيماهُمْ قالُوا ما أَغْني عَنْكُمْ جَمْعُكُمْ وَ ما كُنْتُمْ تَسْتَكْبِرُونَ (48) أَ هؤُلاءِ الَّذِينَ أَقْسَمْتُمْ لا يَنالُهُمُ اللَّهُ بِرَحْمَةٍ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ لا خَوْفٌ عَلَيْكُمْ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ (49) وَ نادي أَصْحابُ النَّارِ أَصْحابَ الْجَنَّةِ أَنْ أَفِيضُوا عَلَيْنا مِنَ الْماءِ أَوْ مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ قالُوا إِنَّ اللَّهَ حَرَّمَهُما عَلَي الْكافِرِينَ (50) الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَهُمْ لَهْواً وَ لَعِباً وَ غَرَّتْهُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا فَالْيَوْمَ نَنْساهُمْ كَما نَسُوا لِقاءَ يَوْمِهِمْ هذا وَ ما كانُوا بِآياتِنا يَجْحَدُونَ (51)
وَ لَقَدْ جِئْناهُمْ بِكِتابٍ فَصَّلْناهُ عَلي عِلْمٍ هُديً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ (52) هَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ تَأْوِيلَهُ يَوْمَ يَأْتِي تَأْوِيلُهُ يَقُولُ الَّذِينَ نَسُوهُ مِنْ قَبْلُ قَدْ جاءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالْحَقِّ فَهَلْ لَنا مِنْ شُفَعاءَ فَيَشْفَعُوا لَنا أَوْ نُرَدُّ فَنَعْمَلَ غَيْرَ الَّذِي كُنَّا نَعْمَلُ قَدْ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ (53)
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 138

ترجمه آيات ... ص : 138

كيست ستمگرتر از آن كس كه به دروغ بر خداي تعالي افتراء ببندد؟ و يا آيات او را تكذيب كند؟
نصيب مقررشان به ايشان مي‌رسد، تا آنكه فرستادگان ما به سويشان رفته بخواهند جانشان را بگيرند از ايشان مي‌پرسند: كجاست آن چيزهايي كه غير از خدا مي‌خوانديد؟ گويند آنها را نمي‌بينيم، و با اين اعتراف عليه خود گواهي دهند كه كافر بوده‌اند (37).
(خداي تعالي) مي‌فرمايد: با گروه‌هايي از جن و انس كه پيش از شما درگذشته‌اند به جهنم وارد شويد، وقتي گروهي وارد شود گروه هم عقيده خويش را لعنت كند، و چون همگي در آنجا مجتمع شوند پيروانشان در باره پيشروانشان گويند: پروردگارا اينان ما را به گمراهي كشيدند، عذاب ايشان را از جهنم دو چندان كن، گويد همه را (عذاب) دو چندان است. و ليكن شما نمي‌دانيد (38).
پيشروان‌شان به پيروان گويند: پس شما را بر ما برتري نبوده اينك به سزاي اعمالي كه مي‌كرديد اين عذاب را تحمل كنيد (39).
كساني كه آيه‌هاي ما را تكذيب كرده و نسبت به آنها تكبر ورزيدند درهاي آسمان را به رويشان نگشايند و به بهشت وارد نشوند تا طناب كشتي به سوراخ سوزن داخل شود. آري، بدكاران را اين چنين سزامي‌دهيم (40).
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 139
براي ايشان از آتش بستري و (بجاي روپوش) بر بالاي آنان پوششهاي آتشيني است، آري ستمگران را چنين كيفر مي‌دهيم (41).
و كساني كه ايمان آورده و كارهاي شايسته كرده‌اند، هيچ كس را جز به اندازه تواناييش تكليف نمي‌كنيم، آنان اهل بهشتند و همانها در بهشت جاودانند (42).
كينه‌اي كه در سينه‌هايشان بود برون كرديم، و اينك در جايگاهشان جويها روان است. گويند:
ستايش خدايي را كه ما را به اين نعمت هدايت كرد، كه اگر خداوند هدايتمان نكرده بود راه نمي‌يافتيم، راستي پيامبران پروردگار ما به حق آمده بودند، و ندايشان كنند كه اين بهشت را به پاداش اعمالي كه مي‌كرديد ميراث برده‌ايد (43).
اهل بهشت به اهل جهنم بانگ زنند كه ما وعده پروردگار خويش را درست يافتيم آيا شما نيز وعده پروردگارتان را درست يافتيد؟ گويند: آري، پس اعلام كننده‌اي ميان آنان بانگ مي‌زند كه لعنت خدا بر ستمگران باد (44).
همان كساني كه سد راه خدا شده آن را منحرف مي‌خواهند و خود هم به آخرت كافرند (45).
ميان بهشتيان و دوزخيان حائلي است و بر بالاي آن مردمي هستند كه همه خلائق را به سيما و رخسارشان مي‌شناسند، و اهل بهشت را ندا دهند كه سلام بر شما، اينان به بهشت در نيامده‌اند اما طمع آن را دارند (46).
و چون ديدگانشان به سوي اهل جهنم بگردد گويند پروردگارا ما را قرين گروه ستمگران مكن (47).
اصحاب اعراف مردمي را كه به سيمايشان مي‌شناسند ندا دهند و گويند جماعت شما و آن تكبري كه مي‌كرديد كاري براي شما نساخت (48).
آيا همين‌ها بودند كه شما قسم مي‌خورديد كه رحمت خدا به آنان نمي‌رسد؟ شما (تحقير شدگان) به بهشت وارد شويد كه نه بيمي داريد و نه غمگين مي‌شويد (49).
و اهل جهنم اهل بهشت را ندا زنند كه از آن آب يا از آن چيزها كه خدا روزيتان كرده براي ما بريزيد. گويند: خداوند آن را بر كافران حرام كرده است (50).
و كافران همانهايند كه دين خويش را سرگرمي و بازيچه گرفته، و زندگي دنيا فريبشان داد، امروز ايشان را به فراموشي مي‌سپاريم، هم چنان كه در دنيا ديدار امروزشان را فراموش كرده آيات ما را انكار مي‌نمودند (51).
كتابي به سوي آنان بياوريم كه شرح آن را از روي علم داده‌ايم، كتابي است كه براي آنان كه ايمان بياورند، مايه هدايت و رحمت است (52).
مگر جز تاويل (آيه‌هاي) آن، انتظاري مي‌برند، روزي كه تاويل آن بيايد كساني كه از پيش آن را فراموش كردند گويند: فرستادگان پروردگار ما به حق آمده بودند، آيا شفيعاني داريم كه از ما شفاعت
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 140
كنند؟ و يا ممكن است برگرديم و اعمالي غير آنچه مي‌كرديم بكنيم؟ به خويشتن ضرر زدند و از آن خدايان دروغين كه مي‌خواندند خبري و اثري نديدند (53)

بيان آيات ... ص : 140

اشاره

آيه اولي تفريع و استخراج از آخرين خطاب عام" يا بَنِي آدَمَ" است، نظير تفريعاتي كه پس از هر كدام از خطابهاي عام قبلي ذكر شد. و آيات بعدي همه راجع به پيامدهاي دروغ بستن به خدا و عواقب وخيم تكذيب آيات او و همچنين بيان آثاري است كه بر ايمان به خدا و عمل صالح مترتب مي‌شود، الا دو آيه آخر كه در آن دو به اول كلام برگشت شده و با ذكر مساله نزول كتاب، حجت را بر آنان تمام كرده است.

[مراد از افتراء بر خدا به كذب در آيه" فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري ..." شرك ورزيدن به خدا و انكار توحيد است] ... ص : 140

" فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِآياتِهِ" اين آيه همانطوري كه خاطر نشان ساختيم متفرع بر مضمون آيه قبل است كه جميع بني نوع آدم را مخاطب قرار داده مي‌فرمود: ما به وسيله پيغمبران شرايع را به همه شما بني نوع بشر ابلاغ نموديم. و اينك در اين آيه مي‌فرمايد: حال كه خداوند دين عمومي خود را به جميع اولاد آدم ابلاغ كرده و آنان را به پاداش كساني كه به احكام دين‌شان عمل مي‌كنند، و كيفر كساني كه شانه خالي مي‌كنند خبر داده. پس با اين حال آيا ستمگرتر از كسي كه از عمل به دين استنكاف بورزد يافت مي‌شود؟ هرگز! كيست ستمگرتر از كسي كه يا به دروغ به خدا افترا مي‌بندد و يا بجاي پذيرفتن دين توحيد كه انبيا به سوي آن دعوت مي‌كنند، دين ديگري به خدا نسبت مي‌دهد؟ با اينكه خداوند اعلام كرده به اينكه انبيا (ع) واسطه‌هاي بين او و بين خلق و مبلغين دين اويند.
از اين جا معلوم مي‌شود كه گر چه افتراي كذب بر خداي تعالي هر بدعتي را چه در اصول باشد و چه در فروع شامل مي‌شود، الا اينكه مورد آيه خصوص اصول دين و انكار توحيد و شرك ورزيدن به خدا است، جمله" قالُوا أَيْنَ ما كُنْتُمْ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ" نيز دلالت بر اين اختصاص دارد.
" أُولئِكَ يَنالُهُمْ نَصِيبُهُمْ مِنَ الْكِتابِ حَتَّي إِذا جاءَتْهُمْ رُسُلُنا ..."
منظور از" كتاب" قضايي است كه خداوند گذرانيده، و مقدراتي است كه در مورد عمر، معيشت، بي‌نيازي، صحت، مال و اولاد انسان و ساير بهره‌هاي حياتي او حتمي نموده، بدليل اينكه آن را مقيد و محدود به آمدن" رسل" فرموده كه مراد از آن همان فرا رسيدن اجل و مرگ است، و معلوم است كه با فرا رسيدن مرگ، زندگي دنيا با همه شؤونش خاتمه پيدا
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 141
مي‌كند.
و منظور از" نصيب از كتاب" سهمي است كه هر فردي از مقدرات دارد. و اينكه فرمود:" بهره هر يك از آنان از كتاب به ايشان مي‌رسد" و حال آنكه به حسب ظاهر انسان به آن بهره‌ها مي‌رسد نه آن بهره‌ها به انسان، براي اين است كه دلالت كند بر اينكه نصيب هر كس بطور مسلم به او خواهد رسيد، و چيزي كه براي او مقدر نشده مسلما برايش دست نخواهد داد.
بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود: كساني كه با ارتكاب شرك و عبادت بت‌ها به خداوند دروغ بسته و يا با رد همه احكام دين و يا بعضي از آن آيات او را تكذيب نمودند، بهره‌شان از كتاب و آنچه كه از خير و شر در حقشان مقدر شده در خلال زندگي دنيويشان به آنان خواهد رسيد، تا آنكه اجلهايشان سر آمده و فرستادگان ما كه همان ملك الموت و ياران اويند بر ايشان نازل شده جانشان را بستانند، آن وقت است كه از ايشان سؤال مي‌شود كجايند آن شركايي كه براي خداوند اتخاذ كرده آنها را شفيع درگاه خدا مي‌دانستيد؟
در جواب مي‌گويند: ما نمي‌بينيم آنها را، يعني آنها را آن اوصافي كه برايشان قائل بوديم نمي‌يابيم. آري، عليه خود شهادت مي‌دهند به اينكه در دنيا كافر بوده‌اند، چون با مشاهده حقيقت امر را مي‌بينند، و معلومشان مي‌شود كه غير از خداي سبحان چيزي نيست كه مستقلا داراي نفع يا ضرري باشد، و آن نسبت‌ها كه به اولياي خود مي‌دادند همه خطا بوده.
اين آن مطالبي است كه از آيه استفاده مي‌شود، و در آن جهاتي از بحث هست كه در ذيل آيات ديگري كه از حيث مضمون شبيه به آنند در سوره" انعام" و سوره‌هاي ديگر بحث شده است.
" قالَ ادْخُلُوا فِي أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ" اين خطاب از ناحيه خود پروردگار است، نه ملائكه كه واسطه‌هاي او در مساله موت و غير آنند. مخاطبين به اين خطاب به حسب سياق لفظ بعضي از كفارند كه قبل از ايشان امت‌هايي مانندشان از جن و انس بوده و درگذشته‌اند، ظاهر سياق چنين است، و ليكن خطاب در معناي اين است كه فرموده باشد:" داخل شويد در آنچه كه داخل شدند گذشتگان و آيندگان شما، و اگر سياق را آن طور منتظم نمود، براي اين است كه زمينه را براي ذكر مشاجرات اهل دوزخ و اعتراضاتي كه هر تازه واردي به دوزخيان قبل از خود دارد فراهم نمايد، چنان كه مي‌فرمايد:" إِنَّ ذلِكَ لَحَقٌّ تَخاصُمُ أَهْلِ النَّارِ" «1».
__________________________________________________
(1)سوره ص آيه 64
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 142
اين آيه دلالت دارد بر اينكه از طايفه جن امت‌هايي هستند كه بر خلاف ابليس- كه تا روز قيامت زنده است- به اجل‌هاي معين و معلومي مي‌ميرند.

[مشاجره و گفتگوي دوزخيان با يكديگر] ... ص : 142

" كُلَّما دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَها" اين يكي از مشاجرات دوزخيان است كه هر كدام كه در آتش داخل مي‌شوند، كساني را كه قبل از ايشان وارد شده‌اند لعنت مي‌كنند، يعني مي‌گويند: از رحمت خدا و از هر چيز ديگري دور باشي، كلمه" اخت" در اينجا به معناي مثل و مانند است.
" حَتَّي إِذَا ادَّارَكُوا فِيها جَمِيعاً ..."
كلمه" اداركوا" در اصل" تداركوا" بوده، و معنايش رسيدن به يكديگر است، يعني تا آنكه همه در آتش جمع شوند.
" قالَتْ أُخْراهُمْ لِأُولاهُمْ"-" اولي" و" اخري" يا به حسب رتبه است، و منظور از" اولي" رؤساي ضلالت و ائمه كفر است كه پيروان خود را در گمراهي كمك مي‌كنند، و يا به حسب زمان و مراد اسلاف و پيشينيان است كه براي آيندگان خود فتح باب ضلالت كرده و راه كج را براي آنان هموار مي‌سازند. كلمه" ضعف"- به كسر ضاد و سكون عين- تكرار كننده هر چيزي را گويند، مانند عدد دو كه تكرار كننده عدد يك است و عدد چهار كه تكرار كننده عدد دو است، و گاهي آن را تنها به يك چيز سنجيده، مثلا مي‌گويند عدد دو ضعف عدد يك و عدد چهار دو ضعف آن است. و گاهي هم آن را به معناي چيزي مي‌دانند كه به انضمام چيز ديگري باعث تكرار شود، مانند واحد كه به انضمام واحدي ديگر عدد يك را تكرار مي‌كنند، و به اين اعتبار عدد يك را" ضعف" و عدد دو را" ضعفان" مي‌خوانند، و همچنين عدد دو را كه زوج است" زوجين" مي‌گويند. در قرآن كريم هم اين دو اعتبار به كار رفته، در آيه مورد بحث عذاب دو چندان را" ضعف"، و در آيه" ضِعْفَيْنِ مِنَ الْعَذابِ" آن را" ضعفين" خوانده.
در جمله" قالَتْ أُخْراهُمْ لِأُولاهُمْ رَبَّنا هؤُلاءِ أَضَلُّونا ..." يك نوع التفات لطيفي بكار رفته، و آن اينكه در حين مخاطبه و مشاجره با يكديگر، خداي تعالي را مخاطب قرار داده و به يكديگر نفرين كردند، و اين التفات هم كار اشاره به ملزوم و افاده ملازمه را كرده و هم باعث ايجاز كه نكته ادبي ديگري است گرديده و در نتيجه از نقل دو محاوره و گفتگو، به نقل يكي اكتفاء شده است، چون تقدير كلام اين است كه: طبقه بعدي نخست به قبلي‌ها گفتند شما از ما ظالم‌تريد، براي اينكه هم خودتان گمراه بوديد و هم ما را گمراه كرديد، لذا اميدواريم خداوند عذاب آتش شما را دو برابر كند- آن گاه رو به درگاه خدا آورده و عرض كردند:" پروردگارا اينان
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 143
ما را گمراه ساختند، پس عذابشان را دو چندان كن. خداوند هم در جوابشان فرمود: عذاب هر دوي شما دو چندان است و ليكن نمي‌فهميد. آن گاه طبقه قبلي در جوابشان گفتند: شما از جهت خفيف بودن عذاب فضيلتي بر ما نداريد ...".
بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود:" حَتَّي إِذَا ادَّارَكُوا" تا آنكه طبقه قبلي و بعدي با هم جمع شدند" فيها" در دوزخ و مشاجره را به راه انداختند" قالَتْ أُخْراهُمْ" و گفتند طبقه بعدي كه يا به حسب مرتبه و يا به حسب زمان تابع طبقه قبلي بودند" لاوليهم" به طبقه قبليشان- يعني نياكان و پدراني كه قبل از آنان مي‌زيسته و طريق ضلالت را براي آنان هموار كرده بودند، و يا رؤسا و پيشوايان خود- شما ما را گمراه كرديد پس خداوند عذابتان را از عذاب ما شديدتر كند، آن گاه به درگاه خدا روي آورده و گفتند:" رَبَّنا هؤُلاءِ أَضَلُّونا فَآتِهِمْ عَذاباً ضِعْفاً مِنَ النَّارِ" خدايا عذاب ايشان را دو برابر عذاب ما كن، چون هم خود گمراه بودند و هم باعث گمراهي ما شدند." قال" خداي تعالي فرمود:" لكل" عذاب براي اولي و آخري هر دو" ضعف" است اما براي اولي، به جهت اين كه هم خودشان گمراه بودند و هم ديگران را در گمراهي اعانت كردند، و اما براي شما، از اين جهت كه هم خودتان گمراه بوديد و هم در اين گمراهي به گمراه كردن آنان كمك كرديد و حرفهايشان را پذيرفته و دعوتشان را اجابت كرديد، و با پيوستن به آنان باعث سياهي لشكرشان شديد،" وَ لكِنْ لا تَعْلَمُونَ" نمي‌فهميد و نمي‌توانيد بفهميد، چون فهميدن مقدار عذاب فرع علم و ادراك است، و عذاب خود شما، شما را چنان احاطه كرده كه نمي‌توانيد نسبت به مقدار عذاب آنان علم پيدا كنيد، تنها از دور مي‌بينيد كه آنان نيز در آتشند، و لذا خيال مي‌كنيد كه عذاب آنان مثل عذاب شما است، آنان نيز همين خيال را مي‌كنند و حال آنكه چنين نيست، هم عذاب آنان ضعف است، و هم عذاب شما.
بايد دانست كه اين خطاب الهي خطابي است از در قهر، تا هر دو طايفه با شنيدن آن ذليل‌تر و معذب‌تر شوند، لذا بنا به حكايت قرآن طبقه قبلي پس از شنيدن جوابي كه خداوند به نفرين طبقه بعدي داد" قالَتْ أُولاهُمْ لِأُخْراهُمْ" گفتند:" فَما كانَ لَكُمْ عَلَيْنا مِنْ فَضْلٍ" كار شما بهتر از ما و عذابتان خفيف‌تر از عذاب ما نيست" فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما كُنْتُمْ تَكْسِبُونَ" بچشيد عذاب را به كيفر گناهاني كه در دنيا كرديد.
" إِنَّ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ اسْتَكْبَرُوا عَنْها لا تُفَتَّحُ لَهُمْ ..."
كلمه" سم" به معناي سوراخ و جمع آن" سموم" است، و كلمه" خياط" مانند" مخيط" به معناي سوزن است. نفيي كه خداوند از فتح درهاي آسمان كرده با قطع نظر از
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 144
جمله" وَ لا يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ" كه دنبال آن ذكر شده مطلق است، هم شامل فتح آن براي ورود و صعود ادعيه و اعمال آنان مي‌شود، و هم شامل فتح آن براي صعود ارواح‌شان، الا اينكه جمله مزبور قرينه است بر اينكه مقصود از نگشودن درهاي آسمان تنها براي ورودشان به بهشت است، چون از ظاهر اين آيه و همچنين آيه" وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ" «1» بر مي‌آيد كه بهشت در آسمان است.
" حَتَّي يَلِجَ الْجَمَلُ فِي سَمِّ الْخِياطِ" در اين جمله ورودشان به بهشت تعليق بر محال شده، و اين تعليق بر محال كنايه است از اينكه چنين چيزي محقق نخواهد شد، و بايد براي هميشه از آن مايوس باشند، هم چنان كه گفته مي‌شود" من اين كار را نمي‌كنم مگر بعد از آنكه كلاغ سفيد شود، و يا موش تخم بگذارد" در آيه مورد بحث اين معنا را به كنايه فهمانده، چنان كه در آيه" وَ ما هُمْ بِخارِجِينَ مِنَ النَّارِ" «2» تصريح نموده. مطلب ديگري كه تذكرش لازم باشد در آيه نيست، جز اينكه اين آيه به منزله تعليل مضمون آيه قبلي است.
" لَهُمْ مِنْ جَهَنَّمَ مِهادٌ وَ مِنْ فَوْقِهِمْ غَواشٍ ..."
" جهنم" اسمي است از اسماي آتش آخرت. بعضي گفته‌اند اين لفظ از قول عرب كه به چاه بسيار عميق" جهنام" مي‌گويد اخذ شده. بعضي ديگر گفته‌اند كه اين كلمه لغتي است فارسي كه در زبان عربي شايع شده است." مهاد" بستري است گستردني، گهواره اطفال را هم از اين جهت مهد مي‌گويند." غواشي" جمع" غاشية" و به معناي ساتر و هر چيز پوشاننده است، روپوش زين را هم از اين جهت" غاشية السرج" گويند.
اين جمله مي‌فهماند كه عذاب به اهل دوزخ از پايين و بالا احاطه دارد.

[جمله:" لا نُكَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها" مفيد رفع نگراني از عدم قدرت بر انجام دادن جميع اعمال صالح است] ... ص : 144

" وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لا نُكَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها ..."
اين آيه و آيه بعدش مقدمه حال مؤمن و كافر را بيان مي‌كند تا زمينه را براي آيه" وَ نادي أَصْحابُ الْجَنَّةِ أَصْحابَ النَّارِ ..." فراهم سازد.
جمله" لا نُكَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها" براي تقويت دل‌هاي مؤمنين و اميدوار ساختن آنان است، چون قبلا ايمان را مقيد به عمل صالح كرده بود، و معلوم است كمتر كسي از مؤمنين موفق مي‌شود جميع اعمال صالح را انجام داده و به مقتضاي كلمه" الصالحات" كه جمع با الف و لام و مفيد استغراق است هيچ يك از اعمال صالح را ترك نكند، و اين خود باعث
__________________________________________________
(1)هم رزق شما در آسمان است، و هم بهشتي كه وعده داده مي‌شويد. سوره ذاريات آيه 22
(2)آنان هرگز از آتش بيرون نمي‌شوند. سوره بقره آيه 167
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 145
نوميدي بيشتر مؤمنين است، لذا در جمله مورد بحث بخاطر رفع اين نگراني مي‌فرمايد: تكليف هر كس به قدر وسع و استطاعت او است، پس هر كس اعمال صالح به قدر طاقت خود انجام دهد و لو خود را به مشقت هم نيندازد باز از اهل اين آيه و از اصحاب بهشت جاودان خواهد بود.

[معناي" غل" و اشاره به اينكه غل از بزرگترين ناملايمات است] ... ص : 145

" وَ نَزَعْنا ما فِي صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهارُ"" غل" به معناي كينه و عداوت و خشم دروني است، در ماده اين كلمه معناي توسط به لطف و حيله خوابيده، يكي از مشتقات آن كلمه" غلاله" است كه به معناي لباسي است كه بين شعار و دثار «1» پوشيده مي‌شود.
" غل" از بزرگترين ناملايماتي است كه آدمي را مكدر مي‌سازد، چون هيچ كسي نيست كه از آميزش و دوستي با ديگران بي‌نياز باشد، و دوستي با اشخاص تا زماني قابل دوام است كه از يكديگر حركاتي كه موافق طبع نيست نبينند، چون اگر حركات و توقعات طرف مطابق ميل نباشد الفت به خشم مبدل شده و همين خشم بر او عيش را ناگوار مي‌سازد، روي اين حساب اگر خداي تعالي انسان را طوري كند كه هر چه هم از ديگران حركات ناملايم ببيند سينه‌اش تنگي نكند در حقيقت بزرگترين نعمت را به انسان ارزاني داشته است.
جمله" تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهارُ" كنايه است از اينكه صاحبان ايمان و عمل صالح در آخرت در قصرهاي رفيع و عالي بسر مي‌برند.
" وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدانا لِهذا وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللَّهُ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالْحَقِّ" اينكه نسبت حمد را به آنان داده دلالت دارد بر اينكه آنان را خالص براي خود كرده، يعني كارشان را به جايي رسانيده كه هيچ اعتقاد باطل و همچنين هيچ عمل زشت و باطلي ندارند، هم چنان كه در سوره" واقعه" در باره آنان فرموده:" لا يَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً وَ لا تَأْثِيماً إِلَّا قِيلًا سَلاماً سَلاماً" «2» بنا بر اين، تنها چنين كساني هستند كه مي‌توانند خدا را آن طور كه بايد و شايد توصيف و تحميد كنند، و توصيف خداي تعالي امر مبتذلي نيست كه هر كسي از عهده آن بر آيد، هم چنان كه خود فرموده:" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" «3». ما راجع به معناي حمد خداي تعالي و خصوصيات آن در تفسير سوره حمد بحث كرده‌ايم.
__________________________________________________
(1)"شعار" لباسي است كه در زير همه لباسها پوشيده مي‌شود و" دثار" به عكس آن است.
(2)در آنجا ياوه و ناروا نشنوند مگر گفتار سلام، سلام. سوره واقعه آيه 26
(3)منزه است خداوند از آنچه در باره‌اش گويند، مگر آنچه كه بندگان خاص او در حقش مي‌گويند. سوره صافات آيه 160
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 146
اينكه گفتند:" هَدانا لِهذا وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللَّهُ" اشاره است به اينكه هدايت كار خداي تعالي است، و انسان هيچ قدرت و اختياري در باره آن ندارد. جمله" لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالْحَقِّ" اعتراف به حقيقت داشتن وعده‌هايي است كه خداوند به وسيله انبياي خود داده، و اين اعتراف و همچنين ساير اعترافاتي كه در روز قيامت از طرف مصدر عظمت و كبريايي از مؤمن و كافر گرفته مي‌شود خود ظهوري است براي قهاريت خداي تعالي و تماميت ربوبيت او، و اين اعتراف از ناحيه اهل بهشت شكر و از ناحيه اهل بهشت شكر و از ناحيه دوزخيان اقرار به تماميت حجت پروردگار است، شايد به نظر ساده بعضي‌ها اعتراف دسته اول امري پيش پا افتاده و مبتذل آيد، و ليكن چنين نيست، اگر خداوند به ما توفيق دهد در ذيل اين آيات بحثي مختصر در باره آن ايراد نموده اثبات خواهيم كرد كه اين اعتراف يكي از حقايق عالي قرآن و بسيار قابل اهميت است.
" وَ نُودُوا أَنْ تِلْكُمُ الْجَنَّةُ أُورِثْتُمُوها بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" اسم اشاره" تلكم" كه مخصوص اشاره به دور است در اينجا رفعت قدر و علوشان بهشت را مي‌رساند نه دوري آن را، زيرا از ظاهر سياق به طوري كه ديگران هم گفته‌اند چنين بر مي‌آيد كه اين ندا وقتي به آنان مي‌شود كه خود در بهشت منزل گرفته‌اند، و با اين حال اشاره براي افاده دوري مسافت نخواهد بود.

[توضيحي در مورد تعبير به اينكه مؤمنين بهشت را به ارث مي‌برند] ... ص : 146

در اينجا سؤالي پيش مي‌آيد و آن اينكه چرا اين آيه بهشت را در مقابل اعمال صالحشان ارث آنان قرار داده؟ و حال آنكه معناي ارث تملك مال و يا هر چيز قابل انتفاعي است از كسي كه قبلا او مالك بوده و با زوال، ملك او به ديگري منتقل شده، مانند فرزند كه از پدر ارث مي‌برد يعني پدر مي‌ميرد و مالي باقي مي‌گذارد و فرزند آن را ارث مي‌برد، و يا انبيا كه از دنيا مي‌روند و علم را براي بازماندگان و ورثه خود يعني علما به ارث باقي مي‌گذارند و يا مردم مي‌ميرند و زمين و آنچه را كه در آن است براي مالك اصليش خداي تعالي به ارث باقي مي‌گذارند. در همه اين موارد معناي انتقال از غير در كلمه ارث نهفته است. جواب اين سؤال اين است كه در آيه مورد بحث نيز مي‌توان اين معنا را اعتبار كرد، براي اينكه خداي تعالي بهشت را آفريد تا تمامي بندگانش با سرمايه عمل صالح آن را بدست آورند، ولي كفار با ارتكاب شرك و معاصي، خود را از آن محروم ساختند در نتيجه بهشت به ارث مؤمنين در آمد، پس در حقيقت مؤمنين با عمل صالح خود آن را از ديگران ارث برده‌اند چنان كه مي‌فرمايد:
" أُولئِكَ هُمُ الْوارِثُونَ الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ" «1» و از قول اهل جنت مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)ايشانند آن وارثان كه بهشت راي به ارث مي‌برند. سوره مؤمنون آيه 11
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 147
" الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي صَدَقَنا وَعْدَهُ وَ أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشاءُ" «1».
راغب در مفردات در باره معناي آيه مورد بحث وارث بهشت گفته است:" ارث" و" وراثت" به معناي انتقال قهري و بدون معامله دسترنج كسي است به غير، و به همين جهت مالي را كه از ميت به وارثش منتقل مي‌شود" ميراث"- با قلب واو بالف- و" تراث"- با قلب واو به تاء- گويند، مانند آيه" وَ تَأْكُلُونَ التُّراثَ" و روايت" اثبتوا علي مشاعركم فانكم علي ارث ابيكم" «2» و قول شاعر:
فتنظر في صحف كالرباط فيهن ارث كتاب محي
كه در آن" ارث" به معناي اصل و بقيه آمده است. راغب اضافه كرده كه اين كلمه به معناي منافعي كه در تحصيلش رنج و زحمتي تحمل نشده نيز آمده، و در آيه" تِلْكَ الْجَنَّةُ الَّتِي أُورِثْتُمُوها" و آيه" أُولئِكَ هُمُ الْوارِثُونَ الَّذِينَ يَرِثُونَ" به معناي نعمت گوارا است، و منظور از ارث در آيه" وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ" نبوت و فضيلت است، نه مال دنيا، چون مال دنيا در نظر انبيا (ع) ارزش آن را ندارد كه دل بر او ببندند و به آن افتخار كنند، كمتر كسي از انبيا در صدد تحصيل مال بر آمده، هم چنان كه رسول خدا (ص) فرمود:" كسي از ما گروه انبيا ارث نمي‌برد و آنچه از خود باقي گذاريم صدقه است" يعني آنچه از ما بماند علم است كه صدقه‌اي است مشترك ميان همه امت. و نيز فرموده" علما ورثه انبيايند" كه از آنان علم و فضيلت را به ارث مي‌برند.
و اگر لفظ ارث را به كار برده براي اين است كه اين علم و فضيلت را بدون ثمن و منتي بدست مي‌آورند. و نيز به علي (رضي اللَّه عنه) فرمود:" تو اي علي! برادر و وارث مني" پرسيد از تو چه چيز ارث مي‌برم؟ فرمود" همان چيزي كه من از انبياي قبل از خودم ارث بردم، تو نيز از من كتاب خدا و سنت مرا ارث مي‌بري" و اگر خداي تعالي در قرآن كريم خود را وارث خوانده براي اين است كه بازگشت جميع موجودات به سوي اوست. «3»
خواننده محترم با مقايسه آنچه كه ما گفتيم با آنچه وي در باره معاني اين كلمه گفته به خوبي مي‌فهمد كه بيان ما روشن‌تر است، زيرا معانيي كه او براي اين كلمه كرده به يك اصل
__________________________________________________
(1)و گويند ستايش خدايي را كه وعده خويش با ما راست كرد و زمين را به ارث به ما داد تا در بهشت هر كجا كه خواهيم جاي گيريم. سوره زمر آيه 74
(2)بر آنچه درك مي‌كنيد ثابت بمانيد زيرا شما بر اصل پدر خويش مي‌باشيد.
(3)مفردات راغب ص 518 ماده" ورث".
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 148
واحدي بر نمي‌گردد.
" وَ نادي أَصْحابُ الْجَنَّةِ أَصْحابَ النَّارِ ..."
اين آيه شريفه كلامي را كه بهشتيان با دوزخيان دارند حكايت مي‌كند، و كلام مزبور، هم اقرار گيري از دوزخيان است و هم استهزايي است كه بهشتيان از دوزخيان مي‌كنند، و اين نوع مسخره كردن لغو و باطل نيست تا صدورش از اهل بهشت معقول نباشد، چون سخريه وقتي باطل است كه از آن هيچ غرض صحيحي منظور نباشد مانند استهزاي حق. اما اگر منظور معارضه به مثل و يا غرض حق ديگري باشد البته لغو نخواهد بود، هم چنان كه در آيه" وَ يَصْنَعُ الْفُلْكَ وَ كُلَّما مَرَّ عَلَيْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ قالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَما تَسْخَرُونَ" «1» و آيه" إِنَّ الَّذِينَ أَجْرَمُوا كانُوا مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا يَضْحَكُونَ، وَ إِذا مَرُّوا بِهِمْ يَتَغامَزُونَ ... فَالْيَوْمَ الَّذِينَ آمَنُوا مِنَ الْكُفَّارِ يَضْحَكُونَ" «2» سخريه دو قسم آمده يكي حق و يكي باطل.

[وجه اختلاف تعبير در" وَعَدَنا رَبُّنا" و" وَعَدَ رَبُّكُمْ" در آيه شريفه] ... ص : 148

و اما اينكه چرا اهل بهشت نسبت به وعده‌اي كه خداوند به دوزخيان داده گفتند:
" ما وَعَدَ رَبُّكُمْ" و مفعول را كه همان دوزخيانند ذكر نكردند، و نسبت به وعده‌اي كه به خود آنان داده گفتند:" ما وَعَدَنا رَبُّنا" و مفعول (نا) را ذكر كردند؟ شايد براي اين بوده كه دلالت كند بر تشريف و احترام، و گر نه" ما وعدنا اللَّه" نيز ظاهر در جميع وعده‌هايي است كه خداوند به جميع مردم داده چه وعده ثواب و چه وعده عقاب.
ممكن هم هست بگوييم اختلافي كه متعلق اعتراف مؤمنين با متعلق انكار كفار داشته باعث اين اختلاف تعبير شده، توضيح اينكه مؤمنين جميع جزئيات و خصوصياتي را كه خداوند از امر معاد براي آنان بيان كرده اثبات مي‌كردند، و كفار اصل معاد را كه مؤمن و كافر در آن مشتركند انكار مي‌نمودند، به شهادت اينكه هر جا خداوند در باره معاد عليه كفار احتجاج فرموده به جزئيات آن نپرداخته، مثلا فرموده:" وَ لَوْ تَري إِذْ وُقِفُوا عَلي رَبِّهِمْ قالَ أَ لَيْسَ هذا بِالْحَقِّ قالُوا بَلي وَ رَبِّنا" «3» و نيز فرموده:" وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَي النَّارِ أَ لَيْسَ هذا بِالْحَقِّ قالُوا بَلي وَ رَبِّنا"
__________________________________________________
(1)و كشتي همي ساخت و هر وقت دسته‌اي از قومش بر او مي‌گذشتند مسخره‌اش مي‌كردند، گفت اگر ما راي مسخره مي‌كنيد ما نيز شما راي به همانطور كه شما ما راي مسخره مي‌كنيد مسخره مي‌كنيم.
سوره هود آيه 38
(2)كساني كه بزه‌كار بودند به مردمي كه ايمان آورده بودند پوزخند مي‌زدند، و چون بر آنان مي‌گذشتند به يكديگر با چشم اشاره مي‌كردند ... و ليكن امروز مردم با ايمان به كافران مي‌خندند. سوره مطففين آيه 34
(3)و اگر مي‌ديدي ايشان راي آن دم كه در پيشگاه پروردگارشان نگاه‌شان داشته از آنان مي‌پرسند مگر اين (قيامت) حق نيست؟ گويند: چرا، به پروردگارمان سوگند. سوره انعام آيه 30 [...]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 149
«1» از همين جهت مؤمنين در مقام اعتراف گفته‌اند:" أَنْ قَدْ وَجَدْنا ما وَعَدَنا رَبُّنا حَقًّا" و بدين وسيله به حقيت جميع خصوصيات و جزئياتي كه خداوند به زبان انبياي كرامش براي آنان از امر معاد بيان كرده اعتراف نموده‌اند، و ليكن در سؤال از كفار اسمي از خصوصيات معاد و جزئيات عذابش نبرده و در باره اصل آن پرسيده‌اند:" فَهَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ رَبُّكُمْ حَقًّا آيا وعده پروردگارتان را حق يافتيد؟" و نگفتند:" فهل وجدتم ما وعدكم ربكم حقا آيا وعده‌هايي را كه پروردگارتان به شما داده بود حق يافتيد؟" براي اينكه وعده‌هايي كه خداوند فقط به كفار داده همان خصوصيات عذاب قيامت است نه اصل قيامت، چون اصل قيامت وعده‌اي است كه هم به كفار داده و هم به مؤمنين.
به همين بيان اشكالي هم كه بعضي‌ها به آيه كرده‌اند جواب داده مي‌شود، و آن اشكال اين است كه: بنا بر آنچه كه در علم كلام به ثبوت رسيده وفاي به وعده پاداش واجب است، نه وفاي به وعده عذاب و كيفر، و با اين حال چرا اين آيه از كفار اعتراف مي‌گيرد به اينكه آنچه كه در دنيا در باره عقاب و كيفر آخرت وعده داده بود حق بوده؟ اين وقتي صحيح است كه تحقق دادن به آن وعيدها مانند وفاي به وعده خير، لازم باشد و حال آنكه لازم نيست؟ «2» در جواب مي‌گوييم فرق است بين عقاب‌هاي خصوصي و بين اصل عقاب، آن عقابي كه علماي كلام گفته‌اند تنجيزش واجب نيست، عقاب‌هاي خصوصي است كه چون حق خداي تعالي است مي‌تواند صرفنظر كند، بخلاف ثواب كه حق عامل به عمل صالح است و ابطالش روا نيست و اما اصل عقاب بر گناه و ابطال اساس مجازات بر نافرماني هيچ متكلمي نمي‌تواند آن را تجويز كند، زيرا مستلزم ابطال اصل تشريع اديان و اخلال به نظام عام بشري است.
برخي در توجيه فرق بين" وَعَدَنا رَبُّنا" و بين" وَعَدَ رَبُّكُمْ" گفته‌اند: منظور از وعده، در" وعدنا" وعده‌هايي است كه خداوند فقط به متقين داده، و منظور از آن در" وَعَدَ رَبُّكُمْ" عموم وعده‌ها و ثواب و عقاب‌هايي است كه به مؤمنين و كفار داده، و معلوم است كه همه اين وعده‌ها مخصوص كفار نيست تا گفته شود:" وعدكم ربكم" «3».
__________________________________________________
(1)و روزي كه كفار را عرضه بر آتش نموده از آنها سؤال مي‌شود آيا اين آتش دوزخ حق نيست؟
مي‌گويند چرا به پروردگارمان سوگند. سوره احقاف آيه 34
(2)تفسير المنار ج 8 ص 425
(3)روح المعاني ج 8 ص 107- 106
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 150
اشكال اين توجيه اين است كه گر چه براي اصل فرق وجه صحيحي است، و ليكن سؤال سائل و مستشكل را قطع نمي‌كند، زيرا سائل و آن كسي كه اشكال مي‌كرد دوباره مي‌پرسد: چرا اصحاب جنت وقتي اعتراف خودشان را به زبان مي‌آورند اكتفاء مي‌كنند به اعتراف به حقانيت ثوابهايي كه مخصوص خودشان است، و اما وقتي مي‌خواهند از كفار اقرار بگيرند از ثواب و عقاب هر دو سؤال مي‌كنند؟
بعضي ديگر در توجيه فرق بين اين دو تعبير گفته‌اند: منظور از" ما وَعَدَ رَبُّكُمْ" هم همان وعده‌هايي است كه خداوند به مؤمنين اهل بهشت داده، چون اهل جهنم همانطوري كه آتش خود را مي‌بينند، بهشت اهل ايمان را نيز مي‌بينند «1» اين وجه در سخافت و بطلان به حدي است كه احتياجي به ابطال ندارد.
" فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَنْ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الظَّالِمِينَ"- اين جمله فرعي است كه بر تحقق اعتراف آن دو طايفه بر حقانيت وعده‌هاي خداي سبحان متفرع شده، و مقصود از" اذان" اعلامي است كه به هر دو طايفه شده، براي اينكه مي‌فرمايد:" بينهم". و منظور از" لعنت" راندن و دور كردن ستمكاران است از رحمت الهي، و اين ظالمين با آيه" الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ يَبْغُونَها عِوَجاً وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ كافِرُونَ" تفسير شده، پس" ظالمين" عبارتند از كفار و منكرين آخرت و معاندين حق كه همواره راه خدا را ناهموار و منحرف مي‌خواهند، و ديگران را نيز از سلوك آن بازداشته منصرف مي‌سازند. و اين وصف شامل منكرين صانع و بي‌دينان هم مي‌شود، براي اينكه خداي سبحان در كتاب مجيدش مكرر فرموده كه دين او و راهي كه بندگان را به آن هدايت مي‌كند همان راه انسانيتي است كه فطرت خود انسان به آن دعوت مي‌كند، و جز آن دين و راهي نيست.
پس راهي كه انسان در زندگي خود مي‌پيمايد همانا راه خدا و دين الهي است، ليكن اگر آن را مطابق آنچه فطرت به سوي آن دعوت مي‌كند و سعادتش نيز در آن است سلوك كرد همان صراط مستقيم و اسلام است، كه راه راست و دين پسنديده خدا مي‌باشد و اگر آن را مطابق فطرت سلوك نكرد خواه در خلال آن ايماني به خدا و عبادت معبودي باشد، مانند دين‌هاي باطل و خواه خضوع و عبادتي در آن نباشد، مانند ماديت، در هر حال همان راه خدا است كه كج گرفته شده و اسلامي است كه تحريف شده و نعمت خدا است كه كفران شده- دقت فرماييد-.
__________________________________________________
(1)تفسير روح البيان ج 3 ص 164
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 151

[اشاره به نفوذ حكم و امر انسان در قيامت] ... ص : 151

خداي تعالي در اين آيه تصريح نفرموده به اينكه اين مؤذن و منادي از جنس بشر است و يا از جن است و يا از ملائكه، و ليكن از تدبر در كلام مجيدش چنين بر مي‌آيد كه اين مؤذن از جنس بشر باشد، نه جن و نه ملك. اما جن، براي اينكه در سرتاسر كلام خداي تعالي هيچ كجا ديده نمي‌شود كه جن از طرف او متصدي امري از امور آخرتي انسان شده باشد، پس احتمال اينكه مؤذن مزبور از طايفه جن باشد احتمال بي‌وجهي است. و اما ملائكه، اين طايفه گر چه واسطه‌هاي امر خدا و حاملين اراده او هستند، و انفاذ اوامر او به دست ايشان است، و اجراي قضا و قدر او در مخلوقات محول به ايشان، و قرآن كريم هم در باره نفوذ تصرفات آنان در مساله مرگ و بهشت و دوزخ تصريحاتي دارد، از آن جمله مثلا به ستمكاران مي‌گويند:" أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمُ ..." «1» و به اهل بهشت مي‌گويند:" سَلامٌ عَلَيْكُمْ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ ..." «2» و مالك دوزخ به دوزخيان مي‌گويد:" إِنَّكُمْ ماكِثُونَ ..." «3» و امثال اينها، الا اينكه در باره محشر كه معركه بعث و سؤال و تطاير كتب و وزن و حساب و جاي حكم فصل است هيچ تصرف و امر و نهيي را براي ملائكه و هيچ موجود ديگري اثبات نكرده، جز انسان كه در ذيل آيات مورد بحث از او چنين حكايت مي‌كند:" وَ نادَوْا أَصْحابَ الْجَنَّةِ أَنْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ". و نيز از اصحاب اعراف حكايت مي‌كند كه به يك دسته از مؤمنين مي‌گويند:" ادْخُلُوا الْجَنَّةَ لا خَوْفٌ عَلَيْكُمْ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ" و اين خود نفوذ حكم و امر انسان را در قيامت مي‌رساند، و همچنين در باره اوصاف روز قيامت مي‌فرمايد:" قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ إِنَّ الْخِزْيَ الْيَوْمَ وَ السُّوءَ عَلَي الْكافِرِينَ" «4» و نيز مي‌فرمايد:" وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ الْإِيمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتابِ اللَّهِ إِلي يَوْمِ الْبَعْثِ فَهذا يَوْمُ الْبَعْثِ وَ لكِنَّكُمْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ" «5».
اين آيات و همچنين آيات راجع به شفاعت و شهادت انسان قرائني است كه احتمال انسان بودن مؤذن مزبور را در ذهن تقويت مي‌كند، در بحث روايتي آينده نيز رواياتي خواهد آمد كه اين معنا را تاييد مي‌كند.
__________________________________________________
(1)سوره انعام آيه 93
(2)سوره نحل آيه 32
(3)سوره زخرف آيه 77
(4)آنان كه از علم برخوردار شدند گويند: امروز رسوايي و بدي از آن كافران است. سوره نحل آيه 27
(5)آنان كه علم و ايمان‌شان دادند (به كفار) گويند شما در كتاب خدا تا روز رستخيز بسر برده‌ايد، اينك امروز روز رستاخيز است ولي شما نمي‌دانستيد. سوره روم آيه 56
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 152

[معناي" اعراف" و مراد از آن در آيه شريفه] ... ص : 152

" وَ بَيْنَهُما حِجابٌ وَ عَلَي الْأَعْرافِ رِجالٌ يَعْرِفُونَ كُلًّا بِسِيماهُمْ" معناي" حجاب" روشن است، و آن ساتري است كه بين دو چيز حائل شود، و" اعراف" به معناي قسمت‌هاي بالاي حجاب و تل‌هاي شني و" عرف" به معني يال اسب و تاج خروس و قسمت بالاي هر چيزي است. معلوم مي‌شود كه اين كلمه به هر معنا كه استعمال شود، معناي علو و بلندي در آن هست. و از اينكه حجاب را قبل از اعراف ذكر كرده و همچنين از اينكه فرموده: اهل اعراف مشرف بر جميع مردم از بهشتيان و دوزخيانند، معلوم مي‌شود كه منظور از اعراف قسمت‌هاي بالاي حجابي است كه حائل بين دوزخ و بهشت است، بطوري كه اعرافيان در آنجا، هم دوزخيان را مي‌بينند و هم بهشتيان را.
" سيما" به معناي علامت است، راغب در مفردات مي‌گويد:" سيما" و" سيميا" به معناي علامت است، هم چنان كه شاعر گفته" له سيمياء لا تشق علي البصر" «1» و در قرآن مي‌فرمايد:" سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ". بنا بر اين، معناي" سومته"" اعلمته" و معناي" مسومين"" معلمين" است «2».
دقت در اين آيه و آيات بعديش اين معنا را بدست مي‌دهد كه حجاب مزبور بين دوزخيان و اهل بهشت قرار دارد، و مرجع ضميري كه در" بينهما" است همان اهل دوزخ و بهشت است. از آيه" يَوْمَ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ لِلَّذِينَ آمَنُوا انْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ قِيلَ ارْجِعُوا وَراءَكُمْ فَالْتَمِسُوا نُوراً فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ باطِنُهُ فِيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ" «3» هم كه در باره محاوره و گفتگوي مؤمنين با منافقين است اين معنا استفاده مي‌شود، و اين حجاب از اين جهت حجاب خوانده شده كه حائلي است بين دو طايفه اهل دوزخ و بهشت، نه از اين جهت كه مانند حجاب‌هاي دنيا پارچه‌اي باشد كه از نخ بافته شده و در بين بهشت و جهنم آويزان شده باشد.
بنا بر اين معناي آيه اين مي‌شود كه: در قسمت‌هاي بالاي حجاب رجالي هستند كه بر هر دو طرف مشرفند، چون در محل مرتفعي قرار دارند، مرداني هستند كه اهل جهنم و بهشت را به قيافه و علامت‌هايشان مي‌شناسند.
__________________________________________________
(1)او را نشانه‌اي است كه ديدنش سخت نيست.
(2)مفردات راغب ماده" سام".
(3)روزي كه مردان و زنان منافق به كساني كه ايمان داشته‌اند مي‌گويند نظري بما نماييد تا مقدار كمي از نورتان برگيريم، گفته مي‌شود به پشت برگرديد و نور بطلبيد، سپس در ميان‌شان ديواري زده مي‌شود كه دري دارد كه درونش در آن رحمت و بيرونش از پيش او عذاب مي‌باشد. سوره حديد آيه 13
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 153
و اين سياق بدون ترديد اين معنا را افاده مي‌كند كه رجال اعراف منحاز و متمايز از دو طايفه نامبرده هستند، و خلاصه اينكه نه از اهل بهشتند و نه از اهل دوزخ. حال يا از اين جهت است كه اصلا انسان نيستند، و يا از اين جهت است كه از حيث سؤال و جواب و ساير شؤون و خصوصيات قيامت از آن دو طايفه بيرونند. و در حقيقت اهل محشر سه طايفه هستند: دوزخيان، اهل بهشت و اهل اعراف، هم چنان كه در دنيا هم به سه طايفه تقسيم مي‌شدند: مؤمنين، كفار و مستضعفين، يعني كساني كه از جهت ضعف عقل حجت بر ايشان تمام نيست مانند برخي از زنان و اطفال و پيران ناتوان و ديوانگان و سفهاء و امثال آنان. و يا از اين جهت است كه مقام و مرتبه آنان ما فوق مقام اين دو طايفه است، پس در اصحاب اعراف سه احتمال هست:

[رجال اعراف از طايفه جن يا ملك نيستند] ... ص : 153

اما احتمال اول كه انسان نباشند، و از يكي از دو طايفه جن و ملك بوده باشند، احتمالي است كه نمي‌توان به آن اعتناء نمود، زيرا اطلاق لفظ" رجال" شامل ملك نمي‌شود، چون اين دو طايفه متصف به رجوليت و انوثيت نمي‌گردند. اگر چه گاهي به شكل مرداني ظاهر شوند، و ليكن صرف تمثل به صورت انسان مصحح اطلاق نيست، علاوه بر اينكه دليل معتبري هم بر اين معنا نداريم.
ناگفته نگذاريم كه تعبير به" رجال" آنهم بطور نكره و بدون الف و لام به حسب عرف لغت دلالت بر احترام و اعتنا به شان اشخاصي كه مقصود از آن هستند دارد، چون عادتا كلمه" رجل" دلالت بر انسان قوي در اراده و تعقل دارد، هم چنان كه در امثال آيات:" رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ" «1» و" فِيهِ رِجالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا" «2» و" رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ" «3» و" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ إِلَّا رِجالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ" «4» و حتي در مثل آيه" ما لَنا لا نَري رِجالًا كُنَّا نَعُدُّهُمْ مِنَ الْأَشْرارِ" «5» و آيه" وَ أَنَّهُ كانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ يَعُوذُونَ بِرِجالٍ مِنَ الْجِنِّ" «6» اين معنا بخوبي مشاهده مي‌شود. پس منظور از" رجال" افرادي هستند كه در انسانيت خود در سر حد كمال مي‌باشند، و اگر در ميان آنان افرادي از زنان فرض شود از باب تغليب، لفظ رجال در مورد مجموع ايشان به كار مي‌رود.
__________________________________________________
(1)مرداني كه تجارت و بيع آنان را از ياد خدا غافل نمي‌سازد. سوره نور آيه 37
(2)در آن مرداني هستند كه دوست دارند خود را پاكيزه كنند. سوره توبه آيه 108 [...]
(3)مرداني كه وفا كردند آن عهدي را كه با خداي تعالي بستند. سوره احزاب آيه 23
(4)و ما نفرستاديم پيش از تو مگر رجالي كه به سوي‌شان وحي مي‌فرستاديم. سوره يوسف آيه 109
(5)چه شد ما را كه نمي‌بينيم آن مرداني را كه ما آنها را از اشرار مي‌شمرديم. سوره ص آيه 62
(6)و چنين بود كه مرداني از آدميان پناه مي‌بردند به مرداني از جن. سوره جن آيه 6
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 154
اما مستضعفين، چون مزيت قابل اعتنايي ندارند، و غالبا از جنس زنان و يا اطفال و يا مردان ديوانه و خرف هستند، لذا نمي‌توانيم مراد از" رِجالٌ يَعْرِفُونَ" را چنين كساني بدانيم زيرا اگر مراد چنين كساني بود نمي‌فرمود:" رِجالٌ يَعْرِفُونَ" بلكه مي‌فرمود:" قوم يعرفون" يا" طائفة يعرفون" و يا" اناس يعرفون" و يا تعبيرات ديگري كه از قرآن كريم معهود است، مانند:" لِمَ تَعِظُونَ قَوْماً اللَّهُ مُهْلِكُهُمْ أَوْ مُعَذِّبُهُمْ" «1» و" إِنَّهُمْ أُناسٌ يَتَطَهَّرُونَ" «2» و" فَآمَنَتْ طائِفَةٌ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ كَفَرَتْ طائِفَةٌ" «3».
علاوه بر اينكه اوصافي كه خداي تعالي در آيات بعد براي رجال مزبور ذكر مي‌كند و تذكراتي كه به آنان مي‌دهد اموري است كه جز به اهل منزلت و مقربين درگاه خدا نمي‌تواند قائم باشد تا چه رسد به اينكه مردم متوسط و مستضعفين را هم شامل شود.

[مراد از رجال اعراف، مستضعفين نيستند] ... ص : 154

خلاصه كلام اينكه از چند جهت نمي‌توان گفت مراد از رجال اعراف مردم مستضعفند:
يكي اينكه اين رجال در محلي قرار دارند به نام اعراف، و در مقامي هستند كه از خصوصياتي كه در سيماي فرد فرد اهل محشر است به جميع امتيازات نفساني و تفاصيل اعمال آنان پي مي‌برند و حتي اهل دوزخ و بهشت را پس از رفتن به دوزخ و بهشت نيز مي‌بينند، و اين مقام بدون شك مقام و منزلت رفيعي است مخصوص آنان، نه دوزخيان داراي چنان خصوصيتي هستند و نه اهل بهشت، به شهادت اينكه قرآن كريم از زبان اهل دوزخ مي‌فرمايد:" ما لَنا لا نَري رِجالًا كُنَّا نَعُدُّهُمْ مِنَ الْأَشْرارِ" «4» و نيز مي‌فرمايد:" رَبَّنا أَرِنَا الَّذَيْنِ أَضَلَّانا مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ نَجْعَلْهُما تَحْتَ أَقْدامِنا لِيَكُونا مِنَ الْأَسْفَلِينَ" «5» و نيز مي‌فرمايد:" لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ" «6».
معناي" سيما" اين نيست كه در قيامت اهل بهشت را به علامتي و اهل دوزخ را به
__________________________________________________
(1)چه پند مي‌دهيد قومي را كه خداوند هلاك و يا معذب‌شان خواهد نمود؟. سوره اعراف آيه 164
(2)و آنان مردمي هستند كه در صدد پاك كردن خود هستند. سوره اعراف آيه 82
(3)پس ايمان آورد طايفه‌اي از بني اسرائيل و كفر ورزيد طايفه‌اي ديگر. سوره صف آيه 14
(4)اين چيست كه نمي‌بينيم مرداني را كه در دنيا از اشرارشان مي‌پنداشتيم. سوره ص آيه 62
(5)پروردگارا آن كساني را از جن و انس كه در دنيا به گمراهي ما پرداختند نشانمان ده آنان را زير پاي خود لگد كنيم تا حقير و خوار شوند. سوره حم سجده آيه 29
(6)در آن روز هر كسي را آن قدر كار و گرفتاري است كه ديگر نمي‌تواند به كار ديگران توجهي داشته باشد. سوره عبس آيه 27
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 155
علامتي ديگر از قبيل رو سفيدي و رو سياهي نشان كرده باشند تا هر كس بتواند از آن علامت پي به بهشتي بودن و يا دوزخي بودن اشخاص ببرد، چون از آيه" وَ نادي أَصْحابُ الْأَعْرافِ رِجالًا يَعْرِفُونَهُمْ بِسِيماهُمْ قالُوا ما أَغْني عَنْكُمْ جَمْعُكُمْ وَ ما كُنْتُمْ تَسْتَكْبِرُونَ أَ هؤُلاءِ الَّذِينَ أَقْسَمْتُمْ لا يَنالُهُمُ اللَّهُ بِرَحْمَةٍ" استفاده مي‌شود كه اصحاب اعراف نه تنها از سيماي اشخاص كفر و ايمان و بهشتي بودن و دوزخي بودن آنان را درك مي‌كنند بلكه از قيافه‌ها به جميع خصوصيات احوال و اعمال آنان پي مي‌برند، حتي از ديدن سيماي شخص مي‌فهمند كه اين شخص از آنهايي است كه در دنيا همش همگي صرف جمع‌آوري مال دنيا مي‌شده، و ناگفته پيدا است كه مردم مستضعف هرگز داراي چنين قدرتي نيستند.
دوم اينكه رجال اعراف هم با دوزخيان محاوره دارند و هم با بهشتيان، محاوره آنان با اهل دوزخ به اين است كه آنان را كه همان پيشوايان كفر و ضلالت و طغيانند به احوال و اقوال‌شان بي‌پروا شماتت و سرزنش مي‌كنند. و محاوره آنان با اهل بهشت به اين است كه آنان را با تحيت‌هاي بهشتي درود مي‌گويند، با اين حال و با اينكه به مقتضاي آيه" لا يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قالَ صَواباً" «1» مي‌دانيم كه در روز قيامت هر كسي مجاز به حرف زدن نيست، و تنها بندگان حق‌گوي خدا حق تكلم را دارند، چگونه مي‌توان گفت مراد از رجال اعراف مردم مستضعفند؟
سوم اينكه از سياق آيه بعد استفاده مي‌شود كه اصحاب اعراف آن قدر مقامشان بلند است كه سلام‌شان به اهل بهشت باعث ايمني آنان مي‌شود، و به فرمان آنها وارد بهشت مي‌شوند، چنين مقامي چطور ممكن است براي مستضعفين دست دهد؟
چهارم اينكه آيات كريمه‌اي كه جاي اين رجال و مقام و منزلت‌شان و محاوره آنها با اصحاب جنت و اصحاب جهنم را بيان مي‌كند هيچگونه قلق و اضطرابي در باره ايشان نشان نمي‌دهد و ايشان را اصلا داخل در محضرين (احضار شدگان) و در هول و فزعي كه دارند نمي‌داند، بلكه مي‌فرمايد:" فَإِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" «2» و بندگان مخلص خود را از حكم كلي احضار و هر گرفتاري و هول ديگري استثنا مي‌كند و از اينكه در جمله" وَ إِذا صُرِفَتْ أَبْصارُهُمْ تِلْقاءَ أَصْحابِ النَّارِ قالُوا رَبَّنا لا تَجْعَلْنا مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" دعايشان را
__________________________________________________
(1)كسي سخني نگويد مگر آن كس كه خداي رحمان اجازه‌اش دهد و صواب بگويد. سوره نبا آيه 38
(2)سوره صافات آيه 128
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 156
نقل نموده و آن را رد نفرموده، استفاده مي‌شود كه رجال اعراف در هر حرفي كه بخواهند بزنند مجاز هستند و دعايشان هم مستجاب است، چون اگر اينطور نبود قطعا دعايشان را رد مي‌كرد هم چنان كه هر جا دعاي اهل جمع و خواسته‌هاي اهل دوزخ را حكايت مي‌كند، بلافاصله آن را جواب داده و رد مي‌نمايد.

[اصحاب اعراف از جنس بشر هستند و خصوصياتي كه براي آنان ذكر شده با جمله:" وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ" منافات ندارد] ... ص : 156

از دقت در اين آيات اين خصوصيات استفاده مي‌شود كه: اولا رجال اعراف از جنس ملائكه نيستند و ثانيا جمعي از بندگان مخلصند كه مقام و منزلتشان از ساير اهل جمع بالاتر است، مردمي هستند كه هر دو طايفه بهشتي و دوزخي را مي‌شناسند، و در تكلم به حق مجازند مي‌توانند شهادت دهند، و شفاعت كنند، امر كنند و حكم نمايند. و اما اينكه اين رجال از جنس بشر هستند يا از جنس جن و يا مختلط از اين دو جنس، الفاظ اين آيات از آن ساكت است، و از خود آيات نمي‌توان اين معنا را استفاده كرد. جز اينكه در هيچ جاي از قرآن كلامي هم كه دلالت كند بر تصدي جن نسبت به شاني از شؤون بشر و وساطتش در كار آخرتي او از قبيل شهادت و شفاعت، ديده نمي‌شود، پس وقتي از جنس ملائكه و جن نبوده باشند، قهرا از جنس بشر خواهند بود. خواهيد گفت: اثبات اينگونه خصوصيات براي بشر با امثال آيه" يَوْمَ لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ" «1» منافات دارد. جواب اين است كه اين گونه آيات به آيات ديگري تفسير شده كه دلالت دارند بر اينكه مقصود از آنها بيان اين جهت است كه در روز قيامت احاطه ملك خداي تعالي بر جميع موجودات براي مردم ظاهر مي‌شود و در آن روز مردم به احاطه و اطلاق ملك خدا اعتراف مي‌كنند، نه اينكه تنها اين مالكيت در روز قيامت براي خدا پيدا مي‌شود، زيرا خداوند پيوسته مالك علي الاطلاق است و كسي هيچگاه به نفع كسي مالك چيزي نيست، نه اينكه در آخرت چنين باشد. ملائكه در آن روز در وساطت خود و شهداء بر شهادت خويش و شفعاء داراي شفاعت خويشتن مي‌باشند و قرآن كريم به اين معنا تصريح دارد، چنان كه فرموده:" وَ تَتَلَقَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ هذا يَوْمُكُمُ الَّذِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ" «2» و نيز فرموده:
" يَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهادُ" «3» و نيز فرموده:" وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ"
__________________________________________________
(1)روزي كه هيچ كس نمي‌تواند براي ديگري قدمي بردارد، چون در آن روز همه امور به دست خدا است. سوره انفطار آيه 19
(2)و فرشتگان به استقبالشان شتافته، مي‌گويند: اين همان روزي است كه به شما وعده مي‌دادند. سوره انبياء آيه 103 [...]
(3)روزي كه گواهان برمي‌خيزند. سوره مؤمن آيه 51
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 157
«1».
پس در عين اينكه ملكيت و حكم براي خدا است، ديگران هم به اذن او داراي حكم هستند- مانند دنيا- با اين تفاوت كه در دنيا حكم خداوند براي همه افراد ثابت و ظاهر و خلاصه مورد قبول نبود، و در آخرت بطور عيان ظاهر گشته ديگر كسي در باره آن دچار شك و يا خطا نخواهد شد.
اين است آن معنايي كه ما از آيات كريمه قرآن در باره اصحاب اعراف مي‌فهميم، البته ديگران در اين باره حرف‌هاي ديگري زده‌اند كه بعضي از آن حرفها خالي از بيهوده‌گويي نيست، و اينك ما به طور فهرست به آن اقوال اشاره نموده، مي‌گذريم:

[اشاره به اقوال متعددي كه در باره معناي اعراف و مراد از اصحاب اعراف گفته شده است] ... ص : 157

1- اعراف چيزي است كه بر هر دو طايفه مشرف است.
2- ديواري است كه مانند خروس داراي تاج است.
3- تلي است بين بهشت و جهنم كه عده‌اي از گنهكاران بر آن تل مي‌نشينند.
4- اين همان ديوار بين مؤمنين و منافقين است كه آيه" فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ" اشاره به آن دارد.
5- اعراف به معني تعرف و آشنايي است، يعني در قيامت رجالي آگهي از حال مردم دارند.
6- اعراف همان صراط معروف است.
اينها حرفهايي است كه در باره معناي اعراف زده‌اند، در باره رجالي هم كه بر اعراف قرار دارند اختلافاتي است كه شايد به دوازده قول بالغ شود:
1- اينكه آنها اشراف و بزرگاني هستند كه از بين خلائق به كرامت خداوندي مخصوص و ممتاز شده‌اند.
2- قومي هستند كه حسنات و سيئاتشان برابر است، نه حسناتشان بر سيئاتشان ترجيح دارد تا داخل بهشت شوند، و نه سيئاتشان بر حسناتشان فزوني گرفته تا به دوزخ در آيند، ناچار خداوند تا مدتي بر اعراف كه درجه‌اي است بين بهشت و دوزخ بازداشتشان نموده، سپس به رحمت خود، آنها را داخل بهشت مي‌نمايد.
3- اهل فترتند.
__________________________________________________
(1)كساني كه كفار آنان را به سواي خدا، به خدايي مي‌خوانند، مالك شفاعت نيستند، تنها در قيامت كسي مي‌تواند شفاعت كند كه به حق شهادت داده باشد و به آن عارف هم باشد. سوره زخرف آيه 86
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 158
4- مؤمنين از طايفه جن هستند.
5- كودكاني هستند از كفار كه قبل از رسيدن به حد تكليف از دنيا رفته‌اند.
6- زنا زادگانند.
7- كساني هستند كه در دنيا به خوبي خود مي‌باليدند.
8- ملائكه‌اي هستند كه بر بالاي اعراف ناظر اشخاصند و هر كسي را از سيما و قيافه‌اش مي‌شناسند. و اگر كسي از صاحبان اين قول بپرسد با اينكه ملائكه متصف به رجوليت و انوثيت نمي‌شوند، چطور آيه از آنها تعبير به" رجال" كرده؟ در جواب مي‌گويند درست است كه ملائكه مرد و زن ندارند و ليكن به شكل مرد در مي‌آيند.
9- انبياء (ع) اند كه هم به خاطر احترامي كه دارند و هم براي اينكه گواهان بر خلايقند از مردم جدا شده، و بر اعراف قرار مي‌گيرند.
10- مردمان عادل از هر امتي هستند كه براي شهادت دادن بر افراد امت خود بدانجا مي‌روند.
11- صلحا و فقها و علما هستند.

[روايتي كه آلوسي در باره مراد از رجال اعراف نقل كرده و صاحب المنار آن را بي اعتبار دانسته است] ... ص : 158

12- رجال اعراف عبارتند از: عباس، حمزه، علي (ع) و جعفر طيار كه در نقطه‌اي از صراط مي‌ايستند تا دوستان خود را به سفيدي روي و دشمنان خود را به سياهي روي بشناسند، اين قول را آلوسي در روح المعاني از ضحاك از ابن عباس نقل كرده است «1».
در المنار مي‌گويد:" من اين قول را در كتب تفسير نيافتم، و ظاهرا آلوسي آن را از تفاسير شيعه نقل كرده. و اين قول صحيح نيست، زيرا رجال اعراف اهل بهشت و دوزخ را به قيافه‌هايشان مي‌شناسند و ديگر حاجتي نيست در اينكه اين بزرگواران سر راه صراط بايستند تا منافقين و ناصبيان را كه همان دشمنان علي (ع) و هواخواهان بني اميه‌اند از ديگران بشناسند؟ علاوه بر اينكه از سياق آيه و نظم كلام خداوند خيلي دور است كه مرادش از اعراف، صراط بوده باشد «2».
مؤلف: اينكه صاحب المنار گفته است كه روايت مذكور از كتب شيعه نقل شده صحيح نيست، زيرا هيچ يك از تفاسير شيعه اين روايت را به طريقي كه شيعه به ضحاك دارد از ضحاك نقل نكرده، بلكه اگر هم متعرض نقل آن شده از يكي از تفاسير عامه نقل كرده
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني ج 8 ص 124 ط بيروت.
(2)تفسير المنار ج 8 ص 433 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 159
است، مثلا مجمع البيان روايت را از تفسير ثعلبي و او به سند خود از ضحاك از ابن عباس نقل كرده است «1»، و ما به زودي رواياتي را كه شيعه در باره رجال اعراف دارد در بحث روايتي آينده ايراد خواهيم نمود- ان شاء اللَّه تعالي-.

[سخن ما با صاحب المنار كه با مقايسه مسائل قيامت با نظام جاري در دنيا روايت مذكور را مردود دانسته است] ... ص : 159

در اينجا ما را با صاحب المنار گفتاري است، و آن اين نيست كه چرا روايت مذكور را طرح كرده و قابل قبول ندانسته، چون روايت مزبور قابل اعتماد نيست، بلكه گفتار ما با او در آن علتي است كه براي طرح روايت ذكر كرده، چه از آن بر مي‌آيد كه گويا وي در ابحاث راجع به معاد، نظامي را كه آيات و احاديث براي روز قيامت بيان مي‌كند با نظام جاري در دنيا مقايسه نموده و آن را از نوع همين نظام پنداشته، و در نتيجه هر جاي آن با نظام دنيا وفق داشته قبول نموده، و هر كجايش وفق نداشته طرح كرده، و اين جمود در فهم، و گزاف گويي عجيبي است- دقت بفرماييد-.
چون اگر صحيح باشد بگوييم با بودن اهل اعراف و تشخيص افراد نيك و بد از هم ديگر چه حاجت به اينكه آن بزرگواران در صراط بنشينند و آن گاه نتيجه بگيريم كه پس اين روايت باطل است، چرا صحيح نباشد بگوييم:" با بودن اهل صراط و تشخيص‌شان افراد نيك و بد را از يكديگر، ديگر چه حاجت به اهل اعراف؟" و نيز چرا صحيح نباشد بگوييم حالا كه اهل اعراف نيك و بد را از هم جدا مي‌كنند ديگر چه حاجت به سؤال و حساب و باز كردن نامه‌هاي اعمال و نصب ميزان‌ها و حضور اعمال و اقامه شهود و به زبان در آوردن اعضاي بدن؟
و يا بگوييم اين همه راههاي گوناگون براي سنجيدن اعمال براي چه؟ يكي از اين راهها كافي بود. و يا بگوييم با بودن علم خدا به هيچ يك از اين راهها حاجت نبود همانطوري كه گفتيم.
گويا صاحب المنار صحنه قيامت را به يكي از صحنه‌هاي دنيا مقايسه كرده و با خود گفته است چطور ممكن است اعراف و ديوار بلندي كه كشيده شده با صراط، متحد باشد؟ و يك نفر در عين اينكه در بالاي ديوار اعراف است بر سر راه صراط هم ايستاده باشد؟ لذا از در تعجب گفته است:" اعراف كجا و صراط كجا؟" و حال آنكه جزئيات امور آخرت هيچ ربطي به امور دنيا نداشته و قابل قياس با آن نيست، و اگر قابل قياس هم باشد تازه باز اشكال وي بر روايت وارد نيست، زيرا ممكن است صراط و اعراف را طوري معنا كنيم كه با هم متحد شده و در نتيجه روايت مورد بحث از كار نيفتد، و آن معنا اين است كه بگوييم صراط به همان معناي معروف است و اعراف حجابي است كه بر بالاي صراط و پل مزبور زده شده، و عباس و حمزه و
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان ج 4 ص 423 ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 160
علي (ع) و جعفر در آن حجاب قرار مي‌گيرند، علاوه بر اينكه صاحب المنار فراموش كرده كه اصلا يكي از اقوال در مساله اعراف اين است كه اعراف همان صراط است، و اين قول را طبري «1» در تفسير خود از ابن مسعود، و سيوطي در الدر المنثور از ابن ابي حاتم از ابن جريح نقل كرده‌اند «2».
و اما اينكه گفت:" علاوه بر اينكه از سياق آيه و نظم كلام خداوند بسيار دور است كه بگوييم مرادش از اعراف، صراط است" فسادش از حرفهاي قبلي او روشن‌تر است، براي اينكه اين قبيل آيات از جزئيات معاد تنها كليات و صفات عامي را بيان مي‌كند كه معانيش معلوم ولي حقايقش مبهم و مجهول است، بنا بر اين ممكن است پاره‌اي از جزئيات با صفاتي كه در پاره‌اي اشخاص هست منطبق بوده و مراد از آن جزئيات و صفات آن اشخاص بوده باشد، هم چنان كه ممكن است پاره‌اي از بيانات با بيان ديگري منطبق شود، مثلا مقصود از اعراف، همان صراط باشد، هم چنان كه مقصود از ميزان، عدل است.
اين بود آن دوازده قولي كه در معناي اعراف بود، و ممكن است دو قول ديگر زير را نيز به آن اضافه كرد: يكي اينكه بگوييم مقصود از رجال اعراف، مستضعفيني هستند كه از جهت ضعف عقل، حجت بر آنها تمام نشده و مكلف به تكليف نشدند، مانند مردان و زنان ضعيف و اطفال غير بالغ، البته ممكن هم هست اين قول را با دومين قول از دوازده قول متقدم يكي گرفته بگوييم اين دسته از مردم هم حسنات و سيئاتشان برابر است چون اصلا حسنه و سيئه‌اي ندارند، و حجت بر آنان تمام نشده و مكلف به تكاليف شرع نبوده‌اند.
دوم اينكه مراد از رجال اعراف كساني هستند كه بدون اذن پدر به جهاد رفته و در جهاد شهيد شده‌اند، از جهت خروج بدون اذن پدر اهل آتش، و از جهت كشته شدن در راه خدا اهل بهشت هستند، و بر طبق اين قول روايتي هم هست، البته اين قول را نيز ممكن است به همان قول دوم ارجاع داد. هم چنان كه تعدادي از اقوال دوازده‌گانه را مي‌توان در عده ديگر آن گنجانيد، مثلا مي‌توان قول پنجم را كه مقصود از رجال اعراف را اولاد كفار مي‌دانست و همچنين قول سوم را كه مي‌گفت مراد اهل فترتند به قول دوم ارجاع داد، چون اهل فترت و اولاد كفار ترجيحي در حسنات و يا سيئاتشان نيست. و همچنين مي‌توان قول ششم را كه مي‌گفت منظور، اولاد زنا هستند از آن جهت كه نه مؤمن و نه كافر شمرده مي‌شوند، و نيز قول
__________________________________________________
(1)تفسير طبري ج 8 ص 100
(2)الدر المنثور ج 3 ص 76 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 161
نهم، دهم، و يازدهم و دوازدهم را به قول اول برگردانيد.
بنا بر اين، اصول اقوالي كه در مساله رجال اعراف هست، سه قول خواهد بود:
اول اينكه مراد از رجال اعراف صاحبان مقام و منزلت است، چيزي كه هست بعضي گفته‌اند دارندگان اين مقام و منزلت، انبيا (ع) هستند، و بعضي گفته‌اند گواهان بر اعمالند، و بعضي گفته‌اند علماء و فقهايند، و بعضي گفته‌اند اشخاص ديگري هستند.
دوم اينكه آنها كساني هستند كه نه حسناتشان بر سيئاتشان ترجيح دارد و نه سيئاتشان بر حسناتشان.
سوم اينكه آنها ملائكه هستند.
اغلب مفسرين قول دوم را اختيار كرده و عمده چيزي كه به آن استناد كرده‌اند رواياتي است كه آنها را به زودي در بحث روايتي آينده، ايراد خواهيم كرد.
و اگر به خاطر داشته باشيد گفتيم سياق آيات اعراف با قول اول سازگار است، حتي بعضي از مفسرين از قبيل آلوسي با اينكه به قول دوم تمايل داشته مع ذلك از نظر سياق چاره‌اي نديده جز اينكه اعتراف كند به اينكه اين قول با سياق آيات نمي‌سازد." وَ نادَوْا أَصْحابَ الْجَنَّةِ أَنْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ لَمْ يَدْخُلُوها وَ هُمْ يَطْمَعُونَ" از سياق آيات استفاده مي‌شود كه اين مناديان همان رجال اعراف هستند، و جمله" لَمْ يَدْخُلُوها وَ هُمْ يَطْمَعُونَ" دو جمله است كه هر دو حال براي اصحاب جنت مي‌باشند، يكي جمله" لَمْ يَدْخُلُوها" و ديگري جمله" وَ هُمْ يَطْمَعُونَ"، و معنايش اين است كه:
اصحاب جنت در حالي كه هنوز به بهشت داخل نشده‌اند و اشتياق دارند هر چه زودتر برسند، ندا مي‌شوند. و ممكن هم هست بگوييم- هم چنان كه زمخشري هم در كشاف گفته- كه اين دو جمله، حال از ضمير جمع در" لَمْ يَدْخُلُوها" است و همان فعل عامل در حال است و معنايش اين است كه: اصحاب جنت به اين مطلب ندا شدند در حالي كه در بهشت بودند و ليكن دخولشان در بهشت در حال ياس و نوميدي بوده، براي اينكه از مشاهده موقف هولناك قيامت و مساله دقت حساب ديگر اميدي برايشان نمانده بود «1».
و ليكن جمله" أَ هؤُلاءِ الَّذِينَ ..." احتمال اول را تاييد مي‌كند، و از آن استفاده مي‌شود كه سلام رجال اعراف به اهل بهشت قبل از ورود ايشان به بهشت است. و اما احتمال اينكه دو جمله مزبور حال باشند از ضمير جمع در" نادوا" احتمال ضعيفي است، براي اينكه
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف ج 2 ص 107 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 162
باعث مي‌شود جمله از افاده معنا ساقط گردد، و برگشت معنا به اين شود كه:" رجال اعراف كه نه اهل بهشتند و نه اهل دوزخ و مكانشان در حجاب و حائل بين بهشت و دوزخ است، اهل بهشت را ندا كردند در حالي كه خود داخل بهشت نشدند، و خيلي ميل دارند داخل شوند" علاوه بر اين، كسي كه چنين احتمالي را مي‌دهد لا بد بايد جمله" لَمْ يَدْخُلُوها وَ هُمْ يَطْمَعُونَ" را استينافيه بگيرد، و بگويد: اين جمله ابتداي مطلب است و خبر مي‌دهد از حال رجال اعراف. و يا جمله وصفيه است كه بيان مي‌كند اوصاف آنان را، و تقدير كلام اين است كه: بر اعراف رجالي هستند كه داخل بهشت نشده و آرزوي آن را دارند.
و اين بسيار بعيد است كه جمله مزبور استينافيه باشد، چون اگر استينافيه بود قاعدتا مي‌بايستي براي رفع اشتباه فاعل را اظهار مي‌كرد، نه آنكه با ضمير به آن اشاره كند، هم چنان كه در" وَ نادي أَصْحابُ الْأَعْرافِ رِجالًا" كه جمله‌اي است استينافيه، فاعل كه همان اصحاب است اظهار شده است.
وصفيه بودن آن نيز بعيد است، زيرا جمله" وَ نادَوْا أَصْحابَ الْجَنَّةِ أَنْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ" بدون هيچ ضرورتي بين وصف و موصوف فاصله شده است، و اين جائز نيست. و همين احتمال يعني احتمال برگشتن معناي" لَمْ يَدْخُلُوها وَ هُمْ يَطْمَعُونَ وَ إِذا صُرِفَتْ أَبْصارُهُمْ" به اينكه بگوييم:" رجال اعراف وقتي چشم‌شان به اهل بهشت مي‌افتد آرزوي بهشت مي‌كنند، و وقتي چشم‌شان به دوزخيان مي‌افتد، از رفتن به دوزخ به خدا پناه مي‌برند" باعث شده عده‌اي اصحاب اعراف را رجالي بدانند كه حسنات و سيئاتشان برابر است، و ليكن ما به هيچ وجه اين احتمال را قبول نمي‌كنيم، نظر ما اين است كه جمله" لَمْ يَدْخُلُوها" حال از اصحاب جنت است، نه وصف اصحاب اعراف، و اما جمله" وَ إِذا صُرِفَتْ أَبْصارُهُمْ تِلْقاءَ أَصْحابِ النَّارِ قالُوا رَبَّنا". در باره حال بودن آن براي اصحاب اعراف نيز كلامي است كه به زودي خواهد آمد.
" وَ إِذا صُرِفَتْ أَبْصارُهُمْ تِلْقاءَ أَصْحابِ النَّارِ قالُوا رَبَّنا لا تَجْعَلْنا مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ"" تلقاء" بر وزن تبيان و در اصل مصدر از" لقي يلقي" است، و ليكن در اينجا در معناي جهت لقاء استعمال شده، ضمير جمعي كه در" ابصارهم" و در" قالوا" است به رجال بر مي‌گردد. و اگر از نگاه كردن به اصحاب نار به جمله" صُرِفَتْ أَبْصارُهُمْ" تعبير فرموده، گويا براي اين بوده كه انسان به اختيار خود ميل ندارد به چيزي كه نگاه به آن باعث ناراحتي است نگاه كند، آنهم در مثل آتش دوزخي كه تلخ‌ترين و دشوارترين عذابها است، و ليكن
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 163
معمولا در چنين مناظري از جهت اضطراب نفس و سراسيمگي كه در دل آدمي پيدا مي‌شود، گاهي بدون اختيار گوشه چشمي به سوي آن منظره باز مي‌كند، و در اين باز كردن چشم، آن قدر بي‌اختيار و بي‌ميل است كه گويي شخص ديگري چشم او را باز كرده، از اين جهت است كه مي‌فرمايد:" و زماني كه گردانيده مي‌شود چشمهايشان به طرف دوزخ" و نفرموده" و اذا نظروا و وقتي كه نگاه كنند به آنان".
بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود: و زماني كه اصحاب اعراف به ناگاه چشمشان به اصحاب آتش مي‌افتد به خدا پناه مي‌برند از اينكه با آنان محشور شده در آتش شوند، و مي‌گويند:" رَبَّنا لا تَجْعَلْنا مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ".
البته اين را هم بايد بگوييم كه اين گونه دعا كردنشان دليل بر اين نيست كه از منزلت و مقامشان ساقط شده از همين جهت مي‌ترسند مبادا به آتش روانه شوند، براي اينكه از اينگونه دعاها پيغمبران اولوا العزم و انبيا و بندگان صالح خدا و ملائكه مقربين نيز مي‌كردند و اين دلالت بلكه كوچكترين اشعار هم ندارد بر اينكه صاحب اين دعا از مقام رفيعش ساقط گشته و فعلا دچار حيرت شده است.
اين در وقتي است كه ضمير جمع در" ابصارهم" و در" قالوا" را به رجال برگردانيم، و اين صحيح نيست، براي اينكه كلام در اين چهار آيه در باره اوصاف اصحاب اعراف جريان دارد، و لازمه اين وحدت سياق اين است كه بفرمايد:" و نادوا- يعني اصحاب اعراف- رجالا يعرفونهم ..." نه اينكه بدون هيچ ضرورتي و بدون اينكه بخواهد نكته‌اي را بفهماند از اين بيان عدول نموده و پس از اينكه همه جا با ضمير اشاره به اصحاب اعراف مي‌شد ناگهان به اسم ظاهرشان تصريح نموده، بفرمايد:" وَ نادي أَصْحابُ الْأَعْرافِ".
پس معلوم مي‌شود كه ضمير جمع در" ابصارهم" و در" قالوا" به اصحاب جنت بر مي‌گردد و جمله مورد بحث از دعاي آنان حكايت مي‌كند، نه اصحاب اعراف، هم چنان كه جمله قبلي طمع و اميدواري آنان را مي‌رسانيد.
" وَ نادي أَصْحابُ الْأَعْرافِ رِجالًا يَعْرِفُونَهُمْ بِسِيماهُمْ ..."
اينكه رجال را توصيف كرد به اينكه اصحاب اعراف آنها را به سيمايشان مي‌شناسند دلالت دارد بر اينكه سيماي اصحاب دوزخ نه تنها اعرافيان را به دوزخي بودن آنان واقف مي‌كند، بلكه به خصوصيات ديگري هم كه دارند راهنمايي مي‌نمايد.
جمله" قالُوا ما أَغْني عَنْكُمْ جَمْعُكُمْ وَ ما كُنْتُمْ تَسْتَكْبِرُونَ" دوزخيان را شماتت مي‌كند به اينكه شما در دنيا از قبول حق استكبار مي‌كرديد، و از جهت شيفتگي و مغرور
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 164
بودن به دنيا، حق را ذليل و خوار مي‌پنداشتيد.
" أَ هؤُلاءِ الَّذِينَ أَقْسَمْتُمْ لا يَنالُهُمُ اللَّهُ بِرَحْمَةٍ ..."
اسم اشاره" هؤلاء" اشاره است به اصحاب جنت، و استفهامي كه در اين جمله است، استفهام تقرير، و معنايش اين است كه" اينها همان كساني هستند كه شما در باره‌شان به طور جزم مي‌گفتيد از اين راهي كه براي عبوديت اتخاذ كرده‌اند خيري نمي‌بينند" و خير ديدن همان رسيدن به رحمت خدا است.
در اين جمله وقوع رحمت كه لفظي است نكره در سياق نفي، استغراق و عموميت را مي‌رساند، و معلوم مي‌شود كه از مؤمنين به طور كلي خير و رحمت را نفي مي‌كرده‌اند.
جمله" ادْخُلُوا الْجَنَّةَ لا خَوْفٌ عَلَيْكُمْ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ"- امري است از طرف اصحاب اعراف به مؤمنين كه پس از تقرير حال آنها به استفهام، امر مي‌كنند ايشان را تا داخل جنت شوند، و اينكه بعضي گفته‌اند:" در اين جمله تقديري هست، و آن اين است كه: كسي از جانب پروردگار به آنها گفت داخل بهشت شويد، نه بيمي بر شما است و نه اندوهگين مي‌شويد شما نسبت به حال و آينده‌تان هيچ بيمي نخواهيد داشت، و آن گاه اضافه كرده‌اند كه حذف قول در قرآن كريم و در كلام عرب در مواردي كه قرينه حكايت از آن كند، بسيار است"، صحيح نيست، زيرا نه سياق مساعد با آن است، و نه قرينه‌اي هست كه دلالت بر آن محذوف كند، و اگر در جايي تقدير گرفتن قول جايز باشد چون معناي آن از تبادر كلام فهميده مي‌شود، دليل بر اين نيست كه هر جا كه ما بخواهيم اگر چه قرينه‌اي هم نباشد بتوانيم چنين تقديري را مرتكب شويم.

اعراف در قرآن به چه معنا است؟ ... ص : 164

اشاره

در قرآن كريم در غير اين چهار آيه‌اي كه در سوره اعراف است لفظ اعراف در جاي ديگر نيامده است، و ما از بحثي كه در اين آيات كرديم اين نتيجه را گرفتيم كه اعراف يكي از مقامات عالي انسانيت است كه خداوند آن را به حجابي كه حائل بين بهشت و دوزخ است مثال زده، و معلوم است كه هر حائلي، در عين اينكه مرتبط به دو طرف خود هست، طبعا از حكم دو طرف خود خارج است، و لذا فرمود: اين حجاب داراي اعراف و بلندي‌هايي است، و بر آن اعراف رجالي هستند كه مشرف بر جميع اهل محشر از اولين و آخرينند، و هر كسي را در مقام مخصوص خودش مشاهده مي‌كنند با اينكه مقامات و درجات مردم در بين دو حد
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 165
" اعلا عليين" و" اسفل السافلين" مختلف است با اين حال از حال يك يك اشخاص و اعمالي كه در دنيا كرده‌اند آگاهند، و با هر كس كه بخواهند مي‌توانند حرف بزنند، هر كسي را كه بخواهند مي‌توانند ايمني داده و به اذن خدا اجازه ورود به بهشت دهند. از اينجا معلوم مي‌شود كه موقف و مقام اين رجال از دو موقف سعادت كه عبارت است از نجات به وسيله عمل صالح و شقاوت كه عبارت است از هلاكت به خاطر عمل زشت، بيرون است. و خلاصه مقامي است ما فوق اين دو مقام، و حاكم و مسلط بر آن دو.
براي تقريب ذهن و روشن شدن مطلب مي‌توانيم اين مقام را به مقام پادشاهان و حكام تشبيه كرده بگوييم: هم چنان كه در زير سلطه حكام اقوامي سعيد و متنعم به نعمت آنان و مشمول رحمت آنانند، و هر چه را كه بخواهند برايشان فراهم است، و اقوام ديگري شقي و در زندانهاي آنان معذب به انواع عذاب‌هاي دردناكند، و طايفه سومي ما فوق اين دو طايفه مامور تنظيم امور آنان و رساندن نعمت به آن طايفه و عذاب به اين طايفه و در عين حال خود نيز از متنعمين هستند، و نيز قوم ديگري ما فوق اين خدمه و عمال، مامور به تدبير همه طبقات ما دون خود هستند. همچنين ممكن است خداي تعالي كه حاكم در روز جزا است اقوامي را مشمول رحمت خود قرار داده و از آنجايي كه خدايي است آمرزگار و صاحب فضل بزرگ، آنان را به پاداش حسنات‌شان داخل بهشت نموده، از هر طرف بركات خود را بر آنان نازل كند، و از آنجايي كه عزيز ذو انتقام است، اقوام ديگري را به كيفر گناهانشان در آتش خود انداخته و طايفه سومي را اذن دهد كه بين اين دو طايفه واسطه شوند، و احكام و اوامرش را در بين آنان اجرا نمايند، هم چنان كه خودش فرموده:" لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ براي كيست سلطنت امروز؟ براي خداي يگانه قهار"- دقت فرماييد-.
" وَ نادي أَصْحابُ النَّارِ أَصْحابَ الْجَنَّةِ أَنْ أَفِيضُوا ..."
" افاضه" از ماده" فيض" و به معناي لبريز شدن و ريختن آب است، و معناي آيه" تَري أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ" اين است كه: مي‌بيني ديدگانشان را كه لبريز از اشك شده.
در آيه مورد بحث ساير نعمت‌هايي را كه خداوند به اهل بهشت روزي كرده عطف بر آب نموده، و از اينجا معلوم مي‌شود كه اهل دوزخ از اهل بهشت تنها انتظار آب ندارند، بلكه تقاضاي همه انواع نعمت‌ها را مي‌كنند، چيزي كه هست به طور عموم مجاز از همه آنها به افاضه تعبير شده. ممكن هم هست كسي بگويد:" افاضه" تنها به معناي فرو ريختن آب نيست تا اطلاقش در غير آب مجاز باشد، بلكه به معناي دادن نعمت فراوان است. بنا بر اين، اين اطلاق
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 166
به طور حقيقت خواهد بود نه عموم مجاز.
به هر حال، آيه شريفه اشعار دارد بر اينكه مكان اهل جنت بلندتر از مكان دوزخيان است. و اگر ابتدا از ميان همه نعمت‌ها آب را ذكر كرد و آن گاه بقيه نعمت‌ها را بر آن عطف نمود، از اين جهت است كه براي دوزخيان و مبتلايان به حرارت دوزخ آب از هر چيز ديگري ضروري‌تر است.

[دلالت جمله:" الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَهُمْ لَهْواً وَ لَعِباً" بر اينكه انسان ناچار از تدين به دين است] ... ص : 166

" الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَهُمْ لَهْواً وَ لَعِباً ..."
" لهو" به معناي چيزي است كه انسان را از كار لازم و ضروريش باز بدارد. و" لعب" به معناي كاري است كه از روي خيال انجام شود، و هدف و نتيجه‌اش خيالي و خالي از حقيقت بوده باشد. و" غرور" به معناي اظهار خيرخواهي كسي است كه در دل بناي فريب و خدعه وي را داشته باشد، و" نسيان" به حسب اصل لغت به معناي فراموشي و در مقابل" ذكر" است، و ليكن در بسياري از اوقات به طور استعاره بر ترك چيزي و بي‌اعتنايي به آن نيز اطلاق مي‌شود، هم چنان كه در آيه مورد بحث به همين معنا آمده. و" جحد" به معناي نفي و انكار است.
از اين آيه كه حال كفار را تفسير مي‌كند، سه قسم تفسير براي كفر استفاده مي‌شود:
يكي اينكه كفر عبارت است از اينكه انسان دين را وسيله سرگرمي و بازيچه قرار داده، مغرور حيات دنيا شود. دوم فراموش كردن روز لقاي خداوند. سوم انكار آيات خدا. و هر سه تفسير صحيح، و براي هر يك وجهي است.
جمله" الَّذِينَ اتَّخَذُوا دِينَهُمْ لَهْواً وَ لَعِباً" دلالت دارد بر اينكه انسان در هيچ حالي از احوال بي‌نياز از دين نيست، حتي آن كسي هم كه سرگرم لهو و لعب است و زندگي خود را مخصوص اينكار كرده به دين محتاج است، زيرا همانطوري كه در تفسير آيه" الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ يَبْغُونَها عِوَجاً ..." گفتيم: دين عبارت است از راهي كه انسان در زندگي دنيا چاره‌اي جز پيمودن آن راه ندارد، براي اينكه خداوند دين را بر طبق فطرت خود بشر تنظيم كرده، پس دين با انسانيت انسان بستگي دارد و او را به سعادت حقيقي زندگيش مي‌رساند، و با اين حال اگر آدمي از آن اعراض نمايد و بغير آن يعني به چيزهايي كه انسان را جز به نتايج خيالي و لذايذ مادي و ناپايدار نمي‌رساند سرگرم شود، در حقيقت دين خود را بازيچه گرفته، و زندگي مادي دنيا و سراب لذايذ آن، او را گول زده است.
" فَالْيَوْمَ نَنْساهُمْ كَما نَسُوا لِقاءَ يَوْمِهِمْ هذا" همانطوري كه گفتيم" نسيان" در اين آيه به معناي فراموشي نيست، چون خداوند
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 167
چيزي را فراموش نكرده و از حال كسي غافل نمي‌شود، بلكه معنايش اين است كه همانطوري كه اينها در دنيا ما را فراموش كردند ما نيز امروز به لوازم زندگيشان نمي‌پردازيم، نظير اين آيه در اينكه تكذيب آيات خدا را سبب نسيان خدا در قيامت قرار داده آيه:" قالَ كَذلِكَ أَتَتْكَ آياتُنا فَنَسِيتَها وَ كَذلِكَ الْيَوْمَ تُنْسي" «1» است، با اين تفاوت كه در اين آيه بجاي انكار آيات تنها نسيان را ذكر كرده است.
" وَ لَقَدْ جِئْناهُمْ بِكِتابٍ فَصَّلْناهُ عَلي عِلْمٍ ..."
در اين آيه به ابتداي كلام يعني به آيه" فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِآياتِهِ" برگشت شده، و رويهمرفته معناي آن دو چنين است:" چه كسي از اينها ستمكارتر است كه با اينكه ما حجت را بر ايشان تمام كرديم و اقامه بيان و برهان نموديم و كتابي بر ايشان نازل كرديم، مع ذلك دين ما را بازيچه گرفته و آيات ما را تكذيب كردند"؟
جمله" علي علم" متعلق است به جمله" لَقَدْ جِئْناهُمْ" و متضمن احتجاج بر حقانيت كتاب است، و تقديرش چنين است كه: ما كتاب حقي بر آنان نازل كرديم، و چطور حق نيست؟ و حال آنكه نزولش به نظر ما بود و ما به مطالب آن اطلاع داشتيم.
" هُديً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ"- يعني در حالي كه اين كتاب راهنماي جميع و رحمت براي خصوص مؤمنين است. و يا خصوص مؤمنين را هم رحمت است و هم به مطلوب‌شان مي‌رساند، البته معناي اول با مقام احتجاج مناسب‌تر است.
" هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا تَأْوِيلَهُ ..."
ضميري كه در" تاويل" است به" كتاب" بر مي‌گردد، در تفسير آيه" هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ ..." «2» گفتيم: كه در عرف قرآن تاويل به معناي حقيقتي است كه حكم و يا خبر و يا امر ظاهر ديگري بر آن اعتماد داشته باشد، همان اعتمادي كه ظاهر بر باطن و مثال بر ممثل دارد.
بنا بر اين، اينكه فرمود:" هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا تَأْوِيلَهُ" معنايش اين است كه: آيا اينان كه به خداوند افتراء مي‌بندند و در عين اينكه قرآن حجت را بر آنان تمام كرده، آيات او را تكذيب مي‌كنند، انتظار اين را مي‌برند كه خداوند همان حقيقتي را كه موجب نزول بيانات قرآن و
__________________________________________________
(1)همانطوري كه در دنيا آيات ما را كه به گوشت خورد فراموش كردي، امروز فراموش مي‌شوي.
سوره طه آيه 126
(2)سوره آل عمران آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 168
احكام آن و انذار و تبشير آن شده و در روز قيامت ظاهر خواهد شد، برايشان نمايان كند، لا بد چنين انتظاري را دارند و گر نه هرگز از پيروي و عمل به دستورهاي او سرپيچي نمي‌كردند.
آن گاه از حالشان در روز قيامت كه روز بروز تاويل است خبر داده، مي‌فرمايد:" يَوْمَ يَأْتِي تَأْوِيلُهُ يَقُولُ الَّذِينَ نَسُوهُ ..." يعني وقتي در روز قيامت حقيقت امر برايشان معلوم شد آن وقت به حقانيت شرايعي كه انبيا برايشان آورده بودند اعتراف خواهند كرد، و وقتي مي‌بينند دست‌شان از هر چيزي خالي است و با عمل‌هاي زشتي كه مرتكب شده‌اند خود را هلاك ساخته‌اند، ناچار يكي از دو چيز را مسئلت مي‌نمايند، باشد كه مفاسدشان اصلاح شود. يا مي‌گويند: آيا شفيعي هست كه ما را از هلاكتي كه بر سرمان سايه افكنده نجات دهد؟ و يا التماس مي‌كنند: آيا ممكن است ما را به دنيا برگردانيد تا اين بار عمل صالح نموده و غير آنچه انجام داده‌ايم، انجام دهيم. و اين همان چيزي است كه خداوند از ايشان حكايت مي‌كند كه مي‌گويند:" فَهَلْ لَنا مِنْ شُفَعاءَ فَيَشْفَعُوا لَنا أَوْ نُرَدُّ فَنَعْمَلَ غَيْرَ الَّذِي كُنَّا نَعْمَلُ".
" قَدْ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ" در اينجا گويي كسي مي‌پرسد غرض اينان از اين دو خواهش چه بوده؟ در جواب مي‌فرمايد:" قَدْ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ" بخاطر اينكه به قيمت جان و گوهر ذات خود ضرر كردند، چون دين خود را لهو و لعب گرفته انكار حق را بر تسليم در برابر حق ترجيح دادند، و حالا مي‌بينند بهانه‌ها و افتراهايي كه در دنيا بهم مي‌بافتند و روي رسوايي خود را مي‌پوشاندند، امروز اعتباري ندارد، و نيز مي‌بينند نجاتشان در اين است كه يا كسي به دادشان برسد و اعمال فاسدشان را اصلاح كند و يا خودشان به دنيا برگشته، جبران نمايند.
در جلد اول اين كتاب در بحث شفاعت در ذيل جمله" فَهَلْ لَنا مِنْ شُفَعاءَ فَيَشْفَعُوا لَنا" گفتيم كه اين جمله دلالت دارد بر اينكه در قيامت شفعايي كه براي مردم وساطت كنند بسيارند، چون اگر شفيع روز محشر يكي بود، مي‌فرمود:" هل لنا من شفيع".

بحث روايتي [(در ذيل آيات شريفه گذشته است)] ..... ص : 168

اشاره

در كافي به سند خود از محمد بن مسلم از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ ما أَضَلَّنا إِلَّا الْمُجْرِمُونَ" فرمود: چون مجرمين مردم را دعوت به راه خود مي‌كنند. و اين همان مطلبي است كه خداوند از مجرمين نقل كرده كه موقعي كه همه در دوزخ جمع ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 169
مي‌شوند مي‌گويند:" قالَتْ أُخْراهُمْ لِأُولاهُمْ رَبَّنا هؤُلاءِ أَضَلُّونا فَآتِهِمْ عَذاباً ضِعْفاً مِنَ النَّارِ" و نيز در باره آنان مي‌فرمايد: هر امتي كه داخل دوزخ شود امت ديگر را لعنت مي‌كند تا آنكه با يكديگر روبرو شوند، آن وقت هر كسي از ديگري تبري جسته و هر كس ديگري را لعنت مي‌كند به اين معنا كه با يكديگر احتجاج مي‌كنند، اين به آن مي‌گويد تو مرا به اينجا كشانيدي، او جواب مي‌گويد، و همچنين هر كسي مي‌خواهد كاسه را سر ديگري بشكند، و ديگري را به اعتراف وادار سازد بلكه بدين وسيله خود را از عذاب عظيمي كه او را احاطه كرده برهاند، غافل از اينكه امروز روز قبول عذر و روز نجات نيست" «1».
مؤلف: اينكه امام (ع) فرمود:" هر امتي كه داخل دوزخ شود" معناي آيه را نقل فرموده.
و در الدر المنثور در تفسير آيه" لا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوابُ السَّماءِ" مي‌گويد: ابن مردويه از براء بن عازب نقل كرده كه گفت: رسول خدا (ص) اين جمله را" لا يفتح لهم"- با ياء- قرائت فرمود «2».

[روايتي از پيغمبر اكرم (ص) در باره كيفيت مرگ مؤمن و كافر] ..... ص : 169

و نيز در الدر المنثور مي‌گويد طيالسي، ابن ابي شيبه، احمد، هناد بن سري، عبد بن حميد و ابو داوود در سنن خود و ابن جرير، ابن ابي حاتم، حاكم- وي روايت را صحيح شمرده-، ابن مردويه و بيهقي در كتاب عذاب قبر همگي از براء بن عازب نقل كرده‌اند كه گفت: ما با رسول خدا (ص) بدنبال جنازه‌اي از انصار براي تشييع بيرون شديم، وقتي به قبر رسيديم كه هنوز لحد را نچيده بودند، حضرت نشست ما نيز در اطراف آن جناب نشستيم، ليكن چنان مرعوب و مجذوب بوديم كه تو گويي مرگ بر سر ما سايه افكنده، نفس از كسي بيرون نمي‌آمد. حضرت چوبي در دست داشت و آن را به زمين مي‌زد، ناگاه سر بلند كرد و دو يا سه نوبت فرمود:" پناه ببريد به خداوند از عذاب قبر".
سپس فرمود: بنده مؤمن اگر در دنيا دل از دنيا كنده باشد و دلبستگيش همه به آخرت باشد در دم مرگ فرشتگاني نوراني و سفيد روي با كفن‌هاي بهشتي و حنوطي از حنوط بهشت نازل مي‌شوند و در چشم‌انداز مؤمن مي‌نشينند، بطوري كه مؤمن همه را مي‌بيند. آن گاه ملك الموت فرود آمده در بالين او مي‌نشيند و مي‌گويد: اي جان پاك بيرون شو به سوي مغفرت پروردگارت و رضوان او، پس جانش مانند آبي كه از دهان مشك فرو مي‌ريزد بيرون
__________________________________________________
(1)اصول كافي ج 2 ص 31 حديث شماره 1 باب 17
(2)الدر المنثور ج 3 ص 3 ط بيروت
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 170
مي‌آيد. آري، شما جان كندن را غير اين مي‌بينيد، و به چشم شما طور ديگري مي‌آيد. به هر حال، ملك الموت، آن جان را گرفته، همين كه گرفت نمي‌گذارند حتي يك چشم بر هم زدن در دست او بماند، فورا از او مي‌گيرند و در لاي حنوط و كفنش مي‌گذارند، بويي خوشتر از هر مشكي از آن برخاسته، و به اين ترتيب او را به آسمان بالا مي‌برند، از هيچ جمعيتي از ملائكه عبور نمي‌كنند مگر اينكه از در تعجب مي‌گويند: اين چه روح پاكي است! و در جواب مي‌شنوند اين روح فلان، پسر فلان است. البته در اينجا بهترين اسمهاي او را به زبان مي‌آورند، تا آنكه به اين منوال به آسمان دنيايش برسانند، در آنجا اجازه ورود خواسته پس از كسب رخصت وارد مي‌شوند، در همين منزل مقربين هر آسماني به پيشوازش مي‌آيند و هر كدام تا آسماني كه مامور آن آسمان است وي را بدرقه مي‌كند، و همچنين تا به آسمان هفتم برسد، در آنجا از ناحيه پروردگار خطاب مي‌رسد كه نامه بنده مرا در عليين بنويسيد، و او را به زمين برگردانيد، چون من بندگان مؤمن را از زمين آفريده‌ام و دوباره به زمين بر مي‌گردانم، و در قيامت از زمين بيرونشان مي‌آورم، و آن وقت روحشان را به جسدشان عودت مي‌دهم.
پس روحش را به جسدش برمي‌گردانند و آن دو ملك در قبرش فرود آمده او را مي‌نشانند، و از او مي‌پرسند:" پروردگارت كيست؟" در جواب مي‌گويد:" اللَّه تعالي پروردگار من است". مي‌گويند:" دينت چيست؟" مي‌گويد:" دين من اسلام است".
مي‌پرسند:" اين مرد كه در بين شما مبعوث شده چكاره است؟". مي‌گويد:" رسول اللَّه و فرستاده خداوند است". مي‌پرسند:" از كجا مي‌گويي؟". مي‌گويد:" كتاب خدا را خواندم، و به او ايمان آورده و تصديقش نمودم". در اينجا از آسمان ندايي مي‌رسد كه بنده مرا تصديق كنيد، و از بهشت برايش فرش و لباس برده، از قبرش دري به سوي بهشت باز كنيد، در نتيجه نسيم و بوي بهشت تا قبرش مي‌وزد و قبرش تا آنجا كه چشمش كار كند فراخ شده آن وقت مردي خوش رو و خوش لباس و خوشبو به نزدش مي‌آيد و به او مي‌گويد: بشارت باد تو را به چيزي كه باعث مسرت تو است، اين بود آن روزي كه در دنيا وعده داده شدي. مي‌پرسد تو كيستي كه از سر و رويت خير مي‌بارد؟ آن مرد مي‌گويد: من عمل صالح توام. در اينجا از فرط خوشحالي عرض مي‌كند: پروردگارا! قيامت را زودتر بپا دار تا زودتر به اهل و مال خود برسم.
سپس رسول خدا (ص) فرمود: بنده كافر وقتي به طرف آخرت و مرگ روي مي‌آورد و از دنيا نااميد مي‌شود، فرشتگاني سياه چهره با پلاسهايي خشن به استقبالش آمده و تا آنجا كه چشمش كار كند در چشم‌اندازش مي‌نشينند، آن گاه ملك الموت بر بالينش ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 171
حاضر شده مي‌گويد: اي جان خبيث از بدن خود به سوي سخط و غضب پروردگار بيرون آي، و آن گاه مانند شانه كه خس و خاشاك را از پشم تر مي‌گيرد جان او را از كالبدش بيرون مي‌كشد، آن گاه پس از آنكه روحش را گرفت فرشتگان بدون لحظه‌اي درنگ آن را از دست وي گرفته و در آن پلاسها نهاده بالا مي‌برند، در اينجا بويي گنديده‌تر از هر مردار از آن خارج شده به هيچ جماعتي از فرشتگان عبور داده نمي‌شود، مگر اينكه از در تعجب مي‌پرسند اين روح پليد از كيست؟ مي‌گويند اين روح فلان بن فلان است، و در اين جواب زشت‌ترين اسماء او را به زبان مي‌آورند و هم چنان او را مي‌برند تا به آسمان دنيا برسند، در آنجا اجازه ورود مي‌خواهند، و ليكن در را به روي‌شان باز نمي‌كنند.
در اينجا رسول خدا (ص) اين آيه را قرائت فرمود:" لا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوابُ السَّماءِ". سپس فرمود: خداي تعالي خطاب مي‌كند به فرشتگان كه نامه اين شخص را در سجين در پايين‌ترين طبقات زمين بنويسيد. ملائكه پس از شنيدن خطاب، روح او را به وضع خفت‌باري دور مي‌اندازند. سپس رسول خدا (ص) آيه:" وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَكَأَنَّما خَرَّ مِنَ السَّماءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ أَوْ تَهْوِي بِهِ الرِّيحُ فِي مَكانٍ سَحِيقٍ" «1» را تلاوت فرمود.
آن گاه اضافه كرد كه: روحش را در قبر به جسدش ملحق مي‌كنند، سپس دو ملك مامور پرسش قبر، او را مي‌نشانند، و از وي مي‌پرسند:" پروردگار تو كيست؟" در جواب مي‌گويد:" هاه هاه". مي‌پرسند:" دين تو چيست؟" در جواب مي‌گويد:" هاه هاه، نمي‌دانم". مي‌پرسند:" اين مرد كه در بين شما مبعوث شده بود چه مي‌گفت؟" باز در جواب مي‌گويد:" هاه هاه، نمي‌دانم" آن گاه از آسمان ندا مي‌رسد: اين بنده من دروغگو است، بسترش را از آتش فراهم كنيد و از قبرش دري به دوزخ باز كنيد تا از حرارت دوزخ و سموم آن به او برسد، و قبر او چنان تنگ گردد كه شانه‌هايش در هم خرد شود.
آن گاه مردي زشت رو و كثيف و بدبو در برابرش مجسم شده او را به وضع نكبت بارش بشارت مي‌دهد و مي‌گويد: اين همان روزي بود كه در دنيا انبيا فرا رسيدنش را وعده مي‌دادند. مي‌پرسد: تو كيستي كه از سر و رويت شر مي‌بارد؟ مي‌گويد من عمل بد توام.
آن گاه سر به آسمان برداشته عرض مي‌كند: پروردگارا قيامت را بپا مدار «2».
مؤلف: اين روايت از روايات مشهوري است كه غالب مؤلفين آن را به همين نحوي
__________________________________________________
(1)سوره حج آيه 31
(2)الدر المنثور ج 3 ص 83 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 172
كه ديديد روايت كرده‌اند، و در معناي آن، روايات ديگري از طرق شيعه از ائمه اهل بيت (ع) نقل شده كه ما پاره‌اي از آنها را در بحث روايتي تفسير آيه" وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتٌ ..." «1» در جلد اول اين كتاب نقل كرديم.
و در تفسير عياشي از سعيد بن جناح روايت شده كه گفت: عوف بن عبد اللَّه ازدي از جابر بن يزيد جعفي از امام باقر (ع) حديثي در باره جان كندن كافر براي من نقل كرد كه در آن مي‌گويد: امام فرمود: وقتي روح كافر را به آسمان مي‌برند، درهاي آسمان به رويش بسته مي‌شود، چنان كه خداي تعالي فرموده:" لا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوابُ ..." و خداوند مي‌فرمايد: او را برگردانيد، چون ما آنان را از خاك آفريده‌ايم و به خاك برمي‌گردانيم و دوباره از خاك خارجشان مي‌كنيم «2».
مؤلف: قريب به اين مضمون روايتي در مجمع البيان از همان جناب نقل شده «3».
و در كتاب الدر المنثور است كه ابن مردويه از عايشه نقل كرده كه گفت رسول خدا (ص) آيه" لَهُمْ مِنْ جَهَنَّمَ مِهادٌ وَ مِنْ فَوْقِهِمْ غَواشٍ" را تلاوت فرمود و سپس گفت: ما فوق جهنميان طبقاتي و در زير آنان طبقاتي است كه معلوم نمي‌شود طبقات بالا بزرگتر است يا طبقات پايين، فقط مي‌فهمند كه طبقات زير آنان را به طرف بالا فشار مي‌دهد، و طبقات بالا آنان را به طرف پايين و آنان در بين اين دو طبقه در تنگنا قرار مي‌گيرند، همانطوري كه نوك نيزه در آهن سرنيزه محكم كوبيده مي‌شود «4».
و نيز در آن كتاب از عبد الرزاق، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم و ابو الشيخ روايت كرده‌اند كه همگي از علي (ع) نقل كرده‌اند كه فرمود: به خدا سوگند آيه" وَ نَزَعْنا ما فِي صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ" در باره ما اهل بدر (شركت كنندگان در جنگ بدر) نازل شده است «5».
مؤلف: با اينكه اين جمله در بين آيات مورد بحث است و آيات مورد بحث هم در مكه نازل شده بسيار بعيد به نظر مي‌رسد كه جمله مزبور در جنگ بدر و يا در باره اهل بدر نازل شده باشد، شاهد ديگر اين معنا اين است كه نظير اين جمله يعني آيه" وَ نَزَعْنا ما فِي صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلي سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ" در سوره" حجر" كه آن نيز سوره‌اي است مكي، واقع شده
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 154
(2)تفسير عياشي و تفسير برهان ج 2 ص 15
(3)تفسير مجمع البيان ج 4 ص 418
(4 و 5)الدر المنثور ج 3 ص 85
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 173
است.
و نيز در كتاب مزبور از ابن ابي حاتم از حسن روايت شده كه گفت: شنيدم كه رسول خدا (ص) فرمود: پس از اينكه اهل بهشت از صراط مي‌گذرند همه بازداشت مي‌شوند تا اگر در دنيا به يكديگر ظلمي كرده باشند آن ظلم‌ها را جبران نمايند تا در موقع ورود به بهشت از يكديگر بغض و كينه‌اي در دل نداشته باشند «1».
باز در همان كتاب از نسايي و ابن ابي الدنيا و ابن جرير در رساله ذكر الموت و ابن مردويه نقل مي‌كند كه همگي از ابي هريره روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: همه اهل دوزخ منزل‌هاي خود را در بهشت مي‌بينند، و اين خود حسرت بزرگي است براي آنان، هم چنان كه تمامي اهل بهشت منزل‌هاي خود را در دوزخ مي‌بينند، و اين خود باعث شكرگزاري بيشتري براي آنان است «2».
و نيز از ابن ابي شيبه، احمد، عبد بن حميد، دارمي، مسلم، ترمذي، نسايي، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم و ابن مردويه از ابي هريره و ابي سعيد نقل مي‌كند كه از رسول خدا (ص) نقل كرده‌اند كه در تفسير جمله" وَ نُودُوا أَنْ تِلْكُمُ الْجَنَّةُ أُورِثْتُمُوها بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" فرمود: ندا مي‌شوند كه هميشه سالم باشيد و مريض نشويد، و همواره متنعم باشيد و محروم و مايوس نشويد، و دائما جوان بمانيد و دستخوش پيري نگرديد، و تا ابد زنده بمانيد و نميريد «3».
مؤلف: در باره معناي وراثت بهشت روايات ديگري است كه ان شاء اللَّه به زودي خواهد آمد.

[رواياتي در اين باره كه مراد از" مؤذن" در" فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ ..." علي عليه السلام مي‌باشد] .... ص : 173

در كافي و تفسير قمي به سند خود از محمد بن فضيل از حضرت رضا (ع) روايت كرده‌اند كه در ذيل" فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَنْ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الظَّالِمِينَ" فرمود: آن مؤذن امير المؤمنين (ص) است «4» و «5».
مؤلف: اين روايت را عياشي «6» نيز از آن جناب و صاحب روضة الواعظين از امام باقر (ع) نقل كرده‌اند «7».
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)الدر المنثور ج 3 ص 85
(4)اصول كافي ج 1 ص 426
(5)تفسير قمي ج 1 ص 231
(6)تفسير عياشي ج 2 ص 17 ح 41
(7)روضة الواعظين ص 91
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 174
و در معاني الاخبار به سند خود از جابر جعفي از حضرت ابي جعفر محمد بن علي (ع) نقل كرده كه فرمود: پس از اينكه امير المؤمنين (ع) از جنگ نهروان به كوفه بازگشت شنيد كه معاويه او را دشنام مي‌دهد و بر او خرده مي‌گيرد و اصحاب او را مي‌كشد. حضرت به خطبه ايستاد و در ضمن بياناتش فرمود: منم مؤذن در دنيا و آخرت، منم آن مؤذني كه خداوند در باره‌اش مي‌فرمايد:" فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَنْ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الظَّالِمِينَ" و نيز مي‌فرمايد:" وَ أَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ" «1».
مؤلف: يعني مؤذن به آن اذان منم، و اين اذان همان داستان تبليغ آيات برائت است كه جز علي (ع) كسي از عهده انجامش بر نيامد.
در مجمع البيان است كه حاكم ابو القاسم حسكاني به سند خود از محمد بن حنفيه از پدرش علي (ع) روايت كرده كه فرمود: آن مؤذن منم «2».
و نيز از حسكاني نقل كرده كه به سند خود از ابي صالح از ابن عباس روايت كرده كه گفت: براي علي (ع) در قرآن كريم اسمايي هست كه مردم معناي آن را نمي‌دانند، از آن جمله" مؤذن" است در آيه شريفه" فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ"، حضرت ندا خواهد داد:" الا لعنة اللَّه علي الذين كذبوا بولايتي و استخفوا بحقي لعنت خداوند بر كساني كه ولايت مرا تكذيب نموده و حق مرا سبك شمردند «3».
مؤلف: آلوسي در تفسير روح المعاني در ذيل جمله" فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ ..."
مي‌گويد: اين مؤذن بنا به روايت ابن عباس همان صاحب صور است. بعضي هم گفته‌اند:
مالك متصدي دوزخ است، و بعضي گفته‌اند: فرشته ديگري است غير صاحب صور و خازن دوزخ. و در روايات اماميه كه از رضا و ابن عباس نقل شده دارد كه اين مؤذن علي (كرم اللَّه وجهه) مي‌باشد، و اين قول از طرف اهل سنت روايت نشده، علاوه بر اينكه از مثل چنين امامي كه در آن روز در حظيره‌هاي قدس جاي دارد خيلي بعيد است كه به عرصه محشر در آمده و چنين اعلامي بكند «4».
صاحب تفسير المنار وقتي اين كلام را از آلوسي نقل مي‌كند، مي‌گويد: علماي رجال كه در باره جرح و تعديل راويان اخبار و براي تشخيص راويان موثق و معتبر از غير موثق
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار ص 58، و تفسير برهان ج 2 ص 17 ح 3
(2 و 3)مجمع البيان ج 4 ص 422
(4)تفسير روح المعاني ج 8 ص 123
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 175
كتاب‌هايي نوشته و قواعدي تدوين كرده‌اند در قواعد خود اختلافات مذهبي را دخالت نداده‌اند، به شهادت اينكه مي‌بينيم بسياري از راويان اخبار را از قبيل عبد الرزاق و حاكم كه از شيعيان علي (ع) هستند تعديل نموده و معتبر شمرده‌اند، و هيچيك از اين علما نيست مگر اينكه عده بسياري از رجال شيعه را توثيق و تعديل كرده‌اند. بنا بر اين، اگر سند اينگونه روايات را قبول كرديم و آن را معتبر دانستيم ناگزير بايد مضمون آن را بپذيريم، و صرف اينكه علي (ع) در آن روز در حظيره‌هاي قدس جاي دارد مانع از اين نيست كه در بين اهل محشر مؤذن باشد، علاوه بر اينكه اگر بتوانيم براي چنين نسبتي به علي (ع)، معنايي تصور كنيم كه از فضائل و مثوبات آن جناب حساب شود روايت را قبول مي‌كنيم هر چند سندش صحيح هم نباشد، البته اين وقتي است كه روايات مذكور جعلي و يا معارض با روايت قوي‌تري از حيث سند و دلالت نبوده باشد «1».
مؤلف: صاحب المنار جواب خوبي به آلوسي داده، ليكن بايد بگوييم كه: رويه ما اماميه از اين هم متقن‌تر است، زيرا ما در غير از مسائل فقهي بطور كلي در هيچ مساله‌اي چه اعتقادي و چه تاريخي و چه فضائل و چه غير آن به خبر واحد عمل نمي‌كنيم، مگر اينكه همراه خبر واحد قرينه‌هايي باشد كه يا مفيد علم و يا حد اقل مفيد اطمينان و وثوق شخصي باشد، تنها در مسائل فقه است كه در حجيت رواياتش به وثوق نوعي اكتفاء مي‌كنيم آن هم بعد از آنكه بدست بياوريم كه روايت، مخالفتي با قرآن كريم ندارد. تفصيل اين بحث در كتب اصول فقه ما موجود است.

[مؤذن بودن علي عليه السلام و اعلام حكم خداوند توسط او در آخرت از فضائل آن حضرت به حساب مي‌آيد] ..... ص : 175

و اما اينكه گفت:" اگر بتوانيم براي چنين نسبتي معنايي تصور كنيم كه از فضائل آن جناب حساب شود ..." البته فضيلت بودن چنين سمتي جاي شبهه نيست، براي اينكه اعلام حكم پروردگار در آخرت مانند اعلام حكم يك حاكم دنيوي است در دنيا. اعلام كننده حكم، رابطي است كه حكم حاكم را به محكومين مرتبط مي‌سازد و به نسبت شرافت و پستي حاكم مقام و منزلت او نيز كم و زياد مي‌شود، و در اين آيه، حاكم پروردگار متعال است، و معلوم است كه اعلام كننده احكام چنين خدايي چه مقام و منزلتي را دارا است.
قرآن كريم چنين مقامي را براي بعضي‌ها اثبات نموده، مثلا در باره ابراهيم (ع) مي‌فرمايد:" وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ" «2» و در باره وساطت علي (ع) در
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 8 ص 426
(2)اعلام كن در ميان مردم فريضه حج را. سوره حج آيه 27 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 176
ابلاغ آيات برائت مي‌فرمايد:" وَ أَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَي النَّاسِ ..." «1»" اذان" در اين دو مورد، به معني اعلام احكام شرعي است كه باعث استقرار حكم حاكم بر محكومين است، هم چنان كه اذان غير تشريعي باعث استقرار بعد از خدا و لعنت مطلق و دائم است، مانند:" فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَنْ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الظَّالِمِينَ" كه ظهور حقايق وعد و وعيد را براي ستمكاران تثبيت مي‌كند، چون حقانيت وعده‌هاي الهي را از راه انبياء و پيغمبران خدا بدست آورده و مع ذلك انكار كردند- دقت فرماييد-، و اگر صاحبان قدم‌هاي راسخي هستيد در بحث از حقايق مسامحه و سهل‌انگاري نكنيد.
امير المؤمنين (ع) در آن خطبه‌اي كه نقل شد، هم مؤذن بودن در شرايع را براي خود اثبات كرده و هم مؤذن بودن در آخرت را، و فرموده: من مؤذن در دنيا و آخرت هستم.
و اين روايت همانطوري كه گفتيم بطرق متعددي از طرق شيعه از امير المؤمنين و امام باقر و امام رضا (ع) روايت شده «2». و از طرق اهل سنت به سند حاكم از ابن حنفيه از علي (ع) و از ابي صالح از ابن عباس روايت شده «3». و اين حاكم از كساني است كه رواياتش مورد پسند و در نقل حديث داراي ضبط است، و بيشتر رواياتش مربوط به تفسير، و منقول در كتب تفسير است، و عجيب اينجا است كه شخصي همچون سيوطي كه بنايش بر نقل همه روايات او است با اعتراف به اين معاني، اين روايت را نقل نكرده، و معلوم نيست چرا از نقل آن خودداري كرده است.

[رواياتي در باره اصحاب اعراف] ..... ص : 176

در الدر المنثور از ابو الشيخ و ابن مردويه و ابن عساكر از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: در قيامت ميزان را بپا داشته، حسنات و سيئات خلق را مي‌سنجند، كسي كه حسناتش افزون بر سيئاتش باشد اگر چه بسيار كم، داخل بهشت مي‌شود و كسي كه گناهانش افزون بر حسناتش باشد اگر چه بسيار كم، به دوزخ مي‌رود، شخصي از آن جناب پرسيد: يا رسول اللَّه! كسي كه حسنات و سيئاتش برابر شد چطور؟
فرمود: چنين كساني اصحاب اعرافند كه با آرزوي دخول در بهشت، از دخول در آن بي‌بهره‌اند «4».
__________________________________________________
(1)سوره برائت آيه 3
(2)تفسير برهان ج 2 ص 17- 16 ط تهران.
(3)غاية المرام ص 353 ح 1 و 2 ط بيروت.
(4)الدر المنثور ج 3 ص 87
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 177
و نيز از ابن جرير و ابن منذر از ابي زرعة بن عمر و بن جرير نقل كرده كه گفت:
شخصي از رسول خدا (ص) پرسيد: اصحاب اعراف چه كساني هستند؟ فرمود:
ايشان آخرين كساني هستند كه خداوند به حسابشان مي‌رسد، پس از آنكه به حساب جميع بندگان رسيد به اين گروه مي‌فرمايد: شما قومي هستيد كه حسناتتان شما را از آتش بيرون كرد و تا كنون وارد بهشت نشده‌ايد، اينك شما آزاد شدگان من هستيد، در بهشت آزادانه بگرديد، و از ميوه‌هاي آن استفاده كنيد «1».
مؤلف: قول به اينكه اصحاب اعراف كساني هستند كه حسنات و سيئات‌شان با هم برابر باشد از ابن مسعود و حذيفه و ابن عباس نيز نقل شده است.
در كافي به سند خود از حمزه طيار نقل كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: مردم شش طايفه‌اند- تا آنجا كه مي‌گويد- من عرض كردم: اصحاب اعراف چه كساني هستند؟ فرمود: مردمي هستند كه حسنات و سيئات‌شان برابر است، چون اگر خداوند چنين كساني را به دوزخ ببرد به جهت گناهان خود آنان است و اگر به بهشت داخلشان كند به رحمت خود با آنان رفتار كرده است «2».
و نيز در كافي به سند خود از زراره نقل كرده كه گفت: امام ابو جعفر به من فرمود: در باره اصحاب اعراف چه مي‌گويي؟ عرض كردم: بالآخره از دو حال بيرون نيستند، يا مؤمنند يا كافر، اگر داخل بهشت شوند مؤمن، و گر نه كافرند. فرمود: به خدا سوگند نه مؤمنند و نه كافر، چون اگر مؤمن بودند در اعراف نمي‌ماندند، و مانند ساير مؤمنين داخل بهشت مي‌شدند، و اگر كافر بودند، باز در اعراف كاري نداشتند، و مانند ساير كفار داخل دوزخ مي‌شدند، و ليكن اينان قومي هستند كه حسنات و سيئات‌شان برابر است. عرض كردم: سرانجام اهل بهشتند يا اهل دوزخ؟ فرمود: همانطوري كه خداوند در باره آنان چيزي نفرموده تو نيز چيزي مگو. عرض كردم: پس امر آنان را به خدا واگذار كنم؟ فرمود: بلي، هم چنان كه خداوند هم آنان را به مشيت خود واگذار كرده، اگر بخواهد آنان را به رحمت خود داخل بهشت مي‌كند و اگر بخواهد به كيفر گناهانشان به دوزخ مي‌برد، و ستمي هم به ايشان نكرده. عرض كردم: آيا كافر به بهشت مي‌رود؟ فرمود: نه. عرض كردم: غير كافر به جهنم مي‌رود؟ فرمود: نه، مگر خدا بخواهد. اي زراره اگر از اينكه گفتم" مگر خدا بخواهد" تعجب كني و آن را قبول نكني از
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 87
(2)اصول كافي ج 2 ص 408
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 178
حق خارج خواهي شد، و عقد ايمان و تصديقت گشوده خواهد گرديد «1».

[اشكال وارد بر رواياتي كه اصحاب اعراف را به كساني كه داراي حسنات و سيئات مساوي هستند تفسير مي‌كنند] ..... ص : 178

مؤلف: اين روايات همانطوري كه مي‌بينيد اصحاب اعراف را به كسي تفسير مي‌كند كه حسنات و سيئاتش در ميزان برابر هم باشد، و اينكه در بعضي از روايات دارد كه جمله" لَمْ يَدْخُلُوها وَ هُمْ يَطْمَعُونَ" كلام اصحاب اعراف است، با آيات اعراف منطبق نيست، و بيانش گذشت.
علاوه بر اينكه در تفسير" وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ" «2» گفتيم كه ميزان يا به رجحان حسنات سنگين مي‌شود، و يا به رجحان سيئات خفيف، و اما اينكه حسنات و سيئات در ميزان با هم برابر باشد فرض ندارد چون معنا ندارد ميزان هم سنگين شود و هم سبك و اگر هم فرض كنيم كساني باشند كه حسنات و سيئات‌شان با هم برابر باشد چنين كساني مانند كفار و مستضعفيني كه حجت بر آنها تمام نشده و در اثر ضعف مشاعر مكلف به تكليف نگرديده‌اند، اعمالشان سنجيده نمي‌شود.
بله، از روايت اخير چه بسا استفاده شود كه منظور از كساني كه حسنات و سيئاتشان برابر است همان مستضعفيني هستند كه در انتظار امر خدايند، كه اگر خواست مشمول غفرانشان قرار دهد و اگر خواست عذابشان كند. و خلاصه استفاده شود كه برابري حسنات و سيئات كنايه از نبودن رجحان باشد. بنا بر اين، اشكال وزن بر طرف مي‌شود، و ليكن اشكال ديگري در روايت باقي مي‌ماند، و آن اين است كه با ظاهر آيات اعراف منطبق نيست، چون در اين آيات براي اصحاب اعراف صفاتي ذكر شده كه جز بر مردان فوق العاده و مقربين درگاه خدا و صدرنشينان مقام كرامت و سعادت تطبيق نمي‌شود، و معلوم است كه مستضعفين هر چه هم ما آنان را اهل سعادت بدانيم داراي چنين مقامي نيستند.
در مجمع البيان از ابو عبد اللَّه (ع) نقل مي‌كند كه فرموده است: اعراف تل‌هايي است بين بهشت و دوزخ كه هر پيغمبر و يا وصي پيغمبر با گناهكاران امتش در آنجا مي‌ايستند، مانند سرلشكراني كه با ضعفاي لشكر خود در قلب لشكر قرار مي‌گيرند، آن گاه وقتي نيكوكاران امتش راه بهشت را پيش مي‌گيرند آن وصي پيغمبر به گناهكاراني كه با او ايستاده‌اند مي‌گويد: ببينيد برادران نيكوكار خود را، كه به بهشت مي‌روند، لا جرم گناه‌كاران به آنان سلام مي‌كنند، اين است معناي" وَ نادَوْا أَصْحابَ الْجَنَّةِ أَنْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ" و معناي
__________________________________________________
(1)اصول كافي ج 2 ص 408
(2)سوره اعراف آيه 8
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 179
جمله" لَمْ يَدْخُلُوها وَ هُمْ يَطْمَعُونَ". اين است كه اين گناه‌كاران هنوز خود داخل بهشت نشدند و اميدوارند كه آن پيغمبر و يا امام كه همراه آنان است شفاعت‌شان كند، و وقتي مي‌بينند كه گناه‌كاران راه دوزخ را پيش گرفته و مي‌روند از در تضرع مي‌گويند:" رَبَّنا لا تَجْعَلْنا مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ".
آن گاه اصحاب اعراف يعني انبياء و جانشينان ايشان، رجالي را از اهل عذاب صدا زده و از در شماتت مي‌گويند: جماعت شما و استكباري كه مي‌ورزيديد شما را بي‌نياز نكرد، آيا اين همراهان ما نبودند كه شما آنان را به خاطر فقر و فلاكت‌شان به بازي مي‌گرفتيد؟ و آنان را تحقير نموده، دنياي‌تان را به رخ‌شان مي‌كشيديد؟ آن گاه رو به مستضعفين كرده، به امر خداوند مي‌گويند:" ادْخُلُوا الْجَنَّةَ لا خَوْفٌ عَلَيْكُمْ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ" «1».
مؤلف: مرحوم قمي در تفسير خود از پدرش از حسن بن محبوب از ابي ايوب از مرثد از امام صادق (ع) قريب به اين مضمون را نقل كرده است «2».
و اين روايت به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد به جاي كساني كه حسنات و سيئاتشان برابر است صريحا مستضعفين را اسم برده، و آن گاه فرموده كه در اين ميان جماعتي از مستضعفين هستند كه اميد رفتن به بهشت را داشته و از رفتن به دوزخ به خدا پناه مي‌برند، و ديگر تفسير نمي‌كند كه اين مستضعفين همان اصحاب اعرافند كه هر كسي را به سيماي مخصوصش مي‌شناسند يا غير آنان. بنا بر اين، انطباق مضمون اين روايت با آيات اعراف آسان است، فقط يك اشكال در آن هست و آن ظهور آيات اعراف است در اينكه كساني كه به اهل بهشت سلام مي‌دهند مقربين اهل اعراف مي‌باشند نه مستضعفين.
و بعيد نيست كه روايات اين باب دستخوش اشتباهات ناقلين روايت و كج فهمي آنان شده باشد، مثلا ممكن است رسول خدا (ص) يا بعضي از امامان فرموده باشند كه جماعتي از مستضعفين هستند كه خداوند آنان را يا به شفاعت شفعاء و يا به مشيت خود داخل بهشت مي‌سازد، آن گاه راوي فرمايش آن جناب را در اثر نقل به معني به اين صورت كه مي‌بيني درآورده باشد، مخصوصا اين اختلال در نقل به معني و مضمون، در روايات وارده از ابن عباس و ابن مسعود و حذيفه و امثال آنان كه مي‌گويد: رجال اعراف كساني‌اند كه حسنات و سيئات‌شان برابر باشد، به خوبي به چشم مي‌خورد، چون اين دسته از روايات اختلاف فاحشي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 423 ط تهران.
(2)تفسير قمي ج 1 ص 231
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 180
در متن آنها است. و همچنين روايت قمي از امام صادق كه اگر به دقت مطالعه شود صدق ادعاي ما معلوم مي‌گردد.

[چند روايت در مورد اينكه ائمه اهل بيت عليهم السلام اصحاب اعراف هستند] ..... ص : 180

در بصائر الدرجات به سند خود از جابر بن يزيد نقل كرده كه گفت: از امام باقر (ع) پرسيدم اعراف چيست؟ فرمود: رجال اعراف محترم‌ترين خلق خداي متعال هستند «1». مؤلف: سائل رجال را با اعراف يكي دانسته، و لذا امام هم در جواب بر طبق ارتكاز او جواب داده، و گويا سائل اعراف را جمع عرف، به معناي عريف و عارف مي‌دانسته، هم چنان كه به اين معنا نيز روايات زيادي وارد شده كه پاره‌اي از آن در اينجا نقل خواهد شد.
و نيز در همان كتاب به سند خود از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير" وَ عَلَي الْأَعْرافِ رِجالٌ يَعْرِفُونَ كُلًّا بِسِيماهُمْ" فرموده: مائيم اصحاب اعراف، چون هر كسي را كه ما بشناسيم (من عرفنا) بازگشتش به سوي بهشت و هر كسي را كه ما نشناسيم (من انكرنا) سرانجام كارش به سوي دوزخ خواهد بود «2».
مؤلف: جمله" من عرفنا و من انكرنا" كه در كلام حضرت است ممكن است به صورت فعل و فاعل (او را شناختيم) باشد و مي‌تواند فعل و مفعول (ما را شناخت) باشد، در صورت دوم به همان معناي ساير روايات است كه هر كس آنان را بشناسد ايشان هم او را مي‌شناسند و هر كه آنان را نشناسد ايشان هم او را نمي‌شناسند.
و نيز در همان كتاب به سند خود از اصبغ بن نباته نقل كرده كه گفت:" در محضر مبارك امير المؤمنين (ص) بودم، مردي از آن جناب معناي آيه" وَ عَلَي الْأَعْرافِ رِجالٌ يَعْرِفُونَ كُلًّا بِسِيماهُمْ" را پرسيد، حضرت در جوابش فرمود: اعراف مائيم كه انصار خود را به سيمايشان مي‌شناسيم، اعراف مائيم كه كسي خدا را جز از راه ما نمي‌تواند بشناسد، اعراف مائيم كه در قيامت بين بهشت و دوزخ مي‌ايستيم و كسي داخل بهشت نمي‌شود مگر اينكه ما او را شناخته، او نيز ما را بشناسد، و در آتش داخل نمي‌شود مگر كساني كه ما را نشناسند و ما آنان را نشناسيم، اين است معناي آيه، و خداوند اگر مي‌خواست خود را به همه مردم مي‌شناسانيد، تا قدرتش را بشناسند و از دري كه قرار داده بر وي در مي‌آمدند، و خداوند ما را باب خود و صراط و سبيل خود قرار داده، همان بابي كه هر كس بخواهد به درگاهش راه
__________________________________________________
(1)بصائر الدرجات ص 500 ح 16
(2)بصائر الدرجات ص 499
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 181
يابد، بايد از آن باب وارد شود «1».
مؤلف: بصائر الدرجات اين روايت را به سند خود از مقرن از امام صادق (ع) نيز روايت كرده است «2» و مقصود از آن مرد، ابن الكواء است. و اين داستان را كليني هم در كافي از مقرن نقل كرده كه گفت: از امام صادق (ع) شنيدم كه فرمود: ابن الكواء نزد امير المؤمنين (ص) آمد ... «3».
ظاهرا مراد از شناختن و نشناختن كه در روايت است محبت و بغض است، و معنايش اين است كه داخل بهشت نمي‌شود مگر كسي كه او ما را به ولايت و محبت بشناسد و ما او را به اطاعت بشناسيم، و داخل دوزخ نمي‌شود مگر كسي كه او ما را به ولايت نشناسد و ما او را به اطاعت نشناسيم، چون اگر مراد از معرفت صرف شناختن بود آن وقت با جمله" يَعْرِفُونَ كُلًّا بِسِيماهُمْ" منافات داشت، اينهم باز بعيد نيست كه ناشي از تصرف راوي در الفاظ روايت باشد، به شهادت اين روايت كه صاحب مجمع البيان آن را از حاكم ابو القاسم حسكاني به سندي كه خود داشته و آن را ذكر نكرده از اصبغ بن نباته نقل مي‌كند، چون در اين روايت اصبغ مي‌گويد: من در حضور حضرت امير المؤمنين (ص) نشسته بودم كه ناگاه ابن الكواء وارد شد، و از آن جناب معناي اين آيه را پرسيد؟ حضرت فرمود: واي بر تو اي ابن الكواء! اين مائيم كه در قيامت بين آتش و بهشت مي‌ايستيم، پس هر كس ما را ياري كرده باشد او را به سيمايش شناخته داخل بهشتش مي‌كنيم، و هر كس ما را دشمن مي‌داشته مي‌شناسيم و به دوزخ روانه‌اش مي‌كنيم «4».
و در تفسير عياشي از هلقام از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه گفت: من از آن جناب معناي آيه" وَ عَلَي الْأَعْرافِ رِجالٌ يَعْرِفُونَ كُلًّا بِسِيماهُمْ" را پرسيدم و عرض كردم معناي" وَ عَلَي الْأَعْرافِ رِجالٌ" چيست؟ فرمود: شما در آن قبيله‌اي كه هستيد مرداني را سراغ داريد كه همه افراد قبيله را از خوب و بد بشناسند؟ عرض كردم: بلي. فرمود ما نيز از آن رجالي هستيم كه هر كس را به سيمايش مي‌شناسند «5».
مؤلف: در اين روايت" اعراف" جمع" عرف" گرفته شده، مانند" اقطاب" كه جمع
__________________________________________________
(1)بصائر الدرجات ص 496 ح 6
(2)غاية المرام به نقل از بصائر الدرجات ص 356 ح 22 [.....]
(3)كافي ج 1 ص 260 و غاية المرام به نقل از كافي ص 354 ح 9
(4)مجمع البيان ج 4 ص 423
(5)تفسير عياشي ج 2 ص 18
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 182
" قطب" است. و عرف به معناي معروف از هر چيزي است، و بعيد نيست اين كلمه مصدري باشد به معناي مفعول كه اگر چنين باشد معناي:" وَ عَلَي الْأَعْرافِ رِجالٌ" اين مي‌شود كه: بر احوال و امور معروف آنان رجالي موكلند، و اين معنا با آنكه گفتيم اعراف به معناي قسمت‌هاي بالاي حجاب است و همچنين با آن رواياتي كه مي‌گفت اعراف تل‌هايي است بين بهشت و دوزخ منافات ندارد، براي اينكه ممكن است اعراف به همان معنا باشد، و در عين حال معرفت هم كه در ماده لفظ اعراف هست معناي خود را در همه موارد استعمال حفظ كند.
اين مطلب را نبايد از نظر دور داشت كه اخبار وارده از طرق ائمه اهل بيت (ع) در معاني فوق و قريب به آن معاني بسيار زياد است، و آنچه را كه ما در اينجا نقل كرديم، نمونه‌اي از آن بود.
و در تفسير برهان از تفسير ثعلبي از ابن عباس روايت كرده كه گفت: اعراف موضع بلندي است از صراط كه علي (ع)، عباس، حمزه و جعفر ذو الجناحين در آنجا قرار مي‌گيرند، و شيعيان خود را به سفيدي روي و دشمنان خود را به سياهي رويشان مي‌شناسند «1».
مؤلف: در بيان سابق همين روايت را از تفسير مجمع البيان از ثعلبي از ضحاك از ابن عباس نقل كرديم.
و در الدر المنثور از مسند حارث بن ابي اسامه و از ابن جرير و ابن مردويه نقل كرده كه همگي از عبد اللَّه بن مالك هلالي از پدرش روايت كرده‌اند كه گفت: شخصي خدمت رسول خدا (ص) عرض كرد: اصحاب اعراف چه كساني هستند؟ فرمود: قومي هستند كه بدون اجازه پدرانشان براي جهاد در راه خدا خارج شده و در اين راه شهيد شدند، شهادت‌شان مانع مي‌شود از اينكه به دوزخ روند، و نافرماني پدران مانع مي‌شود از اينكه به بهشت درآيند، و اينگونه اشخاص آخرين كساني خواهند بود كه وارد بهشت مي‌شوند «2».
مؤلف: اين معنا به طريق ديگري از ابي سعيد خدري و ابي هريره و ابن عباس نيز روايت شده، و ما سابقا اشكال آن را بيان كرده گفتيم كه با ظاهر آيات راجع به اعراف منطبق نيست. علاوه بر اينكه مساله جهاد در راه خدا اگر واجب عيني باشد كه اذن ندادن پدر آن را ساقط نمي‌كند، و اگر واجب عيني نباشد بيرون شدن براي آن حرام است، و مساله شهادت هم حرمتش را بر نمي‌دارد مگر اينكه شخص جاهل مستضعف باشد كه در چنين صورت باز همان حرفهايي كه در باره مستضعف بودن اصحاب اعراف زديم، در اينجا مي‌آيد.
__________________________________________________
(1)تفسير برهان ج 2 ص 21 ط قم.
(2)الدر المنثور ج 3 ص 88
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 183

[سوره الأعراف (7): آيات 54 تا 58] ..... ص : 183

اشاره

إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثاً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ تَبارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ (54) ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعاً وَ خُفْيَةً إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ (55) وَ لا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلاحِها وَ ادْعُوهُ خَوْفاً وَ طَمَعاً إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِيبٌ مِنَ الْمُحْسِنِينَ (56) وَ هُوَ الَّذِي يُرْسِلُ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ حَتَّي إِذا أَقَلَّتْ سَحاباً ثِقالاً سُقْناهُ لِبَلَدٍ مَيِّتٍ فَأَنْزَلْنا بِهِ الْماءَ فَأَخْرَجْنا بِهِ مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ كَذلِكَ نُخْرِجُ الْمَوْتي لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ (57) وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذِي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلاَّ نَكِداً كَذلِكَ نُصَرِّفُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَشْكُرُونَ (58)

ترجمه آيات ..... ص : 183

پروردگار شما خدايي است كه آسمان‌ها و زمين را در شش روز آفريد سپس بر عرش (و مقام تدبير امر اشياء) بر آمد، شب را با روز مي‌پوشاند در حالي كه روز، شتابان شب را مي‌جويد و (نيز) خورشيد و ماه و ستارگان را بيافريد در حالي كه رام فرمان اويند، هان! از آن او است آفرينش و امر، پر بركت است پروردگار جهانيان (54).
پروردگار خويش را از روي لابه و در نهان بخوانيد زيرا او تجاوزكاران را دوست ندارد (55).
و در زمين پس از اصلاح آن فساد نينگيزيد و او را از روي بيم و اميد بخوانيد چون رحمت خدا به نيكوكاران نزديك است (56).
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 184
و او است كه در پيشاپيش رحمت (باران) خود بادها را مژده دهنده مي‌فرستد تا آن گاه كه ابري سنگين بردارد آن را به سرزمين مرده برانيم بدانوسيله آب فرو باريم و با آن آب از هر گونه ميوه‌ها (از زمين) بيرون آوريم، هم چنان مردگان را بيرون آوريم شايد شما متذكر شويد (57).
و سرزمين پاك روئيدنيش به اذن خدايش بيرون مي‌آيد و آنكه ناپاك است (گياهش) جز اندكي ناچيز بيرون نمي‌آيد، هم چنان آيات را مي‌گردانيم (و پياپي ذكر مي‌كنيم) براي مردمي كه سپاسگزارند (58)

بيان آيات ..... ص : 184

اشاره

اين آيات متصل و مربوط به آيات قبل است، چون در آيات قبل وبال شرك به خدا و تكذيب آيات او را بيان نموده مي‌فرمود: گناه انسان را به هلاكت ابدي و شقاوت هميشگي دچار مي‌كند، اين آيات هم همان بيان را تعقيب نموده و آن را تعليل مي‌كند به اينكه پروردگار همه عالم يكي است، و تدبير همه امور بدست او است، بنا بر اين، شكر او و خضوع در برابرش بر همه واجب است. و اين يگانگي رب العالمين را به دو طريق تاكيد مي‌نمايد:
يكي از اين راه كه خداي تعالي كسي است كه آسمان‌ها و زمين را آفريده و امور آن را به نظام احسني كه جميع اجزاء و اطراف آن را به هم مرتبط مي‌سازد تدبير مي‌نمايد، پس او به تنهايي رب العالمين است.
يكي هم از اين راه كه خداي تعالي آن كسي است كه براي جميع خلايق روزي فراهم نموده و انواع ميوه‌ها و غلات و هر رزق ديگري را به عجيب‌ترين و لطيف‌ترين وجهي آفريده، و اين خود دليل بر اين است كه پروردگار ديگري براي عالم نيست.
" إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ" بحث در باره آسمان و شش روزي كه خداوند آسمان و زمين را در طول آن مدت آفريده، در تفسير سوره" حم سجده" خواهد آمد- ان شاء اللَّه-.
" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثاً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ"" استواء" به معناي تسلط و استقرار بر چيزي است، و گاهي هم در معناي تساوي استعمال مي‌شود، مثلا گفته مي‌شود:" استوي زيد و عمرو زيد و عمرو با هم برابرند"، در جمله" لا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللَّهِ" از قرآن كريم نيز به اين معنا است.
" عرش" به معناي تختي است كه پادشاه بر آن مي‌نشيند، و چه بسا در بعضي از موارد ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 185
استعمال كنايه از مقام سلطنت باشد.

[معناي" عرش" و مراد از" عرش خدا" و تشبيه و تنظير عرش خدا به كرسي‌هاي حكومتي] ..... ص : 185

راغب در مفردات گفته است: عرش در اصل به معناي چيزي است كه سقف داشته باشد و به" عروش" جمع بسته مي‌شود، مانند" وَ هِيَ خاوِيَةٌ عَلي عُرُوشِها"، و به همين معنا گفته مي‌شود" براي درخت مو، عرشي ساختم" يعني چيزي مثل سقف كه همان داربست باشد درست كردم. سپس مي‌گويد: هودجي را هم كه براي زنان مي‌ساخته‌اند از جهت شباهتي كه به داربست داشته، عرش مي‌ناميدند، و معناي" عرشت البئر" اين است كه من بر روي چاه سايه‌بان و سقف زدم، و نشيمن‌گاه سلطان را هم كه عرش مي‌نامند به اعتبار بلندي آن است. آن گاه مي‌گويد: عرش خدا چيزي است كه بشر از درك حقيقت آن عاجز است، و تنها اسمي از آن مي‌داند، و اين حرفهايي كه عوام از روي اوهام خود در باره آن زده‌اند صحيح نيست، زيرا اگر وهم بتواند آن را درك كند، پس حامل او هم تواند بود، و خدا از آن بزرگتر است كه اوهام ما حامل عرش او باشد، هم چنان كه فرموده:" إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ أَنْ تَزُولا وَ لَئِنْ زالَتا إِنْ أَمْسَكَهُما مِنْ أَحَدٍ مِنْ بَعْدِهِ" «1» بعضي هم گفته‌اند: عرش خدا همان ملك اعلا و كرسي او، فلك كواكب است، و استدلال كرده‌اند به فرمايش رسول خدا (ص) كه فرمود: آسمان‌هاي هفتگانه و زمين‌هاي هفتگانه در برابر كرسي جز حلقه‌اي در برابر بيابان پهناوري نيست، و كرسي خدا هم در برابر عرش او همين نسبت را دارد «2».
از قديم الايام عادت بر اين جريان داشته كه مردم براي حكام و مصادر امور خود نشيمن‌گاهي از قبيل بساط و يا متكا فراهم مي‌كرده‌اند كه اختصاص به آنان داشته و از نشيمن‌گاه ديگران متمايز بوده است، اين عادت هم چنان ادامه داشته تا آنكه رفته رفته براي سلاطين و حكام خود كرسي و تخت درست كرده و آن را" عرش" ناميدند كه هم اهميتش از پشتي و متكا بيشتر بود، و هم اختصاصش به سلطان شديدتر، و كرسي از تخت عمومي‌تر است، تداول اين امر باعث شد كه اصلا سلطان به تخت شناخته شود، و تخت هم به سلطان، و خلاصه كلمه عرش و تخت معناي سلطان و مقام او را فهمانيده، تا مردم از شنيدن آن متوجه نقطه‌اي شوند كه مركز تدبير امور مملكت و اداره شؤون آن است.
__________________________________________________
(1)خداوند آسمان‌ها و زمين را از اينكه از جاي خود زائل شوند نگاه مي‌دارد و اگر زائل شوند، كسي بعد از خدا آنها را نگاه نمي‌دارد. سوره فاطر آيه 41
(2)مفردات راغب ص 341 ماده عرش.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 186
براي روشن شدن اين مطلب ناگزير بايد مملكتي را در نظر بگيريم كه در آن عده‌اي از نفوس بشر يا به علت و عاملي از عوامل طبيعي و يا اقتصادي و يا سياسي دور هم جمع شده و در امور خود مستقل و از ساير جوامع متمايز گشته‌اند، چون مي‌بينيم چنين مردمي وقتي مي‌توانند به اعمال حياتي خود ادامه داده و هر كدام به قدر وزن اجتماعيش كار كرده، از نتايج كار خود بهره‌مند شوند كه وحدت اجتماعي‌شان محفوظ باشد و به شهادت تجربه قطعي، وقتي اين وحدت محفوظ مي‌ماند و زماني ممكن است عوامل مختلف و اعمال و خواسته‌هاي متشتت متوجه به يك غرض شود و همه در يك مسير قرار گيرند كه زمام و سر نخ تمامي اين مختلفات در يك جا جمع شده و به دست شخص واحدي سپرده شود كه بتواند با حسن تدبير، حيات جامعه را ادامه دهد، و گر نه در اندك زماني جامعه متلاشي مي‌گردد، و لذا مي‌بينيم جوامع مترقي دنيا اعمال جزئي را تقسيم نموده و زمام هر قسمتي را به يك كرسي و يك اداره مي‌سپارند، آن گاه آن كرسي‌ها و آن دوائر را نيز به شعبه‌هايي تقسيم‌بندي نموده، باز زمام شعبه هر قسمتي را به يك كرسي ما فوقي مي‌دهند، و اين روش را از پايين به بالا ادامه مي‌دهند تا زمام و سر نخ تمامي شؤون كشور را در يك جا متمركز ساخته آن را به دست شخص واحدي كه در بحث ما صاحب عرش ناميده مي‌شود بسپارند.
اثر عجيب اين وحدت در عين كثرت اين است كه وقتي كه يك امري از ناحيه صاحب عرش صادر مي‌شود در كمترين مدت به جميع كرسي‌هاي مملكتي رسيده و در هر اداره‌اي به شكل مناسب به آن اداره متشكل شده، كرسي‌نشين آن اداره از آن امر درس و دستور مخصوص مناسب با كار خود را مي‌گيرد، مثلا همين امر در كرسي‌هاي مربوط به امور مالي به صورت يك تكليف مالي در مي‌آيد، و در ادارات مربوط به سياست يك دستور سياسي مي‌شود، و در ارتش صورت يك تكليف دفاعي به خود مي‌گيرد و همچنين.
پس جميع اعمال و ارادات و احكام بيرون از حد و حصري كه در پهناي مملكت و در بين ميليونها جمعيت جريان دارد پيوسته در كرسي‌ها و ادارات، مجتمع و متمركز شده و آن ادارات نيز در كرسي‌هاي ما فوق خود متراكم مي‌شوند تا منتهي به صاحب عرش گردند، آنجا است كه جميع تفاصيل و جزئيات امور جاري در كشور متراكم و متحد مي‌شود، هم چنان كه اين امر واحد و متمركز در نزد صاحب عرش هر چه از مقام او پايين‌تر آيد تكثر و انشعابش بيشتر مي‌شود تا منتهي به اعمال و ارادات اشخاص جامعه گردد.
اين مثال را زديم تا خواننده از اين نظام، كه نظامي است اعتباري و قراردادي، پي به نظام تكوين ببرد، چون اگر در نظام تكوين دقت كنيم، خواهيم ديد كه آن نيز همين طور است، ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 187
يعني حوادث جزئي عالم منتهي به علل و اسباب جزئي است و آن اسباب منتهي و مستند به اسباب كلي ديگري است، همچنين تا همه منتهي به ذات خداي سبحان شود، با اين تفاوت كه صاحب عرش در مثالي كه زديم خودش در كرسي‌هاي پايين و بالاي سر صاحبان كرسي و حاضر در نزد يك يك افراد نيست، بخلاف خداي سبحان كه با همه و محيط بر همه است، چون مالكيت خداي سبحان حقيقي و مالكيت صاحب عرش در مثال بالا اعتباري است.

[مرحله و مقامي كه در عالم كون زمام جميع حوادث و اسباب آنها و ترتيب سلسله علل بدانجا منتهي مي‌شود" عرش" ناميده مي‌شود] ..... ص : 187

پس در عالم كون با همه اختلافي كه در مراحل آن است مرحله‌اي وجود دارد كه زمام جميع حوادث و اسباب كه علت وجود آن حوادثند و ترتيب و رديف كردن سلسله علل و اسباب منتهي به آنجا مي‌باشد و نام آن مرحله و مقام،" عرش" است. و به زودي خواهد آمد كه صور امور كونيه‌اي كه به تدبير خداي تعالي اداره مي‌شود هر چه هست در عرش خداي تعالي موجود است، و در اين باره است كه مي‌فرمايد:" وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ ...".
پس اينكه فرمود:" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ" كنايه است از استيلاء و تسلطش بر ملك خود و قيامش به تدبير امور آن، بطوري كه هيچ موجود كوچك و بزرگي از قلم تدبيرش ساقط نمي‌شود، و در تحت نظامي دقيق هر موجودي را به كمال واقعيش رسانيده حاجت هر صاحب حاجتي را مي‌دهد، و لذا در سوره" يونس" آيه" 3" پس از ذكر استواء، تدبير خود را ذكر مي‌كند و مي‌فرمايد:" يُدَبِّرُ الْأَمْرَ".
سپس بيان اجمالي قبل را تفصيل داده، مي‌فرمايد:" يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثاً" يعني شب را به روز مي‌پوشاند، و روز به سرعت شب را طلب مي‌كند تا آن را بپوشاند، اين جمله اشعار دارد به اينكه اصل، ظلمت است و نور روز چيزي است كه از درخشندگي خورشيد پيدا مي‌شود، و روز پديده‌اي است كه عارض بر شب و همان ظلمت مخروطي شكلي مي‌شود كه دائما نصف كمتر سطح كره زمين را پوشانيده است.
و چون دائما نور خورشيد در روي زمين در حركت است قهرا ظلمت مخروطي شكل هم در حركت و گويا مورد تعقيب روز است.
و اينكه فرمود:" وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ" معنايش اين است كه خداوند آفتاب و ماه و ستارگان را آفريد در حالي كه همه مسخر امر او و جاري بر طبق مشيت او هستند.
بعضي از قراء" شمس"،" قمر" و" نجوم" را به رفع قرائت كرده، و بنا بر اين قرائت، اين سه كلمه مبتداي معطوف به هم و" مسخرات" خبر آنها خواهد بود.
حرف باء در" بامره" براي سببيت است، و بطوري كه از سياق آيه بر مي‌آيد مجموع آيه ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 188
مورد بحث به منزله تفسيري است براي جمله" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ"، و اغلب آياتي كه عرش خدا را ذكر مي‌كند، مانند همين آيه چيزي را هم كه دلالت بر تدبير خداي تعالي كند، ذكر مي‌نمايد.

[معني و مراد از" خلق" و" امر" در:" لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ"] ..... ص : 188

" أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ تَبارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ"" خلق" به حسب اصل لغت به معناي سنجش و اندازه‌گيري چيزي است براي اينكه چيز ديگري از آن بسازند، و در عرف دين در معناي ايجاد و ابداع بدون الگو استعمال مي‌شود.
" امر" گاهي به معناي شان بوده و جمع آن" امور" است، و گاهي هم به معناي دستور دادن و وادار كردن مامور، به انجام كار مورد نظر مي‌باشد، و بعيد نيست كه در اصل هم به همين معنا باشد، و سپس به صورت اسم مصدر استعمال مي‌شود و به معناي نتيجه امر و آن نظمي است كه در جميع كارهاي مامور و مظاهر حيات او است، و چون اين معنا منطبق با همه شؤون حياتي انسان است، لذا لفظ" امر" به معناي اسم مصدر در شان انسان استعمال شد و آن چيزي كه وجودش را اصلاح مي‌كند، و نيز از اين هم بيشتر وسعت يافته در شان هر چيز، چه انسان و چه غير انسان استعمال شد. بنا بر اين، امر هر چيزي همان شاني است كه وجود آن را اصلاح و حركات و سكنات و اعمال و ارادات گوناگونش را تنظيم مي‌كند، پس اگر مي‌گويند:" امر العبد الي مولاه" معنايش اين است كه مولاي عبد حيات و معاش عبد را تدبير مي‌كند، و معناي" امر المال الي مالكه" اين است كه: اختيار مال به دست مالك است، و معناي:" امر الانسان الي ربه" اين است كه تدبير مسير زندگي انسان بدست پروردگار او است.
در اينجا ممكن است كسي اشكال كند كه اگر" امر" به معناي شان باشد به صيغه" امور"، جمع بسته مي‌شود، هم چنان كه" امر" به معناي دستور به صيغه" اوامر" جمع بسته مي‌شود، اين معنا با اينكه يكي از اين دو معنا به ديگري برگردد منافات دارد.
جواب اين اشكال اين است كه امثال اين تفنن‌ها در لغت بسيار است، و اهل دقت و تتبع به اشباه و نظائر آن زياد بر مي‌خورند، پس امر واسطه‌اي است كه هم به عبد ارتباط و اضافه دارد و هم به مولا. هم" امر العبد" گفته مي‌شود، مانند:" وَ أَمْرُهُ إِلَي اللَّهِ" «1» و هم امر مولي مانند" أَتي أَمْرُ اللَّهِ" «2».
خداي تعالي امري را كه از اشياء مالك است در آيه
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 275
(2)سوره نحل آيه 1
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 189
" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «1» تفسير و بيان كرده، كه امري را كه او از ذات و صفات و آثار و فعل هر چيزي مالك است همان گفتن" كن" است كه به هر چيزي بگويد موجود مي‌شود، يعني با گفتن كلمه" كن" حصه‌اي از وجود را بر آن چيز افاضه مي‌كند، و آن چيز به آن حصه از وجود موجود مي‌شود.
اين وجود، نسبتي به خداي متعال دارد كه به آن اعتبار امر خدا و كلمه الهي" كن" است و نسبتي هم به شي‌ء موجود دارد كه به آن اعتبار امر آن شي‌ء است و به خداوند بر مي‌گردد و خداوند در اين آيه از آن به" فيكون" تعبير فرموده است.
خداي تعالي براي اين دو نسبت يعني نسبتي كه امر از يك طرف به خدا و از طرفي ديگر به موجود مخلوق دارد صفات و احكام مختلفي را ذكر كرده، كه ما به زودي در جاي مناسبي پيرامون آن بحث خواهيم كرد- ان شاء اللَّه تعالي-.
حاصل كلام اين شد كه امر همان ايجاد است چه به ذات چيزي تعلق بگيرد و چه به صفات و افعال و آثار آن، پس همانطوري كه امر ذوات موجودات به دست خدا است همچنين امر نظام وجودش نيز به دست او است، چون او از ناحيه خود چيزي از صفات و افعال خود را مالك نيست.

[فرق بين" خلق" و" امر"] ..... ص : 189

فرقي كه خلق با امر دارد اين است كه خلق ايجاد چيزي است كه در خلقت آن تقدير و تاليف به كار رفته باشد، حال چه به نحو ضم چيزي به چيز ديگر باشد، مانند ضم اجزاء نطفه به يكديگر و يا ضم نطفه ماده به نطفه نر و سپس ضم مواد غذايي به آن و هزاران شرايط كه در پيدايش و خلقت يك انسان و يا حيوان است، و چه به نحو ديگري كه از قبيل ضم جزئي به جزء ديگري نباشد، مانند تقدير ذات موجود بسيط و تعيين حد وجودي و آثار آن و روابطي كه با ساير موجودات دارد. و اين معنا از آيات كريمه قرآن نيز به خوبي استفاده مي‌شود، مانند آيه" وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً" «2» و آيه" الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" «3» و آيه" اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «4» كه خلقت خود را به همه چيز تعميم داده. بخلاف امر كه در معناي آن تقدير جهات وجود و تنظيم آن نيست، به همين جهت است كه امر تدريج بردار نيست، و ليكن خلقت
__________________________________________________
(1)سوره يس آيه 84
(2)و آفريد هر چيزي را و آن را به دقتي كه فوق آن تصور ندارد اندازه‌گيري كرد. سوره فرقان آيه 2
(3)موسي گفت پروردگار ما آن كسي است كه به هر چيز آفرينش مخصوص آن را داد و او را به استفاده از آن داده‌ها رهبري نمود. سوره طه آيه 50
(4)سوره زمر آيه 62
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 190
قابل تدريج است، هم چنان كه در باره خلقت فرموده:" خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ". و در باره امر فرموده:" وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ" «1» و نيز به همين جهت است كه در كلام مجيدش خلقت را به غير خود نيز نسبت داده و فرموده:" وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيها" «2» و نيز فرموده:" فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ" «3».
و اما امر به اين معنا را به غير خود نسبت نداده، بلكه آن را مختص به خود دانسته و آن را بين خود و بين هر چيزي كه مي‌خواهد ايجاد كند از قبيل روح و امثال آن واسطه قرار داده، در آيات زير دقت فرماييد:" وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومُ مُسَخَّراتٌ بِأَمْرِهِ" «4» و" وَ لِتَجْرِيَ الْفُلْكُ بِأَمْرِهِ" «5» و" يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ" «6» و" وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ" «7» و آيات ديگري از اين قبيل نيز هست كه از آن بر مي‌آيد خداي تعالي امر خود را سبب و يا همراه ظهور اينگونه امور مي‌داند.
پس معلوم شد كه گر چه برگشت خلق و امر به يك معنا است، ولي به حسب اعتبار مختلفند و به همين جهت صحيح است كه هر كدام را متعلق به خصوص يك قسم از ايجاد بدانيم، حال چه اين دو لفظ هر كدام به تنهايي ذكر شده باشند، و چه با هم، براي اينكه در جايي هم كه مانند آيه مورد بحث با هم ذكر شده باشند، باز صحيح است بگوييم خلق به معناي ايجاد ذوات موجودات است، و امر به معناي تقدير آثار و نظام جاري در آنها است، و خلق بعد از امر است، چون تا چيزي نخست تقدير نشود، خلق نمي‌شود، هم چنان كه هيچ مخلوقي بعد از خلقت تقدير نمي‌شود- دقت بفرماييد-.
اينجا است كه نكته عطف امر بر خلق در جمله" أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ" كه به وجهي مشعر بر مغايرت آن دو است معلوم مي‌شود.
و نيز معلوم مي‌شود كه اگر اين دو جهت را در اول آيه از هم جدا كرده و نخست فرموده:" خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ" و سپس فرموده:" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ" براي همين بوده كه فرق بين خلق و امر را برساند، چون خلق به معناي ايجاد ذوات
__________________________________________________
(1)فرمان ما جز يكي نيست آن هم مانند لمحه چشم. سوره قمر آيه 50 [.....]
(2)و آن دم كه به اذن من از گل به شكل مرغ مجسمه‌اي ساختي و در آن دميدي. سوره مائده آيه 110
(3)پس بزرگ است خداي يگانه كه بهترين آفريدگاران است. سوره مؤمنون آيه 14
(4)آفتاب و ماه و ستارگان مسخر اويند. سوره نحل آيه 12
(5)و تا كشتي به فرمان وي روان شود. سوره روم آيه 46
(6)نازل مي‌كند فرشتگان حامل وحي را به امر و اراده خود. سوره نحل آيه 2
(7)و آنان به امر او كار مي‌كنند. سوره انبياء آيه 27
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 191
موجود است و امر به معناي تدبير آنها و ايجاد نظام احسن در بين آنها است.
در اينجا ممكن است كسي بگويد عطف امر بر خلق دليل بر مغايرت آن دو نيست، چون اگر عطف دليل بر مغايرت بود بايد در جمله" مَنْ كانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِيلَ" «1» دلالت كند بر اينكه جبرئيل از جنس ملائكه نيست، و حال آنكه چنين دلالتي ندارد؟
جواب اين اشكال اين است كه ما نخواستيم بگوييم عطف دليل بر مغايرت به تمام معنا است، بلكه خواستيم بگوييم كه عطف دليل بر اين است كه معطوف و معطوف عليه دو چيزند، زيرا پر واضح است كه شي‌ء واحد را به خودش عطف نمي‌كنند، و هيچ وقت نمي‌گويند: زيد و زيد به منزل من آمد، و من عمرو و عمرو را ديدم، پس در عطف بايد مغايرتي در كار باشد و لو مغايرت اعتباري، و در آيه مورد نقض بين جبرئيل و ساير ملائكه چنين مغايرتي هست، زيرا او داراي مقام و منزلت و قدرتي است كه ساير ملائكه فاقد آنند.
" تَبارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ"- يعني پروردگار عالميان داراي بركاتي است كه آن را بر مربوب‌هاي خود نازل مي‌كند.

گفتاري پيرامون معناي عرش ..... ص : 191

اشاره

در معناي عرش و جمله" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ" و ساير آيات مشابه آن آراي مختلفي وجود دارد. اكثر علماي گذشته بر آنند كه اينگونه آيات از متشابهاتي هستند كه بايد از بحث در پيرامون آن خودداري شود، اينان كساني هستند كه بطور كلي بحث در اطراف حقايق ديني و تجاوز از ظواهر كتاب و سنت را بدعت مي‌دانند، و حال آنكه عقل بلكه قرآن و سنت نيز بر خلاف عقيده آنان مردم را بر تدبر در آيات خدا و بذل جهد در تكميل شناسايي خدا و آياتش و تذكر و تفكر در آن و احتجاج به حجت‌هاي عقلي تحريص و تشويق مي‌كند، و با اين همه تشويق كه در مقدمات كرده، چطور ممكن است از نتيجه آن منع و نهي فرموده باشد؟ آري، اينگونه اشخاص نه تنها بحث آزاد عقلي و علمي را در پيرامون كتاب و سنت ممنوع مي‌دانند، بلكه بحث كلامي را هم كه بنايش بر تسليم ظواهر ديني و اساسش بر محدود ساختن بحث از معارف دين است به حدود چار ديواري فهم عوام، تحريم نموده، آن را هر قدر هم كه ادله‌اش پيش پا افتاده و مسلم در نزد اهل دين باشد، بدعت مي‌دانند، ما هم فعلا كاري به كار آنان
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 98
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 192
نداريم.
طبقه ديگري كه همان علماي اهل بحثند در باره معناي عرش به چند قول اختلاف كرده‌اند:

[اقول مختلف در باره معناي" عرش"] ..... ص : 192

1- عرش به همان معناي ظاهري كلمه است و منظور از آن مخلوقي است عينا شبيه به تخت كه داراي پايه‌هايي است و آن پايه‌ها بر آسمان هفتم تكيه داشته و خداوند- تعالي عما يقول الظالمون- هم مانند پادشاهان معمولي بر آن قرار گرفته، اكثر اين علما عقيده دارند كه عرش و كرسي شي‌ء واحدي هستند.
اين طايفه از مسلمين را" مشبهه" مي‌نامند، و در سخافت و بطلان عقيده‌شان همين بس كه كتاب و سنت بر خلاف صريح عقيده آنان پروردگار را منزه‌تر از آن مي‌داند كه با خلقي از خلايقش در ذات و يا صفات و يا افعال شباهت داشته باشد.
2- عرش همان فلك نهم است كه محيط به عالم جسماني و محدود جهات آن است، و آن را از جهت اينكه خالي از ستاره است، اطلس مي‌گويند، و آن فلكي است كه با حركت يوميه خود زمان را ترسيم نموده و به وجود مي‌آورد، و در جوفش و مماس با سطح مقعرش فلك هشتم قرار دارد كه محل ستارگان ثابت است، و در جوف فلك هشتم افلاك هفتگانه ديگري وجود دارد كه هر كدام حامل يكي از سيارات: زحل، مشتري، مريخ، شمس، زهره، عطارد و قمر مي‌باشند.
اين نظريه را نمي‌توان تفسير و فهم آيات قرآن ناميد، بلكه در حقيقت تحميل قواعد هيات بطلميوس بر قرآن كريم است. لذا مي‌بينيم كه صاحبان اين نظريه آنچه را كه از اين فرضيه بر حسب ظاهر قابل انطباق بر قرآن بوده قبول كرده و آيات راجع به آسمان‌هاي هفتگانه و كرسي و عرش و امثال آن را به آن تفسير كرده‌اند، و آنچه را كه مخالف با ظواهر قرآن ديده‌اند رد كرده‌اند، مثلا در فرضيه مذكور، گفته شده است كه بعد از فلك نهم كه همان فلك محدد است ديگر چيزي نيست، حتي خلأ هم وجود ندارد. و نيز گفته شده كه حركات افلاك ابدي و دايمي است، و همچنين قابل خرق و التيام نيست، و هر فلكي سطح محدبش بدون هيچ فاصله و بعدي به سطح مقعر فلك ما فوق چسبيده است. و نيز اجسام افلاك بسيط و همه از يك جنسند، و در هيچ يك از آنها دري و يا سوراخي وجود ندارد.
و اينها چون ديده‌اند كه ظواهر قرآن و حديث بر خلاف اين فرضيه‌ها از وجود حجاب‌ها و سرادقات در ما فوق عرش خبر مي‌دهد، و براي عرش پايه‌ها و حاملين قائل است، و نيز بر خلاف قواعد مزبور مي‌گويد كه خداوند به زودي آسمان‌ها را مانند كاغذ و نامه‌اي كه ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 193
مي‌پيچند خواهد پيچيد. و نيز مي‌فرمايد: در آسمان‌ها ساكنيني از جنس ملائكه هستند، و حتي به قدر راه باريكي كه بتوان در آن قدم زد جاي خالي نيست، و تمامي آن را فرشتگاني كه يا در حالت ركوع و يا در حالت سجده و يا در صعود و يا در نزول هستند اشغال كرده‌اند. و نيز براي آسمان دري است، و بهشت در همان آسمان در نزديكي سدرة المنتهي كه اعمال بندگان به آنجا برده مي‌شود قرار دارد. و اين صريحا مخالف با قواعدي است كه علماي هيات و طبيعي‌دانهاي سابق معتقد به آن بوده‌اند، لذا همه اينها را به عذر اينكه مخالف با ظاهر قرآن و سنت است رد كرده‌اند، و هيچ به فكرشان نيفتاده كه وقتي صدها قاعده علمي آنان با ظاهر قرآن و حديث مطابقت ندارد، پس ممكن است چيزهايي هم كه قرآن در باره آسمانها فرموده، غير آن حرفهايي باشد كه آنان زده‌اند. نتيجه اين غفلت آن شد كه پس از روي كار آمدن فرضيه منظومه شمسي و متروك شدن فرضيه افلاك نه‌گانه، آنان نيز خط بطلان بر تطبيقات خود كشيده، و از تحميل‌هايي كه بر قرآن و حديث كرده بودند دست برداشتند.
3- اصلا در خارج جسمي به نام عرش وجود ندارد، و جمله" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ" و همچنين جمله" الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي" كنايه است از سلطنت و استيلاي خداي تعالي بر عالم خلقت، و استعمال كلمه" استوي" در استيلا بسيار است، هم چنان كه شاعر گفته است:
قد استوي بشر علي العراق من غير سيف و دم مهراق «1»
ممكن هم هست مراد از استواي بر عرش شروع در تدبير امور عالم بوده، و اين تعبير از باب حرف زدن با كودكان به زبان كودكي باشد، چون معمول ملوك و مدبرين امور بشر اين است كه در هنگام شروع به رسيدگي امور مملكت بر تخت مي‌نشينند، لذا قرآن نيز خواسته است با زبان خود مردم حرف زده باشد.
خواهيد گفت: شروع در كار كه يك نوع تغير در معناي آن خوابيده در حق خداي تعالي ممتنع است، زيرا خدا منزه است از تغير و تبدل. و ليكن اين اشكال وارد نيست، زيرا شروع نسبت به خداي تعالي دلالت بر تغير خود او ندارد، اين تعبير بخاطر حدوثي است كه مخلوقات دارند، لذا مانعي ندارد كه كار او كه همان رحمت بر بندگان و مخلوقات است شروع ناميده شود، هم چنان كه به همين عنايت مي‌گوييم: خدا فلان موجود را آفريد، زنده كرد، معدوم
__________________________________________________
(1)بشر بر كشور عراق دست يافت و آن كشور را مسخر خود كرد بدون اينكه شمشيري بزند و يا خوني بريزد.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 194
ساخت، روزي داد و ...
اشكال اين قول اين است كه گر چه ما نيز قبول داريم كه جمله" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ" به منزله كنايه است، و ليكن كنايه بودن منافات ندارد با اينكه يك حقيقت و واقعيتي اين تعبير را ايجاب كرده باشد، و استواي پروردگار بر عرش از قبيل سلطنت و استيلا و ملكيت و امارت و رياست و ولايت و سيادت دائر ميان خود ما امري اعتباري و قراردادي و خالي از حقيقت نبوده باشد، درست است كه ظواهر ديني از حيث بيان نظير بيانات ما و به صورت اموري اعتباري است، و ليكن خداي سبحان در همه اين بياناتش حقايق و واقعياتي را بيان مي‌كند.
به عبارت ديگر گر چه معناي ملك و سلطنت و احاطه و ولايت و امثال آن در خداي سبحان همان معنايي است كه ما خود از اطلاق اين الفاظ نسبت به خود مي‌فهميم، و ليكن مصداق‌ها با هم متفاوتند، مصاديق اين الفاظ در نزد خداي تعالي اموري واقعي و حقيقي و لايق به ساحت قدس اويند، و در نزد ما اوصافي ادعايي و ذهني و اموري اعتباري و قراردادي هستند كه به اندازه يك سر سوزن از عالم ذهن و وهم به خارج سرايت نمي‌كنند، مثلا ما اگر كسي را رئيس خود مي‌ناميم از اين باب است كه تابع اراده و تصميم اوييم، نه اينكه راستي جامعه ما بدني است و او رأس (سر) آن بدن است. و همچنين اگر كسي را عضو اجتماع مي‌خوانيم براي اين نيست كه او راستي دست جامعه و يا دل آن است، بلكه از اين باب است كه او نيز مانند دست و دل كه در تشكيل بدن مؤثرند در تشكيل اجتماع ما تاثير دارد، و از همين جهت كه زندگي ما متشكل از يك مشت امور اعتباري است خداي تعالي در آيه" وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ" «1» زندگي دنيايي ما را لهو و لعب ناميده، چون مقاصد دنيوي ما و مال و اولاد ما و رياست و حكومت ما جز عناويني پنداري چيز ديگري نيست و جز در عالم وهم، تحقق و واقعيتي نداشته، و سر و دست شكستن ما براي بدست آوردن آن هيچ تفاوتي با مسابقه اطفال در بازي‌هاي خود ندارد.
و حاشا بر خداي سبحان كه زندگي ما را به خاطر اينكه اموري است وهمي بازيچه بشمارد، آن وقت خودش هم مانند ما بازيگري بوده باشد.

[اگر چه تعبير" استواء رحمن بر عرش" تمثيل است ولي مبين حقيقتي نيز مي‌باشد كه عبارت است از مقامي كه زمام جميع امور منتهي بدان است] ..... ص : 194

كوتاه سخن اينكه فرمود:" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ" در عين اينكه مثالي است كه احاطه تدبير خدا را در ملكش مجسم مي‌سازد، بر اين هم دلالت دارد كه در اين ميان حقيقتي
__________________________________________________
(1)سوره عنكبوت آيه 64
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 195
هم در كار هست، و آن عبارت است از همان مقامي كه گفتيم، زمام جميع امور در آنجا متراكم و مجتمع مي‌شود، آيه" وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ" «1» و آيه" الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ" «2» و آيه" وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمانِيَةٌ" «3» و آيه" وَ تَرَي الْمَلائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ" «4» نيز دلالت بر اين معنا دارند، چون از ظاهر اين آيات بر مي‌آيد كه عرش حقيقتي است از حقايق خارجي، و آيه مورد بحث مانند آيه شريفه نور و مثالهايي كه در آن زده شده، صرف مثل نيست، و لذا ما مي‌گوييم كه براي عرش، مصداقي خارجي و حقيقي الهي است، و همچنين براي" لوح"،" قلم" و" كتاب" مصداقي الهي است، در مثل آيه نور نمي‌گوييم كه در عالم آيينه‌اي الهي و يا درخت زيتوني الهي و يا زيتي الهي وجود دارد، چون ما نيز اعتراف داريم كه آيينه و درخت و زيتي كه در اين آيه ذكر شده صرفا براي مثال است- دقت فرماييد-.
معنايي را كه ما براي كلمه عرش در جمله" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ" كرده و گفتيم:
اين كلمه به معناي مقامي است موجود كه جميع سر نخ‌هاي حوادث و امور در آن متراكم و جمع است، از آيه" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ ما مِنْ شَفِيعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ" «5» به خوبي استفاده مي‌شود، چون اين آيه استواي بر عرش را به تدبير امور تفسير نموده، و از وجود چنين صفتي براي خداي تعالي خبر مي‌دهد، و چون اين آيه در مقام توصيف ربوبيت و تدبير تكويني خداي تعالي است لا جرم مراد از شفاعتي هم كه در آخر آن است شفاعت در امر تكويني خواهد بود، پس مفاد جمله" ما مِنْ شَفِيعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ" اين مي‌شود كه هيچ سببي از اسباب تكويني كه واسطه‌هايي بين خدا و بين حوادث عالمند از قبيل سببيت آتش براي حرارت و حرارت براي ذوب كردن اجسام و امثال آن، سببيت‌شان از خودشان نيست، و به اذن خدا است، كه هر يك از آنها در ايجاد حادثه‌اي از حوادث تاثير مي‌كنند، و اين جمله توحيد ربوبيتي را مي‌رساند كه در صدر آيه يعني در جمله" إِنَّ رَبَّكُمُ ..." بود.
جمله مزبور به حقيقت ديگري نيز اشاره دارد، و آن اين است كه عوض شدن تدبيري به
__________________________________________________
(1)و او پروردگار عرش بزرگ است. سوره توبه آيه 129
(2)كساني كه عرش را به دوش مي‌كشند و كساني كه در اطراف آنند. سوره مؤمن آيه 7
(3)و در چنان روزي عرش پروردگار تو را هشت نفر بالاي شانه خود حمل مي‌كنند. سوره الحاقه آيه 17
(4)و فرشتگان را مي‌بيني كه عرش را احاطه كرده‌اند. سوره زمر آيه 74
(5)سوره يونس آيه 3 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 196
تدبير ديگر نيز به اذن خود او است، چون شفاعت عبارت است از اينكه شفيعي بين خداي پذيراي شفاعت و بين امر مورد شفاعت واسطه شود تا مجراي محكمي از احكام او تغيير يافته، و حكم ديگري بر خلاف آن جاري شود، مثلا آفتاب بين خدا و زمين واسطه مي‌شود تا ظلمتي را كه بر حسب اقتضاي نظام عام بايد زمين را فرا گيرد از بين برده، در عوض زمين را به نور خود روشن سازد، سقف و يا سايبان نيز واسطه مي‌شود تا نوري را كه بر حسب تابش جهاني آفتاب بايد بر فلان قسمت از زمين بتابد از بين برده و آنجا را سايه بيندازد. و وقتي اين شفاعت هم به اذن خود او بوده باشد پس جميع تدابير جاري در عالم از خود او خواهد بود، حتي هر وسيله‌اي كه براي ابطال تدبير و تغيير مجراي حكمي از احكام او اتخاذ شود چه وسائل تكويني و چه وسائلي كه انسان آن را به منظور فرار از حكم اسباب الهي به كار بيندازد، همه از تدابير خود او مي‌باشد.
بنا بر اين، اگر مي‌بينيم بعضي از موجودات پست از جهت قصوري كه در استعداد آنها است عصيان ورزيده و پذيراي صور زيبا و مواهب عالي نيستند، بايد بدانيم كه همين عصيان آنها عين اطاعت و اين رد از آنها عين قبول است، و اين امتناعي كه از تربيت دارند عين تربيت است، مثلا اگر مي‌بينيم انسان بخاطر جهلي كه دارد در برابر پروردگار خود طغيان و سركشي مي‌كند همين استنكافش از خضوع در برابر خدا نيز انقياد و تسليم شدن در برابر حكم او است، و اگر انسان به خيال خود، با خداي خود مكر كرده، همين مكرش عين گرفتار مكر خدا شدن است، هم چنان كه فرموده:" وَ ما يَمْكُرُونَ إِلَّا بِأَنْفُسِهِمْ وَ ما يَشْعُرُونَ" «1» و فرموده:" وَ ما يُضِلُّونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُرُونَ" «2» و نيز فرموده:" وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ فِي الْأَرْضِ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ" «3».
پس اينكه فرمود:" ما مِنْ شَفِيعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ" دلالت دارد بر اينكه شفاعت شفعاء و همچنين هر سبب مخالفي كه حائل شود بين تدبير الهي و بين مقتضيات آن از جهت ديگري كه عبارت باشد از اذن، باز تدبير الهي به شمار مي‌رود- دقت بفرماييد-.
در حقيقت اسباب متخالف و متزاحم مانند دو كفه ترازو هستند كه يا اين آن را بلند مي‌كند و آن اين را پايين مي‌آورد و يا بعكس، و اختلافي كه در آن دو مشاهده مي‌شود عين
__________________________________________________
(1)مكر نمي‌كنند مگر به خودشان و نمي‌فهمند. سوره انعام آيه 123
(2)گمراه نمي‌كنند مگر خودشان را و نمي‌فهمند. سوره آل عمران آيه 69
(3)شما عاجز كنندگان نيستيد در زمين و جز خدا سرپرست و ياوري نداريد. سوره شوري آيه 31
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 197
اتفاق و دست بدست هم دادن براي كمك به تشخيص ترازودار است.

[عموميت تدبير و اراده خداوند و نفي هر مدبر ديگري] ..... ص : 197

نظير آيه" 3" سوره" يونس" در افاده اين معنا يعني در دلالت بر عموميت تدبير خداوند و نفي هر مدبر ديگري غير او آيه چهارم از سوره" سجده" است كه مي‌فرمايد:" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا شَفِيعٍ أَ فَلا تَتَذَكَّرُونَ" «1» هم چنان كه نظير آن در افاده اينكه عرش مقامي است كه تمامي تدابير عمومي عالم از آنجا منشا گرفته و اوامر تكويني خدا از آنجا صادر مي‌شود، آيه شانزدهم از سوره" بروج" است كه مي‌فرمايد" ذُو الْعَرْشِ الْمَجِيدُ فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ" «2».
آيه" وَ تَرَي الْمَلائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ" «3» نيز اشاره به اين معنا دارد، چون محل كار ملائكه را كه واسطه‌ها و حاملين اوامر او و به كار زنان تدابير او هستند اطراف عرش دانسته است. و همچنين آيه" الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا" «4» است كه علاوه بر اينكه مانند آيه قبلي احتفاف ملائكه را به عرش ذكر مي‌كند نكته ديگري را نيز افاده مي‌نمايد، و آن اين است كه كساني هم هستند كه عرش پروردگار را حمل مي‌كنند، و معلوم است كه اين اشخاص كساني بايد باشند كه چنين مقامي رفيع و موجود عظيمي كه مركز جميع تدابير الهي و مصدر آن است قائم به وجود آنان باشد.
آيه شريفه" وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمانِيَةٌ" «5» مؤيد اين معنا است، هم چنان كه آيه" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِي الْأَرْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فِيها وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ" «6» معنايي را كه ما براي عرش كرديم تاييد مي‌نمايد و از آن بر مي‌آيد كه صورت جميع حوادث و وقايع به نحو اجمال در
__________________________________________________
(1)پس به عرش پرداخت، جز او سرپرست و شفيعي نداريد چرا متذكر نمي‌شويد. سوره سجده آيه 4
(2)صاحب عرش مجيد و انجام دهنده هر كاري است كه اراده كند. سوره بروج آيه 16
(3)و فرشتگان را بيني كه عرش را احاطه كرده‌اند، و به ستايش پروردگارشان تسبيح گويند، و ميانشان به حق داوري شود. سوره زمر آيه 75
(4)سوره مؤمن آيه 7
(5)سوره الحاقه آيه 17
(6)سپس به عرش پرداخت، هر چه به زمين فرو رود و هر چه از آن بيرون شود، و هر چه از آسمان نازل گردد و هر چه سوي آن بالا رود (همه را) مي‌داند، هر كجا باشيد او با شما است، و خدا به اعمالي كه مي‌كنيد بينا است. سوره حديد آيه 4
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 198
نزد خدا حاضر و برايش معلوم است، و روي اين حساب جمله" يَعْلَمُ ما يَلِجُ ..." به منزله تفسيري است براي استواي بر عرش. پس عرش همانطوري كه مقام تدبير عام عالم است و جميع موجودات را در جوف خود جاي داده همچنين مقام علم نيز هست، و چون چنين است قبل از وجود اين عالم و در حين وجود آن و پس از رجوع مخلوقات به سوي پروردگار نيز محفوظ هست، هم چنان كه آيه" وَ تَرَي الْمَلائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ" محفوظ بودن آن را حتي در قيامت، و آيات مربوط به خلقت آسمان‌ها و زمين موجود بودن آن را مقارن با وجود عالم، و آيه" وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَي الْماءِ" «1» موجود بودنش را قبل از خلقت اين عالم بيان مي‌نمايد.

[بيان آيات دو وجه در معناي:" ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعاً وَ خُفْيَةً"] ..... ص : 198

" ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعاً وَ خُفْيَةً ..."
" تضرع" از" ضراعت" و به معناي اظهار ضعف و ذلت است." خفية" به معناي پنهاني و پوشيده داشتن است، و بعيد نيست كنايه از همان تضرع بوده و غرض از ذكرش تاكيد همان اظهار ذلت و عجز باشد، چون شخص متذلل همواره در اثر ذلت و خواري در صدد پنهان ساختن خويش است.
ذكر اين دو آيه بعد از آيه" إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ ..." كه توحيد ربوبيت خدا را از راه وحدت خالقيت او اثبات مي‌كرد به منزله نتيجه‌گيري از آن است، گويا مي‌فرمايد: وقتي خداي تعالي در مساله خلقت و تدبير شريكي ندارد پس بر هر بنده‌اي لازم است كه تنها او را بخواند، و او را بندگي كند، و ديني را اتخاذ نمايد كه موافق با ربوبيت انحصاري او باشد.
و چون در صدد نتيجه گرفتن بود بلافاصله شروع به دعوت بشر كرد، نخست بشر را به اين عبوديت خواند، و فرمود:" ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعاً وَ خُفْيَةً إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ ..." و دستور داد تا اين عبادت را با تضرع و زاري انجام دهند و اين تضرع و زاري هم علني و به صداي بلند كه منافي با ادب عبوديت است نبوده باشد، البته اين معنا در صورتي است كه" واو" براي جمع باشد، و اما اگر" واو" براي تنويع باشد معناي آيه چنين مي‌شود: بايد خداي را عبادت كنند، يا علنا و به صداي بلند و يا آهسته. ممكن هم هست منظور از تضرع را عبادت با سر و صدا دانسته و بگوييم معناي آيه اين است كه: عبادت بايد آهسته انجام شود نه با داد و فرياد، مگر اينكه از در تضرع و زاري باشد كه در آن صورت سر و صدا داشتن عيب ندارد.
اين نسبت به خداي تعالي، و اما نسبت به يكديگر در جمله" وَ لا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلاحِها"
__________________________________________________
(1)و اوست كه آسمانها و زمين راي در شش روز آفريد، و عرش وي بر روي آب بود. سوره هود آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 199
دستور مي‌دهد به اصلاح امور مردم، و ريشه‌كن ساختن ظلم از ميان آنان.
و در مرحله دوم دستور مي‌دهد به اينكه عبادت‌شان مانند عبادت بت‌پرستان از يكي از دو راه خوف و طمع نباشد، بلكه در هنگام عبادت هم خوف داشته باشند و هم طمع، چون بت‌پرستان بت‌هاي خود را يا از ترس و براي محفوظ بودن از شرشان مي‌پرستيدند و يا به طمع خيرات و بركات آنها در برابرشان خاضع مي‌شدند. و اين رويه بطوري كه تجربه شده است آدمي را به ترك عبادت وادار مي‌سازد، چون عبادت از راه خوف تنها و بدون اميد معمولا انسان را دچار نوميدي و وادار به ترك عبادت مي‌كند، هم چنان كه عبادت تنها از راه اميد و بدون خوف نيز انسان را به وقاحت و بيرون شدن از زي عبادت وا مي‌دارد، لذا فرمود:" وَ ادْعُوهُ خَوْفاً وَ طَمَعاً" تا هر يك از خوف و طمع مفاسد ديگري را جبران نموده و عبادت نيز مانند ساير كائنات در مجراي ناموس عام جهاني، يعني ناموس جذب و دفع قرار گيرد.
" إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِيبٌ مِنَ الْمُحْسِنِينَ"- اعتدال در عبادت و اجتناب از فساد در روي زمين بعد از اصلاح آن را" احسان" خوانده، و كساني را كه به اين دستورات عمل كنند" محسنين" ناميده، كه رحمت خدا نزديك به آنان است.
در اينجا ممكن است كسي اشكال كند كه چرا نفرمود:" رحمة اللَّه قريبة" جواب داده شده كه: چون" رحمت" مصدر است و در مصدر، مذكر و مؤنث يكسان است. بعضي در جواب اين اشكال گفته‌اند: در حقيقت منظور از" رحمت" احسان است، و چون احسان مذكر است، لفظ" قريب" را نيز مذكر آورد. بعضي ديگر گفته‌اند:" قريب" بر وزن فعيل و به معناي مفعول است و در فعيل به معناي مفعول، مذكر و مؤنث يكسان است، هم چنان كه در آيه" 17" سوره" شوري" نيز فرموده:" لَعَلَّ السَّاعَةَ قَرِيبٌ".
" وَ هُوَ الَّذِي يُرْسِلُ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ ..."
در اين آيه ربوبيت خدا را از جهت عود بيان مي‌كند، هم چنان كه آيه" إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ" از جهت بدء بيان مي‌نمود.
كلمه" بشرا" در اصل" بشر"- به دو ضمه- جمع" بشير" است، مانند" نذر" جمع" نذير". و منظور از" رحمت" در اينجا باران است. و" بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ" به معناي" قبل از فرود آمدن باران" است، و در اين تعبير استعاره تخييليه به كار رفته، به اين معنا كه باران را به انساني تشبيه كرده كه خانواده و دوستانش انتظار آمدنش را دارند، و جلوتر از او كسي است كه آمدن او را بشارت مي‌دهد.
" حَتَّي إِذا أَقَلَّتْ سَحاباً ثِقالًا سُقْناهُ لِبَلَدٍ مَيِّتٍ ..."-" اقلال" به معناي حمل كردن، و
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 200
" سحاب" و" سحابه" به معناي ابر است، و بين اين دو كلمه همان فرقي است كه بين" تمر" و" تمرة" است. و سنگين بودن سحاب، به اعتبار سنگيني آبي است كه حمل مي‌كند، و لام" لبلد" يا به معناي" الي" و معني جمله اين است كه: ما باران را به سوي سرزميني مرده روانه كرديم، و يا به همان معناي خودش (براي) است.
اين آيه شريفه براي مساله معاد و زنده كردن مردگان احتجاج به زنده كردن زمين مي‌كند، چون به گفته دانشمندان" حكم الامثال فيما يجوز و في ما لا يجوز واحد" «1» وقتي منكرين معاد احياي زمين را در فصل بهار به چشم خود مي‌بينند ناگزيرند معاد را هم قبول كنند، و نمي‌توانند بين آن دو فرق گذاشته و بگويند احياي زمين بيدار كردن درختان و گياهان خفته است، و اما معاد، اعاده معدوم است، زيرا انسان مرده هم به تمام معنا معدوم نشده، تا زنده كردنش اعاده معدوم باشد بلكه جانش زنده و محفوظ است، تنها اجزاي بدن است كه آنهم از هم پاشيده مي‌شود، نه اينكه معدوم شده باشد، بلكه در روي زمين به صورت ذراتي پراكنده باقي است، هم چنان كه اجزاي بدن نبات در فصل پائيز و زمستان پوسيده و متلاشي مي‌شود، اما روح نباتيش در ريشه آن باقي مانده و در فصل بهار دوباره همان زندگي فعال خود را از سر مي‌گيرد. پس مساله معاد و زنده كردن مردگان هيچ فرقي با زنده كردن گياهان ندارد، تنها فرقش اين است كه بعث بشر در قيامت بعث كلي، و بعث نباتات جزئي است. توضيح و دنباله اين مطلب در محل ديگري خواهد آمد- ان شاء اللَّه-.
" وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ ..."
" نكد" به معناي كم است، و اين آيه صرفنظر از انضمامش به آيه قبلي، به منزله مثال عامي است كه به همان بياني كه در آيه:" كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ" گذشت مي‌رساند كه اعمال حسنه و آثار ارزنده از گوهر پاك سرچشمه مي‌گيرد، و خلاف آنها از خلاف آن، و ليكن اگر آن را به انضمام آيه قبليش يك جا در نظر بگيريم، اين معنا را مي‌فهماند كه مردم گر چه در قبول فيض پروردگار اختلاف دارند، و ليكن اين اختلافشان از ناحيه خود ايشان است، و گر نه رحمت الهيه عام و مطلق است.

بحث روايتي ..... ص : 200

اشاره

از صحابه رسول خدا (ص) شنيده نشده كه در مثل، مساله عرش و كرسي
__________________________________________________
(1)چيزهايي كه مثل هم هستند- يك ماهيت نوعي دارند- در آنچه براي آنها جايز است و در آنچه جايز نيست يك حكم داشته، برابرند.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 201
و ساير حقايق قرآني و حتي در اصول معارف مثل مساله توحيد و ملحقات آن بحثي كرده باشند، بلكه اين طبقه از مسلمين تنها به ظواهر قرآن اكتفاء نموده، قدمي از آن فراتر نمي‌گذاشتند. تابعين و همچنين قدماي از مفسرين نيز همين روش را سلوك كرده‌اند، حتي نقل شده كه سفيان بن عيينه مي‌گفته: آياتي كه خداوند در آن خود را وصف فرموده، تفسيرش همان تلاوت و سكوت بر آن است. از امام مالك نيز نقل مي‌كنند كه مردي به وي گفت: اي ابا عبد اللَّه! بگو ببينم معناي استواي بر عرش چيست؟ و چطور خداوند بر عرش استواء دارد؟ راوي اين داستان مي‌گويد: من هيچ وقت مالك را نديدم كه مانند آن روز ناراحت شود، عرق بر پيشانيش نشست، و شاگردانش به فكر فرو رفتند، خلاصه مالك پس از آنكه خود را كنترل كرد گفت:" چطور" گفتن معقول نيست، و استواي خداوند بر عرش مجهول نيست، و ايمان به آن واجب و سؤال از آن بدعت است، و من از اين مي‌ترسم كه تو مردي گمراه باشي. سپس دستور داد او را از مجلسش بيرون كردند.
و گويا اينكه گفت" چطور گفتن معقول نيست" اقتباس از روايتي باشد كه در تفسير آيه" الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي" از ام سلمه زوجه پيغمبر نقل شده كه گفته است: سؤال كردن و به كار بردن كلمه" چطور" غير معقول است، و استواي بر عرش مجهول نيست، و اقرار به آن ايمان و انكار آن كفر است.

[روش تفسيري صحابه و تابعين، سكوت در مورد معارف قرآني از قبيل مساله عرش و كرسي بوده است و فقط مولي علي و ديگر ائمه معصومين عليهم السلام متعرض اين حقائق شده‌اند] ..... ص : 201

اين چنين بوده است روش تفسيري آنان، لذا مي‌بينيم كه از علماي آن روز اسلام يك كلمه در اين باره به ارث باقي نمانده، تنها كسي كه در اين باره سخن گفته امام علي بن ابي طالب (ع) و همچنين ائمه معصومين (ع) از فرزندان او هستند، كه اينك ما پاره‌اي از كلمات آن بزرگواران را در باره آيه مورد بحث در اينجا نقل مي‌كنيم.

[جواب امام علي (عليه السلام) به سؤالات جاثليق در مورد عرش و ... و توضيح برخي فقرات آن] ..... ص : 201

شيخ صدوق در كتاب توحيد به سند خود از سلمان فارسي نقل مي‌كند كه گفت:
امير المؤمنين علي (ع) در ضمن جواب‌هايي كه به جاثليق داد يكي اين بود كه فرمود:
ملائكه عرش خداي را حمل مي‌كنند، و عرش خدا آن طور كه تو مي‌پنداري مانند تخت نيست، بلكه چيزي است محدود و مخلوق و مدبر به تدبير خدا، و خداوند مالك او است، نه اينكه روي آن بنشيند ... «1» و در كافي از برقي با رفع سند روايت كرده كه جاثليق از امام امير المؤمنين (ع) پرسيد: مرا خبر ده از اينكه آيا خداي عز و جل عرش را حمل مي‌كند يا عرش خدا
__________________________________________________
(1)توحيد صدوق ص 316 ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 202
را؟ حضرت فرمود: خداي عز و جل عرش و آسمانها و زمين و آنچه را كه در آنها و در ميان آنها است حمل مي‌كند، هم چنان كه در قرآنش فرموده:" إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ أَنْ تَزُولا وَ لَئِنْ زالَتا إِنْ أَمْسَكَهُما مِنْ أَحَدٍ مِنْ بَعْدِهِ إِنَّهُ كانَ حَلِيماً غَفُوراً" «1».
جاثليق پرسيد: پس مرا خبر ده از معناي آيه" وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمانِيَةٌ" و با اينكه فرمودي خداي تعالي عرش و آسمانها و زمين را حمل مي‌كند چطور در اين آيه مي‌فرمايد: آن روز عرش پروردگارت را هشت نفر حمل مي‌كنند؟ حضرت فرمود: خداي تعالي عرش را از چهار نور آفريده، يكي نور سرخ كه از آن نور، هر رنگ سرخي، سرخ شده است، دوم نور سبز كه از آن هر رنگ سبزي، سبز شده است، سوم نور زرد كه هر رنگ زردي از آن نور زرد شده است، چهارم نور سفيد كه هر سفيدي از آن سفيد شده.
منظور از عرش آن علمي است كه خداوند به حاملين عرش داده، و آن نوري است از نور عظمتش، پس به عظمت و نورش دلهاي مؤمنين را بينا كرده، و به عظمت و نورش نادانها دشمنش مي‌دارند، و به عظمت و نورش همه موجودات در آسمان و زمين در صدد جستجوي راهي به سوي او هستند، و براي يافتن آن راه دست به كارهاي مختلف زده و اديان گوناگوني را به وجود مي‌آورند، سپس همه موجودات محمولهايي هستند كه خداوند آنها را به نور و عظمت و قدرتش حمل مي‌كند، و خود آنها قادر بر تحصيل ضرر و نفع و مرگ و زندگي و بعث خود نيستند. آري، هر چيزي محمول خدا است، و خداوند تبارك و تعالي است كه آسمانها و زمين را از زائل شدن نگهداشته و به آن دو احاطه دارد، او است حيات و نور هر چيزي" سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًّا كَبِيراً".
جاثليق گفت: پس مرا خبر ده از اينكه خداي تعالي كجا است؟ امير المؤمنين فرمود:
او اينجا و آنجا و در پايين و در بالا و محيط به ما و با ما هست، هم چنان كه خود فرموده:" ما يَكُونُ مِنْ نَجْوي ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَةٍ إِلَّا هُوَ سادِسُهُمْ وَ لا أَدْني مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْثَرَ إِلَّا هُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ ما كانُوا" «2» و نيز فرموده:" وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفي" «3» و نيز
__________________________________________________
(1)خدا آسمانها و زمين را نگه مي‌دارد كه زائل نشوند و اگر زائل شوند جز او هيچكس آنها را نگه نمي‌دارد، او همواره بردبار و آمرزگار است. سوره فاطر آيه 41
(2)هيچ رازي بين سه نفر نيست مگر اينكه خدا چهارمين ايشان است و نه پنج نفر مگر آنكه خداوند ششمين ايشان است و نه كمتر از اين و نه بيشتر از اينها هست مگر آنكه خداوند همراهشان است، هر كجا باشند. سوره مجادله آيه 7 [.....]
(3)و اگر به آواز بلند حرف بزنيد او (مي‌شنود) او نهان و نهان‌تر را هم مي‌داند. سوره طه آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 203
فرموده:" وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ لا يَؤُدُهُ حِفْظُهُما وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ" «1». پس كرسي خداي محيط است به همه آسمانها و زمين و به آنچه در زير زمين است، و روي اين حساب حاملين عرش خداي تعالي، علمايي هستند كه خداوند از علم خود به آنان داده و هيچ موجودي كه خداي تعالي در ملكوت خود آفريده از تحت اين چهار نور خارج نيست، و اين همان ملكوتي است كه خداوند آن را به اصفياي خود نشان داده، و در باره نشان دادن آن به ابراهيم خليل فرموده:" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ". چطور حاملين عرش مي‌توانند خدا را حمل كنند و حال آنكه به حيات خداوندي دلهايشان زنده است و به نور خود او به سوي او راه يافته‌اند ... «2»
مؤلف: اينكه جاثليق پرسيد" مرا خبر ده از اينكه آيا خداي عز و جل عرش را حمل مي‌كند يا عرش، خدا را ...؟" ظاهرش اين است كه جاثليق حمل را به معناي بار كردن و به دوش گرفتن معمولي و جسماني گرفته و در كلام امام (ع) كه فرمود:" خداي عز و جل عرش و آسمانها و زمين را حمل مي‌كند ..." حمل به معناي تحليليش اخذ شده، و آن را به قيام وجود اشياء به خداي تعالي تفسير كرده، و پر واضح است كه با اين حال موجودات عالم، محمول خدا خواهند بود نه حامل او.
و لذا وقتي جاثليق اين پاسخ را شنيد از معناي آيه" وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمانِيَةٌ" پرسيد، چون ديد حمل به آن معني جز در خداي سبحان نيست، و كسي در عالم نيست كه چيزي را به آن معنا حمل كند. و اين با آيه فوق نمي‌سازد، لذا امام (ع) هم آيه را تفسير كرد به حمل علم و فرمود: عرش در اين آيه به معناي علم است.
و چون به حسب ظاهر بين اين دو تفسير مناقضه و اختلاف بود، لذا براي توضيح كلام خود فرمود: مراد از اين علم آن معنايي نيست كه از اين لفظ به ذهن عوام مي‌رسد، عوام از لفظ علم همان علم حصولي را مي‌فهمند كه عبارت است از صور نفساني. بلكه مراد از آن، نور عظمت و قدرت پروردگار است كه به اذن خدا براي اين حاملين حاضر و شهود شده و همين حضور است كه آن را حمل مي‌ناميم، و لذا، هم بدون هيچ منافاتي براي حاملين حمل است و هم براي خداي تعالي هم چنان كه افعال ما در عين اينكه حاضر است نزد خود ما و محمول است
__________________________________________________
(1)كرسي او همه آسمانها و زمين را فرا گرفته، و نگهداري آسمانها و زمين او را خسته نمي‌كند و او بلند مرتبه و بزرگ است. سوره بقره آيه 255
(2)اصول كافي ج 1 ص 129
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 204
براي ما، حاضر نزد خدا و محمول براي او نيز هست، چون مالك افعال ما او است و او آن را به ما تمليك نموده است.
پس نور عظمت و قدرت الهي كه جميع اشياء به وسيله آن بوجود و به ظهور آمده‌اند همان عرشي است كه به ما دون خود احاطه دارد، و نيز همان نور عبارت است از ملك خدا نسبت به ما دون عرش، و اين نور را هم خداي تعالي حامل است و هم كساني كه اين نور بر ايشان ظاهر شده، پس خداي تعالي حامل آن نور و حامل حاملين آن است.
بنا بر اين، عرش و يا استواي بر عرش در جمله" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ" به معناي ملك خدا و در جمله" وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ" به معناي علم خدا است، و اين هر دو به معناي مقامي است كه با آن مقام جميع اشياء ظاهر گشته و تدابير جاري در نظام وجود همه در آن مقام متمركز مي‌باشد. و به عبارت ديگر اين مقام، هم مقام ملك است و از آن جميع تدابير صادر مي‌شود، و هم مقام علم است كه با آن جميع موجودات ظاهر مي‌گردد.
و اينكه فرمود:" به عظمت و نورش دلهاي مؤمنين را بينا كرد" مقصودش اين است كه اين مقام، مقامي است كه نه تنها تدبير و اداره نظام سعادت جامعه مؤمنين و آن نظامي كه قافله مؤمنين بر طبق آن نظام به سوي خداي سبحان راهپيمايي مي‌كند، از آن سرچشمه مي‌گيرد، بلكه نظام شقاوت دشمنان خدا و جاهلين به مقام پروردگار نيز به وسيله آن مقام تدبير مي‌شود، بلكه از اين هم بالاتر بطور كلي نظام جميع موجودات عالم از آنجا است حال چه موجودات خودشان بدانند و يا از آن غافل باشند.
و اينكه فرمود:" و او حيات هر چيز و نور هر چيزي است" به منزله تعليلي است كه علت و چرايي جمله قبل را كه فرموده بود:" پس هر چيزي محمول خداي تعالي است" بيان مي‌كند، و حاصل آن اين است كه: خداي تعالي كسي است كه به وسيله او هر چيزي هست مي‌شود، و به وسيله او هر چيزي از چيز ديگري متمايز مي‌گردد، و راه مخصوصي كه آن موجود در مسير وجود خود دارد از راهي كه ساير موجودات دارند مشخص مي‌شود، پس موجودات عالم از ناحيه خود مالك هيچ چيزي نيستند، بلكه خداي سبحان مالك آنها و حامل وجود آنها است.
و اينكه فرمود:" او اينجا و آنجا و در بالا و پايين هست ..."، مقصودش اين است كه از آنجايي كه قوام هر موجودي به او است و او حافظ و حامل وجود آن است، از اين جهت هيچ محل و مكاني از او خالي نيست، و چنان نيست كه او در مكاني باشد و در مكاني نباشد، و وقتي مي‌گوييم او اينجا هست و يا با فلان موجود هست، معنايش اين نيست كه او در جاي
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 205
ديگر و با شخص ديگر نيست، بلكه معنايش اين است كه خداوند حافظ و حامل آن مكان، و آن موجود مكاني و محيط به آن است، و آن مكان و ساير امكنه، و آن موجودات و ساير موجودات، همه و همه محفوظ به حفظ خداوند و محمول و محاط اويند.
اين معنا عبارت اخراي علم فعلي خداوند است، چون منظور از علم فعلي خداوند به همه موجودات نيز اين است كه هر چيزي در نزد خدا حاضر است، و وجودش براي او غايب و محجوب نيست، لذا امام (ص) نخست مي‌فرمايد:" پس كرسي به آسمانها و زمين و هر چه در آن دو و در زير زمين است احاطه دارد" و با اين جمله به احاطه او اشاره مي‌فرمايد، و سپس اضافه مي‌كند كه:" وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفي" و با استشهاد به اين آيه، به علم خداوند اشاره نموده و نتيجه مي‌گيرد كه پس كرسي كه همان عرش باشد مقام احاطه و تدبير و حفظ خدا و در عين حال مقام علم و حضور نيز هست، آن گاه اين نتيجه را با آيه" وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ" تطبيق مي‌نمايد.
و اينكه فرمود:" و هيچ موجودي كه خداي تعالي در ملكوت خودش آفريده از تحت اين چهار نور خارج نيست" گويا اشاره به همان چهار نوري است كه در صدر كلام آن جناب بود.
و به زودي- ان شاء اللَّه- در ذيل احاديث معراج راجع به اين چهار نور بحث خواهيم نمود.
و در جمله" و اين همان ملكوتي است كه خداوند آن را به اقتضاي خود نشان داد" در حقيقت عرش و ملكوت را يكي دانسته، و ليكن بايد دانست كه مراد از اين ملكوت، ملكوت اعلي است، چون براي خداي تعالي دو ملكوت است يكي اعلي و يكي اسفل و چون عرش مقام اجمال و باطن غيب است لذا همانطوري كه از روايات بعدي هم بر مي‌آيد عرش به ملكوت اعلي بهتر مي‌خورد تا به ملكوت اسفل.
و اينكه فرمود:" چطور حاملين عرش مي‌توانند خدا را حمل كنند ..." كلامي را كه در اول فرموده بود، تاكيد و تثبيت مي‌كند، و آن اين بود كه عرش همان مقام حمل وجود موجودات و تقويم آنها است، پس حاملين عرش، خودشان محمول خداي سبحانند، چون قوام وجودشان به او است. امام (ص) از آنجايي كه اين مقام را مقام علم خداوند دانسته، لذا از وجود حاملين عرش و همچنين از كمال وجودي آنان به قلب و نور هدايت تعبير كرده و فرموده:" و حال آنكه به حيات او دلهايشان زنده و به نور او به سوي او راه يافته‌اند".

[روايتي ديگر از امام صادق (عليه السلام) در باره معناي عرش و كرسي و شرح آن روايت] ..... ص : 205

و نيز مرحوم صدوق در كتاب توحيد به سند خود از حنان بن سدير نقل مي‌كند كه گفت: از حضرت صادق (ع) معناي عرش و كرسي را پرسيدم، فرمود: عرش، صفات كثير و مختلفي دارد، در هر جاي قرآن به هر مناسبتي كه اسم عرش برده شده، صفات مربوط به
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 206
همان جهت ذكر شده است، مثلا در جمله" رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ" عرش عظيم به معناي ملك عظيم است، و در جمله" الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي" به اين معنا است كه خداوند احاطه به ملك خود دارد، و اين همان علم به چگونگي اشياء است، و اين كلمه اگر با كرسي ذكر شود معنايش غير معناي كرسي خواهد بود، زيرا عرش و كرسي دو درند از بزرگترين درهاي غيب، و خود آنها نيز از غيب بوده و در غيب بودن مثل همند، با اين تفاوت كه كرسي، در ظاهري غيب است و طلوع هر چيز بديع و تازه‌اي از آنجا و پيدايش همه اشياء از آن در است، و عرش در باطني آن است، يعني علم به كيفيت موجودات و هستي آنها و قدر و حد و مكان آنها، و همچنين مشيت و صفت اراده و علم الفاظ و حركات و ترك و علم به آغاز موجودات و انجام آنها همه از آن در است.
پس عرش و كرسي دو در مقرون به هم هستند، جز اينكه ملك عرش، غير از ملك كرسي، و علم آن غيب‌تر و نهان‌تر از علم كرسي است، از همين جهت است كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ"، چون معنايش اين است كه: خداوند پروردگار عرشي است كه از كرسي بزرگتر، و در عين اينكه مقرون به كرسي است، صفاتش از صفات كرسي عظيم‌تر است.
عرض كردم: فدايت شوم، اگر چنين است پس چرا عرش در فضيلت، مقرون و همسايه كرسي شد؟ فرمود: براي اين همسايه كرسي است كه در آن، علم به كيفيات و احوال موجودات است، و نيز در آن درهاي ظاهري بداء و انيت و حدود رتق و فتق آنها است، پس عرش و كرسي دو موجود قرين همند كه يكي ديگري را وادار به صرف و اشتقاق مي‌كند، يعني وادار مي‌كند به اينكه از يك موجود، موجودات ديگري را منشعب سازد، همانطوري كه علماء از يك كلمه كلمات ديگري را جدا و منشعب مي‌سازند، و براي اين از هم جدا و متمايز شدند كه علماء بر صدق دعواي آن دو استدلال كنند. آري،" يختص برحمته من يشاء و هو القوي العزيز" «1» مؤلف: اينكه فرمود:" براي عرش صفات بسياري است" گفتار قبلي ما را مبني بر اينكه عرش محل اجتماع و تمركز سر رشته‌هاي تدابير عالم است، تاييد مي‌نمايد، هم چنان كه آخر حديث هم كه فرمود:" همانطوري كه علما از يك كلمه، كلمات ديگري را جدا و منشعب مي‌سازند" اين معنا را تاييد مي‌نمايد.
و اينكه فرمود:" و اين همان علم به چگونگي اشياء است" مراد از آن، علم به علل و
__________________________________________________
(1)توحيد صدوق ص 321 ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 207
اسباب نهايي موجودات است، چون در عرف لغت، لفظ" كيف" تنها در سؤال از چگونگي و صفات چيزي به كار نمي‌رود، بلكه در سؤال از وجود و پيدايش آن نيز استعمال مي‌شود، و همانطوري كه در عرف گفته مي‌شود:" فلاني چگونه اين كار را انجام داد و حال آنكه از او ساخته نبود؟" همچنين گفته مي‌شود:" فلان موجود چگونه پيدا شد؟".
و اينكه فرمود:" اين كلمه اگر با كرسي ذكر شود معنايش غير معناي كرسي خواهد بود" مقصود آن حضرت اين است كه عرش و كرسي از اين جهت كه مقام غيب و منشا پيدايش و ظهور موجوداتند مثل هم هستند و ليكن در آنجا كه هر دو در كلام ذكر مي‌شوند معنايشان فرق مي‌كند، و هر كدام يك مرحله از غيب را مي‌رسانند، چون مقام غيب در عين اينكه يك مقام است داراي دو در مي‌باشد، يكي در ظاهر كه مشرف و متصل به اين عالم است، و يكي هم در باطن كه بعد از آن قرار دارد.
و اينكه فرمود:" كرسي، در ظاهري غيب است، و ظهور تمامي اشياء از آن در است" معنايش اين است كه طلوع و ظهور موجودات بديع و بدون سابقه و الگو، از ناحيه كرسي است، و چون تمامي موجودات خلقتشان بدون الگو است پس همه از آن ناحيه است.
و پر واضح است كه موجود وقتي بديع و بي‌سابقه است كه انتظار نرود بر طبق اوضاع و احوال موجودات قبلي وجود پيدا كند، زيرا اگر اوضاع و احوال و خلاصه سلسله علل بطور خودكار، امور و موجوداتي را يكي پس از ديگري ايجاد كند ديگر آن امور و آن موجودات بديع نخواهند بود، پس ناگزير وقتي بديعند كه آن اوضاع و احوال، تازه و بديع باشند، يعني خداوند در هر آني اوضاع و احوالي را پيش كشيده از آن موجوداتي را به وجود بياورد، و سپس آن اوضاع و احوال را از بين برده اوضاع و احوال ديگري را موجود سازد، سببيت قبلي را از سبب بگيرد، و سببيت ديگري به آن افاضه بفرمايد.
و چون همانطوري كه گفتيم همه موجودات بديعند پس سببيت تمامي اسباب نيز بديع است، و اين همان" بداء" است، پس در حقيقت همه وقايع حادث در عالم كه هر كدام مستند به عمل اسباب متضاد و مزاحمي هستند، همه اموري بديع و بداءهايي در اراده خداي متعال هستند.
آري، فوق اين سبب‌هاي متزاحم و متنازعي كه در عالم وجود دست اندر كارند يك سبب و يك اراده ديگري است كه بر آن اسباب حكومت دارد، و هيچ چيزي واقع نمي‌شود مگر آنكه آن اراده خواسته باشد، و آن اراده فوق است كه اين سبب را به جان آن سبب انداخته و از تاثير آن جلوگيري مي‌كند، و با اين اراده، حكم اراده ديگري را باطل مي‌سازد و اطلاق تاثير فلان مؤثر را تقييد مي‌نمايد.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 208
مثلا كسي كه اراده كرده است راهي را طي كند در بين راه ناگهان مي‌ايستد، چون اراده ديگري كه همان اراده استراحت و رفع خستگي است جلو تاثير اراده اولي را مي‌گيرد، و اين دو اراده گر چه هر كدام مزاحم ديگري است، و ليكن در عين حال هر دو اراده فوق را اطاعت مي‌كنند، و آن اراده فوق است كه اين دو اراده را تنظيم نموده، و براي رسيدن به مقصد، هر كدام را در جاي خود به كار مي‌بندد، در اين مثالي كه زديم كرسي، در مثل مقام تزاحم آن دو اراده، و عرش، مقام ائتلاف و توافق آن دو است، و معلوم است كه اراده دومي، مقدم بر اولي است، چون اراده دوم تفصيل و ظهور اراده اولي است كه مجمل و باطن است.
و اگر اولي كرسي و دومي عرش ناميده شده، براي اين است كه كرسي محل آشكار شدن احكام سلطان به دست عمال و ايادي او است، و در اين مرحله است كه هر يك از كاركنان سلطان، در يكي از شؤون مملكتي مشغول كارند. اينجا است كه گاهي صاحبان كرسي با هم اختلاف نموده در نتيجه حكم يكي بر حكم ديگري مقدم شده، آن را نسخ مي‌كند. بر خلاف عرش كه مخصوص خود سلطان است، و احكامش از نسخ و معارضه، محفوظ است، و باطن تمامي ظواهر و اجمال همه تفصيلاتي كه در كرسي بود در آن موجود است.
با اين مثالي كه زديم معناي اينكه فرمود:" با اين تفاوت كه كرسي، در ظاهري غيب است" روشن مي‌شود، و همچنين اينكه فرمود:" و طلوع هر بديعي از آنجا است" معنايش اين است كه ظهور و وجود همه موجودات بدون سابقه و بدون الگو است، و اينكه فرمود:" و پيدايش همه اشياء از آن در است" معنايش اين است كه اجمال آنچه در عرش است در كرسي به طور تفصيل و به صورت مفرداتي مختلف ظهور مي‌كند، و اينكه فرمود:" و عرش، همان در باطن است" در برابر اينكه كرسي باب ظاهر است، مي‌باشد، و بطون و ظهور در هر دو به اعتبار تفرقي است كه در احكام صادر از آن دو به وقوع مي‌پيوندد، و اينكه فرمود:" در آن يافت مي‌شود ..."
يعني همه علوم، در صورتي كه تفاصيل اشياء به اجمال آنها بر مي‌گردد.
و گويا مقصود از" علم كيف" علم به خصوصيات صدور هر موجودي از اسباب آن است، و همچنين مقصود از" كون موجودات" تماميت وجود آنها است، هم چنان كه مراد از" عود" و" بدء" اول و آخر وجودات اشياء است.
" قدر" و" حد" به يك معنا است، الا اينكه قدر عبارت است از حال و مقدار هر چيز في حد نفسه، و حد عبارت است از حال و مقدار هر چيزي نسبت به چيزهاي ديگر.
مقصود از مكان، در آنجا كه فرمود:" و حد و قدر و مكان آنها" نسبت مكاني است.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 209
مشيت و صفت اراده، به يك معنا است، ممكن هم هست بگوييم مراد از مشيت، اصل مشيت و مراد از صفت، اراده خصوصيات آن است.
در جمله" و علم الفاظ و حركات و ترك" علم الفاظ به معناي علم به كيفيت دلالت كردن الفاظ بر معاني و ارتباطي است كه طبعا با خارج دارند، چون دلالت‌هاي وضعي هم بالأخره منتهي به طبع مي‌شوند، و علم حركات و ترك علم به اعمال و تروك است، از نظر ارتباطي كه عمل و ترك عمل با ذوات خارجي دارند. ممكن هم هست بگوييم مقصود از مجموع" علم الفاظ و علم حركات و ترك" علم به كيفيت، ناشي شدن اوامر و نواهي از اعمال و تروك و ناشي شدن لغات از حقايقي است كه همه از يك منشا سرچشمه گرفته و همه به آن منتهي مي‌گردند، و بنا بر اين، ترك، عبارت خواهد بود از سكون نسبي در مقابل حركت.
ضمير" آن" در جمله" براي اين همسايه كرسيي است كه در آن علم به كيفيات و احوال موجودات است" به عرش، و در جمله" و نيز در آن در ظاهري بداء ..." به كرسي بر مي‌گردد، و" بداء" به معناي ظهور و غلبه سببي بر سببي ديگر و ابطال اثر آن است، و به اين معنا بر جميع سبب‌هاي مختلف و متغاير عالم منطبق مي‌شود.
و بنا بر آنچه گذشت، مقصود از جمله" پس عرش و كرسي دو همسايه هستند كه يكي ديگري را وادار به صرف و اشتقاق مي‌كند" اين است كه عرش و كرسي دو همسايه‌اند، بلكه در حقيقت امر واحدي هستند كه بحسب اجمال و تفصيل به دو مرتبه تقسيم و از هم جدا مي‌شوند، و قضيه صرف و اشتقاق هم از باب مثال ذكر شده، تا معارف دقيق و مبهم را با تشبيه و ضرب المثل براي علماء بيان كرده باشد.
و مراد از" دعوي" در جمله" كه علماء بر صدق دعواي آن دو ..." دعواي عرش و كرسي است، يعني اين مثال براي آن آورده شد تا علماء به آن وسيله بر صدق معارف حقه‌اي كه به آنان القاء مي‌شود پي برده و از چگونگي تدبير جاري در عالم و اينكه اين تدبير داراي دو مقام اجمال و تفصيل و ظاهر و باطن است آگاه شوند.
مرحوم صدوق در كتاب توحيد به سند خود از امام صادق (ع) نقل كرده كه شخصي از آن جناب از معناي آيه" وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَي الْماءِ" سؤال كرد، و آن حضرت در جوابش فرمود: مردم در معناي آن چه مي‌گويند؟ آن شخص در جواب عرض كرد، مي‌گويند عرش بر بالاي آب و خداوند بر بالاي عرش قرار دارد. فرمود: اينها به خدا دروغ بسته‌اند، زيرا معناي حرفشان اين است كه خداوند به صفات مخلوقات متصف بوده و مانند آنها محمول چيزي مي‌باشد، و اين باطل است، زيرا مستلزم اين است كه چيزي بزرگتر و قوي‌تر از خداي ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 210
تعالي باشد تا بتواند او را حمل كند، بلكه معناي آيه اين است كه خداوند قبل از آنكه آسمان و زمين، يا جن و انس، يا آفتاب و ماه را بيافريند، علم خود را بر آب كه قبل از اينها موجود شده بود، حمل مي‌كرد «1».
مؤلف: اين روايت از جهت دلالت بر اينكه" مراد از عرش، علم است" و نيز" اصل خلقت عالم آب بوده" و" در آن موقع كه هنوز تفاصيل موجودات، موجود نشده بودند علم فعلي خداي تعالي متعلق به آب بوده" مانند روايت قبلي است.

[دو روايت در جواب سؤال در باره فاصله زمين و عرش] ..... ص : 210

در كتاب احتجاج از علي (ع) روايت شده كه شخصي از آن جناب از فاصله بين زمين و عرش سؤال كرد، حضرت فرمود: فاصله‌اش به قدر اين است كه بنده‌اي از در اخلاص بگويد:" لا اله الا اللَّه" «2».
مؤلف: اين از لطايف كلام امير المؤمنين (ص) است كه آن را از آيه" إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ" اقتباس فرموده، و معناي آن اين است كه وقتي بنده با گفتن كلمه توحيد الوهيت را از غير خداي تعالي نفي نمود و آن را خالص براي خدا دانست، بطور مسلم غير خدا را فراموش خواهد نمود، و جميع موجودات را مستند به او خواهد دانست، و اين مقام همان مقام عرشي است كه بيانش در سابق گذشت.
نظير اين بيان در لطافت جواب ديگري است كه آن حضرت از اين سؤال داده، و فرمود:
فاصله بين زمين و آسمان، ديد چشم و دعاي مظلوم است، در موقعي كه نفرين مي‌كند.
و نيز شيخ صدوق در سه كتاب" فقيه"،" علل" و" مجالس" خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه در پاسخ شخصي كه از آن جناب پرسيد: چرا كعبه، كعبه ناميده شد؟ فرمود: براي اينكه چهار گوشه و مربع بود. و وقتي سائل پرسيد، چرا مربع شد؟ در جواب فرمود: براي اينكه محاذي بيت المعمور بود و بيت المعمور مربع است. و چون سائل پرسيد:
بيت المعمور چرا مربع شد؟ فرمود: چون بيت نامبرده، محاذي با عرش است و عرش مربع است.
و چون سائل از مربع بودن عرش سؤال كرد فرمود: براي اينكه كلماتي كه دين اسلام بر مبناي آنها بنا نهاده شده، چهار است، و آن چهار كلمه عبارت است از: 1- سبحان اللَّه 2- و الحمد للَّه 3- و لا اله الا اللَّه 4- و اللَّه اكبر ..." «3».
__________________________________________________
(1)توحيد صدوق ص 319
(2)احتجاج طبرسي ج 1 ص 386
(3)من لا يحضره الفقيه ج 2 ص 124 و علل الشرائع ص 398 ط بيروت
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 211
مؤلف: كلمه اول متضمن تنزيه و تقديس است، و كلمه دوم متضمن تشبيه و ثنا، و كلمه سوم توحيد جامع بين تنزيه و تشبيه، و كلمه چهارم توحيد اعظم كه مختص به اسلام است.
و معناي آن اين است كه: خداوند سبحان بزرگتر از آن است كه در وصف بگنجد، زيرا وصف خود يك نحوه تقييد و تحديد است، و خداي تعالي بزرگتر از آن است كه حدي او را محدود و قيدي او را مقيد سازد، هم چنان كه در تفسير آيه" لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ ..." «1»
بيانش گذشت.
و كوتاه سخن، برگشت معنايي كه اين روايت براي عرش كرده نيز به همان علم است، روايات مختلفي كه در معناي عرش و يا در اموري كه مربوط به عرش است وارد شده، بسيار زياد است، مثل روايتي كه مي‌گويد: آية الكرسي و آخر سوره بقره و سوره محمد (ص) از گنج‌هاي عرش است. يا روايتي كه مي‌گويد:" ص" در سوره" ص" اسم نهري است كه از پاي عرش سرازير مي‌شود. و يا افق مبين كه در قرآن است، اسم سر زميني است كه در جلو عرش قرار دارد و در آن نهرهايي جاري است، و بر لب آن نهرها به عدد ستارگان جامهايي نهاده شده است.
در تفسير قمي از عبد الرحيم اقصر روايت شده كه گفت: از امام صادق (ع) پرسيدم معناي" ن وَ الْقَلَمِ" چيست؟ حضرت فرمود: خداوند قلم را از درختي بهشتي آفريد كه اسمش خلد است، آن گاه به نهري كه در بهشت بود و از برف سفيدتر و از شهد شيرين‌تر بود، فرمود: مداد شو، پس آن نهر خشك گرديد و مداد شد، آن گاه به قلم فرمود: بنويس. عرض كرد پروردگارا چه بنويسم؟ فرمود: آنچه را كه بوده و تا قيامت خواهد بود، پس قلم در ورقي كه از نقره سفيدتر و از ياقوت صاف‌تر بود نوشت و آن را پيچيد و در ركن عرش جاي داد. آن گاه خداوند بر دهان قلم مهر نهاد، پس ديگر سخن نگفت و نخواهد گفت، و آن ورقه همان كتاب مكنوني است كه همه نسخه‌ها از آن استنساخ شده است «2» بقيه اين روايت را- ان شاء اللَّه- در تفسير سوره" ن" نقل خواهيم نمود.
مؤلف: در اين معنا روايات ديگري نيز هست كه در بعضي از آنها بعد از آنكه راوي اصرار ورزيده و توضيح بيشتري خواسته، امام (ع) اضافه فرموده كه: قلم و لوح هر كدام فرشته‌اي هستند، و با همين جمله فهمانده كه بيان قبلي از قبيل تشبيه معقول به محسوس بوده تا
__________________________________________________
(1)سوره مائده آيه 73
(2)تفسير قمي ج 2 ص 379
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 212
غرض به آن وسيله فهمانيده شود.
در كتاب روضة الواعظين از امام صادق از پدر بزرگوارش از جدش روايت شده كه فرمود: در عرش، تمثال موجوداتي است كه خداوند در تري و خشكي عالم خلق فرموده. و سپس فرمود: اين است تاويل آيه شريفه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «1».
مؤلف: يعني آيه شريفه مزبور نيز همين حقيقت را بيان مي‌كند كه صور جميع موجودات در عرش است، و ما سابقا معناي بودن صور اشياء در عرش را بيان كرديم. نظير اين روايت در افاده اين معنا روايتي است كه در تفسير دعاي" يا من اظهر الجميل" وارد شده است.
و نيز در روضة الواعظين از امام صادق از پدرش از جدش (ع) روايت شده كه در ضمن حديثي فرمود: بين يك قائمه از قوائم عرش و بين قائمه ديگر آن آن قدر فاصله است كه اگر مرغ تيزپروازي بخواهد آن را طي كند بايد هزار سال راه برود، و عرش هر روز هفتاد هزار رنگ از نور به خود مي‌گيرد، و هيچ خلقي از مخلوقات خدا توانايي اينكه به آن نگاه كند ندارد، و همه موجودات عالم در مقابل عرش خدا به منزله حلقه‌اي است در بياباني پهناور «2».
مؤلف: اين جمله اخير را شيعه و سني از رسول خدا (ص) نيز روايت كرده‌اند. اين روايت هم مانند ساير روايات ائمه اهل بيت (ع) حقايق را در ضمن مثال بيان فرموده، به دليل ظاهر توصيفي كه از بزرگي و وسعت عرش كرده، به هر حسابي هم كه فرض شود درست در نمي‌آيد، زيرا دوائري كه اشعه نوراني ترسيم مي‌كنند به مراتب بزرگتر و وسيع‌تر از آن حدي است كه در اين روايت براي عرش خدا ذكر شده، پس ناگزير بايد گفت: مقصود امام (ع) تشبيه معقول به محسوس بوده، نه مدلول مطابقي كلام.
و در كتاب علل از كتاب علل محمد بن سنان از حضرت رضا (ع) روايت شده كه فرمود: علت طواف به كعبه اين است كه بعد از آنكه خداي تعالي به ملائكه فرمود:
" من در زمين خليفه‌اي قرار خواهم داد" و ملائكه اعتراض كردند كه آيا مي‌خواهي كساني در زمين بيافريني كه خونريزي كنند؟ و آن گاه از اعتراض خود پشيمان شده، فهميدند كه گناه كرده‌اند ناچار به عرش خدا پناه برده استغفار كردند، و خداوند از اين حالت ملائكه خوشش آمد و به همين خاطر در آسمان چهارم خانه‌اي برابر عرش ساخت و اسم آن را" ضراح" گذاشت، و
__________________________________________________
(1)روضة الواعظين ص 47 ط قم.
(2)روضة الواعظين ص 47
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 213
در مقابل آن خانه ديگري به نام" بيت المعمور" در آسمان دنيا بنا نهاد آن گاه خانه كعبه را مقابل" بيت المعمور" قرار داد و آدم را فرمود تا آن را طواف نمايد، و اين سنت در ميان فرزندان او تا قيامت معمول خواهد بود «1».
مؤلف: اين حديث از چند جهت غريب بنظر مي‌رسد، زيرا اولا غير از بيت المعمور خانه ديگري را به نام" ضراح" اسم برده و حال آنكه در بيشتر روايات تنها بيت المعمور در آسمان چهارم ذكر شده. و ثانيا براي ملائكه گناه اثبات كرده و حال آنكه به نص قرآن كريم ملائكه معصوم از گناهند، البته اين معنا را مي‌توان تاويل كرد و گفت: مراد از پي بردن به گناه علم به قصور است، و به همين جهت مي‌توان گفت بنا بر اينكه عرش به علم تفسير شود معناي پناه بردن ملائكه به عرش اعتراف آنان به جهل خود و ارجاع علم است به خداوند سبحان، هم چنان كه قرآن نيز معذرت خواهي آنان را چنين حكايت فرموده:" سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلَّا ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ".
و اما اينكه گفت:" كعبه در برابر بيت المعمور واقع شده" ظاهرا مراد از محاذات و برابري محاذات معنوي است، نه حسي و جسماني، به شهادت جمله" و به همين خاطر در آسمان چهارم خانه‌اي برابر عرش ساخت" زيرا به طوري كه از قرآن و حديث استفاده مي‌شود عرش و كرسي محيط به همه آسمان و زمين هستند، و با فرض احاطه و مخصوصا اگر به حسب فرض اين احاطه جسماني بوده باشد ديگر محاذات معنا نخواهد داشت، پس نه اين احاطه، جسماني است (زيرا گفتيم، عرش به معناي علم است) و نه آن محاذات، حسي و جسماني است.
در كتاب خصال از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: يكي از حاملين عرش به صورت آدم است، و از خدا به جهت فرزندان آدم طلب روزي مي‌كند. و يكي ديگر به صورت خروس است كه براي پرندگان طلب رزق مي‌كند. و سومي به شكل شير است كه براي درندگان روزي طلب مي‌نمايد. و چهارمي به صورت گاو است كه براي چارپايان طلب روزي مي‌كند. و از آن روزي كه بني اسرائيل گوساله پرستيدند، آن گاوي كه حامل عرش است، سر افكنده شده و از شرم ديگر سر بلند نكرد، و وقتي قيامت مي‌شود حاملين عرش هشت نفر مي‌شوند ..." «2»
__________________________________________________
(1)علل الشرائع ص 406 ح 7 ط نجف.
(2)خصال صدوق ص 407
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 214

[چند روايت در مورد حاملين عرش] ..... ص : 214

مؤلف: اخباري كه قريب به اين مضامين هستند، بسيار زيادند، و بعضي از آنها اين چهار حامل را كه در روايت قبلي بود حاملين كرسي دانسته، و حال آنكه تا آنجا كه ما اطلاع داريم هيچ روايتي براي كرسي، حامل معرفي نكرده. و ما روايات مربوط به كرسي را در سوره بقره در تفسير آية الكرسي ايراد نموديم.
در حديثي ديگر حاملين عرش هشت نفر شمرده شده، چهار نفر از اولين كه عبارت‌اند از: نوح، ابراهيم، موسي و عيسي (ع) و چهار نفر از آخرين كه عبارت‌اند از: محمد (ص)، علي، حسن و حسين (ع).
مؤلف: بنا بر اينكه عرش به معناي علم باشد هيچ مانعي ندارد كه بعضي روايات حاملين عرش را ملائكه بداند، و بعضي ديگر آنان را انبياء معرفي كند.
و خوشبختانه روايات وارد در باره عرش با همه كثرتي كه دارد اين تفسير را تاييد مي‌كند، و اگر بعضي از آنها مختصر ظهوري دارد در اينكه عرش يك موجود جسماني است، به روايات بسيار ديگري كه عرش را علم مي‌داند تفسير مي‌شود. و اما اينكه بعضي گفته‌اند: عرش جسمي است به شكل تخت و آن را بر بالاي آسمان هفتم گذاشته‌اند هيچ روايت قابل اعتمادي بر طبق آن ديده نشده است، و روايات معتبر، اين معنا را جدا تكذيب مي‌كند.
قمي در تفسير خود در ذيل آيه" خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ" مي‌گويد: امام (ع) فرمود: مراد از شش روز، شش وقت است «1».
صاحب تفسير برهان روايتي را از صاحب كتاب ثاقب المناقب نقل مي‌كند كه وي آن را به ابي هاشم جعفري نسبت داده، و او از محمد بن صالح ارمني نقل كرده، و آن اين است كه: من (محمد بن صالح) خدمت حضرت ابي محمد عسكري (ع) عرض كردم معناي آيه" لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ" را برايم شرح دهيد. فرمود: معنايش اين است كه خداوند قبل از اينكه امر كند و همچنين بعد از آن نيز هر چه را بخواهد مي‌تواند انجام دهد، من در دلم خطور كرد كه اين معنا تاويل آيه" أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ تَبارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ" است، حضرت فهميد كه من چه فكري كردم، فرمود: همانطور است كه تو در دل خود گذراندي آري،" أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ تَبارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ" «2».
مؤلف: معناي اين روايت اين است كه جمله" أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ" در مقام افاده
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 236 [.....]
(2)تفسير برهان ج 3 ص 258 ط قم
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 215
اين معنا است كه اطلاق ملك خداي تعالي قبل از آنكه چيزي را بيافريند و بعد از آن، يك جور است، و او مثل ما نيست كه بعد از دادن چيزي، ديگر مالك و صاحب اختيار آن نباشد.
در الدر المنثور است كه ابن جرير از عبد العزيز شامي از پدرش كه صحبت رسول خدا (ص) را درك كرده بود نقل مي‌كند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: كسي كه خداي تعالي را در عمل صالحي كه به آن موفق شد، شكرگزار نباشد، و در عوض خود را بستايد، كافر شده، و ثواب عملش حبط مي‌شود. و كسي كه چنين مي‌پندارد كه خداوند اختيار در امري را به بندگان خود واگذار نموده نيز كافر و منكر آن چيزي است كه خداوند به انبياي خود نازل كرده، زيرا آيه" أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ تَبارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ" داشتن هر گونه اختياري را از غير خداوند سلب و نفي كرده است «1».
مؤلف: اينكه در اين روايت" عجب" را كفر خوانده، غرض از كفر، كفران نعمت و يا انكار بودن حسنات از براي خدا است، چون از آيات كريمه قرآن بر مي‌آيد كه حسنات براي خداي تعالي است. و همچنين اينكه اختيار در هر چيزي را از بندگان سلب كرده، مراد از آن نفي اختيار و مالكيت استقلالي است، نه تبعي.
در كافي به سند خود از ميسر از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه گفت: از آن جناب از معناي" وَ لا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلاحِها" پرسش نمودم، حضرت فرمود: اي ميسر! زمين فاسد بود، پس خداي عز و جل با بعثت پيغمبر گراميش آن را احياء نمود و پس از آن فرمود كه بار ديگر آن را فاسد نسازيد، و در آن فساد راه نيندازيد «2».
مؤلف: اين روايت را عياشي نيز در تفسير خود از ميسر از ابي عبد اللَّه (ع) بدون ذكر سند نقل كرده است «3».
در الدر المنثور است كه احمد، بخاري، مسلم و نسايي از ابي موسي روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: مثل هدايت و علمي كه خداوند مرا بدان مبعوث فرمود مثل باران شديدي است كه در سرزميني ببارد و قسمتي از آن زمين، آب را در خود فرو برد و در نتيجه گياهان بسيار بروياند، و قسمتي ديگر كه باير است آب را در خود نگهداشته و مردم از آن آب نوشيده و سيراب شوند و با آن زراعت خود را نيز مشروب سازند، قسمتي ديگر
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 92
(2)روضه كافي ج 8 ص 50 ط نجف
(3) تفسير عياشي ج 2 ص 19
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 216
بلندي‌ها و كوه‌هاي سنگي است كه نه آب را در خود نگهداري و ذخيره مي‌كند و نه گياهي در خود مي‌روياند. مردم نسبت به دين من نيز سه طايفه‌اند: بعضي‌ها آن را ياد مي‌گيرند و گليم خود را از آب در مي‌آورند، ولي از ديگران دستگيري ننموده چيزي از آن را به ديگران نمي‌آموزند، بعضي ديگر هم خود از آن بهره‌مند مي‌شوند و هم به ديگران مي‌آموزند، طايفه سوم، كساني هستند كه نه خود آن را مي‌آموزند و نه به ديگران ياد مي‌دهند «1».
__________________________________________________
(1) الدر المنثور ج 3 ص 94 ط بيروت
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 217

[سوره الأعراف (7): آيات 59 تا 64] ..... ص : 217

اشاره

لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلي قَوْمِهِ فَقالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ (59) قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِهِ إِنَّا لَنَراكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ (60) قالَ يا قَوْمِ لَيْسَ بِي ضَلالَةٌ وَ لكِنِّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ (61) أُبَلِّغُكُمْ رِسالاتِ رَبِّي وَ أَنْصَحُ لَكُمْ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (62) أَ وَ عَجِبْتُمْ أَنْ جاءَكُمْ ذِكْرٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَلي رَجُلٍ مِنْكُمْ لِيُنْذِرَكُمْ وَ لِتَتَّقُوا وَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ (63)
فَكَذَّبُوهُ فَأَنْجَيْناهُ وَ الَّذِينَ مَعَهُ فِي الْفُلْكِ وَ أَغْرَقْنَا الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً عَمِينَ (64)

ترجمه آيات ..... ص : 217

به راستي نوح را به سوي قومش فرستاديم، وي گفت: اي قوم! خداي يگانه را كه جز او خدايي براي شما نيست بپرستيد كه من از عذاب روزي بزرگ بر شما بيمناكم (59).
بزرگان قوم او گفتند: ما تو را در ضلالتي آشكار مي‌بينيم (60).
گفت: اي قوم! در من ضلالت نيست بلكه پيغمبري از جانب پروردگار جهانيانم (61).
كه پيغامهاي پروردگار خويش را به شما مي‌رسانم، شما را نصيحت مي‌كنم و از خدا چيزها مي‌دانم كه شما نمي‌دانيد (62).
مگر در شگفتيد از اينكه مردي از خودتان را از ناحيه پروردگارتان تذكري آمده باشد تا شما را بيم دهد؟ و در نتيجه مردمي پرهيزكار شده، شايد بدين وسيله رحمت ببينيد (63).
قوم نوح او را تكذيب كرده و او را با كساني كه همراهش بودند كه در كشتي نشانده نجاتش داديم،
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 218
و كساني كه آيات ما را تكذيب كرده بودند غرق كرديم، چه آنان گروهي كوردل بودند (64)

بيان آيات ..... ص : 218

[بيان آيات مربوط به گفتگوي نوح عليه السلام با قوم خود و نجات يافتن او و غرق گشتن مكذبين آيات الهي] ..... ص : 218

اين آيات با ذكر داستان نوح (ع) و اينكه چگونه مردم را به توحيد و ترك شرك دعوت مي‌نمود، و قومش او را انكار نموده، بر شرك خود اصرار مي‌ورزيدند و اينكه چگونه خداوند طوفان را بر ايشان مسلط نمود و همه را تا به آخر هلاك ساخت و نوح و گروندگان به وي را نجات داد، تعقيب و دنباله آيات قبلي است كه آن نيز راجع به دعوت به توحيد و نهي از شرك به خداي سبحان و تكذيب آيات او بود، و به منظور تكميل همين بيان، داستان عده ديگري از انبياء از قبيل هود، صالح، شعيب، لوط و موسي (ع) را نيز ذكر مي‌فرمايد.
" لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلي قَوْمِهِ ..."
نخست داستان نوح را ذكر فرموده، چون نوح (ع) اولين پيغمبري است كه تفصيل نهضت او در قرآن ذكر شده، و به زودي در تفسير سوره هود تفصيل داستان آن جناب خواهد آمد- ان شاء اللَّه-.
لام در كلمه" لقد" براي قسم است، و به منظور تاكيد مطلب آورده شده، چون روي سخن با مشركين بوده كه منكر نبوت هستند.
" فَقالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ"- نوح (ع) بخاطر اينكه به مردم بفهماند كه او خيرخواه آنان است و مي‌خواهد مراتب دلسوزي خود را نسبت به آنان برساند مي‌گويد:" يا قَوْمِ: اي قوم من"، آن گاه اولين پيشنهادي كه به آنان مي‌كند اين است كه بياييد به دين توحيد بگراييد، سپس با جمله" إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ" آنان را انذار نموده، تهديد مي‌كند. و چون مقصودش از اين عذاب، عذاب روز قيامت است، پس در حقيقت در اين دو جمله دو تا از اصول دين را كه همان توحيد و معاد است به آنان گوشزد نموده، بعدا در جمله" يا قَوْمِ لَيْسَ بِي ضَلالَةٌ وَ لكِنِّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ" به اصل سوم از اصول دين يعني مساله نبوت اشاره مي‌نمايد. علاوه بر اينكه در همان دعوت به دو اصل اولي نيز اشاره به مساله نبوت هست، براي اينكه دعوت به يك نوع عبادت، انذار از يك نوع عذابي است كه قومش هيچگونه اطلاعي از آن نداشته‌اند، و معلوم است كه دارنده چنين دعوت‌هايي جز پيغمبري نمي‌تواند باشد.
از جمله" أَ وَ عَجِبْتُمْ أَنْ جاءَكُمْ ذِكْرٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَلي رَجُلٍ مِنْكُمْ لِيُنْذِرَكُمْ" هم بر
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 219
مي‌آيد كه قومش از شنيدن همان دو مطلب به مساله نبوت كه اصل سومي است، نيز منتقل شده‌اند، چون مي‌فرمايد: از شنيدن آن دو دعوت بلكه از شنيدن اولين دعوت او نسبت به رسالت وي تعجب كرده‌اند.
" قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِهِ إِنَّا لَنَراكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ" كلمه" ملأ" به معناي اشراف و بزرگان قوم است، و اين طبقه از افراد اجتماع را از اين نظر ملأ گفته‌اند كه هيبت آنان دل‌ها، و زينت و جمال‌شان چشم‌ها را پر مي‌كند، و اگر با اين تاكيد شديد نسبت ضلالت به او داده‌اند، براي اين است كه اين طبقه هرگز توقع نداشتند كه يك نفر پيدا شود و بر بت‌پرستي آنان اعتراض نموده، صريحا پيشنهاد ترك خدايان‌شان را كند و از اين عمل انذارشان نمايد، لذا وقتي با چنين كسي مواجه شده‌اند تعجب نموده، او را با تاكيد هر چه تمامتر گمراه خوانده‌اند، اين هم كه گفته‌اند: ما به يقين تو را گمراه مي‌بينيم، مقصود از" ديدن" حكم كردن است، يعني به نظر چنين مي‌رسد كه تو سخت گمراهي.
" قالَ يا قَوْمِ لَيْسَ بِي ضَلالَةٌ ..."
نوح (ع) در جواب آنان گمراهي را از خود نفي نموده و در جمله" وَ لكِنِّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ" خود را پيغمبري مبعوث از طرف خداي سبحان معرفي مي‌كند، و اگر خدا را به وصف" رَبِّ الْعالَمِينَ" ستوده، براي اين است كه نزاع بر سر ربوبيت بوده، آنان به غير از خدا براي هر شاني از شؤون عالم مانند آسمان و زمين و انسان و غير آن ارباب ديگري داشتند، و آن جناب با ذكر اين وصف ربوبيت را منحصر به خداي تعالي نمود، و در اين جواب هيچ گونه تاكيدي به كار نبرد- تا بفهماند مطلب يعني رسالت وي و گمراه نبودنش آن قدر روشن است كه هيچ احتياجي به قسم يا تاكيد ديگري ندارد.
" أُبَلِّغُكُمْ رِسالاتِ رَبِّي وَ أَنْصَحُ لَكُمْ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ" در اين چند جمله اوصاف خود را مي‌شمارد، نخست مي‌فرمايد: من از آنجايي كه رسولي از ناحيه پروردگار هستم، به مقتضاي رسالتم پيام‌هايي را به شما مي‌رسانم، و رسالت و پيغام را به صيغه جمع ذكر كرد تا بفهماند كه او تنها مبعوث به توحيد و معاد نشده، بلكه احكام بسيار ديگري نيز آورده، چون نوح (ع) از پيغمبران اولي العزم و صاحب كتاب و شريعت بوده است.
سپس مي‌فرمايد: من خيرخواه شمايم، و با شما نصيحت‌هايي دارم كه شما را به خداوند و اطاعت او نزديك و از استنكاف از پرستش او دور مي‌سازد. آن گاه مي‌فرمايد: و من چيزهايي مي‌دانم كه شما نمي‌دانيد، و مقصودش از آن چيزها معارفي است كه خداوند از سنن
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 220
جاري در عالم و از آغاز و انجام عالم به وي آموخته است، مانند وقايع قيامت، جزئيات مساله ثواب و عقاب، اطاعت و معصيت بندگان، رضا و غضب و نعمت و عذابش.
پس اينكه بعضي گفته‌اند: دو جمله" أُبَلِّغُكُمْ ..." و" أَنْصَحُ لَكُمْ" دو صفت و جمله" اعلم ..." حال از فاعل" أَنْصَحُ لَكُمْ" است، صحيح نيست، بلكه همانطوري كه گفتيم اين سه جمله هر كدام براي غرض خاصي ذكر شده‌اند.
" أَ وَ عَجِبْتُمْ أَنْ جاءَكُمْ ذِكْرٌ مِنْ رَبِّكُمْ ..."
اين جمله استفهامي است انكاري كه مي‌فهماند تعجب آنان از ادعاي رسالت و دعوت به دين حق بي‌جا و بي‌مورد بوده، و مقصود از" ذكر" همان معارف حق او است كه بشر را به ياد خدا مي‌اندازد. و كلمه" من ربكم" متعلق است به" كائن" تقديري.
" لِيُنْذِرَكُمْ وَ لِتَتَّقُوا وَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ"- اين سه جمله متعلق است به جمله" جاءكم" و معناي آن اين است كه: اين ذكر (دين) به اين جهت براي شما فرستاده شده تا رسول، شما را انذار نموده، به اين وسيله وظيفه خود را ادا نمايد، و شما نيز از خدا بترسيد، تا در نتيجه رحمت الهي شامل حالتان شود، چون تنها تقوا و ترس از خدا آدمي را نجات نمي‌دهد، بلكه بايد رحمت الهي هم دستگير بشود.
اين سه جمله از كلام نوح (ع)، مشتمل است بر اجمالي از معارف عالي الهي.
" فَكَذَّبُوهُ فَأَنْجَيْناهُ وَ الَّذِينَ مَعَهُ فِي الْفُلْكِ ..."
بنا به گفته راغب لفظ" فلك" كه به معناي كشتي است هم در يك كشتي استعمال مي‌شود، و هم در كشتي‌هاي زياد «1»، و به گفته صحاح اللغة هم معامله مذكر با آن مي‌شود و هم مؤنث «2». و دو كلمه" قَوْماً عَمِينَ" يكي وصف است و ديگري موصوف، و" عمين" جمع" عمي" بر وزن" خشن"، صفتي است مشبه از ماده" عمي، يعمي" فرق" عمي" با" اعمي" بطوري كه گفته‌اند اين است كه عمي تنها كسي را مي‌گويند كه بصيرت نداشته باشد، و اعمي به كسي اطلاق مي‌شود كه بصر (چشم) نداشته باشد «3».
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده فلك
(2)صحاح اللغة ج 4 ص 160 ماده فصل الفاء
(3)مفردات راغب ص 348 ماده عمي
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 221

[سوره الأعراف (7): آيات 65 تا 72] ..... ص : 221

اشاره

وَ إِلي عادٍ أَخاهُمْ هُوداً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ أَ فَلا تَتَّقُونَ (65) قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ إِنَّا لَنَراكَ فِي سَفاهَةٍ وَ إِنَّا لَنَظُنُّكَ مِنَ الْكاذِبِينَ (66) قالَ يا قَوْمِ لَيْسَ بِي سَفاهَةٌ وَ لكِنِّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ (67) أُبَلِّغُكُمْ رِسالاتِ رَبِّي وَ أَنَا لَكُمْ ناصِحٌ أَمِينٌ (68) أَ وَ عَجِبْتُمْ أَنْ جاءَكُمْ ذِكْرٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَلي رَجُلٍ مِنْكُمْ لِيُنْذِرَكُمْ وَ اذْكُرُوا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ وَ زادَكُمْ فِي الْخَلْقِ بَصْطَةً فَاذْكُرُوا آلاءَ اللَّهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (69)
قالُوا أَ جِئْتَنا لِنَعْبُدَ اللَّهَ وَحْدَهُ وَ نَذَرَ ما كانَ يَعْبُدُ آباؤُنا فَأْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ (70) قالَ قَدْ وَقَعَ عَلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ رِجْسٌ وَ غَضَبٌ أَ تُجادِلُونَنِي فِي أَسْماءٍ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما نَزَّلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ فَانْتَظِرُوا إِنِّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ (71) فَأَنْجَيْناهُ وَ الَّذِينَ مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا وَ قَطَعْنا دابِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ ما كانُوا مُؤْمِنِينَ (72)

ترجمه آيات ..... ص : 221

و به سوي قوم عاد برادرشان هود را (فرستاديم)، گفت: اي قوم! خداي يگانه را كه جز او خدايي نداريد بپرستيد، چرا پرهيزكاري نمي‌كنيد؟ (65).
بزرگان قومش كه كافر بودند، گفتند: ما تو را دستخوش سفاهت مي‌بينيم، و از دروغگويانت مي‌پنداريم (66).
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 222
گفت: اي قوم! من دستخوش سفاهت نشده‌ام بلكه پيغمبري از ناحيه پروردگار جهانيانم (67).
كه پيغام‌هاي پروردگار خويش به شما مي‌رسانم و براي شما خيرخواهي امينم (68).
مگر شگفت داريد كه شما را از پروردگارتان به وسيله مردي از خودتان تذكاري آمده باشد تا شما را بيم دهد؟ به ياد آريد آن دم كه شما را از پس قوم نوح جانشين آنان كرد و جثه‌هاي شما را درشت آفريد، نعمت‌هاي خدا را به ياد آريد شايد رستگار شويد (69).
گفتند: مگر به سوي ما آمده‌اي تا خدا را به تنهايي بپرستيم و آنچه را پدران ما مي‌پرستيدند واگذاريم؟ اگر راست مي‌گويي عذابي را كه از آن بيممان مي‌دهي بيار (70).
گفت: عذاب و غضب پروردگارتان بر شما وقوع يافت، چرا با من بر سر نام‌هايي كه شما و پدرانتان ساخته و روي يك مشت سنگ و چوب گذاشته‌ايد در حالي كه خداوند حجتي در باره آنها نازل نكرده، مجادله مي‌كنيد؟ منتظر باشيد كه من نيز با شما انتظار آن عذاب را مي‌برم (71).
پس او را با كساني كه همراه وي بودند به رحمت خويش نجات داديم و نسل كساني را كه آيه‌هاي ما را تكذيب كرده بودند، و مؤمن نبودند، قطع كرديم (72)

بيان آيات ..... ص : 222

[بيان آيات مربوط به محاجه هود عليه السلام با قوم خود] ..... ص : 222

" وَ إِلي عادٍ أَخاهُمْ هُوداً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ..."
" أخ" كه اصلش" اخو" است به معناي برادر است، حال يا برادر تكويني يعني آن كسي كه در ولادت از پدر يا مادر و يا هر دو با انسان شريك است، يا برادر رضاعي كه شرع او را برادر دانسته، و يا برادرخواندگي، كه بعضي از اجتماعات آن را معتبر شمرده‌اند، اين معناي اصلي كلمه مزبور است، و ليكن بطور استعاره به هر كسي كه با قومي يا شهري، يا صنعتي و سجيه‌اي نسبت داشته باشد نيز برادر آن چيز اطلاق مي‌كنند مثلا مي‌گويند:" اخو بني تميم برادر قبيله بني تميم" و يا" اخو يثرب برادر يثرب" و يا" اخو الحياكة برادر پشم بافي" و يا" اخو الكرم برادر كرامت".
در آيه مورد بحث:" وَ إِلي عادٍ أَخاهُمْ هُوداً" برادر به همين معناي استعاري است.
حرفهايي كه در پيرامون جمله" قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ" بايد زده شود همان حرفهايي است كه در ذيل همين جمله در داستان قبلي زده شد، تنها تفاوتي كه جمله مورد بحث با جمله مشابهش در داستان نوح (ع) دارد اين است كه در آنجا داشت:" فَقالَ ..." و در اينجا دارد" قال" و جاي اين هست كه كسي بپرسد چرا در آنجا حرف عطف (فاء) بر سر جمله در آمد و در اينجا در نيامد؟ جوابش همانطوري كه زمخشري نيز در كشاف گفته اين است
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 223
كه: در آيه مورد بحث سؤالي در تقدير است، گويا پس از آنكه فرمود:" وَ إِلي عادٍ أَخاهُمْ هُوداً و هود را فرستاديم به سوي قوم عاد" كسي پرسيده است: از كلام نوح با خبر شديم، اينك بفرما ببينيم هود به قوم چه گفت؟ در جواب فرمود:" قالَ يا قَوْمِ ..." «1».
و اين سؤال و جواب در داستان نوح (ع) تصور ندارد، براي اينكه داستان مزبور، اولين داستاني است كه در اين آيات ايراد شده است.
" قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ ..."
بطوري كه از داستان هود و قومش كه به زودي آن را نقل مي‌كنيم بر مي‌آيد عده‌اي از قوم وي ايمان داشته و از ترس سايرين ايمان خود را پنهان مي‌داشتند، بخلاف قوم نوح كه يا هيچ يك از آنها ايمان نداشتند، يا اگر داشتند ايمانشان را پنهان نمي‌كردند، و به داشتن ايمان، معروف و انگشت‌نما بوده‌اند، لذا در آيه مربوط به قوم نوح فرمود:" قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِهِ همه بزرگان قومش گفتند ..."، و ليكن در خصوص داستان هود فرمود:" قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ گروهي كه از بزرگان قوم وي كه كافر بودند، گفتند ...". زمخشري نيز در وجه فرق بين اين دو تعبير همين معنا را ذكر كرده است «2».
" إِنَّا لَنَراكَ فِي سَفاهَةٍ وَ إِنَّا لَنَظُنُّكَ مِنَ الْكاذِبِينَ"- قوم هود از آنجايي كه بر سنت بت‌پرستي خو كرده بودند، و بت‌ها در دلهايشان، مقدس و محترم بود، و با اين حال كسي جرأت نداشت سنت غلط آنان را مورد اعتراض قرار دهد لذا از كلام هود خيلي تعجب كرده، با تاكيد هر چه بيشتر (يعني با بكار بردن لام در" لنراك" و استعمال لفظ" ان" در" انا" و لام در" لنظنك") اولا او را مردي سفيه و كم عقل، و رأي او را رأيي غلط خوانده، و ثانيا او را به ظن بسيار قوي از دروغگويان پنداشتند.
از لفظ" كاذبين" و همچنين از لفظ" رسل" كه در جمله" وَ تِلْكَ عادٌ جَحَدُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ وَ عَصَوْا رُسُلَهُ" «3» بر مي‌آيد كه قوم هود غير از آن جناب، پيغمبران ديگري را هم تكذيب و نافرماني كرده‌اند.

[جواب مؤدبانه هود (ع) به قومش كه او را سفيه خوانده بودند و اشاره به اينكه قوم هود داراي تمدن بوده‌اند] ..... ص : 223

" قالَ يا قَوْمِ لَيْسَ بِي سَفاهَةٌ ..."
حرفي كه در تفسير اين آيه بايد گفته شود، همان حرفي است كه در آيه مشابه آن در داستان نوح گفتيم، تنها چيزي كه در خصوص اين جمله بايد بگوييم اين است كه قوم هود
__________________________________________________
(1 و 2)الكشاف ج 2 ص 116
(3)سوره هود آيه 59
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 224
بيشتر از قوم نوح بي‌شرمي و وقاحت كردند، چه آنان نوح (ع) را تنها مردي گمراه دانستند، و اينان هود را مردي سفيه خواندند، و در عين حال هود (ع) وقار نبوت را از دست نداد و ادبي را كه انبياء در دعوت الهي خود بايد رعايت كنند فراموش نفرمود، و با كمال ادب فرمود:" يا قوم" و اين لحن، لحن كسي است كه نهايت درجه مهرباني و حرص بر نجات مردمش را دارد.
" لَيْسَ بِي سَفاهَةٌ وَ لكِنِّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ"- و به طوري كه مي‌بينيد در رد تهمت سفاهت از خود و اثبات ادعاي رسالت خويش، هيچ تاكيدي به كار نبرد، براي اينكه اولا در مقابل مردمي لجوج، لجبازي و اصرار نكرده باشد، و در ثاني بفهماند كه ادعايش آن قدر روشن است كه هيچ احتياجي به تاكيد ندارد.
" أُبَلِّغُكُمْ رِسالاتِ رَبِّي وَ أَنَا لَكُمْ ناصِحٌ أَمِينٌ" يعني من از جهت اينكه فرستاده‌اي هستم به سوي شما، كاري جز تبليغ پيام‌هاي پروردگارم ندارم، و از آنچه شما در باره‌ام مي‌پنداريد، بكلي منزه هستم. آري، من در آنچه شما را به سوي آن مي‌خوانم حيله‌گر نبوده، نسبت به آن دين حقي كه به آن مبعوث شده‌ام، خائن نيستم، و چيزي از آن را زير و رو نكرده، جز تدين شما را به دين توحيد يعني ديني كه نفع و خير شما در آن است چيز ديگري نمي‌خواهم. و در برابر اينكه آنان او را دروغگو شمردند، خود را" امين" ناميد.
" أَ وَ عَجِبْتُمْ أَنْ جاءَكُمْ ذِكْرٌ مِنْ رَبِّكُمْ ..."
كلمه" بصطة" همان" بسطة" با سين است، و از آنجايي كه پهلوي" طا" كه از حروف اطباق است قرار گرفته، مبدل به" صاد" شده هم چنان كه" صراط" را با اينكه اصلش" سراط" است، به همين خاطر با" صاد" مي‌نويسند. كلمه" آلاء" جمع:" إلي"- به فتح همزه- و" الي"- به كسر آن- و به معناي نعمت است، هم چنان كه" آناء" جمع" اني" و" اني" است.
هود (ع) در اين جمله مانند نوح (ع) تعجب قوم را بي‌مورد دانسته و از نعمتهاي الهي دو نعمت را كه بسيار روشن بوده، ذكر فرموده است، يكي اينكه خداوند آنان را پس از انقراض قوم نوح، خليفه خود قرار داده، و ديگر اينكه به آنها درشتي هيكل و نيروي بدني فراوان ارزاني داشته است. از همين جا معلوم مي‌شود كه قوم هود، داراي تمدن بوده و تقدم بر ساير اقوام داشته، و قوه و قدرت بيشتري را دارا بودند. هود (ع) بعد از ذكر اين دو نعمت اشاره به ساير نعمت‌هاي الهي نموده و فرموده:" فَاذْكُرُوا آلاءَ اللَّهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ...".
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 225
" قالُوا أَ جِئْتَنا لِنَعْبُدَ اللَّهَ وَحْدَهُ وَ نَذَرَ ما كانَ يَعْبُدُ آباؤُنا ..."
قوم هود براي اينكه او را به نوعي از استهزاء ساكت كنند، مساله تقليد از پدران را به رخ او كشيدند." قالَ قَدْ وَقَعَ عَلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ رِجْسٌ وَ غَضَبٌ ..."
" رجس" و" رجز" چيزي است كه اگر با چيزي ديگر برخورد بكند بايد از آن چيز صرفنظر نموده، آن را دور انداخت. مدفوع انسان را هم از همين جهت رجس و رجز گفته‌اند، هود (ع) نيز در اين كلام خود، عذاب را رجس خوانده، چون طبعا انسان از عذاب تنفر داشته و شخص معذب خود را از اشخاص ايمن از عذاب دور مي‌سازد.
هود (ع) در جواب قوم خود گفت: اين اصراري كه شما در پرستش بت‌ها و تقليد كوركورانه از پدران خود مي‌ورزيد، باعث دوري شما از خدا و غضب خدا بر شما گشت، و سبب شد آن عذابي كه از در انكار مي‌گفتيد: چه وقت نازل مي‌شود؟ به همين زودي بر شما نازل گردد، پس منتظر آن باشيد و من هم با شما انتظار آن را دارم.

[احتجاج هود عليه السلام با قوم خود در رد مسلك بت پرستي آنان] ..... ص : 225

" أَ تُجادِلُونَنِي فِي أَسْماءٍ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما نَزَّلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ"- هود (ع) در اين جملات استدلالي را كه قوم بر الوهيت بت‌ها مي‌كردند رد مي‌كند، چون قومش مي‌گفتند: پدران ما كه اين بت‌ها را مي‌پرستيدند از ما عاقل‌تر بودند، و ما ناگزير بايد از آنان پيروي كنيم، هود (ع) در جواب مي‌فرمايد: پدران شما نيز مانند شما برهان و دليل صحيحي بر خدايي اين بت‌ها نداشتند، و مساله خدا بودن آنها جز نامهايي كه شما بر آنها نهاده‌ايد چيز ديگري نيست، اين شماييد كه به دست خود سنگ يا چوب‌هايي را تراشيده يكي را خداي ارزاني و فراواني نعمت، و ديگري را خداي جنگ و سومي را خداي دريا و يا خشكي خوانده‌ايد، جز نامگذاري شما ماخذ ديگري نداشته و خدايي آنها جز در اوهام شما مصداق ديگري ندارد، و آيا با يك مشت اوهام كه اسم‌گذاريش به اختيار خود انسان است، مي‌خواهيد ادعاي مرا كه توأم با دليل و برهان قطعي است جواب دهيد؟.
اين طرز بيان در استدلال بر بطلان مسلك بت‌پرستي در قرآن كريم فراوان به چشم مي‌خورد، و اين خود لطيف‌ترين بيان و برنده‌ترين حجتي است بر بطلان اين مسلك، زيرا هر صاحب ادعايي كه نتواند بر حقانيت ادعاي خود اقامه حجت و برهان كند، در حقيقت برگشت ادعايش به خيال و فرض نامگذاري مي‌شود، و از بديهي‌ترين جهالت‌ها است كه انسان در مقابل برهان لجاجت ورزيده به يك مشت موهومات و فرضيات اعتماد كند، و اين طرز بيان، تنها در مساله پرستش جريان ندارد، بلكه اگر در آن دقت شود در هر چيزي كه انسان به آن
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 226
اعتماد نمايد و آن را در قبال خداي تعالي موجودي مستقل پنداشته، در نتيجه به آن دلبستگي پيدا نمايد، آن را اطاعت كند و به سويش تقرب بجويد اين بيان جريان دارد. لذا خداي تعالي اطاعت غير خود را نيز عبادت خوانده، مثلا در باره اطاعت از شيطان فرموده:" أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ وَ أَنِ اعْبُدُونِي هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ" «1».
" فَأَنْجَيْناهُ وَ الَّذِينَ مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا ..."
اينكه در اين آيه" رحمت" نكره يعني بدون اضافه ذكر شده و خلاصه نفرمود:
" رحمتي" براي اين است كه دلالت بر نوع مخصوصي از رحمت كند، و آن رحمتي است كه مخصوص به مؤمنين است و آن همانا نصرت و پيروزي بر دشمنان است، هم چنان كه فرمود:" إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهادُ" «2» و نيز فرموده:َ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ"
«3».
" وَ قَطَعْنا دابِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا ..."-" قطع دابر" كنايه از هلاكت و قطع نسل است، چون دابر هر چيزي به معناي دنباله آن است، حال چه دنباله از طرف گذشته، هم چنان كه مي‌گويند:" امس الدابر" و يا از طرف آينده، مثل اينكه مي‌گويند:" دابر القوم" و معلوم است كه هلاكت قومي باعث هلاكت دنباله و نسل آن قوم نيز هست. و ما- ان شاء اللَّه- به زودي بحث مفصلي در پيرامون داستان هود (ع) در سوره هود ايراد خواهيم نمود.
__________________________________________________
(1) آيا اي پسران آدم به شما نسپردم كه عبادت شيطان نكنيد كه وي دشمن آشكاراي شما است؟! (و آيا سفارش نكردم) كه مرا عبادت كنيد كه راه راست همين است. سوره يس آيات 60 و 61
(2) ما به يقين ياري مي‌كنيم فرستادگان خود و گروندگان به ايشان را هم در زندگي دنيا و هم در روزي كه گواهان بپا خواهند خاست. سوره مؤمن آيه 51
(3) ما همواره ياري كردن مؤمنين را بر خود لازم دانسته‌ايم. سوره روم آيه 47
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 227

[سوره الأعراف (7): آيات 73 تا 79] ..... ص : 227

اشاره

وَ إِلي ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ قَدْ جاءَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ هذِهِ ناقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً فَذَرُوها تَأْكُلْ فِي أَرْضِ اللَّهِ وَ لا تَمَسُّوها بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (73) وَ اذْكُرُوا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ عادٍ وَ بَوَّأَكُمْ فِي الْأَرْضِ تَتَّخِذُونَ مِنْ سُهُولِها قُصُوراً وَ تَنْحِتُونَ الْجِبالَ بُيُوتاً فَاذْكُرُوا آلاءَ اللَّهِ وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ (74) قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لِلَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ أَ تَعْلَمُونَ أَنَّ صالِحاً مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ قالُوا إِنَّا بِما أُرْسِلَ بِهِ مُؤْمِنُونَ (75) قالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا بِالَّذِي آمَنْتُمْ بِهِ كافِرُونَ (76) فَعَقَرُوا النَّاقَةَ وَ عَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ وَ قالُوا يا صالِحُ ائْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ (77)
فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دارِهِمْ جاثِمِينَ (78) فَتَوَلَّي عَنْهُمْ وَ قالَ يا قَوْمِ لَقَدْ أَبْلَغْتُكُمْ رِسالَةَ رَبِّي وَ نَصَحْتُ لَكُمْ وَ لكِنْ لا تُحِبُّونَ النَّاصِحِينَ (79)

ترجمه آيات ..... ص : 227

و به سوي قوم ثمود، برادرشان صالح را (فرستاديم) گفت: اي قوم! خداي يگانه را كه جز او خدايي نداريد بپرستيد، كه شما را از پروردگارتان حجتي آمد، اين شتر خدا است كه معجزه‌اي براي شما است، بگذاريدش تا در زمين خدا چرا كند، و زنهار! به آن آسيب مرسانيد كه به عذابي دردناك دچار شويد (73).
به ياد آريد زماني را كه خداوند پس از قوم عاد شما را جانشين آنان كرد، و در اين سرزمين جايتان
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 228
داد، و اينك در دشتهاي آن كوشك‌ها مي‌سازيد، و از كوه‌ها خانه‌ها مي‌تراشيد، به ياد آريد نعمت‌هاي خدا را و در اين سرزمين فساد نينگيزيد (74).
بزرگان قومش كه گردنكشي كرده بودند به كساني كه زبون به شمار مي‌رفتند، (يعني) به آنهايي كه مؤمن شده بودند گفتند: شما چه مي‌دانيد كه صالح پيغمبر پروردگار خويش است؟ گفتند: ما به آييني كه وي را به ابلاغ آن فرستاده‌اند مؤمنيم (75).
كساني كه گردنكشي كرده بودند گفتند: ما آييني را كه شما بدان گرويده‌ايد منكريم (76).
پس شتر را بكشتند و از فرمان پروردگار خويش سرپيچيدند، و گفتند: اي صالح اگر تو پيغمبري عذابي را كه به ما وعده مي‌دهي بيار (77).
پس دچار زلزله شده و در خانه‌هاي خويش بي‌جان شدند (78)
آن گاه صالح از آنان دور شد و گفت: اي قوم! من پيغام پروردگار خويش را رسانيدم و به شما خيرخواهي كردم، ولي شما خيرخواهان را دوست نمي‌داريد (79)

بيان آيات ..... ص : 228

[بيان آيات مربوط به رسالت صالح (عليه السلام) و داستان ناقه] ..... ص : 228

" وَ إِلي ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً ..."
ثمود يكي از امت‌هاي قديمي عرب بوده كه در سرزمين يمن در احقاف مي‌زيسته‌اند، و خداوند متعال شخصي از خود آنان را به نام" صالح" در ميانشان مبعوث نمود. صالح (ع) قوم خود را كه مانند قوم نوح و هود مردمي بت‌پرست بودند به دين توحيد دعوت نمود و فرمود:" يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ".
" قَدْ جاءَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ"- يعني براي شما شاهدي كه شهادتش قطعي است آمد.
" هذِهِ ناقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً"- اين جمله بينه‌اي را كه در جمله قبل بود بيان مي‌كند و مقصود از" ناقه" همان ماده شتري است كه خداوند آن را به عنوان معجزه براي نبوت صالح از شكم كوه بيرون آورد، و به همين عنايت بود كه آن را ناقه خدا ناميد.
" فَذَرُوها تَأْكُلْ فِي أَرْضِ اللَّهِ ..."- استعمال لفظ" فاء"، تفريع را مي‌رساند، و چنين مي‌فهماند كه چون ناقه مذكور، ناقه خدا است پس بگذاريد تا در زمين خدا بچرد. و اين تعبير يعني به كار بردن لفظ" فاء" خالي از تشديد هم نيست، هم آن تفريع را مي‌رساند و هم زمينه را براي ذكر عذاب كه به مقتضاي آيه" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" «1» حساب هر پيغمبري را با امتش تصفيه مي‌كند، آماده مي‌سازد. آيه شريفه،
__________________________________________________
(1)و براي هر امتي رسولي است، پس وقتي رسولشان به سويشان آمد به عدالت در بينشان حكم مي‌شود، و به هيچ امتي ظلم نمي‌شود. سوره يونس آيه 47 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 229
مخصوصا جمله" فِي أَرْضِ اللَّهِ" بطور تلويح مي‌فهماند كه قوم صالح، از آزاد گذاشتن ناقه در چريدن و گردش كردن، اكراه داشتند و گويا اين معنا بر آنان گران مي‌آمده و نمي‌خواستند زير بار آن بروند، لذا توصيه كرده كه از آزادي آن جلوگيري نكنند، و تهديد فرموده كه اگر آسيبي به آن رسانيده، يا آن را بكشند به عذاب دردناكي دچار مي‌شوند.
" وَ اذْكُرُوا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ عادٍ ..."
صالح در اين جمله قوم خود را به تذكر و ياد آوردن نعمت‌هاي خدا دعوت مي‌كند، هم چنان كه هود قوم عاد را به آن دعوت مي‌نمود. و از جمله نعمت‌هايي كه به ياد آنان مي‌آورد اين است كه خداوند آنان را جانشين قوم عاد و ساير امت‌هاي گذشته قرار داده و در زمين مكنتشان داده، و اينك قسمت‌هاي جلگه زمين و همچنين كوهستاني آن را اشغال نموده و در آن خانه و آبادي به وجود آورده‌اند، آن گاه تمامي نعمت‌ها را در جمله" فَاذْكُرُوا آلاءَ اللَّهِ" خلاصه مي‌كند، و با به كار بردن لفظ" فاء" كه براي تفريع است، مغايرت آن را با جملات قبل مي‌رساند، و گويا پس از اينكه فرمود: نعمت‌هاي خدا را به ياد بياوريد، و تعدادي از آن نعمت‌ها را بر شمرد، براي بار دوم فرمود: با اين همه نعمت‌ها كه خداوند در دسترس شما قرار داده، جا دارد كه آن نعمت‌ها را به ياد بياوريد.
" وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ"- اين جمله عطف بر جمله" فاذكروا" و لازمه آن است، و ماده" عثي" هم به معناي فساد تفسير شده، و هم به معناي اضطراب و مبالغه آمده است. راغب در مفردات مي‌گويد:" عيث و عثي" با اينكه دو ماده هستند از جهت معنا به هم نزديك هستند، مانند" جذب و جبذ"، چيزي كه هست ماده" عيث" بيشتر در فسادهايي گفته مي‌شود كه محسوس باشد، به خلاف ماده" عثي" كه بيشتر در فسادهاي معنوي و غير حسي به كار برده مي‌شود، مانند آيه" وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ" «1».

[فقط مستضعفين از قوم صالح (ع) به وي ايمان آورده بودند] ..... ص : 229

" قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لِلَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ ..."
جمله" لِلَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا" را با جمله" لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ" تفسير كرد تا دلالت كند بر اينكه مستضعفين از قوم صالح، مؤمنين آن قوم بودند، و خلاصه، تنها مستضعفين به وي ايمان آورده بودند.
" فَعَقَرُوا النَّاقَةَ وَ عَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ ..."-" عقر نخله" به معناي بريدن آن از بيخ است،
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 33
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 230
و" عقر ناقه" به معناي نحر آن است، و به معناي بريدن دست و پاي آن نيز آمده. و" عتو" به معناي تمرد و سرپيچي است. و در اين آيه از آنجايي كه با لفظ" عن" متعدي شده، متضمن سر پيچي از روي استكبار است. معناي بقيه جملات اين دو آيه روشن است، و احتياج به توضيح ندارد.
" فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دارِهِمْ جاثِمِينَ ..."
" رجفة" به معناي لرزيدن و اضطراب شديد است، مانند زلزله در زمين و تلاطم در دريا. و" جثوم" در انسان و پرندگان مانند به سينه در افتادن شتر است.
در آيات مورد بحث عذابي را كه قوم صالح با آن به هلاكت رسيده‌اند،" رجفة" خوانده و در آيه" 67" سوره" هود" آن را" صيحه" و در آيه" فَأَخَذَتْهُمْ صاعِقَةُ الْعَذابِ الْهُونِ" «1» آن را" صاعقه" ناميده است. و اين بدان علت است كه نوعا صاعقه‌هاي آسماني بدون صيحه و صداي هولناك و نيز بدون رجفه و زلزله نيست، چون معمولا اينگونه صاعقه‌ها باعث اهتزاز جو مي‌شود، و اهتزاز جوي نيز وقتي به زمين مي‌رسد باعث لرزيدن زمين شده، ايجاد زلزله مي‌كند.
ممكن هم هست گفته شود وجه تسميه" صاعقه" به" رجفه" اين است كه صاعقه باعث تكان خوردن دلها و لرزيدن اندام آدمي است.
اين آيه تنها دلالت دارد بر اينكه اين عذاب كه مقصود از آن استيصال و انقراض آن قوم بوده، اثر كفر و ظلمي بوده است كه نسبت به آيات خدا روا مي‌داشتند، و اما اينكه اين عذاب چگونه بوجود آمده، آيه شريفه متعرض آن نيست.
__________________________________________________
(1)سوره حم سجده آيه 17
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 231

[سوره الأعراف (7): آيات 80 تا 84] ..... ص : 231

اشاره

وَ لُوطاً إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ أَ تَأْتُونَ الْفاحِشَةَ ما سَبَقَكُمْ بِها مِنْ أَحَدٍ مِنَ الْعالَمِينَ (80) إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّساءِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ (81) وَ ما كانَ جَوابَ قَوْمِهِ إِلاَّ أَنْ قالُوا أَخْرِجُوهُمْ مِنْ قَرْيَتِكُمْ إِنَّهُمْ أُناسٌ يَتَطَهَّرُونَ (82) فَأَنْجَيْناهُ وَ أَهْلَهُ إِلاَّ امْرَأَتَهُ كانَتْ مِنَ الْغابِرِينَ (83) وَ أَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ مَطَراً فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُجْرِمِينَ (84)

ترجمه آيات ..... ص : 231

و لوط را فرستاديم، به ياد آر زماني را كه وي به قوم خود گفت: چرا اين كار زشتي را مي‌كنيد كه هيچ يك از جهانيان پيش از شما نكرده‌اند (80).
شما از روي شهوت به جاي زنان به مردان رو مي‌كنيد، بلكه شما گروهي اسراف‌پيشه‌ايد (81).
پاسخ قومش جز اين نبود كه گفتند: از دهكده خويش بيرونشان كنيد، كه اينان خود را پاكيزه قلمداد مي‌كنند (82).
پس او را با كسانش نجات داديم، مگر زنش را كه قرين بازماندگان بود (83).
آن گاه باراني عجيب بر آنان ببارانديم، بنگر تا عاقبت بدكاران چسان بود (84)

بيان آيات ..... ص : 231

[مربوط به رسالت لوط (عليه السلام)] ..... ص : 231

" وَ لُوطاً إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ أَ تَأْتُونَ الْفاحِشَةَ ..."
ظاهر جمله اين است كه اين داستان عطف به داستان نوح است كه قبلا ذكر نموده و ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 232
در ابتداي آن فرموده بود:" لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً" و بنا بر اين تقدير آيه مورد بحث نيز:" و لقد ارسلنا لوطا اذ قال لقومه" خواهد بود، اين آن چيزي است كه از ظاهر آيه استفاده مي‌شود، و ليكن معهود از اينگونه سياق‌هاي قرآني اين است كه لفظ" اذكر به ياد آر" مقدر بوده و تقدير آيه:
" اذكر لوطا الذي ارسلناه اذ قال لقومه" مي‌باشد.
وحدت سياق اقتضا داشت كه هم چنان كه در داستان هود و صالح فرمود:" وَ إِلي عادٍ أَخاهُمْ هُوداً" و" وَ إِلي ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً" در اينجا نيز بفرمايد" و الي فلان اخاهم لوطا" و اگر در خصوص قوم لوط سياق را تغيير داده و بعد از ذكر داستان آن قوم مجددا به سياق قبلي برگشته و فرموده:" وَ إِلي مَدْيَنَ أَخاهُمْ شُعَيْباً" براي اين بوده كه لوط از پيروان شريعت ابراهيم (ع) بوده، به خلاف هود و صالح كه از پيروان شريعت نوح (ع) بودند، و در تفسير سوره" هود" خواهيم گفت كه لوط از بستگان ابراهيم (ع) بوده، و آن حضرت او را به سوي اهل سدوم و اقوام مجاور آنان فرستاد، تا آنان را كه مشرك و از بت‌پرستان بودند، به دين توحيد دعوت كند.
" أَ تَأْتُونَ الْفاحِشَةَ" مراد از" فاحشه" عمل لواط است، به دليل اينكه در آيه بعد مي‌فرمايد:" لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً".
" ما سَبَقَكُمْ بِها مِنْ أَحَدٍ مِنَ الْعالَمِينَ"- يعني هيچ يك از امم و اقوام روي زمين مرتكب چنين گناهي نشدند. و اين جمله، دلالت دارد بر اينكه تاريخ پيدايش اين عمل منتهي به همين قوم مي‌شود.
و ما در تفسير سوره هود، به تفصيل قصه لوط، متعرض خواهيم شد- ان شاء اللَّه تعالي-.
" إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّساءِ ..."
" اتيان الرجال" به قرينه كلمه" شهوة" و همچنين به قرينه" مِنْ دُونِ النِّساءِ" كنايه است از عمل نامشروع با مردان، و اين دو قرينه، علاوه بر اينكه" اتيان الرجال" را معنا مي‌كند، اين معنا را نيز مي‌رساند كه قوم لوط عمل زناشويي با زنان را ترك گفته و به مردان اكتفاء مي‌كردند، و اين عمل را از آنجايي كه تجاوز و انحراف از قانون فطرت است،" اسراف" ناميده و فرموده:" بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ".
جمله مورد بحث جمله‌اي است استفهامي و تقدير آن" ء انكم" است، از آنجايي كه عمل مزبور، فاحشه بي‌سابقه‌اي بوده از در تعجب و استبعاد مي‌پرسد:" آيا شما چنين كاري را مرتكب مي‌شويد؟".
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 233
" وَ ما كانَ جَوابَ قَوْمِهِ إِلَّا أَنْ قالُوا ..."
يعني از آنجايي كه جواب درستي از اين سؤال نداشتند لا جرم او را تهديد به تبعيد نموده، گفتند:" أَخْرِجُوهُمْ مِنْ قَرْيَتِكُمْ" و اين خود دليل بر سفاهت قوم لوط است، كه اصلا متعرض جواب از سؤال لوط نشده، در مقام جواب چيزي گفتند كه هيچ ربطي به سؤال او نداشت، چون جواب از سؤال لوط يا به اعتراف به آن است، و يا به اين است كه با دليل آن را ابطال كنند، و قوم لوط چنين نكردند، بلكه او را بخاطر اينكه مردي غريب و خوش‌نشين در شهر است، خوار شمرده و كلامش را بي‌ارزش دانسته، گفتند: شهر از ما است، و اين مرد در اين شهر خوش‌نشين است، و كس و كاري ندارد، او را نمي‌رسد كه به كارهاي ما خرده‌گيري كند.
" فَأَنْجَيْناهُ وَ أَهْلَهُ إِلَّا امْرَأَتَهُ كانَتْ مِنَ الْغابِرِينَ" اين آيه و همچنين آيه" فَما وَجَدْنا فِيها غَيْرَ بَيْتٍ مِنَ الْمُسْلِمِينَ" «1» دلالت دارند بر اينكه جز اهل خانه لوط هيچ كس در آن قريه ايمان نياورده بودند.
كلمه" غابرين" به معناي گذشتگان از قوم است، و در اينجا كنايه از هلاكت است، يعني همسر او هم جزو از بين رفتگان است.
" وَ أَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ مَطَراً فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُجْرِمِينَ" با اينكه در اينجا انتظار مي‌رفت عذابي را ذكر كند، و مع ذلك اسمي از عذاب نياورده و به جاي آن، فرستادن باران را ذكر فرموده، براي اين بود كه بفهماند عذاب و هلاكت قوم لوط به وسيله باران بوده، و به همين جهت باران را نكره آورده و فرمود:" مطرا باراني" تا بفهماند باران مزبور از باران‌هاي معمولي نبوده، بلكه باراني مخصوص و از جهت غرابت و شدت اثر، بي‌سابقه بوده است، چنان كه در جاي ديگر قرآن در باره اين باران توضيح داده و فرموده:" وَ أَمْطَرْنا عَلَيْها حِجارَةً مِنْ سِجِّيلٍ مَنْضُودٍ مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّكَ وَ ما هِيَ مِنَ الظَّالِمِينَ بِبَعِيدٍ" «2».
جمله" فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُجْرِمِينَ" خطاب به پيغمبر اسلام (ص) است تا او و امتش عبرت بگيرند.
__________________________________________________
(1)ما در آن قريه بيش از يك خانوار مسلمان نيافتيم. سوره ذاريات آيه 36
(2)و سنگهايي از گل سخت چيده شده (منظم) پشت سر هم بر آنان ببارانديم، (سنگهايي) كه نزد پروردگارت نشانگذاري شده بود، و چنين عذابي از ستمگران دور نيست. سوره هود آيه 83
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 234

[سوره الأعراف (7): آيات 85 تا 93] ..... ص : 234

اشاره

وَ إِلي مَدْيَنَ أَخاهُمْ شُعَيْباً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ قَدْ جاءَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَوْفُوا الْكَيْلَ وَ الْمِيزانَ وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُمْ وَ لا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلاحِها ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (85) وَ لا تَقْعُدُوا بِكُلِّ صِراطٍ تُوعِدُونَ وَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ تَبْغُونَها عِوَجاً وَ اذْكُرُوا إِذْ كُنْتُمْ قَلِيلاً فَكَثَّرَكُمْ وَ انْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ (86) وَ إِنْ كانَ طائِفَةٌ مِنْكُمْ آمَنُوا بِالَّذِي أُرْسِلْتُ بِهِ وَ طائِفَةٌ لَمْ يُؤْمِنُوا فَاصْبِرُوا حَتَّي يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَنا وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ (87) قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لَنُخْرِجَنَّكَ يا شُعَيْبُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَكَ مِنْ قَرْيَتِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنا قالَ أَ وَ لَوْ كُنَّا كارِهِينَ (88) قَدِ افْتَرَيْنا عَلَي اللَّهِ كَذِباً إِنْ عُدْنا فِي مِلَّتِكُمْ بَعْدَ إِذْ نَجَّانَا اللَّهُ مِنْها وَ ما يَكُونُ لَنا أَنْ نَعُودَ فِيها إِلاَّ أَنْ يَشاءَ اللَّهُ رَبُّنا وَسِعَ رَبُّنا كُلَّ شَيْ‌ءٍ عِلْماً عَلَي اللَّهِ تَوَكَّلْنا رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ الْفاتِحِينَ (89)
وَ قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لَئِنِ اتَّبَعْتُمْ شُعَيْباً إِنَّكُمْ إِذاً لَخاسِرُونَ (90) فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دارِهِمْ جاثِمِينَ (91) الَّذِينَ كَذَّبُوا شُعَيْباً كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فِيهَا الَّذِينَ كَذَّبُوا شُعَيْباً كانُوا هُمُ الْخاسِرِينَ (92) فَتَوَلَّي عَنْهُمْ وَ قالَ يا قَوْمِ لَقَدْ أَبْلَغْتُكُمْ رِسالاتِ رَبِّي وَ نَصَحْتُ لَكُمْ فَكَيْفَ آسي عَلي قَوْمٍ كافِرِينَ (93)
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 235

ترجمه آيات ..... ص : 235

و به سوي مردم مدين برادرشان شعيب را فرستاديم، (او به قوم خود) گفت: اي قوم! خداي يگانه را كه جز او خدايي نداريد بپرستيد، برهاني از پروردگارتان به سوي شما آمده (و حجت بر شما تمام شده) پيمانه و وزن را تمام دهيد (كم‌فروشي مكنيد) و حق مردم را كم مدهيد و در اين سرزمين پس از اصلاح آن فساد راه ميندازيد، اين دستور را اگر باور داشته باشيد براي شما بهتر است (85).
بر سر هر راه منشينيد كه مردم را بترسانيد، و كسي را كه به خدا ايمان آورده از راه خدا باز داريد، و راه خدا را منحرف خواسته باشيد، زماني را به ياد آريد كه اندك بوديد، و خدا بسيارتان كرد، به ياد آريد و بنگريد سرانجام تباهكاران چگونه بود (86).
اگر گروهي از شما به اين آيين كه من براي ابلاغ آن مبعوث شده‌ام ايمان آورده‌اند و گروهي ايمان نياورده‌اند، صبر كنيد تا خداي‌مان داوري كند، او بهترين داوران است (87).
بزرگان قوم وي كه گردن‌كشي مي‌كردند گفتند: اي شعيب! ما تو را با كساني كه به تو ايمان آورده‌اند، از آبادي خود بيرون مي‌كنيم، مگر اينكه به آيين ما باز گرديد، گفت: (به آيين شما بازگرديم) هر چند از آن نفرت داشته باشيم؟ (88).
اگر پس از آنكه خدا ما را از آيين شما رهايي داده بدان باز گرديم در باره خدا دروغي ساخته‌ايم، ما را نسزد كه بدان باز گرديم، مگر خدا، پروردگارمان بخواهد كه علم پروردگار ما به همه چيز رسا است، و ما كار خويش را به خدا واگذاشته‌ايم، پروردگارا! ميان ما و قوممان به حق داوري كن كه تو بهترين داوراني (89).
بزرگان قوم كه كافر بودند گفتند: اگر شعيب را پيروي كنيد زيان خواهيد ديد (90).
زلزله گريبان ايشان را بگرفت و در خانه‌هاي خويش بي‌جان شده و به زانو درآمدند (91).
گويي كساني كه شعيب را تكذيب كردند هرگز در آن ديار نبودند، و كساني كه شعيب را تكذيب مي‌كردند، خود مردمي زيانكار بودند (92).
آن گاه از آنان رو برتافته و گفت: اي قوم! من پيغام‌هاي پروردگار خويش را به شما رساندم و نصيحتتان كردم، چگونه براي گروهي كه كفر مي‌ورزند اندوهگين شوم؟ (93)

بيان آيات ..... ص : 235

[بيان آيات شريفه مربوط به رسالت شعيب (عليه السلام)] ..... ص : 235

" وَ إِلي مَدْيَنَ أَخاهُمْ شُعَيْباً ..."
اين آيه عطف است بر داستان نوح (ع)، چون شعيب (ع) نيز مانند نوح و ساير انبياي قبل از خود دعوت خويش را بر اساس توحيد قرار داده بود.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 236
" قَدْ جاءَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ" اين جمله دلالت دارد بر اينكه شعيب (ع) معجزاتي كه دليل بر رسالتش باشد داشته، و اما آن معجزات چه بوده، قرآن كريم اسمي از آن نبرده است.
و مقصود از اين آيات و معجزات، آن عذابي كه در آخر داستان ذكر مي‌كند نيست، زيرا گر چه آن نيز در جاي خود آيتي بود، و ليكن آيتي بود كه همه آنان را هلاك ساخت، و معلوم است كه آيه عذاب آيه و معجزه رسالت نمي‌تواند باشد. علاوه بر اينكه پس از ذكر اين آيه و بينه نتيجه گرفته و مي‌فرمايد: پس به كيل و وزن وفا كنيد، و اين نتيجه‌گيري وقتي صحيح است كه عذاب نازل نشده باشد، و مردم هلاك نشده باشند.

[تعاليم شعيب (ع) به قوم خود] ..... ص : 236

" فَأَوْفُوا الْكَيْلَ وَ الْمِيزانَ وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُمْ وَ لا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلاحِها" شعيب (ع) نخست قوم خود را پس از دعوت به توحيد كه اصل و پايه دين است به وفاي به كيل و ميزان و اجتناب از كم‌فروشي كه در آن روز متداول بوده دعوت نموده، و ثانيا آنان را دعوت به اين معنا كرده كه در زمين فساد ايجاد نكنند، و بر خلاف فطرت بشري- كه همواره انسان را به اصلاح دنياي خود و تنظيم امر حيات دعوت مي‌كند- راه نروند.
گر چه افساد در زمين بر حسب اطلاق شامل گناهان مربوط به حقوق اللَّه نيز مي‌شود، و ليكن از ما قبل و ما بعد جمله مورد بحث بر مي‌آيد كه مقصود از فساد خصوص آن گناهاني است كه باعث سلب امنيت در اموال و اعراض و نفوس اجتماع مي‌شود، مانند راهزني، غارت، تجاوزهاي ناموسي و قتل و امثال آن.
" ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" شعيب (ع) سپس اين دو دعوت خود را چنين تعليل مي‌كند كه: وفاي به كيل و وزن و بر هم نزدن نظم جامعه براي شما بهتر است، و سعادت دنياي شما را بهتر تامين مي‌كنند، زيرا زندگي اجتماعي انسان وقتي قابل دوام است كه افراد، ما زاد فرآورده خود را در مقابل فرآورده‌هاي ديگر مبادله نموده و بدين وسيله حوائج خود را برآورده كنند، و اين وقتي ميسر است كه در سراسر اجتماع امنيت حكم‌فرما بوده و مردم در مقدار و اوصاف هر چيزي كه معامله مي‌كنند به يكديگر خيانت نكنند، چون اگر خيانت از يك نفر صحيح باشد از همه صحيح خواهد بود، و خيانت همه معلوم است كه اجتماع را به چه صورت و وضعي در مي‌آورد، در چنين اجتماعي مردم به انواع حيله و تقلب، سم مهلك را به جاي دوا، و جنس معيوب و مخلوط را به جاي سالم و خالص به خورد يكديگر مي‌دهند.
و همچنين عدم افساد در زمين، چون فسادانگيزي نيز امنيت عمومي را كه محور چرخ اجتماع انساني است از بين برده و مايه نابودي كشت و زرع و انقراض نسل انسان است. ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 237
خلاصه بيان شعيب اين شد كه: شما اگر به گفته‌هاي من ايمان داشته باشيد- و يا اگر ايمان به حق داشته باشيد- بطور مسلم تصديق خواهيد كرد كه وفاي به كيل و وزن و اجتناب از كم‌فروشي و تقلب و خودداري از افساد در زمين به نفع خود شما است.
بعضي از مفسرين آيه مورد بحث را طوري ديگر معنا كرده و گفته‌اند: معناي ايمان در اين آيه ايمان به دعوت است، چون وقتي مردم از دعوت انبياء منتفع مي‌شوند كه به آنان ايمان داشته باشند، كساني كه در دل كافرند، همان كفر و شقاوت و ضلالت‌شان نمي‌گذارد كه دعوت انبياء را قبول نموده، از خيرات دنيوي آن طور كه شايسته است منتفع شوند، در نتيجه انتفاعاتي كه از دنيا و زندگي آن دارند، انتفاعاتي است خيالي هم چنان كه فرموده:" وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ" «1».
بعضي ديگر گفته‌اند: احتمال دارد لفظ" ذلكم" اشاره به وفاي به كيل و ساير مذكورات بعد از آن نباشد بلكه اشاره به جميع مطالب گذشته بوده، و مراد به ايمان هم همان معناي اصطلاحي باشد نه معناي لغوي، خلاصه اينكه معناي آيه چنين باشد: شما اگر ايمان به خدا مي‌داشتيد، تنها او را مي‌پرستيديد و به كيل و وزن وفا نموده و در زمين فساد نمي‌انگيختيد.
اشكالي كه به اين دو تفسير وارد است اين است كه از ظاهر آيه بر مي‌آيد كه قوم شعيب قبل از اين خطاب متصف به ايمان بوده‌اند، براي اينكه فرموده:" إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" هم لفظ" كنتم" كه ماضي است و هم لفظ" مؤمنين" كه اسم فاعل از ايمان است ظهور در اين دارد كه صفت ايمان مدتي در بين آنان مستقر بوده، و اگر قوم شعيب ايمان نداشتند يا همه آنان كافر بودند و يا بعضي كافر و مستكبر و بعضي مؤمن و منقاد مي‌بودند، جا داشت بفرمايد:
" ذلكم خير لكم ان آمنتم (و يا) ان تؤمنوا اين براي شما بهتر بود اگر ايمان مي‌آورديد و يا اگر ايمان بياوريد" پس از اينجا مي‌فهميم كه منظور از ايمان در اين آيه، ايمان به معناي اصطلاحي نيست.
" وَ لا تَقْعُدُوا بِكُلِّ صِراطٍ تُوعِدُونَ وَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ تَبْغُونَها عِوَجاً ..."
ظاهر سياق اين است كه" توعدون" و" تصدون" حال از فاعل" لا تقعدوا"، و جمله" و تبغونها" حال از فاعل" تصدون" است.
__________________________________________________
(1)زندگي اين دنيا به جز بازيچه و سرگرمي نيست، و اگر مي‌دانستند زندگي حقيقي همان سراي ديگر است. سوره عنكبوت آيه 64
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 238
شعيب (ع) در اين جمله، سومين بخش دعوت خود را بيان مي‌كند، و آن اين است كه كاري به صراط مستقيم خدا نداشته باشند. از اين جمله بر مي‌آيد كه قوم شعيب به انحاي مختلف مردم را از شعيب گريزان مي‌كرده‌اند، و از اينكه به وي ايمان آورند و نزدش رفته كلماتش را گوش دهند، و در مراسم عبادتش شركت جويند، بازشان داشته آنان را در اينكه به دين حق و طريقه توحيد در آيند تهديد مي‌كردند، و همواره سعي مي‌كردند راه خدا را كه همان دين فطرت است كج و ناهموار طلب كنند و بپيمايند.
كوتاه سخن، در راه ايمان راهزناني بودند كه با تمام قوا و با هر نوع حيله و تزوير مردم را از راه بر مي‌گرداندند. شعيب (ع) هم در مقابل، ايشان را به ياد نعمت‌هاي خداوند انداخته توصيه مي‌كند كه از تاريخ امم گذشته و سرانجام مفسدين ايشان عبرت گيرند.

[اشاره به اينكه ازدياد نسل از نعمت‌هاي الهي و از پايه‌هاي تكامل بشر است] ..... ص : 238

" وَ اذْكُرُوا إِذْ كُنْتُمْ قَلِيلًا فَكَثَّرَكُمْ وَ انْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ"- اين دو جمله در حقيقت موعظه و نصيحت در باره امتثال اوامر و نواهي قبلي است. در جمله اول مردم را به ياد يكي از نعمت‌هاي بزرگ خدا مي‌اندازد، و آن مساله ازدياد نسل است براي اينكه انسان بر خلاف ساير انواع حيوانات زندگيش اجتماعي است، و آن كمالاتي كه براي اين نوع ميسر و متوقع است و خلاصه، سعادت عاليه‌اي كه انسان را از ساير انواع حيوانات متمايز مي‌كند و حساب او را از آنها جدا مي‌سازد اقتضاء مي‌كند كه اين موجود داراي ادوات و قواي مختلف و تركيبات وجودي خاصي بوده باشد كه با داشتن آن نمي‌تواند مانند ساير حيوانات بطور انفرادي زندگي نموده و همه حوائج ضروري خود را تامين نمايد، بلكه ناگزير است از اينكه در تحصيل خوراك، پوشاك، مسكن، همسر و ساير حوائج با ساير افراد تشريك مساعي نموده و همه با كمك فكري و عملي يكديگر حوائج خود را تامين نمايند.
پر واضح است كه براي چنين موجودي كثرت افراد، نعمت بسيار بزرگي است، زيرا هر چه بر عدد افراد اجتماعش افزوده شود نيروي اجتماعيش بيشتر و فكر و اراده و عمل آن قوي‌تر مي‌گردد و به دقايق بيشتر و باريك‌تري از حوائج پي برده در حل مشكلات و تسخير قواي طبيعت راه‌حل‌هاي دقيق‌تري را پيدا مي‌كند.
روي اين حساب مساله ازدياد نسل و اينكه عدد افراد بشر به تدريج رو به فزوني مي‌گذارد خود يكي از نعمت‌هاي الهي و از پايه‌ها و اركان تكامل بشر است. آري، هيچ وقت يك ملت چند هزار نفري نيروي جنگي و استقلال سياسي و اقتصادي و قدرت علمي و ارادي و عملي ملت چندين ميليوني را ندارد.
و اما عاقبت مفسدين، اين نيز براي كساني كه چشم بصيرت داشته باشند موعظه و ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 239
عبرت بزرگي است و خوشبختانه تاريخ به اندازه كافي از احوال امم گذشته ضبط كرده، همه مي‌دانند كه در دورانهاي گذشته از قياصره و فراعنه و اكاسره و فغافره «1» و امثال آنان گردن‌فرازاني طاغي بوده‌اند كه دل‌ها را از هيبت سلطنت خود مرعوب نموده خانه‌ها را خراب و اموال را غارت مي‌كردند، و خون مردم را به سهولت ريخته، زن و فرزند آنان را به زير يوغ بردگي خود مي‌كشيدند، خداي تعالي هم آنان را در اين ظلم و ستم مهلت داد تا به اوج قدرت خود رسيده و به منتهاي درجه شوكت نائل آمدند، دنيا و زينت و شهواتش دل آنان را فريفته و از اينكه ساعتي عقل خود را به كار اندازند بازشان داشت، و تمامي اوقات خود را صرف عيش و نوش نموده، هواي دل را معبود خود ساختند، و به اين وسيله خداوند گمراهشان ساخته كارشان را به اينجا كشانيد كه در عين داشتن قدرت و اراده و هر نعمت ديگري از آن استفاده ننموده، به تدريج از ميان رفتند و امروز جز نام ننگيني از بعضي از آنان باقي نمانده است، آري سنت پروردگار بر اين جريان يافته كه انسان زندگي خود را بر اساس تعقل بنا كند، و اگر غير اين كند و راه فساد و افساد را پيش گيرد، طبع عالم و اسباب جاري در آن با او بناي ضديت و دشمني را مي‌گذارد و او هر قدر هم نيرومند باشد در بين دو سنگ آسياي طبيعت له و نابود مي‌شود.

[امر به شكيبايي در برابر كفر كافران، تعليم ديگر شعيب عليه السلام بوده است] ..... ص : 239

" وَ إِنْ كانَ طائِفَةٌ مِنْكُمْ آمَنُوا بِالَّذِي أُرْسِلْتُ بِهِ ..."
در اين آيه چهارمين دستور خود را به آنان گوشزد مي‌كند، و آن اين است كه در صورتي كه اختلاف كلمه در بين شما روي داد و عده‌اي از شما به طرف كفر متمايل شدند شما بخاطر آنان دست از حق و حقيقت بر نداريد. بلكه به طرف حق گرائيده، در مقابل كارشكني‌هاي آنان صبر كنيد، از اينجا معلوم مي‌شود كه شعيب (ع) از اتفاق مردم بر ايمان و عمل صالح مايوس بوده، و احساس كرده كه چنين اتفاقي نخواهند كرد و مسلما اختلاف خواهند داشت، و طبقه اول و توانگران قومش به زودي دست به خرابكاري و كارشكني و آزار مؤمنين خواهند زد، و قهرا مؤمنين در تصميم خود سست خواهند شد، ناچار همه ايشان را از مؤمن و كافر امر به صبر و انتظار فرج نموده است تا خداوند در ميانشان حكومت كند، چرا كه او بهترين حكم‌كنندگان است، يكي از شواهد بر اينكه او بهترين حكم‌كنندگان است، همين امر به صبري است كه به كافر و مؤمن قوم شعيب كرده، زيرا صلاح جمعيتي كه مركب از كافر و مؤمن است در همين است كه در برابر يكديگر صبر و خويشتن‌داري را پيشه كنند، مؤمنين در زندگي
__________________________________________________
(1)قياصره جمع قيصر پادشاهان روم و فراعنه جمع فرعون زمامداران مصر و اكاسره جمع كسري سلاطين ايران و فغافره جمع فغفور پادشاهان چين را مي‌گفته‌اند.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 240
خود آرامش خاطر را از دست نداده و در دين خود دچار حيرت و اضطراب نشوند، كفار هم به كفر خود اكتفاء نموده، كارهايي كه مايه ندامت است نكرده و از در ناداني دامن خود را به ننگ ظلم و مفسده‌جويي آلوده نسازند، پس همين دستور خود يكي از شواهدي است بر اينكه خداوند خير الحاكمين است براي اينكه در هر موقع مناسبي حكمي مي‌كند كه مايه خير همه مردم است، و هر حكمي هم كه مي‌كند، عادلانه و خالي از جور و تعدي است.
بنا بر اين جمله" فاصبروا" نسبت به كافر حكمي است ارشادي، و نسبت به مؤمنين حكمي است مولوي، و يا به عبارت ديگر نسبت به هر دو طبقه حكمي است ارشادي كه آنان را به صلاحشان راهنمايي مي‌كند.
" قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لَنُخْرِجَنَّكَ يا شُعَيْبُ ..."
شعيب (ع) به وظيفه ارشاد و راهنمايي خود قيام نمود، و ليكن قوم او استكبار نموده به دستوراتش گردن ننهادند و در عوض او و گروندگان به او را تهديد نموده و گفتند: بايد از دين توحيد دست بر داريد و گر نه از شهر و ديارتان اخراج خواهيم كرد.
و از آنجايي كه تهديد خود را بطور قطع خاطر نشان شعيب كردند، هم چنان كه از لام و نون تاكيد در دو جمله" لنخرجنك" و" او لتعودن" بر مي‌آيد شعيب ترسيده و از خداي تعالي فتح و فيروزي و نجات از اين گرفتاري را طلب نمود، و گفت:" رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنا ...".
" قالَ أَ وَ لَوْ كُنَّا كارِهِينَ قَدِ افْتَرَيْنا عَلَي اللَّهِ كَذِباً إِنْ عُدْنا فِي مِلَّتِكُمْ ..."
شعيب (ع) در آيه شريفه از ارتداد و اعراض از دين توحيد اظهار كراهت نموده و با جمله" قَدِ افْتَرَيْنا عَلَي اللَّهِ كَذِباً" و ساير جملات بعدي كراهت خود را توجيه نموده، فهمانيد در صورتي كه او و قومش مجبور به اختيار يكي از دو شق ارتداد و يا تبعيد شوند جز شق دوم را اختيار نخواهند كرد.

[اشتباه يك مفسر كه جمله:" إِنْ عُدْنا فِي مِلَّتِكُمْ" را دليل بر مشرك بودن شعيب (ع) قبل از نبوتش گرفته است] ..... ص : 240

بعضيها جمله" إِنْ عُدْنا فِي مِلَّتِكُمْ" را دليل گرفته‌اند بر اينكه شعيب (ع) قبل از نبوتش مشرك و بت‌پرست بوده، و اين اشتباه بسيار بزرگي است، و حاشا بر مقام شامخ انبياء كه بتوان چنين نسبت‌هايي به آنان داد، مفسر مزبور از اين معنا غفلت كرده كه شعيب (ع) اينكلام را از زبان قوم كه قبلا كافر بوده‌اند گفته و در حقيقت اين جمله و همچنين جمله:" نَجَّانَا اللَّهُ" از باب نسبت دادن وصف اكثريت افراد يك اجتماع به همه ايشان است، البته اين در صورتي است كه مراد از نجات دادن، نجات دادن ظاهري از شرك فعلي باشد، و گر نه اگر مراد نجات حقيقي از هر ضلالتي چه محقق و چه مقدر بوده باشد، خود شعيب هم مانند ساير افراد قومش از كساني خواهد بود كه خداوند نجاتشان داده اگر چه خود او يك
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 241
لحظه هم به خدا شرك نورزيده باشد، براي اينكه شعيب هم مانند ساير مردم هيچ خير و شري را از خود مالك نبوده و هر خيري كه به او رسيده از ناحيه پروردگار بوده است.
" وَ ما يَكُونُ لَنا أَنْ نَعُودَ فِيها"- اين جمله به منزله اعراض از گفته‌هاي قبلي و ترقي دادن مطلب و آن را كه قبلا قطعي نبود بطور قطع بيان داشتن است، گويا فرموده: ما از برگشتن به كيش شما كراهت داريم، زيرا اين برگشت مستلزم افتراي به خدا است، بلكه چنين كاري را به هيچ وجه مرتكب نمي‌شويم.
" إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ رَبُّنا"- همانطوري كه گفتيم جمله" وَ ما يَكُونُ لَنا أَنْ نَعُودَ فِيها" به منزله اين است كه گفته شود:" ما ابدا به كيش شما بر نمي‌گرديم" و چون اين قسم حرف زدن از ادب انبياء دور و به گفتار اشخاص جاهل به مقام پروردگار بيشتر شبيه است، لذا شعيب (ع) اضافه كرد كه" مگر خداوند متعال بخواهد كه ما از راه راست منحرف شويم" آري آدمي هر چه هم كامل باشد، باز جائز الخطا است، و ممكن است در اثر ارتكاب گناهي دچار عقوبت پروردگار گردد و سلب عنايت از او شده، و در نتيجه از دين خدا مطرود گشته، در ضلالت بيفتد.
اينكه شعيب (ع) هم اللَّه تعالي را اسم برد و هم ربنا را براي اشاره به اين بود كه اللَّه تعالي همان كسي است كه امور ما آدميان را اداره مي‌كند، او هم اله (معبود) است و هم رب، پس اينكه بت‌پرستان خداي تعالي را اله دانسته و ليكن ربوبيت را از شؤون بت‌ها پنداشته، يكي را رب دريا و ديگري را رب خشكي يكي را رب آسمان و ديگري را رب زمين و خلاصه هر بتي را رب يكي از شؤون عالم دانسته‌اند، صحيح نيست." وَسِعَ رَبُّنا كُلَّ شَيْ‌ءٍ عِلْماً"- اين جمله به منزله تعليل جمله قبلي است، گويا كسي از او مي‌پرسد:" بعد از آنكه بطور قطع گفتي هرگز به كيش شما بر نمي‌گرديم" ديگر گفتن ان شاء اللَّه چه معنا داشت؟ شعيب (ع) هم در جواب فرموده، اين حرف را براي اين زدم كه پروردگار من به هر چيزي عالم است، و من به آنچه كه او مي‌داند احاطه ندارم و هر علم و اطلاعي را هم كه دارم او به من عطا فرموده، بنا بر اين ممكن است مشيت او به چيزهايي تعلق بگيرد كه به نفع يا به ضرر من باشد و من از آن بي‌خبر باشم، مثلا ممكن است او بداند كه ما به زودي نافرمانيش خواهيم كرد، و به همين جهت مشيت او تعلق بگيرد به اينكه ما به كيش شما برگرديم، اگر چه الآن به حسب ظاهر از كيش شما متنفريم.
" عَلَي اللَّهِ تَوَكَّلْنا"- بعيد نيست كه ذكر اين جمله نيز براي اشاره به همان نكته قبلي باشد، چون خداوند كسي را كه به او اعتماد و توكل مي‌كند از شر هر چيزي كه از آن بترسد حفظ مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 242
" رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ الْفاتِحِينَ" پس از آنكه قوم شعيب را در صورتي كه به كيش آنان بر نگردد تهديد به اخراج نمودند، و شعيب هم بطور قطع آنان را از برگشتن به كيش و ملت آنان مايوس نمود اينك به خداي خود پناه برده و براي خود و يارانش فتح و پيروزي طلب مي‌كند، و مقصودش از فتح، همانا حكم كردن بين دو فريق است، چون فتح بين دو چيز، مستلزم جدا كردن آن دو از يكديگر است، و اين كلام خود كنايه از يك نحو نفريني است كه باعث هلاكت قوم است، و اگر صريحا هلاكت آنان را از خداوند طلب نكرد، و اهل نجات و اهل هلاكت را معلوم نساخت، براي اين بود كه حق را به صورت انصاف بگيرد، و نيز براي اين بود كه با علم و اطميناني كه به عنايت پروردگارش داشته و مي‌دانست كه به زودي او را ياري خواهد نمود، رسوايي و بدبختي نصيب كفار خواهد گرديد، خواست تا در حرف زدن رعايت ادب را نموده، امر را به خدا واگذار نمايد، هم چنان كه در جمله" فَاصْبِرُوا حَتَّي يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَنا وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ" آن را مرعي داشت.
" خَيْرُ الْحاكِمِينَ" و" خَيْرُ الْفاتِحِينَ" از اسماء حسناي پروردگار است، و ما در سابق در باره معناي حكم و همچنين در همين گذشته نزديك در باره معناي فتح بحث نموده و به زودي در تفسير آيه" وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْني فَادْعُوهُ بِها" «1» در باره همه اسماء حسناي پروردگار بحث خواهيم كرد.
" وَ قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ ..."
در اين جمله كفار، مؤمنين به شعيب و كساني را كه بخواهند به او ايمان آورند تهديد مي‌كنند، و اين همان عمل زشتي است كه شعيب در جمله" وَ لا تَقْعُدُوا بِكُلِّ صِراطٍ تُوعِدُونَ وَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ" آنان را از ارتكاب آن نهي فرموده بود، و اگر در اينجا از همه اقسام كارشكني‌هاي آنان خصوص اين گفتارشان را اسم مي‌برد در حقيقت براي اين است كه زمينه را براي جمله" الَّذِينَ كَذَّبُوا شُعَيْباً كانُوا هُمُ الْخاسِرِينَ" فراهم نمايد.
البته احتمال هم دارد كه اتباع در اين جمله به معناي ظاهري و عرفي كلمه كه همان پيروي آدمي است، بوده باشد، و كفار بعد از اين گفت و شنودها اطمينان پيدا كرده باشند كه گروندگان به آن حضرت به زودي دنبال وي راه افتاده، از سرزمين خود مهاجرت مي‌كنند لذا گفته‌اند:" اگر بدنبال شعيب به راه بيفتيد بطور يقين زيانكار خواهيد بود" تا به اين وسيله شعيب
__________________________________________________
(1)سوره اعراف آيه 180
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 243
را در مهاجرتش تنها بگذارند، و به خيال خود از مزاحمتش آسوده گشته و افراد قوم خود را هم از دست نداده باشند، چون كفار تنها با شعيب دشمن بودند و دشمني آنان با گروندگان به او به خاطر او بود، و گر نه با خود گروندگان هيچ گونه عداوتي نداشتند.
به هر تقدير آيه مورد بحث چه به معناي اول باشد و چه به معناي دوم، و خلاصه مقصود از متابعت چه به معناي گرويدن به او باشد و چه به معناي مهاجرت با او، به هر حال به منزله توطئه و زمينه چيني براي جمله" الَّذِينَ كَذَّبُوا شُعَيْباً كانُوا هُمُ الْخاسِرِينَ" است.
" فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دارِهِمْ جاثِمِينَ" كلمه" اصبحوا" به معناي" صاروا" (گرديدند، شدند) و يا به معناي" صبح كردند" است، و معناي آيه، در آيه مشابه آن در داستان صالح گذشت.
" الَّذِينَ كَذَّبُوا شُعَيْباً كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فِيهَا ... كانُوا هُمُ الْخاسِرِينَ" راغب در مفردات خود مي‌گويد:" غني في مكان كذا" به اين معنا است كه فلاني در فلان مكان زياد اقامت گزيد، تو گويي با اقامت در آن مكان از هر مكان ديگري بي‌نياز است و كلمه «1» كان مخفف" كان" است، و جهت تخفيفش اين است كه بر سر جمله فعليه در آمده است بنا به گفته راغب جمله" الَّذِينَ كَذَّبُوا شُعَيْباً ..." حال تكذيب كنندگان قوم شعيب را به حال كسي تشبيه مي‌كند كه نتوانسته در وطن اصلي خود زياد اقامت كند، چون نوعا اين گونه اشخاص از جهت نداشتن علاقه و اهل و عشيره و خانه و زندگي به آساني از وطن چشم مي‌پوشند، به خلاف كساني كه در وطن خود علاقه دارند و در آن زياد اقامت گزيده‌اند كه چشم‌پوشي از آن برايشان دشوار است تا چه رسد به مردمي كه قرنها و نسلا بعد نسل در سر- زميني به سر برده باشند.
خداي متعال قوم شعيب را كه چنين مردمي بودند، به مردمي تشبيه نموده كه هيچ علاقه‌اي به سرزمين خود نداشته‌اند، زيرا به اندك مدتي و با يك زلزله شديد به ديار خاموشي شتافتند.
كفار خيال مي‌كردند كه شعيب و قومش ضرر خواهند كرد، و ليكن خيالشان باطل شد و خودشان زيانكار شدند" وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ" «2».
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 379 ط مكتبه المرتضويه
(2)سوره آل عمران آيه 54
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 244
خداي تعالي به منظور اينكه مفاد آيه مورد استشهاد را در خلال گفتار خود بگنجاند نخست گفتار كفار را كه" شعيب و پيروانش زيانكار هستند" نقل نموده و پس از آن مساله نزول عذاب را بطور مبهم ذكر فرموده، و بيان نكرد كه چه كساني دچار زلزله شدند، صريحا نفرمود كفار به اين عذاب دچار گرديدند، آن گاه پرده از روي اين ابهام برداشته صريحا فرمود:
" كساني كه شعيب را تكذيب نمودند زيانكار شدند" و اگر در اين سياق دقت شود معناي مزبور از خلال آن استفاده مي‌شود.
" فَتَوَلَّي عَنْهُمْ ..."
از ظاهر سياق اين آيه استفاده مي‌شود كه اعراض شعيب از كفار بعد از نزول عذاب و هلاكت آنان بوده، و منظور از خطاب در آن عبرت گرفتن ديگران از سرنوشت آنان بوده و كلمه" آسي" در جمله" فَكَيْفَ آسي ..." به اين معنا است كه چگونه اندوهگين شوم در باره قومي كه كفر ورزيدند.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 245

[سوره الأعراف (7): آيات 94 تا 102] ..... ص : 245

اشاره

وَ ما أَرْسَلْنا فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَبِيٍّ إِلاَّ أَخَذْنا أَهْلَها بِالْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ يَضَّرَّعُونَ (94) ثُمَّ بَدَّلْنا مَكانَ السَّيِّئَةِ الْحَسَنَةَ حَتَّي عَفَوْا وَ قالُوا قَدْ مَسَّ آباءَنَا الضَّرَّاءُ وَ السَّرَّاءُ فَأَخَذْناهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (95) وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ وَ لكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْناهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ (96) أَ فَأَمِنَ أَهْلُ الْقُري أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنا بَياتاً وَ هُمْ نائِمُونَ (97) أَ وَ أَمِنَ أَهْلُ الْقُري أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنا ضُحًي وَ هُمْ يَلْعَبُونَ (98)
أَ فَأَمِنُوا مَكْرَ اللَّهِ فَلا يَأْمَنُ مَكْرَ اللَّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ (99) أَ وَ لَمْ يَهْدِ لِلَّذِينَ يَرِثُونَ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِ أَهْلِها أَنْ لَوْ نَشاءُ أَصَبْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَ نَطْبَعُ عَلي قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَسْمَعُونَ (100) تِلْكَ الْقُري نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبائِها وَ لَقَدْ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلي قُلُوبِ الْكافِرِينَ (101) وَ ما وَجَدْنا لِأَكْثَرِهِمْ مِنْ عَهْدٍ وَ إِنْ وَجَدْنا أَكْثَرَهُمْ لَفاسِقِينَ (102)

ترجمه آيات ..... ص : 245

و در هيچ قريه‌اي پيغمبري نفرستاديم مگر مردم آن قريه را به سختي و بيماري دچار كرديم، شايد زاري كنند (94).
آن گاه به جاي بدي خوبي آورديم تا فزوني گرفتند، و گفتند: بيماري و سختي به پدران ما نيز
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 246
مي‌رسيد پس ناگهان در آن حال كه بي‌خبر بودند، ايشان را بگرفتيم (95).
اگر مردم قريه‌ها ايمان آورده و پرهيزكاري كرده بودند بركت‌هايي از آسمان و زمين به روي ايشان مي‌گشوديم، ولي تكذيب كردند، و ما نيز ايشان را به اعمالي كه مي‌كردند مؤاخذه كرديم (96).
مگر مردم اين قريه‌ها ايمنند كه عذاب ما شبانه هنگامي كه در خوابند به سوي ايشان بيايد؟ (97).
مگر مردم اين قريه‌ها ايمنند كه عذاب ما نيم‌روز هنگامي كه بازي مي‌كنند به سوي ايشان بيايد؟ (98).
مگر از مكر و تدبير خداي ايمن شده‌اند؟ كه جز گروه زيانكاران از تدبير خداي ايمن نمي‌شوند (99).
مگر براي كساني كه اين سرزمين را پس از هلاكت مردمش به ميراث برده‌اند روشن نشده كه اگر بخواهيم سزاي گناهشان را به ايشان مي‌رسانيم، و بر دلهايشان مهر مي‌نهيم تا نتوانند بشنوند (100).
اين قريه‌هايي كه ما از خبرهاي آن بر تو مي‌خوانيم پيغمبرانشان با حجت‌ها سويشان آمدند و به آن چيزها كه قبلا به تكذيب آن پرداخته بودند ايمان‌آور نبودند، اينچنين بر دل‌هاي كفار خداوند مهر مي‌نهد (101).
غالب آنان را به پيماني پايبند نيافتيم، و بدرستي كه بيشترشان را عصيان‌پيشگان يافتيم (102)

بيان آيات ..... ص : 246

[سنن الهي در مورد امت‌هايي كه به سويشان پيامبر مي‌فرستاد] ..... ص : 246

اين آيات مربوط و متصل به آيات قبل‌اند، براي اينكه مطالبي را كه در آن آيات در باره امت‌هاي گذشته بود خلاصه كرده و در باره همه آنها مي‌فرمايد: اين امت‌ها از اين جهت منقرض شدند كه بيشتر افرادشان فاسق و از زي عبوديت بيرون بودند، و به عهد الهي و آن ميثاقي كه در روز اول خلقت از آنان گرفته شده بود وفا نكردند، در نتيجه سنت‌هاي الهي كه ذيلا توضيح آن را خواهيم داد يكي پس از ديگري در باره آنان جريان يافت و منتهي به انقراض‌شان گرديد.
آري، خداي سبحان هر پيغمبري را كه به سوي امتي از آن امت‌ها مي‌فرستاد به دنبال او آن امت را با ابتلاي به ناملايمات و محنت‌ها آزمايش مي‌كرد، تا به سويش راه يافته و به درگاهش تضرع كنند، و وقتي معلوم مي‌شد كه اين مردم به اين وسيله كه خود يكي از سنت‌هاي نامبرده بالاست متنبه نمي‌شوند سنت ديگري را به جاي آن سنت بنام" سنت مكر" جاري مي‌ساخت، و آن اين بود كه دلهاي آنان را بوسيله قساوت و اعراض از حق و علاقمند شدن به شهوات مادي و شيفتگي در برابر زيبائيهاي دنيوي مهر مي‌نهاد.
بعد از اجراي اين سنت، سنت سوم خود يعني" استدراج" را جاري مي‌نمود، و آن اين بود كه انواع گرفتاريها و ناراحتي‌هاي آنان را بر طرف ساخته زندگيشان را از هر جهت مرفه ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 247
مي‌نمود، و بدين وسيله روز به روز بلكه ساعت به ساعت به عذاب خود نزديكترشان مي‌كرد، تا وقتي كه همه‌شان را به طور ناگهاني و بدون اينكه احتمالش را هم بدهند به ديار نيستي مي‌فرستاد، در حالي كه در مهد امن و سلامت آرميده و به علمي كه داشتند و وسايل دفاعيي كه در اختيارشان بود مغرور گشته و از اينكه پيشامدي كار آنها را به هلاكت و زوال بكشاند غافل و خاطر جمع بودند.

[آثار خارجي گناهان و بيان اينكه ايمان و تقوي معيار و مدار نزول نعمت، و بي ايماني و گناه منشا نقمت براي آدميان است] ..... ص : 247

خداي تعالي در اين آيات علاوه بر خلاصه‌گيري از آيات قبل يك حقيقت خالي از هر شايبه‌اي را هم خاطر نشان ساخته و در جمله" وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ" بدان اشاره نموده است، و آن حقيقت عبارت است از چيزي كه معيار و مدار اساس نزول نعمت و نقمت بر آدميان است.
توضيح اينكه: بطور كلي همه اجزاي عالم مانند اعضاي يك بدن به يكديگر متصل و مربوط است، بطوري كه صحت و سقم و استقامت و انحراف يك عضو در صدور افعال از ساير اعضاء تاثير داشته و اين تفاعل در خواص و آثار در همه اجزاء و اطراف آن جريان دارد.
و اين اجزاء- بطوري كه قرآن شريف بيان كرده- همه به سوي خداي سبحان و آن هدفي كه خداوند براي آنها مقدر نموده در حركتند، انحراف و اختلال حركت يك جزء از اجزاي آن مخصوصا اگر از اجزاي برجسته باشد در ساير اجزاء بطور نمايان اثر سوء باقي مي‌گذارد و در نتيجه آثاري هم كه ساير اجزاي عالم در اين جزء دارند فاسد شده، فسادي كه از جزء مزبور در ساير اجزاء راه يافته بود به خودش بر مي‌گردد، اگر جزء مزبور به خودي خود و يا به كمك ديگران استقامت قبلي خود را بدست آورد حالت رفاه قبل از انحرافش هم بر مي‌گردد، ولي اگر به انحراف و اعوجاج خود ادامه دهد فساد حال و محنت و ابتلاءش نيز ادامه خواهد يافت تا آنجا كه انحراف و طغيانش از حد بگذرد، و كار ساير اجزاء و اسباب مجاورش را به تباهي بكشاند، اينجاست كه همه اسباب جهان عليه او قيام نموده، و با قوايي كه خداوند به منظور دفاع از حريم ذات و حفظ وجودشان در آنها به وديعه سپرده جزء مزبور را تا خبردار شود از بين برده و نابود مي‌سازند.
اين خود يكي از سنت‌هايي است كه خداي تعالي در جميع اجزاي عالم كه يكي از آنها انسان است جاري ساخته، نه اين سنت تخلف‌بردار است و نه انسان از آن مستثنا است.
و چون چنين است اگر امتي از امت‌ها از راه فطرت منحرف گردد، و در نتيجه از راه سعادت انساني كه خداوند برايش مقرر كرده باز بماند اسباب طبيعيي هم كه محيط به آن است و مربوط به او است اختلال يافته، و آثار سوء اين اختلال به خود آن امت بر مي‌گردد، و خلاصه
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 248
دود كجروي‌هايش به چشم خودش مي‌رود، براي اينكه اين خودش بود كه با انحراف و كجروي‌اش آثار سويي در اسباب طبيعي باقي گذارد، و معلوم است كه در بازگشت آن آثار چه اختلالها و چه محنت‌هايي متوجه اجتماعش مي‌شود، فساد اخلاق و قساوت قلب، و از بين رفتن عواطف رقيقه روابط عمومي را از بين برده و هجوم بليات و تراكم مصيبات تهديد به انقراضش مي‌كند، آسمان از باراندن باران‌هاي فصلي و زمين از روياندن زراعت و درختان دريغ نموده، و در عوض باران‌هاي غير فصلي، سيل، طوفان و صاعقه به راه انداخته، و زمين با زلزله و خسف آنان را در خود فرو مي‌برد. اينها همه آياتي است الهي كه چنين امتي را به توبه و بازگشت به سوي راه مستقيم فطرت وا مي‌دارد، و در حقيقت امتحاني است به عسر بعد از امتحان به يسر.
شاهد گوياي گفتار ما آيه شريفه" ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ" «1» است كه مي‌فرمايد: مظالم و گناهاني كه مردم مرتكب مي‌شوند باعث فساد در بر و بحر عالم است، فسادي كه يا مانند وقوع جنگ و بسته شدن راه‌ها و سلب امنيت دامنگير خصوص انسان مي‌شود و يا مانند اختلال اوضاع جوي و زميني كه زندگي و معاش انسان و غير انسان را مختل مي‌سازد.
آيه شريفه" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ" «2» نيز به وجهي كه- ان شاء اللَّه- به زودي در باره معناي آن خواهد آمد گفتار ما را مانند آيه قبلي تاييد مي‌كند، و همچنين آيه شريفه" إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ" «3» و آيات ديگري كه قريب به اين معنا است.
و كوتاه سخن اينكه، اگر امت مورد فرض به سوي خدا بازگشت نمود- و چه اندك است چنين امتي- كه هيچ، و گر نه اگر به كجروي و انحرافش ادامه داد خداوند دلهايشان را مهر نهاده، و در نتيجه به اعمال زشت خود عادت مي‌كنند، و كارشان به جايي مي‌رسد كه جز آنچه مي‌كنند معناي ديگري براي زندگي نمي‌فهمند، و چنين مي‌پندارند كه زندگي يعني همين
__________________________________________________
(1)در خشكي و دريا به زشتي افعال بد مردم فساد نمودار شد، تا خدا سزاي بعضي عمل‌ها را كه كرده‌اند به ايشان بچشاند تا شايد بازگشت كنند. سوره روم آيه 41
(2)و آنچه از مصيبت‌ها به شما مي‌رسد بخاطر شومي كارهاي زشتي است كه به دست خود كرديد، تازه خداوند اثر بسياري از كرده‌هاي شما را مي‌پوشاند. سوره شوري آيه 30
(3)خداوند نعمتهاي هيچ مردمي را دگرگون نمي‌سازد، تا آنكه ايشان آنچه را كه در ضميرشان هست تغيير دهند. سوره رعد آيه 11
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 249
حيات نكبت‌بار و سراسر اضطرابي كه تمامي اجزاي عالم و نواميس طبيعت مخالف و مزاحم آن است، حياتي كه مصائب و بلايا از يك طرف و قهر طبيعت از طرفي ديگر تهديد به زوالش مي‌كند.
اين سنت پروردگار و اثري است كه خداوند بر گناهان و انحرافات بشر مترتب مي‌كند، و لو اينكه بشر امروز آن را باور نداشته و بگويد: اين افكار زائيده عقب افتادن در علم و دانش و نداشتن وسيله دفاع است، و گر نه اگر انسان در صنعت پيشروي نموده و خود را مجهز به وسائل دفاعي سازد مي‌تواند از همه اين حوادث كه نامش را قهر طبيعت مي‌گذاريم پيشگيري كند، هم چنان كه ملل متمدن توانستند از بسياري از اين حوادث از قبيل قحطي، وبا، طاعون و ساير امراض واگيردار و همچنين سيل‌ها، طوفان‌ها، صاعقه‌ها و امثال آنها جلوگيري بعمل آورند.

[جواب به كساني كه اعتقاد به تاثير بد كاري‌ها در پيدايش بلايا و مصائب را معلول جهل و عقب افتادگي علمي پنداشته‌اند و بيان اينكه انسان نمي‌تواند بر نظام كون و نواميس طبيعت مسلط شود] ..... ص : 249

ليكن بايد گفت خدا اين فكر و صاحبان چنين افكاري را نابود كند كه در اثر كفر و غرور فكري خيال كرده‌اند پيشرفت و جلو افتادن ملتي از ملتي ديگر كه نامش را تمدن گذاشته‌اند- مي‌تواند بر نظام كون و نواميس طبيعت مسلط شده و احكام آن را ابطال نموده و آن را مطيع خود سازد. و خلاصه، دستگاه آفرينش كه اين مخمورين دستخوش هوا و غرور، جزئي به حساب نيامدني از آنند- به كاكل آنان چرخيده و محكوم امر و نهي ايشان است، و حال آنكه اگر حق و حقيقت- كه گردش گردون بر مدار آن است- تابع هوا و هوس آنان شود آسمان و زمين از هم مي‌پاشد:" وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ" «1» و معلوم است كه اگر آسمان و زمين رو به فساد گذارد اولين جزئي كه از آن فاسد مي‌شود همين انسان ضعيف است.
اينها خيال كرده‌اند معارف ديني اين قبيل حوادث را معلول اسباب مادي و طبيعي نمي‌داند و زمام همه را بدون واسطه به دست پروردگارش دانسته و خلاصه امثال وبا، قحطي، فرستادن باران و صاعقه را كار خدا و ساير حوادثي كه به علل و اسبابش پي برده‌ايم كار آن علل و اسباب مي‌داند، لا بد چنين خيال كرده‌اند كه وقتي براي وقوع حادثه‌اي از حوادث علتي طبيعي كشف مي‌كنند حدوث آن حادثه را بي‌نياز از خدا و تدبير ربوبي او را در آن حادثه هيچ كاره مي‌دانند. غافل از اينكه معارف ديني به يك فرد دين‌دار اجازه چنين اعتقادي را نداده، و خدا را سببي در عرض ساير اسباب و علتي در صف ساير علل مادي و قواي فعاله طبيعي
__________________________________________________
(1) سوره مؤمنون آيه 71
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 250
نمي‌داند.
آري، خداي تعالي آن كسي است كه به هر چيزي محيط است، و هر سببي را او به سوي مسببش مي‌كشاند، و او است كه هر چيزي را كه خلق كرده هدايتش هم نموده است، و جز خود او كسي محيط به مخلوقات و مسبب مخلوقات او نيست، پس او مي‌تواند هر چيزي را وسيله انجام خواسته‌هاي خود قرار داده و در اين باره سبب‌هايي به كار ببرد كه دانش و فهم ما از درك سببيت آن عاجز باشد، هم چنان كه در آيات زير از قرآن كريمش به اين معنا اشاره كرده مي‌فرمايد:" إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدْراً" «1» و نيز مي‌فرمايد:" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" «2» و نيز مي‌فرمايد:" وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ فِي الْأَرْضِ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ" «3» و همچنين در آياتي ديگر.
مگر انسان مي‌تواند در ملك خدا، با خدا در افتد، و با فكر خود كه آنهم ملك خدا است راهي براي ابطال حكم و اراده او به دست بياورد، انسان در طول خداوند قرار دارد، نه در عرض و در مقابل او، او انسان را و از انسان اراده و فكر را آفريده، و هر وسيله ديگري را هم او در اختيار انسان قرار داده، و براي هر كدام محل معيني مقرر فرموده، و سپس بين همه آنها از اول تا به آخرش ارتباط برقرار كرده، و همه را بهم پيوسته تا به اين يكي- دانش بشري- رسيده، كه بشر ناآشناي به مقام پروردگار مي‌خواهد بوسيله آن به جنگ پروردگار خود رفته و با او در حكمتش و قضاء و قدرش بستيزد، و حال آنكه او و دانش او خود يكي از ايادي و عمال تحقق يافتن اراده و نفوذ حكم خدا و جريان يافتن قضا و قدر او است.
خداي متعال چه خوب بنده خود را شناخته كه در يكي از آيات مورد بحث يعني آيه" ثُمَّ بَدَّلْنا مَكانَ السَّيِّئَةِ الْحَسَنَةَ ..." به رسوايي آدميان و اين فكر غلطشان اشاره فرموده، و به زودي بيان آن خواهد آمد.
اين بود آن حقيقت برهاني كه گفتيم آيات مورد بحث به آن اشاره مي‌كند، و حاصلش اين شد كه: انسان مانند ساير انواع موجودات، وجودش مربوط و بسته به ساير اجزاي عالم است، و اعمالي كه از او سر مي‌زند و حركاتي كه در مسير زندگيش و در سير بسوي سر منزل سعادت از
__________________________________________________
(1)خدا به خواسته‌ها و كارهاي خود مي‌رسد، كه خدا براي هر چيزي اندازه‌اي مقرر كرده. سوره طلاق آيه 3 [.....]
(2)و خداوند بر كار خويش مسلط است، و ليكن بيشتر مردم نمي‌دانند. سوره يوسف آيه 21
(3)و شما خاكيان نمي‌توانيد در زمين خدا را عاجز كنيد، و به غير خدا شما را ولي و ياوري نيست.
سوره شوري آيه 31
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 251
خود نشان مي‌دهد با ساير اجزاي عالم كه محيط به او است ارتباط كامل دارد، بطوري كه اگر حركاتش صالح و سازگار با آن اجزاء و موجودات باشد آن موجودات نيز سازگار با او خواهند بود، و بركات آسمان به سويش سرازير خواهد شد، و اگر سازگار نباشد عالم نيز با او سازگاري نداشته و در نابود ساختن او سعي خواهد نمود، مگر اينكه دست از گناه و فساد بردارد و گر نه به تدريج به تباهي خو گرفته و ناگهان همه اجزاي عالم در تباه ساختنش دست بهم داده و اثري از وجودش باقي نمي‌گذارند، و زمين را از لوث وجودش پاك مي‌كنند. آري، چگونه يك انسان مي‌تواند با رفتار خود در مقابل همه عالم كه او خود يكي از اجزاي آن است و به هيچ وجه از آن مستقل نيست معارضه نموده و شاخ و شانه بكشد و يا بخواهد با فكر خود بر سر دستگاه آفرينش شيره بمالد و حال آنكه فكر او مولود شرايط و قوانين كلي‌ايست كه از جريان آفرينش گرفته شده است- دقت بفرماييد-.
اين مطلب همانطوري كه گفته شد حقيقتي است كه هم برهان و دليل مطابق آن است، و هم قرآن آن را تصديق و بر آن تصريح نموده و مي‌فرمايد:" خداوند هر چيزي را كه آفريده اندازه‌گيري دقيقي در خلقت آن به كار برده و آن را به سوي سعادتش راهنمايي كرده" و نيز مي‌فرمايد:" خداوند عالم را- كه يكي از اجزاي آن انسان است- بيهوده نيافريده، بلكه هر چه را كه خلق كرده به اين منظور خلق كرده كه به درگاه او راه يافته و به سوي او بازگشت كند، و براي هر مخلوقي سر منزل سعادتي معين كرده تا بر حسب فطرتش به آن سوي رانده شود، و براي هر يك راه و روشي مقرر نموده كه اگر آن راه را سلوك كند به سعادت مقدرش مي‌رسد، و اگر از آن راه منحرف شود و آن قدر بيراهه رود كه ديگر اميد برگشتن نداشته باشد نتيجه و هدف از خلقتش باطل گشته و عذاب خداوند بر او حتمي مي‌گردد.
" وَ ما أَرْسَلْنا فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَبِيٍّ ..."
بعضي‌ها كلمه" باساء" را به بد حالي از نظر مال، از قبيل فقر و ضررهاي مالي و كلمه" ضراء" را به بد حالي جاني از قبيل مرض و مانند آن معنا كرده‌اند و بعضي ديگر به عكس گفته‌اند.
بعضي ديگر معاني ديگري را در باره اين دو كلمه گفته‌اند، و بعضي گفته‌اند: استعمال لفظ" باساء" بيشتر در بلياتي است كه مايه عبرت ديگران باشد، هم چنان كه فرموده:" وَ اللَّهُ أَشَدُّ بَأْساً وَ أَشَدُّ تَنْكِيلًا" «1».
__________________________________________________
(1)عذاب خداوند سخت‌تر و عبرت‌انگيزتر است. سوره نساء آيه 83
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 252
بعيد نيست بگوييم كلمه" الضَّرَّاءُ وَ السَّرَّاءُ" در آيه بعدي (كه مراد از آنها چيزهايي است كه مايه بد حالي و خوشحالي انسان است) قرينه باشد بر اينكه مراد از" ضراء" در آيه مورد بحث مطلق اموري باشد كه مايه بد حالي انسان است. و بنا بر اين ذكر" ضراء" بعد از" باساء" از قبيل ذكر عام بعد از خاص خواهد بود. بهر حال خداي سبحان در اين جمله اين معنا را خاطر نشان مي‌سازد كه سنت الهي بر اين جاري بوده كه هر پيغمبري از پيغمبران را به هر ناحيه‌اي از نواحي مي‌فرستاده از آنجايي كه منظورش از فرستادن انبياء هدايت بندگان بوده به همين منظور اهل آن ناحيه را به نحوي از انحاء گرفتار شدايد مالي و جاني مي‌كرد تا شايد بدين وسيله به تضرع و توسل به پروردگارشان وادار شوند، و در نتيجه دعوت آن پيغمبر بهتر و زودتر به نتيجه برسد. آري، ابتلائات و شدائد كمك خوبي است براي دعوت انبياء (ع) زيرا انسان مادامي كه متنعم به نعمت‌ها است سرگرمي به آن از توجه به خداي تعالي كه ولي همه آن نعمت‌ها است بازش مي‌دارد، وقتي نعمتي از كفش رود احساس حاجت نموده، همين احتياج، غرور او را به ذلت و مسكنت مبدل مي‌نمايد و به جزع و فزع وادارش مي‌كند، و بناچار به درگاه كسي كه دفع ذلت و برآمدن حاجتش به دست او است التجاء مي‌برد، و آن كس خداي سبحان است، و لو اينكه او خودش نداند، و ليكن وقتي پيغمبر و يا وصي پيغمبري به او گفت كه فريادرس تو همان آفريدگار تو است زودتر از دوران غرورش به سوي حق هدايت مي‌شود، هم چنان كه فرموده:" وَ إِذا أَنْعَمْنا عَلَي الْإِنْسانِ أَعْرَضَ وَ نَأي بِجانِبِهِ وَ إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ فَذُو دُعاءٍ عَرِيضٍ" «1».

[سنت ابتلاء به سختي‌ها (باساء و ضراء) و سنت عطاء نعمت، دو سنت الهي براي آزمايش امت‌ها است.] ..... ص : 252

" ثُمَّ بَدَّلْنا مَكانَ السَّيِّئَةِ الْحَسَنَةَ حَتَّي عَفَوْا ..."
تبديل چيزي به چيز ديگر، نهادن دومي است در موضع اولي. و معناي كلمه" سيئه" و" حسنه" معلوم است، و مراد از آنها گرفتاري و آسايش و ناامني و امنيت و خلاصه نقمت و نعمت است، به شهادت اينكه در آخر همين آيه مي‌فرمايد:" قَدْ مَسَّ آباءَنَا الضَّرَّاءُ وَ السَّرَّاءُ".
كلمه" عفوا" از ماده" عفو" است كه به معناي كثرت تفسير شده، يعني تا آنكه زياد كردند مال و اولاد را بعد از آنكه خداوند با فرستادن بلا كم كرده بود مال و اولادشان را ممكن هم هست كه به معناي محو اثر بوده باشد و لو اينكه مفسرين اين احتمال را نداده‌اند- هم چنان كه
__________________________________________________
(1)و چون انسان را نعمتي دهيم روي مي‌گرداند و از در تكبر به پهلو دور مي‌شود ولي وقتي بدي به او رسد دعائي عريض دارد (يعني به درخواست يك حاجت و دو حاجت اكتفاء نمي‌كند و يا در يك درخواست خود پافشاري دارد. سوره حم سجده آيه 51
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 253
شاعر مي‌گويد:
ربع عفاه الدهر طولا فانمحي قد كاد من طول البلاء أن يمسحا «1»
بنا بر اين احتمال، معناي جمله چنين مي‌شود كه: ايشان به وسيله حسنه و نعمت‌هايي كه به آنها داده شده بود آثار سوء سيئات و نقمت‌هاي قبلي را محو كردند و ليكن بجاي اينكه به راه حق هدايت شده و ضراء و سراء را از ناحيه خداي تعالي بدانند گفتند:" قَدْ مَسَّ آباءَنَا الضَّرَّاءُ وَ السَّرَّاءُ" يعني انسان از آنجايي كه در عالم طبيعت قرار گرفته و اين عالم همواره در تحول و دگرگوني است لذا خواه ناخواه محكوم به تحول و ناكامي و كامروايي است، پس نه كامروائيش امتحان خدا است و نه ناكاميش عذاب و نقمت او است.
و بنا بر اينكه معناي دوم درست باشد ممكن است جمله" وَ قالُوا ..." را عطف تفسير جمله" حَتَّي عَفَوْا" گرفته و بگوييم: منظور از" حَتَّي عَفَوْا" اين است كه ايشان با گفتن اينكه" سراء و ضراء از عادت دهر ناپايدار است كه هر روز نعمتي را از شخصي گرفته و به شخص ديگري مي‌دهد هم چنان كه رفتارش با پدران ما هم همين طور بود" امتحان الهي را انكار و رسم آن را محو كردند، و اين همان معنايي است كه آيه شريفه" وَ لَئِنْ أَذَقْناهُ رَحْمَةً مِنَّا مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ هذا لِي وَ ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً" «2» متعرض آن است." حتي" در جمله" حَتَّي عَفَوْا وَ قالُوا ..."، براي غايت و معني آن اين است كه: ما به آنها به جاي آن گرفتاري‌ها كه داشتند نعمت‌ها داديم، و آنها چنان غرق نعمت شدند كه شدت و محنت قبل را فراموش نموده و گفتند: نعمت الآن و گرفتاري‌هاي قبل ما از عادت روزگار است. آري، نتيجه ضراء و سرايي كه ما بدانها داديم اين شد، و حال آنكه ما اين كار را براي اين كرديم كه متذكر شده و به سوي شكرگزاري بيشتري هدايت شوند، و ليكن به جاي گرفتن آن نتيجه، اين نتيجه سوء را گرفتند، خداوند هم به كيفر اين كفران، مهر بر دل‌هاشان نهاده تا ديگر كلمه حقي نشنوند.
و اگر كلمه" ضراء" مقدم بر" سراء" ذكر شده شايد براي اين است كه در جمله قبلي سيئه مقدم بر حسنه ذكر شده بود.
" فَأَخَذْناهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ"- اين جمله اشاره است به اينكه انسان به جريان امر الهي جاهل است، زيرا مي‌فرمايد: گرفتار شدنشان به عذاب، ناگهاني بود و خود آنان اطلاعي
__________________________________________________
(1)خانه‌اي است كه دهر مدت مديدي است آن را در هم كوبيده و فعلا از هم ريخته و نزديك است از طول مدت بلايا، زمين يكسان شود.
(2)و اگر از ناحيه خودمان از پس محنتي كه بدو رسيده رحمتي به او دهيم گويد: اين از من است (اثر زرنگي و كارداني خودم است) و گمان ندارم رستاخيز به پا شود. سوره حم سجده آيه 50
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 254
از آن نداشتند، با اينكه خود را داناي به مجاري امور، و خصوصيات اسباب مي‌دانستند، و همين عذاب ناگهاني دليل بر اين است كه از مجاري امور آگهي نداشتند، و گر نه جا داشت وقتي مي‌ديدند كه زمينه براي نزول عذاب فراهم مي‌شود با وسائل دفاعيي كه به خيال خود در اختيار داشتند از پيش آمدن آن جلوگيري كنند،" فَلَمَّا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ" «1».
" وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ ..."
" بركات" به معناي هر چيز كثيري از قبيل امنيت، آسايش، سلامتي، مال و اولاد است كه غالبا انسان به فقد آنها مورد آزمايش قرار مي‌گيرد.
در جمله" لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ" استعاره به كنايه به كار رفته، براي اينكه بركات را به مجرايي تشبيه كرده كه نعمت‌هاي الهي از آن مجرا بر آدميان جريان مي‌يابد، باران و برف هر كدام در موقع مناسب و به مقدار نافع مي‌بارد، هوا در موقعش گرم و در موقعش سرد شده، و در نتيجه غلات و ميوه‌ها فراوان مي‌شود، البته اين در موقعي است كه مردم به خداي خود ايمان آورده و تقوا پيشه كنند و گر نه اين مجرا بسته شده و جريانش قطع مي‌گردد.
جمله" وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا ..." دلالت دارد بر اينكه افتتاح ابواب بركت‌ها مسبب از ايمان و تقواي جمعيت‌ها است، نه ايمان يك نفر و دو نفر از آنها، چون كفر و فسق جمعيت، با ايمان و تقواي چند نفر، باز كار خود را مي‌كند.
جمله" وَ لكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْناهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ" دلالت دارد بر اينكه عذابي كه بر جمعيت‌ها نازل مي‌شده به عنوان مجازات بوده، در بيان قبلي هم اين معنا را روشن و برهاني نموده و اثبات كرديم كه اينگونه عذاب‌ها در حقيقت اعمال خود مردم است كه به آنان بر مي‌گردد.
" أَ فَأَمِنَ أَهْلُ الْقُري أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنا بَياتاً وَ هُمْ نائِمُونَ" كلمه" بيات" و همچنين" تبييت" به معناي شبيخون و شبانه بر سر دشمن تاختن است، كه يك نوع مكر به شمار مي‌رود، براي اينكه شب، هنگام خفتن و آسايش انسان است، و طبع آدمي متمايل به استراحت و صرفنظر كردن از هر كار ديگري است.
اين جمله متفرع بر ما قبل خود ذكر شده، و بنا بر اين، معنايش اين مي‌شود كه: وقتي
__________________________________________________
(1)پس چون پيغمبرانشان با معجزات و دلائل روشن به سويشان آمدند به علمي كه نزدشان بود خرسند شدند. سوره مؤمن آيه 84
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 255
حال جمعيت‌ها اينچنين بوده كه با رسيدن نعمت‌هاي مادي و محسوس، مغرور و از عالم ما وراي حس غافل مي‌شدند، عذاب خدا بدون اطلاع قبلي آنان و بطور ناگهان، همه را نابود مي‌كرده، آيا با اين حال جمعيت‌ها مي‌توانند از عذابي كه شبانه و در حال خواب آنها را از بين ببرد ايمن بوده باشند؟.
" أَ وَ أَمِنَ أَهْلُ الْقُري أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنا ضُحًي وَ هُمْ يَلْعَبُونَ" كلمه" ضحي" به معناي اوائل روز و موقع پهن شدن نور خورشيد است. و منظور از" لعب" تنها بازي نيست، بلكه همين كارهايي هم كه انسان به منظور رفع حوائج زندگي دنيا و برخوردار شدن از مزاياي شهوات انجام مي‌دهد در صورتي كه بخاطر تحصيل سعادت حقيقي و خلاصه در راه طلب حق نبوده باشد لعب است. پس اينكه فرمود:" وَ هُمْ يَلْعَبُونَ" كنايه است از اشتغال به دنيا، و چه بسا گفته شده كه" لعب" استعاره از هر عملي است كه سودي در آن نباشد، اگر اين معنا را قبول كنيم ممكن است بگوييم: جمله" وَ هُمْ نائِمُونَ" در آيه قبلي هم استعاره از غفلت است- معناي بقيه الفاظ آيه روشن است لذا به آيه ديگر مي‌پردازيم.

[مكر خدا به عنوان مجازات صحيح و مكر ابتدايي از خداوند ممتنع است] ..... ص : 255

" أَ فَأَمِنُوا مَكْرَ اللَّهِ فَلا يَأْمَنُ مَكْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ" كلمه" مكر" به معناي اين است كه شخصي ديگري را غافل‌گير كرده و به او آسيبي برساند، اين عمل از خداي تعالي وقتي صحيح است كه به عنوان مجازات صورت بگيرد، انسان معصيتي كند كه مستحق عذاب شود، و خداوند او را از آنجايي كه خودش نفهمد معذب نمايد و يا سرنوشتي براي او تنظيم كند كه او خودش با پاي خود و غافل از سرنوشت خود بسوي عذاب برود، و اما مكر ابتدايي و بدون اينكه بنده معصيتي كرده باشد، البته صدورش از خداوند ممتنع است، و ما اين معنا را مكرر خاطرنشان كرده‌ايم.
نكته بسيار لطيفي در اين سه آيه يعني آيه" أَ فَأَمِنَ أَهْلُ الْقُري" و آيه" أَ وَ أَمِنَ أَهْلُ الْقُري" و آيه" أَ فَأَمِنُوا مَكْرَ اللَّهِ" بكار رفته و آن اين است كه در دو آيه اول فاعل" امن" را اسم ظاهر (اهل القري) آورده، با اينكه ممكن بود در آيه دومي ضمير بياورد و بفرمايد:" او امنوا" ليكن اين كار را نكرد تا ضمير در آيه سومي كه فاعل فعل است به هر دو آيه برگشته و در نتيجه جمعيت هلاك شده در خواب غير از جمعيتي به حساب آيد كه در حالت غفلت و لعب دستخوش عذاب شدند.
و اما اينكه فرمود:" فَلا يَأْمَنُ مَكْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ" جهتش را در آيه اول بيان كرد، و آن اين بود كه فرمود: ايمن بودن از مكر خدا در حقيقت خود مكري است از خداي تعالي كه دنبالش عذاب است، پس صحيح است گفته شود: مردم ايمن از مكر خدا زيانكارانند، زيرا همان ايمني‌شان هم مكر خدا است.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 256

[چند وجه از وجوهي كه در معناي آيه:" أَ وَ لَمْ يَهْدِ لِلَّذِينَ يَرِثُونَ الْأَرْضَ ..." گفته شده است] ..... ص : 256

" أَ وَ لَمْ يَهْدِ لِلَّذِينَ يَرِثُونَ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِ أَهْلِها ..."
ظاهرا فاعل فعل" يهد" ضميري است كه به داستان اجمالي اهل قري بر مي‌گردد و" لِلَّذِينَ يَرِثُونَ" مفعول فعل مزبور است، و آن فعل كه متضمن معناي تبيين است براي گرفتن اين مفعول با لام متعدي شده، و معناي آيه چنين است كه:" آيا آنچه كه ما از قصص اهل قري براي كساني كه جانشين آنان شدند و زمين را بعد از آنان تصرف كردند، به منظور هدايت‌شان تلاوت كرديم روشن نكرد كه ...".
جمله" أَنْ لَوْ نَشاءُ أَصَبْناهُمْ ..."، نيز مفعول فعل" يهد" است، و منظور از" كساني كه زمين را ارث برده‌اند" (نسل حاضر در زمان نزول آيه است) كساني هستند كه زمين را از نياكان خود ارث برده‌اند. و خلاصه، معناي آيه اين است كه: آيا نسل آن اقوامي كه ما آنان را به كيفر گناهانشان نخست امتحان نموده و سپس مهر بر دل‌هايشان نهاده و قدرت شنيدن مواعظ انبياء را از آنان سلب كرديم و در آخر هم هلاك‌شان ساختيم اين معنا را به دست نياوردند كه اگر بخواهيم مي‌توانيم خود آنان را نيز مانند نياكانشان عذاب كنيم، بدون اينكه چيزي و يا كسي بتواند جلو عذاب ما را بگيرد، و يا بتوانند به وسيله چيزي خود را از آن حفظ كنند؟
بسياري گفته‌اند: كلمه" يهد" در اينجا در لازمه معنايش استعمال شده، و معناي آن اين است كه: آيا هدايت، معرفت ايشان را به اين پايه نرسانيده كه بدانند اگر ما بخواهيم به كيفر گناهانشان هلاك‌شان مي‌كنيم، هم چنان كه در آيه شريفه" أَ وَ لَمْ يَهْدِ لَهُمْ كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْقُرُونِ يَمْشُونَ فِي مَساكِنِهِمْ" «1» نيز به همين معنا آمده است.
جمله" وَ نَطْبَعُ عَلي قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَسْمَعُونَ" عطف است بر جمله" أصبناهم" چون كلمه" اصبنا" گر چه ماضي است و ليكن در معناي مستقبل است، و معناي اين معطوف و معطوف عليه اين است كه آيا اين معنا كه اگر ما بخواهيم آنان را به كيفر گناهانشان مؤاخذه مي‌كنيم و بر دلهاشان مهر مي‌زنيم، آنان را هدايت نكرده؟.
بعضي‌ها هم گفته‌اند: جمله" و نطبع ..." جمله‌اي است معترضه و از باب" الكلام يجر الكلام" در اينجا آمده است. البته در معناي آيه وجوه ديگري هم هست كه چون فايده‌اي در آنها نيست از نقلش صرفنظر كرده، مي‌گذريم.
__________________________________________________
(1)آيا هدايت، معرفت ايشان را به اين حد نرسانيده كه بفهمند پيش از آنان چه نسل‌هايي را هلاك كرده‌ايم كه هم اينان در منزل‌هاي آنان (به آرامش خاطر) قدم مي‌زنند. سوره سجده آيه 26
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 257

[تفسير و شرح آيه شريفه:" تِلْكَ الْقُري نَقُصُّ عَلَيْكَ ..."] ..... ص : 257

" تِلْكَ الْقُري نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبائِها ..."
آيه" وَ ما أَرْسَلْنا فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَبِيٍّ" و يكي دو آيه بعد از آن، داستان سابق الذكر را خلاصه مي‌كند، و اين دومين بار است كه داستان مزبور خلاصه‌گيري مي‌شود.
فرق بين تلخيص اول و اين تلخيص اين است كه تلخيص اول داستان را از نظر كارهايي كه خداوند در حق ايشان انجام داده بود، در اخذ به" باساء" و" ضراء" و تبديل" سيئه" به" حسنه" و اخذ ناگهاني و بدون اطلاع ايشان خلاصه‌گيري مي‌كرد، و تلخيص دوم داستان را از نظر حالي كه خود ايشان در برابر دعوت الهي داشتند خلاصه‌گيري نموده و مي‌فرمايد: پيغمبرانشان با معجزات و دلائل روشن آمدند، و ليكن ايشان ايمان نياوردند، و چون قبلا پيغمبران خود را تكذيب كرده بودند ديگر نمي‌توانستند ايمان بياورند، و اين همان مهر نهادن بر دل‌ها است.
" فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ"- از ظاهر آيه چنين بر مي‌آيد كه كلمه" بما" متعلق به جمله" ليؤمنوا" است، و بنا بر اينكه چنين باشد، حرف" ما" موصوله خواهد بود. جمله" فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ و هرگز ايمان نمي‌آوردند به چيزي كه قبلا تكذيبش كرده بودند" «1» هم كه همين مضمون را افاده مي‌كند مؤيد موصوله بودن لفظ" ما" است. براي اينكه اين معنا در آيه مذكور روشن‌تر به چشم مي‌خورد، چون كه دارد:" بِما كَذَّبُوا بِهِ" و ضمير" ها" در" به" دليل روشني است بر اينكه لفظ" ما" موصوله است، بنا بر اين برگشت معناي آيه به اين مي‌شود كه: ايشان تكذيب كردند آنچه را كه بار اول به آن دعوت شدند، و در بار دوم هم كه از راه نبوت دعوت شدند ايمان نياوردند.
و نيز ظاهر جمله" فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا" مؤيد آن است، براي اينكه اين سنخ تركيب و جمله‌بندي دلالت دارد بر اينكه ايشان قبلا هم آمادگي نداشتند، مثلا وقتي مي‌گوييم:" ما كنت لآتي فلانا" يا مي‌گوييم:" ما كنت لا كرم فلانا و قد فعل كذا" معنايش اين است كه من هرگز حاضر نيستم به ديدن فلاني بيايم، و نمي‌توانم خود را آماده و حاضر كنم كه از او احترام به عمل آورم با آن كارهايي كه كرد. در قرآن كريم هم كه مي‌فرمايد:" ما كانَ اللَّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلي ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتَّي يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ" «2» معنايش اين است كه خداوند حاضر نبوده و نيست كه مؤمنان را بر اين حال كه شمائيد بگذارد، تا آنكه پليد را از پاك جدا
__________________________________________________
(1)سوره يونس آيه 74
(2)سوره آل عمران آيه 179
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 258
كند.
و نيز آنجا كه مي‌فرمايد:" لَمْ يَكُنِ اللَّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَ لا لِيَهْدِيَهُمْ سَبِيلًا" «1» معنايش اين است كه خداوند بنايش بر اين نبوده كه ايشان را بيامرزد، و نه اينكه به راهي هدايت‌شان كند.
آيه بعد از آيه مورد بحث هم كه مي‌فرمايد:" وَ ما وَجَدْنا لِأَكْثَرِهِمْ مِنْ عَهْدٍ وَ إِنْ وَجَدْنا أَكْثَرَهُمْ لَفاسِقِينَ" اين معنا را تاييد مي‌كند، براي اينكه ظاهر سياقش مي‌رساند كه نسبت به جمله" فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ" عطف تفسير است، و آن را به اين بيان شرح و تفسير مي‌كند كه ايشان قبلا با خدا عهدي بسته بودند و نسبت به آن عهد وفا نكرده و بلكه در همان موقع عهد بستن زير بار نرفته و عهد خدا را تكذيب كردند. وقتي هم كه انبياء برايشان معجزاتي آوردند ايشان را تكذيب كرده، و به آنان ايمان نياوردند، و اين ايمان نياوردنشان بخاطر همان تكذيبي است كه قبلا كرده بودند.
آيه مورد بحث دنباله‌اي دارد كه مي‌رساند اين ايمان نياوردن ايشان كه خود مسبب از تكذيب سابق‌شان بود يكي از مصاديق مهر بر دل داشتن است، و آن دنباله عبارت است از جمله" كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلي قُلُوبِ الْكافِرِينَ". و مقصود از اين جمله كه مي‌فرمايد:" خداوند اينچنين بر دل‌هاي كفار مهر مي‌زند" اين است كه خداوند صفت تكذيب انبياء و لجاجت در مقابل آنها را در دلهايشان راسخ و جايگزين كرده، بطوري كه ديگر جايي براي قبول و پذيرفتن دعوت انبياء (ع) در آن نمانده، چون همه ظرفيت آن مشغول به ضد دعوت آنان است.
بنا بر اين، آيه مورد بحث و آيه بعديش همان معنايي را مي‌رسانند كه دو آيه اول آيات مورد بحث در صدد بيان آن است، زيرا اين دو آيه نيز مانند آن دو آيه سنت پروردگار را چنين توصيف مي‌كنند كه خداوند نخست آيات و معجزاتي كه دلالت كند بر حقانيت اصول دعوت انبيا- از توحيد و غير آن- فرستاده، و به منظور راه يافتن بندگان به در خانه‌اش و آشنا شدنشان به آن درگاه دچار باساء و ضراءشان نموده، پس آن گاه سنت تبديل سيئه به حسنه را اجراء و در آخر مهر بر دلهايشان مي‌زند.
بنا بر اين معني آيه مورد بحث اين مي‌شود كه: انبياي آنها به سويشان آمدند و ليكن از آنجايي كه به آيات داعيه بر تضرع و بر شكر نعمت ايمان نياورده بودند و در آن ترديد نموده و آن را بر عادت دهر حمل كرده بودند از اين رو آيات نازله به انبياي خود را نيز تكذيب نموده و چون
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 137
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 259
ايشان را به دين حق دعوت كردند زير بار نرفتند، زيرا خداي تعالي دل‌هاي ايشان را به خاطر تكذيبي كه قبلا كرده بودند مهر كرده بود.
خلاصه اينكه ايمان نياوردن كفار به دعوت انبياء در اثر مهري است كه خدا بر دلهايشان زد، و مهر خدا هم اثر تكذيبي است كه نسبت به دلالت باساء و ضراء و سپس دلالت تبديل سيئه به حسنه بر وجود صانع روا داشته و گفتند باساء و ضراء كار دهر است.
آيه شريفه" وَ لَقَدْ أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَمَّا ظَلَمُوا وَ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ وَ ما كانُوا لِيُؤْمِنُوا كَذلِكَ نَجْزِي الْقَوْمَ الْمُجْرِمِينَ" «1» و همچنين آيه" ثُمَّ بَعَثْنا مِنْ بَعْدِهِ- يعني نوح (ع)- رُسُلًا إِلي قَوْمِهِمْ فَجاؤُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ كَذلِكَ نَطْبَعُ عَلي قُلُوبِ الْمُعْتَدِينَ" «2» نيز همين معنا را مي‌رساند. پس اينكه در آيه مورد بحث فرمود:
" فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ" تفريع بر جمله" وَ لَقَدْ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ" است، و منظور از" ما كذبوا" همان آيات آفاقي و انفسي و دلائل روشني است كه انبياء به وسيله آنها به سوي خدا دعوتشان مي‌كردند، زيرا همه اينها آيات خدايند. و منظور از تكذيب سابق آنان تكذيب و زير پا گذاشتن حكم عقل است. و منظور از ايمان نياوردن در مرحله دوم نپذيرفتن دعوت انبياء است، چون قبل از اينكه انبياء آنان را به دين توحيد دعوت كنند عقول خود آنان با مشاهده آيات خدايي حكم مي‌كرد به مربوب بودن آنان براي پروردگار متعال و اينكه جز پروردگار رب ديگري برايشان نيست، پس كفار قبل از ايمان نياوردن به انبياء حكم عقل خود را تكذيب كرده‌اند. و به اين اعتبار معناي آيه مورد بحث اين خواهد بود كه: كفار به آياتي كه انبياء، آنان را به وسيله آن آيات تذكر مي‌دهند ايمان‌آور نيستند، براي اينكه به آياتي هم كه عقولشان با آن آيات تذكرشان مي‌داد ايمان نياوردند، خداوند آن آيات (زلزله، صاعقه و امثال آن) را فرستاد تا به حكم عقل به درگاه پروردگارشان ملتجي شده و قدر عافيت را دانسته شكر آن را بهتر بجا آورند، و ليكن بجا نياوردند، و گفتند اين تحولات مربوط به طبيعت است.
از اين روي بايد گفت منظور از عهدي كه در آيه" وَ ما وَجَدْنا لِأَكْثَرِهِمْ مِنْ عَهْدٍ وَ إِنْ وَجَدْنا أَكْثَرَهُمْ لَفاسِقِينَ" است همين احكامي است كه خداوند به عقل آنان داده كه يكي از
__________________________________________________
(1)و پيش از شما بسيار نسل‌ها را وقتي ستم كردند و پيغمبرانشان با حجت‌ها سوي ايشان آمده بودند و ايمان آوردني نبودند هلاك كرده‌ايم و گروه بزهكاران را چنين سزا مي‌دهيم. سوره يونس آيه 13
(2)سپس از پي او (نوح) پيغمبراني به سوي قومشان فرستاديم براي آنان حجت‌ها آوردند اما بخاطر آن چيزها كه از پيش به تكذيب آن پرداخته بودند ايمان بيار نبودند بدينسان بر دلهاي مردم متجاوز مهر غفلت مي‌نهيم. سوره يونس آيه 74
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 260
آن احكام اين است كه جز او را نپرستند:" أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ" «1» و قهرا منظور از فسق هم مخالفت و خروج از حكم عقل و وفا نكردن به اين عهد خواهد بود.
نكته اينكه حكم عقل را سابق بر حكم انبياء دانست اين است كه احكام عقلي عهدهايي است كه خداي سبحان در حين خلقت بشر و آن روزي كه پدر بشر را صورتگري مي‌كرد از وي گرفت، آن روز بعد از آنكه آدم را كه در حقيقت الگوي انسانيت بود آفريد و ملائكه را مامور به سجده بر او كرد و او را در بهشت منزل داد و پس از آن مامورش كرد تا به زمين فرود آيد و از او عهد و پيمان گرفت كه او و ذريه او تنها وي را بپرستند، و چيزي را در پرستش شريك او نگيرند، البته در آن روز چيزهايي را هم مقدر نمود و سرنوشت‌هايي هم تعيين كرد، كه اقتضاء داشت گروهي هدايت شوند و گروه ديگري از نعمت هدايت محروم بمانند، و همين طور هم شد، وقتي بشر اولي به زمين فرود آمد و ذريه‌اش شروع به سير در مسير زندگي دنيوي كرد، عده‌اي هدايت يافته و عده ديگري از وفاي عهد خدا سر باز زدند، و همچنين در انكار خود اصرار ورزيدند تا آنجا كه خداوند بر دلهايشان مهر نهاد و ضلالت در دنيا به بياني كه در تفسير آيه" كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ فَرِيقاً هَدي وَ فَرِيقاً حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلالَةُ" «2» گذشت بر آنان حتمي گرديد.
بنا بر اين معناي آيه اين مي‌شود:" فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا اينها ايمان‌آور به دعوت انبياء نيستند"،" بِما كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ به خاطر اينكه عهد نخستين را نپذيرفتند"،" وَ ما وَجَدْنا لِأَكْثَرِهِمْ مِنْ عَهْدٍ ما از بيشترشان وفاي به عهد نخستين را نديديم"،" وَ إِنْ وَجَدْنا أَكْثَرَهُمْ لَفاسِقِينَ بلكه يافتيم بيشترشان را فاسق، يعني خارج از حكم آن عهد".
البته اين معناي ديگري است براي آيه، و ليكن با معنايي كه در سابق براي آيه كرديم منافاتي ندارد، براي اينكه اين دو معنا در طول هم قرار دارند نه در عرض، تا متعارض و متنافي باشند. معناي دوم راه سعادت و شقاوت انسان را به مقتضاي قضا و قدر الهي امري مقدر و معين مي‌داند، و معناي اول سعادت و شقاوت او را در دنيا امري ممكن و در تحت اختيار و انتخاب او مي‌داند، و اين دو با هم هيچ منافاتي ندارند.

[اقوال متعدد ديگري كه در تفسير آيه فوق گفته شده است] ..... ص : 260

در باره تفسير آيه مورد بحث اقوال ديگري است كه ذيلا نقل مي‌شود:
1- مراد از" تكذيب سابق" تكذيبي است كه از موقع آمدن پيغمبران تا موقع در
__________________________________________________
(1)سوره اسراء آيه 23 [.....]
(2)سوره اعراف آيه 30
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 261
افتادن و لجاج و عناد كردن با آنان از خود نشان مي‌دادند، و مراد از اينكه فرمود:" اينها از اول ايمان‌آور نبودند" كفري است كه در حين اصرار و لجاجت خود مي‌ورزيدند، و بنا بر اين، معناي آيه اين است كه انتظار نبايد داشت از اينها كه در حين عناد و لجاجت ايمان بياورند، چون اينها در همان اوائل دعوت هم ايمان نياورده و آن را تكذيب كردند.
اين تفسير از نظر اينكه هيچ شاهدي از لفظ و ظاهر آيه بر آن نيست تفسيري است سخيف و بي‌اساس.
2- مراد از تكذيب سابق تكذيب اصول دين و معارفي است از قبيل توحيد، معاد، حسن- عدالت، زشتي ظلم و ساير مستقلات عقلي كه اختلافي در آن نيست، و مراد از تكذيب بعديشان تكذيب جزئيات و فروع دين است، و معنايش اين است كه:" فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا اينها به اين شرايع و فروع دين ايمان نخواهند آورد، چون قبل از اين يعني آن موقعي كه دعوت ديني كلي و اجمالي بود، ايمان نياوردند".
اشكال اين وجه اين است كه با ظاهر آيه موافقت ندارد، زيرا كفر به خدا و هر حكم فطري و عقلي ديگر را تكذيب نمي‌گويند، و در آيه عمل سابق كفار را تكذيب خوانده. بعلاوه، قرائني كه قبلا گفتيم در آيه است مخالف با اين وجه است.
3- اين آيه همان معنايي را مي‌رساند كه آيه شريفه" وَ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ" «1» در مقام بيان آن است، و معنايش اين است كه اينها ايمان‌آور نيستند، و لو اينكه ما هلاك‌شان كرده و دوباره زنده‌شان كنيم باز همان تكذيب اول را از سر خواهند گرفت. و اين سست‌ترين وجهي است كه در تفسير آيه گفته شده.
4- ضمير در" كذبوا" به اسلاف آنان و ضمير در" ليؤمنوا" به ذريه و اخلافشان بر مي‌گردد، و معناي آيه اين است كه: اين اخلاف ايمان نخواهند آورد، چون اينها نسل همان اسلافي هستند كه انبياء را تكذيب مي‌كردند.
اشكال اين وجه نيز اين است كه بدون دليل است، و ظاهر سياق جمله" فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا" اين است كه مرجع ضمير در" كانوا" و در" ليؤمنوا" و در" كذبوا" هر سه يكي است، البته اين وجه را مي‌توان طور ديگري تقرير كرد كه با وجه آينده يكي شود.
5- كلام در اين آيه روي اين مبنا است كه اسلاف و اخلاف يك جا و به منزله شخص واحد تصور شوند، بطوري كه تكذيب اسلاف و زير بار انبياء نرفتن آنان تكذيب اخلاف بوده و
__________________________________________________
(1)سوره انعام آيه 28
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 262
ايمان نياوردن اخلاف ايمان نياوردن اسلاف هم شمرده شود، و در حقيقت اين آيه نظير آياتي است كه اهل كتاب و مخصوصا يهودي‌هاي زمان پيغمبر را به اعمال زشت و كفري كه نياكان و اسلاف آنان مرتكب شده بودند، مؤاخذه مي‌كند، و ظلم سابقين آنان را به لاحقين و آيندگان نسبت مي‌دهد. بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود: بشر از روزي كه خلق شد تا به امروز در هر عصري انبيايي به سوي آنان فرستاده مي‌شد و اين انبياء همواره براي بشر آيات و بيناتي مي‌آوردند، و ليكن با تكذيب آنان بر مي‌خوردند، پس توقع مدار كه نسل حاضر بشر به چيزي كه نسل سابق آن را تكذيب كرده بود ايمان بياورد. اشكال اين وجه اين است كه گر چه در جاي خود معنايي است صحيح، و ليكن سياق آيه با آن سازگار نيست، زيرا سياق آيه سياق بيان حال امم گذشته است، نه حال گذشته و حاضر از نسل بشر، به شهادت جمله" تِلْكَ الْقُري نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبائِها" كه مي‌فرمايد:
" اينك داستانهاي اهل آن قريه‌ها را برايت شرح مي‌دهم"، و اگر مربوط به گذشته و حاضر نسل بشر بود و همه به وحدت ممتدي به امتداد قرون گذشته موجودي واحد و داراي اول و آخر فرض شده بودند كه آخرش به خاطر تكذيب اولش كفر ورزيده، جا داشت به بياني تعبير كند كه اين امتداد و استمرار را برساند، مثلا بفرمايد:" كانت تاتيهم رسلهم بالبينات همواره پيغمبرانشان برايشان بينه و معجزه مي‌آوردند"، نه اينكه بفرمايد:" جاءتهم پيغمبرانشان به سويشان آمدند" زيرا اين تعبير ظهور در يك بار و دو بار دارد نه استمرار- دقت بفرماييد-.
هم چنان كه در آيه" كُلَّما جاءَهُمْ رَسُولٌ بِما لا تَهْوي أَنْفُسُهُمْ فَرِيقاً كَذَّبُوا وَ فَرِيقاً يَقْتُلُونَ" «1» با اينكه چه بسا مباشرين قتل انبياء غير از تكذيب كنندگان بودند، مع ذلك بخاطر همين كه خلف (تكذيب كنندگان) و سلف (كشندگان انبياء) را امت واحدي فرض كرده هم تكذيب را به همه آنان نسبت داده و هم كشتن انبياء را. و همچنين آيه" ذلِكَ بِأَنَّهُ كانَتْ تَأْتِيهِمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَقالُوا أَ بَشَرٌ يَهْدُونَنا فَكَفَرُوا وَ تَوَلَّوْا وَ اسْتَغْنَي اللَّهُ" «2» و آيه" ثُمَّ بَعَثْنا مِنْ بَعْدِهِ رُسُلًا إِلي قَوْمِهِمْ فَجاؤُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ" «3» كه راجع به
__________________________________________________
(1)هر وقت پيغمبري با تعليماتي كه دلخواهشان نبود سوي آنها آمد گروهي را دروغگو شمردند و گروهي را كشتند. سوره مائده آيه 70
(2)چنين شد زيرا پيغمبرانشان دلايل روشن سويشان آورده بودند و گفتند آيا انسان‌هايي هدايت ما كنند؟ و انكار كردند و رو بگردانيدند و خدا از آنها بي‌نيازي نشان داد. سوره تغابن آيه 6
(3)آن گاه از پي او پيغمبراني به سوي قومشان فرستاديم، براي آنان حجت‌ها آوردند اما به چيزهايي كه از پيش به تكذيب آن پرداخته بودند ايمان‌آور نبودند. سوره يونس آيه 74
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 263
داستان انبياي بعد از نوح (ع) است، زيرا مفاد اينكه مي‌فرمايد:" مبعوث كرديم بعد از نوح پيغمبراني به سوي قومش" اين است كه هر پيغمبري را به سوي قوم خودش مبعوث كرديم.
6-" باء" در كلمه" بما" براي سببيت و" ما" مصدريه است، و مراد از تكذيب قبلي آنان عادتي است كه ايشان در تكذيب رسل و يا هر مطلب حقي كه پيشامدشان مي‌كرد داشتند، و معناي آيه اين است كه: اينها بخاطر آن عادتي كه به تكذيب رسل و هر حق ديگري داشته و مكرر از خود نشان داده‌اند هرگز به پروردگار خود ايمان نمي‌آورند.
اشكال اين وجه اين است كه به شهادت آيه" 14" سوره" يونس" كه لفظ" به" را اضافه كرده و فرموده:" فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ" لفظ" ما" در آيه مورد بحث نيز مصدريه نيست، بلكه موصوله است، علاوه بر اين، ظاهر خود آيه مورد بحث هم شهادت مي‌دهد بر اينكه لفظ" باء" در" بما" صرفا براي متعدي كردن فعل" ليؤمنوا" است، نه سببيه. از همه اينها گذشته اين وجه به يك اعتبار همان وجه اول است، و وجهي جداگانه نيست.
7- مراد از تكذيبي كه در آخر آيه به آن اشاره شده تكذيبي است كه در روز ميثاق آن را پنهان داشته بودند، و معناي آيه اين است كه: ايشان امروز در مقابل دعوت انبياء تكذيبي را كه در روز ميثاق مكتوم داشتند اظهار نموده و در نتيجه دعوت انبياء را نمي‌پذيرند.
اشكال اين وجه اين است كه گر چه در جاي خود وجه صحيحي است الا اينكه اين قول در حقيقت معناي باطن آيه است، و ظاهر آيه كه دائر مدار فن تفسير است هيچ دلالتي بر اين وجه ندارد، به شهادت جمله" كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلي قُلُوبِ الْكافِرِينَ" كه صراحتا ايمان نياوردن كفار را ناشي از مهر بر دل داشتن آنان دانسته و آن را نيز اثر تكذيب قبلي‌شان مي‌داند، و همين طور هم بايد باشد، زيرا مهر شدن دل‌ها بدون جرم قبلي معنا ندارد، و اين بهترين شاهد است بر اينكه تكذيبي كه باعث مهر شدن دل‌هاشان شد و همچنين مهر شدن دلهايشان كه باعث ايمان نياوردنشان شد همه در دنيا اتفاق افتاده، نه اينكه قسمتي از آن در عالم ميثاق انجام يافته باشد.
آيات بسيار ديگري نيز هست كه مي‌رساند مهر شدن دل‌هاي كفار ناشي از جرمي بوده كه در دنيا مرتكب شده‌اند. آري، صرف تكذيب در عالم ميثاق باعث مهر شدن دل‌ها نمي‌شود، و اين لايق به ساحت مقدس خداي سبحان نيست، با اينكه خودش فرموده:" يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «1».
__________________________________________________
(1)بسياري را بدان هدايت مي‌كند و بسياري را بدان گمراه مي‌كند ولي جز گروه بدكاران را بدان گمراه نمي‌كند. سوره بقره آيه 26
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 264
" وَ ما وَجَدْنا لِأَكْثَرِهِمْ مِنْ عَهْدٍ ..."
در مجمع البيان فرموده: مقصود از" عهد" وفاي به آن است، هم چنان كه گفته مي‌شود:
" فلاني عهد ندارد" و مقصود اين است كه به عهد خود وفا نمي‌كند «1». و اما اينكه اين چه عهدي بوده؟ ممكن است مراد عهدي باشد كه خداي تعالي بوسيله آياتش با آنان منعقد كرده، و يا عهدي باشد كه ايشان با خدا بسته‌اند كه او را بپرستند و در عبادتشان چيزي را شريك او نگيرند، چه برهان احتياج ممكن به واجب خود از بديهيات عقل آنان است، اين معناي عهد، و معناي آيه از آنچه گذشت بدست مي‌آيد.

بحث روايتي [(روايتي در ذيل جمله:" وَ ما وَجَدْنا لِأَكْثَرِهِمْ مِنْ عَهْدٍ)] ..... ص : 264

مرحوم كليني در كتاب كافي به سند خود از حسين بن حكم نقل كرده كه گفت عريضه‌اي به عبد صالح (حضرت موسي بن جعفر ع) نوشته و در آن نامه به عرضشان رسانيدم كه من در باره گفتار ابراهيم (ع) كه عرض كرد:" رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتي" در شك هستم و خيلي علاقمندم به اينكه شما در اين باره توضيحي جهت من مرقوم داريد. حضرت در جواب نوشته بودند: ابراهيم به خداوند و مساله بعثت ايمان داشت، ولي دوست مي‌داشت ايمان خود را بيشتر كند، و در مرد شاكي مانند تو خيري نيست سپس اضافه فرموده بودند كه شك وقتي است كه انسان يقين نداشته باشد، وقتي يقين آمد شك از بين مي‌رود، آن گاه نوشته بودند: خداي عز و جل مي‌فرمايد:" وَ ما وَجَدْنا لِأَكْثَرِهِمْ مِنْ عَهْدٍ وَ إِنْ وَجَدْنا أَكْثَرَهُمْ لَفاسِقِينَ" و اين آيه در باره اشخاص شاك نازل شده است «2».
مؤلف: انطباق اين آيه با بيان سابق ما روشن است، مخصوصا دنباله‌اي كه اين حديث به روايت عياشي از حسين بن حكم واسطي دارد، و آن اين است كه فرمود: اين آيه در باره اهل شك نازل شده «3».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 455 ط تهران.
(2)الكافي ج 2 ص 399 ح 1
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 23 ح 60
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 265

[سوره الأعراف (7): آيات 103 تا 126] ..... ص : 265

اشاره

ثُمَّ بَعَثْنا مِنْ بَعْدِهِمْ مُوسي بِآياتِنا إِلي فِرْعَوْنَ وَ مَلائِهِ فَظَلَمُوا بِها فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ (103) وَ قالَ مُوسي يا فِرْعَوْنُ إِنِّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ (104) حَقِيقٌ عَلي أَنْ لا أَقُولَ عَلَي اللَّهِ إِلاَّ الْحَقَّ قَدْ جِئْتُكُمْ بِبَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَرْسِلْ مَعِيَ بَنِي إِسْرائِيلَ (105) قالَ إِنْ كُنْتَ جِئْتَ بِآيَةٍ فَأْتِ بِها إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ (106) فَأَلْقي عَصاهُ فَإِذا هِيَ ثُعْبانٌ مُبِينٌ (107)
وَ نَزَعَ يَدَهُ فَإِذا هِيَ بَيْضاءُ لِلنَّاظِرِينَ (108) قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِ فِرْعَوْنَ إِنَّ هذا لَساحِرٌ عَلِيمٌ (109) يُرِيدُ أَنْ يُخْرِجَكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ فَما ذا تَأْمُرُونَ (110) قالُوا أَرْجِهْ وَ أَخاهُ وَ أَرْسِلْ فِي الْمَدائِنِ حاشِرِينَ (111) يَأْتُوكَ بِكُلِّ ساحِرٍ عَلِيمٍ (112)
وَ جاءَ السَّحَرَةُ فِرْعَوْنَ قالُوا إِنَّ لَنا لَأَجْراً إِنْ كُنَّا نَحْنُ الْغالِبِينَ (113) قالَ نَعَمْ وَ إِنَّكُمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبِينَ (114) قالُوا يا مُوسي إِمَّا أَنْ تُلْقِيَ وَ إِمَّا أَنْ نَكُونَ نَحْنُ الْمُلْقِينَ (115) قالَ أَلْقُوا فَلَمَّا أَلْقَوْا سَحَرُوا أَعْيُنَ النَّاسِ وَ اسْتَرْهَبُوهُمْ وَ جاؤُ بِسِحْرٍ عَظِيمٍ (116) وَ أَوْحَيْنا إِلي مُوسي أَنْ أَلْقِ عَصاكَ فَإِذا هِيَ تَلْقَفُ ما يَأْفِكُونَ (117)
فَوَقَعَ الْحَقُّ وَ بَطَلَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (118) فَغُلِبُوا هُنالِكَ وَ انْقَلَبُوا صاغِرِينَ (119) وَ أُلْقِيَ السَّحَرَةُ ساجِدِينَ (120) قالُوا آمَنَّا بِرَبِّ الْعالَمِينَ (121) رَبِّ مُوسي وَ هارُونَ (122)
قالَ فِرْعَوْنُ آمَنْتُمْ بِهِ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ إِنَّ هذا لَمَكْرٌ مَكَرْتُمُوهُ فِي الْمَدِينَةِ لِتُخْرِجُوا مِنْها أَهْلَها فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ (123) لَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلافٍ ثُمَّ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ أَجْمَعِينَ (124) قالُوا إِنَّا إِلي رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ (125) وَ ما تَنْقِمُ مِنَّا إِلاَّ أَنْ آمَنَّا بِآياتِ رَبِّنا لَمَّا جاءَتْنا رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَيْنا صَبْراً وَ تَوَفَّنا مُسْلِمِينَ (126)
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 266

ترجمه آيات ..... ص : 266

از پس آنها موسي را با آيه‌هاي خويش بسوي فرعون و بزرگان او فرستاديم كه در باره آن ستم كردند، بنگر سرانجام تبهكاران چسان بود (103).
موسي گفت اي فرعون من فرستاده پروردگار جهانيانم (104).
سزاوارم بر اينكه در باره خدا جز حق نگويم، براي شما معجزه‌اي از پروردگارتان آورده‌ام، بنا بر اين بني اسرائيل را با من بفرست (105).
گفت اگر راست مي‌گويي معجزه‌اي آورده‌اي آن را بيار (106).
پس عصاي خويش بيفكند كه در دم اژدهايي بزرگ شد (107).
و دست خويش برون آورد كه در ديد بينندگان سفيد مي‌نمود (108).
بزرگان قوم فرعون گفتند: راستي اين جادوگري ماهر است (109).
كه مي‌خواهد شما را از سرزمينتان بيرون كند، اكنون چه رأي مي‌دهيد (110).
گفتند او و برادرش را نگهدار و مامورين جمع‌آوري به شهرها فرست (111).
تا همه جادوگران ماهر را پيش تو آرند (112).
جادوگران نزد فرعون آمدند و گفتند اگر ما غالب شديم آيا مزدي خواهيم داشت؟ (113).
گفت آري شما از مقربان خواهيد بود (114).
گفتند اي موسي نخست تو عصاي خويش مي‌افكني يا ما ابزار خويش بيفكنيم؟ (115).
گفت نخست شما بيفكنيد، چون ابزار جادوي خود بيفكندند ديدگان مردم را مسحور كردند و به رعبشان انداختند و جادويي بزرگ آوردند (116).
به موسي وحي كرديم كه عصاي خويش بيفكن، و همان دم چيزهايي را كه ساخته بودند ببلعيد (117).
و حق آشكار شد و آنچه كرده بودند بيهوده گشت (118).
در آنجا مغلوب شدند و خفت‌زده بازگشتند (119).
و جادوگران سجده‌كنان خاكسار شدند (120).
و گفتند به پروردگار جهانيان ايمان داريم (121).
كه پروردگار موسي و هارون است (122).
فرعون گفت چرا پيش از آنكه به شما اجازه دهم بدو ايمان آورديد؟ اين نيرنگي است كه در شهر
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 267
انديشيده‌ايد تا مردمش را از آن بيرون كنيد، زود باشد كه بدانيد (123).
محققا دست‌ها و پاهايتان را به عكس يكديگر مي‌برم، آن گاه شما را جملگي بر دار مي‌كنم (124).
گفتند ما به سوي پروردگار خويش بازگشت مي‌كنيم (125).
كينه و انتقام تو از ما به جرم آن است كه وقتي آيه‌هاي پروردگارمان به سوي ما آمد بدان ايمان آورديم، پروردگارا صبري به ما عطا كن و ما را مسلمان بميران (126)

بيان آيات ..... ص : 267

[بيان آيات مربوط به بعثت موسي عليه السلام به سوي فرعون مصر] ..... ص : 267

اين آيات با بيان داستان موسي بن عمران (ع) شروع شده و از جزئيات آن يعني آمدنش به نزد فرعون و ادعايش بر اينكه" خداوند مرا به سوي تو رسالت داده تا نجات بني اسرائيل را از تو بخواهم" و آن دو معجزه را كه خداوند در شب طور بوي كرامت فرموده ذكر مي‌كند.
اين خصوصيات فهرست آن مطالبي است كه در اين آيات ذكر شده، و در آيات بعدي اجمالي از بقيه داستان آن جناب در ايامي كه در مصر در ميان بني اسرائيل مي‌زيسته و عذاب‌هايي كه بر قوم فرعون نازل شده، و نجات بني اسرائيل و داستان نزول تورات و گوساله‌پرستي بني اسرائيل و داستانهاي متفرقه و عبرت‌انگيز ديگري از بني اسرائيل را ذكر ميكند.
" ثُمَّ بَعَثْنا مِنْ بَعْدِهِمْ مُوسي بِآياتِنا إِلي فِرْعَوْنَ وَ مَلَائِهِ ..."
در ابتداي داستان موسي (ع) لحن آيات و سياق آن تغيير يافته، بدان سبب كه اهميت داستان آن جناب را برساند، چون آن حضرت از انبياي اولي العزم و صاحب كتاب و شريعت بوده، و دين توحيد با مبعوث شدن او پا به مرحله تازه‌تري گذاشت و بعد از دو مرحله‌اي كه در بعثت نوح و ابراهيم (ع) داشت احكامش مفصل‌تر گرديد، در الفاظ آيات راجع به انبياي قبل از او نيز اشاره به اين مراحل هست، مثلا آيات راجع به قوم نوح و عاد و ثمود كه پيغمبرانشان يعني هود و صالح بر شريعت نوح بودند به يك سياق است، در باره قوم نوح فرموده:" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلي قَوْمِهِ" «1» و در باره عاد مي‌فرمايد:" وَ إِلي عادٍ أَخاهُمْ هُوداً" «2» و در باره ثمود مي‌فرمايد:" وَ إِلي ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً" «3» و وقتي به قوم لوط كه در مرحله دوم قرار
__________________________________________________
(1)سوره مؤمنون آيه 23
(2)سوره اعراف آيه 65
(3)سوره اعراف آيه 73
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 268
داشته و مامور به پيروي از دين ابراهيم (ع) بوده‌اند مي‌رسد اين سياق را تغيير داده و مي‌فرمايد:" وَ لُوطاً إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ" «1»، و در ابتداي داستان شعيب باز به سياق قبلي برگشته و در داستان موسي (ع) سياق را تغيير داده و فرموده:" ثُمَّ بَعَثْنا مِنْ بَعْدِهِمْ مُوسي"، براي اينكه موسي (ع) سومين پيغمبر اولي العزم و صاحب سومين كتاب آسماني و سومين شريعت است، گو اينكه شريعت‌هاي خدايي همه يكي هستند، و تناقض و تنافي در بين آنها نيست، الا اينكه از نظر اجمال و تفصيل و كمي و زيادي فروع مختلفند، چون سير بشر از نقص بسوي كمال تدريجي و استعداد قبول معارف الهي در هر عصري با عصر ديگر مختلف است، وقتي اين سير به پايان رسيد و بشر از نظر معرفت و علم به عالي‌ترين موقف خود رسيد آن وقت است كه رسالت نيز ختم شده و كتاب خاتم انبياء و شريعتش در ميان بشر براي هميشه مي‌ماند، و ديگر بشر انتظار آمدن كتاب و شريعت ديگري را ندارد، (و اگر امروز با اينكه خاتم پيغمبران صلوات اللَّه عليه مبعوث شده و آخرين كتاب آسماني را آورده و در عين حال بشر به مرحله‌اي كه مي‌بايست از كمال برسد، نرسيده براي اين است كه دين اسلام آن طور كه بايد در مجتمعات بشري گسترش نيافته) و گر نه بشر مي‌تواند با بسط دائره دين و بررسي حقايق معارف آن رو به كمال گذاشته و به تدريج مراحل علم و عمل را يكي پس از ديگري طي كند.
هم چنان كه خود قرآن كريم اين معنا را به بيانات مختلف و هر چه رساتر توصيه فرموده و در آيه" إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُها مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ" «2» فرا رسيدن روزي را كه بشر به حد كمال خود رسيده باشد وعده و نويد مي‌دهد.
" ثُمَّ بَعَثْنا مِنْ بَعْدِهِمْ مُوسي بِآياتِنا" اين جمله اجمال داستان موسي (ع) است، و از جمله" وَ قالَ مُوسي يا فِرْعَوْنُ" شروع به تفصيل آن مي‌كند. در اينجا ناگفته نگذاريم كه گر چه، اين گونه داستانهاي قرآني را داستان موسي و نوح و داستان هود و يا صالح مي‌ناميم ولي در حقيقت اين داستانها داستان اقوام و مللي است كه اين بزرگواران در ميانشان مبعوث شده‌اند، چون در اين داستانها جريان حال آن اقوام و رفتاري كه با پيغمبران خود كرده‌اند و سرانجام انكارشان و اينكه عذاب الهي همه‌شان را از بين برده و منقرضشان نمود ايراد شده، و لذا مي‌بينيم تمامي اين داستان‌ها به آياتي ختم شده كه كيفيت نزول عذاب و هلاكت آنان را
__________________________________________________
(1)سوره نمل آيه 54
(2)زمين متعلق به خدا است و آن را به هر كس از بندگان خويش بخواهد وا مي‌گذارد و سرانجام نيك از پرهيزگاران است. سوره اعراف آيه 127 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 269
بيان مي‌كند.
اگر خواننده عزيز بياد داشته باشد در آغاز كلام هم اين معنا را خاطر نشان ساخته و گفته بوديم كه غرض از اين آيات بيان حال مردم از حيث قبول عهد الهي و رد آن است تا براي مردم و مخصوصا امت اسلام انذار و مايه عبرت بوده باشد. و نيز گفته بوديم كه بطور كلي سوره‌هايي كه اولش" الف- لام- ميم" آمده در يك غرض مشتركند، و آن همين انذار و تذكر مردم است. پس اينكه فرمود:" ثُمَّ بَعَثْنا مِنْ بَعْدِهِمْ" معنايش اين است كه: بعد از انبيايي كه ذكر كرديم يعني نوح، هود، صالح، لوط و شعيب" موسي را به سوي فرعون و قوم او" يعني پادشاه مصر و اشرافياني كه دور او بودند فرستاديم.

[كلمه" فرعون" لقب پادشاهان مصر بوده] ..... ص : 269

البته لفظ" فرعون" اسم پادشاه مصر نبوده، بلكه لقبي بوده مانند" خديو" كه مصري‌ها بطور كلي پادشاهان خود را به آن لقب مي‌خوانده‌اند، هم چنان كه روميان پادشاهان خود را" قيصر" و ايرانيان" كسري" و چيني‌ها" فغفور" لقب مي‌داده‌اند، و اما اينكه اسم فرعون معاصر با موسي بن عمران (ع) و آن شخصي كه به دست موسي غرق شده چه بود؟ قرآن در باره آن تصريح نكرده است.
اينكه فرمود:" بآياتنا" مقصود از اين آيات همان معجزاتي است كه خداوند به موسي كرامت فرموده، بعضي‌ها را در اوائل بعثت از قبيل انداختن عصا و اژدها شدن آن و بيرون كردن دست از گريبان و روشن شدن بين انگشتانش، و برخي ديگر را در مواقع ديگر مانند طوفان و ملخ و شپش و وزغ و خون، و قرآن كريم براي هيچ پيغمبري، به اندازه موسي (ع) معجزه نقل نكرده.
" فَظَلَمُوا بِها فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ" يعني ظلم كردن به آياتي كه برايشان فرستاده شد، و اما اينكه چگونه ظلم كردند به آن آيات؟ خداي تعالي خودش در خلال داستان، آن را بيان مي‌فرمايد، البته معلوم است كه ظلم به هر چيزي به تناسب خود آن چيز است و ظلم به آيات همان تكذيب و انكار آن است، و ذكر عاقبت فساد انگيزي به منظور عبرت گرفتن مردم بوده، تا بدانند اگر فرعونيان منقرض شدند براي اين بوده كه در زمين فساد مي‌كردند و بني اسرائيل را خوار و ذليل و زير دست خود كرده بودند، لذا در متن كلامي كه خداوند از موسي نقل كرده پيشنهادي كه از فرعون كرد اين بود كه" فَأَرْسِلْ مَعِيَ بَنِي إِسْرائِيلَ" و همچنين در سوره" طه" اينچنين دارد" فَأَرْسِلْ مَعَنا بَنِي إِسْرائِيلَ وَ لا تُعَذِّبْهُمْ" «1».
__________________________________________________
(1)دست از شكنجه بني اسرائيل بردار و آنان را رخصت ده تا با ما بيايند. سوره طه آيه 47
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 270

[گفتگوي موسي (عليه السلام) با فرعون] ..... ص : 270

" وَ قالَ مُوسي يا فِرْعَوْنُ إِنِّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ" در اين آيه شروع شده است به شرح و تفصيل داستان دعوت موسي (ع).
موسي (ع) خود را به رسالت معرفي كرده تا زمينه براي بيان چيزهايي كه مامور ابلاغ آن است فراهم سازد، و اگر از اسامي خداي تعالي اسم" رب العالمين" را ذكر كرده براي اين است كه مناسب‌ترين اسم خداي تعالي در مقابل بت‌پرستاني كه براي هر قوم و هر شاني از شؤون عالم و هر ناحيه‌اي از نواحي آن پروردگاري عليحده قائل بودند همان اسم رب العالمين است.
" حَقِيقٌ عَلي أَنْ لا أَقُولَ عَلَي اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ ..."
اين آيه صدق موسي را در ادعاي رسالتش تاكيد مي‌كند، و معنايش اين است كه من سزاوارم به اينكه حرف حق بزنم و در رسالتي كه به من داده باطلي به او نسبت ندهم و در خلال چيزهايي كه مامور به ابلاغ آنم چيزي را كه مامور نيستم نگنجانم.
" قَدْ جِئْتُكُمْ بِبَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ"- اين جمله نسبت به جملات گذشته و يا نسبت به خصوص جمله" إِنِّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ" كه در حقيقت اصلي است كه بقيه جملات متفرع بر آن است به منزله تعليل و بيان چرايي است.
بعيد نيست كه متعدي شدن كلمه" حقيق" با لفظ" علي" از اين جهت باشد كه اين كلمه معناي حريص را مي‌دهد و بنا بر اين احتمال معنا چنين مي‌شود:" من حريصم بر اينكه بر خدا جز حق نگويم در حالي كه سزاوار هم همين است". و اگر به معناي سزاوار بود جا داشت با لفظ" باء" متعدي شود، چه معروف در لغت چنين است، مثلا گفته مي‌شود:" فلان حقيق بالاكرام" فلاني سزاوار احترام است.
البته بعضي هم لفظ" علي" را" علي"- با تشديد- خوانده‌اند، بنا بر اين قرائت، كلمه حقيق هم ماخوذ از" حق عليه كذا" و معنايش اين خواهد بود كه بر من واجب است كه از ناحيه خداي تعالي جز حق نگويم. بنا بر اين كلمه" حقيق" خبر و مبتداي آن جمله" أَنْ لا أَقُولَ ..." خواهد بود.
" قالَ إِنْ كُنْتَ جِئْتَ بِآيَةٍ فَأْتِ بِها إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ" شرطي كه در اول آيه است يعني جمله" إِنْ كُنْتَ جِئْتَ بِآيَةٍ" صدق موسي (ع) را مي‌رساند، براي اينكه اگر واقعا معجزه‌اي آورده باشد در اين ادعايش راست گفته، ليكن شرط در ذيل آيه يعني جمله" إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ" تعريضي است كه بوسيله آن اشاره مي‌كند به اينكه وي معتقد به صدق موسي در اينكه آيه‌اي آورده نبوده، پس كانه گفته
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 271
است: اگر معجزه‌اي آورده‌اي به ما نشان بده، ولي گمان نمي‌كنم تو در ادعايت راست بگويي، و بنا بر اين، در آيه شريفه شرط تكرار نشده و هر كدام معنايي جداگانه افاده مي‌كند.

[تبديل عصاي موسي (ع) به اژدها و بيضاء گشتن دست آن حضرت] ..... ص : 271

" فَأَلْقي عَصاهُ فَإِذا هِيَ ثُعْبانٌ مُبِينٌ" حرف" فاء" در اول جمله، فاء جوابيه است، به اين معنا كه با در آمدن آن بر سر جمله- جمله معني جواب را به خود گرفته و تقدير چنين مي‌شود:" پس در جواب فرعون عصاي خود را انداخت"، البته بايد دانست كه در هر موردي كه فاي جوابيه است در حقيقت فاء همان فاي تفريع است و جواب از خصوصيات مورد استفاده مي‌شود.
" ثعبان" به معناي مار بسيار بزرگ است، و هيچ منافاتي بين اين آيه كه معجزه موسي را" ثعبان مبين" خوانده با آيه" فَلَمَّا رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانٌّ وَلَّي مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ" «1» نيست، براي اينكه گر چه كلمه" جان" در زبان عرب به معناي مار كوچك است، و ليكن بايد دانست كه اين كلمه در آيه‌اي به كار رفته كه مربوط به داستان موسي در شب طور است كه در جاي ديگر در باره آن فرموده:" فَإِذا هِيَ حَيَّةٌ تَسْعي" «2» و كلمه" ثُعْبانٌ مُبِينٌ" در آيه‌اي است كه مربوط به جريان ملاقات با فرعون است.
" وَ نَزَعَ يَدَهُ فَإِذا هِيَ بَيْضاءُ لِلنَّاظِرِينَ" معناي اين جمله به قرينه آيه" وَ اضْمُمْ يَدَكَ إِلي جَناحِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ" «3» و آيه" اسْلُكْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ" «4» اين است كه موسي دست خود را از گريبان بيرون كرد.
گر چه از اخبار وارده در اين باب استفاده مي‌شود كه وقتي موسي به منظور اعجاز دست خود را بيرون مي‌كرد و نوري بمانند نور آفتاب از بين انگشتانش مي‌درخشيد، و ليكن از آيات قرآني بيش از اين استفاده نمي‌شود كه موسي دست به گريبان خود اندر كرده و وقتي بيرونش مي‌آورد براي بينندگان سفيد و درخشنده بود، البته اين هم هست كه اين درخشندگي و سفيدي به حدي بوده كه براي بينندگان خارق عادت بشمار مي‌رفته.
__________________________________________________
(1)سوره نمل آيه 10
(2)پس ناگهان ماري شد و به راه افتاد. سوره طه آيه 20
(3)و دستت را به زير بغلت ببر كه سفيد، بدون علت بيرون آيد، اين خود معجزه‌اي ديگر است.
سوره طه آيه 22
(4)دستت را به گريبانت بر، تا سپيد بدون علت در آيد. سوره قصص آيه 32
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 272

[احضار ساحران، عكس العمل فرعون و فرعونيان در برابر موسي عليه السلام] ..... ص : 272

" قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِ فِرْعَوْنَ إِنَّ هذا لَساحِرٌ عَلِيمٌ" خداي تعالي در اينجا كلام فرعون را نقل نكرده كه او در اين هنگام چه گفته، بلكه گفتگويي را كه بزرگان قومش با يكديگر داشته‌اند نقل كرده، و از آن چنين بر مي‌آيد كه اين بزرگان در هر امر مهمي مجلس شور تشكيل داده و با يكديگر شور مي‌كرده‌اند و آنچه را كه به اتفاق تصويب مي‌كردند به نظر فرعون مي‌رسانده‌اند تا او آن را به مرحله اجراء در آورد. در باره اين معجزه هم با هم مشورت كردند و رأي نهايي خود را چنين اظهار كردند كه:" إِنَّ هذا لَساحِرٌ عَلِيمٌ" اين مرد به يقين ساحري است استاد كه مساله رسالت را بهانه كرده تا بدين وسيله بني اسرائيل را از چنگ ما نجات داده و آنان را مستقل كرده و به دستياري آنان شما را از سرزمينتان بيرون كند و دين و طريقت شما را هم باطل سازد، اينك براي باطل كردن نقشه‌هاي او و خاموش كردن اين آتشي كه افروخته هر امري كه مي‌خواهي بفرما تا اجراء شود، آيا مي‌فرمايي تا او را بكشيم و يا بدار زنيم و يا به زندانش افكنيم؟ و يا در مقام معارضه به مثل در آمده سحري مثل سحر او فراهم سازيم.
آن گاه در اين باره نيز با يكديگر مشورت نموده و به عنوان آخرين رأي تصويب شده اظهار داشتند:" أَرْجِهْ وَ أَخاهُ وَ أَرْسِلْ فِي الْمَدائِنِ حاشِرِينَ يَأْتُوكَ بِكُلِّ ساحِرٍ عَلِيمٍ" او و برادرش را نگهدار و ماموريني به شهرستانها بفرست تا هر چه ساحر درس خوانده و استاد هست همه را حاضر سازند.
از اينجا معلوم مي‌شود كه جمله" فَما ذا تَأْمُرُونَ" كلامي است كه بعضي از بزرگان قوم فرعون به بعضي ديگر گفته‌اند، و جمله" قالُوا أَرْجِهْ" حكايت آخرين رأيي است كه همه كرسي نشينان فرعون متفقا به عرض او رسانده‌اند، در موضع ديگري از قرآن همين حرف را از خود فرعون حكايت كرده و فرموده:" قالَ لِلْمَلَإِ حَوْلَهُ إِنَّ هذا لَساحِرٌ عَلِيمٌ، يُرِيدُ أَنْ يُخْرِجَكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ بِسِحْرِهِ فَما ذا تَأْمُرُونَ، قالُوا أَرْجِهْ وَ أَخاهُ وَ ابْعَثْ فِي الْمَدائِنِ حاشِرِينَ، يَأْتُوكَ بِكُلِّ سَحَّارٍ عَلِيمٍ" «1» از اين آيه و از آيه مورد بحث بر مي‌آيد كه اين كلام را اول خود فرعون پيشنهاد كرده و سپس كرسي‌نشينان او در اطراف آن مشورت كرده و سرانجام همان را تصويب نموده‌اند.
و از آيه" قالَ أَ جِئْتَنا لِتُخْرِجَنا مِنْ أَرْضِنا بِسِحْرِكَ يا مُوسي فَلَنَأْتِيَنَّكَ بِسِحْرٍ مِثْلِهِ" «2» كه
__________________________________________________
(1)به بزرگان اطراف خويش گفت اين جادوگري ماهر است كه مي‌خواهد شما را به جادوي خويش از سرزمينتان بيرون كند بنا بر اين چه رأي مي‌دهيد؟ گفتند وي را با برادرش نگهدار و مامور جمع آوري به شهرها فرست كه همه جادوگران ماهر را پيش تو آورند. سوره شعراء آيه 37
(2)گفت اي موسي مگر سوي ما آمده‌اي كه به جادوي خويش از سرزمينمان بيرونمان كني ما نيز جادويي مانند آن براي تو مي‌آوريم. سوره طه آيه 57
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 273
همين حرف را از فرعون نقل مي‌كند- كه در خطاب به موسي گفته- بر مي‌آيد كه فرعون آن سخن را بعد از مطالعه كرسي‌نشينان و تصويب كردن آنان گفته است.
از آيه" فَتَنازَعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ وَ أَسَرُّوا النَّجْوي قالُوا إِنْ هذانِ لَساحِرانِ يُرِيدانِ أَنْ يُخْرِجاكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ بِسِحْرِهِما وَ يَذْهَبا بِطَرِيقَتِكُمُ الْمُثْلي" «1» بر مي‌آيد كه وزراي فرعون غير از آن جلسه مشاوره يك جلسه ديگري بعد از جمع شدن ساحران در نزد فرعون تشكيل داده و محرمانه با يكديگر مشورت كرده‌اند.
از آنچه گفته شد معلوم شد كه اصل اين حرف از خود فرعون بوده، و او آن را به وزراي خود داده تا در پيرامونش مشورت كرده و روي آن رأي دهند، وزراء هم در اطرافش مطالعه كرده و گفتند: بايد آن دو را توقيف نموده و ساحران مملكت را براي معارضه با سحر او جمع كني، او نيز قبول كرده و آن را به رخ موسي كشيد. بعد از آنكه ساحران مملكت در نزد فرعون گرد آمدند باز وزراء براي مشورت دور هم نشسته و به اتفاق رأي دادند كه بايد تمام قوا را در راه معارضه به مثل به كار برند.
" يُرِيدُ أَنْ يُخْرِجَكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ فَما ذا تَأْمُرُونَ" يعني موسي مي‌خواهد با همدستي بني اسرائيل شما را بيرون كرده و خود كشور مصر را مالك شود، و اگر فرعون از اين راه مغلطه كاري كرد براي اين بود كه در آن زمانها بسيار اتفاق مي‌افتاد كه قومي بر قومي ديگر هجوم مي‌برد و سرزمينش را تملك مي‌نمود و اهلش را آواره بيابانها مي‌كرد.
" قالُوا أَرْجِهْ وَ أَخاهُ وَ أَرْسِلْ فِي الْمَدائِنِ حاشِرِينَ ..."
كلمه" ارجه" با سكون" هاء" امر از ماده" ارجاء" به معناي تاخير انداختن است، و حرف" هاء" در آخر آن جزء كلمه نيست، بلكه هاء سكت است كه بر آخر بعضي از كلمات در مي‌آيد، معناي كلمه مزبور اين است كه در كشتن او عجله مكن كه تو را ظالم و سنگدل بخوانند، بلكه نخست ماموريني به شهرستانها گسيل دار تا ساحران را جمع كنند.
" يَأْتُوكَ بِكُلِّ ساحِرٍ عَلِيمٍ" و همه را نزدت حاضر سازند، و تو با سحر آنان در برابر موسي معارضه به مثل كن.
__________________________________________________
(1)ميان خودشان در كارشان مناقشه كردند و آهسته راز گفتند گفتند اينان دو جادوگرند كه مي‌خواهند به جادوي خويش از سرزمينتان بيرونتان كنند و آيين خوب شما را از بين ببرند. سوره طه آيه 62 و 63
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 274
كلمه" ارجه"- به كسر جيم و هاء- نيز قرائت شده، و معلوم است كساني كه چنين قرائت كرده‌اند اصل آن را" ارجئه" دانسته‌اند، همزه به ياء مبدل و سپس حذف شده، و هاء كه ضمير مفعول است به موسي بر مي‌گردد. و برادر موسي همان هارون بوده است.
" وَ جاءَ السَّحَرَةُ فِرْعَوْنَ قالُوا إِنَّ لَنا لَأَجْراً ..."
به منظور اختصار جمله" پس فرستاد و سحره را از اطراف مملكت جمع كرده و جريان را با آنان در ميان گذاشت" حذف شده، و تنها فرموده:" إِنَّ لَنا لَأَجْراً" و اين كلام سؤالي است كه ساحران از فرعون كردند، و در اين سؤال تقاضاي اجرت نكرده و به منظور تاكيد، آن را خبر ادا نموده و گفتند: براي ما اجرتي خواهد بود. و اينگونه تعبيرات يعني افاده طلب و تقاضا به صورت خبر در كلام عرب خيلي شايع است. ممكن هم هست كه جمله مزبور جمله‌اي استفهامي بوده و حرف استفهام از اولش افتاده باشد، مؤيد اين احتمال قرائت ابن عامر است كه جمله را استفهامي گرفته و آن را" أ ان لنا لاجرا" خوانده است.
" قالَ نَعَمْ وَ إِنَّكُمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبِينَ" اين جمله اجابت سؤال ساحران است، فرعون در اين جمله علاوه بر اينكه تقاضاي آنان را اجابت كرده وعده مقرب كردن را هم به آنان داده است.

[معارضه ساحران با موسي (ع) و تسليم شدنشان در برابر آن حضرت] ..... ص : 274

" قالُوا يا مُوسي إِمَّا أَنْ تُلْقِيَ وَ إِمَّا أَنْ نَكُونَ نَحْنُ الْمُلْقِينَ" ساحران اختيار اين را كه او نخست عصاي خود را بيندازد و يا ايشان سحرهاي خود را بكار برند به موسي واگذار نمودند، چون به خيال خود آمادگي مقابله با او را داشتند، لذا گفتند:
اختيار با تو، اگر خواهي تو اول عصايت را بينداز، و اگر خواهي ما طنابها و چوبدستي‌هاي خود را به كار بريم، و اين خود يك نوع زرنگي است كه انسان در برابر خصم خود را قوي و آماده، و خصم را ضعيف و خوار جلوه دهد. فرعونيان نيز با اين كلام خود به موسي (ع) فهماندند كه نسبت به غلبه خود اطمينان دارند، علاوه بر اينكه رعايت ادب را هم كردند.
" قالَ أَلْقُوا فَلَمَّا أَلْقَوْا سَحَرُوا أَعْيُنَ النَّاسِ ..."
" سحر" در اينجا بطوري كه در تفسير آيه" وَ اتَّبَعُوا ما تَتْلُوا الشَّياطِينُ عَلي مُلْكِ سُلَيْمانَ" «1» در جلد دوم اين كتاب گذشت يك نوع تصرف در حاسه انسان است، بطوري كه حاسه بيننده چيزهايي را ببيند و يا بشنود كه حقيقت نداشته باشد.
" استرهاب" به معناي- ترساندن است، در اين آيه خداوند سحر فرعونيان را امر عظيمي خوانده.
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 102
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 275
" وَ أَوْحَيْنا إِلي مُوسي أَنْ أَلْقِ ..."
كلمه" أن" در" أن الق" تفسيريه است. و كلمه" تلقف" از ماده" لقف" و" لقفان" و به معناي چيزي را به سرعت گرفتن است. و" افك" به معناي گرداندن هر چيزي است از صورت اصليش، و لذا به دروغ هم" افك" اطلاق مي‌شود، در اين آيه از چند جهت ايجاز و اختصار كه خود يكي از نكات ادبي است به كار رفته، و تقدير آن اين است كه: ما بعد از آنكه ساحران سحر خود را انداختند به موسي وحي فرستاديم كه تو نيز عصاي خود را بينداز، وقتي انداخت آنا به صورت مار بزرگي در آمده و شروع به بلعيدن سحرهاي ساحران كرد.
جمله" فَوَقَعَ الْحَقُّ" در اين آيه استعاره به كنايه است، زيرا حق را به چيزي تشبيه كرده كه قبلا پا در هوا و معلق بود، و معلوم نبود بالأخره در زمين قرار مي‌گيرد يا نه؟ لذا فرموده: حق واقع شد، و باطل شد آن سحري كه كرده بودند.
" فَغُلِبُوا هُنالِكَ وَ انْقَلَبُوا صاغِرِينَ" يعني فرعون و اصحابش در آن مجمع عظيمي كه همه مردم از هر طرف هجوم آورده بودند مغلوب شدند، و لفظ" هنالك" كه براي اشاره بدور است اشاره به همين مجمع است. و جمله" وَ انْقَلَبُوا صاغِرِينَ" به اين معنا است كه فرعون و اصحابش بعد از آن عزتي كه در اجتماع داشتند به حالت ذلت و خواري برگشت نمودند.
" وَ أُلْقِيَ السَّحَرَةُ ساجِدِينَ قالُوا آمَنَّا بِرَبِّ الْعالَمِينَ رَبِّ مُوسي وَ هارُونَ" نفرمود: ساحران خود را به سجده انداختند، بلكه فرمود: ساحران به سجده افتاده شدند تا كمال تاثير معجزه موسي و خيره شدن ساحران را برساند، تو گويي فرموده است: وقتي عظمت معجزه را ديدند آن قدر دهشت كردند كه بي‌اختيار به سجده در آمدند، بطوري كه نفهميدند چه كسي آنان را به حالت سجده در آورد، لذا خود را ناگزير از ايمان به رب العالمين ديدند. و اينكه فرمود:" رَبِّ مُوسي وَ هارُونَ" براي اين است كه دلالت كند بر اينكه ايمان به خدا توأم با ايمان به موسي و هارون است.
بعضي گفته و يا شايد بگويند: اينكه" رب العالمين" را به" رَبِّ مُوسي وَ هارُونَ" توضيح داد براي رفع توهمي بوده كه در اينجا به ذهن مي‌رسد، توضيح اينكه فرعون داشت ادعاي ربوبيت مي‌كرد، و مي‌گفت رب العالمين منم، و با چنين وضعي اگر فقط مي‌گفتند: ما ايمان آورديم به رب العالمين، ممكن بود كسي توهم كند كه مقصودشان ايمان به فرعون است، لذا براي رفع اين توهم مقصود خود را با جمله" رَبِّ مُوسي وَ هارُونَ" توضيح دادند. ليكن اين وجه خيلي روشن نيست، براي اينكه بت‌پرستان اصلا قائل به رب العالمين يعني كسي كه به
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 276
حقيقت معناي اين كلمه مالك و مدبر بلا واسطه جميع اجزاي عالم باشد نبودند، بلكه اجزاي عالم و امور آن را در بين ارباب‌هاي مختلفي تقسيم نموده، و براي خداي تعالي تنها مقام" اله الآلهة" و" رب الأرباب" قائل بودند، نه اينكه هم رب ارباب باشد و هم رب مربوبهاي آن ارباب.
و ادعاي فرعون بنا بر حكايت قرآن كه مي‌فرمايد:" أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي" «1» اين بود كه وي از جهت اينكه حوائج مردم آنهم تنها مردم مصر را برآورده مي‌ساخت داراي مقام بلندتري است از ساير ارباب، نه اينكه ربوبيت تمامي عالم قائم به ذات او باشد، البته اين را هم از نفهمي مردم بت‌پرست بعيد نمي‌دانيم كه مثل فرعون انساني را پروردگار عالميان بدانند، و ليكن مي‌گوييم كه اصول مذهب و ثنيت اين نيست كه شخصي را رب العالمين بدانند.

[فرعون بعد از ايمان آوردن ساحران آنان را به توطئه و تباني قبلي با موسي (ع) متهم و آنان را تهديد مي‌كند] ..... ص : 276

" قالَ فِرْعَوْنُ آمَنْتُمْ بِهِ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ ..."
اين جمله خطابي است كه فرعون از در خشم و استكبار به ساحران كرده و جمله‌اي است خبري كه به قرينه مقام انكار و توبيخ را افاده مي‌كند، ممكن هم هست بگوييم جمله استفهام انكاري و يا توبيخي است، و علامت استفهام و يا توبيخ در اولش بوده و حذف شده.
جمله" إِنَّ هذا لَمَكْرٌ مَكَرْتُمُوهُ فِي الْمَدِينَةِ" تهمتي است كه فرعون به ساحران زده و آنان را در توطئه با موسي متهم مي‌سازد، خلاصه فرعون در اين جمله مي‌خواسته است بگويد:
شما در همين چند روزي كه در شهر مجتمع بوديد بجاي اينكه خود را براي مقابله با موسي آماده كنيد پنهاني او را ديده و با او توطئه كرده‌ايد كه عليه من و به نفع وي كار كنيد، و بدين وسيله بر مصر دست يافته اهلش را بيرون كنيد، چون ساحران تا آن روز موسي را نديده بودند، و اگر توطئه‌اي در كار بوده مسلما در آن موقعي بوده كه ساحران در عاصمه فرعون اجتماع كردند.
فرعون با جمله" آمنتم به" ايمان سحره را انكار نموده و با جمله" إِنَّ هذا لَمَكْرٌ" آنان را به توطئه عليه خود متهم ساخت و اين تهمت را براي اين جهت زد كه ساحران را مفسد در مملكت قلمداد كند و با اين دستاويز بتواند آنان را به شديدترين وجهي مجازات نموده و از بين ببرد.
لذا نخست با جمله" فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ" سر بسته و بطور اجمال تهديدشان نموده و آن گاه با جمله" لَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلافٍ ثُمَّ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ أَجْمَعِينَ" بطور تفصيل تهديدشان كرد و گفت: اول دست و پاهاتان را بطور خلاف، يعني دست راست را با پاي چپ و دست
__________________________________________________
(1)سوره نازعات آيه 24
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 277
چپ را با پاي راست قطع مي‌كنم، و در ثاني شما را به دار مي‌آويزم، و دار زدن، بستن مجرم است به چوب و بلند كردن چوب و طرف آن را در زمين كوبيدن است تا همه مردم ماجراي او را ببينند و عبرت گيرند. و ما در تفسير سوره" آل عمران" در ذيل داستان مسيح (ع) بيان مفصلي در باره" صلب دار زدن" گذرانديم.

[پاسخ سحره به تهديدات فرعون: إِنَّا إِلي رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ ...] ..... ص : 277

" قالُوا إِنَّا إِلي رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ ..."
اين جمله پاسخي است كه ساحران به فرعون داده و با اين گفتار خود حجت او را ابطال و راه استدلال را از هر طرف بر او بستند، زيرا حاصل معنايش اين است كه: تو ما را در برابر ايمان به پروردگارمان تهديد به عذاب مي‌كني، خيال كرده‌اي كه اگر با اين عذاب رشته حيات ما را پاره كني ما را آسيب رسانده و شري متوجه ما كرده‌اي، و حال آنكه مردن در راه ايمان شر نيست، چرا كه ما پس از كشته شدن به سوي پروردگارمان بازگشت نموده و نزد او به زندگي قرب و سعادت زنده خواهيم شد، زيرا ما در خود جرم و گناهي جز همان ايمانمان به خدا كه تو آن را جرم پنداشته‌اي سراغ نداريم، پس آينده ما جز خير نخواهد بود.
اين آن معنايي است كه از جمله" قالُوا إِنَّا إِلي رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ" استفاده مي‌شود، و از آن نيز بر مي‌آيد كه سحره به مساله معاد هم ايمان داشتند، و اگر در جمله" وَ ما تَنْقِمُ مِنَّا إِلَّا أَنْ آمَنَّا بِآياتِ رَبِّنا لَمَّا جاءَتْنا" معجزه عصا را علي الظاهر- معجزات خوانده براي اين بوده كه همين يك معجزه از چند جهت معجزه بوده، يكي اينكه چوب اژدها شده، دوم اينكه طناب‌ها و چوبدستي‌هاي سحره را بلعيده، سوم اينكه مجددا به حالت اولي برگشته است.
كلمه" تنقم" از" نقم" به معناي كراهت و خشم است، گفته مي‌شود" نقم منه كذا" از باب" ضرب، يضرب" و" علم، يعلم".
در اينجا جذبه معنوي و الهي سحره را گرفت و با كمال دليري و بدون اينكه از تهديد فرعون انديشه‌اي بكنند به درگاه پروردگار خود استغاثه برده و از آن درگاه صبر و تحمل در برابر شكنجه فرعون را مسألت نموده و گفتند:" رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَيْنا صَبْراً" پروردگارا ما را در برابر عذابي كه فرعون اراده آن را كرده صبر و تحمل ده" وَ تَوَفَّنا مُسْلِمِينَ" و اگر ما را كشت ما را مسلم بميران.
و تعبير دادن" صبر" به" افراغ" استعاره به كنايه است، به اين معنا كه خود را به ظرف و صبر را به آب و دادن خدا را به ريختن آب در ظرف و لب ريز كردن آن تشبيه كردند، و منظور شان اين بوده كه دل‌هاي ما را لب ريز و سرشار از صبر كن تا در برابر نزول هيچ عذابي جزع نكنيم.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 278
براستي ساحران در برابر فرعون كه مردي ديكتاتور و جباري متكبر بود شجاعت عجيبي از خود نشان دادند، براي اينكه قدرت و سلطنت مردي را كه كوس" أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي" «1» مي‌كوبيد و مردم مصر او را مي‌پرستيدند به هيچ گرفته و با كمال قدرت و اطمينان حجت خود را در برابرش ايراد نمودند، و اينچنين دل‌هاي مطمئن و عزمهاي راسخ و ايمان‌هاي ثابت و برهان قوي و بلاغت گفتار، كم نظير و مايه شگفت است، و اگر آيات اين سوره و سوره" طه" و" شعراء" كه محاوره و گفتگوي ساحران را با فرعون حكايت مي‌كند دقيقا مورد مطالعه قرار دهيد خواهيد ديد كه چه معلومات پايدار و چه حالات روحي و اخلاق كريمي را متضمن است، و اگر محذور خروج از رسم تفسير نبود پاره‌اي از اين حقايق را كه از خلال آيات اين داستان استفاده مي‌شود در اينجا مورد بحث قرار مي‌داديم، اينك ايراد آن مباحث را موكول به محل مناسب نموده و مي‌گذريم.

بحث روايتي [(روايات عجيبه در مورد داستان موسي و فرعون و بيان ضعف آنها)] ..... ص : 278

آنچه كه در قرآن كريم از جزئيات قصه حضرت موسي و فرعون از قبيل رسالت، معجزه عصا، يد بيضا، مشاركت هارون با موسي، داستان معارضه سحره با موسي و ايمان آوردن آنان آمده همان است كه اجمالا در آيات مورد بحث ذكر كرده، ولي روايات اضافه بر اين، تفاصيلي را متعرض است كه قرآن شريف متعرض آن نشده، چنانچه در برخي از روايات «2» عامه و خاصه وارد شده كه عصاي موسي از درخت آس بهشتي بود، و آن همان عصائي بوده كه از آدم به شعيب و از شعيب به موسي رسيده، و در روايات ديگري دارد كه اين چوبدستي عصاي حضرت آدم بوده و در موقعي كه موسي متوجه مدين بود فرشته‌اي آن را به موسي داد، و از خصوصيات آن اين بود كه در شب مي‌درخشيد، و موسي شب‌ها از آن بجاي چراغ استفاده مي‌كرد، و روزها هر جا محتاج به غذا مي‌شد آن را به زمين مي‌كوبيد از زمين روزيش بيرون مي‌آمد. و در بعضي ديگر دارد: «3» هر وقت موسي آن را استنطاق مي‌كرد به زبان مي‌آمد، و وقتي اژدها مي‌شد بين دو طرف فك آن دوازده ذراع فاصله بود، و به روايتي «4» چهل ذراع، و به روايت «5» ديگر هشتاد ذراع
__________________________________________________
(1)سوره نازعات آيه 24
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 24 ح 64- الدر المنثور ج 3 ص 105 و ج 4 ص 294- منهج الصادقين ج 4 ص 79- مجمع البيان ج 4 ص 458
(3 و 4 و 5)الدر المنثور ج 3 ص 105- 106 و تفسير قرطبي ج 7 ص 258
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 279
بود، و وقتي روي دم خود مي‌نشست بلنديش تا يك ميل مي‌شد. و در بعضي «1» از روايات دارد كه وقتي دهن باز مي‌كرد يك لب خود را به زمين و لب ديگرش را بر بام قصر فرعون مي‌گذاشت.
و در بعضي «2» ديگر دارد وقتي بارگاه فرعون را بين دندانهايش جاي داد و بر مردم حمله برد، مردم براي فرار از آن چنان ازدحامي كردند كه بيست و پنج هزار نفر زير دست و پا تلف شدند. و نيز در پاره‌اي از روايات «3» دارد: طول قامت آن هشتاد ذراع بود. و در بعضي ديگر «4» دارد: جثه‌اش آن قدر بزرگ بود كه يك شهر را پر مي‌كرد. و در روايتي»
دارد: فرعون از ديدن آن بقدري وحشت كرد كه جامه خود را آلوده ساخت. و در بعضي «6» ديگر دارد: در آن روزي كه اين اژدها را ديد چهار صد بار خود را آلوده كرد. و در بعضي از آن «7» روايات است كه از آن ببعد تا چندي كه زنده بود به مرض اسهال دچار شده بود. و نيز در باره خصوصيات يد بيضاء آن حضرت در روايات «8» دارد كه وقتي دست خود را از گريبان بيرون مي‌كرد چنان نوري از دستش تابيدن مي‌گرفت كه بر نور آفتاب غلبه مي‌كرد.
و در روايتي «9» دارد: سحره هفتاد نفر بودند، و بر ششصد تا نهصد، و همچنين دوازده هزار نفر و پانزده هزار نفر و هفده هزار نفر و نوزده هزار نفر و سي و چند هزار نفر و هفتاد هزار نفر و هشتاد هزار نفر نيز رواياتي وارد شده.
و نيز «10» در روايات دارد كه اين ساحران علم سحر را از دو نفر مجوسي از اهل نينوا
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 25 ح 64 [.....]
(2)تفسير الدر المنثور ج 4 ص 292- تفسير قرطبي ج 7 ص 258- و تفسير ابو الفتوح رازي ج 5 ص 241
(3)مجمع البيان ج 4 ص 458
(4)تفسير قرطبي ج 7 ص 259
(5)تفسير ابو الفتوح رازي ج 5 ص 241 الكامل في التاريخ ج 1 ص 181
(6)منهج الصادقين ج 4 ص 84
(7)تفسير جرجاني ج 3 ص 227
(8)تفسير قرطبي ج 7 ص 257 و الدر المنثور ج 3 ص 105 و تفسير ابو الفتوح رازي ج 5 ص 241 و الكامل في التاريخ ج 1 ص 181
(9)الدر المنثور ج 3 ص 106 و تفسير قرطبي ج 7 ص 258 و تفسير ابو الفتوح رازي ج 5 ص 245 و منهج الصادقين ج 4 ص 82 تاريخ طبري ج 1 ص 407 و 408 و الصافي ج 2 ص 69
(10)تفسير قرطبي ج 7 ص 258 و تفسير ابو الفتوح رازي ج 5 ص 245
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 280
آموختند، و اسم رئيس آنان شمعون، و در بعضي ديگر يوحنا، و در بعضي «1» دارد كه رئيس آنان چهار نفر بنام" سابور" و" عازور" و" حط حط" و" مصفي" بودند.
و همچنين در باره خود فرعون وارد شده كه اسمش" وليد «2» بن مصعب بن ريان" و از اهالي اصطخر فارس بوده است. و در بعضي «3» از آنها دارد كه وي اهل مصر بوده. و در بعضي «4» دارد كه اين فرعون همان فرعوني بوده كه در زمان يوسف (ع) سلطنت داشته، و چهار صد سال زندگي كرد و يك مو از سر و رويش سفيد نشد.
و در بعضي از آنها دارد كه وي «5» از ترس حضرت موسي (ع) شهرها و قلعه‌هاي تو در تو ساخته و خود در ميان آنها متحصن مي‌شد، و به همين منظور بين اين قلعه‌ها جنگل‌ها و نيزارها غرس كرده و در آن جنگل‌ها شيرهاي درنده جاي داده بود. و پس از آنكه خداوند موسي را به سوي او مبعوث كرد و موسي به شهر خصوصي وي در آمد شيرها در برابرش تبصبص نموده و دم جنبانده و برگشتند، موسي (ع) بهيچ قلعه‌اي نزديك نمي‌شد مگر آنكه در قلعه بخودي خود باز مي‌شد، تا آنكه موسي به قصري كه فرعون در آن مي‌زيست وارد شد و در حالي كه لباس پشمينه بر تن و عصاي كذائيش در دست بود بر در خانه وي به انتظار در آمدن دربان نشست، وقتي دربان بيرون آمد موسي به وي گفت: از فرعون جهت من اذن بگير، دربان به وي اعتنايي نكرد. موسي به وي گفت: من فرستاده رب العالمينم. باز اعتنايي نكرد. موسي مدتي به انتظار اذن نشست، تا آنكه در آخر دربان به موسي رو كرد و گفت: آيا رب العالمين كسي غير از تو را نداشت كه به عنوان رسالت نزد فرعون بفرستد؟
موسي از شنيدن اين حرف به خشم آمد و با عصا به در خانه فرعون كوفت، ناگهان تمامي حجاب‌هايي كه بين او و فرعون بود كنار رفته چشم فرعون در حالي كه بر تخت خود نشسته بود به او افتاد، لا جرم بانگ بر زد كه موسي را داخل كنيد، موسي بر فرعون در آمد در حالي كه فرعون بر تختي به ارتفاع هشتاد ذراع تكيه زده بود، موسي به وي گفت: من فرستاده رب العالمينم به سوي تو. فرعون گفت: اگر راست مي‌گويي معجزه‌اي بياور. موسي عصاي خويش را كه داراي دو شعبه بود به زمين انداخت و بي‌درنگ به صورت ماري بزرگ درآمد،
__________________________________________________
(1)منهج الصادقين ج 4 ص 82 و تاريخ طبري ج 1 ص 408
(2 و 3)الدر المنثور ج 3 ص 105
(4)تفسير ابو الفتوح رازي ج 5 ص 239 و الدر المنثور ج 3 ص 105 و ج 4 ص 292
(5)تفسير عياشي ج 2 ص 23 ح 61 و الدر المنثور ج 3 ص 105
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 281
يك شعبه‌اش بر زمين و شعبه ديگرش بر بالاي تخت فرعون قرار گرفت، فرعون كه روبروي آن مار قرار داشت چشمش به اندرون شكم مار افتاد و ديد كه از جوف شكمش آتش زبانه مي‌كشد، از ترس جامه خود را آلوده كرد و فرياد زد موسي آن را بگير.
اينها رواياتي است كه در باره عجائب اين قصه وارد شده، و بيشتر آن عجائب در قرآن ذكر نشده، مطالبي است كه دليلي بر رد همه آنها جز استبعاد نيست، هم چنان كه قبول همه آنها هم محتاج به حسن ظن زيادي نسبت به روايات وارده است، و معلوم است كه اين مقدار حسن ظن كه انسان هر روايتي را ببيند و آن را قبول كند صحيح نيست. آري، اگر اين روايات متواتر و يا مشتمل بر قرائن اطمينان آوري بود البته قبول آن صحيح بود، و ليكن بيشتر آنها بلكه همه آنها رواياتي هستند كه يا به علت ارسال و يا وقف و يا ضعف از جهت سند و يا از جهاتي ديگر نمي‌توان قبول كرد، صرفنظر از اينكه خود اين روايات هم بينشان تعارض هست، پس چشم‌پوشي از آنها بهتر است.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 282

[سوره الأعراف (7): آيات 127 تا 137] ..... ص : 282

اشاره

وَ قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِ فِرْعَوْنَ أَ تَذَرُ مُوسي وَ قَوْمَهُ لِيُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَ يَذَرَكَ وَ آلِهَتَكَ قالَ سَنُقَتِّلُ أَبْناءَهُمْ وَ نَسْتَحْيِي نِساءَهُمْ وَ إِنَّا فَوْقَهُمْ قاهِرُونَ (127) قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ اسْتَعِينُوا بِاللَّهِ وَ اصْبِرُوا إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُها مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ (128) قالُوا أُوذِينا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَأْتِيَنا وَ مِنْ بَعْدِ ما جِئْتَنا قالَ عَسي رَبُّكُمْ أَنْ يُهْلِكَ عَدُوَّكُمْ وَ يَسْتَخْلِفَكُمْ فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرَ كَيْفَ تَعْمَلُونَ (129) وَ لَقَدْ أَخَذْنا آلَ فِرْعَوْنَ بِالسِّنِينَ وَ نَقْصٍ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ (130) فَإِذا جاءَتْهُمُ الْحَسَنَةُ قالُوا لَنا هذِهِ وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَطَّيَّرُوا بِمُوسي وَ مَنْ مَعَهُ أَلا إِنَّما طائِرُهُمْ عِنْدَ اللَّهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ (131)
وَ قالُوا مَهْما تَأْتِنا بِهِ مِنْ آيَةٍ لِتَسْحَرَنا بِها فَما نَحْنُ لَكَ بِمُؤْمِنِينَ (132) فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمُ الطُّوفانَ وَ الْجَرادَ وَ الْقُمَّلَ وَ الضَّفادِعَ وَ الدَّمَ آياتٍ مُفَصَّلاتٍ فَاسْتَكْبَرُوا وَ كانُوا قَوْماً مُجْرِمِينَ (133) وَ لَمَّا وَقَعَ عَلَيْهِمُ الرِّجْزُ قالُوا يا مُوسَي ادْعُ لَنا رَبَّكَ بِما عَهِدَ عِنْدَكَ لَئِنْ كَشَفْتَ عَنَّا الرِّجْزَ لَنُؤْمِنَنَّ لَكَ وَ لَنُرْسِلَنَّ مَعَكَ بَنِي إِسْرائِيلَ (134) فَلَمَّا كَشَفْنا عَنْهُمُ الرِّجْزَ إِلي أَجَلٍ هُمْ بالِغُوهُ إِذا هُمْ يَنْكُثُونَ (135) فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْناهُمْ فِي الْيَمِّ بِأَنَّهُمْ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ كانُوا عَنْها غافِلِينَ (136)
وَ أَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذِينَ كانُوا يُسْتَضْعَفُونَ مَشارِقَ الْأَرْضِ وَ مَغارِبَهَا الَّتِي بارَكْنا فِيها وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ الْحُسْني عَلي بَنِي إِسْرائِيلَ بِما صَبَرُوا وَ دَمَّرْنا ما كانَ يَصْنَعُ فِرْعَوْنُ وَ قَوْمُهُ وَ ما كانُوا يَعْرِشُونَ (137)
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 283

ترجمه آيات ..... ص : 283

بزرگان قوم فرعون گفتند چرا موسي و قوم او را مي‌گذاري كه در اين سرزمين فساد كنند و ترا و خدايانت را واگذارند، گفت پسرانشان را خواهيم كشت و زنانشان را نگه خواهيم داشت كه ما بالا دست آنهاييم و نيرومند (127).
موسي به قوم خود گفت از خدا كمك جوييد و صبور باشيد كه زمين متعلق به خدا است و به هر كسي از بندگان خويش بخواهد وامي‌گذارد و سرانجام نيك از آن پرهيزكاران است (128).
اسرائيليان گفتند پيش از آمدن تو (به رسالت) و هم بعد از آن در رنج و شكنجه بوده‌ايم موسي گفت شايد پروردگارتان دشمنانتان را هلاك كند و شما را در اين سرزمين جانشين (آنها) كند و بنگرد چگونه عمل مي‌كنيد (129).
فرعونيان را به خشكسالي و كمبود حاصل دچار كرديم شايد متذكر شوند (130).
و چون حادثه خوبي به آنها مي‌رسيد مي‌گفتند اين به خاطر ما است و چون حادثه بدي به آنها مي‌رسيد به موسي و پيروان او شگون مي‌زدند، حق اين بود كه سرنوشت آنها نزد خدا بود لكن بيشترشان نمي‌دانستند (131).
مي‌گفتند هر معجزه‌اي براي ما بياوري و ما را بدان جادو كني ما به تو ايمان نمي‌آوريم (132).
پس طوفان و ملخ و شپش و وزغ‌ها و خون را (خون شدن درياي نيل) كه معجزه‌هايي از هم جدا بود به آنها فرستاديم و باز گردنكشي كردند كه گروهي بزهكار بودند (133).
و چون عذاب بر آنها نازل شد گفتند اي موسي پروردگار خويش را به آن پيمان كه با تو نهاده براي ما بخوان كه اگر اين عذاب از ما بر داري قطعا به تو ايمان مي‌آوريم و پسران اسرائيل را با تو مي‌فرستيم (134).
و چون اين عذاب‌ها را براي مدتي كه به سر بردند از آنها برداشتيم آن وقت پيمان‌شكني كردند (135).
پس از آنها انتقام گرفتيم و به دريا غرقشان كرديم براي آنكه آيه‌هاي ما را تكذيب كرده و از آنها غافل مانده بودند (136).
و خاورها و باخترهاي آن سرزمين را كه بركت در آن نهاده بوديم به گروهي كه خوار به شمار مي‌رفتند واگذاشتيم و كلمه نيكوي پروردگار تو در باره پسران اسرائيل به پاداش صبري كه كرده بودند انجام شد و آنچه را فرعون و قوم وي مي‌ساختند با بناهايي كه بالا مي‌بردند ويران كرديم (137)

بيان آيات ..... ص : 283

اشاره

اين آيات مشتمل است بر اجمال آنچه كه بين موسي و فرعون- در ايامي كه موسي ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 284
(ع) در ميان قوم فرعون به سر مي‌برده- جريان يافته و آن خاطراتي را كه وي پس از دعوت آنان به دين توحيد و نجات دادن بني اسرائيل داشته و آن معجزاتي را كه يكي پس از ديگري برايشان آورده تا آنجا كه خدا او و بني اسرائيل را نجات داده و فرعون و لشكريانش را غرق كرده و سرزمين مبارك و مشارق و مغارب آن را در اختيار او و قومش گذاشته خاطر نشان ميسازد.
" قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِ فِرْعَوْنَ أَ تَذَرُ مُوسي وَ قَوْمَهُ ..."
اين جمله حكايت گفتاري است كه قومش با فرعون داشته و مي‌خواستند او را فريب دهند و به قتل موسي و قوم او تحريكش كنند، لذا فرعون در رد پيشنهاد آنان گفت: كشتن موسي و بني اسرائيل براي ما مهم نيست، براي اينكه فعلا قدرت در دست ما است، و در هر حال برايشان تسلط داريم، پس چه بهتر همان عذاب قبلي را در حق ايشان اجراء نموده فرزندانشان را كشته و زنانشان را زنده نگهداريم. و اين جواب خود دليل روشني است بر اينكه قوم فرعون از او خواستند تا موسي و قومش را بكشد، زيرا اگر پيشنهاد ايشان چيز ديگري غير از كشتن بود جمله" وَ إِنَّا فَوْقَهُمْ قاهِرُونَ" آن موقعيتي را كه مي‌بايست داشته باشد نمي‌داشت.

[فرعون، هم مدعي خدايي بوده و هم خداياني را مي‌پرستيده است] ..... ص : 284

و اينكه گفتند:" وَ يَذَرَكَ وَ آلِهَتَكَ" تاكيد در تحريك وي بر قتل ايشان است، و معنايش اين است كه: اي فرعون! اين شخص علاوه بر فسادي كه او و قومش در زمين انگيخته‌اند زير بار پرستش تو و خدايانت هم نرفته‌اند. از اين جمله به خوبي بر مي‌آيد كه فرعون هم ادعاي الوهيت مي‌كرده و مردم را به پرستش خود مي‌خوانده و هم خودش «1» خداياني براي خود داشته و آنها را مي‌پرستيده. تاريخ هم اين معنا را در باره پاره‌اي از امت‌هاي گذشته اثبات كرده، از آن جمله نقل شده كه در روم و ممالك ديگر، مردم، بزرگ خانواده و رؤساي قبائل و عشاير را مي‌پرستيدند، و آن بزرگان و رؤسا هم، پدران نخستين و بت‌ها را پرستش مي‌كرده‌اند.
و نيز در تاريخ دارد كه بعضي از بت‌پرستان براي بت‌هايي كه مي‌پرستيدند بت‌ها و ارباب ديگري قائل بودند، و معتقد بودند كه بت‌هاي مورد پرستش آنان آن بت‌ها را مي‌پرستند، از آن جمله پدر و مادر را رب خود مي‌دانستند و براي پدر و مادر ارباب ديگري قائل بودند.
اين آن چيزي است كه از جمله مورد بحث به دست مي‌آيد، الا اينكه از كلامي كه فرعون با قوم خود داشته و قرآن از او چنين حكايت مي‌كند:" أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي" «2» و همچنين از
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 107 و تفسير قمي ج 1 ص 237 و تفسير قرطبي ج 7 ص 262 [.....]
(2)من بزرگترين پروردگار شمايم. سوره نازعات آيه 24
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 285
جمله ديگري كه گفت:" ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرِي" «1» بر مي‌آيد كه او براي خود معبودي اتخاذ نكرده بوده، و تنها خود را معبود مردم مي‌دانسته است. و لذا بعضي از مورخين نوشته‌اند كه خود فرعون دهري مسلك بوده، و اصلا براي عالم صانعي قائل نبوده، و مردم را هم از پرستش بت‌ها منع مي‌كرده، و مي‌گفته كه تنها بايد مرا بپرستيد، و به همين جهت بعضي از ايشان بطوري كه شنيده مي‌شود آيه مورد بحث را" و الهتك"- به كسر همزه و فتح لام با الف بعد از لام- قرائت كرده‌اند كه هم بر وزن عبادت است و هم به معناي آن.
ليكن صحيح‌تر همان چيزي است كه از ظاهر جمله مورد بحث استفاده مي‌شود.
و از جمله" ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرِي" هم بيش از اين بر نمي‌آيد كه مي‌خواسته اله و معبود ديگري كه مالك و مدبر امور خصوص قبطيان باشد نفي كرده و تدبير امور آنان را به خود اختصاص دهد. و اين حرف هم تنها از او نبوده، همه بت‌پرستان- تا آنجا كه ما سراغ داريم- همين را مي‌گفته‌اند، يعني براي هر صنفي از اصناف خلائق از قبيل آسمان و زمين، دريا و خشكي و اقوام و همچنين براي اقسام مختلف حوادث از قبيل صلح و جنگ، دوستي و دشمني و زشتي و زيبايي خداي جداگانه‌اي قائل بودند، و خود از ميان همه آن خدايان آن خدايي را مي‌پرستيدند كه مورد حاجت و نيازشان بوده، مثلا سكنه سواحل درياها بيشتر پروردگار دريا و طوفان را مي‌پرستيدند.
بنا بر اين، معناي گفتارش كه گفت:" ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرِي" اين است كه:
من براي شما قبطي‌ها پروردگاري غير از خودم سراغ ندارم، پروردگار شما قبطي‌ها منم نه آنكه موسي ادعا مي‌كند كه از طرف او مبعوث شده، و خودش هم او را مي‌پرستد. مؤيد اين معنا قرينه‌اي است كه همراه كلام او است، و آن اين است كه بعد از جمله مزبور بنا به حكايت قرآن اضافه كرده:" فَأَوْقِدْ لِي يا هامانُ عَلَي الطِّينِ فَاجْعَلْ لِي صَرْحاً لَعَلِّي أَطَّلِعُ إِلي إِلهِ مُوسي وَ إِنِّي لَأَظُنُّهُ مِنَ الْكاذِبِينَ" «2» از اين كلام به خوبي بر مي‌آيد كه فرعون در معبود بودن خود براي موسي شك داشته و اين خود قرينه است بر اينكه در جمله قبلي نمي‌خواسته وجود خدايي غير خود را انكار كرده و بگويد: من علم به عدم وجود آن دارم، بلكه مي‌خواسته علم به وجود چنين خدايي را نفي و انكار كند.
__________________________________________________
(1)معبود ديگري غير خودم براي شما سراغ ندارم. سوره قصص آيه 38
(2)پس اي هامان خشت خام را پخته كن و با آن برايم برجي بساز، باشد كه از آن بالا رفته از اللَّه موسي اطلاعي حاصل كنم، من او را از دروغگويان مي‌پندارم. سوره قصص آيه 38
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 286
و كوتاه سخن اينكه خواسته است بگويد: من خدايي بجز خودم براي شما سراغ ندارم، نه اينكه شما خدايي به غير من نداريد.

[سخن فخر رازي در باره معتقدات فرعون و اشكالي كه بر آن وارد است] ..... ص : 286

و اما آن احتمال كه گفتيم بعضي‌ها داده و گفته‌اند: فرعون مردي دهري مسلك بوده، ظاهرا احتمالي است كه فخر رازي داده و در تفسير خود چنين گفته است:
آنچه به نظر من مي‌رسد اين است كه فرعون يا مرد عاقلي بوده و يا عقل نداشته، اگر عقل نمي‌داشت از حكمت خدا دور بود كه به سوي چنين كسي پيغمبري گسيل بدارد، و اگر عقل داشته و عقلش هم كامل بوده، معقول نيست كه چنين كسي واقعا معتقد به الوهيت خود باشد، و خود را خالق آسمان و زمين بداند، از خود او هم كه بگذريم معنا ندارد خلق كثيري از عقلا چنين اعتقادي در باره او داشته باشند، چون فساد اين عقيده از ضروريات عقل است.
پس بهتر اين است كه بگوييم فرعون مردي دهري و منكر وجود صانع بوده، و كواكب را مدبر اين عالم خاكي و خود را مدبر و مربي آدميان مي‌دانسته، پس اينكه گفته:" أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي" مقصودش اين بوده كه من مربي و ولي نعمت و روزي دهنده شمايم. و اينكه گفت:
" ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرِي" مقصودش اين بوده كه من جز خود كسي را سراغ ندارم كه پرستش و عبادتش بر شما واجب باشد.
و وقتي مسلك و مرامش اين بوده بعيد نيست كه بگوييم وي بت‌هايي به صورت كواكب براي خود درست كرده و مي‌پرستيده، و مانند ساير ستاره‌پرستان به آن بتها تقرب مي‌جسته، و بنا بر اين مانعي ندارد كه جمله" وَ يَذَرَكَ وَ آلِهَتَكَ" را حمل بر همين معنايي كنيم كه به نظرمان رسيد «1».
اين بود كلام فخر رازي، اشكالي كه ما بر گفتار وي داريم اين است كه اين شخص اينقدر نفهميده كه معناي الوهيت و ربوبيت در نظر بت‌پرستان و ستاره‌پرستان آفريدن آسمانها و زمين نيست، و هيچ بت‌پرست و ستاره‌پرستي بت و ستاره خود را آفريدگار و خالق آسمانها و زمين نمي‌داند، بلكه معناي الوهيت در نظر آنان تدبير يك قسمت از امور عالم است كه خود فخر هم در آخر كلامش احتمال آن را داده، و اين اشتباه را هم كرده كه هيچ دهري مذهبي ستاره‌پرست و هيچ ستاره‌پرستي دهري و منكر وجود صانع نمي‌شود.
پس حق مطلب همان است كه گفتيم فرعون خود را پروردگار مصر و مصريان مي‌دانسته، و اگر مربوب بودن آنان را براي رب و پروردگاري ديگر انكار مي‌كرده روي قاعده
__________________________________________________
(1)تفسير كبير فخر رازي ج 31 ص 42
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 287
و اعتقاد خود آنان بوده، نه اينكه مخلوق بودن آنان و خالقيت خداي سبحان را انكار كرده باشد.
" قالَ سَنُقَتِّلُ أَبْناءَهُمْ وَ نَسْتَحْيِي نِساءَهُمْ وَ إِنَّا فَوْقَهُمْ قاهِرُونَ" اين جمله وعده‌اي است كه فرعون به كرسي‌نشينان خود داده، و آنان را به اين معنا دلخوش كرده كه بزودي همان سخت‌گيريها و عذابي كه در باره بني اسرائيل داشت از سر مي‌گيرد، پسران آنان را مي‌كشد و دخترانشان را براي كلفتي و خدمتگزاري قبطيان زنده مي‌گذارد، و در آخر هم براي فرو نشاندن خشم و از بين بردن اضطراب دروني آنان اضافه كرده است كه:" ما مسلط و قاهر بر ايشانيم".

[تحريك و تشويق موسي (ع) بني اسرائيل را به قيام عليه فرعون و استعانت از خدا و صبر در برابر شدائد مبارزه] ..... ص : 287

" قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ اسْتَعِينُوا بِاللَّهِ وَ اصْبِرُوا ..."
موسي (ع) در اين جمله بني اسرائيل را بر قيام و شورش عليه فرعون بر مي‌انگيزد و آنان را به استمداد و استعانت از خداي تعالي در رسيدن به هدف كه همان رهايي از اسارت و بندگي فرعون است توصيه مي‌نمايد، و آنان را به صبر در برابر شدايدي كه فرعون خط نشان آن را مي‌كشد سفارش مي‌كند. آري، صبر در برابر شدايد راهنماي به سوي خير و پيشتاز فرج و نجات است. موسي (ع) در آخر كلام خود با جمله" إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُها مَنْ يَشاءُ" گفتار خود را تعليل مي‌كند.
و حاصل اين تعليل اين است كه: اگر من اين نويد را مي‌دهم براي اين است كه فرعون مالك زمين نيست تا آن را به هر كس بخواهد بدهد و از هر كس بخواهد بگيرد، بلكه زمين ملك خداي سبحان است، او است كه به هر كس بخواهد ملك و سلطنت در زمين را مي‌دهد، و سنت او هم بر اين جريان دارد كه حسن عاقبت را به كساني از بندگان خود اختصاص دهد كه از او بترسند، و از او حساب ببرند، بنا بر اين شما اي بني اسرائيل! اگر تقوا پيشه كنيد، يعني از خداي تعالي استعانت جسته و در راه او در شدايد صبر كنيد خداوند اين سرزمين را كه امروز در دست فرعونيان است به دست شما خواهد سپرد.
موسي (ع) به منظور فهماندن همين معنا دنباله كلام خود" إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُها مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ" اضافه كرد كه:" وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ"، و لفظ" عاقبة" در لغت به معناي دنباله هر چيز است، هم چنان كه لفظ" البادئة" به معناي آن چيزي است كه هر عمل و يا هر چيزي به آن ابتداء و شروع مي‌شود.
و اگر بطور مطلق فرمود:" عاقبت از آن پرهيزكاران است" براي اين بود كه سنت الهي بر اين جريان دارد. آري، خداي تعالي نظام عالم را طوري قرار داده كه هر نوعي از انواع موجودات به منتهاي سيري كه خداوند برايش معلوم كرده برسد، و سعادت مقدر خود را نائل
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 288
گردد، حال انسان هم كه يكي از انواع موجودات است حال همانها است، او نيز اگر در راهي قدم بگذارد كه خداوند و فطرت برايش ترسيم كرده و از انحراف از راه خدا يعني از كفر به خدا و به آيات خدا و فساد انگيختن در زمين بپرهيزد خداوند به سوي عاقبت نيك هدايتش نموده و به زندگي پاك زنده‌اش داشته و به سوي هر خيري كه بخواهد ارشادش مي‌كند.

[شكوه بني اسرائيل نزد موسي (ع) و جواب موسي (ع) به ايشان] ..... ص : 288

" قالُوا أُوذِينا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَأْتِيَنا وَ مِنْ بَعْدِ ما جِئْتَنا" كلمه" اتيان" و كلمه" مجي‌ء" در اين آيه به يك معنا است و به كار بردن هر دو تنها به منظور تفنن در تعبير است، و اينكه بعضي از مفسرين اين دو كلمه را به دو معنا گرفته و گفته‌اند" تاتينا" به معناي" آوردي براي ما" و" جئتنا" به معناي" آمدي ما را" است و تقدير آيه اين است كه:" من قبل أن تاتينا بالآيات و من بعد ما جئتنا قبل از اينكه اين آيات را براي ما بياوري و بعد از آنكه آمدي ما را" صحيح نيست، براي اينكه دليلي بر تقدير گرفتن" بالآيات" در دست نيست.
علاوه بر اينكه غرض بني اسرائيل اين بوده كه شكايت خود را به موسي عرضه داشته و بگويند ما چه قبل از آمدنت و چه بعد از آمدنت آن عذاب و شكنجه‌اي كه از فرعونيان مي‌ديديم هنوز هم مي‌بينيم، و از آن وعده‌اي كه خداوند داده بود كه به دست تو از دست فرعونيان نجات پيدا مي‌كنيم خبري نشد، و معلوم است كه در رساندن اين غرض حاجتي به ذكر آيات نيست و اصلا آوردن آيات هيچ ربطي به اين غرض ندارد، پس تقدير گرفتن" بالآيات" درست نيست و مطلب همان است كه گفتيم اين دو كلمه در آيه به يك معنا و هر دو به معناي آمدن است، نه يكي به معناي آوردن و ديگري به معناي آمدن.
" قالَ عَسي رَبُّكُمْ أَنْ يُهْلِكَ عَدُوَّكُمْ وَ يَسْتَخْلِفَكُمْ فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرَ كَيْفَ تَعْمَلُونَ" اين جمله حكايت جوابي است كه موسي از شكايت بني اسرائيل داده، و خاطر آنان را بدين وسيله تسليت داده و اميدوارشان ساخته است، در حقيقت تكرار همان كلام قبلي است كه فرمود:" اسْتَعِينُوا بِاللَّهِ وَ اصْبِرُوا إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ" كانه خواسته است بفرمايد: اينكه به شما دستور دادم كه در راه رسيدن به هدف از خدا بترسيد حرف زنده‌اي بود كه هرگز غير آن را از من نخواهيد شنيد، اگر به آن دستور عمل كنيد اميد اين هست كه خداوند دشمنان شما را هلاك كرده و زمين را بعد از ايشان به شما واگذار كند. آري، اگر مي‌خواهيد خداوند شما را جانشين آنان در زمين قرار بدهد بايد بدانيد كه خداوند چنين كاري را بيهوده نمي‌كند، و شما را بدون هيچ قيد و شرطي بر آنان ترجيح نمي‌دهد، و اگر شما را به آرزويتان برساند براي اين است كه
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 289
ببيند رفتار شما چگونه خواهد بود، و اين همان معنايي است كه آيه شريفه" وَ تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ يَتَّخِذَ مِنْكُمْ شُهَداءَ" «1» در مقام افاده آن است.
و اين يكي از آياتي است كه خداوند در آن يهود را كه براي خود منصب بلا عزل الهي قائل بودند تخطئه نموده است. آري، توراتي كه در دست يهود است يهوديان را داراي كرامتي بدون قيد و شرط و آنان را حزب خدا و سرزمين بيت المقدس را سرزميني دانسته كه خداوند به يهود تمليك كرده، آن هم تمليكي كه نه نقل و انتقال بردار است و نه اقاله پذير.
" وَ لَقَدْ أَخَذْنا آلَ فِرْعَوْنَ بِالسِّنِينَ وَ نَقْصٍ مِنَ الثَّمَراتِ"" سنين" جمع" سنه" به معناي قحط و نايابي است. و گويا معناي اصلي آن" سنة القحط سال قحطي" بوده و به تدريج گفته شده:" السنة آن سال" سپس به كثرت استعمال تدريجا كارش به جايي رسيده كه معناي قحطي و نايابي را به خود گرفته است.
خداي سبحان در اين آيه مي‌فرمايد- و قسم هم ياد مي‌كند- كه آل فرعون را يعني همان قبطي‌ها را كه فاميل او بودند به قحطي‌هاي متعدد و كمي ميوه‌ها دچار كرد تا شايد بدين وسيله متذكر شوند.
و اينكه گفتيم" قحطي متعدد" براي اين است كه از ظاهر سياق برمي‌آيد كه اين قحطي ممتد در امتداد چند سال نبوده، بلكه بين دو سال قحطي يك و يا چند سال فاصله مي‌شده، زيرا اگر اينطور نبود" سنة قحط سالي" را به صيغه جمع نمي‌آورد، زيرا قحطي ممتد به امتداد چند سال يك قحطي است، نه قحطي‌هاي متعدد. علاوه بر اينكه جمله" فَإِذا جاءَتْهُمُ الْحَسَنَةُ قالُوا لَنا هذِهِ" ظهور دارد در اينكه حسنه مذكور در آن، بعد از سيئه (قحطي) بوده و بعد از آن حسنه مواجه با سيئه ديگري شدند.

[مبتلا نمودن خداوند فرعونيان را به قحطي و تفال بد آنان در باره موسي (عليه السلام)] ..... ص : 289

" فَإِذا جاءَتْهُمُ الْحَسَنَةُ قالُوا لَنا هذِهِ ..."
از ظواهر امر بر مي‌آيد كه قوم فرعون وقتي پس از قحط سالي به سال خوشي مي‌رسيده و نعمت و روزي‌شان فراوان مي‌شده مي‌گفته‌اند:" اين از خود ما است" و مقصودشان اين بوده كه" ما تا آنجا كه به ياد داريم هرگز به قحط سالي دچار نشده‌ايم، و اگر در گذشته مبتلا به آن خشكسالي شديم از نحوست موسي بوده است" و اگر اين حرف را پس از نجات از قحط سالي زده‌اند براي اين بوده كه تا آن روز دچار چنين بلائي نشده بودند، و معلوم است كه انسان معمولا
__________________________________________________
(1)اين روزها را با اختلاف احوال" گاهي فتح و غلبه و گاهي شكست و مغلوبيت" ميان مردم مي‌گردانيم تا مقام اهل ايمان با امتحان معلوم گردد. سوره آل عمران آيه 140
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 290
وقتي متوجه ارزش و اهميت نعمتي مي‌شود كه به ضد آن مبتلا بشود. قوم فرعون هم اگر به قحط سالي دچار نشده بودند پس از نجات و رسيدن به فراواني نعمت نمي‌گفتند:" اين از ما است" گو اينكه طبعا و عادتا بايستي قضيه بر عكس اينكه واقع شده بود واقع مي‌شد، به اين معنا كه بايستي قبل از تفال بد به موسي زدن مي‌گفتند:" اين از ما است" چون وقتي مردمي قحط سالي و بلا را از نحوست شخص معيني مي‌دانند كه بر حسب ارتكاز و عادت ديرينه، نعمت و فراخي روزي و رفاه عيش را از خود بدانند، زيرا تا به رفاه و راحت خو نكرده باشند از گرفتاري و بلا آن طور كه بايد وحشت نمي‌كنند، و ليكن همانطور كه گفتيم از ظواهر قضيه بر مي‌آيد كه تفال بد به موسي زدن قبل از گفتن" اين از ما است" بوده.
و شايد به همين جهت قوم فرعون را قبل از فال بد زدنشان ذكر كرده و نيز به همين مناسبت كلمه" حسنه" را با لفظ" اذا" و كلمه" سيئه قحط سالي" را با لفظ" ان" آورده و فرموده:" فَإِذا جاءَتْهُمُ الْحَسَنَةُ قالُوا لَنا هذِهِ وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَطَّيَّرُوا بِمُوسي وَ مَنْ مَعَهُ"، از اين اختلاف در تعبير بر مي‌آيد كه" حسنه رفاه عيش" در نظر فرعونيان اصل ثابتي بوده، و ابتلاي به قحط سالي نادر و بي‌سابقه بوده است. شاهد ديگر اين معنا اين است كه كلمه" حسنه" را با" الف و لام" جنس كه مفيد تعريف است و كلمه" سيئه" را نكره و بدون" الف و لام" آورده.
كلمه" يطيروا" از" تطير" و تطير مشتق از" طير" است، و جهت اين اشتقاق اين است كه عرب به خيلي چيزها از آن جمله به طيور تفال مي‌زدند به همين جهت كلماتي از ماده" طير" اشتقاق كردند كه معناي تفال و يا بهره‌اي از شر و شامت را بدهد مانند تطير كه به معناي اول و طائر كه به معناي دوم است.
پس اينكه فرمود:" أَلا إِنَّما طائِرُهُمْ عِنْدَ اللَّهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" معنايش اين مي‌شود: بهره‌اي كه ايشان از شر و شامت دارند نزد خداست، و آن عذابي است كه خداوند براي آنان تهيه ديده، و ليكن بيشتر ايشان از اين عذاب غافلند، و خيال مي‌كنند از گناهان و جناياتي كه مرتكب مي‌شوند اثري باقي نمي‌ماند، و در دفتري بايگاني نمي‌شود.
البته براي كلمه" طائر" معاني ديگري هم از قبيل نامه اعمال و غير آن ذكر كرده‌اند، و ليكن مناسب با سياق همان معنايي است كه ما ذكر كرديم.
" وَ قالُوا مَهْما تَأْتِنا بِهِ مِنْ آيَةٍ لِتَسْحَرَنا بِها فَما نَحْنُ لَكَ بِمُؤْمِنِينَ" كلمه" مهما" از اسماي شرط و به معناي" هر چه" است، و معناي آيه اين است كه" هر چه براي ما معجزه بياوري كه ما را جادو كني ما به تو ايمان آور نيستيم". قوم فرعون با اين
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 291
كلام خود خواسته‌اند موسي را براي هميشه از خود مايوس سازند، و اينكه معجزات او را جادو خواندند در حقيقت خواسته‌اند او را استهزاء نموده و بگويند تو بي خود اسم اين اعمالت را معجزه گذارده‌اي.

[نزول عذاب‌هاي متعدد بر قوم فرعون، به تفصيل و در زمان‌هاي مناسب] ..... ص : 291

" فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمُ الطُّوفانَ وَ الْجَرادَ وَ الْقُمَّلَ وَ الضَّفادِعَ وَ الدَّمَ آياتٍ مُفَصَّلاتٍ ..."
كلمه" طوفان" به گفته راغب «1» به معناي هر حادثه‌اي است كه انسان را احاطه كند، و ليكن بيشتر متعارف شده كه در آب بسيار زياد استعمال شود. و در مجمع البحرين مي‌گويد:
اين كلمه به معناي سيلي است كه زمين را در خود غرق كند، و اصل آن، ماده" طوف" است كه به معناي طواف و دور زدن مي‌باشد «2».
كلمه" قمل"- به ضم قاف و تشديد ميم- به گفته بعضي‌ها به معناي ميمون‌هاي درشت هيكل و به گفته بعضي ديگر به معناي مگس‌هاي ريز است. و قمل- به فتح قاف و سكون ميم- به معناي شپش معروف است." جراد" و" ضفادع" و" دم" به ترتيب به معناي ملخ، قورباغه و خون است.
كلمه" مفصلات" از تفصيل به معناي جدا جدا كردن اجزاي يك شي‌ء متصل است، كه لازمه آن متمايز شدن هر جزئي است از اجزاي ديگر. پس بنا بر اين، از اينكه فرمود:" آياتٍ مُفَصَّلاتٍ" استفاده مي‌شود آياتي كه به سوي قوم فرعون فرستاده مي‌شده يك جا و يك دفعه نبوده، بلكه هر كدام جداي از ما بقي فرستاده مي‌شده، و اين خود دليل بر اين است كه اين آيات آياتي است الهي كه هر كدام در موقع مناسبش نازل مي‌شود، چون اگر يك جا نازل مي‌شد ممكن بود خيال كنند يك امر اتفاقي و جزافي بوده و ربطي به موسي و نفرين او نداشته است.
آيه بعدي شاهد بر اين است كه معناي" مفصلات" همان معنايي است كه ما كرديم، براي اينكه از آن آيه استفاده مي‌شود: هر كدام از آيات كه فرستاده مي‌شده قبلا موسي از آمدن آن آيه و آن عذاب خبر مي‌داده، لذا وقتي به آن برخورد مي‌كردند دست به دامن موسي مي‌شدند تا بلكه دعائي كند و آن عذاب را از ايشان برگرداند، و با موسي عهد مي‌بستند كه اگر اين عذاب را از آنان بر دارد به وي ايمان مي‌آورند و دست از بني اسرائيل برداشته و ايشان را به موسي مي‌سپارند، ولي وقتي به دعاي موسي عذاب برداشته مي‌شد عهد خود را مي‌شكستند.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 312 ماده طوف
(2)مجمع البحرين ج 5 ص 91 ماده طوف و مجمع البيان ج 4 ص 467
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 292
" وَ لَمَّا وَقَعَ عَلَيْهِمُ الرِّجْزُ قالُوا يا مُوسَي ادْعُ لَنا رَبَّكَ ..."
" رجز" به معناي عذاب است، و الف و لامي كه در اينجا بر سر آن است، اشاره به عذابي است كه هر كدام از آيات قوم فرعون مشتمل بر آن بوده است، و جمله" بِما عَهِدَ عِنْدَكَ" بطوري كه قرينه مقام افاده مي‌كند به اين معنا است كه: از پروردگارت براي ما رفع عذاب را بخواه، چون خدايت با تو عهد بسته كه هيچ وقت دعايت را رد نكند. بنا بر اين، لامي كه در جمله به كار رفته لام قسم خواهد بود.
جمله" لَئِنْ كَشَفْتَ عَنَّا الرِّجْزَ لَنُؤْمِنَنَّ لَكَ وَ لَنُرْسِلَنَّ مَعَكَ بَنِي إِسْرائِيلَ" همان عهدي است كه گفتيم قوم فرعون با موسي بسته و آن را شكستند.

[عهد شكني قوم فرعون بعد از بر داشته شدن عذاب از آنان] ..... ص : 292

" فَلَمَّا كَشَفْنا عَنْهُمُ الرِّجْزَ إِلي أَجَلٍ هُمْ بالِغُوهُ إِذا هُمْ يَنْكُثُونَ" كلمه" نكث" به معناي عهد شكستن است، و جمله" إِلي أَجَلٍ هُمْ بالِغُوهُ" متعلق است به جمله" كشفنا"، و از اين دو جمله بر مي‌آيد عهدهايي كه بين موسي و قوم فرعون مي‌گذشته مؤجل به مدت معيني بوده، مثلا اگر موسي (ع) مي‌گفته كه خداوند اين عذاب را از شما بر مي‌دارد به شرطي كه ايمان بياوريد و بني اسرائيل را با من روانه كنيد در آخر اضافه مي‌كرده كه اگر تا فلان مدت به اين عهد وفا نكرديد عذاب مرتفع نخواهد شد.
و همچنين اگر بني اسرائيل با وي عهد مي‌بسته‌اند آنان نيز عهد خود را محدود به مدت معين مي‌كردند، لذا آيه شريفه مي‌فرمايد:" پس از آنكه عذاب برداشته مي‌شد و آن اجل معين سر مي‌رسيد عهد خود را كه با موسي بسته بودند، مي‌شكستند".
" فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْناهُمْ فِي الْيَمِّ" كلمه" يم" در زبان عرب به معناي دريا است، ما بقي الفاظ آيه معنايش روشن است.
" وَ أَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذِينَ كانُوا يُسْتَضْعَفُونَ مَشارِقَ الْأَرْضِ وَ مَغارِبَهَا ..."
ظاهرا مراد از" ارض" سرزمين شام و فلسطين است، مؤيد و يا دليل بر اين معنا جمله بعدي است كه مي‌فرمايد:" الَّتِي بارَكْنا فِيها" براي اينكه خداوند در قرآن كريمش غير از سرزمين مقدس كه همان نواحي فلسطين است و غير از كعبه هيچ سرزميني را به بركت ياد نكرده.
معناي آيه اين است كه: ما بني اسرائيل را كه مردمي ضعيف به شمار مي‌رفتند قدرت داده و مشارق و مغارب سرزمين مقدس را به ايشان واگذار نموديم. و اگر در اينجا بني اسرائيل را به مردمي مستضعف وصف كرده براي اين است كه كارهاي عجيب خارق العاده خدا را برساند، و بفهماند چگونه خداوند افتادگان را بلند مي‌نمايد و كساني را كه در نظرها خوار
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 293
مي‌آيند تقويت نموده و زمين را در تيول آنان قرار مي‌دهد، چه قدرتي بالاتر از اين؟
اينهم كه فرمود:" وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ الْحُسْني" براي اين است كه برساند به ملك و سلطنت رسانيدن بني اسرائيل و هلاك كردن دشمنان ايشان بر وفق قضاي حتميش بوده، موسي (ع) هم گويا از اين قضا خبري داشته كه در وعده به بني اسرائيل گفته است:" عَسي رَبُّكُمْ أَنْ يُهْلِكَ عَدُوَّكُمْ وَ يَسْتَخْلِفَكُمْ فِي الْأَرْضِ". آيه شريفه" وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ" «1» نيز اشاره به همين معنا دارد.
و اما معناي" تماميت كلمه"- تمام شدن كلمه، خارج شدن آن از مرحله قوه و استعداد به مرحله فعليت و وقوع است، البته ناگفته نگذاريم كه جهت و علت تمام شدن كلمه پروردگار در خصوص داستان بني اسرائيل صبر ايشان بوده و لذا فرموده:" بِما صَبَرُوا".
جمله" وَ دَمَّرْنا ما كانَ يَصْنَعُ فِرْعَوْنُ ..." به اين معنا است كه ما آن صنايعي كه قوم فرعون داشته و آن قصرهايي كه افراشته بودند و آن تاكستانهايي كه به وجود آورده و داربست‌هايي را كه براي موبن‌ها ساخته بودند از بين برديم.

بحث روايتي [(در باره مبتلا گشتن فرعونيان به عذاب‌هاي متعدد و عهد شكني ايشان)] ..... ص : 293

در مجمع البيان «2» است كه ابن عباس و سعيد بن جبير و قتاده و محمد بن اسحاق بن بشار مطلبي را گفته‌اند، و علي بن ابراهيم «3» هم همان مطلب را به سند خود از ابي جعفر و ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده، و آن مطلب كه از مجموع روايات گرفته شده اين است كه:
بعد از ايمان ساحران به موسي و شكست خوردن فرعون و اصرار بر كفر خود، هامان به فرعون گفت: مردم بطوري كه مي‌بيني يكي پس از ديگري به موسي ايمان مي‌آورند، بايد فكري كرد، من فكر مي‌كنم صلاح در اين باشد كه مامور بگذاري تا هر كس را كه به دين موسي در آمده زندانيش كنند.
پس فرعون هر كس را كه به موسي ايمان آورده بود حبس نمود. خداوند هم فرعونيان را
__________________________________________________
(1)اينك مي‌خواهيم كه منت نهيم بر آن مردمي كه در زمين مستضعف بودند و ايشان را پيشوايان و وارثان زمين قرار دهيم. سوره قصص آيه 5
(2)مجمع البيان ج 4 ص 468
(3)تفسير قمي ج 1 ص 237
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 294
به عذاب‌هاي گوناگوني از قبيل كمبود زراعت و امثال آن مبتلا نمود، و در آخر طوفاني بر آنان مسلط كرد تا تمامي خانه‌هاي آنان را در هم فرو ريخت، فرعونيان ناگزير به بيابان گريختند، و خيمه‌ها به پا كردند، و اما خانه‌هاي بني اسرائيل يك قطره از آب سيل به آنها نرسيد، و زمين‌هاي زراعتي آنان نيز آسيبي نديد، بر عكس براي فرعونيان هيچ زمين زراعتي نماند، لذا به موسي گفتند: از خدايت بخواه اين بارندگي هولناك را از ما قطع كند، كه اگر چنين كني ما به تو ايمان آورده و بني اسرائيل را از زندانها رها كرده با تو روانه مي‌سازيم.
موسي (ع) از خدا خواست و خداوند هم عذاب را از آنان برداشت، و ليكن متاسفانه به وعده خود وفا ننموده و ايمان نياوردند. اين بار هامان به فرعون گفت: اگر بني اسرائيل را آزاد كني به دست خود، موسي را بر خود غلبه داده‌اي، و او بطور مسلم سلطنت تو را از بين خواهد برد، لذا فرعون بني اسرائيل را رها ننمود و در باره باران‌هاي خطرناك گفت:
باراني كه آمد عذاب نبود، بلكه نعمتي بود براي ما زيرا دشت و صحراي ما را پس از خشكي و مردگي زنده و سر سبز و خرم نمود، و چون چنين كردند خداوند هم- به روايت علي بن ابراهيم «1» در سال دوم و به روايت ديگران «2» در ماه دوم ملخ را بر زراعتها و اشجار ايشان مسلط كرد، بطوري كه از زراعت و درختان چيزي باقي نگذاشت بلكه موي سر و ريش آنان و لباس و فرش و زندگي‌شان را هر چه بود خوردند، و حال آنكه همين ملخ‌ها به خانه‌هاي بني اسرائيل داخل نمي‌شدند و هيچگونه آزاري نمي‌رساندند.
مردم همه سر و صدايشان بلند شد، و فرعون شديدا به جزع و فزع در آمد، و به موسي (ع) گفت: اين بار هم از پروردگارت بخواه اين بلا را از ما بگرداند، و بطور قطع من نيز دست از بني اسرائيل بر مي‌دارم. موسي (ع) دعا كرد و ملخ بعد از آنكه يك هفته يعني از شنبه تا شنبه ديگر بر ايشان مسلط بود از آنان بر طرف گرديد.
بعضي‌ها «3» در كيفيت دعاي موسي (ع) گفته‌اند كه وي نگاهي به آسمان نمود و سپس عصاي خود را به طرف مشرق و مغرب به حركت در آورد، و بدون درنگ ملخ‌ها از همان طرف كه آمده بودند برگشتند، تو گويي اصلا ملخي نيامده بوده. اين بار هم هامان نگذاشت فرعون به وعده خود وفا كند و بني اسرائيل را آزاد سازد، لذا در سال سوم- به روايت
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 237
(2)تفسير ابو الفتوح رازي ج 5 ص 261
(3)تفسير جرجاني ج 3 ص 234
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 295
علي بن ابراهيم «1»- و در ماه سوم «2»- به روايت ديگران- خداوند" قمل" را كه عبارت است از ملخ ريز و بدون بال و خيلي خبيث‌تر و خطرناك‌تر از ساير انواع ملخ بر همه زراعت آنان مسلط نمود، به اين معني كه اين بار ملخ ساقه و ريشه‌ها را هم خورد، و خلاصه زمين را ليسيد.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: موسي (ع) مامور شد تا به تلي خاكي كه در دهي از دهات مصر معروف به عين شمس قرار داشت برود، موسي بدانجا رفت و عصاي خود را به آن تل خاك زد و بلافاصله ملخ‌هاي نام برده سراسر مصر را پر كرده حتي به جامه‌هاي فرعونيان در آمده و آنان را گزيدند، و اگر كسي مشغول غذا خوردن بود قمل در غذايش شده و ظرف غذايش از آن پر مي‌شد.
سعيد بن جبير «4» گفته است:" قمل" همان شپشه‌اي است كه به حبوبات مي‌افتد، و نيز گفته است: اگر كسي ده جراب (مشك) گندم به آسياب مي‌برد از آن ده مشك بيش از سه قفيز (پيمانه) عايدش نمي‌شد، و اين بلا شديدترين بلائي بود كه فرعونيان بدان دچار شدند، زيرا نه تنها حبوبات آنان به خطر افتاد بلكه موي بدن و حدقه و پلك چشم و ابروهاي آنان نيز دستخوش اين بلا شد. وقتي به بدنهايشان حمله مي‌كرد هر كه ميديد خيال مي‌كرد پوست بدن‌هاي آنان مبتلا به گري شده. خلاصه خواب و آرامش از آنان سلب شد، همه به ناله و فرياد در آمدند. ناچار فرعون موسي را طلبيد و گفت: اگر اين بار از خدايت بخواهي تا عذاب را از ما بردارد بطور قطع و مسلم دست از بني اسرائيل بر مي‌دارم. موسي اين بار نيز پذيرفت و دعا كرد، و به دعاي او قمل كه هفت روز تمام يعني از روز شنبه‌اي تا شنبه بعد مسلط بر آنان شده بود بر طرف گرديد. و اين بار هم عهد خود را شكسته خداوند در سال چهارم «5» و به آن روايت ديگر در ماه چهارم «6» ضفدع (قورباغه) را بر آنان مسلط كرد.
تمام زندگي آنان مالامال از ضفدع شد، لباس و يا ظرف و يا طعام و يا آبي نماند مگر اينكه پر از ضفدع بود، غذا مي‌پختند چيزي نمي‌گذشت كه مي‌ديدند پر از ضفدع شده، مي‌خواستند با يكديگر صحبت كنند تا دهن باز مي‌كردند ضفدع به دهانشان مي‌افتاد، لقمه بر
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 238 و الصافي ج 1 ص 606 [.....]
(2)الدر المنثور ج 3 ص 111 و تفسير قرطبي ج 7 ص 271
(3)تفسير قرطبي ج 7 ص 270 و تفسير ابو الفتوح رازي ج 5 ص 260
(4)تفسير ابو الفتوح رازي ج 5 ص 261
(5)تفسير ابو الفتوح رازي ج 5 ص 259
(6)الدر المنثور ج 3 ص 111
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 296
مي‌داشتند تا دهانشان باز مي‌شد ضفدع قبل از لقمه دهانشان را پر كرده بود. اين بار به گريه در آمده به شكايت نزد موسي آمدند، و گفتند اينبار توبه كرده و ديگر به كردار زشت خود بر نمي‌گرديم، از خدا بخواه تا ما را از شر قورباغه‌ها رهايي دهد، موسي دعا كرد و خداوند ضفدع را پس از آنكه هفت روز يعني از روز شنبه تا شنبه ديگر بر ايشان مسلط بود از آنان بر داشت.
و چون اين بار نيز عهد خود را شكستند خداوند در سال پنجم «1» خون را روانه بسوي ايشان كرد، به اين معنا كه آب نيل را براي ايشان خون گردانيد، بني اسرائيل آن را آب و قبطي‌ها آن را خون مي‌ديدند، حتي قبطي‌ها به بني اسرائيل التماس مي‌كردند كه ايشان آب را در دهان خود ريخته و از دهان خود به دهان قبطي‌ها بريزند، با اين حال تا در دهن اسرائيلي‌ها بود آب بود و به محضي كه به دهان قبطي‌ها منتقل مي‌شد خون مي‌گرديد. فرعون كه ديد از عطش هلاك مي‌شود، ناچار شد برگ درختان را بجود ولي مع الوصف رطوبت برگ درختان هم در دهانش خون مي‌شد، هفت روز هم به اين عذاب دچار بودند، هيچ آب و غذايي نمي‌خوردند مگر آنكه خون بود. زيد بن اسلم گفته است خوني كه خداوند مسلط بر فرعونيان كرد عبارت از خون دماغ (رعاف) بود. بهر حال به نزد موسي آمدند كه از خدايت رفع اين پريشاني و عذاب را بخواه تا به تو ايمان آورده دست از بني اسرائيل برداشته و با تو روانه‌شان كنيم، موسي اين بار نيز دعا كرد و عذاب از ايشان برداشته شد مع ذلك دست از بني اسرائيل بر نداشتند.
عياشي «2» در تفسير خود از محمد بن قيس از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمود: مقصود از كلمه" رجز" در آيه" لَئِنْ كَشَفْتَ عَنَّا الرِّجْزَ لَنُؤْمِنَنَّ لَكَ" برف است، لذا بلاد خراسان را كه كوهستاني و برف‌گير است" بلاد رجز" گويند.
مؤلف: اين روايت آن طوري كه بايد و شايد با سياق آيه انطباق ندارد.
__________________________________________________
(1)نور الثقلين ج 2 ص 59
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 25 ح 67
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 297

[سوره الأعراف (7): آيات 138 تا 154] ..... ص : 297

اشاره

وَ جاوَزْنا بِبَنِي إِسْرائِيلَ الْبَحْرَ فَأَتَوْا عَلي قَوْمٍ يَعْكُفُونَ عَلي أَصْنامٍ لَهُمْ قالُوا يا مُوسَي اجْعَلْ لَنا إِلهاً كَما لَهُمْ آلِهَةٌ قالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ (138) إِنَّ هؤُلاءِ مُتَبَّرٌ ما هُمْ فِيهِ وَ باطِلٌ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (139) قالَ أَ غَيْرَ اللَّهِ أَبْغِيكُمْ إِلهاً وَ هُوَ فَضَّلَكُمْ عَلَي الْعالَمِينَ (140) وَ إِذْ أَنْجَيْناكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذابِ يُقَتِّلُونَ أَبْناءَكُمْ وَ يَسْتَحْيُونَ نِساءَكُمْ وَ فِي ذلِكُمْ بَلاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ (141) وَ واعَدْنا مُوسي ثَلاثِينَ لَيْلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِيقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً وَ قالَ مُوسي لِأَخِيهِ هارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ (142)
وَ لَمَّا جاءَ مُوسي لِمِيقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قالَ لَنْ تَرانِي وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَي الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانِي فَلَمَّا تَجَلَّي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسي صَعِقاً فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ (143) قالَ يا مُوسي إِنِّي اصْطَفَيْتُكَ عَلَي النَّاسِ بِرِسالاتِي وَ بِكَلامِي فَخُذْ ما آتَيْتُكَ وَ كُنْ مِنَ الشَّاكِرِينَ (144) وَ كَتَبْنا لَهُ فِي الْأَلْواحِ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ مَوْعِظَةً وَ تَفْصِيلاً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ فَخُذْها بِقُوَّةٍ وَ أْمُرْ قَوْمَكَ يَأْخُذُوا بِأَحْسَنِها سَأُرِيكُمْ دارَ الْفاسِقِينَ (145) سَأَصْرِفُ عَنْ آياتِيَ الَّذِينَ يَتَكَبَّرُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ إِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الرُّشْدِ لا يَتَّخِذُوهُ سَبِيلاً وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الغَيِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلاً ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ كانُوا عَنْها غافِلِينَ (146) وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ لِقاءِ الْآخِرَةِ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ هَلْ يُجْزَوْنَ إِلاَّ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (147)
وَ اتَّخَذَ قَوْمُ مُوسي مِنْ بَعْدِهِ مِنْ حُلِيِّهِمْ عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ أَ لَمْ يَرَوْا أَنَّهُ لا يُكَلِّمُهُمْ وَ لا يَهْدِيهِمْ سَبِيلاً اتَّخَذُوهُ وَ كانُوا ظالِمِينَ (148) وَ لَمَّا سُقِطَ فِي أَيْدِيهِمْ وَ رَأَوْا أَنَّهُمْ قَدْ ضَلُّوا قالُوا لَئِنْ لَمْ يَرْحَمْنا رَبُّنا وَ يَغْفِرْ لَنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ (149) وَ لَمَّا رَجَعَ مُوسي إِلي قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً قالَ بِئْسَما خَلَفْتُمُونِي مِنْ بَعْدِي أَ عَجِلْتُمْ أَمْرَ رَبِّكُمْ وَ أَلْقَي الْأَلْواحَ وَ أَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْهِ قالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي فَلا تُشْمِتْ بِيَ الْأَعْداءَ وَ لا تَجْعَلْنِي مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (150) قالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِأَخِي وَ أَدْخِلْنا فِي رَحْمَتِكَ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ (151) إِنَّ الَّذِينَ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ سَيَنالُهُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ ذِلَّةٌ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُفْتَرِينَ (152)
وَ الَّذِينَ عَمِلُوا السَّيِّئاتِ ثُمَّ تابُوا مِنْ بَعْدِها وَ آمَنُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِيمٌ (153) وَ لَمَّا سَكَتَ عَنْ مُوسَي الْغَضَبُ أَخَذَ الْأَلْواحَ وَ فِي نُسْخَتِها هُديً وَ رَحْمَةٌ لِلَّذِينَ هُمْ لِرَبِّهِمْ يَرْهَبُونَ (154)
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 298

ترجمه آيات ..... ص : 298

و پسران اسرائيل را از دريا گذرانديم و بر قومي گذشتند كه بت‌هاي خويش را پرستش مي‌كردند، گفتند اي موسي براي ما نيز خدايي بساز، چنان كه ايشان خداياني دارند، گفت شما گروهي جهالت پيشه‌ايد (138).
روش اين گروه نابود شدني است، و اعمالي كه مي‌كرده‌اند باطل است (139).
گفت چگونه براي شما غير از خداي يكتا كه بر اهل زمانه برتريتان داده است خدايي بجويم (140).
و چون از فرعونيان نجاتتان داديم كه شما را به سختي عذاب مي‌كردند و پسرانتان را مي‌كشتند و زنانتان را زنده نگه مي‌داشتند و در اين از پروردگارتان امتحاني بزرگ بود (141).
و با موسي سي شبه وعده كرديم و آن را به ده شب ديگر كامل كرديم، و وعده پروردگارش چهل شب تمام شد موسي به برادر خويش هارون گفت: ميان قوم من جانشين من باش و به اصلاح كارشان پرداز و طريقه مفسدين را پيروي مكن (142).
و چون موسي به وعده گاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، عرض كرد: پروردگارا خودت را به من بنما كه ترا بنگرم، گفت: هرگز مرا نخواهي ديد ولي به اين كوه بنگر اگر بجاي خويش برقرار ماند شايد مرا تواني ديد و همين كه پروردگارش بر آن كوه جلوه كرد آن را متلاشي نمود و موسي بيهوش بيفتاد و چون به
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 299
خود آمد گفت: منزهي تو، سوي تو باز مي‌گردم و من اولين مؤمن هستم (143).
گفت: اي موسي من تو را به پيغمبري و به سخن گفتن خويش از مردم برگزيدم، آنچه را به تو دادم بگير و از سپاسگزاران باش (144).
و براي وي در آن لوح‌ها از هر گونه اندرز و شرحي از همه چيز ثبت كرده بوديم آن را محكم بگير و به قوم خويش فرمان بده كه نيكوترش را بگيرند، و به زودي سزاي عصيان‌پيشگان را به شما خواهيم نمود (145).
و كساني را كه در اين سرزمين بنا حق بزرگي مي‌كنند از آيه‌هاي خويش منصرف خواهم كرد كه هر آيه‌اي ببينند بدان ايمان نيارند اگر راه كمال ببينند آن را پيش نگيرند، و اگر راه ضلال ببينند آن را پيش گيرند، چنين شود زيرا آيه‌هاي ما را دروغ شمرده و از آن غفلت ورزيده‌اند (146).
و كساني كه آيه‌هاي ما و ديدار آخرت را دروغ شمرده‌اند اعمالشان تباه است مگر جز در مقابل اعمالي كه مي‌كرده‌اند پاداشي به ايشان مي‌دهند؟ (147).
و قوم موسي پس از رفتن وي از زيورهاي خويش گوساله‌اي، پيكري كه صداي گوساله داشت بساختند، مگر نمي‌ديدند كه پيكر با آنها سخن نمي‌گويد؟ و براهي هدايتشان نمي‌كند؟ آن را خدا گرفتند و ستم‌كاران بودند (148).
و چون پشيمان شدند و بدانستند كه گمراه شده‌اند گفتند اگر پروردگارمان به ما رحم نياورد و ما را نيامرزد از زيانكاران خواهيم بود (149).
و چون موسي خشمناك و اندوهگين به سوي قوم بازگشت، گفت: پس از من چه بد نيابت كرديد چرا از فرمان پروردگارتان پيشتر رفتيد، و لوح‌ها را بينداخت، و سر برادر خويش گرفته بخود مي‌كشيد كه گفت: پسر مادرم اين گروه زبونم داشتند و نزديك بود مرا بكشند شادماني دشمنان بر من نپسند و مرا با گروه ستمكاران همسنگ مگير (150).
گفت: پروردگارا من و برادرم را بيامرز و ما را به رحمت خويش در آر كه تو از همه رحيمان رحيمتري (151).
كساني كه گوساله پرستيدند بزودي خشم پروردگارشان با ذلتي در زندگي اين دنيا به آنها مي‌رسد، و دروغ‌سازان را چنين سزا مي‌دهيم (152).
و كساني كه كارهاي بد كرده و پس از آن توبه آورده و مؤمن شده‌اند پروردگار تو از پي آن آمرزگار و رحيم است (153).
و همين كه خشم موسي آرام گرفت لوح‌ها را بر گرفت كه مكتوب آن براي كساني كه از پروردگار خويش مي‌ترسند هدايت و رحمتي بود (154)

بيان آيات ..... ص : 299

اشاره

در اين آيات شروع مي‌شود به نقل پاره‌اي از داستانهاي بني اسرائيل و حوادثي كه بعد ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 300
از خلاصي از اسارت فرعونيان برايشان پيش آمد. و اينكه گفتيم" پاره‌اي" براي اين است كه قرآن كريم در اين آيات تنها آن حوادثي را نقل كرده كه با غرض منظور نظر در آيات قبل تناسب دارد، و آن غرض بيان اين جهت بود كه هيچ وقت دعوت ديني متوجه به قومي نشد مگر اينكه اكثريت آن قوم را كساني تشكيل دادند كه به آن دعوت كافر و عهد خداي را ناقض بودند، و خداوند مؤمنين ايشان را به مزيد كرامت خود و كافرين ايشان را به عذاب شديدش اختصاص داد، اينك در اين آيات داستان عبور بني اسرائيل از دريا و درخواستشان از موسي مبني بر اينكه موسي (ع) جهت ايشان بتي درست كند تا آن را عبادت كنند، و داستان گوساله‌پرستي و در ضمن آن مساله نزول تورات را بيان مي‌كند.

[اشاره به اينكه بني اسرائيل مردمي مادي و حس‌گرا و تحت تاثير مرام بت پرستي قبطيان بوده‌اند] ..... ص : 300

" وَ جاوَزْنا بِبَنِي إِسْرائِيلَ الْبَحْرَ فَأَتَوْا عَلي قَوْمٍ ..."
كلمه" عكوف" به معناي اقبال و روي آوردن و ملازمت نمودن آن به چيزي است بر سبيل تعظيم»
.و معناي اينكه فرمود:" اجْعَلْ لَنا إِلهاً كَما لَهُمْ آلِهَةٌ" اين است كه" تو براي ما معبودي قرار بده هم چنان كه اين قوم براي خود معبودي قرار داده و درست كرده‌اند".
در اينجا براي اينكه خواننده محترم زمينه اين فقره از كلام الهي را در دست داشته باشد ناگزيريم چند كلمه بطور اختصار در باره سير تاريخي بني اسرائيل ايراد نماييم، و آن اين است كه: بني اسرائيل بعد از جدشان ابراهيم (ع) به دين همان جناب باقي بوده و از ميان آنان اسحاق، يعقوب و يوسف (ع) برگزيده شدند كه ايشان را به آن دين يعني به دين توحيد دعوت نموده و چنين اعلام مي‌كردند كه در دين توحيد جز خداي سبحان كسي و يا چيزي نبايد پرستش شود، و خدا را در اين باره شريكي نيست، او بزرگتر از آن است كه جسم و يا جسماني بوده باشد و متشكل به اشكال و محدود به حدود و اندازه‌ها گردد، و ليكن از داستان بني اسرائيل بر مي‌آيد كه مردمي مادي و حسي بوده‌اند، و در زندگي هيچ وقت از مساله اصالت حس تجاوز نمي‌كردند، و اعتنايي به ما وراي حس نداشته‌اند، و اگر هم داشته‌اند از باب تشريفات بوده، و اصالت حقيقي نداشته. يهوديها با داشتن چنين عقايدي سالهاي دراز تحت اسارت قبطي‌ها كه رسمشان بت‌پرستي بود، و در عين اينكه عصبيت ايلي و خانوادگي مجبورشان مي‌كرده كه دين آباء و اجدادي خود را تا اندازه‌اي حفظ كنند باري تحت تاثير بت‌پرستي آنان نيز بودند، و اين تقريبا يك طبيعتي براي ايشان شده، و خلاصه در ارواحشان
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 342 ماده عكف.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 301
اثر عميقي باقي گذاشته بود.
و به همين جهت بيشترشان خداي تعالي را جز جسمي از اجسام تصور نمي‌كردند، بلكه بطوري كه از ظاهر تورات‌هاي موجود امروز بر مي‌آيد او را جوهر الوهي مي‌پنداشتند كه از نظر شكل شبيه به انسان است، و هر چه موسي (ع) ايشان را به معارف ديني و به حق نزديك مي‌كرد نتيجه‌اش تنها اين مي‌شد كه صورت و شكل خدا را در ذهن خود تغيير دهند، به همين علت وقتي در مسير راه به قومي برخوردند كه داراي بت‌هايي بوده و آن بت‌ها را مي‌پرستيدند، عمل ايشان را پسنديده يافته و آرزو كردند كه آنان نيز چنين بت‌هايي مي‌داشتند، لذا از موسي (ع) تقاضا كردند براي ايشان بت‌هايي درست كند هم چنان كه آن قوم براي خود درست كرده بودند.
موسي (ع) چاره‌اي جز اين نديد كه بيان توحيد خداي سبحان را تا افق فهم ناقص و قاصر ايشان تنزل دهد، لذا نخست بر جهلي كه به مقام پروردگار خود داشتند و با اينكه بطلان روش بت‌پرستي روشن و واضح بود چنين تقاضايي كردند توبيخشان نمود، آن گاه پروردگارشان را برايشان تعريف و توصيف كرد، و در جملات بعدي خاطر نشان ساخت كه خداي تعالي پرستش اين بت‌ها را قبول نمي‌كند، و خداوند به هيچ شبه و مثالي تشبيه نمي‌شود." إِنَّ هؤُلاءِ مُتَبَّرٌ ما هُمْ فِيهِ وَ باطِلٌ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" كلمه" متبر" از ماده" تبار" به معناي هلاك است، و مقصود از" ما هُمْ فِيهِ" روش بت‌پرستي است كه آن را معمول مي‌داشتند، و مراد از" ما كانُوا يَعْمَلُونَ" طرز عبادت كردن آنان است، و معناي آيه اين است كه: اين بت‌پرستان طريقتشان هالك و اعمالشان باطل است، پس سزاوار نيست هيچ انسان عاقلي به آن متمايل شود، چون غرض از عبادت خداي تعالي اين است كه انسان به سعادت دائمي و خير هميشگي هدايت شود، در حالي كه پرستش اين بت‌ها چنين اثري ندارد.

[برهاني كوتاه و لطيف در بيان مصنوع نبودن خداي تعالي] ..... ص : 301

" قالَ أَ غَيْرَ اللَّهِ أَبْغِيكُمْ إِلهاً وَ هُوَ فَضَّلَكُمْ عَلَي الْعالَمِينَ" كلمه" ابغيكم" به معناي" درخواست كنم براي شما" است و موسي (ع) در اين جمله، پروردگار ايشان را بر ايشان تعريف و توصيف مي‌كند، و در آن حكم و قاعده‌اي كلي تاسيس نموده و مي‌فرمايد: بطور كلي هر معبودي كه من براي شما قرار دهم و يا بفرض محال برايتان بسازم آن معبود غير خداي سبحان خواهد بود، و آن كسي نخواهد بود كه عبادتش بر شما جايز و واجب باشد، زيرا آنچه كه بر شما واجب است اين است كه خداي تعالي را كه پروردگار شما است به صفت ربوبيتش كه شما را بر عالميان برتري داده عبادت كنيد.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 302
تو گويي در جواب آنان كه گفته بودند:" براي ما معبودي قرار ده هم چنان كه اين قوم براي خود معبودهايي درست كرده‌اند" فرموده: چطور من براي شما غير از خدا معبودي مصنوع تهيه كنم و حال آنكه معبود مصنوع معبود نيست چون سمت پروردگاري ندارد، و پرستش غير پروردگار باطل است. قوم برگشته و گفته‌اند: ما چطور خدايي را بپرستيم كه نه او را مي‌بينيم و نه بدو راهي مي‌يابيم. موسي (ع) فرموده: او را به صفاتي كه از او سراغ داريد بپرستيد، و آن صفت اين است كه او شما را با آيات باهره و دين حقي كه براي شما فرستاده و همچنين با نجات دادن شما از چنگ فرعون و عمل او شما را بر عالميان برتري داده.
اين آن معنايي است كه از آيه شريفه استفاده مي‌شود، و همانطور كه ملاحظه گرديد آيه شريفه در عين كوتاه بودن، متضمن لطيف‌ترين بيان و كوتاه‌ترين برهان است، و حقيقت را براي ذهن‌هايي كه قوه تعقل‌شان ضعيف است بطور صريح و روشن جلوه مي‌دهد.
" وَ إِذْ أَنْجَيْناكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذابِ ..."
كلمه" يسومونكم" از" سام، يسوم" به معناي خوار داشتن و ذليل كردن است. و" يقتلون" از مصدر" تقتيل" است كه به معناي زياده‌روي در كشتن است و" يستحيون" از مصدر" استحياء" است كه به معناي زنده نگاه داشتن براي خدمت است.
از ظاهر آيه بر مي‌آيد كه جمله" وَ فِي ذلِكُمْ" اشاره به شكنجه‌هايي باشد كه بني اسرائيل از آل فرعون مي‌ديدند.
بعضي از مفسرين گفته‌اند: اين آيه خطاب به اسرائيلي‌هاي زمان رسول خدا (ص) است، و برايشان منت مي‌گذارد آن رفتاري را كه خداوند با پدران ايشان در زمان فرعون كرده بود، و ليكن مناسب‌تر با سياق كلام اين است كه خطاب به همان بني اسرائيل زمان فرعون بوده باشد كه چنان نعمت بزرگي را از ياد برده و نجات از آن بلاي عظيم را فراموش كردند، و از اين قبيل خطاب‌ها يعني خطاب به مردمي كه در زمان خطاب وجود نداشته‌اند در قرآن يافت مي‌شود، مانند آيه" أَ لَمْ يَرَوْا أَنَّهُ لا يُكَلِّمُهُمْ وَ لا يَهْدِيهِمْ سَبِيلًا" كه در همين آيات مورد بحث است و روي سخن در آن با اسرائيلي‌هاي همان دوره است.

[مواعده خداوند با موسي (ع)] ..... ص : 302

" وَ واعَدْنا مُوسي ثَلاثِينَ لَيْلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِيقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ ..."
كلمه" ميقات" معنايش نزديك به معناي كلمه" وقت" است و تقريبا همان معنا را مي‌دهد، و فرق آن دو بطوري كه صاحب مجمع البيان گفته اين است كه: ميقات آن وقت معين و محدودي است كه بنا است در آن وقت عملي انجام شود، بخلاف وقت كه به معناي زمان و مقدار زماني هر چيز است، و لذا در حج مي‌گويند: ميقات‌هاي حج يعني آن مواضعي كه براي بستن احرام معين شده. «1»
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 303
خداي تعالي در اين آيه مواعده‌اي را كه با موسي بسته بود ذكر نموده، و اصل آن را سي شب گرفته و با ده شب ديگر آن را تكميل نموده، آن گاه فرموده كه جمعا مواعده با وي چهل شب بوده، و در حقيقت اين آيه، آيه سوره بقره را تفسير مي‌كند كه مي‌فرمود:" وَ إِذْ واعَدْنا مُوسي أَرْبَعِينَ لَيْلَةً" و توضيح مي‌دهد كه آن عدد، مجموع دو مواعده اصلي و تكميلي است.
و كوتاه سخن اينكه برگشت معناي آيه به اين است كه خداي تعالي موسي (ع) را براي مدت سي شب به درگاه خود و براي گفتگوي با وي نزديك ساخته و ده شب ديگر براي اتمام آن گفتگوها بر آن مدت افزوده و در نتيجه ميقات پروردگارش چهل شب تمام شده است، و اگر حساب را بر روي شب‌ها برده نه روزها و حال آنكه در اين مدت موسي روزها هم در ميقات بسر برده و معمولا در اينگونه موارد حساب روي روزها برده مي‌شود نه شب‌ها، شايد براي اين است كه غرض از اين ميقات تقرب به درگاه خدا و مناجات با او است كه شب‌ها اختصاص بيشتري براي اين كار داشته و حواس انسان جمع‌تر و نفس براي انس گرفتن آماده‌تر است، آنهم در چنين مناجاتي كه در آن تورات نازل شده است.
هم چنان كه در باره رسول خدا (ص) هم فرموده:" يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا" تا آنجا كه فرموده:" إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلًا ثَقِيلًا، إِنَّ ناشِئَةَ اللَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْئاً وَ أَقْوَمُ قِيلًا إِنَّ لَكَ فِي النَّهارِ سَبْحاً طَوِيلًا" «2» و جمله" وَ قالَ مُوسي لِأَخِيهِ هارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي" حكايت كلامي است كه موسي (ع) در موقع حركت به ميقات و جدايي از قوم خود با برادر در ميان نهاده، به دليل اينكه موقع خليفه قرار دادن و جانشين درست كردن همان هنگام مفارقت و براي ايام غيبت است، و اگر در اين جمله از بني اسرائيل به عبارت" قوم من" تعبير كرد، براي اين بود كه با سياق ساير داستانهاي اين سوره موافق باشد، چون در مطالبي كه اين سوره از نوح و هود و ساير انبياء (ع) نقل كرده بود تكيه زبان آن حضرات" يا قوم، يا قوم" بود. لذا در اين داستان هم از بني اسرائيل به" قوم من" تعبير فرمود، و گر نه در سوره" طه" از ايشان به همان بني اسرائيل تعبير كرده است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 473 ط تهران
(2)اي جامه به خويش پيچيده. شب را به جز اندكي. به پا خيز. مگر يك نيمه شب يا اندكي از آن كم كن. يا بر آن بيفزاي و قرآن را به تاني خوان تاني دقيق. كه ما گفتاري گران به تو القا خواهيم كرد.
كه در ساعات شب وفاق خاطر بيشتر و گفتار استوارتر است. كه تو را بروز رفت و آمد طولاني است. سوره مزمل آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 304

[مراد از خطاب موسي (ع) به هارون:" وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ"] ..... ص : 304

" وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ"- برادرش هارون را امر به اصلاح و اجتناب از پيروي روش اهل فساد مي‌كند، و حال آنكه هارون (ع) هم خود پيغمبري مرسل و معصوم از معصيت و پيروي اهل فساد بوده، و قطعا موسي بهتر از هر كس به مقام برادرش عارف بوده، پس قطعا مقصود آن حضرت از اين كلام نهي هارون از كفر و معصيت نبوده، بلكه مقصودش اين بوده كه در اداره امور مردم به آراء مفسدين ايشان گوش ندهد، و مادامي كه موسي (ع) غائب است از آنان پيروي ننمايد.
از جمله ادله اين معنا يكي كلمه" و اصلح" است كه دلالت مي‌كند بر اينكه مراد از جمله" لا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ" همان اصلاح امور ايشان و بر حذر بودن از اين است كه در ميان ايشان روشي را پيش گيرد كه مطابق سليقه مفسدين و مورد پيشنهاد آنان باشد.
از اينجا معلوم مي‌شود كه در آن روز در ميان بني اسرائيل مردمي مفسد وجود داشته‌اند كه همواره در كمين بوده‌اند كه زحمات اين دو بزرگوار را خنثي نموده و با نقشه‌هاي شوم خود در كار ايشان كارشكني كنند، لذا موسي (ع) سفارش مي‌كند مبادا راه و روش و پيشنهادات ايشان را بپذيرد و در نتيجه دستخوش كيد و مكر ايشان گردد و جمعيت قوم اتحاد شان كه با تحمل آن همه محنت‌ها و زحمات به دست آمده به اختلاف مبدل گردد.
" وَ لَمَّا جاءَ مُوسي لِمِيقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قالَ لَنْ تَرانِي وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَي الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانِي ..."
كلمه" تجلي" كه در آخر اين آيه آمده است به معناي قبول جلاء و ظهور است، و كلمه" دك" مصدر و به معناي كوبيدن به محكمي است، و در اين آيه به معناي اسم مفعول (مدكوك) است، و معناي" جَعَلَهُ دَكًّا" اين است كه خداوند آن كوه را مدكوك و كوبيده مي‌كرد، و كلمه" خر" از" خرور" به معناي سقوط است و" صعقا" از" صعقة" است كه به معناي مرگ و بيهوشي و از كار افتادن حواس و بطلان ادراك مي‌باشد، و" افاقه" برگشتن به حالت سلامت عقل و حواس را گويند، مثلا گفته مي‌شود:" فلاني از حالت غش افاقه پيدا كرد" يعني به حال عادي و استقامت درك و شعور برگشت.
معناي اين آيه بطوري كه از ظاهر نظم و سياق آن بر مي‌آيد اين است كه:" لَمَّا جاءَ مُوسي لِمِيقاتِنا" وقتي موسي به ميقات ما كه براي او تعيين كرده بوديم آمد" وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ" و پروردگارش با او گفتگو كرد" قال" موسي گفت:" رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ" پروردگارا خودت را بنمايان تا نگاهت كنم، يعني وسائل ديدارت را برايم فراهم ساز تا به تو نظر اندازم و تو را ببينم. آري، ديدن فرع نظر انداختن است و نظر انداختن فرع تمكين و تمكين از ديدن است
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 305
" قال" خداي تعالي به موسي فرمود:" لَنْ تَرانِي" تو ابدا مرا نخواهي ديد،" وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَي الْجَبَلِ" معلوم مي‌شود كوهي در مقابل موسي (ع) مشهود بوده كه خداي تعالي با لام عهد (الجبل) اشاره به آن نموده،" فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانِي" به اين كوه نگاه كن كه من اينك خود را براي آن ظاهر مي‌سازم، اگر ديدي تاب ديدار مرا آورد و بر جاي خود استوار بماند، بدانكه تو هم تاب نظر انداختن به من و ديدن مرا داري،" فَلَمَّا تَجَلَّي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ" و وقتي تجلي كرد و براي كوه ظاهر گرديد" جَعَلَهُ دَكًّا" با تجلي خود آن را درهم كوبيد و در فضا متلاشيش ساخت و پرتابش كرد،" وَ خَرَّ مُوسي صَعِقاً" موسي از هيبت منظره افتاد و از دنيا رفت، و يا بيهوش شد،" فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ" وقتي به هوش آمد گفت: منزهي تو و من در باره درخواستي كه كردم توبه نموده" وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ" و اولين كسي هستم كه در باره ناديدني بودن تو ايمان آورده‌ام.
اين بود آن معنايي كه از ظاهر الفاظ آيه شريفه استفاده مي‌شود، و دقت در آن اين معنا را افاده مي‌كند كه اگر مساله رؤيت و نظر انداختن را عرضه به فهم عوام و مردم متعارف كنيم بدون درنگ آن را حمل بر رؤيت و نظر انداختن به چشم مي‌كنند، و ليكن اين حمل صحيح نيست، زيرا ما شك نداشته و نخواهيم داشت در اينكه رؤيت عبارت است از اينكه جهاز بينايي بكار بيفتد و از صورت جسم مبصر، صورتي به شكل آن و به رنگ آن برداشته و در ذهن انسان رسم كند، خلاصه اينكه عملي كه ما آن را ديدن مي‌خوانيم عملي است طبيعي و محتاج به ماده جسمي در مبصر و باصر هر دو، و حال آنكه بطور ضرورت و بداهت از روش تعليمي قرآن بر مي‌آيد كه هيچ موجودي بهيچ وجهي از وجوده شباهت به خداي سبحان ندارد، پس از نظر قرآن كريم خداي سبحان جسم و جسماني نيست، و هيچ مكان، جهت و زماني او را در خود نمي‌گنجاند، و هيچ صورت و شكلي مانند و مشابه او و لو به وجهي از وجوه يافت نمي‌شود.
و معلوم است كسي كه وضعش اينچنين باشد ابصار و ديدن به آن معنايي كه ما براي آن قائليم به وي متعلق نمي‌شود، و هيچ صورت ذهنيي منطبق با او نمي‌گردد، نه در دنيا و نه در آخرت، پس غرض موسي بن عمران (ع) هم از تقاضايي كه كرد اين نبوده، چون چنين درخواستي لايق مقام رفيع شخصي مثل او كه يكي از پنج پيغمبر اولو العزم است، و موقف خطيري كه وي داشته با چنين غفلت و جهالتي سازگار نيست. آري، تمناي اينكه خداوند در عين اينكه منزه از حركت و زمان و مكان و نواقص ماديت است خود را به انسان نشان دهد و به چشم انسان قدرتي دهد كه بتواند او را ببيند به شوخي شبيه‌تر است، تا به يك پيشنهاد جدي.
خلاصه كلام اينكه مگر ممكن است خداوند سببي از اسباب مادي را آن قدر تقويت كند كه با
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 306
حفظ حقيقت و اثر خود، در يك امر خارج از ماده و آثار ماده و بيرون از حد و نهايت عمل نموده و اثر باقي بگذارد؟ چشم ما سببي است از اسباب مادي كه سببيتش تنها در امور مادي است و محال است عمل آن متعلق به چيزي شود كه هيچ اثري از ماديت و خواص ماديت را ندارد.

[مراد از رؤيت در درخواست موسي (ع):" رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ" و در آيات مشابه ديگر، علم ضروري است] ..... ص : 306

بنا بر اين بطور مسلم اگر موسي (ع) در آيه مورد بحث تقاضاي ديدن خدا را كرده غرضش از ديدن غير اين ديدن بصري و معمولي بوده، و قهرا جوابي هم كه خداي تعالي به وي داده نفي ديدني است غير اين ديدن، چه اين نحو ديدن امري نيست كه سؤال و جواب بردار باشد، موسي آن را تقاضا كند و خداوند دست رد به سينه‌اش بزند.
خواهيد گفت پس معناي رؤيت خدا در آيه مورد بحث و همچنين در آيه" وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلي رَبِّها ناظِرَةٌ" «1» و آيه" ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي" «2» و آيه" مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ" «3» و آيه" أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ أَلا إِنَّهُمْ فِي مِرْيَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ مُحِيطٌ" «4» و آيه" فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً" «5» و نيز آيات بسيار ديگري كه رؤيت خدا و لقاي او را اثبات مي‌كند چيست؟ و آيا شما بين اين آيات و آياتي كه صريحا امكان رؤيت را نفي مي‌كند مانند جمله" لن تراني" از آيه مورد بحث و همچنين مانند آيه" لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ" «6» و امثال آن چگونه جمع مي‌كنيد؟ و به چه بياني منافاتي را كه بين اين دو دسته از آيات به چشم مي‌خورد بر طرف مي‌سازيد؟
جواب اين سؤال را ديگران هم داده و گفته‌اند: مراد از اين رؤيت قطعي‌ترين و روشن‌ترين مراحل علم است، و تعبير آن به رؤيت براي مبالغه در روشني و قطعيت آن است، چيزي كه هست بايد دانست حقيقت اين علم كه آن را علم ضروري مي‌ناميم چيست؟ چون از
__________________________________________________
(1)بعضي چهره‌ها آن روز شاداب است و سوي پروردگار خويش نگران است. سوره قيامت آيه 23
(2)و قلب وي آنچه را بديد تكذيب نكرد. سوره نجم آيه 11
(3)هر كه اميد دارد به پيشگاه خدا رود وعده خدا آمدني است. سوره عنكبوت آيه 5
(4)مگر پروردگارت بس نيست كه او به همه چيز گواه است. بدانيد كه آنها از رفتن به پيشگاه پروردگارشان به شك اندرند. بدانيد كه خدا به همه چيز احاطه دارد. سوره حم سجده آيه 54 [.....]
(5)هر كه اميد دارد به پيشگاه پروردگار خويش رود بايد عمل شايسته كند، و هيچ كس را در عبادت پروردگار شريك نكند. سوره كهف آيه 110
(6)او را هيچ چشمي درك نمي‌كند و حال آنكه او بينندگان را مشاهده مي‌كند. سوره انعام آيه 103
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 307
هر علم ضروري به رؤيت تعبير نمي‌شود، مثلا ما به علم ضروري مي‌دانيم كه شخصي به نام ابراهيم خليل و يا به نام اسكندر و يا كسري وجود داشته، و با اينكه علم ما به وجود ايشان ضروري است علم خود را رؤيت نمي‌خوانيم، و همچنين ما به علم ضروري مي‌دانيم كه شهري بنام لندن و يا شيكاگو و يا مسكو وجود دارد، و ليكن صحيح نيست به صرف داشتن اين علم بگوييم" ما لندن را ديده‌ايم" حتي در مقام مبالغه در عالم بودن خود نيز صحيح نيست چنين تعبيري بكار بريم، اگر هم بخواهيم مبالغه كنيم بايد بگوييم:" وجود ابراهيم و اسكندر و كسري آن قدر براي من روشن است و يقين من به وجود ايشان آن قدر زياد است كه تو گويي من ايشان را ديده‌ام" نه اينكه بگوييم:" من ايشان را ديده‌ام" و همچنين در مثال لندن و شيكاگو و مسكو.
از اين مثال روشن‌تر علم ضروري به بديهيات اوليه از قبيل" يك نصف عدد دو است" و يا" عدد چهار جفت است" مي‌باشد، زيرا اين بديهيات بخاطر كليتي كه دارند محسوس و مادي نيستند و چون محسوس نيستند مي‌توانيم اطلاق علم بر آنها بكنيم و ليكن صحيح نيست آنها را رؤيت بناميم، و همچنين تمامي تصديقات عقليي كه در قوه عاقله انجام مي‌گيرد و يا معانيي كه ظرف تحققش وهم است كه ما اطلاق علم حصولي بر آنها مي‌كنيم و ليكن آنها را رؤيت نمي‌ناميم، و اگر در پاره‌اي از امور عقلي كلمه" رأي و رأيت" را بكار مي‌بريم مقصودمان ديدن به چشم نيست بلكه مقصود حكم كردن و اظهار نظر است.

[حقيقت علم ضروري كه از آن به رؤيت تعبير مي‌شود] ..... ص : 307

بله، در ميان معلومات ما معلوماتي است كه اطلاق رؤيت بر آنها مي‌شود و آن معلومات به علم حضوري ما است، مثلا مي‌گوييم:" من خود را مي‌بينم كه منم و مي‌بينم كه نسبت به فلان امر ارادت و نسبت به آن ديگري كراهت دارم، و مي‌بينم كه فلان چيز را دوست و فلان چيز را دشمن مي‌دارم، و مي‌بينم كه نسبت به فلان امر اميدوار و آرزومندم" معناي اين ديدنها اين است كه من ذات خود را چنين مي‌يابم و آن را بدون اينكه چيزي بين من و آن حائل باشد چنين يافتم، و من خود ذاتم را يافتم كه نسبت به فلان امر ارادت و محبت دارد، كراهت و بغض دارد، اميد و آرزو دارد و ...، و اين امور نه به حواس محسوس‌اند و نه به فكر، بلكه درك آنها از اين باب است كه براي ذات انسان حاضرند، و درك آنها احتياجي به استعمال فكر و يا حواس ندارد.
البته اشتباه نشود اين تعبير غير تعبير" مي‌بينمت كه فلان چيز را دوست مي‌داري و فلان چيز را دشمن مي‌داري" مي‌باشد، براي اينكه معناي جمله اخير اين است كه من با چشم خود تو را در هياتي مي‌بينم كه آن هيات و قيافه دلالت دارد بر اين كه تو در دل، فلان چيز را
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 308
دوست مي‌داري. و اين غير آن مطلبي است كه ما خاطر نشان ساخته و به حب و بغض و ارادت و كراهت نفس مثال آورديم، چون در آن مثال كه مي‌گفتيم:" من مي‌بينم كه نسبت به فلان امر ارادت و نسبت به آن ديگري كراهت دارم ..." مقصودمان اين است كه من خود ارادت و كراهت و حب و بغض را و خلاصه حقيقت و واقعيت اين امور را در نفس خود مي‌يابم، نه اينكه از چيزي ديگر پي به وجود آنها برده و به وجود آنها استدلال مي‌كنم.

[در مواردي كه تعبير" رؤيت خدا" آمده است خصوصياتي ذكر شده كه مراد از رؤيت را مي‌رساند] ..... ص : 308

تعبير از اينگونه معلومات به رؤيت تعبيري است شايع، اين معنا كه معلوم شد اينك مي‌گوييم: هر جا كه خداي تعالي گفتگو از ديده شدنش كرده در همانجا خصوصياتي ذكر كرده كه از آن خصوصيات مي‌فهميم منظور از ديده شدن خداي تعالي همين قسم از علمي است كه خود ما هم آن را رؤيت و ديدن مي‌ناميم: مثلا در آيه" أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ أَلا إِنَّهُمْ فِي مِرْيَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ مُحِيطٌ" «1» كه يكي از آيات اثبات كننده رؤيت است، قبل از اثبات رؤيت نخست اثبات كرده كه خدا نزد هر چيزي حاضر و مشهود است، و حضورش به چيزي و يا به جهتي معين و به مكاني مخصوص اختصاص نداشته بلكه نزد هر چيزي شاهد و حاضر و بر هر چيزي محيط است، بطوري كه اگر به فرض محال كسي بتواند او را ببيند مي‌تواند او را در و جدان خودش و در نفس خود و در ظاهر هر چيز و در باطن آن ببيند، اين است معناي ديدن خدا و لقاي او نه ديدن به چشم و ملاقات به جسم كه جز با روبرو شدن حسي و جسماني و متعين بودن مكان و زمان دو طرف صورت نمي‌گيرد.
آيه شريفه" ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي" نيز به اين معنا اشعار دارد. چون نسبت رؤيت را به فؤاد مي‌دهد كه بدون ترديد مراد از آن نفس انسانيت و آن حقيقتي است كه انسان را از ساير حيوانات متمايز مي‌سازد نه قلب صنوبري شكل كه در قسمت دروني طرف چپ سينه قرار دارد.
نظير آيه فوق آيه شريفه" كَلَّا بَلْ رانَ عَلي قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ، كَلَّا إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ" «2» است كه دلالت دارد بر اينكه آن مانعي كه ميان مردم و خدا حائل شده همانا تيرگي گناهاني است كه مرتكب شده‌اند و اين تيرگي‌ها است كه ديده دل‌ها (جان‌ها) ي ايشان را پوشانده و نمي‌گذارد كه به مشاهده پروردگار خود تشرف يابند، پس
__________________________________________________
(1)سوره فصلت آيه 54- 53
(2)اصلا اعمالي كه مي‌كردند زنگار قلوبشان شده است. اصلا آن روز از قرب به پروردگارشان دورند. سوره مطففين آيه 15
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 309
معلوم مي‌شود كه اگر گناهان نباشد جانها خدا را مي‌بينند نه چشمها.
خداي تعالي در كلام مجيد خود يك قسم ديگر از رؤيت را هم اثبات كرده كه در آن رؤيت، مانند رؤيت مورد بحث حاجتي به عضو بينايي نيست، و آن رؤيتي است كه در آيه شريفه" كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ" «1» و آيه" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" «2» ذكر شده، زيرا در تفسير آيه دوم در جلد هفتم ص 240 اين كتاب گفتيم كه مقصود از" ملكوت" باطن اشياء است، نه ظاهر محسوس آنها.
پس به وجوهي كه ذكر شد معلوم گرديد كه خداي تعالي در كلام خود رؤيتي را اثبات كرده كه غير از رؤيت بصري و حسي است، بلكه يك نوع درك و شعوري است كه با آن حقيقت و ذات هر چيزي درك مي‌شود، بدون اينكه چشم و يا فكر در آن به كار رود، شعوري اثبات كرده كه آدمي با آن شعور بوجود پروردگار خود پي برده معتقد مي‌شود، غير آن اعتقادي كه از راه فكر و استخدام دليل به وجود پروردگار خود پيدا مي‌كند، بلكه پروردگار خود را به و جدان و بدون هيچ ستر و پرده‌اي درك مي‌كند، و اگر نكند به خاطر اين است كه به خود مشغول شده و دستخوش گناهاني شده است كه ارتكاب نموده، و اين درك نكردن هم غفلت از يك امر موجود و مشهود است نه اينكه علم به كلي از بين رفته باشد. در هيچ جاي از قرآن هم آيه‌اي كه دلالت كند بر زوال علم ديده نمي‌شود بلكه همه جا از اين جهل به غفلت تعبير شده كه معنايش اشتغال به علمي ديگر و در نتيجه از ياد بردن او است نه اينكه علم به وجود او به كلي از بين رفته باشد، و اين آن چيزي است كه كلام خداي سبحان آن را بيان نموده و عقل هم با براهين روشن خود، آن را تاييد مي‌كند و همچنين با روايات وارده از ناحيه مقدسه ائمه اهل بيت (صلوات اللَّه عليهم اجمعين) كه بزودي در بحث روايتي آينده از نظر خواننده خواهد گذشت، صدق ادعاي ما روشن خواهد گرديد- ان شاء اللَّه-.
البته بطوري كه از كلام مجيد خداي تعالي استفاده مي‌شود، اين علم كه از آن به رؤيت و لقاء تعبير شده تنها براي صالحين از بندگانش آنهم در روز قيامت دست مي‌دهد، هم چنان كه فرمود:" وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلي رَبِّها ناظِرَةٌ" «3». آري، قيامت ظرف و مكان چنين تشرفي است،
__________________________________________________
(1)حقا اگر بطور يقين مي‌دانستيد، البته دوزخ را مشاهده خواهيد كرد و سپس به چشم يقين مي‌بينيد. سوره تكاثر آيه 5- 7
(2)بدينسان ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم بنموديم كه از اهل يقين شود. سوره انعام آيه 75
(3)بعضي چهره‌ها آن روز شاداب و سوي پروردگار خويش نگران است. سوره قيامت آيه 23
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 310
نه دنيا كه آدمي در آن مشغول و پابند به پروراندن تن خويش و يكسره در پي تحصيل حوائج طبيعي خويشتن است، دنيا محل سلوك و پيمودن راه لقاي خدا و به دست آوردن علم ضروري به آيات او است، و تا به عالم ديگر منتقل نشود به ملاقات پروردگارش نائل نمي‌شود، هم چنان كه فرموده:" يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ" «1» و در اين معنا آيات بسيار ديگريست كه دلالت دارند بر اينكه مرجع و بازگشت و منتهاي همه به سوي اوست. و همه در تلاش رسيدن به اويند.

[علم ضروري مخصوص به خداي تعالي، حقيقتي است كه قرآن پرده از آن برداشته است] ..... ص : 310

اين است آن علم ضروري مخصوصي كه خداي تعالي آن را در باره خود اثبات نموده و از آن به رؤيت و لقاء تعبير فرموده است، حال اين تعبير به نحو حقيقت است يا مجاز، بحث از آن خيلي داراي اهميت و مورد احتياج ما نيست، هر چه هست باشد، ما اينقدر مي‌دانيم كه به شهادت قرائني كه ذكر كرديم مقصود از رؤيت، آن علم ضروري مخصوص است، حال اگر اين تعبير به نحو حقيقت باشد قهرا قرائن مذكور قرائن معينه مي‌شود، و اگر به نحو مجاز باشد قرينه‌هاي صارفه خواهد بود.
آن نكته‌اي كه قابل توجه است اين است كه قرآن كريم اولين كتابي است كه از روي اين حقيقت پرده برداشته، و به بي‌سابقه‌ترين بياني اين راز را آشكار ساخته است، چون در كتابهاي آسماني قبل از قرآن اثري از اين راز ديده نمي‌شود و اصلا در پي اثبات اين قسم علم به خدا بر نيامده‌اند، كتب فلاسفه‌اي هم كه در پيرامون اينگونه مسائل صحبت مي‌كنند از اين نكته و اين حقيقت خالي است، چرا كه در نزد فلاسفه علم حضوري منحصر است به علم هر چيزي به خودش، آري اين منتي است كه اسلام و كتاب آسمانيش در تنقيح معارف الهي بر بشر دارد.
در اينجا به تفسير آيه مورد بحث برگشته و مي‌گوييم: بنا بر آنچه كه گذشت موسي (ع) در جمله" رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ" از پروردگار متعال درخواست كرده كه او را علم ضروري به مقام پروردگارش ارزاني بدارد، چون خداي تعالي قبلا به وي علم نظري (پي بردن از آيات و موجودات او به خود او) را به وي ارزاني داشته بود، از اين هم بيشتر و بالاتر، او را براي رسالت و تكلم كه همان علم به خدا از طريق سمع است برگزيده بود، موسي (ع) مي‌خواست از طريق رؤيت كه همان كمال علم ضروري است نيز علم به او پيدا
__________________________________________________
(1)اي انسان تو در راه پروردگارت كوشش بسيار مي‌كني و نتيجه آن را خواهي ديد. سوره انشقاق آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 311
كند، و خداوند بهترين مايه اميد است.
و قهرا وقتي مساله رؤيت خدا به آن معنا كه گفته شد در چند جاي قرآن براي روز قيامت اثبات شد نفي ابدي آن در جمله" لن تراني" راجع به دنيا خواهد بود، و معنايش اين مي‌شود: مادامي كه انسان در قيد حيات دنيوي و به حكم اجبار سرگرم اداره جسم و تن خويش و بر آوردن حوائج ضروري آن است هرگز به چنين تشريفي مشرف نمي‌شود، تا آنكه بطور كلي و به تمام معناي كلمه از بدنش و از توابع بدنش منقطع گردد (يعني بميرد) و تو اي موسي هرگز توانايي ديدن من و علم ضروري مرا در دنيا نداري، مگر اينكه بميري و به ملاقات من آيي، آن وقت است كه آن علم ضروري را كه درخواست مي‌كني نسبت به من خواهي يافت.

[نفي رؤيت خدا" لن تراني" مربوط به دنيا است و معناي نفي رؤيت نفي طاقت و قدرت بر آن است] ..... ص : 311

و كسي خيال نكند كه ثبوت رؤيت در آخرت منافات با تعبير" لن تراني" دارد به توهم اينكه كلمه" لن" نفي ابدي را مي‌رساند، زيرا براي نفي، امكان رؤيت در سراسر زندگي دنيايي موسي و غير موسي تعبير به" لن تراني" كافي است، هم چنان كه كلمه مذكور در آيه" إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولًا" «1» و آيه" إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً" «2» نيز در معناي نفي ابد در دنيا استعمال شده.
و به فرضي كه اين جمله ظاهر در نفي ابد در دنيا و آخرت باشد تازه بيش از يك ظهور نيست، كه قابل تقييد است، هم چنان كه در آيه" وَ لَنْ تَرْضي عَنْكَ الْيَهُودُ وَ لَا النَّصاري حَتَّي تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ" «3» با جمله" حَتَّي ..." تقييد شده است، با اين حال چه مانعي دارد امثال آيه" وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلي رَبِّها ناظِرَةٌ" نيز مقيد آيه مورد بحث و مفسر معناي نفي ابدي آن بوده باشد؟.
مؤيد اينكه گفتيم برگشت نفي رؤيت به نفي طاقت و قدرت بر آن است جمله" وَ لكِنِ انْظُرْ ..." است كه در آن نشان دادن خود را به موسي تشبيه كرده به نشان دادن خودش را به كوه، و فرموده: ظهور و تجلي من براي كوه عينا مانند ظهوري است كه من براي تو كنم، اگر كوه با آن عظمت و محكميش توانست به حال خود باقي بماند تو نيز مي‌تواني تجلي پروردگارت را تحمل كني.
__________________________________________________
(1)هرگز زمين را نخواهي شكافت و هرگز به بلندي كوه‌ها نخواهي رسيد. سوره اسري آيه 37
(2)گفت: تو به همراهي من هرگز شكيبايي نتواني كرد. سوره كهف آيه 67
(3)يهود و نصارا از تو راضي نشوند مگر پيرو آيين آنها شوي، بگو هدايت هدايت خداست، اگر با وجود اين دانش كه سوي تو آمده هوس‌هايشان را پيروي كني در قبال خدا دوست و ياوري نخواهي داشت.
سوره بقره آيه 120
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 312
پس جمله" وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَي الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانِي" استدلال بر محال بودن تجلي نيست، به شهادت اينكه براي كوه تجلي كرد، بلكه غرض از آن نشان دادن و فهماندن اين معنا است كه موسي قدرت و استطاعت تجلي را ندارد و اگر تجلي خدا واقع شود او در جاي خود قرار نمي‌گيرد، و خواسته است به وي بفهماند اگر تجلي كنم وجودت به كلي از بين مي‌رود، همانطوري كه ديدي كوه از بين رفت.
جمله" فَلَمَّا تَجَلَّي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسي صَعِقاً" اين معنا را به خوبي افاده مي‌كند، چون خداي تعالي وقتي كه براي كوه تجلي نمود كوه را مدكوك و متحول به صورت ذراتي از خاك گردانيد، و هويت كوه بودنش را نيز به كلي از بين برد.
و بطوري كه از ظاهر سياق بر مي‌آيد بيهوشي موسي از هول و هيبت آن منظره‌اي بوده كه مشاهده كرده، و ليكن اين ظاهر قابل قبول نيست، براي اينكه موسي از مظاهر قدرت پروردگارش چيزهايي ديده بود كه مساله از هم پاشيدن كوه در مقابل آن خيلي مهم نبود، موسي همان كسي است كه عصاي خود را مي‌انداخت و فورا اژدهايي دمان مي‌شد و هزاران هزار مارها و طناب‌ها را مي‌بلعيد، اين همان كسي است كه دريا را شكافت و در يك لحظه هزاران هزار از آل فرعون را در آن غرق كرد، و كوه را از ريشه كند و بر بالاي سر بني اسرائيل مانند سايه نگهداشت، موسي صاحب چنين معجزاتي بود كه به مراتب هول انگيزتر از متلاشي شدن كوه بوده، پس چگونه تصور مي‌شود در اين قضيه از ترس مرده و يا بيهوش شده باشد، با اينكه بر حسب ظاهر مي‌دانسته كه در اين تجلي آسيبي به خود او نمي‌رسد، و خدا مي‌خواهد او سالم باشد، و تجلي به كوه را ببيند. پس معلوم مي‌شود كه غير از مساله متلاشي شدن كوه چيز ديگري او را به اين حالت در آورده، گويا در آن صحنه، قهر الهي براي او و در مقابل درخواستش مجسم گرديده و او خود را به مشاهده آن مشرف ديده، كه چنان اندكاك عجيبي به او دست داده و نتوانسته حتي يك چشم بر هم زدن در جاي خود و به روي پاهايش قرار بگيرد، استغفاري هم كه بعد از به حال آمدن كرده شاهد اين معنا است.
" فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ"- توبه‌اي است كه وي بعد از به هوش آمدن كرده، چون فهميد درخواستي كه كرده بود بي‌موقع بوده و خداوند او را به اشتباهش واقف ساخته، و به عنايت الهي خود، او را عملا تعليم داد و به او فهماند كه تقاضاي غير ممكني كرده است.
لذا موسي (ع) نخست شروع كرد به تقديس خداي تعالي و منزه دانستن او از آن خيالي كه وي درباره‌اش نموده و سپس، از اقدام به آن تقاضا، توبه نمود و اظهار اميدواري
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 313
كرد كه خدا توبه‌اش را بپذيرد. ما در جلد چهارم «1» اين كتاب بطور مفصل بيان نموديم كه توبه لازم نيست هميشه از معصيت بوده باشد، بلكه معناي آن بازگشت به خدا است كه ممكن است از كوچكترين شائبه دوري از خدا بوده باشد.
موسي سپس اقرار نمود و چنين شهادت داد:" وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ" يعني من در ميان قوم خودم اولين كسي هستم كه به عدم امكان رؤيت تو ايمان آورده‌ام.
اين آن معنايي است كه از مقام و سياق آيه استفاده مي‌شود، البته احتمال هم هست كه معناي جمله مورد بحث، اولين ايمان آورنده به دين و هدايت بوده باشد و مقصود موسي (ع) هم اين باشد كه: من به تو ايمان آوردم قبل از آنكه ديگران به تو ايمان بياورند، پس جا دارد در هر قصور و يا تقصيري به تو بازگشت كنم. و ليكن اين احتمال خيلي بعيد است.
" قالَ يا مُوسي إِنِّي اصْطَفَيْتُكَ عَلَي النَّاسِ بِرِسالاتِي وَ بِكَلامِي فَخُذْ ما آتَيْتُكَ وَ كُنْ مِنَ الشَّاكِرِينَ" فرق ميان كلمه" اصطفاء" و كلمه" اختيار" اين است كه اصطفاء معناي اختيار را مي‌دهد به اضافه اينكه در آن تصفيه نيز نهفته، و لذا در آيه مورد بحث با كلمه" علي" متعدي شده و" ناس" را مفعول گرفته.

[مراد از تكلم خدا با موسي (ع) و چگونگي آن] ..... ص : 313

و مقصود از" رسالات" معارف الهي از قبيل اوامر، نواهي، حكم و شرايعي است كه پيغمبران (ع) مامور به تبليغ آنها مي‌شوند، چه اينكه اين معارف به وسيله فرشته‌اي به ايشان وحي شود و يا اينكه پيغمبري آن را مستقيما از خدا بشنود، در هر دو صورت رسالت است. چيزي كه هست اطلاق رسالت بر كلام بدون واسطه خداوند به اعتبار معناي آن كلام است، چون كلام امري است و معنايي كه شنونده از آن مي‌فهمد امري ديگر.
و مقصود از" كلام" كه در آيه است آن خطاب‌هايي است كه خداوند بدون واسطه فرشته به موسي (ع) نموده، و به عبارت ديگر آن چيزي كه به وسيله آن مكنون غيب براي آن جناب كشف شده نه كلام معمولي دائر در ميان ما آدميان، چون آن كلامي كه در ميان ما معمول است عبارت از قرار و تعهدي است كه ما در بين خود جعل كرده‌ايم، و بنا گذاشته‌ايم كه مثلا فلان صوت معين اختصاص به فلان معنا داشته باشد، و هر وقت آن صدا از گوينده‌اي سر زند ذهن شنونده فورا منتقل به آن معنا بشود، گوينده هم متعهد شده كه هر وقت بخواهد آن
__________________________________________________
(1)جلد چهارم عربي ص 245 ط بيروت. و جلد چهارم فارسي ص 385 ط انتشارات اسلامي.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 314
معنا را به شنونده بفهماند خصوص آن صوت را از دهان خارج نموده و يا به عبارتي ديگر آن تموج هواي مخصوص را در فضا ايجاد نمايد، و پر واضح است كه كلام به اين معنا مستلزم اين است كه متكلم داراي جسم بوده باشد، و خداي سبحان منزه است از اينكه داراي جسم باشد.
از طرفي هم صرف ايجاد صوت در درخت و يا در مكاني ديگر دلالت نمي‌كند بر اينكه معاني اصوات، مقصود خداي سبحان است، چيز ديگري غير از اصوات لازم است كه اراده و قصد خداي تعالي را كشف نموده و دلالت كند بر اينكه خداي تعالي معاني اصوات را اراده كرده، هم چنان كه اگر كسي با كوبيدن چيزي و يا مثلا دست بر هم زدن، صدايي ايجاد كند كه معناي مخصوصي را دارا است، مادامي كه قرينه‌اي در كار نباشد و يا قبلا نگفته باشد كه هر وقت من اين صدا را ايجاد كردم فلان معنا را اراده نموده‌ام ما به صرف ايجاد صدا نمي‌توانيم بگوييم مقصودش آن معنا است.
و نيز از طرف ديگر مي‌بينيم قرآن كريم كه داستان موسي و كلام خدا را نقل مي‌كند اين را نگفته كه موسي از خدا پرسيد آيا اين صدا از تو است؟ و آيا تو معاني اين كلمات را اراده كرده‌اي يا نه!؟ بلكه از حكايت قرآن بر مي‌آيد كه موسي به محض شنيدن آن كلام يقين كرده است كه كلام كلام خداي تعالي است، هم چنان كه در ساير اقسام وحي نيز انبياء (ع) بلا درنگ يقين مي‌كرده‌اند كه پيغام از ناحيه خدا است.
پس بطور قطع و مسلم معلوم مي‌شود در اين موارد ارتباط خاصي هست كه آن ارتباط باعث مي‌شود ذهن شنونده بدون هيچ ترديدي از الفاظ منتقل به معنا شده و حكم كند كه اين معنا را خداي تعالي اراده هم كرده، و گر نه صرف اينكه خداي تعالي صوتي را ايجاد كند كه در لغت معنايي را دارا بوده باشد مجوز اين نيست كه معناي مزبور را به خداي تعالي استناد بدهند، و بگويند اين كلام، كلام خدا بود، به شهادت اينكه تمامي كلماتي كه از تمامي انسان‌ها و متكلمين سر مي‌زند صوت آن از خداي تعالي است، و با اينكه خداي تعالي صوت را به آدميان داده مع ذلك ما نمي‌گوييم همه اين كلمات كلام خداست، بلكه مي‌گوييم متكلم به اين كلامي كه خدا آن را آفريده حسن و حسين و تقي و نقي است، و چه بسا صداها كه از برخورد دو جسم بوجود مي‌آيد و معنايي را هم مي‌رساند و ليكن ما نمي‌گوييم اين صوت و صدا كلام خداست.
و كوتاه سخن اينكه معناي تكلم خدا با موسي (ع) اين است كه: خداوند اتصال و ارتباط خاصي بين موسي و عالم غيب برقرار نمود كه با ديدن بعضي از مخلوقات به آن معنايي كه مراد اوست منتقل مي‌شده، البته ممكن هم هست اين انتقال مقارن با شنيدن صوتهايي
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 315
بوده كه خداوند آن را در خارج و يا در گوش او ايجاد كرده، و ما در بحثي كه در سابق راجع به كلام نموديم مطالبي گذرانديم و ان شاء اللَّه تتمه آن را در تفسير سوره شوري ايراد خواهيم نمود.
به هر حال جمله" قالَ يا مُوسي إِنِّي اصْطَفَيْتُكَ" كلامي است كه ورودش در مورد امتنان و در موعظه موسي (ع) است، و غرض از آن اين است كه به موسي خاطر نشان سازد كه اين موهبت بزرگ را كوچك نشمرده و شكر آن را بجا آورد." وَ كَتَبْنا لَهُ فِي الْأَلْواحِ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ مَوْعِظَةً وَ تَفْصِيلًا لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ ..."
كلمه" لوح" به معناي آن صفحه‌اي است كه براي كتابت تهيه شده، و از اين جهت آن را لوح مي‌خوانند كه آن نوشته را ظاهر مي‌سازد، مانند" لاح، يلوح" كه به معناي ظاهر شدن است، مثلا مي‌گويند:" لاح البرق" يعني برق ظاهر گرديد.
كلمه" من" در جمله" مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" به شهادت سياق بعديش، تبعيض را مي‌رساند، و از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه كلمه" موعظة" بيان" كُلِّ شَيْ‌ءٍ" است و جمله" وَ تَفْصِيلًا لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ" عطف است بر آن، و اگر" تفصيلا" را نكره آورده براي اين است كه ابهام و تبعيض را افاده كند. بنا بر اين برگشت معناي آيه به اين مي‌شود كه ما براي موسي در الواح كه همان تورات است منتخبي از هر چيز نوشتيم، به اين معنا كه ما براي او مقداري موعظه نوشته و از هر مطلب اعتقادي و عملي آن مقداري را كه مورد احتياج قوم او بود تشريح نموده و تفصيل داديم.
بنا بر اين، آيه شريفه به خوبي دلالت دارد بر اينكه تورات نسبت به معارف و شرايعي كه مورد نياز بشر است كتاب كاملي نيست، و همين طور هم هست، هم چنان كه در آيه" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ" «1» بعد از ذكر تورات و انجيل، قرآن را مهيمن و مكمل آن دو خوانده است.
" فَخُذْها بِقُوَّةٍ وَ أْمُرْ قَوْمَكَ يَأْخُذُوا بِأَحْسَنِها"- اين جمله تفريع است بر جمله" وَ كَتَبْنا لَهُ فِي الْأَلْواحِ" چون در حقيقت جمله" نوشتيم براي او در الواح" به معناي گفتن هم اشعار دارد، و مثل اين است كه فرموده باشد:" ما به موسي گفتيم براي تو در الواح از هر چيزي نوشته‌ايم پس آن الواح را محكم بگير"، و محكم گرفتن كنايه است از اينكه آن را شوخي و سرسري فرض نكند بلكه جديش بگيرد و در آن رعايت احتياط را بكند. و وجه اين كنايه اين است كه اگر كسي امري را جدي بداند و در باره آن رعايت احتياط را بنمايد قهرا همه قوت و
__________________________________________________
(1)و فرستاديم بسويت كتاب را به حق در حالي كه كتابهايي را كه در پيش روي خود داشت تصديق مي‌كرد و بر آنها مسلط بود. سوره مائده آيه 48
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 316
قدرت خود را در نگهداري و فوت نشدن آن بكار مي‌بندد.
از ظاهر جمله" وَ أْمُرْ قَوْمَكَ يَأْخُذُوا بِأَحْسَنِها" بر مي‌آيد كه ضمير" ها" به آن مواعظ و آداب و شرايعي بر مي‌گردد كه جمله" مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" اشاره به آن مي‌كرد، و" اخذ به أحسن"، كنايه است از حسن ملازمت در آن امور، و پيروي و اختيار آن، وجه اين كنايه هم اين است كه اگر كسي در كارهايش همواره پي خوبي باشد طبعا از خوب و بد هر چيز و هر عمل، خوب آن را انتخاب مي‌كند و همچنين از خوب، خوبتر را زيرا غريزه زيبا پسنديش او را وادار مي‌كند به اينكه خوبتر را برگزيند. پس اخذ به احسن امور، لازمه زيباپسندي است. و بنا بر اين، معناي جمله اين است كه: قوم خود را دستور ده تا از گناهان و زشتي‌ها دوري نموده و ملازمت كنند آنچه را از حسنات كه تورات به سوي آن هدايت مي‌كند.
نظير اين آيه در كنايه آيه شريفه" الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ" «1» است.

[مقصود از جمله:" سَأُرِيكُمْ دارَ الْفاسِقِينَ" در آيه شريفه و وجوهي كه در معناي آن گفته شده است] ..... ص : 316

" سَأُرِيكُمْ دارَ الْفاسِقِينَ"- از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه مراد از اين فاسقان آن كساني باشد كه با زير بار نرفتن هدايت موسي و نپذيرفتن دستور اخذ به احسن، مرتكب فسق شده‌اند، يعني طريق احسان در امور و پيروي حق و رشد را ملازمت نكرده‌اند، چون كسي كه نسبت به طريق حق فسق ورزد خداوند او را از راه راست به سوي پيروي و دنبال كردن گناهان منحرف مي‌سازد، و از رشد به سوي ضلالت مي‌كشاندش، و در نتيجه همانطوري كه در آيه بعد تفصيل مي‌دهد سرانجام كارش به خسران و هلاكت مي‌كشد.
بنا بر اين، آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" سَأَصْرِفُ عَنْ آياتِيَ" تفسير و يا شبه تفسيري است براي جمله" سَأُرِيكُمْ دارَ الْفاسِقِينَ". بعضي‌ها گفته‌اند: مقصود از" دار فاسقان خانه تبهكاران" جهنم است، و در حقيقت كلام مشتمل بر تهديد و تحذير است. بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از آن خانه‌هاي فرعون و فرعونيان است، بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از آن خانه‌هاي عاد و ثمود است. مفسريني ديگر آن را به خانه‌هاي عمالقه و غير ايشان كه در شام بوده تفسير كرده و در معناي آيه گفته‌اند: به زودي خداوند شهر شام و خانه‌هاي آنجا را به شما نشان مي‌دهد. بعضي ديگر در معناي آن گفته‌اند: بزودي حكومت و قدرت به دست مردمي فاسق مي‌افتد و ايشان بر شما حكومت خواهند كرد.
__________________________________________________
(1)اگر سخن را شنوند و نيكوترش را پيروي كنند بشارت بده همان كسانند كه خدايشان هدايت كرده و آنها خردمندانند. سوره زمر آيه 18 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 317

[وجه تقييد تكبر و امثال آن به" بِغَيْرِ الْحَقِّ"] ..... ص : 317

" سَأَصْرِفُ عَنْ آياتِيَ الَّذِينَ يَتَكَبَّرُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ إِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها ..."
در اين آيه تكبر در زمين به قيد" بغير حق" مقيد شده و حال آنكه تكبر در زمين جز به غير حق نيست، هم چنان كه در جاي ديگر" بغي ستمگري و فساد انگيزي" در زمين مقيد به همين قيد شده، در صورتي كه هميشه بغي به غير حق هست، و دو قسم نيست يكي به حق و يكي ديگر به غير حق. جواب اين شبهه اين است كه اين گونه تقييدها در حقيقت توضيح است نه تقييد، و غرض از اين توضيح اين است كه بفهماند تكبر و يا بغي از اين جهت مذموم است كه به غير حق است، پس اينكه بعضي‌ها گفته‌اند:" قيد مزبور احترازي است، و دلالت مي‌كند بر اينكه تكبر دو قسم است به حق و به غير حق، و تكبر به حق تكبر بر دشمنان خدا و بر اشخاص متكبر است" صحيح نيست، زيرا تكبري كه در آيه است مطلق تكبر نمي‌باشد، بلكه تكبر در زمين است كه معنايش خودنمايي و خوار شمردن بندگان خدا و زير دست قرار دادن آنان است، و اين قسم تكبر هيچوقت به حق و ممدوح نمي‌شود.
جمله" وَ إِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها" عطف است بر جمله" يتكبرون" و بيان يكي از اوصاف متكبرين است كه همان اصرار بر كفر و تكذيب مي‌باشد.
و همچنين جمله" وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الرُّشْدِ لا يَتَّخِذُوهُ سَبِيلًا ..." و اينكه جمله را با تمام خصوصياتي كه در اثبات دارد در نفي تكرار نموده براي اين است كه شدت اعتناي متكبرين را به مخالفت با" سبيل رشد" و پيروي از" سبيل بغي" برساند و دلالت كند بر اينكه انحراف ايشان قصدا و از روي عمد بوده و هيچ عذري از قبيل خطا و يا جهل نداشتند.
و جمله" ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَذَّبُوا بِآياتِنا" صفات رذيله ايشان را تعليل نموده و مي‌فرمايد: همه اين كجروي‌هاي ايشان آثار تكذيبي است كه به آيات خدا نموده و از آن غفلت ورزيده‌اند، البته ممكن هم هست تعليل جمله" سَأَصْرِفُ عَنْ آياتِيَ" بوده باشد.
" وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ لِقاءِ الْآخِرَةِ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ هَلْ يُجْزَوْنَ إِلَّا ما كانُوا يَعْمَلُونَ" معناي اين آيه روشن است و از آن چند نكته استفاده مي‌شود:
اول اينكه كيفر و پاداش اعمال خود اعمال است، توضيح اين نكته در مباحث گذشته مكرر ايراد شد.

[حبط عمل و بي اجر بودن آن، خود يك نحو كيفر است و عقاب بر معصيت مشروط به عمل منافي اطاعت نيست] ..... ص : 317

دوم اينكه حبط عمل و بي‌اجر بودن آن، خود يك نحو كيفر است، زيرا همانطوري كه گفته شد پاداش هر عمل، نيكي خود عمل است و وقتي عمل نيك بي‌اجر باشد پس در حقيقت
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 318
بي‌اجر كردن آن خود يك نحو كيفر است، چون نتيجه بي‌اجر شدن حسنات كسي كه هم حسنات دارد و هم سيئات اين است كه چنين كسي جز كيفر سيئات پاداش ديگري نداشته باشد.
البته ممكن هم هست آيه را طور ديگري معنا كرده و بگوييم: مراد از جزاء، پاداش نيك است و جمله" هَلْ يُجْزَوْنَ إِلَّا ما كانُوا يَعْمَلُونَ" كنايه است از اينكه ايشان به هيچ عملي پاداش و ثواب داده نمي‌شوند، چون بعد از حبط، هيچ عمل صالحي ندارند، هم چنان كه فرموده:" وَ قَدِمْنا إِلي ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً" «1» و دليل اينكه مراد از جزاء، پاداش و ثواب مي‌باشد اين است كه اين جزاء همان جزاي اعمال است كه قبلا در آيه ذكر شده بود، و قهرا به قرينه ذكر حبط، منظور از آن جزاي اعمال صالح خواهد بود.
پس اينكه بعضي‌ها به اين آيه استدلال كرده‌اند بر اينكه ترك واجب در صورتي كه تارك آن در آن موقع كه مي‌بايست واجب را انجام دهد به هيچ كاري مشغول نشود عقاب ندارد، به توهم اينكه چنين كسي كاري نكرده كه عقاب داشته باشد، و در آيه" هَلْ يُجْزَوْنَ إِلَّا ما كانُوا يَعْمَلُونَ" نيز عقاب بر اساس عمل بيان شده است، استدلالشان فاسد است، زيرا همانطوري كه گفته شد مقصود از جزايي كه در آيه است ثواب و پاداش نيك است و معناي آيه اين است كه: براي ايشان در آخرت ثوابي نيست، چون در دنيا عمل نيكي انجام ندادند تا آن روز پاداش آن را ببينند. علاوه بر اينكه مساله عقاب داشتن ترك اوامر الهي چه در صورت اشتغال به كاري ديگر و چه در غير آن صورت اگر از ضروريات كلام خداي تعالي نباشد نزديك به ضرورت هست، و در امثال آيه" وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَإِنَّ لَهُ نارَ جَهَنَّمَ" «2» بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد صحبتي از اشتغال به كار ديگر در ميان نيست.

[اشاره به ماجراي گوساله پرستيدن بني اسرائيل] ..... ص : 318

" وَ اتَّخَذَ قَوْمُ مُوسي مِنْ بَعْدِهِ مِنْ حُلِيِّهِمْ عِجْلًا جَسَداً لَهُ خُوارٌ ..."
كلمه" حلي" كه در اصل بر وزن فعول بوده جمع" حلي"- به فتح حاء و سكون لام- است مانند" ثدي" كه جمع" ثدي" است، و اين كلمه به معناي چيزهايي است كه آدمي خود را با آن زينت مي‌دهد از قبيل طلا، نقره و امثال آن. و كلمه" عجل" به معناي بچه گاو، و" خوار" به معناي آواز مخصوصي است كه گاوها دارند، و اينكه در بيان خصوصيات گوساله سامري فرمود:" جَسَداً لَهُ خُوارٌ" دلالت دارد بر اينكه گوساله مزبور جاندار نبوده بلكه تنها صداي
__________________________________________________
(1)و به آن عمل‌ها كه كرده‌اند پرداخته و آن را غباري پراكنده كرديم. سوره فرقان آيه 23
(2)و هر كه خدا و پيغمبر وي را عصيان كند آتش جهنم دارد. سوره جن آيه 23
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 319
گوساله را داشته است.
اين آيه داستان گوساله‌پرستي بني اسرائيل را ذكر مي‌كند، و تفصيل آن بطوري كه در سوره" طه" آمده اين است كه: بعد از رفتن موسي (ع) به ميقات پروردگار، بني اسرائيل از دير آمدنش به تنگ آمدند و سامري از ناشكيبايي ايشان استفاده نمود و آنان را بفريفت، به اين طريق كه زينت آلات ايشان را گرفت و از آن مجسمه گوساله‌اي ريخت كه مانند ساير گوساله‌ها صدا مي‌كرد، و آن را معبود ايشان خواند و گفت: اين است اله شما و اله موسي. بني اسرائيل هم گفته او را پذيرفته و در برابر آن به سجده درآمدند و آن را معبود خود پنداشتند. البته در سوره مورد بحث اين جزئيات ذكر نشده، و آنچه هم كه ذكر شده بي‌نياز از جزئيات مذكور در سوره" طه" نيست. و اين خود دليل روشني است بر اينكه سوره" طه" قبل از سوره مورد بحث نازل شده.
به هر حال اينكه فرمود:" وَ اتَّخَذَ قَوْمُ مُوسي مِنْ بَعْدِهِ مِنْ حُلِيِّهِمْ عِجْلًا جَسَداً" معنايش اين است كه: قوم موسي بعد از رفتن وي به ميقات پروردگار خود و قبل از آنكه برگردد- چون بعد از ذكر اين داستان مراجعت موسي را بيان مي‌كند- گوساله‌اي را براي خود معبود گرفتند، و اين گوساله مجسمه‌اي بود داراي آواز.
جمله" أَ لَمْ يَرَوْا أَنَّهُ لا يُكَلِّمُهُمْ وَ لا يَهْدِيهِمْ سَبِيلًا" ايشان را مذمت مي‌كند به اينكه چطور يك مطلب روشن و واضحي را كه عقل هر كس در اولين نظر آن را درك مي‌كند درك نكردند و هيچ به خود نگفتند: اگر اين گوساله خداي ما بود لا بد و لا جرم با ما حرفي مي‌زد و ما را به راه راست هدايت مي‌كرد.
و اگر از ميان همه صفاتي كه منافي با الوهيت گوساله است، خصوص حرف نزدن و هدايت نكردن آن را ذكر نمود و از ساير صفات آن از قبيل جسميت، مصنوع بودن، محدوديت و گنجيدنش در مكان و زمان و امثال اينها سكوت كرد، با اينكه اينها نيز منافات با الوهيت آن دارد، براي اين بود كه اين دو صفت يعني تكلم و هدايت از روشن‌ترين صفاتي است كه الوهيت مستلزم آن است، زيرا هر كس هر چيزي را اله و معبود خود مي‌داند ناگزير است از اينكه آن اله را به آن نحوي كه خود او دوست مي‌دارد پرستش كند، لا جرم آن اله مي‌بايستي راه پرستش مورد علاقه خود را به بندگان خود معرفي كند و اين خود مستلزم تكلم و تفهيم است، و بني اسرائيل با اينكه مي‌ديدند گوساله حرف نمي‌زند و آنان را هدايت نمي‌كند با اين همه پيشنهاد الوهيت آن را از سامري پذيرفتند.
جهت ديگري كه باعث شد از ميان همه صفات گوساله مزبور اين دو صفت ذكر شود ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 320
اين بود كه در ذهن بني اسرائيل اين مشخصه از موسي (ع) مركوز و معهود بود كه او با خداوند حرف مي‌زند و مردم را به راه او هدايت مي‌كند و خداوند با او حرف مي‌زند و او را به راه خود دلالت مي‌نمايد و چون چنين ارتكازي را داشتند مي‌بايست اين معنا را فهميده باشند كه اگر گوساله مزبور خداي ايشان و خداي موسي بود، قدرت بر سخن گفتن مي‌داشت و مردم را هدايت مي‌كرد، و چون اين سؤال بود كه چطور بني اسرائيل مطلبي به اين روشني را نفهميدند لذا فرمود:" اتَّخَذُوهُ وَ كانُوا ظالِمِينَ".

[معناي جمله:" وَ لَمَّا سُقِطَ فِي أَيْدِيهِمْ ..." در آيه شريفه] ..... ص : 320

" وَ لَمَّا سُقِطَ فِي أَيْدِيهِمْ وَ رَأَوْا أَنَّهُمْ قَدْ ضَلُّوا قالُوا ..."
در مجمع البيان فرموده: معناي جمله" سُقِطَ فِي أَيْدِيهِمْ" اين است كه بلا در دست‌هايشان قرار گرفت، يعني طوري بلا بر ايشان مسلط شد كه گويي دستهايشان در آن بود، و اين تعبير را غالبا در باره نادميني كه به آثار سوء عمل گذشته‌شان مبتلا شده‌اند و اين ابتلاء را پيش‌بيني نمي‌كردند بكار برده و گفته مي‌شود" سقط في يده"، البته" اسقط في يده" هم گفته مي‌شود، و ليكن اولي فصيح‌تر است. بعضي هم گفته‌اند معناي جمله مزبور اين است كه: اثر سويي كه او را زيان مي‌رساند در دستش افتاد. «1»
البته در تفسيرهاي «2» مطول وجوه بسياري در توجيه اين جمله ذكر شده و ليكن بيشتر آن وجوه- اگر نگوييم همه آنها- خالي از تكلف نيست، و از همه آنها نزديك‌تر به ذهن همان وجهي است كه ما از كتاب مجمع البيان نقل نموديم، چون از ظاهر سياق آيه بر مي‌آيد كه مراد از جمله مورد بحث اين است كه بني اسرائيل وقتي بخود آمدند و فهميدند كه چه عملي كرده‌اند، و بدست آوردند كه در اين عمل گمراه بوده‌اند گفتند:" چه و چه". پس ظاهر سياق، معناي تنبه و توجه به غفلت گذشته را افاده مي‌كند، گويا عملي را كه كرده‌اند به حضور آن كسي كه براي او كرده‌اند تقديم نموده‌اند و او عملشان را زشت و نكوهيده يافته و آن را جلو صاحبانشان پرت كرده، و صاحبان عمل آن را برداشته و از نزديك در آن نظر انداخته و ديده‌اند كه سخت گمراه بوده‌اند و در انجام اين عمل آن امري را كه نمي‌بايست در آن اهمال كنند رعايت ننموده و در نتيجه عملشان فاسد شده است، و بهر حال جمله مورد بحث به منزله يك مثل معروف است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 480 ط تهران
(2)تفسير ابو الفتوح ج 5 ص 290 ط تهران و تفسير قرطبي ج 7 ص 285 ط بيروت و تفسير فخر رازي ج 15 ص 7 ط تهران
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 321
آيه شريفه از جهت معنا مترتب بر آيات بعدي است كه داستان مراجعت موسي را ذكر مي‌كند، چون بني اسرائيل بعد از مراجعت موسي متنبه شدند. و در آيات سوره" طه" نيز تنبه ايشان را بعد از مراجعت موسي (ع) ذكر مي‌كند، و اگر در اينجا جلوتر ذكر كرده براي اين است كه در اينجا تنها خواسته است ندامت ايشان را از كرده خود ذكر نمايد و بدنبال آن، اظهارات ايشان را كه گفتند:" لَئِنْ لَمْ يَرْحَمْنا رَبُّنا وَ يَغْفِرْ لَنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ" نقل نمايد، چون هر گوينده‌اي وقتي بخواهد ندامت و پشيماني قومي را حكايت كند مناسب‌تر آن است كه خطاي آنها را ذكر نموده آن گاه بلا فاصله اظهار ندامتشان را نقل كند، و ميان اين دو فاصله زياد نيندازد، خداي تعالي هم به همين ملاحظه وقتي در آيه قبلي گوساله‌پرستي ايشان را ذكر نمود بلا فاصله و بدون پرداختن به جريان برگشتن موسي (ع) در آيه بعد، ندامت و حسرت ايشان را نقل نمود.
علاوه بر اين، از آنجايي كه اظهار ندامت بني اسرائيل صورت دعا را دارد، و در ذيل داستان مراجعت موسي (ع) هم صحبت از دعاي موسي به خود و برادرش به ميان آمد لذا اظهار ندامت بني اسرائيل را جلوتر ذكر كرد تا اين دو دعا با هم نقل نشده باشد.

[معناي جمله:" أَ عَجِلْتُمْ أَمْرَ رَبِّكُمْ"] ..... ص : 321

" وَ لَمَّا رَجَعَ مُوسي إِلي قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً ..."
كلمه" اسف"- به كسر سين- صفت مشبهه از" أسف" است كه به معناي شدت غضب و اندوه است. و" خلفتموني" از" خلافة" است كه به معناي جانشيني براي كسي است بعد از آن كس. و" عجلتم" از" عجلة" است كه معنايش طلب كردن چيزي است قبل از رسيدن موقعش، راغب در كتاب مفردات مي‌گويد: وقتي گفته مي‌شود" عجلت امرا كذا" معنايش اين است كه تو فلان كار را قبل از رسيدن موقعش انجام دادي «1». در نتيجه معناي آيه اين مي‌شود: وقتي موسي به سوي قوم خود بازگشت در حالي كه خشمگين و اسفناك بود- چون خداي تعالي او را در هنگام مراجعتش از گمراهي و گوساله‌پرستي قومش خبر داده بود- ايشان را مذمت و توبيخ نمود و گفت: چه بد جانشيناني براي من بوديد، چرا از فرمان پروردگارتان پيشتر رفتيد؟ و حال آنكه فرمان او فرمان كسي است كه خير و صلاح شما به دست اوست، و او هيچ فرماني نمي‌دهد مگر اينكه همه به مقتضاي حكمت بالغه او است، و عجله ديگران و رضايت و كراهتشان هيچ اثري در كارهاي او ندارد. و از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه مراد از امر همان چيزي بوده كه خداوند بخاطر او موسي را به ميقات خود دعوت فرمود، و آن مساله نزول
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 323 ماده عجل
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 322
تورات بوده.
بعضي از مفسرين جمله" أَ عَجِلْتُمْ أَمْرَ رَبِّكُمْ" را چنين معنا كرده‌اند: چرا شتاب كرديد در پرستش گوساله و صبر نكرديد تا از ناحيه پروردگارتان امر صادر شود؟ «1» بعضي ديگر در معناي آن گفته‌اند: باعث اين گمراهي شما و گوساله‌پرست شدنتان اين بود كه شما در باره وعده ثوابي كه خداوند در مقابل پرستش داده بود عجله كرديد و چون وعده خداوند به آن زودي كه شما انتظار داشتيد نرسيد از عبادت او به عبادت گوساله عدول كرديد، و چرا عجله كرديد؟ «2» بعضي ديگر گفته‌اند معنايش اين است كه: شما در باره آن امري كه خداوند به شما كرده بود كه منتظر برگشتن موسي باشيد و در غيابش عهد او را حفظ كنيد عجله كرديد و پيش خود گفتيد مدتي را كه موسي مقرر كرده بود به پايان رسيد و بازنگشت، پس ديگر باز نمي‌گردد، آن گاه عهد وي را شكسته و آن را تغيير داديد. «3» و از ميان اين چند معنايي كه براي اين جمله شده آن معنايي كه ما ذكر كرديم با سياق آيه مناسب‌تر است.

[رفتار تند موسي (ع) با هارون (ع) بعد از باز گشتن به سوي بني اسرائيل و مواجه شدن با گوساله پرستي آنان] ..... ص : 322

و كوتاه سخن اينكه موسي (ع) وقتي از جريان كار قومش آگاه شد عصباني شد و از در توبيخ و مذمت روي به آنان كرد و بطور استفهام انكاري پرسيد:" بِئْسَما خَلَفْتُمُونِي مِنْ بَعْدِي أَ عَجِلْتُمْ أَمْرَ رَبِّكُمْ؟ وَ أَلْقَي الْأَلْواحَ" آن گاه الواح را كه همان الواح تورات بود از دست خود انداخت،" وَ أَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ" و موي سر برادر خود را در دست گرفت" يَجُرُّهُ إِلَيْهِ" و او را به طرف خود مي‌كشيد. و بطوري كه در سوره" طه" حكايت شده به وي گفت: اي هارون! چه مانع شد تو را از اينكه وقتي ديدي گمراه مي‌شوند دستور مرا پيروي نكني؟ آيا امر مرا عصيان ورزيدي؟" قال" هارون گفت:َا بْنَ أُمَّ"
اي فرزند مادر!- و اگر در اين خطاب اسم مادرش را برد، و نگفت" اي برادر" و يا" اي پسر پدر" براي اينكه شفقت و رحمت او را تحريك كند-" إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي" من در باره گوساله پرستيدن ايشان اظهار مخالفت نمودم، و ايشان را از اين عمل منع كردم، و ليكن ديدم اعتنايي به حرفهاي من نكردند و نزديك بود مرا بكشند،" فَلا تُشْمِتْ بِيَ الْأَعْداءَ وَ لا تَجْعَلْنِي مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" پس مرا پيش روي اين دشمنان خوار مكن و زبان شماتت ايشان را بر من دراز مساز، و مرا يكي از دشمنان خود مپندار. و در سوره" طه آيه 94" عذر او را چنين ذكر مي‌كند:
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي ج 15 ص 11
(2)تفسير مجمع البيان ج 4 ص 482
(3)تفسير فخر رازي ج 15 ص 11
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 323
ِنِّي خَشِيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ لَمْ تَرْقُبْ قَوْلِي"
«1».

[توضيح در مورد رفتار موسي (ع) با برادر و وجوهي كه در اين باره گفته شده و اشاره به اينكه اشتباه در اموري كه به حكم الهي مربوط نيست از امور زندگي، با عصمت منافات ندارد] ..... ص : 323

و بطوري كه از ظاهر سياق آيه مورد بحث و همچنين آيات راجع به اين داستان از سوره" طه" بر مي‌آيد موسي (ع) همان مقدار كه بر بني اسرائيل غضب كرد بر هارون نيز غضب كرد و معلوم مي‌شود وي چنين پنداشته كه هارون در مبارزه عليه بني اسرائيل كوتاه آمده، و همه جد و جهد خود را به كار نبرده، و به نظر خود چنين صلاح دانسته، با اينكه موقع جدا شدن از او سفارش كرده و بطور مطلق گفته بود:" وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ در ميان قوم به اصلاح امر ايشان بپرداز و راه مفسده جويان را پيروي مكن". در اينجا ممكن است كسي بپرسد آيا اين مقدار اشتباه از موسي بن عمران (ع) با عصمت آن جناب منافات ندارد؟ جوابش اين است كه: نه، ادله عصمت انبياء اين سنخ اشتباهات را كه در حقيقت اختلاف در سليقه و مشي است نفي نمي‌كند، تنها اموري را نفي مي‌كند كه مربوط به حكم خداي سبحان باشد، نه چيزهايي كه مربوط به زندگي و مشي در زندگي است.
و همچنين است گرفتن موي سر هارون و كشيدن آن، چون اين نيز اثر آن خيالي بود كه موسي (ع) در باره هارون كرد، و مقدمه زدن او بود، موسي (ع) مي‌خواسته برادر خود را در يك امر ارشادي تاديب كرده باشد نه در يك حكمي از احكام مولوي پروردگار، تا اشتباه در آن منافات با عصمت داشته باشد، و لذا مي‌بينيم وقتي هارون جريان را برايش شرح داد و موسي فهميد كه وي بي‌تقصير و معذور بوده براي خودش و او دعا نمود و عرض كرد:
" رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِأَخِي ..."
البته ساير مفسرين براي اين عمل موسي بن عمران (ع) وجوه ديگري ذكر كرده‌اند كه ذيلا از نظر خواننده گرامي مي‌گذرد.
1- موسي (ع) اين كار را براي اين كرد كه به قوم خود بفهماند عملي كه در غياب او كرده‌اند خطاي بسيار بزرگي بوده، عملي بوده كه او را سخت در انديشه و اندوه فرو برده، چون انسان در اينگونه مواقع كه به نهايت درجه خشم و اندوه دچار مي‌شود از اين سنخ كارها از خود نشان مي‌دهد، مثلا ريش خود را مي‌كند و يا لبان خود را با دندانهايش فشار مي‌دهد. موسي (ع) هم هارون را به جاي خود فرض كرده همان كارهايي را كه ديگران به خود مي‌كنند او به هارون كرد.
2- موسي (ع) مقصودش اين بود كه به مردم بفهماند عملي كه كرده‌اند
__________________________________________________
(1)من ترسيدم بگويي تو در ميان بني اسرائيل تفرقه افكندي و رعايت دستورات مرا نكردي.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 324
كوچك و ناچيز نبوده، بلكه كفر و برگشتن از دين بوده و اين خود انحراف بسيار بزرگي است، و خواست تا بار ديگر امثال و نظائر اين كار را تكرار نكنند.
3- مقصودش از اينكه هارون را بطرف خود كشيد اين بود كه آهسته از او حال قوم را بپرسد، و لذا وقتي هارون جريان حال مردم را برايش شرح داد عذرش را پذيرفته و برايش دعا كرد.
4- موسي (ع) ديد كه برادرش هارون مانند خودش دچار خشم و تاسف شده لذا دست بر سر او گذاشت و او را نوازش نمود، باشد كه بدين وسيله قلق و اضطرابش را تسكين دهد، از طرفي هارون ديد ممكن است مردم اين عمل موسي (ع) را حمل بر توهين و استخفاف وي كنند لذا شروع كرد به اظهار برائت و بي‌تقصيري خود، موسي هم كه از منظور وي آگاه بود او را دعا فرمود «1».
اين بود بعضي از آن وجوهي كه مفسرين در ذيل آيه مورد بحث ذكر كرده‌اند، و اگر نگوييم همه آنها لا اقل بيشتر آنها وجوهي هستند كه با سياق آيات راجع به اين داستان سازگاري ندارند.

[چرا با اينكه موسي (ع) قبل از باز گشت از ميقات از گوساله پرستي بني اسرائيل خبر داشته غضبناك نشد؟] ..... ص : 324

مطلبي كه در اينجا ممكن است مورد سؤال واقع شود اين است كه موسي (ع) قبل از مراجعت به سوي قوم در همان ميقات از جريان كار قومش خبردار بود، به شهادت اينكه آيه شريفه مي‌فرمايد:" وَ لَمَّا رَجَعَ مُوسي إِلي قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً وقتي كه موسي با خشم و اندوه به سوي قوم خود بازگشت". علاوه بر اين، آيه" فَإِنَّا قَدْ فَتَنَّا قَوْمَكَ مِنْ بَعْدِكَ وَ أَضَلَّهُمُ السَّامِرِيُّ" صريحا مي‌فرمايد كه خداوند در ميقات جريان كار قوم موسي را به موسي خبر داد، موسي در ميقات عصباني و خشمناك نشد، وقتي به سوي قوم بازگشت غضب كرد و الواح را به زمين زد و موي سر هارون را گرفت و مي‌كشيد. و حال آنكه خبري را كه خداوند بدهد حتي از حس صادق‌تر است، چون حس ممكن است خطا تشخيص دهد و ليكن خداي تعالي جز به حق چيزي نمي‌فرمايد، پس چه شد كه موسي در ميقات از شنيدن خبر قوم خود خشمناك نشد، و وقتي خبر مزبور را به حس ديد خشمناك گرديد؟.
جواب اين است كه اطلاع پيدا كردن به يك مطلبي غير از مشاهده و احساس آن است، و هر كدام حكم جداگانه‌اي دارد، و هرگز غضب كه همان هيجان قوه دافعه است به صرف علم و اطلاع، تحقق پيدا نمي‌كند بلكه وقتي صورت خارجي پيدا مي‌كند كه شخص
__________________________________________________
(1)تفسير منهج الصادقين ج 4 ص 110
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 325
مورد غضب در برابر انسان قرار بگيرد، آن موقع است كه قوه دافعه به هيجان مي‌آيد و انسان با بد و بيراه گفتن و يا احيانا با زدن آن شخص خشم خود را فرو مي‌نشاند.
و همچنين علم به يك پيش آمد خير حكمي دارد و رسيدن به آن و احساس آن، حكمي ديگر، مثلا وقتي خبردار شويد از اينكه دوست مورد علاقه‌تان از سفر آمده حالي پيدا مي‌كنيد، و موقعي كه به ديدار آن دوست نائل مي‌شويد حال ديگري به شما دست مي‌دهد، موقعي كه خبر را مي‌شنويد تنها خوشحال مي‌شويد، و ليكن اعضاء و جوارح اثري از خود نشان نمي‌دهد، و اما موقعي كه خبر را به حس مشاهده مي‌كنيد يعني دوست خود را زيارت مي‌كنيد دست به گردنش انداخته و او را در آغوش مي‌گيريد. و همچنين موقعي كه به تنهايي امر عجيبي مي‌بينيد تنها تعجب مي‌كنيد، و اما اگر كسي همراه شما باشد علاوه بر تعجب خنده هم مي‌كنيد، و نظائر اين معنا بسيار است «1».
" قالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِأَخِي وَ أَدْخِلْنا فِي رَحْمَتِكَ ..."
اين آيه شريفه دعاي موسي (ع) است، و ما در آخر جلد ششم «2» اين كتاب در بحثي كه پيرامون معناي مغفرت گذرانديم اين معنا را بحث كرديم كه طلب مغفرت موردش منحصر در صورت ارتكاب گناه نيست، بلكه در جايي هم كه گناهي ارتكاب نشده طلب مغفرت معنا دارد.
" إِنَّ الَّذِينَ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ سَيَنالُهُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّهِمْ ..."
اگر كلمه" غضب" و همچنين كلمه" ذلت" در اين جمله بطور نكره يعني بدون" الف و لام" استعمال شده براي اين است كه عظمت غضب و ذلت را برساند.
در اين آيه خداي تعالي غضب و ذلت حيات را بيان نكرده كه چيست، احتمال دارد اهمال در آن براي اشاره به آن حوادثي باشد كه بعدا برايشان پيش آمده، و آن حوادث اين بوده كه گوساله معبودشان سوخته و زباله‌اش در آب دريا پراكنده گرديده است، و سامري مطرود و جمعي از پيروانش كشته شده‌اند. و يا اشاره به كشتار دسته جمعي و از بين رفتن و اسارت آنان باشد، ممكن هم هست منظور از غضب عذاب آخرت و منظور از ذلت انحطاط و خواري در دنيا بوده باشد.
و بهر حال از ذيل آيه كه فرمود:" وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُفْتَرِينَ" بر مي‌آيد كه اين غضب و
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 29 ح 81
(2)ترجمه الميزان ج 6 ص 533
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 326
ذلت در زندگي دنيا اختصاص به قوم موسي نداشته بلكه سنتي است كه خداوند آن را در حق هر ملتي كه به خدا افتراء ببندد جاري مي‌سازد، بحث‌هاي علمي و عقلي كه مكرر از نظر خواننده گذشت نيز مؤيد همين معنايي است كه از جمله استفاده مي‌شود.
" وَ الَّذِينَ عَمِلُوا السَّيِّئاتِ ثُمَّ تابُوا مِنْ بَعْدِها وَ آمَنُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِيمٌ" ضميري كه در" من بعدها" ي اول است به سيئات و ضميري كه در دومي است به توبه بر مي‌گردد، و معناي آيه روشن است.
و اين آيه گر چه عام است، و ليكن از نظر مورد به منزله استثنايي است براي جمله" الَّذِينَ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ". و بنا بر اين، معنايش اين مي‌شود كه: توبه اگر به معناي واقعي و حقيقيش براي كسي دست بدهد، حتي اگر براي گوساله‌پرستان هم دست بدهد خداوند آن را پذيرفته و مانعي براي قبول شدنش نيست. و اين معنا در تفسير آيه" إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَي اللَّهِ ..." «1»
نيز گذشت.
آيه مورد بحث و همچنين آيه قبلي آن، دو جمله معترضه هستند كه در وسط داستان قرار گرفته و خطاب در آن دو متوجه به رسول خدا (ص) است، براي اينكه در آيه اول فرمود:" وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُفْتَرِينَ" و در دومي فرمود:" ان ربك ..."، كه معلوم است كاف خطاب در هر دو متوجه به شخص رسول خدا (ص) است. و از جمله" سَيَنالُهُمْ غَضَبٌ" نيز به خوبي استفاده مي‌شود كه سياق كلام سياق حكايت حال گذشتگان است براي آن جناب.
" وَ لَمَّا سَكَتَ عَنْ مُوسَي الْغَضَبُ أَخَذَ الْأَلْواحَ ..."
كلمه" رهبة" به معناي ترسي است كه توأم با احتياط باشد و معناي ساير كلمات آيه روشن است.

بحث روايتي ..... ص : 326

اشاره

در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه و احمد و نسايي و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه همگي از ابي واقد ليثي روايت كرده‌اند كه گفت: قبل از جنگ
__________________________________________________
(1)سوره نساء آيه 17
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 327
حنين روزي در خدمت رسول خدا (ص) از شهر بيرون شده و به درخت سدري رسيديم. من عرض كردم يا رسول اللَّه! چه مي‌شود كه شما اين درخت را براي ما مسلمين" ذات انواط" قرار دهي تا ما نيز مانند مشركين ذات انواط داشته باشيم و اين ذات انواط درخت سدري بوده كه كفار شمشيرهاي خود را به آن آويخته و در پيرامون آن معتكف مي‌شدند.
رسول خدا (ص) در پاسخ من از در تعجب و وحشت فرمود:" اللَّه اكبر" آن گاه اضافه كرد: اين همان پيشنهادي است كه بني اسرائيل به موسي كرده و گفتند:" اجْعَلْ لَنا إِلهاً كَما لَهُمْ آلِهَةٌ" شما نيز سنت امت‌هاي گذشته را عملي مي‌كنيد «1».
مؤلف: الدر المنثور اين روايت را به طرق ديگري از عبد اللَّه بن عوف از پدرش از جدش نيز روايت كرده، الا اينكه در اين روايات اسم ابي واقد ليثي برده نشده، و در آنها اين جمله نيز ذكر شده كه درخت سدر مذكور درخت بسيار بزرگي بوده كه مشركين سلاح‌هاي خود را به آن آويخته و سپس به عبادت آن مي‌پرداختند، و به همين جهت" ذات انواط" ناميده شد، چون" نوط" به معناي آويزان است.
و در تفسير برهان در ذيل آيه" وَ جاوَزْنا بِبَنِي إِسْرائِيلَ الْبَحْرَ ..."، از محمد بن شهرآشوب روايت شده كه گفت: وقتي راس الجالوت به امام علي بن ابي طالب (ع) عرض كرد كه شما مسلمانان بيش از سي سال از رحلت پيغمبرتان نگذشت كه به جان هم افتاده و بروي يكديگر شمشير كشيديد، حضرت در جوابش فرمود: شما پاهايتان از آب دريا خشك نشده به پيغمبر خود موسي بن عمران (ع) گفتيد:" اجْعَلْ لَنا إِلهاً كَما لَهُمْ آلِهَةٌ"! «2» و در تفسير عياشي از فضيل بن يسار از ابي جعفر (ع) روايت شده كه فرمود:
وقتي موسي (ع) مي‌خواست از بين بني اسرائيل خارج شده و به ميقات پروردگار خود برود ايشان را وعده داد كه بعد از سي روز برگردد، و چون خداي تعالي ده روز بر مدت ميقات افزود و در نتيجه مراجعت موسي ده روز عقب افتاد بني اسرائيل به يكديگر گفتند: موسي با ما خلف وعده كرد و به همين بهانه، كردند آنچه را كه نمي‌بايست مي‌كردند «3».
و در الدر المنثور است كه بزاز و ابن ابي حاتم و ابو نعيم در كتاب حليه و بيهقي در
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 114 [.....]
(2)تفسير برهان ج 2 ص 32 ح 2
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 26 ح 71 ط تهران
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 328
كتاب اسماء و صفات از جابر روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود:
وقتي خداي تعالي در ميقات با موسي سخن گفت نحوه سخنش غير آن نحوه سخني بود كه در روز اول بعثتش با او سخن گفته بود و موسي چون چنين ديد پرسيد: پروردگارا! آيا اين كلامي است كه قبلا آن را با من در ميان نهادي؟ فرمود: اي موسي! من با تو با نيروي ده هزار زبان حرف زدم و مرا نيروي تمامي زبان‌ها بلكه از آن هم بيشتر است. پس وقتي بسوي بني اسرائيل بازگشت از وي پرسيدند كلام رحمان را چگونه يافتي براي ما توصيف كن. گفت: شما توانايي درك آن را نداريد، فقط مي‌توانم بگويم كه دل‌نشين‌ترين صوت صاعقه‌هايي كه شنيده‌ايد شبيه به آن است، و ليكن باز هم آن نيست «1».
مؤلف: ذيل روايت اشكالي ندارد، زيرا مثالي كه زده براي تقريب ذهن بوده، و ليكن صدر آن اشكال دارد، و معلوم نيست مقصود از ده هزار زبان چيست، و بعيد نيست كه منظور از آن تاثير در تفهيم بوده باشد، و غرض اين باشد كه كلام خداي تعالي از جهت تفهيم به منزله ده هزار زبان است كه يكديگر را در فهمانيدن مطلب كمك كنند، چون قدرت زبانها در فهماندن مطلب مختلف است، بعضي از زبانها قدرت كمتري و بعضي ديگر قدرت بيشتري را دارند، و مغايرتي هم كه در دو كلام خداوند بوده از همين نظر بوده است.

[دو روايت در مورد تقاضاي موسي (ع) رؤيت خداوند را] ..... ص : 328

و در كتاب معاني الاخبار به سند خود از هشام روايت كرده كه گفت: نزد امام صادق (ع) بودم كه ناگاه معاوية بن وهب و عبد الملك بن اعين بر آن جناب در آمدند، معاوية بن وهب رو به آن حضرت نمود و عرض كرد: شما در باره روايتي كه مي‌گويد رسول خدا (ص) پروردگار خود را ديده چه مي‌گوييد؟ و اگر اين روايت بنظر شما صحيح است رسول خدا (ص) پروردگار خود را به چه صورتي ديده؟ و همچنين روايتي كه مي‌گويد مؤمنين در بهشت پروردگار خود را مي‌بينند؟ اگر اين نيز صحيح است به چه صورتي خواهند ديد؟
حضرت تبسمي نمود و فرمود: اي معاويه! چقدر زشت است كه مردي هفتاد يا هشتاد سال از عمرش بگذرد، و در اين مدت در ملك خدا زندگي نموده و از نعمت‌هاي خداوندي بهره‌مند باشد و خدا را آن طور كه بايد نشناسد؟ آن گاه فرمود: اي معاويه! محمد بن عبد اللَّه (صلوات اللَّه عليه) پروردگار خود را نديد، و خداوند بزرگتر از آن است كه بمشاهده چشم‌ها در آيد، بايد دانست كه رؤيت دو گونه است، يكي رؤيت به چشم و يكي رؤيت به قلب، هر
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 115
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 329
كس مقصودش از رؤيت خدا رؤيت به قلب باشد او مصيب است و به خطا نرفته و هر كس مقصودش از آن رؤيت به چشم باشد او دروغ گفته و به خداي تعالي و آيات او كفر ورزيده، براي اينكه خود رسول خدا (ص) فرمود: هر كس خدا را به خلق خدا تشبيه كند كافر شده است «1».
پدرم نيز از پدرش از حسين بن علي (ع) روايت كرده كه فرمود: شخصي از امير المؤمنين (ع) پرسيد: اي برادر رسول خدا آيا پروردگار خود را ديده‌اي؟ حضرت فرمود: من هرگز عبادت نمي‌كنم پروردگاري را كه نديده‌ام و ليكن چشم‌ها او را به مشاهده اعيان نمي‌بيند، بلكه دل‌ها او را به حقيقت ايمان مي‌بيند.
اي معاويه! چطور ممكن است مؤمن پروردگار خود را به مشاهده بصري ببيند؟ و حال آنكه هر چيزي كه در چشم بگنجد و به رؤيت در آيد آن چيز بدون شك مخلوق است و مخلوق را هم ناچار خالقي مي‌بايد، پس هر كس چنين ادعايي بكند خدا را مخلوق و حادث دانسته، و هر كس او را به مخلوقات او تشبيه كند براي او شريكي اتخاذ نموده.
واي بر چنين مردمي، مگر نشنيده‌اند كلام خداي را كه فرموده:" لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ" «2»؟ و آن كلام ديگرش را كه خطاب به موسي نموده و فرموده:" لَنْ تَرانِي وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَي الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانِي فَلَمَّا تَجَلَّي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسي صَعِقاً"، تازه آن تجلي هم كه به كوه كرد و كوه را به آن صورت در آورد به اين نحو بود كه از نور بي‌پايان خود مقداري را كه- در مثل- از سوراخ سوزن عبور كند ظاهر ساخت، و سرزمين طور را آن طور متلاشي و كوه‌ها را منهدم ساخت و موسي از ترس افتاد و مرد، بلكه مرد و افتاد،" فَلَمَّا أَفاقَ" يعني وقتي خداوند جان او را دوباره به كالبدش برگردانيد:
" قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ" توبه كردم از اينكه به زبان بياورم گفتار كساني را كه خيال مي‌كنند تو به چشم در مي‌آيي، من به معرفتي كه به تو داشتم و مي‌دانستم كه تو به چشم‌ها در نمي‌آيي بازگشت نموده" وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ" و من اولين كس هستم كه ايمان آورده‌ام به اينكه تو مي‌بيني و ديده نمي‌شوي و اينكه تو در منظر اعلي و مسلط بر همه عالمي.
و در كتاب توحيد به سند خود از علي بن ابي طالب (صلوات اللَّه عليه) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: موسي (ع) در ضمن حمد و ثنائي كه بر زبان جاري
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار و تفسير برهان ج 2 ص 34 ح 3
(2)سوره انعام آيه 103
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 330
مي‌ساخت عرض كرد:" رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ" و چون اين سؤال، سؤال بزرگي بود لذا مورد عتاب الهي قرار گرفت و جواب آمد:" لن تريني" تو در دنيا مرا نخواهي ديد تا آنكه بميري، وقتي مردي در آخرت مرا خواهي ديد. و ليكن اگر ميل داري در همين دنيا مرا ببيني نظر به كوه كن، اگر كوه بر جاي ماند تو نيز مرا خواهي ديد. آن گاه خداوند بعضي از آيات خود را اظهار نمود و به كوه تجلي كرد، كوه قطعه قطعه شد و از هم پاشيد،" وَ خَرَّ مُوسي صَعِقاً" و موسي مرد و به زمين افتاد، آن گاه خداوند او را دوباره زنده نمود و مبعوث كرد، موسي وقتي زنده شد عرض كرد:" سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ" يعني من اولين كس هستم كه ايمان آورده به اينكه تو را نمي‌توان ديد «1».
مؤلف: بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد اين دو روايت همان بياني را كه ما در ذيل اين آيه كرديم تاييد مي‌كنند، زيرا چند نكته از آن دو استفاده مي‌شود:
اول اينكه درخواست موسي رؤيت «2» قلبي بوده نه بصري كه بهر معنا تصور شود بر خداي تعالي محال است، و حاشا بر مقام موسي بن عمران و كليم اللَّه كه نسبت به ساحت پروردگار خود از يك امر بديهي بي‌خبر بوده باشد، در حالي كه او خودش مردمي را كه براي ميقات انتخاب نموده بود بخاطر همين كه درخواست رؤيت خدا را كرده بودند سفيه خواند و به پروردگار خود عرض كرد:" أَ تُهْلِكُنا بِما فَعَلَ السُّفَهاءُ مِنَّا" «3» با اين حال چطور ممكن است خودش اقدام به كاري كند كه مردم را بخاطر همان كار سفيه خوانده؟

[گفتگوها و مشاجرات علماء و اهل بحث اشاعره و معتزله در باره در خواست رؤيت توسط موسي (ع)] ..... ص : 330

و عجب اينجا است كه روزگاري همين مطلب بديهي، اهل بحث و علماي اسلامي را به خود مشغول كرده و از صدر اسلام تا زمان حضرت رضا (ع) مورد نزاع واقع شده است، مخصوصا در زمان امام باقر و امام صادق (ع) كه نزاع و مشاجره در آن به اوج شدت رسيده، معتزله آن را بطور مطلق انكار مي‌كردند، و اشاعره آن را نسبت به آخرت اثبات و نسبت به دنيا انكار مي‌نمودند «4». طايفه ديگري هم بودند كه مي‌گفتند خداوند هم در آخرت ديده مي‌شود و هم در دنيا «5». و از اين عجيب‌تر اينكه هر سه فرقه به همين آيه استدلال
__________________________________________________
(1)توحيد صدوق ص 262 ب 36
(2)متن حديث چنين است:" و سئل موسي و جري علي لسانه من حمد اللَّه عز و جل رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ" و ترجمه‌اش به نظر ما همان بود كه از نظر خواننده گذشت.
(3)سوره اعراف آيه 155
(4)تفسير قرطبي ج 7 ص 54 و 279 و ج 19 ص 8- 107 و تفسير كبير فخر رازي ج 13 ص 5- 124
(5)تفسير فخر رازي ج 13 ص 127
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 331
مي‌كردند، و اين مشاجره هم چنان ادامه داشت تا آنكه با از بين رفتن فرقه معتزله بدست آل ايوب سر و صداي آن خوابيد.
اين فرقه بر مدعاي خود- خداوند نه در دنيا ديده مي‌شود و نه در آخرت- به آيه" لن تراني" و ساير ادله عقليه و نقليه عدم امكان رؤيت بصري استدلال مي‌كردند، و آيات و رواياتي را كه دلالت بر امكان آن دارند تاويل مي‌كردند.
و اما اشاعره- عمده چيزي كه اين طايفه به آن استدلال مي‌كردند تنظير در جمله" وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَي الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانِي"، و نيز آيات و رواياتي كه دلالت دارند بر امكان رؤيت در آخرت، اين طايفه نيز روايات و آيات داله بر عدم امكان را تاويل مي‌كردند، هم چنان كه در ساير مسائل كلامي همين روش را معمول مي‌داشتند، البته بغير از آيات و روايات مزبور، گاه گاهي به ادله ديگري نيز تمسك مي‌جستند از آن جمله مي‌گفتند: هيچ دليلي در دست نيست كه دلالت بر انحصار رؤيت بصري در جسمانيات كند و بنا بر اين چه مانعي دارد بگوييم رؤيت بصري به امور غير مادي نيز تعلق مي‌گيرد، و خلاصه چشم انسان مجردات را هم مي‌بيند. و نيز استدلال كرده‌اند به اينكه چشم جوهر و عرض را مي‌بيند، و جز موجود مطلق هيچ جامعي بين جوهر و عرض نيست، پس وقتي چشم آدمي موجود مطلق را مي‌بيند صحيح است بگوييم چشم همه چيز را مي‌بيند هر چند آن چيز موجود مادي جسماني نبوده باشد.
و ليكن امروز بطلان اين دو استدلال و همچنين حرف‌هاي ديگري كه در اين باره زده‌اند آن قدر روشن شده كه مي‌توان آن را جزو بديهيات شمرد.
بهر حال، ما فعلا لازم نمي‌دانيم در باره آن حرف‌ها و نقض و ابرامي كه طرفين دارند گفتگو كنيم، خواننده اگر بخواهد در باره آن اطلاعي بدست آورد بايد به كتب كلامي و تفاسير «1» مبسوط اين دو فرقه مراجعه كند.
گفتگوي ما در اين بود كه روايت توحيد و روايت معاني الاخبار بحث گذشته ما را تاييد مي‌كند.
آري، از بحثي هم كه ما در باره رؤيت ايراد نموديم اين معنا بدست آمد كه:
اولا رؤيت بصري چه به همين نحوي كه تا كنون بوده باقي بماند و چه در اثر پيشرفت زندگي مثلا در آخرت تحولاتي به خود بگيرد مادامي كه مادي بوده باشد، و تنها به اجسام و اشكال و الوان تعلق بگيرد و خلاصه مادامي كه رؤيت عبارت بوده باشد از بكار افتادن
__________________________________________________
(1)تفسير كبير فخر رازي ج 13 و 14، ص 229- 232 و تفسير قرطبي ج 7 ص 54 و 279
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 332
عضلات و عدسي‌هاي چشم و گرفتن و پس دادن نور، محال است كه به خداي تعالي تعلق گرفته و در نتيجه انسان خدا را ببيند، و در اين معنا هيچ فرقي بين دنيا و آخرت نيست، برهان عقلي و آيات و روايات هم بر اين معنا دلالت دارند. بله، در اين ميان علمي است ضروري و مخصوص كه به خداي تعالي تعلق مي‌گيرد و آن را نيز رؤيت مي‌نامند، و مقصود آيات و رواياتي كه رؤيت خدا را اثبات مي‌كند به شهادت قرائن بسيار و صريحي كه در آنها است همين علم است كه جز در موطن آخرت براي كسي دست نمي‌دهد، و اين غير آن علم ضروري است كه از راه استدلال حاصل مي‌شود. و ثانيا جمله" رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ ..."، بطور كلي از مساله رؤيت بصري از حيث اثبات و نفي و سؤال و جواب اجنبي است، و اصلا متعرض آن نيست، و مدار كلام در آن رؤيت، به معناي ديگري است كه اصطلاح روايات بر آن است، و آن رؤيت به قلب است.

[بيان ضعف روايتي كه مي‌گويد موسي (ع) از زبان قومش تقاضاي رؤيت كرد] ..... ص : 332

و اما روايت عيون الاخبار «1» كه متضمن سؤالات مامون است از حضرت رضا (ع) و در آن دارد كه:" حضرت رضا (ع) در جواب از مساله درخواست رؤيت فرمود: موسي اين سؤال را از زبان قومش كرد، چون قوم او اصرار داشتند خدا را ببينند و مي‌گفتند:" أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ" و وقتي خداوند دوباره زنده‌شان كرد ناچار موسي را وادار كردند كه اين درخواست را براي خود كند، و موسي قبول نمي‌كرد ولي وقتي ديد اصرار مي‌كنند عرض كرد:" رَبِّ أَرِنِي" يعني خدايا اينها مي‌گويند كه تو خودت را به من بنمايي"؟ همانطوري كه در اخبار راجع به بهشت آدم «2» اشاره كرديم سندش ضعيف است.
علاوه بر اين مضمون آن با اصول مسلم اخبار ائمه اهل بيت (ع) سازگار نيست، زيرا اخبار آن حضرات و مخصوصا خطبه‌هاي «3» امير المؤمنين و حضرت رضا «4» (ع) مملو است از داستان تجلي و رؤيت به قلب، و با اين حال جهت ندارد كه آن حضرت رؤيتي را كه در آيه مورد بحث مورد سؤال و جواب واقع شده حمل بر رؤيت بصري نموده، آن گاه به امثال جوابهاي جدلي متوسل شده و آيه را توجيه كنند، توجيهي كه هم خلاف ظاهر خود آيه است و هم خلاف ظاهر حال موسي (ع) است، زيرا اگر بني اسرائيل از او درخواست كرده بودند كه رؤيت خدا را براي خود تقاضا كند، بطور مسلم درخواستشان را رد مي‌كرد.
__________________________________________________
(1)عيون الاخبار ج 1 ص 159
(2)ترجمه الميزان ج 1 ص 220 ط جامعه مدرسين
(3)نهج البلاغه فيض ص 582 خطبة التوحيد [.....]
(4)عيون الاخبار ج 1 ص 125
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 333
هم چنان كه وقتي از او خواستند كه برايشان بتي تعيين كند و گفتند:" اجْعَلْ لَنا إِلهاً كَما لَهُمْ آلِهَةٌ" درخواستشان را رد نموده و فرمود:" إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ".
دومين نكته‌اي كه از روايت توحيد و روايت معاني الاخبار استفاده مي‌شود اين است كه خداوند درخواست موسي را اجابت نموده و او را به ديدار خود- به آن معنايي كه ما براي رؤيت خدا نموديم- اميدوار ساخت اين اجابت وعده براي ايام زندگي دنيوي موسي نبود، بلكه او را وعده داد كه در آخرت به ديدار خود نائل سازد، و از ظاهر روايات بر مي‌آيد كه ائمه (ع) اين معنا را از خود قرآن و از آيه" فَلَمَّا تَجَلَّي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسي صَعِقاً" استفاده نموده‌اند.
آري، از استدراك" وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَي الْجَبَلِ" بر مي‌آيد كه همان تالي فاسد و اثري كه در تجلي به كوه فرض شده عينا همان اثر در تجلي به موسي هست، و هم چنان كه كوه تاب تجلي خدا را ندارد موسي نيز نمي‌تواند آن را تحمل كند، به شهادت اينكه وقتي تجلي صورت گرفت كوه از هم پاشيده شد، و اگر اين تجلي به موسي مي‌شد موسي نيز مانند كوه از بين مي‌رفت. از اينجا به خوبي معلوم مي‌شود كه تجلي خداي تعالي في حد نفسه امر ممكني است و تنها اندكاك و از بين رفتن طرف تجلي مانع از اين است كه خداوند خود را تجلي دهد، و اگر اين مانع نبود خداوند خود را براي هر كسي كه شايستگي دارد تجلي مي‌داد، هم چنان كه در روايات بسيار زيادي از طرق ائمه اهل بيت (ع) دارد كه خداوند سبحان براي اهل بهشت تجلي مي‌كند، و اهل بهشت در هر روز جمعه به زيارت خداي تعالي موفق مي‌شوند، و هم چنان كه آيه" وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلي رَبِّها ناظِرَةٌ" «1» آن را تاييد مي‌كند.
نكته سومي كه از دو روايت مزبور، استفاده مي‌شود اين است كه صعقه موسي عبارت بود از مردن او و خلاصه اينكه موسي با ديدن تجلي به كوه از دنيا رفت نه اينكه بيهوش شده باشد.

[تجلي خداي تعالي في حد نفسه امر ممكني است ولي كسي و چيزي تاب تحمل آن را ندارد] ..... ص : 333

چهارم آنكه مقصود از تحديد نور خدا به مقدار سوراخ سوزن كه در روايت معاني الاخبار بود، تشبيه معنا به امور محسوسه است، و گر نه نور خدا نور جسمي نيست تا به سوراخ سوزن و يا اندازه‌هاي حسي ديگر تقدير و تحديد شود، و لذا مي‌بينيم همين معنا را در روايت ديگري كه به زودي خواهد آمد به نوك انگشت كوچك مثال زده‌اند، و بهر حال مقصود از اينگونه مثالها بيان كمي مقدار و كوچكي آن است، مي‌خواسته‌اند بفهمانند نوري كه خداوند آن روز تجلي داد به
__________________________________________________
(1)و رخساره‌هايي كه در آن روز شكفته و به سوي پروردگار خود ناظرند. سوره قيامت آيه 23
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 334
مقداري بود كه براي متلاشي ساختن كوه كافي باشد، و گر نه كمال نور او نامتناهي است، و هيچ امر متناهي و مفروضي نيست كه با نور او برابري كند، آري متناهي، محاذي و برابر غير متناهي قرار نمي‌گيرد.

[رواياتي ديگر در مورد تقاضاي رؤيت، تجلي براي جبل، ضعقه موسي، دك جبل و ...] ..... ص : 334

و در الدر المنثور است كه احمد و عبد بن حميد و ترمذي- ترمذي اين روايت را صحيح دانسته- و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابن عدي در كتاب كامل و ابو الشيخ و حاكم- وي نيز صحيح دانسته- و ابن مردويه و بيهقي در كتاب رؤيت از چند طريق از انس بن مالك روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) وقتي آيه" فَلَمَّا تَجَلَّي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسي" را قرائت كرد، فرمود: اينطور، و نوك انگشت ابهام را به بند انگشت كوچك- و در روايت ديگري دارد كه بر مفصل بالايي انگشت كوچك- گذارد، و فرمود: كوه از هم پاشيده شد و موسي در حالي كه دچار صعقه شده بود به زمين افتاد- و در روايت ديگري دارد كه كوه در زمين فرو رفت و تا قيامت هم چنان در زمين نشست مي‌كند «1».
مؤلف: در احاديث ائمه اهل بيت (ع) چنين آمده كه كوه در اثر اندكاك پوسيده شد. و در بعضي دارد كه به دريا فرو رفت و تا روز قيامت در آن فرو مي‌رود. و در بعضي ديگر تا اين ساعت هم چنان در دريا فرو مي‌نشيند. و ما اگر اين روايات را با يكديگر تفسير كنيم حاصل جمع آنها اين مي‌شود كه كوه مزبور پوسيده شده و در دريا فرو ريخت و ديگر اثري از آن باقي نيست.
و نيز در آن كتاب است كه: ابو الشيخ و ابن مردويه از طريق ثابت از انس از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه" فَلَمَّا تَجَلَّي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ" فرمود: اين مقدار از نور خود را ظاهر ساخت- آن گاه انگشت بزرگ را به روي بند انگشت كوچك قرار داد- حميد كه راوي اين حديث است به ابا محمد كه روايت را از انس نقل كرده گفت: اين حرفها چيست كه تو به آن دل مي‌بندي؟ ابا محمد به سينه‌اش زد و گفت: تو كيستي و چيستي اي حميد!؟
انس بن مالك از رسول خدا (ص) براي من حديث نقل مي‌كند آن وقت تو مي‌گويي اين حرف‌ها چيست؟! «2» و نيز در الدر المنثور است كه حكيم ترمذي در كتاب نوادر الاصول و ابو نعيم در كتاب حليه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) آيه" رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ" را تلاوت كرد و فرمود: خداي تعالي در جواب موسي فرمود: اي موسي! هيچ
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 3 ص 119
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 335
زنده‌اي مرا نمي‌بيند مگر آنكه مي‌ميرد، و هيچ خشكي نمي‌بيند مگر آنكه از جاي كنده مي‌شود، و هيچ تري نمي‌بيند مگر آنكه متلاشي مي‌شود، تنها اهل بهشت مرا مي‌بينند كه مرگ ندارند نه چشم‌هايشان از كار مي‌افتد و نه بدن‌هايشان مي‌پوسد «1».
مؤلف: اين روايت نظير روايت قبلي است كه از كتاب توحيد از علي (ع) نقل شد، و توضيح معنايش گذشت.
و در تفسير عياشي از ابي بصير، از ابي جعفر و ابي عبد اللَّه (ع) روايت شده كه فرمودند: وقتي موسي (ع) از خداي تعالي درخواست رؤيت نمود و عرض كرد:
" رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ" و خطاب آمد:" لَنْ تَرانِي وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَي الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانِي" به بالاي كوه رفت تا تماشا كند درهاي آسمان باز شد و ملائكه فوج فوج با گرزهايي كه از نوك آنها نور مي‌درخشيد بيرون شده و دسته دسته از جلوي موسي عبور كردند، و هر دسته‌اي كه بر وي عبور مي‌كردند مي‌گفتند: اي پسر عمران! ثابت باش كه امر عظيمي درخواست كرده‌اي، موسي هم چنان در تماشاي اين صحنه سرگرم بود كه خداي عز و جل به كوه جلوه‌اي كرد و كوه را از هم متلاشي نمود و موسي به زمين در غلتيد. بعد از آنكه خداوند دوباره جان او را به او برگردانيد و موسي به خود آمد عرض كرد:" سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ" «2».
و نيز در همان كتاب از ابي بصير روايت شده كه گفت:" من از امام صادق (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: وقتي موسي بن عمران از خداوند درخواست كرد كه او را ببيند خداوند دستور داد تا وي در يك محل معيني بنشيند، آن گاه ملائكه را دستور داد تا دسته دسته با رعد، برق، باد و صاعقه از وي عبور كنند، هر موكبي كه از ملائكه به وي عبور مي‌كرد موسي بند بند بدنش به لرزه درمي‌افتاد و مي‌پرسيد كداميك از شما پروردگار منيد؟ هر دسته‌اي در جوابش مي‌گفتند موكب پروردگارت از دنبال مي‌آيد ولي اي موسي بدانكه امر عظيمي را درخواست كرده‌اي «3».
مؤلف: اين روايت جعلي است، چون مطالب آن با هيچ يك از اصول مسلمي كه از كتاب و سنت اتخاذ شده سازگاري ندارد.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 118
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 26 ح 72
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 27 ح 74 ط تهران
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 336
و در بصائر الدرجات به سند خود از ابي محمد عبد اللَّه بن ابي عبد اللَّه فارسي و از غير او روايت كرده كه ايشان بدون ذكر سند از امام صادق (ع) روايت كرده‌اند كه فرمود:
" كروبيين" قومي هستند از شيعيان ما كه از خلق اولند و خداوند محل ايشان را پشت عرش خود تعيين نموده، اگر نور يكي از آنان بر اهل زمين تقسيم شود كافي است كه همه اهل زمين صاحب نور شوند. آن گاه فرمود: موسي (ع) بعد از آنكه آن درخواست را از خداي تعالي كرد خداوند يكي از همين كروبيين را امر كرد تا تجلي كند، و اين تجلي بود كه كوه را متلاشي ساخت «1».
مؤلف: از اين روايت بر مي‌آيد كه تجلي خداوند هم مانند ساير اموري كه منسوب است به او از قبيل قبض ارواح، زنده كردن، روزي دادن و وحي و غير آن قابل وساطت هست، همانطوري كه ساير امور را بواسطه فرشتگان خود انجام مي‌دهد، مثلا قبض ارواح را بوسيله ملك الموت و زنده كردن مردگان را بوسيله صاحب صور و رزق را بوسيله ميكائيل و وحي را بوسيله جبرئيل روح الامين انجام مي‌دهد، تجلي را نيز بوسيله يكي از ملائكه كروبيين مي‌كند.
و ما به زودي در محل مناسبي شرح اين روايت را خواهيم داد.- ان شاء اللَّه- و نام كروبيين در تورات هم آمده است.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه و حاكم- وي سند را صحيح دانسته- از انس روايت كرده‌اند كه گفت رسول خدا (ص) كلمه" دكا" را با تنوين و بدون مد قرائت مي‌فرمود «2».
و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) كلمه" دكا" را با تشديد و با مد قرائت كرده است «3».
و نيز مي‌نويسد ابو نعيم در كتاب حليه از معاوية بن قره از پدرش روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: وقتي خداوند تجلي كرد از عظمت تجلي او، شش كوه كه در آن حوالي بودند از جاي كنده شده و به طرف حجاز پرتاب شدند و از آن شش كوه" احد"،" ورقان" و" رضوي" در مدينه و" ثور"،" ثبير" و" حراء" در مكه قرار گرفتند «4».
مؤلف: اين روايت را از ابن ابي حاتم و ابي الشيخ و ابن مردويه از انس نيز نقل كرده
__________________________________________________
(1)بصائر الدرجات جزء 2 ص 69 ح 2
(2)الدر المنثور ج 3 ص 120
(3)الدر المنثور ج 3 ص 119
(4)الدر المنثور ج 3 ص 120
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 337
است «1».
و نيز مي‌نويسد: طبراني در كتاب اوسط از ابن عباس روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) فرمود: بعد از آنكه خداوند براي موسي تجلي كرد هفت كوه از جاي خود كنده شدند، از آن هفت كوه پنج عدد در حجاز و دو عدد در يمن قرار داشتند، كوه" احد"،" ثبير"،" حراء"،" ثور" و" ورقان" در حجاز و كوه" حصور" و" صير" در يمن «2».
مؤلف: راجع به كوه‌هايي كه در آن روز در اثر تجلي از جاي كنده شدند روايات ديگري نيز هست، و اين روايات صرفنظر از اختلافي كه در مضمون آنها است نمي‌تواند مفسر كلمه" دكا" باشد، چون با مورد آيه منطبق نيست، و اگر مقصود آنها تفسير كلمه مزبور نباشد اشكالي در آنها نيست، الا اينكه اثبات مضمون آنها مشكل است، زيرا اين سنخ مطالب را نمي‌توان با امثال اين روايات آحاد كه به حد تواتر نيستند اثبات نمود.
و همچنين رواياتي كه از طرق شيعه و سني وارد شده بر اينكه الواح تورات از جنس زبرجد بوده «3» و يا رواياتي كه تنها از طرق اهل سنت وارد شده بر اينكه الواح مذكور از درخت سدر بهشتي و طول آن لوح دوازده ذراع بوده «4»، و يا اينكه موسي در موقعي كه خداوند الواح را مي‌نوشت صداي صفير قلم را مي‌شنيد «5»، و يا بعضي اخبار ما كه دارد الواح موسي فعلا در كوهي از كوه‌هاي يمن دفن است «6»، و يا در آن موقع سنگي آن الواح را در خود فرو برد، و در شكم آن سنگ محفوظ است «7»، و يا اخبار آحاد ديگري كه هيچ يك از آنها قابل اعتماد نبوده و براي اثبات مضمون خود حجيت ندارند، چون همه آنها خبر واحد است و قرينه قطعيه‌اي هم همراه هيچ يك از آنها نيست، علاوه بر اينكه ربطي هم به تفسير ندارد، و بحث تفسير بي‌نياز از اين است كه در پيرامون اينگونه روايات غور و مو شكافي كند.
و در كتاب روح المعاني مي‌گويد: از علي بن ابي طالب (كرم اللَّه وجهه) روايت شده كه آن جناب كلمه" خوار" را" جؤار"- با جيم به صداي پيش و با همزه- قرائت نموده و معناي
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 119
(2)الدر المنثور ج 3 ص 119
(3)مجمع البيان ج 4 ص 476 و الدر المنثور ج 3 ص 138
(4)الدر المنثور ج 3 ص 120 [.....]
(5)الدر المنثور ج 3 ص 121
(6 و 7)تفسير عياشي ج 1 ص 28 ح 77
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 338
آن آواز و صوت شديد است «1».
و در الدر المنثور در ذيل آيه" وَ أَلْقَي الْأَلْواحَ ..." مي‌گويد: احمد، عبد بن حميد، بزاز، ابن ابي حاتم، ابن حيان، طبراني، ابو الشيخ و ابن مردويه همگي از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: خداوند موسي را رحمت كند، كجا شنيدن مثل ديدن است، موسي تنها از خداي تعالي شنيد كه قومش در غياب او فريب خورده‌اند، و با اينكه از پروردگارش شنيد مع ذلك از در خشم الواح را به زمين نكوبيد، ولي وقتي كه به سوي قومش برگشت و به چشم خود ديد كه قومش چه كرده‌اند آنها را به زمين كوبيد «2».
و در تفسير عياشي از محمد بن ابي حمزه از مرد ديگري كه اسم نبرده از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: وقتي خداي تبارك و تعالي به موسي خبر داد كه قومش در غياب او مجسمه گوساله‌اي ساخته و آن را معبود خود گرفته‌اند آن موقع عصباني نشد، ولي وقتي بسوي قوم بازگشت و انحراف ايشان را به چشم خود ديد با شدت خشم الواح را به زمين زد، آري ديدن اثر بيشتري دارد تا شنيدن «3».
و در كافي به سند خود از سفيان بن عيينه از سدي از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: هيچ بنده‌اي چهل روز ايمان خود را براي خداوند خالص نمي‌كند مگر اينكه خداوند او را موفق به زهد نموده يعني دنيا را از نظرش مي‌اندازد و او را نسبت به دردهايش و دواي دردش بينا مي‌سازد و حكمت را در دلش ثابت و پاي بر جا نموده و آن را از زبانش جاري مي‌سازد. راوي اين حديث ترديد داشته در اينكه امام فرمود:" چهل روز ايمان خود را براي خداوند خالص نمي‌كند" و يا فرمود:" چهل روز ذكر خدا را تجليل نمي‌كند" و سپس اضافه كرده است كه امام (ع) آيه" إِنَّ الَّذِينَ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ سَيَنالُهُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ ذِلَّةٌ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُفْتَرِينَ" را تلاوت نمود و فرمود: تنها قوم موسي دچار ذلت نشدند بلكه هر صاحب بدعتي ذليل مي‌شود، و هيچكس نيست كه به خداي عز و جل و به رسول خدا و اهل بيت او افتراء ببندد و ذليل نشود «4».
__________________________________________________
(1)روح المعاني ج 9 ص 63
(2)الدر المنثور ج 3 ص 127
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 29 ح 81
(4)كافي ج 2 ص 16 ح 6
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 339

بحث روايتي ديگر [(پاره‌اي از روايات از ائمه عليهم السلام در معناي رؤيت قلب)] ..... ص : 339

اشاره

در اين بحث پاره‌اي از روايات را كه در معناي رؤيت قلب از ائمه اهل بيت (ع) وارد شده نقل مي‌كنيم.
مرحوم صدوق در كتاب توحيد و امالي به سند خود از حضرت رضا (ع) روايت كرده كه در ضمن خطبه‌اي از خطبه‌هاي خود فرمود: خداوند يگانه است اما نه يگانه عددي، و او ظاهر است، اما ظهورش مانند ظهور ساير موجودات نيست كه ما به مباشرت خود آنها را مي‌بينيم، و او متجلي است، اما تجليش مانند تجلي و طلوع خورشيد و ماه نيست تا در انتظار طلوعش به جستجو بر آييم، و او باطن است اما باطن بودنش مانند غروب آفتاب و يا غيبت ساير موجودات به مفارقت و جدا شدن نيست «1».
مؤلف: داستان تجلي دائمي خداي تعالي براي تمامي موجودات و مخلوقات خود در كلمات امير المؤمنين و ساير ائمه (ع) مكرر آمده، و ما در مباحث توحيد در ذيل آيه" لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ" «2» پاره‌اي از آن كلمات را ايراد نموديم.
و نيز در كتاب توحيد به سند خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ضمن مطالبي كه در باره توحيد ايراد نموده چنين فرموده است: خداي تعالي واحد و صمد است، ازلي و صمدي است، او را ظلي نيست تا نگاهش بدارد، بلكه او است كه هر چيزي را به ظلش نگاه مي‌دارد، او عارف به هر مجهول و خودش معروف در نزد هر جاهل است نه او در خلق خويش است و نه خلقش در او است «3».
مؤلف: ظاهر اينكه فرمود:" معروف در نزد هر جاهل است" اين است كه او را در نزد مخلوقاتش معرفتي است كه هيچگاه دستخوش غفلت نمي‌شود، و در پس پرده جهل قرار نمي‌گيرد، بخلاف معرفتي كه از طريق استدلال حاصل مي‌شود، و در نتيجه وقتي صورت برهان از صفحه ذهن محو شود معرفت نيز از بين مي‌رود، اين در صورتي است كه مقصود از جمله مذكور اين باشد كه انسان در باره هر چيز جاهل باشد نسبت به پروردگارش جاهل نيست،
__________________________________________________
(1)التوحيد، ص 37 ح 2 و امالي
(2)سوره مائده آيه 73
(3)التوحيد ص 57 ح 15
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 340
و اما اگر مقصود از آن اين باشد كه خداي سبحان نزد هر جاهلي معروف است هر چند خودش از معرفت خود غافل باشد گفتار ما كه منظور از معرفت، معرفت حاصله از استدلال نيست روشن‌تر خواهد بود.

[اصطلاح" ظل" و" ظلال" در لسان اهل بيت عليهم السلام] ..... ص : 340

و كلمه" ظل" در آنجا كه فرمود:" او را ظلي نيست تا نگاهش بدارد ..."، اصطلاحي است در ميان ائمه هدي (ع) و مقصود از ظل چيزي، حد آن چيز است، و به همين جهت آن را از خداي سبحان نفي و در باره غير او اثبات كردند. امام باقر (ع) آن را در پاره‌اي از احاديث ذر و احاديث طينت تفسير نموده و از آن جمله فرموده:" خداي تعالي طايفه‌اي از بندگان خود را از طينت بهشت و طايفه ديگري را از طينت آتش خلق فرمود، آن گاه همه آنان را در ظلال قرار داد. پرسيدند ظلال چيست؟ فرمود: هيچ سايه خود را در آفتاب نديده‌ايد، سايه شما چيزيست ولي چيزي نيست". خواسته‌اند بفرمايند ظل همان حدود وجودي موجودات است كه بنظر مي‌رسد چيزي غير وجود آنها است و حال آنكه نيست، مانند سايه كه بنظر مي‌رسد غير خود انسان است و حال آنكه نيست، آري حدود وجودي موجودات غير از تعينات آنها چيز ديگري نيست، ليكن در عين اينكه چيزي نيست اگر نباشد موجودي به وجود در نمي‌آيد، و بعيد نيست كه ائمه (ع) اين اصطلاح را از آيه" ظلال" اقتباس كرده باشند.
و در كتاب ارشاد و غير آن از امير المؤمنين (ع) روايت شده كه در ضمن يكي از كلمات خود فرموده است: خداوند بزرگتر از آن است كه از چيزي پوشيده و پنهان شود، و يا چيزي از او پوشيده بماند «1».
و نيز از همان جناب روايت شده كه فرمود: من هيچ چيزي را نديدم مگر آنكه قبل از ديدن آن، خدا را ديدم. و نيز فرموده: من هرگز پروردگاري را كه نديده باشم عبادت نمي‌كنم «2».
و در نهج البلاغه از آن جناب نقل شده كه فرمود: ديدگان او را به رؤيت بصري نديده، و ليكن دلهاست كه او را به حقيقت ايمان ديدار كرده است «3».
و در كتاب توحيد به سند خود از ابي بصير روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) پرسيدم آيا مؤمن در روز قيامت خدا را مي‌بيند؟ فرمود: آري قبل از قيامت او را
__________________________________________________
(1)ارشاد مفيد ص 120 ط قم
(2)ارشاد ص 120 ط قم
(3)نهج البلاغه فيض ص 582
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 341
ديده‌اند. عرض كردم چه وقت؟ فرمود: در آن موقعي كه از ايشان پرسيد:" أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ آيا من پروردگار شما نيستم؟" و ايشان در جواب گفتند: بلي. آن گاه پس از مقداري سكوت فرمود:
مؤمنين او را در دنيا هم مي‌بينند، مگر تو همين الآن او را نمي‌بيني؟ عرض كردم: اجازه دارم اين مطلب را از قول شما براي ديگران نقل كنم؟ فرمود: نه، براي اينكه هر كسي معناي اينگونه مطالب را نمي‌فهمد، آن وقت مردم جاهل گفتارت را شبيه به كفر مي‌پندارند، و نمي‌فهمند كه رؤيت به قلب غير از رؤيت به چشم است، و هيچ با هم ربطي ندارند، و خداوند بزرگتر از آن اوصافي است كه ملحدين و مشبهه برايش قائلند «1».

[همانطور كه مقصود از رؤيت، ديدن به چشم نيست، مقصود ايمان قلبي از راه استدلال هم نيست] ..... ص : 341

مؤلف: از اين روايت بخوبي استفاده مي‌شود كه مقصود از رؤيت همانطور كه رؤيت به چشم نيست اعتقاد و ايمان قلبي هم كه از راه استدلال كسب مي‌شود نيست، و اگر لفظ رؤيت در مورد خداي تعالي زياد استعمال نمي‌شود جهتش همين است كه از اين لفظ معناي رؤيت جسماني به ذهن عامه مردم تبادر مي‌كند، و خلاصه اينكه ترس از گمراه شدن مردم مانع شيوع استعمال اين لفظ در مورد خداي تعالي است، و گر نه در مورد خدا نيز حقيقت رؤيت كه عبارت از مشاهده علمي چيزي غير از راه استدلال است ثابت و صادق است، بلكه تعدادي از روايات هم كه رؤيت خدا را انكار مي‌كنند- و بزودي بعضي از آنها از نظر خواننده مي‌گذرد- به اين لسان انكار شده كه خداي سبحان از طريق فكر، معلوم و معروف واقع نمي‌شود.

[چند روايت در باره حجاب بين خدا و خلق] ..... ص : 341

و در توحيد به سند خود از امام موسي بن جعفر (ع) روايت كرده كه در خلال كلماتي كه در توحيد ايراد فرموده چنين گفتند: بين خدا و خلقش غير خود خلق حجابي نيست، پس اگر از خلق خود محجوب شده اين محجوبيش مانند محجوب بودن ماديات بخاطر حائل شدن حائلي نيست، آري، او از خلقش مستور است بدون ستري مستور، او بزرگ و شايسته بزرگي است و معبودي جز او نيست «2».
مؤلف: در كتاب علل «3» و كتاب جوامع توحيد «4» همين معنا از حضرت رضا (ع) نيز روايت شده و روايت شريفه بالا معرفت حقيقي به خدا و آن معرفتي را كه
__________________________________________________
(1)التوحيد ص 117 ح 20 ط تهران
(2)التوحيد ص 178 ح 12 ط تهران [.....]
(3)علل الشرائع ج 1 ص 119 ح 1
(4)التوحيد ص 98 ح 5 ط تهران
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 342
جهل و خطا و زوال و تغيير نمي‌پذيرد تفسير نموده و مي‌فرمايد: خداي تعالي از هيچ موجودي پوشيده و نهان نيست مگر بوسيله خود آن موجود- بخلاف ما كه اگر از كسي و يا چيزي پنهان مي‌شويم بوسيله ديوار و يا چيز ديگري خود را پنهان مي‌كنيم- پس در حقيقت حجاب و مانع از مشاهده خداي تعالي خود موجودات هستند. آن گاه اضافه مي‌كند كه ساتريت و حجاب بودن موجودات بطور حقيقت نيست، حجابي است كه نمي‌بايست حجاب و مانع باشد، و خلاصه اينكه مي‌فهماند: خداي سبحان بايستي براي مخلوقات مشهود باشد، الا اينكه خود بيني مخلوقات، ايشان را از مشاهده خداوند غافل ساخته و نمي‌گذارد متوجه شوند به اينكه خدا را دائما مشاهده مي‌كنند. آري، علم به او هميشه و در هر حال هست، و ليكن علم به علم است كه گاهي به خاطر سرگرمي به چيزهاي ديگر مفقود مي‌گردد.
امام صادق (ع) هم همين نكته را در پاسخ شخصي كه نزد وي از ابتلاي به وسوسه و كثرت شبهات شكايت كرد اساس كلام قرار داده و به آن تكيه كرد و فرمود: آيا هيچ سوار كشتي شده‌اي و هيچ برايت پيش آمد كرده كه كشتيت در دريا شكسته شده باشد و تو تنها بر تخته‌اي سوار شده باشي و امواج هولناك دريا تو را به اينطرف و آن طرف كشانيده و تو به كلي از نجات مايوس شده باشي؟ و آيا اگر به چنين ورطه‌اي در افتاده‌اي هيچ در آن حال دلت به جايي بستگي داشته؟ عرض كرد: آري. حضرت فرمود همان كسي كه در آن حال تكيه‌گاه تو بود خداي متعال است.
و در كتاب جوامع توحيد از حضرت رضا (ع) روايت شده كه فرمود: حجاب ميان خدا و خلق همان آفرينش خلق است «1».
و در كتاب علل به سند خود از ثمالي روايت كرده كه گفت: خدمت امام علي بن الحسين (ع) عرض كردم به چه علت خدا خود را از خلائق محجوب كرد؟ فرمود: براي اينكه خداوند خلقت ايشان را تا اندازه‌اي و به اعتباري بر اساس جهل بنا نهاده است «2».
مؤلف: معناي اين روايت از روايت قبلي كتاب توحيد به خوبي بدست مي‌آيد، و از آن بر مي‌آيد كه مقصود از" خلقت انسان بر اساس جهل" اين است كه خداوند انسان را طوري آفريده كه به خود مشغول باشد و اين اشتغال او را از لقاي پروردگار حاجب و مانع گردد.
و در كتاب محاسن به سند خود از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود:
__________________________________________________
(1)التوحيد ص 34 ح 2 ط تهران
(2)علل الشرائع ج 1 ص 119 ح 2
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 343
" خداي تعالي بود و هيچ چيز جز او نبود، نوري بود كه ظلمتي در او نبود، راستيي بود كه دروغي در او نبود، دانايي بود كه هيچ جهلي در او نبود، حياتي بود كه مرگ در او راه نداشت، و اكنون هم همين طور است و از اين ببعد هم تا ابد همين طور خواهد بود ..." «1»
و در كتاب توحيد به سند خود از حضرت رضا (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمودند: رسول خدا هر وقت در مقام بر مي‌آمد كه با چشم دل پروردگار خود را ببيند خداوند او را در نوري نظير نور حجاب‌ها قرار مي‌داد و در نتيجه هر چه در آن حجاب‌ها بود برايش روشن مي‌شد «2».
و نيز در همان كتاب به سند خود از محمد بن فضيل روايت كرده كه گفت از امام ابي الحسن (ع) پرسيدم آيا رسول خدا (ص) پروردگار خود را مي‌ديد؟ فرمود:
آري با دل خود مي‌ديد، مگر نشنيده‌اي كلام خداي عز و جل را كه مي‌فرمايد:" ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي دل در آنچه ديده بود دروغ نگفت"، از اين آيه به خوبي بر مي‌آيد كه آن جناب پروردگار خود را مي‌ديده و ليكن نه به چشم سر بلكه به قلب «3».

[روايتي از امام صادق (ع) در باره معرفت به خدا] ..... ص : 343

و نيز به سند خود از عبد الاعلي مولي آل سام از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمودند: و هر كه گمان كند كه خدا را شناخته و وقتي از او بپرسند چطور شناختي او در جواب، خدا را به حجاب و يا صورت و يا مثالي تشبيه كند چنين كسي مشرك است، زيرا حجاب و مثال و صورت غير خدا است، خداي تعالي واحد است و توحيد او ضروري است، بنا بر اين، چگونه داراي توحيد است كسي كه او را به غير او شناخته است، تنها راه شناختن خدا اين است كه او را با او و از راه خود او بشناسند، هر كس او را به وسيله غير او بشناسد در حقيقت او را نشناخته، بلكه همان غير را شناخته است، چون ميان خدا و خلايق واسطه‌اي نيست تا خلايق او را به وسيله آن واسطه بشناسند، خداوند همه عالم را از هيچ آفريده.
به اسمايي مسمي مي‌شود و او غير آن اسماء است و اسماء هم غير اوست، و اگر به وصفي توصيفش مي‌كنيم او غير واصف و واصف غير اوست، بنا بر اين هر كس خيال كند كه ايمانش به خداي تعالي ايمان به كسي است كه او را نمي‌شناسد او گمراه از معرفت است، چون مخلوق جز با خدا چيزي را درك نمي‌كند، پس معرفت به خدا هم جز با خداي تعالي
__________________________________________________
(1)محاسن ص 242 ح 128
(2)التوحيد ص 113 ح 13
(3)التوحيد ص 116 ح 17
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 344
بدست نمي‌آيد. آري، نه خداوند در مخلوقات است و نه مخلوقات در اويند «1».

[توضيح اينكه خداوند به ذات خود شناخته مي‌شود و انحصار معرفت به خدا در فكر و استدلال، خود جهل به خدا و شرك خفي به او است] ..... ص : 344

مؤلف: اين روايت معرفت خدا را براي هر موجودي كه داراي درك است هر چند دركش ناچيز باشد اثبات مي‌كند، و آن را به آدميان انحصار نمي‌دهد، چون ملاك اين معرفت و راه آن را فكر ندانسته تا در نتيجه مخصوص آدميان باشد و صريحا مي‌رساند كه انحصار معرفت به فكر و استدلال خود جهل به خدا و شرك خفي به او است.
بيان اين معنا منوط به يادآوري مقدماتي است كه در همين روايت مي‌باشد، و آن مقدمات يكي اين است كه تعلق گرفتن معرفت انسان به چيزي ادراك همان چيز است، هم چنان كه ادراك چيزي عبارت است از تعلق گرفتن معرفت ما به آن چيز و لا غير. پس اگر فرض كنيم كه ما چيزي را به وسيله چيز ديگري شناخته‌ايم و آن چيز ديگر واسطه در شناسايي ما بوده پس در حقيقت همين واسطه متعلق ادراك ما قرار گرفته نه آن چيزي كه صاحب اين واسطه بود، زيرا اگر معرفت بواسطه معرفت به صاحب واسطه هم بوده باشد بايستي به يك معنا واسطه و صاحب واسطه يكي باشند هر چند به اعتباري ديگر غير هم بوده باشند، و تا به يك اعتبار يكي نباشند ممكن نيست معرفت به يكي از آن دو معرفت به ديگري باشد، مثلا حسين نامي كه از جلو ما عبور مي‌كند و ما او را در ذهن خود تصور مي‌كنيم، اين صورتي كه از آن شخص در ذهن ما ترسيم مي‌شود واسطه ميان ما و درك حسين است در عين اينكه به وجهي عين او نيست به وجه ديگري عين او است زيرا اگر عين او نباشد لازمه‌اش اين است كه ما حسين را نديده درك نكرده باشيم و در نتيجه تمامي علوم ما جهل بوده باشد.
و ليكن اين حرف در معرفت خدا جريان ندارد زيرا ميان ما و خداي تعالي چيزي واسطه نيست و در نتيجه ما آن طور كه حسين را درك مي‌كرديم و به وي معرفت پيدا مي‌كرديم نمي‌توانيم به خداوند معرفت پيدا كنيم، مگر اينكه او را با خود او بشناسيم. بنا بر اين، كسي كه ادعا مي‌كند من خداي تعالي را بوسيله تفكرات و تصور و تصديق و يا بوسيله آيات خارجي شناخته‌ام در حقيقت به شرك خفي مبتلا شده چون قائل به وجود واسطه‌اي بين خدا و خلق شده، واسطه‌اي كه نه خدا است و نه خلق خدا و معلوم است كه چنين چيزي بايد مستقل و بي‌نياز از خدا باشد، و يا به عبارتي ديگر خدايي مانند خداي تعالي و شريك او خواهد بود، پس اگر خداي تعالي به ذات خود شناخته شد كه خوب و گر نه به هيچ وسيله و واسطه ديگري شناخته نمي‌شود و چون خداوند بطور مسلم قابل شناختن است پس او شناخته به ذات خويش
__________________________________________________
(1)التوحيد ص 142 ح 7
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 345
است، يعني معروفيت او و ذات او يك چيز است، و چون محال است كه شناخته نشود لذا ثبوت ذات او عين ثبوت شناخته شدن او است.

[در علم به هر چيزي نخست علم به آفريدگار آن حاصل مي‌شود و محال است كه خداي تعالي شناخته نشود] ..... ص : 345

خواهيد پرسيد چطور خداي تعالي قابل شناسايي است و محال است كه شناخته نگردد؟ در جواب براي توضيح مطلب مي‌گوييم: هيچ موجودي از موجودات و مخلوقات به ذات خود مستقل از خداي تعالي نيست، نه در خارج و نه در ذهن، و هر موجودي كه ما تصور و فرض كنيم وجودش نظير وجود رابطه‌اي است كه در جمله" عدد چهار جفت است" ميان عدد چهار و جفت برقرار است، هم چنان كه رابطه ميان آن دو به هيچ وجهي از وجوه مستقل از آن دو طرف نيست، همين طور هيچ موجودي مستقل از آفريدگار خود نخواهد بود. بنا بر اين، اگر علم ما و يا علم مخلوق ديگري به چيزي تعلق بگيرد در همان حال به آفريدگار آن چيز نيز تعلق گرفته، چون آن چيز هم در خارج و هم در ذهن ما همراه با آفريدگارش است، چون اگر وجودش متكي به وجود آفريدگارش نباشد خواه ناخواه بايد مستقل از او باشد. پس هيچ عالمي پي به معلومي نمي‌برد مگر اينكه قبل از پي بردن به آن معلوم به وجود آفريدگار آن معلوم پي برده باشد.
و چون خود آن عالم هم مخلوق است و در عالم بودنش مستقل از خالق خود نيست- چه اگر مستقل از خالقش باشد مخلوق نخواهد بود- پس هم خود عالم در عالم بودنش محتاج به خدا است و هم معلومي كه تحصيل كرده در معلوم بودنش محتاج به خدا است، به اين معنا كه معلوم هيچ وقت معلوم نمي‌شود مگر آنكه خالقش معلوم شود، و ما هر چيزي را كه بفهميم و به هر چيزي كه علم پيدا كنيم نخست علم ما به خالق آن چيز تعلق گرفته و در ثاني به خود آن چيز، هم چنان كه خالق آن چيز نخست خودش عالم بود نه اينكه به طفيل علم او ما نيز عالم شده‌ايم. با در نظر گرفتن اين مطلب در آيه شريفه" وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ‌ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِما شاءَ" «1»، و همچنين در كلام امير المؤمنين (ع) كه فرمود:" ما رايت شيئا الا و رايت اللَّه قبله من هيچ چيز نديدم مگر آنكه قبل از ديدن آن چيز خدا را ديدم"- دقت بفرماييد-.

[توضيح فقرات ديگري از روايت كه معرفت با واسطه به خدا را شرك دانسته است] ..... ص : 345

خلاصه كلام اينكه خداي تعالي معروف و معلوم است به دليل اينكه به حكم ضرورت ثبوت هر علمي به هر معلومي منوط بر اين است كه نخست او معروف و معلوم باشد.
پس اينكه امام صادق (ع) در روايت بالا فرمودند:" هر كه گمان كند كه خدا را به حجاب و يا صورت و يا مثالي شناخته او در حقيقت به خدا شرك ورزيده" «2» بعيد
__________________________________________________
(1)و احاطه نمي‌يابند به هيچ مقداري از علم او مگر به آن مقداري كه او بخواهد. سوره بقره آيه 255
(2)التوحيد ص 142 ح 7
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 346
نيست كه مقصود آن جناب از كلمه حجاب همان واسطه‌هايي باشد كه فرض كرديم فاصله ميان خدا و عارف به او قرار گيرد، و مراد از صورت، صورت ذهني باشد كه هميشه توأم با اوصاف محسوس از قبيل اشكال و الوان و مقادير است، و مراد از مثال، معاني عقلي و غير محسوس باشد. ممكن هم هست بگوييم مراد از صورت صور محسوس و مراد از مثال صور خيالي است. و يا مراد از صورت تصور و مراد از مثال تصديق آن تصور است، و به هر حال روايت به هر كدام از اين چند معنا باشد علوم فكري را شامل است، و روايات ديگر در اينكه علم فكري به خداي تعالي احاطه پيدا نمي‌كند بسيار زياد است.
مقدمه ديگر جمله" خداي تعالي واحد است و توحيدش ضروري است" مي‌باشد، زيرا از اين جمله نيز بدست مي‌آيد كه معرفت با واسطه، شرك است، زيرا در چنين معرفت، چيزي بعنوان واسطه اثبات شده كه نه خالق است و نه مخلوق، و چنين چيزي هر چند به وجهي از وجوه مباين با خدا است ليكن به وجهي ديگر بايد مشارك با او باشد، و اين خود شرك است، و خداوند كسي است كه هيچ چيزي به هيچ وجهي از وجوه مشارك با او نيست، تا در نتيجه واحد نباشد، و از قبيل صور علميه نيست، كه در معنا و حقيقت با معلوم خارجي متحد و در وجوه از آن جدا و در نتيجه مركب از ماهيت و وجود باشد.
مقدمه ديگر جمله" چگونه داراي توحيد است كسي كه او را به غير او شناخته" مي‌باشد، زيرا در اين جمله خاطر نشان ساخته كه چنين عقيده‌اي شرك است، چرا كه ذات خدا را مركب دانسته و براي او شريك اثبات كرده است.
و نيز جمله" تنها راه شناختن خدا اين است كه او را با خود او از راه خود او بشناسند" است كه واسطه در معرفت را لغو كرده، و جمله" هر كس او را بوسيله غير او بشناسد در حقيقت او را نشناخته بلكه همان غير را شناخته" است كه به ضميمه تعليل" چون ميان خدا و خلائق واسطه‌اي نيست" مي‌رساند كه بيرون از خدا و خلايق هيچ موجودي نيست كه خلايق را با خدا مرتبط سازد:" خداوند همه عالم را از هيچ آفريده" آفريدن او مانند صنع صنعتگران نيست كه مواد تركيبي خارجي به ضميمه نقشه مصنوع در ذهن او، او را با مصنوعش ارتباط دهد.
و جمله" به اسمايي مسما مي‌شود و او غير آن اسماء است" به منزله دفع اعتراضي است كه ممكن است بشود، و آن اين است كه كسي بگويد:" ما اگر خدا را مي‌شناسيم تنها از راه اسمايي مي‌شناسيم كه جمال و جلال او را حكايت مي‌كنند" در جمله بالا اين اعتراض را جواب مي‌دهد به اينكه مسمي شدن به اسماء، خود اقتضا دارد كه او غير اسماء باشد، براي اينكه اگر غير اسماء نبود و اسماء عين او و او عين اسماء بود مي‌بايست معرفت او به اسماءش
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 347
معرفت خود او باشد نه معرفت او به چيز ديگر. جمله" او غير واصف و واصف غير او است" نيز همين معنا را تاكيد مي‌كند.
جمله" هر كس خيال كند كه ايمانش به خدا ايمان به كسي است كه او را نمي‌شناسد" اشكالي است كه از طرف صاحب اعتراض بيان شده، در حقيقت صاحب اعتراض برگشته و مي‌گويد:" ايمان ما به خدا ايمان به امر مجهولي است كه راهي به شناسايي ذات او نداريم، تنها چيزي كه در اين باره براي ما امكان دارد ايمان به آيات او است، كه آن را بطور مجاز ايمان به خدا هم مي‌گوييم، در حالي كه ايمان به خدا نيست، جمله" او گمراه از معرفت است" اشكال بالا را جواب داده و مي‌فرمايد: چنين كسي نمي‌فهمد كه چه مي‌گويد، براي اينكه او بدون ترديد چيزي را درك مي‌كند و چنان نيست كه هيچگونه دركي نداشته باشد، و چون ناگزير از اقرار به چنين دركي است مي‌گوييم" هيچ مخلوقي هيچگونه دركي ندارد مگر بوسيله خدا" پس اين شخص خدا را مي‌شناسد و گر نه ممكن نبود كه بوسيله خدا چيز ديگري را بشناسد،" معرفت خدا هم جز بوسيله خود خداي تعالي بدست نمي‌آيد" چون گفتيم هيچ رابطه مشتركي ميان خالق و مخلوق نيست، آري نه خدا در مخلوقات است و نه مخلوقات در اويند.
پس خلاصه مفاد روايت اين شد كه معرفت خداي سبحان براي هر داراي درك و صاحب شعوري ضروري است، الا اينكه بسياري از خلق از اينكه چنين معرفتي دارند غافلند، و كساني هم كه خدا را شناخته و مي‌فهمند كه خدا را شناخته‌اند اينگونه افراد به خوبي مي‌دانند كه خدا را با خود خدا شناخته‌اند، بلكه هر چيز ديگري را هم بوسيله خدا شناخته‌اند، و اين مفاد بعضي از قسمت‌هايش در روايات ديگري نيز ديده مي‌شود، و اين قبيل روايات در ميان روايات صادره از ائمه اهل بيت (ع) آن قدر زياد است كه نه مي‌شود همه را در اينجا نقل كرد و نه حاجتي به نقل آنها است.
در خاتمه اين بحث خاطر نشان مي‌سازيم كه اگر ما در مساله رؤيت و ديدن خداي تعالي بحث فلسفي جداگانه‌اي ايراد ننموديم براي اين بود كه بيانات ائمه (ع) در روايات اين باب خود بياناتي بود فلسفي و با نقل روايات مذكور ديگر حاجتي به ايراد بحث فلسفي جداگانه‌اي نبود.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 348

[سوره الأعراف (7): آيات 155 تا 160] ..... ص : 348

اشاره

وَ اخْتارَ مُوسي قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلاً لِمِيقاتِنا فَلَمَّا أَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ قالَ رَبِّ لَوْ شِئْتَ أَهْلَكْتَهُمْ مِنْ قَبْلُ وَ إِيَّايَ أَ تُهْلِكُنا بِما فَعَلَ السُّفَهاءُ مِنَّا إِنْ هِيَ إِلاَّ فِتْنَتُكَ تُضِلُّ بِها مَنْ تَشاءُ وَ تَهْدِي مَنْ تَشاءُ أَنْتَ وَلِيُّنا فَاغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا وَ أَنْتَ خَيْرُ الْغافِرِينَ (155) وَ اكْتُبْ لَنا فِي هذِهِ الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ إِنَّا هُدْنا إِلَيْكَ قالَ عَذابِي أُصِيبُ بِهِ مَنْ أَشاءُ وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَسَأَكْتُبُها لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ الَّذِينَ هُمْ بِآياتِنا يُؤْمِنُونَ (156) الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الْأَغْلالَ الَّتِي كانَتْ عَلَيْهِمْ فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَ عَزَّرُوهُ وَ نَصَرُوهُ وَ اتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (157) قُلْ يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعاً الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ يُحيِي وَ يُمِيتُ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ النَّبِيِّ الْأُمِّيِّ الَّذِي يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ كَلِماتِهِ وَ اتَّبِعُوهُ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ (158) وَ مِنْ قَوْمِ مُوسي أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ (159)
وَ قَطَّعْناهُمُ اثْنَتَيْ عَشْرَةَ أَسْباطاً أُمَماً وَ أَوْحَيْنا إِلي مُوسي إِذِ اسْتَسْقاهُ قَوْمُهُ أَنِ اضْرِبْ بِعَصاكَ الْحَجَرَ فَانْبَجَسَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَيْناً قَدْ عَلِمَ كُلُّ أُناسٍ مَشْرَبَهُمْ وَ ظَلَّلْنا عَلَيْهِمُ الْغَمامَ وَ أَنْزَلْنا عَلَيْهِمُ الْمَنَّ وَ السَّلْوي كُلُوا مِنْ طَيِّباتِ ما رَزَقْناكُمْ وَ ما ظَلَمُونا وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (160)
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 349

ترجمه آيات ..... ص : 349

و موسي از قوم خويش هفتاد مرد براي وعده‌گاه ما انتخاب كرد، و چون به زلزله دچار شدند گفت:
پروردگارا اگر خواسته بودي از اين پيش ايشان و مرا هلاك كرده بودي، چرا ما را براي كاري كه كم‌خردان ما كرده‌اند هلاك مي‌كني؟ اين جز آزمايش تو نيست، و هر كه را خواهي بدان گمراه كني، و هر كه را خواهي هدايت كني، سرپرست ما تويي ما را بيامرز و به ما رحمت آر كه تو از همه آمرزگاران بهتري (155).
و براي ما در اين دنيا و در آخرت نيكي مقرر دار، كه ما به تو بازگشته‌ايم، گفت: عذاب خويش را به هر كه خواهم مي‌رسانم، و رحمت من به همه چيز رساست، و آن را براي كساني كه پرهيزكاري كنند و زكات دهند و كساني كه به آيه‌هاي ما ايمان بياورند مقرر مي‌كنيم (156).
همان كسان كه آن رسول پيغمبر ناخوانده درس را كه وصف وي را نزد خويش در تورات و انجيل نوشته مي‌يابند پيروي كنند، پيغمبري كه به معروفشان وا مي‌دارد و از منكر بازشان مي‌دارد و چيزهاي پاكيزه را حلالشان مي‌كند و پليدي‌ها را حرامشان مي‌كند تكليف گرانشان را با قيدهايي كه بر آنها بوده است بر مي‌دارد، كساني كه بدو ايمان آورده و گراميش داشته و ياريش كرده‌اند و نوري را كه به وي نازل شده پيروي كرده‌اند آنها خودشان رستگارانند (157).
بگو: اي مردم من فرستاده خداي يكتا به همه شمايم، خدايي كه ملك آسمانها و زمين از او است، خدايي جز او نيست، زنده مي‌كند، و مي‌ميراند، پس به خدا و فرستاده او پيغمبر ناخوانده درس كه به خدا و كلمات او مؤمن است ايمان بياوريد و او را پيروي كنيد شايد كه هدايت شويد (158).
و از قوم موسي گروهي هستند كه به حق هدايت مي‌يابند و بدان باز مي‌گردند (159).
آنان را به دوازده سبط دوازده گروه تقسيم كرديم، و چون قوم موسي از او آب خواستند بدو وحي كرديم كه عصاي خود را به اين سنگ زن و از آن دوازده چشمه بشكافت و هر گروهي آبخورگاه خويش را بدانست، و ابر را سايه‌بان ايشان كرديم و ترنجبين و مرغ بريان به ايشان نازل كرديم، از چيزهاي پاكيزه كه روزيتان كرده‌ايم بخوريد، با كفران نعمت به ما ستم نكردند بلكه به خودشان ستم مي‌كردند (160)

بيان آيات ..... ص : 349

اشاره

در اين آيات چند فصل ديگر از داستانهاي بني اسرائيل آمده و در آن بسياري از آيات و معجزاتي كه خداوند بر آنان نازل كرده بود ذكر شده و نيز خاطر نشان شده است كه بني اسرائيل نسبت به اين آيات كه همه به منظور هدايت ايشان به راه حق و به سوي تقوا نازل شده بود كفر ورزيده و ستم كردند.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 350

[انتخاب هفتاد نفر از بني اسرائيل و حضور آنان در ميقات و نزول رجفه، جزئي از داستان ميقات و نزول تورات است] ..... ص : 350

" وَ اخْتارَ مُوسي قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلًا لِمِيقاتِنا ..."
تقدير آيه" و اختار موسي من قومه" است، يعني موسي از قوم خود هفتاد نفر را انتخاب كرد، و بنا بر اين، كلمه" قومه" كه به صداي بالا خوانده مي‌شود فتحه آن بخاطر حذف كلمه" من" و به اصطلاح منصوب به نزع خافض است.
و اين آيه دلالت دارد بر اينكه خداي سبحان براي بني اسرائيل ميقاتي معين كرده بود تا براي امر عظيمي در آن ميقات حاضر شوند، و موسي (ع) هفتاد نفر از ايشان را براي اينكار انتخاب كرد، و اما اينكه اين امر عظيم چه بوده آيه شريفه از آن ساكت است، و تنها اين جهت را ذكر كرده كه بعد از حضور در ميقات بخاطر ظلم بزرگي كه مرتكب شده بودند زلزله مهيبي ايشان را هلاك كرد، چون در آيه شريفه دارد كه موسي عرض كرد:" پروردگارا اگر مي‌خواستي مرا و اين قوم را قبل از اين هلاك مي‌كردي آيا ما را بخاطر كار زشتي كه سفهايي از ما مرتكب شده‌اند هلاك مي‌فرمايي"، از اين جمله به خوبي بر مي‌آيد كه خداوند ايشان را با رجفه هلاك ساخته.
و همين معنا اين احتمال را تاييد مي‌كند كه قصه مذكور در اين آيه همان قصه‌اي است كه خداوند در آيه شريفه" وَ إِذْ قُلْتُمْ يا مُوسي لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمُ الصَّاعِقَةُ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ ثُمَّ بَعَثْناكُمْ مِنْ بَعْدِ مَوْتِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ" «1» و در آيه شريفه" يَسْئَلُكَ أَهْلُ الْكِتابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتاباً مِنَ السَّماءِ فَقَدْ سَأَلُوا مُوسي أَكْبَرَ مِنْ ذلِكَ فَقالُوا أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ ثُمَّ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ فَعَفَوْنا عَنْ ذلِكَ" «2» به آن اشاره فرموده است.
وقتي داستان وارده در آيه مورد بحث همان داستان باشد قهرا مقصود از" رجفه" كه در آيه مورد بحث است همان رجفه صاعقه‌اي خواهد بود كه در آن داستان بوده، نه رجفه در اندام ايشان كه بعضي از مفسرين احتمالش را داده‌اند، و اين اختلاف در تعبير در آيات راجع به داستان صالح (ع) نيز ديده مي‌شود، يكي مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)و چون گفتند اي موسي تو راي باور نكنيم تا خدا راي آشكار ببينيم پس صاعقه شما راي كه مي‌نگريستيد بگرفت آن گاه شما راي از پس مرگتان بر انگيختيم شايد سپاس داريد. سوره بقره آيه 56
(2)اهل كتاب از تو خواهند از آسمان نوشته‌اي بر ايشان نازل كني، از موسي بزرگتر از اين خواستند، گفتند خدا راي آشكارا به ما بنما، و به سزاي ستم كردنشان به صاعقه دچار شدند، و سپس با وجود آن معجزه‌ها كه به سوي ايشان آمده بود گوساله پرستيدند، پس از آن درگذشتيم و موسي راي حجتي آشكار داديم.
سوره نساء آيه 153
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 351
" فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دارِهِمْ جاثِمِينَ" «1» و يكي مي‌فرمايد:" فَأَخَذَتْهُمْ صاعِقَةُ الْعَذابِ الْهُونِ" «2».
و از آيه" 153" سوره" نساء" كه چند سطر قبل نقل شد بر مي‌آيد كه درخواست رؤيت مربوط به نزول كتاب بوده، و گوساله‌پرستي ايشان بعدا اتفاق افتاده، و چنين استفاده مي‌شود كه همراهان موسي به اين منظور در ميقات حاضر شدند كه نزول تورات را ناظر باشند، و مقصودشان از رؤيت اين بود كه نزول تورات را به چشم خود ببينند، تا كاملا اطمينان پيدا كنند به اينكه تورات كتابي است آسماني، و نازل از طرف خداي تعالي شاهد ديگر اين معنا اين است كه از ظاهر آيه بر مي‌آيد همراهان موسي كه موسي ايشان را از ميان بني اسرائيل انتخاب كرده بود نسبت به اصل دعوت وي ايمان داشته‌اند، و غرضشان از اينكه گفتند:" ما هرگز ايمان نمي‌آوريم تا خدا را آشكارا ببينيم" اين بوده كه ايمان خود را از جهت نزول تورات مشروط و متعلق بر مشاهده و رؤيت كرده باشند.
و همه اين قرائن شاهد بر اين است كه داستان مورد نظر آيه مورد بحث جزئي از داستان ميقات و نزول تورات است، و از مجموع آيات بر مي‌آيد كه موسي وقتي خواست به ميقات برود و تورات را بگيرد از ميان بني اسرائيل اين هفتاد نفر را انتخاب كرده، و نامبردگان، به شنيدن صداي خدا و اينكه چگونه با پيغمبر خود سخن مي‌گويد قناعت نكرده از وي درخواست كردند تا خدا را به ايشان نشان دهد، و بخاطر همين درخواست صاعقه‌اي بر ايشان نازل شد و همه را هلاك كرد، و خداوند با دعاي موسي دوباره ايشان را زنده نمود، آن گاه خود موسي درخواست رؤيت نموده و آن وقايع پيش آمد، كه از جمله آنها داستان گوساله‌پرستي قوم بود در ايام غيبت موسي.
و اين معنا در اخبار وارده از ائمه اهل بيت (ع) نيز وارد شده، و به زودي از نظر خوانندگان خواهد گذشت- ان شاء اللَّه تعالي-.
البته همانطوري كه گفتيم اين مطلب از قرائني كه در سياق آيات هست استفاده مي‌شود، نه اينكه آيه مورد بحث در مقام بيان آن باشد، ما خود اعتراف داريم كه آيه تنها در مقام بيان ظلم بني اسرائيل و نزول عذاب بر ايشان و دعاي موسي در حق ايشان است و اما اينكه اين داستان جزئي از داستان ميقات است آيه از آن ساكت است، ليكن بايد دانست از اين هم كه غير آن داستان است ساكت است.
__________________________________________________
(1)پس دچار زلزله شدند و در خانه خويش بيجان شدند. سوره اعراف آيه 78
(2)صاعقه عذاب خوار كننده بگرفتشان. سوره حم سجده آيه 17 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 352

[سخن صاحب المنار مبني بر اينكه داستان هفتاد نفر غير داستان ميقات موسي (ع) است] ..... ص : 352

صاحب تفسير المنار در ذيل آيه مورد بحث گفته: داستان مذكور در اين آيه غير داستان ميقات موسي است، و استدلال كرده به اينكه اولا از فصاحت كلام خداي تعالي به دور است كه در وسط نقل داستاني به داستان ديگري بپردازد، و ثانيا اگر رجفه، كيفر درخواست رؤيت بود جا داشت بفرمايد:" آيا ما را به جرم سخني كه سفهاي ما گفته‌اند هلاك مي‌سازي" نه اينكه بفرمايد:" آيا ما را به جرم عملي كه سفهاي ما كرده‌اند ..." بعلاوه در اين آيه نفرموده كه همراهان موسي چه گفته‌اند، و معلوم نيست كه در اينجا نيز جمله" خدا را به ما آشكارا نشان ده" را گفته باشند، بلكه حق مطلب اين است، كه در اينجا سه داستان از بني اسرائيل نقل شده، يكي داستان درخواست رؤيت و نزول صاعقه، ديگر داستان ميقات موسي و صعقه خود او، و سوم داستان ميقات رفتن هفتاد نفر و نزول رجفه كه- ان شاء اللَّه- در مبحث روايتي آينده ايرادش خواهيم كرد.
صاحب المنار سپس اضافه كرده است كه: بخاطر همين اشكالات بوده كه جمعي از مفسرين گفته‌اند ميقاتي كه در آيه مورد بحث ذكر شده غير از ميقات اول است كه ميقات خود موسي است، و داستان از اين قرار بوده كه پس از بازگشتن موسي از ميقات و مواجه شدن با گوساله‌پرستي قوم، خداوند او را مامور كرده تا دوباره به اتفاق جمعي از بني اسرائيل به ميقات برود، و اين عده در آنجا از عمل زشتي كه مرتكب شده‌اند عذرخواهي كنند. موسي (ع) هفتاد نفر از ايشان را برگزيده و به طور برده است، و در آنجا بود كه بخاطر آن سخني كه گفته بودند به رجفه يعني لرزه بدني مبتلا شدند، و وقتي موسي ديد نزديك است همگي از اين درد هلاك شوند دعا كرد و به دعاي وي نجات يافتند.
آن گاه گفته است: عده ديگري از مفسرين گفته‌اند: بعد از مرگ هارون، بني اسرائيل موسي را به قتل وي متهم ساخته و گفتند: تو به وي حسد برده و او را كشتي. موسي وقتي ديد در اين امر خيلي پافشاري دارند هفتاد نفر از ايشان را كه از آن جمله فرزند خود هارون بود انتخاب نمود و به كنار قبر هارون آورد و در اين باب با قبر او سخني گفته و هارون از قبر جواب داده و او را بي‌گناه معرفي نموده، در اينجا بود كه گفتند: ما به برائت تو نزد قوم شهادت نمي‌دهيم مگر اينكه از خدايت بخواهي تا ما را نيز پيغمبراني قرار دهد، و بخاطر اين حرف دچار رجفه شدند.
و بعضي ديگر گفته‌اند: بني اسرائيل از موسي تقاضاي رؤيت خدا را كرده و موسي از ميان ايشان هفتاد نفر را انتخاب نموده و به طور برد، در آنجا اين تقاضا را كردند و به رجفه دچار شدند، و خداوند دوباره ايشان را زنده كرد، الا اينكه اين خود يك جريان مستقل و غير ازجريان ميقات موسي بوده «1».
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 353

[اشكال بر كلام صاحب المنار و اشاره به روش قرآن در نقل داستان‌ها و اشاره به اينكه عذاب در برابر خود عمل نيست، بلكه در مقابل لازمه عمل و قول است] ..... ص : 353

اين بود كلام صاحب المنار در ذيل آيه مورد بحث، و ليكن خواننده محترم به خوبي مي‌داند اقوالي كه صاحب المنار نقل كرده مخصوصا دو قول اول هيچ شاهدي بر آنها در خود آيه ديده نمي‌شود، و روايات وارده در اين داستان نيز هيچ يك از آنها را تاييد نمي‌نمايد.
و اما اينكه گفت:" اگر داستان وارده در آيه مورد بحث همان داستاني باشد كه در آيه" 143" يعني آيه" لَمَّا جاءَ مُوسي لِمِيقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ" وارد شده، لازمه‌اش اين است كه داستان گوساله‌پرستي بني اسرائيل در وسط اين داستان گنجيده شده باشد و اين از فصاحت قرآن بدور است".
جوابش اين است كه وقتي از فصاحت قرآن بدور است كه عنايتي در كار نباشد و اما اگر عنايت و خصوصيتي در كار بيايد هيچ مانعي نيست از اينكه در وسط نقل داستاني به داستان ديگري پرداخته شود، و امثال آن در قرآن كريم بسيار است، آري اگر قرآن كريم كتابي تاريخي و رماني مانند ساير رمانها بود البته اين انتقال به داستاني در خلال داستاني ديگر عيب شمرده مي‌شد، و ليكن قرآن كريم كتاب هدايت و دلالت و حكمت است، از هر قضيه و هر اتفاقي كه در ادوار گذشته رخ داده تنها آن قسمتش را نقل مي‌كند كه به كار هدايت بخورد.
و اما اينكه گفت:" اگر رجفه بخاطر همان سؤال رؤيتي باشد كه در آيه" 143" بود جا داشت در اين آيه بفرمايد:" بما قال السفهاء منا" نه" بما فعل"، جوابش اين است كه مؤاخذه‌اي كه خداوند از ايشان كرده و ايشان را به رجفه مبتلا ساخته بخاطر نافرماني ايشان بوده. و نافرماني خود عمل و فعلي است، هر چند از قبيل گفتار باشد و لذا مي‌گوييم آيه" إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" «2» بدون ترديد شامل گناهان زباني از قبيل كلمات كفرآميز و دروغ و افتراء نيز مي‌شود، و علي الظاهر جهتش همين است كه عذاب و كيفر در مقابل خود عمل نيست، تا گناهان زباني را شامل نشود بلكه در مقابل چيزي است كه لازمه عمل و قول است، از قبيل اسائه ادب و يا عناد و يا بي‌اعتنايي به مقام پروردگار كه اينها جداگانه عمل شمرده مي‌شوند.
علاوه بر اين، اين اشكال اگر وارد باشد و جواب نداشته باشد تازه اشكالي است كه بر اقوال منقول در المنار نيز وارد است. براي اينكه همه آن اقوال عذاب رجفه را در قبال سخن
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 9 ص 215
(2)اين كيفرها كه مي‌بينيد جز كيفر همان اعمالي كه در دنيا مي‌كرديد نيست. سوره تحريم آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 354
نكوهيده‌اي مي‌دانستند كه از همراهان موسي سر زده بود، پس بخوبي معلوم شد كه هيچ يك از اشكالهاي المنار وارد نيست. و داستان وارده در آيه مورد بحث همان داستاني است كه در چند آيه قبل وارد شده بود.
" قالَ رَبِّ لَوْ شِئْتَ أَهْلَكْتَهُمْ مِنْ قَبْلُ وَ إِيَّايَ ... مَنْ تَشاءُ" غرض موسي (ع) از اين جمله اين بود كه خداوند همراهانش را دوباره زنده كند، چون مي‌ديد اگر تنها به ميان قوم برگردد و خبر مرگ همراهان را براي ايشان ببرد او را به قتل آنان متهم ساخته و به همين بهانه از دين بيرون مي‌روند، و دعوتش بكلي از بين مي‌رود، اين بود مقصود موسي، و ليكن از آنجايي كه موقف و موقعيتي كه داشت اجازه نمي‌داد غرض خود را صريحا به زبان بياورد، و همراهان خود را بخاطر آن معصيت بزرگي كه مرتكب شدند، و در نتيجه مورد غضب شديد الهي قرار گرفته و هلاك گرديدند مستحق اين نمي‌ديد كه بار ديگر عنايت الهي دستگيرشان شده و چشم به دنيا باز كنند.
لذا مطلب را پوست كنده به زبان نياورد، بلكه براي اينكه رحمت خدا را بر غضبش غلبه داده و رأفتش را بر انگيزد، و به عبارت ديگر براي اينكه زمينه ذكر حاجت را با بر طرف كردن موانع اجابت فراهم ساخته باشد در آغاز سخن اسم ربوبيت را كه خود مهيج رحمت است به زبان آورد و آن گاه گفت:" لَوْ شِئْتَ أَهْلَكْتَهُمْ مِنْ قَبْلُ" زمام امر اين مردگان از پيش هم در دست تو بود" و اياي" و همچنين من، اگر مي‌خواستي مي‌توانستي قبل از اين همه ما را هلاك كني، و اگر همراهان مرا قبل از اين هلاك مي‌كردي هيچگونه تهمتي متوجه من نمي‌شد.
آن گاه گفت:" أَ تُهْلِكُنا بِما فَعَلَ السُّفَهاءُ مِنَّا" و براي اينكه رعايت ادب را كرده باشد بصورت استفهام گفت از شان تو و رحمت و سنت ربوبيت دور است كه مردمي را بخاطر اعمال سفهاي آنان مؤاخذه فرمايي.
سپس گفتار خود را با جمله" إِنْ هِيَ إِلَّا فِتْنَتُكَ اين نيست جز امتحاني از تو" و همچنين با جمله" تُضِلُّ بِها مَنْ تَشاءُ وَ تَهْدِي مَنْ تَشاءُ" تاكيد نموده و خلاصه چنين رسانيد كه هلاك كردن همراهان من يكي از موارد امتحان عمومي تو است كه بندگان خود را با آن مي‌آزمايي تا هر كه گمراه شدني است گمراه شده و هر كه هدايت شدني است هدايت شود، و از سنت تو نيست كه هر كه در اثر امتحان تو گمراه شد هلاكش سازي.
و كوتاه سخن اينكه، تو آن خدايي كه رحمتت همواره بر غضبت پيشي دارد، و سنت تو چنين نيست كه در عقاب بدكاران از بندگانت عجله كني، و يا آنان را بخاطر نفهمي‌هاي عده‌اي سفيه و نادان عقاب نمايي، تو آن خدايي هستي كه مرا به سوي قومم مبعوث فرمودي، و
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 355
به من وعده دادي كه در پيش بردن دعوتم ياريم كني، و هلاكت اين عده فعلا براي من صلاح نيست و باعث تهمت بر من است:
" أَنْتَ وَلِيُّنا فَاغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا وَ أَنْتَ خَيْرُ الْغافِرِينَ" در اين جمله شروع مي‌شود به نقل دعاهايي كه موسي (ع) در آن روز كرده بود، موسي (ع) در اين جمله كوتاه نيز حاجت و دعاي خود را در بين دو صفت از صفات خداي تعالي يكي صفت ولايت كه مخصوص به مقام ربوبي است و يكي آمرزش او كه بهترين آمرزش‌ها است قرار داد و بعد حاجت خود را درخواست نمود و چنين گفت:" فَاغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا" و اين بهترين حاجتي است كه خدا درخواست آن را از بندگان خود مي‌پسندد.
موسي (ع) ذكر اين دو صفت را كافي دانست از اينكه به حاجت اصليش (زنده كردن همراهان) تصريح كند، و خواست تا با تصريح نكردن به آن اظهار تذلل و شرمساري نمايد، و گر نه شكي نيست كه مقصودش از اين كلام اظهار حاجت خود بوده، اگر چه تصريح نكرده، براي اينكه آيه‌اي كه در سوره بقره راجع به اين مطلب است مي‌فرمايد: خداوند همراهان موسي را زنده كرد، و معلوم است كه اگر استجابت دعاي موسي در كار نبود خداوند مردمي را كه به عذاب خود هلاك كرده دوباره بدون جهت آنان را زنده نمي‌كند." وَ اكْتُبْ لَنا فِي هذِهِ الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ إِنَّا هُدْنا إِلَيْكَ" كلمه" هدنا" از ماده" هاد، يهود" است كه به معناي بازگشتن است، و جمله" إِنَّا هُدْنا إِلَيْكَ" جملات قبل از خود را كه فصلي از دعاهاي موسي است تعليل مي‌كند، موسي نخست از درگاه پروردگار خود مسئلت مي‌نمايد كه در زندگي دنيا يك نوع حسنه و در زندگي آخرتش حسنه ديگري روزيش كند، آن گاه جمله مزبور را اضافه مي‌كند، و تعليل بودن آن به اين عنايت است كه حسنه زندگي دنيا جز نيكويي عيش آن چيز ديگري نمي‌تواند باشد، و رجوع به خدا كه عبارت است از سلوك طريقه و پيروي راه فطرت او، آدمي را به نيكويي عيش و حيات طيب در دنيا و آخرت هدايت مي‌كند، و به عبارت ديگر حيات طيب از آثار بازگشت به سوي خدا است، و با اينكه موسي از قول خود و ديگران مي‌گويد:" ما به سوي تو بازگشت كرديم" جاي آن هست كه خداوند در آينده حيات طيب را روزيشان فرمايد، مناسب با كلمه" و اكتب" كه به معناي قضاء و تقدير است نيز همين روزي كردن در آينده است. و اما فصل اول از دعاي آن جناب يعني جمله" فَاغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا"، جملات سابق بر آن از قبيل" أَنْتَ وَلِيُّنا" و همچنين" وَ أَنْتَ خَيْرُ الْغافِرِينَ" كفايت تعليل آن را مي‌كند، و ارتباطي با تعليل" إِنَّا هُدْنا إِلَيْكَ" ندارد- دقت بفرماييد-.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 356

[بيان اينكه رحمت خدا عام و عذاب او خاص است] ..... ص : 356

" قالَ عَذابِي أُصِيبُ بِهِ مَنْ أَشاءُ وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ" اين جمله جواب خداي سبحان است به درخواست موسي، و بطوري كه مي‌بينيد خداوند اين جواب را طوري بيان كرده كه هم جواب درخواست موسي باشد و هم در مقابل كلامي كه او قبل از درخواست خود گفته بود و به عرض رسانيده بود كه" رَبِّ لَوْ شِئْتَ أَهْلَكْتَهُمْ مِنْ قَبْلُ وَ إِيَّايَ" قرار بگيرد، و اگر رساندن عذابش را مقيد به جمله" هر كه را بخواهيم" كرده و در رحمت خود چنين تقييدي را به كار نبرده براي اين بوده كه عذاب از اقتضاي عمل گنهكاران ناشي مي‌شود نه از ناحيه خود او، از ناحيه او جز رحمت ناشي نمي‌شود هم چنان كه فرموده:" ما يَفْعَلُ اللَّهُ بِعَذابِكُمْ إِنْ شَكَرْتُمْ وَ آمَنْتُمْ" «1» و نيز فرموده:" لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ" «2» و از اين دو آيه به خوبي بر مي‌آيد كه اگر خداوند گنهكاران را عذاب مي‌كند، اين عذاب كردنش به اقتضاي ربوبيتش نيست، و گر نه جا داشت تمامي افراد را عذاب كند، و حال آنكه مشيتش به عذاب افراد معيني تعلق مي‌گيرد، و معلوم است كه مشيتش تعلق نمي‌گيرد مگر به عذاب كردن آن افرادي كه نعمتش را كفران كرده‌اند، پس باز عذاب او مستند به گنهكاران است نه مستند به خود او.
علاوه بر اينكه از آيات كريمه قرآن بر مي‌آيد كه اصولا عذاب همان فقدان رحمت است، هم چنان كه نقمت عدم بذل نعمت است، و اين نرسانيدن نعمت و رحمت جز در مورد افرادي كه بخاطر كفر و گناه استعداد رحمت و نعمت را از دست داده‌اند تحقق پيدا نمي‌كند، پس در حقيقت سبب عذاب، همان نبودن سبب رحمت است.
و اينكه گفتيم از ناحيه خود او جز رحمت و نعمت ناشي نمي‌شود دليلش خيلي روشن است، براي اينكه سعه رحمت و افاضه نعمت از مقتضيات الوهيت و از لوازم صفت ربوبيت است، هيچ موجود مربوب و مخلوق نيست مگر اينكه وجودش براي خود او و براي بسياري از موجودات ديگر نعمت است، چون موجودات همه به هم مربوطند و خير و شري كه در يك موجود هست يا هم براي خودش و هم براي ديگران نعمت است مانند نيرومندي و ثروت و امثال آن دو كه هم صاحبش از آن منتفع مي‌شود و هم ديگران و يا اگر براي خودش نقمت است حد-
__________________________________________________
(1)اگر سپاس داريد و مؤمن باشيد خدا را با عذاب شما چكار. سوره نساء آيه 147
(2)و اگر سپاس داريد افزونتان دهم، و اگر كفران كنيد عذاب من بسيار سخت است. سوره ابراهيم آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 357
اقل براي ديگران نعمت است، مانند بلاها و امراض و آفاتي كه براي صاحبش مايه ضرر است، و ليكن موجودات ديگر از بلاي او منتفع مي‌شوند، بنا بر اين مي‌توان گفت كه رحمت الهي واسعه است، و اختصاص به مؤمن و يا صاحبان شعور نداشته و مخصوص به دنيا يا به آخرت نيز نيست، حتي شمول و عموميتش فعلي است نه شاني، و مشيت او هم همواره ملازم با رحمت او است.
البته اگر عذاب را نسبت به خود معذب و رحمت و نعمت را نسبت به شخص متنعم در نظر بگيريم و عذاب آن و لذت اين را مقياس قرار دهيم رحمت الهي، واسعه نخواهد بود، بلكه رحمتش خاص و عذابش نيز خاص خواهد بود، الا اينكه اين يك معنايي است قياسي كه از مقايسه حال افرادي نسبت به حال افراد ديگر تحقق مي‌يابد، وقتي مي‌بينيم افرادي از نعمت‌هايي كه خداوند به ديگران ارزاني داشته محروم مانده‌اند و اين حرمان را يك نوع عذاب و ناراحتي مي‌يابيم قهرا نعمتي را كه آن دسته ديگر دارا هستند در مقابل اين عذاب رحمت مي‌شود، و همچنين وقتي آفات و ناگواريها و عقاب دنيوي و اخروي عذاب باشد قهرا ايمني از آنها خود يك نوع رحمت مي‌شود، و ليكن به آن معنايي كه گذشت همه اينها رحمت است.

[اشاره به دو قسم رحمت براي خداي تعالي: رحمت عام و رحمت خاص] ..... ص : 357

پس مي‌توان گفت كه براي خداي تعالي دو قسم رحمت است، يكي رحمت عام كه مؤمن و كافر، نيكوكار و فاجر و با شعور و بي‌شعور همه بوسيله آن به وجود آمده و از ابتداي هستي و در مسير وجودشان مادامي كه وجود دارند بوسيله آن روزي مي‌خورند. و ديگر رحمت خاص كه خود عطيه‌اي است كه خداوند آن را تنها به كساني مي‌دهد كه داراي ايمان و عبوديت باشند، مانند حيات طيب و زندگي نوراني در دنيا، و جنت و رضوان در آخرت كه كفار و مجرمين بخاطر كفر و جرمشان از آن بهره‌اي ندارند، و بهره آنان چيزي است در مقابل اين رحمت مانند عذاب استيصال و زندگي نكبت بار از دنيا، و آتش و آلام آن در آخرت. پس اين رحمت است كه در مقابل عذاب است نه رحمت واسعه عامه، زيرا عذابي كه در مقابل رحمت واسعه قرار بگيرد وجود ندارد بلكه هر موجودي كه بتوان كلمه" چيز" را بر آن اطلاق كرد مصداقي از مصاديق رحمت عامه واسعه است، حال يا براي خودش رحمت است و يا براي غير، چون اصل خلقتش به ملاك و به منظور رحمت بوده، بنا بر اين، چيزي باقي نمي‌ماند كه كلمه" چيز" بر آن اطلاق بشود، و ما آن را از مصاديق عذاب بشماريم.
وقتي اين معنا معلوم شد به خوبي روشن مي‌گردد كه جمله" عَذابِي أُصِيبُ بِهِ مَنْ أَشاءُ وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ"، خصوصيت عذاب و عموميت رحمت را بيان مي‌كند، و اگر ميان عذاب و رحمت عامه مقابله انداخته با اينكه ميان آن دو تقابل نيست براي اين است كه با ذكر رحمت عامه زمينه را براي خصوصي شدن آن در حق پرهيزكاران از مؤمنين فراهم نموده
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 358
بفرمايد:" فسأكتبها ...".
از آنچه گذشت به دست آمد كه سعه رحمت شاني نيست تا در جمله" وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ" رحمت را مقيد به مشيت تقديري نموده و بگوييم: در اين جمله نيز چيزي نظير" من اشاء" در تقدير است، زيرا بطوري كه از ظاهر آيه بر مي‌آيد مراد از رحمت، رحمت عامه است كه بالفعل همه موجودات را فرا گرفته و لا بد خدا خواسته كه فرا گرفته، پس اينكه جمعي از مفسرين گفته‌اند در اين جمله نيز" ان شئت اگر بخواهيم" در تقدير است، صحيح نيست.

[آيه:" فَسَأَكْتُبُها لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ ..." استجابت و تقييد دعاي موسي (ع) را مي‌رساند] ..... ص : 358

" فَسَأَكْتُبُها لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ الَّذِينَ هُمْ بِآياتِنا يُؤْمِنُونَ" اين جمله تفريع بر جمله" عَذابِي أُصِيبُ بِهِ مَنْ أَشاءُ وَ رَحْمَتِي ..." است، و معناي آن اين است كه لازمه وجوب اصابه عذاب به پاره‌اي از مردم و شمول رحمت بر تمامي موجودات اين است كه رحمت را بر آن بعض ديگر كه عبارتند از: پرهيزكاران و دهندگان زكات واجب كنم.
خداي سبحان مشمولين رحمت خود را به اوصاف عامي توصيف كرده و فرموده:" هر كس تقوي داشته باشد و زكات دهد و به آيات خدا ايمان آورد"، و نفرموده:" هر كس از شما چنين و چنان باشد" هم چنان كه مشمولين عذاب را هم بطور عموم ذكر كرد، و به قوم و قبيله موسي (ع) اختصاص نداد و فرمود:" هر كه را بخواهم" تا نتيجه اين بيان عام نيز عموميت داشته باشد.
و اين بيان عام نسبت به درخواست موسي (ع) يك نحوه تقييد است، براي اينكه موسي درخواست حسنه و رحمت را براي قوم خود با جمله" إِنَّا هُدْنا إِلَيْكَ" تعليل كرده، و در حقيقت خواسته است بگويد: پروردگارا از قوم من همه آن افرادي را كه بازگشت كرده‌اند بخاطر همان بازگشتشان مشمول رحمت و حسنه خود كن، و خداوند درخواست اين عموميت و وسعت را اجابت نكرد، بلكه آن را تقييد نمود و فرمود: من به زودي رحمت خود را براي آن افرادي كه هم بازگشت كردند و هم تقوا پيشه خود ساخته و هم به آيات من ايمان آوردند مي‌نويسم.
و اين تقييد كسر شان موسي (ع) نيست، زيرا راهنما و معلم انبياء (ع) خداي سبحان است، و اين خدا است كه به كليم خود روش درخواست كردن را مي‌آموزد، و دستور مي‌دهد كه درخواست خود را مقيد به پرهيز از محرمات و ايمان به آيات خدا و تسليم در برابر احكام نازل بر انبياء كند، و موسي چنين نكرده بود، او تنها مساله بازگشت را
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 359
ذكر كرده بود، و معلوم است كه كلمه بازگشت شامل تقوا و ايمان به آيات خدا و خلاصه شامل تسليم در برابر احكام خدا نيست، و اين تصرفي كه خداي تعالي در درخواست موسي كرده نظير تصرفي است كه در درخواست ابراهيم كرده و آن را تقييد نموده بود.
ابراهيم (ع) در آيه" قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ" «1» از خدا خواسته بود كه ذريه‌اش را نيز مانند خودش امام قرار دهد، و خداوند در جوابش فرمود دعايت تنها در باره آن افرادي از ذريه‌ات مستجاب است كه ستمكار نباشند، چون عهد من (امامت) به ستمكاران نمي‌رسد. و نيز مانند تصرفي است كه در آن دعاي ديگرش كرده و آن را تعميم داد، و قرآن كريم آن دعا و جوابش را چنين حكايت مي‌كند: وَ ارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَراتِ مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ قالَ وَ مَنْ كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِيلًا ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلي عَذابِ النَّارِ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ" «2» ابراهيم در اين دعا تنها مردم با ايمان اهل مكه را مورد نظر قرار داده بود، و ليكن خداي تعالي فرمود: من دعاي خير او را در حق كفار ايشان نيز اجابت مي‌كنم.
پس معلوم شد: اولا آيه مورد بحث متضمن استجابت و تقييد دعايي است كه موسي (ع) در جمله" وَ اكْتُبْ لَنا فِي هذِهِ الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ" كرده بود، و عجب از بعضي مفسرين است كه گفته‌اند سياق آيه مورد بحث دلالت دارد بر اينكه خداي تعالي دعاي موسي را رد كرده و آن را مستجاب ننموده. و همچنين از بعضي ديگر كه گفته‌اند موسي (ع) براي قوم خود دعا كرد و خداوند دعايش را در حق امت محمد (صلوات اللَّه عليه) مستجاب نمود و استدلال كرده‌اند به اينكه جمله" الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ" بيان از جمله" لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ" است.- و ما به زودي به نقل و جواب آن مي‌پردازيم.
و ثانيا معلوم شد كه خداي تعالي دعاي اول موسي (ع) را هم كه همان طلب مغفرت براي قوم خود بود مستجاب كرده است، چون معقول نيست كه خداوند دعاي بيهوده غير مستجابي را در كلام خود نقل كند، چيزي كه هست در اينجا مانند موارد ديگري مشابه آن به سكوت از رد دعا اكتفاء شده است، چون همين سكوت از رد دعا خود دليل بر استجابت آن
__________________________________________________
(1)گفت: ترا پيشواي مردم كنم، گفت: و از ذريه‌ام، گفت: عهد من به ستمكاران نمي‌رسد. سوره بقره آيه 124
(2)و از مردم آن هر كه را به خدا و روز جزا ايمان بياورد از ميوه‌ها روزي ده، گفت: و هر كه كافر شود اندكي برخوردار كنم آن گاه او را به عذاب جهنم بكشانم كه سرانجامي است بد. سوره بقره آيه 126
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 360
است، و جمله" فسأكتبها" به هيچ وجه مربوط به اين دعا نيست، بلكه استجابت دعاي دوم او است، كه از خداوند حسنه دنيا و آخرت خواسته است.
مؤيد اينكه خداوند دعاي اول موسي را نيز مستجاب كرده و از گناه قومش كه گفتند:
" أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً" در گذشته اين است كه در جاي ديگر داستان مي‌فرمايد:" ثُمَّ بَعَثْناكُمْ مِنْ بَعْدِ مَوْتِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ" «1» زيرا به نظر خيلي بعيد مي‌رسد كه خداوند ايشان را دوباره زنده كرده باشد در حالي كه آن گناهانشان را كه بخاطر آن هلاكشان كرده بود نيامرزيده باشد.
و به هر حال معناي جملات آن آيه اين است كه:" فسأكتبها" يعني به زودي رحمت خود را نصيب و واجب مي‌كنم (و اگر تعبير به كتابت كرده براي اين بوده كه حتمي بودن آن را بهتر برساند، چون كتابت ثبوت و وجوب بيشتري را افاده مي‌كند)." لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ" براي كساني كه از گناهان و ترك واجبات دوري مي‌كنند،" وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ" و زكات مي‌دهند.
زكات به معني حق مالي و يا مطلق انفاق در راه خدا است، و براي اين زكاتش گفته‌اند كه باعث زيادي مال و اصلاح مفاسد اجتماع و تكميل نواقص آن مي‌شود، و چه بسا اشخاصي كه گفته‌اند: منظور از دادن زكات پاك كردن دل و اصلاح اخلاق است، و ليكن اين حرف قابل اعتنا نيست.
" وَ الَّذِينَ هُمْ بِآياتِنا يُؤْمِنُونَ" ايمان آوردن به آيات به معناي تسليم در برابر هر آيه و نشانه‌اي است كه از ناحيه خداوند رسيده باشد، چه اينكه آن نشانه معجزه باشد، مانند معجزات موسي و عيسي و رسول خدا (ص) و چه اينكه احكام آسماني باشد، مانند شرايع دين موسي و دستورات ساير انبياء (ع) و چه خود انبياء باشند، و يا علامتي از علامات نبوت پيغمبري باشد، مانند علائمي كه خداوند در كتاب تورات موسي و انجيل عيسي براي محمد (ص) ذكر كرده، همه اينها آيات خداوند هستند كه بر هر كس واجب است در برابر آن تسليم شود و آن را تكذيب نكند.
اين بود معناي آيه، و در اين آيه التفات بكار رفته يعني سياق كلام از تكلم مع الغير (ما) به غيبت (قال) تغيير يافته است، زيرا در اول فرموده:" موسي از قوم خود هفتاد نفر براي ميقات ما برگزيد" آن گاه در آخر فرموده:" خدا گفت عذاب خود را به هر كس بخواهم مي‌رسانم" و گويا اين تغيير لحن براي اين بوده كه زمينه و مقام گفتار در اول كلام مقام اظهار
__________________________________________________
(1)سپس شما را بعد از مردنتان بر انگيختيم بلكه شما شكرگزاري كنيد. سوره بقره آيه 56
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 361
عظمت بوده، و عظماء در اين مقام هميشه از خود و اطرافيان خود دم مي‌زنند، و مي‌گويند:" ما چنين كرديم و ما چنان كرديم" به خلاف آخر كلام كه مقام، مقام اظهار عنايت خاصه نسبت به مخاطب و يا نسبت به خطاب است و در چنين مقامي بايد به صيغه افراد (قال) تعبير كرد، و لذا مي‌بينيم در آيات مورد بحث و در موارد ديگري كه مناجات انبياء و اولياء (ع) نقل شده، آنجا كه دعاهاي نوح و ابراهيم (ع) آمده و آنجا كه دعاي موسي (ع) در شب طور بازگو شده و آنجا كه ادعيه ساير صالحين و استجابت دعاهايشان به ميان آمده همه جا لحن كلام آنان لحن متكلم وحده است، كه با مقام مناجات و اظهار كوچكي تناسب دارد، و هيچ جا از اين لحن عدول نشده است مگر براي فهماندن نكته زائدي.
و اما التفاتي كه در جمله" وَ الَّذِينَ هُمْ بِآياتِنا يُؤْمِنُونَ" بكار رفته و با اينكه سياق كلام در اول آيه سياق متكلم وحده بوده و مي‌فرمود:" پس من به زودي مي‌نويسم رحمت خود را ..." در آخر فرموده:" و كساني كه به آيات ما ايمان مي‌آورند"، ظاهرا نكته‌اش اين باشد كه بخواهد اين آيه را با آيه بعدي كه خود يك نوع بياني است براي جمله" و كساني كه ..."
متصل سازد، زيرا آيه بعدي بطوري كه بعدا نيز اشاره خواهيم كرد به منزله جمله معترضه‌اي است كه از نتيجه بحث گريز مي‌زند و سياق آن از سياق آيه مورد بحث يعني خطاب مشافهي ميان موسي و خداي تعالي خارج است، و از آن آيه به بعد به سياق اصلي كلام يعني سياق تكلم با غير برگشت مي‌شود.
پس اينكه فرمود:" وَ الَّذِينَ هُمْ بِآياتِنا يُؤْمِنُونَ" و نفرمود:" و الذين هم بآياتي يؤمنون" براي اين است كه به نحو لطيفي آيات بعدي را با آيات قبل از آيه مورد بحث متصل سازد و اين از عجائب سياقات قرآني است- دقت بفرماييد كه جاي دقت است-.
" الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ ... كانَتْ عَلَيْهِمْ"

[معناي" اصر" در" وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ"] ..... ص : 361

راغب در مفردات گفته است:" اصر" به معناي گره زدن و حبس كردن به قهر است، گفته مي‌شود:" أصرته فهو ماصور" يعني زنداني كردم او را و او فعلا زنداني است، كلمه" ماصر و ماصر"- به فتح صاد و كسر آن- به معني زندان كشتي است، در قرآن هم كه مي‌فرمايد:" وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ" معنايش اين است كه خداوند چيزهايي را كه مانع ايشان از خيرات و رسيدن به صواب مي‌شود از آنان بردارد، و در آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً" نيز به همين معنا است، گر چه بعضي‌ها گفته‌اند معنايش ثقل و سنگيني است، و ليكن
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 362
تحقيقش همان است كه من گفتم «1». و" اغلال" جمع" غل" و به معناي طوق و بندي است كه به دست و پاي اشخاص مي‌اندازند.
" الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ ..." اين آيه بحسب ظاهر سياق، بيان جمله" وَ الَّذِينَ هُمْ بِآياتِنا يُؤْمِنُونَ" است، و ظاهر آن نيز بيان بودنش را تاييد مي‌كند، براي اينكه رسول خدا را پيغمبري درس نخوانده معرفي مي‌كند كه امر به معروف و نهي از منكر كرده و هر پاك و پاكيزه‌اي را بر بشر حلال و هر ناپاك و پليدي را حرام مي‌كند، و موانع و غل و زنجيرهايي را كه مانع سعادت بشر است از دست و پاي آنان باز مي‌كند، و همه اينها آيات و نشانه‌هاي نبوت آن حضرت و خاتميت نبوت او است، و همان آياتي است كه خداوند قبلا در تورات و انجيل براي ايشان بيان كرده بود پس ايمان به آنها ايمان به آن آيات است، و يهود و نصارا اگر بخواهند دستورات اكيد تورات و انجيل را در باره ايمان به آيات بكار ببندند ناگزيرند به نشانه‌هاي نبوت خاتم النبيين (ص) نيز ايمان بياورند.
اين آن معنايي است كه از ظاهر سياق آيه استفاده مي‌شود، و ليكن انصاف اين است كه نمي‌توان به چنين معنايي ملتزم شد، و بدون شك نمي‌توان گفت آن رحمتي كه خداوند بر يهود واجب كرد به شرط اينكه تقوا پيشه كرده و به آيات خداوند ايمان بياورند تنها شامل آن عده معدود و انگشت‌شماري است كه معاصر عصر رسول خدا بوده و به دعوت وي ايمان آورده‌اند، و ميليون‌ها يهود حتي پارسايان بي‌شماري كه از زمان موسي و استجابت دعايش تا زمان بعثت خاتم انبياء (ص) به دنيا آمده و رفته‌اند همه از آن رحمت محرومند، توهم اين معنا را هم نمي‌توان كرد، چرا كه خود قرآن شهادت مي‌دهد به اينكه گروه بي‌شماري از بني اسرائيل دعوت الهي موسي را اجابت نموده و خداوند هم ايمانشان را پذيرفته و وعده خير شان داده است، با اين حال چطور ممكن است رحمت الهي مبسوط بر بني اسرائيل را منحصر در عده قليلي از ايشان دانست.
بنا بر اين، جمله" الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ ..." گر چه بيان جمله" وَ الَّذِينَ هُمْ بِآياتِنا يُؤْمِنُونَ" است و ليكن در سعه و ضيق مساوي با آن نيست، بلكه بيان خاصي است كه از مبين عام خود، استخراج و انتزاع شده، و در آن از هزاران نفر يهود- كه مشمول مبين عام است- تنها مؤمنين به نبوت خاتم النبيين و آيات آن ذكر شده تا غرض از سوق كلام كه همان بيان حقيقت دعوت محمدي (ص) و لزوم اجابت آن بر يهوديان است معلوم گردد.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ماده" اصر"
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 363
و از اين سنخ بيان كه ميان" مبين" و" بيان" از نظر سعه و ضيق اختلاف باشد در قرآن كريم بسيار ديده مي‌شود، مثلا از ابليس حكايت شده كه بطور عموم گفته است:" فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ ..." «1» و در جاي ديگر دايره فعاليت خود را تنگ كرده و گفته است:
" لَأَتَّخِذَنَّ مِنْ عِبادِكَ نَصِيباً مَفْرُوضاً" «2» بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد اين جمله استخراج شده است از جمله اول كه از او حكايت شده.
و نيز در اول همين سوره نخست خطاب به اين امت نموده مي‌فرمايد:" وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ ثُمَّ صَوَّرْناكُمْ" «3» آن گاه بطور عموم مي‌فرمايد:" يا بَنِي آدَمَ إِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ" «4» در اين مثال بعكس مثال بالا" بيان" عام و" مبين" خاص است، و اين سنخ بيان همانطوري كه در سابق گفته شد از قبيل استخراج خطاب از خطاب و منظور از آن تعميم دادن مطلب است، و نظائر آن در قرآن كريم بسيار است.
بنا بر آنچه گذشت برگشت بيان بودن جمله" الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ" به استخراج بيان از بيان براي تطبيق دادن بيان بر مورد حاجت است، و مثل اين است كه فرموده باشد: وقتي رحمت مكتوب بر بني اسرائيل منحصرا براي كساني مكتوب و واجب شده است كه تقوي پيشه كنند و زكات دهند و به آيات ما ايمان بياورند، در اين زمان كه زمان بعثت آخرين پيغمبر ما است مصداق آن اشخاص از بني اسرائيل تنها كساني هستند كه اين پيغمبر را پيروي كنند، براي اينكه در اين عصر تنها ايشانند كه تقوي داشته و زكات مي‌دهند و هم به آيات ما ايمان دارند، موسي و عيسي و محمد (ع) را تصديق نموده و آيات و معجزات و شرايع و احكامي را كه ما بوسيله ايشان فرستاديم پذيرفتند، آري، تنها ايشانند كه به آيات و امارات نبوت محمد (ص) و علامات ظهور دعوت وي كه در تورات و انجيل آمده ايمان آوردند.
در اين آيه به جاي" يؤمنون" كلمه" يتبعون" بكار رفته، و اين بهترين تعبير است، زيرا ايمان به آيات خداي سبحان و ايمان آوردن به انبياء و شرايع ايشان به اطاعت و تسليم در برابر دستورات ايشان است، و تعبير به" يتبعون" دلالت بر همين معنا مي‌كند و مي‌فهماند ايمان به
__________________________________________________
(1)پس به عزتت سوگند كه همگي و تمامي بندگانت را اغواء مي‌كنم. سوره ص آيه 82
(2)از بندگانت نصيب معلومي اغواء خواهم نمود. سوره نساء آيه 118
(3)و به تحقيق ما شما را آفريديم و سپس صورتگري كرديم. سوره اعراف آيه 11
(4)اي بني آدم اگر پيغمبراني از خودتان بسويتان آيند. سوره اعراف آيه 35
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 364
معناي صرف اعتقاد فائده‌اي ندارد، چون هر قدر هم شخص اعتقاد به حقانيت آيات و شرايع الهي داشته باشد مع ذلك وقتي اطاعت و تسليم در كارش نباشد عملا حق بودن آن آيات را تكذيب كرده است.
و از اينكه رسول خدا (ص) را اسم نبرده و با سه وصف" رسول"،" نبي" و" امي" ياد كرده و مخصوصا از اينكه دنباله‌اش فرموده:" الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ" به خوبي بدست مي‌آيد كه آن جناب در تورات و انجيل هم به همين سه وصف معرفي شده است، چون غير از آيه مورد بحث كه راجع به شهادت تورات و انجيل بر نبوت آن حضرت است در هيچ جاي ديگر قرآن رسول خدا (ص) به مجموع اين اوصاف يك جا توصيف نشده، و اگر منظور از توصيف وي به اين اوصاف تعريف آن جناب به اوصاف آشناي در نظر يهود و نصارا نبود در خصوص اين آيه وي را به اين اوصاف و مخصوصا صفت سوم توصيف كردن هيچ نكته‌اي را افاده نمي‌كرد.

[امر به معروف، نهي از منكر، تحليل حلائل، تحريم خبائث، و بر داشتن تكاليف شاقه، از مختصات اسلام است] ..... ص : 364

و همچنين ظاهر آيه دلالت و يا حد اقل اشعار دارد بر اينكه مساله امر به معروف و نهي از منكر و خلاصه امور پنجگانه‌اي كه رسول خدا (ص) در اين آيه به آن امور وصف شده همه از علائمي است كه از آن جناب در تورات و انجيل ذكر شده است، و بر اينكه اين امور از مختصات پيغمبر اسلام و ملت بيضاي او است- و همين طور هم هست- براي اينكه هر چند به شهادت آيه" لَيْسُوا سَواءً مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ أُمَّةٌ قائِمَةٌ" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ وَ أُولئِكَ مِنَ الصَّالِحِينَ" «1» ساير امم صالح نيز به وظيفه امر به معروف و نهي از منكر قيام مي‌كرده‌اند، و به شهادت آيه" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ" «2» حلال دانستن طيبات و حرام دانستن خبائث و پليديها تا اندازه‌اي از فطرياتي بوده كه همه اديان بر آن اتفاق داشته‌اند، و همچنين هر چند مساله برداشتن موانع و غل و بندهاي معنوي از دست و پاي بشر تا حدي در شريعت عيسي (ع) هم بوده و حكايت قرآن در آيه" وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ" «3» بر آن دلالت و آيه" قَدْ جِئْتُكُمْ بِالْحِكْمَةِ وَ لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ"
__________________________________________________
(1)ايمان آورند به خدا و روز جزا، و امر به معروف و نهي از منكر كنند، و در خيرات شتاب كنند، و آنان از شايستگانند. سوره آل عمران آيه 114
(2)بگو چه كسي جامه‌اي راي كه خدا براي بندگان خويش پديد آورده با روزي‌هاي پاكيزه حرام كرده است. سوره اعراف آيه 32 [.....]
(3)آمده‌ام تا تورات راي كه پيش از من بوده تصديق كنم و بعضي چيزها كه بر شما حرام شده برايتان حلال كنم. سوره آل عمران آيه 50
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 365
«1» كه خطاب به بني اسرائيل است بر آن اشعار دارد، الا اينكه هيچ خردمندي ترديد ندارد در اينكه ديني كه محمد (ص) به همراهي كتابي از ناحيه خدا آورده هر چند بر كتب آسماني ديگر صحه گذارده و آنها را تصديق كرده است، و ليكن خودش يگانه ديني است كه در قالب بي‌روح امر به معروف و نهي از منكر تا آنجا كه ظرفيت داشته روح حيات دميده و كار آن را كه جز دعوت زباني چيز ديگري نبود به جايي رسانيد و آن قدر آن را توسعه داد كه شامل جهاد با اموال و نفوس گرديد، و تنها ديني است كه جميع امور مربوط به زندگي بشر و همه شؤون و اعمال وي را بر شمرده و آنها را به دو قسم طيبات و خبائث تقسيم، و طيبات را حلال و خبائث را حرام نموده است.
آري قوانين مجعوله در هيچ دين و هيچ قانون اجتماعي به تفصيل قوانين اين شريعت نبوده و بمانند آن به جزئيات و دقائق امور نپرداخته است، ديني است كه جميع احكام و تكاليف شاقه‌اي كه در ساير اديان و مخصوصا در دين يهود و به دست احبار و ملايان ايشان رخنه پيدا كرده بود نسخ كرده و از بين برده، پس حد اعلا و كامل امور پنجگانه مذكور در آيه مورد بحث كه عبارت بود از: 1- امر به معروف 2- نهي از منكر 3- تحليل طيبات 4- تحريم خبائث 5- برداشتن تكاليف شاقه جعلي و غير الهي، تنها و تنها در اسلام يافت مي‌شود، هر چند در ساير اديان نمونه‌اي از هر يك آنها ديده مي‌شود.

[كامل و جامع بودن اسلام، خود دليلي است مستقل بر حقانيت آن] ..... ص : 365

و همين معنا صرفنظر از شهادت تورات و انجيل بر حقانيت اسلام، خود بهترين شاهد و روشن‌ترين گواه بر صدق ادعاي آورنده آن است، بطوري كه اگر بشارات و علائم آن جناب در تورات و انجيل هم نيامده بود، و آن دو كتاب شهادت صريحي بر نبوت وي نداشتند. همين كمال شريعتش در شهادت بر صدق ادعايش كافي بود، چون شريعت آن حضرت در حقيقت تكميل شده همان شريعت موسي و عيسي (ع) است. حال بايد از يهود و نصارا پرسيد غرض از پيروي يك دين صحيح و اصولا انتظاري را كه از يك شريعت حق مي‌توان داشت چيست؟ آيا علامت صحيح بودن يك دين جز اين است كه برگشت تمامي احكام و قوانينش به يكي از امور پنجگانه بالا باشد و بخواهد با تفاصيل احكامش معروف را معروف و منكر را منكر دانسته طيبات را حلال و خبائث را حرام نموده و خرافات و عقائد ساختگي سودپرستان را لغو كند؟ اگر چنين است پس بايد اعتراف كنند به اينكه شريعتي كه متضمن حد
__________________________________________________
(1)سوره زخرف آيه 63
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 366
اعلا و كامل اين امور است همان مرحله كامل شريعت خود ايشان است.
از اين بيان به خوبي ظاهر گرديد كه جملات" يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ ..." مجموعا توضيح مي‌دهد معناي آياتي را كه مي‌فرمايد: قرآن تورات و انجيل را تصديق دارد، مانند آيه" وَ لَمَّا جاءَهُمْ رَسُولٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ نَبَذَ فَرِيقٌ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ كِتابَ اللَّهِ وَراءَ ظُهُورِهِمْ كَأَنَّهُمْ لا يَعْلَمُونَ" «1» و آيه" وَ لَمَّا جاءَهُمْ كِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَي الَّذِينَ كَفَرُوا فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الْكافِرِينَ" «2» و مقصود از اين دو آيه اين است كه وقتي رسول خدا (ص) مبعوث شد و شريعت و كتابي آورد كه شريعت و كتاب ايشان را تكميل مي‌كرد به آن كافر شدند، با اينكه مي‌دانستند كه اين همان پيغمبري است كه در كتابهايشان پيش‌گويي شده، و انبيايشان به آمدنش بشارت داده‌اند، هم چنان كه از مسيح (ع) نيز حكايت كرده كه فرموده:" يا بَنِي إِسْرائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ" «3».
و ما- ان شاء اللَّه- به زودي در باره بشارت‌هايي كه در كتب مقدس يهود و نصارا است تا آنجا كه ميسور است بحث خواهيم كرد. و اگر در آيه مورد بحث مانند آيات سابق الذكر بطور اجمال نفرمود:" مصدقا لما بين يديه" بلكه بطور تفصيل امور پنجگانه را بر شمرد براي اين بود كه در اين آيه وجهه كلام تنها به دو ملت يهود و نصارا نيست، بلكه به تمام مردم است، و لذا مي‌بينيم در آيه بعديش پيغمبر خود را دستور مي‌دهد كه جميع بشر را خطاب كرده و بگويد:
" إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعاً من فرستاده خدا به سوي همگي شمايم". شاهد ديگر اينكه در خود آيه بطور عموم فرموده:" فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ پس هر آن كساني كه ايمان آوردند به او" و طوري نفرمود كه مختص به يهود و نصارا باشد.
" فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَ عَزَّرُوهُ وَ نَصَرُوهُ وَ اتَّبَعُوا النُّورَ ..."
كلمه" عزروه" از مصدر" تعزير" به معناي ياري توأم با تعظيم است. و مقصود از نوري
__________________________________________________
(1)و چون از نزد خدا پيغمبري بيامدشان كه مصدق توراتشان بود، گروهي از اهل كتاب چنان كه گويي دانا نيستند كتاب خدا را پشت سر افكندند. سوره بقره آيه 101
(2)و چون كتابي از نزد خدا بيامدشان كه توراتشان را تصديق مي‌كرد و از پيش بدان بر كافران پيروزي مي‌جستند، وقتي آنچه مي‌شناختند بيامد منكر شدند، لعنت خدا بر منكران باد. سوره بقره آيه 89
(3)اي پسران اسرائيل من فرستاده خدا به سوي شمايم، و تورات حاضر را تصديق مي‌كنم و به پيغمبري كه بعد از من مي‌آيد و نام وي احمد است نويد مي‌دهم. سوره صف آيه 6
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 367
كه با او نازل شده همان قرآن كريم است، و غرض از اين تعبير اين است كه بفهماند قرآن كريم نوري است كه راه زندگي و آن طريقي را كه انسان بايد براي رسيدن به سعادت و كمال خود بپيمايد روشن مي‌سازد، چون زمينه كلام اثبات همين معنا است.
و در اينكه فرمود" انزل معه نازل شده با او" و نفرمود" انزل عليه نازل شد بر او" و يا" انزل اليه نازل شد بسوي او" با در نظر گرفتن اينكه كلمه" مع" به معناي همراه بودن چيزي با چيز ديگري است، اشاره و تلويح است به همان معناي شهادتي كه گفتيم، و همين يك كلمه معناي آيه را به اين بر مي‌گرداند كه پيروي كنيد نوري را كه نازل بر وي شده در حالي كه اين نور (قرآن) با شرايعي كه در بر داشته و اظهار مي‌كند خود شاهد صدق وي است و گواه بر اين است كه وي همان كسي است كه انبياي خود شما و كتاب‌هاي آسماني‌تان از آمدنش خبر داده است. و بنا بر اين، كلمه" معه" حال از نائب فاعل" انزل" خواهد بود. و نظير اين تعبير در آيه" فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ" «1» نيز به كار رفته.

[وجوهي كه در معناي جمله:" انزل معه" و علت تعديه كلمه:" انزل" با" مع" گفته شده است] ..... ص : 367

مفسرين ديگر در توجيه اين تعبير و معناي كلمه مزبور اختلاف كرده، بعضي گفته‌اند:
ظرف" مع" متعلق است به" انزل" و ميان كلمه مزبور و ضميري كه بدان اضافه شده است مضاف ديگري است كه حذف شده، و آن يا رسالت است و يا نبوت، و تقدير كلام" مع نبوته" و يا" مع رسالته" است، براي اينكه اگر اين مضاف را در تقدير نگيريم معناي آيه" پيروي مي‌كنند قرآني را كه با او نازل شده" مي‌شود و حال آنكه قرآن با رسول خدا (ص) نازل نشده بلكه با جبرئيل نازل شده.
بعضي ديگر گفته‌اند: كلمه مذكور متعلق است به" اتبعوا" و معناي آيه" پيروي و شركت مي‌كنند با او در پيروي كردن قرآن" است، و يا اين است كه" با پيروي كردن او قرآن را نيز پيروي مي‌كنند".
بعضي ديگر گفته‌اند: حال از فاعل" اتبعوا" است و معنايش اين است كه" پيروي مي‌كنند قرآن را در حالي كه در پيروي كردنشان با رسول خدا (ص) هستند".
عده‌اي ديگر گفته‌اند: كلمه" مع" به معناي" علي" است. و بعضي ديگر گفته‌اند:
در معناي كلمه" عند نزد" مي‌باشد. و ليكن دور بودن اين معاني از ظاهر آيه شريفه بر كسي پوشيده نيست.
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 213
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 368
پس اينكه فرمود:" فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَ عَزَّرُوهُ وَ نَصَرُوهُ وَ اتَّبَعُوا النُّورَ ..." به منزله تفسيري است براي صدر آيه كه فرمود:" الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ" و توضيح مي‌دهد كه منظور از پيروي رسول بطور حقيقت، همانا پيروي كتاب خداست كه مشتمل است بر شرايع و احكام خدا، و آن چيزي كه براي او معناي اتباع را دارد همان ايمان به نبوت و رسالت او و تكذيب نكردن و احترامش را رعايت كردن و در برابر اوامرش تسليم بودن و در انجام مقاصد ياريش كردن است.
و اين جمله يعني جمله" فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ ..." نتيجه‌اي است كه بر صدر آيه يعني جمله" الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ ..." متفرع مي‌شود، چنان كه قبلا هم گفتيم جمله دوم بيان خاصي است كه از بيان عام" وَ الَّذِينَ هُمْ بِآياتِنا يُؤْمِنُونَ" استخراج شده است، و معنايش اين است كه: وقتي پيروي رسولي كه داراي اين صفات است همان ايمان به آيات ما باشد كه ما آن را به بني اسرائيل توصيه نموده و پاداش آن را بسط رحمت در دنيا و آخرت قرار داده و گفتيم اگر به آيات ما ايمان بياوريد با رسيدن به حسنه در دنيا و آخرت رستگار مي‌شويد، پس كساني كه از يهود به وي ايمان آورده و او را ياري كنند همانا اينان رستگارند.

[عموميت و شمول رسالت پيغمبر اكرم اسلام (ص) و استدلال براي رفع استيحاش يهود و مردم غير عرب از بعثت آن حضرت] ..... ص : 368

" قُلْ يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعاً ... وَ يُمِيتُ" بعد از آنكه از اوصاف پيغمبر گراميش بدست آمد كه نزد وي آن دين كاملي است كه حيات طيب بشري را در هر مكان و در هر زماني كه فرض شود تضمين مي‌كند، و بشر در رسيدن به چنين زندگاني احتياجي به بيش از امر به معروف و نهي از منكر و تجويز طيبات و تحريم خبائث و الغاء خرافات و گشودن قيد و بندهاي بيهوده‌اي كه خود به دست خويش زده است، ندارد، اينك در جمله مورد بحث پيغمبر خود را دستور مي‌دهد تا نبوت خود را بر جميع طبقات بشر اعلام نمايد، و بدون اينكه آن را مخصوص قومي كند، بگويد:" ايها الناس! من بدرستي فرستاده خدا به سوي همگي شمايم".
" الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ يُحيِي وَ يُمِيتُ"- صفاتي است كه خداوند خود را به آن توصيف نموده، و مجموع آنها به منزله تعليلي است كه امكان رسالت از ناحيه خدا را في نفسه بيان نموده، و در ثاني امكان عموميت اين رسالت را اثبات مي‌كند، و بدين وسيله استيحاش و تعجب بني اسرائيل را كه چگونه ممكن است مردي غير از يهود آنهم از طبقه درس نخوانده به چنين نبوتي جهاني برسد از بين مي‌برد، چون يهوديها پيش خود چنين خيال مي‌كردند كه در ميان همه اقوام بشري فقط آنها از حزب خدايند بلكه آنها خود را از نزديكان درگاه خدا و حتي فرزندان و دوستان خدا مي‌پنداشتند، و همچنين استيحاش ناشي از عصبيت غير عرب را از اينكه مردي عرب بر آنان مبعوث شود زائل مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 369
وجه دلالت جمله مورد بحث بر اين معاني اين است كه در جمله قبل مي‌فرمود:" من فرستاده خدا به سوي همگي شمايم" و در اين جمله خدا را توصيف نموده و مي‌فرمايد:" آن خدايي كه ..." پس برگشت معناي اين دو جمله به اين است كه:" آن خدايي مرا به رسالت خود برگزيده كه ملك آسمانها و زمين و سلطنت عالي بر آسمان و زمين از آن او است، همان خدايي كه معبودي جز او نيست كه مالك گوشه‌اي از آسمانها و زمين باشد، پس تنها اوست كه مي‌تواند به هر چه بخواهد حكم كند و هيچ مانعي مزاحم نفوذ حكمش نيست و هيچ اراده‌اي جلوگير نفوذ اراده‌اش نمي‌باشد، اوست كه مي‌تواند به اراده خود رسولي به سوي طايفه‌اي از بندگانش و يا به سوي همه آنان گسيل بدارد، او همان خدايي است كه زنده كردن و ميراندن به دست او است، پس همو مي‌تواند مردمي را و يا همه بشر را به حياتي سعيد و طيب زنده كند، چون سعادت و هدايت از زندگي است همانطور كه شقاوت و ضلالت از مرگ است، هم چنان كه فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ" «1» و نيز فرموده:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ" «2» و نيز فرموده:" إِنَّما يَسْتَجِيبُ الَّذِينَ يَسْمَعُونَ وَ الْمَوْتي يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ" «3».
" فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ النَّبِيِّ الْأُمِّيِّ ..."
اين آيه شريفه تفريع بر آيه قبل است، و معنايش اين است كه: وقتي مطلب از اين قرار باشد، پس به من ايمان بياوريد، زيرا من همان پيغمبر امي هستم كه تورات و انجيل شما به آمدنم بشارت داده، و من به خدا ايمان داشته و به وي كفر نمي‌ورزم، و همچنين به كلمات او ايمان آورده‌ام، و كلمات او همان شرايع و احكامي است كه بر من و بر انبياي سابق بر من نازل كرده است، مرا پيروي كنيد باشد كه رستگار شويد.
اين آن معنايي است كه سياق آيه اقتضاي آن را دارد، و از اين معنا وجه التفات از تكلم" إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ" به غيبت" رسوله ..."، معلوم مي‌شود، البته بايد دانست كه از ظاهر سياق استفاده مي‌شود كه اين آيه دنباله آيه سابق و هر دو كلام رسول خدا (ص) است.
__________________________________________________
(1)شما كه ايمان داريد خدا را اجابت كنيد و پيغمبر را نيز، چون شما را به چيزي كه زندگيتان مي‌دهد دعوت كنند. سوره انفال آيه 24
(2)آن كس كه مرده بود و زنده‌اش كرديم و براي او نوري قرار داديم كه به كمك آن ميان مردم راه مي‌رود. سوره انعام آيه 122
(3)فقط كساني كه گوش شنوا دارند دعوت تو را اجابت مي‌كنند، و مردگان را خدا زنده مي‌كند.
سوره انعام آيه 36
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 370
و وجه التفات همانطور كه قبلا هم خاطر نشان شد اين است كه بجاي اينكه بفرمايد:
" پس ايمان آوريد به خدا و به من" فرمود:" پس ايمان بياوريد به خدا و به رسول او"، آن گاه رسول را به اوصافي وصف كرد تا بدين وسيله امر در" فامنوا" و در" وَ اتَّبِعُوهُ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ" را تعليل كرده باشد.
و مقصود از" اهتداء" در" تهتدون" هدايت يافتن بسوي سعادت اخروي است كه عبارت است از خوشنودي خدا و بهشت او، نه هدايت يافتن به راه حق، زيرا ايمان به خدا و به رسول خدا و پيروي كردن احكام و شرايع رسول، خودش اهتداء به راه حق است، نه اينكه نتيجه‌اش اهتداء به راه حق باشد. پس برگشت معناي" لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ" به معناي" أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ" است كه در آيه قبلي بعنوان نتيجه ايمان به خدا و پيروي رسول خدا (ص) ذكر شده است.

[مراد از" هدايت" و" امت" در:" وَ مِنْ قَوْمِ مُوسي أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ"] ..... ص : 370

" وَ مِنْ قَوْمِ مُوسي أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ" در اين جمله عمل صالح نيكان از بني اسرائيل را مي‌ستايد، و اين از انصاف قرآن است كه بعد از بر شمردن سيئاتي كه از آنان سر زده مستحقين مدح را نيز مدح مي‌كند، و حاصل معنايش اين است كه: همه بني اسرائيل خدا و رسول را مخالفت نكرده و بر ضلالت و ظلم پافشاري نداشتند، بلكه پاره‌اي از ايشان مردمي بودند كه ديگران را به سوي حق راهنمايي نموده و در ميان ايشان به حق و عدالت حكم مي‌كردند. بنا بر اين، بايد گفت:" باء" در" بالحق" همان بايي است كه علماي نحو آن را" باء آلت" مي‌نامند، مي‌توان هم گفت كه" باء ملابسه" است.
بنا بر اين معنا، آيه مورد بحث از مواردي است كه خداوند هدايت را به غير خود و به غير انبياء و امامان نسبت داده، نظير حكايتي كه از مؤمن آل فرعون كرده و با اينكه ظاهرا پيغمبر نبوده در باره‌اش فرموده:" وَ قالَ الَّذِي آمَنَ يا قَوْمِ اتَّبِعُونِ أَهْدِكُمْ سَبِيلَ الرَّشادِ" «1» و بعيد نيست كه مراد از امت از قوم موسي در آيه مورد بحث، انبياء و اماماني باشند كه بعد از موسي در ميان بني اسرائيل پديد آمدند و قرآن در باره‌شان در چند مورد و از آن جمله فرموده:" وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمَّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ" «2» چون اگر هدايت
__________________________________________________
(1)آنكه ايمان داشت گفت: يا قوم مرا پيروي كنيد تا به راه كمال هدايت‌تان كنم. سوره مؤمن آيه 38
(2)و از ايشان اماماني قرار داديم كه به امر ما هدايت مي‌كردند، چون صبر كرده و به آيات ما يقين مي‌داشتند. سوره الم سجده آيه 24
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 371
به حق را كه در آيه مورد بحث است بر معناي حقيقيش حمل كنيم جز از پيغمبران و امامان ساخته نيست، و بحث از اين معنا را در تفسير آيه" قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً" «1» و آيه" فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ" «2» و همچنين در ذيل آياتي ديگر گذرانديم.

[معناي" اسباط" و اشاره به آيات و معجزاتي كه از موسي (ع) در سوره اعراف آمده است] ..... ص : 371

" وَ قَطَّعْناهُمُ اثْنَتَيْ عَشْرَةَ أَسْباطاً أُمَماً ..."
كلمه" سبط" در لغت به معناي پسر زاده و يا دختر زاده است، و جمع آن" اسباط" مي‌آيد، و ليكن در بني اسرائيل به معناي قوم خاصي بوده، سبط در اصطلاح ايشان به منزله قبيله در نزد عرب است، از ابن حاجب نقل شده كه گفته است: كلمه" اسباطا" در اين آيه بدل از عدد است نه تميز عدد و گر نه اگر تميز مي‌بود مي‌بايستي اسباط بني اسرائيل حد اقل سي و شش سبط و تيره مي‌بودند و حال آنكه نبودند، چون سبط در بني اسرائيل دوازده تيره بود و بنا بر اين حد اقل جمع سبط سي و شش است، پس ناچار بايد بگوييم كلمه" اسباطا" بدل از عدد است، و تميز عدد حذف شده چون با بودن اسباطا احتياجي به ذكر آن نبوده، و تقدير كلام" و قطعناهم اثنتي عشرة فرقة اسباطا" است. البته كساني ديگر هم گفته‌اند كه كلمه مذكور تميز است، و اشكال ابن حاجب هم وارد نيست زيرا اگر چه كلمه به صيغه جمع است ولي در اينجا به معناي مفرد آمده و معناي آن، جماعت و يا طايفه و يا نظير آن است.
" وَ أَوْحَيْنا إِلي مُوسي إِذِ اسْتَسْقاهُ قَوْمُهُ ..."" انبجست" از" انبجاس" و به معناي انفجار است، و بعضي گفته‌اند به معناي بيرون شدن اندك اندك آب است، بخلاف انفجار كه به معناي بيرون شدن به كثرت و فراواني است. و از ظاهر اينكه فرمود:" پس منفجر شد از آن دوازده چشمه و هر گروهي از مردم چشمه خود را شناختند" بدست مي‌آيد كه چشمه‌ها به عدد اسباط بني اسرائيل يعني دوازده بود، چون مي‌رساند كه هر چشمه مخصوص يك تيره بوده و اينكه اين اختصاص به خاطر مشاجره‌اي بوده كه با يكديگر داشته‌اند، و اين ظاهر تاييد مي‌كند رواياتي «3» را كه در باره داستان اين چشمه‌ها وارد شده. معناي بقيه آيه شريفه روشن است.
در آيات اين سوره خداي سبحان از معجزات موسي (ع) و آيات وي چند معجزه زير را بر شمرده: 1- اژدها 2- يد بيضاء 3- قحطي فرعونيان 4- نقص ثمرات ايشان 5- طوفان 6- ملخ‌هاي بالدار 7- ملخ‌هاي بي‌بال 8- قورباغه 9- خون شدن آب نيل 10- غرق شدن فرعونيان
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 124
(2)سوره انعام آيه 125
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 32 ح 91. و تفسير قرطبي ج 1 ص 421. و تفسير ابو الفتوح رازي ج 5 ص 309 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 372
در نيل 11- ميراندن و زنده كردن هفتاد نفر از ياران موسي 12- شكافته شدن دوازده چشمه از سنگ با ضربت موسي 13- سايه افكندن ابر بر سر بني اسرائيل 14- فرو فرستادن من و سلوي 15- كندن كوه از ريشه و آن را بر بالاي سر بني اسرائيل مانند سايه‌بان نگهداشتن. و ليكن مي‌توان تكلم با خداي تعالي و نزول تورات و مسخ شدن پاره‌اي از بني اسرائيل به صورت ميمون را نيز بر آن اضافه نمود، و ما- ان شاء اللَّه- در تفسير سوره هود راجع به اين چند معجزه نيز بحث خواهيم كرد.

بحث روايتي [روايتي در باره علت اينكه انتخاب امام به مردم واگذار نشده است] ..... ص : 372

اشاره

در تفسير عياشي از محمد بن سالم ني‌فروش از حارث بن مغيرة از ابي عبد اللَّه (ع) روايت مي‌كند كه حارث گفت: به حضرتش عرض كردم، عبد اللَّه بن عجلان در مرضي كه به آن مرض درگذشت مي‌گفت من در اين مرض نمي‌ميرم و مرد. حضرت فرمود خداوند: هيچ گناهي از او نيامرزد اين چه فكر باطلي بوده كه او كرده؟ موسي (ع) از قوم خود هفتاد مرد برگزيد و وقتي دچار رجفه شدند و همه هلاك گرديدند موسي گفت:
" پروردگارا اصحابم اصحابم" خطاب آمد من بجاي ايشان اصحابي بهتر به تو مي‌دهم. عرض كرد: من ايشان را مي‌شناختم و به ايشان علاقمند بودم، خداوند بجاي آنان انبيايي براي وي مبعوث كرد. «1»
مؤلف: مقصود امام (ع) اين بوده كه بعد از درگذشت عبد اللَّه عجلان خداوند اصحابي بهتر از او به وي ارزاني بدارد، هم چنان كه به موسي (ع) داد، و ليكن اين روايت در باب خود روايت غريبي است و با ظاهر قرآن سازگار نيست.
و در تفسير برهان از ابن بابويه و او به سند خود از سعد بن عبد اللَّه قمي در ضمن حديث طويلي روايت كرده كه گفت: خدمت امام قائم (ع) عرض كردم اي مولاي من مرا خبر ده از اينكه چرا مردم از انتخاب امام و زمامدار براي خود ممنوع شدند؟ فرمود: امام مصلح و يا مفسد؟ عرض كردم البته مصلح. فرمود: آيا با اينكه احدي از مردم از صلاح و فساد دروني اشخاص آگاهي ندارند آيا ممكن است شخصي را كه انتخاب مي‌كنند اتفاقا بر خلاف تشخيصشان مفسد از كار در آيد؟ عرض كردم بلي ممكن است. فرمود: علت ممنوعيت مردم
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 30 ح 83
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 373
همين است كه من آن را به صورت برهان برايت ايراد كردم.
سپس رو به سعد كرده و فرمود: بگو ببينم پيغمبراني كه خدا آنها را برگزيده و كتابشان داده و با عصمت تاييدشان كرده با اينكه اعلم- در دو نسخه چاپي از برهان اعلام وارد شده و ليكن احتمال دارد كه تصحيف شده باشد- همه امت‌ها هستند مانند موسي و عيسي (ع) آيا با وفور عقل و كمال علمي كه دارند هيچ ممكن نيست كه وقتي بخواهند اشخاص نيكي را براي كاري انتخاب كنند اتفاقا منافق از كار در آيند؟ عرض كردم: نه.
فرمود: بلكه ممكن است، به شهادت اينكه موسي كليم اللَّه (ع) با وجود عقل و كمال علمش و با اينكه وحي به او مي‌شد مع ذلك وقتي از اعيان قومش و از وجوه لشكريانش و خلاصه از كساني كه شكي در ايمان و اخلاصشان نداشت هفتاد نفر براي رفتن به ميقات برگزيد انتخابش به خطا رفت و بجاي هفتاد نفر با ايمان هفتاد نفر منافق برگزيد و قرآن در باره‌اش فرموده:" وَ اخْتارَ مُوسي قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلًا لِمِيقاتِنا- تا آنجا كه ميفرمايد- لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللَّهَ جَهْرَةً ... فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ". پس با اينكه مي‌بينيم اختيار و انتخاب مثل موسي كسي كه خداوند براي نبوتش برگزيده به خطا مي‌رود و افسد را بجاي اصلح بر مي‌گزيند مي‌فهميم كه انتخاب تنها و تنها كار كسي است كه به باطن اشخاص راه داشته و ضمائر و سريره‌هاي افراد برايش آشكار باشد، و نيز مي‌فهميم كه بعد از خطا رفتن انتخاب انبياء انتخاب مهاجر و انصار يك پشيز ارزش نداشته است «1».
مؤلف: آيه‌اي كه امام (ع) در اين روايت بدان استشهاد كرده نقل به معني شده، يعني امام (ع) آن را از آيات سوره اعراف و سوره نساء تركيب كرده است.

[چند روايت در مورد داستان هفتاد نفر بر گزيدگان موسي (ع) براي حضور در ميقات] ..... ص : 373

و در الدر المنثور از ابن ابي حاتم و ابو الشيخ از نوف حميري روايت كرده كه گفت:
وقتي موسي براي رفتن به ميقات پروردگارش هفتاد نفر از قوم خود را برگزيد خدايش فرمود: من زمين را براي شما سجده‌گاه و مايه طهارت قرار داده و سكينت را با شما در خانه‌هاتان قرار مي‌دهم، و چنانتان مي‌كنم كه تورات را از حفظ بخوانيد و در نتيجه مردان و زنان و غلامان و آزادگان همگي بتوانند آن را قرائت كنند.
موسي به قوم خود گفت:" خداوند براي شما تمامي روي زمين را سجده‌گاه و آن را مايه طهارت قرار داده" گفتند: ما در غير معابد نماز نمي‌خوانيم چه احتياج به چنين ترخيصي داريم. گفت:" خداوند سكينت را با شما و در خانه‌هاي شما قرار داده" گفتند:" لازم نيست، ما
__________________________________________________
(1)تفسير برهان ج 2 ص 38 ح 3
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 374
دوست داريم كه در همان تابوت كه بود بماند" گفت:" خداوند قدرتي به شما مي‌دهد كه زن و مرد و صغير و كبير و آزاد و بنده شما همگي بتوانيد تورات را از بر بخوانيد" گفتند" ما نمي‌خواهيم مگر خواندن از روي كتاب را" بعد از اين گفت و شنود و لجاجت بني اسرائيل بود كه خداوند فرمود:" فَسَأَكْتُبُها لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ ...- تا آنجا كه مي‌فرمايد- الْمُفْلِحُونَ"،" آن گاه موسي گفت: پروردگارا من قوم خود را به درگاه تو آوردم و نتيجه آمدنشان را به ديگران دادي پروردگارا پس مرا پيغمبر آن مردم قرار بده" فرمود:" پيغمبر ايشان از خود ايشان است" عرض كرد:" پس مرا از آن امت قرار بده" فرمود:" تو آن امت را درك نمي‌كني" عرض كرد:" من قوم خود را به درگاهت آوردم وفاده ايشان را به ديگران دادي"؟
اينجا بود كه خداوند به وي وحي فرستاد:" وَ مِنْ قَوْمِ مُوسي أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ" حميري گفت" در اينجا موسي راضي شد، آن گاه رو به حضار كرده و گفت آيا ستايش نمي‌كنيد خدايي را كه در آن روز حفظ غيبت شما را كرده و بجاي شما گوش داد مطالب مربوط به شما را و وفاده ديگران را براي شما قرار داد؟ «1» و نيز در همان كتاب از ابن ابي حاتم و ابو الشيخ از نوف بكالي روايت كرده كه گفت: موسي بعد از آنكه از قوم خود هفتاد نفر انتخاب نمود به ايشان گفت: اينك به سوي خدا روانه شويد، و از او هر چه مي‌خواهيد درخواست كنيد، خود موسي درخواستي داشت و ايشان درخواستي، وقتي به ميقاتگاه يعني به كوه طور رسيدند موسي رو به ايشان كرده و گفت: اينك درخواست خود را عرضه بداريد، ايشان گفتند:" خدا را به ما نشان بده" گفت:" واي بر شما دوباره اين درخواست را از خدا مي‌كنيد" گفتند:" درخواست ما همين است بايد خدا را آشكارا به ما نشان دهي" اين را كه گفتند صاعقه ايشان را گرفت و همگي مدهوش افتادند، موسي عرضه داشت:" پروردگارا من هفتاد نفر از نيكان و سرشناسان بني اسرائيل را به ميقات تو آوردم حال به سوي ايشان برگردم و يك نفر از آنان با من نباشد جواب بني اسرائيل را چه بگويم؟ آيا مرا نخواهند كشت؟ صدايي به گوش موسي رسيد كه درخواست خود را عرضه بدار، موسي گفت:" پروردگارا از تو مي‌خواهم كه همراهان مرا زنده كني" خداوند همگي ايشان را زنده كرد و در نتيجه درخواست ايشان و درخواست موسي هدر رفت، و اين درخواست ماند براي اين امت، چون آنها نتوانستند استفاده كنند «2».

[بيان ضعف آن روايات] ..... ص : 374

مؤلف: اين دو روايت را از اين جهت ايراد كرديم كه از نظر شباهت در قصه شبيه به
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 3 ص 139 ط بيروت
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 375
روايات موقوفه بود، و ليكن صرفنظر از اختلافي كه در مضمون آن دو است از نظر جزئيات قصه نه با يكديگر تطبيق مي‌شوند و نه با ظاهر آيات، درخواستي كه كردند تنها مساله ديدن خدا بود كه رد شد، و درخواست موسي هم زنده شدن ايشان بود كه زنده شدند، و درخواست ديگرش نوشته شدن رحمت بر بني اسرائيل بود كه آنهم به شرط تقوا و ايمان به آيات خدا مستجاب شد، ديگر چه وفاده و اجري طلب داشتند كه به ايشان داده نشد و در عوض آن را به امت آخر الزمان دادند؟
اشكال ديگر اينكه از ظاهر سياق استفاده مي‌شود كه در جمله" وَ مِنْ قَوْمِ مُوسي أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ" خطاب به پيغمبر اكرم است نه به موسي.
نظير اين دو روايت در منطبق نشدن با آيه، روايتي است كه از ابن عباس در ذيل جمله" اكْتُبْ لَنا فِي هذِهِ الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ" نقل شده، در اين روايت ابن عباس گفته است: خداوند اين درخواست را به موسي نداد، بلكه در جوابش فرموده:" عَذابِي أُصِيبُ بِهِ مَنْ أَشاءُ- تا آنجا كه مي‌فرمايد- الْمُفْلِحُونَ" «1»، مقصود ابن عباس اين است كه خداوند اين دعاي موسي را در حق امت اسلام مستجاب كرد نه در حق خود او، و ما گفتيم كه ظهور آيه در غير اين معنا است.
و نيز نظير اين روايت آن روايتي است كه از سدي نقل شده كه در ذيل جمله" إِنْ هِيَ إِلَّا فِتْنَتُكَ ..."، گفته است: موسي گفت پروردگارا! سامري به ايشان گفت گوساله درست كنند ليكن چه كسي گوساله را زنده كرد و روح در آن دميد؟ پروردگار فرمود:" من". گفت:
پس تو خودت ايشان را گمراه كردي «2».
عياشي نيز نظير اين روايت را در تفسير خود از ابي جعفر و ابي عبد اللَّه (ع) بطور مرسل يعني بدون ذكر سند نقل كرده، و در آن دارد كه موسي گفت: پروردگارا چه كسي گوساله را به صدا درآورد؟ فرمود:" من". موسي اين را كه شنيد گفت:" إِنْ هِيَ إِلَّا فِتْنَتُكَ تُضِلُّ بِها مَنْ تَشاءُ وَ تَهْدِي مَنْ تَشاءُ" «3».
و اشكال اين روايات اين است كه موسي (ع) جمله مذكور را در موقع هلاك شدن هفتاد نفر گفته نه در داستان سامري و گوساله‌اش، مگر اينكه بگوييم موسي اين جمله را دوباره و در دو جا گفته است.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 139
(2)تفسير الدر المنثور ج 3 ص 239
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 31 ح 85
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 376

[رواياتي در باره رحمت واسعه خداي تعالي] ..... ص : 376

و در الدر المنثور از احمد و ابو داود از جندب بن عبد اللَّه بجلي روايت كرده است كه گفت: مردي عرب از باديه وارد شد و شتر خود را خوابانيد و آن را عقال كرد و سپس پشت سر پيغمبر (ص) به نماز ايستاد، بعد از نماز به صداي بلند چنين دعا كرد: پروردگارا مرا و محمد (ص) را رحم كن و احدي را در رحمت من و او شريك مساز.
رسول خدا (ص) فرمود از رحمت عمومي و واسع خداوند جلوگيري مي‌كني؟ براي خدا صد رحمت است كه از آن همه تنها يك رحمت را بر خلق خود نازل كرده و با آن جن و انس و چارپايان را با يكديگر مهربان مي‌كند، نود و نه رحمت ديگر دارد «1».
و نيز در همان كتاب از احمد و مسلم از سلمان فارسي از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: براي خداوند صد رحمت است، از آن جمله رحمتي است كه با آن خلق خود را با يكديگر مهربان كرده و ميان وحوش با بچه‌هايشان عاطفه قرار داده، و نود و نه رحمت ديگر خود را براي روز قيامت قرار داده «2».
و نيز مي‌گويد: ابن ابي شيبه از سلمان بطور موقوف و ابن مردويه نيز از همان جناب روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: خداوند روزي كه آسمانها و زمين را مي‌آفريد صد رحمت آفريد كه هر يك از آنها درست قالب زمين و آسمانها است، از آن صد رحمت يكي را به زمين فرستاد كه باعث مهرباني خلايق با يكديگر شد، و با آن رحمت است كه مادران نسبت به فرزندان مهر مي‌ورزند، و وحوش و طيور از يك آبخور آب مي‌آشامند، و خلايق با هم زندگي مي‌كنند، ولي روز قيامت خداوند اين رحمت را از دل‌ها مي‌كند و آن را به اضافه نود و نه رحمت ديگر تنها به متقين واگذار مي‌كند، آن گاه آن حضرت آيه" وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَسَأَكْتُبُها لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ" را قرائت كردند «3».
مؤلف: اين معنا از طريق شيعه از ائمه اهل بيت (ع) نيز روايت شده، و گويا روايت دوم از سلمان همان روايت اول است كه نقل به معنا شده، و ليكن راوي كه آن را نقل به معنا كرده با اضافه كردن جمله" ولي روز قيامت خداوند اين رحمت را از دل‌ها مي‌كند" روايت را ضايع كرده، و بايد از او پرسيد اگر در قيامت خداوند اين رحمت را از غير متقين سلب كند پس چگونه آسمان و زمين باقي مانده و بهشت و دوزخ بجاي مي‌ماند؟ و چگونه ملائكه و غير ايشان بدون رحمت شامله خدا زنده مي‌مانند؟
پس تعبير بهتر آن تعبيري است كه در پاره‌اي از روايات ما اماميه وارد شده كه- بطوري
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)الدر المنثور ج 3 ص 130 ط بيروت
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 377
كه به ياد دارم- فرموده‌اند: در آن روز خدا همه صد رحمت خود را در مؤمنين جمع مي‌كند، و اين معنا غير از كندن و سلب رحمت از غير مؤمنين است، اولي جائز و معقول هست و ليكن دومي معقول و متصور نيست- دقت بفرماييد-.
و نيز در الدر المنثور از طبراني از حذيفة بن اليمان از رسول خدا (ص) روايت كرده كه در حديثي فرمود: به آن خدايي كه جان من در دست اوست هر آينه خداوند در قيامت آمرزشي كند كه ابليس هم به طمع بيفتد «1».
مؤلف: و از طرق شيعه از ائمه اهل بيت (ع) نيز نظير اين معنا روايت شده»
.باز در همان كتاب از ابن ابي حاتم و ابو الشيخ از ابي بكر هذلي روايت شده كه گفت: وقتي آيه" وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ" نازل شد، ابليس گفت: پروردگارا من هم چيزي هستم، خطاب آمد" فَسَأَكْتُبُها لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ ..."، پس آن رحمت را از ابليس سلب كرد «3».
مؤلف: ظاهرا مضمون اين روايت فرضي است كه خود ابي بكر هذلي كرده نه اينكه از رسول خدا (ص) صادر شده باشد، به جهت اينكه بدون شك شيطان هم از رحمت واسعه خداوند كه در صدر آيه است برخوردار است، و آن رحمت خاصه خدا است كه در ذيل آيه ذكر شد و ابليس از آن محروم است.

[اهميت و ارزش بيشتر ايمان كساني كه پيامبر (ص) را نديده به آن حضرت ايمان آورده‌اند] ..... ص : 377

در تفسير برهان از نهج البيان روايت كرده كه رسول خدا (ص) فرمود:
كدام يك از خلايق ايمانشان حيرت انگيزتر است؟ گفتند: ملائكه. فرمود: ملائكه خود در نزد پروردگارند، جهت ندارد كه ايمان نداشته باشند. گفتند: انبياء (ع). فرمود: انبياء هم مورد وحي خداي تعالي هستند، با اين حال ايمان آوردنشان خيلي مهم نيست. گفتند: ما.
فرمود: شما هم با من كه پيغمبرم معاصر هستيد، جهت ندارد كه ايمان نياوريد، بلكه ايمان آن مردمي مهم و با ارزش است كه بعد از شما مي‌آيند، با اينكه جز نوشته‌اي در اوراق چيزي نديده‌اند مع ذلك به همان نوشته ايمان مي‌آورند، اين است معناي آيه" وَ اتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ" «4».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 130 ط بيروت
(2)بحار ج 7 ص 287 ح 1
(3)الدر المنثور ج 3 ص 130
(4)تفسير البرهان ج 2 ص 40 ح 9
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 378
مؤلف: اين خبر هيچ اشكالي ندارد، چيزي كه هست بايد دانست كه مقصود رسول خدا (ص) بيان شان نزول آيه نبوده بلكه تطبيق آيه بر يكي از مصاديقش بوده است. و همچنين آن روايتي كه مي‌گويد مقصود از نور در آيه شريفه علي (ع) است معنايش اين است كه يكي از مصاديق آن نور، علي (ع) است، ممكن هم هست بگوييم روايت دوم ناظر به باطن آيه است نه به ظاهر آن.

[منشعب شدن بني اسرائيل به هفتاد و چند فرقه و ناجيه بودن يكي از آن فرق] ..... ص : 378

و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم از علي بن ابي طالب (ع) روايت كرده كه گفت: بني اسرائيل بعد از موسي به هفتاد و يك فرقه منشعب شدند و اهل نجات از همه آنها يك فرقه است و ما بقي در آتشند و نصارا بعد از عيسي (ع) به هفتاد و دو فرقه منشعب شدند و اهل نجات از آنها تنها يك فرقه است، و ما بقي در آتشند، امت اسلام هم به هفتاد و سه فرقه منشعب خواهند شد و همه آن فرق در آتشند مگر يك فرقه، قرآن درباره آن يك فرقه از امت موسي فرموده:" وَ مِنْ قَوْمِ مُوسي أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ" و در باره امت عيسي فرموده:" مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ" اين آن دو امت اهل نجات از قوم موسي و عيسي هستند. و در باره ما مسلمانان مي‌فرمايد:" وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ" اين آن فرقه اهل نجات از امت اسلام است «1».
و در تفسير عياشي از ابي الصهبان بكري روايت كرده كه گفت: من در حضور علي بن ابي طالب (ع) بودم كه آن حضرت رأس الجالوت و اسقف نصارا را احضار نمود و به ايشان گفت: من از شما پرسشي خواهم كرد كه خودم به جواب آن داناتر از شمايم، پس بيهوده از دادن جواب آن طفره نرويد و از من كتمان نكنيد. آن گاه به رأس الجالوت گفت: به حق آن كسي كه تورات را بر موسي نازل كرد، و بني اسرائيل را از من و سلوي خورانيد، و براي ايشان از دل دريا راه خشكي باز كرد، و از سنگ كوه طور براي ايشان دوازده چشمه جوشانيد، و هر يك را به سبطي از اسباط بني اسرائيل اختصاص داد مرا خبر ده از اينكه بني اسرائيل بعد از موسي به چند فرقه منشعب شدند؟ رأس الجالوت گفت: به يك فرقه باقي ماندند. حضرت فرمود: به حق آن خدايي كه جز او معبودي نيست دروغ گفتي، بني اسرائيل به هفتاد و يك فرقه منشعب شدند، و همه در آتشند مگر يك فرقه، كه قرآن در باره ايشان مي‌فرمايد:" وَ مِنْ قَوْمِ مُوسي أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ" «2».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 136
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 32 ح 91
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 379

[اشاره به روايات و داستان‌هاي خرافي و مجعولي كه در باره فرقه ناجيه يهود ساخته و پرداخته شده است] ..... ص : 379

و در مجمع البيان گفته است: اين فرقه از يهود قومي هستند كه در ما وراي چين زندگي مي‌كنند، و بين آنان و سرزمين چين وادي ريگزاري فاصله است، قومي هستند كه چيزي از شرايع و احكام تورات را تغيير نداده‌اند. صاحب مجمع البيان سپس اضافه كرده است كه اين معنا مضمون روايتي است كه از ابي جعفر (ع) نقل شده است «1».
مؤلف: روايت مزبور ضعيف و غير مسلم الصدور است. علاوه بر اين، از چنين فرقه يهودي كه به راه حق هدايت كنند و در بين خود به عدالت حكم نمايند اثري نمي‌بينيم، و بفرض هم كه در روزگار ما چنين مردمي در ما وراي چين بوده باشند قطعا فرقه هادي و عادل نيستند، براي اينكه اولا دين يهود با شريعت عيسي نسخ شده، و ثانيا شريعت عيسي هم به آمدن دين اسلام از اعتبار ساقط گرديده، پس اگر در ما وراي چين مردمي هادي به حق و عادل يافت شوند جز مسلمان نمي‌توانند باشند، و لذا بعضي از دانشمندان كه اين داستان خرافي را نقل كرده‌اند ناگزير شده‌اند يك جمله به آن بيفزايند و آن اين است كه رسول خدا (ص) در شب معراج در ميان آنان فرود آمد و به دين اسلام دعوتشان كرد، و آنان به وي ايمان آورده و مسلمان شدند، و رسول خدا (ص) نماز را به ايشان تعليم داد.
علاوه بر اين، داستان‌هاي عجيب و غريبي براي ايشان تراشيده و نقل كرده‌اند، از آن جمله مقاتل گفته است: از جمله چيزهايي كه خداوند با آن رسول خدا (ص) را فضيلت داده اين است كه او را در شب معراج به سوي پدران قوم موسي كه در ما وراي چين هستند فرستاد، و داستان اين قوم چنين است كه: وقتي بني اسرائيل گناه كار شدند، و مردان نيكي را كه امر به عدالت مي‌كردند، كشتند، اين نيك مردان كه آن روز در زمين مقدس بسر مي‌بردند از خدا خواستند" پروردگارا ما را از ميان بني اسرائيل بيرون كن"، خداوند دعايشان را مستجاب كرد و راهي از زير زمين برايشان باز كرد، نيك مردان يهود وارد آن نقب شدند، خداوند در آن نقب نهري جاري ساخت كه همه جا با ايشان در جريان بود، و چراغي از نور براي- شان قرار داد كه همه جا پيش پايشان را روشن مي‌كرد، نيك مردان يهود يك سال و نيم در اين نقب راه پيمودند تا از بيت المقدس به سرزمين فعلي خود در چين رسيدند، خداوند ايشان را از زير زمين بيرون آورد و در سرزميني منزل داد كه پرندگان و چارپايان و درندگان با هم زندگي مي‌كنند، سرزميني كه در آنجا گناه و نافرماني نيست، و رسول خدا
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 489 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 380
(ص) در شب معراج در ميان ايشان آمد در حالي كه جبرئيل با او بود، همگي به وي ايمان آورده و او را تصديق كردند، و آن جناب ايشان را نماز آموخت، و ايشان اقرار كردند كه موسي به آمدن وي بشارتشان داده است «1».
خرافه ديگر روايتي است كه شعبي نقل كرده و گفته: براي خداوند بندگاني است در ما وراي اندلس به همان مقدار مسافتي كه ما با اندلس داريم، مردمي هستند كه حتي تصور اينكه كساني خدا را معصيت مي‌كنند برايشان ممكن نيست، ريگ‌هاي زمينشان در و ياقوت و كوه‌هايشان طلا و نقره است، نه زراعتي به عمل مي‌آورند و نه با درو كردن و بلكه با هيچ كاري سر و كار ندارند، براي هر يك جلو خانه‌هايشان درختي است كه برگ‌هاي پهني دارد، از همان برگ‌ها لباس تهيه مي‌كنند، و درخت ديگري است كه از ميوه آن ارتزاق مي‌نمايند «2». و همچنين روايات ديگري كه در داستان اين فرقه خيالي از يهود وارد شده كه تمامي مجعول و دروغي است.
معناي آيه مورد بحث از بيان سابق معلوم شد، و احتياج به بيان زائدي ندارد.
__________________________________________________
(1)مقاتل
(2)الدر المنثور ج 3 ص 136
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 381

[سوره الأعراف (7): آيات 161 تا 171] ..... ص : 381

اشاره

وَ إِذْ قِيلَ لَهُمُ اسْكُنُوا هذِهِ الْقَرْيَةَ وَ كُلُوا مِنْها حَيْثُ شِئْتُمْ وَ قُولُوا حِطَّةٌ وَ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً نَغْفِرْ لَكُمْ خَطِيئاتِكُمْ سَنَزِيدُ الْمُحْسِنِينَ (161) فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ قَوْلاً غَيْرَ الَّذِي قِيلَ لَهُمْ فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِجْزاً مِنَ السَّماءِ بِما كانُوا يَظْلِمُونَ (162) وَ سْئَلْهُمْ عَنِ الْقَرْيَةِ الَّتِي كانَتْ حاضِرَةَ الْبَحْرِ إِذْ يَعْدُونَ فِي السَّبْتِ إِذْ تَأْتِيهِمْ حِيتانُهُمْ يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً وَ يَوْمَ لا يَسْبِتُونَ لا تَأْتِيهِمْ كَذلِكَ نَبْلُوهُمْ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ (163) وَ إِذْ قالَتْ أُمَّةٌ مِنْهُمْ لِمَ تَعِظُونَ قَوْماً اللَّهُ مُهْلِكُهُمْ أَوْ مُعَذِّبُهُمْ عَذاباً شَدِيداً قالُوا مَعْذِرَةً إِلي رَبِّكُمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ (164) فَلَمَّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ أَنْجَيْنَا الَّذِينَ يَنْهَوْنَ عَنِ السُّوءِ وَ أَخَذْنَا الَّذِينَ ظَلَمُوا بِعَذابٍ بَئِيسٍ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ (165)
فَلَمَّا عَتَوْا عَنْ ما نُهُوا عَنْهُ قُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ (166) وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكَ لَيَبْعَثَنَّ عَلَيْهِمْ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ مَنْ يَسُومُهُمْ سُوءَ الْعَذابِ إِنَّ رَبَّكَ لَسَرِيعُ الْعِقابِ وَ إِنَّهُ لَغَفُورٌ رَحِيمٌ (167) وَ قَطَّعْناهُمْ فِي الْأَرْضِ أُمَماً مِنْهُمُ الصَّالِحُونَ وَ مِنْهُمْ دُونَ ذلِكَ وَ بَلَوْناهُمْ بِالْحَسَناتِ وَ السَّيِّئاتِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ (168) فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ وَرِثُوا الْكِتابَ يَأْخُذُونَ عَرَضَ هذَا الْأَدْني وَ يَقُولُونَ سَيُغْفَرُ لَنا وَ إِنْ يَأْتِهِمْ عَرَضٌ مِثْلُهُ يَأْخُذُوهُ أَ لَمْ يُؤْخَذْ عَلَيْهِمْ مِيثاقُ الْكِتابِ أَنْ لا يَقُولُوا عَلَي اللَّهِ إِلاَّ الْحَقَّ وَ دَرَسُوا ما فِيهِ وَ الدَّارُ الْآخِرَةُ خَيْرٌ لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ (169) وَ الَّذِينَ يُمَسِّكُونَ بِالْكِتابِ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ إِنَّا لا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُصْلِحِينَ (170)
وَ إِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ وَ ظَنُّوا أَنَّهُ واقِعٌ بِهِمْ خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ وَ اذْكُرُوا ما فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (171)
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 382

ترجمه آيات ..... ص : 382

و چون به ايشان گفته شد در اين قريه جاي گيريد و از هر جاي آن خواستيد بخوريد و در دعا گوييد گناهان ما فرو ريز، و از اين در سجده‌كنان درون شويد تا گناهانتان بيامرزيم، و نيكوكاران را فزوني خواهيم داد (161).
كساني از ايشان كه ستمگر بودند سخني جز آنچه دستور داشتند بجاي آن آوردند و به سزاي آن ستم‌ها كه مي‌كردند از آسمان عذابي به ايشان فرستاديم (162).
ايشان را از دهكده‌اي كه نزديك دريا بود بپرس، چون به حرمت شنبه تعدي كردند چون ماهي‌هايشان روز شنبه دسته دسته سوي ايشان مي‌آمدند، و روزي كه شنبه نمي‌گرفتند نمي‌آمدند، بدينسان به سزاي آن عصيان كه مي‌كردند مبتلايشان مي‌كرديم (163).
و چون گروهي از آنها گفتند براي چه گروهي را كه خدا هلاكشان مي‌كند يا عذاب سختشان مي‌كند پند مي‌دهيد، گفتند: پند دادن ما عذر جويي به پيشگاه پروردگارتان است و به اين اميد كه شايد پرهيزكاري كنند (164).
و چون چيزهايي را كه بدان تذكرشان داده شده بود به غفلت سپردند كساني را كه از بدي منع مي‌كردند رهانيديم، و كساني را كه ستم كرده بودند به سزاي آن عصيان كه مي‌كردند به عذابي سخت دچار كرديم (165).
وقتي از آنچه نهي شده بودند سر پيچيدند گفتيمشان بوزينگان مطرود شويد (166).
و چون پروردگارت اعلام كرد كه تا روز قيامت بر يهودان كسي را مي‌گمارد كه آنها را عذابي سخت كند كه پروردگارت تند مجازات است، و هم او آمرزگار و رحيم است (167).
و آنها را در زمين به گروه‌ها تقسيم كرده‌ايم، بعضي آنها شايستگانند، و بعضي ديگر كم از آنند، و آنها را به خوبي‌ها و بدي‌ها بيازموديم شايد به خدا باز گردند (168).
از پس آنها جانشينان به جا ماندند كه كتاب آسماني را به ميراث برده‌اند و خواسته اين دنيا به رشوه گيرند و گويند ما را خواهند بخشيد، و اگر خواسته‌اي نظير آن پيششان آيد بگيرند مگر از ايشان در تورات كه مندرجات آن را آموخته‌اند پيمان نگرفته‌اند كه در باره خدا جز حق نگويند، سراي آخرت براي كساني كه پرهيزكاري مي‌كنند بهتر است چرا خردورزي نمي‌كنيد (169).
و كساني كه به كتاب خدا چنگ زنند و نماز بپا كنند ما پاداش اصلاح‌گران را تباه نمي‌كنيم (170).
و چون آن كوه را بكنديم بالاي آنها برديم كه گويي سايباني بود و گمان بردند كه كوه رويشان افتادني است كتابي را كه به شما داده‌ايم محكم بگيريد و مندرجات آن را به خاطر بسپاريد شايد پرهيزكاري كنيد (171)
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 383

بيان آيات ..... ص : 383

[بيان آيات شريفه، كه قسمت ديگري از داستان‌هاي بني اسرائيل و نافرماني‌هايشان را نقل مي‌كند] ..... ص : 383

در اين آيات چند قسمت ديگر از داستانهاي بني اسرائيل و نافرماني‌هاي ايشان نقل شده كه بخاطر نقض عهدي كه كردند خداوند به عقوبت گرفتارشان كرده است، و از ستمگران كساني برايشان مسلط كرده كه شكنجه‌شان داده‌اند، اين حال اسلاف ايشان بوده از اين اسلاف و نياكان بني اسرائيل نسلهايي به وجود آمدند كه آيات خدا را به بهاي اندكي فروخته و در امر دين بي‌اعتنايي كردند، مگر عده كمي كه از حق نگذشتند.
" وَ إِذْ قِيلَ لَهُمُ اسْكُنُوا هذِهِ الْقَرْيَةَ ..."
مقصود از" قريه" همان سرزميني است كه در بيت المقدس واقع بوده و بني اسرائيل مامور شدند تا آن شهر را فتح نموده و با اهل آنجا كه از عمالقه بوده‌اند جنگيده و ايشان را هزيمت دهند و شهر را تصرف كنند، بني اسرائيل از اين ماموريت سر باز زده و در نتيجه به سرگرداني در بيابان" تيه" مبتلا شدند، تفصيل اين داستان در سوره" مائده" آيه" 20- 26" گذشت.
" وَ قُولُوا حِطَّةٌ وَ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً ..." گفتار در پيرامون نظير اين آيه در سوره" بقره" آيه" 58- 59" گذشت، و جمله" سَنَزِيدُ الْمُحْسِنِينَ" در موضع جواب از سؤال مقدر است، كانه بعد از آنكه فرمود:" نَغْفِرْ لَكُمْ خَطِيئاتِكُمْ" كسي مي‌پرسد: ديگر چه؟ مي‌فرمايد: ما نيكوكاران را زياده مي‌دهيم.
" وَ سْئَلْهُمْ عَنِ الْقَرْيَةِ الَّتِي كانَتْ حاضِرَةَ الْبَحْرِ إِذْ يَعْدُونَ فِي السَّبْتِ ..."
يعني از بني اسرائيل حال اهل آن قريه‌اي را كه در ساحل دريا قرار داشت بپرس.
مقصود از" حاضر دريا بودن" در نزديكي دريا و مشرف به آن قرار داشتن است." يعدون" از" تعدي" و در اينجا مقصود تجاوز از آن حدود و مقرراتي است كه خداوند براي روز شنبه يهود جعل فرموده بود، و آن اين بود كه بخاطر بزرگداشت اين روز شكار ماهي را ترك كنند." إِذْ تَأْتِيهِمْ حِيتانُهُمْ" مقصود از" ماهي‌هاي ايشان" ماهي‌هاي سمت ايشان است." يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً" كلمه" شرع" جمع" شارع" است كه به معناي ظاهر و آشكار است، يعني روزهاي شنبه ماهي‌هاي سمت ايشان خود را آشكار مي‌كردند و روي آب پيدا مي‌شدند." وَ يَوْمَ لا يَسْبِتُونَ لا تَأْتِيهِمْ" يعني تجاوزشان از حدود خدايي روز شنبه بود كه ماهي‌ها روي آب آشكار مي‌شدند و ايشان ممنوع از صيد بودند، و اما بعد از روز شنبه كه مجاز در صيد بودند ماهي‌ها
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 384
نزديك نمي‌آمدند، و اين خود يك امتحاني بوده از خداي تعالي، و خداوند به اين جهت ايشان را به چنين امتحاني مبتلا كرد كه فسق و فجور در ميان ايشان رواج يافته بود، و حرص بر اين اعمال، ايشان را وادار به مخالفت امر خدا و صيد ماهي و بدست آوردن هزينه فسق و فجورشان مي‌كرد، و تقوايي كه ايشان را از مخالفت باز بدارد نداشتند لذا فرمود:" كَذلِكَ نَبْلُوهُمْ" يعني اينچنين ما ايشان را مي‌آزماييم" بِما كانُوا يَفْسُقُونَ" بخاطر فسقي كه مرتكب مي‌شدند.

[جواب دسته‌اي از امت موسي (ع) كه نهي از منكر مي‌كردند به دسته ديگري كه سكوت پيشه كرده بودند] ..... ص : 384

" وَ إِذْ قالَتْ أُمَّةٌ مِنْهُمْ لِمَ تَعِظُونَ قَوْماً اللَّهُ مُهْلِكُهُمْ ..."
معلوم مي‌شود امت ديگري بوده كه اين امت را موعظه مي‌كرده‌اند، پس تقدير آيه چنين است:" اذ قالت امة منهم لامة اخري كانت تعظهم آن زمان كه امتي از ايشان به امت ديگري كه ايشان را موعظه مي‌كرد گفتند ..." و جمله" لامة اخري كانت تعظهم" براي اختصار حذف شده است. و ظاهر اينكه گفتند:" چرا موعظه مي‌كنيد مردمي را كه خدا هلاكشان خواهد كرد" اين است كه ايشان اهل تقوا بوده‌اند، و از مخالفت امر خدا پروا داشته‌اند جز اينكه ديگران را كه اهل فسق بودند نهي از منكر نمي‌كردند، چون اگر خود اين امت نيز اهل فسق و تعدي بودند آن قوم ديگر ايشان را نيز موعظه مي‌كردند و در پاسخ اعتراض و ملامتشان نمي‌گفتند:" مَعْذِرَةً إِلي رَبِّكُمْ تا نزد پروردگار شما معذور باشيم" و نيز از گفتار عده‌اي كه سكوت كردند بر مي‌آيد كه اهل فسق و فجور مساله تجاوز و عصيان را به حدي رسانده بودند كه علنا مرتكب فسق مي‌شدند، و ديگر نهي از منكر در ايشان اثر نمي‌كرده، چيزي كه هست آن امت ديگر كه سكوت نكرده و هم چنان نهي از منكر مي‌كردند مايوس از موعظه نبودند و هنوز اميدوار بودند بلكه در اثر پافشاري بر موعظه و نهي از منكر دست از گناه بردارند، و لا اقل چند نفري از ايشان، تا اندازه‌اي به راه بيايند.
علاوه بر اين، غرضشان از اصرار بر موعظه اين بوده كه در نزد خداي سبحان معذور باشند، و بدين وسيله مخالفت با فسق، و انزجار خود را از طغيان و تمرد اعلام داشته باشند. و لذا در پاسخ امت ساكت كه به ايشان مي‌گفتند:" چرا موعظه مي‌كنيد" اظهار داشتند:" مَعْذِرَةً إِلي رَبِّكُمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ تا هم نزد پروردگارتان معذور باشيم و هم شايد ايشان از گناه دست بردارند".
و در اينكه گفتند:" نزد پروردگارتان" و نگفتند" نزد پروردگارمان" اشاره است به اينكه نهي از منكر به ما اختصاص ندارد، شما هم كه سكوت كرده‌ايد مسئوليد، و بايد اين سكوت را شكسته و اين قوم را نصيحت كنيد، براي اينكه اعتذار به سوي پروردگار بخاطر مقام ربوبيتيش بر هر كسي واجب است، و همه مربوبين اين پروردگار بايد ذمه خود را از تكاليفي
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 385
كه به ايشان شده و وظائفي كه به آنان محول گشته فارغ سازند، همانطور كه ما مربوب اين رب هستيم شما نيز هستيد، پس آنچه كه بر ما واجب است بر شما نيز واجب است.

[سكوت در برابر فسق و فساد و عدم قطع رابطه با ستمگران، شركت در فسق و ظلم و موجب اشتراك با ظالمين در عذاب مي‌باشد] ..... ص : 385

" فَلَمَّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ أَنْجَيْنَا الَّذِينَ يَنْهَوْنَ عَنِ السُّوءِ" مقصود از فراموشي تذكرها بي‌تاثير شدن آن در دل‌هاي ايشان است، هر چند به ياد آن تذكرها بوده باشند، زيرا اخذ الهي مسبب از بي‌اعتنايي به اوامر او و اعراض از تذكرهاي انبياي او است، و گر نه اگر مقصود فراموشي باشد عقوبت معنا نداشت چون فراموشي بحسب طبع خودش مانع از فعليت تكليف و حلول عقوبت است. توضيح اينكه، انسان وقتي به وسايل و وسايط مختلفي كه خداوند در اختيارش گذاشته متذكر و متوجه به تكاليفي الهي شود (و حتما مي‌شود) امتثال آن تكاليف يا موافق طبع و ميل دروني او است و يا نيست، و در صورتي كه موافق طبع او نباشد يا بخاطر خدا از ميل نفساني خود چشم پوشيده و آن تكاليف را انجام مي‌دهد، و يا به حدود الهي و تكاليف او وقعي ننهاده و بخاطر ميل نفساني خود خدا را معصيت مي‌كند، چيزي كه هست بار اول از اين نافرماني خود در دل احساس شرمساري و ناراحتي مي‌كند، و در هر بار ديگري كه نافرماني را تكرار كند آن احساس ضعيف‌تر شده و بي‌اعتنايي به امر پروردگار در نظرش آسان‌تر مي‌شود، هم چنان كه اثر تذكرهاي انبياء (ع) هم در دلش كمتر مي‌گردد، و خلاصه در هر تكراري امكان معصيت در نظرش قوي‌تر و اثر تذكرات ضعيف‌تر شده تا آنجا كه بطور كلي تذكرات در دلش بي‌اثر و وجود و عدمش يكسان مي‌شود، در آيه مورد بحث كه فرمود:" فَلَمَّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ ..." مقصود از نسيان همين بي‌اثر شدن تذكرات است.
و در خود آيه دلالت هست بر اينكه نجات يافتگان از ايشان تنها همان اشخاصي بوده‌اند كه نهي از منكر مي‌كردند، و خداوند ما بقي ايشان يعني مرتكبين صيد ماهي در روز شنبه و آن كساني را كه سكوت كرده بودند و تازه به دسته اول اعتراض مي‌كردند كه چرا ايشان را موعظه مي‌كنيد، همه را به عذاب خود هلاك كرده است.
و نيز آيه دلالت مي‌كند كه خداوند اعتراض كنندگان را بخاطر سكوتشان و ترك نكردن مراوده با ايشان شريك ظلم و فسق متجاوزين شناخته است.
و نيز آيه شريفه دلالت مي‌كند بر يك سنت عمومي الهي- نه اينكه اين روش تنها اختصاص به بني اسرائيل داشته باشد- و آن سنت اين است كه جلوگيري نكردن از ستم ستمگران و موعظه نكردن ايشان در صورت امكان، و قطع نكردن رابطه با ايشان در صورت عدم امكان موعظه، شركت در ظلم است، و عذابي كه از طرف پروردگار در كمين ستمگران است
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 386
در كمين شركاي ايشان نيز هست.
" فَلَمَّا عَتَوْا عَنْ ما نُهُوا عَنْهُ قُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ" كلمه" عتو" به معناي زياده روي در معصيت است، و" قردة" جمع" قرد" است، كه حيواني است معروف (ميمون) و كلمه" خاسئ" به معناي رانده شده است، و از" خسا الكلب" گرفته شده كه به معناي" سگ رانده شد" است.
و اينكه فرمود: فَلَمَّا عَتَوْا عَنْ ما نُهُوا عَنْهُ" تقديرش" عن ترك ما نهوا" است، براي اينكه از ترك منهيات سرپيچي مي‌شود، نه از خود آنها، بقيه معناي آيه روشن است.
" وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكَ لَيَبْعَثَنَّ عَلَيْهِمْ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ ..."
كلمه" تاذن" مانند كلمه" اذن" به معناي" اعلام كرد" است و لام در" ليبعثن" لام قسم و معناي آيه اين است: به ياد آر آن وقتي را كه پروردگارت اعلام كرد كه سوگند خورده كساني را بر ايشان بگمارد كه دائما بدترين شكنجه‌ها را به آنان بچشاند، گماشتني كه با دوام و بقاي دنيا ادامه داشته باشد.

[معناي: إِنَّ رَبَّكَ لَسَرِيعُ الْعِقابِ"] ..... ص : 386

و اينكه فرمود:" إِنَّ رَبَّكَ لَسَرِيعُ الْعِقابِ" معنايش اين است كه پاره‌اي از عقاب‌هاي خداوند عقابي است كه فوري و با شتاب روي مي‌آورد، مانند عقاب اهل طغيان، هم چنان كه در آن آيه ديگر فرموده:" الَّذِينَ طَغَوْا فِي الْبِلادِ ... إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ" «1» و اگر ما در معناي آيه گفتيم" پاره‌اي از عقابهاي ..."، و حال آنكه در آيه كلمه" بعض" نيامده است، دليلش جمله" وَ إِنَّهُ لَغَفُورٌ رَحِيمٌ" است، چون بحسب ظاهر، اين جمله در دنباله آيه شريفه نيامده مگر براي اينكه بفهماند همه عقاب‌هاي خدا سريع و فوري نيست، چه اگر خداوند همواره سريع العقاب مي‌بود، و همه عقاب‌هايش فوري بود ديگر جمله" وَ إِنَّهُ لَغَفُورٌ رَحِيمٌ" در ذيل آيه معنا نداشت، چون سياق آيه سياقي است ممحض در معناي مؤاخذه و انتقام، پس جمله مذكور معناي آيه را به اين برگشت مي‌دهد كه" پروردگار تو بخشنده گناهان، و مهربان با بندگانش هست، و ليكن اينطور هم نيست كه وقتي حكم عقاب را در باره بعضي از بندگانش بخاطر استحقاقي كه بجهت طغيان و سركشي دارند براند، عقابش سريع است، و فورا محكوم را مي‌گيرد، چون بعد از حكم راندنش هيچ چيزي مانع از نفوذ حكمش نمي‌شود".
و بعيد نيست كه همين معنا مقصود كساني باشد كه گفته‌اند معناي جمله
__________________________________________________
(1)همانان كه در شهرها طغيان كردند و در آن فساد فراوان كردند و پروردگارت تازيانه عذاب بر ايشان فرود آورد كه پروردگارت در كمين است. سوره فجر آيه 14
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 387
" إِنَّ رَبَّكَ لَسَرِيعُ الْعِقابِ" اين است كه خداي تعالي عقابش نسبت به كساني كه بخواهد ايشان را در دنيا عقاب كند سريع است، گو اينكه مناسب‌تر اين بود كه گفته شود: اين معني، معناي مجموع" إِنَّ رَبَّكَ لَسَرِيعُ الْعِقابِ وَ إِنَّهُ لَغَفُورٌ رَحِيمٌ" است، تا كسي توهم نكند كه سريع العقاب بودن خداوند با حليم بودنش منافات دارد.
" وَ قَطَّعْناهُمْ فِي الْأَرْضِ أُمَماً مِنْهُمُ الصَّالِحُونَ ..."
در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" دون" در محل رفع است، چون مبتدا است، و اگر در ظاهر منصوب آمده براي تمكن در ظرفيتش است، نظير آن- بنا بر قول ابي الحسن- كلمه" بين" در جمله" لَقَدْ تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ" است، زيرا اين كلمه نيز در اين جمله قائم مقام فاعل و در موضع رفع است، و بخاطر اينكه ظرف است منصوب آمده، و همچنين است كلمه" بين" در جمله" يَوْمَ الْقِيامَةِ يَفْصِلُ بَيْنَكُمْ"، زيرا در اينجا از جهت اينكه قائم مقام فاعل است بايد مرفوع باشد و منصوب شده. ممكن هم هست در آيه مورد بحث بگويي تقدير" و منهم جماعة دون ذلك" بوده و موصوف مرفوع يعني جماعت حذف شده و صفت آن يعني كلمه" دون" به جايش نشسته است «1».
و مقصود از" حسنات" و" سيئات" در آيه مورد بحث نعمتها و گرفتاريهاي دنيا است، و ما بقي آيه معنايش روشن است.
" فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ وَرِثُوا الْكِتابَ ..."
كلمه" عرض" به معناي هر چيز غير ثابت است، و در جمله" عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا شؤون ناپايدار زندگي دنيا" «2» به همين معنا است، و مراد از" عَرَضَ هذَا الْأَدْني" نيز لذائذ زندگي دنيا و نعمتهاي زودگذر آن است، و اگر به اشاره مذكر (هذا) به آن اشاره فرموده و حال آنكه جا داشت به مؤنث (هذه) به آن اشاره شود براي تحقير آن است، گويا خواسته است با تجاهل كردن در حق آن برساند كه دنيا آن قدر بي‌ارزش و غير قابل اعتنا است كه هيچ خصوصيت و صفت مرغوبي كه جلب نظر كند ندارد، نظير اين توجيه در جمله" هذا رَبِّي هذا أَكْبَرُ" «3» كه حكايت كلام ابراهيم (ع) است گذشت.

[اميدواري به خدا، بدون اضطراب و بيم از گناه و گفتن اينكه خدا ما را مي‌آمرزد (سَيُغْفَرُ لَنا) اميد صادق نيست] ..... ص : 387

جمله" وَ يَقُولُونَ سَيُغْفَرُ لَنا" سخن گزافي است بدون سند كه اسلاف يهود آن را در غروري كه به تشكيلات خود داشتند، از خود تراشيده‌اند، هم چنان كه حزب خود را حزب خدا
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 494
(2)سوره نساء آيه 93
(3)سوره انعام آيه 78
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 388
و خويشتن را فرزندان و دوستان خدا مي‌ناميدند، و نمي‌توان آن را حمل بر اين كرد كه خواسته‌اند به خود وعده توبه دهند، زيرا در آن هيچ قرينه‌اي كه دلالت بر اين كند ديده نمي‌شود، هم چنان كه نمي‌توان آن را حمل بر اميد رحمت و مغفرت الهي كرد، براي اينكه اميدواري به مغفرت خدا آثاري دارد كه با رفتار ايشان هيچ سازگاري ندارد.
آري، اميد خير هميشه توأم با خوف از شر است، هم چنان كه اميد خير مايه آرامش خاطر و مسرت دروني است همچنين خوف از شر باعث اضطراب خاطر و اندوه دروني است، پس اميدواري صحيح و صادق نشانيش اين است كه نفس آدمي حالتي متوسط بين سكون و اضطراب و جذب و دفع و مسرت و اندوه داشته باشد، و كسي كه خود را يكسره به دست شهوات سپرده و غوطه‌ور در لذائذ مادي است، و اصلا به ياد عقوبت كارهاي زشت خود نيست، و وقتي هم كسي او را از وعده‌هايي كه خداوند به ستمكاران داده مي‌ترساند، و او را به ياد عواقب وخيم مجرمين مي‌اندازد، در پاسخ مي‌گويد:" خدا كريم و بخشنده است" و با همين حرف به خيال خود، خود را از حمله بدگويان رهانيده، و خيال خود را در تمتع از لذائذ مادي راحت مي‌كند چنين كسي اميدش اميد صادق نيست، بلكه آرزويي است كاذب و نقشه خطرناكي است از وسوسه‌هاي شيطان،" فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً «1» كسي كه اميد لقاي پروردگار خود را دارد بايد عمل صالح كند و در پرستش كسي را شريك پروردگار خود نگيرد".
" وَ إِنْ يَأْتِهِمْ عَرَضٌ مِثْلُهُ يَأْخُذُوهُ" ولي اگر سود مادي ديگري غير از آنچه دارند عايدشان شود از هوا مي‌قاپند و به آنچه كه دارند قناعت نمي‌كنند و اگر راستي اميد مغفرت مي‌داشتند از اينگونه عايديها صرفنظر نموده و بدين وسيله بازگشت خود را به خدا و پرهيزشان را از محرمات او ابراز مي‌داشتند، زيرا همين چشم‌پوشي از اينگونه عوائد خود يك نحوه بازگشت است، در اين صورت ممكن بود كلامشان را كه گفتند:" سَيُغْفَرُ لَنا" حمل بر آن اميدي كنيم كه تائبين به آمرزش خدا دارند، ليكن اين بينوايان هر چه از مال دنيا عايدشان شود بدون اينكه خدا را منظور داشته باشند مي‌خورند.
بنا بر اين، جمله" وَ إِنْ يَأْتِهِمْ عَرَضٌ مِثْلُهُ يَأْخُذُوهُ" در حقيقت همان معنايي را مي‌رساند كه آيه" كانُوا لا يَتَناهَوْنَ عَنْ مُنكَرٍ فَعَلُوهُ" «2» در وصف ايشان بيان مي‌كند.
__________________________________________________
(1)سوره كهف آيه 110
(2)سوره مائده آيه 79
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 389
" وَ دَرَسُوا ما فِيهِ" گويا" واو" در اين جمله واو حاليه و جمله بعد از آن حال از ضمير در" عليهم" است. بعضي ديگر گفته‌اند:" واو" عاطفه و جمله عطف بر" وَرِثُوا الْكِتابَ" در صدر آيه است، ولي اين احتمال خالي از بعد نيست.
بهر حال، معناي آيه اين است كه:" فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ" بعد از آن اسلاف و نياكان از بني اسرائيل كه وصفشان را نسبت به تقوا و اجتناب محرمات شنيديد" خَلْفٌ وَرِثُوا الْكِتابَ" بازماندگاني باز ماندند كه كتاب را به ارث برده و معارف و احكام و مواعظ و عبرت‌هايي كه در آن كتاب بود تحمل نمودند، و لازمه اين ارث اين بود كه تقوا پيشه ساخته و به خانه آخرت بپردازند و از لذائذ ناپايدار دنيا و عوائدي كه مانع ثواب دائم و ابدي است چشم بپوشند، ولي با كمال تاسف" يَأْخُذُونَ عَرَضَ هذَا الْأَدْني" دو دستي اين لذائذ را گرفته و خود را به روي آن مي‌افكنند، و هيچ پروايي از گناه هر چه هم زياد باشد ندارند، تازه مي‌گويند:" سَيُغْفَرُ لَنا" و بدون حق وعده آمرزش به خود مي‌دهند، بدون اينكه از گناه بازگشتي كرده باشند، و گناهكاري، كار يك بار و دو بارشان باشد، بلكه هم چنان بر سر آنند كه هر وقت دست پيدا كنند مرتكب شوند" وَ إِنْ يَأْتِهِمْ عَرَضٌ مِثْلُهُ يَأْخُذُوهُ" بدون اينكه نهي ناهيان از منكر در ايشان مؤثر افتد" أَ لَمْ يُؤْخَذْ عَلَيْهِمْ مِيثاقُ الْكِتابِ" آيا معناي پيرويشان از تورات تعهد و التزام بر اين نبود" أَنْ لا يَقُولُوا عَلَي اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ" كه جز حق چيزي بر خدا نبندند؟ ليكن آنان در حالي كه" دَرَسُوا ما فِيهِ" مطالب تورات را خوانده و به اين تعهد پي برده بودند مع ذلك به غير حق گفتند:
" سَيُغْفَرُ لَنا" با اينكه مي‌دانند كه حق ايشان نبود به چنين ادعايي خرافي تفوه كنند، و اينكه اين فكر باطل ايشان را در ارتكاب گناهان جري نموده و مستلزم هدم دين است در حالي كه" وَ الدَّارُ الْآخِرَةُ خَيْرٌ لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ" خانه آخرت بهتر است براي كساني كه تقوي پيشه سازند،" أَ فَلا تَعْقِلُونَ".
" وَ الَّذِينَ يُمَسِّكُونَ بِالْكِتابِ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ إِنَّا لا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُصْلِحِينَ" در مجمع البيان گفته است:" امسك و مسك و تمسك و استمسك بالشي‌ء" همه در معنا يكي است و به معناي دست آويختن به آن چيز است «1».
و اگر از ميان همه اجزاي دين تنها اقامه نماز را ذكر كرد براي شرافتي است كه نماز بر ساير اجزاي دين دارد، چون نماز ركن دين است، بوسيله نماز ياد خدا و خضوع در برابر او كه جان همه شرايع ديني است حفظ مي‌شود.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 49
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 390

[توضيحي در باره رابطه دين و فطرت بشر و اصلاح شؤون زندگي بشر] ..... ص : 390

اين آيه تمسك به كتاب را اصلاح خوانده، و مقابل اصلاح، افساد در زمين و يا افساد جامعه بشري است، و زمين و يا جامعه بشري در زمين فاسد نمي‌شود مگر با فساد طريقه فطرت، آن طريقه‌اي كه خداوند مردم را بر طبق آن آفريده. و بطور كلي هر ديني از اديان كه داراي كتاب است در هر عصري كه نازل شده باشد متضمن طريقه فطرت است، چيزي كه هست در هر عصري از احكام فطرت آن مقداري را متضمن است كه اهل آن عصر استعداد پذيرفتن آن را دارند، دليل اين مدعا آيات قرآني است كه مي‌فرمايد:" دين قيم و آن شريعتي كه تمامي حوائج زندگي بشر را بر مي‌آورد همان فطرتي است كه خداوند بشر را بر طبق آن خلق كرده و هيچ تبديلي در خلقت خداوند نيست، اين است آن دين قيم و ليكن بيشتر مردم نمي‌دانند" «1».
آن گاه در جاي ديگر مي‌فرمايد:" دين در نزد خداوند اسلام است" «2» و اسلام تسليم در برابر خداي سبحان و سنت جاري او در تكوين، و تشريع مبتني بر تكوين است، و اين دو آيه بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد به بانگ رسا اعلام مي‌دارند كه دين خداي سبحان همان تطبيق دادن افراد است زندگي خود را با آنچه كه قوانين تكويني اقتضاي آن را دارد، و غرض از اين تطبيق اين است كه اين نوع برسد به آن مقامي كه حقيقت اين نوع استحقاق رسيدن به آن را دارد و كارش برسد به جايي كه بتوان او را بطور حقيقت انساني طبيعي و مربي تربيتي ناميد كه ذاتش و تركيب طبيعيش اقتضاي آن را دارد، و آن چيزي كه واقعيت انسان طبيعي اقتضاي آن را دارد خضوع در برابر مبدء غيبي است كه وجود، بقا، سعادت و توفيق وي در شؤون زندگي و قوانين حاكم در عالم، قائم به او است، و اين خضوع همان ديني است كه ما آن را اسلام ناميده و قرآن و ساير كتب آسماني كه بر انبياء و رسولان خدا نازل شده بشر را بسوي آن دعوت مي‌كنند.
پس اصلاح شؤون زندگي بشر و دور كردن هر خرافه‌اي كه به آن راه يافته و از بين بردن هر تكليف شاقي كه اوهام و اهواء به گردن بشر انداخته، جزء معناي دين اسلام است، نه اينكه اثر و خاصيت آن و يا حكمي از احكام آن باشد تا رأي و اجتهاد بعضي آن را امضا نموده و بعضي ديگر رد كنند، و يا دانشمنداني اهل بحث در رد و امضاي آن اجتهاد نموده و با رعايت انصاف نتيجه رأي و نظر خود را اعلام بدارند.
و به عبارت ديگر آن چيزي كه به منطق دين الهي، بشر بسوي آن دعوت شده همانا
__________________________________________________
(1)سوره روم آيه 30
(2)سوره آل عمران آيه 19
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 391
شرايع و سنني است كه مصالح او را در زندگي دنيوي و اخرويش تامين مي‌كند نه اينكه اول مجموعه‌اي از معارف و شرايع از پيش خود وضع نموده و سپس ادعا كند كه اين شرايع با مصالح بشر تطبيق نموده و مصالح بشر با آن منطبق است- دقت فرماييد-. اين را گفتيم تا كسي توهم نكند كه دين الهي مجموعه‌اي از معارف و شرايع تقليدي خشك و بي‌مغزي است كه در كالبدش هيچ روحي جز روح استبداد نيست، و نپندارد كه لسان شارعش لسان تحكم و اعمال زور است، و به زور به گردن بشر گذاشته كه در برابرش اطاعت كنند، و بخاطر رسيدن به نعيم مخلدي كه براي پس از مرگ فرمانبران تهيه ديده و نجات از عذاب دائمي كه براي متخلفين آماده كرده دستوراتش را گردن نهند، آري، ممكن است كساني باشند كه چنين توهمي بكنند، و خيال كنند كه بين شرايع و معارف ديني و بين نواميس طبيعي مربوط به عالم انساني و حاكم در زندگي او و قائم به اصلاح شؤون حياتيش هيچ ارتباطي وجود ندارد، و خلاصه عمل به دستورات ديني جز اينكه دست و پاگير او شود و از پيشرفت در زندگي دنيايي او جلوگيري كند هيچ خاصيت ديگري ندارد، و همچنين در زندگي اخرويش، براي اينكه ضامن اصلاح آن زندگي، تنها و تنها اراده مولوي الهي است، و از قدرت خود بشر بيرون است، بله تنها خاصيتي كه در اديان هست و تنها دخالتي كه در سعادت دنياي آدمي دارد اين است كه متدين به آن و معتقد به اصول آن از سرگرمي به آن لذتي را احساس مي‌كند كه يك نفر افيوني و يا معتاد به سمومات از اعتياد خود احساس مي‌نمايد، او از چيزي كه مورد نفرت و تالم ديگران است لذت مي‌برد، و از چيزي كه ديگران لذت مي‌برند متالم مي‌شود.
منشا اين پندار، جهل به معارف ديني است، و جز افتراء بر ساحت مقدس شارع چيز ديگري نيست، و قرآن كريم آن را دفع نموده و در آيات بسياري يا به تصريح و يا به اشاره و كنايه از آن تبري مي‌جويد.

[دين، بشر را جز به اصلاح اعمال و شؤونش دعوت نمي‌كند] ..... ص : 391

كوتاه سخن اينكه، كتاب الهي مصالح بشر را متضمن است، و اجراء دستوراتش تمامي مفاسد جامعه بشري را اصلاح مي‌كند، و اصولا ما آن كتابي را كتاب الهي مي‌ناميم كه اينطور باشد، و آن ديني را صحيح مي‌دانيم كه مجموعه‌اي از قوانين مصلح باشد هم چنان كه مجموعه قوانين مصلح را دين مي‌دانيم. پس دين، بشر را جز به اصلاح اعمال و ساير شؤون اجتماعي خود دعوت نمي‌كند، و اگر آن را اسلام و تسليم در برابر خدا نام نهاده‌اند براي همين است كه عمل بر طبق دين عمل بر وفق قوانيني است كه نظام خلقت برايش مقرر كرده، و تسليم در برابر دين تسليم در برابر خط مشي است كه خلقت پيش پايش نهاده، و اين تسليم، تسليم در برابر خواسته
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 392
خداي تعالي است، باز هم تكرار مي‌كنيم اينطور نيست كه دين، آدمي را به متابعت قوانيني دعوت نموده آن گاه ادعا كند كه خير و سعادت بشر در عمل كردن به آن قوانين است تا آنكه كسي در صحت ادعايش شك و ترديد كند.
آيه مورد بحث يعني آيه" وَ الَّذِينَ يُمَسِّكُونَ بِالْكِتابِ ..." گر چه في نفسه و با صرفنظر از آيات قبل و بعدش عام و مستقل است، و ليكن از آنجا كه در سياق گفتار در باره بني اسرائيل قرار گرفته آن ظهور در عموميت را از دست داده و تنها مربوط به بني اسرائيل شده است، و بنا بر اين، مقصود از كتابي كه در آن نامبرده شده نيز فقط تورات و يا تورات و انجيل خواهد بود.
" وَ إِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ ..."
كلمه" نتق" به معناي از بيخ و بن كندن چيزي است، و كلمه" ظلة" به معناي ابر و يا سقف و هر چيزي است كه سايه بيفكند، معناي ما بقي كلمات آيه روشن است.
اين آيه داستان از جاي كندن كوه طور و نگهداشتن آن بر بالاي سر بني اسرائيل را متعرض است، و اين داستان در سوره" بقره" و سوره" نساء" مكرر ايراد و تفسير شد.

بحث روايتي ..... ص : 392

[روايتي در باره نافرماني قومي از اهل" ايله" در مورد تحريم صيد ماهي در روز شنبه و مسخ شدنشان به صورت ميمون] ..... ص : 392

در تفسير قمي از پدرش از حسن بن محبوب از ابن ابي عمير از ابي عبيده از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه گفت: در كتاب علي بن ابي طالب (ع) چنين يافتيم كه: قومي از اهل" ايله" از دودمان" ثمود" در روزهاي شنبه ماهي‌هايي به امر خداي تعالي به سمتشان مي‌آمدند تا بدين وسيله اطاعتشان آزمايش شود، ماهي‌ها تا لب آب آمده و بلكه از دريا راه نهر را گرفته و تا درب منزلهاشان نزديك مي‌شدند، و ايشان با اينكه ممنوع بودند، ماهيان را گرفته و مي‌خوردند، و علماي ايشان از صيد آنها بازشان نمي‌داشتند، شيطان هم برايشان كلاه شرعي درست كرد و به عده‌اي از ايشان الهام كرد كه شما از خوردن آن ممنوع شده‌ايد نه از صيدش، به همين جهت روز شنبه صيد مي‌كردند و روزهاي ديگر آن صيد را مي‌خوردند.
طايفه ديگري از ايشان كه اصحاب يمين بودند به اعتراض برخاسته و گفتند: ما شما را از عقوبت خداوند تحذير مي‌كنيم، زنهار كه مخالفت امر او مكنيد، طايفه سوم از ايشان كه اصحاب شمال بودند سكوت كرده و از اندرز ايشان لب فرو بستند و تازه طايفه دوم را ملامت كردند كه شما چرا گنهكاران را موعظه مي‌كنيد، با اينكه مي‌دانيد ايشان مردمي هستند كه
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 393
خداوند به عذاب شديدي عذاب و يا هلاكشان خواهد كرد.
آن طايفه در جواب گفتند: براي اينكه در نزد پروردگارتان معذور باشيم، و براي اينكه شايد گنهكاري از گناه دست بر دارد، خداي تعالي مي‌فرمايد:" فَلَمَّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ" يعني بعد از آنكه آن مواعظ را نديده گرفته و هم چنان به گناه خود ادامه دادند طايفه دوم به ايشان گفتند: از اين به بعد با شما زندگي نخواهيم كرد، حتي يك شب هم در شهر نمي‌مانيم، اين شهري است كه خدا در آن نافرماني مي‌شود، و خوف اين هست كه بلايي بر شما نازل شود و ما را هم بگيرد.
علي (ع) سپس اضافه كردند كه اين طايفه همانطور كه گفته بودند از ترس بلا از شهر بيرون رفته در نزديكي شهر فرود آمدند، و شب را زير آسمان بسر برده صبح رفتند تا سري به اهل معصيت بزنند، ديدند دروازه شهر بسته شده و هر چه در زدند صداي احدي را نشنيدند، ناگزير نردباني گذاشته و از ديوار بالا رفتند، و مردي از نفرات خود را به بالاي نقطه‌اي كه مشرف به اهل شهر بود فرستادند تا خبري بياورد، آن مرد وقتي نگاه كرد گروهي ميمون دم دار را ديد كه صدا به صداي هم داده بودند، وقتي برگشت و آنچه ديده بود باز گفت همگي دروازه‌ها را شكسته و وارد شهر شدند، ميمونها همشهريها و بستگان خود را شناختند و ليكن انسانها افراد ميمونها را از يكديگر تشخيص نداده و بستگان خود را نشناختند، وقتي چنين ديدند گفتند: شما را نهي كرديم و از عاقبت شوم گناه زنهار داديم.
سپس علي (ع) اضافه كردند: به آن خدايي كه دانه‌هاي گياه را در زير خاك مي‌شكافد و خلايق را مي‌آفريند من قوم و خويش همان ميمون‌ها را كه در اين امت‌اند مي‌شناسم، مردمي هستند كه از كار زشت نهي ننموده، و در برابر آن اعمال غيرت نمي‌كنند، بلكه معروفي را هم كه بدان مامور شده‌اند ترك مي‌كنند، و در نتيجه دچار تفرقه شدند، خداي تعالي هم در حق ايشان فرموده:" فَبُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ پس از رحمت خدا دور باشند مردم ستمكار" هم چنان كه در حق بني اسرائيل فرموده:" أَنْجَيْنَا الَّذِينَ يَنْهَوْنَ عَنِ السُّوءِ وَ أَخَذْنَا الَّذِينَ ظَلَمُوا بِعَذابٍ بَئِيسٍ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ" «1».
مؤلف: اين روايت را عياشي نيز در تفسير «2» خود از ابي عبيده از ابي جعفر (ع) نقل كرده، و همين معنا را الدر المنثور «3» از عبد الرزاق و ابن جرير و ابن ابي حاتم و
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 244
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 33 ح 93
(3)الدر المنثور ج 3 ص 137 ط بيروت [.....]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 394
بيهقي در سنن خود از عكرمه از ابن عباس روايت كرده‌اند، الا اينكه در روايات ايشان دارد كه نامبردگان در آيه قبيله‌اي از يهود از اهل ايله بودند. و ظاهرش اين است كه از بني اسرائيل بوده‌اند، و در روايت ابي جعفر تصريح شده به اينكه نامبردگان از قوم ثمود بوده‌اند، و بعيد نيست كه قومي از عرب ثمود بوده و بخاطر هم‌جواري با اهل ايله داخل در دين يهود شده باشند، چون بطوري كه مي‌گويند ايله شهري بوده ميان مصر و مدينه در ساحل درياي احمر.
و بسا گفته‌اند: آن قريه‌اي كه آيه شريفه به آن اشاره كرده شهر" مدين" است. و بعضي ديگر گفته‌اند:" طبريه" و عده‌اي گفته‌اند: قريه‌اي بوده بنام" مقنا" ميان مدين و عينونا.
و در روايت ابن عباس كه در بالا به آن اشاره شد و روايات ديگري كه باز از او نقل شده دارد كه وي گريه مي‌كرد و مي‌گفت: نهي كنندگان از بني اسرائيل نجات يافتند، و مرتكبين هلاك شدند، نمي‌دانم خداوند با كساني كه سكوت كرده بودند چه معامله‌اي كرد.
و در روايت عكرمه دارد كه من به ابن عباس گفتم: خدا مرا قربانت كند مگر نمي‌داني كه ساكتين، از گنهكاري گناهكاران بدشان مي‌آمده، و در اين باره مخالف ايشان بوده‌اند، به شهادت اينكه به آن طايفه ديگر كه سكوت نمي‌كردند مي‌گفتند:" چرا موعظه مي‌كنيد مردمي را كه خداوند هلاكشان خواهد كرد، و همين كه گناه را كراهت داشته‌اند خود شاهد اين است كه ايشان هم اهل نجات بوده‌اند، ابن عباس اين را كه از من شنيد دستور داد دو دست لباس ضخيم برايم آوردند، و خواست بفهماند كه خيلي از گفتار من و اينكه از اعتقاد ايشان به اينكه مرتكبين اهل عذابند استفاده كرده‌ام كه پس خود ايشان اهل نجاتند خوشش آمده، آن گاه خودش لباس‌ها را به من خلعت داد و نظريه مرا اخذ كرد.
و ليكن عكرمه بسيار اشتباه كرده و نظريه‌اش غلط است، زيرا اين طايفه هر چند كراهت داشته‌اند و خود مرتكب صيد نمي‌شدند و ليكن گناهي كرده‌اند كه بزرگتر از گناه صيد ماهي بوده و آن ترك نهي از منكر است، با آنكه آن طايفه ديگر، ايشان را به بزرگي گناه ترك نهي از منكر آگاه كرده و گفته بودند:" مَعْذِرَةً إِلي رَبِّكُمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ" و فهمانده بودند كه هنوز كار مرتكبين به جايي نرسيده كه ديگر موعظه در ايشان اثر نكند و تكليف نهي از منكر ساقط شود به شهادت اينكه وقتي خودشان از تاثير موعظه و اندرزشان مايوس شدند بلا درنگ از آنان فاصله گرفته و از شهر بيرون رفتند، و ساكنين- بنا بر آنچه كه در روايات است- هم چنان با ايشان آميزش داشته‌اند.

[فقط فرقه‌اي كه نهي از منكر كردند از عذاب نجات يافتند و مرتكبين صيد و ساكتين در برابر آنها عذاب شدند] ..... ص : 394

علاوه بر اين، خداي تعالي در ذيل آيه تنها موعظه كنندگان را اهل نجات دانسته و
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 395
فرموده:" أَنْجَيْنَا الَّذِينَ يَنْهَوْنَ عَنِ السُّوءِ وَ أَخَذْنَا الَّذِينَ ظَلَمُوا بِعَذابٍ بَئِيسٍ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ" و در ميان نجات يافتگان اسمي از ساكتين نبرده و در مقابل، ستمگران را اهل عذاب دانسته و نفرموده: ما آن كساني را هلاك كرديم كه صيد ماهي كردند، و چه مانعي دارد كه ستمگران هم شامل مرتكبين صيد شود و هم شامل تاركين نهي از منكر.
و اما اينكه فرمود:" فَلَمَّا عَتَوْا عَنْ ما نُهُوا عَنْهُ قُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ"، اگر معنايش سر پيچي از ترك صيد بود- هم چنان كه مفسرين گفته‌اند و قبلا اقوالشان را نقل كرديم- البته آيه شريفه دلالت خواهد داشت بر اينكه ستمگران تنها همان مرتكبين بوده‌اند، ليكن باز نمي‌توان از عموم آيه قبلي كه هم مرتكبين را شامل مي‌شد و هم ساكتين را جلوگيري كند چون هر دو طايفه در ظلم و فسق شريك بودند، و اگر معنايش اعراض و روگرداني از سرپيچي از صيد باشد و در معنايش ترك و يا كلمه ديگري كه معناي ترك را برساند تقدير نگيريم در اين صورت آيه مخصوص مي‌شود به بيان عذاب ساكتين، و آيه سابق يعني آيه" فَلَمَّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ أَنْجَيْنَا ..." متعرض بيان عذاب مرتكبين خواهد بود، هم چنان كه رواياتي كه بعدا نقل مي‌شود به اين معنا اشاره دارد.
و در مجمع البيان گفته است: هر دو فرقه هلاك شدند و تنها فرقه نهي كننده نجات يافت، و اين معنا از ابي عبد اللَّه (ع) نيز رسيده است «1».
مؤلف: اين روايت از جهت اينكه تعبير به هلاكت دارد با آيه شريفه كه تعبير به مسخ دارد منافات ندارد، براي اينكه هلاكت شامل مسخ هم مي‌شود، علاوه بر اينكه، از اخبار بسياري استفاده مي‌شود هر قومي كه مسخ شود بعد از مسخ جز چند روزي زنده نمي‌ماند، به فاصله كمي هلاك مي‌شود.
و در كافي از سهل بن زياد از عمرو بن عثمان از عبد اللَّه بن مغيره از طلحة بن يزيد از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه شريفه" فَلَمَّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ أَنْجَيْنَا الَّذِينَ يَنْهَوْنَ عَنِ السُّوءِ" فرموده: ايشان سه طايفه بودند يك طايفه هم امر پروردگار را پذيرفتند، هم ديگران را امر كردند و نجات يافتند، طايفه ديگر امر خدا را پذيرفتند و ليكن در باره ديگران سكوت كردند و در نتيجه مسخ شدند، طايفه سوم نه امر خدا را قبول كردند و نه كسي را امر به معروف نمودند و در نتيجه هلاك گرديدند «2».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 493
(2)روضه كافي ج 8 ص 139 ح 151
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 396
مؤلف: اين روايت بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد آيه" فَلَمَّا عَتَوْا عَنْ ما نُهُوا عَنْهُ قُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً" را فقط ناظر به عذاب سكوت كنندگان دانسته و آن را چنين معنا مي‌كند:
" پس وقتي از شكار صيدي كه از آن نهي شده بودند خودداري نمودند، گفتيم ..." و بنا بر اين حاجتي به تقدير گرفتن كلمه" ترك" و امثال آن نخواهد بود، و نيز بنا بر اين روايت، تنها آيه" وَ أَخَذْنَا الَّذِينَ ظَلَمُوا" باقي مي‌ماند براي مرتكبين صيد.
هيچ اشكالي در اين معنا نيست، جز اينكه علت عذاب ساكتين را خودداري از صيد دانسته، و حال آنكه مقام اقتضاء داشت كه سبب عذاب آنان را سكوت و ترك موعظه مرتكبين بداند، علاوه بر اينكه استعمال كلمه" عتو" در خودداري كردن، استعمالي است بسيار بعيد، از همه اينها كه بگذريم سند روايت هم ضعيف است، و مرحوم صدوق عين اين روايت را با سندش از طلحه از ابي جعفر (ع) نقل كرده و با نقل كافي اختلاف دارد و با معنايي كه شد منطبق نمي‌شود، زيرا در آن دارد كه: ايشان سه طايفه بودند يك طايفه امر خدا را قبول كرده و ديگران را هم امر به معروف كردند، و طايفه ديگر امر خدا را پذيرفتند و ليكن ديگران را امر نكردند، طايفه سوم نه امر خدا را پذيرفتند و نه ديگران را امر كردند، و در نتيجه هلاك شدند «1». و همين روايت را عياشي در تفسير آيه مورد بحث از طلحه از جعفر بن محمد از پدرش (ع) روايت كرده كه فرمود: قوم به سه فرقه منشعب شدند يك فرقه نهي خدا را پذيرفته و كناره‌گيري كردند، يك فرقه هم چنان در اجتماع بودند و ليكن خود مرتكب گناهان نمي‌شدند و يك فرقه مرتكب مي‌شدند، و از اين سه فرقه تنها آن فرقه‌اي كه نهي خدا را پذيرفتند نجات يافتند. جعفر بن محمد بعد از نقل اين روايت فرمود: من به پدرم گفتم: خداوند با دسته دوم كه در اجتماع باقي ماندند ولي مرتكب گناه نشدند چه معامله‌اي كرد؟ ابو جعفر (ع) فرمود: شنيده‌ام كه ايشان بصورت ذر (مورچگان ريز) در آمدند. و به احتمال قوي همه اين روايات يك روايت است كه با مضمون‌هاي مختلف از طلحه نقل شده، و چون هم سندش ضعيف است و هم متن آن مشوش، لذا نمي‌توان به آن اعتماد كرد «2».
و در كافي به سند خود از اسحاق بن عبد اللَّه از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمود: خداوند بندگان خود را در كتابش به دو آيه مخصوص كرد، يكي آنكه نگويند آنچه را كه به آن علم ندارند، ديگر آنكه رد كنند چيزي را كه از صحت و سقمش بي‌خبرند، در باره
__________________________________________________
(1)خصال ص 100 ح 54
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 35 ح 97
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 397
اولي فرمود:" أَ لَمْ يُؤْخَذْ عَلَيْهِمْ مِيثاقُ الْكِتابِ أَنْ لا يَقُولُوا عَلَي اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ" و در باره دومي فرمود:" بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ بلكه تكذيب كردند چيزي را كه احاطه‌اي به علم آن نداشتند و هنوز تاويل آن را نشنيده بودند" «1».
مؤلف: اين روايت را عياشي نيز از اسحاق از آن جناب نقل كرده، و نظير آن را از اسحاق بن عبد العزيز از ابي الحسن اول (ع) روايت كرده است «2».

[چند روايت در مورد قرار گرفتن كوه بر بالاي سر بني اسرائيل و پذيرفتن آنان تورات را پس از آن] ..... ص : 397

و در تفسير قمي در معناي" وَ إِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ ..." گفته است: امام صادق (ع) فرموده: وقتي تورات بر بني اسرائيل نازل شد بني اسرائيل زير بار آن نرفتند، خداوند كوه طور را از جاي كند و بر بالاي سرشان نگهداشت و فرمود: اگر قبول نكنيد كوه را بر سرتان مي‌كوبم، بني اسرائيل در حالي كه سرهايشان را از ترس دزديده بودند ناگزير تورات را پذيرفتند «3».
و در احتجاج از ابي بصير روايت كرده كه گفت: روزي مولانا ابو جعفر محمد بن علي (ع) در حرم نشسته بود و جماعتي از دوستانش دورش حلقه زده بودند، در اين ميان طاووس يماني با يك دسته از اصحابش نزديك شد و به حضرت عرض كرد: اجازه مي‌دهي سؤالي بكنم؟ حضرت فرمود: اذنت داديم بپرس، طاووس يكي پس از ديگري سؤالاتي مي‌كرد و جواب خود را مي‌گرفت، از جمله سؤالاتي كه كرد يكي اين بود كه مرا خبر ده از طائري كه بالا رفت و قبل از آن و بعد از آن چنين طائري بالا نرفت و قرآن هم آن را ذكر كرده؟ حضرت فرمود: كوه طور سينا بود كه خداوند آن را بر بالاي سر بني اسرائيل نگاه داشت، و آن كوه با همه اطراف خود بر سر ايشان سايه افكند، و بني اسرائيل از سايه افكندنش عذاب‌هاي گوناگوني ديدند تا سرانجام تورات را قبول كردند، و اينكه گفتي قرآن نيز از آن خبر داده آيه" وَ إِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ وَ ظَنُّوا أَنَّهُ واقِعٌ بِهِمْ" است «4».
مؤلف: از طرق اهل سنت از ثابت بن حجاج نيز قريب به اين معنا روايت شده، ثابت مي‌گويد: تورات يك مرتبه بر بني اسرائيل نازل شد، اين معنا بر ايشان گران آمد، و از پذيرفتن آن امتناع نمودند، تا آنكه خداوند كوه را سايبان آنان قرار داد و ناگزير آن را پذيرفتند «5».
__________________________________________________
(1)كافي ج 1 ص 43 ح 8
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 34 ح 98 و 99
(3)تفسير قمي ج 1 ص 246
(4)الاحتجاج ج 2 ص 64
(5)الدر المنثور ج 3 ص 140
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 398
روايت دومي كه از طرق ايشان رسيده از ابن عباس است و يكي از جواب‌هايي است كه وي به سؤالات" هرقل" امپراطور روم داده چون هرقل نامه‌اي به معاويه نوشته و از وي سؤالاتي كرده بود، اطرافيان معاويه به وي گفتند: خودت جواب نده، زيرا ممكن است در جوابهايت راه خطا بروي و اين براي تو عيب است، بنويس به ابن عباس تا وي جواب دهد، معاويه چنين كرد و جواب‌هاي ابن عباس را براي هرقل فرستاد، هرقل وقتي خواند گفت:
كسي جز پيغمبر و اهل بيت پيغمبر به اين مطالب آگاهي ندارد «1».
البته بايد دانست كه در ذيل آيه مورد بحث روايات ديگري نيز هست كه در ذيل آيه ديگري نظير آن در سوره" بقره" گذشت، خواننده اگر بخواهد مي‌تواند بدانجا رجوع كند.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 140
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 399

[سوره الأعراف (7): آيات 172 تا 174] ..... ص : 399

اشاره

وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلي أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلِينَ (172) أَوْ تَقُولُوا إِنَّما أَشْرَكَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَ فَتُهْلِكُنا بِما فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ (173) وَ كَذلِكَ نُفَصِّلُ الْآياتِ وَ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ (174)

ترجمه آيات ..... ص : 399

و چون پروردگار تو از پسران آدم از پشت‌هايشان نژادشان را بياورد و آنها را بر خودشان گواه گرفت كه مگر من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: چرا، گواهي مي‌دهيم تا روز رستاخيز نگوييد كه از اين نكته غافل بوده‌ايم (172).
يا نگوييد كه فقط پدران ما از پيش شرك آورده‌اند و ما فرزنداني از پي آنها بوده‌ايم، آيا ما را به سزاي اعمالي كه بيهوده‌كاران كرده‌اند هلاك مي‌كني (173).
بدينسان اين آيه‌ها را شرح مي‌دهيم شايد به خدا باز گردند (174)

بيان آيات ..... ص : 399

اشاره

اين آيات مساله پيمان گرفتن از بني نوع بشر بر ربوبيت پروردگار را ذكر مي‌كند، و خود از دقيق‌ترين آيات قرآني از حيث معنا و از زيباترين آيات از نظر نظم و اسلوب است
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 400

[معناي اخذ ذريه بني آدم از ظهور آنان و گواه گرفتن (اشهاد) آنان بر خودشان] ..... ص : 400

" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلي أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي شَهِدْنا" اخذ چيزي از چيزي ديگر مستلزم اين است كه اولي جدا و به نحوي از انحاء مستقل از دومي باشد، و اين جدايي و استقلال بحسب اختلاف عناياتي كه متعلق اخذ مي‌شود و نيز به اختلاف عباراتي كه در آن لحاظ مي‌گردد مختلف مي‌شود، مثلا اخذ لقمه از سفره و اخذ جرعه از قدح آب يك نوع اخذ است، و اخذ مال و اثاث از دزدي كه آن را غصب كرده يك نحو ديگر اخذ است، و اخذ مال از فروشنده و يا بخشنده و يا كسي كه چيز به عاريه مي‌دهد نحو ديگر و يا انحاء مختلف ديگر اخذ، و همچنين گرفتن علم از عالم و اخذ هبه و گرفتن حظ از ملاقات دوستان يك نحو اخذ است، و گرفتن فرزند از پدرش تربيت را، نوع ديگر اخذ است، و ... پس هر جا كه ديديم صحبت از اخذ به ميان آمد نمي‌توانيم بفهميم كه نوع آن كداميك از اين انواع مختلف است، مگر اينكه بيان زائدي در كار باشد، به همين جهت در آيه مورد بحث خداي تعالي بعد از جمله" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ" كه تنها جدايي ماخوذ را از ماخوذ منه مي‌رساند جمله" مِنْ ظُهُورِهِمْ" را اضافه كرد تا دلالت كند بر نوع جدايي آن دو، و اينكه اين جدايي و اين اخذ از نوع اخذ مقداري از ماده بوده، بطوري كه چيزي از صورت ما بقي ماده ناقص نشده، و نيز استقلال و تماميت خود را از دست نداده، و پس از اخذ آن مقدار ماخوذ را هم موجود و مستقل و تمام عياري از نوع ماخوذ منه كرده، فرزند را از پشت پدر و مادر گرفته، و آن را كه تا- كنون جزئي از ماده پدر و مادر بوده موجودي مستقل و انساني تمام عيار گردانيده و از پشت اين فرزند نيز فرزند ديگر أخذ كرده و همچنين تا آنجا كه اخذ تمام شود، و هر جزئي از هر موجودي كه بايد جدا گردد، و افراد و انسانها موجود گشته و منتشر شوند، و هر يك از ديگري مستقل شده و براي هر فردي نفسي مستقل درست شود، تا سود و زيانش عايد خودش گردد، اين آن مفادي است كه از جمله" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ" استفاده مي‌شود، و اگر فرموده بود:" و اذ اخذ ربك من بني آدم ذريتهم" و يا مي‌فرمود:" اذ نشر بني آدم" معناي كلام مبهم مي‌ماند.

[اعتراف بني نوع بشر به ربوبيت خداي سبحان در عالم ذر ناشي از فقر ذاتي انسان به خدا است] ..... ص : 400

جمله" وَ أَشْهَدَهُمْ عَلي أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ" از يك فعل ديگر خداوند بعد از جدا ساختن ابناء بشر از پدران خبر مي‌دهد، و آن فعل خدا اين است كه هر فردي را گواه خودش گرفت، و اشهاد بر هر چيز حاضر كردن گواه است در نزد آن و نشان دادن حقيقت آن است تا گواه، حقيقت آن چيز را از نزديك و به حس خود درك نموده و در موقع به شهادت به آنچه كه ديده شهادت دهد، و اشهاد كسي بر خود آن كس نشان دادن حقيقت او است به خود او تا پس از
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 401
درك حقيقت خود و تحمل آن در موقعي كه از او سؤال مي‌شود شهادت دهد.
و از آنجايي كه نفس هر صاحب نفسي از جهاتي بغير خود ارتباط و تعلق دارد، و ممكن است انسان نسبت به پاره‌اي از آنها استشهاد شود، و نسبت به پاره‌اي ديگر نشود، از اين رو اضافه كرد:" أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ" تا بدين وسيله مورد استشهاد را معلوم كرده باشد، و بفهماند آن امري كه براي آن، ذريه بشر را استشهاد كرده‌ايم ربوبيت پروردگار ايشان است تا در موقع پرستش به ربوبيت خداي سبحان شهادت دهند.
پس انسان هر قدر هم دچار كبر و غرور باشد و هر چند رو به راه بودن وضع زندگيش مغرورش كرده باشد نمي‌تواند اين معنا را حاشا كند كه مالك وجود خود نبوده، و در تدبير امور خود مستقل و بي‌نياز نيست، چون اگر مالك وجود خود بود خويشتن را از مرگ و ساير آلام و مصائب زندگي نگه مي‌داشت، و اگر در تدبير امور خود مستقل بود، هرگز ناچار نمي‌شد كه در برابر اسباب طبيعي و وسائلي كه او به خيال خود مدبر آنها و حاكم در آنها است خضوع كند، آنهم اسباب و وسائلي كه خود آنها نيز مانند انسان بغير خود محتاجند، و در برابر حكم حاكمي غيبي هر چند عليه‌شان باشد مطيع و منقادند، و حوائجشان بدست انسان برآورده نمي‌شود و انسان حاكم و مدبر آنها نيست.
پس احتياج آدمي به پروردگاري كه مالك و مدبر است جزو حقيقت و ذات انسان است، و فقر به چنين پروردگاري در ذات او نوشته شده، و ضعف بر پيشانيش مكتوب گشته، و اين معنا بر هيچ انساني كه كمترين درك و شعور انساني را داشته باشد پوشيده نيست، عالم و جاهل، صغير و كبير و شريف و وضيع همه در اين درك مساويند.
آري، انسان در هر منزلي از منازل انسانيت قرار داشته باشد از ناحيه ذات خود اين احساس را مي‌كند كه براي او پروردگاري است كه مالك او و مدبر امور او است، و چطور ممكن است اين احساس را نداشته باشد با اينكه احتياج ذاتيش را درك مي‌كند؟ و چگونه تصور دارد كه شعور او حاجت را درك بكند و ليكن آن كسي را كه احتياجش به او است درك نكند؟ پس اينكه فرمود:" أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ" بيان آن چيزي است كه بايد به آن شهادت داد، و جمله" بَلي شَهِدْنا" اعتراف انسان‌ها است به اينكه اين مطلب را ما شاهد بوديم و چنين شهادتي از ما واقع شد.
و لذا بعضي گفته‌اند آيه شريفه اشاره است به آن مواردي كه انسان در زندگي دنيايش به احتياج خود در جميع جهات زندگي و متعلقات و لوازم و احكام وجودش پي مي‌برد، و معنايش اين است كه ما بني آدم را در زمين خلق كرديم و ايشان را در اقطار زمين پراكنده نموده
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 402
و با توالد و تناسل از يكديگر متمايزشان ساختيم، و ايشان را به محتاج بودن و مربوب بودنشان واقف ساختيم و در نتيجه همه به اين معنا اعتراف كرده و گفتند:" آري ما شاهديم كه تو پروردگار مايي".

[چند وجه در مورد سؤال و جواب در:" أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي"] ..... ص : 402

و بنا بر اين، جمله" بَلي شَهِدْنا" از قبيل زبان حال و يا لازمه گفتار را به صاحب گفتار نسبت دادن است، چون وقتي محتاج بودن خود را اعتراف كنند لازمه‌اش اين است كه به وجود آن كسي كه به او احتياج دارند نيز اعتراف كرده باشند، و فرق ميان زبان حال و ميان اخذ به لازمه كلام اين است كه اولي از باب بدست آوردن معنا از ناحيه دلالت صفتي از صفات و حالي از احوال است، چه اينكه صاحب صفت و حال خودش به آن معنا متوجه باشد يا نباشد، مانند دلالتي كه آثار باستاني بر حال ساكنين خود دارد، و اينكه چگونه دست روزگار با آنان بازي كرده و به ديار خاموشي رهسپارشان ساخته است، و نيز مانند دلالتي كه چهره افسرده مسكين بر فقر و مسكنت و بد حاليش دارد، و دومي انكشاف و درز كردن معنا از قائل است، به اين معنا كه قائل حرفي بزند كه علاوه بر معناي تحت اللفظي مستلزم معناي ديگري نيز باشد، و يا حرفي بزند كه به دلالت التزامي بر آن معنا دلالت كند.
در آيه مورد بحث جمله" بَلي شَهِدْنا" كه حكايت اعتراف بني نوع بشر است بايد به يكي از دو نحو كلامي كه شرح داديم حمل شود، البته اگر به اولي از آن دو حمل شود هم نزديك‌تر و هم مناسب‌تر است، چون در مقام شهادت جز به دلالت صريح و مطابقي كلام به چيز ديگر اكتفاء نمي‌شود يعني دلالت التزامي آن كفايت نمي‌كند.
و پر واضح است كه اين شهادت بهر نحوي كه صورت گرفته باشد از سنخ همان استشهادي است كه جمله" أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ" از آن حكايت مي‌كند، و جوابي كه داده به همان زباني بوده كه سؤال با آن صورت گرفته، اينجا است كه مي‌توان گفت به غير از آن دو نحو كلامي كه گذشت نحو سومي نيز هست كه ممكن است سؤال و جواب مورد بحث را حمل بر آن نمود و آن به نحوي از تحليل عبارت است از ايجاد، چون كلام چيزي است كه كشف از منويات كند، و در خداي تعالي فعل او است كه كشف از مقاصد او مي‌كند، و فعل او همان ايجاد است، و اين مطلب بطور مكرر در مباحث سابق ما گذشته است، و بنا بر اين مي‌توان گفت كه سؤال" أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ" جواب" بَلي شَهِدْنا" از همين باب است، و به زودي تتمه‌اي براي اين مطلب خواهد آمد.
و بهر حال آيه" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ ..." دلالت دارد بر اينكه تمامي افراد بشر مورد اين استشهاد واقع شده، و يكا يك ايشان به ربوبيت پروردگار اعتراف نموده‌اند و ذيل آن و ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 403
همچنين آيه بعدش يعني جمله" أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلِينَ" و جمله" أَوْ تَقُولُوا إِنَّما أَشْرَكَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَ فَتُهْلِكُنا بِما فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ" غرض از اين اخذ و استشهاد را بيان مي‌كند.

[اتمام صحبت خداي تعالي بر بندگان با گواه گرفتن آحاد افراد بشر بر خودشان] ..... ص : 403

و اين دو جمله بطوري كه از سياق كلام استفاده مي‌شود ابطال دو حجت را كه ممكن است بندگان به آنها احتجاج كنند مي‌رساند، و مي‌فهماند كه اگر اين اخذ و اشهاد از بندگان و اخذ ميثاق بر انحصار ربوبيت نبود بندگان مي‌توانستند در روز قيامت به يكي از آن دو تمسك جسته، و حجتي را كه خداوند عليه شرك ايشان اقامه مي‌كند و به استناد آن، مشركين را محكوم به آتش مي‌سازد، دفع نمايند.
و دقت در اين دو آيه مخصوصا با در نظر داشتن اينكه دو حجت بندگان با حرف" او" كه ترديد را مي‌رساند عطف بهم شده، و اينكه مبناي هر دو حجت بر اشهاد است كه خود مستلزم علم است، و اينكه هر دو از يكا يك بني آدم نقل شده اين معنا را دست مي‌دهد كه حجت‌هاي مذكور بنا بر اينكه اخذ و اشهادي نمي‌بود تمام بود، چه اينكه اصلا اخذ و اشهادي نبود و چه اينكه از تمامي افراد صورت نمي‌گرفت، و چنين استفاده مي‌شود كه ما ذريه بني آدم را از پشتهايشان گرفته و يك يك ايشان را عليه خودشان گواه گرفتيم، و همه به ربوبيت ما اعتراف كردند، و در نتيجه حجت ما در قيامت عليه ايشان تمام شد، و اگر چنين نمي‌كرديم، و فرد فرد ايشان را هر كدام را عليه خودش شاهد نمي‌گرفتيم و به كلي اشهادي در كار نمي‌آورديم و يا اگر مي‌آورديم در كار همه افراد نمي‌آورديم حجت ما تمام نمي‌شد.
زيرا اگر بكلي از اين كار صرف نظر مي‌كرديم و احدي را شاهد بر خودش نمي‌گرفتيم، و احدي به ربوبيت ما شهادت نمي‌داد، و به اين معنا علم و اطلاعي بهم نمي‌رسانيد همه در قيامت بر ما اقامه حجت مي‌كردند، و مي‌گفتند: ما در دنيا از ربوبيت پروردگار غافل بوديم، و بر غافل هم تكليف و مؤاخذه‌اي نيست" أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلِينَ".
و اگر بكلي از اين كار صرفنظر نمي‌كرديم، و ليكن در تمامي افراد اعمال نمي‌نموديم، و به اشهاد بعضي از آنان اكتفاء مي‌كرديم مثلا تنها پدران را مورد اين امر عظيم قرار مي‌داديم در اين صورت نيز حجت آنان بر ما تمام بود، زيرا اگر پدران كه بحسب فرض ميثاق داده‌اند شرك مي‌ورزيدند مقصر و گناه كار شناخته مي‌شدند ولي فرزندان در اين گمراهي هيچ تقصيري نداشتند، براي اينكه در يك امري كه جز تقليد از پدران هيچ راه ديگري نسبت به آن ندارند و هيچگونه علمي نه اجمالي و نه تفصيلي به آن نداشته و نمي‌توانستند داشته
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 404
باشند از پدران خود پيروي كرده‌اند، اين پدران بوده‌اند كه با علم به حقيقت امر فرزندان ضعيف خود را به سوي شرك سوق داده‌اند و با تلقينات سوء خود آنان را بر اين رسم نكوهيده بار آوردند، حتي فرزندان اطلاعي از ضلالت و اضلال پدران هم نداشتند، و به همين جهت حجت آنان بر ما تمام بود، و مي‌توانستند بگويند: شرك و عصيان و ابطال حق همه از پدران ما بوده، و تنها آنان مستحق مؤاخذه هستند- ما حقي را نمي‌فهميديم تا مامور به احقاق آن شده و در صورت عصيان آن امر مورد مؤاخذه قرار بگيريم، پس ما در عين اينكه همه عمر مشرك بوده‌ايم مع ذلك هيچ گناهي از ما سر نزده، و هيچ حقي را ابطال نكرده‌ايم،" أَوْ تَقُولُوا إِنَّما أَشْرَكَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَ فَتُهْلِكُنا بِما فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ" و حرفشان هم حسابي بود.
ممكن است كسي بگويد: در اينجا دو فرض ديگر هست كه بيان سابق وافي به آن نيست و آيه شريفه هم آن را دفع نمي‌كند، يكي اينكه پدران اصلا اشهاد نشده و تنها ذريه مورد اشهاد قرار گرفته باشند، و آن ديگر اينكه بعضي از ذريه اشهاد شده باشند، و خيلي هم بعيد نيست، براي اينكه بطور كلي تكامل نوع انساني در علم و تمدن بوسيله ذريه‌ها و نسل‌ها صورت گرفته، يعني مردم هر دوره مقداري از علم و تمدن را از نسل سابق خود ارث برده و مقداري را هم خود بر آن افزوده و مي‌افزايند، و در نتيجه مردم هر دوره از علم و تمدن چيزي را دارا هستند كه دوره سابق بر ايشان داراي آن نبوده‌اند (و از كجا كه اشهاد هم به اين منوال نبوده باشد:
مترجم).

[جواب به اين احتمال كه پدران اصلا اشهاد نشده و تنها ذريه يا بعض ذريه اشهاد شده باشند] ..... ص : 404

جواب اين گفتار اين است كه بنا بر اين دو فرض حجت خدا بر همه ذريه و يا آن عده كه مورد اشهاد قرار گرفته‌اند تمام است و بعكس فرض ما پدران بخاطر غفلتي كه در باره مساله ربوبيت پروردگار داشته و در شرك خود مستقل نبوده‌اند معذورند، چون بحسب فرض، نه مورد اشهاد واقع شده‌اند و نه نسل ديگري قبل از ايشان بوده تا از آن نسل تقليد كرده باشند، در نتيجه بنا بر اين دو فرض جمله" إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلِينَ" زبانحال پدران و ذريه‌اي كه اشهاد نشده‌اند مي‌شود.
و اما داستان تكامل نوع انساني در علم و تمدن در جاي خود صحيح است، و ليكن نبايد مساله اشهاد را به آن قياس كرد، تكامل انسان در علوم نظري و اكتسابي است كه نتايج و فروعي است كه تدريجا براي انسان حاصل مي‌شود، بخلاف اشهاد و خود بيني انسان، و اينكه من محتاج به مربي هستم كه تربيتم كند. زيرا اين معنا از مواد علم است، و قبل از نتايج براي انسان حاصل مي‌شود، و از علوم فطري و اولين نقشي است كه در نفس منتقش مي‌گردد، و بعد از اين انتقاش است كه نتايج و فروع متفرع بر آن مي‌شود و چنين علمي معقول نيست كه بعد از
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 405
علوم ديگر براي انسان حاصل شود، و چگونه ممكن است و حال آنكه ساير علوم مولود احتياج انسان است. و همانطور كه در جاي خود مسلم شده و نوع انساني در اين علوم به تدريج و به مقدار احساس باطني خود به احتياج پيش رفته و مي‌رود.
پس آنچه كه از دو آيه مورد بحث بدست آمد اين شد كه خداي سبحان نسل بشر را از يكديگر متمايز كرده و بعضي (فرزندان) را از بعض ديگر (پدران) اخذ نموده آن گاه همه آنان را بر خودشان گواه و از همه بر ربوبيت خود پيمان گرفته، پس هيچ فردي از سلسله پدران و فرزندان از اين اشهاد و از اين ميثاق غافل نمانده تا آنكه بتوانند همه ايشان به غفلت و يا فرزندان به شرك و عصيان پدران احتجاج كنند و خود را تبرئه نمايند.

[كلام عده‌اي از مفسرين كه قضيه اشهاد را مربوط به دنيا دانسته‌اند و وجوهي كه در رد عالم ذر آورده‌اند] ..... ص : 405

و لذا عده‌اي از مفسرين گفته‌اند: مقصود از ظرف" اذ" در جمله" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ" دنيا است، و اين دو آيه اشاره دارند به سنت خلقت الهي، آن سنتي كه خداوند در خلقت انسان در دنيا جاري نموده، چون خداي سبحان ذريه انسان را از پشت پدران بيرون و به ارحام مادران منتقل و از آنجا به دنيا مي‌آورد، و همگي را در خلال زندگيشان بر نفوس خود گواه گرفته، و آثار صنع و آيات وحدانيت خود را به همه ايشان ارائه مي‌دهد، و آنان را به وجوه احتياجات كه از همه طرف ايشان را احاطه و مستغرق نموده واقف مي‌سازد، و از همين راه به وجود و وحدانيت خود راهنماييشان مي‌كند، گويا در اين شرايط ايشان را مخاطب قرار داده و مي‌فرمايد: آيا من پروردگار شما نيستم؟ و ايشان به زبان حال جواب مي‌دهند: چرا، ما خود به اين معنا شهادت مي‌دهيم، و معترفيم كه تويي رب ما و به غير از تو ما را ربي نيست. و خداوند اينكار را كرد تا در روز قيامت عليه او احتجاج نكنند و نگويند: ما از معرفت تو غافل بوديم، و يا ذريه ايشان نگويند كه پدران ما مشرك شدند و ما را مشرك بار آوردند، و ما هيچگونه معرفتي به اين مطلب نداشتيم.
همين عده از مفسرين رواياتي را كه دلالت بر عالم ذر دارد و مي‌گويد:" خداوند ذريه آدم را از پشت او بيرون كشيده و ايشان را كه به شكل ذره‌هايي بودند عليه خود آنها گواه گرفته و خود را به ايشان شناسانيد، و از آنان بر ربوبيت خود گواه گرفت و بدين وسيله حجت را بر ايشان تمام كرد" طرح نموده و آنها را حجت ندانسته و در ابطال دلالت اين دو آيه بر عالم ذر و طرح روايات مزبور و مخالفت آنها با ظاهر قرآن وجوهي ذكر كرده‌اند كه ذيلا ايراد مي‌گردد.
1- بنا به مضمون اين روايات داستان عالم ذر از دو حال بيرون نيست، يا اين است كه ذريه را كه خداوند از صلب آدم استخراج كرده به آنها عقل داده و سپس مورد خطاب خود قرار شان داده است، و يا اينكه عقل نداده، اگر عقل نداده پس چگونه مساله توحيد را درك نموده و
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 406
خطاب خداوند را فهميده‌اند؟ و اگر عقل داده و آن گاه از آنان ميثاق گرفته و همين معنا را مبناي صحت تكليف قرار داده، بايستي هيچ يك از افراد ذريه اين ميثاق را فراموش نكنند، چون به نفس آيه شريفه كه مي‌فرمايد:" أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلِينَ" وقتي اخذ ميثاق حجت را تمام مي‌كند و مبناي صحت تكليف مي‌تواند باشد كه مكلف آن ميثاق را به ياد داشته باشد و فراموش نكند، و حال آنكه ما كه همان ذريه هستيم جز همين خلقت دنيوي خود چيزي از عالم ذر بخاطر نداريم، و اين خود شاهد است كه منظور آيه شريفه جز همين موقف دنيايي انسان و احساس حاجتش به ربي كه مالك و مدبر او و رب هر چيز ديگري باشد چيز ديگري نيست.
2- معقول نيست كه از تمامي عقلا و گروه بي‌شمار آنان يك نفر يافت نشود كه خاطرات عالمي را كه ديده و شناخته به يادش نمانده باشد، و حال آنكه اين خاطره دورتر از خاطرات دنيايي بهشتيان نيست، بهشتيان بطوري كه قرآن كريم در چند جا حكايت كرده خاطرات دنيايي خود را از ياد نمي‌برند، از آن جمله فرموده:" قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ إِنِّي كانَ لِي قَرِينٌ ..." «1» و نظير آن را از اهل دوزخ حكايت كرده و فرموده:" وَ قالُوا ما لَنا لا نَري رِجالًا كُنَّا نَعُدُّهُمْ مِنَ الْأَشْرارِ" «2» و همچنين آيات ديگر.
و اگر جايز باشد كه چنين جمعيت بي‌شماري خاطره خود را فراموش كنند چرا جايز نباشد بگوييم خداوند در روزگار گذشته مردم را مكلف به تكاليفي كرده و پس از مرگ دوباره ايشان را زنده كرده تا جزا و پاداش آن روزشان را بدهد، و مردم آن زندگي اول خود را فراموش كرده و اين زندگي كه دارند زندگي دوم ايشان است، و خلاصه، لازمه اين حرف صحت گفتار تناسخي‌ها است كه مي‌گويند" معاد عبارت است از بيرون شدن جان از كالبد يك انسان و حلول او در يك كالبد ديگر و كيفر و پاداش ديدن در اين كالبد".
3- رواياتي كه مي‌گويد" خداوند ذريه آدم را از صلب آدم اخذ و از آنان ميثاق گرفته" مخالف ظاهر آيه‌اي است كه مي‌فرمايد:" پروردگار تو از بني آدم گرفت" و نفرمود:" از آدم گرفت" و نيز آيه شريفه‌اي كه مي‌فرمايد" از پشت‌هاي ايشان" و نفرمود:" از پشت او" و نيز مي‌فرمايد:" ذريه ايشان را" و نفرموده" ذريه او را"، علاوه بر اين، آيه شريفه مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)گوينده‌اي از ايشان گفت مرا دوستي بود. سوره صافات آيه 51
(2)و گفتند چه شده است ما را كه نمي‌بينيم مرداني را كه ايشان را از اشرار مي‌شمرديم. سوره ص آيه 62
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 407
" پروردگار تو اينكار را به اين خاطر كرد كه روز قيامت نگويند ما از اين مطلب غافل بوديم، و يا بگويند: پدران ما قبل از ما شرك ورزيده‌اند و ما را كه نسل بعد از ايشانيم چنين بار آورده‌اند" و لازمه اين كلام اين است كه بتوان براي ذريه پدران مشركي فرض كرد، و اين معنا شامل فرزندان بلا فصل آدم نمي‌شود، چون پدر ايشان مشرك نبوده است.
و از همين جهت بعضي از مفسرين ناچار شده‌اند بگويند آيه شريفه عام نيست، بلكه تنها مخصوص مشركيني است كه داراي پدران مشرك بوده‌اند و شامل فرزندان بلا فصل آدم و جميع افراد با ايمان و همچنين مشركيني كه داراي پدران مشرك نبوده‌اند نمي‌شود.
4- تفسير آيه به عالم ذر با جمله" إِنَّما أَشْرَكَ آباؤُنا"- كه حكايت كلام ذريه است- منافات دارد، براي اينكه اين جمله دلالت دارد بر اينكه ذريه، پدران مشركي داشته‌اند و اين با وجود دسته جمعي تمام افراد بشر در يك جا و به يك وجود منافات دارد.
5- اشكالي است كه بعضي از مفسرين كرده و گفته‌اند: روايات عالم ذر همه مقبول و صحت آنها مسلم است، الا اينكه مربوط به آيه مورد بحث نيست، و داستاني كه در اين روايات راجع به عالم ذر آمده حكايت عملي است كه خداي سبحان قبل از ايجاد بني آدم در باره ايشان انجام داده تا بدين وسيله افراد بشر در معرفت ربوبيتش داراي عرق و فطرتي بوده باشند هم چنان كه در روايت آمده كه: بني نوع بشر بر فطرت توحيد بدنيا مي‌آيند. و نيز گفته شده كه:
نعمت‌هاي بهشتي اطفالي كه در سن طفوليت از دنيا رفته‌اند بخاطر ايماني است كه در عالم ذر آورده‌اند.
و اما آيه شريفه ربطي به اين مطلب كه در روايات آمده ندارد، آيه شريفه در مقام بيان اين است كه با اخذ ميثاق، حجت خدا در روز قيامت تمام است، و مردم نمي‌توانند بگويند:
پروردگارا تو ما را در عالم ذر و آن روزي كه از صلب آدم بيرونمان آوردي بر نفوسمان گواه گرفتي و ما آن روز مانند امروز كه روز قيامت است به ربوبيت تو يقين داشتيم ليكن در دنيا كه مكان تكليف و عمل بود آن موقف اشهاد را از ياد ما بردي و ما را در شناختن ربوبيت به عقولمان واگذار كردي، يك دسته عقل‌هايشان به ربوبيت تو حكم كرد، دسته ديگري عقلشان آن را انكار نمود، هم دسته اول دليل عقلي داشتند هم دسته دوم، بنا بر اين گناه ما چيست؟ ما كه نمي‌توانستيم به مشاهده، تو را ببينيم و تو چنين چشمي به ما نداده بودي، ما بوديم و عقل‌مان، آن هم در پاره‌اي مسائل واقع را درك مي‌كرد و در پاره‌اي از مسائل به خطا مي‌رفت.
6- آيه شريفه نسبت به آن مطلبي كه روايات دلالت بر آن دارد حاجت ندارد، و طوري نيست كه نتوان آن را به محمل ديگري حمل كرد، بلكه ممكن است آن را حمل بر تمثيل ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 408
(مجسم جلوه دادن معنا) نمود و روايات هم از حيث سند طوري نيستند كه بتوانند مفسر آيه باشند، زيرا يا مرفوعه است و روات آخر سند در آنها ذكر نشده، و يا موقوفه است و مروي عنه ذكر نشده، و اينگونه روايات حجت نيستند.
اين بود پاره‌اي از اشكالاتي كه مفسرين بر دلالت آيه و حجيت روايات دال بر عالم ذر ايراد كرده‌اند، و قائلين به عالم ذر كه عبارتند از همه علماي حديث و جمعي از مفسرين، همه اين اشكالات را جواب داده‌اند، و اينك جواب‌هاي هر يك از آنها ذيلا از نظر خواننده محترم مي‌گذرد.

[پاسخ به يكا يك اشكال‌هاي منكرين عالم ذر] ..... ص : 408

1- اينكه گفتيد:" بايستي هيچ يك از ذريه اين ميثاق را فراموش نكنند" صحيح نيست، زيرا فراموش كردن موقف ميثاق و خصوصيات آن ضرري به تماميت حجت نمي‌زند، آنچه ضرر مي‌زند فراموش كردن اصل ميثاق و از دست دادن معرفت به وحدانيت پروردگار است، و اين نه فراموش مي‌شود، و نه از صفحه دل زايل مي‌گردد، و همين بس است براي تماميت حجت، به شهادت اينكه اگر جنابعالي بخواهي از شخصي ميثاق و عهدي بگيري و او را به خانه خود دعوت نموده و پذيرايي كني و تا آنجا كه قدرت داري براي گرفتن اين عهد بيخ گوشش بخواني، بشارتش دهي، انذارش كني تا سرانجام عهد را از او بگيري مادامي كه اين شخص اصل ميثاق و عهد را از ياد نبرده باشد، ماخوذ به عهد خود هست، هر چند خصوصيات پذيرايي آن روز منزل تو را فراموش كرده باشد.
2- ممتنع بودن اينكه گروه بي‌شمار ذريه، همگي خاطرات عالم ذر را فراموش كنند صرف استبعاد است و هيچ دليلي بر اين امتناع نيست، علاوه بر اينكه اصل ميثاق كه همان معرفت به ربوبيت پروردگار است فراموش نشده و نمي‌شود، و به ياد داشتن همين مقدار از آن خاطرات براي تماميت حجت كافي است. و اينكه مساله مورد بحث را با مساله تناسخ قياس كرديد صحيح نيست، زيرا بطلان تناسخ دليلش منحصر در امتناع فراموش كردن گروه بي‌شمار ذريه نيست، تا اگر اين امتناع باطل شد مساله تناسخ صحيح شود، بلكه مساله بطلان تناسخ دليل ديگري دارد كه در جاي خود ذكر شده و بايد بدانجا مراجعه كرد. و كوتاه سخن، هيچ دليلي نيست كه فراموش كردن خاطرات يك عالم را در يك عالمي ديگر ممتنع بسازد.
3- آيه مورد بحث از فرزندان بلا فصل آدم و اينكه ايشان هم از صلب آدم بيرون آمده‌اند ساكت نيست، و جمله" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ" به تنهايي كافي است در اينكه دلالت بر آن بكند، چون كلمه" بَنِي آدَمَ" معنايش اين است كه از صلب آدم بيرون شده‌اند، و در دلالت بر اين معنا هيچ احتياجي به مئونه بيشتري نيست، و همچنين كلمه ذريه كه دلالت مي‌كند
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 409
بر اخراج اولاد اولاد از صلب اولاد و همچنين. پس، از كلمه بني آدم استفاده مي‌شود كه خداي تعالي اولاد بلا فصل آدم را از صلب آدم، و از كلمه ذريه استفاده مي‌شود كه اولاد اولاد او را از صلب اولاد او بيرون آورد تا رسيد به آخرين اولاد او، عينا نظير بيرون آمدن ايشان در دنيا كه نشاء توالد و تناسل است.
فخر رازي در تفسير خود از اشكال سوم چنين پاسخ داده كه: بيرون آمدن اولاد صلبي آدم از صلب او از ناحيه خبر استفاده مي‌شود، هم چنان كه بيرون آمدن اولاد اولاد از صلب پدران خود، از ناحيه آيه شريفه بدست مي‌آيد، پس دلالت مجموع آيه و خبر بر مجموع بني آدم تمام است. و ليكن همانطوري كه خواننده خود ملاحظه مي‌كند جواب فخر رازي قانع كننده نيست»
.اما اخباري كه مي‌گويد: خداوند ذريه آدم را از صلب او بيرون آورده و از آنها ميثاق گرفت؟ اين اخبار در مقام شرح داستان مزبور است نه در مقام شرح الفاظ آيه تا در آنها اشكال كنيد به اينكه با ظاهر قرآن موافق نيست و يا مخالف آن است.
و اما اينكه گفتيد:" و لازمه اين كلام اين است كه بتوان براي ذريه، پدران مشركي فرض كرد و اين معنا شامل فرزندان بلا فصل آدم نمي‌شود" و نيز اينكه گفتيد:" آيه شريفه عام نيست بلكه تنها مخصوص مشركيني است كه داراي پدران مشرك بوده‌اند و فرزندان بلا فصل آدم و جميع افراد با ايمان و همچنين مشركيني را كه داراي پدران مشرك نبوده‌اند شامل نمي‌شود" اشكال صحيحي نيست، براي اينكه منظور آيه شريفه اين است كه: خداي سبحان اينكار را كرد تا مشركين در روز قيامت نگويند:" إِنَّما أَشْرَكَ آباؤُنا ..." اين معنايش اين نيست كه فرد فرد مشركين بگويند:" إنما أشرك آبائي" تا برگشت معناي آيه به اين شود كه ما اگر اينكار را نمي‌كرديم يك يك افرادي را كه مي‌خواستيم عذاب كنيم مي‌گفتند: من مشرك نشدم بلكه نياكان من مشرك شدند و من تابع ايشان بودم نه متبوع، غرض آيه شريفه متعلق به چنين معنايي نشده بلكه گفتاري را كه نقل كرده كلام مجموع مشركين است.
4- جواب از اين اشكال نيز از جواب اشكال قبلي استفاده مي‌شود، آيه و روايت هم دلالت دارند بر اينكه خداوند بعد از آنكه جدا كرد بني آدم را، و پدران را از فرزندان متمايز ساخت آن گاه همه را به حالت جمعيت و وحدت برگردانيد.
__________________________________________________
(1)زيرا نمي‌توان گفت كه آيه شريفه از اخذ ميثاق از فرزندان بلا فصل آدم ساكت و در دلالت خود ناقص است. رجوع شود به تفسير فخر رازي ج 15 ص 51 ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 410
5- اين معنا خلاف ظاهر بعضي از روايات و خلاف صريح بعضي ديگر آنها است، چون ظاهر آن دسته و صريح اين دسته اين است كه در مقام بيان تاويل آيه است، و اينكه در آخر گفتند:" و ليكن در دنيا كه مكان تكليف و عمل بود آن موقف را از ياد ما بردي" جوابش از جواب اشكال اول معلوم مي‌شود.
6- ظهور كلام همين كه در معنايي مستقر گرديد كافي است در اينكه كلام حجت باشد و موقوف بر اين نيست كه در آن معنا صراحت داشته باشد، و صرف اينكه ممكن است آيه مورد بحث را حمل بر تمثيل كرد باعث نمي‌شود كه حمل بر آن هم بكنيم مگر اينكه بخاطر موانعي نتوانيم بر ظاهرش حمل كنيم و از در ناچاري بگوييم مقصود از آن، تمثيل است، و در آيه مورد بحث چنين مانعي وجود ندارد.
و اما اينكه گفتيد: روايات ضعيف و غير قابل اعتماد است چنين نيست، زيرا بعضي از آنها صحيح و بعضي ديگر موثق است، و در بحث روايتي آينده به زودي خواهد آمد كه صدور آنها مورد وثوق است.

[شرح و بيان مثبتين عالم ذر در مورد آن عالم و اشهاد بني آدم بر خودشان] ..... ص : 410

اين بود خلاصه بحث و اعتراض در باره مفاد آيه كه در بين منكرين عالم ذر و مثبتين آن در گرفته، و دقت كامل در آيه و روايات و تامل در آنچه كه مثبتين در صدد اثبات آن و منكرين در مقام دفعش هستند ما را وادار مي‌كند به اينكه بحث را به يك جهت ديگري غير آن جهتي كه دو فريق نامبرده در آن مشاجره دارند سوق دهيم.
آن چيزي كه مثبتين از روايت فهميده و آن را حمل بر آيه نموده و بر اثبات آن همت گمارده‌اند خلاصه‌اش اين است كه: خداي سبحان بعد از آنكه آدم را به صورت انساني تمام عيار آفريد نطفه‌هايي را كه در صلب او تكون يافته و بعدها عين آن نطفه‌ها اولاد بلا فصل او شدند بيرون آورد و از آن نطفه‌ها نطفه‌هاي ديگري كه بعدها فرزندان نطفه‌هاي اول شدند بيرون كشيد، و اجزاي آن را تجزيه نموده اجزاء اصلي را از ساير اجزاء جدا ساخت، آن گاه از ميان اين اجزاء اجزاي ديگري را كه نطفه ساير اجزاء بودند بيرون آورده و همچنين از اجزاء اجزاء، اجزاي ديگري را بيرون آورد و اين عمل را آن قدر ادامه داد تا آخرين اجزايي كه از اجزاء متعاقبه در تجزيه مشتق مي‌شد بيرون آورد، و به عبارت ديگر نخست نطفه آدم را كه ماده اصلي بشر است بيرون آورد و آن را با عمل تجزيه به عدد بي‌شمار بني آدم تجزيه نمود، و نصيبي كه بر هر فرد فرد بني نوع بشر از نطفه پدر بزرگ خود داشتند معلوم كرد، و در نتيجه نطفه‌هاي مزبور به صورت ذراتي بي‌شمار درآمد.
آن گاه خداي سبحان هر يك از اين ذرات را به صورت انساني تام الخلقه و عينا نظير ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 411
همان انسان دنيوي كه اين ذره جزئي از آن است در آورد، بطوري كه جزئي كه از اجزاي زيد بود عينا زيد شد و جزئي كه از اجزاي عمرو بود عينا عمرو شد، و همه را جان داد و صاحب عقل كرد، و به آنها چيزي كه بتوانند با آن بشنوند و چيزي كه بتوانند با آن تكلم كنند و دلي كه بتوانند معاني را در آن پنهان و يا اظهار و يا كتمان كنند بداد، حال يا در موقع خلقت آدم اين عمل را انجام داد و يا قبل از آن، بهر تقدير در اين موقع خود را به ايشان معرفي كرد و ايشان را مخاطب قرار داد، آنان نيز در پاسخ به ربوبيتش اقرار كردند، چيزي كه هست بعضي اقرارشان موافق با ايمان درونيشان بود، و بعضي ديگر نبود.
آن گاه بعد از آنكه اين اقرار را از ايشان گرفت بسوي موطن اصلي‌شان كه همان اصلاب است برگردانيد، و همه در صلب آدم جمع شدند در حالي كه آن جان و آن معرفت به ربوبيت را دارا بودند، هر چند خصوصيات ديگر آن عالم را، يعني عالم ذر و اشهاد را فراموش كردند، و هم چنان در اصلاب مي‌گردند تا خداوند اجازه خروج بدنيا را به ايشان بدهد، در اين موقع به دنيا مي‌آيند در حالي كه آن معرفت به ربوبيت را كه در خلقت نخستين بدست آورده بودند همراه دارند، و لذا با مشاهده احتياج ذاتي خود حكم مي‌كنند به اينكه محتاج رب و مالك و مدبري هستند كه امور آنان را اداره مي‌كند.

[اشكالاتي كه بر آنچه مثبتين عالم ذر از آيه و روايات مربوط به عالم ذر فهميده‌اند وارد است] ..... ص : 411

اين آن مطلبي است كه آقايان از آيه و روايات فهميده و در صدد اثبات آن و دفاع از آن بر آمده‌اند، و حال آنكه ضرورت، آن را دفع نموده و قرآن كريم و همچنين روايت بدون شك مخالف آن است، براي اينكه هيچ راهي براي اثبات آن نيست و چطور مي‌توان اثبات كرد كه يك ذره از ذرات بدن زيد- كه يك جزء از اجزايي است كه از صلب آدم و از طريق نطفه او به فرزندش و از آن فرزند به فرزند فرزندش و همچنين از فرزند چندمين پشت او منتقل به زيد شده- عينا خود زيد و داراي عقل و ضمير و ادراك و گوش و چشم زيد است، و همين يك ذره از زيد است كه مورد توجه تكليف است و براي همين يك ذره اتمام حجت شده و از آن عهد و ميثاق گرفته شده است و ثواب و عقاب همه بر او واقع مي‌شود؟ و حال آنكه حجت قطعي عقلي و نقلي قائم است بر اينكه انسانيت انسان به نفس او است كه امري است ما وراء ماده و حادث به حدوث دنيوي، و در سابق مختصر بحثي از اين معنا گذشت.
علاوه بر اينكه به بحث قطعي ثابت شده كه بطور كلي علوم تصديقي انسان چه بديهي آن و چه نظريش كه از آن جمله تصديق به وجود ربي است كه مالك و مدبر او است همه بعد از حصول تصوراتي براي انسان حاصل مي‌شود، و همه اين تصورات و تصديقات به احساسات ظاهري و باطني منتهي مي‌گردد، و داشتن اين احساسات موقوف بر وجود تركيب مادي دنيوي
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 412
است، اين است حال علوم حصولي كه يكي از آنها تصديق به وجود ربي است كه قائم به رفع حوائج انسان است.
علاوه، اين حجتي را كه خداوند بر انسان تمام كرده اگر تماميتش موقوف به داشتن عقل و معرفت هر دو باشد، پس عقل از ذره انسان موقعي كه به موطن اصليش كه همان صلب است برگشته تا موقعي كه دوباره به دنيا بيايد قطعا زايل گشته، و اگر هم كسي بگويد در اين فاصله عقل از او مسلوب نشده، مي‌گوييم در هنگام طفوليت تا رسيدن به حد بلوغ قطعا از او سلب شده، و همين بس است براي اينكه نظام آن حجت را مختل سازد. و اگر كسي بگويد:
تماميت حجت موقوف به عقل نيست و داشتن معرفت كافي است، در جواب مي‌گوييم: اگر چنين است پس چه حاجت به اشهاد و اخذ ميثاق؟ و حال آنكه ظاهر آيه اين است كه اشهاد و اخذ ميثاق براي اتمام حجت بوده، پس ناگزير بايد اعتراف كنند كه برگشت معنايي كه ايشان براي آيه كرده‌اند به آن معنايي است كه منكرين عالم ذر براي آيه كرده‌اند.
و به بيان ديگر: اگر حجت خدا به مجموع اشهاد و تعريف و اخذ ميثاق هر سه تمام مي‌شود، پس با فراموش كردن يكي از آنها حجت ناقص خواهد شد، و فرض هم اين است كه اشهاد و تكليم و اخذ ميثاق فراموش شده، و اگر اشهاد و اخذ ميثاق هر دو مقدمه براي تعريف يعني حصول معرفت است، و همين كه معرفت حاصل شد حجت تمام است، هر چند آن دو مقدمه فراموش شده باشد بايستي بگوييم كه حجت بر تمامي افراد بشر حتي جنين، كودك، ديوانه و جاهل تمام است، و حال آنكه هيچ عقل و نقلي مساعد اين حرف نيست.
و اگر گفته شود: آري حصول معرفت در تمام شدن حجت بوسيله آن موقوف است بر حصول عقل و بلوغ و امثال آن، و در عالم ذر هم كه اين معرفت حاصل شد بوسيله عقل و بلوغ حاصل شده و حجت تمام گشته و ليكن بعد از آن مدتي عقل و بلوغ زايل گشته و معرفت به صورت حجتي ناقص باقي مانده، و بعد از وجود مجددش در دنيا براي بعضي تكميل شده است، در جواب مي‌گوييم: همانطوري كه براي حصول عقل در دنيا اسبابي است تكويني و آن عبارت است از تكرار حوادث خير و شر و حصول تدريجي ملكه مميزه بين آن دو بوسيله تجارب، و عقل از مشاهده اين حوادث متكرر و بدست آوردن تجربه به تدريج داراي ملكه مميزه ميان خير و شر مي‌شود، و اين سير تدريجيش از يك طرف به حد كمال عقل منتهي مي‌گردد و از طرفي ديگر به حد ضعفي كه خيلي قابل اعتنا نيست، همچنين براي معرفت نيز اسباب و مقدماتي است كه آن را براي آدمي فراهم مي‌سازد، و بدون آن مقدمات بدست آدمي نمي‌آيد، و وقتي معرفت هم مانند عقل در همين عالم بوسيله اسبابي كه دارد براي انسان حاصل مي‌شود چه
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 413
احتياجي داشت كه خداوند در زمان‌هاي قبل در يك عالم ديگري انسان را خلق كند و حجت را بر او تمام نمايد، و حال آنكه در همين دنيا حجت بر او تمام مي‌شد.
از همه اينها گذشته اين عقلي كه حجت بدون آن تمام نمي‌شود و اشهاد و اخذ ميثاق بدون آن صحيح نيست حتي در عالم ذر، عقل عملي است كه جز در ظرف دنيا و زندگي در آن كه زندگي اجتماعي است حاصل نمي‌شود، آري، در اين زندگي است كه حوادث خير و شر تكرار گشته و عواطف و احساسات باطني انسان بسوي جلب نفع و دفع ضرر تهييج شده، و بخاطر آن به فعاليت مي‌افتد و اعمالي متعاقب هم انجام مي‌دهد يكي به خطا مي‌رود در جاي ديگر راه صواب را مي‌پيمايد، تا به تدريج در تشخيص صواب از خطا و خير از شر و نفع از ضرر مهارتي كسب مي‌كند، و اما آن زندگي كه آقايان فرض كرده و آن را عالم ذر ناميده‌اند آنجا جاي عقل عملي نيست، زيرا شرايط و اسباب حصول آن در آنجا فراهم نيست.
و اگر دامنه فرض را توسعه داده و فرض كنند كه در آنجا نيز همه اسباب و شرايطي كه در اينجا براي حصول عقل عملي فراهم است فراهم بوده- هم چنان كه از كلماتشان بر مي‌آيد كه چنين فرضي را نيز تصور كرده‌اند- به ظواهر رواياتي كه مي‌گويد" خداوند در آن عالم بشر را به توحيد دعوت كرد بعضي با زباني كه موافق دلشان بود جواب دادند و بعضي به ظاهر اجابت كرده و در باطن كفر را نهان داشتند" و رواياتي كه مي‌گويد:" خداوند در آن عالم انبياء و اوصياء را بر ايشان مبعوث كرد بعضي ايشان را تصديق و بعضي ديگر تكذيب كردند" اتكاء كرده و گفته‌اند: در اين عالم هيچ چيزي جاري نمي‌شود مگر آنچه كه در آنجا جاري شده است، تازه دنياي ديگري قبل از اين دنيا اثبات كرده‌اند نظير آن دنيايي كه قائلين به ادوار و اكوار «1» اثبات كرده‌اند كه آن نيز محتاج به يك عالم ذر ديگري است تا حجت را بر انسان‌هاي آن عالم تمام كند، چون بحسب فرض هيچ فرقي ميان اين عالم كه ما در آن هستيم با عالم ذري كه آقايان اثبات مي‌كنند نيست، و وقتي اتمام حجت در اين عالم محتاج به عالم ذر باشد آن عالم ذر نيز در تماميت حجت محتاج به عالم ذر ديگري خواهد بود بدون كمترين فرق.
علاوه بر اين، اگر انسان در دارا شدن معرفت محتاج باشد به اينكه قبل از موجود شدنش در نشئه دنيوي در عالم ديگري به وجود ذري موجود شود و دوره اشهاد و اخذ ميثاق را در آن عالم
__________________________________________________
(1)قائلين به ادوار و اكوار معتقد بودند به اينكه حوادث معلول حركات فلكي است، و فلك ثوابت در هر دوري كه مي‌گردد يعني در هر سيصد و شصت هزار سال آن حوادث را همانطور كه در دور قبلش داشت بدون هيچ اختلافي از نو شروع مي‌كند. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 414
طي نمايد تا در اين عالم داراي معرفت به ربوبيت پروردگار شود بايد هيچ فردي از افراد انسان از اين قانون كلي مستثناء نباشد، و حال آنكه آدم و حوا استثناء شدند. اگر بگويي اين استثناء بخاطر فضيلتي بوده كه آن دو دارا بوده‌اند، مي‌گوييم در ميان ذريه آن دو افرادي به وجود آمده‌اند كه داراي فضائل بيشتري بودند، و اگر بگويي براي اين بوده كه خلقت آن دو در آن روز خلقتي تام و كامل و در حين موجود شدن توأم با معرفت به وجود آمدند و به همين جهت محتاج نبودند به اينكه به وجود ذري احضار شوند، مي‌گوييم همه ذريات ايشان نيز در ظرف خاص به خود داراي خلقت تام و كامل بوده و هستند، ممكن بود خداوند همه افراد را در هنگام به وجود آمدن توأم با معرفت به وجود بياورد، چطور شد كه آن دو اينطور به وجود آمدند و ذريه‌شان محتاج شدند به اينكه قبل از عالم خلقت در عالم ذر موجود شده و داراي معرفت شوند؟.
اين جهات اشكالي بود كه بر مساله عالم ذر و وجود ذري كه آقايان آن را از روايات فهميده‌اند وارد مي‌شود، و هيچ بحث علمي قادر بر حل آنها نيست و به هيچ وجه نمي‌توان آيه و روايات را بر آن حمل كرد، حتي بنا بر عادت قوم كه هميشه مدلول روايت را بر قرآن تحميل مي‌كنند و موافقت لفظ آيه را لازم نمي‌دانند، زيرا اين عادت هر چند صحيح نيست در جايي است كه روايت بر معناي قابل قبولي دلالت بكند و ليكن الفاظ آيه با آن معنا مساعد نباشد، و اما در معناي مورد بحث ما كه معناي محالي است ممكن نيست روايتي دلالت بر آن كند، هم چنان كه آيه شريفه دلالتي بر آن ندارد، همه اين حرفها در قبال نظريه دانشمندان غير حشويه و غير از برخي از محدثين است، و اما حشويه و برخي از محدثين كه حجيت عقل ضروري را در قبال روايت باطل نموده و بهر روايت واحدي هر چند مخالف با برهان عقل باشد تمسك مي‌جويند، و با چنين روايات معارف يقيني را اثبات مي‌كنند ما با ايشان هيچ بحثي نداريم.
اين بود اعتراضاتي كه بر مثبتين عالم ذر وارد است.

[سخن منكرين عالم ذر و بيان عدم سازگاري آن با سياق آيه شريفه] ..... ص : 414

باقي ماند كلام در گفته‌هاي منكرين آن، كه گفته‌اند: آيه شريفه اشاره مي‌كند به وضع و حالتي كه انسان در اين زندگي دنيايي دارد، و آن عبارت از اين است كه خداي سبحان يك يك افراد انسان را از اصلاب و ارحام به سوي مرحله انفصال و جدايي از پدران بيرون آورده و در آنان معرفت به ربوبيت خود و احتياج به خود را تركيب كرده است، گوئيا بعد از آنكه متوجه‌شان كرد به اينكه مستغرق در احتياجند روي به ايشان كرده و مي‌فرمايد:" آيا من پروردگار شما نيستم؟" و ايشان هم بعد از شنيدن اين خطاب به زبان حال جواب داده‌اند به اينكه" بلي، تويي پروردگار ما و ما به اين معنا شهادت مي‌دهيم". خداي تعالي اين سؤال و جواب دروني را در درون دل فرد فرد انسانها جاي داد تا حجت را بر ايشان تمام كند و عذر
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 415
ايشان و حجتشان را از كار بيندازد و ديگر نتوانند بگويند:" ما معرفتي به اين معنا نداشتيم" و اين ميثاق ماخوذ در سراسر دنيا و ما دام كه انساني به وجود مي‌آيد ادامه داشته و با جريان او جريان دارد.
كلامي كه ما در اين گفتار داريم اين است كه سياق آيه مساعد با آن نيست، براي اينكه خداي تعالي آيه شريفه را با جمله" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ" افتتاح كرده و از ظرف وقوع اين داستان به لفظ" اذ زماني كه" تعبير فرموده، و اين تعبير دلالت دارد بر اينكه اين داستان در زمان‌هاي گذشته و يا در يك ظرف محقق الوقوعي مانند آنها صورت گرفته است، نظير تعبيري كه در جمله" وَ إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ ... قالَ اللَّهُ هذا يَوْمُ يَنْفَعُ الصَّادِقِينَ صِدْقُهُمْ" «1» كرده، و با اينكه داستان در زمان آينده رخ مي‌دهد بخاطر اينكه رخ دادنش حتمي است از ظرف وقوع آن به لفظ" اذ" تعبير كرده.
و با در نظر گرفتن اينكه مورد خطاب در آيه رسول خدا و يا او و غير او است به شهادت اينكه مي‌فرمايد:" أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ تا در قيامت نگوييد"، از آقايان مي‌پرسيم با اينكه خطاب متوجه ما شنوندگان و مخاطبين به آيات قرآني است و خطاب به گفته شما هم خطابي است دنيوي و مربوط به ما اهل دنيا و ظرفي هم كه به آن اتكاء شده زمان زندگي دنيايي ما و يا زندگي نوع بشر و مدت اقامت او در زمين است، و خلاصه ظرف داستان مورد بحث آيه عين ظرف وجود نوع انسان در دنيا است با اين حال چرا از اين ظرف به لفظ" اذ" تعبير فرمود؟ و حال آنكه هيچ مصححي براي تعبير به اين لفظ نيست، چون همانطور كه گفته شد لفظ مزبور دلالت دارد بر اينكه داستان، قبل از نقل آن واقع شده است، عنايت ديگري از قبيل تحقق وقوع و امثال آن هم در كار نيست تا مصحح آن باشد.
پس اينكه فرمود:" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ" چنان كه دلالت دارد بر خلقت نوع انسان به نحو توليد و بيرون كشيدن فردي از فرد ديگر و به راه انداختن افراد بي‌شمار از افراد انگشت شمار به همين نحوي كه ما مشاهده مي‌كنيم و مي‌بينيم كه همواره نسل‌هاي متعاقب وجود نوع انسان را حفظ مي‌كند در عين حال دلالت دارد بر اينكه داستان يك نوع تقدمي بر جريان خلقت و سير مشهود آن دارد.

[عالم ذر، نشاه انساني متقدم بر نشاه دنيوي است، نه به تقدم زماني] ..... ص : 415

فراموش نشود كه گفتيم آن تقدمي كه آقايان فرض كرده و آن را تقدم زماني گرفته و
__________________________________________________
(1)و چون خدا گفت اي عيسي پسر مريم آيا تو به مردم گفته‌اي غير خدا، من و مادرم را دو خدا گيريد؟ ... خدا گفت: اين روزي است كه راست گفتن راست‌گويان سودشان مي‌دهد. سوره مائده آيه 116
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 416
گفته بودند:" خداوند اولين فرد از اين نوع را گرفته و ماده نطفه‌اي كه منشا نسل و ذريه اين نوع است از او بيرون كشيده و آن را به عدد افرادي كه از اين نوع تا قيامت به وجود مي‌آيند تجزيه نموده و به عين آن لباس و قالبي كه در دنيا به تن مي‌كند يعني با همان عقل، گوش، چشم ضمير، پشت و شكم و غيره ملبس نموده و او را بر خود شاهد گرفته و از او ميثاق مي‌ستاند و بعد از گرفتن ميثاق دوباره او را به صلب بر مي‌گرداند تا نوبت به سير طبيعيش برسد" فرضي است محال و آيه شريفه هم با آن بيگانه است.
جز اينكه سر محال بودن آن را نگفتيم، و اينك مي‌گوييم آن اشكالي كه فرض مزبور را محال مي‌سازد مستلزم بودن آن است كه انسان با شخصيت دنياييش دو بار در دنيا موجود شود، يكي بار اول و يكي بار دوم، و اين مستلزم اين است كه شي‌ء واحد بواسطه تعدد شخصيت غير خودش شود «1»، ريشه همه اشكالات اين فرض تنها همين است.
و اما اينكه انسان و يا غير انسان در امتداد مسير بسوي خدا و رجوع به سوي او در عوالم مختلف داراي نظام‌ها و احكام مختلف موجود شود، محال نبوده و بلكه امري است كه قرآن كريم آن را علي رغم كفار اثبات مي‌كرده است، و عليه كساني كه مي‌گويند:" ما هِيَ إِلَّا حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ ما يُهْلِكُنا إِلَّا الدَّهْرُ زندگي جز همين زندگاني دنيا نيست، مي‌ميريم و زنده مي‌شويم و جز طبيعت كسي ما را نمي‌ميراند" زندگي ديگري در قيامت اثبات كرده و فرموده كه انسان به عين وجود و شخصيتي كه در دنيا دارد در آن عالم موجود مي‌شود، در حالي كه نظام و احكام آن عالم و آن زندگي غير از نظام و احكام زندگي دنيا است، و نيز زندگي ديگري در برزخ اثبات كرده كه انسان به عين وجود و خصوصياتش در آن عالم موجود شده و زندگي مي‌كند، در حالي كه نظام و احكام آن عالم نيز غير نظام و احكام عالم دنيا است، و در آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «2» اثبات كرده كه براي هر موجودي در نزد خداي تعالي وجود وسيع و غير محدودي در خزائن او است، كه وقتي به دنيا نازل مي‌شود دچار محدوديت و مقدار مي‌گردد، براي انسان هم كه يكي از موجودات است سابقه وجودي در نزد او و در خزائن او است كه بعد از نازل شدن به اين نشات محدود شده است.
__________________________________________________
(1)اين تعدد شخصيت غير آن تعدد شخصيتي است كه چه بسا علماي فن اخلاق و علم النفس تربيتي به آن اصطلاح دارند.
(2)و هيچ چيز نيست مگر آنكه خزينه‌هايش نزد ما است، و ما نازلش نمي‌كنيم مگر به اندازه معلوم. سوره حجر آيه 21
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 417
و در آيه شريفه" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «1» و همچنين آيه" وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ" «2» و نظائر آن اثبات كرده كه اين وجود تدريجي كه براي موجودات و از آن جمله براي انسان است امري است از ناحيه خدا كه با كلمه" كن" و بدون تدريج بلكه دفعة افاضه مي‌شود، و اين وجود داراي دو وجهه است يكي آن وجه و رويي كه به طرف دنيا دارد و يكي آن وجهي كه به طرف خداي سبحان دارد، حكم آن وجهي كه به طرف دنيا دارد اين است كه به تدريج از قوه به فعل و از عدم به وجود در آيد، نخست بطور ناقص ظاهر گشته و سپس بطور دائم تكامل يابد، تا آنجا كه از اين نشات رخت بر بسته و به سوي خداي خود برگردد، و همين وجود نسبت به آن وجهي كه به خداي سبحان دارد امري است غير تدريجي بطوري كه هر چه دارد در همان اولين مرحله ظهورش دارا است و هيچ قوه‌اي كه به طرف فعليت سوقش دهد در آن نيست.
و اين دو وجه هر چند دو وجه براي شي‌ء واحدي هستند، ليكن احكامشان مختلف است، و لذا تصور آن محتاج به داشتن قريحه‌اي نازك بين است، و ما آن را در ابحاث سابق خود مقداري شرح داده و شرح مفصل آن را به زودي از نظر خواننده مي‌گذرانيم- ان شاء اللَّه-.
و مقتضاي آيات فوق اين است كه براي عالم انساني با همه وسعتي كه دارد در نزد خداي سبحان وجودي جمعي باشد، و اين وجود جمعي همان وجهه‌اي است كه گفتيم وجود هر چيزي به خداي سبحان داشته و خداوند آن را بر افراد افاضه نموده، و در آن وجه هيچ فردي از افراد ديگر غايب نبوده و افراد از خدا و خداوند هم از افراد غايب نيست، چون معقول نيست فعل از فاعل و صنع از صانع خود غايب شود، و اين همان حقيقتي است كه خداوند از آن تعبير به ملكوت كرده و فرموده:" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" «3» و آيه شريفه" كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ" «4» نيز بدان اشاره دارد.
و اما اين وجه دنيايي انسان كه ما آن را مشاهده كرده و مي‌بينيم آحاد انسان و احوال و
__________________________________________________
(1)امر او چنين است كه هر چه را اراده كند بگويد باش آن چيز موجود مي‌شود، پس منزه است آن كسي كه به دست او است ملكوت هر چيز. سوره يس آيه 84
(2)سوره قمر آيه 50
(3)بدينسان ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم بنموديم كه از اهل يقين شود. سوره انعام آيه 75
(4)بس كنيد كه اگر به علم يقين مي‌دانستيد قسم كه جهنم را مي‌ديديد آن گاه جهنم را به ديده يقين مي‌نگريستيد يا (خواهيد نگريست). سوره تكاثر آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 418
اعمال آنان به طبقات زمان تقسيم شده، و بر مرور ليالي و ايام منطبق گشته و نيز اينكه مي‌بينيم انسان بخاطر توجه به تمتعات مادي زميني و لذائذ حسي از پروردگار خود محجوب شده، همه اين احوال متفرع بر وجهه ديگر زندگي است كه گفتيم سابق بر اين زندگي و اين زندگي متاخر از آن است، و موقعيت اين نشات در تفرعش بر آن نشات موقعيت" يكون" و" كن" در جمله" أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" را دارد.
و به اين بيان روشن گرديد كه اين نشات دنيوي انسان مسبوق است به نشات انساني ديگري كه عين اين نشات است، جز اينكه آحاد موجود در آن، محجوب از پروردگار خود نيستند، و در آن نشات وحدانيت پروردگار را در ربوبيت مشاهده مي‌كنند، و اين مشاهده از طريق مشاهده نفس خودشان است نه از طريق استدلال، بلكه از اين جهت است كه از او منقطع نيستند، و حتي يك لحظه او را غايب نمي‌بينند، و لذا به وجود او و به هر حقي كه از طرف او باشد اعتراف دارند. آري، قذارت شرك و لوث معصيت از احكام اين نشات دنيايي است، نه آن نشات، آن نشات قائم به فعل خدا است، و جز فعل خدا كس ديگر فعلي ندارد- دقت فرماييد-.
خواننده محترم اگر در آيه مورد بحث يعني آيه" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ ..." به خوبي دقت بفرمايد خواهد ديد كه آيه اشاره مي‌كند به تفصيل حقيقتي كه آيات فوق بطور اجمال به آن اشاره داشت، اشاره مي‌كند به يك نشات انساني كه سابق بر نشات دنيايي او است، اين نشات است كه خداوند در آن بين افراد نوع انسان تفرقه و تمايز قرار داده و هر يك از ايشان را بر نفس خود شاهد گرفته است كه" أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ آيا من پروردگار شما نيستم؟ قالُوا بَلي گفتند آري" اين است معناي آيه شريفه و ديگر آن اشكالاتي كه بر كلام مثبتين عالم ذر وارد مي‌شد بر آن وارد نمي‌شود، ايشان از آيه و روايات، عالم ذري فهميده بودند كه تقدم زماني بر اين عالم دارد، ليكن در معنايي كه ما از آيه شريفه و از ساير آيات فهميديم تقدم زماني نيست، نشاتي است كه به حسب زمان هيچ انفكاك و جدايي از نشات دنيوي ندارد، بلكه با آن و محيط به آن است، و تقدمي كه بر آن دارد مانند تقدم" كن" بر" فيكون" است، پس آن محذورها و اشكالاتي كه در تقدم زماني بود در اين وجه راه ندارد.
و همچنين اشكالاتي هم كه بر گفتار منكرين عالم ذر در تفسير آيه مورد بحث وارد مي‌شد بر اين وجه وارد نمي‌شود، ايشان آيه شريفه را به حالت وجود نوع انساني در نشات دنيا تفسير كرده بودند، و ما بر كلام ايشان اشكال كرده و گفتيم: اين توجيه مخالف با جمله" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ" است، و نيز مستلزم اين است كه اشهاد را مجازا حمل بر تعريف كنيم و نيز سؤال
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 419
" أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ" و جواب" قالُوا بَلي شَهِدْنا" را حمل بر زبان حال كنيم، و حال آنكه چنين نيست، و اين گفت و شنود مربوط به نشات دنيا نبوده بلكه ظرف آن سابق بر ظرف دنيا است، و اشهاد هم معناي حقيقيش اراده شده، و خطاب هم زبان حال نيست بلكه خطاب حقيقي است.
و نيز معنايي كه ما براي آيه كرديم معناي تحميلي نبوده، بلكه معنايي است كه آيه شريفه از آن تأبي ندارد، و ساير آيات هم به شرطي كه به يكديگر ضميمه شود اشاره به آن دارد.
و اما روايات- به زودي خواهد آمد كه پاره‌اي از آنها مانند آيه شريفه دلالت دارد بر اصل تحقق اين نشات انساني، و بعضي ديگر دارد كه خداوند براي آدم از اين نشات انساني پرده برداري نموده و ملكوت عالم انساني و اشهاد و اخذ ميثاقي را كه در آن واقع شده به وي نشان داده، همانطوري كه ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داده است.
اينك خواننده گرامي را به انتظار رسيدن بحث روايتي گذاشته و به تفسير آيه باز مي‌گرديم.
" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ" يعني بيان سابق را براي اهل كتاب تتميم نموده و داستان اخذ ميثاق را بر ايشان نقل كن و يا براي مردم نقل كن آن بياني را كه اين سوره بخاطر آن نازل شده و آن اين است كه براي خدا عهدي است بر گردن بشر كه از آن عهد بازخواست خواهد كرد، و اينكه بيشتر مردم با اينكه حجت بر ايشان تمام شده به آن عهد وفا نمي‌كنند.
ذكر كن براي مردم موطني را كه در آن موطن خداوند از بشر از صلب‌هايشان ذريه‌شان را گرفت، بطوري كه احدي از افراد نماند مگر اينكه مستقل و مشخص از ديگران باشد، و همه در آن موطن جدا جداي از هم اجتماع نمودند، و خداوند ذات وابسته به پروردگارشان را به ايشان نشان داد، و عليه خود گواهشان گرفت، و ايشان در آن موطن غايب و محجوب از پروردگارشان نبوده و پروردگارشان هم از ايشان محجوب نبود، بلكه به معاينه ديدند كه او پروردگارشان است، هم چنان كه هر موجود ديگري به فطرت خود و از ناحيه ذات خود پروردگار خود را مي‌يابد بدون اينكه از او محجوب باشد.
و اين معنا، ظاهر برخي از آيات قرآني از قبيل آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ" «1» است.
__________________________________________________
(1)و هيچ چيز نيست مگر اينكه به ستايش او، او را تسبيح مي‌گويد و ليكن شما تسبيح آنها را نمي‌فهميد. سوره اسري آيه 44
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 420
" أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي شَهِدْنا"- همانطوري كه گفتيم اين خطاب و جواب از باب زبان حال نيست، بلكه خطابي است حقيقي و كلامي است الهي، مگر كلام چيست؟ كلام عبارت است از" القائاتي كه بر معناي مورد نظر دلالت كند" و خداي تعالي هم كاري كرده و در نهاد بشر القائاتي كرده است كه بشر مقصود خدا را از آن فهميده و درك مي‌كند كه بايد به ربوبيت پروردگارش اعتراف نموده و به اين عهد ازلي وفا كند.
" أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلِينَ" خطاب در اين جمله به مخاطبين در جمله" أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ" و به همان كساني است كه گفتند:" بَلي شَهِدْنا" و به مقتضاي اين آيه بشر در قيامت اشهاد و خطاب خدا و اعتراف خود را به معاينه مي‌بيند و درك مي‌كند، هر چند در دنيا از آن و از ما سواي معرفت غافل بوده آري، در روز قيامت كه بساط بر چيده مي‌شود و شواغلي كه انسان را از اشهاد و خطاب خدا و اعتراف دروني خود غافل مي‌ساخت از بين مي‌رود و پرده‌هايي كه ميان بشر و پروردگارش حائل بود برچيده مي‌شود، بشر به خود مي‌آيد و دوباره اين حقايق را به مشاهده و معاينه درك مي‌كند، و آنچه را كه ميان او و پروردگارش گذشته بود به ياد مي‌آورد.
احتمال هم دارد كه خطاب در آيه راجع به ما باشد كه مخاطب به آيات قرآني هستيم، و بخواهد بفرمايد: ما اين عمل را با شما گروه مخاطبين انجام داديم تا فرداي قيامت چنين و چنان نگوييد، و ليكن احتمال اول به ذهن نزديك‌تر است، و قرائت" ان يقولوا"- به لفظ غيبت- هم آن احتمال را تاييد مي‌كند.
" أَوْ تَقُولُوا إِنَّما أَشْرَكَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ" اين جمله حكايت حجتي است كه بنا به فرض انحصار اشهاد و اخذ ميثاق در پدران ممكن بود فرزندان (ذريه) به آن تمسك كنند، هم چنان كه جمله" أن تقولوا" حجت جميع مردم از پدران و فرزندان است كه به فرض ترك اشهاد ممكن بود به آن استدلال نمايند.
و پر واضح است كه اگر فرض كنيم خداوند اشهاد و اخذ ميثاق را در آن نشات بكلي ترك مي‌كرد لازمه‌اش اين مي‌شد كه احدي از افراد ذريه در اين نشات به خداي تعالي معرفت پيدا نكند، براي اينكه آن نشات نشاتي است كه ميان بشر و پروردگارش حائلي نيست، و اگر فرضا در آنجا كسي به ربوبيت پروردگارش علم پيدا كند همين علم، خود اشهاد و اخذ ميثاق است، به خلاف اين نشات كه بخاطر محجوب بودن بشر تنها راه علمش از طريق استدلال است، و تنها بدين وسيله مي‌تواند به ما وراي حجاب پي ببرد.
بنا بر اين، اگر در آن نشات بالنسبه به ذريه اشهاد و اخذ ميثاق واقع نمي‌شد لازمه‌اش ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 421
اين بود كه احدي از افراد ذريه اصلا راهي به سوي معرفت ربوبيت نداشته باشند، و آن وقت معصيت شرك از ايشان فرض نداشت، زيرا اگر هم مشرك مي‌شدند شركشان عمل پدرانشان محسوب مي‌شد، چون راهي جز پيروي از پدران و بار آمدن كوركورانه بر شرك آنان نداشتند، آن وقت صحيح بود بگويند:" إِنَّما أَشْرَكَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَ فَتُهْلِكُنا بِما فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ".
" وَ كَذلِكَ نُفَصِّلُ الْآياتِ وَ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ"" تفصيل آيات" به معناي جدا كردن آنها از يكديگر است تا معنا و مدلول هر يك در جاي خود روشن شود، و در اثر اختلاط آنها مختلط نگردد، و اينكه فرمود:" وَ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ" عطف است بر مقدر و تقدير آيه اين است كه: ما آيات را تفصيل داديم به منظور فلان و فلان و اينكه شايد ايشان از باطل به سوي حق بازگشت كنند.

بحث روايتي [(رواياتي در تفسير آيه ذر، اخراج بني آدم، اخذ ميثاق از آنان و اشهاد آنان)] ..... ص : 421

اشاره

در كافي به سند خود از زراره از حمران از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: موقعي كه خداوند تبارك و تعالي خلق را مي‌آفريد نخست آبي گوارا و آبي شور و تلخ آفريد و آن دو را بهم آميخت، و از روي زمين خاكي بر گرفت و آن را به شدت مالش داد، سپس به اصحاب يمين كه در آن روز به صورت ذراتي جاندار در جنبش بودند فرمود: بسوي جنت شويد كه مرا در اين امر باكي نيست، و به اصحاب شمال فرمود: بسوي آتش شويد و مرا در اين امر باكي و اعتنايي نيست، آن گاه فرمود:" آيا من پروردگار شما نيستم؟"" قالُوا بَلي شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلِينَ ..." «1»
و نيز به سند خود از عبد اللَّه بن سنان از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه گفت: از آن جناب پرسيدم اين كدام فطرت است كه آيه شريفه" فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها" از آن ياد كرده؟ فرمود: اسلام است كه خداوند بشر را در موقعي كه از او بر توحيد خود ميثاق مي‌گرفت به كافر و مؤمن فرمود:" أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ" بشر را بر فطرت اسلام خلق كرد «2».
و در تفسير عياشي و خصائص سيد رضي از اصبغ بن نباته از علي بن ابي طالب
__________________________________________________
(1)كافي ج 2 ص 8 ح 1
(2)كافي ج 2 ص 12 ح 2
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 422
(ع)روايت شده كه گفت: وقتي ابن الكواء نزد آن حضرت آمد و عرض كرد: يا امير المؤمنين مرا خبر ده از خداي تعالي و اينكه آيا قبل از موسي با كسي از اولاد آدم تكلم كرده؟ حضرت فرمود: خداوند با جميع مخلوقات خود تكلم كرده چه خوب آنان و چه بدشان، و همه جواب او را داده‌اند، اين معنا بر ابن الكواء گران آمد و مقصود امام را نفهميد و لذا پرسيد چطور يا امير المؤمنين؟ حضرت فرمود: مگر كتاب خدا را نخوانده‌اي كه به پيغمبر خود مي‌فرمايد:" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلي أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي" اگر اين آيه را خوانده‌اي بايد بداني كه خداوند كلام خود را به جميع افراد بني آدم شنوانده و ايشان هم جواب او را داده‌اند. اي ابن كواء! جمله" قالُوا بَلي" جواب بني آدم است، خداوند به بني آدم فرمود: بدرستي منم معبود يكتا، معبودي نيست جز من و منم رحمان و رحيم پس اقرار آوردند به اطاعت و ربوبيت، و رسل و انبياء و اوصياي انبياء را از ديگران جدا كرد و بشر را مامور به اطاعتشان كرد، بشر نيز در عهد ازل به همه اينها اقرار نمود، موقعي كه اقرار مي‌كردند ملائكه ناظر بودند و گفتند: اي بني آدم ما عليه شما گواه شديم تا در قيامت نتوانيد بگوييد ما از اين امر غافل بوديم «1».
مؤلف: اين روايت مانند روايت قبلي و بعضي از رواياتي كه بعدا نقل مي‌شود تنها مطلق اخذ ميثاق را ذكر مي‌كند و متعرض بيرون آوردن ذريه از صلب آدم و نشان دادن خويش به ايشان نشده.
و گويا تشبيه" ذريه" به" ذر" كه در بعضي از روايات آمده به منظور فهماندن كثرت ذريه است، نه خردي آنها و اينكه از كوچكي حجم به اندازه ذر بودند، و از آنجا كه اين تعبير در روايات بسيار و مكرر وارد شده از اين رو اين نشات را" عالم ذر" ناميده‌اند.
و اين روايت به خوبي دلالت دارد بر اينكه سؤال و جواب مزبور گفتگوي حقيقي بوده نه صرف زبان حال.
و نيز دلالت دارد بر اينكه عهد مزبور تنها بر ربوبيت پروردگار گرفته نشده بلكه اقرار به نبوت انبياء و ساير عقايد حقه نيز جزو آن پيمان بوده است، و همه اينها مؤيد بيان سابق ما است.
و نيز در تفسير عياشي از رفاعة روايت شده كه گفت: از حضرت صادق (ع) معناي آيه" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ" را پرسيدم، فرمود: آري، براي خدا است حجت بر جميع خلق، و همه را ماخوذ به آن حجت كرد روزي كه از همه اينطور ميثاق
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 41 ح 116 و خصائص ص 63
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 423
گرفت- سپس حضرت دست خود را گرفت- و فرمود: اين چنين «1».
مؤلف: از ظاهر اين روايت بر مي‌آيد كه امام (ع) تنها كلمه" اخذ" را كه در آيه است معنا كرده و آن را به معناي احاطه و ملكيت تفسير نموده.

[چند روايت صحيحه كه بر وجود عالم ذر دلالت مي‌كنند] ..... ص : 423

و در تفسير قمي از پدرش از ابن ابي عمير از ابن مسكان از ابي عبد اللَّه (ع) روايت شده كه گفت: از آن جناب پرسيدم اشهادي كه در آيه" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلي أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي" آمده آيا بطور معاينه بوده؟ فرمود آري، چيزي كه هست مردم خصوصيات آن موقف را فراموش كردند، و تنها معرفت را از دست ندادند، و بزودي آن خصوصيات به يادشان خواهد آمد، و اگر معرفت هم از دست مي‌رفت احدي نمي‌فهميد كه خالق و رازق او كيست، و اشخاصي هم كه در اين نشات كافر شدند كساني هستند كه در آن نشات ايمان نياوردند و اقرارشان زباني بوده، و همانهايند كه خداوند در حقشان فرموده:" فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ ايمان نخواهند آورد به چيزي كه در سابق آن را تكذيب كرده بودند «2»".
مؤلف: اين روايت گفتار كساني را كه دلالت آيه را بر اخذ ميثاق در عالم ذر انكار كرده و آيه" وَ أَشْهَدَهُمْ عَلي أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ" را تفسير كرده‌اند به اينكه خداوند آيات دال بر ربوبيتش را به ايشان آموخت، رد مي‌كند، و روايت از حيث سند صحيحه است و نظير آن در صراحت و صحت روايت زراره و غير آن است كه ذيلا نقل مي‌شود.
در كافي از علي بن ابراهيم از پدرش از ابن ابي عمير از زراره روايت كرده كه گفت:
مردي از حضرت ابي جعفر (ع) از معناي آيه" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ ..."، سؤال كرد، حضرت در حالي كه پدرش هم مي‌شنيد فرمود: پدرم مرا حديث كرد كه خداي عز و جل قبضه‌اي از خاك يعني خاكي كه آدم را از آن آفريده بود گرفت و آب گوارا و شيرين بر آن بريخت، و تا چهل روز به همان حال بگذاشت و پس از اينكه ورآمده شد گرفته و به شدت مالش داد و از چپ و راست آن ذريه بني آدم بيرون آمدند، دستور داد تا همه در آتش شوند، اصحاب يمين داخل شدند و آتش بر ايشان سرد و سلام شد، و ليكن اصحاب شمال از داخل شدن در آن خودداري كردند «3».
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 37 ح 103
(2)تفسير قمي ج 1 ص 248
(3)كافي ج 2 ص 7 ح 2 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 424
مؤلف: و در اين معنا روايات ديگري نيز هست، و گويا امر به در آتش شدن كنايه از داخل شدن در حظيره عبوديت و انقياد و طاعت است.
و نيز در همان كتاب به سند خود از عبد اللَّه بن محمد جعفي و عقبه نقل مي‌كند كه هر دو از ابي جعفر (ع) روايت كرده‌اند كه فرمود: خداي عز و جل خلق را آفريد، به اين نحو كه دوستان خود را از چيزي آفريد كه آن را دوست مي‌داشت و آن خاك بهشت بود، و دشمنانش را از چيزي آفريد كه دشمن مي‌داشت و آن خاك جهنم بود، آن گاه هر دو فريق را در ظلال مبعوث كرد، شخصي پرسيد ظلال چيست؟ فرمود: نمي‌بيني كه سايه‌ات در آفتاب چيزيست و حال آنكه چيزي نيست، سپس انبياء را با ايشان مبعوث كرد، انبياء ايشان را به اقرار به خدا دعوت كردند، و اين همان كلام خدا است كه مي‌فرمايد:" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ" سپس ايشان را به اقرار دعوت كردند، بعضي اقرار كردند و بعضي ديگر انكار، آن گاه ايشان را به ولايت ما دعوت كردند و به خدا سوگند كساني اقرار كردند كه خدا دوستشان مي‌داشت، و كساني انكار كردند كه خدا دشمنشان مي‌داشت، و اين همان كلام خدا است كه مي‌فرمايد:" فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ"، آن گاه ابي جعفر (ع) فرمود: تكذيب بود (يعني تكذيب سابقه دارد) «1».
مؤلف: اين روايت گر چه از روايات وارده در تفسير آيه ذر نيست، ولي از آنجا كه مشتمل بر داستان اخذ ميثاق است ما در اينجا ايرادش كرديم، و در اين روايت ذكري از" ظلال" شده، و اين تعبير در لسان ائمه اهل بيت (ع) مكرر آمده، و مراد از آن بطوري كه از ظاهر اين روايت استفاده مي‌شود توصيف آن نشات است كه به وجهي عين نشات دنيا است و به وجهي غير آن است، و احكامي دارد كه به وجهي غير احكام دنيا است و به وجهي عين آن است، و بنا بر اين، روايت با بيان سابق ما كاملا منطبق است.
و در كافي «2» و تفسير عياشي «3» از ابي بصير روايت شده كه گفت: به حضرت صادق (ع) عرض كردم، مردم در عالم ذر چطور جواب دادند و حال آنكه ذراتي بودند؟ فرمود:
خداوند در همان ذرات چيزي قرار داده كه اگر از آنها سؤال شود بتوانند جواب بگويند. عياشي اضافه كرده كه مقصود جواب دادن در ميثاق است.
__________________________________________________
(1)كافي ج 2 ص 10 ح 3
(2)كافي ج 2 ص 12 ح 1
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 37 ح 104
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 425
مؤلف: اين قسمتي را كه عياشي اضافه كرده كلام راوي است، و مقصود از جمله" خداوند در همان ذرات چيزي قرار داده بود كه وقتي از آنها سؤال شود بتوانند جواب بگويند" صرف زبان حال نيست، بلكه از آنجايي كه راوي ديده بوده كه جواب ذرات از نوع جوابهاي دنيوي است، و استبعاد كرده بوده از اينكه چنين جوابي از ذره صادر شود، لذا از اين معنا سؤال كرده، امام (ع) هم جواب داده است به اينكه امر آن عالم به نحوي بوده كه اگر به عالم دنيا نازل مي‌شدند همان حال، جواب دنيوي و زباني ايشان مي‌شد، مؤيد اين معنا جمله" چيزي قرار داده بود كه اگر از آنها سؤال شود بتوانند جواب بگويند" است، چون اين تعبير با تعبير" چيزي در آنها قرار داد كه اگر حرف‌زن مي‌بودند جواب مي‌دادند" و امثال آن فرق دارد.
و نيز در تفسير عياشي از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت شده كه در ذيل جمله" أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ" از آن جناب پرسيد آيا اين كلام را به زبانهاي خود ادا كردند، فرمود:
آري، و هم با دل‌هاي خود گفتند. ابي بصير مي‌گويد: پرسيدم در آن روز اين ذرات كجا بودند؟
فرمود: آن روز خداوند در آن ذرات كاري كرد و آن ذرات عكس العملي نشان دادند كه همان جوابشان بود «1».
مؤلف: جواب امام (ع) كه فرمود:" آري به زبانها و هم با دلهايشان" مبني بر اين است كه وجود ذرات در آن روز طوري بوده كه اگر به دنيا منتقل مي‌شدند همان نحوه وجودشان جواب زباني و دنيايي مي‌شد، ليكن در آن عالم زبان و دل يكي بوده و از اين رو امام (ع) فرمود:" آري و با دلهايشان" و با اين تعبير جواب زباني را تصديق كرده و جواب با دلها را اضافه كرده است.
سپس از آنجايي كه در ذهن راوي بوده كه اين داستان در دنيا و نشات طبيعت واقع شده، و بعضي از روايات داستان اخراج ذريه از صلب آدم و مكان وقوع اين داستان را هم ذكر كرده، و بعضي از آنها را همين راوي يعني ابا بصير روايت كرده لذا در اين روايت از محل و وقوع اين قصه پرسيد، و امام (ع) هم با جمله" صنع منهم ما اكتفي به" جوابش داد، و در جواب تعيين مكاني نكرد، بلكه فرمود: خداوند ذريه را طوري آفريد كه سؤال و جواب از او صحيح و ممكن باشد.
و همه اين تعبيرات، بيان سابق ما را در باره وصف عالم ذر تاييد مي‌كند، و علاوه بر اين، روايت مورد بحث مانند ساير روايات در افاده اينكه سؤال و جواب واقع در آن نشات به
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 40 ح 110
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 426
نحو حقيقت بوده نه بنحو مجاز صراحت داشته و يا نزديك به صريح است.
و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد و حكيم ترمذي در كتاب نوادر الاصول و ابو شيخ در عظمت و ابن مردويه از ابي امامه روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود خداوند خلق را آفريد و كار خلقت تمام شد، و در آن موقع كه عرشش بر روي آب بود ميثاق انبياء را گرفته و اصحاب يمين را به دست راست خود و اصحاب شمال را به دست چپ خود گرفت- گر چه هر دو دست خدا راست است- آن گاه اصحاب يمين را صدا زد، ايشان جواب دادند و گفتند: پروردگار ما لبيك و سعديك، فرمود: آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند آري. اصحاب شمال را صدا زد، ايشان نيز جواب دادند و گفتند پروردگار ما لبيك و سعديك، فرمود آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: آري.
آن گاه همه را به يكديگر آميخت يكي از ايشان گفت: پروردگارا چرا ما را بهم مخلوط كردي؟ فرمود: ايشان غير اين اعمال ديگري دارند كه مرتكب خواهند شد، بهمين جهت اينكار را كردم تا روز قيامت نگويند پروردگارا ما از اين امر غفلت داشتيم، آن گاه همه ذريه را دوباره به صلب آدم برگردانيد، پس اهل بهشت بهشتيان آن روز و اهل آتش دوزخيان آن روزند.
وقتي سخنان رسول خدا (ص) به اينجا رسيد شخصي پرسيد يا رسول اللَّه پس خاصيت اعمال چيست؟ حضرت فرمود: هر قومي براي سر منزل مقصودش عمل مي‌كند عمر بن خطاب وقتي اين را شنيد گفت: حال كه مطلب چنين است براي آن منزل تلاش مي‌كنيم «1».
مؤلف: از اينكه فرمود:" عرشش بر روي آب بود" كنايه است از اينكه مساله اخذ ميثاق مقدم بر خلقت بوده، و مقصود از آن، تقدم خلقت ارواح، بر خلقت اجسام نيست، زيرا اگر مقصود اين باشد همه آن اشكالاتي كه بر عالم ذر به آن معنا كه مثبتين آن فهميده بودند وارد مي‌شد بر اين روايت نيز وارد مي‌شود.
و اينكه فرمود:" هر قومي براي سر منزل مقصودش عمل مي‌كند" معنايش اين است كه هر يك از دو منزل محتاج به عمل دنيوي مناسب با خودش است، اگر عامل اهل بهشت باشد لا جرم عمل خير انجام مي‌دهد، و اگر اهل دوزخ باشد خواه ناخواه عمل شر مرتكب مي‌شود، و دعوت انبياء بسوي بهشت و بسوي عمل خير براي اين است كه عمل خير منزل صاحبش را در بهشت معين و مشخص مي‌كند، هم چنان كه عمل شر منزل صاحبش را در آتش معلوم مي‌سازد،
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 143
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 427
چنانچه فرموده: لِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيها فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ"
«1».
و صرف تعيين وجهه، مانع از دعوت بسوي سبقت جستن در خيرات نيست، و منافات ندارد كه سعادت و شقاوت انسان از نظر علل تامه آن معين باشد و در عين حال از نظر اختيار انسان در تعيين سرنوشت خود معلوم و معين نباشد، چون اختيار انسان نسبت به سعادت و شقاوتش جزء علت تامه است نه تمام آن، و جزء علت هر چيزي وجود و عدم آن چيز را معين نمي‌سازد، به خلاف علت تامه، و بحث مفصل اين مطلب در چند جاي از اين كتاب گذشت كه آخري آنها در ذيل آيه" كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ فَرِيقاً هَدي وَ فَرِيقاً حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلالَةُ" «2» است، اخبار طينت هم كه در سابق ايراد شد به يك معنا اخبار اين بحث نيز هست.
و در همان كتاب است كه عبد بن حميد، ابن جرير، ابن المنذر، ابن ابي حاتم و ابو الشيخ از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در تفسير" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ ..." گفته است: خداوند آدم را خلق كرد و از او ميثاق گرفت به اينكه پروردگار او است، و مقدرات او را از قبيل اجل، رزق و مصيبت تعيين نموده، آن گاه فرزندان او را كه به شكل ذره‌هايي بودند از صلب او بيرون كشيده از ايشان نيز ميثاق گرفت به اينكه پروردگار ايشان است، و اجل، رزق و مصيبت هر يك از ايشان را تعيين نمود «3».
مؤلف: اين معنا به طرق بسيار و به عبارات مختلفي از ابن عباس روايت شده ليكن همه آنها در اصل معنا شريكند، و آن مساله اخراج ذريه از صلب آدم و گرفتن ميثاق از ايشان است.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن عبد البر در كتاب تمهيد از طريق سدي از ابي مالك و از ابي صالح از ابن عباس و از مره همداني از ابن مسعود و عده ديگري از صحابه روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ" گفته‌اند: وقتي كه خداي تعالي آدم را از بهشت راند قبل از اينكه به زمين فرودش فرستد صفحه طرف راست پشتش را مسح كرد و از همانجا ذريه سفيد رنگي مانند لؤلؤ و به صورت مورچه‌هاي ريز بيرون آورد و فرمود: به رحمت من به بهشت درآييد، آن گاه صفحه طرف چپ پشتش را مسح كرد و ذريه سياه رنگي به
__________________________________________________
(1)هر گروهي را جهتي هست كه رو سوي آن مي‌كند. پس به نيكي‌ها پيشي كنيد. سوره بقره آيه 148
(2)سوره اعراف آيه 30
(3)الدر المنثور ج 3 ص 141
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 428
صورت مورچه‌هاي خرد بيرون آورد و فرمود: به دوزخ اندر شويد كه از اين كار باكي ندارم، اين است معناي اصحاب يمين و اصحاب شمال كه در قرآن آمده.
آن گاه از هر دو فرقه ميثاق گرفت و فرمود:" أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي" بعضي به طوع و رغبت عهد كردند و بعضي به كراهت و بر وجه تقيه، در اينجا خداي تعالي و ملائكه گفتند كه ما شاهديم تا در روز قيامت نگوييد ما از اين امر غافل بوديم، و يا پدران ما قبل از ما مشرك شدند.
اين عده از اصحاب اضافه كردند كه احدي از فرزندان آدم نيست مگر اينكه مي‌داند كه خداي تعالي پروردگار او است، و اين گفته خدا است كه مي‌فرمايد:" وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً و براي او به رغبت و يا به كراهت تسليم شده است آنكه در آسمانها و زمين است" «1» و نيز مي‌فرمايد:" فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ فَلَوْ شاءَ لَهَداكُمْ أَجْمَعِينَ پس براي خدا است حجت بالغه، و اگر مي‌خواست همه شما را هدايت مي‌كرد" «2» يعني در روز اخذ ميثاق «3».

[تواتر معنوي حديث ذر و اشاره به بعض طرق نقل آن در عامه و خاصه] ..... ص : 428

مؤلف: حديث ذر به تفصيلي كه در اين روايت آمده به سند موقوف و سند موصول «4» از عده‌اي از اصحاب رسول خدا (ص) ابن عباس، عمر بن خطاب، عبد اللَّه بن عمر، سلمان، ابي هريره، ابي امامه، ابي سعيد خدري، عبد اللَّه بن مسعود، عبد الرحمن بن قتاده، ابي الدرداء، انس، معاويه و ابي موسي اشعري روايت شده است «5».
هم چنان كه از طرق شيعه از علي بن ابي طالب، علي بن الحسين، محمد بن علي، جعفر بن محمد و حسن بن علي العسكري «6» (ع) و از طرف اهل سنت نيز از علي بن الحسين، محمد بن علي و جعفر بن محمد «7» به طريق كثيره‌اي روايت شده. پس بنا بر اين، مي‌توان در باره اين حديث ادعاي تواتر معنوي «8» كرد.
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 83
(2)سوره انعام آيه 149
(3)الدر المنثور ج 3 ص 141
(4)سند موصول آن سندي است كه هم چنان اسامي راويان تا خود مروي عنه ذكر شود و روايت موقوف آن روايتي است كه از راوي آخري نقل شود نه از شخص مروي عنه.
(5)تفسير الدر المنثور ج 3 ص 141- 145
(6)تفسير برهان ج 2 ص 46 مراجعه شود [.....]
(7)الدر المنثور ج 3 ص 145
(8)تواتر معنوي آن است كه معناي روايت بحد تواتر برسد، اگر چه الفاظ روايات در رساندن آن معنا مختلف باشد.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 429
و نيز در الدر المنثور است كه ابن سعد و احمد از عبد الرحمن بن قتاده سلمي كه از اصحاب رسول خدا (ص) بوده روايت كرده‌اند كه گفت: از رسول خدا (ص) شنيدم كه مي‌فرمود: خداي تبارك و تعالي آدم را خلق كرد و سپس خلائق را از پشتش بيرون آورد و فرمود: اين عده در بهشت، و پروايي ندارم و اين عده در جهنم، و پروايي ندارم، مردي پرسيد: يا رسول اللَّه ما بر چه پايه و اساس عمل كنيم؟ حضرت فرمود: بر طبق مقدر زمان»
.مؤلف: كلامي كه در ذيل اين روايت است نظير كلامي است كه در ذيل روايت ابي امامه است كه قبلا نقل شد، و معلوم مي‌شود سائل از جمله" اين عده در بهشت، و پروايي ندارم و اين عده در جهنم، و پروايي ندارم" جبر و بي‌اختياري انسان را فهميده بوده، و لذا رسول خدا (ص) در جواب سؤالش فرمود: اين تقدير خداي تعالي است، و اعمال ما در عين اينكه عمل ما و منسوب به ما است در عين حال همه بر وفق قدر انجام يافته و قدر هم با آنها منطبق است، زيرا خداي تعالي آنچه را كه مقدر كرده همه را مقدر كرده كه به اختيار ما صورت گيرد، پس ما بر وفق قدر آنچه را كه مي‌كنيم به اختيار خود مي‌كنيم و در انجام و يا ترك اعمالمان مجبور نيستيم، و در عين حال با اعمال ما مقدر خداي تعالي هم واقع مي‌شود، اين است معناي كلام آن حضرت، نه اينكه خداي تعالي با تقديرش اختيار را از ما سلب كرده و اراده ما را از كار انداخته باشد، و روايات به اين معني بسيار است.
و در كافي از علي بن ابراهيم از پدرش از ابن ابي عمير از ابن اذينة از زراره از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه گفت: من از آن حضرت از معناي جمله" حنفاء غير مشركين" سؤال كردم، فرمود:" حنفيت" از فطرتي است كه خداوند بشر را بر آن فطرت سرشته است، و در خلقت خدا تبديل نيست، و سپس فرمود: خداوند بشر را بر فطرت معرفت خود سرشته است.
زراره مي‌گويد: وقتي اين بيان را از آن جناب شنيدم پرسيدم معناي آيه" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلي أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي ..." چيست؟
فرمود: خداوند از پشت آدم ذريه‌اش را تا روز قيامت بيرون آورد، و ايشان مانند ذره‌ها بيرون آمدند و خداوند خود را به ايشان شناسانيد و نشان داد، و اگر اين نبود احدي پروردگار خود را
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 145
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 430
نمي‌شناخت.
و نيز مي‌گويد: رسول خدا (ص) فرموده: هر فرزندي بر طبق فطرت به دنيا مي‌آيد و مقصود از فطرت معرفت خدا است و اينكه او خالق و آفريدگار وي است، در قرآن هم فرموده:" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ اگر از ايشان بپرسي چه كسي آسمان و زمين را آفريده هر آينه خواهند گفت خدا" «1».
مؤلف: وسط اين حديث را به عين همين الفاظ عياشي در تفسير خود از زراره نقل كرده، و اين روايت به خوبي بيان سابق ما را در باره اشهاد و خطابي كه در آيه مورد بحث بود گواهي مي‌كند، بخلاف گفته‌هاي منكرين عالم ذر كه گفته بودند مقصود از اين آيه معرفت به آيات داله بر ربوبيت خداي تعالي براي جميع خلائق است، چون روايت بالا مخالف با گفته‌هاي ايشان است «2».
صاحب معاني الاخبار هم اين روايت را به همين سند و به عين همين الفاظ از زراره از ابي جعفر (ع) نقل كرده، در نقل وي به جاي عبارت:" خود را به ايشان شناسانيد و نشان داد" عبارت:" خود را به ايشان شناسانيد و صنع خود را نشانشان داد" آمده، و بعيد نيست اين تغيير عمدي بوده و راوي چون ديده كه از عبارت" خود را به ايشان نشان داد" بوي تجسم و جسماني بودن خدا مي‌آيد، لذا روايت را نقل به معنا كرده، غافل از اينكه اين تغيير عبارت، هم لفظ روايت را خراب مي‌كند و هم معناي آن را، و خوانندگان محترم ملاحظه كردند كه همين روايت در كافي و تفسير عياشي به عبارت" و خود را به ايشان نشان داد" نقل شده بود «3».
و در حديث ابن مسكان از امام صادق (ع) كه قبلا نقل شد نيز وارد شده بود كه گفت پرسيدم" آيا اين معنا بطور معاينه بوده؟ فرمود آري" و در آنجا هم گفتيم كه اين كلام ربطي به جسماني بودن خدا ندارد.
و در محاسن از حسن بن فضال از ابن بكير از زراره روايت شده كه گفت: از امام صادق (ع) معناي آيه" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ" را پرسيدم، فرمود: از آن خاطرات معرفت در دلها بجاي ماند و ليكن ساير خصوصيات موقف از يادها برفت، و روزي خواهد آمد
__________________________________________________
(1)كافي ج 2 ص 12 ح 3
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 40 ح 111
(3)التوحيد ص 330 ح 9
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 431
كه دوباره به يادشان بيايد، و اگر اين معنا نبود احدي از مردم نمي‌فهميد كه آفريدگار و روزي دهنده‌اش كيست «1».
و در كافي به سند خود از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمود: امام علي بن الحسين (ع) عزل (بيرون ريختن مني در خارج رحم) را اشكال نمي‌كرد، و در استدلال براي آن آيه" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ ..." را قرائت مي‌نمود، و مي‌فرمود: نطفه‌هايي كه خداوند آنها را در عالم ذر بيرون كشيد و از آنها ميثاق گرفت خواه ناخواه به دنيا خواهند آمد هر چند پدران آن نطفه‌ها را روي سنگ سخت بريزند «2».
مؤلف: اين روايت را صاحب الدر المنثور نيز از ابن ابي شيبه و ابن جرير از امام سجاد (ع) نقل كرده، و اين معنا از سعيد بن منصور و ابن مردويه از ابي سعيد خدري از رسول خدا (ص) روايت شده «3».
البته خواننده محترم بايد بداند كه روايات راجع به عالم ذر بسيار زياد است كه ما در اينجا بيشتر آنها را نقل نكرديم، براي اينكه آنچه را كه نقل كرديم وافي از معناي ديگر روايات است، و روايات ديگري نيز در اين باره از رسول خدا (ص) و ساير انبياء (ع) در دست هست كه- ان شاء اللَّه- در محل خود نقل مي‌شود.
__________________________________________________
(1)محاسن ج 1- 2 ص 281
(2)كافي ج 5 ص 504 ح 4
(3)الدر المنثور ج 3 ص 144
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 432

[سوره الأعراف (7): آيات 175 تا 179] ..... ص : 432

اشاره

وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوِينَ (175) وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَي الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ ذلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ (176) ساءَ مَثَلاً الْقَوْمُ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ أَنْفُسَهُمْ كانُوا يَظْلِمُونَ (177) مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِي وَ مَنْ يُضْلِلْ فَأُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ (178) وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ (179)

ترجمه آيات ..... ص : 432

حكايت كسي را كه آيه‌هاي خويش به او تعليم داديم و از آن بدر شد و شيطان بدنبال او افتاد و از گمراهان شد براي آنها بخوان (175).
اگر مي‌خواستيم وي را بوسيله آن آيه‌ها بلندش مي‌كرديم ولي به زمين گراييد (پستي طلبيد و به دنيا ميل كرد) و هوس خويش را پيروي كرد، حكايت وي حكايت سگ است كه اگر بر او هجوم بري پارس مي‌كند و اگر او را واگذاري پارس مي‌كند. اين حكايت قومي است كه آيه‌هاي ما را تكذيب كرده‌اند پس اين خبر را بخوان شايد آنها انديشه كنند (176).
چه بد است صفت قومي كه آيه‌هاي ما را دروغ شمرده و با خويش ستم مي‌كرده‌اند (177).
هر كه را خدا هدايت كند هدايت يافته اوست و هر كه را كه گمراه كند آنان خودشان ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 433
زيانكارانند (178).
بسياري از جن و انس را براي جهنم آفريده‌ايم دل‌ها دارند كه با آن فهم نمي‌كنند چشم‌ها دارند كه با آن نمي‌بينند گوش‌ها دارند كه با آن نمي‌شنوند ايشان چون چارپايانند بلكه آنان گمراه‌ترند ايشان همانانند غفلت‌زدگان (179)

بيان آيات ..... ص : 433

[بيان آيات مربوط به بلعم باعوراء و اشاره به اينكه تا مشيت خدا كمك نكند، اسباب و وسائل معمولي براي تحصيل سعادت بسنده نيست] ..... ص : 433

اين آيات داستان ديگري از داستانهاي بني اسرائيل را شرح مي‌دهد، و آن داستان" بلعم بن باعورا" است، خداي تعالي پيغمبر خود رسول اكرم (صلوات اللَّه عليه) را دستور مي‌دهد كه داستان مزبور را براي مردم بخواند تا بدانند صرف در دست داشتن اسباب ظاهري و وسايل معمولي براي رستگار شدن انسان و مسلم شدن سعادتش كافي نيست، بلكه مشيت خدا هم بايد كمك كند، و خداوند، سعادت و رستگاري را براي كسي كه به زمين چسبيده (سر در آخور تمتعات مادي فرو كرده) و يكسره پيرو هوا و هوس گشته و حاضر نيست به چيز ديگري توجه كند، نخواسته است، زيرا چنين كسي راه به دوزخ مي‌برد. آن گاه نشانه چنين اشخاص را هم برايشان بيان كرده و مي‌فرمايد: علامت اينگونه اشخاص اين است كه دلها و چشمها و گوشهايشان را در آنجا كه به نفع ايشان است بكار نمي‌گيرند، و علامتي كه جامع همه علامتها است اين است كه مردمي غافلند.
" وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها ..."
بطوري كه از سياق كلام بر مي‌آيد معناي آوردن آيات، تلبس به پاره‌اي از آيات انفسي و كرامات خاصه باطني است، به آن مقداري كه راه معرفت خدا براي انسان روشن گردد، و با داشتن آن آيات و آن كرامات، ديگر در باره حق شك و ريبي برايش باقي نماند.
و معناي" انسلاخ" بيرون شدن و يا كندن هر چيزي است از پوست و جلدش، و اين تعبير كنايه استعاري از اين است كه آيات چنان در بلعم باعورا رسوخ داشت و وي آن چنان ملازم آيات بود كه با پوست بدن او ملازم بود، و بخاطر حبث دروني كه داشت از جلد خود بيرون آمد.
و" اتباع" مانند" اتباع" و" تبع" پيروي كردن و بدنبال جاي پاي كسي رفتن است، و كلمات:" تبع" و" أتبع" و" اتبع" هر سه به يك معنا است. و" غي" و" غواية" ضلالت را گويند، و گويا بيرون شدن از راه بخاطر نتوانستن حفظ مقصد باشد، پس فرق ميان" غوايت" و" ضلالت" اين است كه اولي دلالت بر فراموش كردن مقصد و غرض هم مي‌كند، پس كسي
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 434
كه در بين راه در باره مقصد خود متحير مي‌شود" غوي" است و كسي كه با حفظ مقصد از راه منحرف مي‌شود" ضال" است، و تعبير اولي نسبت به خبري كه در آيه است مناسب‌تر است، براي اينكه بلعم بعد از انسلاخ از آيات خدا و بعد از اينكه شيطان كنترل او را در دست گرفت راه رشد را گم كرد و متحير شد، و نتوانست خود را از ورطه هلاكت رهايي دهد، و چه بسا هر دو كلمه يعني غوايت و ضلالت در يك معنا استعمال شود، و آن خروج از طريق منتهي به مقصد است.
مفسرين در تعيين صاحب اين داستان اقوال مختلفي دارند و- ان شاء اللَّه- همه آنها و يا بعضي از آنها در بحث روايتي آينده نقل مي‌شود، و آيه شريفه هم بطوري كه ملاحظه مي‌فرماييد اسم او را مبهم گذاشته و تنها به ذكر اجمالي از داستان او اكتفاء كرده است، و ليكن در عين حال ظهور در اين دارد كه اين داستان از وقايعي است كه واقع شده، نه اينكه صرف مثال بوده باشد.
و معناي آيه چنين است:" وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ" بخوان بر ايشان، يعني بر بني اسرائيل و يا همه مردم، خبر از امر مهمي را و آن" نبا" داستان مردي است كه" الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا" ما آيات خود را برايش آورديم، يعني در باطنش از علائم و آثار بزرگ الهي پرده برداشتيم، و بهمين جهت حقيقت امر برايش روشن شد" فَانْسَلَخَ مِنْها" پس بعد از ملازمت راه حق آن را ترك گفت.
" فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوِينَ" شيطان هم دنبالش را گرفت و او نتوانست خود را از هلاكت نجات دهد.
" وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَي الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ ..."
" اخلاد" به معناي ملازمت دائمي است، و اخلاد بسوي ارض، چسبيدن به زمين است، و اين تعبير كنايه است از ميل به تمتع از لذات دنيوي و ملازمت آن.
كلمه" لهث" وقتي در سگ استعمال مي‌شود به معناي بيرون آوردن و حركت دادن زبان از عطش است.

[مشيت الهي بر هدايت نكردن مردم ظالم و دلبستگان به زندگي خاكي قرار گرفته است] ..... ص : 434

پس اينكه فرمود:" وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها" معنايش اين مي‌شود كه اگر ما مي‌خواستيم او را بوسيله همين آيات به درگاه خود نزديك مي‌كرديم (آري در نزديكي به خدا ارتفاع از حضيض و پستي اين دنيا است هم چنان كه دنيا بخاطر اينكه انسان را از خدا و آيات او منصرف و غافل ساخته و به خود مشغول مي‌سازد اسفل سافلين است) و بلند شدن و تكامل انسان بوسيله آيات مذكور كه خود اسباب ظاهري الهي است باعث هدايت آدمي است، و ليكن سعادت را براي آدمي حتمي نمي‌سازد زيرا تماميت تاثيرش منوط به مشيت خدا است و خداوند سبحان
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 435
مشيتش تعلق نگرفته به اينكه سعادت را براي كسي كه از او اعراض كرده و به غير او كه همان زندگي مادي زميني است، اقبال نموده حتمي سازد. آري، زندگي زميني آدمي را از خدا و از بهشت كه خانه كرامت او است باز مي‌دارد، و اعراض از خدا و تكذيب آيات او ظلم است، و حكم حتمي خدا جاري است به اينكه مردم ظالم را هدايت نكند،" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" «1».
و لذا بعد از جمله" وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها" فرمود:" لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَي الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ" و بنا بر اين بيان، تقدير كلام اين مي‌شود:" لكنا لم نشاء ذلك لانه اخلد الي الارض و اتبع هواه و ليكن ما چنين چيزي را نخواستيم براي اينكه او به زمين چسبيده و هواي دل خود را پيروي كرده، و چنين كسي مورد اضلال ما است نه مورد هدايت". هم چنان كه فرموده:" وَ يُضِلُّ اللَّهُ الظَّالِمِينَ وَ يَفْعَلُ اللَّهُ ما يَشاءُ" «2».
" فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ" يعني او داراي چنين خويي است، و از آن دست بر نمي‌دارد، چه او را منع و زجر كني و چه به حال خود واگذاريش. و كلمه" تحمل" از حمله كردن است نه از حمل و بدوش كشيدن.
" ذلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا" پس تكذيب از آنان سجيه و هيئت نفساني خبيثي است كه دست بردار از صاحبش نيست، زيرا آيات ما يكي دو تا نيست، همواره آيات ما را به حواس خود احساس مي‌كنند و در نتيجه تكذيب ايشان نيز مكرر و دائمي است." فَاقْصُصِ الْقَصَصَ" كلمه" القصص" مصدر است، و به معناي" اقصص قصصا داستان بگو داستان گفتني" است و ممكن هم هست اسم مصدر و به معناي" اقصص القصة داستان كن اين قصه را" بلكه تفكر كنند و در نتيجه براي حق منقاد شده و از باطل بيرون آيند.
" ساءَ مَثَلًا الْقَوْمُ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ أَنْفُسَهُمْ كانُوا يَظْلِمُونَ" صفت نكوهيده آنان را مذمت نموده و اعلام مي‌كند به اينكه تكذيب ايشان به جايي ضرر نمي‌زند، بلكه ظلمي است كه در حق خود مي‌كنند، زيرا ديگران از تكذيب ايشان ضرري نمي‌بينند.
" مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِي وَ مَنْ يُضْلِلْ فَأُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ"" الف و لامي" كه در" المهتدي" و در" الخاسرون" است ظاهرا مفيد كمال است نه
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 39
(2)خدا ظالمين را گمراه مي‌كند و خدا هر چه را كه بخواهد مي‌كند. سوره ابراهيم آيه 27
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 436
حصر، و مفاد آيه اين است كه صرف راه يافتن به چيزي نافع نيست، و اثر راه يافتن را ندارد مگر وقتي كه هدايت خداي سبحان با آن توأم باشد، و اين هدايت است كه موجب كمال راه يافتن گشته و با آن سعادت آدمي حتمي مي‌شود، و همچنين صرف ضلالت ضرر قطعي نمي‌رساند مگر اينكه با اضلال خداي سبحان توأم شود، در اين موقع است كه اثرش تمام گشته و با آن، زيانكاري آدمي حتمي مي‌گردد.
پس صرف اتصال انسان به اسباب سعادت از قبيل ايمان و تقوي موجب نجات نبوده و صرف اتصال به اسباب ضلالت باعث هلاكت نمي‌شود، مگر اينكه خدا بخواهد و آن كس را كه در صدد بدست آوردن هدايت است هدايت نموده و آن را كه در طريق ضلالت است اضلال نمايد.

[بدون مشيت الهي بر هدايت يا ضلالت كسي، هدايت و ضلالت صوري است و حقيقي نيست] ..... ص : 436

بنا بر اين برگشت معناي جمله مورد بحث به اين مي‌شود كه: هدايت وقتي حقيقتا هدايت است و آثار هدايت بر آن مترتب مي‌شود كه در آن خداوند هم مشيت داشته باشد، و گر نه صرف صورت است، و حقيقتي ندارد، و همچنين است امر در اضلال، و اگر خواستي بگو كه كلام مورد بحث دلالت مي‌كند بر حصر هدايت حقيقي در خداي سبحان، و حصر اضلال واقعي در او" وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «1».
" وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ ..."
كلمه" ذرء" به معناي آفريدن است، و در اين آيه خداي تعالي جهنم را نتيجه و غايت آفريدن بسياري از جن و انس دانسته، و اين با تعريفي كه در جاي ديگر كرده و فرموده نتيجه آفريدن خلق رحمت است كه همان بهشت آخرت باشد، از قبيل آيه" إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ" «2» منافات ندارد، براي اينكه معناي غرض بحسب كمال فعل و آن هدفي كه فعل منتهي به آن مي‌شود مختلف مي‌گردد.
توضيح اينكه، نجار وقتي بخواهد دربي بسازد نخست به چوب‌هايي كه براي اينكار تهيه ديده مي‌پردازد، آن گاه آنها را ورانداز نموده سپس به اره كردن و تيشه زدن و رنده نمودن آن مي‌پردازد تا در آخر، درب مورد نظر خود را مي‌سازد، پس كمال غرض نجار از اينكارها كه روي چوب‌ها انجام مي‌دهد تنها و تنها به عمل آوردن درب است، و اين از يك جهت است، و از
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 26
(2)مگر آن كس كه پروردگارت رحمتش كند، و براي همين رحمت خلق را آفريده. سوره هود آيه 119
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 437
جهت ديگر نجار از همان اول امر مي‌داند كه تمامي اين چوب‌ها (مثلا اگر بيست من است همه اين بيست من) صالح براي درب شدن نيست، چون درب هيات مخصوصي دارد غير هياتي كه اين الوارها و چوب‌ها دارند، و برگرداندن هيات آنها به هيات يك جفت درب مستلزم اين است كه مقداري از آن ضايع گشته و به صورت هيزم در آيد، چون اين مقدار، از هندسه و نقشه عمل بيرون است، و اين هيزم شدن مقداري از ابعاض چوب و دور ريختن آن در نقشه و قصد نجار داخل بوده، و نجار نسبت به آن اراده‌اي داشته كه بايد آن را اراده ضروري ناميد، پس اين نجار نسبت به اين الوار و تيرهايي كه در جلو خود گذاشته دو نوع غايت در نظر دارد، يكي غايت كمالي است، و آن اين است كه اين چوب‌ها را به صورت دربي در آورد، دوم غايتي است تبعي و آن اين است كه مقداري از اين چوب‌ها را درب بسازد و مقداري را كه استعداد درب شدن ندارد، ضايع كرده و دور بريزد.
و همچنين زارع، او نيز زمين را زراعت مي‌كند براي اينكه گندم درو كند، و ليكن در روز درو، همه كشت‌هايش عايدش نمي‌شود، بلكه مقداري از بذرش فاسد گشته در زمين مي‌پوسد، و يا كرم‌ها آن را مي‌خورند و يا بعد از سبز شدن گوسفندان آن را مي‌چرند، و حال آنكه غرض زارع از افشاندن بذر اين بوده كه همه آن عايدش شود، پس او نيز دو غرض دارد به دو وجه يكي همين كه همه عايدش شود، ديگر اينكه مقداري از آن عايدش گشته ما بقي ضايع شود.

[توضيح عدم منافات بين آياتي كه دلالت دارند بر اينكه نتيجه خلقت، رحمت است با آيه:" لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ" و آيات مشابه آن] ..... ص : 437

خداي تعالي نيز مشيتش تعلق گرفت به اينكه در زمين موجودي خلق كند تمام عيار و كامل از هر جهت به نام انسان تا او را بندگي نموده و بدين وسيله مشمول رحمتش شود، و ليكن اختلاف استعداداتي كه در زندگي دنيوي كسب مي‌شود، و اختلافي كه در تاثيرات هست نمي‌گذارد تمامي افراد اين موجود (انسان) در مسير و مجراي حقيقي خود قرار گرفته و راه نجات را طي كند، بلكه تنها افرادي در اين راه قرار مي‌گيرند كه اسباب و شرايط برايشان فراهم باشد، اينجاست كه غرض خداي تعالي هم مانند آن نجار و زارع به دو اعتبار متعدد مي‌شود، و صحيح است بگوييم: براي خداي تعالي غايتي است در خلقت انسان- مثلا- و آن اين است كه رحمتش شامل آنان گشته و همه را به بهشت ببرد، و غايت ديگري است در خلقت اهل خسران و شقاوت، و آن اين است كه ايشان را با اينكه براي بهشت خلق كرده به دوزخ ببرد، ولي غايت اولي غايتي است اصلي، و غايت دوم غايتي است تبعي و ضروري، و در هر جا كه مي‌بينيم سعادت سعيد و شقاوت شقي مستند به قضاي الهي شده بايد بدانيم كه آن دليل ناظر به نوع دوم از غايت است، و معنايش اين است كه خداي تعالي از آنجايي كه مال حال بندگان خود را مي‌داند و از اينكه چه كسي سعيد و چه كسي شقي است همين سعادت و شقاوت مورد اراده او ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 438
هست، ليكن اراده تبعي نه اصلي.
و از جمله ادله‌اي كه بايد حمل بر اين نوع از غايت شود آيه" وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ" و آيات ديگري است كه داراي چنين سياقي باشد، و آن بسيار است.
" لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها" اين قسمت از آيه شريفه اشاره است به اينكه دوزخيان كساني هستند كه استعداد براي وقوع در مجراي رحمت الهي در آنان باطل گشته، و ديگر در مسير وزش نفحات رباني قرار نمي‌گيرند، و از مشاهده آيات خدا تكاني نمي‌خورند، گويا چشم‌هايشان نمي‌بيند، و از شنيدن مواعظ مردان حق متاثر نمي‌گردند تو گويي گوش ندارند، و حجت‌ها و بيناتي كه فطرتشان در دلهايشان تلقين مي‌كند سودي به حالشان ندارد و يا گويي دل ندارند.
البته هيچ عقل و گوش و چشمي در عمل خود فاسد نمي‌شود، چون همانطور كه قرآن فرموده:" لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ" «1» در خلقت خدا تغيير و تبديلي رخ نمي‌دهد، مگر اينكه همين تغيير و تبديل هم به دست خود خداي تعالي انجام شده و خود از باب خلقت باشد، و ليكن آيه شريفه" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلي قَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ" «2» صريحا اعلام مي‌دارد به اينكه خداي تعالي نعمتي را كه به قومي داده پس نمي‌گيرد، مگر آنكه خود آنان باعث زوال و دگرگوني آن شوند.
پس اين نفهميدن و نديدن و نشنيدن دوزخيان از چيست؟ جواب اين است كه گر چه بطلان استعداد و فساد عمل دل‌ها و چشم‌ها و گوش‌هاي ايشان مستند به خداي تعالي است، الا اينكه خداي تعالي اين كار را به عنوان كيفر عمل‌هاي زشت ايشان كرده، پس خود آنان سبب شدند كه با تغيير راه عبوديت نعمت خدا را تغيير دادند، خداوند هم مهر بر دل‌هايشان نهاده و ديگر با اين دل‌ها آنچه را كه بايد بفهمند نمي‌فهمند، و پرده بر چشم‌هايشان كشيده و ديگر با اين چشم‌ها آنچه را كه بايد ببينند نمي‌بينند، و سنگيني را بر گوش‌هايشان مسلط كرده و ديگر با اين گوش‌ها آنچه را كه بايد بشنوند نمي‌شنوند، و همه اينها نشانه اين است كه ايشان راه به دوزخ مي‌برند.

[توضيحي در باره گمراه‌تر بودن دسته‌اي از مردم، از چهار پايان" أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ"] ..... ص : 438

" أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ" اين جمله نتيجه بيان سابق و شرح حال ايشان است،
__________________________________________________
(1)سوره روم آيه 30 [.....]
(2)(حكم ازلي خدا) اين است كه خدا نعمتي را كه به قومي عطا كرد تغيير نمي‌دهد تا وقتي آن قوم حال خود را تغيير دهد. سوره انفال آيه 53
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 439
آنچه را كه مايه امتياز انسان از ساير حيوانات است از دست داده‌اند، و آن تمييز ميان خير و شر، و نافع و مضر در زندگي سعيد انسان، به وسيله چشم و گوش و دل است. و اگر در ميان همه حيوانات بي‌زبان به انعام تشبيه شدند با اينكه اينگونه اشخاص خوي و خصال درندگان را نيز دارا هستند، براي اين است كه در ميان صفات حيوانيت تمتع به خوردن و جهيدن كه خوي انعام است مقدم‌تر نسبت به طبع حيواني است، چون جلب نفع، مقدم بر دفع ضرر است، و اگر در انسان قواي دافعه و غضبيه نيز به وديعه سپرده شده باز بخاطر همان قواي جاذبه شهويه است، و غرض نوع انسان در زندگي حيوانيش اول به تغذي و توليد مثل تعلق مي‌گيرد، و سپس براي حفظ و تحصيل اين دو غرض، قواي دافعه را اعمال مي‌كند، پس آيه مورد بحث از نظر مفاد نظير آيه" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا يَتَمَتَّعُونَ وَ يَأْكُلُونَ كَما تَأْكُلُ الْأَنْعامُ وَ النَّارُ مَثْويً لَهُمْ" «1» است.
و اما جمله" بلكه ايشان از چارپايان هم گمراه‌ترند" كه لازمه‌اش وجود يك نحوه ضلالتي در چارپايان است دليلش اين است كه ضلالتي كه در چارپايان هست ضلالتي است نسبي و غير حقيقي، براي اينكه چارپايان بحسب قواي مركبه‌اي كه آنها را وادار مي‌كند به اينكه همه همت خود را در خوردن و جهيدن صرف كنند، در تحصيل سعادت زندگي‌اي كه برايشان فراهم شده گمراه نيستند و در اينكه قدمي فراتر نمي‌گذارند هيچ مذمتي بر آنها نيست، و گمراه خواندنشان به مقايسه با سعادت زندگي انساني است كه آنها مجهز به وسائل تحصيل آن نيستند.
بخلاف كر و كورهاي از افراد انسان كه با مجهز بودن به وسائل تحصيل سعادت انساني و با داشتن چشم و گوش و دلي كه راهنماي آن سعادت است با اين حال آن وسائل را اعمال نكرده و چشم و گوش و دل خود را نظير چشم و گوش و دل حيوانات ضايع و معطل گذارده‌اند مانند حيوانات تنها در تمتع از لذائذ شكم و شهوت استعمال كرده‌اند به همين دليل اينگونه مردم از چارپايان گمراه‌ترند، و بر خلاف چارپايان استحقاق مذمت را دارند.
" أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ" اين جمله نتيجه كلام قبلي و بيان حال ديگري است براي آنان، و آن اين است كه حقيقت غفلت همان است كه ايشان دچار آنند، چون غفلتي است كه مشيت خداي سبحان مساعد آن است، و مشيت خدا با مهر زدن بر دل‌ها و چشم‌ها و گوش‌هايشان، ايشان را به آن مبتلا كرده، و معلوم است كه غفلت ريشه هر ضلالت و باطلي است
.__________________________________________________
(1)و آنان كه كافر شدند سرگرم كام گيري گشته و مي‌خورند آن طور كه چارپايان مي‌خورند، و آتش جايگاه ايشان است. سوره محمد آيه 12
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 440

بحث روايتي [(رواياتي در مورد آيات مربوط به بلعم باعورا)] ..... ص : 440

اشاره

علي بن ابراهيم قمي در تفسير خود در ذيل آيه" وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا ..."
مي‌گويد: پدرم از حسين بن خالد از ابي الحسن امام رضا (ع) برايم نقل كرد كه آن حضرت فرمود: بلعم باعورا داراي اسم اعظم بود، و با اسم اعظم دعا مي‌كرد و خداوند دعايش را اجابت مي‌كرد «1»، در آخر بطرف فرعون ميل كرد، و از درباريان او شد، اين ببود تا آن روزي كه فرعون براي دستگير كردن موسي و يارانش در طلب ايشان مي‌گشت، عبورش به بلعم افتاد، گفت: از خدا بخواه موسي و اصحابش را به دام ما بيندازد، بلعم بر الاغ خود سوار شد تا او نيز به جستجوي موسي برود الاغش از راه رفتن امتناع كرد، بلعم شروع كرد به زدن آن حيوان، خداوند قفل از زبان الاغ برداشت و به زبان آمد و گفت: واي بر تو براي چه مرا مي‌زني؟ آيا مي‌خواهي با تو بيايم تا تو بر پيغمبر خدا و مردمي با ايمان نفرين كني؟ بلعم اين را كه شنيد آن قدر آن حيوان را زد تا كشت، و همانجا اسم اعظم از زبانش برداشته شد، و قرآن در باره‌اش فرموده:" فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوِينَ، وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَي الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ" اين مثلي است كه خداوند زده است «2».
مؤلف: ظاهر اينكه امام در آخر فرمود:" و اين مثلي است كه خداوند زده است" اين است كه آيه شريفه اشاره به داستان بلعم دارد، و به زودي در بحث از اسماء حسني بحث از اسم اعظم خواهد آمد- ان شاء اللَّه-.
و در الدر المنثور است كه فاريابي و عبد الرزاق و عبد بن حميد و نسايي و ابن جرير و ابن المنذر و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ و طبراني و ابن مردويه همگي از عبد اللَّه بن مسعود نقل كرده‌اند كه در ذيل آيه" وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها" گفته است: اين شخص مردي از بني اسرائيل بوده كه او را" بلعم بن ابر" مي‌گفتند «3».
و نيز در همان كتاب آمده كه عبد بن حميد و ابو الشيخ و ابن مردويه از طرقي از ابن عباس نقل كرده‌اند كه گفت: اين مرد بلعم بن باعورا- و در نقل ديگري بلعام بن عامر- بوده و همان كسي بوده كه اسم اعظم مي‌دانسته، و در بني اسرائيل بوده است «4».
__________________________________________________
(1)و در نسخه ديگري دارد:" دعايش مستجاب مي‌شد"
(2)تفسير قمي ج 1 ص 248
(3 و 4)الدر المنثور ج 3 ص 145
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 441
مؤلف: اينكه وي اسمش بلعم و از بني اسرائيل بوده از غير ابن عباس نيز روايت شده «1»، و از ابن عباس غير اين هم روايت «2» كرده‌اند.

[داستاني كه در روح المعاني در باره شان نزول آيات شريفه:" وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي ..." نقل كرده است] ..... ص : 441

و در روح المعاني در آنجا كه قول به اين را كه، آيه در حق امية بن ابي الصلت ثقفي نازل شده نقل مي‌كند، مي‌گويد: امية بن ابي الصلت كتب قديمه را خوانده و به دست آورده بود كه خداوند پيغمبري را خواهد فرستاد، و اميدوار بود بلكه خداوند خود او را مبعوث كند، در اين ميان سفري به بحرين كرد و در آنجا مدت هشت سال بماند، در همان اوائل ورودش به بحرين بعثت خاتم النبيين (ص) را شنيده بود، بعد از هشت سال به اتفاق عده‌اي از يارانش به زيارت رسول خدا (ص) آمد، رسول خدا (ص) او را به اسلام دعوت فرمود، و سوره" يس" را بر او تلاوت كرد، وقتي سوره تمام شد اميه از جاي جست و در حالي كه پاهايش را مي‌كشيد بيرون آمد، قريش به دنبالش بيرون آمده پرسيدند، نظر تو در باره اين مرد چيست؟ گفت بايد در باره‌اش فكر كنم. «3»
از آنجا به شام رفت و بعد از واقعه جنگ بدر مي‌خواست تا به مدينه آمده و اسلام بياورد، و ليكن وقتي در بين راه قضيه بدر را شنيد از تصميم خود برگشت و گفت: اگر اين مرد پيغمبر بود خويشاوندان خود را نمي‌كشت، از همان نيمه راه به طرف طائف رفت و در همانجا بماند تا در گذشت.
خواهرش فارعة بعد از مرگ برادرش نزد رسول خدا (ص) آمد و آن حضرت از خاطرات هنگام وفات برادرش پرسيد، فارعة عرض كرد: برادرم در هنگام مرگ اين اشعار را سرود:
كل عيش و ان تطاول دهرا صائر مرة الي أن يزولا «4»
ليتني كنت قبل ما قد بدا لي في قلال الجبال أرعي الوعولا «5»
ان يوم الحساب يوم عظيم شاب فيه الصغير يوما ثقيلا «6»
آن گاه رسول خدا (ص) فرمود: از اشعار برادرت برايم بخوان، فارعة اشعار
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 3 ص 145
(3)روح المعاني ج 9- 10 ص 112 ط بيروت.
(4)هر زندگي هر چند مدت مديدي طولاني شود عاقبت يك بار مي‌شود كه زائل و تباه گردد
(5)اي كاش پيش از آنكه نظرم برگشت در قله‌هاي كوه بز كوهي مي‌چراندم
(6)آري بدرستي روز حساب روز بس بزرگي است روزي است كه از سنگيني فشارها كودكان پير مي‌شوند
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 442
زير را از او نقل كرد:
لك الحمد و النعماء و الفضل ربنا و لا شي‌ء اعلي منك جدا و امجد «1»
مليك علي عرش السماء مهيمن لعزته تعنوا الوجوه و تسجد «2»
فارعة اين اشعار را تا به آخر خواند و آن قصيده‌اي را كه اميه در اولش سروده بود:
وقف الناس للحساب جميعا فشقي معذب و سعيد «3»
براي آن حضرت خواند و بعد از آن قصيده ديگري را كه چند بيت زير از آن است انشاد كرد:
عند ذي العرش يعرضون عليه يعلم الجهر و السرار الخفيا «4»
يوم ياتي الرحمن و هو رحيم انه كان وعده مأتيا «5»
رب ان تعف فالمعافاة ظني او تعاقب فلم تعاقب بريا «6»
رسول خدا بعد از شنيدن اين اشعار فرمود: اشعار برادرت ايمان آورد و ليكن دلش ايمان نياورد، و در شان اين جريان بود كه آيه مورد بحث نازل شد «7».
مؤلف: داستان بالا كه روح المعاني آن را نقل كرده مجموعه‌اي است كه از چند روايت بدست آمده، و در مجمع البيان هم اجمال داستان را نقل كرده و گفته: اينكه اين آيه در باره اين مرد نازل شده مطلبي است كه از روايت عبد اللَّه بن عمر و سعيد بن مسيب و زيد بن اسلم و ابي روق استفاده مي‌شود «8». و ظاهرا آيات مورد بحث مكي هستند چون سوره در مكه نازل شده، بنا بر اين مطلبي كه راويان بالا آن را روايت كرده‌اند از باب تطبيق آيه بر مصداق
__________________________________________________
(1)مر تو راست حمد و نعمت‌ها و فضل اي پروردگار ما و نيست چيزي از تو بزرگتر و محترم‌تر
(2)پادشاهي هستي مسلط بر عرش آسمان پادشاهي كه در برابر عزتش وجوه خاضع گشته بسجده مي‌افتد.
(3)مردم همگي در موقف حساب ايستاده‌اند يا بدبختاني هستند معذب و يا نيكبختان
(4)نزد صاحب عرش است كه بندگان بر او عرضه مي‌شوند او آشكارا و نهاني‌هاي ناپيدا را مي‌داند [.....]
(5)روزي كه بخشايشگر جلوه مي‌كند در حالي كه بناي رحمت دارد او همواره وعده‌هايش عملي بود.
(6)پروردگارا اگر عفو كني همين عفوت را انتظار داشتم و اگر عقاب كني البته دارد چون تو تا كنون بي‌گناهي را عقاب نكرده‌اي
(7)روح المعاني ج 9 ص 112
(8)مجمع البيان ج 4 ص 499
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 443
است، نه اينكه آيه در باره خصوص آن داستان نازل شده باشد.
صاحب مجمع البيان اضافه كرده است: بعضيها گفته‌اند قهرمان اين داستان ابو عامر بن نعمان بن صيفي راهب است كه رسول خدا (ص) او را به اسم فاسق مسمي كرده بود، و او مردي بود كه در جاهليت در سلك رهبانان در آمد. و لباس خشن مي‌پوشيد، و در عهد اسلام به مدينه آمد و از رسول خدا (ص) پرسيد اين چه ديني است كه آورده‌اي؟
گفت اين حنفيت و دين ابراهيم است، او گفت: من نيز بر همان دينم. حضرت فرمود: تو بر دين ابراهيم نيستي، چون در دين ابراهيم چيزي را داخل كرده‌اي كه جزء آن نيست، ابو عامر گفت: خداوند از من و تو آن كس را كه دروغگو است به دردي دچار كند كه خويشانش او را در بيابان انداخته و او در تنهايي جان بدهد.
اين را بگفت و به ميان شاميان در آمد، و از آنجا به منافقين پيغام داد تا اسلحه جمع آوري كنند، آن گاه نزد قيصر روم رفت و از او قشوني گرفت تا بيايد و رسول خدا (ص) را از مدينه بيرون كند، ليكن در شام به نفرين خود مبتلا شد، و تنها و رانده شد و جان بداد (راوي اين داستان سعيد بن مسيب است) «1».
مؤلف: اشكال اينكه سوره مورد بحث كلي است اشكالي است بجا و صحيح، البته داستانهاي ديگري كه آيه را بر آنها تطبيق كرده‌اند نيز هست كه چون فايده‌اي در نقل آنها نيست مي‌گذريم.
و نيز در مجمع البيان است كه امام ابو جعفر (ع) فرمود: اصل در داستان مورد نظر آيه بلعم باعورا است، و سپس خداوند آن را براي هر كس از مسلمين كه هواي نفس خود را بر هدايت خدا ترجيح دهد مثل زده است «2».
و در تفسير قمي در روايتي كه ابي الجارود از حضرت ابي جعفر (ع) نقل كرده آمده كه آن حضرت در ذيل جمله" لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها" فرمود: خداوند مهر بر دل‌هايشان زده و ديگر تعقل نمي‌كنند، و در معناي" وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ" فرمود: بر چشم‌هايشان پرده‌اي است مانع از هدايت" لا يُبْصِرُونَ بِها" و ديگر راه هدايت را نمي‌بينند" وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها" خداوند در گوش‌هايشان ثقلي قرار داده كه هرگز نداي هدايت را نمي‌شنوند «3».
و در الدر المنثور است كه بيهقي در كتاب اسماء و صفات از عبد اللَّه بن عمرو بن
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان ج 4 ص 500
(3)تفسير قمي ج 1 ص 249
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 444
عاصي روايت كرده كه گفت: از رسول خدا (ص) شنيدم كه مي‌فرمود: خداي تعالي خلق خود را در ظلمتي آفريده و سپس نوري از خود بر ايشان تابانيد، پس هر كس كه تابش آن نور او را گرفت هدايت يافت، و هر كس را نگرفت گمراه گشت»
.و نيز در همان كتاب است كه حكيم ترمذي و ابن ابي الدنيا در كتاب مكائد الشيطان و ابو العلي و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه همگي از ابي درداء روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: خداوند جن را بر سه صنف آفريد، يك صنف مارها و عقربها و حشرات زمين و صنف ديگر مانند باد در هوا هستند، و صنف سوم طايفه‌اي هستند كه ثواب و عقاب دارند، و خداوند آدميان را نيز بر سه صنف آفريد، يك صنف بهائم را مي‌مانند و خداوند در حقشان فرمود:" لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ" و جنس ديگري اندامشان اندام آدمي است ولي ارواحشان ارواح شياطين است، صنف سوم مردمي هستند كه در روز قيامت- كه هيچ سايه‌اي جز سايه خدا نيست- در زير سايه خدا قرار دارند»
.مؤلف: و به زودي در يك مقام مناسب بحث در پيرامون جن و شياطين انسي خواهد آمد- ان شاء اللَّه-.
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 3 ص 147
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 445

[سوره الأعراف (7): آيات 180 تا 186] ..... ص : 445

اشاره

وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْني فَادْعُوهُ بِها وَ ذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمائِهِ سَيُجْزَوْنَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (180) وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ (181) وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ (182) وَ أُمْلِي لَهُمْ إِنَّ كَيْدِي مَتِينٌ (183) أَ وَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا ما بِصاحِبِهِمْ مِنْ جِنَّةٍ إِنْ هُوَ إِلاَّ نَذِيرٌ مُبِينٌ (184)
أَ وَ لَمْ يَنْظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَيْ‌ءٍ وَ أَنْ عَسي أَنْ يَكُونَ قَدِ اقْتَرَبَ أَجَلُهُمْ فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَهُ يُؤْمِنُونَ (185) مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلا هادِيَ لَهُ وَ يَذَرُهُمْ فِي طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ (186)

ترجمه آيات ..... ص : 445

خدا را نام‌هاي نيكوتر است او را بدانها بخوانيد و كساني را كه در نام‌هاي وي كجروي مي‌كنند واگذاريد. به زودي سزاي اعمالي را كه مي‌كرده‌اند خواهند ديد (180).
از كساني كه آفريده‌ايم جماعتي هستند كه به حق هدايت مي‌كنند و بدان باز مي‌گردند (181).
و كساني كه آيه‌هاي ما را دروغ شمرده‌اند به مهارت از آنجا كه ندانند بدامشان مي‌آوريم (182).
و مهلتشان نيز دهم كه كيد من بسيار محكم است (183).
مگر نينديشيده‌اند كه مصاحب ايشان جنون ندارد كه او جز بيم‌رساني آشكار نيست (184).
چرا در ملكوت آسمانها و زمين و هر چه را خدا آفريده نمي‌نگرند و نمي‌انديشند كه شايد اجلشان نزديك شده باشد راستي پس از قرآن كدام سخن را باور مي‌كنند (185).
هر كه را كه خدا گمراه كند راهبري ندارد و در طغيانشان رهاشان مي‌كند كه كور دل بمانند (186)
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 446

بيان آيات ..... ص : 446

اشاره

اين آيات متصل به آيات قبلي و به منزله تجديد بيان آن چيزي است كه كلام در آيات قبلي بدان منتهي گرديد، توضيح اينكه، هدايت دائر مدار دعوت خدا بسوي اسماء حسني و ضلالت دائر مدار الحاد در آن اسماء است، و مردم از دين دار و بي‌دين و عالم و جاهل بر حسب فطرت و سريره باطنيشان اختلافي ندارند در اينكه اين عالم مشهود متكي بر حقيقتي است كه قوام اجزاي آن و نظام موجود در آن، بر آن حقيقت استوار است، و آن حقيقت خداي سبحان است كه هر موجودي از او ابتداء گرفته و به او بازگشت مي‌كند، و اوست كه جمال و كمال مشهود در عالم را بر اجزاي عالم افاضه مي‌كند، و اين جمال، جمال او و از ناحيه اوست.

[اختلاف و انشعاب مردم به دو صنف در باره اسماء و صفات خداي سبحان] ..... ص : 446

همين مردم در عين اين اتفاقي كه بر اصل ذات پروردگار دارند در اسماء و صفات او بر سه صنفند، صنفي اسمايي براي او قائلند كه معاني آن اسماء لايق آن هست كه به ساحت مقدس پروردگار نسبت داده شود، يعني معاني آن اسماء صفاتي است كه مبين كمال و يا نفي نواقص و زشتي‌ها است، صنف ديگري در اسماء او كجروي كرده و صفات خاصه او را بغير او نسبت مي‌دهند، مانند ماديين و دهريين كه آفريدن و زنده كردن و روزي دادن و امثال آن را، كار ماده يا دهر مي‌دانند، و نيز مانند وثني‌ها كه خير و نفع را به خدايان نسبت مي‌دهند، و مانند بعضي از اهل كتاب كه پيغمبر و اولياي دين خود را به صفاتي توصيف مي‌كنند كه جز خداي تعالي كسي سزاوار و برازنده آن نيست، و در اين انحراف برخي از مردم با ايمان نيز شريكند، براي اينكه اسباب هستي را مستقل در تاثير دانسته و در باره آنها نظريه‌اي دارند كه با توحيد خدا سازگار نيست، صنف سوم مردمي هستند كه به خداي تعالي ايمان دارند و ليكن در اسماي او انحراف مي‌ورزند، يعني صفات نقص و كارهاي زشت را براي او اثبات مي‌كنند مثلا او را جسم و محتاج به مكان دانسته و در بعضي از شرايط، او را قابل درك مي‌دانند و علم، اراده، قدرت، وجود و بقايي از قبيل علم، اراده، قدرت، وجود و بقاي خود ما برايش اثبات مي‌كنند، و نسبت ظلم در كارها و جهل در حكم و امثال آن به وي مي‌دهند، و همه اينها الحاد در اسماء او است.
و در حقيقت برگشت اين سه صنف به دو صنف است، يكي كساني كه خدا را به اسماء حسني مي‌خوانند و او را خدايي ذو الجلال و الاكرام دانسته و عبادت مي‌كنند و اين صنف هدايت يافتگان به راه حقند، صنف دوم مردمي هستند كه در اسماء خدا الحاد ورزيده و ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 447
غير او را به اسم او، يا او را به اسم غير او مي‌خوانند، و اين صنف اهل ضلالتند، كه مسيرشان به دوزخ است، و جايگاهشان در دوزخ بحسب مرتبه‌اي است كه از ضلالت دارا هستند.
خداي تعالي همه جا هدايت را بطور مطلق به خود استناد داده و ضلالت را به خود مردم، و سرش اين است كه هدايت از صفات جميله است و همانطور كه در بالا گذشت حقيقت جمال خداي را سزاست، به خلاف ضلالت كه حقيقتش عدم اهتداء به هدايت خدا است و اين خود معنايي است عدمي و از صفات نقص، (خداوند به عدم و نقص متصف نمي‌شود) و اما تثبيت آن ضلالت در فردي كه به اختيار خود ضلالت را بر هدايت ترجيح داده و به آيات خدا تكذيب كرده مستند به خداي تعالي است، يعني خداوند كسي را كه بخواهد كيفر كند ضلالت او را در همان اولين بار تحققش در دل وي استوار نموده و با سلب توفيق و قطع عطيه الهي خود، آن را صفت لازمي قرار مي‌دهد، و اين همان" استدراج" و" املاء" است كه در قرآن كريم آن را به خود نسبت داده است.
پس معلوم شد كه آيات مورد بحث به همان مطلبي اشاره مي‌كند كه كلام سابق بدان منتهي گرديد، و آن اين بود كه حقيقت معناي اينكه هدايت و اضلال از خدا است اين است كه او بشر را به اسماء حسناي خود دعوت كرده و باعث شد مردم دو فريق شوند يكي آن عده‌اي كه هدايت خدا را قبول كردند و يكي آن افرادي كه نسبت به اسماء او الحاد ورزيده و آيات او را تكذيب كردند، و خداوند ايشان را به كيفر تكذيبشان بسوي دوزخ سوق مي‌دهد، هم چنان كه در آخر كلام سابق فرموده:" وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ ..." و اين سوق دادن را بوسيله استدراج و املاء انجام مي‌دهد.

[مراد از" اسماء حسني"] ..... ص : 447

" وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْني فَادْعُوهُ بِها ..."
كلمه" اسم" بحسب لغت چيزي را گويند كه بوسيله آن انسان بسوي چيزي راه پيدا كند، چه اينكه علاوه بر اين دلالت، معناي وصفي‌اي را هم افاده بكند مانند لفظي كه حكايت كند از معناي موجود در آن چيز، و يا صرف اشاره به ذات آن چيز باشد مانند زيد و عمرو و مخصوصا اسمهاي مرتجل كه قبلا سابقه وصفي نداشته و تنها اشاره به ذات دارد.
و توصيف اسماء خدا به وصف" حسني"- كه مؤنث احسن است- دلالت مي‌كند بر اينكه منظور از اين اسماء، قسم اول از معناي اسم است، يعني آن اسمايي است كه در آنها معناي وصفي مي‌باشد، مانند آن اسمايي كه جز بر ذات خداي تعالي دلالت ندارد، اگر چنين اسمايي در ميان اسماي خدا وجود داشته باشد، آنهم نه هر اسم داراي معناي وصفي، بلكه اسمي كه در معناي وصفيش حسني هم باشد، باز هم نه هر اسمي كه در معناي وصفيش حسن
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 448
و كمال نهفته باشد بلكه آن اسمايي كه معناي وصفيش وقتي با ذات خداي تعالي اعتبار شود از غير خود احسن هم باشد، بنا بر اين شجاع و عفيف هر چند از اسمايي هستند كه داراي معناي وصفي‌اند و هر چند در معناي وصفي آنها حسن خوابيده ليكن لايق به ساحت قدس خدا نيستند، براي اينكه از يك خصوصيت جسماني خبر مي‌دهند، و به هيچ وجه ممكن نيست اين خصوصيت را از آنها سلب كرد (و كاري كرد كه وقتي اسم شجاع و عفيف برده مي‌شود جسمانيت موصوف به ذهن نيايد) و اگر چنين كاري ممكن بود البته اطلاق آنها بر ذات خداي تعالي هيچ عيبي نداشت (و ممكن بود به خداي تعالي هم اسم شجاع و عفيف و امثال آن را اطلاق كرد) مانند جواد، عدل و رحيم. پس لازمه اينكه اسمي از اسماء خدا بهترين اسماء باشد اين است كه بر يك معناي كمالي دلالت كند، آنهم كمالي كه مخلوط با نقص و يا عدم نباشد، و اگر هم هست تفكيك معناي كمالي از آن معناي نقصي و عدمي ممكن باشد، پس هر اسمي كه در معناي آن احتياج و عدم و يا فقدان نهفته باشد مانند اساميي كه بر اجسام و جسمانيات و افعال زشت و معاني عدمي اطلاق مي‌شود اسماي حسني نبوده اطلاقش بر ذات پروردگار صحيح نيست.
چون اينگونه اسماء پديده‌هاي زبان ما آدميان است، و آنها را وضع نكرده‌ايم مگر براي آن معانيي كه در خود ما وجود دارد، و معلوم است كه آن معاني هيچوقت از شائبه حاجت و نقص و عدم خالي نيست، چيزي كه هست بعضي از آنها لغاتي است كه به هيچ وجه ممكن نيست جهات حاجت و نقص را از آنها سلب كرد مانند كلمه جسم، رنگ و مقدار و امثال آن.
بعضي ديگر لغاتي است كه اين تفكيك در آنها ممكن است، مانند علم، حيات و قدرت، زيرا علم وقتي در خود ما اطلاق مي‌شود به معناي احاطه از طريق عكس برداري ذهن به وسائل مادي تعبيه شده در ذهن است، و همچنين قدرت در ما به معناي منشايت فعل است به آن كيفيتي كه در عضلات ما تعبيه گشته، و نيز حيات در ما عبارت است از اينكه ما با همين وسائل مادي علم و قدرت، دانا و توانا شويم، و اين علم و اين قدرت و اين حيات لايق ساحت قدس خداي تعالي نيست، و ليكن چنان هم نيست كه نتوان آنها را به ذات مقدسش نسبت داد، زيرا اگر ما معاني آنها را از خصوصيات مادي مجرد ساخته و تفكيك كنيم و آن وقت معناي علم- مثلا- صرف احاطه به چيزي و حضور آن چيز در نزد عالم و معناي قدرت منشايت ايجاد چيزي و معناي حيات اين باشد كه موجود داراي حيات بنحوي باشد كه علم و قدرت را داشته باشد، چنين علم و قدرت و حياتي را مي‌توان به ساحت قدس خداي تعالي نسبت داد، براي اينكه معانيي است كمالي و خالي از جهات نقص و حاجت، و عقل و نقل هم دلالت مي‌كند بر اينكه هر صفت
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 449
كمالي از آن خداي تعالي است، و اگر غير او هم به صفتي از صفات كمال متصف باشد خداوند آن را به وي افاضه كرده است بدون اينكه الگوي آن را از موجودي قبل از آن گرفته باشد.
پس خداي تعالي عالم، قادر و حي است، ولي نه مثل عالم و قادر و حي بودن ما، بلكه به علم و قدرت و حياتي كه لايق به ساحت قدس او است، و آن همانطور كه گفته شد حقيقت اين معاني كماليه است مجرد از نقائص.

[حقيقت بهترين اسم‌ها فقط و فقط از خداي سبحان است] ..... ص : 449

در جمله" وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْني" كه" للَّه" خبر است مقدم ذكر شده و اين خود حصر را مي‌رساند (و معناي جمله اين است: تنها براي خدا است اسماء حسني).
" اسماء" هم با" الف و لام" آمده و هر جمعي كه" الف و لام" بر سرش در آيد عموميت را مي‌رساند و معناي آن اين است كه هر اسم احسن كه در وجود باشد از آن خدا است و احدي در آن با خدا شريك نيست، و چون خود خداي تعالي همين معاني را بغير خود هم نسبت مي‌دهد و مثلا غير خود را نيز عالم، قادر، حي و رحيم مي‌داند لذا" تنها براي خدا" بودن آنها معنايش اين است كه حقيقت اين معاني فقط و فقط براي خدا است و كسي در آنها با خدا شركت ندارد. و ظاهر آيات بلكه صريح بعضي از آنها اين معنا را تاييد مي‌كند، مانند جمله" أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «1» و جمله" فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «2» و جمله" وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ‌ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِما شاءَ" «3» و جمله" هُوَ الْحَيُّ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" «4» بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد، از اين آيات بر مي‌آيد كه حقيقت هر اسم احسني تنها و تنها از خداست، و كسي در آنها شريك او نيست مگر به همان مقداري كه او تمليك به اراده و مشيت خود كند.
ظاهر كلام خداي تعالي در هر جا كه ذكري از اسماء خود كرده نيز اين معني را تاييد مي‌كند، مانند آيه" اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني" «5» و آيه" قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني" «6» و آيه" لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني يُسَبِّحُ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ"
__________________________________________________
(1)بدرستي قدرت همه‌اش از آن خدا است. سوره بقره آيه 165
(2)عزت همه‌اش از آن خدا است. سوره نساء آيه 139
(3)و احاطه به چيزي از علم او ندارند مگر به آن مقداري كه خود او بخواهد. سوره بقره آيه 255
(4)اوست زنده جز او معبودي نيست. سوره مؤمن آيه 65
(5)خداوند كه جز او معبودي نيست، براي او است اسماء حسني. سوره طه آيه 8
(6)بگو اي محمد! كه خدا را (به اسم) اللَّه يا (به اسم) رحمن بخوانيد هر كدام راي بخوانيد، نام‌هاي نيكوتر همه از او است. سوره اسري آيه 110
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 450
«1» و ظاهر همه اين آيات اين است كه هر اسم احسني حقيقتش تنها براي خدا است و بس.
و اينكه بعضي‌ها احتمال داده‌اند كه" الف و لام" در" الاسماء" براي عهد است، از گفته‌هايي است كه نه دليلي بر آن هست و نه قرائني در خود آيات است كه آن را تاييد كند، تنها چيزي كه قائل را به اين احتمال واداشته اخباري است كه اسماء حسني را مي‌شمارد، و به زودي در بحث روايتي آينده راجع به آن اخبار بحث خواهد شد- ان شاء اللَّه-.

[معناي جمله:" فَادْعُوهُ بِها" اين است كه خدا را با اعتقاد به اتصاف او به صفات حسنه و معاني جميله عبادت كنيد] ..... ص : 450

و اينكه فرمود:" فَادْعُوهُ بِها" يا از دعوت به معناي نام نهادن است هم چنان كه مي‌گوييم:" من او را زيد خواندم و تو را ابا عبد اللَّه خواندم" يعني او را به آن اسم و تو را به اين اسم نام نهادم، و يا از دعوت به معناي ندا است، و معنايش اين است كه خدا را به اسماء حسنايش ندا كنيد مثلا بگوييد:" اي رحمان اي رحيم و ..." و يا از دعوت به معناي عبادت است و معنايش اين است كه خدا را عبادت كنيد با اعتقاد به اينكه او متصف به اوصاف حسنه و معاني جميله‌اي است كه اين اسماء دلالت بر آن دارد.
مفسرين همه اين چند معنا را براي دعوت احتمال داده‌اند، و ليكن كلام خود خداي تعالي در موارد مختلفي كه دعاي خود او را ذكر مي‌كند مؤيد همين معناي اخير است، مانند:
" قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني" و آيه" وَ قالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ" «2» وجه تاييد اين است كه اول دعا را ذكر كرده و در بعد همان دعا را به عبادت بدل آورده و فهمانده كه عبادت و دعا يكي است.
و همچنين آيه" وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ يَدْعُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ مَنْ لا يَسْتَجِيبُ لَهُ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ وَ هُمْ عَنْ دُعائِهِمْ غافِلُونَ، وَ إِذا حُشِرَ النَّاسُ كانُوا لَهُمْ أَعْداءً وَ كانُوا بِعِبادَتِهِمْ كافِرِينَ" «3» و آيه" هُوَ الْحَيُّ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ" «4» كه دعا را به معناي اخلاص در عبادت گرفته است.
__________________________________________________
(1)نام‌هاي نيكوتر همه از اوست، هر چه در آسمانها و زمين هست او را تسبيح مي‌كند. سوره حشر آيه 24 [.....]
(2)پروردگارتان گفته: مرا بخوانيد تا اجابتتان كنم، كساني كه از پرستيدن من استكبار ورزند به خواري به جهنم داخل خواهند شد. سوره مؤمن آيه 60
(3)گمراه‌تر كيست از آنكه سواي خدا چيزي را بخواند كه تا روز قيامت جواب او ندهد و از هر چه بخوانندش خود بي‌خبر باشد. و چون در قيامت خلق محشور شوند آنجا معبودان باطل با مشركان دشمن و از پرستش آنها بيزارند. سوره احقاف آيات 5- 6
(4)زنده جاويد اوست، خدايي جز او نيست، او را بخوانيد و دين خاص او كنيد كه ستايش خاص پروردگار جهانيان است. سوره مؤمن آيه 65
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 451
ظاهر ذيل آيه" وَ ذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمائِهِ سَيُجْزَوْنَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" نيز اين معنا را تاييد مي‌كند، براي اينكه اگر مراد از دعا نام نهادن و يا نداء مي‌بود، نه عبادت مناسب‌تر اين بود كه بفرمايد:" بما كانوا يصفون بخاطر آن وصف‌ها كه از خدا مي‌كردند" هم چنان كه در جاي ديگر همين طور تعبير كرده و فرموده:" سَيَجْزِيهِمْ وَصْفَهُمْ به زودي وصف كردنشان را جزا خواهد داد" «1» بنا بر آنچه گذشت معناي آيه مورد بحث چنين مي‌شود- و خدا داناتر است-:" براي خدا است تمامي اسمايي كه بهترين اسماء است پس او را عبادت كنيد و با آنها بسويش توجه نماييد" البته معلوم است كه اين معنا شامل تسميه و نداء هم مي‌شود چون اين دو از لواحق عبادت است.
" وَ ذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمائِهِ ..."
كلمه" لحد" و" الحاد" هر دو به يك معنا مي‌باشد، و آن ميل از حد وسط به يكي از دو طرف افراط و تفريط است، لحد قبر را هم به همين مناسبت لحد مي‌گويند، چون لحد هم در يك طرف قبر قرار دارد به خلاف" ضريح" كه در وسط قبر است و" يلحدون" چه از ثلاثي مجرد بوده و به فتح" يا" قرائت شود، و چه به ضم" يا" و از باب افعال به يك معنا است، و از بعضي از لغويين نقل شده كه گفته‌اند به يك معنا نيست بلكه از ثلاثي مجرد به معناي ميل به يكي از دو طرف، و از باب افعال به معناي جدال و مغلوب ساختن طرف است.
" سَيُجْزَوْنَ ..."- اگر در صدر اين جمله واو عاطفه به كار برده نشده براي اين است كه اين جمله به منزله جواب از سؤال مقدر است، كانه وقتي فرمود:" و واگذار آن كساني را كه در اسماي او الحاد مي‌ورزند" كسي پرسيده است سرانجام حال ايشان چه مي‌شود؟ جواب مي‌دهد به اينكه:" سَيُجْزَوْنَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ". راجع به بحث در اسماء حسني تتمه‌اي باقي مانده كه در گفتار آينده بعد از فراغ از تفسير آيات خواهد آمد- ان شاء اللَّه-.
" وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ" در سابق يعني در تفسير آيه" وَ مِنْ قَوْمِ مُوسي أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ" «2» مقداري در پيرامون اين مطلب بحث شد، خصوصيتي كه در اين آيه است اين است كه در سياق تقسيم مردم به دو قسم گمراه و مهتدي (و بيان اينكه ملاك در دو قسم شدن مردم دعوت خدا به اسماء
__________________________________________________
(1)سوره انعام آيه 139
(2)سوره اعراف آيه 159
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 452
حسني و الحاد در آن است) قرار گرفته، و همين قرار گرفتن در اين سياق دلالت مي‌كند بر اينكه در نوع انساني افرادي كم و يا زياد وجود دارند كه بطور حقيقت مهتدي شده‌اند، چون كلام در اهتداء و ضلالت حقيقي و مستند به صنع خدا است، و معلوم است كه خداوند وقتي كسي را هدايت كرد آن كس مهتدي حقيقي است، آري:" مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِي وَ مَنْ يُضْلِلْ فَأُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ" و اهتداء حقيقي جز بوسيله هدايت حقيقي كه منحصرا كار خداي سبحان است صورت نمي‌گيرد، و در تفسير آيه" فَإِنْ يَكْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَكَّلْنا بِها قَوْماً لَيْسُوا بِها بِكافِرِينَ" «1» و مواردي ديگر گذرانديم كه هدايت حقيقي الهي به هيچ وجه از مقتضاي خود تخلف ننموده و مستلزم عصمت از گمراهي است، هم چنان كه ترديدي كه در آيه" أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدي" «2» دلالت دارد بر اينكه كسي كه به سوي حق هدايت شود واجب مي‌شود كه با كس ديگر جز خدا هدايت نشود- دقت بفرماييد-.
بنا بر اين، اسناد هدايت به اين امت خالي از دلالت بر اين نيست كه امت مزبور مردمي هستند كه از ضلالت مصونند، و خداوند ايشان را از گمراهي حفظ مي‌كند، حال يا مقصود جميع افراد امتي است كه در آيه به ايشان اشاره شده، كه در اين صورت بايد مراد از آن انبياء و اوصياء ايشان باشند، و يا آنكه مراد از امت بعض افراد امت است و كل به وصف بعضي توصيف شده، نظير آيه" وَ لَقَدْ آتَيْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ" «3» و آيه" وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكاً" «4» و آيه" لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ" «5» وصف بعض افراد را به همه امت نسبت داده.
و مطلبي كه آيه شريفه در صدد افهام آن مي‌باشد- و خدا داناتر است- اين است كه: ما شما مردم را به امري واقع نشدني و خارج از طاقت بشر امر نمي‌كنيم، براي اينكه در ميان همين شما مردم امتي هستند كه حقيقتا به هدايت به حق مهتدي شده‌اند، چون خداوند به هدايت خاصه خود تكريمشان كرده است.

[معناي استدراج در عذاب" و الذين كفروا بآياتنا سنستدرجهم من حيث لا يعلمون"] ..... ص : 452

" وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ"" استدراج" در لغت به معناي اين است كه كسي در صدد بر آيد پله پله و به تدريج از
__________________________________________________
(1)اگر اين گروه انكار كنند گروهي را بدان گماشته‌ايم كه منكر آن نيستند. سوره انعام آيه 89
(2)آيا كسي كه بسوي حق هدايت مي‌كند شايسته است كه پيرويش كنند يا كسي كه راه نمي‌برد مگر آنكه هدايت شود. سوره يونس آيه 35
(3)ما بني اسرائيل را كتاب و حكم و نبوت داديم. سوره جاثيه آيه 16
(4)و شما را پادشاهان قرار داد. سوره مائده آيه 20
(5)تا گواهان بر مردم باشيد. سوره بقره آيه 143
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 453
مكاني و يا امري بالا رود يا پائين آيد و يا نسبت به آن نزديك شود، و ليكن در اين آيه قرينه مقام دلالت دارد بر اينكه منظور نزديك شدن به هلاكت است يا در دنيا و يا در آخرت.
و اينكه استدراج را مقيد كرد به راهي كه خود آنان نفهمند، براي اين است كه بفهماند اين نزديك كردن آشكارا نيست، بلكه در همان سرگرمي به تمتع از مظاهر زندگي مادي مخفي است، و در نتيجه ايشان با زياده‌روي در معصيت پيوسته بسوي هلاكت نزديك مي‌شوند، پس مي‌توان گفت استدراج تجديد نعمتي بعد از نعمت ديگري است تا بدين وسيله التذاذ به آن نعمت‌ها ايشان را از توجه به وبال كارهايشان غافل بسازد، هم چنان كه در آيه" ثُمَّ بَدَّلْنا مَكانَ السَّيِّئَةِ الْحَسَنَةَ حَتَّي عَفَوْا" «1» و آيه" لا يَغُرَّنَّكَ تَقَلُّبُ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي الْبِلادِ مَتاعٌ قَلِيلٌ ثُمَّ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمِهادُ" «2» گذشت.
و به وجه ديگري وقتي كه از ذكر پروردگارشان غافل گشته و آيات او را تكذيب كردند اطمينان و آرامش دل‌هايشان را از دست دادند، و ناگزير شدند با تشبث به اسباب ديگري غير از خدا دل خود را آرامش دهند، و چون غير خدا چيزي نمي‌تواند دل‌ها را آرامش دهد، لذا بيش از پيش به قلق و اضطراب دروني دچار شدند، و ديگر از حقيقت سعادت زندگي بي‌خبر ماندند، خيال كردند معناي زندگي همين است كه ايشان در آنند، لا جرم اين سرگرمي به زخارف دنيا و مهلكات را روز بروز زيادتر كرده و در واقع روز بروز عذاب خود را بيشتر كردند تا سرانجام به عذاب آخرت كه تلخ‌تر و كشنده‌تر از هر عذاب است ملحق گشتند، و اين همان استدراج در عذاب است كه ايشان به كيفر تكذيب آيات خدا به آن دچار گشتند، تا روزي را كه به ايشان وعده داده شده بود ملاقات كنند.
و اين يك معناي ديگري از استدراج است كه آيات زير اشاره به آن دارد:" أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ" «3»" وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً" «4»" فَلا تُعْجِبْكَ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ بِها فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ تَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ وَ هُمْ كافِرُونَ" «5» و ليكن اين معنا با جمله" وَ أُمْلِي لَهُمْ" كه در آيه مورد بحث است سازگاري ندارد، بنا بر اين، همان معناي
__________________________________________________
(1)سوره اعراف آيه 95
(2)سوره آل عمران آيه 197
(3)آگاه باشيد كه با ياد خدا دل‌ها آرامش مي‌گيرد. سوره رعد آيه 28
(4)و هر كه از كتاب من روي بگرداند وي را روزگاري سخت خواهد بود. سوره طه آيه 124 [.....]
(5)اموال و اولادشان تو را به شگفت نيارد فقط خدا مي‌خواهد بوسيله آن در زندگي دنيا عذابشان كند و جانشان به حال كفر در آيد. سوره توبه آيه 55
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 454
اول متعين است.

[معناي" املاء" در:" وَ أُمْلِي لَهُمْ" و فرق آن با استدراج] ..... ص : 454

" وَ أُمْلِي لَهُمْ إِنَّ كَيْدِي مَتِينٌ" كلمه" املاء" به معناي مهلت دادن است، و جمله" إِنَّ كَيْدِي مَتِينٌ" تعليل مطالبي است كه در دو آيه سابق بود و التفاتي كه از تكلم مع الغير در" سنستدرجهم" به تكلم وحده در" املي" بكار رفته براي اين است كه دلالت كند بر مزيد عنايت بر محروم ساختن ايشان از رحمت الهي و وارد ساختنشان در مورد هلاكت.
نكته ديگر اين التفات اين است كه املاء مهلت دادن تا مدت معين است و به همين جهت آيه شريفه در معني نظير آيه" وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ" «1» است و كلمه‌اي كه در اين آيه است همان است كه در هنگام هبوط آدم به وي فرموده:
" وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ" «2» و قضاي الهي هم همين است، و قضاء مختص به خداي تعالي است و در آن كسي با او شريك نيست، به خلاف استدراج كه به معناي رساندن نعمت بعد از نعمت است، و اين نعمت‌هاي الهي به وسائطي از ملائكه و امر به انسان مي‌رسد، به همين مناسبت استدراج را به صيغه متكلم مع الغير آورد ولي در املاء و در كيدي كه نتيجه استدراج و املاء است به صيغه متكلم وحده تعبير كرد.
" أَ وَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا ما بِصاحِبِهِمْ مِنْ جِنَّةٍ إِنْ هُوَ إِلَّا نَذِيرٌ مُبِينٌ" در ميان مفسرين راجع به تركيب اين كلام اختلاف شديدي است، و آن معنايي كه از سياق كلام به ذهن تبادر مي‌كند اين است كه جمله" أَ وَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا" كلام تمامي است كه منظور از آن انكار و توبيخ است، و جمله" ما بِصاحِبِهِمْ مِنْ جِنَّةٍ" كلام ديگري است كه منظور از آن تصديق رسول خدا (ص) در ادعاي نبوت است، و در عين حال اشاره به آن چيزي كه مردم در باره‌اش تفكر مي‌كردند دارد، گويا فرموده است:" آيا تفكر نمي‌كنند در اينكه صاحبشان جن زده نيست تا حقيقت مطلب برايشان روشن شود؟ آري، او ديوانه نيست و نيست او مگر بيم‌رساني آشكار".
و تعبير از رسول خدا (ص) به" صاحب ايشان" براي اشاره به ماده استدلال فكري است، زيرا رسول خدا (ص) در تمام طول زندگي مصاحب ايشان و ايشان مصاحب وي بوده‌اند، و اگر او ديوانه مي‌بود در طول اين مدت معلوم مي‌شد، پس معلوم مي‌شود
__________________________________________________
(1)سوره شوري آيه 14
(2)و براي شما است در زمين قرارگاه و زندگي تا مدتي معين" سوره بقره آيه 36
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 455
او ترساننده است نه ديوانه.
و كلمه" جنة" بطوري كه گفته‌اند به اصطلاح ادبي بناء نوع است، يعني نوعي از جنون، گر چه احتمال هم دارد كه مراد از آن يك فرد از جن باشد، چون مردم آن روز معتقد بودند كه ديوانه كسي است كه يكي از جن در بدن او حلول نموده و به زبان او تكلم كند.

[اشاره به معناي" ملكوت" در عرف قرآن مجيد] ..... ص : 455

" أَ وَ لَمْ يَنْظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ..."
در سابق مكرر گذشت كه" ملكوت" در عرف قرآن و بطوري كه از آيه" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ، فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «1» استفاده مي‌شود عبارت است از باطن و آن طرف هر چيز كه بسوي پروردگار متعال است، و نظر كردن به اين طرف با يقين ملازم است، هم چنان كه از آيه" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" «2» اين تلازم به خوبي استفاده مي‌شود.
پس غرض از اين آيه توبيخ آنان در اعراض و انصراف از وجه ملكوتي اشياء است كه چرا فراموش كردند و در آن نظر نينداختند تا برايشان روشن شود كه آنچه را كه رسول خدا (ص) بسوي آن دعوتشان مي‌كند حق است.
و اينكه فرمود" وَ ما خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَيْ‌ءٍ" عطف است بر محل سماوات، و كلمه" من شي‌ء" بيان مي‌كند" ما" ي موصوله را، و معناي آيه اين است كه: چرا در خلقت آسمانها و زمين و هر چيز ديگري از مخلوقات خدا نظر نكردند؟ و بايد نظر كنند، اما نه از آن طرف كه برابر اشياء است، و نتيجه تفكر در آن علم به خواص طبيعي آنها است، بلكه از آن طرف كه برابر خداست، و تفكر در آن آدمي را به اين نتيجه مي‌رساند كه وجود اين موجودات مستقل به ذات نيست، بلكه وابسته بغير و محتاج به پروردگاري است كه امر هر چيزي را او اداره مي‌كند و آن پروردگار رب العالمين است.
" وَ أَنْ عَسي أَنْ يَكُونَ قَدِ اقْتَرَبَ أَجَلُهُمْ" اين جمله عطف است بر جمله" مَلَكُوتِ السَّماواتِ ..." چون جمله مورد بحث (بخاطر اينكه مصدر به كلمه" أن" است) در تاويل مفرد است، و تقدير چنين است كه:" آيا نظر نكردند در اينكه شايد اجل‌هايشان نزديك شده باشد، زيرا نظر كردن در همين احتمال چه بسا ايشان را از ادامه و پافشاري بر ضلالت برگرداند" چون
__________________________________________________
(1)فرمان نافذ خدا (در عالم) چون اراده خلقت چيزي را كند به محض اينكه گويد موجود باش بلا فاصله موجود خواهد شد، منزه است آنكه سلطنت همه چيز بدست او است. سوره يس آيه 84
(2)بدينسان ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم بنموديم كه از اهل يقين شود. سوره انعام آيه 75
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 456
در غالب مردم چيزي كه ايشان را از اشتغال به امر آخرت باز داشته و بسوي دنيا و مغرور گشتن به آن مي‌كشاند مساله فراموش كردن مرگ است، مرگي كه انسان نمي‌داند كارش به كجا مي‌انجامد، و اما اگر التفات به آن داشته باشند، و متوجه باشند كه از اجل خود بي‌اطلاع‌اند، و ممكن است كه اجلشان بسيار نزديك باشد قهرا از خواب غفلت بيدار مي‌شوند، و همين ياد مرگ آنان را از پيروي هوا و هوس و آرزوهاي دراز باز مي‌دارد.
" فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَهُ يُؤْمِنُونَ" از سياق كلام بر مي‌آيد كه ضمير در" بعده" به قرآن بر مي‌گردد، و اين جمله خبر ياس از ايمان آنان را مي‌دهد و معنايش اين است كه: اگر به قرآن كه تجلي پروردگار سبحان است به كلام خود بر ايشان، و با آنان به براهين و حجت‌ها و مواعظ حسنه‌اي صحبت مي‌كند كه عقولشان را مضطر به قبول مي‌سازد، و در عين حال معجزه باهره‌اي است ايمان نياورند بطور مسلم به هيچ چيز ديگري ايمان نخواهند آورد، خداي سبحان هم خبر داده كه بر دل‌هاي ايشان مهر نهاده و با اين حال هيچ اميدي نيست در اينكه حرف به خرجشان برود و به حق ايمان بياورند، و لذا بعد از جمله مورد بحث فرموده:" مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلا هادِيَ لَهُ ...".
" مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلا هادِيَ لَهُ وَ يَذَرُهُمْ فِي طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ ..."
كلمه" عمه" به معناي حيرت و سرگرداني در ضلالت و يا به معناي نفهميدن حجت است، و اگر مقابل اين جمله را كه عبارتست از:" و كسي كه او هدايتش كند ديگر گمراه كننده‌اي براي او نيست" ذكر نكرد براي اين بود كه كلام در تعليل آيه قبلي يعني جمله" فَبِأَيِّ حَدِيثٍ ..." بود، گويا كسي پرسيده جهت اينكه به هيچ حديث ديگري ايمان نمي‌آورند چيست در جواب فرموده: جهتش اين است كه خدا گمراهشان كرده و كسي كه خدا گمراهش كند ديگر هدايت كننده‌اي برايش نيست.

گفتاري پيرامون اسماء حسني، در چند فصل ..... ص : 456

1- معناي" اسماء حسني" چيست؟ و چگونه مي‌توان بدان راه يافت؟ ..... ص : 456

اشاره

اولين باري كه ما چشم بدين جهان مي‌گشاييم و از مناظر هستي مي‌بينيم آنچه را كه مي‌بينيم نخست ادراك ما بر خود ما واقع گشته و قبل از هر چيز خود را مي‌بينيم، و سپس نزديك‌ترين امور را به خود كه همان روابط ما با عالم خارج و مستدعيات قواي عامله ما در بقاء ما است، درك مي‌كنيم، پس خود ما و قواي ما و اعمال متعلق به آن اولين چيزي است كه درب دلهاي ما را
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 457
مي‌كوبد و به درك ما در مي‌آيد، ليكن ما خود را نمي‌بينيم مگر مرتبط بغير، و همچنين قوا و افعالمان را.

[درك وجود خداي تعالي و فقر همه چيز به او، نخستين درك و حكم ما است] ..... ص : 457

پس مي‌توان گفت كه احتياج اولين چيزي است كه انسان آن را مشاهده مي‌كند، و آن را در ذات خود و در هر چيزي كه مرتبط به او و قوا و اعمال او است و همچنين در سراسر جهان برون از خود مي‌بيند، و در همين اولين ادراك حكم مي‌كند به وجود ذاتي كه حوايج او را بر مي‌آورد، و وجود هر چيزي منتهي به او مي‌شود، و آن ذات خداي سبحان است.
آيه شريفه" يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ" «1» اين ادراك و اين حكم ما را تصديق مي‌كند.
البته تاريخ نتوانسته ابتداي ظهور عقيده به ربوبيت را در ميان افراد بشر پيدا كند، و ليكن تا آنجا كه سير بشر را ضبط كرده از همان قديم‌ترين عهدها اين اعتقاد را در انسان‌ها سراغ مي‌دهد، حتي اقوام وحشيي كه الآن در دور افتاده‌ترين نقاط آمريكا و استراليا زندگي مي‌كنند و در حقيقت نمونه‌اي از بساطت و سادگي انسانهاي اولي هستند، وقتي وضع افكارشان را بررسي كنيم مي‌بينيم كه به وجود قواي عاليه‌اي در ما وراي طبيعت معتقدند و هر طايفه‌اي كيش خود را مستند به يكي از آن قوا مي‌داند، و اين در حقيقت همان قول به ربوبيت است، هر چند معتقدين به آن در تشخيص رب به خطا رفته‌اند، و ليكن اعتقاد دارند به ذاتي كه امر هر چيزي به او منتهي مي‌گردد، چون اين اعتقاد از لوازم فطرت انساني است، و فردي نيست كه فاقد آن باشد، مگر اينكه بخاطر شبهه‌اي كه عارضش شده و از الهام فطريش منحرف شده باشد، و مثل كسي كه خود را به خوردن سم عادت داده باشد، هر چند طبيعتش به الهام خود، او را از اين كار تحذير مي‌كند در حالي كه او عادت خود را مستحسن مي‌شمارد.
بعد از فراغ از وجود چنين حقيقتي اينك مي‌گوييم قدم دومي كه در اين راه پيش مي‌رويم و ابتدايي‌ترين مطلبي كه به آن بر مي‌خوريم اين است كه ما در نهاد خود چنين مي‌يابيم كه انتهاي وجود هر موجودي به اين حقيقت است، و خلاصه وجود هر چيزي از او است، پس او مالك تمام موجودات است، چون مي‌دانيم اگر داراي آن نباشد نمي‌تواند آن را بغير خود افاضه كند، علاوه بر اينكه بعضي از موجودات هست كه اصل حقيقتش بر اساس احتياج است، و خودش از نقص خود خبر مي‌دهد، و خداي تعالي منزه از هر حاجت و هر نقيصه‌اي است، براي اينكه او مرجع هر چيزي است در رفع حاجت و نقيصه آن چيز.
__________________________________________________
(1)هان اي مردم! شما نيازمندان به خداييد و تنها خداوند غني و بي‌نياز است. سوره فاطر آيه 15
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 458
اينجا نتيجه مي‌گيريم كه پس خداي تعالي هم داراي ملك- به كسر ميم- است، و هم صاحب ملك- به ضم ميم- يعني همه چيز از آن او است و در زير فرمان او است و اين دارا بودنش علي الاطلاق است، پس او دارا و حكمران همه كمالاتي است كه ما در عالم سراغ داريم، از قبيل حيات، قدرت، علم، شنوايي، بينايي، رزق، رحمت و عزت و امثال آن، و در نتيجه او حي، قادر، عالم، سميع و بصير است، چون اگر نباشد ناقص است، و حال آنكه نقص در او راه ندارد، و همچنين رازق، رحيم، عزيز، محيي، مميت، مبدي، معيد و باعث و امثال آن است، و اينكه مي‌گوييم رزق، رحمت، عزت، زنده كردن، ميراندن، ابداء، اعاده و برانگيختن كار او است، و او است سبوح، قدوس، علي، كبير و متعال و امثال آن منظور ما اين است كه هر صفت عدمي و صفت نقصي را از او نفي كنيم.
اين طريقه ساده‌اي است كه ما در اثبات اسماء و صفات براي خداي تعالي مي‌پيماييم، قرآن كريم هم ما را در اين طريقه تصديق نموده و در آيات بسياري ملك- به كسر ميم و به ضم آن- را بطور مطلق براي خداي تعالي اثبات كرده، و چون حاجتي به ذكر آن آيات نيست، مي‌گذريم.

2- حد اسماء و اوصاف خداي تعالي چيست؟ ..... ص : 458

اشاره

از بياني كه در فصل اول گذشت روشن گرديد كه ما جهات نقص و حاجتي را كه در اجزاي عالم مشاهده مي‌كنيم از خداي تعالي نفي مي‌نماييم، مانند مرگ، فقر، فاقد بودن، ذلت، زبوني و جهل و امثال آن كه هر يك از آنها در مقابل كمالي قرار دارند، و معلوم است كه نفي اين امور با در نظر داشتن اينكه اموري سلبي و عدمي هستند در حقيقت اثبات كمال مقابل آنها است، مثلا وقتي فقر را از ساحت او نفي مي‌كنيم برگشت اين نفي به اثبات غني براي او است، و نفي ذلت، عجز و جهل اثبات عزت، قدرت و علم است و همچنين ساير صفات و جهات نقص.
و اما صفات كمال كه براي او اثبات مي‌كنيم از قبيل حيات، قدرت، علم و امثال آن- بطوري كه خواننده محترم به ياد دارد- گفتيم كه اينگونه صفات را ما از راه اذعان به مالكيت او، نسبت به جميع كمالات ثابته در دار وجود اثبات مي‌كنيم، چيزي كه هست اين صفات در دار وجود ملازم با جهاتي از نقص و حاجت است و ما اين جهات نقص و حاجت را از خداي تعالي نفي مي‌كنيم.
مثلا علم در ما آدميان عبارت است از احاطه حضوري به معلوم از راه عكس گرفتن با ابزار بدني از خارج، و ليكن در خداي تعالي عبارت است از احاطه حضوري، و اما اينكه از راه عكس گرفتن از خارج باشد تا محتاج باشد به دستگاه مادي بدني و بينايي و اينكه موجود ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 459
خارجي قبل از علم وجود داشته باشد از آنجايي كه جهت نقص است ما آن را از خداي تعالي نفي مي‌كنيم، چون او منزه از جهات نقص است.

[محدود نبودن خداوند و اينكه صفات او عين ذات او است] ..... ص : 459

و كوتاه سخن اينكه، اصل معناي ثبوتي و وجودي علم را در باره او اثبات مي‌كنيم و خصوصيت مصداق را كه مؤدي به نقص و حاجت است از ساحت مقدسش سلب مي‌نماييم.
از طرفي ديگر وقتي بنا شد تمامي نقائص و حوائج را از او سلب كنيم، بر مي‌خوريم به اينكه داشتن حد هم از نقائص است، براي اينكه، چيزي كه محدود باشد بطور مسلم خودش خود را محدود نكرده، بلكه موجود ديگري بزرگتر از آن و مسلط بر آن بوده كه برايش تعيين حد كرده، لذا همه انحاء حد و نهايت را از خداي سبحان نفي مي‌كنيم، و مي‌گوييم خداي تعالي در ذاتش و همچنين در صفاتش به هيچ حدي محدود نيست، قرآن كريم هم اين را تاييد نموده و مي‌فرمايد:" وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" «1» پس او وحدتي را دارا است كه آن وحدت بر هر چيز ديگري قاهر است، و چون قاهر است احاطه به آن هم دارد.
اينجا است كه قدم ديگري پيش رفته حكم مي‌كنيم به اينكه صفات خداي تعالي عين ذات او است، و همچنين هر يك از صفاتش عين صفت ديگر او است، و هيچ تمايزي ميان آنها نيست مگر بحسب مفهوم، چرا؟ براي اينكه فكر مي‌كنيم اگر علم او مثلا غير قدرتش باشد و علم و قدرتش غير ذاتش باشد- همانطور كه در ما آدميان اينطور است- بايستي صفاتش هر يك آن ديگري را تحديد كند و آن ديگر منتهي به آن شود، پس باز پاي حد و انتهاء و تناهي به ميان مي‌آيد، و با به ميان آمدن آنها تركيب و فقر و احتياج به ما فوقي كه تحديد كننده او باشد نيز در كار خواهد آمد، و حال آنكه در قدم‌هاي قبلي طي كرديم كه خداي تعالي منزه از اين نقائص است.
و همين است معناي صفت احديت او كه از هيچ جهتي از جهات منقسم نمي‌شود، و نه در خارج و نه در ذهن متكثر نمي‌گردد.
از آنچه گذشت معلوم شد اينكه بعضي‌ها گفته‌اند:" برگشت معاني صفات خداي تعالي به نفي است، مثلا برگشت علم، قدرت و حيات او به عدم جهل، عدم عجز و عدم موت است و همچنين ساير صفات، براي اينكه خداوند منزه است از صفاتي كه در مخلوقات او است" صحيح نيست، زيرا مستلزم اين است كه تمامي صفات كمال را از خداي تعالي نفي كنيم، و خواننده محترم متوجه شد كه راه فطري كه ما قدم به قدم پيش رفتيم مخالف اين حرف
__________________________________________________
(1)و او است يگانه و قهار. سوره رعد آيه 16
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 460
و ظواهر آيات كريمه قرآن هم منافي آن است.
نظير اين گفتار در فساد گفتار كساني است كه يا صفات خدا را زائد بر ذات دانسته و يا بكلي آن را نفي كرده و گفته‌اند" در خداي تعالي آثار اين صفات است نه خود آنها" و همچنين اقوال ديگري كه در باره صفات خدا هست، همه اينها با راه فطري كه از نظر خواننده گذشت مخالفت داشته و فطرت، آنها را دفع مي‌كند، و تفصيل بحث از بطلان آنها موكول به محل ديگري است.

3- انقسام‌هايي كه براي صفات خداي تعالي هست: ..... ص : 460

از كيفيت و طرز سلوك فطري كه گذشت بر آمد كه بعضي از صفات خدا صفاتي است كه معناي ثبوتي را افاده مي‌كند، از قبيل علم و حيات، و اينها صفاتي هستند كه مشتمل بر معناي كمالند، و بعضي ديگر آن صفاتي است كه معناي سلبي را افاده مي‌كند مانند سبوح و قدوس و ساير صفاتي كه خدا را منزه از نقائص مي‌سازد، پس از اين نظر مي‌توان صفات خدا را به دو دسته تقسيم كرد: يكي ثبوتيه و ديگر سلبيه.
و نيز پاره‌اي از صفات خدا آن صفاتي است كه عين ذات او است نه زائد بر ذات مانند حيات، قدرت و علم به ذات، و اينها صفاتي ذاتي‌اند، و پاره‌اي ديگر صفاتي است كه تحققشان محتاج به اين است كه ذات قبل از تحقق آن صفات محقق فرض شود، مانند خالق و رازق بودن كه صفات فعلي هستند، و اينگونه صفات زائد بر ذات و منتزع از مقام فعلند، و معناي انتزاع آنها از مقام فعل اين است كه مثلا بعد از آنكه نعمت‌هاي خدا را كه متنعم به آن و غوطه‌ور در آنيم ملاحظه مي‌كنيم نسبتي را كه اين نعمت‌ها به خداي تعالي دارد نسبت رزقي است كه يك پادشاه به رعيت خود جيره مي‌دهد، و اين ماييم كه بعد از چنين مقايسه‌اي نعمت‌هاي خدا را رزق مي‌ناميم، و خدا را كه همه اين نعمت‌ها منتهي به او است رازق مي‌خوانيم، و همچنين خلق، رحمت و مغفرت و ساير صفات و اسماء فعلي خدا كه بر خدا اطلاق مي‌شود، و خدا به آن اسماء ناميده مي‌شود بدون اينكه خداوند به معاني آنها متلبس باشد، چنان كه به حيات و قدرت و ساير صفات ذاتي متصف مي‌شود، چون اگر خداوند حقيقتا متلبس به آنها مي‌بود مي‌بايستي آن صفات، صفات ذاتي خدا باشند نه خارج از ذات، پس از اين نظر هم مي‌توان صفات خدا را به دو دسته تقسيم كرد يكي صفات ذاتي و ديگري صفات فعلي.
تقسيم ديگري كه در صفات خدا هست، تقسيم به نفسي و اضافي است، آن صفتي كه معنايش هيچ اضافه‌اي به خارج از ذات ندارد صفات نفسي است مانند حيات، و آن صفتي كه
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 461
اضافه به خارج دارد صفت اضافي است، و اين قسم دوم هم دو قسم است، زيرا بعضي از اينگونه صفات نفسي هستند و به خارج اضافه دارند، آنها را صفات نفسي ذات اضافه مي‌ناميم، و بعضي ديگر صرفا اضافي‌اند مانند خالقيت و رازقيت كه امثال آن را صفات اضافي محض نام مي‌گذاريم.

4- اسماء و صفات چه نسبتي به ما دارند؟ و چه نسبتي در ميان خود؟ ..... ص : 461

ميان اسم و صفت هيچ فرقي نيست جز اينكه صفت دلالت مي‌كند بر معنايي از معاني كه ذات متصف به آن و متلبس به آن است، چه عين ذات باشد و چه غير آن، و اسم دلالت مي‌كند بر ذات، در آن حالي كه ماخوذ به وصف است، پس حيات و علم وصفند، وحي و عالم اسم، و چون الفاظ كاري جز دلالت بر معنا و انكشاف آن را ندارند، لذا بايد گفت حقيقت صفت و اسم آن چيزي است كه لفظ صفت و اسم آن حقيقت را كشف مي‌كند، پس حقيقت حيات و آن چيزي كه لفظ حيات دلالت بر آن دارد در خداي تعالي صفتي است الهي كه عين ذات او است، و حقيقت ذاتي كه حيات عين او است اسم الهي است، و به اين نظر حي و حيات هر دو اسم مي‌شوند براي اسم و صفت، هر چند نسبت به نظريه قبلي خود اسم و خود صفتند.
در سابق هم گفتيم كه ما در سلوك فطري كه بسوي اسماء داريم، از اين راه متفطن به آن شديم كه كمالاتي را در عالم كون مشاهده كرديم، و از مشاهده آن يقين كرديم كه خداوند نيز مسماي به آن صفات كمال هست، چون او مالك عالم است، و همه چيز را بر ما و بر همه چيز افاضه مي‌كند، و نيز گفتيم كه از ديدن صفات نقص و حاجت يقين كرديم كه خداي تعالي منزه از آنها و متصف به مقابل آنها از صفات كمال است، و او با داشتن آن صفات كمال است كه نقص‌هاي ما و حوايج ما را بر مي‌آورد، البته در آنجا كه بر مي‌آورد. مثلا وقتي علم و قدرت را در عالم مشاهده مي‌كنيم، همين مشاهده، ما را هدايت مي‌كند به اينكه يقين كنيم كه خداي سبحان نيز علم و قدرت دارد كه به ديگران افاضه مي‌كند، و وقتي به وجود جهل و عجز در عالم بر مي‌خوريم، همين برخورد، ما را راهنمايي مي‌كند بر اينكه خداي تعالي منزه از اين نواقص و متصف به مقابل آنها يعني به علم و قدرت است، كه با علم و قدرت خود نقص علم و قدرت ما و حاجت ما را به علم و قدرت بر مي‌آورد، و همچنين در ساير صفات.
و از اين بيان روشن گرديد كه وسيله ارتباط جهات خلقت و خصوصيات موجود در اشياء با ذات متعالي پروردگار همانا صفات كريمه او است، يعني صفات، واسطه ميان ذات و مصنوعات او است، پس علم، قدرت، رزق و نعمتي كه در اين عالم است به ترتيب از خداي سبحان سرچشمه گرفته، بخاطر اينكه خداي سبحان متصف به صفت علم و قدرت و رازقيت و
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 462
منعميت است، و جهل ما بوسيله علم او، عجز ما بوسيله قدرت او، ذلت ما بوسيله عزت او و فقر ما بوسيله غناي او برطرف گشته و گناهان بوسيله مغفرت او آمرزيده مي‌شود. و اگر خواستي از يك نظر ديگر بگو: او به قهر خود ما را مقهور خود كرده و به نامحدودي خود ما را محدود ساخته، و به بي‌نهايتي خود براي ما نهايت قرار داده و به رفعت خود ما را افتاده كرده و به عزتش ذليلمان ساخته، و به ملكش- به ضم ميم- به هر چه كه بخواهد در ما حكم مي‌كند، و به ملكش- به كسر ميم- به هر نحوي كه بخواهد در ما تصرف مي‌كند- دقت فرماييد-.
اين آن روشي است كه ما بحسب ذوق مستفاد از فطرتي صاف اتخاذ نموده‌ايم، بنا بر اين كسي كه مي‌خواهد از خداي تعالي بي‌نيازي را مسئلت نمايد نمي‌گويد:" اي خداي مذل و اي خداي كشنده مرا بي‌نياز كن" بلكه او را به اسماء غني، عزيز و قادر و امثال آن مي‌خواند، و همچنين مريضي كه مي‌خواهد براي شفا و بهبوديش متوجه خدا شود مي‌گويد:" يا شافي، يا معافي، يا رؤوف، يا رحيم بر من ترحم كن و از اين مرض شفايم ده" و هرگز نمي‌گويد:" يا مميت يا منتقم يا ذا البطش مرا شفا ده" و ...
قرآن كريم هم در اين روش و در اين حكم ما را تصديق نموده است، و او صادق‌ترين شاهد است بر صحت نظريه ما. آري، قرآن كريم همواره آيات را به آن اسمي از اسماء خدا ختم مي‌كند كه مناسب با مضمون آن آيه است، و همچنين حقايقي را كه در آيات بيان مي‌كند در آخر آن آيه با ذكر يك اسم و يا دو اسم- بحسب اقتضاي مورد- آن حقايق را تعليل مي‌كند.
و قرآن كريم در ميان كتابهاي آسمانيي كه به ما رسيده و منسوب به وحي است تنها كتابي است كه اسماء خدا را در بيان مقاصد خود استعمال مي‌كند و علم به اسماء را به ما مي‌آموزد.
پس، از آنچه گذشت روشن گرديد كه انتساب ما به خداي تعالي بواسطه اسماء او است، و انتساب ما به اسماي او بواسطه آثاري است كه از اسماي او در اقطار عالم خود مشاهده مي‌كنيم. آري، آثار جمال و جلال كه در پهناي گيتي منتشر است تنها وسيله‌اي است كه ما را به اسماء داله بر جلال و جمال او از قبيل حي، عالم، قادر، عزيز، عظيم و كبير و امثال آن هدايت نموده و اين اسماء ما را به سوي ذات متعاليي كه قاطبه اجزاي عالم در استقلال خود به او متكي است راهنمايي مي‌كند.
و اين آثاري كه از ناحيه اسماء خداوند در ما و عالم ما مشهود است از جهت سعه و ضيق مختلفند، و اين سعه و ضيق در ازاي عموميت و خصوصيت مفاهيم آن اسماء است، مثلا ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 463
از موهبت علمي كه نزد ما است چند موهبت ديگر يعني گوش، چشم، خيال و تعقل و امثال آن منشعب مي‌شود، آن وقت همين علم (كه نسبت به مسموعات و مبصرات و معقولات و امثال آن عام است) با قدرت و حيات و غير آن در تحت يك اسم اعمي از قبيل رازق و يا معطي و يا منعم و يا جواد قرار مي‌گيرد، باز وقتي علم، قدرت، حيات، عفو و مغفرت و امثال آنها را در مجموع ملاحظه كنيم همه در تحت يك اسم اعم كه همان رحمت شامله است قرار مي‌گيرد.
از اينجا معلوم مي‌شود كه سعه و ضيق و عموميت و خصوصيتي كه در ميان اسماء هست به آن ترتيبي است كه در ميان آثار موجود از آن اسماء در عالم ما هست، بعضي از آثار خاص است، بعضي‌ها عام، اين عام و خاص بودن آثار نيز از ناحيه عام و خاص بودن حقايقي است كه آثار مذكور كشف از آن مي‌كند، و كيفيت نسبت‌هايي كه آن حقايق با يكديگر دارند را نسبت‌هاي ميان مفاهيم كشف مي‌كند، پس علم نسبت به حيات اسم خاص و نسبت به شنوايي، بينايي، شهيد، لطيف و خبير بودن اسمي است عام و همچنين رازق اسم خاص است به رحمان، و نسبت به شافي، ناصر و هادي اسمي است عام و ...
بنا بر اين، براي اسماء حسني عرضي است عريض كه از پايين منتهي مي‌شود به يك و يا چند اسم خاصي كه در پايين آن ديگر اسم خاصي نيست، و از طرف بالا شروع مي‌كند به وسعت و عموميت و بدين طريق بالاي هر اسمي اسم ديگري. است از آن وسيع‌تر و عمومي‌تر تا آنكه منتهي شود به بزرگترين اسماء خداي تعالي كه به تنهايي تمامي حقائق اسماء را شامل است، و حقايق مختلف همگي در تحت آن قرار دارد، و آن اسمي است كه غالبا آن را" اسم اعظم" مي‌ناميم.
و معلوم است كه اسم هر قدر عمومي‌تر باشد آثارش در عالم وسيع‌تر و بركات نازله از ناحيه‌اش بزرگتر و تمام است، براي اينكه گفتيم آثار، همه از اسماء است، پس عموميت و خصوصيتي كه در اسماء است بعينه در مقابلش در آثارش هست، بنا بر اين، اسم اعظم آن اسمي خواهد بود كه تمامي آثار منتهي به آن مي‌شود، و هر امري در برابرش خاضع مي‌گردد.

5- معناي اسم اعظم چيست؟ ..... ص : 463

اشاره

در ميان مردم شايع شده كه اسم اعظم اسمي است لفظي از اسماي خداي تعالي كه اگر خدا را به آن بخوانند دعا مستجاب مي‌شود، و در هيچ مقصدي از تاثير باز نمي‌ماند. و چون در ميان اسماء حسناي خدا به چنين اسمي دست نيافته و در اسم جلاله (اللَّه) نيز چنين اثري نديده‌اند معتقد شده‌اند به اينكه اسم اعظم مركب از حروفي است كه هر كس آن حروف و نحوه تركيب آن را نمي‌داند، و اگر كسي به آن دست بيابد همه موجودات در برابرش خاضع گشته و به فرمانش در مي‌آيند.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 464
و به نظر اصحاب عزيمت و دعوت، اسم اعظم داراي لفظي است كه به حسب طبع دلالت بر آن مي‌كند نه به حسب وضع لغوي، چيزي كه هست تركيب حروف آن بحسب اختلاف حوايج و مطالب مختلف مي‌شود، و براي بدست آوردن آن، طرق مخصوصي است كه نخست حروف آن، به آن طرق استخراج شده و سپس آن را تركيب نموده و با آن دعا مي‌كنند، و تفصيل آن محتاج به مراجعه به آن فن است.

[توجيه و تفسير رواياتي كه دلالت مي‌كنند بر اينكه اسم اعظم خدا اسم لفظي است] ..... ص : 464

و در بعضي روايات وارده نيز مختصر اشعاري به اين معنا هست، مثل آن روايتي كه مي‌گويد:" بسم اللَّه الرحمن الرحيم" نسبت به اسم اعظم نزديكتر است از سفيدي چشم به سياهي آن، و آن روايتي كه مي‌گويد: اسم اعظم در" آية الكرسي" و اول سوره" آل عمران" است، و نيز روايتي كه مي‌گويد: حروف اسم اعظم متفرق در سوره حمد است، و امام آن حروف را مي‌شناسد و هر وقت بخواهد آن را تركيب نموده و با آن دعا مي‌كند، و در نتيجه دعايش مستجاب مي‌شود.
و نيز روايتي كه مي‌گويد: آصف بن برخيا وزير سليمان با حروفي از اسم اعظم كه پيشش بود دعا كرد و توانست تخت بلقيس، ملكه سبا را در مدتي كمتر از چشم بر هم زدن نزد سليمان حاضر سازد، و آن روايتي كه مي‌گويد اسم اعظم مركب از هفتاد و سه حرف است، و خداوند هفتاد و دو حرف از اين حروف را در ميان انبيايش تقسيم نموده، و يكي را به خود در علم غيب اختصاص داده است، و همچنين روايات ديگري كه اشعار دارد بر اينكه اسم اعظم مركب لفظي است.
و ليكن بحث حقيقي از علت و معلول و خواص آن، همه اين سخنان را رفع مي‌كند، زيرا تاثير حقيقي دائر مدار وجود اشياء و قوت و ضعف وجود آنها و سنخيت بين مؤثر و متاثر است، و صرف اسم لفظي از نظر خصوص لفظ آن، چيزي جز مجموعه‌اي از صوت‌هاي شنيدني نيست، و شنيدني‌ها از كيفيات عرضيه‌اي هستند كه اگر از جهت معناي متصورش اعتبار شود، صورتي است ذهني كه في نفسه هيچ اثري در هيچ موجودي ندارند، و محال است كه يك صوتي كه ما آن را از حنجره خود خارج مي‌كنيم، و يا صورت خياليي كه ما آن را در ذهن خود تصور مي‌نماييم كارش بجايي برسد كه به وجود خود، وجود هر چيزي را مقهور سازد، و در آنچه كه ما ميل داريم به دلخواه ما تصرف نموده آسمان را زمين و زمين را آسمان كند، دنيا را آخرت و آخرت را دنيا كند، و ... و حال آنكه خود آن صوت معلول اراده ما است.
و اسماء الهي- و مخصوصا اسم اعظم او- هر چند مؤثر در عالم بوده و اسباب و وسائطي براي نزول فيض از ذات خداي تعالي در اين عالم مشهود بوده باشند، ليكن اين تاثيرشان بخاطر
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 465
حقايق‌شان است، نه به الفاظشان كه در فلان لغت دلالت بر فلان معنا دارد، و همچنين نه به معانيشان كه از الفاظ فهميده شده و در ذهن تصور مي‌شود، بلكه معناي اين تاثير اين است كه خداي تعالي كه پديد آورنده هر چيزي است، هر چيزي را به يكي از صفات كريمه‌اش كه مناسب آن چيز است و در قالب اسمي است، ايجاد مي‌كند، نه اينكه لفظ خشك و خالي اسم و يا معناي مفهوم از آن و يا حقيقت ديگري غير ذات متعالي خدا چنين تاثيري داشته باشد.
چيزي كه هست خداي تعالي وعده داده كه دعاي دعا كننده را اجابت كند، و فرموده:
" أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ" «1» و اين اجابت موقوف بر دعا و طلب حقيقي و جدي است، و نيز همانطوري كه در تفسير آيه فوق گذشت موقوف بر اين است كه درخواست از خود خدا شود نه از ديگري. آري، كسي كه دست از تمامي وسائل و اسباب برداشته و در حاجتي از حوائجش به پروردگارش متصل شود، در حقيقت متصل به حقيقت اسمي شده كه مناسب با حاجتش است، در نتيجه آن اسم نيز به حقيقتش تاثير كرده و دعاي او مستجاب مي‌شود، اين است حقيقت دعاي به اسم، و به همين جهت خصوصيت و عموميت تاثير بحسب حال آن اسمي است كه حاجتمند به آن تمسك جسته است، پس اگر اين اسم، اسم اعظم باشد تمامي اشياء رام و به فرمان حقيقت آن شده، و دعاي دعا كننده بطور مطلق و همه جا مستجاب مي‌شود، بنا بر اين، روايات و ادعيه اين باب بايد به اين معنا حمل شود.
و اينكه در روايت دارد" خداوند اسمي از اسماء خود و يا چيزي از اسم اعظم خود را به پيغمبري از پيغمبران آموخته" معنايش اين است كه راه انقطاع وي را بسوي خود به وي آموخته، و اينطور ياد داده كه اسمي از اسماء خود را در دعا و مسئلت او به زبانش جاري ساخته است، پس اگر واقعا آن پيغمبر دعا و الفاظي داشته و الفاظش معنايي را مي‌رسانده، باز هم تاثير آن دعا از اين باب است كه الفاظ و معاني وسائل و اسبابي هستند كه حقايق را به نحوي حفظ مي‌كنند- دقت فرماييد-.
خواننده محترم بايد متوجه باشد كه چه بسا اسم خاص اطلاق شود بر چيزي كه جز خداي سبحان كسي به آن چيز مسمي نمي‌شود هم چنان كه گفته‌اند در دو اسم" اللَّه" و" رحمان" چنين است، اما لفظ جلاله آن اسمي نيست كه ما در اين بحث در پيرامون آن بحث مي‌كنيم، چون اين لفظ، علم است براي خدا و مخصوص او، و اما لفظ" رحمان" قبلا از نظر خوانندگان گذشت كه معناي آن مشترك ميان خداي تعالي و غير او است براي اينكه گفتيم
__________________________________________________
(1)اجابت مي‌كنم دعاي دعا كننده را وقتي مرا بخواند. سوره بقره آيه 186
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 466
رحمان از اسماء حسني است، البته اين از نظر بحث تفسيري است، و اما از نظر بحث فقهي از مبحث ما خارج است.

6- شماره اسماء حسني: ..... ص : 466

در آيات كريمه قرآن دليلي كه دلالت بر عدد اسماء حسني كند و آن را محدود سازد وجود ندارد، بلكه از ظاهر آيه" اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني" «1» و آيه" وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْني فَادْعُوهُ بِها" «2» و جمله" لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني يُسَبِّحُ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ"»
و امثال آن بر مي‌آيد كه هر اسمي در عالم كه از جهت معنا احسن اسماء بوده باشد آن اسم از آن خداست، پس نمي‌توان اسماء حسني را شمرد و به عدد معيني محدود كرد.
ولي آن مقداري كه در خود قرآن آمده" صد و بيست و هفت" اسم است:
(الف)- اله، احد، اول، آخر، اعلي، اكرم، اعلم، ارحم الراحمين، احكم الحاكمين، احسن الخالقين، اهل التقوي، اهل المغفرة، اقرب، ابقي.
(ب)- باري، باطن، بديع، بر، بصير.
(ت)- تواب.
(ج)- جبار، جامع.
(ح)- حكيم، حليم، حي، حق، حميد، حسيب، حفيظ، حفي.
(خ)- خبير، خالق، خلاق، خير، خير الماكرين، خير الرازقين، خير الفاصلين، خير الحاكمين، خير الفاتحين، خير الغافرين، خير الوارثين، خير الراحمين، خير المنزلين.
(ذ)- ذو العرش، ذو الطول، ذو انتقام، ذو الفضل العظيم، ذو الرحمة، ذو القوة، ذو الجلال و الاكرام، ذو المعارج.
(ر)- رحمان، رحيم، رؤوف، رب، رفيع الدرجات، رزاق، رقيب.
(س)- سميع، سلام، سريع الحساب، سريع العقاب.
(ش)- شهيد، شاكر، شكور، شديد العقاب، شديد المحال.
(ص)- صمد.
(ظ)- ظاهر.
(ع)- عليم، عزيز، عفو، علي، عظيم، علام الغيوب، عالم الغيب و الشهادة.
__________________________________________________
(1)اللَّه كه جز او معبودي نيست، براي او است اسماء حسني. سوره طه آيه 8
(2)سوره اعراف آيه 180
(3)او راست اسماء حسني، تسبيح مي‌كند او را آنچه كه در آسمانها و زمين است. سوره حشر آيه 24
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 467
(غ)- غني، غفور، غالب، غافر الذنب، غفار.
(ف)- فالق الاصباح، فالق الحب و النوي، فاطر، فتاح.
(ق)- قوي، قدوس، قيوم، قاهر، قهار، قريب، قادر، قدير، قابل التوب، القائم علي كل نفس بما كسبت.
(ك)- كبير، كريم، كافي.
(ل)- لطيف.
(م)- ملك، مؤمن، مهيمن، متكبر، مصور، مجيد، مجيب، مبين، مولي، محيط، مقيت، متعال، محيي، متين، مقتدر، مستعان، مبدي، مالك الملك.
(ن)- نصير، نور.
(و)- وهاب، واحد، ولي، والي، واسع، وكيل، ودود.
(ه)- هادي.
در سابق هم گذشت كه ظاهر جمله" وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْني" و همچنين جمله" لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْني" اين است كه معاني اين اسماء را خداي تعالي به نحو اصالت داراست، و ديگران به تبع او دارا هستند، پس مالك حقيقي اين اسماء خداست، و ديگران چيزي از آن را مالك نيستند مگر آنچه را كه خداوند به ايشان تمليك كرده باشد، كه بعد از تمليك هم باز مالك است و از ملكش بيرون نرفته، پس حقيقت علم- مثلا- از آن خدا است، و غير از او كسي چيزي از اين حقيقت را مالك نيست مگر آنچه را كه او به ايشان بخشيده باشد كه باز مالك حقيقي همان مقدار هم خدا است، چون بعد از تمليك از ملك و سلطنتش بيرون نرفته است.
و از جمله ادله بر اين معنا، يعني بر اينكه اسماء و اوصافي كه هم بر خدا اطلاق مي‌شود و هم بر غير او مشترك معنوي هستند، اسمايي است كه به صيغه افعل التفضيل (يعني بر وزن افعل) وارد شده است، مانند: اعلي و اكرم، زيرا صيغه افعل التفضيل به ظاهرش دلالت دارد بر اينكه مفضل عليه و مفضل هر دو در اصل معني شريكند، و همچنين اسمايي كه به نحو اضافه وارد شده مانند) خير الحاكمين بهترين حكم كنندگان) و خير الرازقين، و احسن الخالقين، زيرا اينگونه اسماء نيز ظهور در اشتراك دارند.

7- آيا اسماء خدا توقيفي است؟ ..... ص : 467

از آنچه گذشت روشن گرديد كه در قرآن هيچ دليلي بر توقيفي بودن اسماء خداي تعالي وجود ندارد بلكه دليل بر عدم آن هست، آيه شريفه" وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْني فَادْعُوهُ بِها وَ ذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمائِهِ ..." كه بعضي با آن بر توقيفي بودن اسماء خدا استدلال كرده‌اند، استدلالشان وقتي صحيح است كه" الف لام" در
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 468
" الاسماء" براي عهد باشد، و مراد از الحاد در اسماء تعدي از اسماء معين خدا و اضافه كردن اسمايي كه از طريق نقل نرسيده، بوده باشد، و ليكن هم عهد بودن" الف لام" و هم به معناي تعدي بودن الحاد مورد نظر و اشكالي است كه در سابق بيانش گذشت.
و اما روايات بسياري كه از طرق شيعه و سني وارد شده كه پيغمبر اكرم فرمود:" براي خدا نود و نه، يعني صد منهاي يك اسم است، هر كس آنها را بشمارد داخل بهشت مي‌شود" و همچنين روايات ديگري كه قريب به اين مضمون است هيچ يك دلالت بر توقيف ندارد، البته همانطوري كه گفتيم اين از نظر بحث تفسيري است، نه بحث فقهي، ممكن است از نظر بحث فقهي و احتياط در دين جايز نباشد انسان از پيش خود براي خدا اسم بگذارد، زيرا احتياط اقتضا دارد كه در اسم بردن از خدا به همان اسمايي اكتفاء شود كه از طريق نقل رسيده باشد، همه اين حرفها راجع به اسم گذاردن است، و اما صرف اطلاق، بدون اينكه پاي اسم‌گذاري در ميان بيايد البته اشكالي نداشته و امر در آن آسان است.

بحث روايتي [رواياتي كه مي‌گويند براي خدا نود و نه اسم است ...] ..... ص : 468

اشاره

در كتاب توحيد به سند خود از حضرت رضا از پدران بزرگوارش از علي (ع) روايت كرده كه فرمود: براي خدا نود و نه اسم است كه هر كس خدا را با آنها بخواند دعايش مستجاب مي‌شود و هر كس آنها را بشمارد داخل بهشت مي‌گردد «1».
مؤلف: نظير اين روايت بزودي از طرق ائمه اهل بيت از رسول خدا (ص) خواهد آمد، و مراد از اينكه فرمود:" هر كس آنها را بشمارد داخل بهشت مي‌گردد" ايمان به اين است كه خداي تعالي متصف به جميع آن صفاتي است كه اين اسماء دلالت بر آنها دارند، بطوري كه درباره اتصاف خداوند به يكي از آنها بي‌ايمان نباشد.
و در الدر المنثور است كه بخاري، مسلم، احمد، ترمذي، نسايي، ابن ماجه، ابن خزيمه، ابو عوانه، ابن جرير، ابن ابي حاتم، ابن حيان، طبراني و ابو عبد اللَّه بن منده در كتاب" توحيد" و ابن مردويه، ابو نعيم و بيهقي در كتاب" اسماء و صفات" همگي از ابي هريره روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: براي خدا نود و نه اسم، يعني صد منهاي يك اسم است كه هر كس آنها را بشمارد داخل بهشت مي‌شود. آري، خدا تك است و
__________________________________________________
(1)توحيد ص 195 ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 469
تك را دوست مي‌دارد «1».
مؤلف: صاحب الدر المنثور اين روايت را از ابي نعيم و ابن مردويه از ابي هريره نيز روايت كرده، و عبارت آن چنين است: رسول خدا (ص) فرمود: براي خدا صد اسم منهاي يك اسم است، هر كس خدا را به آن اسماء بخواند خداوند دعايش را مستجاب مي‌كند «2». و نيز از دارقطني در كتاب" غرائب" از ابي هريره روايت كرده و عبارت آن چنين است كه رسول خدا (ص) فرمود: خداي تعالي فرموده: براي من نود و نه اسم است هر كس آنها را بشمارد داخل بهشت مي‌شود «3».
و در الدر المنثور است كه اين روايت را ابي نعيم و ابن مردويه از ابن عباس و ابن عمر نيز نقل كرده و گفته‌اند كه رسول خدا (ص) فرمود: براي خدا نود و نه، يعني صد منهاي يك اسم است كه هر كس آنها را بشمارد داخل بهشت مي‌شود «4».
مؤلف: و نيز همين روايت را از ابي نعيم از ابن عباس و ابن عمر به اين عبارت روايت كرده كه رسول خدا (ص) فرمود: براي خدا نود و نه اسم است كه هر كس آنها را بشمارد داخل بهشت مي‌شود، و اين اسماء در قرآن كريم است «5».
مؤلف: اين روايت معارض است با رواياتي كه در باره شمردن اسماء خدا بعدا نقل مي‌شود، زيرا همه آن روايات مشتمل است بر اسمايي كه عين الفاظ آنها در قرآن نيست، مگر اينكه بگوييم مقصود اين روايت اين است كه معاني آن اسماء در قرآن است.
و در كتاب توحيد به سند خود از امام صادق از پدران بزرگوارش از علي (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمودند: براي خداي تبارك و تعالي نود و نه اسم، يعني صد منهاي يك اسم است كه هر كس آنها را بشمارد داخل بهشت مي‌شود، و آن اسماء عبارتند از:" اللَّه، اله، واحد، احد، صمد، اول، آخر، سميع، بصير، قدير، قاهر، علي، اعلي، باقي، بديع، باري، اكرم، ظاهر، باطن، حي، حكيم، عليم، حليم، حفيظ، حق، حسيب، حميد، حفي، رب، رحمان، رحيم، ذاري، رازق، رقيب، رؤوف، رائي، سلام، مؤمن، مهيمن، عزيز، جبار، متكبر، سيد، سبوح، شهيد، صادق، صانع، ظاهر، عدل، عفو، غفور، غني، غياث، فاطر، فرد، فتاح، فالق، قديم، ملك، قدوس، قوي، قريب، قيوم، قابض، باسط، قاضي الحاجات، مجيد، مولي، منان، محيط، مبين، مغيث، مصور، كريم، كبير، كافي،
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 147
(2 و 3 و 4 و 5)الدر المنثور ج 3 ص 148 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 470
كاشف الضر، وتر، نور، وهاب، ناصر، واسع، ودود، هادي، وفي، وكيل، وارث، بر، باعث، تواب، جليل، جواد، خبير، خالق، خير الناصرين، ديان، شكور، عظيم، لطيف، شافي" «1».
و در الدر المنثور است كه ترمذي و ابن المنذر و ابن حبان و ابن منده و طبراني و حاكم و ابن مردويه و بيهقي همگي از ابي هريره روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: براي خدا نود و نه اسم يعني صد منهاي يك اسم است كه هر كس آنها را بشمارد داخل بهشت مي‌گردد، او تك است و تك را دوست مي‌دارد و آن اسماء عبارتند از:" اللَّه الذي لا اله الا هو، رحمان، رحيم، ملك، قدوس، سلام، مؤمن، مهيمن، عزيز، جبار، متكبر، خالق، باري، مصور، غفار، قهار، وهاب، رازق، فتاح، عليم، قابض، باسط، خافض، رافع، معز، مذل، سميع، بصير، حكم، عدل، لطيف، خبير، حليم، عظيم، غفور، شكور، علي، كبير، حفيظ، مقيت، حسيب، جليل، كريم، رقيب، مجيب، واسع، حكيم، ودود، مجيد، باعث، شهيد، حق، وكيل، قوي، متين، ولي، حميد، محصي، مبدي، معيد، محيي، مميت، حي، قيوم، واجد، ماجد، واحد، احد، صمد، قادر، مقتدر، مقدم، مؤخر، اول، آخر، ظاهر، باطن، بر، تواب، منتقم، عفو، رؤوف، مالك الملك، ذو الجلال و الاكرام، والي، متعال، مقسط، جامع، غني، مغني، مانع، ضار، نافع، نور، هادي، بديع، باقي، وارث، رشيد، صبور" «2».
و نيز در همان كتاب است كه ابن ابي الدنيا در كتاب دعا و هر دو طبراني و ابو الشيخ و حاكم و ابن مردويه و ابو نعيم و بيهقي از ابي هريره روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: براي خدا نود و نه اسم است كه هر كه آنها را بشمارد داخل بهشت مي‌شود، از خدا به اين اسماء درخواست كن: اللَّه، رحمان، رحيم، اله، رب، ملك، قدوس، سلام، مؤمن، مهيمن، عزيز، جبار، متكبر، خالق، باري، مصور، حكيم، عليم، سميع، بصير، حي، قيوم، واسع، لطيف، خبير، حنان، منان، بديع، غفور، ودود، شكور، مجيد، مبدي، معيد، نور، بادي- و در نقلي به جاي بادي لفظ قائم آمده- اول، آخر، ظاهر، باطن، عفو، غفار، وهاب، فرد- و در نقلي به جاي فرد، قادر آمده- احد، صمد، وكيل، كافي، باقي، مغيث، دائم، متعال، ذو الجلال و الاكرام، مولي، نصير، حق، مبين، وارث، منير، باعث، قدير- و در نقلي به جاي قدير مجيب آمده- محيي، مميت، حميد- و در نقلي جميل- صادق، حفيظ، محيط، كبير، قريب، رقيب، فتاح، تواب، قديم، وتر، فاطر، رزاق، علام، علي، عظيم، غني، مليك، مقتدر، اكرم،
__________________________________________________
(1)توحيد ص 194
(2)الدر المنثور ج 3 ص 148
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 471
رؤوف، مدبر، مالك، قاهر، هادي، شاكر، كريم، رفيع، شهيد، واحد، ذو الطول، ذا المعارج، ذو الفضل، خلاق، كفيل، جليل" «1».
مؤلف: ذكر لفظ جلاله (اللَّه) در اين چند روايت كه اسماي خدا را مي‌شمردند خارج از عدد نود و نه بود، و تنها به منظور شمردن اسماي آن آمده بود.
و نيز در همان كتاب است كه ابو نعيم از محمد بن جعفر روايت كرده كه گفت من از پدرم جعفر بن محمد الصادق پرسيدم آن نود و نه اسمي كه هر كس آنها را بشمار داخل بهشت مي‌شود كدام است؟ گفت: اسمايي است كه در قرآن آمده، در سوره حمد پنج عدد آنها است و آن" يا اللَّه، يا رب، يا رحمان، يا رحيم، و يا مالك" است، و در سوره بقره سي و سه عدد آمده و آن" يا محيط، يا قدير، يا عليم، يا حكيم، يا علي، يا عظيم، يا تواب، يا بصير، يا ولي، يا واسع، يا كافي، يا رؤوف، يا بديع، يا شاكر، يا واحد، يا سميع، يا قابض، يا باسط، يا حي، يا قيوم، يا غني، يا حميد، يا غفور، يا حليم، يا اله، يا قريب، يا مجيب، يا عزيز، يا نصير، يا قوي، يا شديد، يا سريع، يا خبير" است.
و در سوره آل عمران:" يا وهاب، يا قائم، يا صادق، يا باعث، يا منعم، يا متفضل" آمده است.
و در سوره نساء:" يا رقيب، يا حسيب، يا شهيد، يا مقيت، يا وكيل، يا علي، يا كبير" آمده است.
و در سوره انعام:" يا فاطر، يا قاهر، يا لطيف، يا برهان" آمده. و در سوره اعراف:" يا محيي، يا مميت" آمده. و در سوره انفال:" يا نعم المولي، يا نعم النصير" آمده. و در سوره هود:
" يا حفيظ، يا مجيد، يا ودود، يا فعالا لما يريد" آمده. و در سوره رعد:" يا كبير، يا متعال"، و در سوره ابراهيم:" يا منان، يا وارث"، و در سوره حجر:" يا خلاق" آمده است.
و در سوره مريم:" يا فرد" و در سوره طه:" يا غفار" و در سوره قد افلح:" يا كريم" و در سوره نور:" يا حق، يا مبين" و در سوره فرقان:" يا هادي" و در سوره سبأ:" يا فتاح" و در سوره زمر:" يا عالم" و در سوره غافر:" يا غافر، يا قابل التوب، يا ذا الطول، يا رفيع" و در سوره ذاريات:" يا رزاق، يا ذا القوة، يا متين" و در سوره طور:" يا بر" آمده.
و در سوره اقترب:" يا مليك، يا مقتدر" و در سوره رحمن:" يا ذو الجلال و الاكرام، يا رب المشرقين، يا رب المغربين، يا باقي، يا محسن" و در سوره حديد:" يا اول، يا آخر، يا
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 148
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 472
ظاهر، يا باطن" و در سوره حشر:" يا مليك، يا قدوس، يا سلام، يا مؤمن، يا مهيمن، يا عزيز، يا جبار، يا متكبر، يا خالق، يا باري، يا مصور" و در سوره بروج:" يا مبدي، يا معيد" و در سوره فجر:" يا وتر" و در سوره اخلاص:" يا احد، يا صمد" آمده است «1».

[آنچه در مورد اين روايات بايد گفت] ..... ص : 472

مؤلف: اين روايت خالي از تشويش نيست، براي اينكه لفظ جلاله را نيز داخل در اسماء نود و نه‌گانه كرده و حال آنكه جزء آنها نيست. علاوه، بعضي از اسماء را نظير" كبير" تكرار كرده است. ديگر اينكه در اول، اسماء وارده در قرآن را نود و نه عدد شمرده و ليكن وقتي آنها را تفصيل داد صد و ده عدد شمرد، از همه اينها گذشته موارد ديگري براي مناقشه در آن هست، و آن چند مورد است كه اسمايي را از يك سوره دانسته، و حال آنكه در آن سوره نيست مانند اسم" فرد" در سوره مريم و اسم" برهان" در سوره انعام و همچنين مواردي ديگر.
از اين چند روايتي كه ما از روايات شماره اسماي خدا به آن دست يافتيم بخوبي بر مي‌آيد كه روايات مذكور دلالت ندارد بر اينكه اسماي خدا منحصر در آن مقدار است كه روايات شمرده است، علاوه بر اينكه اسماي وارده در خود اين روايات با هم تطبيق نمي‌كند، و پاره‌اي از اسماء كه در قرآن به عنوان اسم آمده در اين روايات ذكر نشده و پاره‌اي ديگر را كه در قرآن به اين عنوان وجود ندارد ذكر شده است، بلكه تنها چيزي كه اين روايات دلالت بر آن دارند اين است كه از اسماي خدا نود و نه اسم است كه از خواص آن اين است كه هر كس خدا را به آنها بخواند دعايش مستجاب مي‌شود، و هر كس آنها را بشمارد داخل بهشت مي‌شود.
علاوه بر اين، در اين ميان روايات ديگري نيز هست كه دلالت دارد بر اينكه اسماي خدا بيشتر از نود و نه عدد است- و به زودي بعضي از آن روايات خواهد آمد- و در ادعيه ماثوره از رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت (ع) اسماء بسيار زيادي غير آنچه كه در قرآن است ديده مي‌شود كه نوعا در روايات شماره اسماء ذكر نشده است.

[شرح و تفسير روايتي از امام صادق (عليه السلام) در باره اسماء حسناي خداي تعالي] ..... ص : 472

در كافي به سند خود از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمود: خداي تعالي اسمي را آفريد كه با حروف تلفظ كردني نيست، و به لفظي ادا كردني نيست، و شخصيت جسدي و كالبدي ندارد و به تشبيهي وصف كردني نيست، و به رنگي رنگرزي نشده، اقطار از آن منفي و نواحي و حدود از آن دور است، و حس هر متوهم از درك آن محجوب، و مستتري است غير مستور.
آن گاه اين اسم را كلمه تامه‌اي قرار داد و بر چهار جزء با هم تركيبش كرد بطوري كه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 148
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 473
هيچ يك از آن چهار جزء جلوتر از بقيه نيست، سپس از اين اسم سه اسم ديگر ظاهر كرد، چون خلائق به آنها احتياج داشتند، و يك اسم ديگر را هم چنان در پرده گذاشت، و اسم مكنون و مخزوني كه معروف است همان اسم است، پس اين است آن اسمايي كه ظاهر شد «1»، پس ظاهر عبارت است از" اللَّه"،" تبارك" و" تعالي"، خداي سبحان مسخر كرد براي هر يك از اين اسماء سه‌گانه چهار ركن را، در نتيجه مجموع اركان دوازده شد، آن گاه براي هر ركن سي اسم خلق كرد كه فعلي منسوب به آن اسماء است و آن اسماء عبارتند از: رحمان، رحيم، ملك، قدوس، خالق، باري، مصور، حي، قيوم، لا تاخذه سنة و لا نوم، عليم، خبير، سميع، بصير، حكيم، عزيز، جبار، متكبر، علي، عظيم، مقتدر، قادر، سلام، مؤمن، مهيمن، باري، منشئ، بديع، رفيع، جليل، كريم، محيي، مميت، باعث، وارث.
اين اسماء با تتمه اسماي حسني كه بر سيصد و شصت اسم بالغ مي‌شود، نسبتي است براي اسماي سه‌گانه، و اسماي سه‌گانه اركان و حجاب‌هايي است براي آن اسم واحدي «2» كه با اين سه اسم مكنون و مخزون شد، اين است معناي كلام خداي عز و جل كه مي‌فرمايد:" قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني" «3».
مؤلف: اوصافي كه در اين روايت براي اسماء ذكر كرده و فرموده:" خداي تعالي اسمي را آفريد به حروفي كه تلفظ كردني نيست ..." صريح است در اينكه منظور از" اسم"، لفظ نيست و معنايي هم كه لفظ دلالت بر آن كند نيست، خلاصه از باب مفهوم ذهني كه لفظ دلالت بر آن كند نيست، براي اينكه لفظ و يا مفهوم ذهني كه لفظ دلالت بر آن مي‌كند چيزي نيست كه متصف به اوصاف مذكور در روايت بشود، و اين بسيار روشن است، ما بقي فقرات هم با لفظ بودن و يا مفهوم ذهني بودن آن نمي‌سازد.
پس ناگزير منظور از اسم جز مصداقي كه اگر لفظي در كار مي‌بود مطابق آن لفظ بود چيز ديگري نمي‌تواند باشد، و معلوم است كه اسم به اين معني و مخصوصا از نظر اينكه فرمود:
به سه اسم:" اللَّه، تبارك و تعالي" تجزيه گرديد جز ذات متعالي او و يا لا اقل چيزي كه قطعا قائم به ذات و غير خارج از ذات است نخواهد بود.
__________________________________________________
(1)اين روايت در توحيد مفضل چنين آمده ... و اسم مكنوني كه معروف است همان اسمي است كه مخزون به اين اسماء سه‌گانه است كه ظاهر شده‌اند، پس ظاهر عبارت است از اللَّه [و] تبارك و سبحان، و براي هر يك از اين اسماء سه‌گانه چهار ركن است.
(2)در كتاب توحيد چنين آمده: و اسماء سه‌گانه اركاني و حجاب‌هايي است براي آن يك اسم.
(3)كافي ج 1 ص 112 ح 1
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 474
پس نسبت آفريدن به اين اسم دادن در آنجا كه فرمود:" خداي تعالي اسمي را آفريد" خود كاشف از اين است كه مراد از آفريدن نيز آن معناي متعارف از اين كلمه نيست، بلكه منظور از آن ظهور ذات متعالي است بنحوي كه منشا بروز اسمي از اسماء مي‌شود، اينجاست كه روايت بر بيان گذشته ما منطبق مي‌شود، و آن اين بود كه گفتيم در بين اسماء خدا ترتب است يعني بعضي واسطه ثبوت ديگري و آن ديگر مترتب بر وجود آن بعض است، تا اينكه سلسله مترتبه منتهي به اسمي شود كه تعين آن عين عدم تعين آن است، و مقيد بودن ذات متعالي به آن، عين اطلاق و عدم تقيد او است.
و اينكه فرمود:" پس ظاهر عبارت است از: اللَّه، تبارك و تعالي" اشاره است به جهات عامه‌اي كه تمامي جهات خاصه از كمال به آنها منتهي مي‌گردد، و خلق از تمامي جهات به آنها محتاجند، و آنها سه هستند، يكي آن اسمي است كه لفظ جلاله" اللَّه" دلالت بر آن داشته و آن جهت استجماع ذات نسبت به همه كمالات است، و يكي ديگر آن اسمي است كه لفظ" تبارك" دلالت بر آن مي‌كند، و آن جهت ثبوت كمالات و منشئيت خيرات و بركات است، سوم آن اسمي است كه لفظ تعالي حاكي از آن است و آن جهت نداشتن نقائص و ارتفاع حاجات است.
و اينكه فرمود:" فعلي منسوب به آن اسماء است" اشاره است به همان مطلبي كه ما در سابق گفتيم و آن ناشي شدن اسمي از اسم ديگر است. و اينكه فرمود:" كه بر سيصد و شصت اسم ..."، صريح است در اينكه اسماء خدا منحصر در نود و نه عدد نيست.
و اينكه- بنا به نقل توحيد- فرمود:" و اسماء سه‌گانه اركان و حجاب‌هايي است براي آن يك اسم" سرش اين است كه اسم مكنون مخزون از آنجايي كه اسم است، تعين و ظهوري است از ذات متعالي، و از جهت اينكه بحسب ذات و از ناحيه خودش مكنون و غير ظاهر است، ظهورش عين عدم ظهور و تعينش عين عدم تعين خواهد بود، و اين همان تعبيريست كه گاه گاهي خود ما مي‌كنيم و مي‌گوييم: خداي تعالي محدود به حدي نيست حتي به اين حد عدمي، و هيچ وصف و صفتي محيط به او نيست حتي اين وصف سلبي و همه اين مطالبي كه ما در باره او مي‌گوييم توصيفي است از ما، و خداي تعالي عظيم‌تر و بزرگتر از آن است.
و لازمه اين حرف اين است كه اسم جلاله كه كاشف از ذات مستجمع جميع صفات كمال است اسمي از اسماء ذات باشد نه خود ذات، و نه آن اسم مكنون و مخزون، و همچنين اسم" تبارك" و" تعالي" كه با اسم جلاله سه اسم هستند كه البته با هم حجاب اسم مكنونند، بي اينكه يكي از ديگري جلوتر باشد، و اين سه حجاب و اسم مكنون كه با هر سه اين اسماء محجوب شده
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 475
غير ذاتند و اما ذات باري تعالي، نه اشاره‌اي به او منتهي مي‌شود و نه عبارتي مي‌تواند او را حكايت كند، زيرا هر عبارتي كه بخواهد از او حكايت كند و هر ايمايي كه بخواهد بسوي او اشاره كند خود اسمي از اسماء است و به آن نحوي كه هست محدود است، و ذات متعالي اجل از محدوديت است.
و اينكه فرمود:" اين است معناي كلام خداي عز و جل كه فرمود:" قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني" وجه استفاده فرمايشاتش از آيه شريفه اين است كه ضمير در كلمه" فله" به كلمه" ايا" بر مي‌گردد و اين كلمه اسم شرط و از كناياتي است كه معنايش تعين ندارد و تعينش همان نداشتن تعين است، و معلوم است كه از اللَّه و رحمان كه در آيه شريفه است مصداق لفظ آن دو است نه خود آنها، و گر نه مي‌فرمود:" ادعوا باللَّه دعا كنيد به خدا يا به رحمان" و ليكن فرمود:" بخوانيد خداي را ..." پس مدلول آيه اين مي‌شود كه اسماء منسوب به خدا همه و همه قائم به مقامي هستند كه هيچ خبري از آن مقام در دست نيست، و هيچ اشاره و نشانه‌اي از آن نمي‌توان داد مگر همين كه خبري از آن در دست نيست، و اشاره‌اي به آن واقع نمي‌شود.
در اين روايت" تبارك" و" تعالي" و همچنين" لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ" را از اسماء خدا شمرده، و اين از نظر ادبي صحيح نيست، و حتما مقصود از اسم را صرف دلالت بر ذات گرفته البته ذات در حالي كه ماخوذ با صفتي از صفاتش است و مقصود امام از اسم مصطلح اهل ادب نبوده. و اين روايت از روايات برجسته‌اي است كه متعرض مساله‌اي شده كه بسيار از افق افكار عامه و فهم‌هاي متعارف بالاتر و دورتر است، و لذا ما نيز در شرح آن به اشاراتي اكتفاء كرديم و گر نه روشن كردن كامل آن محتاج به بحث مبسوطي است كه از حوصله مقام ما بيرون است. چيزي كه هست اساس آن جز بر همان بحث سابق كه ما در تحت عنوان" اسماء و صفات چه نسبتي به ما و در ميان خود دارند" گذرانديم نيست و مبناي زائدي ندارد، و بر شما خواننده محترم است كه كمال دقت را در آن بحث بكار بريد تا آنكه مساله آن طور كه بايد برايتان روشن گردد و توفيق آن با خدا است.
و در كتاب بصائر به سند خود از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: اسم اعظم مركب از هفتاد و سه حرف است، و آصف از همه آنها تنها يكي را مي‌دانست، و همان يكي را به كار برد و در يك چشم بر هم زدن فاصله سرزمين خود و كشور سبا را در هم نورديد و تخت بلقيس را بدست گرفته نزد سليمان حاضر كرد و دوباره زمين بحال خود برگشت، ولي در
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 476
نزد ما از آن هفتاد و سه حرف هفتاد و دو حرف است فقط يك حرف نزد ما نيست، و آن هم مخصوص خدا است و خداوند آن را براي علم غيب خود نگهداشته و (با همه اينها) حول و قوه‌اي نيست مگر بوسيله خداي علي عظيم «1».

[روايات ديگري در باره اسم اعظم و اسماء حسناي خداوند] ..... ص : 476

و نيز در همان كتاب به سند خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:
خداي عز و جل اسم اعظم خود را مركب از هفتاد و سه حرف كرده و از آن حروف بيست و پنج حرف را به آدم و بيست و پنج حرف را به نوح و هشت حرف را به ابراهيم و چهار حرف را به موسي و دو حرف را به عيسي داد، با همان دو حرف بود كه عيسي مرده‌ها را زنده مي‌كرد و كور مادر زاد و پيسي را شفا مي‌داد، ولي به رسول خدا محمد (ص) از آن حروف هفتاد و دو حرف را آموخت و يكي را در پرده داشت تا كسي به آنچه كه در ذات او است پي نبرد و او به آنچه كه در ذات ديگران است آگاه باشد «2».
مؤلف: بر طبق سياقي كه در اين دو روايت است روايات ديگري نيز وجود دارد، و جاي ترديد نيست كه همانطوري كه در سابق گفته شد تجزيه اسم اعظم به هفتاد و سه حرف و يا تركيب آن از حروفي دليل بر اين نمي‌شود كه حقيقت آن مركب از هفتاد و سه حرف از حروف تهجي بوده باشد، و در خود اين دو روايت نيز دليل بر اين معنا هست، براي اينكه اين دو روايت اسم را در عين اينكه يكي معرفي كرده مي‌گويد خداوند حروف آن را تجزيه كرده و به هر پيغمبري چند حرف داده است، و اگر از قبيل اسماء لفظيه بود و مجموع حروفش يك معنا را مي‌رساند ديگر معنا نداشت كه چند حرف آن نافع و مفيد به حال پيغمبري باشد.
و در كتاب توحيد به سند خود از علي (ع) روايت كرده كه در يكي از خطبه‌هايش فرمود: پروردگار من لطيف لطافت است، پس ديگر نبايد او را به وصف لطف توصيف كرد، او عظيم عظمت است، ديگر به وصف عظيم توصيف نمي‌شود، او كبير كبرياء است، ديگر به وصف كبير توصيف نمي‌شود، جليل جلالت است با اين حال نبايد خودش را به وصف جلالت يعني غلظت توصيف نمود، او قبل از هر چيز است و گفته نمي‌شود چيزي قبل از او بوده، و بعد از هر چيز است و گفته نمي‌شود چيزي بعد از او هست، او خواستار اشياء است ليكن نه به همت و تحمل زحمت، دراك است اما نه به نيرنگ، او در تمامي اشياء هست اما نه ممزوج با آنها است و نه از آنها جدا است، ظاهر است اما خيال نكني كه ظهورش مانند ظهور
__________________________________________________
(1)بصائر الدرجات ص 208 ح 1، باب 13، جزء 4.
(2)بصائر الدرجات ص 208 ح 3، باب 13، جزء 4.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 477
ساير موجودات به مباشرت است، نمودار و جلوه‌گر است، اما نه بطوري كه بر خيزي و در صدد ديدنش بيفتي، جدا است اما نه به مسافت، نزديك است اما نه نزديك بودن مكان او با مكان ما، لطيف است اما نه به اينكه جسم لطيفي داشته باشد، موجود است، اما نه موجود بعد از عدم، آفريدگار است اما نه به اينكه اضطرار وادارش كرده باشد، اندازه‌گير است اما نه به حركت، اراده كن است اما نه به همت، شنوا است، نه بوسيله جهاز شنوايي، بينا است، نه بوسيله ابزار بينايي «1».
مؤلف: آن حضرت بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد در اسماء و صفات خداي تعالي تنها اصل معاني آنها را اثبات نموده و خصوصياتي را كه مصاديق ممكنه آن دارند و نواقصي را كه در مصاديق مادي آن است از خداي تعالي نفي فرموده، و اين نيز همان مطلبي است كه ما سابقا بيانش كرديم.
و اين معاني در احاديث بسياري از ائمه اهل بيت (ع) و مخصوصا از امام علي، امام حسن، امام حسين، امام باقر، امام صادق، امام كاظم و امام رضا (ع) در خطبه‌هاي بي‌شماري وارد شده كه هر كس بخواهد بايد به كتب حديث مراجعه نمايد، و خدا راهنما است.
و در معاني الاخبار به سند خود از حنان بن سدير از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: پس براي او شبيه و مانند و همتايي نيست، و براي خداست اسماء حسنايي كه جز او كسي به آن اسماء ناميده نمي‌شود، و آن اسماء همان است كه خداي تعالي آن را در قرآن كريم توصيف كرده و فرموده:" فَادْعُوهُ بِها وَ ذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمائِهِ" و اين اشخاصي كه مي‌فرمايد در اسماء خدا الحاد مي‌ورزند از جهلشان است، و نمي‌دانند كه چه مي‌كنند، كفر مي‌ورزند و خيال مي‌كنند كه كار نيكي مي‌كنند هم چنان كه فرموده:" وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ بيشتر ايشان ايمان نمي‌آورند به خدا مگر اينكه مشركند (و خيال مي‌كنند ايمان دارند)" و همين‌هايند آن كساني كه در اسماء خدا الحاد ورزيده و آنها را در غير مواردش بكار مي‌برند «2».
مؤلف: اين حديث گفتار ما را كه در باره معناي اسماء حسني و الحاد در آن گذرانديم تاييد مي‌كند، و اينكه فرمود:" جز او كسي به آن ناميده نمي‌شود" معنايش اين است كه جز او
__________________________________________________
(1)توحيد ص 308 ح 2
(2)توحيد صدوق ص 324 آخر باب 50 و معاني الاخبار
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 478
كسي به آن معاني كه اين اسماء اختصاص به آنها يافته و مي‌توان از آنها به اين اسماء تعبير كرد متصف نمي‌شود، مانند خالق كه به حقيقت معنايش يعني آن معنايي كه بر خداي تعالي اطلاق مي‌شود به آن معنا بر كسي جز خداي تعالي اطلاق نمي‌گردد و همچنين ساير اسماء.
و در كافي به سند خود از معاوية بن عمار از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْني فَادْعُوهُ بِها" فرموده: مائيم- به خدا سوگند- آن اسماء حسني كه خداوند عمل بندگان را جز با معرفت ما قبول نمي‌كند «1».
مؤلف: اين روايت را عياشي «2» نيز از آن حضرت نقل كرده، و در آن،" اسم" به معناي چيزي كه دلالت بر چيزي كند گرفته شده چه اينكه لفظ باشد و چه نباشد، و بنا بر اين معنا، انبياء و اوصياء (ع) اسماء خدا خواهند بود چون دلالت بر خدا مي‌كنند و وسائطي هستند بين او و بين خلقش، و چون آن حضرات در عبوديت به پايه‌اي هستند كه جز خدا چيز ديگري ندارند، پس نشان دهنده اسماء خدا و صفات او هم ايشانند.

[چند روايت در مورد اينكه در:" وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ" امت چه كساني هستند؟] ..... ص : 478

و در كافي به سند خود از عبد اللَّه بن سنان روايت كرده كه گفت از حضرت صادق (ع) معناي آيه" وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ" را پرسيدم، فرمود: آن امت، ائمه (ع) هستند. «3»
مؤلف: اين روايت را عياشي از حمران از امام صادق (ع) نقل كرده، و از محمد بن عجلان نقل كرده كه امام (ع) فرمود: مائيم آنان. در بيان سابق هم نكته‌اي كه مؤيد اين معنا باشد گذشت «4».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم از ربيع نقل كرده كه در تفسير آيه" وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ" گفته است كه رسول خدا (ص) فرمود: در ميان امت من همواره عده‌اي هستند كه پايدار بر حقند تا روزي كه عيسي بن مريم نازل شود، هر وقت كه نازل شود. «5»
و در تفسير برهان از موفق بن احمد از سري از ابن منذر از حسين بن سعيد از پدرش از ابان بن تغلب از فضل از عبد الملك همداني از زادان از علي (ع) روايت كرده كه
__________________________________________________
(1)كافي ج 1 ص 143 ح 4
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 42 ح 119
(3)كافي ج 1 ص 414 ح 13 [.....]
(4)تفسير عياشي ج 2 ص 42 ح 120 و 121
(5) الدر المنثور ج 3 ص 149
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 479
فرمود: اين امت بر هفتاد و سه فرقه منشعب مي‌شود هفتاد و دو فرقه در آتش و يك فرقه در بهشت است، و آن فرقه همان كساني‌اند كه خداي عز و جل در باره‌شان فرمود:" وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ" و ايشان من و شيعيان منند. «1»
مؤلف: عياشي نيز نظير اين روايت را از زادان از علي (ع) نقل كرده، ليكن در آخر آن به جاي" و ايشان من و شيعيان منند" دارد:" و ايشان بر حقند". و در تفسير آيه" وَ مِنْ قَوْمِ مُوسي أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ" روايتي در اين معنا از عياشي «2» از ابي الصهبان از علي (ع) گذشت و همچنين روايتي نظير آن از الدر المنثور سيوطي به طرقي از آن حضرت. «3»

[چند روايت در باره سنت استدراج و املاء] ..... ص : 479

و در كافي به سند خود از سفيان بن سمط روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: خداوند وقتي بخواهد به بنده‌اش خيري برساند وقتي بنده‌اش گناهي مي‌كند به دنبال گناهش، ببلاء و ناملايمي دچارش مي‌سازد، تا استغفار بيادش بيندازد و وقتي بخواهد به بنده‌اش شري برساند وقتي بنده‌اش گناهي كرد دنبال گناهش نعمتي به او مي‌رساند، تا بدين وسيله استغفار از يادش برود، و او هم چنان به گناه كاري خود ادامه دهد، و اين سخن خداست كه مي‌فرمايد:" سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ" و اين استدراج به نعمت دادن در وقت معصيت است. «4»
و نيز در همان كتاب به سند خود از سماعة بن مهران روايت كرده كه گفت از امام صادق (ع) پرسيدم معناي:" سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ" چيست؟ فرمود: اين در باره بنده‌ايست كه گناهي مي‌كند و در اثر آن، نعمتهاي تازه‌اي به او رو مي‌آورد، و اين نعمتها او را از استغفار از آن گناهش باز مي‌دارد. «5»
مؤلف: كافي اين روايت را بهمين مضمون به سند خود از ابن رئاب از بعضي از اصحاب ما از امام صادق (ع) نقل كرده «6».
و نيز به سند خود از حسن صيقل روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع)
__________________________________________________
(1)تفسير برهان ج 2 ص 53 ح 9
(2)تفسير عياشي و تفسير برهان ج 2 ص 15
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 43 ح 122
(4)الدر المنثور ج 3 ص 149
(5)كافي ج 2 ص 452 ح 1
(6)كافي ج 2 ص 452 ح 3
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 480
پرسيدم معناي اين روايتي كه مردم نقل مي‌كنند كه" تفكر يك ساعت بهتر است از زنده داري يك شب" چيست؟ و اين تفكر چگونه است؟ فرمود: عبرت گرفتن است مثلا وقتي به خرابه‌اي عبور مي‌كند بپرسد مردمي كه در تو سكني داشتند كجا رفتند، مردمي كه تو را بنا نهادند چه شدند؟ چرا با من حرف نمي‌زني؟ «1» مؤلف: اين از قبيل نشان دادن بعضي از مصاديق روشن تفكر است.
و نيز به سند خود از معمر بن خلاد روايت كرده كه گفت: از امام ابي الحسن رضا (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: عبادت، بسياري نماز و روزه نيست بلكه عبادت تفكر در امر خداي عز و جل است. «2»
و در همان كتاب به سند خود از ربعي روايت كرده كه گفت امام صادق (ع) فرمود: امير المؤمنين (ع) فرموده: تفكر، آدمي را به نيكي و عمل به آن دعوت مي‌كند. «3»
و نيز به سند خود از محمد بن ابي نصر از بعضي از رجال خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: بهترين عبادت تفكر در باره خدا و قدرت او بطور مداوم است. «4»
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ يَذَرُهُمْ فِي طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ" گفته كه معصوم (ع) فرموده: معنايش اين است كه ما او را به خودش واگذار مي‌كنيم. «5»
مؤلف: و معناي اينكه در آيه فرمود:" ما ايشان را واميگذاريم تا در طغيان خود سرگردان شوند" اين است كه ايشان را بر نفسشان كمك نمي‌كنيم و خلاصه توفيق را از ايشان سلب مي‌كنيم، و همين معنا برابر با به خودشان واگذاشتن است.
__________________________________________________
(1)كافي ج 1 ص 54 ح 2
(2)كافي ج 1 ص 55 ح 4
(3)كافي ج 1 ص 55 ح 5
(4)كافي ج 1 ص 55 ح 3
(5)تفسير قمي ج 1 ص 249
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 481

[سوره الأعراف (7): آيات 187 تا 188] ..... ص : 481

اشاره

يَسْئَلُونَكَ عَنِ السَّاعَةِ أَيَّانَ مُرْساها قُلْ إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي لا يُجَلِّيها لِوَقْتِها إِلاَّ هُوَ ثَقُلَتْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لا تَأْتِيكُمْ إِلاَّ بَغْتَةً يَسْئَلُونَكَ كَأَنَّكَ حَفِيٌّ عَنْها قُلْ إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ اللَّهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ (187) قُلْ لا أَمْلِكُ لِنَفْسِي نَفْعاً وَ لا ضَرًّا إِلاَّ ما شاءَ اللَّهُ وَ لَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ لاسْتَكْثَرْتُ مِنَ الْخَيْرِ وَ ما مَسَّنِيَ السُّوءُ إِنْ أَنَا إِلاَّ نَذِيرٌ وَ بَشِيرٌ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ (188)

ترجمه آيات ..... ص : 481

تو را از رستاخيز پرسند كه كي بپا مي‌شود بگو علم آن نزد پروردگار من است كه جز وي، آن را به موقع خود آشكار نمي‌كند در آسمانها و زمين سنگين است و جز ناگهان به شما در نمي‌آيد از تو مي‌پرسند گويي تو آن را مي‌داني بگو علم آن نزد خداست ولي بيشتر مردم اين نكته را نمي‌دانند (187).
بگو من اختيار سود و زيان خويش ندارم جز آنچه خدا خواسته است اگر غيب مي‌دانستم سود بسيار مي‌بردم و بدي به من نمي‌رسيد من جز بيم‌رسان و نويد بخش براي گروهي كه ايمان مي‌آورند نيستم (188)

بيان آيات ..... ص : 481

اشاره

در اين دو آيه اين معنا روشن مي‌شود كه علم به زمان وقوع قيامت از غيبهايي است كه مختص به خداي تعالي است، و كسي جز خدا از آن اطلاعي ندارد، و بطور كلي هيچ دليلي در تعيين وقت و حدس وقوع آن نيست، پس قيامت بپا نمي‌شود مگر ناگهاني، و در اين بيان با ذكربعضي از اوصاف قيامت به حقيقت آن اشاره شده است.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 482

[توضيحي در مورد اينكه قيامت را جز خدا كسي هويدا نمي‌كند و در مورد سنگين بودن قيامت در آسمانها و زمين] ..... ص : 482

" يَسْئَلُونَكَ عَنِ السَّاعَةِ أَيَّانَ مُرْساها ... إِلَّا هُوَ ..."
" ساعة" در اينجا به معناي ساعت برانگيختن خلائق و بازگشت بسوي خدا و يك طرفي شدن و فيصل يافتن دادرسي عمومي است، بنا بر اين، الف و لام" الساعة" براي عهد است، و ليكن در عرف قرآن و همچنين در لسان شرع لفظ ساعت در معناي قيامت حقيقت شده.
" مرسي" اسم زمان و مكان و مصدر ميمي از" ارسيت الشي‌ء" است كه به معناي" اثبات كردم آن را" است، و معناي آيه اين است كه:" از تو مي‌پرسند وقوع و ثبوت قيامت چه وقت است"، و كلمه" يجليها" از" تجليه" و به معناي كشف و اظهار است، و وقتي گفته مي‌شود" جلاه فانجلي" معنايش اين است كه پرده از روي آن چيز برداشت و آن چيز هويدا گشت. پس جمله" لا يُجَلِّيها لِوَقْتِها إِلَّا هُوَ" معنايش اين است كه قيامت را هويدا نمي‌كند و پرده از روي آن و اينكه چه وقت واقع مي‌شود بر نمي‌دارد مگر خداي سبحان، و همين معنا دلالت مي‌كند بر اينكه ثبوت و وجود قيامت و علم به آن يكي است، يعني وقوع و ثبوتش در كمون غيب نزد خدا محفوظ است، و هر وقت بخواهد پرده از آن برداشته و آن را ظاهر مي‌كند بدون اينكه غير او كسي به آن احاطه يافته و يا براي چيزي از اشياء ظاهر گردد. آري، چگونه ممكن است چيزي به آن احاطه يابد و يا آن براي چيزي ظاهر گردد و حال آنكه ظهور و تحققش ملازم با فناي هر چيز است، و هيچ موجودي از موجودات نيست كه خودش ناظر و محيط به فناي خود بوده و يا فناي ذاتش برايش ظاهر گردد، علاوه بر اينكه اين علم و احاطه‌اي كه مي‌خواهد به قيامت تعلق بگيرد خود جزو نظام اين عالم است، و نظام سببي كه حاكم بر اين عالم است و در موقع وقوع قيامت بر هم خورده و به يك نظام ديگري متبدل مي‌شود از همين جا ظاهر مي‌شود كه منظور از اينكه فرمود:" ثَقُلَتْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ"- و خدا داناتر است- اين است كه علم به قيامت در آسمانها و زمين سنگين است، و البته سنگيني علم به آن عين سنگيني وجود آن است، پس اين اختلافي كه كرده‌اند در اينكه آيا مقصود از" ثقل ساعت در آسمانها و زمين ثقل علم به آن است؟ يا ثقل صفت آن بر اهل آسمانها و زمين است، چون مشتمل بر شدائد عقبات و حساب و جزاء است؟ و يا ثقل وقوع آن بر ايشان است بخاطر اينكه وقوعش مستلزم در هم پيچيده شدن آسمان و فرو ريختن ستارگان و بر هم خوردن مهر و ماه و به راه افتادن كوه‌ها است؟ و يا منظور اين است كه آسمانها و زمين طاقت تحمل آن را ندارد چون بس عظيم و شديد است؟" اختلاف بي‌ثمري است. براي اينكه ثقل قيامت منحصر در يك جهت و دو جهت نيست بلكه تمامي آنچه كه راجع به آن است از قبيل ثبوت آن و علم به آن و صفات آن بر آسمانها و زمين و غيره
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 483
همه ثقيل است، زيرا همين بس كه ثبوت آن مستلزم فنا و نابودي آنها است، و در آنها يعني در آسمانها و زمين چيزي كه فناي خودش را تحمل كند وجود ندارد.
اينجا است كه وجه كلام خداي سبحان در" لا تَأْتِيكُمْ إِلَّا بَغْتَةً" ظاهر مي‌شود، چون" بغتة" و همچنين" فجاة" به معناي پديد آمدن چيزي است بطور ناگهاني و بدون اينكه قبل از پديد آمدن معلوم باشد، و قيامت بخاطر همان سنگيني و عظمتش است كه بطور ناگهاني پديد مي‌آيد، چون هيچ وصف و علامتي از آن ممكن نيست قبلا معلوم شود، و نيز ممكن نيست كه اول مقداري از آن ظاهر شود و سپس همه آن صورت وقوع بگيرد، و لذا پديد آمدنش براي تمامي اشياء بطور ناگهاني است.
و نيز از همين جا است كه معناي ما بقي آيه يعني جمله" يَسْئَلُونَكَ كَأَنَّكَ حَفِيٌّ عَنْها قُلْ إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ اللَّهِ" نيز روشن مي‌گردد، و توضيحش خواهد آمد- ان شاء اللَّه-." يَسْئَلُونَكَ كَأَنَّكَ حَفِيٌّ عَنْها ..."
راغب گفته:" كلمه" حفي" به معناي عالم و با خبر از چيزي است «1»، و گويا اين كلمه از ماده" حفيت في السؤال: اصرار كردم در پرسش" گرفته شده.
و تقدير آيه" يسئلونك عنها كانك حفي بها" است و جمله" كَأَنَّكَ حَفِيٌّ" در وسط كلام و بين" يسئلونك" و ظرف متعلق به آن قرار گرفته، و اين خود اشاره مي‌كند به اينكه معاصرين رسول خدا (ص) اين سؤال را مكرر از وي كرده و اصرار ورزيده‌اند، و به همين جهت قرآن كريم تا اندازه‌اي سؤال و جواب را در عبارت تكرار كرده.
و اينكه دوباره فرمود:" يَسْئَلُونَكَ كَأَنَّكَ حَفِيٌّ عَنْها" اشعار و يا دلالت دارد بر اينكه پرسش كنندگان خيال كرده بودند جوابي كه رسول خدا (ص) به امر پروردگارش در سؤال اول ايشان داد و فرمود:" إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي علم آن تنها نزد پروردگار من است" از قبيل حواله دادن علم چيزي كه نمي‌داند به خداي تعالي است- كما اينكه ادب ديني هم همان را اقتضاء مي‌كند- و بخاطر رعايت آن بود كه فرمود:" نزد پروردگار من است" تا به عبوديت و وظيفه آن اشعار كرده باشد، و نيز خيال كرده بودند كه جمله" لا يُجَلِّيها لِوَقْتِها إِلَّا هُوَ" تنها وصف عظمت قيامت است، بدون اينكه ارتباطي با علم به وقت آن داشته باشد و لذا بخاطر اين خيال‌ها دوباره سؤال خود را تكرار كردند بلكه آن حضرت جواب ديگري بدهد كه در ضمن آن در باره قيامت چيزي گفته و يا به جهل خود اعتراف كند.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 124 ماده" حفي". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 484
لذا خداي تعالي دستور داد تا همان جواب را دوباره به ايشان داده و بگويد:" إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ اللَّهِ تنها علم آن نزد خداوند است" تا بدين وسيله به ايشان بفهماند كه جواب اول از (جنبه تعارف و رعايت ادب نبود) بلكه جوابي بود جدي، و اگر آن حضرت در دو نوبت اينطور جواب داده اعتراف به جهل نكرده، چون اظهار بي‌اطلاعي از امر قيامت جهل نيست، بلكه علم (به عالي‌ترين معارف) است، و خواسته است اين علم را به ايشان هم آموخته و بفهماند كه علم به قيامت منحصر در خدا است نه اينكه وي نسبت به آن جاهل است، البته در جواب اول رعايت وظيفه عبوديت را هم نموده و اسم رب را بكار برد، ولي در جواب دومي به جاي آن" اللَّه" را قرار داد.
سپس فرمود:" وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" و بدين وسيله اشاره كرد به اينكه ايشان معناي" إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي ..." را نمي‌فهمند، چه ايشان بخاطر انس ذهني كه با حس و محسوسات دارند هر چيزي را كه بشنوند بهمان محسوسات مقايسه نموده، و آن را محكوم به حكم محسوسات مي‌سازند، و خيال مي‌كنند هر چيزي را كه تا اندازه‌اي برايشان توصيف كردند مي‌توانند بفهمند، و احاطه علمي به آن پيدا كنند، و اگر در اين بيان مطلبي از ايشان پنهان داشتند صرفا خواسته‌اند كتمان كنند، و گر نه اگر كتمان نمي‌كردند ايشان آن را عينا مانند ساير امور محسوسه مي‌فهميدند، و ليكن قياس‌شان باطل، و امر بر ايشان مشتبه است، زيرا پاره‌اي از مغيبات و از آن جمله مساله قيامت است كه جز خداي سبحان كسي ياراي علم آن را ندارد.
از آيه شريفه تنها استفاده شد كه علم به قيامت را جز خدا كسي طاقت تحملش را ندارد، و ليكن بايد دانست كه تنها علم به خود قيامت اينطور نيست، بلكه علم به خصوصيات و اوصاف آن نيز همين طور است.
" قُلْ لا أَمْلِكُ لِنَفْسِي نَفْعاً وَ لا ضَرًّا إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ ..."
از آنجايي كه سؤال ايشان از رسول خدا (ص) و اينكه وي ايشان را از غيب خبر دهد حكايت مي‌كرد از اينكه ايشان ادعاي نبوت آن جناب را ادعاي علم به غيب تلقي كرده‌اند، و چون علم به غيب حقيقتش از خدا است، و اگر غير او هم چيزي از آن دارد به تعليم خدا و وحي او است لذا دستور داد تا پيغمبرش خود را از ادعاي داشتن علم به غيب بري ساخته، و اين اشتباه را از ذهن ايشان بيرون كند.

[سبب حقيقي اختصاص علم غيب به خداي تعالي] ..... ص : 484

سبب حقيقي اختصاص علم غيب به خداي تعالي اين است كه غير او هر چه باشد وجودش محدود است، و ممكن نيست كه از حدش بيرون شده و به آنچه كه خارج از حد او و غايت از او است آگاه شود، و معلوم است كه هيچ موجودي غير محدود و غير متناهي و محيط به
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 485
تمام اشياء نيست مگر خداي تعالي، پس تنها او عالم به غيب است.
و ليكن از آنجايي كه سؤال كنندگان از رسول خدا (ص) فهم ساده و عاميانه‌شان قاصر از درك اين معنا بوده لذا خداي تعالي دستور داده كه جواب ايشان را طوري بدهد كه در خور فهم ايشان باشد، و آن اين است كه بگويد: علم غيب آدمي را به تمامي خير و شرها واقف مي‌سازد، و عادة معقول نيست كسي كه به همه خير و شرها اطلاع دارد از اطلاعات خود استفاده نكند، و اگر كسي تمامي خيرات را به خود جلب نكرده و همه شرور را از خود دفع نمي‌كند بايد بفهميم كه قطعا علم غيب نداشته است.
پس جمله" قُلْ لا أَمْلِكُ لِنَفْسِي" در صدر آيه توصيف رسول خدا (ص) است از خود بنحوي كه با نتيجه داشتن علم غيب منافات داشته باشد:" وَ لَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ ..."،
بيان نتيجه داشتن علم غيب است، تا اين دو فصل از آيه نتيجه دهد كه وي علم به غيب ندارد، آن گاه جمله" إِنْ أَنَا إِلَّا نَذِيرٌ" بيان حقيقت حال آن جناب در ادعايي است كه مي‌كند، و آن اين است كه من فقط مدعي رسالتم و با اين ادعا ادعاي ديگري ندارم.

بحث روايتي ..... ص : 485

در تفسير قمي در ذيل آيه" يَسْئَلُونَكَ عَنِ السَّاعَةِ أَيَّانَ مُرْساها ..."، گفته: معصوم (ع) فرموده است: قريش عاص بن وائل سهمي و نضر بن حارث بن كلده و عقبة بن ابي معيط را به نجران فرستادند تا در آنجا از علماء يهود مسائلي را آموخته آن گاه آن مسائل را از رسول خدا (ص) بپرسند، از مسائلي كه نامبردگان آموخته بودند و از آن حضرت پرسيدند اين بود كه قيامت چه وقت بپا مي‌شود، خداي تعالي در جواب سؤال ايشان آيه" يَسْئَلُونَكَ عَنِ السَّاعَةِ أَيَّانَ مُرْساها ..."، را نازل كرد»
و در تفسير عياشي از خلف بن حماد از مردي از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: خداوند در كتابش مي‌فرمايد:" وَ لَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ لَاسْتَكْثَرْتُ مِنَ الْخَيْرِ وَ ما مَسَّنِيَ السُّوءُ" و مقصود از" سوء"، فقر است «2».
مؤلف: اين روايت را صدوق نيز در معاني الاخبار «3» به سند خود از خلف بن حماد از مردي از آن حضرت روايت كرده، حسين بن بسطام هم در كتاب طب الأئمه «4» آن را از جابر بن يزيد از حضرت ابي جعفر (ع) روايت كرده است.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 249 ط قم
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 43 ح 124 ط تهران
(3)معاني الاخبار ص 172
(4)طب الأئمه ص 55 باب عوذة عند الحجامة.
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 486

[سوره الأعراف (7): آيات 189 تا 198] ..... ص : 486

اشاره

هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها لِيَسْكُنَ إِلَيْها فَلَمَّا تَغَشَّاها حَمَلَتْ حَمْلاً خَفِيفاً فَمَرَّتْ بِهِ فَلَمَّا أَثْقَلَتْ دَعَوَا اللَّهَ رَبَّهُما لَئِنْ آتَيْتَنا صالِحاً لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِينَ (189) فَلَمَّا آتاهُما صالِحاً جَعَلا لَهُ شُرَكاءَ فِيما آتاهُما فَتَعالَي اللَّهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ (190) أَ يُشْرِكُونَ ما لا يَخْلُقُ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ (191) وَ لا يَسْتَطِيعُونَ لَهُمْ نَصْراً وَ لا أَنْفُسَهُمْ يَنْصُرُونَ (192) وَ إِنْ تَدْعُوهُمْ إِلَي الْهُدي لا يَتَّبِعُوكُمْ سَواءٌ عَلَيْكُمْ أَ دَعَوْتُمُوهُمْ أَمْ أَنْتُمْ صامِتُونَ (193)
إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ عِبادٌ أَمْثالُكُمْ فَادْعُوهُمْ فَلْيَسْتَجِيبُوا لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (194) أَ لَهُمْ أَرْجُلٌ يَمْشُونَ بِها أَمْ لَهُمْ أَيْدٍ يَبْطِشُونَ بِها أَمْ لَهُمْ أَعْيُنٌ يُبْصِرُونَ بِها أَمْ لَهُمْ آذانٌ يَسْمَعُونَ بِها قُلِ ادْعُوا شُرَكاءَكُمْ ثُمَّ كِيدُونِ فَلا تُنْظِرُونِ (195) إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ الَّذِي نَزَّلَ الْكِتابَ وَ هُوَ يَتَوَلَّي الصَّالِحِينَ (196) وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَكُمْ وَ لا أَنْفُسَهُمْ يَنْصُرُونَ (197) وَ إِنْ تَدْعُوهُمْ إِلَي الْهُدي لا يَسْمَعُوا وَ تَراهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ وَ هُمْ لا يُبْصِرُونَ (198)

ترجمه آيات ..... ص : 486

اوست كه شما را از يك تن آفريد و همسر او را از او آفريد تا بدو آرام گيرد و چون وي را فرا پوشاند باري سبك گرفت و با آن مدتي سر كرد و چون سنگين شد، خدا، پروردگار خويش را بخواندند كه اگر فرزند شايسته‌اي به ما دهي سپاسگزار خواهيم بود (189).
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 487
و چون فرزندي شايسته به آنها داد براي خدا در عطيه وي شريكان انگاشتند اما خدا از آن چيزها كه با او شريك مي‌انگارند برتر است (190).
چرا اين بتان را كه چيزي خلق نمي‌كنند و خودشان ساخته شده‌اند با خدا شريك مي‌كنيد (191).
بتاني كه نمي‌توانند آنها را نصرت دهند و نه خودشان را نصرت مي‌دهند (192).
اگر ايشان را به هدايت دعوت كنيد شما را پيروي نمي‌كنند چه آنان را بخوانيد و چه ساكت بمانيد نتيجه يكسان است (193).
آن كسان كه سواي خدا مي‌خوانيد بندگاني چون شمايند اگر راست مي‌گوييد آنها را بخوانيد كه شما را اجابت كنند (194).
مگر پاهايي دارند كه با آن راه روند يا دست‌هايي دارند كه با آن به قوت گرفتن توانند يا چشم‌هايي دارند كه با آن ببينند يا گوش‌هايي دارند كه با آن بشنوند، بگو شركاي خويش را بخوانيد و در باره من نيرنگ كنيد و مهلت ندهيد (195).
سرپرست من خدايي است كه اين كتاب را نازل كرده و او شايستگان را سرپرستي مي‌كند (196).
و جز خدا كساني را كه مي‌خوانيد نمي‌توانند شما را نصرت دهند و نه خودشان را نصرت مي‌دهند (197).
اگر ايشان را به هدايت دعوت كني نمي‌شنوند مي‌بينيشان كه سوي تو مي‌نگرند ولي نمي‌بينند (198)

بيان آيات ..... ص : 487

[شرح آيات مربوط به خلقت انسان از نفس واحدة و نقض عهد والدين بعد از فرزند دار شدن] ..... ص : 487

زمينه كلام در اين آيات همان زمينه‌اي است كه در ساير آيات اين سوره بود، و آن عبارت بود از بيان ميثاق‌هاي نوع انساني و اينكه اغلب و اكثر افراد اين نوع آن ميثاقها را شكستند.
" هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ ..."
اين دو آيه مثلي است كه براي بني آدم در رفتارشان و اينكه عهد ازلي خود را شكسته و به آيات خدا ظلم كردند زده شده است.
و معناي آن اين است كه:" هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ" اي گروه بني آدم خداي تعالي آن كسي است كه شما را آفريد" مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ" از تن واحدي كه پدرتان بود" وَ جَعَلَ مِنْها" و از آن يعني از نوع آن" زَوْجَها لِيَسْكُنَ إِلَيْها" همسرش را آفريد تا آن مرد به داشتن آن همسر آرامش دل يابد" فَلَمَّا تَغَشَّاها" پس وقتي با او در آميخت- تغشي به معناي جماع است-" حَمَلَتْ حَمْلًا خَفِيفاً" بار سبكي كه عبارت بود از نطفه برداشت" فمرت به" و هم چنان اين بار را داشت و با آن آمد و شد و نشست و برخاست مي‌كرد تا آنكه نطفه در رحمش رشد نموده به حد
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 488
جنين رسيد و سنگين شد، و همسر آدم احساس سنگيني آن را مي‌كرد" فَلَمَّا أَثْقَلَتْ دَعَوَا اللَّهَ رَبَّهُما" پس وقتي سنگين شد اللَّه را كه پروردگارشان باشد بخواندند و با او عهد و پيمان بستند كه" لَئِنْ آتَيْتَنا" اگر روزي كني ما را فرزندي" صالحا" صالح براي زندگي و بقاء به اينكه فرزندي تام الخلقة و بي‌عيب و آفت باشد- چون در هنگام فرزنددار شدن و روزهاي ولادت فرزند آرزوي انسان اين است- نه اينكه صالح ديني باشد" لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِينَ" در اين صورت از شكرگزارانت خواهيم بود، نعمتت را اظهار مي‌كنيم، و در امور خود از هر چيز به سويت منقطع مي‌شويم، و به هيچ سببي جز تو نگرائيده و به هيچ چيز جز تو دست نمي‌آويزيم.
" فَلَمَّا آتاهُما صالِحاً" پس وقتي خداوند آن فرزند دلخواهشان را به ايشان داد، و او را انساني تام الخلقة و صالح براي بقاء قرار داد و به وسيله او چشم آن دو را روشن كرد، پدر و مادر" جَعَلا لَهُ شُرَكاءَ فِيما آتاهُما" در فرزنددار شدن خود براي خدا شريك قرار دادند، و جهتش اين بود كه علاقه و شفقت به آن فرزند ايشان را وادار كرد تا به هر سببي غير خدا دست آويخته، و در برابر هر چيزي غير خدا خاضع شوند، با اينكه با خدا شرط كرده بودند كه از شاكرين او باشند، و نعمت او و ربوبيتش را كفران نكنند، ليكن عهد خود را شكستند، و شرط خود را ناديده گرفتند.
و جز آن كساني كه خداوند به ايشان رحم كرده همه مردم اينطورند، يعني همه همت و نيروي خود را صرف نقض عهد و خلف وعده و شكستن عهدي مي‌كنند كه با خدا بسته‌اند" فَتَعالَي اللَّهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ".
در اين قصه چند احتمال است، اول اينكه منظور بيان حال ابوين از نوع بشر در موقع فرزنددار شدن و بيان هم، بيان عام نوعي باشد، چون تمامي انسان‌هايي كه مي‌آيند و ميروند همه مولود پدر و مادري هستند، پس مي‌توان گفت كه كثرت اين نوع، نتيجه توالد پدر و مادر است، هم چنان كه فرموده:" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ" «1».

[داستان شريك قائل شدن براي خدا بعد از فرزند دار شدن، مربوط به آدم و حوا نيست بلكه شرح حال نوع بشر است] ..... ص : 488

و غالبا حال پدر و مادر مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه نسبت به فرزندشان محبت و شفقت دارند اينطور است كه طبعا در امر فرزندشان متوجه و منقطع بسوي خدا مي‌شوند، هر چند خودشان به تفصيل توجه و انقطاع خود التفات نداشته باشند، عينا نظير دريانوردي هستند كه در
__________________________________________________
(1)هان اي مردم ما شما را از نر و ماده‌اي آفريديم و اينطور به صورت نژادها و قبائل مختلف در آورديم. سوره حجرات آيه 13
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 489
هنگام طوفان و تلاطم دريا و آنجا كه امواج با سرنوشت او بازي مي‌كند تمام توجهش معطوف به پروردگارش مي‌شود، هر چند تا آن روز پروردگاري را بندگي نكرده باشد، و خودش هم نفهمد كه الآن دلش به كجا تكيه دارد، چون اين حالت يك حالت قلبي و دروني است كه خواه ناخواه با توجه و بي‌توجه به انسان دست مي‌دهد.
پدر و مادر نيز نسبت به فرزند همين حال را دارند، و از سويداي دل منقطع به سوي پروردگارشان هستند، و چنين زبانحالي دارند كه" پروردگارا اگر به ما فرزندي صالح و مطابق دلخواهمان روزي كني البته از شكرگزارانت خواهيم شد" و وقتي خداوند اين خواسته دروني ايشان را مستجاب مي‌كند و فرزند صالحي به ايشان ارزاني مي‌دارد همين پدر و مادر در امر اين فرزند براي خدا شريك قائل شده و در حفظ و تربيت او به هر دست آويزي دست زده و به هر پناهگاهي پناهنده مي‌شوند.
مؤيد اين معنايي كه براي آيه كرديم ذيل خود آيه است كه مي‌فرمايد:" فَتَعالَي اللَّهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ" چون اگر مقصود از" نفس" و" زوج آن"- كه در صدر آيه بود- دو نفر معين از افراد انسان مثلا از قبيل آدم و حوا باشد حق كلام اين بود كه در ذيل آيه بفرمايد:" فتعالي اللَّه عما اشركا- و يا بفرمايد: عن شركهما پس بزرگتر است خدا از آن چيزي كه آن دو براي خدا شريك گرفتند و يا بزرگتر است از شركي كه آن دو ورزيدند" (و چون به صيغه جمع آورد معلوم مي‌شود آيه راجع به سرگذشت آدم و حوا نيست بلكه راجع به شرح حال نوع انساني است).
علاوه بر اين، خداي تعالي بعد از آيه مورد بحث آيات ديگري قرار داده كه همه شرك را مذمت و مشركين را توبيخ مي‌كند، و مخصوصا ظاهر از آنها اين است كه منظور از شرك در آنها پرستيدن غير خدا است، و حاشا كه آدم صفي اللَّه غير خدا را پرستيده باشد، با اينكه خداوند خودش تصريح كرده به اينكه آدم را برگزيده و هدايت فرموده، و نيز خودش تصريح كرده به اينكه هر كه را كه او هدايت كند ديگر گمراهي در او راه ندارد، و چه گمراهي بالاتر از پرستيدن غير خدا است؟
خداوند متعال يك جا فرموده:" ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ فَتابَ عَلَيْهِ وَ هَدي" «1» و جاي ديگري مي‌فرمايد:" وَ مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ" «2» و يك جا هم مي‌فرمايد:" وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ يَدْعُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ مَنْ لا يَسْتَجِيبُ لَهُ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ" «3».
__________________________________________________
(1)پس پروردگارش او را برگزيد، و بازگشتش را بپذيرفت و او را هدايت كرد. سوره طه آيه 122
(2)و كسي كه خدا او را هدايت كند پس او است هدايت يافته. سوره اسري آيه 97
(3)كيست گمراه‌تر از كسي كه غير خدا كسي را مي‌خواند كه تا روز قيامت هر چه از او بخواهد او برآورده نمي‌كند. سوره احقاف آيه 5
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 490
از اين آيات به خوبي استفاده مي‌شود كه به هيچ وجه ضلالت و پرستيدن غير خدا را نمي‌شود به آدم نسبت داد هر چند آدم را پيغمبر هم ندانيم و يا در باره پيغمبران قائل به عصمت نباشيم.
تا اينجا گفتگوي ما در اين بود كه آيه راجع به داستان دو فرد از افراد بشر بنام آدم و حوا نبوده بلكه راجع به شرح حال نوع بشر است، حالا مي‌گوييم ممكن هم هست آيه را مربوط به داستان شخصي آن دو گرفت و ليكن به اين بيان كه مقصود از اينكه فرمود:" براي خدا شركاء گرفتند" اين است كه سرگرم تربيت فرزند خود شده و در باره او به تدبير اسباب و عوامل پرداخته، و همين معنا ايشان را از خلوص در بعضي از توجهات كه به پروردگار خود داشتند باز داشت.

[بررسي اين احتمال كه آيات مذكوره در باره آدم و حوا باشد و اشكال وارد بر آن] ..... ص : 490

و اين احتمال را جمله" لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِينَ" هم كه حكايت كلام آن دو است تاييد مي‌كند، توضيح اينكه در تفسير اوائل اين سوره در ذيل جمله" وَ لا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شاكِرِينَ ..."،
گفته شد كه" شاكرين" در عرف قرآن" مخلصون"- به فتح لام- هستند كه ابليس راهي براي اغواي ايشان نداشته و غفلت در دل ايشان رخنه نمي‌كند، پس عتابي كه در جمله" فَتَعالَي اللَّهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ" به آن دو شده بخاطر شرك يعني اشتغال بغير خدا از قبيل اسباب هستي، و باز ماندن از اخلاص در توجه به خدا است. ليكن يك اشكال در اين احتمال باقي مي‌ماند، و آن اين است كه اگر مقصود اين بود چرا جمله فوق را بصورت جمع آورده و علاوه، بعد از آيه مورد بحث هم صحبت را كشانيد به توبيخ از شركي كه ظاهرش پرستش غير خدا است.
اين دو اشكال را بعضي از مفسرين چنين جواب داده‌اند. اين آيه در اينكه اول در باره خصوص آدم صحبت كرده و در آخر بيان را عمومي كرده است عكس آيه" هُوَ الَّذِي يُسَيِّرُكُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ حَتَّي إِذا كُنْتُمْ فِي الْفُلْكِ وَ جَرَيْنَ بِهِمْ بِرِيحٍ طَيِّبَةٍ" «1» مي‌باشد، زيرا اول، خطاب را به عامه مردم متوجه نموده و در باره گرداندن ايشان در خشكي و تري صحبت كرده و در آخر خطاب را مختص دريانوردان كرده است.
آيه مورد بحث هم اول خصوص داستان آدم و همسرش را ذكر كرده و مقصودش از جمله" هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها" تنها آن دو بوده و ليكن بعد از
__________________________________________________
(1)او آن كسي است كه شما را در خشكي و دريا مي‌گرداند، تا آنجا كه در كشتي قرار مي‌گيريد، و كشتي‌ها با وزش بادهاي مطبوع، ايشان را به راه مي‌اندازد. سوره يونس آيه 22
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 491
تمام شدن داستان آن دو خصوص مشركين از بني آدم را كه از خدا فرزند خواسته و سپس به وي شرك ورزيده‌اند منظور كرده است تا بفهماند هر دو نفري از بني آدم كه فرزنددار مي‌شوند حالشان چنين است كه عهد مي‌بندند و سپس آن را نقض مي‌كنند.
و ليكن اين تشبيه صحيح نيست، براي اينكه اگر بيان در آيه" هُوَ الَّذِي يُسَيِّرُكُمْ ..."
نخست عام بوده و در آخر خاص شده قرينه قطعيه‌اي در آن بوده كه دلالت بر مقصود نموده و از اشتباه جلوگيري مي‌نمايد، بخلاف عمومي شدن تدريجي بيان خاص در آيه مورد بحث كه چون باعث اشتباه است نمي‌توان كلام بليغي آنهم مانند قرآن را حمل بر آن كرد، مگر اينكه بگوييم در اين آيه نيز قرينه هست، و آن جمله" فَتَعالَي اللَّهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ" و ساير آيات بعد از آن است.
و بهر حال اين وجه در حقيقت مثل اين است كه از دو وجه اول استفاده شده و مفسر مزبور صدر آيه را حمل بر وجه ثاني كرده و ذيل آن را حمل بر وجه اول نموده است (و يك وجه جداگانه‌اي نيست).
و چه بسا اعتراض سابق ما (عمومي شدن تدريجي بيان خاص بدون قرينه) بدين صورت دفع شود كه در آيه شريفه حذف و ايصال و تقدير بكار رفته و تقدير آن چنين بوده:" فلما آتاهما جعل اولادهما له شركاء پس وقتي خداوند به آدم و حوا فرزند داد اولاد آن دو براي خدا شريك قرار دادند" سپس مضاف (اولاد) حذف شده و مضاف اليه كه همان ضمير تثنيه مستفاد از كلمه" جعلا" باشد بجاي مضاف قرار گرفته، و ليكن دليلي بر اين حذف و ايصال و تقدير نيست.
و چه بسا بعضي از مفسرين كه ملتزم به اشكال شده و تسليم شده‌اند به اينكه منظور همان آدم و حوا هستند كه به خدا شرك ورزيدند، و اين التزامشان بخاطر اين است كه خواسته‌اند به رواياتي كه از بعضيها نقل شده عمل كرده باشند، غافل از اينكه اين روايات جعلي و مخالف با قرآن است، و به همين جهت نمي‌توان به امثال آنها عمل كرد.
" أَ يُشْرِكُونَ ما لا يَخْلُقُ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ ..."
هر چند صدر آيات احتمال دارد كه شرك در آن، عبارت از پرستش بت‌ها و يا غير خدا چيزهاي ديگري باشد كه اعتماد بر آنها نوعي شرك است، و ليكن ذيل آن ظاهر در اين است كه منظور شرك به صنم و آلهه متخذه از جمادات است، چون مي‌فرمايد: اين بت‌ها قدرت ندارند كه خودشان را و پرستش كنندگان خود را ياري كنند، و دعا كردن و نكردن ايشان را نمي‌فهمند.
" إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ عِبادٌ أَمْثالُكُمْ ... يَسْمَعُونَ بِها ..."
در اين آيه به مضمون آيات سه‌گانه قبل احتجاج نموده و معنايش اين است كه اگر
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 492
گفتيم:" اين بت‌ها مخلوقند و قدرت بر هيچ كاري ندارند، چون خودشان مثل شما بندگاني هستند، همانطور كه شما مخلوقيد و تدبير امورتان به دست غير است همچنين آن بت‌ها" دليلش اين است كه اگر شما آنها را بخوانيد دعايتان را مستجاب نمي‌كنند، بخوانيد آنها را اگر راست مي‌گوييد كه بت‌ها علم و قدرت دارند، گر چه مشركين صريحا ادعاي علم و قدرت براي بت‌ها نكرده‌اند، و ليكن ادعاهاي ديگر كرده‌اند كه دلالت مي‌كند بر چنين اعتقادي در ايشان و چطور مستجاب مي‌كنند و حال آنكه دست و پايي كه شما براي آنها تراشيده‌ايد حركت نداشته نه آن از خود قدرتي نشان مي‌دهد و نه اين راه مي‌رود، و نه چشمي كه برايشان درست كرده‌ايد مي‌بيند، و نه گوشي كه براي آنها ساخته‌ايد مي‌شنود، البته اين را هم بايد تذكر دهيم كه در اين آيات به جماد هم اطلاق" عبد" شده است.
" قُلِ ادْعُوا شُرَكاءَكُمْ ثُمَّ كِيدُونِ فَلا تُنْظِرُونِ ..."
سپس دستور مي‌دهد تا به منظور تحدي و واداشتن به اظهار عجز، ايشان را تحريك كند به اينكه از خدايان خود ياري بطلبند، تا بدين وسيله راه و روش خودش را از راه آنان جدا و متمايز سازد، و بفهماند كه پروردگار او آن خدايي است كه تمام علم و قدرت از او است و خدايان ايشان داراي هيچ علمي نيستند تا بوسيله آن راه به جايي ببرند، و هيچ قدرتي ندارند تا آن را در ياري ايشان اعمال كنند.
لذا فرمود: به ايشان بگو خدايان خود را بخوانيد تا شما را ياري كنند آن گاه با كمك آنها با من كيد و دشمني نموده و به هيچ وجه مرا مهلت ندهيد، زيرا پروردگارم مرا ياري نموده و كيد شما را از من دفع مي‌كند، چون او كسي است كه كتاب نازل كرده تا بشر را هدايت كند، و او خودش كار مردم صالح را مي‌كند و نصرتشان مي‌دهد، او همان كسي است كه فرموده:
" أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ" «1» و من از همان مردمم پس قطعا مرا ياري خواهد كرد، بخلاف خدايان شما كه هيچ قدرتي بر ياري شما و حتي بر ياري خود نداشته، نه مي‌شنوند و نه مي‌بينند، پس آنها علم و قدرتي ندارند.
و در اين آيات به رسول خدا دستور مي‌دهد به آنها خبر دهد كه وي از صالحين است، و در هيچ موردي كه قرآن از صالح بودن پيغمبري خبر مي‌دهد سابقه ندارد كه چنين بياني را در صلاح پيغمبري غير از رسول خدا (ص) بكار برده باشد.
در اين آيات عليه اصنام و پرستش كنندگان آنها تحدي شده هم چنان كه غير آن جناب از
__________________________________________________
(1)زمين را سرانجام مردم صالح مالك مي‌شوند. سوره انبياء آيه 105
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 493
ساير انبياء (ع) نيز اين تحدي را كرده‌اند.

بحث روايتي ..... ص : 493

در كتاب عيون به سند خود از ابي الصلت هروي از حضرت رضا (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي مامون از حضرتش سؤال كرد كه معناي آيه" فَلَمَّا آتاهُما صالِحاً جَعَلا لَهُ شُرَكاءَ فِيما آتاهُما" چيست؟ حضرت در جوابش فرمود: حوا براي آدم پانصد شكم فرزند آورد و در هر شكم يك پسر زائيد و يك دختر، و آدم و حوا با خدا عهد كرده و از او درخواست كرده بودند كه:" لَئِنْ آتَيْتَنا صالِحاً لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِينَ" اگر فرزند صالحي به ما ارزاني بداري البته از شكرگزاران خواهيم بود،" فَلَمَّا آتاهُما صالِحاً" و وقتي كه فرزنداني صحيح الخلقة و سالم از آفت و مرض به ايشان ارزاني داشت اين فرزندان در هر شكم دو صنف يعني پسر و دختر به دنيا مي‌آمدند، و" فِيما آتاهُما" در ميان اين فرزنداني كه خدا به آن دو مي‌داد دو صنف از ايشان" جَعَلا لَهُ شُرَكاءَ" براي خدا شريك قائل شدند، و مانند پدر و مادرشان شكر خدا را نكردند:" فَتَعالَي اللَّهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ" پس بزرگتر است خدا از آنچه كه ايشان براي او شريك گرفتند.
مامون وقتي اين بيان را شنيد گفت: من شهادت مي‌دهم كه تو حقا فرزند رسول خدايي «1».
مؤلف: برگشت اين روايت به يكي از وجوهي است كه قبلا در دفع اشكال وارد بر آيه ايراد شد، و البته تعدادي روايت در تفسير اين آيه از سمرة بن جندب و ابي و زيد و ابن عباس نقل شده، و در آنها دارد آدم و حوا هر چه فرزند برايشان متولد مي‌شد نمي‌ماند، شيطان به ايشان و يا تنها به حوا گفت: اين دفعه اسم فرزندت را" عبد الحارث" نام بگذار تا برايت بماند- و حارث اسم شيطان بود در آن موقعي كه در آسمان زندگي مي‌كرد- و در بعضي از اين روايات دارد كه گفت: اسمش را" عبد الشمس"- بنده آفتاب- بگذار، و در بعضي ديگر دارد كه وي حوا را تهديد كرد كه اگر اسم او را عبد الحارث و يا عبد الشمس نگذارد در شكم بعدي بچه شتر و يا گوساله و يا چارپاي ديگري خواهد زائيد، و با او شرط كرد كه اگر اين اسامي را انتخاب كند بچه در شكمش انساني تام الخلقه خواهد بود، و ليكن اين احاديث همه جعلي و از دسيسه‌هايي است كه اسرائيلي‌ها در روايات ما كرده‌اند.
__________________________________________________
(1)عيون ج 1 ص 156 ط تهران
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 494
و در مجمع البيان «1» از تفسير عياشي «2» از معصومين (ع) روايت شده كه فرموده‌اند:" شرك ايشان ترك در اطاعت بود نه شرك در معصيت" و ظاهر اين روايت اين است كه جاري مجراي همان احاديث موضوعه است و حال اين هم حال همانها است، براي اينكه مگر اطاعت با عبادت فرق دارد، آنهم اطاعت و عبادت ابليس كه خداي تعالي در باره‌اش فرموده:" أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ وَ أَنِ اعْبُدُونِي".
و با همه اين احوال بعضي از مفسرين اين احاديث را قبول كرده و گفته‌اند روايات مزبور بيشتر از اين دلالت ندارد كه آدم و حوا در صرف اسم شرك ورزيده‌اند و اين نه كفر است و نه معصيت، و اين وجه را طبري هم قبول كرده.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 510
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 43
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 495

[سوره الأعراف (7): آيات 199 تا 206] ..... ص : 495

اشاره

خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ (199) وَ إِمَّا يَنْزَغَنَّكَ مِنَ الشَّيْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ إِنَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (200) إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ (201) وَ إِخْوانُهُمْ يَمُدُّونَهُمْ فِي الغَيِّ ثُمَّ لا يُقْصِرُونَ (202) وَ إِذا لَمْ تَأْتِهِمْ بِآيَةٍ قالُوا لَوْ لا اجْتَبَيْتَها قُلْ إِنَّما أَتَّبِعُ ما يُوحي إِلَيَّ مِنْ رَبِّي هذا بَصائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ وَ هُديً وَ رَحْمَةٌ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ (203)
وَ إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ (204) وَ اذْكُرْ رَبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعاً وَ خِيفَةً وَ دُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ وَ لا تَكُنْ مِنَ الْغافِلِينَ (205) إِنَّ الَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يُسَبِّحُونَهُ وَ لَهُ يَسْجُدُونَ (206)

ترجمه آيات ..... ص : 495

نديده‌انگاري پيشه كن و به نيكي وادار كن و از مردم نادان روي بگردان (199).
و چون از شيطان وسواسي به تو رسيد به خدا پناه جوي كه وي شنوا و دانا است (200).
كساني كه پرهيزكاري پيشه كردند چون با پندار شيطاني برخورد كنند (خدا را) ياد كنند و در دم به بصيرت آيند (201).
و هم زادگان كفار به گمراهيشان مي‌كشند و كوتاهي نمي‌كنند (202).
و اگر (مدتي) آيه‌اي براي آنها نياوري گويند چرا از اين سو و آن سو آيه‌اي فراهم نياورده‌اي بگو من فقط آنچه را به من وحي مي‌شود پيروي مي‌كنم اين بصيرت‌هايي از پروردگار شما است و براي گروهي كه
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 496
ايمان دارند هدايت و رحمت است (203).
و چون قرآن خوانده شود بدان گوش داريد و خاموش مانيد شايد رحمتتان كند (204).
پروردگار خويش را به زاري و بيم در ضمير خود و به آواز غير بلند بامداد و پسينها ياد كن و از غفلت‌زدگان مباش (205).
زيرا كساني كه نزد پروردگار تواند از بندگي وي سرپيچي نكنند و تسبيح او گويند و سجده وي كنند (206)

بيان آيات ..... ص : 496

اشاره

اين آيات آخر سوره است، و در آنها مجددا غرضي را كه سوره بخاطر ايفاء آن نازل شده ذكر نموده يعني به پيغمبرش دستور مي‌دهد به اينكه سيره حسنه و رفتار ملايمي را اتخاذ كند كه دلها را متوجه آن سازد تا نفوس بدان بگرايند، و نيز تذكر، و در آخر ذكر را هم توصيه مي‌كند.

[معناي عفو در:" خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ"] ..... ص : 496

" خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ"" اخذ به چيزي"، به معناي ملازمت و ترك نكردن آن چيز است پس معناي اينكه فرمود:" بگير عفو را" اين است كه همواره بديهاي اشخاصي كه به تو بدي مي‌كنند بپوشان و از حق انتقام كه عقل اجتماعي براي بعضي بر بعضي ديگر تجويز مي‌كند صرف نظر نما و هيچ وقت اين رويه را ترك مكن، البته اين چشم‌پوشي نسبت به بديهاي ديگران و تضييع حق شخص است، و اما مواردي كه حق ديگران با اسائه به ايشان ضايع مي‌شود عقل در آنجا عفو و اغماض را تجويز نمي‌كند، براي اينكه عفو در اينگونه موارد وادار كردن مردم به گناه است، و مستلزم اين است كه حق مردم بنحو اشد تضييع گردد و نواميس حافظ اجتماع لغو و بي‌اثر شود، و تمامي آيات ناهيه از ظلم و افساد و كمك به ستمكاران و ميل و خضوع در برابر ايشان و بلكه تمامي آياتي كه متضمن اصول شرايع و قوانين است از چنين اغماضي جلوگيري مي‌كند، و اين خود روشن است.
پس منظور از اينكه فرمود:" خُذِ الْعَفْوَ" اغماض و نديده گرفتن بديهايي است كه مربوط به شخص آن جناب بوده، و سيره آن حضرت هم همين بود كه در تمامي طول زندگيش از احدي براي خود انتقام نگرفت، كما اينكه در بعضي از روايات راجع به ادب آن جناب گذشت.
اين مطلب بنا به تفسيري است كه ديگران در باره كلمه عفو كرده و آن را طوري معنا كرده‌اند كه مساوي با مغفرت است، و ليكن در بعضي از رواياتي كه بعدا خواهد آمد از امام صادق (ع) نقل شده كه فرمود:" منظور از عفو وسط است" و اين تفسير با مضمون آيه
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 497
شريفه مناسبتر و از نظر معنا جامع‌تر است، و علاوه بر اين، اگر تفسير اول مستلزم اين است كه در جمله" وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ" شائبه تكرار باشد بنا بر تفسير دوم اين شائبه هم در كار نمي‌آيد (چون جمله" خُذِ الْعَفْوَ" به يك معنا و جمله" وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ" به معناي ديگري خواهد بود).

[معناي" عرف" و" معروف" و" نزغ شيطان"] ..... ص : 497

كلمه" عرف" به معناي آن سنن و سيره‌هاي جميل جاري در جامعه است كه عقلاي جامعه آنها را مي‌شناسند، به خلاف آن اعمال نادر و غير مرسومي كه عقل اجتماعي انكارش مي‌كند (كه اينگونه اعمال عرف" معروف" نبوده بلكه منكر است) و معلوم است كه امر به متابعت عرف، لازمه‌اش اين است كه خود امر كننده عامل به آن چيزي كه ديگران را امر به آن مي‌كند بوده باشد، و يكي از موارد عمل همين است كه تماسش با مردم و مردم را امر كردن طوري باشد كه منكر شمرده نشود، بلكه بنحو معروف و پسنديده مردم را امر كند، پس مقتضاي اينكه فرمود:" وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ" اين است كه اولا به تمامي معروفها و نيكي‌ها امر بكند و در ثاني خود امر كردن هم بنحو معروف باشد نه بنحو منكر و ناپسند.
جمله" وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ" دستور ديگري است در مراعات مداراي با مردم، و اين دستور بهترين و نزديكترين راه است براي خنثي كردن نتايج جهل مردم و تقليل فساد اعمالشان براي اينكه بكار نبستن اين دستور و تلافي كردن جهل مردم، بيشتر مردم را به جهل و ادامه كجي و گمراهي وا مي‌دارد.
" وَ إِمَّا يَنْزَغَنَّكَ مِنَ الشَّيْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ إِنَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ" راغب در مفردات مي‌گويد:" نزغ" وارد شدن و مداخله در امري براي خرابكاري و فاسد كردن آن است، و در آيه" مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْنِي وَ بَيْنَ إِخْوَتِي بعد از آنكه شيطان ميان من و برادرانم را بهم زد" به اين معنا است «1».
و بعضي ديگر گفته‌اند: به معناي تكان دادن و از جاي كندن و وادار كردن است، و غالبا در حال غضب بكار مي‌رود، بعضي ديگر گفته‌اند:" نزغ شيطان" به معناي كمترين وسوسه او است، و ليكن همه اين معاني نزديك به همند، البته نسبت به آيه مورد بحث معناي دوم نزديكتر است، چون با آيه قبلي هم كه دستور مي‌داد تا از جاهلان اعراض كند مناسبت دارد، زيرا تماس گرفتن جاهلان با آدمي و مشاهده جهالت ايشان خودش يك نوع مداخله‌اي است از شيطان براي عصباني كردن و آتش بجان كردن آدمي، آري، برخورد زياد با جاهل،
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 488 ماده" نزغ" [.....]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 498
آدمي را بسوي جهالت و مثل او شدن سوق مي‌دهد.
پس برگشت معناي آيه به اين مي‌شود كه: اگر شيطان خواست مداخله نمايد و با رفتار جاهلانه ايشان، تو را به غضب و انتقام وادار كند تو به خدا پناه بر، كه او شنوا و دانا است، با اينكه خطاب در آيه به رسول خدا (ص) است و ليكن مقصود، امت آن جناب است چون خود آن حضرت معصوم است.

[پناه بردن به خدا از شر شيطان] ..... ص : 498

" إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ" يك نحوه تعليلي است براي امري كه در آيه قبلي بود، و" طائف از شيطان" آن شيطاني است كه پيرامون قلب آدمي طواف مي‌كند تا رخنه‌اي پيدا كرده وسوسه خود را وارد قلب كند يا آن وسوسه‌اي است كه در حول قلب مي‌چرخد تا راهي به قلب باز كرده وارد شود.
كلمه" من" بنا بر اول (خود شيطان) بيانيه و بنا بر دوم (وسوسه شيطان) نشويه است، و ليكن در عين حال برگشت هر دو معنا به يك چيز است، و كلمه" تذكر" به معناي تفكر آدمي است در امور براي پيدا كردن نتيجه‌اي كه قبلا مجهول و يا مورد غفلت بود.
و اين آيه همانطوري كه گفته شد امر به استعاذه در آيه قبلي را تعليل مي‌كند، و معنايش اين است كه در موقع مداخله شيطان به خدا پناه ببر، زيرا اين روش، روش پرهيزكاران است.
آري پرهيزكاران وقتي شيطان طائف نزديكشان مي‌شود به ياد اين مي‌افتند كه پروردگارشان خداوند است كه مالك و مربي ايشان است، و همه امور ايشان بدست او است پس چه بهتر كه به خود او مراجعه نموده و به او پناه ببريم، خداوند هم شر آن شيطان را از ايشان دفع نموده و پرده غفلت را از ايشان بر طرف مي‌سازد، ناگهان بينا مي‌شوند.
پس آيه شريفه همانطور كه ملاحظه كرديد همان مضموني را افاده مي‌كند كه آيه" إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَلي رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ" «1» در صدد افاده آن است.
و نيز معلوم شد كه پناه بردن به خدا خود يك نوع تذكر است، چون اساسش بر اين است كه خداي سبحان كه پروردگار آدمي است يگانه ركن و پناهگاهي است كه مي‌تواند اين دشمن مهاجم را دفع كند، علاوه بر اينكه پناه بردن به خدا هم چنان كه قبلا هم گفته شد خود يك نوع توكل به او است.
" وَ إِخْوانُهُمْ يَمُدُّونَهُمْ فِي الغَيِّ ثُمَّ لا يُقْصِرُونَ" مثل اينكه اين جمله حاليه است، و منظور از" برادران ايشان" برادران مشركين است
__________________________________________________
(1)به درستي براي شيطان بر كساني كه ايمان آورده و بر پروردگار خود توكل كرده‌اند سلطنتي نيست. سوره نحل آيه 99
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 499
كه همان شيطانهايند، هم چنان كه در آيه" إِنَّ الْمُبَذِّرِينَ كانُوا إِخْوانَ الشَّياطِينِ" «1» چنين تعبيري بكار رفته، و كلمه" يقصرون" به معناي كوتاه آمدن و اطاعت نهي است.
و معناي آيه اين است كه: كساني كه تقوي پيشه خود كرده‌اند حالشان نسبت به تذكر و ابصار چنين است، اما مشركين در همين حال كه مردم با تقوي آن طورند اينان گرفتار برادران جني خود هستند كه همواره ايشان را به سوي كژي و گمراهي مي‌كشانند و در اين راه كمك‌شان مي‌كنند، و يك لحظه از كشاندن و ياري كردن آنان كوتاه نمي‌آيند. و يا معنايش اين است كه:
خود مشركين از شرك كوتاه نمي‌آيند و از گمراهي دست بر نمي‌دارند.
" وَ إِذا لَمْ تَأْتِهِمْ بِآيَةٍ قالُوا لَوْ لا اجْتَبَيْتَها ..."
" اجتباء" از باب افتعال از" جباية" و به معناي جمع آوري كردن است، و اينكه گفتند:" چرا جمع آوري نكردي آن را" كلامي است از ايشان كه به منظور تهكم و سخريه گفته‌اند و معنايش بطوري كه از سياق بر مي‌آيد اين است كه: تو وقتي آيه‌هاي قرآن را برايشان بخواني تكذيبت مي‌كنند، و اگر آيه‌اي برايشان نبري و يا دير كني مي‌گويند چرا نرفتي از اين حرفهايي كه اسمش را آيه گذاشته‌اي از اين طرف و آن طرف جمع آوري كني و براي ما بياوري؟" قُلْ إِنَّما أَتَّبِعُ ما يُوحي إِلَيَّ مِنْ رَبِّي" بگو: من از خود چيزي ندارم، تنها گوش به فرمان دستوراتي هستم كه پروردگارم به من وحي مي‌فرستد،" هذا بَصائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ" و اين قرآن بصيرت‌هايي است از ناحيه پروردگار شما، او مي‌خواهد شما را به وسيله آن بينا و روشن كند" وَ هُديً وَ رَحْمَةٌ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ".
" وَ إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ"" انصات" سكوت توأم با استماع است، و بعضي گفته‌اند: به معناي استماع با سكوت است، و معناي" أنصت الحديث و انصت للحديث" اين است كه به حديث گوش مي‌داد در حالي كه سكوت كرده بود، و" انصته غيره" يعني ديگري به سخن او گوش داد و" انصت الرجل" يعني ساكت شد، پس معناي جمله مورد بحث اين شد كه: گوش فرا دهيد به قرآن و ساكت شويد. هر چند گفته‌اند اين آيه در باره نماز جماعت و گوش دادن به قرائت امام جماعت است و ليكن بحسب دلالت عام است.

[امر به ذكر خداي تعالي با" تضرع" و" خيفه" و در صبح و شام] ..... ص : 499

وَ اذْكُرْ رَبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعاً وَ خِيفَةً وَ دُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ ..."
ذكر و ياد پروردگار را بدو قسم تقسيم كرده، يكي توي دل و يكي به زبان و آهسته،
__________________________________________________
(1)اسراف كنندگان برادران شيطانهايند. سوره اسري آيه 27
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 500
آن گاه هر دو قسم را مورد امر قرار داده، و اما ذكر به صداي بلند را مورد امر قرار نداده بلكه از آن اعراض كرده، و اين نه به خاطر ذكر نبودن آن است، بلكه به خاطر اين است كه چنين ذكر گفتني با ادب عبوديت منافات دارد، دليل اين معنا روايتي است كه از رسول خدا (ص) وارد شده كه در بعضي از جنگهايش با اصحابش طي مسافت مي‌كرد تا رسيدند به بياباني هولناك، و اتفاقا آن شب شبي تاريك بود يكي از اصحابش به صداي بلند تكبير مي‌گفت، حضرت فرمود: آن كسي را كه شما مي‌خوانيد نه دور است و نه غايب- البته ناگفته نماند كه اين روايت نقل به معنا شده-.
" تضرع" از" ضراعة" و به معناي تملق توأم با نوعي خشوع و خضوع است، و" خيفة" يك نوع مخصوصي از ترسيدن را گويند، و منظور از آن، آن نوعي است كه با ساحت مقدس باري تعالي مناسب است، بنا بر اين در معناي" تضرع" ميل و رغبت به نزديك شدن به شخص متضرع- اليه، و در معناي" خيفه" پرهيز و ترس و ميل بدور شدن از آن شخص نهفته است، پس مقتضاي اينكه ذكر را توصيف كرد به دو وصف تضرع و خيفه، اين است كه آدمي در ذكر گفتنش حالت آن شخصي را داشته باشد كه چيزي را هم دوست دارد و به اين خاطر نزديكش مي‌رود و هم از آن مي‌ترسد و از ترس آن به عقب برگشته و دور مي‌شود، و خداي سبحان هر چند خير محض است، و شري در او نيست، و اگر شري به ما مي‌رسد از ناحيه خود ما است، و ليكن خداي تعالي ذو الجلال و الاكرام است، هم اسماء جمال را دارد كه ما و هر چيزي را به تقرب به درگاهش دعوت نموده و بسويش جذب مي‌كند، و هم داراي اسماء جلال است كه قاهر بر هر چيز است، و هر چيزي را از او دفع و دور مي‌كند، پس ذكر شايسته او- كه داراي همه اسماء حسني است- به اين است كه مطابق با مقتضاي همه اسماءش بوده باشد چه اسماء جماليه او و چه اسماء جلاليه‌اش (نه اينكه تنها بر طبق اسماء جماليه‌اش باشد) و اين صورت نمي‌گيرد مگر اينكه تضرعا و خيفة و رغبا و رهبا باشد.
" بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ" ظاهر اين جمله اين است كه قيد جمله" وَ دُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ" باشد و در نتيجه تنها ذكر قولي است كه به دو قسم ذكر در صبح و ذكر در شام تقسيم مي‌شود نه ذكر قلبي، آن وقت با بعضي از فرائض يوميه نيز تطبيق مي‌كند.
" وَ لا تَكُنْ مِنَ الْغافِلِينَ"- اين جمله تاكيد امر به ذكر در اول آيه است، و در آن از خود غفلت، نهي نكرد بلكه از داخل شدن در زمره غافلان نهي فرمود، و مقصود از غافلان آن كساني هستند كه غفلت در ايشان مستقر شده.
با اين بيان روشن مي‌شود آن ذكر مطلوبي كه در اين آيه به آن امر شده عبارت است از ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 501
اينكه انسان ساعت بساعت و دقيقه بدقيقه بياد پروردگارش باشد، و اگر احيانا غفلت و نسياني دست داد مجددا مبادرت به ذكر نموده و نگذارد كه غفلت در دلش مستقر گردد، و در آيه بعدي نيز دلالت بر اين معنا هست، و بزودي خواهد آمد.
پس آنچه كه از آيه استفاده مي‌شد استمرار بر ذكر خدا در دل است در حالت تضرع و خيفه ساعت بساعت و ذكر به زبان در صبح و شام.

[قرب به خدا فقط به وسيله ياد و ذكر او حاصل مي‌شود] ..... ص : 501

" إِنَّ الَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يُسَبِّحُونَهُ وَ لَهُ يَسْجُدُونَ" ظاهر سياق آيه مي‌رساند كه در مقام بيان علت امري است كه در آيه سابق بود، بنا بر اين، معنايش اين مي‌شود: بياد پروردگارت باش چنين و چنان، زيرا كساني كه نزد پروردگارت هستند، همين طورند، يعني به ياد آر پروردگارت را تا از كساني باشي كه نزد پروردگارت هستند، و از زمره آنان خارج نشوي.
و به همين بيان روشن شد كه منظور از اينكه فرمود:" كساني كه نزد پروردگار توأند" تنها ملائكه نيستند، هم چنان كه بعضي از مفسرين تفسير كرده‌اند، زيرا معنا ندارد بگوييم: تو اين چنين به ياد پروردگارت باش، براي اينكه ملائكه همين طور به ياد اويند، بلكه از لفظ" عِنْدَ رَبِّكَ" استفاده مي‌شود كه مقصود مطلق مقربين درگاه خدايند، چون اين تعبيري است كه حضور بدون غيبت را مي‌رساند.
و از آيه ظاهر مي‌شود كه قرب به خدا تنها به وسيله ياد و ذكر او حاصل مي‌شود، و به وسيله ذكر است كه حجاب‌هاي حائل ميان او و بنده‌اش بر طرف مي‌گردد، و اگر ذكري در كار نباشد جميع موجودات نسبت به نزديكي به او و دوري از او يكسان مي‌بودند و از اين نظر هيچ اختلافي ميان موجودات نمي‌بود كه يكي به او نزديكتر و يكي دورتر باشد.
و در جمله" لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يُسَبِّحُونَهُ وَ لَهُ يَسْجُدُونَ" امور سه‌گانه‌اي ذكر شده كه ذكر باطني مانند ذكر زباني به آن متصف مي‌شود، توضيح اينكه، نفس مي‌تواند متصف باشد به حال عدم استكبار و به حال تقديس خدا، و به حال سجده، و كمال خشوع در برابر او عينا همانطوري كه ذكر زباني كه مقصود از آن عمل خارجي است مي‌تواند به اين سه حالت متصف باشد، و چنان نيست كه تسبيح مختص به زبان و سجده مختص به ساير اعضاء بوده باشد، هم چنان كه آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ" «1» و آيه" وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ يَسْجُدانِ" «2» و
__________________________________________________
(1)و هيچ چيز نيست مگر اينكه تسبيح‌گوي به حمد او است. سوره اسري آيه 44
(2)گياه بي‌ساقه و درخت سجده مي‌كنند. سوره رحمان آيه 6
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 502
آيه" وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ" «1» نيز بدان دلالت دارد.
توصيف مقربين درگاه خدا به سه وصف" استكبار نكردن"،" تسبيح نمودن" و" سجده كردن" توصيف سبك‌تر و آسان‌تري است نسبت به توصيفي كه در آيه" وَ مَنْ عِنْدَهُ لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ لا يَسْتَحْسِرُونَ يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لا يَفْتُرُونَ" «2» و آيه" فَإِنِ اسْتَكْبَرُوا فَالَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ يُسَبِّحُونَ لَهُ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ هُمْ لا يَسْأَمُونَ" «3» از ايشان شده، چون از اين دو آيه استمرار فهميده مي‌شود، بطوري كه هيچ دقيقه‌اي بي‌كار و يا سرگرم به كاري كه منافي با عبادت باشد نيستند، و اما آيه مورد بحث اينطور امر نمي‌كند، بلكه همانطور كه ملاحظه كرديد از عبادت به اين مقدار اكتفاء كرده كه باعث شود غفلت در دل رخنه نكند.
پس اين آيه مرتبه‌اي از ذكر را مورد امر قرار داده كه پائين‌تر از آن مرتبه‌اي است كه آيات سوره" حم" و سوره" انبياء" به آن امر كرده است- و خدا دانا است-.

بحث روايتي [(رواياتي در باره: عفو و گذشت، ذكر خدا، استماع به تلاوت قرآن و ...)] ..... ص : 502

در تفسير عياشي از حسين بن علي بن نعمان از پدرش از كسي كه او از امام صادق (ع) شنيده روايت كرده است كه امام فرمود: خداي تعالي رسول خود را ادب كرد و از در تاديب فرمود: اي محمد ملازم با عفو باش و آن را ترك مكن و به معروف دستور ده و از نادانها اعراض كن، آن گاه حضرت فرمود: معنايش اين است كه از ايشان به همان حفظ ظاهر اكتفاء نموده و آنچه مقدورشان هست بگير، و كلمه عفو به معناي وسط است «4».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: آن مكارم اخلاقي كه خداوند آن را مي‌خواهد اين است كه عفو كني و درگذري از هر كس كه تو را ظلم كرد، و پيوند خويشي كسي را كه با تو قطع كرده تو وصل كني، و آن كس كه تو را محروم كرده به او بدهي، آن گاه رسول خدا (ص) آيه
__________________________________________________
(1)براي خدا سجده مي‌كند آنچه كه در آسمانها و آنچه كه در زمين است. سوره نحل آيه 49
(2)و كسي كه نزد او است، از عبادتش سر نمي‌تابند و خسته نمي‌شوند شب و روز او را تسبيح مي‌گويند و سستي نگيرند. سوره انبياء آيه 20
(3)اگر از عبادتش بزرگي كردند پس آنها كه نزد پروردگار توأند شب و روز او را تسبيح گفته و خسته نمي‌شوند. سوره حم سجده آيه 38
(4)تفسير عياشي ج 2 ص 43 ح 126
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 503
" خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ" را قرائت نمود «1».
مؤلف: و در اين معني روايات بسياري از رسول خدا (ص) از طريق اهل سنت رسيده است.
و نيز در همان كتاب است كه ابن ابي الدنيا در كتاب مكارم اخلاق از ابراهيم بن ادهم روايت كرده كه گفت: بعد از آنكه آيه" خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ" نازل شد، رسول خدا (ص) فرمود: من مامور شدم به اينكه اخلاق متوسط مردم را اتخاذ كنم «2».
و نيز مي‌نويسد: ابن جرير از ابن زيد روايت كرده كه گفت: وقتي آيه" خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ" نازل شد رسول خدا (ص) عرض كرد: پروردگارا اين دستور با غضب چطور قابل امتثال است؟ لذا آيه نازل شد:" وَ إِمَّا يَنْزَغَنَّكَ مِنَ الشَّيْطانِ نَزْغٌ ..." «3»
مؤلف: در اين روايت اشكالي است كه ممكن است آن را به آنچه كه در تفسير آيه گذشت توجيه كنيم.
و در تفسير قمي، در ذيل آيه بالا مي‌گويد: معصوم (ع) فرموده: اگر از ناحيه شيطان چيزي و وسوسه‌اي در دلت افتاد پس پناه ببر به خدا كه او شنوا و دانا است «4».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده كه گفت: از رسول خدا (ص) شنيدم كه آيه" إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ ..."، را با الف مي‌خواند «5».
و در كافي به سند خود از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: از آن حضرت معناي آيه" إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ" را پرسيدم، حضرت فرمود: در باره بنده‌اي است كه تصميم مي‌گيرد گناهي مرتكب شود، ناگهان بياد خدا افتاده و خودداري مي‌كند، و اين است معناي:" تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ" «6».
مؤلف: اين روايت را عياشي نيز از ابي بصير و علي بن ابي حمزه و زيد بن ابي اسامه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 154
(2)الدر المنثور ج 3 ص 153
(3)الدر المنثور ج 3 ص 154
(4)تفسير قمي ج 1 ص 253
(5)الدر المنثور ج 3 ص 155
(6)كافي ج 2 ص 434 ح 7 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 504
از آن حضرت روايت كرده است، و در روايت دو نفر اول عبارت چنين آمده:" در باره مردي است كه تصميم مي‌گيرد گناهي مرتكب شود ناگهان به ياد خدا افتاده و از آن صرف نظر مي‌كند" و در روايت نفر آخر يعني زيد بن ابي اسامه چنين آمده:" در باره گناهي است كه عبد تصميم به ارتكاب آن گرفته و ناگهان بياد خدا مي‌افتد و آن را وا مي‌گذارد" و در اين معنا روايات ديگري نيز هست «1».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) نماز خواند، و دنبال سرش عده‌اي قرآن خواندند، آيه نازل شد كه:" وَ إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا".
مؤلف: در اين باره روايات ديگري از طرف اهل سنت وارد شده كه در بعضي از آنها دارد آن عده بدنبال آن حضرت در نماز حرف مي‌زدند لذا آيه مذكور نازل شد. و در بعضي ديگر دارد كه تنها جواني از انصار و در بعضي ديگر مردي بود كه چنين مي‌كرد «2».
و در مجمع البيان بعد از نقل اين قول كه آيه در باره نماز جماعت دنبال امام نازل شده مي‌گويد: اين قول از حضرت ابي جعفر روايت شده «3».
و نيز در مجمع البيان از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: واجب است سكوت براي قرآن چه در نماز و چه در غير نماز «4».
مؤلف: اين روايت را عياشي از زراره از امام صادق (ع) روايت كرده، و در آخر آن دارد: وقتي نزد تو قرآن خوانده شود واجب است بر تو كه سكوت نموده و گوش فرا دهي «5».
و نيز در مجمع البيان از عبد اللَّه بن ابي يعفور از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: به آن حضرت عرض كردم: مردي قرآن مي‌خواند و من در نمازم آيا واجب است بر من كه سكوت نموده و گوش فرا دهم؟ فرمود: آري وقتي قرآن تلاوت مي‌شود واجب است بر تو سكوت و گوش دادن «6».
و در تفسير عياشي از ابي كهمس از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود:
ابن الكواء دنبال امير المؤمنين (ع) اين آيه را تلاوت مي‌كرد:" لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ" امير المؤمنين در نماز خود سكوت كرد «7».
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 43 ح 128 و ص 44 ح 129 و 130
(2)الدر المنثور ج 3 ص 155
(3، 4، 6)مجمع البيان ج 4 ص 515
(5، 7)تفسير عياشي ج 2 ص 44 ح 132 و 133
ترجمه الميزان، ج‌8، ص: 505
مؤلف: البته اين روايات حمل مي‌شود به آن صورتي كه خود امام مشغول خواندن حمد و سوره و يا قرآن نباشد، و گر نه در آن صورت بايد حمل بر استحباب شود و بحث كامل اين معنا مربوط به فقه است.
و در الدر المنثور است كه حكيم ترمذي از عمر بن خطاب روايت كرده كه گفت رسول خدا (ص) نزد من آمد، و من او را غمگين يافتم، حضرت ريش مرا گرفت و گفت:" إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ" سپس فرمود: جبرئيل هم اكنون بر من نازل شد و گفت:" إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ" گفتم: آري ما براي خدائيم و ما بسوي او بازگشت خواهيم كرد، ليكن اين از چيست اي جبرئيل؟ گفت: چيزي نمي‌گذرد كه امت تو بعد از تو به اندك مدتي مورد فتنه قرار مي‌گيرند، پرسيدم آيا اين فتنه، فتنه كفر است، يا فتنه ضلالت؟ در جوابم گفت: بزودي هر دو قسمش صورت مي‌گيرد. پرسيدم اين از چه ناحيه‌اي است و حال آنكه من قرآن را در ميان آنان مي‌گذارم؟ گفت: از ناحيه همين كتاب خدا گمراه مي‌شوند. و اولين مرحله‌اش از ناحيه قاريان قرآن و امراء ايشان شروع مي‌شود، امراء، حق مردم را نمي‌دهند، و مردم به جان هم مي‌افتند، و قاريان هم خواسته امراء را پيروي نموده و آنان را بسوي ضلالت مي‌كشانند، و در اين راه كوتاه نمي‌آيند، پرسيدم: اي جبرئيل، با اينحال پس آن عده‌اي كه سالم مي‌مانند به چه وسيله سالم مي‌مانند؟ فرمود: بوسيله خويشتنداري و صبر، اگر امراء حقشان را دادند مي‌گيرند، و اگر ندادند صرفنظر مي‌كنند»
.و در تفسير قمي در معناي آيه" إِنَّ الَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ ..."، گفته است: مراد از آن انبياء و رسل و امامانند «2».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 155
(2)تفسير قمي ج 1 ص 254 ط قم.

جلدنهم

(8)(سوره انفال در مدينه نازل شده و داراي هفتاد و پنج آيه مي‌باشد) (75) ..... ص: 3

[سوره الأنفال (8): آيات 1 تا 6] ..... ص: 3

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَيْنِكُمْ وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (1) إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ إِذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ إِيماناً وَ عَلي رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ (2) الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ (3) أُولئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَهُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ (4)
كَما أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ لَكارِهُونَ (5) يُجادِلُونَكَ فِي الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَيَّنَ كَأَنَّما يُساقُونَ إِلَي الْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ (6)

ترجمه آيات ..... ص: 3

از تو از انفال پرسش مي‌كنند، بگو انفال مال خدا و رسول است، پس از خدا بترسيد، و ميان خود صلح برقرار سازيد، و خدا و رسول او را اطاعت كنيد اگر با ايمان هستيد (1).
مؤمنين تنها كسانيند كه وقتي ياد خداوند به ميان مي‌آيد دلهايشان از ترس مي‌تپد و وقتي آيات او برايشان تلاوت مي‌شود ايمانشان زيادتر مي‌گردد و بر پروردگار خود توكل مي‌كنند (2).
همان كسانيند كه نماز بپا داشته و از آنچه كه روزيشان كرده‌ايم انفاق مي‌كنند (3).
آنان آري، هم ايشانند مؤمنين حقيقي، براي ايشان است درجاتي نزد پروردگارشان و مغفرتي و رزقي كريم (4).
هم چنان كه پروردگارت تو را به حق از خانه‌ات بيرون كرد، در حالي كه طايفه‌اي از مؤمنين كراهت داشتند (5).
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 4
با تو در امر حق مجادله مي‌كنند و اين جدالشان بعد از آن است كه حق برايشان روشن گرديد. در مثل مانند كساني هستند كه بسوي مرگشان مي‌كشند و ايشان (ابزار قتل خود را) تماشا مي‌كنند (6)

بيان آيات [معناي" انفال"،" ذات" و مراد از اصلاح ذات البين] ..... ص: 4

اشاره

از سياق آيات اين سوره بدست مي‌آيد كه اين سوره در مدينه و بعد از واقعه جنگ بدر نازل شده، به شهادت اينكه پاره‌اي از اخبار اين جنگ را نقل مي‌كند و مسائل متفرقه‌اي در باره جهاد و غنيمت جنگي و انفال و در آخر اموري را مربوط به هجرت ذكر مي‌نمايد.
" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ ..."
كلمه" انفال" جمع" نفل"- به فتح فاء- است، كه به معناي زيادي هر چيزي است. و لذا نمازهاي مستحبي را هم" نافله" مي‌گويند چون زياده بر فريضه است، و اين كلمه بر زياديهايي كه" في‌ء" هم شمرده شود اطلاق مي‌گردد، و مقصود از" في‌ء" اموالي است كه مالكي براي آن شناخته نشده باشد، از قبيل قله كوه‌ها و بستر رودخانه‌ها و خرابه‌هاي متروك، و آباديهايي كه اهالي‌اش هلاك گرديده‌اند، و اموال كسي كه وارث ندارد، و غير آن، و از اين جهت آن را انفال مي‌گويند كه گويا اموال مذكور زيادي بر آن مقدار اموالي است كه مردم مالك شده‌اند، بطوري كه ديگر كسي نبوده كه آنها را مالك شود، و چنين اموالي از آن خدا و رسول خدا (ص) است.
غنائم جنگي را نيز انفال مي‌گويند، اينهم باز بخاطر اين است كه زيادي بر آن چيزي است كه غالبا در جنگها مورد نظر است، چون در جنگها تنها مقصود ظفر يافتن بر دشمن و تار و مار كردن او است، و وقتي غلبه دست داد و بر دشمن ظفر پيدا شد مقصود حاصل شده، حال اگر اموالي هم به دست مردان جنگي افتاده باشد و يا اسيري گرفته باشند موقعيتي است زياده بر آنچه مقصود بوده، (پس همه جا، در معناي اين كلمه، زيادتي نهفته است).
كلمه" ذات" در اصل مؤنث" ذا" به معناي صاحب و از الفاظي است كه هميشه بايد اضافه شود، چيزي كه هست بسيار استعمال شده است در" نفس هر چيز" يعني در آن چيزي كه حقيقت هر شي‌ء با آن محفوظ است، مثلا وقتي مي‌گويند:" ذات انسان" معنايش آن چيزي است كه انسان به وسيله آن انسان است، و" ذات زيد" به معناي نفس انسانيت خاصه‌اي است كه به اسم" زيد" مسمي شده. و بعيد نيست كه اصل در اين لغت" نفس ذات اعمال كذا: نفس صاحب فلان اعمال" بوده باشد، و سپس به منظور اختصار گفته باشند" ذات اعمال: صاحب كارها" و يا تعبير ديگري كه اين معنا را برساند، و به تدريج اعمال را هم انداخته و تنها گفته‌اند:" ذات".
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 5
و همچنين در عبارت" ذات بين" كه به معناي آن حالت و رابطه بدي است كه در ميان دو فرقه پديد مي‌آيد، چون دشمني و خصومت هميشه بين دو طرف واقع مي‌شود، پس اين دشمني" صاحب بين" است كه عبارت ديگر آن" ذات بين" مي‌شود، پس منظور از جمله" وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَيْنِكُمْ" اين است كه آن حالت بد و آن فسادي كه در بينتان رخ نموده و آن تيرگي رابطه را اصلاح كنيد.
راغب در مفردات مي‌گويد:" ذو" بر دو وجه است يكي آن است كه به توسط آن چيزي را كه بخواهيم به اسم جنس و اسم نوع وصف مي‌كنيم. و در اين صورت تنها به اسم ظاهر اضافه مي‌گردد، و به صيغه تثنيه و جمع نيز در مي‌آيد، مثلا در تثنيه گفته مي‌شود:" ذواتا" و در جمع:
" ذوات" و به هيچ وجه در هيچ صورت جز به اضافه استعمال نمي‌شود.
سپس اضافه كرده است: علماي معاني اين كلمه را استعاره گرفته و عبارت دانسته‌اند از عين هر چيز، چه اينكه جوهر باشد و يا عرض، (و بر خلاف آنچه كه گفتيم) آن را مفرد و مضاف به ضمير و با الف و لام استعمال نموده و عينا معامله لفظ نفس و خاصه را با آن كرده و گفته‌اند:" ذاته، نفسه و خاصته" ليكن بايد دانست كه اين نحوه استعمال از كلام عرب نيست.
وجه دوم از لفظ" ذو" لغت قبيله" طي" است كه آن را عينا بجاي" الذي" بكار برده و در حالت رفع و نصب و جر و همچنين در حالت جمع و تانيث به يك لفظ استعمال مي‌كنند هم چنان كه شاعر گويد:" و بئري ذو حفرت و ذو طويت" يعني" و چاه من آن چاهي كه حفر كردم، و آن چاهي كه سنگ چين كردم". «1»
و اينكه گفت در اين صورت تنها به اسم ظاهر اضافه مي‌شود از" فراء" نقل شده است و لازمه‌اش اين است كه اگر ديديم مضاف به ضمير استعمال شده بگوييم:" اين نحوه استعمال از كلام مولدين است" و انصاف بر اين است كه اين نحوه استعمال كم است نه اينكه به كلي متروك شده باشد، به شهادت اينكه در كلمات امير المؤمنين (ع) در بعضي از خطبه‌هاي نهج البلاغه ديده مي‌شود.

[اختلاف مفسرين در قرائت" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ"] ..... ص: 5

مفسرين در اينكه آيه شريفه در ميان آيات قبل و بعدش چه موقعيتي دارد، و معنايش چيست؟ از چند جهت شديدا اختلاف كرده‌اند و اين اختلاف در معناي آيه بخاطر قرائت‌هاي مختلفي است كه در جمله" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ" رسيده، برخي آن را به اهل بيت پيغمبر
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ماده «ذو»
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 6
(ع)نسبت داده‌اند و بعضي ديگر مانند عبد اللَّه بن مسعود، سعد بن ابي وقاص و طلحة بن مصرف آن را چنين قرائت كرده‌اند:" يسئلونك الانفال" و آن گاه بنا بر اين قرائت گفته‌اند كلمه" عن" در قرائت مشهور زائد است.
بعضي ديگر گفته‌اند: در قرائت غير مشهور اين كلمه مقدر است، عده‌اي گفته‌اند:
منظور از انفال غنائم جنگي است، و عده‌اي ديگر گفته‌اند: فقط غنائم جنگ بدر است، و" الف و لام" در" الانفال" براي عهد است، (و معنايش انفال معهود است).
بعضي ديگر گفته‌اند: منظور از آن" في‌ء" است كه مختص به خدا و رسول و امام است، عده‌اي ديگر گفته‌اند: اصلا اين آيه با آيه خمس نسخ شده، و بعضي گفته‌اند: بلكه نسخ نشده و از محكمات است، و بطوري كه از مراجعه به تفاسير مفصل از قبيل تفسير رازي «1» و تفسير آلوسي «2» و غيره مشهود مي‌شود اين نزاع و مشاجره از جهاتي كه ذكر شد در ميان مفسرين خيلي كش پيدا كرده.
و ليكن آن چيزي كه در اينجا با استمداد از سياق كلام مي‌توان گفت اين است كه آيه به سياق خود دلالت دارد بر اينكه در ميان اشخاص مشار اليه به" يسئلونك" نزاع و تخاصمي بوده، و هر كدام حرفي داشته‌اند كه طرف مقابلشان آن را قبول نداشته، و تفريعي كه در جمله" فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَيْنِكُمْ" است به خوبي دلالت دارد بر اينكه اين نزاع و تخاصم در امر انفال بوده، و لازمه اين تفريع اين است كه سؤال در صدر آيه بخاطر اصلاح و رفع نزاع از ايشان واقع شده، گويا اين اشخاص در ميان خود راجع به انفال اختلاف كرده‌اند، و سپس به رسول خدا (ص) مراجعه نموده‌اند تا حكم آن را از آن جناب بپرسند، و جوابي كه مي‌شنوند نزاعشان را خاتمه دهد.
و اين سياق- بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد- تاييد مي‌كند اولا اينكه قرائت مشهور يعني" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ" راجح‌تر است، زيرا وقتي سؤال با لفظ" عن" متعدي شود معناي استعلام حكم و استخبار خبر را مي‌دهد، بخلاف آنجايي كه بدون" عن" متعدي شود كه به معناي درخواست عطيه است، و با مقام ما سازگار نيست.
و ثانيا اينكه انفال هر چند بحسب مفهوم عام است، هم غنيمت را شامل مي‌شود و هم في‌ء را- ليكن مورد آيه تنها غنائم جنگي است، آنهم نه فقط غنائم جنگ بدر، چون وجهي
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي ج 15 ص 115 ط تهران.
(2)تفسير روح المعاني ج 9 ص 160 ط بيروت
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 7
براي اين تخصيص نيست، و اگر نزاع كنندگان در باره غنيمت جنگ بدر هم نزاع داشته‌اند قطعا براي اين نبوده كه خصوص جنگ بدر دخالتي داشته، بلكه براي اين بوده كه بطور كلي حكم اموالي را كه مسلمين در جهادهاي خود از دشمنان دين به دست مي‌آورند بپرسند، و اين بسيار روشن است.
و اگر مورد آيه اختصاص به غنيمت جنگي دارد موجب نمي‌شود كه حكم وارد در آن را هم مختص به موردش كنيم، چون (همه مي‌دانيم) كه مورد مخصص نيست، پس اطلاق آيه نسبت به هر درآمدي كه آن را انفال بگويند محفوظ است، نه تنها اختصاص به جنگ بدر ندارد بلكه اختصاص به غنائم جنگي نيز نداشته و همه درآمدهاي موسوم به نفل را شامل مي‌شود، براي اينكه مي‌فرمايد انفال همه‌اش مال خدا و رسول او است و احدي از مؤمنين در آن سهم ندارد چه غنيمت جنگي باشد و چه في‌ء.
و اما جمله" قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ" از ظاهر اين جمله و همچنين از ظاهر موعظه‌اي كه بعد از اين جمله كرده و ايشان را به ايمان به خدا واداشته استفاده مي‌شود كه خداي تعالي اختلاف ايشان را تنها با همين كه ملكيت انفال را مخصوص خود و رسولش كرده و از دست ايشان گرفته برطرف ساخته است، و لازمه اين ظهور اين است كه نزاع اين دو طايفه در اين بوده كه آن طايفه انفال و يا مقداري از آن را مخصوص خود مي‌دانستند، و اين طايفه منكر آن بوده‌اند، و خداوند سبحان با سلب ملكيت از هر دو طايفه و اختصاص دادن آن به خود و پيغمبر گرامي خود نزاع ايشان را حل و فصل نموده، و علاوه، موعظه مي‌كند به اينكه از اين مشاجره و نزاع دست بردارند.
و اما اينكه بعضي گفته‌اند" به دليل اجماع سربازان جنگي هر غنيمتي را كه در جنگ به دست بياورند خودشان مالك مي‌شوند" مطلبي است كه بايد در فقه بررسي شود، و مربوط به فن تفسير نيست.
و كوتاه سخن، نزاعشان در انفال كاشف از اين است كه قبلا سابقه اين را كه غنيمت از خود ايشان باشد و يا سابقه ديگري نظير اين را داشته‌اند، چيزي كه هست اين سابقه، حكم مجملي داشته كه باعث اختلاف ايشان شده، و هر طايفه‌اي آن را به نفع خود تفسير مي‌كرده، و آيات كريمه قرآن اين برداشت ما را تاييد مي‌كند.

[معني و ترتيبي كه از ضميمه ساختن آيات مربوط به انفال استفاده مي‌شود] ..... ص: 7

توضيح اينكه، ارتباط آيات در اين سوره و تصريح به داستان بدر كشف مي‌كند از اينكه اين سوره تماميش مربوط به جنگ بدر و كمي پس از آن نازل شده، حتي ابن عباس هم بطوري كه از وي نقل شده اين سوره را" سوره بدر" ناميده، و آياتي هم از اين سوره كه متعرض مساله
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 8
غنيمت است پنج آيه است كه در سه جاي سوره قرار گرفته و بر حسب ترتيب عبارت است از آيه" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ ..." و آيه" وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبي وَ الْيَتامي وَ الْمَساكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ وَ ما أَنْزَلْنا عَلي عَبْدِنا يَوْمَ الْفُرْقانِ يَوْمَ الْتَقَي الْجَمْعانِ وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ ..." و آيات زير:" ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْري حَتَّي يُثْخِنَ فِي الْأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَ اللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ، لَوْ لا كِتابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ، فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلالًا طَيِّباً وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ". و از سياق آيه دوم به دست مي‌آيد كه بعد از آيه اول و همچنين آيات بعدي نازل شده، براي اينكه فرموده:" اگر به خدا و به آنچه كه بر بنده‌مان در روز فرقان و روز تلاقي دو گروه نازل كرديم ايمان آورديد" پس معلوم مي‌شود اين كلام بعد از واقعه بدر نازل شده.
از آيات اخير هم استفاده مي‌شود كه پرسش كنندگان از آن جناب در باره امر اسيران پرسش نموده‌اند، و درخواست كرده‌اند تا اجازه دهد اسيران كشته نشوند، بلكه با دادن فديه آزاد گردند، و در جواب ايشان را مورد عتاب قرار داده است، و از اينكه فرمود:" فكلوا ..." و تجويز كرد خوردن از غنيمت را، به دست مي‌آيد كه اصحاب بطور ابهام چنين فهميده بودند كه مالك غنيمت و انفال مي‌شوند، جز اينكه نمي‌دانستند آيا تمامي اشخاصي كه حاضر در ميدان جنگ بوده‌اند مالك مي‌شوند؟ و يا تنها كساني كه قتال كرده‌اند؟ و آنها كه تقاعد ورزيده‌اند از آن بي نصيبند، و آيا مباشرين كه از آن سهم مي‌برند بطور مساوي بينشان تقسيم مي‌شود و يا باختلاف؟ مثلا سهم سواره‌ها بيشتر از پياده‌ها و يا امثال آن است؟.
چون جمله" فكلوا" مبهم بود باعث شد كه مسلمين در ميان خود مشاجره كنند، و سرانجام به رسول خدا (ص) مراجعه نموده و توضيح بپرسند، لذا آيه نازل شد:" قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَيْنِكُمْ ..." و ايشان را در استفاده‌اي كه از جمله" فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ" كرده و پنداشته بودند كه مالك انفال هم هستند تخطئه نموده و ملك انفال را مختص به خدا و رسول كرده، و ايشان را از تخاصم و كشمكش نهي نموده و وقتي بدين وسيله مشاجره‌شان خاتمه يافت آن گاه رسول خدا (ص) آن را به ايشان ارجاع داده و در ميانشان بطور مساوي تقسيم كرد، و به همان اندازه سهمي براي آن عده از اصحاب كه حاضر در ميدان جنگ نبودند كنار گذاشت، و ميان كساني كه قتال كرده و آنهايي كه قتال نكردند و همچنين ميان سوارگان و پيادگان تفاوتي نگذاشته است.
آن گاه آيه دوم:" وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ ..." به فاصله كمي نازل ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 9
گرديده و رسول خدا (ص) (بخاطر امتثال آن) از آنچه كه به افراد داده بود پنج يك را دوباره پس گرفت، اين است آن معنا و ترتيبي كه از ضميمه كردن آيات مربوط به انفال به يكديگر استفاده مي‌شود.

[بيان عدم منافات بين آيات مربوط به غنيمت و خمس با آيه:" قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ"] ..... ص: 9

پس اينكه فرمود:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ" به ضميمه قرائني كه در سياق كلام است اين معنا را به دست مي‌دهد كه سؤال كنندگان، اين سؤال را وقتي كردند كه پيش خود خيال كرده بودند مالك غنيمت هستند و اختلافشان در اين بود كه مالك آن كدام طايفه است، و يا در اين بود كه به چه نحو مالك مي‌شوند، و به چه ترتيبي در ميانشان تقسيم مي‌شود، و يا در هر دو جهت اختلاف داشته‌اند.
و جمله" قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ" جواب پرسش ايشان است، كه مي‌فرمايد: انفال ملك كسي از ايشان نيست، بلكه ملك خدا و رسول او است كه به هر مصرفي بخواهند مي‌رسانند، و اين بيان ريشه اختلافي كه در ميان آنان رخنه كرده بود بركند و بكلي از بين برد.
و از همين بيان به خوبي برمي‌آيد كه آيه شريفه ناسخ آيه" فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ ..."
نيست، بلكه مبين معناي آن و تفسير آن است، و جمله" فكلوا" كنايه از مالكيت قانوني ايشان به غنيمت نيست، بلكه مراد از آن اذن در تصرف ايشان در غنيمت و تمتعشان از آن است، مگر اينكه رسول خدا (ص) آن را در ميان ايشان تقسيم كند، كه در اينصورت البته مالك مي‌شوند.
و نيز روشن مي‌گردد كه آيه" وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبي ..." ناسخ براي آيه" قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ" نيست، بلكه تاثيري كه نسبت به جهادكنندگان دارد اين است كه ايشان را از خوردن و تصرف در تمامي غنيمت منع مي‌كند، چون بعد از نزول" الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ"- و با اينكه قبلا دانسته بودند كه انفال ملك خدا و رسول است- و از آيه" أَنَّما غَنِمْتُمْ" غير اين را نمي‌فهميدند، و آيه" قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ" هم غير اين را نمي‌رساند كه اصل ملك انفال از خدا و رسول است، بدون اين كه كوچكترين تعرضي نسبت به كيفيت تصرف در آن و جواز خوردن و تمتع از آن را داشته باشد، خوب، وقتي متعرض اين جهات نبود، پس با آيه" أَنَّما غَنِمْتُمْ ..." هيچ منافاتي ندارد تا كسي بگويد آيه" أَنَّما غَنِمْتُمْ ..." ناسخ آن است.
پس از مجموع اين سه آيه اين معنا استفاده مي‌شود كه اصل ملكيت در غنيمت از آن خدا و رسول است، و خدا و رسول چهار پنجم آن را در اختيار جهادكنندگان گذارده‌اند تا با آن ارتزاق نموده، و آن را تملك نمايند، و يك پنجم آن را به خدا و رسول و خويشاوندان رسول و غير ايشان اختصاص داده تا در آن تصرف نمايند.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 10
دقت در اين بيان اين معنا را هم روشن مي‌كند كه تعبير از" غنائم" به" انفال" كه جمع نفل و به معناي زيادي است، اشاره است به علت حكم از طريق بيان موضوع اعم آن، گويا: فرموده است: از تو مساله غنائم را مي‌پرسند كه عبارت است از زيادتي كه در ميان مردم كسي مالك آن نيست، و چون چنين است در جوابشان حكم مطلق زيادات و انفال را بيان كن و بگو: همه انفال (نه تنها غنائم) از آن خدا و رسول او است و لازمه قهريش اين است كه غنيمت هم از آن خدا و رسول باشد.
و چه بسا به همين بيان اين معنا تاييد شود كه" الف و لام" در لفظ" الانفال" اولي، الف و لام عهد و در" الانفال" دومي براي جنس و يا براي استغراق بوده باشد، و روشن شود سر اينكه چرا فرمود:" قُلِ الْأَنْفالُ" و نفرمود:" قل هي للَّه و الرسول- بگو آن براي خدا و رسول است".
و نيز به اين بيان روشن مي‌شود كه جمله" قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ" يك حكم عمومي را متضمن است كه به عموم خود، هم غنيمت را شامل مي‌شود، و هم ساير اموال زيادي در جامعه را، از قبيل سرزمين‌هاي تخليه شده و دهات متروكه و قله كوه‌ها و بستر رودخانه‌ها و خالصه‌جات پادشاهان و اموال اشخاص بي وارث، و از همه اين انواع تنها غنيمت جنگي متعلق به جهاد كنندگان به دستور پيغمبر است، و ما بقي در تحت ملكيت خدا و رسول او باقي است.
اين آن معنايي است كه دقت در آيات كريمه فوق آن را افاده مي‌كند، و ليكن مفسرين در باره آنها حرفهاي ديگري زده‌اند كه نقل آنها و اشكال و نقض در آنها فائده‌اي ندارد، و خواننده خود مي‌تواند براي اطلاع از آن اقوال به تفاسير مطول مراجعه نمايد.

[پنج صفت براي مؤمنين حقيقي] ..... ص: 10

" إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ ..."
اين دو آيه و آيه بعدي آنها خصائص و امتيازات مرداني را كه به معناي حقيقي كلمه، مؤمن هستند بيان نموده و اوصاف كريمه و ثواب جزيلشان را برمي‌شمارد تا بدين وسيله جمله سابق را كه فرموده بود:" فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَيْنِكُمْ" تاكيد نمايد.
و از ميان همه صفات ايشان، پنج صفت را انتخاب نموده و در اين آيه ذكر كرده است و اين پنج صفت، صفاتي هستند كه داشتن آن مستلزم داشتن تمامي صفات نيك و ملازم با دارا بودن حقيقت ايمان است، صفاتي است كه اگر خود انسان در آنها تامل و دقت كند خواهد ديد كه داشتن آن، نفس را براي تقوا و اصلاح ذات بين و اطاعت خدا و رسول آماده مي‌سازد.
و آن صفات عبارت است از: 1- ترسيدن و تكان خوردن دل در هنگام ذكر خدا، 2- زياد ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 11
شدن ايمان در اثر استماع آيات خدا، 3- توكل، 4- بپا داشتن نماز، 5- انفاق از آنچه كه خدا روزي فرموده. و معلوم است كه سه صفت اول از اعمال قلب و دو صفت اخير از اعمال جوارح است، و در ذكر آن رعايت ترتيب واقعي و طبيعي آن شده است، چون نور ايمان به تدريج در دل تابيده مي‌شود و هم چنان رو به زيادي مي‌گذارد تا به حد تمام رسيده و حقيقتش كامل شود. مرتبه اول آن كه همان تاثر قلب است عبارت است از وجل و ترس و تكان خوردن دل در هنگام ذكر خدا، و جمله" إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ" اشاره به آن است.
و اين ايمان هم چنان رو به انبساط نهاده و شروع به ريشه دواندن در دل مي‌كند، و در اثر سير در آيات داله بر خداي تعالي و همچنين آياتي كه انسان را بسوي معارف حقه رهبري مي‌كند در دل شاخ و برگ مي‌زند، بطوري كه هر قدر مؤمن بيشتر در آن آيات سير و تامل كند ايمانش قوي‌تر و زيادتر مي‌گردد، تا آنجا كه به مرحله يقين برسد، و جمله" وَ إِذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ إِيماناً" اشاره به آن است.
وقتي ايمان انسان زياد گشت و به حدي از كمال رسيد كه مقام پروردگارش را و موقعيت خود را شناخت، و به واقع مطلب پي برد، و فهميد كه تمامي امور به دست خداي سبحان است، و او يگانه ربي است كه تمام موجودات بسوي او بازگشت مي‌كنند در اين موقع بر خود حق و واجب مي‌داند كه بر او توكل كرده و تابع اراده او شود، و او را در تمامي مهمات زندگي خود وكيل خود گرفته به آنچه كه او در مسير زندگيش مقدر مي‌كند رضا داده و بر طبق شرايع و احكامش عمل كند، اوامر و نواهيش را بكار بندد، و جمله" وَ عَلي رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ" اشاره به همين معنا است.
و وقتي ايمان به حد كاملش در دل مستقر گرديد قهرا انسان بسوي عبوديت معطوف گشته و پروردگار خود را به خلوص و خضوع عبادت مي‌كند، و اين عبادت همان نماز است، علاوه، بسوي اجتماع نيز معطوف گشته حوائج اجتماع خود را برآورده مي‌كند، و نواقص و كمبوديها را جبران مي‌نمايد، و از آنچه خدا ارزانيش داشته از مال و علم و غير آن انفاق مي‌نمايد، و آيه" الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ" همين معنا را مي‌رساند.
از آنچه گذشت روشن گرديد كه جمله" زادَتْهُمْ إِيماناً" اشاره است به زيادي از جهت كيفيت، يعني ايمانشان رو به شدت و كمال مي‌گذارد، پس اينكه بعضي از مفسرين آن را به معناي زياد شدن كميت و عدد مؤمنين گرفته اشتباه است.
" أُولئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَهُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ" اين حكمي است كه خداوند كرده و فرموده: ايمان حقيقي تنها در دل آن كساني ثابت
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 12

[مراد از درجات در:" لَهُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ" مراتب قرب به خدا است] ..... ص: 12

و مستقر گشته كه داراي پنج صفت بالا باشند، و به همين جهت هم اجر كريم ايشان را مطلق ذكر كرده و توضيح نداده كه چيست بلكه فرموده:" لَهُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ". پس صفات كمال و ثواب و اجر عظيمي كه اينگونه مردم دارند همان صفات و ثواب و اجري است كه مؤمنين حقيقي داراي آنند. و اينكه فرمود:" لَهُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ"، كلمه" مغفرت" به معناي گذشت الهي از گناهان است، و" رزق كريم" نعمت‌هاي بهشتي است كه نيكان از آن ارتزاق مي‌كنند، و اين تعبير در چند جاي قرآن واقع شده، مانند آيه" فَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ، وَ الَّذِينَ سَعَوْا فِي آياتِنا مُعاجِزِينَ أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَحِيمِ" «1» و امثال آن.
و از همين جا معلوم مي‌شود كه منظور از" درجات" در جمله" لَهُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ" مراتب قرب و منزلت و درجات كرامت معنوي است، و همين طور هم هست، براي اينكه مغفرت و جنت از آثار مراتب قرب به خداي سبحان و فروع آن است. البته درجاتي كه خداي تعالي در اين آيه براي مؤمنين نامبرده اثبات مي‌كند تمامي آن براي فرد فرد مؤمنين نيست، بلكه مجموع آن براي مجموع مؤمنين است، براي اينكه درجات مذكور از آثار و لوازم ايمان است، و چون ايمان داراي مراتب مختلفي است، لذا درجات هم كه خداوند به ازاي آن مي‌دهد مختلف مي‌باشد، بعضي از مؤمنين كساني هستند كه يكي از آن درجات را دارا مي‌شوند، بعضي ديگر دو درجه و بعضي چند درجه بحسب اختلافي كه در مراتب ايمان ايشان است.
مؤيد اين معنا آيه" يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ" «2» و آيه" أَ فَمَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَ اللَّهِ كَمَنْ باءَ بِسَخَطٍ مِنَ اللَّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ، هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللَّهِ وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِما يَعْمَلُونَ" «3» است.
__________________________________________________
(1)پس كساني كه ايمان آورده و اعمال صالح مي‌كنند ايشان راست مغفرت و رزق كريم، و كساني كه در ابطال آيات ما بذل جهد مي‌كنند به خيال آنكه موفق مي‌شوند، آنان اصحاب دوزخند. سوره حج آيه 51
(2)خداوند كساني را كه ايمان آورده و كساني را كه علم داده شده‌اند به درجاتي برتري مي‌دهد.
سوره مجادله آيه 11
(3)پس آيا كسي كه به پيشروي در جهاد خشنودي خدا را دنبال كرده مثل كسي است كه (با فرار از آن) برگشته و خشمي از خدا را همراه مي‌آورد، و سرانجامش جهنم است كه بازگشت‌گاه بدي است؟، مردم داراي درجاتي نزد خدا هستند، و خدا به آنچه مي‌كنند بينا است. سوره آل عمران آيه 163
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 13
پس مي‌توان گفت تفسيري كه بعضي كرده و درجات آيه را به درجات بهشت معنا كرده‌اند تفسير صحيحي نيست، و متعينا بايد همان معناي سابق ما را كرده و گفت: منظور از آن درجات قرب به مقام پروردگار است، گو اينكه اين درجات ملازم با درجات بهشت هم هست.
" كَما أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ لَكارِهُونَ ..."
ظاهر سياق چنين مي‌رساند كه جمله" كَما أَخْرَجَكَ" متعلق به مدلول جمله" قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ" است و تقديرش چنين مي‌باشد: خداوند حكم كرده به اينكه انفال براي او و رسولش باشد، و اين حكم به حق است، هر چند بعضي از مؤمنين كراهت داشته باشند، هم چنان كه خدا تو را از خانه‌ات به حق بيرون كرد با اينكه طايفه‌اي از ايشان كراهت داشتند، پس همه اينها حق و بر طبق مصلحت دين و دنياي ايشان بوده، و ايشان از آن مصالح غفلت داشته‌اند.
بعضي از مفسرين گفته‌اند: جمله مذكور متعلق به جمله" يُجادِلُونَكَ فِي الْحَقِّ" است.
بعضي ديگر گفته‌اند: عامل در اين جمله معناي حق است و تقدير آن چنين است" اين ذكر از حق است، همانطور كه پروردگارت تو را به حق از خانه‌ات خارج كرد" و ليكن اين دو معنا بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد از سياق آيه بدور است.

[معناي" حق" و" جدال"] ..... ص: 13

و اما كلمه" حق"- منظور از اين كلمه مقابل باطل است، و آن عبارت است از امر ثابتي كه آثار واقعي مطلوبش بر آن مترتب بشود، و بحق بودن فعل خدا (بيرون كردن) به اين معنا است كه بحسب واقع متعين و واجب، همين فعل باشد. بعضي گفته‌اند: منظور از آن وحي است. بعضي ديگر گفته‌اند: منظور از آن جهاد است، و ليكن اينها معناهاي بعيدي است.
و اما" جدل" اصل در معناي جدل تافتن است، مثلا مي‌گويند:" زمام جديل" يعني لگامي كه بشدت تابيده شده، و اگر جدال را هم جدال مي‌گويند- بطوري كه در مجمع البيان گفته- به اين اعتبار است كه نزاع در آن از ناحيه پيچيدن از مذهبي به مذهبي ديگر برخاسته مي‌شود. «1»
و معناي دو آيه مورد بحث اين است كه: خداي تعالي با اينكه مردم ميل نداشتند مع ذلك در امر انفال حكم بحق كرد، هم چنان كه تو را در مدينه از خانه‌ات بيرون كرد، بيرون كردني كه توأم با حق بود، و طايفه‌اي از مؤمنين از آن كراهت داشتند، و با تو در امر حق نزاع مي‌كردند، و اين نزاعشان بعد از آن بود كه حق بطور اجمال براي ايشان روشن شده بود، و ايشان
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 520 ط تهران
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 14
شبيه به مردمي هستند كه بخواهند آنان را بكشند و آنها ايستاده و وسائل و ابزار قتل خود را تماشا مي‌كنند.

بحث روايتي [(معناي انفال، شان نزول آيات مربوط به انفال ...)] ..... ص: 14

مرحوم طبرسي در كتاب جوامع الجامع خود مي‌گويد: ابن مسعود و علي بن الحسين زين- العابدين و امام باقر و امام صادق (ع) آيه مورد بحث را" يسئلونك الانفال" قرائت كرده‌اند. «1»
مؤلف: اين روايت را ديگران هم از ابن مسعود و همچنين از امام سجاد، امام باقر و امام صادق (ع) روايت كرده‌اند.
و در كافي به سند خود از عبد صالح (ع) روايت كرده كه فرمود: انفال عبارت است از هر زمين خرابي كه اهلش منقرض شده باشند، و هر سرزمين كه بدون جنگ و بدون بكار بردن اسب و شتر تسليم شده است و با پرداختن جزيه صلح كرده باشند، سپس فرمود: و براي او است (يعني براي والي و زمامدار) رءوس جبال و دره‌هاي سيل‌گير و نيزارها و هر زمين افتاده‌اي كه مربي نداشته باشد، و همچنين براي او است خالصه‌جات سلاطين، البته آن خالصه‌جاتي كه به زور و غصب بدست نياورده باشند، چون اگر به غصب تحصيل كرده باشند، هر مال غصبي مردود است، و بايد به صاحبش برگردد، و او است وارث هر كسي كه بي‌وارث مرده باشد و متكفل هزينه زندگي كساني است كه نمي‌توانند هزينه خود را به دست بياورند. «2»
و نيز به سند خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ" فرموده: هر كس بميرد و وارثي نداشته باشد مالش جزو انفال است. «3»
مؤلف: و در معناي اين دو روايت روايات بسياري از طرق ائمه اهل بيت (ع) وارد شده است، و اگر در اين روايات انفال به معناي غنائم جنگي را ذكر نكرده ضرر به جايي نمي‌زند، زيرا خود آيه بطوري كه از سياق آن برمي‌آيد به مورد خود بر غنائم جنگي دلالت دارد.
__________________________________________________
(1)جوامع الجامع ص 163 [.....]
(2)كافي ج 1 ص 541
(3)كافي ج 1 ص 546
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 15
و در الدر المنثور است كه: طيالسي و بخاري در كتاب ادب المفرد و مسلم و نحاس در كتاب ناسخش و ابن مردويه و بيهقي در كتاب شعب همگي از سعد بن ابي وقاص روايت كرده‌اند كه گفت: از آيات قرآن چهار آيه در شان من نازل شده: اول اينكه مادرم قسم خورده بود كه اعتصاب غذا نموده و لب به آب و غذا نگشايد تا من از محمد (ص) دست بردارم خداوند اين آيه را نازل كرد:" وَ إِنْ جاهَداكَ عَلي أَنْ تُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما وَ صاحِبْهُما فِي الدُّنْيا مَعْرُوفاً". «1»
دوم اينكه در جنگ شمشيري بدست من افتاد كه خيلي از آن خوشم آمد، به رسول خدا (ص) عرض كردم: اين شمشير را به من بده، آيه نازل شد:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ".
سوم اينكه وقتي من مريض شدم رسول خدا (ص) به عيادتم آمد، عرض كردم: يا رسول اللَّه! من مي‌خواهم مال خودم را تقسيم كنم، آيا مي‌توانم به نصف وصيت كنم؟
فرمود: نه، عرض كردم: به ثلث چطور؟ حضرت ساكت شد، و همين باعث شد كه وصيت به ثلث جايز گرديد.
چهارم اينكه من با عده‌اي از انصار شراب خوردم، و يكي از ايشان با استخوان فك شتر به بيني من زد، من خدمت رسول خدا (ص) آمدم، خداوند حكم حرمت شراب را نازل كرد. «2»
مؤلف: اين روايت خالي از اشكال نيست، اولا براي اينكه جمله" وَ إِنْ جاهَداكَ عَلي أَنْ تُشْرِكَ بِي ..." در ذيل آيه" وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ" «3» قرار دارد كه سياقش با اينكه در باره شخص معيني و جهت خاصي نازل شده باشد منافات دارد، علاوه بر اينكه در ذيل آيه" قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً ..." «4» گفتيم كه دستور احسان به پدر و مادر از احكام عامه است كه اختصاص به اين شريعت و آن شريعت ندارد.
و ثانيا براي اينكه گرفتن شمشير و آن را از رسول خدا (ص) درخواست كردن با قرائت" يسئلونك الانفال- از تو انفال مي‌خواهند" مناسبت دارد، نه با قرائت" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ- از تو از انفال سؤال مي‌كنند" و توضيحش در سابق گذشت.
و ثالثا براي اينكه استقرار سنت بر وصيت به ثلث به آيه قرآن نبوده بلكه به سنت نبوي
__________________________________________________
(1)و اگر (پدر و مادرت) سر بسرت گذاشتند كه (از ايمان دست برداري) و به من شرك بورزي پس آن دو را اطاعت مكن، و با ايشان در دنيا به خوشي و نيكي مصاحبت كن. سوره لقمان آيه 15
(2)الدر المنثور ج 3 ص 158
(3)سوره لقمان آيه 14
(4)سوره انعام آيه 151
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 16
بوده است، (و با اين حال چطور سعد گفته است: از آيات قرآن چهار آيه در شان من نازل شده؟).
و رابعا گو اينكه داستان شرابخوردنش با جماعتي از اصحاب و پاره شدن بينيش بوسيله استخوان فك شتر حق است، و ليكن چرا نگفت كه رفقايش مختلط از مهاجر و انصار هر دو طايفه بودند، و چرا نگفت كه بينيش را عمر بن خطاب پاره كرد؟ علاوه، در اين قضيه آيه سوره مائده نازل شد، كه نزولش براي تحريم نبوده، بلكه به منظور تشديد و تاكيد تحريم بود، و بيان اين معنا در ذيل آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ" «1» گذشت.
و نيز در همان كتاب است كه احمد، عبد بن حميد، ابن جرير، ابو الشيخ، ابن مردويه، حاكم و بيهقي در سنن خود همگي از ابي امامه روايت كرده‌اند كه گفت: من از عبادة بن صامت معناي انفال را سؤال كردم، او گفت: در باره ما اصحاب بدر نازل شده، چون در آن روز ما، در باره نفل اختلاف كرديم، و اختلاف ما منجر به كدورت شد، در نتيجه خداوند آن را از دست ما گرفت و اختيار آن را به رسول خدا واگذار كرد. رسول خدا (ص) هم آن را ميان مسلمين تقسيم كرد، و همين روايت را از براء نقل كرده‌اند كه در آخر گفت يعني: بطور مساوي تقسيم كرد. «2» و نيز مي‌گويد: سعيد بن منصور، احمد، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابن حبان، ابو الشيخ و حاكم- وي روايت را صحيح دانسته- و بيهقي و ابن مردويه همگي از عبادة بن صامت روايت كرده‌اند كه گفت: ما با رسول خدا (ص) بيرون شديم و من با او حاضر در جنگ بدر گشتم، تا اينكه دو صف برابر هم قرار گرفته و مشغول جنگ شدند، و خداوند دشمن را فراري داد، يك دسته از مسلمين دشمن را تعقيب كرده و به هر كه دست مي‌يافتند مي‌كشتند، دسته‌اي ديگر به جمع‌آوري غنيمت سرگرم شده و دسته سوم اطراف رسول خدا (ص) حلقه زدند تا او را از شر دشمنان نگهباني كنند، اين بود تا شب، وقتي شب شد همه لشكريان به لشكرگاه برگشته و دور هم گرد آمدند، در نتيجه آن عده‌اي كه به جمع‌آوري غنيمت پرداخته بودند گفتند: كسي غير ما حقي از آن ندارد، كه ما خودمان جمع كرده‌ايم، آن عده كه دشمن را تعقيب كرده بودند در جواب مي‌گفتند: شما از ما سزاوارتر نيستيد، براي اينكه ما دشمن را از اموالشان جدا كرده و فراري داديم، آن عده هم كه دور پيغمبر را گرفته بودند گفتند: شما از ما سزاوارتر نيستيد و ما كاري كه مستلزم بي‌بهرگي ما شود نكرديم، زيرا اگر با شما نبوديم براي
__________________________________________________
(1)سوره مائده آيه 90
(2)الدر المنثور ج 3 ص 159
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 17
اين بود كه مي‌ترسيديم از ناحيه دشمن آسيبي به رسول خدا (ص) برسد، لذا به حراست او پرداختيم، آيه شريفه" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَيْنِكُمْ" نازل شد و رسول خدا آن را در ميان مسلمين تقسيم كرد ... «1».
و نيز مي‌گويد: ابن ابي شيبه، ابو داود، نسايي، ابن جرير، ابن منذر، ابن حبان، ابو الشيخ، ابن مردويه و حاكم- وي سند را صحيح دانسته- و بيهقي در كتاب دلائل، همگي از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: در روز بدر رسول خدا (ص) فرمود: هر كس كه دشمني را بكشد فلان مقدار از غنيمت مي‌برد و هر كس شخصي را اسير بگيرد فلان مبلغ.
پير مردان در زير پرچم‌ها استقامت كرده، و جوانان بسوي قتال و گرفتن غنيمت شتافتند، لذا پير مردان به جوانان گفتند: ما را بايد با خود شريك كنيد، چون ما براي شما پايگاهي بوديم اگر به خطري برمي‌خورديد بما پناهنده مي‌شديد، جوانها زير بار نمي‌رفتند، لذا مخاصمه را نزد رسول خدا (ص) برده و در جوابشان اين آيه نازل شد:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ" و رسول خدا (ص) غنائم را در ميان همه لشكريان بطور مساوي تقسيم كرد «2».
مؤلف: در اين معاني روايات ديگري نيز هست، البته در اينجا رواياتي است راجع به تفصيل داستان انفال كه در روشن شدن معناي آيات خيلي تاثير دارند و ما آنها را در ذيل آيات بعدي ايراد خواهيم كرد.
و در بعضي از روايات دارد كه پيغمبر (ص) ايشان را وعده داد كه" سلب" «3» و" غنيمت" را به ايشان بدهد و ليكن خداوند با جمله" قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ" آن را نسخ كرد، و به اين معنا اشاره دارد آنچه كه در اين روايت است، و لذا بعضي‌ها بهمين روايت استناد كرده و گفته‌اند" زمامدار مي‌تواند به وعده‌اي كه به لشكريان خود داده وفا نكند" ليكن اين روايت با اختلافي كه در روز بدر در باره غنيمت كردند جور درنمي‌آيد، براي اينكه اگر رسول خدا (ص) به ايشان چنين وعده‌اي داده بود ديگر با وعده صريح آن جناب اختلاف نمي‌كردند.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير از مجاهد روايت كرده كه گفت: اصحاب از رسول خدا (ص) مساله خمس را پرسيدند كه وقتي چهار پنجم غنيمت بين لشكريان
__________________________________________________
(1، 2)الدر المنثور ج 3 ص 159
(3)سلب چيزي است كه از مقتول سلب مي‌شود نظير لباس، سلاح و ...
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 18
تقسيم شود يك پنجم آن چه مي‌شود؟ آيه نازل شد:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ" «1».
مؤلف: اين روايت هم با مضمون آيه به آن بياني كه ما از سياق آيه درآورديم مطابقت نمي‌كند، و در بعضي از رواياتي كه از مفسرين صدر اول از قبيل سعيد بن جبير و مجاهد و عكرمه و همچنين از ابن عباس رسيده دارد كه آيه" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ ..." با آيه" وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ ..." نسخ شده، و ليكن در سابق كه آيه را شرح مي‌داديم وجوهي گذشت كه احتمال نسخ را نفي مي‌كند.
و نيز در الدر المنثور است كه مالك، ابن ابي شيبه، ابو عبيد، عبد بن حميد، ابن جرير، نحاس، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابو الشيخ و ابن مردويه همگي از قاسم بن محمد روايت كرده‌اند كه گفت: شنيدم كه مردي از ابن عباس از انفال مي‌پرسيد، ابن عباس در جوابش گفت: اسب و اسلحه‌اي كه از دشمن گرفته شود از نفل است، آن مرد دوباره سؤال خود را تكرار كرد، ابن عباس هم همان جواب را داد.
سپس آن مرد پرسيد: انفالي كه خداي تعالي در كتابش فرموده چيست؟ و اين سؤال را آن قدر تكرار كرد كه نزديك بود ابن عباس به تنگ بيايد، ناگزير در جوابش گفت، اين مرد مثل صبيغ است كه عمر او را كتك كاري كرد- و در نقل ديگري- چنين گفت: چقدر احتياج به كتك داري، تو عمر را مي‌خواهي كه مانند صبيغ عراقي كتك‌كاريت كند، و عمر صبيغ را آن قدر زد كه خون از پاشنه پايش سرازير شد «2».
و نيز در ذيل جمله" أُولئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا" مي‌نويسد: طبراني از حارث بن مالك انصاري روايت كرده كه وقتي از رسول خدا (ص) مي‌گذشت حضرت پرسيد حارث حالت چطور است؟ عرض كرد مؤمن حقيقي شده‌ام، فرمود: فكر كن و حرف بزن براي هر چيزي حقيقتي است، حقيقت ايمان تو چيست؟ عرض كرد نفس خود را از دنيا گريزان و بي رغبت كرده‌ام، و در نتيجه همه شب را به عبادت مي‌گذرانم، و روزم را به روزه و تشنگي، و گويا اهل بهشت را مي‌بينم كه در بهشت به ديدار يكديگر مي‌روند، و گويا اهل جهنم را مي‌بينم كه از ناله و فرياد صدا به صداي هم داده‌اند، حضرت سه مرتبه فرمود: حارث درست شناخته‌اي از دست مده «3».
مؤلف: اين روايت از طرق شيعه نيز به سندهاي متعددي وارد شده.
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 3 ص 160 و 161
(3)الدر المنثور ج 3 ص 162 ط بيروت
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 19

[سوره الأنفال (8): آيات 7 تا 14] ..... ص: 19

اشاره

وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اللَّهُ إِحْدَي الطَّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَ يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ وَ يَقْطَعَ دابِرَ الْكافِرِينَ (7) لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُبْطِلَ الْباطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ (8) إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ مُرْدِفِينَ (9) وَ ما جَعَلَهُ اللَّهُ إِلاَّ بُشْري وَ لِتَطْمَئِنَّ بِهِ قُلُوبُكُمْ وَ مَا النَّصْرُ إِلاَّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (10) إِذْ يُغَشِّيكُمُ النُّعاسَ أَمَنَةً مِنْهُ وَ يُنَزِّلُ عَلَيْكُمْ مِنَ السَّماءِ ماءً لِيُطَهِّرَكُمْ بِهِ وَ يُذْهِبَ عَنْكُمْ رِجْزَ الشَّيْطانِ وَ لِيَرْبِطَ عَلي قُلُوبِكُمْ وَ يُثَبِّتَ بِهِ الْأَقْدامَ (11)
إِذْ يُوحِي رَبُّكَ إِلَي الْمَلائِكَةِ أَنِّي مَعَكُمْ فَثَبِّتُوا الَّذِينَ آمَنُوا سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ فَاضْرِبُوا فَوْقَ الْأَعْناقِ وَ اضْرِبُوا مِنْهُمْ كُلَّ بَنانٍ (12) ذلِكَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ مَنْ يُشاقِقِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ (13) ذلِكُمْ فَذُوقُوهُ وَ أَنَّ لِلْكافِرِينَ عَذابَ النَّارِ (14)

ترجمه آيات ..... ص: 19

بياد آر آن هنگامي را كه خداوند در باره يكي از دو طائفه (عير و نفير قريش) به شما وعده مي‌دهد كه بر آن دست يابيد و شما دوست مي‌داشتيد بر آن طايفه كه شوكتي همراه نداشت دست يابيد، و خداوند مي‌خواست با مشيت خود حق را پا بر جا نموده و نسل كفار را براندازد (7).
(و اين وعده را از اين جهت داد) تا حق را احقاق و باطل را ابطال كند هر چند مجرمين كراهت داشته باشند (8).
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 20
آن هنگامي را كه به پروردگارتان استغاثه مي‌كرديد، و خداوند استغاثه‌تان را مستجاب كرد (و فرمود:) من شما را به هزار نفر از ملائكه‌هاي منظم شده كمك خواهم كرد (9).
و خداوند اين وعده را نداد مگر براي اينكه بشارتي بر شما بوده و شما دلهايتان قوي و مطمئن شود، و هيچ ياريي جز از ناحيه خدا نيست كه خدا مقتدري است شايسته كار (10).
آن هنگام را كه افكند بر شما خمار خواب را تا آرامشي باشد از ناحيه او، و او فرستاد بر شما از آسمان آب را تا با آن تطهيرتان داده و از شما چرك شيطان را ببرد، و دلهايتان را محكم ساخته (و جا پايتان را سفت كند) و در نتيجه قدمها را استوار سازد (11).
آن هنگام را كه خداوند وحي كرد به ملائكه كه من با شمايم پس استوار بداريد كساني را كه ايمان آوردند. بزودي در دلهاي آنان كه كافر شدند ترس و وحشت مي‌افكنم، پس شما بالاي گردنها را بزنيد، و از ايشان هر سرانگشت را قطع كنيد (12).
اين بخاطر آن بود كه ايشان با خدا و رسولش مخالفت كردند، و هر كه با خدا و فرستاده او مخالفت كند (بايد بداند) كه خدا شديد العقاب است (13).
اينك بچشيدش، و همانا كافران را است عذاب آتش (14)

بيان آيات [بيان آيات مربوط به جنگ بدر و وضع و حال روحي مسلمين در آن جنگ كه نخستين جنگ آنان بود] ..... ص: 20

اشاره

اين آيات اشاره به داستان بدر مي‌كند كه اولين جنگ در اسلام است، و ظاهر سياق آيات چنانچه به زودي روشن خواهد شد اين است كه بعد از پايان يافتن واقعه نازل شده باشد.
" وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اللَّهُ إِحْدَي الطَّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَ يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ وَ يَقْطَعَ دابِرَ الْكافِرِينَ" يعني بياد آريد زماني را كه خداوند به شما وعده مي‌دهد (غلبه بر يكي از دو طائفه عير و نفير را)، خداوند در اين آيه نعمت‌ها و سنت‌هاي خود را براي ايشان برمي‌شمارد تا چنين بصيرتي بهم برسانند كه خداي سبحان امري به ايشان نمي‌كند و حكمي بر ايشان نمي‌آورد مگر بحق و در آن مصالح و سعادت ايشان و به نتيجه رسيدن مساعي ايشان را در نظر مي‌گيرد، و وقتي داراي چنين بصيرتي شدند ديگر در ميان خود اختلاف نكرده، و نسبت به آنچه كه خداوند براي آنان مقدر كرده و پسنديده اظهار كراهت ننموده بلكه امر خود را به او محول نموده و او و رسول او را اطاعت مي‌كنند.
و منظور از" طائفتين" دو طايفه عير و نفير مي‌باشند كه مقصود از" عير" قافله چهل نفري قريش است كه با مال التجاره و اموال خود از مكه به شام مي‌رفت، و همچنين از شام به ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 21
مكه باز مي‌گشت، و ابو سفيان هم در ميان ايشان بود، و مقصود از" نفير" لشكر قريش است كه قريب به هزار نفر بودند (و لشكر اسلام پس از دست نيافتن به مال التجاره آنان در بدر با خود آنان روبرو شدند)، و" إِحْدَي الطَّائِفَتَيْنِ" مفعول دوم" يعدكم" و جمله" أَنَّها لَكُمْ" بدل از آن است، و جمله" و تودون" در موضع حال است، و مقصود از" غَيْرَ ذاتِ الشَّوْكَةِ" آن طايفه بي شوكت است كه عبارت است از همان چهل نفر حامل مال التجاره كه قوا و نفراتشان از نفير كمتر بود، و" شوكت" به معناي تيزي و برندگي است، چون اين كلمه استعاره از" شوك" به معناي خار است.
و اينكه فرمود:" يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ" نسبت به آيه شريفه، حال است، و منظور از" احقاق حق" اظهار و تثبيت آن به ترتيب آثار آن است، و" كلمات خدا" قضا و قدري است كه رانده به اينكه انبياي خود را ياري نموده و دين حق خود را ظاهر سازد، هم چنان كه در آيه" وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ" «1» و همچنين آيه" يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ، هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدي وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَي الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ" «2» اشاره به آن كرده است.
بعضي از قاريان قرآن آيه را به" بكلمته" قرائت كرده‌اند، و اين قرائت موجه‌تر و به عقل نزديك‌تر است. و كلمه" دابر" به معناي متعلقات هر چيز است كه بعد از آن چيز بيايد و به آن بپيوندد، و" قطع دابر" كنايه از نابود كردن و منقرض ساختن چيزي است بطوري كه بعد از آن اثري كه متفرع بر آن و مربوط به آن باشد باقي نماند.
و معناي آيه اين است كه: بياد آوريد آن روزي را كه خداوند به شما وعده داد كه با ياري او بر يكي از دو طايفه" عير" و يا" نفير" غالب شويد، و شما ميل داشتيد كه آن طايفه، طايفه عير (قافله تجارتي قريش) باشد، چون نفير (لشكريان قريش) عده‌شان زياد بود، و شما ضعف و ناتواني خود را با شوكت و نيروي آنان مقايسه مي‌كرديد، و ليكن خداوند خلاف اين را مي‌خواست، خداوند مي‌خواست تا با لشكريان ايشان روبرو شويد، و او شما را با كمي عددتان بر ايشان غلبه دهد، و بدين وسيله قضاي او مبني بر ظهور حق و استيصال كفار و ريشه‌كن شدن
__________________________________________________
(1)و به تحقيق مشيت و قضاي ما به نفع بندگان مرسل ما بر اين رانده شده كه آنان، آري هم ايشان منصور خواهند بود و بر اينكه لشكر ما ايشانند فيروزمندان. سوره صافات آيه 173
(2)مي‌خواهند نور خدا را با دهنهاشان خاموش كنند (غافل از اينكه) خداوند نور خود را به حد تمام خواهد رسانيد هر چند كافران كراهت داشته باشند، او كسي است كه فرستاده خود را به هدايت و دين حق فرستاد تا آن را بر همه اديان غلبه دهد هر چند مشركين كراهت داشته باشند. سوره صف آيه 9 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 22
ايشان به كرسي بنشيند.
" لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُبْطِلَ الْباطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ" از ظاهر سياق برمي‌آيد كه" لام" در" ليحق" براي غايت است، و كلمه مذكور تا آخر آيه متعلق به جمله" يَعِدُكُمُ اللَّهُ" باشد، و بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود: اگر خداوند به شما چنين وعده‌اي داد- و او هرگز خلف وعده نمي‌كند- براي اين بود كه بدين وسيله حق را تثبيت كرده، و باطل را باطل معرفي نمايد هر چند كفار نخواسته باشند و بلكه كراهت داشته باشند.
و به اين بيان روشن مي‌گردد كه جمله" لِيُحِقَّ الْحَقَّ ..."، تكرار جمله" يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ" نيست، هر چند همان معنا را افاده مي‌كند (چون يكي مربوط به اصل وعده‌اي است كه خدا داده، و ديگري مربوط است به مواجه نمودن مسلمين بر خلاف ميل و انتظار آنان با لشكر كفار).
" إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ مُرْدِفِينَ"" استغاثه" به معناي درخواست ياري است، هم چنان كه در جاي ديگر مي‌فرمايد:
" فَاسْتَغاثَهُ الَّذِي مِنْ شِيعَتِهِ عَلَي الَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ" «1» معناي" امداد" معروف است،

[مراد از" مردف" بودن ملائكه‌اي كه در جنگ بدر به ياري مسلمين نازل شدند] ..... ص: 22

و" مردفين" از ماده" ارداف" است و ارداف به معناي اين است كه شخص سواره كسي را رديف (ترك) خود سوار كند، و" ردف"- بطوري كه راغب گفته است به معناي تابع است" و ردف المرأة" به معناي سرين و كفل زن است و ترادف به معناي اين است كه دو چيز و يا دو كس يكديگر را متعاقب كنند، و" رادف" به معناي متاخر است، و" مردف" آن كس است كه جلو سوار شده و كسي را پشت سر خود سوار كند «2».
و به اين معنا آيه مورد بحث با آيه" وَ لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ وَ أَنْتُمْ أَذِلَّةٌ فَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ، إِذْ تَقُولُ لِلْمُؤْمِنِينَ أَ لَنْ يَكْفِيَكُمْ أَنْ يُمِدَّكُمْ رَبُّكُمْ بِثَلاثَةِ آلافٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ مُنْزَلِينَ، بَلي إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا وَ يَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هذا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلافٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ مُسَوِّمِينَ، وَ ما جَعَلَهُ اللَّهُ إِلَّا بُشْري لَكُمْ وَ لِتَطْمَئِنَّ قُلُوبُكُمْ بِهِ وَ مَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ" «3» كه آن نيز اشاره به همين داستان مي‌كند سازگار مي‌شود.
__________________________________________________
(1)پس آنكه از شيعيان او (موسي) بود وي را عليه آن كس كه از دشمنانش بود به ياري طلبيد. سوره قصص آيه 15
(2)مفردات راغب ماده" ردف".
(3)اين خدا بود كه شما را در واقعه بدر، ياري كرد در حالي كه شما زبون بوديد، پس، از خدا تقوا داشته باشيد شايد شكرش بجاي آوريد، بياد آر آن زمان را كه به مؤمنين مي‌گفتي آيا اين شما را بس نيست كه پروردگارتان با سه هزار فرشته نازل شده كمكتان كند؟ آري، اگر صبوري كنيد و تقوا پيشه سازيد و دشمنان در همين شور و هيجان خويش بر شما بتازند پروردگارتان با پنج هزار فرشته نشان‌گذار مدد مي‌كند، خداوند اين (وعده) را نداد مگر اينكه بشارتي براي شما باشد، و اينكه دلهايتان آرامش يابد و (هر چند ملائكه شما را ياري كردند و ليكن) هيچ نصرتي جز از ناحيه خداي عزيز حكيم نيست. سوره آل عمران آيات 123- 126.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 23
چون تطبيق آيات اين سوره با آيات سوره" آل عمران" اين معنا را افاده مي‌كند كه منظور از نزول هزار ملائكه رديف شده نزول هزار نفر از ملائكه است، كه عده ديگري را در پي دارند، بنا بر اين هزار ملائكه رديف شده با سه هزار ملائكه نازل شده منطبق مي‌شود.
و به همين بيان فساد اين كلام ظاهر مي‌گردد كه گفته‌اند:" منظور از مردف بودن ملائكه اين است كه هزار نفر از ملائكه در پي هزار نفر ديگر باشد، چون اگر اينطور معنا كنيم لازمه‌اش اين مي‌شود كه با هر يك نفر از ايشان يك نفر رديف باشد و در نتيجه عده ملائكه دو هزار نفر باشد.
و همچنين فساد اينكه گفته‌اند: مراد از مردف بودن ملائكه اين است كه دنبال هم نازل شده باشند، و نيز اينكه گفته‌اند: مراد آمدن ايشان از پي مسلمين است، و در حقيقت مردف به معناي رادف است.

[امداد مسلمين با فرستادن ملائكه به منظور بشارت مسلمين و آرامش دلهاي آنان بوده نه براي كشتن كفار] ..... ص: 23

و همچنين اينكه بعضي ديگر گفته‌اند: مراد اين است كه ملائكه مسلمين را رديف خود قرار داده‌اند، يعني در پيش روي مسلمين قرار گرفتند، تا در دلهاي كفار ايجاد رعب و وحشت بكنند." وَ ما جَعَلَهُ اللَّهُ إِلَّا بُشْري وَ لِتَطْمَئِنَّ بِهِ قُلُوبُكُمْ وَ مَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ" دو ضميري كه در" جعله" و در" به" است بطوري كه سياق دلالت مي‌كند به امداد بر مي‌گردند، و معناي آيه اين است كه: امداد به فرستادن ملائكه به منظور بشارت شما و آرامش دلهاي شما بود، نه براي اينكه كفار به دست آنان هلاك گردند، هم چنان كه آيه" إِذْ يُوحِي رَبُّكَ إِلَي الْمَلائِكَةِ أَنِّي مَعَكُمْ فَثَبِّتُوا الَّذِينَ آمَنُوا سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ" نيز اشاره به آن دارد.
اين معنا كلام بعضي از تذكره‌نويسان را تاييد مي‌كند كه گفته‌اند" ملائكه براي كشتن كفار نازل نشده بودند، و احدي از ايشان را نكشتند، براي اينكه نصف و يا ثلث كشتگان را علي بن ابي طالب (صلوات اللَّه عليه) كشته بود و ما بقي يعني نصف و يا دو ثلث ديگر را ما بقي مسلمين به قتل رسانيده بودند، و منظور از نزول ملائكه تنها و تنها سياهي لشكر و در آميختن با
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 24
ايشان بوده، تا بدين وسيله مسلمانان افراد خود را زياد يافته دلهايشان محكم شود و در مقابل دل‌هاي مشركين مرعوب گردد"- و به زودي گفتاري در اين باره خواهد آمد- و اينكه فرمود:" وَ مَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ" بيان انحصار حقيقت ياري در خداي تعالي است، و اينكه اگر پيشرفت و غلبه به كثرت نفرات و داشتن نيرو و شوكت بود، مي‌بايستي مشركين بر مسلمانان غلبه پيدا كنند كه هم عده‌شان بيشتر بود، و هم مجهزتر از مسلمين بودند.
جمله" إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ" تمامي مضمون آيه و متعلقات آن را كه در آيه قبلي بود تعليل مي‌كند، و مي‌فرمايد: به عزت خود ايشان را ياري داده و به حكمتش ياريش را به اين شكل و به اينصورت اعمال كرد.
" إِذْ يُغَشِّيكُمُ النُّعاسَ أَمَنَةً مِنْهُ ..."
" نعاس" ابتداي خواب را گويند كه عبارت است از خواب سبك، و" تغشيه" به معناي احاطه است، و" أمنة" به معناي امان است، و ضمير" منه" به خداي تعالي برمي‌گردد، و بعضي گفته‌اند به" عدو" برمي‌گردد، و" رجز" به معناي پليدي و نجاست است، و در اينجا مقصود از" رجز شيطان" آن وسوسه‌هاي پليدي است كه در قلب راه مي‌يابد.

[امداد مسلمين در جنگ بدر با فرو فرستادن باران] ..... ص: 24

و معناي آيه اين است كه: اين نصرت و مددكاري خدا به وسيله بشارت و آرامش دادن به دلها همان موقعي بود كه در اثر آرامش يافتن دلها همه‌تان به خواب رفتيد و معلوم است كه اگر ترس و رعب شما از بين نرفته بود معقول نبود كه در ميدان جنگ خواب بر شما مسلط شود، خداوند باران را هم بر شما نازل كرد تا شما را پاكيزه كند و وسوسه شيطان را از دلهايتان بزدايد، تا دلهايتان را قوي و نيرومند سازد- جمله" لِيَرْبِطَ عَلي قُلُوبِكُمْ" كنايه از تشجيع است- و نيز تا با فرستادن باران قدم‌هاي شما را بر روي ريگ‌هاي بيابان استوار نموده و يا بدين وسيله دلهايتان را محكم سازد.
اين آيه شريفه مؤيد رواياتي است كه مي‌گويد: كفار قبل از مسلمين به لب چاه رسيدند و مسلمين وقتي پياده شدند كه كفار آب را گرفته بودند و بناچار در زمين خشك و ريگزار پياده شدند. بعد از مدتي كه مسلمانان محدث و جنب شده، و همه دچار تشنگي گشتند شيطان در دلهايشان وسوسه كرد و گفت دشمنان شما آب را گرفتند و اينك شما با جنابت و نجاست نماز مي‌خوانيد و پاهايتان در ريگ‌ها فرو مي‌رود، لذا خداي تعالي باران را برايشان بارانيد و با آن هم غسل جنابت كرده و خود را از حدث تطهير نمودند، و نيز اردوگاه آنان كه ريگزار بود سفت و محكم و اردوگاه كفار گل و لغزنده گشت.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 25
" إِذْ يُوحِي رَبُّكَ إِلَي الْمَلائِكَةِ أَنِّي مَعَكُمْ فَثَبِّتُوا الَّذِينَ آمَنُوا سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ ..."
ظرفي كه در اول آيه است حالش حال ظرفي است كه در جمله" إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ" و" إِذْ يُغَشِّيكُمُ النُّعاسَ" است، و معناي آيه احتياج به توضيح ندارد.
" فَاضْرِبُوا فَوْقَ الْأَعْناقِ وَ اضْرِبُوا مِنْهُمْ كُلَّ بَنانٍ" مراد از اينكه فرمود" بالاي گردن‌ها را بزنيد" اين است كه سرها را بزنيد، و مراد از" كُلَّ بَنانٍ" جميع اطراف بدن است، يعني دو دست و دو پا و يا انگشتان دست‌هايشان را بزنيد تا قادر به حمل سلاح و به دست گرفتن آن نباشند.
ممكن هم هست خطاب در" فاضربوا ..." به ملائكه باشد و اتفاقا همين مطلب هم به ذهن مي‌رسد، و آن وقت زدن بالاي گردن‌ها و زدن همه بنان همان معناي ظاهريش مقصود باشد، و يا كنايه است از ذليل كردن ايشان و اينكه با ارعاب، قوه و نيروي امساك را از دست‌هاي ايشان سلب كنند، و نيز ممكن است خطاب به مؤمنين باشد و غرض تشجيع ايشان عليه دشمنان باشد و خواسته است قدم‌هاي ايشان را ثابت‌تر و دلهايشان را محكم‌تر نموده و ايشان را بر عليه مشركين تحريك كنند.
لِكَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ مَنْ يُشاقِقِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ"
" مشاقة" به معناي مخالفت است و اصل آن" شق" به معناي بعض است، و گويا مخالفت را از اين جهت" مشاقة" گفته‌اند كه مخالفت، آن بعض و آن ناحيه‌اي را مي‌گيرد كه غير از ناحيه طرف مقابل است، و معناي آيه اين است كه: اين عذاب را خداوند به اين خاطر بر سر مشركين آورد كه خدا و رسول را مخالفت مي‌كردند و بر مخالفتشان اصرار مي‌ورزيدند و كسي كه با خدا و رسول مخالفت كند خداوند شديد العقاب است.
" ذلِكُمْ فَذُوقُوهُ وَ أَنَّ لِلْكافِرِينَ عَذابَ النَّارِ" خطاب تشديدي است بر كفار و عذابي را كه نازل شده به ايشان نشان داده و مي‌فرمايد: اين عذاب را بچشيد، و علاوه خاطرنشان مي‌سازد كه به دنبال اين عذاب، عذاب آتش را در پي داريد.

بحث روايتي [(رواياتي در باره جنگ بدر و شان نزول آيات مربوطه)] ..... ص: 25

اشاره

در مجمع البيان از ابن عباس نقل كرده كه گفته است: در روز بدر بعد از آنكه هر دو
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 26
لشكر روبرو شده و صف‌آرايي كردند و آماده جنگ شدند ابو جهل گفت: بار الها! هر كدام از ما دو فريق سزاوارتر به نصرتيم آن فريق را نصرت ده، مسلمين هم استغاثه كردند و در نتيجه ملائكه فرود آمدند و آيه" إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ ..." نازل شد.
و بعضي گفته‌اند: رسول خدا (ص) وقتي كثرت نفرات مشركين و كمي نفرات مسلمين را بديد رو به قبله كرد و گفت: بارالها! وفا كن به آنچه مرا وعده دادي، پروردگارا! اگر اين گروه (اصحاب من) را به دست اين دشمنان هلاك سازي ديگر در روي زمين عبادت نمي‌شوي، رسول خدا (ص) هم چنان خداي خود را مي‌خواند و دستها را رو به آسمان بلند كرد تا حدي كه ردايش از شانه‌اش افتاد، در اين موقع بود كه خداوند آيه" إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ" را نازل كرد، صاحبان اين قول گفتار خود را به عمر بن خطاب و سدي و ابي صالح نسبت داده‌اند، و از حضرت ابي جعفر (ع) نيز روايت شده است.
صاحب مجمع البيان سپس اضافه كرده كه: وقتي عصر شد، و رفته رفته تاريكي شب رسول خدا (ص) و يارانش را فرا گرفت، خداوند خواب را بر ياران او مسلط كرد، و همه به حالت چرت درآمدند، و چون زميني كه ايشان در آنجا اطراق كرده بودند ريگزار بود، و قدمهايشان مي‌لغزيد (و از اين ناحيه ناراحت بودند)، خداوند باران را برايشان نرم نرم نازل كرد تا زمين نمناك و سفت گرديد، و قدم‌ها استوار گشت، و همين باران در ناحيه لشكرگاه قريش مانند دهانه مشك مي‌ريخت، علاوه بر اين خداوند دلهاي كفار را پر از وحشت نمود، هم چنان كه فرموده:" سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ" «1».
مؤلف: لفظ" إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ" با نازل شدن آن در روز بدر و در پي استغاثه مسلمين سازگار نيست، بلكه سياق آيه دلالت مي‌كند بر اينكه با آيه" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ" و آيات بعد از آن نازل شده، و اين آيات دلالت دارد بر يك حكايتي كه قبلا رخ داده است، و خداوند در آن داستان بر مسلمين منت نهاده كه آيات نصرت را برايشان فرو فرستاده و نعمت‌هايي به ايشان ارزاني داشته است، و اين نعمت‌ها را به رخ ايشان مي‌كشد تا شكرش را به جا آورده، و در اوامر و نواهيش اطاعتش كنند.
و بعيد نيست اينكه در روايت مجمع البيان نزول آيه را بعد از استغاثه مسلمين در روز بدر دانسته، از باب انطباق مضمون آيه با واقعه بدر باشد (نه اينكه آيه در بدر نازل شده باشد) و اين قبيل از مضمون‌ها در روايات مربوط به شان نزول آيات زياد است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3- 4 ص 525
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 27
و در تفسير برهان از ابن شهرآشوب روايت كرده كه رسول خدا (ص) در عريش فرمود: بارالها! اگر تو امروز اين گروه (مسلمين) را هلاك كني بعد از اين روز، ديگر پرستش نخواهي شد، در اين موقع بود كه آيه" إِذْ تَسْتَغِيثُونَ" نازل گرديد، رسول خدا (ص) بيرون آمد در حالي كه مي‌فرمود: بزودي جمع مشركين شكست خورده و پا به فرار مي‌گذارند، خداوند هم او را با پنج هزار ملك سواره كمك نمود و عدد ايشان را در چشم مشركين بسيار وانمود كرد، و در عوض عدد مشركين را در نظر مسلمين اندك جلوه داد، و اين آيه نازل شد:" وَ هُمْ بِالْعُدْوَةِ الْقُصْوي"، آنان در دورترين نقطه مرتفع وادي و پشت ريگزاري وسيع قرار گرفته بودند و رسول خدا (ص) در نقطه مرتفع نزديك يك چاه قرار داشت «1».
مؤلف:در اين روايت نيز همان حرفي است كه در روايت قبل گفتيم.
و در مجمع البيان مي‌گويد: بلخي از حسن نقل كرده كه گفته است آيه" وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اللَّهُ ..." قبل از آيه" كَما أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ" نازل شده و ليكن در تنظيم قرآن بعد از آن نوشته شده است «2».
مؤلف: تقدم مدلول يك آيه بر مدلول آن ديگري از نظر وقوع در خارج ملازم اين نيست كه جلوتر هم نازل شده باشد، و از سياق آيه هيچ دليلي بر گفتار حسن نمي‌توان يافت.
و در تفسير عياشي از محمد بن يحيي خثعمي از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اللَّهُ إِحْدَي الطَّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ" فرموده: شوكت آن برخوردي بود كه در آن قتال بود «3».

[داستان جنگ بدر] ..... ص: 27

مؤلف: نظير اين روايت را قمي نيز در تفسير خود نقل كرده است «4».
و در مجمع البيان مي‌گويد: سيره‌نويسان و نيز ابو حمزه و علي بن ابراهيم در كتب تفسيرشان نقل كرده‌اند كه: ابو سفيان با قافله قريش از شام مي‌آمد با اموالي كه در آنها عطريات بود و در آن قافله چهل سوار از قريش بودند، پيغمبر اكرم (صلوات اللَّه عليه) چنين رأي داد كه اصحابش بيرون روند و راه را بر ايشان گرفته و اموال را بگيرند، لذا فرمود: اميد است خداوند اين اموال را عايد شما كند. اصحاب نيز پسنديدند، بعضي به عجله حركت كردند، و بعضي ديگر به كندي، چون باور نمي‌كردند كه رسول خدا (ص) از رموز جنگي
__________________________________________________
(1)تفسير برهان ج 2 ص 69
(2)مجمع البيان ج 4 ص 521 ط تهران
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 49 ح 23
(4)تفسير قمي ج 1 ص 270
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 28
آگاهي داشته باشد، لذا فقط قافله ابو سفيان و گرفتن غنيمت را هدف خود قرار دادند.
وقتي ابو سفيان شنيد كه رسول خدا (ص) حركت كرده ضمضم بن عمرو غفاري را خبر داد تا خود را به مكه رسانيده، به قريش برساند كه محمد (ص) با اصحابش متعرض قافله ايشان شده، و به هر نحو شده قريش را حركت دهد.
سه شب قبل از اينكه ضمضم وارد مكه شود عاتكه دختر عبد المطلب در خواب ديده بود كه مرد شترسواري وارد شده و فرياد مي‌زند اي آل غالب رهسپار به سوي قتلگاه خود شويد، آن گاه با شتر خود بر بالاي كوه ابو قبيس رفته سنگي را از بالاي كوه غلطانيد، و اين سنگ هم چنان كه سرازير مي‌شد پاره پاره شده و هيچ خانه‌اي از خانه‌هاي قريش نبود مگر اينكه پاره‌اي از آن سنگ در آن بيفتاد، عاتكه از وحشت از خواب پريد و داستان رؤيايش را با عباس در ميان نهاد، عباس قضيه را به عتبة بن ربيعه گفت، عتبه در تعبير آن گفت: اين مصيبتي است كه به قريش رو مي‌آورد، آهسته آهسته، خواب عاتكه دهن به دهن منتشر شد و به گوش ابو جهل رسيد، وي گفت: اينهم يك پيغمبر ديگر در خاندان عبد المطلب، به لات و عزي سوگند من سه روز صبر مي‌كنم، اگر خواب او حق بود كه هيچ، و گر نه همه قريش را وادار مي‌كنم نامه‌اي در بين خود بنويسيم كه هيچ اهل بيت و دودماني دروغگوتر از بني هاشم نيست چه مردهايشان و چه زنهايشان. وقتي روز سوم رسيد ضمضم وارد شد، در حالي كه به صداي هر چه بلندتر فرياد مي‌زد:
اي آل غالب، اي آل غالب! مال التجارة، مال التجارة، قافله، قافله، دريابيد و گمان نمي‌كنم كه بتوانيد دريابيد. محمد و مشتي بي دينان از اهل يثرب، حركت كردند و متعرض قافله شما شدند، آماده حركت شويد، قريش وقتي اين را شنيدند احدي از ايشان نماند مگر اينكه دست به جيب كرده و پولي جهت تجهيز قشون بداد، و گفتند: هر كس حركت نكند خانه‌اش را ويران مي‌كنيم، عباس بن عبد المطلب و نوفل بن حارث بن عبد المطلب و عقيل بن ابي طالب نيز حركت كردند، قريش كنيزان خود را نيز در حالي كه دف مي‌زدند حركت دادند.
از آن سو رسول خدا (ص) با سيصد و سيزده نفر بيرون رفت و در نزديكيهاي بدر يك نفر را مامور ديدباني كرد، تا وي را از قريش خبر دهد. و در حديث ابي حمزه دارد كه رسول خدا (ص) مردي را بنام عدي فرستاد تا برود و از قافله قريش خبري به دست بياورد، وي برگشت و به عرض رسانيد كه در فلان موضع قافله را ديدم، جبرئيل در اين موقع نازل شد و رسول خدا (ص) را خبر داد كه مشركين قريش تجهيز لشكر كرده و از مكه حركت كرده‌اند، رسول خدا (ص) قضيه را با اصحاب خود در ميان نهاد. و در اينكه
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 29
به دنبال قافله و اموال آن به راه بيفتند، و يا با لشكر قريش مصاف دهند مشورت كرد.
ابو بكر برخاست و عرض كرد: يا رسول اللَّه اين لشكر، لشكر قريش است، همان قريش متكبر كه تا بوده كافر بوده‌اند، و تا بوده با عزت و قدرت زندگي كرده‌اند، علاوه، ما از مدينه كه بيرون شديم براي جنگ بيرون نشديم، و از نظر قوا و اسلحه آمادگي نداريم. و در حديث ابي حمزه دارد كه وي گفت: من اين راه را بلدم، عدي (بطوري كه مي‌گويد) در فلان جا قافله قريش را ديده، اگر اين قافله راه خود را پيش گيرند ما نيز راه خود را پيش گيريم درست بر سر چاه بدر به يكديگر مي‌رسيم. حضرت فرمود: بنشين، ابو بكر نشست.
عمر برخاست، او نيز كلام ابو بكر را تكرار كرد و همان نظريه را داد، به او نيز فرمود بنشين، عمر نشست.
بعد از او، مقداد برخاست و عرض كرد: يا رسول اللَّه اين لشكر، لشكر قريش متكبر است، و ليكن ما به تو ايمان آورده و تو را تصديق نموده‌ايم، و شهادت داده‌ايم بر اينكه آنچه كه تو آورده‌اي حق است، به خدا سوگند اگر بفرمايي تا در زبانه‌هاي آتش پر دوام چوب درخت غضا برويم و يا در انبوه تيغ هراس درآييم درمي‌آييم و تو را تنها نمي‌گذاريم، و ما آنچه را كه بني اسرائيل در جواب موسي گفتند كه:" تو و پروردگارت برويد ما اينجا نشسته‌ايم" در جوابت بر زبان نمي‌آوريم، بلكه مي‌گوييم: آنجا كه پروردگارت امر كرده برو ما نيز همراه تو مي‌آييم، و در ركابت مي‌جنگيم، رسول خدا (ص) در مقابل اين گفتارش جزاي خيرش داد.
سپس فرمود: مردم شما رأي خود را بگوييد، و منظورش از مردم انصار (اهل مدينه) بود، چون عده انصار بيشتر بود، علاوه، انصار در بيعت عقبه (ما بين مكه و منا) گفته بودند: ما در باره تو هيچ تعهدي نداريم تا به شهر ما (مدينه) درآيي، وقتي بر ما وارد شدي البته در ذمه ما خواهي بود، و از تو دفاع خواهيم كرد، هم چنان كه از زنان و فرزندان خود دفاع مي‌كنيم.
رسول خدا (ص) فكر مي‌كرد منظور ايشان در آن بيعت اين بوده باشد كه ما تنها در شهرمان از تو دفاع مي‌كنيم، و اما اگر در خارج مدينه دشمني به تو حمله‌ور شد ما در آن باره تعهدي نداريم.
چون چنين احتمالي را مي‌داد خواست تا ببيند آيا در مثل چنين روزي هم او را ياري مي‌كنند يا خير، لذا از ميان انصار سعد بن معاذ برخاست و عرض كرد: پدر و مادرم فدايت باد اي رسول خدا! گويا منظورت ما انصار است.
فرمود: آري.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 30
عرض كرد: پدر و مادرم به قربانت اي رسول خدا! ما به تو ايمان آورديم، و تو را تصديق كرديم، و شهادت داديم بر اينكه آنچه بياوري حق و از ناحيه خدا است، بنا بر اين به آنچه كه مي‌خواهي امر كن (تا با دل و جان امتثال كنيم) و آنچه كه مي‌خواهي از اموال بگير و هر قدر مي‌خواهي براي ما بگذار، به خدا سوگند اگر دستور دهي تا در اين دريا فرو شويم امتثال نموده و تنهايت نمي‌گذاريم، و از خدا اميدواريم كه از ما به تو رفتاري نشان دهد كه مايه روشني ديدگانت باشد، پس بي درنگ ما را حركت بده كه بركت خدا همراه ما است.
رسول خدا (ص) از گفتار وي خوشحال گشت و فرمود: حركت كنيد ببركت خدا، كه خداي تعالي مرا وعده داده بر يكي از دو طايفه (عير و نفير) غلبه يابم و خداوند از وعده خود تخلف نمي‌كند، به خدا سوگند گويا همين الساعة قتلگاه ابي جهل بن هشام و عتبة بن ربيعه و شيبة بن ربيعه و فلاني و فلاني را مي‌بينم. «1»
رسول خدا (ص) دستور حركت داد و بسوي بدر كه نام چاهي بود روانه شد، و در حديث ابي حمزه ثمالي دارد كه: بدر اسم مردي از قبيله جهنيه بود كه صاحب آن چاه بود و بعدا آن چاه را به اسم وي ناميدند، بهر حال قريش نيز از آن سو به حركت درآمده و غلامان خود را پيشاپيش فرستادند تا به چاه رسيده و آب را برگيرند، اصحاب رسول خدا (ص) ايشان را گرفته دستگير نمودند، پرسيدند شما چه كساني هستيد؟ گفتند: ما غلامان و بردگان قريشيم، پرسيدند: قافله عير را كجا ديديد؟ گفتند: ما از قافله هيچ اطلاعي نداريم، اصحاب رسول خدا آنها را تحت فشار قرار دادند بلكه بدين وسيله اطلاعاتي كسب نمايند، در اين موقع رسول خدا (ص)، مشغول نماز بود، از نماز خود منصرف گشت و فرمود: اگر اين (بيچاره‌ها) واقعا به شما راست مي‌گويند شما هم چنان ايشان را خواهيد زد، و اگر يك دروغ بگويند دست از آنان برمي‌داريد (پس كتك زدن فائده ندارد) ناچار اصحاب غلامان را نزد رسول خدا (ص) بردند حضرت پرسيد: شما چه كساني هستيد؟ عرض كردند: ما بردگان قريشيم، فرمود: قريش چند نفرند؟ عرض كردند ما از عدد ايشان اطلاعي نداريم، فرمود در شبانه روز چند شتر مي‌كشند؟ گفتند نه الي ده عدد، فرمود: عدد ايشان نهصد تا هزار نفر است آن گاه دستور داد غلامان را بازداشت كنند. اين خبر به گوش قريش رسيد، بسيار وحشت كرده و از حركت كردن خود پشيمان شدند، عتبة بن ربيعه، ابو البختري پسر هشام را ديد و
__________________________________________________
(1)رسول خدا با اين پيشگويي خود اشاره‌اي هم به اين معنا كرده كه آن طايفه كه گفته شد" نفير" است نه" عير"، كه مسلمين اميدوار بودند به آن دست يابند." مؤلف".
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 31
گفت: اين ظلم را مي‌بيني؟ به خدا سوگند من جا پاي خود را نمي‌بينم (نمي‌فهمم كجا مي‌روم) ما از شهر بيرون شديم تا از اموال خود دفاع كنيم و اينك مال التجاره ما از خطر جست، حالا مي‌بينم راه ظلم و تعدي را پيش گرفته‌ايم، با اينكه به خدا سوگند هيچ قوم متجاوزي رستگار نشد، و من دوست مي‌داشتم اموالي كه در قافله از بني عبد مناف بود همه از بين مي‌رفت و ما اين راه را نمي‌آمديم.
ابو البختري گفت: تو براي خودت يكي از بزرگان قريشي، (اين مردم بهانه‌اي ندارند مگر آن اموالي كه در واقعه نخله از دست دادند و آن خوني كه از ابن الحضرمي در آن واقعه به دست اصحاب محمد ريخته شد) تو آن اموال و همچنين خون بهاي ابن الحضرمي را كه هم سوگند تو است به گردن بگير و مردم را از اين راه برگردان، عتبه گفته به گردن گرفتم. و هيچيك از ما مخالفت نداريم مگر ابن الحنظليه يعني ابو جهل (كه مي‌ترسم او زير بار نرود) تو نزد او شو و به او بگو كه من اموال و خون ابن الحضرمي را به گردن گرفته‌ام، و چون او هم سوگند من بوده ديه‌اش با من است.
ابو البختري مي‌گويد: من به خيمه ابو جهل رفتم و مطلب را به وي رساندم: ابو جهل گفت: عتبه نسبت به محمد تعصب مي‌ورزد چون او خودش از عبد مناف است، و علاوه بر اين، پسرش ابو حذيفه در لشكر محمد است، و مي‌خواهد از اين كار شانه خالي كند، از مردم رودربايستي دارد، و حاشا كه بپذيرم، به لات و عزي سوگند دست برنمي‌دارم تا آنكه ايشان را تا مدينه فراري داده و سر جايشان بنشانيم و يا همه‌شان را اسير گرفته و به اسيري وارد مكه‌شان كنيم تا داستانشان زبانزد عرب شود.
از آن سو وقتي ابو سفيان قافله را از خطر گذراند شخصي را نزد قريش فرستاد كه خداوند مال التجاره شما را نجات داد، لذا متعرض محمد نشويد، و به خانه‌هايتان برگرديد و او را به عرب واگذار نموده و تا مي‌توانيد از مقاتله با او اجتناب كنيد، و اگر برنمي‌گرديد، كنيزان را برگردانيد.
فرستاده ابو سفيان در جحفه به لشكر قريش برخورد و پيغام ابو سفيان را رسانيد، عتبه خواست از همانجا برگردد، ابو جهل و بنو مخزوم مانع شدند و كنيزان را از جحفه برگرداندند.
راوي گويد اصحاب رسول خدا (ص) وقتي از كثرت قريش خبردار شدند جزع و فزع كرده و استغاثه نمودند، خداوند آيه" إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ" و آيه بعدش را نازل فرمود.
طبرسي سپس اضافه كرده است كه: وقتي صبح روز بدر شد رسول خدا (ص) اصحاب خود را گرد آورد (و به تجهيزات آنان رسيدگي كرد)، در لشكرش
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 32
دو رأس اسب بود، يكي از زبير بن عوام، و يكي از مقداد بن اسود، و هفتاد شتر بود كه آنها را به نوبت سوار مي‌شدند، مثلا رسول خدا (ص) و علي بن ابي طالب و مرثد بن ابي مرثد غنوي به نوبت بر شتر مرثد سوار مي‌شدند، در حالي كه در لشكر قريش چهار صد اسب، و به روايتي دويست اسب بود.
قريش وقتي كمي اصحاب رسول خدا (ص) را ديدند ابو جهل گفت: اين عدد بيش از خوراك يك نفر نيست، ما اگر تنها غلامان خود را بفرستيم ايشان را با دست گرفته و اسير مي‌كنند. عتبة بن ربيعه گفت: شايد در دنبال عده‌اي را در كمين نشانده باشند، و يا قشون امدادي زير سر داشته باشند، لذا قريش عمير بن وهب جمحي را كه سواره‌اي شجاع و نترس بود فرستادند تا اين معنا را كشف كند، عمير اسب خود را به جولان درآورد و دورادور لشكر رسول خدا (ص) جولان داد و برگشت و چنين گفت: ايشان را نه كميني است و نه لشكري امدادي و ليكن شتران يثرب مرگ حتمي را حمل مي‌كنند، و اين مردم تو گويي لالند، حرف نمي‌زنند، بلكه مانند افعي زبان از دهان بيرون مي‌كنند، مردمي هستند كه جز شمشيرهاي خود پناهگاه ديگري ندارند، و من ايشان را مردمي نيافتم كه در جنگ پا به فرار بگذارند، بلكه از اين معركه برنمي‌گردند تا كشته شوند، و كشته نمي‌شوند تا به عدد خود از ما بكشند، حالا فكر خودتان را بكنيد. ابو جهل در جوابش گفت: دروغ گفتي و ترس تو را گرفته است.
در اين موقع بود كه آيه" وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها" نازل گرديد، لذا رسول خدا (ص) شخصي را نزد ايشان فرستاد كه: اي گروه قريش! من ميل ندارم كه جنگ با شما را من آغاز كرده باشم، بنا بر اين مرا به عرب واگذاريد، و راه خود را پيش گرفته بر گرديد، عتبه (اين پيشنهاد را پسنديد و) گفت: هر قومي كه چنين پيشنهادي را رد كنند رستگار نمي‌شود، سپس شتر سرخي را سوار شد و در حالي كه رسول خدا (ص) او را تماشا مي‌كرد ميان دو لشكر جولان مي‌داد و مردم را از جنگ نهي مي‌كرد، رسول خدا (ص) فرمود: اگر نزد كسي اميد خيري باشد نزد صاحب شتر سرخ است، اگر قريش او را اطاعت كنند به راه صواب ارشاد مي‌شوند.
عتبه بعد از اين جولان خطبه‌اي در برابر مشركين ايراد كرد و در خطبه‌اش گفت: اي گروه قريش مرا يك امروز اطاعت كنيد و تا زنده‌ام ديگر گوش به حرفم مدهيد، مردم! محمد يك مرد بيگانه نيست كه بتوانيد با او بجنگيد، او پسر عموي شما و در ذمه شما است، او را به عرب واگذاريد (و خود مباشر جنگ با او نشويد) اگر راستگو باشد شما بيش از پيش سرفراز
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 33
مي‌شويد و اگر دروغگو باشد همان گرگ‌هاي عرب براي او بس است. ابو جهل از شنيدن حرفهاي او به خشم در آمد و گفت: همه اين حرفها از ترس تو است كه دلت را پر كرده، عتبه در جواب گفت: ترسو تويي كه هميشه فلان جايت از ترس صفير مي‌زند، آيا مثل من كسي ترسو است؟ به زودي قريش خواهد فهميد كه كداميك از ما ترسوتر و پست‌تر و كداميك مايه فساد قوم خود هستيم. آن گاه زره خود را به تن كرده و به اتفاق برادرش شيبه و فرزندش وليد به ميدان رفته صدا زدند: اي محمد! حريف‌هاي ما را از قريش تعيين كن تا با ما پنجه نرم كنند. سه نفر از انصار از لشكر اسلام بيرون شده خود را براي ايشان معرفي نموده و گفتند: شما برگرديد سه نفر از قريش به جنگ ما بيايد، رسول خدا (ص) چون اين بديد نگاهي به عبيدة بن حارث بن عبد المطلب كه در آن روز هفتاد سال عمر داشت انداخت و فرمود: عبيده برخيز، سپس نگاهي به حمزه افكنده و فرمود: عمو جان برخيز آن گاه نظر به علي بن ابي طالب (ع) كه از همه كوچكتر بود انداخت و فرمود: علي برخيز و حق خود را كه خداي براي شما قرار داده از اين قوم بگيريد، برخيزيد كه قريش مي‌خواهد با به رخ كشيدن نخوت و افتخارات خود نور خدا را خاموش كند، و خدا هر فعاليت و كارشكني را خنثي مي‌كند تا نور خود را تمام نمايد.
آن گاه فرمود: عبيده تو به عتبة بن ربيعه بپرداز و به حمزه فرمود: تو شيبه را در نظر بگير، و به علي (ع) فرمود: تو به وليد مشغول شو.
نامبردگان به راه افتاده تا در برابر دشمن قرار گرفتند و گفتند: و اينك سه حريف شايسته. آن گاه عبيده از گرد راه به عتبه حمله كرد و با يك ضربت فرق سرش را بشكافت، عتبه هم شمشير به ساق پاي عبيده فرود آورد. و آن را قطع كرد، و هر دو به زمين در غلطيدند، از آن سو شيبه بر حمزه حمله برد و آن قدر به يكديگر شمشير فرود آوردند تا از كار بيفتادند، و اما امير المؤمنين (ع) وي چنان شمشير به شانه وليد فرود آورد كه شمشيرش از زير بغل او بيرون آمد و دست وليد را بينداخت. علي (ع) مي‌فرمايد آن روز وليد دست راست خود را با دست چپ گرفت و آن را چنان بسر من كوفت كه گمان كردم آسمان به زمين افتاد.
سپس حمزه و شيبه دست به گريبان شدند، مسلمين فرياد زدند: يا علي! مگر نمي‌بيني كه آن سگ چطور براي عمويت كمين كرده، علي (ع) به عموي خود كه بلند بالاتر از شيبه بود گفت: عمو سر خود را بدزد، حمزه سر خود را در زير سينه شيبه برد، و علي (ع) با يك ضربت نصف سر شيبه را پراند و به سراغ عتبه رفت و او را كه نيمه جاني داشت بكشت.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 34
و در روايت ديگري آمده كه حمزه با عتبه و عبيده با شيبه و علي با وليد روبرو شدند، حمزه عتبه را كشت و عبيده شيبه را و علي (ع) وليد را، و از آن سو شيبه پاي عبيده را قطع كرد، علي (ع) و حمزه او را دريافته و نزد رسول خدا (ص) آوردند عبيده در حضور آن حضرت اشك ريخت و پرسيد يا رسول اللَّه آيا من شهيد نيستم؟ فرمود: چرا تو اولين شهيد از خاندان مني.
ابو جهل چون اين بديد رو به قريش كرد و گفت: در جنگ عجله نكنيد و مانند فرزندان ربيعه غرور به خرج ندهيد، و بر شما باد كه به اهل مدينه بپردازيد و ايشان را از دم شمشير بگذرانيد، و اما قريش را تا مي‌توانيد دستگير كنيد تا ايشان را زنده به مكه برده ضلالت و گمراهي‌شان را به مردم بنمايانيم.
در اين موقع ابليس به صورت سراقة بن مالك بن جشعم درآمد و به لشكر قريش گفت:
من صاحب جوار شمايم (و به همين خاطر مي‌خواهم امروز شما را مدد كنم) اينك پرچم خود را به من دهيد تا برگيرم، قريش رايت جناح چپ لشكر خود را كه در دست بني عبد اللَّه بود به او سپردند. رسول خدا (ص) وقتي ابليس را ديد به اصحاب خود گفت: چشمهايتان را ببنديد، و دندانها را رويهم بگذاريد (كنايه از اينكه اعصاب خود را كنترل كنيد و استوار باشيد) آن گاه دستهايش را به آسمان بلند كرده و عرض كرد: بارالها! اگر اين گروه كشته شوند ديگر كسي نيست كه تو را بپرستد، در همين موقع بود كه حالت غشوه (حالت وحي) به آن جناب دست داد و پس از اينكه به خود آمد و در حالي كه عرق از صورت نازنينش مي‌ريخت فرمود:
اينك جبرئيل است كه هزار فرشته منظم شده را به كمك شما آورده است «1».
و در كتاب امالي به سند خود از حضرت رضا از پدران بزرگوارش (ع) روايت كرده كه فرمودند: رسول خدا در ماه رمضان به سوي بدر مسافرت كرد، و فتح مكه هم در اين ماه اتفاق افتاد «2».
مؤلف: تذكره‌نويسان و مورخين هم همه بر اين قولند، يعقوبي در تاريخ خود مي‌گويد:
واقعه بدر در روز جمعه هفدهم رمضان اتفاق افتاد، و در هجدهمين ماهي بود كه رسول خدا (ص) به مدينه تشريف آورده بود «3».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 523 و 527
(2)امالي طوسي ج 1 ص 352
(3)تاريخ يعقوبي ج 2 ص 45
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 35
واقدي مي‌گويد: رسول خدا (ص) در شب جمعه هفدهم رمضان در بدر نزول اجلال كرد و علي (ع)، زبير، سعد بن ابي وقاص و بسبس بن عمرو را به جستجوي آب فرستاد، نامبردگان در ضمن جستجو به راويه لشكر قريش برخوردند كه سقايان ايشان هم همراهشان بودند، نامبردگان سقايان را دستگير و اسير نموده و عده‌اي از ايشان گريختند و اسيران را نزد رسول خدا (ص) آوردند، آن حضرت مشغول نماز بود، مسلمان‌ها خودشان اسرا را به استنطاق كشيده و پرسيدند شما چه كساني هستيد؟ گفتند ما سقايان لشكر قريشيم، ما را فرستادند تا آب تهيه نموده برايشان ببريم. مسلمانان آنها را كتك زدند، و آنان ناگزير گفتند ما غلامان ابي سفيانيم و ما در قافله‌اي هستيم كه اينك در اين تل ريگ قرار دارد، مسلمان‌ها هر وقت اين اسيران حرف مي‌زدند دست از كتك‌كاري‌شان بر مي‌داشتند، اين بود تا رسول خدا (ص) نماز خود را سلام داد و فرمود: (اين رفتار صحيح نيست) اگر راست بگويند شما ايشان را مي‌زنيد، و اگر دروغ بگويند دست از زدنشان برمي‌داريد؟!

[خطابه رسول اللَّه (ص) براي لشگر اسلام در روز جنگ بدر] ..... ص: 35

فرداي آن روز رسول خدا (ص) لشكر خود را بياراست و سپس براي مسلمانان خطبه‌اي خواند و بعد از حمد و ثناي پروردگار فرمود: اما بعد، پس اينك من شما را به چيزي دعوت و تحريص مي‌كنم كه خداوند بر آن تحريصتان كرده است، و از چيزهايي نهيتان مي‌كنم كه خداوند از آن نهي فرموده، شان خداوند عظيم است، هميشه به حق امر مي‌كند، و صدق را دوست مي‌دارد، و اهل خير را به خاطر همان نيكي‌هايشان به اختلاف مراتب نيكي- شان جزا مي‌دهد، به خير ياد مي‌شوند، و به همان از يكديگر برتري پيدا مي‌كنند، و شما اي مردم در منزلي از منزل‌ها (و مرحله‌اي از مراحل) حق قرار گرفته‌ايد، خداوند از احدي از شما قبول نمي‌كند مگر آن عملي را كه صرفا براي خاطر او انجام شده باشد، صبر در مواقف دشوار و خطرناك از وسائلي است كه خداوند آدمي را با آن وسائل گشايش داده و از اندوه نجات مي‌دهد، و صبر در اين موقف شما را به نجات اخروي مي‌رساند، در ميان شما است پيغمبر خدا، شما را زنهار مي‌دهد، امر مي‌كند، پس در چنين روزي شرم كنيد از اينكه خداوند به گناه و يا نقطه ضعفي از شما خبردار شود، و به كيفر آن شما را مورد خشم شديد خود قرار دهد، زيرا او مي‌فرمايد:" لَمَقْتُ اللَّهِ أَكْبَرُ مِنْ مَقْتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ- خشم خدا بزرگتر از خشمي است كه شما به يكديگر مي‌گيريد" پس اموري را كه او در كتاب خود به آنها امر فرموده در نظر بگيريد (تا همه را به كار ببنديد) دلائل روشنش را از ياد نبريد، مخصوصا اين آيت را كه شما را بعد از ذلت به عزت رسانيد، پس در برابرش اظهار مسكنت كنيد تا از شما راضي شود، و در اين مواطن، خداي
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 36
خود را امتحان كنيد، و آن شرطي را كه كرده رعايت كنيد ببينيد رحمت و مغفرتي كه در برابر آن شرط به شما وعده داده آيا عملي مي‌كند يا نه (و مطمئن بدانيد كه اگر به شرطش وفا كنيد او نيز به وعده‌اش وفا مي‌كند) چون وعده او حق و قول او صدق است، هم چنان كه عقابش هم شديد است.
مردم! جز اين نيست كه قوام من و شما به خداي حي قيوم است، و اينك ما بسوي او پناه برده و به او تكيه مي‌كنيم، و از او مي‌خواهيم كه ما را از آلودگي حفظ كند، و بر او توكل جسته بازگشت ما به سوي او است، و خداوند مرا و مسلمين را بيامرزد «1».
و در مجمع البيان مي‌گويد: جماعتي از مفسرين مانند ابن عباس و غير او گفته‌اند:
جبرئيل در روز بدر به رسول خدا عرض كرد، مشتي خاك بگير و بطرف دشمن بپاش، رسول خدا (ص) وقتي دو لشكر روبرو شدند به علي (ع) فرمود: يك مشت سنگ‌ريزه از اين وادي به من بده، علي (ع) از بيابان مشتي ريگ خاك‌آلود برداشته به آن جناب داد، حضرت آن را به طرف مشركين پاشيد و گفت:" شاهت الوجوه- زشت باد اين روي‌ها" و هيچ مشركي نماند مگر اينكه از آن مشت خاك ذره‌اي به حلق، بيني و چشمش فرو رفت و مؤمنين حمله آورده و از ايشان كشتند و اسير كردند، و همين مشت خاك سبب هزيمت لشكر كفار شد «2».
و در امالي به سند خود از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) بعد از خاتمه جنگ بدر بر سر كشته‌هاي كفار رفت و به ايشان فرمود: خداوند به شما جمعيت جزاي شر مي‌دهد، شما مرا تكذيب كرديد در حالي كه راستگو بودم، و خيانتم كرديد در حالي كه امين بودم، آن گاه متوجه كشته ابي جهل بن هشام شد، و فرمود: اين مرد در برابر خدا ياغي‌تر از فرعون بود، چون فرعون وقتي يقين كرد كه غرق خواهد شد به وحدانيت خدا اقرار كرد، اما اين مرد با اينكه يقين كرد كه هم اكنون كشته مي‌شود مع ذلك متوسل به لات و عزي شد «3».
و در كتاب مغازي واقدي است كه: رسول خدا (ص) در روز بدر دستور دادند تا لشكريان چاهي حفر كرده و كشتگان را در آن ريختند الا امية بن خلف را كه چون مرد
__________________________________________________
(1)المغازي ج 1 ص 52- 59
(2)مجمع البيان ج 4 ص 525 ط تهران [.....]
(3)امالي طوسي ج 1 ص 317
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 37
فربهي بود جسدش همان روز باد كرد و وقتي مي‌خواستند حركتش دهند گوشت بدنش جدا مي‌شد و مي‌ريخت، رسول خدا (ص) فرمود: همانجا كه هست خاك و سنگ رويش بريزيد تا پنهان شود.
آن گاه بر سر چاه آمد و كشته‌ها را يك به يك صدا زد و فرمود: آيا يافتيد و دستگيرتان شد كه آن وعده‌اي كه پروردگارتان مي‌داد حق بود؟ من آنچه را كه پروردگارم وعده‌ام داده حق يافتم، چه خويشاوندان بدي بوديد براي پيغمبرتان، مرا تكذيب كرديد، و بيگانگان تصديقم كردند، مرا از وطنم بيرون كرديد، و بيگانگان منزلم دادند، با من به جنگ برخاستيد، بيگانگان ياريم كردند. اصحاب عرض كردند: يا رسول اللَّه با مردگان سخن مي‌گويي؟ فرمود: مسلما بدانيد كه ايشان فهميدند كه وعده پروردگارشان حق بود.
و در روايت ديگري دارد كه رسول خدا (ص) فرمود: شما زندگان آنچه را كه من گفتم بهتر و روشن‌تر از اين مردگان نشنيديد، چيزي كه هست ايشان نمي‌توانند جواب مرا بدهند.
مورخ نامبرده سپس اضافه مي‌كند كه: هزيمت قريش در هنگام ظهر بود، رسول خدا (ص) آن روز را تا به آخر، در بدر ماند و عبد اللَّه بن كعب را فرمود تا غنيمت‌ها را تحويل گرفته و به مدينه حمل كند، و چند نفر از اصحاب خود را فرمود تا او را كمك كنند، آن گاه نماز عصر را در آنجا خواند و حركت كرد، هنوز آفتاب غروب نكرده بود كه بسرزمين" اثيل" رسيد و در آنجا بيتوته فرمود، چون بعضي از اصحابش آسيب ديده بودند- البته جراحاتشان خيلي زياد نبود- ذكوان بن عبد قيس را فرمود تا نيمه شب مسلمين را نگهباني كند، نزديكي‌هاي آخر شب بود كه از آنجا حركت كرد «1».
و در تفسير قمي در خبري طولاني دارد: ابي جهل (در جنگ بدر) از صف مشركين بيرون آمد و در ميان دو صف صدا زد پروردگارا محمد از ميان ما بيشتر از ما قطع رحم كرد، و براي ما ديني آورد كه ما آن را نمي‌شناسيم پس او را در همين بامداد هلاك كن، خداي تعالي هم آيه" إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جاءَكُمُ الْفَتْحُ وَ إِنْ تَنْتَهُوا فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ إِنْ تَعُودُوا نَعُدْ وَ لَنْ تُغْنِيَ عَنْكُمْ فِئَتُكُمْ شَيْئاً وَ لَوْ كَثُرَتْ وَ أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُؤْمِنِينَ" را نازل كرد.
آن گاه رسول خدا (ص) مشتي ريگ برگرفت و به جانب آنان پاشيد و فرمود:" شاهت الوجوه- زشت باد اين روي‌ها" و خداوند بادهايي را مامور كرد كه بر روي
__________________________________________________
(1)المغازي ج 1 ص 111
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 38
كفار قريش مي‌كوبيدند، و به همين وسيله آنان را مجبور به هزيمت كرد. رسول خدا (ص) عرض كرد: بارالها! فرعون اين امت ابو جهل پسر هشام، جان به در نبرد، آن گاه شمشير در آنان گذاشت و هفتاد نفرشان را كشت و هفتاد نفر را اسير گرفت.
عمرو بن جموح با وي روبرو شد و ضربتي بر ران او زد، ابو جهل هم ضربتي بر دست عمرو زد و دست او را از بازو جدا كرد، بطوري كه به پوست آويزان شد، عمرو آن دست را زير پاي خود قرار داد و خود بلند شد و دستش را از بدن خود جدا كرده انداخت.
عبد اللَّه بن مسعود مي‌گويد: در اين موقع گذار من به ابو جهل افتاد، ديدم كه در خون خود مي‌غلطد، گفتم: حمد خداي را كه ذليلت كرد. ابو جهل سربلند كرد و گفت: خداوند برده برده زاده را ذليل كرد واي بر تو بگو ببينم كدام طرف هزيمت كردند؟ گفتم خدا و رسول شما را هزيمت دادند، و من اينك تو را خواهم كشت، آن گاه پاي خود را روي گردنش گذاشتم تا كارش را بسازم، گفت: جاي ناهمواري بالا رفتي، اي گوسفندچران پست! اينقدر بدان كه هيچ دردي كشنده‌تر از اين نيست كه در چنين روزي كشتن من به دست تو انجام شود، چرا يك نفر از دودمان عبد المطلب و يا مردي از هم پيمانهاي ما مباشر قتل من نشد؟ من كلاهخودي را كه بر سر داشت از سرش كنده و او را كشتم. و سر نحسش را نزد رسول خدا (ص) آورده عرض كردم: يا رسول اللَّه بشارت كه سر ابي جهل بن هشام را آوردم، حضرت سجده شكر كرد. «1»
در ارشاد مفيد هست بعد از آنكه عده‌اي بر عاص بن سعيد بن العاص حمله برده و كاري از پيش نبردند امير المؤمنين (ع) بر او حمله برد و از گرد راه به خاك هلاكتش در انداخت، از پي وي حنظله پسر ابو سفيان با آن جناب روبرو شد، حضرت او را هم كشت، بعد از او طعيمة بن عدي بيرون آمد او را هم كشت، و بعد از او نوفل بن خويلد را كه از شيطانهاي قريش بود كشت، و هم چنان يكي را پس ديگري كشت تا كشتگانش به عدد نصف همه كشتگان بدر كه هفتاد نفر بودند رسيد، يعني تمامي لشكريان حاضر در جنگ با كمكي كه سه هزار ملائكه به ايشان كردند همگي به اندازه آن مقداري كه علي (ع) به تنهايي كشته بود از كفار كشته بودند «2».

[اسامي كفاري كه به نقل شيخ مفيد عامه و خاصه اتفاق دارند در جنگ بدر به دست امير المؤمنين علي (ع) هلاك شدند] ..... ص: 38

و نيز در ارشاد دارد كه: عامه و خاصه همگي اتفاق دارند در اسماء آن كساني كه به
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 267
(2)ارشاد مفيد ص 39- 43
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 39
شمشير علي (ع) كشته شده‌اند، و هيچ اختلافي در ميان نيست، از جمله آن اشخاصي كه شمرده‌اند وليد بن عتبه بود ما قبلا هم داستانش را نقل كرديم، و او مردي شجاع و پر جرأت و نامردي بي شرم بود كه شجاعان از نامردي و غافل‌گير كردنش مي‌ترسيدند، و عاص بن سعيد بود كه مردي درشت هيكل و مخوف بود، بطوري كه مردان جنگي از وي حساب مي‌بردند، و او همان كسي است كه عمر بن خطاب از روبرو شدنش شانه خالي كرد، و داستانش بطوري كه در جاي خود خواهيد ديد معروف است.
و از آن جمله طعيمة بن عدي بن نوفل است كه از بزرگان اهل ضلالت بود، و نوفل بن خويلد است كه يكي از دشمن‌ترين مشركين نسبت به رسول خدا (ص) بود و در قريش سمت پيشوايي داشت، قريش او را تعظيم نموده اطاعتش مي‌كردند، و او همان كسي است كه قبل از هجرت، در مكه ابو بكر و طلحه را گرفت و هر دو را به يك طناب بست، و يك روز از صبح تا به شام آنها را كتك زد تا آنكه با شفاعت ديگران آزادشان كرد، رسول خدا (ص) وقتي شنيد كه او نيز در جنگ حاضر شده از خدا خواست تا خودش شر او را كفايت كند. و عرض كرد: بارالها! مرا از شر نوفل بن خويلد كفايت كن، خداوند هم او را به شمشير امير المؤمنين علي (ع) بكشت.
و از آن جمله زمعة بن اسود است، و در بعضي از نسخه‌هاي ارشاد عقيل بن اسود آمده و در همين نسخه بعد از بردن نام او مي‌گويد:" اين شد سي و شش نفر" و نيز حارث بن زمعه و نضر بن حارث بن عبد الدار، و عمير بن عثمان بن كعب بن تيم عموي طلحة بن عبيد اللَّه، و عثمان و مالك دو پسران عبيد اللَّه و برادران طلحة بن عبيد اللَّه، و نيز مسعود بن ابي امية بن مغيره، و قيس بن فاكه بن مغيره، و حذيفة بن ابي حذيفة بن مغيره، و ابو قيس وليد بن مغيره- وي برادر خالد بن وليد بن مغيره است و آن سه تن كه قبلا شمرديم پسران عموهاي خالدند- و حنظلة بن ابي سفيان و عمرو بن مخزوم، و ابو منذر بن ابي رفاعه، و منبه بن حجاج سهمي، و عاص بن منبه، و علقمة بن كلده، و ابو العاص بن قيس بن عدي، و معاوية بن مغيرة بن ابي العاص، و لوذان بن ربيعه، و عبد اللَّه بن منذر بن ابي رفاعة، و مسعود بن امية بن مغيره، و حاجب بن سائب بن عويمر، و اوس بن مغيرة بن لوذان، و زيد بن مليص، و عاصم بن ابي عوف، و سعيد بن وهب- هم قسم بني عامر، و معاوية بن (عامر بن) عبد قيس، و عبد اللَّه بن جميل بن زهير بن حارث بن اسد، و سائب بن مالك، و ابو الحكم بن اخنس، و هشام بن ابي امية بن مغيره است.
پس اين عده سي و پنج نفرند كه در آنها هيچ اختلافي نيست، البته نفرات ديگري نيز هستند كه در آنان اختلاف است كه آيا فقط به شمشير علي (ع) كشته شده‌اند و يا ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 40
آنكه ديگران هم با آن جناب شريك بوده‌اند، و اين عده همانطوري كه گفتيم اكثريت كشتگان در جنگ بدر را تشكيل مي‌دهند «1».
مؤلف: بطوري كه مجمع البيان مي‌گويد غير از شيخ مفيد بعضي از مورخين گفته‌اند كه در روز جنگ بدر بيست و هفت نفر كشته شدند، واقدي گفته است آن عده‌اي كه مورد اتفاق است كه به دست آن حضرت كشته شده‌اند نه نفرند، و ما بقي مورد اختلاف است «2».
ليكن بحث دقيق در پيرامون اين داستان و بررسي اشعاري كه از شعراي عرب در اين باره رسيده، و دقت در حوادث مختلفي كه بعد از جنگ بدر اتفاق افتاده آدمي را نسبت به اختلاف مزبور بدبين مي‌كند، علاوه بر اينكه خود واقدي از محمد بن اسحاق نقل مي‌كند كه گفته است اكثر كشتگان در جنگ بدر به دست علي (ع) كشته شده‌اند.
و همين واقدي بطوري كه ابن ابي الحديد از او نقل مي‌كند گفته است: كشتگان واقعه بدر پنجاه و دو نفر بودند، و قتل بيست و چهار نفر از ايشان را به علي (ع) نسبت داده است، كه يا او خودش به تنهايي كشته و يا ديگران را در اين باره كمك كرده است.
و از جمله اشعار اين داستان، شعر سيد بن ابي اياس است كه مشركين قريش را تحريك مي‌كند به كشتن علي (ع) و از جمله آن ابيات بطوري كه ارشاد و مناقب نقل كرده‌اند چند بيت ذيل است:
في كل مجمع غاية أخزاكم جزع ابر علي المذاكي القرح
للَّه دركم أ لما تنكروا قد ينكر الحر الكريم و يستحيي
هذا ابن فاطمة الذي افناكم ذبحا و قتلة قعصة لم تذبح
اعطوه خرجا و اتقوا تضريبه فعل الذليل و بيعة لم تربح
اين الكهول و اين كل دعامة في المعضلات و أين زين الأبطح
افناهم قعصا و ضربا يفتري بالسيف يعمل حده لم يصفح «3»
__________________________________________________
(1)ارشاد مفيد ص 39- 43
(2)مجمع البيان ج 4 ص 559
(3)در تمامي صحنه‌هايي كه علمي افراشته شد شما را ذليل و زبون كرد- جوان نورسي كه بر اسبان پنجساله و جنگ ديده غلبه كرد.
براي خدا باد خيرتان، آيا زشت نمي‌دانيد؟- با اينكه هر آزاد مردي از اين وضع ننگ داشته و شرم مي‌كند.
اين (علي بن ابي طالب) پسر فاطمه را كه نابودتان كرده- گاهي كشته و گاهي سر بريده و گاهي نابود كرده.
(اگر خجالت نمي‌كشيد) به او جزيه بدهيد و يا با كمال ذلت با او بيعت كنيد بيعتي كه (هيچ قومي را) سود نبخشيده.
(آه)كجايند بزرگ مردان و آن همه بزرگان قوم كه در مشكلات پناهگاهاني بودند؟ كجاست زينت و مايه افتخار ابطح.
آري علي همه آنان را از بين برد يكي را به ضرب دست و آن ديگري را به ضرب شمشير ضربتي خيره كننده و شمشيري كه از بريدن هيچ چيز دريغ نكرده.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 41
و در ارشاد دارد كه: شعبه از ابي اسحاق از حارث بن مضرب روايت كرده كه گفت:
من از علي بن ابي طالب (ع) شنيدم كه فرمود: جنگ بدر براي ما پيش آمد در حالي كه غير از مقداد بن اسود كسي اسب سوار نبود و من در آن شب ديدم كه همه بخواب رفته بوديم غير از رسول خدا (ص) كه در پاي درختي همه شب را به نماز و دعا گذراند تا صبح شد «1».
مؤلف: روايات در داستان جنگ بدر بسيار است، و ما در اينجا تنها به آن مقداري كه در فهم مضمون آيات دخالت دارد اكتفاء كرديم، البته پاره‌اي از آن اخبار در خلال بحث از آيات بعدي كه آنها نيز به بعضي از اطراف اين داستان اشاره دارد خواهد آمد- ان شاء اللَّه-.

فهرست اسامي شهداي جنگ بدر ..... ص: 41

در كتاب بحار از واقدي نقل مي‌كند كه گفته است: عبد اللَّه جعفر مرا حديث كرد كه من از زهري پرسيدم در جنگ بدر از مسلمانان چند نفر به شهادت رسيدند؟ گفت 14 نفر، شش نفر از مهاجرين و هشت نفر از انصار.
آن گاه برشمرد و گفت: از بني المطلب بن عبد مناف، عبيدة بن حارث كه او را عتبه شهيد كرد- و در غير روايت واقدي دارد كه او را شيبه كشت و رسول خدا (ص) بدنش را در صفراء به خاك سپرد.
و از بني زهره، عمير بن ابي وقاص كه او را عمرو بن عبد ود همان يكه سوار جنگ احزاب شهيد كرد، و نيز از اين قبيله عمير بن عبد ود ذو الشمالين هم قسم بني زهره بود كه ابو اسامه جشمي او را بكشت، و از بني عدي عامل بن ابي بكير بود كه هم قسم ايشان از بني
__________________________________________________
(1)ارشاد مفيد ص 40
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 42
سعد بود، وي را مالك بن زهير شهيد كرد، و مهجع غلام عمر بن خطاب بود كه عامر بن حضرمي او را بكشت- بعضي گفته‌اند كه او اول كسي بود كه از مهاجرين به شهادت رسيد.
و از بني حارث بن فهر، صفوان بن بيضاء بود كه به دست طعيمة بن عدي كشته شد.
و از انصار از قبيله بني عمرو بن عوف، يكي مبشر بن عبد منذر بود كه ابو ثور او را به قتل رسانيد، و ديگر سعد بن خيثمه بود كه نيز عمرو بن عبد ود او را كشت، و بعضي گفته‌اند: قاتل او طعيمة بن عدي بود.
و از قبيله بني عدي بن نجار، حارثة بن سراقه بود كه حنان بن عرقه تيري بسوي او پرتاب كرد، و تير بگلوي او اصابت نمود و او را كشت، و از قبيله بني مالك بن نجار، عوف و معوذ دو پسران عفراء بودند، كه هر دو را ابو جهل كشت، و از قبيله بني سلمة، عمير بن حمام بن جموح بود كه خالد بن اعلم او را به قتل رسانيد، و به قول بعضي او اولين كشته از انصار است، البته روايتي هم هست كه مي‌گويد اولين شهيد از انصار حارثة بن سراقه است.
و از بني زريق رافع بن معلي بود كه عكرمة بن ابي جهل او را كشت، و از بني حارث بن خزرج يزيد بن حارث بود كه نوفل بن معاويه به قتلش رساند، و اين هشت نفر از انصار بودند «1».
از ابن عباس روايت شده كه گفت: أنسه، غلام رسول خدا (ص) نيز در جنگ بدر كشته شد، و نيز روايت شده كه معاذ بن ماعص در جنگ بدر جراحتي برداشت، و در مدينه از همان جراحت درگذشت، و نيز ابن عبيد بن سكن (در نسخه‌اي ديگر عبيد بن سكن) در اين جنگ جراحت برداشت و به همان وسيله از دار دنيا رفت.
__________________________________________________
(1)بحار طبع قديم ج 6 ص 623
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 43

[سوره الأنفال (8): آيات 15 تا 29] ..... ص: 43

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلا تُوَلُّوهُمُ الْأَدْبارَ (15) وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلاَّ مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلي فِئَةٍ فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ (16) فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمي وَ لِيُبْلِيَ الْمُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلاءً حَسَناً إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (17) ذلِكُمْ وَ أَنَّ اللَّهَ مُوهِنُ كَيْدِ الْكافِرِينَ (18) إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جاءَكُمُ الْفَتْحُ وَ إِنْ تَنْتَهُوا فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ إِنْ تَعُودُوا نَعُدْ وَ لَنْ تُغْنِيَ عَنْكُمْ فِئَتُكُمْ شَيْئاً وَ لَوْ كَثُرَتْ وَ أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُؤْمِنِينَ (19)
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لا تَوَلَّوْا عَنْهُ وَ أَنْتُمْ تَسْمَعُونَ (20) وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ قالُوا سَمِعْنا وَ هُمْ لا يَسْمَعُونَ (21) إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لا يَعْقِلُونَ (22) وَ لَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِيهِمْ خَيْراً لَأَسْمَعَهُمْ وَ لَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ (23) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ (24)
وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ (25) وَ اذْكُرُوا إِذْ أَنْتُمْ قَلِيلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِي الْأَرْضِ تَخافُونَ أَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ فَآواكُمْ وَ أَيَّدَكُمْ بِنَصْرِهِ وَ رَزَقَكُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (26) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَماناتِكُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (27) وَ اعْلَمُوا أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ وَ أَنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ (28) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً وَ يُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ (29)
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 44

ترجمه آيات ..... ص: 44

اي آنان كه ايمان آورده‌ايد هر گاه با تهاجم كافران در ميدان كارزار روبرو شويد مبادا از بيم آنها پشت به دشمن كرده و از جنگ بگريزيد (15).
و آن كس كه پشت به آنان كند پس همانا بازگشتي به خشم خدا كرده و جايش جهنم است و چه بد جايگاهي است، مگر آنكه به منظور بكار بردن حيله جنگي باشد و يا بخواهد به گروه خود ملحق شده (و به اتفاق ايشان بجنگد) (16).
پس شما ايشان را نكشتيد و ليكن خدا آنها را كشت، و تو (آن مشت خاك را) نپاشيدي و ليكن خدا پاشيد و براي اينكه از ناحيه خود مؤمنان را بيازمايد آزمايشي نيكو كه خدا شنواي دانا است (17).
اين است و آنكه خدا است سست كننده نيرنگ كافران (18).
اگر پيروزي مي‌جوييد همانا پيروزي بيامد شما را و اگر دست برداريد پس آن بهتر است براي شما، و اگر باز گرديد باز مي‌گرديم و جمعيت شما به هيچ چيز بي‌نيازتان نكند هر چند فزون باشد كه خدا با مؤمنان است (19).
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد فرمان بريد خدا و فرستاده‌اش را و برنگرديد از او با اينكه مي‌شنويد (20).
و مانند كساني كه گفتند شنيديم و حال آنكه نمي‌شنوند مباشيد (21).
همانا بدترين جنبندگان نزد خدا كران لالند كه تعقل نمي‌كنند (22).
و اگر خدا در ايشان خيري سراغ مي‌داشت هر آينه مي‌شنواندشان و اگر مي‌شنواندشان باز هم پشت مي‌كردند (آري) آنان در هر حال روي گردانند (23).
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد اجابت كنيد خدا و رسولش را زماني كه شما را مي‌خوانند بدانچه زنده‌تان مي‌سازد، و بدانيد كه خدا حائل مي‌شود ميان مرد و دل او و اينكه به سوي او محشور مي‌شويد (24).
و بپرهيزيد فتنه (آزمايشي) را كه چون آيد تنها مخصوص ستمكاران شما نباشد و بدانيد كه خدا شديد- العقاب است (25).
و به ياد آريد آن روزي را كه شما كم بوديد (و دشمن شما را) در روي زمين ضعيف مي‌شمرد، و شما مي‌ترسيديد كه مردم بربايندتان و او به نصرت خود شما را ياري كرد و از پاكيزه‌ها روزيتان داد شايد شكر گزاريد (26).
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد خيانت مكنيد به خدا و رسول و زنهار از اينكه خيانت كنيد امانت‌هاي خود را با اينكه مي‌دانيد (27).
و بدانيد كه اموال و اولاد شما فتنه است و اينكه نزد خداوند اجري عظيم است (28).
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد اگر از خدا بترسيد خداوند قوه تشخيص حق از باطل روزيتان مي‌كند، و گناهانتان را محو مي‌سازد و خدا داراي فضلي بزرگ است (29)
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 45

بيان آيات [بيان آيات شريفه متضمن دستوراتي راجع به جهاد اسلامي و نهي از فرار از جنگ] ..... ص: 45

اشاره

اين آيات متضمن نواهي و اوامري است راجع به جهاد اسلامي و مربوط و مناسب با داستان جنگ بدر، و نيز مردم را تشويق و تحريك مي‌كند بر ترس از خدا و زنهار مي‌دهد از مخالفت خدا و رسول او و اينكه مردم خود را در معرض غضب خداي سبحان درآورند، و در آنها اشاره به پاره‌اي از وقايع كه در جنگ بدر رخ داده و منت‌هايي كه خداوند بر مؤمنين نهاده نيز مي‌كند.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلا تُوَلُّوهُمُ الْأَدْبارَ"" لقاء" مصدر" لقي، يلقي" ثلاثي مجرد و" لاقي، يلاقي" ثلاثي مزيد است، راغب در مفردات خود مي‌گويد:" لقاء" به معناي روبرو شدن و برخوردن دو چيز با يكديگر است، و گاهي هم با اين كلمه تعبير مي‌شود از برخورد يكي با ديگري و گفته مي‌شود فلاني را ملاقات كرد و يا ملاقات مي‌كند، البته اين كلمه در ادراك به حس و به چشم و بصيرت استعمال مي‌شود، ادراك به حس مانند:" تَمَنَّوْنَ الْمَوْتَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَلْقَوْهُ- آرزوي مرگ مي‌كنيد قبلا از آنكه آن را ملاقات نماييد"، و ادراك به چشم مانند:" لَقَدْ لَقِينا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً- راستي از اين سفرمان چه ناراحتي ديديم". و ملاقات خدا عبارت است از قيامت و بازگشت به سوي او، مانند:" وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ مُلاقُوهُ- بدانيد كه شما او را خواهيد ديد" و نيز مانند:" الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا اللَّهِ- و آنان كه مي‌پندارند كه خدا را خواهند ديد"، و لقاء به معناي ملاقات هم آمده مانند:" وَ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا- و آنان كه ديدار ما را آرزو ندارند گفتند" و نيز مانند:
" إِنَّكَ كادِحٌ إِلي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ- تو كوشنده‌اي به سوي پروردگارت كوشيدني تا او را ملاقات كني" «1».
و در مجمع البيان مي‌گويد: لقاء به معناي اجتماع بر وجه مقاربت و نزديكي است، چون اجتماع گاهي به غير اين وجه هم مي‌شود، و آن اجتماع را لقاء نمي‌گويند مانند اجتماع چند عرض در يك محل «2».
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ماده" لقي".
(2)مجمع البيان ج 3- 4 ص 529
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 46
و نيز در باره كلمه" زحف" مي‌گويد: زحف به معناي نزديك شدن به آرامي و آهسته آهسته است، و" تزاحف" به معناي نزديك شدن دو چيز است به يكديگر، مثلا وقتي گفته مي‌شود:" زحف، يزحف، زحفا" و يا گفته مي‌شود:" ازحفت للقوم" معنايش اين است كه من براي اينكه با مردم بجنگم به ايشان نزديك شده و در برابرشان استوار ايستادم، ليث مي‌گويد:
زحف عبارت است از جماعتي كه با هم يك دفعه به دشمن خود نزديك شوند، و جمع آن زحوف است «1».
" توليت ادبار دشمنان" به معناي اين است كه دشمنان را در پشت سر خود قرار دهند، و معناي آيه اين است كه پشت به دشمن و رو به جهت هزيمت مكنيد. خطاب در اين آيه خطابي است عمومي و مختص به يك وقت و يك جنگ نيست، پس اينكه بعضي از مفسرين آن را مختص به جنگ بدر و حرمت فرار از آن جنگ گرفته‌اند صحيح نيست، علاوه بر اينكه قبلا متوجه شديد كه اين آيات بعد از جنگ بدر نازل شده نه در آن روز، و اينكه اين آيات دنباله آيات صدر سوره است كه مي‌فرمود:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ ..." البته براي اين حرف تتمه‌اي است كه بزودي- ان شاء اللَّه- در بحث روايتي از نظر خواننده خواهد گذشت.
" وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلَّا مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلي فِئَةٍ ..."
" تحرف" به معناي انحراف از خط وسط و ميل به" حرف" است كه به معناي طرف هر چيزي است، و در اينجا به اين معنا است كه مرد جنگي در ميدان جنگ از اين سو به آن سو شود تا بدين وسيله راهي براي غافلگير كردن حريف خود پيدا كند.
و" تحيز" به معناي گرفتن" حيز" است كه به معناي مكان است، و كلمه" فئة" به معناي يك قطعه از جماعت مردم است و" تحيز بسوي فئه" به اين معنا است كه مرد جنگي از يك تاختن صرفنظر نموده و خود را به طرف عده‌اي از قوم خود بكشاند تا به اتفاق ايشان بجنگد.
كلمه" باء" از" بواء" به معناي رجوع به مكان و استقرار در آن است لذا راغب مي‌گويد: معناي اصلي كلمه" بواء" مساوي بودن اجزاء در مكان است به خلاف" نبوة" كه معنايش منافي بودن آن اجزاء است «2»، و بنا بر آنچه راغب گفته معناي آيه چنين مي‌شود:
" برگشت به جاي خود در حالي كه غضب خدا را به همراه داشت".
پس معناي دو آيه مورد بحث اين مي‌شود: اي كساني كه ايمان آورده‌ايد وقتي كفار را
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3- 4 ص 529
(2)مفردات راغب ص 69
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 47
ملاقات مي‌كنيد ملاقات جنگي و يا در حالي كه مي‌رويد تا با ايشان بجنگيد پس از ايشان نگريزيد، كه هر كس در چنين وقتي از ايشان بگريزد و از ميدان جنگ برگردد با غضب خدا بر گشته است، و ماواي او جهنم است كه بد بازگشت گاهي است، مگر اينكه فرارش به منظور بكار بردن حيله‌هاي جنگي و يا براي اين باشد كه بخواهد به اتفاق رفقايش بجنگد كه در اين دو صورت اشكال ندارد.

[پيروزي مسلمين در جنگ بدر مرهون عنايت الهي و امدادهاي غيبي بوده است (... وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ ...)] ..... ص: 47

" فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمي ..."
دقت در اين آيه شكي باقي نمي‌گذارد در اينكه آيه شريفه اشاره به جنگ بدر مي‌كند، و جمله" ما رميت ..." هم اشاره به آن مشت ريگي است كه رسول خدا (ص) به طرف مشركين پاشيد، و منظور از" قتل" كشتار كفار بدست مسلمين در همان جنگ است، و ذيل آيه كه مي‌فرمايد:" وَ لِيُبْلِيَ الْمُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلاءً حَسَناً" دلالت دارد كه سياق آيه سياق منت‌گذاري است، و خداي تعالي مي‌خواهد نصرت خود را بر مسلمين منت بگذارد، و به همين جهت نيز عين آن عملي را كه رسول خدا (ص) نفي كرده براي وي اثبات نموده و مي‌فرمايد:" تو نپاشيدي وقتي كه پاشيدي".
از همه اين شواهد بدست مي‌آيد كه منظور از جمله" فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمي" اين است كه عادي بودن داستان بدر را نفي نموده و انكار فرمايد، و بفرمايد: كه خيال نكنيد استيصال كفار و غلبه شما بر ايشان امري عادي و طبيعي بود، چگونه ممكن است چنين باشد و حال آنكه عادتا و طبيعتا مردمي اندك و انگشت شمار و فاقد تجهيزات جنگي با يك يا دو راس اسب، و عدد مختصري زره و شمشير نمي‌توانند لشكري مجهز به اسبان و اسلحه و مردان جنگي و آذوقه را تار و مار سازند چون عدد ايشان چند برابر است و نيروي ايشان قابل مقايسه با نيروي اين عده نيست، وسائل غلبه و پيروزي همه با آنها است، پس قهرا آنها بايد پيروز شوند.
پس اين خداي سبحان بود كه بوسيله ملائكه‌اي كه نازل فرمود مؤمنين را استوار و كفار را مرعوب كرد، و با آن سنگ‌ريزه‌ها كه رسول خدا (ص) به سمتشان پاشيد فراريشان داد، و مؤمنين را بر كشتن و اسير گرفتن آنان تمكن داده و بدين وسيله كيد ايشان را خنثي و سر و صدايشان را خفه كرد.
پس جا دارد اين كشتن و بستن و اين سنگ‌ريزه پاشيدن و فراري دادن همه به خداي سبحان نسبت داده شود نه به مؤمنين.
پس اينكه در آيه همه اينها را از مؤمنين نفي نموده از باب ادعاي به عنايت است با
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 48
اسناد دادن اطراف داستان به سبب الهي و غير عادي، و اين با استنادش به اسباب ظاهري و عوامل طبيعي معهوده و اينكه مؤمنين كشته و رسول خدا (ص) سنگريزه‌ها را پاشيده باشد هيچ منافاتي ندارد.
و در جمله" وَ لِيُبْلِيَ الْمُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلاءً حَسَناً" از ظاهرش برمي‌آيد كه ضمير" منه" به خداي تعالي برمي‌گردد، و اين جمله غايت و نتيجه حاصله از اين واقعه را بيان مي‌كند، و نيز بر مي‌آيد كه جمله مزبور معطوف باشد به يك مقدري محذوف كه اگر ظاهرش كنيم چنين مي‌شود:" انما فعل ذلك لمصالح عظيمة و ليبلي المؤمنين- اگر خداوند ايشان را كشت و سنگ‌ريزه به سويشان پاشيد براي مصالحي بود كه در نظر داشت، و براي اين بود كه مؤمنين را بنحو شايسته‌اي امتحان كند (اگر بلاء را به معناي امتحان بگيريم) و يا به مؤمنين نعمت شايسته‌اي ارزاني بدارد كه عبارت است از نابودي دشمنان و اعلاء كلمه توحيد به دست ايشان و بي نياز شدن آنان از راه به دست آوردن غنيمت".
و جمله" إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ" تعليل جمله" وَ لِيُبْلِيَ الْمُؤْمِنِينَ" است، و معنايش اين است كه اگر خداي تعالي ايشان را نعمت مي‌دهد براي اين است كه او نسبت به استغاثه آنان شنوا و به حالشان دانا است، و لذا در پاسخ استغاثه‌شان نعمت خوبي ارزانيشان مي‌دارد.
و اما تفريعي كه در صدر آيه در جمله" فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ- پس شما ايشان را نكشتيد" مي‌باشد متعلق است به مضمون آيات قبلي كه مي‌فرمود:" إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ ..."، چون اين آيات منت‌هايي را كه خدا بر ايشان نهاده بود برمي‌شمرد و مي‌فرمود: خداوند ملائكه را به كمك ايشان فرستاد، و خواب را بر ايشان مسلط كرد، و باران را بر ايشان نازل كرد، و به ملائكه وحي فرستاد تا ايشان را تاييد نموده قدمهايشان را استوار گرداند، و در مقابل دل‌هاي دشمنانشان را پر از رعب و وحشت كند. بعد از اين بيانات به عنوان تفريع و نتيجه‌گيري مي‌فرمايد:" پس شما ايشان را نكشتيد و ليكن خدا كشت و تو اي پيغمبر ريگ‌ها را نپاشيدي بلكه خدا پاشيد".
و بنا بر اين، جمله" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا لَقِيتُمُ ... وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ" جمله معترضه‌اي است كه مربوط است به دو آيه قبل يعني به جمله" فَاضْرِبُوا فَوْقَ الْأَعْناقِ وَ اضْرِبُوا مِنْهُمْ كُلَّ بَنانٍ" و يا به معنايي كه از فحواي جملات استفاده مي‌شود، و تفريع مورد بحث يعني جمله" فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ" بحسب نظم مربوط است بما قبل جمله" فَاضْرِبُوا ..."، و بسا در نظم آيات دو وجه ديگر گفته شود:
يكي اينكه خداي سبحان وقتي در آيه قبلي مسلمين را امر به قتال كرد دنبال همان آيه ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 49
به عنوان يادآوري نعمت، داستان فتح در جنگ بدر را پيش كشيد و فرمود: فتح شما در آن روز و منكوب شدن مشركين به ياري خدا بود، اين وجه را ابو مسلم ذكر كرده.
دوم اينكه مسلمين بعد از آنكه مامور به قتال شدند، و چون بعضي از ايشان مي‌گفتند من فلاني را كشتم، آن ديگري مي‌گفت و من نيز چنان كردم لذا براي اينكه دچار عجب نشده باشند آيه" فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ" را نازل فرمود، بعضي‌ها هم گفته‌اند" فاء" در جمله مورد بحث براي تفريع نيست، بلكه صرفا براي متصل كردن جملات به يكديگر است، و ليكن هيچيك از اين سه وجه صحيح نيست و وجه همان است كه ما بيان كرديم.
" ذلِكُمْ وَ أَنَّ اللَّهَ مُوهِنُ كَيْدِ الْكافِرِينَ" در مجمع البيان گفته است: كلمه" ذلكم" در محل رفع است و همچنين" ان اللَّه"، و تقدير آيه چنين است:" الامر ذلكم و الامر ان اللَّه موهن- امر اين است و آن امر اين است كه خدا خوار كننده ..."، و در جمله" ذلِكُمْ فَذُوقُوهُ وَ أَنَّ لِلْكافِرِينَ عَذابَ النَّارِ" نيز همين تقدير هست، و اينكه بعضي گفته‌اند: كلمه" ذلكم" مبتداء و كلمه" فذوقوه" خبر مي‌باشد اشتباه است، براي اينكه ما بعد" فاء" هيچ وقت خبر مبتداء نمي‌شود چون هيچوقت گفته نمي‌شود:
" زيد فمنطلق، زيد فاضربه" مگر اينكه كلمه" هذا" در تقدير فرض و گفته شود:" هذا زيد فاضربه" «1». و بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود:" قضيه از همين قرار است كه ما برايتان شرح داديم و خلاصه، امر از اين قرار است كه خدا كيد كفار را خوار و خنثي مي‌كند.
" إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جاءَكُمُ الْفَتْحُ ..."
ظاهر آيه به قرينه جملاتي كه در آن است از قبيل جمله" وَ إِنْ تَنْتَهُوا فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ" و جمله" وَ إِنْ تَعُودُوا نَعُدْ ..." اين است كه خطاب در آن به مشركين باشد نه به مؤمنين، البته در اين صورت كلام مشتمل بر التفات و منظور از آن تهكم و استهزاء خواهد بود، و همين معنا مناسب با جمله" وَ أَنَّ اللَّهَ مُوهِنُ كَيْدِ الْكافِرِينَ" است.
پس معناي آيه اين است كه: اگر شما اي مشركين طالب فتح هستيد و از خدا خواسته‌ايد كه شما را در ميان خود و مؤمنين فتح دهد اينك فتح براي مؤمنان آمد و خداوند در روز بدر حق را اظهار نمود و مؤمنين را بر شما غلبه داد، و شما اگر در اينجا از كيد خود عليه خدا و رسول او دست برداريد كه به نفعتان تمام مي‌شود، و اگر دست برنداريد و باز برگرديد و در صدد نقشه و طرح ريزي باشيد ما نيز برمي‌گرديم، و همين بلا را كه ديديد بر سرتان مي‌آوريم و باز
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 531 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 50
كيد شما را خنثي مي‌كنيم، و جمعيت شما كاري برايتان صورت نمي‌دهد هر چند هم زياد باشد، هم چنان كه در اين دفعه كاري صورت نداد، آري خداوند با مردمان با ايمان است، و كسي كه خدا با او است هرگز مغلوب نمي‌شود.
و به اين بيان تاييد مي‌شود رواياتي كه وارد شد به اينكه ابو جهل در روز جنگ بدر در موقعي كه دو صف روبرو شدند و يا در موقعي كه داشتند صف‌آرايي مي‌كردند گفت:
" بارالها محمد از ميان ما بيشتر از ما قطع رحم كرد، و ديني آورد كه ما آن را نمي‌شناسيم پس ما را عليه او ياري كن" و همچنين روايات ديگري كه مجمع البيان از ابي حمزه نقل كرده- و مضمونش با بيان ما مناسب‌تر است- كه وي گفت: بارالها دين ما دين قديمي است و دين محمد دين تازه است پروردگارا هر كدام از اين دو دين نزد تو محبوب‌تر و مورد رضايت بيشتر تو است اهل آن دين را امروز نصرت بده".
البته بعضي از مفسرين گفته‌اند خطاب در آيه متوجه به مؤمنين است، و آن گاه مضامين جملات آن را بر طبق اين نظريه توجيه كرده‌اند، و ليكن توجيهاتشان موافق با ذوق سليم نيست، و فائده‌اي هم ندارد كه ما بحث خود را با نقل آن و مناقشه در آن طولاني كنيم، كساني كه بخواهند از آن نظريه اطلاع حاصل كنند مي‌توانند به تفسيرهاي مبسوط مراجعه نمايند.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لا تَوَلَّوْا عَنْهُ وَ أَنْتُمْ تَسْمَعُونَ" ضمير" عنه" بطوري كه از سياق كلام برمي‌آيد به رسول خدا (ص) بر مي‌گردد، يعني از رسول خدا روي برمتابيد با اينكه داريد دعوت حقه‌اي را كه به وي وحي شده مي‌شنويد و اوامر و نواهي او را كه همه به صلاح دين و دنياي شما است به گوش خود مي‌شنويد، البته در آيه شريفه اوامر و نواهي مربوط به جنگ منظور كلام است و ليكن بيان آيه عام است.

[معناي:" كَالَّذِينَ قالُوا سَمِعْنا وَ هُمْ لا يَسْمَعُونَ" و اينكه مراد از آن در آيه شريفه چه كساني است] ..... ص: 50

" وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ قالُوا سَمِعْنا وَ هُمْ لا يَسْمَعُونَ" معناي اين جمله روشن است ولي بايد دانست كه در آن يك نوع توهيني به مشركين شده كه گفتند ما شنيديم و ليكن نمي‌شنوند، و اين گفتارشان را خداي تعالي در چند آيه بعد حكايت نموده و مي‌فرمايد:" وَ إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُنا قالُوا قَدْ سَمِعْنا لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا مِثْلَ هذا" «1» و اينكه مي‌فرمايد" نمي‌شنوند" معنايش اين است كه اگر مي‌شنيدند قبولش مي‌كردند هم چنان كه فرموده:
__________________________________________________
(1)وقتي آيات ما بر ايشان تلاوت شود مي‌گويند اين را كه شنيديم و اگر بخواهيم ما هم نظير آن را مي‌گوييم. سوره انفال آيه 31
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 51
" وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها" «1» و نيز از اصحاب سعير حكايت كرده و فرموده:" وَ قالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا فِي أَصْحابِ السَّعِيرِ" «2» پس مقصود از" سمع" در آيه اولي شنيدن كلام حق از طريق گوش است، و در آيه دومي به معناي انقياد و پذيرفتن مضمون كلام حقي است كه مسموع شده است.
و اين دو آيه بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد خطابي است به مؤمنين كه به نوعي از اتصال متصل به آيه قبل است،- و همانطوري كه گفته شد- تعريض به مشركين است، پس خداي تعالي بعد از آنكه خطاب را متوجه مشركين نموده و ايشان را در درخواست فتح و پيروزي مذمت و استهزاء مي‌كند، و مي‌فرمايد كه: غلبه هميشه با كلمه ايمان بر كلمه كفر و يا دعوت حق بر دعوت باطل است، خطاب را متوجه حزب خود يعني مؤمنين نموده و ايشان را امر به اطاعت خود و اطاعت رسولش مي‌فرمايد، و از اينكه بعد از شنيدن دعوت حقه او از وي رو برتابند زنهارشان مي‌دهد، و از اينكه مانند مشركين باشند كه بگويند شنيديم و حال آنكه نشنوند بر حذرشان مي‌دارد.
ممكن هم هست آيه شريفه اشاره به آن عده‌اي از اهل مكه باشد كه به رسول خدا (ص) ايمان آوردند ولي دلهايشان از ترديد بيرون نيامده بود و با مشركين براي جنگ با آن حضرت حركت كردند، و در بدر به بلائي كه بر سر مشركين آمد دچار گرديدند، چون در خبر آمده كه عده‌اي از قريش در همان مكه ايمان آورده بودند، و ليكن پدرانشان نمي‌گذاشتند كه از مكه بيرون بيايند، و در مدينه به رسول خدا (ص) بپيوندند، و ناچار با پدرانشان كه براي شركت در جنگ بدر حركت كردند بيرون آمده و به بدر آمدند، و ليكن وقتي در آنجا قلت مسلمانها را ديدند از ايمان خود منصرف شده و گفتند اين بيچاره‌ها فريب دينشان را خوردند، و آن عده عبارت بودند از قيس بن وليد بن مغيره، علي بن امية بن خلف، عاص بن منبه بن حجاج، حارث بن زمعه، و قيس بن فاكه بن مغيره. و آيه" إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هؤُلاءِ دِينُهُمْ ..." كه بعد از چند آيه ديگر همين سوره است اشاره به داستان ايشان است.
بعضي هم گفته‌اند: منظور از كساني كه گفتند:" سمعنا" و حال آنكه نمي‌شنوند اهل كتاب يعني يهوديهاي بني قريظه و بني نضير است، و ليكن اين قول بعيد است.
__________________________________________________
(1)براي ايشان گوشها است و ليكن با آن نمي‌شنوند. سوره اعراف آيه 179
(2)اگر ما شنيده بوديم و تعقل كرده بوديم امروز از دوزخيان نبوديم. سوره ملك آيه 10
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 52

[بدترين جنبدگان، كر و لالهايي هستند كه تعقل نمي‌كنند] ..... ص: 52

" إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لا يَعْقِلُونَ ..."
از سياق كلام و موصول و ضميرهاي اولي العقلي كه در اين دو آيه بكار رفته برمي‌آيد كه اين دو آيه تعريض و مذمت همان كفاري است كه قبلا در باره آنان صحبت شد، و بنا بر اين چنين مي‌نمايد كه" الف و لام" در" الصم" و در" البكم" الف و لام عهد ذكري باشد، و اگر چنين باشد برگشت معنا به اين مي‌شود كه: بدترين جنبندگاني كه از انواع حيوانات در روي زمين در حركتند همين كر و لالهايي هستند كه تعقل نمي‌كنند، و اين تعقل نكردنشان براي اين است كه راهي به سوي تلقي حق و قبول آن ندارند، چون زبان و گوش ندارند، پس در حقيقت كر و لالند.
سپس خداي تعالي سبب گرفتاري آنان را ذكر مي‌كند و مي‌فرمايد كه اگر به كري و لالي دچار شدند و در نتيجه كلمه حق را نمي‌شنوند و به كلمه حق تكلم نمي‌كنند، و كوتاه سخن اگر خداوند نعمت شنوايي و قبول را به كلي از ايشان سلب كرد، براي اين بود كه در ايشان خيري سراغ نداشته، و قطعا اگر خيري مي‌داشتند خداوند از آن خبر مي‌داشت، و چون چنين خيري را در ايشان نديد موفق به شنيدن و پذيرفتنشان نكرد، و اگر با اين حال نعمت شنوايي را به ايشان ارزاني مي‌داشت، از اين نعمت استفاده نمي‌شد، و باز دعوت حق را نمي‌شنيدند و قبول نمي‌كردند، بلكه از آن روي برتافته و اعراض مي‌كردند.
از اينجا معلوم مي‌شود كه منظور از" خير" در جمله" وَ لَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِيهِمْ خَيْراً" حسن سريره اين است كه انسان را براي قبول حق و نقش بستن آن در دلش آماده مي‌سازد، و همچنين معلوم مي‌شود كه منظور از اينكه فرمود:" وَ لَوْ أَسْمَعَهُمْ" اين اسماع روي تقديري است كه چنين آمادگي و استعداد در دل مستقر نشده باشد، و اگر در اين معنا دقت كنيد ديگر اين اشكال به نظرتان نمي‌رسد كه اگر خداوند ايشان را اسماع نموده و قبول حق را روزيشان كند، آن خير در ايشان پيدا مي‌شود، و ديگر وجهي براي روي برتافتن و اعراضشان نمي‌ماند، توضيح اينكه شرط در جمله" وَ لَوْ أَسْمَعَهُمْ" بطوري كه از سياق برمي‌آيد بر تقدير فقدان خير است.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ" بعد از آنكه در جمله" أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ" مؤمنين را به اطاعت دعوت حقه و اينكه از آن اعراض نكنند دعوت فرمود اينك براي دومين بار آن را تاكيد نموده و مؤمنين را به استجابت خدا و رسولش در پذيرفتن دعوت پيغمبر سفارش مي‌كند، و اين تاكيد را بوسيله بيان حقيقت امر و آن ركن واقعي كه تكيه‌گاه اين دعوت است انجام داده و مي‌فرمايد حقيقت امر و ركن واقعي اين دعوت چيزي است كه انسان را از پرتگاه فنا و هلاكت رهايي داده و زنده‌اش مي‌كند، و اينكه
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 53
موقف وجود ايشان چنين است كه خداوند از دلش به او نزديك‌تر است و او بزودي نزد آن خدا مي‌رود، پس بايد هوشيار بوده و به آنچه بايد بكند تصميم بگيرد.

[شرحي در مورد" حيات" و اقسام آن از نظر قرآن، در ذيل آيه شريفه:" اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ"] ..... ص: 53

توضيح اينكه، زندگي گرانبهاترين متاعي است كه يك موجود زنده براي خود سراغ دارد، و چگونه چنين نباشد و حال آنكه در ما وراي زندگي غير از عدم و بطلان چيز ديگري نيست، و معلوم است كه اين ارزش را براي زندگي به خاطر اثر آن قائل است كه عبارت است از شعور و اراده كه نشاط و سعادت زندگي انساني به آن است، و براي همين جهت است كه همواره از جهل و نداشتن حريت اراده و اختيار مي‌گريزد.
آري، انسان هم كه يكي از موجودات زنده است مانند همه موجودات مجهز به سلاحي كه زندگي معنوي او را كه حقيقت وجود او است تامين كند مي‌باشد، همانطوري كه تمامي انواع موجودات مسلح به سلاحي كه حافظ وجود و بقايشان باشد هستند، و سلاح انساني همين اراده و اختيار او است كه خيرات و منافع او را از شرور و مضارش مشخص نموده و او را به آن يكي سوق و از اين يكي زنهار مي‌دهد.
و از آنجايي كه اين هدايت الهي كه نوع انساني را بسوي سعادت و خير و به سوي منافع وجودش دلالت مي‌كند هدايتي است تكويني و از مشخصات نحوه خلقت اوست، و محال است كه نظام آفرينش در يك مورد دچار خطا و اشتباه شود لا جرم بايد بطور قطع گفت كه انسان سعادت وجود خود را بطور قطع درك مي‌كند، و در اين دركش دچار ترديد نمي‌شود، هم چنان كه ساير انواع مخلوقات بدون اينكه دچار سهو و اشتباه شوند به جبلت و فطرت خود راهي را كه منتهي به سعادت و منفعت و خيرشان مي‌شود مي‌پيمايند، و اگر در جايي دچار خبط مي‌شوند بخاطر تاثير عوامل و اسباب نامناسب ديگري است كه موجودي را از مسير خيرات و منافعش منحرف ساخته بسوي ضرر و شرش سوقش مي‌دهد، مانند جسم ثقيل زميني كه بحسب طبع زميني‌اش بايد در روي زمين قرار بگيرد، و ليكن فشار نيرويي او را مجبور بدور شدن از زمين نموده و به رفتن بسمت بالا وادارش مي‌سازد، و آن جسم تا آنجا كه مجبور است بر خلاف طبع خود بالا مي‌رود و وقتي آن فشار تمام شد دوباره بسوي زمين باز مي‌گردد، و اين بازگشتن هم اگر فشار ديگري نباشد بطور طبيعي يعني بخط مستقيم انجام مي‌گيرد، مگر اينكه در بازگشتن هم محكوم به يك نيروي مخالفي باشد كه در آن صورت بطور منحني صورت مي‌گيرد.
و اين معنا همان معنايي است كه در قرآن كريم روي آن پافشاري نموده و مي‌فرمايد راه سعادت و علم و عملي كه منتهي به آن مي‌شود بر هيچ انساني پوشيده و مخفي نيست، و هر انساني به فطرت خود مي‌فهمد كه چه معارفي را بايد معتقد باشد و چه كارهايي را بايد بكند،
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 54
خداوند در قرآن مجيد مي‌فرمايد:" فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «1» و در سوره" اعلي" مي‌فرمايد:" الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّي وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي- و پس از پنج آيه- فَذَكِّرْ إِنْ نَفَعَتِ الذِّكْري سَيَذَّكَّرُ مَنْ يَخْشي وَ يَتَجَنَّبُهَا الْأَشْقَي" «2» و در سوره" شمس" مي‌فرمايد:
" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها" «3» آري، گاهي مي‌شود كه انسان در اعتقاد و يا عملش از طريق حق منحرف شده و دچار اشتباه مي‌گردد، ليكن اين خطا و اشتباه مستند به فطرت انساني او و هدايت الهي نيست، بلكه بخاطر اين است كه او خودش عقل خود را دزديده و در اثر پيروي هواي نفس و تسويلات جنود شيطان راه رشد خود را گم كرده است، هم چنان كه قرآن فرموده:" إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ ما تَهْوَي الْأَنْفُسُ وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ الْهُدي" «4» و نيز فرموده:" أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلي عِلْمٍ" «5».
پس اين امور و علم و عملي كه فطرت انساني انسان را بسوي آن دعوت مي‌كند لوازم زندگي سعيد انساني و آن زندگي است كه جا دارد نامش را زندگي گذاشت و چنين زندگي به چنين علم و عملي نيازمند است هم چنان كه چنين علم و عمل مستلزم چنان زندگي است، و زندگي را از اينكه دچار منافيات شده و در نتيجه اثرش خنثي گردد حفظ نموده و دوباره به مسير اولش باز مي‌گرداند.
از اينجا نتيجه مي‌گيريم كه اگر انسان از راه راستي كه فطرتش او را به آن دعوت نموده و هدايت الهي بسوي آن سوقش مي‌دهد منحرف شود قطعا لوازم سعادت زندگي را از دست داده
__________________________________________________
(1)آفرينش خدا كه سرشت مردم را بر طبق آن آفريد، هيچ دگرگوني در خلق خدا نيست اينست دين استوار. سوره روم آيه 30
(2)آن كسي كه آفريد پس آفرينش را راست و معتدل كرد، و آن كس كه اندازه‌گيري نمود و هدايت كرد- پس از پنج آيه- پس تذكر ده اگر تذكر سود بخشد، زود است آن كس كه مي‌ترسد متذكر شود، و آن كس كه بد بخت‌تر است از آن دوري كند. سوره اعلي آيات 5 تا 11
(3)قسم به نفس و آن كس كه خلقت آن را راست كرد، سپس گنهكاريش را و تقوايش را به او الهام نمود، به تحقيق رستگار شد كسي كه نفس را تزكيه كرد و زيانكار شد آن كس كه قدرش را نشناخت (و آن را بسوي گمراهي كشانيد). سوره شمس آيه 10
(4)پيروي نمي‌كنند مگر پندار را و آنچه كه دلها هوس مي‌كند با اينكه به تحقيق از ناحيه پروردگارشان هدايت بيامدشان. سوره نجم آيه 23
(5)پس آيا ديدي كسي را كه هوي و هوس خود را خداي خود گرفت، و خداوند او را در عين دانايي گمراه ساخت. سوره جاثيه آيه 22
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 55
است، يعني در علم نافع و عمل صالح كوتاهي كرده و با گرائيدن بسوي جهل و فساد، اراده آزاد و عمل نافع خود را به مردگان ملحق كرده، و ديگر زنده به آن زندگي نمي‌شود مگر اينكه علم حق و عمل حق را دوباره كسب كند، و اين آن معنايي است كه آيه مورد بحث به آن اشاره نموده و مي‌فرمايد:" اي كساني كه ايمان آورده‌ايد استجابت كنيد دعوت خدا و رسول را وقتي شما را دعوت مي‌كنند به چيزي كه شما را زنده مي‌كند".
لام در جمله" لِما يُحْيِيكُمْ" به معناي" الي" است، و اين تعبير در استعمالات عرب زياد است، و آن چيزي كه رسول مردم را به آن دعوت مي‌كند دين حق است و دين حق همان اسلام است كه قرآن كريم آن را به پيروي فطرت و پذيرفتن دعوت آن به علم نافع و عمل صالح تفسير كرده است.
البته از نظر قرآن كريم براي حيات يك معناي ديگري است دقيق‌تر از آن معنايي كه به نظر ساده و سطحي انسان مي‌رسد، چون در نظر سطحي، حيات عبارت است از زندگي دنيوي از روز ولادت تا رسيدن مرگ كه دوراني است توأم با شعور و فعل ارادي كه نظيرش و يا نزديك به آن در حيوانات نيز يافت مي‌شود، و ليكن خداي سبحان بطوري كه از آيه" وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ" «1» برمي‌آيد غير اين زندگي دنيايي يك زندگي ديگري براي انسان سراغ مي‌دهد كه اشتغال به زندگي دنيا كه مشتي اوهام است از آن زندگي كه حقيقت زندگي است باز مي‌دارد و حال آنكه اشتغال به آن اهم و نتيجه آن نتيجه وجود آدمي و تحقق دادن به اغراض روحي او است، پس اشتغال به زندگي دنيا حجابي است كه ميان آدمي و رسيدن به حقيقت آن زندگي كه در پيش هست حايل مي‌شود.
و اين همان معنايي است كه خداي تعالي در يكي از آيات خطابيه روز قيامت مي‌فرمايد:" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «2».
پس معلوم شد: براي انسان زندگي ديگري شريف‌تر و گرانمايه‌تر از زندگي دنيا كه خداوند لهو و لعبش خوانده هست، و آن زندگي اخروي است كه، به زودي پرده از رويش برداشته مي‌شود، و آن زندگي است كه ديگر مشوب و آميخته با لهو و لعب و لغو و گناه نيست، و
__________________________________________________
(1)و نيست اين زندگي دنيا مگر لهو و لعب، و بدرستي خانه آخرت تنها همان است زندگي اگر مي‌دانستند. سوره عنكبوت آيه 64
(2)تو به تحقيق از اين (صحنه) غافل بودي، پس ما پرده‌ات را پس زديم اينك امروز ديدگانت خيره و تيز است. سوره ق آيه 22
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 56
در آن آدمي جز به نور ايمان و روح عبوديت سير نمي‌كند، هم چنان كه فرموده:" أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" «1» و نيز فرموده:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها" «2».

[آيه شريفه، ناظر به زندگي حقيقي انسان است كه اشرف و اكمل از حيات دنيوي است و با علم و عمل درك مي‌شود] ..... ص: 56

پس اين زندگي يك زندگي ديگري است عالي‌تر و گرانبهاتر از زندگي عمومي دنيا كه در آن همه رقم آدمها و حتي حيوانها هم به سر مي‌برند، و از امثال جمله" وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ" «3» و همچنين جمله" وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا" «4» برمي‌آيد كه باز يك زندگي ديگري است ما فوق آن دو زندگي كه گفتيم، و به زودي در باره اين زندگي سوم بحث مفصلي در جاي مناسب خواهد آمد- انشاء اللَّه-.
و كوتاه سخن، پس براي آدمي يك زندگي حقيقي هست كه اشرف و كامل‌تر از حيات و زندگي پست دنيايي او است، و وقتي به آن زندگي مي‌رسد كه استعدادش كامل و رسيده شده باشد، و اين تماميت استعداد به وسيله آراستگي به دين و دخول در زمره اولياي صالحين دست مي‌دهد، هم چنان كه رسيدن به زندگي دنيايي وقتي دست مي‌دهد كه نطفه‌اش رشد نموده و هم چنان نمو كند تا استعدادش براي درك آن كامل شود يعني به صورت جنين در آيد.
و آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ" اشاره به همان استعداد نموده و مي‌فرمايد پذيرفتن و عمل كردن به آن دستوراتي كه دعوت حقه اسلامي، بشر را به آن مي‌خواند انسان را براي درك آن زندگي حقيقي مستعد مي‌سازد، هم چنان كه اين زندگي حقيقي هم منشا و منبع اسلام است، و علم نافع و عمل صالح از آن زندگي سرچشمه مي‌گيرد، و در همين معنا است آيه شريفه" مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" «5».
__________________________________________________
(1)آنان خدا در دلهايشان ايمان را نوشته و ايشان را بر وحي از خود تاييد فرموده. سوره مجادله آيه 22
(2)آيا كسي كه مرده بود و پس ما او را زنده كرديم و نوري برايش قرار داديم كه با آن در ميان مردم آمد و شد (و زندگي) مي‌كند مانند كسي است كه در ظلمات قرار گرفته و از آن بيرون شدني نيست؟ سوره انعام آيه 122
(3)او را به روح القدس تاييد كرديم. سوره بقره آيه 253
(4)و اين چنين وحي فرستاديم بسوي تو روحي از امر خود را. سوره شوري آيه 52 [.....]
(5)كسي كه از مرد و زن با داشتن ايمان عمل صالح كند پس ما او را به يك زندگي طيبي زنده كرده و اجرشان را به سنگ تمام و بهتر از آنچه مي‌كردند مي‌دهيم. سوره نحل آيه 97
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 57

[وجوهي كه در باره مراد از آنچه كه رسول اللَّه (ص) بدان دعوت مي‌كند و موجب احياء است گفته شده است] ..... ص: 57

و آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ" مطلق است، و از اينكه شامل مجموع دعوت‌هاي رسول خدا (ص) كه مايه زنده شدن دلها است، و يا دسته‌اي از دعوت‌هايش كه طبيعت احياء را دارد بشود هيچ ابايي نداشته و همچنين شامل نتايج دعوت او كه عبارت است از انواع زندگي‌هاي سعيد حقيقي مانند زندگي اخروي در جوار خدا نيز مي‌شود.
و چون همه اينها را شامل مي‌شود پس نبايد آيه شريفه را مقيد كرد و مانند بيشتر مفسرين گفت كه منظور از جمله" إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ" با در نظر گرفتن مورد نزول آيه حكم جهاد است و معناي آيه اين است كه: اي كساني كه ايمان آورده‌ايد بپذيريد دعوت خدا و رسول را وقتي شما را مي‌خوانند به جهاد كه خود مايه احياي امر شما و عزت دين شما است.
بعضي ديگر در توجيه اينكه جهاد مايه زندگي است گفته‌اند: چون خداي سبحان شهداي در ميدان جهاد را زندگان خوانده و فرموده" وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ" «1».
بعضي ديگر گفته‌اند معناي آيه اين است كه: بپذيريد دعوت خدا و رسول را وقتي شما را مي‌خوانند به ايمان و يا به حق. و دليل آورده‌اند كه ايمان و يا حق مايه حيات دل، و كفر و باطل باعث مرده شدن دل است.
عده‌اي ديگر گفته‌اند: وقتي شما را مي‌خوانند به قرآن و علم دين. و دليل آورده‌اند به اينكه علم مايه حيات و جهل در حقيقت مردن است، و قرآن هم نور است و هم حيات است و هم علم «2».
عده‌اي ديگر گفته‌اند: وقتي شما را مي‌خوانند به بهشت، و استدلال كرده‌اند به اينكه بهشت زندگي دائمي و نعمت باقي و زوال ناپذير است.
و ليكن اين گفته‌ها وجوهي است كه مي‌توان آيه را با آن منطبق كرد، نه اينكه بگوييم آيه همين را مي‌گويد و لا غير، بلكه آيه شريفه همانطوري كه گفتيم عام است و همه را شامل مي‌شود، و هيچ دليلي نيست كه آن را از معناي عام و وسيعش برگردانيده و بگوييم مقصودش اين وجه است يا آن وجه.
__________________________________________________
(1)گمان نكنيد كه آن كساني كه در راه خدا كشته شده‌اند مردگانند بلكه زندگانند و در نزد پروردگار خود روزي مي‌خورند. سوره آل عمران آيه 169
(2)مجمع البيان ج 4 ص 533
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 58

[معناي" قلب" در قرآن كريم و توضيح در باره جمله:" أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ"] ..... ص: 58

" وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ"" حيلولة" به معناي حائل شدن در وسط دو چيز است، و" قلب" عضوي است معروف، و ليكن بيشتر در قرآن كريم استعمال مي‌شود در آن چيزي كه آدمي بوسيله آن درك مي‌كند، و بوسيله آن احكام عواطف باطنيش را ظاهر و آشكار مي‌سازد مثلا حب و بغض، خوف و رجاء، آرزو و اضطراب دروني و امثال آن را از خود بروز مي‌دهد، پس قلب آن چيزي است كه حكم مي‌كند و دوست مي‌دارد و دشمن مي‌دارد و مي‌ترسد و اميدوار مي‌شود و آرزو مي‌كند و خوشحال مي‌شود و اندوهناك مي‌گردد، وقتي معناي قلب اين باشد پس در حقيقت قلب همان جان آدمي است كه با قوا و عواطف باطنيه‌اي كه مجهز است به كارهاي حياتي خود مي‌پردازد.
و انسان مانند ساير مخلوقات كه هر يك جزئي از عالم خلقت را تشكيل مي‌دهند مركب از اجزاي مختلف و مجهز به قوا و ابزاري است كه تابع وجود او است، و او آنها را مالك است، و در مقاصد وجود خود از همه آنها كار مي‌كشد، و اين اجزاء و قوا و ادوات همه با او مربوط و او حاكم بر همه آنها است، و آن اجزاء را با همه كثرتي كه دارند و آن قوا و ادوات را با همه تعددي كه دارا هستند يكي مي‌كند، البته يك واحد تامي كه در عين وحدتش هم كار مي‌كند، و هم ترك مي‌كند، هم حركت مي‌كند و هم از حركت مي‌ايستد.
چيزي كه هست از آنجايي كه خداي سبحان آفريننده اين انسان و پديد آورنده يك- يك اجزاء وجود و ابعاض قوا و ادوات او است، لذا خود او به يك يك اجزاء وجود وي و توابع اجزايش محيط است، و بطور حقيقت همه آنها را مالك است، و در آنها بهر صورت كه بخواهد تصرف مي‌كند، و از ملك خود و تصرفاتش هر مقدار كه بخواهد به خود انسان واگذار مي‌نمايد، و به او تمليك مي‌كند، پس خداي تعالي ميان انسان و جزء جزء وجودش و تمامي توابعش حائل است، بين او و قلبش، بين او و گوشش، بين او و چشمش، بين او و بدنش و بين او و جانش، و در آنها هم بنحو ايجاد تصرف مي‌كند، و هم بنحو مالك قرار دادن انسان، كه هر مقدار از آن را بهر نحوي كه بخواهد به سود انسان تمليك مي‌كند، و هر مقدار را كه نخواهد نمي‌كند.
نظير انسان در اين مطلب ساير موجودات است، چون هيچ موجودي نيست مگر اينكه ذاتي دارد، و نيز توابع ذاتي، يعني قوا و آثار و افعالي دارد، چيزي كه هست مالك حقيقي ذات آن و توابع ذاتش خدا است، خدا است كه آن ذات و آن توابع ذات را به آن موجود تمليك كرده، پس او ميان آن موجود و ميان ذاتش حائل است، ميان آن موجود و توابع ذاتش و قوا و آثار و افعالش حايل است.
پس خداي سبحان حايل ميان آدمي و ميان قلب او است، و انسان هر چه را كه دارد و ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 59
بهر چيزي كه بنحوي از انحاء اتصال و ارتباط دارد، خداوند به آن چيز نزديكتر و مربوطتر است، هم چنان كه فرموده:" وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ" «1».

[از آنجا كه خدا مالك حقيقي تمام موجودات است و انسان به تمليك او مالك مي‌شود، پس خداوند ميان انسان و متعلقات او حائل و رابط است] ..... ص: 59

آيه مورد بحث هم كه مي‌فرمايد:" وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ" به همين حقيقت اشاره مي‌كند، پس خداي تعالي از آنجايي كه مالك حقيقي تمامي موجودات و از آن جمله انسان است، و خود او كسي حقيقي نيست پس او از خود انسان به انسان و قوايي كه انسان مالك است نزديك‌تر است، چون هر چه را كه انسان دارد خداي تعالي به او تمليك كرده، پس او ميان وي و ميان ما يملكش حائل و رابط است- دقت فرمائيد-.
به همين جهت در آيه مورد بحث جمله بالا را با جمله" وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ" ختم كرده، چون" حشر" و" بعث" نشئه‌اي است كه در آن نشئه براي هر كسي آشكار مي‌شود كه مالك حقيقي خدا است و حقيقت ملك تنها از آن او است و بس، و شريكي براي او نيست، و در آن نشئه ملك‌هاي صوري و سلطنت‌هاي پوچ ظاهري باطل مي‌شود، و تنها ملك او باقي مي‌ماند، هم چنان كه فرموده:" لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" «2» و نيز فرموده:" يَوْمَ لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ" «3».
پس گويا آيه مورد بحث مي‌خواهد بفرمايد: بدانيد كه خدا مالك حقيقي شما و دلهاي شما است، و او از هر چيز به شما نزديك‌تر است، و شما به زودي به سويش باز مي‌گرديد، و برايتان معلوم مي‌شود كه چگونه مالك حقيقي شما است و چطور بر شما مسلط است، و هيچ چيز شما را از او بي نياز نمي‌كند.
و اما وجه اتصال كلام يعني ارتباط جمله" وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ ..."،
با جمله" اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ"- بيان آن اين است كه حائل بودن خداوند ميان آدمي و قلب او تمامي عذرها را در نپذيرفتن دعوت او و رسولش را از اعتبار مي‌اندازد، چون دعوت او دعوت به چيزي است كه آدمي را زنده مي‌كند و آن توحيد است كه حقيقت و لب دعوت اوست، و از آنجايي كه خدا از هر چيزي به انسان نزديك‌تر است حتي از قلب او و از آنجايي كه قلب اولين چيزي است كه انسان آن را به و جدان خود درك نموده و مي‌شناسد پس انسان خداي تعالي را از قلب خود كه بوسيله ادراك و سبب اصلي علم و معرفت
__________________________________________________
(1)و ما از رگ دل او به او نزديك‌تريم. سوره ق آيه 16
(2)امروز ملك براي كيست؟ براي خداي واحد قهار. سوره مؤمن آيه 16
(3)روزي كه هيچ كس به نفع كسي مالك چيزي نيست و در آن روز امر تنها براي خدا است. سوره انفطار آيه 19
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 60
او است بهتر و زودتر مي‌شناسد.
پس انسان قبل از اينكه قلب خود را و هر چيزي را كه با قلب مي‌شناسد بشناسد خداي تعالي را معبودي يكتا و بي شريك مي‌شناسد، پس او اگر در باره چيزي شك كند باري در باره معبود واحدش كه پروردگار هر چيز است شك ننموده و در تشخيص مصداق حقيقي اين كلمه گمراه نمي‌شود.

[براي ترك اجابت دعوت پيامبر (ص) هيچ عذري مقبول نيست] ..... ص: 60

و با اين حال اگر داعي حق (رسول خدا) او را به سوي كلمه حق و دين توحيد كه مايه حيات او است دعوت كند بايد بي درنگ دعوت او را اجابت نمايد، و در ترك اجابت آن هيچ عذري ندارد، و نمي‌تواند بگويد: من حقانيت دعوت را نمي‌دانستم، و يا امر بر من مشتبه شد، و من در ترديد افتادم، و يا در اقبال به سوي حق صريح گيج شدم، چون حق صريح همان خداي سبحان است كه هيچ پرده‌اي ميان او و بنده‌اش نيست، چون هر پرده و حجابي كه فرض شود خداي سبحان از آن پرده به انسان نزديك‌تر است، و هر وسوسه و حجابي كه فرض شود خداي سبحان از آن پرده به انسان نزديك‌تر است، و هر وسوسه و شبهه‌اي كه در دل خلجان كند باز خداي سبحان ميان آن و قلب آدمي حائل است، پس انسان هيچ راهي به نفهميدن و نشناختن خدا و شك در توحيد او ندارد.
علاوه، وقتي خدا ميان انسان و قلبش حايل باشد پس او از قلب انسان به انسان نزديك‌تر خواهد بود، هم چنان كه از خود انسان به قلبش نزديك‌تر است چون هر حايلي نزديك‌تر است به دو طرف خود از هر طرف به طرف ديگر، و وقتي خداي تعالي از خود انسان نزديك‌تر باشد به قلب او قهرا او به آنچه كه در قلب انسان است داناتر هم هست.
پس انسان ناگزير است از اينكه وقتي داعي حق او را به حق- كه مايه حياتش مي‌باشد- دعوت مي‌كند به زبان و قلب خود بپذيرد نه اينكه نفاق ورزيده در دل چيزي را كه با قبول زبانيش مخالف است پنهان بدارد، زيرا خداي تعالي از خود او به آنچه كه در دلش نهان كرده عالم‌تر است، و به زودي او بسوي خدا محشور شده و نفاق درونيش را به رخش مي‌كشد، هم چنان كه فرموده:" يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا يَخْفي عَلَي اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْ‌ءٌ" «1» و نيز فرموده:" وَ لا يَكْتُمُونَ اللَّهَ حَدِيثاً" «2».
از اين هم كه بگذريم وقتي خداي سبحان ميان انسان و قلب او حايل باشد، و با در
__________________________________________________
(1)روزي كه ايشان آشكار مي‌شوند و از ايشان چيزي بر خدا پوشيده نيست. سوره مؤمن آيه 16
(2)و حديثي را از خدا پنهان نمي‌دارند. سوره نساء آيه 42
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 61
نظر گرفتن اينكه، او مالك حقيقي قلب نيز هست، پس قبل از اينكه انسان در قلبش تصرف كند او در قلب انسان بهر نحوي كه مي‌خواهد تصرف نموده آنچه را كه انسان از ايمان و يا شك، خوف و يا رجاء، اضطراب و يا اطمينان، و يا غير آن هر چيز اختياري و اضطراري را به خود نسبت مي‌دهد همه به خداي تعالي نيز انتساب دارد، بلكه انتسابش به خدا بيشتر است چون اين انتساب، انتساب تصرفي است، يعني خداي تعالي نسبتي كه با قلوب دارد اين است كه در آنها با توفيق و خذلان و انواع ديگر تربيت الهي خود تصرف نموده و بدون اينكه مانعي او را از كارش منع كند و يا مذمت و سرزنش كسي او را تهديد نمايد در دلها به هر چه بخواهد حكم مي‌كند، هم چنان كه فرموده:" وَ اللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ" «1» و نيز فرموده:" لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" «2».

[از آنجا كه دلها مسخر خداوند است، غرور به خاطر تمايل قلب به صلاح و تقوا، و ياس و نوميدي از عدم اقبال قلب به خيرات و صالحات بي مورد است] ..... ص: 61

پس اينكه انسان به ايمان دروني و يا حسن نيت خود وثوق يافته و از تصميمش بر كار نيك كردن و به صلاح و تقوا گرائيدن مغرور شود از كمال جهل او است، آري، از ناداني انسان است كه خود را در مالكيت قلب خود مستقل دانسته و براي خود در اين باره قدرت مطلقه‌اي قائل شود، چون دلها همه مسخر خدا است و او است كه بهر طرف بخواهد آن را با انگشتان خود «3» مي‌گرداند، او است مالك حقيقي دلها و محيط به تمام معناي آن، هم چنان كه فرموده:
" وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَ أَبْصارَهُمْ كَما لَمْ يُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ" «4».
پس جا دارد آدمي به جاي مغرور شدن هميشه از اينكه خداوند دلش را واژگونه كند در حذر و در ترس باشد چون خدا در هر لحظه مي‌تواند دل انسان را از سعادت به شقاوت و از استقامت به واژگوني و انحراف برگرداند، آري در هيچ حالي نمي‌توان از مكر خدا ايمن شد:
" فَلا يَأْمَنُ مَكْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ". و همچنين بر عكس، اگر ديد كه قلبش نسبت به كلمه حق اقبال نداشته و متمايل به سوي خيرات و اعمال صالح نيست مايوس نگردد، و براي اصلاح دل خود به پذيرفتن دعوت خدا و رسول مبادرت جسته و بدين وسيله دل مرده خود را زنده كند و در برابر حوادث با ياس و نوميدي از ميدان هزيمت نكند، و بداند كه هميشه خدا ميان آدمي و
__________________________________________________
(1)خدا حكم مي‌كند و براي حكمش تعقيب كننده‌اي نيست. سوره رعد آيه 41
(2)او راست ملك و حمد سزاوار اوست و او بر هر چيزي توانا است. سوره تغابن آيه 1
(3)تعبير به" انگشتان" اقتباسي است از روايتي كه مي‌گويد: قلب ميان دو انگشت از انگشتان خدا است كه به هر سو بخواهد مي‌گرداند، و اين تعبير كنايه از كمال تسلط و احاطه است.
(4)و واژگون سازيم دلها و ديدگان ايشان را مانند اينكه از اول ايمان نياورده باشند. سوره انعام آيه 110
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 62
قلبش واسطه است، و مي‌تواند قلب او را در هر حال كه هست به بهترين احوال برگرداند، و دل او را مشمول رحمت خود كند، آري زمام همه امور به دست او است، هم چنان كه خودش فرموده:
" إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكافِرُونَ" «1» و نيز فرموده:" وَ مَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ" «2».

[اشاره به اينكه آيه شريفه:" أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ" از جامع‌ترين آيات قرآني است] ..... ص: 62

پس آيه شريفه بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد از جامع‌ترين آيات قرآني است، و مشتمل بر معرفت حقيقيه‌اي از معارف الهي (مساله واسطه بودن خدا ميان آدمي و قلب او) است، آري، با توجه دادن منافقين به مقام پروردگار و اينكه خداي تعالي از خود آنان به آنچه در دلهايشان است داناتر است ريشه نفاق و مغروريت را به كلي از بيخ برمي‌كند و مؤمنين را كه در راه ايمان به خدا و آيات او هستند به يك مساله رواني توجه داده، و به ايشان خاطرنشان مي‌سازد كه زمام امر دلهايشان به دست خدا است، و خود آنان در اختيار داشتن و مالك بودن دلهايشان مستقل و بي نياز از خدا نيستند، در نتيجه صفت رذيله تكبر را از دلهاي ايشان و هر كس كه خيال كند در تسلط بر آنچه دارد مستقل است دور نموده، و ديگر وقتي مي‌بينند كه موفق به ايمان و تقواي دروني هستند مغرور نمي‌شوند، و يا وقتي مي‌بينند انگيزه‌هاي هوي و هوس و علاقه كشنده به زيور دنيا دلهايشان را احاطه كرده، و در نتيجه دلهايشان از ايمان به حق و اقبال بر خيرات انزجار دارد از رحمت خدا مايوس نمي‌شوند.
از بيان گذشته به خوبي ظاهر مي‌شود كه جمله" وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ ..."، بهر معنايي كه فرض شود تعليل جمله" اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ" است.
و نيز روشن مي‌شود كه آيه شريفه از حيث معنا وسيع‌تر از آن چيزي است كه مفسرين در تفسيرش گفته‌اند: مثل كلام آن مفسري كه گفته: منظور اين است كه خداي تعالي نزديك‌تر است به انسان از قلبش، هم چنان كه در جاي ديگر همين تحذير شديد را كرده و فرموده:" وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ- و ما از رگ دل به او نزديك‌تريم".
و نيز مانند كلام مفسر ديگري كه گفته: منظور اين است كه قلب نمي‌تواند مطلبي را از خدا مخفي بدارد، چون خدا از خود انسان به قلبش نزديك‌تر است پس آنچه را كه خود انسان از قلب خود خبر دارد خدا جلوتر از او خبردار است.
__________________________________________________
(1)از روح و رحمت خدا مايوس نمي‌شود مگر مردم كافر. سوره يوسف آيه 87
(2)از رحمت پروردگارش مايوس نمي‌شود جز گمراهان. سوره حجر آيه 56 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 63
و گفتار آن مفسري كه گفته: منظور اين است كه خدا ميان آدمي و بهره‌مند شدن از قلبش واسطه است، هر وقت بخواهد قلب او را از كار مي‌اندازد، پس چنين نيست كه انسان هميشه بتواند ما فات را جبران كند، و چون چنين است جا دارد انسان هر چه زودتر طاعات را انجام داده و امروز و فردا نكند، و خلاصه اين آيه انسان را تحريك مي‌كند به اينكه قبل از رسيدن مرگ، طاعات خدا را انجام دهد.
و آن مفسري كه گفته: معناي آيه اين است كه خداوند مالك دلها و مقلب القلوب است، مي‌تواند دلها را از حالي به حال ديگري برگرداند، و چون مسلمين از جنگ مي‌ترسيدند مي‌فرمايد خداوند قادر است كه اين ترس ايشان را مبدل به امنيت و آرامش نموده، و ميان ايشان و آن اوهام و خيالاتي كه باعث ترس ايشان است حائل گردد.
هم چنان كه در حديثي از ائمه اهل بيت (ع) نيز آمده كه منظور آيه اين است كه خداي سبحان حائل است و نمي‌گذارد كه مردم حق را باطل و باطل را حق ببينند، و به زودي در بحث روايتي خواهد آمد- ان شاء اللَّه-.

[فتنه‌اي كه دامنه آن همه را (ظالمين و غير ظالمين) فرا مي‌گيرد و از آن زنهار داده شده است عبارتست از اختلاف داخلي بين امت] ..... ص: 63

" وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ" امام سجاد و امام باقر از ائمه اهل بيت (ع) و همچنين زيد بن ثابت و ربيع بن انس و ابو العاليه بطوري كه مجمع البيان نقل كرده آيه را" لتصيبن"- با لام و نون تاكيد ثقيله- قرائت كرده‌اند، و بقيه قاريان آن را" لا تصيبن"- بالاي ناهيه و نون تاكيد ثقيله- قرائت نموده‌اند «1».
و بهر تقدير كه باشد مي‌خواهد همه مؤمنين را از فتنه‌اي كه مخصوص به ستمكاران از ايشان است و مربوط به كفار و مشركين نيست زنهار دهد، و اگر در عين اينكه مختص به ستمكاران از مؤمنين است و مع ذلك خطاب را متوجه به همه مؤمنين كرده براي اين است كه آثار سوء آن فتنه گريبان‌گير همه مي‌شود.
و دليلي كه دلالت كند بر اينكه" عقاب" در جمله" وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ" مختص به عقاب دنيوي از قبيل اختلافات قومي و شيوع قتل و فساد و از ميان رفتن امنيت و آسايش باشد در دست نيست، و بهمين جهت بايد مقصود از فتنه هر چند مختص به بعضي از مؤمنين است فتنه‌اي باشد كه تمامي افراد امت بايستي در صدد دفع آن برآيند، و با امر به معروف و نهي از منكر كه خدا بر ايشان واجب كرده از شعله‌ور شدن آتش آن جلوگيري بعمل آورند.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 ص 127 جزء 9 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 64
و بنا بر اين، برگشت معناي آيه به تحذير تمامي مسلمانان از سهل‌انگاري در امر اختلافات داخلي خواهد بود، چون اين گونه اختلافات آنان را به تفرقه و اختلاف كلمه تهديد نموده و باعث مي‌شود كه وحدت مسلمين به تشتت و چند دستگي مبدل شود، و معلوم است كه در اين صورت هر دسته كه غالب شود زمام را به دست مي‌گيرد، و نيز معلوم است كه اين غلبه، غلبه فساد است نه غلبه كلمه حق و دين حنيف كه خداوند تمامي مسلمانان را در آن شريك كرده.
پس گو اينكه فتنه مختص به يك دسته است يعني مختص به ستمكاران، و ليكن اثر سوء آن دامن‌گير همه شده، و در اثر اختلاف همه دچار ذلت و مسكنت و هر بلا و تلخكامي ديگري مي‌شوند، و همه در پيشگاه خداي تعالي مسئول مي‌گردند و خدا شديد العقاب است.
گر چه خداي تعالي اين فتنه را به اسم و رسم معرفي نكرده و آن را بطور مهمل ذكر فرموده و ليكن جمله بعدي كه مي‌فرمايد:" لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً" و همچنين جمله" وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ" همانطوري كه گفتيم آن را تا اندازه‌اي توضيح داده و مي‌رساند كه" فتنه" عبارت از اين است كه بعضي از امت با بعضي ديگر اختلاف مي‌كنند در امري كه تمامي امت حقيقت امر را مي‌فهمند كه كدام است، و ليكن يك دسته از قبول آن سرپيچي نموده، و آگاهانه به ظلم و منكر اقدام مي‌كنند، آن دسته ديگر هم كه حقيقت امر را قبول كرده‌اند آنان را نهي از منكر نمي‌كنند و در نتيجه آثار سوئش دامن‌گير همه امت مي‌شود.
و بطور مسلم همه ظلم‌ها اينطور نيستند، و مقصود، ارتكاب تمامي انحاء ظلم هم نيست، چون همه ظلمها چنين اثر سويي ندارند. و از اينكه خداوند همه امت را از آن زنهار داده معلوم مي‌شود كه منظور آن ظلمي است كه اثر سوئش عمومي باشد، و چنين ظلمي ناچار بايد از قبيل بر هم زدن حكومت حقه اسلامي و زمام آن را به ناحق به دست گرفتن و يا پايمال كردن احكام قطعي از كتاب و سنت كه راجع به حكومت حقه است باشد.
و هر چه باشد در فتنه‌هاي واقع شده در صدر اسلام نمونه‌اش ديده مي‌شود، بطوري كه آيه شريفه كاملا و بطور وضوح بر آن فتنه‌ها منطبق مي‌گردد، چون فتنه‌هاي مزبور وحدت ديني اسلام را منهدم نموده و با ايجاد تفرقه قدرت و شوكت اسلام را در هم شكست، و خون‌هايي به ناحق ريخت و باعث اسارت و غارت و هتك نواميس و حرمت‌ها گرديد و كتاب و سنت متروك شد، هم چنان كه خود قرآن از زبان پيغمبرش حكايت نموده كه گفت:" يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً" «1».
__________________________________________________
(1)پروردگارا همانا قومم اين قرآن را متروك گذاشتند. سوره فرقان آيه 30
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 65
و از جمله مفاسد شوم اين فتنه اين است كه امت اسلام حتي بعد از آنكه به اشتباهات و اعمال زشت خود تنبه پيدا كند نمي‌تواند از آن عذاب دردناكي كه اين فتنه به بار آورده خود را نجات دهد، آري" كُلَّما أَرادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْها مِنْ غَمٍّ أُعِيدُوا فِيها وَ ذُوقُوا عَذابَ الْحَرِيقِ" «1».
يكي از مفسرين هم به اين معنا كه ما براي آيه كرديم تفطن يافته و گفته است كه آيه شريفه امت اسلام را به فتنه‌اي تهديد كرده كه وحدت كلمه‌شان را بر هم زده و دچار تفرقه و پراكندگيشان مي‌كند، و اگر از آن فتنه پرهيز نكنند دچار عذاب شديدي مي‌شوند، ولي اين مفسر زحمت زيادي به خود داده تا بلكه عذاب مزبور را به عذاب دنيوي توجيه نموده و اطلاق آيه را تقييد كند و ليكن" أَنَّي لَهُمُ التَّناوُشُ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ- كجا مي‌تواند با اين تمحلات و توجيهات دور، اطلاق آيه را مقيد سازد".

[معناي آيه شريفه:" وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً" بنا بر قرائت مشهور و بنا بر قرائت" لتصيبن"] ..... ص: 65

در اينجا به توضيح الفاظ آيه پرداخته و مي‌گوييم:
بنا بر قرائت زيد و قرائت اهل بيت (ع) كه آيه را" و اتقوا فتنة لتصيبن الذين ظلموا منكم خاصة" قرائت كرده‌اند لام در" لتصيبن" لام قسم و نون آن نون تاكيد ثقيله است، و تقدير آيه اين است كه:" بپرهيزيد از فتنه‌اي كه قسم مي‌خورم كه خواهد رسيد به آن كساني از شما كه ظلم كردند"، و كلمه" خاصة" حال از فتنه است، و معنايش اين است كه" بپرهيزيد از فتنه‌اي كه رسيدنش مختص به آن كساني از شما است كه ظلم كردند" و خطاب آيه به عموم مردمي است كه ايمان آورده بودند.
البته خواننده محترم بايد در نظر بگيرد آن معنا و بياني را كه ما در گذشته براي جمله" الَّذِينَ آمَنُوا" گذرانيده و گفتيم كه اين خطاب در آياتي كه در اول بعثت نازل شده اگر قرينه صارفه‌اي در كلام نباشد حمل بر تشريف مي‌شود (يعني منظور آن احترام كردن مؤمنين و دلگرم ساختن ايشان است) و نيز بايد دانست كه فتنه‌هاي صدر اسلام همه منتهي به اصحاب بدر مي‌شود، بنا بر اين آيه شريفه تمامي مؤمنين را از فتنه‌اي كه بعضي از ايشان بپا مي‌كنند زنهار مي‌دهد، و اين نيست مگر براي اينكه آثار سوئش دامنگير همه مي‌شود.
و اما بنا بر قرائت مشهور كه آيه را:" وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً" قرائت كرده‌اند، در باره كلمه" لا" گفته‌اند كه" لاي ناهيه" است، و" نون مشدد" نهي را تاكيد مي‌كند، و كلمه" لا تصيبن" جواب امر در" اتقوا" نيست، بلكه كلام، جاري مجراي
__________________________________________________
(1)هر گاه خواهند از دوزخ بدر آيند و از غم و اندوه آن نجات يابند باز فرشتگان عذاب، آنان را به دوزخ برگردانند و گويند باز بايد عذاب آتش سوزان را بچشيد. سوره حج آيه 22
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 66
استيناف و ابتداء است يعني در حقيقت دو بار زنهار داده، در بار اول فرموده:" بپرهيزيد از فتنه‌اي" و در بار دوم از نو فرموده:" لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً" چون امر قبلي و نهي در اين جمله از جهت معنا متصل و مرتبط بهم بودند، عينا مانند امر و نهي كه در آيه" يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ" «1» دنبال هم قرار گرفته‌اند.
و چه بسا بعضي از علماي نحو تجويز كنند كه نهي در" لا تصيبن" نهيي باشد كه در جواب امر وارد شده است، هم چنان كه گفته مي‌شود:" از زيد بر حذر باش نزندت" و تقديرش اين است كه:" از زيد بپرهيز، چون اگر بپرهيزي نمي‌تواند تو را بزند" و اگر كسي بگويد: در اين مثالي كه زديد جمله" نزندت- لا يضربنك" است، و نون تاكيد ثقيله مختص امر و نهي است در جواب مي‌گوييم در نون تاكيد ثقيله شرط نشده كه بر سر خبر در نيايد.
و چه بسا بعضي ديگر كه گفته‌اند: كلمه" لا" زائد است و معناي آيه اين است كه" بپرهيزيد از فتنه‌اي كه تنها به آن كساني از شما مي‌رسد كه ظلم كردند".
و بعضي ديگر گفته‌اند: اصل" لا تصيبن"،" لتصيبن" بوده، و فتحه لام اشباع شده، و از اشباع فتحه، الفي پيدا شده است، و اشباع فتحه به حدي كه موجب پيدا شدن الف شود در كلام عرب كمياب نيست، مثلا شاعر مي‌گويد:
فانت من الغوائل حين ترمي و من ذم الرجال بمنتزاح «2»
كه مقصود" منتزح" است، و ليكن اين دو وجه اخير بعيد است و نمي‌توان كلام خداي تعالي را حمل بر چنين وجوهي نمود.
بهر حال، برگشت معناي آيه بنا بر اين قرائت نيز به همان معنايي است كه قرائت اهل بيت (ع) آن را افاده مي‌كرد.
و بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد آيه شريفه متضمن خطابي است اجتماعي و متوجه به عموم و مجموع، و اين خود مؤيد گفتار ما است كه گفتيم خطاب در آيه قبلي هم كه مي‌فرمود:
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ ..." خطابي است اجتماعي و متوجه به عموم مؤمنين، و در اين صورت اين نتيجه به دست مي‌آيد كه پس منظور از دعوت به خيري كه ايشان را زنده مي‌كند، دعوت به اتفاق و تمسك عموم به حبل اللَّه و اقامه دين و اجتناب از تفرقه و
__________________________________________________
(1)هان اي مورچگان به لانه‌هاي خود درآييد، زنهار كه سليمان و لشكريانش شما را پايمال نكنند. سوره نمل آيه 18
(2)پس تو در موقعي كه تير مي‌افكني از برده‌ها هستي،، و از مذمت مردان دوري
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 67
اختلاف است، هم چنان كه فرموده:" وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا" «1» و نيز فرموده:" أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ" «2» و نيز در همان باره فرموده:" وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ" «3» و نيز در اين صورت بعضي از وجوهي كه در ذيل" إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ" و همچنين در ذيل" أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ" ذكر شد تاييد مي‌شود، و بايد به پيروي از سياق، آيه شريفه را حمل بر آن وجه نمود هر چند آيه به اعتبار خودش و با صرفنظر از سياق، معناي وسيع‌تري را افاده مي‌كند، و معلوم است كه دانشمندان بصير از تشخيص آن وجه عاجز نيستند، و خدا راهنما است.

[روزگار استضعاف و نگراني خود و تاييد و ياري خدا را بياد آوريد] ..... ص: 67

" وَ اذْكُرُوا إِذْ أَنْتُمْ قَلِيلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِي الْأَرْضِ تَخافُونَ أَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ ..."
" استضعاف" به معناي ضعيف شمردن و توهين و بي اعتنايي به امر چيزي است. و" تخطف" و" خطف" و" اختطاف" به معناي قاپيدن و گرفتن چيزي است به سرعت. و" ايواء" به معناي منزل دادن به كسي است تا در آن جاي گرفته و هر جا رفت به آنجا بازگردد، و" تاييد" از ماده" ايد" است كه به معناي قوه و نيرو است.
از سياق آيه استفاده مي‌شود كه منظور از" آن روزي كه مسلمين در زمين مستضعف بودند" روزگار ابتداي اسلام و قبل از هجرت بوده كه مسلمين در مكه (در ميان كفار) محصور بوده‌اند. و نيز منظور از" ناس" در جمله" تَخافُونَ أَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ" همان مشركين عرب و رؤساي قريش است. و مقصود از اينكه فرمود:" فَآواكُمْ" اين است كه شما را در مدينه جاي داد. و منظور از نصرت و تاييد در" و ايدكم بنصره" نصرتي است كه خداوند در جنگ بدر از مسلمين كرد، و مقصود از" رزق طيب" آن غنيمت‌هاي جنگي است كه خداوند به ايشان روزي نمود، و آن را براي آنها حلال كرد.
احوالي كه خداوند در اين آيه از مؤمنين برشمرده و منت‌هايي كه در باره ايشان ذكر كرده هر چند مختص به مهاجرين است، و مربوط به انصار نيست، ولي منظور آيه در اينجا منت نهادن بر هر دو طايفه است، چون هر دو طايفه امت واحده و داراي دين واحد بودند، علاوه بر
__________________________________________________
(1)دست بياويزيد همگي به حبل اللَّه و متفرق مشويد. سوره آل عمران آيه 103
(2)و اينكه دين را به پا داريد و در آن اختلاف مكنيد. سوره شوري آيه 13
(3)و اينكه اين راه من است مستقيم پس پيرويش كنيد و در پي هر راه مرويد كه شما را از راه او پراكنده مي‌كند. سوره انعام آيه 153
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 68
اينكه منت‌هايي كه در اين آيه مي‌شمارد نصرت و رزق طيب است كه هر دو طايفه مشمول آن بوده‌اند، البته اين معاني همه در صورتي است كه قرار داشتن آيه را در سياق آيات راجع به جنگ بدر در نظر بگيريم، چون اگر آيه را به لحاظ خودش به تنهايي معنا كنيم معنايش عمومي‌تر شده و شامل همه امت اسلام مي‌شود، نه فقط شامل مهاجر و انصار، چون اسلام تمامي مسلمين و گذشته و آينده ايشان را به صورت يك امت درآورده، پس داستاني كه در اين آيات نقل شده هر چه باشد داستان امت اسلام در ابتداي ظهور آن است، و خلاصه امت اسلام است كه در بدو ظهورش از نظر نفرات و نيرو ناچيز بوده تا آن حدي كه مي‌ترسيدند مشركين مكه ايشان را به يك حمله كوتاه از بين ببرند، و خداوند آنان را در مدينه جاي داد و با مسلمان شدن سكنه مدينه عده ايشان را زياد كرد، و در جنگ بدر و ساير مبارزات ياريشان نمود، و غنيمت‌ها و انواع نعمت‌ها را روزيشان كرد تا شايد شكرگزاري كنند." يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَماناتِكُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ ..."
" خيانت" به معناي نقض امانت و" امانت" عبارت است از اينكه بوسيله عهد و يا وصيت و امثال آن، امنيت حقي از حقوق حفظ شود.
راغب در مفردات خود مي‌گويد: خيانت و نفاق به يك معنا است، ولي خيانت گفته مي‌شود به اعتبار عهد و امانت، و نفاق گفته مي‌شود به اعتبار دين و ليكن در استعمال، هر دو لفظ در هر دو معنا استعمال مي‌شود. پس خيانت به معناي مخالفت نهاني با حقي از حقايق و شكستن پيمان آن است، مثلا گفته مي‌شود:" خنت فلانا- عهد فلاني را شكستم" و" خنت امانة فلان- امانت فلاني را خيانت كردم" يعني پيماني را كه با او داشتم در خفا نقض كردم، و به همين معنا است آيه شريفه" لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَماناتِكُمْ" «1».
و جمله" وَ تَخُونُوا أَماناتِكُمْ" جايز است كه مجزوم و معطوف بر" تخونوا" ي سابق باشد، در اين صورت معنايش" و لا تخونوا اماناتكم: به امانتهاي خود خيانت مكنيد" مي‌باشد. و نيز جايز است كه منصوب به" ان" مقدر باشد و تقدير آن" و ان تخونوا اماناتكم" است، مؤيد وجه دوم جمله" وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ" مي‌باشد كه بعد از آن ذكر شده است، چون اگر نكته‌اي در كار نمي‌بود و تقدير كلام" و لا تخونوا" مي‌شد، ذكر" و انتم تعلمون" بي فايده بنظر مي‌رسيد، براي اينكه هر چند خيانت در صورتي متعلق نهي تحريمي مي‌شود كه براي مكلف معلوم باشد، و در صورت جهل به آن و جهل به حكم حرمت متعلق نهي
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ماده" خون"
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 69
قرار نمي‌گيرد، و ليكن علم، از شرايط عامه هر تكليف است، كه بدون آن هيچ تكليف مولوي منجز نمي‌شود، و با اين حال هيچ احتياجي به ذكر" وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ" و تقييد نهي از خيانت را به علم بنظر نمي‌رسد، پس بطور مسلم نكته‌اي در كار است.
از طرفي هم ظاهر اينكه فرمود:" وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ" و متعلق علم را بيان نكرد اين است كه منظور، علم به موضوع و اينكه اين عمل خيانت است مي‌باشد، نه آنچه كه بعضي‌ها گفته‌اند كه منظور از آن علم به مفاسد خيانت و سوء عاقبت آن و حكم خدا به حرمت آن است" براي اينكه نه ظاهر لفظ آيه و نه سياق آن هيچ دلالتي بر اين معاني ندارد.

[معناي:" وَ تَخُونُوا أَماناتِكُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ" در آيه شريفه كه از خيانت به خدا و رسول (ص) نهي مي‌كند] ..... ص: 69

پس يقينا تقدير جمله،" و ان تخونوا اماناتكم" است، بنا بر اين، مجموع دو جمله" لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَماناتِكُمْ" يك نهي واحدي مي‌شود كه به يك نوع خيانت تعلق گرفته، و آن خيانت امانت خدا و رسول خدا (ص) است كه خود بعينه خيانت به امانت خود مؤمنين هم هست، چون بعضي از امانت‌ها منحصرا امانت خدا است در نزد مردم، مانند احكام مشروعه خدا، و بعضي از آنها منحصرا امانت رسول خدا (ص) است، مانند سيره حسنه آن جناب، و بعضي از آنها امانت خود مردم در ميان خودشان است، مانند اماناتي كه در اموال و اسرار خود به يكديگر مي‌سپارند، و بعضي از امانت‌ها آن امانتي است كه خدا و رسول و خود مؤمنين در آن شريكند، و آن عبارت است از اموري كه خداوند به آنها امر مي‌كند، و رسول خدا امر آن جناب را اجراء مي‌نمايد، و مردم از اجراي آن منتفع گشته، و مجتمعشان نيرومند مي‌گردد، مانند دستورات سياسي و اوامر مربوط به جهاد و اسرار جنگي كه اگر افشاء شود آرزوهاي ديني عقيم گشته و مساعي حكومت اسلامي بي نتيجه مانده و قهرا حق خدا و رسول هم پايمال مي‌شود، و ضررش دامنگير خود مؤمنين هم مي‌گردد.
پس خيانت در اين نوع از امانت، خيانت به خدا و رسول و مؤمنين است، و مؤمني كه به چنين خيانتي دست مي‌زند علاوه بر اينكه مي‌داند به خدا و رسول خيانت كرده مي‌داند كه به خودش و ساير برادران ايمانيش هم خيانت كرده است، و هيچ عاقلي حاضر نيست، كه به خيانت به خود اقدام نمايد، چون عقل هر كس قبح خيانت را درك مي‌كند، و با داشتن اين موهبت الهي چگونه آدمي به خود خيانت مي‌كند؟
پس معلوم شد منظور از اينكه فرمود:" وَ تَخُونُوا أَماناتِكُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ"- و خدا داناتر است- اين است كه در ضمن خيانت به خدا و رسول به امانتهاي خود خيانت مي‌كنيد با اينكه مي‌دانيد كه امانتهاي خدا و رسول امانتهاي خود شما است، كه در آن خيانت مي‌كنيد، و كدام عاقل است كه به خيانت به خود اقدام نموده و خرابيهايي به بار آورد كه مي‌داند ضررش جز به خودش عايد نمي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 70
پس اينكه در ذيل نهي از خيانت فرمود:" وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ" براي اين است كه غيرت عصبيت حقه مسلمين را تهييج كرده و فطرت آنان را در اين قضاوت بيدار كند، نه اينكه بخواهد شرطي از شرايط تكليف را بيان كرده باشد.

[نهي از خيانت به خدا و رسول (ص) ناظر به عمل بعضي از مسلمين بوده است كه تصميمات سري را به دشمن اطلاع مي‌داده‌اند] ..... ص: 70

پس معلوم مي‌شود گويا بعضي از افراد مسلمين تصميمات سري و سياسي رسول خدا (ص) را در نزد مشركين فاش مي‌كرده، و خدا اين عمل را خيانت دانسته و از آن نهي كرده است، و آن را خيانت به خدا و رسول و مؤمنين اعلام نموده است.
مؤيد اين بيان، جمله" وَ اعْلَمُوا أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ ..."
است كه بعد از آيه مورد بحث قرار دارد، چون از ظاهر سياق برمي‌آيد كه اين جمله با آيه مورد بحث متصل است و بي نياز و مستقل از آن نيست، و با اين حال بخوبي معلوم مي‌شود كه موعظه مؤمنين در باره اموال و اولاد با اينكه قبلا ايشان را از خيانت به امانتهاي خدا و رسول و امانتهاي خود ايشان نهي كرده بود براي اين بوده كه آن فرد خيانت كار اسرار و تصميمات سري رسول خدا (ص) را به مشركين گزارش مي‌داده تا بدين وسيله محبت مشركين را به خود جلب نموده و در نتيجه از اينكه به اموال و اولادش كه در مكه مانده بود تجاوز كنند جلوگيري به عمل آورد، و خلاصه، منظور آن فرد خيانت كار حفظ مال و اولاد و امثال آن بوده، هم چنان كه نظيرش از ابي- لبابه سرزد، و اسرار آن جناب را براي بني قريظه فاش كرد.
اين استظهار مؤيد آن روايتي است كه در شان نزول آيه مورد بحث وارد شده كه ابو سفيان با مال التجاره بسياري از مكه بيرون آمد و جبرئيل جريان را به رسول خدا (ص) خبر داد و سفارش كرد كه با نفرات خود بر سر راه ابو سفيان رفته تصميم خود را نزد كسي اظهار نكند، يكي از مسلمين از جريان خبردار شده و نامه‌اي به ابي سفيان نوشت و او را از تصميم آن حضرت خبردار كرد، در اين باره آيه نازل شد كه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَماناتِكُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ"، البته در شان نزول اين آيه احاديث ديگري نيز وارد شده كه بزودي در بحث روايتي خواهد آمد- ان شاء اللَّه-.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً وَ يُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ"" فرقان" به معناي چيزي است كه ميان دو چيز فرق مي‌گذارد، و آن در آيه مورد بحث به قرينه سياق و تفريعش بر تقوا فرقان ميان حق و باطل است، چه در اعتقادات و چه در عمل، فرقان در اعتقادات جدا كردن ايمان و هدايت است از كفر و ضلالت، و در عمل جدا كردن
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 71
اطاعت و هر عمل مورد خشنودي خدا است از معصيت و هر عملي كه موجب غضب او باشد، و فرقان در رأي و نظر جدا كردن فكر صحيح است از فكر باطل، همه اينها نتيجه و ميوه‌اي است كه از درخت تقوا به دست مي‌آيد، در آيه شريفه هم فرقان مقيد به يكي از اين چند قسم تفرقه نگشته، و اطلاقش همه را شامل مي‌شود، علاوه بر اينكه در آيات قبلي تمامي خيرات و شرور را ذكر كرده بود، پس فرقان در آيه مورد بحث شامل همه انحاء خير و شر مي‌شود، چون همه احتياج به فرقان دارند.
نظير آيه مورد بحث از جهت معنا آيه شريفه" وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ" «1» است.
و معناي" تكفير سيئات و آمرزش" در سابق ذكر شد، و آيه شريفه در حقيقت به منزله خلاصه‌گيري مطالب و اوامر و نواهيي است كه آيات سابق متضمن آن بود. و معنايش اين است كه: اگر از خدا بترسيد موجبات رضاي خدا براي شما مشتبه به موجبات سخطش نمي‌شود، و اوامر و نواهيي كه بيان كرديم به يكديگر مختلط نمي‌گردد، علاوه اگر از خدا بترسيد خداوند گناهان شما را تكفير نموده و شما را مي‌آمرزد و خداوند داراي فضل عظيم است.

بحث روايتي [(در ذيل آيات مربوط به جنگ بدر)] ..... ص: 71

اشاره

در كافي به سند خود از عقيل خزاعي از امير المؤمنين (ع) روايت كرده كه فرمود: رعب و ترسيدن از جهاد با كساني كه بايد با آنان جهاد كرد و آن كساني كه يكديگر را در ضلالت پشتيباني مي‌كنند خود ضلالت در دين و ذلت و خواري در دنيا است، علاوه بر اينكه مسلمان را مستوجب آتش مي‌كند، چون مرعوب شدن و ترسيدن انسان را وادار به فرار از زحف (جنگ) مي‌كند، و خداوند در باره اين عمل نكوهيده فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلا تُوَلُّوهُمُ الْأَدْبارَ- اي كساني كه ايمان آورده‌ايد وقتي با كفار در جنگ روبرو مي‌شويد پشت به ايشان مكنيد" «2».
و در كتاب فقيه و علل به سند خود از ابن شاذان روايت كرده كه گفت: حضرت رضا
__________________________________________________
(1)و كسي كه از خدا بترسد خداوند برايش مخرجي قرار داده و از جايي كه گمانش را ندهد روزيشان مي‌دهد و كسي كه بر خدا توكل كند پس او وي را بس است. سوره طلاق آيه 3
(2)كافي ج 5 ص 36
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 72
(ع)در ضمن جواب مسائلي كه وي از آن جناب با نامه پرسيده بود نوشت: خداوند فرار از جنگ را حرام كرده چون موجب وهن در دين و استخفاف به انبياء و پيشوايان عادل و ترك نصرت ايشان عليه دشمنان است، و اين موجب عقاب ايشان است، چون با اين عمل خود دعوت خدا را مبني بر اقرار به ربوبيت او و اظهار و گستردن عدالت و ترك جور و از ميان برداشتن فساد زير پا گذاشته و باعث مي‌شوند كه دشمنان بر مسلمانان جرأت يابند، علاوه بر اينكه با اين عمل باعث كشته شدن و اسير گشتن مسلمانان و باطل شدن دين خداي عز و جل و فسادهاي ديگر مي‌شوند «1».
مؤلف: روايات دال بر اينكه فرار از زحف از گناهان كبيره و هلاك كننده است از ائمه اهل بيت (ع) بسيار وارد شده، و ما در بحث از گناهان كبيره در تفسير آيه" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ" «2» در جلد چهارم ص 511 اين كتاب تعدادي از آنها را ايراد كرديم.
و در همين معنا رواياتي از طرق اهل سنت وارد شده، مانند روايتي كه صحيح بخاري و مسلم از ابي هريره از رسول خدا (ص) نقل كرده‌اند كه فرمود: از هفت گناه هلاك كننده اجتناب كنيد، پرسيدند آن هفت گناه كدامند يا رسول اللَّه، فرمود: 1- شرك به خدا 2- كشتن كسي كه خداوند كشتنش را حرام كرده مگر به حق 3- سحر 4- رباخواري 5- خوردن مال يتيم 6- پشت به جنگ كردن در روز جنگ 7- نسبت دادن زنا به زنان پاكدامن و بي خبر از فحشاء «3» البته روايات ديگري نيز هست كه از ابن عباس و ديگران نقل كرده‌اند، و دلالت دارد بر اينكه فرار از جنگ از گناهان كبيره است.
بله، آيه شريفه" الْآنَ خَفَّفَ اللَّهُ عَنْكُمْ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً فَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ صابِرَةٌ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ" «4» اطلاق آيه حرمت فرار از جنگ را به صورتي كه عده مسلمين كمتر از ثلث عده كفار باشد تقييد نموده است.
و نيز از طرق اهل سنت از عمر بن خطاب و عبد اللَّه بن عمر و ابن عباس و ابي هريره و
__________________________________________________
(1)فقيه ج 3 ص 370 و علل الشرائع ص 481
(2)سوره نساء آيه 31
(3)صحيح مسلم ج 2 ص 83 و صحيح بخاري باب وصايا ص 12 [.....]
(4) امروز خداوند از شما تخفيف داد، و دانست كه در شما ضعفي است، حال اگر از شما صد نفر صابر و خويشتن‌دار باشند بر دويست نفر كافر غلبه مي‌يابند. سوره انفال آيه 66
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 73
ابي سعيد خدري و ديگران روايت شده كه تحريم فرار از جنگ كه در اين آيه آمده مخصوص به روز بدر است، و اين روايت را به اين طرق الدر المنثور نقل كرده است «1».
و چه بسا توجيه شده باشد به اينكه آيه شريفه در جنگ بدر نازل شده، و ظرف" يومئذ" در جمله" وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ" اشاره به روز بدر است، و ليكن خواننده فهميد كه سياق آيات شهادت مي‌دهد بر اينكه آيه شريفه بعد از روز بدر نازل شده، و منظور از ظرف" يومئذ" همان روز جنگ است نه روز بدر، علاوه بر اينكه اگر هم فرض كنيم آيه روز بدر نازل شده باشد خصوصيت سبب نزول در عموميت مدلول آيه هيچ اثري نمي‌گذارد، هم چنان كه در ساير آياتي كه سبب نزول را با عموميت مدلول جمع كرده خاص بودن سبب عموميت مدلول را از بين نمي‌برد.

[عدم اختصاص نهي از فرار از جنگ به جنگ بدر و سخن صاحب المنار در اين باره] ..... ص: 73

صاحب المنار در تفسير خود گفته است: البته وقتي مي‌توان به دلالت قرينه حاليه اين آيه را مخصوص به خصوص جنگ بدر دانست كه بتوان بر خلاف بيشتر مفسرين گفت كه آيه شريفه قبل از درگرفتن جنگ نازل شده است، كه در اين صورت شواهد ديگري هم دلالت بر خصوصيت مي‌كند، يكي اينكه جنگ بدر اولين جنگ در اسلام بود و اگر مسلمين در اين جنگ شكست مي‌خوردند، و با اينكه رسول خدا (ص) در ميان ايشان بود پا به فرار مي‌گذاشتند معلوم است كه چه فتنه بزرگي رخ مي‌داد (و آن اين بود كه براي هميشه افراد مسلمان روحيه خود را از دست مي‌دادند)، دوم اينكه در اين جنگ ملائكه مسلمانها را تاييد نموده و استقامت مي‌دادند. سوم اينكه خداوند صراحتا وعده نصرت و القاء رعب در دلهاي دشمنان داده بود.
پس وقتي همه اين شواهد و خصائص را با قرينه حاليه‌اي كه در نهي است در نظر بگيريم ادعاي اينكه تحريم با وعيد شديدي كه در آيه است مختص به جنگ بدر است به نظر ادعايي صحيح و وجيه مي‌رسد، علاوه بر اينكه خداوند، صحابه رسول خدا (ص) را در دو نوبت با مساله فرار و گريختن در جنگ امتحان كرد، يكي در روز احد و در آن باره فرموده:
" إِنَّ الَّذِينَ تَوَلَّوْا مِنْكُمْ يَوْمَ الْتَقَي الْجَمْعانِ إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّيْطانُ بِبَعْضِ ما كَسَبُوا وَ لَقَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ" «2» و يكي هم در روز حنين كه در باره‌اش فرموده:
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 173
(2)آن كساني كه از شما در روز برخورد دو گروه پشت كردند، تنها براي اين بود كه شيطان ايشان را به خاطر پاره‌اي از آنچه كرده بودند بلغزاند، و خداوند از ايشان درگذشت كه خداوند آمرزنده بردبار است.
سوره آل عمران آيه 155
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 74
" لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَواطِنَ كَثِيرَةٍ وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَ ضاقَتْ عَلَيْكُمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ، ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلي رَسُولِهِ وَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ" «1».
و اين معنا منافات ندارد با اينكه فرار از جنگ حرام و از گناهان كبيره بوده باشد، و مقتضي اين است كه مطلق عقب‌نشيني و فرار حرام باشد مگر بخاطر آن دو سببي كه در سوره" انفال" استثناء شده، و شخص فراري به غير آن دو سبب به غضب عظيمي از جانب خدا دچار گشته و ماوايش جهنم مي‌باشد-" وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ". بلكه ممكن است صورتي فرض شود كه فرار از جنگ در آن صورت آن حرمت را نداشته باشد، آيه زحف با آيه رخصت ضعف كه در اين سوره خواهد آمد و آيه تهلكه كه در سوره" بقره" گذشت از حيث عموم مقيد شود و فرار از جنگ را در صورت ضعف نيروي دفاعي اسلام جايز بداند، و نيز مشمول آيه‌اي باشد كه مردم را از اينكه خود را به هلاكت اندازند نهي مي‌كند و در سوره بقره گذشت، و تفصيلش به زودي خواهد آمد.
احمد و صاحبان سنن بغير از نسايي همه از حديث ابن عمر اين جمله را نقل كرده‌اند كه گفته است: من در يكي از سريه‌هاي رسول خدا (ص) (جنگهايي كه خود رسول خدا شركت نمي‌كرد) بودم، مردم پا به فرار گذاشتند، من نيز در ميان فراريان بودم، با خود گفتم چه كنيم و اين چكار بود كه كرديم و خود را دچار غضب پروردگار نموديم؟ آن گاه بنظرمان رسيد برويم مدينه و شب را در آنجا بسر ببريم، دوباره گفتيم چطور است حال خود را مستقيما به رسول خدا (ص) عرضه كنيم، اگر اين گناه توبه پذير بود توبه كنيم، و گر نه به ميدان جنگ برگرديم، همين طور هم كرديم، و قبل از نماز صبح شرفياب حضورش شديم، حضرت بيرون آمد و فرمود شما از فراريانيد؟ عرض كرديم: آري، از جنگ فرار كرده‌ايم. فرمود:
بلكه شما آمده‌ايد كه برگرديد و حمله سنگينتري بنماييد، من فئه شما و فئه مسلمانانم (شما مشمول جمله" أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلي فِئَةٍ" هستيد- مترجم) ابن عمر سپس اضافه كرد كه وقتي اين را شنيديم نزديك شده و دست آن حضرت را بوسيديم.
ابي داوود روايت را چنين نقل كرده: با خود گفتيم به مدينه مي‌رويم و شب را در آنجا بسر مي‌بريم، البته بايد مواظب باشيم كسي ما را نبيند، و چنين كرديم، داخل مدينه شده و با
__________________________________________________
(1)به تحقيق خداوند شما را در مواطن بسياري و مخصوصا در روز حنين ياري كرد هنگامي كه زيادي عده‌تان شما را به عجب درآورد، و در نتيجه همين زيادي عدد كاري برايتان صورت نداد، و زمين با همه فراخيش بر شما تنگ شد آن گاه پشت كرده و پا به فرار گذاشتيد سپس خداوند سكينت خود را بر رسولش و بر مؤمنين نازل كرد. سوره توبه آيات 25- 26
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 75
خود گفتيم چطور است خود را به رسول خدا (ص) عرضه نموده اگر توبه‌اي براي ما باشد كه در مدينه مي‌مانيم، و اگر نبود به جنگ برمي‌گرديم، قبل از اذان صبح در انتظار آمدن آن حضرت نشستيم، وقتي از منزل خارج شد شرفياب حضورش شده و عرض كرديم ما فراريان هستيم ...
بعضي از علماء براي سر و صورت دادن به اين حديث آيه را طوري تاويل كرده‌اند كه با تاويل خود نه معنايي براي تهديد و وعيد آيه باقي گذارده، و نه حكمي براي قواعد لغوي.
ترمذي هم در باره اين حديث گفته: روايت حسني است كه از مختصات يزيد بن ابي زياد است و ابن ابي زياد مورد اختلاف است، و بيشتر علماي حديث آن را تضعيف كرده‌اند و ابن حبان در باره وي گفته است: وي مردي راستگو بود، جز اينكه در ايام پيريش دچار ضعف در حافظه شد، و وضعش تغيير يافت، بطوري كه حرفهاي غير قابل قبولي را به عنوان روايت نقل مي‌كرد، بنا بر اين راوياني كه از وي روايتي را قبل از تغير حالش از او شنيده‌اند شنيدنشان صحيح و روايتشان قابل اعتماد است.
و خلاصه كلام اينكه، اين حديث در مساله مورد بحث هيچ وزني و اعتباري ندارد نه از جهت متن و نه از جهت سند، و در معناي آن اثري از عمر رسيده كه وضعش از آن پست‌تر است، و در اين مساله نمي‌توان بدان استناد نمود «1».

[اشكال سخن صاحب المنار] ..... ص: 75

مؤلف: اينكه در اول كلامش گفت وجوه و قرائني دلالت دارد بر اينكه حكم حرمت فرار از جنگ مخصوص به جنگ بدر بوده صحيح نيست، زيرا يكي از آن قرائن اين بود كه جنگ بدر اولين جنگ اسلام بوده، و قرينه ديگر اين بود كه رسول خدا (ص) در آن جنگ حاضر بوده، و اين قرائن و امثال آن بر حسب حقيقت ملاك مشترك ميان جنگ بدر و جنگ احد، خندق، خيبر و حنين است، زيرا همه اين جنگها در ايامي واقع شده كه اسلام احتياج شديدي به مردان جنگي ثابت قدم داشته و پيغمبر اكرم هم در همه اين جنگها حاضر بوده، و خداوند در همه آنها مسلمين را وعده نصرت داده است و در برخي از آنها ملائكه را براي تاييد ايشان و ايجاد رعب در دلهاي دشمنان نازل كرد.
و اينكه گفت: در باره فرار مسلمانان در روز احد و روز حنين آيات جداگانه‌اي نازل شده جوابش اين است كه اين معنا دلالت ندارد بر اينكه وعيد در آيه مورد بحث شامل فراريان در آن جنگها نيست، چه مانعي دارد كه اين آيه هم شامل ايشان بشود، با اينكه آيه مطلق است، و
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 9 ص 618
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 76
هيچ مقيدي كه آن را تقييد كند در ميان نيست؟
عجب اينجاست كه صاحب المنار اعتراف كرده كه فرار فراريان در جنگ احد و حنين نيز حرام بوده و در عين حال مي‌گويد:" و مقتضي اين نيست كه شخص فراري بغير آن دو سبب به غضب عظيمي از جانب خدا دچار گشته و ماوايش جهنم باشد و بئس المصير، بلكه ممكن است صورتي فرض شود كه فرار از جنگ در آن صورت آن حرمت را نداشته باشد، علاوه بر اينكه گناه كبيره آن گناهي است كه خداوند بر ارتكابش وعده آتش داده باشد".
و از اين عجيب‌تر اين است كه گفته:" آيه زحف با آيه رخصت ضعيف در اين سوره خواهد آمد و آيه تهلكه كه در سوره بقره گذشت از حيث عموم مقيد شود" با اينكه آيه رخصت فرار در صورت ضعف نيروي دفاعي اسلام تنها و تنها دلالت مي‌كند بر جواز آن در موقعي كه عدد نفرات جنگي دشمن از دو برابر بيشتر باشد.
آيه نهي از القاء نفس در هلاكت هم اگر به عمومش بر بيشتر از آيه رخصت ضعف دلالت كند آيه انفال لغو بي مصداق مي‌شود، هم چنان كه به اعتراف خود صاحب المنار اگر تاويل روايت ابن عمر راجع به جمله" أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلي فِئَةٍ" صحيح باشد آيه شريفه لغو و بدون مصداق مي‌شود، پس خلاصه اين شد كه هيچ چاره‌اي جز اين نيست كه آيه شريفه را كه ظاهر در اطلاق است بر ظهورش باقي بگذاريم.
و در تفسير عياشي از موسي بن جعفر (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" إِلَّا مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ" فرموده: يعني كنار بكشد به قصد اينكه به آنان حمله كند و در باره" أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلي فِئَةٍ" فرموده يعني خود را به سوي نفرات خود عقب بكشد نه اينكه پشت به جنگ كرده فرار كند، زيرا هر كس كه فرار كند به حدي كه از نفرات خود هم بگذرد او مشمول" فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ" است «1».
مؤلف: اين روايت به يك نكته مهمي كه در خود آيه است اشاره مي‌كند، و آن نكته اين است كه نهي در آيه بر" تولي ادبار" تعلق گرفته، و" تولي ادبار" چند معنا دارد كه يكي از آنها فرار كردن است، و وقتي دو تا از معاني آن كه يكي فرار به منظور به كار بردن حيله جنگي است و يكي خود را به طرف نفرات كشيدن است استثناء شد قهرا بقيه معاني آن هر چه هست در تحت نهي باقي مي‌ماند، و نتيجتا تمام اقسام فرار از دشمنان دين در صورتي كه بيش از دو برابر مسلمين نباشند حرام مي‌شود.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 51
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 77

[رواياتي در مورد شان نزول آيه:" وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمي"] ..... ص: 77

و در تفسير البرهان از ابن شهرآشوب از ثعلبي از ضحاك از عكرمه از ابن عباس نقل مي‌كند كه در ذيل جمله" وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ" گفته است: رسول خدا (ص) به علي (ع) فرمود: مشتي ريگ به من بده، علي (ع) مشتي ريگ به آن جناب داد، و او آن ريگها را بطرف لشكر قريش پاشيد، و احدي از ايشان نماند مگر اينكه چشمانش از آن ريگها پر شد «1».
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور نيز از طبراني و ابي الشيخ و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده، و همچنين عياشي در تفسير خود حديث، ريگ دادن علي (ع) به آن حضرت را از محمد بن كليب اسدي از پدرش از امام صادق (ع) و به نقلي ديگر از علي (ع) روايت كرده است «2».
و در الدر المنثور است كه ابن جرير از محمد بن قيس و محمد بن كعب (رضي اللَّه عنهما) روايت كرده كه گفتند: وقتي دو لشگر به يكديگر نزديك شدند رسول خدا (ص) مشتي خاك برگرفت و آن را بطرف دشمن پاشيد و فرمود:" شاهت الوجوه- زشت باد صورتها" خاك در چشمان همه ايشان فرو رفت و اصحاب رسول خدا (ص) مشغول كشتار ايشان شدند، و شكست خوردنشان بخاطر همان خاكي بود كه رسول خدا (ص) بطرف آنان پاشيد، و در اين باره خداوند آيه" وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ ... سَمِيعٌ عَلِيمٌ" را نازل كرد «3».
مؤلف: منظور از نزول آيه، نزول آن بعد از اين واقعه است، و آيه شريفه قصه را نقل مي‌كند، نه اينكه نزولش در آن موقع بوده باشد، و اين معنا در روايات مربوط به شان نزول آيات شايع است، ابن هشام هم در سيره خود گفته است كه رسول خدا (ص) خاك بطرف مشركين پاشيد، و سپس اصحاب خود را فرمود تا حمله كنند، و همين سبب شد كه مشركين شكست بخورند.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه، احمد، عبد بن حميد، نسايي، ابن جرير، ابن المنذر، ابن ابي حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه، ابن منده و حاكم- وي روايت را صحيح دانسته- و بيهقي در كتاب دلايل همگي از ابن شهاب از عبد اللَّه بن ثعلبة بن صغير روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي دو لشكر يكديگر را تلاقي كردند ابو جهل گفت:" بارالها هر كدام از
__________________________________________________
(1)البرهان ج 2 ص 70
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 52 ش 32 و 33 و الدر المنثور ج 3 ص 175
(3)الدر المنثور ج 3 ص 175
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 78
ما دو فريق در قطع رحم پيشدستي گرفت، و چيزي آورد كه نمي‌شناسيم در همين بامداد هلاكش كن" و مقصودش از اين دعا طلب فتح بود، لذا آيه نازل شد:" إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جاءَكُمُ الْفَتْحُ ..." «1».
و در مجمع البيان در ذيل آيه" إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ ..." گفته است: امام باقر (ع) فرمود: مقصود از" شَرَّ الدَّوَابِّ" بني عبد الدار است كه از ايشان غير از مصعب بن عمير و يك هم سوگند از اين طايفه به نام سويبط كسي مسلمان نشد «2».
و در جوامع الجامع گفته است: امام باقر (ع) فرموده: مردم مورد نظر آيه بني عبد الدارند كه از ايشان به غير از مصعب بن عمير و سويد بن حرمله كسي مسلمان نشد، و در برابر دعوت آن حضرت مي‌گفتند:" ما از آنچه كه محمد آورده كر و لال و كوريم" و همه‌شان در جنگ احد كشته شدند، و بيرق‌داران در اين جنگ نيز آنان بودند «3».
مؤلف: و در الدر المنثور نظير اين روايت را به چند طريق از ابن عباس و قتاده نقل كرده، و روايت از قبيل حمل مصداق بر كلي است، و گر نه آيه شريفه عموميت دارد و تنها شامل بني عبد الدار نمي‌شود.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ" گفته است: امام (ع) فرموده: مقصود از اين زندگي بهشت است «4».
و در كافي به سند خود از ابي الربيع الشامي نقل كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) از معناي كلام خداي عز و جل كه فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ" سؤال كردم، حضرت در پاسخ فرمودند: اين آيه در باره ولايت علي (ع) نازل شده است «5».
مؤلف: اين روايت را تفسير برهان از ابن مردويه از طريق رجال روايتي خود به طور رفع و نيز از طريق ابي الجارود از امام محمد بن علي باقر (ع) نقل كرده، هم چنان كه قمي در تفسير خود اين حديث را از ابي الجارود از آن امام معصوم نقل نموده است، و اين روايت از باب تطبيق كلي بر مصداق است، و همچنين است روايت سابق بر اين روايت، و ما در تفسير
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 175
(2)مجمع البيان ج 3 ص 127 ط بيروت
(3)جوامع الجامع ص 166 ط قديم
(4)تفسير قمي ج 1 ص 271
(5)روضه كافي ج 8 ص 248 ش 349 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 79
اين آيه گفتيم كه آيه عموميت دارد، (هم مورد روايت را شامل است و هم غير آن را) «1».

[چند روايت در معناي:" وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ"] ..... ص: 79

و در تفسير قمي از ابي الجارود از امام باقر (ع) روايت كرده كه در تفسير جمله" وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ" مي‌فرمود: يعني بين انسان و گناهش حائل مي‌شود و نمي‌گذارد كه او را بسوي آتش بكشاند، و بين كافر و اطاعتش حائل مي‌شود و نمي‌گذارد كه با اطاعت ايمان خود را كامل نمايد، و بدانيد كه ملاك هر عملي به خاتمه آن است «2».
و در محاسن به سند خود از علي بن حكم از هشام بن سالم از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير جمله" وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ" فرموده: حائل مي‌شود بين انسان و بين اينكه باطل را حق بداند «3».
مؤلف: اين روايت را صدوق در كتاب معاني الاخبار از ابن ابي عمير از هشام بن سالم از آن حضرت نقل كرده «4».
و در تفسير عياشي از يونس بن عمار از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمود:
هيچ وقت دلي يقين نمي‌كند به اينكه باطلي حق است، و هرگز يقين نمي‌كند به اينكه حقي باطل باشد «5».
و در الدر المنثور است كه: ابن مردويه از ابن عباس (رضي اللَّه عنهما) روايت كرده كه گفت: من از رسول خدا (ص) از اين آيه كه مي‌فرمايد" يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ" پرسش نمودم، حضرت فرمود: خداوند ميان مؤمن و كفر و ميان كافر و هدايت حائل مي‌شود «6».
مؤلف: و اين روايت از جهت معنا و تفسير آيه نزديك به روايت گذشته است كه از ابي الجارود از امام باقر (ع) نقل كرديم.
و در تفسير عياشي از حمزة الطيار از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ" فرمود: آن اين است كه به چيزي از طريق گوش، چشم، زبان و دست اشتها پيدا كند ولي با اينكه اشتها دارد به هيچ وجه دست نمي‌زند زيرا
__________________________________________________
(1)تفسير برهان ج 2 ص 71
(2)تفسير قمي ج 1 ص 271
(3)محاسن برقي ص 237 ش 205
(4)معاني الاخبار
(5)تفسير عياشي ج 2 ص 53 ح 39
(6)الدر المنثور ج 3 ص 176
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 80
دلش آن را نمي‌پذيرد چون مي‌داند كه حق در آن نيست. «1»
مؤلف: اين روايت را برقي در كتاب محاسن «2» به سند خود از حمزة الطيار از آن جناب نقل كرده، و عياشي در تفسيرش «3» از جابر از امام ابي جعفر (ع) روايتي قريب به مضمون آن نقل نموده، و اين روايت برگشت معنايش به مضمون دو روايتي است كه ما يكي را از هشام بن سالم و ديگري را از يونس بن عمار از امام صادق (ع) نقل كرديم.

[رواياتي در ذيل آيه شريفه:" وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً"] ..... ص: 80

و در تفسير عياشي از صيقل روايت كرده كه گفت: شخصي از امام صادق (ع) معناي جمله:" وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً" را سؤال كرد، حضرت فرمود: اطلاع دارم كه منظور از آنها اصحاب جمل است «4».
و در تفسير قمي گفته است: امام (ع) فرمود: اين آيه در حق طلحه و زبير كه جنگ جمل را به راه انداخته و با علي (ع) محاربه نموده و به آن حضرت ظلم كردند نازل شده است «5».
و در مجمع البيان از حاكم و او به سند خود از قتاده از سعيد بن مسيب از ابن عباس روايت كرده كه گفت: وقتي آيه" وَ اتَّقُوا فِتْنَةً" نازل شد رسول خدا (ص) فرمود:
كسي كه علي را بعد از وفات من بر سر مسند من ظلم كند (و منصب مرا كه بعد از من حق او است از او بگيرد) مثل اين است كه نبوت من و نبوت انبياي قبل از مرا انكار كرده است «6».
و در الدر المنثور است كه: ابن ابي شيبه، عبد بن حميد و نعيم بن حماد در كتاب الفتن و ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابو الشيخ و ابن مردويه از زبير روايت كرده‌اند كه گفت: ما مدتها آيه" وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً" را قرائت مي‌كرديم، و نمي‌دانستيم كه مقصود از آن خود مائيم «7».
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابو الشيخ از سدي در ذيل اين آيه روايت كرده‌اند كه گفت: اين آيه تنها در باره اهل بدر نازل شد، ولي در روز جنگ جمل در حق
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 52 ح 37
(2)محاسن ص 276 ح 389
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 52 ح 38
(4)تفسير عياشي ج 2 ص 41
(5)تفسير قمي ج 1 ص 271
(6)مجمع البيان ج 3 ص 131 جزء 9 ط بيروت
(7)الدر المنثور ج 3 ص 177
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 81
ايشان خارجيت پيدا كرد كه به جان هم افتاده و از يكديگر كشتند، و در ميان كشتگان طلحه و زبير بود كه هر دو از اهل بدر بودند «1».
و نيز در الدر المنثور است كه احمد، بزاز، ابن منذر، ابن مردويه و ابن عساكر از مطرف روايت كرده‌اند كه گفت: ما به زبير گفتيم: يا ابا عبد اللَّه! خود شما خليفه (عثمان) را تنها گذاشتيد تا كشته شد، آن وقت خود شما آمديد و خون او را از علي مطالبه كرديد؟ زبير گفت:
آري ما در عهد رسول خدا (ص) و همچنين در عهد ابو بكر و عمر و عثمان آيه" وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً" را قرائت مي‌كرديم، و هرگز به خيالمان نمي‌رسيد كه خود ما به پا كننده آن فتنه‌ايم، تا آنكه شد آنچه كه واقع گرديد «2».
و نيز در همان كتاب است كه عبد بن حميد و ابو الشيخ از قتاده (رضي اللَّه عنه) در ذيل آيه مزبور روايت كرده‌اند كه گفت: به خدا سوگند همه عقلاي از اصحاب محمد (ص) مي‌دانستند كه بزودي فتنه‌هايي بر پا مي‌شود «3».
و نيز در الدر المنثور است كه ابو الشيخ و ابو نعيم و ديلمي در كتاب مسند الفردوس از ابن عباس (رضي اللَّه عنهما) از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه در ذيل جمله" وَ اذْكُرُوا إِذْ أَنْتُمْ قَلِيلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِي الْأَرْضِ تَخافُونَ أَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ" شخصي از آن حضرت پرسيد يا رسول اللَّه! اين مردم چه كساني هستند؟
فرمود: اهل فارسند «4».
مؤلف: اين روايت با سياق آيه سازگار نيست.

[چند روايت در مورد شان نزول آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ ..."] ..... ص: 81

و در الدر المنثور در ذيل آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ" گفته: ابن جرير و ابن منذر و ابو الشيخ از جابر بن عبد اللَّه (رضي اللَّه عنه) روايت كرده‌اند كه گفت:
ابو سفيان از مكه بيرون شد، جبرئيل به رسول خدا (ص) خبر داد كه ابو سفيان در فلان مكان است، بيرون شويد تا راه را بر او بگيريد، و تصميم خود را از بيگانگان پنهان بداريد، مردي از منافقين نامه‌اي به ابو سفيان فرستاد، و به او گزارش داد كه محمد (ص) قصد شما را كرده مواظب خود باشيد، خداي تعالي در اين باره آيه" لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ ..." را نازل كرد «5».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 177 [.....]
(2 و 3 و 4)الدر المنثور ج 3 ص 177
(5)الدر المنثور ج 3 ص 178
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 82
مؤلف: معناي اين روايت با آن بياني كه ما قبلا از آيه شريفه استفاده كرديم قريب الانطباق است.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير از مغيرة بن شعبه روايت كرده كه گفت: اين آيه در باره قتل عثمان نازل شده «1».
مؤلف: سياق آيه شريفه به هيچ وجه قابل انطباق با اين روايت نيست.
و در مجمع البيان از امام باقر و امام صادق (ع) و همچنين از كلبي و زهري روايت كرده كه گفته‌اند: آيه شريفه در باره ابي لبابة بن عبد المنذر انصاري نازل شده، و داستانش اين بوده كه: رسول خدا (ص) يهود بني قريظه را بيست و يك شب محاصره كرد، آنان از آن حضرت درخواست صلح كردند به همان قراري كه با برادران يهوديشان در بني النضير صلح كرده بود، و آن اين بود كه اجازه دهد از سرزمين خود كوچ كرده و به برادران خود در اذرعات و اريحات كه در سرزمين شام قرار دارد ملحق شوند، رسول خدا (ص) اين پيشنهاد را نپذيرفت، و جز اين رضايت نداد كه به حكم سعد بن معاذ گردن نهند، ايشان براي حكميت، ابو لبابه را كه دوست و خيرخواه بني قريظه بود انتخاب نموده و پيشنهاد دادند، و خيرخواهي ابو لبابه براي اين بود كه زن و فرزند و اموالش در ميان آن قبيله بودند، رسول خدا (ص) ابو لبابه را نزد ايشان فرستاد، ابو لبابه وقتي به ميان آن قبيله رفت از او پرسيدند رأي تو چيست؟ آيا صلاح مي‌داني كه ما به حكم سعد بن معاذ گردن نهيم؟
ابو لبابه با دست خود اشاره به گردنش كرد، و فهمانيد كه سعد جز به كشتن شما حكم نمي‌كند، زنهار كه زير بار نرويد، جبرئيل نازل شد، و داستان ابو لبابه را به رسول خدا (ص) گزارش داد.
ابو لبابه مي‌گويد: به خدا قسم هنوز قدم از قدم برنداشته بودم كه منتقل شدم به اينكه خدا و رسول خدا (ص) را خيانت كرده‌ام، و همين طور هم شد، يعني چيزي نگذشت كه آيه مورد بحث نازل شد، ابو لبابه خود را با طناب به يكي از ستون‌هاي مسجد بست، و گفت به خدا قسم آب و غذا نمي‌خورم تا اينكه يا بميرم و يا خداوند از تقصيرم در گذرد، هفت روز در اعتصاب غذا بود تا اينكه به حالت بيهوشي افتاد، و خداوند از گناهش در گذشت. به او گفتند:
اي ابا لبابه! خدا توبه‌ات را پذيرفت. گفت: نه به خدا سوگند خود را از اين ستون باز نمي‌كنم تا رسول خدا (ص) خودش مرا باز كند. لذا رسول خدا (ص) تشريف آورد و
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 178
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 83
او را با دست خود باز كرد.
ابو لبابه سپس اضافه كرد: از تماميت توبه من اين است كه از اين ببعد از قبيله و قومم و خانه‌هايشان كه در آن خانه اين گناه از من سر زد قطع رابطه نموده و از اموالي كه در آنجا دارم صرفنظر نمايم رسول خدا (ص) فرمود: در تماميت توبه‌ات همين بس كه يك سوم اموالت را تصدق دهي «1».
مؤلف: داستان ابي لبابه و توبه‌اش صحيح و قابل انطباق بر مضمون دو آيه مورد بحث هست، جز اينكه اين داستان بعد از گذشت مدت بسياري از وقوع جنگ بدر رخ داده، و حال آنكه ظاهر اين دو آيه- البته اگر با آيات سابق بر آن دو مقايسه و اعتبار شود و وحدت سياق در نظر گرفته شود- اين است كه اين داستان به فاصله كمي بعد از جنگ بدر اتفاق افتاده و خدا داناتر است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 535 ط تهران
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 84

[سوره الأنفال (8): آيات 30 تا 40] ..... ص: 84

اشاره

وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ (30) وَ إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُنا قالُوا قَدْ سَمِعْنا لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا مِثْلَ هذا إِنْ هذا إِلاَّ أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ (31) وَ إِذْ قالُوا اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ أَوِ ائْتِنا بِعَذابٍ أَلِيمٍ (32) وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ (33) وَ ما لَهُمْ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ اللَّهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ ما كانُوا أَوْلِياءَهُ إِنْ أَوْلِياؤُهُ إِلاَّ الْمُتَّقُونَ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ (34)
وَ ما كانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلاَّ مُكاءً وَ تَصْدِيَةً فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ (35) إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ فَسَيُنْفِقُونَها ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلي جَهَنَّمَ يُحْشَرُونَ (36) لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَ يَجْعَلَ الْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلي بَعْضٍ فَيَرْكُمَهُ جَمِيعاً فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ (37) قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَنْتَهُوا يُغْفَرْ لَهُمْ ما قَدْ سَلَفَ وَ إِنْ يَعُودُوا فَقَدْ مَضَتْ سُنَّتُ الْأَوَّلِينَ (38) وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّي لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ بِما يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (39)
وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَوْلاكُمْ نِعْمَ الْمَوْلي وَ نِعْمَ النَّصِيرُ (40)
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 85

ترجمه آيات ..... ص: 85

به ياد آر آن هنگامي را كه كفار مي‌انديشيدند تا تو را باز داشته و يا به قتل برسانند و يا بيرونت كنند، و ايشان (همواره) مكر مي‌كنند و خداوند هم مكر مي‌كند و خدا بهترين مكر كنندگان است (30).
و وقتي آيات ما بر ايشان تلاوت مي‌شود گويند (بس است) شنيديم، (ما خودمان هم) اگر بخواهيم مثل اين را مي‌گوييم، اين نيست جز افسانه‌هاي باستاني (31).
و آن هنگام را كه گفتند: بارالها اگر اين است حق از نزد تو پس بر ما بباران سنگي را از آسمان و يا بياور براي ما عذابي دردناك (32).
و خداوند بنا ندارد ايشان را با اينكه تو در ميانشان هستي و ما دام كه استغفار مي‌كنند عذاب كند (33).
و چيست ايشان را (چرا) خدا عذابشان نكند در حالي كه از مسجد الحرام باز مي‌دارند با اينكه صاحب اختيار آن نيستند، و صاحب اختيار آن نيست مگر پرهيزكاران و ليكن بيشترشان نمي‌دانند (34).
نماز خواندنشان نزد خانه جز صفير و كف زدن نيست پس بچشيد عذاب را بخاطر آن كفري كه مي‌ورزيديد (35).
كساني كه كافر شدند و اموال خود را خرج مي‌كنند تا از راه خدا جلوگيري بعمل آورند، پس زود است بدهند آنها را و سپس حسرتي برايشان شود آن گاه شكست بخورند، و كساني كه كافر شدند بسوي جهنم محشور مي‌شوند (36).
تا خداوند ناپاك را از پاك جدا نموده و ناپاك‌ها را پاره‌اي بر پاره‌اي نهاده و همه را يك جا جمع و انباشته كرده و در جهنم قرار دهد، ايشان، آري هم ايشانند زيانكار (37).
بگو به كساني كه كافر شدند اگر دست بردارند گناهاني كه تا كنون كرده‌اند آمرزيده مي‌شود، و اگر از سر گيرند همانا گذشت شيوه پيشينيان (و بسرنوشت آنان دچار مي‌شوند) (38).
و با آنان كارزار كنيد تا ديگر فتنه‌اي نباشد، و دين همه‌اش براي خدا شود، حال اگر دست برداشتند خداوند به آنچه مي‌كنند بينا است (39).
و اگر اعراض كردند پس بدانيد كه خدا ياور شما است و چه مولاي و چه ياور خوبي است (40)

بيان آيات ..... ص: 85

اشاره

اين آيات در سياق آيات قبلي قرار دارد و با آنها متصل است، و غير از آيه" وَ إِذْ قالُوا اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ ..." و آيه‌اي كه دنبال آن است ما بقي آنها با آيات اول سوره ارتباط و اتصال دارد، و اما آن دو آيه ظهور ارتباط و اتصالشان به پايه ظهور ساير آيات نمي‌رسد، و بزودي گفتار ما در اين باره خواهد آمد- ان شاء اللَّه-
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 86

[معناي" مكر" و تقسيم آن به مكر ممدوح و مكر مذموم] ..... ص: 86

" وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ ..."
راغب مي‌گويد: كلمه" مكر" به معناي به كار بردن حيله براي منصرف كردن كسي از مقصودش مي‌باشد، و اين به دو صورت است، يكي ممدوح و يكي مذموم، مكر ممدوح آن است كه به منظور عمل صحيح و پسنديده‌اي انجام شود. و بنا بر اين معنا، خداي تعالي فرموده:" وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ". و اما مكر مذموم آن مكري است كه به منظور عمل قبيح و ناپسندي بكار رود، و در اين باره فرموده:" وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ" و نيز فرموده:" وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا" و فرموده:" فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ مَكْرِهِمْ" و در باره هر دو قسم آن فرموده:" وَ مَكَرُوا مَكْراً وَ مَكَرْنا مَكْراً". و بعضي از علما گفته‌اند: از مكر خدا يكي اين است كه بنده را مهلت داده و او را از لذائذ دنيا برخوردار مي‌كند، و لذا امير المؤمنين (ع) فرموده: كسي كه خداوند دنيا را بر او توسعه داده باشد و او نفهمد كه خدا با او مكر كرده از ناحيه عقل خود فريب خورده «1».
و در مجمع البيان گفته است:" اثبات" به معناي حبس است، گفته مي‌شود:" رماه فاثبته" يعني به او تير زد و او را در جاي خود حبس كرد (در جاي خود خشكانيد" مترجم") و نيز گفته مي‌شود" اثبته في الحرب" يعني در جنگ جراحت سنگيني بر او وارد آورد «2».
و مقتضاي سياق آيات اين است كه جمله" وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا ..."، عطف بر جمله سابق يعني" وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اللَّهُ إِحْدَي الطَّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَكُمْ" بوده باشد، و بنا بر اين، آيه شريفه در سياق بيان نعمتي است كه خداوند بر ايشان ارزاني داشته و آنان را با احسان‌هايي كه به آنان كرد و خود آنان در آن نعمت‌ها دخالتي نداشتند تاييد فرمود.
و معناي آيه اين است كه: به ياد آر، و يا بايد به ياد آورند آن روزي كه كفار قريش براي ابطال دعوتت به تو مكر كرده و خواستند تو را به يكي از امور سه‌گانه دچار سازند يا تو را حبس كنند و يا بكشند و يا بيرونت كنند، آنان مكر مي‌كنند و خداوند هم مكر مي‌كند و خدا بهترين مكر كنندگان است.
و ترديدي كه در آيه به منظور بيان و شرح مكر كفار ميان حبس، كشتن و بيرون كردن نموده خود دلالت مي‌كند بر اينكه كفار قريش در باره امر رسول خدا (ص) و
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ماده" مكر"
(2)مجمع البيان ج 3 ص 137 جزء 9 ط بيروت
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 87
خاموش كردن نور دعوتش كه يگانه آرزويشان بود با هم مشورت كرده‌اند، و همين دلالت، رواياتي را كه در شان نزول آيه وارد شده است تاييد مي‌كند، چون در آن روايات كه- ان شاء اللَّه- بزودي در بحث روايتي آينده خواهد آمد نيز دارد كه مشركين در" دار الندوة" در باره امر آن جناب با يكديگر گفتگو مي‌كرده‌اند.
" وَ إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُنا قالُوا قَدْ سَمِعْنا لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا مِثْلَ هذا ..."
كلمه" اساطير" به معناي احاديث و جمع" اسطوره" است، و بيشتر در اخبار خرافي استعمال مي‌شود. جمله" قَدْ سَمِعْنا" و جمله" لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا" و همچنين تعبير به" مِثْلَ هذا" با اينكه مي‌بايست گفته باشند" مثل هذه" و يا" مثلها" همه حكايت كلام مشركين است، كه اهانت ايشان را به آيات خدا و بي اعتنايي آنها را نسبت به مقام رسالت مي‌رساند، و نظير آن، آيه" إِنْ هذا إِلَّا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ- نيست اين جز همان خرافات پيشينيان" است.
و معناي آيه اين است كه:" وَ إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُنا" وقتي آيات ما كه ترديدي در آن نيست كه از ناحيه ما است، بر ايشان تلاوت مي‌شود با اينكه به خوبي كشف مي‌كند از آن دين حقي كه ما از ايشان خواسته‌ايم مع ذلك لجاجت و عناد به خرج داده و از در توهين به امر آن، و بي اعتنايي به امر رسالت ما گفتند:" قَدْ سَمِعْنا" خيلي خوب شنيديم، و فهميديم كه اين حرفها كه براي ما مي‌خواني هيچ حقيقتي ندارد، حقيقتش اين است كه از همان خرافات عهد قديم است،" لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا مِثْلَ هذا" اگر بخواهيم ما هم مي‌توانيم مثل آن را ببافيم، اما، ما به امثال اين گونه مطالب خرافي اعتنايي نداريم.
" وَ إِذْ قالُوا اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ ..."
كلمه" امطار" به معناي نازل كردن چيزي است از بالا به پايين، و ليكن بيشتر در قطرات باران استعمال مي‌شود، ممكن هم هست بگوييم در لغت به معناي همان باريدن باران است، و ليكن در آمدن سنگ از آسمان بطور استعاره استعمال شده است، و به هر حال اينكه گفتند:" فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ" و به اسم آسمان تصريح كردند، براي دلالت بر اين است كه اين سنگ باريدن صرفا به نحو يك آيه از آيات آسماني باشد، و مانند ساير آيات آسماني هلاكت خدايي شمرده شود.
پس باريدن سنگ از آسمان بر سر ايشان كه درخواست آن را كرده بودند خود يكي از اقسام عذاب است، و ساير اقسام آن داخل در تحت جمله" أَوِ ائْتِنا بِعَذابٍ أَلِيمٍ" مي‌باشد، و به همين منظور يعني به منظور اينكه تمامي اقسام باقيمانده را شامل شود كلمه عذاب را نكره و بدون الف و لام آورد، و معنايش اين است:" يا عذاب ديگري بر ما بفرست كه دردناك
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 88
باشد". و اگر در ميان همه اقسام عذاب اليم، فقط سنگ باران را ذكر كردند براي اين بود كه در اين قسم عذاب، هم عذاب جسم است و هم عذاب روح، عذاب جسم است براي اينكه بدن را متالم مي‌سازد، و عذاب روح است براي اينكه متضمن ذلت و اهانت است.
و جمله" إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ" دلالت لفظي دارد بر اينكه آنچه را كه از آن جناب يا به لسان قال شنيده بودند و يا به لسان حال، پي به دعوتش برده بودند اين بوده كه آن جناب مي‌خواسته است ادعا كند كه:" هذا هو الحق من عند اللَّه- دين حقي كه از ناحيه خدا است تنها و تنها اين است كه من آورده‌ام" و در اين كلام معناي حصر نهفته است، بخلاف اينكه اگر مي‌فرمود:" هذا حق من عند اللَّه- اين دين حق است و از ناحيه خدا است" كه آن حصر را نمي‌رساند، و اين عبارت را به كسي خطاب مي‌كنند كه اصلا بدين آسماني و الهي معتقد و قائل نباشد مانند مشركين يعني بت‌پرستان كه مي‌گفتند:" ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلي بَشَرٍ مِنْ شَيْ‌ءٍ- خداوند بر هيچ بشري هيچ ديني نازل نكرده".

[بيان اينكه جمله:" إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ ..." حكايت كلام مشركين نيست] ..... ص: 88

به خلاف عبارت اول، كه با آن به كسي خطاب مي‌كنند كه معتقد باشد به اينكه دين حقي از ناحيه خدا و رسالت الهيي كه آن دين حق را از طرف خدا تبليغ كند هست، چيزي كه هست منكر اين باشد كه آورده‌هاي رسول خدا (ص) و يا بعضي از آنها حق و از ناحيه خدا باشد، در مقابل چنين كسي است كه گفته مي‌شود:" دين حقي كه از ناحيه خدا باشد تنها و تنها اين است كه من آورده‌ام، لا غير" و همچنين در مقام انكار چنين دعوايي است كه بطور شرطبندي گفته مي‌شود:" پروردگارا اگر اين همان دين حق است كه از ناحيه تو است پس از آسمان سنگ بر ما بباران و يا ما را به عذاب دردناكي دچار كن".
بنا بر اين، بنظر نزديك‌تر مي‌رسد اينكه جمله بالا حكايت كلام بعضي از مشركين نباشد كه بخاطر اتفاق همه آنان در رأي و يا بخاطر اينكه همه با اين حرف موافق بوده‌اند از طرف همه گفته شده باشد، بلكه به نظر مي‌رسد كه گويا حكايت كلام بعضي از اهل رده يعني از طرف كساني باشد كه قبلا اسلام آورده و سپس مرتد شده‌اند، و يا حكايت كلام بعضي از اهل كتاب باشد كه به يك دين آسماني حق معتقد بوده‌اند- دقت فرماييد- آيه بعد از اين آيه كه مي‌فرمايد:" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" اين احتمال را تاييد مي‌كند. و اما جمله" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ" اگر منظور اين باشد كه مادامي كه تو در مكه و در ميان كفار قريش هستي و هنوز هجرت نكرده‌اي خداوند ايشان را عذاب نمي‌كند در اين صورت مدلول آيه اين خواهد بود كه مانع از نزول عذاب در آن ايام وجود رسول خدا (ص) در ميان آنان بوده، و نيز منظور از ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 89
عذاب، غير عذابي خواهد بود كه بدست رسول خدا (ص) بر سر ايشان آمد و ايشان را كشته و اسير كرد، چون آيات قبلي اين را نيز عذاب دانسته و در جاي ديگر هم نظاير آن را عذاب خوانده و فرموده:" قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا إِلَّا إِحْدَي الْحُسْنَيَيْنِ وَ نَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ أَنْ يُصِيبَكُمُ اللَّهُ بِعَذابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَيْدِينا" «1» بلكه منظور از آن، عذابي آسماني و موجب استيصال آنان خواهد بود، مانند آن عذابهايي كه در امت‌هاي انبياي گذشته جريان داشت، و ليكن اين معنا (حمل آيه مورد بحث بر نفي عذاب استيصال) صحيح نيست، براي اينكه خداوند در آيات بسياري مانند آيه" فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عادٍ وَ ثَمُودَ" «2» مشركين همين امت را به عذاب استيصال تهديد كرده، با وجود چنين تهديدات چگونه ممكن است بگوييم جمله" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ" عذاب استيصال را از مشركين مكه ما دام كه رسول خدا (ص) در مكه است نفي مي‌كند؟
اين در صورتي است كه مقصود از معذبين، كفار قريش و مشركين عرب باشد، و اما اگر مقصود جميع عرب و يا همه امت باشد و منظور از جمله" وَ أَنْتَ فِيهِمْ" حيات داشتن رسول خدا (ص) باشد، در اين صورت معناي آيه شريفه اين مي‌شود كه" خداوند امت اسلام را ما دام كه تو زنده‌اي به عذاب استيصال معذب نمي‌كند" و چه بسا جمله بعديش كه مي‌فرمايد:" وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" اين معنا را تاييد كند، البته در اين صورت منظور نفي عذاب از جميع امت خواهد بود، و منافات با نزول عذاب بر بعض ايشان نخواهد داشت، هم چنان كه عذاب به معناي قتل و اسارت كه در آيات سابق گذشت بر سر بعضي از ايشان بيامد، و نيز به مقتضاي روايات، خداوند گروهي از ايشان را از قبيل ابي لهب و آنهايي كه رسول خدا (ص) را استهزاء مي‌كردند عذاب نمود.
و بنا بر اين، آيه شريفه شامل گويندگان" اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ ..."،
نمي‌شود، مخصوصا با در نظر داشتن رواياتي كه مي‌گويد قائل اين حرف- به روايت صحيح بخاري- ابو جهل و به روايات ديگر نضر بن حارث بن كلده بوده، چون عذاب بر اين دو تن حتمي بود، و در روز جنگ بدر هم كشته شدند، پس آيه مورد بحث نمي‌تواند مربوط به صاحبان اين
__________________________________________________
(1)بگو آيا جز يكي از دو خير و خوشي را مي‌توان در باره ما انتظار داشته باشيد و ما اين را انتظار ميكشيم كه خداوند برساند به شما عذابي را از نزد خود و يا به دست ما، پس منتظر باشيد كه ما هم با شما منتظرانيم. سوره توبه آيه 52
(2)پس اگر روي گرداندند به ايشان بگو من شما را از صاعقه عاد و ثمود بيم ميدهم. سوره فصلت آيه 13
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 90
قول باشد، (چون وجود رسول خدا (ص) مانع از نزول عذاب بر آنان نبود) و حال آنكه ظاهر سياق آيه اين است كه جواب از قول همين قائلين است (و اين اشكالي است كه در آيه مورد بحث به نظر مي‌رسد).
و اين اشكال بنا به روايتي كه در شان نزول آيه وارد شده و چنين دارد كه قائلين وقتي گفتند:" اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ ..."، خداوند در جوابشان آيه" سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ لِلْكافِرينَ لَيْسَ لَهُ دافِعٌ" را نازل كرد، شديدتر مي‌شود، براي اينكه بنا بر اين روايات جواب قائلين به" اللَّهُمَّ إِنْ كانَ ..."، آيه شريفه" سَأَلَ سائِلٌ" است، نه آيه" وَ ما كانَ اللَّهُ" و حال آنكه گفتيم سياق اين آيه سياق جواب از آن قائلين است، و به زودي بحث در پيرامون اين روايت و روايات ديگري كه در شان نزول اين آيه وارد شده در بحث روايتي آينده خواهد آمد- ان شاء اللَّه- يكي از مفسرين براي اينكه هم آن معنايي كه ما كرديم بكند و هم اشكالي وارد نيايد آيه شريفه را چنين توجيه كرده كه خداي تعالي رسول اللَّه را فرستاده تا براي عالميان رحمت و براي خصوص اين امت نعمت بوده باشد، نه نقمت و عذاب.

[مقتضاي اينكه پيغمبر (ص) رحمة للعالمين است اين نيست كه مصلحت دين ناديده گرفته شود و مطلقا عذاب دنيوي براي ظالمين در كار نباشد] ..... ص: 90

و ليكن اشكال اين توجيه اين است كه مقتضاي" رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ" بودن اين نيست كه مصلحت دين را ناديده گرفته و در برابر ظلم‌هاي ظالمان و لو به هر درجه و پايه كه برسد سكوت كند، و براي اينكه نسبت به ظالمين نقمت نباشد صالحين را بدبخت نموده و نظام دين و دنيا را مختل سازد، هم چنان كه خود خداي تعالي فرموده:" وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ- رحمت من تمامي موجودات را فرا گرفته" و در عين حال اين سعه رحمتش مانع از حلول غضبش نشده، به شهادت اينكه خودش در كلام خود بيان كرده كه در امتهاي گذشته چگونه غضب كرده، و ايشان را از روي زمين برانداخته است.
علاوه بر اين، خداي تعالي قتل و اسارتي را كه كفار قريش در جنگ بدر و ساير غزوات بدان دچار شدند عذاب ناميده، و اين عذاب را منافي با رحمة للعالمين بودن رسول خدا (ص) ندانسته و در جمله" وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ" «1» و همچنين در سوره‌هاي يونس، اسراء، انبياء، قصص، روم، معارج و شوري و در ديگر سوره‌ها اين امت را به عذابي واقع شدني تهديد نموده، و خود اين مفسر آن را با رحمة للعالمين بودن رسول خدا (ص) منافي نمي‌داند با اين حال چطور نزول عذاب را بر عده كمي كه گفتند:
__________________________________________________
(1)و ترا نفرستاديم مگر اينكه براي عالميان رحمت بوده باشي. سوره انبياء آيه 107
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 91
" اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا ..."، منافي با آن مي‌داند با اينكه يكي از مقتضيات رحمت همين است كه هر ذي حقي را به حقش رسانيده، و براي هر مظلومي از ظالمش قصاصي گرفته و هر طغيانگري به طغيانش گرفته شود؟.
و اما جمله" وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" ظاهرش نفي استقبالي است، چون صفت" معذبهم" و استمراري كه جمله" يستغفرون" مفيد آن است ظهور در نفي استقبالي دارد، و جمله" وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" حاليه است، و معنايش اين است كه خداوند در آينده نيز عذاب نخواهد فرستاد ما دام كه طلب آمرزش مي‌كنند.
اين جمله بهر معنايي كه گرفته شود با وضع مشركين مكه منطبق نمي‌شود، براي اينكه آنان مشرك و معاند بوده‌اند و در برابر حق خاضع نگشته و از هيچ ظلم و گناهي استغفار نمي‌كرده‌اند، رواياتي هم كه مي‌گويد مشركين بعد از آن حرفي كه زدند (اللَّهُمَّ إِنْ كانَ ...)
پشيمان شده و در مقام استغفار برآمده و گفتند:" غفرانك اللهم" اشكال را حل نمي‌كند، براي اينكه صرفنظر از اينكه اين روايات اعتبارش ثابت نشده خداي تعالي در كلام خودش به استغفار مشركين و مخصوصا بزرگان ايشان كه پيشوايان كفر بوده‌اند اعتنا نكرده و آن را لغو دانسته، و معلوم است كه استغفار لغو هيچ اثري ندارد، و اگر استغفار مشركين لغو نبود، و مي‌توانست اثر اين جرمشان را كه گفتند" اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ ..."، برطرف سازد ديگر جا نداشت خداوند آنان را مذمت و سرزنش نموده و در سياق آياتي نظير آيه" وَ إِذْ قالُوا اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ" كه ايشان را مذمت و سرزنش مي‌كند و جرائم و مظالمي را كه در باره رسول خدا (ص) و مؤمنين روا داشتند برمي‌شمارد ذكر فرمايد.
علاوه، اينكه بعد از دو آيه مي‌فرمايد:" وَ ما لَهُمْ أَلَّا يُعَذِّبَهُمُ اللَّهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ ..." با نفي عذاب در دو آيه مورد بحث نمي‌سازد، براي اينكه ظاهر جمله مذكور اين است كه منظور از عذابي كه به آن تهديد كرده عذاب كشته شدن به دست مؤمنين است، هم چنان كه جمله بعديش كه مي‌فرمايد:" فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ" دلالت بر آن دارد.
حال كه آيه شريفه ظهور در اين معنا دارد، اگر گويندگان" اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ ..." مشركين قريش و يا برخي از آنان باشد، و منظور از عذابي هم كه نفي شده عذاب آسماني بوده باشد ديگر انكار وقوع عذاب به معناي كشته شدن و امثال آن برايشان معنا ندارد، براي اينكه برگشت معناي آيه در اين فرض به تشديد بوده و حاصلش اين است كه مشركين
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 92
مستحق و سزاوار عذاب بودند، و علاوه بر شركشان جرم ديگري داشتند و آن اين بود كه مؤمنين را از زيارت خانه خدا جلوگيري مي‌كردند.
و اين نوع ترقي دادن مطلب با اثبات عذاب مناسبتر است، نه با نفي آن.
و اگر منظور از عذابي كه نفي مي‌كند كشته شدن و امثال آن باشد ناسازگاري جمله" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ" و جمله" فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ" با جمله" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ ..."، روشن‌تر و واضح‌تر مي‌شود.
و چه بسا بعضي از مفسرين كه آيه شريفه را به اين معنا گرفته و آن را توجيه كرده‌اند به اينكه منظور از جمله" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ" عذاب اهل مكه در قبل از هجرت است و منظور از جمله" وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" عذاب تمامي مردم بعد از هجرت رسول خدا (ص) به مدينه و ايمان آوردن و استغفار عده‌اي از ايشان است، و لذا بعضي گفته‌اند: صدر آيه قبل از هجرت نازل شده و ذيل آن بعد از هجرت.
و اين توجيه فسادش روشن است، براي اينكه رسول خدا (ص) در روزهاي قبل از هجرت كه در مكه و در ميان مشركين قريش مي‌زيست عده‌اي از كساني كه به خدا ايمان آورده و او را استغفار مي‌كردند با آن حضرت بودند، و در بعد از هجرت هم باز آن حضرت در ميان مردم بوده با اينحال چه معنا دارد كه صدر آيه را به جمله" وَ أَنْتَ فِيهِمْ" اختصاص داده و ذيل آن را به جمله" وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" اختصاص دهيم؟
و اگر هم فرض كنيم كه معناي آيه اين است كه" خداوند اين امت را ما دام كه تو در ميان آنان هستي به بركت وجود تو و بعد از درگذشت تو به بركت استغفار به عذاب استيصال عذاب نمي‌كند" آن وقت علاوه بر اشكال قبلي با دو آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" وَ ما لَهُمْ أَلَّا يُعَذِّبَهُمُ اللَّهُ ..." جور درنمي‌آيد.
پس، از همه مطالبي كه گذشت- و خيلي هم طولاني بود- به دست آمد كه اين دو آيه يعني آيه" وَ إِذْ قالُوا اللَّهُمَّ" تا آخر آيه بعدش با آيات سابقه و لاحقه‌اش كه كلام در آنها عليه كفار قريش است در يك سياق نيست، و خلاصه اين دو آيه با آيات قبل و بعدش نازل نشده.
آنچه كه قريب به ذهن مي‌رسد اينكه گفتار و جوابي را كه خداوند در آيه مورد بحث يعني آيه" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ" حكايت كرده مربوط به مشركين نباشد، و گويا كلامي است كه از برخي اهل كتاب و يا بعضي از كساني كه ايمان آورده و سپس مرتد شده‌اند صادر شده.
و با اين احتمال بعضي از رواياتي كه مي‌گويد" قائل اين كلام حارث بن نعمان فهري است" تاييد مي‌شود، و ما روايت را در سابق در ذيل آيه شريفه" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ ..."
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 93
«1» در جلد ششم اين كتاب از تفسير ثعلبي و از مجمع البيان نقل كرديم.
و بنا بر اين تقدير، منظور از عذاب كه در آيه نفي شده عذاب آسماني موجب استيصال است، كه اين امت را مانند عذاب ساير امم شامل مي‌شود، و خداوند سبحان در اين آيه اين چنين عذاب را از اين امت ما دام كه رسول خدا (ص) زنده و در ميان آنان است و همچنين بعد از درگذشت آن جناب ما دام كه امت استغفار مي‌كنند نفي كرده است.
و از جمله" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" به ضميمه آياتي كه اين امت را وعده عذابي مي‌دهد كه ميان رسول خدا (ص) و امت حكم مي‌نمايد مانند آيات:" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" «2»- تا آخر آيات- برمي‌آيد كه براي اين امت در آينده روزگاري است كه استغفار از آنان منقطع گشته و ديگر مؤمني خدا ترس كه استغفار كند نمي‌ماند و در چنان روزگاري خداوند آنان را عذاب مي‌كند.
" وَ ما لَهُمْ أَلَّا يُعَذِّبَهُمُ اللَّهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ ما كانُوا أَوْلِياءَهُ ..."
استفهام در اينجا در معناي انكار و يا تعجب است، و ظرف" وَ ما لَهُمْ" فعلي در تقدير دارد كه به آن تعلق مي‌گيرد و جمله" أَلَّا يُعَذِّبَهُمُ" مفعول آن فعل است و يا به اصطلاح از قبيل تضمين است «3»، و نظير آن قولي كه در آيه" هَلْ لَكَ إِلي أَنْ تَزَكَّي" «4» گفته شده.
و به هر حال، آن فعلي كه در تقدير است چيزي مانند:" يثبت و يحق" است و تقديرش اين است كه: و آن چيست كه براي ايشان عذاب نكردن خدايشان را ثابت و محقق مي‌كند و حال آنكه ايشان از زيارت مسجد الحرام جلوگيري نموده و نمي‌گذارند مؤمنين داخل آن شوند، اولياي مسجد هم كه نيستند. بنا بر اين، جمله" وَ هُمْ يَصُدُّونَ ..." حال از ضمير" يعذبهم" است و جمله" وَ ما كانُوا أَوْلِياءَهُ" حال از ضمير" يصدون" خواهد بود.
" إِنْ أَوْلِياؤُهُ إِلَّا الْمُتَّقُونَ" اين مفاد جمله" وَ ما كانُوا أَوْلِياءَهُ" را تعليل مي‌كند و معنايش اين است كه ايشان نمي‌توانند اختياردار خانه خدا بوده و هر كه را بخواهند اجازه ورود داده و از
__________________________________________________
(1)سوره مائده آيه 67
(2)و براي هر امتي رسولي است پس وقتي رسولشان آمد در ميانشان به عدالت داوري مي‌شود و ايشان ظلم نمي‌شوند. سوره يونس آيه 47
(3)در اصطلاح ادبي تضمين عبارت از اين است كه به لفظي معناي لفظ ديگري را اشراب كنند و در نتيجه عمل آن را بكند.
(4)آيا خواهي كه پاكيزه شوي؟. سوره نازعات آيه 18
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 94
ورود هر كه بخواهند جلوگيري كنند، براي اينكه اين خانه بر اساس تقوا و ترس از خدا بنا شده و كسي جز پرهيزكاران اختياردار آن نيست. پس جمله" إِنْ أَوْلِياؤُهُ إِلَّا الْمُتَّقُونَ" جمله خبريه‌اي است كه مطلب را به امر روشني كه هر صاحب عقلي آن را درك مي‌كند تعليل مي‌نمايد، نه اينكه جمله انشائيه باشد و بخواهد براي پرهيزكاران جعل ولايت بكند، شاهد گفتار ما جمله" وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" است كه شهادتش بر گفتار ما پوشيده نيست.
و منظور از عذاب، عذاب به كشته شدن و يا اعم از آن است، و اين معنا را آيه شريفه بخاطر اتصالش به آيه بعدي افاده مي‌كند، قبلا هم گفتيم كه آيه شريفه متصل به ما قبل خود نيست چون گفتيم آيه" وَ إِذْ قالُوا اللَّهُمَّ ..." با آيه بعديش كه مي‌فرمايد:" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ ..." از سياق آيات قبل و بعد خود بيرونند، و لازمه اين معني همان است كه ما گفتيم.

[وجوهي كه در مجمع البيان در مورد اينكه در يك آيه عذاب از مشركين نفي، و در آيه دوم اثبات شده است، نقل شده و اشكال وارد بر آن وجوه] ..... ص: 94

در مجمع البيان مي‌گويد: اگر در مقام سؤال گفته شود چگونه ميان اين دو آيه كه در اولي عذاب را از مشركين نفي و در دومي اثبات نموده جمع مي‌شود؟ در جواب مي‌گوييم به سه وجه ممكن است:
اول اينكه منظور از عذاب در آيه اول، عذاب استيصال و از سنخ آن عذابهايي است كه امم گذشته به وسيله آن منقرض شده‌اند، و منظور از آن در آيه دومي عذاب كشته شدن به شمشير و اسارت و غير آن است كه مشركين بعد از مهاجرت و بيرون شدن مؤمنين از ميان آنان بدان گرفتار مي‌شوند.
دوم اينكه بگوييم مقصود خداي تعالي اين است كه عذاب آخرت را براي آنان اثبات نموده و مي‌فرمايد: چرا خداوند در آخرت عذابشان نكند؟ و مقصودش در آيه اولي عذاب دنيا است، و اين جواب از جبائي است.
جواب سوم اين است كه آيه اولي اثر و اقتضاي استغفار را بيان نموده و مقصود در آن اين است كه خداوند ايشان را به عذاب آخرت معذب نمي‌كند تا زماني كه استغفار كنند، و وقتي استغفار در ميان ايشان متروك شد معذب مي‌شوند آن گاه بيان مي‌كند كه استحقاقشان براي عذاب بخاطر جلوگيريشان از زيارت مسجد الحرام است «1».
اشكالي كه در هر سه وجه هست اين است كه اصلا سؤال مزبور مورد ندارد تا به اين سه وجه جواب داده شود، زيرا وقتي آن سؤال و اشكال مورد دارد كه اين دو آيه با هم متصل
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 540 ط تهران [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 95
باشند، و ما گفتيم كه آيه اول و آيه قبل از آن با آيات قبل و بعدشان متصل نيستند- اين اشكال اجمالي.
و اما اشكال تفصيلي- اشكالي كه متوجه وجه اول است اين است كه به بياني كه گذشت سياق آيه- آيه دوم در بيان مجمع- سياق تشدد و ترقي دادن مطلب است و اين با نفي عذاب در آيه قبليش نمي‌سازد، هر چند عذاب نفي شده در آن غير از عذابي باشد كه در دومي اثبات كرده.
و اشكال وجه دوم اين است كه سياق آيه" وَ ما لَهُمْ أَلَّا يُعَذِّبَهُمُ اللَّهُ" منافات دارد با اينكه منظور از عذاب در آن عذاب اخروي باشد، مخصوصا از نظر اينكه در آيه بعدش- كه با آيه اول در يك سياق است- مي‌فرمايد:" فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ".
و اما وجه سوم- اشكال اين وجه اين است كه بدون شك مخالف با ظاهر آيه است، چون ظاهر آيه اين است كه مي‌خواهد استغفار را بنحو حالت استمراري براي ايشان اثبات كند، نه اصل اقتضاي آن را. «1»
" وَ ما كانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلَّا مُكاءً وَ تَصْدِيَةً فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ" كلمه" مكاء"- به ضم ميم- به معناي صفير (سوت) است و" مكاء"- با تشديد كاف- كه بر وزن صيغه مبالغه است، مرغي است در حجاز كه داراي صفير شديدي است، و مثل معروف عرب كه مي‌گويند:" بنيك حمري و مكئكيني" «2». نيز به اين معنا است، و كلمه" تصدية" به معناي كف زدن است.
ضمير" هم" در جمله" وَ ما كانَ صَلاتُهُمْ" به مانعين از زيارت مسجد الحرام كه در آيه قبلي ذكر شدند برمي‌گردد، و آنان عبارت بودند از مشركين قريش. و جمله" فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ" به قرينه فاء تفريعي كه بر سر آن است وعده عذاب را منجز مي‌كند.
و از همين جا است كه احتمال اينكه اين آيه و آيه قبليش متصل و كلام واحدي باشند
__________________________________________________
(1)توضيح اينكه، مي‌خواهد بفرمايد اينان كه استغفار مي‌كنند عذاب نمي‌شوند نه اينكه اگر استغفار كنند عذاب نمي‌شوند. (مترجم)
(2)اين كلام يك مثل عربي است، و اصل آن از اينجا بوده كه مردي در قحط سالي مقداري غذا به خانه آورده و به زنش داد، زن غذا را ميان خود و فرزندانشان بطور مساوي تقسيم كرد، شوهر از در اعتراض گفت: فرزندانت را حمر (مرغي است كوچك) قرار ده و مرا مكاء (مرغي است بزرگتر) خود به حساب آور، و اين مرد عرب در اين مثل از دو اسم جامد فعل امر ساخته است.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 96
تاييد مي‌شود، و با در نظر داشتن اينكه جمله" وَ ما كانَ ..." جمله‌اي است حاليه معناي هر دو آيه چنين مي‌شود:" چرا خداوند عذابشان نكند و حال آنكه همينهايند كه بندگان مؤمن را از مسجد الحرام جلوگيري مي‌كنند، نماز خواندنشان در خانه خدا جز ملعبه‌اي از سوت كشيدن و دست زدن نبود، پس چون چنين بود اينك بايد عذاب را به كيفر اينكه كفر مي‌ورزيدند بچشند". التفات از غيبت (كانَ صَلاتُهُمْ) به خطاب (فذوقوا) به منظور رسا ساختن تشديد بكار رفته است.

[اشاره به اينكه متروك ماندن خانه كعبه، مؤاخذه و عذاب الهي در پي دارد] ..... ص: 96

از اين دو آيه استفاده مي‌شود كه خانه محترم كعبه هر وقت به خاطر جلوگيري اشخاصي متروك بماند مؤاخذه و عذاب الهي را به بار مي‌آورد، علي (ع) هم در يكي از وصيتهايش فرموده:" اللَّه اللَّه في بيت ربكم فانه ان ترك لم تنظروا" «1».
" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ ..."
اين آيه حال كفار را بيان مي‌كند كه چطور مساعيشان در باطل كردن دعوت خدا و جلوگيري از سلوك رهروان طريق خدا خنثي و بي اثر است، و اين معنا را جمله" فَسَيُنْفِقُونَها ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ ..." شرح مي‌دهد. و به اين سياق ظاهر مي‌شود كه جمله" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلي جَهَنَّمَ يُحْشَرُونَ" به منزله تعليل است، و حاصل معناي آيه اين است كه: كفر مشركين- بحسب سنتي كه خداوند در اسباب دارد- بزودي وادارشان مي‌كند به اينكه در راه ابطال دعوت و براي جلوگيري از راه حق فعاليت كنند، و اموالشان را در راه اين غرضهاي آلوده و فاسد خرج كنند، غافل از اينكه ظلم و فسق و هر فساد ديگري كسي را بسوي رستگاري و گرفتن نتيجه رهبري نمي‌كند، پس در نتيجه اموالي كه در اين راه خرج كرده‌اند هدر رفته و ضايع شدن اموال باعث حسرتشان مي‌شود، آن گاه مغلوب شده و از اموالشان سودي نمي‌برند، براي اينكه كفار سر از قبر بسوي دوزخ برمي‌دارند، و اعمال دنيايي آنان از قبيل اجتماع بر شر و خروج براي جنگ با خدا و رسولش در ازاء حشر بسوي جهنم قرار مي‌گيرد.
و جمله" فَسَيُنْفِقُونَها ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ ..." از پيشگوييها و خبرهاي غيبي قرآن است، توضيح اينكه، سوره انفال- كه اين آيه در آن واقع شده- بعد از جنگ بدر نازل شده، پس گويا در اين آيه به جنگهايي كه به فاصله كمي رخ مي‌دهد يعني جنگ احد و يا احد و غير آن اشاره مي‌كند، در جمله" فَسَيُنْفِقُونَها ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً" از جنگ احد و يا احد و غير آن
__________________________________________________
(1)خدا را كه در بزرگ داشت خانه پروردگارتان كوتاهي مكنيد، چه اگر متروك بماند خداوند مهلتتان نمي‌دهد، نهج البلاغه صبحي صالح، ص 422.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 97
خبر داده و در جمله" ثُمَّ يُغْلَبُونَ" از فتح مكه خبر مي‌دهد، و در جمله" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلي جَهَنَّمَ يُحْشَرُونَ" از حال كساني كه از قريش موفق به دين اسلام نمي‌شوند پيشگويي مي‌كند.

[توضيح معناي آيه شريفه:" لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ ..."] ..... ص: 97

" لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَ يَجْعَلَ الْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلي بَعْضٍ فَيَرْكُمَهُ جَمِيعاً فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ"" خبيث" و" طيب"- ناپاك و پاك- دو معناي مقابل يكديگرند، و شرحشان گذشت.
و" تمييز" به معناي بيرون كردن چيزي از ميان مخالف آن و پيوستنش به موافق آن است، پيوستني كه آن را از مخالفش جدا سازد. و كلمه" ركم" به معناي جمع كردن و قرار دادن چيزي است بر روي چيزي ديگر، ابر پر پشت را هم از همين جهت" سَحابٌ مَرْكُومٌ" مي‌گويند كه قطعات آن رويهم قرار دارد، پس" سَحابٌ مَرْكُومٌ" يعني مجتمع ابر و مجموع آن، و تراكم اشياء به معناي رويهم قرار گرفتن آنها است.
اين آيه در موضع تعليل و بيان علت پيشگوييهايي است كه در آيه سابق بر حسب سنت طبيعي از حال كفار كرده بود، و آن اين بود كه كفار با تمام امكانات و قدرتي كه دارند نمي‌توانند نور خدا را خاموش نموده و از راه خدا جلوگيري كنند، آري در اين راه و بدين منظور اموال خود را خرج نموده و مساعي خود را به كار مي‌برند، و ليكن به مقصد نامشروع خود راه نبرده و به آرزوي خود نمي‌رسند، بلكه اموالشان هدر رفته، و اعمالشان بي اثر مي‌شود، و وقتي مي‌بينند كه كوشش‌هايشان به نتيجه نمي‌رسد حسرت برده و شكست مي‌خورند.
و اين بدان علت است كه چنين اعمال و تقلب‌ها در سير خود محكوم سنت الهي است و متوجه غايت و نتيجه‌اي است كه پروردگار در عالم تكوين قرار داده، و آن سنت اين است كه در اين نظام جاري، خير و شر و خبيث و طيب از يكديگر جدا مي‌گردد، خبيثها رويهم قرار گرفته و وقتي مجتمع و متراكمي از شر تشكيل مي‌يابد آن را در جهنم قرار مي‌دهد، آري آن غايت و هدفي كه قافله شر به سوي آن است جهنم است، و بدون استثناء تمامي خبيثها به آن دار البوار خواهند رفت هم چنان كه غايت و نهايت خير و طيب بهشت است، آن دسته همه زيانكار و اين دسته همه رابح و رستگارند.
از اينجا معلوم مي‌شود كه جمله" لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ ..." قريب به مضمون آيه‌اي است كه خداوند در آن براي حق و باطل مثل زده و فرموده:" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رابِياً وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً وَ أَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ"
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 98
«1» و اين آيه به يك قانون كلي الهي اشاره مي‌كند، و آن اين است كه بطور كلي فرع هر چيزي به اصل خودش ملحق مي‌شود.
" قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَنْتَهُوا يُغْفَرْ لَهُمْ ما قَدْ سَلَفَ ..."
كلمه" انتهاء" به معناي ترك و صرفنظر كردن از عملي است به خاطر نهي از آن، و كلمه" سلوف" به معناي تقدم است، و" سنت" طريقه و روش را گويند.
رسول خدا (ص) در اين آيه مامور شده كه آن را بر كفار قريش قرائت نموده و ابلاغ بدارد، و در معناي آن هم تطميع هست و هم تهديد، و حقيقتش دعوت به اين است كه جنگ و فتنه انگيزي را ترك كنند تا خداوند بخاطر آن از ايشان آن قتل و آزاري را كه در باره مؤمنين روا داشته بودند بيامرزد و اگر از آنچه نهي شده‌اند دست برندارند، همان سنت خدا كه در باره نياكان ايشان جريان يافت، و نياكان آنان را هلاك و منقرض ساخت و كوششهايشان را هدر داد در حق ايشان نيز جريان مي‌يابد.

[معناي آيه شريفه:" وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّي لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ ..."] ..... ص: 98

" وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّي لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ بِما يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ ..."
اين آيه و آيه بعدش مشتمل است بر تكليف مؤمنين به وظيفه‌اي، در قبال آن وظيفه‌اي كه كفار در آيه قبلي مكلف به آن بودند، به اين معنا كه در آيه قبل فرموده بود:" به كفار بگو اگر از دشمني خدا و رسولش دست بردارند جرائم گذشته‌شان آمرزيده مي‌شود، و اگر آن خرابكاري‌ها را تكرار كنند خوب مي‌دانند كه بر نياكانشان چه گذشت"، آن گاه در اين آيه مي‌فرمايد به آنان چنين بگو: و اما تو و مؤمنين زنهار كه در مهم خود كه همان اقامه دين و تصفيه كردن و صالح ساختن محيط براي مؤمنين است كوتاهي و سستي نكنيد، و به قتال كفار بپردازيد تا اين فتنه‌ها كه هر روز به راه مي‌اندازند خاتمه پذيرد و ديگر هواي فتنه‌انگيزي در سر نپرورانند، اگر دست بردارند كه خداوند به پاداش اعمالي كه از ايشان ببيند جزاي خيرشان مي‌دهد، و اگر سرپيچي كنند و هم چنان فتنه و جنگ به راه اندازند، شما نيز جنگ را ادامه دهيد كه خداوند ياور شما است، بايد اين را بدانيد و سستي و ترس به خود راه ندهيد.
__________________________________________________
(1)فرو فرستاد از آسمان آبي را پس هر آبگيري بقدر ظرفيتش جريان يافت، پس سيل كفي برآمده بر گرفت، همچنين از آنچه (از فلزات) به طلب درست كردن زيور و يا ابزار آتش بر آن مي‌دميد كفي مانند كف آب (روي مذابش قرار مي‌گيرد) خداوند حق و باطل را اين چنين (به آب و فلز مذاب- و كف روي آن دو) بر هم مي‌زند اما كف پس با خشكيدن سيل از بين مي‌رود، و اما آنچه به درد مردم مي‌خورد در زمين باقي مي‌ماند. سوره رعد آيه 17
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 99
" فتنه" به معناي هر چيزي است كه نفوس به آن آزمايش شوند، و قهرا چيزي بايد باشد كه بر نفوس گران آيد، و ليكن بيشتر در پيش‌آمدهاي جنگي و ناامني‌ها و شكستن پيمانهاي صلح استعمال مي‌شود. كفار قريش گروندگان به رسول خدا (ص) را قبل از هجرت آن جناب و تا مدتي بعد از آن در مكه مي‌گرفتند و شكنجه مي‌دادند و به ترك اسلام و برگشت به كفر مجبور مي‌كردند، و اين خود فتنه ناميده مي‌شد.
و از معناي سابق كه سياق آن را افاده مي‌كرد برمي‌آيد كه جمله" وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّي لا تَكُونَ فِتْنَةٌ" كنايه از اين است كه با جنگ تضعيف شده و ديگر به كفر خود مغرور نشوند، و ديگر فتنه‌اي كه مؤمنين را مفتون سازد برنينگيزند، و در نتيجه دين همه‌اش از خدا باشد، و كسي مردم را به خلاف آن دعوت نكند. و نيز برمي‌آيد كه منظور از" انتهاء" در جمله" فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ بِما يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ" انتهاي از قتال باشد، و به همين جهت جمله" فَإِنَّ اللَّهَ بِما يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ" را مرادف" فَإِنِ انْتَهَوْا" قرار داد يعني در اين هنگام است كه خداوند در بين آنان حكم مي‌كند به آنچه كه مناسب با اعمالشان باشد، و او به اعمالشان بصير است.
و نيز برمي‌آيد كه منظور از جمله" وَ إِنْ تَوَلَّوْا ..."، اين است كه اگر از اطاعت اين نهي سرباز زدند و از جنگ دست برنداشته و هم چنان به فتنه‌انگيزي ادامه دادند بايد شما بدانيد كه خداوند سرپرست و ياور شما است و با وثوق به ياري خدا با آنان مصاف شويد كه او نيكو سرپرست و نيكو ياور است.
پس اين معنا هم روشن شد كه جمله" وَ يَكُونَ الدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ" منافاتي با باقي گذاردن اهل كتاب به دين خود در صورتي كه به ذمه اسلام درآمده و جزيه دهند ندارد، پس بين اين آيه و آيه" حَتَّي يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ" «1» نسبت ناسخيت و منسوخيت در كار نيست.
بعضي از مفسرين در معناي" انتهاء" و" مغفرت" و غير آن از مقررات آيات سه‌گانه مورد بحث وجوهي دارند كه چون تعرض به آنها فايده زيادي ندارد از نقلش خودداري مي‌نماييم.
در بعضي از روايات دارد كه:" نِعْمَ الْمَوْلي وَ نِعْمَ النَّصِيرُ" از اسماء حسناي خدا است، و در اين صورت مسلما منظور از اسم، اسم به معناي مصطلح نخواهد بود، چون اسم مصطلح مفرد است" نِعْمَ الْمَوْلي وَ نِعْمَ النَّصِيرُ" دو جمله هستند بلكه منظور از آن لفظي است كه به پاره‌اي از مصاديق اختصاص دارد، هم چنان كه نظيرش در باره جمله" لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ" وارد شده كه از اسماء حسنا است، و بحث در اسماء حسنا در ذيل آيه
__________________________________________________
(1)تا آنكه جزيه راي نقد بپردازند در حالي كه خوار و ذليلند. سوره توبه آيه 29
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 100
" وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْني" «1» در جلد هشتم اين كتاب گذشت.

بحث روايتي [رواياتي در ذيل آيه شريفه:" وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا ..." در مورد توطئه قتل پيامبر (ص) در مكه، و هجرت آن حضرت به مدينه] ..... ص: 100

اشاره

در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا ..." گفته است: اين آيه در مكه و قبل از هجرت نازل شده «2».
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابو الشيخ از ابن جريح روايت كرده‌اند كه گفت:
آيه" وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا" مكي است «3».
مؤلف: اين معنا از ظاهر آن روايتي كه نيز الدر المنثور «4» از عبد بن حميد از معاوية بن قره نقل مي‌كند استفاده مي‌شود، ليكن خواننده محترم بخاطر دارد كه گفتيم سياق آيات مساعد با اين معنا نيست.
و نيز در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، احمد، عبد بن حميد، ابن منذر، طبراني، ابو الشيخ، ابن مردويه و ابو نعيم در كتاب دلائل و خطيب همگي از ابن عباس (رضي اللَّه عنهما) روايت كرده‌اند كه در باره آيه" وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ" گفته است: قريش شبي در مكه مجلس شور تشكيل داده برخي از ايشان گفتند: وقتي صبح شد او را گرفته و در بند كنيد- مقصودشان رسول خدا (ص) بود- بعضي ديگر گفتند: بلكه او را بكشيد، و عده‌اي رأي دادند كه بايد او را از مكه بيرون كنيد. خداوند رسول گرامي خود را از تصميم ايشان آگاه كرد، و آن شب علي (رضي اللَّه عنه) در بستر پيغمبر (ص) خوابيد، و رسول خدا (ص) شبانه از شهر خارج شد تا به غار رسيد، مشركين اطراف خانه را محاصره كرده و علي (ع) را به خيال اينكه پيغمبر است تحت نظر گرفتند، صبح كه شد يكباره به درون خانه يورش برده و وقتي با علي (رضي اللَّه عنه) روبرو شدند فهميدند كه خداوند نقشه ايشان را خنثي كرده، از علي (ع) پرسيدند، رفيقت كجا است؟ فرمود: نمي‌دانم، ناچار اثر پاي رسول خدا (ص) را گرفته و هم چنان پيش مي‌رفتند تا به كوه رسيدند، در آنجا اثر را گم كرده و ناگزير به بالاي كوه رفته و به در غار رسيدند، ديدند عنكبوت به در غار تار تنيده با
__________________________________________________
(1)سوره اعراف آيه 180
(2)تفسير قمي ج 1 ص 273
(3 و 4)الدر المنثور ج 3 ص 180
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 101
خود گفتند: اگر وارد اين غار شده باشد معقول نيست كه عنكبوت به در آن تار تنيده باشد، به ناچار برگشتند. و رسول خدا (ص) سه شب در آنجا توقف كرد «1».
و در تفسير قمي مي‌گويد: سبب نزول اين آيه آن بود كه وقتي رسول خدا (ص) در مكه دعوت خود را علني كرد دو قبيله اوس و خزرج نزد او آمدند، رسول خدا (ص) به ايشان فرمودند: آيا حاضريد از من دفاع كنيد و صاحب جوار من باشيد، و من هم كتاب خدا را بر شما تلاوت كنم و ثواب شما در نزد خدا بهشت بوده باشد؟
گفتند: آري، از ما براي خودت و براي پروردگارت هر پيماني كه خواهي بگير، فرمود: قرار ملاقات بعدي شب نيمه ايام تشريق، و محل ملاقات عقبه، اوس و خزرج از آن جناب جدا شده و به انجام مناسك حج پرداختند آن گاه به مني برگشتند، و آن سال با ايشان جمع بسياري نيز به حج آمده بودند.
روز دوم از ايام تشريق كه شد رسول خدا (ص) به ايشان فرمود: وقتي شب شد همه در خانه عبد المطلب در عقبه حاضر شويد، و مواظب باشيد كسي بيدار نشود، و نيز رعايت كنيد كه تك تك وارد شويد، آن شب هفتاد نفر از اوس و خزرج در آن خانه گرد آمدند، رسول خدا (ص) به ايشان فرمود: آيا حاضريد از من دفاع كنيد و مرا در جوار خود بپذيريد تا من كتاب پروردگارم را بر شما بخوانم و پاداش شما بهشتي باشد كه خداوند ضامن شده؟.
از آن ميان اسعد بن زراره و براء بن معرور و عبد اللَّه بن حزام گفتند: آري، يا رسول اللَّه، هر چه مي‌خواهي براي پروردگارت و براي خودت شرط كن. حضرت فرمود: اما آن شرطي كه براي پروردگارم مي‌كنم اين است كه فقط او را پرستش كنيد، و چيزي را شريك او نگيريد، و آن شرطي كه براي خودم مي‌كنم اين است كه از من و اهل بيت من به همان نحوي كه از خود و اهل و اولاد خود دفاع مي‌كنيد، دفاع كنيد. گفتند: پاداش ما در مقابل اين خدمت چه خواهد بود؟ فرمود: بهشت خواهد بود در آخرت، و در دنيا پاداشتان اين است كه مالك عرب مي‌شويد و عجم هم به دين شما درمي‌آيند، و در بهشت پادشاه خواهيد بود. گفتند: اينك راضي هستيم.
حضرت فرمود: دوازده نفر نقيب را از ميان خود انتخاب كنيد تا بر اين معنا گواه شما باشند، هم چنان كه موسي از بني اسرائيل دوازده نقيب گرفت. به اشاره جبرئيل كه مي‌گفت: اين نقيب، اين نقيب، دوازده نفر تعيين شدند، نه نفر از خزرج، و سه نفر از اوس، از خزرج اسعد بن
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 179
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 102
زراره، براء بن معرور، عبد اللَّه بن حزام (پدر جابر بن عبد اللَّه)، رافع بن مالك، سعد بن عباده، منذر بن عمر، و عبد اللَّه بن رواحه، سعد بن ربيع و عبادة بن صامت و از اوس ابو الهيثم بن تيهان كه از اهل يمن بود، اسيد بن حصين و سعد بن خيثمه تعيين گرديدند.
وقتي اين مراسم به پايان رسيد و همگي با رسول خدا (ص) بيعت كردند، ابليس در ميان قريش و طوايف ديگر عرب بانگ برداشت كه اي گروه قريش و اي مردم عرب! اين محمد است و اين بي دينان مدينه‌اند كه در محل جمره عقبه با وي براي محاربه با شما بيعت مي‌كنند، و فريادش چنان بود كه همه اهل مني آن را شنيدند، قريش به هيجان آمده و با اسلحه به طرف آن حضرت روي آوردند، رسول خدا (ص) هم اين صدا را شنيد، و به انصار دستور داد تا متفرق شوند، انصار گفتند: يا رسول اللَّه، اگر دستور فرمايي با شمشيرهاي خود در برابرشان ايستادگي كنيم، رسول خدا (ص) فرمود: من به چنين چيزي مامور نشده‌ام، و خداوند اذنم نداده كه با ايشان بجنگم، گفتند: آيا تو هم با ما به مدينه مي‌آيي؟
فرمود: من منتظر امر خدايم.
در اين ميان قريش همگي با اسلحه روي آوردند، حمزه و امير المؤمنين (ع) در حالي كه شمشيرهايشان همراهشان بود بيرون شده و در كنار عقبه راه را بر قريش گرفتند، وقتي چشم قريشيان به آن دو نفر افتاد گفتند: براي چه اجتماع كرده بوديد؟ حمزه گفت: ما اجتماع نكرديم و اينجا كسي نيست، و اين را هم بدانيد كه به خدا سوگند احدي از اين عقبه نمي‌گذرد مگر اينكه من به شمشير خود او را از پا درمي‌آورم.
قريش اين را كه ديدند به مكه برگشته و با خود گفتند: ايمن از اين نيستيم كه يكي از بزرگان قريش به دين محمد درآمده و او و پيروانش به همين بهانه در دار الندوة اجتماع كنند، و در نتيجه مرام ما تباه گردد- و قانون قريشيان چنين بود كه كسي داخل دار الندوة نمي‌شد مگر اينكه چهل سال از عمرش گذشته باشد- لذا به منظور پيشگيري از چنين پيشامدي بي درنگ در دار الندوة مجلس تشكيل داده و چهل نفر از سران قريش گرد هم جمع شدند، و ابليس به صورت پيري سالخورده در انجمن ايشان درآمد، دربان پرسيد تو كيستي؟ گفت: من پيري از اهل نجدم كه هيچ گاه رأي صائبم را از شما دريغ نداشته‌ام و چون شنيده‌ام كه در باره اين مرد انجمن كرده‌ايد آمده‌ام تا شما را كمك فكري كنم. دربان گفت: اينك در آي، ابليس داخل شد.
بعد از آنكه جلسه وارد شور شد ابو جهل گفت: اي گروه قريش! همه مي‌دانند كه هيچ طايفه از عرب به پايه عزت ما نمي‌رسد، ما خانواده خدائيم، همه طوائف عرب سالي دو بار بسوي ما كوچ مي‌كنند، و ما را احترام مي‌گذارند، علاوه، ما در حرم خدا قرار داريم كسي را
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 103
جرأت آن نيست كه به ما طمع ببندد ما چنين بوده‌ايم تا اينكه محمد بن عبد اللَّه در ميان ما پيدا شد، و چون او را مردي صالح و بي سر و صدا و راستگو يافتيم به لقب امين او را ملقب كرديم، تا آنكه رسيد به آنجا كه رسيده، ما هم چنان پاس حرمتش را داشتيم، ولي از اين رفتار سوء استفاده كرد و ادعا كرد كه فرستاده خدا است، و اخبار آسمان را برايش مي‌آورند، عقايد ما را خرافي دانست، و خدايان ما را ناسزا گفت و جوانانمان را از راه بيرون كرد، و ميان جماعت‌هاي ما تفرقه انداخت، هيچ لطمه‌اي بزرگتر از اين نبود كه پدران و نياكان ما را دوزخي خواند و من اينك فكري در باره او كرده‌ام، گفتند: چه فكري كرده‌اي؟ گفت: من صلاح مي‌بينم مردي از ميان خود انتخاب كنيم تا او را بكشد، اگر بني هاشم به خون خواهي او برخاستند به جاي يك خونبها ده خونبها به ايشان مي‌پردازيم. خبيث (ابليس) گفت: اين رأي ناپسند و نادرستي است، گفتند: چطور؟ گفت: براي اينكه قاتل محمد را خواهند كشت، و آن كداميك از شما است كه خود را به كشتن دهد؟، آري اگر محمد كشته شود بني هاشم و هم سوگندان خزاعي ايشان به تعصب درآمده و هرگز راضي نمي‌شوند كه قاتل محمد آزادانه روي زمين راه برود، و قهرا ميان شما و ايشان جنگ واقع خواهد شد و در حرمتان به كشت و كشتار وادار مي‌گرديد.
يكي ديگر از ايشان گفت: من رأي ديگري دارم، ابليس گفت: رأي تو چيست؟
گفت: او را در خانه‌اي زنداني كنيم و قوت و غذايش دهيم تا مرگش برسد، و مانند زهير و نابغه و امرء القيس بميرد. ابليس گفت: اين از رأي ابو جهل نكوهيده‌تر و خبيث‌تر است. گفتند:
چطور؟ گفت: براي اينكه بني هاشم به اين پيشنهاد رضايت نمي‌دهند، و در يكي از موسم‌ها كه همه اعراب به مكه مي‌آيند نزد اعراب استغاثه برده و به كمك ايشان محمد را از زندان بيرون مي‌آورند.
يكي ديگر از ايشان گفت: نه، و ليكن او را از شهر و ديار خود بيرون نموده و خود به فراغت بتهايمان را پرستش مي‌كنيم. ابليس گفت: اين از آن دو رأي نكوهيده‌تر است. گفتند:
چطور؟ گفت: براي اينكه شما زيباترين و زبان‌آورترين و فصيح‌ترين مردم را از شهر و ديار خود بيرون مي‌كنيد، و او را بدست خود به اقطار عرب راه مي‌دهيد، و او همه را فريفته و به زبان خود مسحور مي‌كند، يك وقت خبردار مي‌شويد كه سواره و پياده عرب مكه را پر كرده متحير و سرگردان مي‌مانيد.
بناچار همگي به ابليس گفتند: پس تو اي پير مرد بگو كه رأي چيست؟ ابليس گفت:
جز يك پيشنهاد هيچ علاج ديگري در كار او نيست، پرسيدند آن پيشنهاد چيست؟ گفت: آن
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 104
اين است كه از هر قبيله‌اي از قبائل و طوائف عرب يك نفر انتخاب شود، حتي يك نفر هم از بني هاشم، و اين عده هر كدام يك كارد و يا آهن و يا شمشيري برداشته و نابهنگام بر سرش ريخته همگي دفعتا بر او ضربه‌اي وارد آورند، تا معلوم نشود به ضربه كداميك كشته شده، و در نتيجه خونش در ميان قريش متفرق و گم شود، و بني هاشم نتوانند به خون خواهي او قيام كنند، چون يك نفر از خود ايشان شريك بوده، و اگر بناچار مطالبه خونبها كردند شما مي‌توانيد سه برابر آن را هم بدهيد، گفتند: آري، ده برابر مي‌دهيم، آن گاه همگي رأي پير مرد نجدي را پسنديده و بر آن متفق شدند، و از بني هاشم ابو لهب عموي پيغمبر داوطلب شد.
از طرفي جبرئيل به رسول اللَّه (ص) نازل شد و براي وي خبر آورد كه قريش در دار الندوة اجتماع نموده و عليه تو توطئه مي‌كنند، خداوند اين آيه را نازل كرد:" وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ".
آن شبي كه قريشيان مي‌خواستند آن حضرت را به قتل برسانند اجتماع كرده به مسجد الحرام درآمدند، و شروع كردند به سوت زدن و كف زدن و دور خانه طواف كردن، خداوند در اين باره آيه" وَ ما كانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلَّا مُكاءً وَ تَصْدِيَةً" را نازل كرد، كه منظور از" مكاء" سوت زدن و منظور از" تصدية" كف زدن است، و اين آيه بدنبال آيه" وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا" نازل شده، هر چند بعد از آيات بسياري در قرآن نوشته شده است.
وقتي خواستند بر آن حضرت درآمده و به قتلش برسانند، ابو لهب گفت: من نمي‌گذارم شبانه به خانه او درآييد، براي اينكه در خانه زن و بچه هست، و ما ايمن نيستيم از اينكه دست خيانت‌كاري به آنان نرسد، لذا او را تا صبح تحت نظر مي‌گيريم وقتي صبح شد وارد شده و كار خود را مي‌كنيم، به همين منظور آن شب تا صبح اطراف خانه رسول خدا (ص) خوابيدند.
از طرفي رسول خدا (ص) فرمود تا بسترش را بگستردند، آن گاه به علي بن ابي طالب (ع) فرمود: جانت را فداي من كن، عرض كرد: چشم يا رسول اللَّه، فرمود:
در بستر من بخواب و پتوي مرا به سر بكش، علي (ع) در بستر پيغمبر (ص) خوابيد و پتوي آن حضرت را بر سر كشيد.
آن گاه جبرئيل آمد و دست رسول خدا (ص) را گرفت و از منزل بيرون برد، و از ميان قريشيان كه همه در خواب بودند عبور داد، و اين در حالي بود كه رسول خدا (ص) آيه" وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ"
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 105
«1» را مي‌خواند. جبرئيل گفت: راه ثور را پيش گير، و ثور كوهي است بر سر راه مني و از اين جهت ثور (گاو) ناميده‌اند كه كوهاني نظير كوهان گاو دارد، و رسول خدا (ص) وارد غار ثور شده و در آنجا چه شد بماند.
وقتي صبح شد قريش به درون خانه ريخته و يكسره بطرف بستر رفتند، علي (ع) از رختخواب پريد و در برابرشان ايستاد و گفت: چكار داريد؟ گفتند: محمد كجا است؟ گفت: مگر او را به من سپرده بوديد؟ شما خودتان مي‌گفتيد: او را از شهر و ديار خود بيرون مي‌كنيم، او هم (قبل از اينكه شما بيرونش كنيد) خودش بيرون رفت، قريش رو به ابي لهب آورده و او را به باد كتك گرفته و گفتند: اين نقشه تو بود كه از سر شب ما را به آن فريب دادي.
به ناچار راه كوه‌ها را پيش گرفته و هر يك بطرفي رهسپار شدند، در ميان آنان مردي بود از قبيله خزاعه به نام" ابو كرز" كه جاي پاي اشخاص را خوب تشخيص مي‌داد، قريشيان به او گفتند: امروز روزي است كه تو بايد هنرنمايي كني، ابو كرز به در خانه رسول خدا (ص) آمد و به قريشيان جاي پاي رسول خدا (ص) را نشان داد و گفت: به خدا سوگند اين جاي پا مانند جاي پايي است كه در مقام است- منظور جاي پاي ابراهيم (ع) است. مترجم- و چون آن شب ابو بكر به طرف منزل رسول خدا (ص) مي‌آمد و حضرت او را برگردانيد و با خود به غار برد ابو كرز گفت: اين جاي پا مسلما جاي پاي ابي بكر و يا جاي پاي پدر او است، آن گاه گفت شخص ديگري غير از ابي بكر نيز همراه او بوده، و هم چنان جلو مي‌رفت و اثر پاي آن حضرت و همراهش را نشان مي‌داد تا به در غار رسيد.
آن گاه گفت از اينجا رد نشده‌اند، يا به آسمان رفته و يا به زمين فرو شده‌اند، چون احتمال نمي‌داد وارد غار شده باشند، زيرا خداوند عنكبوت را مامور كرد تا دهنه ورودي غار را با تار خود بپوشاند، علاوه سواره‌اي از ملائكه در ميان قريشيان گفت: در غار كسي نيست، لذا قريشيان در دره‌هاي اطراف پراكنده شدند، و خداوند بدين وسيله ايشان را از فرستاده خود دفع كه، آن گاه به رسول گرامي خود اجازه داد تا مهاجرت كند «2».
__________________________________________________
(1)و قرار داديم در جلو رويشان و از پشت سرشان سدي پس پوشيديمشان و در نتيجه ايشان نمي‌بينند. سوره يس آيه 90
(2)تفسير قمي ج 1 از ص 272 تا ص 276
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 106
مؤلف: روايتي قريب به اين مضمون بطور خلاصه الدر المنثور از ابن اسحاق و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابي نعيم و بيهقي با هم در دلائل از ابن عباس روايت كرده، و ليكن مطالبي كه در آن روايت به پير مردي نجدي نسبت داده بود به ابي جهل نسبت داده و گفته است كه پير مرد نجدي ابو جهل را در حرفهايش تصديق مي‌كرده، و در نتيجه قريشيان همه گفتار او را پسنديدند «1».
و مساله درآمدن ابليس در آن انجمن به صورت پير مردي از اهل نجد در روايات از طرق شيعه و سني آمده.
و اما اينكه داشت" ابو كرز بعد از آنكه جاي پاي رسول خدا (ص) را پيدا كرد گفت: اين جاي پاي محمد و اين جاي پاي پسر ابي قحافه است، و در اينجا غير از پسر ابي قحافه شخصي ديگر هم بوده" در بعضي از روايات دارد آن شخص ديگر هند پسر ابي هاله ربيب رسول خدا (ص) بوده كه مادرش خديجه دختر خويلد (رضي اللَّه عنها) است.
شيخ در امالي به سند خود از ابي عبيدة بن محمد بن عمار بن ياسر از پدرش و همچنين عبيد اللَّه بن ابي رافع همگي از عمار بن ياسر، و همچنين از ابي رافع و از سنان بن ابي سنان از پسر هند بن ابي هاله حديث مفصلي راجع به هجرت رسول خدا (ص) روايت كرده، ولي روايت عمار و روايات ابي رافع و روايت هند در اين حديث مخلوط بهم شده، و در آن دارد:
ابو بكر و هند بن ابي هاله خواستند همراه رسول خدا (ص) باشند، حضرت دستور داد تا قبلا در فلان نقطه از راه غار كه برايشان معلوم كرده بود بروند، و در آنجا بنشينند تا آن حضرت برسد، و خودش با علي (ع) در منزل ماند و او را امر به صبر مي‌كرد تا نماز مغرب و عشا را خواند، آن گاه در تاريكي اوايل شب بيرون آمد در حالي كه قريشيان در كمينش بودند و اطراف خانه‌اش قدم مي‌زدند و منتظر بودند تا نصف شب شود و مردم بخواب روند، او در چنين وضعي بيرون شد در حالي كه مي‌خواند:" وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ" و كفي خاك در دست داشت، آن را به سر قريشيان پاشيد، و در نتيجه هيچ يك از ايشان او را نديدند و او هم چنان پيش مي‌رفت تا به هند و ابي بكر رسيد، آن دو تن نيز برخاسته در خدمتش به راه افتادند تا به غار رسيدند، و هند به دستور آن حضرت به مكه برگشت، و رسول خدا (ص) و ابو بكر وارد غار شدند.
و بعد از ادامه داستان آن شب مي‌گويد: تا آنكه از شب بعد يك ثلث گذشت او يعني
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 179
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 107
علي (ع) و هند بن ابي هاله به راه افتاده و در غار رسول خدا (ص) را ديدار كردند، حضرت به هند دستور داد تا دو شتر براي او و همراهش خريداري كند. ابو بكر عرض كرد: من دو راحله تهيه ديده‌ام كه با آن به يثرب برويم، فرمود: من آنها را نمي‌گيرم مگر اينكه قيمتش را از من بستاني، عرض كرد: به قيمت برداريد، حضرت به علي (ع) فرمود:
قيمت مركب‌هاي ابو بكر را به او بده، او نيز پرداخت، آن گاه به علي (ع) در باره بدهي‌ها و تعهداتي كه از مردم مكه به عهده داشت و امانت‌هايي كه به وي سپرده بودند سفارشاتي كرد.
آري، قريشيان در ايام جاهليت، محمد (ص) را امين مي‌ناميدند، و به وي امانت مي‌سپردند، و او را حافظ اموال و متاعهاي خود مي‌دانستند، و همچنين اعرابي كه از اطراف در موسم حج به مكه مي‌آمدند، و اين معنا هم چنان تا ايام رسالت آن حضرت ادامه داشت، و در هنگام هجرت امانت‌هايي نزد آن حضرت گرد آمده بود و لذا به علي (ع) فرمود تا همه روزه صبح و شام در مسيل مكه جار بزند كه: هر كس در نزد محمد امانتي و يا طلبي دارد بيايد تا من امانتش را به او بدهم. سپس اضافه كرده است كه رسول خدا (ص) فرمود: يا علي مردم مكه به تو آسيبي نمي‌رسانند تا به مدينه نزد من آيي پس امانت‌هاي مرا در جلو انظار مردم به صاحبانش برسان، و من فاطمه دخترم را به تو و تو و او را به خدا مي‌سپارم، و از او مي‌خواهم كه شما را حفظ كند، سپس فرمود: براي خودت و براي فاطمه‌ها و براي هر كس كه بخواهد با تو هجرت كند راحله و مركب خريداري كن. «1»
ابو عبيده مي‌گويد: من به عبيد اللَّه يعني ابن ابي رافع گفتم: مگر رسول خدا (ص) آن روز پولي كه بتواند اينطور خرج كند داشت؟ گفت: من نيز همين سؤال را از پدرم در موقعي كه اين حديث را برايم مي‌گفت پرسيدم، او در جوابم گفت: مگر از ثروت خديجه (ع) غافلي.
عبيد اللَّه بن ابي رافع مي‌گويد: علي (ع) به ياد آن شبي كه در بستر رسول خدا (ص) خوابيد و به ياد آن سه شبي كه رسول خدا (ص) در غار بود اين اشعار را مي‌سرود:
__________________________________________________
(1)هجرت كنندگان با آن جناب بطوري كه از ذيل روايت برمي‌آيد فاطمه دختر رسول خدا (ع) و فاطمه بنت اسد مادر علي (ع) و فاطمه دختر زبير بودند.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 108
وقيت بنفسي خير من وطي‌ء الحصا و من طاف بالبيت العتيق و بالحجر
محمد لما خاف أن يمكروا به فوقاه ربي ذو الجلال من المكر
و بت اراعيهم متي ينشرونني و قد وطنت نفسي علي القتل و الاسر
و بات رسول اللَّه في الغار آمنا هناك و في حفظ الاله و في ستر
اقام ثلاثا ثم زمت قلائص قلائص يفرين الحصا اينما تفري «1»
و «2» الدر المنثور همين ابيات را با مختصر تفاوتي از حاكم از علي بن الحسين (ع) نقل كرده است «3».
در تفسير عياشي از زراره و حمران از ابي جعفر و ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" خَيْرُ الْماكِرِينَ" فرمود: رسول خدا (ص) از قومش بلا و ستم فراواني ديد، حتي كار را به اينجا رساندند كه در حال سجده رحم گوسفندي را بر روي او انداختند، دخترش نزد او آمد و او هم چنان در سجده بود و آن رحم را از روي آن جناب برداشت، و كثافات را از او پاك كرد.
رسول خدا (ص) اين ستم‌ها را تحمل نمود تا آنكه خداوند او را به آرزوها و آنچه كه دوست مي‌داشت رسانيد، آري، در جنگ بدر همراه او از سوارگان بيش از يك سوار نبود، ولي در فتح مكه دوازده هزار نفر در ركابش بودند، حتي ابو سفيان و ساير مشركين آن روز به استغاثه درآمدند ... «4»
__________________________________________________
(1)با جان خود حفظ كردم بهترين كسي را كه بر زمين قدم نهاد و بهترين كس را كه دور خانه كعبه و حجر اسماعيل طواف كرد محمد (ص) وقتي ترسيد مبادا نيرنگي به او بزنند پروردگار ذو الجلال من او را از مكر (دشمن) حفظ كرد و من (در بسترش) خوابيدم و مراقب دشمنان بودم كه كي مرا پاره پاره مي‌كنند در حالي كه خود را براي كشته شدن و اسير گشتن آماده كرده بودم رسول خدا (ص) در غار با ايمني و آرامش بيتوته كرد آري، در غار و در حفظ خدا و پوشش او بود سه روز ايستاد، آن گاه (برايش) مهار شد شتراني پليد پا، شتراني كه به هر سو به راه مي‌افتادند بيابان را قطع مي‌كردند. [.....]
(2)امالي طوسي ج 2 ص 78
(3)الدر المنثور ج 3 ص 180
(4)تفسير عياشي ج 2 ص 54 ش 43
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 109
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن ابي حاتم از سدي روايت كرده‌اند كه گفت: نضر بن حارث هميشه به حيره رفت و آمد داشت، و زبان مردم آنجا را كه به سجع تكلم مي‌كردند شنيده بود، وقتي به مكه آمد و كلام رسول خدا (ص) و قرآن به گوشش خورد گفت:" قَدْ سَمِعْنا لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا مِثْلَ هذا إِنْ هذا إِلَّا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ" «1».

[رواياتي در شان نزول و معناي آيه:" اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ ..." و" ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ"] ..... ص: 109

مؤلف: در اينجا بعضي روايات ديگر هست كه آنها نيز گوينده اين جمله را نضر بن حارث دانسته‌اند، و اين نضر در جنگ بدر به قتل صبر كشته شد.
و نيز در الدر المنثور است كه بخاري و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه و بيهقي در دلائل از انس بن مالك روايت كرده‌اند كه گفت: ابو جهل بن هشام گفته بود: بارالها اگر اين حق است و از ناحيه تو است سنگي از آسمان بر ما بباران و يا عذاب دردناكي به سوي ما بفرست، در پاسخش اين آيه نازل شد:" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" «2» مؤلف: اين معنا را قمي در تفسيرش و سيوطي در الدر المنثور از ابن جرير طبري و ابن ابي حاتم از سعيد بن جبير، و نيز از ابن جرير از عطاء نقل كرده‌اند كه گفته است: گوينده اين گفتار (اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ)، نضر بن حارث بوده، و در بيان سابق ما گذشت كه سياق آيه چه اقتضاء دارد «3».
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير از يزيد بن رومان و محمد بن قيس روايت كرده كه گفتند: قريشيان برخي به برخي ديگر گفتند: آيا خداوند از ميان همه ما محمد را گرامي داشته؟ بارالها اگر اين معنا حق و از ناحيه تو است سنگي از آسمان بر ما فرو آور. ليكن چون شب شد از گفته خود پشيمان شده و گفتند: خدايا ما را ببخش، لذا خداي تعالي اين آيه را نازل كرد:" وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ ... لا يَعْلَمُونَ" «4».
و نيز در آن كتابست كه ابن جرير و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ از ابن ابزي روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) در مكه بود كه خداوند آيه" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ" را نازل كرد و بعد از آنكه به مدينه مهاجرت فرمود جمله" وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" را نازل كرد، و بعد از آنكه براي جنگ بدر از مكه بيرون
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 3 ص 180
(3)تفسير قمي ج 1 ص 277 و الدر المنثور ج 3 ص 180
(4)الدر المنثور ج 3 ص 181
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 110
آمدند آيه" وَ ما لَهُمْ أَلَّا يُعَذِّبَهُمُ اللَّهُ ..."، را فرستاد و به دنبالش اجازه فتح مكه را داد، و همين شكست خوردنشان در فتح مكه عذابي بود كه خداوند به ايشان وعده داد «1».
و نيز در همان كتاب از عبد بن حميد، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم و ابو الشيخ از عطيه (رضي اللَّه عنه) نقل كرده كه گفت: معناي آيه" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ" اين است كه خداوند مشركين را عذاب نمي‌كند تا تو را از ميان ايشان بيرون برد. و معناي جمله" وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" اين است كه خداوند مؤمنين را عذاب نمي‌كند ما دام كه استغفار كنند، آن گاه دوباره در باره مشركين فرموده:" وَ ما لَهُمْ أَلَّا يُعَذِّبَهُمُ اللَّهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ" «2».
و نيز در آن كتاب از ابن ابي حاتم از سدي نقل كرده كه گفته است خداوند در آيه" وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" مي‌خواهد بفرمايد كه اگر استغفار كنند و به گناهان خود اعتراف نمايند مؤمن خواهند بود و در آيه" وَ ما لَهُمْ أَلَّا يُعَذِّبَهُمُ اللَّهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ" مي‌فرمايد: چگونه عذابشان نكنم و حال آنكه استغفار نمي‌كنند «3».
و نيز از عبد بن حميد و ابن جرير و ابن منذر و ابو الشيخ از مجاهد روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ" گفته است: يعني در ميان ايشان، و در ذيل:" وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" يعني مسلمان مي‌شوند «4».
و نيز از عبد بن حميد و ابن جرير از ابي مالك نقل كرده كه گفت:
" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ" يعني اهل مكه، و از جمله" وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ" نيز منظور اهل مكه است، و معنايش اين است كه خداوند اهل مكه را عذاب نمي‌كند در حالي كه مؤمنين در ميان ايشان باشند و استغفار كنند «5».
و نيز مي‌گويد: ابن جرير و ابن ابي حاتم از عكرمه و حسن روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه" وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" گفته‌اند: اين آيه را آيه بعدي كه مي‌فرمايد" وَ ما لَهُمْ أَلَّا يُعَذِّبَهُمُ اللَّهُ" نسخ كرده و لذا در مكه به مقاتله و گرسنگي و حصر دچار شدند «6».
مؤلف: ناسازگاري اين روايت با ظاهر آيه و مخصوصا با در نظر داشتن سياق آن خيلي روشن است، صاحبان اين اقوال به اين جهت دچار چنين تكلفات شده‌اند كه خواسته‌اند ميان اين آيه و آيه قبلش و آيات قبل از آن اتصال را حفظ كنند، و از حرفهاي عجيبي كه در اين
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4 و 5 و 6)الدر المنثور ج 3 ص 181
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 111
باره زده‌اند اين است عذاب مذكور در آيه را به فتح مكه تفسير كرده‌اند، و حال آنكه فتح مكه هم براي مشركين و هم براي مؤمنين جز رحمت چيز ديگري نبوده است.
و نيز مي‌گويد: ترمذي از ابي موسي اشعري روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) فرمود: خداوند براي امت من دو امان نازل كرد، يكي در جمله" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ" است و يكي ديگر در جمله" وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" است، و وقتي من از ميان امتم بروم يك امان براي ايشان تا روز قيامت باقي مي‌ماند، و آن استغفار است «1».
مؤلف:مضمون اين روايت از خود آيه هم استفاده مي‌شود، و در معناي آن از ابي هريره و ابن عباس از رسول خدا (ص) نيز روايت آمده «2» و مرحوم سيد رضي همين معنا را در نهج البلاغه از علي (ع) نقل كرده است «3».
و در ذيل اين روايت اشكالي است، و آن اين است كه با بيان سابق ما كه گفتيم" خداوند در قرآن امت اسلام را وعده عذابي داده كه قبل از روز قيامت واقع خواهد شد" نمي‌سازد، مگر اينكه بگوييم قبل از روز قيامت روزگاري بر اين امت خواهد آمد كه مردم استغفار را به كلي ترك مي‌كنند.
و نيز مي‌گويد: احمد از فضالة بن عبيد از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: بنده از عذاب خدا ايمن است تا وقتي كه استغفار كند «4».
و در كافي از علي بن ابراهيم از پدرش از حنان بن سدير از پدرش از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: بودن من در ميان شما براي شما خير است، چون خداوند مي‌فرمايد:" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ"، و رفتن من از ميان شما نيز براي شما خير است. گفتند: يا رسول اللَّه! با اينكه فرمودي بودنت در ميان ما خير است چطور ممكن است رفتنت از ميان ما براي ما خير باشد؟ فرمود: اما رفتنم از ميان شما بدان جهت براي شما خير است كه اعمال شما در هر پنج شنبه و دوشنبه بر من عرضه مي‌شود، هر عمل نيكي كه در نامه عمل شما ببينم خدا را حمد مي‌كنم، و هر گناهي ببينم براي شما طلب
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 181
(2)الدر المنثور ج 3 ص 182
(3)نهج البلاغه صبحي صالح ص 483
(4)الدر المنثور ج 3 ص 182
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 112
مغفرت مي‌كنم «1».

[رواياتي در معناي:" وَ ما كانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلَّا مُكاءً وَ تَصْدِيَةً" و شان نزول آن] ..... ص: 112

مؤلف:اين معنا را عياشي در تفسير خود و همچنين شيخ در امالي خود از حنان بن سدير از پدرش از آن حضرت روايت كرده‌اند، و در روايت اين دو بزرگوار دارد كه اين سؤال را جابر بن عبد اللَّه انصاري (رضي اللَّه عنه) از رسول خدا (ص) كرد، و كافي نيز اين روايت را به سند خود از محمد بن ابي حمزه و از عده‌اي ديگر، از امام صادق (ع) نقل كرده است «2».
و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد و ابن جرير از سعيد بن جبير روايت كرده‌اند كه گفت: قريش در طواف به رسول خدا (ص) برمي‌خوردند و آن حضرت را استهزاء نموده و سوت و كف مي‌زدند، و در اين مقام آيه" وَ ما كانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلَّا مُكاءً وَ تَصْدِيَةً" نازل گرديد «3».
و نيز مي‌نويسد ابو الشيخ از نبيط كه يكي از صحابه بوده روايت كرده كه در تفسير آيه" وَ ما كانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلَّا مُكاءً وَ تَصْدِيَةً" گفته: اين آيه در اين باره نازل شد كه قريش در طواف خانه كعبه سوت مي‌زدند «4».
و نيز مي‌نويسد: طستي از ابن عباس (رضي اللَّه عنه) روايت كرده كه نافع بن ازرق به وي گفت: مرا خبر ده از معناي آيه" إِلَّا مُكاءً وَ تَصْدِيَةً" و او در جوابش گفت" مكاء" آواز قنبره و" تصديه" آواز (بال) گنجشكان است كه" تصفيق" هم گفته مي‌شود، و داستان مورد نظر آيه اين بود كه وقتي رسول خدا (ص) در مكه در ميان حجر اسماعيل و ركن يماني به نماز مي‌ايستاد دو نفر از بني سهم يكي طرف راست و يكي طرف چپ آن حضرت مي‌ايستادند، آن يكي آواز قنبره درمي‌آورد، و آن ديگري با دستهايش صداي بال گنجشكان را، تا شايد بدين وسيله نماز آن حضرت را بر هم زنند. «5»
و در تفسير عياشي از ابراهيم بن عمر يماني از آن كس كه او نامبرده از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ ما كانُوا أَوْلِياءَهُ" فرمود: يعني مشركين سرپرست و متولي خانه نيستند،" إِنْ أَوْلِياؤُهُ إِلَّا الْمُتَّقُونَ" چون پرهيزگاران از مشركين سزاوارترند،" وَ ما كانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلَّا مُكاءً وَ تَصْدِيَةً" يعني سوت زدن و
__________________________________________________
(1)روضه كافي ج 8 ص 211 ش 361
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 54 و امالي طوسي ج 2 ص 22 ط قم و كافي ج 8 ص 211
(3 و 4 و 5)الدر المنثور ج 3 ص 183 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 113
كف زدن «1».

[چند روايت در ذيل آيه شريفه:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ ..."] ..... ص: 113

و در الدر المنثور است كه ابن اسحاق و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و بيهقي در كتاب دلائل همگي از طريق او (محمد بن اسحاق) روايت كرده‌اند كه گفت: زهري و محمد بن يحيي بن حيان و عاصم بن عمر بن قتاده و حصين بن عبد الرحمن بن عمر، برايم نقل كردند كه بعد از آنكه قريش در روز بدر شكست خورد، و فراري‌هاي آنها به مكه برگشتند، و از آن طرف ابو سفيان هم با مال التجاره‌اش به مكه برگشت عبد اللَّه بن ربيعه و عكرمة بن ابي جهل و صفوان بن امية به اتفاق عده‌اي از مردان قريش به سر وقت يك يك افرادي كه مال التجاره داشتند رفته و گفتند: اي گروه قريش! محمد شما را بي كس كرد و نيكان شما را بكشت، بيائيد و با اين اموال ما را عليه او ياري كنيد باشد كه ما از او تلافي نموده و انتقام بگيريم، صاحبان اموال نيز پذيرفتند، و به گفته ابن عباس آيه" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ ... وَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلي جَهَنَّمَ يُحْشَرُونَ" در اين باره نازل شد «2».
و نيز مي‌نويسد: ابن مردويه از ابن عباس (رضي اللَّه عنه) روايت كرده كه در ذيل آيه" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ" گفته است: اين آيه در باره ابو سفيان بن حرب نازل شد «3».
و نيز از ابن سعد، عبد بن حميد، ابن جرير، ابن ابي حاتم، ابو الشيخ و ابن عساكر از سعيد بن جبير نقل كرده كه در ذيل آيه" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ" گفته است: اين آيه در باره ابي سفيان بن حرب نازل شده كه در جنگ احد غير از لشكرياني كه از عرب فراهم كرده بود دو هزار نفر از قبايل متفرقه بني كنانه را هم اجير كرد تا با آنان با رسول خدا (ص) بجنگد، لذا خداوند اين آيه را در حقش نازل كرد، و اين قبايل متفرقه همانهايند كه كعب بن مالك در باره‌شان ابيات زير را سروده:
و جئنا الي موج من البحر وسطه احابيش منهم حاسر و مقنع
ثلاثة آلاف و نحن نصية ثلاث مئين ان كثرن فاربع «4»
و «5»
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 55 ش 46
(2 و 3)الدر المنثور ج 3 ص 184
(4)آمديم به سوي موجي از دريا كه در آن قبائل متفرقه‌اي بودند كه بعضي‌شان مسلح و بعضي بي سلاح بودند، سه هزار نفر كه ما در مقابل آنان بوته‌اي از نصية (علفي است كه چهارپايان آن را دوست دارند) بوديم سيصد و اگر زياد شود چهار صد نفر.
(5)الدر المنثور ج 3 ص 184
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 114
مؤلف: صاحب الدر المنثور خلاصه اين روايت را از ابن اسحاق و ابن ابي حاتم از عباد بن عبد اللَّه بن زبير نيز روايت كرده است «1».
و در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّي لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ" گفته است: زراره و غير او از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده‌اند كه فرمود: هنوز تاويل اين آيه تحقق نيافته، وقتي قائم ما (صلوات اللَّه عليه) قيام نمايد آنهايي كه او را درك مي‌كنند خيلي زود تاويل اين آيه را خواهند ديد، و البته دين محمد (ص) به مرحله‌اي خواهد رسيد كه شبي برسد و مشركي بر روي زمين باقي نماند «2».
مؤلف: اين روايت را عياشي در تفسير خود از زراره از آن جناب نقل كرده، و در معناي آن روايتي است كه كافي به سند خود از محمد بن مسلم از ابي جعفر (ع) نقل كرده و نيز نظير آن را عياشي از عبد الاعلي حلبي از ابي جعفر (ع) در ضمن روايت طولاني نقل نموده است «3».
در سابق هم در تفسير آيه" لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ ..." حديث ابراهيم ليثي و پاره‌اي مطالب راجع به آن در ذيل آيه" كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ" «4» در جلد ششم اين كتاب گذشت.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 184
(2)مجمع البيان ج 4 ص 543 ط تهران
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 56 ش 49 و 48
(4)سوره اعراف آيه 29
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 115

[سوره الأنفال (8): آيات 41 تا 54] ..... ص: 115

اشاره

وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبي وَ الْيَتامي وَ الْمَساكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ وَ ما أَنْزَلْنا عَلي عَبْدِنا يَوْمَ الْفُرْقانِ يَوْمَ الْتَقَي الْجَمْعانِ وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (41) إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ الدُّنْيا وَ هُمْ بِالْعُدْوَةِ الْقُصْوي وَ الرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ لَوْ تَواعَدْتُمْ لاخْتَلَفْتُمْ فِي الْمِيعادِ وَ لكِنْ لِيَقْضِيَ اللَّهُ أَمْراً كانَ مَفْعُولاً لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيي مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ إِنَّ اللَّهَ لَسَمِيعٌ عَلِيمٌ (42) إِذْ يُرِيكَهُمُ اللَّهُ فِي مَنامِكَ قَلِيلاً وَ لَوْ أَراكَهُمْ كَثِيراً لَفَشِلْتُمْ وَ لَتَنازَعْتُمْ فِي الْأَمْرِ وَ لكِنَّ اللَّهَ سَلَّمَ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ (43) وَ إِذْ يُرِيكُمُوهُمْ إِذِ الْتَقَيْتُمْ فِي أَعْيُنِكُمْ قَلِيلاً وَ يُقَلِّلُكُمْ فِي أَعْيُنِهِمْ لِيَقْضِيَ اللَّهُ أَمْراً كانَ مَفْعُولاً وَ إِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ (44) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا لَقِيتُمْ فِئَةً فَاثْبُتُوا وَ اذْكُرُوا اللَّهَ كَثِيراً لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (45)
وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ وَ اصْبِرُوا إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ (46) وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بَطَراً وَ رِئاءَ النَّاسِ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ اللَّهُ بِما يَعْمَلُونَ مُحِيطٌ (47) وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ وَ قالَ لا غالِبَ لَكُمُ الْيَوْمَ مِنَ النَّاسِ وَ إِنِّي جارٌ لَكُمْ فَلَمَّا تَراءَتِ الْفِئَتانِ نَكَصَ عَلي عَقِبَيْهِ وَ قالَ إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِنْكُمْ إِنِّي أَري ما لا تَرَوْنَ إِنِّي أَخافُ اللَّهَ وَ اللَّهُ شَدِيدُ الْعِقابِ (48) إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هؤُلاءِ دِينُهُمْ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (49) وَ لَوْ تَري إِذْ يَتَوَفَّي الَّذِينَ كَفَرُوا الْمَلائِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبارَهُمْ وَ ذُوقُوا عَذابَ الْحَرِيقِ (50)
ذلِكَ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَ أَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ (51) كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَفَرُوا بِآياتِ اللَّهِ فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ إِنَّ اللَّهَ قَوِيٌّ شَدِيدُ الْعِقابِ (52) ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلي قَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ وَ أَنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (53) كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَذَّبُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ فَأَهْلَكْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَ أَغْرَقْنا آلَ فِرْعَوْنَ وَ كُلٌّ كانُوا ظالِمِينَ (54)
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 116

ترجمه آيات ..... ص: 116

و بدانيد آنچه را كه سود مي‌بريد براي خدا است پنج يك آن و براي رسول و خويشاوند او و يتيمان و مسكينان و در راه ماندگان، اگر به خدا و آنچه را كه در روز فرقان روزي كه دو گروه يكديگر را ملاقات كردند بر بنده‌مان نازل كرديم ايمان آورده‌ايد، و خداوند بر هر چيز توانا است (41).
آن روزي كه شما در نقطه مرتفع نزديك‌تري و ايشان در بلندي دورتري قرار داشتند، و قافله پائين‌تر از شما بودند، و اگر برخورد به اين صورت را قبلا قرار داد مي‌كرديد اختلاف مي‌كرديد (باز به اين وجه صورت نمي‌گرفت) و ليكن خدا (چنين پيش آورد) تا بگذارند آن امري را كه شدني بود، براي اينكه هلاك شود هر كه هلاك مي‌شود از روي بينش و زنده گردد هر كه زنده مي‌شود از روي بينش و همانا خدا شنواي دانا است (42).
هنگامي كه خداوند ايشان را به تو در خوابت اندك نماياند و اگر بسيار نشان مي‌داد هر آينه در كار اختلاف مي‌كرديد، ليكن خداوند (شما را) سلامت داشت كه او دانا است به آنچه در سينه‌ها است (43).
و هنگامي كه نماياند ايشان را به شما هنگام تلاقي شما با ايشان اندك در چشم شما و اندك نمود شما را در چشم ايشان تا خداوند به كرسي بنشاند امري را كه شدني بود و بسوي خدا است مرجع همه امور (44).
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد وقتي برخورديد به گروهي (از دشمن) پس پايداري كنيد و خدا را زياد به خاطر آوريد بلكه رستگار شويد (45).
و فرمانبري كنيد خدا و فرستاده‌اش را و نزاع مكنيد كه سست شويد، و در نتيجه نيرويتان تحليل رود و خويشتن‌داري كنيد كه خدا با خويشتن‌داران است (46).
و مانند مشركين و آن كساني مباشيد كه با غرور و خودنمايي از ديار خود خارج شدند و باز مي‌داشتند از راه خدا و خدا به آنچه مي‌كنيد محيط است (47).
هنگامي كه شيطان اعمال (زشت) ايشان را (در نظرشان) بياراست و گفت: امروز از مردم كسي نيست كه بتواند بر شما غلبه يابد، و من پناه شمايم تا گاهي كه دو سپاه همديگر را ديدند (در آن موقع) برگشت و عقب گرد كرد و گفت من از شما بي‌زارم چون من چيزها مي‌بينم كه شما نمي‌بينيد من از خدا
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 117
مي‌ترسم خدا شديد العقاب است (48).
هنگامي كه منافقان و آنهايي كه در دلهايشان مرض بود گفتند: اين قوم را فريب داد دينشان، و حال آنكه هر كه به خدا توكل كند خداوند مقتدري است شايسته كار (49).
و اگر (كاش) مي‌ديدي هنگامي را كه فرشتگان دريابند گروه كافران را و بزنند رويها و پشت‌هايشان را (و بگويند) بچشيد عذاب سوزان را (50).
اين بخاطر آن (رفتاريست) كه به دست خود پيش فرستاديد، كه خدا ستمگر بر بندگان نمي‌باشد (51).
مانند شيوه خاندان فرعون و آنان كه پيش از ايشان بودند (كه) به آيات خدا كفر ورزيدند، پس خدا به گناهانشان بگرفت كه خدا نيرومندي است شديد العقاب (52).
(و)اين بدانست كه خدا تغيير دهنده نعمتي كه به قومي ارزاني داشته نيست تا آنكه خود ايشان تغيير دهند آنچه را كه در خودشان است (با علم به اينكه) خدا شنواي دانا است (53).
(و)مانند شيوه دودمان فرعون و آنان كه قبل از ايشان بودند (كه) تكذيب كردند آيات پروردگارشان را، پس ما بخاطر گناهانشان هلاكشان كرده و خاندان فرعون را غرق نموديم، همه‌شان ستمگران بودند (54)

بيان آيات [توضيح و تفسير مفردات و جملات آيه شريفه مربوط به خمس:" وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ ..."] ..... ص: 117

اشاره

اين آيات مشتمل است بر بيان وجوب دادن خمس غنيمت، و استقامت در برابر دشمن، و اندرز آنان و بيان پاره‌اي از نكبتها كه خداوند دشمنان دين را بدان مبتلا كرده، و بيچاره شدنشان به مكر الهي، و اينكه خداوند در بين آنان همان سنتي را معمول داشته كه در ميان قوم فرعون و كساني كه پيش از ايشان بودند بخاطر تكذيب آيات و جلوگيري از راه او معمول داشته است.
" وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ ..."
كلمه" غنم" و" غنيمت" به معناي رسيدن به در آمد از راه تجارت و يا صنعت و يا جنگ است، و ليكن در اين آيه بملاحظه مورد نزولش تنها با غنيمت جنگي منطبق است.
راغب مي‌گويد:" غنم"- به دو فتحه- معنايش معروف است، خداي تعالي فرموده:" وَ مِنَ الْبَقَرِ وَ الْغَنَمِ حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ شُحُومَهُما- و از گاو و گوسفند پيه آن دو را بر ايشان حرام كرديم" و" غنم"- به ضمه حرف اول و سكون حرف دوم- به معناي رسيدن و دست يافتن به فائده است، و ليكن در هر درآمدي كه از راه جنگ و از ناحيه دشمنان و غير ايشان به دست آيد استعمال شده، و به اين معنا است آيه" وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ" و آيه" فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلالًا طَيِّباً". و كلمه" مغنم" به معناي هر چيزي است كه به غنيمت درآيد و جمع آن" مغانم" مي‌باشد، مانند:
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 118
" فَعِنْدَ اللَّهِ مَغانِمُ كَثِيرَةٌ" «1» و كلمه" ذو القربي" به معناي نزديكان و خويشاوندان است و در اين آيه منظور از آن، نزديكان رسول خدا (ص) و يا بطوري كه از روايات قطعي استفاده مي‌شود خصوص اشخاص معيني از ايشان است. و كلمه" يتيم" به معناي انساني است كه پدرش در حال خردسالي‌اش مرده باشد، و مي‌گويند كه در همه انواع حيوانات يتيم آن حيواني است كه مادر خود را از دست داده باشد، تنها انسان است كه يتيم بودنش از ناحيه پدر است.
" فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ ..." كلمه" ان" به فتح همزه قرائت شده، و اين ممكن است بخاطر تقدير گرفتن حرف جر بوده و تقدير آن چنين باشد:" و اعلموا انما غنمتم من شي‌ء فعلي ان للَّه خمسه- بدانيد كه هر آنچه را كه به غنيمت مي‌گيريد بر اين اساس است كه پنج يك آن، از آن خدا است". و نيز ممكن است بخاطر عطف بر" أن" اولي بوده و خبر" أن" اولي حذف شده باشد، چون كلام دلالت بر آن داشته است، و تقدير چنين بوده:" و اعلموا انما غنمتم من شي‌ء يجب قسمته فاعلموا ان خمسه للَّه- بدانيد كه آنچه غنيمت مي‌بريد واجب است تقسيم شود، و بدانيد كه يك پنجم آن از آن خدا است". و يا" فاء" براي استشمام معني شرط بوده باشد، چون برگشت معناي آيه به اين بوده كه" اگر چيزي را به غنيمت برديد پس خمس آن براي خدا است" و چون معناي آيه به اين بوده كه" اگر چيزي را به غنيمت برديد پس خمس آن براي خدا است" و چون معناي شرط از آن استشمام مي‌شود فاء به كار رفته تا جمله معناي جزاء شرط را بدهد، و اگر حرف" أن" تكرار شده صرفا به منظور تاكيد بوده، و اصل آن" و اعلموا انما غنمتم من شي‌ء ان خمسه للَّه ..." بوده، و آن اصلي كه ماده علم تعلق به آن گرفته عبارت است از جمله" ما غنمتم من شي‌ء خمسه للَّه و للرسول ..."، و لفظ جلاله را براي تعظيم مقدم بر رسول ذكر نمود.
و جمله" إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ" قيد آن امري است كه صدر آيه دلالت بر آن دارد و آن عبارت است از امر" بدهيد خمس آن را". پس معناي جمله مذكور اين مي‌شود:" بدهيد خمس آن را اگر به خدا و به آنچه كه بر بنده‌مان نازل كرده‌ايم ايمان آورده‌ايد". و چه بسا گفته شده است كه جمله مزبور متصل به جمله" فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَوْلاكُمْ" است كه در آيه قبلي بود، البته اين را گفته‌اند، و ليكن سياق كلام بواسطه فاصله شدن جمله" وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ" با اين توجيه وفق نمي‌دهد.
" ما أَنْزَلْنا عَلي عَبْدِنا يَوْمَ الْفُرْقانِ"- ظاهر اين است كه منظور از" ما أَنْزَلْنا" قرآن است،
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ماده" غنم"
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 119
به قرينه اينكه انزال آن را اختصاص به رسول خدا (ص) داده، و اگر منظور از آن ملائكه نازله در جنگ بدر بود جا داشت اولا بجاي" ما أَنْزَلْنا" بفرمايد" من انزلنا" و يا تعبير ديگري كه اين معنا را برساند، و ثانيا بجاي" عَلي عَبْدِنا" بفرمايد:" عليكم" زيرا همانطور كه ملائكه در آن روز براي ياري رسول خدا (ص) فرستاده شده بودند همچنين مؤمنين ملازمين ركاب آن حضرت را هم ياري كردند، هم چنان كه آيه" فَاسْتَجابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ مُرْدِفِينَ" «1» و آيه" إِذْ يُوحِي رَبُّكَ إِلَي الْمَلائِكَةِ أَنِّي مَعَكُمْ فَثَبِّتُوا الَّذِينَ آمَنُوا" «2» بر آن دلالت دارند، و نظير آن دو در معنا، آيه" إِذْ تَقُولُ لِلْمُؤْمِنِينَ أَ لَنْ يَكْفِيَكُمْ أَنْ يُمِدَّكُمْ رَبُّكُمْ بِثَلاثَةِ آلافٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ مُنْزَلِينَ، بَلي إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا وَ يَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هذا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلافٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ مُسَوِّمِينَ" «3» مي‌باشد.
و در التفات از غيبت به تكلم كه در جمله" إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ وَ ما أَنْزَلْنا عَلي عَبْدِنا" بكار رفته اشاره است به بسط لطف الهي بر رسول خدا (ص) و ممتاز شدنش به قرب خدا، و اين اشاره بر كسي پوشيده نيست.
و از دقت در بحثي كه در اول سوره در ذيل آيه" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ ..." گذشت به دست مي‌آيد كه منظور از جمله" وَ ما أَنْزَلْنا عَلي عَبْدِنا يَوْمَ الْفُرْقانِ" حليت تصرف در غنيمت است كه در آخر سوره در ضمن سياق آياتي در باره آن فرمود:" فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلالًا طَيِّباً".
و منظور از" يَوْمَ الْفُرْقانِ" روز بدر است به شهادت اينكه دنبالش فرمود:" يَوْمَ الْتَقَي الْجَمْعانِ"، زيرا آن روزي كه خداوند حق و باطل را روبروي هم قرار داد و آن دو را از هم جدا كرد و به تصرف خود حق را احقاق و با ياري نكردنش از باطل آن را ابطال نمود همان روز بدر بود. و جمله" وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" به منزله تعليل است براي جمله" يَوْمَ الْفُرْقانِ" نظر به دلالتي كه دارد بر اينكه خداوند حق را از باطل جدا كرد، مثل اينكه گفته شده باشد: خدا بر هر چيزي قادر است، و به همين دليل مي‌تواند حق و باطل را از هم جدا سازد.
__________________________________________________
(1)سوره انفال آيه 9
(2)سوره انفال آيه 12
(3)هنگامي كه به مؤمنين مي‌گفتي آيا اين براي شما بس نيست كه پروردگارتان شما را با سه هزار فرشته نازل شده مدد فرمايد؟. بلكه اگر خويشتن‌داري نموده و تقوي به خرج دهيد، و دشمنان در همين شور و هيجان خود بر شما بتازند پروردگارتان شما را با پنج هزار فرشته نشاندار كمك مي‌كند. سوره آل عمران آيه 125
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 120
بنا بر اين، معناي آيه- و خدا داناتر است- اين مي‌شود: بدانيد كه آنچه شما غنيمت مي‌بريد هر چه باشد يك پنجم آن از آن خدا و رسول و خويشاوندان و يتيمان و مسكينان و ابن السبيل است و آن را به اهلش برگردانيد اگر به خدا و به آنچه كه بر بنده‌اش محمد (ص) در جنگ بدر نازل كرده ايمان داريد و در روز بدر اين معنا را نازل كرده بود كه انفال و غنيمت‌هاي جنگي از آن خدا و رسول او است، و احدي را در آن سهمي نيست، و اينك همان خدايي كه امروز تصرف در چهار سهم آن را بر شما حلال و مباح گردانيده دستورتان مي‌دهد كه يك سهم آن را به اهلش برگردانيد.
و از ظاهر آيه برمي‌آيد كه تشريع در آن مانند ساير تشريعات قرآني ابدي و دائمي است، و نيز استفاده مي‌شود كه حكم مورد نظر آيه مربوط به هر چيزي است كه غنيمت شمرده شود، هر چند غنيمت جنگي ماخوذ از كفار نباشد، مانند استفاده‌هاي كسبي و مرواريدهايي كه با غوص از دريا گرفته مي‌شود و كشتي‌راني و استخراج معادن و گنج، آري، گو اينكه مورد نزول آيه غنيمت جنگي است، و ليكن مورد مخصص نيست.
و همچنين از ظاهر مصارفي كه برشمرده و فرموده:" لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبي وَ الْيَتامي وَ الْمَساكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ" برمي‌آيد كه مصارف خمس منحصر در آنها است، و براي هر يك از آنها سهمي است، به اين معنا كه هر كدام مستقل در گرفتن سهم خود مي‌باشند، هم چنان كه نظير آن از آيه زكات استفاده مي‌شود، نه اينكه منظور از ذكر مصارف از قبيل ذكر مثال باشد.
هر يك از اين مطالب كه گفتيم از ظاهر آيه استفاده مي‌شود شكي نيست در اينكه از آيه به ذهن تبادر مي‌كند، و بر طبق آن رواياتي هم از طريق شيعه و ائمه اهل بيت (ع) وارد شده. و ليكن مفسرين اهل سنت در باره آن و اينكه تفسير آيه چيست اختلاف كرده‌اند، و ما- ان شاء اللَّه- به زودي در بحث روايتي آينده متعرض اقوال آنان مي‌شويم.
" إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ الدُّنْيا وَ هُمْ بِالْعُدْوَةِ الْقُصْوي وَ الرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ لَوْ تَواعَدْتُمْ لَاخْتَلَفْتُمْ فِي الْمِيعادِ وَ لكِنْ لِيَقْضِيَ اللَّهُ أَمْراً كانَ مَفْعُولًا ..."
كلمه" عدوة"- به ضم عين، و گاهي به كسر آن- به معناي طرف بلند بيابان است، و" دنيا" مؤنث" ادني" است هم چنان كه" قصوي" كه گاهي آن را" قصيا" هم مي‌گويند مؤنث" اقصي" است، و منظور از" ركب" بطوري كه گفته شده آن قافله مال التجاره‌اي بود كه ابو سفيان سرپرستيش را بر عهده داشته است.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 121
ظرف" اذ" در جمله" إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ" بيان ثانوي يوم الفرقاني است كه در آيه قبلي بود، هم چنان كه ظرف" يوم" در جمله" يَوْمَ الْتَقَي الْجَمْعانِ" بيان اول آن و متعلق به" أَنْزَلْنا عَلي عَبْدِنا" بود. و اما اينكه بعضي گفته‌اند كه ظرف" اذ" بيان جمله" وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" است، و مي‌خواهد با ذكر مورد، قدرت خدا را برساند و معنايش اين است كه" خدا بر ياري شما قادر است با ذلت و زبوني كه داشتيد وقتي كه شما در بلندي نزديك بيابان فرود آمده بوديد" وجهي بعيد و تكلف‌دار است.

[ياد آوري امدادهاي غيبي الهي در جنگ بدر كه موجب پيروزي مسلمين گرديد] ..... ص: 121

سياق جملات قبل از جمله" وَ لَوْ تَواعَدْتُمْ لَاخْتَلَفْتُمْ فِي الْمِيعادِ" كه مساله برخورد دو لشكر و خصوصيات آن را مي‌رساند، و اينكه قافله پائين‌تر از مسلمين بودند، و اينكه خداوند به قدرتش كه هر چيزي را مقهور كرده حق و باطل را از هم جدا كرده و حق را تاييد و باطل را مغلوب ساخت و همچنين اينكه فرمود:" وَ لكِنْ لِيَقْضِيَ اللَّهُ أَمْراً كانَ مَفْعُولًا" همه شواهدي هستند بر اينكه منظور از جمله مورد بحث هم كه فرمود:" وَ لَوْ تَواعَدْتُمْ لَاخْتَلَفْتُمْ فِي الْمِيعادِ" بيان همين است كه برخورد به اين صورت جز مشيت خاصه خداي سبحان نبوده، چون مشركين با اينكه داراي عده و عده بودند در قسمت بلندي بيابان در جايي كه آب در دسترسشان و زمين زير پايشان سفت و محكم بود فرود آمدند و مؤمنين با كمي عدد و ضعف نيرويشان در قسمت پائين بيابان در زميني ريگزار و بي آب اردوگاه داير كرده بودند و به قافله ابو سفيان هم نتوانستند دست پيدا كنند و او قافله را از يك نقطه ساحلي پائين اردوگاه مؤمنين پيش مي‌راند، و مؤمنين در شرايطي قرار گرفته بودند كه از نظر نداشتن پايگاه چاره‌اي جز جنگيدن نداشتند، و برخورد مؤمنين در چنين شرايط و پيروزيشان بر مشركين را نمي‌توان امري عادي دانست، و جز مشيت خاص الهي و قدرت‌نمائيش بر نصرت و تاييد مؤمنين چيز ديگر نمي‌تواند باشد.
پس جمله" وَ لَوْ تَواعَدْتُمْ لَاخْتَلَفْتُمْ فِي الْمِيعادِ" بيان اين معنا است كه فرود آمدن مؤمنين در اينجا و مشركين در آنجا روي قرار قبلي و يا مشورت صورت نگرفته و لذا بدنبال اين جمله فرمود:" وَ لكِنْ لِيَقْضِيَ اللَّهُ أَمْراً كانَ مَفْعُولًا" چون اين جمله بخاطر كلمه" و لكن" استدراك از مطالب قبل است.
و جمله" لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيي مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ" تعليل آن قضايي است كه خداوند در امر مفعول رانده، و معنايش اين است كه خداوند اگر اين قضا را راند كه شما با كفار اينطور تلاقي و برخورد كنيد، و در چنين شرايطي شما مؤمنين را تاييد نمود و كفار را بيچاره كرد همه براي اين بود كه خود دليل روشني بر حقانيت حق و بطلان باطل باشد تا هر كس هلاك مي‌شود با داشتن دليل و تشخيص راه از چاه هلاك شده باشد و هر كس هم زنده مي‌شود با دليل روشن زنده شده باشد.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 122
و به اين بيان روشن مي‌شود كه منظور از هلاكت و زنده شدن، هدايت و ضلالت است، چون ظاهرا چيزي كه مرتبط با وجود بينه و دليل روشن باشد همين هدايت و ضلالت است.
جمله" وَ إِنَّ اللَّهَ لَسَمِيعٌ عَلِيمٌ" نيز تعليل است، و عطف است بر جمله" لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ ..." و معنايش اين است كه" و اگر خدا اين قضا را راند و كرد آنچه را كرد براي اين بود كه او شنوا است و دعاي شما را مي‌شنود، دانا است و آنچه در دلهاي شما هست مي‌داند" و در اين بيان اشاره است به آنچه كه در صدر آيات راجع به اين داستان ذكر كرده و فرموده بود:
" إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجابَ لَكُمْ ..."
و بر طبق همين سياق است (يعني براي بيان اينكه مرجع امر اين واقعه قضاي خاص الهي است نه اسباب عادي) آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" إِذْ يُرِيكَهُمُ اللَّهُ فِي مَنامِكَ قَلِيلًا ..." و همچنين چند آيه بعد كه مي‌فرمايد:" وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ ..." و آيه بعد از آن كه مي‌فرمايد:" إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هؤُلاءِ دِينُهُمْ ..."
و معناي آيه اين است كه روز فرقان آن روزي بود كه شما در قسمت پائين وادي اردو داير كرده بوديد و كفار در قسمت بالاي آن اطراق كرده بودند و پياده شدن شما در پائين و كفار در بالا با هم جور درآمد بطوري كه اگر مي‌خواستيد قبلا با كفار قرار داد كنيد كه شما اينجا و آنان آنجا را لشكرگاه كنند قطعا اختلافتان مي‌شد، و هرگز موفق نمي‌شديد كه به اين نحو جبهه‌سازي كنيد. پس قرار گرفتن شما و ايشان به اين نحو نه از ناحيه و به فكر شما بود و نه از ناحيه و به فكر كفار، بلكه امر شدني بود كه خداوند بر آن قضا راند، و اگر اينچنين قضا راند براي اين بود كه با ارائه يك معجزه و دليل روشن حجت خود را تمام كند، و نيز براي اين بود كه دعاي سابق شما را و آن استغاثه‌اي را كه از شما شنيد، و آن حاجتي را كه از سويداي دل شما خبر داشت مستجاب و برآورده كند.
" إِذْ يُرِيكَهُمُ اللَّهُ فِي مَنامِكَ قَلِيلًا ..."
كلمه" فشل" به معناي ضعف توأم با اضطراب است، و" تنازع" به معناي اختلاف و از ماده" نزع" است كه نوعي كندن را گويند، و اختلاف را از اين باب تنازع مي‌گويند كه در حقيقت طرفين نزاع هر كدام مي‌خواهند ديگري را از آنچه كه دارد بركند. و كلمه" تسليم" به معناي نجات دادن است.
و كلام در اين آيه به تقدير كلمه" اذكر" معنايش اين است كه" بياد آر آن موقعي را كه خداوند دشمنان تو را در خواب در نظرت اندك وانمود" و اندك نشان داد نشان براي اين ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 123
بود كه دلهايتان را استوار نموده و درونتان را آرامش بخشد، چون اگر نفرات ايشان را در نظرت زياد جلوه مي‌داد و تو مؤمنين را از نيروي ايشان خبر مي‌دادي قهرا از ضعف و كمي عده خود دچار سستي و اضطراب مي‌شدند، و در اينكه آيا در چنين شرايطي با لشكر انبوه كفار مصاف شوند يا نه اختلاف مي‌كردند، و ليكن خداي تعالي با اندك نشان دادن ايشان شما را از سستي و اختلاف نجاتتان داد، چون او به ذات الصدور يعني به دلها آگاه است، و خوب مي‌داند كه براي اطمينان يافتن و استواري و نيرومند شدن دلها چه چيز شايسته است.
اين آيه دلالت دارد بر اينكه خداي سبحان به رسول خود در عالم رؤيا بشارت به فتح داده، و آن جناب در خواب ديد كه همانطوري كه خداوند در بيداري وعده داده بود بر يكي از دو طائفه، قافله و يا لشكر قريش پيروز خواهد شد، و خداوند در آن خواب لشكر قريش را اندك و غير قابل اعتناء به آن حضرت وانمود كرده و رسول خدا (ص) هم آنچه را كه در خواب ديده بود براي مؤمنين بازگو كرد و به آنان وعده صريح و بشارت داده بود و به همين جهت همه آماده جنگ با ايشان شدند، به دليل اينكه فرمود:" وَ لَوْ أَراكَهُمْ كَثِيراً لَفَشِلْتُمْ ..." و دلالت اين جمله بر آنچه ما استظهار كرديم روشن است." وَ إِذْ يُرِيكُمُوهُمْ إِذِ الْتَقَيْتُمْ فِي أَعْيُنِكُمْ قَلِيلًا وَ يُقَلِّلُكُمْ فِي أَعْيُنِهِمْ ..."
معناي اين آيه روشن است، و ميان آن و آيه" قَدْ كانَ لَكُمْ آيَةٌ فِي فِئَتَيْنِ الْتَقَتا فِئَةٌ تُقاتِلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ أُخْري كافِرَةٌ يَرَوْنَهُمْ مِثْلَيْهِمْ رَأْيَ الْعَيْنِ وَ اللَّهُ يُؤَيِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ يَشاءُ" «1» بنا بر اينكه اشاره باشد به واقعه بدر هيچ منافاتي وجود ندارد. براي اينكه اندك نشان دادني كه در آيه مورد بحث است مقيد شده به جمله" إِذِ الْتَقَيْتُمْ" و با همين قيد تنافي برداشته شده، گويا خداي سبحان مؤمنين را در اولين برخورد به نظر مشركين اندك نشان داده، تا مغرور شده و ايشان را غير قابل اعتناء تلقي كنند و همين معنا ايشان را بر پياده شدن و جنگيدن دلير كند، ولي وقتي دست به كار جنگ شده و در هم آميختند خداوند همان مؤمنين را كه تا آن موقع به نظرشان اندك مي‌آمد در نظرهايشان بسيار و دو برابر وانمود، و همين معنا باعث شد كه عزيمت‌هايشان سست گشته و دل از دست داده و در نتيجه شكست خوردند.
پس آيه مورد بحث ناظر به اول داستان است، و آيه آل عمران ناظر به بعد از انتقال و اختلاط است" لِيَقْضِيَ اللَّهُ أَمْراً كانَ مَفْعُولًا وَ إِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ" اين جمله متعلق است به جمله" يريكموهم" و آن را تعليل مي‌كند.
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 13
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 124

[شش دستور جنگي به سربازان اسلام] ..... ص: 124

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا لَقِيتُمْ فِئَةً فَاثْبُتُوا وَ اذْكُرُوا اللَّهَ كَثِيراً لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ..."
راغب در مفردات مي‌گويد:" ثبات"- به فتح ثاء- ضد زوال است. «1» و بنا به گفته او در مورد آيه شريفه به معناي ضد فرار از دشمن است، و اين كلمه بحسب معنايش اعم از كلمه صبري است كه در جمله" وَ اصْبِرُوا إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ" به آن امر فرموده، چون صبر يك نحوه ثبات خاصي است، و آن عبارت است از ثبات در مقابل مكروه هم به قلب، بدين صورت كه دچار ضعف نگردد و جزع و فزع نكند، و هم به بدن، به اينكه كسالت و سهل‌انگاري ننموده، و از جا در نرود، و در مواردي كه عجله پسنديده نيست شتاب نكند.
كلمه" ريح" بطوري كه گفته شده به معناي عزت و دولت است، راغب نيز گفته است كه: كلمه" ريح" در آيه بطور استعاره به معناي غلبه است، و وجه اين استعاره و تشبيه اين است كه باد به هر چه بوزد آن را به حركت درآورده و از جاي مي‌كند و با خود مي‌برد، غلبه بر دشمن هم همين خاصيت را دارد «2».
راغب در باره كلمه" بطر" گفته: اين كلمه به معناي غفلت و سبك مغزي است كه در اثر سوء استفاده از نعمت و قيام ننمودن به حق آن و مصرف كردن آن در غير مورد به آدمي دست مي‌دهد، خداي تعالي در يك جا فرموده:" بَطَراً وَ رِئاءَ النَّاسِ" و در جاي ديگر فرموده:" بَطِرَتْ مَعِيشَتَها" يعني اهل ده در معيشت‌شان بطر به خرج دادند و در نتيجه از كار باز مانده و به رنج افتادند، و بطر همان طرب است و طرب خفت و سبكيي است ناشي از فرح. و گاهي اين كلمه در شدت حزن و اندوه استعمال مي‌شود، و كلمه" بيطرة" به معناي دامپزشكي است. «3» و كلمه" رئاء" به معناي اين است كه آدمي خود را به غير آنچه كه هست نشان دهد.
جمله" فاثبتوا" امر مطلق ايستادگي در برابر دشمن و فرار نكردن است، و بنا بر اين امر به صبر در جمله" و اصبروا" همانطوري كه در سابق اشاره كرديم تكرار آن امر نيست.
ذكر خدا در جمله" وَ اذْكُرُوا اللَّهَ كَثِيراً" به معناي ياد خدا در دل و در زبان است، چون اين هر دو قسم، ذكر است و معلوم است كه آن چيزي كه مقاصد آدمي را از يكديگر مشخص و جدا مي‌كند آن حالات دروني و قلبي انسان است، حال چه اينكه لفظ هم با آن حالت مطابق باشد، مثل كلمه" يا غني" از فقيري كه از فقر خود به خدا پناهنده مي‌شود، و يا
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ماده" ثبت" [.....]
(2)مفردات راغب ماده" ريح"
(3)مفردات راغب ماده" رأي"
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 125
كلمه" يا شافي" از مريضي كه از مرض خود به خدا پناه مي‌برد، و يا مطابق نباشد، مثل اينكه همان فقير و مريض بجاي آن دو كلمه بگويند" اي خدا" چون همين" اي خدا" از فقير به معناي" اي بي نياز" و از مريض به معناي" اي شفا دهنده" است، چون مقتضاي حال و آن احتياجي كه اين دو را به استغاثه وادار كرده شاهد اين است كه مقصودشان از" اي خدا" جز اين نيست، و اين خيلي روشن است.
كسي هم كه به جنگ رفته، و با دشمن روبرو شده، و مي‌داند كه در جنگ خونها ريخته مي‌شود، و دست و پاها قطع مي‌گردد و خلاصه به منظور رسيدن به هدف بايد از خود گذشتگي كرد و پيه همه ناملايمات را به خود ماليد، چنين كسي فكرش همه متوجه پيروزي و رسيدن به هدف و غلبه بر دشمني است كه او را به مرگ و فنا تهديد مي‌كند، و كسي كه حالش اين و فكر و ذكرش اين است ذكر خدايش هم ذكري است كه با حالت و فكرش تناسب دارد.
و اين خود بهترين قرينه است بر اينكه منظور از" اذْكُرُوا اللَّهَ كَثِيراً" اين است كه مؤمن، متذكر آن معارفي باشد كه مربوط به اين شان و اين حالت است، و آن اين است كه خداي تعالي معبود او و پروردگار او است، و آن كسي است كه مرگ و حيات به دست او است، و مي‌تواند او را در اين حال ياري كند، و او سرپرست اوست و چه سرپرست و ياور خوبي است، چنين كسي با اينكه پروردگارش وعده نصرت داده و فرموده:" إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ" «1» و مي‌داند كه خداوند اجر كسي را كه عمل نيكي انجام دهد ضايع نمي‌كند يقينا به نصرت پروردگارش اطمينان داشته و مي‌داند كه سرانجام كارش به يكي از دو وجه است كه هر دو نيك است، چون يا بر دشمن غلبه پيدا مي‌كند كه در اين صورت رايت دين را بلند كرده و محيط را براي سعادتمند شدن خود و ديگران مساعد كرده است، و يا كشته مي‌شود كه در اين فرض به جوار اولياء مقربين درگاه پروردگارش شتافته است، اين گونه معارف حقيقي است كه مربوط به حالت يك نفر مجاهد است، و سرانجامش را به سعادت واقعي و كرامت دائمي منتهي مي‌كند.
و اگر در جمله مورد بحث" ذكر" را مقيد به" كثير" كرد براي اين است كه در ميدانهاي جنگ هر لحظه صحنه‌هايي كه انسان را به دوستي زندگي فاني و شيريني زخارف دنيوي وادار ساخته و شيطان هم با القاء وسوسه خود آن را تاييد كند تكرار مي‌شود، و لذا فرموده:
خدا را زياد ياد كنيد تا بدين وسيله روح تقوا در دلها هر لحظه تجديد و زنده‌تر شود.
__________________________________________________
(1)اگر خدا را ياري كنيد او هم شما را ياري نموده و قدم‌هايتان را استوار مي‌كند. سوره محمد آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 126
" وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ"- ظاهر سياق اين است كه منظور از" اطاعت" اطاعت دستوراتي است كه از ناحيه خدا و رسول راجع به امر جهاد و دفاع از حريم دين و بيضه اسلام صادر مي‌شود، و آيات جهاد و دستورات نبوي مشتمل بر آن است، مثل اينكه بايد اول تمام حجت كنند، و در حين جنگ متعرض زن و فرزند دشمن نشوند و بدون اطلاع دشمن بر ايشان شبيخون نزنند و همچنين احكام ديگر جهاد.
" وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ"- يعني با نزاع و كشمكش در ميان خود ايجاد اختلاف نكنيد، و در نتيجه خود را دچار ضعف اراده مسازيد و عزت و دولت و يا غلبه بر دشمن را از دست مدهيد، چون اختلاف، وحدت كلمه و شوكت و نيروي شما را از بين مي‌برد.
" وَ اصْبِرُوا إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ" يعني همواره در برابر مصائب و ناملايمات جنگي كه دشمن به وسيله آن تهديدتان مي‌كند ملازم خويشتن‌داري و اكثرا در ذكر خدا و اطاعت او و رسولش بوده باشيد، و حوادث و سنگيني بار اطاعت شما را از جاي نكند و از پا درنياورد، و لذت معصيت و عجب و تكبر شما را گمراه نسازد.
و اگر امر به صبر را با جمله" إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ" تاكيد فرمود براي اين است كه صبر قوي‌ترين ياوري است كه در شدائد، و محكم‌ترين ركني است در برابر تلون در عزم و سرعت تحول در اراده.
و همين صبر است كه به انسان فرصت تفكر صحيح داده و به منزله خلوتي است كه در هنگام هجوم افكار پريشان و صحنه‌هاي هول‌انگيز و مصائبي كه از هر طرف رو مي‌آورد به انسان فرصت مي‌دهد كه صحيح فكر نموده و رأي مطمئن و صد در صد اتخاذ كند، پس خداي سبحان با مردم صابر است.
" وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بَطَراً وَ رِئاءَ النَّاسِ ..."- نهي از اتخاذ طريقه مشركين رياكار و مغرور و جلوگيران از راه خدا است، و بطوري كه از سياق كلام استفاده مي‌شود مقصود از آنان مشركين قريش است، و چون داراي اوصاف مذكور بودند يعني مغرور و رياكار و سد راه خدا بودند مؤمنين را از اينكه مثل آنان شوند نهي كرده، و اين معنا هم از سياق استفاده مي‌شود، و هم جمله" وَ اللَّهُ بِما يَعْمَلُونَ مُحِيطٌ" بر آن دلالت دارد، چون مي‌فرمايد خداوند به كردار ايشان احاطه و سلطنت دارد، مالك كارهاي ايشان است، و معلوم است كه لازمه اين معنا اين است كه اعمال ايشان داخل در قضاي خدا و جاري به اذن و مشيت او باشد، و با اين حال اين فعاليت‌ها خدا را عاجز و ناتوان نمي‌كند. بنا بر اين مي‌توان گفت جمله مزبور به منزله كنايه از مطلبي است كه در چند آيه بعد به آن تصريح كرده و فرموده است:" وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَبَقُوا إِنَّهُمْ لا يُعْجِزُونَ"
«1».
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 127
و نيز معلوم است كه قيود سه‌گانه" بَطَراً وَ رِئاءَ النَّاسِ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ" را در كلام اخذ كردن باعث مي‌شود كه نهي به همانها تعلق بگيرد، و تقدير چنين شود: شما (مانند كفار) با خودنمايي و خودآرايي به تجملات دنيوي بسوي جنگ با دشمنان دين از ديار خود بيرون نشويد، و مردم را با گفتار و كردار ناپسند خود به ترك تقوا و فرو رفتن در گناهان و خروج از اطاعت اوامر و دستورات او دعوت مكنيد، و بدين وسيله سد راه خدا مباشيد، كه اگر چنين كنيد زحماتتان بي اثر گشته و نور ايمان در دلهايتان خاموش مي‌گردد و آثار ايمان از اجتماع شما رخت برمي‌بندد، پس اگر بخواهيد زحماتتان ثمربخش باشد و در نتيجه شما را به مقصد و غرض برساند جز صراط مستقيمي كه دين قويم آن را برايتان فراهم نموده و ملت فطري هموارش كرده راه ديگري نداريد و خداوند مردم فاسق را بسوي ايده‌هاي فاسدشان راهنمايي نمي‌كند.
پس رويهمرفته اين سه آيه مشتمل بر شش امر است كه خداوند رعايت آن را در جنگهاي اسلامي در هنگامي كه مسلمين با لشكر دشمن برمي‌خورند واجب كرده: 1- ثبات، 2- بسيار خدا را ذكر كردن، 3- خدا و رسول را اطاعت نمودن، 4- نزاع نكردن، 5- اينكه با غرور و شادماني و خودنمايي بسوي جنگ بيرون نشوند، 6- از راه خدا جلوگيري نكنند.
و مجموع اين امور شش‌گانه دستور جنگي جامعي است كه هيچ دستور مهم جنگي از آن بيرون نيست، و اگر انسان در جزئيات وقايع تاريخي جنگهاي اسلامي كه در زمان رسول خدا (ص) اتفاق افتاده از قبيل جنگ بدر، احد، خندق و حنين و غير آن دقت كامل به عمل آورد اين معنا برايش روشن مي‌گردد كه سر غلبه مسلمين در آنجا كه غالب شدند رعايت مواد اين دستورات بوده، و رمز شكست خوردنشان هر جا كه شكست خوردند رعايت نكردن و سهل‌انگاري در آنها بوده است.

[توضيح در مورد زينت دادن شيطان، اعمال مشركين را و تحريك آنها به جنگ با مسلمين و سپس تنها گذاشتن آنان را] ..... ص: 127

" وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ وَ قالَ لا غالِبَ لَكُمُ الْيَوْمَ ..."
زينت دادن شيطان عمل آدمي را به اين است كه بوسيله تهييج عواطف دروني مربوط به آن عمل، در دل آدمي القاء مي‌كند كه عمل بسيار خوبي است، و در نتيجه انسان از عمل خود لذت مي‌برد و قلبا آن را دوست مي‌دارد، و آن قدر قلب متوجه آن مي‌شود كه ديگر فرصتي برايش نمي‌ماند تا در عواقب وخيم و آثار سوء و شوم آن تعقلي كند.
__________________________________________________
(1)سوره انفال آيه 59
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 128
و بعيد نيست كه جمله" وَ قالَ لا غالِبَ لَكُمُ الْيَوْمَ ..." تفسير و يا به منزله تفسير همين زينت دادن شيطان باشد، و اين در صورتي است كه منظور از اعمال، نتيجه مادي آن باشد كه همان نيرو، اسلحه، نفرات، غلامان و ابزار طرب و شرابهايي بوده كه تهيه ديده بودند و شتراني كه با خود مي‌راندند، و ممكن هم هست مقصود خود اعمال باشد، و آن انواع لجاجت و اصراري بوده كه در گمراهي خود و در دشمني با خدا و رسول مي‌ورزيده و آن بي بند و باري كه در ظلم و فسق داشته‌اند، و در اين صورت جمله" لا غالِبَ لَكُمُ الْيَوْمَ مِنَ النَّاسِ" تفسير زينت دادن شيطان نيست، بلكه تتميم آن است، و خلاصه اينكه شيطان با گفتن اين جمله كفار را در آنچه كه تصميم گرفته‌اند يعني در قتال با مسلمين تشويق و خوشدل ساخته و در تكميل اين غرض گفت:" وَ إِنِّي جارٌ لَكُمْ".
و كلمه" جار" از" جوار" است، و جوار از سنت‌هاي عهد جاهليت عرب است كه زندگي قبيله‌اي داشته، و از احكام جوار (پناهندگي) يكي اين بوده كه صاحب جار پناهنده خود را در هنگام سوء قصد دشمن ياري كند، و البته آثار مختلف ديگري به حسب سنن جاري در مجتمعات بشري داشته است.
" فَلَمَّا تَراءَتِ الْفِئَتانِ نَكَصَ عَلي عَقِبَيْهِ"-" نكوص" به معناي خودداري از چيزي است، و" عَلي عَقِبَيْهِ" حال و كلمه" عقب" به معناي پاشنه است، و معناي جمله اين است كه: وقتي دو طايفه به هم برخوردند از ترس به عقب برگشته و فرار كردند.
" إِنِّي أَري ما لا تَرَوْنَ ..."- اين جمله تعليل است براي جمله" إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِنْكُمْ" و شايد اشاره باشد به نزول ملائكه مردفين كه خداوند با آنان مسلمين را ياري و كمك نموده، و همچنين جمله" إِنِّي أَخافُ اللَّهَ وَ اللَّهُ شَدِيدُ الْعِقابِ" تعليل جمله" إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِنْكُمْ" و مفسر تعليل سابق است.
و معنايش اين است كه: روز فرقان آن روزي بود كه شيطان رفتاري را كه مشركين در دشمني با خدا و رسول و جنگ با مسلمين داشتند و آن رفتار را در آمادگي براي خاموش كردن نور خدا اعمال مي‌كردند در نظر ايشان جلوه داده و براي تشويق و خوشدل ساختن آنان مي‌گفت:
" لا غالِبَ لَكُمُ الْيَوْمَ مِنَ النَّاسِ" هيچ كس امروز نمي‌تواند بر شما غلبه كند، و من هم خود پناه شمايم، و دشمن شما را از شما دفع مي‌دهم، ولي وقتي دو فريق با هم روبرو شدند مشركين مؤمنين را و مؤمنين مشركين را ديدند او (شيطان) شكست خورده و فراري به عقب برگشت و به مشركين گفت: من چيزهايي مي‌بينم كه شما نمي‌بينيد، من ملائكه را مي‌بينم كه براي كمك مؤمنين با عذابهايي كه شما را تهديد مي‌كند نازل مي‌شوند، من از عذاب خدا مي‌ترسم، و خدا" شَدِيدُ الْعِقابِ" است.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 129
و اين معنا بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد، با وسوسه شيطان در دل مشركين و تهييج و تشجيع آنان بر جنگ با مؤمنين و تشويقشان در آماده شدن و دگرگوني افكار ايشان بعد از روبرو شدن با لشكر اسلام و نزول كمك براي مؤمنين و دچار شدن ايشان به رعب، و اينكه آرزوي فتح و تصميم بر غالب شدنشان جاي خود را به ترس و نوميدي داد، قابل انطباق است.
و نيز معنايي است كه ممكن است با احتمال زير هم منطبق شود، و آن احتمال اينكه يك تصور شيطاني آن چنان حواس مشركين را به خود جلب كرده باشد كه در نظرشان به صورت يك انساني درآمده و بطوري كه خداوند حكايت كرده به ايشان گفته باشد:" لا غالِبَ لَكُمُ الْيَوْمَ مِنَ النَّاسِ وَ إِنِّي جارٌ لَكُمْ" و اين تصور دروني با القاء همين حرف ايشان را گمراه كرده و به راه انداخته و به ميدان جنگ كشانده باشد، تا آنكه هر دو لشكر يكديگر را برخورد نموده و چون وضع را بر خلاف آنچه آرزو و طمع داشت مشاهده كرد پا به فرار گذاشته و گفته باشد:
" إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِنْكُمْ إِنِّي أَري ما لا تَرَوْنَ" من نزول ملائكه را به كمك مؤمنين مي‌بينم" إِنِّي أَخافُ اللَّهَ وَ اللَّهُ شَدِيدُ الْعِقابِ"، روايات راجع به اين داستان هم كه از طريق شيعه و سني وارد شده اين احتمال را تاييد مي‌كند.
و مضمون اين روايات اين است كه: شيطان در نظر مشركين به صورت سراقة بن مالك بن جشعم كناني مدلجي كه از اشراف كنانه بوده مجسم شده و به ايشان گفت آنچه را كه گفت، و حتي پرچمشان را هم بلند كرد تا بالآخره آنان را به ميدان جنگ آورد، و وقتي دو لشكر روبرو شدند خودش پا به فرار گذاشت، و گفت:" إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِنْكُمْ إِنِّي أَري ما لا تَرَوْنَ" تا آخر آن كلماتي كه خداوند از وي حكايت كرده، و اين روايت به زودي در بحث روايتي همين آيات خواهد آمد- ان شاء اللَّه.
بعضي از مفسرين اصرار كرده‌اند بر اينكه معناي آيه با وجه اول منطبق است، و وجه دوم را بخاطر ضعف سند روايات و بي اعتباري مدارك تاريخي آن ضعيف دانسته، و ليكن هر چند روايات مزبور متواتر و يا همراه با قرائن قطعي و موجب اطمينان تام نيست اما اصل احتمال محال نيست تا با عقل سليم موافق نباشد، و نيز از قصه‌هايي نيست كه آثار صحيح مخالف آن است، و هيچ مانعي ندارد كه شيطان در نظر مشركين مجسم شده و ايشان را به سوي ضلالت كشانيده باشد و بعد از اينكه كار خود را كرده ايشان را در هلاكتشان تنها گذاشته باشد و يا بعد از آنكه عذاب الهي را مشاهده كرده پا به فرار گذاشته باشد.
علاوه بر اينكه سياق آيه كريمه، مخصوصا با در نظر داشتن جملات:" وَ إِنِّي جارٌ لَكُمْ" ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 130
و" فَلَمَّا تَراءَتِ الْفِئَتانِ نَكَصَ عَلي عَقِبَيْهِ" و" إِنِّي أَري ما لا تَرَوْنَ" به افاده معناي دوم نزديك‌تر است تا افاده معناي اول، براي اينكه برگشت دادن معناي" إِنِّي أَري ..." را به خاطرات دروني مستلزم نوعي عنايت استعاري است كه خود خيلي بعيد به نظر مي‌رسد.

[سخن منافقين و بيمار دلاني كه در ميان اصحاب بدر بودند، در باره مسلمانان مجاهد] ..... ص: 130

" إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هؤُلاءِ دِينُهُمْ ..."
منافقين يعني آنان كه ايمان را اظهار و كفر را در دل پنهان مي‌داشتند و آن كساني كه در دلهايشان مرض بود سست ايمانهايي كه دلهايشان خالي از شك و ترديد نبود- در حالي كه به مؤمنين اشاره مي‌كردند و آنان را ذليل و حقير مي‌شمردند- گفتند: دين اينان مغرورشان كرده، چون اگر غرور دينيشان نبود به چنين خطر واضحي اقدام ننموده، و با اينكه عده كمي هستند و قوا و نفراتي ندارند هرگز حاضر نمي‌شدند با قريش نيرومند و داراي قوت و شوكت مصاف شوند.
" وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ"- در اين جمله در مقام جواب گفتار منافقين مي‌فرمايد: خود ايشان دچار غرورند، و جمله" فَإِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ" در حقيقت سببي است كه در جاي مسبب به كار رفته، و معنايش اين است كه: اين منافقين و بيماردلان در گفتار خود اشتباه كرده‌اند، براي اينكه مؤمنين بر خداي تعالي توكل كرده‌اند، و حقيقت هر تاثيري را به او نسبت داده‌اند و خود را به نيروي خدا و حول و قوه او تكيه داده‌اند و معلوم است كسي كه در امور خود بر خدا توكل كند خداوند كفايتش مي‌كند، چون او عزيز است، و هر كس كه از او ياري جويد ياريش مي‌كند او حكيم است، و در نهادن هر امري را در جاي خود به خطا نمي‌رود. از اين آيه استفاده مي‌شود كه جمعي از منافقين و سست ايمانها در جنگ بدر در ميان مؤمنين بوده‌اند.
چون كسي را منافق گويند كه اظهار اسلام كند ولي در باطن كافر باشد، و معنا ندارد كه چنين كساني در بين لشكر كفار باشند، پس لا جرم در ميان مسلمين بوده‌اند، و عمده اينجاست كه با نفاق دروني در آن روز كه روز سختي بود ايستادگي كردند، و بايد ديد عامل اين ثبات و ايستادگي چه بوده.
و اما سست ايمان‌ها و يا آنهايي كه در باره حقانيت اسلام شك داشته‌اند هم بودنشان ميان مؤمنين تصور مي‌شود و هم بودنشان در ميان مشركين، بعضي‌ها هم گفته‌اند كه طايفه‌اي از قريش بودند كه در مكه مسلمان شده و پدرانشان ايشان را از اينكه به مسلمين ملحق شوند مانع بودند و در جنگ بدر مجبور شدند كه با مشركين قريش به جنگ بدر بيايند، و وقتي در بدر كمي و ذلت مسلمين را ديدند گفتند: اين بيچاره‌ها دينشان مغرورشان كرده، و اين قول در بحث روايتي آينده به زودي خواهد آمد- ان شاء اللَّه.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 131
و به هر حال بايد در پيرامون مفاد اين آيه به دقت بحث كرد، و ديد كه به چه سبب اين منافقين و آن سست ايمانها در اين صحنه حاضر شدند، و چه شد كه خود را به چنين موقف خطرناك درآوردند، چون شركت در اينگونه مواقف تنها كار مردان حقيقت است كه خدا دلهايشان را براي ايمان آزموده و شركت منافقين با اسباب عادي معمولي جور نمي‌آيد، خلاصه اينكه منافقين چرا در اين صحنه حاضر شدند؟ و به چه منظوري تا آخرين لحظه با مسلمانان صابر صبر كردند؟ شايد در ذيل آيات راجع به منافقين و بيماردلان كه بزودي در سوره توبه خواهد آمد- ان شاء اللَّه- تا اندازه‌اي بحث كنيم.
" وَ لَوْ تَري إِذْ يَتَوَفَّي الَّذِينَ كَفَرُوا الْمَلائِكَةُ ..."
كلمه" توفي" به معناي گرفتن تمامي حق است، و در كلام الهي بيشتر به معناي قبض روح استعمال مي‌شود، و در اين آيه آن را به ملائكه نسبت داده، و در برخي آيات آن را به ملك- الموت منسوب كرده، مانند آيه" قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ" «1» و در برخي ديگر بخود خداي سبحان نسبت داده شده مانند،" اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها" «2» و اين خود دليل بر اين است كه قبض روح كار ملك الموت است و ملك الموت كاركناني دارد كه به اذن او و به امرش جانها را مي‌گيرند، و خود او به اذن خدا و به امر او عمل مي‌كند و به همين جهت هم صحيح است گرفتن ارواح را به ملائكه نسبت داد و هم به ملك الموت منسوب كرد و هم به خداي سبحان.
" يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبارَهُمْ"- از ظاهر اين جمله برمي‌آيد كه ملائكه هم از جلو كفار را مي‌زدند و هم از پشت سر، و اين كنايه است از احاطه و تسلط ملائكه و اينكه آنان را از همه طرف مي‌زدند. بعضي از مفسرين گفته‌اند:" ادبار" كنايه از نشيمنگاهها است، و منظور از" وجوه" جلو سرهاي ايشان است، و زدن به نشيمنگاهها و رويها معنايش خوار و ذليل كردن ايشان است.
" وَ ذُوقُوا عَذابَ الْحَرِيقِ"- ملائكه به ايشان گفتند: عذاب سوزان را بچشيد، و منظور از آن عذاب آتش است.
" ذلِكَ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ"- اين جمله تتمه گفتاري است كه خداوند از ملائكه حكايت كرده، و يا اشاره است به مجموع گفتار ملائكه با مشركين و مجموع افعال آنها با ايشان، و
__________________________________________________
(1)بگو درمي‌يابد شما را آن فرشته مرگي كه گمارده شده است بر شما. سوره الم سجده آيه 11
(2)خداوند جانها را در هنگام مردنش مي‌گيرد. سوره زمر آيه 42
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 132
معنايش اين است كه: اين عذاب سوزان را بشما مي‌چشانيم بخاطر آن رفتاري كه مي‌كرديد. و يا معنايش اين است: از همه طرف شما را مي‌زنيم و عذاب حريق را هم بشما مي‌چشانيم بخاطر آن رفتاري كه مي‌كرديد.
" وَ أَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ"- اين جمله عطف است بر محل" بِما قَدَّمَتْ" و معنايش اين است كه: اين بدان ملاك است كه خداوند احدي از بندگان خود را ظلم نمي‌كند، چون خداي تعالي صراطش مستقيم، و در فعلش تخلف و اختلاف نيست، اگر به يك نفر ظلم كند به همه ظلم مي‌كند، و اگر ظالم باشد ظلام (بسيار ستمگر) هم خواهد بود- دقت فرماييد.
سياق آيات دلالت دارد بر اينكه منظور از آنهايي كه خداوند سبحان در وصفشان فرموده كه ملائكه جانهايشان را مي‌گيرند و عذابشان مي‌كنند همان مشركيني هستند كه در جنگ بدر كشته شدند." كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَفَرُوا بِآياتِ اللَّهِ ..."
كلمه" دأب" و همچنين" ديدن" به معناي عادت است، و عادت عبارت است از عملي كه بطور مداوم از انسان سرزند و طريقه و مشي آدمي شمرده شود. و معناي آيه اين است كه كفر اين مردم شبيه به كفر فرعونيان و امتهاي كافر قبل از فرعونيان است كه به آيات خدا كفر ورزيده، و از اين راه خدا را عصيان كرده‌اند، و خداوند آنان را به گناهانشان بگرفت، چون خداي تعالي قويي است كه هرگز از گرفتن آنان ضعيف نمي‌شود، و وقتي هم بگيرد شديد العقاب است.

[تبدل نعمت به نقمت و عذاب هنگامي است كه صاحبان نعمت استعداد دروني خود را از دست داده مستعد عقاب شده باشند.] ..... ص: 132

" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلي قَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ ..."
يعني عقابي كه خداوند معاقبين را با آن عذاب مي‌كند هميشه به دنبال نعمت الهي‌اي است كه خداوند قبل از آن عقاب ارزاني داشته، به اين طريق كه نعمت را برداشته عذاب را به جايش مي‌گذارد و هيچ نعمتي از نعمت‌هاي الهي به نقمت و عذاب مبدل نمي‌شود مگر بعد از تبدل محلش كه همان نفوس انساني است، پس نعمتي كه خداوند آن را بر قومي ارزاني داشته وقتي به آن قوم افاضه مي‌شود كه در نفوسشان استعداد آن را پيدا كنند و وقتي از ايشان سلب گشته و مبدل به نقمت و عقاب مي‌شود كه استعداد درونيشان را از دست داده و نفوسشان مستعد عقاب شده باشد.
و اين خود يك قاعده كليي است در تبديل نعمت به نقمت و عقاب، و از اين جامع‌تر آيه شريفه" إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ" «1» است (چون اين آيه شامل تغيير
__________________________________________________
(1)خداوند آنچه را كه مردمي دارند تغيير نمي‌دهد مگر بعد از آنكه آنچه را كه در نفوسشان هست تغيير دهند. سوره رعد آيه 11
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 133
نعمت و نقمت هر دو است) گو اينكه آيه مورد بحث در تبدل نعمت به نقمت روشن‌تر است.
و به هر حال، پس اينكه فرمود:" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً ..."، از قبيل تعليل به امري عام و تطبيق آن بر موردي خاص است، و معنايش اين است كه مشركين قريش را به گناهانشان گرفتن و ايشان را به اين عقاب شديد معاقب كردن و نعمت خدايشان به عقاب شديد مبدل گشتن فرعي است از فروع سنت جاري الهي، و آن سنت اين است كه خداوند نعمتي را كه به قومي بدهد تغييرش نمي‌دهد مگر آنكه آن قوم آنچه را كه در نفوس دارند تغيير دهند.
و اينكه فرمود:" وَ أَنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ" تعليل ديگري است بعد از آن تعليل، و ظاهرش- بطوري كه سياق به آن اشعار دارد- اين است كه منظور از آن:" و ذلك بان اللَّه سميع عليم" بوده و معنايش اين است كه مشركين را به كيفر گناهانشان گرفتن براي اين بود كه خدا دعاهاي شما را مي‌شنيد، و به حوائج شما دانا و به استغاثه شما شنوا است، لذا دعاي شما را مستجاب نمود و دشمنان شما را كه به آيات خدا كفر مي‌ورزيدند عذاب كرد.
احتمال هم دارد كه منظور از آن اين باشد كه اين عذاب براي اين بود كه خدا گفتار مشركين را مي‌شنيد و به كردار ايشان دانا بود، لذا به كيفر آن عذابشان كرد. ممكن هم هست كه هر دو احتمال مقصود باشد.
" كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَذَّبُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ فَأَهْلَكْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ ..."
اين آيه همان تشبيه سابق را تكرار مي‌كند، چون هر دو فرض شبيه به هم‌اند. پس اينكه در آيه قبلي فرمود:" كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ ..." مثالي بود براي جمله" ذلِكَ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَ أَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ" هم چنان كه در آيه مورد بحث، جمله" كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ" تا جمله" وَ كُلٌّ كانُوا ظالِمِينَ" مثالي است براي جمله" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً ..."
چيزي كه هست مثال دوم مشتمل بر نوعي التفات هم هست، چون بجاي اينكه مانند آيه قبلي بفرمايد:" فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ" فرمود:" فَأَهْلَكْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ" و وجه اين التفات شايد اين باشد كه تشبيه در اين آيه مسبوق به اين معنا بود كه خداوند نعمت‌ها را بر بندگان خود افاضه نموده و آن را تغيير نمي‌دهد مگر بعد از آنكه مردم آنچه را كه در نفوس خود دارند تغيير دهند و اين خود از شؤون پروردگار نسبت به بندگان است.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 134
و همين سابقه اقتضا مي‌كند كه مشركين را بندگاني خارج از رسوم بندگي بداند، و به همين جهت سياق تشبيه را تغيير داده و با اينكه در آيه اول فرموده بود:" كَفَرُوا بِآياتِ اللَّهِ" در اينجا فرمود:" كَذَّبُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ" و اين سياق را نيز كه سياق غيبت است به سياق تكلم با غير (ما) تغيير داده و فرموده:" فَأَهْلَكْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ" تا دلالت كند بر اينكه خداي سبحان پروردگار ايشان و هلاك كننده ايشان است، و اگر فرمود" هلاك كرديم" و نفرمود" هلاك كردم" براي دلالت بر عظمت شان و جلالت مقام بود و نيز براي اين بود كه بفهماند وسايطي هستند كه به امر او عمل نموده و مجري مشيت او هستند.
و اگر در جمله" وَ أَغْرَقْنا آلَ فِرْعَوْنَ" مفعول را به اسم ظاهر آورد و نفرمود:" و اغرقناهم" براي اين بود كه اگر به ضمير مي‌آورد باعث اشتباه مي‌شد، و خواننده خيال مي‌كرد ضمير، هم به آل فرعون برمي‌گردد و هم به" الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ".
و معناي جمله" وَ كُلٌّ كانُوا ظالِمِينَ" اين است كه همه اين اقوامي كه به عذاب خدا گرفتار شدند چه كفار قريش و چه آل فرعون و چه آنها كه قبل از فرعونيان بودند همه ستمگر و نسبت به خداي تعالي ظالم بودند.
و از اين بيان اين نكته نيز استفاده مي‌شود كه خداي سبحان هيچ وقت كسي را به عقاب خود گرفتار نكرده و نعمتش را مبدل به نقمت نمي‌كند مگر وقتي كه ظالم شمرده شود و ظلم كفران نعمت و كفر به آيات خدا را مرتكب گردد، پس خداوند جز مستحقين را به عذاب خود معذب نمي‌سازد.

بحث روايتي [رواياتي در مورد خمس و مستحقين آن در ذيل آيه شريفه:" وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ ..."] ..... ص: 134

اشاره

در كافي بسند خود از علي بن ابراهيم از پدرش از ابن ابي عمير از حسين بن عثمان از سماعه روايت كرده كه گفت: از امام ابي الحسن (ع) از مساله خمس سؤال كردم، حضرت فرمود: خمس در هر فائده‌اي كه مردم مي‌برند چه كم و چه زياد واجب است «1».
و نيز از علي بن ابراهيم از پدرش از حماد بن عيسي از اصحاب ما (راويان شيعه) از عبد صالح (موسي بن جعفر- ع) روايت كرده كه فرمود: خمس در پنج چيز واجب است: در غنيمت‌ها، غوص، گنجها، معادن و كشتي‌راني، از همه اين چند صنف خمس گرفته
__________________________________________________
(1)كافي ج 1 ص 545
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 135
مي‌شود، و در مصارفي كه خدا معلوم كرده تقسيم مي‌شود، و چهار پنجم ديگر اگر غنيمت است در ميان لشكريان تقسيم و اگر غير آن است به صاحبش رد مي‌شود، و در ميان آنان به شش سهم تقسيم مي‌شود: سهمي براي خدا، سهمي براي رسول خدا (ص)، سهمي براي ذي القربي، سهمي براي يتيمان، سهمي براي مسكينان و سهمي براي درماندگان در سفر، آن گاه سهم خدا و رسول خدا (ص) را به وراثت به جانشين او مي‌دهند. پس زمامداري كه جانشين پيغمبر است سه سهم مي‌برد دو سهم از خدا و رسولش و يك سهم از خودش، پس به اين حساب نصف تمامي خمس به او مي‌رسد، و نصف ديگر آن طبق كتاب و سنت در ميان اهل بيت او سهمي به يتيمان و سهمي به مسكينان ايشان و سهمي به سادات درمانده در سفر داده مي‌شود، آن قدر كه كفاف مخارج يك سال ايشان بكند. و اگر چيزي باقي ماند آن نيز به والي داده مي‌شود، و اگر به همه آنان نرسيد و يا اگر رسيد كفاف مخارج يك سال ايشان را نكرد والي (زمامدار) بايد از خودش بدهد تا همه براي يك سال بي نياز شوند. و اگر گفتيم: بايد از خودش بدهد براي اين است كه اگر زياد مي‌آمد او مي‌برد. و اينكه خداوند خمس را مخصوص اهل بيت رسول خدا (ص) كرد و به مسكينان و درماندگان در سفر از غير سادات نداد براي اين است كه عوض خمس به آنان صدقات را داد، چون خداوند مي‌خواهد كه آل محمد (ع) بخاطر قرابتي كه با آن حضرت دارند منزه و محترم باشند، و به چرك (زكات) مردم محتاج نشوند، لذا خمس را تا حدي كه رفع نيازشان را بكند براي آنان قرار داد تا به ذلت و مسكنت نيفتند، و اما صدقه دادن خود سادات به يكديگر عيبي ندارد.
و اين كساني كه خداوند خمس را برايشان قرار داده خويشاوندان رسول خدا (ص) و همانهايند كه در آيه" وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ" از آنان ياد كرده، و ايشان فرزندان عبد المطلب از ذكور و اناث مي‌باشند، و احدي از خاندان‌هاي قريش و ساير تيره‌هاي عرب جزو آنان نيستند. و همچنين موالي اهل بيت (ع) نيز در اين خمس سهمي ندارند، صدقات مردم براي موالي ايشان حلال است، و موالي با ساير مردم يكسانند.
و كسي كه مادرش از بني هاشم و پدرش از ساير دودمانهاي قريش باشد زكات و ساير صدقات بر او حلال است، و از خمس چيزي به او نمي‌رسد، براي اينكه خداي تعالي مي‌فرمايد:" ادْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ- ايشان را به نام پدرانشان بخوانيد" «1».
__________________________________________________
(1)كافي ج 1 ص 539
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 136
و در تهذيب به سند خود از علي بن مهزيار روايت كرده كه گفت: علي بن راشد برايم گفت كه خدمت امام (ع) عرض كردم: شما مرا امر فرمودي كه به امرت قيام نموده و حقت را بگيرم، و من اين معنا را نزد ارادتمندانت اعلام كردم، بعضي از ايشان به من گفتند كه حق امام چيست؟ من نفهميدم كه جواب چه بگويم. حضرت فرمود: خمس برايشان واجب است.
پرسيدم در چه چيز؟ فرمود: در متاع و باغاتشان. پرسيدم: آيا تاجر و صنعتگر هم بايد بدهد؟
فرمود: البته وقتي كه مخارج خود را تحصيل كردند و توانستند خمس بدهند بايد بدهند «1».
و نيز تهذيب به سند خود از زكريا بن مالك جعفي از امام صادق (ع) روايت كرده كه شخصي از آن حضرت از معناي آيه" وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبي وَ الْيَتامي وَ الْمَساكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ" سؤال كرد، حضرت فرمود: خمس خداي عز و جل و خمس رسول و خمس ذي القربي كه به ملاك خويشاوندي رسول خدا (ص) مي‌بردند همه براي امام است. و اما يتيمان و مسكينان و درماندگان در سفر از ذي القربي سهم هيچ يك ايشان به غير ايشان داده نمي‌شود «2».
و نيز تهذيب به سند خود از احمد بن محمد بن ابي نصر از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه ابراهيم بن ابي البلاد به آن حضرت عرض كرد: آيا زكات بر تو واجب مي‌شود؟
(گويا منظورش اين بوده كه آيا درآمد شما به حد زكات مي‌رسد) فرمود: نه، و ليكن زياد مي‌آيد و همين طور مي‌دهيم، و نيز از قول خداي عز و جل كه فرموده:" وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبي" پرسش كرد و شخصي عرض كرد سهم خدا را به چه كسي بايد داد؟ فرمود: به رسول خدا (ص)، و سهم رسول خدا (ص) را هم به امام بايد داد. عرض شد: اگر يكي از اصناف مصرف خمس از ساير اصناف بيشتر و صنف ديگري كمتر شد چه بايد كرد؟ فرمود: اختيار و تشخيص تكليف در اين موارد با امام است.
شخصي پرسيد: آيا مي‌دانيد رسول خدا (ص) در اين گونه موارد چه مي‌كرده؟
فرمود: به هر صنفي هر مقداري را كه مصلحت مي‌ديد مي‌داد و امام هم اين چنين مي‌كند «3».
مؤلف: اخباري كه از ائمه اهل بيت (ع) رسيده متواتر است در اينكه خمس مختص به خدا و رسول و امام از اهل بيت و يتيمان و مسكينان و ابن سبيل سادات
__________________________________________________
(1)تهذيب الاحكام ج 4 ص 123
(2)تهذيب الاحكام ج 4 ص 125
(3)تهذيب الاحكام ج 4 ص 126 ح 4
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 137
است، و به غير ايشان داده نمي‌شود. و اينكه خمس به شش سهم به همان نحوي كه در روايات بالا آمده تقسيم مي‌شود. و اينكه خمس مختص به غنائم جنگي نيست، بلكه هر چيزي را كه در لغت غنيمت شمرده شود شامل مي‌شود، مانند سود كسب و گنج و استخراج مرواريد از دريا و معدنها و كشتي‌راني. و در روايات ائمه- همانطور كه گذشت- آمده كه خمس موهبتي است از ناحيه خدا براي اهل بيت كه بدين وسيله زكات و صدقات را بر ايشان حرام كرد.
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه به وجهي و ابن منذر به وجهي ديگر از ابن عباس (رضي اللَّه عنه) نقل كرده‌اند كه نجده حروري اشخاصي را نزد او فرستاد و از سهم ذي القربي كه خداوند در قرآن ذكر كرده پرسيد، ابن عباس در جوابش نوشت: ما معتقد بوديم كه ذي القربي رسول خدا (ص) مائيم، ليكن قوم ما، ما را از اين حرف منع كردند.
گفتند: او مي‌پرسد به عقيده تو از آن كيست؟ ابن عباس (رضي اللَّه عنه) گفت: اين سهم مال اقرباي رسول خدا (ص) است و رسول خدا (ص) در ميان ايشان تقسيم كرد.
و اما عمر خمس را بر ما عرضه كرد و ما آن را كمتر از حق خود ديديم لذا قبول نكرده و به او برگردانديم و به اهل بيت پيشنهاد كرده بود كه تنها كساني را كه زن مي‌گيرند كمك كند و قرض مقروضين را ادا كند و به فقر ايشان بدهد و به بيشتر از آن حاضر نشد «1».
مؤلف: اينكه در روايت داشت:" گفتند او مي‌پرسد به عقيده تو از آن كيست" معنايش اين است كه آن اشخاصي كه نجده آنها را نزد ابن عباس فرستاده بود گفتند: نجده مي‌گويد، يعني مي‌پرسد فتواي تو در مصرف خمس چيست؟
و اينكه ابن عباس در جواب گفت:" اين سهم مال اقرباي رسول خدا (ص) است ..." ظاهر در اين است كه خواسته است ذي القربي را به اقرباي رسول خدا (ص) تفسير كند. و ظاهر روايات سابق كه از ائمه اهل بيت (ع) نقل كرديم اين است كه ائمه (ع) ذي القربي را به امامان از اهل بيت تفسير كرده‌اند. و ظاهر آيه شريفه هم همين معنا را تاييد مي‌كند، چون از" ذي القربي" به لفظ مفرد تعبير كرده و نفرموده" ذوي القربي".
و نيز در الدر المنثور است كه ابن منذر از عبد الرحمن بن ابي ليلي روايت كرده كه گفت: از علي (رضي اللَّه عنه) پرسيدم و عرض كردم: يا امير المؤمنين! مرا خبر ده از اينكه رفتار
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 186
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 138
ابي بكر و عمر در سهم شما از خمس چگونه بود؟ فرمود و اما ابو بكر در روزگار حكومتش خمسي در بيت المال نداشت. و اما عمر، او همواره از هر خمسي سهم ذي القربي را به من مي‌داد، حتي خمس شوش و جنديشاپور را كه آوردند من نزد او بودم به من گفت: اين سهم اهل بيت است از خمس و ليكن بعضي از مسلمانان احتياج شديدي دارند و گرفتارند، من گفتم: بله. عباس بن عبد المطلب از جاي جست و گفت: سهم ما را نبايد به ديگري بدهي، من گفتم آيا ما از هر كس به مسلمانان مهربان‌تر نيستيم؟ امير المؤمنين (عمر) هم شفاعت كرد پس عمر خمس را گرفت و به خدا سوگند ما در عهد وي بعد از اين جريان خمس را نگرفتيم. و در عهد عثمان به آن دست نيافتيم.
آن گاه علي (ع) شروع كرد به حرف زدن و فرمود: خداوند صدقه را بر رسول خود حرام كرد و در عوض آنچه حرام كرد، سهمي از خمس را برايش قرار داد و همچنين در ميان همه مسلمين صدقه را تنها بر اهل بيت پيغمبرش حرام كرده و در عوض آنچه حرام كرده سهمي با رسول خدا (ص) برايشان تعيين نمود «1».
و نيز مي‌نويسد ابن ابي حاتم از ابن عباس (رضي اللَّه عنهما) روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) فرمود: من آب چركين دست مردم را براي شما (اهل بيت) نپسنديدم، چون يك پنجم خمس شما را بي نياز مي‌كند، و براي شما بس است «2».
مؤلف: اينكه فرمود:" يك پنجم خمس" مبني بر اين است كه سهم اهل بيت تنها همان سهم ذي القربي باشد.
و نيز مي‌نويسد: ابن ابي شيبه از جبير بن مطعم روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) سهم ذي القربي را ميان بني هاشم و بني عبد المطلب تقسيم كرد، آن گاه گفت: من و عثمان بن عفان به راه افتاده و شرفياب حضورش شديم و عرض كرديم:
يا رسول اللَّه! اينها برادران تو هستند از بني هاشم، فضل آنها به جهت موقعيتي كه خداوند از ميان آنان به تو داده قابل انكار نيست، آيا به برادران ما از بني مطلب مي‌دهي و به ما نمي‌دهي، با اينكه ما و ايشان از جهت خويشاوندي در يك رتبه هستيم؟ فرمود: آنان در جاهليت و هم در اسلام هرگز از ما جدا نبودند «3».
و نيز مي‌نويسد ابن مردويه از زيد بن ارقم روايت كرده كه گفت: آل محمد كه خمس به ايشان مي‌رسد عبارتند از: آل علي، آل عباس، آل جعفر و آل عقيل «4».
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)الدر المنثور ج 3 ص 186. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 139
مؤلف: روايات در اين باب از طريق شيعه و سني زياد است، و آن رواياتي كه عمل و رفتار رسول خدا (ص) را حكايت مي‌كند، و از طرق عامه رسيده است از جهت مضمون مختلفند، مضمون بعضي از آنها اين است كه رسول خدا (ص) خمس را به چهار سهم تقسيم مي‌كرده و در برخي ديگر اين است كه آن حضرت به پنج سهم تقسيم مي‌كرده است.
چيزي كه هست اگر مسلم نباشد نزديك به مسلم است كه در اين روايات يكي از سهام چهارگانه و يا پنجگانه مختص به قرابت رسول خدا (ص) است، و مقصود از ذي القربي در قرآن در آيه خمس هم ايشانند، و اين مخالف با رواياتي است كه از ائمه اهل بيت (ع) رسيده.
و نيز نزديك به مسلم در اين روايات است كه رسول خدا (ص) تا چندي كه زنده بود خمس را ميان دودمان عبد المطلب تقسيم مي‌كرد، و در زمان خلفاي سه‌گانه از ايشان منقطع گرديد، و باز بعد از ايشان هم چنان از ايشان بريده شد.
و باز از مسلمات اين روايات است كه خمس مختص به غنيمت‌هاي جنگي است، و اين نيز با روايات وارده از طرق ائمه اهل بيت (ع) مخالف است، زيرا اهل سنت روايات خمس را در غنيمت‌هاي ديگري كه به حسب لغت غنيمت شمرده مي‌شود واجب نمي‌داند، و ليكن اين روايات در آنها نيز واجب مي‌داند.
مطالبي كه از نظر بحث تفسيري بايد در باره آيه مورد بحث گفته شود گفته شد، و البته در ذيل اين آيه مباحث ديگري از نظر كلام و از نظر فقه هست كه چون مربوط به غرض تفسيري ما نيست ايراد نمي‌شود. و در اينجا نيز بحثي از نظر حقوق و اينكه خمس چه اثري در مجتمع اسلامي داشته و دارد بايد شود كه- ان شاء اللَّه- در ضمن گفتار در پيرامون زكات ايراد مي‌گردد.
باقي مي‌ماند بحث در اينكه روايات داشت: خداي سبحان غرضش از تشريع خمس احترام اهل بيت رسول خدا (ص) و دودمان او بوده و خواسته است تا محترم‌تر از آن باشند كه چرك اموال مردم را بگيرند. و ظاهر اين روايات اين است كه نكته مذكور را از آيه زكات كه خطاب به پيغمبرش مي‌فرمايد:" خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِها وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ" «1» گرفته شده باشد، چون تطهير و تزكيه (پاكيزه كردن) هميشه در
__________________________________________________
(1)بگير از اموالشان صدقه‌اي را تا به آن وسيله پاك و پاكيزه‌شان سازي و درود فرست بر ايشان كه درود تو مايه آرامش آنان است و خدا شنواي و دانا است. سوره توبه آيه 103
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 140
چيزهايي است كه چرك و آلودگي و مانند آن داشته باشند، و گر نه اگر اين معنا در آيه زكات نبود و از آنجا گرفته نمي‌شد در خود آيه خمس چنين معنايي وجود ندارد تا بگوييم از خود آيه گرفته شده است.

[رواياتي در ذيل آيات مربوط به جنگ بدر] ..... ص: 140

و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق و ابن جرير از عروة بن زبير (رضي اللَّه عنه) روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) در چند آيه قرآن مامور به جنگيدن و قتال با كفار شده، و اولين صحنه‌اي كه آن حضرت در آن حاضر شد بدر بود، و رئيس مشركين در آن روز عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بود، و در روز جمعه شانزدهم رمضان بود كه در بدو دو لشكر با هم تلاقي كردند، اصحاب رسول خدا (ص) سيصد و اندي نفر بودند، و مشركين بين نهصد و هزار نفر، روز فرقان همين روز بود كه خدا ميان حق و باطل جدايي انداخت، و اولين كشته در آن روز مهجع غلام عمر و مردي از انصار بود. خداوند در آن روز مشركين را شكست داد و بيشتر از هفتاد نفر از ايشان كشته شد و همين مقدار از ايشان اسير شدند «1».
و نيز مي‌نويسد ابن مردويه از علي بن ابي طالب (رضي اللَّه عنه) روايت كرده كه فرمود:
شب فرقان كه صبحش روز تلاقي فريقين بود شب جمعه هفدهم ماه رمضان بود «2».
مؤلف: الدر المنثور نظير اين روايت را از ابن جرير از حسن بن علي و از ابن ابي شيبه از جعفر از پدرش و نيز از جعفر از ابي بكر بن عبد الرحمن بن هشام، و نيز از جعفر از عامر بن ربيعه بدري نقل كرده و ليكن در آن دارد: روز بدر روز دوشنبه هفدهم ماه رمضان بود.
و بسا در بعضي از اخبار وارده از طرق ائمه اهل بيت (ع) به روز نوزدهم رمضان" يوم يلتقي الجمعان" اطلاق شده، چون در روايات ايشان شب نوزدهم شب قدر خوانده شده، و اين معناي ديگري و غير آن معنا است كه در آيه اراده شده، مثلا در تفسير عياشي از اسحاق بن عمار از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمود: در نوزدهم ماه رمضان تلاقي جمعان مي‌شود، پرسيدم معناي كلام خداي تعالي كه مي‌فرمايد:" يلتقي الجمعان" چيست؟ فرمود: روزيست كه در آن روز همه آنچه اراده كرده مقدم بدارد و آنچه كه اراده كرده مؤخر بدارد و اراده و قضائش اجتماع مي‌كنند «3».
و در تفسير عياشي از محمد بن يحيي از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه در تفسير جمله" وَ الرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنْكُمْ" فرمود: مقصود ابو سفيان و اصحاب او است «4».
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 3 ص 188
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 64
(4)تفسير عياشي ج 2 ص 65
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 141
و در تفسير قمي دارد كه امام در ذيل جمله" لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيي مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ" فرمود: يعني تا آنكه باقي ماندگان بدانند خداوند پيغمبر را ياري كرد «1».
و در الدر المنثور در تفسير جمله" وَ إِذْ يُرِيكُمُوهُمْ إِذِ الْتَقَيْتُمْ" مي‌گويد كه ابن ابي شيبه و ابن جرير و ابو الشيخ و ابن مردويه از ابن مسعود روايت كرده‌اند كه گفت:
لشكر كفار در روز بدر به نظر ما كم آمدند، حتي من به يك نفر كه پهلويم بود گفتم به نظر تو هفتاد نفر هستند؟ گفت: نه بلكه صد نفر مي‌شوند «2».
و نيز در تفسير جمله" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا لَقِيتُمْ ..." دارد كه حاكم- وي روايت را صحيح دانسته- از ابي موسي روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) آواز را در جنگ كراهت مي‌داشت «3».
و نيز مي‌نويسد: ابن ابي شيبه از نعمان بن مقرن روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) وقتي كه جنگ مي‌شد در اول روز، جنگ نمي‌كرد، و جنگ را تا موقع ظهر تاخير مي‌انداخت، و وقتي مشغول مي‌شد بادها مي‌وزيد و نصرت خدا نازل مي‌شد «4».
و در تفسير برهان در ذيل آيه" وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ ..." به سند خود از يحيي بن حسن بن فرات روايت كرده كه گفت: ابو المقدم ثعلبة بن زيد انصاري براي ما حديث كرد و گفت: من از جابر بن عبد اللَّه بن حرام انصاري (رحمة اللَّه عليه) شنيدم كه مي‌گفت: شيطان در چهار صورت مجسم شد: در روز جنگ بدر به صورت سراقة بن مالك بن جشعم مدلجي درآمد و به قريش گفت:" لا غالِبَ لَكُمُ الْيَوْمَ مِنَ النَّاسِ وَ إِنِّي جارٌ لَكُمْ فَلَمَّا تَراءَتِ الْفِئَتانِ نَكَصَ عَلي عَقِبَيْهِ وَ قالَ إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِنْكُمْ".
و در روز عقبه به صورت منبه بن حجاج مجسم شده و ندا در داد كه: محمد و بي‌ديناني كه همراه اويند در عقبه هستند بشتابيد و به آنان برسيد. رسول خدا (ص) به انصار فرمود: نترسيد كه صداي ابليس از خودش تجاوز نمي‌كند و كسي آن را نمي‌شنود.
و در روزي كه قريش در دار الندوه اجتماع كرده بودند به صورت پيري از اهل نجد درآمد و در كار ايشان كمك فكري كرد، و خداوند اين آيه را در حقش نازل فرمود:" وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ".
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 278
(2 و 3 و 4)الدر المنثور ج 3 ص 189
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 142
و در روزي كه رسول خدا (ص) از دنيا رحلت كرد به صورت مغيرة بن شعبه مجسم شد و گفت: اي مردم دين خدا را مانند امپراطوري كسري و قيصر موروثي نكنيد، شما امروز آن را توسعه دهيد قهرا براي هميشه توسعه پيدا مي‌كند. بنا بر اين، زمامداري آن را به بني هاشم ندهيد كه فردا منتظر زنان حامله شويد تا بزايند و فرزندشان زمامدارتان شود «1».
و در مجمع البيان مي‌گويد: بعضي گفته‌اند: در جنگ بدر وقتي دو فريق روبرو شدند ابليس در صف مشركين بود، و حارث بن هشام دست او را گرفته بود، وقتي مي‌خواست فرار كند حارث گفت: سراقه كجا مي‌روي؟ مي‌خواهي ما را در اين حالت تنها بگذاري؟ گفت:
" إِنِّي أَري ما لا تَرَوْنَ- من مي‌بينم آنچه را كه شما نمي‌بينيد" گفت: به خدا قسم ما جز عذره‌هايي از مدينه چيزي نمي‌بينيم ابليس به سينه حارث زد و خود را رها كرد و گريخت، و به دنبالش لشكر كفار شكست خورد.
بعد از آنكه لشكر به مكه برگشت همه گفتند سراقه لشكر ما را شكست داد، اين معنا به گوش سراقه رسيد، گفت به خدا قسم كه من اصلا از رفتن شما به جنگ اطلاع نداشتم، تا اينكه از فرار كردن شما مطلع شدم. گفتند: تو در فلان روز نزد ما آمدي. قسم خورد كه چنين چيزي نيست، وقتي مسلمان شدند فهميدند كه در آن روز شيطان بوده كه به صورت سراقه مجسم شده است، آن گاه صاحب مجمع البيان اضافه كرده است كه اين روايت از ابي جعفر و ابي عبد اللَّه (ع) نيز رسيده است «2».

[اشاره به اينكه تجسم شيطان در صورتهاي انساني، امر محالي نيست تا استبعاد شود] ..... ص: 142

مؤلف: نظير اين روايت را ابن شهرآشوب از آن دو بزرگوار نقل كرده «3»، و در معناي اين دو روايت روايات بسياري از طرق اهل سنت از ابن عباس و غير او نقل شده است.
و در بيان سابق ما گذشت كه بعضي از مفسرين اين معنا را استبعاد كرده و رواياتي كه متضمن آن است ضعيف دانسته‌اند، و حال آنكه گفتيم: اين روايات امر ممكني را اثبات مي‌كند نه امر محالي را، و در مباحث علمي صرف استبعاد دليل شمرده نمي‌شود، و تجسم‌هاي برزخي هم خيلي نادر و نوظهور نيست، پس هيچ موجبي براي اينكه در انكار آن اصرار بورزيم نيست. البته در اثبات آن هم نمي‌شود اصرار كرد و ليكن ظاهر آيه با اثبات آن بهتر مي‌سازد.
و در الدر المنثور در ذيل جمله" وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ ..." مي‌نويسد: ابن ابي حاتم از
__________________________________________________
(1)البرهان ج 2 ص 89
(2)مجمع البيان ج 4 ص 549
(3)مناقب ج 1 ص 188
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 143
ابن اسحاق روايت كرده كه در تفسير جمله" إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ" گفته است: آنان عده‌اي بودند كه با قريش به بدر آمده بودند، و پدران ايشان آنان را حبس كرده بودند، آمدند در حالي كه در دل ترديد داشتند، و وقتي كمي نفرات اصحاب رسول اللَّه را ديدند گفتند: اين گروه دينشان مغرورشان كرده و با كمي نفرات و بسياري دشمنان به جنگ اقدام كرده‌اند.
و اين عده از قريش به پنج نفر معروف شدند، و آنها عبارت بودند از قيس بن وليد بن مغيره و ابو قيس بن فاكة بن مغيره كه هر دو مخزومي بودند، و حارث بن زمعه، علي بن امية بن خلف، و عاصي بن منبه «1».
مؤلف: اين روايت تنها با جمله" وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ" آنهم به بعضي از وجوه قابل انطباق است، و در بعضي از تفاسير آمده كه گوينده جمله" غَرَّ هؤُلاءِ دِينُهُمْ" هم منافقين بودند و هم آن افرادي كه از اهل مدينه بوده و در دل مرض داشتند و با رسول خدا (ص) به جنگ نيامدند. و حال آنكه سياق آيه ظاهر در اين است كه صاحبان اين كلام حاضر در جنگ بوده و در موقع برخورد فريقين اين حرف را زده‌اند.
و در روايت ابي هريره- بطوري كه الدر المنثور آن را از كتاب اوسط طبراني از او نقل كرده- چنين دارد: عتبة بن ربيعه در روز بدر با جمعي از مشركين كه همراهش بودند گفتند:
" غَرَّ هؤُلاءِ دِينُهُمْ" و لذا خداوند آيه" إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هؤُلاءِ دِينُهُمْ" را نازل كرد «2». و ليكن كلام ابي هريره نيز به هيچ وجه با آيه منطبق نيست، چون قرآن كريم كفار مشرك را منافق نمي‌نامد و همچنين عبارت" وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ" را در حق آنان اطلاق نمي‌كند.
و در تفسير عياشي از ابي علي محمودي از پدرش بطور رفع روايت كرده كه امام (ع) در تفسير جمله" يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبارَهُمْ" فرمود: مقصود نشيمنگاههاي ايشان است، و خداوند بخاطر كرامتش تصريح به اينگونه كلمات نمي‌كند بلكه آن را بطور كنايه اداء مي‌نمايد «3».
و در تفسير صافي از كتاب كافي از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 191
(2)الدر المنثور ج 3 ص 190
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 65
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 144
خداوند پيغمبري از پيغمبران خود را به سوي قومش مبعوث كرد و به او وحي فرستاد كه: به مردمت بگو هيچ مردمي و اهل قريه‌اي نبودند كه در راه اطاعت من بوده و در نتيجه به فراخي نعمت رسيدند، و در اثر فراخي نعمت وضع خود را از آن صورت كه من مي‌خواستم به صورتي كه من كراهت داشتم نگرداندند مگر اينكه من هم وضع ايشان را از آن صورتي كه دوست داشتند به صورتي كه كراهت داشتند برگرداندم. و همچنين هيچ اهل قريه و خانداني نبود كه در مسير معصيت من قرار داشتند و من ايشان را به بلا مبتلا كردم و در نتيجه ايشان وضع خود را از آن صورتي كه من كراهت مي‌داشتم به وضعي كه مورد رضايت من بود برگرداندند مگر اينكه من هم وضع ايشان را از آن صورتي كه كراهت داشتند به صورتي كه دوست داشتند برگرداندم.
و نيز از همان جناب روايت كرده كه فرمود: پدرم هميشه مي‌فرمود: خداي عز و جل اين قضاء را بطور حتم رانده كه اگر نعمتي به بنده‌اش مي‌دهد آن را از او سلب نكند مگر وقتي كه بنده گناهي مرتكب شود كه با ارتكاب آن مستحق نقمت گردد «1».
__________________________________________________
(1)تفسير صافي ج 1 ص 673
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 145

[سوره الأنفال (8): آيات 55 تا 66] ..... ص: 145

اشاره

إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الَّذِينَ كَفَرُوا فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ (55) الَّذِينَ عاهَدْتَ مِنْهُمْ ثُمَّ يَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ فِي كُلِّ مَرَّةٍ وَ هُمْ لا يَتَّقُونَ (56) فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي الْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ (57) وَ إِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلي سَواءٍ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْخائِنِينَ (58) وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَبَقُوا إِنَّهُمْ لا يُعْجِزُونَ (59)
وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّكُمْ وَ آخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لا تَعْلَمُونَهُمُ اللَّهُ يَعْلَمُهُمْ وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ شَيْ‌ءٍ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُونَ (60) وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها وَ تَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (61) وَ إِنْ يُرِيدُوا أَنْ يَخْدَعُوكَ فَإِنَّ حَسْبَكَ اللَّهُ هُوَ الَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ (62) وَ أَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ أَنْفَقْتَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً ما أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ إِنَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (63) يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَسْبُكَ اللَّهُ وَ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ (64)
يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَي الْقِتالِ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفاً مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ (65) الْآنَ خَفَّفَ اللَّهُ عَنْكُمْ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً فَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ صابِرَةٌ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ أَلْفٌ يَغْلِبُوا أَلْفَيْنِ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ (66)
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 146

ترجمه آيات ..... ص: 146

همانا بدترين جنبندگان نزد خدا كسانيند كه كفر ورزيدند، پس آنان ايمان نمي‌آورند (55).
آنان كه تو با ايشان پيمان بستي آن گاه ايشان در هر بار عهد خود را مي‌شكنند، و ايشان نمي‌پرهيزند (56).
پس هر گاه در جنگ بر ايشان دست يافتي (چنان بر ايشان بتاز كه) به وسيله آنان تار و مار شود هر كه پشت سر ايشان است، بلكه متذكر شوند (57).
و اگر بيم داشتي از قومي (مبادا) خيانتي را (مرتكب شوند) پس بيفكن بسويشان (عهدشان را) بطور مساوي كه خدا دوست نمي‌دارد خيانت‌كاران را (58).
و كساني كه كافر شدند به هيچ وجه نپندارند كه پيشدستي (و زرنگي) كرده‌اند (نه) ايشان خدا را به عجز درنمي‌آورند (59).
و آماده كنيد براي (كار زار با) ايشان هر چه را مي‌توانيد از نيرو و از اسبان بسته شده كه بترسانيد با آن دشمن خدا و دشمن خود را و ديگران را از غير ايشان كه شما آنان را نمي‌شناسيد و خدا مي‌شناسد، و آنچه كه در راه خدا خرج كنيد به شما پرداخت مي‌شود و به شما ظلم نخواهد شد (60).
و اگر به صلح گرائيدند پس تو نيز به آن گراي و بر خداي توكل كن كه او شنواي داناست (61).
و اگر مي‌خواهند با تو نيرنگ كنند پس همانا بس است تو را خدا، او كسي است كه تو را به نصرت خود و به وسيله مؤمنين تاييد كرد (62).
و ميان دلهايشان الفت برقرار ساخت، اگر تو آنچه در زمين است همه را خرج مي‌كردي نمي‌توانستي ميان دلهايشان الفت بيندازي، و ليكن خدا ميانشان الفت انداخت كه او مقتدري است شايسته كار (63).
هان اي پيغمبر بس است تو را خدا و كساني كه از مؤمنين پيرويت كردند (64).
هان اي پيغمبر! تحريض كن مؤمنين را بر كارزار اگر از شما بيست نفر خويشتن‌دار يافت شوند بر دويست نفر غلبه مي‌يابند و اگر از شما صد نفر باشند بر هزار نفر از كساني كه كافر شدند غالب مي‌شوند، به خاطر اينكه آنان مردمي هستند كه نمي‌فهمند (65).
اكنون خداوند سبك كرد از شما، و دانست كه در شما ضعفي است، حال اگر از شما صد نفر خويشتن‌دار يافت شوند بر دويست نفر غلبه پيدا مي‌كنند، و اگر از شما هزار نفر يافت شوند بر دو هزار نفر غالب مي‌آيند به اذن خدا و خدا با خويشتن‌داران است (66)

بيان آيات ..... ص: 146

اشاره

احكام و دستوراتي است در باره جنگ و صلح و معاهدات جنگي و نقض آن و غيره، و صدر آيه‌ها قابل انطباق بر طوايف يهودي است كه در مدينه و اطراف آن مي‌زيسته‌اند، چون ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 147
رسول خدا (ص) بعد از هجرتش به مدينه با اين طوايف معاهده بست بر اينكه آنان در مقام اخلال كاري و مكرش برنيامده، و كسي را عليه او كمك نكنند، و در عوض بر دين خود باقي بوده و جانشان از ناحيه آن حضرت در امان باشد. يهوديان اين پيمان را شكستند، آنهم نه يك بار و دو بار، تا آنكه خداوند دستور جنگ با آنان را داد، و كارشان به آنجا كشيد كه همه مي‌دانيم. و به زودي در بحث روايتي اين فصل پاره‌اي اخبار راجع به اين موضوع خواهد آمد- ان شاء اللَّه.
بنا بر اين، از اين آيات، چهار آيه اول با آيات قبل نازل نشده، و بطوري كه از سياق آن استفاده مي‌شود با آنها متصل نيست، و اما هفت آيه ديگر، آنها نيز اتصالشان به چهار آيه قبل خود و به آيات قبل از آن روشن نيست.

[بدترين جنبندگان نزد خداوند كساني هستند كه در كفر خود استوار بوده ايمان نمي‌آورند (يهود)] ..... ص: 147

" إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الَّذِينَ كَفَرُوا فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" سياق اين كلام در مقام بيان اين است كه اين گروه (يهوديان) از تمامي موجودات زنده بدترند، و هيچ شك و ترديدي در آن نيست، دليل اينكه در مقام بيان اين معناست اين است كه مطلب را مقيد به قيد" عِنْدَ اللَّهِ" كرده و برگشت اين تقييد به اين است كه مطلب مزبور و هر چيزي كه خداوند به آن حكم و قضاوت كند خطاء در آن راه ندارد، زيرا خودش مي‌فرمايد:" لا يَضِلُّ رَبِّي وَ لا يَنْسي" «1».
و اگر كلام را به اين معنا كه" يهود بدترين جنبندگانند" افتتاح كرد براي اين است كه مقصود از اين فصل زنهار دادن و بر حذر داشتن مسلمين از شر ايشان و دفع شر ايشان از مسلمين بوده، و ارتكاز طبيعي مردم بر اين است كه از شري كه اميد هيچ خيري در آن نيست پرهيز نمايند و به هر وسيله‌اي كه صحيح و ممكن باشد آن را از خود دور كنند. و بنا بر دستوري كه بعدا مي‌دهد و مي‌فرمايد:" فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي الْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ ..." مناسب اين بود كه بيان خود را به اين معنا كه ايشان بدترين جنبندگانند افتتاح نمايد.
و اينكه بدنبال جمله" الَّذِينَ كَفَرُوا" فرمود:" فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" و فاء تفريع بر سر آن آورد براي اين است كه برساند يكي از اوصاف آنان كه زائيده كفرشان است اين است كه ايمان نمي‌آورند، و ايمان نياوردن از كفر ناشي نمي‌شود مگر بعد از آنكه كفر در دل رسوخي كرده باشد كه ديگر اميد برطرف شدن آن قطع شده باشد. بنا بر اين، كسي كه وضعش چنين است ديگر نبايد انتظار داشت كه ايمان در دلش راه يابد، چون كفر و ايمان ضد يكديگرند.
__________________________________________________
(1)پروردگارم نه گمراه مي‌شود و نه فراموش مي‌كند. سوره طه آيه 52 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 148
از اينجا بدست مي‌آيد كه منظور از" الَّذِينَ كَفَرُوا"" الذين ثبتوا علي الكفر- آنهايي كه استوار در كفرند" است، و به همين جهت برگشت معناي آيه به مضمون آيه قبلي خودش است كه فرمود:" إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لا يَعْقِلُونَ وَ لَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِيهِمْ خَيْراً لَأَسْمَعَهُمْ وَ لَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ" «1» علاوه، بعد از آنكه هر دو آيه دلالت كردند بر اينكه شر در نزد خدا منحصرا در طايفه معيني از جنبندگان است، آيه اولي علاوه بر دلالتش بر اينكه اين طايفه به هيچ وجه ايمان نمي‌آورند خود قرينه است بر اينكه منظور از آيه دومي هم كه فرمود:" الَّذِينَ كَفَرُوا فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" اين است كه اين طايفه بر كفر خود ثابت قدم هستند، و به هيچ وجه از آن دست بر نمي‌دارند.
" الَّذِينَ عاهَدْتَ مِنْهُمْ ثُمَّ يَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ فِي كُلِّ مَرَّةٍ وَ هُمْ لا يَتَّقُونَ" اين آيه نسبت به آيه قبلي و جمله" آنهايي كه كافر شدند" يا بيان است و يا بدل بعض (يهوديهايي كه با رسول خدا (ص) معاهده بستند) از كل (مطلق كفار). و بنا بر بدليت، كلمه" من" در" منهم" تبعيضيه خواهد بود و معناي آيه اين مي‌شود كه:" آن كساني كه از ميان طايفه كفار با ايشان معاهده بستي". و اما احتمال اينكه كلمه" من" زائده بوده و معناي آيه اين باشد:" كساني كه با ايشان معاهده بستي" و يا به معناي" مع" و معنايش اين باشد:" كساني كه تو با ايشان معاهده بستي" احتمال درستي نيست.
و منظور از اينكه فرمود:" كُلِّ مَرَّةٍ" آن چند دفعه‌اي است كه رسول خدا (ص) با ايشان معاهده بست، يعني: يهوديان عهد خود را مي‌شكنند در هر دفعه كه تو با ايشان عهد ببندي، و از خدا در شكستن عهد پروا ندارند، و يا از شما پروا نداشته و از شكستن عهد شما نمي‌ترسند، و اين خود دليل بر اين است كه شكستن عهد از جانب يهوديان چند دفعه تكرار شده است.
" فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي الْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ" در مجمع البيان گفته: كلمه" ثقف" به معناي پيروزي و دست يافتن به سرعت و كلمه" تشريد" متفرق ساختن توأم با اضطراب است «2». و اينكه فرمود:" فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ" اصل آن" ان تثقفنهم" بوده، و حرف" ما" كه براي تاكيد است بر سر" ان" شرطيه در آمده تا مصححي باشد
__________________________________________________
(1)سوره انفال آيه 23
(2)مجمع البيان ج 4 ص 556
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 149
براي اينكه نون تاكيد بر فعل شرط" تثقف" درآيد، چون سياق كلام براي اين بوده كه در ضمن شرط تاكيد هم بكند.
و منظور از اينكه فرمود:" فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ" اين است كه آن چنان عرصه را بر ايشان تنگ كند كه نفرات پشت سر ايشان عبرت گرفته و رعب و وحشت بر دلها چيره گشته و در نتيجه متفرق شوند، و آن اتحادي كه در اراده و رسيدن به هدف داشته و آن تصميمي كه بر قتال با مسلمين و ابطال كلمه حق گرفته بودند از بين برود.
و بنا بر اين، پس منظور از اينكه فرمود:" لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ" اميد به اين معنا است كه نسبت به آثار سوء نقض عهد و فساد انگيزي در زمين و دشمني با كلمه حق و عاقبت شوم آن تذكر پيدا كنند، و متوجه شوند كه خداوند مردم تبهكار را بسوي هدفشان هدايت نمي‌كند، و او نقشه‌هاي خائنان را رهبري نمي‌نمايد.
پس آيه شريفه هم به اين معنا اشاره دارد كه بايد با آنان قتال كرد و بعد از غلبه بر ايشان تشديد و سخت‌گيري كرد و متفرقشان ساخت. و هم به اينكه دنبال سر ايشان كساني هستند كه در نقض عهد و انتظار دچار شدن حق و اهل حق به مصائب حالشان نظير حال ايشان است.

[دستور مقابله به مثل در برابر پيمان شكنان و مقاتله و نبرد با آنان] ..... ص: 149

" وَ إِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلي سَواءٍ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْخائِنِينَ"" خيانت" بطوري كه مجمع البيان گفته- به معناي شكستن عهد در چيزيست كه آدمي را در آن امين دانسته باشند. و ليكن اين معنا تنها معناي خيانت در عهد و پيمان است، و اما خيانت به معناي عام عبارتست از نقض هر حقي كه قرارداد شده باشد چه در عهد و چه در امانت. و كلمه" نبذ" به معناي القاء است و در آيه" فَنَبَذُوهُ وَراءَ ظُهُورِهِمْ" «1» هم به همين معنا است. و كلمه" سواء" به معناي عدالت و برابري است.
و تركيب" إِمَّا تَخافَنَّ" مانند تركيب" فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ" (در آيه قبل) است و معناي" خوف" اين است كه علامتهايي از اينكه امري خطرناك و لازم الاحتراز در شرف وقوع است ظاهر شود. و اينكه فرمود:" إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْخائِنِينَ" تعليل است براي جمله" فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلي سَواءٍ".
و معناي آيه اين است كه: اگر از قومي كه ميان تو و ايشان عهدي استوار گشته ترسيدي كه در عهدت خيانت كرده و آن را بشكنند، و ترست از اين جهت بود كه ديدي آثار آن در حال ظهور است تو نيز عهد ايشان را نزد ايشان بينداز و آن را لغو كن، و لغويت آن را به ايشان اعلام هم
__________________________________________________
(1)آن را در پس و پشت خود انداختند. سوره آل عمران آيه 187
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 150
بكن تا شما و ايشان در شكستن عهد برابر هم شويد، و يا تا اينكه تو در عدالت مستوي و استوار شوي، چون اين خود از عدالت است كه تو با ايشان معامله به مثل كني، چون اگر بدون اعلام قبلي با ايشان به جنگ درآيي خواهند گفت كه خيانت كرده، و خدا خيانت‌كاران را دوست نمي‌دارد.
و خلاصه، اين دو آيه دو دستور الهي است در قتال با كساني كه عهد ندارند، و عهد را مي‌شكنند، و يا ترس اين هست كه بشكنند. پس اگر دارندگان عهد از كفار بر عهد خود پايدار نباشند و آن را در هر بار بشكنند بر ولي امر است كه با ايشان مقاتله نموده و بر آنان سخت‌گيري كند، و اگر ترس اين باشد كه بشكنند و اطميناني به عهد آنان نداشته باشد بايد او نيز لغويت عهد را اعلام نموده و آن گاه به قتال با آنان بپردازد، و قبل از اعلام لغويت آن مبادرت به قتال نكند چه اين خود يك نحوه خيانت است. و اما اگر عهد بستند و آن را نشكسته و ترس اين هم كه خيانت كنند در بين نباشد البته واجب است عهدشان را محفوظ داشته و احترام كنند، كه خداي تعالي فرموده:" فَأَتِمُّوا إِلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إِلي مُدَّتِهِمْ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" أَوْفُوا بِالْعُقُودِ" «2».
" وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَبَقُوا إِنَّهُمْ لا يُعْجِزُونَ" كلمه" يحسبن" قرائت غير مشهور است. و قرائت مشهور آن با تاء خطاب است و خطاب در آن به رسول خدا (ص) و منظور از آن خوشدل ساختن و تقويت قلب آن حضرت است، مانند خطابي كه بعد از چند آيه ديگر است و مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَسْبُكَ اللَّهُ وَ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" و نيز مانند خطابي كه بعد از چند آيه مورد بحث قرار دارد و مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَي الْقِتالِ".
كلمه" سبق" به معناي پيشي گرفتن از كسي است كه مي‌خواهد خود را به ما برساند.
و كلمه" اعجاز" به معناي ايجاد عجز است. و اينكه فرمود:" إِنَّهُمْ لا يُعْجِزُونَ" تعليل جمله" وَ لا يَحْسَبَنَّ ..." است. و معنايش اين است كه: اي پيغمبر تو مپندار كه آنان كه كافر شده‌اند از ما پيشي گرفته‌اند، و ما نمي‌توانيم به آنها برسيم، چون اينان نمي‌توانند خدا را عاجز كنند، چگونه مي‌توانند و حال آنكه قدرت بر هر چيز منحصرا از آن اوست.

[توضيح مفردات آيه شريفه:" وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ ..." و معناي آن و بيان اينكه خطاب در آن عام است و متوجه تمامي مسلمين مي‌باشد] ..... ص: 150

" وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَيْلِ ..."
كلمه" اعداد" به معناي تهيه كردن چيزي است تا انسان با آن چيز به هدف ديگري
__________________________________________________
(1)پس عهدشان را برايشان تا آخر مدتي كه مقرر كرده‌اند كامل كنيد. سوره توبه آيه 4
(2)وفا كنيد به پيمانها. سوره مائده آيه 1
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 151
كه دارد برسد، كه اگر قبلا آن را تهيه نديده بود به مطلوب خود نمي‌رسيد، مانند فراهم آوردن هيزم و كبريت براي تهيه آتش، و نيز مانند تهيه آتش براي طبخ. و كلمه" قوة" به معناي هر چيزي است كه با وجودش كار معيني از كارها ممكن مي‌گردد، و در جنگ به معناي هر چيزي است كه جنگ و دفاع با آن امكان پذير است، از قبيل انواع اسلحه و مردان جنگي با تجربه و داراي سوابق جنگي و تشكيلات نظامي. و كلمه" رباط" مبالغه در" ربط" است، و" ربط" همان عقد (گره) است، با اين تفاوت كه ربط سست‌تر از عقد و عقد محكم‌تر از ربط است و" ربطه، يربطه، ربطا" با" رابطه، يرابطه، مرابطة و رباطا" به يك معنا است، چيزي كه هست رباط از ربط رساتر است. و كلمه" خيل" به معناي اسب است. و" ارهاب" معنايش نزديك به معناي" تخويف" مي‌باشد.
و اينكه فرمود:" وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَيْلِ" امر عامي است به مؤمنين كه در قبال كفار به قدر تواناييشان از تداركات جنگي كه به آن احتياج پيدا خواهند كرد تهيه كنند، به مقدار آنچه كه كفار بالفعل دارند و آنچه كه توانايي تهيه آن را دارند، چون مجتمع انساني غير از اين نيست كه از افراد و اقوامي داراي طبايع و افكار مختلف تشكيل مي‌يابد، و در اين مجتمع هيچ اجتماعي بر اساس سنتي كه حافظ منافعشان باشد اجتماع نمي‌كنند مگر اينكه اجتماع ديگري عليه منافعش و مخالف با سنتش تشكيل خواهد يافت، و ديري نمي‌پايد كه اين دو اجتماع كارشان به اختلاف كشيده و سرانجام به نزاع و مبارزه عليه هم برمي‌خيزند، و هر يك در صدد برمي‌آيد كه آن ديگري را مغلوب كند.
پس با اين حال مساله جنگ و جدال و اختلافاتي كه منجر به جنگهاي خسارت‌زا مي‌شود امري است كه در مجتمعات بشري گريزي از آن نبوده و خواه ناخواه پيش مي‌آيد، و اگر اين امر قهري نبود انسان در خلقتش به قوايي كه جز در مواقع دفاع بكار نمي‌رود از قبيل غضب و شدت و نيروي فكري، مجهز نمي‌شد. پس اينكه مي‌بينيم انسان به چنين قوايي در بدن و در فكرش مجهز است خود دليل بر اين است كه وقوع جنگ امري است اجتناب ناپذير، و چون چنين است به حكم فطرت بر جامعه اسلامي واجب است كه هميشه و در هر حال تا آنجا كه مي‌تواند و به همان مقداري كه احتمال مي‌دهد دشمنش مجهز باشد مجتمع صالحش را مجهز كند.
و در تعاليم عاليه دين فطري اسلام كه دين قيم است و خداي تعالي آن را براي بشر فرستاده حكومتي را براي بشر اختيار كرده كه بايد اسم آن را حكومت انساني گذاشت، حكومتي است كه در آن حقوق فرد فرد جامعه را محفوظ و مصالح ضعيف و قوي، توانگر و فقير، آزاد و
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 152
برده، مرد و زن، فرد و جماعت و بعض و كل را بطور مساوي رعايت كرده است، حكومتش فردي استبدادي نيست تا قائم به خواسته‌هاي شخص حاكم باشد، و او به دلخواه خود در جان و عرض و مال مردم حكومت كند. و حكومت اكثريت يعني پارلماني هم نيست تا بر طبق خواسته اكثر افراد دور زده و منافع ما بقي پايمال شود، يعني" نصف جمعيت به اضافه يك" به مراد خود رسيده و" نصف منهاي يك" آن محروم گردد. و شايد سر اينكه بعد از خطاب به شخص رسول خدا (ص) در آيات قبل يعني آيه" فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي الْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ" و آيه" فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلي سَواءٍ" و" لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَبَقُوا" و همچنين قبل از آيه" وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها" و غير آن كه خطاب در آنها نيز متوجه شخص رسول خدا (ص) است خطاب را متوجه عموم مردم كرده و فرموده:" وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ" همين نكته باشد، زيرا گفتيم كه حكومت اسلامي حكومتي است انساني، به اين معنا كه حقوق همه افراد انسانها را رعايت نموده و به خواسته‌هاي آنان احترام مي‌گذارد، و لو هر كه مي‌خواهد باشد، نه اينكه خواسته‌هاي افراد را فداي خواسته يك نفر و يا خواسته اكثريت كرده باشد.
و چون چنين است دشمن منافع يك جامعه اسلامي دشمن منافع تمامي افراد است، و بر همه افراد است كه قيام نموده و دشمن را از خود و از منافع خود دفع دهند، و بايد براي چنين روزي نيرو و اسلحه زير سر داشته باشند، تا بتوانند منافع خود را از خطر دست برد دشمن نگهدارند، گو اينكه پاره‌اي از ذخيره‌هاي دفاعي هست كه تهيه آن جز از عهده حكومت‌ها بر نمي‌آيد، و ليكن پاره‌اي ديگر هم هست كه مسئول تهيه آن خود افرادند، چون حكومت هر قدر هم نيرومند و داراي امكانات زيادي باشد به افراد مردم محتاج است، پس مردم هم بنوبه خود بايد قبلا فنون جنگي را آموخته و خود را براي روز مبادا آماده كنند. پس تكليف" و اعدوا ..."، تكليف به همه است.
" تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّكُمْ وَ آخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لا تَعْلَمُونَهُمُ اللَّهُ يَعْلَمُهُمْ"- اين قسمت از آيه شريفه در مقام بيان تعليل جمله" وَ أَعِدُّوا لَهُمْ" است، و معنايش اين است كه اين قوا و امكانات دفاعي را تدارك ببينيد تا به وسيله آن دشمن خدا و دشمن خود را ترسانيده و از آنان زهر چشم گرفته باشيد، و اگر دشمن دين را هم دشمن خدا و هم دشمن ايشان خواند براي اين بود كه هم واقع را بيان كرده باشد و هم اينكه ايشان را تحريك نموده باشد.
و اينكه فرمود:" وَ آخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لا تَعْلَمُونَهُمُ" دلالت دارد بر اينكه منظور از" آخرين: ديگران" كه در مقابل اولين است آن افرادي هستند كه مؤمنين از دشمني آنان
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 153
بي خبرند، و منظور از" اولين" آن افرادي هستند كه مؤمنين ايشان را به دشمني خدا و دشمني خودشان مي‌شناسند، و بطوري كه از اطلاق لفظ آيه برمي‌آيد منظور از" آن افرادي كه مؤمنين ايشان را نمي‌شناسند" نه تنها آن افراد منافقي هستند كه مؤمنين را به عداوت تهديد مي‌كنند، و مؤمنين از خطر آنان بي خبرند، چون در ميان مؤمنين علامت و امتيازي نداشته در لباس مؤمنين و در زي ايشان با خود ايشان نماز مي‌خوانند و روزه مي‌گيرند، و به حج مي‌روند، و بحسب ظاهر جهاد مي‌كنند، بلكه غير منافقين يعني كفاري را هم كه مؤمنين هنوز مبتلاي به آنان نشده‌اند شامل مي‌شود.

[معناي اينكه فرموده است: آنچه در راه خدا انفاق كنيد (از مال و جان) به شما باز گردانده مي‌شود] ..... ص: 153

و" ارهاب- ترساندن" به وسيله تدارك ديدن نيرو هر چند خود از اغراض صحيحي است كه فوايد بزرگي بر آن مترتب مي‌شود، و ليكن غرض اصلي از تهيه ديدن قوا ارهاب نيست، و به همين جهت دنبال آن فرمود:" وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ شَيْ‌ءٍ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُونَ" تا تمامي غرض را برساند. چون غرض حقيقي از تهيه نيرو اين است كه به قدر تواناييشان بتوانند دشمن را دفع كنند و مجتمع خود را از دشمني كه جان و مال و ناموسشان را تهديد مي‌كند حفظ نمايند. و به عبارت ديگري كه با غرض ديني نيز مناسب‌تر است اين است كه به قدر تواناييشان نائره فساد را كه باعث بطلان كلمه حق و هدم اساس دين فطري مي‌شود و نمي‌گذارد خدا در زمين پرستش شود و عدالت در ميان بندگان خدا جريان يابد خاموش سازند.
و اين خود امري است كه فرد فرد جامعه ديني از آن بهره‌مند مي‌شوند، پس آنچه را كه افراد و يا جماعتها در اين راه يعني جهاد براي احياي امر پروردگار انفاق مي‌كنند عينا عايد خودشان مي‌شود، چيزي كه هست صورت آن عوض مي‌شود، چون اگر در راه خدا مال و جاه و يا نعمت ديگري نظير آن را انفاق كرده باشند، در حقيقت در راه ضروريات زندگي خود خرج كرده، و چيزي نمي‌گذرد كه همان به اضافه منافع دنيايي و آخرتيش دوباره عايدش مي‌شود، و اگر جان خود را در اين راه داده باشد در راه خدا شهيد شده و در نتيجه به زندگي باقي و جاودانه آخرت رسيده است، زندگي حقيقي كه جا دارد تمامي فعاليتهاي هر كس در راه به دست آوردن آن باشد.
اين است اثر شهادت و كشته شدن در راه خدا از نظر تعليمات دين، نه افتخار و نام نيك و امثال آن كه احيانا بعضي‌ها دل خود را به آن خوش كرده و در پاره‌اي از مقاصد دنيوي خود را به كشتن مي‌دهند، صاحبان اين فكر هر چند به اين تعليم اسلامي كه جامعه به منزله فرد واحد است كه تمامي اعضايش در نفع و ضرر شريكند توجه دارند، اما اين اشتباه را هم دارند كه خيال كرده‌اند آن كمال و هدفي كه فطرت بشري انسان را به منظور رسيدن به آن وادار به
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 154
زندگي دسته جمعي و تشكيل اجتماع مي‌كند همان زندگي دنيايي است و بس. آن وقت وقتي پاي دادن جان به ميان مي‌آيد فكر مي‌كند اين چكاري است كه من براي اينكه ديگران به لذايذ مادي بهتري برسند خود را به كشتن دهم غافل از اينكه تعليم ديني نتيجه از خودگذشتگي و شهادت را صرف نام نيك و يا افتخار نمي‌داند، بلكه زندگي ديگري دائم و جاويدان مي‌داند.
و كوتاه سخن، تجهيز قوا براي غرض دفاع از حقوق مجتمع اسلامي و منافع حياتي آن است، و تظاهر به آن تجهيزات دشمن را انديشناك مي‌كند كه خود تا اندازه‌اي و به نوعي يك نحوه دفاع است، پس اينكه فرمود:" تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّكُمْ" يكي از فوايد تجهيز قوا را كه عايد جامعه مي‌شود ذكر مي‌كند، و اينكه فرمود:" وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ شَيْ‌ءٍ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُونَ" اين معنا را مي‌رساند كه آنچه را در راه خدا انفاق كرده‌اند فوت نمي‌شود بلكه دوباره عايدشان مي‌شود بدون اينكه حق كسي از ايشان از بين برود.
و اين يعني جمله" وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ شَيْ‌ءٍ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ..." از امثال آيه" وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ" «1» عمومي‌تر است، چون" خير" بيشتر به مال گفته مي‌شود، و جان را شامل نمي‌گردد بخلاف آيه مورد بحث كه فرمود:" هر چيزي كه انفاق كنيد".

[صلح با دشمن، با توكل بر خداي سميع عليم] ..... ص: 154

" وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها وَ تَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" جنوح" به معناي ميل است، و بال مرغ را هم از اين جهت" جناح" مي‌گويند كه مرغ به وسيله آن به يكي از دو طرف خود متمايل و منحرف مي‌شود، و اينكه در قرآن مي‌فرمايد:" لا جناح عليه" معنايش اين است كه اگر فلان كار را بكند بسوي گناه منحرف نشده است «2». و كلمه" سلم"- به فتحه سين و كسره آن- به معناي صلح است.
و اينكه فرمود:" وَ تَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ" تتمه امر به جنوح و همگي در معناي يك امر است و آن اين است كه اگر دشمن به صلح و روش مسالمت‌آميز رغبت كرد تو نيز به آن متمايل شو و به خدا توكل كن و مترس از اينكه مبادا اموري پشت پرده باشد و تو را غافل‌گير كند و تو به خاطر نداشتن آمادگي نتواني مقاومت كني، چون خداي تعالي شنوا و دانا است. و هيچ امري او را غافلگير نكرده و هيچ نقشه‌اي او را عاجز نمي‌سازد، بلكه او تو را ياري نموده و كفايت مي‌كند.
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 272
(2)مجمع البيان ج 4 ص 554
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 155
و آيه" وَ إِنْ يُرِيدُوا أَنْ يَخْدَعُوكَ فَإِنَّ حَسْبَكَ اللَّهُ" نيز همين معنا را اثبات مي‌كند.
و ما در سابق كه پيرامون معناي توكل بحث مي‌كرديم گفتيم معناي توكل اين نيست كه انسان به اعتماد به خداي تعالي اسباب ظاهري را هيچكاره و لغو بداند، بلكه معنايش اين است كه اعتماد قطعي به اسباب نداشته باشد، و بداند آنچه از اسباب ظاهري سببيتش براي انسان هويدا مي‌گردد نمونه‌اي بيش نيست، و چه بسا اسباب ديگري است كه ما از آن آگاهي نداريم، و سبب تام و تمام كه هرگز از مسببش تخلف نمي‌پذيرد و حامل اراده خداي سبحان است آن تمامي و مجموع همه اين سببها است.
پس توكل عبارت است از اينكه انسان وثوق و اعتماد خود را متوجه خداي سبحان كند كه همه اسباب عالم بر محور مشيت او دور مي‌زند، و اين معنا منافات ندارد با اينكه شخص متوكل به اسبابي كه سببيت آنها برايش ظاهر گشته و در دسترس او هستند تمسك بجويد، و چيزي از آنها را وانگذارد تا در نتيجه دچار جهالت شود.
" وَ إِنْ يُرِيدُوا أَنْ يَخْدَعُوكَ فَإِنَّ حَسْبَكَ اللَّهُ هُوَ الَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ ..."
اين آيه متصل به آيه قبل است، و به منزله جواب از سؤالي است كه ممكن است مطرح شود، چون بعد از آنكه خداي سبحان رسول خود را امر به جنوح و تمايل به صلح و سازش كرد- البته در صورتي كه دشمن روي موافقت نشان دهد- و چون راضي به خدعه نشد زيرا خدعه از خيانت در حقوق همزيستي و روابط عمومي است و خداوند خيانت‌كاران را دوست ندارد از اين رو جاي اين سؤال بود كه كسي بپرسد ممكن است تمايل دشمن به صلح و سازش از در خدعه و نيرنگ باشد و دشمن بخواهد بدين وسيله مؤمنين را گيج و گمراه كرده و در موقع مناسب در شرايطي كه در نظر دارند بر ايشان شبيخون بزنند. خداي سبحان در جواب فرموده: اينكه ما تو را امر به توكل كرديم براي همين بود كه بداني اگر دشمن بخواهد به اين وسيله بتو نيرنگ بزند خدا نگهدار تو است. و در جاي ديگر هم فرموده:" وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ- هر كه به خدا توكل جويد (خدا كار او را كار خود دانسته) و خدا به كار خود مي‌رسد".
و اين بيان به خوبي دلالت دارد بر اينكه غير آنچه از اسباب طبيعي و عادي كه ما به آن اطلاع پيدا مي‌كنيم اسباب ديگري در كار است كه بر وفق صلاح بنده متوكل در جريان است، هر چند اسباب طبيعي و عادي به او خيانت كرده و او را در راه رسيدن به مطلوب حقش مساعدت نكنند.
و اينكه فرمود:" هُوَ الَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ" به منزله احتجاج و استدلال بر
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 156
جمله" فَإِنَّ حَسْبَكَ اللَّهُ" است، و مي‌خواهد با ذكر شواهدي مساله كفايت خداي تعالي را اثبات كند، و آن شواهد عبارتند از اينكه خدا او را به نصرت خود و به وسيله مؤمنين تاييد كرد، و ميان دلهاي مؤمنين با اينكه همه دشمن يكديگر بودند الفت و مهرباني برقرار ساخت.
" وَ أَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ أَنْفَقْتَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً ما أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ ..."
راغب مي‌گويد: كلمه" الالف" به معناي اجتماع يا التيام است، و آيه" أَلَّفَ بَيْنَهُمْ" و همچنين الفت به همين معنا است، و كلمه" إلف و آلف" به معناي مالوف است، آيه" إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ" نيز به اين معنا است «1».
خداوند در ضمن ادله‌اي كه بر مساله كفايت خود نسبت به كسي كه بر او توكل كند اقامه كرده بعد از مساله تاييد رسول خدا (ص) به وسيله مؤمنين اين معنا را ايراد كرده كه او پيغمبر خود (ص) را با تاليف قلوب مؤمنين كفايت كرده است، و اين دليل مطلق و ملاك در آن عمومي و شامل همه مؤمنين است، هر چند انطباق آيه بر انصار ظاهرتر است، چون خداوند نبي خود (ص) را به دست انصار تاييد كرد و آنان آن حضرت را منزل داده و ياري كردند، و انصار بودند كه ساليان دراز در ميان خود جنگهاي خونين داشتند، و دو قبيله اوس و خزرج بود كه جنگ معروف" بعاث" ايشان را به خاك و خون مي‌كشيد، تا آنكه هر دو طائفه به بركت نزول اسلام در شهر" مدينه" صلح كرده و با يكديگر برادر شدند.

[شرحي در مورد غريزه حب و بغض و تاييد نمودن خداوند پيامبر (ص) را با ايجاد الفت بين قلوب مؤمنين] ..... ص: 156

خداوند در چند جاي از كلامش به نعمت تاليف قلوب مؤمنين منت نهاده و در امثال آيه" لَوْ أَنْفَقْتَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً ما أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ إِنَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ" اهميت اين نعمت را بيان كرده است.
آري، خلقت انسان مفطور بر دوستي نعمت‌هايي است كه تماميت زندگيش بستگي به وجود آنها دارد، و اين معنا فطري هر انساني است كه هر چه را دوست مي‌دارد براي اين است كه از آن انتفاع مي‌برد، و اگر هم گاهي ديده مي‌شود كه منظورش سودي است كه عايد غير گردد در آنجا هم اگر كاملا دقت شود معلوم مي‌شود كه او هم در اين انتفاع غير، سودي مي‌برد، و چون دوستدار و جدان (دارا بودن) است قهرا دشمن فقدان (ناداري) خواهد بود.
و به همين دو صفت غريزي يعني حب و بغض است كه امر زندگي انسان اداره مي‌شود، چون اگر انسان همه چيز را حتي اضداد و متناقضات را هم دوست مي‌داشت زندگيش
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" الف"
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 157
به كلي باطل مي‌گشت، و همچنين اگر همه چيز را حتي متنافيات را دشمن مي‌داشت باز زندگيش باطل مي‌شد. و از طرفي خداي تعالي خلقت بشر را بر اساس زندگي اجتماعي قرار داده، چون قوا و ابزاري كه در فرد فرد انسان است قاصر از اين است كه تمامي حوايج و ضروريات زندگي او را تامين نمايد و او ناگزير از اين است كه بطور دسته جمعي زندگي كند، و اين نيز بديهي و روشن است كه انسان وقتي مي‌تواند بطور دسته جمعي زندگي كند كه هر فردي كه داراي امكاناتي از قبيل مال و جاه و يا زينت و جمال و يا هر چيز ديگري- كه طبايع بشري براي آن ارزش قائل بوده و يا كم و بيش هواهاي نفساني به آن تعلق مي‌گيرد- بوده باشد كه افراد ديگر فاقد آن باشند.
و همين معنا خود اولين چيزي است كه مايه بروز عداوت و دشمني در دلها و باعث پديد آمدن بخل در نفوس مي‌شود، و در نتيجه افراد به جان يكديگر افتاده و در جان و عرض و مال يكديگر و تجاوز در هر چيزي كه به آن متنعمند و بر سر آن فعاليت و كشمكش دارند ظلم و تعدي نموده و خود باعث گسترش محروميت‌ها مي‌گردند، و آتش خشم و عداوت را در دلهاي خود شعله‌ور مي‌سازند.
همه اينها اوصاف و غريزه‌هايي است باطني كه در دلهاي افراد اجتماع نهفته است، و خواه ناخواه در مسير زندگيشان در خلال اعمال و برخورد فعاليت‌ها جلوه نموده و بعضي از آنها با بعضي ديگر اصطكاك پيدا مي‌كند، و همين اصطكاك‌ها است كه موجب بروز فتنه‌ها و مصايب اجتماعي گشته مردم را به هلاكت انداخته و زراعت و نسل را به نابودي تهديد مي‌كند، شاهد اين معنا حوادثي است كه در همه اعصار در ميان همه اقوام جريان داشته است.
و در هر زمان كه هدف هر جامعه و هر امتي بهره‌مندي از زندگي مادي باشد و فكر و ذكرش محدود در چهار ديواري زندگي دنيا گردد چنين امتي نمي‌تواند ماده اين فساد را از ريشه بر كند، چون دنيا، دار تزاحم است، و- همانطوري كه گفته شد- قوام اجتماع بر اساس منافع اختصاصي است و استعداد افراد هم مختلف است، و حوادثي كه پيش مي‌آيد و عوامل مؤثر و اوضاع و احوال خارج همه در معاش و زندگي آنان دخالت دارند. هم چنان كه قرآن در باره تاثير اختلاف اوضاع و احوال در زندگي انسان مي‌فرمايد:" إِنَّ الْإِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعاً إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً وَ إِذا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعاً" «1» و" إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ" «2» و نيز مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)انسان آزمند آفريده شده، وقتي كه بدي به او برسد نالان است، و وقتي كه خيري به او برسد (از انفاق) خودداري كننده است. سوره معارج آيات 19- 21
(2)همانا نفس انسان، بسيار امر كننده به زشتي است. سوره يوسف آيه 53
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 158
" وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ" «1» و همچنين آياتي ديگر.
و نهايت چيزي كه ممكن است در بسط الفت در افراد انسان و ارضاي دلهاي سرشار از خشم و دشمني اثر كند مال و يا جاه و يا ساير نعمت‌هاي دنيوي است كه چون محبوب انسان است ممكن است با دادن آنها تا اندازه‌اي قانع و ساكتشان كرد، و ليكن اين گونه چيزها تنها در موارد جزئي نافع و مؤثر است، و اما دشمني و كينه‌هاي عمومي را از دلهايشان نمي‌زدايد، زيرا آتش غريزه زياده طلبي و بخل كه در دل تمامي افراد هست و در اثر مشاهده پاره‌اي از مزاياي زندگي در دست ديگران شعله‌ور مي‌گردد به هيچ وجه با پول و امثال آن خاموش نمي‌شود.
علاوه بر اينكه پاره‌اي از مزايا هست كه قابل بسط بر همه افراد نيست بلكه انفرادي و مختص به افراد انگشت‌شماري است، مانند مزيت سلطنت و رياست عاليه و امثال آن. حتي جوامع مترقي و امتهاي متمدن هم نتوانسته‌اند براي اين درد دوائي به دست آورند و خشم و دشمني‌هاي عمومي را ريشه‌كن كنند، و با اينكه در صدد بوده‌اند جز به اين مقدار موفقيت حاصل نكردند كه از شدت آن جلوگيري نموده پيكر اجتماع را تا اندازه‌اي از شكنجه اين عذاب راحت كنند. و اما دشمني‌هاي مربوط به موهبت‌هاي خصوصي از قبيل رياست و ملك كما كان به شدت خود باقي است، و هم چنان با شراره‌هاي خود دلهايي را مي‌سوزاند، و همواره عده‌اي را به جان هم مي‌اندازد.
تازه اين چاره‌جويي‌هايي كه مي‌كنند به جامعه خودشان اختصاص دارد و اما جامعه‌هاي بيرون از جامعه‌شان به حال آنان اعتنايي نمي‌شود و از منافع زندگي آنها تنها چيزهايي تامين مي‌شود كه با منافع خود اين جامعه‌ها موافقت داشته باشد هر چند از راه ديگر، اقسام مختلف بلاء آنها را فرا گرفته باشد و روزگار با مشقت‌هاي گوناگون آنان را شكنجه دهد.

[مباني تربيتي اسلام كه با توجيه مؤمنين به سوي حيات حقيقي و جاودان و تمتعات معنوي، بين ايشان الفت و برادري برقرار مي‌سازد] ..... ص: 158

در اين ميان امت اسلام است كه خداوند بر او منت نهاده و صفت رذيله بخل را از دلهاي آنها زدوده و ميان دلهاي آنها ايجاد الفت نمود.
آري، اسلام براي پديد آوردن چنين ملتي نخست مردم را به معارف الهي آشنا ساخت و آن معارف را در ميان آنان منتشر نمود و گوشزد كرد كه زندگي انساني يك زندگي جاويدان
__________________________________________________
(1)و همه اقوام و ملل پيوسته در اختلاف خواهند بود مگر آن كس كه پروردگارت به او رحم كرده باشد و براي همين بيافريدشان. سوره هود آيه 119
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 159
است، و منحصر به اين چند روز مختصر دنيا نيست تا با سپري شدن آن زندگي انساني هم سپري شود. و سعادت در آن زندگي جاودانه مانند زندگي دنيا به بهره‌مندي از لذائذ مادي و چريدن در چراگاه پست ماديت نيست، بلكه حياتي است واقعي و عيشي است حقيقي كه انسان به آن حيات زنده گشته و در كرامت عبوديت خداي سبحان عيش مي‌كند، و به نعمت‌هاي قرب خدا متنعم مي‌گردد.
صاحب چنين زندگيي در دنيا از آنچه كه از نعمت‌هاي مادي دنيوي برايش مقدر شده، چه آن نعمتهايي كه از طريق حظ به او مي‌رسد و چه آنهايي كه از طريق اكتساب تمتع برده و سپس بسوي جوار خدا منتقل گشته در بهشت رضوان او با بندگان شايسته‌اش درمي‌آميزد، و به حقيقت زندگي نايل مي‌شود، هم چنان كه فرموده:" وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا مَتاعٌ" «1» و" وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ" «2» و" فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اهْتَدي" «3».
پس بر هر مسلمان لازم است كه به پروردگار خود ايمان آورده و تربيت او را بپذيرد و عزم خود را جزم نموده منحصرا آنچه را كه نزد پروردگارش است هدف همت قرار دهد، و چنين فكر كند كه او بنده‌ايست كه تدبير امورش به دست سرپرست اوست و او خود مالك ضرر و نفع، مرگ و حيات و حشر و نشر خود نيست، و كسي كه وضعش چنين است نبايد به چيزي غير پروردگارش بپردازد، زيرا پروردگارش كسي است كه خيرات و شرور، نفع و ضرر، غناء و فقر و مرگ و زندگي همه به دست اوست.
و نيز بايد در مسير زندگي بر اساس علم نافع و عمل صالح سير كند، و در اين بين اگر به چيزي از مزاياي زندگي دنيوي دست يافت در حقيقت موهبتي است از ناحيه پروردگارش، و اگر هم دست نيافت و از لذائذ مادي محروم شد اجر محروميتش را به حساب پروردگارش بگذارد، زيرا" ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ وَ أَبْقي- آنچه نزد خداست بهتر و باقي‌تر است".
__________________________________________________
(1)و نيست زندگي دنيا در قبال آخرت مگر بهره‌اي ناچيز. سوره رعد آيه 26
(2)و نيست اين زندگي دنيا مگر لهو و لعب، و همانا خانه آخرت، تنها آن زندگي است اگر مي‌دانستند. سوره عنكبوت آيه 64
(3)پس روي برتاب از آنكه روي گردانيد از ياد ما و نخواست مگر زندگي دنيا را، اين است اندازه رسيدنشان به علم، همانا پروردگارت داناتر است بدان كس كه از راهش گمراه گردد و او داناتر است به آن كس كه راه يابد. سوره نجم آيه 29- 30 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 160
البته اين حرف معنايش لغويت اسباب نيست، و با كسب و كار كه فطرت آدمي انسان را بسوي آن و بسوي مقدمات آن از فكر و اراده دعوت نموده و به سعي در تنظيم عوامل و علل رسيدن به مقاصد انساني و اغراض صحيح زندگي تحريك مي‌نمايد منافات ندارد و ما توضيح اين معنا را در موارد مختلفي از اين كتاب گذرانديم.
وقتي مسلمانان اين سنت الهي را سنت خود قرار دهند و خواهش دلهاي خود را از تمتع به ماديات كه هدفي حيواني و غرضي مادي است بسوي اين تمتع معنوي بگردانند كه هيچ تزاحم و محروميتي در آن نيست قهرا خشم و دشمني از دلهايشان زايل گشته و جانهايشان از بخل و غلبه هوي و هوس رهايي يافته به لطف خدا برادران يكديگر مي‌شوند، و آن چنان كه بايد رستگار مي‌گردند، هم چنان كه فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ وَ لا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ، وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً" «1» و نيز فرموده:" وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ" «2».

[معناي جمله:" حَسْبُكَ اللَّهُ وَ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ"] ..... ص: 160

" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَسْبُكَ اللَّهُ وَ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" در اين آيه نيز مانند آيه قبلي كه فرموده بود:" فَإِنَّ حَسْبَكَ اللَّهُ هُوَ الَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ" رسول خدا (ص) را دلخوش مي‌سازد، و منظور از آن- و خدا داناتر است- اين است كه: خداوند تو را به ياري خودش و بوسيله آنهايي كه از مؤمنان پيرويت كردند از شر دشمنان كفايت مي‌كند. نه اينكه بخواهد بفرمايد: نصرت خدا و ياري مؤمنين هر دو براي كفايت تو سبب مستقلي هستند. و يا هر دو با هم يك سببند كه اين يك سبب داراي دو جزء است، زيرا توحيدي كه قرآن آن را به بشر گوشزد كرده با سببيت مستقل مؤمنين منافات دارد.
و چه بسا بعضي‌ها گفته باشند: معناي آيه اين است كه خدا تو را كفايت مي‌كند و آنهايي را هم كه پيرويت كردند كفايت مي‌كند، در حقيقت خواسته‌اند جمله" وَ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" را بر محل" كاف"" حسبك" عطف كنند.
__________________________________________________
(1)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد بترسيد از خدا آن چنان كه حق ترسيدن از اوست، و زنهار نميريد مگر در حالي كه شما تسليم شدگان باشيد و همگي به ريسمان خدا چنگ زنيد، و متفرق مشويد، و به ياد آريد نعمتي را كه خدا بر شما ارزاني داشت، آن زمان كه (با هم) دشمن بوديد پس او ميان دلهايتان الفت افكند و در نتيجه به نعمت او برادران ديني يكديگر شديد. سوره آل عمران آيه 102- 103
(2)و هر كس خود را از خوي بخل دنيا نگهدارد آنان به حقيقت رستگاران عالمند. سوره حشر آيه 9
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 161
و به هر حال بطوري كه از سياق آيات و از قراين خارجي به دست مي‌آيد مفاد آيه، تحريك و تشويق مؤمنان است بر كارزار، چون تاثير مؤمنان در كفايت كردنشان رسول خدا (ص) را از شر دشمنان تنها بكار زار كردن است و چيز ديگري به ذهن نمي‌رسد.
بعضي از مفسرين گفته‌اند: اين آيه قبل از جنگ بدر در" بيداء" نازل شد، و بنا بر اين قول، آيه شريفه متصل بما بعد خود نخواهد بود، و اما اتصالش بما قبل آن نيز قطعي نيست.
" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَي الْقِتالِ ..."
كلمه" تحريض"،" تحضيض"،" ترغيب" و" حث" همه به يك معنا است. و كلمه" فقه" با كلمه" فهم" يك معنا را مي‌رساند الا اينكه كلمه فقه در رساندن معنا رساتر است.

[رمز اينكه يك نفر مؤمن صابر مي‌تواند بر ده نفر كافر چيره گردد] ..... ص: 161

و اينكه فرمود:" إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ" مقصود از كلمه" ماتين" دويست نفر از كفار است، هم چنان كه در جمله بعد، كلمه" الف" را مقيد به كفار نموده. و همچنين در جمله" وَ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ" مقصود صد نفر صابر است كه قبلا كلمه" عشرون" را مقيد بدان كرده بود. و حرف باء در جمله" بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ" سببيت را مي‌رساند و ممكن هم هست به اصطلاح ادبي باء آلت باشد، هر چه باشد جمله را تعليليه مي‌كند و اين تعليل متعلق به كلمه" يغلبوا" است. و معنايش اين است كه: بيست نفر صابر از شما بر دويست نفر از كساني كه كافر شده‌اند غالب مي‌شود، و صد نفر صابر از شما بر هزار نفر از كساني كه كافر شده‌اند غالب مي‌آيند، و اين غلبه به علت اين است كه كفار مردمي هستند كه نمي‌فهمند.
و همين نبودن فهم در كفار، و در مقابل، بودن آن در مؤمنان باعث شده كه يك نفر از بيست نفر مؤمن بيشتر از ده نفر از دويست نفر كافر به حساب آيد، و بر همين اساس آيه شريفه حكم كلي خود را روي همين حساب برده و مي‌فرمايد: بيست نفر از مؤمنين بر دويست نفر از كفار غالب مي‌شوند، و سرش اين است كه مؤمنان در هر اقدامي كه مي‌كنند اقدامشان ناشي از ايمان به خداست، و ايمان به خدا نيرويي است كه هيچ نيروي ديگري معادل آن نبوده و در برابر آن تاب مقاومت نمي‌آورد، چون بدست آوردن نيروي ايمان مبني بر فهم صحيح است، و همين فهم صحيح صاحبش را به هر خلق و خوي پسنديده‌اي متصف مي‌سازد، و او را شجاع و با شهامت و پر جرأت و داراي استقامت و وقار و آرامش قلب و وثوق به خدا بار مي‌آورد، چنين كسي اطمينان و يقين دارد به اينكه به هر تقدير چه كشته شود و چه بكشد برد با اوست، زيرا در هر دو تقدير پاداشش بهشت است، و او در خود مصداقي براي مرگ به آن معنايي كه كفار معتقدند و آن را نابودي مي‌پندارند نمي‌بيند.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 162
بخلاف كفار كه اتكاءشان همه بر هواي نفس و اعتمادشان همه بر ظواهري است كه شيطان در نظرشان جلوه مي‌دهد، و معلوم است دلهايي كه تمام اعتمادشان بر هوا و هوس است هرگز متفق نمي‌شوند، و اگر هم احيانا متفق شوند اتفاقشان دائمي نيست، و دوامشان تا جايي است كه پاي جان به ميان نيايد و گر نه از آنجايي كه مرگ را نابودي مي‌دانند اتفاقشان مبدل به تفرقه مي‌شود. و بسيار نادر است كه دلي بي ايمان تا پاي جان بر سر هواهاي خود پايدار بماند، مگر اينكه مشاعرش را از دست داده باشد، و گر نه با احساس كمترين خطر از ميدان درمي‌رود، مخصوصا مخاطرات عمومي كه بطوري كه تاريخ نشان مي‌دهد زودتر از هر خطر ديگري اين قبيل مردم را از پاي درمي‌آورد، مانند از پاي درآمدن مشركان در جنگ بدر، كه با كشته شدن هفتاد نفر همه فراري شدند، با اينكه عده‌شان هزار نفر بود، و نسبت هفتاد با هزار تقريبا نسبت يك است به چهارده، پس فراري شدن ايشان در حقيقت به معناي فراري شدن چهارده نفر از يك نفر است، و اين نيست مگر بخاطر فقه مؤمنان كه خود علم و ايمان را در بر دارد، و بخاطر جهل كفار كه خود ملازم با كفر و هوي‌پرستي است.
" الْآنَ خَفَّفَ اللَّهُ عَنْكُمْ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً فَإِنْ يَكُنْ ..."
يعني اگر از شما صد صابر باشد بر دويست نفر غلبه مي‌كند، و اگر صابران از شما هزار نفر باشند بر دو هزار نفر از كفار غلبه مي‌كنند بر همان اساسي كه در آيه قبلي گذشت.

[اثر مستقيم ضعف روحي در كاستن از ميزان توان در كسب پيروزي بر دشمن] ..... ص: 162

و در جمله" وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً" منظور از" ضعف"، ضعف در صفات روحي است كه بالآخره به ضعف در ايمان منتهي مي‌شود. آري، يقين به حق است كه همه صفات پسنديده موجب فتح و ظفر از قبيل شجاعت و صبر و رأي صائب از آن سرچشمه مي‌گيرد، منظور از ضعف اين است، نه ضعف از جهت نفرات و تجهيزات جنگي، چون بديهي است كه مؤمنين همواره در زمان رسول خدا (ص) رو به قوت و زيادي نفرات بودند نه رو به ضعف.
و قيد" بِإِذْنِ اللَّهِ" جمله" يغلبوا" را مقيد مي‌كند، و معنايش اين است كه: خداوند با اينكه شما مردمي با ايمان و صابر هستيد خلاف اين را نمي‌خواهد. و از همين جا معلوم مي‌شود كه جمله" وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ" نسبت به قيد" بِإِذْنِ اللَّهِ" به منزله تعليل آن است.
با در نظر گرفتن اينكه نداشتن فقه و صبر، و همچنين ضعف روحي از علل و اسباب خارجيي است كه در غلبه نكردن و ظفر نيافتن مؤثر است، بدون شك از دو آيه مورد بحث بخوبي فهميده مي‌شود كه حكم در آن دو مبني بر اوصاف روحيي است كه در مؤمنين و كفار اعتبار شده، و اينكه همان قواي روحي كه در آيه اولي براي يك مؤمن اعتبار شده بود و قوتش به اندازه‌اي بود كه بر قواي روحي و داخلي ده نفر كافر غلبه مي‌كرد چيزي نگذشت كه آن قدر
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 163
پائين آمد تا همان قوا بر بيشتر از قواي روحي دو نفر كافر نمي‌چربيد يعني قواي روحي مؤمنين متوسط الحال به نسبت هشتاد در صد كاهش يافت، و بيست مؤمن در برابر دويست كافر كه در آيه اولي اعتبار شده بود در آيه دومي مبدل شد به صد مؤمن در برابر دويست كافر. و صد نفر در برابر هزار نفر آيه اولي در آيه دومي مبدل شد به هزار در برابر دو هزار.
بحث دقيق در عواملي كه بر حسب احوال جاري در مجتمعات بشري در نفوس انسانها صفات اخلاقي مختلفي ايجاد مي‌كند نيز آدمي را به اين معنا راهنمايي مي‌نمايد، براي اينكه هر جامعه خانوادگي و حزبي كه به منظور غرضي از اغراض زندگي مادي و يا ديني تشكيل مي‌يابد، در اول تشكيل و ابتداي انعقاد به موانع و گرفتاريهايي كه از هر سو اساس آن را تهديد به انهدام مي‌كند برمي‌خورد و در نتيجه قواي دفاعيش بيدار گشته و آماده مي‌شود تا در راه رسيدن به هدفي كه به نظرش مشروع است پيكار كند، يعني آن نفسانيات كه انسان را وادار به تحذر از ناملايمات و بذل جان و مال در اين راه مي‌كند در وي بيدار مي‌شود.
و همچنين به پيكار خود ادامه داده و شب و روز جان و مال خود را در اين راه صرف مي‌كند، و باز تجديد قوا نموده پيش مي‌رود تا آنجا كه براي خود تا اندازه‌اي استقلال در زندگي فراهم سازد، و تا حدي محيط را مساعد نموده و جمعيتش فزوني يافته آسايش و آرامش پيدا مي‌كند، و شروع مي‌كند به عياشي و استفاده از فوايد كوششهايش، در اين هنگام است كه آن قواي روحي كه در همه اعضاء گسترده است و اعضاء را وادار بكوشش و عمل مي‌كرده آرام گشته رو به سستي مي‌گذارد.
علاوه، جامعه هر قدر هم افرادش اندك باشند در مساله ايمان و خصوصيات روحي و صفات پسنديده اخلاقي خالي از اختلافات نيستند. بالآخره افرادش در اين باره اختلاف دارند كه يكي قوي است و يكي ضعيف و قهرا هر چه افراد اجتماع بيشتر باشند افراد سست ايمان و بيماردلان و منافقان نيز بيشتر مي‌شوند، و كفه ميزان اين طبقه سنگين‌تر و كفه افراد برجسته سبك‌تر مي‌شود.
و در اين مطلب فرقي ميان جمعيت‌هاي ديني و احزاب دنيوي نيست. آري، سنت طبيعيي كه در نظام انساني جريان دارد بر همه اجتماعات يكسان جاري مي‌شود، تجربه قطعي نيز ثابت كرده كه افرادي كه به خاطر غرض مهمي ائتلاف مي‌كنند هر قدر عده‌شان كمتر باشد در مقابل رقبا و مزاحمينشان قوي‌تر مي‌باشند و هر قدر گرفتاري و فتنه‌هايشان بيشتر باشد نشاطشان در كار و كوشش بيشتر و كار و كوشششان در اثر سريع‌تر و تيزتر است. بر عكس هر چه افرادشان بيشتر و رقبا و موانع رسيدن به مقاصدشان كمتر باشد افرادش خمودتر و خواب آلودتر و سفيه‌تر خواهند بود.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 164
دقت كافي در جنگهاي رسول خدا (ص) اين معنا را روشن مي‌سازد. مثلا در جنگ بدر مسلمانان پيروز شدند با اينكه عده‌شان به سيصد و بيست نفر نمي‌رسيد آن هم در كمال فقر و نداشتن قوا و تجهيزات، و عده كفار تقريبا سه برابر آنان بود آن هم با داشتن عزت و شوكت و تجهيزات جنگي، و همچنين در جنگ احد و خندق و خيبر و مخصوصا جنگ حنين كه داستانش از همه عجيب‌تر بود و خداي تعالي جريان آن را به بياني كه جاي ترديد براي هيچ اهل بحثي باقي نگذاشته بيان كرده و فرموده:" وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَ ضاقَتْ عَلَيْكُمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ ..." «1».

[اشاره به اينكه هر قدر بر عزت و شكوت ظاهري مسلمين افزوده مي‌گشت از درجه ايمان و قوت معنويات آنان كاسته مي‌شده است] ..... ص: 164

و اين آيات بر چند نكته دلالت دارد: اول اينكه اسلام هر قدر در زمان رسول خدا (ص) عزت و شوكت ظاهريش بيشتر مي‌شد قواي روحي و درجه ايمان و فضائل اخلاقي عامه مسلمين رو به كاهش مي‌گذاشت، و اين تاثير آن چنان محسوس بود كه بعد از جنگ بدر- به مدتي كم و يا زياد- اين نقصان تا يك پنجم قبل از جنگ بدر رسيد، هم چنان كه آيات بعد از آيه مورد بحث تا اندازه‌اي به اين حقيقت اشاره نموده مي‌فرمايد:" ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْري حَتَّي يُثْخِنَ فِي الْأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَ اللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ لَوْ لا كِتابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ ..." «2».
دوم اينكه اين دو آيه به حسب ظاهر با هم نازل شده‌اند، زيرا هر چند از حال مؤمنين در دو زمان مختلف خبر مي‌دهند، هم چنان كه جمله" الْآنَ خَفَّفَ اللَّهُ عَنْكُمْ" بدان اشاره دارد و ليكن مقصود آن دو مقايسه قواي روحي مؤمنان در دو زمان است و سياق آيه دومي طوري است كه با مستقل بودن و جدا بودن از آيه اولي نمي‌سازد، و صرف اينكه حكمشان مختلف و مربوط به دو زمان مختلف هستند باعث نمي‌شوند كه در دو زمان نازل شده باشند.
بله، اگر تنها دو حكم تكليفي را مي‌رساندند و بس البته ظهور در اين داشتند كه دومي از آنها بعد از زمان نزول اولي نازل شده است.
سوم اينكه ظاهر جمله" الْآنَ خَفَّفَ اللَّهُ عَنْكُمْ"- بطوري كه گفته شده است- اين است كه اين دو آيه در مقام بيان حكمي تكليفي مي‌باشند، چون تخفيف وقتي است كه قبلا تكليفي
__________________________________________________
(1)و در جنگ حنين كه فريفته و مغرور بسياري لشكر اسلام شديد و آن لشكر زياد اصلا بكار شما نيامد و زمين به آن فراخي بر شما تنگ شد تا آنكه همه رو به فرار نهاديد. سوره توبه آيه 25
(2)سوره انفال آيه 68 و 67
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 165
در ميان باشد، گو اينكه لفظ، لفظ خبر است و ليكن منظور از آن، امر است. و حاصل مراد در آيه اولي اين است كه بايد يكي از شما مسلمين در برابر ده نفر كفار ايستادگي كند، و در آيه دومي اين است كه اينك خداوند در تكليف تخفيف داد و از اين پس بايد يكي از شما در برابر دو نفر از كفار مقاومت كند.
گو اينكه ممكن است در اين گفتار كه:" تخفيف وقتي صحيح است كه قبلا تكليفي در ميان باشد" مناقشه كرد، و ليكن ظهور دو آيه در اينكه دو حكم مختلف مترتب بر زمان را مي‌رسانند كه يكي بعد از ديگري و يكي خفيف‌تر از ديگري است جاي ترديد نيست.
چهارم اينكه از ظاهر تعليل آيه اولي به فقه و آيه دومي به صبر با در نظر داشتن اينكه مؤمنين مجاهد در هر دو آيه مقيد به صبر شده‌اند استفاده مي‌شود كه صبر، يك نفر را در قوت روح برابر دو نفر مثل خود مي‌سازد و فقه يك نفر برابر پنج نفر مثل خود، و اگر كسي هم فقه داشت و هم صبر قهرا او به تنهايي برابر ده نفر مثل خود مي‌شود، و البته هيچ وقت صبر بدون فقه تحقق پيدا نمي‌كند به خلاف فقه كه ممكن است بدون صبر يافت شود.
پنجم اينكه به هر حال در قتال صبر واجب است.

بحث روايتي ..... ص: 165

اشاره

در تفسير بيضاوي در ذيل آيه" الَّذِينَ عاهَدْتَ مِنْهُمْ ثُمَّ يَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ فِي كُلِّ مَرَّةٍ" گفته است: منظور يهوديان بني قريظه است كه رسول خدا (ص) با ايشان معاهده بست به اينكه دشمنانش را كمك نكنند، و آنان اين معاهده را نقض كرده و مشركين را با دادن اسلحه كمك كردند، و وقتي به ايشان اعتراض شد گفتند: ما اين معاهده را فراموش كرده بوديم. و آن گاه چيزي نگذشت كه باز در جنگ خندق مشركين را ياري كردند و كعب بن اشرف از ميان بني قريظه به مكه رفت و با مشركين معاهده بست «1».
مؤلف: اين روايت از ابن عباس و مجاهد نقل شده و از سعيد بن جبير نيز روايت شده كه گفته است: اين آيه در باره شش طائفه از يهود نازل شده كه يكي از آنان طايفه ابن تابوت است. و روشن شدن نقض عهدي كه آيه شريفه به آن اشاره مي‌كند محتاج به اين است كه در وقايع و حوادثي كه بعد از هجرت به مدينه در مدت هفت سال ميان آن حضرت و يهوديان جريان يافت بطور اجمال سير كرد:
__________________________________________________
(1)تفسير بيضاوي ج 3 ص 59
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 166

[سير اجمالي در حوادث و وقايعي كه بعد از هجرت رسول اللَّه (ص) به مدينه در مدت هفت سال بين آن حضرت و طوائف يهود جريان يافت] ..... ص: 166

بايد دانست كه طوايفي از يهود از دير زماني از سرزمينهاي خود به حجاز آمده و در آن اقامت گزيده بودند و در آنجا قلعه‌ها و دژهايي ساخته و به تدريج افراد و اموالشان زياد شده، و موقعيت مهمي به دست آورده بودند.- و ما در جلد اول اين كتاب در ذيل آيه (وَ لَمَّا جاءَهُمْ كِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَي الَّذِينَ كَفَرُوا فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الْكافِرِينَ" «1» رواياتي در باره اينكه يهوديان در چه زماني به حجاز هجرت كرده و چطور شد كه اطراف مدينه را اشغال كردند، و اينكه مردم مدينه را بشارت مي‌دادند به آمدن رسول خدا (ص) ايراد كرديم.
و بعد از آنكه رسول خدا (ص) به مدينه تشريف آورد و همين يهوديان را به اسلام دعوت كرد از پذيرفتن دعوتش سرباز زدند، ناگزير رسول خدا (ص) با ايشان كه سه طايفه بودند بنام" بني قينقاع"،" بني النضير" و" بني قريظه" و در اطراف مدينه سكونت داشتند معاهده كرد و ليكن هر سه طايفه عهد خود را شكستند.
اما بني قينقاع- اين طايفه در جنگ بدر عهد خود را نقض كردند، و رسول خدا (ص) در نيمه شوال سال دوم هجرت بعد از بيست و چند روز از واقعه بدر بسوي آنان لشكر كشيد و ايشان به قلعه‌هاي خود پناهنده شدند، و هم چنان تا پانزده روز در محاصره بودند تا آنكه ناچار شدند به حكم آن حضرت تن در دهند، و او هر حكمي در باره جان و مال و زن و فرزند ايشان كرد بپذيرند. رسول خدا (ص) هم دستور داد تا همه را كت‌بسته حاضر كنند، و ليكن عبد اللَّه بن ابي بن سلول كه هم سوگند آنان بود وساطت كرد، و در وساطتش اصرار ورزيد و در نتيجه رسول خدا (ص) دستور داد تا مدينه و اطراف آن را تخليه كنند، بني قينقاع به حكم آن حضرت بيرون شده و با زن و فرزندان خود به سرزمين" اذرعات" شام كوچ كردند، و رسول خدا (ص) اموالشان را به عنوان غنيمت جنگي گرفت. و نفراتشان كه همگي از شجاع‌ترين دلاوران يهود بودند به ششصد نفر مي‌رسيد.
و اما بني النضير- اين طايفه نيز با آن حضرت خدعه كردند و آن جناب بعد از چند ماه كه از جنگ بدر گذشت با عده‌اي از يارانش به ميان آنان رفت، و فرمود: بايد او را در گرفتن خون بهاي يك و يا دو نفر از كلابي‌ها كه بدست عمرو بن اميه ضمري كشته شده بودند ياريش كنند. گفتند: ياريت مي‌كنيم اي ابو القاسم اينجا باش تا حاجتت را برآريم. آن گاه با يكديگر
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 89
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 167
خلوت كرده و قرار گذاشتند كه آن حضرت را به قتل برسانند، و براي اين كار عمرو بن حجاش را انتخاب كردند، كه او يك سنگ آسياب برداشته و آن را از بلندي به سر آن حضرت بيندازد و او را خرد كند. سلام بن مشكم ايشان را ترساند و گفت: چنين كاري نكنيد كه به خدا سوگند او از آنچه تصميم بگيريد آگاه است، علاوه بر اينكه اين كار، شكستن عهدي است كه ميان ما و او استوار شده.
در اين ميان از آسمان وحي رسيد و رسول خدا (ص) از آنچه بني النضير تصميم گرفته بودند خبردار شده از آنجا برخاسته به سرعت به طرف مدينه رفت، اصحابش از دنبال به او رسيده و از سبب برخاستن و رهسپار شدنش بسوي مدينه پرسيدند، و آن حضرت جريان تصميم بني النضير را برايشان گفت. آن گاه از مدينه براي آنها پيغام فرستاد كه بايد تا چند روز ديگر از سرزمين مدينه كوچ كنيد و در آنجا سكونت نكنيد، و من اين چند روزه را به شما مهلت دادم اگر بعد از اين چند روز كسي از شما را در آنجا ببينم گردنش را مي‌زنم. بني النضير بعد از اين پيغام آماده خروج مي‌شدند كه منافق معروف عبد اللَّه بن ابي براي آنان پيغام فرستاد كه از خانه و زندگي خود كوچ نكنيد كه من خود دو هزار نفر شمشيرزن دارم همگي را به قلعه‌هاي شما مي‌فرستم و تا پاي جان از شما دفاع مي‌كنند. علاوه بر اين، بني قريظه و هم سوگندتان از بني غطفان نيز شما را ياري مي‌كنند، و با اين وعده‌ها آنان را راضي كرد.
لذا رئيس آنها حي بن اخطب كسي نزد رسول خدا (ص) فرستاد و گفت:
ما از ديار خود كوچ نمي‌كنيم تو نيز هر چه از دستت مي‌آيد بكن. رسول خدا (ص) تكبير گفت و اصحابش همه تكبير گفتند. آن گاه علي (ع) را مامور كرد تا پرچم برافراشته و با اصحاب خيمه بيرون زده بني النضير را محاصره كنند، علي (ع) قلعه‌هاي بني النضير را محاصره كرد، و عبد اللَّه بن ابي آنها را كمك نكرد، و همچنين بني قريظه و هم سوگندانشان از غطفان بياري ايشان نيامدند.
رسول خدا (ص) دستور داده بود نخلستان بني النضير را قطع نموده و آتش بزنند، و اين مطلب بني النضير را سخت مضطرب كرد ناچار پيغام دادند كه نخلستان را قطع مكن و اگر آن را حق خودت مي‌داني ضبط كن و ملك خودت قرار ده و اگر آن را ملك ما مي‌داني براي ما بگذار. سپس بعد از چند روز اضافه كردند: اي محمد (ص) ما حاضريم از ديار خود كوچ كنيم بشرطي كه تو اموال ما را بما بدهي. حضرت فرمود: نه، بلكه بيرون برويد و هر يك بقدر يك بار شتر از اموال خود ببريد. بني النضير قبول نكردند، و چند روز ديگر ماندند تا سرانجام راضي شده و همان پيشنهاد آن حضرت را درخواست نمودند. حضرت
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 168
فرمود: نه، ديگر حق نداريد چيزي با خود برداريد و اگر ما با يكي از شما چيزي ببينيم او را خواهيم كشت، لذا بناچار بيرون رفته عده‌اي از ايشان به فدك و وادي القري رفتند و عده‌اي ديگر به سرزمين شام كوچ كردند، و اموالشان ملك خدا و رسول خدا (ص) شد و چيزي از آن نصيب لشكر اسلام نشد. و اين داستان در سوره حشر آمده. از جمله كيدهايي كه بني النضير عليه رسول خدا (ص) كردند اين بود كه احزابي از قريش و غطفان و ساير قبايل را عليه رسول خدا (ص) برانگيختند.
و اما بني قريظه- اين قبيله در آغاز با اسلام در صلح و صفا بودند تا آنكه جنگ خندق روي داد، و حي بن اخطب سوار شده به مكه رفت و قريش را عليه رسول خدا (ص) تحريك كرد و طوائف عرب را برانگيخت، از آن جمله به ميان بني قريظه رفت، و مرتب افراد را وسوسه و تحريك كرده پافشاري مي‌نمود، و با رئيسشان كعب بن اسد در اين باره صحبت كرد تا سرانجام آنها را راضي كرد كه نقض عهد كرده و با پيغمبر بجنگند بشرطي كه او نيز به ياريشان آمده و بقلعه‌شان درآيد و با ايشان كشته شود. حي بن اخطب قبول كرد و به قلعه درآمد، بني قريظه عهد خود را شكسته و با كمك احزابي كه مدينه را محاصره كرده بودند براه افتادند، و شروع كردند به دشنام دادن رسول خدا (ص) و شكاف ديگري ايجاد كردن.
از آن سو بعد از آنكه رسول خدا (ص) از جنگ احزاب فارغ شد جبرئيل با وحيي از خدا نازل شد كه در آن پيامبر مامور شده بود كه بر بني قريظه لشكر بكشد. رسول خدا (ص) لشكري ترتيب داد. و پرچم لشكر به علي (ع) سپرد، و تا قلعه‌هاي بني قريظه براند و آنها را بيست و پنج روز محاصره كرد وقتي كار محاصره بر آنان سخت شد رئيسشان كعب بن اسد پيشنهاد كرد كه يكي از سه كار را بكنند: يا اسلام آورده و دين محمد (ص) را بپذيريم، يا فرزندان خود را به دست خود كشته و شمشيرها را برداشته و از جان خود دست شسته و از قلعه‌ها بيرون شويم و با لشكر اسلام مصاف شويم تا يا بر او دست يافته و يا تا آخرين نفر كشته شويم، و يا اينكه در روز شنبه كه ايشان يعني مسلمين از جنگ نكردن ما خاطر جمعند بر آنان حمله بريم.
و ليكن بني قريظه حاضر نشدند هيچيك از اين سه پيشنهاد را قبول كنند، بلكه به رسول خدا (ص) پيغام فرستادند كه ابا لبابة بن عبد المنذر را به سوي ما بفرست تا با او در كار خود مشورت كنيم، و اين ابا لبابه همواره خيرخواه بني قريظه بود، چون همسر و فرزند و اموالش در ميان آنان بودند.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 169
رسول خدا (ص) ابا لبابه را به ميان آنان فرستاد وقتي او را ديدند شروع كردند به گريه و گفتند: چه صلاح ميداني آيا ما به حكم محمد تن در دهيم.
ابا لبابه به زبان گفت: آري، و ليكن با دست اشاره به گلويش كرد و فهماند كه اگر بحكم او تن در دهيد تمام افراد شما را خواهد كشت. ابو لبابه خودش بعدها گفته بود كه به خدا سوگند قدم از قدم برنداشتم مگر آنكه فهميدم به خدا و رسولش خيانت كرده‌ام. خداي تعالي داستان او را به وسيله وحي به پيغمبرش خبر داد.
ابو لبابه از اين كار پشيمان شد و يكسره به مسجد رفته خود را به يكي از ستونهاي مسجد بست و سوگند ياد كرد كه خود را رها نكند تا آنكه رسول خدا (ص) او را باز كند و يا آنكه همانجا بميرد. داستان توبه او را به رسول خدا (ص) رساندند، حضرت فرمود: او را رها كنيد تا خدا توبه‌اش را بپذيرد، و پس از مدتي خداوند توبه‌اش را پذيرفت و آيه‌اي در قبول توبه‌اش نازل كرد و رسول خدا (ص) او را با دست خود از ستون مسجد باز كرد.
سپس بني قريظه به حكم رسول خدا (ص) تن در دادند، و چون با قبيله اوس رابطه دوستي داشتند اوسيان در باره ايشان نزد رسول خدا (ص) شفاعت كردند و كارشان به اينجا كشيد كه سعد بن معاذ اوسي در امرشان بهر چه خواست حكم كند، هم ايشان بدين معنا راضي شدند و هم رسول خدا (ص)، لذا رسول خدا (ص) سعد بن معاذ را با اينكه مجروح بود حاضر كرد.
وقتي سعد بن معاذ در باره ايشان صحبت كرد حضرت فرمود: براي سعد موقعيتي پيش آمده كه در راه خدا از ملامت هيچ ملامت كننده‌اي نترسد. سعد حكم كرد به اينكه مردان بني قريظه كشته شوند و زنان و فرزندانشان اسير گشته و اموالشان مصادره شود. رسول خدا (ص) حكم سعد را در باره آنان اجراء كرد و تا آخرين نفرشان را كه ششصد و يا هفتصد نفر و به قول بعضي بيشتر بودند گردن زد و جز عده كمي از ايشان كه قبلا ايمان آورده بودند كسي نجات نيافت. تنها عمر بن سعدي جان به سلامت برد آنهم در قضيه شكستن عهد داخل نبود و وقتي اوضاع را دگرگون يافت پا بفرار گذاشت، و از زنان جز يك زن كه سنگ آسياب را بر سر خلاد بن سويد بن صامت كوفته و او را كشته بود و در نتيجه خودش هم اعدام شد بقيه اسير شدند.
رسول خدا (ص) بعد از آنكه از كار يهوديان بني قريظه فراغ يافت هر چه يهودي در مدينه بود بيرون كرد و سپس به جانب خيبر لشكر كشيد، چون يهوديان خيبر در مقام
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 170
دشمني برآمده و در تحريك احزاب و جمع‌آوري قبايل عرب عليه آن حضرت فعاليتها كرده بودند. رسول خدا (ص) در اطراف قلعه‌هاي خيبر بار بينداخت، و پس از چند روز ابو بكر را با عده‌اي از ياران خود به جنگ ايشان فرستاد، و ابو بكر كاري صورت نداد و شكست خورد، روز ديگر عمر را با جمعي روانه كرد او نيز شكست خورد.
در اين هنگام بود كه فرمود:" من فردا پرچم جنگ را به دست مردي مي‌دهم كه خدا و رسول را دوست مي‌دارد، و خدا و رسول نيز او را دوست مي‌دارند، به مردي مي‌دهم كه حمله‌هايش پي در پي است، سابقه فرار ندارد، و برنمي‌گردد تا آنكه خداوند اين قلعه‌ها را به دستش فتح كند" و چون فردا شد پرچم جنگ را به علي (ع) سپرد و او را بسوي پيكار با يهوديان روانه ساخت. علي (ع) برابر لشكر دشمن رفت و" مرحب" را كه جنگجوي معروفي بود به قتل رسانيده و لشكر دشمن را شكست داد. لشكر كفار بدرون قلعه گريخته و در را بروي خود بستند، علي (ع) در قلعه را از جاي كند و خداوند قلعه خيبر را به دست او به روي لشكر اسلام گشود، و اين واقعه بعد از داستان صلح حديبيه در محرم سال هفتم هجرت اتفاق افتاد.
آن گاه رسول خدا (ص) يهودياني را كه باقي مانده بودند نيز از مدينه و از اطراف آن بيرون كرد، و هر قبيله‌اي را كه بيرون مي‌كرد، قبلا از در خيرخواهي مي‌فرمود اموالشان را بفروشند و بهاي آنها را دريافت نموده (سبك بار روانه شوند) اين بود خلاصه داستان يهود با رسول خدا (ص).
و در تفسير عياشي از جابر روايت كرده كه در ذيل آيه" إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ ..."
گفته است: اين آيه در باره بني اميه نازل شده كه بدترين خلق خدايند. آري، بني اميه كساني بودند كه از نظر باطن قرآن كافر بوده و كساني بودند كه ايمان نياوردند «1».
مؤلف: نظير اين روايت را قمي از ابي حمزه از آن حضرت روايت كرده، و اين معنا از باطن قرآن است نه از ظاهر آن چنان كه در روايت تصريح شده.
و در كافي بسند خود از سهل بن زياد از بعضي اصحابش از عبد اللَّه بن سنان از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود سه چيز است كه در هر كس يافت شود او منافق است هر چند روزه بدارد و نماز بخواند، و خود را مسلمان بپندارد. يكي اينكه وقتي امين در كاري شد خيانت كند، و اگر سخن گفت دروغ بگويد، و
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 65
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 171
اگر وعده داد خلف وعده كند، و خداي تعالي به اين سه مطلب در قرآن كريم اشاره كرده، و در باره خيانت مي‌فرمايد:" إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْخائِنِينَ- خدا خائنان را دوست نمي‌دارد" و در باره دروغگويان مي‌فرمايد:" لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَي الْكاذِبِينَ- لعنت خدا بر دروغگويان باد". و در باره وفاي به وعده مي‌فرمايد:" وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِسْماعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ وَ كانَ رَسُولًا نَبِيًّا- بياد آر اسماعيل را در كتاب كه او صادق الوعد و رسول و نبي بود" «1».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ ..." گفته است كه امام (ع) فرموده: مقصود فراهم كردن اسلحه است «2».

[رواياتي در تفسير آيه:" وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ ..."] ..... ص: 171

و در تفسير عياشي از محمد بن عيسي از كسي كه نامش را ذكر كرده از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه مزبور فرمود: مقصود شمشير و سپر است «3».
و در كتاب فقيه از امام صادق (ع) بدون سند روايت كرده كه در ذيل همين آيه فرمود: يكي از وسائل نيرومندي خضاب بستن به رنگ سياه است «4».
و در كافي بسند خود از جابر از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه گفت:
قومي بر امام حسين بن علي (ع) درآمدند و ديدند كه آن جناب به رنگ سياه خضاب كرده از سبب آن پرسيدند حضرت دست خود را به ريش خود كشيد و آن گاه فرمود: رسول خدا (ص) در يكي از جنگهايي كه كرد دستور داد لشكريان به رنگ سياه خضاب كنند تا در برابر مشركين قوي شوند «5».
و در تفسير عياشي از جابر انصاري روايت كرده كه گفت: رسول خدا فرمود:" وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ" و مرادش تيراندازي بود «6».
مؤلف: اين روايت را كافي هم بسند خود از عبد اللَّه بن مغيره و او بدون ذكر سند از رسول خدا (ص) روايت كرده است «7». زمخشري هم در ربيع الأبرار از عقبة بن عامر «8»
__________________________________________________
(1)اصول كافي ج 2 ص 290
(2)تفسير قمي ج 1 ص 279
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 66
(4)فقيه ج 1 ص 70 ش 58
(5)كافي ج 6 ص 481 ح 4
(6)تفسير عياشي ج 2 ص 67
(7)كافي ج 5 ص 49 ح 12 [.....]
(8)ربيع الأبرار زمخشري
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 172
و سيوطي در الدر المنثور «1» از احمد، مسلم، ابي داود، ابن ماجه، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابو الشيخ و ابي يعقوب اسحاق بن ابراهيم و همچنين بيهقي از عقبة بن عامر جهني از آن جناب روايت كرده‌اند.
و در الدر المنثور است كه ابو داود، ترمذي، ابن ماجه و حاكم- وي سند را صحيح دانسته- و بيهقي از عقبة بن عامر جهني روايت كرده‌اند كه گفت: من از رسول خدا (ص) شنيدم كه فرمود: خداوند بوسيله يك تير و كمان سه طايفه را به بهشت مي‌برد، يكي سازنده آن را به شرطي كه از ساختن آن غرض خير داشته باشد، و يكي آن كسي را كه با آن تير خود را در راه خدا مسلح مي‌كند، و يكي آن كسي را كه آن تير را در راه خدا به كار مي‌برد.
و نيز مي‌فرمود: تيراندازي كنيد و سواري بياموزيد، البته اگر تيرانداز (قابلي) شويد از فن سواره نظامي بهتر است. و نيز فرمود: هر چيزي كه بني نوع بشر با آن بازي كند حرام است مگر سه چيز: يكي تمرين تيراندازي و آموختن اينكه چگونه تير را از كمان خود بيرون كند، دوم تربيت اسب خود و تمرين اسب‌سواري، و سوم بازي كردن با همسران، چون اينها بازي نيست بلكه حق است. و كسي كه تيراندازي بياموزد و سپس آن را ترك كند در حقيقت نعمتي را كفران كرده است «2».
مؤلف: و در اين معاني روايات ديگري است، و مخصوصا در باره اسب‌سواري و تيراندازي و به هر حال اين روايات نمي‌خواهند شان نزول آيه را بيان كنند بلكه صرف مصداق آن را اسم مي‌برند.
و در الدر المنثور است كه سعد، حارث بن ابي اسامة، ابو يعلي، ابن منذر، ابن ابي حاتم و ابن قانع در معجم خود و طبراني، ابو الشيخ، ابن منده و روياني در مسندش و ابن مردويه و ابن عساكر همگي از يزيد بن عبد اللَّه غريب از پدرش از جدش از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه" وَ آخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لا تَعْلَمُونَهُمُ اللَّهُ يَعْلَمُهُمْ" فرمود: مقصود طائفه جن است و شيطان عقل هيچ كسي را كه اسب فربه در خانه نگهدارد فاسد و خام نمي‌كند «3».
مؤلف: در اين معنا روايات ديگري نيز هست، و خلاصه اين روايات اين است كه
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 3 ص 192
(3)الدر المنثور ج 3 ص 198
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 173
مي‌خواهد ميان جمله" وَ آخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لا تَعْلَمُونَهُمُ اللَّهُ يَعْلَمُهُمْ" با جمله" وَ مِنْ رِباطِ الْخَيْلِ" ارتباط برقرار كند، و اين از قبيل تطبيق مصداق با عموم است نه از باب تفسير، و منظور از" عدو" در آيه، دشمنان انسي از قبيل كفار و منافقين است.
و نيز در همان كتابست كه ابن مردويه از عبد الرحمن بن ابزي روايت كرده كه رسول خدا (ص) آيه را" وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ" قرائت مي‌فرمود «1».
و نيز دارد كه ابو عبيد، ابن منذر، ابن ابي حاتم و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در ذيل جمله" وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها" گفته است: اين آيه را آيه" قاتِلُوا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ ... صاغِرُونَ" نسخ كرده است «2».
مؤلف: نسخ آيه مزبور به آيه سوره برائت كه مي‌فرمايد:" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ- بكشيد مشركين را هر جا يافتيدشان" نيز روايت شده، و خود آيه هم خالي از اشاره به اين معنا نيست كه حكم آن اعتبارش تا مدتي است و هميشگي نيست، براي اينكه مي‌فرمايد:" وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها وَ تَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ".
و در كافي به سند خود از حلبي از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل همين آيه يعني آيه" وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها" از حضرتش پرسيدم معناي" سلم" چيست؟
فرمود: معنايش پذيرفتن و داخل شدن در امر ماست. و در روايت ديگري فرمود: داخل شدن در امر تو است (در آن امري كه تو داخل شدي يعني ولايت ائمه (ع)- مترجم) «3».

[دستور پذيرش صلح در:" وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها" موقت بوده و نسخ گرديده است] ..... ص: 173

مؤلف: اين روايت از باب تطبيق كلي بر مصداق است.
و در الدر المنثور است كه ابن عساكر از ابي هريره روايت كرده كه گفت: بر عرش خدا نوشته شده:" لا اله الا انا وحدي لا شريك لي محمد عبدي و رسولي ايدته بعلي- معبودي نيست غير من به تنهايي، و مرا شريكي نيست، محمد بنده و فرستاده من است، كه او را به وسيله علي (ع) تاييد نمودم" و اين همان معنايي است كه آيه" هُوَ الَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ" متعرض آنست «4».
مؤلف: اين روايت را صدوق هم در كتاب خود معاني الاخبار به سند خود از ابي- هريره، و نيز ابو نعيم در كتاب حلية الاولياء به سند خود از همان مرد روايت كرده‌اند، و همچنين
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 3 ص 199
(3)اصول كافي ج 1 ص 415 ح 16
(4) الدر المنثور ج 3 ص 199
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 174
ابن شهرآشوب آن را با ذكر سند از انس از رسول خدا (ص) نقل كرده است.
و در تفسير برهان از شرف الدين نجفي نقل كرده كه گفته است: تاويل اين آيه را ابو نعيم در حلية الاولياء بسند خود از ابي هريره آورده و گفته است: اين آيه در حق علي بن ابي طالب (ع) نازل شده و مقصود از كلمه" مؤمنين" آن حضرت است «1».

[چند روايت در باره مراد از" مَنِ اتَّبَعَكَ" در آيه شريفه:" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَسْبُكَ اللَّهُ وَ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ"] ..... ص: 174

مؤلف: لفظ آيه مساعد با اين تاويل نيست، مگر اينكه بگوئيم منظور از اتباع در جمله" وَ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" پيروي به تمام معنا باشد بطوري كه آن شخص پيرو در هيچ شاني از شؤون از رسول خدا (ص) تخلف نداشته باشد، و كلمه" من" بيانيه نباشد بلكه تبعيض را برساند، كه در اين صورت ممكن است گفته شود مقصود از آن شخص مؤمن، علي (ع) است، و ليكن تازه معلوم نيست كه با سياق آيه وفق دهد.
و در الدر المنثور است كه بزار از ابن عباس روايت كرده كه گفت: بعد از آنكه عمر مسلمان شد مشركين گفتند: مسلمانان امروز از ما انتقامشان را گرفتند و خداوند اين آيه را نازل كرد:" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَسْبُكَ اللَّهُ وَ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" «2».
مؤلف: اين معنا در روايت ديگري نيز آمده، و ليكن با عقل درست درنمي‌آيد براي اينكه آن روزهايي كه عمر مسلمان شد وضع رسول خدا (ص) طوري نبود كه مصحح چنين خطابي از خداي تعالي باشد. آري، آن ايام، ايام فتنه و مشقت اسلام بوده، و تا چند سال بعد از آن هم آن شدت و عسرت ادامه داشته است، و رسول خدا (ص) قدرت جنگيدن و مبارزه علني نداشته تا محتاج ياوري باشد. علاوه، در اين روايات دارد:" عمر چهلمين نفر و يا چهل و چهارمين نفر بوده كه مسلمان شده" و حال آنكه از ظاهر آيه استفاده مي‌شود كه در مدينه در ضمن آيات سوره انفال نازل شده، و معلوم است كه عده مسلمين در مدينه از صدها نفر متجاوز بوده است.
و نيز در همان كتابست كه ابن اسحاق و ابن ابي حاتم از زهري روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَسْبُكَ اللَّهُ وَ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" گفته است: اين آيه در باره انصار نازل شده «3».
مؤلف: اين روايت در نامساعد بودن با سياق آيه مانند دو روايت قبلي است، مگر اينكه مقصود اين باشد كه اين آيه در روزي كه انصار به آن حضرت ايمان آوردند و يا در روزي
__________________________________________________
(1)تفسير برهان ج 2 ص 92
(2 و 3)الدر المنثور ج 3 ص 200
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 175
كه از آن جناب پيروي كردند نازل شده است. علاوه بر اينكه، از ظاهر سياق برمي‌آيد كه مقصود از آيه دلخوش ساختن رسول خدا (ص) است به وجود گروندگان به او چه مهاجر و چه انصار، چون مقصود از آن زمينه‌چيني براي آيه بعدي است كه مي‌فرمايد:" مؤمنين را بر كارزار تحريك كن".
و در تفسير قمي مي‌گويد: معصوم (ع) فرموده: حكم خدا در اوايل بعثت در باره مسلمانان اين بود كه يك نفر از ايشان مي‌بايستي در برابر ده نفر كافر مقاومت كند و اگر فرار مي‌كرد مرتكب يكي از گناهان كبيره- يعني فرار از زحف- شده بود، و بر اين حساب صد نفر از ايشان مي‌بايستي در برابر هزار نفر مقاومت مي‌كردند. سپس وقتي خداوند معلوم كرد كه به خاطر ضعفي كه دارند نمي‌توانند به اين تكليف عمل كنند لذا اين آيه را فرستاد:" الْآنَ خَفَّفَ اللَّهُ عَنْكُمْ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً فَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ صابِرَةٌ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ" و بر آنان واجب كرد كه كمترين مرد آنان با دو مرد از كفار مقابله كند و اگر فرار كند مرتكب گناه فرار از زحف شده است، به خلاف اينكه كفار سه نفر باشند كه اگر يك فرد مسلمان از برابر آنان فرار كند مرتكب اين گناه نشده «1».
مؤلف: در تفسير عياشي از حسين بن صالح از امام صادق از امير المؤمنين (ع) قريب به اين مضمون روايت شده، و همچنين در اين معنا روايتي در الدر المنثور به چند طريق از ابن عباس و غير او روايت شده است «2».
و در الدر المنثور است كه شيرازي در كتاب القاب و ابن عدي و حاكم- وي سند را صحيح دانسته- از ابن عمر روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) كلمه" ضعف" را در آيه" الْآنَ خَفَّفَ اللَّهُ عَنْكُمْ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً"- با رفع- قرائت كردند «3».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 279
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 68
(3)الدر المنثور ج 3 ص 201 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 176

[سوره الأنفال (8): آيات 67 تا 71] ..... ص: 176

اشاره

ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْري حَتَّي يُثْخِنَ فِي الْأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَ اللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (67) لَوْ لا كِتابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ (68) فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلالاً طَيِّباً وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (69) يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ الْأَسْري إِنْ يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْراً يُؤْتِكُمْ خَيْراً مِمَّا أُخِذَ مِنْكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (70) وَ إِنْ يُرِيدُوا خِيانَتَكَ فَقَدْ خانُوا اللَّهَ مِنْ قَبْلُ فَأَمْكَنَ مِنْهُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (71)

ترجمه آيات ..... ص: 176

هيچ پيغمبر را نمي‌سزد و روا نيست كه برايش اسيراني باشد تا آن زماني كه (دينش) در زمين مستقر گردد، شما سود (مادي) دنيا را در نظر داريد (ولي) خدا آخرت را مي‌خواهد و خداوند مقتدري است شايسته‌كار (67).
اگر آن قضايي كه خداوند قبلا رانده است نبود هر آينه در آنچه گرفتيد عذاب بزرگي بشما مي‌رسيد (68).
پس بخوريد (و تصرف كنيد) در آنچه غنيمت برده‌ايد حلال و طيب، و از خدا بپرهيزيد كه خدا آمرزنده رحيم است (69).
هان اي پيغمبر بگو به آن اسيراني كه در دست تو (اسير) اند: اگر خداوند در دلهاي شما خير را سراغ مي‌داشت بهتر از آنچه (مسلمانان) از شما گرفتند به شما مي‌داد و شما را مي‌آمرزيد و خداوند آمرزنده رحيم است (70).
و اگر بنا دارند به تو خيانت كنند (تازگي ندارد) قبلا هم خدا را خيانت كرده بودند و او (تو را)برايشان مسلط كرد و خداوند داناي شايسته‌كار است (71)
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 177

بيان آيات ..... ص: 177

اشاره

خداوند در اين آيات مسلماناني را كه در جنگ بدر شركت داشتند بدين جهت مورد عتاب قرار داده كه از كفار اسيراني گرفتند و آن گاه از رسول خدا (ص) درخواست كردند كه به قتل آنان فرمان ندهد، و در عوض خونبها از آنان بگيرد و آزادشان سازد تا بدين وسيله نيروي مالي آنان عليه كفار تقويت يافته و نواقص خود را اصلاح كنند. هر چند خداوند بشدت مسلمانان را عتاب كرد ولي پيشنهادشان را پذيرفت و تصرف در غنيمت را كه شامل خونبها نيز مي‌شود برايشان مباح كرد.
و در آخر آيات بيانيست كه گويا كفار را تطميع نموده و در صورتي كه مسلمان شوند وعده نيك مي‌دهد، و اگر بخواهند به رسول خدا (ص) خيانت كنند خداوند از آنان بي نياز است.
" ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْري حَتَّي يُثْخِنَ فِي الْأَرْضِ ..."
كلمه" أسر" بطوري كه گفته‌اند به معناي اين است كه مرد جنگي حريف خود را دستگير كرده و ببندد، و شخص مشدود (بسته) شده را" اسير" گويند و جمعش" أسري" و" إسراء" و" أساري" و" اساري" مي‌آيد. و بعضي گفته‌اند كلمه" أساري" جمع جمع است.
و بنا بر اين كلمه" السبي" موردش عمومي‌تر از كلمه" الاسر" است براي اينكه سبي شامل دستگير كردن اطفال دشمن نيز مي‌شود بخلاف" اسر" كه چون دستگير كردن اطفال احتياجي به بستن ندارد شامل آن نمي‌شود.
كلمه" ثخن"- به كسر اول و فتح دوم- به معناي غلظت و بي رحمي است، و اينكه مي‌گويند:" اثخنته الجراح و اثخنه المرض" به همين معنا است. راغب در مفردات مي‌گويد:
" ثخن الشي‌ء فهو ثخين" معنايش اين است كه فلان چيز غليظ شد بطوري كه روان و جاري نشد، و نتوانست به رفتن ادامه دهد، و لذا در باره كسي كه با زدن و يا توهين كردن از ادامه كارش بازداشته‌اي بطور كنايه مي‌گويي:" اثخنته ضربا و استخفافا"، و از همين باب است كه خداي تعالي فرموده:" ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْري حَتَّي يُثْخِنَ فِي الْأَرْضِ" و نيز فرموده:" حَتَّي إِذا أَثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا الْوَثاقَ" «1» كه در آيه اولي منظور از" اثخان" رسول (ص) در زمين
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ماده" ثخن"
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 178
اين است كه دينش در بين مردم بطوري مستقر شود كه گويي چيزي است كه از شدت غليظي منجمد شده و بعد از دوراني كه رقيق و روان بود و بخاطر روان بودنش هر آن خوف زوالش مي‌رفت ماسيده و پا بر جا شده است.
كلمه" عرض" به معناي چيزي است كه بر چيز ديگري عارض شود، و زود هم از بين برود، و از همين جهت است كه لذائذ دنيايي را" عرض" ناميده‌اند، چون زود از بين مي‌رود. و كلمه" حلال" وصفي است از ماده" حل" كه مقابل" عقد" و" حرمت" است و از اين جهت حلال را حلال مي‌گويند كه قبل از حلال شدنش گويا گره خورده بود و مردم از او محروم بودند بعدا كه حلال شد گويا در حقيقت گره‌اش گشوده شد. و اما كلمه" طيب" قبلا گذشت كه به معناي سازگاري با طبع است.

[اختلاف مفسرين در تفسير آياتي كه به جهت اسير گرفتن كفار در جنگ بدر، مؤمنين را مورد عتاب قرار داده] ..... ص: 178

مفسرين در تفسير اين آيات اختلاف كرده‌اند، ليكن همه اتفاق دارند بر اينكه نزولشان بعد از واقعه بدر اتفاق افتاده، و شركت كنندگان در جنگ بدر را مورد عتاب قرار داده و غنيمت را براي آنان مباح مي‌كند.
و اما جهت اختلاف ايشان و مايه اختلافشان روايات مختلفي است كه در سبب نزول و معاني جملات آيات مذكور وارد شده، و اگر قائل شويم به اينكه سند همه روايات صحيح است آن گاه در مضمون آنها تامل كنيم خواهيم فهميد كه چه بي بند و باري عجيبي در نقل روايات به معنا بكار رفته، تا آنجا كه مي‌بينيم دو روايت آن قدر با هم اختلاف مضمون دارند كه گويي دو خبر متعارضند.
و بخاطر اختلاف همين روايات است كه تفسير آيات مختلف شده، يكي ظهور در اين دارد كه عتاب و تهديد آيات متوجه به رسول خدا (ص) و مؤمنين هر دو است، ديگري در اينكه متوجه آن حضرت و مؤمنين بغير از عمر است، و يا به غير از عمر و سعد بن معاذ است و يا متوجه تنها مؤمنين است به غير رسول خدا (ص) و يا متوجه يك نفر معين و يا اشخاصي است كه در مشورتي كه رسول خدا (ص) با ايشان كرد رأي دادند به اينكه از اسيران فديه گرفته شود.
و بعضي ديگر قائل شده‌اند به اينكه عتاب در آيات راجع به اين است كه چرا فديه گرفتند، و يا چرا غنيمت را قبل از آنكه از جانب خدا مباح شود حلال شمردند، و در اين صورت پيغمبر (ص) نيز مورد عتاب خواهد بود، چون ايشان ابتداء كرد به اينكه با مردم در باره فديه مشورت كند، و اين حرف درست نيست براي اينكه مسلمين بعد از نزول اين آيات فديه گرفتند نه پيش از آن تا مستوجب عتاب شوند، و رسول خدا (ص) هم أجل از اين
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 179
است كه در باره‌اش احتمال رود كه چيزي را قبل از اذن خدا و وحي آسماني حلال كند، و حاشا بر ساحت مقدس خداي سبحان كه پيغمبرش را به عذابي عظيم تهديد كند، چون در شان او نيست كه بدون جرم عذاب بفرستد، در حالي كه او خودش پيغمبرش را معصوم از گناهان كرده، و معلوم است كه عذاب عظيم جز بر گناه عظيم نازل نمي‌شود. و اينكه بعضي گفته‌اند مقصود از اين گناه گناهان صغيره است درست نيست.

[آنچه سزاوار است در تفسير آيات مذكوره گفته شود] ..... ص: 179

پس آنچه سزاوار است كه در تفسير اين آيات گفته شود اين است كه: سنت جاري در انبياي گذشته اين بوده كه وقتي با دشمنان مي‌جنگيدند و بر دشمن دست مي‌يافتند، آنها را مي‌كشتند و با كشتن آنان از ديگران زهر چشم مي‌گرفتند تا كسي خيال جنگ با خدا و رسولش را در سر نپروراند. و رسم آنان نبود كه از دشمن اسير بگيرند و سپس بر اسيران منت نهاده و يا پول گرفته و آزادشان سازند، مگر بعد از آنكه دينشان در ميان مردم پايگير مي‌شد كه در اين صورت اسير را نمي‌كشتند و با منت نهادن و يا گرفتن بهاء آزاد مي‌كردند، هم چنان كه در خلال آياتي كه به رسول خدا (ص) وحي مي‌شد بعد از آنكه كار اسلام بالا گرفت و حكومتش در حجاز و يمن مستقر گرديد اين آيه نازل شد:" فَإِذا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا فَضَرْبَ الرِّقابِ حَتَّي إِذا أَثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا الْوَثاقَ فَإِمَّا مَنًّا بَعْدُ وَ إِمَّا فِداءً" «1» و گرفتن اسير و آزاد كردنش را تجويز كرد.
و بطوري كه از سياق كلام در آيه اولي از آيات مورد بحث برمي‌آيد عقاب در آن راجع به گرفتن اسير است. هم چنان كه جمله" لَمَسَّكُمْ فِيما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ" كه در آيه دومي است نيز شاهد اين معنا است، چون مي‌فرمايد:" عذاب عظيم براي گرفتن شما است" و آنچه مسلمين در موقع نزول اين آيات گرفته بودند اسير بود، نه بهاي اسير. پس اينكه بعضي احتمال داده‌اند عقاب راجع به مباح شمردن بهاء و يا گرفتن آن باشد صحيح نيست.
بلكه جمله بعديش كه مي‌فرمايد:" فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلالًا طَيِّباً وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" از آنجايي كه ابتداء شده است به فاء تفريع و فاء تفريع مي‌رساند كه اين جمله متفرع بر جمله قبلي است، خود شهادت مي‌دهد بر اينكه منظور از" غنيمت" معنايي است عمومي‌تر از بهاي اسير، و دلالت دارد بر اينكه مسلمين از رسول خدا (ص) درخواست كرده
__________________________________________________
(1)پس هر گاه رسيديد به كساني كه كفر ورزيدند پس گردنها (شان) را بزنيد تا زماني كه (از كثرت جراحات) سنگين و خسته‌شان كنيد آن گاه محكم ببنديد پس بعد از آن يا منت نهاده (و رهاشان سازيد) و يا فديه بگيريد و آزاد كنيد. سوره محمد (ص) آيه 4
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 180
بودند اسيران را نكشد، و در عوض از ايشان بهاء دريافت بدارد، هم چنان كه در آيه اول سوره از آن حضرت از انفال پرسيده و يا درخواست كرده بودند كه انفال را به ايشان بدهد، و با اين حال چطور تصور مي‌شود مسلمانان از آن حضرت انفال بخواهند و در عين حال درخواست گرفتن بهاء نكنند، با اينكه بطوري كه از روايات برمي‌آيد بهاي اسيران بالغ بر دويست و هشتاد هزار درهم مي‌شد.
بنا بر اين شواهد، يقينا مسلمانان از آن حضرت درخواست كرده‌اند كه غنيمت جنگي را به ايشان بدهد و اسيران را هم در مقابل گرفتن بهاء آزاد سازد، و خداوند نخست ايشان را در اصل گرفتن اسير عتاب و ملامت نمود و در آخر آنچه را كه بدان منظور اسير گرفتند كه همان فديه باشد براي ايشان مباح گردانيد، نه اينكه رسول خدا (ص) در مباح شمردن فديه با آنان شركت كرده باشد، و يا در كشتن اسير و آزاد كردن و فديه گرفتن با مسلمين مشورت كرده باشد، تا در نتيجه آن جناب نيز مورد عتاب واقع شده باشد.
از جمله شواهدي كه در الفاظ آيه است و دلالت دارد بر اينكه رسول خدا (ص) مورد اين عتاب نيست، اين است كه عتاب در آيه مربوط به گرفتن اسير است، و هيچ اشاره‌اي به اين معنا ندارد كه رسول خدا (ص) با مسلمين مشورت كرده و يا در گرفتن اسير راضي بوده، و در هيچ روايتي هم نيامده كه آن حضرت قبل از جنگ سفارش كرده باشد به اينكه اسير بگيرند، و يا دلالت داشته باشد بر اينكه آن حضرت به اين امر راضي بوده، بلكه گرفتن اسير خود يكي از قواعد جنگي مهاجرين و انصار بوده، كه وقتي بر دشمن ظفر مي‌يافتند از ايشان اسير گرفته و اسيران را برده خود مي‌كردند و يا فديه گرفته و آزادشان مي‌ساختند، حتي در تاريخ آمده كه مهاجر و انصار خيلي سعي داشتند در اينكه اسير بيشتري به چنگ آورند، حتي اسير خود را مي‌گرفتند و محافظت مي‌كردند از اينكه مبادا يك مسلمان ديگري به او آسيبي برساند و در نتيجه از قيمتش كاسته گردد، جز علي بن ابي طالب (ع) كه در اين جنگ بسياري را كشت و هيچ اسير نگرفت.
بنا بر اين، معناي آيات مورد بحث اين مي‌شود كه:" ما كانَ لِنَبِيٍّ" در سنتي كه خداوند در ميان پيغمبرانش جاري كرده سابقه ندارد" أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْري" كه پيغمبر اسيري گرفته باشد، و حق داشته باشد كه با گرفتن اسير مالي به دست آورد" حَتَّي يُثْخِنَ" مگر بعد از آنكه آئينش" فِي الْأَرْضِ" در زمين پايگير شده باشد" تريدون" آري شما گروه مسلمانان كه در واقعه بدر حاضر شده‌ايد- اگر خطاب بطور عموم آمده براي اين است كه اكثر شركت كنندگان در اين جنگ در پيشنهاد فديه گرفتن شركت داشته‌اند- منظورتان" عَرَضَ الدُّنْيا" متاع پشيز و ناپايدار
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 181
دنيا است،" وَ اللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ" و منظور خدا آخرت است كه ديني تشريع كرده و به قتال با كفار امر فرموده" و اللَّه" خداوند در اين سنتي كه در كلامش از آن خبر داد" عزيز" غالبي است كه هرگز مغلوب نمي‌شود" حكيم" و در احكامي كه تشريع مي‌كند بيهوده‌گري نمي‌كند." لَوْ لا كِتابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ" اگر نبود آن قضايي كه از ناحيه خدا رانده شده كه شما را به عذاب هلاك نكند- اگر در اينجا بيان نكرد كه آن قضاء چه بوده براي اين است كه در مقام عتاب، مبهم گويي مناسب‌تر است چون باعث مي‌شود ذهن شنونده احتمال هر گونه خطري را بدهد، بخلاف وقتي كه بطور روشن تهديد كند و عذاب را اسم ببرد، كه در اين صورت شنونده نسبت به آن بي اعتنايي خواهد كرد-" لَمَسَّكُمْ فِيما أَخَذْتُمْ" يعني در اسير گرفتنتان، چون قبل از نزول اين آيات فديه و غنيمت نگرفته بودند، و از حلال بودن آن صحبتي به ميان نيامده بود" عَذابٌ عَظِيمٌ". اين تعبير همانطور كه گفتيم دلالت دارد بر بزرگي گناه، چون گناه بزرگ است كه مستلزم عذاب بزرگ مي‌شود." فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ" از آنچه غنيمت گرفته‌ايد بخوريد و در آن تصرف كنيد چه آن اموالي كه از مشركين به دستتان آمده و چه آن فديه‌اي كه از ايشان مي‌گيريد" حَلالًا طَيِّباً" در حالي كه حلال و پاكيزه است، چون خدا مباحش كرده." وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" اين جمله بيان علت جمله" فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ ..." است و معنايش اين است كه از آنچه غنيمت گرفته‌ايد بخوريد كه ما شما را آمرزيديم و به شما ترحم كرديم. ممكن هم هست بيان علت همه مطالب گذشته باشد، و در نتيجه حاصل معنا اين باشد كه: نه تنها خدا شما را عذاب نكرد بلكه آن را برايتان مباح هم نمود چون او آمرزنده رحيم است.
" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ الْأَسْري ..."
تعبير از اسير به آنچه در دست‌هاي شما است تعبير استعاره‌اي است، و كنايه است از تمام تسلطي كه شخص بر برده خود دارد، چون برده مثل چيزيست كه در دست انسان باشد كه آن را به هر طرف بخواهد مي‌چرخاند.
" إِنْ يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْراً"- اين جمله كنايه است از ايمان و يا پيروي حق كه ايمان ملازم آن است، چون خداوند در اين آيه وعده مغفرت به كفار مي‌دهد، و معلوم است كه مغفرت با كفر نمي‌سازد هم چنان كه فرموده:" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ" «1»
__________________________________________________
(1)خداوند اين گناه را كه به او شرك بورزند نمي‌آمرزد و پائين‌تر از آن را (هر چه باشد) از هر كه بخواهد مي‌آمرزد. (نساء آيه 48) [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 182
بنا بر اين، معناي آيه اين مي‌شود كه: اي پيغمبر بگو به آن كساني كه در دست شمايند و آن اسيراني كه شما بر آنان تسلط يافته‌ايد و از ايشان فديه گرفته‌ايد اگر چنانچه در دلهايتان ايمان به خدا وجود مي‌داشت، و خداوند اين معنا را از شما معلوم كرده بود- هر چيزي كه براي او معلوم باشد قطعا وجود دارد- بشما چيزهايي ميداد كه از آن فديه كه مسلمانان از شما گرفته‌اند بهتر بود، و شما را مي‌آمرزيد كه خدا آمرزنده رحيم است.
" وَ إِنْ يُرِيدُوا خِيانَتَكَ فَقَدْ خانُوا اللَّهَ مِنْ قَبْلُ فَأَمْكَنَ مِنْهُمْ ..."
وقتي گفته مي‌شود:" امكنه منه" معنايش اين است كه او را بر فلاني مسلط كرد و قدرت داد، و اگر در بار اول فرمود:" اگر بخواهند تو را خيانت كنند" و در بار دوم فرمود:" خدا را قبلا خيانت كرده بودند" جهتش اين است كه اگر مقصود كفار از فديه دادن و آزاد شدن اين باشد كه زنده بمانند و بار ديگر دست بدست يكديگر دهند و عليه اسلام قيام كنند پس در حقيقت به رسول خدا (ص) خيانت كرده‌اند، و اما خيانتي كه قبلا به خدا كرده‌اند مقصود از آن همان كفري است كه مي‌ورزيده‌اند و سعي و كوشش و كيد و مكري است كه در خاموش كردن نور خدا به كار مي‌برده‌اند.
بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود: اگر به خدا ايمان آورند و ايمان به خدا در دلهايشان جايگير شود خداوند، نعمتي به آنان مي‌دهد كه از آنچه مسلمين از ايشان گرفته‌اند بهتر است و ايشان را مي‌آمرزد، و اگر مي‌خواهند بتو خيانت كنند، و دوباره به همان عناد و مفسده‌جويي سابقشان برگردند تازگي ندارد، براي اينكه قبلا هم نسبت به خدا خيانت مي‌ورزيدند، و خداوند تو را بر ايشان مسلط كرد، و او باز هم قادر است بر اينكه بار ديگر تو را بر ايشان ظفر دهد و خدا داناي به خيانت ايشان است اگر خيانت كنند، و در مسلط كردن تو بر ايشان حكيم است.

بحث روايتي [(رواياتي در مورد اسير گرفتن، مشركين در جنگ بدر و فديه گرفتن از آنها، در ذيل آيات مربوطه)] ..... ص: 182

در مجمع البيان در ذيل آيه" ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْري ..."، مي‌گويد: كشته شدگان از مشركين در روز جنگ بدر هفتاد نفر بودند، از اين هفتاد نفر بيست و هفت نفر را امير المؤمنين (ع) به قتل رسانيد «1». اسيران اين جنگ نيز هفتاد نفر بودند، و از ياران رسول خدا (ص) يك نفر هم اسير نشد. مسلمانان اسيران را جمع‌آوري نموده و همه
__________________________________________________
(1)و بطوري كه از روايات برمي‌آيد حتي يك نفر را هم اسير نگرفت.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 183
را با يك طناب بستند و پياده به راه انداختند. و از ياران رسول خدا (ص) نه نفر كشته شدند كه يكي از آنها سعد بن خيثمه بود كه از نقباء اوس بود.
و از محمد بن اسحاق روايت مي‌كند كه گفت: از مسلمانان در روز جنگ بدر يازده نفر بدرجه شهادت رسيدند، چهار نفر از قريش و هفت نفر از انصار، و بعضي گفته‌اند هشت نفر از انصار، و از لشكر كفار چهل و چند نفر به قتل رسيدند «1».
و از ابن عباس نقل كرده كه گفت: بعد از آنكه روز بدر بپايان رسيد رسول خدا (ص) در حالي كه اسيران در بند بودند در اوايل شب (كه همه لشكريانش بخواب رفتند خودش) بخواب نرفت، سبب را پرسيدند، فرمود: ناله عمويم عباس را كه در بند است مي‌شنوم (لذا خواب بچشمانم نمي‌رود). مسلمين عباس را از بند آزاد كردند، او ساكت شد و رسول خدا (ص) بخواب رفت.
و از عبيده سلماني از رسول خدا (ص) روايت كرده كه در روز بدر در باره اسيران به اصحاب خود فرمود: اگر مي‌خواهيد ايشان را به قتل برسانيد، و اگر ميل داريد مي‌توانيد از ايشان فديه بگيريد و در عوض به عدد نفرات ايشان از شما كشته شوند، و عده نفرات اسيران هفتاد نفر بودند. اصحاب عرض كردند فديه مي‌گيريم و با آن زندگي مي‌كنيم و خود را براي مقابله با دشمنان مجهزتر مي‌سازيم هر چند به عدد نفرات آنان از ما كشته شوند. عبيده راوي حديث مي‌گويد: آري اصحاب رسول خدا (ص) هر دو خير را خواستند (هم خير دنيا و هم خير آخرت را «2» و همانطور كه رسول خدا (ص) پيش بيني كرده بود) در جنگ احد از مسلمانان هفتاد نفر كشته شدند.
و از كتاب علي بن ابراهيم نقل مي‌كند كه: وقتي رسول خدا (ص) به قتل نضر بن حارث و عقبة بن ابي معيط فرمان داد انصار ترسيدند از اينكه آن حضرت همه اسيران را به قتل برساند. عرض كردند يا رسول اللَّه ما هفتاد نفر از ايشان را كه همه فاميل تو بودند كشتيم آيا مي‌خواهي به كلي نسبشان را قطع كني؟ آن گاه با اينكه غنيمت‌هايي را كه از لشكر قريش به دست آورده بودند همه را گرفته بودند پيشنهاد كردند كه از اسيران فديه گرفته
__________________________________________________
(1)و اين عده همانها هستند كه علماء تاريخ اساميشان را ضبط كرده‌اند مگر آنهايي كه به اساميشان دست نيافته‌اند.
(2)لكن كلام خود خداي تعالي كه در عتاب اصحاب فرمود:" تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا" عبيده را در گفتارش تخطئه مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 184
شود، لذا اين آيه نازل شد:" ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْري ..."، و رسول خدا (ص) پيشنهادشان را امضاء فرمود.
در اين جنگ فديه اسيران اكثرش چهار هزار درهم و اقلش هزار درهم بود، لذا قريش هر كدام قدرت مالي بيشتري داشت فديه بيشتري براي آزاد كردن اسير خود فرستاد و هر كه كمتر داشت كمتر. از جمله كساني كه براي آزادي اسير خود فديه فرستاد زينب دختر رسول خدا (ص) و همسر ابي العاص بن ربيع بود كه براي آزاد شدن شوهرش قلاده‌هاي خود را فرستاد و اين قلاده‌ها جزو جهيزيه‌اي بود كه مادرش خديجه كبري (ع) به او داده بود، و از طرفي ابو العاص خواهرزاده خديجه بود، لذا وقتي چشم رسول خدا (ص) به آن قلاده‌ها افتاد فرمود: خدا رحمت كند خديجه را اين قلاده‌ها را او به عنوان جهيزيه به زينب داده بود، آن گاه دستور داد ابو العاص را آزاد كردند به شرطي كه همسرش زينب را نزد آن حضرت بفرستد و با آمدنش به نزد آن جناب مخالفت نكند، ابو العاص عهد بست كه چنين كند و به عهد خود وفا كرد.
و نيز مي‌گويد: روايت شده كه رسول خدا (ص) ميل نداشت فديه بگيرد، بحدي كه سعد بن معاذ آثار كراهت را از رخساره آن حضرت مشاهده كرد، و به عرض رسانيد كه اين اولين جنگي است كه ما با گروه مشركين كرده‌ايم و من چنين مصلحت مي‌دانم كه يك نفر از ايشان را زنده نگذاريم و با كشتن آنان مشركين را ضعيف سازيم، عمر نيز همين را پيشنهاد كرد و گفت: يا رسول اللَّه اينها بودند كه تو را در مكه تكذيب مي‌كردند، و از آن شهر بيرونت نمودند، همه را پيش بخوان و گردنهايشان را بزن، به علي (ع) اجازه ده تا گردن برادرش عقيل را بزند، و به من اجازه ده تا گردن فلاني را بزنم، چون اينها از سران كفار و پيشوايان كفرند. در مقابل ابو بكر گفت: اينها قوم و فاميل تو هستند از كشتنشان دست نگهدار و زنده‌شان بگذار و در عوض از ايشان فديه بگير، تا در نتيجه در برابر كفار نيرومندتر شويم. اين زيد مي‌گويد: رسول خدا (ص) فرمود: اگر بنا شود عذابي از آسمان بيايد غير از عمر و سعد بن معاذ احدي از شما نجات نمي‌يابد «1».
و از ابي جعفر امام باقر (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: فداء اسيران در روز بدر از هر مرد مشركي چهل" اوقيه" بود- و هر اوقيه چهل مثقال است-، بجز عباس كه فداء او صد
__________________________________________________
(1)"در صورت صحت روايت، خطاب پيغمبر اكرم (ص) متوجه كساني است كه در باره اسيران سخن گفته‌اند نه همه صحابه، حتي آنان كه اظهار نظر نكرده‌اند".
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 185
اوقيه بود، و از اين مبلغ بيست اوقيه را در موقعي كه اسيرش كردند از او گرفته بودند و رسول خدا (ص) فرمود: آن بيست اوقيه جزو غنيمت است (نه فديه) لذا بايد براي خودت و دو برادرزاده‌هايت نوفل و عقيل فديه بدهي، عباس گفت فعلا چيزي ندارم. حضرت فرمود: آن طلايي كه به ام الفضل سپردي و گفتي اگر حادثه‌اي برايم رخ داد و كشته شدم اين طلا از آن تو و فضل و عبد اللَّه و قثم باشد، كجاست؟ عباس گفت: چه كسي تو را از اين جريان مطلع كرده؟ فرمود: خداي تعالي. عباس بلا درنگ گفت:" اشهد انك رسول اللَّه" و به خدا قسم از اين جريان جز خداي تعالي هيچ كس اطلاع نداشت «1».
مؤلف: روايات وارده در اين معاني از طريق شيعه و سني بسيار است، و ما به منظور اختصار از نقل همه آنها خودداري كرديم.
و در قرب الاسناد حميري از عبد اللَّه بن ميمون از امام صادق از پدرش (ع) روايت شده كه فرمود: وقتي براي رسول خدا (ص) پولي آوردند، حضرت به عمويش عباس فرمود: اي عباس ردائي پهن كن و قسمتي از اين پول را در آن بريز و ببر. عباس قسمتي از آن مال را گرفت، آن گاه رسول خدا (ص) فرمود: اي عباس اين آن وعده‌اي بود كه خدا در آيه" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ الْأَسْري إِنْ يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْراً يُؤْتِكُمْ خَيْراً مِمَّا أُخِذَ مِنْكُمْ" داده بود. آن گاه امام باقر (ع) اضافه كردند كه اين آيه در حق عباس و نوفل و عقيل نازل شد.
امام (ع) سپس اضافه فرمود: رسول خدا (ص) در روز بدر نهي كرد از اينكه ابو البختري واحدي از بني هاشم را بقتل برسانند، لذا اين گروه اسير شدند، و رسول خدا (ص) علي (ع) را فرستاد كه ببيند در ميان اسراء چه كساني از بني هاشم هستند. علي (ع) هم چنان كه اسراء را مي‌ديد به عقيل برخورد، و از روي قصد راه خود را كج كرد. عقيل صدا زد: آي پسر مادرم علي! تو مرا در اين حال ديدي و روي گرداندي.
مي‌گويد: علي (ع) نزد رسول خدا (ص) برگشت و عرض كرد:
ابو الفضل را در دست فلاني و عقيل را در دست فلاني و نوفل (يعني نوفل بن حارث) را در دست فلاني اسير ديدم. حضرت برخاست و نزد عقيل آمد، و فرمود: اي ابا يزيد ابو جهل كشته شد.
عقيل عرض كرد: بنا بر اين ديگر در استان مكه مدعي و منازعي نداريد. حضرت فرمود:" ان
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 4 ص 559
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 186
كنتم اثخنتم القوم و الا فاركبوا اكتافهم" (ظاهرا كنايه از اين است كه بكشيد و گر نه فديه بگيريد).
و نيز فرمود: سپس عباس را آورده و به او گفتند بايد براي نجات خودت و برادر [در نسخه‌اي ديگر: دو برادر] زاده‌ات فديه دهي. عباس گفت: اي محمد آيا رضايت مي‌دهي به اينكه براي تهيه كردن اين پول دست گدايي به سوي قريش دراز كنم؟ حضرت فرمود: از آن پولي كه نزد ام الفضل گذاشتي و به او گفتي اگر پيش آمدي برايم كرد اين پول را خرج خودت و بچه‌هايت كن فديه‌ات را بده. عباس عرض كرد: برادرزاده چه كسي شما را از اين ماجرا خبر داد؟ فرمود: جبرئيل اين خبر را برايم آورد. عباس گفت: به خدا سوگند غير از من و ام الفضل كسي از اين ماجرا خبر نداشت، شهادت مي‌دهم به اينكه تو رسول اللهي. امام (ع) فرمود: اسيران همه فديه دادند و با شرك برگشتند غير از عباس و عقيل و نوفل بن حارث كه مسلمان شدند، و در حقشان اين آيه نازل شد:" قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ الْأَسْري ..." «1».
مؤلف: در الدر المنثور هم اين معاني به طرق مختلفي از صحابه روايت شده، و نيز مساله نازل شدن اين آيه در حق عباس و دو برادرزاده‌اش از ابن سعد و ابن عساكر از ابن عباس روايت شده، و همچنين در اينكه مقدار فديه‌اي كه هر يك از اسراي كفار دادند و آزاد شدند چقدر بوده و نيز داستان فديه دادن عباس از طرف خودش و از طرف دو برادرزاده‌اش را طبرسي در مجمع البيان از امام باقر (ع) مطابق روايت حميري نقل كرده است «2».
__________________________________________________
(1)قرب الاسناد ص 12
(2)الدر المنثور ج 3 ص 205
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 187

[سوره الأنفال (8): آيات 72 تا 75] ..... ص: 187

اشاره

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ الَّذِينَ آوَوْا وَ نَصَرُوا أُولئِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يُهاجِرُوا ما لَكُمْ مِنْ وَلايَتِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ حَتَّي يُهاجِرُوا وَ إِنِ اسْتَنْصَرُوكُمْ فِي الدِّينِ فَعَلَيْكُمُ النَّصْرُ إِلاَّ عَلي قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثاقٌ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (72) وَ الَّذِينَ كَفَرُوا بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ إِلاَّ تَفْعَلُوهُ تَكُنْ فِتْنَةٌ فِي الْأَرْضِ وَ فَسادٌ كَبِيرٌ (73) وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ الَّذِينَ آوَوْا وَ نَصَرُوا أُولئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ (74) وَ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْ بَعْدُ وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا مَعَكُمْ فَأُولئِكَ مِنْكُمْ وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلي بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ (75)

ترجمه آيات ..... ص: 187

كساني كه ايمان آورده و در راه خدا مهاجرت نموده و با اموال و جانهاي خود جهاد كردند و كساني كه (مهاجرين را) جاي دادند و ياري كردند آنان بعضيشان اولياي بعضي ديگر (اولياي يكديگرند) و كساني كه ايمان آوردند (ولي) مهاجرت نكردند ميان شما و ايشان ولايت ارث نيست تا آنكه مهاجرت كنند (ولي اين مقدار ولايت هست كه) اگر از شما در راه دين نصرت بخواهند شما بايد ياريشان كنيد مگر اينكه بخواهند با قومي بجنگند كه ميان شما و آن قوم پيماني باشد و خداوند به آنچه مي‌كنيد بيناست (72).
و كساني كه كفر ورزيدند بعضي‌شان اولياء بعضي ديگرند (اولياي همند) و اگر آنچه قبلا دستور داديم انجام ندهيد فتنه‌اي در زمين و فساد بزرگي را ببار مي‌آورد (73).
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 188
و كساني كه ايمان آورده و مهاجرت كرده و در راه خدا جهاد نمودند و كساني كه (از اهل مدينه به مهاجرين) منزل داده و ياري كردند آنها به حقيقت اهل ايمانند و هم آمرزش خدا و روزي نيكوي بهشتي مخصوص آنها است (74).
و كساني كه بعدا ايمان آورده و مهاجرت نموده و با شما به جهاد پرداختند ايشان هم از شمايند و در كتاب خدا خويشاوندان (در ارث بردن از يكديگر) بعضي اولي و نزديكترند به بعضي ديگر كه خدا به هر چيز داناست (75)

بيان آيات ..... ص: 188

اشاره

اين آيات سوره مورد بحث را ختم مي‌كند، و به يك معنا برگشت معناي آن به آياتي است كه سوره به آن افتتاح مي‌شد. و در آن موالات ميان مؤمنين را واجب نموده، مگر اينكه بعضي مهاجرت بكنند و بعضي تخلف كنند، و رشته موالات ميان آنان و كفار بكلي قطع گردد.
" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا ... أَوْلِياءُ بَعْضٍ" مقصود از مهاجرين در اين آيه دسته اول از مهاجرين‌اند كه قبل از نزول اين سوره مهاجرت كرده بودند، به دليل اينكه در آخر آيات مورد بحث مي‌فرمايد:" و كساني كه بعدا ايمان مي‌آورند و مهاجرت مي‌كنند". و منظور از كساني كه به مسلمانان منزل دادند و رسول اللَّه (ص) را ياري كردند طائفه انصار است و مسلمانان در ايام نزول اين آيات منحصر به همين دو طائفه يعني مهاجر و انصار بودند، مگر عده خيلي كمي كه در مكه ايمان آورده و هنوز مهاجرت نكرده بودند.

[معناي برقرار بودن ولايت بين مهاجرين و انصار (أُولئِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ)] ..... ص: 188

خداوند ميان اين دو طائفه ولايت برقرار كرده و فرموده:" أُولئِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ" و اين ولايت معنايي است اعم از ولايت ميراث و ولايت نصرت و ولايت أمن. به اين معنا كه حتي اگر يك فرد مسلمان كافري را امان داده باشد امانش در ميان تمامي مسلمانان نافذ است، بنا بر اين همه مسلمانان نسبت به يكديگر ولايت دارند يك مهاجر ولي تمامي مهاجرين و انصار است، و يك انصاري ولي همه انصار و مهاجرين است، و دليل همه اينها اين است كه ولايت در آيه بطور مطلق ذكر شده.
بعضيها گفته‌اند" مدرك ارث به مواخات همين آيه است" و ليكن در آيه هيچ قرينه‌اي كه دلالت كند بر انصراف اطلاق ولايت به ولايت ارث وجود ندارد و هيچ شاهدي نيست بر اينكه بگوييم اين آيه راجع است به ولايت ارثي كه رسول خدا (ص) به وسيله
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 189
عقد برداري ميان مهاجرين و انصار اجرا مي‌كرد، و تا مدتي از يكديگر ارث مي‌بردند تا آنكه بعدها نسخ شد.
" وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يُهاجِرُوا ..."
معناي اين آيه روشن است. اين آيه ولايت را در ميان مؤمنين مهاجرين و انصار و ميان مؤمنيني كه مهاجرت نكردند نفي مي‌كند، و مي‌فرمايد: ميان دسته اول و دسته دوم هيچ قسم ولايتي نيست جز ولايت نصرت، اگر دسته دوم از شما ياري طلبيدند ياريشان بكنيد، ولي بشرطي كه با قومي سر جنگ داشته باشند كه بين شما و آن قوم عهد و پيماني نباشد.

[دوستي با كفار، انتشار سيره و روش آنان در ميان مسلمين و در نتيجه فتنه و فساد در پي دارد] ..... ص: 189

" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ" يعني كفار ولايتشان در ميان خودشان است و به اهل ايمان تجاوز نمي‌كند، پس مؤمنين نمي‌توانند آنان را دوست بدارند، و اين معنا از اينجا استفاده مي‌شود كه جمله" بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ" مانند جمله" أُولئِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ" كه در باره مؤمنين فرمود جمله‌ايست انشايي و امري، به صورت جمله‌اي خبري. و در حقيقت در اين جمله ولايت كفار را در ميان خودشان، جعل مي‌كند و در باره اين تعبير بحسب عقل هيچ احتمالي نمي‌رود جز همين كه گفتيم: مي‌خواهد سرايت و تجاوز ولايت كفار را بر مؤمنين نفي كند و بفرمايد اهل ايمان نبايد آنان را دوست بدارند.
" إِلَّا تَفْعَلُوهُ تَكُنْ فِتْنَةٌ فِي الْأَرْضِ وَ فَسادٌ كَبِيرٌ" اين جمله اشاره است به مصلحت تشريع ولايت به آن نحوي كه تشريع فرمود، چون بطور كلي ولايت و دوست داشتن يكديگر از اموري است كه هيچ جامعه‌اي از جوامع بشري و مخصوصا جوامع اسلامي كه بر اساس پيروي حق و گسترش عدالت الهي تاسيس مي‌شود از آن خالي نيست، و معلوم است كه دوستي كفار كه دشمن چنين جامعه‌اي هستند موجب مي‌شود افراد اجتماع با آنان خلط و آميزش پيدا كنند. و اخلاق و عقايد كفار در بين ايشان رخنه يابد، و در نتيجه سيره و روش اسلامي كه مبنايش حق است بوسيله سيره و روش كفر كه اساسش باطل و پيروي هوي است و در حقيقت پرستش شيطان است از ميان آنان رخت بربندد، هم چنان كه در روزگار خود ملاحظه كرديم كه چنين شد، و صدق ادعاي اين آيه را به چشم خود ديديم.
" وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا ..."
اين جمله حقيقت ايمان را براي كسي اثبات مي‌كند كه حقيقتا متصف به آثار آن باشد، و چنين كسي را وعده آمرزش و رزق كريم مي‌دهد.
" وَ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْ بَعْدُ وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا مَعَكُمْ فَأُولئِكَ مِنْكُمْ"
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 190
اين جمله خطاب است به مهاجرين طبقه اول و به انصار، و در اين خطاب مهاجرين بعدي و آنهايي را كه بعد از اين ايمان مي‌آورند و با طبقه اول به جهاد مي‌پردازند به آنان ملحق كرده و در مساله ولايت، ايشان را نيز شركت داده است.
" وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلي بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ ..."
اين جمله راجع به ولايت ارث است كه خداوند آن را در ميان ارحام و خويشاوندان تشريع مي‌كند، و آن را منحصر در ارحام مي‌نمايد و اما بقيه اقسام ولايت منحصر در ارحام نيست.

[(منسوخ گشتن حكم ارث به مؤاخات (برادر خواندگي)، بطلان قول به عصبه در ارث و ...)] ..... ص: 190

اين آيه حكم سابق را كه عبارت بود از ارث بردن بسبب عقد برادري نسخ مي‌كند، چون قبل از اين آيه پيغمبر (ص) در اوايل هجرت حكم ارث به مواخات را در ميان مسلمانان اجراء مي‌كرد و اين خود روشن است كه آيه شريفه ارث به قرابت را بطور مطلق اثبات مي‌كند چه اينكه وارث داراي سهم باشد و چه نباشد، چه اينكه عصبه باشد و يا نباشد.

بحث روايتي ..... ص: 190

در مجمع البيان از امام باقر (ع) روايت مي‌كند كه فرمود: مسلمانان صدر اسلام به سبب مواخات (عقد اخوت) از يكديگر ارث مي‌بردند «1».
مؤلف: اين روايت هم دليل نمي‌شود بر اينكه آيه" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا" در باره ولايت اخوت نازل شده.
و در كافي به سند خود از ابي بصير از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود:
دايي و خاله وقتي ارث مي‌برند كه كسي با ايشان نباشد، چون خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلي بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ" «2».
مؤلف: اين روايت را عياشي نيز از ابي بصير از امام ابي جعفر (ع) نقل كرده ولي سندش را ذكر نكرده است «3».
و در تفسير عياشي از زراره از ابي جعفر (ع) نقل كرده كه در تفسير آيه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4 ص 561
(2)فروع كافي ج 7 ص 119
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 71 ش 83
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 191
" وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلي بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ" فرموده: بعضي از خويشاوندان در ارث بردن اولاي از بعضي ديگرند، چون به ميت نزديكترند، و هر كه به ميت نزديكتر است در ارث بردن سزاوارتر است. آن گاه امام (ع) فرمود: مادر ميت و برادر و خواهر مادريش و پسرش اولي و نزديكترند به او، آيا مادر به ميت نزديكتر از برادران و خواهرانش نيست «1».
و نيز در همين كتاب از ابن سنان از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمود:
وقتي كه عثمان بن عفان با علي بن ابي طالب (ع) در ارث مردي كه مي‌ميرد و داراي عصبه نيست و ليكن خويشاوندي دارد كه از او ارث نمي‌برند اختلاف كردند، و عثمان گفت ميان خويشاوند فريضه‌اي نيست. حضرت در پاسخش فرمود: ارثش مال خويشاوندش است، براي اينكه خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلي بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ" عثمان گفت: من ميراثش را به بيت المال مسلمين مي‌دهم، و احدي از خويشاوندانش ارث نمي‌برند «2».
مؤلف: روايات وارده از ائمه اهل بيت (ع) در اينكه قول به عصبه باطل است و استنادشان به آيه مزبور بسيار است.
و در الدر المنثور است كه طيالسي، طبراني، ابو الشيخ و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) ميان اصحابش عقد اخوت برقرار نمود، و بعضي از ايشان از بعضي ديگر ارث بردند، تا آنكه آيه" وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلي بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ" نازل شد، و از آن ببعد اين نوع ارث بردن را ترك كردند، و تنها به ملاك نسب از يكديگر ارث مي‌بردند «3».
و در كتاب معاني الاخبار به سند خود بطور رفع از موسي بن جعفر (ع) روايت مي‌كند كه در آن مناظره‌اي كه با هارون كردند، هارون عرض كرد: پس به چه مناسبت ادعا مي‌كنيد كه از رسول خدا (ص) ارث برده‌ايد، با اينكه با بودن عمو پسر عمو ارث نمي‌برد، و رسول خدا (ص) در موقعي كه از دنيا مي‌رفت ابو طالب قبلا از دنيا رفته بود، و عمويش عباس زنده بود و با زنده بودن عباس علي (ع) ارث نمي‌برد- تا آنجا كه امام مي‌فرمايد به او گفتم: رسول خدا (ص) به كسي كه مهاجرت نكرده بود ارث
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 72 ش 86
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 71 ش 84
(3)الدر المنثور ج 3 ص 207
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 192
نداد، و ميان او و مسلمانان ولايت (ارث) برقرار نكرده بود مگر آنكه مهاجرت مي‌كردند.
هارون گفت: دليلت بر اين مدعا چيست؟ گفتم كلام خداي تعالي كه مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يُهاجِرُوا ما لَكُمْ مِنْ وَلايَتِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ حَتَّي يُهاجِرُوا" و عموي من عباس از آنهايي بود كه مهاجرت نكرد. هارون گفت: من از تو اي موسي سؤالي مي‌كنم، و آن اينست كه آيا بر طبق اين ادعا هيچ به كسي از دشمنان ما فتوي داده‌اي، و يا در اين مساله براي احدي از فقهاء به اين دليل استدلال كرده‌اي؟ گفتم به خدا سوگند، نه، و هيچ كس جز امير المؤمنين از من در اين باره سؤالي نكرده ... «1»
مؤلف:اين روايت را شيخ مفيد نيز در كتاب اختصاص نقل كرده است «2».
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار و عيون اخبار الرضا، ج 1 ص 67 [.....]
(2)الاختصاص ص 51
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 193

(9)(سوره توبه در مدينه نازل شده و داراي 129 آيه است) (129) ..... ص: 193

[سوره التوبة (9): آيات 1 تا 16] ..... ص: 193

اشاره

بَراءَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَي الَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ (1) فَسِيحُوا فِي الْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اللَّهِ وَ أَنَّ اللَّهَ مُخْزِي الْكافِرِينَ (2) وَ أَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَي النَّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ أَنَّ اللَّهَ بَرِي‌ءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ فَإِنْ تُبْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اللَّهِ وَ بَشِّرِ الَّذِينَ كَفَرُوا بِعَذابٍ أَلِيمٍ (3) إِلاَّ الَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ ثُمَّ لَمْ يَنْقُصُوكُمْ شَيْئاً وَ لَمْ يُظاهِرُوا عَلَيْكُمْ أَحَداً فَأَتِمُّوا إِلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إِلي مُدَّتِهِمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ (4) فَإِذَا انْسَلَخَ الْأَشْهُرُ الْحُرُمُ فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ خُذُوهُمْ وَ احْصُرُوهُمْ وَ اقْعُدُوا لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ فَإِنْ تابُوا وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ فَخَلُّوا سَبِيلَهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (5)
وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّي يَسْمَعَ كَلامَ اللَّهِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْلَمُونَ (6) كَيْفَ يَكُونُ لِلْمُشْرِكِينَ عَهْدٌ عِنْدَ اللَّهِ وَ عِنْدَ رَسُولِهِ إِلاَّ الَّذِينَ عاهَدْتُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ فَمَا اسْتَقامُوا لَكُمْ فَاسْتَقِيمُوا لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ (7) كَيْفَ وَ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ لا يَرْقُبُوا فِيكُمْ إِلاًّ وَ لا ذِمَّةً يُرْضُونَكُمْ بِأَفْواهِهِمْ وَ تَأْبي قُلُوبُهُمْ وَ أَكْثَرُهُمْ فاسِقُونَ (8) اشْتَرَوْا بِآياتِ اللَّهِ ثَمَناً قَلِيلاً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِهِ إِنَّهُمْ ساءَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (9) لا يَرْقُبُونَ فِي مُؤْمِنٍ إِلاًّ وَ لا ذِمَّةً وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُعْتَدُونَ (10)
فَإِنْ تابُوا وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ فَإِخْوانُكُمْ فِي الدِّينِ وَ نُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ (11) وَ إِنْ نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا فِي دِينِكُمْ فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لا أَيْمانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنْتَهُونَ (12) أَ لا تُقاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ وَ هَمُّوا بِإِخْراجِ الرَّسُولِ وَ هُمْ بَدَؤُكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ أَ تَخْشَوْنَهُمْ فَاللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَوْهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (13) قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَ يُخْزِهِمْ وَ يَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَ يَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ (14) وَ يُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ وَ يَتُوبُ اللَّهُ عَلي مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (15)
أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تُتْرَكُوا وَ لَمَّا يَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِينَ جاهَدُوا مِنْكُمْ وَ لَمْ يَتَّخِذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لا رَسُولِهِ وَ لا الْمُؤْمِنِينَ وَلِيجَةً وَ اللَّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ (16)
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 194

ترجمه آيات ..... ص: 194

(اين آيات) بيزاري است از خدا و رسولش بسوي آنان كه (شما مسلمين) پيمان بستيد با آنان از مشركين (1).
پس شما (اي مشركين) تا چهار ماه (پيمانتان معتبر است و مي‌توانيد) آزادانه در زمين آمد و شد كنيد، و بدانيد كه شما ناتوان كننده خدا نيستيد و اينكه خدا خواركننده كافران است (2).
(و اين آيات) اعلامي است از خدا و پيغمبرش به مردم در روز حج اكبر كه خداوند و رسولش بيزار است از مشركين، حال اگر توبه كرديد كه توبه برايتان بهتر است، و اما اگر سر پيچيديد، پس بدانيد كه شما ناتوان كننده خدا نيستيد، و تو (اي محمد) كساني را كه كفر ورزند به عذاب دردناكي بشارت ده (3).
مگر آن كساني از مشركين كه شما با آنان عهد بسته‌ايد و ايشان بهيچ وجه عهد شما را نشكسته، و احدي را عليه شما پشتيباني و كمك نكردند، كه بايد عهدشان را تا سر آمد مدتشان استوار بداريد كه خدا پرهيزكاران را دوست مي‌دارد (4).
پس وقتي ماههاي حرام تمام شد مشركين را هر جا يافتيد به قتل برسانيد و دستگير نموده و برايشان تنگ بگيريد، و به هر كمين‌گاهي (براي گرفتن آنان) بنشينيد، پس اگر توبه كردند و نماز بپا داشته و زكات دادن رهاشان سازيد كه خدا آمرزنده رحيم است (5).
و اگر يكي از مشركين از تو پناه خواست پس او را پناه ده تا كلام خدا را بشنود آن گاه او را به مامن خويش برسان و اين به خاطر آنست كه ايشان مردمي نادانند (6).
چگونه براي مشركين در نزد خدا و نزد رسولش عهدي باشد؟ مگر آن مشركيني كه شما با ايشان نزد مسجد الحرام عهد بستيد، پس ما دام كه پايدار بر عهد شما بودند شما نيز پايدار بر تعهداتي كه به ايشان سپرده‌ايد باشيد كه خداوند پرهيزكاران را دوست مي‌دارد (7).
چگونه (غير اين باشد) و حال آنكه اگر ايشان بر شما دست يابند هيچ خويشاوندي و عهدي را رعايت نمي‌كنند، با زبانهاي خود شما را خشنود ساخته ولي دلهايشان (از اين معنا) اباء دارد و بيشترشان فاسقند (8).
آيات خدا را به بهايي اندك فروختند، پس از راه خدا جلوگيري نموده، آري زشت بود آنچه ايشان مي‌كردند (9).
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 195
در باره هيچ مؤمني رعايت هيچ خويشاوندي و عهدي را نمي‌كنند، و ايشان آري، هم ايشانند تجاوزگران (10).
پس اگر توبه كردند و نماز را بپا داشته و زكات دادند برادران شما در دين خواهند بود و ما آيتها را براي قومي كه بدانند تفصيل مي‌دهيم (11).
و اگر سوگندهاي خود را بعد از عهدشان شكستند و در دين شما طعنه زدند پس كارزار كنيد با پيشوايان كفر كه ايشان پاي بند سوگندهايشان نيستند، شايد بوسيله كارزار دست بردارند (12).
آيا پيكار نمي‌كنيد با مردمي كه سوگندهاي خود را شكستند و آهنگ آن كردند كه رسول را بيرون كنند و ايشان در نخستين بار، جنگ با شما را آغاز كردند. آيا از آنان مي‌ترسيد؟ پس خدا سزاوارتر است از اينكه از وي بترسيد اگر چنانچه مؤمن هستيد (13).
پيكار كنيد با ايشان تا خداوند به دست شما عذابشان داده و خوارشان سازد و شما را عليه ايشان نصرت داده و دلهاي مردمي با ايمان را شفا دهد (14).
و خشم دلهايشان را بزدايد، و خدا از هر كه بخواهد مي‌گذرد و خدا داناي شايسته‌كار است (15).
آيا گمان كرديد كه رها مي‌شويد و هنوز خدا از شما كساني را كه جهاد كردند و غير از خدا و رسولش و مؤمنان همرازي نگرفتند، نشناخته است و خدا با خبر است به آنچه مي‌كنيد (16)

بيان آيات ..... ص: 195

اشاره

اين آيات، آغاز دسته‌ايست از آيات كه به نام سوره" توبه" و يا" برائت" ناميده شده است.

[اشاره به اختلاف در اينكه سوره توبه سوره‌اي مستقل است يا ملحق به سوره انفال مي‌باشد] ..... ص: 195

مفسرين در اينكه اين آيات سوره‌ايست مستقل و يا جزء سوره انفال اختلاف كرده‌اند، و اختلافشان در اين باره منتهي مي‌شود به اختلافي كه صحابه و تابعين در اين باره داشته‌اند.
روايت وارده از ائمه اهل بيت (ع) در اين باره نيز مختلف است، چيزي كه هست از نظر صناعت آن دسته از روايات كه دلالت دارد بر اينكه اين آيات ملحقند به سوره انفال رجحان دارد و به نظر قوي مي‌رسد.
آيات اين سوره بر خلاف ساير سوره‌ها كه اواخرش همان منظوري را افاده مي‌كند كه اوائلش افاده مي‌كرد، داراي غرض واحدي نيست.
اول اين سوره مربوط به بيزاري از كفار است، و قسمتي از آن مربوط به قتال با مشركين و قتال با اهل كتاب، و يك قسمت مهمي از آن در باره منافقين صحبت مي‌كند، و آياتي از آن مسلمانان را به قتال تحريك مي‌كند، و عده‌اي متعرض حال كسانيست كه از جنگ تخلف ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 196
ورزيدند، و آياتي مربوط به دوستي و ولايت كفار است، آياتي راجع به زكات است، و همچنين مطالبي ديگر، ليكن مي‌توان گفت قسمت معظم آن مربوط به قتال با كفار، و آيات راجع به منافقين است.
و به هر حال از نظر تفسير فائده مهمي هم بر آن مترتب نيست، هر چند از نظر فقهي بتوان فايده‌اي براي چنين بحثي پيدا كرد و ليكن از غرض ما و از فن تفسير خارج است.
" بَراءَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَي الَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ" راغب در مفردات گفته است: اصل واژه" برء" و" براء" و" تبري" به معناي كناره‌گيري و بيزاري از هر چيزيست كه مجاورت با آن مورد كراهت باشد، لذا گفته مي‌شود" برات من المرض- از مرض بهبودي يافتم" و" برأت من فلان- از گير فلاني نجات يافتم" و" تبرأت و يا أبرأته و برأته من كذا- و از فلان عمل بيزاري جستم و يا فلاني را از آن عمل بري نمودم"، و در مفردش گفته مي‌شود:" رجل بري‌ء" و در جمع گفته مي‌شود:" قوم براء و يا قوم بريؤون" خداي تعالي در قرآن مي‌فرمايد:" بَراءَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ" «1».
اين آيه شريفه نسبت به چند آيه بعد به منزله عنوان مقاله‌اي است كه به خلاصه كلام بعدي اشاره مي‌كند، مانند ساير سوره‌هاي مفصلي كه يك و يا دو آيه اول آن بطور اجمال به غرضي كه آيات سوره در مقام افاده آن است اشاره مي‌كند.
خطاب آيه به شهادت جمله" عاهدتم" متوجه به مؤمنين و يا به رسول خدا (ص) و مؤمنين است. و در عنوان، نام خدا برده شده كه صاحب خطاب و حكم است و نام رسول هم برده شده كه واسطه ابلاغ خطاب است، و نام مشركين برده شده كه مورد حكمند، و پس از آن، حكم طوري الفاء شده كه بطور غايبانه ولي در عين حال با صاحب حكم مواجهه كنند به آنان برسد، و اين طرز خطاب در احكام و دستوراتي كه مقصود رساندنش به همه مردم است خود يك نوع تعظيم است براي صاحب حكم و دستور.

[اعلام برائت در:" بَراءَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ..." صرف تشريع نيست بلكه انشاء حكم و قضاء بر برائت است] ..... ص: 196

و مفاد آيه تنها صرف تشريع نيست، بلكه متضمن انشاء حكم و قضاء بر برائت از مشركين زمان نزول آيه است، به دليل اينكه اگر صرف تشريع بود رسول خدا (ص) را در برائت شريك نمي‌كرد، چون دأب قرآن بر اين است كه حكم تشريعي صرف را تنها به خدا نسبت دهد، حتي صريحا فرموده:" وَ لا يُشْرِكُ فِي حُكْمِهِ أَحَداً" «2» و از مصاديق حكم جز
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 45
(2)احدي را در حكم خود شريك نمي‌سازد. سوره كهف آيه 26
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 197
حكم به معناي سياست و ولايت و قطع خصومت را به آن حضرت نسبت نمي‌دهد.

[عهد شكني مشركين، مجوز مقابله به مثل به آنان بوده است] ..... ص: 197

بنا بر اين، منظور از آيه اين است كه: خداوند قضا رانده به اينكه از مشركين كه شما با آنان معاهده بسته‌ايد امان برداشته شود، و اين برداشته شدن امان جزافي و عهدشكني بدون دليل نيست، چون خداوند بعد از چند آيه مجوز آن را بيان نموده و مي‌فرمايد كه: هيچ وثوقي به عهد مشركين نيست، چون اكثرشان فاسق گشته و مراعات حرمت عهد را نكرده و آن را شكستند، به همين جهت خداوند مقابله به مثل يعني لغو كردن عهد را براي مسلمين نيز تجويز كرده و فرموده:
" وَ إِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلي سَواءٍ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْخائِنِينَ" «1» و ليكن با اينكه دشمن عهدشكني كرده خداوند راضي نشد كه مسلمانان بدون اعلام لغويت عهد آنان را بشكنند، بلكه دستور داده نقض خود را به ايشان اعلام كنند تا ايشان بخاطر بي اطلاعي از آن بدام نيفتند. آري، خداي تعالي با اين دستور خود مسلمانان را حتي از اين مقدار خيانت هم منع فرمود.
و اگر آيه مورد بحث مي‌خواست شكستن عهد را حتي در صورتي كه مجوزي از ناحيه كفار نباشد تجويز كند مي‌بايستي ميان كفار عهدشكن و كفار وفادار به عهد فرقي نباشد، و حال آنكه در دو آيه بعد كفار وفادار به عهد را استثناء كرده و فرموده:" مگر آن مشركيني كه شما با ايشان عهد بسته‌ايد و ايشان عهد شما را به هيچ وجه نشكسته باشند، و احدي را عليه شما پشتيباني نكرده باشند، چنين كسان را عهدشان را تا سر رسيد مدت به پايان ببريد كه خدا پرهيزكاران را دوست مي‌دارد".
و نيز راضي نشد به اينكه مسلمانان بدون مهلت عهد كفار عهدشكن را بشكنند، بلكه دستور داد كه تا مدتي معين ايشان را مهلت دهند تا در كار خود فكر كنند و فردا نگويند شما ما را ناگهان غافلگير كرديد.
بنا بر اين، خلاصه مفاد آيه اين مي‌شود كه: عهد مشركيني كه با مسلمانان عهد بسته و اكثر آنان آن عهد را شكستند و براي ما بقي هم وثوق و اطميناني باقي نگذاشتند لغو و باطل است چون نسبت به بقيه افراد هم اعتمادي نيست، و مسلمانان از شر و نيرنگهايشان ايمن نيستند.
__________________________________________________
(1)و هر گاه از مردمي ترسيدي كه (در پيمانداري) خيانت كنند تو نيز مانند ايشان عهدنامه‌شان را نزدشان پرتاب كن. سوره انفال آيه 58
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 198
" فَسِيحُوا فِي الْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اللَّهِ وَ أَنَّ اللَّهَ مُخْزِي الْكافِرِينَ"" سياحت" به معناي راه افتادن و در زمين گشتن است، و به همين جهت به آبي كه دائما روان است مي‌گويند" سائح".
اينكه قرآن مردم را دستور داد كه در چهار ماه سياحت كنند كنايه است از اينكه در اين مدت از ايام سال ايمن هستند، و هيچ بشري متعرض آنان نمي‌شود، و مي‌توانند هر چه را كه به نفع خود تشخيص دادند انجام دهند زندگي يا مرگ. در ذيل آيه هم كه مي‌فرمايد:" وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اللَّهِ وَ أَنَّ اللَّهَ مُخْزِي الْكافِرِينَ" نفع مردم را در نظر گرفته و مي‌فرمايد: صلاح‌تر بحال ايشان اين است كه شرك را ترك كرده و به دين توحيد روي آورند، و با استكبار ورزيدن خود را دچار خزي الهي ننموده و هلاك نكنند.
و اگر از سياق غيبت به سياق خطاب التفات نموده براي اين است كه خصم را مورد خطاب قرار دادن و با صراحت و جزم او را تهديد كردن نكته‌اي را مي‌رساند كه پشت سر او گفتن اين نكته را نمي‌رساند و آن عبارتست از نشان دادن قدرت و تسلط بر خصم و ذلت و خواري او در برابر خشم و غضب خود.

[اقوال مفسرين در باره مراد از چهار ماه در آيه:" فَسِيحُوا فِي الْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ"] ..... ص: 198

مفسرين در اين آيه در اينكه منظور از" چهار ماه" چيست اختلاف كرده‌اند، بعضي گفته‌اند: ابتداي آن روز بيستم ذي القعده است، و مقصود از" روز حج اكبر" همين روز است، و بنا به گفته آنها چهار ماه عبارتست از ده روز از ذي القعده و تمامي ذي الحجه و محرم و صفر و بيست روز از ربيع الاول، و در اين قول اشكالي است كه بزودي خواهد آمد.
عده‌اي ديگر گفته‌اند: اين آيات در اول ماه شوال در سال نهم هجرت نازل شده. و قهرا مقصود از چهار ماه، شوال و ذي القعده و ذي الحجه و محرم است و اين چهار ماه با تمام شدن ماههاي حرام تمام مي‌شود «1» و آنچه آنان را وادار به اين قول كرده اينست كه گفته‌اند منظور از جمله" فَإِذَا انْسَلَخَ الْأَشْهُرُ الْحُرُمُ فَاقْتُلُوا ..."، كه بعد از دو آيه ديگر است ماههاي حرام معروف يعني ذي القعده و ذي الحجه و محرم است كه انسلاخ آنها با انقضاء ماههاي چهارگانه مورد بحث مطابقت مي‌كند، و اين قول دور از صواب و ناسازگار با سياق كلام است و قرينه مقام هم با آن مساعد نيست.
احتمالي كه هم سياق آيه دلالت بر آن دارد و هم قرينه مقام يعني قرار گرفتن حكم در
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني ج 10 ص 43 و تفسير المنار ج 10 ص 152
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 199
آغاز كلام، و هم اينكه مي‌خواهد براي مشركين مهلتي مقرر كند تا در آن مهلت به اختيار خود هر يك از مرگ و زندگي را نافع‌تر بحال خود ديدند اختيار كنند اين است كه بگوئيم ابتداي ماههاي چهارگانه همان روز حج اكبر است كه در آيه بعدي از آن اسم مي‌برد، چون روز حج اكبر روزيست كه اين آگهي عمومي در آن روز اعلام و ابلاغ مي‌شود، و براي مهلت مقرر كردن و بر محكومين اتمام بحث نمودن مناسب‌تر همين است كه ابتداي مهلت را همان روز قرار داده و بگويند:" از امروز تا چهار ماه مهلت".
و اهل نقل اتفاق دارند بر اينكه اين آيات در سال نهم هجرت نازل شده بنا بر اين اگر فرض شود كه روز حج اكبر همان دهم ذي الحجه آن سال است چهار ماه مذكور عبارت مي‌شود از بيست روز از ذي الحجه و محرم و صفر و ربيع الاول و ده روز از ربيع الثاني." وَ أَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَي النَّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ أَنَّ اللَّهَ بَرِي‌ءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ ..."
كلمه" أذان" به معناي اعلام است. و اين آيه تكرار آيه قبلي كه فرمود:" بَراءَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ" نيست زيرا هر چند برگشت هر دو جمله به يك معنا يعني بيزاري از مشركين است، ولي آيه اولي برائت و بيزاري از مشركين را تنها به خود مشركين اعلام مي‌كند. به دليل اينكه در ذيل آن مي‌فرمايد:" إِلَّا الَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ". بخلاف آيه دوم كه خطاب در آن متوجه مردم است نه خصوص مشركين تا همه بدانند كه خدا و رسول از مشركين بيزارند، و همه براي انفاذ امر خدا يعني كشتن مشركين بعد از انقضاء چهار ماه خود را مهيا سازند، چون در اين آيه كلمه" الي الناس" دارد. و نيز به دليل تفريعي كه در سه آيه بعد كرده و فرموده:" فَإِذَا انْسَلَخَ الْأَشْهُرُ الْحُرُمُ فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ ..."

[مراد از" يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ" در آيه:" وَ أَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ..." و اقوال مختلف در اين مورد] ..... ص: 199

و اما اينكه منظور از" روز حج اكبر" چيست مفسرين در آن اختلاف كرده‌اند.
بعضي گفته‌اند: منظور روز دهم ذي الحجه از سال نهم هجرت است «1»، چون در آن روز بود كه مسلمانان و مشركان يك جا اجتماع كرده و هر دو طايفه به حج خانه خدا پرداختند، و بعد از آن سال ديگر هيچ مشركي حج خانه خدا نكرد. و اين قول مورد تاييد رواياتي است كه از ائمه اهل بيت (ع) رسيده و با معناي اعلام برائت، مناسب‌تر و با عقل نيز سازگارتر از ساير اقوال است، چون آن روز بزرگترين روزي بود كه مسلمانان و مشركين، در مني جمع شدند، و اين معنا از رواياتي از طرق عامه نيز استفاده مي‌شود، چيزي كه هست در آن روايات
__________________________________________________
(1)تفسير كبير فخر رازي ج 15 ص 221 و تفسير المنار ج 10 ص 153
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 200
دارد كه منظور از حج اكبر روز دهم از هر سال است نه تنها از سال نهم هجرت، و بنا بر آن همه ساله حج اكبر تكرار مي‌شود، و ليكن از طريق نقل ثابت نشده كه اسم روز دهم روز حج اكبر بوده باشد.
بعضي ديگر گفته‌اند: منظور از آن، روز عرفه (نهم ذي الحجه) است «1»، چون وقوف در آن روز است و عمره كه وقوف در آن نيست حج اصغر است. ليكن اين قول صرف استحسان و اعمال سليقه است، و دليلي بر آن نيست، و هيچ راهي براي تشخيص صحتش نداريم.
بعضي ديگر گفته‌اند: منظور از آن، روز دوم از روز نحر (قربان) است، چون امام مسلمين در آن روز ايراد خطبه مي‌كند. و بي اعتباري اين قول روشن است.
قول ديگر اينكه منظور از آن، تمامي ايام حج است هم چنان كه ايام جنگ جمل را روز جمل و حادثه جنگ صفين و جنگ بعاث را روز صفين و روز بعاث مي‌گويند «2»، كه در حقيقت مقصودشان از روز، زمان است پس منظور از روز حج اكبر نيز زمان حج اكبر است. و اين قول را نبايد در مقابل اقوال گذشته قولي جداگانه گرفت، چون با همه آنها مي‌سازد، و همه آن روزها را روز حج اكبر مي‌داند، و اما اينكه چطور حج را حج اكبر ناميده؟ ممكن است آن را نيز به توجيه‌هايي كه در بعضي از اقوال قبلي مانند قول اول بود توجيه كرد.
و به هر حال بررسي دقيق با اين قول نيز سازگار نيست، براي اينكه همه ايام حج نسبت به اعلام برائت كه در آيه مورد بحث است يكسان نيستند، و وضع روز دهم طوريست كه آيه شريفه را به سوي خود منصرف مي‌سازد و از شنيدن كلمه" روز حج اكبر" آن روز به ذهن مي‌رسد، چون تنها روزي كه عموم زوار حج را در خود فرا گرفته باشد و اعلام برائت به گوش همه برسد همان روز دهم است، و وجود چنين روزي در ميان روزهاي حج نمي‌گذارد كلمه" يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ" ساير ايام را نيز شامل شود، چون در ساير ايام زوار اجتماع آن روز را ندارند.
خداي تعالي در ذيل آيه مورد بحث بار ديگر خطاب را متوجه مشركين نموده و خاطر نشان مي‌سازد كه هرگز نمي‌توانند خدا را عاجز كنند. اين را تذكر مي‌دهد تا مشركين در روش خود روشن شوند هم چنان كه به همين منظور در آيه قبلي فرمود:" وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اللَّهِ وَ أَنَّ اللَّهَ مُخْزِي الْكافِرِينَ" چيزي كه هست در آيه مورد بحث جمله" فَإِنْ تُبْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ" را
__________________________________________________
(1)تفسير سراج المنير ج 1 ص 589 و تفسير فخر رازي ج 15 ص 221 و تفسير روح المعاني ج 10 ص 46. و تفسير قرطبي ج 4 ص 69
(2)تفسير روح المعاني ج 10 ص 46.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 201
اضافه كرد تا آن نكته‌اي را كه در آيه قبلي بطور اشاره گنجانيده بود در اين آيه آن را صريح بيان كرده باشد. در حقيقت جمله" شما عاجز كننده خدا نيستيد" كه در آيه قبلي بود به منزله موعظه و خير خواهي و هشدار به اين بود كه مبادا خود را با ادامه شرك به هلاكت بيندازند و در جمله" فَإِنْ تُبْتُمْ" كه بطور ترديد بيان شده همان تهديد و نصيحت و موعظه را بطور روشن‌تر بيان كرده است.
سپس التفات ديگري بكار برده و خطاب را متوجه پيغمبرش نموده و به وي دستور داد كه كفار را به عذابي دردناك نويد دهد. بيان التفات اولي يعني التفاتي كه در جمله" فَإِنْ تُبْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ..."، در ذيل جمله" فَسِيحُوا فِي الْأَرْضِ" و اعراض از ورود به دين توحيد گذشت. و اما وجه التفات دوم يعني التفاتي كه در جمله" وَ بَشِّرِ الَّذِينَ كَفَرُوا ..."، بكار رفته اين است كه آيات مورد بحث پيغامهايي است كه رسول خدا (ص) بايد آنها را از ناحيه خدا به مشركين برساند، و لازمه رسالت اين است كه شخص رسول را مخاطب قرار بدهند، و بدون آن صورت نمي‌بندد.

[عهد و پيماني كه با مشركيني كه به پيمان خود وفادار بوده‌اند منعقد شده تا پايان مدت محترم است] ..... ص: 201

" إِلَّا الَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ ثُمَّ لَمْ يَنْقُصُوكُمْ شَيْئاً وَ لَمْ يُظاهِرُوا عَلَيْكُمْ أَحَداً ..."
اين جمله استثنايي است از عموميت برائت از مشركين، و استثناء شدگان عبارتند از مشركيني كه با مسلمين عهدي داشته و نسبت به عهد خود وفادار بوده‌اند، و آن را نه مستقيما و نه غير مستقيم نشكسته‌اند، كه البته عهد چنين كساني را واجب است محترم شمردن و تا سر آمد مدت آن را به پايان بردن.
از اين بيان روشن گرديد كه مقصود از اضافه كردن جمله" وَ لَمْ يُظاهِرُوا عَلَيْكُمْ أَحَداً" به جمله" لَمْ يَنْقُصُوكُمْ شَيْئاً" بيان دو قسم نقض عهد يعني مستقيم و غير مستقيم آن است، نقض عهد مستقيم مانند كشتن مسلمانان و غير مستقيم نظير كمك نظامي به كفار عليه مسلمين، هم چنان كه مشركين مكه بني بكر را عليه خزاعه كمك كردند، چون بني بكر با قريش پيمان نظامي داشتند و خزاعه با رسول خدا (ص)، و چون رسول خدا (ص) با بني بكر جنگيد قريش قبيله نامبرده را كمك نموده و با اين عمل خود پيمان حديبيه را كه ميان خود و رسول خدا (ص) بسته بودند شكستند، و همين معنا خود يكي از مقدمات فتح مكه در سال ششم هجري بود.
" إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ"- اين جمله در مقام بيان علت وجوب وفاي به عهد است و اينكه وفاي به عهد و محترم شمردن آن در صورتي كه دشمن نقض نكند خود يكي از مصاديق تقوا است
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 202
كه خداوند همواره در قرآن به آن امر مي‌كند، و اگر اين معنا را در آيه مورد بحث صريحا بيان نكرده در مواردي كه نظير اين مورد است بدان تصريح كرده مثلا در آيه" وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلي أَلَّا تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوي" «1» فرموده است عدالت يكي از مصاديق تقوا است و نيز در آيه" وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ أَنْ تَعْتَدُوا، وَ تَعاوَنُوا عَلَي الْبِرِّ وَ التَّقْوي وَ لا تَعاوَنُوا عَلَي الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ" «2» تصريح كرده معاونت بر نيكي و تقوا و كمك نكردن بر گناه و ظلم از مصاديق آن تقواي مطلقي است كه خداوند همواره به آن امر مي‌كند.
از همين جا اشكالي كه متوجه تفسير بعضي‌ها كه گفته‌اند" منظور از متقين كساني است كه از عهد شكستن بدون جهت مي‌پرهيزند" معلوم مي‌شود «3»، چون همانطوري كه گفته شد تقوا و متقين در اصطلاح قرآن به معناي پرهيز از مطلق كارهاي حرام است، و اين معنا براي قرآن مانند حقيقت ثانيه شده، و با چنين زمينه‌اي اگر منظور از آن پرهيز از خصوص عهد شكستن بي جهت بود احتياج به قرينه‌اي بود كه ذهن را از انتقال به معناي حقيقتش صارف و مانع شود، و چنين قرينه‌اي در آيه وجود ندارد.
" فَإِذَا انْسَلَخَ الْأَشْهُرُ الْحُرُمُ فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ خُذُوهُمْ وَ احْصُرُوهُمْ وَ اقْعُدُوا لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ" كلمه" انسلاخ" در اصل از" سلخ الشاة- پوست گوسفند را كند" گرفته شده، و" انسلاخ ماه" يك نوع كنايه است از تمام شدن آن. و كلمه" حصر" به معناي جلوگيري از بيرون شدن از محيط است. و" مرصد" اسم مكان از ماده" رصد" و به معناي آمادگي براي مراقبت است.
راغب در مفردات مي‌گويد: كلمه" رصد" به معناي آماده شدن براي پائيدن و مراقبت است، و كلمات" رصد له" و" ترصد" و" ارصدته له" همه به اين معنا است، در همين معنا خداي تعالي فرموده:" إِرْصاداً لِمَنْ حارَبَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ مِنْ قَبْلُ" و در آيه" إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ" اشاره است به اينكه هيچ پناه و مفري از عذاب خدا نيست. كلمه" رصد" هم به معناي اسم فاعل استعمال مي‌شود و هم اسم مفعول، هم در مفرد به كار مي‌رود و هم در جمع و در آيه
__________________________________________________
(1)سوره مائده آيه 8
(2)سوره مائده آيه 3
(3)تفسير سراج المنير ج 1 ص 590 و مجموعة من التفاسير ج 3 ص 84
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 203
"" يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً" با همه اينها يعني مفرد و جمع فاعل و مفرد و جمع مفعول مي‌سازد، و كلمه" مرصد" به معناي موضع كمين گرفتن است «1».
و مقصود از ماههاي حرام همان چهار ماه سياحت است كه قبلا نامبرده و به عنوان ضرب الاجل فرموده بود:" فَسِيحُوا فِي الْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ" نه ماههاي حرام معروف كه عبارتند از ماه ذي القعدة و ذي الحجة و محرم، چون همان طوري كه قبلا هم گفتيم اين چند ماه با اعلان برائتي كه در روز قرباني اتفاق افتاده بهيچ وجه تطبيق نمي‌كند.
بنا بر اين الف و لامي كه در" الْأَشْهُرُ الْحُرُمُ" است الف و لام عهد ذكري است و با آن معناي آيه چنين مي‌شود: پس وقتي كه ماههاي نامبرده كه گفتيم نبايد در آن ماهها متعرض حال مشركين شويد پايان يافت و اين مهلت به سر آمد مشركين را هر كجا ديديد بكشيد.
از آنچه گفته شد روشن گرديد كه هيچ وجهي نيست براي اينكه جمله" فَإِذَا انْسَلَخَ الْأَشْهُرُ الْحُرُمُ" را بتمام شدن ذي القعده و ذي الحجه و محرم حمل كنيم و بگوئيم با تمام شدن اين سه ماه در حقيقت چهار ماه حرام نيز تمام شده است و يا بگوئيم تمام شدن و انسلاخ ماههاي حرام اشاره است به تمام شدن چهار ماه هر چند اين ماهها با آن چند ماه منطبق نشود.
زيرا گو اينكه لفظ" اشهر الحرم" ظهور در ماههاي رجب و ذي القعده و ذي الحجه و محرم دارد و با اين حمل مساعد است و ليكن از نظر سياق آيه نمي‌توانيم چنين حملي را مرتكب شويم.

[امر به از ميان برداشتن مشركين پيمان شكن و منقرض ساختن آنان بعد از انقضاء مهلت چهار ماهه، مگر آنكه توبه كنند ...] ..... ص: 203

جمله" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ" نشان دهنده برائت و بيزاري از مشركين است و مي‌خواهد احترام را از جانهاي كفار برداشته و خونهايشان را هدر سازد، و بفرمايد: بعد از تمام شدن آن مهلت ديگر هيچ مانعي نيست از اينكه آنان را بكشيد نه حرمت حرم و نه احترام ماههاي حرام، بلكه هر وقت و هر كجا كه آنان را ديديد بايد به قتلشان برسانيد، البته اين در صورتيست كه كلمه" حيث" هم عموميت زماني را برساند و هم مكاني را كه در اين صورت قتل كفار بر مسلمين واجب است هر چند به آنان در حرم و حتي در ماههاي حرام دست پيدا كنند.
و تشريع اين حكم براي اين بوده كه كفار را در معرض فنا و انقراض قرار داده و به تدريج صفحه زمين را از لوث وجودشان پاك كند، و مردم را از خطرهاي معاشرت و مخالطت با آنان نجات دهد.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 196
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 204
بنا بر اين، هر يك از جملات" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ" و" و خذوهم" و" و احصروهم" و" وَ اقْعُدُوا لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ" بيان يك نوع از راهها و وسايل نابود كردن افراد كفار و از بين بردن جمعيت‌هاي ايشان و نجات دادن مردم از شر ايشانست.
اگر به آنان كسي دست يافت و توانست ايشان را بكشد بايد كشته شوند، و اگر نشد دستگير شوند و اگر اين هم نشد در همان جايگاههايشان محاصره شوند و نتوانند بيرون آيند و با مردم آميزش و مخالطه كنند، و اگر معلوم نشد در كجا پنهان شده‌اند، در هر جا كه احتمال رود كمين بگذارد تا بدين وسيله دستگيرشان نموده يا به قتلشان فرمان دهد و يا اسيرشان كند.
و شايد همين معنا مراد آن كسي باشد كه گفته است: منظور از جمله مورد بحث" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ خُذُوهُمْ وَ احْصُرُوهُمْ- مشركين را يا بكشيد هر جا كه يافتيد و يا گرفته و محاصره كنيد" است، كه مطلب را موكول به اختيار مسلمين كرده تا هر كدام از آن دو را صلاح ديدند اختيار كنند «1».
گو اينكه وجه مزبور خالي از تكلف نيست، چون گرفتن و محاصره كردن و در كمينشان نشستن را امر واحدي در مقابل كشتن قرار داده و به هر حال سياق با آن معنايي كه ما در سابق كرديم سازگار است.
و اما كلام كسي كه گفته در جمله" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ" تقديم و تاخير هست، و تقدير آيه" فخذوا المشركين حيث وجدتموهم و اقتلوهم" است، كلام صحيحي نيست «2» و تصرفي است در آيه بدون مجوز، و سياق خود آيه مخصوصا ذيل آن آن را دفع مي‌كند.
و معناي آيه اين است كه: پس وقتي ماههاي حرام تمام شد و چهار ماهي كه ما مهلتشان داديم و گفتيم" فَسِيحُوا فِي الْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ" سر رسيد لا جرم مشركين را به هر وسيله ممكن و هر راهي كه براي از بين بردن ايشان نزديك‌تر ديديد بايد از بين ببريد، و آثارشان را نابود كنيد، حال چه بكشتن باشد، يا دستگير كردن، يا محاصره نمودن، و يا كمين نهادن پس هر جا ايشان را يافتيد چه در حل و چه در حرم بقتل برسانيد تا به كلي از ميان بروند.
" فَإِنْ تابُوا وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ فَخَلُّوا سَبِيلَهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" اين آيه اشتراطي است در معناي غايت حكم سابق، و منظور از" توبه" همان معناي لغوي كلمه است، و آن عبارتست از بازگشت. و معناي آيه اين است كه: اگر با ايمان آوردن،
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 10 ص 166
(2)تفسير مجمع البيان ج 5 ص 7 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 205
از شرك بسوي توحيد برگشتند، و با عمل خود شاهد و دليلي هم بر بازگشت خود اقامه نمودند به اين معنا كه نماز خوانده و زكات دادند، و به تمامي احكام دين شما كه راجع است به خلق و خالق ملتزم شدند در اين صورت رهايشان كنيد.
و" تخليه سبيل" كنايه است از متعرض نشدن به كسي كه در آن سبيل (راه) قرار دارد، و هر چند در اثر كثرت استعمال كنايه بودنش از بين رفته و استعمالي مبتذل شده است، و اين كنايه به اين عنايت است كه مشركين با حكمي كه در باره‌شان نازل شده تو گويي راهشان بخاطر تعرض متعرضين بسته شده، و اگر اين راه باز شود قهرا ملازم با اين است كه متعرضين متعرضشان نشوند.
و جمله" إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" بيان علت است براي جمله" فَخَلُّوا سَبِيلَهُمْ" كه يا صورت آن را كه صورت امر است تعليل مي‌كند (و مي‌فهماند: چرا گفتيم رهايشان كنيد) و يا ماده آن را كه عبارت است از رها كردن.
بنا بر اينكه صورت را تعليل كند معناي جمله چنين مي‌شود: دستور خدا به رها كردن ايشان به علت اين بود كه خدا آمرزنده رحيم است و هر كه را به سويش توبه برد مي‌آمرزد.
و بنا بر اينكه ماده را تعليل كند معنا چنين مي‌شود: رهايشان كنيد كه رها كردنشان از مغفرت و رحمت خدا است، و اگر چنين كنيد شما نيز به اين دو صفت كه از صفات علياي پروردگارتان است متصف مي‌شويد. و از اين دو وجه، وجه اول با ظاهر آيه سازگارتر است.

[امر به امان دادن به مشركي كه امان مي‌طلبد تا به بحث و بررسي در باره دين حق بپردازد] ..... ص: 205

" وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّي يَسْمَعَ كَلامَ اللَّهِ ..."
اين آيه متعرض حكم پناه دادن به مشركين است كه پناه خواهي مي‌كنند، و مي‌فرمايد پناهشان بدهيد تا كلام خدا را بشنوند، و اين سخن هر چند در خلال آيات برائت و سلب امنيت از مشركين جمله‌اي معترضه و يا شبيه به معترضه است، ليكن گفتنش واجب بود، چون در حقيقت دفع دخل و جواب از توهمي بود كه حتما مي‌شد. آري، اساس اين دعوت حقه و وعد و وعيدش و بشارت و انذارش و لوازم اين وعد و وعيد يعني عهد و پيمان‌بستنش و يا پيمان شكستنش و نيز احكام و دستورات جنگيش همه و همه هدايت مردم است و مقصود از همه آنها اين است كه مردم را از راه ضلالت به سوي رشد و هدايت برگردانيده و از بدبختي و نكبت شرك بسوي سعادت توحيد بكشاند.
و لازمه اين منظور اين است كه كمال اهتمام را در رسيدن به آن هدف مبذول داشته و براي هدايت يك گمراه و احياي يك حق هر چند هم ناچيز باشد از هر راهي كه اميد مي‌رود به هدف برسد استفاده شود، و به همين جهت است كه خداي تعالي با اينكه از مشركين غير
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 206
معاهد بيزاري جسته و خون و مال و عرض آنان را هدر كرده بود از آنجايي كه منظورش اين بود كه حقي احياء و باطلي ابطال شود لذا وقتي احتمال مي‌دهد همين مشركين براه راست بيايند همين اميد و احتمال تا آنجا كه مبدل به ياس و نوميدي از هدايتشان نشود از هر قصد سويي جلوگيري مي‌كند.
پس وقتي مشركي پناه مي‌خواهد تا از نزديك دعوت ديني را بررسي نموده و اگر آن را حق ديد و حقانيتش برايش روشن شد پيروي كند واجب است او را پناه دهند تا كلام خدا را بشنود، و در نتيجه پرده جهل از روي دلش كنار رفته و حجت خدا برايش تمام شود، و اگر با نزديك شدن و شنيدن باز هم گمراهي و استكبار خود را ادامه داد و اصرار ورزيد البته جزو همان كساني خواهد شد كه در پناه نيامده و امان نيافته‌اند، و خلاصه اماني كه به آنها داده شده بود باطل گشته و بايد به هر وسيله كه ممكن باشد زمين را از لوث وجودش پاك كرد. اين آن معنايي است كه آيه شريفه" وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجارَكَ فَأَجِرْهُ ..."، به كمك آيات قبل و بعدش آن را افاده مي‌كند.
بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود: اگر بعضي از اين مشركين كه خونشان را هدر كرديم از تو خواستند تا ايشان را در پناه خود امان دهي تا بتوانند نزدت حاضر شده و در امر دعوتت با تو گفتگو كنند ايشان را پناه ده تا كلام خدا را كه متضمن دعوت تو است بشنوند و پرده جهلشان پاره شود و اين معنا را به ايشان ابلاغ كن تا از ناحيه تو ايمني كاملي يافته و با خاطر آسوده نزدت حاضر شوند، و اين دستور از اين جهت از ناحيه خداي متعال تشريع شد كه مشركين مردمي جاهل بودند و از مردم جاهل هيچ بعيد نيست كه بعد از پي بردن به حق آن را بپذيرند.
و اين دستور العملها از ناحيه قرآن و دين قويم اسلام نهايت درجه رعايت اصول فضيلت و حفظ مراسم كرامت و گسترش رحمت و شرافت انسانيت است.
پس، از آنچه گذشت معلوم شد: اولا آيه شريفه آن حكم عمومي را كه در آيه قبليش در جمله" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ" بود تخصيص مي‌زند.
و ثانيا كلمه حتي در جمله" حَتَّي يَسْمَعَ كَلامَ اللَّهِ" حكم تخصيص را كه مساله پناه دادن به پناه‌خواهان است مقيد بسر رسيد معيني مي‌كند و مي‌فهماند كه حكم امان دادن براي شنيدن كلام خدا و بررسي مواد رسالت است، و قهرا مدت امان گرفتن مقيد به مقدار بررسي مزبور است و رسول خدا (ص) تا آن مقدار از زمان مي‌تواند به امان خود وفاداري كند كه مشركين براي شنيدن كلام خدا و بررسي ادله نبوت او به آن مقدار مهلت محتاج باشند، و اما بعد از آنكه كلام خدا را شنيدند، و تا آنجا كه ضلالت از هدايت برايشان متمايز شود
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 207
بررسي نمودند ديگر معنا ندارد آن مهلت امتداد پيدا كند، بلكه قهرا و خود بخود مساله امان باطل گشته و شخص امان يافته تنها اين مقدار فرصت دارد كه به جايگاه و مامن خود كه از آنجا به نزد پيغمبر آمده بود برگردد، و مسلمين در اين فرصت متعرض او نشوند، تا بتواند از مرگ و زندگي يكي را به اراده خود اختيار كند.
و ثالثا به دست آمد كه مقصود از كلام خدا مطلق آيات قرآني است، البته آن آياتي كه مربوط به اصول معارف الهي و معالم ديني و يا رد شبهاتي است كه ممكن است به دلها راه پيدا كند. اين چند نكته مطالبي است كه آيه شريفه به كمك قرينه مقام و سياقي كه دارد آنها را افاده مي‌كند.
و از همين جا معلوم مي‌شود اينكه بعضي از مفسرين گفته‌اند: مقصود از كلام خدا آيات مربوط به توحيد است و يا گفته‌اند: مقصود از آن سوره برائت و يا خصوص آيات اول آن است كه در موسم حج به گوششان خورده صحيح نيست چون دليلي بر اين اختصاص نداريم «1».
و رابعا اينكه منظور از شنيدن كلام خدا واقف شدن بر اصول دين و معالم آن است نه صرف شنيدن، گو اينكه صرف شنيدن هم در جايي كه شنونده عرب باشد بي دخالت نيست، و ليكن قرآن كريم تنها مال عرب نيست و در آنجا كه شنونده‌اش غير عرب باشد قطعا و بطوري كه از سياق استفاده مي‌شود مقصود از شنيدن همان به دست آوردن اصول دين و معالم آن خواهد بود.

[حكم وجوب امان دادن براي استماع كلام خدا، قابل نسخ نيست] ..... ص: 207

و خامسا معلوم شد اين آيه از آيات محكمه است و نسخ نشده و بلكه قابل نسخ نيست، زيرا اين معنا از ضروريات مذاق دين و ظواهر كتاب و سنت است كه خداوند قبل از اينكه حجت بر كسي تمام شود او را عقاب نمي‌كند، و مؤاخذه و عتاب هميشه بعد از تمام شدن بيان است، و از مسلمات مذاق دين است كه جاهل را با اينكه در مقام تحقيق و فهميدن حق و حقيقت برآمده دست خالي برنمي‌گرداند و تا غافل است او را مورد مؤاخذه قرار نمي‌دهد. بنا بر اين، بر اسلام و مسلمانان است كه به هر كس از ايشان كه امان بخواهد تا معارف دين را شنيده و از اصول دعوت ديني سر درآورد امان دهند تا اگر حقيقت بر وي روشن شد پيرو دين شود، و ما دام كه اسلام، اسلام است اين اصل قابل بطلان و تغيير نيست و آيه محكمي است كه تا قيامت قابل نسخ نمي‌باشد.
پس اينكه بعضي‌ها گفته‌اند: آيه" وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّي يَسْمَعَ كَلامَ اللَّهِ"
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 10 ص 178
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 208
بوسيله آيه" وَ قاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً كَما يُقاتِلُونَكُمْ كَافَّةً" نسخ شده است صحيح نيست «1».
و سادسا به دست آمد كه اين آيه پناه دادن به پناه‌خواهان را وقتي واجب كرده كه مقصود از پناهنده شدن، مسلمان شدن و يا چيزي باشد كه نفعش عايد اسلام گردد، و اما اگر چنين غرضي در كار نباشد آيه شريفه به هيچ وجه دلالت ندارد كه به چنين كسي بايد پناه داد، و اين شخص مشمول آيات سابق است كه دستور تشديد را داده است.
و سابعا اينكه جمله" ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ" با اينكه جمله" فَأَجِرْهُ حَتَّي يَسْمَعَ" بدون آن مقصود را مي‌رساند براي اين آورده شد كه بر كمال عنايت بر باز شدن راه هدايت به روي مردم دلالت كند، و بفهماند كه اسلام تا چه اندازه خواسته است حريت مردم را در زندگي و كارهاي حياتي آنان حفظ كند. آري، اسلام از بكار بردن كلماتي نظير" بايد چنين شود" و" خدا چنين خواسته" اغماض كرده تا مردم اگر هلاك مي‌شوند و اگر به راه زندگي مي‌افتند در هر دو حال اختيارشان بعد از فهميدن و تمام شدن حجت باشد، و ديگر بعد از آمدن انبياء بشر بر خدا حجتي نداشته باشد.

[پذيرش دين حق بايد با اختيار باشد و در اصول اعتقادي بايد علم يقيني حاصل شود] ..... ص: 208

و ثامنا اينكه- بطوري كه ديگران هم گفته‌اند- آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه اعتقاد به اصل دين بايد به حد علم يقيني برسد و اگر به اين حد نرسد يعني اعتقادي آميخته با شك و ريب باشد كافي نيست، هر چند به حد ظن راجح رسيده باشد، «2» به شهادت اينكه خداي تعالي در چند جاي قرآن از پيروي ظن مذمت نموده به پيروي علم سفارش كرده، و از آن جمله فرموده است:" وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ" «3» و نيز فرموده:" إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً" «4» و نيز فرموده:" ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلَّا يَخْرُصُونَ" «5» و اگر در اصول اعتقادي دين مظنه و تقليد كافي بود ديگر جا نداشت در آيه مورد بحث دستور دهد پناه‌خواهان را پناه دهند تا اصول دين و معارف آن را به عقل خود درك كنند، زيرا براي مسلمان شدن ايشان راه ديگري كه عبارتست از تقليد وجود داشت، پس معلوم مي‌شود تقليد
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 10 ص 178 و تفسير كشاف ج 2 ص 249
(2)تفسير فخر رازي ج 15 ص 228
(3)پيروي مكن چيزي را كه بدان علم نداري. سوره اسري آيه 36
(4)جز گمان پيروي نمي‌كنند و حال آنكه ظن بهيچ وجه جاي حق و علم را نمي‌گيرد. سوره نجم آيه 28
(5)ايشان را در اين عقيده علمي نيست و تنها به مظنه و تخمين تكيه مي‌كنند. سوره زخرف آيه 20
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 209
كافي نيست و كسي كه مي‌خواهد مسلمان شود بايد در حق و باطل بودن دين بحث و دقت به عمل آورد.
البته نمي‌خواهيم بگوئيم آيه مورد بحث عموم مردم را مكلف كرده كه تنها از راه استدلال به اصول دين اعتقاد پيدا كنند، بلكه، مي‌خواهيم بگوئيم آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه بايد اعتقاد علمي و يقيني باشد چه از راه استدلالهاي علمي و چه از هر راه ديگري كه و لو اتفاقا و احيانا مفيد علم باشد، پس كسي به ما اشكال نكند به اينكه استدلال بر اصول معارف دين جز از راه عقل ممكن نيست (و چرا آيه شريفه براي تحصيل آن راه شنيدن آيات قرآن را پيشنهاد كرده؟) آري صحيح بودن راه استدلال امري است و جايز بودن اعتماد بر علم از هر راهي كه به دست آيد امر ديگري است.
" كَيْفَ يَكُونُ لِلْمُشْرِكِينَ عَهْدٌ عِنْدَ اللَّهِ وَ عِنْدَ رَسُولِهِ ..."
اين جمله مطالب قبلي را كه عبارت بود از شكستن عهد مشركين كه اعتمادي به عهد- شان نيست و كشتن آنان تا زماني كه به خدا ايمان آورده و در برابر دين توحيد خاضع شوند، و همچنين استثناء كساني را كه عهد خود را نمي‌شكنند و تا پايان مدت عهدنامه وفا دارند بطور اجمال توضيح مي‌دهد.
پس اين آيه و پنج آيه بعدش حكم مزبور و استثنايي كه از آن شده و انتهاي مدت حكم را بيان مي‌كند.
پس اينكه فرمود:" كَيْفَ يَكُونُ لِلْمُشْرِكِينَ عَهْدٌ ..." استفهامي است در مقام انكار يعني اينها وفادار به عهد نيستند، و لذا بلا فاصله مشركيني را كه در مسجد الحرام با مسلمانان عهد كردند استثناء كرد، چون آنها عهد خود را نشكستند و لذا در باره‌شان فرمود:" فَمَا اسْتَقامُوا لَكُمْ فَاسْتَقِيمُوا لَهُمْ" يعني تا زماني كه آنها به عهد خود استقامت ورزيدند شما هم استقامت كنيد. آري، پايداري به عهد كساني كه به عهد خود وفا دارند از لوازم تقواي ديني است به همين جهت دستور فوق را با جمله" إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ" تعليل مي‌كند، و عين اين تعليل در آيه قبلي بود كه مي‌فرمود:" فَأَتِمُّوا إِلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إِلي مُدَّتِهِمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ".
" كَيْفَ وَ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ لا يَرْقُبُوا فِيكُمْ إِلًّا وَ لا ذِمَّةً ..."
راغب در مفردات گفته است: كلمه" الال" به معناي همبستگي و رابطه‌ايست كه از عهد و حلف به وجود مي‌آيد. و جمله" قرابة تئل" به معناي قرابتي است كه از روشني قابل انكار نباشد، و به همين معنا آمده است در آيه" لا يَرْقُبُونَ فِي مُؤْمِنٍ إِلًّا وَ لا ذِمَّةً". و در جمله" ال الفرس" كه به معناي" سرعت كرد اسب" مي‌باشد نيز معناي روشني خوابيده، چون سرعت
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 210
كردن اسب در حقيقت ظهور و بروز آنست. اين تعبير استعاره‌اي است كه در باب سرعت كردن به كار مي‌بريم و مي‌گوئيم فلاني برقي زد و جست «1».
و در معناي كلمه" ذمة" گفته است:" ذمام"- با كسر ذال- به معناي آن توبيخ و مذمتي است كه متوجه انسان در برابر عهدشكني‌اش مي‌شود، و همچنين كلمه" ذمة" و" مذمة" هم چنان كه گفته شده است:" لي مذمة فلا تهتكها- مرا مذمتي است كه مبادا پرده از رويش برداري" و گفته شده است:" اذهب مذمتهم بشي‌ء يعني در مقابل ذمه‌اي كه داري چيزي به ايشان بده" و از اين معنايي كه راغب در باره ذمه كرده به خوبي برمي‌آيد كه كلمه مذكور از ماده" ذم" كه مقابل مدح است اشتقاق يافته.
و بعيد نيست اينكه خداي تعالي در آيه مورد بحث ميان" ال" و" ذمة" مقابله انداخته براي اين بوده كه تا دلالت كند بر اينكه مشركين هيچگونه ميثاقي را كه حفظش از واجبات است نسبت به مؤمنين حفظ و رعايت نمي‌كنند، چه آن ميثاقهايي كه اساسش اصول تكويني و واقعي است مانند خويشاوندي و قرابت و يا آن ميثاقهايي كه اساسش قرار داد و اصطلاح باشد، مانند عهد و پيمانها و سوگندها و امثال آن.
و اگر كلمه" كيف" در ابتداي آيه مورد بحث تكرار شده هم براي اين بوده كه مطلب را تاكيد كند، و هم اينكه آن ابهامي را كه فاصله شدن جمله طولاني" إِلَّا الَّذِينَ عاهَدْتُمْ" ميان جمله" كَيْفَ يَكُونُ" و جمله" وَ إِنْ يَظْهَرُوا" ممكن بود در بيان ايجاد كند بردارد.

[مشركين به هيچ ميثاق طبيعي يا قراردادي در برابر مؤمنين وفادار نيستند هر چند چرب زباني كنند] ..... ص: 210

پس معناي آيه شريفه چنين است: چگونه مشركين در نزد خدا و رسول عهدي دارند و حال آنكه هم ايشان اگر بر شما دست يابند در باره شما رعايت عهد و قرابت را نخواهند كرد، امروز شما را با چرب زباني راضي مي‌كنند تا از كشتنشان دست برداريد ليكن دلهايشان به گفته‌هايشان ايمان نداشته و بيشترشان فاسقند.
از اينجا معلوم مي‌شود كه جمله" يُرْضُونَكُمْ بِأَفْواهِهِمْ" از باب مجاز عقلي است، چون راضي كردن را به دهن‌ها نسبت داده در حالي كه در حقيقت منسوب به گفتارهاست كه در دهن‌ها وجود پيدا مي‌كند و از آنها خارج مي‌شود.
و اين جمله يعني جمله" يُرْضُونَكُمْ ..."، مساله انكار وجود عهد را براي مشركين تعليل مي‌كند، و به همين جهت با فصل و بدون عطف آمده.
و تقدير آن چنين است: چگونه براي آنان عهدي مي‌تواند باشد و حال آنكه با
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ص 20
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 211
دهن‌هايشان شما را راضي مي‌كنند و ليكن دلهايشان از آنچه در دهنهايشان است خودداري دارد و بيشترشان فاسقند.
و اما اينكه فرمود:" وَ أَكْثَرُهُمْ فاسِقُونَ" مقصود بيان اين جهت است كه اكثر ايشان بهمين فعل عهد شكنند نه اينكه اگر روزي همگيشان بر شما غلبه يافتند عهد شما را مي‌شكنند پس آيه شريفه هم متعرض حال افراد مشركين است و هم حال دسته جمعي آنان و مي‌فرمايد افرادشان هيچ عهدي و ميثاقي و قرابتي را در باره شما رعايت نمي‌كنند و دسته جمعيشان هم اگر قدرت يابند عهدي و پيماني را از شما مرعي نخواهند داشت.
" اشْتَرَوْا بِآياتِ اللَّهِ ثَمَناً قَلِيلًا ..."
اين جمله مقدمه و تمهيدي است براي آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" لا يَرْقُبُونَ فِي مُؤْمِنٍ إِلًّا وَ لا ذِمَّةً" و هر دو بيان و تفسيرند براي جمله" وَ أَكْثَرُهُمْ فاسِقُونَ".
از همين جا بدست مي‌آيد كه هر چند فسق به معناي خروج از رسم عبوديت خداي تعالي است، و ليكن گفتن اينكه مقصود از آن در اين آيه خروج از عهد و پيمان است به ذهن نزديك‌تر است.
و اينكه فرمود:" وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُعْتَدُونَ" به منزله تفسير است براي همه احوالات و روحيات و رفتارهاي ايشان، و در عين حال جواب از يك سؤال مقدري هم هست، و آن سؤال و يا شبه سؤال اين است اگر عهدشكني اعتداء و ظلم نيست، پس چرا خداوند دستور مي‌دهد عهد اين مشركين را بشكنيم. جواب اينكه عهدشكني شما ظلم نيست بخاطر آن عداوتي كه اين مشركين در دلهايشان پنهان داشته و بيشتر آنان آن عداوت را در مقام عمل اظهار داشته و از راه خدا و پيشرفت دين جلوگيري مي‌كنند، و در اعمال غرض‌هاي خود پابند بهيچ قرابت و عهدي نيستند پس تجاوز كار ايشانند نه شما.
" فَإِنْ تابُوا وَ أَقامُوا الصَّلاةَ ..."
اين دو آيه جمله" فَإِنْ تُبْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اللَّهِ" را كه در سابق گذشت بطور تفصيل بيان مي‌كند.
و منظورش از توبه به دلالت سياق اين است كه بسوي ايمان به خدا و آيات او برگردند، و به همين جهت بصرف توبه اكتفاء نكرده و مساله بپا داشتن نماز را كه روشن‌ترين مظاهر عبادت خداست و همچنين زكات دادن را كه قوي‌ترين اركان جامعه ديني است به آن اضافه كرد، و اين دو را به عنوان نمونه و اشاره به همه وظايف ديني كه در تماميت ايمان به آيات خدا دخالت دارند ذكر نمود.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 212
اين بود معناي" تابُوا وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ" و اما معناي" فَإِخْوانُكُمْ فِي الدِّينِ" مقصود از آن اين است كه بفرمايد: در صورتي كه توبه كنند با ساير مؤمنين در حقوقي كه اسلام آن را معتبر دانسته مساوي خواهند بود.
و اگر در اين آيه و در آيه" إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ- مؤمنان برادران يكديگرند" مساله تساوي در حقوق را به برادري تعبير كرده براي اين است كه دو برادر دو شاخه هستند كه از يك تنه جدا و منشعب شده‌اند و اين دو در همه شؤون مربوط به اجتماع خانواده و در قرابتي كه با اقربا و فاميل دارند مساوي هستند.

[برادر خوانده شدن مؤمنين در قرآن كريم به نحو مجاز و استعاره نيست بلكه آثاري بر آن مترتب است] ..... ص: 212

و چون براي اين اخوت احكام و آثاري شرعي است، لذا قانون اسلام آن را يك سنخ برادري حقيقي ميان افراد مسلمين معتبر كرده است كه عينا مانند برادري طبيعي آثاري عقلي و ديني بر آن مترتب مي‌شود. بنا بر اين، اگر قرآن اين معنا را برادري ناميده اين ناميدنش بطور مجاز و استعاره نبوده است، بلكه يك نحوه برادري جدي است هم چنان كه رسول خدا (ص) بطوري كه نقل شده است فرموده: مردم با ايمان نسبت به هم برادرند، و پائين‌ترين ايشان كارهايي كه بعهده مؤمنين است در ذمه خود انجام مي‌دهند (يعني مؤمنين تا جايي كه بتوانند به هم كمك مي‌كنند) و همگي دست واحدي هستند بر عليه دشمن.
" وَ إِنْ نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا فِي دِينِكُمْ فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لا أَيْمانَ لَهُمْ ..." از سياق آيه استفاده مي‌شود كه مراد غير آن مشركين است كه در آيه قبلي دستور داد عهد و پيمانشان را بشكنيد و فرمود: چون آنها تجاوزكارند و در هيچ مؤمني قرابت و عهدي را رعايت نمي‌كنند، چون اگر منظور از آيه مورد بحث هم همانها مي‌بودند ديگر جا نداشت با اينكه در آنان نقض عهد را شرط كرده بفرمايد: اگر عهد شكستند.
پس قطعا منظور در آيه مورد بحث قوم ديگري است كه با زمامدار مسلمانان عهدي داشته و آن را شكسته‌اند، و خداوند قسمهايشان را لغو دانسته و دستور مي‌دهد كه با آنان كارزار كنيد، و علاوه آنان را پيشوايان كفر ناميده چون نسبت به سايرين در كفر به آيات خدا سابقه‌دارترند، و سايرين از آنان ياد مي‌گيرند، لذا بايد با همه آنان بجنگند بلكه بدين وسيله از عهدشكني دست بردارند.
" أَ لا تُقاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ وَ هَمُّوا بِإِخْراجِ الرَّسُولِ- تا آخر چهار آيه" اين آيات مسلمانها را تحريك مي‌كند به اينكه با مشركين بجنگند، و براي اينكه تحريكشان كند، آن جرائمي را كه مشركين مرتكب شده و خيانتهايي كه به خدا و حق و حقيقت ورزيدند، و خطاها و طغياناتشان را در رابطه با عهدشكني و اينكه مي‌خواستند آن حضرت را بيرون ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 213
كنند و شروع در جنگ را خاطرنشان مي‌سازد.

[تحريك و تشويق مسلمين به قتال و كارزار با بيان اينكه جهاد صحنه آزمون است و ...] ..... ص: 213

و نيز به منظور تحريكشان تعريفشان مي‌كند به اينكه لازمه ايمانشان به خداي مالك خيرات و شرور و مالك منافع و مضار ايشان اين است كه جز از او نترسند، بدين وسيله دلهايشان را تقويت نموده و بر امر كارزار با دشمن تشجيعشان مي‌كند، و در آخر اين معنا را خاطرنشان مي‌سازد كه شما مورد امتحان خدا قرار گرفته‌ايد، و بايد از نظر خلوص نيت و قطع پيوندهاي دوستي و فاميلي با مشركين از امتحان درآئيد، تا به آن اجرهايي كه مخصوص مؤمنين واقعي است نائل شويد.
" قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ ..."- بار ديگر امر به قتال را تكرار مي‌كند چون با تحريك و تشويقي كه گذشت حالا ديگر بهتر مورد قبول واقع مي‌شود. آري، امر اولي ابتدايي بود و مسبوق به تحريك و يا تشويقي نبود، بخلاف دومي كه امر اول توطئه و زمينه‌چيني آن را كرده و مامورين را كاملا آماده ساخته است.
علاوه بر اينكه جمله" يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَ يُخْزِهِمْ ... وَ يُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ" نيز مؤكد امر و مشوق مامورين است بر امتثال و اجراي آن. گفتن اين معنا كه كشتار مشركين به دست مؤمنين عذاب خداست و در حقيقت مؤمنين ايادي خداي سبحانند، و نيز تذكر اينكه مشركين خوار خواهند شد و خداوند ايادي خود را نصرت خواهد داد و داغ دلهايشان را از كفار خواهد گرفت خود مشوقي است كه آنان را با اراده‌اي صاف و جرأت و نشاط وافي بسوي عمل سوق مي‌دهد.
" وَ يَتُوبُ اللَّهُ عَلي مَنْ يَشاءُ ..."- اين آيه به منزله استثنايي است كه مي‌رساند حكم قتال بطور مطلق نيست.
" أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تُتْرَكُوا وَ لَمَّا يَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِينَ جاهَدُوا مِنْكُمْ ..."
اين آيه به منزله تعليل ديگري است براي وجوب قتال و نتيجه آن هم تحريك مؤمنين است بر قتال و هم اينكه حقيقت امر را براي آنان بيان مي‌كند، و خلاصه آن بيان اين است كه: دار دنيا دار امتحان و زورآزمايي با ناملايمات است زيرا كه نفوس انسانها در ابتداي خلقتشان از خير و شر و سعادت و شقاوت و هر رنگ ديگري پاك بوده، و مراتب نزديكي و تقرب به خدا را تنها به كساني مي‌دهند كه نسبت به خدا و آيات او ايمان خالص داشته باشند، خلوص ايمان هم جز به امتحان هويدا نمي‌شود. آري، مقام عمل است كه پاكان و ناپاكان را از هم جدا مي‌كند، و مردان مخلص را از كساني كه فقط ادعاي ايمان دارند جدا مي‌سازد.
و چون چنين است حتما بايد اين هايي كه ادعا مي‌كنند به اينكه ما جان و مال خود را به ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 214
خدا در برابر بهشت فروخته‌ايم امتحان شوند و بايد با ابتلائاتي از قبيل كارزار مورد آزمايش قرار گيرند كه صادق و كاذب را خوب معلوم مي‌كند و تتمه و روابط محبت و خويشاوندي با دشمنان خدا را از دلها قطع مي‌سازد و كار نجات و هلاكت را يك طرفي مي‌كند.
پس مؤمنين بايد امر به قتال را امتثال كنند، بلكه در امتثال آن سبقت هم بگيرند تا هر چه زودتر صفاي جوهره و حقيقت ايمانشان ظاهر گشته و با آن در روزي كه جز حجت حق بكار نرود با خداي خود احتجاج كنند.
پس اينكه فرمود:" أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تُتْرَكُوا" معنايش اين است كه: گويا گمان كرده‌ايد كه ما شما را بحال خود وا مي‌گذاريم و حقيقت صدق ادعايتان در ايمان به خدا و آياتش براي ما روشن نمي‌گردد؟.
و اينكه فرمود:" وَ لَمَّا يَعْلَمِ اللَّهُ ..." معنايش اين است كه:" و در خارج معلوم نمي‌شود كه جهاد مي‌كنيد يا نه و آيا غير خدا و رسول و مؤمنين را براي خود اتخاذ مي‌كنيد يا خير" پديد آمدن اين صحنه‌ها در خارج خود علم خداوند است به آنها، نظير اين بيان با شرح و بسط مختصري در تفسير آيه" أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِينَ جاهَدُوا مِنْكُمْ ..." «1» در جلد چهارم همين كتاب گذشت، و شاهد اينكه معناي علم همين است كه ما گفتيم جمله" وَ اللَّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ" است.
و كلمه" وليجة" بطوري كه در مفردات راغب است به معناي كسي است كه آدمي او را تكيه‌گاه خود قرار دهد كه از خانواده‌اش نباشد «2».

بحث روايتي ..... ص: 214

اشاره

در تفسير قمي در ذيل آيه" بَراءَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ" مي‌گويد: پدرم از محمد بن فضل از ابن ابي عمير از ابي الصباح كناني از امام صادق (ع) برايم حديث كرد كه آن حضرت فرمود: اين آيه بعد از مراجعت رسول خدا (ص) از جنگ تبوك كه در سنه نهم هجرت اتفاق افتاد نازل گرديد.
آن گاه فرمود: رسول خدا (ص) بعد از آنكه مكه را فتح كرد در آن سال از
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 142
(2)مفردات راغب ص 532
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 215
زيارت مشركين جلوگيري نفرمود و از سنت‌هاي زيارتي مشركين يكي اين بود كه اگر با لباس وارد مكه مي‌شدند و با آن لباس دور خانه خدا طواف مي‌كردند ديگر آن لباس را به تن نمي‌كردند و مي‌بايد آن را صدقه دهند لذا براي اينكه لباسهايشان را از دست نداده باشند قبل از طواف از ديگران لباسي را عاريه و يا كرايه مي‌كردند و بعد از طواف به صاحبانشان بر مي‌گرداندند، در اين ميان اگر كسي به لباس عاريه و اجاره دست نمي‌يافت و خودش هم تنها يك دست لباس همراه داشت، براي آنكه آن لباس را از دست ندهد ناچار برهنه مي‌شد و لخت مادرزاد به طواف مي‌پرداخت.
وقتي زني رعنا و زيبا از زنان عرب به زيارت حج آمد و خواست تا لباسي عاريه و يا كرايه كند ليكن نيافت، خواست با لباس طواف كند گفتند: در اين صورت بايستي بعد از طواف لباست را تصدق دهي، گفت: من جز اين لباس ندارم، و لذا لخت شد و به طواف پرداخت، مردم ريختند به تماشايش ناچار يك دست خود را بر عورت پيشين و دست ديگرش را بر عورت پسين گذاشت و طواف را به آخر رساند در حالي كه مي‌گفت:
اليوم يبدو بعضه او كله فما بدأ منه فلا احله «1».
بعد از آنكه از طواف فارغ شد عده‌اي به خواستگاريش آمدند، گفت من شوهر دارم.

[رواياتي در مورد نزول آيات برائت و مامور شدن علي (ع) براي اعلان آن آيات در مكه و باز گرداندن ابو بكر از نيمه راه اين ماموريت] ..... ص: 215

از طرفي سيره رسول خدا (ص) قبل از نزول اين سوره اين بود كه جز با كساني كه به جنگ او برمي‌خاستند نمي‌جنگيد، و اين روش بخاطر اين آيه بود كه مي‌فرمايد:
" فَإِنِ اعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ وَ أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ فَما جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبِيلًا" «2» تا آنكه سوره برائت نازل شد، و پيامبر مامور شد به اينكه مشركين را از دم شمشير بگذارند چه آنها كه سر جنگ دارند و چه آنها كه كنارند، مگر آن كساني كه در روز فتح مكه براي مدتي با آن حضرت معاهده بستند، مانند صفوان بن اميه و سهيل بن عمرو كه به فرمان:" بَراءَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَي الَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ فَسِيحُوا فِي الْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ" چهار ماه يعني بيست روز از ذي الحجه و تمامي محرم و صفر و ربيع الاول و ده روز از ربيع الثاني مهلت يافتند، كه اگر بعد از اين مدت باز به شرك خود باقي ماندند آنان نيز محكوم به مرگند.
__________________________________________________
(1)امروز بعضي از آن (عورتم) و يا همه‌اش هويدا مي‌شود پس آنچه را كه هويدا گردد (بر كسي) حلال نمي‌كنم.
(2)حال اگر از شما كنار كشيده ديگر با شما پيكار نكردند، و به شما پيشنهاد صلح دادند (در اين صورت) خداوند براي شما تسلطي بر ايشان قرار نداده. سوره نساء آيه 90
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 216
وقتي اين آيات نازل شد رسول خدا (ص) آن را به ابي بكر داد تا به مكه ببرد و در مني در روز عيد قربان براي مردم قرائت كند. ابو بكر به راه افتاد و بلا فاصله جبرئيل نازل و دستور آورد كه اين ماموريت را از ناحيه تو مردي جز از خاندان خودت نبايد انجام دهد.
رسول خدا (ص) امير المؤمنين (ع) را به دنبال ابي بكر فرستاد، و آن جناب در محل" روحاء" به وي رسيد و آيات نامبرده را از او گرفت و روانه شد. ابي بكر به مدينه بازگشت و عرض كرد: يا رسول اللَّه! چيزي در باره من نازل شد؟ فرمود: نه، و ليكن خداوند دستور داد كه اين ماموريت را از ناحيه من جز خودم و يا مردي از خاندانم نبايد انجام دهد «1».
و در تفسير عياشي از حريز از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:
رسول خدا (ص) ابي بكر را با آيات سوره برائت به موسم حج فرستاد تا بر مردم بخواند جبرئيل نازل شد و گفت: از ناحيه تو جز علي نبايد برساند، لذا حضرت علي (ع) را دستور داد تا بر ناقه غضباء سوار شود و خود را به ابي بكر رسانيده آيات را از او بگيرد و به مكه برده بر مردم بخواند. ابي بكر عرض كرد آيا خداوند بر من غضب كرده؟ فرمود:
نه، چيزي كه هست دستور رسيده كه جز مردي از خودت كسي نمي‌تواند پيامي به مشركين ببرد.
از آن طرف وقتي علي (ع) به مكه رسيد كه بعد از ظهر روز قرباني بود كه روز حج اكبر همانست، حضرت در ميان مردم برخاست و صدا زد: اي مردم من فرستاده رسول خدايم به سوي شما، و اين آيات را آورده‌ام:" بَراءَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَي الَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ فَسِيحُوا فِي الْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ" يعني بيست روز از ذي الحجه و تمامي محرم و صفر و ربيع الاول و ده روز از ربيع الثاني. آن گاه فرمود: از اين پس نبايد كسي لخت و عريان اطراف خانه طواف كند، نه زن و نه مرد، و نيز هيچ مشركي ديگر حق ندارد بعد از امسال به زيارت بيايد، و هر كس از مشركين با رسول خدا (ص) عهدي بسته است مهلت و مدت اعتبار آن تا سرآمد همين چهار ماه است «2».
مؤلف: به قرينه روايتي كه بعدا نقل مي‌شود مقصود آن عهدهايي بوده كه ذكر مدت در آنها نشده است، و اما آنهايي كه مدت دار بوده از مدلول خود آيات كريمه برمي‌آيد كه تا آخر
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 281 و 282
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 73 ش 4
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 217
مدتش معتبر است.
و در تفسير عياشي و مجمع البيان از ابي بصير از ابي جعفر (ع) روايت شده كه فرمود: علي (ع) آن روز در حالي كه شمشيرش را برهنه كرده بود خطاب به مردم كرده و فرمود: ديگر بهيچ وجه هيچ شخص عرياني اطراف خانه خدا نبايد طواف كند، و هيچ مشركي به زيارت خانه نبايد بيايد، و هر كس عهدي دارد عهدش تا آخر مدتش معتبر است، و اگر عهدش بدون ذكر مدت است مدتش چهار ماه خواهد بود. و چون اين خطبه در روز قربان بوده قهرا چهار ماه عبارت مي‌شود از بيست روز از ذي الحجة و تمامي محرم و صفر و ربيع الاول و ده روز از ربيع الثاني آن گاه اضافه كرد كه: روز حج اكبر همان روز قرباني است. «1»
مؤلف: روايات وارده از ائمه اهل بيت (ع) بر طبق اين مضمون بيشتر از آنست كه به شمار آيد.
و در الدر المنثور است كه عبد اللَّه بن احمد بن حنبل در كتاب زوائد مسند و ابو الشيخ و ابن مردويه از علي (رضي اللَّه عنه) روايت كرده‌اند كه فرموده: وقتي ده آيه از آيات سوره برائت نازل شد رسول خدا (ص) ابي بكر را خواست و فرمود تا آنها را بر اهل مكه قرائت كند، آن گاه مرا خواست و به من فرمود: خود را به ابي بكر برسان و هر جا به او برخوردي آيات را از او بگير.
ابو بكر برگشت و عرض كرد: يا رسول اللَّه! آيا در باره من چيزي نازل شده؟
فرمود: نه، و ليكن جبرئيل نزد من آمد و گفت از ناحيه تو كسي جز خودت و يا مردي از خودت نبايد پيامي به مردم مكه برساند «2».
و نيز در الدر المنثور است كه ابن مردويه از سعد بن ابي وقاص نقل كرده كه گفت: رسول خدا (ص) ابي بكر را به مكه فرستاد تا آيات برائت را بر آنان بخواند آن گاه علي (رضي اللَّه عنه) را به دنبالش روانه كرد. علي آن آيات را از ابي بكر گرفت، ابي بكر در دل خود خيالها كرد. رسول خدا (ص) فرمود: اي ابي بكر (نگران مباش) هيچ پيامي را از ناحيه من جز خودم و يا مردي از خودم نمي‌بايست برساند «3».
و در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابي رافع نقل كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) ابي بكر را با آيات برائت به موسم حج فرستاد، جبرئيل
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 74 [.....]
(2 و 3)الدر المنثور ج 3 ص 209
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 218
نازل شد و گفت: اين آيات را نبايد غير خودت و يا مردي از اهل بيتت ابلاغ نمايد، لذا رسول خدا (ص) علي (رضي اللَّه عنه) را به دنبال ابي بكر فرستاد، و آن جناب در بين راه مكه و مدينه به ابي بكر برخورد و آيات را از ابي بكر گرفت و به مكه برد و در موسم حج براي مردم قرائت كرد «1».
و نيز مي‌نويسد ابن حبان و ابن مردويه از ابي سعيد خدري روايت مي‌كند كه گفت:
رسول خدا (ص) ابي بكر را فرستاد تا آيات برائت را بر مردم مكه بخواند بعد از آنكه او را روانه كرد علي (رضي اللَّه عنه) را فرستاد و فرمود: يا علي از ناحيه من غير از من و يا تو نبايد كسي به مردم برساند آن گاه او را بر ناقه غضباي خود سوار كرد و روانه ساخت، علي (ع) خود را به ابي بكر رسانيد و آيات برائت را از او گرفت.
ابو بكر بسوي نبي (ص) بازگشت در حالي كه از اين پيش آمد چيزي در دل داشت، و مي‌ترسيد، نكند آيه‌اي در باره‌اش نازل شده باشد، وقتي نزد رسول خدا (ص) آمد عرض كرد: چه بر سرم آمد يا رسول اللَّه؟
حضرت فرمود: خير است تو برادر من و يار مني در غار، و تو با مني بر لب حوض، چيزي كه هست نبايد از من كسي پيغامي برساند مگر شخصي از خودم. «2»
مؤلف: روايات ديگري در همين معنا هست. و در تفسير برهان از ابن شهرآشوب نقل كرده كه گفته است: اين روايات را طبرسي، بلاذري، ترمذي، واقدي، شعبي، سدي، ثعلبي، واحدي، قرطبي، قشيري، سمعاني، احمد بن حنبل، ابن بطه، محمد بن اسحاق، ابو يعلي الموصلي، اعمش و سماك بن حرب در كتابهاي خود از: عروة بن زبير، ابي هريره، انس، ابي رافع، زيد بن نفيع، ابن عمر و ابن عباس نقل كرده‌اند، و عبارت ابن عباس چنين است: بعد از آنكه آيات:" بَراءَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ"- تا نه آيه- نازل شد، رسول خدا (ص) ابي بكر را بسوي مكه گسيل داشت تا آن آيات را بر مردم بخواند، جبرئيل نازل شد و گفت: كسي غير از تو و يا مردي از تو اين آيات را نبايد برساند، لذا رسول خدا (ص) به امير المؤمنين فرمود: ناقه غضباي مرا سوار شو و خود را به ابي بكر برسان و آيات برائت را از دست او بگير. ابن عباس گويد: وقتي ابو بكر به نزد رسول خدا (ص) بازگشت با نهايت اضطراب پرسيد: يا رسول اللَّه! تو خودت مرا در باره اين امري كه همه گردن مي‌كشيدند بلكه افتخار
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 210
(2)الدر المنثور ج 3 ص 209
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 219
ماموريت آن نصيبشان شود نامزد فرمودي پس چطور وقتي براي انجامش روانه شدم مرا برگرداندي؟ حضرت فرمود: امين وحي خدا بر من نازل شد و از ناحيه خداوند اين پيغام را آورد كه" هيچ پيامي را از ناحيه تو جز خودت و يا مردي از خودت نبايد برساند" و علي از من است و از من نبايد برساند جز علي «1».
از آنچه از روايات نقل كرديم همچنين از روايات بيشتري كه از نقلش صرفنظر شد، و نيز از آنچه بزودي در اين معنا نقل مي‌شود دو نكته اصلي و اساسي استفاده مي‌شود:

[فرستادن علي (ع) براي بردن آيات برائت به مكه و عزل ابو بكر به امر خدا بوده و علي (ع) در ماموريت خود علاوه بر اعلام برائت چند حكم ديگر را نيز اعلام نمود] ..... ص: 219

يكي اينكه فرستادن علي (ع) براي بردن آيات برائت و عزل كردن ابي بكر بخاطر امر و دستور خدا بوده و جبرئيل نازل شده و گفته است:" انه لا يؤدي عنك الا انت او رجل منك" و اين حكم در هيچيك از روايات مقيد به برائت و يا شكستن عهد نشده، يعني در هيچيك آنها نيامده كه يا رسول اللَّه جز تو و يا كسي از تو برائت و يا نقض عهد را به مشركين نمي‌رساند، پس هيچ دليلي نيست بر اينكه مانند بسياري از مفسرين اطلاق اين روايات را تقييد كنيم، اطلاقي كه بزودي مؤيداتي برايش خواهيد ديد.
دوم اينكه علي (ع) در مكه هم چنان كه آيات برائت را به گوش مردم رسانيد حكم ديگري را نيز رساند، و آن اين بود كه هر كس عهدي با مسلمين دارد و عهدش محدود به مدتي است، تا سررسيد آن مدت عهدش معتبر است، و اگر محدود به مدتي نيست تا چهار ماه ديگر عهدش معتبر خواهد بود. اين مطلب را آيات برائت نيز بر آن دلالت دارد.
و حكم ديگري را نيز ابلاغ فرمود، و آن اين بود كه هيچكس حق ندارد از اين ببعد برهنه در اطراف كعبه طواف كند، اين نيز يك حكم الهي بود كه آيه شريفه" يا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ" «2» بر آن دلالت دارد، علاوه بر اينكه در پاره‌اي از روايات به دنبال آن حكم اين آيه نيز ذكر شده و بزودي خواهد آمد.
و حكمي ديگر، و آن اينكه بعد از امسال ديگر هيچ مشركي حق ندارد به طواف و يا زيارت خانه خدا بيايد، اين حكم نيز مدلول آيه شريفه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ بَعْدَ عامِهِمْ هذا" «3» است.
در اين ميان امر پنجمي هست كه در بعضي از روايات آمده، و آن اين است كه به
__________________________________________________
(1)تفسير برهان ج 2 ص 105
(2)سوره اعراف آيه 31
(3)سوره توبه آيه 28
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 220
صداي بلند ندا درداد:" هيچ كس داخل بهشت نمي‌شود مگر مؤمن" و اين معنا هر چند در ساير روايات نيامده، و خيلي هم بعيد به نظر مي‌رسد، زيرا با اينكه آيات بسياري مكي و مدني در اين باره نازل شده، عادتا محال به نظر مي‌رسد كه تا سال نهم هجرت اين معنا به گوش مردم نرسيده و محتاج باشد به اينكه علي (ع) آن را تذكر دهد ليكن مدلول خود آيات برائت نيز همين است.
و اما اينكه در بعضي از آنها بجاي آن دارد:" هيچ كس داخل كعبه- و يا خانه- نمي‌شود مگر مؤمن"- در صورتي كه اين روايات صحيح باشد- البته حكم مستفاد از آنها نظير حكم به ممنوعيت مشركين از طواف، حكمي ابتدايي خواهد بود.
و به هر حال مي‌خواهيم بگوئيم رسالت علي (ع) منحصرا راجع به رساندن آيات برائت نبود، بلكه هم راجع به آن بود و هم راجع به سه و يا چهار حكم قرآني ديگر، و همه آنها مشمول گفته جبرئيل هست كه گفت:" از تو پيامي نمي‌رساند مگر خودت و يا مردي از خودت" زيرا هيچ دليلي نيست تا اطلاق اين كلام را تقييد كند.
و در الدر المنثور است كه ترمذي- وي حديث را حسن دانسته- و ابن ابي حاتم و حاكم- وي حديث را صحيح شمرده- و ابن مردويه و بيهقي در كتاب دلائل همگي از ابن عباس (رضي اللَّه عنه) نقل كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) ابي بكر را فرستاد و مامورش كرد تا بدين كلمات جار بكشد، آن گاه علي (رضي اللَّه عنه) را روانه كرد و دستور داد او به آنها جار بكشد، اين دو نفر به راه افتادند و اعمال حج را بجاي آوردند. آن گاه علي (رضي اللَّه عنه) در ايام تشريق (يازده و دوازده و سيزده) برخاست و چنين جار كشيد: خدا و رسولش از مشركين بيزارند، و تا چهار ماه مهلت داريد كه هر جا بخواهيد آزادانه برويد و بيائيد، و بعد از امسال ديگر هيچ مشركي حق ندارد به زيارت خانه خدا بيايد و ديگر هيچ كس حق ندارد برهنه در اطراف خانه طواف كند، و هيچ كس داخل بهشت نمي‌شود مگر مؤمن. آري اينها آن موادي بود كه علي (ع) بدانها ندا درداد «1».
مؤلف: اين خبر مضمونش نزديك است به آنچه كه ما از روايات استفاده كرديم.
و نيز در الدر المنثور است كه عبد الرزاق و ابن منذر و ابن ابي حاتم از طريق سعيد بن مسيب از ابي هريره روايت كرده‌اند كه گفت: ابي بكر او را دستور داد تا در همان موقعي كه ابي بكر حج مي‌كند او آيات را بخواند. آن گاه ابو هريره مي‌گويد: سپس رسول خدا
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 210
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 221
(ص) علي (رضي اللَّه عنه) را بدنبال ما فرستاد و به او دستور داد كه آيات برائت را اعلام كند، و ابو بكر هم چنان رياست حجاج را داشته باشد و يا گفت: همان باشد (يعني در مقام خود باقي باشد) «1».

[علاوه بر وظيفه اعلان برائت، علي (ع) در آن سال امير الحاج نيز بوده است] ..... ص: 221

مؤلف: در موارد زيادي از طرق اهل سنت وارد شده كه رسول خدا (ص) ابو بكر را در همين سال به كار حج گمارد، و در حقيقت آن سال ابو بكر امير الحاج بود، و علي كارش اين بود كه آيات برائت را جار مي‌زد. با اينكه شيعه روايت كرده كه رسول خدا (ص) پست امير الحاج را به علي داد و نيز او حامل و مامور جار زدن به برائت بود، و اين معنا را طبرسي هم در مجمع البيان «2» و همچنين عياشي از زرارة از ابي جعفر روايت كرده‌اند «3» و چه بسا آن روايتي كه دارد:" علي در همين سفر داوري و قضاوت كرد و رسول خدا (ص) او را در اين باب دعا كرد" مؤيد روايات شيعه باشد، براي اينكه اگر تنها مامور به جار زدن بود ديگر به كار قضاوت دخالت نمي‌كرد بلكه اين معنا با امارت آن حضرت موافق‌تر است. و روايت بزودي خواهد آمد.
و در تفسير عياشي از حسن بن علي (ع) روايت شده كه رسول خدا (ص) آن جناب (علي ع) را مي‌خواست براي بردن برائت روانه كند عرض كرد: يا نبي اللَّه من خيلي زبان‌آور نيستم و نمي‌توانم خطابه‌اي را ايراد كنم، فرمود:
خداوند جز اين را نمي‌پذيرد كه يا من خودم آن را ببرم و يا تو، گفت: اكنون كه چاره‌اي نيست من آن را مي‌برم، رسول خدا (ص) فرمود: برو خداوند زبانت را محكم و استوار مي‌سازد و دلت را هدايت مي‌كند، آن گاه دست بر دهان آن حضرت گذاشت و فرمود: روانه شو و آنها را بر مردم قرائت كن، سپس فرمود: در اين سفر مردم از شما قضاوت و داوري مي‌خواهند، پس هر گاه دو تن دعواگر نزد تو آمدند تو در باره يكي از آن دو حكم مكن مگر بعد از آنكه حرفهاي آن ديگري را هم شنيده باشي، اين براي به دست آوردن حقيقت، طريقه بهتريست «4».
مؤلف: و همين معنا از طريق عامه نيز روايت شده، هم چنان كه در الدر المنثور از ابي- الشيخ از علي (رضي اللَّه عنه) روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) مرا براي رساندن سوره برائت به يمن فرستاد. عرض كردم يا رسول اللَّه آيا (صلاح هست) مرا بفرستي با
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 209
(2)مجمع البيان ج
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 74 ح 6
(4)تفسير عياشي ج 2 ص 75 ش 9
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 222
اينكه من جواني كم سن هستم و ممكن است از من تقاضاي قضاوت و داوري كنند و من نمي‌دانم چگونه جواب دهم؟ حضرت فرمود: هيچ چاره‌اي نيست مگر اينكه يا تو آن را ببري و يا خود من. عرض كردم: اگر چاره‌اي نيست من مي‌برم. فرمود: به راه بيفت كه خداوند زبانت را محكم و دلت را هدايت مي‌نمايد. آن گاه فرمود: برو و آيات را بر مردم بخوان «1».
چيزي كه در اين روايت باعث سوء ظن آدمي نسبت به آن است اين است كه در آن لفظ" يمن" آمده با اينكه از واضحات الفاظ خود آيه است كه بايد آن را در روز حج اكبر در مكه بر مردم مكه بخوانند، مكه كجا، يمن و اهل آن كجا؟ و گويا عبارت روايت" بسوي مكه" بوده و براي اينكه مشتمل بر داستان قضاوت بوده خواسته‌اند آن را تصحيح كنند" بسوي مكه" را برداشته و بجايش" بسوي يمن" گذاشته‌اند.
و در الدر المنثور است كه احمد و نسايي و ابن منذر و ابن مردويه از ابي هريره روايت كرده‌اند كه گفت: من با علي (رضي اللَّه عنه) بودم آن موقعي كه رسول خدا (ص) روانه‌اش كرد، رسول خدا (ص) او را با چهار پيغام فرستاد:
اول اينكه ديگر هيچ برهنه‌اي حق ندارد طواف كند، دوم اينكه بجز امسال، ديگر هيچگاه مسلمانان و مشركين يك جا جمع نخواهند شد، سوم اينكه هر كس ميان او و رسول خدا (ص) عهدي هست عهدش تا سرآمد مدتش معتبر است، چهارم اينكه خدا و رسولش از مشركين بيزارند «2».
مؤلف: اين معنا به چند طريق و با عبارات مختلفي از ابي هريره نقل شده- بطوري كه خواهد آمد- و متن آن خالي از اشكال نيست، و از همه آنها آن طريقي كه متنش متين‌تر است همين طريق است.
و نيز در آن كتاب آمده كه احمد و نسايي و ابن منذر و ابن مردويه از ابي هريره روايت كرده‌اند كه گفته است: من در آن موقعي كه رسول خدا (ص) علي را بسوي اهل مكه روانه كرد تا آيات برائت را بر آنان بخواند با او بودم، و دو تايي با هم جار مي‌زديم به اينكه كسي داخل بهشت نمي‌شود مگر مؤمن، و كسي حق ندارد برهنه در اطراف خانه طواف كند، و هر كس كه ميان او و رسول خدا (ص) عهدي است اعتبار عهدش و مدت آن چهار ماه است، و بعد از گذشتن چهار ماه خدا و رسولش از همه مشركين بيزار است، و بجز امسال
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 210
(2)الدر المنثور ج 3 ص 209
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 223
ديگر هيچ مشركي حق زيارت اين خانه را ندارد «1».
مؤلف: در متن اين روايت نيز اضطراب روشني است، اما اولا براي اينكه در اين روايت هم دارد" از جمله چيزهايي كه ندا داديم اين بود كه هيچ كس داخل بهشت نمي‌شود مگر مؤمن" و ما گفتيم كه اين حرف صحيح نيست، زيرا مطلب مذكور چند سال قبل به مشركين گوشزد شده، و قبلا آياتي در باره آن نازل گشته بود و همه مردم از شهري و دهاتي و مشرك و مؤمن آن را شنيده بودند، ديگر چه احتياجي داشت كه در روز حج اكبر آن را دوباره اعلام كنند.
و ثانيا، براي اينكه نداي دومي يعني جمله" و هر كس كه ميان او و رسول خدا (ص) عهدي است اعتبار عهدش و مدت آن چهار ماه است" نه با مضامين آيات انطباق دارد و نه با مضامين روايات بسياري كه قبلا نقل شد، علاوه بر اينكه در اين روايت، برائت خدا و رسول را بعد از گذشتن چهار ماه اعلام داشته‌اند.
و ثالثا بخاطر ناسازگاري با رواياتي كه ذيلا نقل مي‌شود.
و در الدر المنثور است كه بخاري و مسلم و ابن منذر و ابن مردويه و بيهقي در كتاب دلائل از ابي هريره نقل مي‌كنند كه گفته است: ابي بكر در آن حج كه عده‌اي را فرستاد تا در روز قرباني جار بزنند مرا نيز فرستاد. تا ندا دهيم: بجز امسال ديگر هيچ مشركي حق زيارت خانه را ندارد، و ديگر هيچ كس حق ندارد برهنه در اطراف خانه طواف كند، بعد از اينكه ابي بكر ما را براي اينكار روانه كرد رسول خدا (ص) علي را نيز روانه كرد و او را مامور نمود تا به برائت جار بزند، علي آن روز در مني با ما جار مي‌زد و برائت را به مردم اعلام مي‌كرد و نيز مي‌گفت كه از اين به بعد هيچ مشركي حق زيارت ندارد و هيچ كس حق ندارد عريان طواف كند «2».
و در تفسير المنار از ترمذي از ابن عباس نقل كرده كه گفت: رسول خدا (ص) ابا بكر را فرستاد- تا آنجا كه مي‌گويد: علي (ع) در ايام تشريق (يازده و دوازده و سيزده ذي الحجه) برخاست و جار زد كه ذمه خدا و ذمه رسولش از هر مشركي بيزار است، اينك اي مشركين تا چهار ماه مي‌توانيد در زمين آزادانه سير كنيد، و از امسال به بعد هيچ مشركي حق زيارت ندارد و كسي مجاز نيست عريان طواف نمايد، و داخل بهشت
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 109 [.....]
(2)الدر المنثور ج 3 ص 210
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 224
نمي‌شود مگر هر مؤمني. علي به اين مطالب ندا درمي‌داد تا صدايش گرفته مي‌شد، وقتي صدايش مي‌گرفت ابو هريره برمي‌خاست و جار مي‌زد «1».
و نيز در همان كتاب از احمد و نسايي از طريق محرز بن ابي هريره از پدرش نقل مي‌كند كه گفته است: من در آن موقعي كه رسول خدا (ص) علي را به مكه فرستاد تا برائت را اعلام كند با علي بودم و ما دو نفري ندا مي‌زديم كه هيچ كس داخل بهشت نمي‌شود مگر هر فرد مسلماني، و هيچ كس حق ندارد عريان طواف كند، و هر كس كه ميان او و رسول خدا (ص) عهدي بوده عهدش تا سرآمد مدتش معتبر است و هيچ مشركي بعد از امسال حق زيارت ندارد، من آن روز آن قدر جار زدم كه صدايم گرفت «2».
مؤلف: از آنچه نقل شد به خوبي به دست مي‌آيد كه آنچه كه از اين همه روايات در داستان فرستادن علي (ع) به اعلام برائت و عزل ابي بكر از قول جبرئيل آمده اين است كه جبرئيل گفت: كسي از ناحيه تو پيامي را به مردم نمي‌رساند جز خودت و يا مردي از خودت. و همچنين جوابي كه رسول خدا (ص) به ابي بكر داد در همه روايات اين بود كه فرمود: هيچ كس پيامي از من نمي‌رساند مگر خودم و يا مردي از خودم.
و به هر حال، پس معلوم شد كه آن وحي و اين كلام رسول خدا (ص) مطلق است و مختص به اعلام برائت نيست، بلكه شامل تمام احكام الهي مي‌شود، و هيچ دليلي نه در متون روايات و نه در غير آن يافت نمي‌شود كه به آن دليل بگوئيم كلام و وحي مزبور مختص به اعلام برائت بوده، و همچنين مساله منع از طواف با حالت عريان و منع از حج مشركين در سنوات بعد و تعيين مدت عهدهاي مدت‌دار و بي مدت، همه اينها احكام الهيه‌اي بوده كه قرآن آنها را بيان كرده، پس ديگر چه معنايي دارد كه امر آنها را به ابي بكر ارجاع دهد و يا ابو هريره آنها را به تنهايي جار بزند زماني كه صداي علي (ع) گرفته مي‌شد تا جايي كه كسي صداي ايشان را نمي‌فهميد. اگر اين معنا جايز بوده چرا براي ابو بكر جايز نباشد؟ (و چرا رسول خدا (ص) ابو بكر را عزل كرد؟).

[سخن بعض مفسرين مانند ابن كثير كه گفته‌اند آيه مخصوص به حكم برائت است و احكام ديگر را ابو بكر و ابو هريره رساندند و ...] ..... ص: 224

آري، اينكه بعضي از مفسرين مانند ابن كثير و امثالش گفته‌اند" آيه مخصوص به حكم برائت است" مقصودشان در حقيقت توجيه همين روايات بوده، و لذا گفته‌اند: علي (ع) تنها مامور بوده به اينكه حكم برائت را به اهل جمع برساند نه ساير احكام را، چون
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 10 ص 157
(2)تفسير المنار ج 10 ص 159
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 225
آنها را ابو هريره و ابو بكر رساندند، و انتخاب علي (ع) هم براي رساندن برائت آنهم نه از نظر اين است كه در شخص علي خصوصيتي بوده بلكه از اين نظر بوده كه با رسم عرب آن وقت وفق مي‌داده، چون عرب وقتي مي‌خواست عهدي را بشكند يا خود معاهد آن را نقض مي‌كرد و يا مردي از اهل بيت او، و همين معنا باعث شد كه رسول خدا (ص) حكم برائت را از ابي بكر گرفته و به دست علي بسپارد و او را روانه كند تا بدين وسيله سنت عرب را حفظ كرده باشد.
آن گاه اضافه كرده‌اند: معناي اينكه آن حضرت در جواب اين سؤال ابي بكر كه گفت" يا رسول اللَّه چيزي در باره من نازل شده؟" فرمود:" نه و ليكن از من پيامي نمي‌برد مگر خودم و يا مردي از من" همين است كه اگر من تو را عزل كردم و علي را نصب نمودم براي اين بود كه اين سنت عربي را از بين نبرده باشم.
و لذا مي‌بينيم ابو بكر از پست خود عزل نمي‌شود، و هم چنان امير الحاج هست و عده‌اي از قبيل ابي هريره و آن ديگران كه در روايات اساميشان برده نشده از طرفش مامورند كه در ميان مردم ساير احكام را جار بزنند، و علي (ع) يكي از اين عده و از مامورين ابي بكر بوده، و لذا در بعضي از روايات آمده كه ابو بكر در مني به خطبه ايستاد و وقتي خطبه‌اش تمام شد متوجه علي (ع) شد و گفت: يا علي برخيز و رسالت پيغمبر را برسان. اين بود آن مطالبي كه به منظور توجيه روايات گفته‌اند «1».

[نقد و رد آن گفته‌ها] ..... ص: 225

و هر دانشمند اهل بحثي كه به روايات و آيات رجوع كند، آن گاه در بحث و مشاجره‌اي كه علماء كلامي دو فرقه شيعه و سني در باب افضليت كرده‌اند دقت نمايد جاي ترديدي برايش نمي‌ماند كه اهل سنت، بحث تفسيري را كه كارش به دست آوردن مدلول آيات قرآني است، با بحث روايي كه كارش برچيدن روايات صحيح از ميان روايت مجعول است و همچنين با بحث كلامي كه آيا ابي بكر افضل از علي است و يا علي افضل از ابي بكر است و يا امير الحاج بودن افضل است از تبليغ آيات برائت و اينكه اصلا در آن سال امير الحاج علي بود يا ابي بكر، خلط كرده‌اند.
در حالي كه در بحث تفسيري در پيرامون آيه نبايد بحث كلامي را پيش كشيد، پس بحث كلامي بايد به كلي كنار رود، و اما بحثي كه از نظر تفسير و از نظر روايات مربوط به آيات برائت كرده‌اند حق اين است كه آقايان از نظر تشخيص معاني آيات و سبب نزول آنها و
__________________________________________________
(1)تفسير ابن كثير ج 2 ص 333
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 226
همچنين در توجيهي كه كرده‌اند به خطا رفته‌اند.
و اي كاش مي‌فهميديم از كجا چنين مسلم گرفته‌اند كه جمله" از تو پيامي نمي‌برد مگر خودت و يا مردي از خاندانت" منحصرا مربوط به برائت و نقض عهد است، و بيش از اين را نمي‌رساند؟ و حال آنكه هيچ دليلي از عقل و نقل بر اين انحصار ديده نمي‌شود، بلكه جمله مذكور بخودي خود و بتمام معنا ظهور دارد در اينكه هر چه را كه رساندنش وظيفه رسول اللَّه است جايز نيست كسي آن را برساند مگر خود آن حضرت و يا مردي از خاندانش چه اينكه نقض عهدي از جانب خدا باشد مانند برائت در مساله مورد بحث و يا حكم الهي ديگري باشد كه رساندنش وظيفه شخص رسول بوده باشد.
در اينجا مساله مورد بحث با مساله نامه‌نگاري آن حضرت به كشورهاي همجوار اشتباه نشود، زيرا اين مساله با ساير اقسام رسالت فرق دارد، در ساير اقسام از قبيل نامه نوشتن به ملوك و امم و اقوام و يا فرستادن بعضي از مؤمنين به ماموريت‌ها و بعهده گرفتن حكومتها و فرماندهي‌ها، رسول خدا (ص) وظيفه خود را انجام داده چون حكم خدا را به افرادي كه مي‌توانسته رسانده، و لذا در اينگونه موارد مي‌فرمايد:" ليبلغ الشاهد منكم الغائب- حاضرين به غايبين برسانند" و اگر كساني بوده‌اند كه عادة اطمينان پيدا نمي‌كرده كه حكم خدا به گوش آنان خورده باشد براي اطمينان خاطر اشخاصي را روانه مي‌كرده و يا نامه مي‌فرستاده.
و اين با مساله برائت فرق دارد، زيرا مساله برائت و هم چنين نهي از طواف با بدن عريان و نهي مشركين از حج كردن در سال بعد، احكام الهيي بودند و ابتدايي و تا آن زمان رسول خدا (ص) آنها را تبليغ نكرده و وظيفه نبوت و رسالت خود را در باره آنها انجام نداده، و آنها را به كساني كه بايد برساند نرسانيده بود و لذا جز خودش و يا مردي از خودش كسي نمي‌توانست آنها را به مشركين و زوار مكه برساند.
و اگر اهل بحث انصاف داشته باشند اعتراف مي‌كنند كه ميان جمله" لا يؤدي عنك الا انت او رجل منك" و جمله" لا يؤدي الا انت او رجل منك" فرق هست، زيرا اگر به عبارت اولي تعبير مي‌شد اشتراك در رسالت را مي‌رسانيد، و معنايش اين مي‌شد كه" اين رسالت را كسي جز تو و يا مردي از خاندان تو به مردم نمي‌رساند" بخلاف عبارت دومي كه از اين جهت ساكت است، هم چنان كه ميان جمله اولي و جمله" لا يؤدي منك الا رجل منك" نيز فرق است، زيرا اگر به عبارت دومي تعبير شده بود رسالت‌هاي غير ابتدايي را كه همه شايستگان از مؤمنين مي‌توانستند عهده‌دار آن شوند نيز شامل مي‌شد، و حال آنكه بطور مسلم آن گونه رسالت‌ها مراد
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 227
نبوده، به شهادت اينكه مي‌بينيم رسول خدا (ص) از اينگونه رسالت‌ها به اشخاص مي‌داده.
پس مقصود و معناي اينكه فرمود:" لا يؤدي عنك الا انت او رجل منك" اين است كه: اي محمد امور رسالتي كه واجب بر شخص خود تو است، مانند رسالت ابتدايي كه كسي جز خودت نبايد مباشر آن باشد مردي از خاندانت مي‌تواند مباشر آن شود.
و اي كاش مي‌فهميديم چه باعث شد كه آقايان وحي بودن كلام خداي تعالي را كه جبرئيل براي رسول خدا (ص) آورد و گفت:" لا يؤدي عنك الا انت او رجل منك" مسكوت گذاشته، و آن را از باب يكي از سنن جاري عرب دانسته و گفته‌اند: در عرب رسم بوده كه هيچ عهدي نقض نشود مگر بوسيله شخص معاهد و يا مردي از خانواده‌اش. و اگر اين رسم در عرب بوده چرا در هيچ يك از تواريخ ايام عرب و جنگهاي آنان اثري از آن ديده نمي‌شود، و جز ابن كثير كه در بحث برائت آن را به علما نسبت داده كسي اسمي از آن نبرده است؟. علاوه بر اين، اگر اين معنا سنت عرب بوده چه ربطي به اسلام دارد، و چه ارزشي داشته كه اسلام آن را صحه بگذارد با اينكه اسلام و رسول خدا (ص) هر روز يكي از سنن جاهليت را نقض مي‌نمود و با يكي از عادات قومي عرب مبارزه مي‌كرد، اين سنت مزبور هم يكي از سنت‌هاي اخلاقي و عادات نافع نبوده كه اسلام آن را معتبر بشمارد بلكه تنها يك سليقه قبائلي شبيه به سليقه‌هاي اشرافي بوده كه رسول خدا (ص) همه آنها را در روز فتح مكه در كنار خانه كعبه زير پا گذاشت و بطوري كه مورخين مي‌نويسند فرمود: همه بدانيد و صريحا اعلام مي‌دارم كه من تمامي سنت‌ها و خون و مالي كه شما اعراب از يكديگر طلب داشتيد زير اين دو پاي خود نهادم، و من همه را از درجه اعتبار ساقط كردم مگر كليد داري خانه خدا و سقايت حاج را.
از اين هم كه بگذريم اگر حادثه مورد بحث يك سنت غير نكوهيده‌اي بوده لا بد بايد بگوئيم رسول خدا (ص) از آن غفلت داشته، و موقعي كه آيات برائت را به ابي بكر داد و او را روانه بسوي مكه كرد بياد اين رسم و سنت نبود، و بعد از آنكه ابي بكر مقداري از راه را طي كرد رسول خدا (ص) بياد اين سنت افتاد، و يا يكي از اصحابش به او يادآوري كرد. و حال آنكه آن حضرت مثل اعلاي در مكارم اخلاق و رعايت حزم و احتياط و حسن تدبير بود، و بفرضي كه آن حضرت فراموش كرد يارانش چرا يادآوريش نكردند؟ با اينكه مطلب يك امري نبوده كه بحسب عادت فراموش شود، زيرا غفلت از آن عينا مانند غفلت مرد جنگي از برداشتن اسلحه است.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 228
و آيا لزوم رعايت سنت مزبور با وحي الهي بوده و خداوند بر پيامبر اكرم (ص) واجب كرده بود كه اين سنت را ملغي نكند؟ و اين يكي از احكام شرعي بوده و بر زمامدار مسلمين واجب بوده كه عهدي را نشكند مگر بدست خودش و يا بدست يكي از اهل بيتش؟ و يا يك حكم اخلاقي و منظور از آن اين بوده كه مشركين نقض آن را نمي‌پذيرفتند مگر از ناحيه خود آن حضرت و يا يك نفر از اهل بيتش؟ اگر حكم شرعي بوده جاي اين سؤال هست كه معناي آن چيست و چه حكمتي معقول است در آن بوده باشد؟ و اگر حكم اخلاقي بوده رعايتش وقتي لازم است كه قدرت در دست مشركين باشد، و در روزهاي وقوع اين حادثه قدرت در دست رسول خدا (ص) بود نه در دست مشركين، و ابلاغ هم ابلاغ است بوسيله هر كه مي‌خواهد باشد.
و اگر بگويي خود مسلمانان كه در جمله" عاهدتم" و جمله" وَ أَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَي النَّاسِ" و جمله" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ" مقصود و مورد خطاب بوده‌اند زير بار اين مطلب نمي‌رفتند مگر آنكه از رسول خدا (ص) و يا يكي از اهل بيتش بشنوند، و هر چند اگر از ابي بكر مي‌شنيدند يقين به نقض پيدا مي‌كردند. در جواب مي‌گوئيم پس چرا از ابو هريره شنيدند و زير بار هم رفتند؟ آيا ابو هريره بخاطر اينكه مامور از ناحيه علي (ع) بود اعتبارش در نظر مردم از ابي بكري كه اگر از ناحيه رسول خدا (ص) مامور مي‌شد بيشتر بود؟ پس حق مطلب اين است كه روايات مذكور كه مي‌گفت:" ابو هريره و غير او حكم برائت و آن احكام ديگر را بمردم ابلاغ كردند، و ابو هريره آن قدر جار زد تا صدايش گرفت" صحيح نبوده و نمي‌شود به آنها اعتماد كرد.

[سخن صاحب المنار در مورد ابلاغ آيات برائت و بدگويي او از شيعه و كوششي كه براي اثبات افضل بودن ابو بكر به عمل آورده است] ..... ص: 228

صاحب المنار در تفسير خود مي‌گويد: روايات زيادي است كه دلالت مي‌كند بر اينكه رسول خدا (ص) ابي بكر را در سال نهم هجرت امير الحاج قرار داد، و به وي دستور داد به مشركين كه به زيارت حج مي‌آيند برساند كه از اين ببعد حق زيارت ندارند و علي (ع) را هم همراه او فرستاد تا نقض عهد رسول خدا (ص) را به آنان ابلاغ نمايند، و به آنان برسانند هر طايفه كه با رسول خدا (ص) عهدي داشته‌اند اگر عهدشان مطلق بوده، تا چهار ماه مهلت دارند، و اگر موقت بوده تا سررسيد مدتش معتبر است، و آيات برائت را كه متضمن لغو پيمانهاي مذكور است از اول سوره برائت براي ايشان بخوانند.
و آيات مزبور چهل و يا سي و سه آيه است، و اين اختلاف كه در روايات مشاهده مي‌شود از جهت اين است كه راويان خواسته‌اند عشرات عدد آيات را بيان كنند و به اصطلاح ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 229
زبان فارسي بگويند سي، چهل آيه است، نه اينكه عدد واقعي حتي خرده آن را هم معلوم كنند.
و جهت اينكه علي (ع) را هم همراه او كرد اين بود كه مي‌خواست سنت عرب را رعايت كرده باشد، چون عرب وقتي مي‌خواست پيماني را لغو كند مي‌بايست اين عمل را يا شخص طرف معاهده انجام دهد، و يا يكي از خاندان او. لذا با اينكه ابو بكر امير الحاج بود و در پست خود باقي بود علي مامور اين كار شد، تا هم سنت نامبرده رعايت شود، و هم ابو بكر او را كمك كند، هم چنان كه مي‌بينيم ابو بكر به كاركنان خود كه يكي از آنها ابو هريره است مي‌گفت تا او را كمك كنند «1».
وي سپس اضافه مي‌كند: شيعه اين پيشامد ساده را بر حسب عادتي كه دارند بزرگ كرده، و چيزهاي ديگري را هم كه نه روايت صحيحي بر طبق آن وارد شده و نه دليل منطقي آنها را تاييد مي‌كند بر آن افزوده و داستان را دليل بر افضليت علي (ع) از ابي بكر گرفته و گفته‌اند:" رسول خدا (ص) ابي بكر را از ماموريت تبليغ برائت عزل كرد، چون جبرئيل پيغام آورده بود كه رفتن ابي بكر صحيح نيست، زيرا اين رسالت را جز خودت و يا يكي از خاندانت نبايد ابلاغ كند" شيعه پا را از مساله برائت هم فراتر گذاشته و پيام جبرئيل را عام و شامل تمامي احكام دين گرفته‌اند.
با اينكه اخبار داله بر تبليغ احكام و جهاد در راه حمايت و دفاع از دين و وجوب آن بر همه مسلمانان به حد استفاضه است (يعني بسيار زياد است) و اين اخبار همه دلالت دارند بر اينكه تبليغ احكام دين فريضه است نه فضيلت. از آن جمله كلام رسول خدا (ص) در حجة الوداع است كه در برابر هزاران نفر فرمود:" الا فليبلغ الشاهد الغائب- آگاه كه بايد حاضرين به غائبين برسانند" و اين كلام در صحيح بخاري و مسلم و غير آن دو مكرر روايت شده. و در بعضي از روايات كه از ابن عباس نقل شده دارد كه وي گفت:" به آن خدايي كه جان من به دست اوست اين كلام وصيت آن حضرت به امت خود بود ..."
و از آن جمله نيز كلام آن حضرت است كه فرمود:" بلغوا عني و لو آية- از طرف من به مردم برسانيد هر چند يك آيه را" بخاري در صحيح خود و ترمذي آن را روايت كرده‌اند. و اگر غير اين بود و چنين سفارشاتي صادر نمي‌شد و مردم مامور به تبليغ نمي‌بودند، اسلام اينطور كه اكنون در دنيا منتشر گشته انتشار نمي‌يافت.
بعضي از شيعيان از اين نيز تجاوز كرده و بطوري كه شنيده مي‌شود خيال كرده‌اند
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 10 ص 157
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 230
رسول خدا (ص) ابو بكر را از امارت حجاج نيز عزل كرده و علي را بدان مامور نمود و اين بهتاني است صريح و مخالف با يك مساله عمليي كه خاص و عام از آن با خبرند.
بلكه حق مطلب اين است كه علي (كرم اللَّه وجهه) مكلف به يك امر مخصوصي بوده، و در سفر مورد بحث تابع ابي بكر و او امير الحاج و مامور به اقامه يكي از اركان اجتماعي اسلام بوده است، چه تبعيتي از اين بهتر كه حتي وقت و زمان انجام وظيفه را هم ابو بكر براي علي تعيين مي‌كرده و همانطوري كه در روايات گذشته مشاهده شد مي‌گفته است:" يا علي برخيز و رسالت رسول خدا را به اين مردم برسان" و همانطوري كه در روايت ابو هريره تصريح بر اين مطلب بود كه به ساير پيروانش مي‌گفت:" برخيزيد و علي را كمك كنيد" روايت مزبور را صحيح بخاري و مسلم و ديگران نقل كرده‌اند.

[اشكالات وارده بر گفته‌هاي صاحب المنار] ..... ص: 230

صاحب المنار سپس مساله امارت ابي بكر را دنبال كرده و با آن و همچنين به اينكه ابي بكر نزديك وفات رسول خدا (ص) در محراب آن حضرت به نماز ايستاد استدلال كرده است بر اينكه ابي بكر در ميان تمامي اصحاب رسول خدا (ص) از همه افضل بوده «1».
اما اينكه گفت:" با اينكه اخبار داله بر وجوب تبليغ دين به حد استفاضه است ..."
معلوم مي‌شود كه وي معناي كلمه وحي را كه فرمود:" لا يؤدي عنك الا انت او رجل منك" آن طور كه بايد نفهميده و نتوانسته است ميان آن و ميان" لا يؤدي منك الا رجل منك" فرق بگذارد، و در نتيجه خيال كرده است اطلاق وحي مزبور با وجوب تبليغ دين بر غير رسول خدا (ص) و خاندانش از ساير مسلمين منافات داشته، و لذا در مقام برآمده كه اطلاق مزبور را به وسيله اخبار مستفيضه‌اي كه دلالت مي‌كند بر وجوب تبليغ دين بر همه مسلمانان دفع كند، و آن را مقيد و مخصوص نقض و الغاء پاره‌اي از پيمانها سازد، و به همين منظور حكم الهي را به يك سنت عربي تبديل نموده، و همين اشتباه وادارش كرده كه خيال كند كساني كه كلمه وحي را بر اطلاقش باقي گذاشته‌اند از يك امري كه نزديك به ضروري در نزد مسلمين است غفلت ورزيده‌اند، و آن امر ضروري وجوب تبليغ بر عامه مسلمين است، تا آنجا كه براي ضروري بودن آن به روايات صحيح بخاري و مسلم و غير آن دو تمسك كرده كه در آنها دارد رسول خدا فرمود:" حاضرين به غائبين ابلاغ كنند" و حال آنكه همانطوري كه از نظرتان گذشت معناي جمله وحي اين نيست كه صاحب المنار فهميده.
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 10 ص 161
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 231
و اما اينكه گفت:" بعضي از شيعيان از اين نيز تجاوز كرده ..." جوابش اين است كه آنچه شيعه به آن معتقد است خيالي نيست كه مشار اليه به شيعه نسبت مي‌دهد، بلكه روايتي است كه شيعه آن را معتبر دانسته و به آن تمسك جسته است و ما آن روايت را در خلال روايات گذشته ايراد كرديم.

[موضوع امارت حاج با مساله وحي آسماني كه احدي حتي رسول خدا (ص) هم حق مداخله و دخل و تصرف در آن را نداشته است فرق دارد] ..... ص: 231

از اين بيشتر بحث كردن در مساله امارت حاج در سال نهم هجرت دخالت زيادي در فهم كلمه وحي يعني جمله" لا يؤدي عنك الا انت او رجل منك" ندارد، چون امارت حجاج چه اينكه ابي بكر متصدي آن بوده و چه علي (ع) چه اينكه دلالت بر افضليت بكند و يا نكند يكي از شؤون و شاخ و برگهاي ولايت عامه اسلامي است، وحي مزبور مطلبي است و مساله امارت مساله ديگري است كه امير مسلمانان و زمامدار ايشان كه بايد در امور مجتمع اسلامي دخالت نموده و احكام و شرايع ديني را اجراء كند بايد در آن نيز مداخله نمايد، بخلاف معارف الهي و موارد وحيي كه از آسمان در باره امري از امور دين نازل مي‌شود، كه زمامدار در آن حق هيچگونه دخالت و تصرفي ندارد.
آري، تصرف و مداخله در امور اجتماعي در زمان رسول خدا (ص) تصديش در دست خود آن حضرت بود، يك روز ابي بكر و يا علي (ع) را به امارت حاج منصوب مي‌كرد، و روزي ديگر اسامه را امير بر ابي بكر و عموم مسلمانان و صحابه مي‌گردانيد، و يك روز ابن ام مكتوم را امير مدينه قرار مي‌داد با اينكه در مدينه كساني بالاتر از وي بودند. و بعد از فتح مكه يكي را والي مكه و آن ديگري را والي بر يمن و سومي را متصدي امر صدقات مي‌كرد، ابا دجانه ساعدي و يا سباع بن عرفطه غفاري را- بنا بر آنچه كه در سيره ابن هشام آمده- در سال حجة الوداع والي بر مدينه قرار داد با اينكه ابو بكر در مدينه ماند و بطوري كه بخاري و مسلم و ابو داود و نسايي و غير ايشان روايت كرده‌اند به حج نرفت. اينگونه انتخابات تنها دلالت بر اين دارد كه رسول خدا (ص) اشخاص نامبرده را براي تصدي فلان پست، صالح تشخيص مي‌داده، چون زمامدار بوده و به صلاح و فساد كار خود وارد بوده است.
و اما وحي آسماني كه متضمن معارف و شرايع است نه رسول خدا (ص) در آن حق مداخله‌اي داشت، و نه كسي غير از او، و ولايتي كه بر امور مجتمع اسلامي دارد هيچ گونه تاثيري در وحي ندارد، او نه مي‌تواند مطلق وحي را مقيد و مقيدش را مطلق كند، و نه مي‌تواند آن را نسخ و يا امضاء نموده و يا با سنت‌هاي قومي و عادات جاري تطبيق دهد، و به اين منظور كاري را كه وظيفه رسالت اوست به خويشاوندان خود واگذار كند.
آري، خلط ميان اين دو باب است كه باعث مي‌شود معارف الهي از اوج بلند و مقام
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 232
كريم خود تا حضيض افكار اجتماعي كه جز رسوم ملي و عادات و اصطلاحات چيز ديگري در آن حكومت ندارد پائين آيد، و آدمي حقايق معارف و معارف حقيقي را با افكار اجتماعي خود آن هم با آن مقدار اطلاعي كه در اين باره دارد تفسير نموده، و از معارف آسماني آنچه را كه به نظرش بزرگ مي‌رسد بزرگ و آنچه را كه به فكرش كوچك مي‌رسد كوچك بشمارد، تا آنجا كه يكي از صاحبان همين افكار در معناي وحي آسماني بگويد:" از باب رعايت سنت عربي و مقدسات ملي عرب بوده است".

[اضطراب و اختلاف روايات راجع به اعلان آيات برائت] ..... ص: 232

و خواننده محترم اگر داستان مورد بحث را كاملا مورد دقت و مطالعه قرار دهد خواهد ديد كه چه سهل‌انگاري عجيبي در حفظ و ضبط داستان و خصوصيات آن از ناحيه راويان شده است، اگر حمل به صحت نموده و نگوئيم غرض‌هاي نامشروع ديگري اعمال كرده‌اند.
مثلا در بيشتر آن روايات دارد:" رسول خدا (ص) ابي بكر را فرستاد تا آيات برائت را بر مشركين بخواند، آن گاه علي (ع) را روانه كرد تا آن آيات را از ابي بكر گرفته و خود آنها را بر مردم تلاوت كند، ابو بكر برگشت و ..."
و در بعضي ديگر دارد:" ابو بكر را به عنوان امير الحاج روانه كرد، و سپس علي را با آيات برائت به دنبالش فرستاد". و در دسته‌اي ديگر از روايات دارد:" ابو بكر به علي (ع) دستور داد آيات برائت را بر مردم بخواند، و عده ديگري از نفرات خود را مامور كرد تا علي را در نداي به آن كمك كنند" و كار به آنجا رسيد كه طبري و ديگران از مجاهد روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه" بَراءَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَي الَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ" گفته است:
مقصود معاهدين از خزاعة و مدلج و هر صاحب عهد و غير ايشان است، چون رسول خدا (ص) وقتي از جنگ تبوك مراجعت فرمود تصميم گرفت به زيارت خانه كعبه برود، ليكن فرمود: از آنجايي كه مشركين در ايام حج به مكه مي‌آيند و برهنه در خانه خدا طواف مي‌كنند من دوست ندارم آن موقع را مشاهده كنم، و به همين جهت ابو بكر و علي را فرستاد تا در ميان مردم در ذي المجاز و در جاهايي كه به دادوستد مشغول بودند در همه موسم بگردند و به مردم اعلام كنند كه پيمانهايشان تا بيش از چهار ماه ديگر مهلت ندارد، و آن چهار ماه همان ماههاي حرام است، يعني بيست روز از آخر ذي الحجة تا ده روز از اول ربيع الثاني، آن گاه اعلام كنند كه پس از اين قتال است و هيچ معاهده‌اي در كار نيست.
خوب، وقتي حال روايات بدين منوال است چه معنا دارد كه صاحب المنار بگويد" قول شيعه بهتاني است صريح و مخالف با تمامي روايات آن هم در مساله عمليي كه همه عوام و خواص آن را مي‌دانند". اگر مقصود مشار اليه عوام و خواص معاصرين رسول خدا ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 233
(ص) است كه آن را مي‌دانسته‌اند، چون يا خودشان شاهد جريان بوده‌اند و يا از كساني كه شاهد و ناظر بوده‌اند شنيده‌اند چه ربطي به ما دارد. و اگر مقصودش عوام و خواص بعد از رسول خدا (ص) است، و مردم اعصار بعد در اين مساله عملي شكي نداشته‌اند، مي‌گوييم مردم اعصار بعد، غير از راه روايت چه راه ديگري براي اطلاع از اين داستان داشته‌اند؟ روايات هم كه حالش اين است كه هيچيك از آنها در يك كلمه اتفاق ندارند.
يكي مي‌گويد: فقط علي (ع) مامور به بردن آيات برائت بود. آن ديگري مي‌گويد: ابو بكر هم همراه و شريكش بود. سومي مي‌گويد: ابو هريره و عده‌اي ديگر كه اساميشان را نبرده نيز با آن دو شركت داشتند.
از طرفي ديگر، يكي از آن روايات دارد: آيات مورد بحث نه آيه بود. ديگري دارد: ده آيه بوده. سومي دارد: شانزده آيه بوده. چهارمي دارد: سي آيه. و پنجمي مي‌گويد: سي و سه آيه.
و ششمي مي‌گويد: سي و هفت آيه. و هفتمي مي‌گويد: چهل آيه. و هشتمي دارد: تمام سوره برائت بود.
باز از جهت ديگر يكي مي‌گويد: ابو بكر به ماموريت خودش كه امارت حاج بوده رهسپار شد. ديگري مي‌گويد: از نيمه راه برگشت، و لذا بعضي از آقايان اهل سنت مانند ابن كثير اين روايت را تاويل كرده و گفته است: مقصود اين است كه بعد از حج و انجام ماموريت برگشت. عده ديگر از آقايان گفته‌اند: برگشت تا بپرسد چرا رسول خدا (ص) او را از بردن برائت عزل كرد. و در روايت انس كه ذيلا ايراد مي‌گردد صريحا دارد: رسول خدا (ص) ابو بكر را براي بردن برائت روانه ساخت، آن گاه او را خواست و آيات برائت را از او گرفت.
و نيز از يك نظر ديگر، يكي از آن روايات دارد: زيارت مورد بحث در ذي الحجة واقع شد، و مقصود از حج اكبر تمامي ايام حج بوده. آن ديگري دارد: حج اكبر روز عرفه بوده. سومي دارد: روز قربان بوده. چهارمي دارد: روز يازدهم بوده. و همچنين روايتي هم دارد كه اصلا آن سال ابو بكر در ذي القعده به زيارت رفت.
باز از يك نظر ديگر، عده‌اي روايات دارد: ماههاي سياحت كه خداوند معاهدين را در آن ماهها مهلت داد ابتدايش ماه شوال بوده. ديگري دارد: از ذي القعده بوده. سومي دارد: از دهم ذي الحجه شروع مي‌شده. چهارمي دارد: از يازدهم ذي الحجه بوده، و همچنين روايات ديگر.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 234
و تعدادي از روايات دلالت دارد بر اينكه: ماههاي حرام ذي القعده و ذي الحجه و محرم از آن سال بوده. و ديگري دارد: مقصود از ماههاي مهلت و سياحت غير از ماههاي حرام بوده، و ماههاي چهارگانه مهلت، ابتدايش در يك روايت از روز اعلام و در روايتي ديگر از روز نزول سوره بوده.
خوب، وقتي حال روايات اين باشد چطور ممكن است آدمي ادعا كند كه مساله مورد بحث يك مساله عمليي بوده كه همه مردم آن را مي‌دانند، هر چند پاره‌اي از احتمالات گذشته گفتار مفسرين سلف مي‌باشد، ليكن جمهور با كلمات مفسرين سلف معامله روايت موقوفه مي‌كنند.
و اما اينكه گفت:" حق اينست كه علي (ع) مكلف به يك امر خاصي بوده، و در آن سفرش تابع ابو بكر بوده و ابو بكر بر او و سايرين امير بوده و ..."
البته شكي نيست در اينكه آن ماموريتي كه رسول خدا (ص) علي را به آن گسيل داشت يك امر خاصي بود، و آن اين بود كه آيات برائت و ملحقات چهارگانه آن را كه در سابق گذشت براي مردم بخواند، آري، در اين معنا حرفي نيست حرف در اين است كه دلالت كلمه وحي يعني جمله" لا يؤدي عنك الا انت او رجل منك" به بياني كه در سابق گذشت منحصر به قرائت آيات برائت نيست و نبايد ميان آن معنايي كه كلمه مزبور دلالت بر آن دارد و ميان ماموريتي كه علي (ع) در سفر مورد بحث داشت خلط كرد.
و اما اينكه گفت:" علي در اين سفر تابع ابي بكر بود" غير از روايت ابي هريره مدركي ندارد، و اشكالات روايت را از نظر خواننده گذرانديم.
و در الدر المنثور است كه: ابن ابي شيبه و احمد و ترمذي (وي روايت را حسن دانسته) و ابو الشيخ و ابن مردويه از انس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) آيات برائت را به ابو بكر داد تا به مكه ببرد، سپس او را خواست و فرمود:
نبايد اين رسالت را به مردم ابلاغ كند مگر يك نفر از خاندانم، آن گاه علي (ع) را خواست و آيات را به وي داد «1».

[خدشه‌اي كه صاحب المنار خواسته است بر يكي بودن نفس پيامبر (ص) و علي (ع) كه از جمله وحي استفاده مي‌شود وارد كند و جواب او] ..... ص: 234

مؤلف: صاحب المنار در بعضي از كلماتش گفته است: جمله" او رجل مني- و يا مردي از خاندان من" كه در روايت سدي آمده، در روايات ديگري كه طبري و ديگران نقل كرده‌اند تفسير شده، چون در آن روايات آمده:" او رجل من اهل بيتي- و يا مردي از اهل بيتم"
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 109
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 235
كه اين نص صريح، تاويلي را كه شيعيان از كلمه" مني" كرده و گفته‌اند معنايش اين است كه" نفس علي مثل نفس رسول اللَّه (ص) است، و علي مثل او بوده و از ساير صحابه افضل است" باطل مي‌سازد «1».
رواياتي كه وي مي‌گويد طبري و ديگران آورده‌اند همان رواياتي است كه قبلا نقل كرده و گفته بود: احمد به سند حسن از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) آيات برائت را به ابي بكر داد و او را روانه كرد، و وقتي ابي بكر به ذي الحليفه رسيد پيامبر فرمود:" اين رسالت را ابلاغ نمي‌كند مگر من و يا مردي از اهل بيتم" و آن گاه آيات برائت را به علي واگذار كرد و او را روانه ساخت.
و بر كسي پوشيده نيست كه اين روايت همان روايتي است كه ما قبلا آن را از انس نقل كرديم و در آن داشت:" او رجل من اهلي" و اين مقدار تفاوت در" اهل من" و" اهل بيتم" ناشي از اين است كه راويان حديث روايت را نقل به معنا كرده‌اند.
و اولين اشكالي كه به كلام صاحب المنار وارد است اينست كه جمله" او رجل مني" آن طور كه وي ادعا كرده كه تنها در روايات سدي آمده و آن را هم ضعيف دانسته، نيست، زيرا اصل و ريشه آن عبارت وحي است كه معظم روايات صحيح و زياد آن را اثبات نموده است، و روايتي كه دارد:" من اهل بيتي" و مشار اليه، آن را روايات زياد وانمود كرده فقط يك روايت است، آن هم روايت انس است كه تازه در نقل ديگري به جاي" من اهل بيتي" در همان روايت نيز" من اهلي" آمده.
اشكال دومي كه به گفتار وي وارد است اين است كه همانطوري كه روشن شد روايت مذكور نقل به معنا شده، با اين وصف بخاطر بعض الفاظي كه در آن است صلاحيت ندارد بيشتر و معظم روايات صحيحي را كه شيعه و سني در باره عبارت وحي اتفاق دارند، بوسيله آن تفسير كرد.
علاوه، اگر صحيح باشد كه عبارت" او رجل منك" و يا" او رجل مني" را كه گفتيم در معظم روايات آمده با عبارت" رجل من اهل بيتي" كه در يك روايت آنهم به يك نقل آمده تفسير كرد چرا صحيح نباشد اين دو دسته روايات به روايات ابي سعيد خدري سابق كه داشت:
" يا علي انه لا يؤدي عني الا انا او انت" تفسير نمود؟.
و چرا نگوئيم كه همه آن تعبيرات يعني:" الا رجل مني" و" الا رجل منك" و" الا
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 10 ص 164
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 236
رجل من اهلي" و" الا رجل من اهل بيتي" همه كنايه از شخص علي (ع) است، يكي مي‌گويد: علي از نفس رسول خدا (ص) است. ديگري مي‌گويد: اهل او است. سومي مي‌گويد: اهل بيت او است. لا جرم كسي كه معظم روايات را با يك روايت آنهم بنا به يك نقلش تفسير مي‌كند، و چنين تفسيري را جايز مي‌داند غافل است از اينكه از گرماي آفتاب به نور آتش گريخته و خلاصه دچار اشكال بزرگتري مي‌شود. اشكال سومي كه به گفتار صاحب المنار متوجه است اين است كه وي گمان كرده استفاده اين معنا كه" علي (ع) به منزله نفس رسول خدا (ص) است" مستند به صرف اين است كه فرمود:" رجل مني" آن گاه پيش خود گفته: صرف اينكه كسي بگويد:" فلاني از من است" دلالت ندارد بر اينكه فلاني در همه شؤون به منزله نفس او است، و بيش از اين را نمي‌رساند كه يك نوع اتصال و اتباع ميان من و او هست، هم چنان كه در گفتار ابراهيم آمده كه گفت" فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي" «1» مگر اينكه قرينه ديگري در كار باشد و بيش از اين را برساند، مانند آيه" وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ" «2».
بلكه ما آن را از مجموع جمله" رجل منك" يا" رجل مني" با قرينه" لا يؤدي عنك الا انت" استفاده كرديم، بهمان بياني كه در سابق گذشت، و در اين استفاده فرقي نيست چه اينكه عبارت روايت" رجل مني" باشد و چه" رجل منك" و چه" رجل من اهلي" و چه" رجل من اهل بيتي" علاوه بر اينكه اگر منظور صرف پيروي بود ابو بكر هم در خطاب پيروي از رسول خدا (ص) بود، ديگر معنا نداشت آيات برائت را از او بگيرد و به علي (ع) واگذار كند و بفرمايد:" دستور آمده كه جز خودم، و يا مردي از پيروانم آن را ابلاغ نكند". دليل ديگر اينكه در روايتي كه نقل خواهد شد و حاكم آن را از مصعب بن عبد الرحمن نقل كرده است، آمده كه بعد از آنكه پيغمبر اكرم (ص) به اهل طائف فرمود:" قسم به كسي كه جانم به دست او است نماز را به پا مي‌داريد و زكات را مي‌پردازيد يا اينكه مردي را از خودم (يا چون جان خودم) به سوي شما گسيل مي‌دارم" مردم به ابو بكر يا عمر نظر انداختند (به گمان اينكه مراد پيغمبر (ص) يكي از آن دو است) پس پيغمبر (ص) دست علي را گرفت و فرمود:" اين". تا ترديدي را كه پيش آمده بود رفع نمايد.
__________________________________________________
(1)هر كه مرا پيروي كند او از من است. سوره ابراهيم آيه 36
(2)هر كه از شما ايشان را دوست بدارد او خود از آنها است. سوره مائده آيه 51
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 237
اشكال چهارم اينكه، وي در بحث خود از روايات داله بر اينكه اهل بيت رسول خدا (ص) علي و فاطمه و حسنين بوده و نه غير، اسمي نبرده، و به روي خود نياورده كه اصلا چنين اخباري هم در مساله وجود دارد، و حال آنكه اين روايات همه صحيحه و علاوه بالغ به حد تواتر است، و ما بعضي از آنها را در تفسير آيه مباهله ايراد كرديم، و قسمت عمده آنها را بزودي در بحث از آيه تطهير ايراد خواهيم نمود- ان شاء اللَّه-.
و از آنجايي كه آن روز در ميان اهل بيت غير از علي (ع) مردي نبوده قهرا برگشت معناي كلمه" مردي" به همان حضرت خواهد بود، و در نتيجه برگشت اين اشكال به همان اشكال قبلي خواهد شد كه گفتيم همه آن تعبيرات به فرضي كه صحيح باشد كنايه از علي (ع) است.
و اما اينكه احتمال داد كه مقصود از اهل بيت عموم اقرباي آن حضرت از بني هاشم يا بني هاشم و زنان آن حضرت باشند، و در نتيجه كلمه وحي يك كلام عادي باشد و نخواهد مزيتي را براي شخص معيني اثبات كند، و قهرا برگشت معنا به اين باشد كه" هيچ رسالتي را از من نمي‌رساند مگر يكي از بني هاشم" اين براي اين است كه آقايان اهل سنت غالبا بحث‌هاي لفظي را با ابحاث معنوي و همچنين مطالب ديني را با نظريات اجتماعي خلط مي‌كنند، و در تشخيص مفهوم اين قبيل الفاظ به نظريات عرف لغويين مراجعه مي‌كنند، بدون اينكه نسبت به نظر شرع توجهي بنمايند. مثلا در معناي كلمه" ابن" و كلمه" بنت" نخست بحثشان چنين است كه براي تشخيص اينكه آيا پسر دختر هم پسر آدمي حساب مي‌شود يا نه بايد به لغت مراجعه كرد. بايد ديد آيا كلمه" پسر" بحسب وضع لغوي بر پسر دختر هم صادق است يا نه.
و از همه اين‌ها عجيب‌تر آن قسمت از گفتار صاحب المنار است كه گفت:" اين نص صريح باطل مي‌سازد تاويل كلمه" مني" را چون بطوري كه از سياق گفتارش برمي‌آيد مقصودش از نص صريح همان كلمه" من اهل بيتي" است كه خواسته است بگويد اين كلمه صراحت دارد در اينكه منظور از" رجل مني" يك مرد از بني هاشم است.
و ما نفهميديم كلمه" اهل بيت" چه نصوصيت و صراحتي در بني هاشم دارد، آنهم با آن همه رواياتي كه در معناي كلمه مذكور وارد شده و همه مي‌گويند اهل بيت عبارتند از علي و فاطمه و حسين. علاوه، بر فرض كه كلمه" اهل بيت" به معناي بني هاشم باشد آن وقت صاحب المنار چه مي‌گويد در آن رواياتي كه داشت:" مني- مردي از من" آيا كلمه از من را هم به بني هاشم معنا مي‌كند!!.
و در تفسير عياشي از زراره و حمران و محمد بن مسلم از حضرت ابي جعفر و ابي- ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 238
عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" فَسِيحُوا فِي الْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ" فرموده‌اند: بيست روز از ذي الحجه و تمامي محرم و صفر و ربيع الاول و ده روز از ربيع الثاني است «1».
مؤلف: رواياتي كه بر طبق مضمون اين روايت از طرق شيعه از ائمه اهل بيت (ع) در تفسير چهار ماه مورد بحث وارد شده بسيار زياد است، و كليني و صدوق و عياشي و قمي و ديگران (عليهم الرحمة) در كتب خود آنها را نقل كرده‌اند. همين مضمون از طرق اهل سنت نيز روايت شده است، البته در اين ميان روايات ديگري از طرق آنان هست كه مضمونش غير اين مضمون است، حتي در پاره‌اي از آنها چنين آمده:" ابو بكر در سال نهم هجري در ماه ذي القعده با مردم به حج رفت" و چون اين روايت تاييد نشده لذا از استناد به آن چشم‌پوشي كرديم.
و در تفسير عياشي از حكيم بن جبير از علي بن الحسين (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" وَ أَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ" فرموده است: مقصود از" اعلام" كننده، امير المؤمنين (ع) است «2».

[رواياتي در باره اينكه اعلام كننده آيات برائت علي (ع) بوده است] ..... ص: 238

مؤلف:و اين معنا از حريز از ابي عبد اللَّه (ع) نيز و همچنين از جابر از امام صادق و امام باقر (ع) روايت شده، و قمي آن را از پدرش از فضاله از ابان بن عثمان از حكيم بن جبير از امام علي بن الحسين (ع) نقل كرده، و سپس گفته است كه: در حديث ديگري امام امير المؤمنين (ع) فرمود: من بودم اعلام كننده در ميان مردم. اين روايت را صدوق هم به سند خود از حكيم از آن جناب نقل كرده.
صاحب الدر المنثور هم آن را از ابن ابي حاتم از حكيم بن حميد از علي بن الحسين (ع) نقل كرده، و صاحب تفسير برهان در كتاب خود گفته است كه: سدي و ابو مالك و ابن عباس و زين العابدين همگي گفته‌اند اعلام كننده علي بن ابي طالب بود، و به وسيله او پيام رسول خدا (ص) اداء شد «3».
و در تفسير برهان از صدوق و او به سند خود از فضيل بن عياض از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: من از آن حضرت از حج اكبر پرسش كردم. فرمودند: تو در
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 75
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 76
(3)الدر المنثور ج 3 ص 211
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 239
اين باره چيزي شنيده‌اي؟ عرض كردم آري حديثي دارم، و آن اين است كه ابن عباس گفته است: حج اكبر عبارتست از روز عرفه، به اين معنا كه هر كس روز عرفه تا طلوع آفتاب روز عيد قربان را درك كند حج را درك كرده، و هر كس ديرتر برسد حج آن سال از او فوت شده، پس شب عرفه، هم براي قبل و هم براي بعد قرار داده شده. دليل بر اين قول هم اين است كه كسي كه شب قربان تا طلوع فجر را درك كند حج را درك كرده و از او مجزي است، هر چند وقوف در روز عرفه را نداشته.

[در روايات شيعه روز حج اكبر، روز عيد قربان دانسته شده است] ..... ص: 239

امام صادق (ع) فرمود: امير المؤمنين فرموده حج اكبر روز قربان است، و احتجاج كرده به آيه قرآن كه مي‌فرمايد:" فَسِيحُوا فِي الْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ" و اين چهار ماه عبارت است از بيست روز از ذي الحجه و تمامي محرم و صفر و ربيع الاول و ده روز از ربيع الآخر، و اگر روز حج اكبر روز عرفه (نهم ذي الحجه) باشد آن گاه تا روز دهم ربيع الآخر چهار ماه و يك روز مي‌شود و حال آنكه قرآن فرموده مهلت كفار از روز حج اكبر چهار ماه است، و نيز استدلال كرده‌اند به آن آيه ديگر كه مي‌فرمايد:" وَ أَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَي النَّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ" و سپس فرموده كه اعلام كننده در آن روز من بودم.
پرسيدم: پس معناي كلمه" حج اكبر" چيست؟ فرمود: از اين جهت بزرگترين حج ناميده شد كه در آن سال هم مسلمانها به زيارت خانه خدا رفتند، و هم مشركين، و بعد از آن سال بود كه ديگر زيارت كردن كفار ممنوع شد «1».
و نيز در همان كتاب از صدوق از معاوية بن عمار روايت شده كه گفت: از امام صادق (ع) پرسيدم روز حج اكبر چه روزي است؟ فرمود: روز قربان است، و حج اصغر عمره است «2».
مؤلف: اين روايت علاوه بر اينكه حج اكبر را به روز قربان تفسير كرده، وجه اين تسميه را هم ذكر كرده (و آن اينكه عمره به تنهايي، حج اصغر، و عمره با حج، حج اكبر است) و همه روايات وارده از ائمه اهل بيت (ع) جز چند روايت شاذ متفقند بر اينكه منظور از روز حج اكبر روز عيد قربان يعني دهم ذي الحجه است كه آن را روز" نحر" هم مي‌نامند، همين معنا را از علي (ع) هم روايت كرده‌اند.
كليني در كافي آن را از علي بن ابراهيم از پدرش از ابن ابي عمير از معاوية بن عمار از
__________________________________________________
(1)تفسير برهان ج 2 ص 102 ش 21 [.....]
(2)تفسير برهان ج 2 ص 103
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 240
امام صادق (ع) و نيز به سند خود از ذريح از آن حضرت روايت كرده، و همچنين صدوق به سند خود از ذريح از آن جناب، و عياشي از عبد الرحمن و ابن اذينة و فضيل بن عياض از آن حضرت روايت كرده‌اند «1».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابي أوفي از رسول خدا (ص) روايت كرده كه در روز عيد اضحي فرمود: امروز روز حج اكبر است «2».
و نيز در همان كتاب است كه بخاري (در پاورقي كتابش) و ابو داود، ابن ماجه، ابن- جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه و ابو نعيم در كتاب حليه از ابن عمر روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) در سالي كه به حج رفت در روز قربان ميان جمره‌ها ايستاد و فرمود: اين چه روزي است؟ گفتند روز نحر (قربان) است فرمود:
اين روز حج اكبر است «3».
مؤلف: اين مضمون به طرق مختلفه‌اي از علي (ع) و ابن عباس و مغيرة بن شعبه و ابي جحيفه و عبد اللَّه بن ابي اوفي نيز روايت شده، و به طرق مختلفه ديگري از رسول خدا (ص) نقل شده است كه فرمود: حج اكبر روز عرفه است، و همچنين از علي و ابن- عباس و ابن زبير نيز نقل شده، و از سعيد بن مسيب روايت شده كه حج اكبر روز بعد از روز قربان است و نيز روايت شده كه همه ايام حج است، و در روايت ديگري آمده كه حج اكبر آن سالي است كه ابو بكر در آن سال به حج رفت و اين وجه بي انطباق با روايتي كه قبلا از امام صادق (ع) نقل كرديم نيست، همان روايتي كه داشت حج اكبر را از اين رو حج اكبر ناميدند كه در آن سال هم مسلمانان به حج آمده بودند و هم مشركين.
و در تفسير عياشي از زراره از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه شريفه" فَإِذَا انْسَلَخَ الْأَشْهُرُ الْحُرُمُ فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ" فرمود:" اشهر حرم" از روز قربان شروع مي‌شود تا دهم ربيع الآخر. «4»
و در الدر المنثور است كه حاكم- وي سند را صحيح دانسته- از مصعب بن عبد الرحمن از پدرش نقل كرده كه در تفسير آيه" فَإِنْ تابُوا وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ" گفته است:
رسول خدا (ص) مكه را كه فتح كرد متوجه شهر طائف شد، و مردم آن شهر را
__________________________________________________
(1)كافي ج 4 ص 290
(2 و 3)الدر المنثور ج 3 ص 211
(4)تفسير عياشي ج 2 ص 77
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 241
هشت روز و يا هفت روز متوالي محاصره كرد آن گاه چند نوبت به تناوب به محاصره آنها پرداخت.
و سپس فرمود: هان اي مردم من جلوتر از شما از دنيا مي‌روم، و من شما را در حق عترتم به نيكي سفارش مي‌كنم، ديدارتان حوض خواهد بود و به آن خدايي كه جانم به دست اوست يا اين است كه نماز را بپا مي‌داريد و زكات را مي‌دهيد، و يا اين است كه مردي از خاندانم و يا مثل خودم را وادار مي‌كنم تا گردنهاي رزمندگانتان را بزند، و ذراريتان را اسير كند. مردم خيال كردند مقصودش ابو بكر و عمر است، لكن ديدند دست علي (رضي اللَّه عنه) را گرفت و فرمود:" اين". مؤلف: منظور آن حضرت اين بود كه اگر كافر شويد چنين مي‌شود «1».
و در تفسير عياشي در حديث جابر از امام ابي جعفر (ع) آمده كه در تفسير" فَإِنْ تابُوا" فرمود: يعني اگر ايمان آوردند برادران ديني شما هستند «2».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجارَكَ فَأَجِرْهُ ..." مي‌گويد امام (ع) فرموده: معنايش اين است كه نخست قرآن را برايش بخوان و به معارف دين آشنايش كن و ديگر متعرضش مشو تا به مامن خود برگردد «3».
و در تفسير برهان از ابن شهرآشوب از تفسير قشيري روايت شده كه: مردي به علي بن ابي طالب (ع) عرض كرد: حال اگر يكي از ما بخواهد بعد از چهار ماه رسول خدا (ص) را ملاقات كند و با او كاري داشته باشد آيا عهدي برايش نيست و (در امان نيست)؟ علي (ع) فرمود: چرا، براي اينكه خداوند فرموده:" اگر يكي از مشركين از تو پناه بخواهد پناهش بده ..." «4».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه در ذيل آيه" وَ إِنْ نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ ..."، از حذيفه نقل كرده‌اند كه از وي در باره آيه فوق پرسش كردند، او گفت:" هنوز با اهل اين آيه قتال نشده است" «5».
و در همان كتاب است كه ابن ابي شيبه و بخاري و ابن مردويه از زيد بن وهب روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه" فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ" گفته است: ما در محضر حذيفه (رض) بوديم كه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 213
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 77
(3)تفسير قمي ج 1 ص 283
(4)تفسير برهان ج 2 ص 106
(5)الدر المنثور ج 3 ص 214
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 242
گفت:از مشمولين اين آيه باقي نمانده مگر سه نفر. و از منافقين هم باقي نمانده مگر چهار نفر.
مردي اعرابي پرسيد شما اصحاب محمد (ص) خبرهايي به ما مي‌دهيد كه سر و ته آن را نمي‌دانيم، اگر از مشمولين اين آيه نمانده مگر سه نفر و از منافقين نمانده مگر چهار نفر پس اينها چه كساني هستند كه خانه‌هاي ما را مي‌شكافند و علفهاي ما را مي‌دزدند؟ گفت اينها تبه‌كاران هستند (نه آن كساني كه آيه در حقشان نازل شده) آري، از آن كسان نمانده‌اند مگر چهار نفر كه يكي از آنها پير مرد سالخورده‌اي است كه اگر آب خنك هم بخورد ديگر سردي آب را تشخيص نمي‌دهد «1».

[چند روايت در ذيل آيه:" فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ ..."] ..... ص: 242

و در قرب الاسناد حميري است كه مي‌گويد: عبد الحميد و عبد الصمد بن محمد هر دو از حنان بن سدير برايم نقل كردند كه گفت: من از امام صادق (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: عده‌اي از اهل بصره نزد من آمدند و از من حال طلحه و زبير را پرسيدند، گفتم: از پيشوايان كفر بودند، چون علي (ع) در روز جنگ بصره بعد از آنكه صف آرايي كرد به ياران خود فرمود: بر اين مردم پيشدستي مكنيد، بگذاريد تا من ميان خودم و خدا و ميان ايشان قطع عذر كنم.
آن گاه برخاست و در برابر لشكر بصره فرياد زد: اي اهل بصره آيا از من جور و ستمي در قضاوت سراغ داريد؟ گفتند: نه. فرمود: آيا حيف و ميل در بيت المال و در نحوه تقسيم آن سراغ داريد؟ گفتند: نه. فرمود: آيا شيفتگي به دنيا از من ديده‌ايد كه مال دنيا را به خودم و خاندانم اختصاص داده و به شما نداده باشم، از اين جهت است كه از در ستيزه درآمده و بيعت مرا مي‌شكنيد؟ گفتند: نه. فرمود: آيا حدود خدا را در شما جاري نموده و در ديگران اجراء نكرده‌ام؟ گفتند: نه. فرمود: پس چطور شده كه بيعت من شكسته مي‌شود و بيعت ديگران (كه همه آن عيبها را دارند) شكسته نمي‌شود؟ همانا من سر و ته اين كار را بررسي كردم و جز كفر و يا شمشير، چيز ديگري نيافتم.
آن گاه متوجه اصحاب خود شد و فرمود: خداي تعالي در كتابش مي‌فرمايد:" وَ إِنْ نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا فِي دِينِكُمْ فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لا أَيْمانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنْتَهُونَ".
آن گاه امير المؤمنين (ع) فرمود: به خدايي كه دانه را مي‌شكافد، و خلائق را مي‌آفريند، و محمد (ص) را به نبوت برگزيد اين قوم مشمولين اين آيه هستند، و از آن روزي كه نازل شده تا كنون غير از اين مردم با هيچ قومي به عنوان مشمولين آن جنگ نشده است «2».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 3، ص 214
(2)قرب الاسناد ص 46
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 243
مؤلف: اين روايت را عياشي نيز از حنان بن سدير از آن حضرت نقل كرده «1»

[چند روايت در ذيل آيه شريفه:" أَ لا تُقاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ ..."] ..... ص: 243

و در امالي مفيد به سند خود از ابي عثمان، مؤذن قبيله بني قصي نقل كرده كه گفت:
من از علي بن ابي طالب در موقعي كه طلحه و زبير خروج كرده بودند شنيدم كه گفت: خداوند مرا معذور بدارد از كار طلحه و زبير، اينها از در طوع و رغبت خود و بدون اينكه كسي وادارشان كند، با من بيعت كردند، آن گاه بيعتم را شكستند، بدون اينكه بدعتي كرده باشم، سپس اين آيه را تلاوت كردند:" وَ إِنْ نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا فِي دِينِكُمْ فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لا أَيْمانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنْتَهُونَ" «2».
مؤلف: اين روايت را عياشي «3» در تفسير خود، هم از ابي عثمان مؤذن و هم از ابي- الطفيل و هم از حسن بصري روايت كرده. و شيخ در امالي خود آن را از ابي عثمان مؤذن نقل كرده و در نقل او دارد كه بكير گفت: من از امام ابي جعفر (ع) از اين حديث سؤال كردم فرمود: شيخ (مؤذن) درست گفته، علي (ع) همين طور فرموده، و جريان اين چنين بوده «4».
و در الدر المنثور است كه ابن اسحاق و بيهقي در كتاب دلائل از مروان بن حكم و مسور بن مخرمه نقل كرده‌اند كه گفتند: در صلح نامه‌اي كه ميان رسول خدا (ص) و قريش در روز حديبيه منعقد شد داشت: هر كس بخواهد در عقد و عهد رسول خدا (ص) درآيد مي‌تواند، و هر كس هم بخواهد در عقد و پيمان قريش درآيد نيز مجاز است. وقتي خزاعه اين معنا را شنيدند هجوم آوردند كه ما به عهد محمد (ص) و پيمان او درمي‌آئيم، و بنو بكر بجست و خيز درآمدند كه ما به عهد قريش و پيمان آنان در مي‌آئيم، و بر اين صلح نزديك به هفده و يا هجده ماه ماندند.
تا آنكه بني بكر كه در عقد و پيمان قريش درآمده بودند شبي در يكي از آبهاي خزاعه بنام" وتير" كه در نزديكي‌هاي مكه قرار داشت به مردم خزاعه حمله بردند، و قريش كه خيال مي‌كردند در اين شب تاريك رسول خدا (ص) خبردار نمي‌شود، چون كسي نيست از كار آنان سر درآورد قبيله بني بكر را كمك نظامي از قبيل مركب و اسلحه داده، و
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 77
(2)امالي مفيد ص 45
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 78- 79، ح 24، 25 و 28 [.....]
(4)امالي طوسي
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 244
بخاطر كينه‌اي كه با آن حضرت داشتند بر مردم وتير تاختند.
در همان شب از خزاعه، عمرو بن سالم سوار شد و خود را به مدينه رسانيد و ماجرا را در ضمن اشعار «1» زير به اطلاع رسول خدا (ص) رسانيد:
يا رب «2» اني ناشد محمدا حلف ابينا و ابيه الا تلدا
قد كنتم ولدا و كنا والدا ثمت أسلمنا فلم ننزع يدا
فانصر هداك اللَّه نصرا اعتدا و ادع عباد اللَّه ياتوا مددا
فيهم رسول اللَّه قد تجردا إن سيم خسفا وجهه تربدا
في فيلق كالبحر يجري مزبدا ان قريشا اخلفوك الموعدا
و نقضوا ميثاقك المؤكدا و جعلوا لي في كداء رصدا
و زعموا أن لست أدعوا احدا و هم اذل و اقل عددا
هم بيتونا بالوتير هجدا و قتلونا ركعا و سجدا «3»
رسول خدا (ص) فرمود: اي عمرو بن سالم ياري شدي، پس چيزي نگذشت كه ابر سياهي در آسمان حركت كرد، حضرت فرمود: اين ابر گواهي مي‌دهد به ياري بني كعب (و بنا به نسخه سيرة النبي اين ابر استهلال مي‌كند يعني مي‌بارد يا صدا مي‌كند) آن گاه مردم را فرمان جهاد داد و به آنان نفرمود كجا لشكر مي‌كشد تا خبر به گوش دشمن نرسد و از خدا خواست تا قريش را از خبر وي بي اطلاع بگذارد تا او بتواند به ناگهاني به سرزمين
__________________________________________________
(1)به علت اغلاط زياد در الدر المنثور، اين اشعار از سيره ابن هشام نقل مي‌شود.
(2)در الدر المنثور" اللهم" است.
(3)پروردگارا! من محمد (ص) را سوگند مي‌دهم به آن سوگندي كه پدران ما و پدر بزرگوار او به آن سوگند قسم مي‌خوردند.
(شاعر، رسول خدا و يارانش را خطاب نموده و مي‌گويد:) آن روزي كه شما فرزند بوديد ما پدر بوديم آن گاه مسلمان شديم و دست از بيعت خود برنداشتيم پس ياري كن ياري مهياتر و آماده‌تري (خدا هدايتت كند) و بندگان خدا را بخوان تا به مدد آيند در حالي كه پيغمبر خدا در ميان آنان تنها باشد كه اگر بخواهند ايشان را خوار كنند چهره‌اش متغير شده و گرفته مي‌شود در يك لشكر گراني كه مانند دريايي كه كف مي‌كند، جريان داشته و سير مي‌كند، قريش با تو خلف وعده كردند و معاهده مؤكد ترا شكستند و براي من در كداء كمين كردند و گمان بردند كه من كسي را نخواهم خواند (بياري نخواهم طلبيد) در حالي كه آنان خوارترند و در شماره كمترند، آنان در وتير بر ما در حالي كه خوابيده بوديم شبيخون زدند و ما را در حالي كه در ركوع و سجده بوديم كشتند.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 245
ايشان وارد شود «1».
مؤلف: سيوطي اين روايت را در الدر المنثور بعد از روايت ديگري كه به طرقي از مجاهد و عكرمه آمده است نقل كرده است و مضمون آن روايت نيز همين است كه سبب نزول آيه" أَ لا تُقاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ- تا آنجا كه مي‌فرمايد- وَ يَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ" داستان عهدشكني قريش بود كه پيمان حديبيه را شكسته و به بني بكر عليه خزاعه هم سوگندان رسول خدا (ص) كمك نظامي كردند «2».
و اگر مطلب از اين قرار باشد قهرا سيوطي و امثال او بايد ملتزم شوند به اينكه آيه" أَ لا تُقاتِلُونَ قَوْماً" تا تمامي سه آيه بلكه چهار آيه بعدش كه از نظر سياق مشتركند قبل از فتح مكه نازل شده و در نتيجه قبل از آيات برائت نازل شده‌اند.
و حال آنكه چنين نيست، و داستاني را كه ابن اسحاق و بيهقي نقل كرده‌اند هر چند بخاطر مسور بن مخرمه معتبر است و ليكن روايت مسور صريحا نمي‌گويد كه آيات مورد بحث در باره اين داستان نازل شده، و روايتي هم كه مجاهد و عكرمه نقل كرده‌اند اعتمادي بر آن نيست براي اينكه موقوف است و منقطع و سياق آيات هم طوري نيست كه با نازل شدن با آيات قبلش و متصل بودن با آنها نسازد، و اين خيلي روشن است.
و جملات:" نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ وَ هَمُّوا بِإِخْراجِ الرَّسُولِ وَ هُمْ بَدَؤُكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ" هر چند به صفاتي اشاره دارد كه مختص به قريش است، ليكن ممكن هم هست اشاره به هم سوگندان قريش و هم‌جواران ايشان كه بعد از فتح مكه هم مسلمان نشدند بوده باشد، و چون متصل و متحد با قريش بودند به اوصافي كه قريش بالاصالة متصف بودند موصوف شوند.
البته بايد دانست كه در اين ميان روايات متفرقه‌اي از ائمه اهل بيت (ع) رسيده كه آيات مورد بحث را با ظهور مهدي (ع) تطبيق مي‌دهد، و اين از باب" جري"، يعني تطبيق كلي بر مصداق است.

گفتاري در معناي عهد و اقسام و احكام آن ..... ص: 245

اشاره

در جلد ششم اين كتاب گفتاري پيرامون معناي عقد و عهد گذرانديم، و اينك در اينجا بياني ديگر در معناي آنچه گذشت و اقسام احكامي كه مترتب بر آن مي‌شود در چند فصل
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 3 ص 215
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 246
ايراد مي‌نمائيم:

[بررسي و ريشه‌يابي انعقاد عقود و معاهدات (به معناي اعم) بين اشخاص] ..... ص: 246

1- از بحث‌هايي كه تا اينجا در اين كتاب ايراد شد اين معنا براي خواننده روشن گرديد كه انسان در مسير زندگيش همواره كارهاي خود را و آن موادي را كه كارهايش مربوط به آن است به صورت امور وجودي و موجودات خارجي تصوير نموده و احكام و آثار امور خارجي را بر آن مترتب نموده و قوانين جاري در كون را آن طور كه با غرضهايش مناسب باشد در آنها اجرا مي‌كند، هم چنان كه مثلا صوتهاي گوناگوني از قبيل" ز"،" ي" و" د" را گرفته و آنها را به شكل مخصوص تركيب نموده بصورت لفظ" زيد" درمي‌آورد، آن گاه فرض مي‌كند كه اين كلمه فلان انسان معين خارجي است، آن گاه همان انسان را به اين نام مي‌نامد و در نتيجه هر وقت بخواهد آن انسان را در ذهن مخاطب و طرف صحبتش وارد سازد همين كلمه را مي‌گويد و بلا فاصله آن انسان معين در ذهن مخاطبش مجسم مي‌شود و غرض گوينده به دست مي‌آيد. و اگر بخواهد يك عملي را كه جز با عده چند نفري انجام نمي‌شود اداره كند چند نفر را انتخاب مي‌كند، و همه آنها را يك انسان واحد فرض نموده و يكي از آنها را نسبت به بقيه به منزله سري فرض مي‌كند كه نسبت به ساير اعضاء يك بدن رياست دارد و آن يك نفر را رئيس و افراد ديگر را اعضاء مي‌خواند، آن گاه احكام يك سر خارجي را بر آن يك نفر و احكام اعضاي خارجي يك بدن را بر افراد عضو و زير دست بار مي‌كند و همچنين.
و اگر تمامي افكار يك انسان اجتماعي را بطور صحيح تجزيه و تحليل كنيد خواهيد ديد كه برگشت همه آنها به اين تصورها و تصديق‌هاست، حال يا اين تصور و تصديق بدون واسطه از يك انسان اجتماعي صورت مي‌گيرد، و يا آنكه با واسطه يك نفر و يا وسائط افراد بيشتري انجام مي‌شود، و هيچ فرقي ميان افكار شخصي و افكار اجتماعي او نيست.
و اگر مي‌بينيم انسان در باره عقد قراردادها و پيمانها و متعلقات آن از سوگند و بيعت و امثال آن اهتمام مي‌ورزد نخستين عامل و داعيش تحفظ بر زندگي و رسيدن به مزاياي آن و در نتيجه بهره‌مندي از سعادت خويش است، چون آدمي وقتي از زندگيش تمتع مي‌گيرد كه زندگيش بر مجراي حقيقيش جريان يابد.
آري، او به هر مقصدي از مقاصد خود كه دست يابد و بر آن مسلط شود شروع مي‌كند به تمتع از آن، اما تمتعي كه مناسب با آن بوده و خود را مجهز به ادوات و وسايل تمتع از آن ببيند، و بدين منظور اگر به موانعي برخورد با تمام قوا در رفع آنها مي‌كوشد، و خود را كه موفق به اين استفاده مي‌داند بخاطر سلطه و قدرتي است كه به او اعطا شده است.
يكي از وسايل و ادواتي كه در اختيار بشر است سرمايه فكر او است كه با آن امر
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 247
زندگي خود را تدبير نموده و كار معاش خود را اصلاح مي‌كند كار امروزش را انجام داده و زمينه كار فردايش را فراهم مي‌سازد. و كارهايش كه يا بطور مستقيم تصرف در ماده و يا برگشتش به آن است در عين اينكه همه بستگي دارد به مقدار تسلطش بر عمل و احاطه‌اش به متعلقات آن از نظر دوام تسلط و قدرت يكسان نيستند، بعضي از كارهايش بستگي دارد به سلطنتي كه به مقدار زمان عمل دوام داشته باشد، مانند گرسنه‌اي كه به غذايي رسيده و آن را بخورد، كه خوردن آن جز به مقدار سلطنتي كه تا پايان عمل ادامه داشته باشد، احتياج ندارد، چون خوردن چنين كسي احتياج به تمهيد مقدمه ندارد.
و بعضي ديگر كه قسمت عمده اعمال انساني است، بستگي دارد به داشتن قدرت و سلطنتي كه هم در موقع انجام آن و هم قبل از آن، و در بعضي حتي بعد از آن امتداد داشته باشد و آن اعمال اجتماعي اوست كه محتاج به تمهيد مقدمات و زمينه‌سازي قبلي است، پس نمي‌توان گفت تمامي كارهاي انسان تصادفي و اتفاقي است بلكه قسمت عمده آن وضعش طوري است كه قبل از رسيدن موقعش بايد زمينه‌اش را فراهم كرد.
يكي از مقدمات عمل، فراهم آوردن تمامي اسباب و منظم نمودن وسايل آن است، و يكي ديگر بر طرف كردن موانعي است كه ممكن است در حين عمل از انجام آن جلوگيري كند، و خلاصه انسان موفق به اعمال حياتيش نمي‌شود مگر بعد از آنكه از فوت شدن وسايل و مزاحمت موانع در امان باشد.
تنبه و توجه به اين حقيقت است كه آدمي را وادار مي‌كند به اينكه خود را از ناحيه رقباي خود خاطر جمع نموده و اطمينان پيدا كند علاوه بر اينكه از اعمال حياتيش مانع نمي‌شود بلكه او را در آنچه محتاج به مساعدت و كمك است ياري مي‌كنند.
مثلا انساني محتاج به لباس است و ناگزير است از يك ماده بسيط و ساده‌اي مانند پنبه و يا پشم براي خود لباس تهيه كند، ليكن اين عمل حياتي وقتي انجام مي‌شود كه ريسندگان و بافندگان و دوزندگان و كارگران كارخانه‌هايي كه ماشين ريسندگي و بافندگي و خياطي مي‌سازند همه به او مساعدت كنند، و او وقتي مي‌تواند به مقصود خود نايل شود كه از ناحيه ايشان اطمينان و ايمني داشته باشد، و بداند كه او را تنها نمي‌گذارند. و همچنين كسي كه مي‌خواهد در سرزميني و يا در خانه‌اي سكونت گزيند وقتي مي‌تواند به مقصود برسد كه مطمئن باشد ديگران ممانعتش نمي‌كنند، و علاوه، مي‌تواند در آن زمين و يا خانه به نحوي كه صلاحش باشد تصرف كند.
درك اين حقيقت است كه انسان را نيازمند و وادار مي‌كند به اينكه با رقيب‌هاي خود ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 248
عهد و پيمان ببندد و بدين وسيله عمل خود را با عمل ديگران پيوسته و مرتبط سازد، همانطوري كه با عقد (گره) چند قطعه طناب را به هم متصل مي‌سازد، و همچنين او را وادار مي‌كند به اينكه متقابلا ديگران را با عمل خود مساعدت نموده و عقد و عهد آنان را امضاء كند، و متعهد شود كه مانع كار آنان نگردد.
اين است برگشت تمامي عقدها و قراردادهايي كه در ميان مردم منعقد مي‌شود، مانند عقد نكاح و عقد خريد و فروش و عقد اجاره و امثال آن كه هم عقد است و هم مصداق عهد به معناي عام، چون معناي عام عهد اين است كه انسان به ديگران قول بدهد و يا سند بسپارد كه ايشان را در فلان عمل مساعدت نموده و يا تا فلان مدت و يا بدون ذكر مدت متعهد شود كه مانع كار ايشان نشود.
و همين معناي عام عهد مورد بحث ما است، نه عهد به معناي خاص و به اسم مخصوص مانند عقد بيع و يا نكاح و يا غير آن از معاملات، چون اينگونه عهدها فعلا مورد غرض ما نيست، زيرا هر كدام در مجتمعات بشري احكام و آثار و خواص مخصوصي دارند، بلكه گفتار ما در عهد به معناي قراردادهايي است كه انسان با غير خود مي‌بندد مبني بر اينكه او را كمك نموده و علاوه مانع و مزاحم كارهاي اجتماعي او نشود و در مقابل فلان عوض را بگيرد، مانند كسي كه معاهده مي‌بندد كه در هر سال فلان مقدار مال به فلان شخص بدهد و او را در رسيدن به هدفش كمك كند، و در مقابل، فلان سود را بگيرد، و يا معاهده كند كه او را تا مدتي معين و يا بدون ذكر مدت در رسيدن به هدفش مزاحمت نكند، كه اين يك نوع عقديست كه جز با نقض يك طرف و يا طرفين منحل نمي‌شود.
و چه بسا علاوه بر استحكام عهد پاي سوگند هم به ميان آيد، يعني شخص معاهد عهدي را كه مي‌سپارد به يكي از مقدسات كه معتقد به احترام آنست مربوط كند، و گويا احترام و عزت آن امر مقدس و عظيم را رهن و گروگان عهد خود كرده، و اين معنا را مجسم مي‌سازد كه اگر عهدش را بشكند حرمت آن محترم را هتك كرده است، مثل اينكه بگويد:" به خدا سوگند به تو خيانت نمي‌كنم" و يا بگويد:" بجان خودم ياريت مي‌كنم" و يا" سوگند مي‌خورم كه ياريت مي‌كنم"، و با اين سوگندها به طرف بفهماند كه اگر به وعده‌اش عمل نكند و عهد خود را بشكند حرمت پروردگار و يا عزت جان عزيزش و يا سوگندش را ابطال كرده و خود را ناجوانمرد و بي مروت كرده است.
و چه بسا براي چهارميخه كردن عهدش آن را با بيعت و دست دادن ابرام مي‌كند، يعني دست خود را در دست طرف گذاشته و مي‌فهماند كه من دست خودم را به تو سپردم و ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 249
ديگر دستي ندارم تا با آن بر خلاف عهدم رفتاري كنم.

[نياز اجتماعات به پيمانها و معاهدات، و اعتبار معاهدات در اسلام و لزوم احترام به آنها] ..... ص: 249

2- اين عهد و پيمانها همانطوري كه مورد احتياج افراد انسان قرار مي‌گيرد همچنين اجتماعات بشري بدان محتاج مي‌شوند، چون اجتماع جز جمع شدن همين افراد چيز ديگري نيست، حيات اجتماع عبارتست از مجموع حيات افراد، كارهاي اجتماع عبارتست از مجموع كارهاي افراد و همچنين خير و شر و نفع و ضرر و سلامتي و مرض و ترقي و رشد و استقامت و انحراف و نيز سعادت و شقاوت و بقاء و زوال اجتماع عبارتست از مجموع آنچه از اينها كه در افراد است.
پس مجتمع در حقيقت يك انسان بزرگي است كه همه حوائج و هدفهاي يك انسان كوچك را دارد، و نسبت يك اجتماع به اجتماعي ديگر عينا نسبت يك انسان است به انساني ديگر، اجتماع نيز همانند افراد، در سوار شدن بر اسب مرادش احتياج به امنيت و سلامتي دارد بلكه مي‌توان گفت احتياج اجتماع به امنيت بيشتر است از احتياج يك فرد به آن، چون هر قدر عامل و غرض او بزرگتر شد عمل نيز بزرگتر مي‌شود. آري، اجتماع هم از ناحيه اجزاء و افرادش به امنيت احتياج دارد و محتاج است به اينكه افرادش متلاشي و پراكنده نشوند، و هم از ناحيه دشمنان و رقبايش.
و بطوري كه تاريخ امم و اقوام گذشته نشان مي‌دهد و خود ما از وضع ملت‌هاي عهد خودمان مشاهده مي‌كنيم رسم و سنت همه اجتماعات بشري بر اين بوده كه يك اجتماع در پاره‌اي از شؤون حياتي و زندگي سياسي و اقتصاديش و يا پاره‌اي از شؤون فرهنگيش با اجتماع ديگري پيمان مي‌بندد، معلوم مي‌شود هيچ اجتماعي راه زندگي اجتماعي و يا پيشرفت بسوي مقاصد خود را جز به وسيله كمك گرفتن از امثال خود و ايمني از معارضه اجتماعات ديگر هموار نمي‌بيند.
3- اسلام هم بخاطر اينكه متعرض اصلاح زندگي اجتماعي و عمومي بشر شده همانطوري كه به اصلاح زندگي افراد اهتمام نموده است قوانين كليي در باره شؤون حيات اجتماعي بشر دارد، از قبيل قانون جهاد و دفاع و مقاتله با متجاوزين و پيمان‌شكنان و همچنين قوانيني در باره صلح و عهد و ميثاق و غير آن دارد.
و همين عهد و پيماني كه ما در اين چند فصل در باره آن بحث مي‌كنيم در شريعت اسلام معتبر شده و اسلام به تمام معنا و بطوري كه ما فوق آن تصور نشود به آن اعتبار داده است، و شكستن آن را از بزرگترين گناهان شمرده است، مگر آنكه طرف مقابل اقدام به نقض آن كرده باشد كه در اين صورت مقابله به مثل را جايز دانسته.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 250

[نقض ابتدايي عهد جايز نيست ولي مقابله به مثل تجويز شده است] ..... ص: 250

قرآن كريم در آيات بسياري امر به وفاي به عهد و عقد كرده و شكستن عهد و ميثاق را شديدا مذمت نموده، و از آن جمله فرموده است:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ" «1» و نيز فرموده:
" وَ الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثاقِهِ- تا آنجا كه مي‌فرمايد- أُولئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ" «2» و نيز فرموده:" وَ أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْؤُلًا" «3» و همچنين آياتي ديگر.
و شكستن عهد را همانطوري كه گفتيم جايز ندانسته مگر در جايي كه حق و عدالت آن را تجويز كند، و آن در جايي است كه طرف مقابل معاهد از روي ظلم و گردن‌كشي اقدام به نقض آن نموده و يا مسلمين از نقض ايشان ايمن نباشند، و كارهايي كرده باشند كه از درجه اعتبار ساقط شده باشند، كه البته در چنين صورتي اگر مسلمان و يا مسلمانان عهدشكني كنند كسي به ايشان اعتراض و يا ملامت نمي‌كند، و در اين باره فرموده است:" وَ إِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلي سَواءٍ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْخائِنِينَ" «4» و نقض عهد را در صورتي كه خوف خيانت طرف مقابل در كار باشد تجويز كرده، و راضي به اين معنا نشده مگر به اينكه مسلمين قبلا به طرف خود اعلام بدارند، و آنان را غافلگير نكنند، و مرتكب چنين خيانتي نگردند.
و نيز در آيه" بَراءَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَي الَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ فَسِيحُوا فِي الْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ" «5» راضي به نقض عهد نگشته مگر بعد از آنكه چهار ماه براي آنان مهلت قرار دهد، تا در كار خود فكر كنند و آخرين رأي خود را با آزادي هر چه تمامتر معلوم بدارند تا، يا ايمان آورند و نجات يابند، و يا كشته شوند و نابود گردند. و اين مهلت دادن آثار حسنه‌اي داشت كه يكي از آنها اين بود كه معاهدين مورد نظر آيه ايمان آوردند و خود را بكشتن ندادند.
خداوند اين فايده را به بهترين وجهي تكميل نموده و بعد از اعلام برائت، فرمود:" وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّي يَسْمَعَ كَلامَ اللَّهِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْلَمُونَ" «6».
و آن گاه از مشركين آن دسته‌اي را كه به عهد خود وفا دارند استثناء كرده و فرموده:
__________________________________________________
(1)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد به عقدها وفا كنيد. سوره مائده آيه 1.
(2)و كساني كه عهد خدا را بعد از استوار كردنش مي‌شكنند. تا آنجا كه مي‌فرمايد: ايشان برايشان لعنت و برايشان خانه بد است. سوره رعد آيه 25
(3)و به عهد وفا كنيد كه از عهد سؤال خواهد شد. سوره اسري آيه 34
(4)سوره انفال آيه 58
(5)سوره توبه آيه 2
(6)سوره توبه آيه 6
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 251
" كَيْفَ يَكُونُ لِلْمُشْرِكِينَ عَهْدٌ عِنْدَ اللَّهِ وَ عِنْدَ رَسُولِهِ إِلَّا الَّذِينَ عاهَدْتُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ فَمَا اسْتَقامُوا لَكُمْ فَاسْتَقِيمُوا لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ، كَيْفَ وَ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ لا يَرْقُبُوا فِيكُمْ إِلًّا وَ لا ذِمَّةً يُرْضُونَكُمْ بِأَفْواهِهِمْ وَ تَأْبي قُلُوبُهُمْ وَ أَكْثَرُهُمْ فاسِقُونَ" «1» و در ضمن، استقامت و استواري در عهد را از تقوي كه دين جز دعوت به آن دعوت ديگري ندارد شمرده و فرموده:" إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ" و اين تعليل زنده‌ايست كه تا روز قيامت باقي خواهد ماند.
و در سوره بقره فرموده:" فَمَنِ اعْتَدي عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدي عَلَيْكُمْ" «2» و در سوره مائده فرموده:" وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ أَنْ تَعْتَدُوا وَ تَعاوَنُوا عَلَي الْبِرِّ وَ التَّقْوي وَ لا تَعاوَنُوا عَلَي الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ" «3».
و اما نقض ابتدايي و بدون اينكه دشمن معاهد قبلا نقض عهد كرده باشد در دين حنيف اسلام جايز نيست، و به عدم جواز آن هم در آيات مورد بحث يعني جمله" فَمَا اسْتَقامُوا لَكُمْ فَاسْتَقِيمُوا لَهُمْ" و هم در آيه" وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ" «4» اشاره فرموده است.
عمل رسول خدا (ص) هم بر همين معنا بوده چون مي‌بينيم با بني قينقاع و بني قريظه و ساير قبائل يهود معاهده بست و عهد خود را نشكست مگر بعد از آنكه معاهدينش نقض كردند، و در حديبيه با مشركين قريش عهد بست، و به عهدش وفادار بود تا آنان اقدام به نقض نموده و بني بكر را عليه خزاعه كمك كردند، چون همانطوري كه گفتيم خزاعه در عهد رسول خدا (ص) بودند، و بني بكر با مشركين قريش پيمان نظامي داشتند.
و اينكه گفتيم اسلام وفاي به عهد را واجب كرده و نقض آن را بدون مجوز تحريم نموده است تا حدي است كه هر چند وفاي به عهد باعث فوت منافع مسلمين و يا موجب خسارت آنان شود، و مسلمين با اينكه مي‌توانند با اعمال قدرت و يا بهانه‌جويي و بر خلاف عهدي كه دارند منافع خود را حفظ نموده و در آخر از معاهدين خود عذرخواهي كنند بطوري كه مورد ملامت هم واقع نشوند مع ذلك اسلام اجازه چنين عملي را به آنان نداده است، چون مدار احكام اسلام بر حق و حقيقت است، و حق براي هيچ كس و هيچ قومي ضرر و زيان ببار نمي‌آورد مگر اينكه خود آن شخص و يا آن قوم از حق منحرف شده باشند.
__________________________________________________
(1)سوره توبه آيه 7- 8
(2)سوره بقره آيه 194
(3)سوره مائده آيه 2 [.....]
(4)سوره بقره آيه 190
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 252

[مقايسه بين اسلام و جوامع متمدن غير ديني از لحاظ احترام به پيمانها و تعهدات] ..... ص: 252

4- اجتماعات بشري مخصوصا جوامع مترقي آن- البته جوامع غير ديني- براي اجتماعشان و از سنت‌هاي جاريشان هدف و غرضي جز تمتع از مزاياي زندگي مادي به قدر امكان ندارند، و در نتيجه جز قوانين عملي كه حافظ مقاصد گوناگون زندگيشان است چيز ديگري كه نسبت به آن تحفظ به خرج دهند ندارند.
و خيلي روشن است كه در محيطي اين چنين براي امور معنوي ارزشي نيست مگر به همان مقداري كه در مقاصد زندگي مادي دخالت و با آن موافقت داشته باشند، فضايل و رذايل معنوي از قبيل راستي و جوانمردي و مروت و گستردن رحمت و رأفت و احسان و امثال آن تا جايي اعتبار و ارزش دارد كه براي جامعه استفاده مادي داشته باشد، و از ابقاء آنها متضرر نشوند، و اما در جايي كه منافي با منافع مردم شد ديگر داعيي بر عمل كردن و بكار بردن آن ندارند، بلكه داعي به مخالفت با آن خواهند داشت.
و لذا مي‌بينيم اولياي امور اينگونه اجتماعات، غير از حفظ منافع مادي جامعه خود احساس وظيفه ديگري در خود نمي‌بينند و در كنفرانسهاي رسمي كه تشكيل مي‌دهند گفتگويي از امور معنوي به ميان نمي‌آورند، و پيمانها و قراردادهايي كه مي‌بندند همه بر وفق مصالح روز است، تا مصلحت روز چه اقتضايي داشته باشد. قدرت و بنيه خود و هم چنين نيروي طرف مقابل را مي‌سنجند، مقتضيات ديگر را در نظر مي‌گيرند، و آن گاه هم سنگ آن قرار مي‌بندند.
اگر اين موازنه حالت اعتدال را داشت عهد و قرار هم به اعتبار خود باقي مي‌ماند، ولي اگر كفه ميزان قدرت خود را نسبت به كفه ميزان طرف سنگين‌تر ديدند بهانه‌جويي كرده و تهمت‌ها مي‌تراشند تا سرانجام عهدي را كه سپرده بودند بشكنند، و مقصودشان از بهانه‌جويي و تهمت حفظ ظاهر قوانين بين المللي است كه مي‌ترسند اگر حفظ اين ظاهر را هم نكنند حيات اجتماع آنها و يا بعضي از منافعشان به خطر بيفتد، كه اگر اين ترس نبود بدون كوچكترين عذري پيمان و قرارداد را زير پا مي‌گذاشتند.
و اما دروغ و خيانت و تجاوز به منافعي كه طرف آن را حق خود مي‌داند در اينگونه جوامع زياد وجود دارد، و زشتي آن ايشان را از ارتكابش باز نداشته و بخاطر آن از منافع مادي چشم نمي‌پوشند، چون در نظر آنان اخلاق و معنويات اصالت ندارد، اصل منافع مادي است، و اخلاق و معنويات بخاطر منافع مادي مورد اعتبار و اعتناء قرار مي‌گيرد.
و اگر خواننده محترم حوادث اجتماعي را كه در مجتمعات گذشته و آينده رخ داده و مي‌دهد مورد دقت قرار دهد و مخصوصا در حوادث جهاني كه در عصر حاضر به وقوع مي‌پيوندد ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 253
دقت به عمل آورد به پيمانهاي بي‌شماري برمي‌خورد كه به دست يكي از دو جامعه متعاهد نقض شده، و نقض آن بخاطر همان سودجويي و اعمال زور بوده است.
و اما در اسلام زندگي مادي بشر زندگي حقيقي و اصلي وي به شمار نرفته، اسلام تمتع از مزاياي زندگي مادي را سعادت واقعي انسان نمي‌داند، بلكه زندگي حقيقي و سعادت واقعي يك جامعه آن زندگيي است كه جامع و واجد سعادت مادي و معنوي و دنيايي و آخرتي انسان باشد.
و پديد آوردن چنين اجتماعي مستلزم اين است كه قوانينش بر اساس خلقت و فطرت تنظيم شود نه بر اساس منافعي كه انسان آن را صالح به حال خود بداند، و لذا اسلام دعوت خود را بر اساس پيروي از حق و هدايت قرار داده نه بر پيروي هوي و هوس و تمايلات و عواطف و احساسات اكثريت، و چنين فرموده:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «1» و نيز فرموده:" هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدي وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَي الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ" «2» و نيز فرموده:" بَلْ أَتَيْناهُمْ بِالْحَقِّ" «3» و فرموده:" وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِيهِنَّ"»
.و نيز مستلزم اين است كه در چنين اجتماعي اعتقادات حقه و فضائل اخلاقي و صالح بودن اعمال يك جا رعايت شود براي اينكه نه ماديات از معنويات بي نياز است، و نه معنويات از ماديات. و به عبارت ديگر فضايل انساني بايد رعايت شود چه اينكه سود مادي داشته باشد و چه ضرر، و همچنين از رذايل بايد اجتناب شود چه اينكه منفعت مادي داشته باشد و چه به منافع مادي ضرر برساند. آري، پيروي از حق مستلزم اين معنا است، و ليكن بايد دانست كه رعايت فضايل اخلاقي و اجتناب از رذايل ضرر نمي‌رساند مگر اينكه از راه ميانه‌اي كه حق آن را ترسيم و تعيين نموده تخطي شود و به افراط و يا تفريط برسد.
و لذا مي‌بينيم خداي سبحان در مساله مورد بحث يعني مساله عهد و نقض عهد از طرفي دستور مي‌دهد مسلمانان عهد مشركين را كه خود نقض عهد كردند نقض كنند، و از طرفي به ملاك فضيلت رحم و رأفت چهار ماه مهلتشان مي‌دهد، و با آنكه حوادث و پيشرفتهاي
__________________________________________________
(1)سوره روم آيه 30
(2)سوره توبه آيه 33
(3)بلكه ما برايشان حق را آورده‌ايم. سوره مؤمنون آيه 90
(4)سوره مؤمنون آيه 71
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 254
مسلمين مشركين را زبون و ضعيف كرده و مسلمانان قدرت دارند عهد آنهايي را كه در عهد خود وفادار بودند بشكنند مع ذلك به آنان دستور مي‌دهد به اينكه ايشان هم متقابلا در عهدشان وفاداري كنند، از طرفي به رسول خدا (ص) دستور مي‌دهد در صورتي كه خوف خيانت از مشركين دارد عهدشان را بشكند، و از طرفي هم مي‌فرمايد كه بايد قبلا به ايشان اطلاع دهد و اعلام بدارد، و همين دستور را چنين تعليل مي‌كند كه خداوند خيانت را دوست نمي‌دارد.

گفتاري در نسبت اعمال به اسباب [در ذيل جمله:" قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ"] ..... ص: 254

اشاره

در چند جاي از اين كتاب گذشت كه بحثهاي عقلي اين معنا را نتيجه مي‌دهد كه حوادث همانطور كه با اسباب نزديك و متصل به خود نسبتي دارند همچنين به اسباب دور يعني اسبابي كه سبب وجود اسباب نزديكند نيز نسبتي دارند، و حوادث هم چنان كه افعال و آثار اين اسبابند افعال و آثار آنها نيز هستند، مثلا فعل مانند حركت محتاج است به فاعلي كه محرك باشد و آن را ايجاد كند، و نيز احتياج دارد به محركي كه محركش را تحريك كند، و احتياجش به محرك عينا مانند احتياجش به محرك محرك است، مانند چرخي كه چرخ ديگر را و آن چرخ چرخ سومي را حركت مي‌دهد.
پس فعل، يك نسبتي به فاعلش دارد، و يك نسبتي به عين همان نسبت (نه به نسبتي ديگر مستقل و جداي از آن) به فاعل فاعلش، چيزي كه هست وقتي فعل به فاعل فاعلش نسبت داده شود فاعل نزديكش به منزله آلت و ابزار براي فاعل فاعل مي‌شود، و به عبارت ديگر واسطه صرفي مي‌شود كه در صدور فعل استقلالي ندارد به اين معنا كه در تاثيرش از فاعل فاعل بي نياز نيست، چون فرض نبود فاعل فاعل مساوي است با فرض نبود فاعل، و مؤثر نبودن آن.
و شرط واسطه اين نيست كه فاقد شعور باشد، و در فعلش شاعر و مختار نباشد، زيرا شعوري كه فاعل شاعر بوسيله آن در فعل خود اثري مي‌كند و در نتيجه فعل از او سرمي‌زند خود فعل يك فاعل ديگري است، چون او خودش شعور خودش را ايجاد نكرده بلكه فاعل ديگري خود او و شعور او را ايجاد كرده، و همچنين اختيار او را خود او براي خود درست نكرده، بلكه فاعلي كه او را ايجاد كرده اختيارش را نيز به وجود آورده است، و هم چنان كه فعل در غير موارد شعور و اختيار محتاج به فاعل خود بود و به عين همين توقف و احتياج متوقف بر فاعل فاعل خود بود، همچنين در موارد شعور يعني افعال شعوري و اختياري محتاج است به فاعلش و به عين اين
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 255
احتياج و توقف موقوف و محتاج است به فاعل فاعلش كه شعور و اختيار براي فاعلش ايجاد كرده.
پس فاعل فاعلي كه شاعر و مختار است، از آنجايي كه شعور و اختيار برايش ايجاد كرده مي‌فهميم كه از فاعل شاعر و مختار خواسته است از طريق شعورش فعلي چنين و چنان انجام دهد، و يا با اختيار خود فلان كار را بكند،. پس هم فعل را از او خواسته است و هم اينكه اين فعل را به اختيار انجام دهد، نه اينكه تنها فعل را خواسته و اختيار را كه فاعل آن بوسيله همان ظهور يافته مهمل گذاشته باشد- دقت فرمائيد كه ممكن است لغزشي رخ دهد-.
مردم بحسب فهم غريزي خودشان همين طور درك مي‌كنند، و هر فعلي را هم چنان كه به فاعل مباشر و نزديكش نسبت مي‌دهند به فاعل دور و با واسطه‌اش هم نسبت مي‌دهند، و فعل را از ترشحات آن نيز مي‌دانند، مثلا مي‌گويند: فلاني خانه ساخت، و چاه كند. در حالي كه بنا و مقني ساخته و مباشر در عمل بوده است. و يا مي‌گويند: امير، فلاني را اعدام كرد، و فلاني را دستگير و اسير كرد، و يا با فلان مملكت جنگيد. در حالي كه خود امير مباشر هيچ يك از اين كارها نبوده، بلكه اعدام بدست جلاد و دژخيم، و دستگيري به دست گارد مخصوص، و جنگ به دست لشكريان صورت گرفته است. و نيز مي‌گويند: فلاني لباسهاي فلاني را سوزاند. با اينكه آتش سوزانده. و يا فلان دكتر مريض را معالجه كرد. و حال آنكه دوا و شربتي كه او داده بود معالجه‌اش كرده و بهبودش بخشيد.
در همه اين مثالها مردم را مي‌بينيم كه براي امر كارفرما و ما فوق، و يا توسل متوسل تاثيري در فاعليت فاعل نزديك قائلند، و به همين جهت فعل منسوب به فاعل قريب را به فاعل بعيد هم نسبت مي‌دهند، و اين دو نسبت دو جور نسبت نيست كه يكي حقيقي و ديگري مجازي باشد بلكه هر دو حقيقت و اصولا يك نسبت است.
و اگر بعضي از علماي ادب و يا ديگر علما مي‌گويند همه اين نسبت‌ها مجازي است، به شهادت اينكه مي‌بينيم صحيح است بگوئيم فاعل بعيد اين فعل را انجام نداده چون او خشتي روي خشت نگذاشته، بلكه بنا بوده كه اين كار را كرده، منظورشان از مجاز بودن، مجاز در كلمه" بنا كرد" نيست بلكه منظورشان مجاز در كلمه:" به دست خود و به مباشرت خود بنا كرد" است، و صحيح هم هست، چون مسلم است كه مباشرت در عمل، كار فاعل نزديك است، و ما در عمل مباشري حرفي نداريم، بلكه كلام ما در خود فعل است بدون خصوصيت صدورش از فاعل مباشر و اينكه وجود فعل محتاج است به فاعل، و اين معنا هم چنان كه قائم است به وجود فاعل نزديك و مباشر، همچنين قائم است بوجود فاعل فاعل.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 256

[انتساب افعال به اسباب طولي در قرآن كريم] ..... ص: 256

و اعتبار همين نكته موجب شده كه ميان افعال فرق گذاشته و بعضي از آنها را، هم به فاعل نزديك نسبت دهند و هم به فاعل دور، و بعضي ديگر را جز به فاعل مباشر و نزديك نسبت ندهند، آن افعالي كه از قبيل خوردن يعني لقمه گرفتن و بلعيدن و يا آشاميدن به معناي مكيدن و قورت دادن و يا از قبيل نشستن است، و وقتي شنونده‌اي آن را مي‌شنود خصوصيت مباشرت را از خود كلمه مي‌فهمد چنين فعلي را جز به فاعلي مباشر نسبت نمي‌دهند، و اگر آقايي به نوكرش بگويد: فلان غذا را بخور، و يا فلان شربت را بياشام و يا بنشين روي صندلي. مي‌گويند خادم، خودش خورد و آشاميد و نشست، و عمل را به آقا و آمر نسبت نمي‌دهند و نمي‌گويند آمر، خورد و آشاميد و بر صندلي نشست، ولي تصرف در آن غذا و آب، و استعمال آن صندلي را به او نسبت مي‌دهند و مي‌گويند: فلان آقا (يعني آمر) تصرف و استعمال كرد و يا فلان پول را داد.
بخلاف كارهايي كه خصوصيت مباشرت و حركات مادي، قائم به فاعل مباشري در آن معتبر نيست از قبيل كشتن و دستگير كردن و زنده كردن و ميراندن و دادن و احسان و احترام كردن، و مانند آن كه هم بطور مساوي بفاعل مباشر نسبت داده مي‌شود، و هم به فاعل دور، و آمر، بلكه چه بسا در پاره‌اي موارد نسبتش به فاعل بعيد قوي‌تر است تا به فاعل قريب و آن مواردي است كه فاعل بعيد وجودش قوي‌تر و قدرت و احاطه‌اش بيشتر باشد.
اين آن معنايي است كه گفتيم هم بحث عقلي آن را دست مي‌دهد و هم فهم غريزي انسان آن را درك مي‌كند، اينك مي‌گوئيم قرآن كريم نيز اين معنا را تصديق كرده و در آيه" قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَ يُخْزِهِمْ وَ يَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَ يَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ وَ يُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ ..." عذاب را كه دست مؤمنين، مباشر آن بوده بخداوند نسبت داده شده و دست مؤمنين به منزله آلت دست معرفي شده است. و مانند آيه شريفه:" وَ اللَّهُ خَلَقَكُمْ وَ ما تَعْمَلُونَ" «1» كه يا مرادش از" آنچه عمل مي‌كنيد" اعمال مردم است و يا بتهايي است كه از سنگ و يا چوب و يا فلزات مي‌تراشيده‌اند، كه در اين صورت هم باز مقصود تنها مواد سنگ و چوب و فلز نيست بلكه سنگ و چوب و فلزيست كه انسان هم در آن عملي انجام داده و به صورت بتش درآورده است. پس در اين آيه نيز اعمال آدميان مانند خود آنان، مخلوق خدا خوانده شده است.
و قريب به اين مضمون آيه:" وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْفُلْكِ وَ الْأَنْعامِ ما تَرْكَبُونَ" «2» كه نسبت خلقت را به كشتي داده با اينكه كشتي به وسيله عمل انسان كشتي شده.
__________________________________________________
(1)و خدا شما را و آنچه كه عمل مي‌كنيد آفريده است. سوره صافات آيه 96
(2)سوره زخرف آيه 12
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 257
اين شواهدي بود از آياتي كه نسبت خلق را به اعمالي داده كه از روي اراده و شعور، از انسان سرمي‌زند، و اما اعمالي كه تحققش متوقف بر اراده و شعور نيست از قبيل افعال طبيعي مانند زنده شدن زمين و روئيدن نباتات و بيرون شدن و شكفتن دانه‌ها و جاري شدن نهرها و به راه افتادن كشتي‌ها و امثال آن، در آيات بي‌شماري نيز به خدا نسبت داده شده است.
و هيچ منافاتي ندارد كه اينگونه اعمال، هم به خدا و امر او نسبت داده شود و هم به اسباب و علل طبيعي، چون اين دو نسبت در عرض هم نيستند تا يكي از آنها با ديگري منافات داشته باشد بلكه در طول هم قرار دارند، و نسبت دادن يك فعل به دو فاعل محذوري ندارد.
و ما در ضمن بحث‌هاي گذشته خود شبهه‌اي را كه ماديون كرده بودند- كه چطور قرآن حوادث عالم از قبيل: سيلها و زلزله‌ها و قحطي‌ها و وبا و طاعون را به خدا نسبت داده و حال آنكه بشر امروز به عوامل و اسباب طبيعي آنها دست يافته است- دفع كرده و گفتيم: آقايان ميان علل عرضي و اسباب طولي خلط كرده و پنداشته‌اند كه اگر فعل و يا حادثه‌اي مستند به علل طبيعيش شد دليل بر اين مي‌شود كه ادعاي قرآن و اعتقاد خداپرستان مبني بر اينكه همه اينها مستند به مسبب الاسباب و به آن خدايي است كه مرجع همه امور به سوي اوست باطل است.

[استدلال اشاعره به آيه:" قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ ..." براي اثبات جبر و اينكه افعال انسان و آثار آن فقط مستند به خدا است] ..... ص: 257

اشاعره و معتزله، در آيه قبلي يعني آيه:" قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ" و آيات مشابه آن بحث عجيب و غريبي دارند كه فخر رازي آن را بطور مفصل در تفسير خود آورده و ما در اينجا خلاصه‌اش را ايراد مي‌كنيم:
وي مي‌گويد: اشاعره به آيه" قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ ..." استدلال كرده‌اند بر اينكه افعال بندگان، همه مخلوق خداست و مردم در كارهايشان مجبور بوده و از خود اختياري ندارند، به دليل اينكه خداوند در اين آيه فرموده:" خداوند آن كسي است كه به دست مؤمنين، مشركين را عذاب داد و عده‌اي را كشته و عده‌اي ديگر را مجروح كرد" و اين بيان، دليل بر اين است كه دست‌هاي مؤمنين عينا مانند شمشيرها و نيزه‌هايشان آلت صرف بوده و از خود هيچ گونه تاثيري ندارند بلكه فعل و اثر هر چه هست از خداست، و تعبير" كسبت ايديهم- آنچه كرده‌اند" كه مناط تكليف است يك اسم بي مسمائي بيش نيست.
و دلالت آيه مزبور از آيه:" وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمي" «1» بر مدعاي ما قوي‌تر است، چون در اين آيه نسبت تيراندازي را در عين اينكه از رسول خدا (ص) نفي نموده و به خدا نسبت مي‌دهد به رسول خدا (ص) هم مستند مي‌كند به خلاف آيه
__________________________________________________
(1)سوره انفال آيه 17
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 258
مورد بحث كه تعذيب را منحصرا به خدا نسبت داده و نيروي مؤمنين را به منزله آلتي كه از خودش هيچگونه تاثيري ندارد معرفي كرده است.
" جبائي" كه از معتزله است از اين گفتار پاسخ داده و چنين گفته است: اگر صحيح باشد به آن معنايي كه فخر رازي ادعا كرده، بگوئيم: خداوند كافران را با دست مؤمنان عذاب داده چرا جائز نباشد بگوئيم، خداوند مؤمنان را به دست كافران عذاب كرد، و اين خداست كه به زبان كفار انبياي خود را تكذيب مي‌كند، و با زبان ايشان مؤمنان را لعنت و دشنام مي‌فرستد؟ چون همانطوري كه تو مي‌گويي دست مؤمنان آلت دست خداست ما نيز مي‌گوئيم دست و زبان كفار آلت دست اوست چون دست و زبان همه مخلوق اوست، و چون نمي‌توانيم چنين حرفي را بزنيم پس معلوم مي‌شود كه اعمال بندگان مخلوق خدا نيست بلكه مخلوق خود آنان است.
و نيز معلوم مي‌شود اينكه در آيه مورد بحث، عذاب را به خداي تعالي نسبت داده، از باب يك نوع توسع و مجازگويي است، و به اين مناسبت است كه عمل مؤمنان به دستور و لطف خدايي انجام يافته است هم چنان كه همه اطاعت‌ها و كارهاي نيك مؤمنان را به خود نسبت داده، چون مؤمنان به امر او و به كمك توفيق او انجام داده‌اند.
فخر رازي هم برگشته در پاسخ جبائي چنين گفته است: اصحاب ما اشاعره به همه گفته‌هاي جبائي و اصحابش ملتزمند، ما نيز مي‌گوئيم نه تنها كارهاي نيك مستند به خداست بلكه كارهاي زشت بندگان نيز مستند به اوست، آري اشاعره در حقيقت ملتزم به اين معاني هستند هر چند به خاطر رعايت ادب نسبت به خداوند به زبان خود نمي‌آورند، اين بود خلاصه بحث فخر رازي «1».

[جواب به اشاعره و بيان اشكال عمده مذهب آنان كه انكار اصل عليت مي‌باشد] ..... ص: 258

و بحث‌هايي كه در اين كتاب در پيرامون اين معاني گذشته براي روشن كردن حق مطلب و اشتباهاتي كه هر دو فريق اشاعره و معتزله به آن دچار شدند كاملا كفايت مي‌كند و اينك در اينجا نيز به جواب آنان مبادرت مي‌شود.
اينكه اشعريها گفتند ما به همه اين لوازم ملتزم هستيم براي اين است كه آقايان رابطه عليت و معلوليت ميان موجودات را انكار كرده و آن را منحصر كرده‌اند به ميان خدا و خلق، و پنداشته‌اند كه هيچ سبب و علتي در عالم وجود ندارد- نه بطور مستقل و نه غير مستقل- جز خداي تعالي، و اين رابطه سببي كه ما ميان موجودات مي‌بينيم در حقيقت اسمي بيش نبوده و واقعيتي
__________________________________________________
(1)تفسير كبير فخر رازي ج 16 ص 3
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 259
ندارد، آنچه واقعيت دارد اين است كه عادت خدا بر اين جريان يافته كه در هنگام وجود يافتن آن موجودي كه ما آن را به اسم سبب و علت مي‌ناميم موجودي خلق كند كه ما آن را مسبب و معلول مي‌پنداريم، پس آنچه ميان خود موجودات است صرف اتفاق دائمي و يا اغلبي است، نه رابطه عليت و معلوليت. و لازمه انكار عليت و معلوليت در ميان موجودات اين است كه ما اين رابطه را در ميان موجودات و خداوند هم باطل كنيم و حال آنكه اشاعره آن را قبول دارند، توضيح اينكه اگر در ميان موجودات، چنين رابطه‌اي وجود نداشته و نسبت هر موجودي به هر موجود ديگري يكسان و نسبت واحدي بوده و هيچ اختلافي از نظر تاثير و تاثر در ميان اين نسبت‌ها نيست انسان از كجا به لغت و معناي كلمه:" سبب و علت" آشنا شده، و از چه راهي مي‌تواند سببيت خداي تعالي را براي همه موجودات اثبات كند؟
علاوه بر اين، انسان همواره از مشاهده حوادثي انتظار حوادث ديگري را مي‌برد، و از مقدماتي يقين به نتيجه پيدا مي‌كند، و اصولا زندگي خود را بر اساس تعليم و تربيت بنا مي‌كند به طمع اينكه از مقدم داشتن اين اسباب به مسببات آن برسد حالا چه مردمي معترف به وجود صانع و آفريدگار باشند و يا نباشند، در هر حال اگر انسان به ارتكاز فطريش اصل عليت و معلوليت را اذعان نمي‌داشت دست به هيچ يك از اين امور نمي‌زد، و اگر فطرت انسانيت اصل عليت و معلوليت را باطل دانسته و جريان حوادث را بر سبيل اتفاق و تصادف مي‌دانست نظام زندگيش به كلي مختل مي‌شد، زيرا ديگر نمي‌توانست در باره چيزي فكري كرده و يا عملي انجام دهد، و ديگر راهي براي اثبات سببي كه ما فوق حوادث طبيعي باشد برايش باقي نمي‌ماند.
از اين گذشته، خود قرآن كريم بياناتش همه بر اساس تصديق عليت و معلوليت است هر خوبي و حسنه‌اي را به خدا نسبت داده و هر بدي و گناهي را از او نفي مي‌كند، خدا را به همه اسماء پاكيزه و نيكو اسم مي‌برد، و به همه اوصاف پسنديده وصف مي‌كند و هر شوخي و عبث و لغو و لهو و گزافي را از او نفي مي‌كند، و اگر اصل عليت و معلوليت تمام نبود، هيچ يك از اينها درست نبود، كه توضيح همه اين معاني در بحث‌هاي گذشته گذشت.

[سخن جبري مذهبان از ماديون و پاسخ بدان] ..... ص: 259

عده‌اي از ماديون مخصوصا آنهايي كه قائل به ماده متحوله هستند، عين همين حرف اشاعره را زده و قائل به جبر شده و اختيار را از افعال انسان انكار كرده‌اند با اين تفاوت كه اشاعره مي‌گويند سبب و علت منحصر به فرد خداي تعالي بوده و غير او علت ديگري نيست آن گاه از اين نتيجه گرفته‌اند كه در كارهاي آدميان نيز سببي اختياري وجود ندارد، اما ماديون
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 260
اساس گفتارشان بر اين است كه افعال آدميان معلول از مجموع حوادثي است كه دوشادوش افعال رخ مي‌دهد و باعث حدوث افعال مي‌شود، و معناي عليت حوادث جز به اين نيست كه بگوئيم انسان در كارهايش مجبور است.
و اين آقايان غفلت كردند از اينكه آن عامل و فاعلي كه نسبت معلول به سوي آن، نسبت جبر و ايجاب است عاملي است كه عليتش تامه باشد، و علت تامه مجموع حوادثي است كه متقدم بر معلول واقع شود، و معلول در وجودش بغير آنها و به چيز ديگري توقف نداشته باشد و بعد از وقوع آن حوادث چاره‌اي جز موجود شدن نداشته باشد در اين صورت است كه وجودش واجب مي‌شود و اما بعضي از حوادث كه جزئي از اجزاي علت تامه است، نسبت معلول به آن، نسبت امكان است نه وجوب، براي اينكه موجود شدنش موقوف به بقيه حوادث نيز هست، پس با وجود بعضي از اجزاي علت همه اجزاي معلول موجود نگشته و در نتيجه واجب الوجود نمي‌شود.
مثلا افعال انسان در وجود يافتنش موقوف است بر وجود خود انسان و اراده‌اش و هزاران شرائط ديگر از ماده و زمان و مكان، و اگر نسبت افعال را با همه اين شرائط بسنجيم البته نسبت حاصله، وجوب و ضرورت خواهد بود، و ليكن اگر نسبت به خود انسان چه تنهايي و يا انسان داراي اراده بسنجيم مي‌بينيم انسان داراي اراده نسبت به آن افعال جزء علت است نه علت تامه و در نتيجه نسبت حاصله، امكان خواهد بود نه وجوب، به همين دليل افعال ارادي انسان براي انسان اختياري است، به اين معنا كه هم مي‌تواند آنها را انجام دهد و هم مي‌تواند انجام ندهد، و در نتيجه همه در اختيار و اراده اوست، اگر فعلي را انجام ندهد به اختيار خود انجام نداده و فعل ديگري را اختيار كرده و اگر انجام دهد باز هم به اختيار و اراده خود انجام داده است، و ليكن اگر انجام داد در آن صورت مي‌فهميم تمامي شرائط حاصل و علت وجود فعل تمام بوده و فعل واجب شده است، چون هيچ موجودي در خارج تحقق پيدا نمي‌كند مگر اينكه واجب الوجود است، (پس هر فعلي قبل از وجودش ممكن الوجود، و در اختيار انسان است و بعد از وجودش واجب الوجود مي‌شود).
بنا بر اين معلوم شد كه ماديون در كلمات خود ميان اين دو نسبت يعني نسبت امكان و نسبت وجوب، خلط كرده و نسبت وجوب را كه نسبت فعل به مجموع اجزاي علت تامه است به جاي نسبت امكان، كه نسبت فعل به بعضي از اجزاي علت تامه‌اش مي‌باشد و به عنايتي در انسان به نام اختيار ناميده مي‌شود بكار برده‌اند (اين بود خلاصه كلام جبري مذهبان و پاسخ‌هاي آن).

[جواب معتزله به اشاعره و اختيارشان قول به تفويض و استقلال انسان در اعمالش را] ..... ص: 260

و اما گفتار معتزله، معتزله گفته بودند: اگر جايز باشد بگوئيم فاعل فعل مؤمنان،
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 261
خداست، و اين خدا بود كه كفار را كشت و اسير كرد، و مؤمنان آلتي بيش نبوده و هيچكاره بودند، چرا جائز نباشد بگوئيم شكنجه‌اي كه كفار به مؤمنان دادند و تكذيبي كه از انبياء- ع- كردند و دشنامهايي كه به مؤمنان دادند همه را خدا كرده و كفار هيچكاره بودند؟ و چون نمي‌توانيم چنين حرفي را بزنيم گفتار اشاعره را هم نمي‌توانيم ملتزم شويم، و حق با ماست كه معتقديم كارهاي مردم همه و همه مخلوق خود آنان است، و خداوند در آنها هيچكاره است.
جواب اين گفتار اين است كه ملازمه‌اي را كه ادعا كرده و گفتيد: اگر آن حرف جايز باشد چرا اين حرف جائز نباشد. گفتار صحيحي است، و ليكن لازمه‌اش اين نيست كه بگوئيم خداوند هيچكاره است، زيرا ممكن است بگوئيم افعال عباد، عين آن نسبتي كه با خود آنان دارد به خداوند دارد، چون آنان فاعلند و خداوند فاعل فاعل است پس فعل بندگان منسوب به بندگان است به اين جهت كه از آنان به مباشرت صادر شده، و منسوب به خداست به اين جهت كه خدا فاعل آن را آفريده و درست كرده است، و اين دو نسبت، در حقيقت نسبت واحدي است كه از نظر نزديكي و دوري، و داشتن واسطه و نداشتن آن مختلف است، و اين حرف مستلزم اجتماع دو فاعل مستقل بر فعل واحد نيست، براي اينكه اين دو فاعل در عرض هم نيستند بلكه در طول هم قرار دارند.
حال اگر بگويي: اشكال استناد كارهاي نيك، و اعمال زشت به خداوند هنوز بحال خود باقي است.

[رد مذهب تفويض و بيان اينكه عناوين گناه منتسب به خداوند نيست] ..... ص: 261

در جواب، مي‌گوئيم: خير، گناهان و عبادات به عنوان گناه و عبادت، منسوب به خدا نيست، آنچه از اين دو منسوب به خداست اصل وجود اين دو است، و اما عنوان گناه و ثواب كه عنوان آن حركات و سكناتي است كه از انسان سرمي‌زند از قبيل ازدواج كردن و يا ارتكاب زنا و خوردن حلال و حرام، جز به خود انسان منسوب نيست، چون انسان مادي است كه به اين حركات متحرك مي‌شود، و اما آن خدايي كه اين انسان متحرك را آفريده و از جمله آثارش حركاتش است خودش به آن حركات متحرك نيست، بلكه حركات را در صورتي كه اسباب و شرائطش فراهم شد (و يكي از شرائطش وجود متحرك است) ايجاد مي‌كند، پس خود او متصف به انواع اين حركات نمي‌شود تا آنكه متصف به فعل ازدواج و زنا و يا هر كاري كه قائم به انسان است بگردد.
چرا، در اين ميان عناوين عامي است كه مستلزم حركت و ماده نيست، و مانعي ندارد كه آن را، هم به انسان و هم به خداوند نسبت دهيم، مانند عنوان هدايت و اضلال (گمراه ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 262
كردن) البته در صورتي كه مقصودمان از اضلال اضلال ابتدايي نباشد. و نيز مانند عذاب كردن و مبتلا نمودن، كه مي‌گوئيم كشته شدن كفار به دست مؤمنان عذابي است كه خداوند بر آنان نازل كرد هم چنان كه مي‌گوئيم كشته شدن مؤمنان به دست كفار بلاي حسني است كه خداوند، مؤمنان را به وسيله آن اجر حسن داد و همچنين مواردي از اين قبيل.
علاوه بر اين مسلكي را كه معتزله به آن معتقد شدند آنان را به همان محذوري كه اشاعره دچار شدند دچار مي‌كند، و آن اين بود كه گفتيم لازم مي‌آيد راه براي اثبات صانع به كلي بسته شود، براي اينكه اگر جايز باشد در عالم حادثه‌اي از حوادث بوسيله سببش وجود پيدا كند و از ما وراي سبب خود بكلي و به تمام معنا منقطع باشد به طوري كه ما وراي سببش هيچگونه تاثيري در آن نداشته باشد، بايد عين اين فرض در هر حادثه ديگري كه فرض شود جايز باشد و در نتيجه جايز باشد بگوئيم هيچ حادثه‌اي بغير از سبب خود به چيز ديگري ارتباط ندارد، و چون جائز است سبب، خودش از بين برود و اثرش باقي باشد پس جائز است تمامي حوادث و معلولها را مستند به علت و فاعلي كنيم كه واجب الوجود نباشد، و اين عالم را مستند به يك عالم ديگري كنيم كه قبلا بوده و بعد از آنكه عالم ما را ايجاد كرده خود از بين رفته است، عينا مانند حوادث جزئي كه به چشم خود مي‌بينيم هر كدام باعث و سبب وجود حادثه ديگري است، هر عالم هم سبب ايجاد و توليد عالم ديگري باشد، و در نتيجه راه اثبات خدا و واجب الوجود بسته شود، و اشكال تسلسل هم وارد نشود، چون وقتي اين اشكال وارد مي‌شود كه سلسله غير متناهي مفروض با همه حلقه‌هايش در يك زمان در عالم خارج، موجود فرض شود، و سلسله‌اي كه ما فرض كرديم جز در عالم ذهن وجود ندارد پس آن تسلسل محال نيست.
البته در گفتار معتزله اشكالات و مفاسد بسيار ديگري هست كه در جاي خود بيان شده، و ما در جلد هفتم اين كتاب در آنجايي كه راجع به نسبت خلق به خداي تعالي بحث مي‌كرديم مطالبي ايراد نموديم كه براي اين مقام نافع است.
و يك موحد و مسلمان چگونه مي‌تواند با خداي سبحان، موجود ديگري را اثبات كند كه به حقيقت معناي كلمه، آفريدگار و موجد باشد، با اينكه در قرآن فرموده:" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" «1» و اين معنا را در كلام خود مكرر بيان فرموده است، و با اين بيان چاره‌اي جز اين ندارد كه نسبت افعال انسان را بخود انسان دهد بدون اينكه رابطه آن را با خداوند قطع كند، يعني ميان آن و خداوند نيز نسبتي برقرار بداند به دليل آيات راجعه به قدر و
__________________________________________________
(1)سوره مؤمن آيه 62
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 263
همچنين به دليل عقل، كه هر دو دلالت دارند بر اينكه فعل هر فاعلي در عين اينكه نسبتي با خود فاعل دارد نسبتي هم با فاعل فاعلش دارد، البته اين نسبت در خداي تعالي و فعل بندگان نسبتي است كه لايق به ساحت قدس او است.
پس حق مطلب اين است كه افعال انسان هم نسبتي به فاعل مباشر خود دارد، و هم نسبتي لايق به مقام ربوبي خداوند، به خدا دارد هم چنان كه فرمود:" كُلًّا نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً" «1».
__________________________________________________
(1)سوره اسري آيه 20
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 264

[سوره التوبة (9): آيات 17 تا 24] ..... ص: 264

اشاره

ما كانَ لِلْمُشْرِكِينَ أَنْ يَعْمُرُوا مَساجِدَ اللَّهِ شاهِدِينَ عَلي أَنْفُسِهِمْ بِالْكُفْرِ أُولئِكَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ وَ فِي النَّارِ هُمْ خالِدُونَ (17) إِنَّما يَعْمُرُ مَساجِدَ اللَّهِ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ أَقامَ الصَّلاةَ وَ آتَي الزَّكاةَ وَ لَمْ يَخْشَ إِلاَّ اللَّهَ فَعَسي أُولئِكَ أَنْ يَكُونُوا مِنَ الْمُهْتَدِينَ (18) أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ جاهَدَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللَّهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ (19) الَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْفائِزُونَ (20) يُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَ رِضْوانٍ وَ جَنَّاتٍ لَهُمْ فِيها نَعِيمٌ مُقِيمٌ (21)
خالِدِينَ فِيها أَبَداً إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ (22) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا آباءَكُمْ وَ إِخْوانَكُمْ أَوْلِياءَ إِنِ اسْتَحَبُّوا الْكُفْرَ عَلَي الْإِيمانِ وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ (23) قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ وَ إِخْوانُكُمْ وَ أَزْواجُكُمْ وَ عَشِيرَتُكُمْ وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَ مَساكِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهادٍ فِي سَبِيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتَّي يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ (24)

ترجمه آيات ..... ص: 264

مشركين را حق آن نيست كه مساجد خدا را تعمير كنند، با آنكه خود شاهد بر كفر خويشتنند، چه، ايشان اعمالشان بي اجر و باطل و خود در جهنم جاودانند (17).
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 265
مسجدهاي خدا را تنها كسي تعمير مي‌كند كه به خدا و روز جزا ايمان داشته و نماز بپا دارد و زكات دهد، و جز از خدا نترسد، ايشانند كه اميد هست كه از راه يافتگان باشند (18).
چگونه آب دادن به حاجيان و تعمير مسجد الحرام را با رفتار كسي كه به خدا و روز جزا ايمان آورده و در راه خدا جهاد نموده برابر مي‌كنيد؟ و حال آنكه اين دو طائفه نزد خدا يكسان نيستند. و خداوند مردم ستمگر را هدايت نمي‌كند (19).
(آري) كساني كه ايمان آورده و (از وطن مالوف) مهاجرت نموده و در راه خدا با اموال و جانهاي خود مجاهدت نمودند نزد خدا از نظر درجه و منزلت بزرگ‌ترند، و ايشان، آري تنها ايشانند رستگاران (20).
پروردگارشان به رحمتي از خود و رضوان و بهشتهايي بشارت مي‌دهد كه در آنست نعمتهايي دائم (21).
و وضع ايشان چنين است كه دائما در آن بهشتها جاودانند، (آري) نزد خدا پاداشي است بزرگ (و وصف ناپذير) (22).
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، پدران و برادران خود را اگر كفر را بر ايمان ترجيح داده‌اند اولياء خود ندانيد، كساني كه از شما با ايشان دوستي كنند خود ايشان هم ستمگرانند (23).
بگو اگر پدران و فرزندان و برادران و همسران و قوم و خويش شما و اموالي كه بدست آورده‌ايد و تجارتي كه از كساد آن مي‌هراسيد و مسكن‌هايي كه بدان علاقمنديد در نظر شما محبوب‌تر است از خدا و رسول او و جهاد در راه او، پس منتظر باشيد تا خدا فرمان خود را بياورد، و خدا مردم تبه‌كار را هدايت نمي‌كند (24)

بيان آيات ..... ص: 265

اشاره

حاصل مضمون اين آيات اين است كه اعمال بندگان وقتي مرضي خداوند و نزد او جاودانه مي‌ماند كه از روي حقيقت ايمان به او و فرستاده‌اش و همچنين ايمان به روز جزا باشد، و گر نه حبط شده صاحبش را بسوي سعادت رهبري نخواهد كرد، و معلوم است كه از لوازم ايمان حقيقي، انحصار دادن ولايت است به خدا و رسول او.
اتصال اين آيات به يكديگر روشن است، و اما اتصالش به ما قبل، البته خيلي روشن نيست، هر چند بعضي از مفسرين به خود زحمت داده‌اند كه چنين اتصالي برقرار سازند، و ليكن كاري صورت نداده‌اند.
" ما كانَ لِلْمُشْرِكِينَ أَنْ يَعْمُرُوا مَساجِدَ اللَّهِ شاهِدِينَ عَلي أَنْفُسِهِمْ بِالْكُفْرِ" كلمه" يعمروا" از" عمارة" است كه ضد خرابي است، وقتي گفته مي‌شود" عمر الارض" كه زمين را آباد كرده و در زمين بنائي بالا برده باشد، و" عمر البيت" وقتي گفته
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 266
مي‌شود كه نقاط مشرف بر خرابي خانه را اصلاح كرده باشد." تعمير" هم از همين ماده و بهمين معنا است، و همچنين" عمر"، چون عمر عبارتست از تعمير بدن بوسيله روح، و اگر هم زيارت خانه خدا را" عمره" مي‌گويند باز بخاطر همين است كه زيارت مردم مايه آباداني بيت اللَّه الحرام است.
و كلمه" مسجد" اسم مكاني است كه سجده در آن انجام مي‌شود، مانند خانه‌اي كه بخاطر سجده براي خدا ساخته مي‌شود، و اگر اعضاء سجده را كه عبارتند از پيشاني و دو كف دست و دو سر زانو و نوك شست پاها، مسجد مي‌نامند براي اين است كه اينها نيز بنوعي با سجده ارتباط دارند.
جمله" ما كانَ لِلْمُشْرِكِينَ" حق و ملك را نفي مي‌كند، چون حرف لام براي افاده ملك و حق است، و كلمه" كان" كه گذشته را مي‌رساند افاده مي‌كند كه مشركين موجبات داشتن چنين حقي را از سابق واجد نبودند كه خانه خدا را تعمير و مرمت و يا زيارت كنند، هم چنان كه اين كلمه در آيه" ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْري" «1» و آيه" وَ ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَغُلَّ" «2» نيز همين معنا را افاده مي‌كند.

[معناي عمارت مساجد اللَّه در:" ما كانَ لِلْمُشْرِكِينَ أَنْ يَعْمُرُوا مَساجِدَ اللَّهِ"] ..... ص: 266

و مقصود از" عمارت" در جمله" أَنْ يَعْمُرُوا" اصلاح نواحي مشرف بخرابي، و مرمت آن است، نه آباد كردن آن با زيارت، چون اگر به اين معنا باشد بايد بگوئيم آيه منحصرا ناظر به مسجد الحرام است كه زيارت دارد، و ساير مساجد را شامل نمي‌شود، و حال آنكه منظور از آيه مطلق مساجد است، گو اينكه ساير مساجد هم با نماز خواندن در آنها رونقي بخود مي‌گيرند كه ممكن است اسم آن را عمارت و زيارت گذاشت، ليكن معهود از قرآن اين است كه اين عمل را دخول در مسجد مي‌خواند نه زيارت.
علاوه بر اينكه آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ" گفتار ما را تا حدي تاييد مي‌كند كه منظور از عمارت، اصلاح نواحي مشرف بر خرابي است نه زيارت بيت اللَّه الحرام.
و مقصود از مساجد خدا هر چند مطلق بناهايي است كه براي عبادت خدا ساخته شده، و ليكن سياق آيه دلالت دارد بر اينكه مقصود از آن عمارت، خصوص مسجد الحرام است، مؤيد اين معنا قرائت كسي است كه جمله را:" ان يعمروا مسجد اللَّه"- به صيغه مفرد- خوانده
__________________________________________________
(1)سوره انفال آيه 67
(2)سوره آل عمران آيه 161
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 267
است. خواهي گفت، اگر مقصود تنها مسجد الحرام بود چرا به صيغه جمع آورد؟ جواب اينكه:
تعليل وارده در آيه مي‌رساند ملاك حكم مختص مسجد الحرام نيست، و بنا بر اين چه مانعي دارد حكم يك فرد مخصوص، به ملاك عامي بيان شود، پس آيه در صدد بيان اين معنا است كه:
" مشركين را نمي‌رسد كه مسجد الحرام را تعمير كنند، چون آنجا مسجد است، و مساجد وضعشان چنين است كه نبايد مشرك آنها را تعمير نمايد".
و در جمله" شاهِدِينَ عَلي أَنْفُسِهِمْ بِالْكُفْرِ" مقصود از شهادت، اداي آن است، و اداي شهادت همان اعتراف است، حال يا اعتراف قولي، مانند كسي كه به زبان خود اعتراف كند به اينكه كافر است، و يا اعتراف فعلي، مانند كسي كه بت مي‌پرستد، و بر كفر درونيش تظاهر مي‌نمايد، همه اينها شهادت دادن، و ملاك در همه واحد است.
پس معناي آيه اين است كه: جايز و حق نيست كه مشركين نواحي فرسوده مسجد الحرام را تعمير كنند، مانند ساير مساجد خدا، با اينكه خود معترف به اينند كه كافرند، چون قول و فعلشان بر آن دلالت مي‌كند.
" أُولئِكَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ وَ فِي النَّارِ هُمْ خالِدُونَ" اين آيه در مقام بيان علت حكمي است كه از جمله" ما كانَ ..." استفاده مي‌شد، و بهمين جهت به فصل آورده شد، نه وصل «1».

[هيچ عمل لغو و بي فايده‌اي در دين تشريع نشده و جواز هر عملي منوط به اينست كه خداوند به فاعلش حق داده باشد] ..... ص: 267

و منظور از جمله اولي بيان بطلان اثر و برداشته شدن آن از اعمال آنان است، زيرا هر عملي را كه انسان انجام مي‌دهد بخاطر اثري است كه از آن منظور دارد، و وقتي عمل حبط، و اثر از آن برداشته شود، قهرا مجوزي براي انجام آن نيست، اعمالي هم كه جنبه عبادت دارد از قبيل تعمير مساجد و امثال آن به منظور اثري كه عبارت از سعادت و بهشت است انجام مي‌شود، و همين عمل وقتي حبط شود ديگر آن اثر را ندارد.
و منظور از جمله دومي يعني جمله" فِي النَّارِ هُمْ خالِدُونَ" بيان اين جهت است كه حالا كه به بهشت نمي‌روند كجا مي‌روند، و به معناي اين است كه فرموده باشد: اين طائفه از آنجايي كه اعمال عباديشان به بهشت راهبريشان نمي‌كند، بطور دائم در آتش خواهند بود، و چون اثر سعادت را ندارند در شقاوت ابدي بسر خواهند برد.
و از اين آيه دو اصل لطيف از اصول تشريع استفاده مي‌شود، يكي اينكه بطور كلي عمل جايز (البته جواز بمعناي اعم، كه شامل واجبات و مستحبات و مباحات مي‌شود) آن
__________________________________________________
(1)يعني با حرف عطف (واو) آن را بما قبل خود متصل نكرد. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 268
عملي است كه داراي اثر مفيدي براي فاعلش باشد، پس معلوم مي‌شود هيچ عمل لغوي در دين تشريع نشده، و اين اصل مورد تاييد عقل و منطبق با ناموس طبيعت نيز هست، زيرا در طبيعت هيچ عملي از هيچ موجودي سرنمي‌زند مگر اينكه براي فاعلش سودي دارد.
اصل دوم اين است كه عمل وقتي جايز است كه قبلا خداوند به فاعلش حق داده باشد كه آن را انجام دهد، و مانع انجام آن نشده باشد." إِنَّما يَعْمُرُ مَساجِدَ اللَّهِ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ ..."
از سياق كلام استفاده مي‌شود كه انحصار مستفاد از كلمه" انما" از قبيل قصر افراد «1» است، گويا شخصي توهم كرده كه هم مؤمنين حق دارند مساجد خدا را تعمير كنند و هم مشركين، لذا در اين آيه حق مزبور را منحصر در مؤمنين كرده است. و لازمه اين حصر اين است كه منظور از جمله" يعمر" انشاء حق و جواز باشد، كه آن را بصورت خبر تعبير كرده، نه اينكه خبر بوده باشد، و اين معنا پر واضح است.
و اگر جواز تعمير مساجد و داشتن حق آن را مشروط كرده به داشتن ايمان، به خدا و به روز جزا، و بهمين جهت آن را از كفار كه فاقد چنين ايماني هستند نفي كرده، و خلاصه اگر در اين شرط تنها اكتفاء به ايمان به خدا نكرده و ايمان به روز جزا را هم علاوه كرده براي اين است كه مشركين خدا را قبول داشتند، و تفاوتشان با مؤمنين صرفنظر از شرك اين بود كه به روز جزا ايمان نداشتند، لذا حق تعمير مساجد و جواز آن را منحصر كرد به كساني كه دين آسماني را پذيرفته باشند.
به اين هم اكتفاء نكرد، بلكه مساله نماز خواندن و زكات دادن و نترسيدن جز از خدا را هم اضافه كرد، و فرمود:" وَ أَقامَ الصَّلاةَ وَ آتَي الزَّكاةَ وَ لَمْ يَخْشَ إِلَّا اللَّهَ" براي اينكه مقام آيه مقام بيان و معرفي كساني است كه بر خلاف كفار از عملشان منتفع مي‌شوند، و معلوم است كسي كه تارك فروع دين آنهم نماز و زكات كه دو ركن از اركان دينند بوده باشد او نيز به آيات خدا كافر است، و صرف ايمان به خدا و روز جزا فايده‌اي بحالش ندارد، هر چند در صورتي كه به زبان منكر آنها نباشد در زمره مسلمانان محسوب مي‌شود، و وقتي كافر است كه بزبان انكار كند.
و اگر از ميان فروع دين تنها نماز و زكات را اسم برد، براي اين است كه نماز و زكات از آن اركاني است كه به هيچ وجه و در هيچ حالي از احوال تركش جايز نيست.
__________________________________________________
(1)معناي قصر افراد و همچنين قصر قلب در پاورقي مجلدات قبلي گذشت.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 269
و از اين اقتضاي مقامي كه گفتيم برمي‌آيد كه منظور از جمله" وَ لَمْ يَخْشَ إِلَّا اللَّهَ" خشيت ديني است كه همان عبادت است، نه خشيت و ترس طبيعي و غريزي، چه اين نوع ترس را همه دارند، مگر اولياي مقربين مانند انبياء كه قرآن در باره‌شان فرموده:" الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلَّا اللَّهَ" «1».

[وجه تعبير از عبادت به" خشية" و اشاره به وجود ملازمه بين عبادت و ترس] ..... ص: 269

و وجه اينكه از عبادت، كنايه آورد به خشيت خدا، اين است كه از ميان علل و موجبات معبود گرفتن، دو چيز از همه معروفتر است، يكي ترس از غضب معبود و ديگري اميد به رحمتش، و اميد به رحمت هم برگشتش باز به ترس از انقطاع آن است، كه آن نيز سخط معبود است، پس كسي كه خدا و يا بتي را مي‌پرستد يا ترس از غضب او را به پرستش وادار كرده، و يا ترس از زوال نعمت و رحمت. بنا بر اين، عبادت در حقيقت همان ترس است، و مصداقي است براي ترس كه آن را مجسم مي‌سازد، و ميان آن دو ملازمه هست، اين بود وجه كنايه مزبور، پس معناي آيه اين مي‌شود- و خدا داناتر است- و غير از خدا احدي از آلهه را نپرستد.
" فَعَسي أُولئِكَ أَنْ يَكُونُوا مِنَ الْمُهْتَدِينَ" يعني آن كساني كه به خدا و روز جزا ايمان آورده و احدي را غير از خدا نپرستيدند در حقشان اميد مي‌رود كه از هدايت يافتگان باشند. و اين اميد قائم به نفس آنان و يا عموم مخاطبين به آيه است، نه اينكه قائم به خدا باشد، چون اميد در باره خدا محال است، زيرا كسي ممكن است اميدوار شود كه نسبت به آن مطلوب مورد اميدش جاهل باشد، و نداند آيا تحقق پيدا مي‌كند يا نه، و جهل در خداي تعالي راه ندارد.
و اگر اهتداء و راه يافتگي را بطور اميدواري نويد داد نه بطور قطع- با اينكه كسي كه حقيقتا به خدا و روز جزا ايمان داشته باشد، و اعمال عبادي‌اش را انجام دهد، بايد بطور قطع و حقيقت راه يافته باشد نه بطور احتمال و اميد- براي اين است كه يك بار و دو بار اهتداء و راه يافتن باعث نمي‌شود كه انسان از راه يافتگان بشمار برود، و اين صفت برايش لازم و مستقر گردد، آري يك بار و دو بار متصف به صفتي شدن غير از اتصاف دائمي به آن است، ممكن است اهتداء براي انسان حاصل بشود ولي از مهتدين بشمار نيايد، پس صحيح است بگوئيم:" اميد است كه از مهتدين شود".
از آيه استفاده شد كه تعمير مساجد، حق و جايز براي غير مسلمان نيست، اما مشركين بخاطر شرك و ايمان نداشتنشان به خدا و روز جزا، و اما اهل كتاب بخاطر اينكه قرآن ايمانشان
__________________________________________________
(1)كساني كه رسالتهاي خدا را ابلاغ نموده و از او مي‌ترسند، و از احدي جز خداوند نمي‌هراسند.
سوره احزاب آيه 39
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 270
را ايمان بشمار نمي‌آورد، خداي متعال فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلًا أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا" «1» و نيز در آيه" 29" سوره مورد بحث فرموده:" قاتِلُوا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ لا يُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ ...".
" أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ جاهَدَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ..."

[سقاية الحاج] ..... ص: 270

كلمه" سقايت" بر وزن حكايت و جنايت و نكايت، مصدر است، گفته مي‌شود:
" سقي، يسقي، سقاية".
اين كلمه به معناي محل آب خوردن، و ظرفي كه با آن آب مي‌خورند نيز آمده، از آن جمله در قرآن است كه فرموده:" جَعَلَ السِّقايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ" «2» و در روايات آمده كه عمل سقايت حاج و آب دادن به ايشان، يكي از مفاخر و از شؤوناتي بوده كه مورد مباهات عرب جاهليت بوده، و در اين روايات، سقايت به معناي مصدر (آب دادن) آمده. و نيز در آثار آمده كه سقايت حوضهاي كوچكي از چرم بوده كه در عهد قصي بن كلاب (يكي از اجداد پيغمبر اسلام ص) آن را در سايه كعبه قرار داده و با شتر از چاه‌ها آب گوارا مي‌آوردند، و در آن مي‌ريختند تا زائرين كعبه بياشامند، و قصي اين سمت را در هنگام وفات به پسرش عبد مناف واگذار كرد. و از آن ببعد همواره در ميان فرزندانش بود تا آنكه در آخر به عباس بن عبد المطلب رسيد.
در اين روايت سقايت به معناي ظرف آب آمده، و هم اكنون سقايت عباس معروف است، و آن محلي است كه در عهد جاهليت و اسلام آب در آنجا مي‌ريختند، و آن محل در جهت جنوبي زمزم است، كه با چاه چهل ذراع فاصله دارد، و بنائي بر آن ساخته‌اند كه امروزه آن را" سقاية العباس" مي‌نامند.
__________________________________________________
(1)بدرستي- كساني كه به خدا و رسول او كفر مي‌ورزند و مي‌خواهند ميان خدا و پيغمبرانش فرق بگذارند، و مي‌گويند: ما به بعضي (از پيغمبران خدا) ايمان مي‌آوريم، و به پاره‌اي ديگر كفر مي‌ورزيم، و مي‌خواهند در ميان ايمان خالص، و كفر خالص راه ديگري پيش بگيرند، ايشان آري خود ايشان كافراني حقيقي‌اند سوره نساء آيه 150
(2)جام را در خورجين برادرش گذاشت. سوره يوسف آيه 70
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 271
و بهر حال منظور از سقايت در اين آيه معناي مصدري آن (آب دادن) است، و قرار گرفتن" سِقايَةَ الْحاجِّ" در مقابل" عِمارَةَ الْمَسْجِدِ" نيز مؤيد همين احتمال است، چون در دومي بطور قطع، مقصود معناي مصدري عمارت است، كه همان كار تعمير است.
در آيه شريفه ميان" سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ" و ميان" كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ جاهَدَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ" مقابله شده است، و حال آنكه مقابله هميشه ميان دو چيز هم سنخ است، مانند دو انسان، و يا دو عمل، نه ميان خود انسان و عملي از اعمال.
بهمين جهت بعضي از مفسرين «1» ناچار شده‌اند بگويند در آيه كلمه" اهل" در تقدير است، و تقدير كلام اين است كه:" آيا اهل سقايت حاج، و اهل عمارت مسجد الحرام را مثل كسي مي‌دانيد كه به خدا و روز جزا ايمان آورده؟".
ليكن اين اشكال و اين جواب خيلي مهم نيست، واجب‌تر از آن اين است كه قيود كلام را يك به يك در نظر بگيريم، تا ببينيم مقصود از آنها چيست، و از مجموع آنها چه استفاده مي‌شود؟

[وزن و ارزش عمل به زنده بودن و توأم بودن عمل با ايمان است] ..... ص: 271

در آيه شريفه در يك طرف مقابله" سِقايَةَ الْحاجِّ" و" عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ" بدون هيچ قيد زائدي آمده، و در طرف ديگر آن، ايمان به خدا و روز جزا، و يا به عبارتي جهاد در راه خدا با قيد ايمان قرار گرفته است، و اين خود بخوبي مي‌رساند كه منظور از سقايت و عمارت در آيه، سقايت و عمارت خشك و خالي و بدون ايمان است، ذيل آيه هم كه مي‌فرمايد:" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ"- بنا بر اينكه تعريض به اهل سقايت و عمارت باشد بخاطر كفر و ظلمشان چنان كه متبادر از سياق هم همين است نه تعريض به خيال باطلي كه كرده و حكم بتساوي نموده‌اند- اين نكته را تاييد مي‌كند.
پس معلوم مي‌شود: اولا اين كساني كه چنين خيالي كرده‌اند خيالشان اين بوده كه عمل مردم جاهليت، يعني سقايت و عمارت با اينكه خالي از ايمان به خدا و روز جزا بوده با يك عمل ديني توأم با ايمان به خدا و روز جزا مانند جهاد برابر و مساوي است. و بعبارت ديگر، خيال مي‌كرده‌اند عمل بي جان با عمل جان‌دار و داراي منافع پاك برابر است، و خداي تعالي اين عقيده آنها را تخطئه كرده است.
و ثانيا اينكه صاحبان اين پندار خود از مؤمنيني بوده‌اند كه خيال مي‌كرده‌اند اعمال قبل از ايمانشان و همچنين اعمال مشركيني كه هنوز ايمان نياورده‌اند با عمل بعد از ايمانشان
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 10 ص 218
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 272
كه از ايشان و هر مؤمني از روي ايمان خالص سرمي‌زند برابر است، اين نكته را هم سياق انكار تاييد مي‌كند، و هم بيان درجات كه در آيات مورد بحث آمده شاهد بر آن است.
بلكه مي‌توان گفت: همين كه اسم صاحبان سقايت و عمارت را نبرده خود اشعار و بلكه دلالت بر اين دارد كه صاحبان پندار مزبور از اهل ايمان بوده‌اند، و اسمشان را نبرده تا حيثيت و احترامشان محفوظ بماند، چون در حين خطاب و نزول آيه داراي ايمان بوده‌اند، و با اين حال نبايد مشمول تعريض آيه قرار گرفته و ظالم ناميده شوند.
بلكه مي‌توان گفت آيه" الَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ" كه در مقام بيان پاداش و اجر اين مجاهدين در راه خدا است دلالت دارد بر اينكه هر دو طرف مقابله در آيه مورد بحث از اهل مكه بوده‌اند، يكي از آن دو طرف يعني كساني كه ايمان آورده و جهاد هم كرده‌اند كساني بوده‌اند كه در مكه ايمان آورده و مهاجرت كردند، و ديگري ايمان آورده ولي مهاجرت نكرده‌اند.
اين نكته در كار بوده كه خداي تعالي بار اول ايمان و جهاد را در يك طرف آورده و بار ديگر كه ذكر همين طرف را تكرار مي‌كند مساله مهاجرت را اضافه مي‌فرمايد، و در هر دو بار، وقتي طرف ديگر را اسم مي‌برد بغير از سقايت حاج و عمارت، چيز ديگري اضافه نمي‌كند، و معلوم است كه اين قيدها آنهم در كلام مجيد پروردگار كه قول فصل است بيهوده و لغو نيست.
و همه اينها آن رواياتي را كه در شان نزول آيه وارد شده تاييد مي‌كند، زيرا در آن روايات دارد كه: اين آيات در باره عباس و شيبه و علي (ع) كه با يكديگر تفاخر مي‌كردند نازل شده، عباس به سقايت حاج افتخار مي‌كرد، شيبه به تعمير مسجد الحرام و علي (ع) به ايمان و جهاد در راه خدا، پس آيه نازل شد، و حق را به علي (ع) داد.
و روايت بزودي در بحث روايتي خواهد آمد- ان شاء اللَّه تعالي-.
و بهر حال، آيه مورد بحث و آيات بعدش اين معنا را مي‌رسانند كه وزن و ارزش عمل بزنده بودن آن و داشتن روح ايمان است، و اما عمل بي ايمان كه لاشه‌اي بي روح است از نظر دين و در بازار حقيقت هيچ وزن و ارزشي ندارد، پس مؤمنين نبايد صرف ظاهر اعمال را معتبر شمرده و آن را ملاك فضيلت و قرب خداي تعالي بدانند، بلكه بايد آن را بعد از در نظر داشتن حيات كه همان ايمان و خلوص است بحساب بياورند.
با در نظر گرفتن اين نكته، آيه مورد بحث و آيات بعد از آن با دو آيه قبل كه مي‌فرمود:
" ما كانَ لِلْمُشْرِكِينَ أَنْ يَعْمُرُوا مَساجِدَ اللَّهِ شاهِدِينَ عَلي أَنْفُسِهِمْ بِالْكُفْرِ ..." بخوبي متصل و مربوط مي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 273
از آنچه گذشت معلوم شد: اولا جمله" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" جمله حاليه‌ايست كه وجه انكار حكم مساوات را كه در جمله" أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ ..." گذشت بيان مي‌كند.
و ثانيا مراد از ظلم همان شركي است كه در حال سقايت و عمارت داشته‌اند، نه حكم به مساوات ميان سقايت و عمارت و ميان جهاد و ايمان.
و ثالثا مراد اين است كه بفهماند چنين كساني عملشان سودي نداشته و بسوي سعادت كه همان بلندي درجه و رستگاري و رحمت و رضوان و بهشت جاويد است راهبريشان نمي‌كند.
" الَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ ..."
بيان حكم حقي است كه خداي تعالي در مساله دارد و بعد از آن كه حكم مساوات را حق ندانست، اينك مي‌فرمايد: كسي كه ايمان آورد، و در راه خدا بقدر تواناييش جهاد كرد، و از مال و جانش مايه گذاشت، در نزد خدا درجه‌اش بالاتر است، و اگر مطلب را بصورت جمع آورد، و فرمود:" كساني كه ..." براي اين است كه اشاره كند به اينكه ملاك فضيلت، وصف مذكور است، نه شخص معيني.
و اينك در سابق گفتيم آيه دلالت دارد بر اينكه عمل بدون ايمان فضيلتي نداشته و براي صاحبش نزد خدا باعث درجه‌اي نمي‌شود، خود قرينه است بر اينكه معناي آيه اين نيست كه هر دو طايفه درجه دارند، و ليكن درجه آنهايي كه ايمان و جهاد دارند از آنهايي كه فقط سقايت و عمارت دارند بالاتر است.
بلكه مقصود آيه بيان اين است كه نسبت ميان اين دو طائفه نسبت افضل است بكسي كه اصلا فضيلتي را واجد نيست، مانند مقايسه‌اي كه ميان اكثر و اقل است، كه بايد يك حد وسطي را فرض كرد و آن دو را با آن سنجيد، و خلاصه در اقل و اكثر سه چيز هست، يكي امر متوسطي كه مقياس و معدل است، و ديگري آن طرفي كه از حد متوسط بيشتر است سوم آن طرفي كه از آن حد متوسط كمتر است. بنا بر اين، اگر اكثر را با خود اقل بسنجيم با چيزي سنجيده‌ايم كه اصلا كثرت ندارد.

[مقصود از" أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ" اينست كه آنهايي كه فقط سقايت و عمارت كرده‌اند در مقابل مؤمنين مهاجر و مجاهد هيچ درجه و فضيلتي ندارند] ..... ص: 273

پس اينكه فرمود:" أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ" معنايش اين است كه اين افراد نسبت به آن افراد ديگر كه اصلا درجه‌اي ندارند درجه‌شان بالاتر است، و اين خود يك نوع كنايه است از اينكه اصولا ميان اين دو طايفه نسبتي نيست، زيرا يكي داراي گامهاي بلندي است و ديگري اصلا قدمي برنداشته.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 274
" وَ أُولئِكَ هُمُ الْفائِزُونَ" اين جمله نيز دلالت دارد بر آنچه گفتيم، زيرا رستگاري را بطور انحصار و بنحو استقرار براي يك طايفه اثبات مي‌كند.
" يُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَ رِضْوانٍ وَ جَنَّاتٍ ..."
از ظاهر سياق برمي‌آيد كه رحمت و رضوان و جنتي كه مي‌شمارد، بيان همان رستگاري است كه در آيه قبلي بود، و در اين آيه بطور تفصيل و به زبان بشارت و نويد آمده است.
پس معناي آيه اين مي‌شود كه: خداي تعالي اين مؤمنين را به رحمتي از خود كه از بزرگي قابل اندازه‌گيري نيست و رضواني مانند آن و بهشتهايي كه در آنها نعمتهاي پايدار هست، و بهيچ وجه از بين نمي‌رود، و خود اينان هم بدون اجل و تعيين مدت جاودانه در آنها خواهند بود بشارت مي‌دهد.
و چون مقام، مقام تعجب و استبعاد بود كه چطور چنين بشارتي بي سابقه كه در نعمتهاي دنيوي مانندي برايش ديده نشده صورت خواهد گرفت، لذا براي رفع اين تعجب و استبعاد اضافه كرد:" إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ".
و ان شاء اللَّه بزودي در جاي مناسبي بحثي در توضيح معناي رحمت و رضوان خداي تعالي ايراد خواهد شد، هم چنان كه در گذشته بحثهايي در اين زمينه ذكر شد.

[سبب نهي از دوستي پدران و برادران كافر، مداخله آنان در امور مؤمنين و تحريك ايشان به وسيله آنان مي‌باشد] ..... ص: 274

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا آباءَكُمْ وَ إِخْوانَكُمْ أَوْلِياءَ ..."
اين آيه از دوستي كفار نهي مي‌كند، هر چند كه كفار پدران و برادران مؤمنين باشند. و سر آنهم روشن است براي اينكه ملاك دوستي نكردن با كفار يك ملاك عمومي است، و لذا در آيه بعدي غير پدر و برادر را هم مشمول اين حكم كرده است. چيزي كه هست ظاهر آيه مورد بحث نهي از اين دوستي است در صورتي كه پدران و برادران كفر را بر ايمان ترجيح دهند.
و اگر از ميان همه خويشاوندان تنها پدران و برادران را اسم برد، و از زن و فرزند چيزي نگفت، با اينكه اين دو طائفه و مخصوصا دومي يعني فرزندان مانند پدران و برادران در نظر پدرهايشان محبوبند، براي اين است كه دوستي و تولي، شخص محبوب را وادار مي‌كند به اينكه در امور دوستدارش مداخله و در بعضي شؤون حياتي او تصرف كند، و بخاطر همين محذور بوده كه خداوند از دوستي كفار نهي كرده، و خواسته است كه كفار در امور داخلي مؤمنين مداخله ننموده و بتدريج در دل آنان رخنه نكنند، و در نتيجه مؤمنين را از قيام عليه آنان باز ندارند.
و اما زن و فرزند، چنين خطري در باره آن توقع نمي‌رود، زيرا معمولا در كار پدران و
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 275
شوهران خود مداخله نمي‌كنند، مگر اينكه باز كفار آنان را تحريك كنند، و لذا خداي تعالي نهي از دوستي را اختصاص داد به پدران و برادران كافر، آري اين دو طايفه‌اند كه ترس آن هست كه در دل فرزندان و برادران مؤمن خود رخنه كرده، و در پاره‌اي از شؤون زندگي ايشان دخل و تصرف كنند.
نهي از دوستي كفار در چند جاي قرآن كريم آمده، كه بعضي از آنها در سوره" مائده"،" آل عمران"،" نساء" و" اعراف" گذشت، و در آنها تهديد شديدي هم شده بود، مثلا در سوره" مائده" آيه" 51" فرموده:" وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ- و هر كه از شما ايشان را دوست بدارد او خود از ايشان است" و در سوره" آل عمران" آيه" 28" فرموده:" وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ- خدا شما را از خودش بيم مي‌دهد" و در همين آيه فرموده:" وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ فِي شَيْ‌ءٍ- و كسي كه چنين كند در هيچ مامني از خدا قرار ندارد" و در سوره" نساء" آيه" 144" فرموده:" أَ تُرِيدُونَ أَنْ تَجْعَلُوا لِلَّهِ عَلَيْكُمْ سُلْطاناً مُبِيناً- آيا مي‌خواهيد براي خدا عليه خود حجتي واضح درست كنيد، (دست خدا را در عذاب به روي خود باز كنيد).
و اگر در آيه مورد بحث فرمود:" وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ" و نفرمود:" و من يتولهم منكم فانه منهم" براي اين است كه ممكن بود بعضي از همين مؤمنيني كه پدر و برادر كافر دارند خيال كنند معناي آيه اين است كه هر كس از شما پدر و برادر كافر خود را دوست بدارد خيلي مقصر نيست چون او خودش از خانواده ايشان است، آن وقت آيه شريفه در تهديد، اثر جديدي ندارد كه مؤمنين را از دوستي ايشان باز بدارند.
و بهر حال، جمله" وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ" از جهت اينكه جمله‌ايست اسمي و حرف لام هم بر سر خبرش درآمده، و ضمير فصل در آن بكار رفته، و همه اينها مفيد تاكيدند، لذا ظلم ايشان را بطور تحقيق و قطع اثبات نموده و مي‌رساند كه در ظلمشان پايدارند، بهمين جهت در بسياري از آيات قرآن آمده كه:" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" و در سوره مائده در آيه‌اي كه راجع به مساله مورد بحث است همين معنا را نيز اضافه كرده و فرموده:" وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ".
پس نتيجه مي‌گيريم كه چنين كساني از نعمت الهي محرومند، و هيچ يك از اعمال صالح و حسناتشان در جلب سعادت و رستگاري اثر ندارد.
" قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ وَ إِخْوانُكُمْ ..."
آيه قبلي خطاب به مؤمنين بود و اين آيه خطاب به رسول خدا (ص) است، و اين اشاره است به اعراض از مؤمنين مورد بحث در آيه قبلي، و اينكه خداي تعالي از دلهاي
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 276
آنان خبردار است، و مي‌داند كه دلهايشان آن چنان مشغول است كه نهي او سبب نمي‌شود از دوستي پدران و برادران كافر خود دست بردارند، و در دلهايشان ايجاد داعي نمي‌كند بر اينكه بعدها گوش بفرمان خدا شوند، و بخاطر امر خدا با كفار هر چند پدران و برادرانشان باشند بجنگند.
و مانع ايشان از اين كار محبتي است كه بغير خدا و رسول و جهاد در راه خدا دارند، لذا خداي تعالي در اين آيه اصول لذاتي كه علاقه نفوس را به خود جلب مي‌كند برمي‌شمارد، و آن اصول عبارتست از پدران، برادران، همسران و قوم و قبيله، و اينها كساني هستند كه طبيعت جامعه به قرابت نسبي نزديك و يا دور و يا قرابت سببي در بينشان رابطه برقرار كرده، و جمعشان مي‌كند. و اموالي كه بدست آورده و جمع كرده‌اند و تجارتي كه از كساديش هراسناك مي‌شوند، و منزلهايي كه خوش‌آيندشان است، و اينها اصول ديگري است كه قوام جامعه در رتبه دوم بر آنهاست.
آن گاه مي‌فرمايد: اگر مردم دشمنان دين را دوست داشته و محبت به اين امور را بر محبت به خدا و رسول او و جهاد در راه او مقدم بدارند، بايد منتظر باشند تا خدا امر خود را بياورد، و خدا مردم فاسق را هدايت نمي‌كند.
و اين معنا روشن است كه برگشت شرطي كه در آيه است يعني جمله" إِنْ كانَ آباؤُكُمْ" تا آنجا كه فرموده:" في سبيله" در معناي اين است كه گفته شود: اگر از آنچه خدا نهيتان كرده دست برنداريد، و هم چنان پدران و برادران كافر خود را دوستان خود بگيريد، و اين سبب شود كه بخلاف آنچه خدا بدان دعوتتان كرده متمايل شويد، و به عبارت ديگر باعث شود كه غرض دين كه همان جهاد در راه خداست زمين بماند، در اين صورت منتظر باشيد تا خدا امر خود را بياورد ...

[مراد از جمله:" فَتَرَبَّصُوا حَتَّي يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ"] ..... ص: 276

پس منظور از امر، در جزاي شرط مزبور كه فرمود:" فَتَرَبَّصُوا حَتَّي يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ" بايد يكي از دو چيز بوده باشد، يا چيزي باشد كه آن شكاف و نقيصه‌اي را كه در اثر مخالفت آنان بر دين وارد شده جبران نمايد، و يا عذابي باشد كه بخاطر مخالفت امر خدا و رسول و اعراض از جهاد در راه او بدان مبتلا مي‌شوند.
اين دو احتمال هست، و ليكن ذيل آيه كه مي‌فرمايد" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ" احتمال اول را تاييد مي‌كند، زيرا بعنوان تعريض به مخالفين مي‌فرمايد: ايشان در اين صورت از زي عبوديت خارج، و از امر خدا و رسول فاسقند. پس، از اينكه خدا بوسيله اعمالشان هدايتشان كرده و توفيق نصرت خود و ياري رسولش را ارزانيشان بدارد و بدست ايشان كلمه دين را ترويج و آثار شرك را محو نمايد خيلي دورند.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 277
و از اين ذيل معلوم مي‌شود كه منظور از امري كه فرموده بايد منتظرش باشند امري است مربوط به ياري دين و اعلاي كلمه توحيد. بنا بر اين، آيه شريفه مطلبي را مي‌خواهد افاده كند كه آيه" 54" سوره مائده بعد از چند آيه در نهي از دوستي كافران آن را افاده مي‌كند، و آن آيه اين است:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَي الْكافِرِينَ يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ" «1».
و اين آيه اگر با همه قيود و خصوصياتش در نظر گرفته شود- بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد- همان مطلبي را مي‌رساند كه آيه مورد بحث ما در مقام افاده آن است.
پس منظور از آيه- و خدا داناتر است- اين است كه: اگر نامبردگان را اولياي خود بگيريد، و در نتيجه از اطاعت خدا و رسولش و جهاد در راه خدا روي برتابيد، پس منتظر باشيد تا خدا امر خود را بياورد، و مردمي را برگزيند كه جز خدا را دوست نمي‌دارند، و به اندازه خردلي محبت دشمنان او را در دل خود راه نمي‌دهند، و همواره به ياري دين و جهاد در راه خدا به بهترين وجهي قيام مي‌كنند، آن وقت است كه شما فاسق گشته، و ديگر دين خدا از شما منتفع نمي‌شود، و خداوند هيچ عملي از اعمال شما را بسوي غرض حق و سعادت مطلوب راهنمايي نمي‌فرمايد.
چه بسا از مفسرين كه گفته‌اند: «2» مراد از جمله" فَتَرَبَّصُوا حَتَّي يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ" اشاره است به فتح مكه. و ليكن اين قول، قول سديدي نيست، براي اينكه خطاب در آيه بهمه مؤمنين از مهاجرين و انصار و مخصوصا مهاجرين است كه خداوند بدست ايشان مكه را فتح كرد، و با اين حال معني ندارد همين‌ها را خطاب كرده و بفرمايد: اگر پدران و فرزندان و نامبردگان ديگر را از خدا و رسولش و جهاد در راهش بيشتر دوست مي‌داريد، و در نتيجه اين دوستي، از اطاعت خدا و رسول و جهاد در راه او سر برمي‌تابيد، پس منتظر باشيد تا خدا مكه را به دست شما فتح كند، و خداوند مردم فاسق را هدايت نمي‌نمايد. يا بفرمايد: پس منتظر باشيد تا خدا مكه را فتح
__________________________________________________
(1)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! هر كه از شما از دين خود مرتد شود بزودي خداوند مردمي را مي‌آورد كه دوستشان دارد، و ايشان نيز او را دوست دارند، و نسبت به مؤمنين افتاده و ذليل و در برابر كفار سركشند، در راه خدا جهاد مي‌كنند، و از ملامت هيچ ملامتگري نمي‌هراسند آري اين فضل خداست كه بهر كه بخواهد آن را عطا مي‌كند، و خدا وسعت‌بخشي دانا است. سوره مائده آيه 54
(2)تفسير منهج الصادقين جلد 4 ص 234
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 278
كند، و خدا شما را به خاطر فسقتان هدايت نمي‌نمايد- دقت فرمائيد-.

بحث روايتي [چند روايت در مورد اينكه آيه شريفه:" أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ ..." در باره امير المؤمنين (ع) نازل شده است] ..... ص: 278

اشاره

در تفسير برهان در ذيل آيه" أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ ..."، از امالي شيخ بسند خود از اعمش از سالم بن ابي الجعد بطور رفع از ابي ذر روايت كرده كه در حديث شوري در ضمن احتجاجاتي كه علي (ع) بر صحابه كرده، گفته است كه: آن جناب در اين مقام فرمود:
آيا در ميان شما احدي غير از من هست كه آيه" أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ جاهَدَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ" برايش نازل شده باشد؟ گفتند: نه «1».
و در تفسير قمي روايتي از ابي الجارود از ابي جعفر (ع) آمده كه فرمود: اين آيه يعني آيه" الَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا""- تا كلمه" فائزون" در حق علي بن ابي طالب (ع) نازل شده، و در آيه بعد هم كه مي‌فرمايد:" يُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَ رِضْوانٍ وَ جَنَّاتٍ لَهُمْ فِيها نَعِيمٌ مُقِيمٌ" اجري را كه آن حضرت در نزد خدا دارد بيان كرده است «2».
و در مجمع البيان است كه حاكم ابو القاسم حسكاني به سند خود از ابي بريده از پدرش روايت كرده كه گفت: در حالي كه شيبه و عباس به يكديگر فخر مي‌فروختند علي بن ابي طالب از آنجا عبور كرد، و پرسيد به چه چيز افتخار مي‌كنيد؟ عباس گفت: به من از فضيلت بهره‌اي داده شده كه به احدي داده نشده است، و آن سقايت حاجيان است. شيبه گفت:
عمارت مسجد الحرام هم افتخار من است. علي (ع) فرمود: من به شما دو نفر مي‌گويم: من از كودكي افتخاري نصيبم شد، كه نصيب شما نشده، پرسيدند يا علي آن افتخار تو چيست؟ فرمود: من آن قدر با شمشير به خرطومهاي شما زدم تا به خداي تبارك و تعالي و رسول او ايمان آورديد.
عباس برخاست، و در حالي كه غضبناك شده بود و پايين لباسش بر روي زمين كشيده مي‌شد بر رسول خدا (ص) وارد شد و گفت: هيچ مي‌بيني علي با من چگونه روبرو مي‌شود؟ حضرت فرمود: بگوئيد علي حاضر شود. علي را صدا زدند، حاضر شد. حضرت فرمود: يا علي چه چيز تو را بر آن داشت كه با عمويت آن طور روبرو شوي؟ عرض كرد: يا
__________________________________________________
(1)تفسير برهان ج 2 ص 110 ح 5، و امالي طوسي ج 2 ص 159 مجلس 26
(2)تفسير قمي ج 2 ص 284
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 279
رسول اللَّه (ص) من حق خالص را به او رساندم حال مي‌خواهد خوشش بيايد يا بدش بيايد.
در اينجا جبرئيل نازل شد و گفت: اي محمد! پروردگارت سلامت مي‌رساند و مي‌فرمايد: بخوان بر ايشان:" أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ ... إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ" «1».
و در تفسير طبري به سند خود از محمد بن كعب قرظي روايت كرده كه گفت: طلحه پسر شيبه با عباس و علي بن ابي طالب مفاخرت مي‌كردند، طلحه گفت: من كليددار خانه كعبه‌ام. عباس گفت: من داراي سمت سقائي حاجيانم. علي (ع) فرمود: من نمي‌فهمم شما چه مي‌گوئيد، من شش ماه قبل از همه مردم بطرف قبله نماز خواندم، و من مجاهد در راه خدايم، خدا هم اين آيه را نازل كرد:" أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ ..." «2».
و در الدر المنثور است كه فاريابي از ابن سيرين روايت كرده كه گفت: علي بن ابي طالب به مكه آمد، و به عباس گفت: اي عمو آيا حاضر نيستي مهاجرت كني و به رسول خدا (ص) ملحق شوي؟ گفت: من مسجد الحرام را تعمير مي‌كنم و پرده‌دار خانه‌ام.
خداوند در جوابش اين آيه را فرستاد:" أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ ..."، به مردم ديگري رسيد و گفت: آيا هجرت نمي‌كنيد و به رسول خدا (ص) نمي‌پيونديد؟ گفتند: ما چگونه از برادران و عشيره و خانه و زندگيمان دست برداريم؟ خداي تعالي اين آيه را فرستاد:" قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ ..." «3».
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي عباس در جنگ بدر اسير شد گفت: اگر شما زودتر از ما به اسلام و مهاجرت و جهاد موفق شديد ما هم در مكه بكار تعمير مسجد الحرام و سقايت حاجيان و آزاد كردن بردگان مشغول بوديم. خداي تعالي بخاطر گفته او اين آيه را نازل كرد:" أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ" و مقصودش اين بود كه به وي بفهماند خدمات تو در مكه در حال شرك بوده، و من عبادتي را كه با شرك انجام شود قبول نمي‌كنم «4».
و نيز در همان كتابست كه مسلم، ابو داوود، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابن
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 5 ص 15
(2)تفسير طبري ج 10 ص 68
(3)الدر المنثور ج 3 ص 218
(4)الدر المنثور ج 3 ص 218
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 280
حبان، طبراني، ابو الشيخ و ابن مردويه از نعمان بن بشير روايت كرده‌اند كه گفت: من با چند نفر از صحابه نزديك منبر رسول خدا (ص) بودم، يكي از ايشان گفت: من بعد از اسلام باك ندارم از اينكه هيچ عملي براي خدا انجام ندهم مگر سقايت حاجيان را، ديگري گفت: بلكه عمارت مسجد الحرام را، سومي گفت: بلكه جهاد در راه خدا از همه آنچه گفتيد بهتر و بالاتر است.
عمر وقتي اين قضيه را شنيد از در توبيخ گفت: اين قدر پهلوي منبر رسول خدا (ص) آنهم در روز جمعه صدا بلند نكنيد، بگذاريد وقتي نماز جمعه تمام شد من خود نزد رسول خدا (ص) مي‌روم، و در آنچه شما اختلاف مي‌كنيد از ايشان مي‌پرسم. در اين ماجرا بود كه خداي تعالي آيه" أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ" را تا جمله" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" نازل كرد «1».

[سخن صاحب المنار در مورد روايات مربوط به شان نزول آيه شريفه و نقد و رد آن و اشاره به كيفيت استناد به رواياتي كه راجع به قرآن كريم است و متعرض حكم شرعي نمي‌باشد] ..... ص: 280

مؤلف: صاحب المنار در تفسير آيه مورد بحث بعد از نقل اين چهار روايت اخير گفته است: از اين روايات آن روايتي كه مي‌شود مورد اعتماد قرار گيرد روايت نعمان است كه هم سندش صحيح است، و هم مضمونش با آياتي كه دلالت دارد بر اينكه موضوع آيه مورد بحث، برابري و يا نابرابري خدمت خانه و پرده‌داري آن- كه از قبيل كارهاي نيكي است كه هم آسان است و هم لذت بخش- با ايمان و جهاد با جان و مال و مهاجرت- كه شاق‌ترين عبادات نفساني، بدني و مالي است- مطابقت دارد، و ليكن آيات قرآني همه اين روايات را رد مي‌كند «2».
اما اينكه گفت: روايت نعمان بخاطر صحت سند بر ساير روايات رجحان دارد، صحيح نيست، زيرا اولا روايت قرظي در مضمونش مطابق با روايتي است كه حاكم در مستدرك آورده، و آن را صحيح دانسته است. و ثانيا، رواياتي كه پيرامون تفسير آيات است اگر واحد باشند حجيت ندارند، مگر اينكه با مضمون آيات موافق باشد، كه در اين صورت بقدر موافقتشان با مضامين آيات حجيت دارند، و اين خود در فن اصول، حلاجي شده است، سرش هم اين است كه حجيت شرعي دائر مدار آثار شرعيه‌اي است كه بر آن حجت مترتب مي‌شود، و وقتي چنين شد قهرا حجيت روايات منحصر مي‌شود در احكام شرعي و بس. و اما آنچه روايت در باره غير احكام شرعي از قبيل داستانها و تفسير وارد شده و هيچ حكم شرعي را در آن متعرض نشده بهيچ وجه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 218 [.....]
(2)تفسير المنار ج 10 ص 216
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 281
حجيت شرعي نخواهد داشت.
و همچنين است حجيت عقلي يعني عقلايي، زيرا بعد از آن همه دسيسه و جعلي كه در اخبار و مخصوصا اخبار تفسير و قصص سراغ داريم و خود المنار هم به آن اعتراف كرده و از احمد نقل كرده كه گفته است:" اين روايات اصلي ندارند" ديگر عقلا كجا و چگونه به آن اخبار و صحت متن آنها اعتماد مي‌كنند؟ پس در نزد عقلا هم حجيت ندارد، مگر آن روايتي كه متنش با ظواهر آيات كريمه موافق باشد.
پس كسي كه متعرض بحث روايات غير فقهي مي‌شود در درجه اول بايد از موافقت و مخالفتش با كتاب بحث كند، آن گاه اگر ديد روايتي با ظاهر كتاب موافق است آن را اخذ كند و گر نه طرح و طرد كند. پس، ملاك اعتبار روايت تنها و تنها موافقت كتاب است، و اگر موافق با كتاب نبود هر چند سندش صحيح باشد معتبر نيست و نبايد فريب صحت سندش را خورد.
پس، اينكه مي‌بينيم بسياري از مفسرين عادت كرده‌اند بر اينكه بدون بحث از موافقت و مخالفت كتاب، سند روايت را مورد رسيدگي قرار داده و بصرف سند حكم مي‌كنند به اعتبار روايت، آن گاه مدلول آن را بر كتاب خدا تحميل نموده و كتاب خدا را تابع و فرع روايت مي‌شمارند روش صحيحي نيست، و هيچ دليلي بر صحت آن نداريم. تازه نامبردگان در روايتي كه جنبه قرينه دارد بحث سند را هم پيش نمي‌آورند.
و اما اينكه گفت" روايت نعمان از جهت متن نسبت به آن روايات ديگر رجحان دارد" و چنين استدلال كرد كه" موضوع روايت برابري و نابرابري ميان خدمت خانه و پرده‌داري آن- كه از اعمال بدني و آسان و لذت بخش است-، و ميان ايمان و جهاد و هجرت- كه از نيكيهاي نفساني و بدني شاق است- صحيح نيست، و آيات همه اينها را رد مي‌كنند" در اين گفتار اشكالاتي است:
اولا اين موضوعي كه براي روايت درست كرد و گفت همه آيات با آن مطابق است، موضوع روايت نعمان به تنهايي نيست، بلكه موضوع همه آن روايات است كه خودش نقل كرده، پس اين چه ترجيح و مزيتي است براي روايت نعمان.
روايت ابن عباس هم كه مي‌گويد:" روزي كه عباس در بدر اسير شد و مسلمانان او را سرزنش كردند، و بحثي در برابري و نابرابري نيكيها ميانشان رد و بدل شد" صريحا دارد كه مقايسه‌اي كه كردند، مقايسه ميان اسلام و هجرت و جهاد، و ميان سقايت حاج و عمارت مسجد، و آزاد كردن اسير بوده، و روايات ديگري هم بر طبق اين مضمون هست.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 282
و همچنين مقايسه‌اي كه در روايت ابن سيرين آمده، ميان سقايت و عمارت بوده با هجرت، و ملحق شدن به رسول خدا (ص) و لوازم آن، كه عبارتست از جهاد و اعمال ديني شريف ديگر، چون در آن دارد: علي (ع) عباس را دعوت به هجرت و پيوستن به رسول خدا (ص) كرد، و عباس جواب داد كه عمارت مسجد الحرام و پرده‌داري كعبه را بگردن دارد.
و اين معنا را ابن مردويه هم از شعبي نقل كرده، و در نقل وي دارد: عباس به علي گفت: اگر تو پسر عموي پيغمبري من عموي اويم، به اضافه اينكه من سقايت حاج و عمارت مسجد الحرام را هم دارم، پس خدا آيه" أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ ..." را نازل كرد «1».
و نيز همين معنا را ابن ابي شيبه، ابو الشيخ و ابن مردويه از عبد اللَّه بن عبيده نقل كرده‌اند، و در آن دارد كه: عباس به علي گفت: آيا من در كاري بهتر از هجرت نيستم؟ آيا اين من نيستم كه حاجيان را سقايت و مسجد الحرام را تعمير مي‌كنم؟ پس بدنبال اين گفتگو آيه مورد بحث نازل شد «2».
بهر حال، آن چيزي كه اين روايت نيز در صدد بيان آن است مقايسه بين سقايت حاج و عمارت مسجد و بين هجرت و آثار مترتب بر آن مي‌باشد، از آن چيزهايي كه مستلزم ملحق شدن به پيغمبر است مانند جهاد كه از قبيل اعمال شريف ديني است.
و همچنين روايت قرظي و روايات ديگري كه در آن معنا وارد شده، مانند آن روايتي كه حاكم آن را صحيح دانسته، و روايتي كه عبد الرزاق از حسن نقل كرده كه گفته است:" آيه در باره عباس و علي (ع) و عثمان و شيبه نازل شده" و همچنين روايت نعماني كه گذشت، همه ظاهر در اين هستند كه نزاع در آنها در افضليت سقايت و عمارت و ايمان و جهاد بوده، با اين حال چه مزيتي در روايت نعمان بن بشير هست كه صاحب المنار از ميان همه اين روايات فقط آن را موافق كتاب دانسته؟
و ثانيا اينكه گفت:" موضوع مفاخره از يك طرف اعمال نيكي بوده كه هم آسان و هم لذت بخش بوده، مانند سقايت و پرده‌داري، و از طرف ديگر اعمال نيكي بوده دشوار، مانند ايمان و مهاجرت و جهاد" با مدلول آيات سازگار نيست، زيرا آيات همانطوري كه گفتيم، دلالت دارد بر اينكه مقايسه و مفاخره نامبردگان در ميان اعمال خالي از روح ايمان و اعمال زنده به روح ايمان بوده، مانند هجرت و جهاد از روي ايمان به خدا و روز جزا، و بنا بر اين ديگر
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 3 ص 218
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 283
نبايد سقايت و عمارت خالي از ايمان را اعمال نيك شمرد، و اين خود از صاحب المنار اشتباه بزرگي است.
پس مقايسه مورد بحث ميان دو طايفه از اعمال نيك نبوده، بلكه از آيات برمي‌آيد كه نامبردگان مي‌خواسته‌اند غير اعمال نيك يعني سقايت و عمارت بدون ايمان را با اعمال نيك يعني ايمان و هجرت و جهاد با ايمان را مساوي دانسته، و يا از آنها بهتر بدانند، پس صاحب المنار از كجا گفته مقايسه مزبور ميان دو طائفه كار نيك بوده، يكي آسان و لذيذ، و ديگري شاق و سخت؟
و مثل اينكه او خيال كرده سقايت و عمارت عباس در حال شرك از اعمال نيك بوده، هم چنان كه خود عباس هم همين خيال را مي‌كرده، و ليكن آيات قرآني او را از اين اشتباه بيرون آورد، ولي صاحب المنار هم چنان به اشتباه خود باقي مانده، با اينكه دلالت آيات- البته با در نظر گرفتن قيود آن- بر اين اشتباه بسيار واضح است، براي اينكه جهاد مقيد به ايمان به خدا و روز جزا شده، ولي سقايت و عمارت بدون قيد ايمان آمده، آن گاه فرموده:" اين دو نزد خدا برابر نيستند" و سپس اضافه كرده كه" خدا ستمگران را هدايت نمي‌كند" و سقايت و عمارت بدون ايمان را ستم خوانده، و حاشا اينكه خداوند اعمال نيك را ستم بداند، و بجا آورنده آن را ستمكار و محروم از نعمت هدايت الهي بنامد.
و اگر بگويد جمله" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" راجع به عباس و رفقايش نيست، بلكه راجع به كساني است كه اين مقايسه را كرده‌اند، در جواب مي‌گوئيم: بنا بر اين احتمال هم كه خود ما نيز آن را احتمال داده‌ايم باز هم صحيح نيست، كه چنين كساني را ظالم و محروم از هدايت بخوانيم، بلكه بايد بگوئيم كه اشتباه كرده‌اند، و اگر راهنمايي شوند از اشتباه خود بيرون مي‌آيند- دقت فرمائيد.
و ثالثا، از جمله" كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ ..." و همچنين جمله" لا يَسْتَوُونَ ..." بخوبي بر مي‌آيد كه شخص مورد نظر در حكمي كه در آيه است دخالت داشته.
و اگر در آيات كريمه و مطالبي كه ما اينجا و آنجا گفتيم دقت شود معلوم مي‌گردد كه اتفاقا روايت نعمان بن بشير از ساير رواياتي كه هست نسبت به آيه شريفه ناسازگارتر و ضعيف‌تر است، براي اينكه با در نظر داشتن قيودي كه در آيات كريمه هست بهيچ وجه روايت با آنها منطبق نمي‌شود.
نظير اين روايت در ضعف، روايت ابن سيرين و رواياتي است كه مضمون آن را مي‌رسانند، چون ظاهر آنها اين است كه عباس به مهاجرت دعوت شده در حالي كه مسلمان
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 284
بود، و او در جواب به سقايت و پرده‌داري افتخار كرد، و حال آنكه آيات كريمه مورد بحث با اين معنا سازگاري ندارد.
علاوه بر اين، روايت ابن سيرين از قول عباس سقايت و پرده‌داري را نقل كرده، و حال آنكه عباس سمت پرده‌داري نداشته و تنها عهده‌دار سقايت بوده.
باز نظير اين روايت در ضعف روايت ابن عباس است كه مقايسه را صرفا ميان اعمال دانسته، و آيه شريفه با آن مساعد نيست.
علاوه بر اينكه در آن دارد: عباس در ضمن كارهاي خود سقايت حاج و عمارت مسجد و آزاد كردن اسير را برشمرد، و اگر سمت آزاد كردن اسير را مي‌داشت جا داشت آيه شريفه هم آن را اسم ببرد. و در روايت ابن جرير و ابي الشيخ از ضحاك در اين معنا نقل شده كه:
مسلمانان در روز جنگ بدر وقتي عباس و يارانش را اسير كردند آنان را به سبب شركشان ملامت و توبيخ مي‌كردند. عباس گفت: به خدا سوگند كه ما در مكه، مسجد الحرام را تعمير مي‌كرديم، اسيران را آزاد مي‌ساختيم، پرده‌داري كعبه را بگردن داشتيم، و حاجيان را آب مي‌داديم. خداي تعالي در جوابش اين آيه را فرستاد:" أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ ...". و آن اشكال بر اين روايت واردتر است زيرا در آيه پرده‌داري و آزاد كردن اسير نيامده.
بنا بر آنچه كه گذشت و توضيح داده شد از همه روايات بي‌اشكال‌تر و از نظر انطباق با آيات نزديكتر، همان روايت قرظي و روايات ديگري است كه مضمون آن را دارا مي‌باشند، مانند روايت حاكم در مستدرك، روايت عبد الرزاق از حسن و روايت ابن عساكر و ابي نعيم از انس كه بزودي نقل مي‌شود.
و در الدر المنثور است كه ابو نعيم در كتاب فضائل الصحابه و ابن عساكر از انس روايت كرده‌اند كه گفت: عباس و شيبه (متولي بيت الحرام) نشسته بودند و به يكديگر فخر مي‌ورزيدند، عباس گفت: من از تو شريف‌ترم، زيرا من عموي رسول خدا (ص) و وصي پدر او و ساقي حاجيانم. شيبه گفت: من از تو شريف‌ترم، زيرا من امين خدا بر خانه او، و خزينه‌دار اويم، اگر تو از من بهتري چرا تو را امين ندانست؟
در اين بين علي به آن دو رسيد، عباس و شيبه داستان را برايش گفتند. علي گفت: ولي من از شما دو نفر شريف‌ترم، براي اينكه من اولين كسي بودم كه ايمان آورده و مهاجرت كردم.
آن گاه هر سه به نزد رسول خدا براه افتاده، داستان را براي او بازگو كردند. حضرت جوابي نداد، و لا جرم هر سه برگشتند. بعد از رفتن ايشان و گذشتن چند روز وحي نازل شد، حضرت آنها را طلبيد و آيه" أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ" را- تا آخر ده آيه- براي آنها تلاوت كرد «1».
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 285

[رواياتي ديگر در مورد شان نزول آيه شريفه:" أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ ..."] ..... ص: 285

و در تفسير قمي از پدرش از صفوان از ابن مسكان از ابي بصير از ابي جعفر (ع) روايت آمده كه فرمود: آيه شريفه در حق علي و عباس و شيبه نازل شده، زيرا، عباس گفته بود: من از شما افضلم، چون سقايت حاج بدست من است. شيبه در جواب گفته بود: من افضلم، چون پرده‌داري كعبه بدست من است. علي (ع) گفته بود: من افضلم، براي اينكه من قبل از شما ايمان آورده و سپس مهاجرت كردم و در راه خدا جهاد نمودم. هر سه تن راضي شدند به اينكه حكميت نزد رسول خدا (ص) برند، لذا آيه نازل شد:" أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ" تا جمله" إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ" «2».
مؤلف: نظير اين روايت را عياشي نيز از ابي بصير از امام صادق (ع) نقل كرده، و در آن عثمان بن ابي شيبه بجاي شيبه آمده «3».
و در كافي از ابي علي اشعري از محمد بن عبد الجبار از صفوان بن يحيي از ابن مسكان از ابي بصير از امام باقر و يا امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ" فرموده است: اين آيه در حق حمزه، علي، جعفر، عباس و شيبه نازل شده، زيرا نامبردگان به سقايت و به پرده‌داري افتخار مي‌كردند، لذا خداي تعالي وحي فرستاد:" أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ". و علي و حمزه و جعفر همان كساني هستند كه به خدا و روز جزا ايمان آورده و در راه خدا جهاد كردند، و هرگز نزد خدا با ديگران يكسان نيستند «4».
مؤلف: اين روايت را عياشي نيز در تفسير خود از ابي بصير از يكي از آن دو بزرگوار نقل كرده، و ليكن اين روايت با آنچه كه نقل قطعي اثبات كرده نمي‌سازد، زيرا آنچه مسلم است اين است كه حمزه از مهاجرين دسته اول بوده، و پس از ملحق شدن به رسول خدا (ص) در جنگ احد در سال سوم هجرت شهيد شده، و جعفر قبل از هجرت رسول خدا، به حبشه مهاجرت كرده، و در ايام فتح خيبر به مدينه مراجعت كرده است، پس حمزه مدتها قبل از دنيا رفته بوده، با اين وضع و با در نظر گرفتن اينكه اگر تفاخر اين پنج
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 219
(2)تفسير قمي ج 1 ص 284
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 83 ح 34
(4)كافي ج 8 ص 173 ح 245
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 286
نفر حقيقت داشته باشد بطور قطع قبل از هجرت رسول خدا (ص) بوده و حال اينكه در اين روايت دارد" علي و حمزه و جعفر كساني بودند كه به خدا و روز جزا ايمان آورده و در راه خدا جهاد كردند".
و اگر روايت از باب انطباق و تطبيق كلي بر مصداق باشد باز هم خالي از اشكال نيست، زيرا در اين صورت بايد عباس را هم اسم مي‌برد، چون او هم مثل آن ديگران سرانجام در روز بدر ايمان آورد و در برخي از جنگهاي اسلامي شركت كرد، پس روايت بالا نه مي‌تواند راجع به شان نزول آيه باشد، و نه آيه را بر يك مصداق و واقعه‌اي تطبيق كند.
و در تفسير برهان از جلد دوم كتاب جمع بين الصحاح تاليف عبدي از صحيح نسايي به سند وي روايت كرده كه گفت: طلحة بن شيبه از قبيله بني عبد الدار و عباس بن مطلب و علي بن ابي طالب با يكديگر مفاخرت كردند. طلحه گفت: كليد خانه بدست من است، و من اگر بخواهم مي‌توانم در خود خانه بيتوته كنم. عباس گفت: من صاحب منصب سقايتم، من نيز اگر بخواهم مي‌توانم در مسجد بيتوته كنم، چون در آنجا بكار خود رسيدگي مي‌كنم. علي (ع) فرمود: من نمي‌فهمم شما چه مي‌گوئيد؟ من شش ماه قبل از همه مردم بطرف قبله نماز خواندم، و منم صاحب جهاد. خداوند آيه" أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ ..." را در داوري ميان اين سه تن نازل كرد «1».
مؤلف: مقصود از نماز خواندن شش ماه قبل از مردم، اين است كه: من شش ماه قبل از همه مردم ايمان آوردم، چون آيه متعرض ايمان است، نه نماز، و گر نه واجب مي‌شد آيه شريفه نماز را هم ذكر كند. و اين روايت نفر سوم را طلحة بن شيبه خوانده و حال آنكه در برخي از روايات متقدم داشت كه او خود شيبه بوده، و در برخي ديگر داشت كه عثمان بن ابي شيبه بوده.

[چند روايت در ذيل آيه شريفه:" لا تَتَّخِذُوا آباءَكُمْ وَ إِخْوانَكُمْ أَوْلِياءَ إِنِ اسْتَحَبُّوا الْكُفْرَ ..."] ..... ص: 286

و در تفسير برهان از ابن شهرآشوب از ابي حمزه از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا آباءَكُمْ وَ إِخْوانَكُمْ أَوْلِياءَ إِنِ اسْتَحَبُّوا الْكُفْرَ عَلَي الْإِيمانِ" فرموده: ايمان عبارت است از ولايت علي بن ابي طالب «2».
مؤلف: اين روايت متعرض باطن قرآن است، كه درك آن مبتني است بر تجزيه و تحليل ايمان، و اينكه ايمان داراي مراتب است و حد كمالي دارد.
و در تفسير قمي است كه: وقتي امير المؤمنين اعلام كرد كه هيچ مشركي از اين پس
__________________________________________________
(1)تفسير برهان ج 2 ص 111 ح 11
(2)تفسير برهان ج 2 ص 111 ح 2
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 287
حق ندارد داخل مسجد الحرام شود، قريش بسيار ناراحت شده گفتند: تجارت ما از بين رفت، و زن و بچه ما بيچاره شدند و خانه‌هايمان خراب شد. پس خداي تعالي اين آيه را نازل كرد:" قُلْ- يا محمد- إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ وَ إِخْوانُكُمْ وَ أَزْواجُكُمْ وَ عَشِيرَتُكُمْ ... وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ" «1».
مؤلف: بنا بر اين روايت، جا داشت جمله" حَتَّي يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ" در اين آيه به كسادي بازار و باز شدن در ديگري از روزي براي آنان تفسير شود، هم چنان كه نظيرش در ضمن آيات بعد از اين آيات آمده، مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ بَعْدَ عامِهِمْ هذا وَ إِنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً فَسَوْفَ يُغْنِيكُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ إِنْ شاءَ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ".
بلكه مي‌توان گفت بنا بر اين روايت، اصلا مورد هر دو آيه يكي است، و ليكن ميان اين دو آيه از نظر لحن فرق بسيار است، در آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ..." لسان، لسان رفق و احترام است، و در آيه" إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ" با در نظر داشتن آخر آن كه مي‌فرمايد:" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ" لسان، لسان خشونت است، پس نمي‌توان گفت كه خطاب در اين دو آيه به اشخاص واحدي است.
علاوه بر اينكه، در آيه مورد بحث گفتگو از دوستي پدران و فرزندان و عشيره و اموال است، و اين مطلب در روايت خاطرنشان نشده، و اگر قريش از ضايع شدن پدران و فرزندان و همسران و برادران و اموال نمي‌ترسيدند پس چرا آيه آنها را ذكر كرد، و در صورت ترجيح محبت آنها بر محبت خدا و رسول، تهديدشان كرده؟ و نيز در اين صورت اسم جهاد را در آيه بردن چه معنايي دارد؟- دقت فرمائيد.
و در الدر المنثور است كه احمد و بخاري از عبد اللَّه بن هشام روايت كرده‌اند كه گفت: ما با رسول خدا (ص) بوديم، حضرت دست عمر بن خطاب را گرفته بود، عمر گفت: يا رسول اللَّه! به خدا سوگند تو در دل من از هر چيز ديگري غير از جانم محبوب‌تري.
حضرت فرمود: احدي از شما ايمان نياورده مگر وقتي كه من از جانش هم محبوب‌تر باشم «2».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 2 ص 284
(2)الدر المنثور ج 3 ص 223
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 288

[سوره التوبة (9): آيات 25 تا 28] ..... ص: 288

اشاره

لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَواطِنَ كَثِيرَةٍ وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَ ضاقَتْ عَلَيْكُمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ (25) ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلي رَسُولِهِ وَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ وَ أَنْزَلَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَ عَذَّبَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ذلِكَ جَزاءُ الْكافِرِينَ (26) ثُمَّ يَتُوبُ اللَّهُ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عَلي مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (27) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ بَعْدَ عامِهِمْ هذا وَ إِنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً فَسَوْفَ يُغْنِيكُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ إِنْ شاءَ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (28)

ترجمه آيات ..... ص: 288

خداوند در مواقف بسياري شما را ياري كرد، و مخصوصا در روز جنگ حنين كه كثرتتان شما را به شگفتتان آورده بود، اما كاري برايتان نساخت، و زمين با همه فراخيش بر شما تنگ شد، و سرانجام پا بفرار نهاديد (25).
آن گاه خدا سكينت خود را بر پيغمبرش و بر مؤمنان نازل نمود، و لشكرياني كه شما نمي‌ديديد فرو فرستاد، و كساني را كه كافر بودند عذاب كرد و همين است كيفر كافران (26).
و بعد از اين سرانجام خدا بهر كه بخواهد عطف توجه مي‌كند كه خدا توبه‌پذير و رحيم است (27).
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! مشركان نجسند و بعد از امسال ديگر نبايد به مسجد الحرام نزديك شوند، و اگر از فقر مي‌ترسيد زود باشد كه خدا اگر بخواهد از كرم خويش شما را توانگر كند كه خدا دانا و شايسته‌كار است (28)
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 289

بيان آيات [بيان آيات مربوط به جنگ حنين] ..... ص: 289

اشاره

اين آيات به داستان جنگ حنين اشاره نموده و بر مؤمنين منت مي‌گذارد كه چگونه مانند ساير جنگها كه در ضعف و كمي نفرات بودند آنها را نصرت داد، آنهم چه نصرت عجيبي. و بخاطر تاييد پيغمبرش آيات عجيبي نشان داد، لشكرياني فرستاد كه مؤمنين ايشان را نمي‌ديدند، و سكينت و آرامش خاطر در دل رسول خدا (ص) و مؤمنين افكند و كفار را بدست مؤمنين عذاب كرد.
و در ميان اين آيات آيه‌ايست كه ورود مشركين را در مسجد الحرام ممنوع و تحريم كرده، و فرموده" بعد از امسال نبايد به مسجد الحرام نزديك شوند" و آن سال، سال نهم هجرت بود، همانسالي كه علي (ع) سوره برائت را به مكه برد، و طواف در اطراف خانه را در حال برهنگي، و وارد شدن مشركين را در مسجد الحرام ممنوع اعلام نمود.
" لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَواطِنَ كَثِيرَةٍ وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ ... ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ" كلمه" مواطن" جمع" موطن" و بمعناي جايي است كه انسان در آن سكونت نموده، و آن را وطن خودش قرار مي‌دهد. و كلمه" حنين" اسم بياباني است ميان مكه و طائف كه غزوه معروف حنين در آنجا اتفاق افتاد، و رسول خدا (ص) با قوم هوازن و ثقيف جنگ كرد. روزي بود كه بر مسلمين بسيار سخت گذشت، بطوري كه در اول شكست خورده هزيمت كردند، و ليكن در آخر خداي تعالي به نصرت خويش تاييدشان فرمود و در نتيجه غالب گشتند.
كلمه" اعجاب" به معناي خوشحال كردن است، و" عجب" به معناي خوشحال شدن از ديدن امري نادر و بي سابقه است. و كلمه" رحب" به معناي وسعت مكان و ضد تنگي است.
" لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَواطِنَ كَثِيرَةٍ"- در اين جمله مواطني كه خداوند لشكر اسلام را نصرت داده، ذكر مي‌كند. و از سياق كلام برمي‌آيد كه منظور از اين چند موطن، مواطن جنگي است، از قبيل بدر، احد، خندق، خيبر و امثال آن. و نيز از سياق برمي‌آيد كه جمله مورد بحث به منزله مقدمه و زمينه‌چيني است براي جمله" وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ"، زيرا آيات سه گانه مورد بحث همه راجع به يادآوري داستان واقعه حنين، و آن نصرت عجيبي است كه خداوند بر مسلمين افاضه كرد، و تاييد غريبي است كه مسلمين را بدان اختصاص داده است.
يكي از مفسرين «1» چنين استظهار كرده كه آيه مورد بحث و سه آيه بعدش، تتمه گفتار
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 10 ص 243
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 290
رسول خدا (ص) است، كه به امر خدا مامور شد در برابر مسلمين ايراد كند، و ابتدايش جمله" قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ ..." است. آن گاه براي توجيه اينكه چرا فرمود" لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ ..." و نفرمود" و لقد نصركم اللَّه ..." زحمت فراواني به خود داده است.
و ليكن از جهت لفظ آيات دليلي بر اين گفتار نيست، بلكه دليل بر خلاف آن هست، براي اينكه داستان حنين و متعلقات آن از قبيل منت‌هايي كه خداوند بر مسلمين نهاد و آنها را ياري نمود و سكينت در دلهايشان ايجاد كرد و ملائكه را نازل كرد و كفار را عذاب داد و از هر كه خواست درگذشت،- خود از نظر هدف يك امر مستقلي است و براي خود اهميت زيادي را حائز است، و بلكه از نظر نتيجه، از آيه" قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ" مهم‌تر است، و حد اقل مثل آنست و دست كمي از آن ندارد. و بنا بر اين، معنا ندارد كه بگوئيم اين داستان از نظر معنا تتمه آن آيه است.
پس، اگر نقل اين يادآوري مانند آيه" قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ" از چيزهايي بود كه به رخ مردم كشيدنش واجب بود، جا داشت در اولش بفرمايد:" و قل لهم لقد نصركم اللَّه في مواطن كثيرة ..."، چون قرآن كريم در نظاير اين معنا، كلمه" قل" را تكرار كرده، از آن جمله فرموده:
" قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحي إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ ... قُلْ أَ إِنَّكُمْ لَتَكْفُرُونَ بِالَّذِي خَلَقَ الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ" «1» و همچنين در مواردي ديگر.
علاوه، اگر فرضا بنا باشد اين آيات سه‌گانه مقول قول بوده باشند، با در نظر گرفتن التفات و ساير نكاتي كه در آنها بكار رفته نمي‌توانند مقول همان" قل" در آيه:" قُلْ إِنْ كانَ ..."، بوده باشد. پس، بايد گفت آيه مورد بحث متمم آن آيه نيست.
در اين آيات سؤالي پيش مي‌آيد، و آن اين است كه با اينكه در ميان مسلمين منافقين و ضعفاي در ايمان و دارندگان ايمان صادق به اختلاف مراتب وجود داشتند، با اين حال چرا در آيات مورد بحث خطاب را به عموم كرده؟ جواب آن اين است كه: درست است كه همه در يك درجه از ايمان نبودند، و ليكن همين قدر كه مؤمنين صادق الايمان نيز در ميان آنان بودند كافي است كه خطاب به عموم شود، چون همين مسلمين بودند كه با همين اختلاف در مراتب ايمانشان، در جنگهاي بدر، احد، خندق، خيبر، حنين و غير آن شركت كردند.
و" يَوْمَ حُنَيْنٍ" يعني روزي كه واقعه حنين در آن روز اتفاق افتاد و در آن بيابان ميان
__________________________________________________
(1)بگو من بشري مانند شمايم جز آنكه مرا وحي مي‌رسد، كه خداي شما خدايي است يكتا ... بگو آيا راستي به آن خدايي كه زمين را در دو روز آفريده كافر مي‌شويد. سوره سجده آيات 6- 9
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 291
شما و دشمنانتان كارزار شد. اضافه كلمه" يوم" بر مكانهايي كه وقايع بزرگي در آن مكانها اتفاق افتاده در كلام عرب و در عرف زياد است، مثلا مي‌گويند: روز بدر، روز احد، روز خندق، و امثال آن. نظير آنكه يوم را بر اجتماعات و مردمي كه كار آن روز را انجام دادند اضافه نموده مي‌گويند: روز احزاب، و روز تميم. و نيز بر خود حادثه اضافه نموده مي‌گويند روز فتح مكه.

[مغرور شدن مسلمين به كثرت نفراتشان و هزيمتشان در آغاز جنگ] ..... ص: 291

" إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ" يعني وقتي كه به مسرت درآورد شما را آن كثرتي كه در خود ديديد، و در نتيجه اعتمادتان به خدا قطع شد و بحول و قوه او تكيه نكرديد، بلكه بحول و قوت خود اعتماد نموديد و خاطر جمع شديد كه با اين همه كثرت كه در ما است در همان ساعت اول دشمن را هزيمت مي‌دهيم. و حال آنكه كثرت نفرات بيش از يك سبب ظاهري نيست، و تازه سببيت آنهم به اذن خداست. آري، مسبب الاسباب اوست.
بخاطر همين معنا بعد از جمله" إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ" فرمود:" فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً" يعني شما كثرت نفرات را سببي مستقل از خدا گرفتيد و اين كثرت نفرات اعتماد به خدا را از يادتان برد، و شما بخود آن سبب اعتماد نموديد، آن گاه خداوند به شما فهماند كه كثرت جمعيت سببي موهوم بيش نيست، و در وسع خود هيچ غنائي ندارد تا با غناي خود شما را بي نياز از خدا بگرداند و همچنين هيچ اثر ديگري از خود ندارد.
" وَ ضاقَتْ عَلَيْكُمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ"" بما" در معناي" مع ما" است يعني با اينكه فراخ بود. و اين كنايه است از احاطه دشمن، و اينكه دشمن چنان شما را احاطه كرد كه زمين با همه گشاديش آن چنان بر شما تنگ شد كه ديگر مامني كه در آنجا قرار گيريد و پناهي كه در آنجا بياسائيد، و از شر دشمن خود را نگهداريد نمي‌يافتيد، و در فرار كردنتان چنان فرار كرديد كه بهيچ چيز ديگر غير از فرار توجه نداشتيد.
و بنا بر اين، آيه شريفه از جهت مضمون قريب المعني است با آيه" إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا" «1» كه جنگ احزاب را يادآوري مي‌كند.
و اينكه بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند معناي" وَ ضاقَتْ عَلَيْكُمُ الْأَرْضُ" اين است كه راه
__________________________________________________
(1)آن دم كه از بالا و پائينتان سوي شما آمدند و چشمهايتان خيره گشت و جانها به گلوگاه رسيد و به خدا گمانهاي گوناگون برديد. سوره احزاب آيه 10
(2)تفسير شريف لاهيجي ج 2 ص 244 مجمع التفاسير ج 2 ص 102 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 292
فراري نداشتيد، معناي صحيحي نيست.
" ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ" يعني دشمن را پشت سر خود قرار داديد. و اين تعبير كنايه از انهزام است، و اين همان فرار از جنگ است كه بخاطر اطمينان به كثرت نفرات و انقطاع از پروردگارشان بدان مبتلا شدند، با اينكه خداي تعالي فرموده بود:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلا تُوَلُّوهُمُ الْأَدْبارَ وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ ... فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ" «1» و نيز فرموده بود:" وَ لَقَدْ كانُوا عاهَدُوا اللَّهَ مِنْ قَبْلُ لا يُوَلُّونَ الْأَدْبارَ وَ كانَ عَهْدُ اللَّهِ مَسْؤُلًا" «2».
پس همه اين معاني يعني: 1- تنگ شدن زمين با همه فراخي‌اش 2- شكست خوردن و فرار كردنشان از جنگ با اينكه گناه كبيره است 3- مستحق عقاب خداي تعالي شدن، همه بخاطر اعتماد و اطميناني بود كه به اسباب ظاهري سراب گونه داشتند، و دردي هم از ايشان دوا نكرد.
بلكه خداي سبحان به سعه رحمتش و منت عظيمش بر آنان منت نهاد و ياريشان كرد و سكينت و آرامش در دلهايشان افكند و لشكرياني كه آنان نمي‌ديدند به كمكشان فرستاد و كفار را عذاب داده بطور مجمل- نه بطور قطع- وعده مغفرتشان داد، تا نه فضيلت خوف از دلهايشان بيرون رود و نه صفت اميد از دلهايشان زايل گردد بلكه وعده را طوري داد كه اعتدال و حد وسط ميان دو صفت خوف و رجاء حفظ شود، و آنها را به ترتيب صحيحي براي سعادت واقعي آماده و تربيتشان كند.

[سخن عجيب يكي از مفسرين در تفسير آيه و توجيه هزيمت مسلمانان در آغاز جنگ] ..... ص: 292

يكي از مفسرين در تفسير اين آيه حرف عجيب و غريبي زده، و چون در مقام اين بوده كه آيه را با روايات تفسير كند، و از طرفي چون روايات مختلف بوده‌اند به اصطلاح ميان آنها جمع كرده و گفته است: مسلمانان اگر در جنگ حنين پشت به دشمن كردند از باب فرار و ترس نبوده، بكله ستونهاي لشكر ثقيف و هوازن بطور ناگهاني و به صورت دسته جمعي بر ايشان حمله بردند، و آن چنان آنها را به اضطراب و تزلزل درآوردند كه چاره‌اي جز عقب‌نشيني
__________________________________________________
(1)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد چون كافران را بسيار و انبوه بينيد به ايشان پشت مكنيد و هر كه در چنين روزي به آنان پشت بگرداند بسوي غضبي از خدا برگشته و جايش در جهنم است مگر آنكه منظورش از پشت كردن غافلگير ساختن دشمن و بكار بردن حيله‌هاي جنگي باشد. سوره انفال آيات 15- 16
(2)قبلا با خدا عهد بسته بودند كه پشت (بدشمن) نكنند و پيمان خدا بازخواست شدني است. سوره احزاب آيه 15
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 293
نديدند، چون حمله آنها دسته جمعي و مثل حمله يك تن واحد بود، و اين خود يك امر طبيعي است كه وقتي انسان به خطري ناگهاني و دفعي برمي‌خورد و مهلتي براي دفاع نمي‌بيند ناچار مي‌شود جا خالي كند، شاهد اين معنا نازل شدن سكينت بر رسول خدا و همه مسلمين است.
پس، معلوم مي‌شود كه همه مضطرب شدند حتي رسول خدا (ص)، چيزي كه هست اضطراب رسول خدا (ص) بخاطر پيش آمدي بود كه واقع شد، ولي اضطراب مسلمين براي اين بود كه حمله ناگهاني دشمن آنهم بطور دسته جمعي مهلتي نداد تا خودشان را جمع و جور كنند.
باز از شواهد اين معنا اين است كه به مجرد اينكه صداي رسول خدا (ص) و عباس بن عبد المطلب را شنيدند بلا درنگ برگشته و به كمك سكينتي كه خدا نازل كرد دشمن را فراري دادند.
مفسر نامبرده سپس آيات راجع به صفات اصحاب پيغمبر را از قبيل آيه بيعت رضوان و آيه" مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَي الْكُفَّارِ ..." و آيه" إِنَّ اللَّهَ اشْتَري مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ ..."، و همچنين رواياتي كه در مدح ايشان وارد شده نقل كرده است «1».
ولي بايد دانست كه وي ميان بحث تفسيري كه كارش بدست آوردن مدلول آيات كريمه قرآن است با بحث كلامي كه هدفي جز اثبات گفته متكلم در باره مسلكي و مذهبي نداشته و بهر دليلي كه ممكن باشد از عقل و كتاب و سنت و اجماع و يا دليلي مختلط از اينها تمسك مي‌جويد، خلط كرده است، و بحث تفسيري اجازه استدلال بغير قرآن را نمي‌دهد، و مفسر نبايد نظريه‌اي از نظريات علمي را بر قرآن كه خداوند آن را تبيان قرار داده تحميل كند.
اما اينكه گفت:" لشكريان اسلام از ترس فرار نكردند، و نخواستند از ياري رسول خدا (ص) شانه خالي كنند، بلكه جا خالي كردني بيش نبوده، آنهم براي اين بود كه دشمن نابهنگام حمله‌ور شد، لذا ناچار شدند نخست فرار كنند، و بعد برگشته و به دشمن حمله كردند" جواب جمله" ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ" را نمي‌دهد، اين جمله مي‌فرمايد" شما پشت به دشمن فرار كرديد" و اين عمل ايشان مشمول قانون كلي آيه حرمت فرار از زحف است كه مي‌فرمايد:" فَلا تُوَلُّوهُمُ الْأَدْبارَ وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ ... فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ ..." «2».
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 10 ص 262
(2)سوره انفال آيه 16
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 294
و خداي تعالي هم شرط نكرده بود كه پشت به دشمن كردن وقتي حرام است كه از ترس و يا به منظور تنها گذاشتن پيغمبر و دين باشد، و گر نه حرام نيست، و نيز اين قانون كلي را بصورت فرار از جهت اضطراب استثناء نكرده، و در استثناءش يعني جمله" إِلَّا مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلي فِئَةٍ" جز دو حيله جنگي را استثناء نكرده كه آنهم در حقيقت فرار از جنگ نيست.
و در عهدي هم كه در آيه" وَ لَقَدْ كانُوا عاهَدُوا اللَّهَ مِنْ قَبْلُ لا يُوَلُّونَ الْأَدْبارَ وَ كانَ عَهْدُ اللَّهِ مَسْؤُلًا" «1» از آنان حكايت كرده هيچ نوع استثنايي ديده نمي‌شود.

[مراد از انزال «سكينت» بر رسول (ص) و مؤمنين] ..... ص: 294

و اما اينكه بعنوان شاهد گفتار خود گفت:" اضطراب، منحصر در مسلمانان نبود، بلكه رسول خدا (ص) هم مضطرب گرديد" و بر اين معنا استدلال كرد به جمله" ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلي رَسُولِهِ وَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ" چون از كلمه" ثم" برمي‌آيد كه نزول سكينت بعد از عقب‌نشيني بوده، و لازمه اين بعديت زماني اين است كه آن حضرت هم مضطرب شده باشد، هر چند اضطراب آن جناب از باب اندوه و تاسف بوده، چون در حق او تصور نمي‌شود كه ترس، ثبات و شجاعتش را متزلزل كند «2».
بايد ديد اين اندوه و تاسفي كه وي براي آن حضرت تصور كرده تاسف بر چه بوده؟ اگر تاسف بر اين بوده كه چرا خداوند مسلمانان را بخاطر عجبشان به چنين فتنه و گرفتاري مبتلا نمود، و خلاصه اگر تاسفي بوده كه خدا آن را دوست نمي‌داشته، اين با مقام مقدس آن حضرت نمي‌سازد، چون خداي تعالي با فرستادن كتاب بسوي او، و تعليمش از علم خود او را مؤدب و تربيت كرده، و در باره‌اش امثال آيه" لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْ‌ءٌ" «3» و" سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسي" «4» را نازل كرده است.
در روايات راجع به داستان حنين هم ندارد كه آن حضرت قدم از قدم برداشته و عقب نشيني كرده باشد، و يا از آنچه بر سر مسلمين آمده و خوار و فراري شده‌اند مضطرب گشته باشد.
و اگر اين حزن و تاسف بر مسلمين بخاطر اين بوده كه چرا بغير خدا اعتماد كرده‌اند، و چرا به اسباب ظاهري كه سرابي بيش نيست دل بسته‌اند، و از توكل بر خداي سبحان غفلت ورزيده‌اند تا خدا اين چنين به خطا كاري و فرار از جنگ مبتلايشان كند، چون آن جناب رأفت و رحمت خاصي به مؤمنين داشته، البته اين تاسف، محبوب خداست نه مكروه او، و خود پروردگار
__________________________________________________
(1)سوره احزاب آيه 15
(2)تفسير المنار ج 10 ص 265
(3)در اين باره تو را هيچ اختياري نيست. سوره آل عمران آيه 128
(4)بزودي برايت مي‌خوانيم تا فراموش نكني. سوره اعلي آيه 6
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 295
هم او را به داشتن چنين خلقي ستايش كرده و فرموده:" بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ" «1» مي‌گوئيم اين قسم تاسف با سكينت منافات نداشته و معقول نيست كه با نزول سكينت از بين برود، و نيز اگر بخاطر اين تاسف، سكينت نازل شده چه جهت داشت كه بعد از فراري شدن مسلمين نازل شود، مگر قبل از آن اين تاسف نبود؟ و مگر ممكن است كه مثل رسول خدا (ص) پيغمبري از اينگونه تاسف خالي باشد؟ با آنكه از ساعت اول بعثتش تا آن لحظه‌اي كه از دنيا مي‌رفت همواره بر بينه‌اي از پروردگارش بوده، و سكينت به اين معنا ساعت بساعت بر او نازل مي‌شده، پس سكينت رسول خدا (ص) بطور قطع به اين معنا نيست.
حال بحساب سكينت مؤمنين رسيده مي‌پرسيم: سكينت ايشان به چه معنا بوده و مفسر نامبرده آن را چه چيز حساب كرده؟ آيا حالت نفسانيه‌اي بوده كه از آرامش و اطمينان خاطر حاصل مي‌شود؟ هم چنان كه او به اين معنا تفسيرش كرده و به گفته صاحب مصباح بر آن استشهاد كرده كه:" سكينت بر رزانت و مهابت و وقار هر سه اطلاق مي‌شود"، در اين صورت سكينت عبارت خواهد بود از همان آرامش در مواقف جنگي، و آن وقت نبايد اختصاص به مسلمين داشته باشد، و بايستي ثبات قدم و پايداري كفار، همه در مواقف جنگي ناشي از سكينتي باشد كه خدا بر آنان نازل كرده؟! و بايد ملتزم شد به اينكه در جنگ حنين خداوند سكينت را بر كفار نازل كرد و در نتيجه مسلمين را فراري دادند و بعد سكينت را از آنها سلب كرد. و به مسلمين داد، و در نتيجه مسلمانان كفار را سركوب و منكوب نمودند. و به مؤمنين هم كه داد، تنها به مؤمنين حقيقي نداد، بلكه بهمه آنان چه آنهايي كه با رسول خدا (ص) ايستادگي كردند، و چه آنهايي كه فرار را بر قرار اختيار نمودند، و چه منافقين و چه افراد سست ايمان نازل كرد، براي اينكه همه آنان برگشتند، و با رسول خدا (ص) پايداري كردند تا دشمن را شكست دادند. بنا بر اين، همه اين طبقات بايستي اصحاب سكينت باشند، پس چرا خداي تعالي آن را منحصر در رسول اللَّه و مؤمنين دانسته و مي‌فرمايد:" ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلي رَسُولِهِ وَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ"؟.
علاوه، اگر سكينت به اين معنا باشد اين چه منتي است كه خداي تعالي بر مؤمنين مي‌گذارد، در حالي كه همه افراد از مؤمنين و كفار آن را دارا هستند؟!.
از ظاهر آيه استفاده مي‌شود كه سكينت يك عطيه مخصوص بوده كه خدا به رسول خود و مؤمنين ارزاني داشته، و لذا مي‌بينيم در كلام مجيدش جز در مواردي نادر (كه شايد به ده مورد
__________________________________________________
(1)به مؤمنان رؤوف و مهربان است. سوره توبه آيه 128
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 296
نرسد) اسمي از آن نبرده است.
از آنچه گذشت معلوم مي‌شود كه سكينت امري است غير از سكون و پايداري، البته نه اينكه بخواهيم بگوئيم در لغت غير از سكون و پايداري معناي ديگري دارد، بلكه به اين معنا كه منظور خداي تعالي از سكينت مصداق ديگري غير از آن مصداقي است كه ما آن را در همه شجاعان و دليران يل مي‌بينيم، و خلاصه يك نوع خاصي از اطمينان و آرامش نفساني است، و خصوصيات و اوصاف مخصوصي به خود دارد. زيرا مي‌بينيم خداي تعالي هر جا در كلام خودش آن را ذكر مي‌كند بعنوان منت بر رسول خدا (ص) و مؤمنان و عطيه مخصوصي كه تنها از ناحيه خود بر آنان نازل مي‌كرده اسم مي‌برد، پس معلوم مي‌شود يك حالت الهي است كه بنده با داشتن آن ديگر پروردگار خود را فراموش نمي‌كند، نه آن حالتي كه شجاعان زورمند، و دلاوران مغرور به دلاوري خود و تكيه كنندگان بر نفس خويش، دارند.
علاوه بر اين، در كلام مجيد او هر جا كه اسمي از اين كلمه برده شده قبل و بعد از آن اوصاف و آثاري آمده كه در هر وقار و اطمينان نفسي يافت نمي‌شود، مثلا در باره رسول گراميش مي‌فرمايد:" إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها" «1» و در باره مؤمنين مي‌فرمايد:" لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ" «2» و نزول سكينت بر آنان را مقيد مي‌كند به اينكه چيزي در دل آنان سراغ داشت و بخاطر آن سكينت را بر دلهايشان نازل كرد. پس معلوم مي‌شود كه سكينت، مخصوص آن دلي است كه يك نحوه طهارتي داشته باشد، و از سياق برمي‌آيد آن طهارت عبارتست از ايمان صادق يعني ايماني كه آميخته با نيت خلاف نباشد.
و نيز در باره مؤمنين مي‌فرمايد:
" هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «3» و از آثار سكينت زيادي ايمان بر ايمان را مي‌شمارد. و نيز مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)آن دم كه به رفيق همراهش مي‌گفت نترس كه خدا با ما است، پس خدا سكينت خود راي بر او نازل نمود و با لشكرياني كه شما نمي‌ديديد تاييدش كرد. سوره توبه آيه 40
(2)خداوند از مؤمنين آن دم كه در زير درخت با تو بيعت كردند راضي شد، و دانست آنچه راي كه در دلهاي ايشان بود، پس خدا سكينت خود راي بر آنها نازل كرد. سوره فتح آيه 18
(3)خدا آن كسي است كه سكينت راي بر دلهاي مؤمنين نازل فرمود تا ايماني بر ايمانشان افزوده گردد و براي خداست سپاهيان آسمانها و زمين. سوره فتح آيه 4
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 297
" إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الْجاهِلِيَّةِ فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلي رَسُولِهِ وَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوي وَ كانُوا أَحَقَّ بِها وَ أَهْلَها" «1».
و اين آيه بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد اين معنا را خاطرنشان مي‌سازد كه نزول سكينت از ناحيه خداي تعالي همواره در مواردي بوده كه قبل از نزول آن استعداد و اهليت و قابليتي در قلب طرف وجود داشته، و آن اهليت و قابليت همان چيزي است كه در آيه قبلي فرمود:" فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ: فهميد كه در دل چه دارند، پس سكينت را بر ايشان نازل كرد". و نيز خاطرنشان مي‌سازد كه يكي ديگر از آثار سكينت اين است كه هر كس آن را واجد شود ملازم تقوا و طهارت و دوري از مخالفت خدا و رسولش مي‌شود، و ديگر پيرامون محرمات و گناهان نمي‌گردد.
و اين معنا در حقيقت به منزله تفسيري است كه جمله" لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ" را كه در آيه ديگري واقع است تفسير مي‌كند، و مي‌رساند كه زياد شدن ايمان بر ايمان با نزول سكينت، معنايش اين است كه انسان علاوه بر ايمان صادقش به اصل دعوت دين، داراي نگهباني الهي مي‌شود كه او را از آلوده شدن به گناهان و ارتكاب محرمات نگه مي‌دارد.
و اين خود شاهد خوبي است بر اينكه اولا منظور از مؤمنين در جمله مورد بحث غير از منافقين و غير از بيماردلان و سست ايمانان است. وقتي منافقين و بيماردلان و سست ايمانان مقصود نباشند تنها باقي مي‌ماند آن عده معدودي كه با رسول خدا (ص) ثابت قدم ماندند، و آنها يا سه نفر، و يا چهار، يا نه، يا ده يا هشتاد و يا كمتر از صد نفر بودند، و اين اختلاف در شماره آنان بخاطر اختلاف روايات است.
و اما اينكه آيا مؤمنين در اين آيه آن كساني را هم كه بار اول فرار كردند و سپس جمع شدند و تا شكست دشمن ثابت قدم ماندند (كه بيشتر اصحاب رسول خدا (ص) را اين دسته تشكيل مي‌دادند) شامل مي‌شود يا نه محل حرف است.

[نازل شدن سكينت موقوف است بر وجود طهارت دل و صفاي باطن] ..... ص: 297

چيزي كه از آيات سكينت استفاده مي‌شود اين است كه نازل شدن سكينت موقوف بر اين است كه قبلا طهارت دل و صفاي باطني در كار بوده باشد، تا خداوند با فرستادن سكينت آن را محكم و استوار سازد. و دسته دوم كه فرار كردند و برگشتند با اين عمل خود گناه كبيره‌اي را مرتكب شدند و چنين كساني دلهايشان گناهكار است و قابليت سكينت را ندارند.
__________________________________________________
(1)آن دم كه كفر ورزيدگان تعصب جاهليت در دل افكنده پس خدا سكينت خود را بر پيغمبر و بر مؤمنين نازل كرد، و بر كلمه تقوا استوارشان ساخت و ايشان حقا سزاوار و اهل براي آن بودند. سوره فتح آيه 26
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 298

[منظور از مؤمناني كه سكينت بر آنان نازل گرديد افراد معدودي است كه رسول خدا (ص) را تنها نگذاشتند و فرار نكردند] ..... ص: 298

مگر اينكه از راه ديگري اين دسته را هم مشمول موهبت سكينت بدانيم، و بگوئيم درست است كه اين دسته با فرار از جنگ گناهكار و بيمار دل شدند، و ليكن ممكن است با دلهايي صادق بسوي پروردگار خود توبه نصوح كرده، و واجد شرائط شده" فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ" و خداوند دلهايشان را قابل ديده و آن وقت سكينت را بر همه آنان يعني اين دسته و دسته اول نازل كرده، و همگي را بر دشمن ظفر داده است. و شايد تعبير به كلمه" ثم" كه بعديت را مي‌رساند اشاره به همين معنا باشد.
و ليكن دو اشكال باقي مي‌ماند:
اول اينكه اگر اين احتمال صحيح مي‌بود جا داشت كه در آيه شريفه متعرض توبه توبه كاران شود، و اگر متعرض مي‌شد آن وقت جمله" ثُمَّ يَتُوبُ اللَّهُ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عَلي مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ" مختص به كفاري مي‌شد كه بعدا مسلمان شدند، و حال آنكه در آيه شريفه اثري از چنين معنايي نيست، قرينه‌اي هم كه اين احتمال را تقويت كند وجود ندارد- دقت بفرمائيد.
دوم اينكه و جدان هر كسي گواهي مي‌دهد كه ميان دو طايفه كه يكي از ايشان نسبت به رسول خدا (ص) وفاداري نموده و از جان‌گذشتگي بخرج داده و آن ديگري پيغمبر را در ميان دشمنان گذاشته و فرار كرده، و حتي به پشت سر خود نگاهي هم نينداخته فرق بسياري است، و از روش قرآن بدور است كه ميان اين دو دسته فرق نگذارد، و محنتي را كه دسته اول در راه خدا كشيده و نفس خود را براي رضاي او در مهلكه‌ها انداخته ناديده انگارد و سپاسگزاري ننمايد، و حال آنكه خود قرآن خدا را شاكر و عليم خوانده است.
بلكه قرآن كريم اگر در جايي كه ملتي را عتاب و يا توبيخ و مذمت مي‌كند در ميان آن ملت حتي يك نفر صالح وجود داشته باشد آن يك نفر را استثناء نموده و خصوص او را مدح و ثنا مي‌گويد، هم چنان كه در بسياري از موارد كه خطاب متوجه يهود و نصاري است اين معنا را مشاهده مي‌كنيم، و مي‌بينيم كه خداي تعالي عامه يهود و يا نصاري را مورد عتاب و يا مذمت و توبيخ قرار داده و نسبت كفر به آيات خدا و تخلف از اوامر و نواهي او را بايشان مي‌دهد، آن گاه يك عده قليلي از ايشان را كه به آيات خدا كفر نورزيده‌اند مدح و ثنا مي‌گويد.
و از اين روشن‌تر آياتي است كه متعرض داستان جنگ احد است كه نخست بر مؤمنان منت مي‌گذارد به اينكه سرانجام ياريشان كرد، و سپس مورد عتابشان قرار مي‌دهد كه چرا سستي نموده و تن بذلت دادند، آن گاه در آخر آن عده قليلي را كه ثبات قدم داشتند استثناء نموده و به وعده حسني نويدشان داده آنهم نه يك بار و دو بار، مي‌فرمايد:" وَ سَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ"
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 299
«1» و يا" وَ سَنَجْزِي الشَّاكِرِينَ" «2».
نظير اين بيان را در آيات راجع به جنگ احزاب مشاهده مي‌كنيم، چون در آن آيات مؤمنان را جميعا مورد عتاب شديدي قرار داده، و منافقان و بيماردلان را مذمت و توبيخ مي‌كند، و از آن جمله مي‌فرمايد:" وَ لَقَدْ كانُوا عاهَدُوا اللَّهَ مِنْ قَبْلُ لا يُوَلُّونَ الْأَدْبارَ وَ كانَ عَهْدُ اللَّهِ مَسْؤُلًا" «3».
آن گاه در آخر، قضيه را بمثل آيه زير ختم مي‌كند:" مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضي نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلًا" «4» و اگر احتمال فوق صحيح هست پس چرا خداوند در داستان جنگ حنين متعرض مدح مؤمنين ثابت قدم نشده و حال آنكه داستان مزبور دست كمي از ساير غزوات نداشت؟ و نيز در اين داستان مدحي و ستايشي كه مايه امتنان و سرافرازي مؤمنين باشد نكرده با اينكه افراد ديگري را كه مانند ايشان بودند در آيات مربوط به ديگر غزوات به چنين مدحي مفتخر نموده است؟
آنچه گفته شد اين احتمال را بذهن و به اعتبار عقلي نزديك مي‌سازد كه منظور از مؤمناني كه سكينت بر ايشان نازل گرديد تنها خصوص آن افراد معدودي است كه رسول خدا (ص) را وانگذاشتند، و فرار نكردند، و اما ساير مؤمنان يعني آنهايي كه فرار كردند و دوباره برگشتند آنها مشمول جمله" ثُمَّ يَتُوبُ اللَّهُ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عَلي مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ" مي‌باشند البته نه همه آنان، بلكه افرادي از ايشان كه مشمول عنايت و توفيق خداوندي گشتند، هم چنان كه از كفار هوازن و ثقيف و از طلقاء و بيماردلان افرادي كه مشمول عنايت خداوندي شدند موفق به توبه گرديدند.
اين آن معنايي است كه بحث تفسيري ما را بدان راهنمايي مي‌كند، و اما روايات، بحث جداگانه‌اي دارد كه ان شاء اللَّه تعدادي از آنها ذكر خواهد شد.
و اما استشهادي كه به برگشت فوري مسلمين پس از شنيدن نداي رسول خدا (ص) و عباس كرده، منافاتي با گفتار ما ندارد كه گفتيم جمله
__________________________________________________
(1)خداوند شاكران راي بزودي پاداش مي‌دهد. سوره آل عمران آيه 144 [.....]
(2)بزودي شاكران راي پاداش مي‌دهيم. سوره آل عمران آيه 145
(3)سوره احزاب آيه 15
(4)پاره‌اي از مؤمنان كسانيند كه پيماني راي كه با خدا بستند بسر بردند، پس عده‌اي از ايشان شهيد گشتند و بعضي از آنان در انتظارند و هيچ گونه تغييري ندادند. سوره احزاب آيه 23
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 300
" ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ" وقتي با جمله" إِذا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلا تُوَلُّوهُمُ الْأَدْبارَ ..." منضم شود ظهور در اين دارد كه عملي كه از مسلمانان در اين جنگ سر زد همانا فرار از جنگ بوده كه يا از ترس و يا عمدا و بمنظور بي ياور گذاشتن پيغمبر و يا بقول صاحب المنار بخاطر اضطراب و تزلزل ناگهاني مرتكب آن شدند.

[ادامه خوشنودي و رضاي خدا از كسي و بقاء ستايش و مدح ا و بستگي دارد به بقاء صفات و احوال حميده او] ..... ص: 300

و اما آن آيات ديگري كه در مدح مسلمين و خوشنودي خدا از ايشان و استحقاق اجر و پاداششان آورده بايد دانست كه تمامي آن مدح‌ها مقيد به قيودي است كه با در نظر گرفتن آن، دوام خوشنودي خدا و اجر و استحقاق آنان حتمي نخواهد بود، زيرا آيات مذكور آن عده‌اي از مسلمانان را مدح كرده كه لوازم عبوديت، يعني ايمان و اخلاص و صدق و خيرخواهي و مجاهدت در راه دين را دارا باشند، وقتي حمد و ستايش در آيات نامبرده باقي است كه اين لوازم هم باقي باشد، و وعده پاداشي كه در آنهاست وقتي به اعتبار خود باقي است كه صفات و احوالي كه باعث رسيدن به آن وعده‌هاست در طرف باقي مانده باشد، و اما اگر همان اشخاص مورد مدح و مورد وعده، آن صفات و احوال را بخاطر حادثه و يا خطايي از دست داده باشند پر واضح است كه آن مدح و ثنا و آن وعده پاداش هم نسبت به ايشان از اعتبار مي‌افتد.
آري، مبادي خير و بركاتي كه در آنان بوده از مبادي انبياء و از صفت عصمت- كه با بودن آن صدور گناه محال است- قوي‌تر نيست، و خداي تعالي بعد از ستايش بسيار از خيل انبياء مي‌فرمايد:" اگر همين انبياء شرك بورزند آنچه را كه از عمل خير مي‌كنند حبط و بي اجر مي‌شود" «1».
و در تخطئه اين پندار فاسد كه" بخاطر اسلامي كه آورده‌ايم ديگر هيچ مكروهي بما نمي‌رسد" صريحا فرموده: اهل كتاب هم همين خيال را پيش خود مي‌كردند، آن يكي مي‌گفت: ما بخاطر اينكه يهودي هستيم، از هر مكروهي مصونيم. و آن ديگري مي‌گفت: ما چون داراي دين مسيحيتيم معذب نمي‌شويم، و حال آنكه:" لَيْسَ بِأَمانِيِّكُمْ وَ لا أَمانِيِّ أَهْلِ الْكِتابِ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِهِ" «2».
و اگر در بيعت رضوان آيه آمد كه خدا از مؤمنين خوشنود شد، بخاطر آن حالات پاكيزه نفساني ايشان بوده كه خدا ارزانيشان داشته بود. آري رضاي خدا از صفات فعليه خداست كه
__________________________________________________
(1)سوره انعام آيه 88
(2)بدلخواه شما و دلخواه اهل كتاب نيست، هر كس عمل زشتي مرتكب شود بهمان عملش كيفر مي‌بيند. سوره نساء آيه 123
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 301
عين افعال خارجي و منتزع از آنهاست. پس، رضاي خدا عين همان حالات نفسانيه‌ايست كه به ايشان موهبت كرده بود، حالاتي كه بالطبع مستلزم اجر جزيل است، و معلوم است كه اگر اين حالات تغيير كند رضاي خدا هم مبدل بغضب او، و نعمتش مبدل به نقمت مي‌گردد، و هيچ كس از خدا عهد نگرفته كه از وي راضي باشد و او را به سعادت برساند چه او نيكي كند و چه زشتي، چه گناه كند و چه اطاعت، چه ايمانش را حفظ كند و چه كافر شود، خداوند هم به كسي چنين عهدي نسپرده.
آري، اگر رضاي خدا از صفات ذاتيه او بود و خداوند در ذاتش متصف به رضا بود البته اين صفت تغيير نمي‌پذيرفت، و در هيچ حالي زايل نمي‌شد، اما صفت ذات نيست بلكه صفت فعل است.

[معناي" سكينت" و اشاره به اينكه سكينت از جنود خداي تعالي است] ..... ص: 301

" ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلي رَسُولِهِ وَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ ..."
كلمه" سكينت" همانطور كه گفته شد حالت قلبيي است كه موجب سكون نفس و ثبات قلب مي‌شود، و بطوري كه از تفسير آيات برمي‌آيد ملازم با ازدياد ايمان بر ايمان است، و نيز ملازم با كلمه تقوي است، كه قلب آدمي را به پرهيز از محرمات الهي وادار مي‌سازد.
و بايد دانست كه معناي اين كلمه غير از معناي كلمه عدالت است، چون عدالت ملكه‌ايست نفساني كه آدمي را از ارتكاب گناهان كبيره باز مي‌دارد، بخلاف سكينت كه هم از كبائر نگاه مي‌دارد و هم از صغائر.
و لذا مي‌بينيم كه خداي تعالي در كتاب مجيدش، دادن سكينت را طوري بخود نسبت مي‌دهد كه از آن يك نوع اختصاص فهميده مي‌شود، مانند دادن روح كه مي‌فرمايد:" دميدم در آن از روح خودم"، و در باره سكينت هم مي‌فرمايد:" أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ: خداوند سكينت خودش را بر رسولش و بر مؤمنين نازل كرد".
بلكه از پاره‌اي آيات برمي‌آيد كه سكينت از جنود خداي تعالي است، مانند آيه شريفه" هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «1».
و همچنين در بسياري از آياتي كه كلمه سكينت در آنها آمده، كلمه جنودهم آمده، مانند آيه" فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها" «2».
__________________________________________________
(1)سوره فتح آيه 4
(2)سوره توبه آيه 40
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 302
و در آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلي رَسُولِهِ وَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ وَ أَنْزَلَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها".
آنچه از سياق كلام استفاده مي‌شود اين است كه اين جنود عبارت از ملائكه‌اي بودند كه در معركه جنگ نازل مي‌شدند و يا لا اقل ملائكه نازله در معركه جنگ نيز از آن جنود بوده‌اند، چون از سياق برمي‌آيد آن چيزي كه از سكينت و از ملائكه نازله در ميدان‌هاي جنگ برمي‌خاسته اين بوده كه كفار را عذاب و مؤمنان را ياري دهند، و آيات راجع به جنگ احد در سوره آل عمران و همچنين آيات اول سوره فتح اين معنا را به خوبي مي‌رساند، خواننده مي‌تواند به آن دو موضوع مراجعه كند تا حقيقت حال برايش روشن گردد- ان شاء اللَّه تعالي.
و در تفسير آيه" فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ" در سوره بقره آيه" 248" در جلد دوم اين كتاب مطالبي راجع به سكينت گذشت كه براي اين مقام خالي از فايده نيست." ثُمَّ يَتُوبُ اللَّهُ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عَلي مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ" اين معنا در چند جا گذشت كه توبه خدا، به معناي اين است كه خداي تعالي بعنايت و توفيق خود به بنده‌اش باز گردد، و در درجه دوم او را شامل عفو و مغفرت خود قرار دهد. و توبه عبد بمعناي رجوع بسوي پروردگار است با ندامت و استغفار. و نيز گفتيم كه خداي تعالي هيچ وقت بسوي بنده‌اي كه بسويش بازگشت ندارد باز نمي‌گردد.
كلمه" ذلك" بطوري كه از سياق برمي‌آيد اشاره به مضمون دو آيه قبل است، و آن اين بود كه مسلمين بغير از خدا ركون نموده و با فرار كردن و پشت نمودن، خدا را معصيت كردند، آن گاه خداوند سكينت را با جنودي نازل كرد، و كفار را عذاب نمود.
و بنا بر اينكه كلمه" ذلك" اشاره به اين معاني باشد، مناسب با كلام اين است كه كلمه" مَنْ يَشاءُ" هم مسلمين را شامل شود و هم كفار را، چون هم براي مسلمين خطايي را ذكر كرده كه از آن توبه كنند، و هم براي كفار، خطاي مسلمين فرار بود، و خطاي كفار كفر. و با اينكه حكم، عمومي است هيچ وجهي نيست بر اينكه گذشت خدا را به مسلمين اختصاص دهيم.
اين را گفتيم تا فساد گفتار يكي از مفسرين در تفسير آيه روشن گردد، چون اين مفسر كلمه" ذلك" را تنها اشاره به عذاب گرفته و گفته است: معناي آيه اين است كه: سپس و بعد از اين عذابي كه خداوند در دنيا متوجه عده‌اي از كافرين كه خواسته بود نمود، ايشان را بسوي اسلام هدايت فرمود، و آن عده، كفاري بودند كه خطاهاي ناشي از شرك و خرافات آن، همه جوانب دلهايشان را احاطه نكرده و چون بر لجاجت و تكذيب اصرار نورزيدند و بر عادتهاي
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 303
تقليدي خود جمود بخرج ندادند، خداوند بر دلهايشان مهر ننهاده بود «1».
خواننده محترم متوجه شد به اينكه اختصاص دادن آيه به كفار و تصرف در ساير قيود آن و از آن جمله منحصر كردن اشاره آن را به عذاب، هيچ دليلي ندارد.
و اما اينكه گذشت خدا را بصورت استقبال تعبير كرد و فرمود:" ثُمَّ يَتُوبُ اللَّهُ"، وجهش اين است كه خواسته است اشاره كند به اينكه در توبه هميشه باز، و عنايت الهي و فيضان عفو و مغفرتش همواره جريان دارد، بخلاف نزول سكينت او كه دائمي نيست، و لذا در باره آن، فعل را به صيغه ماضي استعمال كرد و فرمود:" فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ".

[معناي:" إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ"] ..... ص: 303

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ بَعْدَ عامِهِمْ هذا ..."
در مجمع البيان در تفسير اين آيه گفته است: هر چيز پليدي را كه طبع انسان از آن تنفر داشته باشد" نجس" گويند، مثلا گفته مي‌شود: مردي نجس و يا زني نجس و يا قومي نجس، چون اين كلمه مصدر است. و وقتي اين كلمه با كلمه" رجس" استعمال شود، نون آن مكسور و گفته مي‌شود:" رجس نجس". و كلمه" عيله" به معناي فقر و تنگدستي است، و" عال، يعيل" به معناي" فقير شده" است «2».
و نهي از ورود مشركين به مسجد الحرام بحسب فهم عرفي امر به مؤمنين است، به اينكه نگذارند مشركين داخل مسجد شوند. و از اينكه حكم مورد آيه تعليل شده به اينكه چون مشركين نجسند، معلوم مي‌شود كه يك نوع پليدي براي مشركين و نوعي طهارت و نزاهت براي مسجد الحرام اعتبار كرده، و اين اعتبار هر چه باشد غير از مساله اجتناب از ملاقات كفار است با رطوبت.
و مقصود از" عامِهِمْ هذا- امسالشان" سال نهم از هجرت يعني سالي است كه علي ابن ابي طالب (ع) سوره برائت را به مكه برد، و براي مشركين خواند، و اعلام كرد كه ديگر حق ندارند با بدن عريان طواف كنند، و ديگر هيچ مشركي حق طواف و زيارت را ندارد.
و جمله" وَ إِنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً" معنايش اين است كه: اگر از اجراي اين حكم ترسيديد كه بازارتان كساد و تجارتتان راكد شود و دچار فقر گرديد، نترسيد كه خداوند بزودي شما را از فضل خود بي نياز مي‌سازد، و از آن فقري كه مي‌ترسيد ايمن مي‌فرمايد.
__________________________________________________
(1)تفسير المنار جلد 10 ص 248
(2)مجمع البيان ج 5 ص 20
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 304
و اين وعده حسني كه خداي تعالي براي دلخوش كردن سكنه مكه و آن كساني كه در موسم حج در مكه تجارت داشتند داده، اختصاص به مردم آن روز ندارد، بلكه مسلمانان عصر حاضر را نيز شامل مي‌شود، ايشان را نيز بشارت مي‌دهد به اينكه، در برابر انجام دستورات دين، از هر چه بترسند خداوند از آن خطر ايمنشان مي‌فرمايد، و مطمئنا بدانند كه كلمه اسلام اگر عمل شود هميشه تفوق دارد، و آوازه‌اش در هر جا رو به انتشار است، هم چنان كه شرك رو به انقراض است. و بعد از اعلام برائت بيش از چهار ماه مهلتي براي مشركين نماند، و بعد از انقضاء اين مدت عموم مشركين مگر عده معدودي همه به دين اسلام درآمدند، و آن عده هم از رسول خدا (ص) در مسجد الحرام پيماني گرفتند، و آن جناب براي مدتي مقرر مهلتشان داد، پس در حقيقت بعد از اعلام برائت تمامي مشركين در معرض قبول اسلام واقع شدند.

بحث روايتي [داستان جنگ حنين به نقل مجمع البيان] ..... ص: 304

اشاره

در كافي از علي بن ابراهيم از بعضي از اصحابش كه اسم برده روايت مي‌كند كه گفت: بعد از آنكه متوكل مسموم شد نذر كرد كه اگر بهبودي يابد مال فراواني تصدق دهد، و چون بهبودي يافت از فقهاء پرسيد حد مال كثير چيست، فقهاء در حد آن اختلاف كردند، يكي گفت: در عرب مال كثير به صد هزار گفته مي‌شود، ديگري گفت: مال كثير ده هزار است، و همچنين حدود مختلفي ذكر كردند، و مطلب براي متوكل مشتبه شد.
مردي از نديمان كه او را صفوان مي‌گفتند به وي گفت: چرا نمي‌فرستي نزد اين مرد سياه چهره تا از او بپرسند؟ متوكل با كمال تعجب پرسيد واي بر تو مقصودت كيست؟ گفت:
ابن الرضا. متوكل پرسيد مگر او از علم فقه سررشته‌اي دارد؟ گفت: اگر او از عهده جواب اين سؤال برآمد فلان مبلغ را بايد به من بدهي، و اگر نتوانست تو مرا صد تازيانه بزن. متوكل گفت:
قبول كردم.
آن گاه جعفر بن محمود را صدا زد و گفت: برو نزد ابي الحسن علي بن محمد و از او بپرس حد مال كثير چيست. پس او به نزد امام رفت و سؤال خود را پرسيد. امام هادي (ع) فرمود: حد آن هشتاد است.
جعفر بن محمود پرسيد: اي مولاي من متوكل از من دليل مي‌خواهد. حضرت فرمود:
بدليل اينكه خداي تعالي در قرآن مي‌فرمايد:" لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَواطِنَ كَثِيرَةٍ" و عدد مواطني
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 305
كه خداوند مسلمين را ياري فرمود هشتاد موطن بود «1».
مؤلف: اين روايت را قمي «2» نيز در تفسير خود روايت كرده و مقصود از بعضي اصحاب خود كه نام برده به گفته قمي محمد بن عمرو است. و معناي روايت اين است كه: عدد" هشتاد" يكي از مصاديق كلمه" كثير" است، بدليل اين آيه قرآن، نه اينكه معناي آن هشتاد باشد.
و در مجمع البيان از اهل تفسير و از تذكره‌نويسان نقل مي‌كند كه گفته‌اند: وقتي رسول خدا (ص) مكه را فتح كرد در اواخر رمضان و يا در شوال سال هشتم هجرت با مسلمانان بسوي حنين رفت تا با قبيله هوازن و ثقيف كارزار كند، چون رؤساي هوازن بسركردگي مالك بن عوف نصري، با تمامي اموال و اولاد حركت كرده و بسرزمين اوطاس آمده بودند، تا با آن جناب بجنگند.
اتفاقا" دريد بن صمه" كه رئيس قبيله جشم و مردي سالخورده و نابينا بود همراه ايشان بود، دريد از ايشان پرسيد الان در كدام وادي هستيد؟ گفتند: به اوطاس رسيده‌ايم. گفت: چه جاي خوبي است براي نبرد، نه خيلي نرم است و لغزنده و نه سفت و ناهموار، آن گاه پرسيد:
صداي رغاء شتران و نهيق خران و خوار گاوان و ثغاء گوسفندان و گريه كودكان را مي‌شنوم.
گفتند: آري مالك بن عوف همه اموال و كودكان و زنان را نيز حركت داده، تا مردم بخاطر دفاع از زن و بچه و اموالشان هم كه شده پايداري كنند. دريد گفت: به خدا قسم مالك براي گوسفندچراني خوب است، نه فرماندهي جنگ.
آن گاه گفت: مالك را نزد من آريد، وقتي مالك آمد گفت: اي مالك تو امروز رئيس قومي و بعد از امروز فردايي هم هست، روز آخر دنيا نيست كه مي‌خواهي نسل مردم را يكباره نابود كني، مردم را به نزديكي بلادشان ببر، آن گاه مردان جنگي را سوار بر اسبان كن و به جنگ برو، چون در جنگ چيزي بكار نمي‌آيد جز شمشير و اسب، اگر با مردان جنگيت پيروز شدي ساير مردان و همچنين زنان و كودكان به تو ملحق مي‌شوند، و اگر شكست خوردي، در ميان اهل و عيالت رسوا نمي‌شوي.
مالك گفت: تو پيري سالخورده‌اي و ديگر آن عقل و آن تجربه‌ها را كه داشتي از دست داده‌اي.
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 7 ص 463 ح 21
(2)تفسير قمي، ج 1 ص 284
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 306
از آن سو رسول خدا (ص) بزرگترين لواي جنگي خود را بيفراشت و بدست علي بن ابي طالب سپرد، و به هر كارواني كه با پرچمي وارد مكه شده بودند فرمود تا با همان پرچم و نفرات خود حركت كنند.
آن گاه بعد از پانزده روز توقف در مكه از آن خارج شد و كسي را بنزد صفوان بن اميه فرستاد تا از او صد عدد زره عاريه كند.
صفوان پرسيد عاريه است يا مي‌خواهيد از من بزور بگيريد؟
حضرت فرمود: عاريه است. آنهم بشرط ضمانت.
صفوان صد عدد زره به آن جناب عاريه داد و خودش هم حركت كرد، و از افرادي كه در فتح مكه مسلمان شده بودند دو هزار نفر حركت كردند.
چون رسول خدا (ص) وقتي وارد مكه شد ده هزار مسلمان همراهش بودند و وقتي بيرون رفت دوازده هزار نفر.
رسول خدا (ص) مردي از ياران خود را نزد مالك بن عوف فرستاد، وقتي به او رسيد ديد به نفرات خود مي‌گويد: هر يك از شما بايد زن و بچه خود را دنبال سر خود قرار دهد، و همه بايد غلاف شمشيرها را بشكنيد، و شبانه در دره‌هاي اين سرزمين كمين بگيريد، وقتي آفتاب زد مانند يك تن واحد با هم حمله كنيد، و لشكر محمد را در هم بشكنيد، چون او هنوز به كسي كه داناي به جنگ باشد برنخورده.
از آن سو بعد از آنكه رسول خدا (ص) نماز صبح را خواند بطرف بيابان حنين سرازير شد كه ناگهان ستونهايي از لشكر هوازن از چهار طرف حركت كردند، در همان برخورد اول قبيله بنو سليم كه در پيشاپيش لشكر اسلام قرار داشتند شكست خورده، دنبال ايشان بقيه سپاه هم كه به كثرت عدد خود تكيه كرده بودند پا به فرار گذاشتند، تنها علي بن ابي طالب (ع) علمدار سپاه با عده قليلي باقي ماند كه تا آخر پايداري كردند، فراريان آن چنان فرار كردند كه وقتي از جلو رسول خدا (ص) عبور مي‌كردند اصلا به آن جناب توجهي نداشتند.
عباس عموي پيغمبر زمام استر آن جناب را گرفته بود و فضل پسرش در طرف راست آن حضرت و ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب در طرف چپش و نوفل بن حارث و ربيعة بن حارث با نه نفر از بني هاشم و نفر دهمي ايمن پسر ام ايمن در پيرامون آن جناب قرار داشتند.
عباس عموي پيغمبر اين ابيات را در باره آن روز سرود:
نصرنا رسول اللَّه في الحرب تسعة و قد فر من قد فر عنه فاقشعوا
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 307
و قولي اذا ما الفضل كر بسيفه علي القوم اخري يا بني ليرجعوا
و عاشرنا لاقي الحمام بنفسه لما ناله في اللَّه لا يتوجع «1»
وقتي رسول خدا (ص) فرار كردن مردم را ديد به عمويش عباس- كه مردي بلند آواز بود- فرمود: از اين تپه بالا برو و فرياد برآور: اي گروه مهاجر و انصار! اي اصحاب سوره بقره! اي كساني كه در زير درخت در حديبيه بيعت كرديد! بكجا مي‌گريزيد، رسول خدا (ص) اينجاست.
وقتي صداي عباس بگوش فراريان رسيد برگشتند و گفتند: لبيك لبيك. و مخصوصا انصار بدون درنگ باز گشته و با مشركين كارزاري كردند كه رسول خدا (ص) فرمود: الآن تنور جنگ گرم شد من بدون دروغ پيغمبرم، من پسر عبد المطلبم. چيزي نگذشت كه نصرت خدا نازل گرديد، و هوازن بطور فضيحت باري فرار كرده، و هر كدام بطرفي گريختند، و مسلمانان به تعقيبشان برخاستند.
مالك بن عوف بسرعت هر چه تمامتر گريخت و خود را به درون قلعه طائف افكند، و از لشكريانش نزديك صد نفر كشته شدند، و غنيمت وافري از اموال و زنان نصيب مسلمانان گرديد.
رسول خدا (ص) دستور داد زنان و فرزندان اسير شده را بطرف جعرانه ببرند، و در آنجا نگهداري نمايند و" بديل ابن ورقاء خزاعي" را مامور نگهداري اموال كرد، و خود به تعقيب فراريان پرداخت و قلعه طائف را براي دستگيري مالك بن عوف محاصره كرد و بقيه آن ماه را به محاصره گذرانيد. وقتي ماه ذي القعده فرا رسيد از طائف صرفنظر نمود و به جعرانه رفت، و غنيمت جنگ حنين و اوطاس را در ميان لشكريان تقسيم كرد.
سعيد بن مسيب مي‌گويد: مردي كه در صف مشركين بود براي من تعريف كرد كه وقتي ما با اصحاب رسول خدا (ص) روبرو شديم بقدر دوشيدن يك گوسفند در برابر ما تاب مقاومت نياوردند و بعد از آنكه صفوف ايشان را در هم شكستيم ايشان را به پيش
__________________________________________________
(1)در آن جنگ ما نه نفر بوديم كه رسول خدا را ياري كرديم، بطوري كه دشمنان پا به فرار گذاشتند و متواري شدند.
و مرتب كارم اين بود كه چون پسرم مي‌خواست حمله ديگري بيفكند و بر مردم بتازد فرياد بزنم آهاي پسرم- تا مردم از ترس او برگردند.
نفر دهمي ما با جان خود به پيشواز مرگ رفت.
و چون در راه خدا زخم مي‌ديد آخ نمي‌گفت.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 308
مي‌رانديم تا رسيديم به صاحب استر ابلق، يعني رسول خدا (ص)، ناگهان مردان روسفيدي را ديديم كه بما گفتند:" شاهت الوجوه ارجعوا- زشت باد رويهاي شما برگرديد" و ما برگشتيم و در نتيجه همانها كه فراري بودند برگشتند و بر ما غلبه كردند، و آن عده مردان رو سفيد همانها بودند. منظور راوي اين است كه ايشان همان ملائكه بودند.
زهري مي‌گويد: شنيدم كه شيبة بن عثمان گفته بود. من دنبال رسول خدا را داشتم، و در كمين بودم كه به انتقام خون طلحة بن عثمان و عثمان بن طلحه كه در جنگ احد كشته شده بودند او را بقتل برسانم، خداي تعالي رسول خود را از نيت من خبردار كرد، پس برگشت و به من نگاهي كرد و به سينه‌ام زد و فرمود: بخدا پناه مي‌برم از تو اي شيبه. من از شنيدن اين كلام بندهاي بدنم به لرزه درآمد، آن گاه به او كه بسيار دشمنش مي‌داشتم نگريستم و ديدم كه از چشم و گوشم بيشتر دوستش مي‌دارم، پس عرض كردم شهادت مي‌دهم به اينكه تو فرستاده خدايي، و خداوند تو را به آنچه كه در دل من بود خبر داد.

[اعتراض انصار نسبت به كيفيت تقسيم غنائم جنگ حنين و خطابه رسول اللَّه (ص) در جواب به آنها] ..... ص: 308

رسول خدا (ص) غنيمت‌هاي جنگي را در جعرانه تقسيم كرد، و در ميان آن غنائم، شش هزار زن و بچه بودند، و تعداد شتران و گوسفندان بقدري زياد بود كه تعداد آنها معلوم نشد.
ابو سعيد خدري مي‌گويد: رسول خدا (ص) غنائم را تنها ميان آن عده از قريش و ساير اقوام عرب تقسيم كرد كه با بدست آوردن غنيمت دلهايشان متمايل به اسلام مي‌شد و اما به انصار هيچ سهمي نداد، نه كم و نه زياد. پس سعد بن عباده نزد آن جناب رفت و عرض كرد: يا رسول اللَّه گروه انصار در اين تقسيمي كه كردي اشكالي به تو دارند، زيرا همه آنها را به اهل شهر خودت و به ساير اعراب دادي و به انصار چيزي ندادي. حضرت فرمود:
حرف خودت چيست؟ عرض كرد، منهم يكي از انصارم. فرمود: پس قوم خودت (انصار) را در اين محوطه جمع كن تا جواب همه را بگويم. سعد همه انصار را جمع كرد، و رسول خدا (ص) به ميان آنان تشريف برد و براي ايراد خطابه بپا خاست، نخست خداي تعالي را حمد و ثنا گفت و سپس فرمود: اي گروه انصار آيا غير اين است كه من به ميان شما آمدم در حالي كه همه گمراه بوديد، و با آمدنم خدا هدايتتان فرمود؟ همه تهي دست بوديد خدا بي‌نيازتان كرد؟ همه تشنه خون يكديگر بوديد و خداوند ميان دلهايتان الفت برقرار نمود؟
گفتند: بله، يا رسول اللَّه.
فرمود: حال جواب مرا مي‌دهيد يا نه؟ عرض كردند، چه جوابي دهيم، همه منت‌ها را خدا و رسولش بگردن ما دارند. فرمود: اگر مي‌خواستيد جواب بدهيد مي‌گفتيد، تو هم وقتي به
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 309
ميان ما آمدي كه اهل وطنت از وطن بيرونت كرده بودند و ما به تو منزل و ماوي داديم، فقير و تهي دست بودي با تو مواسات كرديم، ترسان از دشمن بودي ايمنت ساختيم، بي يار و ياور بودي ياريت كرديم. انصار مجددا بعرض رسانيدند همه منت‌ها از خدا و رسول اوست.
حضرت فرمود: شما براي خاطر پشيزي از مال دنيا كه من بوسيله آن دلهايي را رام كردم تا اسلام بياورند ناراحت شده‌ايد؟ و آن نعمت عظمايي كه خدا بشما قسمت كرده و به دين اسلام هدايتتان فرموده هيچ در نظر نمي‌گيريد؟ اي گروه انصار! آيا راضي نيستيد كه يك مشت مردم مادي و كوته‌فكر، شتر و گوسفند سوغاتي ببرند و شما رسول خدا را بسلامت سوغاتي ببريد؟ به آن خدايي كه جان من در دست اوست اگر مردم همه به يك طرف بروند، و انصار به طرف ديگري بروند، من به آن طرف مي‌روم كه انصار مي‌روند. و اگر مساله هجرت نبود من خود را مردي از انصار مي‌خواندم. پروردگارا به انصار رحم كن، و به فرزندان و فرزندزادگان انصار رحم كن.
اين بيان آن چنان در دلهاي انصار اثر گذاشت كه همه به گريه درآمده و محاسنشان از اشك چشمانشان خيس شد. آن گاه عرض كردند: ما به خدايي خداي تعالي و به رسالت تو راضي هستيم، و نسبت به اين معنا كه قسمت و سهم ما توحيد و ولايت تو شد خوشحال و مسروريم. آن گاه متفرق شدند.
و انس بن مالك گفته است: رسول خدا (ص) در روز اوطاس جارزني را دستور داد تا جار بزند كه: كسي دست به زن حامله دراز نكند تا بچه‌اش متولد شود، و به ساير زنان نيز دست نيازد تا از يك حيض پاك شوند.
آن گاه دسته دسته مردم هوازن خود را در جعرانه به رسول خدا (ص) رسانيدند تا اسيران خود را بخرند و آزاد سازند. سخنگوي ايشان برخاست و گفت: يا رسول اللَّه! در ميان زنان اسير، خاله‌ها و دايه‌هاي خودت وجود دارند كه تو را در آغوش خود بزرگ كرده‌اند، و ما اگر با يكي از دو پادشاه عرب يعني ابن ابي شمر و يا نعمان بن منذر روبرو شده و بر سرمان مي‌آمد آنچه كه در برخورد با تو بر سرمان آمده اميد مي‌داشتيم بر ما عطف و ترحم كنند، و تو از هر شخص ديگري سزاوارتر به ترحمي. آن گاه ابياتي در اين باره انشاد كرد.
رسول خدا (ص) پرسيد كه از اموال و اسيران كداميك را مي‌خواهيد و بيشتر دوست مي‌داريد؟ گفت: ما را ميان اموال و اسيران مخير كردي، و معلوم است كه علاقه ما به خويشاوندانمان بيشتر است، ما با تو در باره شتران و گوسفندان گفتگو نمي‌كنيم.
حضرت فرمود: از اسيران آنچه سهم بني هاشم مي‌شود مال شما، و اما بقيه را بايد با ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 310
مسلمانان صحبت كنم، و واسطه شوم تا آنها را به شما ببخشند. آن گاه خود شما نيز با ايشان صحبت كنيد، و اسلام خود را اظهار نمائيد.
بعد از آنكه رسول خدا (ص) نماز ظهر را خواند، هوازنيها برخاسته و در برابر صفوف مسلمين به گفتگو پرداختند. بعد رسول خدا (ص) فرمود: من سهم خود و بني هاشم را به ايشان بخشيدم، حال هر كه دوست مي‌دارد به طيب خاطر، سهم خود را ببخشد، و هر كه دوست ندارد مي‌تواند بهاي اسير خود را بستاند، و من حاضرم بهاي آن را بدهم، مردم سهم خود را بدون گرفتن بهاء بخشيدند، مگر عده كمي كه درخواست فديه كردند.
آن گاه شخصي را نزد مالك بن عوف فرستاد كه اگر اسلام بياوري تمامي اسيران و اموالت را به تو بر مي‌گردانم، و علاوه، صد شتر ماده نيز به تو مي‌دهم. مالك از قلعه طائف بيرون آمد و شهادتين بگفت و آن جناب اموال و اسيرانش را بعلاوه صد شتر به او بداد، و او را سرپرست مسلمانان قبيله خود قرار داد «1».
مؤلف: قمي در تفسير «2» خود نظير اين روايت را آورده و ليكن در نقل او آن رجزي كه در اين روايت به رسول خدا (ص) نسبت داده شده نيامده، و همچنين اسم راوي معيني را از قبيل مسيب، زهري، انس و ابي سعيد نبرده، و مضاميني كه در اين روايات است بطرق بسياري از طرق اهل سنت نقل شده.
و روايت علي بن ابراهيم قمي بطوري كه خواهيد ديد مختصر زيادتي هم دارد و آن اين است كه گفته: وقتي رسول خدا (ص) هزيمت مسلمانان را بديد استر خود را به جولان درآورد و شمشيرش را برهنه نمود و به عباس فرمود: بالاي اين بلندي برو، و فرياد بزن اي اصحاب (سوره) بقره، اي اصحاب شجره به كجا مي‌گريزيد؟ رسول خدا اينجاست.
آن گاه دست به آسمان بلند كرد و گفت: بارالها حمد و شكر سزاوار تو است، و شكايت به درگاه تو مي‌آورم، و از تو ياري مي‌خواهم. چيزي نگذشت كه جبرئيل نازل شد، و عرض كرد: يا رسول اللَّه! دعايت همان دعائي بود كه موسي بن عمران در موقع شكافتن دريا و نجات از فرعون كرد.
آن گاه رسول خدا (ص) به ابي سفيان بن حارث فرمود: كفي از خاك به من بده. ابو سفيان مشتي خاك به او تقديم كرد، حضرت آن را گرفت و به طرف مشركين
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 5 ص 18- 20
(2)تفسير قمي ج 1 ص 285 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 311
پاشيد، و فرمود:" شاهت الوجوه- زشت باد روهاي شما" پس آن گاه براي دفعه دوم سر به آسمان بلند كرد و عرض كرد: بارالها اگر اين گروه هلاك شوند ديگر در زمين عبادت نمي‌شوي، حال اگر مصلحت مي‌داني عبادت نشوي خود داني.
از آن سو وقتي انصار صداي عباس را شنيدند برگشتند، و اين بار غلاف‌هاي شمشيرها را شكستند، و فرياد مي‌زدند لبيك. و از كنار رسول خدا (ص) عبور كرده و به رايت اسلام ملحق شدند، ليكن خجالت مي‌كشيدند از اينكه با او روبرو شوند. رسول خدا (ص) از عباس پرسيد اينها چه كساني هستند عرض كرد انصارند. فرمود: الان تنور جنگ گرم مي‌شود. و پس از آن ياري خدا نازل شد، و قوم هوازن شكست خوردند.
و در الدر المنثور است كه ابو الشيخ از محمد بن عبيد اللَّه بن عمير ليثي نقل كرده كه گفت: در آن روز از انصار چهار هزار نفر با رسول خدا (ص) بودند و از جهينه هزار نفر و از مزينه هزار نفر و از اسلم هزار نفر و از غفار هزار نفر و از اشجع هزار نفر و از مهاجرين و طوائف ديگر هزار نفر، و مجموعا ده هزار نفر، ولي وقتي از مكه براي جنگ حنين بيرون مي‌آمد دوازده هزار نفر با او بودند، و آيه شريفه" وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً" در اين مورد نازل شد «1».
و در سيره ابن هشام از ابن اسحاق روايت شده كه گفت: وقتي مردم فرار كردند و جفاكاران مكه فرار مردم را بديدند حرفهايي زدند كه از كينه‌هاي نهاني ايشان حكايت مي‌كرد، از آن جمله ابو سفيان بن حرب گفت: اينها تا كمتر از لب دريا فرار نمي‌كنند، بلكه تا آنجا خواهند گريخت. و نيز نقل مي‌كند كه در آن روز ابو سفيان تيرهاي فالگيري (ازلام) خود را در زه‌دان خود پنهان كرده و همراه آورده بود.
و از آن جمله جبلة بن حنبل بود كه ابن هشام اسم او را كلات بن حنبل نقل كرده، او با برادرش صفوان بن اميه در تمامي آن مدتي كه رسول خدا (ص) براي مشركين مهلت مقرر كرده بود بر شرك خود باقي بودند، او در آن روز فرياد زد امروز سحر باطل شد، برادرش نهيب زد كه ساكت باش خدا دهانت را بشكند، ارباب ما امروز از قريش است، و اگر شكست بخوريم ارباب ما هوازنيها خواهند شد، و به خدا قسم اگر يك قريشي بر ما حكومت كند بهتر است از يك هوازني.
ابن اسحاق نقل مي‌كند كه شيبة بن عثمان بن ابي طلحه كه از دودمان عبد الدار بوده
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 225
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 312
نقل كرده كه با خود گفتم: امروز مي‌توانم داغ دلم را بگيرم و انتقام خون پدرم را كه در احد كشته شد بستانم و محمد را به قتل برسانم، خود را آماده كردم، و همه جا بدنبال او بودم تا در فرصتي مناسب او را به قتل برسانم، ليكن چيزي پيش آمد و روي دلم را پوشاند، و ياراي اين كار بكلي از من سلب شد، من فهميدم كه اين از جانب خدا است و ديگر به او دست نمي‌يابم «1».

فهرست اسامي شهداي حنين [فهرست اسامي شهداي حنين و بيان تعداد نفرات وفاداري كه فرار نكردند و پيامبر (ص) را تنها نگذاشتند] ..... ص: 312

در سيره ابن هشام ابن اسحاق مي‌گويد: در اين باب نام كساني برده مي‌شود كه در روز حنين از سپاه اسلام كشته شدند.
از قريش و بني هاشم: ايمن بن عبيد، و از بني اسد بن عبد العزي: يزيد بن زمعة بن اسود بن مطلب بن أسد بود، او را اسبي كه نامش" جناح" بود وارونه كرد و بر روي زمين مي‌كشيد تا اينكه كشته شد.
و از انصار: سراقة بن حارث بن عدي از خاندان بني عجلان، و از اشعريها: ابو عامر اشعري «2».
مؤلف: و اما عدد آن كساني كه به رسول خدا (ص) وفادار بوده و او را در ميان دشمن تنها نگذاشتند مورد اختلاف است، برخي از روايات آنها را سه نفر و بعضي ديگر چهار نفر و در پاره‌اي روايات نه نفر ذكر شده كه دهمي ايشان ايمن بن عبيد فرزند ام ايمن بوده است. بعضي ديگر عدد آنان را هشتاد نفر دانسته، و در بعضي ديگر كمتر از صد نفر آمده است.
از ميان اين روايات آن روايتي كه مورد اعتماد است روايتي است كه از عباس نقل شده، و عدد پايداران را نه نفر و دهمي را ايمن دانسته است. قبلا هم اشعاري از عباس نقل شد كه از آن برمي‌آيد وي از ثابت قدمان بوده و در طول مدت جنگ شاهد جريان بوده، و همو بوده كه در ميان فراريان فرياد مي‌زده و ايشان را به پيوستن به رسول خدا (ص) دعوت مي‌كرده، و در شعرش به اين امر مباهات نموده است.
و ممكن است كه عده‌اي مدتي پايداري نموده آن گاه به جمع فرار كنندگان ملحق شده
__________________________________________________
(1)سيره ابن هشام ج 4 ص 65
(2)سيره ابن هشام ج 4 ص 76
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 313
باشند، هم چنان كه ممكن است عده‌اي جلوتر از بقيه متنبه شده و برگشته باشند، و به يكي از اين دو جهت جزو پايداران و وفاداران بشمار رفته باشند، چون جنگ حنين جنگ عوان بوده يعني بطول انجاميده و حمله‌هاي متعددي در آن واقع شده است، و معلوم است كه حسابها و احصائيه‌ها در چنين حالتي مثل حالت سلم و آرامش دقيق از آب درنمي‌آيد.
از همين جا اشكالي كه در گفتار بعضي است روشن مي‌شود، زيرا اين شخص روايت عبد اللَّه بن مسعود را ترجيح داده، و همچنين روايت ابن عمر را كه برگشتش بهمان روايت ابن مسعود است، چون در آن دارد عدد نفرات وفادار كمتر از صد نفر بوده، و دليل اين شخص اين است كه راويان اين گونه احاديث، حافظند و كسي كه وقايع را حفظ مي‌كند كلامش حجت است.
اشكال اين حرف اين است كه هر چند كلام كسي كه حفظ كرده بر كسي كه حفظ نكرده حجت دارد، ليكن حفظ در حال جنگ با آن همه تحول سريعي كه در اوضاع صحنه رخ مي‌دهد، غير از حفظ در حال غير جنگ است، در حال جنگ تنها به آن روايت و حفظي مي‌توان اعتماد نمود كه قرائن بر صحتش دلالت كند، و با عقل و اعتبار نيز بسازد، و نسبت به حفظ و حافظش وثاقت در كار باشد، و در ميان راويان تنها عباس ماموريتي داشته كه متناسب به حفظ اين داستان و ساير جزئيات مربوط به آن بوده است.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 314

[سوره التوبة (9): آيات 29 تا 35] ..... ص: 314

اشاره

قاتِلُوا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ لا يُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ حَتَّي يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ (29) وَ قالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَ قالَتِ النَّصاري الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ ذلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْواهِهِمْ يُضاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّي يُؤْفَكُونَ (30) اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ ما أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ سُبْحانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ (31) يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَي اللَّهُ إِلاَّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ (32) هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدي وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَي الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ (33)
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ كَثِيراً مِنَ الْأَحْبارِ وَ الرُّهْبانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوالَ النَّاسِ بِالْباطِلِ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ (34) يَوْمَ يُحْمي عَلَيْها فِي نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوي بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هذا ما كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ (35)

ترجمه آيات ..... ص: 314

با كساني كه از اهل كتابند و به خدا و روز جزا ايمان نمي‌آورند و آنچه را خدا و رسولش حرام كرده حرام نمي‌دانند و به دين حق نمي‌گروند كارزار كنيد تا با دست خود و بذلت جزيه بپردازند (29).
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 315
يهوديان گفتند: عزيز پسر خدا است، و نصاري گفتند مسيح پسر خدا است، اين عقيده ايشان است كه به زبان هم جاري مي‌كنند، در عقيده مانند همان كساني شدند كه قبلا كفر ورزيده بودند، خدا ايشان را بكشد چگونه افترائات كفار در ايشان اثر مي‌گذارد (30).
بجاي خدا احبار و رهبانان خود را و مسيح پسر مريم را پروردگاران خود دانستند، و حال آنكه دستور نداشتند مگر به اينكه معبودي يكتا بپرستند كه جز او معبودي نيست، و او از آنچه كه شريك او مي‌پندارند منزه است (31).
مي‌خواهند نور خدا را با دهنهاي خود خاموش كنند، و خدا نمي‌گذارد و دست برنمي‌دارد تا آنكه نور خود را به كمال و تماميت برساند، هر چند كافران كراهت داشته باشند (32).
اوست كه پيغمبرش را با هدايت و دين حق فرستاده تا آن را بر همه دينها غلبه دهد اگر چه مشركان كراهت داشته باشند (33).
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد (متوجه باشيد كه) بسياري از احبار و رهبان اموال مردم را بباطل مي‌خورند و از راه خدا جلوگيري مي‌كنند و كساني كه طلا و نقره گنجينه مي‌كنند و آن را در راه خدا انفاق نمي‌كنند به عذاب دردناكي بشارتشان ده (34).
(و آن عذاب) در روزگاري است كه آن دفينه‌ها را در آتش سرخ كنند و با آن پيشانيها و پهلوها و پشتهايشان را داغ نهند (و بديشان بگويند) اين است همان طلا و نقره‌اي كه براي خود گنج كرده بوديد اكنون رنج آن را بخاطر آنكه رويهم انباشته بوديد بچشيد (35)

بيان آيات ..... ص: 315

اشاره

اين آيات مسلمين را امر مي‌كند به اينكه با اهل كتاب كه از طوايفي بودند كه ممكن بود جزيه بدهند و بمانند و ماندنشان آن قدر مفسده نداشت كارزار كنند، و در انحرافشان از حق در مرحله اعتقاد و عمل، اموري را ذكر مي‌كند.
" قاتِلُوا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ لا يُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ".
از آيات بسياري برمي‌آيد كه منظور از اهل كتاب يهود و نصاري هستند، و آيه شريفه" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا وَ الصَّابِئِينَ وَ النَّصاري وَ الْمَجُوسَ وَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا إِنَّ اللَّهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ" «1» دلالت و يا حد اقل اشعار دارد بر اينكه مجوسيان
__________________________________________________
(1)كساني كه ايمان آوردند و آنان كه يهودي‌گري اختيار نمودند و كساني كه نصاري شدند و صابئيان و مجوسيان و كساني كه شرك ورزيدند خداوند در روز قيامت ميان آنان حكم مي‌كند كه خدا بر هر چيزي گواه و ناظر است. سوره حج آيه 17
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 316
نيز اهل كتابند، زيرا در اين آيه و ساير آياتي كه صاحبان اديان آسماني را مي‌شمارد در رديف آنان و در مقابل مشركين بشمار آمده‌اند، و صابئين هم چنان كه در سابق هم گفتيم يك طائفه از مجوس بوده‌اند كه به دين يهود متمايل شده و ديني ميان اين دو دين براي خود درست كرده‌اند.
و از سياق آيه مورد بحث برمي‌آيد كه كلمه" من" در جمله" مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ" بيانيه است نه تبعيضي، براي اينكه هر يك از يهود و نصاري و مجوس مانند مسلمين، امت واحد و جداگانه‌اي هستند، هر چند مانند مسلمين در پاره‌اي عقايد به شعب و فرقه‌هاي مختلفي متفرق شده و به يكديگر مشتبه شده باشند و اگر مقصود قتال با بعضي از يهود و بعضي از نصاري و بعضي از مجوس بود، و يا مقصود، قتال با يكي از اين سه طائفه اهل كتاب كه به خدا و معاد ايمان ندارند مي‌بود، لازم بود كه بيان ديگري غير اين بيان بفرمايد تا مطلب را افاده كند.
و چون جمله" مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ" بيان جمله قبل يعني جمله" الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ ..." است، لذا اوصافي هم كه ذكر شده- از قبيل ايمان نداشتن به خدا و روز جزا و حرام ندانستن محرمات الهي و نداشتن دين حق- قهرا متعلق به همه خواهد بود.

[چرا در آيه شريفه:" قاتِلُوا الَّذِينَ ..." يهود و نصارا به نداشتن ايمان به خدا و روز جزا توصيف شده‌اند؟] ..... ص: 316

اولين وصفي كه با آن توصيفشان كرده" ايمان نداشتن به خدا و روز جزا" است.
خواهيد گفت اين توصيف با آياتي كه اعتقاد به الوهيت خدا را به ايشان نسبت مي‌دهد چگونه مي‌تواند سازگار باشد؟ و حال آنكه آن آيات ايشان را اهل كتاب خوانده، و معلوم است كه مقصود از كتاب همان كتابهاي آسماني است كه از ناحيه خداي تعالي به فرستاده‌اي از فرستادگانش نازل شده، و در صدها آيات قرآنش اعتقاد به الوهيت و يا لازمه آن را از ايشان حكايت كرده، پس چطور در آيه مورد بحث مي‌فرمايد" ايمان به خدا ندارند".
و همچنين در امثال آيه" وَ قالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلَّا أَيَّاماً مَعْدُودَةً" «1» و آيه" وَ قالُوا لَنْ يَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلَّا مَنْ كانَ هُوداً أَوْ نَصاري" «2» اعتقاد به معاد را به ايشان نسبت مي‌دهد آن گاه در اين آيه مي‌فرمايد كه" ايشان ايمان به روز جزا ندارند".
جواب اين اشكال اين است كه خداي تعالي در كلام مجيدش ميان ايمان به او و ايمان به روز جزا هيچ فرقي نمي‌گذارد، و كفر به يكي از آن دو را كفر به هر دو مي‌داند، در باره كساني كه ميان خدا و پيغمبرانش تفاوت قائل شده‌اند و به خود خدا و بعضي از پيغمبران ايمان
__________________________________________________
(1)گفتند آتش بما نمي‌رسد مگر ايام معدودي. سوره بقره آيه 80
(2)و گفتند داخل بهشت نمي‌شود مگر كسي كه يهودي و يا نصاري باشد. سوره بقره آيه 111
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 317
آورده و به بعضي ديگر ايمان نياورده‌اند حكم به كفر نموده، و از آن جمله فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلًا أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا وَ أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ عَذاباً مُهِيناً" «1».
و بنا بر اين، اهل كتاب هم كه به نبوت محمد بن عبد اللَّه (صلوات اللَّه عليه) ايمان نياورده‌اند كفار حقيقي هستند، و لو اينكه اعتقاد به خدا و روز جزا داشته باشند. و اين كفر را به لسان كفر به آيتي از آيات خدا كه همان آيت نبوت باشد نسبت نداده، بلكه به لسان كفر به ايمان به خدا و روز جزا نسبت داده، و فرموده اينها به خدا و روز جزا كفر ورزيدند، عينا مانند مشركين بت‌پرست كه به خدا كفر ورزيدند و وحدانيتش را انكار كردند، هر چند وجودش را اعتقاد داشته، و او را معبودي فوق معبودها مي‌دانستند.
علاوه بر اينكه اعتقادشان به خدا و روز جزا هم اعتقادي صحيح نيست، و مساله مبدأ و معاد را بر وفق حق تقرير نمي‌كنند، مثلا در مساله مبدأ كه بايد او را از هر شركي بري و منزه بدانند مسيح و عزير را فرزند او مي‌دانند، و در نداشتن توحيد با مشركين فرقي ندارند، چون آنها نيز قائل به تعدد آلهه هستند، يك اله را پدر الهي ديگر، و يك اله را پسر الهي ديگر مي‌دانند، و همچنين در مساله معاد كه يهوديان قائل به كرامتند «2» و مسيحيان قائل به تفديه «3».
پس ظاهرا علت اينكه ايمان به خدا و روز جزا را از اهل كتاب نفي مي‌كند اين است كه اهل كتاب، توحيد و معاد را آن طور كه بايد معتقد نيستند، هر چند اعتقاد به اصل الوهيت را دارا مي‌باشند، نه اينكه علتش اين باشد كه اين دو ملت اصلا معتقد به وجود اله نيستند، چون قرآن اعتقاد به وجود اللَّه را از قول خود آنها حكايت مي‌كند، گر چه در توراتي كه فعلا موجود است اصلا اثري از مساله معاد ديده نمي‌شود.
دومين وصفي كه براي ايشان ذكر كرده اين است كه" ايشان محرمات خدا را حرام نمي‌دانند"، و همين طور هم هست، زيرا يهود عده‌اي از محرمات را كه خداوند در سوره بقره و
__________________________________________________
(1)كساني كه به خدا و پيغمبران او كافر شده و مي‌خواهند خدا و پيغمبرانش را جدا بدانند، و مي‌گويند ما به پاره‌اي از دستورات ايمان آورده و به پاره‌اي ديگر كافريم، و مي‌خواهند ميان اين دو (ايمان خالص و كفر خالص) راه وسطي را اتخاذ كنند اينچنين مردم كافر حقيقي هستند و ما براي كفار عذاب خوار كننده‌اي آماده كرده‌ايم. سوره نساء آيات 150- 151
(2)يهوديان مي‌گفتند: آتش بما نمي‌رسد مگر ايامي معدود، و كسي داخل بهشت نمي‌شود مگر آنكه يهودي باشد.
(3)نصاري مي‌گفتند: مسيح در برابر گناهان مردم خود را فدا داده و عذاب آنان را خريده است.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 318
نساء و سور ديگر بر شمرده حلال دانسته‌اند، و نصاري خوردن مسكرات و گوشت خوك را حلال دانسته‌اند، و حال آنكه حرمت آن دو در دين موسي (ع) و عيسي (ع) و خاتم انبياء (ص) مسلم است. و نيز مال مردم خوري را حلال مي‌دانند، هم چنان كه قرآن در آيه بعد از آيه مورد بحث آن را به ملايان اين دو ملت نسبت داده و مي‌فرمايد:" إِنَّ كَثِيراً مِنَ الْأَحْبارِ وَ الرُّهْبانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوالَ النَّاسِ بِالْباطِلِ". «1»
و منظور از" رسول" در جمله" ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ" يا رسول خود ايشان است كه معتقد به نبوتش هستند، مثل موسي (ع) نسبت به ملت يهود، و عيسي (ع) نسبت به ملت نصاري، كه در اين صورت معناي آيه اين مي‌شود:" هيچ يك از اين دو ملت حرام نمي‌دانند آنچه را كه پيغمبر خودشان حرام كرده" و معلوم است كه مي‌خواهد نهايت درجه بي حيائي و تجري ايشان را نسبت به پروردگارشان اثبات كند، و بفرمايد با اينكه به حقانيت پيغمبر خودشان اعتراف دارند، معذلك دستورات الهي را با اينكه مي‌دانند دستورات الهي است بازيچه قرار داده و به آن بي اعتنايي مي‌كنند.
و يا منظور از آن، پيغمبر اسلام است، و معنايش اين است كه" اهل كتاب با اينكه نشانهاي نبوت خاتم انبياء را در كتب خود مي‌خوانند؟ و امارات آن را در وجود آن جناب مشاهده مي‌كنند، و مي‌بينند كه او پليديها را بر ايشان حرام مي‌كند و طيبات را براي آنان حلال مي‌سازد، و غل و زنجيرهايي كه ايشان از عقايد خرافي بدست و پاي خود بسته‌اند مي‌شكند، و آزادشان مي‌سازد معذلك زير بار نمي‌روند و محرمات او را حلال مي‌شمارند".

[مراد از رسول در توصيف اهل كتاب به اينكه" آنچه را كه خدا و رسول او حرام كرده‌اند حرام نمي‌دانند" پيامبر اسلام (ص) مي‌باشد] ..... ص: 318

و بنا بر اين احتمال، غرض از توصيف آنها به عدم تحريم آنچه كه خدا و رسولش حرام كرده‌اند سرزنش ايشان است، و نيز تحريك و تهييج مؤمنين است بر قتال با آنها به علت عدم اعتنا به آنچه كه خدا و رسولش حرام كرده‌اند و نيز به علت گستاخي در انجام محرمات و هتك حرمت آنها.
و چه بسا يك نكته احتمال دوم را تاييد كند، و آن اين است كه اگر منظور از رسول در جمله" و رسوله" رسول هر امتي نسبت به آن امت باشد- مثلا موسي نسبت به يهود و عيسي نسبت به نصاري رسول باشند- حق كلام اين بود كه بفرمايد:" وَ لا يُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ" و رسول را به صيغه جمع بياورد، چون سبك قرآن هم همين اقتضاء را دارد، قرآن در نظائر اين مورد عنايت دارد كه كثرت انبياء را به رخ مردم بكشد، مثلا در باره بيم ايشان مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)سوره توبه، آيه 34
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 319
" وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" قالَتْ رُسُلُهُمْ أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ" «2» و باز مي‌فرمايد:" وَ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ" «3».
علاوه بر اين، نصاري محرمات تورات و انجيل را ترك كردند، نه آنچه را كه موسي و عيسي حرام كرده بود، و با اين حال جا نداشت كه بفرمايد ايشان حرام ندانستند آنچه را خدا و رسولش حرام كرده بود.
از همه اينها گذشته، اگر انسان در مقاصد عامه اسلامي تدبر كند شكي برايش باقي نمي‌ماند در اينكه قتال با اهل كتاب و واداشتن ايشان به دادن جزيه براي اين نبوده كه مسلمين و اولياء ايشان را از ثروت اهل كتاب برخوردار سازد، و وسايل شهوت‌راني و افسار گسيختگي را براي آنان فراهم نمايد و آنان را در فسق و فجور به حد پادشاهان و رؤسا و اقوياي امم برساند.
بلكه غرض دين، در اين قانون اين بوده كه حق و شيوه عدالت و كلمه تقوي را غالب، و باطل و ظلم و فسق را زير دست قرار دهد، تا در نتيجه نتواند بر سر راه حق عرض اندام كند و تا هوي و هوس در تربيت صالح و مصلح ديني راه نيابد و با آن مزاحمت نكند، و در نتيجه يك عده پيرو دين و تربيت ديني و عده‌اي ديگر پيرو تربيت فاسد هوي و هوس نگردند و نظام بشري دچار اضطراب و تزلزل نشود، و در عين حال اكراه هم در كار نيايد، يعني اگر فردي و يا اجتماعي نخواستند زير بار تربيت اسلامي بروند، و از آن خوششان نيامد مجبور نباشند، و در آنچه اختيار مي‌كنند و مي‌پسندند آزاد باشند، اما بشرط اينكه اولا توحيد را دارا باشند و به يكي از سه كيش يهوديت، نصرانيت و مجوسيت معتقد باشند و در ثاني تظاهر به مزاحمت با قوانين و حكومت اسلام ننمايند.
و اين منتها درجه عدالت و انصاف است كه دين حق در باره ساير اديان مراعات نموده.
و گرفتن جزيه را نيز براي حفظ ذمه و پيمان ايشان و اداره بنحو احسن خود آنان است، و هيچ حكومتي چه حق و چه باطل از گرفتن جزيه گريزي ندارد، و نمي‌تواند جزيه نگيرد.
از همين جا معلوم مي‌شود كه منظور از محرمات در آيه شريفه، محرمات اسلامي است كه خدا نخواسته است در اجتماع اسلامي شايع شود، هم چنان كه منظور از" دين حق" همان ديني است كه خدا خواسته است اجتماعات بشري پيرو آن باشند.
__________________________________________________
(1)مي‌خواهند ميان خدا و فرستادگانش جدايي بيندازند. سوره نساء آيه 150
(2)پيغمبرانشان گفتند آيا در خدا شكي هست؟. سوره ابراهيم آيه 10
(3)پيغمبرانشان بينه‌ها برايشان آوردند. سوره يونس آيه 13
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 320
در نتيجه منظور از محرمات آن محرماتي خواهد بود كه خدا و رسولش محمد بن عبد اللَّه (ص) بوسيله دعوت اسلاميش تحريم نموده، و نيز نتيجه آن مقدمات اين خواهد شد كه اوصاف سه‌گانه‌اي كه در آيه مورد بحث ذكر شده به منزله تعليلي است كه حكمت فرمان به قتال اهل كتاب را بيان مي‌كند.
از همه آنچه كه گفته شد وجه فساد اين قول كه" معنا ندارد اهل كتاب محرمات اسلامي را بر خود حرام كنند مگر وقتي كه خودشان هم مسلمان شوند، و ما دام كه مسلمان نشده‌اند گلايه قرآن بر ايشان وارد نيست" به خوبي معلوم مي‌گردد.
وجه فساد اين اشكال اين است كه واجب نيست كه قتال با اهل كتاب براي اين باشد كه ايشان نيز محرمات اسلامي را بر خود حرام كنند، ما هم اين را نگفتيم، بلكه گفتيم منظور اين است كه زير دست حكومت اسلامي قرار بگيرند، و جرأت نكنند علنا مرتكب محرمات شوند، و آشكارا شراب بنوشند و گوشت خنزير بخورند، و كسب نامشروع كنند و خلاصه اينكه نبايد تظاهر به فساد نمايند و اگر مي‌كنند بايد در بين خودشان و به صورت مخفيانه انجام گيرد.
و بعيد نيست كه جمله" وَ هُمْ صاغِرُونَ" اشاره به همين معنا باشد، كه توضيحش در ذيل خود آن جمله خواهد آمد- ان شاء اللَّه.

[مراد از حق بودن دين، و معناي توصيف اهل كتاب به عدم تدين به دين حق] ..... ص: 320

وصف سومي كه از ايشان كرده اين است كه فرموده:" وَ لا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ" دين حق را سنت و روش زندگي خود نمي‌گيرند.
اضافه كردن دين بر كلمه حق، اضافه موصوف بر صفت نيست تا معنايش آن ديني باشد كه حق است، بلكه اضافه حقيقيه است، و منظور آن ديني است كه منسوب به حق است، و نسبتش به حق اين است كه حق اقتضاء مي‌كند انسان آن دين را داشته باشد، و انسان را به پيروي از آن دين وادار مي‌سازد.
و اگر با اين حال مي‌گوئيم دين، انسان را به حق مي‌رساند اين گفتار مثل تعبير به" طريق حق" و" طريق ضلالت" است كه به معناي طريقي است كه براي حق و يا طريقي است كه براي باطل است، و يا به عبارتي ديگر، به معناي طريقي است كه غايت و هدف آن حق و يا باطل است.
دليل اين معنا نكته‌اي است كه از آيه" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «1» و همچنين از آيه
__________________________________________________
(1)توجه خويش به اين دين معتدل برقرار كن (ديني كه همان) فطرت خدا است كه مردم راي بر آن فطرت آفريده، تبديلي در خلقت خدا نيست اين است دين قويم ولي بيشتر مردم نمي‌دانند. سوره روم آيه 30 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 321
" إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ" «1» و ساير آياتي كه در اين مقوله نازل شده استفاده مي‌شود.
و آن نكته اين است كه دين اسلام در عالم كون و خلقت و در عالم واقع، اصلي دارد كه رسول خدا (ص) به اسلام (تسليم) و خضوع در برابر آن دعوت مي‌كند، و قرار دادن آن را روشن زندگي و عمل به آن را اسلام و تسليم در برابر خداي تعالي ناميده است.
بنا بر اين، اسلام بشر را به چيزي دعوت مي‌كند كه هيچ چاره‌اي جز پذيرفتن آن و تسليم و خضوع در برابر آن نيست، و آن عبارتست از خضوع در برابر سنت عملي و اعتباريي كه نظام خلقت و ناموس آفرينش، بشر را بدان دعوت و هدايت مي‌كند. و بعبارت ديگر اسلام عبارتست از تسليم در برابر اراده تشريعي خدا كه از اراده تكويني او ناشي مي‌شود.
و كوتاه سخن، براي حق كه واقع و ثابت است، ديني و سنتي است كه از آنجا سرچشمه مي‌گيرد، هم چنان كه براي ضلالت و كجي ديني است كه بشر را بدان مي‌خواند، اولي پيروي حق است، هم چنان كه دومي پيروي هوي، لذا خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ" «2».
پس اگر مي‌گوئيم" اسلام دين حق است" معنايش اين است كه اسلام سنت تكوين و طريقه‌اي است كه نظام خلقت مطابق آن است، و فطرت بشر او را به پيروي آن دعوت مي‌كند، همان فطرتي كه خداوند بر آن فطرت انسان را آفريده، و در خلقت و آفريده خدا تبديلي نيست، اين است دين استوار.
پس خلاصه آنچه كه گذشت اين شد كه اولا ايمان نداشتن اهل كتاب به خدا و روز جزا، معنايش اين است كه آنها ايماني كه نزد خدا مقبول باشد ندارند. و حرام ندانستن محرمات خدا و رسول را معنايش اين است كه ايشان در تظاهر به گناهان و منهيات اسلام و آن محرماتي كه تظاهر به آن، اجتماع بشري را فاسد و زحمات حكومت حقه حاكم بر آن اجتماع را بي اثر و خنثي مي‌سازد پروا و مبالات ندارند. و تدين نداشتن ايشان به دين حق معنايش اين است كه آنها سنت حق را كه منطبق با نظام خلقت و نظام خلقت منطبق بر آن است پيروي نمي‌كنند.
و ثانيا جمله" الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ ..." اوصاف سه‌گانه حكمت امر به قتال اهل
__________________________________________________
(1)دين در نزد خدا اسلام است. سوره آل عمران آيه 19
(2)اگر حق پيروي كند هوي و هوس ايشان را هر آينه آسمانها و زمين بر هم مي‌خورند و تباه مي‌شوند. سوره مؤمنون آيه 71
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 322
كتاب را بيان مي‌كند، و با بيان آن مؤمنين را بر قتال با آنان تحريك و تشويق مي‌نمايد.
و ثالثا بدست آمد كه منظور از قتال اهل كتاب قتال با همه آنان است نه با بعضي از ايشان، زيرا گفتيم كه كلمه" من" در جمله" مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ" براي تبعيض نيست.
" حَتَّي يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ"

[معناي" جزيه" و مقصود از صغار اهل كتاب در:" ... وَ هُمْ صاغِرُونَ"] ..... ص: 322

راغب در مفردات گفته است كلمه" جزيه" به معناي خراجي است كه از اهل ذمه گرفته شود، و بدين مناسبت آن را جزيه ناميده‌اند كه در حفظ جان ايشان بگرفتن آن اكتفاء مي‌شود «1».
و در مجمع البيان گفته است كه" جزيه" بر وزن" فعلة" از ماده" جزي، يجزي" گرفته شده، مانند" عقده" و" جلسه"، و اين كلمه به معناي جزا و كيفري است كه بخاطر باقي ماندن اهل ذمه بر كفر، از ايشان گرفته مي‌شود. صاحب مجمع اين معنا را به علي بن عيسي نسبت داده است «2».
و ليكن كلام راغب مورد اعتماد است، و مطالب سابق ما آن را تاييد مي‌كند، زيرا در آنجا گفتيم حكومت اسلامي جزيه را به اين سبب مي‌گيرد كه هم ذمه ايشان را حفظ كند و هم خونشان را محترم بشمارد و هم به مصرف اداره ايشان برساند.
راغب در باره كلمه" صاغر" گفته است" صغر" و" كبر" از اسماء متضادي هستند كه ممكن است به يك چيز و ليكن به دو اعتبار اطلاق شوند، زيرا ممكن است يك چيزي نسبت به چيزي كوچك باشد و نسبت به چيز ديگري بزرگ- تا آنجا كه مي‌گويد: اين كلمه اگر به كسر صاد و فتح غين خوانده شود، به معناي صغير و كوچك است، و اگر به فتح صاد و غين هر دو خوانده شود، به معناي ذلت خواهد بود. و كلمه" صاغر" به كسي اطلاق مي‌شود كه تن به پستي داده باشد، و قرآن آن را در باره آن دسته از اهل كتاب كه راضي به دادن جزيه شده‌اند استعمال كرده و فرموده:" حَتَّي يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ" «3».
از آنچه در صدر آيه مورد بحث از اوصاف سه‌گانه اهل كتاب بعنوان حكمت و مجوز قتال با ايشان ذكر شده، و از اينكه بايد با كمال ذلت جزيه بپردازند، چنين برمي‌آيد كه منظور از ذلت ايشان خضوعشان در برابر سنت اسلامي، و تسليمشان در برابر حكومت عادله جامعه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" جزاء"
(2)مجمع البيان، ج 5 ص 21
(3)مفردات راغب، ماده" صغر"
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 323
اسلامي است.
و مقصود اين است كه مانند ساير جوامع نمي‌توانند در برابر جامعه اسلامي صف آرايي و عرض اندام كنند، و آزادانه در انتشار عقايد خرافي و هوي و هوس خود به فعاليت بپردازند، و عقايد و اعمال فاسد و مفسد جامعه بشري خود را رواج دهند، بلكه بايد با تقديم دو دستي جزيه همواره خوار و زير دست باشند.
پس آيه شريفه ظهور دارد در اينكه منظور از" صغار ايشان" معناي مذكور است، نه اينكه مسلمين و يا زمامداران اسلام به آنان توهين و بي احترامي نموده و يا آنها را مسخره كنند، زيرا اين معنا با سكينت و وقار اسلامي سازگار نيست، هر چند بعضي از مفسرين آيه را بدان معنا كرده‌اند.
كلمه" يد" به معناي دست آدمي است، و به قدرت و نعمت نيز اطلاق مي‌شود، حال اگر منظور از آن در آيه شريفه معناي اول باشد، قهرا معناي آيه اين مي‌شود:" تا آنكه جزيه را به دست خود بدهند" و اگر منظور از آن معناي دوم باشد، معناي آيه اين مي‌شود:" تا آنكه جزيه را از ترس قدرت و سلطنت شما به شما بدهند، در حالي كه ذليل و زير دست شمايند و در برابر شما گردن فرازي نمي‌كنند".
پس معناي آيه- و خدا داناتر است- اين مي‌شود:" با اهل كتاب كارزار كنيد، زيرا ايشان به خدا و روز جزا ايمان نمي‌آورند، ايماني كه مقبول باشد و از راه صواب منحرف نباشد، و نيز آنها محرمات الهي را حرام نمي‌دانند، و به دين حقي كه با نظام خلقت الهي سازگار باشد نمي‌گروند، با ايشان كارزار كنيد، و كارزار با آنان را ادامه دهيد تا آنجا كه ذليل و زبون و زير دست شما شوند، و نسبت به حكومت شما خاضع گردند، و خراجي را كه براي آنان بريده‌ايد بپردازند، تا ذلت خود را در طرز اداي آن مشاهده نمايند، و از سوي ديگر با پرداخت آن حفظ ذمه و خون خود و اداره امور خويشتن را تامين نمايند".
" وَ قالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَ قالَتِ النَّصاري الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ ..."
كلمه" مضاهاة" به معناي مشابهت و هم شكل بودن است، و كلمه" افك"- بطوري كه راغب مي‌نويسد- به معناي هر چيزيست كه از وجه حقيقي خودش منحرف شده باشد، و بنا به گفته وي معناي" يؤفكون" اين است كه ايشان در مرحله اعتقاد، از حق بسوي باطل منحرف مي‌شوند «1».
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" افك"
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 324

[معرفي" عزيز" و بيان اينكه مراد يهود از اينكه گفتند" عزيز پسر خدا است" چه بوده است] ..... ص: 324

كلمه" عزير" نام همان شخصي است كه يهود او را به زبان عبري خود" عزرا" مي‌خوانند، و در نقل از عبري به عربي اين تغيير را پذيرفته است، هم چنان كه نام" يسوع" وقتي از عبري به عربي وارد شده به صورت كلمه" عيسي" درآمده، و بطوري كه مي‌گويند كلمه" يوحنا" ي عبري در عربي" يحيي" شده است.
و اين عزرا همان كسي است كه دين يهود را تجديد نمود، و تورات را بعد از آنكه در واقعه بخت النصر پادشاه بابل و تسخير بلاد يهود و ويران نمودن معبد و سوزاندن كتابهاي ايشان بكلي از بين رفت دوباره آن را به صورت كتابي برشته تحرير درآورد. بخت النصر مردان يهود را از دم تيغ گذرانيد و زنان و كودكان و مشتي از ضعفاي ايشان را با خود به بابل برد و نزديك يك قرن در بابل بماندند، تا آنكه بابل به دست كورش كبير پادشاه ايران فتح شد و عزرا نزد وي رفته و براي يهوديان تبعيدي شفاعت نمود. و چون عزرا در نظر كورش صاحب احترام بود، تقاضا و شفاعتش پذيرفته شد و كورش اجازه داد كه يهود به بلاد خود باز گردند و توراتشان از نو نوشته شود. و با اينكه نسخه‌هاي تورات بكلي از بين رفته بود عزرا در حدود سنه 457 قبل از ميلاد مسيح مجموعه‌اي نگارش داد و بنام تورات در ميان يهود منتشر نمود.
صرفنظر از اينكه همين مجموعه هم در زمان" انتيوكس" پادشاه سوريه و فاتح بلاد يهود، يعني در حدود سنه 161 قبل از ميلاد باز بكلي از بين رفت، حتي مامورين وي تمامي خانه‌ها و پستوها را گشته، و نسخه‌هاي مجموعه عزرا را يافته و سوزاندند و بطوري كه در تاريخ ضبط شده در منزل هر كس مي‌ديدند صاحب آن را اعدام و يا جريمه مي‌كردند، الا اينكه يهود بهمان جهت كه عزرا وسيله برگشت ايشان به فلسطين شد، او را تعظيم نموده و به همين منظور او را پسر خدا ناميدند. حال آيا اين نامگذاري مانند نام‌گذاري مسيحيان هست كه عيسي را پسر خدا ناميده‌اند و پرتوي از جوهر ربوبيت در او قائلند، و يا او را مشتق از خدا و يا خود خدا مي‌دانند، و يا اينكه از باب احترام او را پسر خدا ناميده‌اند، هم چنان كه خود را دوستان و پسران خدا خوانده- و به نقل قرآن- گفته‌اند:" نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ" براي ما معلوم نشده، و نمي‌توانيم هيچ يك از اين دو احتمال را به ايشان نسبت بدهيم.
چيزي كه هست ظاهر سياق آيه بعد از آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ" اين است كه مرادشان معناي دوم است.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: عقيده به اينكه عزير پسر خدا است كلام پاره‌اي از
__________________________________________________
(1)تفسير المنار جلد 10 ص 327
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 325
يهوديان معاصر رسول خدا (ص) بوده، و تمامي يهوديان چنين اعتقادي ندارند. و اگر قرآن آن را مانند گفتن اينكه:" إِنَّ اللَّهَ فَقِيرٌ وَ نَحْنُ أَغْنِياءُ" «1»، و همچنين گفتن اينكه:" يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ" «2» به همه يهوديان نسبت داده، براي اين بوده كه بقيه يهوديان هم به اين نسبت‌ها راضي بوده‌اند، مثلا هر چند گفتار آخري، كلام بعضي از يهوديان مدينه و معاصر رسول خدا (ص) بوده، و ليكن ساير يهوديان با آن مخالفت نداشته‌اند، پس در حقيقت همه متفق الرأي بوده‌اند.

[گفتار مسيحيان مبني بر اينكه عيسي پسر خدا است مشابه گفتار كفار در امم گذشته است] ..... ص: 325

جمله" وَ قالَتِ النَّصاري الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ" نقل كلامي است كه نصاري گفته‌اند و ما در جلد سوم اين كتاب در سوره آل عمران در باره كلام ايشان و آنچه متعلق به آن است بحث كرديم.
و جمله" يُضاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ" اين معنا را مي‌رساند كه گفتار مسيحيان مبني بر اينكه عيسي پسر خدا است شبيه به گفتار كفاري است كه در امم گذشته بوده‌اند، و مقصود بت‌پرستان است كه بعضي از خدايان خود را پدر خدايان، و برخي را پسر آن ديگري مي‌دانستند، و بعضي را الهه مادر و برخي ديگر را اله همسر نام مي‌نهادند. و همچنين وثني‌هاي هند و چين و مصر قديم و ديگران كه معتقد به ثالوث بودند، ما پاره‌اي از معتقدات آنها را در جلد سوم اين كتاب در آنجا كه راجع به مسيح گفتگو مي‌كرديم نقل نموديم.
و در آنجا گفتيم كه رخنه كردن عقايد وثنيت در دين نصاري و يهود، از حقايقي است كه قرآن كريم در جمله مورد بحث آن را كشف نموده، و از آن پرده برداشته است. و لذا در عصر حاضر گروهي از محققين بر آن شدند كه مندرجات عهدين را با مذاهب بودائيان و برهمانيان تطبيق دهند، و ضمن تحقيق بدست آوردند كه معارف انجيل و تورات طابق النعل بالنعل و مو به مو مطابق با خرافات بودائيان و برهمانيان است، حتي بسياري از داستانها و حكاياتي كه در انجيل‌ها موجود است عين همان حكاياتي است كه در آن دو كيش موجود است، و در نتيجه براي هيچ محقق و اهل بحثي جاي هيچ ترديدي نمي‌ماند كه كاشف حقيقي اين مطلب و مبتكر آن قرآن كريم و جمله" يضاهؤون ..." است.
" قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّي يُؤْفَكُونَ" خداوند با اين جمله كه نفرين بر ايشان است آيه را ختم كرده.
__________________________________________________
(1)خدا فقير است و ما توانگريم. سوره آل عمران آيه 181
(2) دست خدا بسته است. سوره مائده آيه 64
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 326

[معناي" احبار" و" رهبان" و اشاره به اينكه بر خلاف نصارا، يهود جدا و واقعا معتقد به فرزندي عزير براي خدا نبوده‌اند] ..... ص: 326

" اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ" كلمه" احبار" جمع" حبر"- به فتح اول و هم به كسر آن- به معناي دانشمند است، و بيشتر در علماي يهود استعمال مي‌شود. و كلمه" رهبان" جمع" راهب" است، و راهب به كسي گويند كه خود را به لباس رهبت و ترس از خدا درآورده باشد، و ليكن استعمال آن در عابدان نصاري غلبه يافته است.
و مقصود از اينكه مي‌فرمايد:" بجاي خداي تعالي احبار و رهبان را ارباب خود گرفته‌اند" اين است كه بجاي اطاعت خدا احبار و رهبان را اطاعت مي‌كنند و به گفته‌هاي ايشان گوش فرا مي‌دهند، و بدون هيچ قيد و شرطي ايشان را فرمان مي‌برند، و حال آنكه جز خداي تعالي احدي سزاوار اين قسم تسليم و اطاعت نيست.
و مقصود از اينكه مي‌فرمايد:" و مسيح بن مريم را نيز بجاي خدا رب خود گرفته‌اند" اين است كه آنها- همانطوري كه معروف است- قائل به الوهيت مسيح شدند. و در اينكه مسيح را اضافه به مريم كرد، اشاره است به اينكه نصاري در اين اعتقاد بر حق نيستند، زيرا كسي كه از زني به دنيا آمده باشد چه شايستگي پرستش را دارد، و از آنجايي كه اهل كتاب نحوه اتخاذشان مختلف بود، و اتخاذ هر كدام يك معناي مخصوصي را داشت، لذا نخست اتخاذي را كه در هر دو كيش به يك معنا بود ذكر نموده و فرمود:" اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ" و آن گاه اتخاذ مسيحيان را كه به معناي ديگري بود بر آن عطف نموده و فرمود" وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ".
و اين طرز كلام هم چنان كه دلالت بر اختلاف معناي اتخاذ در يهود و نصاري دارد بي دلالت بر اين هم نيست كه اعتقاد يهود به پسر خدا بودن عزير غير از اعتقاد مسيحيان به پسر خدا بودن عيسي است، اعتقاد يهوديان از باب صرف تعارف و احترام است، ولي اعتقاد مسيحيان در باره مسيح جدي و به نوعي حقيقت است، و اين دلالت از اينجاست كه آيه شريفه از اينكه عزير را به جاي خدا رب خود خوانده‌اند سكوت كرده، و بجاي آن تنها بذكر ارباب گرفتن احبار و رهبان اكتفاء كرده و اين شامل عزير هم مي‌شود، يعني مي‌فهماند كه يهود چنين اطاعتي از عزير هم مي‌كرده‌اند چون عزير يا پيغمبر بوده و ايشان با احترام از وي، و او را پسر خدا خواندن رب خود اتخاذش نموده و اطاعتش مي‌كرده‌اند، و يا بخاطر اينكه از علماي ايشان بوده و به ايشان احساني كرده كه از هيچ كس ديگري ساخته نبوده است. و اما مسيح از آنجايي كه پسر خدا بودنش به معناي صرف تعارف و احترام نبوده لذا آن را جداگانه ذكر كرد.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 327

[اطاعت بدون قيد و شرط و بالاستقلال همان عبادت و پرستش است و مختص به خداي سبحان مي‌باشد] ..... ص: 327

" وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" اين جمله، جمله‌اي است حاليه، و معنايش اين است كه يهود و نصاري براي خود رب‌هايي اتخاذ كردند، در حالي كه مامور نبودند مگر به اينكه خدا را بپرستند.
و اين كلام، دلالت بر چند مطلب دارد، اول اينكه همانطوري كه عبادت هر چيز مساوي با اعتقاد به ربوبيت او است، همچنين اطاعت بدون قيد و شرط هر چيز نيز مساوي با رب دانستن آن چيز است، پس طاعت هم وقتي بطور استقلال باشد خود، عبادت و پرستش است و لازمه اين معنا اين است كه شخص مطاع را بدون قيد و شرط و بنحو استقلال اله بدانيم، زيرا اله آن كسي است كه سزاوار عبادت باشد، و جمله مورد بحث بر همه اينها دلالت دارد، زيرا با اينكه ظاهر كلام اقتضاء داشت كه بفرمايد:" و ما امروا الا ليتخذوا ربا واحدا" بجاي" رب" كلمه" اله" را بكار برد، تا بفهماند اتخاذ رب بوسيله اطاعت بدون قيد و شرط، خود عبادت است، و رب را معبود گرفتن همان اله گرفتن است، چون اله به معناي معبود است- دقت فرمائيد.
دوم اينكه هر جا در كلام مجيد به عبادت خداي واحد دعوت كرده و مثلا فرموده:" لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِ" «1» و يا فرموده:" فَلا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ" «2» و امثال آن، همانطوري كه مرادش عبادت نكردن غير خدا به معناي متعارف در عبادت خدا است، همچنين مقصودش نهي از اطاعت غير او نيز هست، زيرا در آيه مورد بحث مي‌بينيم وقتي مي‌خواهد يهود و نصاري را در اطاعت بدون قيد و شرط احبار و رهبان خود مؤاخذه نمايد، مي‌فرمايد:" و حال آنكه مامور نبودند مگر بعبادت معبودي واحد، كه جز او معبودي نيست".
و بر همين معنا دلالت مي‌كند آيه شريفه" أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ ..." «3» زيرا مقصود از عبادت شيطان اطاعت او است، و اين بحث، بظاهر يك بحث است ليكن هزار بحث از آن منشعب مي‌شود.
جمله" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" كلمه توحيدي را كه جمله" وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً" متضمن بود تتميم مي‌كند، چه بسياري از بت‌پرستان با اينكه معتقد بوجود آلهه بسياري بودند، ليكن در عين حال يك اله را مي‌پرستيدند. بنا بر اين گفتن اينكه جز اله واحدي را نپرستيد،
__________________________________________________
(1)معبودي جز من نيست پس مرا عبادت كنيد. سوره انبياء آيه 25
(2)پس مخوان با خدا معبودي ديگر را. سوره شعراء آيه 213
(3)آيا با شما اي بني آدم عهد نكردم كه شيطان را نپرستيد كه او شما را دشمني آشكار است و اينكه مرا بپرستيد اين است صراط مستقيم. سوره يس آيه 61
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 328
كافي نيست و توحيد را نمي‌رساند، و بايد اضافه كرد آن الهي را بايد پرستيد كه جز او الهي نيست.
اين دو معنا از عبادت را خداي تعالي در آيه" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلي كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" «1» جمع نموده، و اضافه كرده است كه بايد عبادت را بهر دو معنايش به خداي تعالي اختصاص داد، و اختصاص دادن آن به خدا همان اسلام و تسليم در برابر اوست كه هيچ انساني از آن مفري ندارد.
" سُبْحانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ" اين جمله تقديس و تنزيه خداي تعالي است از شرك و نواقصي كه اعتقاد به ربوبيت احبار و رهبان، و همچنين ربوبيت مسيح مستلزم آنست.
آيه مورد بحث بمنزله بيان علت مطلبي است كه در اولين آيه از آيات مورد بحث يعني آيه" الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ" بيان شده بود، زيرا گرفتن اله و يا آلهه بجاي خداي سبحان، با ايمان به او و ايمان به روز جزا كه در آن ملكي جز ملك خدا نيست جمع نمي‌شود.

[لطافت تعبير از حال اهل كتاب به:" يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ"] ..... ص: 328

" يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ ..."
كلمه" اطفاء" به معناي خاموش كردن آتش و يا نور است، و حرف" باء" در كلمه" بافواههم" براي آلت و يا سببيت است.
و اگر فرموده:" با دهن‌هايشان" براي اين است كه معمولا چراغ را با دهن خاموش مي‌كنند. در مجمع البيان در اين باره گفته است: اين تعبير از تعبيرات عجيب است، زيرا با همه كوتاهيش هم مطلب را رسانده، و هم شان اهل كتاب را تحقير و نقشه‌هاي آنان را كور و ضعيف معرفي كرده است، چون دهن‌ها تنها حريف خاموش كردن چراغ‌ها و نورهاي ضعيفند، نه نورهاي بزرگ همچون آفتاب، و نورهاي بزرگتر از آن «2».
زمخشري نيز در تفسير كشاف خود گفته: اين آيه حال اهل كتاب را در باطل كردن نبوت خاتم الانبياء بوسيله تكذيب مثل زده به حال كسي كه مي‌خواهد نور عظيمي را كه همه آفاق را فرا گرفته، و خدا هم اراده كرده كه روز به روز پرتوش بيشتر شود تا در اشراق و پرتو
__________________________________________________
(1)بگو اي اهل كتاب بيائيد بسوي كلمه‌اي كه ميان ما و شما (نه مشركين) عادلانه است، (و آن اين است كه) جز خداي تعالي كسي و چيزي را نپرستيم و چيزي را براي او شريك نگيريم، و بعضي از ما بعضي ديگر را پروردگار ندانيم، (اي مسلمانان) اگر پشت كردند بگوئيد (اعراض شما ما را از راه حقي كه پيش گرفته‌ايم منصرف نمي‌كند) گواه باشيد كه ما بر اسلام خود پايداريم. سوره آل عمران آيه 64
(2)مجمع البيان، ج 5 ص 24 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 329
افكني به نهايت درجه برسد، با فوت دهنش خاموش كند" «1» و ما اضافه مي‌كنيم اين معنا را كه آيه شريفه هم حال دعوت اسلامي را بيان مي‌كند، و آن را نوري عالم آرا معرفي مي‌نمايد، و هم اينكه وعده و نويد مي‌دهد به اينكه خداي تعالي بزودي نور خود را به حد كمالش مي‌رساند.
" هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدي وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَي الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ"" هدي" به معناي هدايت الهيي است كه رسول خود را با آن مقارن و همراه داشت، و منظور از" دين حق" دين اسلام و عقايد و احكام آنست كه با واقع و حق انطباق دارد.
معناي آيه اين است كه: خدا آن كسي است كه رسول خود محمد (ص) را با هدايت- و يا با آيات و معجزات- و با ديني فرستاد كه با فطرت و حقيقت آفرينش منطبق است، فرستاد تا آن را بر ساير اديان غلبه دهد هر چند مشركان نخواهند و ناراحت شوند.
از اين معنا بخوبي بدست مي‌آيد، ضميري كه در" ليظهره" است به دين حق بر مي‌گردد، و متبادر از سياق آيه هم همين است، پس اينكه بعضي احتمال داده‌اند كه ضمير مذكور به رسول برگردد، و معناي آيه اين باشد كه:" تا وي را بر دشمنان غلبه دهد، و همه معالم دين را به وي بياموزد" احتمال بس بعيدي است.

[مسلمين نبايد در امر جنگ با اهل كتاب سستي و نگراني به خود راه دهند زيرا خدا خواسته است دين اسلام غالب آيد، پس هر فتنه‌اي بر پا شود به نفع ايشان تمام خواهد شد] ..... ص: 329

اين دو آيه مؤمنين را تحريض بر قتال با اهل كتاب كرده، و اشاره‌اي كه به وجوب و ضرورت اين قتال نموده بر كسي پوشيده نيست، براي اينكه اين دو آيه دلالت دارند بر اينكه خداي تعالي خواسته است دين اسلام در عالم بشريت انتشار يابد، و معلوم است كه چنين امري به سعي و مجاهده نيازمند است، و چون اهل كتاب سد راه پيشرفت اسلام شده و مي‌خواستند با دهن‌هاي خود اين نور را خاموش كنند، لذا هيچ چاره‌اي جز قتال با آنان نبود، مخالفين خواسته خدا يا بايد از بين بروند، و يا زير دست حكومت مسلمين باشند و جزيه دهند. و نيز از آنجايي كه خداي تعالي خواسته است اين دين بر ساير اديان غالب آيد لذا مسلمانان بايد بدانند كه هر فتنه‌اي بپا شود- به مشيت خدا- به نفع ايشان و به ضرر دشمنان ايشان تمام خواهد شد و با اينحال ديگر سزاوار نيست كه سستي و نگراني به خود راه داده و در امر قتال كوتاه بيايند، زيرا بايد بدانند كه اگر ايمان داشته باشند خدا خواسته دست بالا قرار گيرند.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ كَثِيراً مِنَ الْأَحْبارِ وَ الرُّهْبانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوالَ النَّاسِ بِالْباطِلِ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ" ظاهرا اين آيه اشاره است به توضيح جمله‌اي كه در اول آيات مورد بحث بود و
__________________________________________________
(1)تفسير الكشاف، ج 2 ص 265
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 330
مي‌فرمود:" وَ لا يُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ" و آن را تا حدي تشريع مي‌كند، هم چنان كه آيه مورد بحث به منزله توضيح است براي جمله" الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ".

[اشاره به اهميت اقتصاديات در نظام بشري و وجه اينكه از ميان گناهان احبار و رهبان" اكل مال به باطل" ذكر شده است] ..... ص: 330

و جمله" وَ لا يُحَرِّمُونَ ..." را آيه" إِنَّ كَثِيراً مِنَ الْأَحْبارِ وَ الرُّهْبانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوالَ النَّاسِ بِالْباطِلِ" نيز توضيح مي‌دهد، و آن را به روشن‌ترين مصداقش و مهمترين آنها از نظر تاثير در تباهي مجتمع بشري و ابطال غرض و هدفي كه دين در بشر دارد بيان مي‌كند.
پس، قرآن كريم هر چند در سوره بقره، نساء، مائده و غير آن، براي اهل كتاب و مخصوصا براي يهود جرائم و گناهان بسياري بطور مفصل برشمرده، و ليكن در اين آيه متعرض جرائم و تعديات مالي آنان شده، چون اولا تعدي به حقوق مالي مردم در ميان گناهان اهميت خاصي دارد، و ثانيا در مقامي كه گفتگو از تباه‌كاري‌هاي ايشان نسبت به مجتمع بشري صالح است ذكر اينگونه جرائم از ايشان مناسبت دارد، زيرا با نشان دادن تعديات آنان به خوبي ثابت مي‌شود كه اگر زمام حكومت بشر به دست اهل كتاب بيفتد، چه بر سر بشر خواهد آمد. آري، هيچ جرم و گناهي بقدر تعدي به حقوق مردم، جامعه را فاسد نمي‌سازد.
زيرا مهم‌ترين چيزي كه جامعه انساني را بر اساس خود پايدار مي‌دارد، اقتصاديات جامعه است كه خدا آن را مايه قوام اجتماعي قرار داده، و ما اگر انواع گناهان و جرائم و جنايات و تعديات و مظالم را دقيقا آمارگيري كنيم و به جستجوي علت آن بپردازيم خواهيم ديد كه علت بروز تمامي آنها يكي از دو چيز است: يا فقر مفرطي است كه انسان را به اختلاس اموال مردم از راه سرقت، راهزني، آدم‌كشي، گرانفروشي، كم‌فروشي، غصب و ساير تعديات وادار مي‌كند، و يا ثروت بي حساب است كه انسان را به اسراف و ول خرجي در خوردن، نوشيدن، پوشيدن، تهيه سكني و همسر، و بي بند و باري در شهوات، هتك حرمتها، شكستن قرقها و تجاوز در جان، مال و ناموس ديگران وامي‌دارد.
و همه اين مفاسد كه از اين دو ناحيه ناشي مي‌شود هر يك به اندازه خود تاثير مستقيمي در اختلال نظام بشري دارد، نظامي كه بايد حيازت اموال و جمع‌آوري ثروت و احكام مجعول براي تعديل جهات مملكت و جدا ساختن آن از خوردن مال به باطل را ضمانت كند، وقتي اين نظام مختل گردد و هر كس به خود حق دهد كه هر چه بدستش مي‌رسد تصاحب كند، و از هر راهي كه برايش ممكن باشد ثروت جمع نمايد قهرا سنخ فكرش چنين مي‌شود كه از هر راهي كه ممكن شد بايد مال جمع‌آوري كرد چه مشروع و چه نامشروع، و بهر وسيله شده بايد غريزه جنسي را اقناع و اشباع كرد چه مشروع و چه نامشروع، و هر چند به جاهاي باريك هم بكشد.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 331
و پر واضح است كه وقتي كار بدينجا بكشد شيوع فساد و انحطاطهاي اخلاقي چه بلائي بر سر اجتماع بشري درمي‌آورد، محيط انساني را به صورت يك محيط حيواني پستي در مي‌آورد كه جز شكم و شهوت هيچ همي در آن يافت نمي‌شود، و به هيچ سياست و تربيتي و با هيچ كلمه حكمت‌آميز و موعظه‌اي نمي‌شود افراد را كنترل نمود.
و شايد همين جهت باعث بوده كه در آيه مورد بحث از ميان همه گناهان تنها مساله اكل مال به باطل آنهم از ناحيه احبار و رهبان كه خود را مربي امت و مصلح اجتماع قلمداد مي‌كنند ذكر شود.

[مواردي از تعديات مالي كشيشان] ..... ص: 331

بعضي از خود مسيحيان مواردي چند از تعديات كشيشان را برشمرده‌اند از آن جمله:
پيشكش‌هايي را كه مريدها، بخاطر ظاهر عابد، و زاهدنماي ايشان تقديم مي‌دارند، رباخواري و مصادره اموال مخالفين، رشوه‌خواري در قضا و داوري، فروختن قباله‌هاي مغفرت و بهشت و امثال آن.
و ظاهرا مقصودش از كلمه" و امثال آن" امثال رشوه خواري در قضاوت است هم چنان كه در داستان رشوه‌خواري ايشان در تفسير آيه" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ لا يَحْزُنْكَ الَّذِينَ يُسارِعُونَ فِي الْكُفْرِ ..."»
در جلد پنجم اين كتاب نيز گذشت. و اگر هيچ يك از تعديات فوق را نداشته باشند، تنها فروختن قباله‌هاي مغفرت براي رسوايي و ملامت ايشان كافي است.
و اما اينكه گفتند: مريدها بخاطر تظاهري كه كشيشان در زهد و عبادت دارند به آنان علاقه و محبت پيدا مي‌كنند، و آن گاه پيشكشهايي تقديم مي‌دارند و به موقوفات و وصيت‌ها و خيرات و مبرات عمومي اختصاصشان مي‌دهند، اين گونه موارد جزو اكل مال به باطل نيست، و همچنين مساله رباخواري، زيرا رباخواري اختصاص به كشيشها ندارد، بلكه قرآن كريم آن را به عموم مسيحيان نسبت مي‌دهد، و مي‌فرمايد:" وَ أَخْذِهِمُ الرِّبَوا وَ قَدْ نُهُوا عَنْهُ" «2» و نيز مي‌فرمايد:" سَمَّاعُونَ لِلْكَذِبِ أَكَّالُونَ لِلسُّحْتِ" «3».
در آيه مورد بحث گفتگو از انحرافات عموم مسيحيت نيست، بلكه آيه شريفه تنها آن تعدياتي را متعرض است كه مخصوص به كشيشان است.
__________________________________________________
(1)سوره مائده آيه 41
(2)و ربا گرفتنشان با اينكه از آن نهي شده بودند. سوره نساء آيه 161
(3)آنها بسيار دروغگو و بسيار حرام خوارند. سوره مائده آيه 42
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 332
چيزي كه هست حق مطلب اين است كه زعماي يك امت ديني مربيانشان در اينكه چگونه بايد به امر عبوديت بپردازند و خلاصه آن افراد انگشت‌شماري كه مدعي اصلاح دلها و عملهاي مردمند و خود را نگهباناني مي‌دانند كه هر وقت مردم از راه حق بسوي باطل منحرف شدند دوباره به راه حق سوقشان دهند، چون بنا حق اين ادعا را كردند لذا آنچه كه از اين راه به جيب زدند و جمع آوري كردند همه سحت و حرام بوده نه هيچ ديني آن را مباح و مشروع مي‌داند و نه هيچ عقلي.
و اما اينكه گفتيم جمله" وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ" توضيح جمله" وَ لا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ" است، و آن نكته اين بود كه گفتيم اين اوصاف در مقام بيان اين جهت است كه صفات و اعمال احبار و رهبانان مايه فساد جامعه انساني است، و سد راه حكومت عادله ديني است، و نمي‌گذارد آن حكومت بغرض و هدفش كه همانا اصلاح مردم و بوجود آوردن جامعه زنده فعال و رسانيدن افراد آن به سعادت فطريشان است نائل شود.
و به همين جهت از ميان همه مفاسدي كه متدين نبودن ايشان به دين حق داشت، تنها آن مفسده‌اي را بيان كرد كه در تباهي اجتماع صالح از همه مهم‌تر بود، و آن، جلوگيري ايشان از راه خدا و بازداشتن مردم از پيروي آن بود، زيرا ايشان با تمام امكانات و قدرت خود چه علني و چه پنهاني در باره دين حق و راه خدا كارشكني مي‌كردند، و دائما در اين عمل اصرار و پا فشاري مي‌نمودند، و اين نه تنها در عهد رسول اسلام بود، بلكه از آن روز تا كنون كار ايشان نقشه‌ريزي عليه اسلام بوده و هست." وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ" راغب در مفردات مي‌گويد: كلمه" كنز" به معناي روي هم نهادن مال و نگهداري آن است و در اصل از كنز خرما گرفته شده و زمان كنز، آن فصلي است كه در آن خرما ذخيره مي‌شود، و" ناقة كناز" آن شتري است كه گوشت بدنش روي هم انباشته شده، و به عبارت ساده‌تر چاق باشد، و" يكنزون" در جمله" وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ" به معناي انباشتن و ذخيره كردن است «1».
پس در همه موارد استعمال اين كلمه، يك معنا نهفته است، و آن نگهداري و ذخيره مال و خودداري از اين است كه در ميان مردم جريان پيدا كند و زيادتر شود، و انتفاع از آن
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" كنز"
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 333
عمومي‌تر گردد، يكي از آن با دادنش منتفع شود، و ديگري با گرفتن آن و سومي با عمل كردن روي آن. و اين عمل يعني كنز و ذخيره كردن مال، در سابق به صورت دفينه كردن آن صورت مي‌گرفته چون بانك و مخازن عمومي در كار نبوده، ناگزير مي‌شدند براي آنكه سوء قصدي بدان نشود آن را در زمين دفن كنند.
اين آيه هر چند از جهت نظم لفظي با آيات قبل كه اهل كتاب را مذمت مي‌كرد و احبار و رهبان ايشان را در خوردن مال مردم به باطل و جلوگيري از راه خدا توبيخ مي‌نمود متصل مي‌باشد، الا اينكه در لفظ و ظاهر آن هيچ دليلي نيست كه دلالت كند بر اينكه در خصوص اهل كتاب نازل شده باشد.
پس نمي‌توان گفت كه آيه شريفه فقط در باره اهل كتاب نازل شده، و تنها احتكار پول و حبس آن را بر ايشان حرام كرده، و اما مسلمانان مي‌توانند طلا و نقره‌ها را رويهم انباشته نموده و هر طور كه بخواهند در اموال خود رفتار نمايند.
بلكه آيه شريفه عموم احتكار كنندگان را به عذاب شديدي تهديد مي‌كند، و در جمله" وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللَّهِ" كنز و احتكار را توضيح مي‌دهد و مي‌فهماند آن احتكاري مبغوض خدا است كه مستلزم خودداري از انفاق در راه او باشد، و در مواردي كه وظيفه انفاق آن مال در راه خدا است، انسان را از انجام آن منع كند.

[حكم حرمت كنز و احتكار ذهب و فضه مخصوص به اهل كتاب نيست و معناي انفاق در راه خدا انفاق در مصالح و ضروريات ديني و اجتماعي است] ..... ص: 333

و بطوري كه از كلام خود خداي تعالي برمي‌آيد انفاق در راه خدا عبارتست از آن انفاقي كه قوام دين بر آن است، بطوري كه اگر در آن مورد انفاق نشود بر اساس دين لطمه وارد مي‌آيد، مانند انفاق در جهاد و در جميع مصالح ديني كه حفظش واجب است، و همچنين آن شؤون اجتماعي مسلمين كه با زمين ماندنش شيرازه اجتماع از هم گسيخته مي‌گردد، و نيز حقوق مالي واجبي كه دين آن را به منظور تحكيم اساس اجتماع تشريع كرده، پس اگر كسي با وجود احتياج اجتماع بهزينه، در باره حوايج ضروريش سرمايه و نقدينه را احتكار و حبس كند او نيز از كساني است كه در راه خدا انفاق نكرده و بايد منتظر عذابي دردناك باشد، چون او خود را بر خدايش مقدم داشته، و احتياج موهوم و احتمالي خود و فرزندانش را بر احتياج قطعي و ضروري اجتماع ديني برتري داده است.
اين معنا از نكته‌اي كه در آيه بعدي است استفاده مي‌شود، زيرا در آنجا مي‌فرمايد:
" هذا ما كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ- اين عذاب همان پولهايي است كه براي خود گنجينه كرده بوديد" و از اين تعبير به خوبي برمي‌آيد كه توجه عذاب و عتاب بر آنان بخاطر اين است كه خود را در حوايجي كه از آن بيمناك بودند بر خدا و راه او كه همان حيات جامعه انساني در دنيا و آخرت است مقدم داشتند.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 334
علاوه بر اينكه به مصالح حيات اجتماع لطمه زده‌اند، به خدا و رسول هم خيانت كرده‌اند، زيرا مال را از نظر زمامدار اجتماع پنهان نموده‌اند، در نتيجه در يك گوشه اجتماع مال فراواني دفن و روي هم انباشته شده، در حالي كه در گوشه‌هاي ديگر اجتماع احتياج ضروري به پول، حيات اجتماع را تهديد مي‌كند.
و اگر صاحب مال، ثروت خود را از نظر حاكم و زمامدار پنهان نمي‌داشت و در دست افراد به گردش و جريان مي‌انداخت در چنين موقع حساسي كه يگانه راه علاج و تنها وسيله حاجت پول است زمامدار آن پول را مي‌گرفت و حاجت اجتماع را برمي‌آورد، پس او با اين عمل خود به خدا و رسول نيز خيانت كرده است.
پس نهي آيه شريفه نهي از داشتن پول نيست بلكه نهي از حبس آن است، چون اسلام مالكيت اشخاص را از حيث كميت محدود نكرده و حتي اگر شخص مفروض هزارها برابر آن دفينه ثروت مي‌داشت ولي آن را حبس نمي‌كرد، بلكه آن را در معرض جريان قرار مي‌داد، اسلام هيچ عتابي به او نداشت.
چون با جريان ثروت او، هم خود او استفاده مي‌كرد و هم ديگران از آن بهره‌مند مي‌شدند، و در عين اينكه در راه خدا انفاق نمي‌كرد خائن به خدا و رسول بشمار نمي‌رفت، زيرا ثروت خود را در مرأي و منظر همه قرار داده بود بطوري كه اگر زمامدار مسلمين احتياج ضروري پيدا مي‌كرد مي‌توانست به او بگويد فلان مقدار در راه خدا انفاق كن.
پس معلوم شد كه آيه شريفه ناظر است به آن گنجي كه صاحبش را از انفاق در حقوق ماليه واجب باز بدارد. البته همانطور كه گفتيم منظور از انفاق تنها دادن زكات نيست بلكه معناي اعمي است كه هم زكات را شامل مي‌شود و هم حوايج ضروري جامعه را از قبيل جهاد و دفاع و حفظ جانها از هلاكت و امثال آن.
و اما انفاقهاي مستحبّ از قبيل توسعه بر خانواده و دادن بيش از حد ضرورت به فقراء و امثال آن، هر چند ممكن است از نظر ما انفاق در راه خدا شمرده شود ليكن از خود ادله‌اي كه استحباب اين گونه انفاقات را اثبات مي‌كند برمي‌آيد كه اينگونه انفاقها انفاق در راه خدا كه مورد نظر آيه مورد بحث است نيست، و وقتي اين انفاق، انفاق در راه خدا نباشد ترك آن و جمع كردن مال در صورت نبودن موارد ضروري انفاق، كنز شمرده نمي‌شود، و نيز مورد نهي آيه شريفه نخواهد بود، پس منحصرا كنز ممنوع و مورد نهي عبارت مي‌شود از خرج نكردن در موارد ضرورت.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 335
اين بود آنچه كه آيه شريفه بر آن دلالت داشت، و چون مشتمل است بر پاره‌اي از مسائل كلامي لذا مفسرين در اين آيه مشاجره‌هايي بس طولاني كرده‌اند كه ما آنها را به زودي (بعد از بحث روايتي آيات مورد بحث) در يك فصل جداگانه‌اي ايراد خواهيم نمود- ان شاء اللَّه. و جمله" فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ" كه وعده عذابست به حرمت شديد كنز دلالت مي‌كند.
" يَوْمَ يُحْمي عَلَيْها فِي نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوي بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ ..."
كلمه" احماء" به معناي داغ كردن هر چيز است بطوري كه حس آدمي از احساس آن ناراحت شود، و اگر با" علي" متعدي شده و گفته شود:" يُحْمي عَلَيْها" اين معنا را مي‌دهد كه آتش بر آن چيز افروخته مي‌شود تا داغ گردد. و كلمه" كي"- كه كلمه" تكوي" مشتق از آن است- عبارت است از الصاق چيز داغ به بدن (كه در فارسي آن را داغ نهادن مي‌گويند.)
پس معناي آيه اين است كه: اين عذابي كه ما دفينه كنندگان ثروت را از آن بيم داديم و بر آن تهديدشان كرديم، وقوعش در روزي است كه در آتش جهنم بر آن پولهاي دفينه شده دميده مي‌شود تا سرخ گردد، آن گاه با همانها پيشانيها و پشت و پهلوي ايشان را داغ مي‌كنند، و در آن موقع به ايشان گفته مي‌شود" اين همان پولهايي است كه براي روز مباداي خود جمع كرده بوديد، اينك همانها را بچشيد، زيرا اينها همانها است كه امروز به صورت عذاب درآمده و شما را شكنجه مي‌دهد".
و بعيد نيست علت اينكه از ميان همه اعضاء، پيشاني و پشت و پهلو را نام برد اين باشد كه اينان در برابر پول خضوع مي‌نموده آن را سجده مي‌كردند، و سجده با پيشاني صورت مي‌گيرد، و پول را پشت و پناه و مايه دلگرمي خود مي‌دانستند، و پناه بردن به چيزي با پهلو انجام مي‌شود، و بر آن تكيه مي‌كردند، و اتكاء با پشت صورت مي‌گيرد، البته مفسرين ديگر در اين باره نكته‌هاي ديگري ذكر كرده‌اند و خدا داناتر است.

بحث روايتي ..... ص: 335

اشاره

در كافي به سند خود از حفص بن غياث از امام صادق (ع) روايت كرده كه در حديث شمشيرها كه از پدر بزرگوارش نقل كرده فرموده: و اما شمشيرهاي سه‌گانه‌اي كه كشيده شده يكي شمشيري است كه عليه مشركين عرب بكار مي‌رود، و دليل لزوم بكار بردنش آيه" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ" است.
فرمود: شمشير دوم شمشيري است كه عليه اهل ذمه بكار مي‌رود، و دليل لزوم بكار ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 336
بردن آن آيه" قاتِلُوا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ لا يُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ حَتَّي يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ" است كه ناسخ آيه" وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً" مي‌باشد، پس از اهل كتاب هر كس كه در كشور اسلامي باشد از او پذيرفته نيست مگر جزيه دادن و يا كشته شدن، و در صورت قتال، اموالشان غنيمت مسلمين، و زن و بچه‌هايشان اسراي آنان خواهد بود و اگر چنانچه حاضر به پرداخت جزيه شدند البته در آن صورت بر ما مسلمين حرام است كه اموالشان را بگيريم و ايشان را اسير خود كنيم، و نيز مي‌توانيم زنان ايشان را همسران خود سازيم.
و هر كس از اهل كتاب كه در كشورهايي باشند كه با ما سر جنگ دارند، هم مي‌توانيم اسيرشان كنيم و هم اموالشان را بگيريم، ولي نمي‌توانيم با زنان ايشان وصلت نمائيم، و ايشان بين سه چيز اختيار دارند، يا به كشورهاي اسلامي كوچ كنند و يا جزيه بپردازند و يا آنكه كشته شوند «1».
و نيز به سند خود از طلحة بن زيد از امام صادق روايت كرده كه فرمود: سنت پيغمبر بر اين جاري شده كه مسلمانان از مبتلايان به اختلال حواس و ديوانگان اسير نگيرند «2».

[رواياتي در مورد قتال با اهل كتاب و رواياتي در مورد اينكه مجوس اهل كتاب هستند] ..... ص: 336

و نيز در آن كتاب به سند خود از ابي يحيي واسطي از بعضي راويان شيعه روايت كرده كه گفت: شخصي از امام صادق (ع) پرسيد آيا مجوسيان صاحب كتابند؟ فرمود:
آري، مگر نامه رسول خدا (ص) به اهل مكه به گوشت نخورده كه به ايشان نوشت:
يا اسلام بياوريد و يا آنكه به جنگ با شما برمي‌خيزم. مردم مكه در جواب آن حضرت نوشتند:
از ما جزيه بگير و ما را به بت پرستيمان واگذار. رسول خدا (ص) نوشت من جزيه نمي‌گيرم مگر از اهل كتاب.
مجددا مردم مكه نامه نوشتند- و مقصودشان از اين نوشته تكذيب آن حضرت بود-: چطور مي‌گويي من جزيه نمي‌گيرم مگر از اهل كتاب و حال آنكه از مجوسيان هجر جزيه گرفته‌اي؟
رسول خدا (ص) در پاسخشان نوشت مجوسيان پيغمبري داشتند و او را كشتند و كتابي داشتند كه آن را آتش زدند، پيغمبر ايشان كتابي براي آنان آورد كه در پوست دوازده هزار گاو نوشته شده بود. «3»
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 5 ص 10 ح 2
(2)فروع كافي ج 3 ص 567 ح 3
(3)فروع كافي ج 3 ص 567 ح 4
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 337
مؤلف: در اين معاني روايات ديگري در جوامع حديث ضبط شده و چون بحث واقع در پيرامون جزيه و ماليات و غير آن دو مربوط به فقه است لذا متعرض آن نمي‌شويم.
و در الدر المنثور است كه ابن عساكر از ابي امامه از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: قتال دو مورد است: يكي قتال با مشركين تا آنكه ايمان بياورند، و يا زير بار ذلت و دادن جزيه بروند، و ديگري قتال با ياغيان است تا زماني كه اطاعت خدا را گردن نهند، پس وقتي كه حاضر شدند خدا را اطاعت كنند آن وقت با آنان به عدالت رفتار مي‌شود «1».
و نيز در همان كتاب است كه ابن ابي شيبه و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ و بيهقي در سنن خود همگي از مجاهد روايت كرده‌اند كه در تفسير جمله" قاتِلُوا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ ..."، گفته است: اين آيه وقتي نازل شد كه رسول خدا (ص) و يارانش مامور شده بودند به جنگ تبوك بروند «2».
مؤلف: در سابق در تفسير آيه مباهله گذشت كه رسول خدا (ص) بر مسيحيان نجران جزيه مقرر فرمود، و اين مطلب بطوري كه از روايات معتبرتر استفاده مي‌شود در سال ششم از هجرت اتفاق افتاد كه جنگ تبوك سالها بعد از آن رخ داد، و همچنين نامه‌هايي كه آن جناب به امپراطور روم و پادشاه مصر و ايران كه همه اهل كتاب بودند نوشت در همين سال بود (پس روايت بالا به نظر درست نمي‌رسد).
و نيز از ابن ابي شيبه از زهري آورده كه گفت: رسول خدا (ص) از مجوسيان هجر و يهوديان و نصاراي يمن جزيه گرفت، و جزيه آنان از هر بالغي يك دينار بود «3» و نيز در همان كتاب آمده كه مالك و شافعي و ابو عبيد در كتاب اموال و ابن ابي شيبه از جعفر از پدرش روايت كرده‌اند كه گفت: عمر با مردم در باره جزيه گرفتن از مجوس مشورت كرد، عبد الرحمن بن عوف گفت: من از رسول خدا (ص) شنيدم كه مي‌فرمود: با مجوسيان معامله اهل كتاب كنيد «4».
و نيز در همان كتاب است كه عبد الرزاق در كتاب مصنف از علي بن ابي طالب روايت كرده كه شخصي از او پرسيد جزيه گرفتن از مجوس چطور است؟ فرمود: به خدا سوگند امروز در روي زمين احدي نيست كه در اين باره از من داناتر باشد، مجوسيان اهل كتابي بودند كه در
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 228
(2)الدر المنثور ج 3 ص 228
(3)الدر المنثور ج 3 ص 228
(4)الدر المنثور ج 3 ص 229
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 338
ميان آنان معروف و شناخته شده بود، و علمي داشتند كه آن را درس مي‌دادند، ليكن روزي امير ايشان شراب خورده و مست شد، و در حال مستي با خواهر خود آميزش كرد و عده‌اي از متدينين به آن دين اين عمل را از او ديدند، وقتي صبح شد خواهرش به او گفت: تو ديشب با من چنين و چنان كردي، و عده‌اي از معتقدين هم كه در مجلس تو بودند اين عمل را ديدند، و آنان بطور مسلم مطلب را فاش خواهند كرد، امير مشتي مردمان طمع كار را كه در نظر داشت احضار نمود و گفت: شما همه مي‌دانيد كه آدم دخترانش را با پسرانش وصلت داد (گفتند: آري.
گفت: پس در اينجا باشيد و هر كس كه با اين حكم مخالفت كرد او را بكشيد).
اتفاقا ناظراني كه روز قبل آن عمل را از وي ديده بودند وارد شدند و از در نكوهش گفتند واي بر دورترين مردم (از خدا و راه راست) حدي خدايي بگردنت آمد كه بايد در باره‌ات اجراء شود. طمع‌كاراني كه حق و حساب گرفته بودند از جاي جسته و همه را كشتند، آن گاه زني وارد شد و گفت: من نيز ديدم كه با خواهرت جمع شده بودي. گفت: برو فاحشه فلان قبيله! زن در پاسخش گفت: آري به خدا سوگند من همانطور كه تو مي‌گويي فاحشه بودم، ليكن توبه كرده‌ام. امير او را نيز به قتل رسانيد، و از آن ببعد به جان مجوسيان افتاد و كتاب ديني‌شان را هر جا كه ديد از بين برد و حتي يك نسخه هم باقي نگذاشت «1».
و در تفسير عياشي در ذيل جمله" وَ قالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ ..." از عطيه عوفي از ابي سعيد خدري روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: غضب خدا بر يهود وقتي شدت گرفت كه گفتند عزير پسر خدا است، و غضب او وقتي بر نصاري شديد شد كه گفتند: مسيح پسر خدا است. و غضبش وقتي بر افرادي از اين امت شديد مي‌شود كه خون مرا بريزند و مرا در طرز رفتارشان با عترتم آزرده كنند «2».
و در الدر المنثور است كه بخاري در تاريخ خود از ابي سعيد خدري روايت كرده كه گفت: وقتي جنگ احد شد و رسول خدا (ص) پيشانيش مجروح گرديد و دندانهاي رباعيش شكست برخاست و دستهايش را به سوي آسمان بلند كرد و گفت: غضب خدا وقتي بر يهود شدت گرفت كه گفتند: عزيز پسر خدا است، و وقتي بر نصاري شديد شد كه گفتند: مسيح پسر خدا است، در اين امت بر افرادي شدت مي‌گيرد كه خون مرا بريزند، و مرا در عترتم آزرده سازند «3».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 229
(2)تفسير عياشي، ج 2 ص 86 ح 43 [.....]
(3)الدر المنثور ج 3 ص 230
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 339
مؤلف: در الدر المنثور و كتابهايي ديگر در قصه عزير رواياتي از ابن عباس و كعب الاحبار و سدي و ديگران آمده كه به جعليات اسرائيليان شبيه‌تر است، و من خيال مي‌كنم همه آنها از جعليات كعب الاحبار است كه به ظاهر مسلمان شده بود.
و در احتجاج طبرسي از علي (ع) نقل شده كه در معناي جمله" قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّي يُؤْفَكُونَ" فرموده: يعني خدا لعنتشان كند، كار تهمت و افك را بكجا رسانده‌اند. در اين آيه لعنت خدا را قتال خدا خوانده، و همچنين در آيه" قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ" كه معنايش اين است كه" لعنت باد بر انسان چقدر كفر پيشه است" «1».
مؤلف: اين معنا از طرق اهل سنت «2» از ابن عباس نيز روايت شده و بهر حال بفرضي كه اين روايات صحيح باشد تفسير به لازمه معناست، نه اينكه معناي قتال لعنت باشد.

[چند روايت در مورد معناي اينكه يهود و نصارا احبار و رهبان را ارباب گرفتند] ..... ص: 339

و در كافي به سند خود از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت شده كه گفت:
من از آن جناب پرسيدم معناي آيه" اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ" چيست؟
فرمود: به خدا قسم احبار و رهبان، يهود و نصاري را به پرستش خود نمي‌خواندند و بفرضي هم كه مي‌خواندند يهود و نصاري هرگز قبول نمي‌كردند، و ليكن احبار و رهبان تعدادي از محرمات را برايشان حلال و تعدادي از حلالها را بر آنان حرام نمودند، و آنها هم پذيرفتند، پس يهود و نصاري بدون اينكه خودشان متوجه باشند احبار و رهبان خود را پرستيدند «3».
مؤلف: اين معنا را برقي در محاسن «4» خود و عياشي در تفسيرش «5» از ابي بصير و نيز از جابر از امام صادق (ع) و از حذيفه روايت كرده‌اند، هم چنان كه الدر المنثور «6» هم از عده‌اي از صاحبان روايت از حذيفه نقل كرده است.
قمي در تفسير خود در ذيل آيه" اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ" مي‌گويد: در روايتي از ابي الجارود از ابي جعفر (ع) آمده كه فرمود: اما اينكه فرمود:
" الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ" براي اين بود كه برخي از مسيحيان او را تعظيم نموده و در دل آن قدر بزرگ مي‌دانستند كه خيال مي‌كردند او معبود و پسر خدا است. بعضي ديگر از ايشان گفته‌اند: او
__________________________________________________
(1)احتجاج، مطبعة النعمان ج 1 ص 372
(2)الدر المنثور ج 3 ص 230
(3)اصول كافي ج 2 ص 398 ح 7
(4)محاسن ص 246 باب 28، ح 246
(5)تفسير عياشي ج 2 ص 86 ح 45 و 47
(6)الدر المنثور ج 3 ص 230
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 340
سومي سه خدا است. طائفه‌اي ديگر گفته‌اند: او خود خدا است.
آن گاه اضافه فرمود: و اما اين كه فرموده" اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً" از اين رو بوده كه يهوديان و مسيحيان گوش به حرف احبار و رهبان خود مي‌دادند، و آنها را كوركورانه اطاعت نموده و گفته‌هاي ايشان را مانند وحي منزل دانسته و با آن معامله دين مي‌كردند و آنچه اصلا به يادش نبودند اوامر خداي تعالي و كتابهاي آسماني او و پيغمبران او بود كه بكلي پشت سر انداختند، پس در حقيقت بجاي اينكه خدا را رب خود بدانند احبار و رهبان را ارباب خود گرفتند ... «1»
و در تفسير برهان از مجمع البيان نقل كرده كه گفته ثعلبي به سند خود از عدي بن حاتم روايت كرد كه گفت: من (وقتي براي اولين بار) شرفياب حضور رسول خدا (ص) شدم صليبي بگردنم آويزان بود، حضرت فرمود: عدي! آن چيزي كه به گردنت آويخته‌اي دور بينداز «2».

[چند روايت در ذيل جمله:" لِيُظْهِرَهُ عَلَي الدِّينِ كُلِّهِ" و تفسير آن به ظهور حضرت مهدي (ع)] ..... ص: 340

و در تفسير برهان از صدوق نقل كرده كه وي به سند خود از ابي بصير روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) در تفسير آيه" هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدي وَ دِينِ الْحَقِّ ..."
فرمود: به خدا سوگند هنوز تاويل اين آيه نازل نشده و نخواهد شد تا آنكه قائم (ع) خروج كند، وقتي او خروج كرد ديگر هيچ كافر به خدا و منكر امامي باقي نمي‌ماند مگر اينكه از خروج آن جناب ناراحت مي‌شود (زيرا آن جناب عرصه را بر آنان چنان تنگ مي‌گيرد كه راه گريزي نمي‌يابند) حتي اگر كافري در دل سنگي پنهان شود، آن سنگ مي‌گويد: اي مؤمن! در دل من كافري پنهان است مرا بشكن و او را به قتل برسان «3».
مؤلف: نظير اين روايت را عياشي «4» از ابي المقدام از ابي جعفر (ع) و نيز از سماعه از امام صادق (ع) نقل كرده و همچنين طبرسي «5» مثل آن را از ابي جعفر (ع) روايت كرده است. در تفسير قمي آمده كه اين آيه در باره قائم آل محمد (ع) نازل شده، «6» و معناي اينكه در باره آن جناب نازل شده اين است كه خروج آن
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1 ص 289
(2)تفسير برهان، ج 2 ص 121 ح 10 و مجمع البيان، ج 5 ص 23
(3)تفسير برهان، ج 2 ص 121 ح 1 و كمال الدين، ص 670 ح 16
(4)تفسير عياشي، ج 2 ص 87 ح 50 و 52
(5)مجمع البيان، ج 5 ص 25
(6)تفسير قمي، ج 1 ص 289
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 341
جناب تاويل اين آيه است، هم چنان كه از روايت صدوق هم استفاده مي‌شد.
و در الدر المنثور است كه سعيد بن منصور و ابن منذر و بيهقي در سنن خود از جابر روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه" لِيُظْهِرَهُ عَلَي الدِّينِ كُلِّهِ" گفته است: معناي اين آيه صورت وقوع به خود نمي‌گيرد مگر وقتي كه هيچ يهودي و مسيحي و صاحب ملتي جز اسلام نماند، و نيز صورت نمي‌گيرد مگر وقتي كه گرگ و گوسفند، شير و گاو و انسان و مار با هم زندگي كنند و از يكديگر ايمن شوند، و نيز واقع نمي‌شود مگر وقتي كه هيچ موشي انباني را سوراخ نكند و واقع نمي‌شود مگر وقتي كه جزيه بكلي لغو شود، و صليب‌ها شكسته و خوكها كشته شوند، و اين وقتي است كه عيسي بن مريم از آسمان فرود آيد «1».
مؤلف: منظور از لغو جزيه به قرينه صدر روايت اين است كه موضوعي براي جزيه باقي نمي‌ماند. و اين كه اين روايت دلالت داشت بر اينكه در آن روز كفر و شركي در روي زمين باقي نمي‌ماند معنايي است كه روايات ديگر نيز بر آن دلالت دارند. و همچنين روايات ديگري هست كه آنها نيز دلالت دارند بر اينكه مهدي (عج) بعد از ظهورش جزيه را از اهل كتاب بر مي‌دارد.
و چه بسا آيه شريفه" وَ أَلْقَيْنا بَيْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ" «2» و آيه" فَأَغْرَيْنا بَيْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ" «3» و آيات ديگري كه در اين باره در مورد اهل كتاب نازل شده اين روايت را تاييد كند، زيرا خالي از ظهور در اين نيست كه اهل كتاب تا روز قيامت باقي خواهند ماند، هر چند مي‌توان گفت كه اين آيات كنايه از اين است كه تا ابد محبت و مودت از ميان اين گروه برخواهد خاست و ما در ذيل آيات مزبور اين احتمال را داده و در پيرامون آن مطالبي گذرانديم.

[رواياتي در ذيل آيه:" وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ ..." و استناد مستمر ابو ذر به اين آيه شريفه در برابر عثمان و معاويه و گنجينه داران] ..... ص: 341

و نيز در الدر المنثور است كه ابن الضريس از علباء بن احمر روايت كرده كه عثمان بن عفان وقتي دستور داد قرآنهايي نوشته شود نويسندگان خواستند" واوي" را كه در سوره برائت در آيه" وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ" هست بيندازند، ابي ذر گفت:" واو" را در جاي خود مي‌گذاريد يا شمشير بدوش بگيريم، نويسندگان" واو" را دوباره به آيه ملحق كردند «4».
شيخ در امالي از جماعتي از ابي المفضل و از بقيه رجال سندش نقل كرده كه راوي گفت: رسول خدا (ص) بعد از آنكه آيه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 231 [.....]
(2 و 3)ما در ميان آنان تا روز قيامت عداوت و كينه‌توزي برانگيختيم. سوره مائده آيات 64 و 14
(4)الدر المنثور، ج 3 ص 232
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 342
" وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ" نازل گرديد فرمود: مالي كه زكاتش داده شود كنز شمرده نمي‌شود اگر چه در زير هفت طبقه زمين باشد، و مالي كه زكاتش را ندهند كنز است هر چند در روي زمين باشد «1».
مؤلف: در اين معنا روايت ديگري در الدر المنثور «2» از ابن عدي و خطيب از جابر از رسول خدا (ص) و همچنين بطرق ديگري از ابن عباس و ديگران آمده است.
و نيز در امالي به سند خود از امام صادق از پدرش امام باقر (ع) روايت كرده كه شخصي از آن جناب از درهم و دينار و وظيفه‌اي كه مردم در باره آن دارند پرسش نمود، حضرت فرمود: درهم و دينار مهرهاي خدا است كه خدا آنها را براي مصلحت خلق خود درست كرده تا بوسيله آن، شؤون زندگي و خواسته‌هايشان تامين شود، پس هر كه را از آن بهره بيشتري داد و او حق خدا را رعايت نمود و زكات آن را داد، خواسته خدا را انجام داده، و هر كه را خداوند بهره بيشتري از درهم و دينار داد و او بخل ورزيد و حق خدا را نپرداخت و از آن خشت و گل روي هم گذاشت، او از كساني خواهد بود كه مستحق وعيد و تهديد حق تعالي و مشمول آيه" يَوْمَ يُحْمي عَلَيْها فِي نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوي بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هذا ما كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ" مي‌باشد «3».
مؤلف: اين روايت آنچه را كه ما قبلا از خود آيه استفاده كرده بوديم تاييد مي‌كند.
و در تفسير قمي آمده كه ابو ذر غفاري در ايامي كه در شام بود همه روزه صبح به راه مي‌افتاد و در ميان مردم به صداي بلند فرياد مي‌زد: گنجينه‌داران بدانند كه روزي خواهد آمد كه آن قدر بر پيشاني و پشت و پهلوهايشان داغ مي‌گذارند كه درونهايشان از سوز آن خبردار شود»
.مؤلف: طبرسي در مجمع البيان وجه و علت اين را كه چرا از ميان همه اعضا پيشاني و پشت و پهلو ذكر شده از اين روايت چنين استفاده كرده است كه: منظور از داغ نهادن اين است كه حرارت آتش را بجوف آنان برسانند، و بهمين جهت پيشاني ايشان را داغ مي‌گذارند تا مغز سرشان بسوزش درآيد، و پشت و پهلو را داغ مي‌گذارند تا اندرونشان بسوزد «5».
__________________________________________________
(1)امالي طوسي، ج 2 ص 133 جزء 18
(2)الدر المنثور، ج 3 ص 232
(3)امالي طوسي ج 2 ص 133
(4)تفسير قمي ج 1 ص 289
(5)مجمع البيان ج 5 ص 26
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 343
و ممكن است كه قول طبرسي را بدين صورت تكميل نمود: بطوري كه از اخبار و پاره‌اي آيات برمي‌آيد صورت گنجينه‌داران در آن روز بطرف پشت قرار گرفته و در نتيجه از آن طرف صورت و پشت و پهلوهايشان را داغ مي‌گذارند.
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق در كتاب مصنف از ابو ذر روايت كرده كه گفت:
بشارت باد به گنجينه‌داران به داغ در پيشاني و پشت و پهلويشان «1».
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن سعد و ابن ابي شيبه و بخاري و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه از زيد بن وهب روايت كرده‌اند كه گفت: من در ربذه ابو ذر غفاري را زيارت كردم، و از او پرسيدم چرا در اين سرزمين منزل كرده‌اي؟ فرمود: من در شام بودم و اين آيه را زياد مي‌خواندم" وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ" معاويه مي‌گفت: اين آيه در باره ما مسلمانان نازل نشده، بلكه در باره اهل كتاب آمده است، من گفتم: خير چنين نيست، هم در باره ماست و هم در باره ايشان «2».
و باز در الدر المنثور است كه مسلم و ابن مردويه از احنف بن قيس روايت كرده‌اند كه گفت: ابو ذر وارد شد و گفت: بشارت باد بر گنجينه‌داران به روزي كه داغ بر پيشانيشان بگذارند، آن چنان كه از پس گردنشان بيرون آيد، و بر پشتشان بگذارند آن چنان كه از پهلوهايشان سر درآورد. من پرسيدم اين چه تفسيري است؟ گفت: من نمي‌گويم مگر آنچه را كه از پيغمبر ايشان شنيده‌ام «3».
و نيز در آن كتاب است كه احمد در كتاب زهد از ابي بكر بن منكدر روايت كرده كه گفت: حبيب بن سلمه در ايامي كه امير شام بود سيصد دينار براي ابو ذر فرستاد و پيغام داد اين را در حوائج خود مصرف كن. ابو ذر گفت: آن را بردار و برگردان، آيا او كسي را از ما مغرورتر به خدا نيافت، ما را سايه‌باني كه در زير آن خود را از سرما و گرما بپوشانيم و سه تا گوسفند كه عصرها از صحرا بيايند و ما را از شير خود بهره‌مند سازند و كنيزي كه با خدمت خود بر ما منت گذارد بس است، و من بدون تعارف از داشتن بيشتر از اين بيمناكم «4».
و نيز در همان كتاب است كه بخاري و مسلم از احنف بن قيس روايت كرده‌اند كه گفت: من در ميان گروهي از قريش نشسته بودم كه ناگهان مردي ژنده‌پوش و ژوليده موي با قيافه‌اي خشن نزديك آمد و بالاي سر ايشان ايستاد، و پس از اداي سلام گفت: بشارت باد
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)الدر المنثور ج 3 ص 233
(4)الدر المنثور ج 3 ص 234
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 344
گنجينه‌داران را به سنگي كه با آتش جهنم آن چنان سرخ شده باشد كه وقتي بر سر پستان ايشان بگذارند از غضروف كتف آنان سر درآورد، و اگر بر غضروف كتف ايشان بگذارند از سر پستانها بيرون آيد پس بلرزه درآيند.
آن گاه از آن جمعيت رو برگردانيد و به كناري رفت و نشست، من بدنبالش رفته نزدش نشستم، و هيچ معرفتي در حق وي نداشتم و نمي‌دانستم كيست، گفتم خيال مي‌كنم اين مردم از گفتار تو ناراحت شدند؟ گفت: اينان نمي‌فهمند، خليلم به من فرمود- پرسيدم خليل شما كيست؟ فرمود: نبي اكرم- اي ابا ذر! آيا اين كوه احد را مي‌بيني؟ گفتم: آري. گفت: من دوست ندارم كه بقدر اين احد طلا داشته باشم و همه را خرج كنم، من دوست ندارم كه بيش از سه دينار پول داشته باشم اين مردم نمي‌فهمند كه آنچه را جمع مي‌كنند در دنيا مي‌ماند، و به خدا سوگند من هرگز نه طمعي به دنياي آنان دارم و نه به دين ايشان، نه از دنياي ايشان درخواستي مي‌كنم و نه در امر دين نظريه‌اي مي‌خواهم، تا خداي عز و جل را ملاقات كنم «1».
و در تاريخ طبري از شعيب از سيف از محمد بن عوف از عكرمه از ابن عباس روايت شده كه گفت: وقتي ابو ذر وارد بر عثمان شد، كعب الاحبار هم نزد عثمان نشسته بود، ابو ذر به عثمان گفت: شما از مردم تنها به اين مقدار راضي نشويد كه يكديگر را اذيت نكنند بلكه بايد وادار كنيد مردم را علاوه بر اين، از يكديگر دستگيري نيز بكنند، حتي از مؤدي زكات اكتفاء به دادن زكاتش نكنيد، بلكه زكات دهنده بايد علاوه بر زكات به همسايگان و برادران نيز احسان نموده و صله ارحام هم بكنند.
كعب الاحبار گفت: كسي كه واجبش را پرداخت ديگر چيزي بر او نيست، ابو ذر عصاي سركجي كه همراه داشت برداشته و بر سر كعب كوبيد، ضربت ابو ذر سر كعب را شكست، عثمان خواهش كرد كه از ابو ذر بگذرد، او نيز درگذشت. آن گاه عثمان به ابي ذر گفت: از خدا بترس و دست و زبان را نگهدار، عثمان از اين نظر گفت دست و زبانت را نگهدار كه ابو ذر وقتي كعب را بزد به او گفت: اي يهودي زاده تو را چه به اين حرفها؟! «2»

[بررسي موضع ابو ذر و بيان اينكه گفتار او نتيجه اجتهادش نبوده بلكه ماخوذ از رسول اللَّه (ص) بوده است] ..... ص: 344

مؤلف: داستانهاي ابو ذر و اختلافي كه وي با عثمان و معاويه داشت معروف و همه در كتب تاريخ مضبوط است، و دقت در احاديثي كه از وي نقل شده و در آنچه كه او به معاويه گفت، و همچنين برخوردش با عثمان و كعب، همه دلالت بر اين دارد كه او از آيه شريفه آن
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 234
(2)تاريخ طبري ج 4 ص 284
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 345
معنايي را فهميده كه ما فهميديم و گفتيم كه آيه شريفه تهديد از ترك انفاق در موارد واجب علاوه بر زكات است.
تجزيه و تحليل وضع زندگي مردم آن عصر اين معنا را تاييد مي‌كند، زيرا مي‌بينيم مردم آن عصر دو طبقه بودند، يك طبقه از مردم كه اكثريت اجتماع را تشكيل مي‌دادند و قادر بر قوت روزانه و ستر عورت خود نبوده و در ضروري‌ترين حوايج زندگي كميتشان لنگ بود. و يك طبقه ديگر كه افراد كمتري بودند و از بسياري مال و منال و گنجينه‌هاي متجاوز از ميليارد كه يا جوايز خليفه و يا غنائم جنگي و مال خراج بود، مست شده بودند و نمي‌فهميدند چه كنند. براي اطلاع بر اين مطلب كافي است كه خواننده محترم به تواريخي مراجعه كند كه در باره اموال صحابه نوشته شده است، چون با مراجعه به آنها به قلم‌هاي درشتي از نقدينه و برده و املاك و كاخهاي رفيعي برمي‌خورد كه دچار حيرت مي‌شود، و خواهد ديد كه معاويه و ساير بني اميه وضعي در شام پديد آوردند كه دست كمي از دربار قيصران روم و پادشاهان ايران نداشتند.
و اسلام راضي به هيچ يك از آنها نمي‌شود، نه به آن فقر اكثريت و نه به اين ثروت كلان از طبقه‌اي خاص، و قطعا اگر طبقه دوم بحكم اسلام رفتار مي‌كردند نه خود به اين ثروت مي‌رسيدند و نه اكثر مردم از فقر و فلاكت از بين مي‌رفتند.
بعضي‌ها «1» گفته‌اند: نظريه‌اي كه ابو ذر به اجتهاد خود اتخاذ كرده بود اين بود كه هر چه زائد بر مقدار ضرورت و مخارج واجب از قبيل سد جوع و ستر عورت باشد، كنز است و بايد در راه خدا انفاق شود. و بعضي ديگر چنين فهميده‌اند كه او مردم را به زهد در دنيا دعوت مي‌كرده است.
و ليكن پاره‌اي از كلمات خود او كه در روايات ديده مي‌شود اين نسبت‌ها را تكذيب مي‌كند، و در روايت سابق هم ديديم كه گفته خود را به اجتهاد خود نسبت نداد، بله به شنيده‌هاي خود از رسول خدا (ص) استناد داد، و گفت:" من به ايشان نگفتم مگر آنچه را از پيغمبرشان شنيدم، و خليل من چنين و چنان گفت". و در روايات صحيح از طرق شيعه و سني بسيار آمده كه رسول خدا (ص) در حق او فرمود: آسمان بر كسي سايه نينداخت و زمين حمل نكرد كسي را كه لهجه و گفتارش راست‌تر از ابو ذر باشد (از اين روايت كه احدي در آن انكار ندارد مي‌فهميم اينكه گفت:" من به ايشان نگفتم مگر آنچه را از پيغمبرشان شنيدم" راست است، پس به هيچ وجه نمي‌توانيم نسبت اجتهاد به او بدهيم).
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 10 ص 405
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 346

[بيان فساد و ضعف دو روايتي كه در صدد مخدوش ساختن موضع ابو ذر است] ..... ص: 346

از همين جا فساد گفته شداد بن اوس- كه ذيلا نقل مي‌گردد- روشن مي‌شود، احمد و طبراني از او روايت كرده‌اند كه گفته است: ابو ذر از رسول خدا (ص) حكمي را واجب، مي‌شنيد و به باديه خود مي‌رفت، و در غيابش مردم از آن جناب در باره همان حكم، حكم مستحبي را مي‌شنيدند و حفظ مي‌كردند، در حالي كه ابو ذر آن را نشنيده بود، در نتيجه ابو ذر همواره بهمان شنيده خود استناد مي‌كرد غافل از اينكه دليل ديگري نيز هست «1».
منظور شداد تنها اصلاح همين روايتي است كه در بالا نقل كرديم كه ابو ذر گفت:
حرمت كنز مختص به اهل كتاب نيست. بلكه مسلمين نيز مشمول آن هستند. و ليكن اين روايت مصداق گفته شداد نيست و همچنين آن روايت ديگري كه ابو ذر گفت:" تنها دادن زكات كافي نيست، و مردم نمي‌توانند براي اينكه اموال را دفينه كنند بگويند ما زكات را داده‌ايم" زيرا در حق ابي ذر تصور نمي‌شود كه از رسول خدا (ص) نشنيده باشد كه انفاق دو قسم است، واجب و مستحبّ، و مردي به آن عظمت نفهميده باشد كه بهترين مبين آيه كنز همان ادله انفاقات مستحبّ است.
سست‌تر از روايت شداد، روايتي است كه طبري در حاشيه تاريخ خود چنين آورده:
" از شعيب از سيف از عطيه از يزيد فقعسي روايت شده كه وقتي ابن السوداء (ابن سباي معروف) وارد شام شد، ابو ذر را بديد و بدو گفت: اي ابا ذر آيا از معاويه تعجب نمي‌كني كه مال مسلمانان را مال خدا خوانده و مي‌گويد همه چيز از خدا است، و مي‌خواهد به اين بهانه اموال را به خود اختصاص داده از مسلمين پنهان بدارد، و در نتيجه اسم مسلمانان را محو كند.
ابو ذر نزد معاويه رفت و پرسيد چه وادارت كرده كه مال مسلمانان را مال خدا بخواني؟
معاويه گفت: خدا تو را رحمت كند اي ابو ذر، مگر ما بندگان خدا نيستيم، و مگر مال، مال خدا و خلق، خلق خدا و همه اختيارات بدست خدا نيست؟ گفت: از اين ببعد اين حرف را مزن. معاويه گفت: من از اين ببعد نمي‌گويم اموال مال خدا نيست، و ليكن مي‌گويم مال مسلمانان است".
آن گاه مي‌گويد: ابن السوداء نزد ابو درداء رفت، وي پرسيد تو كي هستي من تو را بيش از يك يهودي نمي‌دانم؟ سپس نزد عبادة بن صامت رفت و با او به نزد معاويه رفتند، عبادة بن صامت به معاويه گفت به خدا سوگند اين مرد است كه همواره ابو ذر را عليه تو تحريك مي‌كند و مي‌شوراند.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 234
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 347
ابو ذر در شام قيام كرد، و اين شعار را مرتب به مردم گوشزد مي‌نمود:" اي گروه توانگران با تهي دستان مواسات كنيد، بشارت باد به كساني كه طلا و نقره را اندوخته مي‌كنند، و آن را در راه خدا انفاق نمي‌نمايند به محلي از آتش كه در آن پيشانيها و پشت و پهلوهايشان را داغ مي‌كنند ... «1».
حاصل اين روايت اين است كه ابو ذر به تحريك ابن السوداء اقدام به چنين قيامي نموده، و بر اين شعار پافشاري مي‌كرد. طبري اين حديث را از اين دو نفر روايت كرده، و بيشتر داستانهايي كه در باره عثمان نقل شده نيز همه منتهي به اين دو نفر يعني شعيب و سيف مي‌شود، و اين دو تن از دروغگويان و جعالين معروفند، و علماي حديث روايت آن دو را بي اعتبار مي‌دانند.
و آنچه حديث كه از ابن السوداء نقل كرده‌اند با در نظر داشتن اينكه ابن السوداء همان كسي است كه اسمش را عبد اللَّه بن سبا گذارده‌اند، و تمامي احاديث مربوط به داستان عبد اللَّه ابن سبا نيز منتهي به اين دو نفر مي‌شود، همه و همه از احاديث مجعوله است و محققين از علماي فن، اخيرا به يقين رسيده‌اند كه داستان ابن السوداء از اصل يك مطلب خرافي بوده و هيچ واقعيتي نداشته و مردي بدين نام وجود نداشته است.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از جابر نقل كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: هر صاحب دفينه‌اي كه حق آن دفينه را نداده باشد روز قيامت او را مي‌آورند و پيشاني و شقيقه‌اش را داغ مي‌كنند، و به او گفته مي‌شود" اين همان گنجي است كه از دادن حقش بخل ورزيدي" «2».
و در همان كتابست كه طبراني در كتاب اوسط و ابو بكر شافعي در كتاب غيلانيات از علي (ع) روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: خداوند بر اغنياء و مسلمانان دادن زكات را آن قدر واجب كرد كه فقراء را كفايت كند، و فقرا هرگز دچار گرسنگي و برهنگي نمي‌شوند مگر بهمان مقداري كه توانگران از دادن زكات دريغ مي‌ورزند، و بايد بدانند كه خداوند به حساب سختي، ايشان را محاسبه و به عذاب دردناكي معذب خواهد نمود «3».
و در همان كتاب آمده كه حاكم (وي حديث را صحيح دانسته ولي ذهبي آن را
__________________________________________________
(1 و 2)تاريخ طبري ج 4 ص 283 [.....]
(3)الدر المنثور ج 3 ص 233
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 348
ضعيف شمرده) از ابي سعيد خدري از بلال نقل كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: اي بلال خدا را به حالت فقر ملاقات كن نه به حالت توانگري.
پرسيدم چطور خود را فقير كنم؟ فرمود: وقتي خداوند به تو رزق ارزاني داشت پنهان مكن، و اگر از تو از آن مال چيزي خواستند دريغ مدار. پرسيدم: چگونه مي‌توانم چنين كنم؟ فرمود: وظيفه اين است و گر نه آتش است «1».

گفتاري در معناي كنز ..... ص: 348

اشاره

شكي نيست كه قوام اجتماعي كه بشر بحسب طبع اولي خود تشكيل داده بر مبادله مال و عمل پايدار است، و قطعا اگر چنين مبادله‌اي در كار نمي‌بود مجتمع انسان حتي يك چشم بر هم زدن قوام نمي‌داشت. راه بهره‌مندي انسان در اجتماعش غير از اين نبوده كه اموري از مواد اوليه زمين گرفته و بقدر وسعش روي آن عمل نموده و از نتيجه عملش ما يحتاج خود را ذخيره مي‌كرده است و ما زاد بر احتياج خود از آن حاصل را به ديگران مي‌داده و در عوض ساير ما يحتاج خود را از آنچه كه در دست ديگران بوده مي‌گرفته.
مثلا يك نفر نانوا از ناني كه خود مي‌پخته بقدر قوت خود و خانواده‌اش برمي‌داشته و زائد بر آن را با پارچه‌اي كه در دست نساج و اجناس ديگري كه هر يك در دست افراد معيني درست مي‌شده معاوضه مي‌كرده، و همچنين صاحبان حرفه‌هاي ديگر همه و همه اعمال و فعاليت‌هايي كه در اجتماع صورت مي‌گرفته همانا خريد و فروش و مبادله و معاوضه بوده است.
و آنچه از بحث‌هاي اقتصادي بدست مي‌آيد اين است كه انسانهاي اولي معاوضه و مبادلاتشان تنها روي اجناس صورت مي‌گرفته، و متوجه نبوده‌اند كه به غير از اين صورت نيز امكان پذير هست.
اما اين را توجه داشتند كه هر چيزي با چيز ديگر مبادله نمي‌شود، زيرا نسبت ميان اجناس مختلف است، جنسي مورد احتياج مبرم مردم است و جنسي ديگر اينطور نيست، يك جنس بسيار رايج است و جنس ديگر خيلي كم و ناياب است، و هر جنسي كه بيشتر مورد احتياج باشد و كمتر يافت شود قهرا طالبانش نيز بيشتر است، و نسبتش با جنسي كه هم زياد مورد
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 234
مه الميزان، ج‌9، ص: 349
حاجت نيست و هم زياد يافت مي‌شود يكسان نيست، چون رغبت مردم نسبت به دومي كمتر است، همين معنا سبب شده كه پاي قيمت و ارزيابي به ميان آيد.
بعد از آنكه خود را ناچار ديدند از اينكه براي حفظ نسبت‌ها، معياري بنام قيمت درست كنند، و چون بايد خود آن معيار ارزش ثابتي داشته باشد، لا جرم بعضي از اجناس ناياب و عزيز الوجود از قبيل گندم، تخم مرغ و نمك را اصل در قيمت قرار دادند تا ساير اجناس و اعيان مالي را با آن بسنجند، در نتيجه آن جنس عزيز الوجود مدار و محوري شد كه تمامي مبادلات بازاري بر آن دور مي‌زد، و اين سليقه از همان روزگار قديم تا امروز در بعضي از جوامع كوچك از قبيل دهات و قبيله‌ها دائر بوده و هست «1».
تا آنكه در ميان اجناس ناياب و عزيز الوجود به پاره‌اي از فلزات از قبيل طلا، نقره و مس برخورده آن را مقياس سنجش ارزش‌ها قرار دادند و در نتيجه طلا، نقره و مس بصورت نقدينه‌هايي درآمدند كه ارزش خودشان ثابت و ارزش هر چيز ديگري با آنها تعيين مي‌گرديد.
رفته، رفته طلا مقام اول را، نقره مقام دوم و ساير فلزات قيمتي مقام‌هاي بعدي را حيازت كردند، و از آنها سكه‌هاي سلطنتي و دولتي زده شد و به نامهاي دينار، درهم و فلس و نامهاي ديگري كه شرحش مايه تطويل و از غرض بحث ما بيرون است ناميده شدند.
و چيزي نگذشت كه نقدين، يعني سكه‌هاي طلايي و نقره‌اي مقياس اصلي قيمت‌ها شده، هر چيز ديگر و هر عملي با آنها تقويم و ارزيابي شد، و نوسانهاي حوايج زندگي همه به آن دو منتهي گرديد و آن دو ملاك دارايي و ثروت شدند، و كارشان بجايي رسيد كه گويي جان مجتمع و رگ حياتش بسته بوجود آنها است، اگر امر آنها مختل شود حيات اجتماع مختل مي‌گردد، و اگر آنها در بازار معاملات در جريان باشند معاملات ساير اجناس جريان پيدا مي‌كند و اگر آنها متوقف شوند ساير اجناس نيز متوقف مي‌گردد.
امروزه وظيفه‌اي را كه نقدين در مجتمعات بشري از قبيل حفظ قيمت اجناس و عملها و تشخيص نسبت ميان آنها بعهده داشت، اوراق رسمي از قبيل" پوند"،" دلار" و غير آن دو و نيز چك و سفته‌هاي بانكي بعهده گرفته است. و در تعيين قيمت اجناس و اعمال و تشخيص نسبت‌هايي كه ميان آنهاست رل نقدين را بازي مي‌كند، بدون اينكه خودش قيمتي جداگانه داشته باشد. و بعبارت ديگر تقريبا مي‌توان گفت اينها قيمت هر چيزي را معلوم مي‌كنند و ليكن
__________________________________________________
(1)ابن بطوطه مي‌نويسد: در بعضي از نقاط افريقا به مردمي برخوردم كه پولشان تكه‌هاي نمك بود، چون در آنجا نمك عزيز الوجود و ناياب بود.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 350

[مفاسدي كه بر اندوختن و احتكار پول مترتب است] ..... ص: 350

خودشان قيمت ندارند.
پس اگر موقعيتي را كه طلا و نقره در اجتماع دارند، و رلي را كه در حفظ قيمت‌ها و سنجش نسبت‌ها كه ميان اجناس و اموال هست به دقت در نظر بگيريم بخوبي روشن مي‌شود كه نقدين در حقيقت نمايش دهنده نسبت‌هايي است كه هر چيزي به چيزهاي ديگري دارد، و بهمين خاطر كه نمايش دهنده نسبت‌ها است و يا به عبارتي اصلا خود نسبت‌ها است بهمين جهت با بطلان و از اعتبار افتادن آن، همه نسبت‌ها باطل مي‌شود هم چنان كه ركود در آن مستلزم ركود در آنها است.
و ما در دو جنگ جهاني اخير به چشم خود ديديم كه بطلان اعتبار پول در پاره‌اي از كشورها مانند منات در روسيه تزاري و مارك در آلمان چه بلاها و مصائبي ببار آورد و با سقوط ثروت چه اختلالي در حيات آن جوامع پديد آمد، حال بايد دانست كه اندوختن و دفينه كردن پول و جلوگيري از انتشار آن در ميان مردم عينا همين مفاسد و مصائب را ببار مي‌آورد.
گفتار امام باقر (ع) هم كه در روايت گذشته فرمود:" خدا آنها را براي مصلحت خلق درست كرد تا بوسيله آن شؤون زندگي و خواسته‌هايشان تامين شود" اشاره بهمين معنا است.
آري، اندوختن و احتكار پول، مساوي با لغويت ارزش اشياء و بي اثر گذاردن پولي است كه احتكار شده، چون اگر احتكار و حبس نمي‌شد بقدر وسعش در زنده نگاه داشتن و بجريان انداختن معاملات و گرم كردن بازار در اجتماع اثر مي‌گذاشت، و بي اثر كردن آن با تعطيل كردن بازار برابر است، و معلوم است با ركود بازار حيات جامعه متوقف مي‌شود.
البته اشتباه نشود ما نمي‌خواهيم بگوئيم پول را در صندوق و يا بانك و يا مخازن ديگري كه براي اينكار درست شده نبايد گذاشت، چون اين حرف با عقل سليم جور نمي‌آيد، زيرا حفظ اموال قيمتي و نفيس و نگهداري آن از تلف شدن از واجباتي است كه عقل آن را مستحسن شمرده، و غريزه انساني، آدمي را به آن راهنمايي مي‌كند و آدمي را وامي‌دارد بر اينكه وقتي كه پول گردش خود را كرد و برگشت، تا جريان ثانوي آن را در بانك و يا مخازن ديگري حفظ كند، و آن را از دستبرد ايادي غصب، سرقت، غارت و خيانت نگهداري نمايد.
بلكه مقصود ما اين است كه نبايد پول را در گنجينه حبس كرد و از جريانش در مجراي معاملات و اصلاح گوشه‌اي از شؤون زندگي و رفع حوايج ضروري جامعه از قبيل سير كردن گرسنگان و سيراب ساختن تشنگان و پوشاندن برهنگان و سود بردن كاسبان و كارگران و زياد شدن خود آن سرمايه، و معالجه بيماران و آزاد ساختن اسيران و نجات دادن بدهكاران و رفع پريشاني بيچارگان و اجابت استغاثه مضطران و دفاع از حوزه و حريم كشور، و اصلاح مفاسد اجتماعي دريغ ورزيد.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 351

[در مواردي كه انفاق، مستحبّ يا مباح است چرا بخل ورزيدن جائز نباشد؟] ..... ص: 351

و موارد انفاق چه آن مواردي كه انفاق در آن واجب است و چه آنها كه مستحبّ است و چه آنجا كه مباح است آن قدر بسيار است كه شايد نتوان شمرد، و نبايد در اين موارد بخل ورزيد و با انباشتن پول و حبس آن، مصالح انفاق در آن موارد را زمين گذاشت، هم چنان كه زياده روي و اسراف هم نبايد كرد، زيرا نه افراط در آن صحيح است و نه تفريط.
خواهيد گفت: در مواردي كه انفاق مستحبّ يا مباح است چرا بخل ورزيدن جائز نباشد؟ در جواب گوئيم: هر چند ترك انفاقات مستحبّ جرم نيست، نه از نظر عقل و نه از نظر شرع، و ليكن زمينه مستحبات را بطوري كلي از بين بردن خود، از بدترين گناهان است.
و اگر بخواهي بخوبي حساب اين معنا را برسي به زندگي روزمره خود نگاه كن خواهي ديد كه ترك انفاقهاي مستحبّ در شؤون مختلف زندگي از قبيل زناشويي، خوراك، پوشاك و اكتفاء كردن بقدر واجب شرعي و ضروري و عقلي آنها چه اختلالي در نظام زندگي وارد مي‌سازد، اختلالي كه بهيچ قيمتي نمي‌توان جبران نمود.
بهمين بيان اين معنا روشن مي‌گردد كه آيه" وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ" بعيد نيست آن چنان اطلاقي داشته باشد كه انفاقات مستحبّ را هم بعنايتي كه گذرانديم شامل شود، چون كنز اموال موضوع انفاقات مستحبّ را هم مانند انفاقات واجب از بين مي‌برد.
و نيز بهمين بيان معناي گفتار ابو ذر در خطاب به عثمان بن عفان كه گفت:" از مردم تنها به اين مقدار راضي نباشيد كه يكديگر را آزار نكنند بلكه بايد وا بداريد تا بذل معروف نمايند، و پرداخت كننده زكات نبايد تنها به دادن آن اكتفاء نمايد بلكه بايد احسان به همسايه و برادران و پيوند با خويشاوندان نيز داشته باشد" معلوم و روشن مي‌گردد كه عبارت او صريح و يا نزديك به صريح است در اينكه وي نيز همه انفاقات را واجب نمي‌دانسته بلكه بعضي را واجب و برخي را مستحبّ مي‌دانسته، چيزي كه هست مخالفت او در اين بوده كه نبايد بعد از زكات بكلي باب خيرات مسدود شود، و معتقد بوده كه بستن در خيرات مستلزم ابطال غرض تشريع آن و افساد مصلحتي است كه شارع از تشريع آن منظور داشته.
او مي‌گفته حكومت اسلام حكومت استبدادي قيصران روم و پادشاهان ايران نيست كه تنها وظيفه خود را حفظ امنيت عمومي و جلوگيري از تجاوزات مردم به يكديگر بداند، و پس از تامين آن، مردم را آزادي عمل دهد تا هر چه دلشان مي‌خواهد بكنند، راه افراط خواستند
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 352
بروند، و راه تفريط را خواستند پيش بگيرند، اصلاح خواستند بكنند، افساد خواستند به راه بيندازند، خواستند به راه هدايت بروند بروند، و اگر خواستند گمراهي پيش بگيرند بگيرند، خود حكومت و متصديان حكومت هم آزاد باشند و هر چه خواستند بكنند، و كسي از ايشان بازخواست نكند.
بلكه حكومت اسلام حكومتي است اجتماعي و ديني كه از مردم تنها به اين اكتفاء نمي‌كند كه يكديگر را نيازارند بلكه مردم را به چيزي وا ميدارد كه جميع شؤون زندگي ايشان را اصلاح مي‌كند، و براي تمامي طبقات جامعه از امير و مامور، رئيس و مرءوس، خادم و مخدوم، غني و فقير و قوي و ضعيف نهايت سعادتي را كه در خور امكان است آماده مي‌كند، فقير را به امداد توانگر واداشته بدين وسيله حاجت توانگر را برمي‌آورد. و غني را به انفاق و دستگيري از فقرا مامور نموده بدين وسيله حاجت فقراء را برمي‌آورد، حيثيت و مكانت اقوياء را با احترام به ضعفاء حفظ نموده، و حيات ضعفا را با رأفت و دلسوزي اقويا و مراقبت آنان تامين مي‌نمايد.
عالي را بوسيله اطاعت داني منشا خيرات و بركات ساخته، و داني را از عدل و انصاف عالي برخوردار مي‌كند، و چنين نظامي جز با نشر و گسترش مبرات و عمل به واجبات مالي و مستحبات آن بنحو شايسته‌اش بوجود نمي‌آيد.

[براي حفظ اساس حيات مجتمع ديني و ايجاد نظام اسلامي، علاوه بر واجبات مالي، بايد به مبرات و مستحبات مالي نيز به نحو شايسته عمل شود] ..... ص: 352

آري، اكتفاء كردن به دادن زكات واجب و ترك انفاقهاي مستحبّ چنين نظامي را بوجود نمي‌آورد، بلكه اساس حيات مجتمع ديني را هم بر هم زده و آن غرضي را كه شارع دين از تشريع انفاقات مستحبّ داشته بكلي تباه مي‌سازد، و رفته رفته نظام مجتمع ديني را به يك نظام از هم گسيخته و گرفتار هرج و مرج مي‌سازد، هرج و مرجي كه هيچ چيز و هيچ قدرتي نمي‌تواند آن را اصلاح كند.
و سبب متروك شدن انفاق‌هاي مستحبّ مسامحه در زنده داشتن غرض دين و مداهنه با ستمگران است، هم چنان كه قرآن فرموده:" إِلَّا تَفْعَلُوهُ تَكُنْ فِتْنَةٌ فِي الْأَرْضِ وَ فَسادٌ كَبِيرٌ- اگر به اين سفارشات عمل نكنيد، همين عمل نكردنتان بصورت فتنه‌اي در زمين و فسادي بزرگ جلوه‌گر خواهد شد".
و ابو ذر هم همين معنا را- در روايت طبري- به معاويه گوشزد مي‌كرد و مي‌گفت:" چرا مال مسلمين را مال اللَّه نام نهاده‌اي؟" در جوابش گفته بود:" خدا تو را رحمت كند اي ابو ذر، مگر ما بندگان خدا نيستيم و مگر مال مال خدا نيست؟ و خلق خلق خدا نيستند و امر امر او نيست؟" ابو ذر گفت:" با همه اين احوال نبايد اين كلمه را بكار بري".
براي اينكه كلمه‌اي را كه معاويه و عمال او و همچنين خلفاي بعد از او يعني بني اميه ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 353
بكار مي‌بردند هر چند كلمه حقي بود، و حتي نمونه‌اش در سخنان رسول خدا (ص) و در قرآن ديده مي‌شود، و ليكن آنان از اين كلمه حق، غرض باطلي را منظور داشتند و مي‌خواستند از انتشار آن، نتيجه‌اي را كه بر خلاف منظور خداي سبحان بود بدست بياورند.
منظور قرآن و همچنين رسول خدا (ص) كه مال را مال خدا دانسته اين است كه مال مختص به احدي نيست، و نبايد در راه عزت و قوت و قدرت و سيطره احدي انفاق شود، تنها مورد انفاقش راه خدا است، همان راهي كه خود خدا معلوم كرده، پس اگر آن را فرد از راه ارث و يا كسب يا مانند آنها بدست آورده باشد در اسلام براي آن حكمي است و اگر حكومت اسلامي از راه غنيمت و يا جزيه و يا خراج و يا صدقات يا مانند اينها تحصيل نموده باشد، در اسلام براي انفاق اينگونه اموال نيز موارد معيني هست كه هيچ يك از آنها ملك شخص حاكم و زمامدار نيست.
در اسلام هيچ زمامداري خود يا يكي از اهل خانواده‌اش، نمي‌تواند از بيت المال بيش از مئونه لازم زندگيش را بردارد تا چه رسد به اينكه همه بيت المال را به خود اختصاص دهد و آنها را گنجينه كند و يا مانند امپراطورهاي ايران و روم كاخهايي بالا برد و براي خود دربار و دربارياني درست كند.
منظور رسول خدا (ص) از اين گفتار اين بوده، و ليكن معاويه و امثال او كه به اين روايت استناد مي‌كرده‌اند، منظورشان جلوگيري از اعتراض مردم بوده، مردم اعتراض مي‌كرده‌اند كه چرا اموال مسلمين را در راه شهوات خود و در مصارفي كه خدا راضي نيست خرج مي‌كنيد؟ و چرا به اهلش و به مستحقينش كه خود مسلمانان هستند نمي‌رسانيد؟ در جواب مي‌گفته‌اند: مال مال خدا است و ما امناي اوئيم در هر راهي كه بنظرمان رسيد صرف مي‌كنيم. و بهمين بهانه بازي كردن با بيت المال را بهر طوري كه دلشان بخواهد براي خود مباح نموده، و با متمسك شدن به اين مدرك بر اعمال جائرانه خود صحه مي‌گذاردند و از غفلت مردم سوء استفاده مي‌كردند، زيرا عامه مردم نمي‌توانستند بفهمند كه اين مدرك مدركي است عليه خود آنان، چون كلمه" مال اللَّه" و كلمه" مال المسلمين" به يك معنا است نه به دو معني و حال آنكه معاويه و يارانش آن دو كلمه را به دو معنا گرفتند كه يكي، معناي ديگري را دفع مي‌كند.
و اگر منظور معاويه از اين مدرك همان معناي صحيح آن بود، چرا ابو ذر از دربار او بيرون مي‌آمد و در ميان مردم فرياد مي‌زد:" بشارت دهيد كساني را كه اموال را رويهم
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 354
مي‌انبازند به اينكه روزي با همان اموال پيشاني و پشت و پهلويشان را داغ خواهند كرد"؟.
علاوه بر اينكه معاويه آيه كنز را قبول نداشت و به ابو ذر گفته بود كه" اين آيه مختص اهل كتاب است، و چه بسا يكي از جهاتي كه مايه سوء ظن ابو ذر به دستگاه خلافت شد همان اصراري بود كه در موقع جمع‌آوري قرآن توسط عثمان بخرج مي‌دادند تا حرف" واو" را از اول آيه" وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ ..."، حذف كنند، تا آنجا كه كار به مشاجره كشيده و ابو ذر فرياد زد كه اگر" واو" را در جاي خود نگذاريد من با شما به قتال مي‌پردازم، و سرانجام دستگاه حكومت عثمان مجبور شد آيه را با" واو" ضبط كند.
بهمين جهت بايد گفت: گر چه طبري اين روايت را از سيف از شعيب به منظور تخطئه ابو ذر آورده و خواسته است به اصطلاح اجتهاد او را خطا جلوه دهد، و حتي در اول گفتارش به اين معنا تصريح كرده، و ليكن اطراف اين قصه همه دلالت بر اصابت رأي او دارد.
و كوتاه سخن آيه شريفه دلالت دارد بر حرمت گنجينه كردن طلا و نقره در مواردي كه انفاقش واجب و ضروري است، و ندادن آن به مستحقين زكات و خودداري از انفاقش در راه دفاع، و همچنين حرمت قطع نمودن راه خير و احسان در بين مردم.
و در اين حكم فرقي نيست ميان اموالي كه در بازارها در دست مردم جريان و گردش دارد، و ميان اموالي كه در زمين دفن شده، جلوگيري و خودداري از انفاق هر دو حرام است، چيزي كه هست دفن كردن اموال يك گناه زائدي دارد و آن هم چنان كه در سابق گفته شد اين است كه خيانت نسبت به زمامدار و ولي امر مسلمين نيز هست.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 355

[سوره التوبة (9): آيات 36 تا 37] ..... ص: 355

اشاره

إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْراً فِي كِتابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ مِنْها أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ فَلا تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ وَ قاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً كَما يُقاتِلُونَكُمْ كَافَّةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ (36) إِنَّمَا النَّسِي‌ءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ يُضَلُّ بِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا يُحِلُّونَهُ عاماً وَ يُحَرِّمُونَهُ عاماً لِيُواطِؤُا عِدَّةَ ما حَرَّمَ اللَّهُ فَيُحِلُّوا ما حَرَّمَ اللَّهُ زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمالِهِمْ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ (37)

ترجمه آيات ..... ص: 355

بدرستي كه عدد ماهها نزد خدا دوازده ماه است، در همان روزي كه آسمانها و زمين را آفريد در كتاب او چنين بوده، از اين دوازده ماه چهار ماه حرام است، و اين است آن دين قويم، پس در آن چهار ماه به يكديگر ظلم مكنيد، و با همه مشركين كارزار كنيد همانطور كه ايشان با همه شما سر جنگ دارند و بدانيد كه خدا با پرهيزكاران است (36).
نسي‌ء گناهي است علاوه بر كفر، و كساني كه كافر شدند بوسيله آن گمراه مي‌شوند، يك سال آن ماهها را حرام مي‌كنند و يك سال را حلال، تا با عده ماههايي كه خدا حرام كرده مطابق شود، پس (اين عمل باعث مي‌شود كه) حلال كنند چيزي را كه خدا حرام كرده، (آري) اعمال بدشان در نظرشان جلوه كرده و خداوند مردمان كافر را هدايت نمي‌كند (37)
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 356

بيان آيات [توضيحي در مورد تنبه و توجه يافتن انسان به سال و ماه شمسي و قمري] ..... ص: 356

اشاره

در اين دو آيه حرمت ماههاي حرام يعني ذي القعده، ذي الحجه، محرم و رجب بيان شده و حرمتي كه در جاهليت داشت تثبيت گرديده و قانون تاخير حرمت يكي از اين ماهها كه از قوانين دوره جاهليت بود لغو اعلام شده، و نيز مسلمين مامور شده‌اند بر اينكه با همه مشركين كارزار كنند.
" إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْراً فِي كِتابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ" كلمه" شهر" مانند كلمه" سنة" و" اسبوع" از لغاتي است كه عموم مردم از قديمي‌ترين اعصار آنها را مي‌شناخته‌اند. و چنين بنظر مي‌رسد كه بعضي از اين اسامي باعث پيدايش بعضي ديگر شده و در تنبه مردم به آن بعضي ديگر اثر داشته، چون بطور مسلم اولين تنبهي كه انسان پيدا كرده تنبه به تفاوت فصول چهارگانه سال بوده، بعدا متوجه شده كه دوباره همين چهار فصل تكرار شده، (از اين رو ناگزير شده كه هر دوري از اين چهار فصل را به يك اسم بنامد كه در عربي" سنه" و در فارسي" سال" و در زبانهاي ديگر به كلمات ديگري ناميده شده است) آن گاه متوجه شده كه هر يك از اين فصول تقسيماتي دارند كه كوتاه‌تر از خود فصل است، و اين تقسيمات را از اختلاف اشكال ماه فهميده و ديده‌اند كه در هر فصلي سه نوبت قرص ماه بصورت هلال درمي‌آيد، و طول هر نوبت قريب به سي روز است، در نتيجه سال را كه از يك نظر به چهار فصل تقسيم شده بود از اين نظر به دوازده ماه تقسيم نموده و براي هر ماه نامي تعيين نمودند.
و ليكن بايد دانست چهار فصلي كه محسوس انسان است همان سال شمسي است كه از سيصد و شصت و پنج روز و چند ساعت مركب شده، و اين سال با سال قمري كه دوازده ماه قمري و قريب به سيصد و پنجاه و چهار روز است منطبق نمي‌شود مگر با رعايت حساب كبيسه، و با آنكه حساب سال شمسي دقيق‌تر است مع ذلك مردم، سال قمري را (بخاطر اينكه محسوس‌تر است و خرد و كلان، عالم و جاهل و شهري و دهاتي مي‌توانند با نگاه به ماه استفاده خود را نموده و زمان را تعيين نمايد) پيروي مي‌كنند.
هم چنان كه در تقسيم ماه به چهار هفته با اينكه با حساب دقيق درست درنمي‌آيد دچار اين سهل‌انگاري شده‌اند، و نسلهاي بعدي هم با اينكه د ر حساب سال و ماه تجديد نظر نموده و
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 357
آن دو را رصدبندي كرده و در نتيجه ماههاي قمري را به ماههاي شمسي مبدل نموده مع ذلك حساب هفته را به اعتبار خود باقي گذارده و هيچ گونه تغييري در آن نداده‌اند.
البته، همه اينها كه گفته شد مربوط است به ساكنين قسمت عمده مسكوني كره زمين كه عبارتست از كشورها و شهرهاي استوايي و معتدله شمالي و جنوبي و كشورهايي كه عرض آنها از خط استواء بيش از شصت و هفت درجه نيست، و اما نقاطي كه عرضشان از خط استواء بيش از اين است، حساب سال و ماه آنها حساب ديگري است، و هر چه به قطب نزديك‌تر شود حساب ديگري پيدا مي‌كند، تا آنجا كه در دو نقطه قطب شمالي و جنوبي، سال عبارت مي‌شود از يك روز (بطول شش ماه) و يك شب (بطول شش ماه).
و به همين جهت ساكنين قسمت عمده زمين وقتي مجبور مي‌شوند كه با ساكنان دو قطب كه البته خيلي هم اندكند، ارتباط پيدا كنند ناگزير مي‌شوند به همين حساب، سال و ماه و هفته و روز خودشان را در آنجا بكار برند (مثلا هر بيست و چهار ساعت را يك شبانه روز حساب كنند)، بنا بر اين مي‌توان گفت حساب سال، ماه و هفته حسابي است كه در تمامي مكان كره زمين بكار مي‌رود.
از سوي ديگر، اين حساب تنها در كره ما معتبر است و اما ساير كواكب و كرات آسماني هر كدام حساب جداگانه‌اي دارند، مثلا سال در هر يك از كرات و سيارات منظومه شمسي عبارتست از مدت زماني كه در آن زمان فلان سياره يك بار بدور خورشيد بچرخد، اين حساب سال شمسي آن سياره است، و اگر سياره‌اي باشد كه داراي قمر و يا اقماري بوده باشد البته ماه قمري‌اش ماه ديگري است كه در علم هيئت بطور مفصل بيان شده.

[مراد از ماههاي دوازده گانه در:" إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْراً ..." ماههاي قمريست] ..... ص: 357

پس اينكه فرمود:" إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْراً ..."، ناظر است به ماههاي قمري كه گفتيم داراي منشاي است حسي، و آن تحولاتي است كه كره ماه به خود گرفته و در نتيجه خود را به اهل زمين به اشكال مختلفي نشان مي‌دهد.
و دليل اينكه گفتيم منظور از آن، ماههاي قمري است اين است كه اولا بعد از آن فرموده:" مِنْها أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ" و اين معنا ضروري و مورد اتفاق است كه اسلام از ماههاي دوازده‌گانه، چهار ماه قمري يعني ذي القعده، ذي الحجه، محرم و رجب را حرام دانسته نه چهار ماه شمسي را.
و ثانيا فرموده:" عِنْدَ اللَّهِ" و نيز فرموده:" فِي كِتابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ" چون همه اين قيدها دليل است بر اينكه عدد نام برده در آيه عددي است كه هيچ تغيير و اختلافي در آن راه ندارد، چون نزد خدا و در كتاب خدا دوازده است، و در سوره" يس" فرموده:" آفتاب
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 358
را چنين قرار داد كه در مدار معيني حركت كند، و ماه را چنين مقدر فرمود كه چون بند هلالي شكل خوشه خرما منزلهايي را طي نموده دوباره از سر گيرد، نه آفتاب به ماه برخورد، و نه شب از روز جلو افتد، بلكه هر يك از آن اجرام در مداري معين شناوري كنند" پس دوازده‌گانه بودن ماه حكمي است نوشته در كتاب تكوين، و هيچ كس نمي‌تواند حكم خداي تعالي را پس و پيش كند.
و پر واضح است كه ماههاي شمسي از قراردادهاي بشري است، گر چه فصول چهارگانه و سال شمسي اينطور نبوده و صرف اصطلاح بشري نيست، و ليكن ماههاي آن صرف اصطلاح است بخلاف ماههاي قمري كه يك واقعيت تكويني است و بهمين جهت آن دوازده ماهي كه داراي اصل ثابتي باشد همان دوازده ماه قمري است نه شمسي.
بنا بر اين بيان، معناي آيه چنين مي‌شود:" شماره ماههاي سال دوازده ماه است كه سال از آن تركيب مي‌يابد و اين شماره‌اي است در علم خداي سبحان و شماره‌ايست كه كتاب تكوين و نظام آفرينش از آن روزي كه آسمانها و زمين خلق شده و اجرام فلكي براه افتاده و پاره‌اي از آنها بدور كره زمين بگردش درآمدند آن را تثبيت نمود" و بهمين جهت بايد گفت:
ماههاي قمري و دوازده‌گانه بودن آنها اصل ثابتي از عالم خلقت دارد.
و از اينجا بخوبي روشن مي‌گردد اينكه بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: منظور از" كتاب اللَّه در آيه مورد بحث، قرآن و يا كتاب ديگري از مقوله دفتر و كاغذ است كه اسامي ماهها در آن نوشته شده" تا چه اندازه فاسد است.
" مِنْها أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ فَلا تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ" كلمه" حرم" جمع" حرام" است كه به معناي هر چيز ممنوعي است. و كلمه" قيم" به معناي كسي است كه قيام به اصلاح مردم نموده و بر اداره امور حيات و حفظ شؤون ايشان مهيمن و مسلط باشد.
و مقصود از آن چهار ماهي كه حرام است بدليل نقلي قطعي ماه ذي القعده، ذي الحجه، محرم و رجب است كه جنگ در آنها ممنوع شده. و جمله" مِنْها أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ" كلمه تشريع است نه اينكه بخواهد خبري بدهد، بدليل اينكه دنبالش مي‌فرمايد:" اين است آن دين قائم به مصالح مردم".

[اشاره به حكم حرمت قتال در ماههاي حرام چهار گانه] ..... ص: 358

و همانطور كه اشاره شد منظور از حرام نمودن چهار ماه حرام، اين است كه مردم در اين
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 10 ص 412
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 359
ماهها از جنگيدن با يكديگر دست بكشند، و امنيت عمومي همه جا حكمفرما شود تا بزندگي خود و فراهم آوردن وسائل آسايش و سعادت خويش برسند، و به عبادت و طاعات خود بپردازند.
و اين حرمت، از شرايعي است كه ابراهيم (ع) تشريع كرده بود، و عرب آن را حتي در دوران جاهليت كه از دين توحيد بيرون بوده و بت مي‌پرستيدند محترم مي‌داشتند، چيزي كه هست قانوني داشتند بنام" نسي‌ء" و آن اين بود كه هر وقت مي‌خواستند اين چهار ماه و يا يكي از آنها را با ماه ديگري معاوضه نموده مثلا بجاي محرم، صفر را حرام مي‌كردند، و در محرم كه ماه حرام بود به جنگ و خونريزي مي‌پرداختند، و اين قانون را آيه بعدي متعرض است.
كلمه" ذلك" در جمله" ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" اشاره است به حرمت چهار ماه مذكور، و كلمه" دين" همانطوري كه اطلاق مي‌شود بر مجموع احكامي كه خداوند بر انبياي خودش نازل كرده (از قبيل دين موسي، دين عيسي و دين خاتم انبياء ع) همچنين اطلاق بر بعضي از آن احكام نيز مي‌شود، و بهمين جهت معناي جمله مورد بحث اين مي‌شود كه: تحريم چهار ماه از ماههاي قمري، خود ديني است كه مصالح بندگان را تامين و تضمين مي‌نمايد.
نظير اين تعبير در آيه" جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنَّاسِ وَ الشَّهْرَ الْحَرامَ" «1» آمده كه در جلد ششم اين كتاب بيانش گذشت.
ضميري كه در جمله" فَلا تَظْلِمُوا فِيهِنَّ" بكار رفته راجع است به كلمه" اربعة" نه به كلمه" اثْنا عَشَرَ" زيرا همانطوري كه فراء هم گفته اگر راجع به اثنا عشر بود جا داشت بجاي" فيهن" بفرمايد" فيها"، علاوه بر اين، اگر راجع به كلمه اثنا عشر كه به معناي يك سال تمام است مي‌بود، به قول بعضي‌ها اين اشكال متوجه مي‌شد كه در اين صورت معناي جمله" فَلا تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ" اين باشد كه دائما بخود ستم نكنيد، و با در نظر گرفتن اينكه جمله مذكور نتيجه دوازده بودن ماهها است آن وقت وجه روشني براي استنتاج آن به نظر نمي‌رسد، (و اين سؤال بنظر هر كس مي‌رسد كه دوازده‌گانه بودن ماهها چه ربطي دارد به اينكه انسان در همه سالهاي عمرش به خود ستم نكند).
بخلاف اينكه ضمير نامبرده راجع باشد به چهار ماه كه در اين صورت استنتاج مزبور روشن و مربوط خواهد بود، زيرا معناي آيه اين مي‌شود كه بخاطر اينكه خداوند اين چهار ماه را حرام كرده حرمتش را نگاه داريد و در آنها به خود ستم نكنيد.
__________________________________________________
(1)خداوند كعبه بيت الحرام را مايه قوام مردم قرار داد، و همچنين شهر حرام را. سوره مائده آيه 97
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 360
پس نهي از ظلم كردن در اين چند ماه دليل بر عظمت و مؤكد بودن احترام آنها است، هم چنان كه وقوع اين نهي خاص بعد از نهي عام، دليل ديگري است بر مؤكد بودن آن، و مثل اين است كه بگوئيم هيچ وقت ظلم مكن، و در اين چند روزه ظلم مكن.
و اين جمله، يعني جمله" فَلا تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ" هر چند از نظر اطلاق لفظ نهي از هر ظلم و معصيتي است، ليكن سياق آيه قرينه است بر اينكه مقصود أهم از آن، نهي از قتال در اين چند ماه است.

[معناي كلمه" كافة" و جمله:" قاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً كَما يُقاتِلُونَكُمْ كَافَّةً"] ..... ص: 360

" وَ قاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً كَما يُقاتِلُونَكُمْ كَافَّةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ" راغب در مفردات گفته: كلمه" كف" به معناي كف دست آدمي است كه آن را باز و بسته مي‌كند، و معناي" كففته" اين است كه من او را با كف دست زدم و دفع كردم، و بهمين مناسبت متعارف شده كه اين كلمه را در معناي دفع هر چند كه با كف دست صورت نگيرد استعمال شود، حتي شخص كور را هم بخاطر اينكه چشمش بسته شده مكفوف گفته‌اند.
و در آن آيه كه مي‌فرمايد:" وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا كَافَّةً لِلنَّاسِ" معنايش اين است كه ما از فرستادن تو منظوري جز اين نداشتيم كه مانع ايشان از معصيت بوده باشي.
و" تاء" اي كه در آخر" كافة" آمده، مانند تاءاي كه در آخر كلمات:" راوية"،" علامة" و" نسابة" آمده براي مبالغه است، و همچنين در آن آيه ديگر كه مي‌فرمايد:" وَ قاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً كَما يُقاتِلُونَكُمْ كَافَّةً" كه بعضي گفته‌اند معنايش اين است كه" شما با مشركين كارزار كنيد در حالي كه ايشان را دفع دهنده باشيد، هم چنان كه ايشان با شما كارزار مي‌كنند و مي‌خواهند شما را دفع دهند".
ليكن بعضي ديگر گفته‌اند" كافة" به معناي جماعت است و آيه بدين معنا مي‌باشد:
" با ايشان دسته جمعي كارزار كنيد همانطوري كه آنها همگي با شما كارزار مي‌كنند"، چون جماعت را بخاطر نيرومنديش كافة مي‌گويند، هم چنان كه" وازعة" هم مي‌نامند، و بهمين معنا در آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً" آمده «1».
و در مجمع البيان گفته: كلمه" كافة" به معناي احاطه، و ماخوذ است از" كافة الشي‌ء" كه به معناي آخرين حد و كناره هر چيز است كه وقتي بدانجا رسيديم ديگر از پيشروي بيش از آن خودداري مي‌كنيم. و اصل كلمه" كف" به معناي خودداري و جلوگيري است «2».
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" الكف"
(2)مجمع البيان ج 5 ص 27
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 361
اين كلمه در هر دو جاي آيه مورد بحث، حال است از ضميري كه به مسلمين و يا مشركين برمي‌گردد و يا در اولي حال است از مسلمين و در دومي از مشركين، و يا به عكس.
پس در اينجا چهار احتمال هست، و از اين چهار وجه آنكه زودتر از بقيه به ذهن مي‌رسد وجه چهارمي است، و آن اين است كه بگوئيم كافة اولي حال است از مشركين و دومي از مسلمين، و اين تبادري كه به ذهن دارد، براي اين است كه از نظر لفظ، اولي به مشركين نزديك‌تر است و دومي به مسلمين و بنا بر اين معناي آيه چنين مي‌شود:" با مشركين همه‌شان جنگ كنيد هم چنان كه ايشان با همه شما سر جنگ داشته و كارزار مي‌كنند".
در نتيجه آيه شريفه مانند آيه" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ" مي‌شود كه قتال با همه مشركين را واجب مي‌سازد، و هر حكمي را كه آن آيه نسخ كرده اين نيز نسخ مي‌كند، و هر آيه ديگري كه آن را تخصيص دهد و يا مقيد كند، اين را نيز تخصيص داده و مقيد مي‌سازد.
البته اين را هم بايد دانست كه اين آيه با همه اين احوال تنها متعرض قتال با مشركين، يعني بت‌پرستان است، و شامل اهل كتاب نيست، زيرا قرآن هر چند تصريحا و يا تلويحا نسبت شرك به اهل كتاب داده ليكن هيچ وقت كلمه مشرك را بر آنان اطلاق نكرده، و اين كلمه را بطور توصيف، تنها در مورد بت‌پرستان بكار برده. بخلاف كلمه كفر كه يا به صيغه فعل، و يا به صيغه وصف به ايشان نسبت داده، همانطوري كه به بت‌پرستان اطلاق نموده.
اين را گفتيم تا كسي خيال نكند آيه مورد بحث يعني آيه" وَ قاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً" ناسخ آيه اخذ جزيه از اهل كتاب و يا مخصص و يا مقيد آنست، البته در آيه مورد بحث وجوه ديگري نيز گرفته‌اند كه چون فايده‌اي در نقل آن نبود از نقلش صرفنظر كرديم.
جمله" وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ" تعليم و يادآوري و در عين حال تحريك بر اتصاف به صفت تقوي است، و در نتيجه چند فايده بر آن مترتب است: اول اينكه پرهيزكاران را به نصرت الهي و غلبه و پيروزي بر دشمن وعده مي‌دهد و مي‌فهماند كه پيروزي همواره با حزب خدا است. دوم اينكه مؤمنين را نهي مي‌كند از اينكه در جنگها از حدود خدايي تجاوز نموده زنان و كودكان و كساني را كه تسليم شده‌اند به قتل برسانند هم چنان كه خالد در جنگ حنين زني را بقتل رسانده بود و رسول خدا (ص) كسي را نزد او فرستاد و از اين عمل نكوهيده‌اش نهي فرمود، و نيز مرداني از قبيله بني جذيمه را با اينكه اسلام آورده بودند كشته بود و رسول خدا (ص) خون بهاي ايشان را پرداخت و سه مرتبه به درگاه خدا از عمل خالد بيزاري جست، و نيز اسامه مردي يهودي را كه اظهار اسلام كرده بود كشت و بهمان خاطر آيه" وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقي إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا فَعِنْدَ اللَّهِ مَغانِمُ كَثِيرَةٌ"
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 362
«1»- كه شرحش در تفسير سوره نساء گذشت- نازل گرديد «2».

[توضيح در مورد" نسي‌ء" كه در ميان عرب دوران جاهليت مرسوم بوده است] ..... ص: 362

" إِنَّمَا النَّسِي‌ءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ ..."
" نسا الشي‌ء ينسوه و نساء و منساة و نسيئا" به معناي تاخير انداختن است، گاهي هم به آن ماهي كه حرمتش تاخير انداخته شده مي‌گويند:" نسي‌ء". عرب را در جاهليت رسم چنين بود كه وقتي دلشان مي‌خواست در يكي از چهار ماه حرام كه جنگ در آنها حرام بوده جنگ كنند موقتا حرمت آن ماه را برداشته به ماهي ديگر مي‌دادند، و آن ماهي را كه حرمتش را برداشته بودند" نسي‌ء" مي‌ناميدند. و اما اينكه اين عمل را چگونه انجام مي‌داده‌اند در جزئيات آن، گفتار مفسرين و مورخين مختلف است.
آنچه از خلال كلامي كه در آيه شريفه است برمي‌آيد اين است كه اعراب چنين سنتي در باره ماههاي حرام داشته و آن را نسي‌ء مي‌ناميده‌اند، و از كلمه مزبور اين مقدار استفاده مي‌شود كه حرمت يكي از اين ماهها را به ماهي ديگر غير از ماههاي حرام داده، حرمت خود آن ماه را تاخير مي‌انداختند، نه اينكه بكلي ابطال نموده ماه مورد نظرشان را حلال كنند.
چون مي‌خواستند هم ضرورت خود را رفع نموده و هم سنت قومي خود را كه از پيشينيان خود از ابراهيم (ع) به ارث برده بودند حفظ كنند. بهمين منظور تحريم آن را بكلي لغو نمي‌كردند بلكه آن را تا رسيدن يكي از ماههاي حلال تاخير مي‌انداختند. گاهي اين تاخير تنها براي يك سال بود و گاهي براي بيش از يك سال، و آن گاه بعد از تمام شدن مدت تاخير دوباره ماههاي حرام را طبق سنت ابراهيم حرام مي‌نمودند.
و اين عمل از آنجايي كه يك نوع تصرفي است در احكام الهي و از آنجايي كه مردم جاهليت مشرك و بخاطر پرستش بت كافر بودند لذا خداي تعالي اين عملشان را زياده در كفر ناميده.
خداي تعالي حكمي را كه مترتب بر حرمت ماههاي حرام است ذكر كرده و فرموده:
" پس در آن ماهها بخود ظلم مكنيد" و روشن‌ترين مصاديق ظلم قتل نفس است، هم چنان كه در آيه" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرامِ قِتالٍ فِيهِ" «3» بعنوان تنها مصداق آن از رسول خدا
__________________________________________________
(1)به كساني كه بشما سلام عرضه مي‌دارد نگوئيد مؤمن نيستي شما (با اين سخن) مال دنيا را طلب مي‌كند با اينكه نزد خدا غنيمت‌هاي بسيار هست. سوره نساء آيه 94
(2)قضيه اول و دوم در كتب تاريخ و كتب مغازي مذكور است و قضيه سوم در تفسير آيه 94 سوره نساء ذكر گرديد.
(3)سوره بقره آيه 217
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 363
(ص) سؤال شده است. و همچنين نظير آن آيه" لا تُحِلُّوا شَعائِرَ اللَّهِ وَ لَا الشَّهْرَ الْحَرامَ" «1» و آيه" جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنَّاسِ وَ الشَّهْرَ الْحَرامَ وَ الْهَدْيَ وَ الْقَلائِدَ" «2» مي‌باشد.
و همچنين مصداق و اثر روشن حرام بودن بيت و يا حرم، همان ايمني از قتل است، چنان كه فرموده:" وَ مَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً" «3» و نيز فرموده:" أَ وَ لَمْ نُمَكِّنْ لَهُمْ حَرَماً آمِناً" «4».
همه اين سخنان براي استشهاد بر اين بود كه كلمه نسي‌ء كه در آيه مورد بحث آمده ظهور در تاخير حرمت براي مقاتله دارد، يعني عربها اگر حرمت يكي از ماههاي حرام را تاخير مي‌انداخته‌اند فقط منظورشان اين بوده كه دستشان در قتال با يكديگر باز باشد، نه اينكه حج و زيارت خانه را كه مخصوص به بعضي از آن ماهها است به ماه ديگري بيندازند.
و همه اينها اين معنا را كه ديگران هم گفته‌اند تاييد مي‌كند كه عرب معتقد به حرمت اين چهار ماه بوده، و با اينكه مشرك بودند از ملت و شريعت ابراهيم اين سنت را به ارث برده بودند، ليكن چون كار دائمي آنان قتل و غارت بوده و بسياري از اوقات نمي‌توانستند سه ماه پشت سر هم دست از جنگ بكشند، لذا بر آن شدند كه در مواقع ضرورت، حرمت يكي از آن ماهها را به ماه ديگري بدهند و آزادانه به قتل و غارت بپردازند، و معمولا حرمت محرم را به صفر مي‌دادند و در محرم به قتل و غارت پرداخته در صفر آن را ترك مي‌كردند، و گاهي اين معاوضه را تا چند سال ادامه داده، آن گاه دوباره محرم را حرام مي‌كردند، و اين كار (يعني تغيير حرمت محرم به صفر) را جز در ذي الحجة انجام نمي‌دادند.
پس اينكه بعضي «5» گفته‌اند نسي‌ء اين بوده كه زيارت حج را از ماهي به ماهي ديگر مي‌انداخته‌اند صحيح نيست، زيرا بهيچ وجه بر لفظ آيه شريفه انطباق ندارد، و تفصيل اين مطلب بزودي در بحث روايتي آينده- ان شاء اللَّه- خواهد آمد، لذا در اينجا به اصل كلام برگشته مي‌گوئيم:
پس اينكه فرموده:" إِنَّمَا النَّسِي‌ءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ" معنايش اين است كه تاخير حرمتي كه خداوند براي چهار ماه حرام تشريع كرده و دادن حرمت يكي از آنها به ماه غير حرام، خود
__________________________________________________
(1)سوره مائده آيه 3
(2)سوره مائده آيه 97
(3)سوره آل عمران آيه 97
(4)آيا حرم امني را در اختيارشان قرار نداديم؟ سوره قصص آيه 57 [.....]
(5)تفسير المنار ج 10 ص 417
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 364
زيادي در كفر است، چون تصرف در احكام مشروعه خدا و كفر به آيات اوست، و اين عمل از مردمي كه بت هم مي‌پرستيدند زيادي در كفر ايشان است.
" يُضَلُّ بِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا" يعني ديگران ايشان را گمراه نمودند. و در اين كلام دلالت و يا حد اقل اشعار بر اين است كه يك شخص معيني، عرب جاهليت را گمراه نموده و اين رسم غلط را در ميان آنان باب كرده است. و اتفاقا در كتب تاريخ هم اين معنا آمده كه يك نفر از قبيله بني كنانه متصدي اينكار بوده، و بزودي تفصيل آن در بحث روايتي مي‌آيد- ان شاء اللَّه.
" يُحِلُّونَهُ عاماً وَ يُحَرِّمُونَهُ عاماً لِيُواطِؤُا عِدَّةَ ما حَرَّمَ اللَّهُ فَيُحِلُّوا ما حَرَّمَ اللَّهُ" اين جمله در حقيقت توضيح و تفسير كلمه نسي‌ء است، و ضمير در" يحلونه" به شهادت سياق كلام به شهر حرام برمي‌گردد، و معناي آن اين است كه نسي‌ء اين بوده كه يكي از ماههاي حرام را حلال كرده حرمت آن را تا يك سال تاخير مي‌انداختند و سال ديگر باز آن را حرام مي‌نمودند، به عبارت ديگر، يك سال حرمت آن را تاخير مي‌انداختند و به ماه ديگري مي‌دادند، و يك سال دوباره حرمتش را برمي‌گرداندند.
و منظورشان اين بوده كه هم كار خود را كرده باشند و هم شماره ماههاي حرام كاسته نشده باشد.
" زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمالِهِمْ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ" مقصود از زينت دهنده، شيطان است، به شهادت اينكه در آياتي از قرآن مجيد، زينت دهنده اعمال زشت را شيطان دانسته، و اگر در پاره‌اي از آيات، ضلالت گمراهان را به خدا نسبت داده نه از اين جهت است كه شر از خداوند سر مي‌زند، بلكه در هر جا نسبت داده شده بعنوان جزاي شر است، مانند آيه" يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «1».
مثلا در همين آيه كه اضلال به خدا نسبت داده شده بعنوان كيفر فسق است، آري، وقتي بنده مرتكب فسق و فجور شود، خداي تعالي هدايت را از او دريغ مي‌نمايد و بهمين معنا در حقيقت اذني است براي داعي ضلالت يعني شيطان، و وقتي شيطان دست خدا را از سر بنده‌اش كوتاه و خلاصه ميدان را خالي ديد، اعمال زشت را در نظر آن بنده جلوه و زينت داده و او را گمراه مي‌كند، و لذا بدنبال جمله" زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمالِهِمْ" فرموده:" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ". تو گويي بعد از جمله مذكور كسي پرسيده: خداوند چطور چنين اذني را به شيطان مي‌دهد و او را از بنده‌اش منع نمي‌كند؟ در جواب گفته شده: چون اينها كفر ورزيدند
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 26
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 365
و خداوند مردمي را كه كفر بورزند هدايت نمي‌كند.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيه:" إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ ..." و در مورد قانون نسي‌ء)] ..... ص: 365

در تفسير عياشي از ابي خالد واسطي روايت كرده كه در ضمن حديثي گفته است:
... آن گاه حضرت (يعني ابي جعفر ع) فرمود: پدرم از علي بن الحسين از امير المؤمنين (ع) روايت كرد كه فرموده: رسول خدا (ص) بعد از آنكه بيماري‌اش شدت يافت فرمود: اي مردم سال دوازده ماه است، كه چهار ماه آن حرام است، آن گاه با دست خود اشاره كرد: رجب تك و جداست، و ذي القعده، ذي الحجه و محرم پشت سرهمند «1».
مؤلف: در بسياري از روايات تاويلي براي ماههاي دوازده‌گانه وارد شده، و آن اينكه منظور از آنها دوازده امامند، و منظور از چهار ماه حرام، علي امير المؤمنين و علي بن الحسين، و علي بن موسي، و علي بن محمد (ع) اند، و مقصود از سال رسول خدا (ص) است، ليكن انطباق اينگونه روايات با آيه شريفه مخصوصا از نظر سياقي كه در آيه است خالي از خفا نيست.
و در الدر المنثور است كه احمد، بخاري، مسلم، ابو داود، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه و بيهقي در كتاب شعب الايمان خود، از ابي بكره روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) در سفر حجش خطبه‌اي ايراد كرد، و فرمود: بدانيد كه روزگار دور خود را زد و دوباره بصورتي كه در روز اول خلقت آسمانها و زمين داشت برگشت.
بدانيد كه سال دوازده ماه است، و چهار ماه از آنها حرام است. سه ماه پشت سر هم، يعني ذي القعده، ذي الحجه و محرم، و يك ماه رجب كه منفرد و جدا است و بين ماه شعبان و جمادي قرار دارد «2».
مؤلف: اين خطبه از خطبه‌هاي معروف آن حضرت است، و به طرق ديگري از ابي هريره، ابن عمر، ابن عباس و ابي حمزه رقاشي از عمويش- كه او نيز تا حدي زمان رسول خدا (ص) را درك كرده بود، و همچنين از ديگران نقل شده است «3».
و مقصود آن جناب از اينكه فرمود:" زمان دور خود را از سر گرفت و به حالتي كه در روز
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 88 ح 56
(2 و 3)الدر المنثور ج 3 ص 234
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 366
آغاز خلقت آسمانها و زمين داشت برگشت"، اين است كه امروز (كه دين خدا مسلط گشته) زمانه به حالت اولش برگشت، چون احكام دين مطابق با فطرت و خلقت عالم است، و اگر دين خدا بر اعمال مردم حاكم شود در حقيقت مردم، آن وضعي را كه بر حسب نظام خلقت بايد داشته باشند، دارا خواهند شد. و از جمله احكام خدا حرمت چهار ماه حرام و لغويت قانون خود ساخته نسي‌ء است كه در حقيقت زيادتي بر كفر مردم جاهليت بوده است.
و نيز در آن كتاب است كه ابن ابي حاتم و ابو الشيخ از پسر عمر نقل كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) در عقبه توقف نموده خطاب به مردم فرمود: نسي‌ء از شيطان و زيادي بر كفر است كه يك مشت مردم كفر پيشه بوسيله آن گمراه شدند، يك سال، ماه حرام را حلال نموده و يك سال حرام مي‌شمردند. مثلا يك سال محرم را حرام، و سال ديگر صفر را حرام مي‌شمردند، و در عوض محرم را كه حرام بود حلال مي‌دانستند و اين است نسي‌ء «1».
و نيز نوشته است: ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم و ابن مردويه از ابن عباس نقل كرده‌اند كه گفت: جنادة بن عوف كناني همه‌ساله در موسم حج به زيارت مي‌آمد، و چون به ابي ثمامه معروف بود، خودش فرياد مي‌زد" آگاه باشيد كه ابي ثمامه نمي‌ترسد و كسي از او خرده نمي‌گيرد، آگاه باشيد كه صفر اول (ماه محرم) حلال است.
داستان اين مرد چنين بوده كه: عده‌اي از طوايف عرب، وقتي مي‌خواستند به بعضي از دشمنان خود حمله كنند از آنجايي كه در ماههاي حرام جنگ نمي‌كردند نزد او مي‌آمدند و مي‌گفتند:" اين ماه را براي ما حلال كن"، و مقصودشان از اين ماه، ماه صفر بوده، او هم در آن سال ماه صفر را برايشان حلال مي‌كرد، و در سال ديگر آن را حرام مي‌نمود، و در سال سوم، محرم را حرام مي‌كرد تا عدد ماههايي را كه خدا حرام كرده تكميل كند «2».
و نيز نوشته است كه: ابن منذر از قتاده روايت كرده كه در ذيل آيه" إِنَّمَا النَّسِي‌ءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ ..." گفته است: عده‌اي از اهل ضلالت بدعتي از خود درست كرده ماه صفر را بر ماههاي حرام افزودند، آن گاه سخنگوي ايشان در موسم حج برمي‌خاست و مي‌گفت: خدايان شما امسال ماه صفر را حرام كرده‌اند. و بهمين جهت بوده كه به محرم و صفر مي‌گفته‌اند:
" صفران- دو صفر".
و اولين كساني كه قانون نسي‌ء را بدعت نهادند سه نفر از بني مالك از قبيله كنانه
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 3 ص 236
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 367
بودند: يكي به نام ابو ثمامه صفوان بن اميه، و ديگري يك نفر از خاندان فقيم بن حارث و سومي شخصي از خاندان بني كنانه «1».
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن ابي حاتم از سدي روايت كرده كه در ذيل آيه مورد بحث گفته است: مردي از قبيله بني كنانه به نام جنادة بن عوف و به كنيه ابي امامه، كارش اين بود كه ماهها را حلال و حرام مي‌كرد و چون بر عرب دشوار بود كه سه ماه پشت سر هم دست از جنگ بكشند و به غارت يكديگر نپردازند، لذا هر وقت مي‌خواستند به قومي حمله برند او برمي‌خاست و در همانجا مردم را مخاطب قرار داده و مي‌گفت" من محرم را حلال و بجاي آن صفر را حرام كردم"، پس از اين اعلام به قتال و كارزار مي‌پرداختند، و چون محرم تمام مي‌شد و صفر مي‌رسيد، نيزه‌ها را زمين گذاشته دست از جنگ مي‌كشيدند، سال ديگر باز جناده برمي‌خاست و اعلام مي‌كرد كه" من صفر را حلال و محرم را حرام نمودم"، و بدين وسيله عدد ماههاي حرام را تكميل مي‌كرد «2».
و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل جمله" يُحِلُّونَهُ عاماً وَ يُحَرِّمُونَهُ عاماً" گفته است: آن ماهي كه يك سال حلال و سال ديگر حرامش مي‌كردند، ماه صفر بود كه قبيله هوازن و غطفان يك سال آن را حلال و يك سال ديگر حرامش مي‌كردند «3».
مؤلف: حاصل اين روايات- بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد- اين است كه: عرب به حرمت ماههاي حرام يعني رجب، ذي القعده، ذي الحجه و محرم معتقد بودند، و چون پاره‌اي از اوقات از نجنگيدن سه ماه پشت سر هم به زحمت مي‌افتادند لذا به يكي از بني كنانه مراجعه مي‌كردند تا او ماه سوم را برايشان حلال كند، او در يكي از ايام حج در مني در ميان آنان مي‌ايستاد و اعلام مي‌كرد كه من ماه محرم را براي شما حلال نموده و حرمتش را تا رسيدن صفر تاخير مي‌اندازم، مردم پس از اين اعلام، مي‌رفتند و به قتال با دشمنان خود مي‌پرداختند، آن گاه در سال ديگر باز حرمت محرم را برگردانيده و دست از جنگ مي‌كشيدند، و اين عمل را نسي‌ء مي‌ناميدند.
قبل از اسلام، عرب محرم را صفر اول، و صفر را صفر دوم ناميده و بهر دو مي‌گفتند" صفرين" هم چنان كه به دو ربيع مي‌گفتند" ربيعين" و دو جمادي را مي‌گفتند" جماديين" و
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 3 ص 237
(3)الدر المنثور ج 3 ص 237
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 368
نسي‌ء به صفر اول مي‌رسيد. و از صفر دوم نمي‌گذشت. پس از آنكه اسلام حرمت صفر اول را امضاء نمود، از آن ببعد آن را" شهر اللَّه المحرم" ناميدند، و چون استعمال اين اسم زياد شد لذا آن را تخفيف داده و گفتند" محرم"، و از آن ببعد اسم صفر مختص به صفر دوم گرديد. پس در حقيقت كلمه محرم از اسمهايي است كه در اسلام پيدا شده، هم چنان كه سيوطي نيز در كتاب المزهر به اين معنا اشاره كرده است.
و نيز مي‌نويسد: عبد الرزاق، ابن منذر، ابن ابي حاتم و ابو الشيخ همگي از مجاهد روايت كرده‌اند كه در ذيل جمله" إِنَّمَا النَّسِي‌ءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ" گفته است: خداي تعالي حج را در ماه ذي الحجه واجب كرد، و مشركين ماههاي سال را به اسامي ذي الحجه، محرم، صفر، ربيع، ربيع، جمادي، جمادي، رجب، شعبان، رمضان، شوال و ذي القعده مي‌ناميدند، و در ذي الحجه به زيارت و طواف خانه كعبه مي‌رفتند.
آن گاه تا مدتي اسم محرم را نمي‌بردند، يعني، در شمارش ماههاي سال مي‌گفتند صفر، صفر، آن گاه رجب را جمادي الآخر، و شعبان را رمضان، و رمضان را شوال و ذي القعده را شوال، و ذي الحجه را ذي القعده، و محرم را ذي الحجه مي‌ناميدند، و در آن ذي الحجه به حج مي‌رفتند، و حال آنكه ذي الحجه نبود ولي به حساب ايشان ذي الحجه شده بود.
سپس دوباره همين قصه را از سر گرفته در نتيجه هر سال در يك ماهي حج بجاي آوردند، تا آنكه در سال آخري كه ابو بكر به حج رفت، آن سال عمل حج مصادف با ذي القعده شده بود، و در سال بعد كه رسول خدا (ص) به حج رفت، اعمال حج مصادف به ذي الحجه شد، و به همين جهت بود كه رسول خدا (ص) در آن سال در خطبه‌اش فرمود: روزگار دور خود را زد، و به صورتي كه در روز اول خلقت آسمانها و زمين داشت بازگشت «1».
مؤلف: حاصل اين روايت با همه تشويش و اضطرابي كه در آن مي‌باشد، اين است كه عرب قبل از اسلام، نخست همه‌ساله زيارت حج را در ذي الحجه انجام مي‌دادند، و بعدا بنا را بر اين گذاشتند كه هر سال حج را در ماهي بجا آورند، و بدين طريق عمل حج را در ماههاي سال مي‌گردانيدند، و نوبت به هر ماهي كه مي‌رسيد آن سال، آن ماه را ذي الحجه نام مي‌گذاشتند، و اسم اصلي‌اش را نمي‌بردند.
و لازمه اين كار- بطوري كه از روايت برمي‌آيد- اين بود كه هر سالي كه عمل حج در
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 273
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 369
آن بوده، مركب از سيزده ماه باشد، و اسم پاره‌اي از ماهها دو بار و يا بيشتر تكرار شود و به همين جهت طبري گفته: اعراب سال را سيزده ماه قرار مي‌دادند. و در بعضي روايات آمده كه دوازده ماه و بيست و پنج روز به حساب مي‌آوردند.
و نيز لازمه اين كار اين بوده كه تمام ماهها در هر سال اساميشان تغيير كند، و هيچ وقت اسم هيچ يك از ماهها با خود ماه موافق نشود، مگر در هر دوازده سال يك بار، البته، بشرطي كه اين تغيير و تبديل منظم صورت مي‌گرفت، و گر نه دوازده سال يك بار هم، چنين اتفاقي نمي‌افتاد.
و چنين تغييري را انساء و تاخير نمي‌گويند، و اين روايت نمي‌تواند مفسر آيه باشد، براي اينكه سال را سيزده ماه گرفتن و ماه آخري را ذي الحجه نام نهادن در حقيقت تغيير اصل ماهيت سال است نه تاخير بعضي از ماههاي آن، و انساء كه در آيه آمده به معناي تاخير است نه تغيير.
علاوه بر اين، اين روايت مخالف با اخبار و آثار منقوله است، و هيچ ماخذي براي اين گفتار وجود ندارد مگر همين روايت و آن رواياتي كه شبيه به آن است مانند روايت عمرو بن شعيب از پدرش از جدش كه گفت" عرب در يك سال يك ماه را حلال مي‌كرد، و در سال بعد دو ماه را، و در هيچ سالي ذي الحجه آنها ذي الحجه واقعي نبود، مگر در بيست و شش سال يك بار، و اين است معناي نسي‌ء كه خداي تعالي در قرآن كريمش آن را زيادت بر كفر ناميده، تا آنكه سال حج اكبر فرار رسيد و در سال بعدش رسول خدا (ص) به حج رفت، و مردم قرباني آوردند. رسول خدا (ص) فرمود: زمان دور خود را زد تا رسيد به هيئتي كه در آغاز خلقت آسمانها و زمين داشت" و اين روايت نيز در اضطراب، دست كمي از روايت مجاهد ندارد.
و اما مساله به حج رفتن ابو بكر در ذي القعده، اگر چه مورد اتفاق و مورد تاييد روايات ديگري از اهل سنت است كه دارد آن جناب ابو بكر را در سال نهم امير الحاج كرد و او با مردم به حج رفت، و همچنين رواياتي ديگر كه دارد حج آن سال در ذي القعده بوده، ولي بهر حال نمي‌تواند دليلي بر صحت آن دو روايت باشد، زيرا فقط آن سفر به امر رسول خدا (ص) و به امضاء آن جناب بوده، و او هيچ امري نمي‌كند و هيچ عملي را امضاء نمي‌نمايد مگر به امر پروردگار متعالش، و حاشا از خداي سبحان كه خودش دستور حج در ماه نسي‌ء را بدهد، آن وقت نسي‌ء را زيادت در كفر بخواند.
پس حق مطلب همان است كه گفتيم: عرب از اينكه سه ماه پي در پي از جنگ و
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 370
غارت محروم و ممنوع باشد ناراحت بود، ناگزير يك سال حرمت محرم را به صفر داده سالي ديگر باز محرم را حرام مي‌كرد.
و اما حج كردن ايشان هر سال در يك ماهي و يا هر دو سال در يك ماهي، و يا در يك سال يك ماه و در ماهي ديگر دو سال به ثبوت نرسيده، و ماخذ واضحي كه بتوان بر آن اعتماد نمود ندارد، و بعيد نيست كه بگوئيم اعراب جاهليت در كار نسي‌ء روش واحدي نداشته‌اند، و هر گروهي براي خود سليقه‌اي بكار مي‌برد، چون قبيله‌هاي مختلف و عشاير متفرقي بودند، و ليكن اين احتمال با اينكه مي‌دانيم منظورشان از اين تحريم و تحليل، ايمني از دستبرد ناگهاني به دشمن بوده درست نيست، زيرا اگر ماههاي معيني در نزد همه طوايف حرام نباشد، يكي حرام بداند ديگري آن ماهها را حلال و ماههاي ديگري را حرام بداند آن غرض حاصل نشده بلكه نقض غرضشان مي‌شد، زيرا در آن ماهي كه آن قبيله ديگر كه حلالش مي‌دانسته به ايشان حمله مي‌كردند، و اين خود روشن است.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 371

[سوره التوبة (9): آيات 38 تا 48] ..... ص: 371

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ما لَكُمْ إِذا قِيلَ لَكُمُ انْفِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَي الْأَرْضِ أَ رَضِيتُمْ بِالْحَياةِ الدُّنْيا مِنَ الْآخِرَةِ فَما مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا فِي الْآخِرَةِ إِلاَّ قَلِيلٌ (38) إِلاَّ تَنْفِرُوا يُعَذِّبْكُمْ عَذاباً أَلِيماً وَ يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ وَ لا تَضُرُّوهُ شَيْئاً وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (39) إِلاَّ تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُما فِي الْغارِ إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلي وَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (40) انْفِرُوا خِفافاً وَ ثِقالاً وَ جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (41) لَوْ كانَ عَرَضاً قَرِيباً وَ سَفَراً قاصِداً لاتَّبَعُوكَ وَ لكِنْ بَعُدَتْ عَلَيْهِمُ الشُّقَّةُ وَ سَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَوِ اسْتَطَعْنا لَخَرَجْنا مَعَكُمْ يُهْلِكُونَ أَنْفُسَهُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ (42)
عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ تَعْلَمَ الْكاذِبِينَ (43) لا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ أَنْ يُجاهِدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِالْمُتَّقِينَ (44) إِنَّما يَسْتَأْذِنُكَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ ارْتابَتْ قُلُوبُهُمْ فَهُمْ فِي رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ (45) وَ لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً وَ لكِنْ كَرِهَ اللَّهُ انْبِعاثَهُمْ فَثَبَّطَهُمْ وَ قِيلَ اقْعُدُوا مَعَ الْقاعِدِينَ (46) لَوْ خَرَجُوا فِيكُمْ ما زادُوكُمْ إِلاَّ خَبالاً وَ لَأَوْضَعُوا خِلالَكُمْ يَبْغُونَكُمُ الْفِتْنَةَ وَ فِيكُمْ سَمَّاعُونَ لَهُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ (47)
لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَكَ الْأُمُورَ حَتَّي جاءَ الْحَقُّ وَ ظَهَرَ أَمْرُ اللَّهِ وَ هُمْ كارِهُونَ (48)
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 372

ترجمه آيات ..... ص: 372

اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! شما را چه شده كه وقتي به شما گويند در راه خدا بيرون شويد و كوچ كنيد به زمين سنگيني مي‌كنيد، مگر از آخرت به زندگي دنيا راضي شده‌ايد (اگر چنين است بدانيد كه) بهره گرفتن از دنيا در قبال آخرت جز اندكي نيست (38).
اگر كوچ نكنيد خداوند به عذاب دردناكي عذابتان داده و گروهي غير از شما مي‌آورد، و شما (با تخلف خود) به او ضرر نمي‌زنيد، و او بر هر چيزي توانا است (39).
اگر او را ياري نكنيد (خدا ياريش خواهد كرد) هم چنان كه در آن ايامي كه كفار بيرونش كردند و در حالي كه او دومي از دو تن بود همان موقعي كه در غار بودند و او به همراه خود مي‌گفت غم مخور خدا با ماست پس خداوند (در چنان شرائط سختي) سكينت خود را بر او نازل نمود (و در عين بي كسي) با جنودي كه شما رؤيتشان نكرديد تاييدش كرد، و كلمه آنان كه كافر شدند پست نمود، (آري) كلمه خدا است كه همواره غالب و والا است و خدا نيرومند و شايسته‌كار است (40).
سبكبار و يا سنگين بار كوچ كنيد و با مالها و جانهاي خويش در راه خدا جهاد كنيد كه اين براي شما بهتر است اگر مي‌دانستيد (41).
اگر سود و خواسته‌اي دست مي‌داد و يا مسافرتي كوتاه بود ترا پيروي مي‌كردند، ولي اين مسافت بنظرشان دور آمد، به خدا قسم خواهند خورد كه اگر مي‌توانستيم با شما بيرون آمده بوديم، خويشتن را هلاك مي‌كنند، و خدا مي‌داند كه آنها دروغگويند (42).
خدايت ببخشيد چرا پيش از آنكه راستگويان برايت مشخص شوند و دروغگويان را بشناسي اجازه شان دادي (43).
كساني كه به خدا و روز جزا ايمان دارند براي اينكه با مالها و جانهاي خويش جهاد كنند از تو اجازه نمي‌خواهند (آري) خداوند پرهيزكاران را مي‌شناسد (44).
تنها كساني كه به خدا و روز جزا ايمان ندارند و دلهايشان به شك افتاده و در شك خويش سرگردانند از تو اجازه مي‌خواهند (45).
اگر بنا داشتند بيرون شوند براي آن جنب و جوشي از خود نشان داده در صدد تهيه لوازم سفر بر مي‌آمدند ولي خدا حركتشان را مكروه داشت و بهمين جهت بازشان داشت و گفته شد با نشستگان (كودكان و سالخوردگان و بيماران) بنشينيد (46).
اگر با شما بيرون شده بودند در كارتان جز فساد نمي‌افزودند و ميان شما اراجيف انتشار داده فتنه‌جويي مي‌كردند و (چون) در ميان شما زود باوران (نيز) بودند (در نتيجه تحت تاثير اراجيف آنان قرار مي‌گرفتند) و خدا ستمكاران را خوب مي‌شناسد (47).
قبلا هم فتنه جويي كرده بودند و كارها را بر تو آشفته مي‌ساختند تا آنكه حق بيامد و امر خدا (بر نقشه‌هاي شيطاني آنان) با وجودي كه ايشان كراهت داشتند غلبه كرد (48) ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 373

بيان آيات [ملامت و سرزنش مؤمنين به جهت تثاقل و سستي نمودنشان به هنگام جنگ به اينكه مگر به حيات ناچيز دنيا قانع شده‌اند؟] ..... ص: 373

اشاره

اين آيات متعرض حال منافقين و بيان پاره‌اي از اوصاف و علامتهاي آنان و تلخي‌هايي كه اسلام از كيد و مكر ايشان ديد و مسلمين از نفاق ايشان كشيدند، مي‌باشد. در مقدمه آن، مؤمنين را مورد عتاب قرار مي‌دهد كه چرا از جهاد شانه خالي مي‌كنند، و داستان ياري خدا را از پيغمبرش به رخ آنان مي‌كشد، كه با آنكه بي يار و بي كس از مكه بيرون آمد چگونه خداي تعالي نصرتش داد.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ما لَكُمْ إِذا قِيلَ لَكُمُ انْفِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَي الْأَرْضِ ..."
كلمه" اثاقلتم" اصلش" تثاقلتم" بوده مانند" اداركوا" كه اصلش" تداركوا" بوده، و همچنين كلماتي ديگر نظير آن، و گويا در اين كلمه معناي ميل نهفته شده، و به همين جهت با كلمه" الي" متعدي شده، و گفته شده است:" اثَّاقَلْتُمْ إِلَي الْأَرْضِ" و معنايش اين است كه با گراني ميل كرديد بسوي زمين، و يا اين است كه تثاقل ورزيديد در حالي كه ميل مي‌كرديد به زمين. و مقصود از" نفر در راه خدا" سفر كردن براي جهاد است.
" أَ رَضِيتُمْ بِالْحَياةِ الدُّنْيا مِنَ الْآخِرَةِ" مثل اينكه در اينجا در كلمه" رضا" معناي قناعت نهفته كه با حرف" من" متعدي است، هم چنان كه خود ما هم مي‌گوئيم:" من از مال به خوبش راضيم" يعني قانعم، و يا مي‌گوئيم:" من از همه اين مردم به دوستي با فلاني راضيم" يعني قانعم. و بنا بر اين، در حقيقت در كلام نوعي عنايت مجاز بكار رفته، و چنين مي‌فهماند كه زندگي دنيا يك درجه پستي از زندگي آخرت است، و زندگي دنيا و آخرت يكي حساب شده، و مردم مورد نظر آيه از اين زندگي به درجه پستش قناعت كرده‌اند و جمله" فَما مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا قَلِيلٌ" هم به اين عنايت مجاز، اشعار دارد.
بنا بر آنچه كه گذشت، معناي آيه شريفه اين است: اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! چه شده است شما را وقتي كه پيغمبر ص (بمنظور تعظيم اسم آن جناب در آيه ذكر نشده) به شما مي‌گويد براي جهاد بيرون شويد تثاقل و كندي مي‌كنيد، مثل اينكه دلتان نمي‌خواهد به جهاد برويد، مگر از زندگي آخرت به زندگي دنيا قناعت كرده‌ايد؟ اگر چنين
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 374
است بدانيد كه زندگي دنيا نسبت به زندگي آخرت جز يك زندگي پست و اندكي نيست.
در اين آيه و آيه بعدش به مؤمنين عتابي شديد و تهديدي سخت شده، و هم چنان كه در روايات شان نزول آمده، اين آيات با داستان جنگ تبوك انطباق دارد.
" إِلَّا تَنْفِرُوا يُعَذِّبْكُمْ عَذاباً أَلِيماً وَ يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ ..."
عذابي كه در اين آيه بدان انذار و تهديد شده‌اند مطلق است و قيدي بدان نخورده، و بهمين جهت هيچ وجهي نيست كه ما آن را به عذاب آخرت اختصاص دهيم. و چه بسا سياق خود آيه اين معنا را تاييد كند كه منظور از عذاب، عذاب دنيا و يا حد اقل عذاب دنيا و آخرت است.
و اينكه فرمود:" و گروهي را غير از شما مي‌آورد" يعني گروهي را كه چون شما در امتثال اوامر خدا و كوچ كردن در راه او تثاقل و كندي نمي‌ورزند. دليل اين معنا قرينه مقام است." وَ لا تَضُرُّوهُ شَيْئاً" اشاره است به ناچيزي مخالفتهاي ايشان در درگاه خداي سبحان، و اينكه اگر او بخواهد ايشان را از ميان برداشته قوم ديگري را جايگزين ايشان كند كاري از دستشان برنخواهد آمد، زيرا خداي تعالي از اطاعت ايشان منفعت و از مخالفتشان ضرري نمي‌بيند، بلكه نفع و ضررشان عايد خودشان مي‌شود.
" وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" اين جمله تعليل است براي جمله" يُعَذِّبْكُمْ عَذاباً أَلِيماً وَ يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ".
" إِلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُما فِي الْغارِ".
كلمه" ثانِيَ اثْنَيْنِ" به معناي يكي از آن دو تا است. و كلمه" غار" به معناي سوراخ وسيعي است كه در كوه باشد، و مقصود از آن در اينجا غاري است كه در كوه ثور قرار داشته، و اين غار غير از غاريست كه در كوه حرا قرار داشت. و بنا بر اخبار بسياري، رسول خدا (ص) قبل از بعثت، بسياري از اوقات در آنجا بسر مي‌برده. و مقصود از" صاحب- همراه" او بنا بر نقل قطعي ابو بكر است.
" إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا" مقصود از" حزن" اندوهي است كه از ترس ناشي مي‌شود، يعني به همراهش گفت:
از ترس تنهايي و غربت و بي كسي و فراواني دشمن و يك‌دلي دشمنان من، و اينكه مرا تعقيب كرده‌اند غم مخور كه خداي سبحان با ماست، او مرا بر دشمنانم ياري مي‌دهد.

[اگر شما پيامبر (ص) را ياري نكنيد، بدانيد كه خداوند وقتي كه مشركين او را بيرون كردند با انزال سكينه و جنود غيبي او را ياري نمود] ..... ص: 374

" فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها ..."
يعني خداوند سكينت خود را بر رسول خود نازل و رسول خويش را به جنودي كه
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 375
دشمنان نمي‌ديدند تاييد نمود، و آن جنود دشمنان را از راه‌هاي مختلفي از وي منصرف مي‌كردند، و آن راه‌هاي مختلف همان عواملي بود كه در انصراف مردم از وارد شدن در غار و دستگير كردن آن جناب مؤثر بود. و در اينكه آن عوامل چه بوده رواياتي وارد شده كه- ان شاء اللَّه- در بحث روايتي خواهد آمد.

[چند دليل بر اينكه ضمير" عليه" در جمله:" فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ" به رسول (ص) بر مي‌گردد نه به صاحب (ابو بكر)] ..... ص: 375

در اينجا خواهيد پرسيد چرا ضمير" عليه" را به ابي بكر برنگردانديد، و آن را به رسول خدا (ص) عايد ساختيد؟ در جواب مي‌گوئيم: به چند دليل: اول، بخاطر اينكه همه ضميرهايي كه قبل و بعد از اين ضمير هست يعني ضميرهاي" إِلَّا تَنْصُرُوهُ"،" نصره"،" اخرجه"،" لصاحبه" و" ايده" همه به آن جناب برمي‌گردد، و با اين حال و با اينكه قرينه قطعيه‌اي در كار نيست معنا ندارد كه در ميان همه اين ضمائر تنها ضمير" عليه" را به ابي بكر برگردانيم.
دوم اينكه، اصل بناي كلام بر اساس تشريح و بيان نصرت و تاييدي است كه خداي تعالي نسبت به پيغمبر گرامي‌اش نموده، و از اينجا شروع شده كه اگر شما او را ياري نكنيد، خداوند در روزي كه احدي نبود تا بتواند ياريش كند او را ياري فرمود، و سكينت بر او نازل كرد، و بوسيله جنودي از نصر كمك نموده، از كيد دشمنان حفظ فرمود، و همه اينها مختص به رسول خدا (ص) بوده.
بدليل اينكه كلمه" اذ" سه مرتبه تكرار شده و در هر بار جمله ما قبل تشريح شده. در بار اول كه فرمود:" إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا" بيان مي‌كند آن زماني را كه بطور اجمال در جمله" فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ" بود، و مي‌فهماند در آن زماني او را ياري كرد كه كفار او را بيرون كردند. و در بار دوم كه فرمود:" إِذْ هُما فِي الْغارِ" بيان مي‌كند تشخيص حالي را كه قبل از آن ذكر شده بود، يعني حال" ثانِيَ اثْنَيْنِ" را، و مي‌فهماند كه زمان اين حال چه وقت بود، يعني، در چه وقت او يكي از دو نفر بود. و در بار سوم كه فرمود:" إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ" بيان كرد تشخيص آن زماني را كه در غار بودند.
سوم اينكه، آيه شريفه هم چنان در يك سياق ادامه دارد، تا آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلي وَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا"، و جاي هيچ ترديد نيست كه اين جمله بيان جملات قبل، و مقصود از" كلمه كساني كه كافر شدند" همان رأيي است كه مشركين مكه در دار الندوة دادند، كه دسته جمعي آن جناب را به قتل رسانيده، نورش را خاموش كنند. و مقصود از" كلمه خدا" وعده نصرت و اتمام نوري است كه به وي داده. و با اين حال چطور ممكن است ميان بيان و مبين جمله‌اي آورده شود كه بيان مبين نباشد، يعني، بيان راجع به نصرتي باشد كه
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 376
خداي تعالي از آن جناب كرده، و مبين راجع باشد به نصرت غير او.
پس با در نظر داشتن اين چند جواب، بايد گفت معناي آيه اين است كه: اگر شما مؤمنان، او را ياري نكنيد، باري خداوند ياري خود را نسبت به او هويدا ساخت، (و همه به ياد داريد) در آن روزي كه احدي ياور و دافع از او نبود و دشمنان بي شمار او با هم يك‌دل و يك جهت و براي كشتنش از هر طرف احاطه‌اش كردند، و او ناگزير شد به اينكه از مكه بيرون رود و جز يك نفر كسي با او نبود، در آن موقعي كه در غار جاي گرفت و بهمراه خود (ابو بكر) مي‌گفت" از آنچه مي‌بيني اندوهناك مشو كه خدا با ماست و ياري بدست اوست" چگونه خداوند ياريش كرد.
سكينت خود را بر او نازل و او را با لشكريان غير مرئي كه به چشم شما نمي‌آمدند تاييد فرمود، و كلمه آنهايي را كه كفر ورزيدند- يعني آن حكمي كه بر وجوب قتل او صادر نموده و دنبالش دست به اقدام زدند- خنثي و مغلوب نمود. آري، كلمه خدا- يعني آن وعده نصرت و اظهار دين و اتمام نوري كه به پيغمبرش داد- غالب و برتر است و خدا عزيز و مقتدري است كه هرگز مغلوب نگشته، حكيمي است كه هرگز دچار جهل و در اراده و فعلش دچار خبط و غلط نمي‌شود.
از آنچه گذشت چند امر روشن مي‌گردد:
امر اول اينكه جمله" فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ" در عين اينكه متفرع بر جمله" إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ" شده متفرع بر جمله" فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ" نيز هست. چون همانطور كه گفتيم ظرف" اذ- زماني كه" ظرف براي نصرت است، و كلام در مقام بيان ياري خداي تعالي از آن جناب است، و لا غير، در نتيجه تفريع نيز. تفريع بر ظرف است با مظروف. به بيان ساده‌تر، جمله" فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ" تفريع است بر جمله" فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ" نه بر جمله" يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ".

[استدلال بعضي به جمله فوق بر اينكه سكينت بر ابو بكر نازل شده، و چند اشكال بر آن استدلال] ..... ص: 376

و چه بسا بعضي «1» با اين آيه استدلال بر نزول سكينت بر ابي بكر كرده‌اند، به اين بيان كه رسول خدا (ص) لا يزال بر سكينتي از پروردگار خود بود و ديگر معنا ندارد كه در خصوص اينجا بفرمايد" ما سكينت خود را بر وي نازل كرديم"، پس بطور مسلم اين سكينت بر ابي بكر نازل شده.
ليكن چند اشكال بر اين استدلال وارد است: اول اينكه، با آيه
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 10 ص 429
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 377
" ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلي رَسُولِهِ وَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ" كه مربوط به داستان جنگ حنين است نمي‌سازد، زيرا مي‌بينيم كه صريحا مي‌فرمايد" خداوند سكينت خود را بر آن جناب و بر مؤمنين نازل كرد" و اگر آن جناب در آن روز سكينت داشت حاجتي بر سكينت مجدد نبود. و اگر بگويي ممكن است در آن روز اضطراب جديدي بر آن جناب دست داده باشد، بخلاف داستان غار، در جواب مي‌گوئيم اين قول بي دليل است، براي اينكه آيه مربوط به جنگ حنين اضطراب و اندوه و هيچ چيز ديگري را از آن جناب نقل نمي‌كند، تنها و تنها متعرض فرار مؤمنين است. علاوه بر اينكه، اين حرف خود دليل بر بطلان اصل دعوي است، زيرا اگر رسول خدا (ص) دائما داراي سكينتي از پروردگار خود بود، ديگر معني نداشت در جنگ حنين مضطرب شود، تا در نتيجه سكينت مجددي بر او نازل گردد. مگر اينكه بگويند مقصود ما اين نيست كه در تمامي عمر هميشه بر سكينتي از پروردگار خود بوده، بلكه مقصودمان اين است كه آن جناب در غار دائما داراي سكينت بود.
نظير آيه حنين آيه سوره فتح است كه صريحا از نزول سكينت بر آن جناب و بر مؤمنين خبر داده، مي‌فرمايد:" إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الْجاهِلِيَّةِ فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلي رَسُولِهِ وَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ"»
.اشكال دوم اينكه، اگر نتيجه" فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ" مربوط به ابي بكر باشد بايد نتيجه ديگر، يعني جمله" وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها" نيز مربوط به وي باشد، زيرا وحدت سياق شهادت مي‌دهد كه اين نتيجه‌ها همه فرع بر يك جاست و تفكيك در سياق واحد صحيح نيست، و لازمه اين حرف اين است كه تاييد به جنود غير مرئي راجع به آن جناب نباشد.
حتي بعضي «2» از صاحبان اين قول براي فرار از تفكيك در سياق واحد، به اين لازمه هم ملتزم شده و گفته‌اند: ضمير در" ايده" هم به ابي بكر برمي‌گردد.
بعضي «3» ديگر اين معنا را تاييد نموده‌اند به اينكه" هر چند در آيات راجع به نزول جنود غير مرئي مانند آيه راجع به داستان حنين و آيات راجع به داستان احزاب و واقعه بدر نيامده كه اين جنود بر مؤمنين نازل شده، و تصريح نكرده به اينكه جنود نامبرده مؤمنين را تاييد كرده‌اند، ليكن از آنجايي كه مي‌دانيم اين جنود براي ياري و امداد، نازل شده‌اند قهرا مؤمنين را هم ياري
__________________________________________________
(1)سوره فتح آيه 26
(2)تفسير المنار ج 10 ص 429
(3)تفسير المنار ج 10 ص 430 و 431
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 378
و امداد كرده‌اند، پس چه مانعي دارد كه بگوئيم جنود غير مرئي در داستان غار، ابي بكر را هم تاييد كرده‌اند، با اينكه مي‌دانيم تاييد همه مؤمنين و يا فقط ابي بكر در حقيقت تاييد رسول خدا (ص) است".
من خيال مي‌كنم خوب بود آقايان كه با كمال بي پروايي جمله" وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها" را نيز در شان ابي بكر گرفته‌اند با كمي بي پروايي ديگري فرع سوم يعني جمله" وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلي ..." را هم نازل در شان وي مي‌شمردند، تا هيچ تفكيكي در سياق لازم نيايد.
و خواننده محترم توجه دارد كه اين معنايي كه آقايان بدان ملتزم شده‌اند آيه را از معناي واحدي كه دارد به معناي متناقض الاطرافي برمي‌گرداند، كه اولش منافي با آخرش و ذيلش مناقض با صدرش است، براي اينكه صدر آيه اين معنا را افاده مي‌كند كه رسول خدا (ص) در نظر خداي تعالي گرامي‌تر از آن است كه او را ذليل و محتاج نصرت مردم معاصرش كند، بلكه، ولي نصرتش خود اوست، بشهادت اينكه در آن روزگاري كه احدي از اين مردم پيرامون او نبودند او را ياري فرمود. آن گاه وقتي در ذيل شروع مي‌كند به بيان آن نصرت، گفتگو از نصرت غير پيغمبر را به ميان مي‌آورد. و مي‌فرمايد: خداوند سكينت خود را بر آن غير نازل نمود. و او را به لشكرياني نامرئي تاييد نمود ...
و به فرضي هم كه نصرت خدا نسبت به ابي بكر و يا همه مؤمنين در حقيقت نصرت آن جناب باشد باري آيه شريفه با اين معنا نمي‌سازد، بلكه سياق آيه آن را دفع مي‌كند، زيرا آيه قبلي همه مؤمنين را در يك خطاب جمع نموده و همه را عتاب و تهديد مي‌كرد كه چرا از اجابت رسول خدا (ص) تثاقل مي‌ورزيد. در آيه دوم همه را به كوچ دادن در راه جهاد امر مي‌فرمود. و در آيه بعديش به عذاب و به استبدال قومي ديگر تهديدشان كرده براي همه مؤمنين معاصر آن جناب روشن مي‌ساخت كه خدا و رسولش از ياري ايشان بي نياز است و آنها نمي‌توانند به خدا ضرري برسانند. و در آيه سوم مي‌فرمايد: خداوند در روزي كه پاي يكي از آنان در كار نبود آن جناب را ياري فرمود، و آن روزي بود كه كفار بيرونش كرده و او با يك نفر ديگر به غار پناهنده شد، آن روزي كه به همراهش گفت غم مخور كه خدا با ماست.
و پر واضح است كه مقتضاي اين مقام بيان ياري و تاييدي است كه خداوند از شخص آن حضرت كرده، نه ياري و تاييدي كه بوسيله مؤمنين و يا يك نفر از ايشان كرده، آنهم با اين سابقه كه همه مؤمنان را مورد عتاب قرار داده است، هم چنان كه در چنين مقامي هيچ تناسبي ندارد كه بشرح نصرت خدا از يكي از مؤمنين كه در آن روز با وي بود بپردازد. ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 379
و يا با جمله" إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثانِيَ اثْنَيْنِ" بطور اجمال به نصرتي كه از خود آن حضرت نموده اشاره كند، و آن گاه در تفصيل اين اجمال شروع كند به نصرتي كه از همراه او كرده و سكينتي كه بر همراه او نازل نموده، و تاييدي كه با فرستادن جنود غير مرئي از همراه او بعمل آورده است، چون مقام بهيچ وجه مناسبتي با اين وضع ندارد.
اشكال سوم اينكه، صاحبان اين سخن معناي سكينت را نفهميده‌اند، ما در تفسير آيه" ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلي رَسُولِهِ وَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ" «1» به معناي سكينت اشاره كرديم.
امر دوم اينكه منظور از" تاييد آن جناب به جنود غير مرئي" تاييدي است كه در همان روز خداي تعالي نمود، و سياق آيه همين معنا را افاده مي‌كند. پس، از اينكه بعضي‌ها «2» گفته‌اند منظور از آن جنود، جنود ملائكه در جنگ احزاب و حنين بوده است و آيات خود اين دو داستان بدان صراحت دارد، گفتاريست كه هيچگونه دلالتي در الفاظ آيه مورد بحث بر آن ديده نمي‌شود.

[مراد از" كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا" و" كَلِمَةُ اللَّهِ" در آيه شريفه] ..... ص: 379

امر سوم كه از بيان گذشته ما روشن گرديد اين است كه منظور از" كلمه" در جمله" وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلي" همان رأيي است كه از مجلس شوراي معروف به دار الندوه گذرانيده، براي اجراء آن و كشتن آن جناب و خاموش كردن نور دعوت حقه‌اش دامن به كمر زدند. و منظور از" كلمه" در جمله" وَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا" آن وعده‌اي است كه خداوند به رسول گرامي‌اش داده بود كه دين او را ياري نموده بر همه اديان غلبه مي‌دهد.
چون آيه شريفه" فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا" مضمونش همان مضموني است كه آيه" وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ" «3» آن را افاده مي‌كند.
ذيل آيه هم كه مي‌فرمايد: خداوند كلمه ايشان را باطل و كلمه الهيه را احقاق مي‌كند قطعا مربوط به همان صدر آيه يعني داستان اخراج، و يا به عبارتي اضطرار بخروج از مكه است.
و امري كه آن جناب را مضطر و ناگزير كرد به اينكه از مكه بيرون رود و خدا آن امر را باطل ساخت، آن رأيي است كه در دار الندوه گذرانيدند، و آن تصميم بر قتل آن جناب بود. پس
__________________________________________________
(1)سوره توبه آيه 26
(2)تفسير المنار ج 10 ص 431 [.....]
(3)و آن زمان كه كفار نقشه‌چيني مي‌كردند كه تو را از حركت باز داشته و يا به قتل برسانند و يا بيرونت كنند آنان نيرنگ مي‌كردند و خدا هم نيرنگ (ايشان را بي اثر) مي‌كرد و خدا از همه مكر كنندگان ماهرتر است. سوره انفال آيه 30
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 380
كلمه‌اي كه خدا باطلش كرد و آن را مغلوب نمود همين تصميم قريش بود. و در مقابل، آن كلمه الهي را كه احقاق نمود، همان نصرت آن جناب و پيشبرد دين او بود.
اين را گفتيم تا به خوبي معلوم شود اينكه بعضي از مفسرين «1» منظور از" كلمه كفار" را كفر و شرك و منظور از" كَلِمَةُ اللَّهِ" را توحيد و ايمان دانسته‌اند صحيح نيست، زيرا هر چند كفر و شرك كلمه كفار و توحيد كلمة اللَّه هست، اما لازمه آن اين است كه منظور از كلمه كفار و كلمة اللَّه همه جا و حتي در جايي كه قرينه بر خلاف هم باشد اين دو معنا است.

[در راه جهاد عذر و بهانه نياوريد و به هر وسيله ممكن (اموال و انفس) جهاد كنيد] ..... ص: 380

" انْفِرُوا خِفافاً وَ ثِقالًا وَ جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ"" خفاف" جمع" خفيف"، و" ثقال" جمع" ثقيل" است. و ثقل در اين آيه شريفه به قرينه مقام، كنايه است از وجود موانعي كه نگذارد انسان براي جهاد در راه خدا بيرون رود، نظير كثرت مشاغل مربوط به امور مالي و بازاري، يا علاقه فراوان نسبت به زن و فرزند و خويشان و دوستان، به حدي كه دوري و جدايي از آنان در دل انسان مكروه و ناپسند آيد، و همچنين نداشتن زاد و راحله و اسلحه و هر مانع ديگري كه آدمي را از شركت در جهاد باز بدارد، و در مقابل منظور از" خفت- سبكباري" اين است كه هيچ يك از اينها مانع او نشود.
پس اينكه امر فرمود چه خفافا و چه ثقالا به جهاد رويد با اينكه اين دو حال معناي متقابل يكديگر را دارند معنايش اين است كه علي اي حال به جهاد برويد، و هيچ بهانه‌اي را عذر نياوريد، هم چنان كه معناي اينكه فرمود:" به اموال و انفستان" اين است كه بهر وسيله كه برايتان ممكن است جهاد كنيد.
از اينجا معلوم مي‌شود كه امر به جهاد در آيه شريفه مطلق است، و منافات ندارد كه در دليل ديگري با بودن پاره‌اي از اعذار و موانع از قبيل مرض، كوري، شلي و امثال آن، مقيد بشود و در نتيجه با بودن آن عذرها، وجوب جهاد ساقط گردد. پس كسي خيال نكند كه معناي خفافا و ثقالا اين است كه حتي با بودن آن اعذار هم بايد بيرون رويد.
" لَوْ كانَ عَرَضاً قَرِيباً وَ سَفَراً قاصِداً لَاتَّبَعُوكَ ..."
كلمه" عرض" به معناي چيزي است كه زوال و نابودي بسرعت در آن راه يابد. اين كلمه به مال دنيوي نيز اطلاق مي‌گردد و همين معنا مورد نظر اين آيه مي‌باشد.
و منظور از نزديك بودن آن، نقد و در دسترس بودن است، و منظور از اين كه سفر قاصد
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 10 ص 432
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 381
باشد با در نظر گرفتن اين كه كلمه قصد به معناي وسط و ميانه است اين است كه خيلي دور و طولاني نباشد، بلكه براي مسافر آسان و نزديك باشد. كلمه" شقه" به معناي مسافت است، و از اين نظر آن را شقه گفته‌اند كه پيمودن آن مستلزم مشقت است.
اين آيه بطوري كه از سياقش برمي‌آيد سرزنش و مذمت منافقيني است كه از همراهي كردن با رسول خدا (ص) براي جنگ تبوك تخلف ورزيدند، و اينكه گفتيم جنگ تبوك، براي اينكه تنها جنگي كه منافقيني تخلف ورزيدند و مسافتش هم دور بود جنگ تبوك بود، و آيه شريفه به غير آن تطبيق نمي‌كند.
و معناي آيه اين است كه: اگر تو ايشان را به كاري دعوت مي‌كردي كه نفع مالي مسلم و نقدي مي‌داشت. و به دست آوردنش هم آسان مي‌بود بطور مسلم تو را اجابت مي‌كردند و با تو بيرون مي‌آمدند تا به طمع خود برسند و غنيمتي كه وعده داده بودي به چنگ آورند، و ليكن تو ايشان را به سفري دور و دراز و كاري دشوار دعوت كردي، و لذا در باره آن تثاقل ورزيدند.
و بزودي بعد از آنكه از جنگ برگشتيد و ايشان را در تخلفشان سرزنش كرديد به خدا سوگند خواهند خورد كه اگر ما استطاعت مي‌داشتيم با شما مي‌آمديم، اينها با اين طريقه‌اي كه در امر جهاد اتخاذ كرده‌اند كه هر وقت آسان و پر درآمد بود شركت كنند و هر وقت دور و پر مشقت بود تخلف نموده و عذرها و سوگند دروغين بياورند خود را هلاك خواهند كرد، و خدا مي‌داند كه در سوگندشان دروغگويند. و ممكن هم هست كه جمله" يُهْلِكُونَ أَنْفُسَهُمْ" تنها مربوط به سوگند دروغين ايشان باشد.
" عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ تَعْلَمَ الْكاذِبِينَ" جمله اولي يعني:" عَفَا اللَّهُ عَنْكَ" دعا به جان پيغمبر است، نظير نفرين به كشته شدن كه در چند جاي قرآن آمده، مانند:" قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ" «1» و" فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ" «2» و" قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّي يُؤْفَكُونَ" «3».
جمله مذكور متعلق است به جمله" لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ" و مقصود از أذن، أذن در تخلف و تقاعد از جنگ است، و با در نظر داشتن اينكه استفهام در آن براي انكار و يا توبيخ است، معناي آن چنين مي‌شود: جا داشت به هيچ وجه اذن نمي‌دادي به اينكه تخلف ورزيده و از
__________________________________________________
(1)كشته باد انسان چقدر كفر پيشه است. سوره عبس آيه 17
(2)پس كشته باد او با اين ارزيابي كردنش. سوره مدثر آيه 19
(3)خدا ايشان را بكشد كه چگونه تحت تاثير اكاذيب ديگران واقع مي‌شوند. سوره توبه آيه 30
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 382
جنگ تقاعد كنند. و با اين معنايي كه ما كرديم تعلق و ارتباط غايتي كه در جمله" حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذِينَ صَدَقُوا" است با جمله" لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ" به خوبي روشن مي‌شود، و معلوم مي‌گردد كه اين تعلق و ارتباط ميان آن غايت و معنايي است كه از آن استفهام شده، نه ميان غايت و خود استفهام، چون اگر اينطور باشد خلاف مقصود را مي‌رساند (به عبارت ساده‌تر نمي‌خواهد بفرمايد: چرا اذن دادي به اين منظور كه دروغگوئيشان برايت ثابت شود، بلكه مي‌خواهد بفرمايد: چرا اذن دادي اگر نمي‌دادي- برايت روشن مي‌شد كه دروغگويند) و سياق آيه براي بيان اين است كه دروغگويي آنان روشن است و با كوچكترين امتحان فاش مي‌شود، مثلا، اگر اجازه نمي‌دادي دروغ و رسواييشان كشف مي‌شد.
اين آيه بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد و قبلا هم اشاره كرديم در اين مقام است كه ادعا كند نفاق و دروغگويي متخلفين ظاهر است، و با مختصر امتحاني خود را لو مي‌دهند و رسوا مي‌شوند، و مناسب اين مقام اين است كه خطاب و عتاب را متوجه مخاطب نموده، او را سرزنش كند مثل اينكه مخاطب باعث شده كه حيثيت آنان محفوظ بماند و او روپوش بر روي رسواييهاي آنان انداخته، و اين خود يكي از آداب كلام است كه منظور از آن تنها و تنها بيان روشني مطلب و وضوح آنست و بيش از اين را افاده نمي‌كند، عينا مانند مثل معروف" در به تو مي‌گويم ديوار تو بشنو" كه معناي مطابقيش مقصود نيست.

[بيان اينكه عتاب در آيه:" عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ" عتاب جدي نيست بلكه مفيد غرض ديگري است] ..... ص: 382

در اين جمله نيز مقصود اين نيست كه تقصيري به گردن رسول خدا (ص) بيندازد و آن گاه بگويد خدا از تقصيرت گذشت، حاشا از آن جناب كه سوء تدبيري در احياء امر خدا از او سرزند و بدين جهت مرتكب گناهي شود. بلكه منظور از آن، همان افاده ظهور و وضوح دروغ منافقين است و بس. و اينكه فرمود" چرا به ايشان اجازه دادي" معنايش اين است كه اگر اجازه نمي‌دادي بهتر و زودتر رسوا مي‌شدند، و ايشان بخاطر سوء سريره و فساد نيت، مستحق اين معنا بودند، نه اينكه بخواهد بفرمايد" اجازه ندادن به مصلحت دين نزديك‌تر و اصولا داراي مصلحت بيشتري بود".
دليل اين معنا چهارمين آيه بعد از آيه مورد بحث است كه مي‌فرمايد:" لَوْ خَرَجُوا فِيكُمْ ما زادُوكُمْ إِلَّا خَبالًا وَ لَأَوْضَعُوا خِلالَكُمْ يَبْغُونَكُمُ الْفِتْنَةَ وَ فِيكُمْ سَمَّاعُونَ لَهُمْ ..." زيرا از اين آيه بر مي‌آيد كه اذن ندادن آن جناب في نفسه مصلحت نداشته، بلكه مصلحت اذن دادنش بيشتر بوده، زيرا اگر اذن نمي‌داد و منافقين را با خود مي‌برد، بقيه مسلمانان را هم دچار خبال، يعني فساد افكار مي‌كرد، و هم اتحاد و اتفاق آنان را مبدل به تفرقه و اختلاف مي‌نمود. پس، اصلح همين بود كه اجازه تخلف بدهد تا با مسلمانان به راه نيفتند، و فساد افكار خود را در افكار و عقايد
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 383
آنان رخنه نداده، ميان آنان تفتين و ايجاد اختلاف نكنند، چون همه مسلمانان داراي ايمان محكم نبودند. بعضي از ايشان ايمانشان سست و دلهايشان مريض و مبتلا به وسوسه بود. اين دسته گوشهايشان بدهكار سخنان فريبنده آنان و آماده پذيرفتن. وسوسه‌هاي آنان بود. همه اينها در صورتي بود كه منافقين رودربايستي مي‌كردند و با مسلمانان به راه مي‌افتادند. و اگر صريحا اعلام مخالفت مي‌كردند و علنا فرمان آن حضرت را عصيان مي‌نمودند كه خود محذور بزرگ ديگري داشت، و آن اين بود كه علاوه بر ايجاد دودستگي روي ديگران در نافرماني باز مي‌شد.
و اين معنا مخصوصا از دو آيه بعد كه مي‌فرمايد:" وَ لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً وَ لكِنْ كَرِهَ اللَّهُ انْبِعاثَهُمْ فَثَبَّطَهُمْ وَ قِيلَ اقْعُدُوا مَعَ الْقاعِدِينَ" كاملا استفاده مي‌شود، چون از اين آيه برمي‌آيد كه همه مي‌دانستند كه منافقين تخلف خواهند كرد و بر كسي پوشيده نبود، زيرا همه مي‌ديدند كه منافقين اصلا در پي آماده ساختن خود براي سفر جنگ نيستند، با اين حال چگونه اين معنا بر مثل پيغمبري كه خداي تعالي اسرار و اخبار منافقين را قبل از نزول اين سوره بارها به اطلاع او رسانده بود پوشيده مي‌ماند؟ و چگونه تصور مي‌شود كه در اين آيه او را بطور جدي عتاب و سرزنش كند كه چرا قبل از تحقيق از حال آنان و قبل از اينكه حالشان روشن شود و از مؤمنين متمايز گردند اجازه تخلف دادي؟ پس معلوم مي‌شود كه مقصود از عتاب همان معنايي است كه ما گفتيم.

[استدلال به آيه فوق بر صدور گناه از رسول خدا (ص) مردود است] ..... ص: 383

از آنچه گذشت اين معنا روشن شد كه اينكه بعضي‌ها «1» به اين آيه استدلال كرده‌اند بر صدور گناه از رسول خدا (ص)، به اين پندار كه" عفو جز بعد از گناه معني ندارد پس معلوم مي‌شود اذن آن حضرت قبيح و از گناهان صغيره بوده، و گر نه اگر مباح بود گفته نمي‌شد چرا اين كار را انجام دادي" تا چه اندازه فاسد و باطل است.
و اين خود يكي از بازيگريهاي ايشانست كه با كلام خدا كرده‌اند، و اگر خود آنها در چنين مقامي چنين سخني مي‌گفتند (يعني به فرمانبر خود مي‌گفتند چرا نگذاشتي رسوا شوند و من آنها را از ميان بردارم) و به ايشان همين اعتراض مي‌شد قطعا زير بار نمي‌رفتند، و ما بيان كرديم كه آيه شريفه براي عتاب جدي سوق داده نشده و غرض ديگري در كار است.
علاوه بر اين، اينكه گفتند:" اگر مباح بود گفته نمي‌شد چرا اين كار را انجام دادي" حرف صحيحي نيست، زيرا وقتي انسان شخصي را ببيند كه كار بهتري را كنار گذاشته و به
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف ج 2 ص 274
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 384
كار نيكي پرداخته است او را عتاب مي‌كند كه چرا اينكار را مي‌كني و آنكار را كه بهتر بود نكردي.

[خلاصه گفتار صاحب المنار در ذيل آيه فوق كه در آن عفو خدا از رسول خدا (ص) را مربوط به ترك اولي نمودن آن حضرت دانسته است] ..... ص: 384

نظير اين استدلال غلط، كلام آن مفسري «1» است كه گفته: بعضي از مفسرين مخصوصا زمخشري نسبت به عفو الهي از رسول گرامي‌اش سوء تعبير كرده‌اند، و حال آنكه جا داشت از خداي تعالي كه نسبت به رسول گرامي‌اش منتها درجه لطف و احترام را بكار برده و قبل از صدور گناهي از آن جناب تعبير به عفو فرموده، ادب آموخته و اينگونه تعبيرات زشت را در باره‌اش بكار نمي‌بردند.
و بعضي ديگر- مانند فخر رازي- از آن طرف افتاده، و افراط و مبالغه كرده و در اين مقام برآمده‌اند كه اثبات كنند كلمه" عفو" دلالت بر صدور گناه ندارد، و اين آيه بيش از اين را نمي‌رساند كه اذن دادن آن حضرت خلاف اولي بود، و اگر نمي‌داد بهتر بود.
و اين خود جمودي است كه نسبت به اصطلاحات جديد، و آنهم در يك عرف خاص پيدا شده، و مي‌خواهند از معناي جديد ذنب كه همان معصيت است دست برندارند، آن وقت براي اينكه كلمه" عفو" در آيه مورد بحث دلالت بر ذنب (معصيت) نكند اين توجيه را به ميان آورند، غافل از اينكه خود قرآن نسبت صدور ذنب به آن جناب داده، و فرموده:" لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ" «2» اينها كه مي‌خواهند از اصطلاح خود دست برندارند اين آيه را چگونه معنا مي‌كنند.
و اين اشتباه از همين جا ناشي شده كه خيال كرده‌اند ذنب به معناي معصيت و نافرماني است، و حال آنكه چنين نيست، بلكه ذنب عبارتست از هر عملي كه بدنبالش ضرر و يا فوت نفع و مصلحتي بوده باشد، و اصل كلمه از" ذنب" گرفته شده كه به معناي دم و دنباله حيوان است، و اين كلمه مرادف با كلمه" معصيت" نيست تا هر جا بكار برده شود معناي نافرماني را بدهد، بلكه معناي آن اعم است، و اذني كه خداي تعالي از آن عفو فرموده باعث فوت مصلحتي شده كه خدا در آيه شريفه آن را بيان كرده و آن تشخيص و جدا شدن مردم با ايمان از مردم دروغگو است.
آن گاه پس از تخطئه زمخشري و رازي خودش در يك گفتاري طولاني در توجيه آيه چنين گفته كه: اذن دادن آن جناب از روي اجتهاد خودش بوده، چون قبلا وحيي در اين باره به
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 10 ص 465
(2)تا از گناه گذشته و آينده تو درگذريم. سوره فتح آيه 2
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 385
وي نرسيده بود، و اشتباه در اينگونه موارد از انبياء- ع- جايز و ممكن است، آنكه جايز نيست صدور مخالفت وحي و نافرماني خدا است، كه بطور اتفاق انبياء- ع- از آن معصومند. و محال است كه پيغمبر خدا دروغ بگويد، و يا در آنچه كه به وي وحي شده خطا برود و يا عملا با آن مخالفت كند.
و نظير اين اشتباه و اين عتاب در سوره انفال آمده كه خداوند رسول گرامي خود را عتاب مي‌كند به اينكه چرا از اسراي بدر فديه گرفتي و آزادشان كردي، و مي‌فرمايد:" ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْري حَتَّي يُثْخِنَ فِي الْأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَ اللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ" «1» آن گاه دنباله آن مي‌فرمايد: اگر قبلا حكمي از قلم قضا نگذشته بود، اين عمل اقتضاي نزول عذاب دردناكي را داشت، ولي آن حكم قضايي مانع شد. اين بود تلخيص گفتار مفسر نامبرده.

[جواب به صاحب المنار و بيان اينكه عمل رسول خدا (ص) اولي و اصلح بوده است نه ترك اولي] ..... ص: 385

و چقدر خوب بود مي‌فهميديم كه اين مفسر در كلام خودش چه چيزي اضافه بر كلام فخر رازي گفته. رازي و غير او هم همين را مي‌گفتند كه عفو در مقابل ترك اولي بوده. و ترك اولي در عرف متشرعه ذنب شمرده نمي‌شود و مستتبع عقاب نيست. حاصل حرف اين مفسر هم همين بود كه عفو در مقابل ترك اصلح بوده. تنها تفاوتي كه ميان گفته وي و گفتار رازي است اين است كه وي ترك اصلح را ذنب لغوي دانسته.
و ما در سابق بيان كرديم كه به دلالت آيات قرآني اذن رسول خدا (ص) نه ذنب عرفي بود نه لغوي. زيرا بيرون نرفتن منافقين و تخلفشان از جهاد اولي و اصلح بود، و فائده و مصلحت آن اين بود كه لشكريان اسلام را دچار فتنه و اختلاف كلمه نكردند. و اين مصلحت بعينه در صورت اجازه ندادن آن جناب نيز وجود داشت، زيرا اگر هم اجازه نمي‌داد منافقين در جهاد شركت نمي‌كردند و پيغمبر اكرم (ص) اين معنا را مي‌دانست، چون قبلا كفر و نفاق آنان برايش ثابت شده بود، چنان كه قرآن كريم هم به وي خبر مي‌دهد كه:" وَ لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً". پس، از اينكه هيچ گونه جنب و جوشي از خود نشان ندادند پيدا بود كه نمي‌خواستند در جهاد شركت جويند، و رسول خدا (ص) اجل از اين بود كه مطلبي را كه همه مي‌دانند او نداند.
آنهم با اينكه خود قرآن در آيه" وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ" «2» او را آشنا و مطلع از منافقين دانسته با اين حال چگونه ممكن است رسول خدا (ص) از كلمات كساني
__________________________________________________
(1)سوره انفال آيه 67
(2)تو آنان را از لحن گفتارشان خوب مي‌شناسي. سوره محمد آيه 30
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 386
كه يكي مي‌گويد:" به من اجازه بده و فريبم نده" و ديگري مي‌گويد:" او مردي دهن بين است" و در جايي ديگر در باره صدقات، زخم زبانها مي‌زنند، و هرگز و در هيچ موقفي از در خير خواهي درنيامدند، پي به كفر و نفاق آنان نبرده باشد. پس بطور مسلم رسول خدا (ص) منافقين را كاملا مي‌شناخته، و از كفر و نفاق دروني آنان آگاه بوده، و با اين حال اگر مي‌بينيم خداي تعالي او را عتاب مي‌كند كه چرا اجازه دادي و صبر نكردي تا تحقيق كافي بعمل آورده در نتيجه منافقين از مؤمنين برايت مشخص شود مي‌فهميم كه قطعا عتاب عتابي غير جدي است، و منظور از آن همان معنا و غرضي است كه در بيان سابق گذشت.
و اما اينكه گفت:" و اذني كه خداي تعالي از آن عفو فرموده باعث فوت مصلحتي شده كه خدا در آيه شريفه آن را بيان كرده، و آن جدا شدن منافقين از مردم با ايمان است" صحيح نيست، زيرا آن مصلحتي كه در آيه شريفه ذكر شده اطلاع يافتن و شناختن رسول خدا (ص) بر دروغگويان است، نه مطلق شناخته شدن آنان، و از بيان گذشته روشن شد كه رسول خدا (ص) آنان را مي‌شناخت، و حقيقت و مصلحت هم- كه سد باب فتنه اختلاف مي‌باشد- در اذن آن حضرت بود، زيرا (همانطور كه مكرر خاطرنشان كرديم) آن جناب از حال منافقين بدست آورده بود كه بهيچ وجه در امر جهاد شركت نخواهند كرد، چه اذن تخلف به ايشان بدهد و چه ندهد، الا اينكه به منظور حفظ ظاهر و علني نساختن مخالفت آنان و حفظ ظاهري وحدت كلمه- هر چند واقعيتي نداشت- اجازه داد تا از شركت در جهاد معاف باشند.
در اينجا ممكن است بعضي‌ها پيش خود تصور كنند اگر در آن ايام كه ايام جنگ تبوك و بحبوحه شوكت و قدرت اسلام و نفوذ كلمه رسول خدا (ص) بود، نفاق منافقين تا اين اندازه معلوم بود، و افراد آنان تا اين پايه شناخته شده بودند، مسلمانان فريب تفتين‌هاي آنان را نمي‌خوردند تا در نتيجه گرفتار اختلاف شوند.
لذا مي‌گوئيم اسلام در نظر ديگران مهابت و شوكت داشت، و ملل ديگر آن روز از شوكت آن هراسيده و از شمشير سپاهيانش بلرزه مي‌افتادند، و اما مسلمانان در ميان خود آن طور كه بايد از تعاليم اسلام بهره‌مند نگشته، و بوسيله آن دلهايشان را از مرض نفاق پاك نكرده بودند، و در نتيجه آن طور كه بايد داراي وحدت كلمه و عزم راسخ نشده بودند، و آيات مورد بحث و همچنين آيات بعد از آن تا آخر سوره، خود شاهد صدق اين گفتار است.
آري، همين مسلمين بودند كه در جنگ احد مرض دلها و نفاق دروني خود را اظهار نموده، و با اينكه دشمن در كنار شهر ايشان قرار داشت نزديك به ثلث از آنها پشت به جنگ ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 387
كرده هر چه ديگران نصيحتشان كردند و الحاح و اصرار ورزيدند به خرجشان نرفت، و در جواب گفتند:" لَوْ نَعْلَمُ قِتالًا لَاتَّبَعْناكُمْ" و همين معنا يكي از عوامل شكست مسلمين در آن روز شد.
و اما اينكه گفت:" و نظير اين اشتباه و اين عتاب در سوره انفال آمده كه خداوند رسول گرامي خود را عتاب مي‌كند به اينكه چرا از اسراي بدر فديه گرفتي" جوابش اين است كه:
اولا اين مفسر معناي آيه را نفهميده است، زيرا در آيه انفال هيچ عتابي بر فديه گرفتن از اسراء ديده نمي‌شود، و عتابي كه در آن آمده بر اصل گرفتن اسير است، چون كه مي‌فرمايد:" ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْري- هيچ پيغمبري نبايد اسير داشته باشد" و هيچ آيه ديگري و حتي هيچ روايتي هم نيامده كه پيغمبر به لشكريان دستور گرفتن اسير داده باشد، بلكه از روايات داستان بدر برمي‌آيد كه وقتي رسول خدا (ص) دستور داد تا بعضي از اسيران را به قتل برسانند مردم ترسيدند از اينكه مبادا آن حضرت بخواهد همه اسيران را به قتل برساند، لذا پيشنهاد فديه گرفتن را تقديم داشتند تا بدين وسيله وضع مالي سپاه اسلام را عليه دشمنان دين تقويت كنند، خداوند هم همين پيشنهاد كنندگان را مورد عتاب قرار داد و فرمود:" تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَ اللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ".
و اين خود بهترين گواه است بر اينكه عتاب، تنها متوجه مؤمنين بوده، نه به خصوص آن حضرت و نه به آن جناب و مؤمنين. و نيز بهترين شاهد است بر اينكه بيشتر رواياتي كه عتاب را متوجه آن جناب دانسته مجعول و از دسيسه‌هاي دشمنان اسلام است.
و ثانيا اگر عتاب در آيه مذكور متوجه بخصوص آن حضرت و يا به او و همه مؤمنين باشد ادعاي ديگر مدعي باطل مي‌شود، زيرا او مي‌گفت:" كلمه" ذنب" در باره آن جناب به معناي لغويش استعمال شده" و اين حرف با آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" لَوْ لا كِتابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ" «1» سازگار نيست، براي اينكه آيه تصريح دارد بر اينكه عتاب بخاطر گناهي بوده كه اگر قضاء ازلي مانع نمي‌شد عذاب بزرگي را بدنبال داشت، و هيچ آدم عاقلي ترديد ندارد در اينكه پاي عذاب بزرگ به ميان نمي‌آيد مگر در مورد معصيت اصطلاحي، بلكه در مورد معصيت‌هاي بزرگ، و اين خود شاهد ديگري است بر اينكه عتاب در آيه مزبور متوجه غير رسول خدا (ص) بوده است.
" لا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ ... يَتَرَدَّدُونَ".
اين دو آيه يكي از علائم نفاق كه منافقين را از مؤمنين جدا مي‌سازد بيان مي‌كند، و آن
__________________________________________________
(1)سوره انفال آيه 68
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 388
اين است كه منافق از پيغمبر اجازه تخلف از جهاد مي‌گيرد، ولي مؤمن در جهاد در راه خدا پيشدستي نموده، هرگز به تخلف راضي نمي‌شود.
خداوند در اين دو آيه مي‌خواهد بفرمايد: جهاد در راه خدا با جان و مال از لوازم ايمان واقعي و دروني به خدا و روز جزاست، چون چنين ايماني آدمي را به تقوي وا ميدارد، و مؤمن بخاطر داشتن چنين ايماني نسبت به وجوب جهاد بصيرتي بدست مي‌آورد و همين بصيرت نمي‌گذارد كه در امر جهاد تثاقل و كاهلي كند، تا چه رسد به اينكه از ولي امر خود اجازه تخلف و معافيت از جهاد بخواهد. بخلاف منافق كه او بخاطر نداشتن ايمان به خدا و روز جزا داراي چنين تقوايي نگشته، دلش همواره در تزلزل و ترديد است و در نتيجه در مواقف دشواري كه پاي جان و مال در ميان است دلش مي‌خواهد بهر وسيله ممكن طفره برود و خود را كنار بكشد، و براي اينكه از رسوايي خود نيز جلوگيري بعمل آورده باشد و صورت قانوني بدان بدهد از ولي امرش درخواست معافيت مي‌كند.
" وَ لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً ..."
" عدة" به معناي تجهيزات و" انبعاث"- بطوري كه صاحب مجمع البيان گفته- به معناي به سرعت روانه شدن است «1» و كلمه" تثبيط" به معناي بازداشتن از امري است كه نسبت بدان رغبتي نباشد.
اين آيه عطف است به جمله سابق كه مي‌فرمايد:" وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ"، و مي‌خواهد همان معنا را برساند و بفهماند كه اينان در دعوي اينكه نمي‌توانند در جنگ شركت كنند دروغگويند، بلكه واقعش اين است كه ميل ندارند شركت كنند، و گر نه اگر كمترين رغبتي داشتند تجهيزات سفر خود را تهيه مي‌ديدند، چون پر واضح است كه هر كس بخواهد در هر امري اقدام نمايد و بدان علاقمند باشد قبلا خود را آماده مي‌كند، و از اين منافقين هيچگونه جنب و جوشي ديده نشد، پس معلوم مي‌شود كه اصلا نمي‌خواهند در جنگ شركت جويند.
" وَ لكِنْ كَرِهَ اللَّهُ انْبِعاثَهُمْ فَثَبَّطَهُمْ" يعني خداوند بخاطر نفاقشان و براي اينكه بر تو و بر مؤمنين منت بگذارد آنها را موفق به جهاد نكرد و اجازه تخلفشان را داد تا در ميان سپاهيان با ايمان القاء مفسده نكنند و جمع مؤمنان را مبدل به تفرقه و وحدت كلمه آنان را مبدل به اختلاف نسازند.
" وَ قِيلَ اقْعُدُوا مَعَ الْقاعِدِينَ" اين امر، يعني جمله" مانند مردم معفو و معذور از جنگ
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 5 ص 34
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 389
شما نيز تقاعد بورزيد" امري تشريعي نيست تا با امر به كوچ كردن و در جنگ شركت جستن منافات داشته باشد، پس كسي نگويد كه چطور قبلا فرمود:" همه بايد حركت كنيد" و حال به منافقين مي‌فرمايد شما مانند سالخوردگان و زمين‌گير شدگان معاف هستيد؟ زيرا بين اين دو دستور فرق است، دستور اول امري است تشريعي كه خداوند به زبان پيغمبرش بندگان خود را بدان مامور مي‌كند، و دستور دوم امري است غير تشريعي كه از ناحيه سوء سريره و ترديد دروني و خبث باطن خود آنها است.
و اگر اين امر را به خود نسبت نداد، و نفرمود:" خداي تعالي گفت" بلكه فرمود:
" گفته شد كه تقاعد كنيد با تقاعد كنندگان" بهمين منظور بود كه خود را از امر كردن به رفتاري كه مورد خوشنوديش نيست منزه نموده، بفهماند كه اين روش را سبب‌هاي ديگري غير از خدا، از قبيل شيطان و هواي نفس باعث شده، و اگر اين تخلف منافقين را در جمله" فثبطهم" به خود نسبت داد، با واسطه بوده و بدين منظور بوده كه با معناي پاداش و امتنان بر مؤمنان منطبق گردد، و علاوه، بخاطر اينكه دو امر متخالف، يعني دو امر" انفروا" و" اقعدوا" در يك سياق قرار گرفته و به يك صورت و يك جور اداء شده باشند.

[مفسده حضور منافقين در ميان صفوف مؤمنين مجاهد] ..... ص: 389

لَوْ خَرَجُوا فِيكُمْ ما زادُوكُمْ إِلَّا خَبالًا وَ لَأَوْضَعُوا خِلالَكُمْ ..."
كلمه" خبال" به معناي فساد و اضطراب رأي است. و كلمه" ايضاح" به معناي شتابيدن در شر است. و" خلال" به معناي بين و" بغي" به معناي طلبيدن است. بنا بر اين، معناي اينكه فرمود:" يَبْغُونَكُمُ الْفِتْنَةَ" اين است كه منافقين خواهان فتنه براي شما هستند.
بعضي بجاي" براي شما" گفته‌اند:" در شما". و" فتنه" به معناي محنت و گرفتاري است، و از انواع گرفتاريها آنكه مناسب با مقام آيه است همان تفرقه و اختلاف كلمه است.
" و سماع" به معناي كسي است كه هر حرفي را زود مي‌پذيرد و باور مي‌كند. اين آيه در مقام تعليل جمله" وَ لكِنْ كَرِهَ اللَّهُ انْبِعاثَهُمْ فَثَبَّطَهُمْ" است، و براي اينكه امتنان را هم برساند، بدون وصل يعني بدون حرف عطف (واو) شروع شده، و معناي آيه احتياجي به توضيح ندارد.
" لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَكَ الْأُمُورَ حَتَّي جاءَ الْحَقُّ وَ ظَهَرَ أَمْرُ اللَّهِ وَ هُمْ كارِهُونَ" يعني قسم مي‌خورم كه منافقان بطور مسلم پيش از اين جنگ (جنگ تبوك) خواهان فتنه و محنت و اختلاف كلمه و تفرقه اجتماع شما بودند، هم چنان كه در جنگ احد عبد اللَّه بن ابي بن سلول يك ثلث از جمعيت سپاهيان شما را از صحنه جنگ به طرف مدينه برگردانيد و از
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 390
ياري رسول خدا (ص) دريغ نمود. آري، همين منافقين بودند كه همواره امور را براي تو دگرگونه ساخته، نعل را وارونه مي‌زدند و مردم را به مخالفت تو دعوت و بر معصيت تخلف از امر جهاد تحريك نموده، يهوديان و مشركان را بر قتال با مسلمانان برمي‌انگيختند و در ميان مسلمين جاسوسي و خرابكاريهاي ديگر مي‌كردند تا آنكه حق- آن حق كه مي‌بايست پيروي شود- بيامد، و امر خدا و آنچه كه از دين مي‌خواست پيروز گشت و بر خواسته‌هاي شيطاني كافران غالب آمد با اينكه كفار از پيشرفت آن اكراه داشتند.
اين آيه شريفه به منزله استشهاد بر آيه قبلي است، و بر آن مطلبي كه در دو آيه قبل بود مثال مي‌آورد.
و اگر در اين آيه خطاب را متوجه شخص رسول خدا (ص) كرد با اينكه در آيه قبلي خطاب، عمومي بود، براي اين است كه در اين آيه مطلب يعني وارونه كردن امور فقط عليه آن جناب بود، به اين معني كه منافقين همه دشمني‌هايشان با آن جناب بود، بخلاف آيه قبلي كه مضمونش عمومي است.

بحث روايتي [رواياتي در مورد كيفيت هجرت پيامبر (ص) از مكه به مدينه و داستان غار و ...] ..... ص: 390

اشاره

در الدر المنثور است كه ابن مردويه و ابو نعيم در كتاب دلائل از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه" إِلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ" گفته است: بعد از آنكه رسول خدا (ص) شبانه از خانه بيرون آمد و به غار ثور رسيد. ابن عباس مي‌گويد: ابو بكر وقتي ديد كه آن جناب از شهر بيرون مي‌رود بدنبالش به راه افتاد و صداي حركتش به گوش رسول خدا (ص) رسيد و آن حضرت ترسيد مبادا يكي از دشمنان باشد كه در جستجوي او است، وقتي ابو بكر اين معنا را احساس كرد شروع كرد به سرفه كردن. رسول خدا (ص) صداي او را شناخت و ايستاد تا او برسد، ابو بكر هم چنان بدنبال آن جناب بود تا به غار رسيدند.
صبحگاهان قريش به جستجوي آن حضرت برخاستند، و نزد مردي قيافه‌شناس از قبيله بني مدلج فرستادند. او جاي پاي آن حضرت را از در منزلش گرفته هم چنان پيش رفت تا به غار رسيد. دم در غار درختي بود، مرد قيافه‌شناس در زير آن درخت ادرار كرد و پس از آن گفت:
مرد مورد نظر شما از اينجا تجاوز نكرده- ابن عباس مي‌گويد: در اين هنگام ابو بكر در اندوه شد، رسول خدا (ص) فرمود:" محزون مباش كه خدا با ماست".
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 391
ابن عباس سپس اضافه مي‌كند: رسول خدا (ص) و ابو بكر سه روز تمام در غار بودند و تنها علي بن ابي طالب و عامر بن فهيره با ايشان ارتباط داشتند. عامر برايشان غذا مي‌آورد و علي (ع) تجهيزات سفر را فراهم مي‌نمود. علي (ع) سه شتر از شتران بحرين خريداري نمود و مردي راهنما براي آنان اجير كرد. پس از آنكه پاسي از شب سوم گذشت علي (ع) شتران و راهنما را بياورد. رسول خدا (ص) و ابو بكر هر يك بر راحله و مركب خويش سوار شده بطرف مدينه رهسپار گرديدند. در حالي كه قريش بهر سو در جستجوي آن جناب شخصي را گسيل داشته بودند «1».
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن سعد از ابن عباس و علي (ع) و عايشه (دختر ابو بكر) و عايشه دختر قدامه و سراقة بن جعشم- روايات نامبردگان درهم داخل شده- روايت كرده كه گفته‌اند: رسول خدا (ص) وقتي از منزل بيرون مي‌آمد كه قريش در خانه آن جناب نشسته بودند لا جرم مشتي از ريگ زمين برداشت و بر سر آنان پاشيد در حالي كه مي‌خواند:" يس وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ ...". آن گاه از ميان آنان گذشت.
يكي از آن ميان گفت: منتظر چه هستيد؟ گفتند: منتظر محمديم گفت: به خدا قسم او از ميان شما عبور كرد و رفت. گفتند: به خدا سوگند ما او را نديديم، آن گاه در حالي كه خاكها را از سر خود مي‌تكاندند برخاستند. از آن سو رسول خدا (ص) با ابو بكر به غار ثور رفته، داخل آن شدند، و پس از ورود ايشان عنكبوتها به در آن غار تار تنيدند.
قريش با فعاليت هر چه تمامتر به جستجويش برخاستند، و سرانجام به در غار رسيدند، در آنجا يكي به ديگري مي‌گفت: اين تار عنكبوتي كه من مي‌بينم آن قدر كهنه است كه گويا قبل از تولد محمد در اينجا تنيده شده «2».
و در كتاب اعلام الوري در باره اينكه سراقة بن جعشم چه نحوه ارتباطي با رسول خدا (ص) داشت، و در اينكه آيا او از دشمنان بوده و يا از صحابه چنين گفته است:
آنچه كه در بين عرب معروف شده و هر جا مي‌نشينند چه در اشعار و چه در محاورات خويش مي‌گويند و انتشار مي‌دهند، اين است كه سراقه از مكه بقصد كشتن رسول خدا (ص) بيرون آمد و او را تعقيب كرد تا شايد با كشتن آن جناب در ميان قريش افتخاري بدست آورد، و هم چنان در تعقيب بود تا آن جناب را پيدا نمود، آن قدر نزديك شد كه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 240
(2)الدر المنثور ج 3 ص 240 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 392
ديگر خاطر جمع شد بهدف خود رسيده است، و ليكن بطور ناگهاني چهار پاي اسبش به زمين فرو رفت و بكلي در زمين پنهان شد. سراقه بسيار تعجب كرد، زيرا مي‌ديد آن مكان، زمين نرمي نبود كه پاي اسب فرو رود، آنهم تا شكم، بلكه زميني بسيار سفت و محكم بود. سراقه فهميد كه اين قضيه يك امر آسماني است (و اگر دير بجنبد ممكن است خودش هم فرو رود) لا جرم فرياد زد: اي محمد! از پروردگارت بخواه اسب مرا رها كند، و من ذمه خدا را به گردن مي‌گيرم كه احدي را به راهي كه در پيش گرفته‌اي راهنمايي نكنم و نگويم كه من محمد را كجا ديده‌ام. رسول خدا (ص) دعا كرد و اسبش چنان به آساني رها شد كه گويي پاهايش را با يك گره جوزي بسته بودند.
و اين سراقه مردي بسيار زيرك و دورانديش بود، و از اين پيش آمد چنين احساس كرد كه به زودي برايش پيش آمد ديگري خواهد بود. لذا به رسول خدا (ص) عرض كرد يك امان نامه براي من بنويس.
آن جناب هم به وي امان نامه داد و او برگشت.
محمد بن اسحاق مي‌گويد: ابو جهل در باره سراقه اشعاري گفته بود، سراقه نيز با اشعار زير، او را پاسخ گفت:
ابا حكم و اللات «1» لو كنت شاهدا لأمر جوادي اذ تسيخ قوائمه
عجبت و لم تشكك بان محمدا نبي ببرهان فمن ذا يكاتمه
عليك بكف الناس عنه فانني أري أمره يوما ستبدو معالمه «2»
مؤلف: اين روايت را كليني در كافي «3» به سند خود از معاوية بن عمار از ابي عبد اللَّه (ع) و نيز صاحب الدر المنثور نيز «4» آن را به چند طريق نقل كرده‌اند. و نيز زمخشري آن را در كتاب ربيع الأبرار خود «5» آورده است.
__________________________________________________
(1)در نسخه‌اي ديگر:" و اللَّه".
(2)اي ابا حكم بلات (و در نسخه ديگر به خدا) سوگند اگر مي‌ديدي. چگونه چهار پاي اسبم در زمين فرو رفت. به تعجب فرو رفته و ديگر ترديدي برايت نمي‌ماند كه محمد. پيغمبري با معجزه است، و با اين معجزاتش چه كسي مي‌تواند نبوت او را پوشيده بدارد، اينك بر تو باد كه مردم را رها كني و بر او نشوراني كه من امر او را مي‌بينم روزي خيلي زود بالا گرفته و پيش برود. اعلام الوري ط بيروت ص 33
(3)روضة الكافي (8) ص 218 ح 378
(4)الدر المنثور ج 3 ص 240
(5)تفسير برهان ج 2 ص 125 ح 3
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 393
و در الدر المنثور آمده كه ابن سعد و ابن مردويه از ابن مصعب روايت كرده‌اند كه گفت: من انس بن مالك و زيد بن ارقم و مغيرة بن شعبه را ديده بودم، و از آنان شنيدم كه با خود چنين گفتگو مي‌كردند كه رسول خدا (ص) وقتي آن شب وارد غار شد، خداوند درختي را به امر خود در برابر روي پيغمبرش رويانيد، بطوري كه بكلي آن حضرت را از چشم بينندگان پوشانيد، و عنكبوت را دستور داد تا دم در غار در برابر رسول خدا (ص) تار بتند تا او هم با تارهاي خود آن جناب را از بينندگان مستور سازد، و دو كبوتر وحشي را دستور داد تا در دهانه غار بايستند.
جوانان قريش كه هر يك از يك دودمان بودند با چوبدستي، شمشير و چماقهايشان سر و كله‌هايشان پيدا شد، و هم چنان نزديك غار مي‌شدند تا آنجا كه فاصله‌شان با آن جناب بيش از چهل ذراع نماند. در آن ميان يكي از ايشان با عجله نزديك آمد و نگاهي در غار انداخت و برگشت. بقيه نفرات پرسيدند چرا درون غار را تفحص نكردي؟ گفت: من يك جفت كبوتر وحشي در دهنه غار ديدم و فهميدم كه معقول نيست كسي در غار باشد ... «1»
و نيز در همان كتاب آمده كه عبد الرزاق و ابن منذر از زهري نقل كرده‌اند كه در ذيل جمله" إِذْ هُما فِي الْغارِ" گفته است: مقصود از اين غار آن غاري است كه در يكي از كوه‌هاي مكه به نام ثور واقع است «2».
مؤلف: رواياتي كه غار نامبرده را غار واقع در كوه ثور معرفي مي‌كنند بسيار زياد است. و اين كوه تقريبا در چهار فرسخي مكه قرار دارد.
و در اعلام الوري و قصص الانبياء آمده كه رسول خدا (ص) سه روز در آن غار بماند و بعد از سه روز خداي تعالي به آن حضرت اجازه مهاجرت داد و فرمود: اي محمد از مكه بيرون رو كه بعد از ابي طالب ديگر تو را در آن ياوري نيست.
رسول خدا (ص) از غار بيرون آمد و در راه به چوپاني از قريشيان برخورد كه او را ابن اريقط مي‌گفتند. حضرت او را نزد خود طلبيد و فرمود: اي ابن اريقط! من مي‌خواهم تو را بر خون خودم امين گردانم (آيا حاضر هستي به اين امانت خيانت نكني)؟
عرض كرد: در اين صورت به خدا سوگند تو را حراست و حفاظت مي‌كنم و احدي را به سوي تو دلالت و راهنمايي نمي‌كنم. اينك بگو ببينم قصد كجا را داري اي محمد؟ حضرت فرمود:
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 242
(2)الدر المنثور ج 3 ص 243
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 394
بطرف يثرب مي‌روم. گفت: حال كه بدان طرف مي‌روي راهي به تو نشان مي‌دهم كه احدي آن راه را بلد نيست. فرمود: پس به نزد علي برو و به وي بشارت بده كه خداوند به من اجازه مهاجرت داده، اينك اسباب سفر و مركب برايم آماده ساز. ابو بكر هم گفت نزد اسماء دخترم برو و به وي بگو براي من زاد و دو مركب فراهم كند و داستان ما را به عامر بن فهيره «1» اعلام بدار و به وي بگو زاد و دو راحله مرا بردارد و بياورد.
ابن اريقط نزد علي (ع) رفت و داستان را به عرضش رسانيد. علي بن ابي طالب (ع) زاد و راحله را براي آن حضرت فرستاد. عامر بن فهيره هم زاد و دو راحله ابي بكر را آورد. رسول خدا (ص) از غار بيرون آمد و سوار شد و ابن اريقط آن جناب را از راه نخله كه در ميان كوه‌ها بسوي مدينه امتداد داشت حركت داد و هيچ جا به جاده معمولي برنخوردند. مگر در" قديد" كه در آنجا به منزل ام معبد درآمدند.
راوي مي‌گويد: انصار از بيرون آمدن رسول خدا (ص) از مكه خبردار شده بودند و در انتظار رسيدنش دقيقه شماري مي‌كردند تا آنكه در محله قبا (در آن نقطه‌اي كه بعدا به صورت مسجد قبا درآمد) او را بديدند و چيزي نگذشت كه خبر ورودش در همه شهر پيچيد. زن و مرد خوشحال و خندان و به يكديگر بشارت‌گويان به استقبالش شتافتند «2».
مؤلف: اخبار در داستان هجرت رسول خدا (ص) و جزئيات آن بسيار زياد است كه هم شيعه آنها را روايت كرده‌اند و هم سني. و ليكن با همه زياديش آن قدر ضد و نقيض يكديگرند كه نمي‌توان در اين كتاب به نقد و بررسي آنها پرداخت و داستان واقعي را از ميان آنها استخراج كرد. و ما از ميان همه آنها آن مقداري را كه بر اجمال قضيه دلالت كند و تقريبا مورد اتفاق شيعه و سني هم باشد نقل كرديم، و همين مقدار كافي است.
و در الدر المنثور چنين آمده كه: خيثمة بن سليمان طرابلسي در كتاب خود كه در فضائل صحابه نوشته و نيز ابن عساكر از علي بن ابي طالب روايت كرده‌اند كه فرمود: خداي تعالي همه مردم معاصر رسول خدا (ص) را مذمت كرده و تنها ابو بكر را مدح نموده و فرمود:" إِلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُما فِي الْغارِ إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا" «3».

[نقد و بررسي استدلال به آيه غار بر فضيلت ابو بكر] ..... ص: 394

مؤلف:نقد اين بحث، در مضامين آياتي كه در بر دارنده اين قضيه‌اند و همچنين
__________________________________________________
(1)عامر بن فهيره قبلا از غلامان ابي بكر بوده و بعدا اسلام آورده است.
(2)اعلام الوري ط بيروت ص 73. و قصص الانبياء.
(3)الدر المنثور ج 3 ص 241
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 395
روايات صحيحي كه درباره داستان مذكور وارد شده، نسبت به روايت فوق سوء ظن مي‌آورد، براي اينكه آياتي كه در مقام مذمت مؤمنين (و يا به تعبير اين روايت در مقام مذمت عموم مردم) است، و آيه غار هم در جمله" إِلَّا تَنْصُرُوهُ" بدان اشاره دارد و اول همه آنها آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ما لَكُمْ إِذا قِيلَ لَكُمُ انْفِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَي الْأَرْضِ" مي‌باشد و نيز نقل قطعي، ثابت مي‌كنند كه تثاقل از عموم مؤمنين نبود، بلكه پاره‌اي از مؤمنين دعوت و امر رسول خدا (ص) را نسبت به كوچ كردن براي جهاد پذيرفته و بي درنگ حركت كردند، و عده‌اي از مردم مؤمن و منافق تثاقل ورزيدند.
بهمين دليل خطاب در" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" هم، كه تمامي مؤمنين را شامل است و همچنين مذمتي كه دنبال آن است مخصوص عده‌اي از مؤمنين خواهد بود، و خطاب عمومي آن از قبيل خطابات عمومي ديگري است كه مربوط به بعضي از مخاطبين است، مانند خطابي كه در آيه" فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنْبِياءَ اللَّهِ" «1» به عموم يهود شده، در حالي كه همه افراد يهود انبياء را نكشتند و همچنين امثال آن در قرآن بسيار آمده است.
و بنا بر اين بيان، دلالت آيه بر اينكه در روز غار جز خدا كسي پيغمبر را ياري نكرده دلالتي است قطعي.
و اين معنا خود بهترين شاهد است بر اينكه ضميرهايي كه در بقيه جملات آيه يعني در جملات:" فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلي وَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا" هست همه به پيغمبر برمي‌گردد. و جملات مذكور در مقام بيان اين جهتند كه خداي تعالي به تنهايي قائم است به نصرت او، نصرتي عزيز و غيبي، نصرتي كه احدي از مردم در آن دخالت ندارد، و آن عبارتست از فرستادن سكينت بر وي و تاييد او بجنودي غايب از ديدگان، و بالا دست قرار دادن كلمه حق و زير دست كردن كلمه باطل، و اينكه خدا مقتدري است شايسته‌كار.
از مساله نصرت و ياري كه بگذريم فضيلت ديگري كه ممكن است فضيلت شمرده شود و انگشت روي آن گذاشته شود اين است كه بگويند كلمه" ثانِيَ اثْنَيْنِ" و همچنين كلمه" لصاحبه" دلالت دارد بر اينكه وي رفيق راه و يار غار رسول خدا (ص) بوده.
و ما نخست تسليم مي‌شويم كه بودن دو نفر كه يكي از آن دو رسول خدا (ص) است و همچنين همنشين بودن با آن جناب خود يكي از مفاخر و فضائل است.
__________________________________________________
(1)پس چرا انبياء خدا را مي‌كشيد. سوره بقره آيه 91
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 396
و ليكن مي‌گوييم بفرضي هم كه ما آن را افتخار حساب كنيم، يكي از افتخارات اجتماعي است، و اين اجتماع است كه براي اينگونه امور ارزش و نفاستي قائل است، و اما قرآن كريم در منطق خود براي نفاست و قيمت ملاك ديگري و براي فضيلت و شرافت معناي ديگري دارد كه متكي بر حقيقتي است اعلا و بلندتر از مقاصد مادي و اعتباري، اجتماعي، و آن حقيقت عبارت است از كرامت و حرمت عبوديت و درجات تقرب به خدا.
آري، در نظر قرآن مصاحبت جسمي و يكي از صحابه رسول بشمار رفتن بهيچ وجه دلالتي بر احترام و شرافت ندارد. اين صريح قرآن است كه مكرر خاطرنشان ساخته كه اسم گذاري به اسماء مختلف و داشتن مزايايي كه مردم عامي آن را ارجمند و نظر اجتماعي آن را نفيس و بزرگ مي‌شمارد در نزد خداي سبحان كمترين ارزشي ندارد، و در نزد خداي تعالي حساب و ارزيابي همه بر روي دلها است، نه بر آنچه كه از ظاهر اعمال ديده مي‌شود و نه بر تقدم از حيث حسب و نسب.
مخصوصا همين معنا را در باره اصحاب رسول خدا (ص) و ملازمين آن جناب با صريح‌ترين بيان خاطرنشان ساخته و فرموده:" مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَي الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً ... وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً" «1» اگر خواننده محترم تدبر كند مي‌بيند كه با همه مدحي كه در صدر آيه است، در ذيل آن چه قيودي را ذكر كرده است.
اين بود مختصري بحث پيرامون آيه غار و روايات وارده در آن، اگر بخواهيم بيش از اين بحث كنيم بحث تفسيري ما مبدل به بحثي كلامي خواهد شد كه از غرض ما بيرون است.
و در كتاب الدر المنثور آمده كه ابن ابي حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه و بيهقي در كتاب دلائل و ابن عساكر در تاريخ خود از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه" فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ" گفته است: يعني بر ابي بكر، زيرا رسول خدا (ص) همواره بر سكينتي از پروردگار خود بود «2».
و نيز در همان كتاب آمده كه خطيب در تاريخ خود از حبيب بن ثابت روايت كرده كه در باره آيه" فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ" گفته است: اين آيه در حق ابي بكر نازل شده، زيرا رسول خدا (ص) هيچ آني بدون سكينت نبود «3».
__________________________________________________
(1)سوره فتح آيه 29
(2 و 3)الدر المنثور ج 3 ص 245
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 397

[نقد و رد رواياتي كه مي‌گويند سكينت بر ابو بكر نازل شد] ..... ص: 397

مؤلف:از آنچه گذشت معلوم شد كه ضمير در" عليه" به دلالت سياق (و علي رغم دو روايت فوق) به رسول خدا (ص) برمي‌گردد، و اين دو روايت بخاطر وقفي كه در آنهاست ضعيفند، علاوه بر اينكه در اين دو روايت ابن عباس و حبيب نظريه داده‌اند و نظريه آنها براي ديگران هيچگونه حجيت ندارد.
گذشته از اين، استدلال آن دو به اينكه" رسول خدا (ص) هيچ آني خالي از سكينت نبوده" استدلالي است ناتمام، زيرا آيه" ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلي رَسُولِهِ وَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ ..."»
و همچنين آيه نظير آن كه در سوره فتح و مربوط به داستان حديبيه است، مخالف آن است، چون اين دو آيه تصريح مي‌كنند به اينكه سكينت جديدي در خصوص اين دو مورد يعني حديبيه و حنين بر آن جناب نازل شده، و به شهادت همين دو آيه در مورد بحث يعني در داستان غار هم سكينت بر آن جناب نازل شده است «2».
و گويا بعضي از مفسرين متوجه اين اشكال شده‌اند لذا استدلال مزبور در روايت را حمل بر معناي ديگري كرده و گفته‌اند: مقصود از اين استدلال ابن عباس و حبيب اين است كه سكينت در غار ملازم با پيغمبر بوده، و اين خود قرينه است بر اينكه سكينت بر ابي بكر نازل شده، و بعيد هم نيست كه روايت حبيب دلالتش بر اين معنا نزديك‌تر باشد.
مفسر نامبرده بعد از آنكه روايت ابن عباس را اول و روايت حبيب را بعد از آن نقل كرده گفته است:
بعضي از مفسرين لغت و معقول، اين روايت را گرفته و تعليلي را كه در آن است چنين توضيح داده‌اند كه" در آن روز براي رسول خدا (ص) اضطراب و ترسي جديد و تازه دست نداد (پس سكينت بر ابي بكر نازل شده)". بعضي ديگر اين حرف را چنين تقويت كرده‌اند كه" اصل در ضمير است كه به مرجع نزديك‌تر خود برگردد و در آيه مورد بحث به صاحب برمي‌گردد" و ليكن اين حرف خيلي دل چسب نيست. بعضي «3» ديگر گفته‌اند" ضمير به رسول خدا (ص) برمي‌گردد، و در نتيجه سكينت بر آن جناب نازل شده، و ليكن نزول سكينت بر آن جناب دليل بر اين نيست كه آن حضرت در آن روز دچار ترس و اضطراب شده باشد" اين حرف هم درست نيست، زيرا همين كه مي‌بينيم نزول سكينت عطف شده بر" لا تحزن" مي‌فهميم كه بخاطر همان ترس و اندوه ابي بكر و بعد از سفارش رسول خدا
__________________________________________________
(1)سوره توبه آيه 26 [.....]
(2 و 3)تفسير المنار ج 10 ص 429
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 398
(ص) نازل شده.
اما اينكه گفت:" آن روز ترس و اضطرابي بر رسول خدا (ص) دست نداده تا سكينت بر او نازل شود" اگر اين معنا را از اينجا استفاده كرده كه چون در قرآن و در هيچ روايتي نيامده كه رسول خدا (ص) در آن روز ترسيده باشد، ما نيز مي‌گوييم در قرآن و در هيچ روايتي نيامده كه آن جناب در داستان حديبيه و حنين ترسيده باشد، پس چطور نزول سكينت جديد را در آن دو واقعه قبول كرده است.
و اگر بگويد: نزول سكينت مستلزم اين است كه طرف قبلا دچار ترس و اضطراب شده باشد. در جواب مي‌گوييم همانطور كه قبلا هم گفته بوديم چنين استلزامي در كار نيست، اگر چنين استلزامي صحيح بود بايد هيچ نعمتي بعد از نعمتي نازل نشود، و هميشه نعمت بعد از نعمتي مقابل و ضد خودش نازل گردد، و حال آنكه ما مي‌بينيم نعمت‌هاي ديگر الهي يكي پس از ديگري نازل مي‌شود، نعمت بعد از نعمت، رحمت بعد از رحمت، ايمان و هدايت بعد از ايمان و هدايت، و همچنين بسياري از انواع ديگر نعمت‌ها كه بعد از مشابه خودش نازل شده، و قرآن كريم هم بر نمونه‌هاي بسياري از اين قبيل تصريح دارد.
و اما اينكه گفت" رجوع ضمير به پيامبر درست نيست، زيرا همين كه مي‌بينيم سكينت عطف شده بر" لا تحزن" مي‌فهميم كه بخاطر همان ترس و اندوه ابي بكر و بعد از سفارش رسول خدا (ص) نازل شده" اين نيز صحيح نيست، زيرا درست است كه فاء تفريع دلالت دارد بر اينكه جمله مدخول آن مترتب بر ما قبل آن است، و ليكن معناي اين ترتب و بعديت، تنها ترتب و بعديت زماني نيست، و هيچ يك از علماي ادب چنين ادعايي نكرده، بلكه ممكن است بعديت زماني باشد، و ممكن هم هست بعديت رتبه‌اي باشد.
و با اين حال ديگر اين مفسر نمي‌تواند بگويد بايد جمله" فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ" مترتب بر كلام قبلي خود باشد، آنهم ترتب زماني، هم چنان كه نمي‌تواند بگويد بايد مترتب به كلام نزديك‌تر خود باشد، مگر اينكه قبول كند آن حرف را كه اصل در ضمير اين است كه به مرجع نزديك‌تر خود برگردد، و حال آنكه خود او اين حرف را از ديگران نقل كرد و سپس گفته كه حرف صحيحي نيست.
و ما وقتي سياق آيه مورد بحث را از نظر بگذرانيم مي‌بينيم نزديك‌ترين جمله‌اي كه صالح باشد براي اينكه جمله" فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ" متفرع بر آن گردد همان جمله" فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ" است، كه بطور اجمال مي‌گويد: خدا در فلان جا و فلان جا او را ياري كرد، و در اين جمله و جملات بعد از آن بطور تفصيل بيان مي‌كند كه چنين و چنان او را ياري كرده است.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 399
پس معلوم شد آن جوابي كه اين آقا در آخر كلامش به آن مفسر داده عينا همان حرفي است كه خودش آن را تضعيف كرده و گفته بود:" اصل مذكور اصلي ندارد" اينك خودش همين اصل را با عباراتي ديگر مورد استدلال قرار داده است.
از همين جهت اشكال بر يك روايت ديگري كه در الدر المنثور آن را از ابن مردويه از انس بن مالك نقل كرده معلوم مي‌شود. روايت اين است كه انس گفت: رسول خدا (ص) و ابو بكر وارد غار حرا شدند، پس آن گه ابو بكر به رسول خدا (ص) عرض كرد: جاي ما آن قدر روشن و پيداست كه اگر كسي جاي پاي خود را ببيند من و تو را خواهد ديد. حضرت فرمود: چه فكر مي‌كني در باره دو نفري كه سومي آن دو خداست، خداوند سكينت خود را بر تو نازل كرد، و مرا به لشكرياني كه شماها نمي‌بينيد تاييد فرمود «1».
صرفنظر از اينكه اين روايت متعرض غار حرا شده، و حال آنكه با اخبار مستفيضه و بسيار زياد ثابت شده كه نزول آيه مورد بحث مربوط به غار ثور است نه غار حرا، اين اشكال در آن هست كه سياق آيه را تفكيك كرده، يك ضمير به ابي بكر و يك ضمير ديگر را به رسول خدا (ص) برگردانيده، و يك سياق اجازه چنين تفكيكي را نمي‌دهد.
آلوسي در روح المعاني هر دو ضمير را به ابي بكر برگردانيده و روايت را چنين آورده:
" خداوند سكينت خود را بر تو (ابي بكر) نازل كرده، و تو را بجنودي كه شماها نمي‌بينيد تاييد نموده" «2».
و ما نمي‌دانيم كداميك از اين دو نقل اصل و كداميك دست خورده و تحريف شده است. و بفرضي كه نقل آلوسي درست باشد علاوه بر آن اشكال‌هايي كه در بيان سابق گذشت اشكال ديگري دارد، و آن اين است كه در غار، غير از رسول خدا (ص) و ابو بكر كسي ديگري نبوده پس در جمله" شماها نمي‌بينيد" روي سخن با چه كساني است؟.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" لَوْ كانَ عَرَضاً قَرِيباً وَ سَفَراً قاصِداً" از ابي الجارود از امام ابي جعفر (ع) روايت آمده كه فرمود: مقصود اين است كه اگر غنيمت نزديكي در بين بود تو را پيروي مي‌كردند «3».
و در تفسير عياشي از زرارة و حمران و محمد بن مسلم از ابي جعفر و ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه مزبور فرموده‌اند: معنايش اين است كه اينها كه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 245
(2)تفسير روح المعاني ج 10 ص 98
(3)تفسير قمي ج 1 ص 290
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 400
خواهند گفت: ما استطاعت جهاد نداريم، دروغ مي‌گويند و از علم خدا گذشته كه اگر اين سفر سفر نزديكي بود و سود مادي نزديكي داشت تو را پيروي مي‌كردند «1».
مؤلف: اين روايت را صدوق در كتاب معاني الاخبار بسند خود از عبد الاعلي بن اعين از ابي عبد اللَّه (ع) بهمين صورت نقل كرده «2».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ لكِنْ بَعُدَتْ عَلَيْهِمُ الشُّقَّةُ" آمده كه معنايش اين است كه: و ليكن راه آنان تا تبوك دور بود (و بدين جهت عذر آوردند) و سبب آن اين بوده كه رسول خدا (ص) هيچ مسافرتي به آن دوري و به آن دشواري نكرده (و به مردم پيشنهاد ننموده) بود «3».

[آماده شدن مسلمين براي جنگ با روميان و خطبه پيامبر (ص) براي آنان قبل از حركت به سوي تبوك] ..... ص: 400

و اما اصل مطلب جريانش از اين قرار بوده كه: افرادي كه همه‌ساله از ييلاق از شام به مدينه برمي‌گشتند و با خود پتو و خواربار مي‌آوردند و مردمي عوام بودند، در آن ايام در مدينه انتشار دادند كه روميان در حال جمع آوري قشون هستند و مي‌خواهند با لشكري انبوه با رسول خدا (ص) نبرد كنند، و هرقل با همه لشكريانش حركت كرده و قبائل غسان و جذام و بهراء و عامله را هم با خود همداستان نموده اينك خودش در حمص مانده و لشكريانش تا بلقاء رسيده‌اند.
رسول خدا (ص) وقتي اين معنا را شنيد اصحاب خود را به تبوك كه يكي از شهرهاي بلقاء است فرستاد، و از آن سو افرادي را به ميان قبائلي كه در حول و حوش مدينه بودند و همچنين به مكه و نزد افرادي كه از ميان قبائل خزاعه و مزينه و جهينه مسلمان شده بودند فرستاد تا آنان را بر جهاد تحريك كنند.
آن گاه به لشكريان خود دستور داد تا لواي جنگ را در ثنية الوداع بيفراشتند، و به افرادي كه توانايي مالي داشتند دستور داد تا به تهي دستان كمك مالي كنند، و هر كس هر چه اندوخته دارد بيرون آورده و انفاق كند. لشكر نيز چنين كرده و با تشويق يكديگر لشكري نيرومندي تشكيل دادند.
آن گاه رسول خدا (ص) به خطبه ايستاد و بعد از حمد و ثناي پروردگار فرمود: اي مردم! راست‌ترين گفتارها كتاب خدا و سزاوارترين سفارشات تقوا و بهترين ملتها ملت ابراهيم و نيكوترين سنت‌ها سنت محمد و شريف‌ترين سخنان ذكر خدا و بهترين داستانها
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 89 ح 59
(2)معاني الاخبار. التوحيد ص 351 ح 15
(3)تفسير قمي ص 290
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 401
همين قرآن است. و نيكوترين امور سنتهاي ثابت و پا بر جاست و بدترين امور، امور نو ظهور و تازه درآمده است.
و نيكوترين هدايت هدايت انبياء و شريف‌ترين كشته شدگان آنهايند كه در راه خدا شهيد شده باشند و تاريك‌ترين كوريها كوري ضلالت بعد از هدايت و بهترين كارها آن كاري است كه نافع‌تر باشد. بهترين هدايتها آن هدايتي است كه پيروي گردد و بدترين كوريها كوري دل است. دست بالا (دهنده) بهتر از دست پائين (گيرنده) است. خواسته‌اي كه كم و به قدر كفاف باشد بهتر از آن خواسته‌اي است كه زياد و بازدارنده از ياد خدا باشد.
بدترين معذرتها معذرت در دم مرگ و بدترين ندامتها ندامت در روز قيامت است. پاره‌اي مردم كسانيند كه به نماز جمعه نمي‌آيند، مگر گاه‌بگاه، و پاره‌اي ديگر كسانيند كه به ياد خدا نمي‌افتند مگر بي اراده و نيت، و از بزرگترين خطاهاي زبان دروغ و بهترين بي‌نيازيها بي نيازي دل (و سيري چشم و دل) است.
نيكوترين توشه‌ها تقوا، و اساس حكمت، ترس از خداست، و بهترين چيزي كه در دل مي‌افتد يقين است، و شك و ترديد از كفر است، و دوري كردن از يكديگر عمل جاهليت، و غل و غش از چرك جهنم، و مستي، اخگر و پاره‌هاي آتش و سرائيدن شعر از ابليس است. و شراب انبانه همه گناهان و زنان دامهاي شيطان و جواني شعبه‌اي از جنون است، و بدترين كسب‌ها رباخواري و بدترين خوردنها خوردن مال يتيم است، و نيك بخت آن كسي است كه از ديگران پند بگيرد، و بدبخت آن كسي است كه در شكم مادر بدبخت باشد. و هر يك از شما سرانجام در خانه چهار ذراعي (قبر) قرار خواهد گرفت، و در هر امري آخر آن را بايد نگريست و ملاك هر امري اواخر آن است، و بدترين رباها دروغگويي است «1» و هر آينده‌اي، نزديك است، و ناسزا گفتن به مؤمن فسق و قتال با او كفر و خوردن گوشت او از نافرماني خدا و حرمت مال او مانند حرمت خون اوست. و هر كه به خدا توكل كند خدا او را كفايت كند، و هر كه صبر كند به پيروزي مي‌رسد، و هر كه از جرم ديگران در گذرد خداوند از جرائم او در مي‌گذرد، و هر كه خشم خود فرو ببرد خداوند پاداشش مي‌دهد، و هر كه صبر بر مصيبت كند خدا او را عوض مرحمت مي‌كند، و هر كه در پي انتشار فضائل خود برآيد خداوند در پي رسواييش
__________________________________________________
(1)مقايسه و تشبيه دروغ به ربا از اين نظير است كه دروغ مانند ربا و بلكه شديدتر از آن نظام زندگي افراد را بر هم مي‌زند و همانطور كه ربا نظام مالي اجتماع را مختل و فاسد مي‌سازد، گناه مذكور نيز به بدتر و شديدتر وجهي اين اختلال را ببار مي‌آورد، و همچنين است تهمت و افتراء و سخن چيني و شراب و قمار.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 402
برخواهد آمد و هر كه در اين باره سكوت كند خداوند به بيشتر از آنكه خود انتظار داشت فضائلش را انتشار مي‌دهد و هر كس معصيت كند خدا عذابش دهد. بارالها! مرا و امت مرا بيامرز. بارالها! مرا و امت مرا بيامرز. من از خدا براي خودم و براي شما طلب مغفرت مي‌كنم.
راوي مي‌گويد مردم وقتي اين خطبه را شنيدند در امر جهاد دلگرم شده، همه قبائلي كه آن جناب براي جنگ دستور حركتشان را داده بود حركت كردند، و پاره‌اي از منافقين و غير منافقين تقاعد ورزيدند.
رسول خدا (ص) به جد بن قيس برخورد، و به او فرمود: اي ابا وهب آيا براي اين جنگ با ما حركت نمي‌كني؟ گويا از ديدن زنان زرد پوست خودداري نمي‌تواني كرد. عرض كرد يا رسول اللَّه! به خدا سوگند قوم و قبيله من مي‌دانند كه در ميان آنان هيچ كس به اندازه من علاقه به زن ندارد، و من مي‌ترسم اگر با شما حركت كنم و به اين سفر بيايم از ديدن زنان رومي نتوانم خودداري كنم، لذا استدعا دارم مرا مبتلا مكن، و اجازه بده در شهر بمانم. از سوي ديگر همين شخص به گروهي از قوم خود گفت: هوا بسيار گرم است، در اين هواي گرم از خانه و زندگي خود بيرون مرويد.
پسرش گفت: آيا خودت فرمان رسول خدا (ص) را مخالفت مي‌كني بس نيست اينك مردم را سفارش مي‌كني كه گرمي هوا را بهانه كرده آن جناب را مخالفت كنند، به خدا قسم خداوند در همين باره آيه‌اي مي‌فرستد كه تا قيام قيامت مردم آن را بخوانند (و تو رسوا شوي)، اتفاقا خداي تعالي اين آيه را فرستاد:" وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ ائْذَنْ لِي وَ لا تَفْتِنِّي أَلا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ".
آن گاه جد بن قيس اضافه كرده گفت كه محمد خيال مي‌كند جنگ با روم هم مثل جنگ با ديگران است، ولي من خوب مي‌دانم كه احدي از اين مسلمانان از اين جنگ بر نخواهد گشت «1».
مؤلف: در اين باره روايات بسيار ديگري از طرق شيعه و سني وارد شده است.

[چند روايت در ذيل آيه شريفه:" عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ ..."] ..... ص: 402

و در كتاب عيون به سند خود از علي بن محمد بن جهم روايت كرده كه گفت: من وارد مجلس مامون شدم و علي بن موسي (ع) نيز در آنجا حضور داشتند، مامون رو به آن حضرت كرد و گفت: يا بن رسول اللَّه! آيا نظر شما اين نيست كه انبياء معصومند. فرمودند:
چرا. مامون در ضمن پرسش‌هاي خود پرسيد: يا ابا الحسن پس آيه" عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ"
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 295- 299
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 403
چه معنا دارد؟
حضرت رضا (ع) فرمود: اين از قبيل مثل معروف" در، بتو مي‌گويم ديوار تو بشنو" است، خداي تعالي در اين آيه روي سخن خود را به پيغمبرش كرده و ليكن مقصودش امت او است، و همچنين است آيه" لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ- اگر شرك بورزي عملت بي اجر مي‌شود و مسلما از زيانكاران خواهي شد" و نيز آيه" وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلًا- اگر نبود كه ما تو را ثابت قدم كرده بوديم چيزي نمي‌ماند كه تو هم مقدار كمي متمايل به ايشان مي‌شدي". مامون گفت: درست فرمودي يا بن رسول اللَّه «1».
مؤلف: مضمون اين روايت درست مطابق بياني است كه ما در معناي اين آيه گذرانديم، نه آن حرفي كه ديگران زدند و گفتند" اذن دادن آن جناب به اينكه منافقين تقاعد بورزند ترك اولايي بوده نه گناه"، زيرا اگر ترك اولي مي‌بود ديگر معنا نداشت كه عتاب در آيه از قبيل" در بتو مي‌گويم ديوار تو بشنو" بوده باشد.
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق در كتاب المصنف و ابن جرير از عمرو بن ميمون اودي روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) دو كار كرد كه در آن دو كار هيچگونه دستوري نداشت، يكي اينكه به منافقين اجازه تقاعد داد و ديگر آنكه اسير گرفت، و خداي تعالي در برابر اين دو عمل فرمود:" عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ ..." «2».
مؤلف: اشكالهايي كه بر اين روايت وارد است از بيان گذشته ما معلوم شد.

[داستان چند تن از مؤمنيني كه با تاخير به لشگريان عازم تبوك پيوستند يا آنكه تخلف كردند و سپس توبه نمودند] ..... ص: 403

و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً ..." و همچنين در ذيل آيه بعدش گفته است: عده‌اي هم از رسول خدا (ص) تخلف كردند كه داراي نيت صادق و بصيرت در دين بودند و هيچ شك و ترديدي در عقائدشان رخنه نكرده بود، ليكن پيش خود گفته بودند ما بعد از آنكه رسول خدا (ص) حركت كردند به او ملحق مي‌شويم.
از آن جمله يكي ابو خيثمه بود كه مردي قوي و داراي دو همسر و دو آلاچيق بود، همسران وي آلاچيق‌هايش را آب پاشي كرده، در آن آب آشاميدني خنكي فراهم نموده و طعامي تهيه كرده بودند، در همين بين كه رسول خدا (ص) مسلمانان را دستور حركت داد او سري به آلاچيق‌هاي خود زد و در جواب هواي نفس خود كه او را به استفاده از آنها دعوت
__________________________________________________
(1)عيون اخبار الرضا ج 1 ص 202 باب 15 ح 1
(2)الدر المنثور ج 3 ص 247
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 404
مي‌كرد گفت: نه، به خدا سوگند اين انصاف نيست كه رسول خدا (ص) با اينكه خداي تعالي از گذشته و آينده او در گذشته حركت كند و در شدت حرارت و گرد و غبار و با سنگيني سلاح راه بپيمايد و در راه خدا جهاد كند، آن گاه ابو خيثمه كه مردي نيرومند است در سايه آلاچيق و در كنار همسران زيباي خود به عيش و لذت بپردازد، نه به خدا سوگند كه از انصاف بدور است.
اين بگفت و از جا برخاست شتر خود را آورد و اثاث سفر را بر آن بار كرد و به رسول خدا (ص) ملحق شد. مردم وقتي ديدند سواري از دور مي‌رسد به رسول خدا (ص) گزارش دادند، حضرت فرمود: بايد ابو خيثمه باشد. ابو خيثمه نزديك شد و جريان خود را بعرض رسانيد. حضرت جزاي خير برايش طلب نمود و براي او دعاي خير فرمود.
ابو ذر نيز سه روز از رسول خدا (ص) تخلف كرد، جريان كار او اين بود كه شترش ضعيف و لاغر بود و در بين راه از پاي درآمد، و ابو ذر ناگزير شد اثاث خود را از پشت شتر پائين آورده، بدوش خود بكشد. بعد از سه روز مسلمانان ديدند مردي از دور مي‌رسد، به رسول خدا (ص) گزارش دادند، حضرت فرمود: بايد ابو ذر باشد. گفتند: آري، ابو ذر است. حضرت فرمود به استقبالش برويد كه او بسيار تشنه است. مسلمانان آب برداشته، به استقبالش شتافتند.
ابو ذر خود را به رسول خدا (ص) رسانيد در حالي كه طرفي آب همراه داشت. رسول خدا (ص) فرمود: آب داشتي و تشنه بودي؟ عرض كرد: بلي.
فرمود: چرا؟ عرض كرد در ميان راه به سنگي گودي برخوردم كه در گودي آن آب باران جمع شده بود، وقتي از آن چشيدم ديدم آب بسيار گوارايي است، با خود گفتم از اين آب نمي‌خورم مگر بعد از آنكه رسول خدا (ص) از آن بياشامد.
حضرت فرمود: اي ابا ذر! خدا رحمتت كند، تو تنها زندگي مي‌كني و تنها هم خواهي مرد، و تنها محشور خواهي شد، و تنها به بهشت خواهي رفت. اي ابا ذر! مردمي از اهل عراق بوسيله تو سعادتمند مي‌شوند، آنان به جنازه تو برمي‌خورند، تو را غسل و كفن كرده بر جنازه‌ات نماز مي‌خوانند و دفن مي‌كنند.
راوي سپس اضافه كرده: در ميان كساني كه از آن جناب تخلف ورزيدند عده‌اي از منافقين بودند و عده‌اي هم از نيكان كه سابقه نفاق از ايشان ديده نشده بود، از آن جمله كعب بن مالك شاعر و مرارة بن ربيع و هلال بن اميه رافعي بودند. بعد از آنكه خداوند توبه‌شان را قبول كرد، كعب گفته بود: من از خودم در تعجبم زيرا هرگز بياد ندارم كه روزي به مثل آن ايامي كه
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 405
رسول خدا (ص) حركت مي‌كرد سر حال و نيرومند بوده باشم و هيچوقت جز در آن ايام داراي دو شتر نبودم، با خود مي‌گفتم فردا به بازار مي‌روم و لوازم سفر را خريداري مي‌كنم بعدا خود را به رسول خدا (ص) مي‌رسانم، به بازار مي‌رفتم و ليكن حاجت خود را برنمي‌آوردم تا آنكه به هلال بن اميه و مرارة بن ربيع برخوردم. آن دو نيز از رسول خدا (ص) تخلف كرده بودند باز هم متنبه نشدم با آن دو قرار گذاشتم كه فردا به بازار برويم، فردا به بازار رفتيم ولي كاري صورت نداديم، خلاصه در اين مدت كار ما اين بود كه مرتب مي‌گفتيم فردا حركت مي‌كنيم و حركت نمي‌كرديم تا يك وقت خبردار شديم كه رسول خدا (ص) برمي‌گردد، آن وقت دچار ندامت و شرمساري شديم.
پس از پايان جنگ وقتي كه رسول خدا (ص) به مدينه نزديك شد به استقبالش شتافتيم تا او را تهنيت بگوييم كه بحمد اللَّه بسلامت برگشته، و ليكن با كمال تعجب ديديم كه جواب سلام ما را نداد، و از ما روي گردانيد، آن گاه متوجه برادران ديني خود شده به ايشان سلام كرديم، ايشان هم جواب ما را ندادند، اين مطلب به خانواده‌هاي ما رسيد، وقتي به خانه آمديم ديديم زن و بچه‌هاي ما نيز با ما حرف نمي‌زنند، به مسجد آمديم ديديم احدي نه به ما سلام مي‌كند و نه همكلام مي‌شود، لا جرم زنان ما نزد رسول خدا (ص) مشرف شده به عرض رسانيدند شنيده‌ايم كه شما بر شوهران ما غضب فرموده‌اي! آيا وظيفه ما هم اين هست كه از آنان كناره‌گيري كنيم؟ حضرت فرمود: نه، شما نبايد كناره‌گيري كنيد و ليكن مواظب باشيد با شما نزديكي نكنند.
وقتي كار كعب بن مالك و دو رفيقش به اينجا كشيد، گفتند، ديگر مدينه جاي ما نيست، زيرا نه رسول خدا (ص) با ما حرف مي‌زند و نه احدي از برادران و قوم و خويشان، پس بيائيد به بالاي اين كوه رفته به دعا و زاري بپردازيم، بالآخره يا خدا از تقصيرات ما مي‌گذرد، و يا آنكه همانجا از دنيا مي‌رويم.
اين سه نفر از شهر بيرون شده و به بالاي كوه ذباب رفتند و در آنجا به عبادت و روزه پرداختند. زن و فرزندانشان برايشان طعام آورده به زمين مي‌گذاشتند و بدون اينكه حرفي بزنند بر مي‌گشتند، و اين برنامه تا مدتي طولاني ادامه داشت.
روزي كعب به آن دو نفر ديگر گفت: رفقا! حال كه به چنين رسوايي و گرفتاري مبتلا شده‌ايم و خدا و رسولش و به پيروي از رسول خدا (ص) خانواده‌هاي ما و برادران دينيمان بر ما خشم گرفته‌اند و احدي با ما همكلام نمي‌شود، ما خود چرا به يكديگر خشم نگيريم، ما نيز مسلمانيم و بايد دستور پيغمبر را پيروي نموده با يكديگر همكلام نشويم، اينك
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 406
هر يك از ما به گوشه‌اي از اين كوه برود و سوگند بخورد كه ديگر با رفيقش حرفي نزند تا بميرد و يا آنكه خدا از تقصيرش درگذرد.
مدت سه روز هم بدين منوال گذرانيدند، و يكه و تنها در كوه بسر بردند، حتي طوري از يكديگر كناره گرفتند كه يكديگر را هم نمي‌ديدند.
پس از سه روز يعني در شب سوم رسول خدا (ص) در خانه ام سلمه بود كه آيه توبه و مژده مغفرت ايشان نازل شد، و آن آيه" لقد تاب اللَّه بالنبي علي المهاجرين و الانصار الذين اتبعوه في ساعة العسرة" بود. امام صادق (ع) فرمود: آيه شريفه اينطور نازل شده، و مقصود از مهاجرين و انصار ابو ذر، ابو خيثمه و عمير بن وهب بود كه از رسول خدا (ص) تخلف ورزيده، بعد به وي ملحق شدند.
آن گاه راوي در باره آن سه نفري كه آيه" وَ عَلَي الثَّلاثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا" در حقشان نازل شده گفته:
عالم (امام- ع) فرمود آيه اينطور نازل شده:" و علي الثلاثة الذين خالفوا" زيرا كلمه" خُلِّفُوا" به معناي تخلف قهري است كه مرتكبش تقصيري نداشته و سزاوار ملامت نيست،" حَتَّي إِذا ضاقَتْ عَلَيْهِمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ" از اين رو زمين با همه فراخيش بر آنان تنگ شد كه نه رسول خدا (ص) با ايشان همكلام مي‌شد و نه برادران ديني و نه زن و فرزندانشان، و بهمين جهت، مدينه بر آنان تنگ شد، و ناگزير از مدينه تار و مار شدند، و وقتي خداوند ديد براستي نادم شده‌اند توبه ايشان را قبول كرد. «1»
مؤلف: بزودي گفتاري در باره اين دو آيه و رواياتي كه در تفسير آن دو وارد شده از نظر خواننده خواهد گذشت.
و در تفسير عياشي از مغيره روايت شده كه گفت: من از او (امام) شنيدم كه در خصوص آيه" وَ لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً" مي‌گفت مقصود از" عدة" نيت و تصميم است، و معناي آيه اين است كه: اگر مي‌خواستند خارج بشوند مي‌شدند «2».
مؤلف: اين روايت صرف نظر از ضعفي كه دارد، و صرف نظر از اين كه مرسل است و راويانش معلوم نيستند، و نيز علاوه بر اينكه مضمر است يعني معلوم نيست كه مطلب را از چه كسي نقل كرده با لفظ آيه هم تطبيق ندارد- و خدا داناتر است.
و در الدر المنثور آمده كه ابن اسحاق و ابن منذر از حسن بصري روايت كرده‌اند كه گفت: عبد اللَّه بن ابي و عبد اللَّه بن نبتل و رفاعة بن زيد بن تابوت از بزرگان منافقين و از كساني بودند كه عليه اسلام و مسلمين همواره نقشه‌چيني مي‌كردند و در باره آنان آيه" لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَكَ الْأُمُورَ ..." نازل شد «3».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 284- 296
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 89 ح 60
(3)الدر المنثور ج 3 ص 257 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 407

[سوره التوبة (9): آيات 49 تا 63] ..... ص: 407

اشاره

وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ ائْذَنْ لِي وَ لا تَفْتِنِّي أَلا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ (49) إِنْ تُصِبْكَ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ وَ إِنْ تُصِبْكَ مُصِيبَةٌ يَقُولُوا قَدْ أَخَذْنا أَمْرَنا مِنْ قَبْلُ وَ يَتَوَلَّوْا وَ هُمْ فَرِحُونَ (50) قُلْ لَنْ يُصِيبَنا إِلاَّ ما كَتَبَ اللَّهُ لَنا هُوَ مَوْلانا وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (51) قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا إِلاَّ إِحْدَي الْحُسْنَيَيْنِ وَ نَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ أَنْ يُصِيبَكُمُ اللَّهُ بِعَذابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَيْدِينا فَتَرَبَّصُوا إِنَّا مَعَكُمْ مُتَرَبِّصُونَ (52) قُلْ أَنْفِقُوا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً لَنْ يُتَقَبَّلَ مِنْكُمْ إِنَّكُمْ كُنْتُمْ قَوْماً فاسِقِينَ (53)
وَ ما مَنَعَهُمْ أَنْ تُقْبَلَ مِنْهُمْ نَفَقاتُهُمْ إِلاَّ أَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَ بِرَسُولِهِ وَ لا يَأْتُونَ الصَّلاةَ إِلاَّ وَ هُمْ كُسالي وَ لا يُنْفِقُونَ إِلاَّ وَ هُمْ كارِهُونَ (54) فَلا تُعْجِبْكَ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ بِها فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ تَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ وَ هُمْ كافِرُونَ (55) وَ يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ إِنَّهُمْ لَمِنْكُمْ وَ ما هُمْ مِنْكُمْ وَ لكِنَّهُمْ قَوْمٌ يَفْرَقُونَ (56) لَوْ يَجِدُونَ مَلْجَأً أَوْ مَغاراتٍ أَوْ مُدَّخَلاً لَوَلَّوْا إِلَيْهِ وَ هُمْ يَجْمَحُونَ (57) وَ مِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِي الصَّدَقاتِ فَإِنْ أُعْطُوا مِنْها رَضُوا وَ إِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْها إِذا هُمْ يَسْخَطُونَ (58)
وَ لَوْ أَنَّهُمْ رَضُوا ما آتاهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ قالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ سَيُؤْتِينَا اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ رَسُولُهُ إِنَّا إِلَي اللَّهِ راغِبُونَ (59) إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَ الْمَساكِينِ وَ الْعامِلِينَ عَلَيْها وَ الْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَ فِي الرِّقابِ وَ الْغارِمِينَ وَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ فَرِيضَةً مِنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (60) وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ رَحْمَةٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (61) يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ لِيُرْضُوكُمْ وَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ يُرْضُوهُ إِنْ كانُوا مُؤْمِنِينَ (62) أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ يُحادِدِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَأَنَّ لَهُ نارَ جَهَنَّمَ خالِداً فِيها ذلِكَ الْخِزْيُ الْعَظِيمُ (63)
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 408

ترجمه آيات ..... ص: 408

از جمله آنان كسي است كه مي‌گويد به من اجازه بده و مرا به گناه مينداز، (ولي بايد) بدانيد كه به گناه افتاده‌اند و جهنم محيط به كافران است (49).
اگر تو را پيش آمد خيري بكند غمگينشان مي‌سازد و اگر مصيبتي بتو برسد گويند ما از پيش احتياط خود را كرديم، و با خوشحالي برگردند (50).
بگو به ما جز آنچه كه خدا برايمان مقرر كرده نمي‌رسد كه او مولاي ما است و مؤمنان بايد به خدا توكل كنند (51).
بگو مگر براي ما جز (وقوع) يكي از دو نيكي را انتظار مي‌بريد؟ (قطعا نه) ولي ما در باره شما انتظار داريم كه خدا بوسيله عذابي از جانب خود و يا بدست ما جانتان را بگيرد، پس منتظر باشيد كه ما نيز با شما منتظريم (52).
بگو چه به رغبت انفاق كنيد و چه به كراهت، هرگز از شما پذيرفته نمي‌شود، شما گروهي عصيان پيشه‌ايد (53).
مانع قبول شدن انفاقشان جز اين نبود كه ايشان خدا و پيغمبر او را منكر بودند، و جز به حال ملامت به نماز (جماعت) نمي‌آيند و انفاق جز به كراهت نمي‌كنند (54).
اموال و اولادشان ترا بشگفت نياورد، خدا مي‌خواهد بوسيله آن در زندگي دنيا عذابشان كند و ساعت مرگ جانشان را بگيرد و در حالي كه كافرند جان سپارند (55).
به خدا قسم مي‌خورند كه از شمايند، ولي آنان از شما نيستند، بلكه گروهي هستند كه (از شما) مي‌ترسند (56).
اگر پناهگاه يا نهانگاه يا گريزگاهي مي‌يافتند شتابان بدان سو رو مي‌كردند (57).
برخي از آنان در (تقسيم زكات) بر تو خرده مي‌گيرند اگر از آن عطايشان كنند راضي شوند، و اگر از آن عطايشان نكنند آن وقت خشمگين مي‌شوند (58).
چه مي‌شد اگر به عطاي خدا و پيغمبر او رضا مي‌دادند و مي‌گفتند خدا ما را بس است، زود باشد كه خدا از كرم خويش به ما عطا كند و نيز پيغمبر او، و ما به خدا اميدواريم (59).
زكات فقط از آن فقرا و تنگدستان و عاملان آنست و آنها كه جلب دلهايشان كنند، و براي آزاد كردن بردگان و قرض‌داران و صرف در راه خدا و به راه ماندگان است، و اين قراري از جانب خداست و خدا داناي شايسته‌كار است (60).
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 409
برخي از آنان كساني هستند كه پيغمبر را آزار كنند و گويند او دهن بين است، بگو براي شما دهن بين خوبي است به خدا ايمان دارد و مؤمنان را تصديق مي‌كند، و براي با ايمانان شما رحمتي است و كساني كه پيغمبر را اذيت كنند عذابي دردناك دارند (61).
براي شما به خدا قسم مي‌خورند تا شما را (از خويش) راضي كنند (و شما فريبشان را نخوريد زيرا) اگر ايمان داشتند بهتر و سزاوارتر اين بود كه خدا و پيغمبر او را راضي كنند (62).
مگر نمي‌دانند كه هر كس با خدا و پيغمبرش مخالفت كند سزاي او جهنم است كه جاودانه در آن باشد، و اين رسوايي بزرگ است (63)

بيان آيات [منافقين كه به گمان خود از ناملايمات فتنه احتمالي جنگ دوري مي‌گزينند در واقع از نفاق و ضلالتشان در فتنه سقوط كرده‌اند و خود غافلند] ..... ص: 409

اشاره

اين آيات، گفتاري در باره منافقين مي‌باشد و نيز بيان حال آنان را كه در آيات قبلي بود دنبال نموده، پاره‌اي از حركات و حرفهاي آنان را نقل نموده، مطالبي خاطرنشان مي‌سازد كه از خبث اوصاف باطني و فساد اعتقادات آنان- كه بر اساس ضلالت استوار گشته- پرده بر مي‌دارد.
" وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ ائْذَنْ لِي وَ لا تَفْتِنِّي أَلا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا ..."
كلمه" فتنه" در اينجا بطوري كه از سياق برمي‌آيد به يكي از دو معنا است: يا به معناي القاء به ورطه‌اي كه آدمي را مغرور نموده و فريب مي‌دهد و يا به معناي معروف آن كه همان فتنه و بلا و گرفتاري عمومي است مي‌باشد.
و اگر معناي اول مقصود باشد، معناي آيه اين خواهد بود كه: به من اجازه بده به جنگ نيايم، و مرا با بردن در صحنه جهاد به فتنه مينداز و با برشمردن غنيمت‌هاي نفيس جنگي اشتهاي نفساني مرا تحريك مكن و مرا فريب مده. و اگر معناي دوم مقصود باشد معنايش اين مي‌شود كه: اجازه بده من حركت نكنم و مرا به ناملايماتي كه مي‌دانم در اين جنگ هست مبتلا مساز.
خداي تعالي از اين پيشنهادشان جواب داده و فرموده:" اينها با همين عملشان در فتنه افتادند"، يعني اينها به خيال خودشان از فتنه احتمالي احتراز مي‌جويند در حالي كه سخت در اشتباهند، و غافلند از اينكه كفر و نفاق و سوء سريره‌اي كه دارند و اين پيشنهادشان از آن حكايت مي‌كند فتنه است، غافلند از اينكه شيطان آنان را در فتنه افكنده و فريب داده و دچار هلاكت كفر و ضلالت و نفاق ساخته است.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 410
تازه اين خسارت و گرفتاري دنيايي ايشان است و در آخرت نيز جهنم بر كافران احاطه خواهد كرد، همانطوري كه در دنيا فتنه به آنان احاطه داشت. پس اينكه فرمود:" أَلا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا" با جمله" وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ" تقريبا معناي واحدي را مي‌رسانند، و آن اين است كه اين مردم منافق هم در دنيا و هم در آخرت در فتنه و هلاكت ابدي قرار دارند.
ممكن هم هست از جمله" وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ" استفاده كرد كه جهنم فعلا نيز محيط به كفار است، نه در آينده، آيات داله بر تجسم اعمال هم اين معنا را مي‌رساند.

[خوشحالي منافقين از شكست مسلمين و بد حالي آنها از پيروزي مسلمين و جواب اول به آنان] ..... ص: 410

" إِنْ تُصِبْكَ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ وَ إِنْ تُصِبْكَ مُصِيبَةٌ يَقُولُوا قَدْ أَخَذْنا أَمْرَنا مِنْ قَبْلُ" منظور از" حسنة" و" مصيبة" به قرينه سياق، آثار نيك و خسارتهايي است كه جنگ ببار مي‌آورد، از قبيل فتح و فيروزي، غنيمت‌هاي مالي و اسيران از يك طرف، و كشته شدن و زخم برداشتن و شكست از طرف ديگر.
جمله" يَقُولُوا قَدْ أَخَذْنا أَمْرَنا مِنْ قَبْلُ" كنايه است از اينكه ما قبلا خود را از اين گرفتاريها بر حذر داشتيم، تعبير به" أخذ" به اين عنايت است كه گويا اختيار امرشان نخست از دستشان بيرون بوده و بعدا آن را بدست گرفته و بر آن مسلط شده‌اند، و از دست نداده و نگذاشته‌اند كه فاسد و تباه گردد.
و بنا بر اين، معناي آيه اين مي‌شود كه: اين منافقين بدخواه تواند، اگر غنيمت بدست آوري و پيروز شوي ناراحت مي‌شوند، و اگر كشته و يا زخمي شوي و يا هر مصيبت ديگري ببيني مي‌گويند ما قبلا خود را از اين گرفتاريها بر حذر داشتيم، و آن گاه با خوشحالي از تو روي مي‌گردانند.
خداي تعالي از اين گفتار اينها در دو آيه" قُلْ لَنْ يُصِيبَنا ..." و آيه" قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا ..." دو جواب به ايشان داده است.
" قُلْ لَنْ يُصِيبَنا إِلَّا ما كَتَبَ اللَّهُ لَنا هُوَ مَوْلانا وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ" حاصل اين جواب اين است كه: ولايت و اختيار امور ما تنها و تنها بدست خداست- اين انحصار از جمله" هُوَ مَوْلانا" استفاده مي‌شود- و اختيار ما نه بدست خود ما است و نه بدست هيچ يك از اين اسباب ظاهري، بلكه حقيقت ولايت تنها از آن خداست و خداي تعالي سرنوشتي حتمي از خير و شر براي همه تعيين نموده، و با اينكه مي‌دانيم قبل از ما سرنوشتمان معلوم و معين شده چرا اوامر او را امتثال ننموده در احياء امر او و جهاد در راه او سعي نكنيم.
خداي تعالي هم مشيت خود را اجراء مي‌كند و ما را پيروزي و يا شكست مي‌دهد و اين به عالم ما مربوط نيست، زيرا وظيفه بنده، بندگي و ترك تدبير و امتثال امر است، كه خلاصه، همه توكل است.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 411

[فقط اراده و مشيت خداوند جاري است و توكل و واگذاري امور به او جايي براي سرور يا غم نمي‌گذارد] ..... ص: 411

از همين جا معلوم مي‌شود كه جمله" وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ" گفتاري مستانف و تازه و غير مربوط بما قبل نيست، بلكه جمله‌اي است معطوف بما قبل و متمم آن، و معناي آن و ما قبلش اين است كه ولايت و اختيار امر ما با خداست، و ما به او ايمان داريم، و لازمه اين ايمان اين است كه بر او توكل كرده امر خود را به او واگذار كنيم، بدون اينكه در دل، حسنه و موفقيت در جنگ را بر مصيبت و شكست خوردن ترجيح داده آن را اختيار كنيم. بنا بر اين، اگر خداوند حسنه را روزي ما كرد منتي بر ما نهاده، و اگر مصيبت را اختيار كرد مشيت و اختيارش بدان تعلق گرفته، و ملامت و سرزنشي بر ما نيست، و خود ما هم هيچ ناراحت و اندوهگين نمي‌شويم.
و چگونه غير اين باشيم، و حال آنكه خودش فرموده:" ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها إِنَّ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيرٌ لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلي ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ" «1» و نيز فرموده:" ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ" «2» و نيز فرموده:" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَي الَّذِينَ آمَنُوا" «3» و نيز فرموده:" وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ" «4» و نيز فرموده:" فَاللَّهُ هُوَ الْوَلِيُّ" «5».
و اين آيات بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد همه متضمن اصول اين حقيقتند كه آيه مورد بحث در مقام پاسخ به منافقين، متعرض آن است، و آن حقيقت، حقيقت ولايت خداي سبحان است، و اينكه احدي غير از خدا هيچگونه ولايت و اختياري ندارد.
آري، اگر انسان براستي به اين حقيقت ايمان داشته و مقام پروردگار خود را بشناسد قهرا بر پروردگار خود توكل مي‌جويد، و حقيقت مشيت و اختيار را به او واگذار مي‌كند، و ديگر
__________________________________________________
(1)هيچ مصيبتي به زمين يا به نفوس شما نرسد مگر پيش از آنكه خلقش كنيم در نامه‌اي بوده، كه اين براي خدا آسان است تا براي آنچه از دستتان رفته غم نخوريد و از آنچه بدستتان آمده خوشحال نشويد، كه خدا خودپسندان فخرفروش را دوست ندارد. سوره حديد آيه 23
(2)هيچ مصيبتي نمي‌رسد مگر به اذن خدا و كسي كه به خدا ايمان آورد خدا دلش را هدايت مي‌كند. سوره تغابن آيه 11
(3)و اين بدان جهت است كه خدا صاحب اختيار كساني است كه ايمان آورده‌اند. سوره محمد آيه 11
(4)و خداست صاحب اختيار مؤمنان. سوره آل عمران آيه 68
(5)پس خدا تنها اوست صاحب اختيار. سوره شوري آيه 9
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 412
به رسيدن به حسنه خوشحال و در برابر مصيبت اندوهناك نمي‌گردد.
و همچنين نسبت به آنچه كه به دشمن انسان مي‌رسد، نبايد خوشحال و بد حال گردد، و اين از ناداني و جهل به مقام پروردگار است كه وقتي دشمن انسان موفقيتي بدست آورد ناراحت شود، و وقتي او مبتلا و گرفتار مي‌گردد وي خوشحال شود، زيرا دشمن او هم از خود اختياري ندارد. اين آن جواب اولي بود كه گفتيم خداي تعالي به كفار و منافقين در برابر خوشحاليشان از شكست مسلمانان و بد حاليشان از پيروزي آنان داده است.
و ظاهر كلام بعضي از مفسرين «1» اين است كه كلمه" مولي" در آيه به معناي" ناصر" است. و همچنين از ظاهر كلام بعضي ديگر برمي‌آيد كه جمله" وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ" جمله‌اي است مستانف و غير مربوط بما قبل، كه خداي تعالي مؤمنين را در آن، امر به توكل مي‌كند. و ليكن سياقي كه اين دو آيه دارد و بر همه مشهود است با اين دو حرف نمي‌سازد.

[جواب دوم به منافقين:" قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا إِلَّا إِحْدَي الْحُسْنَيَيْنِ"] ..... ص: 412

" قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا إِلَّا إِحْدَي الْحُسْنَيَيْنِ وَ نَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ ..."
مقصود از (حسنيين) حسنه و مصيبت است به دلالت اينكه در آيه اول حكايت مي‌كرد كه منافقين از اينكه به رسول خدا (ص) خيري برسد ناراحت مي‌شدند، و از اينكه به آن جناب شر و مصيبت برسد خوشحال مي‌گرديدند، و مي‌گفتند خوب شد ما قبلا حواسمان را جمع كرده بوديم، و خود را دچار اين ناملايمات نساختيم. چون از اين كلام بر مي‌آيد كه منافقين در حال انتظار بودند كه ببينند بر سر مسلمانان چه مي‌آيد، آيا شكست مي‌خورند و يا پيروز مي‌شوند پس معلوم مي‌شود" إِحْدَي الْحُسْنَيَيْنِ" در آيه يكي از آن دو پيش آمد است كه منافقان در انتظارش بودند.
خواهي گفت چطور قرآن كريم مصيبت را هم حسنه خوانده و آن را با حسنه" حسنيين" ناميده؟ در جواب مي‌گوييم: از نظر ديني حسنه و مصيبت هر دو حسنه‌اند، چون اگر حسنه، حسنه است براي اين است كه پيروزي و غنيمت در دنيا و اجر عظيم در آخرت است و اگر مصيبت حسنه است آنهم براي اين است كه شكست خوردن و كشته شدن و هر رنج و محنت ديگري كه به انسان برسد مورد رضاي خدا و باعث اجري ابدي و سرمدي است، پس هر دو حسنه‌اند.
و معناي آيه اين است كه: ما و شما هر يك منتظر عذاب و گرفتاري طرف مقابل خود هستيم، با تفاوت اينكه آن عذاب و گرفتاري كه شما براي ما آن را آرزو مي‌كنيد در حقيقت
__________________________________________________
(1)تفسير طبري ج 10 ص 105
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 413
خير ماست، زيرا شما در باره ما انتظار يكي از دو احتمال را مي‌كشيد، يا غلبه بر دشمن و مراجعت با غنيمت و يا كشته شدن در راه خدا.
ولي ما براي شما انتظار عذاب خدا را مي‌كشيم، و آرزو داريم كه يا با عذاب‌هاي سماوي و يا بدست خود ما شما را نابود كند، مثلا به ما دستور دهد زمين را از لوث وجود شما پاك سازيم، پس ما در هر حال رستگار و شما در هر حال هالكيد، پس انتظار بكشيد كه ما هم با شما در انتظاريم، اين بود آن جواب دوم.
در آيه‌اي كه زبان حال منافقين را بيان مي‌كرد حسنه و مصيبت را تنها به رسول خدا (ص) نسبت مي‌داد، ولي در آيه دوم كه جواب اول آنان است و در آيه سوم كه متضمن جواب دوم ايشان بود رسيدن به حسنه و مصيبت را به رسول خدا (ص) و همه مؤمنان نسبت داد، و اين بخاطر آن بود كه در مقام جواب از نظر خدا و واقع، حسنه و مصيبت مؤمنين حسنه و مصيبت رسول خدا (ص) نيز هست چون مؤمنين با آن جناب ملازمت و مشاركت دارند.

[انفاق منافقين مقبول نيست] ..... ص: 413

" قُلْ أَنْفِقُوا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً لَنْ يُتَقَبَّلَ مِنْكُمْ إِنَّكُمْ كُنْتُمْ قَوْماً فاسِقِينَ" در اين آيه صيغه امر" انفقوا" در معناي شرط است، و ترديد در" طَوْعاً أَوْ كَرْهاً" هم به منظور تعميم است. صيغه امر در اين گونه موارد كنايه است از اينكه نهيي در كار نيست و كسي جلو شما را نگرفته، و اين خود اشاره است به اينكه اين عمل عمل بيهوده‌اي است كه اثري بر آن مترتب نمي‌شود. جمله" لَنْ يُتَقَبَّلَ مِنْكُمْ" تعليل همان امر است، هم چنان كه جمله" إِنَّكُمْ كُنْتُمْ قَوْماً فاسِقِينَ" بيان علت قبول نشدن است.
و معناي آيه اين است كه: ما جلو شما را از انفاق نگرفته‌ايم، چه به طوع و رغبت انفاق كنيد و چه به رودربايستي و كراهت. علي اي حال، انفاق شما كار لغو و بي فائده‌اي است، زيرا خداوند بخاطر اينكه شما مردمي فاسقيد انفاقتان را قبول نمي‌كند. آري، بحكم خداوند:
" إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ" «1» عمل نيك را تنها از پرهيزكاران مي‌پذيرد، البته ناگفته نماند كه" تقبل" از" قبول" رساتر است.
" وَ ما مَنَعَهُمْ أَنْ تُقْبَلَ مِنْهُمْ نَفَقاتُهُمْ إِلَّا أَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَ بِرَسُولِهِ ..."
اين آيه همان نپذيرفتن انفاق منافقين را به بياني مفصل‌تر تعليل مي‌كند و به عبارت ديگر به منزله شرح و توضيح فسق ايشان است، و در آن، كفر به خدا و رسول او، و كسالت و
__________________________________________________
(1)سوره مائده آيه 27
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 414
بي ميلي در نماز خواندن، و كراهت در انفاق از اركان نفاق آنان شمرده شده است.

[شيفته اموال و اولاد بسيار منافقين مشو كه اموال و اولاد آنان مايه عذاب آنها است] ..... ص: 414

" فَلا تُعْجِبْكَ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ بِها ..."
اعجاب به چيزي به معناي مسرور شدن از آن است، بخاطر جمال و يا كمال و يا امثال آن كه در آن چيز مشاهده مي‌شود، و كلمه" زهوق" به معناي خروج به سختي، و اصل آن بطوري كه گفته‌اند به معناي بيرون آمدن جان و مردن است.
خداي تعالي در اين آيه پيغمبر گرامي‌اش را از اينكه شيفته اموال و اولاد منافقين گردد نهي مي‌كند. البته از سياق آيه برمي‌آيد كه مقصود شيفتگي در برابر كثرت اولاد و اموال ايشان است، آن گاه اين معنا را چنين تعليل مي‌كند كه اين اموال و اولاد- كه قهرا انسان را به خود مشغول مي‌كند- نعمتي نيست كه مايه سعادت آنان گردد، بلكه نقمتي است كه ايشان را به شقاوت مي‌كشاند، چون خداوندي كه اين نعمت‌ها را به ايشان داده، مقصودش اين بوده كه ايشان را در زندگي دنيا عذاب نموده جان آنان را در حال كفر بگيرد.
آري، زندگي كه هر موجود زنده‌اي آن را براي خود سعادت و راحت مي‌شمارد، وقتي مايه سعادت، و در آن راحتي و بهجت و سرور است كه بر مجراي حقيقي‌اش جريان داشته باشد، يعني آدمي به آثار واقعي آن كه همانا علم نافع و عمل صالح است رسيده باشد، و بغير آنچه خير او و سودش در آن است اشتغال نورزد، اين است آن حياتي كه مرگ در آن نيست، و همين است آن راحتي كه آميخته با تعب و رنج نمي‌گردد، و اين است آن لذتي كه تلخي و الم در آن راه ندارد، و چنين زندگي جز در تحت ولايت خدا ميسر نمي‌شود:" أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" «1» و اما كسي كه به دنيا مشغول شده، زينت‌هاي دنيوي و مادي او را مجذوب كرده، اموال و فرزندان او را شيفته، آمال و آرزوهاي كاذب، او را فريب داده و شيطان از خود بي خبرش كرده باشد، او در تناقض‌هاي قواي بدني و تزاحم‌هايي كه بر سر لذائذ مادي درگير مي‌شود، قرار گرفته، و با همان چيزهايي كه آنها را مايه سعادت خود خيال مي‌كرد به شديدترين عذابها دچار مي‌شود.
آري، اين خود حقيقتي است كه همه به چشم خود مي‌بينيم كه هر چه دنيا بيشتر به كسي روي بياورد و از فراواني مال و اولاد بيشتر برخوردار شود، بهمان اندازه از موقف عبوديت دورتر و به هلاكت و عذابهاي روحي نزديك‌تر مي‌شود، و همواره در ميان لذائذ مادي و
__________________________________________________
(1)آگاه باشيد كه اولياء خدا نه ترسي بر آنان است و نه اندوهي مي‌بينند. سوره يونس آيه 62
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 415
شكنجه‌هاي روحي غوطه مي‌خورد. و آن چيزي كه اين طائفه غفلت‌زده خوشي و فراخي‌اش مي‌خوانند در حقيقت تنگي و ناگواري است، هم چنان كه قرآن كريم فرموده:َ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمي قالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمي وَ قَدْ كُنْتُ بَصِيراً قالَ كَذلِكَ أَتَتْكَ آياتُنا فَنَسِيتَها وَ كَذلِكَ الْيَوْمَ تُنْسي"
«1».
پس نتيجه اعراض آدمي از ذكر پروردگار خود اين است كه به رو در منجلاب دنيا فرو رود، و آن را سعادت زندگي و راحت نفس و لذت روح خود پندارد، و با همين خيال فاسد در گرداب فتنه‌ها و محنت‌هايي كه مي‌بيند غوطه‌ور گشته، زير و بالا رود، و سرانجام هم بخاطر خروج از رسم عبوديت به پروردگار خود كافر شود، قرآن در اين باره در آيه مورد بحث فرموده:
" إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ بِها ... وَ تَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ وَ هُمْ كافِرُونَ" و اين همان املاء (مهلت دادن) و استدراجي است كه در آيه" سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ وَ أُمْلِي لَهُمْ إِنَّ كَيْدِي مَتِينٌ" «2» متعرض آن شده است.
" وَ يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ إِنَّهُمْ لَمِنْكُمْ وَ ما هُمْ مِنْكُمْ ... وَ هُمْ يَجْمَحُونَ" كلمه" فرق" به معناي دلهره از ضرري است كه احتمال آن مي‌رود، و كلمه" ملجا" به معناي آن نقطه‌اي است كه آدمي بدان پناهنده و متحصن مي‌شود، و كلمه" مغار" به معناي محلي است كه انسان در آن فرو رفته، خود را از ديدگان پوشيده و پنهان مي‌سازد، و نيز به معناي غاري است كه در كوه مي‌باشد. و كلمه" مدخل" از باب افتعال به معناي كوره راهي است كه به زحمت بتوان درون آن شد، و كلمه" جماح" رد شدن و عبور كردن عابر است به سرعت، و بدون توجه به راست و چپ خود و بدون اينكه چيزي او را از حركت باز بدارد، و معناي آيه روشن است.
" وَ مِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِي الصَّدَقاتِ فَإِنْ أُعْطُوا مِنْها رَضُوا وَ إِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْها إِذا هُمْ يَسْخَطُونَ" كلمه" لمز" به معناي عيب‌جويي و خرده‌گيري است، منافقين از رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)و هر كه از ياد من اعراض كند برايش معيشت تنگي خواهد بود و ما او را در روز قيامت كور محشور مي‌كنيم، (در آن روز) مي‌گويد پروردگارا چرا كور محشورم كردي با اينكه در دنيا بينا بودم؟
مي‌فرمايد: همين طوري كه آيات ما برايت مي‌آمد و تو از ياد مي‌بردي امروز هم تو، فراموش شدي. سوره طه آيات 124- 126
(2)به زودي ايشان را از آنجا كه خودشان هم نمي‌دانند به عذاب و هلاكت مي‌افكنيم، روزي چند مهلتشان مي‌دهيم (آري) كيد من متين است. سوره اعراف آيه 182
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 416
در امر صدقات عيب‌جويي مي‌كردند. از ذيل آيه برمي‌آيد كه آنها هنگامي از پيغمبر در امر صدقات عيب‌جويي مي‌كردند كه پيغمبر يا بخاطر اينكه آنها استحقاق دريافت آن را نداشته و يا به جهتي ديگر، چيزي از صدقات به آنها نمي‌داد.
" وَ لَوْ أَنَّهُمْ رَضُوا ما آتاهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ ..."
كلمه" لو" براي آرزو است، و جمله" رَضُوا ما آتاهُمُ اللَّهُ" بدين معنا است: چه مي‌شد كه ايشان آنچه را كه خدايشان فرستاده با رضايت خاطر مي‌گرفتند، و يا بدان تن در مي‌دادند در حالي كه آن را اخذ مي‌كردند. و اينكه در معناي آيه كلمه اخذ (گرفتن) را آورديم، به آن جهت است كه كلمه" رضوا" در خصوص اين آيه متضمن معناي اخذ است، به نشانه اينكه خودش بدون حرف تعدي (باء) متعدي شده.
كلمه" ايتاء" به معناي اعطاء و دادن است، و جمله" حَسْبُنَا اللَّهُ" معنايش اين است:
خدا ما را در آنچه آرزو مي‌كنيم بس است.
" سَيُؤْتِينَا اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ رَسُولُهُ" اين جمله بيان آن چيزي است كه گفتيم مورد رغبت و آرزو است، نه اينكه خبر غيبي از آينده باشد. جمله" إِنَّا إِلَي اللَّهِ راغِبُونَ" به منزله تعليل براي جمله" سَيُؤْتِينَا اللَّهُ ..." است.
و معناي آيه اين است كه: آرزو مي‌رفت كه آنچه را خدا و همچنين رسول خدا (ص) به امر او به ايشان از صدقات و يا غير آن داده بگيرند، و بگويند خداي سبحان بجاي ساير اسباب جهان ما را بس است، و ما دوستدار فضل اوئيم، و طمع داريم كه از فضل و كرم خود و بدست رسول گرامي‌اش به ما بدهد.
در اين آيه بيان لطيفي است كه لطفش بر كسي پوشيده نيست، و آن اين است كه دادن (ايتاء) را هم به خدا نسبت داده و هم به رسولش، و ليكن كفايت و فضل و رغبت ايشان را تنها به خدا مخصوص كرده و لازمه دين توحيد هم همين هست.

[موارد مصرف صدقات واجبه (زكوات)] ..... ص: 416

" إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَ الْمَساكِينِ وَ الْعامِلِينَ عَلَيْها وَ الْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَ فِي الرِّقابِ وَ الْغارِمِينَ وَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ ..."
اين آيه مواردي را برمي‌شمارد كه بايد صدقات واجب (زكوات) در آن موارد مصرف شود، به دليل اينكه در آخر آيه مي‌فرمايد:" فَرِيضَةً مِنَ اللَّهِ". و آن موارد بطوري كه از ظاهر سياق آيه برمي‌آيد هشت مورد است، و لازمه آن اين است كه فقير و مسكين هر يك موردي جداگانه بحساب آيند.
مفسرين در باره اينكه آيا فقير و مسكين هر يك موردي جداگانه و يا هر دو يك صنف
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 417
از اصناف مصرف زكاتند اختلاف كرده‌اند، و بنا بر اينكه، هر يك صنف علي حده‌اي باشند باز در معناي آن دو اقوال بسياري دارند كه بيشتر آنها به دليل روشني منتهي نمي‌گردد، ليكن اگر ما باشيم و ظاهر اين دو لفظ، از كلمه فقير كه مقابل غني است چنين مي‌فهميم كه فقير آن كسي است كه تنها متصف به امري عدمي باشد، يعني متصف باشد به نداشتن مالي كه حوائج زندگيش را برآورد، در مقابل غني كه متصف به اين امر عدمي نيست، بلكه متصف است به امري وجودي، يعني دارايي و تمكن.
و اما مسكين، تنها ندار را نمي‌گويند، بلكه به كسي مي‌گويند كه علاوه بر اين امر عدمي، دچار ذلت و مسكنت هم باشد، و اين وقتي است كه فقرش به حدي برسد كه او را خوار سازد، مثلا مجبور شود به اينكه از آبروي خود مايه بگذارد و دست پيش هر كس و ناكس دراز كند، مانند كور و لنگ كه چاره‌اي نمي‌بينند جز اينكه از هر كسي استمداد كنند. و بنا بر اين، مسكين حال و وضعش بدتر از فقير است.
البته اين را هم بايد دانست كه اين دو كلمه هر چند بحسب نسبت يكي اعم و ديگري اخص است، يعني، هر مسكين از جهت اتصافش به ناداري فقير است و ليكن هر فقيري مسكين نيست، الا اينكه عرف، اين دو صنف را دو صنف مقابل هم مي‌داند، چون وصف فقر را غير از وصف مسكنت و ذلت مي‌بيند، پس، ديگر جا ندارد كسي به قرآن كريم خرده بگيرد و بگويد با اينكه فقير هر دو صنف را شامل مي‌شود ديگر حاجتي به ذكر مسكين نبود، براي اينكه گفتيم مسكنت به معناي ذلت و مانند لنگي و زمين‌گيري و كوري است، هر چند بعضي از مصاديق آن بخاطر نداشتن مال است.
مقصود از" عاملين عليها" كساني هستند كه در جمع و گردآوري زكوات تلاش مي‌كنند. و مقصود از" مؤلفة قلوبهم" كساني هستند كه با دادن سهمي از زكات به ايشان، دلهايشان به طرف اسلام متمايل مي‌شود و به تدريج به اسلام درمي‌آيند، و يا اگر مسلمان نمي‌شوند ولي مسلمانان را در دفع دشمن كمك مي‌كنند، و يا در برآوردن پاره‌اي از حوائج ديني كاري صورت مي‌دهند.
و اما كلمه" وَ فِي الرِّقابِ"، اين جار و مجرور متعلقند به مقدر و تقدير آن:" و للصرف في الرقاب: و براي بكار برد در امر بردگان" است، يعني آزاد كردن آنان، مثلا وقتي برده‌اي با مولاي خودش قرار مكاتبه گذاشته كه كار كند و از دستمزد خود بهاي خود را به او بپردازد و پس از پرداختن بهاي خود آزاد گردد و فعلا نمي‌تواند آن بهاء را به پايان برساند، از زكات ما بقي بهاي او را به مولايش مي‌دهند و او را آزاد مي‌كنند. و يا وقتي برده‌اي را ببينند كه اسير مردي
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 418
ستمگر و سخت‌گير شده و در سختي بسر مي‌برد، از زكات بهاي او را به صاحبش داده، او را آزاد مي‌كنند.
و همچنين در" غارمين" نيز تقدير:" للصرف في الغارمين" است، يعني، زكات براي مصرف كردن در پرداخت قرض بدهكاران. و در:" وَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ" نيز تقدير" للصرف في سبيل اللَّه" است، و سبيل اللَّه (راه خدا) مصرفي است عمومي و شامل تمامي كارهايي مي‌گردد كه نفعش عايد اسلام و مسلمين شده و بوسيله آن مصلحت دين حفظ مي‌شود، كه روشن‌ترين مصاديق آن جهاد در راه خدا و بعد از آن ساير كارهاي عام المنفعه از قبيل راه سازي و پل سازي و امثال آن است.
در" ابْنِ السَّبِيلِ" هم تقدير" للصرف في ابن السبيل" است، و ابن السبيل كسي را گويند كه از وطن خود دور افتاده و در ديار غربت تهي دست شده باشد، هر چند در وطن خود توانگر و ثروتمند باشد، به چنين كسي از مال زكات سهمي مي‌دهند تا به وطن خود بازگردد.
اينكه سياق آيه شريفه در مقام بيان مستحقين هشتگانه زكات تغيير مي‌كند- زيرا چهار صنف اول را با" لام" ذكر كرده و فرموده است" لِلْفُقَراءِ وَ الْمَساكِينِ وَ الْعامِلِينَ عَلَيْها وَ الْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ" و در چهار صنف باقي مانده كلمه" في" بكار برده، و فرموده است" وَ فِي الرِّقابِ وَ الْغارِمِينَ وَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ" از اين جهت است كه" لام" در چهار صنف اول افاده ملكيت (بمعني اختصاص در تصرف) نمايد، زيرا سياق آيه در مقام جواب از منافقين است كه بدون استحقاق از رسول خدا، طمع سهيم بودن در صدقات را داشتند و بر آن حضرت در تقسيم صدقات خرده مي‌گرفتند.
پس آيه شريفه جواب آنان را داد كه صدقات مصارف معيني دارد و از آن موارد نمي‌توان تجاوز كرد.
اما بحث از اينكه آيا مالك بودن اصناف چهارگانه به چه نحو است، آيا به نحو مالكيت معروف در نزد فقهاست؟ يا به نحو اختصاص در مصرف؟ و اينكه واقعيت اين ملكيت چگونه است (زيرا در اصناف چهارگانه عناوين صنفي مالك لحاظ شده، نه اشخاص) و اينكه نسبت سهم هر صنفي با سهم اصناف ديگر چگونه است، مباحثي است كه مربوط به فقه است و از غرض تفسيري ما بيرون، اگر چه فقهاء نيز در اين مباحث اختلاف شديدي دارند، و لذا خواننده محترم را به كتب فقهي ارجاع مي‌دهيم.
و اما آن چهار مورد ديگر كه سياق آيه در آنها بهم خورده و بجاي حرف" لام"، حرف" في" بكار رفته در توجيه اين بر هم خوردن سياق و اينكه چرا اين چهار مورد بعد از آن چهار مورد
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 419

[وجوهي كه در توجيه ترتيب ذكر موارد هشتگانه مصرف زكات گفته شده] ..... ص: 419

ديگر ذكر شده وجوهي ذكر كرده‌اند، كه اينك بعضي از آنها از نظر خواننده مي‌گذرد:
از آن جمله يكي اين است كه: اين ترتيب به جهت بيان الاحق فالاحق است، به اين معنا كه از همه آنها مستحق‌تر و سزاوارتر نخست فقراء و پس از آن مساكين و بعد از آن كارمندان بيت المال و همچنين تا به آخر، و چون چهارتاي دومي از نظر ترتيب احقيت مرتبه‌اش بعد از چهار تاي اولي است آن را بعد ذكر كرد. پس، معلوم مي‌شود كه هر يك از هشت مورد جايش همانجايي است كه برايش تعيين شده و داراي رتبه‌اي است كه داده شده، و اگر غير اين بود، يعني ترتيبي در كار نبود، جا داشت از اين موارد هشتگانه آن شش صنف پول‌بگير را يعني فقراء و مساكين و مؤلفة قلوبهم و غارمين و ابن السبيل و كارمندان زكات را اول شمرده سپس آن دو مورد را كه پول بگير نيستند يعني في الرقاب و في سبيل اللَّه را با كلمه" في" بياورد، و چون چنين نكرده مي‌فهميم ترتيب در كار است «1».
البته در اينكه ترتيب در ذكر و يكي را جلوتر از ديگري آوردن دلالت مي‌كند بر اينكه آنكه مقدم آمده ملاكش مهم‌تر و مصلحتش بيشتر است حرفي نيست، اين معنا را ما نيز قبول داريم، ليكن مقصود اين شخص از كلمه" الاحق فالاحق" را نفهميديم، زيرا اگر مقصودش همين است كه گفتيم آنكه جلوتر ذكر شده ملاكش مهم‌تر و مصلحتش بيشتر است، كه حرف تازه‌اي نيست، و اگر مقصودش اين است كه در دادن و به مصرف رساندن و يا هر تعبير ديگر، نخست بايد به فقراء و سپس به مساكين و بعدا به فلان و فلان رسانيد، در جواب مي‌گوييم آيه شريفه هيچ دلالتي بر اين معنا نداشته و آن وجهي را هم كه در تاييد گفته خود آورده بهيچ وجه گفته‌اش را تاييد نمي‌كند.
وجه ديگري كه زمخشري آن را در كشاف نقل كرده اين است كه: اگر در چهار مورد دوم، از" لام" به" في" عدول شده براي اعلام اين جهت است كه چهار مورد اخير در استحقاق اين صدقات مقدم بر آن چهار مورد اولند و اين معنا را كلمه" في" افاده مي‌كند، چون اين كلمه ظرفيت را مي‌رساند، و در آيه مورد بحث مي‌فهماند كه چهار مورد اخير سزاوارترند به اينكه صدقات در ميان آنان توزيع شود، براي اينكه هر يك از اين موارد به چند جهت استحقاق را دارند، مثلا" في الرقاب" هم برده‌اند و هم اسير و هم وا مانده در پرداخت مال الكتابة. و" غارمين" هم بدهكارند و با زكات بدهيشان داده مي‌شود و هم از قيد بدهكاري آزاد مي‌گردند و هم نجات مي‌يابند، و اگر در كار جهاد و يا سفر حج هم باشند باز استحقاقشان بيشتر است،
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 10 ص 507
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 420
چون هم فقيرند و هم در حال عبادتند. و همچنين" ابْنِ السَّبِيلِ" كه هم به فقر و هم به غربت و دوري از مال و اولاد مبتلا هستند.
و اگر حرف" في" در" سبيل اللَّه" و" ابن السبيل" تكرار شده براي اين است كه برساند اين دو مورد از دو مورد" في الرقاب" و" غارمين" ترجيح دارند «1».
اين وجه نيز اشكال دارد، و آن اين است كه عين آن، در چهار مورد اول كه با لام ذكر شده نيز هست، به اين معنا كه همه آن حرفها را در باره" لام" مي‌توان زد و گفت: حرف لام ملكيت را مي‌رساند و ملكيت رابطه و اتصال قوي‌تري ميان مالك و مملوك دارد تا ظرفيت، زيرا پر واضح است كه رابطه ظرف و مظروف به قوه رابطه مالك و مملوك نيست.
وجه سومي كه گفته‌اند اين است كه: چهار مورد اول اگر چيزي از زكات بدستشان برسد مالك مي‌شوند، و چون چنين بوده بكار بردن حرف" لام" در باره ايشان جا داشته، بخلاف چهار مورد دوم كه آنچه را از زكات كه به ايشان داده شود مالك نمي‌شوند و در حقيقت به ايشان داده نمي‌شود و در راه آنان مصرف نمي‌گردد، بلكه در راه مصالحي مصرف مي‌شود كه ارتباطي هم با آنان دارد.
مثلا مالي كه در مورد بردگان صاحب قرارداد، مصرف مي‌شود چيزي بدست خود بردگان نمي‌رسد، چون زكات را به فروشنده برده مي‌دهند، و به همين جهت حرف" لام" در باره آنان بكار برده نشد، چون اين حرف ملكيت را افاده مي‌كند، و بردگان چيزي بدستشان نمي‌آيد تا مالك شوند، آنان تنها مورد و مصرف زكاتند و زكات مصلحتي از ايشان را تامين مي‌كند. و همچنين بدهكاران كه زكاتي كه در خصوص ايشان مصرف مي‌شود بدست خود آنان نمي‌آيد، بلكه بدست طلبكاران مي‌رسد، و نتيجه‌اش اين است كه ذمه آنان فارغ مي‌شود.
و اما" سبيل اللَّه" آنكه پر واضح است كه زكات ملكش نمي‌شود (چون در سبيل اللَّه اصلا پاي كسي در ميان نيست). و اما" ابن السبيل" او هم در حقيقت يكي از مصاديق سبيل اللَّه است، و اگر از ميان همه افراد و مصاديق سبيل اللَّه فقط" ابن السبيل" را نامبرده و آن را چهارمين مورد بشمار آورده براي اين است كه به يك نحوه خصوصيتي در حق او اشاره كرده باشد، علاوه بر اينكه، در باره ابن السبيل نه حرف" في" بكار رفته و نه حرف" لام"، و در مجرور خواندنش هم ممكن است بخاطر عطف بر لام باشد و هم عطف بر" في"، البته عطف بر" في" بخاطر اينكه نزديك‌تر است بهتر است «2».
__________________________________________________
(1)تفسير الكشاف ج 2 ص 283
(2)تفسير المنار ج 10 ص 509
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 421
در ميان اين چند وجهي كه براي علت تغيير سياق آيه ذكر شده، وجه آخري از همه موجه‌تر و بهتر است، الا اينكه اجراي آن در ابن السبيل خيلي صاف و دلچسب نيست و آن را يكي از مصاديق سبيل اللَّه گرفتن هم درست نيست، زيرا آن سه تاي ديگر هم مصداق سبيل اللَّه هستند.
حال ممكن است كسي بگويد:" غارمين" و" ابن السبيل" كه بر سرشان نه حرف" في" آمده و نه" لام" معطوفند به آن چهار موردي كه مجرور به لام هستند، آن گاه با وجه اول از اين چند وجه به آن معنايي كه ما برايش كرديم ترتيب مصارف هشتگانه را توجيه نموده، و با وجه آخري علت دگرگوني سياق را در الرقاب و سبيل اللَّه توجيه كند.
و اينكه در ذيل آيه فرمود:" فَرِيضَةً مِنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ" اشاره است به اينكه زكات فريضه‌اي است واجب كه بر اساس علم و حكمت تشريع شده، و قابل هيچ گونه تغييري نيست. و بعيد نيست كه فريضه بودنش مربوط به اصل تشريعش نباشد، بلكه مربوط باشد به تقسيمش به اقسام هشتگانه، و اين احتمال را سياق آيه تاييد مي‌كند، زيرا غرض در آيه، تقسيم مصارف آن است نه اصل تشريعش، بهمين جهت مناسبتر اين است كه جمله" فَرِيضَةً مِنَ اللَّهِ" هم اشاره به اين باشد كه تقسيم شدنش به اصناف هشتگانه امري است مفروض از ناحيه خداي تعالي، و بخاطر دلخواه منافقين و با خرده‌گيري‌شان از رسول خدا (ص) تغيير و تبديل نمي‌پذيرد.
از همين جا بخوبي روشن مي‌گردد كه آيه شريفه بدون اشاره به اين معنا نيست كه اصناف هشتگانه هميشه سهم خود را مي‌برد، و اين تقسيم اختصاص به زمان معيني ندارد، پس، اينكه بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند:" مؤلفة قلوبهم مردمي اشراف و معاصر رسول خدا (ص) بوده‌اند كه آن جناب با دادن سهمي از صدقات دلهايشان را متمايل به اسلام نمود، و اما بعد از آن حضرت و غلبه اسلام بر ساير اديان ديگر حاجتي به اين نوع از تاليفات نيست" حرف فاسدي است، و حاجت نبودن به آن را به هيچ وجه قبول نداريم.
" وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ رَحْمَةٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ" كلمه" اذن" به معناي" گوش" است. و اگر منافقين رسول خدا (ص) را" گوش" ناميده‌اند، منظورشان اين بود كه هر حرفي را مي‌پذيرد و به حرف هر كس گوش مي‌دهد.
__________________________________________________
(1)مجموعة من التفاسير ج 3 ص 145 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 422

[معناي جمله:" قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ"] ..... ص: 422

در جمله" قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ" اضافه" اذن" به" خير" اضافه حقيقي است، و معنايش اين است كه او بسيار شنوا است، ولي آنچه خير شما در آن است مي‌شنود، مثلا وحي خداي سبحان را مي‌شنود كه مايه خير شما است و از مؤمنين خيرخواهي‌هاي ايشان را مي‌شنود كه باز خير شما در آنست. ممكن هم هست بگوييم اضافه مذكور اضافه موصوف بر صفت است، و معناي آن اين است كه او گوش هست، ليكن گوشي است با اين صفت، كه براي شما خير است، چون نمي‌شنود مگر چيزي را كه به شما سود مي‌رساند و ضرري هم برايتان ندارد.
فرق ميان اين دو احتمال اين است كه لازمه وجه اولي اين است كه مسموع آن حضرت از وحي خدا و نصيحت مؤمنان خير باشد. و لازمه وجه دومي اين است كه استماع آن جناب استماع خيري باشد يعني به پاره‌اي از حرفهايي كه براي مسلمانان خير نيست گوش مي‌دهد، و ليكن صرفا به منظور احترام از گوينده گوش مي‌دهد و كلام او را حمل بر صحت مي‌كند تا هتك حرمت او را نكرده و خود نيز گمان بد به مردم نبرده باشد، و ليكن اثر خبر صادق و مطابق با واقع را هم بر آن بار نمي‌كند، يعني اگر در سعايت كسي باشد آن شخص را مؤاخذه نمي‌كند، در نتيجه هم به حرفهاي گوينده گوش داده و او را احترام كرده، و هم ايمان آن مؤمني را كه وي در باره او بدگويي و سعايت كرده محترم شمرده است.
و از اين بيان روشن مي‌شود كه مناسب‌تر به سياق آيه همين وجه دوم است، چون در دنبال جمله مورد بحث فرموده:" يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ ...". توضيح اينكه، ايمان به معناي تصديق است، و خداوند در جمله" يُؤْمِنُ بِاللَّهِ" متعلق ايمان را ذكر كرده، ولي در جمله" وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ" متعلق را ذكر نكرده و نفرموده به چه چيز تصديق مي‌كند، همين قدر فرموده به نفع مؤمنين تصديق مي‌كند، و تصديقي كه حتي در خبرهاي زيان‌آور به نفع مؤمنين تمام شود اين است كه شنونده، مخبر را تصديق كند، نه خبري را كه آورده، به اين معنا كه به مخبر وانمود كند كه من تو را راستگو مي‌دانم، هر چند در واقع خبر او را خبر نادرستي بداند و آثار صدق بر خبرش بار نكند.
و نظير اين تفكيك ميان مخبر و خبر وي، در آيه شريفه" إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقِينَ لَكاذِبُونَ" «1» آمده، كه
__________________________________________________
(1)آن زمان كه منافقان نزد تو آمدند و گفتند: ما شهادت مي‌دهيم كه تو رسول اللهي، و خدا مي‌داند كه تو رسول اويي و او شهادت مي‌دهد كه منافقان دروغگويند. سوره منافقون آيه 1
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 423
خداي سبحان منافقين را از جهت اينكه مخبر به رسالت رسول خدايند تكذيب مي‌كند، ولي خبر آنان را تكذيب نمي‌كند، چون خبرشان رسالت رسول خدا (ص) بود، و خداي تعالي خودش هم بدرستي آن شهادت مي‌دهد.

[توضيح مراد از جمله:" يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ"] ..... ص: 423

و عكس آن يعني تصديق خبر، در آيه" وَ لَمَّا رَأَ الْمُؤْمِنُونَ الْأَحْزابَ قالُوا هذا ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ" «1» كه حكايت كلام مؤمنين است آمده، زيرا مي‌فرمايد مؤمنين خدا و رسول را در خبر تصديق مي‌كنند، و نظري به تصديق مخبر ندارد.
و كوتاه سخن ظاهر جمله" يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ" اين است كه رسول اكرم (ص)، خدا را در وحيي كه به وي نازل مي‌كند تصديق مي‌نمايد ولي مؤمنين را در آنچه كه مي‌گويند تصديق نمي‌كند، بلكه تصديق مي‌نمايد به نفع مؤمنين، هر يك از آنها كه به وي خبري دهد، به اين معنا كه كلام مخبر را حمل بر صحت نموده، به او نمي‌گويد تو در اين گفتارت دروغ مي‌گويي، و يا غرض سويي داري، اينكار را نمي‌كند، و در عين حال اثر صحت هم بر آن خبر مترتب نمي‌سازد، و همين خود باعث است كه همواره تصديقش به نفع مؤمنين تمام شود، بخلاف اينكه همه خبرها و حرفهايي را كه مي‌شنود صحيح بداند و اثر صحت هم بر آن بار كند، و يا اگر آن را دروغ دانست صريحا به رخ گوينده‌اش بكشد كه تو دروغ مي‌گويي، كه در اين صورت تصديقش به نفع مؤمنين تمام نمي‌شود و نظام اجتماع مؤمنين بر هم مي‌خورد، و اين معنا همانطور كه گفتيم وجه دوم را تاييد مي‌كند.
و بعيد نيست كه مقصود از" مؤمنين" جامعه مؤمنين باشد، هر چند در آن جامعه، افراد منافقي هم باشند، و بنا بر اين، مقصود از جمله" لِلَّذِينَ آمَنُوا" مؤمنين حقيقي، و در اين صورت معناي آيه چنين مي‌شود: رسول خدا (ص) كلام پروردگارش را تصديق مي‌نمايد، ولي كلام فرد فرد جامعه شما را علي الظاهر تصديق مي‌كند، چون فرد فرد آنان حتي منافقين ايشان، جزو جامعه شمايند، و اين تصديق ظاهري كه به نفع اجتماع است براي خصوص مؤمنين واقعي رحمت نيز هست، زيرا اين عمل، آنان را به راه راست دلالت مي‌كند.
و اگر منظور از" لِلَّذِينَ آمَنُوا" افرادي باشند كه در اول بعثت و قبل از فتح مكه مسلمان شدند- هم چنان كه در سابق هم گذشت كه كلمه" الذين آمنوا" در قرآن كريم يك اسمي است تشريفي براي آن مردان با ايماني كه در صدر اسلام ايمان آوردند- آن وقت منظور از مؤمنين در
__________________________________________________
(1)وقتي مؤمنان احزاب را ديدند گفتند اين همان وعده‌اي است كه خدا و رسولش به ما دادند و خدا و رسولش راست گفتند. سوره احزاب آيه 22
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 424
جمله" وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ" نيز مؤمنين حقيقي از همان عده خواهند بود، همانطوري كه در آيه" وَ لَمَّا رَأَ الْمُؤْمِنُونَ الْأَحْزابَ قالُوا هذا ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ" هم بهمين معنا اطلاق شده است.
بعضي «1» گفته‌اند: حرف" لام" در جمله" وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ" براي متعدي كردن آمده هم چنان كه حرف" باء" در جمله" يُؤْمِنُ بِاللَّهِ" براي متعدي كردن است، پس نتيجه گرفته‌اند كه كلمه ايمان با هر دوي آنها متعدي مي‌شود، به شهادت آيات:" فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ" «2» و" فَما آمَنَ لِمُوسي إِلَّا ذُرِّيَّةٌ مِنْ قَوْمِهِ" «3» و" أَ نُؤْمِنُ لَكَ وَ اتَّبَعَكَ الْأَرْذَلُونَ" «4» كه در همه آنها حرف" لام" كار" باء" را انجام داده است.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: لفظ" لام" به طريقه تضمين جريان يافته و معناي" ميل" را افاده مي‌كند و با بكار رفتن آن، معناي آيه چنين است:" رسول خدا (ص) مايل است به مؤمنين در حالي كه به آنها ايمان دارد، و يا ايمان مي‌آورد به آنها در حالي كه ميل دارد به ايشان".
اين دو وجه هر چند در جاي خود صحيح است، و براي مساله مورد بحث توجيه خوبي است، و ليكن تفكيكي كه در جمله" يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ" ميان" يؤمن" اول" و يؤمن" دوم وجود دارد اين دو وجه را بعيد بنظر مي‌رساند، براي اينكه بنا بر اين وجه، ديگر هيچ حاجتي به اين تفكيك به نظر نمي‌رسد، و ممكن بود بفرمايد:" يؤمن باللَّه و للمؤمنين".
مگر اينكه گفته شود اين تفكيك صرفا بمنظور تفنن در تعبير بوده، و ليكن بهر تقدير نتيجه همان نتيجه سابق است، و ايمان رسول خدا (ص) به مؤمنين تنها مختص به مخبرين نبوده تا در نتيجه اخبار آنها را تصديق كند و ديگران را وقتي سعايت شوند مورد مؤاخذه قرار دهد. بلكه ايمان رسول خدا ايماني بود كه شامل جميع مؤمنين مي‌شد، پس مخبر را در خبرش تصديق مي‌كرد و نيز مخبر عنه را تصديق مي‌كرد به اين صورت كه كارش را حمل بر صحت مي‌كرد و او را مورد مؤاخذه قرار نمي‌داد- دقت كنيد.

[عدم منافات بين اينكه پيامبر اسلام (ص) رحمة للعالمين است و اينكه فقط براي مؤمنين رحمت است] ..... ص: 424

در اينجا سؤالي باقي مي‌ماند، و آن اينكه چرا در آيه مورد بحث رسول خدا (ص) را تنها رحمت آن كساني معرفي كرده كه ايمان دارند، ولي در آيه
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 10 ص 519 و مجموعة التفاسير ج 3 ص 149
(2)سوره عنكبوت آيه 26
(3)سوره يونس آيه 83
(4)سوره شعراء آيه 111
(5)تفسير المنار ج 10 ص 519
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 425
" وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ" «1» او را رحمت براي همه مردم معرفي كرده؟ جواب اين سؤال اين است كه مقصود از رحمت در اين دو آيه مختلف است، زيرا رحمت در آيه مورد بحث، رحمت فعلي است، ولي رحمت در آيه سوره انبياء رحمت شاني است. به اين معنا كه در آيه مورد بحث مي‌فرمايد:" مؤمنين از رحمت وجود تو برخوردارند" و در آن آيه مي‌فرمايد:" عالميان مي‌توانند از رحمت وجود تو برخوردار شوند" و ميان اين دو تعبير هم منافاتي نيست.
و به عبارتي ديگر، رسول خدا (ص) هم رحمت است براي كسي كه حقيقتا به وي ايمان آورده، چون خداوند بوسيله آن جناب او را از گرداب ضلالت نجات داده و عاقبت او را به كرامت و سعادت ختم كرده است. و هم رحمت است براي عموم مردم، چه آنكه ايمان آورده و چه آنكه كفر ورزيده، چه آنكه در عصر آن حضرت بوده و چه آنكه بعدا آمده، زيرا خداي تعالي آن حضرت را به كيش و ملتي بيضاء و سنتي طيبه مبعوث كرده كه عموم بشر را از مسير منحرفش بسوي راه مستقيم و از طريق شقاوت و هلاكت به شاهراه هدايت و نجات برگرداند و با مشعل تابناك خود راه مستقيم فطرت الهي را روشن نمايد. چيزي كه هست افراد مجتمع بشري وضعشان در برابر اين شمع فروزان مختلف است: عده‌اي خود را به آن راه انداخته و پيش مي‌روند و رستگار مي‌گردند، جمعي از راه هلاكت خود را كنار كشيده و ليكن هنوز به راه راست نيفتاده‌اند و گروهي تصميم دارند خود را از راه هلاكت كنار بكشند و در راه مستقيم فطرت حركت كنند، و ليكن هنوز قدمي برنداشته‌اند.
اين وضع جوامع بشري است بعد از طلوع آفتاب اسلام و انتشار اشعه معارف آن در ميان مردم، و رسيدن نداي آن به گوش هر شنونده و تاثيرش در همه سنت‌هاي اجتماعي، كه در يك اجتماع اثر بيشتري مي‌گذارد و در اجتماع ديگر اثر كمتري، و اين معنا جاي هيچ ترديد نيست.
و اين وجه يا وجهي است نزديك به وجه قبلي و يا در حقيقت برگشتش به همان است.
" يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ لِيُرْضُوكُمْ وَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ يُرْضُوهُ إِنْ كانُوا مُؤْمِنِينَ" در مجمع البيان گفته است: فرق ميان كلمه" احق" و كلمه" أصلح" اين است كه اولي هم در مواردي استعمال مي‌شود كه پاي فعل در ميان باشد و هم در مواردي كه پاي فعل در ميان نباشد، مانند اينكه مي‌گوييم:" فلاني احق و سزاوارتر به اين مال است" ولي" اصلح" جز در مواردي كه پاي فعل در ميان باشد استعمال نمي‌شود. و خلاصه، كلمه اصلح از صفات فعل است، بنا بر اين، مي‌توان گفت:" خدا أحق است به اينكه اطاعت شود" ولي نمي‌توان
__________________________________________________
(1)سوره انبياء آيه 107
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 426
گفت:" خدا أصلح است به اينكه اطاعت شود" «1».
و علت اصلي اين حرف اين است كه ماده:" صلح" معناي استعداد و آمادگي را در بر دارد و كلمه" حق" متضمن معناي ثبوت و لزوم است، و خداي سبحان هيچ وقت متصف به استعداد و قابليت نمي‌شود، زيرا اتصاف به اين معنا مستلزم آن است كه چيز ديگري در خداي تعالي اثر بگذارد و او از تاثير آن متاثر شود، (و هيچ علتي ما فوق خدا نيست تا در او اثر بگذارد).
خداي تعالي در اين آيه خطابي را كه قبلا به پيغمبرش داشت به مؤمنين برگردانيده، و به اصطلاح التفات بكار برده. و گويا وجه اين التفات اين است كه اشاره كند به آن حكمي كه در جمله" وَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ يُرْضُوهُ إِنْ كانُوا مُؤْمِنِينَ" بود، و آن اين بود كه بر هر مؤمني واجب است كه رضاي خدا و پيغمبرش را بدست بياورد، و در مقام سرپيچي و نافرماني خدا و رسول برنيايد كه در اين عمل، نكبتي بزرگ و دوزخي جاودانه است.
در جمله" أَحَقُّ أَنْ يُرْضُوهُ" نكته‌اي نهفته است كه ادب قرآن را نسبت به توحيد مي‌رساند، و آن اين است كه ضمير را مفرد آورد و فرمود:" خدا و رسول سزاوارترند به اينكه آنها او را راضي كنند" و نفرمود" آنها آن دو را راضي كنند"، براي اينكه مقام خداي تعالي و وحدانيت او را حفظ نموده احدي را قرين و هم سنگ او نخواند.
چون آنچه كه از اينگونه حقوق و همچنين از اين قبيل اوصاف هست كه هم بر خدا اطلاق دارد و هم بر خلق او، در خداي تعالي ذاتي و لنفسه است و در غير او غيري و به تبع غير و يا بالعرض است، مانند صفات واجب التعظيم و واجب الارضاء بودن. و اما غير خداي تعالي هر كس كه اين صفات بر او نيز اطلاق شود اطلاق و اتصافش به تبع غير و عرضي و بوسيله خداي تعالي است، مانند اتصاف به علم و حيات و زنده كردن مردگان و ميراندن زندگان و امثال آن.
نظير اين ادب در قرآن كريم در موارد بسياري نسبت به رسول خدا (ص) رعايت شده كه با اينكه رسول خدا (ص) با افراد امت در يك عملي شركت دارد، مع ذلك اسم آن جناب را جداگانه ذكر كرده، مانند آيه" يَوْمَ لا يُخْزِي اللَّهُ النَّبِيَّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا- روزي كه خدا پيغمبر و مؤمنين را بيچاره نمي‌كند" «2» و آيه" فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلي رَسُولِهِ وَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ- پس خدا سكينت خود را بر پيغمبر و بر مؤمنين نازل كرد" «3» و آيه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 5 ص 43
(2)سوره تحريم آيه 8
(3)سوره بقره آيه 285
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 427
" آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ- ايمان آورد رسول به آنچه كه به وي نازل شد، و مؤمنان نيز" «1» و آياتي ديگر.
" أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ يُحادِدِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَأَنَّ لَهُ نارَ جَهَنَّمَ ..."
در مجمع البيان مي‌فرمايد:" كلمه" محادة" به معناي تجاوز با مخالفت است، و اين كلمه و كلمات:" مخالفة"،" مجانبة" و" معاداة" به يك معنا هستند، و اصل آن منع كردن و خودداري نمودن است. و معناي ديگر آن شدت غضب است به حدي كه عقل و تدبير آدمي را از بين ببرد. و نيز گفته است: كلمه" خزي" به معناي خواري و هر پستي ديگري است كه آدمي از آن شرم داشته باشد «2».
استفهامي كه در آيه است استفهام تعجبي است، و سياق آيه براي بيان اين جهت است كه خدا و رسولش سزاوارترند به اينكه مردم خوشنود و راضيشان كنند.
خلاصه‌اش اينكه: مردم خوب مي‌دانند كه دشمني با خدا و رسول و مخالفت و به خشم آوردن خدا و پيغمبرش مايه خلود در آتش است، و وقتي به خشم آوردن خدا و رسولش حرام باشد پس راضي كردن او و همچنين پيغمبرش بر هر كسي كه به خدا و رسولش ايمان داشته باشد واجب خواهد بود.

بحث روايتي ..... ص: 427

اشاره

در تفسير قمي از ابي الجارود از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" إِنْ تُصِبْكَ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ وَ إِنْ تُصِبْكَ مُصِيبَةٌ ..." فرموده: اما حسنه، مقصود از آن غنيمت و عافيت است، و اما مصيبت مقصود از آن بلا و گرفتاري است «3».
و در الدر المنثور آمده كه ابن ابي حاتم از جابر بن عبد اللَّه نقل كرده كه گفت:
منافقيني كه از رفتن با رسول خدا (ص) تخلف كرده و در مدينه باقي ماندند، شروع كردند به انتشار خبرهاي بد و هول‌انگيز در ميان مردم از آن جمله مي‌گفتند: محمد و يارانش آن قدر در اين سفر مصيبت ديدند كه همه هلاك شدند. اين اراجيف تكذيب شد، يعني به گوش مردم رسيد كه رسول خدا (ص) و يارانش همه سلامتند، منافقين خيلي ناراحت
__________________________________________________
(1)سوره فتح آيه 26
(2)مجمع البيان ج 5 ص 43
(3)تفسير قمي ج 1 ص 292 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 428
شدند و بدين مناسبت آيه فوق الذكر نازل شد «1».
و در كافي به سند خود از ابي حمزه از ابي جعفر (ع) نقل كرده كه گفت: از آن حضرت معناي اين قول خداي عز و جل كه مي‌فرمايد:" هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا إِلَّا إِحْدَي الْحُسْنَيَيْنِ" را پرسيدم، فرمود: يا مرگ در راه اطاعت امام، و يا درك ظهور امام. آن گاه معناي جمله" وَ نَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ" را پرسيدم كه چطور ما خود در مشقت هستيم آن وقت در انتظار هستيم كه (أَنْ يُصِيبَكُمُ اللَّهُ بِعَذابٍ مِنْ عِنْدِهِ) خداوند ايشان را به عذابي از ناحيه خود معذب كند؟ فرمود:
مقصود مشقت نيست، بلكه مقصود اين است كه خدا ايشان را مسخ كند (او بايدينا) و يا بدست ما به قتل برساند، آن گاه به پيغمبرش مي‌فرمايد:" فَتَرَبَّصُوا إِنَّا مَعَكُمْ مُتَرَبِّصُونَ" «2».
مؤلف: اين روايت از باب تطبيق مصداق بر كلي است، نه از باب تفسير.
و در محاسن به سند خود از يوسف بن ثابت از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمود: هيچ عملي با داشتن ايمان ضرر نمي‌رساند، و هيچ عملي هم با كفر سودي نمي‌بخشد. آن گاه فرمود: مگر نمي‌بيني كه خداي تبارك و تعالي فرموده:" وَ ما مَنَعَهُمْ أَنْ تُقْبَلَ مِنْهُمْ نَفَقاتُهُمْ إِلَّا أَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَ بِرَسُولِهِ" «3».
مؤلف: اين روايت را عياشي «4» و قمي «5» نيز از آن جناب و همچنين كليني «6» در كافي در ضمن حديث مفصلي از آن حضرت روايت كرده، و اين روايت را آيات و روايات ديگري بيان مي‌كند، و خلاصه معنايش اين است كه ايمان ما دام كه باقي است و از بين نرفته، هيچ گناهي ضرر نمي‌رساند، يعني با داشتن ايمان هيچ گناهي انسان را گرفتار خلود در آتش نمي‌كند، و ما دام كه كفر باقي است، هيچ عمل نيكي آدمي را فائده نمي‌بخشد.
و در مجمع البيان در تفسير:" مدخلا ..." گفته است: امام ابي جعفر (ع) فرمود اين كلمه به معناي راه زير زميني است «7».
و در كافي به سند خود از اسحاق بن غالب روايت كرده كه گفت، امام صادق
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 248
(2)روضة الكافي ج 8 ص 239 ح 431
(3)محاسن ج 1 ص 166 ح 123
(4)تفسير عياشي ج 2 ص 89 ح 61
(5)تفسير قمي ج 1 ص 298
(6)اصول كافي ج 2 ص 464 ح 3
(7)مجمع البيان ج 5 ص 40
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 429
(ع) به من فرمود:" اي اسحاق! خيال مي‌كني مشمولين اين آيه كه مي‌فرمايد:" فَإِنْ أُعْطُوا مِنْها رَضُوا وَ إِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْها إِذا هُمْ يَسْخَطُونَ" چقدرند؟ (من چيزي در جواب نگفتم خودش) فرمود: بيشتر از دو ثلث مردم اينطورند «1».
مؤلف:اين روايت را عياشي «2» در تفسير خود و حسين بن سعيد در كتاب زهدش «3» از اسحاق از آن جناب نقل كرده‌اند.

[روايتي در مورد كساني كه در مورد تقسيم صدقات بين فقرا به پيامبر (ص) اعتراض كردند و نزول آيه:" وَ مِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِي الصَّدَقاتِ ..."] ..... ص: 429

و در الدر المنثور آمده كه بخاري، نسايي، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابو الشيخ و ابن مردويه از ابي سعيد خدري روايت كرده‌اند كه گفت: در بيني كه رسول خدا (ص) مشغول تقسيم غنيمت بود، ناگهان ذو الخويصره تميمي از راه رسيد و گفت:
يا رسول اللَّه! عدالت به خرج بده. حضرت فرمود: واي بر تو اگر من عدالت را رعايت نكنم پس چه كسي رعايت مي‌كند؟
عمر بن خطاب گفت: يا رسول اللَّه! اجازه بده گردنش را بزنم. حضرت فرمود: رهايش كن، او دار و دسته‌اي دارد كه شماها نماز و روزه‌هايتان را در مقابل نماز و روزه آنان هيچ و ناچيز مي‌پنداريد، ليكن با همه اين عبادتها آن چنان از دين بيرون مي‌روند كه تير از كمان بيرون مي‌رود، بطوري كه نه از پر آن و نه از آهن پيكان آن و نه از برآمدگي سر آن و از هيچ نقطه آن اثري باقي نماند و همه از هدف گذشته باشد، از ايشان مرد سياهي است كه يكي از دو پستانش مانند پستان زنان و يا مانند يك تكه گوشت آويزان است، وقتي مردم را دچار تفرقه و اختلاف مي‌بينند خروج مي‌كنند. راوي مي‌گويد: آيه" وَ مِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِي الصَّدَقاتِ ..."، در باره اين شخص و اصحابش كه همان خوارج باشند نازل گرديد.
ابو سعيد مي‌گويد: من شهادت مي‌دهم كه اين سخنان را از رسول خدا (ص) شنيدم، و شهادت مي‌دهم كه در جنگ نهروان بعد از آنكه علي (ع) خوارج را از دم شمشير گذراند و به كشتگان سركشي مي‌كرد من با او بودم، و مردي را به همان صفتي كه رسول خدا (ص) فرموده بود ديدم «4».

[رواياتي در باره تقسيم صدقات واجب و مستحقين آن] ..... ص: 429

و در تفسير قمي در ذيل آيه مذكور آمده كه اين آيه در موقعي نازل شد كه صدقات از اطراف جمع‌آوري شده، به مدينه حمل شد. ثروتمندان همه آمدند، به خيال اينكه از اين
__________________________________________________
(1)اصول كافي ج 2 ص 412 ح 4
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 89 ح 62
(3)الزهد ص 47 ح 126
(4)الدر المنثور ج 3 ص 250
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 430
صدقات سهمي مي‌برند، ولي وقتي ديدند رسول خدا (ص) همه را به فقرا داد شروع كردند به حرف مفت زدن، و خرده‌گيري كردن، و گفتند: ما سنگيني صحنه‌هاي جنگ را بدوش خود تحمل مي‌كنيم و به همراهي او به جنگ مي‌پردازيم و دين او را تقويت مي‌كنيم و او صدقات را به مشتي فقير مي‌دهد، كه نه توانايي ياريش دارند و نه دردي از او دوا مي‌كنند، خداوند اين آيه را نازل كرد:" وَ لَوْ أَنَّهُمْ رَضُوا ما آتاهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ قالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ سَيُؤْتِينَا اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ رَسُولُهُ إِنَّا إِلَي اللَّهِ راغِبُونَ".
آن گاه خود خداي تعالي صدقات را تفسير كرده و توضيح داد كه اين صدقات را چه كساني بايد بپردازند، و به چه كساني بايد داده شود، و فرمود:" إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَ الْمَساكِينِ وَ الْعامِلِينَ عَلَيْها وَ الْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَ فِي الرِّقابِ وَ الْغارِمِينَ وَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ فَرِيضَةً مِنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ"، همه مردم را از مشموليت صدقات بيرون نموده، تنها هشت صنف را مستحق آن دانست، و از ايشان اسم برد. آن گاه امام صادق (ع) يكا يك آن مصارف را توضيح داده، در باره فقراء فرمود: كساني هستند كه (زكات خوردن را حرفه خود قرار نداده باشند و) دريوزگي نكنند، و عيال‌وار باشند. دليل اينكه گفتيم بايد دريوزگي نكنند اين آيه است كه مي‌فرمايد:" لِلْفُقَراءِ الَّذِينَ أُحْصِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ لا يَسْتَطِيعُونَ ضَرْباً فِي الْأَرْضِ يَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أَغْنِياءَ مِنَ التَّعَفُّفِ تَعْرِفُهُمْ بِسِيماهُمْ لا يَسْئَلُونَ النَّاسَ إِلْحافاً".
و مسكينان عبارتند از افراد عليل، از قبيل كورها و اشخاص بي دست و پا و جذامي، و هر عليل ديگري، از مرد و زن و كودك.
و كاركنان در امر زكات عبارتند از كساني كه براي گرفتن و جمع آوري و نگهداري آن فعاليت مي‌كنند.
و مؤلفة قلوبهم عبارتند از مردمي كه قائل به توحيد خدا هستند، و ليكن هنوز معرفت در دلهايشان راه نيافته، و نفهميده‌اند كه محمد رسول خدا (ص) است، لذا رسول خدا (ص) دلهاي ايشان را بدست مي‌آورد، به ايشان زياده از حد محبت مي‌كرد و تعليم مي‌داد تا شايد او را به نبوت بشناسند، و يك سهم از صدقات را هم براي آنان قرار داد، تا دلهايشان به اسلام متمايل گردد «1».
مؤلف: در تاييد اين روايت كه تفسير قمي آن را بدون ذكر سند نقل كرده روايات
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 298
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 431
بسياري است كه همه داراي سند و منقول از اهل بيت بطرق خود اهل بيت است، و در بعضي از آنها مختصر تعارض و ناسازگاري هست، از خوانندگان هر كس بخواهد همه آن روايات را ديده و مطلب را از ميان همه آنها تنقيح و تحقيق كند بايد به كتب حديث و فقه مراجعه نمايد.
و در الدر المنثور آمده كه بخاري، ابن ابي حاتم و ابن مردويه از ابي سعيد خدري نقل كرده‌اند كه گفت: علي ابن ابي طالب از يمن مقداري طلاي مخلوط بخاك براي رسول خدا (ص) فرستاد، و آن جناب آن را در ميان چهار نفر تقسيم كرد، و اين چهار نفر از اهل نجد و كساني بودند كه بدست آوردن دلهاي آنان به نفع اسلام بود، و ايشان عبارت بودند از: 1- الاقرع بن حابس حنظلي 2- علقمة بن علاثة العامري 3- عيينة بن بدر فزاري 4- زيد الخيل طائي.
قريش و انصار وقتي ديدند رسول خدا (ص) همه طلاها را به اين چهار نفر داد، به خرده‌گيري پرداختند كه چرا به بزرگان اهل نجد مي‌دهي و به ما نمي‌دهي؟! رسول خدا (ص) فرمود: منظورم اين است كه دلهاي ايشان را بدست آورم «1».

[كساني كه در شمار" مؤلفة قلوبهم" بودند و رسول خدا (صلي اللَّه عليه و آله) از زكات به آنان پرداخت كرد] ..... ص: 431

و در الدر المنثور آمده كه عبد الرزاق، ابن منذر، ابن ابي حاتم و ابن مردويه از يحيي بن ابي كثير روايت كرده‌اند كه گفت:" مؤلفة قلوبهم" از بني هاشم، ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب، از بني اميه، ابو سفيان بن حرب، از بني مخزوم، حارث بن هشام و عبد الرحمن بن يربوع، از بني اسد، حكيم بن حزام، از بني عامر، سهيل بن عمرو، و حويطب بن عبد العزي، از بني جمح، صفوان بن اميه، از بني سهم، عدي بن قيس، از ثقيف، علاء بن جاريه و يا حارثه، از بني فزارة، عيينة بن حصن، از بني تميم، أقرع بن حابس، از بني نصر، مالك بن عوف، از بني سليم، عباس بن مرداس بودند.
رسول خدا (ص) هر يك نفر از ايشان را صد رأس شتر ماده داد، بجز عبد الرحمن بن يربوع، و حويطب بن عبد العزي را، كه بهر يك از ايشان پنجاه ماده شتر بداد «2».
و در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام ابي جعفر (ع) آمده كه فرمود:
مؤلفة قلوبهم (در عصر رسول خدا ص) عبارت بودند از: ابو سفيان بن حرب بن امية و سهيل بن عمرو، كه او از بني عامر بن لؤي بود، و همام بن عمر و برادرش (برادران بني عامر بن لؤي)، و صفوان بن امية بن خلف قريشي جمحي، و أقرع بن حابس تميمي يكي از بني حازم، و عيينة بن حصن فزاري و مالك بن عوف و علقمة بن علاثة، و من شنيده‌ام كه
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 3 ص 251
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 432
رسول خدا (ص) بهر يك از اينها صد شتر با چوپانش مي‌داد، و گاهي بيشتر و كمتر هم مي‌شد «1».
مؤلف: اين چند نفر از مؤلفة قلوبهم آنهايي بوده‌اند كه رسول خدا (ص) با عطا كردن، دلهايشان را بدست آورده، نه اينكه منحصر به ايشان باشد، و مقصود از آيه شريفه هم تنها اين چند نفر باشد.
و در تفسير عياشي از ابن اسحاق از بعضي راويان شيعه از امام صادق (ع) نقل شده كه گفت: از آن جناب در باره برده‌اي سؤال شد كه با مولايش قرار بسته كه بهاي خود را از دستمزد خود بپردازد و فعلا مقداري پرداخته و ديگر نمي‌تواند ما بقي را بپردازد. حضرت فرمود: از مال صدقه او را مي‌خرند و آزاد مي‌كنند، زيرا خداي تعالي در كتاب مجيدش مي‌فرمايد:" وَ فِي الرِّقابِ" «2».
و نيز در همان كتاب از زراره نقل شده كه گفت: حضور حضرت ابي عبد اللَّه (ع) عرض كردم: بنده‌اي كه زنا كرده تكليفش چيست؟ فرمود: نصف حد آزادگان، به او تازيانه مي‌زنند. پرسيدم: اگر دوباره زنا كرد چطور؟ فرمود: باز هم بهمان اندازه تازيانه مي‌زنند. عرض كردم: باز هم اگر مرتكب شد چطور؟ فرمود: هيچوقت از نصف حد تجاوز نمي‌كند، مي‌گويد عرض كردم: آيا سنگسار هم مي‌شود؟ فرمود: بله در نوبت هشتم، اگر هشت مرتبه مرتكب شد كشته مي‌شود.
مي‌گويد: عرض كردم: پس فرق ميان بنده و آزاد چيست با اينكه عمل هر دو يكي است؟ فرمود: خداوند بر بردگان ترحم كرده و نخواسته كه هم برده باشند و هم از نظر حد مانند آزادگان مجازات شوند. زراره مي‌گويد: سپس اضافه كرد: بر پيشواي مسلمين است كه بهاي او را از بيت المال از سهم رقاب به صاحبش بپردازد «3».
و نيز در همان كتاب از صباح بن سيابه نقل كرده كه گفت: هر مسلماني كه بميرد و قرضي از خود باقي بگذارد كه آن را در راه فساد و يا اسراف خرج نكرده باشد بر پيشواي مسلمانان است كه قرض او را از بيت المال بپردازد، و اگر نپردازد گناهش به گردن اوست، زيرا خداي تعالي مي‌فرمايد:" إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَ الْمَساكِينِ وَ الْعامِلِينَ عَلَيْها وَ الْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَ فِي الرِّقابِ وَ الْغارِمِينَ" و اين گونه اشخاص از غارمين هستند كه از صدقات، سهمي در نزد امام
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 299 [.....]
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 93 ح 76
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 93 ح 77
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 433
مسلمين دارند، اگر امام مسلمين سهم ايشان را حبس كند و نپردازد گناهش به گردن اوست «1».
و نيز در همان كتاب از محمد القصري از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه گفت: من از آن جناب از صدقه پرسيدم، فرمود: صدقه را آن طور كه خدا فرموده تقسيم كن، ولي از سهم بدهكاران به آن بدهكاراني نبايد داد كه مهر زنان خود را بدهكارند. و نيز به آن كساني كه به نداي جاهليت ندا درمي‌دهند نبايد داد. پرسيدم نداي جاهليت چيست؟ فرمود: اينكه فرياد بزند آهاي قبيله فلان بريزيد، و با اين ندا مردم را بجان هم بيندازد. و نيز به كساني كه نمي‌فهمند با پول مردم (كه قرض گرفته‌اند) چه مي‌كنند (يعني آن را اسراف و بيهوده به مصرف مي‌رسانند) نبايد داد «2».
و نيز در همان كتاب از حسن بن محمد روايت آورده كه گفت: حضور امام صادق (ع) عرض كردم: مردي وصيت كرده كه مالي را به من بدهند و من آن را در" سبيل اللَّه" خرج كنم، حال در چه راهي خرج كنم. حضرت فرمود: راه حج. پرسيدم، آخر او وصيت كرده در" سبيل اللَّه" به مصرف برسانم. فرمود: در راه حج خرج كن، براي اينكه من از مصاديق سبيل اللَّه هيچ مصرف را سراغ ندارم كه از حج بالاتر باشد «3».
مؤلف: و در اين باره (تقسيم صدقات واجب و مستحقين آن)، روايات بيشماري وارد شده كه ما نمونه‌اي از آنها را نقل كرديم.

[چند روايت در ذيل آيه:" يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ ..."] ..... ص: 433

و در الدر المنثور در ذيل آيه" وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ ..." آمده كه ابن اسحاق، ابن منذر، و ابن ابي حاتم، از ابن عباس نقل كرده‌اند كه گفت: نبتل بن حارث هميشه نزد رسول خدا (ص) مي‌آمد و فرمايشات آن جناب را مي‌شنيد و به نزد منافقين مي‌رفت و آنچه شنيده بود به آنان گزارش مي‌كرد، و اين شخص همان كسي است كه به منافقين گفته بود محمد دهن‌بين و يكسره گوش است، هر كه هر چه بگويد تصديقش مي‌كند و خداوند در باره‌اش اين آيه را فرستاد:" وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ ..." «4».
و در تفسير قمي در ذيل اين آيه آمده است كه: سبب نزول اين آيه اين بود كه عبد اللَّه بن نبتل (يكي از منافقين) همواره نزد رسول خدا (ص) مي‌آمد و فرمايشات آن جناب را مي‌شنيد و براي منافقين نقل مي‌كرد، و به اصطلاح سخن چيني مي‌كرد، خداوند جبرئيل را
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 94 ح 78
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 94 ح 80
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 95 ح 82
(4)الدر المنثور ج 3 ص 253
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 434
فرستاد و به آن جناب گفت: اي محمد! مردي از منافقين نمامي مي‌كند و مطالب تو را براي منافقين مي‌برد. رسول خدا (ص) پرسيد او كيست؟ گفت: مرد سياه چهره‌اي است كه سرش پر مو است، با دو چشمي نگاه مي‌كند كه گويي دو تا ديگ است، و با زبان شيطان حرف مي‌زند.
رسول خدا (ص) او را صدا زد و او قسم خورد كه من چنين كاري نكرده‌ام. حضرت فرمود: من از تو قبول كردم، ولي تو ديگر اينكار را مكن. آن مرد دوباره نزد رفقاي خود برگشت و گفت: محمد مردي دهن‌بين است، خدا به او خبر داده بود كه من عليه او سخن چيني مي‌كنم و اخبار او را براي شماها مي‌آورم و او از خدايش قبول كرده بود، ولي وقتي من گفتم كه من چنين كاري را نكرده‌ام، از من هم قبول كرد.
و بدين جهت خداوند اين آيه را نازل كرد:" وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ" يعني خدا را در آنچه به او مي‌گويد تصديق مي‌كند و حرفهاي شما را هم در آنچه عذر مي‌آوريد مي‌پذيرد، ولي در باطن تصديق ندارد، و براي مؤمنين ايمان مي‌آورد و از آن مؤمنين آن كساني هستند كه به زبان اقرار به ايمان مي‌كنند و ليكن اعتقادي به گفته خود ندارند «1».
مؤلف: نزديك به اين معنا روايت ديگري است كه در نهج البيان «2» از امام صادق (ع) نقل شده.
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم از سدي روايت كرده كه گفت: عده‌اي از منافقين كه در آنها جلاس بن سويد بن صامت، جحش بن حمير و وديعة بن ثابت نيز بودند خواستند كه بر رسول خدا (ص) شبيخون بزنند، بعضي از آنها بعضي ديگر را منع كردند و گفتند: مي‌ترسيم او خبردار شود و قبل از اينكه شما او را از بين ببريد او شما را از بين ببرد. بعضي از آنها گفتند: محمد گوش است، ما برايش قسم مي‌خوريم باور مي‌كند و ما را تصديق مي‌نمايد، بدين جهت اين آيه نازل شد:" وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ ..." «3».
و در تفسير عياشي از حماد بن سنان از امام صادق (ع) نقل شده كه گفت:
من مي‌خواستم سرمايه‌اي به فلاني بدهم تا به يمن برود، نزد ابي جعفر (ع) رفته عرض
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 300
(2)تفسير برهان ج 2 ص 140 ح 6
(3)الدر المنثور ج 3 ص 253
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 435
كردم:مي‌خواهم سرمايه‌اي به فلاني بدهم، فرمود: مگر نمي‌داني كه او شراب مي‌نوشد؟
گفتم:چرا، از مؤمنين به من خبر رسيده كه در باره‌اش چنين مي‌گويند. فرمود: مؤمنين را تصديق كن، زيرا خداي تعالي فرموده:" يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ" سپس اضافه كرد معناي اين آيه اين است كه رسول خدا (ص) خدا را تصديق مي‌كند، و براي مؤمنين نيز تصديق مي‌كند، چون او نسبت به مؤمنين رؤوف و مهربان بوده است «1».
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 95 ح 83
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 436

[سوره التوبة (9): آيات 64 تا 74] ..... ص: 436

اشاره

يَحْذَرُ الْمُنافِقُونَ أَنْ تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ سُورَةٌ تُنَبِّئُهُمْ بِما فِي قُلُوبِهِمْ قُلِ اسْتَهْزِؤُا إِنَّ اللَّهَ مُخْرِجٌ ما تَحْذَرُونَ (64) وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ إِنَّما كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ قُلْ أَ بِاللَّهِ وَ آياتِهِ وَ رَسُولِهِ كُنْتُمْ تَسْتَهْزِؤُنَ (65) لا تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ إِنْ نَعْفُ عَنْ طائِفَةٍ مِنْكُمْ نُعَذِّبْ طائِفَةً بِأَنَّهُمْ كانُوا مُجْرِمِينَ (66) الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمُنْكَرِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمَعْرُوفِ وَ يَقْبِضُونَ أَيْدِيَهُمْ نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ إِنَّ الْمُنافِقِينَ هُمُ الْفاسِقُونَ (67) وَعَدَ اللَّهُ الْمُنافِقِينَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْكُفَّارَ نارَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها هِيَ حَسْبُهُمْ وَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ وَ لَهُمْ عَذابٌ مُقِيمٌ (68)
كَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ كانُوا أَشَدَّ مِنْكُمْ قُوَّةً وَ أَكْثَرَ أَمْوالاً وَ أَوْلاداً فَاسْتَمْتَعُوا بِخَلاقِهِمْ فَاسْتَمْتَعْتُمْ بِخَلاقِكُمْ كَمَا اسْتَمْتَعَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ بِخَلاقِهِمْ وَ خُضْتُمْ كَالَّذِي خاضُوا أُولئِكَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ (69) أَ لَمْ يَأْتِهِمْ نَبَأُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَوْمِ نُوحٍ وَ عادٍ وَ ثَمُودَ وَ قَوْمِ إِبْراهِيمَ وَ أَصْحابِ مَدْيَنَ وَ الْمُؤْتَفِكاتِ أَتَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَما كانَ اللَّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (70) وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ يُطِيعُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ أُولئِكَ سَيَرْحَمُهُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (71) وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ مَساكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (72) يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقِينَ وَ اغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ (73)
يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ما قالُوا وَ لَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا وَ ما نَقَمُوا إِلاَّ أَنْ أَغْناهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ فَإِنْ يَتُوبُوا يَكُ خَيْراً لَهُمْ وَ إِنْ يَتَوَلَّوْا يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ عَذاباً أَلِيماً فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ ما لَهُمْ فِي الْأَرْضِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ (74)
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 437

ترجمه آيات ..... ص: 437

منافقين حذر دارند از اينكه بر ايشان سوره‌اي نازل شود كه از آنچه در دلهايشان است خبرشان دهد، بگو مسخره كنيد كه خدا آنچه را كه از آن حذر داريد بيرون خواهد افكند (64).
و اگر از ايشان بپرسي (كه داشتيد چه مي‌كرديد) بطور مسلم خواهند گفت داشتيم تفريح و بازي مي‌كرديم، بگو آيا خدا و آيات و رسول او را مسخره مي‌كنيد (65).
عذر نياوريد، كه بعد از ايمانتان كافر شديد، (و ما) اگر از طائفه‌اي از شما بگذريم باري طائفه ديگرتان را بخاطر اينكه گناه پيشه بودند عذاب خواهيم كرد (66).
مردان و زنان منافق بعضي از بعض ديگرند، مردم را به كار زشت واميدارند و از كار نيك نهي مي‌كنند و دستهاي خود را (از انفاق در راه خدا) باز مي‌گيرند، خدا را فراموش كرده‌اند، خدا هم ايشان را فراموش كرده، آري، منافقين همان عصيان‌پيشگانند (67).
خدا به مردان و زنان منافق و به كفار، آتش جهنم وعده داده، كه جاودانه در آنند، و همان بسشان است، خدا لعنتشان كرده، و براي آنان عذابي است هميشگي (68).
مانند آن كساني كه قبل از شما بودند، و نيرومندتر از شما بوده و اموال و اولادشان بيش از شما بود، و از بهره خود، برخوردار شدند، شما نيز از بهره خويشتن برخوردار شديد، چنان كه اسلاف شما از نصيب خويش برخوردار شدند، شما ياوه گفتيد همانطور كه ايشان ياوه گفتند، ايشان اعمالشان در دنيا و آخرت بي نتيجه شد، و ايشان، آري، هم ايشانند زيانكاران (69).
مگر اين منافقين داستان آن كساني كه قبل از ايشان بودند، يعني معاصرين نوح و عاد و ثمود و معاصرين ابراهيم و اصحاب مدين و دهكده‌هاي واژگون شده را نشنيده‌اند، كه پيغمبرانشان با معجزات بيامدند (و ايشان زير بار نرفته و در نتيجه دچار عذاب شدند)، پس چنين نبوده كه خدا ستمشان كرده باشد، بلكه آنان به خود ستم مي‌كرده‌اند (70).
مردان و زنان مؤمن بعض از ايشان اولياء بعض ديگرند، امر به معروف مي‌كنند و از منكر نهي مي‌نمايند و نماز به پا مي‌دارند و زكات مي‌پردازند و خدا و رسولش را اطاعت مي‌كنند، آنها را خدا به زودي مشمول رحمت خود مي‌كند، كه خدا مقتدريست شايسته‌كار (71).
خداوند مؤمنين و مؤمنات را به بهشتهايي وعده داده كه از چشم انداز آنها جويها روان است، و
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 438
آنها در آن جاودانه‌اند، و قصرهاي پاكيزه‌اي در بهشتهاي عدن و از همه بالاتر رضاي خود را وعده داده كه آن خود رستگاري عظيمي است (72).
اي پيغمبر! با كافران و منافقان كارزار كن، و بر آنان سخت بگير، و جاي ايشان (در آخرت) جهنم است، كه سرانجاميست بد (73).
به خدا سوگند مي‌خورند كه (چيزي) نگفته‌اند و حال آنكه كلمه كفر را بزبان راندند و بعد از اسلامشان كافر شدند، و به امري همت گماردند كه بدان نائل نشدند، و اين غرور و سرمستي علتي نداشت جز اينكه خدا و رسولش ايشان را از كرم خود توانگر و بي نياز كرده بود، حال اگر توبه كنند برايشان بهتر است، و اگر هم چنان روي بگردانند خدا در دنيا و آخرت عذابشان كند، عذابي دردناك، و در روي زمين دوست و ياوري نخواهند داشت (74)

بيان آيات [بيان اين دسته از آيات مربوط به منافقين و توطئه آنها براي قتل پيامبر (ص) در راه تبوك] ..... ص: 438

اشاره

اين آيات به ذكر يك خصوصيت ديگري از خصوصيات منافقين و زشتي ديگري از زشتيها و جرائم آنان مي‌پردازد كه همواره سعي داشتند با پرده نفاق آن را بپوشانند. آنان كمال مراقبت را داشتند كه مبادا آن زشتي از پرده بيرون بيفتد و سوره‌اي از قرآن در باره آن نازل شود و نقشه شوم آنان را نقش بر آب كند.
اين آيات خبر مي‌دهد از اينكه منافقين جمعيتي معتنا بهي بوده‌اند، چون مي‌فرمايد:
" إِنْ نَعْفُ عَنْ طائِفَةٍ مِنْكُمْ نُعَذِّبْ طائِفَةً- اگر ما از طائفه‌اي از شما بگذريم طائفه ديگري از شما را عذاب خواهيم كرد". و نيز دلالت دارد بر اينكه منافقين با يك باند ديگري از منافقين ارتباط داشته‌اند، چون مي‌فرمايد:" الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ- مردان و زنان منافق با يكديگر ارتباط دارند" و نيز دلالت دارد بر اينكه همه ادعاي مسلماني و ايمان داشتند، حتي آن روزي كه زبان به كلمه كفر باز كردند و كفر دروني خود را بيرون ريختند، چون آيه" قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ" بخوبي بر اين معنا دلالت دارد.
و نيز برمي‌آيد همه براي پياده كردن نقشه‌اي كه با هم ريخته بودند فعاليت مي‌كردند و در موقع طرح آن به كفر خود تصريح كرده و تصميم بر امر بزرگي گرفته بودند، كه خداي تعالي ميان آنان و انجام تصميمشان حائل شد و اميدشان نااميد و نقشه‌ها و فعاليتهايشان خنثي گرديد، و اين معنا را از آيه" وَ لَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا" بخوبي مي‌توان فهميد.
و نيز برمي‌آيد كه پاره‌اي از حركات و عمليات كه از تصميم خطرناك آنها حكايت
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 439
كند از ايشان سرزده بود، كه وقتي بازخواست شدند اين چه كاري بوده كه كرديد بهانه آورده‌اند به عذري كه بدتر از گناه بوده و اين معاني را از آيه" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ إِنَّما كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ" مي‌توان استفاده كرد:
آيات بعد از اين آيه در يك سياق متصل و مربوط بهم، دلالت دارند بر اينكه اين واقعه در ايامي اتفاق افتاده كه رسول خدا (ص) براي رفتن به جنگ تبوك از مدينه خارج شده و هنوز برنگشته بود، اين معنا را از آيه" فَإِنْ رَجَعَكَ اللَّهُ إِلي طائِفَةٍ مِنْهُمْ" «1» و آيه" سَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ إِذَا انْقَلَبْتُمْ إِلَيْهِمْ" «2» مي‌توان فهميد.
پس خلاصه آيات اين مي‌شود: جماعتي از كساني كه با رسول خدا (ص) بيرون آمدند توطئه چيدند كه آسيبي به آن حضرت برسانند، و در همين موقع بود كه به كلمات كفرآميزي كه كفر ايشان را بعد از آنكه اسلام آورده بودند ثابت مي‌كرد، سخن گفته، آن را مخفي داشتند، آن گاه تصميم گرفتند نقشه‌اي كه براي كشتن رسول خدا (ص) چيده‌اند پياده كنند، يا بدون خبر بر سرش بريزند، و يا بنحوي ديگر آن حضرت را به قتل برسانند، خداوند كيد ايشان را باطل نمود و رسواشان كرد، و پرده از روي اسرار خطرناكشان برداشت، بعد از آنكه مورد بازجويي قرار گرفتند گفتند: ما داشتيم آهسته با هم صحبت و بازي مي‌كرديم، خداي تعالي به زبان پيغمبرش مورد عتابشان قرار داد كه شما خدا را مسخره و آيات او و پيغمبرش را استهزاء مي‌كنيد، آن گاه تهديدشان مي‌كند به اينكه اگر توبه نكنند عذاب خواهند شد و پيغمبرش را امر مي‌كند تا به جهاد عليه ايشان و عليه كفار قيام كند.
با اين معنا، انطباق اين آيات با روايت عقبه روشن‌تر از روايات ديگري است كه داستانهاي ديگري براي شان نزول اين آيات نقل مي‌كند، و ان شاء اللَّه به زودي بيشتر آن روايات را در بحث روايتي ايراد خواهيم نمود.

[نگراني منافقين از جهت افشاء توطئه پليدشان توسط رسول اللَّه (ص)] ..... ص: 439

" يَحْذَرُ الْمُنافِقُونَ أَنْ تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ سُورَةٌ تُنَبِّئُهُمْ بِما فِي قُلُوبِهِمْ ..."
منافقين اين معنا را مي‌ديدند كه آنچه و يا بيشتر آنچه كه از اسرار خود از رسول خدا (ص) پنهان مي‌دارند و در فاش نشدنش سعي بليغ بكار مي‌برند و كفر و نفاق و حرفهاي مفت و خرده‌گيريها و استهزاءها كه به خيال خود پنهانش مي‌دارند به رسول خدا (ص) مي‌رسد و آن جناب از آن اسرار خبر دارد و در ضمن آيات قرآن به مردم هم
__________________________________________________
(1)سوره توبه آيه 83
(2)سوره توبه آيه 95
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 440
مي‌رساند، چيزي كه هست رسول خدا (ص) آن را وحي آسماني مي‌داند ولي منافقين كه قطعا ايمان به وحي نازل شده توسط روح الامين نداشتند پيش خود مي‌گفتند در ميان ما جاسوسي وجود دارد كه حرفهاي ما را براي او نقل مي‌كند، و او هم به صورت كتابي آسماني براي مردم مي‌خواند و مردم را از اسرار شبكه ما خبردار مي‌كند.
و بهمين جهت از نفاق و كفري كه در دلهاي ناپاك خود پنهان مي‌داشتند بسيار بيمناك بودند، و مي‌ترسيدند روزي اسرارشان فاش شود و در آن صورت رسوايي و هلاكتشان حتمي است، چون رسول خدا بر آنان حكومت دارد و هر امري در باره آنها صادر كند قابل اجراء خواهد بود.
مي‌ترسيدند سوره‌اي نازل شود كه كفر آنها و نقشه‌هاي شومي را كه عليه پيشرفت رسول خدا (ص) و دعوت او و تماميت كلمه او دارند همه را بر ملا كند، خدا به پيغمبرش دستور داد كه به ايشان ابلاغ كن كه خدا به آنچه كه در دلها داريد واقف است و به زودي آنچه را كه از بروز آن مي‌ترسيديد اظهار مي‌كند و سوره‌اي نازل مي‌كند كه در آن پليديهاي شما را بر ملا كند. با اين بيان، معناي آيه مورد بحث روشن مي‌شود، پس اينكه فرمود:" يَحْذَرُ الْمُنافِقُونَ أَنْ تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ سُورَةٌ" خطاب به پيغمبر و روي سخن با آن جناب است، و آن جناب به تعليم الهي عالم شده به اينكه اين كلام كه آن را براي مردم مي‌خواند كلام الهي و قرآني نازل از ناحيه اوست، و لذا خداي تعالي در اين آيه كلامي را كه منافقين از آن مي‌ترسيدند اين چنين توصيف كرده:" سوره‌اي است نازل شده از ناحيه خدا بر مردم كه يك دسته از ايشان منافقين هستند"، نه آن طور كه منافقين تلقي مي‌كنند و مي‌پندارند كه قرآن كلامي است بشري كه به عنوان كلامي الهي بخورد مردم داده شده.
پس، منافقين مي‌ترسيدند رسول خدا (ص) كلامي را به عنوان سوره نازل شده و مربوط به منافقين بر مردم بخواند و اسرارشان را براي همه فاش ساخته، كفر و نقشه‌هاي خائنانه و خطرناكي را كه به زحمت در زير روپوشها پنهان داشته بودند همه را بر ملا نمايد، پس در حقيقت از اين بر ملا شدن مي‌ترسيدند.
و اينكه فرمود:" قُلِ اسْتَهْزِؤُا إِنَّ اللَّهَ مُخْرِجٌ ما تَحْذَرُونَ" گويا منظور از" استهزاء" همان نفاق دروني ايشان و آثار عملي آن است كه از نفاق دروني سرچشمه مي‌گرفت، چرا كه خداوند نفاق ايشان را استهزاء ناميده، و در سوره بقره گفتار ايشان را كه حكايت از نفاق درونيشان مي‌كند استهزاء خوانده، و فرموده:" وَ إِذا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قالُوا آمَنَّا وَ إِذا خَلَوْا إِلي شَياطِينِهِمْ قالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ"
«1».
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 441
پس، به شهادت اين آيه معلوم شد كه مقصود از استهزاء همان پنهان داشتن چيزي است كه از برملا شدنش پرهيز دارند، و با در نظر داشتن اينكه صيغه امر در" استهزءوا" براي تعجيز آمده، معناي آيه چنين مي‌شود:" بر نفاق خود ادامه دهيد و بپوشانيد آن چيزي را كه از بر ملا شدنش در مرئي و منظر مردم ترس داريد، ولي بدانيد كه خدا همه آنها را از پرده بيرون مي‌افكند و آنچه را پنهان مي‌داشتيد بر ملا مي‌كند و مردم را به آنچه كه در دلها نهان داشتيد خبردار مي‌سازد".
بنا بر اين، هر چند در صدر آيه مي‌فرمايد:" منافقين از نزول سوره‌اي چنين و چنان مي‌ترسيدند" و ليكن در حقيقت ترسشان از اين بود كه رسول خدا (ص) و مردم از راز دلشان آگاه شوند، پس آيه شريفه مثل اين مي‌ماند كه بفرمايد:" منافقين از نازل شدن سوره بيمناكند، به ايشان بگو كه خدا آن را نازل خواهد كرد"، و يا اينكه بفرمايد:" منافقين مي‌ترسند راز دلشان بيرون افتد، بگو هر چه مي‌خواهيد دين خدا را استهزاء نمائيد كه خدا به زودي راز شما را فاش كرده، همه را از آنچه در دل نهان داشته‌ايد اطلاع خواهد داد".
اين را بدين جهت گفتيم تا معلوم شود هيچ اشكالي در آيه نيست، و اشكالاتي هم كه كرده‌اند ساقط و بي اعتبار است.

[اشكالاتي كه بر آيه:" يَحْذَرُ الْمُنافِقُونَ ..." ايراد شده و جواب از آنها] ..... ص: 441

مثلا يكي از آن اشكالات اين است كه: منافقين با اينكه در حقيقت كافر بودند و قرآن را نازل از ناحيه خدا نمي‌دانستند چطور در اين آيه فرموده است منافقين مي‌ترسند سوره‌اي برايشان نازل شود.
اشكال دوم: با اينكه در واقع ايمان نداشتند، چطور صحيح است كه بفرمايد:" سوره برايشان نازل شود" مگر بر غير پيغمبر و مؤمنين (يعني بر منافقين) هم سوره نازل مي‌شود؟.
اشكال سوم: ترسيدن از نزول سوره كه خود يك حالت دروني جدي است چطور ممكن است با استهزاء جمع شود؟.
اشكال چهارم: صدر آيه مي‌فرمايد" منافقين مي‌ترسند كه سوره‌اي نازل شود" آن وقت در ذيل آن مي‌فرمايد:" خدا بيرون مي‌كند آنچه را كه از آن مي‌ترسيد" و اين در حقيقت مثل اين مي‌ماند كه بفرمايد:" و خدا خارج مي‌كند سوره‌اي را و يا خدا خارج خواهد كرد تنزيل
__________________________________________________
(1)وقتي به كساني كه ايمان آورده‌اند برمي‌خورند مي‌گويند ما ايمان آورده‌ايم، و چون با همفكران ديو نهاد خود خلوت كنند مي‌گويند ما با شمائيم ما از مراوده با مسلمانان منظوري جز استهزاء نداريم. سوره بقره آيه 14
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 442
سوره را" و در هر حال معني ندارد.
بعضي «1» ها از اشكال اول چنين جواب داده‌اند كه جمله" يَحْذَرُ الْمُنافِقُونَ ..." انشايي است در صورت خبر، و معنايش انشاء است نه خبر، و آن اين است كه منافقين بايد بترسند از اينكه سوره‌اي برايشان نازل شود ...
ليكن اين وجه ضعيف است، چون هيچ دليلي بر آن نيست، علاوه بر اينكه ذيل آيه با اين وجه نمي‌سازد، زيرا معنا ندارد بفرمايد:" منافقين بايد از چنين و چنان بترسند، بگو استهزاء كنيد كه خدا آنچه را كه از آن مي‌ترسيد بيرون خواهد افكند" يعني آنچه را كه واجب شد كه از آن بترسيد افشاء خواهد كرد، و اين هيچ معنايي ندارد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: منافقين از روي استهزاء اظهار ترس مي‌كردند، نه اينكه جدا بترسند.
لازمه اين جواب اين است كه منافقين نسبت به فاش نشدن كفر و فسق درونيشان اطمينان داشتند، و اين چيزي نيست كه انسان نسبت به آن اطمينان پيدا كند كه احدي نمي‌تواند بر آنها اطلاع يابد. علاوه بر اين، قرآن اين حرف را تكذيب نموده و در آيات بيشماري داستانهايي از منافقين نقل مي‌كند كه كفر و فسق و نقشه‌هاي شومشان را از ترس بر ملا شدن سخت در پنهان داشتن آن سعي مي‌كرده‌اند، مانند آيات سوره بقره و سوره منافقين و غير آن دو.
آري، منافقين چون مي‌ديدند اسرارشان يكي پس از ديگري فاش مي‌شود يقينا از فاش شدن آن بيم داشته‌اند، و معنا ندارد كه نسبت به آن اطمينان داشته باشند كه الي الابد احدي بدانها راه نمي‌يابد، و اگر اظهار ترس مي‌كرده‌اند بمنظور استهزاء بوده، چطور چنين چيزي ممكن است با اينكه خداي تعالي مي‌فرمايد:" يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ" «3».
بعضي «4» ديگر از اين اشكال چنين جواب داده‌اند: اكثر منافقين در باره دعوت رسول خدا (ص) در شك بودند- نه اينكه يقين به دروغ بودن آن داشتند- و اين عده احتمال مي‌دادند كه سوره‌اي نازل شود و مردم را از منويات ايشان خبردار كند، و اين ترس و هراس كه از ايشان نقل شده خود اثر طبيعي شك و ترديد است، زيرا اگر يقين مي‌داشتند به اينكه رسول خدا (ص)، رسول خدا نيست و از ناحيه خدا آيه‌اي نازل نمي‌شود، ديگر معني نداشت كه چنين ترسي در خاطرشان خطور كند، و اگر هم يقين به رسالت او
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير المنار ج 10 ص 526 [.....]
(3)هر صدايي كه بشنوند بر زيان خويش پندارند. سوره منافقون آيه 4
(4)تفسير المنار ج 10 ص 527
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 443
مي‌داشتند باز هم جا نداشت كه چنين ترسي به خود راه دهند، چون دلهايشان به نور ايمان آرام و مطمئن مي‌بود.
اين جواب- كه تنها جوابي است كه بيشتر مفسرين بر آن اعتماد كرده‌اند- هر چند بظاهرش جواب روبراهي است، الا اينكه وقتي مي‌تواند ماده اشكال را از بيخ بركند كه تعبير آيه،" يخاف المنافقون ان تنزل عليهم سورة" و يا نظير آن مي‌بود، كه در اين صورت صحيح بود بگوئيم خوف، با شك و ترديد مي‌سازد نه با يقين.
و ليكن تعبير آيه شريفه" يخاف المنافقون" نيست، بلكه" يَحْذَرُ الْمُنافِقُونَ" است.
مي‌فرمايد منافقين از نزول چنين سوره‌اي حذر داشتند نه ترس، و حذر حالتي است كه با احتراز و پرهيز آميخته است، و چنين حالتي صدق نمي‌كند مگر بر كسي كه دست به وسائلي زده باشد كه خود را از آنچه كه مي‌ترسد حفظ كند، و از شري كه احتمال مي‌دهد روي بياورد نگه بدارد.
و اگر صرفا شك مي‌داشتند و اثري از آن خطر احتمالي نديده بودند و دست به وسائلي كه حفظشان كند نزده بودند، ديگر پرهيز و احتراز در حقشان معنا نداشت، پس اينكه قرآن تعبير كرده به اينكه" منافقين در حذر و احتراز بودند" خود شاهد اين است كه منافقين مي‌ترسيدند اين بار هم مثل دفعات قبلي كه آيات سوره بقره و غير آن نازل شد و رسوايشان كرد آيه ديگري نازل شود و رسوايشان كند، و بهمين جهت تعبير كرد به" حذر" نه خوف و شك و ترديد، پس، جواب صحيح و بي اشكال همان جوابي است كه ما داديم.
اما اشكال دوم كه با اينكه منافقين ايمان به خدا و قرآن نداشتند چطور مي‌ترسيدند آيه و يا سوره‌اي در باره‌شان نازل شود؟ بعضي‌ها «1» از اين اشكال چنين جواب داده‌اند كه كلمه" علي" در جمله" أَنْ تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ" به معناي كلمه" في- در" است هم چنان كه در آيه" وَ اتَّبَعُوا ما تَتْلُوا الشَّياطِينُ عَلي مُلْكِ سُلَيْمانَ" «2» علي به معناي" في" آمده، و معناي آيه اين است:
" منافقين مي‌ترسيدند كه در باره ايشان و در بيان حالشان سوره‌اي نازل شود و از منويات آنها خبر دهد".
و اين جواب اگر جمله" تُنَبِّئُهُمْ بِما فِي قُلُوبِهِمْ" نبود جواب بي عيبي بود- چنانچه توضيحش خواهد آمد-.
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 10 ص 526
(2)سوره بقره آيه 102
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 444
بعضي «1» ديگر در جواب اين اشكال گفته‌اند: ضميري كه در كلمه" عليهم" است به مؤمنين برمي‌گردد، نه به منافقين، و معنايش اين است:" منافقين مي‌ترسند از اينكه سوره‌اي بر مؤمنين نازل شود و آنها را از آنچه در قلوب منافقين است خبر دهد، و يا خود منافقين را از منوياتشان خبر دهد".
بعضي «2» ديگر اين جواب را رد كرده و گفته‌اند اگر ضمير" عليهم" را به مؤمنين برگردانيم تفكيك در ضمائر لازم مي‌آيد. از اين نيز جواب داده‌اند كه تفكيك ضمائر عيبي ندارد و منافاتي با بلاغت كلام ندارد، بله، اگر باعث شود كه معناي كلام در هم و بر هم و غير مفهوم بشود البته اشكال دارد، نه در همه جا.
بعضي «3» ديگر اين جواب را پسنديده و چنين تاييد كرده‌اند كه: اصلا تفكيك ضماير لازم نمي‌آيد، براي اينكه قبلا هم ضميري به مؤمنين برگشته بود و آن ضمير" ليرضوهم" بود كه مي‌فرمود: منافقين براي مؤمنين سوگند مي‌خورند تا بدينوسيله ايشان را راضي كنند، پس از آن خدا توبيخشان كرد كه اگر ايمان داريد خدا و رسول سزاوارترند كه شما آنها را راضي كنيد.
اينك در اين آيه به طريق استيناف مطلب را از سرگرفته و مي‌فرمايد: منافقين در احترازند كه مبادا سوره‌اي بر مؤمنين نازل شود و آنها را از آنچه منافقين در دل نهفته دارند آگاه نمايد و در نتيجه وثوق و اطميناني كه مؤمنين به ايشان دارند از بين برود، با اين حال كه سياق كلام در باره مؤمنين است اگر ضمير" عليهم" را هم به ايشان برگردانيم تفكيكي در ضماير بوجود نمي‌آيد.
و ليكن اين تاييد صحيحي نيست، زيرا پر واضح است و جاي هيچ ترديدي نيست كه موضوع بحث در اين آيات و آيات بسياري كه قبل و بعد از آنها و مربوط به آنها است همه منافقين‌اند، نه مؤمنين، و سياق، سياق خطاب به رسول خدا (ص) است نه به مؤمنين، و اگر در جمله" يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ لِيُرْضُوكُمْ" خطاب متوجه مؤمنين شده، در حقيقت التفاتي بوده كه بمنظور تذكر به يك غرض خاصي كه قبلا شرح داديم بكار رفته، و بعد از آن، جمله دوباره به سياق قبلي و اصلي برگشته و خطاب را متوجه رسول خدا (ص) نموده، پس معنا ندارد بگوئيم سياق آيات، سياق خطاب به مؤمنين است.
و اگر سياق مربوط به مؤمنين بود جا داشت بفرمايد:" ان تنزل عليكم سورة تنبئكم بما في قلوبهم- مي‌ترسند سوره‌اي بر شما نازل شود و شما را به آنچه آنان در دل نهفته دارند خبر
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)تفسير المنار ج 10 ص 526
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 445
دهد". و هيچ جا نداشت از اين تعبير عدول نموده و ضمير را ضمير غايب" عليهم" بياورد، در حالي كه قبلا هم در باره مؤمنين سياق غايبانه‌اي نگذشته بود.
علاوه، اينكه گفته است:" اينك در اين آيه بطرق استيناف مطلب را از سر گرفته" بكلي اتصال و ارتباطي را كه در ميان آيات مورد بحث بچشم مي‌خورد از بين مي‌برد، چون در اول گفتار گفتيم اين طائفه از آيات يك غرض اصلي و استقلالي دارند كه همه مطالبشان در پيرامون آن است.
پس آيه شريفه" يَحْذَرُ الْمُنافِقُونَ" بيان علت سوگند خوردن منافقين نيست، بلكه مطلب تازه‌اي را شروع كرده تا غرضي را برساند كه مجموع آيات يازده‌گانه در مقام رساندن آن غرضند.
و كوتاه سخن، آيات قبل از اين آيه اسمي از مؤمنين نبرده بود تا ذهن آدمي به آن منعطف و مشغول باشد، و بمحض برخورد به ضميري احتمال دهد كه شايد به ايشان برگردد، با اين حال اگر ضمير را به مؤمنين برگردانيم حق همان است كه آن شخص گفته بود كه تفكيك ضمير لازم مي‌آيد، و انصاف هم اين است كه اين تفكيك با بلاغت منافات دارد، زيرا باعث ابهام و پيچيدگي گفتار مي‌شود.
پس، حق اين است كه ضمير" عليهم" به منافقين برمي‌گردد- هم چنان كه ما هم قبلا گفته بوديم- و اين اشكال كه با نداشتن ايمان چطور ممكن است خداوند بفرمايد:" نازل شود سوره‌اي بر ايشان، يعني منافقين" وارد نيست، زيرا منافقين در ميان مؤمنين مي‌زيستند و از آنها جدا و متمايز نبودند، و با چنين آميختگي مانعي ندارد نزول سوره بر مؤمنين را نزول بر منافقين نيز بدانيم، هم چنان كه نظير اين تعبير را در مورد مؤمنين كرده و فرموده:" وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ ما أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنَ الْكِتابِ وَ الْحِكْمَةِ يَعِظُكُمْ بِهِ" «1».
و نظير آن را در باره اهل كتاب هم تعبير كرده و فرموده:" يَسْئَلُكَ أَهْلُ الْكِتابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتاباً مِنَ السَّماءِ" «2» و نيز در باره مشركين در حكايتي از ايشان چنين فرموده:" وَ لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّي تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتاباً نَقْرَؤُهُ" «3».
__________________________________________________
(1)به ياد آريد نعمتي را كه خدا بر شما ارزاني داشت و آن كتابي كه بر شما نازل كرد، و آن حكمتي را كه با آن شما را اندرز مي‌دهد. سوره بقره آيه 231
(2)اهل كتاب از تو درخواست مي‌كنند كه كتابي از آسمان بر ايشان نازل شود. سوره نساء آيه 153
(3)ما به معراج رفتنت، ايمان نمي‌آوريم تا آنكه كتابي بر ما نازل كني كه ما آن را بخوانيم. سوره اسري آيه 93
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 446
و نسبت منافقين با اينكه در ميان مؤمنين قرار داشتند و جزو ايشان بحساب مي‌آمدند در نزول قرآن بر ايشان دورتر از نسبت مشركين و اهل كتاب كه نبود، پس چطور قرآن نزول آيه را بر مشركين و اهل كتاب نسبت مي‌دهد و شما هيچ وحشتي نمي‌كنيد، اما اينجا كه نزول آن را به منافقين نسبت داده تعجب و اشكال مي‌كنيد؟.
نزول و انزال و تنزيل گاهي به عنايت انتهاء با كلمه" الي" متعدي مي‌شود و گاهي به عنايت بلندي و آمدن از بالا با كلمه" علي" متعدي مي‌گردد، و در تعبيرات قرآن هر دو جورش بسيار آمده. و منظور از نازل شدن كتاب به قومي و يا بر قومي اين است كه آن كتاب (آن آيه، آن سوره) متعرض حال آن قوم و بيان مطلبي در باره ايشان شده، كه در دنيا و آخرتشان سودمند مي‌باشد.
و اما اشكال سوم كه بر حذر بودن كه يك حالت دروني و جدي است با استهزاء چطور مي‌سازد؟ بعضي «1» از آن اينطور جواب داده‌اند كه از جمله" قُلِ اسْتَهْزِؤُا" برمي‌آيد كه حذر ايشان جدي نبوده بلكه بعنوان استهزاء حالت حذر و ترس به خود مي‌گرفته‌اند.
و اين جواب صحيح نيست، زيرا آيات بسياري كه قبل از اين آيات در سوره بقره و نساء و سوره‌هاي ديگر در باره ايشان نازل شده و بسياري از نيات سوء آنان را فاش كرده بود همه دلالت دارند بر اينكه حذر و ترس منافقين جدي بوده نه بعنوان استهزاء.
علاوه، خداي تعالي تعبيراتي در باره ايشان كرده كه همه از ترس واقعي آنان حكايت مي‌كند، مثلا در سوره منافقين فرموده:" يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ- از هر صدايي مي‌ترسند و خيال مي‌كند عليه آنهاست" «2» و در سوره" بقره" آيه" 19" مثلي در باره ايشان آورده و فرموده:
" يَجْعَلُونَ أَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ مِنَ الصَّواعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ- انگشتان خود را در گوش خود مي‌گذارند از ترس صاعقه كه مبادا عذابي باشد كه بر ايشان نازل مي‌شود".
و حق مطلب اين است كه استهزاء منافقين همان نفاقشان بوده، كه در ظاهر و به زبان اظهاراتي مي‌كرده‌اند كه مخالف با عقيده باطنيشان بوده، آيه شريفه" وَ إِذا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قالُوا آمَنَّا وَ إِذا خَلَوْا إِلي شَياطِينِهِمْ قالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ" «3» هم اين معنا را تاييد مي‌كند.
و اما اشكال چهارم كه صدر و ذيل آيه با هم نمي‌سازد، جوابش اين است كه آن چيزي
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 10 ص 527
(2)سوره منافقون آيه 40
(3)سوره بقره آيه 14
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 447
كه از آن احتراز داشتند در حقيقت فاش شدن نفاق، و برملا شدن نيات و عقائد درونيشان بوده، و اگر از نزول سوره مي‌ترسيده‌اند براي همين بوده، پس محذوري كه در صدر و ذيل آيه آمده يكي است، و معناي جمله" إِنَّ اللَّهَ مُخْرِجٌ ما تَحْذَرُونَ" اين است كه خدا ظاهر و فاش خواهد كرد آن نفاقي را كه پنهان كرده‌ايد و از آنچه در دلها نهفته داريد خبر خواهد داد.

[جواب منافقين به سؤال از رفتار توطئه‌گرانه‌شان] ..... ص: 447

" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ إِنَّما كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ قُلْ أَ بِاللَّهِ وَ آياتِهِ وَ رَسُولِهِ كُنْتُمْ تَسْتَهْزِؤُنَ" كلمه" خوض" بطوري كه در مجمع البيان گفته به معناي فرو رفتن پا در مايعي از قبيل آب و يا گل است، و ليكن استعمالش در غير آن دو شايع شده «1».
راغب در مفردات مي‌گويد: كلمه" خوض" به معناي عبور در آب است و ليكن بطور كنايه در اقدام به امور هم استعمال مي‌شود و در قرآن در بيشتر مواردي كه آمده مواردي است كه اقدام و شروع در آنها مذموم است «2».
در اين آيه نفرموده كه از منافقين چه چيز را بپرسي، همين قدر فرموده كه اگر از آنها بپرسي، و بيان نكرده آن چيست كه اگر رسول خدا (ص) از ايشان پرسشي كند، از آن چيز پرسش خواهد كرد، و ليكن جمله" لَيَقُولُنَّ إِنَّما كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ" با در نظر گرفتن سياقي كه دارد، و كلمه" انما" كه در آن هست دلالت دارد بر اينكه كاري بوده كه از ايشان سر زده و تا اندازه‌اي به رسول خدا (ص) ارتباط داشته و عملي مرئي بوده كه بيننده را به سوء ظن وا ميداشته، و منافقين نمي‌توانسته‌اند با عذر و بهانه آن را توجيه كنند، مگر اينكه بگويند داشتيم بازي مي‌كرديم و قصد ديگري نداشتيم.
و اين خوض و لعب كه با آن عذر خواستند از اعمال زشتي است كه هيچ انساني در حال عادي به آن اعتراف نمي‌كند تا چه رسد به مؤمنين و كساني كه تظاهر به ايمان مي‌كنند، آنهم مخصوصا در عملي كه راجع و مربوط به خدا و رسول باشد، چيزي كه هست منافقين وجه ديگري كه عمل خود را با آن توجيه كنند نيافتند مگر اينكه بگويند مقصود ما بازي و خوض بوده.
بهمين جهت به رسول گرامي‌اش دستور مي‌دهد كه بر عذري كه آورده‌اند توبيخشان كند، و چنين فرموده:" بگو آيا به خدا و آيات و فرستاده او استهزاء مي‌كرديد" آن گاه در آخر
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 5 ص 46
(2)مفردات راغب ماده" خوض".
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 448
آيات عملشان را تفسير نموده و چنين فرموده:" اينها به خدا قسم مي‌خورند كه نگفتند، و حال آنكه به تحقيق كلمه كفر را گفتند و بعد از اينكه اسلام آوردند كافر شدند و به كاري دست زدند كه از آن مي‌ترسيدند ...".
و از مجموع همه اين قرائن بدست مي‌آيد كه منافقين قصد سويي نسبت به رسول خدا (ص) داشتند و مي‌خواستند آن حضرت را به قتل برسانند، و حتي دست به كار نيز شده بودند و در حين عمل حرف كفرآميزي هم زده بودند و ليكن تيرشان به خطا رفت و شرشان از آن جناب برگرديد، و چون به نتيجه نرسيدند و نقشه‌شان فاش گرديد، رسول خدا (ص) پرسيد كه مي‌خواستيد چه بكنيد؟ چنين عذر آوردند كه ما داشتيم بازي مي‌كرديم، پس رسول خدا (ص) توبيخشان كرد و به آنها چنين فرمود:" آيا به خدا و رسول او و آياتش استهزاء مي‌كرديد؟" خداوند هم عذرشان را رد نمود و قصد واقعي آنان را بر ملا ساخت.
و كوتاه سخن، معناي آيه اين است:" من سوگند مي‌خورم كه اگر از ايشان بپرسي كه چه مي‌كرديد، و مقصودتان از اين حركات بي هنگام چه بوده است؟ با اينكه كاملا هويدا بود كه قصد جان تو را داشته‌اند مع ذلك خواهند گفت: ما قصد سويي نداشتيم، و منظورمان از اين كارهايي كه تو را به گمان بد انداخته اين بود كه تفريحي كرده باشيم، به همين منظور داشتيم مانند سواران بازي مي‌كرديم.
اين اعتذار از ايشان در حقيقت استهزاء به خدا و آيات و رسول او بود، براي اينكه خود اعتراف دارند به اينكه آن كار را كه كردند از راه بازي و خوض كرده‌اند، حال كه خودشان اعتراف دارند پس به ايشان بگو:" آيا به خدا و آيات او و رسولش استهزاء مي‌كرديد؟" يعني آيا از عمل زشتي كه كرده‌ايد با يك عمل زشت ديگر كه خود كفر به خدا است عذر خواهي مي‌كنيد؟
و بعيد هم نيست كه غرض اصلي بيان اين جهت باشد كه اين خوض و لعب استهزاء به رسول است، و اگر خدا و آياتش را هم ذكر كرده براي اين بوده كه دلالت كند بر اينكه استهزاء به رسول كه خود آيتي از آيات خدا است استهزاء به آيات خدا نيز هست، و استهزاء به آيات خدا استهزاء به خداي عظيم است، پس استهزاء به رسول خدا (ص) استهزاء به خدا و آياتش نيز هست." لا تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ إِنْ نَعْفُ عَنْ طائِفَةٍ مِنْكُمْ نُعَذِّبْ طائِفَةً ..."
راغب در مفردات در معناي كلمه" طائفة" مي‌گويد:" طوف" به معناي گشتن دور چيزي است و به همين جهت پاسباني را كه در اطراف خانه‌هاي يك محله مي‌گردد و حراست مي‌كند" طائف" مي‌نامند- تا آنجا كه مي‌گويند- و طائفه از مردم، جماعتي از ايشان است، و طائفه از هر چيز يك قطعه از آن است.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 449
بعضي‌ها در آيه" فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ" گفته‌اند: اين كلمه گاهي به يك نفر و بيش از يك نفر گفته مي‌شود و بر همين قول آيه" وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" و آيه" إِذْ هَمَّتْ طائِفَتانِ مِنْكُمْ" را حمل كرده‌اند.
و طائفه اگر در معناي جمع استعمال شود، جمع طائف مي‌باشد، و اگر در معناي مفرد باشد در آن صورت مي‌توان گفت كه اين كلمه، كلمه جمعي است كه بطور كنايه در واحد بكار رفته، و صحيح هم هست كه بگوئيم" طائفة" مانند" راوية" و" علامة" و امثال اينها است (كه حرف" تاء" در آنها علامت تاكيد و كثرت است) «1».
يكي از مفسرين «2» اين قول را كه كلمه طائفه بر يكي و دو تاي از مردم نيز اطلاق مي‌شود هم چنان كه بر سه تا به بالا اطلاق مي‌شود، تخطئه كرده، و آن قدر مبالغه كرده كه آن را غلط خوانده است و حال آنكه هيچ دليلي بر گفته‌اش ندارد، و در ماده اين كلمه هيچ عدد معيني قرار نگرفته و اطلاقش بر يك قطعه از هر چيز خود مؤيد اين است كه در يكي استعمال مي‌شود.
آيه مورد بحث نهي مي‌كند منافقين را از عذر خواهي و اينكه اين عذر خواهي فائده ندارد و لغو است، براي اينكه شما بعد از ايمانتان كافر شديد و بعد از حكم به كفر، ديگر چه فائده‌اي ممكن است در عذر خواهي بوده باشد.

[مراد از ايمان منافقين در جمله:" قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ"] ..... ص: 449

و اينكه فرمود:" بعد از ايمانتان" منظور از ايمان منافقين، ايمان ظاهري آنان است، يعني همان تظاهري كه به ايمان مي‌كرده‌اند (و از نظر فقه دين محكوم به مسلماني شده بودند)، و گر نه اگر براستي داراي حقيقت ايمان و آن هدايت الهي بودند ديگر دچار گمراهي نمي‌شدند، آيه" وَ لَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ" كه در آخر آيات مورد بحث قرار دارد و بجاي ايمان اسلام را آورده- كه معنايش گفتن شهادتين است- اين معنا را تاييد مي‌كند.
ممكن هم هست بگوئيم يكي از مراتب ايمان، اعتقاد و اذعان خيلي ضعيفي است كه احتمال از بين رفتن هم دارد، مانند ايمان بيماردلان كه خداي تعالي آنها را در شمار مؤمنين آورده، و آن وقت ايشان را با منافقين دانسته نه از منافقين، و اگر ما بتوانيم چنين مرتبه ضعيفي از ايمان را كه قابل زوال باشد فرض كنيم، ديگر چه مانعي دارد افرادي داراي ايمان باشند و بعد
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ماده" طوف". [.....]
(2)تفسير المنار ج 10 ص 532
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 450
از ايمانشان بطرف كفر بروند.
و چطور چنين فرضي ممكن نيست، و حال آنكه خداي تعالي كساني را سراغ داده كه از ايماني قوي دست برداشته و بطرف كفر گرائيده‌اند، مانند آن كسي كه در آيه" وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوِينَ وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَي الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ" «1» داستانش را آورده.
و نيز آيه" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ ازْدادُوا كُفْراً ..." «2» و آيات بسياري ديگر كه در آنها متعرض كفر بعد از ايمان شده، همه وجود چنين مرتبه‌اي از ايمان را ممكن مي‌دانند، پس چه مانعي دارد كه اعتقاد، ما دام كه اعتقاد است و به مرحله اوج نرسيده از قلب زايل شود.
بله، آن ايمان مستقر و اعتقاد راسخ است كه ديگر ممكن نيست از بين برود و خدا هم در باره‌اش فرموده:" مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِي" «3» و نيز فرموده:" فَإِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ يُضِلُّ" «4».
و جمله" إِنْ نَعْفُ عَنْ طائِفَةٍ مِنْكُمْ نُعَذِّبْ طائِفَةً" دلالت دارد بر اينكه منافقين نامبرده و مورد گفتگوي اين آيات، عده زيادي بوده‌اند و كلمه عذاب برايشان حتمي شده، و ديگر قابل برگشت نبوده‌اند حال، اگر بخاطر پاره‌اي مصالح عده‌اي از ايشان مورد عفو قرار گيرند، باري، بقيه بايد عذاب شوند، آنچه از نظم و سياق آيه استفاده مي‌شود اين است. و به عبارت ديگر در اين جمله رابطه‌اي كه ميان شرط (إن) و جزا (نعذب) هست در حقيقت رابطه‌ايست تبعي و طفيلي و اصل آن رابطه‌اي است كه ميان جزا و يك امر ديگري برقرار است كه شرط متعلق آن است، و آن اين است كه عذاب بر همه آنان واجب است، حال اگر بعضي از ايشان عفو شوند بقيه بدون تخلف عذاب خواهند شد.
__________________________________________________
(1)حكايت آن كس را كه آيه‌هاي خويش بدو تعليم داديم پس برهنه گشت (و بيرون شد) از آنها و شيطان بدنبالش افتاد و در نتيجه از گمراهان گرديد براي اينان بخوان و اگر ما به مشيت خود مي‌خواستيم با آن آيات او را رفعت مقام مي‌بخشيديم و ليكن او به زمين فرو ماند و پيرو هواي نفس گرديد. سوره اعراف آيه 175 و 176
(2) كساني كه ايمان آورده و سپس كافر شدند، و باز ايمان آوردند و سپس كافر شدند و در اين بار كفر بيشتري ورزيدند چنين انتظاري نداشته باشند كه خداوند ايشان را بيامرزد و نه اينكه براهي هدايت كند.
سوره نساء آيه 137
(3) هر كه را خدا هدايت كند هم اوست كه هدايت يافته. سوره اعراف آيه 178
(4) خداوند كسي را كه گمراهش كند هدايت نمي‌كند. سوره نحل آيه 37
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 451
از آنچه گذشت معلوم شد كه اولا وجه ترتب جمله" نُعَذِّبْ طائِفَةً" بر جمله" إِنْ نَعْفُ عَنْ طائِفَةٍ" چيست، و اين اشكال كه بعضي‌ها «1» بر آيه كرده و گفته‌اند" چه ملازمه‌اي ميان عفو از بعضي و عذاب بعضي هست و اين شرطيت چه معنايي دارد؟" وارد نيست.
و جوابش اين است كه: ملازمه و لزوم در اصل، ميان وجوب نزول عذاب بر جماعت و ميان نزول بر بعض بوده، سپس اين ملازمه از اين دو طرف بجاي ديگري يعني به ميان عفو از بعض و نزول بر بعض منتقل شده است.
و ثانيا، منظور از عفو ترك عذاب است بخاطر مصلحتي از مصالح دين، نه اينكه به معني آمرزش باشد كه مستند به توبه است، چون هيچ وجهي بنظر نمي‌رسد كه بخاطر آن صحيح باشد بگوئيم" اگر طائفه‌اي از شما را بخاطر توبه‌شان بيامرزيم، طائفه ديگر را بخاطر جرمشان عذاب خواهيم كرد" با اينكه اگر منافقين همه‌شان توبه كنند بطور قطع همه آمرزيده خواهند شد.
به شهادت اينكه خود خداي تعالي همه را دعوت به توبه كرده و فرموده:" فَإِنْ يَتُوبُوا يَكُ خَيْراً لَهُمْ وَ إِنْ يَتَوَلَّوْا يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ عَذاباً أَلِيماً فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ".
ثالثا، عفو و بلكه عذاب مذكور در آيه، عفو كردن و نكردن از عذاب دنيوي است، چون به نص آيات قرآني عفو از عذاب اخروي ممكن نيست مگر بوسيله توبه يا بوسيله شفاعت، و فرض اينجاست كه در مورد منافقين نه توبه‌اي در كار است و نه شفاعتي، اما توبه، مشخص شد كه مورد نظر آيه نيست. و اما شفاعت، آنهم با آيات شفاعت ثابت شده كه شفاعت در آخرت جز به مؤمنيني كه ايمانشان مورد رضايت باشد نمي‌رسد، و ما بحث از آن را در جلد اول اين كتاب گذرانديم، پس، قطعا مقصود از عفو، عفو دنيوي و مقصود از عذاب، عذاب دنيوي است.

[عفو و عذاب در جمله:" إِنْ نَعْفُ عَنْ طائِفَةٍ مِنْكُمْ نُعَذِّبْ طائِفَةً" عفو دنيوي و عذاب دنيوي است] ..... ص: 451

و رابعا، هيچ مانعي نيست كه بگوئيم آيه" لا تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ إِنْ نَعْفُ عَنْ طائِفَةٍ ..." تتمه كلام رسول خدا (ص) و منظور از عفو و عذاب، عفو و عذاب رسول خدا (ص) از ايشان است، كه يكي را سياست كند، و آن ديگري را عفو نمايد.
ليكن ظاهر آيات بعدي اين است كه اين جمله كلام خود خداي تعالي و خطاب به منافقين است، و بدين جهت بايد گفت: در آيه التفاتي بكار رفته، چون قبلا روي سخن با رسول خدا (ص) بود، اينك در اين جمله خطاب را از رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 10 ص 531
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 452
به منافقين برگردانيده تا بفهماند كه بخاطر اين عملشان در شدت خشم و غضب است، آن قدر كه اكتفاء نكرد به اينكه ديگران او را رسول خدا معرفي كنند، بلكه خودش برخاست و شخصا مردم را مخاطب قرار داد و آنان را از عذابي واقع شدني و عذابي كه مفري از آن نيست بترسانيد.

[اوصاف عمومي و جامع منافقين] ..... ص: 452

" الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ ... وَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ وَ لَهُمْ عَذابٌ مُقِيمٌ" مفسرين گفته‌اند كه اين دو آيه جمله مستانفه هستند كه حال عموم منافقين را متعرض شده و اوصاف عمومي و جامع ايشان را به عنوان معرفي برمي‌شمارند، و كيفري را كه خداوند در عاقبت امرشان به ايشان مي‌دهد نام برده آن گاه متعرض حال عموم مؤمنين شده ايشان را هم به صفات جامعي كه دارند معرفي نموده و مطالبي كه مايه تنبيه و بيداري ايشان است ذكر مي‌كند. تا سخن در باره آنان درست در مقابل سخناني باشد كه در باره منافقين به ميان آمده، دليل اين معنا اين است كه جزاي كفار را با منافقين يك جا آورده و فرموده:" وَعَدَ اللَّهُ الْمُنافِقِينَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْكُفَّارَ ...".
ظاهر امر اين است كه اين آيه در مقام تعليل جمله" إِنْ نَعْفُ عَنْ طائِفَةٍ مِنْكُمْ نُعَذِّبْ طائِفَةً" است كه در آيه قبلي بود، و سياق مخاطب بودن منافقين هنوز باقي است و قطع نشده.
پس آيه قبلي چون دلالت مي‌كرد بر اينكه" خداوند منافقين را رها نمي‌كند تا آنكه بجرم نفاقشان عذابشان كند و اگر بعضي از ايشان را بخاطر حكمت و مصلحتي عفو كند، ديگران را عذاب خواهد كرد" لذا جاي اين سؤال بود كه كسي بپرسد: چه معنا دارد كه عده‌اي را بخاطر عفو رها كند و عده ديگري را دستگير و عذاب كند؟ و آيا اين از باب:
ستم كرد در بلخ آهنگري به شوشتر زدند گردن مسگري
نيست؟ و چون جاي اين سؤال بوده سبب را ذكر كرده تا جواب اين اشكال داده شده باشد. و سبب اين است كه چون منافقين همه سر و ته يك كرباسند و در صفات خبيث و اعمال زشت با هم شركت دارند، قهرا در كيفر اعمال و عاقبت احوال نيز با هم شريكند.
و اگر زنان منافق را هم ذكر كرده با اينكه قبلا صحبتي از زنان منافق به ميان نيامده بود، بعيد نيست براي اين باشد كه شدت ارتباط و كمال اتحاد ميان آنان را برساند و بفهماند كه در صفات نفساني همه يك جورند، و نيز اشاره كرده باشد به اينكه پاره‌اي از زنان نيز اعضاي مؤثري هستند در اجراء برنامه‌هاي منافقين و رل‌هاي مهمي را مي‌توانند در اين جامعه فاسد بازي كنند.
پس، معناي آيه اين شد كه: نبايد كسي تعجب كند كه چطور خداوند بعضي از منافقين ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 453
را به علتي رها كرد و بعضي ديگر را عذاب مي‌كند، زيرا زنان و مردان منافق محكوم به نوعي وحدت روحي هستند كه همه را بصورت يك فرد درمي‌آورد و همه را در اوصاف و اعمال و كيفر الهي شريك مي‌سازد، و به همين جهت صحيح است كه گفته شود:" اگر ما بعضي را عفو كنيم بعض ديگر را عذاب خواهيم كرد".
آري، همه منافقين امر به منكر و نهي از معروف مي‌كردند و از انفاق در راه خدا خودداري مي‌نمودند. و به عبارت ديگر با اعراض از ياد خدا، خدا را فراموش كرده بودند، و چون مردمي فاسق و خارج از زي بندگي بودند خدا هم آنان را فراموش كرد و آن پاداشهايي كه به بندگان خود- كه همواره به ياد مقام پروردگارشان بودند- داده بود به آنها نداد.
آن گاه وعده‌اي را كه به منافقين داده بيان نمود و فرمود:" وَعَدَ اللَّهُ الْمُنافِقِينَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْكُفَّارَ- اگر كفار را عطف به منافقين كرد براي اين است كه منافقين نيز كافرند- نارَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها هِيَ حَسْبُهُمْ" همين كيفر ايشان را بس است، كيفري است كه بغير ايشان نمي‌رسد" وَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ" و ايشان را دور كرد" وَ لَهُمْ عَذابٌ مُقِيمٌ" ايشان را است عذابي ثابت كه هرگز زايل نمي‌شود و تمامي ندارد.
از اين بيان روشن گرديد كه جمله" نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ ..."، بيان جمله قبلي است كه فرمود:" يَأْمُرُونَ بِالْمُنْكَرِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمَعْرُوفِ وَ يَقْبِضُونَ أَيْدِيَهُمْ" و از اين بيان اين نتيجه استفاده مي‌شود كه امر به معروف و نهي از منكر و انفاق در راه خدا، ذكر خداست.
" كَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ كانُوا أَشَدَّ مِنْكُمْ قُوَّةً وَ أَكْثَرَ أَمْوالًا وَ أَوْلاداً فَاسْتَمْتَعُوا بِخَلاقِهِمْ ..."
راغب گفته است: كلمه" خلاق" فضيلتي است كه آدمي آن را با خلق خود كسب نمايد، و به همين معنا است در آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ" «1». و سايرين، كلمه نامبرده را به مطلق بهره و نصيب معنا كرده‌اند.
اين آيه تتمه خطابي است كه در جمله" لا تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ" منافقين مخاطب آن بودند، و هر دو آيه در يك سياق متصل قرار دارند. در اين آيه حال منافقين تشبيه شده به حال كفار و منافقيني كه قبل از ايشان بودند و اين قياس را بدان جهت آورد تا بر مطلبي كه در جمله" الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ" و اينكه منافقين و كفار در اعراض از ياد خدا و سرگرمي به متاع دنيا و استهزاء به آيات خدا و سرانجام بي نتيجه ماندن اعمالشان در دنيا و
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ماده" خلق"
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 454
آخرت مثل همند، استشهاد كند.
و معناي آيه- و خدا داناتر است- اين است كه: شما منافقين مانند كفار و منافقيني هستيد كه قبل از شما بودند، آنها داراي نيرو و ثروت و اولاد بودند، بلكه ثروت و اولاد آنها از شما بيشتر بود، سرگرم بهره خود از دنيا شدند و از زندگي، سعادتي كسب نكردند.
نتيجه اين همانندي اين است كه شما سرگرم لذت مادي شديد همانطور كه آنها شدند، شما آيات خدا را استهزاء كرديد هم چنان كه آنها استهزاء كردند، اعمالتان در دنيا و آخرت حبط و بي نتيجه شد هم چنان كه از آنان شد، شما زيانكار شديد هم چنان كه آنها شدند، و به همين جهت به شما وعده آتش جاودانه داد و از رحمت خود دور كرد.
اينكه فرمود" آنها از شما از نظر نيرو و مال و اولاد قوي‌تر بودند" اشاره به اين است كه آنها نتوانستند خدا را عاجز كنند و اين قوت و نيرو بلاي حبط عمل و خسران را از آنها دفع نكرد پس شما چطور مي‌توانيد با اينكه قوت و اموال و اولادتان از آنها كمتر است؟!" أَ لَمْ يَأْتِهِمْ نَبَأُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَوْمِ نُوحٍ وَ عادٍ وَ ثَمُودَ وَ قَوْمِ إِبْراهِيمَ وَ أَصْحابِ مَدْيَنَ وَ الْمُؤْتَفِكاتِ ..."
در اين آيه به سياق چند آيه قبل كه خطاب در آنها به رسول خدا (ص) بود برگشته و منافقين غايب فرض شده‌اند و رسول خدا (ص) حاضر، تا رسول خدا (ص) داستانهايي را كه قرآن از امم گذشته آورده برايشان بخواند و تذكر دهد كه مگر داستان قوم نوح را نشنيديد كه چگونه خداي سبحان تمامي آنها را غرق كرد؟ و قوم هود كه خداوند بوسيله بادي صرصر و بي رحم همه را زنده به گور ساخت و قوم صالح كه خدا با زلزله زير و رويشان كرد و قوم ابراهيم كه خدا پادشاهشان نمرود را بكشت و نعمت خود را از آنان سلب فرمود، و مؤتفكات، يعني شهرها و دهاتي از دهات قوم لوط كه زير و رو شدند- كلمه مؤتفكات از" ائتفكت الارض" است، كه به معناي زير و رو شدن زمين است.
" أَتَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ"- يعني با آيات و ادله و براهين واضح. اين جمله بيان اجمالي همان نباي است كه در صدر آيه بود، پس معنا چنين مي‌شود: داستان قوم نوح و عاد و ثمود و سايرين اين بود كه پيغمبران آنان هر يك براي قوم خود آيات بينه و برهانهاي روشن آوردند ولي آنها تكذيب كردند و عاقبت امرشان به هلاكتشان انجاميد، و اين از سنت خدا نيست كه به قومي ستم كند، اين خود آنان بودند كه به خود ستم كردند، زيرا خداي تعالي حق و باطل را براي آنان روشن ساخت و راه رشد را از بيراهه جدا كرد و هدايت را از ضلالت مشخص نمود، و ليكن اين اقوام و امتها خودشان به خود ستم كردند، يعني سرگرم تمتع از بهره دنيائيشان شده آيات خدا را استهزاء و انبياي او را تكذيب نمودند.ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 455

[بيان حال عامه مؤمنين] ..... ص: 455

" وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ ..."
بعد از آن تذكر و بيان حال منافقين، اينك حال عامه مؤمنين را بيان مي‌كند و مي‌فرمايد:" مردان و زنان با ايمان اولياي يكديگرند"، تا منافقين بدانند نقطه مقابل ايشان مؤمنين هستند كه مردان و زنانشان با همه كثرت و پراكندگي افرادشان همه در حكم يك تن واحدند، و به همين جهت بعضي از ايشان امور بعضي ديگر را عهده‌دار مي‌شوند.
و به همين جهت است كه هر كدام ديگري را به معروف امر مي‌كند و از منكر نهي مي‌نمايد. آري، بخاطر ولايت داشتن ايشان در امور يكديگر است- آنهم ولايتي كه تا كوچكترين افراد اجتماع راه دارد- كه به خود اجازه مي‌دهند هر يك ديگري را به معروف واداشته و از منكر باز بدارد.
آن گاه مؤمنين را به وصف ديگري توصيف نموده مي‌فرمايد:" وَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ" نماز به پا مي‌دارند و زكات مي‌پردازند، و اين نماز و زكات دو ركن وثيق در شريعت اسلام است، اما نماز ركن عبادات غير مالي است كه رابط ميان خدا و خلق است، و اما زكات رابطه‌اي است كه در معاملات ميان خود مردم برقرار است.
سپس وصف ديگري از ايشان را برشمرده، مي‌فرمايد:" وَ يُطِيعُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ"، در اين جمله تمامي احكام شرعي را در يك جمله كوتاه" اطاعت خدا" و تمامي احكام ولايتي كه پيغمبر در اداره امور امت و اصلاح شؤون ايشان دارد، از قبيل فرامين جنگي و احكام قضايي و اجراي حدود و امثال آن را در يك جمله كوتاه" اطاعت رسول" جمع كرده است.
هر چند مي‌توان گفت كه اطاعت احكام خدا كه از آسمان نازل شده از يك نظر ديگر اطاعت رسول است، زيرا اين رسول است كه براي دعوت به اصول و فروع دين قيام نموده، پس اطاعت احكام خدا اطاعت او نيز هست.
" أُولئِكَ سَيَرْحَمُهُمُ اللَّهُ"- در اين جمله از اين معنا خبر مي‌دهد كه قضاي الهي شامل حال اين گونه افراد شده و رحمت او اشخاص متصف به اين صفات را در برخواهد گرفت. و گويا اين جمله را آورد تا مقابل آن جمله‌اي قرار گيرد كه در باره منافقين فرموده بود:" نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ". و نيز ظاهرا جمله" إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ" را آورد تا رحمت خود را تعليل كرده، بفرمايد رحمت من هيچ منافاتي با عزت و سلطنتم ندارد و به هيچ وجه حكمتم را نيز دچار اختلال و وهن و آميخته با جزاف نمي‌سازد.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 456

[رضوان خدا، حقيقت رستگاري است و حتي اگر در بهشت رضاي خدا نباشد بهشت هم عذاب خواهد بود] ..... ص: 456

" وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ ..."
كلمه" عدن" مصدر و به معناي اقامت و استوار است، مثلا گفته مي‌شود" فلان عدن بالمكان" معنايش اين است كه فلاني در فلان جا ماندگار شد، و" معدن" را به اين جهت معدن مي‌گويند كه جواهر و فلزات در آن قطعه از زمين مستقر گشته است. و بنا بر اين، معناي" جَنَّاتِ عَدْنٍ" بهشتهاي ماندني و از بين نرفتني خواهد بود.
و معناي جمله" وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ" بطوري كه سياق آن را افاده مي‌كند اين است كه خوشنودي خدا از ايشان از همه اين حرفها بزرگتر و ارزنده‌تر است. و اگر رضوان را نكره آورد براي اشاره به اين معنا است كه معرفت انسان نمي‌تواند آن را و حدود آن را درك كند، چون رضوان خدا محدود و مقدر نيست تا وهم بشر بدان دست يابد، و شايد براي فهماندن اين نكته بوده كه كمترين رضوان خدا هر چه هم كم باشد از اين بهشت‌ها بزرگتر است، البته نه از اين جهت كه اين بهشت‌ها نتيجه رضوان او و ترشحي از رضاي اوست- هر چند اين ترشح در واقع صحيح است- بلكه از اين جهت كه حقيقت عبوديت كه قرآن كريم بشر را بدان دعوت مي‌كند عبوديتي است كه بخاطر محبت به خدا انجام شود، نه بخاطر طمعي كه به بهشتش و يا ترسي كه از آتشش داريم، و بزرگترين سعادت و رستگاري براي يك نفر عاشق و دوستدار اين است كه رضايت معشوق خود را جلب كند، بدون اينكه در صدد ارضاء نفس خويش بوده باشد.
و شايد به منظور اشاره به اين نكته است كه آيه را به جمله" ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ" ختم نموده و اين جمله دلالت بر معناي حصر دارد و چنين افاده مي‌كند كه اين رضوان حقيقت هر فوز و رستگاري بزرگي است، حتي رستگاري بزرگي هم كه با رسيدن به جنت خلد دست مي‌دهد حقيقتش همان رضوان است، زيرا اگر در بهشت حقيقت رضاي خدا نباشد همان بهشت هم عذاب خواهد بود، نه نعمت.
" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقِينَ وَ اغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ"" جهاد" و" مجاهدت" به معناي سعي و بذل نهايت درجه كوشش در مقاومت است- چه به زبان باشد و چه به دست- تا آنجا كه منتهي به كارزار شود.
و ليكن در قرآن كريم بيشتر در معناي كارزار استعمال شده، هر چند در غير قتال نيز استعمال شده مانند آيه" وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا ..."، ليكن در آن معنا شايع است.
و هر جا كه اين كلمه در قتال استعمال شده تنها كفار منظورند كه تظاهر به مخالفت و دشمني دارند،
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 457

[مراد از جهاد با منافقين مقاومت و خشونت در برابر آنها است] ..... ص: 457

و اما منافقين هر چند در واقع كافر و حتي از كفار هم خطرناك‌ترند، چون از راه كيد و مكر وارد شده و كارشكني مي‌كنند، ليكن آيات جهاد ايشان را شامل نمي‌شود، براي اينكه ايشان تظاهر به كفر و دشمني نداشته، در عوض از ساير مسلمانان هم خود را مسلمان‌تر جلوه مي‌دهند، و با اين حال ديگر معنا ندارد كه با ايشان جهاد شود.
و لذا چه بسا از استعمال جهاد در خصوص منافقين اين معنا بذهن برسد كه منظور از آن هر رفتاريست كه مطابق مقتضاي مصلحت باشد، اگر مصلحت اقتضاء داشت معاشرتشان تحريم و ممنوع شود و اگر اقتضاء داشت نصيحت و موعظه شوند و اگر اقتضاء داشت بسرزمين ديگري تبعيد شوند، و يا اگر رده‌اي از ايشان شنيده شد كشته گردند، و اگر طور ديگري اقتضاء داشت در حقشان عملي كنند.
خلاصه معناي جهاد با منافقين مقاومت در برابر كارشكني‌ها و نقشه‌كشي‌هاي ايشان است بهر وسيله‌اي كه مصلحت باشد.
و چه بسا جمله" وَ اغْلُظْ عَلَيْهِمْ" در دنبال جمله" جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقِينَ" شاهد بر اين معنا باشد كه مقصود از جهاد غلظت و خشونت است.
جمله" وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ" عطف است بر امري كه قبل از آن گذشت، و شايد اگر جمله خبريه به عطف بر جمله انشائيه (امر) شده، مصحح آن اين بوده كه امر" و اغلظ" در معناي خبر است، و معنايش اين است كه اين كفار و منافقين مستوجب غلظت و خشونت و جهادند- و خدا داناتر است.
" يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ما قالُوا وَ لَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا ..."
سياق آيه اشعار دارد به اينكه منافقين عمل بسيار زشتي انجام داده و در ضمن عمل كلام زشتي هم به زبان آورده‌اند و رسول خدا (ص) ايشان را مؤاخذه نموده كه چرا چنين گفته‌ايد. در پاسخ به خدا سوگند خورده‌اند كه ما چنين نگفته‌ايم، هم چنان كه در آيه" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ إِنَّما كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ ..." گذشت كه منافقين كار زشتي كرده بودند كه آن را عنوان خوض و لعب داده و مي‌خواستند بگويند جز بازي منظور ديگري نداشتيم.
خداي تعالي در هر دو قضيه تكذيبشان كرده، در باره انكار قولشان فرموده:" وَ لَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ" آن گاه همين تكذيب را دوباره تفسير نموده و فرموده:" وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ" تا كسي خيال نكند از راه مبالغه گفتيم كافر شدند، نه، جدا كافر شدند، و محكوم به كفر، بعد از اسلام گشتند.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 458
و شايد اگر در اينجا فرموده:" وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ" با اينكه قبلا فرموده بود:" قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ" براي اين باشد كه آيه قبلي كلام رسول خدا (ص) است كه بر حسب ظاهر حال منافقين كه همان ايمان ادعايي خود آنان است جريان يافته و فرموده" شما بعد از ايمانتان كافر شديد" و اما اين آيه كلام خود خداي تعالي است كه عالم به غيب و شهادت است، پس اگر بفرمايد منافقين كافر شدند، صرف ظاهر حال را نمي‌گويد بلكه حقيقت حال را مي‌رساند، و او شهادت داده به اينكه منافقين از اصل ايمان نداشتند- نه اينكه بعد كافر شدند- و از شهادت زباني تجاوز نكردند. پس، ايشان از همان اول مسلم بودند، نه مؤمن، و با اين حرفهايي كه زدند از اسلام خارج شدند.
و اين خود اشاره است به اينكه آن كلمه كفري كه گفتند كلمه‌اي بوده كه يا هر دو شهادت را و يا يكي از آن دو را رد مي‌كرد.
ممكن هم هست بگوئيم در اول كه فرمود:" قَدْ كَفَرْتُمْ ..." در مقابل عملي است (كشتن رسول خدا) كه مي‌خواستند انجام دهند، و اين عمل با ايمان منافات دارد، نه با اسلام، زيرا عملي كه هيچ كلام رده‌اي همراه ندارد و آن طور هم كه مي‌خواستند صورت نگرفت ضرر و منافاتي با اسلام ندارد، چون اسلام همان مرحله لفظ و شهادت دادن است، نه مرحله عمل، بخلاف دومي كه فرمود:" وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ" كه در مقابل آن، كلام رده‌اي است كه به زبان آوردند، و معلوم است كه كلام رده با اسلامي كه قوامش با لفظ و كلام است منافات دارد، و با ايمان دروني و اعتقاد قلبي منافاتي ندارد.
و اما در رد اين گفتارشان كه در انكار عمل زشت خود گفته‌اند: ما داشتيم بازي مي‌كرديم، فرمود:" وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا".
آن گاه در مقام سرزنش ايشان فرمود:" وَ ما نَقَمُوا إِلَّا أَنْ أَغْناهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ"، يعني سبب اين كينه‌شان اين بود كه خداوند آنها را از فضل خود و به بركت دينش توانگر نمود و غنيمت‌هايي روزيشان كرد، امنيت و آسايش ارزانيشان داشت و توانسته بودند در زير سايه آن امنيت ثروت جمع‌آوري نموده و از هر طرف مال دنيا به آنها روي بياورد، و همچنين رسول خدا (ص) ايشان را به زندگي شايسته‌اي كه در آن زندگي درهاي بركات آسمان و زمين باز است هدايت كرده بود، و غنيمت‌ها را ميان آن تقسيم كرده، همه را از عدالت برخوردار كرده بود، (و اين مردم ناسپاس بجاي شكرگزاري دست به دشمني و كينه‌توزي زدند).
پس در اين سرزنش سبب سلم و رضا را سبب خشم و كينه قرار داده، و يا به عبارتي احسان و نيكي را بجاي بدي بكار برده، و در اين قسم تعبير نوعي گلايه آميخته با مذمت نهفته
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 459
است. و نظير اين تعبير در جاي ديگر قرآن نيز آمده و آن آيه" وَ تَجْعَلُونَ رِزْقَكُمْ أَنَّكُمْ تُكَذِّبُونَ" «1» است كه مي‌فرمايد: رزقي را كه خدا به شما داده علت تكذيب خدا و آيات او قرار مي‌دهيد، با اينكه طبعا مي‌بايستي رزق خدا باعث شكر نعمت او در شما بشود، هم چنان كه بعضي از مفسرين نيز گفته‌اند كلمه" بدل" در آيه در تقدير است و تقدير آيه:" و تجعلون بدل شكر رزقكم" است.
ضميري كه در" من فضله" است به خداي سبحان برمي‌گردد. صاحب مجمع البيان گفته: اگر نفرمود" من فضلهما- از فضل خدا و رسول" براي اين بوده كه پاس عظمت خداي تعالي رعايت شود، و با اسم او اسم كس ديگر جمع نشود و به همين جهت رسول خدا (ص) وقتي مي‌شنود كه گوينده‌اي مي‌گويد:" اي مردم هر كس خدا و رسول را اطاعت كند هدايت يافته و هر كس آن دو را نافرماني كند گمراه شده است" ناراحت مي‌شود و مي‌فرمايد تو چه بد خطيبي هستي براي مردمت؟ پرسيد: يا رسول اللَّه! پس چطور مي‌بايستي بگويم. فرمود: بگو" و هر كس خدا و رسول را نافرماني كند" نه اينكه بگويي" هر كس آن دو را"، مگر نديدي كه در قرآن كريم خداي سبحان اينطور فرموده:" وَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ يُرْضُوهُ".
بعضي ديگر در جواب اينكه چرا نفرمود" من فضلهما" گفته‌اند: براي اينكه فضل خدا از خود خداست، ولي فضل رسول خدا (ص) از خودش نيست، فضل او هم از خداست، پس همه فضل‌ها از خداست «2».
البته در اين ميان غير از مساله تعظيم خداي سبحان نكته ديگري نيز هست كه ما در تفسير آيه" لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ" «3».
در جلد ششم اين كتاب به آن اشاره نموديم، و آن اين بود كه وحدت خداي سبحان از جنس وحدت عددي نيست تا صحيح باشد با يك وحدت ديگري عدد ديگري را بنام" دو" تشكيل دهد.
سپس خداي تعالي براي اين منافقين بيان مي‌كند كه با همه اين گناهان مهلكه و كفر صريح و تصميمي كه به آن موفق نشدند اگر بسوي پروردگار خود بازگشت كنند خداوند توبه‌شان را مي‌پذيرد، و نيز عاقبت امر اين توبه و عاقبت اعراض از آن را بيان داشته و فرموده:
__________________________________________________
(1)(و بجاي استفاده از قرآن) بهره خود را تكذيب آن قرار مي‌دهيد. سوره واقعه آيه 82
(2)مجمع البيان ج 5 ص 52
(3)به تحقيق كافر شدند آنهايي كه گفتند خداوند سومي سه كس است. سوره مائده آيه 73
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 460
" اگر توبه كنند براي خودشان خوب است" چون منجر به آمرزش و بهشت مي‌شود،" و اگر اعراض كنند، و توبه نكنند خداوند به عذاب دردناكي در دنيا و آخرت مبتلايشان مي‌كند".
اما عذاب دنيوي ايشان با سياست و مجازات بدست پيغمبر است، و يا به استدراج و مكر خدايي، و اگر هيچ عذابي نبينند مگر همين كه دارند با نفاق خود بر خلاف نظام عالم كه بر اساس راستي و ايمان تنظيم شده سير مي‌كنند، همين سلسله اسباب ايشان را خرد و رسوا مي‌كند، و همين عذاب براي آنان بس است، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ" «1». و اما عذاب آخرت ايشان معلوم است كه آتش دوزخ خواهد بود.
و اينكه فرمود:" وَ ما لَهُمْ فِي الْأَرْضِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ" معنايش اين است كه اين مردم در زمين كسي را نخواهند داشت كه سرپرست امورشان شود، و عذاب را از ايشان برگرداند، و همچنين ياوري نخواهند داشت كه در دفع عذاب موعود كمكشان كند، براي اينكه ساير منافقين هم مثل خود اينان گرفتارند و در فساد در يك صف قرار داشته، همه بر روي يك ريشه استوارند كه از ساير اسباب جهان منقطع و جداست، و در برابر آن اسباب محكوم به فنا است، پس در نتيجه نه سرپرستي دارند و نه ناصري. و بعيد نيست اين جمله از آيه اشاره باشد به آن بياني كه ما در معناي عذاب دنيا كرديم.

بحث روايتي [روايات مختلفي كه در ذيل آيه:" يَحْذَرُ الْمُنافِقُونَ ..." و شان نزول آن نقل شده‌اند] ..... ص: 460

اشاره

در مجمع البيان در ذيل آيه" يَحْذَرُ الْمُنافِقُونَ أَنْ تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ سُورَةٌ ..."، گفته است:
بعضي گفته‌اند اين آيه در باره دوازده نفر نازل شده كه در عقبه كمين كرده بودند، تا وقتي رسول خدا (ص) در مراجعت از تبوك بدانجا مي‌رسد بر سرش بتازند و او را از پاي درآورند، و ليكن جبرئيل رسول خدا (ص) را از اين جريان خبردار كرد و دستور داد افرادي را بفرستند تا با تازيانه به سر و صورت شتران آنان بزنند.
در آن موقع عمار ياسر زمام مركب رسول خدا (ص) را مي‌كشيد و حذيفه آن را از عقب مي‌راند، حضرت به حذيفه فرمود: به سر و صورت مركب‌هاي آنها بزن. عرض كرد: من هيچ يك از ايشان را نمي‌شناسم. رسول خدا (ص) فرمود: اينها فلاني و
__________________________________________________
(1)و خدا مردم تبه‌كار را هدايت نمي‌كند. سوره توبه آيه 24
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 461
فلاني هستند- و همه آنان را اسم برد. حذيفه عرض كرد: چرا نمي‌فرستي ايشان را بكشند.
فرمود: دوست ندارم فردا عرب بگويد همين كه قدرتي بدست آورد ياران خود را كشت- نقل از ابي كيسان.
نظير اين روايت از حضرت ابي جعفر امام باقر (ع) نيز روايت شده، ولي در آن دارد كه: در ميان خود مشورت كردند كه آن جناب را به قتل برسانند، يكي به ديگري گفت اگر در اين بين فهميد و پرسيد چكار مي‌كنيد، مي‌گوئيم مشغول بازي بوديم، و اگر هم نفهميد او را به قتل مي‌رسانيم.
بعضي گفته‌اند: جماعتي از منافقين در جنگ تبوك به يكديگر مي‌گفتند اين مرد خيال كرده كه قصرهاي شام و قلعه‌هاي آن را فتح مي‌كند، ولي هيهات! هيهات! كه بتواند.
خداي تعالي اين حرف را به اطلاع رسول خدا (ص) رسانيد، حضرت فرمود: آن چند نفري را كه مي‌روند توقيف نموده نزد من آريد، وقتي حاضرشان كردند فرمود: داشتيد اين حرفها را مي‌زديد. گفتند: اي پيغمبر خدا ما مشغول بازي بوديم. و بر اين ادعايشان سوگند هم خوردند، و بدين جهت اين آيه نازل شد:" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ ..." نقل از حسن و قتاده.
و گفته شده كه اين واقعه در موقع مراجعت از جنگ تبوك بسوي مدينه اتفاق افتاد، و داستانش چنين بود كه: سه و يا چهار نفر پيشاپيش رسول خدا (ص) راه مي‌رفتند و استهزاء و خنده مي‌كردند، و ليكن تنها خنده بود و حرفي نمي‌زدند. جبرئيل نازل شد و رسول خدا (ص) را از اين قضيه خبر داد، حضرت به عمار ياسر فرمود: جبرئيل به من خبر داد كه اين چند نفر مرا و قرآن را استهزاء مي‌كنند، و اگر از آنان بپرسي كه چه مي‌كنيد مي‌گويند: داشتيم جريان اين سفر و افراد آن را تعريف مي‌كرديم. عمار ياسر خود را به ايشان رسانيد و پرسيد از چه مي‌خنديد؟ گفتند: داريم جريان سوارگان را تعريف مي‌كنيم.
عمار گفت:" صدق اللَّه و رسوله" خود را آتش زديد، خدا شما را آتش بزند. لا جرم همگي نزد رسول خدا (ص) آمدند و عذرخواهي كردند، خداوند اين آيات را نازل كرد- نقل از كلبي و علي بن ابراهيم و ابي حمزه.
و نيز گفته شده كه: مردي در غزوه تبوك گفته بود من مردي دروغگوتر و ترسوتر در جنگ از اينها- يعني از رسول خدا (ص) و يارانش- نديده‌ام. عوف بن مالك در پاسخش گفته بود: دروغ مي‌گويي، اينطور نيست، و ليكن اين حرفها را بدان جهت مي‌زني كه منافقي. آن گاه برخاست كه به رسول خدا (ص) گزارش دهد، وقتي آمد ديد قبل از او جبرئيل با وحي آسماني خبردارش كرده است، لا جرم مرد به عذرخواهي پرداخت و گفت:
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 462
ما داشتيم بازي مي‌كرديم و آيه" كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ" در اين باره نازل شد- نقل از ابن عمر و زيد بن اسلم و محمد بن كعب.
قول ديگري كه گفته‌اند اين است كه: مردي از منافقين گفته بود محمد به ما خبر مي‌دهد كه شتر فلاني در فلان و فلان بيابان است، و او از غيب چه خبر دارد؟ پس اين آيه نازل شد- نقل از مجاهد.
و نيز گفته شده كه اين آيه در باره عبد اللَّه بن ابي و گروهش نازل شده است- نقل از ضحاك «1».
و نيز در مجمع البيان در ذيل آيه" يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ما قالُوا" آمده كه در شان نزول اين آيه اختلاف است، بعضي گفته‌اند: رسول خدا (ص) در زير سايه درختي نشسته بود پس فرمود: بزودي مردي نزد شما مي‌آيد كه با دو چشم شيطاني به شما نگاه مي‌كند. چيزي نگذشت كه مردي چشم كبود وارد شد، حضرت فرمود: بر سر چيست كه اينقدر تو و اصحابت مرا بدگويي مي‌كنيد؟ مرد رفت و رفقاي خود را بياورد و همگي به خدا سوگند ياد كردند كه چنين حرفي نزده‌اند، بي درنگ اين آيه نازل شد- نقل از ابن عباس.
و گفته شده كه در جنگ تبوك منافقين با رسول خدا (ص) حركت كرده بودند، در بين راه هر وقت با يكديگر خلوت مي‌كردند رسول خدا (ص) را ناسزا مي‌گفتند و اصحابش را دشنام مي‌دادند و دين اسلام را مورد طعنه قرار مي‌دادند. حذيفه اين قضيه را به گوش رسول خدا (ص) رسانيد، حضرت ايشان را خواست و پرسيد اين حرفها چيست كه از شما براي من نقل مي‌كنند. آنها قسم خوردند كه ما چنين سخناني نگفته‌ايم- نقل از ضحاك.
و نيز گفته شده كه اين آيه در باره جلاس بن سويد بن صامت نازل شده، و جهتش اين بود كه رسول خدا (ص) روزي در تبوك خطابه‌اي ايراد فرمود و در آن خطابه منافقين را پليد خواند و سرزنش كرد. جلاس گفت: به خدا سوگند اگر محمد در آنچه كه مي‌گويد راستگو باشد ما از خران بدتر باشيم. عامر بن قيس اين سخن را بشنيد و در جواب گفت: آري، به خدا سوگند محمد راستگو است و شما هم از خران بدتريد. بعد از آنكه رسول خدا (ص) به مدينه بازگشت عامر بن قيس به حضورش شتافته، جريان را به عرضش رسانيد. جلاس در جواب گفت: اي رسول خدا! او دروغ مي‌گويد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 5 ص 46- 50
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 463
رسول خدا (ص) به آنها دستور داد تا كنار منبر سوگند ياد كنند. جلاس برخاست و كنار منبر ايستاده، قسم خورد كه چنين حرفي نزده است. عامر هم برخاست و سوگند ياد كرد كه او چنين حرفي را زده و اضافه كرد بارالها در باره هر يك از ما كه راستگو هستيم آيه‌اي بر پيغمبر صادقت نازل فرما.
رسول خدا (ص) و همه مؤمنين آمين گفتند، پس قبل از آنكه جمعيت متفرق شود جبرئيل نازل شد و اين آيه را بياورد، تا رسيد به جمله" فَإِنْ يَتُوبُوا يَكُ خَيْراً لَهُمْ".
جلاس گفت: يا رسول اللَّه! خدا حقيقت اين مطلب را كه من آماده توبه هستم به تو رسانيد، عامر بن قيس هر آنچه گفت راست بود و من آن حرف را زده بودم و اينك استغفار مي‌كنم و به درگاه خدا توبه مي‌برم. پس رسول خدا (ص) توبه‌اش را پذيرفت- نقل از كلبي و محمد بن اسحاق و مجاهد.
و از قتاده نقل شده كه گفته است: آيه مورد بحث در باره عبد اللَّه بن ابي بن سلول نازل شده كه گفته بود:" لَئِنْ رَجَعْنا إِلَي الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ"، اگر به مدينه مراجعت كرديم البته بايد اربابان عزت و ثروت (يهوديان) مسلمانان ذليل (فقير) را از شهر بيرون كنند.
و از زجاج و واقدي و كلبي نقل شده كه گفته‌اند: اين آيه در شان اهل عقبه نازل شده كه با يكديگر مشورت كردند كه رسول خدا (ص) را در مراجعتش از تبوك در عقبه از پاي درآورند و نقشه‌شان اين بود كه نخست تنگ زين مركب آن جناب را پاره كرده و سپس آن را سيخ بزنند تا در نتيجه رسول خدا (ص) بيفتد. خداي تعالي رسول خود را از نقشه آنان آگاه ساخت، و همين، خود يكي از معجزات آن حضرت بشمار آمده، چون مشورت منافقين بسيار محرمانه و سري بود و ممكن نبود احدي آنهم بلافاصله از آن خبردار شود.
رسول خدا (ص) به عقبه رسيد در حالي كه عمار و حذيفه با او بودند كه يكي از جلو و ديگري از عقب شتر آن جناب را سوق مي‌دادند، رسول خدا (ص) به مردم دستور داد كه از ته دره عقبه عبور كنند. و آن عده‌اي كه تصميم گرفته بودند رسول خدا (ص) را به قتل برسانند، دوازده و يا پانزده نفر بودند، رسول خدا (ص) ايشان را شناخت و يك يك آنان را اسم برد- مشروح اين داستان در كتاب واقدي آمده است.
امام باقر (ع) فرموده است: عده نامبرده هشت نفر از قريش و چهار نفر از طوائف ديگر عرب بودند «1».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 5 ص 51
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 464
مؤلف: اين بود آنچه صاحب مجمع البيان- رحمة اللَّه عليه- در ذيل آيه مورد بحث آورده، و آنچه كه ايشان آورده از روايات مرويه در كتب تفسير و جوامع حديث از كتابهاي دو فريق است، و در اين ميان روايات ديگري است كه ايشان آنها را نياورده و نياوردنش هم بهتر است، لذا ما هم از نقل بيشتر آنها خودداري مي‌كنيم.

[كداميك از روايات با آيات مورد بحث تطبيق مي‌كند؟] ..... ص: 464

و اما آنچه كه از روايات نقل كرده هيچ يك از آنها با آيات مورد بحث تطبيق نمي‌كند، مگر حديث عقبه. كه يك بار آن را در تفسير آيه اولي نقل كرده و يك بار هم در تفسير آيه دومي، يعني آيه" يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ما قالُوا ...".
و اما ساير روايات وارده رواياتي است كه قصص و وقايع متفرقي را متضمن است كه اگر صحيح باشد و چنين وقايعي رخ داده باشد از قصه‌هاي منافقين خواهد بود و نسبت به آيات مورد بحث كمترين ارتباطي ندارد.
و اين آيات- هم چنان كه در بيان سابق از نظرتان گذشت- يازده آيه است كه بهم مربوط و متصلند و غرض واحدي را افاده مي‌كنند و آن عبارتست از نقل يكي از داستانهاي منافقين كه مي‌خواستند رسول خدا (ص) را ترور كنند، و در ضمن سخني گفته بودند كه از كفر درونيشان حكايت داشت، و خداي تعالي ميان ايشان و انجام نقشه شومشان حائل گرديد، و رسول خدا (ص) از ايشان از آنچه تصميم داشته و آنچه كه گفته بودند پرسيد و بازجويي فرمود. آنها عمل خود را تاويل و گفته خود را انكار نموده، بر آن سوگند ياد كردند، پس خداي تعالي انكار و قسمشان را تكذيب كرد.
اين آن مقدار مطلبي است كه از خلال آيات استفاده مي‌شود، و اين معنا در ميان همه روايات جز بر روايت مربوط به داستان عقبه تطبيق نمي‌كند.
و هيچ مجوزي نيست كه ما در تفسير آيات به آن روايات استناد جوييم، مگر اينكه مسلك آقايان را داشته باشيم كه مضمون روايات را بر آيات تحميل مي‌كنند. چه اينكه الفاظ آيات با اين تطبيق مساعد باشد و چه اينكه نباشد و هر چند در ميان خود روايات اختلاف فاحش كه خود موجب سوء ظن به صدور آنها است وجود داشته باشد، و هر كه مراجعه كند خواهد ديد كه وضع روايات نامبرده اين بحث چنين است.
مضافا بر اينكه، در اين روايات نقطه ضعف ديگري وجود دارد و آن اين است كه از آنها استفاده مي‌شود كه مي‌خواهند بگويند آيات مورد بحث در سياق واحد و در مقام بيان يك غرض واحد نيستند، بلكه هر چند آيه آن، در مقام بيان غرضي غير از غرض چند آيه ديگر است و هر دسته براي خود شان نزول جداگانه‌اي دارد- با اينكه خواننده محترم توجه فرمود كه آيات
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 465
مذكور يك سياق واحد و متصل است و جز بيان يك غرض، هدف ديگري ندارد.
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق و ابن منذر و ابو الشيخ از كلبي روايت كرده‌اند كه گفته است: وقتي رسول خدا (ص) از جنگ تبوك برمي‌گشت، در روبرويش سه دسته در حركت بودند كه خدا و رسول و قرآن را استهزاء مي‌كردند. راوي مي‌گويد: يكي از آنها مردي بود به نام يزيد بن وديعه كه خيلي در اين گفتگوها با ايشان مخلوط و همراه نبود و خود را از آنها كنار مي‌كشيد، و به همين جهت آيه نازل شد كه" اگر از طائفه‌اي از شما بگذريم طائفه ديگر شما را عذاب خواهيم نمود" و آن يك نفر را طائفه ناميد «1».
مؤلف: همين روايت منشا شده كه بعضي‌ها بگويند كلمه طائفه بر يك نفر هم اطلاق مي‌شود، با اينكه آيه شريفه به منزله كنايه است، نه تسميه (نامگذاري)، و نظير اين كنايات در آيات قرآن بسيار است، و ما قبلا بدان اشاره كرديم.
و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابن عباس نقل كرده كه گفت: اين آيه در شان عده‌اي از منافقين قبيله بني عمرو بن عوف كه يكي از ايشان وديعة بن ثابت و ديگر مردي از اشجع- همسوگند بني عمرو بن عوف- به نام محشي بن حمير بود نازل شد، نامبردگان در موقعي كه رسول خدا (ص) رهسپار تبوك بود با آن حضرت راه مي‌پيمودند، يكي از ايشان به ديگري گفت شما خيال مي‌كنيد مردم روم هم مثل ساير مردم كارزار مي‌كنند؟ به خدا قسم فردا مي‌بينيم همه شما را كه با طناب دستهايتان را بسته باشند و به اسيري ببرند.
محشي بن حمير گفت: من حاضر و راضيم به هر نفر ما صد تازيانه بزنند و در عوض آيه قرآني نازل نشود و گفته‌هاي ما را فاش نكند.
رسول خدا (ص) به عمار فرمود: خودت را برسان به اين چند نفر، كه خود را آتش زدند، و از ايشان بپرس چه گفتگو مي‌كردند، اگر بكلي منكر شدند و گفته‌هاي خود را كتمان كردند بگو شما چنين و چنان گفتيد. عمار خود را به ايشان رسانيد و پرسيد چه مي‌گفتيد؟ نفرات يكسره به حضور رسول خدا (ص) آمده، عذرخواهي كردند و آيه شريفه" لا تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ إِنْ نَعْفُ عَنْ طائِفَةٍ مِنْكُمْ" نازل شد، و آن شخصي كه خداي تعالي از او عفو فرمود محشي بن حمير بود كه بعدا به نام عبد الرحمن ناميده شد، و از خدا خواست تا او را موفق به شهادت بفرمايد و كسي هم محل شهادتش را نداند. خداوند دعايش را مستجاب نموده، او در يمامه به شهادت رسيد و كسي نفهميد قاتلش كه بود و در كجا به خاك
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 255 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 466
سپرده شد عيني و اثري از او باقي نماند «1».
مؤلف: داستان محشي بن حمير در تعدادي از روايات وارد شده، چيزي كه هست به فرضي هم كه صحيح باشند مستلزم آن نيست كه بگوئيم آيه شريفه در باره آن نازل شده. علاوه بر اينكه، ميان مضمون اين روايات و مضمون آيات تفاوت بسياري است. و بر ما هم واجب نيست كه بهر داستاني از داستانهاي زمان رسول خدا (ص) برمي‌خوريم- و آن داستان هر چه باشد- آن را به يكي از آيات قرآن ببنديم، آن گاه آيه را به همان داستان تفسير نموده و آن را حاكم بر آيه قرار دهيم.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم و ابو الشيخ از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: چقدر امشب شبيه ديشب است «2». آن گاه آيه" كَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ كانُوا أَشَدَّ مِنْكُمْ قُوَّةً ... وَ خُضْتُمْ كَالَّذِي خاضُوا" را تلاوت نموده، گفت: مقصود بني اسرائيل‌اند كه اينك ما مسلمانان هم داريم مثل آنها مي‌شويم، و به آن خدايي كه جان من در دست اوست روش يهود را آن چنان پيروي خواهيد كرد كه حتي اگر ايشان به سوراخ سوسماري بروند شما هم بدنبالشان خواهيد رفت «3».
مؤلف: اين روايت را مجمع البيان نيز از ابن عباس نقل كرده است «4».
و نيز در مجمع البيان از تفسير ثعلبي از ابي هريره از ابي سعيد خدري از رسول خدا (ص) نقل شده كه فرمود: شما مسلمانان نيز روشي را پيش خواهيد گرفت كه امم گذشته پيمودند، ذراع به ذراع وجب به وجب و باع به باع «5»، حتي اگر يكي از ايشان به درون سوراخ سوسماري درآيد شما نيز در خواهيد آمد. گفتند: يا رسول خدا همانطوري كه فارسيان و روميان و اهل كتاب كردند؟ فرمود: پس اينكه گفتم امم گذشته مقصودم چه بود، مگر غير از اينها كه نام بردي مردم ديگري هم هستند؟ «6» و نيز در همان كتاب از تفسير ثعلبي از حذيفه منقول است كه: منافقيني كه امروز در
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 254
(2)اين جمله يكي از مثالهاي عرب است كه وقتي مي‌خواهند بگويند چقدر اين داستان شبيه به آن داستان و آن پيش آمد است مي‌گويند" چقدر امشب شبيه ديشب است".
(3)الدر المنثور ج 3 ص 255
(4)مجمع البيان ج 5 ص 49
(5)فاصله ميان دو دست باز را" باع" گويند.
(6)مجمع البيان ج 5 ص 49
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 467
بين شما هستند بدترند از منافقيني كه در زمان رسول خدا بودند. پرسيديم: چطور؟ گفت:
منافقين معاصر رسول خدا (ص) نفاق خود را پنهان مي‌داشتند، و ليكن منافقين امروز نفاق خود را آشكار مي‌كنند «1».

[چند روايت در بيان مقصود از جمله:" نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ"] ..... ص: 467

و در عيون به سند خود از قاسم بن مسلم از برادرش عبد العزيز بن مسلم روايت مي‌كند كه گفت: من از حضرت رضا (ع) معناي جمله" نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ" را پرسيدم، فرمود:
خداي تعالي دچار فراموشي و سهو نمي‌شود، نسيان و سهو از خصوصيات مخلوق حادث است، مگر نشنيده‌اي كه خداوند فرموده:" وَ ما كانَ رَبُّكَ نَسِيًّا- پروردگار تو فراموش كار نيست".
معناي اينكه در آن آيه فرمود:" خدا را فراموش كردند خدا هم ايشان را فراموش كرد" اين است كه به كيفر اينكه خدا را فراموش كردند خدا هم خود ايشان را از ياد خودشان برد و در نتيجه خود را فراموش كردند، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ- و نباشيد مثل كساني كه خدا را فراموش كردند و خدا هم خودشان را از يادشان برد، ايشان همان مردم فاسقند" و اگر در آن آيه ديگر فرموده:" فَالْيَوْمَ نَنْساهُمْ كَما نَسُوا لِقاءَ يَوْمِهِمْ هذا" معنايش اين است كه ما امروز ايشان را وا مي‌گذاريم همانطوري كه ايشان خدا را ترك گفته و خود را براي ديدار امروزشان آماده نساختند «2».
و در تفسير عياشي از جابر از ابي جعفر (ع) روايت شده كه از آيه" نَسُوا اللَّهَ" سؤال شد، ايشان در جواب فرمود: اطاعت خدا را ترك كردند، پس ايشان را فراموش كرد يعني ترك كرد «3».
و در همان كتاب از ابي معمر سعداني روايت شده كه گفت: علي (ع) در معناي آيه" نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ" فرمود: مقصود اين است كه ايشان خدا را در دار دنيا فراموش كردند و او را اطاعت ننموده، به او و رسولش ايمان نياوردند، خدا هم ايشان را در روز قيامت فراموش كرد، يعني از ثواب خود بهره‌اي براي آنان نگذاشت و در نتيجه مانند كساني شدند كه در تقسيم خير از قلم افتاده باشند «4».
مؤلف: اين روايت را مرحوم صدوق هم در كتاب معاني به سند خود از ابي معمر از
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 5 ص 49
(2)عيون اخبار الرضا، ط تهران، ج 1 ص 125، ح 18
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 95 ح 85
(4)تفسير عياشي ج 2 ص 96 ح 86
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 468
امام علي بن ابي طالب (ع) نقل كرده است «1».
و در كافي به سند خود از ابي بصير از امام ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي در معناي (وَ الْمُؤْتَفِكاتِ أَتَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ" فرمود: مقصود از ايشان قوم لوط است كه" ائتفكت عليهم" يعني زمين برايشان زير و رو شد، و پائين و بالا گرديد «2» و در تهذيب به سند خود از صفوان بن مهران آورده كه گفت: به امام صادق (ع) عرض كردم زن مسلمان نزد من مي‌آيد، او مرا به شغلم (چارپادار) مي‌شناسد و من او را به مسلماني مي‌شناسم، و او محرمي ندارد، آيا او را حمل بكنم؟ فرمود: عيب ندارد، حمل كن، زيرا مؤمن براي زن مؤمن محرم است، آن گاه اين آيه را تلاوت نمود:" وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ" «3».
مؤلف: اين روايت را عياشي در تفسير خود از صفوان جمال از آن حضرت نقل كرده «4».

[رواياتي در مورد خشنودي و رضاي الهي در ذيل جمله:" وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ"] ..... ص: 468

و در تفسير عياشي از ثوير از علي بن الحسين (ع) روايت شده كه فرمود:
وقتي اهل بهشت وارد بهشت شده و ولي خدا به جنات و قصرهاي خود درآيد و هر مؤمني بر اريكه (تخت) خود تكيه زند، خدمت‌گزارانش به دورش حلقه مي‌زنند، و شاخه‌هاي پر ميوه، خود را به طرفش خم مي‌كنند و در پيرامونش چشمه‌سارها جوشيدن مي‌گيرد و از چشم اندازش نهرها به جريان مي‌افتد و برايش بساطها گسترده مي‌گردد و پشتي‌ها برايش مي‌گذارند و هر چه را كه بخواهد و اشتها كند قبل از آنكه به زبان آورد خدامش برايش حاضر مي‌سازند و برايش حور العين از جنان بيرون مي‌آيند و بندگان خدا آنچه كه خدا بخواهد در اين حالت و در اين تنعم بسر مي‌برند.
تا آنكه پروردگار جبار براي آنان تجلي نموده مي‌فرمايد: اي اولياء و اي اهل طاعت من! و اي ساكنان بهشت من كه در جوار من منزل گرفته‌ايد! ميل داريد به شما از كرامتي بالاتر از آنچه داريد خبر دهم؟ عرض مي‌كنند: پروردگارا آن چيست كه از اين بهشت كه هر چه بخواهيم در آن مي‌يابيم بهتر و بالاتر است؟.
بار ديگر همان پرسش تكرار مي‌شود و عرض مي‌كنند: پروردگارا، بله، آن كدام خير مي‌باشد كه بهتر از اين بهشت است؟ خداي تعالي فرمايد: رضايت من از شما و دوستي من
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار و توحيد صدوق ص 259
(2)روضة الكافي ج 8 ص 157 ذيل ح 202
(3)تهذيب ج 5 ص 401 ح 41
(4)تفسير عياشي ج 2 ص 96 ح 87 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 469
نسبت به شما است كه از آن لذت‌ها و نعمت‌ها كه در آنيد بهتر است. بعرض مي‌رسانند:
آري، پروردگار ما! رضايت تو از ما، و محبت تو، به ما، بهتر و گواراتر است.
آن گاه علي بن الحسين (ع) اين آيه را تلاوت فرمود:" وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ مَساكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ" «1».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از جابر روايت كرده كه گفت رسول خدا (ص) فرمود: وقتي اهل بهشت به بهشت درمي‌آيند خداي تعالي مي‌فرمايد: آيا بيش از اين، چيز ديگري مي‌خواهيد تا برايتان آماده سازم؟ عرض مي‌كنند: پروردگارا مگر چيز ديگري هم مانده كه در اينجا فراهم نشده باشد؟ مي‌فرمايد: آري (بالاتر از همه اين نعمتها) رضاي من است كه تا ابد بر شما خشم نمي‌گيرم «2».
مؤلف: اين معنا در روايات بسياري از طريق شيعه و سني وارد شده است.
در جامع الجوامع از ابي درداء از رسول خدا (ص) نقل كرده كه فرمود:
عدن خانه خدا است كه هيچ چشمي آن را نديده و صورتش به قلب هيچ بشري خطور نكرده و غير از سه طائفه كسي را در آن راه نيست: انبياء، صديقين و شهداء. خداي تعالي فرموده: خوشا بحال كسي كه بدرون تو درآيد «3».
مؤلف: عموميت بهشت كه روايت آن را مي‌رسانيد منافاتي با اختصاص آن براي سه طائفه ندارد، زيرا از آيه" وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ «4»- كساني كه ايمان آوردند به خدا و فرستادگانش، ايشانند همان صديقين و شهداء نزد پروردگارشان" استفاده مي‌شود كه خداي سبحان عموم مؤمنين را به شهدا و صديقين ملحق مي‌كند.
در تفسير قمي در ذيل آيه" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقِينَ ..." گفته است:
پدرم از ابن ابي عمير از ابي بصير از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: با كفار و منافقين جهاد كن و ايشان را ملزم به انجام فرائض ساز «5».
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 96 ح 88
(2)الدر المنثور ج 3 ص 257
(3)تفسير جوامع الجوامع ص 181
(4)سوره حديد آيه 10
(5) تفسير قمي ج 1 ص 301
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 470
و در الدر المنثور است كه بيهقي در كتاب شعب الايمان از ابن مسعود روايت كرده كه گفت: بعد از آنكه آيه" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقِينَ" نازل شد به رسول خدا (ص) دستور داده شد تا بدست خود با كفار و منافقين مبارزه كنند، و اگر نتوانست با قلب خود و اگر آن را نيز نتوانست به زبان خود و اگر آنهم برايش مقدور نبود با برخورد خشن و ترش رويي با ايشان مبارزه كند «1».
مؤلف: در اين روايت از حيث ترتيب اجزاء جهاد و امر به معروف تشويشي است، چون جهاد با قلب بعد از همه انواع جهاد است نه قبل از آن.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 258
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 471

[سوره التوبة (9): آيات 75 تا 80] ..... ص: 471

اشاره

وَ مِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِينَ (75) فَلَمَّا آتاهُمْ مِنْ فَضْلِهِ بَخِلُوا بِهِ وَ تَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ (76) فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِي قُلُوبِهِمْ إِلي يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِما أَخْلَفُوا اللَّهَ ما وَعَدُوهُ وَ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ (77) أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ سِرَّهُمْ وَ نَجْواهُمْ وَ أَنَّ اللَّهَ عَلاَّمُ الْغُيُوبِ (78) الَّذِينَ يَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فِي الصَّدَقاتِ وَ الَّذِينَ لا يَجِدُونَ إِلاَّ جُهْدَهُمْ فَيَسْخَرُونَ مِنْهُمْ سَخِرَ اللَّهُ مِنْهُمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (79)
اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ (80)

ترجمه آيات ..... ص: 471

بعضي از ايشان كساني هستند كه با خدا عهد كرده بودند كه اگر خدا از كرم خود به ما عطا كند بطور قطع، زكات مي‌دهيم و از شايستگان خواهيم بود (75).
پس همين كه خدا از كرم خود عطايشان كرد بدان بخل ورزيده، روي بگردانيدند در حالي كه اعراض‌گر هم بودند (76).
خدا به سزاي آن خلف وعده‌اي كه كردند و اينكه دروغ مي‌گفتند، تا روزي كه ديدارش مي‌كنند در دلهايشان نفاق انداخت (77).
مگر نمي‌دانند كه خدا نهان ايشان و راز گفتنشان را مي‌داند، و مگر نمي‌دانند كه خدا علام الغيوب است (78).
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 472
كساني كه به مؤمنان راغب به خير كه بيش از استطاعت خويش نمي‌يابند، در كار صدقه دادن عيب مي‌گيرند و تمسخرشان مي‌كنند خدا تمسخرشان را تلافي مي‌كند و ايشان را است عذابي دردناك (79).
براي ايشان آمرزش بخواهي و يا نخواهي (برابر است)، خداوند هرگز ايشان را نخواهد آمرزيد هر چند هفتاد بار برايشان آمرزش بخواهي، و اين بدان جهت است كه ايشان به خدا و رسولش كفر ورزيدند و خداوند مردم فاسق و عصيانگر را هدايت نمي‌كند (80)

بيان آيات [بيان حال دسته‌اي ديگر از منافقين كه از پرداخت زكات سر پيچي كردند] ..... ص: 472

اشاره

اين آيات طائفه ديگر از منافقين را يادآور مي‌شود كه از حكم صدقات تخلف ورزيده و از دادن زكات سرپيچيدند، با اينكه قبلا مردمي تهي دست بودند و با خدا عهد كرده بودند كه اگر خداي تعالي به فضل خود بي نيازشان سازد حتما تصدق دهند و از صالحان باشند، ولي بعد از آنكه خداي تعالي توانگرشان ساخت بخل ورزيده و از دادن زكات دريغ نمودند.
و نيز طائفه ديگري از منافقين را ياد مي‌كند كه توانگران با ايمان را زخم زبان زده، ايشان را ملامت مي‌كردند كه چرا مال خود را مفت از دست مي‌دهند و زكات مي‌پردازند، و تهي دستان را زخم زبان زده، مسخره مي‌كردند (كه خدا چه احتياج به اين صدقه ناچيز شما دارد) و خداوند همه اين طوائف را منافق خوانده، و بطور قطع حكم كرده كه ايشان را نيامرزد.
" وَ مِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِينَ ... وَ هُمْ مُعْرِضُونَ" كلمه" ايتاء" به معناي مطلق دادن است، و ليكن بيشتر اطلاق مي‌شود در دادن مال، و از قرائن اين مطلب، در خود آيه،" لنصدقن" است كه معلوم است مقصود از آن تصدق دادن از مالي است كه خدا به ما داده. و همچنين قرينه ديگر آن در آيه بعدي است، و آن مساله بخل است كه معنايش دريغ كردن از مال است.
سياق اين آيات مي‌رساند كه گفتار در آن راجع به امري است كه واقع شده، روايات هم دلالت دارد بر اينكه اين آيات در باره داستان ثعلبه نازل شده، كه- ان شاء اللَّه- شرح داستانش در بحث روايتي آينده خواهد آمد، و معناي اين دو آيه روشن و بي نياز از توضيح است.
" فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِي قُلُوبِهِمْ إِلي يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ ..."
كلمه" اعقاب" به معناي ارث دادن و اثر گذاشتن است. در مجمع البيان گفته است:
اين كلمه به معناي اثر گذاشتن و تاديه كردن و نظائر آن است، و گاهي كلمه" أعقبه" در ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 473
معناي" كيفر داد او را" استعمال مي‌شود. «1»
و معلوم است كه كلمه مذكور از ماده" عقب" اخذ شده كه به معناي آوردن چيزي به دنبال چيز ديگر است.
ضميري كه در" فاعقبهم" مستتر است به بخل و يا عمل ناشي از بخل برمي‌گردد، و بنا بر اين، منظور از جمله" يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ"، روز ديدار بخل خواهد بود، و معنايش به يك نوع عنايت اين مي‌شود:" روزي كه جزاي بخل را مي‌بينند".
و ممكن هم هست ضمير را به خداي تعالي برگشت داده، بگوئيم منظور از" يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ" جمله" يوم يلقون اللَّه- روزي كه خدا را ملاقات كنند" يعني روز قيامت باشد كه چون همه مي‌دانسته‌اند آن روز روز ملاقات خداست ديگر اسم نبرده، و يا بگوئيم منظور از آن" روز مرگ" است كه ظاهر آيه" مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ" «2» آن را افاده مي‌كند.
احتمال دوم بنا بر اينكه بگوئيم ضمير به خدا برگردد ظاهر و روشن است، زيرا مناسب‌تر به ذهن همين است كه بفرمايد" منافقين بر نفاق خود باقي خواهند بود تا روزي كه بميرند"، نه اينكه بفرمايد" باقي خواهند بود تا اينكه سر از قبر بردارند، و جزاي عمل خود را ببينند"، چون بعد از مردن كه ديگر تغيير حالت نمي‌دهند.
حرف" باء" كه در دو جاي جمله" بِما أَخْلَفُوا اللَّهَ ما وَعَدُوهُ وَ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ" بكار رفته" باء" سببيت است، و به آيه چنين معني مي‌دهد:" اين بخل به سبب اينكه مستلزم خلف وعده و پايداري در دروغ بود، سبب نفاق يعني مخالفت باطن ايشان با ظاهرشان شد".
و بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود:" اثر اينكه بخل كردند و از دادن صدقات دريغ ورزيدند اين شد كه نفاق را در دلهايشان جايگزين كرد، بطوري كه تا روز مرگشان در دلهايشان باقي بماند، اگر اين بخل و دريغ، سبب نفاق ايشان شد به سبب اين بود كه با اين عمل هم وعده خدا را تخلف كردند و هم بر دروغگويي خود باقي ماندند".
و يا معناي آن اين مي‌شود: خداي تعالي ايشان را چنين جزا داد كه نفاق را در دلهايشان انداخت كه تا روز لقاي او كه روز مرگ است در دلهايشان باقي بماند، براي اينكه ايشان تخلف كردند آنچه را كه به خدا وعده داده بودند، و براي اينكه دروغ مي‌گفتند.

[خلف وعده و دروغگويي از علل نفاق و نشانه‌هاي آن است. و بعضي از نفاق‌ها بعد از ايمان عارض مي‌شود] ..... ص: 473

اين آيه اولا دلالت دارد بر اينكه خلف وعده و دروغ در سخن از علل نفاق و نشانه‌هاي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 5 ص 52
(2)هر كه اميد ديدار خدا را دارد مطمئن بداند كه اجل خدا آمدني است. سوره عنكبوت آيه 5
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 474
آن است و ثانيا بعضي از نفاقها هست كه بعد از ايمان، به دل راه مي‌يابد، هم چنان كه برخي از كفرها بعد از ايمان مي‌آيد، و آن ارتداد و گفتن رده است، هم چنان كه قرآن كريم فرموده" ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواي أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ" «1» و مي‌رساند كه چه بسا گناه، كار آدمي را به تكذيب آيات خدا بكشاند، و تكذيب گاهي ظاهري مي‌باشد و گاهي ظاهري و باطني كه در اين صورت كفر محسوب مي‌شود و گاهي فقط باطني است كه نفاق شمرده مي‌شود.
" أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ سِرَّهُمْ وَ نَجْواهُمْ ..."
كلمه" نجوي" به معناي درگوشي حرف زدن است، و استفهام در اين آيه استفهام توبيخي است.
" الَّذِينَ يَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فِي الصَّدَقاتِ وَ الَّذِينَ لا يَجِدُونَ إِلَّا جُهْدَهُمْ ..."
كلمه" تطوع" به معناي انجام عملي است كه نفس آدمي از آن كراهت نداشته باشد و آن را دشوار نداند و داوطلبانه انجامش دهد، و به همين جهت بيشتر در مستحبات استعمال مي‌شود، چون در واجبات يك نوع تحميلي است بر نفس و آدمي دل خود را وادار مي‌كند كه راضي به ترك آن نشود.
و اينكه داوطلبان از مؤمنين در دادن صدقه را در مقابل كساني قرار داده كه بيش از توانايي خود صدقه نمي‌دهند، خود قرينه است بر اينكه منظور از داوطلبان در صدقه كساني است كه چون ثروتمند و مالدارند صدقه مي‌دهند، و خلاصه بخاطر تمكنشان بطوع و رغبت و بطيب خاطر خود مي‌پردازند، بدون اينكه احساس كمترين ناراحتي بكنند، بخلاف دسته دوم كه نمي‌دهند مگر بقدر طاقتشان، و يا ناراحتند از اينكه چرا همين قدر مي‌توانند بدهند و بيشتر از آن نمي‌توانند.
آن گونه كه مفسرين گفته‌اند جمله" الَّذِينَ يَلْمِزُونَ ..." يا كلامي است مستانف و تازه، و يا وصفي است براي آنهايي كه جمله" وَ مِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اللَّهَ ..."، يادشان كرده.
و معناي آن اين است: كساني كه بدگويي مي‌كنند از مؤمنين ثروتمندي كه داوطلبانه و بطيب خاطر صدقه مي‌دهند، و هم از فقرايي كه مالي نزد خود نمي‌يابند براي صدقه مگر آن مقداري را كه مايه ناراحتيشان است، و خلاصه بدگويي مي‌كنند زكات دهندگان را، هم
__________________________________________________
(1)سوره روم آيه 10
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 475
توانگرانشان را و هم تهي دستانشان را، هم بي‌نيازان را و هم نيازمندان را، و مسخره مي‌كنند همه را، خداوند ايشان را مسخره كرده، و براي ايشان عذابي دردناك است. اين جمله كوتاه هم جواب استهزاء ايشان است، و هم تهديد به عذابي شديد.
" اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ" ترديد بين امر و نهي، كنايه از اين است كه چه بكني و چه نكني يكسان است، و خلاصه استغفار كردنت براي آنان كاري است لغو و بي فايده، هم چنان كه نظير آن در آيه" أَنْفِقُوا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً لَنْ يُتَقَبَّلَ مِنْكُمْ" «1» گذشت.
پس معناي آن اين است: اين منافقين به مغفرت خدا نائل نخواهند شد و طلب و عدم طلب مغفرت براي آنان يكسان است، چون طلب مغفرت كردن براي آنان كمترين فائده و اثري ندارد.
جمله" إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ" تاكيد جمله قبلي است و مي‌رساند كه از طبيعت مغفرت چيزي به ايشان نمي‌رسد، چه اينكه تو در باره آنها طلب مغفرت كني و چه نكني، چه يك بار و چه چند بار، چه زياد و چه كم.
پس، آوردن كلمه" هفتاد بار" خصوصيتي ندارد بلكه فقط مي‌خواهد كثرت را برساند- نه اينكه از يك تا هفتاد بي فائده است ولي از هفتاد به بالا اثر دارد- و لذا بدنبال آن، علت مطلب را بيان كرده و فرموده:" براي اينكه ايشان به خدا و رسولش كافر شدند" يعني مانع از شمول مغفرت، كفر ايشان است به خدا و رسول، و اين مانع با بود و نبود استغفار و يا كم و زيادي آن برطرف نمي‌شود، چون بود و نبود آن و كم و زيادش كفر ايشان را از بين نمي‌برد.
از همين جا معلوم مي‌شود كه جمله" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ" متمم تعليل قبلي است، و سياق آن، سياق استدلال قياسي، و تقدير آن چنين است: آنها به خدا و رسولش كفر ورزيدند، پس آنها فاسقند و از زي عبوديت خدا بيرونند و خدا مردم فاسق را هدايت نمي‌كند، و ليكن مغفرت هدايت است بسوي سعادت قرب و بهشت برين، پس به همين دليل مغفرت شامل ايشان نمي‌گردد.
و استعمال كلمه" هفتاد" در رسانيدن صرف كثرت بدون خصوصيت، مانند استعمال صد و هزار در اين معنا در لغت بسيار شايع است.
__________________________________________________
(1)انفاق به طيب خاطر و يا زور در هر حال از شما قبول نمي‌شود. سوره توبه آيه 52
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 476

بحث روايتي [داستان" ثعلبة بن حاطب" و نزول آيات مربوط به خود داري از اداء زكات] ..... ص: 476

اشاره

در مجمع البيان دارد كه بعضيها گفته‌اند: اين آيات در باره ثعلبة بن حاطب كه يكي از انصار بود نازل شده. وي به رسول خدا (ص) عرض كرده بود يا رسول اللَّه! از خدا بخواه مال دنيايي به من روزي كند. حضرت فرمود: اي ثعلبه مال اندكي كه از عهده شكرش برآيي بهتر است از مال فراواني كه نتواني شكرش را بجاي آري، مگر مسلمانها كه تو يكي از ايشاني نبايد به رسول خدا (ص) تاسي بجويند، و مگر خدا نفرموده:" لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ" پس چرا چنين تقاضايي مي‌كني؟ با اينكه من به آن خدايي كه جانم بدست قدرت او است اگر بخواهم اين كوه‌ها برايم طلا و نقره شود مي‌شود و ليكن نمي‌خواهم.
بعد از چند روز ديگر آمد و عرض كرد: يا رسول اللَّه! از خدا بخواه مرا مال دنيايي روزي بفرمايد، و به آن خدايي كه تو را به حق مبعوث فرموده اگر به من روزي كند من حق همه صاحبان حق را مي‌پردازم. حضرت عرض كرد: بارالها! ثعلبه را مالي روزي فرما. ثعلبه گوسفندي خريد و زاد ولد آن بسيار شد به حدي كه مدينه براي چرانيدن آنها تنگ آمد و مجبور شد گوسفندان خود را بيرون برده در بياباني از بيابانهاي مدينه جاي دهد و بچراند، و هم چنان رو به زيادي مي‌رفت و او از مدينه دور مي‌شد و به همين جهت از نماز جمعه و جماعت باز ماند.
رسول خدا (ص) كارشناسي فرستاد تا گوسفندانش را شمرده، زكاتش را بگيرد، ثعلبه قبول نكرد و بخل ورزيد و گفت: اين زكات در حقيقت همان باج دادن است. رسول خدا (ص) فرمود: واي بر ثعلبه! واي بر ثعلبه! چيزي نگذشت كه اين آيات در باره‌اش نازل شد- نقل از ابي امامه- و در روايت ديگري بطور رفع وارد شده.
بعضي ديگر گفته‌اند: ثعلبه به مجلسي از انصار وارد شد و همه اهل آن مجلس را شاهد گرفت كه اگر خدا مرا از فضل خود چيزي بدهد من زكاتش را مي‌دهم و حق هر صاحب حقي را مي‌پردازم و صله رحم هم مي‌كنم. خداوند او را امتحان كرد، پسر عموي او از دنيا رفته از وي مالي به ثعلبه ارث رسيد، و او به آنچه كه عهد كرده بود وفا نكرد و اين آيات در باره‌اش نازل شد- نقل از ابن عباس و سعيد بن جبير و قتاده.
بعضي ديگر گفته‌اند: اين آيات در باره ثعلبه بن حاطب و معتب بن قشير نازل شده كه از بني عمرو بن عوف بودند. آنها گفته بودند اگر خداي به ما مالي روزي كند زكاتش را ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 477
مي‌دهيم، ولي وقتي خدا روزيشان كرد بخل ورزيدند- نقل از حسن و مجاهد «1».
مؤلف: رواياتي كه صاحب مجمع البيان آورده با يكديگر منافاتي ندارند، زيرا ممكن است ثعلبه با رسول خدا (ص) عهد كرده باشد و جماعتي از انصار را هم بر آن گواه گرفته باشد، و يا غير او مرد ديگري نيز با او بوده باشد. بنا بر اين، نه تنها روايات با هم منافات ندارند بلكه يكديگر را تاييد هم مي‌كنند.
هم چنان كه آن قولي كه از ضحاك نقل شده كه گفته است:" آيات مذكور در باره عده‌اي از منافقين به نام نبتل بن حارث، جد بن قيس و ثعلبة بن حاطب و معتب بن قشير نازل شده" نيز آن روايات را تاييد مي‌كند.
و اما آنچه را كه مجمع البيان از كلبي نقل كرده كه گفته:" آيات مذكور در باره حاطب بن ابي بلتعه نازل شده كه داراي مالي در شام بوده و دير بدستش رسيده و او بسيار تلاش كرد، پس قسم خورد كه اگر خداوند اين مال را برساند زكاتش را بپردازد، خداوند هم مالش را به سلامت به او رسانيد و او بعهد و قسم خود وفا نكرد" انطباقش بر آيات مورد بحث بعيد است، براي اينكه رسانيدن مال به صاحبش ايتاء فضل كه اعطاء و رزق باشد، نيست.
و در تفسير قمي مي‌گويد: در روايت ابي الجارود از ابي جعفر (ع) در ذيل آيه مورد بحث آمده كه فرمود: اين آيات در شان ثعلبة بن حاطب بن عمرو بن عوف نازل شده كه مردي محتاج بود و با خدا عهدي بست، و چون خدا مالدارش نمود بخل ورزيد و بعهد خود وفا نكرد «2».
و در الدر المنثور است كه بخاري، مسلم، ترمذي و نسايي از ابي هريره از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه فرمود: نشانه منافق سه چيز است: اول اينكه وقتي حرف مي‌زند دروغ مي‌گويد و چون وعده مي‌دهد خلف مي‌كند و چون امين شود خيانت مي‌كند «3».
مؤلف: اين روايت بطرق بسياري از ائمه اهل بيت (ع) نقل شده كه بعضي از آنها قبلا ايراد شد.
و نيز در الدر المنثور در ذيل آيه" الَّذِينَ يَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِينَ ..." آمده كه بخاري، مسلم، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه و ابو نعيم- در كتاب معرفت- از ابن مسعود
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 5 ص 53
(2)تفسير قمي ج 1 ص 301
(3)الدر المنثور ج 3 ص 261
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 478
روايت كرده‌اند كه گفت: بعد از آنكه آيه صدقه نازل شد با دوش خود زكات را تحويل مي‌داديم تا آنكه مردي صدقه بسياري آورد، منافقين گفتند: ببين چه خودنمايي مي‌كند، و ابو عقيل نيم من صدقه بياورد گفتند: آخر خدا چه احتياجي به اين زكات ناچيز دارد، بدنبال اين حرفها آيه" الَّذِينَ يَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فِي الصَّدَقاتِ وَ الَّذِينَ لا يَجِدُونَ إِلَّا جُهْدَهُمْ ..." نازل گرديد «1».
مؤلف: روايات وارده در شان نزول اين آيات بسيار است و از همه آنها قابل قبول‌تر همين‌هايي بود كه ما نقل كرديم، و قريب به آن مضامين، روايات ديگري هست و ظاهر همه اينها اين است كه آيه مورد بحث مستقل از آيات قبل است، و مطلبي را از نو شروع كرده.

[رواياتي در مورد آمرزيده نشدن منافقين در ذيل آيه:" اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ ..." و بررسي آنها] ..... ص: 478

و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن ابي حاتم از عروه نقل كرده‌اند كه گفت:
عبد اللَّه بن ابي به همفكران خود چنين گفت: اگر شماها به محمد كمك مالي نرسانيد از دورش پراكنده مي‌شوند. و نيز او گفته بود:" لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ" و خداي تعالي در باره‌اش چنين نازل كرد:" اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ" و رسول خدا (ص) فرمود: من بيش از هفتاد بار استغفار مي‌كنم شايد خدا از جرمشان در گذرد. ليكن خداي تعالي اين آيه را فرستاد:" سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ" «2».
و در همان كتاب است كه ابن ابي شيبه، ابن جرير و ابن منذر از مجاهد نقل كرده‌اند كه گفت: وقتي آيه" إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ" نازل شد، رسول خدا (ص) فرمود:" من بيش از هفتاد بار استغفار مي‌كنم" پس آيه" فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ" در سوره منافقين نازل گرديد «3».
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن جرير از ابن عباس روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) بعد از اينكه اين آيه نازل شد فرمود: من چنين مي‌فهمم گويا در امر منافقين اختياري دارم، به خدا قسم بيشتر از هفتاد بار براي آنان استغفار مي‌كنم باشد كه خدا ايشان را بيامرزد، ليكن خداي تعالي از شدت غضبش بر منافقين، آيه فرستاد كه:" چه براي ايشان استغفار كني و چه استغفار نكني هرگز خدا ايشان را نمي‌آمرزد، زيرا خدا مردم فاسق را هدايت نمي‌كند" «4».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 262 [.....]
(2 و 3 و 4)الدر المنثور ج 3 ص 264
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 479
مؤلف: هيچ ترديدي نيست در اينكه اين آيات در اواخر زندگي رسول خدا (ص) نازل شده، و بطور قطع همه آيات مكي و بيشتر آيات و سوره‌هاي مدني، قبل از اين آيات نازل شده. و اين مطلب براي هر كس در قرآن دقتي كند از واضحات است كه از نظر قرآن هيچ اميدي به نجات كفار و منافقين بدتر از كفار نيست، مگر آنكه قبل از مرگ از كفر و نفاق خود توبه كنند. و آيات بسياري هم مكي و هم مدني تصريح قطعي به اين مطلب نموده‌اند، آن وقت چطور ممكن است رسول خدا (ص) تا آن روز اين معنا را از قرآن نفهميده باشد و چگونه ممكن است از وعده حتمي عذاب كه خدا به كفار و منافقين مي‌دهد اطمينان پيدا نكند و به احتمال اينكه شايد عدد هفتاد دخالتي داشته باشد حاضر شود بيش از هفتاد بار استغفار كند؟! و يا چطور مي‌شود رسول خدا (ص) متوجه نباشد به اينكه ترديد در آيه صرفا براي افاده لغويت است، نه براي خصوصيتي كه ممكن است در عدد هفتاد باشد تا ايشان به طمع اينكه شايد هفتاد به بالا آن خصوصيت را نداشته باشد بفرمايد: من بيشتر استغفار مي‌كنم شايد مستجاب شود؟! علاوه، مگر آيه سوره منافقين كه نازل شد و ديگر اميد رسول خدا (ص) قطع گرديد چه بيان و چه كلمه اضافه‌اي داشت كه آيه مورد بحث نداشت كه آن آيه آن جناب را مايوس نكرد و اين آيه با آن بيان زائدش مايوسش نمود؟ و حال آنكه بيان هر دو، يكي است و خدا در هر دو نفي ابدي مغفرت را چنين تعليل كرد كه" چون ايشان فاسقند، و خداوند قوم فاسق را هدايت نمي‌كند".
پس خلاصه كلام اينكه، اينگونه روايات و اشباه و نظائر آنها از جعلياتي است كه بايد آنها را به ديوار كوبيد.
و در الدر المنثور آمده كه احمد، بخاري، ترمذي، نسايي، ابن ابي حاتم، نحاس، ابن حبان، ابن مردويه و ابو نعيم- در كتاب الحليه- از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: من از عمر شنيدم كه مي‌گفت: وقتي عبد اللَّه بن ابي از دنيا رفت از رسول خدا درخواست شد كه بر او نماز گزارد، حضرت تشريف برد و بر او نماز گزارد، همين كه ايستاد من گفتم: آيا بر جنازه دشمن خدا، عبد اللَّه بن ابي نماز مي‌خواني كه فلان و فلان مي‌گفت و فلان حرفها را مي‌زد؟! آن گاه شروع كردم خاطرات ايام او را برشمردن، و رسول خدا (ص) تبسم مي‌كرد، تا آنجا كه از حد گذراندم فرمود: اي عمر كنار برو كه مرا اختيار داده‌اند، زيرا به من فرموده‌اند:
چه براي ايشان استغفار كني و چه استغفار نكني يكسان است اگر هفتاد بار برايشان استغفار كني خدا ايشان را نمي‌آمرزد، پس اگر ميدانستم در صورتي كه بيش از هفتاد بار برايش استغفار
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 480
كنيم خدا او را مي‌آمرزد بيش از هفتاد بار استغفار مي‌كردم.
آن گاه رسول خدا بر جنازه‌اش نماز خواند و او را تشييع كرد و كنار قبر او ايستاد تا از دفنش فارغ شدند. من از جسارت و جرأت خودم بر رسول خدا (ص) تعجب كردم، با اينكه خدا و رسول داناترند. به خدا سوگند جز اندك زماني نگذشت كه اين دو آيه نازل شد:" وَ لا تُصَلِّ عَلي أَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً وَ لا تَقُمْ عَلي قَبْرِهِ" كه بعد از نزول آن ديگر رسول خدا (ص) بر هيچ منافقي نماز نخواند تا آنكه خداي تعالي او را قبض روح كرد.
مؤلف: اينكه رسول خدا (ص) در اين روايت فرمود" اگر مي‌دانستم در صورتي كه بيش از هفتاد بار برايش ..." صريح است در اينكه آن جناب مايوس بوده است از اينكه مغفرت الهي شامل حال عبد اللَّه بن ابي شود و اين خود شاهد است بر اينكه منظور از جمله" مرا اختيار داده‌اند، زيرا به من فرموده‌اند چه براي ايشان استغفار كني و چه نكني ..." اين است كه خداي تعالي مساله را بطور ترديد آورده و آن جناب را صريحا از استغفار نهي نكرده است. نه اينكه بطور حقيقت مخيرش كرده باشد بين استغفار و عدم استغفار تا نتيجه‌اش آن شود كه اگر آن جناب استغفار كند مغفرت حاصل گردد يا حصول آن اميد رود.
و از اينجا فهميده مي‌شود كه استغفار رسول خدا (ص) براي عبد اللَّه ابن ابي و نماز خواندنش بر جنازه او و ايستادنش بر قبر او به فرضي كه چيزي از اين مطالب ثابت باشد براي طلب آمرزش و دعاي جدي نبوده هم چنان كه در روايت قمي و رواياتي ديگر گفتاري در اين باب مي‌آيد.
و در همان كتاب از ابن ابي حاتم از شعبي روايت آمده كه عمر بن خطاب گفت: من در اسلام گرفتار لغزشي شدم كه در همه عمرم به مثل آن گرفتار نشدم و آن اين بود كه رسول خدا (ص) خواست بر جنازه عبد اللَّه بن ابي نماز گزارد من جامه‌اش را كشيدم پس از آن گفتم به خدا سوگند كه خدا بتو چنين دستوري نداده است، مگر نفرموده است:" اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ، إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ" رسول خدا (ص) فرمود پروردگارم مرا مخير كرده و فرموده" چه برايشان استغفار كني و چه نكني" آن گاه رسول خدا (ص) كنار قبر نشست مردم به پسرش مي‌گفتند: اي حباب چنين كن، اي حباب چنان كن. رسول خدا (ص) فرمود حباب نام شيطان است، نام تو عبد اللَّه است.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ ..." گفته است: اين آيه بعد از مراجعت رسول خدا (ص) به مدينه نازل شد، و در آن ايام عبد اللَّه ابن ابي مريض ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 481
بود: پسرش عبد اللَّه بن عبد اللَّه مردي با ايمان بود نزد رسول خدا (ص) رفت و در حالي كه پدرش جان مي‌داد عرض كرد: يا رسول اللَّه! پدر و مادرم به قربانت، شما به عيادت پدر من نيامدي و اين در اجتماع مايه سرافكندگي ما است. رسول خدا (ص) به خانه عبد اللَّه بن ابي درآمد، در حالي كه منافقين همه دور بسترش جمع بودند. عبد اللَّه بن عبد اللَّه عرض كرد: يا رسول اللَّه! جهت پدرم استغفار كن. آن جناب هم استغفار كرد.
عمر گفت: مگر خدا تو را نهي نكرده از اينكه براي كسي از منافقين صلوات بفرستي يا استغفار كني؟ رسول خدا (ص) اعتنايي به او نكرد. بار ديگر عمر تكرار كرد، حضرت فرمود: واي بر تو! آخر اختيار اين امور را به من داده‌اند و من نيز چنين مصلحت ديدم، خداي تعالي فرموده" چه براي ايشان استغفار كني و چه نكني حتي اگر هفتاد بار هم استغفار كني ايشان را نمي‌آمرزد".
بعد از آنكه عبد اللَّه بدرك واصل شد پسرش نزد رسول خدا (ص) آمد و عرض كرد: پدر و مادرم فدايت يا رسول اللَّه! اگر صلاح بدانيد تشريف بياوريد بر جنازه پدرم نماز بخوانيد. رسول خدا (ص) كنار قبر او ايستاد تا بر او نماز بخواند، عمر گفت:
يا رسول اللَّه! مگر خدا تو را نهي نكرده از اينكه بر احدي از منافقين نماز بخواني، و مگر نفرموده كه ابدا بر قبر احدي از ايشان نايست؟ حضرت فرمود: واي بر تو! هيچ فهميدي كه من چه گفتم؟ من گفتم خدا يا قبرش را پر از آتش بگردان و جوفش را سرشار آتش كن او را به آتش دوزخت برسان. و رسول خدا (ص) مجبور شد حرفي بزند كه نمي‌خواست افشاء شود «1».
مؤلف: در باره روايات تتمه‌اي باقي است كه- ان شاء اللَّه- در ذيل آيات بعدي به آنها خواهيم رسيد.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 302
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 482

[سوره التوبة (9): آيات 81 تا 96] ..... ص: 482

اشاره

فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ بِمَقْعَدِهِمْ خِلافَ رَسُولِ اللَّهِ وَ كَرِهُوا أَنْ يُجاهِدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ قالُوا لا تَنْفِرُوا فِي الْحَرِّ قُلْ نارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا لَوْ كانُوا يَفْقَهُونَ (81) فَلْيَضْحَكُوا قَلِيلاً وَ لْيَبْكُوا كَثِيراً جَزاءً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ (82) فَإِنْ رَجَعَكَ اللَّهُ إِلي طائِفَةٍ مِنْهُمْ فَاسْتَأْذَنُوكَ لِلْخُرُوجِ فَقُلْ لَنْ تَخْرُجُوا مَعِيَ أَبَداً وَ لَنْ تُقاتِلُوا مَعِيَ عَدُوًّا إِنَّكُمْ رَضِيتُمْ بِالْقُعُودِ أَوَّلَ مَرَّةٍ فَاقْعُدُوا مَعَ الْخالِفِينَ (83) وَ لا تُصَلِّ عَلي أَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً وَ لا تَقُمْ عَلي قَبْرِهِ إِنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ ماتُوا وَ هُمْ فاسِقُونَ (84) وَ لا تُعْجِبْكَ أَمْوالُهُمْ وَ أَوْلادُهُمْ إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُعَذِّبَهُمْ بِها فِي الدُّنْيا وَ تَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ وَ هُمْ كافِرُونَ (85)
وَ إِذا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ أَنْ آمِنُوا بِاللَّهِ وَ جاهِدُوا مَعَ رَسُولِهِ اسْتَأْذَنَكَ أُولُوا الطَّوْلِ مِنْهُمْ وَ قالُوا ذَرْنا نَكُنْ مَعَ الْقاعِدِينَ (86) رَضُوا بِأَنْ يَكُونُوا مَعَ الْخَوالِفِ وَ طُبِعَ عَلي قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ (87) لكِنِ الرَّسُولُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ وَ أُولئِكَ لَهُمُ الْخَيْراتُ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (88) أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (89) وَ جاءَ الْمُعَذِّرُونَ مِنَ الْأَعْرابِ لِيُؤْذَنَ لَهُمْ وَ قَعَدَ الَّذِينَ كَذَبُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ سَيُصِيبُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (90)
لَيْسَ عَلَي الضُّعَفاءِ وَ لا عَلَي الْمَرْضي وَ لا عَلَي الَّذِينَ لا يَجِدُونَ ما يُنْفِقُونَ حَرَجٌ إِذا نَصَحُوا لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ ما عَلَي الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (91) وَ لا عَلَي الَّذِينَ إِذا ما أَتَوْكَ لِتَحْمِلَهُمْ قُلْتَ لا أَجِدُ ما أَحْمِلُكُمْ عَلَيْهِ تَوَلَّوْا وَ أَعْيُنُهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَناً أَلاَّ يَجِدُوا ما يُنْفِقُونَ (92) إِنَّمَا السَّبِيلُ عَلَي الَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ وَ هُمْ أَغْنِياءُ رَضُوا بِأَنْ يَكُونُوا مَعَ الْخَوالِفِ وَ طَبَعَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَعْلَمُونَ (93) يَعْتَذِرُونَ إِلَيْكُمْ إِذا رَجَعْتُمْ إِلَيْهِمْ قُلْ لا تَعْتَذِرُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكُمْ قَدْ نَبَّأَنَا اللَّهُ مِنْ أَخْبارِكُمْ وَ سَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلي عالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (94) سَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ إِذَا انْقَلَبْتُمْ إِلَيْهِمْ لِتُعْرِضُوا عَنْهُمْ فَأَعْرِضُوا عَنْهُمْ إِنَّهُمْ رِجْسٌ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ جَزاءً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ (95)
يَحْلِفُونَ لَكُمْ لِتَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنْ تَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يَرْضي عَنِ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ (96)
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 483

ترجمه آيات ..... ص: 483

بجا ماندگان پس از حركت رسول خدا (ص) از تخلف كردن خود شادمان شدند، و كراهت داشتند كه با مالها و جانهاي خويش در راه خدا جهاد كنند و گفتند در اين گرما بيرون مرويد، بگو گرماي آتش جهنم سخت‌تر است، اگر مي‌فهميدند (81).
بايد به كيفر اعمالي كه مي‌كردند كم بخندند و زياد بگريند (82).
(حال متوجه باش) اگر خداوند تو را بسوي دسته‌اي از آنان بازگردانيد، و براي بيرون شدن از تو اجازه خواستند، بگو هرگز با من بيرون نخواهيد آمد و هرگز با من با دشمني، كارزار نخواهيد كرد، چون شما نخستين بار به تقاعد رضايت داديد، پس با واماندگان بنشينيد (83).
هيچوقت بر احدي از آنان كه مرده، نماز مگذار و بر قبرش مايست، زيرا ايشان به خدا و رسولش كافر شدند و با حالت فسق مردند (84).
و اموال و اولاد ايشان تو را خيره نسازد، چرا كه خدا مي‌خواهد بوسيله آن در دنيا عذابشان كند، و در حال كفر جانشان بدر آيد (85).
و چون سوره‌اي نازل شود كه به خدا ايمان بياوريد و با رسولش به جهاد برويد، توانگران ايشان از تو اجازه مي‌خواهند و مي‌گويند بگذار با واماندگان باشيم (86).
راضي شده‌اند كه قرين زنان و زمين‌گيران باشند، و خدا بر دلهايشان مهر زده و در نتيجه نمي‌فهمند (87).
ولي پيغمبر و كساني كه با او ايمان آوردند با مالها و جانهاي خود جهاد كردند، و خيرات همه خاص ايشان است، و ايشان، آري، هم ايشانند رستگاران (88).
خداوند براي آنان بهشت‌ها آماده كرده كه از چشم انداز آن جويها روان است و جاودانه در آنند و اين است كاميابي بزرگ (89).
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 484
عذر جويان از باديه‌نشينان، آمدند تا به ايشان اجازه ماندن داده شود، و آنان كه به خدا و رسولش دروغ گفته باز نشستند، بزودي به آن كسان كه از ايشان كافر شدند عذابي دردناك خواهد رسيد (90).
بر ضعيفان و بر بيماران و بر كساني كه چيزي براي خرج كردن ندارند در صورتي كه براي خدا و رسولش خيرخواهي كنند تكليفي نيست، (آري) نيكوكاران مورد ملامت و عذاب كسي قرار نمي‌گيرند، و خدا آمرزنده مهربان است (91).
و (همچنين) بر كساني كه چون پيش تو آمدند تا مركبشان دهي، (و تو) گفتي چيزي ندارم كه شما را بر آن سوار كنم، (و ايشان) با ديدگاني پر از اشك برگشتند كه چرا چيزي براي خرج كردن نمي‌يابند (92).
تنها (مؤاخذه و ملامت و عقاب) بر كساني است كه با اينكه مكنت دارند از تو اجازه ماندن مي‌خواهند، و بدين تن در مي‌دهند كه با زنان و زمينگيران باشند، و خدا بر دلهايشان مهر نهاده، در نتيجه نمي‌دانند (93).
(و) چون بازگرديد نزد شما عذر آورند، بگو عذر مياوريد كه ما هرگز شما را تصديق نمي‌كنيم، خدا ما را از اخبار شما خبردار كرد، و به زودي خدا عمل شما را مي‌بيند، و رسول او نيز، آن گاه بسوي داناي غيب و شهادت بازمي‌گرديد، پس شما را به آنچه مي‌كرديد خبر مي‌دهد (94).
به زودي همين كه بسوي ايشان بازگرديد برايتان به خدا سوگند مي‌خورند تا از ايشان صرفنظر كنيد، و شما از ايشان صرفنظر كنيد كه ايشان پليدند، و جايشان به كيفر آنچه مي‌كردند جهنم است (95).
برايتان سوگند مي‌خورند تا شما از ايشان راضي شويد، و به فرضي كه شما از ايشان راضي شويد خدا از مردم عصيانگر فاسق راضي نمي‌شود (96)

بيان آيات [ادامه آيات مربوط به كساني كه از رفتن به جنگ سرباز زدند و نكوهش و تهديد آنان به عذاب آخرت] ..... ص: 484

اشاره

اين آيات قابل ارتباط و اتصال به آيات قبل هست، چون همان غرضي را كه آن آيات دنبال مي‌كرد اين آيات دنبال مي‌كند.
" فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ بِمَقْعَدِهِمْ خِلافَ رَسُولِ اللَّهِ ..."
فرح و سرور مقابل غم و اندوه است، و اين دو حالت نفساني و وجداني است كه يكي لذت بخش و ديگري ناراحت كننده است. و كلمه" مخلفون" اسم مفعول از ماده" خلف" است كه به معناي باقي گذاردن براي بعد از رفتن است، و كلمه" مقعد" از ماده" قعود" مصدر" قعد، يقعد" مي‌باشد، و كنايه است از نرفتن به جهاد.
كلمه" خلاف" مانند" مخالفت" مصدر" خالف، يخالف" است، و بطوري كه بعضي‌ها گفته‌اند گاهي به معناي بعد مي‌آيد، و بعيد نيست كه در آيه" إِذاً لا يَلْبَثُونَ خِلافَكَ إِلَّا قَلِيلًا-
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 485
در اين صورت نمي‌پايند بعد تو مگر اندكي" به اين معنا باشد. و با اينكه از نظر سياق كلام جا داشت بفرمايد:" خلافك- بمنظور مخالفت تو" اگر فرمود" خِلافَ رَسُولِ اللَّهِ- به منظور مخالفت رسول خدا" براي اين بود كه دلالت كند بر اينكه منافقين از مخالفت امر خدا خوشحال مي‌شدند، با رسول خدا (ص) لجبازي نداشتند، چون رسول خدا (ص) جز پيغام آوردن كار ديگري نداشت.
معناي آيه اين است: منافقين كه تو آنان را بعد از رفتنت بجاي گذاشتي خوشحال شدند كه با تو بيرون نيامدند و تو را مخالفت كردند، و يا بعد از تو بيرون نيامدند، و كراهت داشتند از اينكه با مال و جانهاي خود در راه خدا جهاد كنند.
و جمله" وَ قالُوا لا تَنْفِرُوا فِي الْحَرِّ" نقل خطاب منافقين است به ديگران كه رسول خدا (ص) را ياري نكنند، و زحمات آن جناب را در حركت دادن مردم بسوي جهاد خنثي سازند، و لذا خداي تعالي آن جناب را دستور مي‌دهد كه چنين جوابشان دهد:" نارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا" يعني اگر فرار از حرارت و تقاعد ورزيدن شما را از گرما نجات مي‌داد، باري، از حرارتي شديدتر از آن يعني حرارت دوزخ نجات نمي‌دهد، آري فرار از اين حرارت آسان شما را دچار آن حرارت شديد مي‌سازد. آن گاه با جمله" لَوْ كانُوا يَفْقَهُونَ" كه با كلمه" لو" كه براي تمني و آرزو مي‌باشد، ابتداء شده، نوميدي از تعقل و فهم ايشان را مي‌رساند.
" فَلْيَضْحَكُوا قَلِيلًا وَ لْيَبْكُوا كَثِيراً جَزاءً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ" فاء تفريع كه بر سر اين جمله آمده مي‌رساند كه مضمون اين جمله فرع تخلف ايشان از جهاد به اموال و جانها و خوشنودي به ترك اين فريضه الهي و فطري است، كه انسان در زندگيش جز به انجام آن به سعادت نمي‌رسد.
و جمله" جَزاءً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ" با در نظر داشتن اينكه حرف" باء" براي مقابله و يا سببيت است دلالت دارد بر اينكه منظور از كم خنديدن همان خوشحالي ناپايدار دنيوي است، كه از ناحيه ترك جهاد و امثال آن به ايشان دست داده، و منظور از گريه زياد، گريه در آخرت و در عذاب دوزخ است، كه حرارتش شديدتر است، زيرا آن چيزي كه خنده و گريه متفرع بر آن شده همان مضموني است كه در آيه قبلي بود، و آن خوشنودي از تخلف و دوري از حرارت هوا و گرفتار شدن به حرارت دوزخ است.
پس، معناي آيه اين است كه: با در نظر داشتن آنچه كردند و كسب نمودند، لازم است در دنيا كمتر خنده و خوشحالي كنند و در آخرت بسيار بگريند و اندوهناك شوند. پس اينكه امر كرد و فرمود:" بايد كم بخندند و زياد بگريند" براي افاده همين معنا است كه آثار اعمال ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 486
ايشان موجب اين شد كه كم بخندند و بسيار گريه كنند.
ممكن است بعضي اين دو امر يعني" فليضحكوا" و" و ليبكوا" را حمل كنند بر امر مولوي و بگويند: اين دو امر دو تكليف از تكاليف شرعي را نتيجه مي‌دهد، و ليكن اين حمل با جمله" جَزاءً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ" سازگار نيست.
و ممكن هم هست منظور از امر به كم خنديدن و بسيار گريستن، خنديدن و گريستن در دنيا بعنوان كيفر اعمال گذشته‌شان باشد، زيرا آن كارهايي كه كردند دو اثر بجاي گذاشت، يكي راحتي و خوشحالي در چند روز مختصري كه از رسول خدا (ص) تخلف كرده بودند، و يكي ذلت و خواري در نزد خدا و رسول و همه مؤمنين در ما بقي عمر و زندگيشان در دنيا و حرارت آتش دوزخ در قيامت و بعد از مرگ.
" فَإِنْ رَجَعَكَ اللَّهُ إِلي طائِفَةٍ مِنْهُمْ فَاسْتَأْذَنُوكَ لِلْخُرُوجِ ..."
مقصود از" قعود" در بار اول، تخلفي است كه در اولين باري كه لازم شد بيرون شوند مرتكب شده، و از بيرون شدن براي جهاد سر پيچيدند، و بعيد نيست آن اولين بار، جنگ تبوك بوده، و سياق آيه هم همين را مي‌رساند.
و مقصود از" خالفين" آن افرادي هستند كه طبعا از امر جهاد متخلفند، و بايد هم باشند، مانند زنان و كودكان و بيماران و كساني كه در اعضاي خود نقصي دارند. و بعضي‌ها «1» گفته‌اند: مقصود از خالفين، متخلفيني هستند كه بدون هيچ عذري تخلف ورزيده‌اند. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: خالفين عبارتند از اهل فساد، و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" فَإِنْ رَجَعَكَ اللَّهُ إِلي طائِفَةٍ مِنْهُمْ ..." اين جمله دلالت دارد بر اينكه اين آيه و آن آياتي كه قبل و بعد از آن قرار دارند و داراي سياق متصلي هستند همه در سفر تبوك و قبل از مراجعت رسول خدا (ص) به مدينه نازل شده است.

[نهي از نماز گزاردن بر جنازه منافقين و ايستادن در كنار گور آنان] ..... ص: 486

" وَ لا تُصَلِّ عَلي أَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً وَ لا تَقُمْ عَلي قَبْرِهِ إِنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ ماتُوا وَ هُمْ فاسِقُونَ" اين آيه نهي مي‌كند رسول خدا (ص) را از اينكه نماز ميت بخواند بر كسي كه منافق بوده، و از اينكه كنار قبر منافقي بايستد، و اين نهي را تعليل كرده است به اينكه چون كفر ورزيدند و فاسق شدند و بر همين فسق خود مردند، و اين تعليل تنها در اين آيه نيامده، بلكه در هر جا كه گفتگو از لغويت استغفار به ميان آمده همين تعليل ذكر شده است،
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير المنار ج 10 ص 571
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 487
مانند آيه" 80" از همين سوره، و آيه ششم از سوره منافقين كه مي‌فرمايد:" سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ".
و از همه اين موارد كه ذكر شد برمي‌آيد كسي كه بخاطر احاطه و استيلاي كفر در دلش فاقد ايمان به خدا گشته ديگر راهي بسوي نجات ندارد، و نيز برمي‌آيد كه استغفار جهت منافقين و همچنين نماز خواندن بر جنازه‌هاي ايشان و ايستادن كنار قبور ايشان و طلب مغفرت كردن، لغو و بي نتيجه است.
و در اين آيه اشاره است به اينكه رسول خدا (ص) بر جنازه مؤمنين نماز مي‌خوانده و در كنار قبور ايشان مي‌ايستاده و طلب مغفرت و دعا مي‌كرده است.
" وَ لا تُعْجِبْكَ أَمْوالُهُمْ وَ أَوْلادُهُمْ ..."
قبلا در تفسير آيه" 55" همين سوره مطالبي مربوط به اين آيه گذشت، بدانجا مراجعه شود." وَ إِذا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ أَنْ آمِنُوا بِاللَّهِ وَ جاهِدُوا مَعَ رَسُولِهِ ... فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ" كلمه" طول" به معناي قدرت و نعمت است، و كلمه" خوالف" جمع خالف و به معناي خالفين است، كه گذشت، و ما بقي كلمات آيه روشن است.

[نهي از نماز گزاردن بر جنازه منافقين و ايستادن در كنار گور آنان] ..... ص: 487

" لكِنِ الرَّسُولُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ" بعد از آنكه منافقين را در دو آيه قبلي مذمت نمود به اينكه رضايت دادند به تقاعد از جنگ و ماندن در شهر با افراد معذور، و در نتيجه خدا مهر بر دلهايشان نهاد، اينك در اين آيه رسول خدا (ص) و مؤمنين با او را، استدراك و استثناء مي‌نمايد، و مقصود از مؤمنين، مؤمنين حقيقي هستند كه خداوند دلهايشان را از لوث نفاق پاك ساخته است. بدليل اينكه مؤمنين را در مقابل منافقين قرار داده تا مدحشان كند، و به جهاد با جان و مال بستايد، پس در نتيجه مؤمنين كساني خواهند بود كه نسبت به تقاعد و ماندن در خانه و شهر رضا ندادند، و خدا هم مهر بر دلهايشان ننهاد، بلكه بر خلاف منافقين به سعادت زندگي نائل گشته، و به نور الهي راه زندگيشان روشن گرديد، هم چنان كه فرموده:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ" «1»
__________________________________________________
(1)آيا كسي كه مرده بود پس ما او را زنده كرديم و برايش نوري قرار داديم تا با آن در ميان مردم زندگي كند مانند كسي است كه مثل وي (در ظلمات) است و از آن بيرون شدني نيست؟. سوره انعام آيه 122
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 488
و لذا گفتار را با جمله" وَ أُولئِكَ لَهُمُ الْخَيْراتُ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ" دنبال كرد، و فهمانيد كه مؤمنين همه خيرات را دارند. آري، كلمه" الخيرات" جمعي است كه الف و لام بر سرش درآمده، و مي‌گويند جمع داراي الف و لام افاده عموم مي‌كند، پس كلمه مذكور معنايش" تمام خيرات" است، و همين طور هم هست، زيرا مردان با ايمان، هم زندگي پاك را دارا هستند و هم نور هدايت را و هم درجه رفيعه شهادت و هر چيزي را كه با آن بسوي خدا تقرب بجويند، پس مؤمنين رستگار و دارندگان سعادتند.

[نكته موجود در جمله:" أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ جَنَّاتٍ ..." و اينكه ورود به جنت براي مؤمنين مجاهد مشروط به باقي ماندن آنان به صفاي ايمان و صلاح اعمال است] ..... ص: 488

" أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي ..."
كلمه" اعداد" به معناي فراهم آوردن و تهيه ديدن است، و اگر اينطور تعبير كرد و نفرمود" خدا وعده بهشتهايي به ايشان داده كه ..." براي اين است كه خاتمه امر ايشان معلوم نبود، يعني معلوم نبود كه همه مؤمنين در آخر و سرانجام با ايمان از دنيا مي‌روند يا نه، لذا متناسب نبود بفرمايد:" خداوند وعده فلان و فلان داده" زيرا وعده امري است حتمي و واجب- الوفا، بخلاف تهيه ديدن كه منافات ندارد كه خداوند تهيه ببيند ولي مؤمنين بر آن صفاي ايمان و صلاح اعمال باقي نمانند، و خداوند هم تخلف نكرده باشد، آري، نه اصول قرآني مي‌سازد و نه فطرت سليم راضي مي‌شود به اينكه خداي تعالي به خود نسبت دهد كه يكي از بندگان را بخاطر عمل صالحي كه كرده است مهر مغفرت و جنت بر دلش بزند، و آن گاه يكباره رهايش كند تا هر چه مي‌خواهد بكند.
و لذا مي‌بينيم خداي سبحان هر جا وعده‌اي داده آن را معلق و مشروط به عنواني از عناوين عمومي از قبيل ايمان و عمل صالح نموده تا وجود و عدمش دائر مدار وجود و عدم آن شرط باشد.
و هيچ سابقه ندارد كه در جايي از كلام خود وعده‌اي را به اشخاص و بخاطر خود آنان داده باشد نه بخاطر اينكه مصداق عنواني عمومي هستند. آري، در قرآن كريم چنين سابقه‌اي نيست و هيچ وقت اينطور وعده‌اي نداده است، چون اينطور وعده دادن و افرادي را ايمن از عذاب ساختن، با تكليف سازگار نيست، و لذا خداي تعالي همه جا وعده‌هاي خود را روي صاحبان عنوان مي‌برد، نه روي اشخاص، مثلا مي‌فرمايد:" وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ- خدا بهشت‌ها را به مردان و زنان با ايمان وعده داده است" «1» و نيز مي‌فرمايد:" مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَي الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ ...
__________________________________________________
(1)سوره توبه آيه 72
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 489
وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً" «1».

[مقايسه بين فقرا و تهيدستان كه آمادگي خود را براي جهاد اعلام نمودند، و دروغگويان منافق] ..... ص: 489

" وَ جاءَ الْمُعَذِّرُونَ مِنَ الْأَعْرابِ لِيُؤْذَنَ لَهُمْ ..."
ظاهرا منظور از" معذرون" پوزش‌طلباني است كه مانند اشخاص بي بضاعت و امثال آنها به نداشتن اسلحه عذر مي‌خواستند، چون مي‌فرمايد:" وَ قَعَدَ الَّذِينَ كَذَبُوا" و سياق كلام دلالت دارد بر اينكه مي‌خواهد يكي از دو طائفه را با ديگري قياس كند تا پستي و دنائت منافقين و فساد دلها و شقاوت قلبهايشان روشن‌تر نمايان شود، زيرا فريضه ديني جهاد و ياري خدا و رسول، همه تهي‌دستان عرب را به هيجان درآورد، و به نزد رسول خدا (ص) آمدند و از نداشتن اسلحه عذر خواسته و دستور طلبيدند، و اما در اين دروغگويان هيچ اثري نگذاشت.
" لَيْسَ عَلَي الضُّعَفاءِ وَ لا عَلَي الْمَرْضي وَ لا عَلَي الَّذِينَ لا يَجِدُونَ ما يُنْفِقُونَ حَرَجٌ" مقصود از" ضعفاء" بدليل سياق آيه كسانيند كه نيرو و توانايي جهاد ندارند، حال يا طبعا ناتوانند مانند اشخاص فلج و زمين‌گير، و يا بخاطر عارضه موقتي كه فعلا دست داده، مانند كسالت و مرض. و مقصود از" الَّذِينَ لا يَجِدُونَ ما يُنْفِقُونَ" كساني هستند كه نيروي مالي و يا اسلحه و امثال آن را ندارند.
پس، از اينگونه افراد قلم تكليف و حكم وجوب جهاد برداشته شده، چون اگر برداشته نشود حرج و شاق است، و همچنين لوازم و توابع آن از قبيل مذمت در دنيا و عقاب در آخرت نيز برداشته شده، چون در حقيقت مخالفت در مورد اينان صدق نمي‌كند.
و اگر خداي تعالي اين رفع حرج را مقيد كرده به صورتي كه" نَصَحُوا لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ- خيرخواهي خدا و رسول كنند" براي اين است كه بفهماند وقتي تكليف و بدنبال تكليف مذمت و عقاب برداشته مي‌شود كه دلها و نياتشان از خيانت و غش دور باشد، و نخواسته باشند مانند منافقين با تخلف از امر جهاد و تقاعد ورزيدن كارشكني كرده، روحيه اجتماع را فاسد سازند، و گر نه اگر چنين منظور فاسدي داشته باشند عينا مانند منافقين مستحق مذمت و عقاب خواهند بود.
جمله" ما عَلَي الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ" در مقام بيان علت رفع حرج از نامبردگان است،
__________________________________________________
(1)محمد رسول خدا و آنان كه با اويند با كافران سخت و با يكديگر مهربانند ... خداوند آن عده از ايشان را كه ايمان آوردند و عمل صالح كردند وعده مغفرت و اجري بزرگ داد. سوره فتح آيه 29
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 490
و معنايش اين است: در صورتي كه اين گونه افراد قصد خيرخواهي براي خدا و رسول را داشته باشند از اين رو تكليف ندارند كه در چنين فرضي نيكوكارند، و ديگر بر نيكوكاران مؤاخذه‌اي نيست، و كسي نمي‌تواند به آنها آسيبي برساند.
پس اينكه كلمه" سبيل" را بكار برد كنايه است از اينكه آنها از آسيب ديدن ايمنند، مثل اينكه در يك بست محكم و دژي مستحكم قرار گرفته‌اند كه كسي راه به آنجا ندارد، و نمي‌تواند صدمه‌اي به ايشان برساند، و اين جمله بحسب معني عام است هر چند از نظر تطبيق، مخصوص طوائف معاصر با نزول آيه و عذرخواهان از اعراب آن روز است.
" وَ لا عَلَي الَّذِينَ إِذا ما أَتَوْكَ لِتَحْمِلَهُمْ قُلْتَ ..."
در مجمع البيان گفته است: كلمه" حمل" به معناي اين است كه به كسي مركبي از قبيل اسب و يا شتر و امثال آن بدهي، مثلا وقتي مي‌گويي" حمله، يحمله، حملا" معنايش اين است كه فلاني به فلان كس مركبي داد كه بر آن سوار شود، شاعر عرب گفته است:
ألا فتي عنده خفان يحملني عليهما انني شيخ علي سفر
يعني آيا جوانمردي هست دو تا چكمه داشته باشد و به من دهد كه بپوشم چون من پير مردي در سفرم.
سپس اضافه كرده است: كلمه" فيض" به معني لبريز شدن بر اثر پري است، وقتي گفته مي‌شود" فاض الاناء بما فيه" معنايش اين است كه ظرف از آنچه كه در آن است لبريز شد، و كلمه" حزن" به معناي دردي است اندر دل كه بخاطر از دست رفتن منفعت و يا امري ديگر پيدا مي‌شود، و در اصل از" حزن الارض- سفتي و سختي زمين" گرفته شده «1».
كلمه" الذين" در جمله" وَ لا عَلَي الَّذِينَ" موصول است، و صله آن جمله" تولوا ..."
است، و جمله" إِذا ما أَتَوْكَ لِتَحْمِلَهُمْ" مانند جمله شرط و جزاء است، و مجموع آن ظرف است براي" تولوا"، كلمه" حزنا" مفعول له و جمله" أَلَّا يَجِدُوا" منصوب به نزع خافض است.

[كساني كه حكم وجوب جهاد از آنها برداشته شده و معذور مي‌باشند] ..... ص: 490

و معناي آن اين است كه: حرجي بر فقرا نيست، همانهايي كه نزد تو مي‌آيند كه تو به ايشان مركبي دهي تا سوار شوند و ساير احتياجاتشان را از قبيل اسلحه و غير آن برآورده سازي، همانهايي كه تو در جوابشان گفتي من مركبي ندارم كه به شما دهم و شما را بر آن سوار كنم و ايشان رفتند، در حالي كه چشمانشان در اشك غوطه مي‌خورد، و از شدت اندوه اشك مي‌ريختند از اينكه (و يا براي اينكه) چرا مركب و زاد و توشه ندارند تا به جهاد بيايند و با
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 5 ص 59
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 491
دشمنان خدا جنگ كنند.
و اگر اين قسم اشخاص را عطف كرد بر ما قبل و در نتيجه عطف خاص بر عام نمود، براي عنايت خاصي بود كه به اينگونه افراد داشت، زيرا اينان اعلي درجه خيرخواهي را داشتند و نيكوكاريشان خيلي روشن بود.
" إِنَّمَا السَّبِيلُ عَلَي الَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ وَ هُمْ أَغْنِياءُ ..."
قصر در اين آيه قصر افراد است و معنايش روشن است.

[عذر خواهي منافقين از شما بعد از جنگ مسموع و مقبول نيست و نبايد از آنها راضي شويد] ..... ص: 491

" يَعْتَذِرُونَ إِلَيْكُمْ إِذا رَجَعْتُمْ إِلَيْهِمْ ..."
خطاب در اين آيه متوجه رسول خدا (ص) و مؤمنين است، و معناي جمله" لَنْ نُؤْمِنَ لَكُمْ" بنا بر اينكه بگوئيم ماده ايمان هم چنان كه با حرف" باء" متعدي مي‌شود با" لام" هم متعدي مي‌شود اين است كه: ما شما را در اين عذري كه مي‌خواهيد تصديق نمي‌كنيم. و اگر بگوئيم با لام متعدي نمي‌شود و لام به معناي نفع است معنايش اين است كه:
شما را تصديقي كه به دردتان بخورد نمي‌كنيم. و جمله نامبرده تعليل جمله" لا تَعْتَذِرُوا" است، هم چنان كه جمله" قد نبانا اللَّه من اخباركم" تعليل اين تعليل است.
و معناي آيه اين است: منافقان در موقعي كه از جنگ برگردي نزدت آمده، عذرخواهي مي‌كنند، تو اي محمد، به ايشان بگو نزد ما عذر نياوريد، براي اينكه ما شما را در عذري كه مي‌خواهيد هرگز تصديق نمي‌كنيم، زيرا خداوند ما را به پاره‌اي از اخبار شما خبر داده كه بر نفاق شما دلالت دارد و مي‌رساند كه شما در اين عذر خواهيتان دروغ مي‌گوئيد و به زودي عمل شما ظاهر مي‌شود، ظهوري كه براي خدا و رسول مشهود باشد، آن گاه در قيامت باز مي‌گرديد بسوي خدايي كه غيب و شهادت را مي‌داند، و او به شما حقيقت اعمالتان را نشان مي‌دهد.
و در توضيح جمله" وَ سَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ" بياني است كه بزودي از نظر خواننده خواهد گذشت.
" سَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ إِذَا انْقَلَبْتُمْ إِلَيْهِمْ لِتُعْرِضُوا عَنْهُمْ فَأَعْرِضُوا عَنْهُمْ ..."
يعني وقتي بسوي آنها برگرديد به خدا سوگند مي‌خورند تا شما دست از ايشان برداريد و ملامت و عتابشان نكنيد، شما دست از ايشان برداريد، اما نه بطوري كه ايشان را در آنچه عذر مي‌آورند تصديق كرده باشيد بلكه بدين جهت كه آنها رجس و پليدند، و جا دارد كه اصلا نزديكشان نشويد، و جايگاه ايشان بخاطر آن كارهايي كه كردند جهنم است.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 492
" يَحْلِفُونَ لَكُمْ لِتَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنْ تَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يَرْضي عَنِ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ" در آيه قبلي مي‌فرمود: اين سوگند ايشان براي اين است كه بدين وسيله شما را از خود منصرف كنند، و اينك در اين آيه مي‌فرمايد: سوگند مي‌خورند تا علاوه بر آن، شما را از خود راضي هم بكنند، و شما مقصود اولي ايشان را عملي بكنيد يعني متعرضشان نشويد، براي اينكه ايشان پليدند، و براي ايمان و آن قداست و طهارتش سزاوار نيست كه متعرض پليديهاي نفاق و دروغ و قذارت كفر و فسق گرديد، و ليكن مقصود دومي ايشان را به هيچ وجه عملي نكنيد و بدانيد كه اگر هم شما از آنها راضي شويد خداوند از آنها براي آن فسقي كه دارند راضي نخواهد شد، و خداوند از مردم فاسق راضي نمي‌شود.
پس، منظور اين است كه: اگر شما از ايشان راضي شويد از كساني راضي شده‌ايد كه خداوند از ايشان راضي نيست، و رضايت شما بر خلاف خوشنودي خداست، و براي هيچ مؤمني سزاوار نيست از چيزي كه مايه سخط و غضب خداست راضي شود. اين نوع تعبير در رساندن مطلب بليغ‌تر و رساتر است تا اينكه تصريح كند و بفرمايد: از منافقين راضي نشويد.

بحث روايتي [روايتي در ذيل آيه شريفه:" فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ ..."] ..... ص: 492

اشاره

در الدر المنثور در تفسير جمله" فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ" آمده كه ابن ابي حاتم از جعفر بن محمد از پدرش (ع) روايت كرده كه فرمود: جنگ تبوك آخرين جنگي بود كه رسول خدا (ص) در آن شركت جست، و آن را به مناسبت اينكه در آيه شريفه فرموده:" قالُوا لا تَنْفِرُوا فِي الْحَرِّ" غزوه حر و غزوه عسرت نيز ناميده‌اند «1».
و نيز در آن كتاب است كه ابن جرير، ابن ابي حاتم و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) مردم را دستور داده بود تا با او حركت كنند و چون اين واقعه در تابستان رخ داد و هوا گرم بود عده‌اي گفتند: يا رسول اللَّه! هوا بسيار گرم است و ما طاقت بيرون رفتن نداريم و شما نيز بيرون نرويد. خداي تعالي در پاسخشان فرمود:" بگو آتش جهنم داغ‌تر و سوزان‌تر است، اگر مي‌فهميديد" و رسول خدا (ص) را دستور داد تا بيرون رود «2».
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 3 ص 265
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 493
مؤلف: ظاهر آيه شريفه اين است كه آن عده اين حرف را براي اين زدند كه دل مؤمنين را سرد كنند و آنها را از رفتن منصرف نمايند، در حالي كه ظاهر حديث اين است كه اين حرف را از در خير خواهي و مشورت زده‌اند. بنا بر اين، روايت با آيه تطبيق نمي‌كند.
و نيز در همان كتاب است كه ابن جرير از محمد بن كعب قرظي و ديگران روايت كرده كه گفتند: رسول خدا (ص) در شدت حرارت به جنگ تبوك رفت، مردي از بني سلمه خطاب به مردم نموده، گفت: در اين شدت گرما از شهر و خانه‌هاي خود بيرون نرويد، خداوند در پاسخش اين آيه را نازل كرد:" بگو آتش جهنم حرارتش شديدتر است ..." «1».
مؤلف: در ذيل آيه" وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ ائْذَنْ لِي وَ لا تَفْتِنِّي ..." اخباري گذشت كه دلالت مي‌كرد بر اينكه گوينده جمله" لا تَنْفِرُوا فِي الْحَرِّ" جد بن قيس بوده.

[رواياتي در ذيل آيه‌اي كه از نماز گزاردن بر جنازه ميت منافق و حضور در كنار قبر او نهي مي‌كند (وَ لا تُصَلِّ عَلي أَحَدٍ مِنْهُمْ ...)] ..... ص: 493

و نيز در الدر المنثور در ذيل جمله" وَ لا تُصَلِّ عَلي أَحَدٍ مِنْهُمْ" آمده كه بخاري، مسلم، ابن ابي حاتم، ابن منذر، ابو الشيخ، ابن مردويه و بيهقي در كتاب دلايل از ابن عمر نقل كرده‌اند كه گفت: بعد از آنكه عبد اللَّه بن ابي از دنيا رفت پسرش عبد اللَّه نزد رسول خدا (ص) آمده درخواست نمود كه پيراهنش را بدهد تا پدرش را در آن كفن كند، رسول خدا (ص) هم پيراهن خود را داد، بار ديگر آمد درخواست كرد رسول خدا (ص) بر جنازه پدرش نماز بگزارد، رسول خدا (ص) برخاست تا برود، عمر بن خطاب برخاست و لباس رسول خدا (ص) را گرفت و گفت:
يا رسول اللَّه! مي‌خواهي بر عبد اللَّه بن ابي نماز بگزاري، با اينكه خداوند تو را از نماز گزاردن بر منافقين نهي كرده؟ حضرت فرمود: پروردگار من اختيار اين امر را به خود من واگذار نمود و فرموده: استغفار بكني يا استغفار نكني اگر هفتاد بار هم استغفار كني خداوند ايشان را نخواهد آمرزيد، و من از هفتاد بار بيشتر استغفار مي‌كنم، و هر چه گفت آخر او منافق است، حضرت توجه نفرمود، و بر جنازه او نماز گزارد، و خداوند اين آيه را نازل فرمود:" وَ لا تُصَلِّ عَلي أَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً وَ لا تَقُمْ عَلي قَبْرِهِ" و از آن به بعد ديگر بر منافقين نماز نگزارد «2».
مؤلف: در اين معنا روايات ديگري است كه صاحبان كتب جامع حديث و راويان، آن را از عمر بن خطاب و جابر و قتاده نقل كرده‌اند، و در پاره‌اي از آنها دارد كه رسول خدا
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 265
(2)الدر المنثور ج 3 ص 266
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 494
(ص)رئيس منافقين را در پيراهن خود كفن نمود و بر بدن او دعا خواند و دميد، و در قبرش رفت.
و نيز در همان كتاب آمده كه احمد، بخاري، ترمذي، نسايي، ابن ابي حاتم، نحاس، ابن حبان، ابن مردويه و ابو نعيم- در كتاب الحليه- از ابن عباس نقل كرده‌اند كه گفت: من از عمر شنيدم كه گفت: وقتي عبد اللَّه بن ابي از دنيا رفت آمدند تا رسول خدا (ص) را براي نماز ببرند، حضرت برخاست، وقتي ايستاد عرض كردم: آيا بر جنازه دشمن خدا عبد اللَّه بن ابي كه آن روز چنين گفت و آن روز ديگر چنين و چنان گفت نماز مي‌گزاري؟- آن گاه خاطرات نفاق او را برشمردم- و رسول خدا (ص) تبسم مي‌كرد، تا آنكه سخنم بطول انجاميد، حضرت فرمود: اي عمر دور شو از من، خداوند مرا مخير كرده و فرموده:" اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً" و من اگر بدانم خدا او را مي‌آمرزد بيش از هفتاد بار برايش استغفار مي‌كنم، آن گاه بر جنازه او نماز گزارد، و با آن تا قبرستان هم رفت، و ايستاد تا او را دفن نمودند.
من خودم از اين جرأت و جسارتم تعجب كردم كه چطور شد من اينطور جرأت پيدا كردم، با خود گفتم خدا و رسول (ص) داناتر است، ولي به خدا قسم مدتي زياد نگذشت كه اين دو آيه نازل شد:" وَ لا تُصَلِّ عَلي أَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً وَ لا تَقُمْ عَلي قَبْرِهِ" و از آن به بعد تا زنده بود ديگر بر جنازه منافقي به نماز نايستاد «1».
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن ابي حاتم از شعبي روايت كرده كه عمر بن خطاب گفت: من در اسلام لغزشي برايم پيش آمد كه در تمام زندگيم مانند آن پيش آمد نكرده بود، و آن اين بود كه رسول خدا (ص) مي‌خواست بر جنازه عبد اللَّه بن ابي نماز بخواند من جامه‌اش را گرفته و گفتم: به خدا قسم خداوند چنين دستوري بتو نداده، خدا فرموده:" اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ" رسول خدا (ص) فرمود: اختيار اين امر را پروردگارم به من واگذار كرده و فرموده:" مي‌خواهي استغفار كن و مي‌خواهي نكن".
آن گاه رسول خدا (ص) بر سر قبر ابن ابي نشست و مردم به پسرش مي‌گفتند: حباب چنين كن، حباب چنان كن، رسول خدا (ص) (وقتي شنيد كه اسم او حباب است) فرمود:" حباب" اسم شيطان است تو" عبد اللَّه" ي «2».
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور ج 3 ص 264
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 495

[بيان ضعف و جعلي بودن رواياتي كه حاكي از نماز گزاردن پيامبر (ص) بر جنازه عبد اللَّه بن ابي و حضور او در كنار قبر او و ... مي‌باشد] ..... ص: 495

و نيز در آن كتاب آمده كه طبراني و ابن مردويه و بيهقي- در كتاب دلائل- از ابن عباس نقل كرده‌اند كه گفت: پدر عبد اللَّه بن ابي به او گفته بود لباسي از جامه‌هاي پيغمبر (ص) براي من تهيه كن و مرا در آن كفن نما و به رسول خدا (ص) بگو تا بر جنازه‌ام نماز بخواند. پسرش نزد آن جناب آمده، عرض كرد يا رسول اللَّه! شما از اسم و رسم عبد اللَّه و شخصيت او اطلاع داريد، او از شما خواهش كرده كه يكي از جامه‌هاي خود را مرحمت كني تا او را در آن كفن كنيم، و نيز خواسته كه شما بر او نماز گزاري.
عمر گفت: يا رسول اللَّه! تو عبد اللَّه را خوب مي‌شناسي و از نفاق وي اطلاع داري، آيا با اينكه خداوند نهي كرده از اينكه به نماز بر او بايستي، مي‌خواهي بر او نماز گزاري؟ حضرت فرمود: كجا نهي كرده؟ گفت:" اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ ...". فرمود: من از هفتاد بار بيشتر استغفار مي‌كنم، اين را كه فرمود آيه" وَ لا تُصَلِّ عَلي أَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً وَ لا تَقُمْ عَلي قَبْرِهِ ..." نازل شد، رسول خدا (ص) شخصي نزد عمر فرستاد و او را به نزول آيه خبر داد، و نيز آيه ديگري نازل شد كه مي‌فرمايد:" سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ" «1».
مؤلف: در باره استغفار رسول خدا (ص) براي عبد اللَّه بن ابي و نماز خواندنش بر جنازه او، روايات ديگري بدون سند از طرق شيعه وارد شده كه عياشي «2» و قمي «3» آنها را در تفسير خود آورده‌اند، و خبر قمي قبلا نقل شد.
و اين روايات علاوه بر تناقضي كه دارند، و با خودشان تعارض و تدافع دارند و هر كدام آن ديگري را تكذيب مي‌كند، آيات قرآني نيز بطور صريح و روشن آنها را رد مي‌كند.
اولا بخاطر ظهور جمله" اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ" كه ظهور روشني دارد در اينكه منظور آيه، لغو بودن و اثر نداشتن استغفار است، نه اينكه رسول خدا (ص) را مخير كند ميان استغفار كردن و نكردن. ديگر اينكه عدد هفتاد بعنوان مبالغه ذكر شده، نه براي اينكه بفهماند در خصوص عدد هفتاد اين اثر هست، و (باصطلاح خدا با هفتاد دشمني دارد) و اگر رسول خدا (ص) هفتاد و يك بار استغفار كند آن وقت خدا منافق مزبور را مي‌آمرزد.
ديگر اينكه شان رسول خدا (ص) بزرگتر از آنست كه اين ظواهر و دلالتها
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 266
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 100- 101
(3)تفسير قمي ج 1 ص 302 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 496
را نفهمد و بگويد: اگر هفتاد بار قبول نمي‌شود من بيشتر استغفار مي‌كنم، و هر چه هم كسي ديگر (عمر) يادآوري كند و بگويد معناي آيه اين نيست باز هم بر جهل خود پافشاري كند، تا آنكه خداوند آيه ديگري بفرستد، و او را از خواندن نماز بر جنازه منافق نامبرده نهي كند.
علاوه، در تمامي اين آياتي كه متعرض استغفار براي منافقان و نماز خواندن بر جنازه آنان شده، از قبيل آيه" اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ" و آيه" سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ" و آيه" وَ لا تُصَلِّ عَلي أَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً" در همه، نهي از استغفار و لغويت آن را تعليل كرده به اينكه: چون ايشان كافر و فاسقند، حتي در آيه" ما كانَ لِلنَّبِيِّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ وَ لَوْ كانُوا أُولِي قُرْبي مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُمْ أَصْحابُ الْجَحِيمِ" «1» از همين سوره هم كه نهي مي‌كند از استغفار براي مشركين، نهي را تعليل مي‌كند به اينكه چون آنها كافرند، و در آتش مخلد و جاودانه‌اند، و با اينحال ديگر معنا ندارد كه استغفار براي منافقين كافر و نماز خواندن بر جنازه آنان جايز باشد.
ثانيا سياق آيات مورد بحث كه يكي از آنها آيه" وَ لا تُصَلِّ عَلي أَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً ..." است، تصريح دارد بر اينكه اين آيه وقتي نازل شده كه رسول خدا (ص) در سفر و در راه رفتن به تبوك بوده و هنوز به مدينه مراجعت نكرده بود، و داستان تبوك در سال هشتم هجرت اتفاق افتاده، و مرگ عبد اللَّه بن ابي در مدينه در سال نهم از هجرت بوده، و همه اين شواهد از نظر روايات مسلم است. و با اين حال ديگر چه معنا دارد- بنا به نقل اين روايات- بگوئيم رسول خدا (ص) كنار قبر عبد اللَّه ايستاد تا نماز بخواند، ناگهان آيه" وَ لا تُصَلِّ عَلي أَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً ..." نازل شد.
و از اين عجيب‌تر آن مطلبي است كه در بعضي از روايات گذشته داشت: عمر به رسول خدا (ص) عرض كرد آيا بر جنازه او نماز مي‌خواني با اينكه خدا تو را نهي كرده از اينكه بر جنازه منافقين نماز بخواني؟! حضرت فرمود: پروردگارم مرا مخير كرده، آن گاه اين آيه نازل شد:" وَ لا تُصَلِّ عَلي أَحَدٍ مِنْهُمْ ..."، (زيرا آيه نهي صريح است نه تخيير).
و از اين هم عجيب‌تر مطلبي است كه در روايت آخري بود، و آن اين بود:" سپس آيه" سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ" نازل شد" چون اين آيه در سوره منافقين است كه بعد از جنگ بني المصطلق يعني در سال پنجم هجرت نازل شد و آن روز عبد اللَّه بن ابي زنده بود، و در خود سوره منافقين كلام او را نقل كرده كه گفته بود:" لَئِنْ رَجَعْنا إِلَي الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ-
__________________________________________________
(1)سوره توبه آيه 113
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 497
اگر به مدينه بازگرديم عزيزترها، ذليل‌ترها را از شهر بيرون خواهند كرد".
در بعضي از اين روايات- كه متاسفانه مورد استدلال بعضي هم قرار گرفته- دارد كه رسول خدا (ص) براي عبد اللَّه بن ابي استغفار كرد و بر جنازه‌اش نماز گزارد تا بدين وسيله دلهاي مرداني از منافقين از خزرج را بدست بياورد و به اسلام متمايل سازد، و اين حرف چطور درست درمي‌آيد؟ و چگونه صحيح است كه رسول خدا (ص) با نص صريح آيات قرآني مخالفت كند و بدين وسيله دل‌هاي منافقين را بدست بياورد؟ آيا اين مداهنه با منافقين نيست؟ و آيا آيه شريفه" إِذاً لَأَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَياةِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ" «1» با رساترين بيان از مداهنه با دشمنان نهي نكرده و تهديد ننموده؟ پس در باره اين روايات چه قضاوتي مي‌توان كرد، جز اينكه بگوئيم و بطور قطع هم بگوئيم كه اين روايات جعلي است و بايد آن را به ملاك مخالفت و ناسازگاري با قرآن دور ريخت.
و در الدر المنثور در ذيل آيه" رَضُوا بِأَنْ يَكُونُوا مَعَ الْخَوالِفِ ..." آمده كه ابن مردويه از سعد بن ابي وقاص نقل مي‌كند كه علي بن ابي طالب با رسول خدا (ص) بيرون رفتند تا به" ثنية الوداع" رسيدند، رسول خدا (ص) مي‌خواست به تبوك برود، علي گريه مي‌كرد و مي‌گفت: آيا مرا با بازماندگان مي‌گذاري؟ رسول خدا (ص) فرمود: راضي نيستي كه نسبت به من مانند هارون باشي نسبت به موسي؟ و هيچ فرقي در ميان نباشد مگر نبوت؟ «2».
مؤلف: اين روايت به طرق بسيار از شيعه و سني نقل شده.

[چند روايت در مورد خوالف (كساني كه با پيامبر به قصد تبوك نرفتند)] ..... ص: 497

و در تفسير عياشي از جابر از امام ابي جعفر (ع) آمده كه در تفسير آيه" رَضُوا بِأَنْ يَكُونُوا مَعَ الْخَوالِفِ" فرموده: يعني راضي شدند كه از جنگ تخلف كنند و با بازماندگان و متخلفين بمانند، و منظور از بازماندگان زنانند «3».
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق در كتاب" المصنف" و ابن ابي شيبه، احمد، بخاري، ابو الشيخ و ابن مردويه از انس روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي رسول خدا (ص) از جنگ تبوك برگشت و به نزديكي مدينه رسيد فرمود: شما عده‌اي از مردان را در شهر گذاشتيد و به سفر رفتيد، ولي هيچ راهي نپيموديد و هيچ مالي در راه خدا خرج نكرديد و هيچ خستگي از راه دور و دراز نديديد، مگر اينكه آن عده هم با شما شريك هستند. پرسيدند چطور با ما
__________________________________________________
(1)سوره اسري آيه 75
(2)الدر المنثور ج 3 ص 266
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 103 ح 97
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 498
شريك هستند در حالي كه آنها در مدينه بودند؟ فرمود: براي اينكه عذر موجهشان نگذاشت شركت كنند «1».
و در مجمع البيان در تفسير آيه" لَيْسَ عَلَي الضُّعَفاءِ وَ لا عَلَي الْمَرْضي ... ما يُنْفِقُونَ" دارد كه بعضي گفته‌اند: آيه اولي در باره عبد اللَّه بن زائده كه همان ابن ام مكتوم باشد نازل شده، كه مردي نابينا بود و نزد رسول خدا (ص) آمد و عرض كرد: يا رسول اللَّه! من پير مردي نابينا و فقير و بي بنيه‌ام و كسي هم ندارم كه دست مرا بگيرد و به ميدان جنگ بياورد، آيا جايز است در شهر بمانم و در امر جهاد شركت نكنم؟ رسول خدا (ص) سكوت كرد تا اين آيه نازل شد- نقل از ضحاك. و بعضي ديگر گفته‌اند: در باره عائذ بن عمرو و اصحابش نازل شده- نقل از قتاده.

[چند روايت در مورد بكائين (چند نفري كه به سبب نداشتن مركب براي حضور يافتن در جنگ بسيار گريستند)] ..... ص: 498

و آيه دوم در باره بكائين (كساني كه بسيار مي‌گريستند) نازل شده، و آنها هفت نفر بودند كه عبد الرحمن بن كعب، علبة بن زيد و عمرو بن ثعلبة بن غنمة از قبيله بني النجار، و سالم بن عمير، هرمي بن عبد اللَّه، عبد اللَّه بن عمرو بن عوف و عبد اللَّه بن مغفل، از قبيله مزينه بودند. اين هفت نفر نزد رسول خدا (ص) آمده، عرض كردند: يا رسول اللَّه! ما را سوار كن، چون ما مركبي كه بر آن سوار شويم و بيائيم نداريم. حضرت فرمود: من هم مركبي كه بشما بدهم ندارم- نقل از ابي حمزه ثمالي.
بعضي ديگر گفته‌اند: اين آيه در باره هفت نفر از قبائل مختلف نازل شده كه نزد رسول خدا (ص) آمده، گفتند: به ما از شتران و يا اسبان مركبي بده- نقل از محمد بن كعب و ابن اسحاق.
بعضي ديگر گفته‌اند: آنها جماعتي از قبيله مزينه بودند- نقل از مجاهد. بعضي ديگر گفته‌اند: جماعتي از فقراي انصار بودند و چون به گريه و التماس افتادند، عثمان به دو نفر از آنها و عباس بن عبد المطلب هم به دو نفر، و يامين بن كعب نضري هم به سه نفر از آنها مركب دادند- نقل از واقدي- و سپاهياني كه در تبوك همراه رسول خدا (ص) بودند سي هزار نفر بودند كه ده هزار نفر آنان مركب داشتند «2».
مؤلف: روايات در باره اسماء بكائين اختلاف شديدي دارد.
و در تفسير قمي آمده كه معصوم فرموده: بكائين از رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 267
(2)مجمع البيان ج 5 ص 60
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 499
كفشي مي‌خواستند كه بپوشند «1».
و در معاني الاخبار به سند خود از ثعلبه از برخي از راويان شيعه از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ" فرموده است: مقصود از" غيب" آن اموري است كه واقع نشده و مقصود از" شهادت" آنهايي است كه واقع شده است «2».
مؤلف: اين روايت از باب نشان دادن و انگشت نهادن بر نمونه و مصداق است در حالي كه لفظ آيه اعم است.
و در تفسير قمي دارد كه: وقتي رسول خدا (ص) از تبوك آمد اصحاب با ايمانش متعرض منافقين شده، آنها را اذيت مي‌كردند، پس خداوند اين آيه را فرستاد:
" سَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ إِذَا انْقَلَبْتُمْ إِلَيْهِمْ لِتُعْرِضُوا عَنْهُمْ" تا آخر دو آيه «3».
و در مجمع البيان آمده كه بعضي گفته‌اند: اين آيات در باره جد بن قيس و معتب بن قشير و اصحاب آن دو از ساير منافقين نازل شده، و آنها هشتاد نفر بودند، و چون رسول خدا (ص) از تبوك بيامد و وارد مدينه شد، فرمود: با ايشان نشست و برخاست نكنيد و با آنان همكلام مشويد- نقل از ابن عباس- «4».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 293
(2)معاني الاخبار ص 146
(3)تفسير قمي ج 1 ص 302
(4)مجمع البيان ج 5 ص 61
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 500

[سوره التوبة (9): آيات 97 تا 106] ..... ص: 500

اشاره

الْأَعْرابُ أَشَدُّ كُفْراً وَ نِفاقاً وَ أَجْدَرُ أَلاَّ يَعْلَمُوا حُدُودَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلي رَسُولِهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (97) وَ مِنَ الْأَعْرابِ مَنْ يَتَّخِذُ ما يُنْفِقُ مَغْرَماً وَ يَتَرَبَّصُ بِكُمُ الدَّوائِرَ عَلَيْهِمْ دائِرَةُ السَّوْءِ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (98) وَ مِنَ الْأَعْرابِ مَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ يَتَّخِذُ ما يُنْفِقُ قُرُباتٍ عِنْدَ اللَّهِ وَ صَلَواتِ الرَّسُولِ أَلا إِنَّها قُرْبَةٌ لَهُمْ سَيُدْخِلُهُمُ اللَّهُ فِي رَحْمَتِهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (99) وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها أَبَداً ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (100) وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرابِ مُنافِقُونَ وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَي النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلي عَذابٍ عَظِيمٍ (101)
وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلاً صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً عَسَي اللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (102) خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِها وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (103) أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ هُوَ يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ وَ يَأْخُذُ الصَّدَقاتِ وَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ (104) وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ سَتُرَدُّونَ إِلي عالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (105) وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (106)
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 501

ترجمه آيات ..... ص: 501

باديه‌نشينان كفر و نفاقشان بيشتر است، و در غفلت از حدود آن چيزهايي كه خدا بر پيغمبر خويش نازل كرده شايسته‌ترند، و خدا داناي شايسته‌كار است (97).
و پاره‌اي از باديه‌نشينان آنچه را انفاق مي‌كنند غرامتي مي‌دانند و براي شما منتظر حوادث بعد هستند، حوادث بد بر خودشان باد، و خدا شنوا و داناست (98).
و برخي از باديه‌نشينان به خدا و روز جزا ايمان دارند، و آنچه را انفاق مي‌كنند مايه تقرب به خدا و دعاي پيغمبر مي‌دانند، بدانيد كه همان براي ايشان مايه قرب است، خدا بزودي در رحمت خود داخلشان مي‌كند، كه خدا آمرزنده و رحيم است (99).
و پيشروان نخستين از مهاجرين و انصار و كساني كه به نيكي پيرويشان كردند خدا از آنان راضي است، و ايشان نيز از خدا راضي‌اند، خداوند براي ايشان بهشتهايي آماده كرده كه در دامنه آنها جويها، روان است و تا ابد در آن جاودانند، و اين خود كاميابي بزرگي است (100).
و بعضي از باديه‌نشينان كه اطراف شمايند منافقند، و همچنين بعضي از اهل مدينه، كه در نفاق فرو رفته‌اند، تو ايشان را نمي‌شناسي، ما مي‌شناسيمشان، بزودي دوباره عذابشان خواهيم كرد، و آن گاه بسوي عذابي بزرگ برده مي‌شوند (101).
عده ديگري هستند كه به گناهان خود اعتراف كردند، و عمل شايسته‌اي را با عمل بد ديگر آميختند شايد خدا توبه آنان را بپذيرد، كه خدا آمرزنده رحيم است (102).
از اموالشان زكات بگير، تا بدين وسيله پاكشان كني و (اموالشان را) نمو دهي، و در باره آنان دعاي خير كن كه دعاي تو مايه آرامش آنان است، و خدا شنوا و داناست (103).
مگر ندانسته‌اند كه آن كس كه توبه از بندگانش مي‌پذيرد و زكاتها را مي‌گيرد خداست، و خدا توبه پذير و رحيم است (104).
بگو (هر چه مي‌خواهيد) بكنيد كه خدا عمل شما را خواهيد ديد، و همچنين رسول او و مؤمنان نيز، بزودي شما را بسوي داناي غيب و شهود مي‌برند، و خدا شما را از اعمالي كه مي‌كرديد خبر مي‌دهد (105).
و عده‌اي ديگر هستند كه كارشان محول به فرمان خدا شده، يا عذابشان مي‌كند و يا مي‌بخشدشان، كه خدا داناي شايسته‌كار است (106)

بيان آيات [بيان آيات شريفه مربوط به وضع اعراب از لحاظ كفر و نفاق و ايمان] ..... ص: 501

اشاره

در اين آيات هم، گفتار در پيرامون همان غرضي است كه آيات قبلي متعرض آن بود، در اينجا وضع اعراب را نسبت به كفر و نفاق و ايمان بيان مي‌كند، البته در خلال آنها آيه صدقه نيز آمده.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 502

[معناي كلمه" اعراب" و بيان اينكه باديه نشينان به سبب دوري از تمدن و علم و ادب از معارف ديني دورتر بوده‌اند] ..... ص: 502

" الْأَعْرابُ أَشَدُّ كُفْراً وَ نِفاقاً وَ أَجْدَرُ أَلَّا يَعْلَمُوا حُدُودَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلي رَسُولِهِ ..."
راغب در مفردات مي‌گويد: فرزندان اسماعيل (ع) را" عرب" گويند، و كلمه" اعراب" در اصل جمع عرب است، و ليكن فعلا اسم شده براي عربهاي باديه‌نشين، و در آيه" قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا- عربها گفتند ايمان آورديم". و آيه،" الْأَعْرابُ أَشَدُّ كُفْراً وَ نِفاقاً" و آيه" وَ مِنَ الْأَعْرابِ مَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ- و پاره‌اي از عربها هستند كه به خدا و روز جزا ايمان مي‌آورند" به همين معنا است، و بعضي گفته‌اند: جمع" اعراب"،" اعاريب" مي‌آيد، هم چنان كه شاعر گفته:
اعاريب ذوو فخر بافك و السنة لطاف في المقال «1»
و كلمه" اعرابي" در اصطلاح متعارف اسم شده است براي كسي كه منسوب است به باديه‌نشينان،" و عربي" به كسي گويند كه مقاصد خود را خوب اداء مي‌كند، و كلمه" اعراب" به معناي بيان است. اين بود مقدار حاجت از كلام راغب در معناي اين كلمه «2» خداي تعالي وضع باديه‌نشينان را بيان مي‌كند و مي‌فرمايد: كفر و نفاق اين طبقه از هر طبقه ديگر شديدتر است، و بدين جهت شديدتر است كه بخاطر دوريشان از تمدن و محروميتشان از بركات انسانيت از قبيل علم و ادب، زمخت‌تر و سنگ‌دل‌تر از ساير طبقاتند، و به همين جهت از هر طبقه ديگري به نفهميدن و ندانستن حدودي كه خدا نازل كرده و معارف اصلي و احكام فرعي از قبيل واجبات و مستحبات و حلال و حرامها سزاوارترند.
" وَ مِنَ الْأَعْرابِ مَنْ يَتَّخِذُ ما يُنْفِقُ مَغْرَماً وَ يَتَرَبَّصُ بِكُمُ الدَّوائِرَ ..."
در مجمع البيان گفته:" مغرم" كه همان" غرم" است به معناي خسارت مالي است، كه بدون خيانت و تقصيري پيش آمد كند، و در اصل، به معناي لازم بودن است، و در آيه" إِنَّ عَذابَها كانَ غَراماً- بدرستي كه عذاب آن لازم و حتمي بود" به اين معنا است، و جمله" حب غرام" به جمله" محبتي غير قابل زوال" معنا مي‌شود، و" غريم" را، هم به طلبكار اطلاق مي‌كنند، و هم به بدهكار، براي اينكه هر يك ديگري را لازم دارد، و اگر مي‌گوئيم:" غرمته كذا" معنايش اين است كه من فلان مقدار از مال او را غرامت گرفته و او را به دادنش ملزم ساختم «3».
__________________________________________________
(1)عربها مي‌باشند كه افتخاراتي دروغين و موهوم دارند و زيانهايي كه در سخنوري لطيف است.
(2)مفردات راغب ماده" عرب"
(3)مجمع البيان ج 5 ص 62
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 503
كلمه" دائرة" به معناي پيش آمد است، و بيشتر در حوادث سوء بكار مي‌رود، و از اين جهت آن را دائره خوانده‌اند كه حوادث در ميان مردم دور مي‌زند، و هر روز يكي را گرفتار مي‌سازد. پس، اينكه فرمود:" يَتَرَبَّصُ بِكُمُ الدَّوائِرَ" معنايش اين است كه در انتظار حوادث ناگوار هستند براي شما تا از سلطه شما خلاصي يافته، بتوانند دوباره به رسوم شرك و ضلالت برگردند.
و معناي اينكه فرمود:" يَتَّخِذُ ما يُنْفِقُ مَغْرَماً" اين است كه انفاق را باج دادن و غرامت فرض مي‌كنند، و يا خود آن مال را باج- بنا بر اينكه كلمه" ما" مصدريه و يا موصوله باشد- مي‌پندارند.
و منظور از اين انفاق، انفاق در جهاد، يا- بطوري كه گفته شده- در راهي از راه‌هاي خير است و ممكن هم هست منظور از آن انفاق در خصوص صدقات باشد، تا كلام به منزله مقدمه و زمينه‌چيني باشد براي آيه‌اي كه پس از چند آيه بعد، كه حكم صدقه را بيان مي‌كند، خواهد آمد و اين احتمال را جمله" وَ يَتَّخِذُ ما يُنْفِقُ قُرُباتٍ عِنْدَ اللَّهِ وَ صَلَواتِ الرَّسُولِ" كه در آيه بعدي است تاييد مي‌كند، زيرا جمله مذكور نيز به منزله زمينه‌چيني است براي آيه صدقه كه مي‌فرمايد:" وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ".
بنا بر اين، معني آيه اين است: پاره‌اي از باديه‌نشينان كساني هستند كه انفاق در راه خير و يا در خصوص صدقات را غرامت و خسارت مي‌پندارند، و منتظر نزول حوادث بد براي شما هستند، حوادث بد بر خود آنان است و يا: حوادث بد بر خود آنان باد «1» و خدا شنواي گفتارها و داناي دلهاست.
" وَ مِنَ الْأَعْرابِ مَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ يَتَّخِذُ ما يُنْفِقُ قُرُباتٍ عِنْدَ اللَّهِ وَ صَلَواتِ الرَّسُولِ ..."
ظاهرا جمله" وَ صَلَواتِ الرَّسُولِ" عطف است بر جمله" ما ينفق" و ضمير در جمله" أَلا إِنَّها قُرْبَةٌ" به كلمه" ما" در" ما ينفق" و به" صَلَواتِ الرَّسُولِ" برمي‌گردد.
و معناي آيه اين است: پاره‌اي از باديه‌نشينان كساني هستند كه ايمان به خدا دارند و او را به يگانگي مي‌ستايند، و به وي شرك نمي‌ورزند، و به روز جزا ايمان داشته حساب و جزاء را تصديق دارند، و انفاق در راه خدا و توابع آن را- كه همان درود و دعاي رسول خدا (ص) به خير و بركت است- همه را وسيله‌هاي تقرب به پروردگار مي‌دانند. هان!
__________________________________________________
(1)اين معنا در صورتي است كه جمله" عَلَيْهِمْ دائِرَةُ السَّوْءِ" براي نفرين باشد. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 504
آگاه باشيد كه اين انفاق و دعاي خير رسول خدا (ص) مايه تقرب ايشان است، و خداوند وعده داده است كه ايشان را داخل رحمت خود كند، براي اينكه خداوند آمرزنده گناهان و مهربان با بندگان و اطاعت‌كاران است.

[تقسيم مؤمنين به سه گروه: سابقون اولون از مهاجرين و انصار و تابعين آنان به احسان. و بيان مراد از هر كدام] ..... ص: 504

" وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ ..."
قرائت معروف اين است كه" و الانصار"- به كسر راء- خوانده شود كه به" المهاجرين" عطف شود، كه در آن صورت تقديرش اين مي‌شود" پيشينيان اول از مهاجر، و پيشينيان اول از انصار و كساني كه ايشان را به نيكويي پيروي كردند. ولي يعقوب كلمه مذكور را" الانصار"- با رفع- خوانده، و در نتيجه منظور از انصار تمامي انصار خواهند بود نه تنها پيشينيان اول ايشان.
و در اينكه مقصود از" سابقين اولين" چه كسانيند اختلاف است، بعضي «1» گفته‌اند:
منظور از ايشان آن كسانيند كه به دو قبله نماز گزارده‌اند. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مقصود از ايشان كسانيند كه بيعت رضوان كرده باشند، و بيعت رضوان، بيعت در حديبيه است. بعضي «3» ديگر گفته‌اند مقصود از ايشان تنها و تنها اهل بدراند. و بعضي «4» گفته‌اند كسانيند كه قبل از هجرت، مسلمان شدند، و اين چند وجهي كه ذكر شد دليل لفظي بر هيچ يك آنها در دست نيست.
چيزي كه ممكن است تا اندازه‌اي از لفظ خود آيه استشمام نمود و در حقيقت آيه شريفه، آن را تا حدي تاييد مي‌كند، اين است كه منظور از" سابقون اولون" كساني‌اند كه قبل از هجرت ايمان آورده و پيش از واقعه بدر مهاجرت كردند و يا به پيغمبر ايمان آورده و او را منزل دادند، زيرا موضوع با دو وصف سابقون و اولون بيان شده، و اسمي از اشخاص و يا عناوين آنها برده نشده، و اين خود اشعار دارد بر اينكه بخاطر هجرت و نصرت بوده كه سبقت و اوليت اعتبار شده است.
آن گاه جمله‌اي كه بر سابقون و اولون عطف كرده يعني جمله" وَ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ" طائفه و مردم ديگري را ياد مي‌كند كه به وجه نيكو پيرو سابقون و اولون بودند، و آنكه با پيروي مناسب‌تر است وصف" سبق" است، نه اوليت، چون در برابر تابع نمي‌گويند:
" اول" بلكه مي‌گويند" سابق" هم چنان كه در مقابل اول نمي‌گويند" تابع" بلكه مي‌گويند" آخر" به شهادت آيه" لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِينَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أَمْوالِهِمْ ...
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)تفسير المنار، ج 11 ص 13
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 505
وَ الَّذِينَ جاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَ لِإِخْوانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونا بِالْإِيمانِ" «1».
پس، بخاطر اينكه" سابقون" تمامي كساني را كه در ميان مسلمين از ابتداء طلوع اسلام تا روز قيامت به ايمان سبقت جستند شامل مي‌شد لذا كلمه" اولون" را آورد تا مختص به مهاجرين و انصار گردد.
و چون" سبق" كه در مقابل لحوق و تابعيت است از امور نسبي است، و لازمه‌اش اين است كه مسلمين هر عصري در ايمان به خدا سابق باشند بر مسلمين اعصار بعدي، و مسلمين اعصار بعدي لاحق باشند، لذا در آيه شريفه" سابقون" را مقيد كرد به" اولون" تا دلالت كند بر اينكه مقصود طبقه اول از مسلمين صدر اسلام است.
و چون خداي سبحان طبقه سوم از اصناف سه‌گانه را در جمله" وَ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ" ذكر نمود، و مقيد نكرد به تابعين عصري معين، و توصيف هم نكرد به تابعين سابق و يا اول و يا امثال آن، و در نتيجه تمامي مسلمين بعد از سابقون اولون را شامل شد، قهرا مؤمنين به دين اسلام و آنهايي كه راستي مؤمنند و نفاق ندارند از ابتداي طلوع اسلام تا روز قيامت سه دسته شدند. يكي سابقون اولون از مهاجرين. دوم سابقون اولون از انصار. سوم تابعين ايشان. و دو صنف اول تابع نيستند، پس، در حقيقت آن دو صنف پيشوا و پيشرو و بقيه مسلمين يعني صنف سوم تا روز قيامت تابع ايشانند، و اگر متبوع هم باشند به مقايسه با آيندگان متبوعند.
و اين خود بهترين شاهد است بر اينكه منظور از سابقين اولين همان كساني‌اند كه اساس دين اسلام را استوار نموده، قبل از آنكه بنيانش استوار گردد و بيرقش به اهتزاز درآيد، پايه‌هاي آن را بپا داشتند، حال يا به اينكه ايمان آورده و به رسول خدا (ص) پيوسته، در فتنه‌ها و شكنجه‌ها شكيبايي نموده و از ديار و اموال خود چشم پوشيده به حبشه و مدينه هجرت كردند، و يا به اينكه آن حضرت را ياري نموده و او و مهاجرين با او را در شهر خود و خانه‌هاي خود منزل دادند، و قبل از آنكه واقعه‌اي رخ دهد از دين خدا دفاع كردند.
و اين تنها با كساني انطباق دارد كه قبل از هجرت رسول خدا (ص) ايمان آورده و تا قبل از واقعه بدر كه ابتداي ظهور و قدرت‌نمايي اسلام است دست از شهر و وطن خود شسته، به مدينه مهاجرت كردند، و يا به آن حضرت ايمان آورده، او را در شهر خود مدينه منزل داده و خود را آماده نصرتش اعلام داشتند.
__________________________________________________
(1)سهمي از في‌ء از آن فقراي مهاجرين است كه از وطن و اموالشان بيرون شدند ... و كساني كه از پس ايشان آمدند گويند: پروردگارا ما را با برادرانمان كه از ما پيشي گرفته‌اند بيامرز. سوره حشر آيه 8- 10
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 506

[معناي اتباع به احسان در جمله:" وَ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ" كه وصف طبقه سوم از مؤمنين است] ..... ص: 506

پس دو صنف اول جز با مهاجرين تا قبل از بدر، و انصار، يعني مردم مدينه تطبيق ندارد، و اما صنف سوم يعني" الَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ" در اين صنف نيز قيدي آورده كه نكته‌اي را افاده مي‌كند، و آن قيد" باحسان" است.
مقدمة بايد دانست كه در زبان عرب براي حرف" باء" چند معنا است، گاهي به معناي" في- در" بكار مي‌رود، و گاهي معناي سببيت را مي‌رساند، و گاهي مصاحبت را، و در جمله مورد بحث نمي‌تواند به معناي" في" بوده و معناي جمله اين باشد:" و كساني كه سابقين اولين را در احسان متابعت كرده‌اند"، چون مي‌دانيم منظور آيه اين نيست. و همچنين به معناي سببيت هم نيست، زيرا اگر به اين معنا باشد مفاد آيه چنين مي‌شود:" و كساني كه سابقين اولين را بخاطر احسان پيروي كرده‌اند"، چون اگر به اين معنا باشد، و همچنين اگر به معناي" في" مي‌بود، كلمه" احسان" را با الف و لام مي‌آورد، و مي‌فرمود:" بالاحسان"، و ليكن كلمه نامبرده را بدون الف و لام آورده، و از معاني" باء" مناسب‌تر با اين كلمه همان معناي سوم است.
و در نتيجه مقصود از اين قيد اين مي‌شود:" تبعيت آنان همراه با يك نوع احسان بوده باشد" و خلاصه، احسان، وصف براي پيروي مي‌شود.
خواهيد گفت مگر پيروي چند جور است؟ در جواب مي‌گوئيم: ما از خود قرآن كريم استفاده مي‌كنيم كه پيروي دو جور است، يكي مذموم و ناپسند، و ديگري ممدوح و پسنديده، و قرآن كريم پيروي كوركورانه و از روي جهل و هواي نفس،- مانند پيروي مشركين از پدرانشان و پيروي اهل كتاب از احبار و رهبانان و نياكانشان- را كه جز متابعت هوي و شيطان، انگيزه ديگري ندارد مذمت مي‌كند. پس، كسي كه پيرويش اينچنين باشد پيرويش بد و مذموم، و كسي كه از حق پيروي كند پيرويش خوب و ممدوح است، و خداي تعالي در باره آن مي‌فرمايد" الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللَّهُ" «1».
و از جمله شرايط احسان در پيروي يكي اين است كه عمل تابع، كمال مطابقت را با عمل متبوع داشته باشد، كه اگر نداشته باشد باز پيروي بد و مذموم است.
پس، ظاهرا منظور از طبقه سوم يعني" الَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ" كساني هستند كه با پيروي نيك آن دو طبقه را پيروي كنند، يعني پيرويشان به حق باشد- و يا به عبارتي پيرويشان
__________________________________________________
(1)و كساني كه گفتار را مي‌شنوند و بهترين آن را پيروي مي‌كنند ايشانند آن كساني كه خدا هدايتشان كرده. سوره زمر آيه 18
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 507
براي اين باشد كه حق را با آنان ببينند- پس در حقيقت برگشت اين قيد به اين شد كه: پيروي دسته سوم از دو دسته اول پيروي از حق باشد، نه پيروي بخاطر علاقه‌اي كه به ايشان دارند، يا بخاطر علاقه و تعصبي كه به اصل پيروي از آنان دارند، و همچنين در پيرويشان رعايت مطابقت را بكنند.
اين آن معنايي است كه از اتباع به احسان فهميده مي‌شود، نه آنكه ديگران «1» گفته‌اند كه منظور اين است كه" ايشان را در كارهاي نيك پيروي كنند و يا اعمال صالح و كارهاي نيك انجام دهند"، چون اين دو معنا با نكرده و بي الف و لام بودن" احسان" آن طور كه بايد نمي‌سازد، و بفرضي هم كه يكي از اين دو معنا مراد باشد باز چاره‌اي نيست جز اينكه آن را مقيد كنيم به اينكه پيرويشان پيروي از حق باشد، زيرا پر واضح است كه پيروي حق و پيروي در حق مستلزم انجام كارهاي نيك هست، ولي انجام كارهاي نيك هميشه پيروي حق و يا پيروي در حق نيست.
پس خلاصه بحث اين شد كه: آيه شريفه، مؤمنين از امت اسلام را، به سه طائفه تقسيم مي‌كند، يكي سابقون اولون از مهاجرين، و يكي سابقون اولون از انصار، و طائفه سوم كساني كه اين دو طائفه را به احسان (به حق) پيروي كنند.
در نتيجه از آنچه گذشت چند مطلب بدست مي‌آيد: اول اينكه، آيه شريفه دو طائفه اول را مي‌ستايد به اينكه ايشان در ايمان آوردن به خدا و بر پا كردن پايه‌هاي دين، سبقت و تقدم داشته‌اند، و بطوري كه از سياق آيه استفاده مي‌شود مي‌خواهد اين دو طائفه را بر ديگر مسلمانان با ايمان برتري دهد.
دوم اينكه، كلمه" من" در جمله" مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ" تبعيضي است، نه بياني، چون گفتيم فضيلتشان براي چه بود، و همه آنان اين فضيلت را نداشتند، و نيز آيه شريفه مي‌فرمايد خداوند از ايشان و ايشان از خدا راضي شدند، و به شهادت خود قرآن، همه مهاجرين و انصار اينطور نبودند، بلكه يك عده از ايشان بيمار دل و دهن بين بودند، و تحت تاثير سم‌پاشي‌هاي منافقين قرار مي‌گرفتند، عده‌اي ديگر فاسق بودند، عده‌اي از ايشان كساني بودند كه رسول خدا (ص) از عمل آنان بيزاري جست، و معنا ندارد كه خدا از كساني راضي باشد كه خودش آنها را به اين عناوين ياد كرده است.

[حكم به فضيلت سابقون اولون از مهاجرين و انصار مقيد است به ايمان و عمل صالح] ..... ص: 507

سوم اينكه، حكم به فضيلت آن دو طائفه و خوشنودي خدا از ايشان در خود آيه مقيد شده
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 11 ص 14
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 508
به ايمان و عمل صالح، و سياق آيه بخوبي بر اين معنا گواهي مي‌دهد، چون آيه شريفه، مؤمنين را در سياقي مدح كرده كه در همان سياق منافقين را به كفر و اعمال زشت مذمت نموده است.
علاوه، در ساير مواردي كه خدا مؤمنين را مدح نموده و به خير و خوبي ياد كرده و به وعده‌هاي نيكي دلخوش ساخته همه جا گفتار خود را مقيد كرده به صورتي كه ايمان داشته باشند و عمل صالح بكنند، مانند آيه" لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِينَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أَمْوالِهِمْ يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً وَ يَنْصُرُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ" تا آخر آيات سه‌گانه «1».
و آيه" وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِيلَكَ وَ قِهِمْ عَذابَ الْجَحِيمِ رَبَّنا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتِي وَعَدْتَهُمْ وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبائِهِمْ وَ أَزْواجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ" «2» كه استغفار و دعاء ملائكه در حق مؤمنين را حكايت مي‌كند.
و آيه" مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَي الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ ... وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً" «3».
و آيه" وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ كُلُّ امْرِئٍ بِما كَسَبَ رَهِينٌ" «4» خواننده محترم در كلمه" بايمان" و جمله" كُلُّ امْرِئٍ ..."- دقت بفرمايد.
و اگر حكم در آيه مقيد به ايمان و عمل صالح نباشد، و خداوند از ايشان راضي باشد و ايشان را در هر حال چه نيكي بكنند و چه نكنند چه تقوا بخرج دهند و چه ندهند مي‌آمرزيد، آيه شريفه آن آيه ديگر را كه فرموده:" فَإِنَّ اللَّهَ لا يَرْضي عَنِ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ" «5» و آيه
__________________________________________________
(1)ترجمه‌اش در چند صفحه قبل گذشت.
(2)و طلب مغفرت كنند براي كساني كه ايمان آورده‌اند، (و چنين گويند) پروردگارا! رحمت و علمت همه چيز راي فرا گرفته، پس كساني راي كه توبه نموده، راه تو راي دنبال مي‌كنند بيامرز، و آنان راي از عذاب دوزخ نگهدار، پروردگارا و در بهشتهاي عدن كه به ايشان و صلحاي از پدرانشان و همسرانشان و ذريه‌هايشان وعده دادي داخلشان فرما. سوره مؤمن آيه 8- 7
(3)ترجمه اين آيه نيز در چند صفحه قبل گذشت. سوره فتح آيه 29
(4)و كساني كه ايمان آوردند و ذريه ايشان نيز در ايمان به خدا دنبالشان راي گرفتند، ما ذريه‌هاشان را به ايشان ملحق نموده چيزي از عملشان راي كم نكنيم، هر كسي در گرو اعمال خويش است. سوره طور آيه 21
(5)سوره توبه آيه 96
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 509
" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ" «1» و آيه" وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ" «2» و همچنين آيات بسيار زيادي را تكذيب مي‌كرد، چون اين آيات يا به مطابقه و يا بالتزام دلالت دارد بر اينكه خداوند از ستمگر و فاسق و هر كس كه امر و نهي او را اطاعت نكند راضي نيست، و اين دلالت طوري است كه تخصيص و تقييد و يا نسخ برنمي‌دارد.
و همچنين امثال آيه" لَيْسَ بِأَمانِيِّكُمْ وَ لا أَمانِيِّ أَهْلِ الْكِتابِ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِهِ" «3» كه خطاب به مؤمنين است، با اين احتمال نمي‌سازد.
علاوه، اگر بنا باشد حكم خوشنودي خدا در آيه مورد بحث مقيد به ايمان و عمل صالح نباشد، بايستي تمامي آياتي را كه راجع به جزا و پاداش نازل شده و وعد و وعيد مي‌دهد، همه را مقيد كنيم به غير آن دو طائفه، و بگوئيم هر گناهي از هر كس سر بزند كيفري دارد مگر از سابقون از مهاجرين و انصار، و آيات راجع به جزاء و پاداش آن قدر زياد است كه اگر بخواهيم يك يك آنها را مقيد كنيم اصل نظام وعد و وعيد اختلال يافته، بيشتر شرايع و احكام دين لغو گشته، حكمت تشريع آنها باطل مي‌شود، چه اينكه بگوئيم" من" تبعيضي است و اين فضيلت مخصوص بعضي از مهاجرين و انصار است، و يا بگوئيم بيانيه است، و فضيلت از آن تمامي ايشان است، و اين خود روشن است كه در هر صورت اين اشكالات وارد مي‌شود، (حتي اگر در باره يك نفر هم مي‌بود باز هم اين اشكالات وارد بود).

[معناي رضايت مؤمنين از خدا و رضايت خدا از مؤمنين و بيان اينكه رضايت خدا از اوصاف فعل او است نه از اوصاف ذاتش] ..... ص: 509

" رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ" رضايت از جانب ما مردم، به معناي موافقت دل با عملي از اعمال است، بدون اينكه ناراحت شود و احساس تضادي كند، مثلا مي‌گويند: فلاني به فلان امر راضي شد يعني موافقت كرد و از آن امتناع نورزيد، و اين رضايت به صرف كراهت نداشتن حاصل مي‌شود، و لازم نيست كه دوست هم داشته باشد. پس، رضايت بنده از خداي تعالي به همين محقق مي‌شود كه هر امري را كه خدا از او خواسته كراهت نداشته باشد، و هر چيزي را كه او نهي كرده و از بنده‌اش نخواسته دوست نداشته باشد، و اين محقق نمي‌شود مگر وقتي كه بنده به قضاي الهي و كارهاي تكويني و عالمي او راضي، و همچنين به حكم او و آنچه را كه تشريعا از وي خواسته تن دردهد، و به عبارت ديگر در تكوين و تشريع تسليم خدا شود، كه همان معني واقعي اسلام و تسليم شدن به خداي سبحان است.
__________________________________________________
(1)خدا هدايت نمي‌كند مردم فاسق را. سوره توبه آيه 80
(2)و خدا دوست نمي‌دارد ستمگران را. سوره آل عمران آيه 57
(3)سوره نساء آيه 123
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 510
و اين حرف خود شاهد ديگري است بر آنچه كه قبلا گفتيم كه حكم رضايت خدا در آيه مورد بحث مقيد به ايمان و عمل صالح است، به اين معنا كه خداي سبحان از مهاجر و انصار و تابعين كسي را مدح كرده كه ايمان به خدا و عمل صالح داشته‌اند، و خبر مي‌دهد از اينكه از اينگونه افراد مهاجر و انصار و تابعين راضي است، و براي آنان بهشتهايي كه در دامنه‌هايش نهرها جاري است آماده كرده است.
و مدلول آيه شريفه اين نيست كه هر كسي كه مصداق مهاجر و يا انصار و يا تابع شد هر چند به اندازه خردلي ايمان به خدا نداشته و يك عمل صالح هم انجام نداده باشد بخاطر همين كه مهاجرت كرده و يا رسول خدا (ص) را در مدينه در منزلش جا داده و يا از اين دو طائفه تبعيت كرده خدا از او راضي است، و ديگر هم به هيچ عنواني از او خشمگين نمي‌شود هر چند گناه اولين و آخرين را هم كرده باشد، چون خداوند در حق اين سه طائفه مغفرت و رحمت را واجب كرده است.
زيرا رضايت خدا از اوصاف فعليه او است، نه ذاتيه، او در ذاتش متصف نمي‌شود به صفتي كه قابل تغيير و تبدل است، و در نتيجه ذاتش هم با آن تغيير و تبدل يابد، اگر بندگانش يك روز نافرمانيش كنند، دچار خشم گردد، و در روز ديگري اطاعتش كنند راضي شود، و اگر مي‌گوييم خدا راضي مي‌شود، خشم مي‌كند، معنايش اين است كه او با عبد خودش معامله رضايت مي‌كند و بر او رحمت مي‌فرستد و نعمتش را ارزانيش مي‌دارد. و اگر مي‌گوييم خشم مي‌گيرد و غضب مي‌كند، معنايش اين است كه او با بنده‌اش معامله غضب مي‌كند، يعني رحمت خود را از او دريغ نموده، او را دچار عذاب و نقمتش مي‌سازد.
و لذا ممكن است كه نخست راضي شود، و بعدا بخاطر نافرماني بنده‌اش غضب كند، يا بعكس در اول غضب كرده بود و بخاطر اطاعتي كه از بنده‌اش سرزد از او راضي شود، چيزي كه در خصوص آيه مورد بحث از سياق برمي‌آيد اين است كه مقصود از اين رضايت رضايتي است كه ديگر زايل نمي‌شود، و خداوند از طوائف نامبرده طوري راضي شده كه ديگر برايشان خشم نمي‌گيرد، چون رضايت از اشخاص معيني نيست، از طبيعت و جنس اخيار است از گذشتگان و آيندگان است، كه در ايمان و عمل صالح پيرو گذشتگاني هستند كه در ايمان و عمل صالح پايدار بودند، و اين امر، امري نيست كه زمان در آن دخالت داشته باشد، تا صحيح باشد كه در مقطعي از زمان خدا راضي باشد، و در مقطع ديگر خشم بگيرد.
بخلاف آيه" لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ" «1» كه رضايت در
__________________________________________________
(1)سوره فتح آيه 18
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 511
آن مقيد به زمان خاصي است و ممكن است فرض شود كه بعد از آن زمان خداوند خشم بگيرد.
" وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرابِ مُنافِقُونَ وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ ..."
حول هر چيز به معناي مكان مجاور و اطراف آن است، اين لفظ مانند" قبل" و" بعد" ظرف است، و كلمه" مرد" به معناي سركشي و بيرون شدن از اطاعت، و تمرين و ممارست شر است، و معناي دوم با جمله" مَرَدُوا عَلَي النِّفاقِ" مناسب‌تر است، چون معناي آن چنين مي‌شود: آنها بر مساله نفاق تمرين و ممارست كرده‌اند، به حدي كه ديگر عادتشان شده است.
و معناي آيه چنين است: از جمله اعرابي كه در پيرامون شما هستند منافقين هستند كه در كار نفاق تمرين كرده‌اند، و همچنين از اهل مدينه هم منافقين هستند كه بر نفاق عادت كرده‌اند، و تو اي محمد ايشان را نمي‌شناسي، ما مي‌شناسيمشان و بزودي در دو نوبت عذابشان مي‌كنيم، آن گاه بسوي عذاب بزرگ باز خواهند گشت.

[مقصود از عذاب كردن منافقين در دو نوبت (سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ) چيست؟] ..... ص: 511

مفسرين در اينكه مقصود از عذاب در دو نوبت چيست اختلاف كرده‌اند، بعضي گفته‌اند معنايش اين است كه يك مرتبه در دنيا به اسير شدن و كشته شدن و بار ديگر در قبر عذابشان مي‌كنيم. ديگران گفته‌اند: يك بار در دنيا با گرفتن زكات و بار ديگر در آخرت به عذاب قبر. بعضي ديگر گفته‌اند در دو نوبت مبتلايشان مي‌كنيم به گرسنگي. بعضي ديگر گفته‌اند يك بار در هنگام احتضار و بار ديگر در قبر. ديگري گفته است يك بار با اقامه حدود، و يك بار هم به عذاب قبر. بعضي «1» ديگر گفته‌اند يك نوبت به رسوايي در دنيا، و نوبتي ديگر به عذاب در قبر. عده‌اي ديگر وجوه ديگري گفته‌اند كه بر هيچ يك از آنها دليلي در دست نيست، و اگر ناگزير باشيم يكي از آنها را اختيار كنيم باز همان وجه اول از همه وجوه بهتر است.
" وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً ..."
و يعني از اعراب جماعت ديگري هستند كه مانند آن دسته منافق نيستند، و ليكن اعتراف به گناه خود دارند، اينان اعمالشان از نيك و بد مخلوط است، يك عمل نيك مي‌كنند يك عمل زشت مرتكب مي‌شوند، و اميد مي‌رود كه خداوند از گناهشان درگذرد، كه خدا آمرزنده مهربان است.
در اينكه فرمود:" عَسَي اللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ- اميد مي‌رود كه خداوند از گناهشان در گذرد" منظور اين بوده كه اميد را در دل آنها رخنه دهد تا يكسره از رحمت خدا مايوس نگردند، بلكه در ميان خوف و رجاء باشند، شايد جانب رجاءشان قوي‌تر شود، چون جمله" إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 11 ص 19 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 512
رَحِيمٌ" جانب رجاء را قوت مي‌دهد.

[امر به اخذ زكات از اموال مردم] ..... ص: 512

" خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِها وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ" كلمه" تطهير" به معناي برطرف كردن چرك و كثافت از چيزي است كه بخواهند پاك و صاف شود و آماده نشو و نماء گردد و آثار و بركاتش ظاهر شود، و كلمه" تزكيه" به معناي رشد دادن همان چيز است، بلكه آن را ترقي داده خيرات و بركات را از آن بروز دهد، مانند درخت كه با هرس كردن شاخه‌هاي زائدش، نموش بهتر و ميوه‌اش درشت‌تر مي‌شود، پس اينكه هم تطهير را آورد و هم تزكيه را، خيال نشود كه تكرار كرده، بلكه نكته لطيفي در آن رعايت شده است، پس اينكه فرمود:" خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً" رسول خدا (ص) را امر مي‌كند به اينكه صدقه را از اموال مردم بگيرد، و اگر نفرمود:" من مالهم" بلكه فرمود:" مِنْ أَمْوالِهِمْ" براي اين است كه اشاره كند به اينكه صدقه از انواع و اصنافي از مالها گرفته مي‌شود، يك صنف نقدينه، يعني طلا و نقره، صنف ديگر اغنام ثلاثه، يعني شتر و گاو و گوسفند، نوع سوم غلات چهارگانه، يعني گندم و جو و خرما و كشمش.
و جمله" تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ" خطاب به رسول خدا (ص) است، نه اينكه وصف زكات باشد، به دليل اينكه بعدا مي‌فرمايد:" بها" يعني با صدقه، و معناي آن اين است كه: اي محمد! از اصناف مالهاي مردم زكات بگير، و آنها را پاك و اموالشان را پر بركت كن.
و كلمه" صل" از" صلاة" و به معناي دعا است، و از سياق استفاده مي‌شود كه مقصود از اين دعا، دعاي خير به جان و مال ايشان است، هم چنان كه از سنت چنين به يادگار رسيده كه آن جناب در برابر كسي كه زكات مي‌داده چنين دعا مي‌كرده كه: خدا به مالت خير و بركت مرحمت فرمايد.
و در جمله" إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ" كلمه" سكن" به معناي چيزي است كه دل را راحتي و آرامش بخشد، و منظور اين است كه نفوس ايشان به دعاي تو سكونت و آرامش مي‌يابد، و اين خود نوعي تشكر از مساعي ايشان است، هم چنان كه جمله" وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ" مايه آرامشي است كه دلهاي مكلفيني كه اين آيه را مي‌شنوند و يا مي‌خوانند بوسيله آن سكونت مي‌يابد.
اين آيه شريفه متضمن حكم زكات مالي است، كه خود يكي از اركان شريعت و ملت اسلام است، هم ظاهر آيه اين معنا را مي‌رساند و هم اخبار بسياري كه از طرق امامان اهل بيت (ع) و از غير ايشان نقل شده است.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 513

[گيرنده زكات خداست و تصدق و اداء زكات نوعي توبه است چنانچه توبه هم صدقه اعمال است] ..... ص: 513

" أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ هُوَ يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ وَ يَأْخُذُ الصَّدَقاتِ وَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ" استفهامي كه در اين آيه است استفهام انكاري، و منظور از آن تشويق مردم است به دادن زكات، زيرا مردم اگر زكات مي‌دهند بدين جهت مي‌دهند كه رسول خدا (ص) و يا عامل و مامور وصول آن حضرت از ناحيه خدا مامور به گرفتن آنست، لذا در اين آيه به عنوان تشويق مي‌فرمايد: مگر نمي‌دانيد كه اين صدقات را خدا مي‌گيرد؟ و گرفتن رسول خدا (ص) گرفتن خداست، پس در حقيقت گيرنده آن خود خداست.
نظير اين مطلب در داستان بيعت آمده، و فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ" «1» و در داستان تيراندازي جنگ بدر مي‌فرمايد:" وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمي" «2» و در جاي ديگر بطور كلي و عمومي فرموده:" مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ" «3».
آري، وقتي خداي تعالي بفرمايد:" مگر نمي‌دانند كه خدا صدقاتشان را مي‌گيرد" مردم تحريك شده، با شوق و اشتياق ديگري صدقات را مي‌پردازند و مشتاقند كه با پروردگارشان معامله كنند و با او مصافحه نموده، با دستان خود دستش را لمس نمايند، و خدا از عوارض اجسام منزه است.
و اگر توبه را با دادن صدقه ذكر كرده، براي اين است كه صدقه نيز خاصيت توبه را دارد، توبه پاك مي‌كند، صدقه هم پاك مي‌كند، و دادن صدقه توبه‌اي است مالي، هم چنان كه در ميان همه كارها، توبه به منزله صدقه است، يعني صدقه از اعمال است و لذا جمله" وَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ" را به صدر آيه عطف كرد، و در نتيجه در يك آيه جمع كرد ميان توبه و تصدق، و ميان دو اسم از اسامي خودش، يعني تواب و رحيم، و خلاصه از آيه برآمد كه تصدق و دادن زكات خود نوعي توبه است.

[توضيح در باره معناي آيه:" وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ" و اينكه مخاطبين آن چه كساني هستند و رؤيت در آن به چه معنا است؟] ..... ص: 513

" وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ ..."
اين آيه بنا بر ظاهرش مي‌رساند كه متصل بما قبل است، گويا مؤمنين را خطاب نموده، ايشان را تحريك و تشويق مي‌كند به دادن صدقات، چيزي كه هست لفظ آن مطلق است و در آن دليلي نيست تا دلالت كند بر اينكه خطاب متوجه خصوص صدقه دهندگان از مؤمنين، يا به
__________________________________________________
(1)كساني كه با تو بيعت مي‌كنند در حقيقت با خدا بيعت مي‌كنند، و در هنگام بيعت دست خدا بالاي دست ايشان است. سوره فتح آيه 100
(2)تو تير نيفكندي وقتي كه افكندي بلكه خدا افكند. سوره انفال آيه 17
(3)هر كه رسول را اطاعت كند در حقيقت خدا را اطاعت كرده. سوره نساء آيه 80
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 514
عموم مؤمنين است، بلكه شامل عمل هر انساني مي‌شود، چه مؤمن زكات دهنده، چه مؤمنين ديگر و چه كفار و منافقين، و اگر هم بگوئيم عمل كفار را شامل نمي‌شود، لا اقل منافقين را شامل مي‌شود.
و ليكن آيه‌اي كه گذشت و نظير اين آيه بود، و در سياق كلام راجع به منافقين بود، يعني آيه" فَسَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ سَتُرَدُّونَ إِلي عالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" «1» كه در ديدن اعمال منافقين تنها خدا و رسول را ذكر كرد، و مؤمنين را اسم نبرد، خالي از اشاره به اين معنا نيست كه خطاب در آيه مورد بحث مخصوص مؤمنين است، زيرا اگر اين آيه را در كنار آن بگذاريم چنين بنظر مي‌رسد كه حقيقت اعمال منافقين يعني آن مقصودي كه از كارهاي خود دارند از آنجايي كه بر عامه مردم پوشيده است، تنها خدا و رسول او بوسيله وحي او از آن آگاهند، و اما حقيقت كارهاي مؤمنين، يعني آن منظوري كه از كارهايشان دارند، و آن آثار و خواصي كه در كارهاي ايشان است، كه عبارتست از شيوع تقوا و اصلاح شؤون اجتماع اسلامي، و امداد فقراء در زندگي، و خير و بركت در اموال خود، هم خدا مي‌داند و هم رسول و هم خود مؤمنين در ميان خود، و لذا در آيه مورد بحث فرمود" بزودي خدا و رسول و مؤمنين عمل شما را مي‌بينند" از طرفي ديگر مي‌بينيم ظهور و خودنمايي اعمال به حقايق آثاري كه دارد و فوائد و مضار عموميش در محيطي كه انجام يافته، و تمثل و تجسم آن در اطوار گوناگونش و در هر زمان و هر عصر از چيزهايي است كه اختصاص به اعمال مردم خاصي ندارد، بلكه هر عملي از هر قومي و مردمي صورت بگيرد خواه ناخواه روزي اثر خود را مي‌كند، و همه آن اثر را مي‌بينند.
پس، معنا ندارد بگوييم تنها مؤمنين هستند كه اعمال صالح يكديگر و آثار نيك آن را مي‌بينند، ولي اعمال منافقين و آثار سوء آن را نمي‌بينند بلكه تنها خدا و رسول مي‌بينند. آري، اگر مقصود از رؤيت مؤمنين ظهور آثار نيك اعمال يكديگر باشد، ديدن آن، مخصوص مؤمنين نيست، هم چنان كه ديدن اعمال منافقين هم كه همان آثار سوء آن باشد مخصوص خدا و رسول نخواهد بود، چون منافقين با مؤمنين اهل يك جامعه‌اند چطور ممكن است اعمال آنها براي مؤمنين مشهود نباشد، و اعمال خودشان براي خودشان مشهود باشد.
پس آن احتمالي كه در بالا داديم خيلي احتمال قويي نيست، و اين اشكالي كه گفته شد با سياق خود آيه ذهن انسان را وادار مي‌كند كه از آيه چيز ديگري را بفهمد.
__________________________________________________
(1)سوره توبه آيه 94
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 515
آري، جمله" ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلي عالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" دلالت مي‌كند بر اينكه اولا جمله" فَسَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ ..." ناظر به قبل از بعث و قيامت و مربوط به دنيا است، چون مي‌فرمايد" سپس برمي‌گرديد به عالم غيب و شهادت"، پس معلوم مي‌شود اين ديدن قبل از برگشتن به عالم قيامت و مربوط به دنيا است.
و ثانيا منافقين تنها در روز قيامت به حقيقت اعمال خود واقف مي‌شوند، و اما قبل از آن تنها و تنها ظاهر اعمال را مي‌بينند، و ما در مباحث گذشته در اين كتاب مكرر به اين معنا اشاره كرده‌ايم. وقتي علم منافقين به حقايق اعمالشان را منحصر كرده به روز قيامت، آنهم به خبر دادن خدا به ايشان، و از سوي ديگري فرموده كه خدا و رسول و مؤمنين قبل از روز قيامت و در همين دنيا اعمال ايشان را مي‌بينند، و در اين ديدن خودش را با پيغمبرش وعده ديگر (مؤمنين) ذكر كرده، چنين مي‌فهميم كه منظور از آن، ديدن حقيقت اعمال منافقين است، و قهرا منظور از اين مؤمنين، آن افراد انگشت‌شماري از مؤمنين هستند كه شاهد اعمالند، نه عموم مؤمنين، آن افرادي كه آيه شريفه" وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً" «1» بدانها اشاره مي‌كند، و ما در تفسير آن در جلد اول اين كتاب بحث كرديم.
بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود: اي محمد! بگو هر كاري كه مي‌خواهيد چه خوب و چه بد، بكنيد، كه بزودي خداي سبحان حقيقت عمل شما را مي‌بيند، و رسول او و مؤمنين (شهداي اعمال) نيز مي‌بينند، آن وقت پس از آنكه به عالم غيب و شهود بازگشتيد، حقيقت عمل شما را به شما نشان مي‌دهد.
و به عبارت ديگر: آنچه از خير و يا شر انجام دهيد حقيقتش در دنيا براي خداي عالم غيب و شهادت، و همچنين براي رسول او و مؤمنين مشهود است، پس وقتي به قيامت آمديد براي خودتان هم مشهود خواهد گشت.
پس، اين آيه مردم را وادار مي‌كند به اينكه مواظب كارهاي خود باشند و فراموش نكنند كه براي اعمال نيك و بدشان حقايقي است كه به هيچ وجه پنهان نمي‌ماند، و براي هر يك يك افراد بشر مراقب‌هايي هست كه از اعمال ايشان اطلاع يافته، حقيقت آن را مي‌بينند، و آن مراقبان عبارتند از رسول خدا (ص) و مؤمنيني كه شهداي اعمال بندگانند، و خدا از
__________________________________________________
(1)و اين چنين ما شما را (مانند شاهين ترازو) امتي وسط قرار داديم تا بر مردم شاهد باشيد و رسول هم بر شما شاهد باشد. سوره بقره آيه 143
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 516
و راي ايشان محيط است، پس هم خداي تعالي آن اعمال را مي‌بيند و هم آنها، و به زودي خدا در قيامت براي خود صاحبان اعمال هم پرده از روي آن حقايق برمي‌دارد، هم چنان كه فرموده:
" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «1».
پس، فرق بسيار بزرگي است ميان اينكه انسان عملي را در خلوت انجام دهد و كسي از آن خبردار نشود، و ميان آن عملي كه در برابر چشم عده‌اي تماشاگر مرتكب شود، آنهم با اينكه خودش مي‌داند كه چنين تماشاگراني او را تماشا مي‌كنند.
اين بود مطالبي كه در آيه مورد بحث بود، و اما در آيه قبلي، يعني آيه" يَعْتَذِرُونَ إِلَيْكُمْ إِذا رَجَعْتُمْ إِلَيْهِمْ قُلْ لا تَعْتَذِرُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكُمْ قَدْ نَبَّأَنَا اللَّهُ مِنْ أَخْبارِكُمْ وَ سَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلي عالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" روي سخن با اشخاص معلومي از منافقين بوده، كه خداي تعالي پيغمبرش را دستور مي‌دهد به اينكه عذري را كه ايشان خواسته‌اند رد كند، و به ايشان بفرمايد: اولا خداي تعالي مرا و مؤمنين را كه در جنگ و در لشكر اسلام با من بودند از كارهاي شما خبر داد، و در اين آيات از كارهاي زشت شما پرده برداشت.
و ثانيا حقيقت اعمال شما از خدا پنهان نماند، چون چيزي از او پنهان نمي‌تواند باشد، و همچنين از نظر رسول او مخفي نماند، و از شهداي اعمال كسي با او نبوده، و گر نه از نظر ايشان هم مستور نمي‌ماند. پس بزودي در قيامت خداوند براي خود شما هم پرده از روي آنها بر مي‌دارد و حقيقت اعمال شما را به شما نشان مي‌دهد.
با اين بيان به خوبي روشن گرديد كه فرق ميان دو آيه چيست، و با اينكه هر دو در يك سياق قرار داشتند در آيه مورد بحث خدا و رسول و مؤمنين را ذكر كرد، ولي در آيه قبل آن، تنها خدا و رسول را اسم برد، و از مؤمنين اسم نبرد، اين آن نكته‌اي است كه دقت و تدبر در معناي آيه آن را بدست مي‌دهد.
حال اگر كسي به اين مقدار اكتفاء نكند و راضي نشود مگر به اينكه براي آيه معنايي سطحي‌تر پيدا كند بايد بگويد: در آيه قبل كه مربوط به منافقين بود ذكر خدا و رسول براي اين بود كه منافقين مي‌خواستند با خدا و رسول دشمني كنند، و با مؤمنين كاري نداشتند، بخلاف آيه مورد بحث كه در باره عموم مردم است، چون غرض در آن تحريك و تشويق مردم است به
__________________________________________________
(1)تو (در دنيا) از اين صحنه غافل بودي اينك پرده از روي دلت برداشتيم و لذا امروز ديدگانت خيره شده است. سوره ق، آيه 22
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 517
عمل صالح، و اينكه هر عملي بكنند در برابر ناظران و تماشاگراني مي‌كنند، و در بيان اين حقيقت عنايتي بخصوص كفار و منافقين نكرد، چون آنها به وجود چنين ناظراني اعتقاد ندارند- دقت بفرمائيد-.
" وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ" كلمه" ارجاء" به معناي تاخير است، و آيه شريفه عطف است بر آيه" وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ". و معناي تاخير انداختن ايشان بسوي امر خدا اين است كه وضع ايشان آن طور روشن نيست كه بتوان عذاب خدا را برايشان پيش بيني كرد، و يا مغفرت و آمرزش او را، پس امر ايشان محول به امر خداست، تا او در باره ايشان چه بخواهد، هر چه او خواست همان خواهد شد.
اين آيه في نفسه و با قطع نظر از روايات با وضع مستضعفين تطبيق مي‌كند، كه در حقيقت مانند برزخي هستند ميان نيكوكاران و بدكاران، هر چند در روايات شان نزول آمده كه اين آيه در باره آن سه نفري نازل شده كه از شركت در جهاد تخلف ورزيده، بعد توبه كردند، و خداوند توبه‌شان را پذيرفت، كه بزودي به آن روايات اشاره مي‌شود- ان شاء اللَّه تعالي.
و به هر تقدير، آيه شريفه مال كار ايشان را مخفي داشته، و آن را بر همان ابهام و نامعلوميش باقي گذارده، حتي در دو اسم شريفي هم كه در آخر ذكر كرده يعني اسم عليم و حكيم باز ابهام را رسانده، زيرا اين دو اسم دلالت دارند بر اينكه خدا در باره آنان بر مقتضاي حكمت و علمش رفتار مي‌كند، بخلاف دو اسمي كه در ذيل آيه" وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ" آورده، چون در آخر آن فرموده:" عَسَي اللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ".

بحث روايتي [رواياتي در ذيل آيه شريفه:" وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ ..."] ..... ص: 517

اشاره

در تفسير عياشي از داود بن حصين از امام صادق (ع) نقل شده كه گفت: من از آن حضرت پرسيدم معناي آيه" وَ مِنَ الْأَعْرابِ مَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ يَتَّخِذُ ما يُنْفِقُ قُرُباتٍ عِنْدَ اللَّهِ" چيست؟ آيا خداوند در برابر انفاق ايشان ثواب مي‌دهد يا نه؟ فرمود: بله مي‌دهد «1».
و نيز در همان كتاب از ابي عمرو زبيري از ابي عبد اللَّه (ع) روايت شده كه فرمود: خداوند ميان مؤمنين مسابقه برقرار كرده، همانطوري كه در ميان اسبان مسابقه گذاشته.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي ج 2 ص 105 ح 102
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 518
عرض كردم: در كدام آيه قرآن خداوند مؤمنين را به مسابقه در ايمان وادار كرده؟ فرمود:
آيه" سابِقُوا إِلي مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ" «1» و آيه" وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ" «2» و آيه" وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ" كه نخست ابتداء كرد بدسته اول از مهاجرين اولين، بخاطر آن سبقتي كه داشتند، سپس در مرحله دوم انصار را ذكر كرد آن گاه در مرتبه سوم تابعين را و آنان را به احسان امر كرد، پس هر طبقه‌اي را به قدر درجه و منزلتي كه نزد او داشت جلوتر ذكر كرد «3».
و در تفسير برهان از مالك ابن انس از ابي صالح از ابن عباس روايت كرده كه گفت:
آيه" وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ" در باره علي، امير المؤمنين (ع) نازل شد، چون او در ايمان آوردن به خدا بر تمامي مردم سبقت داشت، و بر دو قبله نماز گزارد، و در دو مرحله بيعت كرد، يكي بيعت روز بدر، و يكي بيعت رضوان، و دو بار هجرت نمود، يك بار با جعفر طيار كه به حبشه هجرت كرد، و يك بار هم از حبشه به مدينه «4».
مؤلف: در اين معنا روايات ديگري نيز هست.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از طريق اوزاعي از يحيي بن كثير و قاسم و مكحول و عبدة بن ابي لبابه و حسان بن عطيه روايت كرده كه گفتند ما از جماعتي از اصحاب رسول خدا (ص) شنيديم كه مي‌گفتند: وقتي آيه" وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ ... وَ رَضُوا عَنْهُ" نازل گرديد، رسول خدا (ص) فرمود: اين آيه راجع به همه امت من است، و خداوند بعد از آنكه راضي شده باشد ديگر غضب نمي‌كند «5».
مؤلف: معنايش اين است كه آن كساني كه خدا از ايشان و ايشان از خدا راضي شدند همانان هستند كه ديگر خداوند بر آنها خشم نمي‌گيرد، و آيه شريفه همه آنان را شامل است، نه اينكه روايت بخواهد بگويد آيه دلالت دارد بر اينكه خداوند از تمامي امت راضي است، چون
__________________________________________________
(1)بسوي مغفرتي از ناحيه پروردگارتان و بهشتي كه پهنايش چون پهناي آسمان و زمين است و براي كساني آماده شده كه به خدا و فرستاده‌اش ايمان بياورند پيشي گيريد. سوره حديد آيه 21
(2)سبقت گيرندگان در ايمان سبقت گيرندگان در رحمت خدايند، ايشانند مقربين. سوره واقعه آيات 10- 11
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 105 ح 104
(4)تفسير برهان ج 2 ص 154 ح 4
(5)الدر المنثور ج 3 ص 271
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 519
اين حرف مطلبي است كه آيات قرآني بطور قطع و صريح با آن مخالف است. و همچنين جمله ديگر اين روايت كه فرمود" و خداوند بعد از آنكه راضي شده باشد ديگر غضب نمي‌كند" كه مقصود از آن اين است كه بعد از آن رضايتي كه در آيه مذكور است خشم نمي‌كند، نه اينكه بعد از هيچ رضايتي خشم نمي‌كند، زيرا اين نيز باطل است، (و چه بسا اشخاصي كه نخست خدا از ايشان راضي باشد و بعدا بخاطر گناهاني كه مرتكب شده و يا مي‌شوند خداوند بر ايشان خشم بگيرد).

[سخن" قرظي" مبني بر اينكه تمامي اصحاب پيامبر (ص) آمرزيده‌اند و خوب و بدشان اهل بهشتند و نقد و رد آن سخن] ..... ص: 519

و نيز در الدر المنثور آمده كه ابو الشيخ و ابن عساكر از ابي صخر حميد بن زياد روايت كرده‌اند كه گفت: من به محمد بن كعب قرظي گفتم نظر شما در باره اصحاب رسول خدا (ص) چيست؟ و منظورم اين بود كه با آن فتنه‌ها كه بر پا كردند خدا با آنان چه معامله‌اي مي‌كند؟ او گفت: خداوند تمامي اصحاب رسول خدا (ص) را آمرزيده و در كتاب خود بهشت را بر همه‌شان چه خوب و چه بد واجب گردانيده است.
گفتم: در كجاي قرآن خداوند چنين وعده‌اي داده كه خوب و بد اصحاب پيغمبر را به بهشت ببرد؟ گفت: مگر نخوانده‌اي كه مي‌فرمايد:" وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ ..." كه بهشت و رضوان را بر ياران آن جناب واجب كرده، و آن شرطي كه در باره تابعان (يعني ديگر مسلمانان) كرده در باره آنان نكرده.
پرسيدم خداوند چه شرطي بر تابعان كرده؟ گفت: بر آنان شرط كرده كه مهاجرين و انصار را به احسان پيروي كنند، و مقصودش اين بوده كه كارهاي نيك ايشان را پيروي بكنند، و ليكن به كارهاي زشت آنان اقتداء نكنند. ابو صخر مي‌گويد به خدا قسم اين تفسير چنان به نظرم تازه رسيد كه تو گويي من تا كنون آيه را نخوانده بودم، و از كسي هم تفسير نشنيده بودم تا آنكه محمد بن كعب آن را برايم گفت «1» مؤلف: بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد اين روايت براي اصحاب، كارهاي بد و نيك و اطاعت و نافرماني مسلم دانسته چيزي كه هست مي‌گويد خداوند از ايشان راضي شده، و همه گناهان و نافرمانيهايشان را آمرزيده و در برابر گناهان كيفرشان نمي‌دهد. و اين حرف همان حرفي است كه در بيان گذشته گفتيم كه مقتضاي آن، تكذيب بسياري از آيات قرآن كريم است، چون آيات بسياري دلالت مي‌كند بر اينكه خداوند از فاسقان و ظالمان راضي نيست، و ايشان را دوست نداشته و هدايت نمي‌كند. و آياتي بيشتر از آن آيات كه بر عموميت جزاي نيك
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 271
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 520
بر عمل نيك و جزاي بد بر عمل بد دلالت مي‌كند بدون جهت تقييد نموده و مي‌گويد:" الا آن عمل بدي كه از صحابه سرزند" با اينكه همه آيات امر و نهي، كه آيات احكام است همه از فروعات آن آيات است.
و اگر مدلول آيه اين باشد كه قرظي گفته بايد خود صحابه كه عرب خالص و معاصر و يا متصل به زمان نبوت و نزول وحي بودند، اين معنا را بهتر بفهمند، و اگر ايشان از آيه چنين معنايي فهميده بودند، با خود طور ديگري معامله مي‌كردند، نه آن طوري كه تاريخ و روايات صحيح ضبط كرده است.
و چگونه ممكن است همه صحابه مصداق جمله" رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ" واقع شوند، و همه از آن اين معنا را بفهمند، آن گاه خودشان از يكديگر راضي نباشند، مگر نمي‌دانستند كه راضي از خدا كسي است كه از هر كس هم كه خدا راضي است راضي باشد، آن وقت چگونه از همقطاران خود راضي نبودند؟ در جواب اين اشكال نمي‌توان گفت: صحابه مجتهد بوده و به رأي خود عمل مي‌كرده‌اند، براي اينكه به فرضي كه صحابه مجتهد بوده‌اند، تازه بخاطر اجتهادشان معذور در مقام عمل بوده‌اند نه اينكه اين اجتهاد مجوز اين شده باشد كه ميان دو صفت از صفات متضاد جمع كنند، هم از خدا راضي باشند، و هم اينكه از افرادي كه خدا از ايشان راضي است راضي نباشند، و اين رشته سر دراز دارد، مي‌گذريم.
و نيز در الدر المنثور است كه ابو عبيد، سنيد، ابن جرير، ابن منذر و ابن مردويه از حبيب شهيد از عمرو بن عامر انصاري روايت كرده‌اند كه گفت: عمر بن خطاب آيه" سابقون" را چنين قرائت كرد:" وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ" و واو" و الذين" را انداخت و كلمه" انصار" را به صداي پيش خواند، زيد بن ثابت گفت: آيه" و الذين" صحيح است. عمر گفت: نه،" الذين است. زيد گفت: امير المؤمنين بهتر مي‌داند. عمر گفت: بگوئيد ابي بن كعب بيايد، چون بيامد از او پرسيد كداميك صحيح است؟ ابي گفت:
" و الذين" صحيح است. عمر گفت: عيب ندارد، از حرف ابي تبعيت مي‌نمائيم «1».
مؤلف: مقتضاي قرائت عمر اين بود كه سبقت و شرافت تنها و تنها مختص مهاجرين بشود، و انصار تابع ايشان گردند، هم چنان كه حديث زير نيز بدين مطلب اشاره دارد.
در همان كتاب از ابن جرير و ابو الشيخ از محمد بن كعب قرظي روايت كرده كه گفت: عمر به مردي برخورد كه مي‌خواند:" وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ" عمر
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 269 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 521
دست او را گرفت و گفت: چه كسي براي تو اينطور قرائت كرده و تو ياد گرفته‌اي؟ گفت: ابي بن كعب. عمر گفت: از من جدا نشو تا تو را نزد او ببرم، وقتي نزد او رفتند عمر پرسيد: تو اين آيه را براي اين مرد اينچنين قرائت كرده‌اي؟ گفت: آري. پرسيد تو همين طور از رسول خدا (ص) شنيده‌اي؟ گفت: آري. عمر گفت: عجب، من تا كنون خيال مي‌كردم كه ما مهاجرين تنها دسته‌اي هستيم كه به بالاترين درجات شرافت و اعتبار رسيده‌ايم و ديگر كسي با ما در آن درجه شركت ندارد، (اينك معلوم شد انصار هم با ما شريك هستند).

[چند روايت در ذيل آيه شريفه:" وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ"] ..... ص: 521

ابي بن كعب گفت: اول سوره جمعه هم اين معنا را تصديق مي‌كند، آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ آخَرِينَ مِنْهُمْ لَمَّا يَلْحَقُوا بهم- و دسته ديگري از ايشان وقتي كه به ايشان ملحق شدند" «1» و در سوره حشر، هم دارد:" وَ الَّذِينَ جاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَ لِإِخْوانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونا بِالْإِيمانِ «2»- و كساني كه بعد از ايشان آمدند مي‌گويند پروردگارا ما را و برادران ما را كه از ما در ايمان سبقت جستند بيامرز" و در سوره انفال دارد:" وَ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْ بَعْدُ وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا مَعَكُمْ فَأُولئِكَ مِنْكُمْ «3»- كساني كه ايمان آوردند و هجرت كردند و با شما جهاد نمودند ايشان از شمايند" «4».
و در كافي به سند خود از موسي بن بكر از مردي روايت كرده كه گفت: امام ابو جعفر (ع) در تفسير جمله" خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً" فرمود: اينها مردمي بودند مؤمن كه گناهاني مرتكب مي‌شدند كه خوشايند مؤمنين نبود، و اميد هست كه خداوند از گناهانشان درگذرد «5».
مؤلف: اين روايت را عياشي «6» نيز از زراره از آن حضرت روايت كرده، چيزي كه هست در روايت زراره بجاي" مؤمنون"،" مذنبون" است.
و در مجمع البيان در تفسير آيه شريفه" وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ ..." دارد كه ابو حمزه ثمالي گفته است: به ما چنين رسيده كه اين اشخاصي كه به گناه خود اعتراف كردند سه نفر بودند: يكي ابو لبابة بن عبد المنذر، ديگري ثعلبة بن وديعه، و سومي اوس بن حذام، كه در
__________________________________________________
(1)سوره جمعه آيه 3
(2)سوره حشر آيه 10
(3)سوره انفال آيه 75
(4)الدر المنثور ج 3 ص 269
(5)اصول كافي ج 2 ص 408 ح 2
(6)تفسير عياشي ج 2 ص 106 ح 109
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 522
جنگ تبوك بعد از آنكه رسول خدا (ص) حركت كرد اين سه نفر تخلف ورزيده و بعد از آنكه شنيدند آيه‌اي راجع به متخلفين نازل شده يقين كردند كه جهنمي شده‌اند، لا جرم خود را با طناب به ستونهاي مسجد بستند، و در همين حال بودند تا رسول خدا (ص) مراجعت فرمود و از احوال آنها جويا شد، خدمتش عرض شد: توبه كرده و قسم خورده‌اند كه تا رسول خدا (ص) بدست خود بازشان نكند باز و آزاد نگردند.
حضرت هم فرمود: من نيز قسم مي‌خورم كه تا دستوري نرسد ايشان را باز نمي‌كنم.
و چون جمله" عَسَي اللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ" نازل گرديد رسول خدا (ص) برخاست و نزديك ايشان رفت و طنابشان را باز نموده آزادشان ساخت، نامبردگان رفتند و اموال خود را برداشته نزد رسول خدا (ص) آوردند كه اين اموال را به كفاره اينكه از تو تخلف كرديم صدقه بده. حضرت فرمود دستوري براي گرفتن اين اموال ندارم، اين بود تا آيه" خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً ..."، نازل شد، و حضرت قبول كرد «1».
مؤلف: در اين معنا روايات ديگري هست كه الدر المنثور «2» نقل كرده، و در ميان آنها در اينكه اسامي اين چند نفر چه بوده اختلاف است، و آيه صدقه را نازل در حق اموال همين سه نفر مي‌داند، و حال آنكه روايات بي‌شماري كه در شان نزول آيه صدقه وارد شده با اين حرف مخالف است.

[چند روايت در ذيل آيه مربوط به زكات] ..... ص: 522

و در همان كتاب است كه از ابي جعفر باقر (ع) روايت شده كه فرمود: اين آيه در باره ابي لبابه نازل شده، و در اين روايت نفر دوم و سوم را اسم نبرده و سبب نزول آن را هم داستان آن واقعه‌اي دانسته كه ميان ابي لبابه و بني قريظه رخ داده، و به ايشان اشاره كرده بود كه اگر به حكم پيغمبر تن در دهيد او فرمان اعدام همه شما را مي‌دهد، (و وقتي فهميد خيانت كرده توبه كرد و اين آيه نازل شد) «3».
و در كافي به سند خود از عبد اللَّه بن سنان روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: وقتي آيه" خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِها" نازل شد- و البته نزولش در ماه رمضان اتفاق افتاد- حضرت دستور داد مناديش در ميان مردم ندا در دهد كه:
خداوند زكات را بر شما واجب كرده است، هم چنان كه نماز را واجب كرده، و از همان موقع زكات در طلا و نقره و شتر و گاو و گوسفند و گندم و جو و خرما و كشمش واجب گرديد. منادي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 5 ص 67
(2)الدر المنثور ج 3 ص 272
(3)مجمع البيان ج 5 ص 67
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 523
هم اين معنا را به گوش همه رسانيد، و در خاتمه اعلام داشت كه خدا از غير اين چند چيز زكات نمي‌خواهد.
آن گاه مي‌گويد: بر ساير اموالشان زكاتي مقرر نكرد تا آنكه يك سال گذشت، مردم رمضان بعدي را روزه گرفتند و افطار كردند، پس آن گاه مناديش را فرمود تا ندا در دهد: اي گروه مسلمين! زكات اموالتان را بدهيد تا نمازهايتان قبول شود، آن گاه مامورين وصول را روانه كرد تا زكات و ماليات اراضي را جمع كنند «1».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه، بخاري، مسلم، ابو داود، نسايي، ابن ماجه و ابن مردويه از عبد اللَّه بن ابي اوفي روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) وقتي صدقه‌اي برايش مي‌آوردند مي‌گفت: بارالها درود فرست بر فلان قبيله، پس پدرم صدقه خود را نزد آن جناب برد، حضرت گفت: بارالها درود فرست بر آل ابي اوفي «2».
و در تفسير برهان از صدوق نقل كرده كه وي به سند خود از سليمان بن مهران از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ يَأْخُذُ الصَّدَقاتِ" فرمود: خداوند زكات را از اهلش مي‌گيرد، و به ايشان اجر و ثواب مي‌دهد «3».
و در تفسير عياشي از مالك بن عطيه از امام صادق (ع) نقل شده كه فرموده:
امام علي بن حسين (ع) فرمود: من ضمانت مي‌كنم كه صدقه‌اي كه بدست بنده خدا داده مي‌شود پيش از او بدست خود خدا مي‌رسد، چون خود او فرموده:" هُوَ يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ وَ يَأْخُذُ الصَّدَقاتِ" «4».
مؤلف: و در اين معنا روايات ديگري از رسول خدا (ص) و علي بن ابي طالب و امام محمد باقر و امام صادق (ع) نقل شده است.
و در بصائر الدرجات به سند خود از محمد بن مسلم از امام باقر (ع) روايت كرده كه گفت: من از آن جناب پرسيدم آيا اعمال بر رسول خدا (ص) هم عرضه مي‌شود؟ فرمود: هيچ شكي در آن نيست. سپس اضافه فرمود: مگر نخوانده‌اي:" اعْمَلُوا فَسَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ"، آري براي خدا گواهاني هست در ميان خلقش «5».
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 3 ص 497 ح 2
(2)الدر المنثور ج 3 ص 275
(3)تفسير برهان ج 2 ص 156 ح 3
(4)تفسير عياشي ج 2 ص 108 ح 118
(5)بصائر الدرجات ص 425 ح 10 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 524
مؤلف: در اين معنا نيز روايات بسيار زيادي در جوامع حديث شيعه از امامان اهل بيت (ع) آمده، و در بيشتر آنها دارد كه مقصود از" مؤمنون" در آيه، ائمه هستند و انطباق اين روايات با تفسيري كه ما در سابق كرديم روشن است.

[چند روايت در ذيل آيه شريفه:" وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ"] ..... ص: 524

و در كافي به سند خود از زراره از امام باقر (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ" فرموده: مقصود از اين طائفه مردمي از مشركين بودند كه امثال حمزه و جعفر طيار را از مسلمين كشتند و بعدا به اسلام درآمدند و خدا را به يگانگي پرستيدند و شرك را كنار گذاشتند، و ليكن ايمان در دلهايشان راه نيافت تا از مؤمنين واقعي باشند و بهشت برايشان حتمي شود، و از منكرين هم نبودند تا كافر باشند و جهنم برايشان حتمي باشد، لذا حالشان معلوم نبود، و در اين آيه در حقشان فرموده:" اين طائفه امرشان با خداست، يا عذابشان مي‌كند و يا از جرائمشان مي‌گذرد" «1».
مؤلف: اين روايت را عياشي «2» نيز در تفسير خود از زراره از آن حضرت نقل كرده و در اين معنا روايات ديگري نيز هست.
و در تفسير عياشي از حمران روايت شده كه گفت: از امام صادق (ع) پرسيدم مستضعفين چه كساني‌اند؟ فرمود: كساني‌اند كه نه از مؤمنين بشمار مي‌روند، و نه از كفار، و سرانجام كارشان با خداست «3».
و در الدر المنثور است كه ابن منذر از عكرمه روايت كرده كه گفت: آيه" وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ" در باره آن سه نفري نازل شد كه از جنگ تخلف كرده بودند «4».
مؤلف: صاحب الدر المنثور نظير اين روايت را از مجاهد و قتاده نقل كرده، و در آن دارد كه اسامي آن سه نفر عبارت است از: هلال بن اميه، مرارة بن ربيع، و كعب بن مالك، از قبيله اوس و خزرج «5» و ليكن داستان آن سه نفر با اين آيه وفق نمي‌دهد، و به زودي داستانشان خواهد آمد- ان شاء اللَّه.
__________________________________________________
(1)اصول كافي ج 2 ص 407 ح 1
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 110 ح 130
(3)تفسير عياشي ج 2 ذيل ح 130
(4)الدر المنثور ج 3 ص 276
(5)الدر المنثور ج 3 ص 276
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 525

گفتاري پيرامون زكات و ساير صدقات [(نظر اسلام در باره اجتماع و حقوق مالي آن و مزايا و ويژگيهاي نظام ماليه عمومي در اسلام)] ..... ص: 525

علوم اجتماعي و اقتصادي روز و بحثهايي كه مربوط به آنها است جامعه را از نظر اينكه جامعه است محتاج مي‌داند به هزينه‌اي كه مخصوص اين عنوان باشد و در راه اجتماع و برآوردن حوائج عمومي صرف شود، و اين مساله را از مسائل ضروري و بديهي مي‌داند، كه كوچكترين ترديد و شكي در آن راه ندارد. بسياري از مسائل اجتماعي و اقتصادي- و از آن جمله اين مساله- در اعصار گذشته مورد غفلت عموم مردم بود و توجهي بدان نداشتند، مگر همان مقدار اجمالي كه فطرت آنان بر آن حكم مي‌كرد، ولي امروز اين مساله از مباحث ابجدي و پيش پا افتاده‌اي است كه عامه و خاصه مردم بدان آشنايي دارند.
چيزي كه هست در بيان اينكه اجتماع نيز در مقابل فرد، واقعيت و هويتي دارد و در جعل احكام مالي براي اجتماع و قوانين و نظامهايي براي آن، شريعت مقدسه اسلام مبتكر و پيشقدم است.
آري، اسلام در قرآن كريمش اعلام و بيان داشته كه با تركيب عناصر افرادي كه دور هم زندگي مي‌كنند مولود جديدي پيدا مي‌شود به نام اجتماع، كه مانند خود افراد داراي حيات و ممات، وجود و عدم، شعور و اراده، ضعف و قدرت مي‌باشد و عينا مانند افراد، تكاليفي دارد، و خوبيها و بديها و سعادت و شقاوت و امثال و نظائر آن را دارد، و در بيان همه اين امور آيات بسياري از قرآن كريم هست، كه ما در خلال بحثهاي گذشته مكرر به آنها اشاره كرديم.
اسلام همانطور كه براي افراد، حقوقي مقرر نموده براي اجتماع نيز حقوقي مقرر داشته و سهمي از منافع اموال و درآمد افراد را به عنوان صدقات واجبه كه همان زكات باشد و به عنوان خمس غنيمت و غير آن را به اجتماع اختصاص داده، و هر چند قوانين اجتماعي به آن صورت كاملي كه اسلام آورد سابقه نداشت، و از ابتكارات اسلام بود، ليكن اصل آن ابتكاري و نو ظهور نبود، چون گفتيم كه فطرت بشر بطور اجمال آن را درمي‌يافت و لذا در شرايع قبل از اسلام از قبيل قانون حمورابي و قوانين روم قديم جسته و گريخته چيزهايي در باره اجتماع ديده مي‌شود، بلكه مي‌توان گفت هيچ سنت قومي در هيچ عصري و در ميان هيچ طائفه‌اي جاري نبوده مگر آنكه در حقوق مالي براي اجتماع رعايت مي‌شده، بنا بر اين، جامعه هر جور كه بوده در قيام و رشدش نيازمند به هزينه مالي بوده است.
چيزي كه هست شريعت اسلام در ميان ساير سنت‌ها و شريعت‌ها در اين باره از چند ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 526
جهت ممتاز است، كه اگر بخواهيم بفرض حقيقي و نظر صائب اسلام در آن امور واقف شويم بايد آنها را دقيقا مورد بحث قرار دهيم، كه اينك از نظر خواننده مي‌گذرد.
اول اينكه اسلام در تامين جهات مالي اجتماع تنها اكتفاء كرده به روز پيدايش و حدوث ملك و از آن تجاوز نكرده، و به عبارت روشن‌تر، وقتي مالي در ظرفي از ظروف اجتماع بدست آمد- مثلا از زراعت غله‌اي و يا از تجارت سودي- در همان حال بدست آمدنش سهمي را ملك اجتماع دانسته و بقيه سهام را ملك صاحبش، يعني كسي كه سرمايه‌گذاري نموده و يا كار كرده است، و جز پرداخت آن سهم، چيز ديگري از او نخواسته، و وقتي سهم اجتماع را پرداخت ديگر براي هميشه مالك بقيه سهام خواهد بود.
بلكه از امثال آيه" خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً" «1» و آيه" وَ لا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِياماً" «2» استفاده مي‌شود كه هر ثروتي كه بدست مي‌آيد در حال بدست آمدنش ملك اجتماع است، آن گاه سهمي از آن به آن فردي كه ما وي را مالك و يا عامل مي‌خوانيم اختصاص يافته، و ما بقي سهام كه همان سهم زكات و يا خمس باشد در ملك جامعه باقي مي‌ماند. پس، يك فرد مالك، ملكيتش در طول ملك اجتماع است، و ما در تفسير دو آيه بالا در اين باره مقداري بحث كرديم.
و كوتاه سخن آن حقوق ماليه‌اي كه شريعت اسلام براي اجتماع وضع كرده نظير خمس و زكات حقوقي است كه در هر ثروتي در حين پيدايشش وضع نموده، و اجتماع را با خود شريك كرده، و آن گاه فرد را نسبت به آن سهمي كه مختص به او است مالك دانسته و به او حريت و آزادي داده تا در هر جا كه بخواهد به مصرف برساند و حوائج مشروع خود را تامين نمايد، بطوري كه كسي حق هيچگونه اعتراضي به او نداشته باشد، مگر اينكه جريان غير منتظره‌اي اجتماع را تهديد كند، كه در آن صورت باز بر افراد لازم دانسته كه براي حفظ حيات خود چيزي از سرمايه خود را بدهند، مثلا اگر دشمني روي آورده كه مي‌خواهد خساراتي جاني و مالي به بار آورد، و يا قحطي روي آورده و زندگي افراد را تهديد مي‌كند، بايد با صرف اموال شخصي خود از آن جلوگيري كنند.
و اما وجوهي كه معمولا بعنوان ماليات سرانه و يا ماليات بر درآمد و يا خراج زمين و ده، كه در شرايط خاصي گرفته مي‌شود، و يا ده يكي كه در احوال معيني مي‌گيرند، همه اينها
__________________________________________________
(1)تمامي آنچه را كه در زمين است براي شما آفريد. سوره بقره آيه 29
(2)اموالتان را كه خداوند آن را مايه قوام شما قرار داده به سفيهان ندهيد. سوره نساء آيه 4
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 527
را اسلام غير مشروع، و آن را نوعي ظلم و غصب دانسته، كه باعث محدوديت در مالكيت مالك مي‌شود. «1»
پس، در حقيقت در اسلام جامعه از افراد خود غير از مال خودش و سهمي كه در غنيمت و عوائد دارد آنهم جز در اول پيدايش و بدست آمدن، چيز ديگري نمي‌گيرد و تنها در همانها كه گفتيم و بطور مشروح در فقه اسلامي بيان شده با افراد شريك است، و اما بعد از آنكه سهم او از سهم مالك معلوم و جدا شد و ملك مالك معلوم گرديد، ديگر احدي حق ندارد متعرض وي شود، و در هيچ حالي و در هيچ شرايطي نمي‌تواند دست او را كوتاه و حريتش را زايل سازد.
دوم اينكه اسلام حال افراد را در اموال خصوصي نسبت به اجتماع در نظر گرفته، هم چنان كه گفتيم حال اجتماع را در نظر گرفته، بلكه نظري كه به افراد دارد بيشتر از نظري است كه به حال اجتماع دارد، چون مي‌بينيم كه زكات را به هشت سهم تقسيم نموده، و از آن سهام هشتگانه تنها يك سهم را به" سبيل اللَّه" اختصاص داده و بقيه را براي فقراء و مساكين، و كارمندان جمع‌آوري صدقات، و مؤلفة قلوبهم، و ديگران تعيين نموده، و همچنين خمس را شش سهم كرده و از آن سهام ششگانه بيش از يك سهم را براي خدا نگذاشته، و باقي را براي رسول، ذي القرباي رسول، يتامي، مساكين و ابن سبيل تعيين نموده است.
و اين بدان جهت است كه فرد، يگانه عنصري است كه اجتماع را تشكيل مي‌دهد و جز با اصلاح حال افراد، اجتماع نيرومند پديد نمي‌آيد. آري، رفع اختلاف طبقاتي كه خود از اصول برنامه اسلام است و ايجاد تعادل و توازن در بين نيروهاي مختلف اجتماع و تثبيت اعتدال در سير اجتماع با اركان و اجزايش، صورت نمي‌گيرد مگر با اصلاح حال افراد و نزديك ساختن زندگي آنان بهم.
اگر وضع افراد اجتماع سر و صورت بخود نگيرد و زندگي‌ها بهم نزديك نشود و تفاوت فاحش طبقاتي از ميان نرود، هر قدر هم براي اجتماع پول خرج شود، و بر شوكت و تزيينات مملكتي افزوده گردد و كاخهاي سر به فلك كشيده بالا رود، مع ذلك روز بروز وضع جامعه وخيم‌تر مي‌گردد، و تجربه‌هاي طولاني و قطعي نشان داده كه كوچكترين اثر نيكي نمي‌بخشد.
__________________________________________________
(1)قابل ذكر است كه اين گفتار شامل حكومتهاي غير الهي مي‌باشد و علامه در زماني اين عقيده را بيان نموده كه هنوز حكومت اسلامي تشكيل نشده بود و لذا آن را با" معمولا" و" شرايط خاصي" ذكر كرده است.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 528
سوم اينكه به خود اشخاصي كه به اجتماع بدهكار شده‌اند اجازه داده تا مثلا زكات خود را به پاره‌اي از مصارف از قبيل فقراء و مساكين برسانند، و محدودشان نكرده به اينكه حتما بدهي خود را به حكومت و زمامدار مسلمين و يا مامورين جمع‌آوري زكات بدهند و اين خود نوعي احترام و استقلالي است كه شارع اسلام نسبت به افراد مجتمع خود رعايت نموده، نظير احترامي كه براي امان دادن يك مسلمان به يك محارب قائل مي‌شود و هيچ فردي از افراد مسلمين نمي‌تواند آن ذمه و آن امان را نقض نمايد، و با اينكه از كفار محارب است همه مجبورند و حتي خود زمامدار نيز محكوم است به اينكه آن ذمه را محترم بشمارد.
بلي، اگر ولي امر و زمامدار مسلمين، در مورد خاصي مصلحت اسلام و مسلمين را در اين ديد كه از دادن چنين ذمه‌اي جلوگيري كند، مي‌تواند در اين صورت نهي كند و بر مسلمين واجب مي‌شود كه از آن كار خودداري كنند، چون اطاعت ولي امر واجب است.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 529

[سوره التوبة (9): آيات 107 تا 110] ..... ص: 529

اشاره

وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً وَ كُفْراً وَ تَفْرِيقاً بَيْنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ إِرْصاداً لِمَنْ حارَبَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَيَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنا إِلاَّ الْحُسْني وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ (107) لا تَقُمْ فِيهِ أَبَداً لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَي التَّقْوي مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِيهِ فِيهِ رِجالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ (108) أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلي تَقْوي مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوانٍ خَيْرٌ أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلي شَفا جُرُفٍ هارٍ فَانْهارَ بِهِ فِي نارِ جَهَنَّمَ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ (109) لا يَزالُ بُنْيانُهُمُ الَّذِي بَنَوْا رِيبَةً فِي قُلُوبِهِمْ إِلاَّ أَنْ تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (110)

ترجمه آيات ..... ص: 529

و كساني كه مسجدي براي ضرر زدن و (تقويت) كفر و تفرقه ميان مؤمنان و به انتظار كسي كه از پيش با خدا و رسولش ستيزه كرده ساخته‌اند، و قسم مي‌خورند كه جز نيكي منظوري نداريم، و حال آنكه خدا گواهي مي‌دهد كه دروغ گويند (107).
هرگز در آن مايست، مسجدي كه از نخستين روز، بنيان آن بر اساس پرهيز كاري نهاده شده، سزاوارتر است كه در آن بايستي، در آنجا مرداني هستند كه دوست دارند پاكيزه خويي كنند، و خدا پاكيزه‌خويان را دوست دارد (108).
آيا آنكه بناي خويش بر پرهيزكاري خدا و رضاي او پايه نهاده بهتر است، يا آن كسي كه بناي خويش بر لب سيلگاهي نهاده كه فرو ريختني است، كه با وي در آتش جهنم سقوط كند، و خدا قوم ستمكار را هدايت نمي‌كند (109).
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 530
بنياني كه ساخته‌اند همواره مايه اضطراب دلهاي ايشان است، تا وقتي كه دلهايشان پاره پاره شود و خدا داناي شايسته‌كار است (110)

بيان آيات [داستان بناي مسجد ضرار توسط منافقين و نهي خداوند پيامبر صلي اللَّه عليه و آله را نماز گزاردن در آن] ..... ص: 530

اشاره

اين آيات عده ديگري از منافقين را يادآور مي‌شود كه مسجد ضرار را ساخته بودند، و وضع ايشان را با وضع مؤمنين كه مسجد قبا را ساخته بودند مقايسه مي‌كند.
" وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً وَ كُفْراً ..."
كلمه" ضرار" به معناي ضرر رساندن است، و" ارصاد" به معناي كمين گرفتن و در انتظار حمله نشستن است.
اگر اين آيه با آيات قبل كه راجع به منافقين بود نازل شده باشد، قهرا عطف بر همانها و مربوط به همان منافقيني خواهد بود كه در آن آيات مكرر مي‌فرمود:" و منهم، و منهم" و تقدير اين آيه نيز چنين مي‌شود:" و منهم الذين اتخذوا مسجدا ضرارا- و بعضي از ايشان كساني‌اند كه مسجد ضرار را ساختند".
و اگر جداي از آن آيات نازل شده باشد قهرا" واوي" كه در صدر آن است واو استينافيه، و جمله" وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا" مبتداء و خبر آن جمله" لا تَقُمْ فِيهِ أَبَداً" خواهد بود، هر چند بنا بر تقدير قبلي هم اين وجه را جاري كنيم. البته ساير مفسرين در اعراب آيه و اينكه آيا جملات مذكور مبتداء و خبرند يا خير وجوه ديگري ذكر كرده‌اند، كه چون دلچسب و خالي از تكلف نيست لذا از نقل آن خودداري شد.
خداوند در اين آيه غرضي را كه اين طائفه از منافقين از ساختن مسجد داشتند بيان داشته و فرموده كه مقصودشان از اين عمل اين بوده كه به ديگران ضرر بزنند و كفر را ترويج نموده، ميان مؤمنين تفرقه بيندازند و پايگاهي داشته باشند، تا در آنجا عليه خدا و رسولش كمين گرفته، از هر راهي كه ممكن شود دشمني كنند، و بطور مسلم اغراض مذكور مربوط به اشخاص معيني بوده، و آيه راجع به يك داستان و واقعه‌اي خارجي نازل شده، و آن داستان بطوري كه از روايات مورد اتفاق برمي‌آيد اين بوده كه جماعتي از بني عمرو بن عوف مسجد قبا را ساخته، از رسول خدا (ص) خواستند تا در آنجا نماز بخواند. رسول خدا (ص) هم مسجد را افتتاح نموده، در آنجا به نماز ايستاد. بعد از اين جريان، عده‌اي از منافقين بني غنم بن عوف حسد برده در كنار مسجد قبا مسجد ديگري ساختند تا براي نقشه‌چيني عليه مسلمين
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 531
پايگاهي داشته باشند، و مؤمنين را از مسجد قبا متفرق سازند و نيز در آنجا متشكل شده، در انتظار ابي عامر راهب كه قول داده بود با لشكري از روم به سوي آنها بيايد بنشينند، و رسول خدا (ص) را از مدينه بيرون كنند.
پس از آنكه مسجد را بنا كردند نزد رسول خدا (ص) آمده، درخواست كردند كه آن جناب به آن مسجد آمده و آن را با خواندن نماز افتتاح فرمايد و آنها را به خير و بركت دعا كند، رسول خدا (ص) كه در آن روز عازم جنگ تبوك بود وعده داد كه پس از مراجعت به مدينه به آن مسجد خواهد آمد، پس اين آيات نازل گرديد.
و چون مسجد آنها به منظور ضرر زدن به مسجد قبا و ترويج كفر به خدا و رسول و تفرقه ميان مؤمنيني كه در مسجد قبا جمع مي‌شدند و محل كمين براي رسيدن ابي عامر راهب (محارب خدا و رسول) ساخته شده بود، لذا خداي تعالي از ايشان خبر داد كه قسم خواهند خورد بر اينكه ما مقصودي از ساختن اين مسجد نداريم مگر اينكه كار نيكي كرده باشيم، يعني با زياد كردن مساجد تسهيلاتي براي مؤمنين فراهم آورده باشيم، و مؤمنين همه جا به مسجد دسترسي داشته باشند. آن گاه خداي تعالي گواهي داده بر اينكه دروغ مي‌گويند و فرموده:" وَ لَيَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنا إِلَّا الْحُسْني وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ".
" لا تَقُمْ فِيهِ أَبَداً ..."
ابتداء نهي مي‌كند رسول خود را از اينكه در آن مسجد به نماز بايستد، و سپس مسجد قبا را اسم برده، بعد از مدح و ثناي آن مسجد، نماز خواندن در آنجا را ترجيح داده و فرموده:
" هر آينه، آن مسجدي كه از روز اول بر اساس تقوا باشد سزاوارتر است به اينكه در آن به نماز بايستي" و با اين بيان به مدح نيت بانيان آن از نخستين روز پرداخته، و بدان جهت نماز گزاردن در آن را بر نماز در مسجد ضرار ترجيح داده است.
هر چند در جمله بالا نفرموده: متعينا بايد در مسجد قبا نماز بخواني، بلكه فرموده:" آنجا بخواني سزاوارتر است" ليكن همين كه نهي كرد از اينكه در مسجد ضرار نماز بخواند قهرا نماز در مسجد قبا را متعين كرده است.
و جمله" فِيهِ رِجالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا" بيان علت رجحان است، و جمله" وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ" متمم آن تعليل است، و همين تعليل دليل بر اين است كه مقصود از مسجد نامبرده در آيه، مسجد قبا است، نه مسجد النبي و يا غير آن.
و معناي آيه اين است كه: تا ابد در مسجد ضرار براي نماز نايست، كه من سوگند مي‌خورم مسجد قبا كه بر اساس تقوا و پرهيز از خدا از روز اول بنا نهاده شده، سزاوارتر است به
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 532
اينكه در آن به نماز بايستي، زيرا در آن مسجد رجالي هستند كه دوست مي‌دارند خود را از گناهان پاك سازند- يا از پليديها و آلودگي‌ها طاهر نمايند، و خداوند كساني را كه در صدد پاك كردن خود باشند دوست مي‌دارد، و تو بايد در ميان چنين مردمي به نماز بايستي.
از همين جا معلوم مي‌شود كه جمله" لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ ..." به منزله تعليلي است براي رجحان آن مسجد بر آن مسجد ديگر، و جمله" فِيهِ رِجالٌ ..." به منزله تعليل براي رجحان اهل آن مسجد بر اهل اين مسجد است، و جمله" أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ" رجحان و مزيت ديگري را بيان مي‌كند.

[بيان تفاوت در اساس و پايه زندگي مؤمنين و منافقين در قالب مثل] ..... ص: 532

" أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلي تَقْوي مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوانٍ خَيْرٌ ..."
كلمه" شفا" به معناي لبه هر چيز است، مثلا" شفا البئر" به معناي لب چاه است، و كلمه" جرف" به معناي آب روفته و آن محلي است كه سيل زير آن را شسته باشد، بطوري كه بالاي آن هر لحظه در شرف ريختن باشد، و كلمه" هار" اصلش" هائر" بوده و با قلب بدين صورت درآمده، و" انهار، ينهار، انهيارا" به معني به آرامي افتاده است. پس اينكه فرمود:
" عَلي شَفا جُرُفٍ هارٍ فَانْهارَ بِهِ فِي نارِ جَهَنَّمَ" استعاره‌اي است تخييلي كه حال منافقين مورد نظر را تشبيه مي‌كند به حال كسي كه بنائي بسازد كه اساس و بنيانش بر لب آب‌رفته‌اي باشد كه هيچ اطميناني بر ثبات و استواري آن نباشد، و در نتيجه خودش و بنايش در آن وادي فرو ريزد، و ته وادي، جهنم باشد، و او و بنايش در قعر جهنم بيفتد. بخلاف كسي كه بناي خود را بر اساس پرهيز از خدا و اميد بخشنودي او بنا كند يعني زندگيش بر روي دو پايه و اساس استوار باشد، يكي ترس از عذاب خدا و يكي اميد به خشنودي او.
و از ظاهر سياق برمي‌آيد كه جمله" أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلي تَقْوي ..." و جمله" أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلي شَفا جُرُفٍ هارٍ ..." هر يك مثلي است كه يكي اساس زندگي مؤمنين، و ديگري پايه زندگي منافقين را مجسم مي‌سازد، و آن اساس و پايه همان دين و روشي است كه دنبال مي‌كنند، دين مؤمن تقوا و پرهيز از خدا و طلب خشنودي اوست با يقين و ايمان به او، و دين منافق مبني بر شك و تزلزل است.
و بهمين جهت دنبال اين دو مثال براي مزيد توضيح و بيان مي‌فرمايد:" لا يَزالُ بُنْيانُهُمُ" يعني منافقين" الَّذِي بَنَوْا رِيبَةً" يعني همواره آن بنائي كه بنا نهاده‌اند شك و تزلزل است" في قلوبهم" در دلهايشان، و هيچوقت مبدل به يقين و آرامش نمي‌شود" إِلَّا أَنْ تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ" و از بين نمي‌رود مگر آنكه دلهايشان متلاشي شود، و با متلاشي شدن آن، تزلزل و ترديدشان هم متلاشي گردد،" وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ" و بهمين جهت كه او عليم و حكيم است آن طائفه را رفعت مي‌دهد و اين طائفه را پست مي‌گرداند.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 533

بحث روايتي [رواياتي در مورد بناي مسجد ضرار و نزول آيات مربوطه، سازندگان آن مسجد و كساني كه به دستور پيامبر (ص) آن را ويران ساختند ...] ..... ص: 533

در مجمع البيان مي‌گويد: مفسرين نقل كرده‌اند كه بني عمرو بن عوف مسجد قبا را ساخته، به نزد رسول خدا (ص) فرستادند تا تشريف آورده، در آن نماز بگزارد، رسول خدا (ص) آن مسجد را افتتاح فرمود، جماعتي از منافقين از بني غنم بن عوف برايشان حسد برده، با خود گفتند: ما نيز مسجدي مي‌سازيم و در آن نماز مي‌گزاريم، و ديگر به جماعت محمد (ص) حاضر نمي‌شويم. و آنها دوازده نفر بودند، بعضي گفته‌اند پانزده نفر بودند، كه از جمله ايشان بود ثعلبه بن حاطب، معتب بن قشير، و نبتل بن حارث، پس مسجدي پهلوي مسجد قبا ساختند.
پس از آنكه از كار آن فارغ شدند نزد رسول خدا (ص) آمده، در حالي كه آن جناب آماده سفر به تبوك مي‌شد، بعرضش رساندند: يا رسول اللَّه! ما براي افراد مريض و كساني كه كارشان زياد است و نمي‌توانند راه دوري طي نموده تا مسجد شما بيايند، و نيز براي شبهاي باراني و شبهاي زمستان مسجدي ساخته‌ايم و ميل داريم بدانجا تشريف آورده، در آن نماز بگزاري، و براي ما به بركت دعا فرمايي. حضرت فرمود: من الان سر راه سفرم، اگر ان شاء اللَّه برگشتم به محله شما مي‌آيم و در مسجد شما نماز مي‌گزارم، ولي وقتي از سفر تبوك برگشت اين آيات نازل شد، و وضع آن مسجد را روشن نمود «1».
رسول خدا (ص) عاصم بن عوف عجلاني و مالك بن دخشم را كه از قبيله بني عمرو بن عوف بود فرستاد و به ايشان فرمود: به اين مسجدي كه مردمي ظالم آنجا را ساخته‌اند برويد، و خرابش نموده آن را آتش بزنيد. و در روايت ديگري آمده كه عمار ياسر و وحشي را فرستاد و آن دو آن مسجد را آتش زدند، و دستور داد تا جاي آن را خاكروبه‌دان نموده، كثافات محل را در آنجا بريزند «2».
مؤلف: و در روايت قمي آمده كه: آن جناب مالك بن دخشم خزاعي، و عامر بن عدي از قبيله بني عمرو بن عوف را فرستاد، و مالك بدانجا شده به عامر گفت: صبر كن تا من
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 1 ص 649
(2)مجمع البيان ج 5 ص 72
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 534
از منزل آتشي بياورم، پس به درون خانه خويش شده آتشي بياورد و به سقف مسجد كه از شاخ و برگ خرما پوشيده بود افكند، همچنين سوختني‌هاي داخل مسجد را آتش بزد و مردم آن مسجد متفرق شدند، و زيد بن حارثه هم چنان نشست تا مسجد به كلي بسوخت، آن گاه دستور داد تا چهار ديوارش را خراب كردند «1».
و اين قصه به طرق بسياري از طرق اهل سنت وارد شده، و روايات همه، مضمونشان قريب به هم نقل شده، جز اينكه در اسامي افرادي كه مامور به تخريب مسجد شده‌اند اختلاف دارند.
و در الدر المنثور است كه ابن منذر و ابن ابي حاتم از ابن اسحاق روايت كرده‌اند كه گفت: اشخاصي كه مسجد ضرار را ساختند دوازده نفر بودند به نامهاي: 1- خذام بن خالد بن عبيد بن زيد 2- ثعلبة بن حاطب 3- هلال بن اميه 4- معتب بن قشير 5- ابو حبيبة بن ازعر 6- عباد بن حنيف 7- جارية بن عامر 8 و 9- و دو پسرانش مجمع و زيد 10- نبتل بن حارث 11- بخدج بن عثمان «2» 12- وديعة بن ثابت «3».
و در مجمع البيان در تفسير جمله" وَ إِرْصاداً لِمَنْ حارَبَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ" گفته است: اين جمله در شان ابو عامر راهب است، و از جمله داستانش اين بوده كه وي در ايام جاهليت به رهبانيت درآمده، لباس خشن به تن مي‌كرد، و چون در مدينه خدمت رسول خدا (ص) رسيد نسبت به وضع آن جناب حسد برد و شروع كرد عليه آن حضرت تحريك كردن، و آن گاه بعد از فتح مكه بسوي طائف گريخت و پس از آنكه اهل طائف مسلمان شدند به شام گريخت و از آنجا به روم رفت و به كيش نصرانيت درآمد، و اين مرد پدر حنظله غسيل الملائكه است، كه در جنگ احد در حالي كه جنب بود در ركاب رسول خدا (ص) شهيد شد و ملائكه او را غسل دادند.
رسول خدا (ص) ابو عامر را فاسق ناميد، او از شام به منافقين پيغام فرستاده بود كه خود را آماده كنند، و مسجدي بسازند كه من نزد قيصر مي‌روم و از او لشكري گرفته بسوي شما خواهم آمد و محمد را از مدينه بيرون خواهيم كرد، به همين جهت اين عده از منافقين منتظر آمدن ابو عامر بودند، ولي او قبل از رفتن نزد قيصر مرد «4».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 1 ص 305
(2)در سيره ابن هشام ج 4 ص 174، بجاي" بخدج بن عثمان"،" بجاد بن عثمان" ذكر شده است.
(3)الدر المنثور ج 3 ص 77
(4)مجمع البيان ج 5 ص 72 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 535
مؤلف: در اين معنا چند روايت آمده است.
در كافي به سند خود از حلبي از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: من از آن حضرت پرسيدم آن مسجدي كه بر اساس تقوي بنا نهاده شده كدام مسجد بود، حضرت فرمود: مسجد قبا بود «1».
مؤلف: اين روايت را عياشي «2» در تفسير خود آورده، و نيز در كافي به سند خود از معاوية بن عمار از امام صادق (ع) در اين معنا روايتي آمده است «3». و در الدر المنثور به چند طريق از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرموده" مقصود از آن مسجد اين مسجد من است" «4» و ليكن اين حرف مخالف با ظاهر آيه و مخصوصا با جمله" فِيهِ رِجالٌ ..."
است، براي اينكه گفتار در اين آيه در مقايسه ميان دو مسجد قبا و ضرار، و قياس ميان اهالي آن دو است، وقتي زمينه كلام اين باشد، آيه چه ربطي مي‌تواند با مسجد الرسول داشته باشد.
و در تفسير عياشي از حلبي از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: من از قول خداي تعالي كه فرموده:" فِيهِ رِجالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا" پرسش نمودم كه آنها چه كساني هستند؟ فرمود كسانيند كه با آب استنجاء مي‌كنند، آن گاه فرمود: اين آيه در باره اهل قبا نازل شده است «5».
و در مجمع البيان در تفسير آيه مورد بحث گفته است: دوست مي‌دارند كه مخرج بول و غائط خود را با آب شستشو كنند، و اين معنا از دو سيد بزرگوار امام باقر و امام صادق (ع) روايت شده. و از رسول خدا (ص) روايت شده كه آن حضرت از مردم محله قبا پرسيدند مگر شما در طهارت خود چه مي‌كنيد كه خداي تعالي طهارت شما را ستوده؟ گفتند: ما اثر غائط را با آب شستشو مي‌دهيم. فرمود: خداوند در باره شما فرموده:
" وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ" «6».
و نيز در مجمع البيان در باره قرائت جمله" إِلَّا أَنْ تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ" گفته است: يعقوب و سهل" الي أن" قرائت كرده‌اند كه در اين صورت" الي" را حرف جر دانسته‌اند، و اين قرائت حسن، قتاده، جحدري و جماعتي ديگر است، و برقي اين قرائت را از امام صادق (ع) روايت كرده است «7».
__________________________________________________
(1)فروع كافي ج 3 ص 296 ح 2
(2)تفسير عياشي ج 2 ص 111 ح 135
(3)فروع كافي ج 4 ص 560 ح 1
(4)الدر المنثور ج 3 ص 277
(5)تفسير عياشي ج 2 ص 112 ح 137
(6)مجمع البيان ج 5 ص 73
(7)مجمع البيان ج 5 ص 70
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 536

[سوره التوبة (9): آيات 111 تا 123] ..... ص: 536

اشاره

إِنَّ اللَّهَ اشْتَري مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الْقُرْآنِ وَ مَنْ أَوْفي بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بايَعْتُمْ بِهِ وَ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (111) التَّائِبُونَ الْعابِدُونَ الْحامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاكِعُونَ السَّاجِدُونَ الْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّاهُونَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ الْحافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ (112) ما كانَ لِلنَّبِيِّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ وَ لَوْ كانُوا أُولِي قُرْبي مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُمْ أَصْحابُ الْجَحِيمِ (113) وَ ما كانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ إِلاَّ عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَها إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ إِنَّ إِبْراهِيمَ لَأَوَّاهٌ حَلِيمٌ (114) وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْماً بَعْدَ إِذْ هَداهُمْ حَتَّي يُبَيِّنَ لَهُمْ ما يَتَّقُونَ إِنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ (115)
إِنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ (116) لَقَدْ تابَ اللَّهُ عَلَي النَّبِيِّ وَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي ساعَةِ الْعُسْرَةِ مِنْ بَعْدِ ما كادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٍ مِنْهُمْ ثُمَّ تابَ عَلَيْهِمْ إِنَّهُ بِهِمْ رَؤُفٌ رَحِيمٌ (117) وَ عَلَي الثَّلاثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا حَتَّي إِذا ضاقَتْ عَلَيْهِمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ وَ ضاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَ ظَنُّوا أَنْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلاَّ إِلَيْهِ ثُمَّ تابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ (118) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ (119) ما كانَ لِأَهْلِ الْمَدِينَةِ وَ مَنْ حَوْلَهُمْ مِنَ الْأَعْرابِ أَنْ يَتَخَلَّفُوا عَنْ رَسُولِ اللَّهِ وَ لا يَرْغَبُوا بِأَنْفُسِهِمْ عَنْ نَفْسِهِ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ لا يُصِيبُهُمْ ظَمَأٌ وَ لا نَصَبٌ وَ لا مَخْمَصَةٌ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَطَؤُنَ مَوْطِئاً يَغِيظُ الْكُفَّارَ وَ لا يَنالُونَ مِنْ عَدُوٍّ نَيْلاً إِلاَّ كُتِبَ لَهُمْ بِهِ عَمَلٌ صالِحٌ إِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ (120)
وَ لا يُنْفِقُونَ نَفَقَةً صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً وَ لا يَقْطَعُونَ وادِياً إِلاَّ كُتِبَ لَهُمْ لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (121) وَ ما كانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ (122) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قاتِلُوا الَّذِينَ يَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفَّارِ وَ لْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ (123)
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 537

ترجمه آيات ..... ص: 537

خدا از مؤمنان جانها و مالهايشان را خريده به اين (بهاء) كه بهشت از آن آنها باشد (در عوض) در راه خدا كارزار كنند، بكشند و كشته شوند، اين وعده حقي است بر او كه در تورات و انجيل و قرآن ذكر فرموده، و كيست كه به پيمان خويش از خدا وفادارتر باشد؟ به معامله پر سود خويش كه انجام داده‌ايد شادمان باشيد، كه اين كاميابي بزرگ است (111).
(مؤمنان كساني هستند كه) توبه كنندگان و عبادت‌كاران و سپاس‌گويان و سياحت كنندگان و ركوع كنندگان و سجده‌آوران و آمران به معروف و نهي كنندگان از منكر و حافظان حدود الهي و بشارت ده (به اين چنين) مؤمنان (112).
پيغمبر و كساني كه ايمان آورده‌اند نبايد براي مشركين پس از آنكه معلومشان شد كه اهل جهنمند آمرزش بخواهند، اگر چه خويشاوند باشند (113).
و آمرزش خواستن ابراهيم براي پدرش نبود مگر به اقتضاي وعده‌اي كه به وي داده بود، و چون برايش آشكار شد كه پدرش دشمن خداست از او بيزاري جست، آري، ابراهيم خدا ترس و بردبار بود (114).
چنين نبوده كه خداوند، گروهي را پس از هدايتشان گمراه كند، مگر آنكه چيزهايي را كه بايد از آن بترسند براي ايشان بيان كنند، كه خدا به همه چيز داناست (115).
خدا، ملك آسمانها و زمين خاص اوست، زنده مي‌كند و مي‌ميراند، و شما را جز خدا سرپرست و ياوري نيست (116).
خدا پيغمبر و مهاجران و انصار را بخشيد، همان كساني كه در موقع سختي از او پيروي كردند، پس از آنكه نزديك بود دلهاي گروهي از ايشان از حق منحرف گردد سپس آنها را ببخشيد كه خدا با آنان مهربان و رحيم است (117).
و نيز آن سه تن را كه بازماندند، تا وقتي كه زمين با همه فراخي بر آنان تنگ شد، و از خويش به
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 538
تنگ آمدند و بدانستند كه از خدا جز بسوي او پناهي نيست ببخشيد و به آنها توفيق توبه بداد تا توبه كنند كه خدا توبه پذير و رحيم است (118).
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد از خدا بترسيد و قرين راستگويان باشيد (119).
مردم مدينه و باديه‌نشينان اطرافشان نمي‌بايست از پيغمبر خدا تخلف كنند، و نه جان خويش از جان وي عزيزتر دارند، اين بخاطر آن است كه در راه خدا تشنگي و رنج و گرسنگي به آنان نمي‌رسد، و در جايي كه كافران را به خشم آورد قدم نمي‌گذارند، و ضربه‌اي از دشمن نمي‌خورند، مگر آنكه به عوض آن براي ايشان عمل صالحي نويسند، كه خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمي‌كند (120).
هيچ خرجي كم و زياد نكنند، و هيچ دره‌اي نپيمايند، مگر براي آنان نوشته شود، تا خدا بهتر از آنچه عمل مي‌كردند به آنان پاداش دهد (121).
مؤمنان همگي نتوانند سفر كنند، چرا از هر گروه از ايشان دسته‌اي سفر نكنند تا در كار دين، دانش اندوزند، و چون بازگشتند قوم خويش را بيم دهند، شايد آنان بترسند (122).
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد با آن كساني كه از كفار مجاور شمايند كارزار كنيد، و بايد در شما خشونتي ببينند، و بدانيد كه خدا يار پرهيزكاران است (123)

بيان آيات [وعده قطعي بهشت به كساني كه در راه خدا با جان و مال خود جهاد مي‌كنند (إِنَّ اللَّهَ اشْتَري)] ..... ص: 538

اشاره

اين آيات در باره مطالب گوناگوني است كه يك غرض واحدي، همه را به هم مرتبط و به آن غرضي كه آيات قبلي در مقام بيان آن بود مربوط مي‌سازد، زيرا اين آيات در پيرامون جنگ و جهاد است. بعضي از آنها مؤمنين مجاهد را مدح نموده و وعده جميل داده است. و بعضي از آنها از محبت و دوستي با مشركين و طلب مغفرت جهت ايشان نهي مي‌كند. بعضي ديگر از آنها دلالت بر گذشت خداي تعالي از آن سه نفري دارد كه در جنگ تبوك تخلف ورزيدند، بعضي ديگر اهل مدينه و اطراف آن را مامور مي‌كند به اينكه با رسول خدا (ص) هر جا كه خواست براي قتال بيرون رود بيرون روند، و از آن جناب تخلف نكنند.
بعضي ديگر مردم را دستور مي‌دهد كه از هر طائفه عده‌اي بكار تفقه در دين و آموختن معارف آن پرداخته، پس از مراجعت به سوي قوم خود در ميان آنان به تبليغ دين بپردازند. و بعضي از آنها حكم مي‌كند به اينكه بايد با كفار همجوار كارزار كنند.
" إِنَّ اللَّهَ اشْتَري مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ ..."
كلمه" اشتراء" به معناي قبول آن جنسي است كه در خريد و فروش در برابر پرداخت قيمت به انسان منتقل مي‌شود.
خداي سبحان در اين آيه به كساني كه در راه خدا با جان و مال خود جهاد مي‌كنند
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 539
وعده قطعي بهشت مي‌دهد و مي‌فرمايد كه اين وعده را در تورات و انجيل هم داده، همانطور كه در قرآن مي‌دهد.
خداوند اين وعده را در قالب تمثيل بيان نموده و آن را به خريد و فروش تشبيه كرده است، يعني خود را خريدار و مؤمنين را فروشنده و جان و مال ايشان را كالاي مورد معامله و بهشت را قيمت و بهاء و تورات و انجيل و قرآن را سند آن خوانده است، و چه تمثيل لطيفي بكار برده است، و در آخر مؤمنين را به اين معامله بشارت داده و به رستگاري عظيمي تهنيت گفته است.

[وضع و وصف فردي و اجتماعي مؤمنين] ..... ص: 539

" التَّائِبُونَ الْعابِدُونَ الْحامِدُونَ السَّائِحُونَ ..."
اين جمله مؤمنين را به نيكوترين صفاتشان توصيف مي‌كند. و اينكه همه اوصاف ايشان را با صداي پيش آورده، براي اين است كه خبر آنها مبتدايي محذوف و تقدير آن:
" المؤمنون هم التائبون العابدون ..." است، يعني مؤمنين بخاطر اينكه از غير خدا بسوي خدا بازگشت كردند تائبان، و چون او را مي‌پرستند عابدان، و چون با زبان، حمد و سپاس او گويند حامدان، و چون با قدمهاي خود از اين معبد به آن معبد مي‌روند سائحان، و بخاطر ركوع و سجودشان راكعان و ساجدانند.
اين وضع ايشان در حال انفراد است، اما وضعشان نسبت به حال اجتماع، آنها مانند ديدباناني هستند كه اجتماع خود را بسوي خير سوق مي‌دهند، يعني امر به معروف و نهي از منكر نموده، حدود خدايي را حفظ مي‌نمايند، نه در حال انفراد، نه در حال اجتماع، نه در خلوت و نه در ظاهر از آن حدود تجاوز نمي‌كنند. آن گاه با اينكه خداوند در آيه قبل، خودش بشارتشان داده بود اينك به رسولش دستور مي‌دهد به اينكه ايشان را بشارت دهد، و اين خود تاكيد را مي‌رساند، آنهم تاكيد بليغي كه نمي‌توان حد و مرزي برايش قايل شد.
از آنچه گذشت معلوم شد كه اولا چه نكته‌اي در ترتيب اوصاف مذكور از مؤمنين بوده، و اگر اول توبه و عبادت و گردش و ركوع و سجود ايشان را آورده، براي اين است كه اين اوصاف، اوصاف فردي آنان است، لذا اول آنها را ذكر كرده، بعدا اوصاف اجتماع ايشان را كه ناشي از ايمان آنان است ذكر نموده، و آن اين است كه مؤمنين با امر به معروف و نهي از منكر اجتماع صالحي بوجود مي‌آورند، آن گاه در خاتمه وصف پسنديده و جميلي را كه ايشان در هر دو حال يعني هم در حال انفراد و هم در حال اجتماع دارند ذكر كرده، و آن اين است كه ايشان حافظ حدود خدايند، و اگر تعبير به" حافظ" كرد براي اين است كه بفهماند مؤمنين، هم خودشان از حدود خدا تجاوز نمي‌كنند، و هم نسبت به آن اهتمام و مراقبت دارند.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 540
و ثانيا معلوم شد كه مقصود از" سياحت"- كه در لغت به معناي سير و گردش در زمين است- در اينجا آن معنايي كه با سياق ترتيب مناسب‌تر است سير و رفت و آمد در جايگاههاي عبادت و مساجد است، نه آن معنايي كه بعضي «1» گفته‌اند كه منظور از آن روزه گرفتن و يا سياحت در زمين به منظور تفكر در عجائب قدرت خدا و ديدن آثار و ديار امتهاي گذشته و عبرت گرفتن از سرنوشت آنان، و يا منظور از آن، مسافرت جهت طلب علم و يا طلب خصوص احاديث باشد، زيرا اين احتمالات و وجوه با سياق آيه تناسب ندارد.
اما در مورد وجه اول بايد گفت كه از جهت الفاظ آيه، هيچ دليلي بر آن نيست، بقيه وجوه هم گو اينكه در آيات ديگر سفارش به آن شده، مثلا در باره سير و تفكر در سرنوشت امم گذشته فرموده:" أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ" «2» و در باره سير و سفر براي آموختن علم دين فرموده:" فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ" «3»، الا اينكه اگر منظور از" سائحون" يكي از دو وجه فوق باشد آن لطفي را كه در ترتيب صفات رديف شده هست از بين مي‌برد.
و ثالثا بدست آمد كه اين صفات شريفه، صفاتي است كه ايمان مؤمن با آنها تمام و كامل مي‌شود و مؤمن با داشتن آنها مستوجب وعده قطعي خدا به بهشت و آن بشارت كه خدا و رسول (ص) دادند مي‌گردد، و بدين جهت مستوجب مي‌شود كه داشتن اين صفات، ملازم با قيام به حق خدا باشد، و قيام به حق خدا هم باعث مي‌شود كه خداي تعالي در باره چنين مؤمني، حقي را كه بر خود واجب كرده و به وعده‌هايي كه به او داده وفا كند.

[سبب عدم جواز استغفار براي مشركين لغو بودن استغفار براي آنان است] ..... ص: 540

" ما كانَ لِلنَّبِيِّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ وَ لَوْ كانُوا أُولِي قُرْبي ...
لَأَوَّاهٌ حَلِيمٌ" معناي آيه روشن است، ليكن اين نكته را بايد در نظر داشت كه چون در آيه دومي بعد از بيان سبب استغفار ابراهيم براي پدرش مي‌فرمايد" وقتي كه فهميد او دشمن خدا است، از او بيزاري جست" و با اين بيان معلوم كرد كه مشركين دشمنان خدا و جهنمي هستند، و در نتيجه نبايد براي آنان استغفار كرد، اينكه در اين آيه مي‌فرمايد حال كه اين معنا براي پيغمبر و پيروانش معلوم شد بايد از اين مطلب ضروري و روشن غفلت نورزند، كه استغفار براي مشركين
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 11 ص 52
(2)چرا در زمين سير نكردند تا ببينند چگونه بوده است عاقبت كساني كه قبل از ايشان بودند. سوره مؤمن آيه 82
(3)سوره توبه آيه 22
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 541
از اين جهت جائز نيست كه لغو است، و خضوع ايمان مانع است از اينكه بنده خدا با ساحت كبرياي او بازي نموده، كاري لغو بكند.
چون از يكي از دو صورت بيرون نيست، يا خداوند بخاطر تقصيري كه از بنده‌اش سرزده با او دشمن و از او خشمگين است، و يا بنده با خداي تعالي دشمن است، اگر فرضا خدا با بنده‌اش دشمن باشد ولي بنده‌اش با او دشمن نباشد و بلكه اظهار تذلل و خواري كند، در اينصورت جاي اين هست كه بخاطر سعه رحمت او آدمي براي آن بنده طلب مغفرت كند، و از خداوند بخواهد كه به حال آن بنده‌اش ترحم كند. اما اگر بنده با خدا سر دشمني داشته باشد مانند مشركين معاند- و خود را بالاتر از آن بداند كه به درگاه خدا سر فرود بياورد، در چنين صورتي عقل صريح حكم مي‌كند به اينكه شفاعت و يا استغفار معنا ندارد، مگر بعد از آن كه آن بنده عناد را كنار گذاشته، بسوي خدا توبه و بازگشت كند و به لباس تذلل و مسكنت درآيد.
و گر نه چه معنا دارد كه انسان براي كسي كه اصلا رحمت و مغفرت را قبول ندارد و زير بار عبوديت او نمي‌رود، استغفار نموده، از خدا بخواهد كه از او درگذرد. آري، اين درخواست و شفاعت استهزاء به مقام ربوبيت و بازي كردن با مقام عبوديت است، كه به حكم فطرت عملي است ناپسند و غير جائز.
و خداوند اين جائز نبودن را به حق نداشتن تعبير كرده و فرموده:" ما كانَ لِلنَّبِيِّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا" يعني پيغمبر و آنان كه ايمان آورده‌اند حق ندارند استغفار كنند بعد از آنكه براي آنها معلوم شد كه ...، و ما در تفسير آيه" ما كانَ لِلْمُشْرِكِينَ أَنْ يَعْمُرُوا مَساجِدَ اللَّهِ" «1» گفتيم كه حكم جواز در شرع بعد از جعل حق است.
پس، معناي آيه چنين مي‌شود: رسول اللَّه و كساني كه ايمان آورده‌اند بعد از آنكه با بيان خداوندي براي آنها ظاهر شد كه مشركين دشمنان خدايند و مخلد در آتشند، ديگر حق ندارند براي آنان استغفار كنند هر چند از نزديكانشان باشند، و اگر ابراهيم براي پدر مشركش استغفار كرد براي اين بود كه در آغاز خيال مي‌كرد پدرش هر چند مشرك است ولي با خدا دشمني و عناد ندارد، و چون قبلا به او وعده استغفار داده بود لا جرم براي او طلب مغفرت كرد، ولي وقتي فهميد كه او دشمن خداست و بر شرك و ضلالت خود اصرار مي‌ورزد، از او بيزاري جست.
" إِنَّ إِبْراهِيمَ لَأَوَّاهٌ حَلِيمٌ" اين جمله وعده ابراهيم و استغفار او را براي پدرش تعليل
__________________________________________________
(1)سوره توبه آيه 17
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 542
مي‌كند، به اينكه او جفاي پدرش را تحمل نمود، و او را وعده نيكي داد، چون او مردي بردبار بود، و برايش طلب مغفرت كرد، چون مردي" اواه" بود، و اواه كسي را گويند كه از ترس خدا و به طمع و اميد به خيرات او خيلي آه بكشد.
" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْماً بَعْدَ إِذْ هَداهُمْ حَتَّي يُبَيِّنَ لَهُمْ ما يَتَّقُونَ ... مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ" اين دو آيه، متصل به دو آيه قبلي است، كه از استغفار براي مشركين نهي مي‌كرد. و اين دو آيه يكي مؤمنين را تهديد مي‌كند به اينكه اگر از آن كارهايي كه خداوند بيان كرده پرهيز نكنند، بعد از هدايت گمراهشان خواهد كرد، و در ميان همه كارهايي كه خداوند از آنها نهي نموده، آن كاري كه با مورد آيه تطبيق دارد همان استغفار كردن براي مشركين و محبت به ايشان است، كه مؤمنين بايد از آن بپرهيزند، و الا بعد از هدايت دچار ضلالت مي‌شوند.
و خواننده محترم براي روشن شدن بيشتر آيه مورد بحث بايد به مطالبي كه ما در تفسير آيه" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ" «1» در جلد پنجم اين كتاب و همچنين در تفسير آيات راجع به ولايت مشركين و اهل كتاب در سوره‌هاي گذشته گذرانديم مراجعه نمايد.
و اين آيه به يك اعتبار در معناي آيه" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلي قَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ" «2» و آيات ديگري در اين معنا است كه همه بر اين معنا گويا هستند كه يكي از سنت‌هاي الهي اين است كه نعمت و هدايت خود را بر بنده‌اش مستمر بگرداند و از او سلب نكند، تا خود بنده بخاطر كفران و تعديش موجبات تغيير آن را فراهم آورد، آن وقت است كه خداي تعالي نعمت و هدايت خود را از او مي‌گيرد.

[علت وجوب تبري از دشمنان خدا، و اشاره به عموميت اين حكم] ..... ص: 542

آيه دومي يعني آيه" إِنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ" در ذيلش حكمي را كه آيه قبلي بر آن دلالت مي‌كرد چنين تعليل مي‌كند كه اگر از دوستي با دشمنان خدا نهي نموده و گفتيم كه بايد از آنان بيزاري بجوئيد، براي اين است كه جز خداي سبحان كسي ولي و ياور حقيقي نيست، و اين معنا براي مؤمنين وجداني شده، پس و جدان و ايمان خود آنان بايد ايشان را بر آن بدارد كه تنها نسبت به او و يا وليي از اولياي او كه خود او اجازه داده باشد تولي داشته باشند، و بغير ايشان به هيچ يك از
__________________________________________________
(1)سوره مائده آيه 3
(2)و اين بدان جهت است كه خداوند نعمتي را كه بر قومي ارزاني داشته تغييرده نبوده است تا آنكه خودشان را تغيير دهند. سوره انفال آيه 53
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 543
دشمنان او هر كه خواهد باشد دوستي و تولي نورزند.
اين مفاد ذيل آيه دومي بود، و اما مفاد صدر آن بيان سبب اين سبب و علت اين علت است، يعني بيان مي‌كند كه چرا ولي و ناصري جز خدا نيست، و مي‌فرمايد: جهتش اين است كه تنها كسي كه مالك همه چيز است و مرگ و حيات بدست اوست، خداست و معلوم است كه غير از چنين خدايي كه يگانه مالك و مدبر عالم است ولي و ناصري نيست.
از همين بيان عمومي و علت عمومي كه در چهار آيه مورد بحث آمده بخوبي روشن گرديد كه حكم مورد بحث اين آيات نيز عمومي است، يعني اگر در اين آيات حكم به وجوب تبري از دشمنان خدا و حرمت دوستي با آنان نموده، اين حكم اختصاص به يك نحو دوستي و يا دوستي با يك عده معيني ندارد، بلكه همه انحاء دوستي را شامل مي‌شود، خواه تولي به سبب استغفار باشد يا به غير آن و خواه دشمن، مشرك يا كافر و يا منافق و يا غير آنها از قبيل اهل بدعتي كه منكر آيات خدا هستند باشد و يا نسبت به پاره‌اي از گناهان كبيره از قبيل محاربه با خدا و رسول اصرار داشته باشد.
" لَقَدْ تابَ اللَّهُ عَلَي النَّبِيِّ وَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ الَّذِينَ ... هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ" كلمه" الساعة" به معناي مقداري از زمان است، و" ساعت عسرت" آن مقدار زماني است كه زندگي بخاطر ابتلاء به گرفتاريها از قبيل گرسنگي و تشنگي و يا حرارت شديد، و امثال آن دشوار شود، و كلمه" زيغ" به معناي بيرون شدن از راه حق و ميل به طرف بيراهه و باطل است، و اضافه" زيغ" به" قلوب"، و ذكر ساعت عسرة و ساير قرينه‌هايي كه از سياق كلام استفاده مي‌شود، همه شاهد بر آنند كه منظور از" زيغ" استنكاف و شانه خالي كردن از امتثال امر پيغمبر، و بيرون شدن از اطاعت او، به سبب سرپيچي از رفتن به جهاد، و يا برگشتن به وطن است بخاطر عسرت و مشقتي كه در راه با آن مواجهند.
و كلمه" تخليف"- بطوري كه در مجمع البيان گفته- به معناي تاخير و جاي ماندن از كسي است كه رفته، و اما بجاي ماندن كسي در مكان، بعد از رفتن تو تخليف نيست، و اشتقاق آن از" خلف" است كه به معناي پشت سر و مقابل جهت روبرو است، وقتي مي‌گويند" فلان خلف فلانا" معنايش اين است كه فلاني فلان كس را جانشين و خليفه خود كرد، و خود او را" مخلف" مي‌گويند «1» و كلمه" رحب" به معناي وسعت و مقابل ضيق است، و حرف" ما" در جمله" بما رحبت" مصدريه است كه جمله را به تاويل مصدر مي‌برد و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 5 ص 79 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 544
معنايش" برحبها" مي‌شود.

[وجه اينكه توبه (بازگشت) خدا به پيامبر (ص) و مهاجرين و انصار، قبل از ذكره توبه خدا به سه نفري كه از جنگ تبوك تخلف كردند در آيه آورده شده و بيان مراد از توبه خدا در اين موارد] ..... ص: 544

و اين دو آيه، هر يك از آنها ناظر است به جهتي، غير آن جهتي كه ديگري ناظر بدان است- آيه اولي گذشت خدا از رسول خدا (ص) و مهاجرين و انصار را بيان نموده و آيه دومي، گذشت از سه تن متخلف از جنگ را بيان داشته است، با اين تفاوت كه در آيه اول، گذشت از رسول خدا (ص) و بعضي ديگر، گذشت از معصيت نبوده، چون اهل معصيت نبودند، و در آيه دوم، گذشت، گذشت از معصيت بوده است.
و كوتاه سخن، هر چند اين دو آيه از نظر غرض و مدلول مختلف هستند، الا اينكه از سياق آنها برمي‌آيد كه مي‌خواهند يك غرض را رسانيده، و هر دو بهم متصلند، و كلام واحدي است كه گذشت خدا از رسول خدا (ص) و مهاجرين و انصار و سه تن متخلف را بيان مي‌كند، به دليل اينكه در صدر آيه دومي كلمه" علي" عطف شده بر" علي" كه در آيه اولي بود، و در نتيجه جمله" وَ عَلَي الثَّلاثَةِ" را بر" لَقَدْ تابَ اللَّهُ عَلَي النَّبِيِّ" عطف مي‌كند، هر چند در معنا از آن مستقل است، و همين عطف، ما را وادار مي‌كند كه بگوئيم هر دو با هم و به منظور غرض خاصي نازل شده‌اند. و شايد غرض اصلي بيان گذشت خدا از آن سه تن متخلف بوده، و گذشت از مهاجر و انصار و حتي گذشت از رسول خدا (ص) صرفا به منظور از دلخوشي همان سه نفر ذكر شده، تا از آميزش و خلط با مردم خجالت نكشند و احساس نكنند كه فرقي ميان آنان و ساير مردم نيست، و ايشان و همه مردم در يك جهت شركت دارند، و آن جهت اين است كه خدا به رحمت خود از همه آنان در گذشته و در اين معنا ايشان كمتر از سايرين و سايرين، بالاتر از ايشان نيستند.
از همين جا معلوم مي‌شود كه نكته تكرار كلمه توبه، در دو آيه چيست، چرا كه خداي تعالي نخست توبه و گذشت از پيغمبر و مهاجرين و انصار را يادآور شده، آن گاه مي‌فرمايد" پس، از ايشان درگذشت" و از آن سه نفري كه تخلف كرده بودند درگذشت، آن گاه بار ديگر مي‌فرمايد:" پس، از ايشان درگذشت تا ديگر اينكار را نكنند" و اين تكرار جهتي ندارد مگر همين كه گفتار در آيه بر سبيل اجمال و تفصيل بوده، اول گذشت از همه را بطور اجمال ذكر كرده، بعدا بطور تفصيل به حال هر كدام از دو فريق جداگانه اشاره فرموده، و در اين اشاره، گذشت خود را از خصوص آن سه نفر بيان داشته است.
و اگر هر يك از اين دو آيه غرض جداگانه و مستقلي مي‌داشتند و يك غرض جامعي در مجموع آن دو وجود نداشت، در اين تكرار هيچ نكته و فائده‌اي تصور نمي‌شد.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 545
علاوه بر اينكه در آيه اولي بطور وضوح دلالت مي‌كند بر اينكه رسول خدا (ص) در اين داستان گناه و انحرافي نداشته، و حتي نيت انحراف هم نكرده، چون آيه شريفه مهاجرين و انصار را مدح مي‌كند به اينكه از رسول خدا (ص) پيروي و به وي اقتداء كردند، و اگر خود آن حضرت منحرف مي‌شد و يا خيال انحراف را مي‌كرد كه ديگر معني نداشت مقتدي و امام ايشان قرار گيرد، و پيروانش مدح و ستايش شوند، و اگر نكته‌اي كه ما گفتيم در كار نبود، هيچ جهت نداشت كه آن جناب را با مهاجرين و انصار ذكر كند.
پس، برگشت معناي آيه به اين است كه: خداوند قسم خورده به اينكه به رحمت خود به رسول خدا (ص) و مهاجرين و انصار و آن سه كس كه تخلف كرده بودند بازگشت كند، اما بازگشتنش بر مهاجرين و انصار براي اين بود كه ايشان در ساعت عسرت دست از رسول خدا (ص) برنداشتند، و مقصود از ساعت عسرت همان ايامي است كه رسول خدا (ص) بسوي تبوك حركت مي‌كرد. در ابتدا دل بعضي از مهاجرين و انصار دچار كمي لغزش گرديد، و از حق گريزان شد، و چون دنباله آن لغزش را نگرفته و به هواي نفس گوش نداده، حركت كردند، خداوند از ايشان گذشت، كه او به ايشان رؤوف و مهربان است.
و اما بازگشت خدا به آن سه نفر، از اين قرار بود كه وقتي كارشان به سختي كشيد و زمين با همه وسعتش برايشان تنگ شد، و ديدند كه احدي از مردم با ايشان حرف نمي‌زنند و سلام و عليك نمي‌كنند، و حتي زن و فرزندشان هم با ايشان حرف نمي‌زنند، و خلاصه يك نفر انسان كه با آنها انس بگيرد وجود ندارد، و هر كه هست مامور به خودداري از سلام و كلام است، آن وقت تعيين كردند كه جز خدا و توبه به درگاه او ديگر پناهگاهي نيست، و چون چنين شد، خداوند نيز با رحمت خود به ايشان بازگشت فرمود، تا ايشان توبه كنند و او قبول فرمايد كه او كه همانا او تواب- بسيار به بندگانش بازگشت مي‌كند تا به ايشان ترحم نموده، براي توبه كردن هدايت نموده و براي توبه توفيقشان مي‌دهد، و آن گاه توبه‌شان را مي‌پذيرد- و نسبت به مؤمنين رحيم و مهربان است.
از اين معنايي كه ما كرديم روشن شد كه اولا مقصود از توبه بر رسول خدا (ص) صرف بازگشت خدا بسوي اوست برحمت خودش، و مقصود از بازگشت نمودن به رحمت، بازگشت به امت اوست به رحمت، پس در حقيقت توبه بر رسول خدا (ص) توبه بر امت او است، و او واسطه در نازل شدن رحمت خدا و خيرات و بركات بسوي امتش است.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 546
و نيز از فضل و كرمي كه نسبت به رسول گراميش دارد اين است كه هر وقت اسم امت و يا صحابه‌اش به خير برده شود، اول اسم شريف او را در صدر كلام قرار مي‌دهد هر چند مطلب راجع به امت باشد، مانند آيه" آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ ..." «1» و آيه" ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلي رَسُولِهِ وَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ" «2» و آيه" لكِنِ الرَّسُولُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ جاهَدُوا ..." «3»
و همچنين آيات و موارد ديگر.

[بيان مقصود از توبه در هر يك از مواردي كه در آيات مورد بحث تكرار شده است] ..... ص: 546

و ثانيا منظور از توبه‌اي كه بار دوم و سوم ذكر كرد، و در هر دو مورد فرمود:" ثُمَّ تابَ عَلَيْهِمْ"، تفصيل همان اجمالي است كه قبلا در جمله" لَقَدْ تابَ اللَّهُ" خاطرنشان ساخته بود.
و ثالثا منظور از توبه در جمله" ثُمَّ تابَ عَلَيْهِمْ" در هر دو مورد بازگشت خدا بسوي اوست، به هدايت بسوي خير و توفيق انجام آن، كه ما مكرر اين معنا را در مباحث قبلي خود در اين كتاب خاطرنشان ساخته‌ايم، كه توبه عبد هميشه در ميان دو توبه از خداي تعالي قرار دارد، يكي رجوع پروردگار به او، به اينكه به او توفيق و هدايت ارزاني دهد، و بدين وسيله بنده موفق به استغفار كه توبه اوست بگردد، و دوم رجوع ديگر خدا به او، به اينكه گناهان او را بيامرزد، و اين توبه دوم خداي تعالي است.
و دليل بر اينكه مقصود از توبه در دو آيه، توبه اولي خداست، اين است كه در مورد اول گناهي از مهاجرين و انصار ذكر نكرده و همچنين استغفاري از ايشان نقل ننموده، پس منظور از آن، توبه بنده نيست، و توبه دوم خدا هم نيست، چون گفتيم توبه دوم عبارت است از قبول توبه عبد، و در آيه ذكري از توبه مهاجر و انصار به ميان نياورده، بلكه تنها فرموده: نزديك بود دل بعضي از ايشان از حق منحرف شود. پس توبه در مورد اول با توبه اول خدا تناسب دارد، و همچنين در مورد دوم. زيرا از اينكه در جمله" ليتوبوا" كه بعد از آن قرار دارد استغفار ايشان را نتيجه آن توبه دانسته مي‌فهميم كه توبه مزبور قبل از توبه ايشان بوده، و اين جز با توبه اولي خدا تطبيق نمي‌كند.
و اي بسا جمله" إِنَّهُ بِهِمْ رَؤُفٌ رَحِيمٌ" كه در مقام بيان علت است گفته ما را تاييد كند، زيرا در اين جمله نيز هيچ يك از اسماء خدا كه دلالت كند بر قبول توبه ذكر نشده، هم چنان كه قبلا هم استغفاري از ايشان نقل نكرده بود.
و رابعا منظور از جمله" ليتوبوا" در آيه دوم، توبه آن سه نفري است كه تخلف كردند،
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 285
(2)سوره توبه آيه 26
(3)سوره توبه آيه 88
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 547
كه بعنوان نتيجه براي توبه اولي خداي تعالي ذكر شده، و معنايش اين است كه: خداوند بر آن سه نفر توبه" ترحم" كرد، و توفيقشان داد براي اينكه توبه كنند و خدا برايشان توبه" ترحم" كند، و ايشان را بيامرزد كه او توبه كننده رحيم است.
خواهي گفت اينطور كه شما مي‌گوئيد آيه شريفه دلالت نمي‌كند بر اينكه خدا توبه ايشان را پذيرفته است، و حال آنكه بطور مسلم توبه ايشان را پذيرفته است، و اين گفتار با رواياتي كه مي‌گويند اين آيه به منظور بشارت بر قبول توبه آنان نازل شده مخالفت دارد.
در جواب مي‌گوئيم درست است كه از نظر دليل نقلي يعني روايات، خداوند توبه آن سه نفر را پذيرفته و ليكن در خود الفاظ آيه چنين دلالتي نيست، بله، از سياق آن اين معنا استفاده مي‌شود، چون همانطور كه گفتيم خداي تعالي اول بطور اجمال فرموده:" لَقَدْ تابَ اللَّهُ"، و اين بيان به اطلاقش، هم توبه به معناي توفيق را شامل مي‌شود و هم توبه به معناي قبول را كه هر دو، توبه خداست و همچنين جمله بعدي كه مي‌فرمايد:" إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ".
و مخصوصا با در نظر داشتن حصري كه در آن است و ناظر به جمله قبلي است كه فرموده بود:" وَ ظَنُّوا أَنْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَيْهِ" دلالت بر قبول توبه آنان دارد، زيرا از آن بر مي‌آيد كه به اين منظور توبه كردند كه ملجاي در نزد خدا بدست بياورند، و در آن ملجا و پناه‌گاه از عذاب خدا ايمن شوند، و خداوند هم بسوي توبه هدايتشان كرد، از اين بطور قطع مي‌فهميم كه با اين حال ديگر محال است كه خدا توبه‌شان را قبول نكرده باشد، زيرا او تواب و رحيم است، و خودش فرموده:" إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَي اللَّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهالَةٍ ثُمَّ يَتُوبُونَ مِنْ قَرِيبٍ فَأُولئِكَ يَتُوبُ اللَّهُ عَلَيْهِمْ" «1».
بعضي «2» گفته‌اند، معناي" ثُمَّ تابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا" اين است كه" پس آن گاه خداوند توبه را براي آنان آسان كرد، تا بتوانند توبه كنند" و اين حرف بسيار سخيف و غلط است، از آن سخيف‌تر تفسير آن ديگري «3» است كه گفته" منظور از توبه در جمله" ليتوبوا" برگشت به حالت قبل از معصيت است". از اين هم سخيف‌تر گفتار عده‌اي ديگر «4» است كه گفته‌اند" ضمير در" ليتوبوا" به مؤمنين برمي‌گردد، و معناي آيه اين است كه خدا بر آن سه كس توبه كرد، و مژده توبه بر آنان را بر پيغمبرش نازل نمود تا مؤمنين از گناهان خود توبه كنند، و بدانند كه خدا توبه
__________________________________________________
(1)خدا تنها توبه كساني را مي‌پذيرد كه به ناداني عمل زشت مرتكب مي‌شوند و سپس به زودي توبه مي‌كنند ايشانند كه خدا از تقصيرشان درمي‌گذرد. سوره نساء آيه 17
(2 و 3 و 4)مجمع البيان ج 3 جزء 11 ص 157 و 158 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 548
ايشان را مانند توبه آن سه نفر مي‌پذيرد".

[معناي اينكه فرمود: با صادقين باشيد (... وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ)] ..... ص: 548

و خامسا معلوم شد كه هر چند كلمه" ظن" در لغت به معناي پندار است نه به معناي علم، و ليكن در خصوص مورد اين آيه به معناي علم آمده است.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ" كلمه" صدق" در اصل به معناي اين است كه گفتار و يا خبري كه داده مي‌شود با خارج مطابق باشد، و آدمي را كه خبرش مطابق با واقع و خارج باشد" صادق" مي‌گويند. و ليكن از آنجايي كه بطور استعاره و مجاز اعتقاد و عزم و اراده را هم قول ناميده‌اند در نتيجه صدق را در آنها نيز استعمال كرده، انساني را هم كه عملش مطابق با اعتقادش باشد و يا كاري كه مي‌كند با اراده و تصميمش مطابق باشد، و شوخي نباشد، صادق ناميده‌اند.
و اطلاق امر به تقوي و اطلاق كلمه" صادقين" و همچنين اينكه بطور مطلق فرموده: با صادقين باشيد- با اينكه معيت و با كسي بودن به معناي همكاري كردن و پيروي نمودن است- همه قرينه‌هايي هستند كه دلالت مي‌كنند بر اينكه مقصود از صدق، معناي مجازي و وسيع آن است، نه معناي لغوي و خاص آن.
بنا بر اين، آيه شريفه مؤمنين را دستور مي‌دهد به اينكه تقوا پيشه نموده، صادقين را در گفتار و كردارشان پيروي كنند، و اين غير از آن است كه بفرمايد" شما نيز مانند صادقين متصف به وصف صدق باشيد" زيرا اگر آن بود، مي‌بايستي بفرمايد" و از صادقين باشيد" نه اينكه بفرمايد" و با صادقين باشيد"، و اين پر واضح است و احتياج به توضيح ندارد.
" ما كانَ لِأَهْلِ الْمَدِينَةِ وَ مَنْ حَوْلَهُمْ مِنَ الْأَعْرابِ ... ما كانُوا يَعْمَلُونَ" كلمه" رغبت" ميل خاصي است از تمايلات نفساني، و رغبت در هر چيز ميل كردن به طرف آن به منظور طلب نفع است، و رغبت از هر چيز به معناي دوري و بي ميلي از آن و ترك آن است، و حرف" باء" در" بِأَنْفُسِهِمْ عَنْ نَفْسِهِ" براي سببيت است، و معناي جمله را چنين مي‌كند" و ايشان را حقي نيست كه بخاطر اشتغال به خود از آن جناب صرفنظر نموده، در مواقع خطر در جنگها و در سختيهاي سفر تركش گويند، و خود سرگرم لذائذ زندگي گردند".
كلمه" ظما" به معناي عطش، و كلمه" نصب" به معناي تعب، و كلمه" مخمصة" به معناي گرسنگي، و" غيظ" به معناي شدت غضب، و" مؤطا" به معناي زميني است كه مسير راه باشد و بر آن بگذرند.
اين آيه حق تخلف از رسول خدا (ص) را از اهل مدينه و اعرابي كه در اطراف آن هستند سلب نموده، سپس خاطرنشان مي‌سازد كه خداوند در مقابل اين سلب حق،
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 549
براي ايشان در برابر مصيبتي كه در جهاد ببينند از قبيل گرسنگي و عطش و تعب و در برابر هر سرزميني كه بپيمايند و بدان وسيله كفار را به شدت خشم دچار سازند، و يا هر بلائي كه بسر آنان بياورند، يك عمل صالح در نامه عملشان مي‌نويسد، چون در اين صورت نيكوكارند و خدا اجر محسنين را ضايع نمي‌سازد، اين معناي" ذلِكَ بِأَنَّهُمْ لا يُصِيبُهُمْ ظَمَأٌ" است.
آن گاه مي‌فرمايد: هزينه‌اي كه در اين راه خرج مي‌كنند، چه كم و چه زياد، و همچنين هر وادي كه طي مي‌نمايند، براي آنان نوشته مي‌شود و نزد خدا محفوظ مي‌ماند، تا به بهترين پاداش جزا داده شوند.

[پاداش مجاهدان، و مراد از جمله:" لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ"] ..... ص: 549

و جمله" لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" غايت و نتيجه‌اي است كه بر جمله" كُتِبَ لَهُمْ" مترتب شده، و معنايش اين است كه" نتيجه اين نوشتن اين است كه خداوند جزاي بهترين اعمالشان را بدهد" و اگر تنها جزاي نيكوترين اعمالشان را ذكر كرد، براي اين است كه بيشتر رغبت صاحب عمل متوجه آن گونه اعمال است. ممكن هم هست از اين جهت باشد كه پاداش بهترين اعمال مستلزم پاداش ساير اعمال نيز هست. و نيز ممكن است منظور از" احسن اعمال" جهاد در راه خدا باشد، براي اينكه جهاد از همه اعمال نيك ديگر سخت‌تر و نيز مهم‌تر است، زيرا قيام امر دين بدان بستگي دارد.
البته در اين ميان معناي ديگري نيز هست، و آن اين است كه جزاي عمل در حقيقت همان خود عمل است كه بسوي پروردگار رفته است، و بهترين جزا همان بهترين اعمال است، پس، در نتيجه جزا دادن به احسن اعمال معنايش جزا دادن به احسن جزاء است. معناي ديگري نيز هست، و آن اين است كه خداي سبحان گناهان ايشان را كه مختلط به اعمال نيك ايشان شده مي‌آمرزد و جهات نقص اعمال آنان را مي‌زدايد، و مي‌پوشاند، و بدين وسيله عمل ايشان را بعد از آنكه عمل نيك بود به صورت عمل نيكوتر درمي‌آورد و آن گاه به آن عمل نيكوتر پاداش مي‌دهد، و ممكن هم هست اين وجه با وجه قبلي به يك معنا برگردد- دقت بفرمائيد-.
" وَ ما كانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ" سياق آيه دلالت مي‌كند بر اينكه منظور از جمله" لِيَنْفِرُوا كَافَّةً" بيرون شدن همگي براي جهاد است، و ضمير در" فِرْقَةٍ مِنْهُمْ" به مؤمنين برمي‌گردد، كه نبايد همگيشان بيرون روند، و لازمه آن اين است كه مقصود از" نفر" كوچ كردن به سوي رسول خدا باشد.
بنا بر اين، آيه شريفه در اين مقام است كه مؤمنين ساير شهرها را نهي كند از اينكه تماميشان به جهاد بروند، بلكه بايد يك عده از ايشان به مدينة الرسول آمده، احكام را از آن جناب بياموزند، و عده ديگري به جهاد بروند.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 550
و بنا بر اين معنا، مناسب‌تر آنست كه ضمير مستتر در" رجعوا" به آن طائفه‌اي برگردد كه براي آموختن احكام دين بيرون مي‌شوند، و ضمير در" اليهم" به قوم و اهل شهر ايشان راجع باشد، و منظور از آيه اين باشد كه وقتي اين عده احكام دين را ياد گرفتند به شهر خود و به ميان اهل ولايت خود برگشته، ايشان را انذار كنند. ولي ممكن هم هست عكس اين ترتيب باشد، يعني ضمير در" رجعوا" به اهل شهر برگردد كه به جهاد رفته‌اند، و ضمير در" اليهم" به آموزندگان دين برگشت كند، و معنا چنين باشد:" و قوم خود را كه به جهاد رفته‌اند وقتي كه از جهاد بسوي ايشان برگشتند انذار كنند".

[توضيح آيه نفر (فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ ...) و بيان آنچه كه از آن استنباط مي‌شود] ..... ص: 550

و معناي آيه اين است كه: براي مؤمنين ساير شهرستانهاي غير مدينه جايز نيست كه همگي به جهاد بروند، چرا از هر شهري يك عده بسوي مدينة الرسول كوچ نمي‌كنند تا در آنجا احكام دين را ياد گرفته و عمل كنند، و در مراجعت هموطنان خود را با نشر معارف دين انذار نموده، آثار مخالفت با اصول و فروع دين را گوشزد ايشان بكنند، تا شايد بترسند، و به تقوا بگرايند.
از اينجا معلوم مي‌شود كه:
اولا مقصود از تفقه در دين فهميدن همه معارف ديني از اصول و فروع آن است، نه خصوص احكام عملي، كه فعلا در لسان علماي دين كلمه فقه اصطلاح در آن شده، بدليل اينكه مي‌فرمايد:" وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ- و قوم خود را انذار كنند"، و معلوم است كه انذار با بيان فقه اصطلاحي، يعني با گفتن مسائل عملي صورت نمي‌گيرد، بلكه احتياج به بيان اصول عقايد دارد.
و ثانيا معلوم مي‌شود كه وظيفه كوچ كردن براي جهاد، از طلبه علوم ديني برداشته شده، و آيه شريفه به خوبي بر اين معنا دلالت دارد.
و ثالثا معاني ديگري كه مفسرين احتمال داده‌اند- و ذيلا پاره‌اي از آنها نقل مي‌شود- از سياق آيه دور است، مثلا بعضي «1» گفته‌اند: مقصود از اينكه فرمود: نبايد همه كوچ كنند اين است كه نبايد همه براي آموختن احكام دين به مدينه بيايند. بعضي «2» ديگر گفته‌اند مقصود از كوچ كردن در جمله" فَلَوْ لا نَفَرَ" كوچ كردن براي جهاد، و مقصود از" ليتفقهوا" در شهر ماندن
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 3 جزء 11 ص 165
(2)مجموعة من التفاسير ج 3 ص 219
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 551
عده‌اي ديگر است، تا وقتي آن مجاهدين به شهر برگشتند اين عده آنان را انذار كنند. اينها و همچنين معاني ديگري كه احتمال داده‌اند از سياق دور است، و ما متعرض نقل و بحث در آنها نمي‌شويم.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قاتِلُوا الَّذِينَ يَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفَّارِ وَ لْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ" در اين آيه شريفه دستور جهاد عمومي داده شده تا از هر طرف در دنيا، اسلام گسترش يابد، چون وقتي مي‌فرمايد: هر طائفه از مؤمنين بايد با كفار هم جوار خود كارزار كنند معنايش همان گسترش دادن اسلام و برقرار كردن سلطنت اسلام است بر دنيا، و بر تمامي ساكنين ربع مسكون.
معناي" غلظة" در جمله" وَ لْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةً" شدت و سرسختي نشان دادن بخاطر خداست، و معنايش اين نيست كه با كفار خشونت و سنگدلي و بد اخلاقي و قساوت قلب و جفا و بي مهري نشان دهيد، زيرا اين معنا با هيچ يك از اصول دين اسلام سازگار نيست، و معارف اسلامي همه آن را مذمت و تقبيح كرده‌اند، و آيات مربوط به جهاد هم از هر تعدي و ظلم و جفايي نهي كرده، كه شرحش در سوره بقره گذشت.
و جمله" وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ" وعده‌اي است الهي به اينكه اگر تقوا پيشه كنيد خداوند ياريتان مي‌كند، و برگشت معناي آن به ارشاد مسلمين است، به اينكه همواره مراقب خود باشند، و مقام پروردگار خود را نسبت به خود از ياد نبرند، و متوجه باشند كه خدا با ايشان و مولاي ايشان است، كه اگر چنين كنند و تقوا بخرج دهند خدا وعده داده كه دست بالا و ما فوق همه عالميان قرار خواهند گرفت.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل برخي آيات گذشته)] ..... ص: 551

اشاره

در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم و ابن مردويه از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده‌اند كه گفت: آيه" إِنَّ اللَّهَ اشْتَري مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ" وقتي نازل شد كه رسول خدا (ص) در مسجد بود، و مردم در مسجد همه تكبير گفتند، آن گاه مردي از انصار كه دو طرف رداي خود را به شانه‌هاي خود انداخته بود نزديك آمد و پرسيد: يا رسول اللَّه! اين آيه نازل شده؟
فرمود: آري.
انصاري گفت: معامله پر سودي است، و ما هرگز اين معامله را پس نمي‌دهيم و از
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 552
خدا خواهش نمي‌كنيم كه خريداري خود را پس دهد «1».
و در كافي به سند خود از سماعه از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:
عباد بصري، علي بن الحسين (ع) را در راه مكه ديد و عرض كرد: اي علي بن الحسين! چرا جهاد را كه سخت است رها كردي و زيارت حج را كه آسان است اختيار نمودي؟ حضرت فرمود: اگر برخورد كنيم به كساني كه اين صفات را داشته باشند البته جهاد كردن در معيت آنان از حج بهتر است «2».
مؤلف: مقصود آن جناب (صلوات اللَّه عليه) صفاتي است كه در آيه" التَّائِبُونَ الْعابِدُونَ" براي مؤمنين شمرده.
و از رسول خدا (ص) نقل شده كه فرمود: سياحت امت من در مساجد است.
مؤلف: و از ابو هريره از رسول خدا (ص) روايت شده كه فرمود: مقصود از" سائحون" روزه‌داران است، و از ابي امامه از آن جناب روايت شده كه فرمود: سياحت امت من جهاد در راه خداست، كه قبلا در باره آن بحث شد «3».
و در مجمع البيان گفته: همه صفاتي كه در آيه مذكور آمده با" ياء" يعني" تائبين و عابدين و ..." خوانده مي‌شود، و اين قرائت را از امام باقر و امام صادق (ع) نقل كرده «4».
و در الدر المنثور در تفسير آيه" ما كانَ لِلنَّبِيِّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ" مي‌گويد: ابن ابي شيبه، احمد، بخاري، مسلم، نسايي، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه و بيهقي- در كتاب دلائل- از سعيد بن مسيب از پدرش روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي ابو طالب مي‌خواست از دنيا برود رسول خدا (ص) به بالينش آمد در حالي كه ابو جهل و عبد اللَّه بن ابي اميه نيز آنجا بودند، حضرت فرمود: عموجان بگو" لا اله الا اللَّه" تا با آن نزد خداي تعالي برايت احتجاج كنم، ابو جهل و عبد اللَّه بن ابي اميه گفتند: اي ابو طالب آيا مي‌خواهي دست از دين عبد المطلب برداري؟ و همچنين رسول خدا (ص) كلمه توحيد را به او عرضه مي‌كرد، و آن دو وي را با اين حرف مورد سرزنش
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 280
(2)فروع كافي ج 5 ص 22 ح 1
(3)الدر المنثور ج 5 ص 281- 282
(4)مجمع البيان ج 5 ص 74
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 553
قرار مي‌دادند، و سرانجام آخرين حرفي كه ابو طالب زد اين بود كه به ايشان گفت: بر دين عبد المطلب، و حاضر نشد بگويد: لا اله الا اللَّه.
رسول خدا (ص) در جوابش فرمود: اگر خدا مرا نهي نكند برايت استغفار مي‌كنم، ولي چيزي نگذشت كه اين آيه نازل شد:" ما كانَ لِلنَّبِيِّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ ..." و نيز در باره ابو طالب خطاب به رسول خدا (ص) نازل شد:" إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ" «1».
مؤلف: و در اين معنا روايات ديگري از طرق اهل سنت رسيده كه در بعضي از آنها دارد: مسلمين وقتي ديدند رسول خدا (ص) براي عمويش با اينكه مشرك بود استغفار مي‌كند، ايشان نيز براي پدران مشرك خود استغفار كردند، و بدين جهت آيه مورد بحث نازل گرديد «2».
و ليكن روايات وارده از ائمه «3» اهل بيت (ع) همه متفقند بر اينكه ابو طالب اسلام آورد، ولي براي اينكه بتواند از رسول خدا (ص) حمايت كند اسلام خود را اظهار نمي‌كرد، و در اشعاري هم كه به نقل صحيح از آن جناب روايت شده شواهد و ادله بسياري هست، كه وي به دين توحيد و با تصديق نبوت خاتم انبياء از دنيا رفته است، و ما پاره‌اي از اشعار او را قبلا نقل كرديم.
و در كافي به سند خود از زراره از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: كلمه" اواه" به معناي كسي است كه زياد دعا مي‌كند «4».
و در مجمع البيان در تفسير آيه" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْماً ..." گفته است: بعضي گفته‌اند كه شان نزول اين آيه چنين بوده كه عده‌اي از مسلمانان قبل از آنكه واجبات دين نازل شده باشد از دنيا رفتند، و مسلمانان به رسول خدا (ص) عرض كردند: يا رسول اللَّه! اين عده از برادران ما، قبل از اينكه اين فرائض را انجام داده باشند از دنيا رفتند، وضع ايشان نزد پروردگار چگونه است؟ در جواب ايشان اين آيه نازل شد:" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْماً ..."- نقل از حسن «5».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 282
(2)الدر المنثور ج 3 ص 282
(3)اصول كافي ج 1 ص 162 ح 3 [.....]
(4)اصول كافي ج 2 ص 466 ح 1
(5)مجمع البيان ج 5 ص 77
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 554
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در شان نزول آيه مذكور گفته است: اين آيه وقتي نازل شد كه مسلمانان از اسراي بدر فديه و خون بها گرفتند و آيه نازل شد كه حق شما نبود چنين كاري كنيد، تا خدايتان اذن مي‌داد و ليكن حال كه گرفتيد خداوند شما و هيچ قومي را بخاطر گناهي كه كرده‌اند عذاب نمي‌كند مگر بعد از آنكه گناهان را براي آنان بيان كند، يعني قبلا ايشان را نهي بكند «1».
مؤلف: ظاهر اين دو روايت اين است كه راويان خواسته‌اند مصاديقي را براي آيه ذكر كنند، و آيه را با داستان مورد نظر خود تطبيق دهند نه اينكه بگويند آيه در باره خصوص اين داستان نازل شده، و اتصال آيه بدو آيه قبل خود، و اينكه در سياق همان دو آيه قرار دارد، خيلي روشن است، و توضيحش گذشت.
و در كافي به سند خود از حمزة بن محمد طيار، از امام صادق (ع) روايت كرده است كه در معناي آيه" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْماً بَعْدَ إِذْ هَداهُمْ حَتَّي يُبَيِّنَ لَهُمْ ما يَتَّقُونَ" فرموده: يعني به ايشان برساند و بفهماند كه چه كارهايي مورد رضاي او و چه كارهايي مورد سخط اوست ... «2».
مؤلف: اين روايت را كافي «3» از عبد الاعلي از امام صادق (ع) نيز نقل كرده، برقي هم آن را در محاسن «4» خود آورده.
و در تفسير قمي دارد كه امام صادق (ع) فرمود: آيه" لَقَدْ تابَ اللَّهُ ..." اينطور نازل شد:" لقد تاب اللَّه بالنبي علي المهاجرين و الانصار الذين اتبعوه في ساعة العسرة"، و مقصود آن ابو ذر و ابو خيثمه و عمير بن وهب است، كه نخست تخلف كردند و بعد خود را به رسول خدا رساندند «5».
مؤلف: اين روايت را در تفسير آيه" وَ لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً" «6» همين سوره از حديث مفصلي كه قمي آن را در تفسير خود نقل كرده استخراج نموديم. و در مجمع البيان قرائت" لقد تاب اللَّه بالنبي" را از امام صادق و از حضرت رضا (ع) نقل كرده
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 286
(2)اصول كافي ج 1 ص 163 ح 3
(3)اصول كافي ج 1 ص 163 ح 5
(4)محاسن برقي ص 276 ح 389
(5)تفسير قمي ج 1 ص 297
(6)سوره توبه آيه 46
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 555
است «1».
و در تفسير مجمع البيان در ذيل- آيه" وَ عَلَي الثَّلاثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا" گفته است كه علي بن الحسين زين العابدين و محمد بن علي و جعفر بن محمد (ع) و همچنين ابو عبد الرحمن سلمي كلمه" خلفوا" را" خالفوا" قرائت كرده‌اند «2».

[روايتي در باره مشقات و سختي‌هايي كه مسلمانان در راه تبوك تحمل نمودند] ..... ص: 555

و نيز در مجمع البيان در تفسير آيه" لَقَدْ تابَ اللَّهُ عَلَي النَّبِيِّ وَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ ..." گفته است كه اين آيه در واقعه جنگ تبوك و آن شدائدي كه مسلمانان در آن جنگ ديدند نازل شده كه حتي بعضي از ايشان تصميم گرفتند برگردند، ولي لطف خدا شامل حال آنها شد. حسن گفته است: در آن جنگ ده نفر از مسلمانان يك شتر داشتند و به نوبت يكي پس از ديگري بر آن سوار مي‌شدند و آذوقه‌شان هم آرد جو با سبوس و مقداري خرماي كرم خورده و روغن گنديده بود و چند نفري از ايشان مختصر خرمايي كه داشتند در ميان خود بدين طريق مورد استفاده قرار مي‌دادند كه وقتي گرسنگي به ايشان فشار مي‌آورد يك دانه خرما را هر يك در دهان گذاشته مي‌مكيد تا مزه آن را احساس كند، آن گاه درمي‌آورد به ديگري مي‌داد و همچنين تا به آخر آن را در دهان گذاشته، يك جرعه آب روي آن مي‌خوردند، و همچنين اين كار را مي‌كردند تا چيزي از آن خرما باقي نمي‌ماند مگر هسته‌اش.
و نيز در مجمع البيان در تفسير آيه" وَ عَلَي الثَّلاثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا" گفته: اين آيه در شان كعب بن مالك و مرارة بن ربيع و هلال بن اميه نازل شد، كه از رسول خدا تخلف كرده با آن جناب بيرون نشدند، البته اين تخلفشان از در نفاق نبود بلكه از اين جهت بود كه مسامحه كردند و بعدا پشيمان شده وقتي رسول خدا (ص) برگشت خدمتش رسيدند و عذر خواستند، حضرت با آنان حرف نزد، نزد مسلمانان رفتند ايشان هم با آنان حرف نزدند، و خلاصه يك نفر از مسلمانان با آنان همكلام نشد، حتي بچه‌ها هم از ايشان قهر كرده و اعراض نمودند. زنان اين سه نفر نزد رسول خدا (ص) آمدند و عرض كردند آيا ما هم بايد از شوهرانمان كناره‌گيري كنيم؟ حضرت فرمود: نه، و ليكن نبايد نزديك شما بيايند.
در نتيجه زندگي در مدينه بر آنان تنگ شد بناچار سر به كوه نهاده در قله كوهي جاي گرفتند، و همه روزه خانواده‌هايشان برايشان غذا مي‌آوردند، تا آنكه به يكديگر گفتند: حال كه همه مردم با ما قهر كرده و حرف نمي‌زنند، ما چرا با خود حرف بزنيم و چرا از مسلمانان تبعيت
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 5 ص 80
(2)مجمع البيان ج 5 ص 78
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 556
نكنيم لا جرم هر كدام به قله كوهي رفته ديگر يكديگر را نديدند و بهمين حال پنجاه روز در كوه مانده، به درگاه خدا تضرع و زاري مي‌كردند و اظهار توبه و ندامت مي‌نمودند، خداوند توبه‌شان را قبول نموده اين آيه را در حقشان نازل كرد «1».
مؤلف: قبلا اين داستان را در ضمن حديثي طولاني از تفسير «2» قمي در تفسير آيه" 46" اين سوره نقل كرديم و اين داستان به طرق بسياري نقل شده.
و در تفسير برهان از ابن شهرآشوب از تفسير ابي يوسف بن يعقوب بن سفيان روايت كرده كه گفت: مالك بن انس از نافع از ابن عمر براي ما حديث كرد كه گفت: خداوند در آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ" صحابه رسول خدا (ص) را دستور داده كه از خدا بترسند، آن گاه گفته است كه مقصود از صادقين در جمله" كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ" رسول خدا (ص) و اهل بيت آن جناب است «3».
مؤلف: و در اين معنا روايات بسياري از امامان اهل بيت (ع) وارد شده، و در الدر المنثور از ابن عباس و نيز از ابن عساكر از ابي جعفر آورده كه در تفسير آيه" وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ" گفته‌اند: مقصود از صادقين علي بن ابي طالب (ع) است «4».
و در كافي به سند خود از يعقوب بن شعيب روايت كرده كه گفت: نزد امام صادق (ع) بودم، و به ايشان عرض كردم اگر امام و پيشواي مسلمين بميرد مردم چه تكليفي دارند؟ فرمود: پس، فرمايش خدا چه شد كه مي‌فرمايد:" فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ". آن گاه فرمود ايشان ما دام كه در طلب معرفت امام هستند از جهاد معذورند، و آن دسته هم كه در شهر در انتظار برگشتن دسته اولند نيز معذورند تا اصحاب ايشان (دسته اول) برگردند «5».
مؤلف: و در اين معنا روايات بسياري از ائمه اهل بيت (ع) رسيده كه خود از جمله ادله‌ايست كه دلالت مي‌كند بر اينكه منظور از تفقه در آيه، اعم است از آموختن علم فقه اصطلاحي و ساير معارف ديني.
البته، خواننده محترم بايد بداند كه در باره سبب نزول اين آيات اقوال ديگري نيز هست كه بخاطر ضعف و سستي آنها متعرض نمي‌شويم.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 5 ص 79
(2)تفسير قمي ج 1 ص 295- 299
(3)تفسير برهان ج 2 ص 170 ح 11
(4)الدر المنثور ج 3 ص 290 [.....]
(5)اصول كافي ج 1 ص 378 ح 1
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 557

[سوره التوبة (9): آيات 124 تا 129] ..... ص: 557

اشاره

وَ إِذا ما أُنْزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ أَيُّكُمْ زادَتْهُ هذِهِ إِيماناً فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَزادَتْهُمْ إِيماناً وَ هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ (124) وَ أَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَتْهُمْ رِجْساً إِلَي رِجْسِهِمْ وَ ماتُوا وَ هُمْ كافِرُونَ (125) أَ وَ لا يَرَوْنَ أَنَّهُمْ يُفْتَنُونَ فِي كُلِّ عامٍ مَرَّةً أَوْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ لا يَتُوبُونَ وَ لا هُمْ يَذَّكَّرُونَ (126) وَ إِذا ما أُنْزِلَتْ سُورَةٌ نَظَرَ بَعْضُهُمْ إِلي بَعْضٍ هَلْ يَراكُمْ مِنْ أَحَدٍ ثُمَّ انْصَرَفُوا صَرَفَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ (127) لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ (128)
فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ لا إله إِلاَّ هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ (129)

ترجمه آيات ..... ص: 557

و چون سوره‌اي نازل شود پاره‌اي از ايشان كسي است كه مي‌گويد اين سوره، ايمان كداميك از شما را زياد كرد؟ اما آن كساني كه ايمان آوردند ايمانشان زياد شد و خوشوقت شدند (124).
و اما كساني كه در دلهايشان مرض بود پليدي بر پليديشان افزود، و بمردند در حالي كه كافر بودند (125).
آيا نمي‌بينند كه در هر سال يك بار و يا دو بار آزمايش مي‌شوند (و از عهده برنيامده گناه مي‌كنند) آن گاه توبه نمي‌كنند و ايشان متذكر نمي‌شوند (126).
و چون سوره‌اي نازل شود بعضي به بعضي ديگر نگريسته (مي‌گويند) آيا كسي متوجه شما هست؟
آن گاه برمي‌گردند، خدا دلهايشان را برگردانيد به جرم اينكه مردمي هستند كه (نمي‌خواهند) بفهمند (127).
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 558
با اينكه هر آينه شما را رسولي از خود شما آمد كه ضرر و هلاك شما بر او گران است و او حريص است بر هدايت شما و به مؤمنين رءوف و رحيم است (128).
پس اگر اعراض كردند بگو خدا مرا بس است، معبودي نيست جز او من بر او توكل مي‌كنم و او پروردگار عرش بزرگ است (129)

بيان آيات [حال مؤمنين و منافقين در موقع نزول سوره قرآني] ..... ص: 558

اشاره

آيات سوره برائت با اين چند آيه ختم مي‌شود، و اين آيات حال مؤمنين و منافقين در موقع نزول سوره قرآني را بيان مي‌كند، و بدين وسيله نشانه ديگري از نشانه‌هاي نفاق را شرح مي‌دهد كه با آن مؤمن از منافق تشخيص داده مي‌شود، و آن اين است كه در موقع نزول قرآن به يكديگر مي‌گويند: اين آيه ايمان كدامتان را زياد كرد؟ و يا به يكديگر نگاه مي‌كنند و مي‌گويند مبادا كسي شما را ببيند.
و در آخر رسول گرامي خود را به وصفي توصيف مي‌كند كه دلهاي مؤمنين به وي متمايل شود، و او را دستور مي‌دهد، به اينكه اگر مردم از او روي گردانيدند بر خدا توكل جويد.
" وَ إِذا ما أُنْزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ أَيُّكُمْ زادَتْهُ هذِهِ إِيماناً ... وَ هُمْ كافِرُونَ" از طرز سؤال" هَلْ يَراكُمْ مِنْ أَحَدٍ" برمي‌آيد كه گوينده و پرسش كننده آن دلش خالي از شك و ترديد نبوده، زيرا طبع چنين سؤالي خود گواه است بر اينكه صاحب آن در دل خود اثري از نزول قرآن احساس نكرده، و چون مي‌پندارد كه دل سايرين مانند دل او است، لذا جستجو مي‌كند كسي را كه دلش از نزول قرآن متاثر شده پيدا كند، به عبارت ديگر، او خيال مي‌كند كه پيغمبر اكرم دعويدار اين است كه قرآن در تمامي دلها اثر مي‌گذارد و همه را اصلاح مي‌كند، چه اينكه مستعد و آماده اصلاح باشد يا نباشد، و چون خود را مي‌بيند كه هر چه سوره جديد نازل مي‌شود در دلش اثري از خشوع در برابر خدا و ميل به حق نمي‌گذارد، ترديدش زيادتر مي‌شود، تا آنجا كه ناگزير مي‌شود از سايرين كه در موقع نزول حاضر بوده‌اند بپرسد، نكند ايشان نيز مثل خودش باشند، كه اگر مثل اويند در نفاقش استوارتر باشد.
و كوتاه سخن، نحوه سؤال گواه است بر اينكه سائل دلش خالي از نفاق نيست، زيرا خود خداي تعالي در دو آيه مورد بحث وضع دلها را روشن نموده، ميان دل مؤمنين و دل بيماردلان فرق گذاشته و فرموده:" فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا" آنهايي كه ايمان آوردند، و دلهايشان خالي از نفاق و بري از مرض است و نسبت به دين خود يقين دارند- البته اين وصف آخري از قرينه مقابله استفاده مي‌شود- در نتيجه از شنيدن سوره‌اي كه نازل مي‌شود ايمانشان زيادمي‌شود، هم از جهت كيفيت و هم از حيث كميت.
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 559

[هيچ سوره قرآني بي اثر در دلها نيست، قلب سليم را ايمان و سرور مي‌افزايد و قلب مريض را رجس و ضلالت] ..... ص: 559

چون وقتي زمينه دل با نور هدايت آيات قرآني روشن گرديد، قهرا نور ايمان زياد مي‌شود و اين زيادي، زيادي در كيفيت است. و نيز از آنجايي كه قرآن كريم مشتمل است بر معارف و حقايقي تازه و قهرا نور بيشتري از ايمان در دل پيدا مي‌شود و ايمان تازه‌تري بر ايمان قبل علاوه مي‌گردد، و اين زيادي در كميت است، و نسبت زيادي ايمان به سوره‌هاي قرآني، از قبيل نسبت دادن به اسباب ظاهري است، (يعني همانطور كه مي‌گوئيم فلان غذا در مزاج، فلان اثر را مي‌گذارد، عينا بهمين معنا مي‌گوئيم آيات قرآني در جان آدمي نور مي‌بخشد) و بهر تقدير، پس سوره‌هاي قرآني در دل مؤمنين اثر مي‌كند، و ايمان آنان را زيادتر مي‌سازد، و بدين جهت شرح صدر يافته، رخساره‌هايشان از بهجت و سرور افروخته مي‌گردد،" وَ هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ".
" أَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ" كه همان اهل شك و نفاقند،" فَزادَتْهُمْ رِجْساً إِلَي رِجْسِهِمْ"، يعني ضلالتي جديد بر ضلالت قديمشان افزوده مي‌شود، در اصطلاح قرآن رجس به معناي ضلالت است، بدليل اينكه مي‌فرمايد:" وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ كَذلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَي الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ" «1».
و مقابله‌اي كه در ميان جمله" الَّذِينَ آمَنُوا" و جمله" الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ" برقرار است، اين معنا را افاده مي‌كند، كه آيه در باره كساني است كه در دلشان ايمان صحيحي وجود ندارد، و دلهايشان گرفتار شك و انكار است، كه خود منجر به كفر مي‌شود، و لذا در آخر مي‌فرمايد" وَ ماتُوا وَ هُمْ كافِرُونَ".
اين آيه دلالت مي‌كند بر اينكه هيچ سوره‌اي از قرآن بي اثر در دلهاي شنوندگان نيست، و اگر قلب شنونده سليم باشد، ايمان و مسرتش زياده مي‌گردد، و اگر قلب، قلب مريضي باشد، همين سوره‌هاي قرآن باعث مي‌شود كه رجس و ضلالت آنان بيشتر شود، هم چنان كه نظير اين معنا را در آيه" وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً" «2» تصريح نموده.
__________________________________________________
(1)و هر كه را كه بخواهد گمراه كند سينه‌اش را تنگ و كم گنجايش مي‌سازد كه تو گويي (در پذيرش هدايت الهي) مي‌خواهد به آسمان صعود كند بدين‌سان رجس را بر كساني كه ايمان نمي‌آورند مسلط مي‌سازد. سوره انعام آيه 125
(2)و نازل مي‌كنيم از قرآن چيزهايي كه مايه شفاي (دلها) و رحمت بر مؤمنين است، و كافران را جز زيانكاري نمي‌افزايد. سوره اسري آيه 82
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 560
" أَ وَ لا يَرَوْنَ أَنَّهُمْ يُفْتَنُونَ فِي كُلِّ عامٍ مَرَّةً أَوْ مَرَّتَيْنِ ..."
استفهام در اين آيه استفهام تقرير است، و آيه چنين معنا مي‌دهد: چرا ايشان تفكر نمي‌كنند و عبرت نمي‌گيرند، با اينكه مي‌بينند در هر سالي يك يا دو بار مورد امتحان قرار مي‌گيرند و در همه نوبت‌ها از امتحان مردود گشته و نمي‌توانند از امتحان خدايي بيرون آيند، و توبه نمي‌كنند و متذكر نمي‌شوند، و اگر در اين باره فكر مي‌كردند قطعا بيدار مي‌شدند و وظيفه واجب و حياتي خود را تشخيص مي‌دادند، و يقينشان مي‌شد كه ادامه اين كفر و نفاق باعث مي‌شود هر سالي كه بگذرد پليدي تازه‌اي بر پليديهايشان افزوده گشته، سرانجام هلاكت دائمي و خسران ابديشان حتمي شود.
" وَ إِذا ما أُنْزِلَتْ سُورَةٌ نَظَرَ بَعْضُهُمْ إِلي بَعْضٍ هَلْ يَراكُمْ مِنْ أَحَدٍ ..."
اين خصيصه ديگري از خصايص منافقين است كه وقتي سوره‌اي از سوره‌هاي قرآن نازل مي‌شود- و قهرا ايشان هم حاضرند و مي‌شنوند- بيكديگر نگاهي مي‌كنند كه معناي نگاه كردنشان اين است كه آيا كسي شما را مي‌بيند؟ و اين حرف حرف كسي است كه مطلبي را بشنود كه طاقت شنيدنش را نداشته، و نتواند قيافه خود را از ناراحتي حفظ كند، و از قلق و اضطراب دروني رنگش هم عوض شود و بترسد كه ديگران از برگشتن رنگ رويش آنچه را كه در دل او است بخوانند و از سر درونش آگاه شوند، لا جرم به كسي كه از حال وي و باطنش خبر دارد رو كرده و از او بپرسند آيا كسي از اطرافيان از وضع وي خبردار شده يا نه.
پس، اينكه فرمود:" نَظَرَ بَعْضُهُمْ إِلي بَعْضٍ" مقصود از بعض منافقين هستند، و اين خود از ادله‌اي است كه دلالت مي‌كند بر اينكه ضمير" فَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ" كه در آيه قبلي بود نيز به منافقين برمي‌گردد، و معناي" نَظَرَ بَعْضُهُمْ"،" نظر بعضهم نظر قلق مضطرب" است، يعني بعضي به بعضي نگاه مي‌كند، نگاه كردن كسي كه مضطرب باشد و بترسد از اينكه اسرارش فاش شده باشد.
و جمله" هَلْ يَراكُمْ مِنْ أَحَدٍ" جمله" نَظَرَ بَعْضُهُمْ إِلي بَعْضٍ" را تفسير مي‌كند و آن را چنين معنا مي‌دهد:" بعضي به بعض نگاه كردند، نگاه كسي كه مي‌گويد: آيا كسي شما را ديد" و كلمه" من" در جمله" من احد" براي تاكيد، و كلمه" احد" فاعل" يراكم" است.
و از ظاهر سياق برمي‌آيد كه معناي" ثُمَّ انْصَرَفُوا صَرَفَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ" اين است كه از حضور پيغمبر برمي‌گردند در حالي كه خدا دلهايشان را از فرا گرفتن و دريافتن آيات الهي و ايمان به آن برگردانيده است، بجهت آنكه مردمي هستند كه حرف حق به گوششان نمي‌رود. پس مي‌توان گفت جمله" صَرَفَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ"- البته بنا به گفته علماي
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 561
كوفي كه جايز دانسته‌اند جمله حاليه‌اي كه اولش فعل ماضي است خالي باشد از حرف" قد"- جمله‌ايست حاليه.
و چه بسا احتمال رود كه منظور از جمله مذكور نفريني باشد از خداي تعالي بر منافقين، و نظائر آن در قرآن زياد است، و نفرين خدا در همه جا به معناي تهديد بشر است.

[توصيف پيامبر اسلام صلي اللَّه عليه و آله به اينكه نسبت به هدايت مردم حرص و اهتمام شديد دارد] ..... ص: 561

لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ"
كلمه" عنت" به معناي ضرر و هم به معناي هلاكت است، و كلمه" ما" در جمله" ما عَنِتُّمْ" مصدريه است، كه آن را به معناي مصدر تاويل مي‌نمايد، و منظور از رسول، بطوري كه سياق دو آيه گواهي مي‌دهد خاتم انبياء محمد (ص) است، چون مي‌بينيم كه او را وصف مي‌كند به اينكه از خود ايشان است، و ظاهر اين است كه مقصود اين باشد كه او مثل شما بشر است، و همنوع خود شما است، چون در كلام چيزي كه دليل باشد بر اينكه خطاب بخصوص عرب و يا قريش باشد نيست، مخصوصا نظر به اينكه در ميان آنان در حال خطاب، مسلماناني از روم و فارس و حبشه نيز بوده‌اند.
و معناي آيه اين است: هان اي مردم! پيغمبري از جنس خود شما مردم بيامده كه از اوصافش يكي اين است كه از خسارت ديدن شما و از نابود شدنتان ناراحت مي‌شود، و ديگر اينكه او در خيرخواهي و نجات شما چه مؤمن و چه غير مؤمن حريص است، و اينكه او نسبت به خصوص مؤمنين رؤوف و رحيم است، و با اينكه اوصافش چنين است آيا باز هم جا دارد كه از او سرپيچي كنيد؟ نه، بلكه سزاوار است كه از او اطاعت كنيد، چون او رسولي است كه قيام نكرده مگر با امر خدا، اطاعت كردن از او اطاعت خدا است، آري، جا دارد به او نزديك شويد و با او انس بگيريد، چون او هم مثل خود شما بشر است، پس بهر چه دعوت كرد بپذيريد، و هر خيرخواهي كه نمود بكار ببنديد.
از اين بيان معلوم شد كه قيدهايي كه در كلام اخذ شده و اوصافي كه آورده شده يعني وصف" رسول" و" من انفسكم" و" عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ ..." همه براي تاكيد آن سفارش آورده شده، دليلش اين است كه در آيه ذيلش مي‌فرمايد:" فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ".
" فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ" يعني: بگو او مرا كافي است، و هيچ معبودي نيست جز او.
پس، جمله" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" در مقام تعليل حكم به وجوب متابعت از آن جناب است. و مي‌رساند كه چون او از همه اسباب ظاهري قطع نظر كرده، و تنها به خدايش اعتماد نموده او ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 562
وي را كفايت مي‌كند. آري، جز خداي تعالي كفايت كننده‌اي نيست، چون تنها اوست معبود، و جز او معبودي نيست. احتمال هم دارد كه جمله" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" فقط بمنظور تعليم، ذكر شده باشد، نظير كلمه" سبحانه" در آيه" وَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ" «1».
جمله" عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ" كه حصر را مي‌رساند تفسيري است كه جمله" حَسْبِيَ اللَّهُ" را كه به التزام، دلالت بر معناي توكل دارد تفسير مي‌كند. در پاره‌اي از بحث‌هاي گذشته، بيان شد كه معناي توكل اين است كه بنده پروردگار خود را وكيل خود بداند و او را همه‌كاره و مدبر امور خود بداند، به اين معنا از تمسك به اسبابي كه از سببيت آنها آگهي دارد- و يكي از آنها خود اوست- كه علتي است ناقص، دست برداشته و به سبب حقيقي كه تمامي اسباب به او منتهي مي‌گردد تمسك بجويد.
از همين جا معلوم مي‌شود كه چرا در آخر فرمود:" وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ" و منظور اين بود كه بفهماند خداي تعالي آن پادشهي است كه سلطنتش بر تمامي موجودات حاكم، و نسبت به همه مدبر است.
و اگر فرمود:" فَقُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ ..." و نفرمود:" فتوكل علي اللَّه" براي اين است كه رسول گراميش را ارشاد كند به اينكه بايد توكلش بر خدا، توأم باشد با ياد اين حقايق كه معناي حقيقت توكل را روشن مي‌سازد، و نظر صائب آنست كه انسان به آنچه كه از اسباب ظاهري بر مي‌خورد و پي مي‌برد (و قهرا بعضي از اسباب است نه همه آن) وثوق و اتكاء نكند، بلكه معتقد باشد كه هر سببي هر اثر و خاصيتي دارد كه خداوند به آن افاضه كرده، و در رسيدن به غرض و هدف خود به پروردگار خود اتكاء كند.
اين آيه شريفه دلالت مي‌كند بر اينكه رسول خدا (ص) اهتمام عجيبي نسبت به هدايت يافتن مردم داشته، و اين دلالت بر كسي پوشيده نيست، پس خداوند تعالي آن حضرت را امر مي‌كند كه در آنچه كه همت گمارده بر خدا توكل كند، و در آيه قبلي بيان كرده بود كه همه همت او و حرص و ولعش هدايت يافتن مردم و رسيدنشان به سعادت است- دقت بفرمائيد.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات گذشته است)] ..... ص: 562

اشاره

در كافي به سند خود از ابي عمرو زبيري از امام صادق (ع) روايت كرده كه
__________________________________________________
(1)سوره بقره آيه 116
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 563

[روايتي در باره نقص و تماميت ايمان و شدت و ضعف آن و روايتي در مورد پاك بودن پدران پيامبر (ص) از زنا] ..... ص: 563

در ضمن حديثي طولاني كه در باره نقص ايمان و تماميت آن بيان داشته در جواب عمرو كه پرسيده است: من نقصان ايمان و تماميت آن را فهميدم، اينك بفرمائيد اين زيادت ايمان از كجا است؟ فرموده است: از آيه شريفه" وَ إِذا ما أُنْزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ أَيُّكُمْ زادَتْهُ هذِهِ إِيماناً فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَزادَتْهُمْ إِيماناً وَ هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ وَ أَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَتْهُمْ رِجْساً إِلَي رِجْسِهِمْ" و نيز آيه شريفه" نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُديً" «1».
چون اگر ايمان، كم و زياد و تماميت و نقصان نمي‌داشت، ديگر ايمان هيچ كس از كسي زيادتر نمي‌شد، و مردم همه از برخورداري از اين نعمت يكسان مي‌شدند، و اصولا مردم همه يكسان مي‌شدند و برتريها همه از ميان مي‌رفت. آري، بخاطر همين تماميت ايمان است كه مؤمنين داخل بهشت مي‌شوند و بخاطر زيادي آن است كه درجات مؤمنين در نزد خدا مختلف مي‌گردد و بخاطر نداشتن آن، كساني كه در تحصيلش كوتاهي كرده‌اند به جهنم مي‌روند «2».
و در تفسير عياشي از زرارة بن اعين از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" وَ أَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَتْهُمْ رِجْساً إِلَي رِجْسِهِمْ" فرمود: يعني شكي بر شكشان مي‌افزايد «3».
و در الدر المنثور در ذيل آيه" لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ" گفته است كه ابو نعيم در كتاب دلائل از ابن عباس روايت كرده كه گفت رسول خدا (ص) فرموده: هيچ يك از پدران و مادران من، با زنا همديگر را ملاقات نكردند، و خداوند لا يزال مرا از پشت پدراني پاك به رحم مادراني پاك و رحمهايي مصفا و مهذب منتقل مي‌كرد، و هر كجا كه از يك پدر فرزنداني بوجود مي‌آمد من به پشت آن فرزند منتقل مي‌شدم كه از همه پاكتر و بهتر بود «4».
مؤلف: در اين معنا روايات بسياري از رجال حديث- چه از اصحاب و چه از غير ايشان- از قبيل عباس، انس، ابي هريره، ربيعة بن حارث بن عبد المطلب، پسر عمر، ابن عباس، علي (ع)، محمد بن علي، امام باقر، و جعفر بن محمد، امام صادق
__________________________________________________
(1)ما بر تو مي‌خوانيم داستان ايشان را به حق كه ايشان جوانمرداني بودند كه به خدا ايمان آوردند و ما هدايتشان را بيفزوديم.
(2)اصول كافي ج 2 ص 37 ذيل ح 1
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 118 ح 163
(4)الدر المنثور ج 3 ص 294
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 564
(ع)و غير ايشان از رسول خدا (ص) روايت شده «1».
و نيز در الدر المنثور است كه ابن ضريس- در كتاب فضائل قرآن- و ابن انباري- در كتاب المصاحف- و ابن مردويه از حسن روايت كرده‌اند كه گفت: ابي بن كعب بارها مي‌گفت: آخرين آيه‌اي كه از قرآن از ناحيه خدا (و به نقلي ديگر از آسمان) نازل شد آيه" لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ ..." بود «2».
مؤلف: اين روايت از طريق ديگري از ابي بن كعب «3» روايت شده، و ليكن با روايات ديگري كه بزودي خواهيد ديد و همچنين با رواياتي كه در تفسير آيه" وَ اتَّقُوا يَوْماً تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَي اللَّهِ" «4» گذشت، و دلالت مي‌كرد بر اينكه اين آيه آخرين آيه قرآني است، معارضه دارد، علاوه بر اينكه، نه الفاظ آيه مورد بحث سازگاري دارد به اينكه آخرين باشد و نه آيه سوره بقره، مگر اينكه مقصود آيه اشاره به پاره‌اي از وقايع بيماري و وفات رسول خدا (ص) باشد، از قبيل داستان قلم و دوات.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن اسحاق و احمد بن حنبل و ابن ابي داود از عباد بن عبد اللَّه بن زبير روايت كرده‌اند كه گفت: حارث بن خزيمه اين دو آيه آخر سوره برائت را نزد عمر آورد، عمر پرسيد كيست با تو كه شهادت دهد اين دو آيه از قرآن است؟ حارث جواب داد به خدا قسم به ياد ندارم چه كسي با من بود كه اين آيه را از رسول خدا (ص) شنيده باشد، و ليكن من خود شهادت مي‌دهم كه آن را از رسول خدا (ص) شنيده‌ام، و تكرار كردم تا خوب ياد گرفتم و حفظ شدم. عمر گفت: من نيز شهادت مي‌دهم بر اينكه اين دو آيه از قرآن است و من خودم آن را از رسول خدا (ص) شنيدم، اگر سه تا آيه بود يك سوره مستقلي قرارش مي‌دادم، و ليكن حال كه دو تا است نگاه كنيد ببينيد به كدام سوره مي‌خورد به آن ملحق كنيد، ايشان هم آن را ملحق به سوره برائت كردند «5».
مؤلف: و در روايت ديگري آمده كه عمر به حارث گفت: من هرگز از تو در اين ادعا شاهدي نمي‌خواهم، زيرا رسول خدا (ص) اينطور بود «6». و در اين معنا احاديث ديگري وارد شده كه- ان شاء اللَّه- در آينده نزديكي در بحث پيرامون تركيب‌بندي و تاليف قرآن و
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 3 ص 294- 295
(2)الدر المنثور ج 3 ص 295
(3)الدر المنثور ج 3 ص 295
(4)سوره بقره آيه 281
(5- 6)الدر المنثور ج 3 ص 296
ترجمه الميزان، ج‌9، ص: 565
همچنين در بحث‌هاي ديگري كه مربوط به آن است در سوره حجر ايراد خواهد گرديد.
قبلا بنا داشتيم وقتي به آخر سوره برائت مي‌رسيم يك فصل جداگانه‌اي را براي بحث و گفتگو از وضع منافقين در اسلام اختصاص داده، آياتي را كه در باره آنان نازل شده از قرآن كريم استخراج نموده، آن گاه به تجزيه و تحليل تاريخ پرداخته، فسادي را كه اين طائفه به راه انداختند و ضرباتي را كه بر پيكر اسلام وارد آوردند از نظر خواننده گرامي بگذرانيم، و ليكن از آنجايي كه مطالب تفسيري طولاني شد، از ايراد اين بحث صرفنظر كرديم، و آن را به انتظار رسيدن مورد مناسبي تاخير انداختيم، و از خدا توفيق مسألت داريم، كه او، ولي توفيق است.
و الحمد للَّه رب العالمين

جلد دهم

(10)(سوره يونس داراي 109 آيه مي‌باشد)..... ص: 3

[سوره يونس (10): آيات 1 تا 10]..... ص: 3

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْحَكِيمِ (1) أَ كانَ لِلنَّاسِ عَجَباً أَنْ أَوْحَيْنا إِلي رَجُلٍ مِنْهُمْ أَنْ أَنْذِرِ النَّاسَ وَ بَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ قالَ الْكافِرُونَ إِنَّ هذا لَساحِرٌ مُبِينٌ (2) إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ ما مِنْ شَفِيعٍ إِلاَّ مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ (3) إِلَيْهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً وَعْدَ اللَّهِ حَقًّا إِنَّهُ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ لِيَجْزِيَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ بِالْقِسْطِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ شَرابٌ مِنْ حَمِيمٍ وَ عَذابٌ أَلِيمٌ بِما كانُوا يَكْفُرُونَ (4)
هُوَ الَّذِي جَعَلَ الشَّمْسَ ضِياءً وَ الْقَمَرَ نُوراً وَ قَدَّرَهُ مَنازِلَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَ الْحِسابَ ما خَلَقَ اللَّهُ ذلِكَ إِلاَّ بِالْحَقِّ يُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ (5) إِنَّ فِي اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ ما خَلَقَ اللَّهُ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَّقُونَ (6) إِنَّ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا وَ رَضُوا بِالْحَياةِ الدُّنْيا وَ اطْمَأَنُّوا بِها وَ الَّذِينَ هُمْ عَنْ آياتِنا غافِلُونَ (7) أُولئِكَ مَأْواهُمُ النَّارُ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ (8) إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ يَهْدِيهِمْ رَبُّهُمْ بِإِيمانِهِمْ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهارُ فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ (9)
دَعْواهُمْ فِيها سُبْحانَكَ اللَّهُمَّ وَ تَحِيَّتُهُمْ فِيها سَلامٌ وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ (10)
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 4

ترجمه آيات..... ص: 4

به نام خداوند بخشنده مهربان،
الر، آن آيات كه مقامي بس بلند دارند آيات كتابي است سراسر حكمت (1).
چه جاي تعجب براي مردم است كه ما به مردي از آنان وحي كنيم، كه مردم بي ايمان را، بيم، و آنهايي را كه ايمان صادق آورده‌اند بشارت ده، كه نزد پروردگارشان مقامي صادق دارند؟! ولي كافران گفتند: اين مرد، ساحري است آشكار (2).
(به آنان بگو) پروردگار شما آن كسي است كه آسمانها و زمين را در شش روز بيافريد و سپس بر كرسي قدرت و مقام تدبير قرار گرفت و به تدبير امور عالم پرداخت، هيچ شفاعت كننده‌اي وجود ندارد مگر به اذن خود او، (آيا هنوز هم فكرتان به اين معنا منتقل نشده كه) پروردگار شما همين خدا است كه مدبر و پرورش دهنده همه عالم است (3).
بازگشت همه شما به سوي او است، اين وعده خدا حق است، كه همو خلقت را آغاز كرد و همو خلق را به سوي خود برمي‌گرداند، تا كساني را كه ايمان آورده اعمال صالح كردند به عدالت پاداش دهد، و كساني كه كفر ورزيدند براي آنان شرابي از آب جوشان جهنم است و به خاطر كفرشان عذابي دردناك دارند (4).
او كسي است كه خورشيد را داراي روشنايي نمود و ماه را نوراني كرد، و براي ماه در مسيرش منزلهايي قرار داد (تا در هر شب در يك نقطه آسمان باشد، از آفتاب دور و سپس به آن نزديك شود) تا شما عدد سالها را بدانيد (و حساب روز و ماه را در دست داشته باشيد) خدا اين نظام را جز به حق نيافريده، و اين آيات را براي مردمي كه مي‌خواهند بدانند شرح مي‌دهد (5).
محققا در اختلاف شب و روز (از نظر كوتاهي و بلندي آنها) و موجوداتي كه خدا در آسمانها و زمين آفريده آيت‌هايي است براي مردمي كه تقواپيشه‌اند (6).
محققا كساني كه اميد و انتظاري به قيامت روز ديدار ما ندارند و به زندگي دنيا راضي و دلهايشان به همان ماديات پست آرامش يافته، و نيز كساني كه از آيات ما غافلند (7).
آنان جايگاهشان آتش خواهد بود به خاطر اعمالي كه مي‌كردند (8).
(در مقابل،) كساني كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام مي‌دهند، پروردگارشان بوسيله ايمانشان هدايتشان مي‌كند، و در بهشت‌هاي پر نعمت جويها در زير جايگاهشان روان است (9).
در آنجا (جذبه الهي آن چنان دلهايشان را پر كرده كه سخني جز تسبيح ندارند) مي‌گويند بارالها! تو از هر عيب و نقصي منزهي، و تحيت آنها به يكديگر سلام است، و آخرين سخنشان" الحمد للَّه رب العالمين" است (10)
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 5

بيان آيات [كيفيت و مكان نزول سوره يونس و بيان غرض و آهنگ كلي اين سوره مباركه..... ص: 5

اشاره

اين سوره مباركه- همانطور كه از آياتش پيداست- در مكه نازل شده و از سوره‌هايي است كه نزول آن در اوائل بعثت بوده، و اين سوره بطوري كه از پيوستگي و اتصال آيات كريمه‌اش پيداست يكباره نازل شده است. ولي بعضي «1» از مفسرين سه آيه از اين سوره را كه از جمله" فَإِنْ كُنْتَ فِي شَكٍّ مِمَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ..." «2» شروع مي‌شود استثناء كرده و گفته‌اند كه اين سه آيه در مدينه نازل شده است. و بعضي «3» ديگر آيه" وَ مِنْهُمْ مَنْ يُؤْمِنُ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ لا يُؤْمِنُ بِهِ وَ رَبُّكَ أَعْلَمُ بِالْمُفْسِدِينَ" «4» را استثناء كرده و گفته‌اند در مدينه و در باره يهوديان نازل شده، و ليكن از الفاظ اين آيات هيچ دليلي بر اين دو قول ديده نمي‌شود.
و غرض اين سوره، يعني آن هدفي كه سوره براي بيان آن نازل شده، عبارت است از تاكيد مردم به التزام به توحيد، و اين تاكيد را از راه بشارت و انذار انجام داده، گويا اين سوره بعد از آنكه مشركين، مساله وحي را انكار كردند و قرآن را سحر خواندند نازل شده، و ادعاي آنان را به اين بيان رد كرده كه: قرآن كتابي است آسماني و نازل شده به علم خداي تعالي، و آنچه از معارف توحيد كه در آن است از قبيل وحدانيت خداي تعالي و علم و قدرت او، و اينكه خلقت منتهي به او است، و سنت‌هاي عجيبي كه در خلقت عالم دارد، و اينكه خلق همگي با اعمالشان به سوي او بر مي‌گردند، و در برابر آنچه كرده‌اند جزاء داده مي‌شوند- خير باشد جزاي خير داده مي‌شوند و شر باشد جزاي شر- همه و همه اموري است كه آيات آسمان و زمين بر آن دلالت دارد، و عقل سالم نيز به سوي آن راهنمايي مي‌كند. پس، همه اينها معاني و معارفي است حق، و معلوم است كه كلامي كه بر چنين معارفي دلالت مي‌كند كلام حكيم است، و سحر باطلي كه با عباراتي شيرين و فريبنده زينت شده نمي‌تواند حاكي از چنين معارفي باشد.
دليل بر آنچه گفتيم اين است كه خداي تعالي سوره مورد بحث را با گفتار در باره تكذيب دشمنان نسبت به قرآن كريم آغاز نموده و فرموده: " أَ كانَ لِلنَّاسِ عَجَباً أَنْ أَوْحَيْنا... قالَ الْكافِرُونَ إِنَّ هذا لَساحِرٌ مُبِينٌ" و با لحني چون: " وَ اتَّبِعْ ما يُوحي إِلَيْكَ" ختم فرموده است، و
__________________________________________________
(1)مجموعة من التفاسير، ج 3، ص 224. [.....]
(2)آيات 94- 95- 96.
(3)مجموعة من التفاسير، ج 3، ص 224.
(4)سوره يونس آيه 40.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 6
آن آغاز و اين انجام را در خلال آيات آن نيز چند بار تذكر داده، يك جا فرموده: " وَ إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُنا" و جاي ديگر فرموده: " وَ ما كانَ هذَا الْقُرْآنُ أَنْ يُفْتَري مِنْ دُونِ اللَّهِ..."، و جاي ديگر فرموده: " يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَتْكُمْ مَوْعِظَةٌ..."، و نيز فرموده: " فَإِنْ كُنْتَ فِي شَكٍّ مِمَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ...".
پس همين كه مي‌بينيم اين مطلب، يعني سخن از حقانيت قرآن در چند جاي سوره تكرار شد و در اول و آخر آن آمده، بايد بفهميم كه زمينه و اساس آيات اين سوره همان پاسخگويي و رد انكار كفاري است كه وحي بودن قرآن را انكار مي‌كردند، و به همين جهت است كه باز مي‌بينيم تهديدهايي كه در اين سوره آمده- كه قسمت عمده سوره است- در باره مكذبين آيات خدا از اين امت است، اينها هستند كه تهديدشان كرده است به قضاء بين آنان، و بين پيامبرشان (صلوات اللَّه عليه) و فرموده: اين قضاء، سنتي است كه خداي تعالي در بين هر امتي با پيغمبرش جاري كرده. و نيز مي‌بينيم كه سوره مورد بحث را با تعقيب همين جريان ختم نموده، بطوري كه گويي بيان حقيقت نامبرده از مختصات اين سوره است.
بنا بر اين جا دارد كه ما سوره يونس را به سوره انذار و قضاء عدل بين رسول خدا (صلي اللَّه عليه و آله) و بين امتش معرفي كنيم، و اتفاقا سوره با همين قضاء ختم شده، آنجا كه خطاب به رسول گرامي خود فرموده: " وَ اصْبِرْ حَتَّي يَحْكُمَ اللَّهُ وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ".
" الر، تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْحَكِيمِ" اشاره با لفظ" تلك" كه مخصوص به مواردي است كه مشار اليه دور باشد به اين منظور است كه بفهماند قرآن كريم در افقي دور و سطحي عالي و مقامي بلند قرار دارد، چون كلام خداي تعالي است، كلامي است كه از چنين مقام بلندي، مقام علي اعلي و خداي رفيع الدرجات و خداي ذو العرش نازل شده.

[اشاره به استعمال كلمه" آيه" در مورد معاني، اعيان و اقوال..... ص: 6

و كلمه" آيات" جمع كلمه" آية" است كه به معناي علامت مي‌باشد، هر چند كه جايز است كه اين كلمه، هم بر معاني اطلاق شود و هم بر اعيان خارجي و هم بر قول، نظير آيه شريفه" أَ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ آيَةً أَنْ يَعْلَمَهُ عُلَماءُ بَنِي إِسْرائِيلَ" «1» كه در آن كلمه آيت بر علم علماء بني اسرائيل اطلاق شده، و آيه: " وَ جَعَلْناها وَ ابْنَها آيَةً لِلْعالَمِينَ" «2»، كه در آن مريم و عيسي
__________________________________________________
(1)آيا براي يهوديان اين نمي‌تواند آيت باشد كه علماي بني اسرائيل محمد (صلي اللَّه عليه و آله) را مي‌شناسند؟ سوره شعراء، آيه 197.
(2)ما او و مادرش را براي مردم عالم آيت قرار داديم." سوره انبياء، آيه 91"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 7
(ع)آيت شمرده شده‌اند، و آيه شريفه" وَ إِذا بَدَّلْنا آيَةً مَكانَ آيَةٍ" «1» كه در آن آيت بر قول اطلاق شده است، ليكن منظور از كلمه" آيات" در آيه مورد بحث بطور قطع اجزاء كلام الهي است، براي اينكه گفتار در اين آيه پيرامون وحي است، وحيي كه بر پيامبر اسلام نازل مي‌شد، و معلوم است كه وحي به هر معنا از معاني كه ما آن را تصور كنيم و نزول وحي را به هر معنايي كه بدانيم، از سنخ كلام است، و چيزي است كه تلاوت مي‌شود و آن را مي‌خوانند.

[اشاره به اينكه تعين و جدا سازي آيات قرآن بستگي به ذوق تفاهم دارد و بيان مراد از" حكيم" در: " تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْحَكِيمِ"]..... ص: 7

پس منظور از كلمه آيات در آيه مورد بحث اجزاء كتاب الهي است، اجزايي كه تعين آنها تا حدي با مقاطعي است كه آيات را از يكديگر جدا مي‌سازد، البته مقداري هم از اين تعين را ذوق تفاهم تشخيص مي‌دهد، و در تشخيص آن كمك مي‌كند، و لذا چه بسا شده است كه بين علماي احصاء «2» از قبيل كوفي‌ها و بصريها و ديگران در عدد آيات بعضي از سوره‌ها اختلاف افتاده، اين به خاطر همان ذوق تفاهم است كه گفتيم در تشخيص اينكه اين جمله متصل به آيه قبل است و يا خود آيه‌اي جداگانه است دخالت دارد.
و منظور از آن" كتاب حكيم" كتابي است كه حكمت در آن تبلور يافته و جاي گرفته است، و چه بسا مفسريني «3» كه گفته‌اند كلمه" حكيم" صفت مشبهه‌اي است به معناي مفعول، (چون صفت مشبهه كه غالبا به معناي اسم فاعل است گاهي هم به معناي اسم مفعول مي‌آيد، مانند قتيل كه به معناي مقتول است)، و منظور از" حكيم" محكم است، و محكم به معناي چيزي است كه طوري درست شده كه فساد و شكاف در آن پيدا نمي‌شود، و كتابي كه چنين وضعي دارد- با در نظر گرفتن اينكه خداي تعالي آن را در آيه بعدي به عنوان وحي توصيف كرده- همان قرآني است كه بر رسول خدا (ص) نازل شده است.
ولي بعضي گفته‌اند: منظور از آن، قرآن نيست، بلكه لوح محفوظ است، و اگر آيات را از آن كتاب دانسته بدين جهت است كه از لوح محفوظ نازل شده است، و در لوح محفوظ حفظ شده است. و اين تفسير هر چند كه با در نظر گرفتن آيه شريفه: " بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ" «4» و آيه: " إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ" «5»، تفسيري بي وجه نيست، و ليكن از آيه مورد بحث و ساير آياتي كه چنين سياقي دارند، يعني در اوائل سوره‌هايي قرار دارند كه با
__________________________________________________
(1)و چون سخني را به سخني ديگر تبديل كنيم." سوره نحل، آيه 101"
(2)كساني كه متخصص در تعيين عدد آياتند.
(3)مجموعة من التفاسير ج 3 ص 225
(4)بلكه آن قرآني است مجيد در لوح محفوظ." سوره بروج، آيات 21 و 22"
(5)آن كتابي است گرامي كه خود در كتابي خواندني و مسطور قرار دارد." سوره واقعه، آيات 77 و 78"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 8
حروف" الف- لام- راء" و ساير آيات مشابه آن و يا آياتي كه به وضع قرآن نظر دارند آغاز شده اين معنا ظهور دارد كه منظور از كتاب و آيات كتاب، همين قرآني است كه تلاوت مي‌شود، و به عنوان اينكه لوحي است كه از بطلان و تغيير محفوظ است قرائت مي‌شود، هم چنان كه كلمه" كتاب" هر جا كه ماخوذ از لوح محفوظ اعتبار شده به همين معنا است، مانند آيه:
" تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ وَ قُرْآنٍ مُبِينٍ" «1» و آيه" كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ" «2» و آياتي ديگر.

[توضيحي در باره اينكه وحي مشتمل است بر انذار همه مردم و تبشير مؤمنين. و بيان معناي: " قَدَمَ صِدْقٍ"]..... ص: 8

" أَ كانَ لِلنَّاسِ عَجَباً أَنْ أَوْحَيْنا إِلي رَجُلٍ مِنْهُمْ..."
استفهام در اين آيه شريفه انكاري است و مي‌خواهد تعجب كفار را از وحي كردن خداي تعالي به يك نفر از افراد آنان را تخطئه كند، و بفرمايد: هيچ جاي تعجب نيست كه خداي تعالي معارفي را كه دعوت قرآني مشتمل بر آن است به فردي از افراد شما وحي كند.
" أَنْ أَنْذِرِ النَّاسَ..."- اين جمله آن چيزي را كه به آن جناب وحي كرده بود تفسير مي‌كند، و مي‌فهماند اينكه گفتيم" أَوْحَيْنا إِلي رَجُلٍ مِنْهُمْ"، منظورمان از آن چيزي كه وحي كرديم انذار و تبشير است. پس آن وحي نسبت به عموم مردم انذار، و نسبت به خصوص كساني كه از ميان عموم ايمان آورده‌اند بشارت است. پس، به هر حال اين كتاب در بعضي از احتمالات و تقادير به ضرر مردم است و آن احتمال عبارت است از اينكه مردم نسبت به آن كفر بورزند و از دستوراتش عصيان كنند، و در بعضي از تقادير به نفع مردم است، و آن عبارت است از اينكه مردم به آن ايمان آورده دستوراتش را اطاعت كنند.
حال ببينيم آن بشارت چيست؟ در آيه شريفه، جمله" بَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا" با جمله" أَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ- اينكه مؤمنين نزد پروردگارشان قدم صدقي دارند" تفسير شده، و منظور از" قَدَمَ صِدْقٍ" مقام و منزلت صادق و واقعي است، هم چنان كه آيه شريفه" فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ" «3» به آن اشاره نموده و مي‌فهماند كه مؤمنين مجلسي صدق نزد مالك مقتدر آسمانها و زمين دارند، چون ايمان آنجا كه باعث قرب و منزلت نزد خداي تعالي مي‌شود، قهرا صدق در ايمان باعث صدق در آن مقام و منزلت نيز هست، پس مؤمنين همانطور كه ايمانشان صادق است، منزلتشان نيز صادق است.
__________________________________________________
(1)اينها آيات آن كتاب، و قرآني است روشنگر." سوره حجر، آيه 1"
(2)كتابي است كه آياتش نخست محكم شده و سپس آياتش از ناحيه حكيمي خبير جدا جدا گشته است." سوره هود، آيه 1"
(3)در مجلسي پسنديده نزد مالكي مقتدر." سوره قمر، آيه 55"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 9
بنا بر اين، اگر در آيه شريفه منزلت صدق و يا به عبارت ديگر، مقام صدق را قدم صدق خوانده، از باب كنايه است، و چون اشغال مكان معمولا و عادتا بوسيله قدم صورت مي‌گيرد بدين مناسبت كلمه" قدم" در مكان- اگر مورد از موارد مادي باشد- و در مقام و منزلت- اگر مورد از امور معنوي باشد- استعمال مي‌شود، و در آيه نيز به همين مناسبت استعمال شده، و سپس كلمه" قدم" را به كلمه" صدق" اضافه كرد، به اين عنايت كه قدم، قدم صاحب صدق، و صدق، صدق صاحب قدم است، كسي است كه در كارش صادق است، يعني قدمش قدم كسي است كه صادق است، و يا خود قدمش صادق است، چون خودش صادق است.
البته، در اين ميان معنايي ديگر براي اين جمله هست، و آن اين است كه منظور از صدق، طبيعت صدق باشد، گويا صدق خودش قدمي دارد، هم چنان كه كذب هم براي خود قدمي دارد، و قدمي كه داراي صدق است آن قدمي است كه در راه هدف استوار مي‌ماند و نمي‌لغزد، ولي قدم كذب آن قدمي است كه از راه منحرف مي‌شود.
" قالَ الْكافِرُونَ إِنَّ هذا لَساحِرٌ مُبِينٌ" بعضي از اهل قرائت «1» جمله مورد بحث را" ان هذا لسحر مبين" قرائت كرده‌اند، كه در اين صورت معنايش چنين مي‌شود: " اين قرآن سحري است آشكار"، ليكن برگشت هر دو قرائت به يك معنا است، چون اگر كفار، رسول خدا (ص) را ساحر مي‌خواندند، به خاطر اين بود كه قرآن كريم را سحر مي‌ناميدند.
اين جمله بمنزله تعليلي است براي جمله: " أَ كانَ لِلنَّاسِ عَجَباً"، و با اين جمله تعجب كفار را مجسم مي‌سازد، و آن اينكه، وقتي آياتي را كه رسول خدا (ص) بر آنان تلاوت مي‌كرد مي‌شنيدند آن را كلامي غير از نوع كلام خودشان مي‌يافتند، كلامي خارق العاده، كلامي كه دلها را مجذوب مي‌كرد و جانها را شيفته خود مي‌ساخت، لذا آن كلام را" سحر" و صاحب آن كلام را" ساحري آشكار" مي‌خواندند.

[جواب خداي تعالي به ترديد و تعجب كفار از نزول وحي و اينكه پيامبر (ص) را ساحر مبين خواندند]..... ص: 9

" إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ" بعد از آنكه در آيه قبل تعجب كفار را از نزول وحي (قرآن) بر رسول خدا (ص) و نيز تكذيب نزول وحي توسط آنان را ذكر كرد و يادآور شد كه كفار قرآن كريم را سحر خواندند، شروع كرده در بيان مورد تكذيب آنان، و آن را از دو جهت مورد سخن قرار داد، اول اينكه آنچه كفار وحي بودنش را تكذيب كردند يعني قرآن كريم، بدان جهت كه مشتمل است
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 6. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 10
بر معارفي صحيح و حق و غير قابل ترديد نمي‌تواند سحر باشد، و دوم اينكه قرآني كه كفار آن را سحر خواندند كتابي است الهي و حق، و به هيچ وجه سحر نيست.
پس، جمله" إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ..." شروع در بيان جهت اول است، مي‌فرمايد: آنچه رسول اسلام (ص) شما را بدان مي‌خواند و قرآن شما را تعليم مي‌دهد حق است و شكي در آن نيست، و بر شما واجب است كه آن را پيروي كنيد.
و معناي آيه اينست كه: اي مردم! پروردگار شما همان اللَّه است، كه همه اين عالم محسوس- از زمين و آسمانش- را در شش روز بيافريد، و سپس (به عالم غير محسوس پرداخت) بر كرسي قدرتش و مقام تدبيرش كه همه تدبيرها به آن مقام منتهي مي‌شود، قرار گرفت، و شروع به تدبير امر عالم نمود، وقتي پروردگار شما چنين كسي است و وقتي همه تدبيرها به او منتهي مي‌شود، بدون اينكه كسي را به ياري و پشتيباني خود بخواند و بدون اينكه كسي باشد كه در تدبير امور عالم دخالت و وساطت (شفاعت) داشته باشد، و اگر شفيعي باشد، به اذن خود او شفاعت مي‌كند، پس، خداي سبحان سبب اصلي است، و كسي است كه غير او هيچ سببي اصالت و استقلال ندارد، و اسبابي كه هستند همه را او سببيت داده و او آن اسباب را واسطه و شفيع قرار داده است.
و چون چنين است پس پروردگار شما همين اللَّه است كه امور شما را تدبير مي‌كند، نه غير او، و نه اين رب‌هاي موهومي كه شما براي خودتان درست كرده‌ايد، و به خيال خودتان آنها را شفيع و واسطه بين خود و خداي تعالي گرفته‌ايد.
و منظور از جمله: " ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ" همين معنا است، مي‌فرمايد: چرا فكر شما منتقل به اين واقعيت نمي‌شود تا بفهميد كه اللَّه به تنهايي رب شما است و ربي به جز او نيست، و چرا اندكي به فكر خود فشار نمي‌آوريد تا معنا و حقيقت معناي الوهيت و خلقت و تدبير را بفهميد.
در سابق آنجا كه آيه شريفه: " إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ" «1» را تفسير مي‌كرديم معناي كلماتي از قبيل" عرش"،" شفاعت"،" اذن" و غير آن را بيان نموديم، خواننده عزيز مي‌تواند به جلد هشتم اين كتاب مراجعه نمايد.
" إِلَيْهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً وَعْدَ اللَّهِ حَقًّا" در اين جمله معاد را خاطر نشان مي‌سازد، هم چنان كه جمله قبلي مبدأ را تذكر مي‌داد، و
__________________________________________________
(1)"سوره اعراف، آيه 54".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 11
جمله" وَعْدَ اللَّهِ حَقًّا" از باب قائم شدن مفعول مطلق مقام فعلش مي‌باشد، و معناي جمله:
" وعده اللَّه وعدا حقا" است، يعني خداي تعالي وعده داده وعده‌اي حق.
كلمه" حق" عبارت است از چيزي كه اصل و واقعيت داشته باشد و خبر، مطابق آن واقعيت باشد. بنا بر اين، خبر و يا به عبارتي وعده‌اي كه خداي تعالي مي‌دهد به اينكه معادي در پيش است حق بودنش به اين معنا است كه خلقت الهي به نحوي صورت گرفته كه جز با برگشتن موجودات به سوي او تام و كامل نمي‌شود، و از جمله موجودات يكي هم نوع بشر است كه بايد به سوي خداي تعالي برگردد. و اين مانند سنگي است كه از آسمان به طرف زمين حركت مي‌كند كه با حركت خود وعده سقوط بر زمين را مي‌دهد، چون حركتش سنخه‌اي است كه جز با نزديك شدن تدريجي به زمين و جز ساقط شدن و آرام گرفتن در روي زمين تمام نمي‌شود، اشياء عالم نيز چنين‌اند، حركتشان نهايتي دارد و آن برگشت به خداي تعالي است، به همان مبدئي كه از آنجا حركت را آغاز كردند، آيه زير همين معنا را خاطر نشان ساخته مي‌فرمايد: " يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ" «1» دقت فرمائيد.
" إِنَّهُ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ لِيَجْزِيَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ بِالْقِسْطِ..."
اين جمله، جمله" إِلَيْهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً" را تاكيد، و معناي اجمالي رجوع و معاد را كه اين جمله متضمن آن است تفصيل و شرح مي‌دهد.
ممكن هم هست تعليل آن جمله متقدم باشد، و بخواهد به دو حجت و برهاني كه قرآن همواره به آن دو حجت بر اثبات معاد استدلال مي‌كند اشاره نمايد.

[استدلال اول بر اثبات معاد، به سنت جاريه الهيه بر افاضه رحمت تا تماميت و كمال موجودات..... ص: 11

حجت اول را جمله: " إِنَّهُ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ" متضمن است، به اين بيان كه يكي از سنت‌هاي جاري خداي سبحان اين است كه هستي را به هر چيزي كه مي‌آفريند افاضه مي‌كند، و اين افاضه خود را به رحمتش آن قدر ادامه مي‌دهد تا آن موجود خلقتش به حد كمال و تماميت برسد، در اين مدت آن موجود به رحمتي از خداي تعالي موجود شده و زندگي مي‌كند و از آن رحمت برخوردار مي‌گردد، و اين برخورداري هم چنان ادامه دارد تا مدت معين.
بعد از آنكه آن مدت بسر آمد و موجود نامبرده به نقطه انتهاي اجل معين خود رسيد اين رسيدن به نقطه نهايي فناء و هيچ شدن آن موجود نيست، زيرا معناي فاني شدنش باطل شدن رحمت الهي‌ايست كه باعث وجود و بقاء و آثار وجود يعني حيات، قدرت، علم و ساير آثار
__________________________________________________
(1)هان اي انسان! تو دائما در حال تلاش و حركت به سوي پروردگارت هستي، تلاشي كه تو را به ديدار او مي‌كشاند." سوره انشقاق، آيه 6"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 12
وجودي او بود، و معلوم است كه رحمت الهي بطلان نمي‌پذيرد. پس، رسيدن به نقطه نهايي اجل به معناي گرفتن و قبض كردن رحمتي است كه بسط كرده بود. آري، آنچه خداي تعالي افاضه مي‌كند وجه خدا و جلوه او است، و وجه خدا فنا پذير نيست.
پس، اينكه مي‌بينيم فلان موجود از بين مي‌رود و اجلش بسر مي‌آيد، اين سرآمدن اجل آن طور كه ما مي‌پنداريم فنا و بطلان آن موجود نيست، بلكه برگشتن آن به سوي خداي تعالي است، به همان جايي كه از آنجا نازل شده بود، و چون آنچه نزد خدا است باقي است، پس اين موجود نيز باقي است، و آنچه كه به نظر ما، هست و نيست شدن مي‌باشد در واقع بسط رحمت خداي تعالي و قبض آن است، و اين همان معاد موعود است.

[حجت دوم: اعمال قسط و عدل الهي، با پاداش دادن به صالح و كيفر دادن به طالح (لِيَجْزِيَ الَّذِينَ آمَنُوا...)]..... ص: 12

و حجت دوم را جمله" لِيَجْزِيَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ بِالْقِسْطِ..." متضمن است، به اين بيان كه عدل و قسط الهي- كه يكي از صفات فعل او است- اجازه نمي‌دهد كه در درگاه او دوغ و دوشاب يكسان باشد، با آن كسي كه با ايمان آوردن در برابرش خضوع نموده، و اعمال صالح كرده و با آن كسي كه بر حضرتش استكبار و به خود و به آياتش كفر ورزيده يك جور معامله كند. اين دو طايفه در دنيا كه بطور يكسان در تحت سيطره اسباب و علل طبيعي قرار داشتند، اسبابي كه به اذن خدا يا سود مي‌رسانيد، و يا ضرر اگر قرار باشد در آخرت هم بطور يكسان با آنان معامله شود ظلم خواهد بود. پس، جز اين باقي نمي‌ماند كه خداي تعالي بين اين دو طايفه در زماني كه به سوي او بر مي‌گردند فرق بگذارد، به اين معنا كه مؤمنين نيكوكار را جزاي خير، و كفار بد كار را سزاي بد دهد، تا ببيني آنان از چه چيز لذت مي‌برند، و اينان از چه چيز متالم و ناراحت مي‌شوند.
بنا بر اين، تكيه اين حجت بر دو چيز است، يكي بر تفاوت اين دو طائفه به خاطر ايمان و عمل صالح، و كفر و عمل ناصالح، و ديگري بر كلمه" بالقسط"، اين نكته را از نظر دور مدار. و جمله" ليجزي" بنا بر آنچه از ظاهر بيان استفاده مي‌شود متعلق است به جمله" إِلَيْهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً".
البته اين احتمال هم هست كه جمله: " ليجزي..." متعلق باشد به جمله" ثُمَّ يُعِيدُهُ"، كه در اين صورت، كلام آن جنبه را كه گفتيم يعني جنبه فرق‌گذاري بين دو طائفه و بيان عدل الهي را ندارد، بلكه جنبه تعليل دارد، و به يك حجت كه همان حجت دومي است اشاره خواهد داشت. و از جهت لفظ آيه، احتمال دوم به ذهن نزديكتر است.

[حقانيت خلقت الهي در آفرينش آفتاب و ماه..... ص: 12

" هُوَ الَّذِي جَعَلَ الشَّمْسَ ضِياءً وَ الْقَمَرَ نُوراً..."
كلمه" ضياء" بطوري كه گفته شده- مصدر است براي" ضاء، يضوء، ضوء و ضياء"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 13
همانطور كه كلمه" عياذ" مصدر است براي" عاذ، يعوذ، عوذا و عواذا". و اي بسا كه جمع باشد براي كلمه" ضوء"، همانطور كه كلمه" سياط" جمع است براي" سوط" و اين عبارت چيزي در تقدير دارد كه مضاف كلمه" ضياء" است، و تقدير آن" جعل الشمس ذات ضياء و القمر ذا نور" است، يعني خداي تعالي خورشيد را داراي ضياء و ماه را داراي نور كرد.
و همچنين كلمه" منازل" در جمله" وَ قَدَّرَهُ مَنازِلَ" مضافي در تقدير دارد، و تقدير كلام: " و قدره ذا منازل" است، يعني خداي تعالي قمر را داراي منزلها كرد تا در مسير حركتش در هر شب به منزلي از آن منازل برسد، غير آن منزلي كه شب قبلش در آنجا قرار داشت. نتيجه اين تقدير الهي اين شد كه قرص قمر دائما در حال دور شدن از خورشيد حركت كند، تا از طرف ديگر باز به خورشيد برسد، و يك دور تمام اين حركت قمر، يك ماه قمري را و دوازده ماه يك سال را تشكيل دهد، و خلق خدا در شمردن عدد سالها و رسيدگي به حسابها از اين تقدير الهي بهره‌مند شوند. نكته ديگري كه آيه مورد بحث آن را افاده مي‌كند اين است كه خداي تعالي آنچه را كه در بكار اندازي اين تقدير و اين نظام آفريده، و نتايج و اهدافي كه بر خلقت آنها مترتب ساخته، همه بحق بوده، زيرا نتايج مزبور اهدافي حقيقي‌اند، كه بطور منظم بر مخلوقات او مترتب مي‌شوند. پس، در سراسر جهان خلقت نه لغوي در كار است، و نه غرض باطل و بيهوده‌اي، و نه تصادف و اتفاقي.
پس، خداي تعالي اگر اين موجودات را خلق كرده و بر اين ترتيب مرتب ساخته براي اين بوده كه شؤون حيات شما را تدبير، و امور معاش و معاد شما را اصلاح كند. پس او بهمين دليل رب شما و مالك امر و مدبر شان شما است و جز او ربي نيست.
" يُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ"- احتمال دارد كه منظور از" تفصيل آيات" تفصيل به حسب تكوين خارجي باشد، و احتمال هم دارد منظور تفصيل به حسب بيان لفظي باشد، و بعيد نيست كه بگوئيم اولي به سياق آيه نزديكتر است.
" إِنَّ فِي اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ ما خَلَقَ اللَّهُ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَّقُونَ" در مجمع البيان فرموده: اختلاف بين دو چيز به اين معنا است كه هر يك به طرفي مخالف طرف ديگري برود، مثلا يكي در جهت نور حركت كند و ديگري در جهت ظلمت «1» و ظاهرا اين كلمه از ماده" الخلف" گرفته شده كه به معناي پشت سر است، و اختلاف بين دو
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ط. اسلاميه، ج 5، ص 91.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 14
چيز در اصل به اين معنا بوده كه يكي از آن دو، پشت آن ديگري قرار گيرد. و آن گاه استعمالش را توسعه داده‌اند به حدي كه در مغايرتي كه بين دو چيز باشد استعمال كرده‌اند،

[معناي اختلاف ليل و نهار و حكمت‌هايي كه در آن وجود دارد]..... ص: 14

در نتيجه هم بر حسب اصل لغت مي‌گويند" اختلفه" يعني فلان چيز را پشت سر خود قرار داد، و هم بر حسب توسعه مذكور مي‌گويند: " اختلف الناس في كذا- مردم در اين باره اختلاف كردند" كه اين عبارت، ضد عبارت: " اتفق الناس في كذا- مردم در اين امر اتفاق كردند" مي‌باشد. و اما تعبير" اختلف الناس اليه" معنايش اين است كه مردم پيرامون فلاني آمد و شد و تردد كردند، جمعي وارد بر او شدند و جمعي از نزد او خارج گشتند، كه در اين تعبير هم معناي اصلي كلمه محفوظ است، زيرا آن عده كه وارد مي‌شوند آن عده‌اي را كه خارج‌اند پشت سر قرار مي‌دهند.
و منظور از" اختلاف ليل و نهار" يا اين است كه شب و روز يكي پس از ديگري وارد بر زمين مي‌شوند، و هفته‌ها، ماهها و سالها را ترسيم مي‌كنند. و يا اختلاف ساعت شب و روز در اغلب بقاع مسكون زمين است، چون شب و روز تنها در اعتدال بهاري برابرند. از روز اول بهار به بعد در نقاط شمالي روزها رو به زيادت مي‌گذارد، يعني روز طولاني‌تر از شب مي‌شود، در نتيجه هر روز از روز قبلش طولاني‌تر مي‌گردد، تا در اول تابستان به منتها درجه طول مي‌رسد، از آن روز به بعد روزها شروع به كوتاه شدن مي‌كند، تا در نقطه اعتدال پاييزي يعني در روز اول پاييز دوباره برابر شب مي‌شود.
از شب اول پاييز به بعد شب رو به زيادت نهاده، تا به اول زمستان كه نقطه نهايي طول شبها است برسد، دوباره از آن شب تا شب اول بهار رو به كوتاه شدن و در نهايت برابر روز شدن مي‌رود، و اين جريان در مناطق جنوبي به عكس است، در نتيجه هر زماني كه در مناطق شمالي روزها رو به بلندي باشد، در مناطق جنوبي رو به كوتاهي است، و در عوض شبهاي آنجا به همان نسبت رو به زيادت مي‌گذارد.
اختلاف اول يعني پشت سر هم در آمدن شب و روز همان عاملي است كه امر ساكنين زمين را از نظر حرارت تدبير مي‌كند، در روز حرارت اشعه را بر روي زمين مي‌گستراند، و در شب سرماي ظلمت را، و اين اختلاف حرارت و برودت بادها را به دنبال مي‌آورد، و نيز در روز مردم را براي حركت و تلاش در امر معاش برمي‌انگيزد، و در شب همه را براي استراحت و آرامش جمع مي‌كند، هم چنان كه قرآن كريم در اين باره مي‌فرمايد: " وَ جَعَلْنا نَوْمَكُمْ سُباتاً وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ لِباساً وَ جَعَلْنَا النَّهارَ مَعاشاً" «1» .
__________________________________________________
(1)ما خواب شما را مايه راحتي شما و شب را پوشش و روز را براي معاش شما قرار داديم." سوره نبا، آيات 9- 11".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 15
و اختلاف دوم عاملي است كه فصول چهارگانه سال را ترسيم و امر آذوقه و ارزاق را تدبير مي‌كند هم چنان كه قرآن كريم مي‌فرمايد: " وَ قَدَّرَ فِيها أَقْواتَها فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ سَواءً لِلسَّائِلِينَ" «1» .
دو كلمه" نهار" و" يوم" مترادفند، اما- بطوري كه گفته شده- بين آن دو فرقي هست و آن اين است كه كلمه" نهار" علاوه بر معناي روز دلالت بر گسترش نور نيز دارد، و شايد به همين جهت بوده كه تنها اين كلمه در مقابل كلمه" ليل" استعمال مي‌شود بلكه كلمه يوم را در جايي استعمال مي‌كنند كه عنايتي به افاده گسترش نور نداشته باشند، مثل مواردي كه سخن از شمردن ايام باشد، كه در چنين مقامي مي‌گويند: " عشرة ايام- ده روز" و" عشرين يوما- بيست روز" و...، ولي گفته نمي‌شود" عشرة نهارات" و" عشرين نهارا" و...
آيه شريفه مشتمل است بر حجت تمام عياري بر يگانه بودن خداي تعالي در ربوبيت، براي اينكه ليل و نهار و آنچه در آسمانها و زمين آفريده حامل نظامي واحد و عمومي و متفقند، نظامي كه امر موجودات زميني و آسماني و مخصوصا عالم انساني را تدبير مي‌كند، تدبير واحد كه اجزاء آن به يكديگر متصلند، اتصالي كه بهتر از آن تصور ندارد.
اين احتمال نيز در بين هست كه آيه شريفه، در مقام احتجاج بر مساله توحيد نباشد، بلكه در صدد تعليل جمله" يُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ" در آيه قبلي باشد، چون كلمه" ان" كه خاصيت تعليل را دارد بر سر آن آمده. و بنا بر اين احتمال، مناسب‌تر آن است كه منظور از اختلاف ليل و نهار احتمال اول باشد، نه معناي دوم، براي اينكه همين معناي اختلاف از جمله" جَعَلَ الشَّمْسَ ضِياءً وَ الْقَمَرَ نُوراً وَ قَدَّرَهُ مَنازِلَ" به ذهن مي‌رسد، (در نتيجه معناي آيه چنين مي‌شود: او همان خدايي است كه خورشيد را روشن و قمر را نوراني كرد، و براي قمر منزلهايي مقدر فرمود، تا عدد سالها و حساب را بدانيد... براي اينكه در اين اختلاف شب و روز كه باعث پديد آمدن فصول است، و در موجودات زمين و آسمان كه حامل اين نظام عالمي هستند آياتي است براي مردمي كه تقوا داشته باشند) و مناسب‌تر بودن اين معناي" اختلاف" با مطلب آيه قبل نسبت به معناي ديگر آن روشن است.
" إِنَّ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا وَ رَضُوا بِالْحَياةِ الدُّنْيا وَ اطْمَأَنُّوا بِها... بِما كانُوا يَكْسِبُونَ" از اينجا شروع شده در بيان اموري كه متفرع است بر دعوت مذكور در جمله:
__________________________________________________
(1)و در زمين ارزاق آن راي در چهار فصل تقدير نمود، تقديري مساوي براي همه محتاجان." سوره فصلت، آيه 10".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 16
" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ". اموري كه سرانجام مترتب بر آن دعوت مي‌شود، از قبيل اينكه چه كساني آن دعوت را مي‌پذيرند و چه كساني آن را رد خواهند كرد، چه كساني خدا را اطاعت مي‌كنند و چه كساني نافرمانيش خواهند كرد.
نخست متعرض عكس العملي شده كه كفار در برابر اين دعوت از خود نشان خواهند داد، و فرموده: " محققا كساني كه اميد ديدار ما را ندارند، و به زندگي دنيا راضي گشته و دل خود را با آن آرامش بخشيده‌اند و كساني كه اصلا از آيات ما غافلند، اينان دعوت ما را نمي‌پذيرند، و به خاطر همين عملكردشان در آتش، ماوي دارند". و در اين بيان نخست ايشان را توصيف كرد به اينكه اميدي به" لقاء خدا ندارند" و منظور از لقاء اللَّه همان معاد و بازگشت به سوي خداي تعالي و زنده شدن در روز قيامت است، و ما در چند جا از اين كتاب گفته‌ايم كه چرا قرآن كريم قيامت را" روز لقاء خدا" ناميده، كه يكي از آن موارد در سوره اعراف تفسير آيه رؤيت است. پس، اين كفار، منكر روز جزاء هستند و معلوم است كه با انكار آن روز ديگر حساب و جزائي و وعد و وعيدي و امر و نهيي بر ايشان مطرح نخواهد بود، وقتي اين مسائل براي كسي مطرح نباشد، براي او وحي و نبوت و فروعات آن كه همان احكام يك دين آسماني است نيز معنا ندارد.
و نيز معلوم است كه وقتي جهان بيني يك انسان چنين باشد همه هم و غم او معطوف به زندگي مادي دنيا مي‌شود، چون انسان و هر موجود زنده ديگر به حكم فطرتش مي‌خواهد باقي بماند، و به دعوت فطرتش همه همش را صرف در اين مي‌كند كه اولا بماند و فاني نشود، و در ثاني سعادت اين زندگيش را تامين نمايد. خوب، اگر اين انسان، ايماني به حيات دائمي داشته باشد حياتي كه به پهناي دنيا و آخرت است كه هيچ، و اما اگر به چنين حياتي ايمان نداشته باشد قهرا هم فطريش در تلاش براي بقاء صرف همين زندگي دنيا مي‌شود، و به داشتن آن راضي گشته، دلش به آرامشي كاذب، آرامش مي‌يابد، و ديگر به طلب آخرت بر نمي‌خيزد، اين است منظور جمله: " وَ رَضُوا بِالْحَياةِ الدُّنْيا وَ اطْمَأَنُّوا بِها".
از همين جا روشن مي‌شود كه وصف دوم، يعني اينكه چنين كساني به زندگي دنيا راضي و مطمئن هستند، از لوازم وصف اول يعني جمله" لا يَرْجُونَ لِقاءَنا" مي‌باشد، و جنبه‌اي تفسير كننده براي آن دارد. و حرف" باء" در" بالحياة" و در" اطمأنوا بها" باء سببيت است، و چنين معنا مي‌دهد كه منكرين لقاء خدا به سبب زندگي دنيا از لقاء خدا كه همان زندگي آخرت است بي نياز شدند و آرامش خاطر يافتند.
" وَ الَّذِينَ هُمْ عَنْ آياتِنا غافِلُونَ"- اين جمله جنبه تفسير براي وصف قبلي دارد، چون بين ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 17
آن دو تلازم هست. كسي كه از آخرت غافل است و آن را فراموش كرده و همواره به ياد دنيا است قهرا از آيات خدا نيز غافل خواهد بود. و اين آيه قريب المضمون با آيه زير است كه مي‌فرمايد: " فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا، ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ" «1» چون اين آيه نيز دلالت دارد بر اينكه اعراض از ذكر خدا غفلت از آيات او است، و باعث آن مي‌شود كه ديد آدمي كوتاه گشته، علم او تنها در چهار ديواري تنگ زندگي دنيا و شؤون آن دور بزند. آري، كسي كه از ياد خدا غافل است خواستش نيز از چهار ديواري زندگي مادي دنيا فراتر نمي‌رود، و اين خود ضلالت از راه خدا است، كه در آيه زير اين ضلالت به فراموشي روز حساب تعريف شده، مي‌فرمايد: " إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ" «2»

[اعتماد به معاد يكي از اصول و پايه‌هاي دين است و انكار لقاء اللَّه و فراموشي روز حساب و دلبستگي به زندگي دنيا اساس انكار دين مي‌باشد]..... ص: 17

پس، روشن شد كه انكار لقاء اللَّه و فراموشي روز حساب موجب اين است كه انسان به زندگي دنيا راضي شود و به جاي آخرت بدان اطمينان و دلگرمي يافته، علم و معرفتش و خواست و اراده‌اش منحصر در همين چهار چوب تنگ دنيا شود، و چون مدار و معيار بر حقيقت ذكر، است و اينكه آدمي جدا و واقعا در طلب آخرت و رضاي خدا باشد، لا جرم هيچ فرقي نيست بين آن كسي كه به كلي منكر معاد و لقاء خداست و بين آن كسي كه هم قولا و هم فعلا به زندگي دنيا راضي است و يا اينكه فعلا به زندگي دنيا راضي است اما لفظا قائل به معاد است. و نيز روشن گرديد كه اعتقاد به معاد يكي از اصول و پايه‌هايي است كه استواري دين بر آن بنا نهاده شده است، چون با سقوط اين پايه امر و نهي و وعده و وعيد و بلكه اصل نبوت و وحي ساقط مي‌شود، و معلوم است كه با سقوط اينها دين الهي بكلي باطل مي‌شود.
" أُولئِكَ مَأْواهُمُ النَّارُ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ"- اين جمله، جزاي آنان را بيان مي‌كند و مي‌فرمايد كه جزاي اعمالي كه كردند آتش جاودانه است.

[مراد از هدايت مؤمنين به ايمانشان، و اشاره به رابطه بين ايمان و عمل و آثار هر يك..... ص: 17

" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ يَهْدِيهِمْ رَبُّهُمْ بِإِيمانِهِمْ..."
اين آيه شريفه بيانگر عاقبت أمر مؤمنين و پاداشي است كه خداي تعالي در برابر
__________________________________________________
(1)پس روي از كسي كه از ذكر ما اعراض مي‌كند و جز زندگي دنيا نمي‌خواهد بگردان، چون بيش از اين معرفت ندارد، محققا پروردگار تو داناتر است به كسي كه از راه او گمراه شده." سوره نجم، آيات 29 و 30".
(2)محققا كساني كه از راه خدا گمراه شدند عذابي شديد دارند، بدان جهت كه روز حساب را فراموش كردند." سوره ص، آيه 26"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 18
پذيرفتن دعوت او و اطاعتش مي‌دهد. مي‌فرمايد: آن پاداش اينست كه خداي سبحان چنين كساني را به ايمانشان هدايت مي‌فرمايد. و معلوم است كه منظور از اين هدايت، هدايت به سوي پروردگارشان است، چون كلام، در باره عاقبت امر كسي است كه اميدوار لقاء اللَّه است، هم چنان كه خداي تعالي خودش فرموده: " وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ أَنابَ" «1» و مسلما ايمان اگر آدمي را هدايت مي‌كند، به اذن خدا به سوي خدا هدايت مي‌كند، و نيز اگر مؤمنين به سوي حق و يا به سوي صراط مستقيم و يا هر چيز ديگري كه قرآن كريم مشتمل بر آن است هدايت مي‌كنند در حقيقت به وسائل و مدارجي هدايت مي‌كنند كه اين مدارج سرانجام منتهي به خداي تعالي مي‌شود، هم چنان كه باز خداي تعالي فرموده: " وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي «2» در اين آيه سؤالي به ذهن مي‌رسد و آن اين است كه چرا مؤمنين را به ايمان و اعمال صالحه توصيف كرده، ولي هدايت به سوي خودش را تنها به ايمان نسبت داده؟ جوابش اين است كه تنها عاملي كه بنده خدا را به مقام قرب بالا مي‌برد ايمان است، و اعمال صالح در آن نقشي ندارد، تنها نقش اعمال صالح ياري ايمان و به نتيجه رساندن ايمان در بعد عمل است، هم چنان كه خداي تعالي فرموده: " يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ" «3» و در اين گفتارش ايمان و علم را عامل بلند شدن و بالا رفتن دانسته و از تاثير عمل صالح سكوت كرده. از اين آيه روشن‌تر آيه زير است كه مي‌فرمايد: " إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ" «4» البته همه اينها در باره هدايت است كه كار ايمان است، و اما نعمت‌هاي بهشتي امري است كه اعمال صالح در آن دخالت دارد، هم چنان كه اعمال زشت دخالت در انواع عذاب دارد، خداي تعالي در باره مؤمنيني كه اعمال صالح دارند مي‌فرمايد: " تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهارُ فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ" «5» و در باره كفار مي‌فرمايد: " أُولئِكَ مَأْواهُمُ النَّارُ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ" «6»
__________________________________________________
(1)خداي تعالي هر كسي را كه به سوي او رجوع كند به سوي خود هدايت مي‌كند." سوره رعد، آيه 27"
(2)و محققا منتهي اليه همه حركت‌ها به سوي پروردگار تو است." سوره نجم، آيه 42"
(3)خداي تعالي از ميان شما كساني را كه ايمان دارند بالا مي‌برد و نيز كساني كه موفق به داشتن علم شدند به درجاتي بلند مي‌رساند." سوره مجادله، آيه 11"
(4)كلمه‌هاي پاك (كه همان عقائد حقه است) به سوي خدا بالا مي‌رود، و عمل صالح آن را در بالا رفتن مدد مي‌كند." سوره فاطر، آيه 10"
(5)در بهشت‌هاي نعيم، از زير آنان نهرها روان است." سوره يونس، آيه 9"
(6)اينان جايشان آتش است به سزاي آن اعمالي كه مي‌كردند." سوره يونس، آيه 8"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 19

[محبت خالص مؤمنين به خداي تعالي، و تسبيح او، و تحيت و درود آنان به يكديگر در جنات نعيم..... ص: 19

خواننده محترم و پژوهشگر متدبر بايد توجه داشته باشد كه خداي تعالي در ميان همه منازل قرب، پاداش كساني را كه به وسيله ايمان خود هدايت يافتند جنات نعيم ذكر كرده، و در ميان همه نعمت‌هاي بهشتي انهاري را نام برده كه در بهشت از زير آنان جاري است، حال بايد ديد علت اين انتخاب چيست؟ ما در تفسير آيه شريفه: " صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ" «1» و در تفسير آيه شريفه: " فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ" «2» گفتيم كه در قرآن كريم نعمت به معناي حقيقيش همانا ولايت الهي است، و يكي از چيزهايي كه خداي تعالي اولياي مقربين خود را به آن اختصاص داده نوعي از شراب بهشت است كه با نوشاندن آن شراب به ايشان احترامشان كرده، به شان آنان اعتناء مي‌نمايد، مثلا فرموده: " إِنَّ الْأَبْرارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كانَ مِزاجُها كافُوراً عَيْناً يَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ يُفَجِّرُونَها تَفْجِيراً" «3»، و نيز فرموده: " إِنَّ الْأَبْرارَ لَفِي نَعِيمٍ... يُسْقَوْنَ مِنْ رَحِيقٍ مَخْتُومٍ... عَيْناً يَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبُونَ" «4»، و اين بر خواننده گرامي است كه در اينگونه آيات دقت نموده، بعضي را با بعضي ديگر مقايسه و تطبيق كند تا شايد بتواند به بعضي از اسرار لطيف كه خداي عز و جل در كلام خود به وديعت نهاده دست يابد.
" دَعْواهُمْ فِيها سُبْحانَكَ اللَّهُمَّ وَ تَحِيَّتُهُمْ فِيها سَلامٌ وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ" اولين كرامتي كه خداي سبحان به اوليايش- يعني همانهايي كه در دلهايشان غير خدا نيست و غير خدا كسي امورشان را تدبير نمي‌كند- كرده اين است كه دلهايشان را از محبت غير خودش پاك مي‌كند، تا به آنجا كه غير خدا را دوست نمي‌دارند و جز به خدا به هيچ چيز ديگر نمي‌انديشند و جز در راه او قدمي بر نمي‌دارند. پس، اولياء خدا منزه از هر شريكي براي خدا هستند، يعني هيچ چيز ديگر دلهاي آنان را به سوي خود نمي‌كشد، و از ياد خدا غافل نمي‌سازد، و هيچ شاغلي آنان را از پروردگارشان به خود مشغول نمي‌كند.
و اين منزه بودن دلهايشان همان تنزيهي است كه آنان نسبت به خداي تعالي دارند.
آري، اولياء خدا، پروردگار خود را از هر چيزي كه لايق به ساحت قدس او نيست منزه
__________________________________________________
(1)"سوره حمد، آيه 7". [.....]
(2)"سوره نساء، آيه 69".
(3)محققا ابرار از جامي خواهند نوشيد كه مزاج كافور دارد، از چشمه‌اي كه بندگان خدا از آن مي‌نوشند، چشمه‌اي كه خود آنان آن را به نوعي ناگفتني بجوشش در مي‌آورند." سوره انسان، آيات 5 و 6".
(4)محققا ابرار در نعيم خواهند بود... و از شرابي سر به مهر خواهند نوشيد...، چشمه‌اي كه تنها مقربين از آن- و يا به آن مي‌نوشند-" سوره مطففين، آيات 22- 28"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 20
مي‌دارند، چه شريك در اسم و چه شريك در معنا، و چه نقص، و چه عدم. و نيز تسبيح آنان در باره پروردگارشان تنها تسبيح به زبان و صرف گفتن" سبحان اللَّه" نيست، بلكه تسبيحشان هم به زبان، هم به عمل و هم به قلب مي‌باشد، چون تسبيح اگر كمتر از اين و در مرحله‌اي پايين‌تر از اين باشد تسبيحي آميخته با شرك است، هم چنان كه خداي تعالي فرموده: " وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ" «1» و اين اولياء خدا كه خداي تعالي دلهايشان را از پليدي محبت غير خود- كه دل را مشغول از ذكر خدا مي‌سازد- پاك ساخته و از محبت خويشتن پر نموده است، اراده نمي‌كنند مگر خود خدا را، چون خداي تعالي خيري است كه شري با آن نيست، آري" وَ اللَّهُ خَيْرٌ" «2» و نيز اولياي خدا با دلهاي مالامال از خير و سلام خود با احدي روبرو نمي‌شوند مگر بخير و سلام. بله، مگر آنكه طرف مقابل كسي باشد كه خير و سلام را مبدل به شر و ضرر سازد، كه در اين صورت اولياي خدا نيز با شر، با آنان برخورد مي‌كنند. همانطوري كه قرآن كريم، شفاء قلوب است براي كساني كه خواهان شفاء از آن باشند و ليكن براي ظالمين ثمره‌اي جز بيشتر شدن گمراهي ندارد.
و نيز اولياي خدا و دارندگان چنين قلبي طاهر به هيچ چيز و هيچ حادثه‌اي بر نمي‌خورند مگر آنكه آن را نعمتي از نعمت‌هاي خدا يافته، با ديد نعمت به آن مي‌نگرند، نعمتي كه از صفات جمال خدا و معاني كمال او حكايت دارد و عظمت و جلال او را بيان مي‌كند، در نتيجه اگر چيزي را توصيف مي‌كنند- بدان جهت است كه آن را يكي از نعمت‌هاي خدا مي‌بينند، و جمال خدا- در اسماء و صفاتش- را در آن چيز مشاهده مي‌كنند، و در هيچ چيز از پروردگار خود غافل و دستخوش فراموشي نمي‌شوند- قهرا اين توصيفشان از آن چيز توصيف پروردگارشان است، به افعال و صفات جميل و در نتيجه ثنائي است از آنان بر خدا و حمدي است از ايشان براي خدا، چون حمد چيزي جز ثناء به فعل اختياري جميل نمي‌باشد.
اين است وضع اولياي خداي تعالي ما دام كه در دنيايند، يعني در دار عمل قرار دارند، و در امروزشان براي فردايشان جد و جهد دارند، و اما بعد از آنكه از اين خانه خارج شده، به لقاء پروردگارشان رسيدند و خداي تعالي وعده‌هايي كه به آنان داده بود بطور كامل به آنان داده، و در رحمت و در دار كرامت خود جايشان داد، و در آن هنگام نورشان را تمام مي‌كند همان نوري
__________________________________________________
(1)بيشتر مردم به خدا ايمان نمي‌آورند، مگر آنكه در عين حال مشركند." سوره يوسف، آية 106"
(2)"سوره طه، آيه 73".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 21
را كه در دنيا فقط به آنان داده بود، و قرآن كريم وضع آن روز آنان را چنين حكايت مي‌كند:

[حمد و ستايش خداي تعالي فقط از بندگان مخلص خدا بر مي‌آيد]..... ص: 21

" نُورُهُمْ يَسْعي بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا" «1» .
در اين جا است كه خداي تعالي شرابي طهور به آنان مي‌چشاند و با آن، سريره و باطنشان را از هر شرك آشكار و پنهاني پاك مي‌كند، و در نور علم و يقين غرقشان مي‌سازد، و از اقيانوس دلشان چشمه‌هاي حكمت بر زبانهايشان جاري مي‌كند، در نتيجه نخست خداي تعالي را تسبيح و تنزيه نموده، سپس به رفقايشان كه همان انبياء و صديقين و شهداء و صالحين‌اند سلام مي‌كنند، آن گاه خدا را با رساترين وجه و به بهترين بيان حمد و تسبيح و ثنا مي‌گويند.
اين آن مطالبي است كه دو آيه شريفه مورد بحث قابل انطباق بر آنها هست- و خدا داناتر است- اينك اين دو آيه را جمله جمله معنا مي‌كنيم: كساني كه ايمان آورده و اعمال صالح مي‌كنند" تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهارُ فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ"، در جنات نعيم نهرها از زير كاخشان روان است. گفتيم كه در اين جمله سخن از بهشت ولايت و تطهير دلها است،" دَعْواهُمْ فِيها سُبْحانَكَ اللَّهُمَّ"، دعوايشان در آن بهشت‌ها همه اين است كه بارالها تو را تسبيح مي‌گوئيم. و گفتيم كه در اين جمله خدا را از هر نقص و حاجت و شريكي منزه مي‌دارند، و اين گفتارشان بر وجه حضور است، يعني خدا را حاضر مي‌بينند و تسبيحش مي‌گويند، چون اولياي خدا از پروردگار خود محجوب نيستند،" وَ تَحِيَّتُهُمْ فِيها سَلامٌ" و در آنجا درودشان به يكديگر سلام است، كه اين ملاقات را به نشانه امنيت مطلق نامگذاري كردن است، گو اينكه در دنيا نيز يكديگر را به كلمه سلام تحيت مي‌گويند، و ليكن سلام در دنيا علامت امنيت نسبي و امنيتي اندك است، اما در بهشت علامت امنيت مطلق است،" وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ" آخرين مرحله كمال علم اهل بهشت بدينجا منتهي مي‌شود كه خدا را بعد از تسبيح و تنزيه ثنا گويند.
در سابق در تفسير آيه شريفه: " الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ" «2» نيز گفتيم كه هر چند هر كسي مي‌تواند به زبان بگويد" الْحَمْدُ لِلَّهِ" و ليكن از آنجا كه حمد، توصيف و ستودن خداي تعالي است، هر كسي نمي‌تواند خداي را توصيف كند، اين كار تنها از بندگان مخلص خداي تعالي بر مي‌آيد، افراد انگشت‌شماري كه خداي تعالي آنان را براي خود خالص نموده، و به
__________________________________________________
(1)نورشان در پيشاپيش آنان و در سمت راستشان در حركت است، مي‌گويند: پروردگارا نور ما را براي ما به حد كمال و تمام برسان." سوره تحريم، آيه 8"
(2)"سوره حمد، آيه 2".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 22
كرامت قرب خود اختصاص داده و هيچ واسطه‌اي بين آنان و بين خداي تعالي نيست. به آيه زير توجه بفرمائيد كه چگونه خداي تعالي را از توصيف خلق منزه دانسته و تنها توصيف بندگان مخلص را امضاء مي‌كند: " سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" «1» .
و به همين جهت است كه مي‌بينيم خداي عز و جل حمد كسي را در كلام مجيدش نقل نكرده الا حمد افراد انگشت‌شماري از انبياي گرامش را، مانند نوح، ابراهيم، محمد، داوود و سليمان (عليهم صلوات اللَّه). در گفتگويش با جناب نوح (ع) فرموده: " فَقُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي نَجَّانا مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" «2» و از جناب ابراهيم (ع) حكايت كرده كه گفت: " الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَي الْكِبَرِ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ" «3»، و در چند جا كه دستوراتي به رسول اسلام (ص) مي‌دهد مي‌فرمايد:
" قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ" «4»، و از داوود و سليمان (ع) حكايت كرده كه: " وَ قالا الْحَمْدُ لِلَّهِ" «5» .
هم چنان كه در چند جاي كلام مجيدش حمد اهل بهشت را حكايت كرده است، مانند:
" وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدانا لِهذا" «6» " وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ" «7»،" وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي صَدَقَنا وَعْدَهُ" «8» " وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ".
از آيه مورد بحث استفاده مي‌شود كه خداي سبحان، مؤمنين از اهل بهشت را سرانجام به بندگان مخلص خود ملحق مي‌سازد، پس اين آيه دلالت دارد بر وعده‌اي جميل و بشارتي عظيم به مؤمنين.
__________________________________________________
(1)منزه است خداي تعالي از آنچه خلق در توصيفش مي‌گويند، مگر توصيف بندگان مخلص او.
" سوره صافات، آيات 159 و 160".
(2)بگو سپاس خداي را كه ما را از شر قوم ستمكار نجات بخشيد." سوره مؤمنون، آيه 28".
(3)حمد خداي را كه در پيري اسماعيل و اسحاق را به من بخشيد." سوره ابراهيم، آيه 39".
(4)بگو حمد از آن خدا است." سوره نمل، آيه 93"
(5)گفتند: الحمد للَّه" سوره نمل، آيه 15".
(6)و گفتند حمد خدايي را سزا است كه ما را براي رسيدن به چنين سرانجامي هدايت فرمود.
" سوره اعراف، آيه 43"
(7)و گفتند حمد آن خدايي را كه اندوه و دلواپسي را از ما ببرد." سوره فاطر، آيه 34" [.....]
(8)و گفتند حمد آن خدايي را سزا است كه به وعده‌اي كه به ما داده بود وفا كرد." سوره زمر، آيه 74".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 23

بحث روايتي [(رواياتي در مورد: " قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ"، و تسبيح و حمد پروردگار توسط اهل بهشت)]..... ص: 23

اشاره

در تفسير عياشي از يونس بن عبد الرحمن از شخصي از امام صادق (ع) روايت شده كه در معناي آيه شريفه" وَ بَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ" فرمود: منظور از قدم صدق ولايت است. «1»
و در كافي به سند خود از ابراهيم بن عمر يماني از كسي كه وي نام نبرده از امام صادق (ع) روايت كرده كه در معناي آيه شريفه: " وَ بَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ" فرمود: منظور رسول خدا است «2» .
مؤلف: اين روايت را قمي «3» در تفسيرش با ذكر سند، و عياشي «4» در تفسيرش بدون سند از ابراهيم بن عمر از شخصي كه نامش را نبرده از امام صادق (ع) نقل كرده‌اند، و ظاهرا منظور امام (ع) كه قدم صدق را به رسول خدا (ص) تفسير كرده اين باشد كه مؤمنين مورد شفاعت رسول خدا (ص) خواهند بود. دليل بر اين معنا روايتي است كه مرحوم طبرسي در مجمع البيان آورده، آنجا كه گفته است: بعضي گفته‌اند منظور از قدم صدق شفاعت محمد (ص) است. آن گاه اضافه كرده است كه اين معنا از امام صادق (ع) روايت شده «5» .
و نيز دليل ديگرش روايتي است كه در تفسير الدر المنثور از ابن مردويه از علي بن ابي طالب (ع) نقل كرده كه در تفسير جمله" قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ" فرموده: رسول خدا (ص) شفيع آنان در قيامت است. «6»
و در تفسير عياشي از زيد شحام از امام صادق (ع) روايت شده كه زيد گفت:
من از امام صادق (ع) از" تسبيح" سؤال كردم، حضرت فرمود: تسبيح اسمي است از
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ط. اسلاميه، ج 2، ص 119.
(2)كافي، تفسير البرهان، ط. ايران، ج 2، ص 177.
(3)تفسير قمي، ط. نجف، ج 1، ص 308.
(4)تفسير عياشي، ج 2، ص 120.
(5)مجمع البيان، ج 5، ص 89.
(6)الدر المنثور، ط. بيروت، ج 3، ص 300.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 24
اسماء خدا و هم دعوي اهل بهشت است «1» .

[توضيحي در باره معناي تسبيح و حمد خداي تعالي و بياني در باره انقطاع تمام سخنان در دنيا جز ذكر: " الحمد للَّه"]..... ص: 24

مؤلف: منظور امام از تسبيح، همين جمله" سبحان اللَّه" است كه ما مي‌گوئيم، و معناي اسم بودنش براي خدا اين است كه دلالت دارد بر منزه بودن حق تعالي.
و در كتاب اختصاص، شيخ مفيد به سند خود از جعفر بن محمد از پدرش از جدش حسين بن علي بن ابي طالب (ع) از رسول خدا (ص)- در حديثي طولاني كه حكايت گفتگوي آن جناب با مردي يهودي است- روايت كرده كه: يهودي از آن جناب سؤالهايي كرد، و رسول خدا (ص) در آن گفتگو فرمود: وقتي بنده خدا مي‌گويد" سبحان اللَّه" همه موجوداتي كه پايين عرش هستند با او تسبيح مي‌گويند، و در نتيجه به گوينده ده برابر پاداش داده مي‌شود، و چون مي‌گويد: " الحمد للَّه" خداي تعالي از نعيم دنيا برخوردارش مي‌كند تا زماني كه خدا را با نعيم آخرت ديدار كند، و اين كلمه‌اي است كه اهل بهشت آن را هنگام دخول در بهشت مي‌گويند، و هر سخني در دنيا تمام و بريده مي‌شود مگر گفتن" الحمد للَّه" كه قطع نمي‌گردد، و اين است معناي كلام خداي تعالي كه فرموده:
" تَحِيَّتُهُمْ يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ سَلامٌ". «2»
مؤلف: اينكه فرمود: و هر سخني در دنيا تمام و بريده مي‌شود مگر" الحمد للَّه"، معنايش اين است كه هر كلامي كه در دنيا بكار مي‌رود و در راه مقاصدي استعمال مي‌شود، مقاصدي كه عايد صاحبش مي‌گردد- نظير سخناني كه در مقاصد معاش و گفتگوهاي معمولي انسانها و سخناني كه در عبادات به منظور تحصيل ثواب و امثال آن گفته مي‌شود- همه با قطع شدن زندگي دنيا قطع مي‌گردد، چون بعد از دنيا ديگر خبري از اينگونه مقاصد نيست، نه مقاصد دنيايي در كار است و نه ديگر ثوابي مي‌توان تحصيل كرد، و از كلام آدمي باقي نمي‌ماند مگر حمد خدا و ثناي بر او، كه كلام اهل بهشت در بهشت است.
و اينكه فرمود: و اين است معناي كلام خداي تعالي كه فرمود: " تَحِيَّتُهُمْ يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ سَلامٌ"، معنايش اين است كه تحيت در آن روز سلام مطلق است، سلامي كه مي‌فهماند در آنجا هر چه كه هست موافق و ملائم با خواست آدمي است. پس، انسان آنچه را كه اراده كند به نفع او است، پس در بهشت ديگر به منظور بدست آوردن نتايجي هيچ سخني استعمال نمي‌شود.
و خلاصه، كلام آن خاصيتي را كه در دنيا دارد از دست مي‌دهد، تنها كلامي كه در آنجا به كار مي‌رود ثناء بر نعمت‌هاي جميلي است كه از ناحيه خداي تعالي مشاهده مي‌شود- دقت فرمائيد.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 120، ح 9.
(2)اختصاص مفيد، ط. انتشارات اسلامي، ص 34.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 25

[سوره يونس (10): آيات 11 تا 14]..... ص: 25

اشاره

وَ لَوْ يُعَجِّلُ اللَّهُ لِلنَّاسِ الشَّرَّ اسْتِعْجالَهُمْ بِالْخَيْرِ لَقُضِيَ إِلَيْهِمْ أَجَلُهُمْ فَنَذَرُ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا فِي طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ (11) وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ الضُّرُّ دَعانا لِجَنْبِهِ أَوْ قاعِداً أَوْ قائِماً فَلَمَّا كَشَفْنا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ كَأَنْ لَمْ يَدْعُنا إِلي ضُرٍّ مَسَّهُ كَذلِكَ زُيِّنَ لِلْمُسْرِفِينَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (12) وَ لَقَدْ أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَمَّا ظَلَمُوا وَ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ وَ ما كانُوا لِيُؤْمِنُوا كَذلِكَ نَجْزِي الْقَوْمَ الْمُجْرِمِينَ (13) ثُمَّ جَعَلْناكُمْ خَلائِفَ فِي الْأَرْضِ مِنْ بَعْدِهِمْ لِنَنْظُرَ كَيْفَ تَعْمَلُونَ (14)

ترجمه آيات..... ص: 25

و اگر خدا در فرستادن عذابشان عجله كند آن طور كه در خير خود عجله دارند مرگشان فرا مي‌رسد (و ما نمي‌خواهيم چنين شود) ما كساني را كه به ما و به ديدار ما در قيامت ايمان ندارند در طغيانشان رها مي‌كنيم تا هم چنان سرگردان باشند (11).
و همين انسان (منكر ديدار ما) وقتي بلايي به جانش وارد مي‌شود در همه احوال چه به پهلو و چه نشسته و چه ايستاده ما را به ياري خود مي‌خواند، ولي همين كه بلايش را دور كنيم مي‌گذرد و مي‌رود مثل اينكه اصلا بلايي به او نرسيده بود (آري، از ناحيه شيطان و هواي نفس) رفتار زشت اسرافگران در نظرشان جلوه داده شده (12).
در باره اقوامي كه قبل از شما بودند فكر كنيد كه چگونه وقتي مرتكب ظلم شدند و پيامبرانشان با معجزات به سويشان آمدند به هيچ وجه ايمان نياوردند، همه را هلاك كرديم، آري ما اينچنين، مردم مجرم را كيفر مي‌دهيم (13).
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 26
و سپس به دنبال آنان شما را جانشين آنها در روي زمين قرار داديم تا بنگريم شما چگونه عمل مي‌كنيد (14)

بيان آيات..... ص: 26

اشاره

بعد از آنكه در آيات قبل دو اصل از اصول دعوت حقه اسلام يعني توحيد و معاد را يادآور شد، و از طريق عقل فطري بر آن دو اصل استدلال كرد، و چند خبر هم از عاقبت ايمان و سرانجام كفر به آن دو اصل را بيان نمود، اينك در اين آيات دو سؤال را مطرح نموده و از آن پاسخ مي‌دهد، يكي اينكه چرا خداي تعالي منكرين اين دو اصل را با اينكه در ضلالت و كور دلي خود ادامه مي‌دهند و سر به طغيان بر مي‌آورند اينقدر مهلتشان مي‌دهد؟ و سؤال دوم اينكه علت ضلالت و طغيان آنان چيست (و با اينكه توحيد و معاد به طريق عقل فطري ثابت است چرا آن را نمي‌پذيرند؟).
در پاسخ از اين دو سؤال مي‌فرمايد: جواب آن روشن است و جاي ابهامي در آن نيست، چون فرستادگان خداي تعالي در هر زماني آن را براي مردم با ادله‌اي روشن بيان كرده‌اند، چيزي كه هست شيطان اعمال اين اسرافگران را در نظرشان زينت داده، و در نتيجه از ياد قيامت غافلشان ساخته است، و با اينكه انبياء بارها به يادشان آورده بودند باز آن را از ياد بردند.
و اما اينكه چرا خداي تعالي مهلتشان مي‌دهد و در نزول عذاب بر آنان عجله نمي‌كند؟ جوابش اين است كه مي‌خواهد آنان را امتحان كند تا آنچه در باطن نهفته دارند به صورت گناه بيرون بريزند، چون دنيا دار ابتلاء و امتحان است.
" وَ لَوْ يُعَجِّلُ اللَّهُ لِلنَّاسِ الشَّرَّ اسْتِعْجالَهُمْ بِالْخَيْرِ..."
تعجيل در هر چيز به معناي آوردن آن به سرعت و عجله است، و استعجال به چيزي به معناي آن است كه بخواهيم چيزي به سرعت و عجله حاصل شود و كلمه" العمه" به معناي حيرت شديد است.
و معناي آيه اين است كه: اگر خداي تعالي در رساندن شر- كه همان عذاب است- به مردم عجله مي‌كرد، همانطور كه خود مردم در رسيدن به خير و نعمت عجله مي‌كنند، هر آينه عذاب را بر آنان نازل مي‌كرد و اجلشان را پايان مي‌داد و ليكن خداي تعالي در رساندن شر به آنان عجله نمي‌كند، و اين منكرين معاد و خارجين از ربقه دين را هم چنان به حال خودشان وا مي‌گذارد، تا با حيرت شديدتري به طغيان خود ادامه دهند.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 27

[علت اينكه خداي سبحان به طغيانگران منكر توحيد و معاد مهلت مي‌دهد و در عذابشان شتاب نمي‌كند]..... ص: 27

و در توضيح اين مطلب مي‌گوييم: انسان بر حسب طبعش موجودي عجول است و در هر كاري و چيزي كه خير و نفعش در آن باشد عجله مي‌كند، يعني از اسباب مي‌خواهد كه در رسيدن به نتيجه‌اي كه او مي‌خواهد عجله كند، و چون سبب حقيقي هر چيزي خداي تعالي است، پس انسان در حقيقت اين عجله را از خداي سبحان مي‌خواهد، پس اين خواست بشر سنت او است، سنتي بيجا كه اساسش هواهاي نفساني اوست، براي اينكه اسبابي كه در اين عالم دست اندركارند در نظام خود تابع هوي و هوس انسانها نيستند، بلكه اين انسانهايند كه تابع نظام جاري در عالمند، و مضطر و ناگزيرند از اينكه آن نظام را گردن نهند، چه دوست بدارند و چه كراهت داشته باشند.
و اگر سنت الهي در خلقت اشياء و پيدايش مسبب‌ها بدنبال اسباب شبيه به سنت بشري بود يعني پايه و اساسش جهل بود، و آثار و مسبب‌ها به عجله در دنبال سبب‌ها پيدا مي‌شد، قهرا شر كه همان هلاكت بشريت به وسيله عذاب است نيز به عجله به انسان رو مي‌آورد، چون سبب اين شر و هلاكت بشر قائم به خود بشر است، و همراه او است، و آن عبارت است از كفر او و انكار معاد و ديدار اللَّه و طغيان در زندگي دنيا، و ليكن خداي تعالي در فرستادن شر عجله نمي‌كند آن طور كه انسانها در رسيدن به خير عجله مي‌كنند، براي اينكه سنت او اساسش حكمت است، بخلاف سنت بشر كه اساسش بر ناداني است، (اگر عجله مي‌كنند براي اين است كه مي‌ترسند فوت شود، و اما خداي داناي به آينده و حال ترس از فوت ندارد)، به همين خاطر خداي تعالي كافران طاغي را در حيرت خودشان وا مي‌گذارد.
از آنچه گذشت روشن شد كه اولا در جمله" لَقُضِيَ إِلَيْهِمْ أَجَلُهُمْ" نوعي از تضمين هست، يعني كلمه" قضي" متضمن معناي چيزي مثل انزال و يا ابلاغ است، و به اين جهت است كه با حرف" الي" متعدي شده، و معنايش اين است كه اگر خداي تعالي عجله مي‌كرد هر آينه سر منزل و يا نقطه بلوغي معين مي‌كرد، كه اجلشان به آن نقطه منتهي مي‌شد. و يا معنايش اين است كه اگر خداي تعالي عجله مي‌كرد اجلشان را نازل مي‌كرد، و يا مي‌رسانيد در حالي كه اجلي مقضي بود، و اين تعبير كنايه است از نزول عذاب. پس، كلمه قضي اليهم" از نوع كنايه مركب است.
و ثانيا روشن شد كه در جمله" فَنَذَرُ الَّذِينَ" التفاتي از غيبت (اگر خدا عجله مي‌كرد)، به تكلم با غير (وا مي‌گذاشتيم) بكار رفته، و شايد نكته آن اين باشد كه اشاره به دخالت و وساطت اسباب در اين واگذاري دارد، چون در آيه شريفه و آيات بعدش افعالي كه از خداي تعالي ذكر شده، از قبيل: به حال خود گذاردن كفار در حيرتشان و يا بر طرف ساختن ضر و گرفتاري
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 28
از انسانها و يا تزيين اعمال اسرافگران در نظرشان، و يا هلاكت قروني از گذشتگان، همه اينها اموري است كه اسباب هم در آن دخالت دارد. و در بين بزرگان رسم است كه وقتي مي‌خواهند از دخالت اعوان و خدمتكاران خود در بعضي از كارهايشان خبر دهند، مي‌گويند ما چنين و چنان كرديم و يا چنين و چنان مي‌كنيم." وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ الضُّرُّ دَعانا لِجَنْبِهِ أَوْ قاعِداً أَوْ قائِماً..."
كلمه" ضر"- به ضم ضاد- به معناي حوادث و اموري است كه به جان آدمي ضرر برساند. و معناي جمله" دَعانا لِجَنْبِهِ أَوْ قاعِداً أَوْ قائِماً" اين است كه وقتي به انسان ضرري مي‌رسد ما را مي‌خواند در حالي كه به پهلو افتاده و يا نشسته و يا ايستاده است. و ظاهرا اين ترديد به منظور تعميم مي‌باشد و مي‌خواهد بفرمايد: چه به پهلو و چه نشسته و چه ايستاده و چه در هر حال ديگري كه فرض شود بر دعا و خواندن ما اصرار مي‌ورزد، و در هيچ حالي ما را فراموش نمي‌كند. ممكن هم هست هر سه كلمه" لِجَنْبِهِ أَوْ قاعِداً أَوْ قائِماً" همگي حال از كلمه" الانسان" باشد، نه حال از فاعل" دعانا"، در اين صورت عامل در اين سه حال كلمه" مس" مي‌باشد، و معناي جمله چنين مي‌شود: " وقتي كه ناملايمي به انسان برسد، او در حالي كه خوابيده يا نشسته و يا ايستاده در همان حال ما را مي‌خواند". و اين معنا در بعضي از روايات بي سند وارد شده. و جمله" دَعانا لِجَنْبِهِ" مربوط به بيماري است كه قدرت برخاستن ندارد، و جمله" او قاعدا" مربوط به مريضي است كه نمي‌تواند بايستد، و جمله" او قائما" مربوط به افراد سالم است.
و جمله" مَرَّ كَأَنْ لَمْ يَدْعُنا إِلي ضُرٍّ مَسَّهُ" كنايه است از فراموشي و غفلت از چيزي كه فراموش نمي‌شود.
و معناي آيه اين است كه: وقتي بلاء و ناملايمي جانكاه به انسان مي‌رسد مدام و بدون وقفه ما را به منظور رفع آن بلاء مي‌خواند و برخواندن خود اصرار مي‌ورزد، و همين كه بلاي او را برطرف مي‌كنيم بكلي ما را فراموش مي‌كند، و دلش به سوي همان كارهايي كه قبلا داشت كشيده مي‌شود، آري، اين چنين اعمال كه اسرافگران و مفرطان در تمتع به زخارف دنيوي دارند، در نظرشان زيبا جلوه مي‌كند، آن قدر زيبا كه جانب ربوبيت پروردگار را بكلي از ياد مي‌برند، و به فرضي هم كه كسي آنان را ياد آوري كند اصلا از ياد خدا روي بر مي‌گردانند.

[سبب ضلالت و طغيان كافران و غفلت ورزيدنشان از خداي تعالي..... ص: 28

و در اين آيه علت اينكه منكرين معاد به ضلالت و غي خود ادامه مي‌دهند بيان شده، و خصوصيات آن سبب ذكر شده، و آن اين است كه اينگونه افراد مثلشان مثل انساني است كه گرفتار بلاء و ضري جانكاه شده، و به خاطر اين گرفتاري خداي تعالي را مي‌خواند، و يكسره،
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 29
اي خدا اي خدا مي‌كند، و اصرار مي‌ورزد تا آنكه خدا گرفتاريش را- كه به خاطر رفع آن خدا خدا مي‌كرد- برطرف سازد، و ناگهان دنبال همان نافرماني‌ها كه قبلا داشت بگيرد، و فراموش كند كه همو بود كه آن همه خدا خدا مي‌كرد، هم چنان كه علت اين فراموشي اين است كه بعد از نجات از گرفتاري شيطان گناهان و شهوات را در نظر او جلوه مي‌دهد آن چنان كه ياد آن شهوات جاي خالي در دل او براي ياد خدا باقي نمي‌گذارد، و خدا را بعد از مدتها خدا خدا كردن از يادش مي‌برد.
همچنين اين اسرافگران و منكرين معاد علت انكارشان اين است كه شيطان اعمال زشت آنان را در نظر آنان زينت داده، در نتيجه دلهايشان به سوي آن اعمال كشيده شد، بطوري كه جايي براي ياد خدا در آن نماند، و قهرا خدا از يادشان رفت، و با اينكه خداي تعالي با فرستادن رسولان پيشين و با معجزاتي روشن مقام خود را به آنان يادآوري كرد و توجهشان داد به اينكه اقوام پيشين را به جرم اينكه ايمان نياوردند و به جرم اينكه ظلم كردند هلاكشان ساخت مع ذلك ايمان نياوردند، و اين سنتي است از خداي تعالي كه مردم مجرم را اينطور جزاء مي‌دهد.
از اينجا روشن مي‌شود كه آيه بعدي كه از جمله" وَ لَقَدْ أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ مِنْ قَبْلِكُمْ..."
متمم بيان اين آيه است، كه مي‌فرمايد: " وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ الضُّرُّ دَعانا..."" وَ لَقَدْ أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ مِنْ قَبْلِكُمْ..."
معناي اين جمله از بيان سابق روشن گرديد. مطلبي كه مانده اين است كه در اين آيه التفاتي از غيبت به خطاب به كار رفته، قبلا انسانها غايب فرض شده بودند و در اين جمله مخاطب قرار گرفته‌اند، و گويا نكته اين التفات تشديد در انذار است، چون انذار و تهديد به صورت مستقيم اثر بيشتري از تهديد در پشت سر دارد.
سپس التفاتي ديگر در جمله" كَذلِكَ نَجْزِي الْقَوْمَ الْمُجْرِمِينَ" به كار رفته، چون روي سخن را كه تا اينجا با مجرمين بود از مجرمين برگردانيده متوجه رسول خدا (ص) كرده، و فرموده: ما مجرمين را اينطور سزا مي‌دهيم. و نكته اين التفات اين است كه خواسته است خبر از سنت الهي در هلاكت مجرمين را به كسي بدهد كه اهل فهم آن است، و او رسول خدا (ص) است كه هم اين خبر را مي‌فهمد و هم به صدق آن ايمان دارد، نه آن مردم مجرم كه ايماني به آن ندارند، چون اگر ايمان مي‌داشتند به آن كفر نمي‌ورزيدند. اين نكته در جمله" وَ لَقَدْ أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ مِنْ قَبْلِكُمْ... وَ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ" در كار نبود، چون اين جمله از يك ماجراي تاريخي خبر مي‌دهد كه اگر مخاطبين، آن را تصديق نمي‌كردند به جايي بر نمي‌خورد.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 30
" ثُمَّ جَعَلْناكُمْ خَلائِفَ فِي الْأَرْضِ مِنْ بَعْدِهِمْ لِنَنْظُرَ كَيْفَ تَعْمَلُونَ" معناي اين جمله روشن است، مطلبي كه در اين جمله بايد گفته شود اين است كه سنت امتحان و ابتلاء سنتي است عمومي كه خواه ناخواه جاري خواهد شد.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 31

[سوره يونس (10): آيات 15 تا 25]..... ص: 31

اشاره

وَ إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنَا ائْتِ بِقُرْآنٍ غَيْرِ هذا أَوْ بَدِّلْهُ قُلْ ما يَكُونُ لِي أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْسِي إِنْ أَتَّبِعُ إِلاَّ ما يُوحي إِلَيَّ إِنِّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ (15) قُلْ لَوْ شاءَ اللَّهُ ما تَلَوْتُهُ عَلَيْكُمْ وَ لا أَدْراكُمْ بِهِ فَقَدْ لَبِثْتُ فِيكُمْ عُمُراً مِنْ قَبْلِهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ (16) فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِآياتِهِ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الْمُجْرِمُونَ (17) وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ وَ يَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ قُلْ أَ تُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِما لا يَعْلَمُ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ (18) وَ ما كانَ النَّاسُ إِلاَّ أُمَّةً واحِدَةً فَاخْتَلَفُوا وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ فِيما فِيهِ يَخْتَلِفُونَ (19)
وَ يَقُولُونَ لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَقُلْ إِنَّمَا الْغَيْبُ لِلَّهِ فَانْتَظِرُوا إِنِّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ (20) وَ إِذا أَذَقْنَا النَّاسَ رَحْمَةً مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُمْ إِذا لَهُمْ مَكْرٌ فِي آياتِنا قُلِ اللَّهُ أَسْرَعُ مَكْراً إِنَّ رُسُلَنا يَكْتُبُونَ ما تَمْكُرُونَ (21) هُوَ الَّذِي يُسَيِّرُكُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ حَتَّي إِذا كُنْتُمْ فِي الْفُلْكِ وَ جَرَيْنَ بِهِمْ بِرِيحٍ طَيِّبَةٍ وَ فَرِحُوا بِها جاءَتْها رِيحٌ عاصِفٌ وَ جاءَهُمُ الْمَوْجُ مِنْ كُلِّ مَكانٍ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِيطَ بِهِمْ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ لَئِنْ أَنْجَيْتَنا مِنْ هذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِينَ (22) فَلَمَّا أَنْجاهُمْ إِذا هُمْ يَبْغُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّما بَغْيُكُمْ عَلي أَنْفُسِكُمْ مَتاعَ الْحَياةِ الدُّنْيا ثُمَّ إِلَيْنا مَرْجِعُكُمْ فَنُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (23) إِنَّما مَثَلُ الْحَياةِ الدُّنْيا كَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الْأَرْضِ مِمَّا يَأْكُلُ النَّاسُ وَ الْأَنْعامُ حَتَّي إِذا أَخَذَتِ الْأَرْضُ زُخْرُفَها وَ ازَّيَّنَتْ وَ ظَنَّ أَهْلُها أَنَّهُمْ قادِرُونَ عَلَيْها أَتاها أَمْرُنا لَيْلاً أَوْ نَهاراً فَجَعَلْناها حَصِيداً كَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ كَذلِكَ نُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ (24)
وَ اللَّهُ يَدْعُوا إِلي دارِ السَّلامِ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (25)
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 32

ترجمه آيات..... ص: 32

و چون آيات ما بر ايشان تلاوت مي‌شود با اينكه آياتي است روشن، كساني كه اميد ديدار ما را ندارند مي‌گويند: قرآني ديگر براي ما بياور، و يا (معارف مخالف خواسته ما را كه در آن است) عوض كن.
بگو: اين به اختيار من نيست (كه از پيش خود آن را عوض كنم) من پيروي نمي‌كنم مگر چيزي را كه به من وحي شده، من مي‌ترسم كه اگر پروردگارم را نافرماني كنم به عذاب روز عظيم قيامت گرفتار شوم (15).
بگو اگر خدا مي‌خواست من اين آيات را بر شما تلاوت نمي‌كردم، و شما را به مضامين آن آگاه نمي‌نمودم، (به شهادت اينكه سالهاي زيادي من در بين شما بودم، نه خودم از وحي خبر داشتم، و نه شما در اين باره سخني از من شنيديد) با اين حال چرا تعقل نمي‌كنيد؟ (16).
چه كسي ستمكارتر است از آن كسي كه بر خدا دروغ مي‌بندد و آيات او را تكذيب مي‌كند، محققا هيچ مجرمي رستگار نخواهد شد (17).
(شگفتا كه) اين بت‌پرستان به جاي خدا چيزي را مي‌پرستند كه نه ضرري دارد و نه سودي، و مي‌گويند: اين بت‌ها واسطه‌هاي ما در درگاه خدايند. بگو: آيا شما (با اين عقائد خود) مي‌خواهيد به خدا از چيزي خبر دهيد كه در آسمانها و زمين از وجود آن خبر ندارد؟ منزه است خدا، و متعالي است از شركهايي كه مي‌ورزند (18).
مردم (در آغاز) امتي واحد بودند، و سپس اختلاف كردند، و اگر فرماني از طرف پروردگار تو (در باره عدم مجازات سريع آنان) نبود، در آنچه اختلاف داشتند ميان آنها داوري مي‌كرد (19).
مي‌گويند: (ما اين قرآن را قبول نداريم) چرا معجزه‌اي ديگر بر او نازل نمي‌شود؟ بگو: غيب (و معجزات) براي خدا (و به فرمان او) است، شما در انتظار باشيد من هم با شما در انتظارم (20).
هنگامي كه به مردم رحمتي پس از زياني كه به آنها رسيده مي‌چشانيم آنها در آيات ما مكر مي‌كنند (و دست به توجيهات ناروا براي آن نعمت و رحمت مي‌زنند) بگو: مكر خدا سريع‌تر از هر مكري است، و محققا فرشتگان ما نيرنگهايتان را مي‌نويسند (21).
او كسي است كه شما را در صحرا و دريا سير مي‌دهد، چون به كشتي سوار باشيد، و بادي ملايم و
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 33
فرح بخش آنها را به طرف مقصد ببرد خوشحال مي‌شوند (و چون ناگهان) بادي سهمگين بر آن كشتي بوزد، و موجهاي هولناك از هر سو به طرف كشتي حمله كند، بطوري كه سرنشينان بپندارند كه هلاك خواهند شد آن زمان خدا را از روي اخلاص عقيده مي‌خوانند كه اگر ما را از اين ورطه نجات دهي بطور قطع از شكرگزاران خواهيم بود (22).
ولي همين كه خدا نجاتشان مي‌دهد ناگهان (دوباره) به ستمگري در زمين بدون حق مي‌پردازند. هان اي مردم! ستمگريهايتان به ضرر خودتان است بهره‌اي از زندگي دنيا (مي‌بريد) سپس بازگشتتان به سوي ما است، آن وقت است كه ما شما را به آنچه مي‌كرديد خبر مي‌دهيم (23).
مثل دنيا درست مانند آبي است كه از آسمان نازلش مي‌كنيم، گياه زمين با آن مشروب و مخلوط مي‌شود، گياهي كه يا از خوردني‌هاي مردم است، و يا از چريدني حيوانات، همين كه زمين منتها درجه خرمي خود را يافت، و آراسته شد، مردم آن سرزمين، از ما و كار ما بي خبر شده مي‌پندارند اين خودشان هستند كه اين بهره‌ها را از زمين گرفته و به چنگ آورده‌اند، ولي ناگهان عذاب ما شبانه و يا در روز مي‌رسد و آن محصول را از بين برده گويي اصلا نبوده، ما آيات را براي مردمي كه تفكر كنند اين چنين تفصيل مي‌دهيم (24).
خدا (با زبان قرآن و زبان خلقت) بندگانش را به سوي دار السلام دعوت مي‌نمايد، و از ميان آنان هر كه را بخواهد به سوي صراط مستقيم هدايت مي‌كند (25)

بيان آيات..... ص: 33

اشاره

در اين آيات احتجاج‌هايي آمده كه خداي تعالي آنها را به رسول گرامي خود تلقين فرموده، تا آن جناب با آن احتجاج‌ها گفته‌هاي كفار را در باره كتاب خدا و يا عقائدشان را در باره خدايان خود و يا پيشنهادهاي نابجاي آنان را رد سازد.
" وَ إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنَا ائْتِ بِقُرْآنٍ غَيْرِ هذا أَوْ بَدِّلْهُ" مردمي كه در اين آيه سخن از ايشان رفته، مردمي بت‌پرست بودند كه بتها را مقدس شمرده، و پرستش مي‌كردند، و يكي از سنت‌هاي آنان فرورفتگي در مظالم و گناهان و ارتكاب معاصي بوده است، و قرآن كريم از همه اينها نهي مي‌كند، و به توحيد خداي تعالي و ترك شرك و پرستش خداي تعالي دعوت مي‌كند، پرستشي توأم با منزه داشتن خود از ظلم و فسق و پيروي شهوات.
و معلوم است كتابي كه چنين وضعي دارد اگر آياتش بر قومي تلاوت شود كه چنين ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 34

[علت اينكه مشركين به رسول اللَّه (ص) گفتند: " قرآني ديگر بياور يا اين قرآن را تبديل كن" و مراد آنان از اين درخواست و وجوهي كه در اين باره گفته شده است..... ص: 34

وضعي دارند موافق ميل آنان و هواي نفسشان واقع نمي‌شود، چون آيات اين قرآن مشتمل بر دعوتي است كه مخالف با شهوات آنان است، پس اگر در پاسخ تلاوت كننده قرآن (رسول خدا ص) بگويند: " ائْتِ بِقُرْآنٍ غَيْرِ هذا- قرآني غير اين بياور" مي‌فهميم كه قرآني مي‌خواهند كه مشتمل نباشد بر آنچه كه اين قرآن مشتمل بر آن است، و اين گفتارشان دلالت دارد بر اينكه قرآني مي‌خواهند كه از شرك ورزيدن نهي نكند، و به ترك فحشاء و منكرات دعوت ننمايد، و اگر به دنبال آن درخواست گفتند: " او بدله" معنايش اين است كه حد اقل آن آياتي كه موافق آراء و عقايد ما نيست عوض كن تا براي ما قابل قبول شود، مثل اينكه مستمعين يك شاعر و يا قصه‌گو وقتي شعر و يا قصه او را نمي‌پسندند مي‌گويند شعري ديگر بخوان و قصه‌اي ديگر بگو، و يا حد اقل آن را به بياني بهتر نقل كن، طوري كه شنيدنش براي ما شيرين باشد. بنا بر اين، در آيه مورد بحث صاحبان اين سخن، قرآن كريم را تشبيه به پست‌ترين سخنان كرده‌اند، و آن را سخني پنداشته‌اند كه صرفا براي سرگرمي سروده شده، و شنونده فقط از شنيدنش لذت مي‌برد و ثمره‌اي عملي ندارد، تازه شنونده از آن خوشش نمي‌آيد و مي‌گويد اين سخن را رها كن و سخني ديگر بگو، و يا اگر همين را مي‌گويي كلمات آن را عوض كن و طوري بگو كه ما خوشمان آيد.
با اين بيان روشن مي‌شود كه اگر بعد از شنيدن تلاوت قرآن گفته‌اند: " ائْتِ بِقُرْآنٍ غَيْرِ هذا" خواسته‌اند رسول خدا (ص) قرآني بر ايشان بياورد كه مشتمل بر معارفي كه اين قرآن مشتمل بر آن است نباشد، اين قرآن را بكلي رها نموده، قرآني ديگر بياورد. و اگر به دنبال آن پيشنهاد گفته‌اند: " او بدله" منظورشان اين بوده كه قرآن موجود هم چنان بماند، ولي رسول خدا (ص) آن قسمت از آيات آن را كه مخالف با هوي و ميل ايشان است بردارد، و به جايش آياتي بگذارد كه موافق ميل آنان باشد. پس، فرق بين تعبير" قرآني غير اين بياور" و تعبير" و يا آن را عوض كن" روشن گرديد.
پس اينكه بعضي «1» از مفسرين در معناي اين دو تعبير گفته‌اند: " جمله اول پيشنهاد آوردن يك قرآن ديگر است، و پيشنهاد دوم اين است كه قرآن اولي بكلي از بين برود" توجيه درستي نيست، براي اينكه ما بطور قطع مي‌دانيم كه مشركين نخواسته‌اند كه رسول خدا همراه اين قرآن قرآني ديگري بياورد تا داراي دو قرآن شوند.
و همچنين توجيه ديگري كه ذيلا از يكي از مفسرين نقل مي‌شود صحيح نيست، آن
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 11، ص 83 و تفسير الكبير، ج 17، ص 55.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 35
مفسر»
گفته است: " منظور مشركين در هر دو تعبير يك چيز است، چه اينكه رسول خدا (ص) اين قرآن را كنار بگذارد و قرآني ديگر بياورد، و چه اينكه اين قرآن را باقي بگذارد و تنها آياتي از آن را بردارد، غرض آنان حاصل است و آن آزمايش و نيرنگ زدن به رسول خدا (ص) بوده است، خواسته‌اند آن جناب يكي از اين دو پيشنهاد را بپذيرد و مشركين پذيرش آن جناب را نقض بر ادعاي خود او گرفته بگويند: چگونه ادعا مي‌كني كه اين كلام خداست، بعد آن را بكلي كنار مي‌گذاري، و يا آياتي از آن را تغيير مي‌دهي؟
توضيح اينكه: مشركين وقتي با تلاوت رسول خدا (ص) به دعوت قرآن آشنا شدند، و وقتي شنيدند كه قرآن ايشان را تحدي كرده (يعني گفته است اگر ترديد داريد در اينكه قرآن كلام خداي تعالي است و احتمال مي‌دهيد كلام يك انسان باشد، همه انسانها جمع شويد و مثل آن را بياوريد) هم چنان در ترديد بوده‌اند، كه قرآن كلام خدا و يا كلام خود رسول خدا (ص) است، چون رسول خدا (ص) در نظر آنان جزو فصحاء نبوده، و يا لا اقل در فصاحت و بلاغت و علم، ما فوق فصحاي معروف آنان نبوده، پس چگونه ممكن است كلامي بياورد كه همه فصحاي عرب از آوردن مثلش عاجز باشند، چه رسد به اينكه از نظر آنان ما دون فصحاء و خطباي سخنور آنان بوده است؟ لا جرم در صدد برآمده‌اند آن جناب را با اين پيشنهاد بيازمايند، تا اگر پيشنهاد را پذيرفت، و قرآن را به قرآني ديگر و يا بعضي از آياتش را به آياتي ديگر تبديل كرد، يقه‌اش را بگيرند كه پس چرا ادعاء مي‌كردي كه اين كلام خداست، و معلوم كنند كه پس آن جناب پيامبر و كلامش وحي نيست، بلكه نهايت درجه فرقش با سايرين، داشتن نوعي از بيان است كه ناشي مي‌شود از نفسيت و معنويت خاصي در او كه مشركين تا كنون از آن اطلاع نداشتند، و با امتحان فوق برايشان روشن شده، همانطور كه مردم معمولي از رموز و اسباب سحر آگاه نيستند".
اين توجيه صرفنظر از اينكه آخرش مناقض با اولش است (از يك طرف مي‌گويد:
مشركين تحدي را قبول داشتند، و قبول داشتند كه رسول خدا (ص) از فصحاي عرب نبوده، و از طرف ديگر مي‌گويد: ترديد داشتند در اينكه كلام خداست و يا كلام خود او است)، با پاسخي كه خداي تعالي به رسول گرامي‌اش تلقين نموده نمي‌سازد، زيرا به گفته اين مفسر درخواست مشركين يك درخواست جدي نبوده، و نمي‌خواستند اگر فلان جور پاسخ شنيدند ايمان بياورند، بلكه داعي آنان صرف امتحان بوده، و خداي تعالي هرگز پاسخ چنين درخواستي
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 2، ص 334 و تفسير الكبير، ج 17 ص 56.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 36
را نمي‌دهد، و ما مي‌بينيم كه در پاسخ اين درخواست حجي جدي به پيغمبرش تلقين فرموده است.
قبل از اين آيه، مردم مخاطب قرار گرفته بودند، و خداي تعالي روي سخن به آنان نموده و فرموده بود: " ثُمَّ جَعَلْناكُمْ خَلائِفَ..."، و در آيه مورد بحث غايب به حسابشان آورده، مي‌فرمايد: " و چون آيات ما بر آنان تلاوت مي‌شود چنين و چنان مي‌گويند"، و ظاهرا نكته اين التفات زمينه چيني باشد براي اينكه بعد از نقل درخواست آنان أمر خود را به رسول گرامي‌اش القاء كند، و بفرمايد: " قُلْ ما يَكُونُ لِي أَنْ أُبَدِّلَهُ..."، چون اگر در اين آيه نيز خطاب را متوجه مردم مي‌كرد ديگر ممكن نبود خطاب را متوجه رسول گرامي خود كند.

[جواب به درخواست مشركين و بيان اينكه پيامبر (ص) حق و اختياري در تعويض و تبديل قرآن ندارد]..... ص: 36

" قُلْ ما يَكُونُ لِي أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْسِي إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا ما يُوحي إِلَيَّ..."
كلمه" تلقاء"- به كسره" تا"- مانند كلمه" لقاء" مصدر است، و هر دو به معناي ديدار كردن است، نظير" تبيان" و" بيان"، البته به عنوان ظرف نيز استعمال مي‌شود (كه در اين صورت معناي" نزد" را مي‌دهد، هم چنان كه در آيه مورد بحث به اين معنا آمده است).
خداي سبحان علاوه بر اينكه پيشنهاد آنان را كه گفتند: " ائْتِ بِقُرْآنٍ غَيْرِ هذا أَوْ بَدِّلْهُ" با آوردن كلمه" بينات" در ضمن جواب، بطور اجمال رد كرد- چون وقتي آيات و دلائل بين، استنادش به خداي سبحان روشن باشد قهرا كشف قطعي مي‌كند كه آنچه از تفاصيل احكام (از آن جمله ترك اصنام و اجتناب از هر عمل ناستوده) كه به وسيله وحي در قرآن آمده خداي تعالي عمل به آنها را از بندگانش مي‌خواهد- در جمله مورد بحث نيز بطور تفصيل سؤال آنها را رد كرده و به رسول گرامي‌اش تلقين مي‌كند كه در پاسخشان به چه حجتي استدلال كند، و مي‌فرمايد: " قُلْ ما يَكُونُ لِي"- تا آخر سه آيه.
پس، اينكه فرمود: " قُلْ ما يَكُونُ لِي أَنْ أُبَدِّلَهُ..." پاسخي است از اين درخواستشان كه گفتند: " او بدله" و معناي آن پاسخ اين است كه: بگو من مالك آن نيستم- و يا بگو چنين حقي ندارم- كه قرآن را از پيش خود مبدل كنم، براي اينكه قرآن كلام من نيست تا قسمتي از آن را با كلام ديگري عوض كنم، بلكه قرآن وحي الهي است كه پروردگارم مامور ساخته آن را پيروي كنم، و غير آن را پيروي نكنم، و اگر فرمان پروردگارم را مخالفت نمي‌كنم براي اين است كه از آن مي‌ترسم كه اگر او را نافرماني كنم به عذاب روزي عظيم كه همان روز قيامت است گرفتار شوم.
پس، جمله" ما يَكُونُ لِي أَنْ أُبَدِّلَهُ" نفي حق و سلب اختيار است، و جمله: " إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا ما يُوحي إِلَيَّ" در مقام تعليل جمله مذكور است، و جمله" إِنِّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي..." ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 37
نيز در مقام تعليل آن تعليل است، چون از آن تعليل بر مي‌آيد كه امر الهي متعلق به اتباع است، (و معناي اين سه جمله اين است كه: من حق ندارم قرآن را از پيش خود تغيير دهم به علت اينكه من تابع چيزي هستم كه به من وحي مي‌شود و به اين علت تابعم كه امر الهي آمده كه تنها وحي را پيروي كنم و چون از عذاب روزي عظيم مي‌ترسم آن امر را مخالفت نمي‌كنم).
" إِنِّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ"- در اين جمله نوعي محاذات (مقابله) با صدر كلام شده، آنجا كه مي‌فرمود: " قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنَا ائْتِ بِقُرْآنٍ..."، براي اينكه از اين جمله كه گويندگان اين حرف را توصيف كرده به افرادي كه ايماني و اميدي به لقاء اللَّه ندارند، فهميده مي‌شود كه منشا و ريشه اينكه گفتند: " قرآني ديگر بياور" همانا ايمان نداشتن آنان به معاد و انكار كردن آن است، و در جمله مورد بحث با اين زير بناي غلط عقيدتي آنان مقابله شده و رسول خدا (ص) به دستور پروردگارش به آنان فرموده: " إِنِّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ"، در نتيجه برگشت معناي جمله مورد بحث به اين مي‌شود كه فرموده باشد: شما كه از من درخواست مي‌كنيد قرآني ديگر بياورم علت اين درخواستتان اينست كه شما اميد لقاء خدا را نداريد، و ليكن من نه تنها اين اميد را دارم، بلكه هيچ ترديدي در آن ندارم، و به همين جهت اجابت خواسته شما براي من امكان ندارد، زيرا من از عذاب روز لقاء اللَّه كه روز عظيمي است بيمناكم.
در اينجا سؤالي هست و آن اينكه چرا در آغاز گفتار از روز قيامت تعبير كرد به" لقاء اللَّه"، و در اين ذيل با اينكه در مقابل آن صدر است تعبير را عوض كرد و فرمود: " يَوْمٍ عَظِيمٍ".
پاسخ اين سؤال اين است كه: اولا خواسته است شنونده كافر به معاد را بهتر انذار كند (و فطرت خفته او را بر لزوم دفع ضرر محتمل بهتر و سريع‌تر بيدار سازد). و ثانيا در صدر كلام سخن از لقاء بود، و در اينجا سخن از عذاب است، و نام عذاب بردن در جايي كه سخن از لقاء است مناسبت چنداني ندارد.
" قُلْ لَوْ شاءَ اللَّهُ ما تَلَوْتُهُ عَلَيْكُمْ وَ لا أَدْراكُمْ بِهِ فَقَدْ لَبِثْتُ فِيكُمْ عُمُراً مِنْ قَبْلِهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ" كلمه" أَدْراكُمْ بِهِ" به معناي" اعلمكم اللَّه به" است، يعني اگر خدا مي‌خواست نه من اين قرآن را بر شما تلاوت مي‌كردم و نه خداي تعالي شما را به آن آگاه مي‌ساخت، و كلمه" عمر"- به ضم" عين" و" ميم" و هم به فتح" عين" و سكون" ميم"- به معناي بقاء است، و زماني كه در سوگند بكار رود- هم چنان كه عرب مي‌گويد: " لعمري- به بقايم سوگند" و" لعمرك
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 38
به بقاي تو سوگند" تنها به فتح خوانده مي‌شود.
و اين آيه شريفه متضمن رد اولين شق از درخواست مشركين است كه گفتند: " ائْتِ بِقُرْآنٍ غَيْرِ هذا..."، و معناي آيه مورد بحث بطوري كه سياق هم بر آن معنا كمك مي‌كند اين است: آوردن قرآن به دست من نيست، اختيار آن به مشيت خدا است، چون من رسولي بيش نيستم، و اگر خداي تعالي مي‌خواست قرآني ديگر نازل كند و اين قرآن را نمي‌خواست، نه نوبت به آن مي‌رسيد كه من اين قرآن را بر شما تلاوت كنم، و نه خداي تعالي شما را به فرستادن اين قرآن آگاه مي‌كرد، به شهادت اينكه من قبل از نزول اين قرآن سالها در بين شما زندگي كردم و با شما معاشرت و شما با من معاشرت داشتيد، من با شما و شما با من خلط و آميزش داشتيم و همه شاهديد كه در آن سالهاي دراز خود من از اينكه قرآني بسويم وحي خواهد شد خبر نداشتم، و اگر اختيار نازل كردن قرآن به دست من بود از همان اوائل زندگي آن را مي‌آوردم، و از اوائل زندگيم آثار و نشانه‌هايي از كار امروزم براي شما ظاهر مي‌شد، پس معلوم است كه در امر قرآن هيچ چيزي به من واگذار نشده، امر قرآن فقط و فقط به دست خداي تعالي و قدرت و مشيت او است، و مشيتش تعلق گرفته به اينكه اين قرآن را نازل كند، نه غير اين را، پس چرا تعقل نمي‌كنيد؟

[شدت شناعت ظلم بستگي به عظمت مورد ظلم دارد و ظلمي بالاتر از افتراء بستن به خدا يا تكذيب آيات او نيست..... ص: 38

" فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِآياتِهِ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الْمُجْرِمُونَ" اين جمله استفهامي است انكاري، به ظاهر مي‌پرسد كيست كه چنين و چنان باشد و ليكن معنايش اين است كه احدي نيست كه ستمكارتر و مجرم‌تر از اين دو طايفه باشد:
طايفه‌اي كه به دروغ بر خدا افتراء مي‌بندد، و طايفه‌اي كه آيات خداي را تكذيب مي‌كند، براي اينكه ظلم در حق همه افراد، زشتي يكسان ندارد، هر قدر مورد ظلم عظيم‌تر باشد زشتي آن نيز عظيم‌تر است، و اگر ظلمي باشد در خصوص مقام پروردگار قهرا شديدترين ظلم، و مرتكب آن ظالم‌ترين ظالمان خواهد بود.
از ظاهر سياق و زمينه كلام بر مي‌آيد كه اين آيه تكميل احتجاج در دو آيه قبل است، و معناي مجموع آيات اين است: من پيشنهادي را كه شما به من كرديد اجابت نمي‌كنم، چون آوردن قرآني ديگر و يا تبديل آيات اين قرآن كار من نيست و من حقي در آن ندارم، و به فرضي كه چنين كاري بكنم ستمكارترين مردم خواهم بود و شديدترين جرم را مرتكب شده‌ام و مجرمين روي رستگاري نمي‌بينند، به اين جهت ستمكارترين مردم خواهم بود اگر قرآن را مبدل كنم و بعضي از مواضع آن را كه مورد پسند شما نيست تغيير دهم به خداي تعالي افتراء بسته‌ام، و هيچ ظالمي ظالم‌تر از كسي كه به خدا دروغ ببندد نيست، و اگر اين قرآن را به حال خود
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 39
بگذارم و سخناني كه مورد پسند شما است از پيش خود بياورم آيات خدايي را تكذيب كرده‌ام، و هيچ ستمكاري ستمكارتر از تكذيب كننده آيات خدا نيست.
و اي بسا احتمال داده باشند كه استفهام در آيه به هر دو شق‌اش تعريض به مشركين باشد، و خداي تعالي خواسته است بفرمايد: شما مشركين ستمكارترين مردميد، براي اينكه اولا براي خدا شريك قائل شده‌ايد، و اين افتراء به خدا و دروغ به او است، و ثانيا نبوت مرا و آيات نازله بر من را تكذيب مي‌كنيد، و اين خود تكذيب به آيات خدا، و جرمي است بزرگ، و مجرمين رستگار نمي‌شوند.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: شق اول از دو شق ترديد، تعريض به رسول خدا (ص) است در صورتي كه خواسته مشركين را اجابت كند و شق دوم، تعريض به مشركين است، و معناي آيه اين است كه: احدي نزد خدا از اين دو طائفه ستمكارتر نيست، يكي آنهايي كه به خدا افتراء مي‌بندند، دوم آنهايي كه آيات الهي را تكذيب مي‌كنند، و من كه شما را از جرم و ظلم دومي نهي مي‌كنم چگونه ظلم اولي را براي خود بپسندم با اينكه از ظلم دومي بدتر و سنگين‌تر است؟، و از اين گذشته با اينكه من در صدد اصلاح شمايم چه فائده‌اي از اين جرم عظيم براي اصلاح عايد من مي‌شود.
و اين معنايي كه اين مفسر براي آيه كرده في نفسه و با قطع نظر از آيه، معناي بدي نيست، ولي بحث در اين است كه اين معنا را از كجاي آيه مي‌توان بدست آورد. و همچنين وجه قبلي كه آن نيز في نفسه و حتي از نظر سياق وجه بدي نيست، ليكن آيه بر آن دلالت ندارد.

[فلسفه بت پرستي و مبناي عقايد بت پرستان در باره بت‌ها و رد پندارهاي باطل آنان..... ص: 39

" وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ وَ يَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ..."
در اين آيه شريفه روي سخن با مشركين بت‌پرست است، و اگر چه بسا ديگران يعني اهل كتاب را نيز بر حسب وسعتي كه در معناي آن است شامل بشود، چون كلمه" ما" اين وسعت را به معناي آيه مي‌دهد، و اگر به خاطر نزول اين سوره در مكه و جزء اولين سوره‌هاي نازله از قرآن گفتيم كه روي سخن در آن متوجه مشركين است، معنايش اين نيست كه شامل غير مشركين نمي‌شود.
بت‌پرستان نيز اگر بت مي‌پرستيدند براي اين مي‌پرستيدند كه با عبادت بتها به ارباب آن بتها (كه خدايان كوچك و به زعم بت‌پرستان هر يك مدبر ناحيه‌اي از عالم وجودند) تقرب
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ط. بيروت، ج 11، ص 322 و 323.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 40
جسته، و با اين تقرب به درگاه خالق هستي كه خداي تعالي است و رب آن اربابهاست تقرب بجويند. مشركين مي‌گفتند (الان نيز مي‌گويند): ما با اين همه پليدي كه لازمه ماديت و بشريت مادي است، و با اين همه قذارتهاي گناه و جرائم نمي‌توانيم به درگاه رب الارباب (اللَّه) رابطه عبوديت داشته باشيم، چون خداي سبحان ساحتش مقدس و طاهر است، و معلوم است كه (ميان طهارت و قذارت رابطه‌اي نيست، در نتيجه) ميان ما و خداي تعالي نمي‌تواند رابطه‌اي باشد.
ناگزير ما بايد بوسيله محبوبترين خلايقش- يعني ارباب اصنام- به درگاه او تقرب جوييم، زيرا كه خداي تعالي زمام تدبير خلق خود را بدست آنان سپرده، (و چون ما آنان را نمي‌بينيم مجسمه‌ها و تمثالهايي از آنان بدست خود مي‌تراشيم، تمثالهايي كه نشان دهنده صفات آن ارباب كه يا خشم است يا مهر و يا غير اينها). پس، بت‌ها را به اين منظور مي‌پرستيم كه شفيعان ما به درگاه خدا باشند و خيرات را به سوي ما جلب نموده، شرور را از ما دفع كنند.
پس، عبادت در حقيقت براي بت‌ها است و شفاعت براي ارباب آنها، هر چند كه چه بسا شفاعت را نيز به بت‌ها نسبت مي‌دهيم. در عبارت آيه، بجاي كلمه" اصنام" عنوان" ما لا يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ" آمده، تا اشاره باشد به اينكه نقطه انحراف و اشتباه بت‌پرستان در عقايدشان كجا است، و آن اين است كه عبادت براي اين بتها وقتي آن فوايد را دارد كه بت‌ها ضرر و نفعي در امور داشته باشند و موجوداتي داراي شعور باشند، تا بفهمند كه اين بت‌پرستان دارند آنها را مي‌پرستند و به سوي آنها تقرب مي‌جويند و تا از پرستش اينان خوشنود شوند، و در عوض يا خود آنها و يا اربابشان به درگاه خدا شفاعتشان كنند، آنهم در صورتي كه خداي تعالي شفاعت آنها را بپذيرد.
و اين بتها اجسامي مرده و فاقد شعورند، نه چيزي مي‌فهمند و نه نفع و ضرري دارند، بدين جهت خداي سبحان پيامبر گرامي‌اش را دستور داده كه عليه بت‌پرستان احتجاج كند اولا به همان دليلي كه جمله" لا يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ" بيانگر آن بود، و ثانيا به اينكه بگويد:
" أَ تُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِما لا يَعْلَمُ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ" كه حاصلش اين است كه خداي تعالي خودش هيچ اطلاعي از اينكه (چنين اربابي آفريده و زمام امور عالم را بدست چنين مخلوقاتي داده و) چنين شفيعاني به درگاه خود درست كرده ندارد، نه در آسمانها چنين خداياني سراغ دارد و نه در زمين. پس، اينكه شما از وجود چنين خداياني خبر مي‌دهيد، در حقيقت به خداي تعالي خبري مي‌دهيد كه خود او علمي به آن ندارد، و اين خود يكي از زشت‌ترين افتراءها و شنيع‌ترين لجبازيها است، آخر چگونه ممكن است در عالم چيزي باشد و خدا از وجود آن چيز
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 41
بي خبر باشد، با اينكه او عالم است به آنچه كه در آسمانها و آنچه كه در زمين است.
پس، روشن شد كه استفهام آيه انكاري است، و تعبير به اينكه خداي تعالي چنين علمي ندارد، كنايه است از اينكه چنين خداياني وجود ندارد. و بعيد نيست علت اينكه خداي تعالي اين تعبير را اختيار كرده براي اين باشد كه شفاعت امري است كه قوامش و تحقق معنايش به اين است كه مقام بالاتر كه شفيع بخواهد نزد او، شفاعت كسي را بكند بفهمد كه اين شفيع دارد شفاعت فلاني را مي‌كند، در غير اين صورت شفاعت تصور نمي‌شود و اين كلمه معنا نمي‌دهد، و فرض اينست كه خداي تعالي هيچ علمي بوجود شفيعاني كذايي ندارد، با اين حال چگونه تصور مي‌شود كه شفاعت چنين شفيعاني تحقق يابد؟
جمله: " سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ" جمله‌اي است مخصوص تنزيه خداي تعالي، البته در آيه شريفه كلام خود خداي تعالي است، نه حكايت كلام رسول خدا (ص)، براي اينكه تا اينجا مشركين مخاطب رسول خدا (ص) بودند، و اگر اين جمله كلام رسول خدا (ص) بود، جا داشت بفرمايد: " سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ- منزه است خداوند از شركي كه شما مي‌ورزيد".

[توضيحي در مورد پيدايش اختلاف در ميان مردم و بوجود آمدن دو راه: هدايت و ضلالت..... ص: 41

" وَ ما كانَ النَّاسُ إِلَّا أُمَّةً واحِدَةً فَاخْتَلَفُوا..."
در سابق در تفسير آيه" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ" «1» گفتيم كه اين آيه كشف مي‌كند از اينكه در بين مردم دو نوع اختلاف بوده.
اول اختلاف از حيث معاش كه برگشت آن به همان دعاوي است كه مردم در آن دعواهايشان به دو دسته تقسيم مي‌شوند يكي مدعي و ديگري مدعي عليه، يكي ظالم و ديگري مظلوم، يكي متعدي و ديگري آنكه به وي تعدي شده، يكي آنكه حق خود را گرفته، و ديگري آنكه حقش ضايع شده، و اين اختلاف همان است كه خداي تعالي آن را به وسيله تشريع دين و بعثت انبياء و انزال كتاب با انبياء برطرف كرده، تا انبياء با آن كتابها در بين مردم حكم كنند و اختلافشان را بر طرف سازند، معارف و معالم دين را به مردم ياد دهند و آنان را انذار و تبشير كنند.
اختلاف دوم اختلافي است كه بعد از آمدن دين در خود دين و در آنچه كه كتاب
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 213".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 42
متضمن آن بود راه انداختند و بر سر معارف دين و اصول و فروع آن اختلاف كردند، به شهادت اينكه قرآن كريم در چند جا تصريح دارد بر اينكه چنين اختلافي در بين مردم بوده، و قرآن كريم ريشه اين اختلاف را در علماي دين نشان مي‌دهد كه از در بغي و حسدي كه بين خود داشتند اين اختلافها را بوجود آوردند. اين نوع اختلاف مانند اختلاف قسم اول از مقتضيات طبيعت بشر نبوده، و با همين اختلاف قسم دوم بود كه راه به دو قسم منقسم شد، يكي طريق هدايت (آن راهي كه خدا پيش پاي بشر گذاشت) و ديگري طريق ضلالت، (آن بيراهه‌اي كه علماي دين از پيش خود تاسيس كردند)، و به حكم دنباله آيه (213) سوره بقره كه مي‌فرمايد: " فَهَدَي اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ" در هر موردي كه حق و باطل مورد اختلاف واقع شود خداي تعالي تنها كساني را كه ايمان دارند به سوي حق هدايت مي‌كند.
و خداي سبحان در چند جا از كلام مجيدش بعد از ذكر اين قسم از اختلاف فرموده: اگر قضاء حتمي رانده نشده بود كه اهل حق و باطل تا مدتي معين عمر كنند، هر آينه بين اين دو طايفه حكم مي‌نمود و در هر جا كه اختلاف مي‌كردند اهل باطل را نابود مي‌كرد، و ليكن هر دو طايفه را تا اجلي معين عمر مي‌دهد، از آن جمله آيه زير است كه مي‌فرمايد: " وَ ما تَفَرَّقُوا إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ" «1» و آياتي ديگر از اين قبيل.
سياق آيه قبلي كه مي‌فرمود: " وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ..." از بين دو قسم اختلافي كه ذكر كرديم جز با اختلاف قسم دوم سازش ندارد، يعني با آيه مورد بحث وقتي متناسب مي‌شود كه منظور از اختلاف در اين آيه اختلاف در خود دين باشد، براي اينكه جمله مذكور سخن از اين دارد كه مردم راه ضلالت را پيمودند و چيزهايي پرستيدند كه نه ضرري به حال آنان داشتند و نه سودي، و شفيعاني به درگاه خدا براي خود درست كردند كه دين صحيح چنين شفيعاني را معرفي نكرده بود، و مقتضاي اين ماجرا اين است كه مردم قبل از پديد آمدن اين جريان امتي واحد بوده باشند، و مقتضاي امت واحد بودنشان اين است كه همه بر يك دين بوده باشند، كه قهرا آن دين هم دين توحيد بوده، بعدها اختلاف كرده به دو فريق
__________________________________________________
(1)و اختلاف نكردند مگر بعد از آنكه علم به حقانيت دين حق پيدا كردند، و با اين حال به انگيزه دشمني و حسد كه بين خود داشتند حق را انكار نموده قهرا اختلاف پديد آوردند، و اگر نبود آن قضايي كه از ناحيه پروردگارت حتمي شده كه اهل حق و باطل هر دو تا مدتي معين زندگي كنند، هر آينه بين آنان داوري مي‌كرد، و اهل باطل را نابود مي‌ساخت." سوره شوري، آيه 14" [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 43
متفرق شدند، فريق موحد و فريق مشرك.
خداي تعالي آن گاه خاطر نشان فرموده كه مقتضاي اين اختلاف اين بود كه خداي تعالي بين آنان حكم كند، حق را غالب و بر باطل مسلط سازد، و باطل را خوار و منكوب نمايد، و مقتضاي اين حكم اين است كه اهل باطل را هلاك و اهل حق را نجات دهد، ليكن قبلا اين قضاي الهي رانده شده بود كه هر دو فريق در انتخاب راه و بيراهه آزاد باشند، و اين قضاي الهي مانع شد از آن حكمي كه گفته شد، و قضاي رانده شده كه در آيه مورد بحث از آن تعبير به" كلمه" نموده، عبارت است از همان فرماني كه خداي تعالي هنگام هبوط آدم به زمين صادر كرد، و فرمود: " وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ" «1» اين نظر ما بود در تفسير و كشف معناي آيه.

[اقوال مفسرين در ذيل آيه شريفه: " وَ ما كانَ النَّاسُ إِلَّا أُمَّةً واحِدَةً فَاخْتَلَفُوا..."]..... ص: 43

و اما ساير مفسرين در باره اين آيه اقوال عجيبي دارند، يكي «2» گفته" منظور از كلمه" ناس" خصوص عرب است، كه دين واحد و حقي داشتند، كه همان دين ابراهيم (ع) بود.
اين آئين در ميان اعراب هم چنان پا بر جا بود تا زماني كه عمرو بن لحي كيش بت‌پرستي را در بين آنها رواج داد، و عرب را به دو طايفه منشعب كرد، يكي حنفاء و مسلمين كه هم چنان بر پيروي دين حنيف باقي ماندند، و طايفه ديگر بت‌پرستان مشرك" ولي خواننده عزيز توجه دارد كه صاحب اين سخن هيچ دليلي از لفظ آيه بر گفته خود ندارد.
يكي «3» ديگر گفته" منظور از كلمه" ناس" همه مردم است، و منظور از امت واحد بودن همه مردم اين است كه همگي داراي فطرت اسلام و توحيد بودند، هر چند كه از نظرهاي ديگر هميشه اختلاف داشتند. بنا بر اين، لفظ" كان" منسلخ از زمان است. «4» و آيه شريفه وضعي را كه بشر به حسب طبع داشته و دارد حكايت مي‌كند، كه همان توحيد است، و وضعي را كه به حسب فعليت و عملكرد خود دارد اختلاف است، پس بشر به حسب طبع فطري امتي واحد و همه موحدند، و ليكن بر خلاف فطرتشان اختلاف كردند".
__________________________________________________
(1)و شما در زمين تا مدتي معين زندگي و رزقي معلوم خواهيد داشت." سوره بقره، آيه 36".
(2)تفسير روح المعاني، ج 11 ص 89 و تفسير المنار، ج 11 ص 328.
(3)تفسير الكبير، ج 17، ص 61 و تفسير روح المعاني، ج 11 ص 89.
(4)توضيح اينكه: اين لفظ اگر منسلخ از زمان نباشد به معناي بودن در گذشته است، در مقابل" يكون" كه به معناي بودن در آينده مي‌باشد و اما اگر منسلخ از زمان باشد هر دو كلمه يعني" كان" و" يكون" معناي" هست" را مي‌دهد، و ديگر حكايت از گذشته و آينده نخواهد داشت.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 44
اشكالي كه در اين نظريه هست اين است كه هم بر خلاف ظاهر آيه مورد بحث و هم بر خلاف ظاهر آيه سوره بقره و هم بر خلاف ساير آياتي است كه در اين باب وارد شده است و ذيلا ذكر مي‌شود:
" وَ ما تَفَرَّقُوا إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ" «1» " وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ" «2» بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد ظاهر همه اين آيات مخصوصا با در نظر گرفتن كلمه" بعد" اين است كه مردم هر يك در زماني بر دين فطرت و پيرو دين حق بوده‌اند، و در زماني ديگر به انگيزه دشمني‌هايي كه با يكديگر داشته‌اند در دين اختلاف كرده‌اند.
پس، كلمه" كان" در آيه مورد بحث منسلخ از زمان نيست.
علاوه بر اين، چكيده اين نظريه اين شد كه بشر به حسب طبعش دائما بر دين توحيد بوده، و به حسب عملكردش دائما اختلاف داشته، و اين دو چيز با هم جمع نمي‌شوند، به اين معنا كه اختلاف اگر ريشه در فطرت نداشته باشد (هم چنان كه ندارد) دائمي نخواهد بود.
وجه ديگري كه بعضي «3» از مفسرين در تفسير آيه گفته‌اند اين است كه" منظور از كلمه" ناس" همه مردم است، چون همه مردم در كفر و شرك ملت واحدي بودند و بعد از آمدن انبياء مختلف شدند، بعضي كافر و بعضي مسلمان".
و اين قول سخيف‌ترين اقوالي است كه در باره اين آيه گفته شده، چون صرفنظر از اينكه گفتاري است بدون دليل ظاهر آيات هم آن را رد مي‌كند، چون آيات ظهور در اين دارد كه اختلافها اگر ريشه‌يابي شود همه منتهي مي‌شود به دشمني مردم با يكديگر، و آن هم بعد از آمدن دين حق و علمشان به آن دين، و چون چنين بوده جا داشته كه خداي تعالي حكم نهايي را بين آنها بكند، و عذاب و هلاكت را بر آنان نازل فرمايد، و اگر همه مردم بر كفر و شرك بوده‌اند و هيچ سابقه هدايت و ايماني نداشته‌اند ديگر معنا ندارد كه آن حكم نهايي را مستند به دشمني بعد از علم كند؟ و از اين گذشته چه معنا دارد كه خداي تعالي موجودي را خلق كند كه تمامي افرادش مستحق هلاكت، و كفر و شركشان مقتضي آمدن عذاب بر آنان باشد، و آيا آفريدن چنين خلقي نقض غرض نيست؟
__________________________________________________
(1)و مردم در اين راه تفرقه و اختلاف نپيمودند مگر پس از آنكه علم و برهان (از جانب حق) بر آنها آمد، (ليكن دانسته) براي تعدي و ظلم به يكديگر اختلاف كردند." سوره شوري، آيه 14"
(2)اهل كتاب با يكديگر اختلاف نكردند مگر بعد از آنكه علم پيدا كردند به اينكه دين حق كدام است، تنها انگيزه آنان در اختلاف دشمني‌شان با يكديگر بود." سوره آل عمران، آيه 19"
(3)مجمع البيان، ط. بيروت، ج 3، جزء 11، ص 27.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 45
و اين نظريه خيلي شبيه به مساله تفديه مسيحيان است كه مي‌گويند: خداي تعالي بشر را آفريد تا او را اطاعت كند، و در عوض خداي تعالي در بهشت سكونتش دهد، و ليكن بشر او را نافرماني كرد و غرض خدا از اين آفريدن نقض شد، لا جرم خداي تعالي براي تدارك و جبران اين نقض غرض، مسيح را فداي بشر كرد تا بشر را عذاب نكند.

[سخن يكي از مفسرين در مورد جمله: " وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ" و بيان نادرستي آن..... ص: 45

وجه ديگر گفتار بعضي «1» از مفسرين است، كه گفته‌اند لفظ" كلمه" در جمله" وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ..." به معناي همان وعده‌اي است كه خداي تعالي در همين سوره داده و فرموده:
" إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ" «2» و اين نظريه درست نيست، براي اينكه اگر منظور از سبقت در جمله مورد بحث سبقت به حسب بيان باشد، و خواسته است بفرمايد" ما قبل از بيان وحدت و اختلاف مردم گفته بوديم كه پروردگار تو در روز قيامت چنين و چنان مي‌كند" كه قبلا چنين بياني نفرموده بود، زيرا آيه‌اي كه اين وعده را داده آيه" 93" اين سوره است كه در اواخر سوره قرار دارد، و ما اكنون در تفسير آيه" 19" هستيم، و چون آيات اين سوره متصل بهم‌اند نمي‌توان احتمال داد كه آيه" 93" قبل از آيه" 19" نازل شده باشد.
علاوه بر اين، در آيه" 93" سخن از كل انسانها نيست، بلكه سخن از خصوص بني اسرائيل دارد، و ضمير در كلمه" بينهم" به خصوص اين قوم برمي‌گردد، اينك تمام آن آيه از نظر خواننده مي‌گذرد: " وَ لَقَدْ بَوَّأْنا بَنِي إِسْرائِيلَ مُبَوَّأَ صِدْقٍ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ فَمَا اخْتَلَفُوا حَتَّي جاءَهُمُ الْعِلْمُ إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ" از اين هم كه بگذريم در بعضي از آيات كه لفظ" كلمه" آمده با معنايي كه شما براي" سبق" كرديد ملائمت ندارد، نظير آيه شريفه زير كه مي‌فرمايد: " وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ" «3»، چون شما كلمه" سبق" را عبارت دانستيد از قضاء و داوري روز قيامت، و در اين آيه منظور از كلمه" سبق" اين است كه هر انساني چه اهل باطل باشد و چه اهل حق مدتي معين در زمين زندگي كند.
و اگر منظور از" سبق" سبقت به حسب قضاء باشد، سزاوارتر آنست كه در اين باب اولين
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 11، ص 328.
(2)پروردگار تو در روز قيامت در آنچه مردم در باره آنها اختلاف مي‌كردند حكم (قضاوت) خواهد كرد." سوره يونس، آيه 93"
(3)و اگر نبود كلمه و قضايي كه قبلا از ناحيه پروردگارت رانده شده، هر آينه بين اهل حق و اهل باطل حكم مي‌كرد، و اهل باطل را هلاك مي‌كرد." سوره شوري، آيه 14"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 46
قضايي را معيار قرار دهيم كه خداي تعالي رانده، و اولين قضايي كه خدا رانده همان است كه گفتيم در آغاز خلقت و اسكان بشر در زمين راند، و آيه" 14" سوره شوري از آن خبر مي‌دهد.
" وَ يَقُولُونَ لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَقُلْ إِنَّمَا الْغَيْبُ لِلَّهِ فَانْتَظِرُوا إِنِّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ" اين آيه مانند آيه قبلش كه مي‌فرمود: " وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ" و نيز آيه قبل از آن كه مي‌فرمود: " وَ إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُنا"، صحنه‌هايي از مظالم قولي و عملي مشركين را برشمرده و در رد آنها حجت‌هايي را به رسول گرامي خود تلقين مي‌كند تا عليه مشركين به آن حجتها احتجاج فرمايد، و در اول آيات مورد بحث يكي از آن سخنان مشركين و پاسخش گذشت. پس، جمله" وَ يَقُولُونَ لَوْ لا أُنْزِلَ..." عطف است بر همان اول آيات مورد بحث كه مي‌فرمود: " وَ إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُنا" در آيه مورد بحث علاوه بر اين براي چندمين بار انكار قرآن توسط مشركين را تذكر داده، چون مرادشان از اينكه گفتند: " لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ" هر چند درخواست آوردن قرآن ديگر است، ليكن اين درخواست در واقع معنايش تحقير قرآن و قبول نداشتن آنست، خواستند آن را استخفاف نموده بگويند قرآن آيتي الهي نيست، به دليل اينكه در پاسخشان حرف" فاء" را آورده، و فرموده: " فَقُلْ إِنَّمَا الْغَيْبُ لِلَّهِ" و مانند موارد ديگر به كلمه" قل" اكتفاء نكرده و نفرمود: " قل انما الغيب للَّه". گويا فرموده" از تو آيتي ديگر طلب مي‌كنند و به قرآن اكتفاء ننموده به آن راضي نمي‌شوند، و چون به قرآن به عنوان يك آيت اكتفاء نكردند به ايشان بگو آيات از ناحيه غيب است، غيبي كه مختص به خداي تعالي است، پس اختيار آيات به دست من نيست، لا جرم شما منتظر آيتي كه حق را از باطل جدا كند باشيد، من نيز با شما جزء منتظرين خواهم بود".
پس، آنچه از آيه استفاده مي‌شود اين است، و اين مستفاد دلالت دارد بر اينكه رسول خدا (ص) منتظر رسيدن آيتي غير قرآن بوده كه حق را از باطل جدا سازد، و بين آن جناب و بين امتش داوري كند- و بزودي در آيه چهل و شش همين سوره وعده‌اي صريح به فرستادن آن آيت كه دستور انتظار كشيدنش را به مشركين داده مي‌آيد، كه فرموده: " وَ إِمَّا نُرِيَنَّكَ بَعْضَ الَّذِي نَعِدُهُمْ أَوْ نَتَوَفَّيَنَّكَ فَإِلَيْنا مَرْجِعُهُمْ" «1» و چند آيه بعد از آن.
__________________________________________________
(1)چه اينكه ما در حال حيات تو قسمتي از آن عذاب را كه اين مشركين را به آن تهديد كرده‌ايم به تو نشان دهيم، (كه البته نشان هم خواهيم داد) و چه اينكه قبل از نشان دادن آن تو را به سوي خود ببريم، به هر حال بازگشت اين مشركين به سوي ما است." سوره يونس، آيه 46"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 47

[شرحي در مورد مكر مشركين در آيات خدا و مراد از: " اللَّهُ أَسْرَعُ مَكْراً"]..... ص: 47

" وَ إِذا أَذَقْنَا النَّاسَ رَحْمَةً مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُمْ إِذا لَهُمْ مَكْرٌ فِي آياتِنا..."
مضمون اين آيه هر چند از حقايقي است عمومي و جاري در اغلب مردم و در اكثر اوقات- چون هيچ انساني نيست كه در طول زندگيش بعد از برهه‌اي آسايش گرفتار ناملايمات نگردد، بلكه كمتر اتفاق مي‌افتد كه گرفتاريها در حق يك انسان مكرر نشود- و ليكن آيه مورد بحث از نظر زمينه آيات قبلش گويا مي‌خواهد كنايه‌اي به مشركين و نيرنگهايي كه در باره آيات خدا بكار برده‌اند بزند. دليل بر اينكه آيه شريفه نمي‌خواهد آن مطلب عمومي را تذكر دهد و بلكه روي سخن تنها با مشركين دارد، اين است كه در آخر همين آيه مي‌فرمايد: " قُلِ اللَّهُ أَسْرَعُ مَكْراً". معلوم مي‌شود نظر در آيه شريفه متوجه به مكر طائفه خاصي است، همان طائفه‌اي كه روي سخن در اين آيات به ايشان است. و بدين جهت روي سخن متوجه آنان شده كه نسبت به آيات" سراء" و" ضراء" اي كه آيت بودنش واضح است مكر مي‌كنند، و يكي از مكرهايي كه كردند مكري است كه در باره قرآن كردند، قرآني كه آيتي است الهي و رحمتي است از او، كه اين رحمت را بعد از ضراء جهالت و تنگي عمومي معيشت و ذلت و تفرقه و دوري دلها از يكديگر، و حاكميت بغض و كينه در آنها به آنان چشانيد، تا از سراء علم و معرفت و فراخي زندگي و عزت و وحدت كلمه و صفا و صميميت برخوردارشان بسازد، ولي در باره همين سراء مكر كردند، يك بار گفتند: " ائْتِ بِقُرْآنٍ غَيْرِ هذا أَوْ بَدِّلْهُ- قرآني غير اين بياور و يا احكامش را عوض كن". و بار ديگر گفتند: " لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ- چرا از ناحيه پروردگارش آيتي بر او نازل نمي‌شود".
بنا بر اين، آيه مورد بحث براي مشركين بيان مي‌كند كه همه اين چون و چراها مكرهايي است كه در آيات خدا مي‌كنند، و نيز بيان مي‌كند كه مكر به آيات خدا عاقبتي بجز سوء و ضرر ندارد، و هرگز به نفع آنان تمام نخواهد شد، چون مكر خداي تعالي سريع‌ترين مكر است، و اين مشركين را به جرم مكرشان گرفتار مي‌كند و مهلت نمي‌دهد كه مكر و نيرنگ آنان در آيات او به نتيجه برسد، دليلش هم خيلي روشن است، زيرا همين كه افرادي از مخلوقات خدا آيات خالق خود را نپذيرند و براي از بين بردن آن تلاش كنند، عينا مكري است كه خداي تعالي به آنان كرده، و توفيق هدايت شدنشان به وسيله آياتش را از آنان سلب فرموده است.
پس، در معناي آيه شريفه اينطور بايد گفت- هم چنان كه بعضي «1» گفته‌اند: " وَ إِذا أَذَقْنَا النَّاسَ" از رساندن رحمت تعبير فرمود به" چشاندن"، تا اشاره كند به اينكه رسيدن به رحمت لذت بخش است، و نيز اشاره كند به اينكه رحمت، اندكش هم لذت بخش است، چون كلمه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، جلد 3، جزء 11، ص 32.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 48
" چشيدن" در اندك از خوردنيها استعمال مي‌شود." رَحْمَةً مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُمْ"، در اين جمله به جاي اينكه بفرمايد: " و اذا اذقنا الناس سراء من بعد ضراء" از كلمه" سراء" تعبير به رحمت فرموده، تا اشاره باشد به اينكه سراء مورد بحث رحمتي است از ناحيه خداي تعالي، نه اينكه اينان مستحق و طلبكار آن باشند. پس، بر دارندگان آن واجب است كه حق آن را اداء كنند و در برابر آيه‌اي كه ايشان را به سوي اين رحمت- كه همانا دين توحيد و شكرگزاري نعمت‌هاي الهي است- دعوت مي‌كند خاضع باشند و دعوت آيه را بپذيرند. و ليكن مشركين بر خلاف انتظار عكس العملي غير از اين از خود نشان دادند." إِذا لَهُمْ مَكْرٌ فِي آياتِنا" بر خلاف انتظار و ناگهان در آيات ما مكر كردند، مثلا حوادثي كه توحيد انسان را كامل و حس شكرگزاريش را بيدار مي‌كند طوري توجيه كردند كه اين دو اثر را نداشته باشد، مثل اينكه گفتند: " قد مس آباءنا السراء و الضراء- سراء و ضراء را پدران ما هم داشتند" و يا بهانه‌هايي آوردند كه مورد قبول و رضايت خداي تعالي نبود، مثل اينكه گفتند: " لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ- چرا آيتي ديگر بر او نازل نمي‌شود" و يا گفتند: " إِنْ نَتَّبِعِ الْهُدي مَعَكَ نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنا- اگر اين دين و هدايت را پيروي كنيم ما را از سرزمين خود مي‌ربايند".
لذا خداي تعالي به پيامبر گرامي‌اش دستور داد در پاسخشان بفرمايد: " اللَّهُ أَسْرَعُ مَكْراً- خدا در مكر سريعتر است"، و آن گاه همين پاسخ را تعليل كرده به اينكه: " إِنَّ رُسُلَنا يَكْتُبُونَ ما تَمْكُرُونَ- به درستي كه فرستادگان ما همه مكرهاي شما را مي‌نويسند" پس ما بر كرده‌هاي شما گواهان و مراقبيني داريم كه آنان را نزد شما مي‌فرستيم تا اعمالتان را بنويسند و حفظ كنند، و به محضي كه يك عمل انجام بدهيد هم عملتان نوشته شده، و هم جزاي آن معين شده و ديگر مجال و فرصتي نمي‌ماند كه مكر شما اثر خود را ببخشد، چه ببخشد و چه نبخشد جزاي آن قبلا معلوم شده.
ليكن در اين ميان نكته‌اي ديگر هست و آن اينكه از ظاهر آيه شريفه" هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" «1» به بياني كه در تفسيرش خواهد آمد- ان شاء اللَّه تعالي- بر مي‌آيد كه معناي" كتابت اعمال بندگان به دست ملائكه" اين است كه اعمال را از پشت پرده استعدادها به مرحله فعليت خارجي در آورند، و آن وقت خود اعمال در صحيفه عالم كون نقش بسته مي‌شود، و با اين بيان كاملا روشن مي‌شود كه كتابت اعمال
__________________________________________________
(1)اين نامه اعمالتان است كه عليه شما و به حق سخن مي‌گويد، و اين ما بوديم كه آنچه مي‌كرديد استنساخ مي‌كرديم." سوره جاثيه، آيه 29"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 49
بندگان توسط رسولان چگونه علت شده است براي اسرع المكر بودن خداي تعالي، چون بنا بر اين بيان، حقيقت معنا اينطور مي‌شود: ما اعمال شما را كه با آن اعمال مكر مي‌كنيد از داخل ذات شما بيرون آورده آن را در خارج قرار مي‌دهيم، و با اين حال چگونه بر ما پوشيده مي‌ماند كه شما مي‌خواهيد با اين اعمال خود با ما مكر كنيد؟ و مگر مكر چيزي جز اين است كه مثلا شما بخواهيد با حيله، كسي را از مقصدش برگردانيد بطوري كه خود او متوجه نشود؟ و شما نمي‌توانيد چيزي را بر ما پوشيده نمائيد، اين مائيم كه حقيقت امر را بر شما پوشانديم. رفتاري كه خيال مي‌كرديد مكر بر ما است، مكر ما بر خودتان بود، چون ما بوديم كه كاري كرديم كه مكر ما را مكر خود بپنداريد و به آن اقدام نمائيد، و اين پندار و اين اقدام ضلالتي بود از طرف شما، و اضلالي بود از طرف ما، كه ما شما را به سزاي كارهاي نادرستي كه كرديد گرفتار كرديم.
و به زودي نظير اين معنا در تفسير آيه بيست و سه همين سوره مي‌آيد، آنجا كه فرموده:
" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّما بَغْيُكُمْ عَلي أَنْفُسِكُمْ" در آيه مورد بحث التفاتي از غيبت به خطاب بكار رفته، در جمله" إِذا لَهُمْ مَكْرٌ" مردم غايب فرض شده‌اند و در جمله" ما تَمْكُرُونَ"- بنا به قرائت آن به" تاء" خطاب، كه قرائتي است مشهور- حاضر و مخاطب به حساب آمده‌اند، و اين التفات عجيبي است كه در قرآن كريم بكار رفته، و شايد نكته‌اش اين باشد كه جمله" قُلِ اللَّهُ أَسْرَعُ مَكْراً" را در چشم شنونده مجسم سازد، كانه بعد از آنكه به رسول گرامي‌اش فرموده: " بگو كه خدا مكرش سريع‌تر است" خواست تا اين معنا را بطور مجسم توضيح دهد، لذا ناگهان روي سخن از آن جناب برگردانيد و دفعة براي مردم تجلي كرد، و با خود آنان سخن گفت و سبب" أَسْرَعُ مَكْراً" بودن خود را بيان كرد، و سپس خود را از مردم محجوب ساخته و مردم در غيبت واقع شدند، و وجهه سخن را به حالت قبل كه مردم غايب فرض شده بودند، برگشت داد و روي سخن را متوجه رسول گرامي‌اش ساخته و فرمود: " هُوَ الَّذِي يُسَيِّرُكُمْ..." و اين خود يكي از التفاتهاي لطيف است." هُوَ الَّذِي يُسَيِّرُكُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ حَتَّي إِذا كُنْتُمْ فِي الْفُلْكِ وَ جَرَيْنَ بِهِمْ..."
كلمه" فلك" به معناي كشتي است، هم يك كشتي را فلك مي‌گويند و هم جمع كشتيها را، البته در اينجا جمع آن مورد نظر است، به دليل اينكه با فعل جمع از حركت و جريان آن تعبير كرده و فرموده: " وَ جَرَيْنَ بِهِمْ"، و كلمه" ريح" به معناي نسيم و" ريح عاصف" به معناي باد تند است، و جمله" أُحِيطَ بِهِمْ" كنايه است از اينكه مشرف به هلاكت شوند، و تقدير كلام" احاط بهم الهلاك"، و يا" احاط بهم الامواج" است، يعني بلاء و يا موجها از هر سو به آنان احاطه كند، و اشاره به كلمه" هذه" دلالت بر شدت و بلائي دارد كه گرفتارش شده‌اند.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 50
و معناي آيه روشن است.
در اين آيه نيز التفات عجيبي بكار رفته، و آن التفات از خطاب به غيبت مي‌باشد. از جمله" وَ جَرَيْنَ بِهِمْ بِرِيحٍ طَيِّبَةٍ" تا جمله" بِغَيْرِ الْحَقِّ"- در آيه بعد- مردم غايب فرض شده‌اند در حالي كه قبلا مورد خطاب قرار داشتند، مي‌فرمود: " خدا آن كسي است كه شما را در خشكي و در دريا سير مي‌دهد، تا آنكه سرنوشت شما را به درون كشتي بكشد"، آن وقت ناگهان همين مردم مورد خطاب را غايب فرض كرده مي‌فرمايد: " و بوسيله بادهاي تند، كشتي آنان را به حركت در آورد"، كه در اين قسمت خطاب را متوجه رسول خدا (ص) نموده و عجيب‌ترين قسمت داستاني را كه براي آن جناب تعريف مي‌كند خاطرنشانش مي‌سازد تا اين قسمت را بشنود و تعجب كند. و اين التفات علاوه بر اين، روي‌گرداني از مردم نيز هست، يعني خواسته است بفهماند مردم آن لياقت و آن دركي را كه خداي تعالي با آنان بطور مخاطب و رو در رو سخن بگويد ندارند.
" فَلَمَّا أَنْجاهُمْ إِذا هُمْ يَبْغُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ" كلمه" بغي" در اصل به معناي طلب كردن است، و بيشتر در مورد ظلم استعمال مي‌شود، چون ظلم، طلب كردن حق ديگران از راه تعدي بر آنان است، كه البته در اينگونه موارد حتما قيد" بِغَيْرِ الْحَقِّ" را بعد از كلمه" بغي" مي‌آورند، و اگر اين كلمه در اصل به معناي ظلم مي‌بود آوردن اين قيد بيهوده و زائد بود، چون ظلم هميشه به غير حق هست و احتياج به آوردن اين قيد نيست.
جمله مورد بحث تتمه آيه سابق است، و مجموع آن آيه و اين جمله يعني از" هُوَ الَّذِي يُسَيِّرُكُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ" تا جمله" بِغَيْرِ الْحَقِّ" به منزله شاهد و مثال است براي مطلب كلي و عمومي قبل كه مي‌فرمود: " وَ إِذا أَذَقْنَا النَّاسَ رَحْمَةً مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُمْ...". و يا مثال است بر خصوص جمله" قُلِ اللَّهُ أَسْرَعُ مَكْراً"، و به هر حال جمله بعدي كه مي‌فرمايد: " يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّما بَغْيُكُمْ عَلي أَنْفُسِكُمْ..." جمله‌اي است كه تماميت غرض از كلام در آيه سابق متوقف بر آن است، هر چند كه كلام رسول خدا (ص) نباشد- دقت بفرمائيد.
" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّما بَغْيُكُمْ عَلي أَنْفُسِكُمْ مَتاعَ الْحَياةِ الدُّنْيا ثُمَّ إِلَيْنا مَرْجِعُكُمْ..."
در اين آيه نيز التفاتي از غيبت به خطاب بكار رفته است. در آغاز در جمله" يا أَيُّهَا النَّاسُ" خطابي از خداي تعالي به مردم شده بدون اينكه كسي واسطه باشد، چون اين جمله تتمه كلام رسول خدا (ص) كه مامور بود مردم را به آن مخاطب قرار دهد نمي‌باشد، به دليل اينكه به دنبالش فرموده: " ثُمَّ إِلَيْنا مَرْجِعُكُمْ- سپس بازگشتشان به سوي ما
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 51
است"، و معلوم است كه اين گفته نمي‌تواند گفته رسول خدا (ص) باشد.
و اما اينكه چه نكته‌اي اين التفات را ايجاب كرده؟ نكته‌اش نظير همان نكته‌اي است كه قبلا در اول كلام ذكر كرديم، و گفتيم كه در جمله" إِنَّ رُسُلَنا يَكْتُبُونَ ما تَمْكُرُونَ"، خداي تعالي در حالي كه روي سخنش با رسول گرامي‌اش بود بطور ناگهاني براي مردم تجلي كرد، در اين جمله نيز نظير آن نكته باعث اين التفات شده، در آغاز جمله، رسول خدا مردم را مخاطب قرار داده، فرمود: " يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّما بَغْيُكُمْ..."، و مردم در اين لحظه سرگرم گوش دادن به سخنان آن حضرت بودند، مي‌پنداشتند كه خدا غايب و از نيات آنان و مقاصدي كه در اعمالشان دارند غافل است، ناگهان خداي سبحان بر آنان اشراف نموده مي‌فرمايد: " ثُمَّ إِلَيْنا مَرْجِعُكُمْ"، و با اين التفات اين حقيقت را براي مردم مجسم مي‌سازد كه من در همه احوال شما با شمايم، و به شما احاطه دارم، و مي‌فرمايد: من از خود شما به شما نزديكتر و به اعمالتان آگاه‌ترم، پس هر عملي كه به عنوان طغيان و نيرنگ بر ما انجام دهيد با تقدير ما انجام مي‌دهيد، و آن عمل به دست و قدرت ما صورت مي‌گيرد، پس با اين حال چگونه مي‌توانيد بر ما طغيان كنيد؟ بلكه همين عمل عينا طغيان شما عليه خودتان است، براي اينكه شما را از ما دور مي‌سازد، و آثار سوء آن در نامه اعمالتان نوشته مي‌شود، و به همين دليل بغي و ستم شما عليه خود شما است، و انگيزه شما بر اين طغيانگري رسيدن به زندگي مادي دنيا و بهره‌وري چند روزي اندك است، كه در آخر بازگشتتان به سوي ما منتهي مي‌شود، آن وقت به شما خبر مي‌دهيم و در آنجا حقايق اعمالتان را برايتان روشن مي‌سازيم.
در جمله" مَتاعَ الْحَياةِ الدُّنْيا" كلمه" متاع" در قرائت حفص به نقل از عاصم منصوب خوانده شده، و عامل آن كه مقدر است فعل" تتمتعون" مي‌باشد و تقدير كلام: " تتمتعون متاع الحياة الدنيا" است، و در قرائت ساير قراء به رفع خوانده شده، تا خبر باشد براي مبتدايي محذوف، و تقدير كلام" هو متاع الحياة الدنيا" است، و ضمير" هو" به" بغي" بر مي‌گردد.
و بنا بر هر دو قرائت، جمله مورد بحث تا آخر آيه تفصيل اجمالي است كه در جمله" إِنَّما بَغْيُكُمْ عَلي أَنْفُسِكُمْ" بود. و بنا بر اين، جمله مورد بحث مي‌خواهد بيان كند كه چرا بغي آنان عليه خود آنان است، و اين تعليل از قبيل علت آوردن به تفصيل براي اجمال و بيان اجمال به وسيله تفصيل است.
" إِنَّما مَثَلُ الْحَياةِ الدُّنْيا كَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الْأَرْضِ..."
بعد از آنكه خداي سبحان در آيه سابق ذكري از متاع حيات دنيا به ميان آورد، اينك در اين آيه شريفه از حقيقت امر اين زندگي مثالي آورده كه اگر عبرت گيرنده‌اي هست با
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 52
شنيدن اين مثل عبرت بگيرد، و اين مثل از باب استعاره تمثيلي است، نه از باب تشبيه مفرد به مفرد، هر چند كه جمله" كَماءٍ أَنْزَلْناهُ" در نظر ابتدايي به نظر مي‌آيد كه از باب تشبيه مفرد به مفرد است، و نظائر اين مثال در مثلهاي قرآن شايع است، و كلمه" زخرف" به معناي زينت و نيز به معناي بهجت است، و جمله" لم تغن" از ماده" غني" است كه اگر در مورد مكان استعمال شود، يعني گفته شود" فلان غني في المكان" معنايش اين مي‌شود كه فلاني در فلان مكان اقامت گزيد، و اقامتش در آن مكان طولاني شد، و بقيه الفاظ آيه روشن است.

[معناي" دعاء" و فرق آن با" نداء" و بيان مراد از دعا و دعوت خداي تعالي و دعا و دعوت بندگان..... ص: 52

" وَ اللَّهُ يَدْعُوا إِلي دارِ السَّلامِ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" كلمه" دعاء" و نيز كلمه" دعوت" به معناي معطوف كردن توجه و نظر شخص دعوت شده است به سوي چيزي كه آن شخص دعوت شده و اين كلمه معنايي عمومي‌تر از كلمه" نداء" دارد، براي اينكه نداء مختص به باب لفظ و صوت است، ولي دعاء، هم شامل دعوت كردن بوسيله لفظ مي‌شود و هم شامل آنجايي كه كسي را با اشاره و يا نامه دعوت كنند، علاوه بر اين، لفظ نداء مخصوص آنجايي است كه طرف را با صداي بلند صدا بزني، ولي لفظ دعاء اين قيد را ندارد، چه با صداي بلند او را بخواني و چه بيخ گوشي و آهسته دعوتش كني، هر دو جورش دعوت است.
و دعاء، اگر به خداي تعالي نسبت داده شود معنايش هم دعوت كردن تكويني است كه همان ايجاد آن چيزي است كه حق تعالي اراده كرده، گويا خداي تعالي آن چيز را به سوي اراده خود دعوت نموده- مانند اين قول خداي تعالي كه مي‌فرمايد: " يَوْمَ يَدْعُوكُمْ فَتَسْتَجِيبُونَ بِحَمْدِهِ" «1» كه منظور از اين جمله اين است كه خداي تعالي شما را (كه در قبرهايتان آرميده‌ايد) براي زندگي كردن در عالم آخرت دعوت مي‌كند، و شما دعوت او را با قبول خود اجابت مي‌كنيد، كه در اين آيه، دعوت به معناي ايجاد و خلقت است در نتيجه معناي تكوين را مي‌دهد.
و هم خواندن و دعوت كردن تشريعي، و آن عبارت است از اينكه خداي تعالي به زبان آياتش بندگان را تكليف كند به آنچه كه از آنان مي‌خواهد.

[دعا و عبادت در حقيقت يكي هستند و دعاء بنده عبادت، و عبادت او دعا است..... ص: 52

و اما دعوت و دعاي بندگان عبارت است از اينكه بنده خدا با خواندن پروردگارش رحمت و عنايت پروردگار خود را به سوي خود جلب كند، و خواندنش به اين است كه خود را در مقام عبوديت و مملوكيت قرار دهد، به همين جهت عبادت در حقيقت دعاء است، چون بنده در حال عبادت خود را در مقام مملوكيت و اتصال به مولاي خويش قرار مي‌دهد و اعلام تبعيت و
__________________________________________________
(1)روزي كه او شما را مي‌خواند، و شما او را با حمدش اجابت مي‌كنيد." سوره اسراء، آيه 52" [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 53
اقرار به ذلت مي‌كند تا خدا را با مقام مولويت و ربوبيتش به خود معطوف سازد، دعا هم عينا همين است.
و خداي تعالي به همين اتحاد حقيقت دعاء و عبادت اشاره دارد، آنجا كه مي‌فرمايد:
" وَ قالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ" «1»، كه ملاحظه مي‌كنيد در اول، فرمان به دعاء داده، سپس همين تعبير به دعاء را مبدل به تعبير عبادت كرده است.
و پوشيده ماندن اين حقيقت بر صاحب المنار باعث شده كه در تفسير خود بگويد:
" اينكه بعضي از مفسرين و غير مفسرين گفته‌اند كه يكي از معاني دعاء عبادت است بطور مطلق در عبادت شرعي درست نيست، بله بعضي از عبادتهاي دستوري مثل نماز مشتمل بر دعاء هست، چون بيشتر اجزايش دعاء است، و نيز مخ همه عبادتها دعاء هست ولي همه عبادتهاي دستوري دعاء نيست، مثلا نمي‌توان گفت روزه يعني دعاء، چون اين اطلاق نه شرعا درست است و نه لغة، پس هر دعاي شرعي عبادت هست، ولي هر عبادت شرعي و دستوري دعاء نيست" «2» .
منشا اشتباه او اين است كه خيال كرده معناي دعاء همان نداء و صدا زدن در حال طلب است، و غفلت كرده از آن تحليلي كه ما در معناي دعاء كرديم.
و اما كلمه" سلام"، اصل در معناي اين كلمه- بطوري كه راغب در مفرداتش «3» گفته- تعري و سلامت خواهي از آفات ظاهري و باطني است، و اين معنا در همه مشتقات اين كلمه يعني" سلام"،" سلامت"،" اسلام"،" تسليم" و غيره جاري است، و دو كلمه" سلام" و" سلامت" يك معنا دارد، هم چنان كه دو كلمه" رضاع" و" رضاعة" به يك معنا است. و ظاهرا واژه" سلام" و واژه" أمن" معنايي نزديك بهم دارند، تنها فرقي كه بين اين دو ماده لغوي است اين است كه سلام به معناي خود امنيت با قطع نظر از متعلق آن است، ولي كلمه" امنيت" به معناي سلامتي و امنيت از فلان خطر است، به شهادت اينكه مي‌توان گفت:
" فلاني در سلام و سلامتي است"، و" فلاني از فلان خطر در امنيت است"، ولي نمي‌توان
__________________________________________________
(1)پروردگارتان فرمان داده كه مرا بخوانيد، تا اجابتتان كنم، براي اينكه كساني كه از عبادت من استكبار مي‌كنند به زودي به حالت خواري داخل جهنم خواهند شد." سوره مؤمن، آيه 60"
(2)تفسير المنار، ط. بيروت، ج 11، ص 308.
(3)مفردات راغب، ماده سلم.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 54
گفت: " فلاني در امنيت است".

[معناي" سلام" و اينكه سلام از اسماء خداي تعالي است و اشاره به وجه تسميه بهشت به" دار السلام"]..... ص: 54

كلمه" سلام" يكي از اسماي خداي تعالي است، و وجه آن اين است كه ذات متعالي خداي تعالي نفس خير است، خيري كه هيچ شري در او نيست، بهشت را هم اگر" دار السلام" گفته‌اند به همين جهت است كه در بهشت هيچ شر و ضرري براي ساكنان آن وجود ندارد.
بعضي گفته‌اند" اگر بهشت را دار السلام خوانده‌اند بدين مناسبت است كه بهشت خانه خداست، كه نامش سلام است". ولي برگشت هر دو وجه در حقيقت به يك معنا است، براي اينكه اگر خداي تعالي هم، سلام ناميده شده براي همين است كه از هر شر و سويي مبراء است، و سياق و زمينه گفتار آيه دلالت دارد بر اينكه از كلمه" سلام" معناي وصفي‌اش مقصود است.
خداي سبحان در اين آيه و در ساير آيات، كلمه" سلام" را مطلق آورده و به هيچ قيدي مقيدش نكرده، در ساير آيات كلام مجيدش نيز چيزي كه سلام را مقيد به بعضي از حيثيات كند ديده نمي‌شود، پس دار السلام بطور مطلق دار السلام است، و جايي كه بطور مطلق دار سلامت باشد جز بهشت نمي‌تواند باشد، براي اينكه آنچه از سلامت در دنيا يافت شود سلامت نسبي است، نه مطلق، هيچ چيزي كه براي ما سالم باشد وجود ندارد مگر آنكه همان چيز مزاحم بعضي از چيزهايي است كه دوست مي‌داريم، و هيچ حالي نداريم مگر آنكه مقارن با آن اضدادي براي آن هست.
پس، هر لحظه‌اي كه بتواني معناي سلامتي بطور مطلق و غير نسبي را تصور كني، همان لحظه توانسته‌اي وضع و اوصاف بهشت را تصور كني، و برايت كشف مي‌شود كه توصيف بهشت به دار السلام نظير توصيف آن به جمله: " لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها" «1» است، براي اينكه لازمه سلامت انسان از هر مكروه و هر آنچه كه دوست نمي‌دارد اين است كه بر هر چه دوست دارد و مي‌خواهد، مسلط باشد و هيچ چيزي نتواند جلو خواست او را بگيرد، و اين همان معناي آيه فوق مي‌باشد.
در آيه مورد بحث دار السلام مقيد شده به قيد" عند ربهم" و اين دلالت دارد بر اينكه اهل دار السلام داراي قرب حضورند، و در آنجا به هيچ وجه از مقام خداي سبحان غفلت ندارند، و ما در تفسير سوره حمد و جاهاي ديگر پيرامون معناي هدايت و معناي صراط مستقيم بحث كرده‌ايم.
__________________________________________________
(1)براي اهل بهشت هر چه را بخواهند مي‌باشد." سوره ق، آيه 35"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 55

بحث روايتي [(رواياتي چند در مورد درخواست قرآني ديگر توسط مشركين، مكر كردن با خدا، دار السلام و...)]..... ص: 55

در تفسير قمي در ذيل جمله" قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنَا ائْتِ بِقُرْآنٍ غَيْرِ هذا..." آمده كه قريش به رسول خدا (ص) گفتند: يا رسول اللَّه! قرآني ديگر غير اين قرآن بياور، براي اينكه تو اين قرآن را از يهود و نصاري آموخته‌اي. در پاسخ آنان اين دستور رسيد كه به ايشان بگو: اگر خدا مي‌خواست اين قرآن را نفرستد من آن را بر شما تلاوت نمي‌كردم، و اصلا نسبت به آن داناتر از شما نبودم، چون من قبل از اينكه مورد وحي قرار گيرم چهل سال در بين شما زندگي كردم، و در مدت چهل سال يك كلمه از قرآن سخن نگفتم، تا آنكه قرآن به من وحي شد. «1»
مؤلف: در انطباق مضمون اين حديث با آيه، خفايي هست، و خيلي روشن نيست.
علاوه بر اين، در اين روايت آمده كه قريش عرض كردند: يا" رسول اللَّه" با اينكه رسالت آن جناب را قبول نداشتند. و در تفسير عياشي از منصور بن حازم از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: رسول خدا (ص) همواره مي‌فرمود: " إِنِّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ"، تا آنكه سوره فتح نازل شد، كه بعد از آن ديگر اين كلام را تكرار نكرد. «2»
مؤلف: اين روايت هم خالي از اشكال نيست. «3»
و در الدر المنثور است كه بيهقي- در كتاب دلائل- از عروه روايت كرده كه گفت:
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ط. نجف، ج 1، ص 309.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 120.
(3)براي اينكه از آن بر مي‌آيد كه رسول خدا (ص) خود را در معرض عصيان مي‌ديده و به خدا پناه مي‌برده از اينكه او را عصيان كند و گرفتار عذاب يوم عظيم شود، ولي همين كه در سوره فتح شنيد كه خدا وعده داده كه" لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ" و اطمينان يافت كه خداي تعالي او را نه در ازاي گناهان گذشته‌اش عذاب مي‌كند. و نه در مقابل گناهان آينده‌اش، لذا آن كلمه را ديگر تكرار نكرد، در حالي كه معناي آن كلمه و آن آيه اين نيست كه رسول خدا (ص) در معرض گناه قرار داشته بلكه معنايش اين است كه شما مشركين از من توقع نكنيد كه قرآن را از آنچه هست تغيير دهم، من از عذاب روزي عظيم مي‌ترسم، و اين كلام در عين اينكه جدي و درست است، معنايش اين نيست كه آن جناب در معرض گناه قرار دارد، آيه سوره فتح هم به معناي آمرزش گناهان اصطلاحي نيست بلكه معناي ديگري دارد كه در تفسير آن سوره مي‌آيد- ان شاء اللَّه تعالي. (مترجم)
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 56
عكرمه پسر ابي جهل در روز فتح مكه از آن شهر فرار كرد، و خود را به ساحل دريا رسانيده، بر كشتي سوار شد، ولي كشتي دچار طوفان گرديد، عكرمه فريادش بلند شد كه اي" لات" و اي" عزي" مرا نجات دهيد. مردم كشتي گفتند: در چنين حالي صحيح نيست كه كسي غير خدا را به فريادرسي بخواند، بايد خدا را خواند، و آن هم با كمال خلوص. عكرمه گفت: به خدا سوگند اگر در دريا، اللَّه يكتا باشد در خشكي هم يكتا است، و در نتيجه همانجا مسلمان شد. «1»
مؤلف: اين روايت به طرق بسياري و با مضامين مختلفي نقل شده.
و در تفسير عياشي از منصور بن يونس از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: سه عمل نكوهيده است كه شرش به صاحبش برمي‌گردد، اول عهدشكني، دوم بغي و سوم مكر كردن با خداي تعالي. و در باره بغي فرمود: " يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّما بَغْيُكُمْ عَلي أَنْفُسِكُمْ" «2» مؤلف: اين مطلب از انس از رسول خدا (ص) روايت شده، به اين مضمون كه فرمود: سه چيز است كه شر آن به صاحبش برمي‌گردد، يكي شكستن پيمان، ديگري نيرنگ و سوم بغي، آن گاه رسول خدا (ص) اين آيات را تلاوت فرمودند:
" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّما بَغْيُكُمْ عَلي أَنْفُسِكُمْ" و" وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ" «3» و" فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلي نَفْسِهِ" «4»، اين روايت را سيوطي در الدر المنثور «5» آورده.
و در الدر المنثور است كه ابو نعيم- در كتاب الحليه- از ابي جعفر محمد بن علي روايت كرده كه گفت: هيچ عبادتي برتر از سؤال و خواهش از درگاه خدا نيست، و هيچ چيزي به جز دعا قضاء را بر نمي‌گرداند، و سريع‌ترين كارهاي خير در اثر بخشيدن، احسان است، كه از هر كار خير ديگر ثوابش زودتر به صاحبش بر مي‌گردد، و سريعترين كارهاي زشت در اثر بخشيدن بغي است كه خيلي سريع عقوبتش به صاحبش مي‌رسد، و اين عيب براي يك انسان كافي است كه عيب‌هاي مردم را ببيند، و از ديدن عيب‌هاي خود كور شود، و اينكه مردم را به كارهايي امر و دعوت كند كه خودش استطاعت آن را ندارد، و اينكه همنشين خود را بدون جهت و به
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ط. بيروت، ج 3، ص 303.
(2)تفسير عياشي، ط. اسلاميه، ج 2، ص 121.
(3)و نيرنگ جز به اهلش برنمي‌گردد." سوره فاطر، آيه 43"
(4)و هر كسي پيمان بشكند عليه خودش مي‌شكند." سوره فتح، آيه 10"
(5)الدر المنثور، ج 3 ص 303.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 57
كارهاي بيهوده آزار دهد. «1»
و در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: حتي اگر كوهي بر كوهي بغي و ستم كند آن كوه كه ستم كرده از جاي كنده مي‌شود. «2»
و در تفسير برهان از ابن بابويه و او به سند خود از علاء بن عبد الكريم روايت كرده كه گفت: من از امام ابي جعفر (ع) شنيدم كه در باره جمله: " وَ اللَّهُ يَدْعُوا إِلي دارِ السَّلامِ" فرمود: سلام همان خداي عز و جل است، و دار خدا و خانه‌اي كه براي اوليائش خلق كرده، بهشت است. «3»
و در همان كتاب از ابن شهر آشوب از علي بن عبد اللَّه بن عباس از پدرش، و نيز از زيد بن علي بن الحسين (ع) روايت آورده كه در معناي جمله: " وَ اللَّهُ يَدْعُوا إِلي دارِ السَّلامِ" فرموده است: يعني بهشت. و در معناي جمله: " وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" فرموده:
يعني ولايت علي بن ابي طالب (ع). «4»
مؤلف: اين روايت بدان جهت كه سند اولش به رسول خدا (ص) و سند دومش به علي بن الحسين (ع) منتهي نشده" موقوفه" است، و به فرضي هم كه بگوييم منظور ابن عباس نقل از رسول خدا (ص) و منظور زيد نقل از علي بن الحسين (ع) بوده تازه يا از باب تطبيق كلي بر مصداق است و يا مي‌خواهد از باطن قرآن سخن بگويد. و در اين معنا روايات ديگري نيز هست.
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ط. بيروت، ج 3، ص 304.
(3 و 4)تفسير برهان، ط. قم، ج 2، ص 183. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 58

[سوره يونس (10): آيات 26 تا 30]..... ص: 58

اشاره

لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا الْحُسْني وَ زِيادَةٌ وَ لا يَرْهَقُ وُجُوهَهُمْ قَتَرٌ وَ لا ذِلَّةٌ أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيها خالِدُونَ (26) وَ الَّذِينَ كَسَبُوا السَّيِّئاتِ جَزاءُ سَيِّئَةٍ بِمِثْلِها وَ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ ما لَهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عاصِمٍ كَأَنَّما أُغْشِيَتْ وُجُوهُهُمْ قِطَعاً مِنَ اللَّيْلِ مُظْلِماً أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ (27) وَ يَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا مَكانَكُمْ أَنْتُمْ وَ شُرَكاؤُكُمْ فَزَيَّلْنا بَيْنَهُمْ وَ قالَ شُرَكاؤُهُمْ ما كُنْتُمْ إِيَّانا تَعْبُدُونَ (28) فَكَفي بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ إِنْ كُنَّا عَنْ عِبادَتِكُمْ لَغافِلِينَ (29) هُنالِكَ تَبْلُوا كُلُّ نَفْسٍ ما أَسْلَفَتْ وَ رُدُّوا إِلَي اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ (30)

ترجمه آيات..... ص: 58

كساني كه نيكي كنند در پاداش خود همان نيكي را با زياده‌اي خواهند داشت، اينگونه افراد به ذلت و فقري كه از چهره‌شان نمايان باشد مبتلا نمي‌شوند، اينان اهل بهشتند و در آن جاودانه زندگي مي‌كنند (26).
و كساني كه در پي گناه و طالب كار زشتند كيفر گناهشان عذابي به مقدار آن است، و ذلت چهره‌هايشان را فرا مي‌گيرد، آنها از ناحيه خدا هيچ حافظي از عذاب ندارند، آن قدر روسياهند كه گويي يك قطعه از شب تاريك بر رخسارشان افتاده، آنان اهل آتشند و در آن جاودانه زندگي مي‌كنند (27).
و روزي كه همه خلايق را محشور مي‌كنيم سپس به مشركين گوئيم شما و خدايانتان بر جاي خود
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 59
باشيد، آن روز رابطه‌اي را كه بين آنان و خدايانشان برقرار بود (و جز خيال و توهم چيزي ديگر نبود) قطع خواهيم كرد، و خدايانشان خواهند گفت: شما در حقيقت ما را نمي‌پرستيديد، (چون معيار پرستش در ما وجود نداشت، و شما خيال خود را مي‌پرستيديد) (28).
خدا كافي است در اينكه شاهد گفتار ما باشد، كه ما از پرستش شما هيچ اطلاعي نداشتيم (29).
در آن صحنه است كه اعمال يك يك انسانها كه در دنيا براي آن روز خود از پيش فرستاده‌اند، با محك خدايي مورد بررسي قرار مي‌گيرد، (تا حقيقت هر عملي براي صاحبش كشف شود، و نيز معلوم شود) كه مولاي حقيقي ايشان خدا بود، و آنچه به نام معبود خيالي به خدا نسبت مي‌دادند و هم و خيالي بيش نبود (30)

بيان آيات..... ص: 59

اشاره

اين آيات مطالبي جديدي را بيان مي‌كند كه برگشت آنها به ذكر سزاي اعمال و برگشتن همه خلايق به سوي خداي حق است، البته در آيات سابق نيز اشاره‌اي به اين مطالب بود. و نيز در اين آيات يگانگي خداي تعالي در ربوبيت اثبات شده است.

[پاداش نيكوكاران" حسني" و" زياده بر آن" است و دچار تاريكي ظاهري و معنوي نمي‌شوند]..... ص: 59

" لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا الْحُسْني وَ زِيادَةٌ وَ لا يَرْهَقُ وُجُوهَهُمْ قَتَرٌ وَ لا ذِلَّةٌ..."
كلمه" حسني" مؤنث كلمه" احسن" است، و منظور از آن مثوبت و پاداش حسني است، و منظور از زيادت، زيادت استحقاقي است، به اين معنا: كساني كه عمل نيك مي‌كنند مستحق دو نوع پاداش مي‌شوند، يكي پاداشي برابر عملشان و يكي پاداشي زائد بر آن. البته اينكه مي‌گوييم هر دو پاداش به نحو استحقاق است، معنايش اين نيست كه بندگان حقي بر خدا پيدا مي‌كنند و طلبكار خدا مي‌شوند، بلكه معنايش اين است كه خداي تعالي خودش از فضل خود چيزي را جزاء و ثواب عمل قرار مي‌دهد، و در آياتي نظير: " لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ"»
اين جزاء را حق بنده نيكوكار قرار مي‌دهد، و آن گاه خود او اين جزاء را مضاعف و چند برابر نموده، آن چند برابر را نيز حق بنده نيكوكار مي‌سازد و در امثال آيه" مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها" «2» مي‌فرمايد اين پاداش چند برابر حق او است، اينجا است كه ما از جمله" لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا الْحُسْني استحقاق را مي‌فهميم، و مي‌پنداريم جزاي حسناي حسنه و همچنين زيادت بر مقدار حسنه و يا به عبارتي، ده برابر آن، حق بنده است. ليكن از آيه زير مي‌فهميم هم جزاء و
__________________________________________________
(1)براي آنان پاداششان نزد پروردگارشان مي‌باشد." سوره آل عمران، آيه 199"
(2)هر كس عمل نيك انجام دهد ده برابر آن پاداش دارد." سوره انعام، آيه 160"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 60
هم زيادت آن از فصل الهي است: " فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ وَ يَزِيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ" «1» .
و اگر منظور از كلمه" حسني" در جمله" لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا" عاقبت حسني باشد، و عقل بشر ما فوق حسني چيزي را تعقل نكند، در اين صورت معناي كلمه" و زيادة" زائد بر آن حدي خواهد بود كه عقل بشر مي‌تواند از فضل الهي را تصور كند، آن وقت معنا چنين مي‌شود: براي كساني كه نيكي مي‌كنند عاقبت حسني خواهد بود به اضافه فضلي از ناحيه خداي تعالي كه عقل بشر از درك آن عاجز است. آيات زير نيز به اين معنا اشاره دارد: " فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ" «2» و" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ" «3»، چون اين معنا معلوم است كه انسان هر چيز نيكويي را مي‌خواهد، پس مزيد از آنچه انسان مي‌خواهد چيزي است كه فهم انسان، قاصر از درك آن است.
و كلمه" الرهق"- با دو فتحه- به معناي پيوستن و فرا گرفتن است. وقتي مي‌گويند" رهقه الدين" معنايش اين است كه سيلاب قرض به تدريج به او پيوست تا آنجا كه او را فرا گرفت، و كلمه" قتر" به معناي دود و يا غبار سياه رنگ است. و اگر اهل بهشت را توصيف كرده به اينكه: " چهره‌هايشان را قتر و ذلت فرا نمي‌گيرد"، بدين جهت است كه قتر و ذلت وصف اهل دوزخ است، كه گرفتار قتر يعني سياهي صورت و ذلت يعني سياهي معنوي مي‌شوند، و در آيه بعد در باره اهل دوزخ مي‌فرمايد: " تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ".
و معناي آيه اينست: " كساني كه در دنيا كار نيك و احسان مي‌كنند، در آخرت مثوبت حسني دارند، به اضافه زيادتي از فضل خدا"، و يا معناي آن اين است: " كساني كه در دنيا كار نيك و احسان مي‌كنند عاقبتي حسني دارند، به اضافه زيادتي كه به عقلشان تصور نمي‌شود و صورتهاي آنان را غبار سياهي فرا نمي‌گيرد، و دلهايشان دچار ذلت نميشود، و اينان اصحاب بهشت و در آن جاودانند".
" وَ الَّذِينَ كَسَبُوا السَّيِّئاتِ جَزاءُ سَيِّئَةٍ بِمِثْلِها وَ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ..."
در اين آيه شريفه، جمله" جَزاءُ سَيِّئَةٍ بِمِثْلِها" خبر است براي مبتدايي كه حذف شده،
__________________________________________________
(1)اما كساني كه ايمان آورده و اعمال صالح كردند، خداي تعالي پاداششان را بطور كامل و بلكه بيشتر، از فضل خود مي‌دهد." سوره نساء، آيه 173"
(2)هيچ عقلي و نفسي نمي‌داند كه چه لذائذ محبوبي بر ايشان پنهان داشته شده." الم سجده، آيه 17"
(3)در بهشت هر چه را كه بخواهند در اختيار دارند، به اضافه چيزهايي كه خواست بشريت از تعلق به آن قاصر است." سوره ق، آيه 35".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 61

[كيفر بد كاران مساوي كار بدشان است، ذليل هستند، چهره‌هايشان را سياهي پوشانيده و خالد در آتشند]..... ص: 61

و تقدير كلام: " لهم جزاء سيئة بمثلها من العذاب" است و مجموع اين جمله خبر براي مبتدايي است كه در آيه شريفه ذكر شده، و آن كلمه" الذين" در جمله: " وَ الَّذِينَ كَسَبُوا السَّيِّئاتِ" مي‌باشد. و منظور اين است: كساني كه كار زشت مي‌كنند كيفري زائد بر گناه خود ندارند، بلكه كيفر نمي‌بينند مگر به مثل و مقدار گناهي كه كرده‌اند، پس جزاء يك سيئه يك عقوبت است، به خلاف حسنه كه گفتيم پاداشش يا ده برابر است و يا چيزي است كه عقل بشر از درك آن عاجز است. و معناي اينكه فرمود: " ما لَهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عاصِمٍ" اين است: گنهكاران هيچ عاصم و حافظي كه از عذاب خدا حفظشان كند ندارند. اين جمله مي‌خواهد به مشركين كه شركاي خود را شفيعان درگاه خدا مي‌پنداشتند بفهماند كه اين شركاي خيالي در آن روز بكار نمي‌آيند، چيزي كه هست اين معنا را با بياني كلي اداء نموده مي‌فرمايد: بطور كلي در آن روز هيچ عاصم و مانعي از عذاب خدا نيست، نه شركاء و شفعاي خيالي مشركين، و نه هيچ ضدي نيرومند و مانعي ديگر، و نه هيچ عاصمي ديگر.
" كَأَنَّما أُغْشِيَتْ وُجُوهُهُمْ قِطَعاً مِنَ اللَّيْلِ مُظْلِماً"- كلمه" قطع"- به كسر قاف و فتح طاء- جمع" قطعه" است، و كلمه" مظلم" حال از كلمه" ليل" است، و گويا مي‌خواهد بفرمايد: شب ظلماني تكه تكه شده و يكي پس از ديگري به روي چهره آنان افتاده و در نتيجه چهره‌هايشان بطور كامل سياه شده است. و متبادر از اين تعبير اين است كه خواسته است بفرمايد" هر يك از آن تكه‌ها به روي يكي از مشركين افتاده" نه آنكه بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند كه منظور اين است كه" روي سياه اينان روي قطعه قطعه شب را پوشانده پس در نتيجه آن قطعه‌ها ظلماني شده، بعضي بر بالاي بعضي ديگر واقع شدند" وجه نادرستي اين تفسير اين است كه در آيه شريفه چيزي كه دلالت بر اين معنا كند وجود ندارد.
" أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ"- اين جمله دلالت بر دوام بقاء آنان در آتش دارد، چون وقتي گفته مي‌شود" فلاني از اصحاب فلان چيز است" معنايش اين است كه دائما آن كار را مي‌كند. و همچنين كلمه" خالد" دلالت بر اين جاودانگي دارد، هم چنان كه همين تعبير در مورد اهل بهشت دلالت بر همين معنا دارد.

[شرحي در مورد اينكه در روز قيامت بت‌ها و خدايان مشركين، عبادت آنان را نفي مي‌كنند و بيان اينكه در مقابل بت‌ها و خدايان و همي، عبادت قابل تحقق نيست..... ص: 61

" وَ يَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا مَكانَكُمْ أَنْتُمْ وَ شُرَكاؤُكُمْ..."
منظور از" حشر جميع" حشر همه آنهايي است كه تا كنون ذكر شدند، چه مؤمنين و چه
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ط. بيروت، ج 11، ص 352.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 62
مشركين، و چه شركاي ايشان، چون خداي تعالي در اين آيه و آيه بعدش مشركين و شركاي آنان را ذكر فرموده، سپس در آيه بعد به همه آنان اشاره نموده و فرموده: " هُنالِكَ تَبْلُوا كُلُّ نَفْسٍ ما أَسْلَفَتْ".
" ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا مَكانَكُمْ أَنْتُمْ وَ شُرَكاؤُكُمْ"- كلمه" مكانكم" به معناي" الزموا مكانكم" است، مي‌خواهد بفرمايد: در آن روز به مشركين مي‌گوئيم همانجا كه هستيد باشيد، شركاي شما نيز در همان دوزخ كه هستند باشند، آن گاه جمله" فَزَيَّلْنا بَيْنَهُمْ" را بر اين خطاب متفرع كرده، مي‌فرمايد: فرع و نتيجه اين خطاب ما آن است كه بين مشركين و شركايشان جدايي مي‌افكنيم و رابطه‌اي كه در دنيا آنان را به اينها مرتبط مي‌كرد قطع مي‌كنيم، و ما مي‌دانيم آن رابطه‌اي كه در دنيا مشركين را با بتها و خدايان خياليشان مرتبط مي‌كرد، چيزي جز وهم و پندار نبود، و با قطع اين پندار بوسيله كشف حقايق ديگر اين دو طايفه با هم ارتباطي نخواهند داشت، و معلوم خواهد شد كه عبادتهايي كه براي اين سنگ و چوبها و خدايان جاندار مي‌كردند به هدف نرسيده، زيرا آنها چيزهايي را كه عبادت مي‌كردند به عنوان اينكه شركاي خدايند عبادت مي‌كردند، در حالي كه خداي تعالي شريك نداشت و اينها شركاي خدا نبودند، پس جز وهم و خيال خود را نپرستيده‌اند.
دليل بر اين معنا، جمله بعد است كه مي‌فرمايد: " وَ قالَ شُرَكاؤُهُمْ ما كُنْتُمْ إِيَّانا تَعْبُدُونَ". بنا بر اين، كلام بر همان ظاهرش باقي است كه مي‌خواهد بطور جدي عبادت آنان را نفي كند، و بگويد: حقيقت معناي عبادت بر عملي كه مشركين در برابر بت‌هايشان انجام مي‌دادند صادق نيست، و درست هم گفته‌اند، و در اين كلام خود دروغي نگفته‌اند، به دليل اينكه گفته خود را به شهادت خداي سبحان مستند كرده و گفته‌اند: " فَكَفي بِاللَّهِ شَهِيداً..."
و منظورشان اينهم نبوده كه ما شما را به عبادت خود دعوت نكرده‌ايم، زيرا اين معنا با گفتار در آيه سازگار نيست، و نيز اين نبوده كه خواسته باشند به مشركين كنايه بزنند كه شما در حقيقت هوي و هوسها و شيطان‌هاي اغواگر خود را مي‌پرستيديد، زيرا اين معنا با غفلت شركاء نمي‌سازد، و مي‌فهماند كه شركاء شعور و توجه داشته‌اند كه مشركين چه چيزي را مي‌پرستيدند، و همچنين با جمله" هُنالِكَ تَبْلُوا كُلُّ نَفْسٍ ما أَسْلَفَتْ"- بنا بر آن معنايي كه در آينده برايش مي‌كنيم- سازگار نيست، بلكه مرادشان نفي عبادت حقيقي به نفي حقيقت شركت است.
مي‌گويند: شما در حقيقت ما را نپرستيديد، چون شما شركاي خدا را مي‌پرستيديد و ما شركاي حقيقي خداي تعالي نبوديم، به شهادت خداي تعالي و علم و آگاهي او به اينكه ما از عبادت شما غافل و بي خبر بوديم.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 63
و عبادت كه نوعي اتصال عابد به معبود از راه مملوكيت و تذلل است، وقتي عبادت مي‌شود كه متصل و مرتبط به معبود شود- تا بتوان گفت: فلان عابد فلان معبود را پرستيد، و براي او عبادت كرد- و اين ممكن نيست مگر وقتي كه معبود شعور و آگاهي از عبادت عابد داشته باشد، و اگر معبودي فرض كنيم كه هيچ اطلاعي از عبادت پرستندگان خود ندارد عبادت حقيقي تحقق نمي‌يابد، بلكه صورت عبادتي است كه عبادت خيال شده است.
پس، از اين معنا روشن شد كه منظور از جمله" ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا مَكانَكُمْ أَنْتُمْ وَ شُرَكاؤُكُمْ فَزَيَّلْنا بَيْنَهُمْ" اين است كه ما در آن روز اين حقيقت را- كه هيچ رابطه‌اي حقيقي بين مشركين و شركاء نبوده- روشن نموده حقيقت امر را كه در زير اوهام مستور مانده و هواهاي دنيايي آن را پوشانده بود ابراز مي‌داريم، و در آن روز روشن مي‌كنيم كه حقيقت مولويت و صاحب زمام تدبير بودن از آن خداي سبحان است، و غير از خدا هيچ كس سهمي از مولويت و ربوبيت ندارد تا صحيح باشد كسي پناهنده او شود، و آن گاه صحيح باشد بگوئيم فلاني فلان مولا و فلان رب را پرستيد.
وقتي در روز قيامت خداي تعالي پرده از روي اين حقيقت بردارد براي مشركين هويدا و محسوس مي‌شود كه شركاي آنها در حقيقت نه شركاء بودند و نه معبود، براي اينكه شركاي خيالي بكلي از عبادت آنان غافل و بي خبر بودند، و مشركين در برابر آن سنگ و چوبها حركاتي مي‌كردند شبيه به عبادت، آن گاه وهم و هواهاي آنان براي آنان اينطور تصوير مي‌كردند كه دارند اين بتها را عبادت مي‌كنند.
آيه ديگري نيز به اين حقيقت اشاره نموده مي‌فرمايد: " وَ إِذا رَأَي الَّذِينَ أَشْرَكُوا شُرَكاءَهُمْ قالُوا رَبَّنا هؤُلاءِ شُرَكاؤُنَا الَّذِينَ كُنَّا نَدْعُوا مِنْ دُونِكَ فَأَلْقَوْا إِلَيْهِمُ الْقَوْلَ إِنَّكُمْ لَكاذِبُونَ" «1»

[نقد و رد نظريات مختلف برخي از مفسرين در مورد نفي عبادت مشركين..... ص: 63

و با اين بيان، اين معنا نيز روشن شد كه جمله" وَ قالَ شُرَكاؤُهُمْ ما كُنْتُمْ إِيَّانا تَعْبُدُونَ" گفتاري است كه شركاء بطور حقيقت و جدي گفته‌اند. پس اينكه بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند" منظور شركاء اين نيست كه بگويند شما مشركين اصلا ما را نپرستيديد، بلكه منظورشان اين است كه به دستور و دعوت ما نپرستيديد" سخن فاسدي است، براي اينكه دروغ
__________________________________________________
(1)و چون مشركين شركاي خود را ببينند مي‌گويند: پروردگارا اينهايند آن شركائي كه ما به جاي تو آنها را مي‌پرستيديم و شركاء پاسخشان مي‌دهند كه شما دروغگوييد." سوره نحل، آيه 86"
(2)مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 42.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 64
است، و در عالم آخرت دروغي وجود ندارد، در آنجا همه ناگزير از ترك قبيح و خلافند.
چون نفي اصل عبادت به آن معنايي كه گذشت مطلبي است حق و صدق، و اثبات عبادت هر چند دروغ نبوده الا اينكه از نظر حقيقت و واقع أمر خالي از مجاز گويي هم نيست.
علاوه بر اين، توجيه اين مفسر كه گفته" منظور اين است كه ما به شما دستور نداديم و شما را به عبادت خود دعوت ننموديم" معنايي است كه از نظر الفاظ آيه هيچ دليلي بر آن نيست.
از اين هم كه بگذريم، دروغي كه گفتيم در آخرت وجود ندارد آن دروغي است كه جنبه عمل و كسب داشته باشد، يعني مانند عالم دنيا كسي دروغ بگويد تا بوسيله دروغ گفتن چيزي بدست آورد، اما دروغي كه نتيجه ملكات دنيوي است مانعي از امكان آن نيست، بلكه نه تنها ممكن است كه بنا به حكايت آيه‌اي كه ذيلا نقل مي‌گردد واقع هم مي‌شود: " ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ إِلَّا أَنْ قالُوا وَ اللَّهِ رَبِّنا ما كُنَّا مُشْرِكِينَ انْظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ" «1» و اين حكايت در آيات ديگري نيز هست.
پس، روشن شد كه نظريه آن مفسر درست نيست، و همچنين نظريه بعضي «2» ديگر كه گفته‌اند" منظور شركاء اين است كه شما مشركين تنها ما بت‌ها را نمي‌پرستيديد، بلكه هواها و شهوات و شيطانهايتان را نيز مي‌پرستيديد، همان شيطانهايي كه شما را اغواء كردند- چون همانطور كه اعمال عبادتي بت‌پرستان مصداق بت‌پرستي است، همان اعمال مصداق پيروي هواها و شيطانها و پرستش آنها است- و به عبارتي ديگر: اعمالي كه مشركين داشتند از آن جهت كه پيروي هوي و شيطان بود پرستش هوي و شيطان بر آن اعمال صادق بود، ولي اين صادق بودن باعث آن نمي‌شود كه پرستش بت بر آن اعمال صادق نباشد، هم چنان كه خداي تعالي هر سه جهت را در كلام مجيدش تصديق نموده، يك جا در باره بت‌پرستي مي‌فرمايد: " وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ" «3» و در جاي ديگر در باره هوي‌پرستي مي‌فرمايد:
" أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ" «4» و در باره شيطان‌پرستي مي‌فرمايد: " أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ" «5»
__________________________________________________
(1)آن گاه به جز اين راه چاره‌اي نمي‌بينند كه بگويند: به خدا، پروردگارمان سوگند كه ما مشرك نبوديم، ببين چگونه بر خلاف ميل خود (و بر حسب عادت دنيائيشان) دروغ مي‌گويند." سوره انعام، آيه 23"
(2)تفسير المنار، ط. بيروت، ج 11، ص 353.
(3)"سوره يونس، آيه 18".
(4)آيا ديدي آن كسي را كه هواي نفس خود را معبود خود گرفت." سوره جاثيه، آيه 23"
(5)(مگر به تو انسان عهد نسپرديم كه) شيطان را نپرستيد كه او براي شما دشمني است آشكارا.
" سوره يس، آيه 60"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 65
وجه نادرستي اين توجيه اين است كه ما مي‌دانيم شركاء در مقام استدلال بر اين هستند كه معبود مشركين نبودند. نه در اين مقام كه اثبات كنند هوي و شيطان دو معبود آنان بودند، چون معبود بودن هوي و شيطان براي مشركين به هيچ وجه سودي و ربطي به حال شركاء ندارد، و بلكه به ضرر آنها تمام مي‌شود، چون شركاء براي تبرئه خود گفتند" ما از عبادت مشركين غافل بوديم" و بنا به توجيه اين مفسر اين تبرئه لغو مي‌شود، زيرا هواي نفس مشركين نيز غافل از عبادت آنان بوده و اصلا آن را درك نمي‌كرد. و خلاصه، در اين غفلت و نداشتن درك هيچ فرقي بين شركاء كه اجسامي مرده و بي شعورند، و بين هواي نفس مشركين نيست.
و شايد مفسر مزبور در اين نظريه‌اش اعتماد كرده به حصري كه از جمله" ما كُنْتُمْ إِيَّانا تَعْبُدُونَ" استفاده مي‌شود، و فكر كرده تقديم مفعول- ايانا- بر فعل- تعبدون- حصر را افاده مي‌كند، در حالي كه ظاهر آن مي‌رساند كه قصر قلب است، يعني معبود بودن را از خود نفي و براي غير خود اثبات مي‌كنند، نه اينكه اصل عبادت را نفي كنند، چون از جمله" عن عبادتكم" به دست مي‌آيد كه شركاء منكر اصل عبادت نيستند، زيرا اضافه مصدر به معمولش مفيد ثبوت است.
ليكن حق مطلب اين است كه اگر اين شركاء به مشركين مي‌گويند: " ما كُنْتُمْ إِيَّانا تَعْبُدُونَ" در مقابل و در پاسخ مطلبي بود كه مشركين گفتند، و خداي تعالي گفته آنان را چنين حكايت كرده: " رَبَّنا هؤُلاءِ شُرَكاؤُنَا الَّذِينَ كُنَّا نَدْعُوا مِنْ دُونِكَ" «1» كه در اين گفتار عبادت خود را از خداي سبحان نفي، و براي شركاء اثبات كردند، و معلوم است كه شركاء وقتي مي‌توانند اين تهمت را از خود دور كنند كه عبادت آنان را از خود نفي كنند و اما اينكه عبادت آنان براي چه كسي واقع شده ربطي به كار شركاء ندارد، و نمي‌تواند متعلق غرض آنها واقع شود. همه هم شركاء اين است كه خود را از دعوي شركت منزه بدارند، و همين كار را كرده‌اند، چون در گفتار خود احتجاج كرده‌اند به اثبات غفلت خود از عبادت آنان، و اگر متوجه عبادت آنان مي‌بودند و ايشان هم آنها را پرستيده بودند، بايد به دعوي شركت ملتزم شوند.
" فَكَفي بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ..."
معناي اين آيه با بيان گذشته ما روشن شد، تنها مطلبي كه باقي مانده اين است كه حرف" فاء" در آغاز جمله تعليل را مي‌رساند، و تعليل كردن با حرف" فاء" در كلام شايع و
__________________________________________________
(1)پروردگارا اينهايند آن شركائي كه ما به جاي تو آنها را مي‌پرستيديم." سوره نحل، آيه 86" [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 66
رائج است، مثل اينكه مي‌گوئيم: " اعبد اللَّه فهو ربك- خدا را عبادت كن چون كه او پروردگار تو است".
" هُنالِكَ تَبْلُوا كُلُّ نَفْسٍ ما أَسْلَفَتْ..."
كلمه" بلاء" كه فعل" تبلوا" از آن گرفته شده به معناي امتحان است، و كلمه" هنالك" اشاره به آن موقف و محلي دارد كه در فرمان: " مَكانَكُمْ أَنْتُمْ وَ شُرَكاؤُكُمْ فَزَيَّلْنا بَيْنَهُمْ" نام برده شد.
پس معلوم مي‌شود اين فرمان كه: " شما و شركائتان بر جاي باشيد" براي اين است كه در آنجا كه جاي اختيار و امتحان است، امتحان شوند. مشركين و شركاء و هر انسان ديگر آنچه را كه در دنيا كرده امتحان شوند تا حقيقت كرده‌هايش برايش منكشف و روشن شود، و حقيقت هر عملي را كه كرده به عيان مشاهده كند، نه اينكه صرفا برايش بشمارند و بيان كنند كه تو چنين و چنان كرده‌اي، بلكه عمل خود را مجسم مي‌بيند و با مشاهده حق از هر چيزي، اين معنا برايش منكشف مي‌شود كه مولاي حقيقي، تنها خداي سبحان است و همه اوهام ساقط و منهدم مي‌گردد، و اثري از آن دعوي‌ها كه بشر به اوهام و هواهاي خود بر حق مي‌بست باقي نمي‌ماند.
آري، همه اين افتراءها و ادعاها از ناحيه روابطي ناشي شده كه ما انسانها در اين دنيا بين اسباب و مسببات برقرار نموده و به آن اسباب استقلال و مولويت مي‌دهيم، با اينكه غير از خداي سبحان نه معبودي حقيقي هست و نه مولايي، و اين معنا وقتي واضح و منجلي مي‌شود و ابر اوهام و حجاب دعاوي كنار مي‌رود كه عالم اسباب و مسببات فرو ريزد و عالم آخرت بر پا شود، آن وقت است كه همه آلهه و معبودهايي كه دست افتراي بشر آنها را ساخته و پرداخته بود باطل گشته، تمامي اعمال به غير از آنچه به عنوان عبادت خداي سبحان- البته عبادت به معناي حقيقي كلمه- انجام شده باشد حبط و بي اثر مي‌گردد.
پس فقرات سه‌گانه از آيه شريفه، يعني جمله" هُنالِكَ تَبْلُوا كُلُّ نَفْسٍ..." و" رُدُّوا إِلَي اللَّهِ..." و" وَ ضَلَّ عَنْهُمْ..." هر يك آن دو جمله ديگر را در افاده حقيقت معنايش كمك مي‌كند، و حاصل مفاد مجموع آنها اين است كه: در آن روز حقيقت ولايت الهي بطور عيان ظهور پيدا مي‌كند و خلق به عيان لمس مي‌كنند كه غير از خداي تعالي به جز فقر و مملوكيت محض چيزي ندارند، در اين هنگام است كه هر دعوي باطلي باطل و بنيان هر موهومي منهدم مي‌گردد.
هم چنان كه آيات زير به آن اشاره نموده مي‌فرمايد: " هُنالِكَ الْوَلايَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ" «1» و
__________________________________________________
(1)در آنجا ولايت حقيقي مخصوص خدا است." سوره كهف، آيه 44"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 67
" يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا يَخْفي عَلَي اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْ‌ءٌ لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" «1» و" وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ" «2» و آياتي ديگر.

بحث روايتي [(چند روايت در مورد اينكه پاداش محسنين، حسني و زياده بر آن است و در مورد سياهي چهره بد كاران در روز قيامت)]..... ص: 67

شيخ مفيد در كتاب امالي به سند خود از ابي اسحاق همداني از امير المؤمنين (صلوات اللَّه عليه) روايت كرده كه در ضمن نامه‌اي كه براي محمد بن ابي بكر در هنگام اعزامش به ولايت مصر نوشت و به وي دستور داد آن نامه را براي مردم مصر بخواند، نوشته: خداي تعالي مي‌فرمايد: " لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا الْحُسْني وَ زِيادَةٌ" و" حسني" عبارت است از بهشت و" زيادت" عبارت است از دنيا. «3»
و در تفسير قمي در روايتي كه از ابي الجارود از امام باقر (ع) در تفسير اين آيه نقل كرده آمده: و اما" حسني" عبارت است از بهشت، و اما" زيادت" عبارت است از دنيا، چون خداي تعالي نعمت‌هايي را هم كه در دنيا به نيكوكاران مي‌دهد در آخرت به حساب مي‌آورد، و در نتيجه هم پاداش دنيوي به آنان مي‌دهد و هم پاداش اخروي- تا آخر حديث. «4»
مؤلف: اين دو روايت ناظر است به معناي اولي كه در بيان قبلي آورديم. و در معناي روايت دوم، طبرسي روايتي از امام باقر (ع) در مجمع البيان «5» آورده است.
و در تفسير برهان مي‌گويد: صاحب نهج البيان از علي بن ابراهيم روايت كرده كه گفت امام فرمود: زيادت بخششي است. از ناحيه خداي عز و جل. «6»
و در الدر المنثور است كه دارقطني و ابن مردويه در تفسير اين آيه از صهيب نقل كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: زيادت عبارتست از نظر كردن به وجه اللَّه. «7»
__________________________________________________
(1)روزي كه خلق ظهور مي‌كنند، هيچ چيزي از آنان بر خدا پوشيده نيست، (خطاب مي‌رسد): امروز ملك از آن كيست؟ (همان منادي پاسخ مي‌دهد) از آن خداي واحد قهار است." سوره مؤمن، آيه 16"
(2)در آن روز حكم و فرمان تنها از آن خداست." سوره انفطار، آيه 19"
(3)امالي مفيد، ط. انتشارات اسلامي، ص 262.
(4)تفسير قمي، ط. نجف، ج 1، ص 311.
(5)تفسير مجمع البيان، ط. اسلاميه، ج 5، ص 104.
(6)تفسير برهان، ج 2، ص 183.
(7)الدر المنثور، ط. بيروت، ج 3، ص 305.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 68
مؤلف: اين معنا به چند طريق از طرق اهل سنت از رسول خدا (ص) نقل شده و ما در تفسير آيه" رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ" «1» در جلد هشتم اين كتاب بياني داشتيم كه اين حديث را توضيح مي‌دهد.
و در كافي به سند خود از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير جمله" كَأَنَّما أُغْشِيَتْ وُجُوهُهُمْ قِطَعاً مِنَ اللَّيْلِ مُظْلِماً" فرمود: (سياهي، شدت و ضعف دارد) همانطور كه مي‌بيني در شب تاريك، داخل اطاق تاريكتر از فضاي بيرون است همچنين وجوه مشركين سياهيشان زياد مي‌باشد. «2»
مؤلف: اين روايت را عياشي نيز از ابي بصير از آن جناب نقل كرده، و گويا امام (ع) خواسته است كه كلمه" قِطَعاً مِنَ اللَّيْلِ" را كه در آيه آمده تفسير كند. «3»
و در الدر المنثور است كه ابو الشيخ از سدي روايت كرده كه در ذيل جمله" وَ رُدُّوا إِلَي اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ" گفته: اين جمله را آيه" اللَّهَ مَوْلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ أَنَّ الْكافِرِينَ لا مَوْلي لَهُمْ" نسخ كرده «4» است.
مؤلف: اين سخن از سخيف‌ترين سخنان است، چون هر يك از دو آيه شريفه ناظر به يك جهت از معنا است، يكي ناظر به مولاي ظاهري است، و ديگري به مولاي باطني (آن آيه كه مي‌فرمايد: كفار مولي ندارند، منظورش مولاي ظاهري است كه در دنيا دل به آن بسته بودند، و هر سنگ و چوبي را مولي و شفيع خود مي‌پنداشتند، و اين آيه به معناي باطني و حقيقي مولي نظر دارد، مي‌فرمايد: مولاي حقيقي كل عالم خداي تعالي است، و كفار نيز به سوي او برگشت داده مي‌شوند).
__________________________________________________
(1)"سوره اعراف، آيه 143".
(2)كافي
(3)تفسير عياشي، ط. اسلاميه، ج 2، ص 122.
(4)الدر المنثور، ط. بيروت، ج 3، ص 305.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 69

[سوره يونس (10): آيات 31 تا 36]..... ص: 69

اشاره

قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ مَنْ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَ مَنْ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ فَسَيَقُولُونَ اللَّهُ فَقُلْ أَ فَلا تَتَّقُونَ (31) فَذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمُ الْحَقُّ فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلالُ فَأَنَّي تُصْرَفُونَ (32) كَذلِكَ حَقَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ عَلَي الَّذِينَ فَسَقُوا أَنَّهُمْ لا يُؤْمِنُونَ (33) قُلْ هَلْ مِنْ شُرَكائِكُمْ مَنْ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ قُلِ اللَّهُ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ فَأَنَّي تُؤْفَكُونَ (34) قُلْ هَلْ مِنْ شُرَكائِكُمْ مَنْ يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ قُلِ اللَّهُ يَهْدِي لِلْحَقِّ أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاَّ أَنْ يُهْدي فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ (35)
وَ ما يَتَّبِعُ أَكْثَرُهُمْ إِلاَّ ظَنًّا إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِما يَفْعَلُونَ (36)

ترجمه آيات..... ص: 69

بگو چه كسي شما را از آسمان و از زمين روزي مي‌دهد؟ و يا چه كسي مالك چشم و گوشها است و يا كيست كه زنده را از مرده، و مرده را از زنده بيرون مي‌آورد؟ و يا كيست كه امور عالم را تدبير مي‌كند؟
بزودي (خواهي شنيد كه در پاسخت) مي‌گويند: " اللَّه". بگو: پس چرا از اين خدا پروا نداريد؟ (31).
(پس از اين معنا غفلت مورزيد) كه پروردگار به حق شما همين اللَّه است، و معلوم است كه بعد از حق چيزي جز ضلالت نمي‌تواند باشد، پس از راه حق به كجا منحرف مي‌شويد؟ (32).
(با وجود همه اين سخنان منطقي تبهكاران براه نمي‌آيند) چون خدايي كه عالم را به سوي حق
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 70
هدايت كرده در باره فاسقان نيز اين قضاي حتمي را رانده كه ايمان نياورند (33).
(به ايشان) بگو: آيا از شركاي شما كسي هست كه خلقت موجودي را آغاز كند و بار ديگر او را زنده بسازد؟ بگو تنها خدا است كه خلق را مي‌آفريند و پس از مردن دوباره زنده مي‌كند، با اينحال چرا از حق روي‌گردان مي‌شويد (34).
(و نيز) از ايشان بپرس آيا از شركاي شما كسي هست كه به سوي حق هدايت كند؟ بگو كه تنها خدا به سوي حق هدايت مي‌كند، آيا با اين حال، كسي كه به سوي حق هدايت مي‌كند سزاوارتر است كه مردم پيرويش كنند، و يا كسي كه خودش راه به جايي نمي‌برد مگر آنكه ديگري هدايتش كند. پس شما را چه شده و چگونه حكم مي‌كنيد؟ (35).
بيشترشان جز خيال و پندار را پيروي نمي‌كنند، با اينكه پندار به هيچ وجه حق را اثبات نمي‌كند، (پس بدانند كه) خدا بدانچه مي‌كنند دانا است (36)

بيان آيات..... ص: 70

اشاره

اين آيات حجت‌هايي است قاطع بر ربوبيت خداي تعالي، و رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد كه اين حجت‌ها را عليه مشركين اقامه نمايد. و اين حجت‌ها سه حجت است كه از نظر دقت و متانت داراي ترتيبند: حجت اول از راهي اقامه شده كه وثني‌ها و بت‌پرستان آن را معتبر مي‌دانستند، چون بت‌پرستان با پرستش بت‌ها ارباب بت‌ها را مي‌پرستيدند، كه به عقيده آنان مدبر عالم كون بودند و هر يك از آن رب‌هاي گوناگون را به خاطر تدبير خاصي كه آن رب دارد مي‌پرستيدند تا رضايت او را جلب نموده، از بركات مخصوصي كه آن رب داشت بهره‌مند شده، از خشم و عقوبتش ايمن گردند، مثلا ساكنان لب درياها رب دريا را مي‌پرستيدند و ساكنان كوهستانها رب كوه‌ها را و ساكنان بيابانها رب بيابانها را، و همچنين اهل هر رشته از علوم و صناعات و اهل جنگ و غارت و هر طائفه‌اي ديگر رب آنها را مي‌پرستيدند كه تدبير آن رب با هدفي كه آنان از عبادت داشتند تناسب داشت، تا آن رب از پرستنده خود راضي شود و با رضايت خود بركاتش را بر او ارزاني داشته خشم و غضبش را از او باز دارد.
و حجتي كه عليه اين عقيده خرافي اقامه شده اين است كه تدبير عالم انساني و ساير موجودات همه و همه به دست خداي سبحان است، نه به دست غير او، و مشركين اعتراف دارند كه خالق كل عالم خدا است و بس، پس، بايد بپذيرند كه همو مدبر كل عالم است، (و او است كه هر چيزي را در جاي خود آفريده پس واجب است تنها او را يگانه در ربوبيت دانسته غير او را نپرستند).
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 71
و حجت دوم از راهي اقامه شده كه عامه مؤمنين آن را معتبر مي‌دانند. مؤمنين در بسياري موارد توجهي به لذائذ مادي زخارف اين نشاه ندارند، و بيشتر اعتنايشان به زندگي اخروي است كه سعادت و شقاوت آن، جزاي اعمال ايشان است، و وقتي بينه و دليل عقلي بر قطعي بودن معادي همانند آغاز خلقت قائم شود قهرا بر هر مؤمن واجب مي‌شود كه به غير خداي سبحان كسي را نپرستد، و به جز او به طمع پاداش و ترس از عقاب، اربابي اتخاذ نكند.
و حجت سوم حجتي است كه قلوب خاصه از مؤمنين متمايل بدان است، و آن اين است كه در نظر عقل تنها چيزي كه بايد پيروي شود حق است، و از آنجا كه يگانه راهنماي به سوي حق خداي سبحان است نه آن رب‌هاي دروغيني كه مشركين به جاي خداي سبحان مي‌پرستند پس، به حكم عقل تنها معبودي كه بايد پيروي شود خداي تعالي است، نه آن اربابي كه مشركين آنها را خدا مي‌خوانند، و بزودي در تفسير آيات مورد بحث بياني كه اين حجت‌هاي سه‌گانه را توضيح داده بيش از اين روشن سازد خواهد آمد- ان شاء اللَّه تعالي.
و اگر اين نكته‌اي كه گفتيم در كار نبود، به حسب ظاهر جا داشت اول حجت دوم، يعني آيه" قُلْ هَلْ مِنْ شُرَكائِكُمْ..." ذكر گردد، بعد حجت سوم در مرحله دوم قرار گيرد و سپس حجت اول، چون دومي متعرض توحيد و سومي متعرض نبوت و اولي متعرض معاد است.
و يا ابتدا حجت دومي ذكر شود و سپس بين اولي و سومي جمع گردد و بعد از آن قرار داده شود.

[معناي رازق بودن خداوند از آسمان و زمين، و منظور از ملكيت گوشها و چشم‌ها در: " أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ"]..... ص: 71

" قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ..."
كلمه" رزق" به معناي عطائي است جاري و هميشگي، و رزق دادن خداي تعالي عالم بشريت را از آسمان، عبارت است از فرستادن باران و برف و امثال آن. و رزق دادنش از زمين عبارت است از روياندن گياهان و تربيت دامها، البته گياهان و دامهايي كه بشر از آنها ارتزاق مي‌كند، و به بركت اين نعمت‌هاي الهي است كه نوع بشر باقي مي‌ماند و نسلش منقرض نمي‌گردد.
و اما اينكه فرمود: " أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ" منظور از ملكيت گوشها و چشمها اين است كه خداي تعالي در حواس انساني تصرف مي‌كند و انسانها با آن حواس، انواع استفاده از ارزاق مختلفش را تنظيم مي‌كنند، و معين مي‌سازند كه از ميان ارزاقي كه خداي تعالي حلالش كرده و اجازه بهره‌وري از آنها را داده كدام يك مفيد و كدام غير مفيد است. آري، انسان براي مشخص كردن آنچه را كه مي‌خواهد از آنچه كه نمي‌خواهد گوش و چشم و حس لامسه و ذائقه و شامه خود را به كار مي‌اندازد، و به سوي آنچه كه به وسيله اين حواس، مفيد تشخيص داده به راه مي‌افتد و از طلب آنچه غير مفيدش تشخيص داده متوقف مي‌شود، و يا از آنچه كراهت دارد مي‌گريزد.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 72
پس حواس انسان ابزاري است كه به وسيله آنها فائده نعمت‌هاي الهي و رزق او تمام مي‌شود. و اگر در بين حواس پنجگانه فقط گوش و چشم را نام برد براي اين است كه آثار اين دو حس در اعمال زندگي بيشتر از ساير حواس مي‌باشد، و خداي سبحان مالك آن دو و متصرف در آن دو است، كه يا مي‌دهد و يا دريغ مي‌نمايد، يا زياد مي‌دهد و يا ناقص.

[معناي حيات (زنده بودن)، و اشاره به عموميت حيات بين حيوان و نبات..... ص: 72

" وَ مَنْ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ"- حيات در انسان در نظر سطحي و بدوي مبدئي است كه به وسيله آن علم و قدرت در هر كاري پيدا مي‌شود، و آدمي اعمال خود را ما دام كه زنده است از روي علم و بوسيله قدرت انجام مي‌دهد، و وقتي حيات باطل شود قهرا صدور اعمال نيز متوقف مي‌گردد. ولي از طريق نظر علمي كشف شده كه اين حيات آن طور كه در نظر بدوي به ذهن مي‌رسيد مختص به اقسام حيوانات نيست، براي اينكه آن ملاكي كه حيوان را داراي حيات كرده در گياهان نيز هست، و آن عبارت است از اينكه موجود جاندار داراي نفس و جاني مي‌باشد كه از آن جان اعمال مختلفي صادر مي‌شود، آنهم نه به يك گونه و بطور طبيعي، بلكه به انحاي گوناگون، مثل حركت به سوي جهات مختلف و با حركاتي مختلف، و مثل سكون و بي حركت ماندن كه همه اينها در گياهان نيز هست.
بحثهايي هم كه در زيست‌شناسي جديد شده به همين نتيجه رسيده است كه حيات، اختصاصي به حيوانات ندارد، زيرا جرثومه حيات كه در حيوانات وجود دارد و باعث شده كه حيوانات كارهايي انجام دهند و آنچه انجام مي‌دهند منتهي و مستند به اين جرثومه‌ها است نظير آن در نباتات نيز هست، پس گياهان نيز مانند حيوانات داراي حياتند، در نتيجه بايد گفت نظر علمي چه قديمش و چه جديدش بر خلاف آن نظر بدوي كه گذشت ما را به سوي حياتي عمومي هدايت مي‌كند، حياتي كه هم در حيوانات هست و هم در گياهان.
حال ببينيم حيات به چه معنا است؟ حيات كه در مقابل موت يعني باطل شدن مبدأ اعمال حياتي قرار دارد، برگشت معنايش بر حسب تحليل به اين است كه موجود داراي حيات داراي چيزيست كه بوسيله آن، آثار مطلوب از آن موجود مترتب بر آن موجود مي‌شود، هم چنان كه موت عبارت است از اينكه آثار مطلوب از آن موجود بر آن موجود مترتب نشود، پس زنده شدن زمين به معناي آن است كه زمين گياه خود را بروياند و سرسبز گردد، بر خلاف زمين مرده كه اين اثر بر آن مترتب نمي‌شود. و زنده بودن عمل عبارت است از اينكه عمل طوري باشد كه غرضي كه بخاطر آن غرض آن عمل انجام شده از آن عمل حاصل شود، و عمل مرده عبارتست از عملي كه اينطور نباشد، و همچنين زنده بودن سخن به اين است كه سخن اثر مطلوب را در شنونده بگذارد و
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 73
سخن مرده آن سخني است كه چنين نباشد. و زنده بودن انسان عبارت است از اينكه در مجرايي قرار داشته باشد كه فطرت، او را بسوي آن مجري هدايت مي‌كند، مثل اينكه داراي عقلي سليم و نفسي زكيه و مهذب باشد، و بهمين جهت است كه قرآن شريف دين را حيات بشر خوانده، چون قرآن دين حق را كه همان اسلام است، عبارت مي‌داند از فطرت الهي.

[اينكه خداوند زنده را از مرده و مرده را از زنده بيرون مي‌كند، يعني چه؟]..... ص: 73

حال كه اين معنا روشن شد، واضح مي‌گردد كه خروج زنده از مرده و خروج مرده از زنده معنايش به حسب اختلاف مراد از حيات و موت مختلف مي‌شود، تا ببيني منظور از حيات و موت چه باشد. بنا بر دو نظريه اول كه در يكي منظور از حيات جان حيواني، و در دومي جان نباتي بود، منظور از بيرون آمدن زنده از مرده و مرده از زنده اين است كه حيوان- بر حسب نظريه اول- و يا حيوان و نبات- بر حسب نظريه دوم- از غير خودش تكون مي‌يابد، مثلا حيوان از نطفه و يا تخم پديد مي‌آيد، و گياه از دانه، چون هيچيك از اين دو وجود بي نهايت ندارند، نه از طرف آينده و نه از طرف گذشته، هر حيوان و گياهي كه زنده فرض شود از طرف گذشته به زماني منتهي مي‌شود كه در آن زمان نبوده، و از سوي آينده نيز به زماني منتهي مي‌شود كه در آن ظرف زمان وجود نخواهد داشت، و هيچ راهي به اثبات حيات ازلي آن نيست، پس خداي تعالي است كه هر موجود زنده را از موجود مرده كه همان نطفه و دانه باشد بيرون مي‌آورد، و موجودات مرده‌اي چون فضولات و مني و دانه را از موجود زنده خارج مي‌سازد.
اين بر حسب دو نظريه اول و دوم بود، و اما بر حسب نظريه سوم (كه حاصلش اين بود كه حيات هر چيزي عبارت از اين است كه آثار مطلوبش بر آن مترتب شود، و موت هر چيز به اين معنا است كه آن چيز اثري را كه بايد بروز دهد بروز ندهد) قهرا معناي خارج شدن حي از ميت اين است كه از اموري كه در بابي از ابواب هيچ فائده‌اي ندارند، فردي به كينونت و تولد خارج شود كه در آن باب مفيد باشد، مثل خارج شدن انسان و حيوان و نبات زنده از خاك مرده و بعكس، و باز مثل خارج شدن مؤمن از كافر و كافر از مؤمن.
و ظاهر آيه كريمه با در نظر گرفتن زمينه گفتار و مقام مخاطبه در آن، اين است كه منظور از خارج ساختن خدا زنده را از مرده و مرده را از زنده همين معناي اخير باشد، براي اينكه آيه شريفه در اين صدد است كه عليه مشركين اقامه حجت كند، حجتي از همان راه كه خود آنان در اتخاذ آلهه مختلف به آن حجت احتجاج مي‌كردند و آن حجت اين است كه عالم مشهود و مادي مجموعه‌اي است از موجودات مختلف و گوناگون، موجوداتي آسماني و زميني، كه موجودات زميني آن عبارتند از انسان، حيوان، نبات، دريا، خشكي و امور بسيار زياد ديگر و هر يك از اين موجودات براي خود نظامي دارد و قهرا در تحت تدبيري وجود يافته و بقاء مي‌يابد،
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 74
پس براي هر يك مدبري است شفيع و واسطه بين او و خداي تعالي و ما آن مدبرها را مي‌پرستيم، و چون خود آنها را نمي‌بينيم به دست خود بت‌هايي كه از نظر قيافه نمايشگر صفات آن مدبرها باشد مي‌تراشيم و آنها را عبادت مي‌كنيم تا رب و مدبرهايي كه اين بت‌ها سنبل آنهايند ما را به درگاه خدا نزديك سازند.
و كوتاه سخن، منطق مشركين اين است كه منتهي شدن تدبيرهاي مختلف به مدبرهاي گوناگون ايجاب مي‌كند كه غير خداي تعالي ارباب گوناگون بسياري وجود داشته باشد.

[احتجاج براي توحيد خداوند در ربوبيت به اينكه تنها مدبر امور مردم و امور عالم پروردگار يگانه است..... ص: 74

و آيه شريفه اين حجت مشركين را از اين راه رد مي‌كند كه همه تدبيرهاي مختلف به خداي تعالي منتهي مي‌شود، (و به جاي اينكه وجود اين تدبيرها دلالت كند بر وجود مدبرهاي مختلف، بر عكس) دلالت مي‌كند بر وحدت مدبر، و اينكه رب همه چيزها و مدبر كل جهان خداي سبحان است، (چون وجود مدبرهاي مختلف باعث اختلال تدبير همه آنها و در آخر انهدام نظام عالم است). پس، آيه شريفه مشركين را خطاب مي‌كند به اينكه خود شما اعتراف داريد به اينكه آنچه از تدبير كه مختص به عالم انساني است و آنچه از تدبير كه عمومي است، هم عالم شما انسانها را شامل است و هم كل جهان را و بالآخره منتهي به خداي سبحان است، پس بايد قبول كنيد كه مدبر امر شما و امر كل جهان نيز همو است، پس هيچ ربي سواي او وجود ندارد.
خداي تعالي در اين احتجاج نخست به تدابير خاص عالم انساني اشاره نموده و فرموده:
" قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ" و آن گاه به شمردن تدابير عمومي و عالمي ختم نموده، مي‌فرمايد: " وَ مَنْ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ". و از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه منظور از جمله" أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ مَنْ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ"، تدبير خاص به عالم انساني باشد كه در اين صورت مقصود مالكيت سمع و ابصاري خواهد بود كه افراد انسان داراي آنند. و همچنين مقصود از اخراج زنده، اخراج انسان زنده از انسان مرده و به عكس خواهد بود، و ما قبلا بيان كرديم كه حيات مخصوص به انسان عبارت است از اينكه انسان، داراي نعمت عقل و دين باشد، پس منظور از اخراج انسان زنده از مرده و به عكس اين است كه خداي تعالي از انساني بي عقل و دين انساني داراي عقل و دين و داراي سعادت انسانيت خارج مي‌كند، و به عكس از انساني داراي سعادت انسانيت انساني خارج مي‌سازد كه فاقد آن است.
بنا بر اين خداي سبحان در اين آيه، حجت بر توحيد خدا در ربوبيت را به رسول گرامي خود تلقين مي‌كند و دستور مي‌دهد كه به صورت سؤال به مشركين بگويد: " مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ- كيست كه شما را از آسمان و زمين روزي مي‌دهد" از آسمان (در تحت نظامي
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 75
حيرت‌انگيز و تحت هزاران شرائط) باران مي‌فرستد، و از زمين (باز تحت هزاران شرائط و نظامي دقيق) گياهان گوناگون مي‌آفريند، و مي‌روياند." أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ"، آيا اين چشم و گوش را خود براي خود درست كرده‌ايد؟ و يا اين بت‌هايي كه مي‌پرستيد؟ و يا خداي تعالي؟ او است كه به منظور تماميت فائده رزق، آنها را در اختيار شما قرار داد تا بوسيله آن دو، رزق طيب خود را تشخيص دهيد، چون اگر چشم و گوش نمي‌داشتيد موفق به اين تشخيص نمي‌شديد، و چيزي نمي‌گذشت كه تا آخرين نفرتان فاني مي‌شد." وَ مَنْ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ" و كيست كه هر امر مفيد در باب خود را از غير مفيد خارج مي‌كند؟" وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ"، و كيست كه انسان سعيد را از انسان شقي، و انسان شقي را از انسان سعيد خارج مي‌سازد؟" وَ مَنْ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ" و كيست كه نظام جاري در تمامي خلق را تدبير مي‌كند؟
" فَسَيَقُولُونَ اللَّهُ"- به زودي خواهند گفت: او خداي تعالي است، و اعتراف خواهند كرد به اينكه همه تدبيرات جاري در انسان و غير انسان به او منتهي مي‌شود، چون وثني مسلكان به اين معنا معتقدند. پس، رسول گرامي خود را مامور كرد به اينكه نخست آنان را توبيخ كند بر اينكه چرا تقواي الهي يعني پرستش او را ترك كردند و غير او را پرستيدند، با اينكه حجت بر بطلان اين عمل بسيار روشن بود، و سپس از آن حجت نتيجه بگيرد كه يكتاپرستي واجب است، لذا در آغاز فرمود: " فَقُلْ أَ فَلا تَتَّقُونَ" و سپس فرمود: " فَذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمُ".
" فَذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمُ الْحَقُّ فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ فَأَنَّي تُصْرَفُونَ" جمله اول كه مي‌فرمايد: " فَذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمُ الْحَقُّ"- همانطور كه گفتيم- نتيجه بحث قبلي است، و در آن رب را به صفت" حق" توصيف كرده، تا هم براي مفاد حجت توضيحي باشد، و هم براي جمله بعدي كه مي‌فرمايد: " فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ" مقدمه و زمينه‌چيني باشد.
در جمله" فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ" لازمه حجت قبلي را يادآور شد، تا از آن نتيجه‌گيري كند كه پس مشركين در پرستش بت‌ها در ضلالت‌اند، چون وقتي ربوبيت خداي تعالي ربوبيتي حق باشد، قهرا هدايت در پيروي آن ربوبيت و در پرستش آن مقام است، زيرا هدايت تنها با حق است و نه غير آن، پس در نزد غير حق كه همان باطل باشد چيزي به جز ضلال نخواهد بود.
و بنا بر اين، جمله مورد بحث در تقدير چنين است: " فما ذا بعد الحق الذي معه الهدي الا الباطل الذي معه الضلال- پس بعد از حق، كه هدايت گره خورده به آن است چيزي به جز باطل كه ضلالت گره خورده به آن است وجود ندارد". پس، بايد گفت از دو طرف كلام ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 76
چيزي حذف شده، و بقيه به جاي آن محذوف نشسته تا كلام مختصر باشد، و به صورت" فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ" در آيد، و لذا بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند در آيه شريفه" احتباك"- كه يكي از محسنات بديعي كلام است- بكار رفته. و احتباك عبارت از اين است كه دو چيز متقابل هم باشند و گوينده از هر يك از آن دو قسمتي را كه لنگه ديگر بر آن دلالت دارد حذف كند. در آيه شريفه تقدير كلام" فما ذا بعد الحق الا الباطل و ما ذا بعد الهدي الا الضلال- بعد از حق غير باطل چه چيزي مي‌تواند باشد، و بعد از هدايت به جز ضلالت چه چيزي مي‌تواند باشد" بوده، آن گاه از جمله اول كلمه" باطل" و از جمله دوم كلمه" هدي" را حذف كرده است. (لكن اين سخن درست نيست، چون در جمله دوم چيزي كه دلالت كند بر محذوف در جمله اول وجود ندارد، و در جمله اول نيز چيزي كه دلالت كند بر محذوف در جمله دوم وجود ندارد، پس آنچه در آيه به كار رفته احتباك نيست)، و وجه همان است كه ما گفتيم.
خداي تعالي سپس آيه را با جمله" فَأَنَّي تُصْرَفُونَ" تمام كرده و به عنوان تعريض پرسيده: اينكه از حق روي مي‌گردانيد به چه سوي مي‌خواهيد برويد، با اينكه هدايت همه در طرف حق است و در ضلالت چيزي جز باطل وجود ندارد.
" كَذلِكَ حَقَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ عَلَي الَّذِينَ فَسَقُوا أَنَّهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" از ظاهر سياق بر مي‌آيد آن كلمه‌اي كه خداي سبحان با آن كلمه عليه فاسقان تكلم كرده جمله" أَنَّهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" است، و معناي آيه اين است كه: خداي تعالي قضايي حتمي عليه فاسقان رانده. و آن اين است كه فاسقان- البته ما دام كه بر حال فسق باقي هستند- ايمان نخواهند آورد، و هدايت الهي به ايمان شامل حالشان نخواهد شد، و اين معنا در جاي ديگر نيز آمده، آنجا كه فرموده: " وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ" «2» .
و بنا بر اين، اشاره با كلمه" كذلك" به مضمون آيه قبلي است، كه سخن از روگرداني مشركين از حق داشت، كه اين روگرداني همان فسق از راه حق بود، و در نتيجه در ضلالت واقع شدند، چون بعد از حق چيزي به جز ضلالت نخواهد بود.
و بنا بر اين، معناي آيه چنين است: اين چنين، كلمه پروردگارت كه همان قضاي حتمي او عليه فاسقان است محقق و حتمي شد، و آن كلمه و آن قضاء اين است كه فاسقان ايمان نخواهند آورد، قضاي الهي اين چنين در خارج محقق شده و اينطور مصداق گرفته، و آن مصداق
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 11، ص 358.
(2)و خدا مردم فاسق را هدايت نمي‌كند." سوره مائده، آيه 108" [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 77
اين است كه فاسقان از حق خارج شدند و قهرا در ضلالت واقع گشتند. و خلاصه كلام حق تعالي اين است كه ما اگر چنين قضايي رانديم كه فاسقان هدايت نشوند و ايمان نياورند اين قضاء را به ظلم و به گزاف و بيهودگي نرانديم، بلكه اگر رانديم بدين جهت بود كه خود آنان از حق روي گرداندند، و خود خويشتن را در ضلالت افكندند، چون بين حق و ضلالت هيچ واسطه‌اي نيست- دقت بفرمائيد.
و در اين آيه شريفه دلالت بر چند مطلب ضروري و چند حكم از احكام و قوانين روشن و مشهور در نظام عالم وجود دارد، مثل اين حكم بديهي كه مي‌گوئيم: " بين حق و باطل واسطه و شق سومي وجود ندارد" و يا مي‌گوئيم: " بين هدايت و ضلالت واسطه نيست" و يا مي‌گوئيم:
" اين دوران بين حق و باطل و هدايت و ضلالت مستند به قضاي الهي است، و از پيش خود در ملك خداي تعالي ثبوت نيافته، بلكه اين خدا است كه چنين كرده". و چه بسا كه بعضي «1» از مفسرين گفته باشند كه منظور از لفظ" كلمه" در آيه شريفه، كلمه عذاب است، و اما جمله" أَنَّهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" در حقيقت بيان علت عذاب است، چيزي كه هست حرف" لام" در آن در تقدير است، و تقدير كلام چنين است: " كذلك" يعني" كثبوت هذه الحجة عليهم حقت كلمة ربك علي الذين فسقوا و هي وعيدهم بالعذاب و انما حقت عليهم العذاب لانهم لا يؤمنون- نظير ثبوت آن حجت- كه قبلا گفتيم- بر مشركين، مساله كلمه پروردگارت بر عموم فاسقان است، و آن كلمه عبارت است از تهديدشان به عذاب و اگر اين كلمه بر فاسقان محقق شد براي اين بود كه فاسقان ايمان نياوردند" و ليكن اين تفسير، تفسيري است كه خالي از سقم و ايراد نيست، براي اينكه بنا بر اين تفسير وجه شباهت در تشبيهي كه در آيه آمده روشن و يك جور نيست، زيرا حجت كه عذاب به آن تشبيه شده بالذات عليه آنان ثابت است ولي عذاب ذاتي آنان نيست، بلكه به خاطر امر ديگري براي آنان ثابت شده، و آن اين است كه ايمان نياوردند.
و اين حجت- همانطور كه در بيان قبلي توجه كرديد- حجتي است ساده كه بت‌پرستان نيز به حق بودن آن اعتراف دارند، ليكن وجهه آن حجت را برگردانده، آن را دليل بر مدعاي خود يعني ربوبيت اربابها گرفتند، و با اين حجت استدلال كردند به اينكه آن رب‌ها استحقاق عبادت دارند نه خداي تعالي، و منشا اين اشتباهشان اين بود كه معتقد بودند به اينكه تدبير هر ناحيه از نواحي مختلف عالم به دست يكي از آن رب‌ها است، و چون تدبير آن ناحيه به دست
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 11، ص 359.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 78
اوست پس رب آن ناحيه نيز همو است. و گفتند: اگر ما بت‌ها را مي‌پرستيم به اين حساب است كه بتها سنبل آن خدايانند، مي‌خواهيم رضايت آن خدايان را بدست آوريم تا آنها در عوض نزد خداي تعالي ما را شفاعت كنند، چون آنها مقرب درگاه خدا هستند.
پس، آيه شريفه همين جا مشركين را مورد مؤاخذه قرار مي‌دهد كه پس شما اعتراف داريد كه همه تدبيرها منتهي به اللَّه تعالي مي‌شود، و چگونه ممكن است منتهي نشود با اينكه خالق همه عالم او است، و نيز همو است كه عالم را بقاء مي‌دهد، پس حقيقت ربوبيت نيز مختص به او است، و تنها او است كه مستحق عبادت است، نه كسي ديگر.

[احتجاج دوم براي توحيد خداوند، با استناد به مساله ابداء و اعاده خلق..... ص: 78

" قُلْ هَلْ مِنْ شُرَكائِكُمْ مَنْ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ..."
در اين آيه حجتي ديگر به رسول گرامي خود تلقين مي‌كند تا عليه مشركين اقامه نمايد، حجتي از جهت مبدأ و معاد، مي‌فرمايد: آن كسي كه مبدأ هر موجودي است و معاد و برگشت هر موجودي نيز به سوي او است استحقاق آن را دارد كه عبادت شود تا آدمي در روز معاد و روز لقاء او از عذاب اليمش ايمن گشته، به ثواب عظيم او نائل گردد.
و چون مشركين- يعني همانهايي كه در اين حجت خطاب به آنها بوده است- قائل به معاد نبودند، لذا خداي تعالي پيامبرش را دستور داده كه خودش پاسخ از اين سؤال بدهد، و بگويد: " اللَّهُ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ فَأَنَّي تُؤْفَكُونَ".
و اگر آيه شريفه در احتجاجش به مساله ابداء و اعاده تكيه كرده، اين اعتمادش اعتماد بر يك مقدمه مبهم و بيان ناشده نبوده، چون خداي تعالي در موارد متعددي از كلامش كه شايد به ده مورد برسد از طرق مختلفي بر اين مقدمه احتجاج كرده. يك بار از طريق اينكه اگر بعد از اين عالم عالمي ديگر نباشد لازم مي‌آيد خلقت بشر در اين عالم لغو و بيهوده باشد و خداي تعالي كار بيهوده نمي‌كند. و يك بار از اين طريق كه اگر عالمي ديگر نباشد و خلق در آن عالم به جزاي اعمال خود نرسند ظلم لازم مي‌آيد، و چون خداي تعالي عادل است، پس واجب است كه در عالمي ديگر كيفر و پاداش هر عملي را بدهد.
و همچنين از طرفي ديگر، اصولا خداي تعالي در قرآن كريم هر گونه شك و ترديدي نسبت به معاد را نفي نموده، و ثابت بودن آن را امري مسلم دانسته است، (و ديگر لازم نبود در هر احتجاجي دوباره ادله معاد را ذكر كند).
و اين حجت بطوري كه در سابق اشاره كرديم حجتي است كه منطق عموم مؤمنين را بازگو مي‌كند، كه اگر خداي تعالي را عبادت مي‌كنند از ترس عقاب او و يا به اميد ثوابي است كه او برايشان مهيا كرده است.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 79

[احتجاج سوم براي وحدانيت رب معبود با استناد به وجوب پيروي از حق كه با پيروي از هادي به سوي حق حاصل مي‌گردد]..... ص: 79

" قُلْ هَلْ مِنْ شُرَكائِكُمْ مَنْ يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ قُلِ اللَّهُ يَهْدِي لِلْحَقِّ..."
جمله" يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ" و جمله" يَهْدِي لِلْحَقِّ" هر دو به يك معنا است، چون ماده هدي به هر دو قسم متعدي مي‌شود، يعني هم با حرف" الي" و هم با حرف" لام". در چند جاي ديگر از قرآن كريم با حرف لام متعدي شده، مانند آيه" أَ وَ لَمْ يَهْدِ لَهُمْ" «1» و آيه" يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ" «2» و مواردي ديگر. پس، اينكه بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: حرف" لام" در جمله مورد بحث براي تعليل آمده، سخن درستي نيست.
خداي تعالي در اين آيه سومين حجت را به رسول گرامي خود تلقين مي‌كند، و اين حجتي است عقلي كه خواص و دانشمندان از مؤمنين به آن تكيه مي‌كنند. و توضيح آن اين است كه يكي از مرتكزات فطري بشر كه عقل وي بدان حكم مي‌كند اين است كه انسان بايد حق را پيروي كند، حتي اگر احيانا در يكي از اعمالش از حق منحرف شود، و به خاطر غلط يا اشتباهي و يا هوي و هوسي غير حق را پيروي كند، در همان لحظه كه آن عمل غير حق را انجام مي‌دهد پيش خودش آن عمل را حق مي‌پندارد، چون امر بر او مشتبه شده است. و به همين جهت است كه مي‌بينيم بعد از آنكه غبار و كوران هوي و هوسش فرو نشست اينطور اعتذار مي‌جويد كه من خيال مي‌كردم آن عمل حق است، پس به حكم ارتكاز و فطرت و عقل بشر حق بطور مطلق و بدون هيچ قيدي و شرطي واجب الاتباع است، و به همين دليل كسي هم كه انسان را به سوي حق راهنمايي مي‌كند نيز واجب الاتباع است، به خاطر اينكه حق مي‌گويد و به سوي حق دعوت مي‌نمايد، و بايد چنين كسي را ترجيح داد به كسي كه ما را به سوي حق هدايت نمي‌كند، و يا به سوي غير حق مي‌خواند، زيرا پيروي كردن از هادي به سوي حق پيروي خود حق است، همان حقي كه او ما را به سوي آن مي‌خواند، و وجوب پيروي او، امري است ضروري، كه هيچ حاجتي به دليل ندارد.
در حجتي كه در آيه مورد بحث به رسول خدا (ص) تلقين شده تكيه بر اين مقدمه ضروري و فطري شده است، لذا سخن را از اينجا آغاز مي‌كند كه مي‌پرسد: آيا شما مشركين در ميان شركاء خود هيچ شريك و معبودي سراغ داريد كه شما را به سوي حق هدايت كند؟ و پر واضح است كه مشركين غير از كلمه" نه" جوابي ندارند، چون شركاي آنان چه آناني
__________________________________________________
(1)"سوره سجده، آيه 36".
(2)"سوره اسراء، آيه 9".
(3)تفسير المنار، ج 11، ص 362 و 363.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 80
كه جمادند مانند بتها و معبودهاي جامد ديگر، و چه آنهايي كه جاندارند، مانند فرشتگان و ارباب انواع، و جن و طاغوتهايي چون نمرود و فرعون و امثال آنان، هيچيك (بر حق نبودند، تا ديگران را به سوي حق هدايت كنند، و اصولا هيچ يك) مالك نفع و ضرر و مرگ و حيات و نشور خود نيستند.
و چون مشركين در پاسخ از اين سؤال جواب مثبتي نداشتند، لذا خداي تعالي به رسول گرامي‌اش دستور داد خودش جواب بدهد، و فرمود: " قُلِ اللَّهُ يَهْدِي لِلْحَقِّ- بگو: تنها خداست كه به سوي حق هدايت مي‌كند"، چون او است كه هر موجودي را به سوي هدفش و به سوي هر چيزي كه در بقائش نيازمند به آن است هدايت مي‌كند. هم چنان كه از قول موسي (ع) حكايت كرده كه در برابر فرعون فرمود: " رَبُّنَا الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي «1» و نيز فرمود: " الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّي وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي «2» . و او كسي است كه انسان را به سوي سعادت حيات هدايت و به سوي بهشت و آمرزش دعوت مي‌كند، رسولاني مي‌فرستد و كتابهايي نازل مي‌كند و شرايعي تشريع مي‌نمايد، تا انسانها به اذن او هدايت شوند، و به همين منظور انبياء را دستور داد تا دعوت حق ديني را در بين بشر گسترش دهند.
و ما در تفسير آيه شريفه: " الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلا تَكُنْ مِنَ الْمُمْتَرِينَ" «3» گفتيم كه اعتقاد و سخن و عمل حق آن اعتقاد و گفتار و كرداري است كه با سنت جاري در عالم كون كه فعل حق تعالي است مطابق باشد، و بنا بر اين، حق در حقيقت به مشيت خداي تعالي و اراده او حق است.
و وقتي محقق شد كه در ميان هيچيك از شركاي مشركين كسي نيست كه به سوي حق هدايت كند، و تنها خداي سبحان است كه به سوي حق هدايت مي‌كند، با جمله" أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدي از آنان بپرسيد كه خودشان از بين دو قسم اتباع يكي را ترجيح دهند، تبعيت خداي تعالي و تبعيت شركايشان را، پيروي خداي تعالي كه به سوي حق هدايت مي‌نمايد، و پيروي شركاء را كه نه كسي را هدايت مي‌كنند، و نه خود
__________________________________________________
(1)پروردگار ما آن كسي است كه هر موجودي را نخست وجود داد و سپس هدايت كرد." سوره طه، آيه 50"
(2)خداي سبحان آن كسي است كه هر چيزي را بيافريد و تمام و كامل بيافريد و اندازه‌گيري كرد و سپس هدايت فرمود." سوره اعلي، آيه 2 و 3"
(3)حق از پروردگار توست پس از شك كنندگان مباش." سوره آل عمران، آيه 60".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 81
بدون راهنما راهي به جايي مي‌برند، و معلوم است كه در اين دوران، ترجيح براي آن كسي است كه به سوي حق هدايت مي‌كند، نه آن كس كه هدايتي نمي‌كند، يعني ترجيح با پيروي خداي تعالي بر پيروي خدايان دروغين است، ولي مشركين به عكس اين حكم مي‌كنند و بدين جهت خداي تعالي با جمله" فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ" ملامت و توبيخشان مي‌كند.
در اينجا سؤالي باقي مي‌ماند و آن اين است كه در رجحان پيروي خداي تعالي بر پيروي شركاء تعبير فرموده به اينكه" پيروي خداي تعالي سزاوارتر است" مگر پيروي شركاء سزاوار است كه پيروي خداي تعالي سزاوارتر باشد؟ و چون چنين نيست بايد حقانيت را منحصر در پيروي خداي تعالي مي‌كرد، و آن را متعين دانسته مي‌فرمود: تنها پيروي خداي تعالي حق است، نه اينكه بفرمايد: پيروي خداي تعالي سزاوارتر است؟
جواب اين سؤال اين است كه اين تعبير مقتضاي مقام ترجيح است. وقتي از خصم مي‌پرسيم: راستي ترجيح بر دروغ دارد. يا دروغ ترجيح بر راستي؟ ناگزير پاسخ اين سؤال اين است كه راستي بهتر است، و اين معنايش آن نيست كه دروغ هم خوب است، ولي راستي خوبتر است. و اگر خود خصم پاسخ نداد، ما به جاي او همين تعبير را مي‌آوريم، تا قبول دعوي ما برايش آسانتر شود، و حس عصبيت او تحريك و جهالتش تهييج نگردد.

[نكته و معناي لطيفي كه از جمله پرسشي: " أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ..." استفاده مي‌شود]..... ص: 81

و خداي تعالي در اين سؤال و جواب زيباترين تعبير را آورده و فرموده: " أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدي. و در اين آيه قرائتي كه رايج است كلمه" لا يهدي"- با تشديد" دال"- است كه اصل آن" يهتدي" بوده، و ظاهر جمله" لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدي كه در آن متعلقات فعل حذف شده، و نفرموده كه به چه چيز هدايت مي‌شود و چه كسي او را هدايت كرده اين است كه به خودي خود هدايت نمي‌شود، بلكه به وسيله غير خود هدايت مي‌شود، چون اين كلام يعني جمله" يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ" در مقابل جمله" أَمَّنْ لا يَهِدِّي" قرار گرفته، با اينكه جمله" به سوي حق هدايت مي‌كند" بايد در مقابلش جمله" به سوي حق هدايت نمي‌كند" قرار بگيرد، نه جمله" لا يهدي- به سوي حق هدايت نمي‌شود"، و همچنين جمله" به سوي حق هدايت نمي‌شود" در مقابل جمله: " به سوي حق هدايت مي‌شود" است، و لازمه اين چنين مقابله اين است كه بين" راه يافتن بوسيله غير" و" هدايت نكردن به سوي حق"، و همچنين بين" هدايت كردن به سوي حق" با" راه يافتن بالذات" ملازمه باشد. پس، كسي كه به سوي حق هدايت مي‌كند، بايد خودش بالذات- و نه بوسيله غير- راه يافته باشد، و نيز كسي كه خودش بوسيله غير راه يافته ابدا به سوي حق هدايت نمي‌كند.
اين آن نكته‌اي است كه آيه شريفه به حسب ظاهري كه دارد بر آن دلالت مي‌كند، و ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 82
جاي هيچ ترديدي در اين دلالت نيست، و اين خود عادلترين گواه است بر اينكه در اين كلام مجازگويي نشده، و اساس آنكه مثل همه موارد مجازگويي كه خود ما اهل عرف داريم بر مساهله نيست، بلكه كلامي است جدي و بر اساس حقيقت ما اهل عرف همين كه ببينيم كسي كلمه حقي گفت و ما را به سوي آن دعوت كرد مي‌گوئيم" او هادي به سوي حق است" و او را به چنين صفتي توصيف مي‌كنيم، هر چند كه خود او بدانچه مي‌گويد معتقد نباشد، و يا اگر تا حدودي معتقد به گفته خويش هست به آن عمل نكند، و يا اگر عمل مي‌كند معناي واقعي كلمه حق را تحقق ندهد بلكه تنها عملي انجام بدهد ولي عملش مغز و معنا نداشته باشد. و نيز ما او را به اين صفت توصيف مي‌كنيم، چه اينكه خودش به خودي خود به آن كلمه حق راه يافته باشد، و يا اينكه ديگران او را بدان هدايت كرده باشند، در حالي كه از نظر واقع و حقيقت چنين نيست، بلكه هدايت به سوي حق يعني رساندن افراد به حق صريح و به متن واقع، و اين تنها كار خداي سبحان و يا كار كساني است كه خود راه يافته باشند، يعني خداي تعالي آنان را بدون واسطه كسي بلكه خودش هدايت كرده باشد و آنان بوسيله خداي تعالي راه را يافته باشند و از سوي او مامور شده باشند كه ديگران را هدايت كنند. و ما پاره‌اي مطالب در اين باب در معناي آيه شريفه" وَ إِذِ ابْتَلي إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ" «1» ايراد كرده‌ايم.
پس از آنچه در معناي آيه گفتيم چند امر روشن گرديد:

[مراد از هدايت در آيه شريفه، ايصال به مطلوب است نه صرف ارائه طريق. و اينگونه هدايت جز كار خدا و كساني كه بدون واسطه هدايت گشته‌اند، كار كسي نيست..... ص: 82

يكي اينكه منظور از هدايت به سوي حق صرف ارائه طريق و نشان دادن راه راست نيست، بلكه منظور از آن ايصال به مطلوب است، چون اين معنا مسلم و بديهي است كه هر كسي مي‌تواند بگويد راه حق كدام است، چه اينكه خود گوينده بوسيله غير و يا بالذات راه حق را يافته باشد و يا نيافته باشد، و آيه شريفه سخن از هدايتي دارد كه كار هر كس نيست پس معلوم مي‌شود منظور از آن صرف نشان دادن راه حق نيست.
دوم اينكه منظور از جمله: " أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدي كسي است كه به خودي خود راه را نمي‌يابد، و اين دو طايفه را شامل مي‌شود، يكي آن كساني را كه اگر هدايت مي‌شوند بوسيله غير خود مي‌شوند و يكي آن كساني كه اصلا هدايت نمي‌شوند، نه به خودي خود و نه به وسيله غير نظير بت‌ها و خدايان دروغين كه قابليت هدايت به وسيله غير را ندارند، چون جمله" إِلَّا أَنْ يُهْدي استثناء از جمله: " أَمَّنْ لا يَهِدِّي" است، و اين جمله بايد دو طائفه را شامل بشود، تا طايفه هدايت پذير به وسيله غير از آن استثناء شود.
__________________________________________________
(1)"سوره بقره، آيه 124".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 83
و در جمله: " ان يهدي" فعلي آمده كه حرف" أن" مصدري بر سرش درآمده، كه كارش اين است كه به فعل معناي مصدري مي‌دهد، و جمله فعليه‌اي كه اين چنين تاويل به مصدر برود دلالتي بر تحقق ندارد، به خلاف خود مصدر كه به معمولش اضافه شود، پس به حكم اين قاعده بين دو جمله زير فرق هست، يكي اينكه بگوييم: " أَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ" «1» و يا بگوييم" إِنْ كُنَّا عَنْ عِبادَتِكُمْ لَغافِلِينَ" «2» زيرا جمله اولي هيچ دلالتي ندارد بر اينكه روزه‌اي واقع شده، ولي عبارت دوم، يعني مصدر مضاف بر معمولش (عبادتكم) دلالت دارد بر اينكه عبادت واقع شده. در محاورات روزمره خود نيز يك بار مي‌گوييم: " ضربك زيدا عجيب- زدن تو زيد را عجيب و خارج از انتظار بود"، كه اين تعبير دلالت دارد بر اينكه مخاطب به اين كلام زيد را زده است، و يك بار هم مي‌گوييم: " و ان تضرب زيدا عجيب- و اينكه تو زيد را بزني عجيب و خارج از انتظار است"، كه اين عبارت را به كسي مي‌گوييم كه هنوز زيد را نزده، ليكن تصميم گرفته است بزند.

[معناي استثناء در: " أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدي و اقوال نادرست برخي از مفسرين در اين باره..... ص: 83

پس اينكه فرمود: " أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدي معنايش اين است كه نبايد پيروي كرد كسي را كه هدايتش از خودش نيست، مگر آنكه هدايت از ناحيه غير به او برسد. و معلوم است كه وقتي هدايت از ناحيه غير به او مي‌رسد كه بر حسب طبيعتش قابل هدايت باشد، و اما اگر قابل هدايت نباشد صفت" لا يهدي" همواره با او خواهد بود- دقت بفرمائيد.
اين بود نظريه ما در معناي اين استثناء، ولي ساير مفسرين در معناي آن اقوال عجيب و غريبي دارند:
از آن جمله اين قول است كه گفته‌اند: اين استثنايي است مفرغ (يعني استثنايي است كه مستثنا قبل از استثناء داخل در عموم مستثنا منه هست ولي مستثنا منه ذكر شده استثنايي است) از چيزي (مانند ابدا و دائما) كه همه احوال را شامل مي‌شود، در حقيقت تقدير جمله" امن لا يهدي ابدا الا ان يهدي فيهدي" مي‌باشد، زيرا اگر چنين نكنيم جمله" لا يهدي" شامل مسيح عيسي بن مريم و عزير و ملائكه (ع) نيز مي‌شود، با اينكه اين نامبردگان هدايت را از خداي تعالي گرفته و به هدايت و وحي او خلق را هدايت مي‌كردند هم چنان كه قرآن در سوره مخصوص به انبياء فرموده: " وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا" «3»
__________________________________________________
(1)اينكه روزه بگيريد (روزه گرفتن) براي شما بهتر است." سوره بقره، آيه 184".
(2)"سوره يونس، آيه 29".
(3)ما آنان را پيشواياني قرار داديم كه به امر ما هدايت مي‌كنند." سوره انبياء، آيه 73"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 84
وجه نادرستي اين تفسير اين است كه خلاصه آن اين بود كه آيه شريفه مي‌خواهد بگويد: " آيا كسي كه به سوي حق هدايت مي‌كند سزاوار است متابعت شود، و يا كسي كه خودش هدايت نمي‌شود مگر آنكه خداي تعالي او را هدايت كند، و بعد از آنكه خدا هدايتش كرد او هم خلق را هدايت كند"، و بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد اين معنايي است كه بكلي وضع آيه را از اصل مختل مي‌سازد، زيرا كسي كه خودش راه را نمي‌يابد، نمي‌تواند خلق را به سوي حق هدايت كند، چون خودش از پس پرده با حق تماس پيدا مي‌كند، آن وقت چگونه كسي را به حق مي‌رساند؟
علاوه بر اين، اين معنايي كه براي آيه كرد شامل بتها كه منظور اصلي از احتجاجند نمي‌شود چون بتها قابل هدايت نيستند، و چگونه ممكن است. براي بطلان پرستش بتها استدلالي بكند كه اصلا شامل بتها نشود، و شامل مسيح و عزير بشود كه در نظر طوائفي ديگر غير مشركين يعني يهود و نصارا قداست دارند، با اينكه يهود و نصارا مورد نظر آيه نبودند، و اگر آيه شريفه شامل آنها نيز بشود به عموميت ملاك شامل مي‌شود.
نظريه ديگري كه مفسرين «1» اظهار داشته‌اند اين است كه: استثناي" إِلَّا أَنْ يُهْدي استثنايي است منقطع (يعني مستثناء قبل از استثناء داخل در مستثنا منه نبوده)، و منظور از جمله" أَمَّنْ لا يَهِدِّي- كسي كه راه نمي‌يابد" تنها بتها است، كه اصلا قابليت هدايت ندارند، و معناي آيه اين است: " آيا كسي كه به سوي حق هدايت مي‌كند سزاوارتر به متابعت است، يا كسي كه چون بتها اصلا هدايت پذير نيست، مگر آنكه خدا هدايتش كند كه در اين صورت البته هدايت مي‌شود".
وجه نادرستي اين تفسير اين است كه نمي‌تواند مقابله‌اي كه بين جمله" مَنْ يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ" و جمله" أَمَّنْ لا يَهِدِّي" برقرار شده توجيه كند، براي اينكه وقتي مقابله بين هدايت به سوي حق و اهتداء به سوي آن تصور دارد كه برگشت معناي اين مقابله به اين شود كه بگوئيم:
" آيا كسي كه به سوي حق هدايت مي‌كند سزاوارتر است به اينكه متابعت شود، و يا كسي كه اصلا اهتداء بردار نيست، مگر آنكه خدا هدايتش بكند و او مهتدي و راه يافته بشود، آن گاه غير خود را هدايت كند"، و وقتي برگشت معنا به اين شد، اين اشكال بر آن متوجه مي‌شود كه در اين صورت وجهي براي اختصاص دادن استثناء به مثل بتها كه اصلا هدايت پذير نيستند وجود ندارد، تا بگوئيم استثناء منقطع است، بلكه شامل مي‌شود هم آنهايي را كه بنفسه اهتداء
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 11، ص 363.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 85
ندارند، و هم آنهايي را كه بوسيله غير اهتداء نمي‌پذيرند، و هم آنهايي را كه چون ملائكه مثلا بنفسه اهتداء ندارند، ولي بوسيله غير اهتداء مي‌پذيرند، و اگر چنين شمولي داشته باشد همان اشكال كه در وجه سابق بود بر آن وارد مي‌شود.
يكي ديگر از آن تفسيرهاي عجيب اين است كه گفته‌اند: منظور از جمله: " أَمَّنْ لا يَهِدِّي" بتها است كه اصلا قابل هدايت نيستند، و كلمه" الا" به معناي كلمه" حتي" است، و معناي آيه اين است: " آيا كسي كه به سوي حق هدايت مي‌كند سزاوارتر است به متابعت، و يا كسي كه مهتدي نمي‌شود و خود هدايت نمي‌پذيرد تا هدايت كند؟".
وجه نادرستي اين تفسير اين است كه بنا بر اين برگشت ترديد" اين و يا آن" به مثل اين مي‌شود كه بگوييم: " آيا كسي كه به سوي حق هدايت مي‌كند سزاوارتر به متابعت است، و يا كسي كه خودش هدايت نمي‌يابد تا به سوي حق هدايت كند"، و آن وقت استثناء جنبه استدراك به خود مي‌گيرد، يعني جمله‌اي زيادي مي‌شود كه غرض از كلام بيان آن نيست، علاوه بر اينكه اصولا در زبان عرب ثابت نشده كه كلمه" الا" به معناي" حتي" بيايد، و به فرضي هم كه ثابت شود در كلام استعمال زيادي ندارد، كه بتوان فصيح‌ترين كلام يعني قرآن را بر چنان استعمالي حمل نمود.
قول ديگر اين است كه گفته‌اند: منظور از جمله" أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدي ملائكه و جن‌هايي مي‌باشند كه مشركين آنها را به جاي خداي تعالي مي‌پرستيدند، و ملائكه و جن‌ها هر چند از پيش خود مالك هدايت نيستند، ولي قابل آن هستند كه از ناحيه خداي تعالي هدايت شوند. و يا منظور رؤساء و پيشوايان ضلالتند كه مردم را به كفر دعوت مي‌كنند، كه اينها هر چند راه يافته نيستند ولي قابليت اهتداء و يافتن راه را دارند. آري، پيشوايان ضلالت در تاريخ بشر اگر به سوي حق هدايت مي‌شدند هدايت مي‌يافتند.
وجه نادرستي اين تفسير اين است كه آيات مورد بحث در سياق و زمينه‌اي قرار دارند كه در آن سياق فقط عليه بت‌پرستان احتجاج شده، و گفتن اينكه منظور از جمله" أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدي ملائكه و جن و يا رؤساي اضلالگرند جمله را از صلاحيت انطباق بر مورد خارج مي‌سازد.
مطلب سومي كه از بيان ما در معناي آيه شريفه روشن گرديد اين است كه هدايت به سوي حق اگر به معناي هدايت زباني نباشد، و بلكه به معناي رساندن به مقصد باشد، كه همين طور هم هست چنين هدايتي كار كساني است كه خود راه يافته باشند، و اهتدايشان به هدايت كسي ديگر نباشد، و در اهتداء و راه يافتن بين آنان و خداي عز و جل هيچ واسطه‌اي
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 86
دخالت نداشته باشد، حال چون امامان يا از همان حين تولد چنين باشند، و يا چون انبياء بعد از گذشتن برهه‌اي از عمرشان به عنايت خاصي از خداي سبحان به چنين هدايت رسيده باشند.
و اما هدايت قسم اول كه گفتيم صرف راهنمايي زباني است، نه اختصاصي به خداي تعالي دارد، و نه به ائمه و نه به انبياء و اوصياي انبياء، بلكه افراد عادي نيز مي‌توانند خلق را به راه راست دعوت كنند، و خصوصيات و نشانيهاي راه راست را براي مردم بيان نمايند، هم چنان كه قرآن كريم از مؤمن آل فرعون كه نه پيغمبر بوده و نه امام و نه وصي پيغمبر حكايت كرده كه گفت: " يا قَوْمِ اتَّبِعُونِ أَهْدِكُمْ سَبِيلَ الرَّشادِ" «1» و نيز يافتن چنين هدايتي اختصاص به طائفه خاصي ندارد، همه بشر به اين قسم از هدايت يعني به ارائه طريق هدايت شده‌اند، و قرآن كريم در باره جنس بشر فرموده: " إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً" «2» .

[اشاره به اينكه هدايت به معناي ايصال به مطلوب، شان انبياء و ائمه (ع) است..... ص: 86

و اما اينكه در خطاب به رسول گرامي خود با اينكه او نيز يك امام بوده و امام بايد هدايتش به نحو رساندن به هدف باشد فرمود: " إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ" «3»، و يا در آياتي ديگر اين مضمون را به بياني ديگر خاطرنشان كرده منافاتي با گفته ما ندارد، و نمي‌خواهد بفرمايد: هدايت ائمه و انبياء هم به نحو راه نشان دادن است، و اين حضرات هدايت به نحو ايصال و رساندن به مطلوب ندارند، بلكه مي‌خواهد به مساله اصالت و تبعيت اشاره نموده بفرمايد: انبياء و ائمه هم هدايت به نحو ايصال به مطلوب را از پيش خود مالك نشده‌اند، بلكه خداي تعالي به آنان چنين مقامي عطا فرموده، هم چنان كه در مساله ميراندن زندگان و مساله علم به غيب و امثال آن به اين حقيقت اشاره نموده و خاطرنشان كرده كه مالك بالذات و به نحو حقيقي هر چيزي خداي سبحان است، و هر كس ديگر هر چه دارد خدا به او تمليك كرده، و مالكيتش حقيقي نيست، بلكه تبعي و يا عرضي است، و به اذن خداي تعالي سبب آن مالكيت شده است، هم چنان كه در باره هدايت ائمه كه گفتيم به نحو ايصال به مطلوب است، فرموده: " وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا" «4» . در احاديث نيز اشاره به اين حقيقت شده و فرموده‌اند كه" هدايت به سوي حق شان پيامبر عظيم الشان اسلام
__________________________________________________
(1)اي قوم من، مرا پيروي كنيد تا به سوي راه رشد هدايتتان كنم." سوره مؤمن، آيه 38".
(2)ما بشر را به سوي راه راست هدايت كرده‌ايم، حال يا بشر شكر اين هدايت را بجاي مي‌آورد و يا كفران مي‌كند." سوره انسان، آيه 3" [.....]
(3)چنين نيستي كه تو هر كس را دوست بداري هدايت كني بلكه اين خدا است كه هر كس را بخواهد هدايت مي‌كند و او به حال آنان كه قابل هدايتند آگاه‌تر است." سوره قصص، آيه 56"
(4)آنان را پيشواياني قرار داديم كه به امر ما هدايت مي‌كنند." سوره انبياء، آيه 73"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 87
و عترت و اهل بيت او (عليهم صلوات اللَّه) است" و ما در سابق مطالبي ديگر در باره مساله هدايت داشتيم.
و اينكه در آخر فرمود: " فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ" به اصطلاح استفهام تعجبي است، يعني پرسشي كه غرض از آن برانگيختن تعجب شنونده است، و مي‌خواهد به شنونده بفهماند اين حكمي كه مشركين مي‌كنند كه بين" مَنْ يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ" و بين" أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدي فرق نمي‌گذارند حكمي غريب و شگفت‌آور است، با اينكه عقل خود آنان حكم صريح و روشن دارد به اينكه نبايد كسي و چيزي را پيروي كرد كه خودش راه را نيافته، و قهرا نمي‌تواند هادي به سوي حق باشد.
" وَ ما يَتَّبِعُ أَكْثَرُهُمْ إِلَّا ظَنًّا إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً" ماده" غني" وقتي به باب افعال مي‌رود و به صورت ماضي (أغني) و مضارع (يغني) در مي‌آيد هم با حرف" من" متعدي مي‌شود و هم با حرف" عن" و در كلام مجيد الهي به هر دو صورت آمده. در آيه مورد بحث با حرف" من" متعدي شده، و در آيه" ما أَغْني عَنِّي مالِيَهْ" «1» با حرف" عن".
در اين آيه شريفه پيروي از ظن را به اكثر كفار نسبت داده، با اينكه همه آنان كافرند، و دليلي يقيني بر مرام خود ندارند. و اين بدان جهت است كه پيشوايان كفر نسبت به درستي مرام خود نه تنها ظني ندارند، بلكه به نادرستي آن و به حقانيت دين حق يقين دارند، چيزي كه هست بغي و دشمني‌هايي كه با هم دارند وادارشان كرد به اينكه به خاطر حق دست از باطل برنداشته هم چنان مردم را به سوي باطل دعوت كنند، هم چنان كه خداي عز و جل در باره وضع آنان فرموده:
" وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ" «2» .
پس اقليتي كه همين پيشوايان ضلالت باشند پيرو ظن نيستند، و پيرو ظن همواره اكثريت مردمند، كه به تقليد كوركورانه از پدران راه باطل آنها را دنبال كرده و مي‌كنند.
" إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِما يَفْعَلُونَ"- اين قسمت از آيه جمله" وَ ما يَتَّبِعُ أَكْثَرُهُمْ إِلَّا ظَنًّا" را تعليل مي‌كند، و معناي مجموع آيه چنين است: خداي تعالي عالم است به آنچه مردم مي‌كنند، و به همين علت است كه مي‌داند كفار به جز پيروي ظن دليلي ندارند.
__________________________________________________
(1)مال من به دردم نخورد." سوره الحاقه، آيه 28"
(2)و در دين حق اختلاف راه نينداختند مگر همانهايي كه دين حق براي آنان آمده بود، و بعد از آنكه به دلائل روشن حقانيت آن دين برايشان ثابت شده بود، تنها انگيزه آنان در اين باطل‌گرايي دشمني‌هايي بود كه با يكديگر داشتند." سوره بقره، آيه 213"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 88

[سوره يونس (10): آيات 37 تا 45]..... ص: 88

اشاره

وَ ما كانَ هذَا الْقُرْآنُ أَنْ يُفْتَري مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لكِنْ تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَ تَفْصِيلَ الْكِتابِ لا رَيْبَ فِيهِ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ (37) أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (38) بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ كَذلِكَ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الظَّالِمِينَ (39) وَ مِنْهُمْ مَنْ يُؤْمِنُ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ لا يُؤْمِنُ بِهِ وَ رَبُّكَ أَعْلَمُ بِالْمُفْسِدِينَ (40) وَ إِنْ كَذَّبُوكَ فَقُلْ لِي عَمَلِي وَ لَكُمْ عَمَلُكُمْ أَنْتُمْ بَرِيئُونَ مِمَّا أَعْمَلُ وَ أَنَا بَرِي‌ءٌ مِمَّا تَعْمَلُونَ (41)
وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُونَ إِلَيْكَ أَ فَأَنْتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ وَ لَوْ كانُوا لا يَعْقِلُونَ (42) وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْظُرُ إِلَيْكَ أَ فَأَنْتَ تَهْدِي الْعُمْيَ وَ لَوْ كانُوا لا يُبْصِرُونَ (43) إِنَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئاً وَ لكِنَّ النَّاسَ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (44) وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ كَأَنْ لَمْ يَلْبَثُوا إِلاَّ ساعَةً مِنَ النَّهارِ يَتَعارَفُونَ بَيْنَهُمْ قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ اللَّهِ وَ ما كانُوا مُهْتَدِينَ (45)

ترجمه آيات..... ص: 88

وضع اين قرآن وضعي نيست كه بتوان آن را به غير خدا نسبت داد، هرگز، كه اين قرآن مصدق كتب آسماني قبل از خود و جدا سازنده مطالب فشرده كتب آسماني است، هيچ ترديدي نيست كه از ناحيه خداي رب العالمين است (37).
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 89
ليكن مي‌گويند: محمد (ص) قرآن را خود پرداخته و به خدا افتراء بسته، بگو اگر راست مي‌گوئيد كه اين قرآن ساخته و پرداخته بشر است شما نيز مثل آن را بياوريد، و تا مي‌توانيد ديگران را نيز به كمك بگيريد (38).
پس علت ايمان نياوردنشان اين نيست كه تشخيص داده باشند از ناحيه غير خداست، بلكه اين است كه به معارف آن احاطه ندارند، و هنوز به تاويل آن برنخورده‌اند، امتهاي قبل از ايشان نيز به همين جهت تكذيب مي‌كردند، پس نيك بنگر كه سرانجام ستمكاران چگونه بود (39).
بعضي از مشركين كساني هستند كه به اين قرآن ايمان مي‌آورند، و بعضي كسانيند كه ايمان نمي‌آورند، و پروردگار تو مفسدان را بهتر از هر كسي مي‌شناسد (40).
و اگر تو را تكذيب مي‌كنند بگو عمل من از آن من، و عمل شما از آن شما (نبايد اين دو عمل با هم خلط گردد) شما از عمل من بيزار و من از عمل شما بيزارم (41).
بعضي از آنان به تو گوش مي‌دهند، ولي مگر تو مي‌تواني حق را به گوش كساني كه گوش دلشان بسته است و با اينكه تعقل نمي‌كنند بشنواني (42).
و بعضي ديگرشان كساني‌اند كه به تو نگاه مي‌كنند، پس آيا مگر تو مي‌تواني كساني را كه كوردلند و در عين حال راه حق را نمي‌بينند هدايت كني؟ (43).
خدا به مردم به اندازه سر سوزني ظلم نمي‌كند و ليكن اين خود مردمند كه به خويشتن ستم مي‌كنند (44).
و روزي كه محشورشان كند گويي جز ساعتي از روز نخوابيده بودند (فاصله بين مرگ و قيامت آن قدر در نظرشان كوتاه مي‌آيد كه) يكديگر را به خوبي مي‌شناسند، آن روز كساني كه ديدار خدا را تكذيب كرده بودند محققا زيانكار شده راه به جايي نمي‌برند (45)

بيان آيات..... ص: 89

اشاره

در اين آيات به مطالب اول سوره برگشته، كه قرآن را معرفي مي‌كرد و مي‌فرمود: قرآن كتابي است نازل از ناحيه خداي تعالي و هيچ شكي در آن نيست، و نيز در اين آيات دليل اين معنا را تلقين مي‌كند، و اين آيات به آيات قبل كه مي‌فرمود: " قُلْ هَلْ مِنْ شُرَكائِكُمْ مَنْ يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ قُلِ اللَّهُ يَهْدِي لِلْحَقِّ..." اتصال دارد، و ما در آنجا گفتيم كه يكي از مراحل هدايت خداي تعالي به سوي حق همين است كه مردم را از طريق وحي به انبيايش و نازل كردن كتابهايي بر آنان، خلق را به سوي دين حق آن ديني كه خودش براي خلقش مي‌پسندد هدايت فرمايد، مانند كتابهايي كه بر نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و محمد (ص) نازل فرموده، و اين آيات آن كتابها را يادآور شده، اقامه حجت مي‌كند بر اينكه قرآن يكي از آن كتابها
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 90
است كه به سوي حق هدايت مي‌كند، و به همين جهت با يادآوري قرآن اشاره‌اي هم به آن كتابها نموده فرموده: " وَ لكِنْ تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَ تَفْصِيلَ الْكِتابِ لا رَيْبَ فِيهِ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ" و در آخر آيات به ذكر مساله حشر، كه يكي از مقاصد اين سوره است و قبلا نيز سخن از آن رفته بود برگشت شده.

[نفي شانيت مفتري بودن، از قرآن كريم در جمله: " وَ ما كانَ هذَا الْقُرْآنُ أَنْ يُفْتَري..."]..... ص: 90

" وَ ما كانَ هذَا الْقُرْآنُ أَنْ يُفْتَري مِنْ دُونِ اللَّهِ..."
در سابق اشاره كرديم كه اگر در نفي صفتي و يا معنايي تعبير شود به نفي كون و نبود وجود آن، از اين تعبير فهميده مي‌شود كه آن صفت استعداد و شانيت تحقق و وجود ندارد، و اين قسم نفي كردن بليغ‌تر از نفي خود آن صفت است. بنا بر اين، فرق است بين اينكه بگوئيم: " ما كان زيد ليقوم- زيد چنين نبود كه بايستد"، و بين اينكه بگوئيم: " زيد لم يقم- زيد نايستاد"، و يا بگوئيم: " ما قام زيد- زيد نايستاد". تعبير اول مي‌فهماند زيد استعداد ايستادن ندارد، و شان او چنين شاني نيست، به خلاف تعبير دوم كه تنها نفي قيام را مي‌رساند و مي‌فهماند او نايستاده، و در قرآن كريم نمونه‌هاي بسياري از تعبير اول وجود دارد، مثل آيات زير: " فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ" «1»،" ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ" «2» و" ما كانَ اللَّهُ لِيَظْلِمَهُمْ" «3» پس اينكه در آيه مورد بحث فرمود: " وَ ما كانَ هذَا الْقُرْآنُ أَنْ يُفْتَري مِنْ دُونِ اللَّهِ" خواسته است شانيت افتراء را از قرآن كريم نفي نموده، همانطور كه ديگران نيز گفته‌اند خواسته است بفرمايد: قرآن چيزي نيست كه بتوان به آن افتراء بست و گفت كه اين كتاب از ناحيه خدا نبوده و به افتراء به خدا نسبت داده شده. و اين تعبير بليغ‌تر از آن است كه نفي فعليت نموده بفرمايد: " اين قرآن به ناحق به خدا نسبت داده نشده"، و حاصل معناي آيه اين است كه شان قرآن چنين نيست، و در اين صلاحيت نيست كه ساخته و پرداخته غير خدا باشد، و به افتراء به خدا نسبت داده شود.

[مراد از: " الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ" و معناي: " تَفْصِيلَ الْكِتابِ" و اشاره به وحدت همه اديان و اينكه اختلاف اديان در اجمال و تفصيل است..... ص: 90

" وَ لكِنْ تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ"- يعني قرآن تصديق آن كتابهايي است كه فعلا موجود است، و از ناحيه خدا نازل شده، و آن عبارت است از تورات و انجيل، هم چنان كه همين قرآن از مسيح (ع) حكايت كرده كه آن جناب نيز در باره كتاب آسماني قبل از
__________________________________________________
(1)آنان به خاطر تكذيبي كه قبلا كرده بودند ديگر ايمان آور نبودند." سوره يونس، آيه 74"
(2)تو چنين نبودي كه بداني كتاب چيست و يا ايمان كدام است." سوره شوري، آيه 52"
(3)خداي تعالي چنين نبوده كه به آنان ظلم كند." سوره عنكبوت، آيه 40"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 91
انجيلش به بني اسرائيل گفت: " يا بَنِي إِسْرائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ" «1»، و اگر به جاي اينكه بفرمايد: " تصديق الذي نزل من قبل- تصديق آن كتابي كه قبلا نازل شده" فرمود: " تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ" بدين جهت بوده كه قبل از آن جناب غير از تورات و انجيل كتابهاي ديگر آسماني نيز بوده، مانند كتاب نوح، و كتاب ابراهيم (ع). و بنا بر اين، اگر تقدم همه اين چهار كتاب را در نظر بگيريم آن كتابي كه از نظر زمان نزديكتر به رسول خدا (ص) بوده يعني تورات و انجيل مي‌توانسته موصوف شود به اين صفت كه" بين يدي: پيش روي" آن جناب قرار دارند.
بعضي از مفسرين گفته‌اند: منظور از جمله" ما بين يديه" حوادثي است كه بعدا پيش مي‌آيد، نظير مساله بعث و نشور و حساب و جزاء. ولي اين تفسير درست و قابل اعتناء نيست.
" وَ تَفْصِيلَ الْكِتابِ"- اين جمله عطف است بر جمله" تَصْدِيقَ الَّذِي"، و منظور از كلمه" كتاب" به دلالت سياق، جنس كتابهاي آسماني و نازل از ناحيه خداي سبحان بر انبياي گرامش است. و منظور از كلمه" تفصيل" ايجاد فاصله بين اجزاء درهم آن است، و منظور از" درهم بودن اجزاء" اين است كه معارف آن در يكديگر پيچيده و به يكديگر مرتبط است، و خداي تعالي با ايضاح و شرح، اين اجزاء را از يكديگر جدا ساخته.
اين جمله دلالت دارد بر اينكه دين الهي كه بر انبيايش نازل شده همه يك دين است، و اختلافي در اديان الهي نيست جز اختلاف در اجمال و تفصيل، و قرآن كريم تفصيل دهنده مطالبي است كه در كتابهاي ديگر آسماني بطور اجمال آمده بود. دليل ديگر بر اينكه دين الهي يكي است آيه شريفه زير است كه مي‌فرمايد: " إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ" «2» و نيز دليل ديگر اينكه قرآن كريم تفصيل مجملات كتابهاي آسماني سابق است آيه زير است كه مي‌فرمايد: " وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ" «3» و جمله" لا رَيْبَ فِيهِ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ" «4» به منزله تعليل براي جمله اول است.
__________________________________________________
(1)اي بني اسرائيل من فرستاده خداي تعالي به سوي شمايم در حالي كه تصديق مي‌كنم آن كتاب آسماني قبل از خودم را، كه آن عبارت است از تورات." سوره صف، آيه 6"
(2)دين نزد خدا اسلام است و بس." سوره آل عمران، آيه 19"
(3)ما اين كتاب را به حق به تو نازل كرديم، در حالي كه مصدق كتابهايي است كه در برابر اوست و مسلط بر آنها است." سوره مائده، آيه 48".
(4)يعني هيچ شكي در آن كتاب نيست، كتابي است از ناحيه رب العالمين." سوره سجده، آيه 2"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 92
" أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ..."
كلمه" أم" دو قسم است: يكي متصله مثل اينكه بگوئيم: " أ هذا زيد ام عمرو- آيا اين شخص زيد است و يا عمرو" قسم دوم منقطعه كه به معناي" بلكه" است، و در آيه مورد بحث به معناي دوم آمده مي‌فرمايد: " بلكه مي‌گويند او خودش قرآن را ساخته و پرداخته و به خدا افتراء بسته"، و ضمير" ها" در كلمه" افتراه" و كلمه" مثله" به قرآن بر مي‌گردد. و اينكه فرموده:
" بگو اگر چنين است سوره‌اي مثل قرآن بياوريد" خود شاهد بر اين است كه كلمه" قرآن" همانطور كه بر همه اين كتاب آسماني اطلاق مي‌شود بر سوره‌اي از آن نيز اطلاق مي‌شود، هم كثير آن قرآن است و هم قليلش.
و معناي آيه اين است: به كساني كه مي‌گويند" افتراه" بگو: اگر شما در اين ادعايتان صادقيد يك سوره به مثل اين قرآن كه به قول شما افتراء شده بياوريد، حتي اگر نتوانستيد خود به تنهايي اين كار را انجام دهيد، مي‌توانيد از تمامي خلائق تا آنجا كه دسترسي داريد كمك بگيريد، چون اگر اين قرآن كلامي باشد مفتري، قهرا كلامي از كلام‌هاي بشري خواهد بود و بايد بشر بتواند مثل آن را بياورد.

[تحدي قرآن كريم به اينكه سوره‌اي مانند قرآن بياوريد اختصاص به سور معيني ندارد]..... ص: 92

و خواننده محترم توجه دارد كه اين آيه شريفه تحدي روشني است، آن هم تحدي به آوردن يك سوره هر قدر هم كه كوچك باشد، چون كلمه" سوره" هم به سوره طويل اطلاق مي‌شود، و هم به سوره قصير و كوتاه.
و از اينجا روشن مي‌شود كه اولا تحدي‌اي كه در اين آيه شده تحدي به سوره معيني نيست، چون منظور مشركين از اينكه گفتند: " آن را به خدا افترا بسته" جاي معيني از قرآن نبوده، بلكه منظورشان همه قرآن بوده، و قرآن كريم آنان را تكليف كرده به اينكه يك سوره بياورند كه مثل همين قرآني باشد كه مي‌گويند به خدا افتراء بسته شده، و معلوم است كه منظور آنان اين است كه همه قرآن به خدا افتراء بسته شده، نه بعض معيني از آن.
پس نبايد به گفته بعضي از مفسرين «1» گوش داد كه گفته‌اند: نكره آوردن- يعني بدون الف و لام آوردن كلمه-" سوره" به منظور تعظيم و يا تنويع بوده و منظور اين است كه كفار سوره‌اي بياورند كه شبيه باشد به سوره‌اي از سوره‌هايي كه در آن داستان انبياء و اخبار تهديدآميز دنيايي و آخرتي آمده، نه سوره‌اي كه مشتمل بر امر و نهي باشد، زيرا كسي كه افتراء مي‌بندد خبري را به دروغ به خداي تعالي نسبت مي‌دهد، و امر و نهي كه خود از مقوله انشاء است افتراء بستني
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 11، ص 369.
مه الميزان، ج‌10، ص: 93
نيست. و همچنين گفتار آن مفسر «1» ديگر كه گفته: منظور از اين كلمه سوره‌اي طولاني نظير اين سوره يعني سوره يونس است، سوره‌اي كه مانند اين سوره مشتمل باشد بر اصول معارف دين و وعده‌ها و تهديدها.
وجه نادرستي اين نظريه‌ها اين است كه قرآن كريم همه آياتش منسوب به خداي سبحان است، چه آن آياتي كه از داستاني خبر مي‌دهد و يا آياتي كه امر و نهي دارد، و چه سوره‌اي كه نظير سوره يونس باشد و چه غير آن حتي يك آيه از قرآن نيز كلام خدا و منسوب به خدا است، و افتراء هم اختصاصي به خبر ندارد همانطور كه مي‌توان خبري را به دروغ به كسي افتراء بست انشاء را هم مي‌توان افتراء بست، و همانطور كه نسبت افتراء دادن آن آيات تكذيب كلام خداي تعالي است، نسبت افتراء دادن اين آيات نيز تكذيب است و همانطور كه چنين نسبتي در مورد اينگونه آيات خدا تكذيب است، در مورد غير اينها يعني آياتي كه در آن امر و نهي آمده و يا آيات سوره‌اي كوچك است نيز تكذيب كلام خداي تعالي است.

[فقط به فصاحت و بلاغت قرآن تحدي نشده، بلكه از لحاظ معني و محتواي قرآن نيز مبارز طلبي شده است..... ص: 93

و ثانيا معلوم شد كه آيه شريفه مورد بحث تنها به بلاغت و فصاحت قرآن تحدي نكرده، بلكه سياق اين آيه و هر آيه‌اي ديگر كه در مورد تحدي وارد شده شاهد بر اين است كه تحدي به همه خصوصيات قرآن و آن صفات كمال و فضيلتي است كه قرآن دارد، و امتيازات قرآن در دو خصوصيت فصاحت و بلاغت خلاصه نمي‌شود، قرآن مشتمل است بر مخ معارف الهي، و جوامع شرايع، چه در باب عبادات، چه قوانين مدني، چه سياسي، چه اقتصادي، چه قضايي، چه اخلاق كريمه و آداب نيكو، چه قصص درست انبياء و امت‌هاي گذشته، و ملاحم (پيشگويي‌هاي غيبي)، و چه در باب أوصاف ملائكه و جن و آسمان و زمين، چه در باب حكمت و موعظت و وعده و تهديد، و چه در باب اخبار مربوط به آغاز و انجام خلقت. و نيز قرآن مشتمل است بر قوت حجت و عظمت بيان و نور و هدايت، آنهم بدون اينكه در تمامي اين باب‌هاي مختلف يك سخنش مخالف با سخن ديگرش باشد، و اضافه كن بر همه اين امتيازات و خصائص اين خصوصيت را كه سخن قرآن در بلاغت و فصاحت در افقي قرار دارد كه دست بشر از رسيدن به آن كوتاه است.
آري، دانش‌پژوهان از صدر اول تا به امروز در مساله اعجاز قرآن اكتفاء كرده‌اند به بلاغت و فصاحت آن، و در اين باره كتابها نوشته و رساله‌ها تاليف كرده‌اند، و همين باعث شده كه از تدبر در حقايق قرآن و تعمق در معارف آن باز مانده چنين بپندارند كه معاني قرآن مانند ساير
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 11، ص 369.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 94
معاني اموري است پيش پا افتاده كه در آن يك صحرانشين و يك شهرنشين، يك عامي و يك خاصي، يك جاهل و يك عالم با هم برابرند، و فضيلت و برتري قرآن از ساير كتابها هر چه هست در نظم الفاظ آن است، و ما وراي آن هيچ ارزشي ندارد. و غفلت كرده‌اند از اينكه خود خداي تعالي وقتي قرآن را توصيف مي‌كند از فصاحت و بلاغت آن نمي‌گويد، بلكه آن چيزي كه دخيل در تحديش مي‌داند اين است كه قرآن نور است، رحمت است، هدايت است، حكمت است، موعظت است، و برهان و تبيان هر چيز است و تفصيل الكتاب است، و شفاء مؤمنين و قول فصل است، و هزل نيست و اينكه قرآن مواقع نجوم است، و هيچ اختلافي در آن نيست. و مساله بلاغت را بطور صريح و بعينه ذكر نفرموده.
از سوي ديگر در همه تحديهايش بطور مطلق تحدي كرده و فرموده: اگر شك داريد كه اين قرآن از ناحيه خداي تعالي است سوره‌اي مثل آن بياوريد، و نفرموده از چه جهت مثل آن باشد، نه مقيد به فصاحت كرده و نه به بلاغت. و ما بحثي مفصل پيرامون اعجاز قرآن در تفسير آيه شريفه: " وَ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلي عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ" «1»، در جلد اول اين تفسير ايراد كرديم.

[تاويل معارف و احكام قرآن از مقوله معاني الفاظ نيست. و جهل مشركين به اين تاويل موجب تكذيب آنان شده است..... ص: 94

" بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ..."
اين آيه شريفه علت حقيقي ايمان نياوردن آنان و نيز علت اين تهمتشان را كه گفتند" قرآن كلام خدا نيست، و آورنده‌اش به دروغ آن را به خدا نسبت مي‌دهد" بيان مي‌دارد و مي‌فرمايد: علت حقيقي آن اين است كه از قرآن كريم چيزهايي را تكذيب كردند كه به آگاهي از آن احاطه‌اي ندارند، و يا اين است كه قرآني را تكذيب كردند كه به آگاهي از آن احاطه‌اي ندارند، چون در قرآن كريم معارفي حقيقي از قبيل علوم واقعي وجود دارد، علومي كه آگاهي و فهم آنان گنجايش آن علوم را ندارد، تاويل و شرح آن معارف هم هنوز به گوششان نخورده. واضح‌تر بگويم: هنوز تاويل آنچه كه تكذيبش كردند به آنان نرسيده، تا ناگزير از تصديق آن شوند.
اين آن معنايي است كه سياق، آن را اقتضاء دارد. پس، جمله: " وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ" اشاره به روز قيامت دارد، و مي‌فهماند آن روز كه روز كشف حقايق از يك سو و باز شدن فهم بشر از سوي ديگر است همه اين كفار تاويل حقايق و واقعيت معارف قرآن را مي‌فهمند، هم چنان كه آيه زير نيز اين معنا را تاييد نموده، مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)" سوره بقره، آيه 23". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 95
" هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا تَأْوِيلَهُ يَوْمَ يَأْتِي تَأْوِيلُهُ يَقُولُ الَّذِينَ نَسُوهُ مِنْ قَبْلُ قَدْ جاءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالْحَقِّ فَهَلْ لَنا مِنْ شُفَعاءَ فَيَشْفَعُوا لَنا أَوْ نُرَدُّ فَنَعْمَلَ غَيْرَ الَّذِي كُنَّا نَعْمَلُ" «1» .
و اين مؤيد گفتاري است كه ما در تفسير آيه: " ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ" «2» در جلد سوم اين كتاب آورديم، و گفتيم: منظور از تاويل در عرف قرآن آن حقيقتي است كه امري از امور و معنايي از معاني از قبيل احكام، يا معارف و يا قصص و يا غير اينها به آن حقيقت تكيه دارد، حقايق واقعي‌اي كه خود از مقوله معناي الفاظ نيست. و نيز گفتيم كه تمامي قرآن و معارف و احكام و اخباري كه در قرآن هست و غير اينها هر چه كه در قرآن كريم آمده براي خود تاويلي دارد.
و مؤيد ديگر اين معنا جمله بعد از جمله مورد بحث است كه مي‌فرمايد: " كَذلِكَ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ" چون كه جهل مشركين مكه به تاويل قرآن را تشبيه كرده به جهل مشركين در امت‌هاي قبل، كه آنها نيز دعوت انبياي خود را تكذيب كردند، به خاطر اينكه احاطه علمي به تاويل دستورات آنان نداشتند. پس، معلوم مي‌شود آنچه ساير انبياء هم آورده بودند تاويل داشته، چه معارفي كه آوردند و چه احكامشان، هم چنان كه معارف قرآن و احكام آن نيز تاويل دارد، بدون اينكه اين تاويل از قبيل مفاهيم و معاني الفاظ باشد و آنها كه تاويل را از مقوله معاني الفاظ پنداشته‌اند پندارشان صرف توهم است.
پس، حاصل معناي آيه اين شد كه اين مشركين كه به قرآن نسبت مي‌دهند كه ساخته و پرداخته غير خدا است، و به ناحق به خدا نسبت داده شده، اين افتراي مشركين مثل افتراي مشركين و كفار از امت‌هاي سابق است كه در معارف و احكامي كه دعوت‌هاي ديني متضمن آن بود به اموري برخوردند كه احاطه علمي به آن نداشتند، تا يقين به آن پيدا نموده تصديقش كنند، و همين جهلشان وادارشان كرد به اينكه آن امور را تكذيب كنند، و چون فرا رسد آن روزي كه در آن روز تاويل آن امور رخ مي‌نمايانند و حقيقت آنها روشن مي‌گردد، آن وقت ناگزير مي‌شوند به ايقان و تصديق به آن امور و آن روز روز قيامت است كه پرده‌هاي جهل از روي حقايق كنار
__________________________________________________
(1)آيا در ايمان آوردن به قرآن منتظر آنند كه تاويلش بيايد؟ در حالي كه در آن روز كه تاويلش مي‌آيد همينها كه قبلا آن را از ياد برده بودند مي‌گويند: فرستادگان پروردگار ما كه به سوي ما آمدند درست مي‌گفتند، و از ناحيه خداي تعالي دين حق آورده بودند و ما به ناحق آن را تكذيب كرديم، حالا امروز آيا از شفعاء كسي هست كه ما را شفاعت كند؟ و يا ممكن است ما به دنيا برگرديم تا رفتاري داشته باشيم غير آنچه كه داشتيم." سوره اعراف، آيه 53"
(2)" سوره آل عمران، آيه 7".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 96
مي‌رود و حقايق به واقعيت خود رخ مي‌نمايانند. و اينها كه در اين امت دعوت اسلام را تكذيب كردند، و مرتكب ظلم شدند وضعشان وضع همان افراد از امت‌هاي گذشته است،" فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الظَّالِمِينَ" ببين عاقبت آن ستمكاران چه شد؟ تا حدس بزني عاقبت اين ستمكاران چه خواهد بود.
اين آن معنايي است كه بعد از بحث دقيق پيرامون معناي آيه به دست مي‌آيد، ولي مفسرين در معناي آن، سخنان مختلفي دارند كه اساس همه آنها اشتباهي است كه در معناي تاويل گرفتار آن شده‌اند، و چون فائده‌اي در نقل و بحث پيرامون آنها نيست و نيز چون قبلا اقوال آنان در باره معناي تاويل را بطور استقصاء نقل كرديم، از تعرض به آن اقوال مي‌گذريم.

[تقسيم امت اسلام به دو گروه: ايمان آورندگان و ايمان نياورندگان..... ص: 96

" وَ مِنْهُمْ مَنْ يُؤْمِنُ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ لا يُؤْمِنُ بِهِ وَ رَبُّكَ أَعْلَمُ بِالْمُفْسِدِينَ" در اين آيه شريفه امت اسلام را به دو قسم تقسيم كرده، يكي آنهايي كه به قرآن ايمان مي‌آورند، و ديگري آنهايي كه ايمان نمي‌آورند. آن گاه از آن دسته كه ايمان نمي‌آورند بطور كنايه تعبير كرده به" مفسدين"، در نتيجه از اين تعبير اين معنا به دست مي‌آيد كساني كه تكذيب مي‌كنند آنچه را كه در قرآن است بدين جهت تكذيب مي‌كنند كه مفسد هستند.
بنا بر اين، آيه شريفه در صدد بيان حال اين امت است، كه بعضي از آنان ايمان مي‌آورند و بعضي كفر مي‌ورزند، و اينكه كفر آنان كه كفر مي‌ورزند ناشي از رذيله افساد است.
و اما اينكه بعضي «1» از مفسرين در تفسير اين آيه گفته‌اند منظور اين است كه: " امت تو مانند ستمكاران از امت‌هاي گذشته نيستند، كه به جز عده قليلي پيامبران خود را تكذيب كردند و به عذاب انقراض مبتلا شدند، بلكه امت تو بعد از تو دو طائفه خواهند شد، يك طائفه زود به قرآن ايمان خواهند آورد، و طائفه‌اي ديگر تا ابد ايمان نخواهند آورد"، معنايي است كه به هيچ وجه از آيه استفاده نمي‌شود.
" وَ إِنْ كَذَّبُوكَ فَقُلْ لِي عَمَلِي وَ لَكُمْ عَمَلُكُمْ..."
در اين آيه شريفه به رسول گرامي خود تلقين مي‌كند كه اگر تكذيب كردند از آنان بيزاري بجويد، و اين خود يكي از مراتب انتصار و تاييد حق است از ناحيه كسي كه براي احياي حق قيام نموده. بنا بر اين، طريقه احياي حق اين شد كه داعي به سوي حق مردم را بر قبول آن وادار كند، اگر قبول كردند كه هيچ، و اگر قبول نكردند از آنان بيزاري بجويد تا آنان وي را وادار به قبول باطل خود نسازند.
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 11، ص 380.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 97
و جمله: " أَنْتُمْ بَرِيئُونَ مِمَّا أَعْمَلُ وَ أَنَا بَرِي‌ءٌ مِمَّا تَعْمَلُونَ" تفسير جمله" لِي عَمَلِي وَ لَكُمْ عَمَلُكُمْ" است.
" وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُونَ إِلَيْكَ أَ فَأَنْتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ وَ لَوْ كانُوا لا يَعْقِلُونَ" استفهام در اين آيه استفهام انكاري است، يعني آيا تو اي پيامبر مي‌تواني سخن حق را به كسي كه كر است بشنواني؟ و جمله" وَ لَوْ كانُوا لا يَعْقِلُونَ" قرينه است بر اينكه منظور از كري حالتي در مقابل تعقل آن معنايي است كه كلام بر آن دلالت دارد، و چون تعقل را شنوايي قلب مي‌نامند بنا بر اين كسي كه اين تعقل را ندارد كر مي‌گويند.
و معناي آيه اين است: بعضي از اين مردم سخن تو را گوش مي‌دهند و مي‌شنوند در حالي كه كرند، يعني گوش دلهايشان نمي‌شنود، و تو قادر نيستي سخنت را به مردمي كه گوش دل ندارند بشنواني.
" وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْظُرُ إِلَيْكَ أَ فَأَنْتَ تَهْدِي الْعُمْيَ وَ لَوْ كانُوا لا يُبْصِرُونَ" سخن در اين آيه نظير آيه قبل است، مي‌فرمايد: و بعضي از آنان به تو نگاه مي‌كنند ولي تو را بدانگونه كه فرستاده‌اي از ناحيه خداي تعالي هستي نمي‌بينند، و آيا تو مي‌تواني كور را هدايت كني؟ هر چند كه چشم دلشان از ديدن حقايق كور باشد؟
" إِنَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئاً وَ لكِنَّ النَّاسَ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ" اين آيه اشاره دارد به اينكه اين طائفه كه از شنيدن و ديدن محرومند به خاطر اين است كه دچار كري و كوري دلند و اين كري و كوريشان مستند به خودشان است، چون از آثار ظلمي است كه خودشان به خود كردند و خداي تعالي با سلب گوش و چشم از آنان ظلمي به آنان نكرده، چون هر وضعي كه به خود گرفتند از ناحيه خودشان بوده.

[مراد از اينكه در روز حشر، بر انگيخته شدگان مي‌پندارند جز يك ساعت درنگ نكرده‌اند]..... ص: 97

" وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ كَأَنْ لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا ساعَةً مِنَ النَّهارِ يَتَعارَفُونَ بَيْنَهُمْ..."
از ظاهر آيه بر مي‌آيد كه كلمه" يوم" ظرف باشد براي جمله" قَدْ خَسِرَ..." و جمله" كَأَنْ لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا ساعَةً..." حال باشد از ضمير جمع در جمله" يحشرهم" و جمله" يَتَعارَفُونَ بَيْنَهُمْ" حال دومي است كه بيانگر حال اول است.
و معناي آيه اين است: آنها كه لقاء اللَّه در روز قيامت را تكذيب كردند، روزي كه در آن روز زندگي دنيا در نظرشان اندك و ناچيز مي‌نمايد همه زندگي دنيا را يك ساعت از يك روز مي‌شمارند، و در عين حال يكديگر را مي‌شناسند بدون اينكه فراموش كرده باشند.
بعضي از مفسرين گفته‌اند: جمله" كَأَنْ لَمْ يَلْبَثُوا" صفت است براي كلمه" يوم" و معناي آيه اين است: " روزي كه به نظرشان مي‌رسد فاصله بين دنيا و آخرت بيش از ساعتي ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 98
طول نكشيد آنان را محشور مي‌كنيم". و يا صفت است براي مصدري كه از جمله" يحشرهم" مستفاد مي‌شود، كه همان حشر باشد (در نتيجه معناي آيه اين است كه: روز قيامت آنان را محشور مي‌كنيم حشري كه به نظرشان مي‌رسد بيش از ساعتي از روز طول نكشيده) بعضي ديگر گفته‌اند: جمله" يَتَعارَفُونَ بَيْنَهُمْ" صفت است براي كلمه" ساعة" (و معناي آيه اين است كه: آنان را محشور مي‌كنيم، روزي كه به نظرشان مي‌رسد بيش از يك ساعت از ساعت‌هاي متداول در بين آنان طول نكشيد). ولي اين دو نظريه از احتمالهاي دوري است كه لفظ آيه هيچ مساعدتي با آن ندارد.
و به هر حال، در اين آيه به داستان لقاء اللَّه كه در اول سوره آمده بود رجوع شده، و نيز به مساله آمدن تاويل دين و معارف آن انعطافي دارد.
پس گويا فرموده: اين كفار هر چند كه هنوز تاويل قرآن و دين بر ايشان نيامده مع ذلك نبايد مغرور به مظاهر اين زندگي مادي دنيايي بشوند و مدت آن را بسيار بپندارند، و روز فرا رسيدن مرگ را روزي بسيار دور خيال كنند، براي اينكه به زودي نزد خداوند متعال محشور مي‌شوند و آن وقت به عيان مشاهده مي‌كنند كه زندگي دنيا جز متاعي اندك نبود، و ماندنشان در دنيا نيز جز ساعتي كوتاه نبوده، از همان روزهاي متعارف در بين خودشان.
پس، در آن روز خسران و بدبختيشان كه در اثر تكذيب لقاء اللَّه گريبانشان را گرفته بود برايشان هويدا و محسوس مي‌شود، چون در آن روز تاويل دين مي‌آيد، و حقيقت امر مكشوف مي‌گردد و نور توحيد آن طور كه هست ظهور مي‌كند و همه به وضوح مي‌فهمند و مي‌بينند كه ملك تنها از خداي واحد قهار جل شانه است.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 99

[سوره يونس (10): آيات 46 تا 56]..... ص: 99

اشاره

وَ إِمَّا نُرِيَنَّكَ بَعْضَ الَّذِي نَعِدُهُمْ أَوْ نَتَوَفَّيَنَّكَ فَإِلَيْنا مَرْجِعُهُمْ ثُمَّ اللَّهُ شَهِيدٌ عَلي ما يَفْعَلُونَ (46) وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ (47) وَ يَقُولُونَ مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (48) قُلْ لا أَمْلِكُ لِنَفْسِي ضَرًّا وَ لا نَفْعاً إِلاَّ ما شاءَ اللَّهُ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ إِذا جاءَ أَجَلُهُمْ فَلا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ (49) قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَتاكُمْ عَذابُهُ بَياتاً أَوْ نَهاراً ما ذا يَسْتَعْجِلُ مِنْهُ الْمُجْرِمُونَ (50)
أَ ثُمَّ إِذا ما وَقَعَ آمَنْتُمْ بِهِ آلْآنَ وَ قَدْ كُنْتُمْ بِهِ تَسْتَعْجِلُونَ (51) ثُمَّ قِيلَ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ذُوقُوا عَذابَ الْخُلْدِ هَلْ تُجْزَوْنَ إِلاَّ بِما كُنْتُمْ تَكْسِبُونَ (52) وَ يَسْتَنْبِئُونَكَ أَ حَقٌّ هُوَ قُلْ إِي وَ رَبِّي إِنَّهُ لَحَقٌّ وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ (53) وَ لَوْ أَنَّ لِكُلِّ نَفْسٍ ظَلَمَتْ ما فِي الْأَرْضِ لافْتَدَتْ بِهِ وَ أَسَرُّوا النَّدامَةَ لَمَّا رَأَوُا الْعَذابَ وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ (54) أَلا إِنَّ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَلا إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ (55)
هُوَ يُحيِي وَ يُمِيتُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (56)

ترجمه آيات..... ص: 99

و چه اينكه (تا تو در حياتي) بعضي از آن عذابها كه به مشركين وعده داده‌ايم در پيش چشمت به ايشان بچشانيم، و چه اينكه قبل از فرستادن آن عذاب تو را بميرانيم و قبض روح كنيم، به هر حال بازگشت
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 100
اين مشركين به سوي ما است، آن گاه خدا بر آنچه فعلا مي‌كنند گواه خواهد بود (46).
و (اين بگومگوها تازگي ندارد) براي هر امتي رسولي است همين كه رسولشان بيامد و رسالت خود را ابلاغ نمود، امت در باره او دو دسته شدند، آن وقت خدا در بينشان به حق و عدالت قضاوت نمود، و در آخرت نيز ستم نخواهند شد (47).
مي‌گويند: اگر شما راست مي‌گوييد اين وعده آخرت كي انجام مي‌شود (48).
تو در پاسخشان بگو (اختيار انجام آن به دست من نيست) من براي خودم مالك نفع و ضرري نيستم، مگر آنچه خدا بخواهد تا چه رسد به نفع و ضرر ديگران، براي هر امتي عمر معيني است، همين كه آن عمر و آن اجل سرآمد ديگر نمي‌توانند تاخيرش اندازند، و نه سر رسيدش را جلو اندازند (49).
بگو به من خبر دهيد كه اگر شب كه در خوابيد يا روز كه به كسب و كاريد عذاب خدا رسد (چه راه مفري داريد) چرا گناهكاران (به جاي توبه) عذاب را به تعجيل مي‌طلبند (50).
و آيا بعد از آنكه واقع شد، شما كه از در استهزاء عمري در باره آن عجله مي‌كرديد به آن ايمان مي‌آوريد؟ و آيا آن لحظه وقت ايمان آوردن است؟ (51).
(نه، هرگز) در آن هنگام به كساني كه ستم كرده‌اند گفته مي‌شود بچشيد عذاب هميشگي را، و مگر اين كيفري كه مي‌بينيد جز به خاطر اعمالي است كه كرده‌ايد (52).
از تو خبر مي‌گيرند كه اين وعده عذابي كه خدا داده حق است؟ بگو: آري به پروردگارم سوگند كه حق است، و شما به هيچ وجه نمي‌توانيد خدا را از فرستادن آن جلوگيري كنيد (53).
همه آن انسانها كه ستم مي‌كنند وضعشان چنين است كه اگر فرضا تمامي اموال موجود در زمين مال آنان باشد، حاضرند همه را بدهند، و عذاب را نچشند، و چون عذاب را ببينند پشيماني خود را پنهان مي‌سازند، ولي بدانند كه آن روز در بينشان به عدالت داوري مي‌شود، و ستم نخواهند شد (54).
آگاه باشند كه ملك آسمانها و زمين (از ايشان نيست تا آن را فديه دهند بلكه) از آن خدا است، و آگاه باشند كه وعده خدا حق است، و ليكن اكثرشان نمي‌دانند (55).
او است كه زنده مي‌كند و مي‌ميراند و همه به سوي او بازگشت مي‌كنيد (56)

بيان آيات..... ص: 100

اشاره

اين آيات از سنتي الهي خبر مي‌دهند كه همواره در ميان خلقش جاري است، و آن اين است كه خداي سبحان، با قضايي حق قضاء رانده و تقديري كرده كه نه رد مي‌شود و نه تبديل، و آن اين است كه به سوي هر امتي رسولي گسيل بدارد تا رسالت‌ها و پيامهايش را به آن امت برساند، آن گاه خودش بين آن رسول و آن امت حكم فصل كند، يعني آن پيامبر و گروندگان به او را حفظ نموده منكرين را كه نبوت آن پيامبر را تكذيب مي‌كنند هلاك فرمايد.
در اين آيات بعد از بيان آن سنت، رسول گرامي خود (ص) را دستور داده
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 101
كه به امتش خبر دهد كه آنچه در امت‌هاي گذشته جاري شده بود در اين امت نيز جاري خواهد شد و اين امت هيچگونه امتياز و استثنايي از اين كليت ندارد. چيزي كه هست رسول خدا (ص) در آنچه كه خداي تعالي تلقينش كرده چيزي براي پاسخ از سؤال مشركين كه پرسيده بودند" وقت عذاب كي است" بيان نفرموده و تنها اين را فرموده" كه قضاي الهي حتمي است و اين امت (نيز مانند ساير امت‌ها) عمر و اجلي دارد"، همانطور كه يك فرد از انسان عمري دارد و بعد از تمام شدن عمرش اجلش فرا مي‌رسد. و اما اينكه زمان نزول آن اجل كي است بطور عجيبي مبهم گذاشت. و هيچ اشاره‌اي به آن نفرمود. و ما در سابق در تفسير آيه" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" «1» گفتيم كه اين آيه خالي از اشعار و اشاره به اين معنا نيست كه امت اسلام بعد از رحلت رسول خدا چيزي نمي‌گذرد كه نعمت استغفار از آنان گرفته مي‌شود و آن وقت است كه عذاب بر آنان نازل مي‌شود. و باز در سابق گفتيم كه شواهد همه دلالت دارد بر اينكه اين آيه (يعني آيه سوره انفال) مثل همه سوره انفال در مدينه نازل شده، پس آيات مورد بحث كه در مكه نازل شده قبل از آن بوده، و آن آيات نسبت به اين آيات جنبه شرح و توضيح را دارد. در سوره انفال آنچه در اينجا مبهم ذكر شده توضيح داده، و اين خبر كه امت اسلام چنين و چنان مي‌شود يكي از اخبار غيبي قرآن كريم است.
ولي بعضي از مفسرين «2» داستان عذابي كه خداي تعالي در اين آيات ذكر فرموده حمل بر عذاب آخرت كرده‌اند، در حالي كه زمينه اين آيات با چنين حملي مساعدت ندارد.
" وَ إِمَّا نُرِيَنَّكَ بَعْضَ الَّذِي نَعِدُهُمْ أَوْ نَتَوَفَّيَنَّكَ فَإِلَيْنا مَرْجِعُهُمْ ثُمَّ اللَّهُ شَهِيدٌ عَلي ما يَفْعَلُونَ" اصل كلمه" إِمَّا نُرِيَنَّكَ"" ان نرك- اگر نشانت دهيم"، بوده دو چيز بر آن اضافه شده يكي حرف" ما"، و ديگري نون تاكيد ثقليه. «3» و ترديد، بين نشان دادن، و بين توفي و قبض
__________________________________________________
(1)"سوره انفال، آيه 33"
(2)تفسير ابن كثير، ج 3، ص 506.
(3)در اينجا ممكن است اين سؤال به ذهن خواننده برسد كه در زمينه ترديد، نون تاكيد ثقيله كه خاصيتش تاكيد مضمون كلمه است چه معنا دارد؟ پاسخ اين سؤال به نظر من اين است كه آيه شريفه مي‌خواهد بفرمايد: حتي در حال حيات تو نيز قسمتي از آن عذاب را كه بعد از وفات تو بر امتت نازل خواهيم كرد بر آنان نازل مي‌كنيم، و حتما و بطور يقين نازل مي‌كنيم. و همين طور هم شد، زيرا عذابي كه خداي تعالي بعد از رحلت رسول گراميش بر امت اسلام نازل فرمود نطفه‌اش در حال حيات آن جناب منعقد شد، آن زمان كه حادثه عقبه را در مراجعت رسول خدا (ص) از حجة الوداع بوجود آوردند، و آن زمان كه نگذاشتند رسول خدا (ص) آنچه را كه مي‌خواست براي امت بنويسد، منشا همه انحرافها و گمراهي‌ها و محروميت‌ها آن روز آغاز شد" اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علي ذلك اللهم العنهم جميعا" پس، آوردن نون تاكيد ثقيله براي افاده اين نكته بوده هم چنان كه در داستان آدم (ع) آنجا كه به وي فرمود: " اهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً" دنبالش فرمود: " فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً" اگر از ناحيه من براي شما هدايتي و ديني آمد كه حتما و قطعا خواهد آمد چنين و چنان كنيد.
" مترجم"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 102
روح كردن براي اين است كه يكسان بودن آن دو را برساند، و بفهماند مطلب در هر دو فرض جريان دارد. و معنايش اين است كه: بازگشت خلق و اين امت به هر حال به سوي ما است، چه اينكه در حال حيات تو عذاب بر آنان نازل كنيم، و چه بعد از وفات تو. و كلمه" ثم" براي افاده تاخير به حسب ترتيب كلام است، نه افاده تاخير زماني، نمي‌خواهد بفرمايد: خداي تعالي بعد از آنكه امت تو به سويش برگشتند شاهد بر اعمال آنها است، خير، خدا امروز هم شاهد بر آنان است. و غرض از اين آيه دلگرم كردن رسول خدا (ص) است، و هم اين است كه زمينه‌اي باشد براي آيات بعد كه مساله قضاي عذاب را بيان مي‌كنند.
و معناي آيه اين است كه: اي رسول گرامي من! خوشحال و دلگرم باش كه ما آنچه به امت تو وعده داديم واقع خواهيم ساخت، چه اينكه بعضي از آن را در حال حياتت به تو نشان بدهيم، و چه اينكه تو را قبل از نشان دادن آن قبض روح كنيم، چون به هر حال زمام آنان به دست ماست، و ما شاهد و ناظر هستيم بر آنچه كه مي‌كنند، بر آن اعمالي كه به خاطر آن اعمال مستوجب عذاب مي‌شوند، رفتار آنان نه از نظر ما غايب و پنهان مي‌ماند، و نه ما فراموششان مي‌كنيم.
در اين آيه التفاتي از متكلم مع الغير (نشانت بدهيم) به غايب (و خدا شاهد بر اعمال ايشان است) بكار رفته تا دلالت كند بر اينكه چرا خداي تعالي شاهد بر اعمال امت اسلام است، و بفهماند علتش اين است كه اللَّه است و اللَّه شاهد بر هر عملي مي‌باشد و مقتضاي الوهيتش اين است كه شاهد بر اعمال هر كسي باشد.

[سنت الهي مبني بر فرستادن رسول براي همه امم و قضاء به حق و عدل در بين مصدقين و مكذبين و نجات دادن گروه اول و عذاب و هلاك كردن گروه دوم..... ص: 102

" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" اين آيه شريفه از قضايي الهي خبر مي‌دهد كه به دو قضاء تقسيم مي‌شود: يكي اينكه هر امتي از امت‌ها رسولي دارد، كه حامل رسالت و پيامهاي خداي تعالي به سوي ايشان است، و مامور است آن پيامها را به آنان ابلاغ نمايد. و قضاء دوم اين است كه وقتي پيامبر هر امتي به
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 103
سوي آن امت آمد و رسالت الهي را به آنان ابلاغ نمود، قهرا اختلاف راه انداخته گروهي تصديقش و گروه ديگر تكذيبش كردند در آن زمان خداي تعالي بين آنان قضاء به حق و عدل.
مي‌راند، بدون اينكه به آنان ستم روا بدارد. اين آن معنايي است كه از آيه شريفه با كمك سياق و زمينه گفتار استفاده مي‌شود.
و از آن برمي‌آيد كه در جمله" فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ" كوتاه گويي و حذف بكار رفته و نيز به جاي اسم ظاهر ضمير بكار رفته، و تقدير كلام چنين است: " فاذا جاء رسولهم اليهم و بلغ الرسالة فاختلف قومه بالتكذيب و التصديق قضي بينهم بالقسط- همين كه رسولشان به سوي آنان آمد و رسالت خود را ابلاغ نمود، مردم در تكذيب او و تصديقش دو دسته شدند، پس خداي تعالي به عدالت بين آن دو حكم كرد". دليل بر اينكه آيه شريفه چنين تقديري دارد، جمله" قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" است، چون قضاوت در جايي درست است كه پاي اختلافي در ميان باشد، و چون در جايي كه قضاوت و داوري به نفع يك طرف و قهرا به ضرر طرف ديگر است، و قهرا آن ضرر، يا حق‌كشي است و يا عذاب، هر جا كه سخن از قضاوت به ميان آيد اين سؤال به ذهن شنونده وارد مي‌شود كه آيا اين قضاوت به عدالت است يا حق‌كشي؟ و آيا در اين قضاوت به آن كسي كه عليه او حكم شده ظلم شده است يا نه، لذا در جمله مورد بحث فرمود:
خداي تعالي به عدالت داوري مي‌كرده، و به هيچ قومي ستم نمي‌كرده.
و اما اينكه چرا نفرمود: " لكل امة نبي"؟ در پاسخ مي‌گوئيم: ما قبلا در مباحثي كه در جلد دوم اين كتاب پيرامون نبوت داشتيم فرق ميان رسول و نبي را بيان كرديم، و قضاوتي كه در آيه مورد بحث سخن از آن رفته از خواص رسالت است، نه نبوت.
" وَ يَقُولُونَ مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" اين جمله حكايت سؤالي است از ناحيه مشركين از رسول خدا (ص)، كه زمان اين قضاوتي كه خدا وعده‌اش را داده كي است، و به دليل اينكه خداي تعالي به رسول گرامي‌اش دستور داده كه در پاسخ آنان بفرمايد: " بگو من براي خودم مالك هيچ ضرر و نفعي نيستم مگر آنچه كه خدا خواسته باشد، و براي هر امتي أجل معيني است"، منظور از آن قضاء، قضاء دنيوي است. و نيز سؤال كنندگان بعضي از مشركين معاصر رسول خدا (ص) بوده‌اند، چون از جمله" براي هر امتي اجل معيني است" مي‌فهميم كه خداي تعالي به خاطر نافرماني يك امت آن امت را قبل از فرا رسيدن اجلش در دنيا هلاك نمي‌كند. و نيز از جمله" بگو من مالك نفع و ضرر خويش نيستم..." مي‌فهميم سؤال كنندگان بعضي از مشركين معاصر رسول خدا (ص) بوده‌اند. ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 104
پس، اينكه بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: " منظور از قضاء، عذاب روز قيامت، و درخواست كنندگان بعضي از مشركين امت‌هاي قبل از اسلام بوده‌اند" گفتاري است كه نبايد به آن اعتناء شود.
" قُلْ لا أَمْلِكُ لِنَفْسِي ضَرًّا وَ لا نَفْعاً إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ..."
جمله سؤالي" مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ"، در معناي اين است كه: چه زماني پروردگار تو به اين وعده‌اي كه به تو و تهديدي كه به ما داده وفا مي‌كند؟ چه زماني است كه خدا بين ما و بين تو قضاء مي‌راند، و ما را هلاك و تو و ايمان آورندگان به تو را نجات مي‌دهد؟ و جو زندگي را براي تو صاف و هموار مي‌سازد، تا زمين يكسره در اختيار شما قرار بگيرد، و شما از شر ما راحت شويد، و چرا پروردگار تو در اين قضايش عجله نمي‌كند؟
چون كلام مشركين كلامي بوده كه جنبه تعجيز و استهزاء داشته، در حقيقت خواسته‌اند بگويند" پروردگار تو هيچ كاري نمي‌تواند بكند، و اين تهديدهاي تو، بيهوده‌اي بيش نيست، و گرنه چرا عجله نمي‌كني و آن را عملي نمي‌سازي؟" شاهد بر اينكه مشركين چنين منظوري داشته‌اند اينست كه در آيات بعد كه سخن از استعجال مشركين به ميان مي‌آورد از آنان حكايت مي‌كند كه گفتند: " لَوْ ما تَأْتِينا بِالْمَلائِكَةِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ" «2» .
آري، گفتار مشركين اگر شكافته شود چنين معنايي را مي‌رساند، و چون در چنين معنايي بود خداي سبحان پيامبر خود را تلقين كرد تا در پاسخشان اين حقيقت را بيان كند كه خود آن جناب مالك نفع و ضرر خودش نيست، نه مي‌تواند ضرري را از خودش دفع كند و نه مي‌تواند منافعش را به سوي خود جلب نمايد، و نه در جلب آن عجله كند، مگر آن ضررهايي را كه خدا خواسته باشد از آن جناب دفع شود، و آن منافعي كه خدا خواسته باشد به سوي آن جناب جلب شود. وقتي آن جناب مالك نفع و ضرر خود نيست چگونه مي‌تواند پيشنهاد آنان را عملي ساخته، در قضاء و عذاب آوردن عجله كند، پس اين استعجال مشركين از جهالت آنان است.
و آن گاه از اصل سؤال كه تعيين زمان نزول عذاب بود پاسخي اجمالي داده و از تعيين وقت اعراض نموده و به بيان ضرورت و حتميت وقوع پرداخته. و علت اينكه از تعيين وقت اعراض نمود اين است كه وقت مذكور جزء غيب عالم است، كه به جز خداي تعالي هيچ كس به آن
__________________________________________________
(1)تفسير الكشاف، ج 2، ص 350.
(2)چرا ملائكه را نمي‌آوري اگر جزو راستگويان هستي." سوره حجر، آيه 7"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 105
آگاهي ندارد، و از عالم امر است، كه خداي تعالي احدي را بر آن مسلط نفرموده، و همين معنا در تفسير آيات اين سوره گذشت آنجا كه فرمود: " وَ يَقُولُونَ لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَقُلْ إِنَّمَا الْغَيْبُ لِلَّهِ فَانْتَظِرُوا إِنِّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ..." «1»

[امت‌ها- همچون افراد- اجل و پاياني دارند و امم پيشين بعد از ارسال رسل و پيدايش اختلاف در ميان مردم، با قضاء الهي معذب و منقرض شده‌اند]..... ص: 105

و اما اينكه چرا در پاسخ، حتميت وقوع آن را ذكر كرد؟ براي اين بود كه حتميت وقوع آن عذاب مصداقي بود از يك حقيقت، كه خود از نواميس عامه و سنت‌هاي جاري در عالم است، در نتيجه با ذكر حتميت وقوع هم پاسخ را داده و هم به حقيقتي اشاره كرده تا در نتيجه عقده‌اي كه موجب اين سؤال شده حل و شبهه دفع گردد، و آن حقيقت اين است كه در عالم كون براي هر امتي أجلي است كه به هيچ وجه از آن أجل تخطي نمي‌كند، و آن أجل هم از آن امت تخطي نمي‌كند، و خواه ناخواه آن أجل خواهد رسيد و هنگام رسيدن نه در واقع شدنش در موقعي كه معين شده اشتباه مي‌كند، و نه در لحظه وقوع، ساعتي جلوتر و يا عقب‌تر واقع مي‌گردد.
بيانگر اين حقيقت جمله" لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ إِذا جاءَ أَجَلُهُمْ فَلا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ" است، يعني و شما مسلمين نيز امتي هستيد از امم، و خواه ناخواه شما نيز مانند ساير امتها اجلي داريد، وقتي اجلتان رسيد نمي‌توانيد آن را پس و پيش كنيد. مشركين وقتي اين كلام را بشنوند، و در آن تدبر كنند قهرا برايشان روشن مي‌گردد كه درخواست بيجايي كرده‌اند، چون هر امتي حياتي اجتماعي و وراء حيات فردي كه مخصوص تك تك افراد است دارد، و حيات اجتماعي هر امتي از بقاء و عمر آن مقداري را دارد كه خداي سبحان برايش مقدر كرده. و همچنين از سعادت و شقاوت و تكليف و رشد و ضد رشد و ثواب و عقاب سهمي را دارد، كه خداي تعالي برايش معين فرموده و اين حقيقت از چيزهايي است كه تدبير الهي عنايتي به آن دارد، هم چنان كه در تك تك انسانها طابق النعل بالنعل چنين تقديراتي را مقدر فرموده.
بعد از تدبر و درك اين حقيقت آن وقت به ياد شواهد تاريخي مي‌افتند كه آثار باستاني و خرابه‌هاي عهد كهن و كاخهاي خالي از سكنه با زبان بي زباني برايشان شرح مي‌دهد، هم چنان كه قرآن كريم اخبار بعضي از اين امت‌ها از قبيل: قوم نوح و عاد، قوم هود و ثمود قوم صالح و كلده و قوم ابراهيم (ع) و اهل سدوم، و سائر مؤتفكات (قوم لوط) و قبطيان (قوم فرعون) و اقوامي ديگر را براي آن مشركين آورده.
پس، اين همه اقوام كه منقرض شدند، و سر و صدا و آوازه‌شان به خاموشي گرائيد جز در
__________________________________________________
(1)"سوره يونس، آيه 20".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 106
اثر عذاب الهي و هلاكت دسته جمعي منقرض نشدند، و معذب نگشتند مگر بعد از آنكه پيامبرانشان با آيات و معجزاتي روشن بيامد، و هيچ رسولي به سوي آنان گسيل نشد مگر آنكه در باره دين حقي كه او آورده بود اختلاف كردند، بعضي ايمان آوردند و جمعي كه هميشه اكثر مردم بوده‌اند دعوت او را تكذيب كردند.
اين داستانها، مؤمنين را نيز راهنمايي مي‌كند به اينكه امت معاصر پيامبر اسلام نيز- كه در باره دين حقي كه آن جناب آورده بود اختلاف كردند- بزودي دچار همان سرنوشتي خواهند شد كه آن امت‌ها دچار شدند، و آن اين است كه بزودي خداي تعالي بين آنان و بين فرستاده خودش قضاوت عملي خواهد كرد، يعني به همان علتي كه آن امت‌ها را عذاب كرد، اينان را نيز عذاب خواهد فرمود، و خداي تعالي در كمين آنان است.
در اينجا به عهده دانشمندان است كه به يك نكته توجه كنند و آن اينست كه هر چند خداي تعالي سخن را در باره خصوص مشركين آغاز كرد، ولي در بين اين سخن، مجرمين از اين امت را نيز تهديد فرمود. پس، همه آن تهديدها شامل مجرمين اين امت نيز مي‌شود، و چون در ميان اهل قبله مجرمين بسيارند، پس اين امت نيز بايد منتظر عذاب الهي باشد، عذابي لازم و برقرار كه خداي تعالي با آوردن آن بين آنان و پيامبرشان حكم فصل خواهد كرد.

[اين پندار غلط و خرافي كه عذاب دنيوي از امت اسلام برداشته شده با منطق اسلام سازگار نيست..... ص: 106

و آنچه را كه شيطان تلقينشان كرده و به دلهايشان افكنده كه" اين امت، امتي مورد رحمت است و خدا به احترام پيامبر آنان كه نبي رحمت است عذاب دنيايي را از آنان برداشته، و از چنين عذابي آنها را در امان كرده، هر چند كه در همه اقسام گناهان و خطاها غرق شوند، و هر پرده‌اي از حيا را پاره سازند" بايد فراموش كنند و متوجه باشند كه هيچ مسلماني نمي‌تواند به چنين خرافه‌اي معتقد باشد و چگونه ممكن است چنين چيزي را به اسلام نسبت داد، با اينكه در منطق اسلام احدي نزد خدا احترامي ندارد مگر به تقوا؟ و چگونه چنين چيزي از معارف اسلام است با اينكه قرآن مؤمنين را به امثال آيه زير خطاب كرده و فرموده: " لَيْسَ بِأَمانِيِّكُمْ وَ لا أَمانِيِّ أَهْلِ الْكِتابِ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِهِ"؟! «1» و اي بسا از تجاوزگراني كه از اين مقدار هم تجاوز كرده عذاب آخرت را نيز عطف بر عذاب دنيا كرده و گفته‌اند كه" امت اسلام نه در دنيا عذاب مي‌بيند و نه در آخرت، هم نيكوكارش آمرزيده است و هم گنهكارش، و براي اين امت در دنيا باقي نمي‌ماند مگر اين
__________________________________________________
(1)نظام عالم به دلخواه شما و يا دلخواه اهل كتاب نمي‌چرخد، چه شما و چه آنان هر كس عمل زشت مرتكب شود كيفر خواهد ديد." سوره نساء، آيه 123"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 107
كرامت كه هر چه دلش خواست بكند، براي اينكه خداي عز و جل پرده امنيت به روي اين امت كشيده، و اما در آخرت برايش باقي نمي‌ماند مگر مغفرت و بهشت".
و معلوم است كه بنا به گفته اينان براي اين ملت و شريعت باقي نمي‌ماند مگر يك مشت احكام و تكاليف گزافي كه- العياذ باللَّه- خداي تعالي، رب العالمين آنها را بازيچه و سرگرمي خود قرار داده، نه از مخالفين آن احكام بازخواست مي‌كند كه چرا مخالفت كرديد؟ و نه براي امتثال كنندگان فرقي با مخالفين مي‌گذارد، بلكه هم امتثال كنندگان را به بهشت مي‌برد و هم مخالفين و عاصيان را، (و اگر از آنان بپرسي آخر فايده اين احكام و تكاليف چه بود؟ كه اين همه انبياء و اولياء به خاطر آن كشته شدند و رنج‌ها تحمل كردند؟ در پاسخ خواهند گفت: كارهاي خدا چون و چرا ندارد!" لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ" «1» و" سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًّا كَبِيراً" «2» .
همه اين نظريه‌هاي باطل ناشي از اعراض از ذكر خدا و دوري از كتاب او است، كه به گفته قرآن كريم رسول خدا (ص) در قيامت خواهد گفت: " پروردگارا امت من از اين قرآن قهر كردند، و آن را مهجور و متروك گذاشتند".

[سرزنش آنهايي كه از روي استهزاء شتاب در نزول عذاب را درخواست كردند]..... ص: 107

" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَتاكُمْ عَذابُهُ بَياتاً أَوْ نَهاراً ما ذا يَسْتَعْجِلُ مِنْهُ الْمُجْرِمُونَ... وَ قَدْ كُنْتُمْ بِهِ تَسْتَعْجِلُونَ" كلمه" بيات" و كلمه" تبييت" به معناي آمدن در شب است، و غالبا در مورد شر استعمال مي‌شود، مثل اينكه بخواهند از آمدن دشمن در شب خبر دهند.
و از آنجا كه جمله" مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" در دو آيه قبل در معناي اين بود كه درخواست كرده باشند خداي تعالي در فرستادن آن عذابي كه آنان را ناگزير از ايمان آوردن بسازد عجله كند، لذا بعد از آنكه در پاسخ آنان فرمود كه اين عذاب محقق الوقوع است، اينك در اين آيه دوباره به توبيخ و مذمت آنان پرداخته، توبيخ از دو جهت، اول از اين جهت كه در آمدن آن عذاب درخواست تعجيل كردند، با اينكه آن عذاب اگر بيايد ناگهاني خواهد آمد، و اين براي يك انسان عاقل از حزم و احتياط به دور است كه از چنين عذابي بر حذر نباشد و در آمدن آن درخواست، عجله كند، لذا براي افاده اين توبيخ به رسول گرامي‌اش تلقين كرد كه:
__________________________________________________
(1)اين بندگان خدا هستند كه بايد پاسخگوي اعمال خود باشند، و اما خداي تعالي در آنچه مي‌كند بازخواست نمي‌شود، چون كسي نيست كه خدا را به محاكمه بكشد." سوره انبياء، آيه 23".
(2)خدا از آنچه مي‌گويند بسيار برتر و منزه‌تر است." سوره اسراء، آيه 43"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 108
" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ"، بگو به من خبر دهيد" إِنْ أَتاكُمْ عَذابُهُ بَياتاً"، اگر عذاب خدا شبانه بيايد" او نهارا"، و يا در روز فرا رسد، با اينكه عذابي است كه جز به ناگهاني نمي‌آيد چون شما از لحظه آمدنش خبر نداريد" ما ذا يَسْتَعْجِلُ مِنْهُ" ديگر مجرمين در آمدن چه چيز عجله و شتاب را درخواست مي‌كنند، آيا در آمدن عذاب درخواست عجله مي‌كنند با اينكه مجرم خودشان هستند و اگر عذاب بيايد گريبان غير آنان را نمي‌گيرد؟
بنا بر اين، در جمله" ما ذا يَسْتَعْجِلُ مِنْهُ الْمُجْرِمُونَ" التفاتي از خطاب (ا رايتم- به من خبر دهيد) به غيبت (يستعجل) بكار رفته، و گرنه بايد مي‌فرمود: " ما ذا تستعجلون منه و انتم مجرمون". و گويا نكته اين التفات اين باشد كه خواسته است رعايت حال مجرمين را كرده رو در رو به آنان نفرموده باشد كه شما مجرميد و چنين عذابي در پي داريد چون ملاك و علت عذاب در شما هست و آن ارتكاب جرم است.
و توبيخ از جهت دوم اين است كه ايمان آوردن را تاخير انداخته‌اند براي روزي كه ديگر ايمان سودي به حالشان نداشته باشد، و آن روز نزول عذاب است، چون در آن روز پديدار شدن نشانه‌هاي عذاب بطور قطع ناگزيرشان مي‌كند به اينكه ايمان بياورند. آري، اين معنا تجربه شده كه آدمي وقتي مشرف به هلاكت مي‌شود ايمان مي‌آورد. از سوي ديگر ايمان، خود توبه‌اي است، و توبه در هنگام پديدار شدن نشانه‌هاي عذاب و لحظه‌اي كه آدمي مشرف به مرگ مي‌شود قبول نمي‌شود، لذا فرمود: " أَ ثُمَّ إِذا ما وَقَعَ" العذاب" آمنتم به" آيا گذاشتيد وقتي كه عذاب واقع شد به آن (به قرآن و يا به خداي تعالي) ايمان آورديد؟" أ لن" يعني آيا در اين لحظه ايمان آورديد؟ در حالي كه: " وَ قَدْ كُنْتُمْ بِهِ تَسْتَعْجِلُونَ" قبلا خود شما درخواست مي‌كرديد زودتر آن عذاب بيايد، و معناي اين استعجالتان اين بود كه بفهمانيد ما اعتنايي به اين عذاب نداريم، در حقيقت با اين درخواست خود مي‌خواستيد تهديد خداي تعالي را تحقير و استهزاء كنيد.
" ثُمَّ قِيلَ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ذُوقُوا عَذابَ الْخُلْدِ هَلْ تُجْزَوْنَ إِلَّا بِما كُنْتُمْ تَكْسِبُونَ" اين معنا به ذهن نزديكتر است كه آيه شريفه متصل باشد به آيه" لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ"، كه در اين صورت آيه اول حتمي بودن وقوع عذاب بر مشركين و نابود كردن آنان را بيان مي‌كند، و آيه دوم اين نكته را مي‌رساند كه بعد از وقوع عذاب به آنان گفته مي‌شود: حال بچشيد عذاب جاودانه را كه همان عذاب آخرت است، و شما در اين روز كيفر نمي‌شويد مگر به عمل خودتان، همان اعمالي كه مي‌كرديد و همان گناهاني كه مرتكب مي‌شديد و اين است سزاي شما. و اين خطاب (ذوقوا: بچشيد) خطاب زباني نيست، بلكه خطاب تكويني است، ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 109
مي‌خواهد بفرمايد: هر عملي عكس العمل و اثري دارد و ممكن نيست كه عذاب كفر و گناه به كافر و گنهكار نرسد. و بنا بر اين معنا اين دو آيه، يعني آيه: " قُلْ أَ رَأَيْتُمْ" تا جمله" تستعجلون" داراي زمينه اعتراض، و وارد در اين موردند.
" وَ يَسْتَنْبِئُونَكَ أَ حَقٌّ هُوَ قُلْ إِي وَ رَبِّي إِنَّهُ لَحَقٌّ وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ" كلمه" يستنبئونك" به معناي" يستخبرونك" است، يعني از تو خبر مي‌خواهند.
و جمله: " احق هو" بيان همان خبري است كه از آن سؤال كرده‌اند، و ضمير" هو" بطوري كه از زمينه كلام بر مي‌آيد به قضاء و يا به عذاب بر مي‌گردد، و به هر كدام برگردد برگشت عبارت به يك معنا است، مي‌فرمايد: از تو خبرگيري مي‌كنند كه آيا آن قضاء و يا آن عذاب حق است؟ در اينجا خداي سبحان به پيامبرش دستور داده پاسخ را كه عبارت است از اثبات آن عذاب به جميع جهات تاكيد مؤكد نموده در جواب آنان با سوگند بگويد: اين عذاب حتما و قطعا حق و ثابت است، براي اينكه مقتضي آن موجود و مانع آن مفقود است.
پس، اينكه فرمود: " قُلْ إِي وَ رَبِّي إِنَّهُ لَحَقٌّ" (براي اثبات حقيت كلام از چند جهت تاكيد شده) يكي از جهت سوگند، دوم آوردن كلمه" ان" و سوم آوردن حرف" لام"، و چهارم آوردن جمله به صورت جمله اسميه (آن عذاب حق است)، چون ممكن بود بفرمايد: " قل اي و ربي يحق العذاب و يا يقطع العذاب". و جمله" وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ" بيان عدم مانع است- هم چنان كه جمله قبلي وجود مقتضي را اثبات مي‌كرد- و مي‌فرمايد: شما نمي‌توانيد خدا را از فرستادن عذاب عاجز سازيد، و از رسيدن عذاب بر خود مانع شويد.
" وَ لَوْ أَنَّ لِكُلِّ نَفْسٍ ظَلَمَتْ ما فِي الْأَرْضِ لَافْتَدَتْ بِهِ..."
اين آيه به شدت عذاب و اهميت خلاصي از آن در نزد آنان اشاره مي‌كند. و جمله" وَ أَسَرُّوا النَّدامَةَ" به معناي اين است كه ندامت و پشيماني خود را پنهان و كتمان مي‌كنند تا گرفتار شماتت و امثال آن نشوند. و ظاهرا منظور از قضاء و عذابي كه در آيه شريفه آمده عذاب و قضاء دنيوي است نه غير دنيوي.

[سلطنت و مالكيت خداي تعالي قابل مقايسه با سلطنت‌هاي اعتباري ظاهري افراد انسان نيست و وجود مانع و رادع از تحقق اراده حق متعال، معقول نيست..... ص: 109

" أَلا إِنَّ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَلا إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" اين آيه شريفه و آيه بعدش برهاني است بر حق بودن مطلبي كه قبلا فرموده بود، و آن اين بود كه عذاب مورد تهديد حق است و واقع خواهد شد، و هيچ مانعي نيست كه بتواند از وقوع آن منع كند. و صورت برهان چنين است: آنچه در آسمانها و زمين است از آنجا كه مملوك خداي يگانه بي شريك است خداي تعالي مي‌تواند هر نوع تصرفي كه فرض شود در آن بنمايد و هر
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 110
تصرفي در آنها به خداي تعالي منتهي مي‌شود، و غير از خدا هيچ كسي سهمي از اين مالكيت ندارد، و در نتيجه هيچ تصرفي در آن نمي‌توان كرد مگر به اذن او، پس اگر غير از خداي تعالي كسي تصرف در چيزي كرد تصرف او فقط مستند به اراده خداي تعالي است و به هيچ مقتضي ديگر و خارجي‌اي مستند نيست، يعني هيچ مقتضي ديگري كه خارج از ذات مقدس او باشد نمي‌تواند در ذات و اراده او تصرف و از اراده و فعل او جلوگيري نمايد. پس، خداي تعالي آنچه مي‌كند از جانب خود مي‌كند، نه اينكه مقتضايي از خارج ذاتش و يا مانعي از خارج در كار او ارتباط و دخالت داشته باشد. پس، هر گاه خداي سبحان اراده‌اي كند آن را به كرسي مي‌نشاند و انجام مي‌دهد، بدون اينكه مددكاري او را كمك كند و يا مانعي از كارش و انفاذ اراده‌اش جلوگيري كند، و چون وعده‌اي دهد وعده‌اش حق است و تخلف ندارد، و هيچ منصرف كننده‌اي نيست كه او را وادار سازد به اينكه وعده‌اش را تغيير دهد.
پس، اگر با نظري دقيق در ملك مطلق و حقيقي خداي تعالي نظر كنيم به اين حقيقت هدايت مي‌شويم و علم پيدا مي‌كنيم كه وعده خداي تعالي وعده حق است، يعني آميخته با باطل نيست، اما چه بايد كرد كه اكثر مردم- يعني عوام الناس- اين نظر دقيق را ندارند و در نتيجه از درك آن عاجزند، و يا اگر توانايي درك آن را دارند به فهم ساده و عوامانه خود اكتفاء نموده. و به آن علاقه ورزيده، حاضر نمي‌شوند از آن دست بردارند، در نتيجه اين اكثريت، ملك خداي تعالي را به ملك و سلطنت پادشاهان و انسانهايي كه بر ساير انسانها سروري و استكبار دارند قياس نموده، فكر مي‌كنند كه خداي تعالي نيز مانند يك پادشاه داراي سلطنت و قدرت و ساير چيزهايي است كه ديگران در باره‌اش سر و دست مي‌شكنند. و او را داراي قدرت مطلقه‌اي مي‌دانند كه هر كاري بخواهد مي‌تواند بكند و هر حكمي بخواهد مي‌تواند براند در عين حال گاه مي‌شود كه آنچه مي‌خواهد واقع نمي‌شود و يا وعده‌اي كه مي‌دهد عملي نمي‌گردد، چون مصلحت خود و يا ديگران را در وفاي به آن وعده نمي‌يابد، و يا مانع ديگري او را از وفاي به وعده‌اش باز مي‌دارد. آن گاه ملك و سلطنت خداي تعالي را به چنين سلطنتي قياس نموده مي‌پندارند كه خداي تعالي هم ممكن است در اهدافي كه دارد به موانعي برخورد نموده آنچه مي‌خواهد واقع شود واقع نشود، و آنچه وعده داده به موانعي برخورد كند و نتواند به آن وفا كند.
علاوه بر اين خيال مي‌كنند وعده الهي هم مانند وعده انسانها از مقوله گفتار است كه گاهي با خارج منطبق مي‌شود و گاهي نمي‌شود.
و حال آنكه حقيقت ملك و سلطنت يك سلطان و سعه قدرت و نفوذ اراده او اين است ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 111
كه مردم او را به اين اعتبار مي‌شناسند و چنين اعتقادي در باره او دارند، نه اينكه او در واقع چنين باشد (واقعيت او همين است كه يك انساني است مانند ساير انسانهاي سراپا حاجت و نقص، به شهادت اينكه) وقتي گردش گردون فلك او را زير فشار بلاها و گرفتاريها خرد كرد و در آخر هلاكش ساخت و يا به خاطر عواملي عقائد مردم در باره او دگرگون شد، ديگر نه ملكي برايش باقي مي‌ماند و نه قدرت و نفوذ اراده‌اي.
و معناي اينكه در باره‌اش مي‌گويند هر كاري بخواهد مي‌كند و هر چه دوست بدارد برايش فراهم مي‌شود، اين است كه اسباب ظاهري عالم مساعد با خواست او و موافق با دلخواه او است، به شهادت اينكه اگر آن اسباب و عوامل مساعدت ننمايد و روي خوش نشان ندهد، همين آقاي پادشاه نيرومند چاره‌اي به جز تسليم ندارد و نمي‌تواند با آن قدرت موهومي كه براي خود فرض كرده بود اسباب و عوامل جهان را تسليم و خاضع در برابر خود بسازد، هم چنان كه نمي‌تواند در مرگ و حيات و جواني و پيري و سلامت و بيماري و امور بسياري ديگر دخل و تصرفي بكند.
پس، روشن گرديد كه چنين افرادي نه مالكند و نه ملك، و نه قادرند و نه نافذ الارادة و نه هيچ چيز ديگر. به خلاف خداي تعالي و ملك و سلطنت و اراده او كه او مالك حقيقي خلق خويش است، به اين معنا كه هستي هر موجودي قائم به وجود او و تكون يافته به امر او و تحول پذير به اذن او است، و هر تصرفي كه او در خلق خود مي‌كند تصرفي است كه از پيش خود مي‌كند نه به خاطر اقتضاي امري خارج از ذات خود، چون هيچ موجود داراي اقتضايي كه خارج از ذات خداي تعالي باشد و خدا را وادار به تصرفي كند وجود ندارد، هم چنان كه چيزي كه او را از كارش باز بدارد و مانع شود وجود ندارد، پس هر چيزي و هر اثري بطور مستقيم و بطور استقلال منسوب به خود خداي تعالي است، و اگر به غير خدا هم نسبت بدهيم باز به اذن او است، و به مقدار اذني است كه او به غير خود داده، با اين حال چگونه ممكن است چيزي از مشيت او تخلف كند و به غير او برگشت نمايد با اينكه در اين ميان غيري نيست تا چيزي به سوي او رجوع داشته باشد و به آن غير منسوب شود؟

[قول خداي تعالي و وعده او همان فعل محقق او است و قابل تخلف و ترديد نمي‌باشد (إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ)]..... ص: 111

و قول خداي تعالي همان فعل او است، به اين معنا كه او كاري را كه مي‌كند آن كار به خودي خود بر مقصود او دلالت مي‌كند. خوب، با اينكه معناي قول خدا اين است ديگر چگونه ممكن است كه در قول او دروغ راه يابد، با اينكه قول او متن عالم خارج است و عين خارجي است، قول او منم و تويي و سراسر اين عالم است كه هيچ جاي آن دروغ نيست، دروغ و خطا مختص به مفاهيم ذهني است، هر مفهوم ذهني كه با خارج منطبق باشد حقيقت است و خبر دادن از آن خبري است راست، و هر مفهوم ذهني كه با خارج منطبق نباشد خلاف حقيقت است و خبر
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 112
دادن از آن خبري است دروغ. و همچنين چگونه ممكن است وعده او باطل باشد با اينكه وعده او عبارت است از همان عملي كه او با ما خواهد كرد و فعلا براي ما غايب است و جنبه آينده را دارد كه احتمال دارد تحقق بيابد و يا تحقق نيابد، ولي براي خداي تعالي كه كليه اسباب را به سوي آن وعده متوجه ساخته غايب نيست و ردخور ندارد.
پس، دقت نظر در اين حقايق معناي ملك خداي تعالي نسبت به آسمانها و زمين را براي دانش‌پژوه متدبر روشن مي‌سازد و نيز روشن مي‌سازد كه لازمه اين چنين مالكيت اين است كه وعده او حق و غير قابل ترديد باشد، و ترديد آن به جز جهل به مقام خداي تعالي هيچ انگيزه‌اي نداشته باشد.
و به همين جهت خداي تعالي در آيه مورد بحث نخست فرموده: " أَلا إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ" و آن گاه اضافه كرده كه: " وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" و در آخر، يعني در يك آيه ديگر در بيان مالكيت خود و ذكر نمونه‌اي از آن فرموده: " هُوَ يُحيِي وَ يُمِيتُ- او زنده مي‌كند و مي‌ميراند".
" هُوَ يُحيِي وَ يُمِيتُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ" در اين جمله بر مطلب آيه قبلي كه راجع به مالكيت خداي تعالي نسبت به نوع انسان بود احتجاج و استدلال شده است. گويا مي‌فرمايد: تمامي امور شما انسانها از زندگي، مرگ و برگشتتان به سوي خداي تعالي به خدا مربوط است و با اين حال چگونه مي‌توانيد بگوئيد: ملك خداي تعالي نيستند؟

بحث روايتي [(دو روايت در ذيل آيات گذشته مربوط به عذاب)]..... ص: 112

در تفسير قمي است كه در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) آمده كه در معناي آيه" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَتاكُمْ عَذابُهُ بَياتاً" فرموده: يعني عذاب او در شب و يا در روز بر شما نازل شود" ما ذا يَسْتَعْجِلُ مِنْهُ الْمُجْرِمُونَ" پس اين عذابي است كه در آخر الزمان بر فاسقان اهل قبله كه منكر نزول عذاب بر خود هستند نازل خواهد شد. «1»
مؤلف: اين روايت با آيات مورد بحث تاييد مي‌شود، و بيان قبلي ما را تاييد مي‌كند.
و در همان كتاب به سند خود از حسن بن موسي الخشاب از مردي، از حماد بن عيسي از كسي كه براي او روايت كرده از امام صادق (ع) روايت آورده كه گفت: شخصي از
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ط. نجف، ج 1، ص 312.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 113
آن جناب از معناي كلام خداي تبارك و تعالي كه فرموده: " وَ أَسَرُّوا النَّدامَةَ لَمَّا رَأَوُا الْعَذابَ" سؤال كرد، و گفت: بعد از اينكه اينها داخل عذاب شدند ديگر پنهان كردن ندامت چه سودي به حالشان خواهد داشت؟ امام فرمود: سودش اين است كه از شماتت دشمنان ايمنند. «1»
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ط. نجف، ج 1، ص 313. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 114

[سوره يونس (10): آيات 57 تا 70]..... ص: 114

اشاره

يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَتْكُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ شِفاءٌ لِما فِي الصُّدُورِ وَ هُديً وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ (57) قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذلِكَ فَلْيَفْرَحُوا هُوَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ (58) قُلْ أَ رَأَيْتُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ لَكُمْ مِنْ رِزْقٍ فَجَعَلْتُمْ مِنْهُ حَراماً وَ حَلالاً قُلْ آللَّهُ أَذِنَ لَكُمْ أَمْ عَلَي اللَّهِ تَفْتَرُونَ (59) وَ ما ظَنُّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَي النَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَشْكُرُونَ (60) وَ ما تَكُونُ فِي شَأْنٍ وَ ما تَتْلُوا مِنْهُ مِنْ قُرْآنٍ وَ لا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلاَّ كُنَّا عَلَيْكُمْ شُهُوداً إِذْ تُفِيضُونَ فِيهِ وَ ما يَعْزُبُ عَنْ رَبِّكَ مِنْ مِثْقالِ ذَرَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ وَ لا أَصْغَرَ مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْبَرَ إِلاَّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ (61)
أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (62) الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ (63) لَهُمُ الْبُشْري فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ لا تَبْدِيلَ لِكَلِماتِ اللَّهِ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (64) وَ لا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (65) أَلا إِنَّ لِلَّهِ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ وَ ما يَتَّبِعُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ شُرَكاءَ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَخْرُصُونَ (66)
هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ وَ النَّهارَ مُبْصِراً إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَسْمَعُونَ (67) قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ هُوَ الْغَنِيُّ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ إِنْ عِنْدَكُمْ مِنْ سُلْطانٍ بِهذا أَ تَقُولُونَ عَلَي اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (68) قُلْ إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ لا يُفْلِحُونَ (69) مَتاعٌ فِي الدُّنْيا ثُمَّ إِلَيْنا مَرْجِعُهُمْ ثُمَّ نُذِيقُهُمُ الْعَذابَ الشَّدِيدَ بِما كانُوا يَكْفُرُونَ (70)
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 115

ترجمه آيات..... ص: 115

هان اي مردم! از ناحيه پروردگارتان موعظتي و شفاي قلبي و هدايتي براي عموم بشر و رحمتي براي خصوص مؤمنين بيامد (57).
(تو اي پيامبر) بگو كه شايسته است به فضل خدا و به رحمت او خرسندي كنند، كه فضل و رحمت خدا بهتر است از آنچه جمع مي‌كنند (58).
بگو به من خبر دهيد آيا رزقي كه خدا برايتان نازل كرده و شما بعضي را حلال و بعضي را حرام كرديد خدا به شما اجازه داده بود؟ يا از پيش خود حلال و حرام درست كرديد و آن گاه آن را به افتراء به خدا نسبت داديد؟ (59).
و اين هايي كه دروغ را به خدا افتراء مي‌بندند چه گماني در باره روز قيامت دارند؟ و به چه جرأت امروز خدايي را كه نسبت به مردم كريم است، ناشكري مي‌كنند؟ ولي بيشتر مردم ناسپاسند (60).
تو اي پيامبر در هيچ وضعي قرار نمي‌گيري و از ناحيه خدا هيچ آيه‌اي از قرآن نمي‌خواني و شما عموم مردم هيچ عملي انجام نمي‌دهيد، مگر آنكه ما (خدا و فرشتگانش) بر بالاي سرتان به شهادت ايستاده‌ايم، مي‌بينيم چگونه در كارتان فرو رفته و سرگرميد، (آري، اي پيامبر) از علم پروردگار تو حتي هم وزن ذره‌اي پوشيده نيست، نه در زمين و نه در آسمان، و هيچ كوچكتر و يا بزرگتري از آن نيست مگر آنكه در كتابي روشن ضبط است (61).
آگاه باشيد كه اولياي خدا از هيچ چيزي ترس و اندوه ندارند (62).
همانهايي كه ايمان آوردند، و پرواي از خدا حالت هميشگي آنهاست (63).
و آنان هم در دنيا بشارت دارند و هم در آخرت (و اين كلمه خداست) و در كلمات خدا دگرگوني وجود ندارد، و همين بشارت خود رستگاري عظيمي است (64).
سخناني كه مشركين (در افتخار و باليدن به خدايانشان) مي‌گويند تو را اي پيامبر غمگين نسازد، كه عزت همه‌اش از خدا است، و تنها شنوايي و دانايي از آن اوست (65).
آگاه باشيد كه هر كس (و هر چيز) كه در آسمانها و زمين است ملك خدا است، و آنچه را مشركان از غير خدا پيروي مي‌كنند گمان باطلي بيش نيست، كار آنها تنها حدس و تخمين است (66).
او كسي است كه براي شما شب درست كرد تا در آن آرامش گيريد، و روز درست كرد تا همه چيز را برايتان روشن كند (آري) در اينها آياتي است براي مردمي كه گوش شنوا داشته باشند (67).
مي‌گويند: خدا فرزند گرفته، منزه است خدا از اين سخنان، او بي نياز است و ملك همه موجودات
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 116
آسمانها و زمين از آن او است، شما مشركين هم هيچ دليلي بر اين گفته خود نداريد، چرا چيزي را كه نمي‌دانيد به خدا نسبت مي‌دهيد؟ (68).
بگو آنهايي كه سخن و اعتقاد بي دليل و دروغ خود را به خدا افتراء مي‌بندند رستگار نخواهند شد (69).
(همه اين عقائد خرافي و گفتار باطل براي طمع) متاع دنيا است و آن گاه بازگشتشان به سوي ما است، همين كه نزد ما منتقل شدند به خاطر كفري كه يك عمر ورزيدند عذابي شديد به ايشان مي‌چشانيم (70)

بيان آيات..... ص: 116

اشاره

در اين آيات به اوصاف قرآن كريم و صفات كريمه آن برگشته و به دنبالش مطالبي متفرق آمده كه با آيات قبل كه مربوط به غرض سوره بود مرتبط است، و نيز در آن، كلماتي در موعظت و حكمت و استدلال بر اثبات مطالبي گوناگون، و كلماتي در اوصاف اولياء اللَّه و بشارت به آنان آمده.

[توضيح معناي مفردات آيه شريفه: " موعظه"،" شِفاءٌ لِما فِي الصُّدُورِ"،" هدي" و" رحمت"]..... ص: 116

" يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَتْكُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ..."
راغب در كتاب مفرداتش گفته: ماده" وعظ" به معناي بازداشتن و منع كردن كسي است از كاري همراه با ترسانيدن. و نيز گفته است كه خليل گفته: وعظ به معناي تذكر دادن است به انجام عملي خير، به بياني كه دل شنونده را براي پذيرفتن آن تذكر نرم كند. و كلمه" عظة" و همچنين كلمه" موعظة" هر دو اسم مصدرند «1» و كلمه" صدر: سينه" معنايش معروف است و چون مردم مي‌بينند كه جاي قلب داخل قفسه سينه است و از سوي ديگر معتقدند كه آدمي هر چه مي‌فهمد به وسيله قلبش احساس مي‌كند، و با همين عضو است كه امور را تعقل نموده يكي را محبوب مي‌دارد و يكي ديگر را مبغوض، يكي را دوست مي‌دارد و از ديگر كراهت دارد، به چيزي و يا كسي اشتياق مي‌ورزد و به چيزي اميدوار و آرزومند مي‌شود از اين رو سينه را مركز اسرار قلب و صفات روحي دانسته و آن را خزينه فضائل و رذائل شمرده‌اند.
فضائل را اثر سلامتي قلب و استقامت آن دانسته، و رذائل را بيماري آن و رذالت را درد و مرض شمرده‌اند، و لذا مي‌گويند: من سينه‌ام را مثلا با گرفتن انتقام از فلاني شفا دادم، پس" شفاء الصدور" و همچنين شفاء آنچه در سينه‌ها است دو تعبير كنايي است، و كنايه است از
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" وعظ".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 117
اينكه آن حالت بد و خبيث روحي كه داشتم و مرا به سوي شقاوت و بدبختي سوق مي‌داد و عيش خوش مرا مكدر مي‌ساخت، و خير دنيا و آخرت مرا از بين مي‌برد، از بين رفت و زائل گرديد.
و كلمه" هدي" به معناي راهنمايي به سوي مطلوب است، اما نه به هر نحو كه صورت بگيرد، بلكه- بطوري كه راغب گفته-: " راهنمايي به لطف و نرمي است" «1» و ما در تفسير آيه شريفه" فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ" «2» در جلد هفتم اين كتاب بحثي در اين باره ايراد كرديم.

[اشاره به معناي" رحمان" و" رحيم" و مراد از اينكه قرآن براي مؤمنين رحمت است..... ص: 117

و كلمه" رحمت" به معناي تاثر قلب است اما نه هر تاثري بلكه تاثر خاصي كه از مشاهده ضرر و يا نقص در ديگران به آدمي دست مي‌دهد و آدمي را وا مي‌دارد كه در مقام جبران ضرر و اتمام نقص او برآيد، ولي وقتي اين كلمه به خداي تعالي كه اجل از داشتن قلب است نسبت داده شود، ديگر به معناي تاثر قلبي نيست، بلكه به معناي نتيجه آن تاثر است، نتيجه تاثر در ما آدميان اين بود كه در مقام جبران نقص طرف برآئيم، رحمت خداي تعالي نيز به همين معنا است. پس اينكه مي‌گوئيم خدا رحيم است، معنايش اين است كه نقص بنده را جبران نموده حاجتش را برآورده و بيماريش را شفا مي‌دهد، و در يك عبارت جامع: " رحمت خدا منطبق است به اعطاي او و افاضه وجود بر خلقش".
البته اين نسبت هم تفاوت مي‌كند، اگر رحمت او را به مطلق خلقش نسبت دهيم منظور از اين رحمت (رحمت رحماني او) دادن هستي به خلق است، و نيز دادن بقاء و رزقي كه بقاي خلق را امتداد مي‌دهد، و نيز دادن ساير نعمت‌هايي كه به فرموده خودش قابل شمارش نيست:
" وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها" «3» . و اما اگر رحمت خدا را به مؤمنين نسبت دهيم، در اين صورت منظور از آن، (رحمت رحيميه او) رحمتي خواهد بود كه مختص به مؤمنين است، و آن عبارت است از سعادت زندگي انساني انسان، و آن سعادت مظاهر مختلفي دارد كه خداي تعالي آنها را تنها به مؤمنين مرحمت مي‌كند نظير داشتن معارف حقه الهيه، اخلاق كريمه، اعمال صالحه و حيات طيبه در دنيا و آخرت و جنت و رضوان.
و به همين جهت است كه وقتي قرآن را توصيف مي‌كند به اينكه رحمت براي مؤمنين
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" هدي".
(2)"سوره انعام، آيه 125".
(3)و هر قدر نعمت خدا را بشماريد به آخرش نمي‌رسيد." سوره ابراهيم، آيه 34 و سوره نحل، آيه 18".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 118
است، معنايش اين است كه تنها مؤمنين را غرق در انواع خيرات و بركات مي‌كند، خيرات و بركاتي كه خداي تعالي آنها را در قرآن نهفته و قرآن را خزينه آن خيرات كرده تا هر كس كه متحقق به حقايق آن شود، و معاني آن را در خود پياده كند از آن خيرات بهره‌مند شود، چنانچه مي‌فرمايد: " وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً" «1» .

[توصيف قرآن به چهار صفت موعظه، شفاي درون، هدايت و رحمت بودن، در آيه شريفه، بيان جامعي است براي همه آثار طيب و نيكوي قرآن كريم..... ص: 118

و ما اگر اين چهار صفتي را كه خداي سبحان در اين آيه براي قرآن برشمرده يعني: 1- موعظه 2- شفاي آنچه در سينه‌ها است 3- هدايت 4- رحمت، در نظر گرفته، آنها را با يكديگر مقايسه نموده، آن گاه مجموع آنها را با قرآن در نظر بگيريم، خواهيم ديد كه آيه شريفه بيان جامعي است براي همه آثار طيب و نيكوي قرآن كه در نفوس مؤمنين ترسيم مي‌شود. و آن اثر را از همان اولين لحظه‌اي كه به گوش مؤمنين مي‌رسد تا آخرين مرحله‌اي كه در جان آنان استقرار دارد در قلوبشان حك مي‌كند.
آري، قرآن در اولين برخوردش با مؤمنين آنان را چنين در مي‌يابد كه در درياي غفلت فرو رفته، و موج حيرت از هر سو به آنان احاطه يافته و در نتيجه باطن آنان را به ظلمت‌هاي شك و ريب تاريك ساخته و دلهايشان را به انواع رذائل و صفات و حالات خبيثه بيمار ساخته لذا با مواعظ حسنه اندرزشان مي‌دهد و از خواب غفلت بيدارشان مي‌كند و از هر نيت فاسد و عمل زشت نهيشان نموده، به سوي خير و سعادت وادارشان مي‌سازد.
و در مرحله دوم شروع مي‌كند به پاكسازي باطن آنان از هر صفت خبيث و زشت و بطور دائم آفاتي را از عقل آنان و بيماريهايي را از دل آنان يكي پس از ديگري زائل مي‌سازد، تا جايي كه بكلي رذائل باطني انسانهاي مؤمن را زايل سازد.
و در مرحله سوم آنان را به سوي معارف حقه و اخلاق كريمه و اعمال صالحه دلالت و راهنمايي مي‌كند، آنهم دلالتي با لطف و مهرباني، به اين معنا كه در دلالتش رعايت درجات را مي‌كند، و به اصطلاح دست آدمي را گرفته پا به پا مي‌برد و او را منزل به منزل نزديك مي‌كند، تا در آخر به سر منزل مقربين رسانيده به فوز مخصوص به مخلصين رستگار سازد.
و در مرحله چهارم جامه رحمت بر آنان پوشانيده در دار كرامت منزلشان مي‌دهد و بر اريكه سعادت مستقرشان مي‌سازد تا جايي كه به انبياء و صديقين و شهداء و صالحين
__________________________________________________
(1)ما از قرآن چيزها نازل مي‌كنيم كه براي مؤمنين شفاء و رحمت است، ولي ظالمان راي جز خسارت نمي‌افزايد." سوره اسراء، آيه 82".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 119
(وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً) ملحقشان نموده، در زمره بندگان مقرب خود در اعلي عليين جاي مي‌دهد.
پس، قرآن كريم واعظي است شفا دهنده بيماريهاي دروني، و راهنمايي است هادي به سوي صراط مستقيم، و افاضه كننده رحمتي است كه شفا دادن و هدايت و افاضه رحمتش به اذن خداي سبحان است و بس، به اين معنا كه اين خود قرآن است كه چنين آثار و بركاتي دارد، نه اينكه به وسيله چيز ديگري اين آثار را داشته باشد، چون قرآن سبب متصلي است بين خدا و خلقش، پس خود او است كه براي مؤمنين شفاء و رحمت و هدايت است- دقت بفرمائيد.
و به همين جهت خداي سبحان كلام را در اين آيه با خطاب به عموم مردم آغاز نمود و فرمود: " يا أَيُّهَا النَّاسُ"، روي سخن را به خصوص مشركين و يا خصوص مشركين مكه نكرد، با اينكه آيه شريفه در سياق، گفتگو با آنان بود، و اين خود دليل بر گفته ما است كه گفتيم صفات چهارگانه قرآن (1- موعظه 2- و شفاء ما في الصدور 3- هدايت 4- و رحمت) مربوط به عموم مردم است، نه يك طائفه خاصي از مردم.
اين بود نظريه ما در تفسير آيه مورد بحث، ولي ديگر مفسران حرفهاي ديگري زده‌اند، و يكي از حرفهاي عجيبي كه بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند اين است كه: " منظور از رحمت تنها آن مهر و محبتي است كه مؤمنين در بين خود و با يكديگر دارند" و ليكن اين حرف خطاء است و بطور قطع سياق آيه آن را دفع مي‌كند.

[مراد از فضل خدا و رحمت خدا در آيه شريفه: " قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ..."]..... ص: 119

" قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذلِكَ فَلْيَفْرَحُوا هُوَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ" كلمه" فضل" به معناي زيادت است، و اگر" عطيه" را فضل مي‌نامند بدين جهت است كه عطاء كننده غالبا چيزي را عطاء مي‌كند كه مورد احتياج خودش نيست. بنا بر اين، اگر در آيه مورد بحث فيض‌هايي را كه خداي تعالي بر بندگانش افاضه فرموده فضل خوانده براي اين است كه اشاره كند به اينكه خداي تعالي بي نياز است، نه احتياج دارد به اينكه چيزي را به خلق افاضه كند و نه به آن خلقي كه مورد افاضه اوست نيازمند است (پس هم ايجاد خلق مورد افاضه‌اش فضل است، و هم افاضه به آنان).
و اين نيز بعيد نيست كه منظور از" فضل خدا" رحمت رحمانيه او و عطائي باشد كه بر عامه خلق خود دارد، و منظور از كلمه" رحمت" خصوص افاضه‌اي باشد كه بر مؤمنين از خلقش دارد، چون رحمت سعادت ديني وقتي منضم شود به نعمت عمومي در زندگي مادي- اعم از ارزاق و ساير بركات عامه- مجموع آن رحمت و اين نعمت سزاوارتر به فرح و خوشحالي و بجاتر
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 11، ص 403.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 120
است براي انبساط و سرور، تا يكي از اين دو.
ممكن است اين احتمال را بدينگونه تقويت كنيم كه در جمله" بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ" حرف" باء" كه باء سببيت است هم بر سر فضل در آمده و هم بر سر رحمت، چون تكرار اين حرف اشعار دارد بر اينكه هر يك از فضل و رحمت سببي است مستقل و منظور از هر دو يك چيز نيست، هر چند كه در جمله: " فَبِذلِكَ فَلْيَفْرَحُوا" حرف باء بر سر كلمه" ذلك" كه اشاره به هر دو است آمده، و آدمي خيال مي‌كند كه منظور از فضل و رحمت يك چيز است، كه اشاره را مفرد آورده و نفرموده: " فبذلكما: پس به اين دو". و ليكن اين مفرد آوردن براي اين نبوده كه بفهماند منظور از فضل و رحمت يك چيز است، بلكه منظور اين بوده كه بفهماند سود حاصل از مجموع فضل و رحمت آن قدر بيشتر از سود حاصل از فضل به تنهايي است كه جا دارد انسان عاقل فرح و سرور خود را منحصر در آن كند، و در سود حاصل از فضل (منافع مادي و دنيايي) به تنهايي مصرف نكند.
البته اين احتمال هم هست كه منظور از فضل غير از رحمت باشد، ولي منظور منافع مادي دنيايي نباشد، بلكه منظور اموري باشد كه در آيه قبلي ذكر شده بود، يعني" موعظه" و" شفاء ما في الصدور" و" هدي"، و منظور از رحمت خصوص رحمت اخروي خاص به مؤمنين نباشد، بلكه مراد همان معنايي باشد كه در آيه قبلي داشت، و آن عبارت بود از عطيه خاصه الهي به مؤمنين يعني سعادت دنيايي و آخرتي آنان.
و معناي آيه بنا بر اين احتمال چنين مي‌شود: آن موعظه و شفاء ما في الصدور و هدي كه خداي تعالي به عموم انسانها تفضل كرده و آن رحمت كه به خصوص مؤمنين داده و آنان را به زندگي طيب رسانيده سزاوارتر است به اينكه به داشتن آن، فرح و سرور داشته باشند تا اين اموالي كه براي خود جمع مي‌كنند.
و چه بسا كه اين وجه به آيه زير نيز تاييد شود كه فرموده: " وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَكي مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَداً وَ لكِنَّ اللَّهَ يُزَكِّي مَنْ يَشاءُ" «1»، چون در اين آيه تزكيه انسانها را به فضل و رحمت خدا نسبت داده و اين به فهم آدمي بعيد است كه در آيه شريفه تزكيه را مستند به فضل به معناي عطيه عامه (منافع مادي دنيايي) كرده باشد. و باز از مؤيداتي كه اين وجه را تاييد مي‌كند اين است كه با روايات وارده در تفسير آيه سازگار است، و در آن روايات-
__________________________________________________
(1)و اگر فضل و رحمت خدا به شما نبود احدي از شما تا ابد تزكيه نمي‌شد، و اين خداي تعالي است كه هر كس را بخواهد تزكيه و پاك مي‌كند." سوره نور، آيه 21"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 121
كه ان شاء اللَّه بزودي از نظر خواننده مي‌گذرد- آمده كه منظور از فضل خداي تعالي در آيه مورد بحث رسول خدا (ص) و منظور از رحمت او علي (ع) و يا منظور خصوص قرآن است.
" فَبِذلِكَ فَلْيَفْرَحُوا"- مفسرين گفته‌اند: حرف" فاء" در كلمه" فليفرحوا" زيادي است، هم چنان كه در گفته شاعر آنجا كه گفته: " فاذا قتلت فعند ذلك فاجزعي- زماني كه كشته شدم در آن هنگام جزع كن" زيادي آمده و ظرف" فبذلك" بدل است از جمله" بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ" و متعلق است به جمله" فليفرحوا"، كه به منظور افاده حصر مقدم بر مظروفش آمده، «1» و جمله" هُوَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ" بيان ديگري است براي معناي حصر.
پس با همه اين نكاتي كه آورديم روشن شد كه آيه شريفه نتيجه گيري از مضمون آيه سابق است.
چون خداي تعالي بعد از آنكه مردم را مخاطب قرار داد و از در منت‌گذاري فرمود كه: اين قرآن براي آنان موعظه و براي بيماريهاي درون سينه آنان شفاء و نيز براي آنان هدايت و براي خصوص مؤمنين ايشان رحمت است، از باب نتيجه‌گيري فرمود: حال كه چنين است ديگر جا ندارد كسي به اموالي كه جمع كرده خوشحالي كند بلكه سزاوار اين است كه مردم تنها به اين نعمت‌ها خوشحالي كنند، نعمت‌هايي كه خدا بر آنان منت نهاد و از باب فضل و رحمتش، آنها را در اختيارشان قرار داد. آري اين نعمتها كه مايه سعادت آنان است، و بدون آنها سعادت عايدشان نمي‌شود بهتر است از مالي كه نه تنها خيري در آن نيست، بلكه مايه فتنه آنان، و چه بسا مايه هلاكت و شقاوتشان است.

[وجه اينكه از دادن روزي به" انزال" روزي تعبير شده، با اينكه رزق آدميان در زمين است..... ص: 121

" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ لَكُمْ مِنْ رِزْقٍ فَجَعَلْتُمْ مِنْهُ حَراماً وَ حَلالًا..."
اگر در اين آيه شريفه رزق يعني آنچه مايه امداد انسان در بقايش مي‌باشد را به" انزال" منسوب كرده با اينكه رزق آدمي از زمين پديد مي‌آيد و از آسمان نازل نمي‌شود، بر اساس حقيقتي است كه قرآن كريم مبتكر آن است و آن اين است كه تمامي اشياي محدود كه در اختيار بشر قرار گرفته نامحدودي دارد كه در خزينه الهي و نزد خداي تعالي است، و از آن خزينه آن مقداري بر زمين و اين عالم طبيعت نازل مي‌شود كه خداي تعالي مقدر كرده باشد-
__________________________________________________
(1)اگر مي‌فرمود: " فليفرحوا بذلك" معنايش اين مي‌شد كه بايد به اين فضل و رحمت خوشحالي كنند، ولي مقدم آوردن كلمه" بذلك" مي‌فهماند تنها و تنها بايد به اين فضل و رحمت خوشحالي كنند، يعني غير اين فضل و رحمت هيچ چيزي مايه خوشحالي نيست." مترجم"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 122
توجه فرماييد: " وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «1»،" وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ" «2»،" وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ" «3»،" وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ" «4» .
و اما اينكه بعضي «5» گفته‌اند" تعبير به انزال از اين جهت است كه ارزاق بندگان همه از باران است كه از سمت بالا يعني از آسمان نازل مي‌شود" سخن درستي نيست، زيرا صرفنظر از اينكه وجهي عوامانه است، شامل همه آن مواردي كه در باره‌اش تعبير به انزال شده نمي‌گردد، از قبيل آيه سوره زمر، كه حتي گاو و گوسفند و امثال آن را، و آيه سوره حديد كه آهن را نازل از ناحيه خداي تعالي دانسته، و اتفاقا رزقي كه در آيه مورد بحث آمده و فرموده كه از ناحيه خدا نازل شده، و مردم بعضي را حلال و بعضي را حرام كرده‌اند، چهار پايان يعني شتر و گوسفند است، كه مشركين به بعضي از آنها عنوان" وصيله" دادند و بعضي را" سائبه" خواندند و بعضي ديگر را" حام" و...
حرف" لام" در جمله" لكم"، لام غايت است و معناي نفع را افاده مي‌كند، و به آيه چنين معنا مي‌دهد كه: خداي تعالي به سود شما و به خاطر شما و براي اينكه شما بهره‌مند شويد رزق را برايتان نازل كرده. چون ماده انزال اگر متعدي بشود با حرف" علي" و يا حرف" الي" متعدي مي‌شود، و به همين جهت- كه گفتيم لام معناي نفع را افاده مي‌كند- است كه آيه شريفه معناي اباحه و حليت را مي‌رساند و مي‌فرمايد: خدا رزق شما را نازل كرد تا براي شما مباح و حلال باشد، ولي شما بعضي را بر خود حرام و بعضي را حلال كرديد، و باز همين معنا باعث شده كه كلمه" حرام" را قبل از حلال بياورد و بفرمايد: " فَجَعَلْتُمْ مِنْهُ حَراماً وَ حَلالًا"، يعني خداي تعالي با انزال رزق، آن را برايتان حلال كرد تا شما در زندگيتان از آن بهره‌مند شويد، ولي شما از پيش خود آن رزق را دو قسم كرديد، قسمي را حرام و قسمي ديگر را حلال.
پس، معناي آيه اين شد: اي محمد! به اين مشركين بگو به من خبر دهيد ببينم سبب چه بوده كه
__________________________________________________
(1)هيچ چيزي نيست مگر آنكه خزينه‌هايش نزد ما است و ما آن را نازل نمي‌كنيم مگر به اندازه‌اي معلوم." سوره حجر، آيه 21"
(2)رزق شما و آنچه كه وعده آن را به شما داده‌اند در آسمان است." سوره ذاريات، آيه 22"
(3)و براي شما از چهارپايان هشت جفت نازل كرد." سوره زمر، آيه 6"
(4)ما آهن را كه به شدت سخت است نازل كرديم." سوره حديد، آيه 25"
(5)تفسير روح المعاني، ج 12، ص 142- تفسير الكبير، ج 17، ص 120.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 123
رزقي را كه خداي تعالي براي شما نازل كرده تا از آن بهره‌مند شويد، شما دو قسمش كرديد بعضي را بر خود حرام و بعضي ديگر را حلال ساختيد؟ و اين پر واضح است كه عمل شما افترايي است بر خداي تعالي و بدون اذن او چنين تقسيمي را مرتكب شده‌ايد.
" قُلْ آللَّهُ أَذِنَ لَكُمْ أَمْ عَلَي اللَّهِ تَفْتَرُونَ"- اين جمله سؤالي است از سبب آن تقسيم، يعني دو قسم كردن رزق، و چون واضح بود كه اين عمل مشركين بدون اذن خداي تعالي بوده زيرا مشركين از راه وحي اتصالي با خداي تعالي نداشته‌اند و رسولي هم براي آنان نيامده تا بگوئيم اين احكام را او براي آنان آورده قهرا جواب از آن استفهام اين مي‌شود كه مشركين اين احكام را به خدا افتراء بسته‌اند. و اگر ابتداء نفرمود: اين احكام را شما به خدا افتراء بسته‌ايد، بلكه به صورت ترديد فرمود: " آيا خدا به شما اذن داده يا شما به خدا افتراء مي‌بنديد" براي اين است كه افتراي آنان را بطور كنايه به رخ آنان بكشد و به نحوي لطيف ملامت و مذمتشان كرده باشد.
و آنچه در نظر ابتدايي به ذهن مي‌رسد اين است كه ترديد در آيه غير محصور است (يعني شامل همه احتمالات مي‌گردد) چون منشا احكام جعلي مشركين منحصر در آن دو احتمال نيست، همانطور كه ممكن است رسولي برايشان آمده و اذني آورده باشد، و يا به خدا افترا بسته باشند. همچنين ممكن است هيچيك از آن دو نباشد، بلكه مصلحت‌انديشي خودشان باشد، حال يا مصلحتي واقعي و يا مصلحتي خيالي، و نيز ممكن است اين نيز نباشد بلكه منشا جعل اين احكام صرف هوي و هوس آنان بوده باشد، بطوري كه در پاسخ از آيه بگويند: نه از طرف خدا اذني براي ما رسيده و نه ما اين احكام را به خدا افتراء مي‌بنديم، بلكه دلمان خواسته چنين كنيم و كرده‌ايم.

[بيان اينكه هر حكمي بايد با اذن خدا باشد. و حكم مختص به خدا است. و طرح دو شبهه در اين زمينه و پاسخ به آن دو شبهه..... ص: 123

و از طرف ديگر از آيه شريفه و اينكه ترديد را بين اذن خدا و افتراء به خدا انداخته استفاده مي‌شود كه در هر حكمي بايد خدا در ميان باشد، پس اين حكمي كه فعلا بين مشركين رسم شده كه بعضي از حيوانات حرام و بعضي حلال شده لا بد يك منشا خدايي داشته در حالي كه چنين نيست، يعني در نظر ابتدايي مي‌توان گفت كه اينطور نيست، زيرا بسياري از سنت‌هاي داير در بين مردم هست كه طبيعت مجتمع و يا عادت قومي و يا عوامل ديگر منشا آنها بوده.
و ليكن اين دو اشكال همه در نظر بدوي به ذهن مي‌رسد و اگر ما در كلام خداي تعالي تدبر كنيم و بحثي عميق و ريشه‌اي بنمائيم، خواهيم ديد كه از نظر قرآن كريم حكم مختص به خداي تعالي است، و احدي از خلق حق آن را ندارد كه به تشريع حكمي مبادرت جسته آن را در ميان جامعه انساني دائر و رسمي بسازد، قرآن كريم در اين باره فرموده: " إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" «1» .
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 124

[حكم خدا منطبق با فطرت، هماهنگ با نظام خلقت و همسوي حركت انسان به سوي هدف كمال او است..... ص: 124

و خداي تعالي خودش به علت اين انحصار اشاره نموده و فرموده: " فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «2» .
پس، به حكم اين آيه، حكم مخصوص خداي تعالي است و معناي اين انحصار اين است كه حكم او معتمد بر خلقت و فطرت و منطبق بر آن است، و با وضعي كه عالم هستي منطبق بر آن است مخالفتي ندارد. و علت اين عدم مخالفت اين است كه خداي سبحان خلق را به عبث نيافريده هم چنان كه خودش فرموده: " أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً" «3»، بلكه خلق را به خاطر غرض‌هاي الهي و غايات و هدفهاي كمالي آفريده، به اين منظور آفريده تا به فرمان فطرت متوجه آن اغراض گردند، و بدان سو حركت كنند، و خلقت و فطرتشان را به اسباب و ادواتي مناسب با اين حركت مجهز فرموده، و از ميان راههايي كه منتهي به آن هدف مي‌شود راهي را برايشان انتخاب كرد و به سوي آن هدايتشان نمود كه پيمودن آن برايشان ممكن و آسان باشد به دو آيه زير توجه كنيد كه يكي مساله هدايت را تذكر داده و ديگري انتخاب راه آسانتر را خاطر نشان ساخته و مي‌فرمايد: " أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي «4» و نيز مي‌فرمايد: " ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ" «5» .
بنا بر اين، هستي هر موجود در آغاز خلقتش مناسب با آن هدف كمالي بوده كه برايش معين و مهيا شده، و نيز خلقتش مجهز به قوا و ادواتي است كه آن موجود با بكار بستن آن قوا و ادوات مي‌تواند به آن هدفها برسد، و هيچ موجودي نمي‌تواند به كمالي كه برايش مهيا شده برسد مگر از طريق صفات و اعمالي كه خودش بايد كسب كند. با در نظر گرفتن اين معنا واجب مي‌شود كه دين- يعني قوانين جاري در صفات و اعمال اكتسابي- موبمو با نظام خلقت و فطرت منطبق باشد، چون تنها فطرت است كه هدفهاي خود را نه فراموش مي‌كند و نه با هدفي ديگر
__________________________________________________
(1)جعل حكم تنها و تنها حق خداي تعالي است." سوره يوسف، آيه 40" [.....]
(2)پس روي دلت را به سوي دين حنيف كن، ديني كه مطابق با فطرتي است كه خداي تعالي بشر را طبق آن فطرت آفريده، و در آفرينش خداي تعالي تبديلي نيست، و دين استوار هم آن ديني است كه مطابق با نظام خلقت باشد." سوره روم، آيه 30"
(3)آيا شما پنداشته‌ايد كه ما به عبث و بيهوده خلقتان كرده‌ايم؟" سوره مؤمنون، آيه 115"
(4)پس از خلقت هر موجودي آن موجود را هدايت كرد." سوره طه، آيه 50"
(5)و سپس آن راه را آسان قرار داد." سوره عبس، آيه 20"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 125
اشتباه مي‌كند، و به انجام هيچ كاري امر و از انجام هيچ عملي نهي نمي‌كند مگر به خاطر آن قوا و ادواتي كه به او داده شده و آن قوا و ادوات هم دعوت نمي‌كند مگر به آن چيزي كه به خاطر رسيدن به آن مجهز شده، و آن عبارت است از هدف نهايي و كمال واقعي موجود.
از ميان همه موجودات انسان نيز همين وضع را دارد و از آن مستثناء نيست. از آنجا كه مجهز به جهاز تغذيه و نكاح است ناچار حكم حقيقيش در دين فطرت اين است كه غذا بخورد و ازدواج بكند، نه اينكه چون مرتاضان هند و رهبانان مسيحيت از آن پرهيز كند. و نيز از آنجا كه طبع بشر اجتماعي زيستن و تعاون در زندگي است، حكم حقيقيش اين است كه در زندگي با ساير مردم شركت نموده، از مجتمع مردم جدا نگردد و به وظائف اجتماعيش عمل كند، و بر همين قياس ساير خصايص وجودي او اقتضاء احكامي متناسب با خود را دارد.
پس، از ميان احكام و سنت‌ها آن حكم و سنتي براي بشر متعين شده كه هستي عام عالمي به آن دعوت مي‌كند، عالمي كه بشر جزئي حقير و ناچيز از آن است، و جزئي است كه بر خلاف ساير اجزاء مجهز به جهازي است كه او را به مرحله كمال وجودش سوق مي‌دهد. و بنا بر اين، هستي عام عالمي كه اجزاء آن مرتبط و چون زنجير بهم پيوسته است، و محل اراده خداي تعالي است، همو حامل شريعت فطرت انساني و داعي به سوي دين حنيف الهي است.
پس، دين حق عبارت است از" حكم خداي سبحان كه غير از حكم او حكمي نيست" و همين حكم است كه منطبق بر خلقت الهي است، و ما وراي حكم او هر حكمي باشد باطل است، چون آدمي را جز به سوي شقاوت و هلاكت نمي‌كشاند، و جز به سوي عذاب سعير هدايت نمي‌كند.
از همين جا است كه آن دو اشكال قبلي حل و گشوده مي‌شود، اشكال اول اين بود كه چرا تقسيم رزق حلال و حرام را منحصر به دو قسم كرد، يكي" حلال و حرام به اذن خدا" و ديگري" حلال و حرام بدون اذن او"، با اينكه ممكن است بشر احكامي را به مقتضاي مصلحتي كه يا قطعي است و يا خيالي، و يا صرف هواي نفس است براي خود تشريع كند و اصلا به خدا نسبت ندهد، نه به حق و نه به افتراء؟ و اشكال دوم اين بود كه از اين انحصار به دست مي‌آيد كه حكم مختص به خداي تعالي است، در حالي كه مي‌بينيم بسياري از سنت‌ها در بين جوامع بشري دائر است و عادت قومي و عوامل ديگر منشا تشريع آن بوده است.
وجه اينكه گفتيم با بيان گذشته ما هر دو اشكال حل مي‌شود اين است كه وقتي ثابت شد كه حكم مختص به خداي سبحان است قهرا تمامي احكام و قوانيني كه داير بين مردم است يا در حقيقت حكم خداي تعالي و ماخوذ از ناحيه او به وسيله وحي و يا رسالت است، و يا
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 126
حكمي است كه به خدا افتراء بسته‌اند، و شق سوم ندارد.
علاوه بر اين مشركين احكامي را كه بدعت نهاده و در بين خود باب كرده بودند به خداي سبحان نسبت مي‌دادند و مي‌گفتند اين احكام احكام خدا است، هم چنان كه قرآن كريم به اين معنا اشاره نموده و مي‌فرمايد: " وَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً قالُوا وَجَدْنا عَلَيْها آباءَنا وَ اللَّهُ أَمَرَنا بِها" «1» .
" وَ ما ظَنُّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ يَوْمَ الْقِيامَةِ..."
از آنجا كه پاسخ از استفهام سابق كه پرسيد: " آللَّهُ أَذِنَ لَكُمْ أَمْ عَلَي اللَّهِ تَفْتَرُونَ" از مورد كلام معلوم بود، و آن اين بود كه: نه، خداي تعالي به آنان اذن نداده بلكه به خدا افتراء بسته‌اند، اينك در آيه مورد بحث و عاقبت امر اين پاسخ را بيان مي‌كند، مي‌فرمايد:
افتراء بستن به خداي تعالي به حكم بداهت عقلي از گناهان بزرگ است، و قهرا اثر بدي خواهد داشت. و يا از باب تهديد مي‌فرمايد: " اينها كه بر خداي تعالي افتراء مي‌بندند فكر مي‌كنند چه وضعي در قيامت دارند"؟
و اما جمله" إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَي النَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَشْكُرُونَ"، شكايت و عتابي است كه بوسيله آن اشاره شده به عادت نكوهيده مردم، كه بيشترشان نعمت‌هاي الهي را كفران مي‌كنند، و در مقابل عطيه و نعمتي كه او به آنان ارزاني داشته شكر نمي‌گزارند. و منظور از" فضل" در اين جمله همان عطيه الهي است، چون گفتگو در باره رزقي بود كه خدا براي بشر نازل كرده و رزق هم فضل است، و اينكه مردمي پاره‌اي از عطاياي خداي تعالي را بر خود حرام كرده‌اند، كفران آن نعمت و بجا نياوردن شكر آن است.
و با برگشتن ذيل آيه به صدر آن، افتراء بر خداي تعالي از مصاديق كفران نعمت خدا مي‌شود، و معناي آن چنين مي‌شود: خداي تعالي داراي فضل و عطاء بر مردم است. و ليكن بيشتر مردم كفرانگر نعمت و فضل اويند، بنا بر اين آنها كه نعمت خدا و رزق او را كفران نموده، از باب كفرانگري نعمت و فضل اويند، بنا بر اين آنها كه نعمت خدا و رزق او را كفران نموده، از باب كفرانگري، پاره‌اي از عطاياي او را بر خود حرام مي‌كنند، و اين تحريم را به خدا افتراء مي‌بندند فكر مي‌كنند در قيامت چه وضعي خواهند داشت؟
" وَ ما تَكُونُ فِي شَأْنٍ وَ ما تَتْلُوا مِنْهُ مِنْ قُرْآنٍ وَ لا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلَّا كُنَّا عَلَيْكُمْ شُهُوداً..."
راغب گفته: كلمه" شان" به معناي حال و امري است كه بر وفق و به صلاحيت پيش
__________________________________________________
(1)و چون عمل زشتي مرتكب مي‌شوند (در پاسخ كسي كه مي‌پرسد: چرا چنين مي‌كنيد؟) مي‌گويند: پدران خود را بر اين رسم يافتيم، و خدا هم همين طور دستورمان داده." سوره اعراف، آيه 28"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 127
مي‌آيد، و اين كلمه استعمال نمي‌شود مگر در احوال و امور بزرگ هم چنان كه در آيه" كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ" در همين معنا آمده «1» .
و در جمله" وَ ما تَتْلُوا مِنْهُ مِنْ قُرْآنٍ" ظاهرا ضمير" منه" به خداي سبحان برمي‌گردد، و حرف" من" در اول، ابتدايي و نشوي، و در دوم بياني است، و معناي جمله اين است: تو اي پيامبر! هيچ چيز كه نام آن قرآن باشد، يعني ناشي از ناحيه خدا باشد، نمي‌خواني مگر آنكه خدا شاهد و ناظر آن است.
" وَ لا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلَّا كُنَّا عَلَيْكُمْ شُهُوداً إِذْ تُفِيضُونَ فِيهِ"- افاضه در فعل به معناي آن است كه چند نفر دسته جمعي آن چنان سرگرم كاري بشوند كه از هر چيز ديگري غافل گردند و در جمله" إِلَّا كُنَّا عَلَيْكُمْ شُهُوداً" التفاتي از غيبت به تكلم مع الغير بكار رفته، در جمله قبلي در كلمه" منه" خداي تعالي غايب فرض شده بود و در اينجا متكلم مع الغير به حساب آمده، و نكته اين التفات اين است كه خواسته است اشاره كند به اينكه شهود و گواهان بر اعمال شما تنها خداي تعالي نيست، بلكه بسيارند، هم ملائكه شاهدند و هم مردم، و خداي تعالي هم در ما وراي اينها محيط بر شما است، و وقتي كه گوينده شخصي بزرگ و داراي اعوان و خدمه باشد، از سوي خود و اعوانش سخن مي‌گويد، و چه بزرگي بزرگتر از خداي تعالي.
البته اين نكته را هم بايد در نظر داشت كه اصل اين التفات از اول آيه شروع مي‌شود، چون آيات قبل از اين آيه خطاب را متوجه رسول خدا (ص) كرده و مشركين را غايب به حساب آورده بودند و با واسطه، با آنان سخن مي‌گفتند چون رسول خدا مخاطب آيات بود و منظور مشركين بودند، و هيچ سخني متوجه خود آن جناب نبود، و ناگهان در اين آيه سخن را متوجه شخص آن جناب نموده و مطلبي كه خاص آن حضرت است گوشزد مي‌نمايد، مي‌فرمايد:
" وَ ما تَكُونُ فِي شَأْنٍ وَ ما تَتْلُوا مِنْهُ مِنْ قُرْآنٍ..." آن گاه قبل از اينكه به آن جناب بفرمايد: " خدا ناظر بر آن است" آن حضرت را با مشركين يك جا به حساب آورده و در يك خطاب مخاطب قرار داده و فرموده: " وَ لا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ- و هيچ عملي از تو و از مشركين سر نمي‌زند"،" إِلَّا كُنَّا عَلَيْكُمْ شُهُوداً- مگر آنكه ما به آن ناظريم" كه در اين خطاب مشركين را ضميمه رسول گرامي خود كرد با اينكه مشركين غايب بودند. و اينگونه سخن گفتن يعني خطاب را به نوعي تغليب گسترده كردن شايع و رايج است، خود ما نيز به يكديگر مي‌گوئيم تو و قومت چنين و چنان مي‌كنيد (با اينكه مخاطب ما يك نفر است).
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" شان".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 128
دليل بر اينكه خطاب در آيه به نوعي تغليب و به نحو انضمام است، جمله بعدي است كه مي‌فرمايد: " وَ ما يَعْزُبُ عَنْ رَبِّكَ..." كه خطاب را متوجه شخص رسول خدا (ص) نموده، از اين مي‌فهميم كه خطاب به آن جناب بر طبق سياق قبلي جريان يافته است.

[سلطنت و احاطه تام الهي بر اعمال بشر، شهادت و علمي است كامل و فراگيرنده همه اعمال از همه خلائق حتي پيامبر خدا (ص)]..... ص: 128

و به هر حال، تحول مذكور در خطاب آيه براي اين است كه اشاره كند به اينكه سلطنت و احاطه تام الهي كه بر اعمال واقع مي‌شود، شهادت و علمي است به كامل‌ترين وجهش، و شهادت و علمي است بر كل اعمال و بر همه جهات اعمال، و احدي از خلائق از آن مستثناء نيست، نه هيچ پيامبري، نه هيچ مؤمني و نه هيچ مشركي، شهادت و علمي است كه هيچ عملي از اعمال نيز از آن مستثناء نيست، پس مبادا كسي توهم كند كه از اعمال رسول خدا (ص) چيزي بر خداي تعالي پوشيده مي‌ماند و در روز قيامت به حساب اعمال آن جناب رسيدگي نمي‌شود، نه، شخص رسول خدا (ص) هم بايد همين اعتقاد را در باره پروردگارش داشته و مراقب اعمال خود باشد.
در آيه مورد بحث با اينكه جمله" وَ ما تَكُونُ فِي شَأْنٍ" تمامي اعمال رسول خدا (ص) را شامل بود، مع ذلك تنها بر يكي از اعمال آن جناب انگشت گذاشته شده و آن مساله" تلاوت قرآن" است، و اين به منظور اشاره به اهميت اين عمل و عنايت بيشتر به آن است.
در اين آيه دو نكته به چشم مي‌خورد، اول اينكه در موعظه به رسول خدا (ص) و به امتش تشديد شده، و دوم اينكه آنچه از قرآن كه رسول خدا (ص) براي مردم مي‌خوانده به وحي الهي بوده و كلام خداي تعالي نه دستخوش تغيير مي‌شود و نه باطل در آن راه مي‌يابد، نه رسول خدا (ص) در گرفتن آن وحي دچار اشتباه مي‌شود و نه در تلاوت آن براي مردم، و بنا بر اين مضمون آيه شريفه نزديك به مضمون آيه زير است كه مي‌فرمايد: " عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ" «1» .
" وَ ما يَعْزُبُ عَنْ رَبِّكَ مِنْ مِثْقالِ ذَرَّةٍ..."- كلمه" عزوب" كه فعل مضارع" يعزب" از آن گرفته شده به معناي غيبت و دوري و خفاء است، و اين تعبير اشاره دارد به اينكه همه اشياء عالم
__________________________________________________
(1)خدا عالم به غيب است، و احدي از خلائق را مسلط و محيط بر غيب خود نمي‌كند مگر رسولي كه خودش بپسندد (تازه) در مورد آن رسول رقيباني در كمين مي‌گمارد تا معلوم كند اين رسولان رسالت پروردگارشان را ابلاغ كرده‌اند." سوره جن، آيات 26- 28"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 129
نزد خداي تعالي حاضرند، و هيچ چيز از ساحت مقدس او غايب نيست، و او هر چيزي را در كتابي حفظ و ضبط كرده و از آن كتاب چيزي زايل نمي‌شود. ما در سابق (جلد هفتم) در تفسير آيه" وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ" «1» مطالبي مربوط به اين بحث ايراد كرديم.
" أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ..."
اين آيه جمله‌اي است استينافيه (يعني سخني از نو آغاز كرده) چيزي كه هست با غرض سوره كه همان دعوت به ايمان آوردن به كتاب خدا و تشويق اعتقاد به توحيد خدا به معناي وسيعش مي‌باشد، ارتباط دارد.
و از آنجا كه مطلب اهميت داشته، آيه را با لفظ" ألا: آگاه و به هوش باشيد" افتتاح كرده، و اين كلمه به منظور هشدار بكار مي‌رود، و خداي سبحان در اين آيه و دو آيه بعدش مطلب مهمي آورده و آن عبارت است از معرفي اوليايش و بيان آثاري كه ولايت آنان دارد و خصائصي كه مختص به ايشان است.

[معناي" ولايت" و مراد از ولايت خدا]..... ص: 129

كلمه" ولايت" هر چند كه اهل لغت معاني بسياري براي آن بر شمرده‌اند، ليكن اصل در معناي آن بر طرف شدن واسطه در بين دو چيز است، به گونه‌اي كه بين آن دو، واسطه‌اي كه از جنس آنها نيست وجود نداشته باشد (كه در اين صورت هر يك ولي ديگري محسوب مي‌شوند). و ليكن از باب استعاره در معناي ديگري نيز استعمال شده، و آن نزديكي چيزي به چيز ديگر است، حال اين نزديكي به هر وجهي كه باشد، چه نزديكي به مكان باشد و چه به نسب و خويشاوندي و چه به مقام و منزلت و چه به دوستي و صداقت و چه به غير اينها، كه با اين حساب كلمه" ولي" بر هر دو طرف ولايت اطلاق مي‌شود، (اين ولي او است، و او ولي اين است، يعني از نظر مكان و يا خويشاوندي و يا مقام و يا دوستي و يا غير اينها نزديك وي است)، مخصوصا اگر معناي اصلي كلمه را در نظر بگيريم كه عبارت بود از اتصال دو چيز به يكديگر و نبودن واسطه‌اي بين آن دو اين اطلاق طرفيني روشن‌تر مي‌شود، چون يكي از آن دو چيز آن چنان در دنبال آن ديگري قرار گرفته كه هيچ چيز ديگري غير اين، به دنبال آن قرار نگرفته.
پس، وقتي مي‌گوئيم خداي تعالي ولي بنده مؤمنش مي‌باشد، معنايش اين است كه آن چنان وصل به بنده است و آن چنان متولي و مدبر امور بنده است كه هيچ كس ديگري اين چنين ارتباطي را با آن بنده ندارد، او است كه بنده را به سوي صراط مستقيم هدايت مي‌كند، امر
__________________________________________________
(1)"سوره انعام، آيه 59".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 130
مي‌كند، نهي مي‌كند، به آنچه سزاوار است وا مي‌دارد، از آنچه نكوهيده است باز مي‌دارد و او را در زندگي دنيايي و آخرتيش ياري مي‌كند. هم چنان كه از اين طرف نيز مي‌گوئيم مؤمن واقعي ولي خدا است، زيرا آن چنان وصل به خدا است كه متولي اطاعت او در همه اوامر و نواهي او است، و تمامي بركات معنوي از قبيل هدايت، توفيق، تاييد، تسديد و به دنبالش اكرام به بهشت و رضوان را از خداي تعالي مي‌گيرد.
پس، اولياي خدا- به هر حال- تنها مؤمنين‌اند، زيرا خداي تعالي خود را ولي آنان در حيات معنويشان دانسته و فرموده: " وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ" «1» چيزي كه هست آيه بعد از اين آيه كلمه" ولايت" را طوري تفسير مي‌كند كه با اين ادعاء كه خداي تعالي ولي همه مؤمنين باشد، نمي‌سازد، چون ما مي‌دانيم در بين مؤمنين كساني هستند كه در عين داشتن ايمان مبتلا به شركند، هم چنان كه خود خداي تعالي فرموده:
" وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ" «2» . آيه بعد از آيه مورد بحث مؤمنين ولي خدا را چنين معرفي كرده: " الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ" «3»، تازه به صرف داشتن ايمان و تقوا معرفي نكرده بلكه با آوردن كلمه" كانوا" فهمانده كه اولياي خدا قبل از ايمان آوردن تقوايي مستمر داشته‌اند، فرموده: " الَّذِينَ آمَنُوا" و سپس بر اين جمله عطف كرده كه: " وَ كانُوا يَتَّقُونَ"، و با آوردن اين جمله مي‌فهماند كه اولياي خدا قبل از تحقق اين ايمان از آنان، دائما تقوا داشته‌اند، و معلوم است كه ايمان ابتدايي مسبوق به تقوا نيست، بلكه ايمان و تقوا در افراد معمولي متقاربند و با هم پيدا مي‌شوند، و يا بر عكس اولياي خدا اول ايمان در آنان پيدا مي‌شود، بعدا به تدريج داراي تقوا مي‌گردند، آن هم تقواي مستمر و دائمي.

[اشاره به مراتب ايمان و بيان اينكه خداي تعالي ولي مؤمنين است كه از مرتبه بالاي ايمان برخوردارند]..... ص: 130

پس منظور از اين ايمان مرتبه ديگري از مراتب ايمان است، غير آن مرتبه اول كه در افراد معمولي يافت مي‌شود. در جلد اول اين كتاب در تفسير آيه 130 سوره بقره نيز گفتيم كه براي هر يك از ايمان و اسلام و همچنين براي شرك و كفر مراتب مختلفي است كه بعضي فوق بعضي ديگر است. مرتبه اول از اسلام عبارت است از اينكه آدمي كلمه شهادتين را بر زبان جاري سازد، و به ظاهر تسليم دستورات دين گردد. دنبال اين مرتبه، مرتبه دوم اسلام است كه اولين مرتبه ايمان شمرده مي‌شود، و آن عبارت است از اينكه گوينده شهادتين قلبا به مضمون آن دو
__________________________________________________
(1)"سوره آل عمران، آيه 68".
(2)اكثر آنان به خدا ايمان نمي‌آورند مگر اينكه در عين حال مشركند." سوره يوسف، آيه 106"
(3)كساني كه ايمان مي‌آورند و از هر گناهي پروا دارند.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 131
شهادت معتقد شود، و بطور اجمال و بي چون و چرا قبول داشته باشد كه اسلام دين حق است، هر چند كه بطور تفصيل به همه عقائد حقه دين معتقد نشده باشد، به همين جهت است كه در آيه سوره يوسف اين معنا را ممكن شمرده كه ايمان به خدا از پاره‌اي جهات با شرك جمع شود، و فرموده: " وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ" و اين مرحله از اسلام و ايمان به تدريج صفا و نمو پيدا مي‌كند تا آنجا كه بنده خدا از هر جهت و در تمامي اموري كه به خداي تعالي برگشت مي‌كند- كه قهرا همه امور عالم است، زيرا برگشت تمامي امور به خداست- بي چون و چرا تسليم خدا شود، و هر درجه كه اسلام آدمي بالا برود يك درجه نيز به ايمان او اضافه مي‌شود، يعني داراي ايماني مناسب با لوازم آن مرتبه از اسلام مي‌گردد، تا آنجا كه بنده خدا به حقيقت معناي الوهيت تسليم امر پروردگارش مي‌شود، و حقيقتا خود را عبد و خدا را اله و معبود خود مي‌داند.
اينجاست كه ديگر اعتراض و خشم از او سر نمي‌زند، در برابر هيچ امري از قضاء و قدر و حكم پروردگارش ناراحت نمي‌شود و بر هيچيك از خواسته‌هاي او اعتراض نمي‌كند. در مقابل اين مرحله از تسليم ايماني قرار دارد كه همان يقين به اللَّه است، و يقين به تمامي آنچه كه به اللَّه برگشت دارد، و اين ايمان كاملي است كه به وسيله آن عبوديت عبد به حد تمام مي‌رسد، و ديگر نقصي در ايمانش باقي نمي‌ماند.
خداي تعالي در باره چنين ايماني فرموده: " فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً" «1» و به نظر مي‌رسد كه همين مرتبه از ايمان و يا مرتبه‌اي نزديك به اين مرتبه، مراد آيه شريفه" الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ" باشد، چون گفتيم ايمان در اين جمله ايماني است بعد از تقواي مستمر نه ايمان ابتدايي كه ايمان مرتبه اول است، به بياني كه گذشت.
علاوه بر اين، در آيه مورد بحث اهل اين مرتبه از ايمان را اينطور معرفي و توصيف كرده كه: " لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ"، و اين جمله به خوبي دلالت مي‌كند بر اينكه منظور از اين ايمان، درجه عالي از ايمان است، آن ايماني كه با آن معناي عبوديت و مملوكيت صرف، براي بنده به حد كمال مي‌رسد، و بنده غير از خداي واحد بي شريك مالكي نمي‌بيند و معتقد
__________________________________________________
(1)پس به پروردگارت سوگند كه اين مردم ايمان نمي‌آورند و ايمانشان ايمان واقعي نيست، مگر وقتي كه تو را در اختلافهايي كه بينشان پديد مي‌آيد حكم قرار دهند، و چون در رفع اختلافهايشان حكمي كردي، در دل خود هيچ ناراحتي از قضاوت تو احساس نكنند، و به تمام معنا تسليم حكم تو باشند." سوره نساء، آيه 65"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 132
مي‌شود كه خودش چيزي ندارد تا از فوت آن بترسد و يا به خاطر از دست دادن آن اندوهناك گردد.

[توجيه و توضيحي در مورد اينكه اولياي خدا، ترس و اندوهي ندارند و بيان اينكه اطلاق جمله: " لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" شامل نفي ترس و اندوه هم در دنيا و هم در آخرت مي‌شود]..... ص: 132

چون خوف هميشه از اينجا سرچشمه مي‌گيرد كه نفس، احتمال ضرري را بدهد كه ضرر او است، و از اين راه اندوه به دل وارد مي‌شود كه آدمي چيزي را كه دوست داشته از دست بدهد، و يا چيزي را كه كراهت داشته گرفتارش شود. و خلاصه، خوف و اندوه به خاطر از دست دادن نفع و يا برخورد با ضرر دست مي‌دهد، و تحقق اين خوف و اندوه وقتي قابل تصور است كه آدمي براي خود ملك و يا حقي نسبت به آن چيزي كه از آن خوف و اندوه دارد قائل باشد، مثلا خود را مالك فرزند و يا جاه، و يا آنها و غير آنها را متعلق حق خود بداند، و اما چيزي را كه مي‌داند به هيچ وجه بين او و آن چيز علقه و رابطه‌اي نيست، هيچ وقت در باره آن نه ترسي پيدا مي‌كند و نه اندوهي. و بر اين حساب اگر كسي را فرض كنيم كه معتقد است به اينكه تمامي عالم و تك تك موجودات آن و حتي وجود خودش ملك مطلق خداي سبحان است و احدي در اين ملكيت شريك او نيست قهرا خود را نيز مالك هيچ چيز نمي‌داند، و هيچ چيزي را متعلق حق خود به حساب نمي‌آورد تا در باره آن دچار خوف و يا اندوه گردد، و اين حالت همان وضعي است كه خداي تعالي اولياي خود را به داشتن آن توصيف نموده و فرموده: " أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ".
پس اولياي خدا نه از چيزي مي‌ترسند، و نه براي چيزي اندوه مي‌خورند- نه در دنيا و نه در آخرت- مگر آنكه خداي تعالي اراده كند كه آنان از چيزي بترسند و يا در باره آن اندوه خورند، همانطور كه از آنان خواسته است تا از پروردگارشان بترسند، و از فوت كرامتي الهي كه از آنان فوت شده اندوه بخورند، و همه اينها مراحلي است از تسليم خدا شدن- دقت بفرمائيد.
بنا بر اين، اطلاق آيه كه خوف و اندوه را بطور مطلق از اولياي خدا نفي مي‌كند، دلالت دارد بر اينكه اولياي خدا هم در دنيا متصف به نداشتن خوف و اندوهند، و هم در آخرت. و اما امثال آيات: " إِلَّا الْمُتَّقِينَ يا عِبادِ لا خَوْفٌ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِآياتِنا وَ كانُوا مُسْلِمِينَ" «1»، منافاتي با اين اطلاق ندارد، زيرا هر چند ظاهر آن آيات اين است كه در مقام معرفي اولياي خدا است به آن معنايي كه آيه مورد بحث براي اولياي خدا كرده الا اينكه
__________________________________________________
(1)مگر متقين كه به ايشان گفته مي‌شود: اي بندگان من امروز هيچ ترسي بر شما نيست، و اندوهي نخواهيد داشت، و متقين همان كساني هستند كه به آيات ما ايمان دارند و تسليم ما بوده‌اند." سوره زخرف، آيه 68 و 69"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 133
صرف اثبات عدم خوف و عدم حزن در روز قيامت ثابت نمي‌كند كه در دنيا خوف و حزن دارند، (چون به قول معروف اثبات شي‌ء نفي ما عدا نمي‌كند). بله، البته بين دو نشاة دنيا و آخرت فرق هست، و آن اين است كه در آخرت نعمتها و كرامتها همه خالصند و نهايت درجه از صفا و خلوص را دارند، ولي همين نعمتها و كرامتها در دنيا مشوب و ناخالصند.
و نظير آن آيات آيه زير است كه مي‌فرمايد: " إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ، نَحْنُ أَوْلِياؤُكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ" «1» هر چند اين آيات ظاهرند در اينكه اين نازل شدن و بشارت آوردن ملائكه در روز مرگ صورت مي‌گيرد، چون فرموده: " كُنْتُمْ تُوعَدُونَ- وعده‌اش به شما داده شده بود" و نيز فرموده: " أَبْشِرُوا- مژده باد شما را به بهشت"، و ليكن همانطور كه قبلا نيز گفتيم صرف اثبات يك زمان، كافي نيست در نفي زمان ديگر.
اين بود نظريه ما، كه اطلاق لفظ آيه بر آن دلالت مي‌كرد، و آيات ديگر هم آن را تاييد مي‌نمود، ولي بيشتر مفسرين جمله" لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" را مقيد به روز مرگ و روز قيامت نموده، و در اين نظريه به آيات مربوط به آخرت استناد جسته‌اند و خصوصيتي را كه لفظ" الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ" دارد در نظر نگرفته خيال كرده‌اند كه ايمان و تقوا دو امر متقارب و ملازم يكديگرند، و چنين نتيجه گرفته‌اند كه آيه مي‌خواهد بگويد: " اولياي خدا كه همان متقين از اهل ايمان هستند در آخرت نه خوفي دارند و نه اندوهي" ولي خواننده محترم خود مي‌داند كه اين تقييد هيچ دليلي ندارد.
و بعضي «2» از مفسرين نظريه ما را اختيار كرده و گفته‌اند" جمله مورد بحث هم شامل خوف و اندوه دنيا مي‌شود و هم خوف و اندوه آخرت" و ليكن از يك جهت ديگر معناي آيه را تباه كرده و گفته‌اند: " مراد از اولياي خدا آن طور كه آيه بعدي تفسيرش مي‌كند همه متقين از مؤمنين‌اند، و مراد از اينكه فرمود: خوف و اندوهي ندارند اين است كه مؤمنين با تقوا، نه آن خوفي را كه بر كفار و فاسقان و ظالمان عارض مي‌شود- كه همان اهوال موقف محشر و عذاب آن موقف و عذاب آخرت است- دارند، و نه اندوه آنان را، چون كفار اين اندوه را دارند كه چرا تا در دنيا بودند براي امروز خود كاري نكردند، و مؤمنين با تقوا نه آن خوف را دارند و نه اين اندوه را،
__________________________________________________
(1)محققا كساني كه گفتند پروردگار ما اللَّه است، و سپس استقامت ورزيدند، ملائكه بر آنان نازل مي‌شوند و اين بشارت را مي‌آورند كه نترسيد و غمگين مباشيد و خرسندي كنيد به بهشتي كه قبلا وعده‌اش به شما داده شده، ما اولياي شماييم هم در زندگي دنيا و هم در آخرت." سوره فصلت، آيه 30 و 31". [.....]
(2)تفسير المنار، ج 11، ص 416.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 134
نه در دنيا و نه در آخرت.

[بررسي سخن يكي از مفسرين در باره نفي ترس و اندوه از اولياي خدا و رد آن گفته..... ص: 134

يكي از مفسرين «1» بعد از اين نتيجه‌گيري گفته: اما اصل خوف و حزن يكي از احوال عارضه بر بشر است، و هيچ بشري نيست كه اين عوارض و احوال را نداشته باشد، چيزي كه هست افراد مؤمن با تقوا و صالح از آنجا كه علم و اعتقاد دارند به اينكه اگر خداي تعالي آنان را گرفتار خوف و اندوه كند از باب تربيت و تكميل نفوس آنان و خالص كردنشان از راه جهاد در راه اوست، و گرفتارشان مي‌كند تا در اثر صبر بر مصائب، اجرشان را زياد كند- و آيات بسياري بر اين معنا دلالت دارد- لذا در برابر خوف‌ها و اندوه‌ها صبر مي‌كنند، و به اين سنتي كه خداي تعالي در ميان همه افراد بشر جاري ساخته راضي هستند.
و اما اينكه آيه را مقيد كرد به اينكه آن چيزي را كه از اولياي خدا نفي شده همان خوف و حزني است كه بر كفار عارض مي‌شود نه آن خوف و حزني كه بر حسب طبيعت بشري و سنت الهي به عموم مؤمنين دست مي‌دهد، و در اين گفتارش استناد جسته به آيات بسياري از قرآن كريم، نه اصل گفته‌اش درست است و نه استنادش، زيرا هيچ آيه‌اي از قرآن كريم خوف و اندوه مورد بحث را مقيد به آن نمي‌سازد.
و اما اينكه گفت: اصل خوف و اندوه از لوازم طبع بشري و از سنن جاري الهي در بين بشر است و احدي از آن مستثناء نيست چيزي كه هست مؤمنين صالح در برخورد با ناملايمات خويشتن‌دارتر و نسبت به سنن الهي راضي‌ترند، سخني است نادرست و ناشي است از اينكه منظور از آيه را نفهميده و در بحث از اخلاق عاليه و مقامات معنوي انساني تعمق نكرده و همين سطحي‌نگري او را واداشته به اينكه حال بندگان مكرم و مقرب الهي يعني انبياء و اولياء را به حال افراد متوسط از عامه مردم قياس كند و گمان كند آن حالات و عوارضي كه به قول او عوارض طبيعي بشري است، همانطور كه بر عامه مردم عارض مي‌شود بر خواص نيز عارض مي‌گردد، و احوالي كه بر متوسطين از مردم سنگين و تلخ است بر كاملين از بشر نيز ناگوار و تلخ است، و غفلت كرده از اينكه لازمه اين سخن اين است كه بين دارندگان مقامات معنوي و درجات حقيقي و بين ساير مردم هيچ فرقي نباشد، و آنچه براي متوسطها متعذر و دشوار است براي اولياي خدا و انسانهاي كامل نيز چنين باشد، و در نتيجه به نظر اين مفسر مقامات معنوي و درجات حقيقي غير از عناوين و اسمايي بي معنا چيزي نيست و در ما وراي اين الفاظ حقيقتي و واقعيتي نباشد، اعتباراتي باشد كه مردم در بين خود قرار داده و اصطلاح كرده‌اند، نظير
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 11، ص 416.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 135
مقامات وهمي و درجات رسمي اجتماعي كه جوامع به منظور حفظ نظام اجتماعي خود قرار مي‌دهند كه فلان شخص پادشاه و آن ديگري وزير و آن ديگري رئيس و بقيه مرءوس و رعيت باشند.
پس، معلوم شد كه اين مفسر حق بحث علمي را اداء نكرده و آن مقدار كه بايد، تعمق ننموده تا به نتيجه حقيقي بحث هدايت شود و بفهمد كه توحيد كامل، حقيقت ملك را منحصر در خداي سبحان مي‌كند و بر اين اساس غير از خداي تعالي هيچ چيزي استقلال در تاثير ندارد، تا حب و بغض ما انسانها و يا خوف و اندوه و يا فرح و تاسف و يا حالات ديگرمان متعلق به آن شود، و كسي كه اعتقاد به توحيد، سراسر وجودش را فرا گرفته خوف و اندوه و حب و كراهتش را از خدا مي‌داند، اينجاست كه ديگر بين اين دو گفتار ما تناقض نخواهد بود، كه از يك سو بگوئيم: موحد جز از خدا از هيچ چيز ديگر نمي‌ترسد، و از سوي ديگر بگوئيم: موحد از بسياري چيزها كه مضر است مي‌ترسد، و از بسياري از امور كه كراهت دارد حذر مي‌نمايد- دقت فرماييد.
پس مفسر نامبرده نه معناي توحيد كامل را فهميده و نه در بحث قرآني راهي متقن رفته است تا برايش روشن شود كه جمله" أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" خوف و حزن را بطور مطلق نفي كرده، و نفي آن را مقيد به هيچ قيدي و هيچ حالي نفرموده، تنها قيدي كه براي اين جمله در قرآن كريم مي‌بينيم آياتي است كه مي‌فرمايد: اولياي خدا از خدا مي‌ترسند، پس اين اولياء از هيچ چيزي نه در دنيا و نه در آخرت نمي‌ترسند و اندوهناك نمي‌شوند، تنها ترسي كه دارند از خداي سبحان است.
و اما اينكه گفت: آيات بسياري تصريح دارد بر اينكه مؤمنين در هنگام مرگ و يا در روز قيامت خوف و حزني ندارند، منظور آن آيات، بيان حال مؤمنين است در يك ظرف خاص، و اين باعث نمي‌شود كه همين مؤمنين در ظرفي ديگر دچار خوف و حزن بشوند. آري، نفي و يا اثبات چيزي در يك مورد منافات ندارد به اينكه در موردي ديگر خلاف آن، يعني آن نفي شده را اثبات، و آن اثبات شده را نفي نمود، و اين بر كسي پوشيده نيست.
علاوه بر اين، خود آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه اين صفت، صفت تمامي مؤمنين نيست بلكه صفت طايفه خاصي از مؤمنين است، طايفه‌اي كه از سايرين به داشتن مرتبه خاصي از ايمان ممتاز شده‌اند، مرتبه‌اي كه ساير مؤمنين آن را ندارند و جمله" الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ"- به بياني كه در باره دلالت آن گذشت- آن مرتبه خاص را تفسير مي‌كند.
و كوتاه سخن اينكه، نفي و برداشتن خوف از غير خدا و نفي حزن از اولياي او به اين ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 136
معنا نيست كه براي اولياء اللَّه خير و شر، نفع و ضرر، نجات و هلاكت، راحت و خستگي، لذت و درد و نعمت و بلاء يكسان، و درك اولياي خدا در باره آنها شبيه به هم باشد، چون عقل انساني بلكه شعور عام حيواني هم اين معنا را نمي‌پذيرد، بلكه معنايش اين است كه اولياي خدا براي غير خداي تعالي هيچ استقلالي در تاثير نمي‌بينند و مؤثر مستقل را تنها خداي تعالي مي‌دانند و مالكيت و حكم را منحصر در خداي عز و جل دانسته، در نتيجه از غير آن جناب نمي‌ترسند، و جز از چيزي كه خدا دوست مي‌دارد و مي‌خواهد كه از آن بر حذر باشند و يا به خاطر آن اندوهگين شوند، بر حذر نشده و اندوهگين نمي‌گردند.
َهُمُ الْبُشْري فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ لا تَبْدِيلَ لِكَلِماتِ اللَّهِ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ"
خداي تعالي در اين آيه شريفه اولياي خود را بشارتي اجمالي مي‌دهد، بشارتي كه در عين اجمالي بودن مايه روشني چشم آنان است، حال اگر منظور از جملهَ‌هُمُ الْبُشْري
انشاي بشارت باشد، و معنايش اين باشد: " بشارت باد آنان را كه..." در نتيجه معنايش اين خواهد بود كه اين بشارت هم در دنيا براي آنان واقع مي‌شود و هم در آخرت واقع خواهد شد، و اگر انشاء نباشد بلكه خبر باشد، و خواسته باشد بفرمايد: " خداي تعالي بزودي اولياي خود را در دنيا و آخرت بشارت مي‌دهد" و بعدها بشارت در دنيا و آخرت واقع مي‌شود، ولي آيا آن نعمتي هم كه بشارت آن را داده تنها در آخرت تحقق مي‌يابد، و يا هم در دنيا و هم در آخرت؟
آيه شريفه از آن ساكت است.
و اينكه فرمود: تَبْدِيلَ لِكَلِماتِ اللَّهِ"
اشاره است به اينكه اين بشارت قضاي حتمي الهي است. و در كلام خداي تعالي مواردي ديگر نيز هست كه در آن موارد به مؤمنين بشارتهايي داده كه بر اولياي خدا منطبق است، مثل اين آيه كه مي‌فرمايد: َ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ"
«1»، و اين آيه كه مي‌فرمايد: " إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهادُ" «2»، و اين آيه كه مي‌فرمايد: " بُشْراكُمُ الْيَوْمَ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ" «3»، و آياتي ديگر از اين قبيل.
__________________________________________________
(1)اين وعده حقي است بر ما كه مؤمنين را ياري كنيم." سوره روم، آيه 47"
(2)ما رسولان خود و كساني را كه ايمان آورده‌اند هم در دنيا و هم در روزي كه گواهان بپا مي‌خيزند ياري مي‌كنيم." سوره مؤمن، آيه 51"
(3)مژده شما در امروز بهشتهايي است كه از دامنه آن نهرها روان است." سوره حديد، آيه 12".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 137

[تسلي دادن به پيامبر (ص) كه از سخنان جاهلانه مشركين نرنجد زيرا" عزت از آن خدا است" و" خدا سميع و عليم است"]..... ص: 137

" وَ لا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ" اين آيه شريفه همانطور كه آيه بعدي مي‌رساند تاديبي است براي رسول خدا (ص)، تاديبي از راه تسليت نسبت به اذيت‌هايي كه مشركين به آن جناب مي‌كردند، و پروردگار او را دشنام داده، به دين او طعنه مي‌زدند و به خدايان دروغين خود افتخار مي‌كردند، به حدي كه اي بسا آن جناب دلش مي‌سوخت و براي خدا غصه مي‌خورد، لذا خداي تعالي او را از اين راه تسليت و دلگرمي داد، كه مطالبي به يادش بياورد و حقايقي را تذكرش دهد كه اندوهش زايل گردد، و آن حقايق اينست كه: خداي تعالي با اين سخنان زشت كه مشركين در باره او دارند شكست نمي‌خورد تا تو برايش غصه بخوري، و او سخن مشركين را مي‌شنود و به حال آن جناب و حال مشركين آگاه است، و چون همه عزت‌ها از آن او است پس به اين افتخارها كه مشركين مي‌كنند و اين عزت‌نمايي‌هايشان اعتناء مكن كه عزت آنان موهوم و سخنانشان هذيان است، و چون خداي تعالي سميع و عليم است اگر بخواهد مي‌تواند آنان را به عذاب خود بگيرد، و اگر نمي‌گيرد براي حفظ مصلحت دعوت ديني و رعايت خير عاقبت است.
از اينجا روشن مي‌گردد كه هر يك از دو جمله" إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ" و" هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ" علتي مستقل براي نهي از غصه خوردن است، و به همين جهت دو جمله مذكور به فصل ذكر شده نه به وصل. ساده‌تر بگويم: بدون و او عاطفه آمده تا بفهماند اينكه گفتيم غصه مخور، به علت اينست كه عزت همه‌اش از خداست، و به علت اينست كه خدا سميع و عليم است." أَلا إِنَّ لِلَّهِ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ..."
اين آيه شريفه مالكيت خداي تعالي را نسبت به تمامي آنهايي كه در آسمانها و زمين هستند بيان مي‌كند. مالكيتي كه بوسيله آن معناي ربوبيت براي اله تمام مي‌شود، و بدون آن هيچ معبودي نمي‌تواند" رب" باشد، چون رب عبارت است از مالكي كه مدبر امر مملوك خود باشد و چنين ملكيتي منحصر در خداي واحد بي شريك است، و در اين ملكيت احدي شريك خدا نيست. پس، اين شريك‌هايي كه براي خداي تعالي درست كرده‌اند معناي شركت در آنها وجود ندارد مگر صرف آن مفاهيم فرضي و موهومي كه مشركين براي آنها فرض كرده‌اند، مفاهيمي كه تنها جايش عالم فرض است و در عالم خارج و واقعيت مصداقي ندارد.
پس، آيه شريفه خدايان مشركين را با خداي تعالي مقايسه مي‌كند، و آن گاه حكم مي‌كند به اينكه نسبت آن خدايان با خدا، نسبت خرص (تخمين) و گمان است با حقيقت و حق- و بقيه مطالب آيه روشن است.
و اگر در اين آيه فرموده: " مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ- هر كس كه در آسمانها و زمين
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 138
است" و نفرموده: " ما في السماوات و الارض- آنچه در آسمانها و زمين است"، براي اين بوده كه زمينه گفتار، مساله ربوبيت غير خداي تعالي نسبت به عالم بود كه مشركين معتقد به آن هستند، مي‌خواهد بفرمايد: خداياني كه شما براي آنها قائل به ربوبيت هستيد و همه آنها را از صاحبان عقل و شعور- كه عبارتند از فرشتگان و جن و انس- مي‌دانيد هيچ يك از آنها نه در آسمانها و نه در زمين مالك چيزي و حتي مالك خود نيستند.
" هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ وَ النَّهارَ مُبْصِراً..."
اين آيه بياني را كه آيه قبلي در اثبات ربوبيت خداي تعالي داشت تمام و تكميل مي‌كند، و ربوبيت- همانطور كه مي‌دانيد- به معناي ملك و تدبير است. خداي تعالي در آيه قبل مالكيت خود را بيان كرد، اينك در اين آيه با ذكر يك نمونه از تدبير عمومي خود كه به تنهايي مايه قوام معيشت آنها و بقاي زندگي آنان است (يعني پديد آوردن شب و روز) معناي ربوبيت خود را تمام كرده است.
و به خاطر اشاره به اين تدبير است كه به صرف پديد آوردن شب و روز اكتفاء نكرد، بلكه دخالت آن دو در زندگي انسانها را نيز ذكر كرد، و آن سكونت انسانها در شب و ديدنشان در روز است. آري، شب را مايه سكونت انسانها و روز را مايه ديدن آنان قرار داد تا بتوانند انواع حركات و آمد و شدها را براي كسب مواد حيات و اصلاح شؤون معاش انجام دهند، زيرا امر زندگي بشري بگونه‌اي است كه تنها با حركت و يا تنها با سكون تمام نمي‌شود، بدين جهت خداي سبحان امر او را در اين باب با ظلمت شب و روشني روز تدبير كرد، شب را ظلماني كرد تا مردم مجبور شوند دست از كار كشيده خستگي و تعب و كوفتگي روز را با استراحت و با انس با زن و فرزند و بهره‌مندي از آنچه از راه كسب روزانه بدست آورده، برطرف ساخته و با خوابيدن تجديد قوا كنند، و با روشني روز كه وسيله ديدن اشياء و اشتياق به آنها است، به طلب آن اشياء برخيزند.

[استدلال براي محال بودن فرزند داشتن خداي تعالي، در برابر مشركين كه گفتند: " اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً"]..... ص: 138

" قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ هُوَ الْغَنِيُّ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ..."
عمل" استيلاد" (فرزند گرفتن) به همان معنايي است كه در بين مردم معروف است، و آن اينست كه بعضي از اجزاي ماده (نطفه) موجود جاندار از او جدا شود و در رحم- به وسيله حمل- و يا به وسيله تخم‌گذاري در تحت تربيت تدريجي قرار گيرد، تا از آن نطفه و يا آن تخم، موجود ديگري مثل خود او تكون يابد. و در خصوص انسان در بين همه جانداران شايد منظور از اين استيلاد صرف تكون يافتن موجودي مثل خود نباشد، بلكه بسياري از انسانها منظوري ديگر از اين كار دارند، و آن اينست كه آن فرزند، وي را در گرفتاريهاي دهر ياري كند و ذخيره براي
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 139
روز فقر و فاقه و پيري و كوري او باشد، و اين معنا يعني استيلاد به تمامي جهاتش در مورد خداي تعالي محال است، زيرا اولا خداي تعالي منزه از داشتن اجزاء است، و ثانيا در كار او تدريج نيست، و ثالثا او منزه از داشتن مثل است، تا بخواهد توليد مثل كند، و رابعا او پيوسته بي نياز است، تا براي روز نيازمنديش يار و مدد كاري پديد آورد.
خود خداي تعالي هم هر جا فرزند داشتن را از خود نفي كرده، از همه جهات مذكور نفي كرده و بر آن استدلال فرموده، مثلا در آيه زير از تمامي جهاتش نفي كرده و فرموده: " وَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ بَلْ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِذا قَضي أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «1» كه در تفسير همين آيه و آيات قبل و بعدش در جلد اول اين كتاب معنايش گذشت.
و اما آيه مورد بحث، تنها در مساله نفي ولد از يك جهت استدلال شده و آن جهت اخير يعني بي نيازي خداي سبحان است، و فرموده كه غرض از وجود فرزند اينست كه پدر در هنگام حاجت از كمك و ياري او استفاده كند، و اين در باره كسي تصور دارد كه به حسب طبع فقير و محتاج باشد، و خداي سبحان بي نيازي است كه بي‌نيازيش آميخته با فقر و حاجت نيست، زيرا هر آن موجودي كه در آسمانها و زمين باشد و يا فرض بشود مالكش خداست، و معنا ندارد كه مالك، نيازمند آن چيز باشد.
" إِنْ عِنْدَكُمْ مِنْ سُلْطانٍ"- كلمه" سلطان" در اينجا به معناي برهان است، مي‌فرمايد شما در اين ادعايتان كه مي‌گوييد: " خدا فرزند گرفته"، هيچ دليلي نداريد و سخنتان از روي جهل و بدون مدرك است. و بنا بر اين، حاصل معناي آيه چنين مي‌شود كه: نه تنها دليلي بر گفتار شما نيست، بلكه دليل بر خلاف آن هست، و آن اينست كه خداي تعالي غني مطلق و بي نياز از هر جهت است، و كسي كه براي خود فرزند مي‌گيرد، حتما به داشتن فرزند نيازمند است، و اين سنخ استدلال را در اصطلاح فن مناظره" منع با سند" مي‌نامند.
" أَ تَقُولُونَ عَلَي اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ"- اين جمله، گويندگان آن سخن بيهوده را توبيخ مي‌كند كه چرا چيزي مي‌گوئيد كه علمي بدان نداريد. آري، اين عمل از اعمالي است كه عقل
__________________________________________________
(1)و گفتند خدا براي خود فرزندي گرفته، منزه است خدا، آخر چگونه، با اينكه ملك تمامي آنچه در آسمانها و زمين است از آن او است و همه آنها در برابر ربوبيت او خضوع و عبوديت دارند؟ و چگونه با اينكه او آسمانها و زمين را بدون الگو آفريد؟ و چون قضاء براند بر اينكه چيزي هست شود تنها فرمان مي‌دهد: " كن" كه بلادرنگ آن چيز موجود مي‌شود." سوره بقره، آيه 117".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 140
بشر آن را قبيح مي‌داند مخصوصا اگر سخن بدون علم در باره رب العالمين- عز اسمه- باشد.
" قُلْ إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ لا يُفْلِحُونَ" در اين آيه شريفه گويندگان آن سخن كفرآميز را تهديد و انذار مي‌كند به اينكه اين افتراء عاقبت شومي دارد. در اين دو آيه التفات لطيفي به كار رفته كه براي همه روشن است، چون در آغاز گويندگان آن سخن را غايب فرض كرده و از آنان حكايت كرده كه چنين و چنان مي‌گويند: " قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً" و سپس همانان را با خطابي خشم‌آلود مخاطب قرار داده كه شما در اين نسبتي كه به خدا مي‌دهيد و اين افترايي كه بر او مي‌بنديد هيچ دليلي نداريد: " إِنْ عِنْدَكُمْ مِنْ سُلْطانٍ بِهذا أَ تَقُولُونَ عَلَي اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ"؟ و در اين خطاب صاحب خطاب را معرفي نكرده، و نفرموده كه خداي تعالي مي‌فرمايد: شما دليلي بر اين گفته خود نداريد، بلكه خداي تعالي را غايب به حساب آورده و فرموده: " أَ تَقُولُونَ عَلَي اللَّهِ..."، آيا بر خدا افترايي مي‌بنديد كه هيچ علمي به آن نداريد؟ و نفرموده: " ا تقولون علي- آيا بر من افتراء مي‌بنديد؟" و يا" ا تقولون علينا- آيا بر ما افتراء مي‌بنديد"؟ و اين به خاطر آن بوده كه عظمت مقام خود را از اينكه با مشتي نفهم هم كلام شود حفظ نمايد، و سپس بار ديگر از آنان روي گردانيده خطاب را متوجه رسول گرامي‌اش كرده كه تو بگو: " إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ لا يُفْلِحُونَ"، تا با اين تغيير سياق، هم ساحت مقدس خود را از جهل آنان منزه داشته و هم به زبان رسول گرامي‌اش تهديدشان كرده باشد، چون تهديد و انذارشان كار رسول خدا (ص) و وظيفه او است.
" مَتاعٌ فِي الدُّنْيا ثُمَّ إِلَيْنا مَرْجِعُهُمْ ثُمَّ نُذِيقُهُمُ الْعَذابَ الشَّدِيدَ بِما كانُوا يَكْفُرُونَ" اين آيه شريفه خطابي است به رسول خدا (ص)، كه در آن علت رستگار نشدن كفار چنين بيان شده كه اين كفار در مقابل كفر به خداي تعالي چيزي بدست نياوردند جز متاعي اندك و لذتي دنيايي و موقت كه سرانجامش بازگشت به خداي تعالي و عذاب شديدي است كه خواهند چشيد.

بحث روايتي..... ص: 140

اشاره

شيخ در امالي خود مي‌گويد: ابو عمرو به ما خبر داد و گفت: كه يعقوب بن زياد از نصر بن مزاحم از محمد بن مروان از كلبي از ابي صالح از ابن عباس برايمان حديث كرد كه وي ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 141
در تفسير جمله" بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ" گفت: فضل خدا رسول اللَّه (ص)، و رحمت خدا علي (ع) است. «1»
مؤلف: اين حديث را طبرسي و ابن الفارسي «2» نيز از ابن عباس بدون سند نقل كرده‌اند، و نيز الدر المنثور آن را از خطيب و ابن عساكر از ابن عباس نقل كرده است. «3»
و طبرسي در مجمع البيان گفته: امام ابو جعفر باقر (ع) فرموده: فضل خدا، رسول اللَّه (ص) و رحمت او، علي (ع) است. «4»
مؤلف: علت اينكه در اين روايات رسول خدا (ص) فضل و امير المؤمنين علي (ع) رحمت خوانده شده اينست كه رسول خدا (ص) نعمتي است كه خداي تعالي او را به عالميان ارزاني داشته، چون بوسيله آن جناب پيامهايي فرستاده كه مواد هدايت عالميان است، و علي (ع) اولين فاتح باب ولايت و فعليت دهنده نعمت هدايت است، پس آن جناب رحمت است، و در نتيجه اين روايات منطبق با بياني است كه ما در تفسير آيه داشتيم.

[چند روايت در مورد مراد از فضل و رحمت خدا در: " قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ..."]..... ص: 141

و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم و بيهقي از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در تفسير جمله" قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ" گفته است: منظور از فضل خدا قرآن است، و از رحمت خدا اينست كه مسلمانان را از اهل قرآن قرار داده. «5»
مؤلف: اين روايت مي‌خواهد بگويد منظور از فضل خدا مواد معارف و احكامي است كه در قرآن آمده و مراد از رحمت خدا فعليت و تحقق آن مواد در مردم عالم است، در نتيجه برگشت اين حديث نيز به همان بياني است كه ما در تفسير آيه داشتيم- دقت بفرماييد- و بنا بر اين، هيچ مخالفت و ناسازگاري بين اين حديث و حديث‌هاي سابق نيست.
در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ ما تَكُونُ فِي شَأْنٍ..." آمده كه امام فرمود: رسول خدا (ص) هر وقت اين آيه را مي‌خواند به سخني مي‌گريست. «6»
مؤلف: اين روايت را مرحوم طبرسي نيز در مجمع البيان از امام صادق (ع)
__________________________________________________
(1)امالي شيخ مفيد- تفسير برهان، ج 2، ص 188.
(2)تفسير برهان، ج 2، ص 188.
(3)الدر المنثور، ط. بيروت، ج 3، ص 308.
(4)مجمع البيان، ط. اسلاميه، ج 5، ص 117.
(5)الدر المنثور، ط. بيروت، ج 3، ص 308.
(6)تفسير قمي، ط. نجف، ج 1، ص 313.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 142
روايت كرده است. «1»

[رواياتي در باره معناي ولايت خدا و وصف اولياء اللَّه..... ص: 142

و در امالي شيخ مفيد به سند خود از عباية الاسدي از ابن عباس روايت كرده كه گفت:
شخصي از امام امير المؤمنين، علي بن ابي طالب (ع) معناي آيه" أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" را پرسيد و عرضه داشت: اولياء اللَّه چه كساني‌اند؟ امام امير المؤمنين (ع) فرمود: اولياي خدا مردمي هستند كه عبادت را خالص براي خدا بجا آورند، و به باطن دنيا نظر كنند، در حالي كه ساير مردم تنها ظاهر آن را مي‌بينند، اولياي خدا آثار ديررس زندگي را شناختند در حالي كه ساير مردم مغرور به آثار زودرس آن شدند و به دنبال اين شناخت چيزي را كه فهميدند بزودي تركش خواهند كرد رها نمودند، و از دنيا آنچه را كه فهميدند بزودي مايه مرگ و هلاكت آنان خواهد شد از نظر انداخته، تحت تاثير آن قرار نگرفتند.
آن گاه فرمود: هان اي كسي كه خود را با دنيا مشغول ساخته‌اي و دامهايي براي بدست آوردن آن نصب كرده به طرف آن مي‌دوي و در آباد كردن آنچه بزودي خراب خواهد شد تلاش مي‌كني، آيا آرامگاه پدرانت را در خاكهاي كهنه و پوسيده نديدي و آيا به خوابگاه فرزندانت در زير سنگها و خاكها برنخوردي چقدر بيمار را عيادت كردي و با دو دست خود برايش دوا جوشاندي و درست كردي، حال و وضعشان را براي پزشكان تشريح مي‌نمودي، و از دوستان خواهش مي‌كردي كه از جرم آنان بگذرند و آنان را حلال كنند و ديدي كه تلاشت سودي به حال آنان نكرد و دوايت آنان را نجات نداد. «2»
و در تفسير عياشي از مرثد عجلي «3» از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: در كتاب علي بن الحسين (ع) چنين يافتيم كه در تفسير جمله" أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" فرموده: مشمولين اين آيه وقتي اولياي خدا هستند و خوف و اندوهي ندارند كه واجبات خداي را انجام دهند، و به سنت‌هاي رسول خدا (ص) عمل كنند و از حرامهاي خدا بپرهيزند و از لذائذ نقد و فريبنده دنيا زهد بورزند و به آنچه در نزد خداي تعالي است دل بسته و علاقه‌مند باشند، و رزق حلال و پاك خدا را بدست آورند، و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 117.
(2)امالي مفيد، ط. انتشارات اسلامي، ص 86.
خواننده عزيز توجه فرمايد كه اين روايت در تفسير عربي بسيار غلط بود، گويا نسخه‌اي كه از كتاب امالي نزد استاد علامه (رضوان اللَّه تعالي عليه) بوده غلط داشته، و من روايت را از نسخه جديد الطبع امالي ترجمه كرده‌ام." مترجم" [.....]
(3)در تفسير عياشي، ج 2، ص 124." بريد عجلي" ذكر شده است.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 143
منظورشان از كسب، اين تفاخر و تكاثر (كه بين دنياپرستان هست) نبوده باشد و آن گاه از آنچه به دست آورده‌اند حقوق واجبي كه به گردنشان هست بپردازند، اينها هستند آن كساني كه خدا در آنچه كسب مي‌كنند بركت قرار مي‌دهد، و در آنچه براي آخرت خود از پيش مي‌فرستند پاداش مي‌دهد. «1»
و در الدر المنثور است كه احمد، حكيم، و ترمذي از عمرو بن جموح روايت كرده‌اند كه وي از رسول خدا (ص) شنيده كه فرموده: بنده خدا حق صريح ايمان را دارا نمي‌شود مگر وقتي كه خدا را دوست بدارد و هر كه و هر چه را دوست مي‌دارد به خاطر خدا دوست بدارد، و هر كه و هر چه را دشمن مي‌دارد به خاطر خدا دشمن بدارد، كه اگر چنين باشد آن وقت است كه از ناحيه خدا مستحق ولاء او خواهد شد... «2» .
مؤلف: اين سه روايت در مقام معنا كردن ولايت است كه بعضي به بعض ديگر برگشت دارد، و همه آنها با بياني كه ما در تفسير آيه آورديم منطبق مي‌شود.
و در همان كتاب است كه ابن المبارك، ابن ابي شيبه، ابن جرير، ابو الشيخ، ابن مردويه، از سعيد بن جبير از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه در تفسير جمله" أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" فرموده: اولياي خدا كساني هستند كه مردم با ديدن آنان به ياد خدا مي‌افتند. «3»
مؤلف: جا دارد اين روايت را حمل كنيم بر اينكه مي‌خواهد يكي از آثار ولايت اولياي خدا را بيان كند، نه اينكه خواسته باشد بفرمايد: هر كس چنين باشد از اولياي خدا است، مگر آنكه خواسته باشد بفرمايد: اولياي خدا در تمامي احوال و اعمالشان چنين هستند. و در معناي اين حديث آن روايتي است كه در تفسير همين آيه از ابي الضحي و سعد از رسول خدا (ص) روايت شده كه فرمود: وقتي ديده مي‌شوند بينندگان به ياد خداي تعالي مي‌افتند. «4»
و در همان كتاب است كه ابن ابي الدنيا در كتاب" ذكر الموت" و ابو الشيخ، ابن مردويه و ابو القاسم بن منده در كتاب" سؤال القبر" از طريق ابي جعفر از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده‌اند كه گفت: مردي از اهل باديه نزد رسول خدا (ص) آمد و عرضه داشت: يا رسول اللَّه! مرا از معناي اين كلام خداي تعالي خبر ده كه مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 124.
(2)الدر المنثور، ج 3، ص 310.
(3)الدر المنثور، ج 3، ص 309.
(4)الدر المنثور، ج 3، ص 310.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 144
" الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ لَهُمُ الْبُشْري فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ" رسول خدا (ص) فرمود: اما اينكه فرمود: "هُمُ الْبُشْري فِي الْحَياةِ الدُّنْيا
" منظور از بشراي دنيايي اينست كه خوابهاي خوب مي‌بينند، و مؤمن از ديدن آن خوابها بشارتهايي براي زندگي دنيايي خود مي‌گيرد. و اما اينكه فرمود: " و في الآخرة" بشارت آخرتي آنان، آن بشارتي است كه مؤمن هنگام مردن مي‌گيرد، كه به او مي‌گويند: خدا تو را آمرزيده و كساني را هم كه تو را تا قبرت به دوش مي‌كشند آمرزيد. «1»
مؤلف: در اين معنا روايات بسياري از طرق اهل سنت رسيده و مرحوم صدوق آنها را بدون ذكر سند نقل كرده است، و جمله" تري للمؤمن" كه در روايت آمده به صيغه مجهول (يعني به ضمه تاء و الف) خوانده مي‌شود، و در نتيجه هم شامل رؤياهايي مي‌شود كه خود مؤمن مي‌بيند و هم آنچه كه ديگران در باره‌اش مي‌بينند. و اينكه فرمود: " هنگام مردن"، در بعضي از روايات جمله ديگري بر آن اضافه شده و آن اينست كه در روز قيامت هم بشارت به بهشت مي‌گيرد.

[چند روايت در تفسير" بشري" داشتن اولياء اللَّه در دنيا و آخرتَ‌هُمُ الْبُشْري فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ)]..... ص: 144

و در مجمع البيان در ذيل جملهَ‌هُمُ الْبُشْري فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ"
از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در معناي بشارت داشتن در دنيا فرموده: منظور از بشارت دنيوي رؤيايي است كه مؤمن براي خود مي‌بيند و يا ديگران در باره‌اش مي‌بينند، و معناي" بشارت در آخرت به بهشت" همان بشارتي است كه فرشتگان در قيامت و در همه احوال آن بعد از برخاستن مؤمنين از قبور به آنان مي‌دهند. «2»
مؤلف: صاحب مجمع البيان بعد از نقل اين حديث گفته است: " اين معنا در حديثي كه از رسول خدا (ص) نقل شده نيز آمده است" و نظير آن از امام صادق (ع) نيز روايت شده و آن روايت را قمي در تفسير «3» خود بطور مضمر آورده (يعني نام امام (ع) را نبرده و تنها گفته است: از آن جناب).
و در تفسير برهان از ابن شهر آشوب از زريق از امام صادق (ع) روايت شده كه در ذيل جملهَ‌هُمُ الْبُشْري فِي الْحَياةِ الدُّنْيا"
فرموده: آن بشارت اينست كه هنگام مردن او را به بهشت مژده مي‌دهند، يعني محمد (ص) و علي (ع) اين بشارت را به آنان مي‌دهند. «4»
و در كافي به سند خود از أبان بن عثمان از عقبه روايت كرده كه او از امام صادق
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 3، ص 310.
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 120.
(3)تفسير قمي، ج 1، ص 314.
(4)تفسير برهان، ج 2، ص 191.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 145
(ع)شنيده است كه فرموده: هر زمان كه جان آدمي به سينه رسد آن وقت مي‌بيند.
عرضه داشتم: فدايت شوم در آن هنگام چه مي‌بيند؟ فرمود: رسول خدا (ص) را مي‌بيند، و آن جناب خود را براي او معرفي مي‌كند كه من رسول اللَّه هستم، بشارت باد به تو! آن گاه فرمود: سپس علي بن ابي طالب را مي‌بيند، آن جناب نيز خود را معرفي مي‌كند كه من علي بن ابي طالبم، همان كسي كه تو دوستش مي‌داشتي، و ما امروز به تو سود خواهيم رسانيد.
عقبه مي‌گويد: به آن جناب عرض كردم: هيچ ممكن هست كسي در دم مرگ آن صحنه‌ها را ببيند و دوباره به دنيا برگردد؟ فرمود: همين كه اين صحنه را ببيند براي ابد مرده است" و اعظم ذلك"، آن گاه فرمود: اين مطلب در قرآن كريم آمده آنجا كه خداي عز و جل فرموده:
" الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ لَهُمُ الْبُشْري فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ لا تَبْدِيلَ لِكَلِماتِ اللَّهِ" «1» .
مؤلف: اين معنا به طرق بسياري ديگر از ائمه اهل بيت (ع) روايت شده.
و اينكه در روايت بالا فرمود: " و اعظم ذلك"، معنايش اينست كه آنچه مي‌بيند به نظرش سخت عظيم مي‌آيد. و در اين حديث جمله" الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ" را كلامي مستقل گرفته و به تفسيرش پرداخته، هم چنان كه همين كار را حديث الدر المنثور «2» از جابر بن عبد اللَّه از رسول خدا (ص) نقل كرده، با اينكه از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه آيه شريفه كلامي مستقل نيست، بلكه مفسر و بيانگر آيه قبل است كه فرمود: " أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ..." و همين خود مؤيد مطلبي است كه ما در بعضي از مباحث گذشته گفتيم كه از تركيبات كلام الهي هر احتمالي كه به ذهن برسد حجتي است كه به آن احتجاج مي‌شود، هم چنان كه در تفسير آيه" قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ" «3» گفتيم كه چند جور ممكن است تركيب شود، يكي اينكه از اول تا به آخر يك كلام باشد، دوم اينكه جمله" قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ" يك كلام و يك تركيب باشد، سوم اينكه جمله" قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ" تركيبي مستقل باشد، و چهارم اينكه جمله" قُلِ اللَّهُ" تركيبي جداگانه باشد.
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه، احمد و ترمذي، (وي حديث را صحيح دانسته)، و ابن مردويه از انس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود:
__________________________________________________
(1)كافي- تفسير برهان، ج 2 ص 189.
(2)الدر المنثور، ج 3، ص 312.
(3)"سوره انعام، آيه 91".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 146
رشته رسالت و نبوت قطع شد و بعد از من ديگر نه رسولي خواهد آمد و نه كسي به مقام نبوت خواهد رسيد، و ليكن مبشراتي خواهد بود. اصحاب پرسيدند: يا رسول اللَّه! مبشرات چيست؟
فرمود: رؤياهايي كه مسلمان مي‌بيند كه خود جزئي از اجزاي نبوت است. «1»
مؤلف: در معناي اين حديث احاديثي ديگر از ابي قتادة و عايشه از رسول خدا (ص) نقل شده است.

[چند روايت در باره رؤيا و اقسام آن..... ص: 146

و در همان كتاب آمده كه ابن ابي شيبه، مسلم، ترمذي، ابو داوود و ابن ماجه از ابي هريره روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: وقتي آن زمان نزديك شود، به هيچ وجه رؤياي مؤمن دروغ نمي‌شود، و در بين مؤمنين آن كسي رؤيايش صادق‌تر است كه خودش راستگوتر باشد، و رؤياي مسلم يك جزء از چهل و شش جزء از نبوت است، و همه رؤياها سه گونه هستند: يكي رؤياي صالحه كه بشارتي است از ناحيه خداي تعالي، دوم رؤياهاي اندوه‌آور و سوم رؤياهايي است كه در حقيقت سخناني است كه آدمي در عالم رؤيا با نفس خود گفته... «2» .
و در همان كتاب است كه ابن ابي شيبه از عوف بن مالك اشجعي روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: رؤيا سه گونه است: 1- رؤيايي كه شيطان آن را صحنه سازي مي‌كند تا بني آدم اندوهناك گردند. 2- رؤيايي كه در حقيقت يادآوري و مجسم شدن گفتگوهايي است كه آدمي در بيداري با دل خود دارد. 3- رؤيايي كه خود جزئي است از چهل و شش جزء نبوت. «3»
مؤلف: اما اينكه رؤيا بنا به گفته اين دو روايت سه قسم باشد، مطلبي است كه در معناي آن، روايات ديگري از طرق اهل سنت و نيز از طرق ائمه اهل بيت (ع) نقل شده، و ما- ان شاء اللَّه تعالي- در تفسير سوره يوسف توضيح آن را خواهيم داد.
و اما در اين زمينه كه" رؤياي صالحه، جزئي از چهل و شش جزء نبوت است" روايات بسياري از طرق اهل سنت وارد شده كه جمعي از صحابه مانند ابي هريره، عبادة بن صامت، ابي سعيد خدري و ابي رزين آنها را روايت كرده‌اند. انس، ابو قتاده و عايشه نيز آنها را از آن جناب نقل كرده‌اند ولي در نقل اين سه نفر همانطور كه قبلا گذشت عدد چهل و شش نيامده.
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 3، ص 312.
(3)الدر المنثور، ج 3، ص 313. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 147
و از صفدي نقل شده كه حديث بالا را چنين توجيه كرده كه: مدت نبوت رسول خدا (ص) بيست و سه سال طول كشيد كه سيزده سال آن را قبل از هجرت در مكه معظمه مردم را به سوي پروردگار خود دعوت فرمود، و ده سال بعد از آن را در مدينه دعوت كرد، و در روايات وارد شده كه وحي از روزي كه آغاز شد تا شش ماه به طريق رؤياي صالحه صورت مي‌گرفت، تا آنكه قرآن نازل شد، و معلوم است كه نسبت شش ماه با بيست و سه سال نسبت يك در چهل و شش است.
اين توجيه از يك نظر قابل خدشه است، و آن اينست كه در روايتي كه از ابن عمرو ابي هريره از رسول خدا (ص) نقل شده آمده كه آن جناب فرمود" رؤيا جزئي است از هفتاد جزء نبوت" و بنا بر اين، اگر اين روايت درست باشد منظور از آن صرف تكثير است، نه خصوصيت عدد هفتاد، و ساده‌تر اينكه منظور اينست كه نبوت آن قدر عظيم و پر اهميت است كه رؤياي صادقه جزء ناچيزي از آن است.
و بايد دانست كه كلمه" رؤيا" در لسان قرآن و حديث در بسياري از موارد به صحنه‌هايي اطلاق مي‌شود كه يك بيننده آن را مي‌بيند، و غير او كسي نمي‌بيند، هر چند كه او اين صحنه را در خواب طبيعي نبيند، (بلكه در حالتي بين خواب و بيداري و يا در حالت كشف و شهود ببيند) و ما در مباحث نبوت در جلد دوم اين كتاب به اين معنا اشاره كرديم و بهترين تفسيري كه براي اين احاديث شده گفتار خود رسول خدا (ص) است كه فرمود:
چشم من مي‌خوابد ولي قلبم نمي‌خوابد.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 148

[سوره يونس (10): آيات 71 تا 74]..... ص: 148

اشاره

وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ نُوحٍ إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ إِنْ كانَ كَبُرَ عَلَيْكُمْ مَقامِي وَ تَذْكِيرِي بِآياتِ اللَّهِ فَعَلَي اللَّهِ تَوَكَّلْتُ فَأَجْمِعُوا أَمْرَكُمْ وَ شُرَكاءَكُمْ ثُمَّ لا يَكُنْ أَمْرُكُمْ عَلَيْكُمْ غُمَّةً ثُمَّ اقْضُوا إِلَيَّ وَ لا تُنْظِرُونِ (71) فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَما سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلاَّ عَلَي اللَّهِ وَ أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ (72) فَكَذَّبُوهُ فَنَجَّيْناهُ وَ مَنْ مَعَهُ فِي الْفُلْكِ وَ جَعَلْناهُمْ خَلائِفَ وَ أَغْرَقْنَا الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُنْذَرِينَ (73) ثُمَّ بَعَثْنا مِنْ بَعْدِهِ رُسُلاً إِلي قَوْمِهِمْ فَجاؤُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ كَذلِكَ نَطْبَعُ عَلي قُلُوبِ الْمُعْتَدِينَ (74)

ترجمه آيات..... ص: 148

(علاوه بر آنچه گذشت) داستان نوح را (نيز) براي آنان از قرآن بخوان، آن زمان كه به قوم خود گفت: اي قوم اگر ماموريت من و تذكراتي كه مي‌دهم بر شما گران مي‌آيد، من بر خدا تكيه مي‌كنم، (و سپس اعلام مي‌كنم كه هر كاري از دستتان و از دست خدايانتان بر مي‌آيد با من بكنيد) و آن گاه تصميم خود را از يكديگر پنهان مداريد و بدون اينكه به من مهلتي بدهيد به كشتنم اقدام كنيد (71).
(و بدانيد كه هيچ كاري نمي‌توانيد بكنيد و به جاي آن كمي بينديشيد و علت اعراضتان از دعوتم را به دست آوريد)، اگر اعراضتان به خاطر اين است كه من از شما مزدي خواسته‌ام، (كه نخواسته‌ام)، مزد من تنها بر خدا است، و (اگر انتظار داريد دست از دعوتم بردارم) من خود مامورم كه تسليم فرمان او باشم (72).
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 149
(با همه اين احوال) او را تكذيب كردند پس ما او را و هر كس كه در راه او بود در يك كشتي نشانده نجاتشان داديم و آنان را باز مانده بقيه كرديم و بقيه را به خاطر اينكه آيات ما را تكذيب كردند غرق نموديم.
(حال تو اي پيامبر) ببين سرانجام قومي كه از ناحيه ما انذار مي‌شوند ولي اعتنايي به انذار ما نمي‌كنند چگونه بوده است (73).
ما بعد از نوح پيامبراني ديگر نيز مبعوث كرده هر يك را به سوي قوم خودش گسيل داشتيم و آنان معجزاتي روشن ارائه دادند، ولي مردمشان بدانچه پدرانشان تكذيب كرده بودند ايمان نياوردند. آري، اين چنين بر دلهاي تجاوزكاران مهر مي‌زنيم (74)

بيان آيات..... ص: 149

اشاره

اين آيات اجمالي از داستان نوح (ع) و رسولان بعد از آن جناب- تا زمان موسي و هارون (ع)- را بيان نموده و به ذكر معامله‌اي كه خداي سبحان با امت‌هايي كه رسولان خود را تكذيب كردند، مي‌پردازد، و فرموده: كه آن امت‌ها را هلاك و مؤمنين به انبياء را نجات داد. و غرض از بيان اين سرگذشت اينست كه اهل تكذيب، از اين امت عبرت بگيرند.
" وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ نُوحٍ..."
كلمه" مقام" مصدر ميمي و اسم زمان و مكان از ماده" قيام" است، و منظور از اين كلمه در اينجا يا مصدر ميمي است و يا اسم مكان، و در نتيجه معناي آيه اينست كه: نوح به قوم خود گفت: اگر قيام من در امر دعوت به سوي توحيد خدا بر شما گران است، و يا اگر مكانت و منزلت من در دعوتم به سوي خدا كه همان منزلت رسالت است بر شما گران مي‌آيد، من بر خدا توكل مي‌كنم.
كلمه" اجماع" به معناي تصميم‌گيري و عزم است، و چه بسا كه اين كلمه با حرف" علي" متعدي نشود. راغب گفته: ماده" اجماع" بيشتر در مواردي استعمال مي‌شود كه جمع و تصميم نتيجه حاصل از تفكر باشد، و در آيه" فَأَجْمِعُوا أَمْرَكُمْ وَ شُرَكاءَكُمْ" به همين معنا آمده.
كلمه" غمة"- به ضمه غين- به معناي اندوه و سختي است، و در آن، معناي پوشش نيز هست، گويا كربت و اندوه روي قلب را مي‌پوشاند. و اگر ابر آسمان را هم" غمام" مي‌گويند به همين جهت است كه ابر روي آسمان را مي‌پوشاند.
و كلمه" قضاء" كه جمله" ثُمَّ اقْضُوا" از آن گرفته شده وقتي با حرف" الي" متعدي
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 150

[گفتگوي نوح (ع) با قوم خود و...]..... ص: 150

شود به معناي تمام كردن كار مفعول خويش است، حال يا با كشتن و نابود كردنش باشد و يا به نحوي ديگر.
و معناي آيه اينست كه: اي محمد! داستان و خبر عظيم نوح را براي مردم تلاوت كن كه چگونه تك و تنها و از طرف خويش با مردم دنيا- كه فرستاده ما به سوي آنان بود- سخن گفت و در سخنش عليه آنان تحدي كرد، يعني يك تنه در برابر همه مردم دنيا ايستاد و به آنان گفت هر كاري كه مي‌توانند با او بكنند، و در باب رسالت خود با آنان اتمام حجت نمود: " آن زمان كه به قوم خود گفت: اي مردم اگر مقام رسالت من و يا اينكه من در امر دعوت به سوي توحيد قيام نموده‌ام و اينكه شما را به آيات خدا تذكر مي‌دهم بر شما گران مي‌آيد" با اينكه مي‌دانم اين تذكر من باعث كشته شدنم خواهد شد، و بالآخره شما درصدد برخواهيد آمد كه خود را از دست من راحت نموده، به اين منظور به من آسيب بزنيد، ولي من از اين بابت هيچ نگران نيستم، زيرا" توكل من بر خداي تعالي است". آري، من در قبال آن كينه‌هاي درونيتان كه مرا تهديد مي‌كند، امر خود را به خداي تعالي واگذار نموده او را وكيل خود گرفته‌ام، تا در همه شؤون من تصرف كند، بدون اينكه خودم در آن شؤون تدبيري بكار برم،" حال هر فكري داريد به كار زنيد و هر كيد و نقشه‌اي داريد بريزيد و شركاء و خدايان خود را" كه مي‌پنداريد در شدايد شما را ياري مي‌كنند" به ياري بخوانيد" و هر نقشه‌اي كه به نظرتان رسيد در باره من عملي كنيد.
اين امري كه نوح (ع) به قوم خود كرده امر و دستور معمولي نيست، بلكه امري است تعجيزي كه منظور از آن عاجز كردن طرف مقابل است." و سپس امر شما بر شما غمه و كربت نباشد"، و دچار اندوه نگرديد كه چرا براي از بين بردن نوح به همه وسايل و اسباب دست نزديد،" آن گاه كار مرا يكسره كنيد"، و مرا از خود دفع كرده به قتلم برسانيد،" و مهلتي به من ندهيد".
نوح (ع) در اين آيه شريفه قوم خود را تهديد مي‌كند به اينكه هر بلايي كه مي‌توانند بر سر او بياورند و اظهار مي‌كند كه پروردگارش قادر بر دفع آنان از وي است، هر چند كه دست به دست هم دهند و همه توان خود و خدايان دروغين خود را به كار برند.
" فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَما سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ..."
اين آيه شريفه تفريع و نتيجه‌گيري از توكلش بر خداي تعالي است، و جمله" فَما سَأَلْتُكُمْ..." به منزله بكار بردن سبب در جاي مسبب است، و تقدير كلام چنين است: " فان توليتم و اعرضتم عن استجابة دعوتي فلا ضير لي في ذلك..." يعني" اگر از پذيرفتن دعوت من اعراض كنيد من كمترين ضرري نخواهيم ديد، زيرا وقتي از اعراض شما متضرر مي‌شوم كه ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 151
از شما اجر و پاداشي خواسته باشم، كه با اعراض شما آن پاداش از من فوت شود، و با اينكه من هيچ مزدي از شما نخواسته‌ام و پاداشم به عهده خداي تعالي است، ديگر چه باكي از اعراض شما داشته باشم؟"" وَ أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ"- يعني من مامورم از كساني باشم كه امور را تسليم خداي تعالي كرده‌اند، چه آن اموري كه خداي تعالي به نفع آنان خواسته و چه به ضرر آنان، و مامورم از كساني باشم كه از امر خدا استكبار ندارند و تسليم اسباب ظاهري نگشته در برابر آنها خاضع نمي‌شوند و توقع نفع و ضرر از آنها ندارند.
" فَكَذَّبُوهُ فَنَجَّيْناهُ وَ مَنْ مَعَهُ فِي الْفُلْكِ وَ جَعَلْناهُمْ خَلائِفَ..."
كلمه" خلائف" جمع" خليفه" است، مي‌فرمايد: قوم نوح (ع) او را تكذيب كردند و ما آنهايي را كه در كشتي نوح قرار گرفتند و نجات يافتند خليفه‌هايي در زمين قرار داده، و خلف اسلافشان كرديم، تا قائم مقام اسلاف خود باشند. بقيه الفاظ آيه روشن است.
" ثُمَّ بَعَثْنا مِنْ بَعْدِهِ رُسُلًا إِلي قَوْمِهِمْ..."
منظور آيه شريفه از كلمه" رسل" پيغمبراني است كه بعد از نوح و تا زمان موسي (ع) آمدند. و ظاهر سياق اينست كه منظور از" بينات"، آيات معجزه‌آسايي است كه امتها از پيغمبران خود درخواست كردند. آري، امت هر پيغمبري بعد از آمدن پيغمبرش و ادعاي نبوت كردن و به دعوت آنان پرداختن نوعا او را تكذيب مي‌كردند و از او معجزه مي‌خواستند، و او به ناچار معجزه مي‌آورد، و در همين معجزه‌ها بود كه خداي تعالي بين انبياء و امتهاي آنان داوري كرده امتهاي تكذيب كننده را هلاك مي‌كرد. مؤيد اين معنا جمله بعدي است كه مي‌فرمايد: " فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ..."،" بعد از آن هم كه معجزه را ديدند باز به آنچه قبلا تكذيب كرده بودند ايمان نياوردند". دليل بر اين تاييد اين است كه از جمله مذكور اين معنا به ذهن خطور مي‌كند كه انبياء معجزاتي روشن براي مردم خود آورده بودند، و ليكن از آنجا كه ياغي‌گري در دلهاي آنان طبيعت ثانوي شده بود نمي‌توانستند به آنچه قبلا تكذيب كرده بودند ايمان بياورند. آري، خدا به كيفر همان ياغي‌گري، مهر بر دلهايشان زده بود.
و لازمه اين معنايي كه گفتيم به ذهن خطور مي‌كند اينست كه تكذيب امتها قبل از آمدن معجزات به دست انبياء (ع) بوده، و همين طور هم بوده، چون رسولان الهي دعوت خود را در بين مردم منتشر مي‌كردند و آنان را به سوي توحيد دعوت مي‌نمودند و امتها دعوت آنان را و دين توحيد را تكذيب مي‌كردند (و براي اينكه از قيد منطق محكم و مستدل انبياء رهايي يابند از در بهانه‌جويي) پيشنهاد معجزه مي‌كردند. انبياء (ع) معجزه پيشنهادي آنان را ارائه مي‌كردند، و باز ايمان نمي‌آوردند.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 152
و ما پاره‌اي مطالب مربوط به اين آيه را در تفسير آيه" فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ" «1» در جلد هشتم اين كتاب ايراد نموده، در آنجا گفتيم كه اين آيه به عالم ذر اشاره دارد، و آنچه در اينجا مي‌خواهيم تذكر دهيم اينست: مطلبي كه در آنجا گفتيم منافاتي با اين مطلب ما ندارد، و كسي گمان نكند كه آنچه اينجا از آيه استفاده كرديم با آنچه آنجا از آن فهميديم منافات دارد.

بحث روايتي [(رواياتي در باره عالم ذر و كفر و ايمان انسان در آن عالم و توضيحي در اين باره)]..... ص: 152

اشاره

در كافي از محمد بن يحيي از محمد بن حسين از محمد بن اسماعيل از صالح بن عقبة از عبد اللَّه بن محمد جعفي و عقبة، هر دو از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده‌اند كه فرمود:
خداي عز و جل خلق را بيافريد و هر كس را كه دوست مي‌داشت خلق كرد، از جمله، چيزهايي «2» كه دوست داشت از گل بهشت آفريد و كسي را كه دشمن داشته از چيزي آفريده كه آن را دشمن داشت، و چيزي كه او دشمنش مي‌داشت از گل دوزخ بود، آن گاه همه را در" ظلال:
سايه" «3» برانگيخت. من عرضه داشتم سايه چيست؟ فرمود: مگر سايه خودت را در آفتاب نديده‌اي كه چيزي است و در عين حال چيزي نيست.
آن گاه از ميان آنان انبياء را مبعوث نمود، و انبياء، بشر را دعوت كردند به اينكه به خداي عز و جل اقرار كنند، و در اين باب فرموده: " وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ- و اگر از آنان بپرسي چه كسي خلقشان كرده حتما خواهند گفت اللَّه"، آن گاه دعوتشان كردند به اقرار به نبوت انبياء، كه بعضي اقرار كردند و بعضي انكار، آن گاه دعوتشان كردند به قبول ولايت ما، كه به خدا سوگند تنها كساني پذيرفتند كه خداي تعالي دوستشان داشت، و آنان را كه دشمنشان مي‌داشت انكار كردند، كه در اين باب فرموده: " فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ" سپس امام ابي جعفر (ع) فرمود: تكذيب از پيش بوده. «4»
__________________________________________________
(1)"سوره اعراف، آيه 101".
(2)در نسخه‌اي ديگر: چيزي را كه دوست داشت.
(3)شايد منظور عرش باش. (مترجم)
(4)كافي، ط اسلاميه، ج 2، ص 10.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 153
مؤلف: اين روايت را صاحب علل الشرائع «1» به سند خود از محمد بن اسماعيل از صالح از عبد اللَّه و عقبه از آن جناب نقل كرده، و عياشي «2» آن را از جعفي از آن جناب روايت كرده است.
... و در تفسير عياشي از زراره و حمران از امام ابي جعفر باقر و امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمودند: خداي تعالي خلق را بيافريد در حالي كه سايه‌اي بودند، آن گاه در همان عالم رسول خود محمد (ص) را فرستاد، بعضي به وي ايمان آورده، بعضي تكذيبش كردند، آن گاه در خلقتي آخرين (كه همين عالم ماده است) آن جناب را مبعوث فرمود، در اين عالم آن عده‌اي به وي ايمان آوردند كه در" عالم أظله" «3» به وي ايمان آورده بودند، و كساني نبوتش را انكار كردند كه در آن عالم او را تكذيب كرده بودند، و آيه شريفه" فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ" به همين دو عالم اشاره دارد. «4»
مؤلف: ما در تفسير آيه شريفه: " وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلي أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي..." بحث مفصلي پيرامون عالم قبل از دنيا كه به" عالم ذر" ناميده شده گذرانديم، و در آنجا روشن كرديم كه آيات راجع به عالم ذر براي انسانيت عالمي ديگر اثبات مي‌كند غير اين عالم مادي و محسوس و تدريجي و آميخته با آلام و مصايب و گناهان و آثار سوء گناهان.
عالمي كه به نوعي مقارنت، مقارن اين عالم محسوس است، و در عين حال محكوم به احكام ماديت نيست، يعني تدريجي نيست، آميخته با آلام و مصايب و گناهان و آثار سوء گناه نيست، و از طريق حس مشاهده نمي‌شود، و تقدمش بر عالم ما تقدم زماني نيست، بلكه تقدمش به نوعي ديگر از تقدم است، نظير آن تقدمي كه از آيه شريفه: " أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «5» .
استفاده مي‌شود چون دو كلمه" كن- باش" و" يكون- بود مي‌شود"، هر دو از مصداق يك هستي براي هر چيز خبر مي‌دهند، و آن مصداق وجود خارجي آن چيز است. چيزي كه هست، اين مصداق واحد، دو رو و دو سو دارد، يكي آن سويي كه به طرف خداي تعالي است، و ديگر آن سويي كه جنبه ماديت دارد، و معلوم است كه جنبه رباني هر چيزي مقدم بر جنبه مادي
__________________________________________________
(1)علل الشرائع، ط بيروت، ج 1، ص 118.
(2)تفسير عياشي، ج 2 ص 126.
(3)عالم سايه.
(4)تفسير عياشي، ج 2، ص 126.
(5)همين كه به آن بگوييم باش پس آن چيز موجود و بود مي‌شود." سوره يس، آيه 84"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 154
آنست، و جنبه رباني هر موجودي محكوم به غير تدريج است، و نه زماني است و نه غايب از پروردگارش و نه منقطع از او، به خلاف جنبه ماديش كه محكوم به آن احكامي است كه بر شمرديم.

[توضيحي در باره تعبير" ظلال" در مورد عالم ذر، در بعضي روايات..... ص: 154

و روايتي كه ما در اين بحث روايتي آورديم اشاره به همان عالم ذري دارد كه در سابق گذشت، با اين تفاوت كه اين روايت مزيتي مخصوص به خود دارد، و آن تعبير لطيف" ظلال" است، چون اگر به خوبي و دقت در آن نظر شود منظور از آن بيشتر روشن مي‌گردد. آري، در موجودات اين عالم اموري است كه از جهتي شبيه به سايه اشياء است، و آن اينست كه مانند سايه ملازم با اشياء و حاكي از خصوصيات و آثار وجود اشياء است، و در عين حال هم عين اشياء است و هم نيست.
براي اينكه ما وقتي به اشياء نظر كنيم و نظر خود را تجريد نموده صرفا از اين نظر اشياء را ببينيم كه صنع خدا و فعل محض او است، و منفك و جدايي پذير از او نيست- كه البته نظري است حق و نگرشي است واقعي- در چنين نظري چيزي در اشياء جز اين نمي‌بينيم كه تسليم خدا و خاضع در برابر اراده خدا، و متذلل در برابر كبريايي او، و وابسته محض به رحمت او و امر ربوبي اويند، و به وحدانيت او و به آنچه به وسيله رسولانش فرستاده و به ديني كه بر آنان نازل كرده ايمان دارند.
و اين خصوصيات، وجودهايي همچون سايه براي اشياء عالمند و در عين اينكه سايه آنهايند عين آنها نيستند. البته اين زماني است كه همانطور كه گفتيم به اشياء مادي نظر كنيم، و عالم ماده را اصل و معيار قياس قرار دهيم، هم چنان كه آيات قرآني هم كه غرضش بيان ثبوت تكليف به توحيد و بيان اين معنا است كه احدي از اين تكليف مستثناء نيست و روز قيامت همه از آن سؤال خواهند شد، همين نظر را زير بناي بيانات خود قرار داده است.
حال، اگر موجودات را از جنبه يلي الربي (ارتباط با خدا) اصل قرار داده، عالم ماده را با موجوداتي كه در آن است بر آن قياس كنيم- كه البته اين نظر نيز نظري است حق و نگرشي است واقعي- در چنين نظري اين عالم همان سايه خواهد بود، و جنبه يلي الربي موجودات اصل و شخص صاحب سايه خواهد بود، هم چنان كه آيه شريفه" كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ" «1» و آيه" كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ وَ يَبْقي وَجْهُ رَبِّكَ" «2»، به اين جنبه اشاره دارد.
__________________________________________________
(1)همه چيز نابود مي‌شود مگر وجه او." سوره قصص، آيه 88"
(2)هر كس كه بر روي زمين است فاني است و تنها وجه پروردگارت باقي مي‌ماند." سوره الرحمن، آيه 27"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 155
و اما آن روايتي كه عياشي از ابي بصير از امام صادق (ع) آورده كه در تفسير آيه" فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ" فرموده" خدا رسولان را مبعوث به سوي خلق كرد، در حالي كه خلق در صلب پدران و رحم مادران بودند، كسي كه در آن حال تصديق كرد بعد از آن هم تصديق كرد، و كسي كه در آن حال تكذيب كرد در دنيا نيز تكذيب نمود" روايتي است كه حكم بديهي عقل، مضمون آن را رد مي‌كند، براي اينكه ظهور در اين معنا دارد كه نطفه انسانها در حالي كه در پشت پدران و رحم مادران است، هم زنده است و هم عقل دارد و هم تكليف، و ما بالضرورة مي‌دانيم كه چنين نيست، و ما اين حديث را در بحثي كه پيرامون آيه" ذر" داشتيم نقل و مورد ايراد قرار داديم. پس، اين حديث به ظاهرش قابل قبول نيست مگر آنكه آن را حمل كنيم بر اينكه مي‌خواهد بگويد: عالم ذر محيط به اين عالم مادي تدريجي زماني است، زيرا خود آن عالم، زماني نيست، و وجود موجودات آن عالم بستگي به اين زمان و آن زمان ندارد، و ليكن حمل اين معنا بر روايت بعيد است.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 156

[سوره يونس (10): آيات 75 تا 93]..... ص: 156

اشاره

ثُمَّ بَعَثْنا مِنْ بَعْدِهِمْ مُوسي وَ هارُونَ إِلي فِرْعَوْنَ وَ مَلائِهِ بِآياتِنا فَاسْتَكْبَرُوا وَ كانُوا قَوْماً مُجْرِمِينَ (75) فَلَمَّا جاءَهُمُ الْحَقُّ مِنْ عِنْدِنا قالُوا إِنَّ هذا لَسِحْرٌ مُبِينٌ (76) قالَ مُوسي أَ تَقُولُونَ لِلْحَقِّ لَمَّا جاءَكُمْ أَ سِحْرٌ هذا وَ لا يُفْلِحُ السَّاحِرُونَ (77) قالُوا أَ جِئْتَنا لِتَلْفِتَنا عَمَّا وَجَدْنا عَلَيْهِ آباءَنا وَ تَكُونَ لَكُمَا الْكِبْرِياءُ فِي الْأَرْضِ وَ ما نَحْنُ لَكُما بِمُؤْمِنِينَ (78) وَ قالَ فِرْعَوْنُ ائْتُونِي بِكُلِّ ساحِرٍ عَلِيمٍ (79)
فَلَمَّا جاءَ السَّحَرَةُ قالَ لَهُمْ مُوسي أَلْقُوا ما أَنْتُمْ مُلْقُونَ (80) فَلَمَّا أَلْقَوْا قالَ مُوسي ما جِئْتُمْ بِهِ السِّحْرُ إِنَّ اللَّهَ سَيُبْطِلُهُ إِنَّ اللَّهَ لا يُصْلِحُ عَمَلَ الْمُفْسِدِينَ (81) وَ يُحِقُّ اللَّهُ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ (82) فَما آمَنَ لِمُوسي إِلاَّ ذُرِّيَّةٌ مِنْ قَوْمِهِ عَلي خَوْفٍ مِنْ فِرْعَوْنَ وَ مَلائِهِمْ أَنْ يَفْتِنَهُمْ وَ إِنَّ فِرْعَوْنَ لَعالٍ فِي الْأَرْضِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الْمُسْرِفِينَ (83) وَ قالَ مُوسي يا قَوْمِ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ فَعَلَيْهِ تَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُسْلِمِينَ (84)
فَقالُوا عَلَي اللَّهِ تَوَكَّلْنا رَبَّنا لا تَجْعَلْنا فِتْنَةً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (85) وَ نَجِّنا بِرَحْمَتِكَ مِنَ الْقَوْمِ الْكافِرِينَ (86) وَ أَوْحَيْنا إِلي مُوسي وَ أَخِيهِ أَنْ تَبَوَّءا لِقَوْمِكُما بِمِصْرَ بُيُوتاً وَ اجْعَلُوا بُيُوتَكُمْ قِبْلَةً وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ (87) وَ قالَ مُوسي رَبَّنا إِنَّكَ آتَيْتَ فِرْعَوْنَ وَ مَلَأَهُ زِينَةً وَ أَمْوالاً فِي الْحَياةِ الدُّنْيا رَبَّنا لِيُضِلُّوا عَنْ سَبِيلِكَ رَبَّنَا اطْمِسْ عَلي أَمْوالِهِمْ وَ اشْدُدْ عَلي قُلُوبِهِمْ فَلا يُؤْمِنُوا حَتَّي يَرَوُا الْعَذابَ الْأَلِيمَ (88) قالَ قَدْ أُجِيبَتْ دَعْوَتُكُما فَاسْتَقِيما وَ لا تَتَّبِعانِّ سَبِيلَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ (89)
وَ جاوَزْنا بِبَنِي إِسْرائِيلَ الْبَحْرَ فَأَتْبَعَهُمْ فِرْعَوْنُ وَ جُنُودُهُ بَغْياً وَ عَدْواً حَتَّي إِذا أَدْرَكَهُ الْغَرَقُ قالَ آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ الَّذِي آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائِيلَ وَ أَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ (90) آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ (91) فَالْيَوْمَ نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ لِتَكُونَ لِمَنْ خَلْفَكَ آيَةً وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ عَنْ آياتِنا لَغافِلُونَ (92) وَ لَقَدْ بَوَّأْنا بَنِي إِسْرائِيلَ مُبَوَّأَ صِدْقٍ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ فَمَا اخْتَلَفُوا حَتَّي جاءَهُمُ الْعِلْمُ إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ (93)
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 157

ترجمه آيات..... ص: 157

سپس (داستان موسي را از قرآن بر ايشان بخوان كه) ما بعد از قوم نوح، موسي و هارون را مبعوث به نبوت نموده، به سوي فرعون و درباريانش و با معجزاتي از معجزاتمان گسيل داشتيم، ولي از پذيرفتن دعوت ما استكبار ورزيدند، چون مردمي مجرم بودند (75).
پس همين كه حق از ناحيه ما برايشان آمد گفتند: اين از آن سحرهاي روشن است (76).
موسي گفت: آخر به چه جرأتي حق را كه برايتان آمده سحر مي‌خوانيد؟ با اينكه مي‌دانيد ساحران رستگار (و پيروز) نمي‌شوند (77).
گفتند: مثل اينكه شما با اين نقشه به سراغ ما آمده‌اي كه ما را از ديني كه پدران خود را بر آن دين يافته‌ايم منصرف كني، تا در نتيجه سروري بر ما و بر سرزمين ما را بدست آوريد، و چون چنين است ابدا به شما ايمان نخواهيم آورد (78).
فرعون دستور داد: هر چه ساحر دانا و ماهر هست نزد من حاضر كنيد (79).
همين كه ساحران جمع شدند موسي به ايشان گفت: سحر خود را هر چه آورده‌ايد بيندازيد (80).
همين كه انداختند موسي گفت: اينها كه شما براي مبارزه با من آورده‌ايد سحر است، و خدا به زودي باطلش مي‌كند، چون خدا عمل مفسدان را اصلاح نمي‌كند (81).
خدا حق را با كلمات خود محقق مي‌سازد، هر چند كه مجرمها نخواهند (82).
(در آغاز) جز گروهي از فرزندان قوم او به موسي ايمان نياوردند، آنهم با ترس از اينكه فرعون و درباريانش آنان را گرفتار سازند، چون فرعون در آن سرزمين تسلطي عجيب داشت و (در خونريزي) از اسرافكاران بود (83).
موسي گفت: اگر به راستي به خدا ايمان آورده‌ايد و تسليم او هستيد بايد بر او توكل كنيد (84).
گفتند ما بر خدا كه پروردگارمان است توكل مي‌كنيم، پروردگارا ما را وسيله داغ دل گرفتن مردم ستمگر قرار مده (85).
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 158
و به رحمتت ما را از شر مردم كافر نجات ببخش (86).
و ما به موسي و برادرش وحي كرديم كه: در مصر براي مردمتان فكر خانه كنيد و خانه‌هايتان را پهلو و مقابل يكديگر قرار دهيد، و نماز بخوانيد و مؤمنين را بشارت ده (87).
موسي (بعد از آنكه به كلي از به راه آوردن قومش مايوس شد از سوي خودش و برادرش) گفت: اي پروردگار ما! تو به فرعون و درباريانش در زندگي دنيا زينت و اموال داده‌اي اي پروردگار ما! مثل اينكه خواسته‌اي از راه خودت گمراهشان كني، اي پروردگار ما اموالشان را در مسير فناء قرار بده و دلهايشان را نيز سخت كن تا ايمان نياورند، تا در آخرت عذابي دردناك بچشند (88).
خداي تعالي (در جواب نفرين موسي و هارون) گفت: نفرين شما مستجاب شد، پس شما بر كار پيشبرد دعوتتان هم چنان استوار باشيد و راه كساني را كه علم ندارند پيروي نكنيد (89).
(اين داستان موسي را نيز از قرآن برايشان بخوان كه ما) بني اسرائيل را از دريا عبور داديم، فرعون و لشكريانش كه به انگيزه بغي و ياغي گري آنها را دنبال مي‌كردند غرق كرديم، فرعون در آن لحظه كه داشت غرق مي‌شد گفت: ايمان آوردم به خدايي كه جز او معبودي نيست، همان خدايي كه بني اسرائيل به وي ايمان آوردند، و اينك من از مسلمانانم (90).
(خطاب رسيد) حالا ايمان آوردي؟! در حالي كه قبلا نافرماني كردي و از مفسدان بودي؟ (91).
اينك امروز بدنت را از آب بيرون مي‌اندازيم، تا براي آيندگانت آيت و عبرتي باشي، هر چند كه بسياري از مردم از آيت‌هاي ما غافلند (92).
(به شهادت اينكه) ما بني اسرائيل را در منزلگاهي كه همه آثار منزلي را داشت سكني داديم، و از انواع رزق طيب و پاك روزي داديم، ولي (به جاي اينكه متوجه آيت‌هاي ما شوند) اختلاف كردند، آن هم بعد از آنكه به حقانيت آيات ما يقين پيدا كردند. آري، پروردگار تو در روز قيامت در بين آنان و در باره موارد اختلافشان داوري خواهد كرد (93)

بيان آيات..... ص: 158

اشاره

خداي تعالي بعد از ذكر داستاني از نوح (ع) و اجمالي از داستان انبياء بعد از نوح و قبل از موسي (ع) در آيات قبل، اينك در اين آيات رشته سخن را به داستان موسي و برادر و وزيرش، هارون و سرگذشتي كه با فرعون و درباريانش داشتند كشيده، و در عين اينكه داستان را بطور اختصار و كوتاه آورده، با سياقي آورده كه همه فصول آن با سرگذشت رسول اسلام و دعوتش از فرعون‌صفتان قومش و طاغيان قريش منطبق است، و به فهرستي از سرگذشت رسول خدا (ص) و مسلمين كه ذيلا ايراد مي‌شود اشاره دارد:

[وقايعي از سرگذشت، پيغمبر اسلام (ص) و مسلمين، كه داستان موسي (ع) به آن وقايع اشاره دارد]..... ص: 158

1- ايمان نياوردن طاغيان قريش 2- ايمان آوردن ضعفاي قريش و غير قريش كه تحت ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 159
شكنجه آن طاغيان بودند 3- ناگزير شدن جمعي از مسلمانان ضعيف به اينكه از شهر و وطن خود كوچ كنند 4- هجرت رسول خدا (ص) با جمعي از مؤمنين به مدينه طيبه 5- تعقيب مؤمنين به وسيله فرعون‌صفتان اين امت و درباريان آنان 6- هلاكت آن فراعنه به كيفر گناهانشان 7- منزل دادن خداي تعالي مؤمنين را به بركت اسلام در منزلگاهي صدق 8- روزي دادن به آنان از طيبات 9- اختلاف كردن مؤمنين بعد از آنكه حق برايشان معلوم گشت 10- اينكه خداي تعالي به زودي در بين آنان داوري خواهد كرد.
پس، بنا بر اين همه موارد مذكور تصديق آن اسراري است كه خداي سبحان در اين آيات به پيامبرش سپرده و به زودي امتش با تاويل آن اسرار و خارجيت آنها روبرو خواهد شد، و نيز همه اين هايي كه ذكر شد تصديق كلامي است كه رسول خدا (ص) در خطاب به اصحاب و امتش فرمود، و آن اين بود كه به زودي راه و روشي را كه بني اسرائيل پيش گرفتند پيش خواهيد گرفت، حتي اگر بني اسرائيل به سوراخ مارمولكي رفته باشند شما هم خواهيد رفت.
" ثُمَّ بَعَثْنا مِنْ بَعْدِهِمْ مُوسي وَ هارُونَ..."
يعني ما پس از آن، يعني بعد از نوح و رسولان بعد از او موسي و برادرش هارون را با آيات خود به سوي فرعون و درباريان او- مردمي از نژاد قبطه كه با فرعون خصوصيت داشتند- گسيل داشتيم، ولي فرعون و درباريانش از پذيرفتن آيات ما استكبار ورزيدند، و به ارتكاب جرم ادامه دادند.
" فَلَمَّا جاءَهُمُ الْحَقُّ مِنْ عِنْدِنا..."
از ظاهر كلام چنين بر مي‌آيد كه منظور از كلمه" حق" آيات و معجزه حق است، از قبيل اژدها شدن عصا و يد بيضاء، كه خداي تعالي آن دو را به حق آيت و دليل بر رسالت موسي (ع) قرار داد، و جمله مورد بحث مي‌فرمايد: همين كه معجزاتي به حق براي آنان آمد (به جاي اينكه شكر بيرون آمدن از حيرت را بجاي آورند) با لحني مؤكد گفتند: " إِنَّ هذا لَسِحْرٌ مُبِينٌ- محققا و قطعا اين سحري است كه سحر بودنش واضح است" و كلمه" هذا" اشاره به همان آيت حق مي‌كند.
و علت اينكه آيت را حق خوانده در قبال تعبير نابجايي است كه كفار كردند، و آن را سحر خواندند.

[گفتگوي موسي با فرعونيان..... ص: 159

" قالَ مُوسي أَ تَقُولُونَ لِلْحَقِّ لَمَّا جاءَكُمْ أَ سِحْرٌ هذا..."
مي‌فرمايد: موسي (ع) وقتي سخنان آنان را شنيد كه به معجزه حق، تهمت
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 160
سحر زدند، آن هم سحري واضح، از در انكار به آنان پاسخ داد، پاسخي در شكل سؤال و استفهام و پرسيد: " أَ تَقُولُونَ لِلْحَقِّ لَمَّا جاءَكُمْ" كه تقديرش: " ا تقولون للحق لما جاءكم انه لسحر مبين- بعد از آنكه حق نزدتان آمد مي‌گوييد آن سحري واضح است" مي‌باشد آن گاه همين استفهام انكاري را تكرار كرده مي‌پرسد: " اسحر هذا- آيا اين سحر است؟".
بنا بر اين، مقول قول" يعني جمله انه لسحر مبين" در جمله استفهامي به جهت اختصار حذف شده، چون استفهام دوم بر آن حذف شده دلالت مي‌كرد. و جمله" وَ لا يُفْلِحُ السَّاحِرُونَ" ممكن است جمله‌اي حاليه باشد تا انكاري كه جمله" اسحر هذا" بر آن دلالت مي‌كرد را تعليل كند، و بفهماند اگر تهمت شما مورد انكار ما واقع شده براي اينست كه ساحران رستگار نمي‌شوند. و ممكن هم هست جمله‌اي اخباري و بياني مستقل باشد، و رسول خدا (ص) خواسته است در اين جمله خود را مبراي از ارتكاب سحر و نزديك شدن به آن سازد، چون آن جناب معتقد بود كه خودش رستگار و ساحران محروم از رستگاريند.
" قالُوا أَ جِئْتَنا لِتَلْفِتَنا عَمَّا وَجَدْنا عَلَيْهِ آباءَنا..."
كلمه" لفت" مصدر و به معني صرفنظر كردن از چيزي است، و معناي جمله" لتلفتنا" در اين آيه اينست كه فرعون و درباريان او موسي (ع) را مورد عتاب و نكوهش قرار داده به او گفتند: " أَ جِئْتَنا لِتَلْفِتَنا- آيا به سر وقت ما آمده‌اي تا ما را منصرف سازي"،" عَمَّا وَجَدْنا عَلَيْهِ آباءَنا- از آن دين و سنتي كه پدرانمان را بر آن دين يافتيم؟". و منظورشان از كلمه" عما: از آنچه" همان سنت و طريقه نياكانشان بوده،" وَ تَكُونَ لَكُمَا الْكِبْرِياءُ فِي الْأَرْضِ- تا در نتيجه كبريايي در زمين از آن خودتان شود؟". منظورشان از كبريايي، رياست و حكومت و گسترده شدن قدرت و نفوذ اراده است، و خواسته‌اند بگويند: شما دو تن منظورتان از دعوت ديني اينست كه آن را وسيله قرار دهيد براي اينكه طريقه ما را كه در سرزمين ما مستقر گشته باطل و بي اعتبار ساخته، طريقه جديدي كه خودتان مبتكر آن هستيد جايگزين طريقه ما كنيد، و با اجراي آن در بين مردم و ايمان آوردن ما طبقه حاكم به شما و مطيع شدنمان براي شما كبرياء و عظمتي در مملكت كسب كنيد.
و به عبارتي ديگر: شما آمده‌ايد براي اينكه دولت فرعوني و حكومت ريشه‌دار و چند ساله قبطيان را مبدل به دولتي اسرائيلي كنيد، دولتي كه قائم به امامت و قيادت شما دو تن باشد، و ما هرگز به شما ايمان نخواهيم آورد و نخواهيم گذاشت به آرزويي كه از اين دعوت مزورانه داريد برسيد.
" وَ قالَ فِرْعَوْنُ ائْتُونِي بِكُلِّ ساحِرٍ عَلِيمٍ" بطوري كه از مشروح داستان كه در قرآن كريم آمده و حتي از آيات بعدي استفاده
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 161
مي‌شود، جمله مورد بحث دستوري بود كه فرعون به درباريان خود داد تا با جمع آوري ساحران به معارضه با معجزات موسي (ع) بپردازند." فَلَمَّا جاءَ السَّحَرَةُ قالَ لَهُمْ مُوسي أَلْقُوا..."
يعني بعد از آنكه ساحران آمدند و رو در روي موسي قرار گرفته آماده معارضه شدند، موسي (ع) به آنان فرمود: آنچه از طناب و چوب دستي كه مي‌خواهيد بيندازيد (و نمايش دهيد). چون ساحران چوب دستي و طنابهايي آماده كرده بودند تا بيندازند و با افسونها كه داشتند آنها را به صورت مار و اژدها در آورند.
" فَلَمَّا أَلْقَوْا قالَ مُوسي ما جِئْتُمْ بِهِ السِّحْرُ..."
همين كه انداختند موسي به آنان فرمود: آنچه شما آورده‌ايد سحر است. و اين فرمايش موسي بيان حقيقتي است از حقايق، تا عملي كه خودش انجام مي‌دهد بر آن حقيقت منطبق گردد، و آن عمل اين بود كه عصاي خود را انداخت، عصايش اژدهايي شد و تمامي چوب دستي و طنابهاي ساحران را بلعيد، و دوباره به صورت اولش برگشت.

[سحر و هر باطل ديگر، از آنجا كه از جريان نظام عالم خارج است بنا بر سنت الهي مبني بر استقرار و احقاق حق و محو و ابطال باطل، دوامي نخواهد داشت..... ص: 161

و حقيقتي كه گفتيم عملش بر آن منطبق گرديد، اينست كه سحر، كارش اين است كه غير حق و غير واقع را در حس مردم و انظار آنان به صورت حق و واقع جلوه دهد، و چون اين عمل في نفسه كاري است باطل، و چون خداي تعالي طبق سنت جاري‌اي كه بر مستقر كردن حق و احقاق آن در عالم تكوين و نيز بر محو باطل دارد و زود آن را ابطال خواهد كرد، لا جرم دولت، همواره براي حق بوده هر چند كه باطل احيانا جولتي داشته باشد.
و به همين جهت جمله" إِنَّ اللَّهَ سَيُبْطِلُهُ" را چنين تعليل كرد كه: " إِنَّ اللَّهَ لا يُصْلِحُ عَمَلَ الْمُفْسِدِينَ"، براي اينكه صلاح و فساد دو امر متقابل و ضد يكديگرند، و سنت الهي بر اين جاري است كه آنچه را صلاحيت اصلاح دارد اصلاح كند، و آنچه را صلاحيت فساد دارد فاسد سازد، به اين معنا كه اثر متناسب و مختص به هر يك از صلاح و فساد را بر صالح و فاسد مترتب كند. و اثر عمل صالح اينست كه بتواند با ساير حقايق عالم در جريان نظام عالم همدست و هماهنگ شود، و معلوم است كه چنين عملي قهرا با ساير حقايق ممزوج و مخلوط مي‌شود، و به طفيل اينكه خداي تعالي كل نظام را اصلاح مي‌كند آن عمل را نيز اصلاح مي‌كند و آن را طبق مقتضايي كه طبيعتش دارد به جريان مي‌اندازد، و اثر عمل فاسد اينست كه مناسب و ملايم با ساير حقايق عالم در مقتضاي طبع آنها نباشد، و در جريان آن حقايق طبق طبع و جبلتي كه دارند اين يك عمل بر خلاف آن جريان حركت كند، پس چنين عملي في نفسه امري است استثنايي، و معلوم است كه اگر با حفظ فسادش خداي تعالي بخواهد آن را اصلاح كند، بايد
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 162
كل نظام را فاسد سازد و كل اسباب و حقايق عالم را بر طبق مسير آن يك عمل فاسد به جريان اندازد.
و چون چنين چيزي ممكن نيست، قهرا ساير اسباب عالم با همه قوا و وسايل مؤثرش با آن عمل فاسد معارضه مي‌كند، اگر توانست آن را به سيره صالح بر مي‌گرداند، و گرنه بطور قطع آن را باطل و فاني و از صفحه وجود محو مي‌سازد.
و اين حقيقت لازمه‌اي دارد و آن اينست كه سحر و هر باطل ديگري در عالم وجود دوام نمي‌يابد، و خداي تعالي در مواردي از كلام مجيدش به اين لازمه تصريح نموده و جنبه منفي آن را امضاء فرموده، از آن جمله مي‌فرمايد: " وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" «1»، و نيز فرموده:
" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ" «2»، و نيز فرموده: " إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ كَذَّابٌ" «3»، و از همين آيات است آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد: " إِنَّ اللَّهَ لا يُصْلِحُ عَمَلَ الْمُفْسِدِينَ".
و همين لازمه را در جانب اثباتش امضاء نموده، در آيه بعد از آيه مورد بحث مي‌فرمايد:
" وَ يُحِقُّ اللَّهُ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ"، كه- ان شاء اللَّه- بزودي توضيحش مي‌آيد.
" وَ يُحِقُّ اللَّهُ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ" بعد از آنكه خداي تعالي از آن حقيقتي كه قبلا گفته شد از جانب منفيش پرده‌برداري كرد و فرمود كه خداي تعالي عمل مفسدان را اصلاح نمي‌كند، اينك در اين آيه از جانب اثباتش نيز پرده برداشته مي‌فرمايد: خداي تعالي با كلماتش حق را به كرسي مي‌نشاند، و در آيه و سوره‌اي ديگر بين نفي و اثبات جمع نموده و از هر دو جنبه پرده‌برداري كرده مي‌فرمايد" لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُبْطِلَ الْباطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ" «4» .
از همين جا است كه يك احتمال به نظر قوي مي‌شود و آن اينست كه منظور از" كلمات" در آيه شريفه اقسام قضاها و فرامين الهي باشد كه در شؤون همه موجودات عالم به حق و بر طبق حق جاري است. آري، قضاي الهي ممضي و سنتش جريان يافته بر اينكه در نظام عالم بين حق و باطل اصطكاك و برخورد برقرار كند و باطل را بدون درنگ فاني و اثرش را محو
__________________________________________________
(1)و خدا مردم ستمكار را هدايت نمي‌كند." سوره بقره: آيه 258، آل عمران: آيه 86، توبه:
آيه 19 و 109، صف آيه 7، و سوره جمعه، آيه 5.
(2)و خدا مردم فاسق را هدايت نمي‌كند." سوره منافقون، آيه 6"
(3)خداي تعالي كسي را كه اسرافگر و دروغ‌پرداز باشد هدايت نمي‌كند." سوره مؤمن، آيه 28". [.....]
(4)تا خداي تعالي حق را محقق و باطل را نابود كند، هر چند كه مجرمين كراهت داشته باشند.
" سوره انفال، آيه 8"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 163
كند و حق را بر همان جلاء و جلوه‌اي كه داشت باقي بگذارد و اين همان معنايي است كه آيه شريفه زير بيانش نموده مي‌فرمايد: " أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رابِياً وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ، فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً وَ أَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ" «1» و ما- ان شاء اللَّه تعالي- در ذيل همين آيه در تفسير سوره رعد بحثي كامل و مفصل در پيرامون اين معنا خواهيم داشت.
و حاصل كلام اينكه: موسي (ع) به اين منظور اين حقيقت را براي فرعونيان بيان كرد كه آنان را بر سنت حقه الهي كه از آن در غفلت بودند واقف سازد، و هم به اين منظور كه دلهاي ساحران را براي درك و دريافت معجزه‌اي كه بزودي ظاهر مي‌سازد آماده كند، تا غلبه معجزه بر سحر و ظهور حق عليه باطل را بهتر بفهمند. و به همين جهت بود كه مي‌بينيم بنا به تفصيلي كه خداي سبحان در موارد ديگري از كلامش آورده ساحران به محض اينكه معجزه آن جناب را ديدند بدون درنگ ايمان آورده خود را براي سجده در برابر خداي تعالي به زمين افكندند.
" وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ"- خداي تعالي در بين اوصاف فرعونيان تنها صفت مجرم بودنشان را يادآور شده و اين بدان جهت است كه در اين ماده معناي قطع كردن هست، پس گويا خواسته است بفهماند كه فرعونيان راه حق را به روي خود قطع كرده‌اند، و بنيان خود را بر اين اساس نهاده‌اند، و نتيجه اين وضع اين شده كه از ظهور حق كراهت داشته باشند. و به همين جهت است كه خداي تعالي وقتي كراهت از ظهور حق را به آنان نسبت مي‌دهد به دنبالش در جمله مورد بحث مي‌فهماند علت كراهتشان اينست كه مجرمند، و در همين معنا جمله" فَاسْتَكْبَرُوا وَ كانُوا قَوْماً مُجْرِمِينَ" است كه در اول اين آيات قرار داشت.
" فَما آمَنَ لِمُوسي إِلَّا ذُرِّيَّةٌ مِنْ قَوْمِهِ عَلي خَوْفٍ مِنْ فِرْعَوْنَ وَ مَلَائِهِمْ..."
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند ضمير در كلمه" قومه" به فرعون برمي‌گردد، و معناي آيه اينست كه: فرعونيان به موسي ايمان نياوردند مگر ذريه‌اي از قوم فرعون، و آن ذريه‌اي كه از قوم
__________________________________________________
(1)خدا از آسمان آبي نازل كرد كه در هر رودي به قدر وسعت و ظرفيتش سيل آب جاري شد و بر روي سيل كفي برآمد، چنانچه فلزاتي را نيز كه براي تجمل و زينت يا براي اثاث و ظروف در آتش ذوب كنند مثل آب كفي بر آورد، خدا به مثل اين براي حق، و باطل مثل مي‌زند كه آن كف به زودي نابود مي‌شود و اما آن آب و فلز كه به خير و منفعت مردم است در زمين باقي مي‌ماند." سوره رعد، آيه 17".
(2)مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 83.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 164
فرعون ايمان آوردند مادرانشان از بني اسرائيل و پدرانشان از نژاد قبطي بودند، و ذريه نامبرده راه مادران را پيش گرفته به موسي ايمان آوردند. بعضي «1» ديگر گفته‌اند: ذريه بعضي از اولادهاي همان قبطيان بودند. و بعضي «2» ديگر گفته‌اند: منظور از اين ذريه همسر فرعون و مؤمن آل فرعون است كه داستانشان را قرآن هم آورده، و نيز كنيز و زني آرايشگر بودند كه در خدمت همسر فرعون بودند.
بعضي «3» ديگر از مفسرين گفته‌اند: ضمير مذكور به موسي (ع) برمي‌گردد، و منظور از" ذريه‌اي از قوم موسي" جماعتي از بني اسرائيل است كه سحر آموخته بودند و در زمره ساحران در آن صحنه شركت داشتند و از هواداران فرعون بودند و با ديدن معجزه موسي به وي ايمان آوردند. بعضي «4» ديگر گفته‌اند: منظور از ذريه، همه بني اسرائيل است كه ششصد هزار نفر بودند، و اگر آنان را- با اينكه جمعيتي بسيار بودند- ذريه ناميده براي اينست كه به ضعف آنان اشاره كند. و بعضي «5» ديگر گفته‌اند: منظور از ذريه، دودمان اسرائيل است، آنهايي كه موسي به سويشان مبعوث شده بود و در طول زمان هلاك شدند. ليكن وجوه و اقوالي كه نقل شد وجوه ضعيفي است، چون در اين آيات و ساير آياتي كه به اين داستان اشاره دارد، هيچ دليلي لفظ بر اين وجوه وجود ندارد.

[مراد از" ذُرِّيَّةٌ مِنْ قَوْمِهِ" كه به موسي (ع) ايمان آوردند و اقوال مفسرين در اين باره..... ص: 164

و آنچه از سياق و زمينه گفتار برمي‌آيد و آيه شريفه نيز ظهور در آن دارد اينست كه ضمير به موسي برگردد، و منظور از جمله" ذُرِّيَّةٌ مِنْ قَوْمِهِ" بعضي از افراد ضعيف و طبقه ناتوان بني اسرائيل است، و اما بزرگان و اشراف و توانگران بني اسرائيل ايمان نياوردند. اعتبار عقلي هم مؤيد اين ظهور است، چون ما مي‌دانيم كه همگي بني اسرائيل اسير و در تحت استعمار و استثمار فراعنه و محكوم به حكم آنان بودند، و معمولا عادت در امثال اين موارد بر اين جاري است كه (طبقه ضعيف سر از اطاعت حاكم برداشته پيرو پيامبرش مي‌گردد و) طبقه اشراف و توانگران به هر وسيله‌اي كه شده مقام اجتماعي و حيثيت خانوادگي خود را حفظ مي‌كنند.
آري، تا بوده چنين بوده كه در چنين مواقعي طبقه اشراف سعي مي‌كنند به هر وسيله‌اي به درگاه جباران تقرب بجويند، و آن دستگاه را با دادن مال و تظاهر به خدمتگزاري و وانمود كردن به اينكه خيرخواه دستگاهند و با دوري كردن از هر عملي كه خوشايند دستگاه نيست رضايت دستگاه را به دست آورند. اقوياي بني اسرائيل نيز از اين روش مستثناء نبودند و نمي‌توانستند
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 83.
(5)الدر المنثور، ج 3، ص 314.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 165
بطور آشكار و علني با موسي موافقت نموده تظاهر كنند به اينكه به وي ايمان آورده‌اند.
علاوه بر اين، داستانهايي كه در قرآن كريم از بني اسرائيل حكايت شده عادلترين گواه است بر اينكه بسياري از گردن‌كلفتان و مستكبرين بني اسرائيل تا اواخر عمر موسي (ع) به وي ايمان نياوردند هر چند كه به ظاهر تسليم او شده و در همه دستوراتش اطاعتش مي‌كردند، چون دستوراتي كه آن جناب صادر مي‌كرد همه براي نجات بني اسرائيل بود، از اقويا نيز مي‌خواست كه در اين راه بذل مساعي كنند، و اين چيزي نبوده كه اقويا از پذيرفتنش سر باز زنند براي اينكه آنچه موسي مي‌گفت به صلاح قوميت و حريت آنان و به نفع تك تك افراد آنان بود، پس نبايد اطاعتشان از اين دستورات را پاي ايمان به حساب آورد. آري، اطاعت در اينگونه امور امري است، و ايمان آوردن به خدا و بدانچه رسول خدا آورده امر ديگري.

[ضعيفان بني اسرائيل با ترس و واهمه از فرعون و اطرافيان توانگر او به موسي (ع) گرويدند]..... ص: 165

و بنا بر اين، معناي كلمه" و ملائهم" روبراه مي‌شود به اينكه ضمير را به ذريه برگردانيم، و كلام چنين معنا دهد كه كسي به موسي ايمان نياورد مگر ذريه‌اي از قوم موسي كه با ترس و لرز از فرعون و از اقوياي بني اسرائيل ايمان آوردند، و در نتيجه كلام اين معنا را افاده كند كه: ضعفاي از بني اسرائيل در ايمان آوردن هم از فرعون ترس داشتند و هم از اشراف قوم خود، زيرا چه بسا كه اشراف، آنان را از ايمان آوردن منع مي‌كردند، حال يا به خاطر اينكه خودشان ايمان نداشتند و يا به خاطر اينكه پيش فرعون تظاهر كنند كه ما هوادار توايم، و به اين وسيله او را دلخوش سازند تا او هم بر اينان تنگ نگيرد و يا حد اقل كمي از شدت آزار و اذيتشان بكاهد.
و اما اينكه بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند كه: ضمير، به فرعون برمي‌گردد، و دليل آورده‌اند كه فرعون يك نفر نبوده بلكه دربارياني داشته و به اين جهت ضمير جمع" هم" در اينجا به كار رفته، و يا گفته‌اند به ذريه برمي‌گردد، چون ملا ذريه‌اي از قبط بوده‌اند، تفسيري است كه به هيچ وجه قابل قبول نيست، مخصوصا وجه اول «2» " ان يفتنهم" يعني ذريه موسي در حالي كه ايمان مي‌آورند از آن ترس داشتند كه ملا و اشراف بني اسرائيل آنان را عذاب دهند تا دوباره به كيش ايشان برگردند. و منظور از جمله" وَ إِنَّ فِرْعَوْنَ لَعالٍ فِي الْأَرْضِ" اينست كه اين ترس را داشتند، و ظرف هم چنين ظرفي بود كه فرعون تسمه از پشت همه كشيده بود و در ظلم و
__________________________________________________
(1)تفسير الكبير، ج 17، ص 144- 145.
(2)براي اينكه هيچ عاقلي در عبارت" مِنْ فِرْعَوْنَ وَ مَلَائِهِمْ" ضمير هم كه ضمير جمع است را به فرعون و در باريان او برنمي‌گرداند، وجه دوم هم از اين نظر بي اعتبار است كه معقول نيست ملا ذريه يعني سران بني اسرائيل از قبطيان باشند." مترجم"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 166
تفرعن از حد گذشته بود.
بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود- و اللَّه اعلم- كه: نتيجه‌اي كه از بعثت موسي و هارون و استكبار فرعون و درباريانش به دست آمد اين بود كه كسي به موسي ايمان نياورد مگر ذريه‌اي و افراد ضعيفي از بني اسرائيل، و اينان در حالي ايمان آوردند كه هم از اقوياي خود مي‌ترسيدند و هم از فرعون كه مبادا اين دو طايفه آنان را به جرم ايمان آوردنشان شكنجه كنند و جاي ترس هم داشت، براي اينكه جو زندگي آنان جوي خطرناك بود، فرعون در آن روزگار در زمين علو و ديكتاتوري داشت و بر اهل زمين مسلط بود، و در حكمرانيش نه تنها رعايت عدالت را نمي‌كرد، بلكه ستمگري را از حد گذرانده بود و براي ظلم و شكنجه حد و مرزي نمي‌شناخت.
و به فرض هم كه منظور از كلمه" قومه" تمامي انسانهايي باشند كه موسي (ع) مبعوث بر آنان شده و مامور بوده كه رسالت الهي را به آنان برساند، چه قبطي‌ها و چه بني اسرائيل، از راه ديگري مي‌توان معناي مناسب‌تري براي آيه كرد، بدون اينكه احتياج به آن تكلفاتي باشد كه مفسرين مرتكب شده و مصداق آن را قبطيان شمرده‌اند، با اينكه حاجتي به اين مطلب نيست. «1»

[اگر مؤمن هستيد و تسليم خدائيد، بر او توكل كنيد]..... ص: 166

" وَ قالَ مُوسي يا قَوْمِ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللَّهِ فَعَلَيْهِ تَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُسْلِمِينَ" از آنجا كه ايمان به خدا، مؤمن را به مقام پروردگارش هر چند بطور اجمال آشنا مي‌سازد، و مؤمن عالم به اين معنا مي‌شود كه خداي تعالي سببي است فوق همه اسباب، سببي است كه سببيت همه اسباب به او منتهي مي‌شود، و نيز او را آگاه مي‌كند به اينكه تدبير همه امور به دست خداست، و لذا ايمان، مؤمن را وا مي‌دارد به اينكه امور را تسليم به خدا كند.
و هرگز به ظاهر چيزهايي كه از نظر ديگران سبب مستقل است اعتماد نكند، زيرا اعتماد به اين سبب‌هاي ظاهري جهل محض است. و لازمه اين كار آنست كه مؤمن همه امور را به خدا ارجاع داده و همه توكلش بر خدا شود، و لذا مي‌بينيم در آيه مورد بحث هم كه مؤمنين صاحب تسليم را امر به توكل بر خدا كرده نخست اين امر خود را مشروط به شرطي كرده و آن داشتن ايمان است، و سپس كلام را با شرطي ديگر تمام كرده كه آن اسلام است.
بنا بر اين گفتار، آيه شريفه از نظر معنا در اين تقدير است كه فرموده باشد: اگر شما به خدا ايمان داريد و تسليم او شده‌ايد پس بر او توكل و اعتماد كنيد. خواهيد گفت اگر تقدير كلام چنين است پس چرا در آيه شريفه هر دو شرط را پهلوي هم نياورده و جمله" فَعَلَيْهِ تَوَكَّلُوا"
__________________________________________________
(1)زيرا ممكن است هم بني اسرائيل و هم قبطيان داراي فرزنداني بوده باشند كه با ترس از بزرگترها ايمان آورده باشند." مترجم"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 167
را بين دو شرط فاصله قرار داده با اينكه مي‌توانست بفرمايد: " ان كنتم آمنتم باللَّه و اسلمتم له فتوكلوا عليه" در پاسخ مي‌گوييم: شايد وجهش اين باشد كه وضع آن دو شرط مختلف است، براي اينكه برخي فقط يكي از اين دو شرط را داشته‌اند، و آن عبارت است از ايمان، و اما اسلام را همه نداشتند، چون تسليم در برابر خدا شدن از مراتب كمال ايمان است، و چنين نيست كه ايمان بدون اسلام فرض نداشته باشد، و واجب و ضروري باشد كه هر مؤمني مسلم هم باشد، بلكه بهتر آن است كه مؤمن ايمان خود را به وسيله اسلام تكميل كند.
بنا بر اين، مي‌توان گفت جدا سازي بين دو شرط براي اشعار به اين معنا بوده كه يكي از اين دو شرط واجب و ضروري است و مخاطبين به كلام موسي (ع) آن را دارا بوده‌اند، و شرط ديگر مستحبّ است، يعني چيزي است كه سزاوار است هر مؤمني خود را داراي آن بسازد. پس معناي كلام موسي (ع) اينست كه: اي قوم اگر چنانچه به خداي تعالي ايمان داريد- كه البته داريد- و اگر تسليم امر خدا هستيد- كه جا دارد بوده باشيد- پس بر خدا توكل كنيد. و بنا بر اين، در آيه شريفه نكته‌اي لطيف به كار رفته كه لطفش بر كسي پوشيده نيست.

[دعاي بني اسرائيل: " رَبَّنا لا تَجْعَلْنا فِتْنَةً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" دعا براي رفع ضعف و ذلت از خودشان بوده است..... ص: 167

" فَقالُوا عَلَي اللَّهِ تَوَكَّلْنا رَبَّنا لا تَجْعَلْنا فِتْنَةً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ... مِنَ الْقَوْمِ الْكافِرِينَ" مؤمنين به موسي (ع) در پاسخ دعوت موسي كه فرمود: " بر خدا توكل كنيد گفتند: بر خدا توكل مي‌كنيم، و سپس دعا كردند كه پروردگارا ما را فتنه مردم ستمكار مكن".
پس، معلوم مي‌شود دعايي كه كردند نتيجه توكلي بوده كه بر خداي تعالي كردند، و آن دعا اين بود كه اولا لباس ضعف و ذلت را از تن آنان بركند و ثانيا آنها را از قوم ستمكار نجات دهد.
خواسته و دعاي اولشان همان است كه در جمله" رَبَّنا لا تَجْعَلْنا فِتْنَةً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" به آن اشاره كردند، و علت و انگيزه اينكه چنين حاجتي را خواستند اينست كه آنچه اقوياي ستمگر را بر ضعفاي مظلومين غره و مسلط مي‌كند ضعف (و ظلم‌پذيري) طبقه ضعيف است. پس ضعيف به علت همان ضعفي كه در او است فتنه قوي و مورد ستم او است، هم چنان كه در قرآن كريم اموال و اولاد را- بدان جهت كه جاذبه و محبوبيت دارد- فتنه انسان خوانده و فرموده: ِنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ"
«1» و معلوم است كه دنيا براي طالب آن فتنه است، پس اينكه از پروردگارشان خواستند كه آنان را براي قوم ستمكار فتنه قرار ندهد، در حقيقت درخواست اين
__________________________________________________
(1)اموال و اولاد شما چيزي جز فتنه نيست." سوره تغابن، آيه 15"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 168
بوده كه ضعف و ذلت آنان را با سلب غرض از آن سلب كند. ساده‌تر بگويم: خواسته‌اند بگويند ضعف و ذلت ما سبب فتنه ستمكاران است، ولي به جاي اينكه رفع سبب را بخواهند رفع غرض و مسبب را خواسته‌اند.
و اما خواسته و دعاي دومشان همان بود كه خداي تعالي در جمله دوم: " وَ نَجِّنا بِرَحْمَتِكَ مِنَ الْقَوْمِ الْكافِرِينَ" از آنها حكايت كرده است.

[امر به خانه سازي براي بني اسرائيل..... ص: 168

" وَ أَوْحَيْنا إِلي مُوسي وَ أَخِيهِ أَنْ تَبَوَّءا لِقَوْمِكُما بِمِصْرَ بُيُوتاً..."
كلمه" تبوءا" تثنيه امر از باب تفعل است، و مصدرش تبوي و به معناي مسكن گرفتن و منزل گزيدن است، و كلمه" مصر" نام شهر و يا كشور فرعون است، و كلمه" قبلة" در اصل، بناي نوع از مصدر بوده مانند بناي نوع" جلسة" يعني حالت نشستن، و قبلة به معناي آن حالتي است كه باعث مي‌شود دو چيز مقابل هم قرار گيرد. پس كلمه" قبلة" مصدري است به معناي فاعل، و معناي جمله" وَ اجْعَلُوا بُيُوتَكُمْ قِبْلَةً" اينست كه خانه‌هاي خود را متقابل بسازيد بگونه‌اي كه بعضي رو بروي بعضي ديگر و در جهتي واحد قرار بگيرند. و منظور از اين فرمان اين بوده كه موسي و هارون بتوانند براي امر تبليغ دسترسي به آنان پيدا كنند و آنها بتوانند نماز را به جماعت بخوانند، هم چنان كه جمله بعدش كه مي‌فرمايد: " وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ" از آنجا كه بدنبال جمله مورد بحث قرار گرفته دلالت و يا حد اقل اشعار بر اين معنا دارد كه منظور از آن فرمان تمكن از نماز جماعت است.
و اما اينكه فرمود: " وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ"، سياق و زمينه گفتار دلالت مي‌كند بر اينكه منظور از آن، بشارت به اجابت خواسته‌اي است كه در دعاي مذكور در دو آيه قبل يعني: " رَبَّنا لا تَجْعَلْنا فِتْنَةً..." از خدا خواسته بودند.
و معناي آيه مورد بحث اين است كه: ما به موسي و برادرش وحي كرديم كه شما براي قومتان خانه‌هايي در مصر بسازيد تا در آن سكونت كنند- از اين قسمت بر مي‌آيد كانه تا آن موقع بني اسرائيل زندگي شهري نداشتند، بلكه مانند صحرانشينان در خيمه‌ها و مكانهايي نظير خيمه زندگي مي‌كردند- و شما و قومتان خانه‌هايتان را رو بروي هم و در يك جهت قرار دهيد، تا ديوار به ديوار يكديگر باشد، و امر تبليغ و مشاوره و تشكيل اجتماع براي نماز ممكن باشد، و نماز را بپا داريد، و تو اي موسي مؤمنين را بشارت بده به اينكه خداي تعالي بزودي آنان را از شر فرعون و قومش نجات خواهد داد.
" وَ قالَ مُوسي رَبَّنا إِنَّكَ آتَيْتَ فِرْعَوْنَ وَ مَلَأَهُ زِينَةً وَ أَمْوالًا..."
كلمه" زينة" بناء نوع از مصدر" زين" به معناي آراستن است، و آن حالت و وضعي
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 169
است كه موجودي، آن را به خود مي‌گيرد و باعث مي‌شود كه موجودي ديگر جذب به آن شود. و نسبت بين زينت و مال نسبت" عموم من وجه" «1» است، زيرا بعضي از زينت‌ها مال نيست و چيزي نيست كه مورد معامله قرار گيرد و در مقابل آن، مالي بدهند، مانند خوش صورتي و قامت موزون، و بعضي از مالها هم زينت نيست، مانند چهار پايان و اراضي، و بعضي از زينت‌ها هم مال و هم زينت است، مانند زيور آلات. و اينكه در آيه شريفه بين زينت و مال مقابله شده و آن را در مقابل اين قرار داده به ما مي‌فهماند كه منظور از زينت تنها جهت زينت است، با قطع نظر از ماليت آن. و خلاصه كلام، منظورش چيزهايي از قبيل جواهرات و زيور آلات و جامه فاخر و اثاث تجملي و ساختمانهاي زيبا و امثال آن است.
" رَبَّنا لِيُضِلُّوا عَنْ سَبِيلِكَ"- بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: لام در جمله" ليضلوا" لام عاقبت است، و معناي آيه اينست كه" خدايا! تو به فرعون و فرعونيان زينت و اموال دادي، و نتيجه و عاقبتش اين شد كه بندگانت را از راهت گمراه كنند"، نه لام تعليل و يا به عبارتي لام غرض تا معنايش اين شود كه" تو به همين منظور مال و زينت به آنان داده‌اي" چون ما با ادله‌اي روشن مي‌دانيم كه خداي تعالي چنين كاري نمي‌كند، يعني به غرض گمراهي بندگانش به دشمنانش مال و زينت نمي‌دهد، همانطور كه مي‌دانيم هيچ رسولي را مبعوث
__________________________________________________
(1)اين عنوان يكي از اصطلاحات منطقي در نسبت بين دو چيز كلي است. هر دو چيزي را كه با هم مقايسه كنيم از نظر تطابق آن دو بر مصاديق يا" تباين كلي" دارند، يعني هيچ فردي از آن يكي، فرد ديگري نيست، مثل انسان و سنگ كه هيچ سنگي انسان نيست و هيچ انساني سنگ نيست. و يا بر خلاف صورت قبلي" تطابق كلي" دارند، يعني هر فردي كه مصداق يكي از آن دو باشد مصداق ديگري نيز هست، مانند دو عنوان" انسان" و" نفس ناطقه" كه هر موجودي مصداق اولي باشد مصداق دومي نيز هست. و يا نه تباين كلي دارند و نه تطابق كلي، بلكه سهمي از تباين و سهمي از تطابق دارند، و اين دو صورت دارد گاهي تطابق كلي و تباين جزئي است، مثل دو عنوان انسان و حيوان، كه هر موجودي مصداق انسان باشد مصداق حيوان (جاندار) نيز هست، ولي چنين نيست كه هر موجودي مصداق حيوان باشد مصداق انسان نيز باشد، به شهادت اينكه هزاران نوع حيوان داريم كه انسان نيستند، لذا در طرف تطابق مي‌گوييم: تمامي انسانها حيوانند، و در طرف تباين مي‌گوييم: بعضي از حيوانها انسان نيستند، و گاه مي‌شود كه هم تطابق جزئي است و هم تباين، مانند دو عنوان انسان و سفيد كه نه تمامي انسانها سفيدند، و نه همه سفيدها انسانند، و چنان هم نيست كه در فردي اين دو عنوان جمع نشود، بلكه ممكن است بعضي از انسانها سفيد باشند و بعضي از انسانها سفيد نباشند، و بعضي از سفيدها هم انسان نباشد، اين صورت چهارم است كه در اصطلاح منطقي آن را" عام و خاص من وجه" مي‌نامند، و بين زينت و مال همين نسبت برقرار است." مترجم"
(2)تفسير المنار، ج 11، ص 472.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 170
نمي‌كند به اينكه مردم را به ضلالت وادار كند، و نيز مي‌دانيم كه خداي تعالي از مردم ضلالت را نخواسته و به اين منظور مال دنيا به آنان نمي‌دهد.

[ابتداء به اضلال، بر خداوند محال است ولي اضلال براي مجازات محال نيست و مال و زينت دادن به فرعونيان از اين باب بوده است..... ص: 170

و اين سخن در جاي خود سخن حقي است ليكن بايد دانست كه تنها اضلال ابتدايي است كه بر خدا محال است، و خداي تعالي نه كسي را گمراه مي‌كند و نه رسولش را به اين منظور مي‌فرستد و نه مال دنيا را به اين منظور به كسي مي‌دهد، و اما اضلال مجازاتي و به عنوان كيفر در برابر گناهان نه تنها بر خداي تعالي محال نيست و دليلي بر امتناع آن نداريم، بلكه كلام مجيد خدا آن را در مواردي بسيار اثبات كرده است. چه مانعي دارد كه خداي تعالي فرعون و درباريانش را كه اصرار بر استكبار داشتند و دست از ارتكاب جرائم بر نمي‌داشتند مال و زينت زيادي به آنان بدهد تا دست به اضلال بزنند و جرمشان بيشتر و عقابشان افزونتر گردد؟
و چه بسا از مفسرين «1» كه گفته‌اند: حرف" لام" در كلمه" ليضلوا" لام دعاء است. و چه بسا «2» كه گفته‌اند: در اين كلام حرف" أن و لا" در تقدير است، و تقدير آن: " لئلا يضلوا عن سبيلك" است، و ليكن سياق آيه مساعد با هيچ يك از اين دو وجه نيست.
و كلمه" طمس"- بطوري كه گفته شده- به معناي آنست كه چيزي به طرف پوسيدگي و كهنه شدن دگرگوني يابد. پس معناي اينكه موسي (ع) از خداي تعالي خواست: " اطْمِسْ عَلي أَمْوالِهِمْ" اينست كه: وضع اموال فرعونيان را به سوي فنا و زوال تغيير دهد. و اينكه درخواست كرد: " وَ اشْدُدْ عَلي قُلُوبِهِمْ" منظور از" شد" (گره زدن و بستن) معنايي در مقابل" حل" (گشودن و باز كردن) است، و معناي گره زدن بر دلها اينست كه خدايا دلهايشان را قساوت بده و آن چنان دلهايشان را ببند كه به هيچ وجه راهي براي هدايت در آن نماند و گنجايش پذيرفتن حق را نداشته باشد و تا ابد ايمان نياورند تا آنكه عذاب اليم را ببينند.
و بنا بر اين، شد بر دلها همان طبع كردن دلهاست كه در قرآن بسيار آمده است و براي كلام موسي دو معناي ديگر كرده‌اند كه معاني بعيدي است، يكي اينكه گفته‌اند: «3» منظورش از شد بر قلوب پاي بند كردن دلهايشان نسبت به اقامت در مصر است بطوري كه به هيچ وجه از اقامت در آن منصرف نگردند تا بعد از طمس اموال بيشتر رنج ببرند، جاي خالي آن اموال را ببينند و پيوسته تاسف بخورند. دوم اينكه گفته‌اند: «4» منظور از شد بر دلها، كنايه از ميراندن و هلاك
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 2، ص 365.
(2)تفسير فخر رازي، ج 17، ص 150.
(3)مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 88. [.....]
(4)تفسير طبري، ج 11، ص 110.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 171
كردن است.
پس بنا بر تفسيري كه ما براي كلمات آيه كرديم معناي آيه چنين مي‌شود: موسي- بعد از آنكه از ايمان آوردن فرعون و درباريانش مايوس شد و بطوري كه از سياق گفتارش در دعا استفاده مي‌شود يقين كرد كه جز بر ضلات خود و اضلال ديگران ادامه نمي‌دهد- عرضه داشت:
پروردگارا! تو فرعون و هوادارانش را در برابر كفر و طغيانشان كيفر بدي دادي، و آن كيفر اين است كه به آنان زينت و اموالي در زندگي دنيا دادي. پروردگارا! و اين اراده تو بود كه آنان با اين زينت و اموال مغرور گشته پيروان خود را از راه تو منحرف سازند، و اراده تو باطل شدني نيست و غرضت هرگز لغو نمي‌باشد. پروردگارا! به همين اراده‌ات و خشمي كه بر آنان گرفته‌اي ادامه بده و اموالشان را از مجراي نعمت بودن به مجراي نقمت و عذاب تغيير ده و دلهايشان را مسدود كن تا در نتيجه ايمان نياورند و به كفر خود ادامه بدهند، تا برسند به موقفي كه در آن موقف ديگر ايمان سودي به حالشان ندارد، و آن زماني است كه عذاب الهي را ببينند. و اين دعا از موسي (ع) عليه فرعون و درباريانش همانطور كه گفتيم بعد از آن بود كه بطور كامل از ايمان آوردن آنها مايوس شد و يقين كرد كه از زنده بودنشان انتظاري جز گمراهي و گمراه كردن وجود ندارد، نظير دعايي كه نوح (ع) عليه قومش كرد، و بنا به حكايت قرآن گفت: " رَبِّ لا تَذَرْ عَلَي الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلَّا فاجِراً كَفَّاراً" «1» . و حاشا بر ساحت مقدس انبياء (ع) كه سخني بگويند كه منشاش صرف حدس و گمان باشد، آن هم در موقعي كه با رب العالمين- جلت كبريائه و عز شانه- سخن مي‌گويند.
" قالَ قَدْ أُجِيبَتْ دَعْوَتُكُما فَاسْتَقِيما وَ لا تَتَّبِعانِّ سَبِيلَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ" بطوري كه سياق دلالت مي‌كند خطاب در اين آيه به موسي و هارون (ع) است، مي‌فرمايد: دعاي شما دو نفر مستجاب شد. با اينكه در آيه قبلي دعا را تنها از موسي حكايت كرد، و اين خود مؤيد گفته مفسرين است كه گفته‌اند موسي هر زمان دعا مي‌كرد هارون آمين مي‌گفت، چون آمين هم خود دعا است، قهرا هر دو با هم دعا كرده‌اند، هر چند كه متن دعا را تنها موسي (ع) گفته است.
كلمه" استقيما" تثنيه امر حاضر از مصدر" استقامت"، و استقامت به معناي ثبات
__________________________________________________
(1)پروردگارا از كافران كسي را بر روي زمين باقي مگذار كه اگر باقي بگذاري محققا و حتما بندگانت را گمراه نموده و از نسلشان هم غير از كافر و فاجر انساني پديد نمي‌آيد." سوره نوح، آيه 27".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 172
به خرج دادن در كاري است كه در حال انجام است، و كاري كه موسي و هارون به عهده گرفته بودند دعوت به سوي خدا و احياي كلمه حق بود. و منظور از جمله" الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ" جاهلان از بني اسرائيل است، و خداي تعالي در جاي ديگر همه آنان را جاهل خوانده و فرموده:
" قالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ" «1» .

[استجابت نفرين موسي و هارون عليه فرعونيان..... ص: 172

و معناي آيه اين است كه: خداي تعالي موسي و هارون را مخاطب قرار داد و فرمود:
دعاي شما دو تن مستجاب شد، اينكه عذاب اليم را بر فرعون و در باريانش درخواست كرده بوديد، و اينكه خواستيد اموالشان را طمس و دلهايشان را سخت كنم پذيرفتم" پس استقامت به خرج دهيد" و بر كاري كه به عهده شما نهاده‌ام، يعني دعوت بسوي اللَّه و احياي كلمه حق ثبات قدم داشته باشيد،" و زنهار، زنهار راه آنهايي را كه نادانند پيروي مكنيد" آنها مي‌خواهند كه شما دو تن هر چه را كه آنها به هواي دلشان و با انگيزه شهواتشان از شما خواستند برايشان انجام دهيد. و در اين تعبير نوعي اشاره است به اينكه چيزي نخواهد گذشت كه نادانها چيزهايي از موسي و هارون خواهند خواست كه جامع همه آنها زنده كردن سنت جاهلانه و سيره قومي آنهاست.
و كوتاه سخن، آيه شريفه اجابت دعاي موسي و هارون را ذكر مي‌كند، دعايي كه متضمن عذاب فرعون و درباريان او و موفق نشدن آنها به ايمان آوردن است، و به همين جهت در آيه بعدي وفاي به اين وعده را با خصوصياتي كه در آن بود ذكر مي‌كند.
و در دعاي موسي (ع) چيزي نبود كه دلالت بر فوريت و يا تاخير در نازل كردن عذاب داشته باشد، آيه بعدي هم كه اجابت و قبول دعاي موسي را متضمن است، و همچنين آيه‌اي هم كه از وقوع حتمي آن وعده خبر مي‌دهد، چيزي در اين باب ندارد و روايات هم مطابق با آيات است. صاحب مجمع البيان از ابن جريح روايت آورده كه گفت: فرعون بعد از نفرين موسي (ع) چهل سال زندگي كرد آن گاه اضافه كرده كه اين معنا از امام صادق (ع) روايت شده «2»، و در احتجاج «3» همين روايت را از آن جناب نقل كرده و همچنين كليني در كافي «4» و عياشي در تفسير «5» خود آن را از هشام بن سالم از آن جناب نقل
__________________________________________________
(1)"سوره اعراف، آيه 138".
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 130.
(3)احتجاج.
(4)اصول كافي، ج 2، ص 489.
(5)تفسير عياشي، ج 2، ص 124.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 173
كرده‌اند، و در تفسير قمي «1» از پدرش از نوفلي از سكوني از امام صادق (ع) همين معنا را روايت كرده است.
" وَ جاوَزْنا بِبَنِي إِسْرائِيلَ الْبَحْرَ فَأَتْبَعَهُمْ فِرْعَوْنُ وَ جُنُودُهُ بَغْياً وَ عَدْواً..."
كلمه" بغي" و كلمه" عدو" مانند كلمه" عدوان" به معناي ظلم است، و كلمه" ادراك" در جمله" حَتَّي إِذا أَدْرَكَهُ الْغَرَقُ" و در هر جاي ديگر به معناي رسيدن و پيوستن به چيزي و مسلط شدن بر آن است، هم چنان كه كلمه" اتباع" به معناي اينست كه به آن چيز برسي و ملحق شوي.
" آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا الَّذِي آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائِيلَ"- يعني همين كه بلاي غرق او را دريافت، گفت: " آمَنْتُ أَنَّهُ" كه تقديرش" آمنت بانه" است (ايمان آوردم به اينكه هيچ معبودي نيست به جز آن خدايي كه بني اسرائيل به او ايمان آوردند). و اگر نگفت به" اللَّه" بلكه معبود را توصيف كرد به آن معبودي كه بني اسرائيل به او ايمان آوردند، براي اينست كه انگيزه‌اش در ايمان آوردن طمعي بوده، كه شايد با ايمان آوردنش دست يابد به آنچه بني اسرائيل با ايمان آوردنشان به آن دست يافتند، و آن عبور كردن از دريا و نجات يافتن از غرق شدن بود. و باز به همين جهت است كه بين ايمان و اسلام جمع كرد تا به اين وسيله اثر آن گناهي كه بر آن اصرار داشت يعني گناه شرك به خدا و استكبار بر خدا را بشويد. و بقيه الفاظ آيه روشن است.

[ايمان آوردن فرعون در آستانه هلاكت، و مردود بودن ايمان و توبه او]..... ص: 173

" آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ" كلمه" آلان"- با" آ" ي مد دار- اصلش" أ ألان: آيا الان" بوده، يعني آيا حالا ايمان مي‌آوري؟ حالا كه عذاب خدا تو را درك كرده؟ با اينكه ايمان و توبه هيچ كس در لحظه فرا رسيدن عذاب و آمدن مرگ از هر طرف قبول نيست. و تو قبل از اين عصيان كردي و از مفسدان بودي و عمرت را در معصيت خدا بسر بردي و توبه را در موقع خودش انجام ندادي، حال كه وقت توبه فوت شده ايمان چه سودي به حالت دارد، و اين موفق نشدنت به ايمان و توبه همان چيزي است كه موسي و هارون آن را از خداي تعالي خواستند. آري، از خدا خواستند كه فرعون را به عذاب أليم خود بگيرد و راه او را به سوي ايمان ببندد تا در تمامي طول زندگي ايمان نياورد، مگر هنگامي كه عذاب از هر طرف احاطه‌اش كرده باشد، هنگامي كه نه ايمان سودي مي‌بخشد و نه توبه.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 174

[اشاره به رابطه نفس و بدن و بيان اينكه انسانيت انسان به نفس او است و بدن، مركب و ابزار كار نفس است..... ص: 174

" فَالْيَوْمَ نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ لِتَكُونَ لِمَنْ خَلْفَكَ آيَةً وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ عَنْ آياتِنا لَغافِلُونَ" كلمه" ننجيك" متكلم مع الغير از مضارع باب تفعيل (تنجية) است. و" تنجية" و همچنين" انجاء"- كه مصدر باب افعال از نجات است- هم از نظر وزن و هم از نظر معنا شبيه به تخليص و اخلاص هستند كه از ثلاثي مجرد" خلاص" گرفته شده‌اند.
و تنجيه به بدن فرعون، دلالت دارد بر اينكه فرعون غير از بدن چيز ديگري داشته كه بدن بعد از نزول عذاب آن را از دست داده، و آن چيزي كه نامش" فرعون" بوده و بدن بدن او بوده، همان نفسي است كه روح هم خوانده مي‌شود، و اين نفس همان چيزي است كه خداي تعالي در دم مرگ هر كس آن را مي‌گيرد، هم چنان كه در آيات ذيل فرموده: " اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها" «1»، و نيز فرموده: " قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ" «2»، و اين نفس همان است كه آدمي در طول عمرش از او خبر مي‌دهد به" من" و" اينجانب"، و همين" من" است كه انسانيت انسان به وسيله آن تحقق مي‌يابد، همان است كه درك مي‌كند و اراده مي‌نمايد، و افعال انساني را به وسيله بدن و قوا و اعضاي مادي آن انجام مي‌دهد و بدن چيزي به جز آلت و ابزار كار نفس نيست، البته ابزار كار نفس در كارهاي مادي او و اما در كارهاي معنوي، نفس بدون حاجت به بدن كارهاي خود را انجام مي‌دهد.
و از آنجا كه نفس و بدن با هم متحدند نام نفس را به بدن هم اطلاق مي‌كنند، (و به بدن و جسم زيد مي‌گويند: اين زيد است، با اينكه در حقيقت آن بدن زيد نيست بلكه آن نفس زيد است كه بدن مركب او است). دليلي كه شما، خواننده را در اين باب قانع سازد همين كافي است كه: بدن از روزي كه متولد مي‌شود تا روزي كه مي‌ميرد بطور دائم در حال تغيير است، و دائما در معرض تبدل‌هاي طبيعي است كه چه بسا تمامي بدن تحليل برود و اجزاي جديدي جاي تحليل رفته‌ها را بگيرد و از بدني كه روز اول به دنيا آمد چيزي باقي نماند، بلكه بدن بدني ديگر شود. و اگر حقيقت زيد عبارت باشد از بدن او، همان بدني كه مادرش به دنيا آورده و كلمه زيد هم نام آن باشد، بايد در حال جواني‌اش او را زيد نناميم، تا چه رسد به هفتاد سالگي و هشتاد سالگيش كه بطور قطع بدن زمان تولد را ندارد، و حتما نام زيد نام شخصي ديگر غير او خواهد بود. و بر همين حساب اگر اين شخص در جواني كار خوبي و يا جنايتي
__________________________________________________
(1)خداي تعالي جانها را هنگام مردنش مي‌گيرد." سوره زمر، آيه 42".
(2)بگو ملك الموتي كه موكل بر شما است جانهاي شما را مي‌گيرد." سوره الم سجده، آيه 11"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 175
كرده باشد در اين سنين عمرش نه، مي‌توان پاداشش داد و نه كيفرش كرد، براي اينكه كار خوب از شخص ديگري بوده، و شخص ديگري غير از اين شخص جنايت كرده.
پس، اين دليل و دليلهاي ديگري مثل اين، شواهدي است قطعي بر اينكه انسانيت انسان به نفس او است، نه به بدن او، و نامها نيز نام آن نفوس است نه نام بدنها، و اين معنا را هر انساني بطور اجمال مي‌فهمد هر چند كه در مقام تفصيل اگر به او بگويي بدن امروز تو غير از بدن چند سال قبل تو است تعجب كند و حاضر به پذيرفتنش نباشد.

[وجوهي كه در معناي: " ننجيك ببدنك" گفته شده و بيان اينكه علت انتساب نجات به بدن فرعون، اتحاد شديد بين نفس و بدن است..... ص: 175

و كوتاه سخن اينكه، آيه شريفه" فَالْيَوْمَ نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ" اگر صريح نباشد نزديك به صريح است در اينكه نفوس بشر غير از بدنهاي آنان است، و اسماء هم اسماء نفوس است نه بدنها، و اگر بدنها را نيز به نام صاحبش مي‌ناميم به خاطر شدت اتحادي است كه بين آن دو است.
پس، معناي جمله" نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ" اين شد كه: اي فرعون ما بدن تو را از دريا نجات مي‌دهيم و در مي‌آوريم. و اگر بيرون آوردن بدن مرده فرعون را نجات بدن او خوانده، باز به خاطر همان اتحادي است كه بين نفس و بدن هست، و اين اتحاد باعث مي‌شود عملي كه با يكي از آن دو واقع شود به نحوي بر آن ديگري نيز واقع شود." لِتَكُونَ لِمَنْ خَلْفَكَ آيَةً" باز در اين جمله بدن فرعون را فرعون خوانده و فرموده: بدنت را از دريا در آورديم تا براي آنها كه بعد از تو مي‌آيند آيت و مايه عبرت باشي و اين تعبير به وجهي نظير تعبير آيه شريفه" مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فِيها نُعِيدُكُمْ" «1» است كه خلقت انسانها را از زمين دانسته، و فرموده: شما انسانها را به زمين بر مي‌گردانيم، با اينكه آنچه به زمين بر مي‌گردد جسد آدمي است نه تمامي آدمي. پس اگر نسبت اعاده شدن به زمين را به انسان داده جز براي اين نيست كه بين انسان و بدنش اتحادي است كه اين نسبت را تصحيح مي‌كند.
مفسرين در معناي جمله" ننجيك" اشكالي به نظرشان رسيده و بدين جهت گفته‌اند:
اين جمله نمي‌تواند از مصدر" نجات" باشد، زيرا باب افعال و تفعيل از نجات كه" انجاء" و" تنجيه" باشد لفظ و ماده‌اش دلالت دارد بر سلامتي آن كسي كه نجات يافته، (وقتي گفته مي‌شود: فلاني از غرق شدن و آتش‌سوزي نجات يافت كه او را زنده در آورده باشند، و در آوردن بدن مرده و سوخته از دريا و آتش را نجات دادن نمي‌گويند). و اگر جمله مورد بحث از ماده نجات باشد بايد بگوييم خداي تعالي فرعون را زنده از آب بيرون آورده با اينكه مي‌دانيم مرده‌اش را بيرون آورد. پس، ناگزير بايد بگوييم: اين جمله از ماده" نجوة" گرفته شده كه به
__________________________________________________
(1)شما را از زمين خلق كرديم و به آن بر مي‌گردانيم." سوره طه، آيه 5"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 176
معناي زمين بلند است، زميني كه سيل آن را نمي‌گيرد، و معناي آيه اين است كه: امروز ما بدنت را به بلندي زمين بيرون كرديم.
و چه بسا بعضي «1» از مفسرين كه گفته‌اند: منظور از بدن در اين جمله" زره" است، چون فرعون زرهي از طلا داشت كه همه وي را به آن علامت مي‌شناختند، و خداي تعالي فرعون را با آن زره به بالاي آب آورد تا براي آيندگان آيت و عبرت باشد. و چه بسا كه بعضي «2» گفته باشند: تعبير به" تنجية" از باب استهزاء به فرعون بوده است.
و ليكن حق مطلب اينست كه همه اينها تكلف و خود را بيهوده به زحمت انداختن است و هيچ حاجتي به اين تكلف‌ها نيست، چون خداي تعالي نفرموده: " ننجيك" تا آن اشكال متوجه شود و كسي بگويد: بيرون آوردن لاشه فرعون نجات فرعون نيست، بلكه فرموده: " نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ" كه حرف باء براي آلت و يا سببيت است، و معنايش اينست كه: ما تو را با بدنت و يا به سبب بدنت نجات داديم، و در صحت اين نسبت عنايت به اتحادي است كه گفتيم بين نفس و بدن برقرار مي‌باشد.
علاوه بر اينكه اشكال اصلا وارد نيست، جوابي هم كه داده‌اند صحيح نمي‌باشد، زيرا صرف اينكه جمله" ننجيك" را حمل كنيم بر قرار دادن بدن روي نجوه‌اي از زمين، اشكال را از اصل برطرف نمي‌سازد، براي اينكه آنچه به قول آنان بر بالاي بلندي زمين قرار گرفته بدن فرعون بوده، نه خود فرعون چون اگر خود فرعون بود بايد زنده و سالم مي‌بود ناگزير بايد بگويند: فرعون زنده از آب نجات يافته كه اين را هم نمي‌توانند بگويند. پس، چاره‌اي جز اين ندارند كه حرف ما را قبول كنند و بگويند نسبتي كه در آيه شريفه به فرعون داده شده به عنايت اتحادي است كه بين بدن و جسم آدمي وجود دارد، و در صورتي كه اين اتحاد مصحح اطلاق اسم انسان بر بدن انسان باشد، قهرا مي‌تواند مصحح اين نيز باشد كه نجات دادن بدن انسان را نجات انسان بناميم، مخصوصا در جايي كه قرينه‌اي هم باشد بر اينكه منظور از تنجيه، تنجيه‌اي است كه خاص بدن است، نه تنجيه‌اي كه مربوط به انسان است، و مستلزم زنده بيرون آوردن و سلامت جان و تن انسان هر دو است، و قرينه‌اي كه در مورد بحث ما هست كلمه" ببدنك" مي‌باشد.
" وَ لَقَدْ بَوَّأْنا بَنِي إِسْرائِيلَ مُبَوَّأَ صِدْقٍ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ" يعني ما بني اسرائيل را سكني داديم در مسكني صدق. و اگر سكني را اضافه به صدق
__________________________________________________
(1)تفسير الكبير، ج 17، ص 157.
(2)تفسير الكبير، ج 17، ص 157.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 177
كرده هم چنان كه در مواردي ديگر" وعد"،" قدم"،" لسان"،" مدخل" و" مخرج" را اضافه به صدق كرده و فرموده: " وعد الصدق"،" قدم صدق"،" لسان صدق"،" مدخل صدق" و" مخرج صدق" همه به اين منظور است كه بفهماند لوازم معنا و آثاري كه از اين اشياء مطلوب است در اين اشياء موجود مي‌باشد، و به راستي موجود مي‌باشد، بدون اينكه در چيزي از آثارش كه به زبان دلالت التزاميه‌اش وعده آن را به طالبش مي‌دهد دروغ بگويد، مثلا وعده صدق آن وعده‌اي است كه وعده دهنده‌اش زود به آن وفا مي‌كند، و شخص موعود به آن وعده را خوشحال مي‌سازد، وعده‌اي است كه جا دارد موعود آن اميد به آن ببندد، و آرزومند وقوعش باشد، و اما وعده‌اي كه وعده صدق نباشد، قهرا وعده كذب است، كانه خود آن وعده به زبان دلالت التزاميه‌اش مي‌گويد كه: من آثار مطلوب را ندارم.

[معناي" مُبَوَّأَ صِدْقٍ" كه در وصف مسكن بني اسرائيل آمده است و اشاره به مفهومي كه از اضافه اشياء و مفاهيم به كلمه" صدق"، استفاده مي‌شود]..... ص: 177

و بنا بر اين، پس جمله" مُبَوَّأَ صِدْقٍ" دلالت دارد بر اينكه خداي سبحان بني اسرائيل را در مسكني سكني داد كه در آن، آنچه انسان از مسكن انتظار دارد موجود بوده است. يك انسان از مسكن مطلوب و مرغوب اين را مي‌خواهد كه آب و هواي خوبي داشته باشد و سرزمينش پر از بركات و داراي وفور نعمت باشد و بتواند در آن استقرار يابد. و آن مسكن عبارت بود از نواحي بيت المقدس و شام كه خداي- عز و جل- بني اسرائيل را در آنجا سكني داد و آن را سرزمين مقدس و نيز سرزمين مبارك نام نهاد. قرآن كريم داستان داخل شدن بني اسرائيل در آنجا را ذكر فرموده است.
و اما اينكه بعضي گفته‌اند" منظور از اين" مُبَوَّأَ صِدْقٍ"، مصر است كه بني اسرائيل داخل آن شده خانه‌هايي براي خود ساختند" معنايي است كه قرآن شريف آن را ذكر نكرده.
علاوه بر اين، به فرضي هم كه بني اسرائيل بعد از غرق شدن فرعون دوباره به مصر برگشته باشند، سرزمين مصر براي آنان سرزمين مستقري نبوده، و سرزميني را كه سكونت در آن مستقر و دائمي نباشد" مبوأ صدق" نمي‌خوانند.
آيه مورد بحث، يعني جمله" وَ لَقَدْ بَوَّأْنا بَنِي إِسْرائِيلَ... مِنَ الطَّيِّباتِ" سياق شكايت و گلايه و سرزنش را دارد. شاهد اينكه آيه در چنين سياقي است اينست كه به دنبالش مي‌فرمايد:
" فَمَا اخْتَلَفُوا حَتَّي جاءَهُمُ الْعِلْمُ- اختلاف نكردند مگر بعد از آنكه به حقيقت امر علم پيدا كردند"، و نيز مي‌فرمايد: " إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ- خداي تعالي بين آنان داوري خواهد كرد.... كه همه اينها بيانگر عاقبت وخيمي است كه اختلاف آنان از روي علم و آگاهي ببار آورد. اين جمله به منزله نتيجه‌اي است كه از نقل سرگذشت گرفته شده است.
و معناي آيه اينست كه: ما نعمت را بر بني اسرائيل تمام كرديم و آنان را در مسكني كه ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 178
همه خصوصيات مطلوب از مسكن را دارا بود جاي داديم و بعد از سالهايي طولاني محروميت و اسارت به دست قبطيان، از طيبات روزيشان داديم و آنان را ملت واحدي گردانيديم و پراكندگيشان را به جمع تبديل نموديم، ولي كفران نعمت كردند و دوباره در مورد حق اختلاف راه انداختند، و اين اختلافشان ناشي از عذر ناداني نبود، بلكه عالما و عامدا اختلاف كردند، و پروردگار تو بطور حتم در بين آنان در آنچه اختلاف مي‌كنند حكم خواهد كرد.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 179

[سوره يونس (10): آيات 94 تا 103]..... ص: 179

اشاره

فَإِنْ كُنْتَ فِي شَكٍّ مِمَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ فَسْئَلِ الَّذِينَ يَقْرَؤُنَ الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكَ لَقَدْ جاءَكَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلا تَكُونَنَّ مِنَ المُمْتَرِينَ (94) وَ لا تَكُونَنَّ مِنَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ فَتَكُونَ مِنَ الْخاسِرِينَ (95) إِنَّ الَّذِينَ حَقَّتْ عَلَيْهِمْ كَلِمَتُ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ (96) وَ لَوْ جاءَتْهُمْ كُلُّ آيَةٍ حَتَّي يَرَوُا الْعَذابَ الْأَلِيمَ (97) فَلَوْ لا كانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ فَنَفَعَها إِيمانُها إِلاَّ قَوْمَ يُونُسَ لَمَّا آمَنُوا كَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ الْخِزْيِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ مَتَّعْناهُمْ إِلي حِينٍ (98)
وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعاً أَ فَأَنْتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّي يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ (99) وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ يَجْعَلُ الرِّجْسَ عَلَي الَّذِينَ لا يَعْقِلُونَ (100) قُلِ انْظُرُوا ما ذا فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما تُغْنِي الْآياتُ وَ النُّذُرُ عَنْ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ (101) فَهَلْ يَنْتَظِرُونَ إِلاَّ مِثْلَ أَيَّامِ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِهِمْ قُلْ فَانْتَظِرُوا إِنِّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ (102) ثُمَّ نُنَجِّي رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا كَذلِكَ حَقًّا عَلَيْنا نُنْجِ الْمُؤْمِنِينَ (103)

ترجمه آيات..... ص: 179

اگر در آنچه بر تو نازل كرده‌ايم ترديد داري از اهل كتاب كه هميشه كتابهاي آسماني را مي‌خوانند بپرس، سوگند مي‌خورم كه از ناحيه پروردگارت حق بر تو نازل شده بنا بر اين ديگر جا ندارد كه از دودلان باشي (94).
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 180
و نيز مبادا از آنهايي باشي كه آيات خدا را تكذيب كردند، كه اگر چنين باشي از زيانكاران خواهي شد (95).
محققا كساني كه خدا بر گمراهيشان حكم كرده ايمان نخواهند آورد (96).
هر چند كه هر نوع آيتي برايشان بيايد، تا آنكه عذاب دردناك را ببينند (97).
چرا هيچ يك از شهرها و آباديها ايمان نياوردند كه (ايمانشان به موقع باشد و) مفيد به حالشان افتد، تنها قوم يونس بود كه همين كه ايمان آورد عذاب ذلت آور دنيوي را از ايشان برداشتيم و تا مدتي ديگر از زندگي برخوردارشان كرديم (98).
و اگر خدا بخواهد تمام كساني كه روي زمينند ايمان مي‌آورند، تو نمي‌تواني مردم را در فشار قرار دهي تا ايمان بياورند (99).
و هيچ شخصي جز به اذن خدا ايمان نمي‌آورد، اين خداست (كه بعضي را موفق مي‌كند و) بر كساني كه تعقل نمي‌كنند پليدي را بر آنها قرار مي‌دهد (100).
بگو نظر كنيد به موجودات گوناگوني كه در آسمانها و زمين است، ولي چه فايده از اين آيات و اين انذارها، براي مردمي كه ايمان نمي‌آورند (101).
آيا منتظر چه هستند؟ منتظر آنند كه به سرنوشتي چون سرنوشت اقوام قبل از خود دچار شوند؟ بگو اگر چنين است پس منتظر باشيد، من نيز با شما جزء منتظرانم (102).
اقوام گذشته را كه گرفتار عذاب كرديم رسولان خود را از آن ميان نجات داديم و همچنين كساني را كه ايمان آورده بودند، اين چنين بر خود لازم كرده‌ايم كه مؤمنين را نجات دهيم (103)

بيان آيات..... ص: 180

اشاره

اين آيات متضمن استشهادي است بر حقانيت معارفي كه در مورد مبدأ و معاد و در باره قصص انبياء و امتهاي آنان، در اين سوره نازل شده، كه از جمله آن انبياء، نوح و موسي و پيغمبران بين آن دو و امت‌هاي آنان است، كه داستان آنان را كه اهل كتابهاي آسماني در آن كتابها- كه قبل از نزول قرآن بر رسول خدا (ص) نازل شده بود خوانده بودند بطور اجمال ذكر كرده است.
آن گاه بياني آورده كه به منزله خلاصه‌گيري از بيانات سابق است، و آن اينست كه آنان به هيچ وجه مالك نفس خود نخواهند شد كه به دلخواه خود به خدا ايمان بياورند مگر آنكه خداي تعالي اذن دهد، و خدا به كسي اذن مي‌دهد ايمان آورد كه خودش مهر بر دل وي نزده باشد و پليدي را بر او مسلط نكرده باشد، و گرنه كسي كه" كلمة اللَّه" (اراده و مشيت خدا) عليه او محقق شده ديگر به خدا و آيات او ايمان نخواهد آورد، تا زماني كه عذاب را ببيند، در آن هنگام ايمان مي‌آورد، ولي ديگر چه سود.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 181
پس سنت جاري خداي تعالي اينست كه مردم از ابتداي خلقت پس از آنكه اختلاف كردند دو طايفه مختلف شدند عده‌اي آيات خدا را تكذيب و عده‌اي ديگر تصديق مي‌كنند. و نيز سنتش بر اين جريان يافته كه در بين اين دو طايفه به حق داوري كند، البته بعد از آنكه پيغمبران را فرستاده باشد، كه در اين هنگام پيغمبر هر قوم و مؤمنين آن قوم را نجات دهد، و ديگران را به هلاكت و عذاب خود بگيرد.

[معناي آيه شريفه: " فَإِنْ كُنْتَ فِي شَكٍّ مِمَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ" كه متضمن استشهاد از اهل كتاب براي اثبات اينكه معارف قرآن مجيد آسماني و حق است، مي‌باشد]..... ص: 181

" فَإِنْ كُنْتَ فِي شَكٍّ مِمَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ..."
كلمه" شك" به معناي" ريب" و ترديد است، و منظور از جمله" مِمَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ" معارف راجع به مبدأ و معاد، و سنت جاري الهي در سرنوشت امتها است، كه در اوايل اين سوره ذكر شد. و در جمله" يَقْرَؤُنَ الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكَ" كلمه" يقرءون" فعل مضارعي است كه در استمرار، استعمال شده و جمله" من قبلك" حال است از كتاب، و عامل آن همان متعلق آن است كه در تقدير است، و تقدير كلام" منزلا من قبلك" است، همه اينها كه گفتيم بر اساس لحني است كه سياق آيه دارد، و اين مطالب را به دست مي‌دهد.
و معناي آيه اين است كه: (فان كنت) اگر اي رسول گرامي ما (في شك) «1» در شك هستي نسبت به (مِمَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ) آنچه از معارف حقه و راجع به مبدأ و معاد كه برايت نازل كرديم و آنچه از داستانها كه بطور اجمال از قصص انبياء برايت بيان نموديم، قصصي كه از سنت جاري خدا در خلقش حكايت مي‌كند و مي‌فهماند كه خداي تعالي هر قومي را اول دعوت مي‌كند و سپس قضاء به حق مي‌نمايد. (فسئل) پس سؤال كن از اهل كتاب (الذين) آنها كه دائما و بطور مستمر (يَقْرَؤُنَ الْكِتابَ) كتابهاي آسماني را مي‌خوانند" من قبلك" كتابهايي كه قبلا نازل شده بود، سوگند مي‌خورم (لَقَدْ جاءَكَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلا تَكُونَنَّ مِنَ المُمْتَرِينَ) كه از ناحيه پروردگارت آنچه آمده حق است، پس، از زمره مترددان و دودلان مباش.
از ظاهر اين آيه برمي‌آيد كه رسول خدا (ص)- العياذ باللَّه- نسبت به حقيقت آنچه بر او نازل گرديده دچار ترديد شده و ليكن آيه شريفه چنين لازمه‌اي ندارد. «2»
__________________________________________________
(1)قابل ذكر است كه در الميزان عربي در ذيل آيه مذكور به جاي" في شك" علامه آن را" في ريب" ضبط نموده و به تفسير آن پرداخته، ولي ما بطور صحيح آن را ترجمه و تفسير كرده‌ايم. [.....]
(2)اين سبك خطاب در صورتي مستلزم آن لازمه است كه متوجه فردي معمولي باشد، نه يك پيامبر كه از ناحيه پروردگارش پيامها دريافت نموده، به امتش ابلاغ مي‌كند. و بسيار مي‌شود كه از باب" اياك اعني فاسمعي يا جارتي"،" در به تو مي‌گويم، ديوار تو بشنو" خطاب متوجه شخص او باشد، ولي شخص او منظور نباشد." مترجم"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 182

[نكته‌اي كه در مخاطب قرار دادن رسول گرامي (ص) به خطاب: " فَإِنْ كُنْتَ فِي شَكٍّ..." وجود دارد]..... ص: 182

و اين نوع خطاب همانطور كه ممكن است متوجه كسي شود كه به راستي دچار شك و ترديد است، همچنين ممكن است متوجه كسي شود كه خودش، هم يقين بر صحت و حقانيت كلام دارد و هم بر دليل آن. و نيز مي‌توان گفت: اين مطلب دليلهاي بسيار دارد، و دليلش تنها آن نيست كه در دست تو است و براي افاده اين معنا بطور كنايه مي‌گويند اگر در حقيقت اين مطلب ترديد داري دليلهاي بسياري بر حقيقت آن هست و فايده اينگونه سخن گفتن اينست كه اگر شنونده واقعا ترديد دارد، به آن ادله رجوع كند، و اگر يقين دارد ولي يكي از آن ادله برايش مورد شك واقع شده به ساير ادله مراجعه كند.
و اين جور سخن گفتن روشي است كه در عرف تخاطب و تفاهم، شايع است، و عقلا به انگيزه قريحه‌اي كه دارند اين روش را در بين خود بكار مي‌برند، مثلا وقتي مي‌خواهند امري از امور را اثبات كنند، نخست به هر دليلي كه دارند استدلال مي‌كنند، و سپس به طرف مي‌گويند: اگر در اين باره شك داري و يا فرض كنيم مطلوب را ايجاب نمي‌كند، دليل ديگري بر اين هست و آن فلان دليل است، و خيال نكن كه دليل ما تنها آن بود كه گفتيم. و اين كنايه است از اينكه اين مطلب دليلهاي بسياري دارد كه هر يك براي اثباتش كافي است، و احتياج به بيش از يك دليل ندارد. ليكن غرض از تكثير آن اينست كه به هر حال مطلب ثابت شود، چه با همه آن ادله و چه با يكي از آنها.
در نتيجه برگشت معناي كلام به اينست: اين معارفي است كه خداي تعالي آن را با حجت‌هاي قاطعي برايت بيان كرده، كه عقول بشر را از قبول آن مضطر و ناگزير مي‌سازد و داستانهايي است كه همه از سنت جاري خدا در خلقش خبر مي‌دهد و آثار باستاني موجود هم شاهد بر آن است. خداي سبحان آن معارف و اين داستانها را در كتابي بيان كرده كه شكي در آن نيست، پس بر طبق آنچه خداي تعالي بيان كرده حجت و دليل وجود دارد، و علاوه بر آن، حجت ديگري نيز هست، و آن اينست كه پيروان كتب آسماني- البته آنهايي كه به قرائت صحيح و درست آن آشنايند و آن را تحريف نمي‌كنند- اين معارف و داستانها را در كتاب خود مي‌يابند.
پس معلوم شد كه در اين ميان مبدأ و معادي هست و ديني الهي وجود دارد كه فرستادگان خدا، مبعوث به دعوت بشر به سوي آنند، و انبياي هيچ امتي از امتها را دعوت ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 183
نكردند مگر آنكه آن امت در پذيرش دعوت پيغمبر خود دو طايفه شدند، يكي مؤمن و ديگري منكر و تكذيبگر. و خداي تعالي به دنبال اين اختلاف آيتي فرستاده تا بين حق و باطل جدايي افكنده و بين اهل حق و باطل حكم كند.
و اين خود امري است كه اهل كتاب نمي‌توانند انكارش كنند، تنها چيزي را كه انكار كردند آياتي از كتاب خود بود كه به آمدن و بعثت خاتم الانبياء- ص- بشارت مي‌داد و نيز جزئياتي بود كه آنها را تغيير داده و تحريف كردند.
و يكي از اشارات لطيف قرآن اينست كه خداي سبحان در داستانهايي كه در اين سوره آورده داستان هود و صالح را ذكر نكرده، و اين بدان جهت است كه تورات موجود در دست يهوديان آن زمان اين دو داستان را نداشته، و همچنين قصه شعيب و سرگذشت مسيح را نياورده چون همه اهل كتاب در باره اين دو داستان، توافق نداشتند و منظور آيه مورد بحث اين بوده كه به داستانهايي استشهاد كند كه همه اهل كتاب آنها را قبول دارند و نمي‌توانند انكارش كنند.
پس، اين آيه حجتي را كه بر رسول خدا (ص) القاء مي‌كند كه در استدلال براي مردم هم وزن آيه زير است كه مي‌فرمايد: " أَ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ آيَةً أَنْ يَعْلَمَهُ عُلَماءُ بَنِي إِسْرائِيلَ" «1» .
علاوه بر اين، سوره مورد بحث از اولين سوره‌هايي است كه در مكه نازل شده و در آن ايام، خصومت بين مسلمانان و اهل كتاب شدت نگرفته بود، و شدت اين خصومت مخصوصا در مورد يهود در مدينه بالا گرفت، زماني كه رسول خدا (ص) به آن شهر هجرت فرمود و جنگهايي بين مسلمين و يهود واقع شد، آن روزها بود كه كار دشمني را بدانجا رساندند كه به كلي نبوت را انكار نموده- و بنا بر حكايت قرآن كريم- گفتند: " ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلي بَشَرٍ مِنْ شَيْ‌ءٍ" «2» .
پس، اين بود آن معنايي كه سياق و زمينه گفتار، به آيه مورد بحث مي‌دهد. و من خيال مي‌كنم اگر خواننده عزيز اين آيه و ساير آياتي را كه مناسب آنست- يعني آياتي كه خداي تعالي در آن، رسول گرامي خود را مخاطب قرار داده و حقانيت ديني كه بر او نازل شده است را بيان مي‌كند، و آياتي كه بشر را تحدي كرده و به مقابله مي‌خواند كه شما نمي‌توانيد مثل اين قرآن را بياوريد و آياتي كه رسول خدا را توصيف مي‌كند به اينكه وي در كار خود بصيرت دارد و از ناحيه
__________________________________________________
(1)آيا در همه اين قرآن هيچ آيتي نيست كه علماي بني اسرائيل آن را قبول داشته باشند." سوره شعراء، آيه 197"
(2)اصلا خدا بر هيچ بشري هيچ وحي نازل نكرده." سوره انعام، آيه 91"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 184
پروردگارش دليل و برهان دارد- مورد دقت قرار دهد، همين دقت او را در معنايي كه ما كرديم قانع مي‌سازد، و بطور مسلم از احتمالاتي كه مفسرين در تفسير آيه داده‌اند- احتمالاتي كه به خاطر بي فايده بودنش از نقلش خودداري نموديم- بي نياز مي‌سازد.

[مراد از حتمي شدن كلمه پروردگار، كه در بيان علت زيانكاري مكذبين آمده است، حتمي شدن عذاب آتش است بر آنها]..... ص: 184

" وَ لا تَكُونَنَّ مِنَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ فَتَكُونَ مِنَ الْخاسِرِينَ" در اين آيه نخست رسول خدا (ص) را از ترديد نهي مي‌كند و سپس آن را ترقي داده و تا تكذيب به آيات خدا كه خود عناد با حق و استكبار بر خداست كشانيده. آري هيچ آيتي، آيت نمي‌شود مگر وقتي كه دلالتش واضح و بيانش روشن باشد، و چيزي كه چنين است تكذيبش جز عناد و لجاجت علت و انگيزه ديگري نمي‌تواند داشته باشد.
جمله" فَتَكُونَ مِنَ الْخاسِرِينَ" به دليل اينكه حرف" فاء" بر سرش آمده نتيجه‌گيري و تفريع بر تكذيب به آيات خدا است، مي‌خواهد بفرمايد: عاقبت تكذيب به آيات خدا اينست كه آدمي از زيانكاران مي‌گردد. پس در حقيقت همين عاقبت وخيم مورد نهي واقع گشته است.
و معناي آن اينست كه: مبادا از زيانكاران باشي. و زيانكاري به معناي زايل شدن سرمايه به سبب كم شدن و يا از بين رفتن آن مي‌باشد، و سرمايه آدمي در سعادت زندگي دنيا و آخرتش ايمان به خدا و آيات او است، چون در آيه بعدي خسران را تعليل مي‌كند به اينكه خاسران ايمان نمي‌آورند.
" إِنَّ الَّذِينَ حَقَّتْ عَلَيْهِمْ كَلِمَتُ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ وَ لَوْ جاءَتْهُمْ كُلُّ آيَةٍ..."
اين آيه شريفه با بيان اثر سويي كه فعل منهي عنه دارد نهي سابق را تعليل مي‌كند.
توضيح اينكه: اصل نظم به حسب معناي مستفاد از سياق، اقتضاء داشت كه گفته شود: " اي پيامبر! مبادا كه از مكذبين باشي، براي اينكه مكذبين ايمان نمي‌آورند و در نتيجه از زيانكاران خواهند شد، چون سرمايه سعادت، ايمان است". و ليكن جمله" آنهايي كه كلمه پروردگارت عليه آنان حتمي شده" را در جاي كلمه" مكذبين" قرار داده تا بفهماند سبب حكم چيست، يعني چرا مكذبين زيانكارند. و علتش اينست كه كلمه" خداي سبحان عليه آنان حتمي شده" پس امر، به هر حال به دست خداي سبحان است.
و اما آن كلمه الهي كه عليه مكذبين به آيات خدا حتمي شده عبارت است از همان گفتاري كه در اولين روز تشريع شريعت عامه بشري به آدم و همسرش و همه ذريه آن دو گفت، و قرآن كريم آن را اينگونه حكايت كرده: " قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً... وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" «1»
__________________________________________________
(1)گفتيم همگي از بهشت هبوط كنيد... و كساني كه كفر بورزند و آيات ما را تكذيب كنند اهل آتشند، و ايشان در آتش جاودانند." سوره بقره، آيه 38 و 39"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 185
و اين دوزخي شدن، همان چيزي است كه در جمله: " إِنَّ الَّذِينَ حَقَّتْ عَلَيْهِمْ كَلِمَتُ رَبِّكَ" به عنوان بيان سبب خسران تكذيب گران منظور بوده است. پس تكذيب‌گرانند كه كلمه عذاب دوزخ عليه آنان حتمي شده و همانهايند كه ايمان نمي‌آورند، و به همين جهت است كه خاسر و زيانكارند، براي اينكه سرمايه سعادت خود را كه همان ايمان است از دست داده‌اند، و در نتيجه محروم از ايمان و از بركاتي كه در دنيا و آخرت دارد شده‌اند. و چون اين كلمه عليه آنان حتمي شده كه ايمان نياورند، پس هيچ راهي به ايمان آوردن ندارند هر چند كه تمامي معجزات هم برايشان اقامه شود،" حَتَّي يَرَوُا الْعَذابَ الْأَلِيمَ" تا آنكه عذاب اليم را ببينند، وقتي عذاب را ببينند البته ايمان مي‌آورند، ولي ايمان اضطراري فايده‌اي ندارد.
و خداي سبحان در كلام مجيدش اين معنا را مكرر آورده: كه بر اثر خسران و ايمان نياوردن ايشان" كلمه خدا عليه منكرين و مكذبين حتمي و محقق شده است"، مثل آيه شريفه" لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلي أَكْثَرِهِمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" «1» و آيه شريفه" لِيُنْذِرَ مَنْ كانَ حَيًّا وَ يَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَي الْكافِرِينَ" «2» - يعني زمينه فراهم شود براي آنها كه آيات خدا را تكذيب مي‌كنند تا به جرم همان تكذيبشان توفيق ايمان از آنان سلب گشته و زيانكار شوند- و آيه شريفه" وَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ فِي أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ إِنَّهُمْ كانُوا خاسِرِينَ" «3»، و آياتي ديگر.
پس، از آيات مذكور سه نكته روشن گرديد:
اول اينكه: عناد و لجاجت با حق و تكذيب به آيات خدا كلمه عذاب جاودانه را عليه انسان حتمي مي‌سازد.
دوم اينكه: سرمايه سعادت آدمي تنها ايمان است.

[هر انساني چه به اختيار و چه به اضطرار ايمان مي‌آورد ولي ايمان اضطراري مقبول نيست..... ص: 185

و سوم اينكه: هر انساني خواه ناخواه داراي ايمان هست، چه ايمان اختياري و چه اضطراري با اين تفاوت كه ايمان اختياري مقبول درگاه الهي است و آدمي را به سوي سعادت
__________________________________________________
(1)آن سخن عليه بيشترشان حتمي شده و اثرش اينست كه ايمان نخواهند آورد." سوره يس، آيه 7"
(2)(اين كتاب ذكر و قرآني است مبين) تا افراد زنده را انذار كند، و تا آن سخن عليه كافران محقق شود." سوره يس، آيه 70"
(3)و آن سخن در باره همه تكذيبگران در امتهاي گذشته كه قبل از شما بودند- هم در امتهاي جني و هم انسي تحقق يافت- به خاطر اينكه از پيش زمينه زيانكار شدن خود را فراهم كرده بودند." سوره فصلت، آيه 25"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 186
زندگي دنيا و آخرت سوق مي‌دهد، و اما ايمان اضطراري كه ايمان در هنگام ديدن عذاب است، نه در درگاه خداي تعالي مقبول است، و نه دردي را از او دوا مي‌كند.

[معناي استثناء" إِلَّا قَوْمَ يُونُسَ" در آيه: " فَلَوْ لا كانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ..." و اشاره به بعض وجوهي كه در معناي اين استثنا گفته شده است..... ص: 186

" فَلَوْ لا كانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ فَنَفَعَها إِيمانُها إِلَّا قَوْمَ يُونُسَ لَمَّا آمَنُوا كَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ الْخِزْيِ..."
از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه كلمه" لولا" براي تحضيض (ترغيب) است، و نيز بر مي‌آيد كه منظور از جمله" آمنت" ايمان اختياري صحيح است، هم چنان كه جمله بعد هم كه مي‌فرمايد: " فَنَفَعَها إِيمانُها" به اين معنا اشعار دارد. و از آنجا كه اين تحضيض بر امري ماضي واقع شده كه هنوز تحقق نيافته قهرا معناي ياس و نوميدي را افاده مي‌كند، ياسي كه مساوي با نفي است، و چون چنين مفادي داشته قوم يونس را از آن استثناء كرده و فرموده: " إِلَّا قَوْمَ يُونُسَ".
و معناي آيه اينست كه: چرا- از اين قريه‌ها كه رسولان ما به سويشان آمدند و اهل آن قريه‌ها آن رسولان را تكذيب كردند- هيچ قريه‌اي قبل از نزول عذاب ايماني اختياري نياورد. تا ايمانش سودي به حالش داشته باشد، نه، هيچ قريه‌اي ايمان نياورد مگر قوم يونس كه وقتي ايمان آورد عذاب خوار كننده در زندگي دنيا را از آنان برداشتيم و تا مدتي- كه همان اجل طبيعي آنان بود- از زندگي برخوردارشان نموديم. و با اين معنايي كه ما براي آيه كرديم معلوم مي‌شود كه استثناء متصل است.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: معناي آيه اينست كه در گذشته هيچ چنين اتفاقي نيفتاد كه اهل قريه‌اي همگي و بدون استثناء ايمان بياورند مگر قوم يونس، و چرا همه قريه‌ها اينطور نباشند؟
ليكن اين معنا براي آيه درست نيست، هر چند كه في نفسه معناي صحيحي است، براي اينكه آيه شريفه با خصوصياتي كه در آن هست با اين معنا منطبق نيست.
بعضي ديگر گفته‌اند: معنايش اينست كه: از حال هيچ قريه‌اي از قري سابقه ندارد كه نخست كفر ورزيده، سپس ايمان آورده و ايمانش سودمند به حالش شده باشد، مگر قوم يونس كه وقتي ايمان آوردند ما عذاب را از آنان برداشته، از زندگي برخوردارشان كرديم. اشكالي كه به اين وجه وارد است همان اشكالي است كه به وجه قبلي وارد بود.
" وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعاً" يعني اگر پروردگارت مي‌خواست، تمامي انسانهايي كه روي زمينند ايمان
__________________________________________________
(1) مجمع البيان، ج 3، ص 98.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 187
مي‌آوردند، و ليكن اينطور نخواسته و در نتيجه همه ايمان نياوردند، و از اين به بعد هم همه ايمان نخواهند آورد. پس، مشيت در اين باب با خداي سبحان است، و مطلب به خواست او بستگي دارد، و چون او چنين چيزي را نخواسته تو اي پيامبر نبايد چنين طمع و توقعي داشته باشي، و نيز نبايد در اين باب خود را خسته كني براي اينكه تو قادر نيستي مردم را مجبور بر ايمان كني، و ايماني كه از روي اكراه باشد خواست ما نيست، آن ايماني را ما از انسانها خواسته‌ايم كه از حسن اختيار باشد.

[اشاره به اينكه ايمان بايد اختياري و بدون اكراه باشد و بياني در مورد اينكه هيچ كس جز به اذن خدا ايمان نمي‌آورد و اگر خدا مي‌خواست همه اهل زمين ايمان مي‌آوردند]..... ص: 187

و به همين جهت است كه بعد از بيان اين حقيقت، در قالب استفهام انكاري فرموده:
" أَ فَأَنْتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّي يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ"، يعني بعد از آنكه بيان كرديم كه امر مشيت و خواست به دست خداي تعالي است و او نخواسته كه تمامي مردم ايمان بياورند، و در نتيجه همه مردم به اختيار خود به هيچ وجه ايمان نخواهند آورد، با اين حال ديگر راهي براي تو باقي نمانده جز اينكه فرضا مردم را به زور و به اكراه بر ايمان واداشته و مجبور سازي، و من اين عمل را براي تو عملي منكر كرده‌ام و تو نبايد دست به چنين كاري بزني، و نمي‌تواني اين كار را بكني، و خود من هم ايمان اين چنيني را قبول نمي‌كنم.
" وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَ يَجْعَلُ الرِّجْسَ عَلَي الَّذِينَ لا يَعْقِلُونَ" بعد از آنكه در آيه سابق فرمود" امر ايمان آوردن مردم به دست خداي سبحان است، اگر بخواهد همه اهل زمين ايمان بياورند ايمان خواهند آورد، و ليكن اين را نخواسته، پس جاي اين نيست كه كسي در ايمان آوردن همه طمع ببندد"، اينك در اين آيه نكته‌اي در بيان اين معنا اضافه كرده كه حاصلش اينست: ملك- به كسر ميم- فقط و فقط از آن خدا است، پس تنها او است كه اصالتا و بدون نياز به موافقت و اجازه كسي مي‌تواند در ملك عالم تصرف كند، و كس ديگري در اين اصالت تصرف شريك او نيست. بله، مگر اينكه او به بعضي از مخلوقاتش در بعضي از تصرفات اجازه بدهد.
و ايمان به خدا- البته ايمان اختياري- و راه يافتن به سوي او مانند ساير موجودات عالم و ساير امور در تحققش محتاج به سببي است خاص به خودش، و اين سبب هر چه باشد مؤثر واقع نمي‌شود و سببيتش كار آمد نمي‌گردد و مسبب خود را كه همان ايمان آدمي است پديد نمي‌آورد مگر به اذن خداي سبحان، ليكن خداي سبحان اين اذن را در همه موارد نمي‌دهد، تنها در خصوص انساني مي‌دهد كه پذيراي حق باشد. و اما انساني كه معاند حق است و در برابر حق لجاجت مي‌كند خداي تعالي پليدي و ضلالت را نصيب او مي‌كند، (چون خود او با بدي اختيارش سبب پليدي و ضلالت را كه همان عناد و لجاجت است انتخاب كرده) پس اميدي در ايمان آوردن او و سعادت يافتنش نيست.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 188

[در آيه شريفه: " وَ ما كانَ لِنَفْسٍ..." از شك و ترديد (در مقابل ايمان) به رجس و پليدي تعبير شده است..... ص: 188

و اگر خداي تعالي در كارآمد شدن سبب ايمان در مورد انساني اذن دهد غير اينگونه انسانهاي معاند و تكذيبگر است، پس اينكه فرمود: " وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ" حكمي است عام و حقيقي، نه صرف اعتبار، حكمي است كه داراي ايمان شدن نفوس را منوط و وابسته به اذن خداي تعالي كرده. و در اينكه فرمود: " وَ يَجْعَلُ الرِّجْسَ..." خواست تا استعداد دريافت اذن را از آنهايي كه تعقل ندارند سلب كند و امكان رسيدن به اذن خدا را مختص غير اين طايفه بسازد. و منظور از" رجس" در خصوص اين آيه چيزي در مقابل ايمان است، و معلوم است كه مقابل ايمان شك و ترديد است. پس در اين آيه شك و ترديد، رجس و پليدي خوانده شده. به اين معنا كه شك مصداقي است كه عنوان رجس بر آن صادق است، و اين رجس در آيه زير معرفي شده است: " وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ كَذلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَي الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ" «1» .
و نيز در خصوص اين آيه منظور از جمله" الَّذِينَ لا يَعْقِلُونَ" تكذيب كنندگان آيات خدا است، و از اين جهت آنان را بي عقل خوانده كه تكذيب كنندگان آيات خدا يكي از طوايفي هستند كه كلمه عذاب عليه آنان محقق و حتمي شده و از كساني هستند كه خدا بر دلهايشان مهر زده در نتيجه ديگر تعقل نمي‌كنند، هم چنان كه در جاي ديگر در بيان وضع آنان فرموده: " وَ طَبَعَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" «2» قُلِ انْظُرُوا ما ذا فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" يعني نظر كنيد بدانچه در آسمانها و زمين است از مخلوقات مختلف و گوناگوني كه هر يك آيتي از آيات خدا است، و به ايمان دعوت مي‌كند. و ظاهر اينكه فرمود: " وَ ما تُغْنِي الْآياتُ وَ النُّذُرُ عَنْ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ" اين است كه حرف" ما" در آن استفهامي باشد و اين جمله به انگيزه انكار و اظهار تاسف آورده شده باشد، نظير اين گفتار يك طبيب به بيمار غير قابل علاجش كه" من مرگ را به چه چيز معالجه كنم". جمله مورد بحث نيز مي‌فرمايد: اي پيامبر! ما به تو دستور داديم آنان را با اين پيام ما: " قُلِ انْظُرُوا ما ذا فِي السَّماواتِ..." انذار كني و بترساني،
__________________________________________________
(1)و كسي كه خدا مي‌خواهد گمراهش كند سينه‌اش (دلش) را براي پذيرفتن حق تنگ و متنفر مي‌كند گويي مي‌خواهد به آسمان پرواز كند، آري خدا اين چنين رجس را مسلط بر كساني مي‌كند كه ايمان نمي‌آورند." سوره انعام، آيه 125"
(2)خدا بر دلهايشان مهر زده در نتيجه ديگر نمي‌دانند." سوره توبه، آيه 93"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 189
اما انذارها و يا آيات چه تاثيري در آنان دارد، با اينكه ايمان ندارند و ايمان نمي‌آورند، (يعني با اينكه تصميم جدي دارند بر اينكه ايمان نياورند) و اين عزمشان به خاطر مهري است كه بر دلهايشان زده شده. چه بسا مفسريني كه گفته‌اند: «1» حرف" ما" استفهامي نيست، بلكه نافيه است، (و آيه مي‌خواهد بفرمايد: آيات و انذارها در مردمي كه ايمان ندارند تاثيري نمي‌گذارد).
" فَهَلْ يَنْتَظِرُونَ إِلَّا مِثْلَ أَيَّامِ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِهِمْ" اين جمله- به شهادت حرف" فاء" كه بر سر آن آمده- تفريع بر حرف" ما" در جمله سابق است كه مي‌فرمود: " وَ ما تُغْنِي الْآياتُ وَ النُّذُرُ عَنْ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ"، و معنايش اين است:
حال كه معلوم شد آيات و انذارها هيچ اثري در آنان ندارد و آنها ايمان نمي‌آورند پس روزگار و سرنوشتي را نبايد انتظار داشته باشند مگر مثل سرنوشت و روزگاري كه امثال آنان در قرون گذشته داشتند. آري، اينان خود را ذخيره كرده‌اند براي عذاب الهي، عذابي كه بين تو و بين آنان جدايي افكنده آنان را هلاك مي‌كند. براي اينكه كلمه عذاب بر آنان حتمي گشته است.
و به همين جهت رسول گرامي خود را مامور كرد به اينكه اين حقيقت را به آنان ابلاغ كند: " قُلْ فَانْتَظِرُوا- بگو منتظر باشيد"، يعني منتظر روزگاري مانند روزگار كساني كه قبل از شما بودند و يا به عبارتي منتظر روز عذابي باشيد كه بين من و شما جدايي مي‌افكند، پس در آن روز ايمان خواهيد آورد، اما ايماني كه هيچ سودي به حالتان ندارد." إِنِّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ- من نيز با شما از منتظران هستم".
البته در سابق گفتيم كه استفهام در اين آيه انكاري است.
" ثُمَّ نُنَجِّي رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا" اين جمله تتمه صدر آيه قبلي است كه مي‌فرمود: " فَهَلْ يَنْتَظِرُونَ إِلَّا مِثْلَ أَيَّامِ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِهِمْ". و جمله" قُلْ فَانْتَظِرُوا..." جمله‌اي است معترضه، و نظم اصلي گفتار از نظر معنا به اين قرار است: (فَهَلْ يَنْتَظِرُونَ) آيا قوم تو، اي رسول اسلام انتظار مي‌كشند (إِلَّا مِثْلَ أَيَّامِ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِهِمْ) سرنوشتي غير آنچه كه امتهاي كافر گذشته داشتند كه كلمه عذاب بر آنان حتمي گرديد، و در نتيجه آيت عذاب را به سويشان فرستاديم" ثُمَّ نُنَجِّي رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا" آن گاه رسولان خود و آنهايي كه ايمان آورده بودند را نجات داديم؟
حال بايد ديد چرا جمله" فَانْتَظِرُوا إِنِّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ" در بين صدر و ذيل آيه فاصله شده است؟ علتش اينست كه اين جمله آن ارتباطي را كه با جمله قبلش دارد با جمله
__________________________________________________
(1)تفسير الكبير، ج 17، ص 170.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 190
بعدش ندارد، (زيرا جمله قبلش نيز سخن از انتظار داشت) و جا داشت جمله مورد بحث به عنوان جواب از آن جمله، پهلوي آن قرار بگيرد و بفهماند كه رسول خدا (ص) نيز مثل شما كفار منتظر هست، و بعدا مساله نجات را ذكر كند كه اختصاصي به رسول خدا (ص) ندارد. و به عبارت ساده‌تر: انتظار حكم بين خودش و بين آنها مخصوص رسول خدا بود. و اما انتظار اينكه بعد از قضاي حكم، خداوند رسول و مؤمنين را نجات دهد مخصوص شخص رسول نبود. علت ديگرش اين است كه انتظار رسول خدا (ص) انتظار قضاء فصل و جدا سازي بين اهل حق و باطل نبود، بلكه انتظار نجات دادن مؤمنين از عذاب بود، و اين چيزي نبود كه منظور اصلي گفتار باشد، زيرا آن منظوري كه كلام در صدد ايفاي آنست انذار و ترساندن مشركين است، نه بشارت نجات به رسول خدا (ص) و مؤمنين- دقت بفرماييد.

[وعده خداوند به نجات دادن مؤمنين از امت اسلام، همانطور كه پيامبران و مؤمنين از امم گذشته را نجات داد]..... ص: 190

و اما اينكه فرمود: " كَذلِكَ حَقًّا عَلَيْنا نُنْجِ الْمُؤْمِنِينَ" (با در نظر گرفتن حرف" كاف" تشبيه، كه در اول آن آمده) معنايش اينست كه: همانطور كه همواره رسولان و ايمان آورندگان از امتهاي گذشته را هنگام نزول عذاب نجات داده‌ايم، همچنين نجات دادن مؤمنين به وسيله تو نيز حقي است بر عهده ما. پس جمله" حَقًّا عَلَيْنا" مفعول مطلقي است كه در جاي فعل حذف شده‌اش نشسته، و تقدير كلام" حق ذلك علينا حقا" است. و حرف" ال" در كلمه" المؤمنين" الف و لام عهد است، كه معنايش مؤمنين معهود مي‌باشد، يعني مؤمنين اين امت.
اين جمله بيانگر وعده جميلي است به رسول خدا (ص) و به مؤمنين از اين امت، كه خداي تعالي آنان را نجات خواهد داد.
و بعيد نيست از اينكه در اين جمله نام رسول خدا (ص) را نياورده و تنها فرموده: " مؤمنين را نجات مي‌دهيم"، با اينكه در مورد امتهاي سابق، رسولان را با مؤمنين ذكر كرده بود، استفاده شود كه رسول خدا (ص) اين نجات موعود را درك نمي‌كند، و خداي تعالي بعد از رحلت آن جناب، مؤمنين امتش را نجات مي‌دهد، هم چنان كه از تكرار شدن مضموني چون: " فَإِمَّا نُرِيَنَّكَ بَعْضَ الَّذِي نَعِدُهُمْ أَوْ نَتَوَفَّيَنَّكَ فَإِلَيْنا يُرْجَعُونَ" «1» همين معنا به ذهن آدمي درآيد.
__________________________________________________
(1)يا بعضي از وعده‌هاي خود را در حال زندگيت به تو نشان مي‌دهيم، و يا قبل از آن تو را از دنيا مي‌بريم، پس همه به سوي ما بر مي‌گردند.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 191

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيه: " فَإِنْ كُنْتَ فِي شَكٍّ..." قَوْمَ يُونُسَ...)]..... ص: 191

در تفسير عياشي از محمد بن سعيد اسدي «1» روايت كرده كه موسي بن محمد بن رضا به وي خبر داده كه يحيي بن اكثم نامه‌اي به وي نوشت تا در آن نامه از وي سؤالهايي كند، و پرسيده: در آيه" فَإِنْ كُنْتَ فِي شَكٍّ مِمَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ فَسْئَلِ الَّذِينَ يَقْرَؤُنَ الْكِتابَ" روي سخن با كيست؟ اگر با رسول خدا (ص) باشد لازمه‌اش اين مي‌شود كه آن جناب به آنچه به او نازل شده شك داشته باشد و اگر روي سخن با غير آن جناب باشد لازمه‌اش اينست كه قرآن بر غير آن جناب نازل شده باشد.
موسي مي‌گويد: من اين سؤال را از برادرم (علي بن محمد هادي ع) كردم، فرمود: اما اينكه فرموده: " فَإِنْ كُنْتَ فِي شَكٍّ مِمَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ فَسْئَلِ الَّذِينَ يَقْرَؤُنَ الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكَ" مخاطب در آن، رسول خدا (ص) است، ولي آن جناب نسبت به آنچه به وي وحي شده بود شك و ترديد نداشت، و ليكن از آنجا كه جاهلان مي‌پرسيدند چطور شد كه خدا فرشته‌اي به سوي ما مبعوث نكرد و چگونه فردي مبعوث كرده كه در بي نياز نبودن از خوردن و نوشيدن و راه رفتن در بازارها مثل همه مردم است لذا خداي سبحان به پيامبرش وحي كرد (كه اگر ادله تو براي آنان قانع كننده و مؤثر واقع نشد، اين دليل را برايشان بياور) كه نخست اهل كتاب را نزد خود و ايشان حاضر سازي، و در پيش روي اين جاهلان از اهل كتاب بپرسي مگر پيامبران شما غير بشر بودند؟ و مگر غذا نمي‌خوردند و نوشيدني نمي‌نوشيدند؟ و مگر در بازارها قدم نمي‌زدند؟! (وقتي همه گفتند: آري، پيامبران ما همه از جنس بشر بودند و همه اين لوازم بشري را داشتند، آن وقت به ايشان بگو) خوب، پيغمبر شما هم فردي مانند آن پيامبران است، و من نيز مثل آنها هستم.
پس، اگر در اين آيه فرموده: " اگر تو در شك هستي" با اينكه آن جناب شكي نداشته، خواسته است از ديدگاه جاهلان مردد سخن گفته باشد، هم چنان كه در آيه شريفه،" فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَي الْكاذِبِينَ" «2»، با اينكه خداي تعالي مي‌داند رسول گرامي‌اش دروغ نمي‌گويد، و رسالت او را
__________________________________________________
(1)در تفسير عياشي، ج 2، ص 128، به جاي" محمد بن سعيد اسدي"" محمد بن سعيد الازدي" مي‌باشد.
(2)بگو بياييد ما فرزندان و زنان و نفس‌هاي خود را بخوانيم، و شما فرزندان و زنان و نفس‌هايتان را بخوانيد آن گاه لعنت خدا را عليه آن طايفه كه از بين ما و شما دروغگو است درخواست كنيم." سوره آل عمران، آيه 61" [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 192
مي‌رساند، مع ذلك آن جناب را مانند طايفه مقابلش جايز الخطاء قلمداد كرده تا در مخاصمه، رعايت انصاف را كرده باشد و گرنه هم خدا مي‌دانست كه رسول اللَّه (ص) دروغ نمي‌گويد و هم آن جناب مي‌دانست كه راستگو است، چيزي كه هست خواست تا در مقام احتجاج رعايت انصاف را كرده باشد. «1»
مؤلف: شيخ صدوق- قدس سره- اين روايت را در كتابش «2» به سند خود از موسي بن محمد بن علي نقل كرده و برگشت آن به همان روايتي است كه نقل كرديم. و در بعضي «3» از روايات آمده كه: اين آيه شريفه در شب معراج نازل شد و در آن، رسول خدا (ص) مامور شد تا از ارواح انبياء (ع) از اين معنا سؤال كند، و همين انبياء مورد نظر آيه" الَّذِينَ يَقْرَؤُنَ الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكَ" بوده‌اند. همين وجه از زهري نيز روايت شده، و ليكن اين روايت به خوبي و بطور روشن با لفظ آيه انطباق ندارد.
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق و ابن جرير از قتاده روايت كرده كه در تفسير اين آيه گفته است: براي ما اينطور نقل كردند كه رسول خدا (ص) گفته است: من نه شك دارم و نه مي‌پرسم «4» .
و در تفسير عياشي از معمر روايت آورده كه گفت: امام ابو الحسن الرضا (ع) فرمود: يونس از طرف خداي تعالي ماموريتهايي داشت كه همه را به قومش رسانيد، تا در آخر، نشانيهاي عذاب هويدا گشت، پس مردم بين خود و اطفالشان و بين حيوانات و بچه‌هايشان جدايي انداختند، آن گاه به درگاه خداي- عز و جل- تضرع و زاري كردند، و خدا هم عذاب را از آنان برداشت... «5» .
مؤلف: داستان يونس و قومش- ان شاء اللَّه- بزودي در تفسير بعضي از آياتي كه متعرض جزئيات داستان او است، مي‌آيد.
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم و لالكائي- در كتاب السنة- از علي بن
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 128.
(2)معاني الاخبار، علل الشرائع، ط بيروت، ص 129.
(3)تفسير قمي، ج 1 ص 317، تفسير عياشي، ج 2 ص 128.
(4)الدر المنثور، ج 3، ص 317.
(5)تفسير عياشي، ج 2، ص 137.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 193
ابي طالب (ع) روايت كرده‌اند كه فرمود: بر حذر بودن مقدرات (قضا و قدر) را بر نمي‌گرداند، ولي دعا مقدرات را بر مي‌گرداند و اين مطلب در قرآن كريم آمده آنجا كه مي‌فرمايد: " إِلَّا قَوْمَ يُونُسَ لَمَّا آمَنُوا كَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ الْخِزْيِ..." «1»
مؤلف: صاحب الدر المنثور روايت ديگري در همين معنا از ابن النجار از عايشه از رسول خدا (ص) نقل كرده است «2» .
و در كافي «3» و بصائر «4» با ذكر سند از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: " رجس" عبارت است از شك و ما ابدا در دين خود شك نمي‌كنيم.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 3، ص 317.
(2)الدر المنثور، ج 3، ص 318.
(3)كافي، ج 1، ص 288، ح 1.
(4)بصائر، معاني الاخبار، ص 138، (معني الرجس)
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 194

[سوره يونس (10): آيات 104 تا 109]..... ص: 194

اشاره

قُلْ يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنْ كُنْتُمْ فِي شَكٍّ مِنْ دِينِي فَلا أَعْبُدُ الَّذِينَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لكِنْ أَعْبُدُ اللَّهَ الَّذِي يَتَوَفَّاكُمْ وَ أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ (104) وَ أَنْ أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً وَ لا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ (105) وَ لا تَدْعُ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُكَ وَ لا يَضُرُّكَ فَإِنْ فَعَلْتَ فَإِنَّكَ إِذاً مِنَ الظَّالِمِينَ (106) وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلا كاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ وَ إِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلا رَادَّ لِفَضْلِهِ يُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ (107) قُلْ يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَكُمُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنِ اهْتَدي فَإِنَّما يَهْتَدِي لِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما يَضِلُّ عَلَيْها وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِوَكِيلٍ (108)
وَ اتَّبِعْ ما يُوحي إِلَيْكَ وَ اصْبِرْ حَتَّي يَحْكُمَ اللَّهُ وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ (109)

ترجمه آيات..... ص: 194

بگو اي مردم اگر در دين من شك داريد، من كساني را كه شما جز خدا مي‌پرستيد نمي‌پرستم و تنها خدايي را مي‌پرستم كه شما را مي‌ميراند و من مامور شده‌ام كه از مؤمنين باشم (104).
(و به من وحي شده كه: ) وجه بندگي و دينداري را متوجه دين حنيف كن، و زنهار، زنهار كه از مشركين مباش (105).
و به جاي خدا و جز او كسي و چيزي را كه سود و زياني برايت ندارد مخوان، كه اگر چنين كني از ستمكاران خواهي بود (106).
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 195
و اگر خدا به تو محنتي برساند، هيچ كس به جز خدا نيست كه آن را برطرف سازد، (هم چنان كه) اگر چيزي براي تو خواسته باشد كسي نيست كه فضل و كرم او را برگرداند، او به هر يك از بندگانش هر چه بخواهد به كرم خود مي‌رساند، و او آمرزگار و رحيم است (107).
بگو: هان اي مردم! از ناحيه پروردگارتان دين حق برايتان آمده، پس هر كس هدايت شود به نفع خود هدايت شده، و هر كس گمراه شود عليه خود گمراه شده و من مامور (به اجبار) شما نيستم (108).
و آنچه به سويت وحي مي‌شود پيروي كن و خويشتن‌داري نما، تا خدا (بين تو و قومت) حكم كند كه او بهترين حاكمان است (109)

بيان آيات..... ص: 195

اشاره

اين آيات، آيات آخر سوره است كه در آن خلاصه بيانات سوره آمده و اشاره‌اي اجمالي به مساله توحيد، معاد و نبوت نيز نموده است. خداوند در اين آيات رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد كه از قرآن پيروي كند و منتظر آن باشد كه خداي عز و جل بين او و امتش حكم كند.

[مراد از شك داشتن مشركين در دين پيامبر (ص) در آيه: " قُلْ يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنْ كُنْتُمْ فِي شَكٍّ مِنْ دِينِي"]..... ص: 195

" قُلْ يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنْ كُنْتُمْ فِي شَكٍّ مِنْ دِينِي..."
در سابق مكرر گفته شد كه دين عبارت است از سنتي كه بايد در زندگي پيروي شود، سنتي كه پيروي آن سعادت انسان را تامين كند. و در اين كلمه (دين) معناي اطاعت نيز نهفته است همانطور كه خداوند مي‌فرمايد" وَ أَخْلَصُوا دِينَهُمْ لِلَّهِ" «1» و بسا كه به معناي جزاء استعمال مي‌شود.
و معناي جمله" إِنْ كُنْتُمْ فِي شَكٍّ مِنْ دِينِي" اينست كه: اگر شما در دين من يعني آن طريقه‌اي كه پيموده‌ام و بر مشروعيت آن پافشاري دارم شك داريد. و شك كردن كسي در دين ديگري و در طريقه‌اي كه او براي خود برگزيده به اينست كه شك كند، آيا او بر دين خود پافشاري و استقامت مي‌كند يا نه؟ و آيا دين او پا مي‌گيرد و دوام مي‌يابد يا خير؟ و منشا اين سؤال اين بود كه مشركين طمع در زوال دين آن جناب را داشتند، و بسيار اميدوار بودند كه بتوانند آن جناب را از دعوتش منصرف كنند و در نتيجه خود را از دعوت او به توحيد و ترك خدايان رها سازند.
و با در نظر داشتن اين زمينه معناي آيه اينطور مي‌شود: اگر شما شك داريد در اينكه خود من بر اين ديني كه شما را به آن مي‌خوانم استقامت مي‌كنم يا نه و يا شك داريد در اين كه دين من چيست و انگيزه و ريشه اصلي دعوتم را نفهميده‌ايد اينك من بطور صريح براي شما بيان مي‌كنم
__________________________________________________
(1)و دين خود را براي خدا خالص گردانيدند." سوره نساء، آيه 146"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 196

[پيامبر (ص) با بيان استواري خود در راه توحيد و نفي طريقه مشركين، شك و ترديد مشركين را رفع مي‌نمايد]..... ص: 196

و مي‌گويم كه من به هيچ وجه خدايان شما را نمي‌پرستم و تنها اللَّه تعالي را مي‌پرستم.
و اگر در جمله" وَ لكِنْ أَعْبُدُ اللَّهَ الَّذِي يَتَوَفَّاكُمْ" از ميان اوصاف خداي تعالي صفت ميراندن و توفي را ذكر كرد، بدين جهت است كه بهانه مشركين در پرستيدن خدايان اين بود كه پرستش خدايان باعث دفع ضرر و جلب نفع براي آنان مي‌شود و به عبارتي ساده‌تر: بهانه‌اي هر چند موهوم و خرافي داشتند ولي در مساله مرگ ديگر هيچ بهانه‌اي نداشتند، و خودشان نيز معترف بودند كه پرستش بتها هيچ تاثيري در خطر مرگ و ضرر آن ندارد، لذا فرمود: من تنها آن خدايي را مي‌پرستم كه جان شما را مي‌گيرد. و اشاره كرد به اينكه اگر معيار در عبادت، دفع ضرر و جلب نفع است، شما نيز بايد خداي تعالي را بپرستيد، چون احتياج به امنيت از ضرر و خطر مرگ داريد و اين امنيت تنها به دست خداي تعالي است.
علاوه بر اين، انتخاب اين صفت از ميان صفات خداي تعالي اشاره‌اي هم به تهديد مشركين دارد، چون آيات قبلي وعده قطعي عذاب به آنان مي‌داد و وفات مشركين ميعاد عذابشان بود. مؤيد اينكه اين نكته نيز منظور بوده اينست كه بعد از جمله" وَ لكِنْ أَعْبُدُ اللَّهَ الَّذِي يَتَوَفَّاكُمْ" فرمود: " أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" و فهمانيد كه نجات مؤمنين جزء وعده‌اي است كه در دو آيه قبل داد و فرمود: " فَهَلْ يَنْتَظِرُونَ إِلَّا مِثْلَ أَيَّامِ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِهِمْ... نُنْجِ الْمُؤْمِنِينَ".
و معناي آيه اين است: اگر در باره دين من شك داريد پس بدانيد و يقين كنيد كه من خدايان شما را نمي‌پرستم، و ليكن تنها اللَّه را، يعني آن كسي را مي‌پرستم كه به تكذيبگران وعده عذاب و به مؤمنين وعده نجات داده و به من امر فرموده كه از مؤمنين باشم، همانطور كه امر فرموده از عبادت آلهه اجتناب كنم.
" وَ أَنْ أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً" اين جمله عطف است بر موضعي كه جمله" وَ أُمِرْتُ أَنْ..." در كلام داشت، چون در معناي" كن من المؤمنين- از مؤمنين باش" است، در نتيجه صيغه امر" اقم" عطف شده است به صيغه امر" كن". و اما اينكه اقامه وجه براي دين حنيف چه معنا دارد؟ در طول اين تفسير در چند نوبت معنايش را ذكر كرديم.
" وَ لا تَدْعُ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُكَ وَ لا يَضُرُّكَ" اين آيه شريفه نهيي است بعد از نهيي ديگر از شرك ورزيدن، و بيان مي‌كند كه شرك ورزيدن، انسان را در زمره ستمگران داخل مي‌سازد، و وقتي آدمي در زمره ستمگران قرار گرفت، آن تهديدهايي كه خداي تعالي در كلام خود به ستمگران كرده در حق آدمي محقق مي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 197

[نكته‌اي كه در تعبير لطيف در: " فَلا أَعْبُدُ الَّذِينَ تَعْبُدُونَ..." و" لا تَدْعُ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُكَ وَ لا يَضُرُّكَ"]..... ص: 197

در اين آيه دو تعبير لطيف آمده: يكي اينكه وقتي سخن از دعاء دارد، تعبير" ما لا يَنْفَعُكَ وَ لا يَضُرُّكَ"- ما: چيزي كه- را آورده و چون سخن از عبادت دارد، تعبير" الَّذِينَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ"- الذين: كساني كه- را مي‌آورد، و لطف اين دو تعبير از اين جهت است كه عبادت به حسب طبع اقتضاء دارد كه معبود داراي عقل و شعور باشد، و معلوم است كه در باره چنين معبودي بايد تعبير" الذين" آورده شود، ولي دعا هر چند كه همواره و توأم با عبادت و خود نوعي عبادت است، ليكن وقتي مدعو متصف باشد به صفت" لا ينفع و لا يضر" ديگر جا ندارد تعبير" الذين" آورده شود، چون اين تعبير ذهن شنونده را دچار اشتباه مي‌سازد، و شنونده خيال مي‌كند كه هر موجودي كه مصداق تعبير" كساني كه" باشد، يعني صاحب علم و عقل مي‌تواند نافع و مضر باشد، بدين جهت به جاي آن تعبير، تعبير" چيزي كه" را آورد تا اشاره كند به اينكه اين خدايان كه شما دست به دعايشان بر مي‌داريد جمادند، و در حق جمادات كسي اين احتمال را نمي‌دهد كه روزي اراده نفع رساندن و يا ضرر زدن كنند.
علاوه بر اشاره مذكور اثر ديگري در اين تعبير هست، و آن بيان دليل علت نهي از خواندن بتها است.
" وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلا كاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ..."
اين جمله، حاليه و تتمه بيان آيه قبل است، و معناي مجموع دو آيه چنين است: به جاي خداي تعالي حاجت از چيزي مخواه كه نه سودي دارد و نه زياني، در حالي كه اگر خداي تعالي ضرري به تو برساند هيچ چيز و هيچ كس غير خود او نمي‌تواند آن ضرر را از تو برگرداند و يا بردارد، و اگر چيزي براي تو بخواهد هيچ چيز و هيچ كس غير خود او نمي‌تواند آن خير را از تو برگرداند، پس قاهر و غالب تنها او است، و لا غير. آري، او است كه به مشيت و اراده‌اش خير به بندگانش مي‌رساند و با اين حال غفور و رحيم نيز هست و گناهان بندگانش را مي‌آمرزد و به آنان رحم مي‌كند. و وقتي اللَّه تعالي متصف به چنين اوصافي است و وقتي غير او از چنين اوصافي تهيدست است همين خود اقتضاء مي‌كند عبادت و دعا را به وي اختصاص دهند.
" قُلْ يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَكُمُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ" منظور از" حق" كه مي‌فرمايد به سوي شما انسانها آمده، يا قرآن است و يا دعوت حقه‌اي كه قرآن مشتمل بر آن است، و جمله" فَمَنِ اهْتَدي..." اعلامي است عمومي، به اينكه همه انسانها در آنچه براي خود انتخاب مي‌كنند آزادند، و هيچ كس نمي‌تواند آزادي در انتخاب را از كسي سلب كند. و اين اعلام را بيان اين حقيقت كرده كه حق- همان حقي كه به
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 198
سويشان آمده- داراي خاصيت و حكمي است، و آن اينست كه هر كس به سوي آن راه يابد در حالي كه راه يافته سودش عايد خودش مي‌شود، و هر كس از آن روي بگرداند و راهي ديگر برود در حالي رفته كه ضرر اين انحراف عايد خودش مي‌شود. پس، انسانها مي‌توانند هر يك از اين دو را كه براي خود مي‌پسندند انتخاب كنند، يا نفع و يا ضرر را. و او (رسول خدا) وكيل مردم نيست، تا كاري را كه به عهده تك تك انسانها است او انجام دهد. بنا بر اين، بيان آيه شريفه كنايه است از وجوب اهتداء مردم به سوي حق، چون نفعشان در آن است.
" وَ اتَّبِعْ ما يُوحي إِلَيْكَ وَ اصْبِرْ حَتَّي يَحْكُمَ اللَّهُ وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ" دستوري است به رسول خدا (ص) به اينكه تنها تابع آن فراميني باشد كه به خود او وحي مي‌شود، و در برابر هر مصيبت و رنجي كه در راه اين تبعيت خواهد ديد صبر كند.
و نيز وعده‌اي است به اينكه خداي سبحان بزودي بين او و قومش حكم خواهد كرد، و او حكم نمي‌كند جز به نحوي كه مايه روشني چشم آن جناب باشد. و بنا بر اين، آيه شريفه هم دستور به استقامت است و هم تسليت بر مصائبي كه آن جناب مي‌بيند و هم وعده‌اي است به اينكه عاقبت خير، تنها نصيب او است.
آيه شريفه با حكم خداي تعالي ختم شده، همان حكمي كه بخش عظيمي از آيات اين سوره بر آن حكم اعتماد داشت- و خدا داناتر است.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 199

(11)سوره هود در مكه نازل شده و مشتمل بر صد و بيست آيه است (120)..... ص: 199

[سوره هود (11): آيات 1 تا 4]..... ص: 199

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الر كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ (1) أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ اللَّهَ إِنَّنِي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ وَ بَشِيرٌ (2) وَ أَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُمَتِّعْكُمْ مَتاعاً حَسَناً إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي وَ يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْمٍ كَبِيرٍ (3) إِلَي اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (4)

ترجمه آيات..... ص: 199

به نام خدايي كه رحمتي عمومي و رحمتي خاص متقين دارد.
الر. اين (قرآن) كتابي است كه آياتش همه يك غرض را مي‌رساند، غرضي كه وقتي شكافته شود به صورت آيات مفصل در مي‌آيد، كتابي است از ناحيه خداي حكيم و آگاه (1).
(و آن غرض واحد) اينست كه جز اللَّه را نپرستيد كه من از ناحيه او براي بشارت و انذار شما آمده‌ام (2).
و اينكه از پروردگارتان طلب مغفرت نموده سپس به سويش باز گرديد تا شما را براي مدتي معين از بهره‌اي نيكو برخوردار سازد و به هر صاحب كرمي آنچه از فضل و كرمش مستحق است بدهد (تو اين پيام را به مردم برسان) اگر از پذيرفتنش اعراض كردند، بگو كه من بر شما مي‌ترسم از عذاب روزي بس بزرگ (3).
روزي كه بازگشتتان به سوي خدا است و او بر چيزي توانا است (4)

بيان آيات [توحيد اصلي است متضمن تمامي تفاصيل و جزئيات معاني قرآن. و تمام تفاصيل و فروع قرآن به آن اصل بر مي‌گردد]..... ص: 199

اشاره

اين سوره همانطور كه از آغاز و انجامش و از زمينه‌اي كه همه آياتش دارد بر مي‌آيد در ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 200
اين مقام است كه غرض آيات قرآني را با همه كثرت و تشتتي كه در آنها است بيان نموده از مضامين همه آنها خلاصه‌گيري كند.
و خاطر نشان مي‌سازد كه اساس و جان تمامي معارف مختلفي كه آيات قرآني متضمن آن است يك حقيقت است. اگر قرآن كريم سخن از معارف الهي دارد و اگر در باره فضايل اخلاقي سخن مي‌گويد و اگر احكامي در باره كليات عبادات و معاملات و سياسات و ولايتها تشريع مي‌كند و اگر از اوصاف خلايقي از قبيل: عرش، كرسي، لوح، قلم، آسمان، زمين، فرشتگان، جن، شيطانها، گياهان، حيوانات و انسان سخن به ميان مي‌آورد، و اگر در باره آغاز خلقت و انجام آن حرف مي‌زند و بازگشت همه را نخست به سوي فنا و سپس به سوي خداي سبحان مي‌داند و خبر از روز قيامت و قبل از قيامت، يعني از عالم قبر و برزخ مي‌دهد و از روزي خبر مي‌دهد كه همه براي رب العالمين و به امر او بپا مي‌خيزند، و همه در عرصه‌اي جمع گشته سؤال و بازخواست و حساب و سنجش و گواهي گواهان را مي‌بينند، و در آخر بين همه آنان داوري شده گروهي به بهشت و جمعي به دوزخ مي‌روند، بهشت و دوزخي كه داراي درجات و دركاتي هستند، و نيز اگر بين هر انساني و بين عمل او، و نيز بين عمل او و سعادت و شقاوت او، و نعمت و نقمت او، و درجه و دركه او، و متعلقات عمل او از قبيل وعده و وعيد و انذار و تبشير از راه موعظه و مجادله حسنه و حكمت رابطه برقرار دانسته و در باره آن رابطه‌ها سخن مي‌گويد، همه اينها بر آن يك حقيقت تكيه دارد و آن حقيقت چون روح در تمامي آن معارف جريان يافته و آن يك حقيقت، اصل و همه اينها شاخه و برگ آنند، آن حقيقت، زير بنا و همه اينها كه دين خدا را تشكيل مي‌دهند بر آن پايه بنا نهاده شده‌اند، و آن يك حقيقت عبارت است از توحيد حق تعالي، البته توحيدي كه اسلام و قرآن معرفي كرده، و آن اينست كه انسان معتقد باشد به اينكه خداي تعالي رب همه اشياي عالم است و غير از خداي تعالي در همه عالم ربي وجود ندارد، و اينكه انسان به تمام معناي كلمه تسليم او شود و حق ربوبيت او را اداء كند و دلش جز براي او خاشع نگشته، بدنش جز در برابر او خضوع نكند، خضوع و خشوعش تنها در برابر او- جل جلاله- باشد.
و اين توحيد، اصلي است كه با همه اجمالي كه دارد متضمن تمامي تفاصيل و جزئيات معاني قرآني است، چه معارفش و چه شرايعش. و به عبارتي اصلي است كه اگر شكافته شود همان تفاصيل مي‌شود، و اگر آن تفاصيل فشرده شود به اين اصل واحد برگشت مي‌كند.

[آهنگ و غرض كلي سوره هود و كيفيت و مكان نزول آن..... ص: 200

پس، اين سوره همه معارف قرآني را نخست در اين چهار آيه اول بطور اجمال ذكر
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 201
نموده، سپس در طول سوره به تفصيل آن مي‌پردازد، البته آن تفصيل را در قالب انذار و تبشير ريخته، انذار و تبشيري كه با ذكر سنت جاري خدا در بندگان و ايراد اخبار امتهاي گذشته و داستان اقوام نوح و هود و صالح و لوط و شعيب و موسي، و سرنوشتي كه استكبار از پذيرفتن دعوت الهي و نيز افساد در زمين و اسراف در اين فساد انگيزي دارد صورت گرفته، و نيز به توصيف وعده‌هاي الهي براي مؤمنين و صاحبان اعمال صالح و توصيف تهديدهايي كه خدا به طبقه كفار و تكذيبگران آياتش داده پرداخته و در خلال اين مسائل امور ديگري از معارف الهي راجع به توحيد، نبوت و معاد نيز خاطر نشان شده است.
از آنچه تا كنون در باره بيانات اين سوره گفتيم اشكالي كه به نظر بعضي از مفسرين بر غرض اين سوره وارد است روشن مي‌شود، آن مفسر «1» در مقام بيان غرض اين سوره گفته است:
اين سوره از نظر معنا و موضوع بحث، نظير سوره يونس است كه متعرض عقايد اسلام است از الهيات و نبوتها و مساله بعث و جزاء و اعمال صالح، با اين تفاوت كه در سوره يونس داستانهايي كه آمده بطور اجمال آمده بود، و در اين سوره بطور مفصل ذكر شده.
و شما خواننده عزيز توجه فرموده‌ايد كه اين دو سوره در مقام بيان دو غرض مختلفند، دو غرضي كه اصلا ربطي به هم ندارند و برگشت هيچيك از آن دو به ديگري نيست، سوره يونس در مقام بيان اين معنا است كه سنت جاري خداي تعالي در بين هر رسولي با امتش اين بوده كه اگر امتش او را تكذيب مي‌كرد بين آن رسول و امتش حكمي كرده كه لازمه‌اش هلاك آن امت بود، و امت اسلام هم از اين سنت كلي مستثناء نيست، اين امت هم اگر تكذيب كند بر سرش همان مي‌آيد كه بر سر امتهاي ديگر آمد. ولي سوره مورد بحث اين هدف را دنبال مي‌كند كه بفهماند معارف قرآني طوري است كه اگر تحليل شود سر از توحيد خالص در مي‌آورد، بطوري كه اگر توحيد را هم بخواهيم تجزيه و تركيب كنيم سر از همان معارف اصولي و فروعي دين در مي‌آورد.
و اين سوره به شهادت آيات و مضامين بهم پيوسته‌اش- كه پيوستگي بين آنها به خوبي روشن است- در مكه و يك باره نازل شده است، چيزي كه هست از بعضي از مفسرين روايت شده كه گفته‌اند آيه دوازدهم كه مي‌فرمايد: " فَلَعَلَّكَ تارِكٌ بَعْضَ ما يُوحي إِلَيْكَ..." در مدينه نازل شده.
بعضي ديگر آيه هفدهم را استثناء كرده‌اند كه مي‌فرمايد: " أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ..."
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 12، ص 2.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 202
بعضي «1» ديگر آيه" وَ أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَيِ النَّهارِ وَ زُلَفاً مِنَ اللَّيْلِ..." را استثناء كرده و گفته‌اند: اين آيه در مدينه نازل شده. ولي هيچ يك از اين اقوال از ناحيه الفاظ آن آيات دليلي ندارند، و همانطور كه گفتيم ظاهر اينكه مي‌بينيم آيات سوره به يكديگر اتصال دارد اينست كه همگي در مكه نازل شده‌اند.

[معناي احكام و تفصيل و اينكه آيات قرآن محكم بود و مفصل گشت (أُحْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ)]..... ص: 202

" الر كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ" مقابله‌اي كه در اين آيه بين احكام آيات قرآن و بين تفصيل آن واقع شده- با در نظر گرفتن اينكه كلمه تفصيل به معناي ايجاد فصل بين اجزاي يك چيزي است كه اجزائش متصل به هم بوده‌اند، و به معناي جدا جدا كردن اموري در هم فرو رفته است- خود دليل است بر اينكه منظور از احكام آيات، ربط بعضي از آيات جدا شده از يكديگر به هم، و ارجاع آيات آخر آن به اولش مي‌باشد بگونه‌اي كه بازگشت همه به امر واحد بسيطي است كه داراي اجزاء و ابعاض نمي‌باشد.
و معلوم است كه اگر كتابي داراي چنين احكام و چنين تفصيلي باشد، قطعا از جهت معاني و مضاميني است كه كتاب، مشتمل بر آن است نه از جهت الفاظ آن و يا چيز ديگر، و نيز معلوم است كه حال معاني در احكام و تفصيل و در اتحاد و اختلاف غير حال اعيان خارجي است (احكام در اعيان خارجي مثلا در يك ماشين محكم و يا ساختمان محكم يك معنا دارد، و در معاني و مطالبي كه در يك كتاب آمده معناي ديگري دارد). معاني بسياري كه در يك كتاب آمده اگر كتابي محكم و در عين حال فصل فصل باشد همه آن فصلها به اصلي واحد بر مي‌گردد، و اگر معاني بسياري به يك اصل واحد برگردد، آن اصل واحد اصلي خواهد بود محفوظ در ميان تمامي آن فصلهاي جدا از هم، اصلي خواهد بود كه در عين واحد بودنش اگر شكافته شود به صورت همان تفاصيل در مي‌آيد، و اگر آن تفاصيل فشرده شود به صورت همان اصل واحد بر مي‌گردد، و همه اين واقعيات روشن است و هيچ شكي در آن نيست.
و بر اين اساس، اينكه فرموده" آيات اين كتاب در آغاز محكم بود و سپس مفصل شد" معنايش اينست كه آيات كريمه قرآن با همه اختلافي كه در مضامين و با همه تشتتي كه در مقاصد آنها است به يك معناي بسيط (بدون جزء و بعض) بر مي‌گردد، و همه غرض واحدي را دنبال مي‌كنند، غرضي را كه در آن نه كثرت است و نه تشتت، به نحوي كه هر آيه از آيات آن در عين اينكه مطلب خود را بيان مي‌كند، در عين حال غرضي را در نظر دارد كه چون روح در
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 11، ص 202.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 203
كالبد آن آيه و همه آيات دويده است، و حقيقتي را افاده مي‌كند كه همه آيات قرآن در مقام افاده آن حقيقت مي‌باشند.
پس، اين كتاب كريم با تشتت آيات و تفرق ابعاضش جز يك غرض را دنبال نمي‌كند، غرض واحدي كه در هر موردي شكلي خاص به خود مي‌گيرد، در يك مورد اصلي ديني، و در موردي ديگر حكمي اخلاقي، و در جايي ديگر حكمي شرعي و يا سياسي و يا قضايي و يا غير آن است، بطوري كه هر قدر از ريشه به سوي شاخه و از شاخه به شاخه‌هاي باريك‌تر برده شود از آن معناي واحد محفوظ خارج نگشته و آن غرض اصلي گم نمي‌شود. پس آن ريشه، اصلي است واحد كه وقتي تجزيه و تركيب مي‌شود به صورت يك يك آن اجزاء و تفاصيل عقايد و اخلاق و اعمال در مي‌آيد، و آن عقايد و اخلاق و اعمال وقتي تحليل مي‌شود به شكل آن ريشه اصلي و آن روح دويده در همه آنها در مي‌آيد.
و بنا بر اين، توحيد خداي تعالي اگر آن طور كه لايق ساحت قدس و عزت و كبريايي او است در نظر گرفته شود، آن توحيد در مقام اعتقاد مثلا به صورت اثبات اسماء و صفات حسناي الهي و اعتقاد داشتن به آنها در مي‌آيد، و در مقام اخلاق، آدمي را متخلق به اخلاق كريمه‌اي از قبيل رضا، تسليم، شجاعت، عفت، سخاء و... و مبراي از صفات رذيله مي‌سازد، و در مرحله عمل وادار به اعمال صالح و تقواي از محرمات الهي مي‌كند.
و اگر خواستي مي‌تواني اينطور بگويي كه: توحيد خالص باعث مي‌شود آدمي در هر يك از مراتب عقايد و اخلاق و اعمال، همان را داشته باشد كه كتاب الهي از انسانها خواسته و به آن دعوت كرده است، هم چنان كه آنچه قرآن كريم از اين مراتب و از اجزاء آن بيان كرده هيچ يك را بدون توحيد خالص تحقق پذير نمي‌داند.
پس، تا اينجا روشن شد كه آيه شريفه مورد بحث در مقام بيان اين جهت است كه تفاصيل و جزئيات معارف و شرايع قرآني به اصلي واحد بر مي‌گردد، به نحوي كه اگر آن اصل در هر مورد از موارد عقايد و اوصاف و اعمال با خصوصيت مورد، تركيب شود حكم خاص به آن مورد را نتيجه مي‌دهد، همان حكمي را كه قرآن كريم براي آن مورد معين كرده، و با اين بيان دو نكته به خوبي روشن مي‌شود:
اول اينكه: كلمه" كتاب" در آيه مورد بحث خبر براي مبتدايي است كه از كلام حذف شده و تقدير آن" هذا كتاب" مي‌باشد، و منظور از كتاب همين قرآني است كه در دست ما است، قرآني كه مي‌بينيم به سوره‌هايي تقسيم شده و اين با مطلبي كه در كلمات مفسرين و يا در روايات آمده و گفته شده كه منظور از كتاب لوح محفوظ و يا قرآن واقع در لوح محفوظ است
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 204
منافات ندارد، براي اينكه قرآني كه در دست ما است و به صورت كتابي خواندني است با آنچه كه در لوح محفوظ است منافات ندارد، زيرا با آن متحد است، اتحاد تنزيل با تاويل. دوم اينكه: لفظ" ثم" در جمله" ثُمَّ فُصِّلَتْ" براي اين آمده كه بعديت به حسب ترتيب را برساند نه بعديت زماني را، چون تقدم و تاخر زماني بين معاني مختلف به حسب اصليت و فرعيت يا اجمال و تفصيل معنا ندارد، (و نمي‌شود گفت: معاني قرآن اول اصلي و يا اجمالي بوده بعد از مدتي فرعي و يا تفصيلي شده، لا جرم كلمه" ثم" تنها در اين صدد است كه همان نكته‌اي را كه مشروحا گذشت افاده نموده بفهماند فروع و تفاصيل قرآن از اصولي و آن اصول از اصل واحدي منشا گرفته است).

[اقوال مختلف مفسرين در باره مراد از احكام و تفصيل آيات، و بيان نادرستي آن اقوال..... ص: 204

با اين بيان نكته‌اي ديگر نيز روشن مي‌شود، و آن نادرستي معنايي است كه بعضي «1» از مفسرين براي آيه كرده و گفته‌اند: معنايش اين است كه آيات قرآني، محكم و غير قابل نسخ هستند و مانند ساير كتب آسماني و شرايع ديگر انبياء نيست كه هر يك بعد از مدتي نسخ شدند. و در معناي جمله" ثُمَّ فُصِّلَتْ" گفته‌اند: يعني با بيان حلال و حرام و ساير احكام تفصيل داده شده است.
دليل نادرستي اين معنا اينست كه اگر اين معنا منظور بود لازم بود نسخ نشدن را مقيد كند به نسخ نشدن به وسيله كتابي ديگر و بفرمايد: اين كتاب آسماني با هيچ كتاب آسماني ديگر نسخ نمي‌شود و ديگر هيچ كتابي نازل نمي‌شود تا قرآن را نسخ كند، و آوردن قيد لازم بود، براي اينكه جاي شك نيست كه بعضي از آيات قرآن به وسيله خود قرآن نسخ شده است، و بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد در الفاظ اين آيه چنين قيدي نيامده.
و نيز وجه نادرستي گفتار بعضي «2» ديگر كه گفته‌اند: منظور از جمله" أُحْكِمَتْ آياتُهُ" اينست كه آيات آن با امر و نهي محكم شده و سپس با وعده و وعيد و ثواب و عقاب مفصل شده است. وجه نادرستي اين قول اينست كه بيهوده و بدون دليل سخن گفتن است.
مثل گفتار بعضي «3» ديگر كه گفته‌اند: منظور از جمله" أُحْكِمَتْ آياتُهُ" اينست كه لفظ قرآن فصيح‌ترين و بليغ‌ترين لفظ است، به حدي كه فصاحت و بلاغت آن يكي از معجزات شمرده شده، و منظور از جمله" ثُمَّ فُصِّلَتْ" اينست كه اين آيات با شرح و بيان تفصيل داده
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 112، به نقل از ابن عباس.
(2)مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 112 به نقل از حسن ابي العاليه [.....]
(3)مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 112 به نقل از ابو مسلم.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 205
شده‌اند.
و باز مثل گفتار مفسري «1» ديگر كه گفته است: منظور از محكم شدن آيات قرآن اينست كه آياتش آن چنان متقن و به هم پيوسته است كه هيچ خلل و هيچ باطلي در آن راه ندارد، و منظور از مفصل شدن آن، اينست كه آياتش پشت سر هم و يكي پس از ديگري قرار دارد.
وجه نادرستي اين معنا اينست كه كلمه" تفصيل" در لغت به اين معنا سابقه ندارد مگر آنكه مفسر نامبرده خواسته باشد آن را به معناي تفرقه و تكثير بگيرد، كه در اين صورت گفتارش به همان معنايي كه ما براي آيه كرديم بر مي‌گردد.
و نيز مثل گفتار مفسري «2» ديگر كه گفته است: منظور از جمله" أُحْكِمَتْ آياتُهُ" اينست كه آيات قرآن قبل از آنكه نازل شود يكپارچه بود و آيه آيه نبود، ولي در هنگام نزول، آيه آيه نازل شد تا مكلف بهتر بتواند در آن نظر و تامل كند.
وجه نادرستي اين تفسير اينست كه اين تفسير به امثال آيه" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ" «3» و آيه" وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَي النَّاسِ عَلي مُكْثٍ وَ نَزَّلْناهُ تَنْزِيلًا" «4» و آياتي كه در اين معنا هستند بهتر مي‌سازد تا با آيه مورد بحث، چون آياتي كه نقل كرديم مي‌خواهند بفهمانند كه قرآن كريم در نزد خداي تعالي مرتبه‌اي بالاتر از سطح افكار بشري داشته، و خداي تعالي براي اينكه ما انسانهاي عادي آن را بفهميم به مرتبه‌اي پايين آورده كه قابل فهم و تفقه بشري عادي باشد، هم چنان كه آيه زير به همين معنا اشاره نموده مي‌فرمايد: " وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ" «5» .
و اما آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد: " كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ..." هم محكم بودن را به آيات نسبت داده و هم مفصل شدن را، و اين نيست مگر از جهت معاني آن آيات، يعني مي‌فهماند هم محكم بودن و هم مفصل شدن وصف معاني اين آيات بسيار است. پس تمامي اين آيات قرآني، يك جهت وحدت و بساطت دارد، و يك جهت كثرت و تركب و اين
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 113.
(2)مجمع البيان، جزء 11، ص 112، به نقل از قتاده.
(3)به درستي كه ما نازل كرديم او را در شب مباركي." سوره دخان، آيه 30"
(4)و قرآني كه جزء جزء كرديم آن را تا به تدريج بخواني بر مردم، و فرو فرستاديم آن را فرو فرستادني." سوره اسري، آيه 106".
(5)به كتاب مبين سوگند كه ما آن را به صورت كتابي خواندني و عربي در آورديم، باشد كه شما انسانها در آن تعقل كنيد، و اين كتاب در نزد ما مقامي بالا و فرزانه دارد." سوره زخرف، آيه 4"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 206
مضمون منطبق با همان معنايي است كه ما براي آيه كرديم، نه با اين معنايي كه اين مفسر براي آيه كرده، معنايي كه اين مفسر كرده به مساله تاويل و تنزيل بر مي‌گردد- دقت بفرمائيد.
و نيز مثل گفتار بعضي «1» ديگر كه گفته؟ اند: منظور از محكم بودن و مفصل شدن قرآن اينست كه بعضي از آيات قرآن مجمل است و بعضي ديگر مبين، و آن گاه مثل زده‌اند به آيه‌اي از همين سوره كه مي‌فرمايد: " مَثَلُ الْفَرِيقَيْنِ كَالْأَعْمي وَ الْأَصَمِّ وَ الْبَصِيرِ وَ السَّمِيعِ" «2» كه آيه‌اي است مجمل، و شنونده نمي‌فهمد منظور از دو فريق كور و كر و بينا و شنوا كيست، ولي آيات ديگر همين سوره با ذكر داستان نوح و هود و صالح انگشت روي مصاديقي از دو فريق يعني طايفه كور و كر و طايفه بينا و شنوا گذاشته منظور را روشن مي‌كند.
وجه نادرستي اين تفسير اينست كه محكم را عبارت از آياتي دانسته و مفصل را عبارت از آياتي ديگر، در حالي كه ظاهر آيه مورد بحث اين است كه محكم و مفصل از نظر مورد، متحدند، يعني همه آيات قرآن مورد احكام قرار گرفته‌اند، و همه آنها نيز مورد تفصيل واقع شده‌اند.
" مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ"- كلمه" حكيم" يكي از اسماي حسناي الهي و از صفات فعل او است كه از محكم كاري او در صنع عالم خبر مي‌دهد. و همچنين است نام" خبير" كه دلالت مي‌كند بر اينكه خداي تعالي به جزئيات احوال موجودات و امور هستي و مصالح آنها با خبر است، و اگر احكام آيات و تفصيل آنها را به حكيم بودن خدا و خبير بودنش نسبت داده به خاطر مناسبتي است كه بين آن دو وجود دارد.
" أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ إِنَّنِي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ وَ بَشِيرٌ وَ أَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ" اين آيه و آيه بعدش مضمون آيه اول را كه مي‌فرمود: " كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ" را تفسير مي‌كند. اين آيه مي‌فرمود: قرآن كتابي است از ناحيه خداي تعالي كه آياتش محكم و در عين حال مفصل است، لذا عنايت در تفسير آن متوجه روشنگري همين جهات واقع شد.
و ما مي‌دانيم كتابي كه خداي تعالي از ناحيه خودش به رسولش نازل كرده تا رسول گرامي‌اش آن را بر مردم بخواند و به آنان ابلاغ كند، هم از يك سو خطابش متوجه شخص
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 12، ص 6.
(2)مثل آن دو گروه چون كور و كر و بينا و شنواست." سوره هود، آيه 24"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 207
رسول است و هم از سوي ديگر خطاب با وساطت رسول متوجه عموم مردم است. اما اينكه گفتيم خطاب به رسول خدا است براي اين است كه رسول كسي است كه پيام الهي را از طريق وحي خداي تعالي دريافت مي‌كند، و آن پيام اينست كه: تو اي رسول! بشر را انذار كن و بشارت ده، و به سوي اين هدف دعوت كن. و همين وجه در نظر بوده كه در اول سوره يونس فرمود: " أَ كانَ لِلنَّاسِ عَجَباً أَنْ أَوْحَيْنا إِلي رَجُلٍ مِنْهُمْ أَنْ أَنْذِرِ النَّاسَ وَ بَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ" «1» و اما وجه اينكه گفتيم خطاب متوجه مردم نيز هست، براي اينست كه منظور اصلي از وحي و خطاب به رسول، همان معاني و دستوراتي است كه مردم از رسول خدا (ص) در ضمن اينكه آن جناب آيات را بر آنان تلاوت مي‌كند مي‌گيرند. آري، رسول خدا (ص) در ضمن تلاوت آياتش اين را نيز تلاوت مي‌كند كه من شما را به سوي خدا مي‌خوانم، و از ناحيه خدا بشير و نذير هستم، و اين وجه از خطاب همان است كه در جمله مورد بحث منظور بوده كه فرموده: " أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ إِنَّنِي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ وَ بَشِيرٌ...".

[آيه: " أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ..." مفسر محكم و مفصل بودن آيات قرآن است..... ص: 207

پس، اين آيه شريفه از كلام اللَّه، مفسر آياتي است كه خبر از احكام و تفصيل آيات مي‌دهد، و از اين راه تفسير مي‌كند آنچه را كه مردم از دعوت رسول و از خواندن كتاب خدا بر آنان مي‌فهمند، (و مي‌گويد اينكه ما خبر از احكام و تفصيل آيات داديم معنا و تفسيرش اينست كه شما از آياتي كه او برايتان مي‌خواند هم، بطور اجمال مي‌فهميد كه جز خدا را نبايد بپرستيد و اينكه او بشير و نذير است، و هم بطور تفصيل، كه تفصيل آن عبارت است از همه قرآن و همه جزئيات و فروعي كه در قرآن آمده).
نه اينكه اين آيه شريفه كلام رسول خدا (ص) باشد و خداي تعالي خواسته كلام آن جناب را حكايت كند، و نه اينكه فرمان خدا به رسول گرامي‌اش باشد و كلمه" قل:
بگو" در تقدير باشد، و نه اينكه خواسته در اين جمله التفاتي بكار برده باشد، يعني روي سخن را از سويي به سوي ديگر كند، و نه اينكه تقدير آيه" امركم بان تعبدوا- خداي تعالي شما را دستور داده كه جز او را نپرستيد" باشد، و يا تقدير: " فصلت آياته لان لا تعبدوا الا اللَّه- آياتش مفصل شد تا شما به جز خدا را نپرستيد" باشد، و در نتيجه بنا بر توجيه اخير، جمله" لا تعبدوا" نفي باشد نه نهي، براي اينكه جمله بعدش كه امر مي‌كند به استغفار و مي‌فرمايد: " و
__________________________________________________
(1)آيا مردم تعجب دارند از اينكه به فردي از خود آنان وحي بفرستيم كه مردم را انذار كن و آنهايي كه ايمان آورده‌اند را بشارت بده كه نزد پروردگارشان قدمي صدق دارند." سوره يونس، آيه 2"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 208
أَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ" عطف شده بر جمله" لا تعبدوا"، و اين بهترين شاهد است بر اينكه جمله مذكور نفي نيست بلكه نهي است. علاوه بر اين، اصولا تقدير گرفتن بدون دليل خلاف اصل است و جز با داشتن دليل نمي‌توان مرتكب آن شد. پس بايد در آيه شريفه دقت فرماييد كه در آن نكته ظريفي از صنعت بلاغت به كار رفته است.
و بنا بر آن تفسيري كه ما براي آيه كرديم جمله" أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ"، دعوت بشر است به توحيد در عبادت، يعني نپرستيدن غير خدا و آن بتهايي كه مشركين آنها را شريك خدا مي‌پنداشتند، و دعوت به اين است كه بشر عبادت را منحصر در خداي تعالي كند در جمله و أَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ"، امر به طلب آمرزش از همين خداي تعالي است، كه به خاطر او عبادت غير او را ترك گفتند، و سپس دستور مي‌دهد به اينكه توبه كنند، يعني با اعمال صالح به سوي او برگردند، و از همه اين دستورات يك چيز به دست مي‌آيد، و آن اينست كه: انسانها در زندگي خود راه طبيعي را پيش بگيرند كه اگر چنين كنند به قرب درگاه الهي منتهي مي‌شوند، و راه طبيعي براي زندگي بشر اينست كه آلهه و خدايان ساختگي را رها نموده از خداي تعالي كه معبود واقعي است طلب مغفرت كنند، و جان و دل خود را براي حضور در پيشگاه او پاك ساخته، سپس با اعمال صالح به سوي او بازگشت كنند. و اگر در وسط آيه كلمه" أن" را كه معروف به" أن" تفسيري است تكرار كرد، براي اين بود كه هر دو جمله به يك مرحله از آن راه طبيعي اشاره ندارند، جمله اول يعني" أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ" به مرحله اعتقاد دروني اشاره دارد، و آن عبارت است از توحيد در عبادت و عبادت خدا به تنهايي، آن هم با خلوص نيت، و جمله دوم كه فرموده: " وَ أَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ" اشاره دارد به مرحله عمل، و آن عبارت است از انجام كارهاي نيك، هر چند كه اين مرحله خود از نتايج مرحله اول و از فروع آن است.
و به همين جهت كه گفتيم مفاد جمله اول اصل اساسي است، و مفاد جمله دوم نتيجه و فرعي است كه بر آن اصل مترتب مي‌شود. مساله انذار و بشارت را بعد از جمله اول ذكر كرد، و وعده جميل يعني مفاد جمله" يُمَتِّعْكُمْ..." را بعد از جمله دوم و مساله استغفار و توبه آورد.
در باره مرحله اول فرمود: " أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ إِنَّنِي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ وَ بَشِيرٌ"، و در اين فرموده‌اش بيان كرد كه انذار و بشارت هر چه باشند به توحيد برگشت داشته و وابسته به آنند، آن گاه در باره مرحله دوم فرمود: " وَ أَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُمَتِّعْكُمْ مَتاعاً حَسَناً..."،
و اين بدان جهت است كه بطور كلي آثار ارزشمند و نتايج نيك و مطلوب هر چيزي وقتي بر آن چيز مترتب مي‌شود كه قبلا خود آن چيز به حد تمام و در صفات و فروع و نتايج به حد كمال
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 209
رسيده باشد، و توحيد هم مثل همه چيزهاي ديگر است. آري، توحيد هر چند اصل واحد و تنها ريشه همه احكام دين با آن وسعت كه در آن است مي‌باشد، ليكن درخت توحيد به بار نمي‌نشيند مگر وقتي كه خودش استوار بر پا ايستاده باشد و شاخه‌ها و برگهايي داده باشد. به راستي كلمه توحيد كلمه طيبه‌اي است كه ريشه‌اش ثابت و فروعش در آسمان پراكنده شده و در هر لحظه‌اي ثمره‌اش را به اذن پروردگارش مي‌دهد.

[مراد از توبه در: " وَ أَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ" ايمان است..... ص: 209

و ظاهرا منظور از توبه در آيه شريفه، ايمان است، هم چنان كه در آيه زير نيز چنين است:
" فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِيلَكَ" «1» . و بنا بر اين، پاسخ از اينكه با ذكر استغفار ذكر توبه چه معنا دارد روشن مي‌شود و همچنين پاسخ از اينكه چرا جمله" تُوبُوا إِلَيْهِ" با حرف" ثم" عطف به جمله" وَ أَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ" گرديد معلوم شد، زيرا بنا به تفسيري كه ما براي آيه كرديم معناي آيه چنين مي‌شود: بعد از اين ديگر پرستش بتها را ترك بگوييد، و از پروردگارتان نسبت به نافرماني‌هايي كه تا كنون داشتيد آمرزش بخواهيد، آن گاه به پروردگارتان ايمان بياوريد.
ولي بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: معناي آيه اين است كه طلب مغفرت كنيد و اين مغفرت را هدف خود قرار بدهيد و سپس براي رسيدن به اين هدف توبه كنيد. و اين معنايي است ناخوشايند. بعضي «3» ديگر براي توجيه آيه خود را به زحمت انداخته و گفته‌اند: معنايش اينست كه از گناهان گذشته خود طلب مغفرت كنيد، و سپس از اين به بعد هم هر وقت گناهي مرتكب شديد توبه كنيد.
مفسري «4» ديگر خود را به تكلف وا داشته و گفته است: كلمه" ثم" در آيه شريفه به معناي" واو" است، چون توبه و استغفار يك چيز مي‌باشند.
" يُمَتِّعْكُمْ مَتاعاً حَسَناً إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي"-" أَجَلٍ مُسَمًّي" آن زمان و لحظه‌اي است كه زندگي به آن منتهي شده و در آن نقطه، پايان مي‌يابد و به هيچ وجه از آن تخطي نمي‌كند.
پس، منظور از جمله" يمتعكم" بهره‌مند كردن در حيات دنيا و بلكه بهره‌مند كردن با زندگي دنيا است، چون خداي عز و جل زندگي دنيا را در چند جا از كلام مجيدش" متاع" ناميده، پس
__________________________________________________
(1)پس (خداوندا) كساني را كه از شرك و كفر توبه كرده و راه تو را پيروي كردند بيامرز." سوره مؤمن، آيه 7"
(2)مجمع البيان، جزء 11، ص 112.
(3)تفسير الكبير، ج 17، ص 181.
(4)تفسير روح المعاني، ج 11، ص 207.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 210
" متاع حسن" تا" أجل مسمي" چيزي جز زندگي خوب دنيوي نمي‌تواند باشد.
در نتيجه برگشت معناي جمله" يُمَتِّعْكُمْ مَتاعاً حَسَناً" بنا بر اينكه كلمه" متاعا" مفعول مطلق باشد، مثل اينست كه بگوئيم" يمتعكم تمتيعا حسنا بالحياة الحسنة الدنيوية- شما را برخوردار مي‌كند برخورداري خوبي از حيات نيك دنيوي، و متاع حيات وقتي حسن و نيكو مي‌شود كه آدمي در آن حيات به سوي سعادتي كه برايش امكان دارد روانه شود، و خداي تعالي او را به سوي آرزوهاي انساني‌اش كه همان تنعم به نعمت‌هاي دنيوي از قبيل:
وسعت، امنيت، رفاه، عزت و شرافت است هدايت كند. پس، اين حيات حسنه در مقابل عيش ضنك و تنگي است كه آيه شريفه" وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً" «1» از آن خبر داده، مي‌فرمايد: كسي كه از ياد من روي بگرداند معيشتي تنگ خواهد داشت.

[نتيجه توحيد، استغفار و ايمان، زندگي خوب و حيات طيبه دنيوي، در پرتو علم و عمل صالح و بهره‌مندي همگان از نعمت‌هاي زميني، مي‌باشد]..... ص: 210

پس متاع حيات دنيا براي كسي كه از ذكر خدا اعراض مي‌كند و به پروردگار خود ايمان نمي‌آورد نه حسني دارد و نه سعه و گشايشي، هر چند كه مال فراوان و جاه و مقام بلند اجتماعي داشته باشد، و خيال كند كه به تمامي آرزوهايي كه يك انسان دارد رسيده است و ليكن او از ابتهاج و خرم دلي كه مؤمنين حقيقي در سايه ولايت خدا دارند در غفلت است.
آري، خداي تعالي مؤمنين حقيقي و آنهايي را كه داراي حقيقت ايمانند حيات انساني طيبي داده، و از ذلتي كه لازمه حيات حيواني و مادي است، و به جز حرص و آز و افتراس و تكالب و جهالت چيزي بر آن حاكم نيست ايمن ساخته است.
پس، نفس انسانيت و آزاده از زندگي، آنچه كه نفوس رذيله و پست برايش سر و دست مي‌شكنند را مذمت كرده و ناپسند مي‌داند، و از آن بيزاري مي‌جويد، هر چند كه در اين بيزاري جستن، مورد ملامت و هر شناعتي ديگر قرار بگيرد، و هر چند كه در اثر دوري از آن دچار فقر و مسكنت گردد.
پس، حيات حسنه براي مجتمع صالح و آزاده، عبارت از حياتي است كه در آن، همه افراد مجتمع از مزاياي نعمت‌هاي زميني كه خداي تعالي برايشان خلق كرده برخوردار باشند و ترحم و تعاون و كمك به يكديگر در بين آنان حاكم باشد و در بينشان هيچگونه تجاوز و تزاحمي نباشد، بطوري كه هر انساني خير خود و سود خود را در خير مجتمع و سود جامعه بجويد، نه اينكه خود را بپرستد و ديگران را برده خود بگيرد.
و كوتاه سخن،" بهره‌مندي از حيات حسنه و طيبه تا اجل مسمي" عبارت است از
__________________________________________________
(1)سوره طه، آيه 124. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 211
اينكه افراد انساني از حيات، طوري بهره‌گيري كنند كه فطرت انسانيت آن را بپسندد، و حيات مورد پسند فطرت اينست كه همه افراد بطور معتدل و در پرتو علم نافع و عمل صالح از زندگي برخوردار شوند، اين در مقايسه زندگي پاك و طيب با فرد فرد جامعه است، و اما در مقايسه با مجتمع، عبارت است از بهره‌مندي عمومي از نعمت‌هاي زندگي طيب زميني، به اين معنا كه دست آورد هر فردي مختص به خود او باشد البته دست آورد در مجتمعي كه اجزاءش متلائم و نزديك به هم باشند فاصله طبقاتي و تضاد و تناقضي در بينشان نباشد.

[معناي اينكه" خداوند به هر داراي فضلي فضلش را مي‌دهد" و اشاره به اينكه فقط دين توحيد است كه افراط و تفريط در روابط اجتماعي را تعديل مي‌كند]..... ص: 211

" وَ يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ"-" فضل" به معناي زيادت است، و اينكه در جمله" كُلَّ ذِي فَضْلٍ- هر كس كه داراي فضل است" فضل به كسي و افرادي نسبت داده شده كه داراي فضل هستند خود قرينه‌اي است بر اينكه ضمير، در كلمه" فضله" به همان فرد داراي فضل بر مي‌گردد نه به اسم جلاله (اللَّه) كه بعضي «1» از مفسرين احتمالش را داده‌اند. و فضل و زيادي از امور نسبي است، يعني وقتي در چيزي تحقق مي‌يابد كه آن چيز با چيز ديگري مقايسه شود و در مقايسه با آن در نظر گرفته شود.
و بنا بر اين، معناي جمله اينطور مي‌شود: " و يعطي كل من زاد علي غيره بشي‌ء من صفاته و اعماله..."، يعني خداي تعالي به هر كس كه صفات و اعمالي بهتر و بيشتر از ديگران دارد، آن سعادت و اجري را كه مختص به آن زيادت است مي‌دهد، بدون اينكه حق او را باطل و يا برتري و زيادتش را غصب كند، و يا آن را به ديگري كه اين برتري را ندارد بدهد آن طور كه در مجتمعات غير ديني بشري رفتار مي‌شود. در جوامع بشري هر قدر يك جامعه متمدن و مترقي باشد ممكن نيست به دو طايفه مستكبر و مستضعف تقسيم نشود، بشريت از آن روز كه در كره زمين منزل گزيد و از همان اولين روزي كه تشكيل اجتماع داد، اجتماعش از دو طايفه مستعلاي مستكبر قاهر، و مستعبد ذليل مقهور تشكيل شد، و هيچ چيز اين افراط و تفريط را تعديل نكرده و نمي‌كند مگر دين توحيد.
پس، دين توحيد عبارت است از يگانه سنتي كه مولويت و سيادت را منحصر در خداي سبحان مي‌داند، و بين قوي و ضعيف و متقدم و متاخر و كبير و صغير و سفيد و سياه و مرد و زن مساوات برقرار نموده، مثلا به بانگ بلند ندا در مي‌دهد: " يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ" «2» و يا مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 113.
(2)هان اي مردم، ما شما را از يك مرد و يك زن آفريديم و شما را شعبه شعبه و قبيله قبيله كرديم تا يكديگر را بشناسيد، و به درستي كه نزد خدا گرامي‌ترين شما با تقواترين شما است." سوره حجرات، آيه 13"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 212
" أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ" «1» .
مطلب ديگري كه در باره جمله مورد بحث داريم اينست كه وقوع اين جمله، يعني جمله" وَ يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ" كه از اعتناء به فضل هر صاحب فضلي حكايت مي‌كند بعد از جمله" يُمَتِّعْكُمْ مَتاعاً حَسَناً إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي" كه مي‌فهماند خداي تعالي همه انسانها را برخوردار از زندگي مي‌كند اشعار به دو نكته دارد:
يكي اينكه: مي‌فهماند منظور از متاع در جمله اولي متاع عمومي و مشترك بين همه افراد مجتمع است. و به عبارتي ديگر منظور از متاع، زندگي اجتماعي حسن است، و منظور از فضل در جمله دوم خصوص آن مزايايي است كه خداي تعالي به بعضي افراد در مقابل فضيلتي كه دارند مي‌دهد.
نكته ديگر اينكه: جمله اولي به برخورداري از زندگي دنيا اشاره دارد، و جمله دوم مربوط به ثواب آخرت است، ثوابي كه خداي تعالي در مقابل اعمال صالح مي‌دهد، اعمال صالحي كه قائم به تك تك افراد است، البته ممكن هم هست اشاره باشد به هر دو نوع پاداش، هم پاداش دنيوي و هم پاداش اخروي، و بخواهد بفرمايد: هر كس در جهات دنيوي زيادتي با خود بياورد كه اقتضاي زيادت در مزيتي از مزاياي اخروي را دارد، خداي تعالي آن مزيت زائد اخروي را به او مي‌دهد، و هر صاحب زيادت و فضلي را چه اينكه آن زيادت در صفتي از صفات باشد و چه در عملي از اعمال صالح در مقامي جاي مي‌دهد كه آن صفت و آن عملش اقتضاي آن مقام را داشته باشد.

[هر كس در جايي كه لايق آنست قرار داده مي‌شود]..... ص: 212

و خلاصه كلام، مي‌خواهد بفرمايد: هر كسي را در جايي كه لايق آن است قرار مي‌دهد، نه اينكه فاضل در دينداري و مفضول را، به يك چوب براند، و خصوصيات افراد را ناديده بگيرد و بر روي درجات و منازلي كه اعمال و مساعي اجتماعي دارند خط بطلان بكشد، و چنان نيست كه در آن سراي حال افراد زحمتكش با نشاط و افراد تنبل و كسل يكسان باشد، و حال افراد جدي آنهم جدي در اعمال دقيق و مهم، با حال افراد بازيگر، آن هم بازيگر در اعمالي پست و حقير يك جور باشد، و همچنين اختلافهايي كه افراد از جهات ديگر دارند ناديده گرفته شود.
" وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْمٍ كَبِيرٍ"- يعني: پس اگر با اين حال
__________________________________________________
(1)من عمل هيچ عاملي از شما، چه مردتان و چه زنتان را بي اجر و ضايع نمي‌كنم، زيرا همه شما از هميد (و براي من فرقي نداريد)." سوره آل عمران، آيه 195"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 213
(تتولوا) اعراض كنيد- كلمه" تولوا" در اصل" تتولوا" مخاطب از فعل مضارع باب تفعل است، نه جمع غايب ماضي آن باب، دليل گفتار ما، كاف خطاب در" عليكم"، و نيز خطابهاي متعددي است كه در دو آيه قبل بود، پس نبايد به گفتار بعضي از مفسرين گوش داد كه گفته‌اند: كلمه" تولوا" جمع مذكر غايب از فعل ماضي باب تفعل است، چون فساد اين سخن واضح است.

[بيان نادرستي سخن يكي از مفسرين كه از جمله: " يُمَتِّعْكُمْ مَتاعاً حَسَناً" نجات امت محمد (ص) از عذاب انقراض را استفاده كرده است..... ص: 213

يكي از مفسرين «1» در تفسير جمله" يُمَتِّعْكُمْ مَتاعاً حَسَناً إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي" حرف عجيب و غريبي زده و گفته است" اين جمله هم چنان كه در تفسير سوره يونس نيز گفتيم مي‌خواهد از نجات امت محمدي از عذاب انقراض خبر دهد" و من نفهميدم اين خبر را از كجاي آيه استفاده كرده! احتمال مي‌دهم او از اينجا به اشتباه افتاده كه خيال كرده آيه شريفه مي‌خواهد به امت اسلام شرط كند كه اگر به خدا و آياتش ايمان بياورند خداي تعالي آنان را به حياتي نيكو خواهد رساند، حياتي كه انقراض پذير نباشد، چون امت اسلام شرط را تحقق داده و ايمان آوردند، خداي تعالي هم اسلام را در دنيا منتشر كرد. و ليكن همه مي‌دانيم با اينكه رسول (ص) فرستاده خدا به سوي عامه بشر بود، مع ذلك عامه بشر به وي ايمان نياوردند، آنهايي هم كه ايمان آوردند ايمان همگيشان خالص از نفاق نبود، و خلاصه ايمان زبانيشان از ظاهرشان به باطنشان راه نيافته و از زبان به قلب نرسيده بود.
و اگر صرف ايمان بعضي از امت با كفر اكثريت امت در تحقق شرط كافي باشد و باعث شود كه خداي تعالي عذاب استيصال را از امتي بردارد، اين مقدار ايمان در امت نوح و هود و ساير انبياء نيز وجود داشت، آنان نيز امت خود را به همان چيزي دعوت كردند كه محمد (ص) دعوت كرد، آنها نيز همان شرطي را كردند كه آن جناب كرد، ولي ديديم كه عذاب عمومي همه را گرفت، و خداي تعالي تنها مؤمنين را نجات داد: َ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ"
«2» .
با اينكه قرآن كريم از نوح و هود و صالح وعده‌هايي حكايت كرده كه به مردم خود دادند، از آن جمله از نوح حكايت كرده كه به قوم خود گفت: " اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفَّاراً يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَ يُمْدِدْكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ جَنَّاتٍ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ أَنْهاراً" «3» و از هود (ع) حكايت كرده كه به قوم خود فرمود:
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 12، ص 8.
(2)نصرت و ياري مؤمنان راي بر خود حتم گردانيديم." سوره روم، آيه 47"
(3)از پروردگار خود طلب مغفرت كنيد كه او بسيار آمرزگار است تا باران آسماني راي بر شما بباراند و شما راي به داشتن اموال و فرزندان مدد فرمايد، و برايتان باغها قرار دهد، و برايتان نهرها روان سازد." سوره نوح، آيه 12".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 214
" وَ يا قَوْمِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَ يَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلي قُوَّتِكُمْ وَ لا تَتَوَلَّوْا مُجْرِمِينَ" «1» و بطور كلي از نوح و هود و صالح و انبياء بعد از ايشان (ع) حكايت كرده كه به قوم خود گفتند: " أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُؤَخِّرَكُمْ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي" «2» .
و اما اينكه آن مفسر گفت: " هم چنان كه در تفسير سوره يونس نيز گفتيم" ما به تفسير سوره يونس او مراجعه كرديم و غير از ادعا، هيچ بياني نيافتيم و ما در همان سوره گفتيم كه سوره يونس صريح در اينست كه خداي تعالي بزودي در بين امت اسلام و بين پيامبرش قضاوت خواهد كرد، و آنان را عذاب و مؤمنين ايشان را نجات مي‌دهد. اين سنت الهي است كه همواره در امتهاي گذشته جريان يافته،" وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلًا". «3»
" إِلَي اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" اين جمله در مقام تعليل مطلبي است كه جمله" وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْمٍ كَبِيرٍ" آن را افاده مي‌كرد، و آن مطلب مساله معاد بود، مي‌فرمود: " اگر اعراض كنيد من بر شما بيم دارم كه گرفتار عذاب روزي بزرگ شويد، زيرا بازگشت شما به سوي خداست"، و اين جمله در عين اينكه تعليل است، ذيلش شبهه‌اي را كه ممكن است در دل كفار خلجان كند و فكر كنند" چگونه ممكن است كه ما بعد از مردن دو باره زنده شويم" دفع نموده مي‌فرمايد:
" خدا بر هر كاري توانا است".
و معناي مجموع آيه چنين است كه: اگر از بت‌پرستي دست برنداشتيد و حاضر نشديد كه خدا را به خلوص بپرستيد، من بر شما مي‌ترسم از عذاب روزي بزرگ، روزي كه در پيش روي شما است، و بزودي با آن مواجه مي‌شويد، و آن، روز قيامت است، روزي است كه بعد از مردن دوباره زنده مي‌شويد، چون بازگشت همه شما به سوي خدا است، و خدا قادر است بر هر كاري و بر اينكه شما را دوباره زنده كند، و از اين كار عاجز نيست، پس بر شما باد كه از
__________________________________________________
(1)اي مردم از پروردگار خود طلب مغفرت كنيد و سپس به سويش رجوع نماييد تا آسمان را بر شما بارنده نموده نيرويي به نيرويتان بيفزايد و با گناه از او دور نشويد." سوره هود، آيه 56"
(2)آيا در خدا، آفريدگار آسمانها و زمين شكي هست، او شما را مي‌خواند تا گناهاني از شما را بيامرزد، و تا مدتي معين عمرتان دهد." سوره ابراهيم، آيه 10"
(3)براي سنت خدا تبديلي نخواهي يافت.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 215
استبعاد و ترديد در اين مساله دوري كنيد.
بنا بر اين، آيه شريفه خود قرينه‌اي است بر اينكه منظور از" يوم كبير" همان روز قيامت است. قمي در تفسير خود بدون ذكر نام امام (ع) روايت كرده كه امام فرموده: منظور از" عَذابَ يَوْمٍ كَبِيرٍ" عذاب دود و صيحه است. «1»
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1، ص 321.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 216

[سوره هود (11): آيات 5 تا 16]..... ص: 216

اشاره

أَلا إِنَّهُمْ يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ لِيَسْتَخْفُوا مِنْهُ أَلا حِينَ يَسْتَغْشُونَ ثِيابَهُمْ يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ (5) وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلاَّ عَلَي اللَّهِ رِزْقُها وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها كُلٌّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ (6) وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَي الْماءِ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَ لَئِنْ قُلْتَ إِنَّكُمْ مَبْعُوثُونَ مِنْ بَعْدِ الْمَوْتِ لَيَقُولَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هذا إِلاَّ سِحْرٌ مُبِينٌ (7) وَ لَئِنْ أَخَّرْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ إِلي أُمَّةٍ مَعْدُودَةٍ لَيَقُولُنَّ ما يَحْبِسُهُ أَلا يَوْمَ يَأْتِيهِمْ لَيْسَ مَصْرُوفاً عَنْهُمْ وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ (8) وَ لَئِنْ أَذَقْنَا الْإِنْسانَ مِنَّا رَحْمَةً ثُمَّ نَزَعْناها مِنْهُ إِنَّهُ لَيَؤُسٌ كَفُورٌ (9)
وَ لَئِنْ أَذَقْناهُ نَعْماءَ بَعْدَ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّيِّئاتُ عَنِّي إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ (10) إِلاَّ الَّذِينَ صَبَرُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ (11) فَلَعَلَّكَ تارِكٌ بَعْضَ ما يُوحي إِلَيْكَ وَ ضائِقٌ بِهِ صَدْرُكَ أَنْ يَقُولُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ جاءَ مَعَهُ مَلَكٌ إِنَّما أَنْتَ نَذِيرٌ وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَكِيلٌ (12) أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (13) فَإِلَّمْ يَسْتَجِيبُوا لَكُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّما أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللَّهِ وَ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ (14)
مَنْ كانَ يُرِيدُ الْحَياةَ الدُّنْيا وَ زِينَتَها نُوَفِّ إِلَيْهِمْ أَعْمالَهُمْ فِيها وَ هُمْ فِيها لا يُبْخَسُونَ (15) أُولئِكَ الَّذِينَ لَيْسَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ إِلاَّ النَّارُ وَ حَبِطَ ما صَنَعُوا فِيها وَ باطِلٌ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (16)
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 217

ترجمه آيات..... ص: 217

آگاه باشيد كه مشركين سينه‌هاي خود را عقب مي‌كشند تا خود را از خدا (و شنيدن كلام او) پنهان كنند. آگاه باشيد كه در همان لحظه كه جامه خود را به سر مي‌كشند خدا از آنچه كه پنهان مي‌كنند و از آنچه كه اظهار مي‌دارند اطلاع دارد، چون كه او داناي به اسرار دلها است (5).
هيچ جنبده‌اي در زمين نيست مگر آنكه خدا رزق او را به عهده گرفته، او قرارگاه و محل نقل و انتقالش را مي‌داند رزق همه در كتابي روشن (كه همان علم خداست) معين شده است (6).
او كسي است كه آسمانها و زمين را در شش روز خلق كرد و عرش (قدرت) او بر آب قرار داشت، و غرضش از اين خلقت آن بود كه شما را بيازمايد كداميك بهتر عمل مي‌كنيد (با اين حال) اگر تو اي پيامبر به ايشان بگويي كه بعد از مرگ دوباره زنده مي‌شويد آنهايي كه كافر شدند، بطور حتم خواهند گفت: اين قرآن سحري است آشكار (7).
و ما اگر عذاب آنها را تا مدتي اندك و معين تاخير بيندازيم حتما به عنوان مسخره مي‌گويند: موجب بازداشتن عذاب از آمدن چيست؟ آگاه باشيد كه روزي كه قرار است بيايد خواهد آمد و از ايشان بر نخواهد گشت، و فرا مي‌گيرد ايشان را همان عذابي كه به آن استهزاء مي‌كردند (8).
(بطور كلي وضع انسان چنين است كه) اگر رحمتي را كه به وي بچشانديم از او بگيريم به نوميدي شديدي گرفتار مي‌شود، و به خاطر ناسپاسي كه دارد و نعمت را از ما نمي‌داند اميد برگشتن آن را از دست مي‌دهد (9).
و اگر بعد از بيماري كه به وي رسيده، شفا و عافيتي به او بچشانيم مي‌گويد دردهاي بدي از من دور شد، و آن چنان شادي مي‌كند و فخر مي‌فروشد كه گويي بهبودي را از ما ندانسته، و احتمال برگشتن بيماري را نمي‌دهد (10).
مگر آنها (كه در سايه ايمان راستين) صبر و استقامت ورزيدند و عمل صالح انجام دادند كه براي آنها آمرزش و اجر بزرگي است (11).
شايد (علت ايمان نياوردن كفار اين باشد كه) تو پاره‌اي از آيات را كه به سويت وحي شده به ايشان نرسانده‌اي، ترسيده‌اي كه بگويند: چرا گنجي بر او نازل نشده؟ و يا چرا فرشته‌اي از طرف خدا با او نيامده؟
تو فقط بيم دهنده هستي و خداوند نگاهبان و ناظر بر همه چيز است (12).
بلكه آنها مي‌گويند: قرآن را به دروغ به خدا بسته‌اي. اگر چنين مي‌گويند، بگو: شما اگر راست مي‌گوئيد به كمك هر كسي كه مي‌توانيد ده سوره مثل قرآن را بسازيد، و به خدا افتراء و نسبت دهيد (13).
و اگر آنها دعوت شما را اجابت نمي‌كنند، پس بدانيد كه قرآن به علم خدا نازل شده و در نتيجه
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 218
معبودي جز او نيست، آيا بعد از اين همه سخنان منطقي، اسلام مي‌آوريد يا نه؟ (14).
كسي كه از تلاش خود تنها زندگي دنيا و زينت آن را بخواهد، ما نتيجه تلاش ايشان را بطور كامل مي‌دهيم، و در آن هيچ نقصاني نمي‌يابند (15).
اما اينها همانهايند كه در آخرت به جز آتش بهره‌اي ندارند، و آنچه در دنيا تلاش كرده‌اند بي نتيجه مي‌شود، چون هر چه كرده‌اند باطل بوده است (16)

بيان آيات..... ص: 218

اشاره

اين آيات پاره‌اي از رفتار و گفتار مشركين در رد بر نبوت خاتم الانبياء (ص) و نيز رفتار و گفتاري كه در رد كتاب نازل بر آن حضرت داشته‌اند را حكايت نموده و از آنها با ذكر دليل و حجت پاسخ مي‌دهد. از جمله رفتار ناپسندشان اين بوده كه به خداي تعالي بي حرمتي مي‌كردند، و از جمله گفتارهاي باطلشان اين بوده كه مي‌گفتند: چرا آن عذابي كه ما را بدان تهديد مي‌كني نازل نمي‌شود؟ و چرا با اين پيامبر گنجي نازل نشد؟ و يا چرا همراه او فرشته‌اي نيامد؟ و يا گفتند: اين قرآن راوي به دروغ به خدا نسبت مي‌دهد. البته در اين آيات پاره‌اي معارف ديگر نيز خاطر نشان شده است.
" أَلا إِنَّهُمْ يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ لِيَسْتَخْفُوا مِنْهُ..."
كلمه" يثنون" از باب" ثني الشي‌ء، يثناه، ثنيا" است، بر وزن" فتح، يفتح، فتحا"، و مصدر آن، يعني" ثني" به معناي عطف و پيچاندن است، و نيز به معناي رد بعضي بر بعض ديگر است. صاحب مجمع البيان مي‌گويد: اصل" ثني" به معناي عطف است، وقتي بخواهي بگويي فلاني را از فلان يا فلان عمل منصرف كردم مي‌گويي: " ثنيته عن كذا"، و از همين باب است كلمه" اثنان: دو"، چون دومي از هر چيز عطف به اولي آن مي‌شود، و به سوي آن برگردانده مي‌شود: " ثناء" هم كه به معناي مدح است از اين باب است، زيرا در مدح و ستودن، فضايل شخص ممدوح را يكي يكي ذكر مي‌كنند، دومي را به اولي و سومي را به دومي عطف مي‌نمايند، و كلمه" استثناء" نيز از همين باب است، چون در استثناء نظر خود را به جمله قبل بر مي‌گرداني و افرادي را از آن استثناء مي‌كني «1» .
وي در معناي جمله" لِيَسْتَخْفُوا مِنْهُ" گفته است: كلمه" استخفاء" به معناي طلب خفاء چيزي است، و همچنين است كلمه" تخفي"، و همچنين دو كلمه" استغشي" و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 142.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 219
" تغشي" يك معنا دارند. «1»

[معناي جمله: " يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ لِيَسْتَخْفُوا مِنْهُ..." كه پنهان شدن مشركين براي پرهيز از روبرو شدن با دعوت پيامبر (ص) را حكايت مي‌كند]..... ص: 219

پس منظور از جمله" يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ لِيَسْتَخْفُوا مِنْهُ" اينست كه مشركين با سينه‌هاي خود به طرف عقب متمايل مي‌شوند و سرهايشان را زير مي‌اندازند تا خود را از شنيدن كتاب آسماني پنهان بدارند، تا وقتي قرآن خوانده مي‌شود به گوششان نخورد. و اين تعبير كنايه است از اينكه كفار خود را در هنگام تلاوت قرآن از رسول خدا (ص) و ياراني كه نزد آن جناب بودند پنهان مي‌كردند كه در آن محل ديده نشوند، و علي الظاهر حجت بر آنان تمام نگردد.
" أَلا حِينَ يَسْتَغْشُونَ ثِيابَهُمْ يَعْلَمُ..."- از اين تعبير چنين بر مي‌آيد كه گويا مشركين سرهاي خود را نيز با جامه خود مي‌پوشاندند، و لذا خداي تعالي خبر داد به اينكه او مي‌داند و خبر دارد از آنچه مشركين در خفاء و ظهور انجام مي‌دهند، پس اينكه در هنگام تلاوت قرآن خود را پنهان مي‌نمايند هيچ سودي به حالشان ندارد، زيرا خداي تعالي پنهان و آشكار آنان را مي‌داند.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: منظور از" يَسْتَغْشُونَ ثِيابَهُمْ" اينست كه: شبها در خانه‌هاي خود پنهان مي‌شوند و هنگام خوابيدن خود را در زير لحاف پنهان مي‌كنند، چون مخفي‌ترين حال آدمي همان حال اضطجاع است، حالي است كه آدمي خود را در زير لحاف قرار مي‌دهد، و معناي آيه اينست كه: مشركين سينه‌هاي خود را منحرف مي‌كنند تا خود را هنگام تلاوت قرآن از اين كتاب آسماني پنهان كرده باشند، ولي خداي تعالي سر و آشكار آنان را در نهفته‌ترين احوالشان مي‌داند، و نهفته‌ترين احوالشان آن حالتي است كه براي خواب، لحاف خود را به سر مي‌كشند، و اين توجيه خالي از ظهور نيست.
اين آن معنايي است كه سياق آيه افاده مي‌كند، البته چه بسا معاني ديگري براي آيه ذكر كرده‌اند كه از سياق آيه بعيد است، از آن جمله گفته‌اند: «3» ضمير در جمله" لِيَسْتَخْفُوا مِنْهُ" به خداي تعالي يا به رسول خدا (ص) برمي‌گردد، و معناي آيه اين است كه: خود را از خدا و يا از رسول خدا (ص) پنهان مي‌دارند. بعضي «4» ديگر گفته‌اند معناي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 142.
(2)تفسير طبري، ج 10، ص 126.
(3)مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 116. [.....]
(4)تفسير مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 116.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 220
جمله" يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ" اينست كه: سينه‌هاي خود را بر كفر مي‌پيچند. جمعي «1» ديگر گفته‌اند معنايش اينست كه: سينه‌ها را از دشمني با رسول خدا (ص) آكنده مي‌سازند. معاني ديگري نيز براي آيه كرده‌اند كه گفتيم همه آنها بعيد است.
" وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَي اللَّهِ رِزْقُها..."
كلمه" دابة" بطوري كه در كتب لغت آمده به معناي هر موجودي است كه حركتي هر چند اندك داشته باشد، و بيشتر در نوع خاصي از جنبندگان استعمال مي‌شود، اما قرينه مقام آيه اقتضاء دارد كه عموم منظور باشد، براي اينكه زمينه كلام بيان وسعت علم خداي تعالي است به همين جهت است كه به دنبال جمله" أَلا حِينَ يَسْتَغْشُونَ ثِيابَهُمْ يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ" آمده است.
و اين معنا، يعني يادآوري رزق تمامي جنبنده‌ها و اينكه خداي تعالي ضامن آن مي‌باشد، براي اين است كه سعه علم خدا و آگاهي‌اش به همه حالات جنبندگان را اثبات كند و مقتضي آن است كه جمله" وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها" به منزله عطف تفسير باشد براي جمله" عَلَي اللَّهِ رِزْقُها"، در نتيجه برگشت معنا به اين مي‌شود كه: كل جنبنده‌هايي كه در زمين هستند رزقشان بر عهده خداي تعالي است- و هرگز بدون رزق نمي‌مانند- پس خداي تعالي دانا و با خبر از احوال آنها است هر جا كه باشند، اگر در قرارگاهي معين باشند، قرارگاهي كه هرگز از آن خارج نمي‌شوند مانند دريا براي ماهي، و نظير صدف كه در گوشه‌اي از ته دريا زندگي مي‌كند، خداي تعالي رزقش را در همان دريا مي‌دهد، و اگر قرارگاه معيني نداشته باشند و هر جا كه هستند به عنوان موقتند مانند مرغان هوا و مسافران دور شده از وطن، و يا آنجا كه هستند تا زماني معين مي‌باشند و پس از مدتي بيرون مي‌آيند، مانند جنين در رحم مادر، خداي تعالي رزقشان را در همان جا مي‌دهد، و كوتاه سخن اينكه، خداي تعالي آگاه به حال هر جنبنده‌اي است كه در پهناي زمين زندگي مي‌كند (در آن واحد ناظر احوال و برآرنده حاجت ميلياردها جنبنده است كه در هوا و روي زمين و زير زمين و در شكم مادران هستند) و چگونه چنين نباشد با اينكه رزق آنها به عهده آن جناب است، و معلوم است كه رزق وقتي به روزي خوار مي‌رسد كه روزي دهنده آگاه به حاجت او و با خبر از وضع او و مطلع از محل زندگي او باشد، چه محل زندگي موقت و چه محل زندگي دائمي‌اش.
از همين جا روشن مي‌شود كه منظور از دو كلمه" مستقر و مستودع" هم آن محلي است
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 116.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 221
كه جنبده فعلا در آن هست، و مادامي كه در زمين است و زندگي دنيوي و زميني را مي‌گذراند در آنجا قرار دارد، و هم آن محل موقتي است كه چند صباحي در آن قرار مي‌گيرد، و سپس از آنجا مفارقت كرده به محلي ديگر منتقل مي‌شود.
اين معنايي است كه به نظر ما رسيد، ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: منظور از" مستقر و مستودع" اماكن جنبندگان در حيات و بعد از ممات است، و يا مراد از اين دو كلمه صلب جنس نر و رحم جنس ماده است، و يا مقصود از كلمه" مستقر" مسكن‌هايي است كه بعد از تولد در زمين دارند، و از كلمه" مستودع" مواد زميني است كه بالقوه بعدها جنبده مي‌شود. ليكن اين معاني از سياق آيه بعيد است، مگر آنكه جمله" مستقرها و مستودعها" را جمله‌اي جداي از سياق دانسته، بگوييم در مقام تفسير ما قبل خود نيست.
و ما در تفسير آيه شريفه" وَ هُوَ الَّذِي أَنْشَأَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ" «2» مطالبي آورديم كه مناسب با اين مقام است، هر كه بخواهد مي‌تواند به آنجا مراجعه نمايد.

[روزي دادن به موجودات نيز همچون ايجاد آنان، مختص خداي تعالي و حقي است براي خلق كه خداوند بر خود واجب فرموده است..... ص: 221

و اما اينكه فرمود: " عَلَي اللَّهِ رِزْقُها" كلامي است كه دلالت مي‌كند بر اينكه دادن رزق بر خداي تعالي واجب است، و در قرآن كريم مكرر آمده كه روزي دادن، يكي از افعال مختص به خداي تعالي است، و اينكه روزي، حقي است براي خلق بر عهده خداي تعالي، به اين آيات دقت فرماييد: " أَمَّنْ هذَا الَّذِي يَرْزُقُكُمْ إِنْ أَمْسَكَ رِزْقَهُ" «3»، كه به خوبي دلالت دارد بر اينكه غير از خداي تعالي روزي دهنده‌اي نيست،" إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ" «4»،" وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ" «5» .
و اين اشكال وارد نيست كه چگونه بر خداي تعالي حقي براي حلق او ثابت مي‌شود، براي اينكه اين حق را خود خداي تعالي بر خود واجب كرده نه اينكه كسي از او طلبكار باشد، و در كلام خداي تعالي براي اين مطلب نظايري هست، مثل اينكه مي‌فرمايد: " كَتَبَ عَلي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ"
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 117.
(2)"سوره انعام، آيه 98".
(3)و يا اگر آن كسي كه روزيتان مي‌دهد اگر روزي خود راي دريغ بدارد چه مي‌كنيد." سوره ملك، آيه 21"
(4)خداي تعالي تنها كسي است كه تمامي روزي‌خواران راي روزي مي‌دهد، و داراي نيرويي متين است." سوره ذاريات، آيه 58"
(5)رزق شما و آن بهشتي كه وعده داده شده‌ايد در عالم غيب است، پس به پروردگار آسمان سوگند كه اين مطلب حق است، مثل حق بودن و بي ترديد بودن سخن گفتن شما." سوره ذاريات، آيه 22 و 23"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 222
«1»، و يا مي‌فرمايد: َ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ"
«2»، و آيات ديگري از اين قبيل.
اعتبار عقلي هم مؤيد اين معنا است، براي اينكه رزق عبارت است از هر چيزي كه مايه دوام حيات مخلوقات زنده است، و چون هستي اين مخلوقات از فيض خداي تعالي است چيزي هم كه هستي آنها بستگي به آن دارد نيز از ناحيه اوست، و همانطور كه خداي تعالي در ايجاد مخلوقات شريكي نداشته، در روزي دادن به آنها و هر چيز ديگري كه نيازمند به آنند نيز شريكي ندارد.
" كُلٌّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ"- ما در تفسير سوره انعام آيه 59، و نيز در سوره يونس آيه 61 در معناي" كتاب مبين" مطالبي ايراد كرديم، خوب است خواننده به آن دو مورد مراجعه نمايد.

[معناي" سماء" و مراد از" سماوات"]..... ص: 222

" وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَي الْماءِ" بحث پيرامون چگونگي خلقت آسمانها و زمين را از طريق آيات كلام اللَّه مجيد و رواياتي كه در تفسير آنها از اهل عصمت (ع) رسيده به سوره حم سجده موكول مي‌كنيم ان شاء اللَّه.

[منظور از خلق سماوات و ارض در شش روز (هُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ)]..... ص: 222

در اينجا براي اينكه معناي" سِتَّةِ أَيَّامٍ- شش روز" و نيز معناي جمله" وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَي الْماءِ" براي خواننده روشن شود، بطور اجمال مي‌گوييم: ظاهرا منظور از كلمه" سماوات" كه صيغه جمع است، و همواره در مقابل كلمه" أرض" كه صيغه مفرد است قرار مي‌گيرد، و در آيه مورد بحث مي‌فرمايد: خدا آسمانها و زمين را در شش روز آفريد، تا طبقاتي از موجودات جسماني باشد كه بر بالاي زمين قرار دارد، چون بطوري كه اهل لغت گفته‌اند كلمه" سماء" به معناي هر چيزي است كه بر بالاي سر ما قرار گرفته باشد، و معلوم است كه بالا و پايين دو امر نسبي هستند.
پس" سماوات" عبارتند از طبقاتي از خلق جسماني و مشهود كه بر بالاي كره زمين ما واقع شده، و بر آن احاطه دارند، و احاطه داشتنش بدين جهت است كه زمين كروي شكل است، به دليل آيه شريفه: " يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثاً" «3»، كه مي‌فهماند شب فراگير روز است. «4»
__________________________________________________
(1)خداي تعالي رحمت را بر خود و به نفع بندگانش واجب كرده است." سوره انعام، آيه 12"
(2)اين حقي است به عهده ما كه مؤمنين را ياري كنيم." سوره روم، آيه 47"
(3)شب همه روز را فرا مي‌گيرد و به شتاب آن را دنبال مي‌كند." سوره اعراف، آيه 54"
(4)يعني همه آن مكانهايي را كه روز بود فرا مي‌گيرد، و اگر زمين كروي نبود صحيح نبود بگوييم دائما شب روز را فرا مي‌گيرد، و آن را دنبال مي‌كند، زيرا در اين صورت چند ساعتي شب به دنبال روز مي‌بود. و چون به انتهاي سطح زمين مي‌رسيدند، روز بر مي‌گشت و شب را دنبال مي‌كرد. و به عبارتي ديگر:
در هر روزي يك روز شب به دنبال روز مي‌رفت، و روز ديگر، روز به دنبال شب، پس اينكه قرآن بطور مطلق فرمود: شب به دنبال روز مي‌رود جز با كرويت زمين درست در نمي‌آيد. (مترجم)
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 223
و آسمان اول همين آسماني است كه چراغهاي نجوم و كواكب در آن قرار دارند، پس اين، آن آسماني است كه زمين را در احاطه خود دارد، و يا به عبارتي در بالاي زمين قرار دارد، و زمين را در شبها زينت مي‌بخشد، آن چنان كه قنديلها و چلچراغها سقف خانه را زينت مي‌دهد.
و اما نسبت به بالاي آسمان دنيا در كلام خداي تعالي چيزي كه از وضع آن خبر دهد نيامده، تنها آيه شريفه" سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً" «1» مي‌فهماند كه آسمانها هفت طبقه روي هم است، و آيه شريفه" أَ لَمْ تَرَوْا كَيْفَ خَلَقَ اللَّهُ سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فِيهِنَّ نُوراً وَ جَعَلَ الشَّمْسَ سِراجاً" «2» نيز همين يك نكته را مي‌رساند.
و آيه شريفه" أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ‌ءٍ حَيٍّ أَ فَلا يُؤْمِنُونَ" «3» . در باره وضع آفرينش آسمانها مي‌فهماند قبل از آنكه به صورت فعلي در آيند، يعني از يكديگر جدا و متمايز شوند يكپارچه بودند، و آيه شريفه" ثُمَّ اسْتَوي إِلَي السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ فِي يَوْمَيْنِ وَ أَوْحي فِي كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها" «4» كه مي‌فهماند خلقت آسمانها در دو روز صورت گرفته، البته نه به روزهاي كره زمين، چون روز به معناي يك مقدار معين از زمان است، و لازم نيست كه حتما با روز اصطلاحي ما ساكنان زمين منطبق باشد.
آري، روز در هر ظرفي مقداري است از زمان، در ظرف زمين عبارت است از مدت زماني كه كره زمين يك بار به دور خودش بچرخد، و در ظرف قمر- البته قمر مخصوص كره زمين- تقريبا برابر است با بيست و نه روز و نصف، و استعمال كلمه" يوم" در برهه‌اي از زمان استعمالي است
__________________________________________________
(1)"سوره ملك، آيه 3".
(2)مگر نديديد چگونه خداي تعالي هفت آسمان را بر روي هم بيافريد و ماه را در آنها نور و خورشيد را چراغي فروزان قرار داد." سوره نوح، آيه 15 و 16"
(3)مگر اينها كه به كفر گرائيدند با ديد تفكر نديدند چگونه، آسمانها و زمين را كه رتق (بسته) بود فتق كرديم (گشوديم)، و از آب، هر موجود زنده‌اي را ساختيم، پس چرا ايمان نمي‌آورند؟" سوره انبياء، آيه 30" [.....]
(4)سپس به آسمان كه دودي بود پرداخت، پس به آن و به زمين فرمان داد كه بياييد چه به شوق و رغبت و چه به جبر و كراهت. گفتند: سر در طاعتت آمديم، آن گاه خداي تعالي به قضاء خود آنها را در دو روز هفت طبقه كرد، و امر هر آسماني را در آن آسمان وحي فرمود." سوره حم سجده، آيه 11 و 12"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 224
شايع.
بنا بر اين، خداي تعالي آسمانها را در دو برهه از زمان آفريده، همانطور كه در باره آفرينش زمين فرموده: " خَلَقَ الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ... وَ قَدَّرَ فِيها أَقْواتَها فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ" «1» پس خلقت زمين در دو روز، يعني در دو برهه از زمان بوده، و ارزاق آن در چهار روز كه همان چهار فصل باشد تقدير شده است.
پس آنچه از آيات گذشته به دست آمد يكي اين بود كه خلقت آسمان و زمين به اين شكل و وضعي كه ما مي‌بينيم ناگهاني نبوده و به اين شكل از عدم ظاهر نشده بلكه از چيز ديگري خلق شده كه آن چيز قبلا وجود داشته و آن، ماده‌اي متشابه الاجزاء و روي هم انباشته بوده كه خداي تعالي اين ماده متراكم را جزء جزء كرد، و اجزاء آن را از يكديگر جدا ساخت، از قسمتي از آن در دو برهه از زمان زمين را ساخت، و سپس به آسمان كه آن موقع دود بود پرداخته، آن را نيز جزء جزء كرد، و در دو برهه از زمان به صورت هفت آسمان در آورد.
ديگر اينكه آنچه ما از موجودات زنده مي‌بينيم از آب آفريده شده‌اند، پس ماده آب، ماده حيات هر جنبنده است.
با مطالبي كه گذشت معناي آيه مورد بحث روشن گرديد، پس اينكه فرمود: " هُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ"، منظور از آفريدن آن، جمع كردن اجزاء، و سپس جدا ساختنش از مواد ديگري متشابه با هم و متراكم در هم است. و به حكم اين آيات خلقت آسمانها در دو روز و خلقت زمين نيز در دو روز- به آن معنايي كه براي روز كرديم- صورت گرفته و در نتيجه از شش روز دو روز باقيمانده كه در آن كاري ديگر شده (و آن همان تقدير ارزاق و يا به عبارتي به حركت در آوردن زمين به دور خورشيد است، به نحوي كه در اثر دور و نزديك شدنش از خورشيد و نيز در اثر ميل به سوي شمال و جنوب، چهار قسم هوا در زمين پيدا (شد: هواي بهاري، تابستاني، پاييزي و زمستاني و در نتيجه زمين آماده گرديد براي اينكه ارزاق روزي خواران، از آن برويد).

[معناي جمله: " وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَي الْماءِ"]..... ص: 224

و اما اينكه فرمود: " وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَي الْماءِ" جمله‌اي است حاليه، و معناي مجموع آيه اينست كه: خداي تعالي در وقتي و در حالي به خلقت آسمانها و زمين پرداخت كه عرشش بر آب بود، و بر آب بودن عرش كنايه است از اينكه مالكيت خداي تعالي در آن روز مستقر بر اين آب بود كه گفتيم ماده حيات و زندگي است، چون عرش و تخت سلطنت هر پادشاهي عبارت
__________________________________________________
(1) زمين را در دو روز بيافريد... و در آن، ارزاقش را در چهار روز تقدير نمود." سوره حم سجده، آيه 9 و 10"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 225
است از محل ظهور سلطنت او، و استقرار پادشاه بر آن محل به معناي استقرار ملك او بر آن محل است، (وقتي مي‌گويند فلان سلطان بر تخت سلطنت دست يافت و بر آن مستقر گرديد، معنايش اين نيست كه پس از سالها جنگ و خونريزي به چهار تخته چوب دست يافته، بلكه معنايش اين است كه بر مقام فرماندهي و اداره كشور مسلط شده است). پس" استواء بر عرش" به اين معنا است كه خداي تعالي بعد از خلقت آسمان و زمين در دو روز، به امر تدبير مخلوقات خود پرداخت.
و اينكه بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: منظور از عرش، ساختن است، و اين معنا را از جمله" مِمَّا يَعْرِشُونَ" گرفته‌اند كه در سوره نحل آيه 68 قرار دارد، و معنايش" مما يبنون" است، سخن درستي نيست، زيرا از فهم دور است.

[اموري كه در قرآن به عنوان هدف از خلقت، از آنها ياد شده و از آن جمله است آزمايش و تميز نيكوكار از بدكار]..... ص: 225

" لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا" حرف" لام" براي غايت است، و كلمه" يبلوكم" از مصدر" بلاء" است كه به معناي امتحان مي‌باشد، و جمله" أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا" بيان آن امتحان است در شكل استفهام. مي‌خواهد بفهماند خداي تعالي اگر آسمانها و زمين را با آن نظام حيرت انگيزش خلق كرد، براي اين غايت و نتيجه بود كه شما را بيازمايد و نيكوكاران شما را از بدكارانتان مشخص سازد.
و معلوم است كه بلاء و امتحان هيچ وقت غرض اصلي قرار نمي‌گيرد، هر امتحاني كه در هر جا صورت مي‌گيرد براي جدا كردن خوب از بد و مرغوب از نامرغوب است، و همچنين است حسنه و سيئه، يعني اگر امتحاني صورت مي‌گيرد تا مردم خوب و داراي حسنات از مردم بد و داراي سيئات جدا شوند، اين جدا سازي نمي‌تواند غرض اصلي باشد، بلكه براي كار و غرضي ديگر است، و آن جزائي است كه بر حسنه و سيئه مترتب مي‌شود. جزاء هم نمي‌تواند غرض نهايي باشد، آن نيز به خاطر اينست كه وعده ممتحن عملي گردد، آن هم ممتحني كه وعده‌اش حق است، و لذا مي‌بينيم خداي تعالي همه اين امور را به عنوان نتيجه خلقت ذكر كرده و در اينكه ابتلاء، غايت خلقت است فرموده: " إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَي الْأَرْضِ زِينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا" «2»، و در اينكه اين مشخص كردن به چه معنا است؟ فرموده: " لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ" «3»، و در خصوص جزاء فرموده:
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 118.
(2)ما آنچه راي كه بر روي زمين است زينت زمين كرديم، تا مردم راي بيازمائيم و نيكوكارشان را مشخص سازيم." سوره كهف، آيه 7"
(3)تا خبيث و پليد راي از پاك مشخص كند." سوره انفال، آيه 37".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 226
" وَ خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ وَ لِتُجْزي كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" «1» . و در اينكه معاد براي به كرسي نشاندن وعده‌هايي است كه داده، فرموده: " كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ وَعْداً عَلَيْنا إِنَّا كُنَّا فاعِلِينَ" «2» و آيات ديگري كه در اين باب هست، و در اينكه عبادت غرض اصلي از آفريدن جن و انس است فرموده: " وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" «3» .
و اگر عمل صالح و يا انسان صالح و نيكوكار را غرض از خلقت معرفي كرده منافات با اين معنا ندارد كه مي‌بينيم در خلقت، اغراض ديگري نيز هست، و انسان در حقيقت يكي از آن اغراض است، براي اينكه وحدت و اتصالي كه حاكم بر سراسر عالم است اين معنا را تجويز مي‌كند، كه در مقام بيان غرض از خلقت يك بار نام انسان برده شود، بار ديگر نام موجودي ديگر، براي اينكه همه اين انواع موجودات محصول ارتباط و نتيجه ازدواج عامي است كه دائما در بين اجزاي عالم جريان دارد، پس چه مانعي دارد كه يك بار به نوع انسان بگويند كه از خلقت آسمانها و زمين تو منظور بودي، و بار ديگر به نوعي ديگر از موجودات.
علاوه بر اين، انسان كامل‌ترين انواع موجودات و متقن‌ترين مخلوقات جسماني موجود در آسمانها و زمين است، و اگر جنس بشر در جانب علم و عمل رشدي صالح و نموي درست داشته باشد ذات او از هر موجود ديگر افضل و شريف‌تر و مقامش رفيع‌تر است و درجه بلندتري دارد، هر چند كه آسمانها هيكلي بسيار بزرگتر دارند، و خداي تعالي در مقام احتجاج عليه كفار خطاب به ايشان مي‌فرمايد: " أَ أَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ بَناها" «4» . و معلوم است كه هر مصنوعي كه مشتمل بر كمال و نقص باشد، كمال آن، غرض و مورد نظر صانع آن است نه نقص آن، و به همين جهت است كه خود ما مراحل مختلف وجود انسان را كه روزي مني بود و سپس جنين شد و آن گاه طفل شد و همچنين ساير مراحل آن را مقدمه وجود يك انسان كامل و تمام عيار شمرده مي‌گوييم اين مراحل، مقدمه پديد آمدن آن انسان است، چون غرض اصلي، پديد آمدن آن انسان كامل است، و اما مراحل نقص آن منظور نيست و همچنين است هر موجود ديگر.
و با اين بيان روشن مي‌شود كه بهترين افراد انسان- اگر در بين انسانها افرادي باشند
__________________________________________________
(1)و خداي تعالي آسمانها و زمين را به حق آفريد تا هر كس در مقابل آنچه كرده جزاء داده شود، و آنان در اين جزاء ستم نخواهند شد." سوره جاثيه، آيه 22"
(2)(روزي كه آسمانها را مانند طومار در هم پيچيم) و به حال اول كه آفريديم باز برگردانيم اين وعده ماست كه البته انجام خواهيم داد." سوره انبياء، آيه 104"
(3)و من جن و انس را خلق نكردم مگر براي اينكه مرا عبادت كنند." سوره ذاريات، آيه 56"
(4)آيا بناي شما انسانها استوارتر است يا بناي آسمانها؟" سوره نازعات، آيه 27"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 227
كه از هر جهت برتري داشته باشند- غايت و غرض اصلي از خلقت آسمانها و زمينند، و لفظ آيه نيز خالي از اشاره و دلالت بر اين معنا نيست، براي اينكه حمله" أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا" مي‌فهماند كه مقصود اصلي مشخص كردن كسي است كه بهتر از ديگران عمل مي‌كند چه اينكه آن ديگران اصلا عمل خوب نداشته باشند، و يا داشته باشند ولي به پايه آنان نرسند. پس، كسي كه عملش از عمل تمامي افراد بهتر است، چه اينكه تمامي افراد نيكوكار باشند ولي به پايه آن شخص نرسند، و يا اصلا نيكوكار نباشند بلكه بدكار باشند، مشخص كردن آن كس غرض و مقصود از خلقت است، و با اين بيان معناي حديث قدسي كه در آن خداي تعالي در خطاب به پيامبر گرامي‌اش فرموده: " لولاك لما خلقت الافلاك «1» - اگر تو در نظر نبودي من افلاك را نمي‌آفريدم" روشن مي‌شود، براي اينكه آن جناب از تمامي افراد بشر افضل است.

[استنتاج وجود ملائكه قبل از خلقت آسمانها و زمين، از جمله: " وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَي الْماءِ" و بررسي و رد اساس و مبناي اين نظر]..... ص: 227

و در مجمع البيان آمده كه جبائي گفته است: در اين آيه دلالتي است بر اينكه قبل از خلقت آسمانها و زمين ملائكه بوده‌اند، زيرا آيه صريح است در اينكه قبل از خلقت آسمانها و زمين عرش خدا بر آب بوده و آفريدن عرش بر آب هيچ حسني ندارد، مگر وقتي كه در آن ميان مكلفي باشد تا از راه عرش و آب استدلال بر وجود صاحب عرش كند. و علي بن عيسي گفته:
سخن جبائي درست نيست، زيرا خبر دادن از اينكه عرش خدا قبل از خلقت آسمانها و زمين بر آب بوده تنها فايده‌اش استدلال مكلفين آن زمان نيست، بلكه ممكن است اين خبر مصلحتي براي مكلفين داشته باشد كه بعد از خلقت آسمانها و زمين خلق شده‌اند (مثل جن و انس)، پس ما مجبور نيستيم وجه جبائي را بپذيريم. سيد مرتضي- قدس سره- نيز همين نظريه را اختيار كرده «2» .
مؤلف: اين دو نظريه‌اي كه صاحب مجمع البيان نقل كرده اساسش مذهب معتزله است، كه گفته‌اند: افعال خداي تعالي معلل به اغراض است، و هيچ كار خدا بدون غرض و مصلحت و جهات حسن نيست، هر چند كه اين مصلحت عبارت باشد از اينكه ملائكه را خلق كند و آن گاه به مكلفين، يعني همان ملائكه خبر دهد كه عرشش بر آب است، و آن مكلفين از اين خبر عبرت بگيرند و به خدا ايمان بياورند، و با ايمان آوردنشان مصلحتي از مصالحشان تامين گردد. ليكن ما در بحث‌هاي قبلي خود گفتيم كه اين سخن درست نيست، زيرا هيچ
__________________________________________________
(1)بحار، ج 15، ص 28، قابل ذكر است كه در بحار به جاي" لولاك لما"،" لولاك ما" مي‌باشد.
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 144.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 228
چيزي (و حتي غرض و هدف و نتيجه و علت و امثال اينها) نمي‌تواند در خدا حكم كند، و خداي تعالي را محكوم خود سازد، و گفتيم كه غير خدا هر چه كه فرض شود اگر داراي واقعيت باشد- نه صرف اعتبار- مخلوق خدا و تحت تدبير خدا است، آري: " إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" و" اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ"، حكم منحصرا كار خدا است، غير او حاكمي نيست تا در او حكم كند و اثر بگذارد، و غير او هر چه كه فرض شود مخلوق او است.

[جهات حسن و مصلحت بر اراده و افعال ما حاكم است و خداوند جل شانه تحت تاثير و حكومت آن جهات و هيچ چيز ديگر نيست..... ص: 228

پس جهات حسن و مصلحت (و غرض و هدف و امثال اينها) اموري است كه بر ما حكم مي‌كند و ما را وادار مي‌سازد به اينكه برخيزيم و فلان كار را شروع كنيم تا آن غرض حاصل گردد، و اين جهات حسن و مصلحتها اموري هستند خارج از (ذات) و خارج از افعال ما، كه در ما بدان جهت كه ما فاعل هستيم و با انجام كارهاي خود مي‌خواهيم سعادت زندگي خود را تامين كنيم اثري مي‌گذارند، اما آيا خداي سبحان نيز مثل ما است كه تحت تاثير چيزي قرار گيرد؟ نه، حاشا، او اجل از اين است، براي اينكه اين جهات حسن و مصالح، قوانين عمومي هستند كه از نظام عمومي عالم و روابط موجود بين اجزاي خلقت گرفته شده‌اند، (مثلا اگر ما به خاطر مصلحت سيري غذا مي‌خوريم، و به خاطر مصلحت سلامتي از دوا استفاده مي‌كنيم، اين مصلحت‌ها از نظام عمومي عالم گرفته شده كه اولا انسان نيازمند به غذا و بيمار محتاج دوا است، و ثانيا فلان موجود مي‌تواند غذاي بشر باشد- بر خلاف چيزهايي ديگر كه نمي‌تواند غذاي بشر واقع گردد- و فلان دوا، فلان اثر را در مزاج بشر دارد، پس همه آنچه كه ما مصلحتش مي‌خوانيم اموري است خارج از ما كه قبل از ما در عالم و در نظام جاري در عالم وجود داشته)، و اين عالم و نظام جاري در آن فعل خداي سبحان است، و به هيچ وجه ممكن نيست كه مفهوم انتزاع شده از چيزي جلوتر از آن چيز تحقق يابد، مثلا مصلحت، كه امري است انتزاعي جلوتر از منشا انتزاعش يعني فعل تحقق يابد، و تازه به اين حد هم قناعت ننموده حتي از صاحب فعل هم جلو بيفتد، و قبل از صاحب فعل، تحقق داشته باشد و در صاحب فعل اثر بگذارد.
و اما اينكه در آيه شريفه خلقت آسمانها و زمين را با جمله" لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا" تعليل كرده، و نيز تعليل‌هاي بسيار ديگري نظاير اين تعليل كه در قرآن كريم آمده در حقيقت از قبيل تعليل به فوايدي است كه در خلقت هست، و به مصالحي كه بر آن متفرع مي‌شود، و خداي تعالي در جاي ديگر نيز خبر داده كه فعلش خالي از حسن نيست، و فرموده:
" الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ" «1» . پس خداي سبحان خيري است كه در او هيچ شري نيست،
__________________________________________________
(1) خدايي كه هر چه را آفريد حسن و زيبايش كرد." سوره الم سجده، آيه 7"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 229
و حسني است كه در او هيچ قبحي وجود ندارد، و معلوم است كسي كه چنين باشد به هيچ وجه شر و قبيح از او صادر نمي‌شود.
و مقتضاي آنچه در گذشته بيان شد اين نيست كه معناي حسن اين باشد كه از خدا سر زده باشد، و به عبارتي ديگر: نيك آن چيزي باشد كه خدا انجام داده و يا مردم را امر كرده باشد كه آن را انجام دهند، هر چند كه عقل آن را قبيح بداند، و قبيح آن باشد كه از خدا صادر نشده، و يا مردم را از انجام آن نهي كرده باشد، هر چند كه عقل آن را حسن و زيبا بداند، براي اينكه چنين چيزي با اين آيه شريفه كه مي‌فرمايد: " قُلْ إِنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ" «1» سازگار نيست.

[مراد كفار از اينكه مساله معاد و بعث بعد از مرگ را سحر خواندند]..... ص: 229

" وَ لَئِنْ قُلْتَ إِنَّكُمْ مَبْعُوثُونَ مِنْ بَعْدِ الْمَوْتِ لَيَقُولَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هذا إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ" چون در آيه قبل جمله" ليبلوكم" به مساله معاد اشاره داشت، اينك در اين آيه اشاره دارد به اينكه رسول خدا (ص) بعد از بيان مساله معاد براي كفار با چه عكس العملي از ناحيه آنان روبرو خواهد شد، و آن اينست كه خواهند گفت: اين سخن (مساله معاد) سخني ساحرانه است.
بنا بر اين، از ظاهر آيه برمي‌آيد كه: همانطور كه كفار لفظ قرآن را با آن فصاحتي كه دارد و با آن بلاغتي كه در نظم آن است آن را سحر خواندند، همچنين حقايق معارفي را كه خرافات كفار را رد مي‌كند و قرآن و رسول خدا (ص) از آن حقايق خبر مي‌دهند نيز سحر خواندند. و بنا بر اين، اين رفتار كفار كه از سحر خواندن لفظ فصيح و بليغ قرآن تجاوز نموده معارف صحيح و مستقيم آن را نيز سحر خواندند، از باب مبالغه در افتراء بستن به كتاب خدا و از باب لجبازي و دشمني با حق صريح است.
ممكن هم هست منظورشان از سحر مغالطه و تمويه «2» باشد، يعني خواسته باشند بگويند:
قرآن باطل را به صورت حق جلوه مي‌دهد، و اگر اين منظور را داشته باشند قهرا سحر خواندن قرآن از باب اطلاق ملزوم و اراده لازم است، و ليكن اين احتمال با ظاهر آيه زير كه از نظر مورد، شبيه به آيه مورد بحث است نمي‌سازد، توجه فرمائيد: " قُلْ مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ يُجِيرُ وَ لا يُجارُ عَلَيْهِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ سَيَقُولُونَ لِلَّهِ قُلْ فَأَنَّي تُسْحَرُونَ" «3» .
__________________________________________________
(1)بگو خدا محققا به فحشاء امر نمي‌كند." سوره اعراف، آيه 28"
(2)امري را خلاف آنچه كه هست جلوه دادن." مترجم" [.....]
(3)بگو: اگر عالم هستيد بگوييد چه كسي ملكوت هر چيزي را خلقتي نخستين داد؟ در حالي كه او به هر كس بخواهد پناه مي‌دهد، و كسي نيست كه فرد مورد غضب او را پناه دهد؟ بزودي خواهند گفت: اللَّه است. بگو: پس خيال بافيهاي شما، شما را به كجا مي‌كشاند." سوره مؤمنون، آيه 88 و 89"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 230

[مقصود از كلمه امت در آيه: " وَ لَئِنْ أَخَّرْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ إِلي أُمَّةٍ مَعْدُودَةٍ" و وجوهي كه در معناي آن گفته شده است..... ص: 230

" وَ لَئِنْ أَخَّرْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ إِلي أُمَّةٍ مَعْدُودَةٍ لَيَقُولُنَّ ما يَحْبِسُهُ..."
حرف" لام" در آغاز آيه لام قسم است، و به همين جهت جواب سوگند را با آوردن حرف لام و با نون تاكيد مؤكد نموده و فرمود: " ليقولن". و معناي آيه اين است: و سوگند مي‌خورم كه اگر ما عذابي را كه اين كفار مستحق آنند تا مدتي معين از آنان تاخير بيندازيم، به استهزاء خواهند گفت: چه چيز خدا را از فرستادن عذاب جلوگيري كرد پس چرا آن عذاب را بر ما نازل نكرد؟ و چرا آن بلاء بر سر ما نيامد؟
و در اين آيه اشاره و بلكه دلالت است بر اينكه كفار، وقتي از كلام خداي تعالي و يا از زبان پيامبر گرامي‌اش وعده عذابي را شنيدند كه مفري از آن نبود، و وقتي ديدند كه خدا از در رحمتش نسبت به آنان، آن عذاب را نفرستاد، دست به تمسخر زده و از در استهزاء گفتند: " پس آن عذاب چه شد و چرا نيامد؟" مؤيد اين دلالت اين است كه در آخر آيه فرموده: " أَلا يَوْمَ يَأْتِيهِمْ لَيْسَ مَصْرُوفاً عَنْهُمْ- آگاه باشند كه روزي كه آن عذاب بيايد ديگر از آنان بر نخواهد گشت".
و با اين بيان اين نظريه تاييد مي‌شود كه اين سوره يعني سوره هود بعد از سوره يونس كه در آن آمده بود: " وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ..." نازل شده، (در سوره يونس اين تهديد به گوش كفار خورده و چون عملي نشده گفته‌اند: چرا آن عذابي كه جمله" قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ" ما را به آن تهديد مي‌كرد نازل نشد، لذا در سوره هود در آيه مورد بحث، اين گفتارشان نقل شده).
" إِلي أُمَّةٍ مَعْدُودَةٍ"- كلمه" امت" به معناي حين و وقت است هم چنان كه در آيه" وَ قالَ الَّذِي نَجا مِنْهُما وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ" «1» به اين معنا آمده است.
و چه بسا ممكن است كه منظور از امت، جماعت باشد، و معناي آيه اين باشد كه: " و اگر ما عذاب كفار را تا رسيدن جماعتي معدود تاخير بيندازيم، خواهند گفت: چرا آن عذاب را نفرستاد"، و منظور از" جماعت معدود" مؤمنين باشد، چون خداي سبحان وعده داده كه روزي، اين دين را به دست قومي صالح تاييد مي‌كند، قومي كه هيچ چيزي را بر دين خدا مقدم نمي‌دارند، و چون اين قوم فراهم آيند در آن هنگام خداي تعالي ديني را كه براي آنان پسنديده بلا مانع و بدون مزاحم مي‌كند:
__________________________________________________
(1)و آن يك از دو نفر زنداني كه نجات يافت بعد از مدتها سفارش يوسف راي به ياد آورد." سوره يوسف، آيه 45"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 231
" فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَي الْكافِرِينَ يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ" «1» و نيز فرموده: " وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضي لَهُمْ... يَعْبُدُونَنِي لا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً" «2»، و اين احتمال عيبي ندارد.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: منظور از كلمه" امت"، جماعت است، اما جماعتي كه بعد از اين كفار مي‌آيند و كافرتر از اينان هستند و بر كفر خود اصرار مي‌ورزند، آن وقت خداي تعالي به عذاب انقراض گرفتارشان مي‌كند، همانطور كه در زمان نوح (ع) چنين كرد.
وجه ديگري كه در معناي آيه گفته‌اند «4» اين است كه: منظور از امت، جماعت است، ولي جماعتي كه بعد از اين كفار مي‌آيند و بر معصيت خدا پافشاري مي‌كنند، و قيامت براي آنان بپا مي‌شود.
ليكن اين دو وجه سخيف و نادرست است، زيرا اساس آن دو، بر يك مبناي غلطي است، و آن اين است كه معذبين، كفار آينده‌اند، نه همان كفاري كه استهزاءشان در آيه نقل شد، با اينكه ظاهر جمله: " أَلا يَوْمَ يَأْتِيهِمْ..." اين است كه معذبين همان استهزاءكنندگاني هستند كه گفتند: " ما يَحْبِسُهُ".
" أَلا يَوْمَ يَأْتِيهِمْ لَيْسَ مَصْرُوفاً عَنْهُمْ وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ"- اين آيه به منزله جواب از گفتار كفار است كه گفتند: " ما يَحْبِسُهُ" و اين سؤال، گفتاري است كه در موقعيت استهزاء واقع شده چون در معناي رد آن عذابي است كه با آن تهديد شدند و حاصلش اين بود كه:
اگر اين عذابي كه خداي تو ما را به آن تهديد مي‌كند حق بود در نازل كردنش درنگ نمي‌كرد، و هيچ سببي نيست كه خدا به انتظار آن سبب از فرستادن عذاب صرفنظر كند، چون اگر سببي باشد، ايمان آوردن ما است، كه ما ابدا ايمان نخواهيم آورد و از كفر خود دست بر نخواهيم
__________________________________________________
(1)پس خداي تعالي بزودي قومي را خواهد آورد كه دوستشان دارد، و آنان نيز او را دوست دارند، قومي كه در برابر مؤمنين خوار و عليه كفار شكست‌ناپذيرند، در راه خدا جهاد مي‌كنند و از ملامت هيچ ملامتگري نمي‌ترسند." سوره مائده، آيه 54"
(2)خدا به كساني از شما كه ايمان آوردند و اعمال صالح كردند وعده داده كه بزودي آنان را جانشين كفار در زمين خواهد كرد، همانطور كه مؤمنين قبل از ايشان را جايگزين كفار نمود، و بزودي آنان را در عمل به ديني كه خدا برايشان پسنديده متمكن خواهد ساخت... تا مرا بپرستند و چيزي را شريك من در پرستش نگيرند." سوره نور، آيه 55"
(3 و 4)تفسير مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 119.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 232
داشت، پس درنگ در فرستادن عذاب هيچ وجه صحيحي ندارد و وجه صحيح در تعجيل آن است، و اين خود كاشف است از اينكه تهديد مذكور از قبيل تهديد كاذب است.
خداي تعالي از اين سخن كفار پاسخ داد به اينكه آن عذاب بزودي خواهد آمد و هيچ عاملي نمي‌تواند آن را از اين كفار برگرداند، بلكه عذابي كه به آن استهزاء مي‌كردند آنان را فرا خواهد گرفت.
با اين بيان روشن مي‌شود كه عذابي كه خداي تعالي كفار را با آن تهديد كرده عذاب دنيوي بوده كه خيلي زود بر آنان نازل مي‌شده و بر اين اساس اين آيه و آيه قبل از آن هر يك، يكي از هوسهاي جاهلانه كفار را ذكر مي‌كند، آيه قبلي تذكر مي‌دهد كه وقتي مساله قيامت بر كفار گفته مي‌شود، و از عذاب روز قيامت انذار مي‌شوند، مي‌گويند: اين سخن سحري است آشكار، و آيه مورد بحث يادآور مي‌شود كه وقتي عذاب موعود تا مدتي تاخير انداخته مي‌شود و خبرش به آنان مي‌رسد، از در استهزاء مي‌گويند: چه شد كه تاخير افتاد؟

[هر نعمتي كه خدا عطا مي‌كند، رحمتي از او است و بشر طلبكار آن نبوده تا با گرفتن آن نوميد شده، كفران بورزد]..... ص: 232

" وَ لَئِنْ أَذَقْنَا الْإِنْسانَ مِنَّا رَحْمَةً ثُمَّ نَزَعْناها مِنْهُ إِنَّهُ لَيَؤُسٌ كَفُورٌ" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" ذوق"- كه فعل" اذقنا" از آن گرفته شده- به معناي آن است كه چيزي را براي اينكه بفهمي چه طعمي دارد در دهان بگذاري.
و اگر خداي سبحان در اين آيه حلال كردن لذات را براي انسانها اذاقه و چشاندن خوانده براي اين است كه بفهماند لذات دنيا مانند طعم غذاها ناپايدار است و به سرعت از بين مي‌رود، نظير تعبيرهاي زير كه در باره لذات دنيا كرده‌اند، يكي گفته: " ظلي است زائل" يعني سايه‌اي است زودگذر، ديگري گفته: رؤياهاي شيريني است كه پس از بيداري اثري از آن نمي‌يابي.
و كلمه" نزع" كه فعل" نزعنا" از آن گرفته شده به معناي كندن چيزي از جايي است (كه در آن استقرار يافته)، و كلمه" يؤس" بر وزن فعول، صيغه مبالغه از ماده" ياس: نوميدي" است، و ياس عبارت از حالتي است كه يقين كني آن چيزي كه اميد و انتظارش را داري تحقق نخواهد يافت، و نقيض اين حالت را" رجاء: اميد" گويند «1» .
و در اين آيه رحمت به جاي نعمت به كار رفته، با اينكه نعمت چشيدني است نه رحمت، و جا داشت بفرمايد: " و لئن اذقنا الانسان منا نعمة"، و اگر اينطور نفرمود، براي اين است كه اشاره كند به اينكه هر نعمتي كه خداي تعالي به انسان مي‌دهد مصداقي از رحمت
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 145.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 233
خدا است، زيرا حاجتي از انسان را برطرف مي‌سازد، در حالي كه خود انسان استحقاق آن را ندارد و طلبكار از خداي تعالي نيست. و معناي آيه اين است: اگر ما به انسان چيزي از نعمت‌هايي كه انسان، متنعم به آن است بدهيم و سپس از او نزع كنيم و بگيريم، دچار ياس شده به شدت نوميد مي‌گردد، تا اين حد كه گويي بازگشت مجدد آن نعمت را غير ممكن مي‌داند، آن گاه به كفران نعمت ما مي‌پردازد، تو گويي خود را طلبكار ما در آن نعمت مي‌دانسته و آن را حق ثابت خود مي‌پنداشته كه ما محكوم به دادن آن هستيم، و گويا اصلا ما را مالك آن نعمت نمي‌دانسته، پس انسان طبعا بگونه‌اي است كه هنگامي چيزي از او گرفته مي‌شود مايوس مي‌گردد و كفران مي‌ورزد آفريده شده است.
نكته ديگري كه در اين آيه هست اين است كه با اينكه موضوع مورد بحث، كفار بودند، از سرشت انسان سخن رانده، براي اينكه بفهماند صفتي كه ما براي انسان ذكر كرديم خاص كفار نيست، بلكه صفت نوع بشر است." وَ لَئِنْ أَذَقْناهُ نَعْماءَ بَعْدَ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّيِّئاتُ عَنِّي إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ" در مجمع البيان گفته: كلمه" نعماء" به معناي انعامي است كه اثر آن بر صاحبش ظاهر باشد، و" ضراء" به معناي بلاء و مضرتي است كه از حال پريشان صاحبش خبر دهد، زيرا اين دو كلمه از مجراي كلماتي گرفته شده‌اند كه مخصوص حكايت احوال ظاهري است، مانند كلمه" حمراء: قرمزي" (كه سرخيش واضح و ظاهر است) و كلمه" عيناء: خوش چشمي" (كه زيبايي چشمش بر همه روشن است)، علاوه بر اين، اين دو كلمه دلالت بر مبالغه نيز دارند، و كلمه" فرح" به معناي سرور است، و اين دو كلمه (فرح و سرور) نظير هم هستند، و هر دو به معناي باز شدن قلب به خاطر چيزي است كه از آن لذت مي‌برد، و ضد اين دو كلمه" غم" (با تشديد ميم) است- تا آنجا كه مي‌گويد: و كلمه" فخور" به معناي كسي است كه زياد فخرفروشي مي‌كند، و يا با شمردن فضايل خود مي‌خواهد خود را يك سر و گردن از ديگران بلندتر جلوه دهد، و اين كلمه هر جا اطلاق شود ذم است، چون دلالت بر تكبر دارد، تكبر بر كسي كه تكبر بر او جايز نيست. «1»
و منظور از" سيئات" به قرينه مقام، مصائب و بلاهايي است كه نزول آن بر آدمي، انسان را بد حال و غمگين و دردمند و پريشان كند. و معناي آيه اين است كه: اگر ما انسان را
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 145.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 234
بعد از آنكه گرفتار بود به نعمتي برسانيم حتما مي‌گويد شدائد از من برطرف شد. و اين گفتار كه قرآن به عنوان زبان حال از جنس بشر حكايت مي‌كند كنايه است از اينكه وضع بشر چنين است كه بعد از رفع گرفتاريش خاطر جمع مي‌شود كه ديگر آن شدائد و مصائب بر نمي‌گردد.
و اينكه فرمود: " إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ" به منزله تعليل براي جمله" لَيَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّيِّئاتُ عَنِّي" است كه مي‌فرمايد: علت خاطر جمعيش اين است كه او آن چنان خوشحال مي‌شود كه خيال مي‌كند هميشه در اين حال باقي خواهد ماند چون كه نعمت را بعد از بلاء چشيده است (و در دلش جايي براي فكر صحيح باقي نمي‌ماند)، و اگر او فكر مي‌كرد كه آنچه از نعمت كه در اختيار او است زوال پذير است و نمي‌توان به بقاء و دوام آن اعتماد نمود، چون امر به دست او نيست، بلكه به دست غير او است هم چنان كه احتمال دارد كه آنچه از گرفتاريها و مصائب كه از او برطرف شده دوباره برگردد، در اين صورت ديگر خوشحال نمي‌شد، چون هيچ انسان عاقلي در باره امري مستعار و ناپايدار خوشحالي نمي‌كند.
هم چنان كه علت فخور بودنش همان سرور است، انسان وقتي به نعمتي مي‌رسد بر ديگران فخرفروشي مي‌كند، با اينكه فخر، مخصوص كرامت و فضيلتي است كه خود انسان براي خود كسب كرده باشد، نه فضايلي (از قبيل زيبايي، خوش‌قامتي، سلامت، ثروت و هر نعمت ديگر كه) به انسان داده شده است. پس، از فخرفروشي اينگونه انسانها فهميده مي‌شود كه او نعمت را از خودش و اختيار آن را به دست خودش مي‌داند نه به دست ديگري، و كسي را سراغ ندارد كه نعمت را از او سلب كند، و يا گرفتاريهايي كه داشته به او برگرداند، و به اين جهت است كه به ديگران فخر مي‌فروشد.
" إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ" خداي تعالي قبل از اين جمله طبيعت انسان را در حال شدت و بلاء، و در حال نعمت و رخاء بيان كرده، مي‌فرمايد كه: در حال اول دچار ياس و كفر مي‌شود، و در حال دوم دچار فرح و فخر مي‌گردد

[انسان تنگ نظر و كوته‌بينان بين است، در شدت و بلا، نوميد و كفور و در نعمت و رفاه، سرمست و بالنده است. جز صابران نيكو كردار...]..... ص: 234

، و منظورش از اين بيان اين است كه بفرمايد: انسان موجودي تنگ نظر است و ديدي كوتاه دارد، تنها وضع حاضر و پيش پاي خود را مي‌بيند، و از آينده دورتر خود غافل مي‌شود، اگر نعمت از دستش برود، ديگر بازگشتي براي آنها نمي‌بيند و به ياد نمي‌آورد كه آنچه داشت از خداي سبحان بود، و خداي سبحان اگر بخواهد مي‌تواند دوباره آن را برگرداند، تا در نتيجه اين يادآوري صبر كند و دل خود را به اميد و درخواست از خداي تعالي محكم سازد.
و اگر (نعمتي به او برسد و يا) نعمت از دست رفته‌اش دوباره برگردد، خيال مي‌كند مالك آن نعمت است، لذا مسرور و فخور مي‌شود و خدا را در اين سرنوشت خود هيچكاره ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 235
مي‌داند، در نتيجه در مقام شكرگزاري بر نيامده از اظهار مسرت و فخرفروشي به ديگران نمي‌پرهيزد.
خداي عز و جل بعد از بيان اين دو طبيعت از انسانها، طايفه‌اي از آنان را استثناء نموده

[صبر و عمل صالح انسان را از آن دو طبيعت مذموم مي‌رهانند، و صبر و عمل صالح منفك از ايمان نيستند]..... ص: 235

مي‌فرمايد: " إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ"، سپس به اين طايفه وعده نيك داده مي‌فرمايد: " أُولئِكَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ".
خواهيد گفت: چرا افراد استثنايي را به عنوان" الَّذِينَ صَبَرُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ".
استثناء كرده؟ در پاسخ مي‌گوييم: وجهش اين است كه رهايي انسان از آن دو طبيعت مذموم، تنها براي كساني امكان دارد كه صابر باشند و صفت نيك و خويشتن‌داريشان نگذارد در برابر مصائب، جزع و فزع نموده دچار نوميدي و كفر شوند، و وادار سازد تا هنگام زوال شدايد و رسيدن نعمتها از خداي تعالي، ولي نعمتشان غافل نگشته، در مقام شكرگزاري برآيند، و او را ثنائي گويند كه مايه خوشنوديش باشد، و نعمت او را در جايي مصرف كنند كه او راضي باشد، و خلق خداي را از فرح و فخر خود آسوده بدارند، و استغناء، وادار به اين عكس العمل‌هاي نكوهيده‌شان نكند.
و اين طايفه استثنايي تنها افرادي هستند كه از آن دو حالت زشت رهايي دارند، و خدا آنان را مي‌آمرزد، يعني آثار آن دو طبيعت مذموم را از دلهايشان محو نموده به جاي آن، خصال ستوده را جايگزين مي‌كند، آري اين طايفه نزد پروردگار خود مغفرت و اجري بزرگ دارند.
در اين آيه دلالتي است بر اينكه صبر با عمل صالح، منفك از ايمان نيست، و ممكن نيست فرد بي ايمان، صابر و داراي اعمال صالح باشد. آري، در اين آيه به صابران صالح وعده مغفرت و اجر بزرگ داده و معلوم است كه مغفرت شامل مشركين نمي‌شود، زيرا خود خداي تعالي فرموده: " إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ" «1» .
و باز به دليل اينكه عين اين وعده كه در اين آيه آمده، يعني وعده مغفرت و اجر كبير را در آيات زير به مؤمنين داده و فرموده: " وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ" «2»، و نيز فرموده: " إِنَّ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ" «3» .
و اتصال آيات سه‌گانه‌اي كه در اول آنها كلمه" لئن" آمده به ما قبل روشن است،
__________________________________________________
(1)خدا اين جرم را نمي‌آمرزد كه به او شرك بورزند." سوره نساء، آيه 116"
(2)كساني كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام مي‌دهند مغفرت و اجري كبير دارند." سوره فاطر، آيه 7".
(3)كساني كه از پروردگار خود در پنهان مي‌ترسند، مغفرت و اجري كبير دارند." سوره ملك، آيه 12"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 236
براي اينكه گفتار در آيات قبل در زمينه كفر كافران و سحر خواندن وعده معاد بود، و نيز اين را تذكر مي‌داد كه كفار در مقابل تهديد به عذاب، آن را استهزاء كردند، و در اين سه آيه فرمود كه كفار با آن وضع طبيعي كه دارند نعمت خدا را زوال‌پذير نمي‌دانند، و همچنين اگر گرفتارند گرفتاري خود را نيز زوال پذير نمي‌دانند، هر چند خداي تعالي وعده زوال آن و تبدلش به يك زندگي خوب را داده باشد. هم چنان كه در اول سوره اين وعده را داده بود.

[توضيح در باره خطاب به رسول خدا (ص) در: " فَلَعَلَّكَ تارِكٌ بَعْضَ ما يُوحي إِلَيْكَ..." و معنايي كه از اين خطاب فهميده مي‌شود]..... ص: 236

" فَلَعَلَّكَ تارِكٌ بَعْضَ ما يُوحي إِلَيْكَ وَ ضائِقٌ بِهِ صَدْرُكَ..."
از آنجا كه رسالت رسول خدا (ص) با قرآن معجزه‌آسايي كه آن را تاييد مي‌كرد، و معجزات باهره و ادله و براهين قاطعي كه همراه آن بود، چيزي نبود كه عقل سالم بتواند آن را انكار كند، و يا انساني داراي مشاعر درست بتواند آن را رد نموده به آن كفر بورزد، قهرا كفري كه قرآن از كفار و انكاري كه از مشركين حكايت مي‌كند به حسب طبع، امري بعيد به نظر مي‌رسيد، و اين طبيعي است كه وقتي وقوع امري با خصوصيات و صفاتي در نظر انسان بسيار بعيد برسد، شروع به بي اعتنايي به استبعاد خود مي‌كند و سعي مي‌كند وقوع آن امر را از راههاي ديگري توجيه كند تا اينكه به وقوع امري كه عادتا و طبيعتا بعيد است ملتزم نشود.
و چون آيه شريفه چنين مقامي را داشت يعني از كفار و مشركين انكار نبوتي را نقل كرد كه حق صريح بود، و حجت‌ها و براهين واضحي حقانيت آن را تاييد مي‌كرد، و اين انكار امر بسيار بعيدي بود و طبعا كسي آن را باور نمي‌كرد، لذا در آيه مورد بحث شروع كرد با آوردن وجوهي پي در پي به تدريج آن استبعاد را از بين ببرد، و به اين منظور فرمود: " شايد تو، به خاطر اينكه انكار منكرين به نظرت امر بعيدي رسيده بخواهي بعضي از آنچه به تو وحي شده را ترك كني..."،" و يا مي‌گويند محمد اين كلام را به دروغ به خدا نسبت مي‌دهد...".
پس گويا اينطور گفته شده: اين خيلي بعيد است كه تو كفار را به سوي حق واضح دعوت بكني و آنان دعوت تو را كه همان كلام من است بشنوند و در عين حال آن را نپذيرند، و به حق بعد از آنكه روشن شده كفر بورزند، پس مثل اينكه خواسته‌اي تو بعضي از آنچه به سويت وحي شده را ترك گويي، يعني آنها را به كفار ابلاغ نكني، به اين جهت بوده كه كفار با انكار خود با تو مواجه شدند، و يا به خود جرأت داده‌اند بگويند: قرآن كلام خداي تعالي نيست، بلكه افترايي است كه او بر خدا بسته است، و باز به همين جهت بوده كه ايمان نياورده‌اند، اگر به راستي تو به خاطر درخواستها و پيشنهادهاي نادرستي كه كفار خواهند كرد بعضي از آنچه به سويت وحي شده را ترك كرده‌اي، بايد بداني كه تو تنها پيام‌رسان و انذارگري، تو اختيار هيچ كاري را نداري، مگر آنچه را خدا بخواهد و اجازه دهد. و اگر كفار به
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 237
صرف افتراء ايمان نمي‌آورند و تو در اين كارشان هيچ دخالتي نداري، به ايشان بگو شما هم ده سوره مثل سوره‌هاي قرآن به خدا افتراء ببنديد...
و از آنچه گذشت روشن شد كه اگر گفتار در اين آيه را در قالب و لحن انتظار و اميدواري و احتمال ريخته، (با اينكه خداي تعالي عالم به همه امور است)، بدان جهت است كه به مقتضاي مقام سخن گفته باشد، چون مقام، مقام استبعاد بوده، و مقتضاي اين مقام اين است كه سخن با لحن" اگر و اگر" گفته شود، و همه چيزهايي كه محتمل است در يك حادثه مستبعد- كه در مورد بحث، همان انكار كفار است- اثر داشته باشد ذكر شود.

[مثالي براي فهم وجه خطاب مذكور و اينكه در آن خطاب بطور جدي احتمال ترك ابلاغ، داده نشده..... ص: 237

براي مثال، خواننده بايد پادشاهي را در نظر بگيرد كه گزارشي به او رسيده مبني بر اينكه جمعي از ضعيف‌ترين طبقات رعيتش فرمانش را تمرد كرده‌اند، و آن پادشاه بعضي از كاركنان دربار را به عنوان رسول نزد آن رعايا بفرستد تا به اطاعت و تسليم شدن در برابر شاه دعوتشان كند، و در اين باره نامه خود را به او داده دستورش دهد نامه را بر آن جمع بخواند، و به خاطر تمرد و استكبارشان ملامتشان كرده و بگويد: شما مردم ذليل كه از ضعيف‌ترين طبقات اين كشوريد، با چه نيرويي عليه پادشاه قيام كرده‌ايد؟ پادشاهي كه هم ولي نعمت شما است و هم داراي قوت و سطوت و عزت است، مامور دربار نيز طبق فرمان عمل نموده آنان را ملامت بكند، ولي بر خلاف انتظارش با رد و انكار مردم مواجه شود، و ناگزير نزد شاه برگردد و اطلاع دهد كه آن مردم دعوتش را نپذيرفتند و به نصايح و راهنمايي‌هايش گوش ندادند، و به نامه پادشاه هم وقعي ننهادند، شاه براي بار دوم نامه‌اي به آن مامور بنويسد و در آن نامه فرمانش دهد كه اين نامه را براي آن مردم بخوان، شايد تو در نوبت اول نامه ما را براي آنان نخوانده‌اي و ترسيده‌اي مبادا پيشنهادي كنند كه از قدرتت خارج باشد، و يا نامه مرا خوانده‌اي ولي آن مردم پنداشته‌اند كه نامه از ناحيه من نبوده و تو آن را به دروغ به من نسبت داده‌اي، اگر بهانه آنان احتمال اول بوده بايد بدانند كه تو فرستاده مايي، و غير از رساندن پيام ما و نامه ما وظيفه و پستي نداري. و اگر احتمال دوم بوده بايد بدانند كه آن نامه به خط خودم است و با دست خود نوشته‌ام، و با مهر خودم ممهور كرده‌ام، و خط و مهر من طوري است كه احدي نمي‌تواند آن را تقليد كند.
خواننده محترم اگر در اين مثال دقت كند، متوجه مي‌شود كه نامه دوم خطابش در مقامي است كه شاه در صدد فهماندن استبعاد خويش است، و منظورش از ذكر آن دو احتمال، يعني احتمال اينكه رسول، نامه اولش را نرسانده باشد و احتمال اينكه مردم خيال كرده باشند كه نامه جعلي است اين نبوده كه رسول را بطور جدي سرزنش كند، و يا احتمال كذب و افتراء را جدي بگيرد، بلكه منظورش از ذكر آن دو احتمال اين بوده كه مقدمه چيني كند براي بياني
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 238
كه آن دو شبهه را رد كند و بفرمايد رسول به غير ابلاغ رسالت هيچ اختيار ديگري ندارد، تا مردم هر چه دلشان خواست از او تقاضا و پيشنهاد كنند، و قرآن كريم نامه و از خود پادشاه است و در آن شك و ترديدي نيست.
از اينجا روشن مي‌شود كه جمله" فَلَعَلَّكَ تارِكٌ بَعْضَ ما يُوحي إِلَيْكَ وَ ضائِقٌ بِهِ صَدْرُكَ..." نمي‌خواهد بطور جدي اظهار احتمال كند و جدا بفرمايد: " نكند تو بعضي از آنچه را كه به سويت وحي شده به مردم نرسانده‌اي..."، و نمي‌خواهد رسول خدا (ص) را توبيخ كند كه چرا چنين كردي، و نيز نمي‌خواهد آن جناب را تسليت و دلگرمي دهد كه اگر چنين كرده‌اي عيبي ندارد، غصه مخور، و از كفر و لجبازي كفار غمگين مباش، براي اينكه آنچه به تو وحي شده حق صريح است. بلكه همانطور كه گفتيم گفتار در اين جمله زمينه مقدمه چيني دارد، و مي‌خواهد زمينه را براي يادآوري اينكه: " إِنَّما أَنْتَ نَذِيرٌ وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَكِيلٌ" آماده سازد.
پس اينكه بعضي از مفسرين گفته‌اند: كلام در اين آيه در زمينه نهي رسول خدا (ص) از اندوه و تنگ حوصلگي به خاطر لجبازيهايي است كه از كفار مي‌بيند، چيزي كه هست نهيي است تسليتي و دلگرم كننده، نظير نهي در آيه" وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ لا تَكُ فِي ضَيْقٍ مِمَّا يَمْكُرُونَ" «1»، و آيه" لَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ أَلَّا يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِمْ مِنَ السَّماءِ آيَةً فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خاضِعِينَ" «2» گفتاري نابجا است.
و نيز روشن گرديد كه جمله" فَلَعَلَّكَ تارِكٌ..." و جمله" أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ" به منزله دو شق ترديد است، و هر دو با آيه قبل به يك جهت اتصال دارد كه بيانش گذشت.
و اگر در جمله" تارِكٌ بَعْضَ ما يُوحي إِلَيْكَ" با آوردن كلمه" بعض" مطلب را اختصاص به بعضي از آنچه وحي شده نمود براي اين است كه آيات سابق متضمن تبليغ وحي بطور اجمال بود، در نتيجه معناي جمله چنين مي‌شود: " شايد تو قسمتي از آنچه ما در قرآن به سويت وحي كرده‌ايم را ترك كرده‌اي و براي آنان تلاوت ننموده‌اي و در نتيجه حقانيت قرآن آن طور كه بايد و شايد برايشان منكشف نشده، انكشافي كه سبب شود عليه تو جبهه گيري نكنند و دعوتت را رد ننموده ادعايت را منكر نشوند. چون اسلوب قرآن كريم طوري است كه بعضي از
__________________________________________________
(1)بر آنان اندوه مخور و از فكر و نيرنگشان حوصله‌ات سر نيايد." سوره نحل، آيه 127"
(2)شايد بخواهي خود را به خاطر اينكه كفار ايمان نخواهند آورد هلاك كني، ما اگر بخواهيم از آسمان آيتي نازل مي‌كنيم كه گردنهاي اين گردنكشان در برابر آن خاضع گردد." سوره شعراء، آيه 4"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 239
آن، مفسر و روشنگر بعض ديگر است و قسمتي از آن، قسمت ديگر را قابل قبول‌تر مي‌سازد، مانند آيات احتجاج كه روشنگر آيات دعاوي است، و آيات ثواب و عقاب كه قبول حق را از راه تطميع و تهديد نزديكتر مي‌كند و آيات مربوط به داستانهاي عبرت انگيز كه دلها را (براي پذيرفتن اندرزها و حلال و حرامها) نرم مي‌سازد.
" وَ ضائِقٌ بِهِ صَدْرُكَ أَنْ يَقُولُوا"- در مجمع البيان گفته: " ضائق" (اسم فاعل) و" ضيق" (صفت مشبهه) و هر دو به يك معنا هستند ليكن در خصوص آيه مورد بحث كلمه" ضائق" به دو جهت بهتر است از كلمه" ضيق": يكي اينكه كلمه" ضيق" بيشتر در چيز تنگي به كار مي‌رود كه تنگيش ذاتي باشد، و كلمه" ضائق" در چيز تنگي استعمال مي‌شود كه تنگيش عارضي است، و در آيه شريفه تنگ حوصله شدن رسول خدا (ص) امري عارضي است، پس آوردن كلمه" ضائق" مناسب‌تر است. جهت دوم اينكه از نظر قافيه و وزن شبيه به كلمه" تارك" است كه در جمله قبلي قرار دارد. «1»
و ظاهرا ضمير در" به" به جمله" بعض ما يوحي" برمي‌گردد، هر چند كه بعضي از مفسرين گفته‌اند مرجع آن جمله" لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ كَنْزٌ..." مي‌باشد و يا گفته‌اند: به پيشنهاد احتمالي كفار بر مي‌گردد. احتمال آخري با اين نظريه موافق‌تر است كه جمله" ان يقولوا..." بدل باشد از ضمير در" به"، و احتمالي كه ما داديم موافق‌تر است با اين نظريه كه جمله" ان يقولوا.."
مفعول له باشد براي جمله" تارك"، و تقدير كلام چنين است: " لعلك تارك ذلك مخافة ان يقولوا لو لا انزل عليه كنز او جاء معه ملك- شايد توبه اين خاطر ابلاغ بعضي از آيات را ترك مي‌كني كه مي‌ترسي بگويند: چرا با او گنجي يا فرشته‌اي نيامد".

[چون و چراي كفار در باره نزول قرآن و جواب خداي تعالي به آنان..... ص: 239

" إِنَّما أَنْتَ نَذِيرٌ"- اين جمله جواب از پيشنهاد كفار است كه گفتند: " لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ جاءَ مَعَهُ مَلَكٌ". و اين پيشنهاد كه از طرف كفار شده در قرآن كريم مكرر نقل شده، در بعضي از آن نقلها تنها مساله آمدن فرشته با رسول اللَّه (ص) آمده، و در بعضي ديگر پيشنهادي ديگر علاوه بر آن نقل شده، يك جا آن پيشنهاد اضافي، آمدن خداي سبحان براي شهادت دادن به حقانيت رسالت رسول خدا (ص) است، و در بعضي ديگر اين آمده كه چرا باغي ندارد كه از ميوه آن بخورد، و در بعضي ديگر آمده است كه چرا از آسمان كتابي نوشته شده نياورد تا مردم آن را بخوانند. و خداي تعالي در همه آن پيشنهادها و اعتراضات، جوابي نظير جواب آيه مورد بحث داده و آن اين است كه: فرستاده او
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 146.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 240
جز رساندن پيام و رسالت او هيچ مسئوليت و اختيار و قدرتي از خود ندارد، چيزي در دست او نيست كه اين توقعها را از او داشته باشيد، او يك فرد بشر است كه به عنوان رسول به سوي شما گسيل شده و هيچ كاري جز اين نمي‌تواند بكند مگر آنكه خداي تعالي در اين باب بخواهد به او قدرت و اختياري بدهد و يا اجازه‌اش دهد كه براي شما آيتي بياورد، در سوره مؤمن فرموده: " وَ ما كانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ" «1» .
جمله" وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَكِيلٌ" را بعد از جمله" إِنَّما أَنْتَ نَذِيرٌ" آورد تا پاسخ از چون و چراي كفار عليه رسول خدا (ص) را تكميل كرده باشد، و حاصلش اين است كه پيامبر (ص) بشري مثل ساير مردم است. و جز انذار كه در حقيقت رسالت به اعلام خطر است هيچ ماموريتي ندارد، و اما قيام به همه امور و تدبير آن، حال چه اموري كه در مجراي عادي جريان دارد و چه اموري كه خارق عادت باشد تنها بدست خداي سبحان است و بس. پس، اين مردم نبايد در كارهايي كه به عهده آن جناب نيست به او دل ببندند.
دليل اين معنا روشن است، و آن اين است كه پديد آورنده تمامي موجودات و فاطر آن خدا است، و همانا او قائم است بر هر چيزي كه نظام بر آن جاري است، پس هيچ چيز نيست مگر آنكه خداي تعالي مبدأ و منتها، در امور و شؤون آن است، و تنها حكم او است كه در آن چيز نافذ است، پس او بر هر چيزي وكيل و مورد اعتماد است، و در هر امري تنها به او بايد دل بست.
با اين بيان روشن مي‌شود كه جمله" وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَكِيلٌ" به كمك جمله" إِنَّما أَنْتَ نَذِيرٌ" قصر قلب را افاده مي‌كند، چون كفار از رسول خدا (ص) چيزي را خواسته بودند كه به دست آن جناب نبود، خداي تعالي درخواستشان را وارونه و سپس در خودش منحصر كرد (در حقيقت فرموده اولا بيجا از رسول گرامي من اين درخواست را كرديد و مي‌بايست از خود من بكنيد، در ثاني غير از من هيچكس كاره‌اي نيست).
" أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ" قبل از اين آيه كلامي گذشت كه به وسيله آن مي‌توان كلمه" أم" را متصله گرفت، و آن جمله" فلعلك" است، چون اين جمله در معناي استفهام است، و تقدير كلام چنين است:
" آيا بهانه كفار اين است كه تو بعضي از آنچه به سويت وحي شده را از ترس اعتراض كفار
__________________________________________________
(1)و هيچ رسولي اين قدرت و اجازه را ندارد كه بدون اذن خدا آيت و معجزه‌اي بياورد." سوره مؤمن، آيه 78" [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 241
ترك كرده‌اي، و ترسيده‌اي نكند كه بعد از شنيدن آن، پيشنهاد آوردن معجزه كنند، و يا اينكه خود كفار شك كنند در اينكه قرآن وحي باشد و اظهار كنند تو آن را به دروغ بر ما بسته‌اي، چون اين خيلي بعيد است كه كلام ما را به گوش آنان رسانده باشي و آنان بدان ايمان نياورند، پس اگر ايمان نياورده‌اند به خاطر يكي از اين دو جهت است".
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: كلمه" أم" در اينجا منقطعه و به معناي" بل" است، مي‌خواهد بفرمايد: " (نه، بهانه كفار اين نيست كه تو بعضي از آيات قرآني را به گوش آنان نرسانده‌اي، چون همه آنها را به آنان رسانده‌اي، بلكه بهانه‌شان اين است كه مي‌گويند اصلا) قرآن كلام خدا نيست و تو به ناحق و به دروغ آن را به خدا نسبت مي‌دهي".

[اگر مي‌پنداريد قرآن افتراء بسته بر خدا است، شما نيز از عهده اين افتراء برآييد!]..... ص: 241

" قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ"- در اين كلام تحدي واضحي است و به روشني مي‌فرمايد: اگر قرآن را افتراء مي‌دانيد، شما هم اين افتراء را ببنديد، و ده سوره مثل قرآن از پيش خود ساخته و پرداخته كرده به افتراء به خدا نسبت بدهيد. و ضمير در كلمه" مثله" به قرآن و يا به اين سوره به اعتبار اينكه قرآن است برمي‌گردد، و حرف" فاء" در كلمه" فاتوا" تفريع اين صيغه امر بر كلمه" افتراء" را مي‌رساند، (مي‌فرمايد: حالا كه قرآن را افتراء مي‌دانيد پس بياوريد...)، و در اين كلام حذف و ايصالي به كار رفته تا رعايت كوتاه گويي شده باشد، و تقدير كلام چنين است: " قل لهم ان كان هذا القرآن مما افتريته علي اللَّه و كان من عندي و كان من الجائز ان ياتي بمثله غيري فان كنتم صادقين في دعواكم و مجدين غير هازلين فاتوا بعشر سور مثله مفتريات- به آنان بگو: اگر اين قرآن افترايي است كه من به خدا بسته‌ام، و كلامي است كه خود من آن را ساخته و پرداخته‌ام و چيزي است كه مي‌شود غير من نيز مثل آن را ساخته و پرداخته كند، در صورتي كه در اين گفتار خود، صادق و جدي هستيد و شوخي نمي‌كنيد ده سوره مثل آن را بياوريد و به خدا افتراء ببنديد" و اگر به تنهايي نتوانستيد از كساني ديگر- به جز خدا- از قبيل خدايان خود كه گمان مي‌كنيد معبود شما هستند و در هنگام حاجت به آنها متوسل مي‌شويد استعانت بجوييد، تا همه اسباب و وسايل برايتان جمع و جور شود و احدي از آنهايي كه احتمال مي‌دهيد كمكش مؤثر باشد و سودي برايتان داشته باشد باقي نماند، چون اگر قرآن كريم ساخته و پرداخته يك فرد انسان باشد، بايد انسانهاي ديگر نيز بتوانند نظير آن را بياورند.
با اين بيان به خوبي روشن شد كه تحدي به آوردن مثل قرآن در آيه مورد بحث تنها از
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 123، تفسير روح المعاني، ج 12، ص 20، تفسير الكشاف، ج 2 ص 383.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 242
حيث نظم قرآن و بلاغت آن نيست، زيرا اگر تحدي تنها از اين جهت بود بايد مي‌فرمود:
متخصصين در شعر و ادبيات را به كمك طلب كنيد، ولي اينطور نفرمود، بلكه فرمود از هر كس غير خداي تعالي كه مي‌توانيد دعوت كنيد، كمك بگيريد، چه خدايانتان و چه غير آنها. و معلوم است كه خدايان عرب سنگ و چوبهايي بودند كه نه سخن گفتن مي‌دانستند و نه به نظم و اسلوب خوب كلام و به فصاحت و بلاغت آن معرفت داشتند، پس معلوم مي‌شود تحدي آيه شريفه شامل تمامي جهاتي است كه قرآن متضمن آن است: چه معارف الهي و چه اخبار غيبي و چه براهين ساطع و مواعظ حسنه، و چه دستورات مهم اخلاقي، و چه شرايع الهي، و چه فصاحت و بلاغت. نظير آيه مورد بحث در تحدي از جميع جهات آيه زير است كه مي‌فرمايد: " قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلي أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً" «1» كه در بحث پيرامون اعجاز قرآن در جلد اول اين كتاب در باره آن سخن گفته شد.

[شرحي در مورد اينكه تحدي و مبارزه طلبي قرآن، همه جانبه است و علاوه بر فصاحت و بلاغت شامل معاني و معارف قرآن نيز هست..... ص: 242

با اين بيان فساد اين گفته «2» ظاهر مي‌شود كه اعجاز قرآن تنها در بلاغت و فصاحت به نظم و سياق مخصوص به آن است چون اگر جهت اعجاز قرآن غير اين مي‌بود در مقام معارضه، خداي تعالي در تحدي عرب به صرف ساختن و پرداختن و به خدا افتراء بستن قناعت نمي‌كرد، زيرا اين بلاغت چند مرحله دارد، كه عالي‌ترين آن معجزه است، ولي مرحله متوسط و پايين آن براي بشر ممكن و عملي است. پس تحدي در آيه، به مرتبه اعلاي بلاغت مربوط است. و اگر چنين نباشد و صرف بلاغت و فصاحت كلام (بدون توجه به نظم و سياق) وجه اعجاز شمرده شود آن وقت سخنان ركيك (كه كوتاه و رسا است) داراي بيشترين حد از بلاغت اعجازآميز بايد باشند! و كلمه" مثل" كه در آيه شريفه آمده نمي‌تواند منظور از آن، مثل قرآن در جنس باشد، زيرا مثل آن در جنس، حكايت آن است، و با حكايت قرآن و دوباره‌خواني آن، تحدي حاصل نمي‌شود. بلكه منظور از آوردن مثل، همان چيزي است كه متعارف در بين عرب در تحدي يكديگر است، مثلا وقتي دو نفر شاعر عرب يكديگر را تحدي مي‌كنند تا يكي ثابت كند كه
__________________________________________________
(1)بگو: اگر جن و انس جمع شوند بر اين مهم كه كتابي مثل اين قرآن بياورند نخواهند آورد، هر چند كه بعضي پشتيبان بعض ديگر باشند." سوره اسري، آيه 88"
(2)مجمع البيان، ج 3، جزء 12، ص 123، تفسير الكبير، ج 17، ص 195.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 243
حريفش قادر نيست مثل او شعر بگويد، و آن ديگري هم همين را در باره وي ثابت نمايد، متعارف اين است كه اين شعر او را رد مي‌كند، و او شعر اين را، و اينگونه متناقضات در بين شعراي معروف عرب نظير امري القيس و علقمه و عمر بن كلثوم و حارث بن حلزه و جرير و فرزدق و ديگران مشهور است.
و دليل فساد اين گفتار اين است كه، اولا: اگر علت و وجه معجزه بودن قرآن تنها فصاحت و بلاغت آن بود- با اينكه تشخيص كلام فصيح و بليغ از غير آن جهاني و عمومي نبود، زيرا عرب به تنهايي در اين فن تخصص داشت- ديگر معنا نداشت بفرمايد: همه جن و انس را براي شركت در اين امر دعوت كنيد، و غير از خداي تعالي هر كس ديگري را به كمك بگيريد:
" وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ"،" لئن اجتمعت الانس و الجن..."، و لازم بود بفرمايد:
" لئن اجتمعت العرب"، و يا بفرمايد: " و ادعوا من استطعتم من آلهتكم و من اهل لغتكم- براي كمك در اين كار، خدايان و اهل زبانتان را به كمك بخوانيد".
و ثانيا: اگر جهت اعجاز، تنها خصوص بلاغت بود ديگر صحيح نبود به مثل آيه زير استدلال كند و بفرمايد: " وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً" «1»، چون ظاهر اين استدلال اين است كه مي‌خواهد مطلق اختلاف را نفي كند و بيشتر اختلافها مربوط به مضامين و معناي كلام است نه به الفاظ كلام.
و ثالثا: ما مي‌بينيم خداي تعالي به مثل آيه شريفه" فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ" «2» و آيه شريفه" فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ" «3»، استدلال كرده و ما در گذشته استفاده كرديم كه سوره يونس از نظر ترتيب نزول، قبل از سوره هود نازل شده، و روايات نيز اين استفاده ما را تاييد مي‌كند، آن گاه بعد از آنكه در سوره يونس آن تحدي را كرده در سوره مورد بحث فرموده:
" فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ"، و اگر جهت اعجاز تنها مساله بلاغت بود، اين تحديها خارج از نظم طبيعي مي‌شد، زيرا اين صحيح به نظر نمي‌رسد كه امروز قوم عرب را تحدي كند به آوردن يك سوره مثل قرآن، و فردا تحدي كند به آوردن ده سوره مثل آن (و مثل اين مي‌ماند كه من امروز به حريف خود بگويم: اگر مردي اين سنگ ده من را بردار،
__________________________________________________
(1)و اگر قرآن از جانب غير خدا بود در آن اختلافهاي بسياري پيدا مي‌كردند." سوره نساء، آيه 84"
(2)حديثي مثل قرآن بياوريد." سوره نور، آيه 34"
(3)پس يك سوره به مثل قرآن بياوريد و غير از خدا هر كه را مي‌توانيد به كمك بخوانيد." سوره يونس، آيه 38"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 244
و چون نتواند بردارد به او بگويم خوب حالا اگر مردي اين سنگ صد من را بردار.)
آري، اگر جهت اعجاز خصوص فصاحت و بلاغت بود مقتضاي طبع كلام اين بود كه اول بر همه قرآن تحدي كند، و آن گاه اگر از آوردن مثل همه قرآن عاجز شدند به كمتر از آن تنزل نموده بگويد: حد اقل ده سوره مثل آن را بياوريد، و باز اگر نتوانستند بياورند بفرمايد: پس حد اقل يك سوره مثل آن را بياوريد.

[بررسي پاسخ‌هايي كه به اشكال مربوط به اينكه چرا در آغاز، به يك سوره و سپس به ده سوره تحدي شده است، داده‌اند]..... ص: 244

بعضي «1» از مفسرين براي رهايي از اين اشكال گفته‌اند: ترتيب بين سوره‌ها و اينكه فلان سوره قبل از فلان سوره است مستلزم آن نيست كه همه آيات اين سوره قبل از همه آيات آن سوره نازل شده باشد، چه بسيار آياتي كه در مدينه نازل شده و در بين سوره‌هاي مكي گنجانيده شده است. و به عكس، چه بسيار آياتي كه در مدينه نازل شده و آن را در بين سوره‌هاي مكي جاي داده‌اند، با اين حال چه مانعي دارد كه آيات تحدي به تمام قرآن قبل از ساير آيات تحدي نازل شده باشد و آيه تحدي به ده سوره بعد از آن و آيه تحدي به يك سوره بعد از همه نازل شده باشد؟
ليكن اين توجيه وقتي درست است كه بتواند آن را ثابت كند، ولي چون امكان صرف است و تصوري بيش نيست نمي‌تواند اشكال را برطرف سازد، پس حق مطلب اين است كه قرآن از تمامي جهات مختص به خودش معجزه است: چه فصاحت و بلاغت، چه معارف حقيقي، چه اخلاق كريمه، چه شرايع الهي، چه داستانها و عبرتها، چه خبرهاي غيبي و چه آن نفوذ عجيبش در دلها و جمال حاكمش در نفوس.
صاحب مجمع البيان در توجيه اينكه در سوره مورد بحث به آوردن ده سوره تحدي كرده با اينكه در سوره يونس به آوردن يك سوره تحدي كرده بود بر آمده، چنين مي‌گويد: اگر كسي بگويد چرا قرآن كريم يك بار به آوردن ده سوره تحدي كرده و يك بار به آوردن يك سوره و باري ديگر به آوردن كلامي مثل قرآن، جوابش اين است كه تحدي به كلام را در باره كلامي مي‌كنند كه معجزه بودن نظم آن كلام روشن باشد، حال چه اينكه اول به كمترين مقدار آن تحدي كنند و يا به بيشتر، يك بار به آن تحدي كنند و بار ديگر به اين. «2»
مؤلف: اين فرمايش صاحب مجمع جواب از سؤالي نيست كه مطرح كرده، بلكه جواب از اصل تحدي به يك سوره و چند سوره است، سؤالي كه مطرح كرده اين است كه بعد از تحدي به يك سوره ديگر تحدي به ده سوره چه معنا دارد؟ و آن پاسخ از مثل مرحوم طبرسي كه
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 12، ص 33.
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 147.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 245
خود معتقد به اين است كه قرآن تنها از نظر فصاحت و بلاغت معجزه است پاسخ درستي نيست.
بعضي «1» از مفسرين در پاسخ به اين سؤال گفته‌اند: قرآن كريم در تمامي محتوياتش معجزه است: در معارف، اخلاق، احكام، داستانها و ساير خصوصياتش، و از نظر فصاحت و بلاغت و نداشتن اختلاف به معجزه بودن توصيف مي‌شود، و وقتي معارضه صورت مي‌گيرد كه خصم بتواند چند سوره به مثل قرآن بياورد، و در آن چند سوره اختلافي ديده نشود، مخصوصا اگر در آن چند سوره متعرض داستانهايي شده باشد، و نيز جهات فصاحت و بلاغت را در آن رعايت كرده معارفي را نيز آورده باشد، در اين صورت است كه مي‌تواند ثابت كند قرآن معجزه نيست، و اما با آوردن يك سوره اين معنا ثابت نمي‌شود.
تازه وقتي با آوردن چند سوره ثابت مي‌شود كه سوره‌هاي آن كلام مانند سوره‌هاي اول قرآن طولاني باشد، و همه شؤوني كه قرآن دارد، داشته باشد، معرفت و داستان و استدلال و ساير جهات را نيز داشته باشد، و خلاصه كلام اينكه سوره‌هايي نظير سوره اعراف و انعام باشد.
و سوره‌هاي طولاني قرآن كه مشتمل بر تمامي فنون مذكور و قبل از سوره هود باشد- بطوري كه در روايات هم آمده- سوره اعراف، يونس، مريم، طه، شعراء، نمل، قصص، قمر و سوره ص است، كه با سوره هود ده سوره مي‌شود، و اگر قرآن كريم تحدي را در ده سوره قرار داده به اين جهت بوده است، اين بود خلاصه گفتار بسيار طولاني آن مفسر.
مؤلف: اين پاسخ نيز درست نيست، زيرا اولا: آن ترتيبي كه وي براي سوره‌هاي مذكور ذكر كرده قابل اعتماد نيست، زيرا روايتي كه به آن تمسك جسته خبر واحدي است كه علاوه بر واحد بودنش خالي از ضعف نيست، و بحث تفسيري نمي‌تواند مبتني بر امثال آن شود.
و ثانيا: از ظاهر آيه شريفه" أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ" بر مي‌آيد اينكه كفار به رسول خدا (ص) نسبت افتراء داده‌اند، در باره همه قرآن داده‌اند، چه سوره‌هاي طولانيش و چه كوتاهش، و اين تهمت خود را به سوره‌اي دون سوره‌اي اختصاص ندادند، پس واجب است در رد اين تهمت جوابي به آنان داده شود كه شبهه را نسبت به كل قرآن ريشه‌كن سازد، و طوري تحدي شوند كه معجزه بودن كل قرآن و ناتواني آنان نسبت به همه قرآن ثابت شود زيرا عجز آنان از آوردن ده سوره طولاني كه فرضا جامع همه فنون و خصوصيات قرآن باشد ثابت نمي‌كند كه همه قرآن حتي سوره‌هاي كوچك آن از قبيل سوره كوثر و سوره و العصر معجزه و از ناحيه خداي تعالي است، مگر آنكه مفسر نامبرده خواسته باشد
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 12، ص 31.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 246
چيز ديگري بگويد كه عبارت وي آن را نمي‌رساند.
و ثالثا: اگر ضمير در جمله" بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ" به قرآن برگردد، هم چنان كه ظاهر كلام اين مفسر است معناي جمله چنين مي‌شود: " ده سوره مثل قرآن بياورند"، و اين جمله مطلق است و در آن صحبتي از طولاني و يا كوتاه بودن سوره نشده، پس اينكه مفسر مورد بحث ما سوره را مقيد كرده به سوره طولاني دليلي بر اين تقييد ندارد و صرف تحكم است، و از اين تحكم شديدتر اين است كه" مثل" را معنا كرده به ده سوره مشخص و نام آنها را برده (حال از كجا اين خصوصيات را گرفته؟ خدا مي‌داند).
و اگر ضمير مذكور به سوره هود برگردد، آن وقت كلام اين مفسر كلامي زشت‌تر و بي‌پايه‌تر خواهد بود، آخر چگونه براي قرآن كريم كه مستقيم‌ترين كلام است ممكن است در پاسخ كسي كه مثلا مي‌گويد: سوره كوثر و دو سوره" معوذتين" افتراء به خدا است، بفرمايد:
اگر شك داريد كه سوره كوثر مثلا كلام خدا است ده سوره به مثل سوره هود بياوريد، و ديگر چيز ديگري نگويد؟ مگر آنكه كفار خواسته باشند ياوه‌گويي كرده بگويند: همه قرآن از ناحيه خداي تعالي است، و تنها سوره هود افتراء بر خدا است، و خداي تعالي در پاسخشان بفرمايد: اگر چنين است شما هم سوره‌اي چون سوره هود بياوريد، ليكن ما نشنيده‌ايم كه حتي يك نفر از كفار چنين حرفي گفته باشد.

[پاسخ ما به اشكال مربوط به اختلاف در پيشنهادهاي قرآن در مواردي كه تحدي و مبارزه طلبي كرده است]..... ص: 246

و اما اينكه چرا قرآن كريم در تحديهايش پيشنهادهاي مختلفي كرده: يك جا مي‌فرمايد: " فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ" «1» كه ظاهر در اين است كه تحدي به يك سوره است. و جاي ديگر فرموده: " فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ" «2» كه ظهور در تحدي به عدد خاصي بيش از يك سوره دارد، و جايي ديگر فرموده: " فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ" «3» كه ظهور در تحدي به كلامي مثل كلام قرآن دارد، هر چند كه آن كلام از يك سوره كمتر باشد.
در پاسخ مي‌گوييم: ممكن است علتش اين باشد كه هر يك از اين آيات غرضي خاص از تحدي دارد. توضيح اينكه امتيازات قرآن بدان جهت كه كلامي الهي است و صرف نظر از فصاحتي كه در لفظ آن و بلاغتي كه در نظم آن هست، همه مربوط به معاني و مقاصد قرآن است. منظورم از معنا آن معنايي كه منظور علماي بلاغت مي‌باشد نيست، كه مي‌گويند: بلاغت
__________________________________________________
(1)پس يك سوره مثل آن بياوريد." سوره يونس، آيه 38".
(2)پس، ده سوره مثل سوره‌هاي قرآن بياوريد و به خدا افتراء ببنديد." سوره هود، آيه 13".
(3)پس سخني مثل آن بياوريد." سوره طور، آيه 34".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 247
از صفات معنا است، و الفاظ چيز پيش پا افتاده‌اي است كه مفاهيم از جهت ترتب طبيعي كه در ذهن دارند به وسيله آن الفاظ معنون و تعبير مي‌شوند. آن معنايي كه در نظر علماي ادب هست در كلام‌هاي بيهوده و فحش و دروغ صريح و هجو و تهمت نيز يافت مي‌شود، و كسي كه آشناي به فنون ادبيات است مي‌تواند در همه اين سخنان بيهوده نكات ادبي را بگنجاند، هم چنان كه مي‌بينيم مقدار زيادي از اينگونه سخنان بيهوده و در عين حال اديبانه از شعرا و اديبان گذشته به عنوان شعر و نثر به يادگار مانده است. بلكه منظور از معنا و مقصد قرآن همان چيزي است كه خود قرآن در توصيف آن فرموده:
" الْكِتابِ الْحَكِيمِ" «1» " كِتابٍ مُبِينٍ" «2» " الْقُرْآنَ الْعَظِيمَ" «3» " الْفُرْقانَ" «4» " يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ وَ إِلي طَرِيقٍ مُسْتَقِيمٍ" «5» " لَقَوْلٌ فَصْلٌ وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ" «6» " لَكِتابٌ عَزِيزٌ لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ" «7» و نيز فرموده: " لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ" «8» هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً" «9»، و نيز فرموده: " تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ" «10» و" لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ" «11» .

[مقصود از بلاغت قرآن، بلاغت مصطلح بين علماء بلاغت و ادب نيست «12» ]..... ص: 247

پس روشن شد كه هيچيك از اينها كه گفته شد و قرآن خود را به داشتن آن اوصاف معرفي نموده منظور علماي ادب از بلاغت نيست، چون گفتيم بلاغتي كه آنان در نظر دارند با دروغ و تهمت و هر سخن باطل ديگر جمع مي‌شود، و قرآن كريم اينگونه سخنان بليغ را هر قدر
__________________________________________________
(1)سوره يونس، آيه 1.
(2)سوره لقمان، آيه 2 و سوره نمل آيه 1. [.....]
(3)سوره حجر، آيه 87.
(4)سوره فرقان، آيه 1.
(5)سوره احقاف، آيه 30.
(6)سوره طارق، آيه 13.
(7)سوره فصلت، آيه 42.
(8)سوره بقره، آيه 213.
(9) سوره اسراء، آيه 84.
(10)سوره نحل، آيه 86.
(11)سوره واقعه، آيه 79.
(12)خلاصه كلام اينكه: منظور ما از معجزه بودن معناي قرآن، اديبانه بودن و مشتمل بر نكات ادبي بودن آن معاني نيست بلكه مرادمان حكيم بودن، نور مبين بودن و عظيم بودن است، و منظور ما اين است كه به حكم آياتي كه اشاره شد قرآن بين حق و باطل را جدا مي‌كند، و به سوي حق و به سوي صراط مستقيم ره مي‌نمايد، قول فصل، و آخرين و صحيح‌ترين سخن است، نه شوخي، كتاب عزيزي است كه نه در عصر نزولش و نه بعد از آن عصر، باطلي در آن رخنه نمي‌كند. قرآن ذكر و يك دنيا معرفت است، قرآن در بين مردم در آنچه كه مورد اختلافشان است حكم به حق مي‌كند، براي مؤمنين شفاء و رحمت و براي ظالمان مزيد خسارت است، تبيان هر چيز است، و جز پاكان كسي با آن تماس نمي‌تواند داشته باشد." مترجم"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 248
هم بليغ باشد، لغو و اثم خوانده و انسانها را از تفوه به آن نهي فرموده است، بلكه معنايي كه اوصاف مذكور در بالا دارد مقاصدي است الهي، كه همه آنها و به تمام معنا بر حق جريان دارد، حقي كه آميخته با باطل نيست، حقي كه در طريق هدايت بشر واقع مي‌شود، و كلامي كه مشتمل بر اين معنا باشد و چنين غرضي را تامين كند و تنها كلامي مي‌تواند باشد كه خداي عز و جل آن را ساخته و پرداخته كرده و نازل فرموده باشد، تا رحمت براي مؤمنين و ذكر براي اهل عالم باشد.
اين است آن كلامي كه مي‌توان با آن تحدي كرد، و تمامي بشر از اولين و آخرين را مخاطب قرار داد و گفت: " فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ"، چون هر كلام را حديث نمي‌نامند، آن كلام حديث است كه مشتمل بر غرضي مهم باشد، غرضي كه به عنوان حديث سينه به سينه و دست به دست بگردد، و همچنين گفت: " فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ"، چون خداي تعالي هر چند آيه را يك سوره نمي‌خواند هر چند كه آن آيات متعدد باشد، مگر آنكه آن چند آيه مشتمل باشد بر غرضي الهي، متمايز از غرضهايي كه در سوره‌هاي ديگر استيفاء شده است.
و اگر اين نبود، تحدي به آيات قرآني تمام نمي‌شد، زيرا خصم مي‌توانست از مفردات آيات، عدد بسياري را انتخاب كند و يك يك آنها را در مقابل كلمات شيرين شعراي عرب قرار داده به مقايسه بنشيند، مثلا كلمه" وَ الضُّحي"" وَ الْعَصْرِ"،" وَ الطُّورِ"،" فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ"،" مُدْهامَّتانِ"،" الْحَاقَّةُ مَا الْحَاقَّةُ"" وَ ما أَدْراكَ مَا الْحَاقَّةُ"،" الرَّحْمنُ"،" مَلِكِ النَّاسِ"،" إِلهِ النَّاسِ"،" وَ خَسَفَ الْقَمَرُ"،" سَنَدْعُ الزَّبانِيَةَ"، و كلماتي از اين قبيل را گرفته بدون اينكه آنها را به هم ربط دهد، تا كلامي سر و ته‌دار و داراي غرض شود، در مقابل اشعار عرب قرار داده بگويد: اشعار عرب خيلي شيواتر و شيرين‌تر از اين كلمات بي معنا است.
پس آنچه كه خصم در آيات تحدي مكلف بدان شده اين است كه كلامي بياورد كه شبيه قرآن باشد، يعني علاوه بر بلاغت و معجزه‌آسايي كه در عبارات و الفاظ آن هست، مشتمل بر بيان پاره‌اي از مقاصد الهي و اغراضي باشد كه خداي تعالي آنها را اغراض و اوصاف كلام خود شمرده.

[اختلاف در موارد تحدي، به اختلاف در اغراض و خصوصيات آن موارد بر مي‌گردد]..... ص: 248

و كلام الهي با آن تحديهايي كه در آيات تحدي كرده به حسب آنچه از خصائصش پيدا است در هر سوره غرض خاصي را دنبال كرده، در عين حال مجموع آن، اغراضي (بهم پيوسته و) مختص به خود دارد آري مجموع قرآن اين خصيصه را دارد كه كتابي است مشتمل بر تمامي ما يحتاج نوع بشر تا روز قيامت، مشتمل است بر معارف اصولي، اخلاق فاضله، و احكام فرعيه، (بطوري كه در اين سه مرحله هيچ موضوعي را بدون حكم نگذاشته و آنچه بشر تا روز قيامت
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 249
مورد حاجتش باشد بيان كرده)، و در عين حال تك تك سوره‌هاي قرآن خصوصيتي مختص به خود دارد، و آن اين است كه با بياني جامع و بلاغتي خارق العاده يكي از اغراض الهي را كه بستگي و ارتباط با هدايت و دين حق دارد دنبال مي‌كند، و اين خصيصه غير آن خصيصه‌اي است كه در مجموع قرآن كريم هست، و همچنين چند سوره مثلا ده يا بيست سوره از قرآن نيز خصيصه ديگري مخصوص به خود دارند، و آن اين است كه فنوني از مقاصد و اغراض را با بياني غير از بيانات ساير سوره‌ها بيان مي‌كنند تا بيانات قرآن يك نواخت نباشد، بلكه در آن تنوعي به كار رفته باشد، و اين تنوع خود دليل مي‌شود بر اينكه نمي‌توان در باره قرآن احتمال اتفاق و تصادف داد.
آري، اگر اين تنوع نبود ممكن بود خصم در پاسخ تحديهاي قرآن در مقام آوردن مثل آن برآيد، و چون از آوردن مثل آن عاجز شود به ذهنش برسد، ناتوانيش از آوردن مثل قرآن دليل بر عجز بشر از آوردن مثل آن است، و دلالتي ندارد بر اينكه قرآن از ناحيه خدا بوده و به علم الهي وحي شده است، چون ممكن است قدرت فردي از بشر در ساختن و پرداختن قرآن مانند ساير صفات و اعمال افراد بشر باشد، چون هر فردي از انسان صفات و اعمالي خاص به خود دارد، بطوري كه ديگران نمي‌توانند عين آنها را داشته باشند، پس همانطور كه تصادف و دست به دست هم دادن اتفاقي اسباب باعث مي‌شود كه مثلا فردي (نابغه و يا) بلند بالا و يا كوتاه قد و يا درشت هيكل و يا شجاع‌تر و سخي‌تر و ترسوتر و بخيل‌تر از ساير افراد شود، چه مانعي دارد كه اسبابي تصادفي و اتفاقي دست به دست هم داده باشند، و محمد (ص) را داراي چنين قدرتي كرده باشند، كه كلامي ساخته و پرداخته كند كه ديگران از آوردن مثل آن عاجز باشند، پس صرف عاجز بودن ديگران از اين كار دليل نمي‌شود بر اينكه كلام او وحي آسماني باشد.
و اين احتمال هر چند در باره يك سوره از قرآن نيز مردود و مدفوع است (پس به طريق اولي در مورد مجموع قرآن بعيدتر و باطل‌تر است) و گو اينكه آن سوره‌اي كه خصم مي‌خواهد مثلش را بياورد كلامي است بليغ و مشتمل بر معاني حقه و حقيقي، و خالي از ماده كذب و سوره‌اي كه چنين وضعي دارد ممكن نيست بطور تصادف و اتفاق از زبان كسي صادر شود، بدون اينكه در آن غرضي مورد قصد و اراده باشد، الا اينكه اين احتمال (تصادف و اتفاق) همانطور كه گفتيم در مورد سوره‌هاي متعدد بعيدتر و غير قابل قبول‌تر است، زيرا آوردن سوره‌اي بعد از سوره ديگر و بيان غرضي بعد از غرض ديگر و كشف راز نهفته‌اي بعد از كشف از رازهاي ديگر مجالي براي احتمال صرف و اتفاق نمي‌گذارد. ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 250
حال كه اين معنا روشن گرديد واضح شد كه تحدي در مثل آيه شريفه" قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلي أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً" «1» ممكن است در مورد تحدي به تمامي قرآن باشد، كه همه اغراض الهي در آن جمع است، و اين خصيصه را دارد كه مشتمل است بر تمامي معارف و احكامي كه بشر تا روز قيامت محتاج آن مي‌شود.
و تحدي به مثل آيه" قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ" تحدي به يك سوره باشد بدان جهت كه آن سوره خصيصه ظاهري دارد، و آن اين است كه يكي از غرض‌هاي جامع از اغراض هدايت الهي را بطور كامل بيان مي‌كند، بياني كه حق را از باطل متمايز مي‌سازد، و صرف لفاظي و سخن پردازي نيست. و تحدي در آيه" فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ" تحدي به ده سوره از قرآن باشد، بدان جهت كه مشتمل بر تفنن است (يعني يك مطلب را در چند قالب از بيان آورده و اين خود دليل قطعي است بر اينكه قرآن مولود تصادف نيست، بلكه گوينده آن آنچه گفته از روي علم و حكمت گفته است)، و كلمه" عشرة- ده سوره" بدين جهت آورده نشده كه خصوص عدد ده دخالتي در اين دلالت دارد، بلكه بدين جهت آورده شده كه اين عدد دلالت بر كثرت دارد، و منظور از آن، سوره‌هاي بسيار است، هم چنان كه عدد صد و هزار نيز كنايه از آن است، در قرآن كريم فرموده:
" يَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَةٍ" «2» .

[عدد ده در: " فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ" خصوصيتي ندارد و دلالت بر كثرت و تعدد دارد]..... ص: 250

پس منظور از كلمه" عشر سور"- و خدا داناتر است- سوره‌هاي بسيار و داراي مرتبه‌اي از كثرت است، مرتبه‌اي كه در عرف مردم كثير شمرده شود، پس گويا فرموده: " اگر شك داريد كه قرآن كلام خداي تعالي است، چند سوره مثل آن بياوريد، كه حد اقل به ده عدد برسد" تا معلوم شود آن تنوعي كه قرآن كريم در بيانات خود دارد معجزه‌آسا است، و نمي‌تواند جز از ناحيه خداي تعالي باشد.
و اما اينكه در جاي ديگر تحدي را بر روي يك حديث مثل قرآن آورده و فرموده:
" فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ" گويا نوعي تحدي است كه از تحديهاي سه‌گانه قبل عمومي‌تر است، چون كلمه" حديث"، هم شامل يك سوره مي‌شود و هم شامل ده سوره و هم شامل همه قرآن، پس اين آيه تحدي ايست مطلق به آوردن سخني كه خصايص قرآن را داشته باشد.
__________________________________________________
(1)بگو اگر جمع شوند انس و جن كه بياورند به مثل اين قرآن نمي‌آورند مثلش را و اگر چه بعضي پشتيبان بعضي ديگر باشند." سوره اسري، آيه 88"
(2)(هر يهودي) آرزوي هزار سال عمر مي‌كند." سوره بقره، آيه 96"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 251
در اينجا دو نكته باقي مي‌ماند كه تذكرش لازم است: يكي اينكه در ميان همه آيات تحدي در هيچيك به جز آيه مورد بحث نيامده بود كه اگر مي‌گوييد: قرآن افتراء به خدا است شما هم اين افتراء را بزنيد، تنها در آيه مورد بحث است كه فرموده: " فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ" و شايد وجهش اين بوده باشد كه نوع عنايتي كه در اين آيه هست در ساير آيات تحدي نيست، و نوع عنايتي كه در آنها هست در اين آيه نيست. عنايت در ساير آيات تحدي در اين بود كه اثبات كند منكرين قرآن نمي‌توانند مثل قرآن و يا مثل سوره‌اي از قرآن را بياورند، زيرا قرآن مشتمل بر جهاتي است كه قدرت بشري متعلق به آن نمي‌شود، و جز خداي تعالي كسي نمي‌تواند آن جهات را در كلام خود بگنجاند، و به همين جهت كلام در آن آيات بطور مطلق آمده است. ولي در آيه مورد بحث به قرينه اينكه به دنبالش جمله" فَإِلَّمْ يَسْتَجِيبُوا لَكُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّما أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللَّهِ" آمده دلالت دارد بر اينكه تحدي در آن، به اين جهت است كه قرآن متضمن علمي است كه آن علم مختص به خداي تعالي است، و غير از خداي تعالي كسي راهي به آن علم ندارد، و اين خصيصه ذاتا چيزي نيست كه بتوان احتمال افتراء در آن داد، يعني ذاتا افتراء پذير نيست، و بنا بر اين كانه فرموده: " اين قرآن ذاتا طوري است كه افتراء پذير نيست، ممكن نيست كسي آن را خود ساخته و به دروغ به خدا نسبت داده باشد، براي اينكه متضمن اموري از علم الهي است كه غير خداي تعالي كسي به آن راه ندارد، و اگر در اين معنا شك داريد ده سوره مثل آن بياوريد و به خدا افتراء بزنيد، و در اين كار به هر كس دست يافتيد از او كمك بگيريد، و اگر نتوانستيد بدانيد كه پس اين قرآن به علم مخصوص خدا نازل شده- دقت بفرماييد.
نكته دوم اينكه ببينيم معناي تحدي به مثل در آنجا كه فرمود: " بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ" و يا" بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ" و يا" بِسُورَةٍ مِثْلِهِ" و يا" بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ" چيست؟ وجه ظاهر در آن، اين است كه وقتي كلامي به ادعاي مدعيش آيت و معجزه باشد، اگر كسي بتواند مثل آن را بياورد توانسته است ادعاي آن مدعي را باطل كند و در ابطال آن به بيش از آوردن مثل آن نيازي ندارد، و لازم نيست كه كلامي بهتر از آن از حيث صفات و خواص بياورد.

[طرح اين اشكال كه صرف ناتواني بشر از آوردن مثل قرآن، دليل بر آن نمي‌شود كه قرآن از ناحيه خدا است. و پاسخ بدان]..... ص: 251

ولي بعضيها به مساله آوردن مثل، اشكال كرده، و گفته‌اند و يا ممكن است بگويند:
صرف اينكه كسي نتواند مثل آن كلام را بياورد دلالت ندارد بر اينكه آن كلام معجزه است، و مستند به رسول خدا (ص) نيست، براي اينكه صفات كمالي در نوع بشر پيدا مي‌شود: يكي بليغ، يكي نويسنده، ديگري شجاع، و آن ديگري سخي، و افراد ديگر داراي
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 252
فضايل ديگرند، اين صفات كمال داراي مراتبي متفاوت و مختلفند، بعضي از مردم در داشتن يكي از اين فضايل برتر از بعض ديگرند، و چون چنين است قهرا اين فضايل مرتبه‌اي خواهد داشت كه فوق همه مراتب ديگر باشد، مرتبه‌اي كه نهايت درجه‌اي باشد كه نفس بشر بتواند به آن برسد.
پس، هر صفتي از صفات كمال كه فرض شود در بين انسانها فردي پيدا خواهد شد كه عالي‌ترين درجه آن را داشته باشد، درجه‌اي كه هيچ كس ديگري آن درجه را نداشته و همسنگ او در آن كمال نباشد.
و اين معنا قابل انكار نيست و ضروري است كه بين عموم افراد بشر كسي يافت خواهد شد كه از همه بشر بليغ‌تر يا نويسنده‌تر يا شجاع‌تر يا سخي‌تر باشد همانطور كه فردي يافت مي‌شود كه از عموم بشر بلندقامت‌تر و يا سنگين جثه‌تر باشد، وقتي چنين است چرا جايز نباشد كه رسول خدا (ص) همان فردي باشد كه از همه مردم فصيح‌تر و بليغ‌تر بوده و قرآن كلام خود او باشد كلامي كه احدي نتواند در مقام معارضه با او برآيد، و كلامش در موقفي باشد كه براي احدي از افراد بشر جاي پايي در آن موقف نباشد؟ بنا بر اين، صرف ناتواني بشر از آوردن مثل آن كلام دليل نمي‌شود بر اينكه كلام او از ناحيه خداي تعالي بوده و ساخته دست بشر نيست، زيرا ممكن است ساخته بشري باشد كه مختص به آن جناب بوده و ديگران از آوردن چنان كلامي محروم باشند.
اين چكيده آن ايرادي است كه گفتيم ممكن است كسي وارد كند، و دافع اين احتمال اين است كه: هر چند صفات بشري كه افراد در باره آن، مورد مقايسه قرار گرفته‌اند در فردي بيشتر از فرد ديگر و يا كمتر از فرد ديگر يافت مي‌شود، و ليكن اين صفات هر چه باشد موهبتي است كه اگر طبيعت بشري افرادي را برخوردار از آن مي‌سازد به خاطر استعدادي است كه خدا در آن طبيعت، و يا به عبارتي در طبيعت آن فرد نهاده، و چنان نيست كه بدون هيچ منشاي و به صرف تصادف در آن فرد پيدا شود.
و چون چنين است هر صفتي كه در فردي از افراد فرض شود كه مختص به او باشد و كسي به پايه او نرسد تا چه رسد به اينكه از او برتر باشد، بالآخره منشاي دارد كه ديگران مي‌توانند با تمرين مستمر و رياضت پي‌گير آن اعمالي كه فرد مورد نظر با آن محتوا انجام مي‌دهد انجام دهند، و در پاره‌اي اعمال از او تقليد كنند تا به تدريج مثل او شوند، و اگر نتوانستند در همه خصوصيات تنه به تنه او بزنند حد اقل در بعضي از كمالاتش مثل او شوند، و آنچه براي فرد نابغه باقي مي‌ماند اصالت و سبقت و پيش كسوتي باشد، مثلا حاتم طائي هر چند
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 253
فردي يگانه و بدون معارض در سخاوت بوده و كسي نمي‌تواند در اين فضيلت از او پيشي بگيرد، ولي اين براي هر كس ممكن است كه در راه كسب اين فضيلت رياضت بكشد، و تمرين مستمر داشته باشد تا بتواند در آخر، مرتبه‌اي از سخاوت حاتم را از خود بروز دهد، هر چند كه نتواند در همه مراتبش از او پيشي بگيرد.
آري، كمالات معنوي و انساني كه در حقيقت منابع اعمال آدمي، و اعمال آدمي آثار آن منابع است، راهش اين راه و وضعش اين وضع است، و هر انساني مي‌تواند با تمرين و ممارست پي‌گير اين راه را ادامه دهد، و مراقب باشد از آن منحرف نگردد، تا وقتي كه آن صفتي كه در پي كسب آن است ملكه‌اش شده كارش به جايي برسد كه هر عملي مي‌كند نشان دهنده آن صفت باشد حال يا حد كامل آن صفت را نشان دهد و يا پايين‌تر از آن را.
پس روي اين حساب اگر قرآن كريم گفتار شخص رسول خدا (ص) بود و فرض كنيم كه رسول خدا (ص) بليغ‌ترين و فصيح‌ترين انسان دنيا بوده، هر كس ديگري مي‌تواند اهتمام به خرج دهد، و بر طبق روشي كه آن جناب داشته و توانسته آن نظم بديع و بي سابقه را در كلام خود به كار برد تمرين كند، و اگر نتوانست در همه قرآن با آن جناب معارضه نمايد حد اقل در بعضي از كلمات او- مثلا در يك سوره- از آن جناب تقليد نموده يك سوره مثل قرآن درست كند.
آري، قرآن كريم در هيچيك از آيات تحديش نفرموده" اگر شك داريد كه اين كلام از ناحيه خداي تعالي نازل شده يك سوره بليغ‌تر از آن و يا بهتر از آن و يا يك حديثي بليغ‌تر و بهتر از آن بياوريد" تا كسي در رد آن تحدي بگويد: قرآن بليغ‌ترين كلام و يا بهترين كلام بشر است و ديگر هيچ بشري نمي‌تواند بليغ‌تر و بهتر از آن را به وجود آورد، و نتيجه بگيرد كه عدم توانايي بشر بر آوردن كلامي بليغ‌تر از قرآن دليل نيست بر اينكه قرآن كلام غير بشر است، بلكه فرموده: " مثل آن را بياوريد" و يا" يك سوره مثل آن را بياوريد" و يا" يك حديث مثل آن را بياوريد" و كسي نمي‌تواند انكار كند كه هر انساني مي‌تواند مثل كلام غير خود را درست كند، هر چند كه فرض شود آن غير به بياني كه گذشت نابغه در كلام باشد، پس اشكالي كه كرده بودند با كلمه" مثله" پاسخ داده شد.
" فَإِلَّمْ يَسْتَجِيبُوا لَكُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّما أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللَّهِ وَ أَنْ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" اجابت و استجابت دعوت هر دو به يك معنا است.
از ظاهر سياق و زمينه كلام بر مي‌آيد كه خطاب در اين آيه به مشركين است، و تتمه ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 254
كلامي است كه رسول خدا (ص) در جمله" قل..." از طرف خداي تعالي مامور شده آن كلام را به مشركين بگويد. و بنا بر اين، پس ضمير جمع در جمله" فَإِلَّمْ يَسْتَجِيبُوا" به آلهه و هر كسي برمي‌گردد كه در جمله" وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ" قرار شد مشركين آنان را به كمك بطلبند.
و معناي آيه اين است كه: حال اگر شما مشركين، آلهه و جن و انس و بليغ‌ترين اهل لسان خود را كه عارف به اسلوبهاي كلامي هستند و يا از علماي اهل كتابند كه نزد خود كتب آسماني دارند و از اخبار انبياء و امتها با خبرند و يا كاهناني هستند كه همواره از القائات شيطانهاي جني استمداد مي‌كنند، و يا اهل علم و فهم از ساير طبقات مردمند و متخصص در معارف‌شناسي هستند و به همه اطراف و جوانب معارف آشنايي دارند به كمك خوانديد و آنان شما را اجابت نكردند، پس بدانيد كه اين قرآن ساخته و پرداخته علم و تخصص من و غير من كه شما احتمالش را مي‌دهيد و خيال مي‌كنيد او به من تعليم داده نيست، بلكه كلامي است الهي كه خداي تعالي آن را به علم خود نازل كرده و نيز بدانيد كه آن توحيدي كه من شما را به سوي آن دعوت مي‌كنم حق است، چون اگر غير از خداي تعالي صاحب اين كلام خدايي ديگر مي‌بود او شما را در اين دعوت ما كمك مي‌كرد و تنهايتان نمي‌گذاشت، آيا اي مشركين باز بر كفر و شرك خود پافشاري مي‌كنيد و يا آنكه تسليم خدا و منقاد در برابر امر او مي‌شويد؟

[با عجز خود و اسبابي كه بدان معتقديد، از آوردن مثل قرآن، راهي جز يقين به الهي بودن قرآن نمي‌ماند]..... ص: 254

بنا بر اين، اينكه فرمود: " فَإِلَّمْ يَسْتَجِيبُوا لَكُمْ" در معناي اين است كه بگوييم: اگر بعد از استمداد از هر كس كه توانستيد دعوت كنيد باز هم قادر نشديد با قرآن معارضه كنيد... براي اينكه آن اسبابي كه باعث مي‌شود آنان تواناي بر معارضه شوند، همان قدرت بيان و قريحه بلاغتي است كه دارند، و خود معتقد بودند كه اين قريحه را آلهه‌شان به آنان داده نه خداي تعالي، و تازه آلهه‌شان هر چه داشته به آنان نداده چيزهايي ديگر نيز دارند كه اگر مشركين آن آلهه را به كمك بطلبند مي‌توانند چيزهايي كه تا كنون به آنان نداده‌اند بدهند. خوب وقتي آنان نزد آلهه خود چيزهايي سراغ دارند و نيز نزد غير آلهه از كساني كه به مددشان خواهند آمد چيزهايي سراغ دارند قاعدتا بايد در آوردن مثل قرآن كه به عقيده آنان كلام يك بشر است موفق شوند، و اگر اين مددكاران دعوت مشركين را اجابت نكردند و در مقام معارضه با قرآن بر نيامدند، قهرا دستشان از تمامي سبب‌هايي كه به عقيده آنان سبب و مايه قدرت است، قطع شده و قدرتشان سلب مي‌گردد، پس لازمه اجابت نكردن مددكاران نامبرده، قدرت نداشتن مشركين بر معارضه است، و لازمه‌اش اين است كه حتي با قدرت و قريحه‌اي كه خودشان دارند نتوانند معارضه كنند، و بر اين حساب در آيه شريفه كنايه‌اي به كار رفته.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 255

[معناي اينكه: " قرآن به علم خدا نازل شده" و وجوهي كه در اين باره گفته شده است]..... ص: 255

" فَاعْلَمُوا أَنَّما أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللَّهِ"- ظاهرا منظور از كلمه" علم اللَّه" علم مختص به خداي تعالي است، و آن عبارت است از غيبي كه غير خداي تعالي كسي را بدان راهي نيست مگر به اذن خود او، هم چنان كه در جاي ديگر نيز متعرض اين معاني شده و فرموده: " لكِنِ اللَّهُ يَشْهَدُ بِما أَنْزَلَ إِلَيْكَ أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ" «1» و نيز فرموده: " ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ" «2» و نيز فرموده:
" عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ" «3»، و نيز فرموده: " إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ" «4» .
پس معناي آيه چنين مي‌شود: اگر نتوانستيد به هيچ سببي- غير از خداي تعالي- كه شما به آن دل بسته‌ايد با قرآن معارضه كنيد، پس يقين كنيد كه اين قرآن جز از ناحيه سببي غيبي نازل نشده بلكه از انباء و اخبار غيب است كه مختص به خداي تعالي است، پس او است كه آن را بر من نازل كرده و به وسيله آن با من تكلم كرده و خواسته است نخست خود من معارف حقه و ذخاير هدايت آن را بفهمم، و سپس به شما تفهيم كنم.
مفسرين در معناي جمله مورد بحث توجيهات ديگري كرده‌اند، بعضي «5» گفته‌اند: منظور اين است كه قرآن با علم و آگاهي و اطلاع خداي تعالي نازل شده، و او شاهد بر نزولش بوده.
بعضي ديگر گفته‌اند: منظور اين است كه اين قرآن طوري نازل شده كه خدا مي‌داند كسي نمي‌تواند با آن معارضه كند، زيرا قرآن قابل معارضه نيست. و يا اين است كه تنها خدا به نظم و ترتيب آن آگاه است، و غير خدا كسي آگاه نيست. ولي همه اينها معاني سست و دور از فهم است.
و جمله مورد بحث كه مي‌فرمايد: " أَنَّما أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللَّهِ" بيانگر يكي از دو نتيجه‌اي است كه از اجابت نكردن آلهه گرفته مي‌شود. و نتيجه ديگرش را جمله" وَ أَنْ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ"
__________________________________________________
(1)ولي خدا گواهي مي‌دهد به حقانيت آنچه به تو نازل كرده چون هر چه نازل كرده به علم خود نازل كرده." سوره نساء، آيه 166"
(2)اين از اخبار غيب است كه به تو وحي مي‌كنيم." سوره يوسف، آيه 102" [.....]
(3)او است عالم به غيب، پس غيب خود را در احاطه كسي قرار نمي‌دهد، مگر رسولي كه خودش بپسندد." سوره جن، آيه 27"
(4)كه آن كلام، قرآني است آبرومند كه در كتابي نهفته و ناديدني قرار داشت، كتابي كه جز پاك شدگان با آن تماسي ندارند، و اين قرآن از ناحيه رب العالمين نازل شده (و در خور فهم بشر گشته)." سوره واقعه، آيه 80"
(5)تفسير مجمع البيان، ج 3، جزء 12، ص 124، (به نقل از مجاهد)
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 256
بيان مي‌كند، و به دست آمدن اين نتيجه به دو وجه است: يكي اينكه وقتي مشركين در امر مهمي از امورات خود، آلهه خود را مي‌خوانند و- مثلا در همين پاسخگويي به تحدي قرآن- وقتي از آن آلهه كمك مي‌خواهند، و آلهه اجابتشان نمي‌كنند، همين معنا كشف مي‌كند كه اين آلهه چيزي به جز خيال نيست، براي اينكه اله وقتي اله است كه وقتي بنده مضطر و بيچاره‌اش او را مي‌خواند اجابت كند آنهم در موقعيتي كه استمداد مشركين به نفع خود آلهه است، زيرا قرآن كريم آمده تا تار و پود آلهه را بباد دهد و بساط آلهه‌پرستي را يكسره برچيند، و مردم را- كه تا- كنون براي آنها حريمي و حرمتي قائل بودند- از آنها منصرف نموده متوجه خداي تعالي كند، اگر امروز به فرياد دوستان خود- يعني مشركين- نرسند و آنان را در معارضه با قرآن كمك نكنند بازار خود آنها برچيده مي‌شود، و ما مي‌بينيم كه كمك نكردند، و اين روشن‌ترين دليل است بر اينكه اله و معبود نبودند.
وجه دوم اينكه، اگر صحيح باشد كه قرآن حق است و از ناحيه خدا نازل شده قهرا هر چه مي‌گويد درست و هر خبري مي‌دهد راست است، و يكي از خبرهايي كه مي‌دهد اين است كه غير از خداي تعالي هيچ معبود و الهي نيست، و از همين جا مي‌فهميم كه جمله" لا اله الا اللَّه" نتيجه اجابت نكردن اله است، هم چنان كه فهميديم خداي تعالي قرآن را به علم خود نازل كرده.

[بيان اينكه خطاب در جمله: " فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" متوجه مشركين است و رد سخنان ديگري كه در اين باره گفته شده است]..... ص: 256

" فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ"- يعني وقتي به دليل اجابت نكردن شركايتان و هم به دليل عجز خودتان از آوردن مثل قرآن، برايتان معلوم شد كه اين كتاب از ناحيه خداي تعالي است آيا تسليم دانسته‌هاي خود كه همان توحيد خداي سبحان و آسماني بودن اين كتاب است مي‌شويد؟ و آيا مي‌پذيريد كه خداي تعالي اين كتاب را به علم خود نازل كرده؟ پس اين سؤال در حقيقت امر به اسلام آوردن است. همه اين مطالب اموري است كه از ظاهر آيه استفاده مي‌شود.
ولي بعضي «1» گفته‌اند: خطاب در اين جمله به شخص رسول خدا (ص) است، و اگر خطاب را به صيغه جمع آورده با اينكه آن جناب يك نفر بوده صرفا به منظور تعظيم است، و ضمير جمع غايب در جمله" لم يستجيبوا" به مشركين برمي‌گردد، مي‌فرمايد: اي پيامبر! اگر مشركين دعوت ترا كه با قرآن معارضه كنند نپذيرفتند، پس خود بدان كه قرآن به علم خدا نازل شده و بدان كه خدا واحد است، حال آيا تو تسليم امر او مي‌شوي؟
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 12، ص 47، تفسير الكشاف، ج 2، ص 383.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 257
و اين وجه درست نيست، زيرا در زبان عرب احترام به وسيله استعمال صيغه جمع تنها در متكلم است كه در قرآن كريم در بسياري موارد خداي تعالي از خودش تعبير فرموده به: " ما چنين و چنان كرديم و يا مي‌كنيم"، و اما در خطاب و غيبت چنين تعبيري سابقه ندارد.
علاوه بر اين، استناد وحي الهي و تكلم رباني به خداي تعالي استنادي ضروري است و جاي شك نيست تا براي اثبات آن احتياج به دليل پيدا شود، پس آنچه از وحي كه رسول خدا (ص) تلقي مي‌كند، دلالتش بر اينكه كلام خدا است، دلالتي ضروري و بديهي است و احتياج ندارد به اينكه براي اثبات آن احتجاج شود، و به رسول خدا (ص) بفرمايد: دليل اينكه قرآن كلام ما است اين آزمايش را به عمل بياور كه به مشركين بگويي مثل قرآن را بياورند تا اگر نياوردند يقين كني كه قرآن كلام ما است. بله اين استدلال در كلام مخلوقين يعني انسانها و جن و ملك و هر هاتف ديگري بجا است و فرضا اگر هاتفي غيبي به شما سخني بگويد جا دارد اضافه كند و بگويد: اگر شك داري كه اين سخن از غيب است، از ملائكه است، از جن است، به فلان دليل تمسك كن، و نه تنها استدلالي بجا است بلكه لازم است، زيرا بدون دليلي حسي و عقلي نمي‌شود آن سخن را به فرشته و يا جني مستند كرد. و ما در سوره آل عمران در داستان زكريا مطالبي در اين باره گذرانديم، و بزودي بحث مستوفاي آن در جاي مناسب خواهد آمد- ان شاء اللَّه.
از اين هم كه بگذريم، اصولا مخاطب قرار دادن رسول خدا (ص) به خطابي به مثل" وَ أَنْ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" و مثل" فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" خالي از ركاكت نيست. از اين نيز كه بگذريم، خود استدلال نيز استدلالي است ناتمام كه توضيحش را مي‌دهيم.
بعضي «1» گفته‌اند: آيه شريفه خطابش هم متوجه رسول خدا (ص) و هم مؤمنين و يا تنها به مؤمنين است، براي اينكه مؤمنين نيز در دعوت ديني و تحدي به قرآن كه كتاب پروردگارشان است و بر آنان نازل شده با رسول خدا (ص) شريكند، و معناي آيه اين است كه: اگر مشركين شما را در پيشنهادتان كه همان معارضه با قرآن است اجابت نكردند، پس بدانيد كه قرآن نازل شده به علم خدا است، و بدانيد كه هيچ معبودي جز اللَّه نيست، پس آيا شما تسليم خدا مي‌شويد؟
بعضي «2» از صاحبان اين توجيه، وقتي متوجه عيب گفتار خود شدند كه معنا ندارد مؤمنين
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 12، ص 47، تفسير الكشاف، ج 2، ص 383.
(2)تفسير المنار، ج 12، ص 47.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 258
را كه داراي ايمان به خداي تعالي و به كتاب او بودند دعوت به پرستش خداي يكتا و به اين معنا كرد كه بدانند كتاب خدا نازل از ناحيه خداست، و بدانند كه خدا يگانه است و هيچ شريكي ندارد، ناگزير گفتار خود را اينطور اصلاح نمودند كه منظور از اين دعوت اين است كه شما مؤمنين وقتي ديديد كه مشركين از آوردن مثل قرآن عاجز شدند بر علم خود (و اينكه مي‌دانيد قرآن از ناحيه خداست و به علم او نازل شده و معبودي جز خدا نيست) ثبات قدم به خرج دهيد، و معناي اينكه در آخر فرمود: " فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" اين است كه آيا اين ثباتي كه گفتيم به خرج مي‌دهيد و بر اسلام خود و اخلاص در آن استوار مي‌مانيد؟ اشكالي كه در اين توجيه هست اين است كه آيه را با اينكه عموم و اطلاق دارد بدون دليل مقيد كرده‌اند، زيرا دليلي كه آورده‌اند تمام نيست، چون اگر مشركين دعوت رسول خدا (ص) و مؤمنين را اجابت نموده و رفته باشند از آلهه خود و ساير كساني كه اميد مساعدتشان را داشته‌اند كمك بگيرند و همه آنها خواهش پرستندگان خود را پذيرفته و جمع شده باشند، و در آخر از آوردن مثل قرآن عاجز مانده باشند، آن وقت است كه مي‌شود به خاطر اين دليل واضح به مؤمنين گفت: پس بدانيد- و به قول اين مفسر- و بر علم خود استوار بمانيد كه قرآن فوق كلام بشر است، و چنين و چنان است، زيرا در اين صورت حجت بر آنان تمام شده. و اما اگر مشركين به آن دستور كه فرمود: " فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ" عمل نكنند حال يا به خاطر اينكه يقين دارند كه قرآن كلام خدا است و به حق نازل از ناحيه او است و اگر مي‌گويند:
" افتراء است" صرف لجبازي است و عناد وادارشان كرده، نه اينكه به راستي معتقد به گفته خويش باشند و يا در قرآن شكي داشته باشند و يا اگر اين يقين را نداشته‌اند بدين جهت اقدام به معارضه نكردند كه مايوس از اجابت خدايان خود و معارضه با قرآن بودند، و يا اصلا در اين كلام خود جد نداشتند، و سخن بيهوده گفته‌اند، (در اين صورت چيزي به ايمان مؤمنين اضافه نمي‌شود، تنها حجت بر خود كفار تمام مي‌شود، و تمام شدن حجت بر كفار مبني بر نظريه ما است كه گفتيم خطاب در آيه متوجه مشركين است).
و خلاصه: اگر مشركين دعوت رسول خدا و يا مؤمنين و يا هر دو را نپذيرند اين نپذيرفتنشان به تنهايي دليل نمي‌شود بر اينكه قرآن از ناحيه خداي تعالي نازل شده مگر آنكه قبلا مشركين شركاء و ياران خود را دعوت به معارضه كرده باشند و آن شركاء اجابت نكرده باشند و ما مي‌دانيم كه از مشركين دعوتي اينگونه صورت نگرفته بود، تنها خود مشركين بودند كه پيشنهاد رسول خدا (ص) و مؤمنين را قبول نكردند، و قبول نكردن خود آنان هيچ سودي نمي‌بخشد. پس چاره‌اي جز اين نيست كه بگوييم معناي آيه اين است كه: اي رسول و اي
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 259
مؤمنين! اگر مشركين رفتند تا خدايان و ياران جني و انسي خود را دعوت كنند ولي كسي دعوتشان را نپذيرفت، و خود مشركين هم دعوت شما را قبول نكردند، پس بدانيد كه اين قرآن به علم خدا نازل شده و... و اين همان تقييدي است كه قبلا گفتيم دليلي بر آن نيست.
علاوه، بنا بر اين توجيه خداي تعالي مؤمنين را امر كرده كه در صورت تحقق يك امر فرضي كه هرگز تحقق نمي‌يابد ايمان بياورند و يا در ايمان خود استوار شوند، و كلام خداي تعالي اجل است از چنين چيزي، و اگر هم منظور اين بوده باشد كه به مؤمنين بفهماند مشركين نمي‌توانند مثل قرآن را بياورند، هر چند كه همه شركاء و ياراني كه سراغ دارند به كمك بگيرند، حق كلام اين بود كه بفرمايد: پس اگر دعوت شما را اجابت نكردند و هرگز هم اجابت نخواهند كرد پس بدانيد كه...".
هم چنان كه نظير اين تعبير را در جاي ديگر كه چنين منظوري در بين بوده آورده و فرموده است: " وَ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلي عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكافِرِينَ" «1» .

[مراد از توفيه اعمال (اعمال آنان را به آنان بر مي‌گردانيم) و بيان اينكه نتيجه عمل تابع اسباب و عوامل پديد آورنده عمل است]..... ص: 259

" مَنْ كانَ يُرِيدُ الْحَياةَ الدُّنْيا وَ زِينَتَها نُوَفِّ إِلَيْهِمْ أَعْمالَهُمْ فِيها وَ هُمْ فِيها لا يُبْخَسُونَ" مصدر" توفية" كه فعل" نوفي" از آن مشتق شده به معناي رساندن حق به صاحب آن است، البته رساندن بطور كامل. و ماده" بخس" كه فعل مضارع مجهول" يبخسون" از آن گرفته شده به معناي كمتر دادن اجر مزدور است.
اين آيه شريفه تهديد عليه كفاري است كه در برابر حق خاضع نمي‌شدند و يا آنكه حق بودن آن را فهميده بودند ولي زندگي دنيا را بر آخرت ترجيح داده آخرت را فراموش كرده بودند، و در عين تهديد ايشان بيان بعضي از سنت‌هاي جاري در اسباب اين فراموشي نيز هست و روشن مي‌شود كه چطور مي‌شود كفار از نعيم زندگي آخرت مايوس مي‌گردند.
توضيح اينكه، عمل آدمي هر طور كه باشد تنها آن نتيجه‌اي را كه منظور آدمي از آن عمل است به او مي‌دهد، اگر منظورش نتيجه‌اي دنيوي باشد نتيجه‌اي كه شاني از شؤون زندگي
__________________________________________________
(1)و اگر در باره آنچه ما بر بنده خود نازل كرده‌ايم شك داريد يك سوره مثل آن را بياوريد، و از خدا گذشته هر شاهدي داريد دعوت كنيد اگر راست مي‌گوييد، و اگر نكرديد و هرگز هم نخواهيد كرد، پس بترسيد از آتشي كه آتش‌گيره آن سنگ و مردمند، و براي كافران آماده شده است." سوره بقره، آيه 24"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 260
دنياي او را اصلاح مي‌كند، از مال و جمال و جاه، و يا بهتر شدن وضعش، عملش آن نتيجه را مي‌دهد، البته در صورتي آن نتيجه را مي‌دهد كه ساير اسبابي كه در حصول اين نتيجه مؤثرند مساعدت بكنند، و عملي كه به اين منظور انجام شده نتايج أخروي را ببار نمي‌آورد، زيرا فاعل آن، قصد آن نتايج را نداشته تا آن نتايج به دستش بيايد، و صرف اينكه عملي ممكن است و صلاحيت دارد كه در طريق آخرت واقع شود كافي نيست و رستگاري آخرت و نعيم آن را نتيجه نمي‌دهد، مثلا احسان به خلق و حسن خلق (هم مي‌تواند به نيت دوست‌يابي و جاه‌طلبي و نان قرض دادن انجام شود، و هم به نيت پاداش اخروي و تحصيل خوشنودي خداي تعالي) اگر به نيت خوشنودي خدا انجام نشود باعث اجر و پاداش اخروي و بلندي درجات نمي‌شود.
به همين جهت است كه مي‌بينيم بعد از جمله مورد بحث فرموده: " أُولئِكَ الَّذِينَ لَيْسَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ إِلَّا النَّارُ وَ حَبِطَ ما صَنَعُوا فِيها وَ باطِلٌ ما كانُوا يَعْمَلُونَ"، و خبر داده كه آنان وقتي وارد در حيات آخرت مي‌شوند، وارد در خانه‌اي مي‌شوند كه حقيقت و واقعيتش آتشي است كه تمامي اعمال دنيايي آنان را مي‌خورد، آن طور كه آتش هيزم را از بين مي‌برد، خانه‌اي كه آنچه در نظر اين دنياپرستان زيبا و مايه خرسندي بود نابود مي‌سازد و آنچه را كه كردند بي نتيجه و خنثي مي‌نمايد. آري دار آخرت چنين واقعيتي دارد و به همين جهت در جاي ديگر قرآن آن را" دار البوار: خانه هلاكت و نابودي" ناميده مي‌فرمايد: " أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَها" «1» . با اين بيان روشن مي‌شود كه هر يك از دو جمله" حَبِطَ ما صَنَعُوا فِيها"، و" وَ باطِلٌ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" به نوعي مفسر و بيانگر جمله" أُولئِكَ الَّذِينَ لَيْسَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ إِلَّا النَّارُ" مي‌باشند.
آنچه تا اينجا گفته شد دو نكته را روشن ساخت: نكته اول اينكه، مراد از توفيه اعمال و پرداخت كامل اعمال به آنان، پرداخت كامل نتايج اعمال آنان و رساندن آثاري است كه اعمالشان به حسب نظام اسباب و مسببات دارد، نه آن نتايجي كه خود آنان از اعمالشان در نظر داشتند، و به اميد رسيدن به آن نتايج، زحمت اعمال را تحمل كردند، دليلش هم اين است كه در اين نشاه از هر عملي آن نتيجه‌اي عايد صاحب عمل مي‌شود كه همه اسباب و عوامل دست‌اندركار آن عمل، براي آن عمل معين كرده‌اند، نه آن نتيجه‌اي كه صاحب عمل در نظر
__________________________________________________
(1)آيا نديدي افرادي را كه نعمت خداي را به جاي اينكه مبدل كنند بر نعمتي آخرتي، مبدل كردند به كفر، و اطرافيان خود را به دار البوار كشاندند، به جهنمي كه افروخته‌اش مي‌سازند." سوره ابراهيم، آيه 28 و 29"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 261
گرفته، و بر اين حساب بايد دانست كه چنين نيست كه هر كس به هر آرزويي كه دارد برسد، بلكه به آن نتايجي مي‌رسد كه عوامل مؤثر در زندگي و افعال او معين كرده باشند.
و خداي تعالي در جاي ديگر از كلام مجيدش از اين حقيقت اينطور تعبير كرده كه:
" وَ مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ نَصِيبٍ" «1»، ملاحظه مي‌كنيد كه در اين آيه نفرموده: " نؤته اياه"- ما هر منظوري كه داشته به او مي‌دهيم" بلكه فرموده: " نؤته منها- پاره‌اي از آن بهره‌ها را به او مي‌دهيم". و باز در جاي ديگر فرموده: " مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعاجِلَةَ عَجَّلْنا لَهُ فِيها ما نَشاءُ لِمَنْ نُرِيدُ ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْلاها مَذْمُوماً مَدْحُوراً" «2»، كه در اين آيه علاوه بر آن نكته‌اي كه در آيه قبلي بود اين بيان اضافي را هم دارد كه چنان نيست كه هر كس هر چه بخواهد و به همان مقدار كه خواسته به او مي‌رسد، بلكه زمام امور دنيا به دست خداي سبحان است، و طبق آنچه سنت اسباب بر آن جريان دارد به هر كس هر مقدار كه بخواهد مي‌دهد و هر چه را نخواهد نمي‌دهد، هر كه را كه بخواهد مقدم مي‌دارد و هر كه را بخواهد عقب مي‌اندازد.
نكته دوم اينكه اين دو آيه، يعني آيه" مَنْ كانَ يُرِيدُ الْحَياةَ الدُّنْيا وَ زِينَتَها نُوَفِّ إِلَيْهِمْ أَعْمالَهُمْ"- تا آخر آيه بعدي- حقيقتي از حقايق الهي را بيان مي‌كند.

بحث روايتي [(شامل رواياتي در ذيل آيات گذشته)]..... ص: 261

اشاره

مرحوم كليني در كافي در ذيل آيه" أَلا إِنَّهُمْ يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ" به سند خود از ابن محبوب از جميل بن صالح از سدير از ابي جعفر، امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: جابر بن عبد اللَّه به من خبر داد كه مشركين وقتي پيرامون كعبه به رسول خدا (ص) برمي‌خوردند، بعضي‌ها سر و كمر خود را اينطور خم مي‌كردند و جامه‌اي به سر خود مي‌انداختند تا رسول خدا (ص) آنها را نبيند، در اين باره بود كه خداي عز و جل اين جمله را نازل كرد: " أَلا إِنَّهُمْ يَثْنُونَ..." «3»
__________________________________________________
(1)و هر كس منظورش از اعمالي كه مي‌كند بهره‌هاي دنيوي باشد ما پاره‌اي از آن بهره‌ها را به او مي‌دهيم ولي ديگر در آخرت بهره‌اي اخروي ندارد." سوره شوري، آيه 20"
(2)هر كس دنياي نقد را بخواهد، ما از اين نقد به هر مقدار كه خود بخواهيم (نه به هر مقدار كه او خواسته است. آن هم نه به هر كس بلكه) به هر كس كه خود بخواهيم مي‌دهيم و سپس جهنمي برايش مقرر مي‌داريم تا او در كمال سر افكندگي و مطرودي، آن جهنم را بر افروزد." سوره اسري آيه 18".
(3)روضه كافي، ص 144، ح 115.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 262
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ از ابي رزين روايت كرده كه گفت: يكي از مشركين كمر خود را خم مي‌كرد و خود را با جامه‌اش پنهان مي‌ساخت. «1»
و در مجمع البيان از علي بن الحسين و ابي جعفر و جعفر بن محمد روايت شده كه فرمود:
كلمه" يثنوني" بر وزن" يفعوعل" است «2» .

[رواياتي در مورد رازق بودن خداي تعالي و تقدير روزي براي همه]..... ص: 262

و در تفسير عياشي از محمد بن فضيل از جابر از ابي جعفر (ع) روايت شده كه فرمود: مردي از باديه‌نشينان نزد رسول خدا (ص) آمد و عرضه داشت: يا رسول اللَّه! من داراي پسران و دختران و برادران و خواهران و پسر زاده‌ها و دختر زاده‌ها و برادر زاده‌ها و خواهر زاده‌هايي هستم، و زندگي بر ما خفيف است- يعني در سطحي بسيار پايين زندگي مي‌كنيم- اگر صلاح مي‌داني دعا كن خداي تعالي به زندگي ما وسعت و گشايشي دهد.
امام (ع) فرمود: وقتي كلام آن مرد به اينجا رسيد گريه‌اش گرفت و مسلمانان به حال او رقت كردند، رسول خدا (ص) اين آيه را تلاوت فرمود: " وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَي اللَّهِ رِزْقُها وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها كُلٌّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ"، آن گاه فرمود:
هر كس كه اينگونه شكم‌هاي گرسنه را كه رزقشان از ناحيه خداي تعالي ضمانت شده تكفل كند خداي تعالي رزق او را ريزان كند آن چنان كه آب در سراشيبي فرو مي‌ريزد، آن گاه رسول خدا (ص) دعا كرد و مسلمانان آمين گفتند.
امام باقر (ع) سپس فرمود: شخصي كه آن مرد را در زمان عمر ديده و حال او را پرسيده بود به من گفت كه آن مرد در جوابم گفت: " بعد از دعاي رسول خدا (ص) داراي بهترين وضع شدم، وضعم در ميان افرادي كه خدا رزق حلالشان داده از همه بهتر و مالم از همه بيشتر است". «3»
و در الدر المنثور است كه حكيم ترمذي در كتاب" نوادر الاصول" خود، و حاكم- وي حديث را صحيح دانسته- و ابن مردويه، و بيهقي در كتاب" شعب الايمان" از ابن مسعود از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود:
وقتي مقدر شده باشد كه يكي از شما در سرزميني از دنيا برود، براي او حاجتي پيش مي‌آيد كه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 3، ص 320.
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 142.
(3)تفسير عياشي، ج 2، ص 139. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 263
مجبور شود به آن سرزمين سفر كند و سفر خواهد كرد تا آخرين گامي كه مقدر شده بردارد بر مي‌دارد، آن گاه در همان نقطه قبض روح و آن زمين در روز قيامت او را بيرون مي‌اندازد و مي‌گويد: پروردگارا اين آن امانتي است كه به من سپردي. «1»
مؤلف: تفسير بودن اين روايت براي آن آيه خيلي روشن نيست.
و در كافي به سند خود از ابي حمزه ثمالي از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) در حجة الوداع فرمود: مردم! آگاه باشيد كه جبرئيل (روح الامين) به دلم انداخت كه هيچ انساني از دنيا نمي‌رود مگر بعد از آنكه رزقي كه برايش معين شده تا به آخر خورده باشد، بنا بر اين، از خدا بترسيد و در طلب رزق معتدل باشيد و دير رسيدن چيزي از رزق، شما را واندارد به اينكه آن را با ارتكاب يكي از گناهان طلب كنيد، زيرا خداي تعالي ارزاق را كه بين خلق خود تقسيم كرده حلالش را تقسيم كرده، نه حرامش را.
بنا بر اين هر كس از خدا پروا كند و خويشتن‌دار باشد، خداي عز و جل رزق او را از راه حلال مي‌رساند و هر كس پرده پوشش خدايي را پاره كند و رزق خويش را از راه غير مشروع به دست بياورد خداي تعالي از باب قصاص همان مقدار از رزق حلال او را دريغ نموده، در عين حال در حساب او محاسبه مي‌كند. «2»
مؤلف: اين روايت از روايات مشهوري است كه هم عامه و هم خاصه به طرقي بسيار، آن را روايت كرده‌اند.
و در تفسير عياشي از ابي الهذيل از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود:
خداي سبحان ارزاق را بين بندگانش تقسيم نمود و مقدار بسياري را زيادي آورده كه آن را بين هيچكس تقسيم نكرده و آيه" وَ سْئَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ" به همين زيادت اشاره نموده مي‌فرمايد: از آنچه خداي تعالي زيادي آورده درخواست كنيد. «3»
مؤلف: اين روايت از رسول خدا (ص) نيز نقل شده و ما در تفسير آيه شريفه" وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ" «4» و آيه شريفه" وَ سْئَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ" «5» پاره‌اي روايات در اين معنا آورديم.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 3، ص 321.
(2)اصول كافي، ج 2، ص 74.
(3)تفسير عياشي، ج 1، ص 239.
(4)"سوره آل عمران، آيه 27".
(5)"سوره نساء، آيه 32".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 264

[دو روايت از امام باقر و امام صادق (عليهما السلام)، مربوط به طلب روزي حلال از راه كار و تلاش]..... ص: 264

و در كافي از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: امير المؤمنين بارها مي‌فرمود: بدانيد و به يقين بدانيد كه خداي عز و جل به هيچ بنده‌اي هر قدر هم تلاشگر باشد و هر قدر زرنگي و چاره‌انديشي‌اش عظيم باشد و بسيار حيله‌گر و نيرنگ باز باشد اجازه نمي‌دهد از مقدراتي كه او در ذكر حكيم برايش تقدير كرده پيشي گرفته و آن مقدرات را تغيير دهد. ايها الناس! هيچ انساني به علت مهارتش نمي‌تواند پشيزي از آنچه برايش مقدر شده زيادتر به دست آورد و هيچ انساني به علت حماقت و كودني‌اش پشيزي از آنچه برايش مقدر شده كمتر نمي‌گيرد.
و بنا بر اين كسي كه به اين دو نكته علم و اعتقاد داشته و بر طبق آن عمل كند در به دست آوردن بهره‌اش از ساير مردم راحت‌تر است، و كسي كه به اين معاني علم دارد و ليكن بر طبق آن عمل نمي‌كند در خسارتش از همه مردم خاسرتر و زيان‌كارتر است، و چه بسيار افرادي كه غرق نعمتند ولي خدا به منظور استدراج غرق نعمتشان كرده و چه بسيار گرفتاران و تهي دستاني كه خدا خيرشان را در تهي دستي ديده.
بنا بر اين، اي تلاشگر در تلاش خود از خدا پروا داشته باش و در شتابت كوتاه بيا، و از خواب غفلتت بيدار شو، و در آنچه از ناحيه خداي عز و جل به زبان پيامبر گرامي‌اش جاري شده تفكر كن... «1»
و در كافي به سند خود از ابن ابي عمير از عبد اللَّه بن حجاج از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: محمد بن منكدر بارها مي‌گفت من خيال نمي‌كردم كه علي بن الحسين (ع) فرزندي از خود به يادگار خواهد گذاشت كه از خودش بهتر باشد، و چون فرزندش محمد بن علي را ديدم رفتم تا او را موعظه‌اي كنم، ولي او مرا موعظه كرد. دوستانش از او پرسيدند به چه چيز تو را موعظه كرد؟ گفت: روزي كه هوا بسيار گرم بود به اطراف مدينه رفتم و به ابو جعفر محمد بن علي كه مردي تنومند بود برخوردم و ديدم كه به دست دو غلام و يا آزاد شده سياه تكيه كرده است در دل با خود گفتم سبحان اللَّه! مرد محترمي از محترمين قريش در اين ساعت روز و با چنين حالتي به دنبال دنيا برخاسته جا دارد او را موعظه‌اي كنم و حتما اين كار را خواهم كرد.
لا جرم به نزديكش رفته سلام كردم، ايشان در حالي كه عرق از سر و رويش مي‌ريخت با حالتي كه بيانگر بي مهري بود جواب سلامم را داد. عرض كردم: خدا تو را اصلاح كند آيا اين درست است كه مردي محترم از شيوخ قريش در اين ساعت و با اين حالت در طلب دنيا باشد؟ و
__________________________________________________
(1)كافي
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 265
آيا اگر در همين حال اجلت فرا رسد فكر مي‌كني كه در چه حالي از دنيا رفته باشي؟ فرمود: اگر مرگ من در اين ساعت برسد در حالي رسيده كه من مشغول طاعت خداي عز و جل هستم و خود و عيالم را از تو و از مردم بي نياز مي‌كنم، ترس من تنها از اين است كه مرگم در حالي برسد كه مشغول گناهي از گناهان باشم. گفتم: بله، خدا رحمتت كند تو درست گفتي، من آمدم تو را موعظه كنم تو مرا موعظه كردي. «1»
و در همان كتاب از عبد الاعلي مولاي آل سام روايت كرده كه گفت: روزي تابستاني كه هوا بسيار گرم بود در يكي از راههاي مدينه به امام صادق (ع) برخورده عرض كردم: فدايت شوم آيا با آن وضعي كه نزد خداي تعالي و با آن قرابتي كه نسبت به رسول خدا (ص) داري در مثل چنين روزي چرا خود را به زحمت مي‌اندازي؟ فرمود: اي عبد الاعلي به طلب رزق برخاسته‌ام تا از كسي مثل تو بي نياز باشم. «2»
مؤلف: بين اعتقاد به اينكه رزق تقسيم شود، و بين امر به طلب رزق منافاتي نيست و اين معنا روشن است.

[چند روايت در باره خلقت آسمانها و زمين و جمله: " وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَي الْماءِ"]..... ص: 265

و در الدر المنثور است كه طيالسي و احمد و ترمذي- وي حديث را حسن دانسته- و ابن ماجه و ابن جرير و ابن منذر و ابو الشيخ در كتاب" العظمة" و ابن مردويه و بيهقي در كتاب" الاسماء و الصفات" از ابي رزين روايت كرده‌اند كه گفته است: به رسول خدا (ص) عرضه داشتم پروردگار ما قبل از آنكه خلق خود را بيافريند كجا بود؟ فرمود: در عمائي بود كه ما تحت و ما فوق آن هوا بود، و عرش خود را بر آب خلق كرد. «3»
مؤلف: كلمه" عماء" به معناي ابر و مه غليظي است كه جلو ديد چشم را بگيرد و كلمه" ما" در" ما تحت و ما فوق" موصوله است و مراد از" هوا" فضايي است كه از هر چيز خالي باشد، هم چنان كه در جمله" أَفْئِدَتُهُمْ هَواءٌ- دلهايشان خالي است" به اين معنا آمده.
ممكن هم هست حرف" ما" نافيه و كلمه" هواء" به همان معناي معروفش باشد كه در اين صورت منظور از آن جمله، اين مي‌شود كه: خداي تعالي در عمائي بود كه مانند ساير عماءها (ابرها) بالا و پائينش را هواء احاطه نداشت.
و اين روايت از روايات تجسم است (كه يا بايد طرح و طرد شود، و يا توجيه گردد)،
__________________________________________________
(1)كافي، بحار الانوار، ج 11، (حالات امام باقر) ص 82.
(2)كافي.
(3)الدر المنثور، ج 3، ص 322.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 266
و لذا آن را توجيه كرده‌اند به اينكه تعبير به عماء كنايه است از غيب ذات كه ديدگان از ديدنش ناتوان و عقول از دركش حيرانند.
و در همان كتاب است كه احمد، بخاري، ترمذي، نسايي و ابو الشيخ در كتاب" العظمة" و ابن مردويه و بيهقي در كتاب" الاسماء و الصفات" همگي از عمران بن حصين روايت كرده‌اند كه گفت: اهل يمن به رسول خدا (ص) عرضه داشتند: يا رسول اللَّه! بما خبر بده از اول اين امر كه چگونه بوده است؟ فرمود: خداي تعالي قبل از هر چيز بود، و در آن هنگام عرش او بر آب بود، و در لوح محفوظ ذكر همه چيز را نوشت و آن گاه آسمانها و زمين را خلق كرد. (در اين هنگام شخصي) ندا در داد كه: اي پسر حصين ماده شترت رفت، من (رسول خدا (ص) و مردم يمن را ترك گفته) به دنبال شترم روانه شدم ديدم حيوان به طمع آب سرابهايي را كه در بيابان از دور مي‌بيند تعقيب مي‌كند، و خلي متاسف شدم و دلم مي‌خواست از شترم چشم‌پوشي كرده خود را به حضور رسول خدا (ص) برسانم. «1»
مؤلف: عده‌اي از رجال حديث اين روايت را از بريده نقل كرده‌اند، و در آخر روايت آنان آمده كه بريده گفت: سپس شخصي نزدم آمد و گفت: ماده شترت فرار كرد، من از محضر رسول خدا (ص) بيرون آمدم، ولي برق سراب نگذاشت ببينم شتر در كدام طرف بيابان است، و خيلي دلم مي‌خواست از آن صرف نظر كنم. و اينكه يك جريان به دو نفر نسبت داده شده خود دليل بر سستي و بي اعتباري اين دو حديث است. «2»

[روايتي در مورد" لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا" و بيان مراد از نيكوكارتر بودن]..... ص: 266

و باز در همان كتاب در ذيل جمله" لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا" آمده كه داوود بن محبر (مركب ساز) در كتاب" العقل" و ابن جرير و ابن ابي حاتم و حاكم در" التاريخ" و ابن مردويه از ابن عمر روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي رسول خدا (ص) آيه" لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا" را تلاوت كرد، پرسيدم: يا رسول اللَّه! معناي اين جمله چيست؟ فرمود: معنايش اين است كه خدا مي‌خواهد شما را بيازمايد و معلوم كند عقل كدامتان بهتر است. آن گاه فرمود: و عقل آن كسي از شما بهتر است كه از همه شما بيشتر از گناه و محارم الهي پرهيز كند و به طاعت خدا داناتر- و در نسخه‌اي ديگر عامل‌تر- باشد. «3»
و در كافي با ذكر سند از سفيان بن عيينه از امام صادق (ع) روايت كرده كه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 3، ص 221.
(2 و 3)الدر المنثور، ج 3، ص 322.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 267
در تفسير اين كلام خداي عز و جل" لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا" فرمود: منظور خداي تعالي اين نيست كه كداميك از شما زيادتر عمل مي‌كنيد، بلكه منظور اين است كه كداميك بيشتر به واقع اصابه مي‌كنيد، يعني درست‌تر عمل مي‌كنيد، و (منشا همه درستي‌ها) و اصابه‌ها همانا ترس از خدا و نيت صادق است.
آن گاه فرمود: عمل را باقي گذاشتن (و به آن ادامه دادن و تمرين كردن) تا زماني كه خالص شود سخت‌تر است از خود عمل، و عمل خالص آن عملي است كه منظورت از انجام آن اين نباشد كه غير از خدا كسي تو را در برابر آن ستايش كند، و اين چنين نيتي از خود عمل دشوارتر است. البته اين را هم بدانيد كه نيت، خود همان عمل است. آن گاه اين آيه را تلاوت كردند: " قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلي شاكِلَتِهِ" «1» .
مؤلف: اينكه امام فرمود: " بايد بدانيد كه نيت، همان عمل است" معنايش اين است كه عمل هيچ اثري ندارد مگر طبق آن نيتي كه با عمل بوده.

[دو روايت در باره اينكه مراد از" امت معدوده" در آيه شريفه، امام زمان (ع) و اصحاب اويند]..... ص: 267

و صاحب تفسير نعماني به سند خود از اسحاق بن عبد العزيز از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" لَئِنْ أَخَّرْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ إِلي أُمَّةٍ مَعْدُودَةٍ" فرمود: منظور از" عذاب" خروج مهدي (ع)، و منظور از" امت معدوده" اهل بدر و اصحاب آن جنگ است. «2»
مؤلف: اين معنا را كليني در كافي «3» و قمي «4» و عياشي «5» در تفسير خود از امام علي و امام باقر و امام صادق (ع) روايت كرده‌اند.
و در مجمع البيان است كه بعضي گفته‌اند: منظور از امت معدوده اصحاب مهدي (ع) است كه عددشان سيصد و ده و اندي نفر است- به مقدار عدد اصحاب بدر- كه در روز ظهورش در يك ساعت دور آن جناب جمع مي‌شوند، همانطور كه قطعات ابرهاي پائيزي دور هم جمع مي‌شوند. آن گاه گفته است: اين معنا از امام ابي جعفر و ابي عبد اللَّه (ع) روايت شد است. «6»
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 16.
(2)تفسير نعماني.
(3)كافي. [.....]
(4)تفسير قمي، ج 1، ص 323.
(5)تفسير عياشي، ج 2، ص 140.
(6)مجمع البيان، ج 5، ص 144.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 268
و در تفسير قمي در ذيل جمله" إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" آمده كه امام فرمود: يعني در شدائد صبر مي‌كنند، و در روز راحتي اعمال صالح انجام مي‌دهند. «1»

[روايتي در مورد تقسيم امت محمد (ص) در روز قيامت به سه دسته و حبط اعمال دو دسته از آنان]..... ص: 268

و در الدر المنثور در ذيل آيه" مَنْ كانَ يُرِيدُ الْحَياةَ الدُّنْيا" آمده كه بيهقي در كتاب" الشعب" از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: وقتي قيامت بپا شود امت من سه طائفه خواهند شد: 1- فرقه‌اي كه خداي تعالي را به خلوص عبادت مي‌كرده‌اند 2- فرقه‌اي كه خداي تعالي را به رياء بندگي مي‌كرده‌اند 3- فرقه‌اي كه خدا را عبادت مي‌كردند تا به سودي دنيوي برسند. خداي تعالي به آنكه به منظور دنيا خدا را عبادت مي‌كرد مي‌فرمايد: تو را به عزت و جلال خودم سوگند مي‌دهم بگو كه در عبادتت چه منظور داشتي؟ در پاسخ مي‌گويد: منظورم دنيا بود. خطاب مي‌رسد لا جرم آنچه از راه عبادت جمع كردي برايت سودي ندارد و به سوي آن برنخواهي گشت، او را به سوي آتش ببريد.
و به آنكه عبادت خدا را ريايي انجام داده است مي‌فرمايد: تو را به عزت و جلال خود سوگند مي‌دهم بگو كه از عبادت من چه منظوري داشتي؟ مي‌گويد: منظورم خودنمايي بود. پس خطاب مي‌رسد هر عبادتي كه مي‌كردي و با آن خودنمايي مي‌نمودي به درگاه ما نرسيده در نتيجه آن عبادت، امروز سودي به حالت ندارد، او را به سوي آتش ببريد.
و به آنكه عبادت خدا را به خلوص انجام مي‌داده خطاب مي‌رسد: تو را به عزت و جلالم سوگند، بگو كه به چه منظوري مرا عبادت مي‌كردي؟ مي‌گويد: به عزت و جلالت سوگند كه تو خود از من بهتر مي‌داني كه تو را فقط صرفا براي خوشنودي و پاداش خانه آخرتت عبادت مي‌كردم. خطاب مي‌رسد: آري، راست گفتي اي بنده من، او را به سوي بهشت ببريد. «2»
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1، ص 323.
(2)الدر المنثور، ج 3، ص 323.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 269

[سوره هود (11): آيات 17 تا 24]..... ص: 269

اشاره

أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتابُ مُوسي إِماماً وَ رَحْمَةً أُولئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ مَنْ يَكْفُرْ بِهِ مِنَ الْأَحْزابِ فَالنَّارُ مَوْعِدُهُ فَلا تَكُ فِي مِرْيَةٍ مِنْهُ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يُؤْمِنُونَ (17) وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً أُولئِكَ يُعْرَضُونَ عَلي رَبِّهِمْ وَ يَقُولُ الْأَشْهادُ هؤُلاءِ الَّذِينَ كَذَبُوا عَلي رَبِّهِمْ أَلا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الظَّالِمِينَ (18) الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ يَبْغُونَها عِوَجاً وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ (19) أُولئِكَ لَمْ يَكُونُوا مُعْجِزِينَ فِي الْأَرْضِ وَ ما كانَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِياءَ يُضاعَفُ لَهُمُ الْعَذابُ ما كانُوا يَسْتَطِيعُونَ السَّمْعَ وَ ما كانُوا يُبْصِرُونَ (20) أُولئِكَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ (21)
لا جَرَمَ أَنَّهُمْ فِي الْآخِرَةِ هُمُ الْأَخْسَرُونَ (22) إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ أَخْبَتُوا إِلي رَبِّهِمْ أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيها خالِدُونَ (23) مَثَلُ الْفَرِيقَيْنِ كَالْأَعْمي وَ الْأَصَمِّ وَ الْبَصِيرِ وَ السَّمِيعِ هَلْ يَسْتَوِيانِ مَثَلاً أَ فَلا تَذَكَّرُونَ (24)

ترجمه آيات..... ص: 269

آيا كسي كه از ناحيه پروردگارش برهاني چون نور روشن دارد و به دنبال آن نور، شاهدي هم از سوي او مي‌باشد، و پيش از آن، كتاب موسي كه پيشوا و رحمت بود (گواهي بر آن مي‌دهد همچون كسي است كه
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 270
چنين نباشد)، آن (حق‌طلبان و حقيقت جويان) به او ايمان مي‌آورند و هر كس از گروه‌هاي مختلف به او كافر شود آتش وعده‌گاه اوست، پس تو در باره نور خودت (قرآن) در شك مباش كه آن حق است و از ناحيه پروردگار تو است، ولي بيشتر مردم ايمان نمي‌آورند (17).
و كيست ستمكارتر از آن كس كه دروغ را به خدا افتراء مي‌بندد، اينگونه افراد بر پروردگارشان عرضه مي‌شوند و گواهان خواهند گفت: خدايا اينها بودند كساني كه بر پروردگار خود دروغ بستند، آگاه باشيد كه لعنت خدا بر ستمكاران است (18).
همانهايي كه راه خدا را مي‌بندند و آن را كج و معوج نشان مي‌دهند و به نشاه قيامت كفر مي‌ورزند (19).
اينها (بدانند) كه نمي‌توانند خدا را در زمين به ستوه آورند و (اصولا) غير خدا هيچ اوليايي ندارند (و از ناحيه يگانه وليشان) عذابي مضاعف دارند، نه ديگر قدرت شنوايي برايشان مي‌ماند و نه نيروي بينايي (20).
اينها همانهايند كه (در دنيا) حقيقت ذاتشان را باختند و از دست دادند، و در قيامت اثري از آن افتراءاتشان نمي‌بينند (21).
در نتيجه در آخرت زيانكارترين افراد نيز همينهايند (22).
كساني كه ايمان آورده اعمال صالح انجام مي‌دهند و به منظور تقرب به خدايشان براي او تواضع مي‌كنند، اهل بهشت و در آن جاودانند (23).
مثل اين دو طايفه مثل كور و كر، و بينا و شنوا است، اگر اين دو طايفه يكسان باشند آن دو طايفه نيز يكسان خواهند بود، پس چرا به خود نمي‌آيند (24)

بيان آيات..... ص: 270

اشاره

از ظاهر اين آيات برمي‌آيد كه در زمينه دلخوش كردن رسول خدا (ص) و تقويت ايمان آن جناب به كتاب خدا و تاكيد بصيرتش نسبت به وظيفه‌اش سخن دارد. پس سياق كلام در اين آيات سياق خطاب به رسول خدا (ص) است، همانطور كه در آيات قبل، تا آنجا كه مشركين متهمش كردند به دروغ بستن به خدا، روي سخن به آن جناب بود. بعد از نقل آن اتهام باز روي سخن به آن جناب كرد كه عليه مشركين تحدي كن و بگو:
اگر راست مي‌گويند ده سوره مثل قرآن بياورند و به خدا افترا ببندند. و در آخر به آن جناب امر مي‌كند به اينكه دلخوش بدارد، و بر علمي كه نسبت به خدايي بودن قرآنش دارد ثبات به خرج دهد، يعني بداند كه او بر حق است و به خدا افتراء نبسته، پس از اينكه اكثر مردم (مشركين) از پذيرفتن دعوتش اعراض مي‌كنند دل چركين نباشد، و در ايمان و علم خود دچار ترديد نگردد.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 271
" أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتابُ مُوسي إِماماً وَ رَحْمَةً".
اين جمله تفريع و نتيجه‌گيري از گفتار سابق است كه در زمينه احتجاج عليه افتراء بودن قرآن و استدلال بر خدايي بودن آن سخن داشت. و كلمه" من: كسي كه" در آغاز آيه مبتداء است و خبر آن كه كلمه" كغيره" و يا چيزي نظير آن است كه حذف شده و تقدير كلام چنين است: آيا كسي كه از ناحيه پروردگارش داراي بينه و علم قطعي است مثل ديگران است؟ دليل بر اين تقدير دنباله آيه است كه هر دو طايفه را نام برده و مي‌فرمايد: " أُولئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ مَنْ يَكْفُرْ بِهِ مِنَ الْأَحْزابِ فَالنَّارُ مَوْعِدُهُ"- دسته اول به آن ايمان دارند- دسته دوم يعني كسي كه از احزاب به آن كفر بورزد آتش موعد او است.
و استفهامي كه در آيه شده استفهام انكاري است، يعني مي‌خواهد بفرمايد: اين دو طايفه يكسان نيستند آيا كسي كه چنين و چنان باشد مثل كسي است كه اينطور نباشد؟ و تو اي پيامبر اين اوصاف را داري، پس در باره قرآن ترديد مكن.

[معناي" بينه" و موارد اطلاق و استعمال آن]..... ص: 271

" عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ"- كلمه" بينة" صفت مشبهه است و معنايش دليل ظاهر و واضح است، چيزي كه هست بسياري از امور واضح و ظاهر آن قدر ظهور دارند كه هر چه هم متعلق به آنها شود آن را نيز روشن مي‌سازند، مثل نور كه خودش ظاهر و واضح است و هر چه هم متعلق به آنها شود آن را نيز روشن مي‌سازند، مثل نور كه خودش ظاهر و واضح است و هر چه هم نزديكش شود ظاهر مي‌گردد، و به همين خاطر كلمه" بينة" بسيار مي‌شود كه در باره چيزهايي استعمال مي‌شود كه به وسيله آن چيزهاي ديگر روشن و واضح مي‌گردد، نظير حجت و آيت كه از آن دو، تعبير به" بينه" مي‌شود. شاهدي را هم كه به نفع مدعي شهادت مي‌دهد از اين رو بينه مي‌نامند كه ادعاي او را روشن مي‌كند.
در قرآن كريم نيز در آيات زيادي حجت و آيت را بينه خوانده، از آن جمله: " لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ" «1» . و در آيه زير آيت خود را بينه خوانده مي‌فرمايد: " قَدْ جاءَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ هذِهِ ناقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً" «2» و در حكايت كلام نوح (ع) بصيرت خاص الهي را كه خداي تعالي آن را به انبياء خود اختصاص داده بينه خوانده و فرموده: " يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ آتانِي رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ" «3» . و نيز مطلق بصيرت الهي را بينه خوانده،
__________________________________________________
(1)تا هر كس هلاك مي‌شود با داشتن حجت عليه خود هلاك گردد." سوره انفال، آيه 42"
(2)از ناحيه پروردگارتان بينه‌اي برايتان آمد، و آن اين ناقه خداست كه براي شما آيت و معجزه‌اي است." سوره اعراف، آيه 73"
(3)اي قوم من، اگر من داراي بصيرتي از ناحيه پروردگارم باشم، و او رحمتي از ناحيه خود به سوي من نازل كرده باشد (باز هم حقيقت حال بر شما پوشيده خواهد ماند)." سوره هود، آيه 28"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 272
هم چنان كه آيه زير ظهور در چنين بصيرتي دارد: " أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ كَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ وَ اتَّبَعُوا أَهْواءَهُمْ" «1» در جاي ديگر خداي تعالي نيز در همين معنا فرموده: " أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها" «2» .

[بينه در آيه: " أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ..." به معناي بصيرت الهي است و جمله مذكور منطبق بر رسول خدا (ص) است]..... ص: 272

و ظاهرا منظور از بينه در آيه مورد بحث به قرينه مقامي كه اين آيه دارد معناي اخير باشد كه اختصاص به انبياء ندارد بلكه عمومي است. قرينه و دليل اين معنا جمله بعد از جمله مورد بحث است كه مي‌فرمايد: " أُولئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ"، هر چند كه از نظر مورد، تنها رسول خدا (ص) منظور است، چون كلام در زمينه‌اي است كه جمله" فَلا تَكُ فِي مِرْيَةٍ مِنْهُ- پس تو اي پيامبر در آن بينه ترديد مكن" بر آن زمينه متفرع مي‌شود.
در نتيجه منظور از بينه، آن بصيرت الهيي است كه خداي تعالي به نفس رسول اللَّه (ص) داده بود، نه خود قرآن كريمي كه بر آن جناب نازل فرمود، براي اينكه علي الظاهر اگر منظور، قرآن بود درست نبود كه جمله" فَلا تَكُ فِي مِرْيَةٍ مِنْهُ"، بر آن متفرع شود، (براي اينكه اين درست نيست كه به آن جناب بفرمايد: تو داراي قرآني هستي كه از ناحيه پروردگارت به تو داده شده پس در آن ترديد مكن، و اين بر كسي پوشيده نيست). خواهي گفت: آخر در قرآن كريم، قرآن بينه خوانده شده آنجا كه فرموده: " قُلْ إِنِّي عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ كَذَّبْتُمْ بِهِ" «3» مي‌گوييم منافات ندارد كه در آيه مورد بحث به معناي بصيرت باشد نه به معناي قرآن. زيرا آيه مورد بحث در مقامي است و آيه سوره انعام در مقامي ديگر.
با بياني كه گذشت روشن مي‌گردد اينكه بعضي «4» گفته‌اند منظور از كلمه" من كان..."
خصوص رسول خدا (ص) است، به اين معنا كه اراده استعمالي، آن جناب را مخصوص نموده به اينكه معناي كلمه خاص باشد، سخن درستي نيست، و اگر آن جناب منظور هست به خاطر اين است كه مورد با آن جناب منطبق مي‌شود (و قهرا به ذهن مي‌رسد كه تنها آن
__________________________________________________
(1)آيا كساني كه داراي بينه‌اي از ناحيه پروردگارشان هستند مانند كسانيند كه عمل زشتشان در نظرشان زينت داده شده در نتيجه پيرو هواهاي خود شده‌اند." سوره محمد، آيه 14"
(2)آيا كسي كه مرده بود سپس زنده‌اش كرده، برايش نوري قرار داديم تا با آن نور در بين مردم زندگي و رفت و آمد كند، مثل كسي است كه در ظلمت‌هايي چند قرار دارد، كه از آن به در نتواند گشت؟.
" سوره انعام، آيه 122"
(3)بگو من بر بينه‌اي از ناحيه پروردگارم هستم، و شما آن را تكذيب كرديد." سوره انعام، آيه 57"
(4)تفسير مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 130.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 273
حضرت منظور است، در حالي كه آن جناب تنها منظور نيست).
و همچنين اينكه بعضي «1» گفته‌اند: منظور از اين جمله خصوص مؤمنين از اصحاب رسول خدا (ص) است، زيرا دليلي كه اين تخصيص را برساند در دست نيست.
و نيز با بيان گذشته ما فساد گفتار بعضي «2» ديگر روشن مي‌شود كه گفته‌اند: مراد از كلمه" بينة" قرآن است. و يا گفته‌اند: «3» منظور از آن حجت، عقل است، و اگر به خدا نسبت داده شده و فرموده: " بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ" از اين جهت است كه نصب كننده ادله عقليه و نقليه خداي تعالي است. وجه فساد اين گفته‌ها اين است كه اولا دليلي بر اين تخصيص نيست. و در ثاني بينه‌اي را كه از ناحيه خداي تعالي براي رسول گراميش قائم مي‌شود نبايد با تعريف الهي كه براي ما و از ناحيه عقول ما قائم مي‌شود مقايسه نمود.

[معناي شاهد در: " وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ" و اثر شهادت در اعتماد به مورد شهادت و ايمان به آن]..... ص: 273

" وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ"- منظور از شهادت در اينجا تحمل شهادت نيست، بلكه اداي شهادت است. ساده‌تر بگويم: منظور شهادت دادن است، شهادتي كه صحت امر مشهود را افاده كند، زيرا مقام، مقام تثبيت حقانيت قرآن است و در چنين مقامي مناسب اين است كه شهادت به معناي اداء باشد نه به معناي تحمل.
حال ببينيم آن شاهد كيست؟ ظاهرا مراد، بعضي از افرادي است كه به حجيت و حقانيت قرآن يقين داشته، و در اين يقين خود بصيرتي الهي دارند، و به خاطر همان بصيرت و يقين به قرآن ايمان آورده و شهادت داده‌اند به اينكه قرآن حق است، و از ناحيه خداي تعالي نازل شده، هم چنان كه شهادت داده‌اند به يكتايي خداي تعالي و به رسالت رسول خدا (ص)، چون شهادت دادن چنين كساني كه داراي يقين و بصيرت هستند، از هر انساني كه اين شهادت را بشنود ترديد ناشي از وحشت و غريب بودن اينكه كتابي از آسمان بر فردي از انسانها نازل شود را از بين مي‌برد، و نيز وحشت آدمي را از اينكه چگونه جرأت كنم به اين شخص و اين كتاب ايمان بياورم را زائل مي‌سازد. آري آدمي نسبت به امري هر قدر هم ايمان داشته باشد وقتي خود را در آن ايمان تنها ببيند از اظهار ايمان خود وحشت مي‌كند، با خود فكر مي‌كند چگونه ايمان خود را اظهار كنم، در حالي كه تمام مردم دنيا بر خلاف اعتقاد من هستند، ولي همين كه ديد ديگران نيز به آن امر ايمان پيدا كرده و نظريه و اعتقاد او را تاييد نموده‌اند آن
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان، ج 3، جزء 11، (به نقل از جبائي).
(2)تفسير مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 129. [.....]
(3)تفسير مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 130 (به نقل از ابو مسلم).
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 274
وحشت از دلش زايل گشته، قلبش قوي و دلش محكم مي‌شود، و با جرأت ايمان خود را اظهار مي‌نمايد. خداي تعالي به چيزي نظير اين معنا استدلال كرده و فرموده: " قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كانَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ كَفَرْتُمْ بِهِ وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ عَلي مِثْلِهِ فَآمَنَ وَ اسْتَكْبَرْتُمْ" «1» .
و بنا بر اين، پس جمله" يتلوه" از مصدر" تلو" است، نه از مصدر" تلاوت"، و ضمير" ها" در آن به كلمه" من: كسي كه" بر مي‌گردد، البته ممكن هم هست به كلمه" بينه" برگردد. و اگر بگويي كلمه" بينة" مؤنث است، و اگر مرجع آن ضمير باشد بايد مي‌فرمود" يتلوها"؟ در پاسخ مي‌گوييم: اين بدان اعتبار است كه بينه نور و دليل است، و نور و دليل مذكرند و شاهد نامبرده دنبال آن نور و دليل مي‌رود و برگشت هر دو وجه به يك معنا است، چون شاهدي كه دنبال" فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ- كسي كه داراي بينه است" مي‌رود، قهرا دنبال نور و دليل او نيز رفته است، و ضمير در كلمه" منه" به كلمه" من" بر مي‌گردد، نه به كلمه" ربه"، و برنگشتن آن به كلمه" بينة" به خوبي روشن است، و حاصل معناي آيه اين مي‌شود كه: آيا كسي كه خودش نسبت به امري داراي نور و بصيرتي الهي است و كسي دنبال او مي‌رود كه از خود او است، و بر صحت امر او استقامت و بر كار او شهادت مي‌دهد مثل كسي است كه چنين نباشد؟

[اشاره به انطباق" شاهد منه" در آيه شريفه با امير المؤمنين (ع) و وجوه ديگري كه مفسرين در باره مراد از شاهد گفته‌اند]..... ص: 274

و بنا بر اين وجه، آيه شريفه با رواياتي منطبق مي‌شود كه هم شيعه آنها را قبول دارد و نقل كرده و هم سني، و در آن روايات آمده كه مقصود از" شاهد" علي بن ابي طالب (صلوات اللَّه عليه) است، البته اين وقتي است كه منظور روايات اين باشد كه مورد آيه با آن جناب منطبق است، نه به اين معنا كه الفاظ آيه در مورد آن جناب استعمال شده است- اين بود نظريه ما در باره مفردات و ضمائر و جملات آيه.
ولي مفسرين در معناي آن اقوالي مختلف دارند، بعضي «2» گفته‌اند: كلمه" يتلوه" از تلاوت است، هم چنان كه بعضي ديگر گفته‌اند از مصدر" تلو" است. بعضي «3» ضمير در اين جمله را راجع به كلمه" بينة" دانسته‌اند، و بعضي ديگر راجع به كلمه" من"
__________________________________________________
(1)بگو به من خبر دهيد اگر اين قرآن از ناحيه خداي تعالي باشد و شما با اينكه شاهدي از بني اسرائيل بر مثل آن شهادت داده و ايمان آورده باشد، به آن كفر ورزيده و استكبار كرده باشيد، آيا مستحق عذاب نيستيد." سوره احقاف، آيه 10"
(2)تفسير الكبير، ج 17، ص 201.
(3)تفسير روح المعاني، ج 12، ص 27.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 275
بعضي «1» گفته‌اند: منظور از شاهد، قرآن است، و بعضي «2» ديگر گفته‌اند جبرئيل است كه قرآن را بر رسول خدا (ص) مي‌خواند. و شايد اين مفسر احتمال خود را از آيه زير گرفته كه سخن از شهادت ملائكه بر حقانيت قرآن دارد: " لكِنِ اللَّهُ يَشْهَدُ بِما أَنْزَلَ إِلَيْكَ أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ وَ الْمَلائِكَةُ يَشْهَدُونَ" «3» .
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: شاهد فرشته‌اي است كه رسول خدا (ص) را تسديد، و قرآن را حفظ مي‌كند. و چه بسا اين مفسر احتمال خود را به نوعي مستند به همان آيه سوره نساء كرده است.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: شاهد خود رسول خدا (ص) است، به دليل اينكه خود خداي تعالي آن جناب را شاهد خوانده و در كلام مجيدش فرموده: " يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً" «6» . بعضي «7» ديگر گفته‌اند: منظور از جمله: " شاهِدٌ مِنْهُ- شاهدي از او" زبان آن حضرت است، كه آن جناب قرآن را با آن مي‌خواند.
بعضي «8» ديگر گفته‌اند: شاهد، علي بن ابي طالب (ع) است، كه بر طبق اين نظريه رواياتي چند از طرق شيعه و اهل سنت وارد شده.
و دقت در سياق آيه و ظاهر جملات آن كافي است كه خواننده، به بطلان وجوه نامبرده حكم كند- غير از وجهي كه نظر ما بود- و ديگر حاجت به آن نيست كه ما گفتار را در رد آن وجوه طول دهيم و به بحث و مناقشه در آنها بپردازيم.
" وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتابُ مُوسي إِماماً وَ رَحْمَةً"- ضمير در كلمه" من قبله" به موصول در جمله قبل يعني جمله" ا فمن..." بر مي‌گردد، احتمال دومي كه در ضمير" يتلوه" داديم اينجا نيز
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 2، ص 385، مجمع البيان، ج 3، جزء 12، ص 130 (به نقل از ابي مسلم).
(2)مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 130 (به نقل از ابن عباس و مجاهد و زجاج).
(3)ليكن خدا گواه است به آنچه به سويت نازل كرد، و اينكه آنچه نازل كرده به علم خود نازل كرده كه ملائكه شاهد و ناظر بودند." سوره نساء، آيه 166"
(4)مجمع البيان، ج 3، جزء 12، ص 130 (به نقل از مجاهد).
(5)تفسير مجمع البيان، ج 3، جزء 12، ص 130.
(6)اي پيغمبر بدرستي كه ما تو را فرستاديم در حالي كه شاهد و بشارت دهنده و انذار كننده مي‌باشي." سوره احزاب، آيه 45"
(7)مجمع البيان، ج 3، جزء 12، ص 130 (به نقل از محمد بن حنفيه و حسن و قتاده)
(8)مجمع البيان، ج 3، جزء 12، ص 130 (به نقل جبائي)، و تفسير طبري، ج 12، ص 11.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 276
وجود دارد، يعني ممكن است اين ضمير نيز به كلمه" بينة" برگردد، به همان بياني كه در آنجا گذشت. و جمله مورد بحث حالي است بعد از حالي ديگر، مي‌فرمايد: آيا كسي كه داراي بصيرتي الهي بوده كه با آن بصيرت برايش كشف و يقيني شده كه قرآن نازل از ناحيه خداي تعالي است، در حالي كه با آن قرآن شاهدي است كه او نيز با بصيرت به اين معنا شهادت مي‌دهد، و باز در حالي كه اين شخص داراي بصيرت و اين آورنده قرآن اولين نفري نيست كه از ناحيه خداي تعالي كتابي آورده باشد، بلكه قبل از كتاب او كتاب موسي آمده بود، كتابي كه امام و رحمت بود. و يا قبل از اينكه اين شخص داراي بينه‌هايي بشود كه يكي از آنها قرآن است، و يا قبل از اينكه داراي بينه‌اي شود كه همان قرآن مشتمل بر معارف و شرايع هادي به سوي حق است، كتاب موسي آمده بود، كتابي كه امام و رحمت بود، پس اين شخص و يا اين بينه‌اي كه نزد اين شخص است چيز نوظهور و بي سابقه‌اي نيست، بلكه در سابق مثل و نظير داشته، و آن طريقه‌اي بوده كه كتاب موسي مردم را به آن طريقه هدايت مي‌كرده است.

[قرآن چيز نوظهوري نيست و پيش از آن، كتاب موسي (ع) نازل شده، كتابي كه امام و رحمت بود]..... ص: 276

از اينجا روشن مي‌شود كه چرا كتاب موسي يعني تورات را به صفت" امام و رحمت" توصيف كرده چون آن كتاب (قبل از آنكه دستخوش تحريف شود) مشتمل بر معارف حق و شرايع الهي بوده كه مردم آن شرايع را امام و پيشرو خود قرار داده و خود تابع آن بودند. و آن شرايع رحمت و نعمتي بود كه بشر آن روز از آن متنعم مي‌شد. و توصيف تورات به امام و رحمت در جاي ديگر از كلام اللَّه مجيد آمده آنجا كه فرموده: " قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كانَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ كَفَرْتُمْ بِهِ وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ عَلي مِثْلِهِ فَآمَنَ وَ اسْتَكْبَرْتُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا لَوْ كانَ خَيْراً ما سَبَقُونا إِلَيْهِ وَ إِذْ لَمْ يَهْتَدُوا بِهِ فَسَيَقُولُونَ هذا إِفْكٌ قَدِيمٌ وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتابُ مُوسي إِماماً وَ رَحْمَةً وَ هذا كِتابٌ مُصَدِّقٌ لِساناً عَرَبِيًّا لِيُنْذِرَ الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ بُشْري لِلْمُحْسِنِينَ" «1» .
و اين آيات بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد از نظر مضمون نزديك‌ترين آيات هستند به آيه
__________________________________________________
(1)با منكران قرآن بگو چه تصور مي‌كنند اگر از جانب خدا باشند و شما به آن كافر شويد در صورتي كه از بني اسرائيل شاهدي بر مثل قرآن گواهي داده و ايمان آورد و شما تكبر ورزيد (آيا مستحق عذاب نيستيد) و بدرستي كه خداوند هدايت نمي‌كند كافران را، و كافران به اهل ايمان گفتند اگر دين اسلام بهتر بود مردم در ايمان به آن بر ما سبقت نمي‌گرفتند و چون به قرآن هدايت نمي‌شوند خواهند گفت كه اين كتاب دروغي از پيشينيان است، و پيش از قرآن كتاب تورات بر موسي كه امام و پيشواي رحمت خلق بود نازل گرديد و اين كتاب مصدق كتب آسماني پيشين به زبان عربي نازل شده تا ستمكاران را از عذاب خدا ترسانده نيكوكاران را بشارت دهد." سوره احقاف، آيه 10- 12"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 277
مورد بحث، زيرا اولا در اين آيات نيز قرآن را بينه‌اي الهي و يا امري خوانده كه بينه‌اي الهي بر صحت آن اقامه شده است، و ثانيا مساله شهادت را آورده. چيزي كه هست در اين آيات شاهد بر افرادي از بني اسرائيل دانسته كه چون قرآن را كتاب آسماني تشخيص داده به آن ايمان آورده و با ذكر اين شهادت حقانيت قرآن را تاييد كردند، و ثالثا مانند آيه مورد بحث فرموده: قرآن چيز نوظهوري نيست، بلكه قبل از آن نيز كتابي مشتمل بر چنين معارف و شرايعي از آسمان نازل شده بود، و آن كتاب موسي بود، كه امام و رحمت بود، امام بود چون بني اسرائيل به آن اقتداء مي‌كردند، و رحمت بود چون به وسيله آن هدايت مي‌شدند. طريقه‌اي بود كه درستي راهنمايي‌هايش تجربه شده بود. قرآن نيز كتابي است مثل آن كتاب و مصدق آن، كتابي است مانند آن كه از ناحيه خداي تعالي و به منظور انذار ستمگران و بشارت دادن به نيكوكاران نازل شده.
از اينجا اين معنا نيز روشن مي‌گردد كه كلمه" اماما" و كلمه" رحمة" حال است از كتاب موسي، نه از جمله: " شاهد منه" كه بعضي از مفسرين پنداشته‌اند.
" أُولئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ مَنْ يَكْفُرْ بِهِ مِنَ الْأَحْزابِ فَالنَّارُ مَوْعِدُهُ" مشار اليه به كلمه" اولئك: آنان" بنا بر معنايي كه قبلا براي صدر آيه كرديم، همان كساني‌اند كه در جمله" أَ فَمَنْ كانَ..." فرمود داراي بينه‌اي از ناحيه پروردگارشان هستند، و اما اين احتمال كه مشار اليه مؤمنين باشند چون سياق بر آن دلالت دارد، احتمالي است دور از فهم.
و همچنين ضمير در كلمه" به" به قرآن بر مي‌گردد، از اين جهت كه قرآن بينه‌اي از ناحيه خداي تعالي است، و يا امري است كه بينه بر آن اقامه شده است. و اما اين احتمال كه به رسول خدا (ص) برگردد احتمالي است كه با آن معنايي كه ما براي آيه كرديم سازش ندارد، براي اينكه صدر آيه بيانگر حال رسول خدا (ص) به نحو عموم بود تا بتواند در آخر نتيجه‌گيري نموده به شخص آن جناب خطاب كند كه: " فَلا تَكُ فِي مِرْيَةٍ مِنْهُ"، كانه فرموده:
تو داراي بينه‌اي چنين و چناني و با تو شاهدي است و قبل از تو موسي بود، و كسي كه چنين وضعي دارد البته به آنچه از كتاب خدا به او وحي شده ايمان مي‌آورد، و معنا ندارد بفرمايد: و كسي كه چنين وضعي دارد به تو ايمان مي‌آورد. و گفتار در ضميري كه در جمله" وَ مَنْ يَكْفُرْ بِهِ" است همان گفتاري است كه در باره ضمير در جمله" يؤمنون به" آورديم.
و أمر اين آيه و احتمالهايي كه در الفاظ و ضماير آن هست امر عجيبي است كه اگر احتمالات مربوط به الفاظ آن را در احتمالهاي مربوط به ضماير آن ضرب كنيم، حاصل ضرب، هزاران احتمال مي‌شود كه بعضي از آنها صحيح و بعضي ديگر ناصحيح است.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 278
" فَلا تَكُ فِي مِرْيَةٍ مِنْهُ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يُؤْمِنُونَ" كلمه" مرية" مانند كلمه" جلسة" بر وزن" فعلة"، نوع را مي‌رساند، پس" مريه" يعني نوعي از شك، و" جلسه" يعني نوعي نشستن. جمله مورد بحث به دليل اينكه حرف" فاء" بر سر دارد تفريعي است بر صدر آيه، و معناي آن اين است: كسي كه در امري از امور داراي بينه‌اي از ناحيه پروردگارش هست و شاهدي از خود او نيز بر صحت آن أمر شهادت داده و قبل از آن نيز امام و رحمتي چون كتاب موسي بوده، چنين كسي مثل ساير مردم كه هم غافلند و هم به غفلت كشيده شده‌اند نيست، زيرا او به آنچه از پيش خدا در نزد خود دارد ايمان دارد، و از اينكه بيشتر مردم از آنچه او دارد رويگردانند به وحشت نمي‌افتد، و تو اي محمد چنين كسي هستي، براي اينكه تو داراي بينه و بصيرتي از ناحيه پروردگارت مي‌باشي، و شاهدي از ناحيه تو به دنبال تو است، و قبل از تو كتاب موسي بود، در حالي كه امام و رحمت بود، و وقتي تو چنين هستي پس در امر آنچه از قرآن به سويت نازل شده و در حق بودن محض آن و اينكه از ناحيه خداي تعالي نازل شده ترديد مكن، و ليكن بيشتر مردم ايمان نمي‌آورند.
" إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ"- اين جمله تعليل نهي از مريه و شك است، كه با حرف" ان" و الف و لام جنس تاكيد شده تا دلالت كند بر اينكه اسباب نبودن شك يكي دو تا نيست، زيرا هم بينه قائم شده و هم شاهدي شهادت داده و هم كتابي قبل از اين كتاب به عنوان امام و رحمت وجود داشته، كه آن كتاب موسي (ع) است.
" وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً..."
احتمال دارد اين جمله دنباله‌اي باشد براي سياق سابق كه در مقام دلگرم كردن رسول خدا (ص) بود. و بنا بر اين احتمال، معناي مجموع جمله و سياق چنين مي‌شود:
تو بدانجهت كه داراي بينه‌اي از ناحيه پروردگارت هستي نمي‌تواني و ممكن نيست ظالم باشي، حاشا بر تو كه در دعوتت به خداي تعالي افتراء بسته باشي، براي اينكه مفتري بر خداي تعالي و كسي كه به ساحت مقدس او دروغ مي‌بندد از ستمكارترين ستمكاران است، و چنين و چنان وبالي در برابر دروغشان دارند.
و به هر حال چه دنباله سياق قبلي باشد و چه نباشد، منظور از افتراي كذب بر خداي سبحان، توصيف خداي تعالي است به صفتي كه در او نيست، و يا نسبت دادن چيزي به ناحق، و يا بدون علم و مدرك به او است. و افتراء از روشن‌ترين مصاديق ظلم و گناه است. و معلوم است كه ظلم نسبت به هر كسي يك حكم ندارد، هر قدر آن طرف كه مورد ظلم ما واقع شده بزرگتر باشد، ظلم ما نيز به همان نسبت بزرگتر خواهد بود، تا آنجا كه به بزرگترين مقام يعني به ساحت
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 279
عظمت و كبريايي پروردگار منتهي شود كه افتراء و ظلم به او عظيم‌ترين ظلم خواهد بود.

[جواب به مشركين به اينكه خود آنان با عقايد و سنن باطل و خرافي خود بر خدا افترا بسته‌اند و توضيح مراد از اينكه در قيامت مشركين بر پروردگارشان عرضه مي‌شوند]..... ص: 279

در اين جمله عين آن ادعايي كه مشركين عليه رسول خدا (ص) كردند، عليه خود آنان ادعا شده. آنها عليه رسول خدا (ص) ادعا كرده بودند كه وي قرآن را خودش ساخته و پرداخته و به دروغ به خدا افتراء بسته، همين ادعا عليه خود آنان قلب شده، و فرموده: اين شما هستيد كه با عقايد خرافي خود به خدا افتراء مي‌بنديد، براي او بدون هيچ علم و مدركي شريك اثبات مي‌كنيد، با اينكه او" اللَّه" است و هيچ معبودي جز او نيست و شما هستيد كه از راه خدا جلوگيري مي‌كنيد. و معناي اين جمله اين است كه، راهي كه شما پيش گرفته‌ايد افتراء است، نه راه خدا، شما راه ديگري پيش گرفته و آن را سنت و روش زندگي خود كرديد كه اين خود دگرگون ساختن راه خدا است، همان راهي كه فطرت و نبوت به سوي آن هدايت مي‌كند، و شما به آخرت كفر ورزيده آن را نفي كرديد، و اين اثبات مبدء بدون معاد معنايش نسبت دادن لغو و عمل باطل به خداي تعالي است كه خود افترايي ديگر است. آري، اگر كسي معتقد باشد به اينكه معادي نيست، نسبت لغو به خدا داده، زيرا در اين صورت خلقت بيهوده و بي غرض خواهد بود.
و كوتاه سخن، اعتقاد مشركين به غير دين و سنت خدا و گرويدن به عقايد باطل در مساله مبدء و معاد و در زندگي دنيايي و اجتماعي غير سنت الهي را سنت خود قرار دادن است و اين- با اينكه سنتي كه از ناحيه خدا آمده تنها سنت حق است و نزد خدا به جز دين حق هيچ سنتي نيست- افترايي است بر خدا، كه به زودي در روزي كه بر پروردگارشان عرضه مي‌شوند گواهان عليه آنان شهادت خواهند داد.
" أُولئِكَ يُعْرَضُونَ عَلي رَبِّهِمْ"-" عرض" به معناي اظهار چيزي است تا طرف آن را ببيند و به موضع آن واقف گردد. و در معناي اين كلمه در آيه مورد بحث مي‌گوييم: در روز قيامت حجابها (ي ماديت و منيت و عادت و ملكات زشت ناشي از آنها و از غير آنها) كه در دنيا بين مشركين و پروردگارشان حائل شده بود، به وسيله ظهور آيات الهي كنار مي‌رود و حق بطور صريح و بدون هيچ شاغلي كه آن را از يادها ببرد و انسانها را مشغول به خود سازد روشن مي‌گردد، و انسانها براي فصل قضاء (و اينكه خداي تعالي بين خود آنان، و بين آنان و نسلهايشان و بين آنان و خودش و اولياءش داوري كند) حاضر مي‌شوند، و چون اين حضور، حضوري اضطراري خواهد بود كه خود انسانها در آن دخالتي ندارند، لذا در آيه مورد بحث از اين حضور تعبير به" عرضه شدن انسانها به پروردگارشان" كرد، هم چنان كه در آيه‌اي ديگر به خاطر نكته‌اي ديگر از اين حضور تعبير فرمود به بروز آنان براي پروردگارشان: " يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 280
يَخْفي عَلَي اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْ‌ءٌ"
«1»، و نيز فرموده: " وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" «2» . پس اينكه فرمود:
" أُولئِكَ يُعْرَضُونَ عَلي رَبِّهِمْ" معنايش اين شد كه در آن روز ملائكه موكل بر مشركين، آنان را مي‌آورند و در موقفي قرار مي‌دهند كه بين آنان و پروردگارشان هيچ حجابي حايل نباشد تا خداي تعالي بين آنان داوري كند.
" وَ يَقُولُ الْأَشْهادُ هؤُلاءِ الَّذِينَ كَذَبُوا عَلي رَبِّهِمْ"- كلمه" اشهاد" جمع شهيد (گواه) است، مانند كلمه" اشراف" كه جمع شريف است. بعضي «3» گفته‌اند: جمع شاهد است، مانند اصحاب كه جمع صاحب است. مؤيد قول اول آيه شريفه زير است كه مي‌فرمايد:
" فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ" «4» كه اين آيه نيز از روزي خبر مي‌دهد كه اشهاد قيام مي‌كنند، پس اشهاد همان شهيدهاي امتها هستند، در نتيجه اين كلمه جمع شهيد است. و نيز آيه زير كه مي‌فرمايد: " وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ" «5» .
و اينكه اشهاد در آن روز مي‌گويند: اينها آن كساني‌اند كه در دنيا به پروردگار خود دروغ بستند شهادتي است از آن گواهان عليه مشركين كه به خداي تعالي افتراء بستند كه در حقيقت از ناحيه شهادت اشهاد عليه آنان مسجل مي‌شود كه آنان مفتري بودند، چون آنجا موقفي است كه جز حق چيزي گفته نمي‌شود، و كسي را نيز از گفتن حق و اعتراف و قبول حق چاره و مفري نيست، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده: " يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً" «6» .
" أَلا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الظَّالِمِينَ الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ..."
اين جمله تتمه كلام گواهان است، دليل بر اين معنا آيه زير است كه مي‌فرمايد:
" فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَنْ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الظَّالِمِينَ الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ يَبْغُونَها عِوَجاً وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ كافِرُونَ"
__________________________________________________
(1)روزي كه آنان بارز و آشكار هستند و چيزي از آنان بر خداي تعالي پوشيده نيست." سوره مؤمن، آيه 16" [.....]
(2)و براي خداي واحد قهار بارز و هويدا گشتند." سوره ابراهيم، آيه 48"
(3)تفسير مجمع البيان، ج 3، جزء 12، ص 128.
(4)چه خواهند كرد روزي كه از هر امتي شهيدي بياوريم." سوره نساء، آيه 41"
(5)هر انساني مي‌آيد در حالي كه يك فرشته او راي به جلو مي‌راند و فرشته‌اي ديگر گواه او است.
" سوره ق، آيه 21"
(6)روزي كه هر شخصي در مي‌يابد كه آنچه از خير كرده حاضر است و آنچه بدي كرده نيز حاضر است آن وقت آرزو مي‌كند كه اي كاش بين او و بديهايش فاصله‌اي زياد بود." سوره آل عمران، آيه 30"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 281
«1» .
و اين كلام گواهان كه خداي تعالي آن را حكايت كرده تثبيت دوري از رحمت خدا از ناحيه گواهان است براي ستمكاران و مسجل كردن عذاب است براي آنان، نه اينكه نظير لعنت و رحمت دنيايي، صرف نفرين و دعا و مانند لعنتي باشد كه در اين آيه آمده: " أُولئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَ يَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ" «2»، براي اينكه دنيا دار عمل است و قيامت روز جزاء، پس هر لعنت و رحمتي كه در قيامت باشد خارجيت آن است نه لفظ و آرزوي آن. لعنت در قيامت رساندن عذابي است به ايشان كه بر ايشان ذخيره شده، و رحمت در آن روز رساندن پاداش ذخيره شده است. پس اگر لاعني در قيامت كسي را لعنت كند معنايش اين است كه او را از رحمت مخصوص به مؤمنين طرد نموده عذاب بعد را عليه او مسجل كند.

[تمامي منحرفين از راه حق، ستمكار و مفتري بر خدايند]..... ص: 281

خداي تعالي سپس ظالميني را كه مورد لعن گواهان بودند تفسير كرده به: " الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ يَبْغُونَها عِوَجاً وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ- كساني كه راه خدا را مي‌بندند و آن را كج و معوج جلوه مي‌دهند و به آخرت كافرند". پس ظالمان كساني هستند كه اذعان و اعتقادي به روز حساب ندارند تا براي آن روز عمل كنند، قهرا هر چه مي‌كنند منحصرا براي دنيا مي‌كنند، و از راههاي زندگي هر راهي كه به منافع مادي آنها منتهي شود پيش مي‌گيرند و بس. و اين سنت اجتماعي آنان است، و در اين سنت هيچ اعتنايي نمي‌شود به اينكه خدا از بندگانش دين حق و كيش فطرت را خواسته. پس اين ستمكاران چه اينكه معتقد به صانعي باشند ولي دين فطرت را كه همان اسلام است رها كرده به سنت تحريف شده و منحرف كننده‌اي گرويده باشند، و چه اينكه اصلا به صانعي معتقد نباشند و از آنهايي باشند كه مي‌گويند" جز اين زندگي دنيا زندگاني ديگري نيست و ما را جز روزگار كسي نمي‌ميراند" در هر حال ستمكار و مفتري بر خدا هستند و به خدا دروغ بسته‌اند- ما در تفسير سوره اعراف آيه 44 و 45 مطالبي در اين معاني آورديم.
از مطالبي كه تا اينجا در باره دو آيه مورد بحث خاطر نشان ساختيم دو نكته به خوبي روشن گرديد: يكي اينكه كلمه" دين" در اصطلاح قرآن كريم عبارت است از سنتي اجتماعي كه در مجتمع عملي مي‌شود. دوم اينكه سنتهاي اجتماعي يا دين حق و فطري مي‌باشد كه همان
__________________________________________________
(1)پس اعلامگري در بينشان اعلام كرد كه لعنت خدا بر ستمكاران، آنهايي كه در دنيا مردم را از راه خدا جلوگيري مي‌كردند و آن را كج و معوج جلوه مي‌دادند و خود به عالم آخرت كفر مي‌ورزيدند." سوره اعراف، آيه 45"
(2)آنان را خدا و همه لعنت كنندگان لعنت مي‌كنند." سوره بقره، آيه 159"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 282
اسلام است و يا دين تحريف شده از دين حق، و راه كج و معوج از راه خدا.
" أُولئِكَ لَمْ يَكُونُوا مُعْجِزِينَ فِي الْأَرْضِ وَ ما كانَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِياءَ..."
كلمه" اولئك: آنان" اشاره است به آن كساني كه بر خداي تعالي افتراء بسته بودند، كه در دو آيه قبل اوصافشان ذكر شد. (صرفنظر از الفاظ آيه) مقامي كه آيه شريفه دارد دلالت مي‌كند بر اينكه منظور خداي تعالي از اينكه فرمود: " آنان در زمين خداي را عاجز نمي‌كنند"، اين است كه در زندگي مادي و زميني خود نمي‌توانند به صرف خارج شدن از زي بندگي او را به ستوه بياورند، پس اگر با دست زدن به افتراء، دروغ به خداي تعالي مي‌بندند، و اگر راه خدا را به روي مردم سد مي‌كنند، و اگر آن راه را كج و معوج مي‌خواهند همه اينها بدان جهت نيست كه قدرت عاريتي آنان بر قدرت خداي سبحان فايق آمده، كه توانستند چنين كارهايي بكنند، و نيز براي آن نيست كه مشيت آنان بر مشيت خداي سبحان پيشي گرفته، و باز براي آن نيست كه آنان از تحت ولايت خداي تعالي بيرون آمده در ولايت كس ديگر داخل شده‌اند، و غير خدا را ولي خود گرفته‌اند كه يا بتها باشند و يا اسباب ظاهري كه دل بدان بسته‌اند، زيرا خود خداي تعالي فرموده: " وَ ما كانَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِياءَ".
و كوتاه سخن اينكه، نه قدرتشان بر قدرت خداي عزيز غالب آمده و نه شركايي كه براي خود گرفته و آنها را اولياي خود ناميده‌اند و در حقيقت ولايتي دارند و مدبر امور آنهايند، و نه آن اولياء خيالي، آنها را به اين كارهاي ناروا يعني بغي و ظلم واداشته‌اند، بلكه وليشان و مدبر امورشان خداي تعالي است و اوست كه امر آنان را تدبير مي‌كند، و در برابر سوء نيات و اعمال زشتشان كه سرانجامش سوء عذاب است كيفر مي‌دهد و آنان را از راهي كه خودشان متوجه نشوند استدراج مي‌كند، هم چنان كه فرموده: " فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ" «1» و نيز فرموده:
" يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «2» .

[مشركين و كفار با كفر خود و جز خدا را ولي گرفتن، از قدرت و سلطه خداي تعالي و ولايت او خارج نگشته‌اند و عذابشان دو برابر مي‌شود]..... ص: 282

" يُضاعَفُ لَهُمُ الْعَذابُ"- خداي تعالي عذاب را براي آنان مضاعف مي‌كند و اين مضاعف كردن عذاب براي اين است كه آنها فاسق شدند، و سپس بر اين فسق و تباهي خود لجاجت و اصرار كردند. و يا براي اين است كه هم خودشان نافرماني خدا را كردند و هم ديگران را به معصيت خدا واداشتند، به اين جهت، هم عذاب معصيت خود را دارند و هم عذاب
__________________________________________________
(1)وقتي رفتارشان انحرافي شد، خداي تعالي دلهايشان را منحرف مي‌سازد." سوره صف، آيه 5"
(2)خداي سبحان با اين قرآن بسياري را هدايت و بسياري را گمراه مي‌كند، و گمراه نمي‌كند مگر فاسقان را." سوره بقره، آيه 26"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 283
معصيتي كه ديگران به تحريك آنان مرتكب شدند، خداي تعالي همين معنا را در جاي ديگر خاطر نشان كرده، مي‌فرمايد: " لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ مِنْ أَوْزارِ الَّذِينَ يُضِلُّونَهُمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ" «1»، و نيز مي‌فرمايد: " وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ" «2» .

[توضيحي در باره اينكه كفار آيات خدا را نمي‌بينند و انذارها و تبشيرها را نمي‌شنوند]..... ص: 283

" ما كانُوا يَسْتَطِيعُونَ السَّمْعَ وَ ما كانُوا يُبْصِرُونَ"- اين جمله در مقام تعليل است، و به همين جهت به فصل، يعني بدون واو عاطفه آمده، مي‌فرمايد: اگر اينها كافر شدند و خداي را نافرماني كردند براي اين نبود كه اراده خود را بر اراده خدا غلبه دادند و براي اين نيز نبود كه آنان به راستي غير از خدا اوليايي داشتند و به كمك آن اولياء، خدا را شكست دادند، بلكه براي اين بود كه آنان نمي‌توانستند انذارها و بشارتهايي كه از ناحيه خداي تعالي شدند بشنوند، و يا بعث و زجري كه از آن ناحيه مي‌شدند با گوش دل درك كنند، و نيز نمي‌توانستند آيات خدا را ببينند تا به آن ايمان بياورند. آري، وضع آنان آن طور بوده كه خداي تعالي در اين آيه بيان كرده: " لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ" «3»، و نيز در توصيف وضع آنان فرمود: " نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَ أَبْصارَهُمْ كَما لَمْ يُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ" «4» . و نيز فرموده: " خَتَمَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ وَ عَلي سَمْعِهِمْ وَ عَلي أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ" «5»، و آيات بسياري ديگر كه دلالت مي‌كنند بر اينكه خداي تعالي عقل و چشم و گوش را از آنان سلب كرده. چيزي كه هست از خود آنان حكايت كرده كه در قيامت مي‌گويند: " لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا فِي أَصْحابِ السَّعِيرِ فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ" «6»، از اين جهت اعتراف كردند كه نشنيدن و تعقل نكردن را گناه خود شمردند، و در اينجا اين سؤال پيش مي‌آيد كه چگونه گناه
__________________________________________________
(1)تا در روز قيامت هم وزرهاي گناهان خود را بطور كامل به دوش بگيرند، و هم پاره‌اي از وزرهاي كساني كه آنها را بدون علم و مدرك گمراه كردند." سوره نحل، آيه 25"
(2)ما، هم اعمال خود آنان را مي‌نويسيم و هم آثاري كه بعد از مردنشان بر اعمالشان مترتب مي‌شود." سوره يس، آيه 12"
(3)آنها دلهايي دارند كه با آنها نمي‌فهمند و ديدگاني دارند كه با آنها نمي‌بينند و گوشهايي دارند كه با آنها نمي‌شنوند، آنان چون چهارپايان و بلكه گمراه‌ترند." سوره اعراف، آيه 179"
(4)ما دلها و ديدگان آنان را زير و رو كرديم همانطور كه در بار اول ايمان نياوردند." سوره انعام، آيه 110"
(5)خدا بر دلها و گوشهايشان مهر زده و بر چشمانشان پرده افكنده." سوره بقره، آيه 7" [.....]
(6)اگر ما مي‌توانستيم بشنويم و يا تعقل كنيم امروز در زمره اهل آتش نبوديم، با همين گفته به گناه خود اعتراف كردند." سوره ملك، آيه 10 و 11"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 284
خود شمردند با اينكه خدا عقل و گوش را از آنان سلب كرده؟ جوابش اين است كه همين خود دليل بر اين است كه خودشان در اين سرنوشت خود دخالت داشته‌اند و خود با ارتكاب گناهان باعث سلب اين نعمتها از خويش شده‌اند، هم چنان كه آيه سوره بقره نيز بر اين دلالت كرده و مي‌فرمود: " وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ".
مفسرين در معناي جمله" ما كانُوا يَسْتَطِيعُونَ السَّمْعَ وَ ما كانُوا يُبْصِرُونَ" وجوه ديگري گفته‌اند: بعضي «1» گفته‌اند جمله" ما كانوا..." به خاطر افتادن حرف جر، در محل نصب است و جمله با حرف جر متعلق است به جمله" يضاعف..." و تقدير كلام اينطور بوده: " بما كانوا يستطيعون السمع و بما كانوا يبصرون". و معنايش اين است كه: خداي تعالي عذاب آنان را مضاعف مي‌كند به خاطر اينكه مي‌توانستند بشنوند و نشنيدند و به خاطر اينكه مي‌توانستند ببينند و نديدند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: منظور خداي تعالي از جمله" ما كانُوا يَسْتَطِيعُونَ..." نفي سمع و بصر از خدايان دروغين آنها است، و تقدير كلام اين است: اين كفار و آلهه آنان نمي‌توانند خدا را در زمين به ستوه بياورند (آن گاه درباره خدايان دروغين آنها فرموده) نه مي‌توانند بشنوند و نه مي‌توانند ببينند.
بعضي «3» ديگر از مفسرين گفته‌اند: لفظ" ما" در جمله" ما كانُوا يَسْتَطِيعُونَ" ماي نافيه نيست بلكه جاري مجرا و به منزله حرف" ما" در اين كلام عرب است: " لاواصلنك ما لاح نجم- يقين بدان كه همواره پيوند بين خودم و تو را حفظ مي‌كنم مادامي كه ستاره‌اي در آسمان طلوع مي‌كند" يعني دائما- آيه شريفه نيز مي‌خواهد بفرمايد: كفار در عذاب هستند مادامي كه زنده‌اند (و مي‌توانند بشنوند و ببينند).
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: منظور از نفي سمع و بصر نفي فائده از آنها است. پس چون استماع آيات قرآن و نظر كردن در آنها براي كفار سنگين بود و از اين كار كراهت داشتند لذا تشبيه شدند به كساني كه توانايي شنيدن و ديدن را ندارند. پس در حقيقت كلام بر اساس كنايه ايراد شده است.
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان، ج 3، جزء 12، ص 132 (به نقل از فراء و بلخي).
(2)مجمع البيان، ج 3، جزء 12، ص 133 (به نقل از ابن عباس).
(3)تفسير مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 133.
(4)تفسير روح المعاني، جزء 12، ص 32.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 285
و از همه وجوه معتدل‌تر، وجه آخري است تازه همين وجه و بقيه وجوهي كه نقل كرديم سخيف و بي پايه هستند، و سخافت و بي ارزشي آنها براي هر كسي روشن است، و وجه صحيح همان است كه از نظر شما گذشت.

[معناي خسران نفس و ضلال و گم شدن مفتريات و مراد از اينكه كفار در آخرت" اخسرون" هستند]..... ص: 285

" أُولئِكَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ" اين آيه شريفه مشتمل بر دو نكته است: يكي اينكه مي‌فرمايد كفار نفس خود را خاسر كردند. دوم اينكه مي‌فرمايد افترايي كه يك عمر مرتكب آن شدند در آخرت اثري از آن نمي‌يابند. اما خسران آنان دليلش اين است كه آدمي مالك نيست مگر نفس خود را كه البته مالكيتش نسبت به نفس خودش استقلالي نيست، بلكه به تمليك خداي تعالي است و وقتي آدمي چيزي را براي نفس خود بخرد كه مايه هلاكتش باشد، و سرمايه عمر و مال و هر چيز ديگر را بدهد و در مقابل كفر و معصيت را بخرد در اين معامله ضرر كرده و اين ضرر را خودش براي خود فراهم آورده است. پس خسران نفس كنايه است از هلاك كردن نفس، و اما ضلالت در افترايي كه بستند علتش اين است كه عقايد خرافي كه داشتند دروغ بود، يعني وهمي بود كه در خارج واقعيت نداشت، خرافاتي بود كه هوا و هوسهاي دنيوي آن را در نظرشان جلوه داده بود، و با برچيده شدن زندگي دنيا و هيچ و پوچ شدن هوا و هوسها، آن اوهام و خرافات نيز جلوه و رنگ خود را مي‌بازد، و معلوم مي‌شود چيزي جز دروغ و افتراء نبوده، در آن روز هر كسي مي‌فهمد كه حق مبين تنها خداي تعالي بوده و آنچه را حق مي‌پنداشتند چيزي جز خيال نبوده است.
" لا جَرَمَ أَنَّهُمْ فِي الْآخِرَةِ هُمُ الْأَخْسَرُونَ" از" فراء" نقل شده كه گفته است: كلمه" لا جرم" در اصل به معناي كلمات" لا بد" و" لا محالة: بناچار" بوده و بعدا در معناي سوگند، استعمالي شايع يافته و به تدريج معناي كلمه" حقا" را به خود گرفته است، و به همين جهت در جواب آن، لام قسم آورده مي‌شود، يعني گفته مي‌شود: " لا جرم لافعلن كذا- حقا اين كار را به يقين مي‌كنم".
اهل لغت در ساختمان اين كلمه گفته‌اند: " جرم"- به دو فتحه- به معناي" قطع" يعني بريدن است. و شايد در اصل در نتايج كلام استعمال مي‌شده مانند لفظ" لا محالة" كه مي‌فهماند: " فلان سخني كه به وسيله من و يا فلاني گفته شده هيچ قاطعي نيست كه آن سخن را قطع و باطل سازد" هم چنان كه نظير اين معنا از كلمه" لا محالة" به ذهن مي‌آيد. و بنا بر اين، معناي آيه اينطور مي‌شود: حقا اين خرافه‌پرستان در آخرت زيانكارترين افراد خواهند بود.
و وجه زيانكارتر بودنشان در آخرت- اگر فرض كنيم منظور، زيانكارتر از ساير معصيت‌كاران باشند- اين است كه ساير گنهكاران اميد نجات دارند، اما اينها به خاطر كفر و
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 286
عنادشان نفس خود را خاسر و ضايع و هلاك كردند، در نتيجه ديگر اميدي در نجاتشان از آتش آخرت نيست همانطور كه در دنيا با حفظ آن عنادي كه داشتند اميدي به رستگاري و برگشتن از كفر به سوي ايمان در آنان نبود، هم چنان كه قرآن كريم در باره وضع دنيايي خاسران و اينكه ايمان نخواهند آورد فرموده: " الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" «1» و نيز در باره اينها كه مهر بر دلها و گوشها و ديدگانشان خورده فرموده است: " وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ وَ سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" «2»، و نيز در اينكه چرا نمي‌توانند ايمان بياورند فرموده: " أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلي عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلي سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلي بَصَرِهِ غِشاوَةً فَمَنْ يَهْدِيهِ مِنْ بَعْدِ اللَّهِ" «3» .
و اگر فرض كنيم كه منظور از خاسرتر بودنشان اين است كه خسران آخرتشان بيش از خسران دنيايي آنان است در اين صورت وجه آن اين است كه اين كفار به خاطر كفرشان و به خاطر اينكه مردم را از راه خدا جلوگيري مي‌كردند و در سعادتي كه دين حق براي آنان فراهم نموده بود محروم مي‌ساختند، قهرا هم در دنيا زيانكار شدند و هم در آخرت، ليكن خسران آخرتشان شديدتر است، زيرا دائمي و جاوداني است، (براي اينكه باعث كفر و محروميت ديگران نيز شدند). پس خسران دنيائيشان در مقايسه با خسران آخرتيشان بسيار اندك است، و لذا قرآن كريم در باره اندك بودن خسران دنيائيشان فرموده: " كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَ ما يُوعَدُونَ لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا ساعَةً مِنْ نَهارٍ" «4» .
علاوه بر اين، در آخرت اعمال از نظر نتايج، شديدتر و مضاعف مي‌گردد، هم چنان كه قرآن كريم فرموده: " وَ مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمي فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمي وَ أَضَلُّ سَبِيلًا" «5»، حال از
__________________________________________________
(1)كساني هستند كه نفس خود را باخته خود را هلاك كردند در نتيجه، ديگر ايمان نمي‌آورند.
" سوره انعام، آيه 12"
(2)ما از پيش رو و پشت سرشان سدي نهاديم و بر چشمشان هم پرده افكنديم كه هيچ (راه حق را) نبينند و تو چه انذارشان بكني و چه نكني ايمان نمي‌آورند." سوره يس، آيه 9 و 10"
(3)(اي رسول ما) مي‌نگري آن را كه هواي نفس خود را معبود خود گرفته، و خدا او را با داشتن علم و چشم باز گمراه كرده و بر گوش و دل او مهر زده و بر چشمش پرده افكنده، چه كسي بعد از خدا مي‌تواند او را هدايت كند." سوره جاثيه، آيه 23"
(4)روزي كه مي‌بينند آنچه كه قبلا وعده‌اش را شنيده بودند چنين به نظرشان مي‌رسد كه در دنيا بيش از ساعتي از يك روز درنگ نكرده‌اند." سوره احقاف، آيه 35"
(5)و كسي كه در اين جهان كور باشد در آخرت كورتر و گمراهتر است." سوره اسري، آيه 72"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 287
اين دو احتمالي كه فرض كرديم كدام بهتر است؟ بايد گفت احتمال اولي بهتر است، براي اينكه ظاهر آيه اين است كه مي‌خواهد" اخسرين- زيانكارترين" را منحصر در آنان كرده بفرمايد: اين طايفه از تمامي طوايف گنهكار خاسرترند و نمي‌خواهد بفرمايد: خسران آخرتشان بيشتر از خسران دنيائيشان است.

[معناي" اخبات" و مراد از اخبات مؤمنين به سوي خدا و بيان اينكه وصف: " وَ أَخْبَتُوا إِلي رَبِّهِمْ" در آيه شريفه، به طايفه خاصي از مؤمنين اشاره دارد]..... ص: 287

" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ أَخْبَتُوا إِلي رَبِّهِمْ..."
راغب در مفردات گفته است: كلمه" خبت" به معناي زمين مطمئن و محكم است، و وقتي گفته مي‌شود: " أخبت الرجل" معنايش اين است كه تصميم گرفت به زميني محكم برود، و يا در آن زمين پياده شد، نظير كلمه" اسهل و انجد" كه به معناي" به سرزمين هموار رفت، به بلندي رفت" مي‌باشد، و به تدريج در معناي نرمي و تواضع استعمال شده كه در آيه (وَ أَخْبَتُوا إِلي رَبِّهِمْ" به همين معنا آمده، و نيز در جمله" وَ بَشِّرِ الْمُخْبِتِينَ" به معناي تواضع آمده، مي‌فرمايد افراد متواضع را كه استكباري از عبادت خدا ندارند بشارت بده، و نيز در جمله" فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ" يعني دلهايشان براي او نرم و خاشع مي‌گردد «1» .
و بنا بر اين، منظور از" اخبات مؤمنين به سوي خدا"، اطمينان و آرامش يافتنشان به ياد او و تمايل دلهايشان به سوي او است، بطوري كه ايمان درون دلشان متزلزل نگشته، به اين سو و آن سو منحرف نشوند و دچار ترديد نگردند، همانطور كه زمين محكم اين چنين است، و اشيايي را كه بر گرده خود دارد نمي‌لغزاند. بنا بر اين، وجهي نيست براي گفتار آن مفسر «2» كه گفته:
اصل جمله" أَخْبَتُوا إِلي رَبِّهِمْ"" اخبتوا لربهم" بوده، زيرا نكته‌اي كه در معناي اطمينان هست نكته‌اي است كه بايد با حرف" الي" متعدي شود، نه با حرف" لام".
در اين آيه خداي تعالي ايمان و عمل صالح را مقيد كرده به اخبات، و اين دلالت دارد بر اينكه منظور از اين مؤمنين عموم دارندگان ايمان نيست، بلكه طايفه خاصي از مؤمنين است، و آن افراد خاصي از مؤمنين هستند كه اطمينان به خدا دارند و داراي بصيرتي از ناحيه پروردگار خويشند، و اين خصوصيت همان است كه ما در صدر آيات در تفسير جمله" أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ..." آورده و گفتيم: اين آيات ما بين دو طايفه خاص از مردم مقايسه مي‌كند، يكي آنهايي كه اهل بصيرت الهي‌اند، و يكي آنهايي كه چشم بصيرت خود را از دست داده‌اند.
از اينجا فساد گفتار بعضي از مفسرين روشن مي‌شود كه گفته‌اند: اين هفت آيه، يعني
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" خبت".
(2)تفسير طبري، ج 12، ص 16.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 288
آيه" أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ- تا جمله- أَ فَلا تَذَكَّرُونَ" بيان حال دو طايفه از مردم است، يكي آنها كه به قرآن كفر ورزيدند، و ديگري همه آنهايي كه به آن ايمان آوردند.
" مَثَلُ الْفَرِيقَيْنِ كَالْأَعْمي وَ الْأَصَمِّ وَ الْبَصِيرِ وَ السَّمِيعِ هَلْ يَسْتَوِيانِ مَثَلًا أَ فَلا تَذَكَّرُونَ" كلمه" مثل" به معناي وصف است، ولي بيشتر در مثلهاي رايج در بين مردم استعمال مي‌شود و آن اين است كه معنايي از معاني پوشيده و مخفي از ذهن شنونده را با امري محسوس و يا نزديك به محسوس برايش بيان كني تا ذهنش با آن معناي پنهان و دقيق انس پيدا كند و فهمش از آن امر محسوس به آن امر معقول كه مقصود گوينده است منتقل گردد. و منظور از" دو فريق" همان كساني‌اند كه حالشان را در آيات قبلي بيان كرده بود، و بقيه الفاظ آيه روشن است.

بحث روايتي [(رواياتي متعددي در باره انطباق جمله: " أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ" بر رسول خدا (ص) و امير المؤمنين (عليه السلام).]..... ص: 288

اشاره

در كافي به سند خود از احمد بن عمر خلال روايت كرده كه گفت: من از امام ابو الحسن (ع) از اين كلام خداي عز و جل پرسيدم كه مي‌فرمايد: " أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ"، فرمود: آن شاهدي كه از خود رسول خدا (ص) بود علي امير المؤمنين (ع) بود، و رسول خدا (ص) خودش داراي بينه‌اي از ناحيه پروردگارش بود. «1»
و شيخ صدوق در أمالي به سند خود از عبد الرحمن بن كثير از جعفر بن محمد از پدرش از جدش علي بن الحسين از حسن بن علي (ع) روايت كرده كه آن حضرت در ضمن خطبه‌اي طولاني كه در حضور معاويه ايراد فرمود، اين جمله را فرمود كه: سرانجام امور و گذشت روزگار بدينجا منتهي شد كه خداي عز و جل محمد (ص) را مبعوث به نبوت كرد، و او را براي رسالت برگزيد و كتابش را بر او نازل كرد، و سپس مامورش كرد به اينكه بشر را به سوي خداي عز و جل دعوت كند، همين كه دعوت را آغاز كرد پدرم اولين كسي بود كه دعوت خدا و رسول را لبيك گفت و اولين كسي بود كه ايمان آورد و خدا و رسولش را تصديق نمود، خداي عز و جل نيز از اين معنا خبر داده آنجا كه مي‌فرمايد: " أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ"
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 190.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 289
پس اعلام كرد كه رسول خدا (ص) داراي بينه‌اي از ناحيه پروردگار است، و پدرم آن كسي است كه پيرو او و شاهدي است از خود او... «1» .
مؤلف: كلام حسن بن علي (ع) بهترين شاهد است بر آنچه ما در معناي آيه آورديم، و گفتيم كه منظور حسن بن علي (ع) از شاهد بودن پدر بزرگوارش از باب انطباق است.
و در بصائر الدرجات با ذكر سند از اصبغ بن نباته روايت آورده كه گفت: امير المؤمنين (ع) فرمود: اگر مي‌گذاشتند زمام حكومت را به دست بگيرم، در بين اهل تورات با توراتشان و در بين اهل انجيل با انجيلشان و در بين اهل قرآن با قرآنشان حكم مي‌كردم، حكمي كه با درخشندگي به سوي خدا بالا برود. به خدا سوگند هيچ آيه‌اي از كتاب خدا در شب و يا در روز نازل نشده مگر آنكه مي‌دانم در حق چه كسي نازل شده و هيچ انساني نيست كه سرش با تيغ تراشيده شده «2» مگر آنكه آيه‌اي از كتاب خدا در باره‌اش نازل شده كه يا او را به سوي بهشت سوق مي‌دهد و يا به سوي آتش.
وقتي سخن امام بدينجا رسيد مردي برخاست و عرضه داشت: يا امير المؤمنين! آن كدام آيه قرآن است كه در حق خودت نازل شده؟ فرمود آيا اين قول خداي تعالي را نشنيده‌اي كه مي‌فرمايد: " أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ"، پس رسول اللَّه (ص) بر بينه‌اي از پروردگارش بود، و من شاهدي براي او و از خود اويم. «3»
مؤلف: اين معنا را مفيد، نيز در امالي خود «4» با ذكر سند نقل كرده. و در كشف الغمه «5» بدون ذكر سند از عباد بن عبد اللَّه اسدي از آن حضرت (ص) نقل كرده. عياشي نيز در تفسيرش «6» بدون ذكر سند از جابر از عبد اللَّه بن يحيي از آن حضرت روايت كرده. و همچنين ابن شهرآشوب «7» از طبري و او به سند خود از جابر بن عبد اللَّه از آن جناب، و همچنين از اصبغ و از زين العابدين و امام باقر و امام صادق (ع) از آن جناب (ص) نقل كرده
__________________________________________________
(1)امالي شيخ صدوق. [.....]
(2)منظور از اين تعبير صرف عموميت دادن است." مترجم"
(3)بصائر الدرجات، ص 152.
(4)امالي مفيد، ص 86.
(5)كشف الغمة، ج 1، ص 315.
(6)تفسير عياشي، ج 2، ص 142.
(7)مناقب، ابن شهر آشوب، ج 3، ص 85.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 290
است.
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم و ابن مردويه و ابو نعيم در كتاب" المعرفة" از علي بن ابي طالب (ع) روايت كرده‌اند كه گفت: هيچ مردي از قريش نيست مگر آنكه چند آيه از قرآن در باره‌اش نازل شده. مردي از آن جناب پرسيد در حق خودت چه آيه‌اي نازل شده؟ فرمود: مگر سوره هود را نخوانده‌اي آنجا كه مي‌فرمايد: " أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ"، رسول خدا (ص) بر بينه‌اي از پروردگارش بود و من شاهدي از او «1» .
مؤلف: و در تفسير برهان «2» از تفسير ثعلبي نقل كرده كه او به سند خود از شعبي با حذف اسناد از علي (ع) نظير اين حديث را نقل كرده است. و در همان كتاب «3» از ابن مغازلي و او با حذف سند از عباد بن عبد اللَّه از علي (ع) نظير آن را روايت كرده و همچنين از" كنوز الرموز" تاليف رسعني مثل آن را آورده.
و در الدر المنثور آمده كه ابن مردويه از طريقي ديگر از علي (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) آيه" أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ" را تلاوت كرده و فرمودند: منظور منم، و منظور از جمله" وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ" علي است. «4»
مؤلف: و در تفسير برهان از ابن مغازلي نقل كرده كه در تفسير اين آيه نظير اين روايت را از رسول خدا (ص) آورده. «5»
و در تفسير برهان از ابن مغازلي نقل كرده كه وي به سند خود از علي بن حابس روايت كرده كه گفت: من به اتفاق ابو مريم بر عبد اللَّه بن عطاء وارد شديم. ابو مريم گفت: آن حديثي را كه قبلا از ابي جعفر براي ما نقل كردي اينك بار ديگر حديث كن. ابن عطاء گفت: من نزد ابي جعفر نشسته بودم كه ناگهان پسر عبد اللَّه بن سلام از آنجا گذشت، پرسيدم: فدايت شوم! اين پسر همان كسي است كه علم كتاب نزد او است؟ فرمود: نه، ولي آن كسي كه علم كتاب نزد او است صاحب شما (آن كسي كه شما به وي محبت مي‌ورزيد) علي بن ابي طالب است،
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 3، ص 324.
(2)تفسير برهان، ج 2، ص 214.
(3)تفسير برهان، ج 2، ص 215.
(4)الدر المنثور، ج 3، ص 324.
(5)تفسير برهان، ج 2، ص 214.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 291
كه آياتي از كتاب خدا در باره‌اش نازل شده، از آن جمله آيه" وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ" و آيه" أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ"، و آيه" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا" است «1» .
و در همان كتاب از ابن شهر آشوب از حافظ ابو نعيم به سه طريق از ابن عباس روايت كرده كه گفت: من از علي (ع) شنيدم كه گفت: كلام خداي تعالي كه مي‌فرمايد:
" أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ" رسول خدا (ص) بر بينه بود و من آن شاهدم. «2»
و نيز در همان كتاب از موفق بن احمد روايت آورده كه گفت: ابن عباس در تفسير اين كلام خداي تعالي كه مي‌فرمايد: " أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ" گفت: او علي است، كه شهادت مي‌دهد بر نبوت رسول خدا (ص)، و از خود او نيز هست. «3»
مؤلف: صاحب تفسير برهان اين روايت را از ثعلبي كه وي در تفسير خود با حذف سند از ابن عباس آورده نيز نقل كرده، و ابن عباس در آن روايت كلمه" خاصة" را اضافه كرده، يعني گفته: اين آيه تنها در خصوص علي (ع) نازل شده. «4»
مؤلف: صاحب المنار در تفسير اين آيه وقتي معاني شاهد را مي‌شمارد، مي‌گويد:
يكي ديگر از معاني شاهد در اين آيه علي (ع) است، البته اين روايت را شيعه نقل مي‌كند و" شهادت" را به امامت تفسير مي‌كند. و روايت شده كه از علي (ع) وقتي از اين معنا سؤال شد، انكار كرد، و شاهد را تفسير كرد به زبان رسول خدا (ص).
دشمنان شيعه نيز در مقابل شيعه روايت آورده‌اند كه منظور از شاهد ابو بكر است، و اين دو، يعني هم روايت شيعه و هم روايت دشمنان شيعه از باب تفسير به هوي و هوس است. «5»
اما اينكه گفت" اين روايت را شيعه نقل مي‌كند" صرف تهمت است، زيرا خواننده محترم توجه كرد كه راويان سني اين روايت بيشتر از راويان شيعه است. و اما اينكه گفت" تفسير آيه به وسيله شيعه مثل تفسير اهل سنت به ابي بكر از باب تفسير به هوي و هوس است" در پاسخش كافي است بار ديگر تفسيري كه ما براي آيه كرديم از نظر بگذراني و ببيني آيا تفسير ما تفسير به هوي و هوس بوده يا نه؟
__________________________________________________
(1)تفسير برهان، ج 2، ص 214.
(2 و 3 و 4)تفسير برهان، ج 2، ص 214.
(5)تفسير المنار، ج 12، ص 53. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 292

[روايتي در باره معناي: " وَ أَخْبَتُوا إِلي رَبِّهِمْ"]..... ص: 292

و در كافي به سند خود از زيد شحام از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: به آن جناب عرض كردم: نزد ما مردي هست كه او را كليب مي‌نامند، هيچ حديثي از ناحيه شما به ما نمي‌رسد مگر آنكه او به محض شنيدن مي‌گويد: من تسليمم، و لذا اسم او را" كليب تسليم" گذاشته‌ايم حضرت چون اين را شنيد براي كليب طلب مغفرت كرد، آن گاه فرمود: هيچ مي‌دانيد تسليم چيست؟ همه ساكت مانده و پاسخي نداديم، فرمود: به خدا سوگند تسليم همان اخباتي است كه در كلام خداي تعالي آمده آنجا كه فرموده: " الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ أَخْبَتُوا إِلي رَبِّهِمْ". «1»
مؤلف: نظير اين روايت را عياشي در تفسيرش «2» و كشي «3» و همچنين صاحب بصائر «4» از ابي اسامة، زيد شحام از آن جناب (ع) نقل كرده‌اند.
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 391.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 143.
(3)رجال كشي، ص 288.
(4)بصائر الدرجات، ص 545.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 293

[سوره هود (11): آيات 25 تا 35]..... ص: 293

اشاره

وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلي قَوْمِهِ إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ (25) أَنْ لا تَعْبُدُوا إِلاَّ اللَّهَ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْمٍ أَلِيمٍ (26) فَقالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ ما نَراكَ إِلاَّ بَشَراً مِثْلَنا وَ ما نَراكَ اتَّبَعَكَ إِلاَّ الَّذِينَ هُمْ أَراذِلُنا بادِيَ الرَّأْيِ وَ ما نَري لَكُمْ عَلَيْنا مِنْ فَضْلٍ بَلْ نَظُنُّكُمْ كاذِبِينَ (27) قالَ يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ آتانِي رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ أَ نُلْزِمُكُمُوها وَ أَنْتُمْ لَها كارِهُونَ (28) وَ يا قَوْمِ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مالاً إِنْ أَجرِيَ إِلاَّ عَلَي اللَّهِ وَ ما أَنَا بِطارِدِ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ وَ لكِنِّي أَراكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ (29)
وَ يا قَوْمِ مَنْ يَنْصُرُنِي مِنَ اللَّهِ إِنْ طَرَدْتُهُمْ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ (30) وَ لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزائِنُ اللَّهِ وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَ لا أَقُولُ إِنِّي مَلَكٌ وَ لا أَقُولُ لِلَّذِينَ تَزْدَرِي أَعْيُنُكُمْ لَنْ يُؤْتِيَهُمُ اللَّهُ خَيْراً اللَّهُ أَعْلَمُ بِما فِي أَنْفُسِهِمْ إِنِّي إِذاً لَمِنَ الظَّالِمِينَ (31) قالُوا يا نُوحُ قَدْ جادَلْتَنا فَأَكْثَرْتَ جِدالَنا فَأْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ (32) قالَ إِنَّما يَأْتِيكُمْ بِهِ اللَّهُ إِنْ شاءَ وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ (33) وَ لا يَنْفَعُكُمْ نُصْحِي إِنْ أَرَدْتُ أَنْ أَنْصَحَ لَكُمْ إِنْ كانَ اللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يُغْوِيَكُمْ هُوَ رَبُّكُمْ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (34)
أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ فَعَلَيَّ إِجْرامِي وَ أَنَا بَرِي‌ءٌ مِمَّا تُجْرِمُونَ (35)
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 294

ترجمه آيات..... ص: 294

ما نوح را نيز به اين پيام فرستاده بوديم كه اي مردم من براي شما بيم‌رساني روشنم (25).
تهديدتان مي‌كنم- كه زنهار! جز اللَّه را بندگي نكنيد، كه بر شما از عذاب روزي دردناك مي‌ترسم (26).
بزرگان كفار قومش (در پاسخ) گفتند ما تو را جز بشري مثل خود نمي‌بينيم و ما نمي‌بينيم كه تو را پيروي كرده باشند، مگر افراد اراذل و فرومايه‌اي از ما كه رأيي نپخته دارند، و اصلا ما هيچ برتري در شما نسبت به خود نمي‌بينيم، بلكه بر عكس، شما مسلمانان را مردمي دروغگو مي‌پنداريم (27).
- نوح در پاسخ آنان- گفت: اي قوم شما كه مي‌گوييد من بشري چون شمايم و فرستاده خدا نيستم، به من خبر دهيد اگر فرضا از ناحيه پروردگارم معجزه‌اي دال بر رسالتم داشته باشم، و او از ناحيه خودش رحمتي به من داده باشد كه بر شما مخفي مانده، آيا من مي‌توانم شما را به پذيرش آن مجبور سازم، هر چند كه از آن كراهت داشته باشيد؟ (28).
و اي مردم! من در برابر نبوت از شما مالي درخواست ندارم، چون پاداش من جز به عهده خدا نيست، و من هرگز افرادي را كه ايمان آورده‌اند- و شما آنان را اراذل مي‌خوانيد، به خاطر شما- از خود طرد نمي‌كنم، چون آنان پروردگار خود را ديدار مي‌كنند- حسابشان با خدا است نه با من- ولي شما را قوم جاهلي مي‌بينم (كه گمان كرده‌ايد شرافت در توانگري است و فقرا اراذلند) (29).
و اي مردم! اگر فرضا آنان را طرد كنم چه كسي از عذاب خدا، ياريم مي‌كند، چرا متذكر نمي‌شويد؟ (30).
و اما اينكه گفتيد: من اصلا هيچ برتري از شما ندارم، من آن برتري كه در نظر شما است ندارم چون- نمي‌گويم خزينه‌هاي زمين و دفينه‌هايش مال من است- از سوي ديگر از نظر معنويت هم برتري ندارم- و نمي‌گويم غيب مي‌دانم، و نيز نمي‌گويم من فرشته‌ام، و در باره آنهايي كه در چشم شما خوار مي‌نمايند- و خدا بهتر داند كه در ضمائر ايشان چيست،- نمي‌گويم هرگز خدا خيري به ايشان نخواهد داد، چون اگر چنين ادعايي بكنم، از ستمكاران خواهم بود (31).
گفتند اي نوح!- عمري است كه- با ما بگو مگو مي‌كني، و اين بگو مگو را از حد گذراندي،- كار را يكسره كن- اگر راست مي‌گويي آن عذابي را كه همواره به ما وعده مي‌دادي بياور (32).
نوح گفت: تنها خدا است كه اگر بخواهد آن را بر سرتان مي‌آورد، و- اگر خواست بياورد- شما نمي‌توانيد از آمدنش جلوگيري كنيد (33).
هم چنان كه اگر او بخواهد گمراهتان كند، نصيحت يك عمر من به شما هر چه هم بخواهم نصيحت كنم سودي به حالتان نخواهد داشت، پروردگار شما اوست، و به سوي او باز مي‌گرديد (34).
نه، مساله اين نيست كه تو و پيروانت مال دنيا نداريد،- و يا چنين و چنان نيستيد- بلكه علت و بهانه
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 295
واقعي آنها اين است كه مي‌گويند: دعوت تو، از خدا نيست، و به خدا افترا بسته‌اي، بگو اگر افترايش بسته باشم جرمش به عهده من است، ولي من عهده‌دار جرم‌هايي كه شما مي‌كنيد نيستم (35)

بيان آيات..... ص: 295

اشاره

در اين آيات متعرض قصص انبياء (ع) شده، و نخست داستان نوح را آورده و بعد از آن سرگذشت جماعتي از انبياء كه بعد از نوح (ع) آمدند را ذكر كرده مانند هود و صالح و ابراهيم و لوط و شعيب و موسي (ع) و داستان نوح را به چند فصل تقسيم كرده كه در فصل اول، احتجاج‌هايي را كه نوح (ع) با قوم خود در مساله توحيد داشته آورده، چون بطوري كه خداي تعالي در كتاب مجيدش ذكر كرده، آن جناب اولين پيغمبري است كه براي دين توحيد بر عليه بت‌پرستي قيام كرده، (مؤلف رحمة اللَّه عليه بقيه فصول را نام نبرده، و به نظر مي‌رسد كه فصل ديگر سخنان نوح استدلال بر مساله نبوت، و فصل كوتاه ديگري بطور اشاره استدلال بر مساله معاد باشد، و در مساله توحيد)، بيشتر احتجاج‌هايي كه قرآن كريم از آن جناب نقل كرده، از باب مجادله" بالتي هي احسن- مجادله به بهترين طريق" مي‌باشد.
البته بعضي از آن احتجاج‌ها جنبه موعظه و اندكي از آنها جنبه حكمت دارد، (و اين نص قرآن بيانگر اين حقيقت است كه نوح (ع) دستوري را كه خداي تعالي به پيامبر اسلام داد كه" در راه پروردگارت هم از راه حكمت دعوت كن و هم از راه موعظت و هم از راه جدال به بهترين وجه" «1» عمل مي‌كرده است.) كه متناسب با تفكر انسانهاي اولي و با فكر ساده قديميان و مخصوصا ساده انديشي‌هايشان در مسائل اجتماعي مي‌باشد.
" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلي قَوْمِهِ إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ" در قرائت معروف، كلمه" اني" با كسره همزه قرائت شده و بنا بر اين قرائت، چيزي از ماده" قول" در تقدير گرفته شده كه در نتيجه قرائت تقدير آيه: " و لقد ارسلنا نوحا الي قومه فقال اني لكم نذير مبين" است، يعني ما نوح را به سوي قومش فرستاديم، پس او گفت من براي شما بيم‌رساني روشنم.
بعضي «2» از قاريان، اين كلمه را با فتحه همزه خوانده‌اند كه بنا بر اين قرائت، حرف" باء" در تقدير گرفته شده و تقدير كلام: " باني لكم..." است، و معنايش اين است كه: ما نوح را به
__________________________________________________
(1)سوره نحل، آيه 125.
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 153، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 296
سوي قومش فرستاديم به اينكه من براي شما نداگري روشنم، و اين جمله يعني جمله" إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ" چه به آن قرائت و چه به اين قرائت بياني است اجمالي براي فهماندن اينكه نوح (ع) چه رسالت‌هايي داشته و آنچه داشته و از ناحيه پروردگارش رسانده، انذارهايي روشن بوده، پس خود آن جناب قهرا نذيري مبين بوده است.
پس همانطور كه اگر مي‌گفت: اي مردم آنچه من به شما خواهم گفت انذاري مبين است، با بياني اجمالي و كوتاه‌ترين بيان فهمانده بود كه رسالتش چه جنبه‌اي دارد، حالا هم كه گفته: من نذيري مبين هستم، همان اجمال را رسانده است، با اين تفاوت كه در اين تعبير يك نكته اضافي نيز هست و آن بيان وضع خودش است كه فهمانده خيال نكنيد من همه‌كاره عالمم، نه، من تنها پيام و رسالتي از ناحيه خداي تعالي- همه‌كاره عالم- دارم، و آن اين است كه شما را از عذاب او انذار كنم. و خلاصه آن نكته اين است كه من تنها يك نامه‌رسان و يك واسطه هستم.

[نوح (ع) نذير مبين بوده و رسالتش باز داشتن مردم از عبادت غير خدا و انذارشان از عذاب بوده است]..... ص: 296

" أَنْ لا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْمٍ أَلِيمٍ" اين جمله بيان ديگري است براي آن رسالتي كه در جمله: " إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ" آورده بود، كه برگشت هر دو وجه به يك چيز است. و كلمه" أن" در جمله" أَنْ لا تَعْبُدُوا" به هر حال تفسيري است، و معناي جمله اين است كه رسالت من" لا تعبدوا- عبادت نكنيد" است، رسالتم اين است كه شما را از راه انذار و تخويف، از عبادت غير خداي تعالي نهي كنم.
پس نظر ما اين شد كه جمله" أَنْ لا تَعْبُدُوا..." تفسير است براي جمله" إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ"، ولي بعضي «1» از مفسرين آن را بدل آن جمله و يا مفعول كلمه" مبين" گرفته‌اند كه بنا بر بدليت معنا چنين مي‌شود: " و لقد ارسلنا نوحا الي قومه أن لا تعبدوا..."، و بنا بر مفعول بودن چنين مي‌شود: " إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ أَنْ لا تَعْبُدُوا- من براي شما بيم دهنده بوده و بيانگر اين هستم كه غير خدا را نپرستيد" و شايد سياق آيه از ميان اين سه وجه قول ما را تاييد كند.
و ظاهرا منظور از عذاب يوم عظيم عذاب انقراض باشد، نه خصوص عذاب آخرت و نه مطلق عذاب،- أعم از عذاب آخرت و عذاب انقراض- دليل بر اين گفتار ما يكي از پاسخ‌هايي است كه در همين آيات، قوم نوح به آن جناب داده و گفتند: " يا نُوحُ قَدْ جادَلْتَنا فَأَكْثَرْتَ جِدالَنا فَأْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ قالَ إِنَّما يَأْتِيكُمْ بِهِ اللَّهُ إِنْ شاءَ" «2»، و ظاهر اين
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 12، ص 36، چاپ بيروت.
(2)اي نوح با ما سر به سر گذاشته‌اي و حوصله ما را به سر بردي، اگر راست مي‌گويي آن عذابي كه با آمدنش تهديدمان مي‌كني بياور، گفت: خدا اگر بخواهد مي‌آورد.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 297
گفت و شنود اين است كه منظور از عذاب، عذاب انقراض است.
پس معلوم مي‌شود نوح (ع) قوم خود را دعوت مي‌كرده به اينكه از پرستش بت‌ها دست بردارند، و تهديدشان مي‌كرده به روزي كه عذابي اليم از ناحيه خدا بر سرشان آيد، و اگر فرمود: عذاب روزي كه آن روز اليم- مولم و دردناك- است، با اينكه خود عذاب مولم است، در حقيقت از باب توصيف ظرف- يوم- است به صفت مظروف آن- يعني عذاب-.
با بياني كه گذشت جلو اشكالي كه بعضي «1» كرده‌اند گرفته مي‌شود، و آن اين است كه گفته‌اند: با اينكه عذاب مشركين قطعي است، چرا نوح (ع) گفته: من مي‌ترسم عذاب بر شما نازل شود، با اينكه ترسيدن، مخصوص خطر محتمل است نه خطر قطعي، (زيرا نوح خود را معرفي كرد به اينكه من فقط يك واسطه هستم، و واسطه نمي‌تواند بطور قطع از آمدن عذاب خبر دهد، چون عذاب به دست او نيست، و از نظر او يك خطر محتمل است نه يك خطر قطعي و حتمي.)

[انگيزه بت پرستي قوم نوح (ع) و محاجه آن جناب با آنان در سطح فهمشان]..... ص: 297

و كوتاه سخن اينكه نوح (ع) مردم را به توحيد و وحدانيت خداوند سبحان دعوت مي‌كرد و آنان را از عذاب اليم مي‌ترساند، و بدين جهت مي‌ترساند كه ايشان بت مي‌پرستيدند، و انگيزه بت‌پرستي‌شان اين بود كه از خشم بت‌ها مي‌ترسيدند، نوح در مقام مقابله با آنان برآمد به اينكه اين اللَّه سبحان است كه خالق شما و مدبر شؤون زندگي شما و امور معاش شما است، و براي همين منظور هم آسمانها و زمين را آفريد، خورشيد را تابنده و قمر را نوراني كرد، بارانها را از آسمان بارانيد، زمين را رويانيد و باغها را ايجاد كرده و نهرها را به جريان در آورد، كه اين بيانات نوح را خداي تعالي در سوره نوح حكايت كرده.
و چون اللَّه سبحان چنين خدايي است و چون او پروردگار شما است، پس بايد تنها از او بترسيد، و به انگيزه ترستان تنها او را بپرستيد.
و اين حجت در حقيقت حجتي است برهاني كه اساس آن يقين است، و ليكن از نظر قوم نوح كه گفتيم مردمي ساده لوح و قديمي بودند برهاني جدلي رسيد، چون به خاطر ساده نگريشان اين دلواپسي را داشتند كه نكند خداي تعالي آنان را به خاطر مخالفتشان مورد خشم قرار دهد، آري بت‌پرستان نيز خداي تعالي را ولي امر خود و اصلاح كننده شؤون خود مي‌دانند، و أمر او را با أمر اولياي بشري، يعني آنهايي كه به پائين‌تر از خود حكومت مي‌كنند مقايسه نموده و فكر مي‌كردند همانطوري كه بايد در برابر كدخدا و يا شاه سر تسليم فرود آورد، و در برابر آنان
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 155، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 298
خضوع نموده و تسليم اراده آنان شد، و اگر كسي از خضوع در برابر آنان و تسليم در برابر اراده آنان استكبار بورزد، بر او خشم مي‌گيرند و او را به خاطر تمردش عقاب مي‌كنند، بايد به همين قياس خداي تعالي و يا اربابي كه امور عالم و ولايت نظام جاري در آن به آنها ارجاع شده را راضي نگه بداريم، و به منظور خاموش كردن آتش خشم او عبادتش كنيم و به درگاهش تقرب بجوئيم، يعني مثلا قرباني و نذر و نياز و انحاء ديگر عبادات تقديمش بداريم.

[خروج از اسلام، خروج از نظام آفرينش است و عذاب و هلاكت در پي دارد]..... ص: 298

آري بت‌پرستان اينطور اعتقاد داشتند، كه البته اعتقادي است بر اساس ظن.
ليكن مساله نزول عذاب بر كسي كه از عبادت او سرپيچي، و از تسليم او شدن تكبر و از خضوع در برابر او امتناع ورزيده، يك مساله ظني نيست، بلكه مساله‌اي است حقيقي و يقيني، براي اينكه يكي از نواميس كلي و جاري در عالم همين است كه بايد ضعيف در برابر قوي خاضع باشد، و متاثر ناتوان و مقهور، بايد در برابر اراده مؤثر قوي تسليم گردد، خوب، وقتي اين حقيقت يكي از نواميس كلي اين جهان است، آن وقت آيا در برابر خداي واحد قهار كه مصير تمامي امور عالم منتهي به او است و همه سر نخها به دست او است، نبايد چنين ادبي را رعايت كرد؟! خدايي كه اجزاي اين عالم را ابداع كرد، يعني بدون- به اصطلاح- مصالح ساختماني، از عدم و از هيچ آفريد و اجزاي آن را به يكديگر مرتبط نمود، و به دنبال آن، حوادث را طبق نظام اسباب به جريان انداخت، و مي‌بينيم كه طبق همين سنت هر چيزي مطابق چار چوب نظامش جريان مي‌يابد، بطوري كه اگر فرضا از آن چارچوبي كه ساير اسباب جهان را براي آن ترسيم كرده منحرف شود، قهرا نظام خودش مختل مي‌گردد، و اين انحرافش در حقيقت جنگيدن آن با ساير اسباب است و معلوم است كه در اين جنگ شكست خواهد خورد، زيرا اسباب جاري در كل جهان، خود را فداي بلهوسي اين موجود نمي‌كند، بلكه براي تعديل امر آن و برگرداندنش به خط سيري كه با وضع خود سازگار است قيام مي‌كند، اگر توانست آن موجود منحرف را به راه مستقيم برگرداند كه هيچ، و گرنه او را در زير چرخهاي سنگين خود خرد مي‌كند، و مورد هجوم بلاها قرارش داده از صفحه روزگار حذفش مي‌كند، كه اين هم خود يكي از نواميس كلي جهان است.
انسان هم كه يكي از اجزاي اين عالم است، براي زندگيش خط سيري دارد، كه نظام آفرينش و ايجاد براي او ترسيم كرده كه اگر آن خط سير را پيش بگيرد به سوي سعادتش هدايت شده (و يا به عبارت ديگر: صنع و ايجاد او را به سوي سعادتش هدايت كرده) و ساير اجزاي كون نيز با او هماهنگي مي‌كنند، و درهاي آسمان براي برخورداري چنين انساني از بركات آن به
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 299
رويش باز مي‌شود، زمين نيز گنجينه‌هاي خيرات خود را در اختيار او مي‌گذارد، و اين تسليم شدن انسان در برابر خط سير همان اسلامي است كه دين خداي تعالي است، و بوسيله نوح و ساير انبياء و رسل به سوي آن دعوت شده است.
و اما اگر از آن خط سير تخطي نموده، به اين سو و آن سو منحرف شود، در حقيقت به جنگ با همه اسباب كون و اجزاي عالم هستي برخاسته و خواسته است نظام جاري در سراسر جهان را بر هم بزند، كه بايد منتظر تلخي عذاب و سنگيني بلاها باشد، پس اگر در اين ميان به راه راست خود برگشت و در برابر اراده خداي سبحان يعني همان خط سيري كه كل جهان برايش ترسيم كرده خاضع شده اميد آن مي‌رود كه مجددا به نعمت‌هاي از دست داده برسد و بلاها از او برگردد، و گرنه هلاك و نابوديش حتمي بوده و خدا را به وي نيازي نيست، زيرا خدا از همه عالميان بي نياز است، و اين بحث در بعضي از جلدهاي سابق اين كتاب نيز مطرح شد.
" فَقالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ ما نَراكَ إِلَّا بَشَراً مِثْلَنا..."
حرف" فاء" كه بر سر اين جمله آمده مي‌فهماند كه اين جواب متفرع است بر كلام نوح (ع) و در اين تفريع كردن اشاره‌اي است به اينكه (قوم نوح) در رد و انكار سخن نوح (ع) شتاب كرده و در اين باره هيچ فكر نكردند كه رد دعوت او برايشان بهتر است يا قبول آن.
آيه مورد بحث مي‌فرمايد: جواب دهندگان، سران قوم و اشراف و ريش سفيدان قوم بودند، و اين سران در متن پاسخ خود اصلا دليلي كه نوح (ع) بر مساله توحيد آورده بود را متعرض نشده و از دستپاچگي حرف خود را زدند كه آن نفي رسالت نوح (ع) و تكبر و گردن‌كشي خود از اطاعت آن جناب بود.
آري نوح (ع) در سخن خود كه از جمله" إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ" آغاز شده و تا آخر دو آيه ادامه دارد، دو ادعا مطرح كرد، يكي ادعاي رسالت، و ديگري ادعاي اينكه مردم بايد او را متابعت كنند، البته ادعاي دوم را در آيه مورد بحث بطور اشاره آورده، ولي در كلمات ديگرش كه قرآن از آن جناب حكايت كرده به آن تصريح نموده و فرمود: " يا قَوْمِ إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اتَّقُوهُ وَ أَطِيعُونِ" «1» .
و حاصل پاسخي كه خداي تعالي از آنان حكايت كرده اين است كه (گفتند): هيچ
__________________________________________________
(1)اي قوم محققا من براي شما بيم‌رساني آشكارم، سخنم اين است كه خدا را بپرستيد و از او بترسيد، و مرا اطاعت كنيد." سوره نوح، آيه 3"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 300
دليلي نيست بر اينكه اطاعت كردن از تو بر ما واجب باشد، بلكه دليل بر خلاف آن هست. پس در حقيقت پاسخ كفار منحل به دو حجت مي‌شود كه به طريق اصطلاحي" اضراب و ترقي" رديف شده، و به همين جهت جمله" بَلْ نَظُنُّكُمْ كاذِبِينَ" در آخر ذكر شد.

[دليل اول توانگران و اشراف قوم نوح (ع) كه در رد دعوت آن حضرت استدلال كردند به اينكه او نيز چون آنان بشر است]..... ص: 300

مدلول حجت اول اين است كه دليلي بر وجوب متابعت كردن از تو نيست، و اين حجت به سه طريق بيان شده:
اول اينكه گفتند: " ما نَراكَ إِلَّا بَشَراً...- نمي‌بينيم تو را به جز يك بشر معمولي...".
دوم اينكه گفتند: " وَ ما نَراكَ اتَّبَعَكَ...- نمي‌بينم كسي- به جز اراذل- تو را پيروي كند...".
و سوم اينكه گفتند: " وَ ما نَري لَكُمْ عَلَيْنا...- نمي‌بينيم شما بر ما فضيلتي داشته باشيد...".
و اين حجت كه گفتيم، داراي سه جزء است، اساس و زيربنايش انكار هر چيزي است كه محسوس نباشد- به زودي اين معنا را توضيح خواهيم داد- و دليل اين معنا اين است كه در هر سه جزء حجت و دليل، كلمه" نمي‌بيني و نمي‌بينيم" را آورده‌اند.
پس جمله" ما نَراكَ إِلَّا بَشَراً مِثْلَنا" آغاز پاسخ كفار از ادعاي رسالتي است كه نوح (ع) كرده، و در اين جمله به مقابله به مثل تمسك كرده‌اند. و اين سنخ مقابله بطوري كه قرآن كريم فرموده و نمونه‌هايي نيز حكايت كرده عادت و سيره همه امتها در برخورد با پيغمبرانشان بوده، قرآن كريم مي‌فرمايد نوعا امتها در پاسخ پيغمبران خود مي‌گفتند: تو نيز در بشريت مثل مايي و اگر به راستي فرستاده خدا به سوي ما مي‌بودي اينطور نبودي، و ما اصلا از تو چيزي جز اين مشاهده نمي‌كنيم كه بشري مثل خود ما هستي، و چون تو بشري مثل خود ما هستي (پس) هيچ سبب و موجبي نيست كه پيروي كردن از تو را بر ما واجب كند.
بنا بر اين، در اين گفتار كفار تكذيب رسالت و ادعاي نوح (ع) است به اينكه او بجز يك بشر معمولي نيست، و به همين جهت دليلي نيست كه پيروي كردن از او را واجب كند، و دليل گفته ما (نيز) گفتار خود نوح (ع) است كه خداي تعالي به زودي از آن جناب حكايت مي‌كند كه گفت: " يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي..." «1» .
در اينجا امر بر بعضي از مفسرين مشتبه شده و كلام كفار را كه گفتند:
__________________________________________________
(1)اي، قوم! شما چه مي‌گوييد كه اگر ببينيد من از ناحيه پروردگارم داراي بينه و بصيرتي باشم...؟." سوره هود، آيه 28"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 301
" ما نَراكَ إِلَّا بَشَراً مِثْلَنا" را اينطور بيان كرده‌اند كه صاحبان اين سخن نوح (ع) را از نظر وزن اجتماعي با خود برابر دانسته و آن گاه نتيجه گرفته‌اند كه چه دليلي دارد كه ما تابع او باشيم.
اين مفسر در تفسير جمله مذكور گفته كه: كفار، دعوت نوح (ع) را با چهار دليل سست و باطل، رد كردند كه يكي از آن ادله اين بود كه وي مثل خود آنان يك بشر است، و از اين دليل نتيجه گرفته‌اند كه وي بطور اجمال برابر با ايشان است. و اين دليل كفار دلالت مي‌كند كه نوح (ع) از نظر خاندان و از نظر شخص خودش از طبقه عامه مردم و يا نزديك به آنان بوده نه از اشراف، البته اين اختصاص به آن جناب نداشته، بلكه همه پيامبران از طبقه متوسط جامعه خود بوده‌اند.
و وجه جوابي كه آنان داده‌اند اين است كه مساوات و برابري يك پيامبر با مردمش مانع از آن است كه او بر مردمش تفوق و برتري پيدا كند، حتي در بين دو نفر كه از هر جهت مثل همند تفوق يكي بر ديگري و اينكه يكي تابع باشد و ديگري متبوع، يكي مطيع باشد و ديگري مطاع، معقول نبوده و مستلزم ترجيح بلا مرجح است. «1»
و اگر معناي آيه اين بوده باشد كه وي براي آيه كرده است، جا داشت كه قرآن كريم اينطور حكايت كند: " انت مثلنا- تو مثل مايي" و يا" نراك مثلنا- ما تو را مثل خود مي‌بينيم" نه اينكه بفرمايد: " ما نَراكَ إِلَّا بَشَراً مِثْلَنا" كه بشريت را براي نوح (ع) اثبات كنند، چه حاجتي به اين اثبات بود. و اگر منظور از اين جمله، آن معنايي باشد كه مفسر نامبرده برايش كرده، اصلا جمله، اضافي است، براي آنكه معنايي كه او كرده در جمله بعدي آمده كه گفتند: " وَ ما نَري لَكُمْ عَلَيْنا مِنْ فَضْلٍ- ما براي تو فضيلتي بر خود نمي‌بينيم".
و تعجب اينجا است كه اين مفسر از جمله مورد بحث برابري نوح (ع) با مردمش از نظر خاندان و شخصيت را نيز استفاده كرده، و از اين گذشته حكم كرده به اينكه همه انبياء اينطور بودند، با اينكه اولا كلام كفار هيچ دلالتي بر اين معاني نداشت، و ثانيا همه انبياء از طبقه متوسط جامعه خود نبودند، زيرا در اين سلسله جليله، پيامبراني چون ابراهيم خليل و سليمان و أيوب (ع) بوده‌اند.
" وَ ما نَراكَ اتَّبَعَكَ إِلَّا الَّذِينَ هُمْ أَراذِلُنا بادِيَ الرَّأْيِ"- راغب در مفردات گفته: كلمه" رذل"- (به فتحه راء- و نيز كلمه" رذال"- به كسره راء)- به معناي هر چيز و هر كسي است كه به خاطر پستيش مورد تنفر باشد، و در قرآن كريم آمده كه: " مِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ إِلي أَرْذَلِ الْعُمُرِ"
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 12، ص 62، چاپ بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 302
«1» و نيز آمده كه" إِلَّا الَّذِينَ هُمْ أَراذِلُنا بادِيَ الرَّأْيِ" «2» . و نيز آمده كه: " قالُوا أَ نُؤْمِنُ لَكَ وَ اتَّبَعَكَ الْأَرْذَلُونَ" «3»، و كلمه" ارذلون" جمع" ارذل" است «4» .
و در مجمع البيان آمده كه كلمه" رذل" به معناي پشيز و حقير از هر چيز است و جمع آن" ارذل"- با ضمه ذال- به معناي رذلها است، آن گاه همين جمع را بار ديگر جمع بسته و گفته‌اند" أراذل"، مثل اينكه مي‌گويي" كلب و اكلب و اكالب". البته احتمال هم دارد كه جمع كلمه" ارذل"- با فتحه ذال- به معناي رذل‌تر باشد، كه در اين صورت مثل" أكبر" مي‌شود كه جمعش" اكابر" است.
صاحب مجمع گفته است: كلمه" رأي" به معناي رؤيت (ديدن) است، در جمله" يَرَوْنَهُمْ مِثْلَيْهِمْ رَأْيَ الْعَيْنِ"، معناي" يرونهم مثليهم رؤية العين" را مي‌دهد، يعني جمعيت آنان را در چشم خود به اندازه دو برابر خويش مي‌ديدند.
معناي ديگر اين كلمه، نظريه‌اي است كه آدمي در باره امري مي‌دهد، كه در اين صورت جمع آن" آراء" مي‌آيد «5» .
و راغب در مفردات خود كلمه" بادي الرأي" را به معني رأي ابتدايي و يا به عبارت ديگر نظريه بدوي و خام گرفته است، بعضي آيه را به صورت" بادي"- بدون همزه، بر وزن شادي- قرائت كرده‌اند كه معناي ظاهر را مي‌دهد، و كلمه" بادي الرأي" معنايش نظريه دادن بدون تفكر است. «6»
و در جمله" بادي الرأي" دو احتمال هست:
احتمال اول اينكه قيد باشد براي جمله" هم أراذلنا"، كه در اين صورت معناي دو جمله چنين مي‌شود: " ما به جز افراد پستي كه رذالتشان در ظاهر نظر يا در اول نظر پيدا است نمي‌بينيم كسي تو را پيروي كرده باشد."
احتمال دوم اينكه قيد باشد براي جمله" اتبعك" كه در اين صورت معناي جمله
__________________________________________________
(1)بعضي از شما تا پست‌ترين مراحل زندگي برگردانده مي‌شويد." سوره نمل، آيه 70"
(2)مگر مشتي از افراد- كه هر كس آنها را ببيند در همان نظر اول مي‌فهمد- كه افراد پست ما هستند." سوره هود، آيه 27" [.....]
(3)گفتند آيا به تو ايمان بياوريم در حالي كه پست‌ترها پيرو تو شدند؟." سوره شعراء، آيه 111"
(4)مفردات راغب، ص 199، چاپ ايران.
(5)مجمع البيان، ج 5، ص 154، چاپ ايران.
(6)مفردات راغب، ص 35، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 303
چنين مي‌شود: " پيروي كساني كه تو را در ظاهر رأي يا در اولين برخورد پيروي كردند، بدون اينكه در كار خود تعمق و تفكري كرده باشند بوده است كه اگر دعوت تو را مورد بررسي قرار داده بودند هرگز پيرويت نمي‌كردند."، و بنا بر اين احتمال بايد جمله" اتبعوك" ي ديگري در تقدير گرفت و گفت: " و ما نراك اتبعك الا الذين هم اراذلنا اتبعوك بادي الرأي"، و گرنه اگر كلمه" اتبعوك" تكرار نشود معناي آيه مختل مي‌شود.
بعضي ديگر گفته‌اند: تقدير آيه" ما نراك اتبعوك في بادي الرأي الا الذين هم اراذلنا" «1» مي‌شود.

[استدلال دوم قوم نوح (ع) در رد دعوت آن جناب به اينكه افراد پا برهنه و مستمند و پست به تو ايمان آورده‌اند!]..... ص: 303

و سخن كوتاه اينكه خواسته‌اند بگويند: ما مي‌بينيم كه پيروان تو همه افرادي بي سر و پا و پست از اين مردمند، و اگر ما نيز تو را پيروي كنيم مثل آنها خواهيم شد، كه اين با شرافت ما منافات داشته و از قدر و منزلت اجتماعي ما مي‌كاهد، و در اين گفتار اشاره‌اي هست به بطلان رسالت نوح (ع)، و اين اشاره از راه دلالت التزامي است، به اين معنا كه لازمه گفتار آنان اين است كه رسالت آن جناب باطل باشد، چون عقيده عوام مردم اين است كه هر سخني اگر حق و نافع باشد اول پولدارها و اشراف و نيرومندان آن را مي‌پذيرند، و اگر اين طبقه سخني را رد كنند و طبقه پست جامعه يعني بردگان و مستمندان كه بهره‌اي از مال و جاه و مقام اجتماعي ندارند آن را بپذيرند، آن سخن خيري ندارد.

[سومين سخن قوم نوح (ع) در برابر آن جناب و مؤمنين به او، اين بود كه گفتند: برتري و امتيازي در شما نمي‌بينيم]..... ص: 303

" وَ ما نَري لَكُمْ عَلَيْنا مِنْ فَضْلٍ"- منظور از اينكه بطور مطلق فضيلت نوح را نفي كردند، تنها فضيلت‌هاي مادي نيست، يعني خواسته‌اند بگويند: تو از متاع دنيا چه داري كه ما نداريم؟
و نيز تو چيزي از امور غيبي از قبيل علم غيب و يا تاييد به نيرويي ملكوتي نداري، كه اين عموميت نفي، از وقوع نكره- فضل- در سياق نفي استفاده مي‌شود.
كفار در اين سخن خود، مؤمنين را نيز شريك نوح (ع) در دعوت او دانسته و همه را مخاطب قرار دادند كه: " ما فضيلتي براي شما بر خود نمي‌بينيم" و نگفتند: " ما براي تو كه نوح هستي فضيلتي نمي‌بينيم" و از اين تعبير بر مي‌آيد كه مؤمنين، كفار را دعوت و تشويق مي‌كردند به اينكه شما نيز نوح را پيروي كنيد و طريقه ما را بپذيريد.
و معناي آيه اين است كه اين دعوت شما از ما- كه اين همه مزاياي حيات دنيوي از قبيل مال و فرزندان و علم و نيرو داريم- وقتي عمل درستي بود و اثر خود را مي‌بخشيد كه شما حد اقل يك مزيت بر ما مي‌داشتيد، يا علمتان بيشتر بود، يا از غيب آگاه مي‌بوديد و يا نيروي
__________________________________________________
(1)نمي‌بينيم كسي تو را به نظر ابتدايي پيروي كرده باشد مگر آنهايي كه اراذل ما هستند.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 304
ملكوتيتان بيشتر بود كه قهرا ما را در برابر شما خاضع مي‌كرد، ولي ما هيچ يك از اين فضائل را در شما نمي‌بينيم، پس چه علتي ايجاب مي‌كند كه ما پيرو شما شويم؟
و اگر ما كلام كفار را عموميت داده و گفتيم كه همه جهات فضل را شامل مي‌شود،- چه جهات مادي و چه جهات معنوي از قبيل علم غيب و نيروي ملكوتي- بر خلاف بيشتر مفسرين كه كلمه" فضل" را تنها بر برتريهاي مادي، مانند اموال و نفرات و غيره تفسير كرده‌اند، براي اين بود كه ما از گفتار كفار كه كلمه" فضل" را بدون الف و لام در سياق نفي قرار دادند عموميت فهميديم.
علاوه بر اين، از پاسخي هم كه نوح (ع) به اين كلام كفار داد همين عموميت استفاده مي‌شود، زيرا اگر منظور كفار خصوص برتري‌هاي مادي بود كافي بود كه نوح (ع) در جواب آنان بفرمايد: مگر من ادعا كرده‌ام كه خزينه‌هاي خدا به دست من است كه شما منكر آنيد؟ (ادعاي من اين است كه من فرستاده خدايم)، ليكن نوح (ع) به اين اكتفاء نكرد، بلكه در پاسخ آنان فرمود: " وَ لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزائِنُ اللَّهِ، وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ، وَ لا أَقُولُ إِنِّي مَلَكٌ...- نه خزينه‌هاي خدا دست من است، و نه علم غيب دارم، و نه داراي نيروي ملكوتي هستم..." كه بيانش به زودي مي‌آيد ان شاء اللَّه.

[سخن ديگر قوم نوح (ع) خطاب به نوح و پيروانش: ما شما را دروغگو مي‌پنداريم]..... ص: 304

" بَلْ نَظُنُّكُمْ كاذِبِينَ" كلمه" بل" اعراض از مطالب قبل از خود را مي‌رساند، و در اينجا اعراض از احتجاج قبلي را مي‌فهماند كه قبلا نيز به آن اشاره كرديم، پس حاصل معناي اين جمله اين است كه ما نه تنها در شما فضيلتي نمي‌بينيم كه پيرويتان را بر ما واجب كند، بلكه مطلب ديگري اينجا هست كه ايجاب مي‌كند ما شما را پيروي نكنيم، و آن اين است كه ما شما را دروغگو مي‌دانيم.
و معناي آيه، آن طور كه از سياق برمي‌آيد- و خدا داناتر است- اين است كه وقتي در شما- صاحبان دعوت ديني- چيزي كه صحت دعوتتان را نشان دهد ديده نمي‌شود، و شما با اينكه از مزاياي حيات يعني مال و جاه، تهيدست هستيد، مع ذلك اصرار داريد كه ما تسليم شما شده و اطاعتتان كنيم، همين اصرار شما اين گمان را در دل ما قوي مي‌سازد كه شما در اين ادعايتان دروغگو بوده و مي‌خواهيد به اين وسيله آنچه كه از امتيازات دنيوي كه در دست ما است از چنگ ما در آوريد.
و كوتاه سخن اينكه اين اصرار شما نشانه و شاهدي است كه عادتا اين فكر را در دل آدمي مي‌اندازد كه دعوت شما صرف يك دروغ، و نيرنگي براي جمع كردن و به دست آوردن
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 305
ثروت مردم و به دنبالش آقايي و رياست و حكومت بر مردم بيش نيست و اين نظير گفتار ديگري است كه خداي تعالي- در مثل اين داستان- از كفار حكايت كرده و فرموده: " فَقالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ ما هذا إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُرِيدُ أَنْ يَتَفَضَّلَ عَلَيْكُمْ" «1» .
و با اين بيان روشن مي‌شود كه چرا دروغگويي را مستند به ظن كردند نه به جزم (چون گفتند: ما مي‌پنداريم كه شما دروغگوئيد، و نگفتند: ما يقين داريم كه شما دروغگوييد، براي اينكه از اصرار نوح و يارانش اين را حدس زدند) و نيز روشن مي‌شود كه مراد از كذب، كذب مخبري است نه كذب خبري. يعني خواسته‌اند بگويند شما دروغگوئيد، نه اينكه بگويند خبري كه مي‌دهيد دروغ است چون آن حضرات خبري نداده بودند تا راست باشد يا دروغ.
" قالَ يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي..."
اين آيه شريفه و سه آيه بعدش پاسخي را كه نوح (ع) به استدلال كفار داده بيان مي‌كند، و كلمه" عميت" ماضي مجهول از باب تفعيل، يعني تعميه است، و تعميه به معناي پنهان كردن است، مي‌فرمايد: اي قوم اگر من فرضا داراي بصيرتي از ناحيه پروردگارم باشم و او رحمتي از ناحيه خود به من داده و آن را بر شما مخفي كرده باشد، و شما به خاطر جهل و بي‌رغبتي‌تان نسبت به پذيرفتن حق، آن رحمت را درك نكرده باشيد، آيا مي‌توانم شما را در درك آن مجبور بسازم؟
بعضي از اساتيد قرائت، كلمه" عميت" را بدون تشديد و نيز به صيغه معلوم- يعني با فتحه عين- خوانده‌اند كه بنا بر اين قرائت، معناي كلمه مذكور" آن رحمت بر شما مخفي شده" خواهد بود. «2»
چون كه اساس و پايه حجت كفار منحصر كردن حقايق در محسوسات و انكار غير محسوسات بوده، از اين طرز فكر خود نخست اين نتيجه را گرفتند كه: دليلي بر لزوم پيروي كردن از نوح (ع) و وجوب اطاعت از او وجود ندارد، و سپس قدمي فراتر نهاده اين نتيجه را گرفتند كه بلكه دليل بر عدم وجوب هست، باز قدمي از اين فراتر نهاده گفتند بلكه دليل داريم بر اينكه واجب است اطاعت نكنيم.
و چون اساس استدلال كفار اين بود لذا نوح (ع) در صدد بر آمد تا اولا آنچه
__________________________________________________
(1)سران قومش كه به وي كفر ورزيدند، به مردم گفتند، اين مرد جز يك فرد بشر مثل خود شما نيست كه مي‌خواهد بر شما آقايي كند." سوره مؤمنون، آيه 24"
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 153، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 306
آنها مي‌خواستند نفي كنند اثبات كند، و آن رسالت و توابع رسالت خود بود، و ثانيا آنچه آنها مي‌خواستند اثبات كنند كه همان اتهام او و پيروانش به دروغگويي بود را نفي كند.
چيزي كه هست قبل از هر سخني اول با خطاب: " يا قوم"- با اضافه به ضمير تكلم- يعني اي قوم من، اي هموطنان من، و امثال آن، عواطف آنان را تحريك نمود، و اين خطاب را مكرر و در آغاز هر سخني تكرار كرد تا بدان وسيله دل ايشان را به سوي خود جلب كرده و در نتيجه خيرخواهي‌هايش مورد قبول آنان واقع گردد.
آيات كريمه مورد بحث در ميان حجت نوح (ع) تقرير و بياني زيبا و بديع آورده، به اين معنا كه حجت كفار را فصل فصل و قطعه قطعه كرده و از هر فصلي به دو وجه پاسخ داده، يكي از اين جهت كه از دليل خود نتيجه گرفتند كه دليلي بر وجوب اطاعت نوح نيست، و ديگري از اين جهت كه نتيجه گرفتند دليل بر خلاف آن هست.
اما پاسخ نوح از جهت اول حجت كفار كه گفتند: " تو بجز بشري مثل ما نيستي" جمله" يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلي بَيِّنَةٍ..." است. و پاسخش از اينكه گفتند: " نمي‌بينيم كسي بجز اراذل ما پيرويت كرده باشد" جمله" وَ ما أَنَا بِطارِدِ الَّذِينَ آمَنُوا..." است. و پاسخش از اينكه گفتند: " ما هيچ فضيلتي در شما نمي‌بينيم" جمله" وَ لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزائِنُ اللَّهِ..." است.
آن گاه قرآن كريم از هر حجت سابق چيزي نظير خلاصه‌گيري ضميمه حجت بعدي كرده و آن را در آغاز آن حجت قرار داده، در نتيجه حجت‌ها در عين اينكه هر يك براي خود مستقل و كامل است به هم آميخته شده.

[جواب نوح (ع) به استدلال اول قوم خود كه گفتند: " ما نَراكَ إِلَّا بَشَراً مِثْلَنا"]..... ص: 306

پس پاسخ آن حضرت از گفتار كفار مشتمل است بر سه حجت تمام كه بر سر هر حجتي خطاب: " يا قوم" را آورده و فرموده است: " يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلي بَيِّنَةٍ..."، و" وَ يا قَوْمِ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مالًا..."، و" وَ يا قَوْمِ مَنْ يَنْصُرُنِي مِنَ اللَّهِ إِنْ طَرَدْتُهُمْ..."، و اين به عهده خواننده است كه در اين سه حجت تدبر كند.
پس اينكه فرمود: " يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي" جواب از اين گفته كفار است كه گفتند: " ما نَراكَ إِلَّا بَشَراً مِثْلَنا" منظور كفار (همانطور كه قبلا نيز گفتيم) اين بوده كه در نوح چيزي بجز بشريت نيست، و بشريت او نيز هيچ فرقي با بشريت ما ندارد، پس به چه ملاكي ادعا مي‌كند كه همه بشرها تابع او شوند؟ پس قطعا او در ادعاي نبوت كاذب بوده و مي‌خواهد با اين رسالت ادعائيش مردم را به دام انداخته اموالشان را ربوده و بر آنها رياست كند.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 307
و چون اين قسمت از كلام كفار متضمن نفي رسالت آن جناب بود، دليلشان در اين گفتار اين بود كه آن جناب بشري معمولي است، و چيزي كه دلالت بر رسالتش و اتصالش به عالم غيب بكند با او نيست، لذا لازم بود نوح (ع) آنان را متوجه به چيزي كند كه آن چيز صدق گفتار و ادعاي رسالتش را ظاهر سازد و آن چيز غير از معجزه‌اي كه بر صدق رسول در ادعاي رسالت باشد نمي‌توانست باشد.
آري، رسالت، نوعي اتصال به عالم غيب است، اتصالي غير معمولي و خارق العاده و مردم نمي‌توانند يقين كنند به اينكه فلان مدعي رسالت به راستي چنين اتصالي را دارد مگر به اينكه يك امر خارق العاده ديگري از او ببينند، امري كه براي آنان يقين بياورد بر اينكه او در ادعاي رسالت صادق است، به همين جهت نوح (ع) در جمله" يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي" اشاره كرد به اينكه همراه او بينه و آيت و نشانه معجزه‌آسايي از ناحيه خداي تعالي هست كه بر صدق او در ادعايش دلالت مي‌كند.
از همين جا روشن مي‌شود كه مراد از بينه و آيت، معجزه‌اي است كه بر ثبوت رسالت صاحبش دلالت مي‌كند.
آري اين معنا آن معنايي است كه سياق كلام به كلمه" بينه" مي‌دهد، پس نبايد به گفته آن مفسري گوش داد كه گفته: مراد از بينه در اين آيه علم ضروري و بديهي و مسلمي است كه يك پيامبر پيدا مي‌كند به اينكه پيامبر است. چون اين معنا از سياق آيه بيگانه و بدور است. «1»
" وَ آتانِي رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ"- ظاهرا نوح (ع) در اين جمله به كتاب و علمي اشاره كرده كه خداي تعالي به وي داده بود، و در قرآن كريم مكرر آمده كه نوح (ع) داراي كتاب و علمي بوده، و همچنين در جاي ديگر قرآن نيز از" علم و كتاب" به" رحمت" تعبير شده، آنجا كه فرموده: " وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتابُ مُوسي إِماماً وَ رَحْمَةً" «2»، و نيز فرموده:
" وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ هُديً وَ رَحْمَةً" «3»، و نيز فرموده: " فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا" «4»، و نيز فرموده: " رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنا وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً"
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 155، چاپ ايران.
(2)قبل از قرآن كتاب موسي بود كه امام و رحمت بود." سوره هود، آيه 17".
(3)ما اين كتاب راي بر تو نازل كرديم در حالي كه بيانگر هر چيز، و هدايت و رحمت است." سوره نحل، آيه 89".
(4)موسي و همسفرش بنده‌اي از بندگان ما راي يافتند كه ما به او رحمتي از ناحيه خود داده بوديم.
" سوره كهف، آيه 65".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 308
«1» .
و اما اينكه در كلامش گفت: " فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ" ظاهرا ضمير مؤنث در" عميت" به رحمت برمي‌گردد، و مراد اين است كه آن علم و معرفتي كه من دارم جهل شما و كراهتتان از حق، آن را بر شما پوشانده، با اينكه من تذكرش را به شما داده و آن را در بين شما منتشر ساختم.

[نفي اجبار و اكراه در دين، در شريعت نوح كه كهن‌ترين شرايع است تشريع شده بود]..... ص: 308

" أَ نُلْزِمُكُمُوها وَ أَنْتُمْ لَها كارِهُونَ"- ماده و مصدر الزام كه فعل" نلزم" صيغه متكلم مع الغير از مضارع آن است به معناي آن است كه چيزي را آن چنان مقارن و همراه چيزي ديگر كني كه از آن جدا نشده و همواره با آن باشد، و منظور از اينكه پرسيد" آيا من مي‌توانم آن رحمت را به شما الزام كنم با اينكه شما از آن كراهت داريد؟" اين است كه" آيا من مي‌توانم شما را به قبول آن و يا به عبارت ديگر به ايمان آوردن به خدا و آيات او اجبار كنم؟ و آيا مي‌توانم شما را به زور وادار سازم كه آثار معارف الهي يعني نور و بصيرت را دارا شويد؟".
و معناي آيه- كه خدا داناتر است- اين است كه شما مردم به من خبر دهيد آيا اگر نزد من آيت و نشانه‌اي به صورت معجزه باشد كه رسالتم را با اينكه بشري مثل شما هستم تصديق كند، و نيز نزد من همه آن چيزهايي كه رسالت نيازمند به آن است يعني كتاب و علمي كه شما را به سوي حق هدايت كند موجود باشد- و ليكن عناد و تكبر شما وادارتان كرد به اينكه بدون درنگ و بدون اينكه در كار من تحقيق و فكر كنيد دعوتم را رد كنيد و در نتيجه آن كتاب و علم بر شما پوشيده ماند،- آيا در چنين وصفي باز هم بر ما واجب است كه شما را به قبول آن دعوت مجبور كنيم؟.
و خلاصه كلام اينكه جناب نوح خواسته است بفرمايد نزد من همه چيزهايي كه رسالت از ناحيه خدا بدان نيازمند است موجود است و من شما را به آن چيزها آگاه كردم اما شما از در تكبر و طغيان، به آن ايمان نياورديد، و ديگر بر من لازم نيست كه شما را در قبول آن مجبور سازم چون در دين خداي سبحان هيچ اجباري نيست.
در اين كلام حضرت نوح (ع) تعريضي است به كفار به اينكه حجت بر شما تمام شد و حقيقت امر برايتان معلوم و روشن گرديد اما با اين حال ايمان نياورديد، و تازه داريد
__________________________________________________
(1)راسخين در علم و دانايان به علم كتاب مي‌گويند: پروردگارا دلهاي ما را بعد از آنكه هدايت فرمودي بار ديگر از راه منحرف مساز، و از ناحيه خود رحمتي به ما ارزاني بدار." سوره آل عمران، آيه 8".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 309
دنبال چيزي مي‌گرديد كه به خاطر آن ايمان بياوريد، و آن چيز غير از اجبار و الزام چيز ديگري نيست، پس اينكه گفتيد: " ما نَراكَ إِلَّا بَشَراً مِثْلَنا" در حقيقت درخواست اجبار از شما است، و در دين خدا اجبار نيست.
و اين آيه از جمله آياتي است كه اكراه را در دين خدا نفي كرده و دلالت مي‌كند بر اينكه مساله اجبار نكردن، خود يكي از احكام ديني است كه در همه شرايع و حتي قديمي‌ترين آنها كه شريعت نوح (ع) است تشريع شده و تا به امروز نيز به قوت خود باقي بوده و نسخ نگرديده است.
از آنچه گذشت روشن گرديد كه آيه شريفه كه مي‌فرمايد: " يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ..."، جواب اين گفته كفار است كه گفتند: " ما نَراكَ إِلَّا بَشَراً مِثْلَنا"، بنا بر اين، فساد گفتار بعضي از مفسرين كه آن را پاسخ از جمله" بَلْ نَظُنُّكُمْ كاذِبِينَ" دانسته‌اند و همچنين گفتار جمعي ديگر كه آن را جواب از جمله" وَ ما نَراكَ اتَّبَعَكَ إِلَّا الَّذِينَ هُمْ أَراذِلُنا بادِيَ الرَّأْيِ" گرفته‌اند «1»، و نيز گفتار جمعي ديگر كه آن را جواب از جمله" وَ ما نَري لَكُمْ عَلَيْنا مِنْ فَضْلٍ" گرفته‌اند «2» روشن مي‌گردد و ديگر حاجت به آن نيست كه با متعرض شدن كلمات آنان و رد آنها بحث خود را طول دهيم.
" وَ يا قَوْمِ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مالًا إِنْ أَجرِيَ إِلَّا عَلَي اللَّهِ" منظور آن جناب در اين جمله اين است كه از تهمتي كه به وي زده و دروغگويش خواندند پاسخ دهد، چون لازمه تهمت آنان اين بود كه دعوت آن جناب وسيله و طريقه‌اي باشد براي جلب اموال مردم و ربودن آنچه دارند به انگيزه طمع، و وقتي نوح (ع) در طول دعوتش چيزي از مردم نخواهد، و اعلام كند كه چيزي از شما نمي‌خواهم، ديگر كفار نمي‌توانند او را متهم كنند.
" وَ ما أَنَا بِطارِدِ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ وَ لكِنِّي أَراكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ" اين جمله پاسخ از آن گفتار مشركين است كه گفته بودند: " وَ ما نَراكَ اتَّبَعَكَ إِلَّا الَّذِينَ هُمْ أَراذِلُنا بادِيَ الرَّأْيِ" «3»، و در اين پاسخ، تعبير زشت كفار از مؤمنين را كه آنان را به عنوان تحقير و تنقيص، اراذل خواندند مبدل كرد به تعبير محترمانه" الَّذِينَ آمَنُوا" تا در مقابل تحقير كفار، ايمان مؤمنين را تعظيم نموده، به ارتباطي كه مؤمنين با پروردگار خود دارند اشاره
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ط بيروت، ج 3، ص 140 و 141.
(3)آنها توقع داشتند كه نوح (ع) افراد بي بضاعت را كه به وي ايمان آورده بودند از خود براند، ولي ايشان در پاسخ فرمود: هرگز اين كار را نخواهم كرد. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 310
كرده باشد.

[جواب نوح (ع) به اين سخن قوم خود كه مؤمنين به او را پست و ضعيف توصيف كردند، به اينكه او آنان را از خود نمي‌راند و حساب همه با خدا است]..... ص: 310

نوح (ع) در اين پاسخش، طرد مؤمنين را نفي كرده و فرمود: اين كار را نمي‌كنم، و علت آن را چنين ذكر كرد كه: " مؤمنين پروردگار خود را ديدار مي‌كنند" و با ذكر اين علت اعلام داشت كه خود كفار نيز روزي را در پي دارند كه در آن روز به پروردگار خود رجوع نموده، پروردگارشان به حساب اعمالشان مي‌رسد و طبق كرده‌هايشان به آنان جزا مي‌دهد،- خوب باشد خوب، بد باشد بد- پس حساب اين مؤمنين با پروردگارشان است، و غير او هيچ كس هيچ اختياري ندارد، و ليكن قوم نوح به علت نادانيشان توقع داشتند كه فقراء و مساكين و ضعفاء از مجتمع خير ديني طرد و از نعمت دين كه در حقيقت شرافت و كرامت آدمي است محروم باشند.
پس روشن شد كه مراد آن جناب از جمله" إِنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ" اين بوده كه اشاره كند به اينكه خود آن كفار نيز مانند مؤمنين به سوي خداي سبحان برمي‌گردند، و خداي تعالي نيز به حساب آنان رسيدگي خواهد كرد، و نظير اين اشاره در آيه زير نيز آمده كه مي‌فرمايد: " وَ لا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمِينَ" «1» .
و اما سخن كسي كه گفته است معناي جمله" إِنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ" اين است كه: نوح مؤمنين فقير را طرد نمي‌كند براي اينكه مؤمنين پروردگارشان را ديدار مي‌كنند، و نزد وي از كسي كه طردشان كرده و به آنان ستم روا داشته شكايت نموده و كيفر او را درخواست مي‌كنند، و يا معنايش اين است كه مؤمنين ثواب پروردگارشان را مي‌بينند، و با اين حال چگونه ممكن است اراذل باشند؟ و چطور ممكن و جايز است آنان را طرد كرد با اينكه استحقاق طرد ندارند «2» سخن درستي نيست، زيرا از فهم به دور است، علاوه بر اينكه معناي اول اگر منظور باشد بايد بگوييم جمله بعدي كه مي‌فرمايد: " وَ يا قَوْمِ مَنْ يَنْصُرُنِي مِنَ اللَّهِ إِنْ طَرَدْتُهُمْ" زيادي است، چون ديگر حاجتي به آن نيست و اين واضح است و توضيح نمي‌خواهد و نيز روشن شد كه منظور نوح (ع) از جهلي كه به كفار نسبت داد و گفت: " وَ لكِنِّي أَراكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ" جهلشان
__________________________________________________
(1)كساني را كه صبح و شام به منظور رضاي خدا، پروردگارشان را مي‌خوانند از خود مران، نه چيزي از حساب آنان بر تو است و نه از حساب تو چيزي بر آنان است، تا به بهانه سبك شدن حسابت آنان را از خود براني، كه اگر براني از ستمكاران خواهي بود." سوره انعام، آيه 52".
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 156، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 311
به مساله معاد است، و اينكه نمي‌دانند حساب و جزاء تنها و تنها به دست خداي تعالي است نه دست كس ديگر.
و اما اينكه بعضي از مفسرين گفته‌اند كه: " منظور از اين جهالت، جهالت ضد عقل و حلم است، و نوح (ع) خواسته است بگويد كه شما كفار نسبت به ما و كار ما سفاهت به خرج داده و عقل خود را به كار نمي‌زنيد. و يا منظور از" تجهلون" اين است كه شما نمي‌دانيد كه امتياز يك انسان بر ساير انسانها به پيروي از حق و عمل نيك و آراستگي به فضائل است، نه به داشتن مال و جاه كه شما مي‌پنداريد." «1» معناي بعيدي است از سياق آيه.
" وَ يا قَوْمِ مَنْ يَنْصُرُنِي مِنَ اللَّهِ إِنْ طَرَدْتُهُمْ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ" كلمه" ينصرني" در عين اينكه معناي ياري را مي‌دهد، بويي هم از معناي منع و يا نجات دهي و امثال آن دارد،- و به همين جهت است كه با حرف" من" متعدي شده است.
پس معناي آيه اين است كه اي قوم كفر پيشه من! اگر من مؤمنان را از خود برانم چه كسي مرا از عذاب خدا منع مي‌كند و يا نجات مي‌دهد؟ چرا متذكر نمي‌شويد كه راندن آنان ظلم است و خداي سبحان مظلوم را عليه ظالم نصرت داده و انتقام او را از ظالمش مي‌گيرد، عقل خود شما نيز حكم جزمي و قطعي مي‌كند كه در درگاه خداي سبحان ظالم و مظلوم يكسان نيستند، و خدا ظالم را بدون كيفر ظلمش هم چنان رها نمي‌كند كه هر چه خواست ظلم كند، بلكه او را كيفري مي‌دهد كه مايه بدبختي او و خنك شدن دل مظلوم باشد، و خدا عزيزي است داراي انتقام.

[پاسخ نوح (ع) به اين حجت اشراف قوم خود كه به نوح (ع) و پيروانش گفتند ما در شما برتري و فضلي بر خود نمي‌بينيم]..... ص: 311

وَ لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزائِنُ اللَّهِ وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَ لا أَقُولُ إِنِّي مَلَكٌ"
اين جمله پاسخي است از اين قسمت گفتار كفار كه گفتند: " وَ ما نَري لَكُمْ عَلَيْنا مِنْ فَضْلٍ" و اين چنين گفتار آنان را رد مي‌كند كه شما گويا به خاطر اينكه من ادعاي رسالت كرده‌ام انتظار داريد من ادعاي فضيلتي بر شما بكنم، و مي‌پنداريد بر هر پيغمبري لازم است كه خزائن رحمت الهي را مالك و كليددار باشد، و مستقيما و مستقلا هر فقيري را كه خواست غني كند، و هر بيماري را كه خواست شفا دهد، و هر مرده‌اي را كه خواست زنده كند، و در آسمان و زمين و ساير اجزاي عالم به دلخواه خود و به هر نحوي كه خواست تصرف نمايد.
و نيز مي‌پنداريد كه پيغمبر آن كسي است كه علم غيب داشته و بر هر چيزي كه از نظر ديگران پنهان است آگاه باشد، و بتواند آن چيزها را به طرف خود جلب كند، و نيز بر هر شري
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 12، ص 42، چاپ بيروت، تفسير الكشاف، ج 2، ص 390، چاپ بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 312
كه ديگران از آن بي خبرند با خبر باشد، و آن را از خود دفع نمايد. و كوتاه سخن اينكه پيغمبر بايد داراي خيرات بوده و از شرور مصون باشد.

[پندارهاي جاهلانه عوام الناس در باره انبياء (ع) و توقعات نابجايشان از آنان]..... ص: 312

و نيز مي‌پنداريد كه يك پيغمبر بايد از رتبه بشريت تا مقام فرشتگان بالا برود، به اين معني كه مانند فرشتگان از لوث‌هايي كه لازمه بشريت و طبيعت است منزه بوده و از حوائج بشريت و نقائص آن مبرا باشد، نه غذا بخورد، نه آب بنوشد، نه ازدواج بكند، و نه براي كسب روزي و تهيه لوازم و اثاث زندگي خود را به تعب بيندازد.
آيا به نظر شما جهات فضل اينها است كه مي‌پنداريد يك پيامبر بايد داشته و در مالكيت آنها مستقل باشد؟ در حالي كه اشتباه مي‌كنيد و رسول به غير از مسئوليت رسالت، هيچ يك از اين امتيازات را ندارد، و من نيز هيچ ادعايي در اين باره نكرده‌ام، نه ادعا كرده‌ام كه خزائن خدا نزد من است، و نه گفته‌ام كه من فرشته‌ام.
و خلاصه كلام اينكه من ادعاي داشتن هيچ يك از آن چيزهايي كه به نظر شما فضل است را نكرده‌ام، تا شما تكذيبم كرده و بگوييد كه تو هيچ يك از اين فضل‌ها را نداري و در ادعايت دروغگويي.
تنها ادعايي كه من دارم اين است كه از ناحيه پروردگارم داراي بينه و دليلي بر صدق رسالتم هستم، و خداي تعالي از ناحيه خود رحمتي به من ارزاني داشته است.
و مراد از جمله" خَزائِنُ اللَّهِ" همه ذخيره‌ها و گنجينه‌هاي غيبي است كه مخلوقات در آنچه در وجود و بقايشان بدان محتاجند از آن ارتزاق مي‌كنند، و به وسيله آن، نقائص خود را تكميل مي‌نمايند.
اينها آن چيزهايي است كه عوام الناس معتقدند كه كليدهايش به دست انبياء و اولياء است، و مي‌پندارند كه آن حضرات مالك مستقل آنها و در نتيجه صاحب قدرتي هستند كه هر كاري بخواهند مي‌توانند بكنند، و هر حكمي كه بخواهند مي‌رانند، هم چنان كه نظير اين توقعات را از نبي گرامي اسلام (ص) داشتند و خداي تعالي آن را در آيه زير حكايت كرده كه گفتند: " لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي تَفْجُرَ لَنا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً أَوْ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ مِنْ نَخِيلٍ وَ عِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الْأَنْهارَ خِلالَها تَفْجِيراً أَوْ تُسْقِطَ السَّماءَ كَما زَعَمْتَ عَلَيْنا كِسَفاً أَوْ تَأْتِيَ بِاللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ قَبِيلًا أَوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ أَوْ تَرْقي فِي السَّماءِ وَ لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّي تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتاباً نَقْرَؤُهُ قُلْ سُبْحانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلَّا بَشَراً رَسُولًا" «1» .
__________________________________________________
(1)ما هرگز به تو ايمان نمي‌آوريم تا وقتي كه از زمين چشمه‌اي برايمان بجوشاني، و يا باغي از خرما و انگور داشته باشي كه در بين آنها نهرها جاري باشد، و تو آن نهرها را از اين سو و آن سو جاري كني، و يا آن طور كه مي‌پنداري با آسمان رابطه داري قطعاتي از آسمان را بر سر ما بيفكني، و يا خدا و ملائكه را رو در روي ما حاضر كني، و يا خانه‌اي از طلا داشته باشي، و يا به طرف آسمان بالا بروي، و ما هرگز به افسون تو ايمان نمي‌آوريم تا كتابي بر ما نازل كني كه خود، آن را بخوانيم. بگو سبحان اللَّه، مگر من به جز بشري كه به رسالت مبعوث شده، چيز ديگري هستم." سوره اسراء، آيات 90- 93"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 313
نوح (ع)در اين سخنش در باره همه آنچه از خود نفي كرد اينطور تعبير كرد كه من نمي‌گويم چنين و چنانم، ولي در نفي علم غيب فرمود: " وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ- و من غيب نمي‌دانم" ديگر نگفت: " و لا اقول اني اعلم الغيب- من نمي‌گويم غيب مي‌دانم" و اين بدان جهت بوده كه علم غيب از اسراري است كه هر كس داراي آن باشد به آساني اظهارش نمي‌كند، بلكه تا بتواند از اظهار آن خودداري مي‌نمايد، و اگر كسي بگويد: " من نمي‌گويم غيب مي‌دانم" براي شنونده دليل نمي‌شود بر اينكه او به راستي نمي‌داند، (چون ممكن است علم غيب داشته باشد و در عين حال بگويد من نمي‌گويم غيب مي‌دانم) ولي اگر بگويد" غيب نمي‌دانم" دليل مي‌شود بر اينكه نمي‌داند، به خلاف آن امور ديگري كه از خود دفع كرده و گفت: " لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزائِنُ اللَّهِ" و يا گفت: " وَ لا أَقُولُ إِنِّي مَلَكٌ" كه در آنها كلمه" نمي‌گويم"، شنونده را به ترديد نمي‌اندازد.
نكته ديگري كه در اين آيه است اين است كه در سه فقره‌اي كه جمله" لا اقول" آمده كلمه" لكم" فقط يك بار در فقره اول آمده، ولي در دو فقره ديگر نيامده، و اين بدان جهت بوده كه آوردن يك بار كافي بوده است.
خداي تعالي رسول گرامي خود را نيز دستور داد تا همان جوابي را كه نوح (ع) به قوم خود داد به قوم خود داده و بگويد: " لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزائِنُ اللَّهِ وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَ لا أَقُولُ إِنِّي مَلَكٌ" و سپس دنباله‌اي به آن اضافه كرد كه به وسيله آن، منظور روشن شود، و آن دنباله اين است" إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا ما يُوحي إِلَيَّ قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الْأَعْمي وَ الْبَصِيرُ أَ فَلا تَتَفَكَّرُونَ" «1» .
خواننده عزيز! يك بار ديگر به دقت در جمله" لا أَقُولُ لَكُمْ..." و سپس در جمله" إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا ما يُوحي إِلَيَّ"، و آن گاه در جمله" قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الْأَعْمي وَ الْبَصِيرُ..." نظر كن، آن گاه خواهي فهميد كه آيه سوره انعام، نخست آن سنخ برتري و فضيلتي را كه عوام الناس
__________________________________________________
(1)من پيروي نمي‌كنم مگر آنچه را كه به من وحي شده، بگو آيا كور و بينا يكسانند؟ پس چرا تفكر نمي‌كنيد؟!." سوره انعام، آيه 50"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 314
از پيغمبر خود توقع دارند نفي مي‌كند، و سپس تنها رسالت را براي رسول اثبات مي‌كند و آن گاه بدون درنگ، به اثبات نوعي فضيلت براي رسول پرداخته غير آنچه عوام توقع دارند و آن فضيلت عبارت است از اينكه او به وسيله بصيرت و بينايي خدايي داراي بصيرت است، ولي ديگران نسبت به ايشان، همانند كورانند نسبت به دارندگان چشم، و همين داشتن بصيرت است كه پيروي كردن از رسول را بر مردم واجب مي‌سازد همانطور كه افراد كور مجبورند به راهنمايي و دستگيري بينايان راه بروند و هر جا آنها رفتند قدم بگذارند، و مجوز اينكه رسول، مردم خود را دعوت به پيروي از خود مي‌كند نيز همين است.

گفتاري فلسفي و قرآني پيرامون قدرت انبياء و اولياء [(پيرامون قدرت انبياء و اولياء به اذن خدا، عدم استقلال ممكنات از واجب الوجود، نه در ذات و نه در آثار)]..... ص: 314

مردم نوعا نسبت به مقام پروردگار خود جاهل بوده و از اينكه خداي تعالي بر آنان احاطه و تسلط دارد در غفلتند، و به همين جهت با اينكه فطرت انسانيت، آنان را به وجود خداي تعالي و يگانگي او هدايت مي‌كند در عين حال ابتلايشان به عالم ماده و طبيعت، و نيز انس و فرورفتگيشان در احكام و قوانين طبيعت از يك سو، و نيز انسشان به نواميس و سنت‌هاي اجتماعي از سوي ديگر، و انسشان به كثرت، و بينونت و جدايي- كه لازمه عالم طبيعت است- از سوي ديگر وادارشان كرده به اينكه عالم ربوبي را با عالم مانوس ماده قياس كرده و چنين بپندارند كه وضع خداي سبحان با خلقش عينا همان وضعي است كه يك پادشاه جبار بشري با بردگان و رعاياي خود دارد.
آري ما انسانها در عالم بشريت خود، يك فرد جبار و گردن‌كلفت را نام پادشاه بر سرش مي‌گذاريم، و اين فرد اطرافياني به نام وزراء و لشگريان و جلادان براي خود درست مي‌كند كه امر و نهي‌هاي او را اجراء كنند، و عطايا و بخشش‌هايي دارد كه به هر كس بخواهد مي‌دهد، و اراده و كراهت و بگير و ببندي دارد، هر جا كه خواست مي‌گيرد و هر جا كه نخواست رد مي‌كند، هر كه را خواست دستگير و هر كه را خواست آزاد مي‌كند، به هر كس خواست ترحم نموده و به هر كس كه خواست خشم مي‌گيرد، هر جا كه خواست حكم مي‌كند و هر جا كه خواست حكم خود را نسخ مي‌كند، و همچنين از اينگونه رفتارهاي بدون ملاك دارد.
اين پادشاه و خدمتگزاران و ايادي و رعايايش و آنچه نعمت و متاع زندگي در دست آنها مي‌گردد امري است موجود و محدود، موجوداتي هستند مستقل و جداي از يكديگر، كه به وسيله احكام و قوانين و سنت‌هايي اصطلاحي به يكديگر مربوط مي‌شوند، سنت‌هايي كه جز در عالم ذهن صاحبان ذهن، و اعتقاد معتقدين موطني ديگر ندارند.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 315
انسانهاي معمولي، عالم ربوبي يعني آن عالمي كه انبياء از آن خبر مي‌دهند را با علم خودشان مقايسه مي‌كنند، مقام پروردگار را با مقام يك پادشاه و صفات و افعال خداي تعالي را با صفات و افعال او و كتابها و رسولان الهي را با نامه‌ها و مامورين او تطبيق مي‌كنند، (مثلا) اگر از انبياء مي‌شنوند كه خداي تعالي اراده و كراهت و عطاء و منع دارد و نظام خلقت را تدبير مي‌كند، فورا به ذهنشان مي‌رسد كه حق تعالي نيز مانند يك انساني است كه ما او را پادشاه مي‌ناميم، يعني العياذ باللَّه او نيز موجودي است محدود، و وجودش در گوشه و كناري در عالم است، و هر يك از ملائكه و ساير مخلوقاتش نيز وجودهايي مستقل دارند و هر يك مالك وجود خود و نعمت‌هاي موهوبه خود هستند كه خداي سبحان مالكيتي نسبت به آنها ندارد.
و همانا خداي تعالي در ازل، تنها بوده و هيچ موجود ديگري از مخلوقاتش با او نبود، و او بود كه در جانب ابد خلائقي را ابداع كرد، يعني بدون مصالح ساختماني و يا به تعبير ديگر از هيچ بيافريد، از آن به بعد موجوداتي ديگر با او شدند.
پس بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد انسانهاي معمولي در ذهن خود موجودي را اثبات كردند كه از نظر زمان محدود به حدود زمان است نه اينكه وجود زماني او دائمي باشد فقط چيزي كه هست اين است كه قدرتش مانند ما محدود نيست، بلكه بر هر چيزي قادر است، به هر چيزي عالم است، اراده‌اي دارد كه به هيچ وجه شكسته نمي‌شود، قضا و حكمش رد نمي‌گردد، موجودي است كه در آنچه از صفات و اعمال كه دارد مستقل است، همانطور كه فرد فرد ما مستقل هستيم،- البته به نظر عوام- و مالك همه دارايي‌هاي خويش يعني حيات و علم و قدرت و ساير صفات خويش هستيم، پس حيات انسان حيات خودش است نه حيات خدا، و نيز علم و قدرتش علم و قدرت خود او است نه علم و قدرت خدا، و همچنين ساير آنچه كه دارد، و اگر در عين حال گفته مي‌شود كه وجود و حيات ما، و يا علم و قدرت ما از آن خدا است- به نظر عوام- مثل اين است كه مي‌گويند: آنچه در دست رعيت است ملك پادشاه است كه معنايش اين است كه آنچه رعيت دارد قبلا نزد پادشاه بود، و آن گاه پادشاه آن را در اختيار رعيت قرار داده تا در آن تصرف كنند.
پس همه اين احكامي كه انسانهاي معمولي در باره خدا و خلق دارند زيربنايش محدوديت خداي تعالي و جداييش از خلق است، و ليكن برهانهاي عقلي به فساد همه آنها حكم مي‌كند.
آري برهان حكم مي‌كند به سريان فقر و وابستگي و حاجت در تمامي موجودات عالم، به خاطر اينكه همه در ذات و آثار ذاتشان ممكن الوجودند، و چون حاجت همه آنها به خداي ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 316
تعالي در مقام ذات آنها است، ديگر محال علي الاطلاق است كه در چيزي از خداي تعالي مستقل باشند، زيرا اگر براي چيزي از وجود و يا آثار وجودش استقلال فرض شود، و به هر نحوي كه فرض شود، چه در حدوث و چه در بقايش- قهرا در آن جهت از خداي تعالي- خالق خود- بي نياز خواهد بود، و محال است كه ممكن الوجود از خالقش بي نياز باشد.
پس هر موجودي كه ممكن الوجود فرض بشود، نه در ذاتش استقلال دارد و نه در آثار ذاتش، بلكه تنها خداي سبحان است كه در ذاتش مستقل است، و او غنيي است كه به هيچ چيز نيازمند نيست، چون فاقد هيچ چيز نيست، نه فاقد وجودي از وجودات است و نه فاقد كمالي از كمالات وجود از قبيل حيات و علم و قدرت، پس قهرا هيچ حدي نيست كه او را محدود كند، و ما در تفسير سوره مائده آيه" لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ" «1» تا حدودي اين مساله را روشن كرديم.
و بنا بر مطالبي كه گذشت آنچه در ممكن الوجود هست يعني اصل وجود و حيات و قدرت و علمش همه وابسته به خداي تعالي و غير مستقل از او است، و در هيچ وجهي از وجوهش مستقل از او نيست و مادامي كه خصيصه عدم استقلال در ممكن الوجود محفوظ است هيچ فرقي بين اندك و بسيار آن نيست.
بنا بر اين با حفظ عدم استقلال از خداي سبحان و عدم جدايي از او هيچ مانعي نيست از اينكه ما موجودي ممكن الوجود و وابسته به خداي تعالي فرض كنيم كه به هر چيزي دانا و بر هر چيزي توانا، و داراي حياتي دائمي باشد، هم چنان كه هيچ مانعي نيست از اينكه ممكن الوجودي با وجودي موقت و داراي زمان و علم و قدرتي محدود تحقق يابد، موجودي كه به بعضي از چيزها دانا و بر بعضي امور توانا باشد.
بله آنچه محال است اين است كه ممكن الوجود، مستقل از خداي تعالي باشد، چون فرض استقلال، حاجت امكاني را باطل مي‌سازد،- باز بدون فرق بين اندك و بسيارش- اين بود بحث ما از نظر فلسفه و به راهنمايي عقل.
و اما از جهت نقل، كتاب الهي در عين اينكه تصريح دارد به اختصاص بعضي از صفات و افعال از قبيل علم به غيب، زنده كردن، ميراندن و آفريدن به خداي تعالي كه در باره علم غيب مي‌فرمايد: " وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ" «2» و در باره زنده كردن و ميراندن
__________________________________________________
(1)سوره مائده، آيه 73.
(2)مفاتيح و كليدهاي غيب نزد او است، و جز او كسي غيب را نمي‌داند." سوره انعام، آيه 59"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 317
مي‌فرمايد: " وَ أَنَّهُ هُوَ أَماتَ وَ أَحْيا" «1» و نيز مي‌فرمايد: " اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها" «2»، و در باره آفرينش مي‌فرمايد: " اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «3» و نيز آيات ديگري از اين قبيل در كتاب مجيدش هست، و ليكن در عين حال همه اين آيات به وسيله آياتي ديگر تفسير شده، نظير آيه زير كه در باره علم به غيب مي‌فرمايد: " عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ" «4»، و در باره ميراندن غير خودش مي‌فرمايد: " قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ" «5»، و در باره زنده كردن غير خودش از عيسي (ع) حكايت كرده كه گفت: " وَ أُحْيِ الْمَوْتي بِإِذْنِ اللَّهِ" «6»، و در مساله آفريدن غير خودش مي‌فرمايد: " وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي" «7» .
و نيز آيات ديگري از اين قبيل كه اگر ما اين دسته آيات را ضميمه آن دسته ديگر كنيم شكي باقي نمي‌ماند در اينكه مراد از آيات دسته اول كه علم به غيب و خلق و غيره را از غير خدا نفي مي‌كرد، اين است كه اين امور به نحو استقلال و اصالت، مختص به خداي تعالي است، و مراد از آياتي كه آن امور را براي غير خداي تعالي اثبات مي‌كرد، اين است كه غير خداي تعالي نيز ممكن است به نحو تبعيت و عدم استقلال داراي آن امور شود.
پس كسي كه چيزي از علم غيب و قدرت غيبي را از غير طريق فكر و قدرت بشري، و خارج از مجراي عادي و طبيعي براي غير خداي تعالي يعني انبياء و اولياي او اثبات مي‌كند،- هم چنان كه در روايات و تواريخ بسياري اثبات شده و در عين حال اصالت و استقلال را از آن حضرات در اينگونه امور نفي كرده و مي‌گويد: اين حضرات بطور استقلال علم غيب و قدرت غيبي ندارند، و هر چه از آنان به ظهور رسيده به اذن خدا و به افاضه وجود او بوده- تناقضي نگفته، بلكه سخني منطقي گفته است.
__________________________________________________
(1)و اينكه تنها او است كه مي‌ميراند و زنده مي‌كند." سوره نجم، آيه 44"
(2)خدا است كه جانها را هنگام مردنش مي‌گيرد." سوره زمر، آيه 42"
(3)آفريدگار هر چيزي تنها خدا است." سوره زمر، آيه 62"
(4)داناي غيب است، و احدي را بر غيب خود احاطه نمي‌دهد مگر رسولي كه او براي اين موهبت بپسندد." سوره جن، آيه 26 و 27"
(5)بگو ملك الموت شما را مي‌ميراند." سوره سجده، آيه 11"
(6)و مردگان را به اذن خدا زنده مي‌كنم." سوره آل عمران، آيه 49"
(7)و آن زمان كه به دستور من از گل مجسمه‌اي به شكل مرغ مي‌ساختي و در آن مي‌دميدي، و به اذن من طيري زنده مي‌شد." سوره مائده، آيه 110" [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 318
و بر عكس كسي كه براي آن حضرات معتقد به اصالت و استقلال در داشتن اينگونه امور باشد- آن طور كه در سابق گفتيم- با فهم عوام الناس قضاوت كرده و چنين كسي خالي از غلو نيست، هر چند كه بگويد اين اصالت و استقلال را خداي تعالي به انبياء و اولياء داده- همانطور كه مي‌گفت رعيت هر چه دارد در عين اينكه در داشتن آن مستقل است ولي شاه به او داده- و چنين كسي مشمول آيه شريفه زير است كه مي‌فرمايد: " لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَ لا تَقُولُوا عَلَي اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ" «1» .

[بيان آيات]..... ص: 318

اشاره

" وَ لا أَقُولُ لِلَّذِينَ تَزْدَرِي أَعْيُنُكُمْ لَنْ يُؤْتِيَهُمُ اللَّهُ خَيْراً اللَّهُ أَعْلَمُ بِما فِي أَنْفُسِهِمْ إِنِّي إِذاً لَمِنَ الظَّالِمِينَ" راغب در مفردات مي‌گويد: وقتي گفته مي‌شود" زريت عليه" معنايش اين است كه من فلاني را به خاطر فلان عملي كه كرد تنقيص و توبيخ و تحقير كردم، و وقتي گفته مي‌شود:
" ازريت به- و يا- ازدريت به" معنايش اين است كه تصميم گرفتم او را تحقير كنم، و اصل كلمه" أزريت"" ازتريت" از باب افتعال بوده، در قرآن كريم هم كه آمده: " تزدري اعينكم" يعني چشمان شما ايشان را حقير و اندك مي‌بيند، و تقدير جمله مذكور" تزدريهم اعينكم" است، يعني چشمان شما حقيرشان مي‌بيند و خوارشان مي‌شمارد. «2»

[ديدگاه اشراف قوم نوح (ع) در باره تقسيم جامعه به دو طبقه بالا و پايين و مبارزه نوح (ع) با اين اعتقاد باطل]..... ص: 318

و اين قسمت از پاسخ نوح (ع) اشاره است به خطايي كه سران كفار از قومش مرتكب شدند، و بر اساس سنت اشرافيت و طريقه آقا نوكري، به اعتقادي باطل معتقد شدند، و آن اين بود كه افراد بشر دو قسمند: يكي اقويا و ديگري ضعفاء، اقويا به خاطر داشتن مال و نفرات مردمي نيرومند و مقتدرند، و اما ضعفاء، ساير طبقات مختلف مردمند، اقويا در مجتمع بشري آبرومند بوده و داراي سيادت و سروري هستند، نعمت و احترام دارند، و اصلا انعقاد مجتمع به خاطر آنها است، و غير آنان از ازل به خاطر آنان خلق شده‌اند و مقصود از خلقت ضعفاء اين بوده كه اقويا آسايش داشته و كارشان لنگ نماند، و جان كلام اينكه ضعفاء قربانيان منافع اقويايند نظير رعايا نسبت به تخت سلطنت (البته در سلطنت استبدادي، كه رعايا نيز قربانيان منافع صاحب تختند) و باز نظير بردگان نسبت به مواليشان، و خدام و كارگران نسبت به كارفرمايانشان، و زنان نسبت به مردان كه همه آن طبقات ضعيف، قربانيان منافع اين طبقات زورمند جامعه هستند.
__________________________________________________
(1)در دين خود غلو مكنيد و در باره خداي تعالي جز حق چيزي مگوييد." سوره نساء، آيه 171"
(2)مفردات راغب، ص 212، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 319
و كوتاه سخن اينكه سران كفار قوم نوح معتقد بودند به اينكه طبقه ضعيف در مجتمع انساني، به عنوان انساني منحط و يا حيواني به صورت انسان است، و اگر به درون مجتمع انسانها داخل شده و در زندگي شريك آنها مي‌شود براي اين است كه انسانهاي واقعي يعني طبقه اشراف از نيروي كاري او بهره‌مند شده و كارهاي دشواري را كه در زندگي دارند به دوش او بگذارند، و معلوم است كه عكس اين قضيه هرگز رخ نمي‌دهد، يعني طبقه اشراف هيچگاه خدمتي به طبقه ضعيف نمي‌كنند، بلكه اين طبقه از هر كرامت و احترامي محروم، و از حظيره شرافت مطرود، و از رحمت و عنايت مايوس هستند.
اين است آن ديدگاهي كه سران قوم كافر داشته و آن را زيربنا و تكيه‌گاه همه مسائل مجتمع خود قرار داده بودند، و نوح (ع) به مبارزه با اين طرز فكر برخاسته و خطاب به ايشان گفت: " وَ لا أَقُولُ لِلَّذِينَ تَزْدَرِي أَعْيُنُكُمْ لَنْ يُؤْتِيَهُمُ اللَّهُ خَيْراً- من به طبقه ضعيف كه به من ايمان آورده و در نظر شما خوار و حقير مي‌آيند هرگز نمي‌گويم كه خدا هيچ خيري به آنان نخواهد داد."

[ملاك فضيلت، پاكي نفس و صفاي باطن است نه امتيازات و برتريهاي مادي و ظاهري]..... ص: 319

آن گاه به منظور اينكه سران كافر را به اشتباهشان و به بطلان اعتقادشان متذكر كند، فرمود: " اللَّهُ أَعْلَمُ بِما فِي أَنْفُسِهِمْ- خدا بهتر مي‌داند كه در دلهاي آنان چه ارزشها و يا ضد ارزشهايي وجود دارد." يعني از ديدگاه شما، طبقه مؤمن به علت ضعفي كه در ظاهر حال آنان مشاهده مي‌شود طبقه‌اي خوار و بي مقدار مي‌آيند، و براي آنان هيچ ارزش و احترامي قائل نيستيد، در حالي كه ملاك در احراز خير واقعي و داشتن كرامت و حرمت، ظاهر حال افراد نيست، بلكه ملاك در اين باب و مخصوصا در داشتن خيرات و كرامات الهي نفوس بشر است كه اگر به زيور فضائل دروني و مناقب معنوي آراسته باشد داراي كرامت هست، و گرنه، نه، و در تشخيص اين كه اين مؤمنين چگونه باطني دارند، و خفاياي دلهايشان چيست، نه من راهي دارم و نه شما، تنها كسي كه از باطن دلها آگاه است خداي تعالي است، پس من و شما حق نداريم به محروميت آنان از خير و سعادت حكم كنيم.
نوح (ع) بعد از بيان آن حقيقت با جمله" إِنِّي إِذاً لَمِنَ الظَّالِمِينَ- در اين صورت- كه اگر آنها را از خود برانم- از ستمكاران خواهم بود." سبب دوري گزيدن و اجتنابش از داوري در باره طبقه مؤمن و ضعيف را بيان نمود، و معناي اين قسمت از كلام آن جناب اين است كه داوري در باره باطن دل مردم، بي مدرك حرف زدن است، و من نمي‌توانم به گزاف و بدون دليل خير را بر كساني كه ممكن است مستحق آن باشند تحريم كنم، زيرا اين عمل ظلم است، و بر هيچ انساني نمي‌سزد كه حتي قصد ظلم كرده و خود را در زمره ستمكاران قرار دهد.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 320
و اين معنا همان معنايي است كه خداي تعالي در كلامي كه از اهل اعراف در روز قيامت حكايت كرده كه به اقوياي قوم خود خطاب مي‌كنند، اشاره نموده، مي‌فرمايد: " وَ نادي أَصْحابُ الْأَعْرافِ رِجالًا يَعْرِفُونَهُمْ بِسِيماهُمْ: قالُوا ما أَغْني عَنْكُمْ جَمْعُكُمْ وَ ما كُنْتُمْ تَسْتَكْبِرُونَ، أَ هؤُلاءِ الَّذِينَ أَقْسَمْتُمْ لا يَنالُهُمُ اللَّهُ بِرَحْمَةٍ" «1» .
و در اين كلام يعني گفتار نوح (ع) كه گفت: " وَ لا أَقُولُ لِلَّذِينَ تَزْدَرِي أَعْيُنُكُمْ..." تعريضي است بر كفار كه آنها همانگونه كه ضعفاء را جزء مجتمع خود ندانسته و آنان را از مزاياي زندگي محروم كرده‌اند، از كرامت ديني نيز محروم دانسته و مي‌گويند: ضعفاء حتي به وسيله گرايش و ايمان ديني نيز روي سعادت را نمي‌بينند، و تنها طبقه اشراف و مخصوصا اقوياي آنان هستند كه مي‌توانند از كرامت و شرافت ديني برخوردار شوند. در گفتار نوح (ع) علاوه بر آن تعريض، اين تعريض نيز هست كه كفار را ستمكار خوانده.
نوح (ع) بعد از آنكه توهم‌هاي كفار در مورد خود را انكار و نفي كرده و فرمود:
" من به شما نمي‌گويم كه خزائن خداي تعالي نزد من است، و علم غيب هم ندارم و نمي‌گويم كه من فرشته‌ام"، دنبالش فرمود: " و در باره كساني كه در چشم شما خوار و بي مقدار آمده‌اند- يعني مؤمنين- نمي‌گويم كه هرگز خدا خيري به آنان نمي‌دهد..." با اينكه اين جمله مربوط به مؤمنين بود كه ضعفاي اجتماع بودند، و اين به خاطر آن بود كه كفار در كلام خود مؤمنين به نوح را با خود نوح مورد خطاب قرار داده و گفته بودند: " وَ ما نَري لَكُمْ عَلَيْنا مِنْ فَضْلٍ".
و توضيح كلام كفار و پاسخ نوح (ع) اين است كه معناي پيروي كردن ما از تو و از اين اراذل كه به تو ايمان آورده‌اند وقتي صحيح است كه شما فضيلتي بر ما داشته باشيد، و داشتن آن فضيلت، مسلم و مورد اتفاق باشد، و حال آنكه شما چنين فضيلتي نداريد.
اما تو اي نوح! فضيلتي بر ما نداري، براي اينكه چيزي از مختصات يك رسول با تو نيست، نه قدرتي ملكوتي داري و نه علمي به غيب و نه فرشته‌اي هستي كه از پليديهاي ماده و طبيعت منزه باشي، و اما مؤمنين به تو فضيلتي بر ما ندارند براي اينكه آنان مشتي سر و پا برهنه و اراذل و مايوس از كرامت انسانيت و محروم از رحمت و عنايت جامعه‌اند.
و نوح پاسخي داد كه معنايش اين است كه: اما خود من كه ادعاي هيچ فضيلتي از آن
__________________________________________________
(1)اصحاب اعراف، رجالي را كه به سيمايشان مي‌شناسند خطاب كرده و گفتند: ديديد كه جمع و عده و عده شما به دردتان نخورد، و ديديد كه آن تكبرها كه مي‌كرديد سودي به حالتان نداد، آيا اين فقراي داراي ايمان- كه اينك در بهشت منزل گرفته‌اند- بودند كه سوگند مي‌خورديد هرگز خدا مورد رحمت خود قرارشان نمي‌دهد؟!" سوره اعراف، آيه 48 و 49"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 321
فضائل كه شما توقعش را از رسالت من داريد نكرده‌ام، چون نه من و نه هيچ رسولي ديگر جز رسالت چيزي ندارد، و اما اين مؤمنين و ضعفا كه به خاطر نداشتن زر و زور در نظر شما خوارند ممكن است خداي تعالي كه از سويدا و باطن دل آنان با خبر است خيري در دل آنان سراغ داشته باشد، و به پاداش آن خير، خير و فضلي به آنان كرامت بفرمايد، پس خداي سبحان داناتر به دلهاي ايشان است، و ملاك كرامت ديني و رحمت الهي هم همان فضائل نفساني يعني پاك بودن دل و سلامت قلب است، نه ظاهري كه چشم شما آن را حقير و بي مقدار مي‌بيند، و به همين جهت است كه من نمي‌گويم خداي تعالي هرگز خيري به آنان نمي‌دهد چون گفتن اين حرف ظلم است و مرا در زمره ظالمان قرار مي‌دهد.

[سخن آخر قوم نوح (ع) به آن جناب: " اگر از راستگويان هستي، عذابي را كه وعده مي‌دهي بياور!"]..... ص: 321

" قالُوا يا نُوحُ قَدْ جادَلْتَنا فَأَكْثَرْتَ جِدالَنا فَأْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ" اين آيه شريفه حكايت گفتاري است از سران كفر پيشه قوم نوح كه بعد از ناتوانيشان از پاسخ منطقي و ابطال حجت نوح و ابطال مسلكي كه ايشان را به سوي آن مي‌خواند، به زبان آوردند، كه در واقع خواسته‌اند از باب به اصطلاح تعجيز بگويند: تو هيچ كاري نمي‌تواني بكني، و آن عذابي كه ما را به آن تهديد مي‌كردي نمي‌تواني بياوري، و منظورشان از جمله" تعدنا" همان عذاب اليمي است كه نوح (ع) در آغاز دعوتش كفار را از آن انذار كرد.
در اينجا نكته‌اي است كه بايد تذكر داده شود، و آن اين است كه خداي تعالي گفتار قوم نوح را كه فعلا مورد بحث است بطور فصل نقل كرد و آن را بر بگومگوهاي قبلي تفريع نكرد، و نفرمود: " فقالوا يا نوح قد جادلتنا..." بلكه فرمود: " قالوا" و اين بدان جهت بود كه هر چند سراينده داستان خداي سبحان است كه محيط به سراپاي دهر و به همه حوادث واقع در كل جهان است و به همين جهت همه بگومگوهاي نوح (ع) با قومش را به صورت داستاني آورده كه گويي در يك روز واقع شده، و ليكن واقع امر اين است كه نوح (ع) ساليان دراز در بين قوم خود دعوت مي‌كرده، و اين بگو مگوها مربوط به آن ساليان دراز است كه آن جناب قوم خود را به توحيد مي‌خوانده، و به فنون مختلف مناظره و احتجاج تمسك مي‌جسته است بطوري كه تمامي بهانه‌ها و عذرهاي آنان را قطع نموده و حق را براي آنان چون روز آفتابي روشن كرده است، و آيه شريفه زير از طول زمان دعوت آن جناب خبر داده مي‌فرمايد: " فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلَّا خَمْسِينَ عاماً" «1» .
__________________________________________________
(1)نوح نهصد و پنجاه سال در بين مردمش زندگي كرد." سوره عنكبوت، آيه 14"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 322
و آيه زير از اختلاف انحاء مناظره آن جناب خبر داده مي‌فرمايد: " قالَ رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمِي لَيْلًا وَ نَهاراً... ثُمَّ إِنِّي دَعَوْتُهُمْ جِهاراً ثُمَّ إِنِّي أَعْلَنْتُ لَهُمْ وَ أَسْرَرْتُ لَهُمْ إِسْراراً" «1» .
پس احتجاجهايي كه در آيات مورد بحث از نوح (ع) حكايت شده در طول صدها سال واقع شده و بدين جهت بود كه خداي تعالي گفتار كفار را متفرع بر سخنان قبل نكرد.
آري آيات مورد بحث كلام و سرائيده خدايي است كه محيط به كل حوادث دهر است و شنونده اين آيات نيز رسول خدا (ص) است كه از ناحيه خداي تعالي داراي وسعت نظري شده كه حوادث امت‌هاي مختلف و زمانهاي متفاوت نزد آن جناب جمع و مانند حوادث يك روز يك جمعيت است.
و معناي كلام كفار- و خدا داناتر است- اين است كه: اي نوح تو با ما جدال كردي، و زياد سر به سر ما گذاشتي، بطوري كه حوصله ما را سر بردي، و ما را خسته كردي، و ما اينك سخن آخر خود را به تو مي‌گوييم و آن اين است كه به تو ايمان نخواهيم آورد، پس كار را يكسره كن و آن عذابي كه ما را به آن تهديد مي‌كني بياور.
خواننده عزيز توجه دارد كه كفار در اين سخن خود اعتراف نكردند به اينكه ما در برابر دعوت تو حرف حسابي و منطق صحيحي نداريم، و از پاسخ درست به تو عاجزيم، بلكه تنها آن جناب را از خود مايوس كرده و از او همان چيزي را خواستند كه هر صاحب دعوتي بعد از نوميد شدن از تاثير دعوتش- يعني از ايمان آوردن و تسليم شدن مردمش- دست به آن كار مي‌زند، و آن آوردن عذابي است كه هر صاحب دعوتي در خلال دعوت و ضمن خيرخواهي‌هايش مردم را از آن عذاب تحذير مي‌كند.

[جواب نوح (ع): من اختيار ندارم، آوردن عذاب به دست خدا است و بسته به مشيت او مي‌باشد]..... ص: 322

" قالَ إِنَّما يَأْتِيكُمْ بِهِ اللَّهُ إِنْ شاءَ وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ" از آنجا كه از جمله" فَأْتِنا بِما تَعِدُنا" بر مي‌آيد كه كفار آوردن عذاب را از خود نوح (ع) خواسته بودند و (لذا لازم بود قبل از هر سخني اين خطا اعلام شود زيرا) آوردن عذاب به اختيار نوح (ع) نبود، و آن جناب تنها يك رسول بود، لذا در پاسخ آنان در سياق معروف به" قصر قلب" «2» فرمود: آوردن عذاب كار من (و كار هيچ پيغمبري ديگر) نيست،
__________________________________________________
(1)پروردگارا! من قوم خود را شب و روز دعوت كردم... سپس با صداي بلند دعوت كردم- ديدم فايده نبخشيد- پس از آن به صورت علني دعوت كردم- باز نشد- آن گاه به صورت سري و محرمانه دعوت كردم- باز نشد-." سوره نوح، آيه 5- 9"
(2)حكمي را كه خصم معتقد به عموميت موضوع آن است نخست منحصر در يك مورد و يا موارد خاصي كند، و سپس موضوعي را هم كه خصم، موضوع حكم پنداشته بود عوض نمايد قصر قلب مي‌گويند.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 323
بلكه تنها و تنها كار خداي تعالي است، او است كه مالك امر شما است، و عذابي را كه من به دستور او وعده‌اش را به شما داده‌ام مي‌آورد، پس پروردگار شما او است، و مرجع همه امور شما به سوي او است، و از امر تدبير هيچ چيزي در دست من نيست، حتي تهديدي هم كه من نسبت به شما كرده و گفتم كه اگر ايمان نياوريد به عذابي اليم گرفتار مي‌شويد، و پيشنهادي كه شما به من مي‌كنيد كه آن عذاب را بياورم هيچ تاثيري در ساحت كبريايي خداي تعالي ندارد، پس اگر بخواهد آن عذاب را مي‌آورد، و اگر نخواست نمي‌آورد.
از اينجا روشن مي‌شود كه جمله" ان شاء" از لطيف‌ترين قيود در اين مقام است كه حق تنزيه ساحت مقدس ربوبي را ادا كرده و فهمانده است كه خداي سبحان محكوم به حكم هيچ كس و مقهور به قهر هيچ چيز نمي‌شود، او هر چه را بخواهد مي‌كند، و هيچ كس ديگري غير او نيست كه هر چه بخواهد بكند، و اين قيد نظير استثنايي است كه در اواخر همين سوره آمده آنجا كه خداي تعالي فرموده: " خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ" «1» و جمله" وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ" هم تنزيه ديگري است براي خداي سبحان، و با اين حال جوابي نيز هست از تعجيزي كه كفار نسبت به نوح (ع) كردند، چون ظاهر بي اعتنايي كفار به انذار آن جناب از عذاب اليم اين است كه گويي خواسته‌اند بگويند تو هيچ كاري به ما نمي‌تواني بكني.
" وَ لا يَنْفَعُكُمْ نُصْحِي إِنْ أَرَدْتُ أَنْ أَنْصَحَ لَكُمْ إِنْ كانَ اللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يُغْوِيَكُمْ..."
راغب در مفردات گفته: كلمه" نصح" به معناي به كار بردن نهايت درجه قدرت خود در عمل و يا سخني است كه در آن عمل و يا سخن مصلحتي براي صاحبش باشد،- مي‌گويد- اين كلمه از جمله" نصحت له الود" «2» گرفته شده، و ناصح عسل به معناي عسل خالص است، ممكن هم هست از جمله" نصحت الجلد" «3» گرفته شده باشد، (چون ناصح نيز مانند ناصح
__________________________________________________
(1)سعادتمندان در بهشت جاودانند و تا وقتي كه آسمانها و زمين پاي بر جا هستند خواهند بود، مگر آنكه مشيت پروردگارت طوري ديگر باشد، و اين عطاء، عطائي است قطع ناشدني." سوره هود، آيه 108" بطوري كه ملاحظه مي‌شود در عين اينكه وعده قطعي داده و عطاي بهشت را عطائي قطع ناشدني معرفي مي‌كند، در عين حال همين حكم قطعي را معلق به مشيت خود فرموده." مترجم"
(2)دوستي را در باره او به نهايت درجه خلوص رساندم.
(3)پوست را دوختم.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 324
پوست همه سعيش در اين است كه دريدگي و نقصي را كه در كار دوستش پيدا شده رفو و اصلاح كند) چون ناصح به معناي خياط و نصاح به معناي نخ خياطي است.

[معناي" غي" و فرق بين اغوا و اضلال و معناي اراده و اشاره به تفاوت بين اراده ما و اراده خدا]..... ص: 324

و نيز مي‌گويد كلمه" غي" به معناي جهلي است كه از اعتقادي باطل ناشي شده باشد، چون انسانهاي جاهل دو قسمند، يكي آن جاهلي كه جهلش ناشي از اعتقاد نباشد، يعني انساني غير معتقد باشد، نه اعتقاد درستي داشته باشد و نه اعتقاد نادرستي، و ديگري آن جاهلي است كه جهلش از اعتقادي فاسد منشا گرفته است كه جهل چنين انساني را" غي" مي‌نامند و مي‌گويند: " فلان له غي- فلاني داراي غي است"، در قرآن كريم هم آمده آنجا كه در باره رسول خدا به مشركين فرموده: " ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوي" و نيز فرموده: " وَ إِخْوانُهُمْ يَمُدُّونَهُمْ فِي الغَيِّ". «1»
و بنا به گفته وي فرق بين" اغواء" و" اضلال" اين مي‌شود كه" اضلال" عبارت از اين است كه كسي را از راه به دركني، در حالي كه آن كس هدفش را گم نكرده بلكه هم چنان در ياد هدف و در پي رسيدن به آن است، ولي تو راهي پيش پايش مي‌گذاري كه او را به هدفش نمي‌رساند، ولي" اغواء" عبارت است از اينكه او را بطوري از راه به در ببري كه در اثر جهل، به چيز ديگري مشغول شود، و هدف اصلي را فراموش كند.
و جمله" أردت" از مصدر" اراده" است، و اراده و مشيت، تقريبا دو كلمه مترادفند، و اراده و مشيت از خداي تعالي به معناي اراده‌اي كه ما داريم نيست، در ما اراده حالتي نفساني است كه در اثر به كار افتادن حواس باطني پديد مي‌آيد، ولي در خداي تعالي به معناي اين است كه براي پديد آوردن چيزي اسبابي را فراهم بياورد كه به دنبال آن اسباب، آن چيز پديد مي‌آيد و ممكن نيست كه نيايد، پس مراد بودن چيزي براي خداي تعالي به معناي اين است كه او همه اسباب وجود آن را فراهم و كامل كرده باشد كه در اين صورت آن چيز بطور حتم تحقق خواهد يافت، و اما اصل سببيت جاري، خودش مستقيما مراد خداي تعالي است، و به همين جهت است كه گفته شده: " خلق اللَّه الاشياء بالمشية و المشية بنفسها" «2» .
و كوتاه سخن اينكه جمله" وَ لا يَنْفَعُكُمْ نُصْحِي..." به منزله يكي از دو شق ترديد است، كه بيانگر شق ديگرش جمله" وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ" است، گويا فرموده: امر شما محول به خداي تعالي است، اگر خواست عذابتان كند آن عذاب را مي‌آورد، و عذاب او را هيچ چيزي
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ص 380، چاپ ايران.
(2)خداي تعالي اشياء را به وسيله مشيت بيافريد و مشيت را به خود مشيت.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 325
دفع نمي‌كند و بر مشيت او هيچ كس و هيچ چيز غالب نمي‌شود، پس شما نه مي‌توانيد او را عاجز كنيد و نه نصح و خير خواهي من سودي به حالتان خواهد داشت.
آري اگر خداي تعالي خواسته باشد شما را اغواء كند تا به او كفر بورزيد، بر فرض هم كه من بخواهم نصيحتتان كنم نصيحتم سودي به حالتان نخواهد داشت، پس در چنان فرضي كلمه عذاب بر شما حتمي است.
و اگر نوح (ع) نصيحت كردن خود را مشروط به اراده خود كرده و فرمود: " إِنْ أَرَدْتُ أَنْ أَنْصَحَ لَكُمْ" براي اين بود كه كفار، نزد نوح (ع) اقرار نمي‌كردند به اينكه او خيرخواهشان است،- هر چند كه واقعا مي‌دانستند خيرخواه آنان است،- و به همين جهت نوح (ع) نيز بطور صريح نفرمود من براي شما خيرخواهي مي‌كنم، بلكه فرمود: اگر خواستم خيرخواهي بكنم خيرخواهي‌ام سودي به حالتان ندارد.

[بيان جواز انتساب اغواي مجازاتي به خداي تعالي و اشاره به اينكه عذاب استيصال قوم نوح (ع) مسبوق به اغواي خداوند بوده است]..... ص: 325

در اين آيه شريفه نسبت اغواء را به خداي تعالي داده، و اين سؤال پيش مي‌آيد كه: مگر خداي تعالي كسي را اغواء مي‌كند؟ جوابش اين است كه هر چند اغواء را نيز مانند اضلال نمي‌توان به خداي تعالي نسبت داد، و ليكن بايد دانست اين اغواء و اضلال ابتلايي است كه جايز نيست به خداي تعالي نسبت داده شود، اما اغواء و اضلال به عنوان مجازات، جايز است، مثل اينكه كسي آن قدر گناه كند كه مستوجب اغواء و اضلال گردد، و خداي تعالي اسباب توفيق را از او منع كرده و او را به حال خودش واگذار نمايد، و در نتيجه دچار اغواء گشته، از راه خدا گمراه شود، هم چنان كه خودش فرمود: " يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً، وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «1» .
نكته‌اي كه از اين آيه شريفه به دست مي‌آيد اشاره است به اينكه نازل شدن عذاب استيصال و ريشه كن كننده بر قوم كفار، مسبوق به اغواء بوده، يعني قبل از آنكه عذاب غرق شدن بر آنان نازل شود، اول خداي تعالي اغوايشان كرد، و اين مطلب كه در آيه مورد بحث بطور اشاره آمده در آيه زير بدان تصريح شده و فرموده: " وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنا مُتْرَفِيها فَفَسَقُوا فِيها فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْناها تَدْمِيراً"
«2» و نيز فرموده: " وَ قَيَّضْنا لَهُمْ قُرَناءَ فَزَيَّنُوا لَهُمْ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ"
__________________________________________________
(1)خداي تعالي به وسيله قرآن، بسياري راي هدايت و بسياري راي گمراه مي‌كند، و به جز فاسقان، كسي راي گمراه نمي‌كند." سوره بقره، آيه 26"
(2)و چون اراده كنيم اهل قريه‌اي راي هلاك كنيم نخست به عياشان قريه دستور مي‌دهيم در آن قريه فسق كنند، تا به جايي كه كلمه عذاب حتمي شود، آن وقت قريه راي به نحوي ناگفتني زير و رو مي‌كنيم.
" سوره اسري، آيه 16"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 326
«1» .
" هُوَ رَبُّكُمْ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ"- اين جمله تعليل مي‌كند جمله" وَ لا يَنْفَعُكُمْ نُصْحِي" را، كه بنا بر اين معناي مجموع دو جمله چنين مي‌شود: خيرخواهي من فايده‌اي به حال شما ندارد، براي اينكه او رب شماست و امر تدبير شما به دست او است، و شما به سوي او باز مي‌گرديد ممكن هم هست تعليل باشد براي هر دو آيه يعني از جمله" إِنَّما يَأْتِيكُمْ بِهِ اللَّهُ إِنْ شاءَ... يُرِيدُ أَنْ يُغْوِيَكُمْ" كه بنا بر اين معناي حاصل از دو آيه چنين مي‌شود: زمام تدبير امور بندگان به دست رب آنان است كه رب همه عالميان است، ربي كه همه امور به او راجع است، و رب شما همان اللَّه تعالي است، اگر او بخواهد آن عذاب را بر سرتان بياورد مي‌آورد و شما را منقرض مي‌كند، و اگر او بخواهد شما را اغواء كند و سپس عذاب نمايد در خيرخواهي من هيچ سودي براي شما نيست.

[وجوه ديگري كه در معناي جمله: " إِنْ كانَ اللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يُغْوِيَكُمْ" گفته شده است]..... ص: 326

اين بود نظريه ما در معناي جمله" إِنْ كانَ اللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يُغْوِيَكُمْ"، ولي مفسرين در تفسير آن مرتكب تاويل‌هايي شده‌اند كه از آن جمله گفته‌اند: «2» معنايش اين است كه خداي تعالي شما را در برابر كفرتان عقاب مي‌كند، و در اينجا عقاب را" اغواء" خوانده، هم چنان كه در سوره مريم عذاب را" غي" خوانده و فرموده: " فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا" «3» .
و از آن تاويل‌ها يكي ديگر اين است كه مراد: " ان كان اللَّه يريد عقوبة اغوائكم الخلق و اضلالكم اياهم" است، يعني اگر خدا بخواهد شما را در برابر اينكه خلق را اغواء كرده و از راه منحرف نموديد عقاب كند، و در توجيه اين تاويل خود گفته‌اند: در عرب رسم است كه نام" معاقب عليه" و گناه را بر سر عقوبت مي‌گذارند، و از همين باب است كه در قرآن كريم فرموده: " اللَّهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ" «4»، كه معنايش" اللَّه يعاقبهم علي استهزائهم- خدا در برابر استهزايشان آنها را عقاب مي‌كند" است.
و نيز از همين باب است آيه شريفه" وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ" «5» كه تقدير و يا معنايش" و مكروا و عذبهم اللَّه علي مكرهم" است، يعني آنان نيرنگ كردند، و خداي تعالي در برابر
__________________________________________________
(1)ما باعث شديم تا آنها به رفيقان و ياراني از شيطانها برخورد كنند و آن شيطانها امر دنيا و آخرت آنان را در نظرشان بطور دلخواه زينت دهند و در نتيجه فرمان هلاكتشان حتمي شود." سوره فصلت، آيه 25" [.....]
(2)مجمع البيان، ط بيروت، ج 3، ص 145.
(3)به زودي عقاب را ديدار خواهند كرد." سوره مريم، آيه 59"
(4)سوره بقره، آيه 15.
(5)سوره آل عمران، آيه 54.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 327
نيرنگشان عذابشان كرد. و از اين باب آياتي ديگر نيز هست. «1»
يكي ديگر اينكه گفته‌اند" اغواء" در اينجا به معناي" اهلاك: هلاك كردن" است، و معناي آيه اين است كه اگر خدا بخواهد شما را هلاك كند خيرخواهي من سودي به حالتان نخواهد داشت، پس اين تعبير از قبيل تعبير" غوي الفصيل" است، كه وقتي گوساله و يا بچه شتر در اثر زياده روي در شير خوردن هلاك شود مي‌گويند: " غوي الفصيل" «2» .
وجه ديگري كه ذكر كرده‌اند اين است كه قوم نوح معتقد بودند به اينكه خدا بندگان خود را اضلال مي‌كند، پس كفري كه آنان دارند به اراده خداي تعالي است، و اگر خدا نمي‌خواست مي‌توانست كفرشان را مبدل به ايمان كند. و به همين منظور بوده كه نوح (ع) به عنوان تعجب و به منظور انكار عقيده آنان فرمود: " اگر آن طور كه شما معتقد هستيد خدا شما را به كفر واداشته پس ديگر خيرخواهي من سودي به حالتان نخواهد داشت" «3» .
ليكن خواننده عزيز اگر در آنچه ما گفتيم دقت كند مي‌فهمد كه كلام در آيه شريفه، كلامي روشن است و هيچ احتياجي به اين تاويلها ندارد.
" أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ فَعَلَيَّ إِجْرامِي وَ أَنَا بَرِي‌ءٌ مِمَّا تُجْرِمُونَ" كلمه" جرم" بطوري كه راغب در مفرداتش گفته در اصل به معناي چيدن ميوه از درخت است، و باب افعال آن يعني" أجرم" به معناي صاحب جرم شدن است، ولي به عنوان استعاره در هر كار ناپسند استعمال شده، پس كلمه" جرم"- به ضمه و فتحه جيم- به معناي اكتساب مكروه است، و اكتساب مكروه به معناي معصيت است.
اين آيه شريفه موقعيت اعتراض را دارد، يعني در عين اينكه سرگذشت قوم نوح است مي‌خواهد به رفتار مشركين مكه نيز گوشه و كنايه بزند، چون دعوت نوح و احتجاج‌هايي كه عليه وثنيت قومش داشته، مخصوصا احتجاج‌هايي كه خداي تعالي در اين سوره از آن جناب حكايت كرده بسيار شبيه است به دعوت رسول خدا (ص) و احتجاج‌هايي كه آن جناب عليه وثنيت قوم خود داشته است.
و اگر بخواهي اين مطلب را باور كني به سوره انعام- كه در حقيقت سوره احتجاج است- مراجعه كن، و سخني را كه خداي تعالي در اين سوره از نوح (ع) حكايت كرده با سخني كه در آن سوره به رسول خدا دستور گفتنش را داده مقابله كن، تا صدق گفتار ما برايت روشن گردد، اينك آن آيات:
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان، ط بيروت، ج 3، ص 145.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 328
" قُلْ لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزائِنُ اللَّهِ، وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَ لا أَقُولُ لَكُمْ إِنِّي مَلَكٌ إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا ما يُوحي إِلَيَّ قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الْأَعْمي وَ الْبَصِيرُ أَ فَلا تَتَفَكَّرُونَ" «1»،" وَ لا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ، وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ، فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمِينَ" «2»،" قُلْ إِنِّي نُهِيتُ أَنْ أَعْبُدَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ قُلْ لا أَتَّبِعُ أَهْواءَكُمْ قَدْ ضَلَلْتُ إِذاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُهْتَدِينَ" «3» .

[مشابهت و همانندي احتجاجات نوح (ع) با قوم خود، با احتجاجات پيغمبر گرامي اسلام (ص) با مشركين زمان خود]..... ص: 328

و تو خواننده عزيز اگر بخواهي بيش از اين باور كني، ساير حجت‌هايي را كه در سوره‌هاي نوح و اعراف از آن جناب حكايت شده با حجت‌هايي كه در سوره انعام و در همين سوره براي رسول خدا (ص) ذكر شده تطبيق كني آن وقت صدق ادعاي ما را به عيان مي‌بيني.
و به خاطر همين مشابهت، مناسب بود داستان تهمت‌هايي را كه به رسول خدا (ص) زده و گفتند: او به خدا افتراء بسته است، عطف به داستان نوح كند، چون رسول خدا (ص) جز همان انذاري كه نوح داشت نمي‌كرد، و جز به همان حجت‌هايي كه نوح داشت احتجاج نمي‌نمود.
آري ذكر سرگذشت رسول خدا (ص) بعد از سرگذشت نوح (ع) در مثل همانند فرستاده پادشاهي مي‌ماند كه رعاياي متمرد شاه را به خاطر سرپيچيشان از اطاعت او انذار و نصيحت كرده و حجت را بر آنان تمام نمايد، و آن مردم به وي تهمت و افتراء زده و بگويند اين مرد از طرف پادشاه نيامده، و به همين جهت نه اطاعتي در كار هست و نه وظيفه‌اي.
آن مرد مجددا به سراغ مردم بيايد و سرگذشت ناصحي ديگر را كه قبل از وي نزد مردمي
__________________________________________________
(1)بگو من به شما نمي‌گويم خزينه‌هاي خدا نزد من است، غيب هم نمي‌دانم، و به شما نمي‌گويم من فرشته‌ام، من پيروي نمي‌كنم مگر آن چيزي را كه به من وحي مي‌شود، بگو آيا كور و بينا يكسانند؟ پس چرا تفكر نمي‌كنيد." سوره انعام، آيه 50".
(2)و كساني كه پروردگار خود را صبح و شام مي‌خوانند و رضاي او را مي‌طلبند از خود مران، نه چيزي از حساب آنان به دوش تو است و نه چيزي از حساب تو به دوش آنان است، تا تو آنان را از خود براني، كه اگر چنين كني از ستمكاران خواهي بود." سوره انعام، آيه 52"
(3)بگو من نهي شده‌ام از اينكه كساني را كه شما به جاي خدا مي‌پرستيد بپرستم، بگو من هواهاي شما را پيروي نمي‌كنم، زيرا اگر چنين كنم گمراه شده و ديگر از راه يافتگان نخواهم شد." سوره انعام، آيه 56"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 329
ديگر رفته بود براي آنان تعريف كند كه آن ناصح نزد آن مردم رفت و همين حرفهاي مرا زد و آن مردم به راه نيامده در نتيجه هلاك شدند، و اين شخص در حالي كه حجت‌ها و مواعظ خود را ذكر مي‌كند، ترس و تاسف وادارش كند به اينكه به ياد افتراي قبلي آنان بيفتد، و از شدت تاسف بگويد: شما به من تهمت دروغ و افتراء مي‌زنيد، با اينكه من جز آنچه آن رسول به آن قوم مي‌گفت به شما نمي‌گويم و جز آن كلمات حكمت و موعظتي كه او داشت ندارم، ناچار اگر من به او افتراء مي‌بندم گناهش به گردن خودم است و شما به خاطر اين، سخن مرا قبول نمي‌كنيد كه من با اعمال شما مخالفم.
خداي تعالي نظير اين گفتگو را براي بار دوم در آخر همين سوره، بعد از ايراد چند داستان از چند رسول تكرار نموده و مي‌فرمايد: " وَ كُلًّا نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ... وَ قُلْ لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ اعْمَلُوا عَلي مَكانَتِكُمْ إِنَّا عامِلُونَ وَ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ" «1» بعضي از مفسرين گفته‌اند: «2» آيه مورد بحث تتمه داستان نوح (ع) است و خطاب در آن نيز متوجه به همان جناب است و معنايش اين است كه گويا قوم نوح مي‌گويند نوح اين دعوت را به دروغ به خدا منسوب مي‌كند، تو اي نوح به ايشان بگو اگر من اين دعوت را به خدا افتراء مي‌بندم جرمش به گردن خودم است و من از جرمي كه شما مي‌كنيد بيزارم.
و بنا به گفته اين مفسر، كلام مشتمل بر نوعي التفات است، التفاتي از غيبت به خطاب، و ليكن نظريه اين مفسر از سياق آيه بي نهايت دور است.
" وَ أَنَا بَرِي‌ءٌ مِمَّا تُجْرِمُونَ"- در اين جمله جرم مستمر را براي كفار اثبات كرده و آن را از مسلميات شمرده، هم چنان كه در جمله" فَعَلَيَّ إِجْرامِي" اثبات جرم شده، اما جرم فرضي، توضيح اينكه حجت‌هايي كه نوح (ع) براي قوم خود بيان كرد، از آن جهت كه رسول خدا (ص) و يا كتاب نازل، بر او، آنها را حكايت مي‌كنند دو احتمال دارد، يكي اينكه دروغ و افتراء باشند، يعني نوح (ع) به چنان حجت‌هايي احتجاج نكرده باشد، احتمال ديگر اينكه راست باشند و نوح (ع) به راستي اين احتجاجات را با قوم خود كرده باشد، ولي همين احتجاجها از اين جهت كه حجت‌هايي عقلي و قاطع هستند ديگر دو احتمال ندارد، چون ممكن نيست دروغ باشند، پس اگر با تعبير" تجرمون" براي كفار جرم مستمر و قطعي اثبات
__________________________________________________
(1)سوره هود، آيه 120- 122.
(2)تفسير روح المعاني، جلد 12، ص 48، چاپ بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 330
كرده براي اين است كه كفار به هر حال مجرم بودند، يا به خاطر اينكه حجت‌هاي الهي حكايت شده در كتاب خداي تعالي را انكار كردند و يا به خاطر اينكه حجت‌هايي عقلي و قطعي كه آنان را به سوي ايمان و عمل صالح هدايت مي‌كرد منكر شده و ترك گفتند.
پس به هر حال و بطور قطع مجرمند، چون از مقتضاي اين حجت‌ها خارج شدند، به خلاف رسول خدا (ص) كه در يك تقدير مجرم است، و آن فرض و تقدير اين است كه مفتري باشد يعني حجت‌هايي را از پيش خود به نوح نسبت داده باشد كه نوح به چنان حجت‌هايي احتجاج نكرده باشد، و حال آنكه آن حضرت مفتري نيست، زيرا آنچه در قرآن كريم در اين باره نقل كرده از پيش خود نبوده، بلكه خداي تعالي آن را حكايت كرده است.

بحث روايتي [(دو روايت در ذيل آيه: " لا يَنْفَعُكُمْ نُصْحِي..." و" أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ...")]..... ص: 330

در تفسير عياشي از ابن ابي نصر بزنطي از امام ابي الحسن رضا (ع) روايت كرده كه فرمود: خداي تعالي از نوح حكايت كرده كه گفت: " لا يَنْفَعُكُمْ نُصْحِي إِنْ أَرَدْتُ أَنْ أَنْصَحَ لَكُمْ، إِنْ كانَ اللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يُغْوِيَكُمْ" آن گاه فرمود: امر هدايت به دست خداي تعالي است، او است كه هدايت مي‌كند و گمراه مي‌نمايد. «1»
مؤلف: بيان اين حديث در سابق گذشت.
و در تفسير برهان در ذيل آيه شريفه" أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ..." از كتاب نهج البيان شيباني از مقاتل روايت كرده كه گفت: كفار مكه گفته بودند: محمد قرآن را افتراء بسته است. آن گاه صاحب برهان اضافه كرده است كه نظير اين سخن را از امام ابي جعفر و امام صادق (ع) نيز روايت شده است. «2»
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 143، چاپ ايران.
(2)تفسير برهان، ج 2، ص 216، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 331

[سوره هود (11): آيات 36 تا 49]..... ص: 331

اشاره

وَ أُوحِيَ إِلي نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلاَّ مَنْ قَدْ آمَنَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ (36) وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ (37) وَ يَصْنَعُ الْفُلْكَ وَ كُلَّما مَرَّ عَلَيْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ قالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَما تَسْخَرُونَ (38) فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتِيهِ عَذابٌ يُخْزِيهِ وَ يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذابٌ مُقِيمٌ (39) حَتَّي إِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فِيها مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَ أَهْلَكَ إِلاَّ مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ وَ مَنْ آمَنَ وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلاَّ قَلِيلٌ (40)
وَ قالَ ارْكَبُوا فِيها بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها وَ مُرْساها إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَحِيمٌ (41) وَ هِيَ تَجْرِي بِهِمْ فِي مَوْجٍ كَالْجِبالِ وَ نادي نُوحٌ ابْنَهُ وَ كانَ فِي مَعْزِلٍ يا بُنَيَّ ارْكَبْ مَعَنا وَ لا تَكُنْ مَعَ الْكافِرِينَ (42) قالَ سَآوِي إِلي جَبَلٍ يَعْصِمُنِي مِنَ الْماءِ قالَ لا عاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلاَّ مَنْ رَحِمَ وَ حالَ بَيْنَهُمَا الْمَوْجُ فَكانَ مِنَ الْمُغْرَقِينَ (43) وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي وَ غِيضَ الْماءُ وَ قُضِيَ الْأَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَي الْجُودِيِّ وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (44) وَ نادي نُوحٌ رَبَّهُ فَقالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَ أَنْتَ أَحْكَمُ الْحاكِمِينَ (45)
قالَ يا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجاهِلِينَ (46) قالَ رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْئَلَكَ ما لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ وَ إِلاَّ تَغْفِرْ لِي وَ تَرْحَمْنِي أَكُنْ مِنَ الْخاسِرِينَ (47) قِيلَ يا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلامٍ مِنَّا وَ بَرَكاتٍ عَلَيْكَ وَ عَلي أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ وَ أُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ يَمَسُّهُمْ مِنَّا عَذابٌ أَلِيمٌ (48) تِلْكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيها إِلَيْكَ ما كُنْتَ تَعْلَمُها أَنْتَ وَ لا قَوْمُكَ مِنْ قَبْلِ هذا فَاصْبِرْ إِنَّ الْعاقِبَةَ لِلْمُتَّقِينَ (49)
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 332

ترجمه آيات..... ص: 332

و به نوح وحي شد كه مطمئن باش از قوم تو جز آنهايي كه قبلا ايمان آورده بودند هرگز ايمان نخواهند آورد، ديگر از اين پس در باره آنچه مي‌كنند ناراحت نباش (36).
و زير نظر ما آن كشتي كذايي را بساز، و از اين پس ديگر در مورد كساني كه ستم كردند سخني از وساطت مگو كه آنان غرق شدني هستند (37).
نوح به ساختن كشتي پرداخت، هر وقت دسته‌اي از مردمش از كنار او مي‌گذشتند مسخره‌اش مي‌كردند، نوح مي‌گفت: امروز شما ما را مسخره مي‌كنيد و به زودي ما نيز شما را همين طور مسخره مي‌كنيم (38).
و به زودي خواهيد دانست كسي كه عذاب بر سرش آيد او را در دنيا خوار مي‌سازد، و از پس دنيا عذابي هميشگي و ثابت بر او نازل مي‌شود (39).
جريان بدين منوال مي‌گذشت- تا آنكه فرمان ما صادر شد و تنور جوشيدن گرفت،- چون اولين نقطه‌اي كه آغاز به فوران آب كرد تنور معيني بود كه آب از آن فوران كرد، در آن هنگام به نوح- گفتيم: تو اي نوح از هر نر و ماده‌اي يك جفت سوار كشتي كن، خانواده‌ات را نيز به جز آن كسي كه حكم هلاكتش از ناحيه ما داده شده، و همچنين افرادي كه ايمان آورده‌اند- گو اينكه- جز اندكي از قومش ايمان نياورده بودند (40).
نوح گفت: به نام خدا سوار كشتي شويد كه رفتن و ايستادنش به نام او است، چون پروردگار من آمرزنده و مهربان است (41).
كشتي، سرنشينان را در ميان امواجي چون كوه مي‌برد- كه ناگهان چشم نوح به فرزندش افتاد كه از پدرش و مؤمنين كناره‌گيري كرده بود، و در نقطه‌اي دور از ايشان ايستاده بود- فرياد زد، هان اي فرزند بيا با ما سوار شو، و با كافران مباش (42).
گفت: من به زودي خود را به پناه كوهي مي‌كشم كه مرا از خطر آب حفظ كند- نوح- گفت: امروز هيچ پناهي از عذاب خدا نيست، مگر براي كسي كه خدا به او رحم كند- چيزي نگذشت كه- موج بين او و فرزندش حائل شد، و در نتيجه پسر نوح نيز از زمره غرق شدگان قرار گرفت (43).
فرمان الهي رسيد كه اي زمين آبت را- كه بيرون داده‌اي- فرو ببر، و اي آسمان- تو نيز از باريدن- باز ايست، آب فرو رفت، و فرمان الهي به كرسي نشست و كشتي بر سر كوه جودي بر خشكي قرار گرفت- و در
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 333
مورد زندگي آخرتي كفار- فرماني ديگر رسيد كه مردم ستمكار از رحمت من دور باشند (44).
نوح- در آن لحظه‌اي كه موج بين او و پسرش حائل شد- پروردگارش را ندا كرده با استغاثه گفت:
اي پروردگار من پسرم از خاندان من است، و به درستي كه وعده تو حق است و تو احكم الحاكميني، و حكمت متقن‌ترين حكم است (45).
خطاب رسيد اي نوح! او از خاندان تو نيست چون كه او عمل ناصالحي است، لذا از من چيزي كه اجازه خواستنش را نداري مخواه، من زنهارت مي‌دهم از اينكه از جاهلان شوي (46).
نوح عرضه داشت پروردگارا! من به تو پناه مي‌برم از اينكه درخواستي كنم كه نسبت به صلاح و فساد آن علمي نداشته باشم، و تو اگر مرا نيامرزي و رحمم نكني از زيانكاران خواهم بود (47).
گفته شد اي نوح! با سلامت و بركت از ناحيه ما بر تو و بر تمام امت‌هايي كه با تواند فرود آي، و امت‌هايي نيز هستند كه به زودي خواهند آمد و ما در آغاز، آنان را بهره‌مندشان مي‌كنيم و در آخر عذابي دردناك از ناحيه ما آنان را فرا خواهد گرفت (48).
اينها همه خبرهايي غيبي است كه ما آن را به تو وحي مي‌كنيم، به شهادت اينكه در سابق از آنها خبري نداشتي نه تو و نه قومت، پس صبر پيشه گير كه عاقبت از آن مردم با تقوا است (49)

بيان آيات..... ص: 333

اشاره

اين آيات تتمه داستان نوح (ع) است، و مشتمل بر چند فصل است، مثلا فصلي در اينكه آن جناب به قوم خود خبر داد كه عذاب بر آنان نازل مي‌شود، و فصلي ديگر در اينكه خداي سبحان به وي دستور داد كشتي درست كند، و فصلي ديگر در اينكه عذاب كه عبارت بود از طوفان، چگونه نازل شد، و فصلي در داستان غرق شدن پسرش، و فصلي در قصه نجات يافتن خود و همراهانش، ليكن در عين اينكه مشتمل بر چند فصل است همه فصولش به وجهي به يك فصل برگشت مي‌كند و آن عبارت است از فصل قضا و حكمي كه خداي سبحان بين آن جناب و قوم كافرش كرد.
" وَ أُوحِيَ إِلي نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ" كلمه" ابتئاس" مصدر باب افتعال از ماده" بؤس" است، و" بؤس" به معناي اندوهي توأم با ذلت و خضوع است.

[قطع اميد از ايمان آوردن قوم نوح (ع)]..... ص: 333

اين قسمت از وحيي كه آيه از آن خبر مي‌دهد، كه خداي تعالي به وي فرمود: " لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ"، در واقع مي‌خواهد نوح (ع) را از ايمان آوردن كفار قومش مايوس و نوميد كند و بفرمايد از اين به بعد ديگر منتظر ايمان آوردن كسي مباش، و به
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 334
همين جهت از اين فرموده خود نتيجه‌گيري كرد كه" فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ" پس ديگر به خاطر كردار آنان اندوه مخور زيرا يك نفر دعوت كننده كه مردم را به چيزي دعوت مي‌كند، وقتي از مخالفت و تمرد مدعوين غمناك مي‌شود كه اميدي به ايمان آوردن و استجابت دعوتش از ناحيه آنان داشته باشد، و اما اگر بطور كلي از اجابت آنان مايوس شود، ديگر اهميتي به آنان و به كارشان نداده و در دعوت آنان، خود را به تعب نمي‌اندازد، و اصرار نمي‌كند كه به وي رو آورند، و بر فرض هم كه بعد از آن نوميدي باز هم دعوتشان كند، حتما غرض ديگري چون اتمام حجت و اظهار معذرت دارد.
و بنا بر اين در اينكه فرمود: " فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ" تسليتي است كه خداي تعالي به نوح (ع) داده و آن جناب را دلخوش فرموده، چون در اين كلام اشاره‌اي هست به اينكه لحظه قضاء و حكم جدايي بين آن جناب و قومش فرا رسيده، اين اشاره را كرد تا قلب شريف آن جناب را از تاثر و اندوهي كه از ديدن اعمال كفار و رفتارشان با وي و با مؤمنين و از يادآوري خاطره‌هاي چندين ساله از آزار و اذيت كفار آكنده گشته سبك بار كند.
آري نوح (ع) نزديك به هزار سال در ميان قوم كافر خود زندگي كرد و آزار و اذيت ديد.
از كلام بعضي از مفسرين چنين برمي‌آيد كه از جمله" لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ" استفاده كرده و خواسته است بفرمايد آنهايي كه كفر ورزيده‌اند از اين لحظه تا ابد ديگر ايمان نخواهند آورد هم چنان كه آنها كه ايمان آورده‌اند بر ايمان خود استوار و دائم خواهند بود. «1»
ليكن نظر وي صحيح نيست زيرا در اين كلام همه عنايت در اين است كه بيان كند كفار از اين به بعد ديگر ايمان نخواهند آورد، و اما ايمان مؤمنين مورد عنايت نيست مگر صرف تحقق آن. و اما دوام و ثبات آن مورد بحث نيست، و استثناي" إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ" نيز هيچ دلالتي بر بيش از اصل تحقق ندارد، و از ثبات و دوام آن ساكت است. «2»
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 12، ص 48.
(2)شايد مفسر نامبرده، ثبات و دوام ايمان مؤمنين را از كلمه" قد" استفاده كرده و فكر كرده باشد كساني كه خداي تعالي از ايمانشان خبر مؤكد داده و مي‌فرمايد: " من قد امن" حتما ايمانشان آن قدر محكم است كه به آساني زايل نمي‌شود، ليكن كلمه" قد"، تحقق سابق را تاكيد مي‌كند نه ثبوت و دوام در آينده را.
به هر حال، مرحوم مؤلف متعرض بيان اين جهت نشده كه آمدن كلمه" قد" چه نكته اضافي را مي‌رساند و اگر نمي‌آمد چه مي‌شد؟." مترجم" [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 335
از آيه مورد بحث استفاده مي‌شود كه اولا كفار در هر جا و هر زمان كه اميد ايمان آوردن در آنها باشد معذب نمي‌شوند، و بلا بر آنان نازل نمي‌شود، وقتي عذاب نازل مي‌شود كه كفر در دلهاشان ملكه شده و پليدي شرك با خونشان عجين شده باشد، بطوري كه ديگر هيچ اميدي به ايمان آوردنشان نباشد در اين هنگام است كه كلمه عذاب بر آنان محقق مي‌گردد.
و ثانيا نفريني كه خداي تعالي در سوره نوح، از نوح (ع) حكايت كرده كه گفت: " رَبِّ لا تَذَرْ عَلَي الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلَّا فاجِراً كَفَّاراً" «1»، در زماني واقع شده كه هنوز فرمان ساختن كشتي از ناحيه خداي تعالي صادر نشده بود، و نيز بعد از خبر ياس آوري واقع شده كه خداي تعالي به او داده و فرمود: " و از اين به بعد ديگر منتظر ايمان آوردن كفار مباش".
پس آيات سوره نوح نفريني را حكايت مي‌كند كه بعد از تحقق مضمون آيه مورد بحث و قبل از تحقق مضمون آيه" وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ... إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ" واقع شده است.
براي اينكه نوح (ع) همانطور كه بعضي از دانشمندان گفته‌اند- نمي‌دانسته كه كفار در آينده نيز ايمان نخواهند آورد، و از طريق عقل نيز راهي به اين علم نداشته، چون جزء غيب‌هاي عالم بوده و تنها راهي كه به اين علم و آگهي داشته طريق نقل بوده، كه همان طريق وحي است پس نوح (ع) قبل از نفرين و درخواست عذاب، از طريق وحي خداي تعالي به وي كه ديگر از كفار كسي ايمان نخواهد آورد آگاه شده كه نه خود كفار ايمان مي‌آورند و نه از نسلشان مؤمني پديد مي‌آيد، پس در حقيقت در دعايش همان مطلبي را كه به وي وحي شده بود ذكر كرد، و عرضه داشت: پروردگارا! از اين كفار و نسلشان ديگر مؤمني نخواهد آمد. و وقتي كه خداي تعالي نفرينش را مستجاب كرد و خواست تا كفار را هلاك كند، دستورش داد تا كشتي و سفينه‌اي بسازد و به كفار خبر دهد كه بطور حتم غرق خواهند شد.
" وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ" كلمه" فلك"- به ضمه فاء- به معناي سفينه است، چه يك سفينه و چه چند سفينه، به خلاف كلمه" سفينه" كه به معناي يك كشتي است، و در مورد چند كشتي مي‌گوييم:
" سفن"، و كلمه" أعين" جمع قله عين است.
__________________________________________________
(1)پروردگارا! احدي از كافران را بر روي زمين باقي مگذار، كه اگر آنان را باقي بگذاري بندگانت را گمراه مي‌كنند، و اولاد آنان هم جز افرادي فاجر و كافر بيش نيستند." سوره نوح، آيه 26 و 27"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 336
و اگر بپرسي چرا خداي تعالي براي خود، ديدگان بسياري اثبات كرده و فرموده: به نوح گفتيم كه كشتي را در جلو چشم‌هاي بسياري كه ما داريم بساز، با اينكه خداي تعالي اصلا چشم ندارد، تا چه رسد به اينكه چشم‌هاي بسياري داشته باشد.
در پاسخ مي‌گوئيم كلمه" عين- چشم" در مورد خداي تعالي به معناي مراقبت و كنايه از نظارت است، و استعمال جمع اين كلمه يعني كلمه" اعين" براي فهماندن كثرت مراقبت و شدت آن است، و ذكر كلمه: " أعين" قرينه است بر اينكه مراد از وحي در كلمه" وحينا" وحي لفظي و بياني كه فرمان" وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ..." با آن نازل شده نيست.
و خلاصه كلام اينكه كلمه" أعين" به ما مي‌فهماند كه منظور اين نيست كه ما به نوح گفتيم كشتي را در تحت مراقبت ما و طبق فرمان لفظي ما بساز، بلكه منظور اين است كه ما به نوح گفتيم كشتي را در تحت مراقبت ما و طبق هدايت عملي ما و راهنمايي ما بساز، پس مراد از وحي در كلمه" و وحينا" هدايت عملي به وسيله تاييد روح القدس است، كه به وي اشاره كند به اينكه اين كار را اينطور انجام بده و آن ديگري را فلان جور.
و خلاصه همان هدايت عملي كه خداي تعالي در مورد تمامي امامان از آل ابراهيم به كار برده، و در باره‌اش فرموده: " وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدِينَ" «1»، و ما در مباحث سابق به وجود چنين وحيي غير وحي لفظي اشاره نموديم، در آينده نيز در تفسير سوره انبياء متعرض اين بحث مي‌شويم ان شاء اللَّه تعالي.
و معناي اينكه فرمود: " وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا" اين است كه در باره ستمكاران از من چيزي كه شر و عذاب را دفع مي‌كند مخواه، و براي برگشتن بلا از آنان شفاعت مكن، زيرا قضا و حكمي را كه رانده‌ايم قضاي فصل و حكم حتمي است، و با اين جمله دو نكته روشن مي‌شود يكي اينكه جمله" إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ" كار تعليل را مي‌كند، حال يا فقط تعليل جمله" وَ لا تُخاطِبْنِي"، و يا تعليل مجموع جمله‌هاي" وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا"، نكته ديگري كه روشن شد اين است كه جمله" وَ لا تُخاطِبْنِي..." كنايه از شفاعت است.

[مراد از خطاب خداوند به نوح (ع): كشتي را پيش چشمان ما و به وحي ما بساز و...]..... ص: 336

و معناي آيه اين است كه: كشتي را زير نظر، و مراقبت كامل ما و طبق تعليمي كه به تو مي‌دهيم بساز، و از من مخواه كه عذاب را از اين ستمكاران برگردانم، كه قضاء و حكم غرق
__________________________________________________
(1)ما به امامان از آل ابراهيم انجام خيرات و اقامه نماز و دادن زكات را وحي كرديم- و هدايت عملي نموديم- و آن امامان پرستندگاني براي ما بودند." سوره انبياء، آيه 73"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 337
شدن بر عليه آنان رانده شده و اين قضاء حتمي بوده و به هيچ وجه برگشت ندارد.
" وَ يَصْنَعُ الْفُلْكَ وَ كُلَّما مَرَّ عَلَيْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ قالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَما تَسْخَرُونَ" طبرسي- رحمت اللَّه عليه- در مجمع البيان گفته: " سخريه" به معناي اين است كه انسان كاري را بر خلاف آنچه در باطن دارد انجام دهد، بطوري كه هر بيننده‌اي به كم عقلي انجام دهنده آن كار پي ببرد، و از همين باب است كلمه" تسخير" چون تسخير به معناي آن است كه كسي را آن قدر با قهر استضعاف كني كه ذليل شود، و فرق ميان سخريه و بازي اين است كه در سخريه معناي خدعه و نيرنگ و ناقص جلوه دادن طرف مي‌باشد، و معلوم است كه طرف بايد موجودي جاندار باشد تا بشود با او نيرنگ كرد به خلاف لعب و بازي كه با جمادات نيز ممكن است. «1»
و اما راغب در معناي اين كلمه در مفرداتش گفته: وقتي گفته مي‌شود" سخرت منه" و همچنين" استسخرته" معنايش اين است كه من او را مسخره كردم، و در كلام خداي تعالي نيز چند جا استعمال شده يكي در اين آيه كه مي‌فرمايد: " إِنْ تَسْخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَما تَسْخَرُونَ فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ"، و يكي ديگر آنجا كه مي‌فرمايد: " بَلْ عَجِبْتَ وَ يَسْخَرُونَ"، و بعضي گفته‌اند: " رجل سخرة"- به ضمه سين و فتح خاء- يعني كسي كه ديگران را مسخره مي‌كند، و" رجل سخرة"- به ضمه سين و سكون خاء- يعني كسي كه ديگران مسخره‌اش كرده باشند، و كلمه" سخريه"- به ضمه سين- و همچنين كلمه" سخريه"- به كسره سين- به آن عملي گفته مي‌شود كه مسخره كننده در مسخرگي خود استفاده مي‌كند. «2»
جمله" وَ يَصْنَعُ الْفُلْكَ" هر چند صيغه مضارع است ولي از نظر معنا حكايت حال گذشته است، و معنايش اين است كه نوح در حالي كه كشتي را مي‌ساخت مردم دسته دسته آمده بالاي سرش مي‌ايستادند و مسخره‌اش مي‌كردند، و آن جناب در برابر دعوت الهي خود و اقامه حجت بر عليه آنان همه آن آزارها را تحمل مي‌كرد، بدون اينكه فشل و سستي و انصرافي از خود نشان دهد.
و جمله" وَ كُلَّما مَرَّ عَلَيْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ" حال از فاعل" يصنع" است،- كه همان نوح (ع) باشد،- و معناي آن اين است كه نوح (ع) كشتي را مي‌ساخت
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 159، چاپ ايران.
(2)مفردات راغب، ص 232، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 338

[مسخره كردن قوم نوح (ع)، كشتي ساختن او را و جواب آن حضرت به آنان]..... ص: 338

در حالي كه هر دسته از سران مردم بر او گذشته و مسخره‌اش مي‌كردند، و كلمه" ملا" در خصوص اين جمله، به معناي جماعتي است كه مورد اعتناي مردم باشند، (گو اينكه در موارد ديگر به معناي درباريان است) و اين آيه دلالت دارد بر اينكه مردم زمان نوح (ع) براي مسخره كردن آن جناب دسته دسته مي‌آمدند، و نيز دلالت دارد بر اينكه آن جناب كشتي را پيش روي مردم مي‌ساخته، و محل كارش سر راه عموم مردم بوده است." قالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَما تَسْخَرُونَ"- اين قسمت از آيه شريفه به منزله جواب از سؤالي تقديري است، گويا كسي پرسيده نوح در برابر مسخرگي‌هاي كفار چه گفت؟
در پاسخ فرموده: نوح گفت: اگر شما ما را مسخره مي‌كنيد ما نيز شما را مسخره خواهيم كرد. و به همين جهت جمله مزبور را بدون حرف عطف آورد تا معلوم كند كه معطوف به ما قبل نيست، بلكه مربوط به سؤالي مقدر است.
در جمله مورد بحث نفرمود: " ان تسخروا مني فاني اسخر منكم- اگر شما مرا مسخره كنيد من (نيز) شما را مسخره مي‌كنم" تا هم از خود دفاع كرده باشد و هم از مؤمنين و گروندگان به خود، و چه بسا از همين تعبير فهميده شود كه آن جناب در ساختن كشتي از اهل و گروندگان خود كمك مي‌گرفته و در هنگام گفتن اين سخن، يارانش نيز حضور داشته‌اند، و سخريه كفار سخريه آنان نيز بوده، در نتيجه كلام اين ظهور را دارد كه كفار گروه گروه از كارگاه نوح عبور مي‌كرده‌اند و در حالي كه آن جناب و يارانش مشغول ساختن كشتي بودند، مسخره‌اش كرده و نسبت جنون و حواس‌پرتي به او مي‌دادند، پس هر چند كفار در استهزايشان جز از نوح نامي نبردند، و ليكن استهزاي آنان شامل مؤمنين به آن جناب نيز مي‌شده.
صرف نظر از اين ظهور، طبع و عادت نيز اقتضاء مي‌كند كه كفار، پيروان آن جناب را نيز استهزاء كنند، همانطور كه خود او را مسخره مي‌كردند، براي اينكه نوح و پيروانش اجتماع واحدي بودند كه معاشرت آنان را به يكديگر مرتبط مي‌كرده، هر چند كه مسخره كردن پيروان آن حضرت در حقيقت مسخره كردن خود آن جناب بود، اما چون اصل و پايه‌اي كه دعوت به توحيد قائم به آن بود همان نوح (ع) بود، و لذا گفته شد: " سخروا منه- او را مسخره كردند".
و نفرمود: " سخروا منه و من المؤمنين- او و مؤمنين را مسخره كردند".
در اين آيه سؤالي به ذهن مي‌آيد، و آن اين است كه اگر سخريه عمل زشتي است چرا نوح (ع) به كفار فرموده ما شما را مسخره مي‌كنيم، و اگر بد نيست چرا آيه كفار را ملامت مي‌كند بر اينكه نوح را مسخره مي‌كردند؟ جوابش اين است كه آنچه از سخريه زشت است ابتدايي آن است و اما اگر جنبه مجازات و تلافي باشد آن هم در جايي كه فايده‌اي عقلايي
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 339
از قبيل پيشبرد هدف و اتمام حجت بر آن مترتب شود زشت نيست و به همين جهت قرآن كريم در جاي ديگر نسبت سخريه را به خود خداي تعالي داده و فرموده: " فَيَسْخَرُونَ مِنْهُمْ سَخِرَ اللَّهُ مِنْهُمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ" «1» .
نكته ديگري كه در آيه مورد بحث است اين است كه با آوردن جمله" كَما تَسْخَرُونَ" مماثلت و به يك اندازه بودن سخريه را معتبر فرموده است.
" فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتِيهِ عَذابٌ يُخْزِيهِ وَ يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذابٌ مُقِيمٌ" سياق آيه حكم مي‌كند به اينكه حرف" فاء" براي اين بر سر جمله" فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ" آمده كه مطلب را متفرع بر جمله شرطيه قبل يعني: " إِنْ تَسْخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ" بسازد، و بفهماند كه جمله مورد بحث متن همان سخريه‌اي است كه نوح (ع) از كفار كرده، و به عبارت ساده‌تر اينكه سخريه آن جناب از كفار همين بوده كه به آنان فرموده: " آن عذابي كه وعده‌اش را داده‌ام گريبان هر كس را بگيرد خوارش مي‌سازد" و جمله: " مَنْ يَأْتِيهِ عَذابٌ يُخْزِيهِ..."، متعلق به جمله" تعلمون" است تا معلوم آن علم باشد، يعني به زودي مي‌دانيد كه" مَنْ يَأْتِيهِ عَذابٌ يُخْزِيهِ".
و معناي آيه اين است كه اگر ما را مسخره كنيد ما نيز شما را مسخره مي‌كنيم يعني مي‌گوييم به زودي خواهيد فهميد كه چه كسي دچار عذاب مي‌شود ما و يا شما؟ و اين قسم سخريه، سخريه با سخن حق است.
و در جمله" مَنْ يَأْتِيهِ عَذابٌ" منظور از عذاب، عذاب دنيوي است كه موجب انقراض و ريشه كن شدن مي‌شود، و آن همان عذاب غرق است كه سرانجام آن قوم كافر را منقرض نموده و خوار و ذليل كرد، و مراد از" عذاب مقيم" در جمله" وَ يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذابٌ مُقِيمٌ" عذاب آتش در آخرت است كه عذابي است ثابت و دائمي، دليل بر گفتار ما نيز كه گفتيم عذاب اول دنيوي و عذاب دوم اخروي است، مقابله‌اي است كه در اين دو واقع شده، و كلمه عذاب- به صورت نكره يعني بدون الف و لام در عبارت- تكرار شده و اولي توصيف به اخزاء و دومي به اقامه شده.
و چه بسا كه بعضي «2» از مفسرين جمله" فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ" را جمله‌اي تام گرفته و
__________________________________________________
(1)آنان را مسخره مي‌كنند خداي تعالي هم ايشان را مسخره مي‌كند، و براي ايشان است عذابي دردناك." سوره توبه، آيه 79"
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 159، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 340
گفته‌اند متعلق اين جمله در عبارت نيامده و نفرموده چه چيز را مي‌دانند و آن گاه جمله" مَنْ يَأْتِيهِ عَذابٌ يُخْزِيهِ" را ابتداي كلام نوح گرفته‌اند، ليكن، اين توجيه و تفسير از سياق آيه دور است.

[معناي جمله: " وَ فارَ التَّنُّورُ" و اقوال مختلفي كه در معناي تنور و فوران آن گفته‌اند]..... ص: 340

" حَتَّي إِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ..."
وقتي گفته مي‌شود: " فار القدر يفور فورا و فورانا" معنايش اين است كه ديگ به جوش آمد و فوران كرد، يعني به شدت جوشيد. و وقتي گفته مي‌شود: " فار النار" معنايش اين است كه آتش مشتعل شد و شعله‌اش بالا رفت، و كلمه" تنور" از لغات مشترك فارسي و عربي است، احتمال هم دارد كه در اصل فارسي بوده و در عرب مورد استعمال قرار گرفته باشد و به معناي محلي است كه خمير را براي پخته شدن به آن مي‌چسبانند.
و" فوران تنور" به معناي جوشيدن آب از داخل تنور و سرازير شدن از تنور است، در روايات نيز آمده كه در ماجراي طوفان نوح اولين نقطه‌اي كه آب از آن فوران كرد يك تنور بود و بنا بر اين روايت، الف و لامي كه در آيه شريفه بر سر كلمه تنور آمده الف و لام عهد خواهد بود يعني آن تنور معهود، در خطاب، فوران كرد «1» . احتمال هم دارد فوران تنور به معناي جوشيدن تنور نانوايي نباشد بلكه كنايه باشد از شدت غضب خداي تعالي كه در اين صورت نظير عبارت" حمي الوطيس" خواهد بود، كه وقتي در مورد جنگ استعمال مي‌شود اين معنا را مي‌دهد كه تنور جنگ گرم شد و آتش جنگ شعله‌ور گرديد، پس اينكه فرمود: " حَتَّي إِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ" معنايش اين است كه وضع نوح و قومش به همان منوال ادامه داشت، تا آنكه امر ما آمد، يعني امر ربوبي تحقق يافته و متعلق به آنان گرديد و آب از تنور جوشيد، و يا غضب الهي شدت گرفت كه در آن هنگام ما به نوح چنين و چنان گفتيم.
و در معناي كلمه" تنور" اقوال ديگري نيز هست كه از فهم به دور است، مثل قول آن مفسري كه گفته مراد از تنور طلوع فجر است، و معناي آيه اين است كه" امر به همان منوال بود تا آنكه امر ما آمد، و فجر كه لحظه اول عذاب بود طلوع كرد" و قول آن مفسر ديگر كه گفته مراد از تنور بلندترين نقطه زمين و مشرف‌ترين آن است و معناي آيه اين است كه آب از نقاط بلند زمين فوران كرد، و قول بعضي ديگر كه گفته‌اند تنور به معناي همه روي زمين است. «2»
" قُلْنَا احْمِلْ فِيها مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ"- يعني ما به نوح دستور داديم كه از هر جنسي از اجناس حيوانات يك جفت يعني يك نر و يك ماده سوار بر كشتي كن.
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 5، ص 163، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 341
" وَ أَهْلَكَ إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ"- يعني و اهل خود را نيز سوار كن، و اهل هر كس عبارتند از افرادي كه مختص وي باشند نظير همسر و فرزند و همسر فرزندان و اولاد آنان" إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ"، يعني مگر آن افرادي كه اهل تو هستند، و ليكن فرمان و عهد ما در سابق بر هلاكت آنان گذشته است. و منظور از اين اهل كه قرار شده هلاك گردند يكي همسر خائن آن جناب بوده، به دليل اينكه قرآن كريم در آيه‌اي ديگر فرموده: " ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ كَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ كانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَيْنِ فَخانَتاهُما" «1»، و ديگري پسر نوح بوده كه خداي تعالي در آيات بعد، داستان او را بيان مي‌كند، و نوح (ع) مي‌پنداشته كه استثناء تنها مربوط به همسرش است، بدين جهت خداي تعالي آن را برايش بيان كرده و فرمود كه او اهل تو نيست، او عملي غير صالح است، بعد از اين بيان الهي فهميد كه فرزندش نيز از كساني است كه ظلم كرده.
" وَ مَنْ آمَنَ وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِيلٌ"- يعني غير اهلت آنان كه از قوم تو به تو ايمان آوردند را نيز سوار كشتي كن، و اما اينكه گفت غير اهلت را سوار كشتي كن، براي اين بود كه اهل آن جناب را قبلا در جمله" و اهلك" بيان كرده بود، و در آخر فرموده كه از قوم نوح جز اندكي به وي ايمان نياورده بودند.
در اين جمله اخير فرمود: " وَ ما آمَنَ مَعَهُ" و نفرمود: " و ما امن به"، براي اينكه اشاره كند به اينكه منظور از ايمان آوردن به نوح، ايمان آوردن قوم نوح و خود نوح به خداي تعالي است، و اين تعبير مناسب‌تر بوده به مقامي كه آيه شريفه داشته، چون آيه شريفه در اين مقام است كه بفرمايد خداي تعالي چه كساني را از بلاي غرق نجات داد، و ملاك اين نجات دادن هم ايمان به خداي تعالي و خضوع در برابر ربوبيت حضرتش بود، و همچنين اگر فرمود: " الا قليل" و نفرمود: " الا قليل منهم"، براي اين بود كه بفهماند ايمان آورندگان، في نفسه اندك بودند نه در مقايسه با قوم، چون در مقايسه با همه قوم بسيار اندك بودند، به حدي كه نمي‌شد گفت اين چند نفر اندك از آن قومند.

[معناي جمله: " بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها وَ مُرْساها" و احتمالاتي كه در باره مفردات اين جمله و معناي آن ذكر شده است]..... ص: 341

" وَ قالَ ارْكَبُوا فِيها بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها وَ مُرْساها إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَحِيمٌ" بعضي «2» از اساتيد قرائت، كلمه" مجراها" را به فتحه ميم قرائت كرده و آن را مصدر ميمي از ثلاثي مجرد و به معناي جريان و سير و حركت كشتي گرفته‌اند. بعضي «3» ديگر آن را
__________________________________________________
(1)خدا براي كساني كه كافر شدند همسر نوح و همسر لوط را مثل زده كه در تحت حباله و فرمان دو بنده از بندگان صالح ما بودند، كه به آن دو خيانت كردند." سوره تحريم، آيه 10"
(2 و 3)مجمع البيان، ط بيروت، ج 3، ص 151.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 342
" مجراها"- به ضمه ميم- خوانده- و آن را مصدر ميمي از باب افعال- و به معناي اجراء و سوق دادن و به پيش راندن كشتي گرفته‌اند و از كلمه" مرسا" مصدر ميمي- از باب افعال- و به معناي ارساء و مرادف آن است، و ارساء به معناي متوقف كردن و ثابت نگه داشتن كشتي است، و اين كلمه در جاي ديگر قرآن آمده، آنجا كه فرموده: " وَ الْجِبالَ أَرْساها" «1» .
و جمله" قالَ ارْكَبُوا فِيها" عطف است بر جمله" جاءَ أَمْرُنا" كه در آيه قبل بود، و معناي اين معطوف و آن معطوف عليه اين است كه: " مسخره كردن نوح هم چنان ادامه يافت تا زماني كه امر ما آمد و نوح به اهل خود و ساير مؤمنين و يا به همه كساني كه در كشتي بودند خطاب كرد: كه اين كشتي رفتن و ايستادنش به نام خدا است".
و منظور از بردن نام خدا اين بوده كه از نام مبارك پروردگار بركت گرفته و به آن وسيله خير را در حركت و سكون كشتي جلب كند، چون وقتي انسان فعلي از افعال و يا امري از امور را معلق بر نام خداي تعالي كرده و آن را با نام مبارك حضرتش مرتبط مي‌سازد، همين عمل باعث مي‌شود كه آن فعل و يا آن امر از هلاكت و فساد محفوظ گشته و از ضلالت و خسران مصون بماند.
آري همانطور كه خداي تعالي فنا و بطلان و گمراهي و خستگي نمي‌پذيرد، چون رفيع الدرجات و داراي مقام منيع و بلند است، همچنين امري و فعلي هم كه مرتبط به او- جل و علا- شده قهرا از گزند عوارض سوء مصون مي‌ماند.
پس نوح (ع) حركت و سكون كشتي را معلق به نام خدا كرد، و با در نظر گرفتن اينكه سبب ظاهري نجات كشتي همين دو سبب يعني حركت و سكون صحيح كشتي است، وقتي اين دو سبب كارگر مي‌افتد كه عنايت الهي شامل حال سرنشينان كشتي باشد، و شمول اين عنايت به اين است كه مغفرت الهي شامل خطاهاي سرنشينان گردد، تا زمينه براي رحمت الهي فراهم گشته، از غرق نجات يابند و آزاد و آسوده در زمين زندگي كنند، و چون زمينه چنين زمينه‌اي بود، لذا نوح (ع) اشاره كرد به اينكه به اين خاطر، من حركت و سكون كشتي را وابسته به نام خدا كرد كه پروردگارم غفور و رحيم است،" إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَحِيمٌ"، او است كه مي‌تواند مجرا و مرساي كشتي را از اختلال و اشتباه حفظ كند، و در نتيجه با مغفرت و رحمت او كشتي از غرق حفظ شود.
و نوح اولين انساني است كه خداي تعالي گفتن بسم اللَّه را در كتاب مجيدش از او
__________________________________________________
(1)خداي تعالي كوه‌ها را ثابت و استوار كرده." سوره نازعات، آيه 32"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 343
حكايت كرده، پس او اولين كسي است كه تمسك به نام كريم خدا را فتح باب نموده، هم چنان كه او اولين كسي است كه بر مساله توحيد اقامه حجت نموده، و اولين كسي است كه كتاب و شريعتي آورده، و اولين كسي است كه در صدد بر آمده تا اختلاف طبقاتي مجتمع بشري را تعديل نموده و تناقض را از آن بر طرف نمايد.
و معنايي كه ما براي جمله" بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها وَ مُرْساها" كرديم مبني بر اين بود كه گفتار، گفتار نوح (ع) باشد و نيز دو كلمه" مجري" و" مرسا" مصدر ميمي باشند، ولي بسياري از مفسرين چه بسا احتمال داده باشند كه" اين گفتار" گفتار خود نوح نبوده، بلكه كلام همراهان نوح باشد و نوح به آنان دستور داده باشد كه هنگام سوار شدن، اين كلمه شريفه را بگويند و يا احتمال داده باشند كه دو كلمه" مجري و مرسا" اسم زمان و مكان باشند كه در اين صورت معناي آيه طوري ديگر مي‌شود" «1» .
زمخشري در كشاف، در تفسير اين آيه گفته «2» " ممكن است اين سخن كلامي واحد باشد و ممكن هم هست كه دو كلام باشد، وجه واحد بودنش اين است كه جمله" بِسْمِ اللَّهِ" متصل باشد به جمله" اركبوا" و حال باشد از" واو" جمع كه در اين صورت شكل جمله" قالَ ارْكَبُوا فِيها بِسْمِ اللَّهِ" مي‌شود و معنايش اين مي‌شود كه سوار كشتي شويد در حالي كه نام خدا را ببريد، و يا در هنگام به حركت در آمدن كشتي و كنده شدنش از زمين و هنگام ايستادنش بسم اللَّه بگوييد حال يا به خاطر اينكه دو كلمه" مجري" و مرسا" اسم زمانند، و يا به خاطر اينكه مصدر ميمي و به معناي اجرا و ارساءاند كه در تقدير كلمه" وقت" بر آن دو اضافه شده و در نتيجه عبارت مجراها و مرساها" وقت اجراءها و ارساءها" بوده، همانطور كه" خفوق النجم" به معناي وقت حركت و گردش ستاره، و" مقدم الحاج" به معناي وقت آمدن حاجيان است.
ممكن هم هست اين دو كلمه اسم مكان و به معناي مكان اجراء و مكان ارساء باشند، و اگر منصوب خوانده شده‌اند يا به خاطر فعلي باشد كه در معناي بسم اللَّه خوابيده (و آن فعل، يا ابتداء مي‌كنم است و يا استعانت مي‌جويم، و يا هر فعل ديگري كه بر اراده قول دلالت كند.
و وجه دو كلام بودنش اين است كه جمله" بسم اللَّه"، خبر مقدم و دو كلمه مجراها و مرساها مبتداي مؤخر باشند، و اين مبتداء و خبر كه به اصطلاح" مقتضبه" «3» هستند يك كلام
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 160 و 164، چاپ ايران.
(2)تفسير كشاف، ج 2، ص 394.
(3)كلامي كه ابتدايي بوده و بريده از ما قبل باشد" مقتضبه" مي‌گويند.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 344
" قالَ ارْكَبُوا فِيها" باشد و كلام ديگرش" بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها وَ مُرْساها"، يعني نوح گفت: سوار بر كشتي بشويد كه سكونش در روي زمين و كنده شدنش از زمين و به حركت در آمدنش بر روي آب به نام خدا است، در روايت نيز آمده: همين كه كشتي خواست حركت كند نوح گفت: " بسم اللَّه" آن گاه كشتي به حركت در آمد و وقتي خواست بر روي زمين قرار گيرد نيز گفت: " بسم اللَّه" پس كشتي روي زمين قرار گرفت.
احتمال هم دارد كه كلمه" اسم" به عنوان تقحيم «1» ذكر شده باشد، هم چنان كه شاعر در شعر خود گفته: " ثم اسم السلام عليكما"، و تقدير كلام" باللَّه مجراها و مرسيها" بوده.
زمخشري سپس گفته: دو كلمه مجري و مرسا، هر دو به فتحه ميم نيز قرائت شده‌اند، كه در اين صورت يا مصدر ميمي از ماده" جري" و ماده" رسي" است، و يا اسم زمان و مكان از آنها است، و مجاهد هر دو كلمه را به ضمه ميم قرائت كرده تا اسم فاعل از ماده اجراء و ارساء باشند، و محل آن دو را مجرور گرفته تا دو صفت براي لفظ اللَّه باشند چون كلمه اللَّه نيز مجرور به حرف باء است. «2»
" وَ هِيَ تَجْرِي بِهِمْ فِي مَوْجٍ كَالْجِبالِ" ضمير" هي" به سفينه بر مي‌گردد، و كلمه" موج" مانند كلمه" تمر" اسم جنس است، و يا بطوري كه گفته شده جمع كلمه" موجة" است، و موجه به معناي قطعه عظيمي از آب است كه از آبهاي اطراف خود بالاتر رفته باشد، و در آيه شريفه بطوري كه ديگران نيز گفته‌اند اشاره‌اي است به اينكه كشتي نوح روي آب حركت مي‌كرده، نه اينكه همانند ماهيان دريا در جوف آب شناور بوده باشد- چنانچه بعضي چنين گفته‌اند.
" وَ نادي نُوحٌ ابْنَهُ وَ كانَ فِي مَعْزِلٍ يا بُنَيَّ ارْكَبْ مَعَنا وَ لا تَكُنْ مَعَ الْكافِرِينَ" كلمه" معزل" اسم مكان از عزل است، كه همانا پسر نوح، خود را از پدرش و از مؤمنين كنار كشيده بود، و در جايي قرار داشته كه به پدر نزديك نبوده است، و به همين جهت
__________________________________________________
(1)تقحيم" در اصطلاح اهل ادب اين است كه بين دو كلمه‌اي كه بايد به هم متصل باشند كلمه ديگري را داخل نمود، مانند" مضاف و مضاف اليه". و مانند كلمه" ثم" و كلمه" سلام" در شعر" ثم اسم السلام عليكما"، مراد اين است كه كلمه" اسم" واقع شده بين" ثم" و" سلام". و باز مانند لفظ" باء" و لفظ" جلاله" مثل" بسم اللَّه" كه در اين دو مورد" اسم" در وسط دو كلمه آورده شده تا در شعر شاعر، عظمتي براي سلام و در آيه، عظمتي براي اللَّه باشد. [.....]
(2)قرائت" مرساها"- به فتحه ميم- از قرائت‌هاي نادر است كه تنها به" ابن محيض" نسبت داده شده.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 345
تعبير به" نداء" كه مخصوص صدا زدن از دور است آورده و فرموده" وَ نادي نُوحٌ ابْنَهُ" و نفرموده: " و قال نوح لابنه- نوح به پسرش گفت".

[گفتگوي نوح (ع) كه از كفر دروني پسرش اطلاع نداشت، با او]..... ص: 345

و معناي آيه اين است كه نوح فرزند خود را كه در نقطه دوري كناره‌گيري كرده بود از همان دور صدا زد (و در ندايش گفت: " يا بني"، و كلمه" بني" مصغر- كوچك شده- كلمه" ابني" است، كه به معناي" پسرم" مي‌باشد، قهرا كلمه" بني" معناي پسركم را مي‌دهد، و اضافه كردن اين كلمه بر ياي متكلم براي اين است كه بر شفقت و مهرباني گوينده دلالت كند و به پسر بفهماند كه پدرش او را دوست مي‌دارد و خير او را مي‌خواهد). و گفت: اي پسرك من، با ما سوار بر كشتي شو، و با كافران مباش، و گرنه در بلاء شريك آنان خواهي شد، همانطور كه در همنشيني و سوار نشدن بر كشتي شريك آنهايي، و نوح (ع) در اين گفتارش نفرمود" و لا تكن من الكافرين- از كافران مباش" براي اينكه خيال مي‌كرد مسلمان است، چون از نفاق دلش خبر نداشت و نمي‌دانست كه او تنها به زبان مسلمان و مؤمن است، بدين جهت بود كه او را صدا زد تا با مسلمانان باشد و سوار بر كشتي شود،- و خلاصه اگر از كفر دروني پسرش اطلاع مي‌داشت او را صدا نمي‌زد." قالَ سَآوِي إِلي جَبَلٍ يَعْصِمُنِي مِنَ الْماءِ قالَ لا عاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ" راغب گفته كلمه" ماوي" مصدر ميمي از فعل" أوي- ياوي- اويا و ماوي" است، وقتي مي‌گويي: " أوي الي كذا" معنايش اين است كه فلاني خود را منضم به فلان كس يا فلان چيز كرد، مضارعش" ياوي" و مصدرش" اوي" و باب افعالش" آوي- يؤوي- ايواء" است، يعني فلاني را منضم به خود كرد.»
و معناي آيه اين است كه پسر نوح در پاسخ دعوت پدرش و در رد فرمان او گفت: من به زودي به كوهي منضم مي‌شوم تا مرا از آب حفظ كند و در آب غرق نشوم نوح گفت: امروز هيچ حافظي از بلاي خدا وجود ندارد، زيرا امروز غضب خدا شدت يافته و اين قضاء رانده شده كه تمامي اهل زمين به جز كساني كه به خود او پناهنده شوند غرق گردند، امروز نه هيچ كوهي عاصم و حافظ است و نه چيز ديگري.
بعد از اين گفتگو فاصله زيادي نشد كه موج، بين نوح و پسرش فاصله شد و پسرش از غرق شدگان بود، و اگر موج بين آنها فاصله نمي‌شد و گفتگويشان ادامه مي‌يافت به كفر پسرش واقف مي‌شد و از او بيزاري مي‌جست.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ص 28، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 346
در اين كلام اشاره‌اي است به اينكه سرزميني كه نوح و مردمش در آن زندگي مي‌كردند سرزمين كوهستاني بوده و رفتن يك انسان به بالاي بعضي از كوه‌ها مئونه زيادي نمي‌خواسته است.

[اتمام عذاب، و امر تكويني خداي تعالي به سكون و آرامش زمين و آسمان (يا ارض ابلعي ماءك و...)]..... ص: 346

" وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي وَ غِيضَ الْماءُ وَ قُضِيَ الْأَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَي الْجُودِيِّ وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" كلمه" بلع"- كه مصدر ثلاثي مجرد ابلعي است- به معناي اجراء و جريان دادن چيزي در حلق به طرف معده، و يا به عبارت ديگر به طرف جوف بدن است، و كلمه" اقلاع" كه مصدر صيغه امر" اقلعي" است به معناي اين است كه چيزي را از اصل و ريشه‌اش ترك و امساك كني، و كلمه" غيض" به معناي اين است كه زمين آب و هر مايع مرطوب ديگري را از ظاهر خود به باطنش فرو برد نظير كلمه" نشف" كه آن نيز به همين معنا است، مثلا وقتي گفته مي‌شود: " غاضت الارض الماء"، معنايش اين است كه زمين آب را فرو برده و از آن كاست.
كلمه" جودي" به معناي مطلق كوه، و زمين سنگي و سخت است، ولي بعضي گفته‌اند كلمه مذكور بر همه كوه‌هاي دنيا اطلاق نمي‌شود بلكه نام كوه معيني در سرزمين موصل است و اين كوه معين در يك رشته جبالي واقع شده كه آخرش به سرزمين" ارمينيه" منتهي مي‌شود، كه به سلسله جبال" آرارات" معروف است. «1»
و جمله" وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي" ندايي است كه از ساحت عظمت و كبريايي حق تعالي صادر شده، و اگر نام حضرتش را نبرد و نفرمود: " و قال اللَّه يا ارض ابلعي..." به منظور تعظيم بوده، و دو صيغه امري كه در اين جمله است يعني امر" ابلعي" و امر" اقلعي" امر تكويني است، همان امري كه كلمه" كن" حامل آن است، و از مصدر صاحب عرش، خداي تعالي صادر مي‌شود، و همه مي‌دانيم كه وقتي اين كلمه در مورد چيزي صادر شود بدون فاصله‌اي زماني آن امر محقق مي‌شود، و در مورد بلعيده شدن آب طوفان بوسيله زمين نيز چنين شد، زمين ديگر نجوشيد، آسمان هم نباريد.
و در اين آيه دلالتي است بر اينكه در داستان طوفان نوح به امر الهي، هم زمين در طغيان آب دخالت داشته و هم آسمان هم چنان كه در جاي ديگر فرموده: " فَفَتَحْنا أَبْوابَ السَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرٍ وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً فَالْتَقَي الْماءُ عَلي أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ" «2» .
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 2، ص 398، چاپ بيروت.
(2)پس درهاي آسمان را به آبي ريزان باز نموده و زمين را به صورت چشمه‌هايي جوشان گردانيديم پس آن گاه آب بالا و پايين بر سر امري كه مقدر شده بود به يكديگر پيوست." سوره قمر، آيه 12"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 347
جمله: " غِيضَ الْماءُ" به معناي آن است كه آب كم شده و از ظاهر زمين به باطن آن.
فرو رفت، و زمين كه تا آن لحظه در زير آب فرو رفته بود پديدار شد، و اين حادثه مي‌تواند حادثه‌اي طبيعي باشد به اينكه مقداري از آب در گودالهاي زمين جمع شود، و درياها و درياچه‌هايي را تشكيل دهد، و مقداري هم در داخل زمين فرو رود.
و جمله" وَ قُضِيَ الْأَمْرُ" معنايش اين است كه آن وعده‌اي كه خداي تعالي به نوح داده بود كه قوم وي را عذاب كند منجر و قطعي شد و آن قوم غرق شده و زمين از لوث وجودشان پاك گرديد، و به قول بعضي آنچه أمر" كن" به آن تعلق گرفته بود محقق گرديد، پس تعبير" قضاء امر" همانطور كه به معناي صادر شدن حكم و جعل آن استعمال مي‌شود، در معناي امضاء و انفاذ حكم و محقق ساختن آن در خارج نيز استعمال مي‌گردد، منتهي چيزي كه هست اين است كه چون قضاي الهي و حكم او عين وجود خارجي است، قهرا جعل حكم و انقاذ آن هر دو يكي خواهد بود و اختلافي اگر باشد صرفا از نظر تعبير است.
جمله" وَ اسْتَوَتْ عَلَي الْجُودِيِّ" به اين معنا است كه كشتي نوح بر بالاي كوهي از كوه‌ها و يا بر بالاي كوه جودي كه كوهي است معهود نشست. و اين جمله خبر مي‌دهد از اينكه ماجراي طوفان كه نوح و گروندگان به وي ناظر آن بودند خاتمه يافت.
" وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ"- يعني خداي عز و جل فرمود دوري باد نصيب مردم ستمگر. و اين جمله مي‌خواهد بفهماند كه خداي تبارك و تعالي آن قوم را از دار كرامت خود يعني از بهشت دور كرد، و پاسخ اين سؤال كه چرا در اينجا نفرمود: " قال اللَّه بعدا للقوم الظالمين" همان جوابي است كه در تعبير" قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي" داديم.
امر در جمله" بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" كه تقديرش ابعدوا بعدا است نيز مانند دو امر قبل از آن، يعني" ابلعي و اقلعي" امر تكويني خداي تعالي بوده نه امر تشريعي، كه گفتيم امر تكويني او عين ايجاد و انفاذ او است، پس همين كه اين امرها از مقام ربوبي صادر شد بلا فاصله زمين و آسمان به خروش آمدند، و قوم نوح غرق گشتند و در نتيجه در دنيا گرفتار خواري و در آخرت مبتلا به خسران شدند، هر چند كه از وجهي ديگر، اين امر از جنس امري تشريعي بوده، زيرا متفرع بر مخالفت قوم بوده، ساده‌تر بگويم از آنجا كه قوم نوح دستور الهي به ايمان و عمل صالح را مخالفت كردند نتيجه و فرعش اين شد كه خداي تعالي با امري تكويني كه از مخالفت امري تشريعي نشات گرفته بود، آن فرامين را صادر فرمود تا جزاي آنان در برابر تكبر و استعلايشان بر خداي عز و جل باشد.
و در چشم‌پوشي از ذكر فاعل در سه جمله" وَ قِيلَ يا أَرْضُ..."، و جمله" وَ قُضِيَ الْأَمْرُ"، و جمله" وَ قِيلَ بُعْداً..." در خصوص آيه مورد بحث وجه ديگري هست كه مشترك است ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 348
بين هر سه و آن اين است كه اين امور سه‌گانه به قدري عظيم و دهشت‌آور است كه كسي جز خداي تعالي قادر به ايجاد آن نيست و چون هر شنونده‌اي مي‌داند كه فاعل آنها خداي واحد قاهري است كه در امرش شريك ندارد، لذا فاعل را ذكر نفرمود چون ذكر فاعل براي اين است كه ذهن شنونده جاي ديگر نرود ولي در اينگونه امور ذهن كسي متوجه غير خداي تعالي نشده و فاعل براي كسي مشتبه نمي‌گردد. و خلاصه كلام اينكه همه مي‌دانند كار، كار خداي تعالي است چه نامش برده بشود و چه نشود.
در جمله" غيض الماء" نيز فاعل آن كه زمين است به همين جهت ذكر نشده چون وقتي گفته مي‌شود" آب فرو رفت" همه مي‌دانند كه زمين آن را فرو برده. و همچنين در جمله" وَ اسْتَوَتْ عَلَي الْجُودِيِّ" به خاطر معلوم بودن فاعل كه سفينه باشد آن را حذف كرد و نفرمود:
" و استوت السفينة علي الجودي". و باز به خاطر همين نكته فرمود: " دوري نصيب ستمكاران باد" و نام ستمكاران را نبرد، چون براي شنونده معلوم بود كه منظور همان قوم نوح است و نيز نام نجات يافتگان را نبرد چون شنونده مي‌دانست نجات يافتگان، نوح و همراهان وي در كشتي بودند.

[نكاتي ادبي و بلاغت شگفتي كه در آيه: " وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي..." ديده مي‌شود]..... ص: 348

آري اين آيه در بلاغت عجيبي كه از حيث سياق داستان دارد به آن حد رسيده كه در آن به جز نام آسماني كه بارانهايش را نازل مي‌كند و زميني كه چشمه‌هايش مي‌جوشد، و آب را فرو مي‌برد و سفينه‌اي كه در امواج دريا به حركت در مي‌آيد و امري كه انفاذ شده و قوم ستمگري كه غرق شدند نيامده (و با كوتاهي عبارتش مي‌فهماند) اگر آب فروكش شده، زمين آن را فرو برده، و اگر چيزي بر كوه جودي نشسته كشتي نوح بوده، و اگر به زمين فرمان داده شده كه" ابلعي" و به آسمان كه" اقلعي" فرمانده خداي سبحان بوده، و اگر گفته شده" بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ- دوري بهره ستمگران باد" گوينده‌اش خداي عز اسمه بوده و قوم ستمگر همان قومي بودند كه عذاب بر آنها گذرا شده و اگر گفته شده" قضي الامر- امر گذرا شد" گذرا كننده امر، خدا و امر گذرا شده آن امر هلاكتي بوده كه خداي تعالي به نوح وعده‌اش را داده و او را نهي كرده بود از اينكه در باره آن امر به درگاهش مراجعه كند، و اگر بعد از فرمان" ابلعي" به زمين، فرمان" اقلعي" را به آسمان داده منظور از اقلاع آسمان اين بوده كه از ريختن آب باز ايستد و ديگر نبارد.
بنا بر اين در آيه كريمه، اجتماع اسباب ايجاز- كوتاه گويي- و توافق لطيفي در بين آن اسباب وجود دارد، همانطور كه آيه شريفه در موقف عجيبي از بلاغت معجزه‌آساي قرآني قرار دارد، بلاغتي كه عقل را حيران و دهشت زده مي‌كند، گو اينكه همه قرآن بلاغتي معجزه‌آسا دارد، ليكن خصوص اين آيه شريفه آن قدر بليغ و مشتمل بر نكاتي ادبي است كه رجال ادب و
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 349
متخصصين بلاغت پيرامون خصوص اين آيه بحث‌ها كرده و در آبهاي بي‌كران اين دريا شناوري‌ها نموده، لؤلؤهايي استخراج نموده‌اند، تازه خود آنان در آخر اعتراف كرده‌اند كه آنچه استخراج كرده‌اند در مثل نظير مشتي آب از دريايي بي‌كران و يا مشتي ريگ از بياباني ريگزار است.
" وَ نادي نُوحٌ رَبَّهُ فَقالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَ أَنْتَ أَحْكَمُ الْحاكِمِينَ" اين آيه شريفه دعائي است كه نوح براي پسرش كرده، البته آن پسري كه از سوار شدن بر كشتي تخلف ورزيد، و آخرين باري كه نوح او را ديد همان روزي بود كه با ياران خود سوار بر كشتي شد، و ديد كه او در كناري ايستاده صدايش زد كه پسرم بيا سوار كشتي شو، ولي او نپذيرفت و بعد از آنكه طوفان شروع شد و موج بين او و پسرش حائل شد، در اين هنگام به خيال اينكه او نيز مانند ساير فرزندانش به خدا ايمان دارد و چون قبلا از خداي تعالي اين وعده را شنيده بود كه اهل او را نجات مي‌دهد لذا او را صدا زد، و گرنه اين كار را نمي‌كرد.
و اگر در آيه شريفه آمده كه: " وَ نادي نُوحٌ رَبَّهُ- نوح پروردگار خود را نداء كرد" و نفرموده: " و سال نوح ربه- نوح از پروردگار خود درخواست كرد" و يا" و قال نوح- نوح گفت" و يا" و دعا نوح- نوح دعا كرد"، براي اين است كه نوح (ع) در آن لحظه دچار اندوه شديدي از هلاكت فرزند خود بوده، و از اين تعبير مي‌فهميم كه آن جناب صداي خود را به استغاثه و دعا بلند كرده و اين عكس العمل از كسي كه دچار اندوه شديد باشد امري طبيعي است، و درخواست نوح از خداي تعالي كه جمله: " وَ نادي نُوحٌ رَبَّهُ فَقالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي..." آن را بيان مي‌كند، هر چند كه در اين آيات بعد از جمله" وَ اسْتَوَتْ عَلَي الْجُودِيِّ..." آمده، و هر چند ظاهرش اين است كه اين استغاثه و دعاي نوح بعد از غرق شدن كفار و فرو نشستن طوفان بوده ليكن مقتضاي ظاهر حال اين است كه استغاثه وي بعد از حائل شدن موج بين او و فرزندش واقع شده باشد، پس اگر در اين آيات آن استغاثه را بعد از تمام شدن ماجرا ذكر كرده، براي اين بوده كه به بيان همه جزئيات داستان در يك جا عنايت داشته، جزئياتي كه همه‌اش هول‌انگيز است، تا نخست اصل داستان را بطور كامل در يك آيه بيان كند و سپس به بعضي جهات باقيمانده بپردازد.
نوح (ع) فرستاده خداي تعالي و يكي از انبياي اولوا العزم- يعني صاحب شريعت- بوده، و چنين كسي بطور مسلم عالم به مقام خداي تعالي و عارف به آن و بصير به موقف عبوديت خود بوده، علاوه بر همه اينها ظرف گفتگويي كه نوح با پروردگارش داشته ظرف ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 350
معمولي نبوده، بلكه ظرفي بوده كه آيات ربوبيت خداي تعالي و قهر و غضب الهي به حد اكمل ظهور يافته و تمام دنيا و اهل دنيا در زير آب فرو رفته و غرق شده‌اند، و از ساحت عظمت و كبريايي خداي تعالي نداء شده كه: ستمكاران از رحمت من دور شوند. در چنين جوي چطور ممكن است نوح (ع) براي پسرش دعا كند؟ و ادب عبوديت چگونه اجازه مي‌دهد كه او خواست دل خود را كه همان نجات فرزند است بطور صريح و پوست كنده در ميان بگذارد؟

[دلسوزي نوح (ع) براي پسرش- در قالب استفسار از خداي تعالي- و ادبي كه آن حضرت در سخن گفتن در باره پسرش، در برابر احكم الحاكمين به كار برده است]..... ص: 350

لذا مي‌بينيم كه آن جناب رعايت ادب را نموده و سخن خود را در قالب سؤال و استفسار از حقيقت امر بيان كرده، و نخست وعده‌اي را كه خداي تعالي قبلا يعني هنگام سوار كردن مؤمنين و جفت جفت حيوانات در كشتي داده بود كه اهل او را نجات مي‌دهد به زبان آورد.
از سوي ديگر براي آن جناب كفر فرزند ثابت نشده بود، بلكه اهل آن جناب حتي همين فرزندش (البته غير از همسرش) به ظاهر مؤمن بودند، و اگر فرزند مذكور وي بر خلاف آنچه نوح (ع) مي‌پنداشت كافر بود بطور مسلم او را براي سوار شدن به كشتي نمي‌خواند و چنين درخواستي را از خداي تعالي نمي‌كرد، براي اينكه خود آن جناب قبلا كفار را نفرين كرده و از خداي تعالي خواسته بود كه دياري از كافران را بر روي زمين زنده نگذارد، پس همه اينها شاهد بر آن است كه او پسر مورد بحثش را مؤمن مي‌پنداشته، و اگر آن پسر سوار كشتي نشده و دستور پدر را مخالفت كرد، صرف اين مخالفت كفر آور نيست بلكه تنها معصيتي است كه مرتكب شده بوده.
و به خاطر همه اين جهات بود كه نوح (ع) گفت: " رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ"، پس وعده پروردگارش را ياد كرد و به ضميمه اين يادآوري گفت: پسرم اهل من است. و اين خطاب را با كلمه" ربي" ادا كرد تا رحمت پروردگارش را به سوي خود جلب كند، چون اين كلمه دلالت بر استرحام و طلب رحم و شفقت دارد. و نيز گفت" ابني" كه در آن" ابن" به" ياء" متكلم اضافه شده، تا حجتي باشد بر كلمه" من اهلي"، و در حقيقت گفته باشد كه اين جوان اهل من است زيرا پسر من است، و اينكه جمله" وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ" را با" ان" و" لام جنس" تاكيد كرد- با اينكه ممكن بود بگويد: " و وعدك حق"- براي اين بود كه با آوردن حرف" إن" و الف و لام جنس، حق ايمان را اداء كرده باشد.
و اين دو جمله يعني جمله" إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي" و جمله" وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ" وقتي به يكديگر منضم شوند نتيجه مي‌دهند كه بايد پسرش نجات يابد، و جا داشت خود آن جناب نتيجه‌گيري نموده بگويد پس او را نجات ده، ليكن از اين دو جمله‌اش نتيجه‌گيري نكرد، تا در مقام عبوديت، رعايت ادب را كرده باشد، و چون هيچ كس به جز خداي تعالي صاحب حكم نيست، حكم حق و قضاي فصل را به خداي تعالي واگذار نموده تا در برابر حكم او تسليم باشد،
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 351
و لذا در آخر كلامش گفت: " وَ أَنْتَ أَحْكَمُ الْحاكِمِينَ".
با در نظر گرفتن نكات بالا، معناي آيه چنين مي‌شود: " اي پروردگار من! پسرم اهل من است، و وعده تو حق است، آن هم كل حق و به تمام معناي حق، و همين حق بودن وعده‌ات دليل بر اين است كه تو او را به عذاب قوم كافر نگرفته و غرقش نمي‌كني، ولي با همه اين احوال حكم حق به دست تو است و تو احكم الحاكميني"، گويا نوح (ع) با اين گفتار خود خواسته است حقيقت امر را به وضوح بفهمد، و بيش از اين چند جمله كه خداي تعالي از او حكايت كرده چيزي نگفته، و به زودي بيان كامل اين معنا مي‌آيد ان شاء اللَّه.

[مراد از اينكه پسر نوح (ع) از اهل آن حضرت نبوده است (إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ)]..... ص: 351

" قالَ يا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ..."
در اين آيه، خداي سبحان راه صواب و وجه صحيح آنچه را كه نوح در كلامش آورده و گفته بود: " إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ..." بيان فرموده است. نوح (ع) مي‌خواست با گفتار خود نجات پسرش را حتمي سازد و همانطور كه قبلا گفتيم خداي تعالي با جمله" إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ- او اهل تو نيست" اثر استدلال نوح را از بين برد.
و منظور از اينكه فرمود: " او اهل تو نيست"- و خدا داناتر است- اين است كه او از آن افرادي كه خدا وعده نجاتشان را داده و فرموده بود: " اهل خودت را نيز سوار كشتي بكن" نيست زيرا منظور از اهلي كه قرار است نجات يابند اهل صالح تواند ولي پسرت نيست زيرا او در عين اينكه پسر و اهل تو است و اختصاصي به تو دارد ولي صالح نيست، و لذا خداي تعالي دنبال جمله" إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ" بلا فاصله فرمود: " إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ- براي اينكه او از نظر عمل، غير صالح است".
اگر شما در اينجا بگوييد لازمه اين مطلب اين است كه پسر نوح از همسرش به وي بيگانه‌تر باشد، و به عبارتي ديگر همسر نوح داخل در اهل او بوده و از پسر نوح به نوح نزديكتر باشد براي اينكه همسر نوح در جمله" قُلْنَا احْمِلْ فِيها مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَ أَهْلَكَ" داخل در كلمه اهل بود، ولي جمله استثنايي" إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ" او را استثناء كرد، يعني موضوعا داخل بوده بعد خارج شده اما پسر نوح بنا به گفته شما اصلا موضوعا داخل در كلمه" اهل" نبوده، و بدون حاجت به استثناء، خارج بوده، و اين بعيد است.
در پاسخ مي‌گوييم: منظور از اهل در جمله" وَ أَهْلَكَ إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ" اهل به معناي اختصاص است، يعني در جمله مزبور دستور داده كه آن جناب افرادي را كه به نحوي به وي اختصاص دارند سوار بر كشتي كند، و منظور از مستثني يعني جمله" مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ" غير صالحين از خواص نوح (ع) است كه مصداقش همسر و پسر آن جناب بوده،
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 352
و اما منظور از كلمه اهل در جمله" إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ" خصوص صالحين از خواص نوح بود، چون طبق همان معنايي كه خود نوح در جمله" رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي" از كلمه اهل در نظر داشته صالحين از خواصش بوده، زيرا گفتيم كه اگر غير صالحين را نيز در نظر مي‌داشت كلمه اهل، شامل همسرش نيز مي‌شد و استدلالش باطل مي‌شد، دقت بفرماييد.
اين بود آنچه از ظاهر آيه به نظر ما مي‌رسيد، و مؤيد آن پاره‌اي روايات است كه از امامان اهل بيت (ع) رسيده كه ان شاء اللَّه در بحث روايتي آينده از نظر خواننده خواهد گذشت.

[چند قول ديگر پيرامون مراد از جمله: " إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ"]..... ص: 352

ولي مفسرين در تفسير اين آيه معاني ديگري آورده‌اند، كه از جمله گفته‌اند: منظور از اينكه فرمود: " إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ" اين است كه او بر دين تو نيست چون كفر او، او را از اينكه مشمول احكام اهل شود خارج كرد. «1» و اين تفسير به جماعتي از مفسرين نسبت داده شده، ولي تفسير درستي نيست، زيرا هر چند كه ساقط شدن كافر از اينكه اهل مسلمان باشد در جاي خود مطلب درستي است، و ليكن اين معنا از آيه شريفه استفاده نمي‌شود.
آري اگر كلمه" اهل" در همين جمله آمده بود ممكن بود بگوييم چنين معنايي منظور بوده، ليكن قبل از اين جمله در كلام خود نوح (ع) نيز آمده بود، پس بايد هر دو را به يك معنا بگيريم و بگوييم همان معنايي كه نوح (ع) از كلمه اهل براي پسرش اثبات كرده، خداي تعالي همان معنا را نفي نموده، و نوح در كلام خود منظورش از كلمه اهل اختصاص و صلاحيت بوده هر چند كه صلاحيت مستلزم ايمان نيز هست، ولي آن جناب در اين صدد نبوده كه اثبات كند پسرش مؤمن و غير كافر است مگر اينكه منظور اين مفسرين همان معنايي بوده باشد كه ما قبلا در آن سؤال و جواب توضيح داديم.
و از آن جمله اين است كه گفته‌اند: آن پسري كه از سوار شدن بر كشتي تخلف كرد پسر واقعي نوح نبوده، بلكه در بستر زناشويي او متولد شده بود، و نوح خيال مي‌كرد او واقعا پسر خودش است، و خبر نداشته كه همسرش به ناموس وي خيانت كرده- و از مردي بيگانه باردار شده- خداي تعالي در جمله" إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ" آن جناب را متوجه به حقيقت امر نموده است «2» . و اين تفسير به" حسن" و" مجاهد" نسبت داده شده.
اين نيز درست نيست، زيرا اولا نسبت ننگ به ساحت مقدس انبياء دادن امري است
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ط بيروت، ج 3، ص 164.
(2)مجمع البيان، ج 3،- از 10 جلدي- ط بيروت، ص 164.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 353
كه ذوق آشناي با كلام خداي تعالي آن را نمي‌پسندد، بلكه اينگونه امور را از ساحت مقدس انبياء دفع مي‌كند، و آن حضرات را منزه از امثال اين اباطيل مي‌داند. و ثانيا اين مطلبي است كه لفظ آيه بطور صريح بر آن دلالت ندارد و حتي ظهوري هم در آن ندارد، زيرا ما در اين قسمت از داستان نوح (ع) جز اين جمله كه مي‌فرمايد: " إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ" چيز ديگري نداريم، و اين عبارت هيچ ظهوري در آن جسارتي كه مفسرين نامبرده كرده‌اند ندارد، و اگر در آيه" امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ كانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَيْنِ فَخانَتاهُما" «1» نسبت خيانت به همسر نوح و همسر لوط داده، بيش از اين ظهور ندارد كه آن دو زن با دشمنان شوهر خود دوستي مي‌كرده‌اند، و اسرار شوهر خود را مخفيانه در اختيار دشمنان مي‌گذاشته و آنان را بر عليه همسران خود مي‌شورانيدند.
و از آن جمله اين است كه گفته‌اند: پسر متخلف، پسر صلبي خود نوح نبوده، بلكه پسر همسرش و ربيبش بوده. «2» اين وجه نيز درست نيست، زيرا اولا در لفظ آيه هيچ دليلي بر آن نيست، و ثانيا با تعليلي كه خداي تعالي براي جمله او اهل تو نيست آورده و فرموده: " چون او عمل غير صالح است" نمي‌سازد، زيرا اگر واقعا آن پسر ربيب نوح (ع) بوده باشد، بايد خداي تعالي در تعليلش بفرمايد: " او پسر تو نيست زيرا پسر زن تو است".

[منظور از اينكه پسر نوح (ع)، عملي غير صالح است (إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ)]..... ص: 353

" إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ"- از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه مرجع ضمير همان پسر نوح باشد، و خود او عمل غير صالح باشد، و اگر خداي تعالي او را عمل غير صالح خوانده از باب مبالغه است، همانطور كه وقتي بخواهي در عدالت زيد مبالغه كني مي‌گويي زيد عدالت است، يعني آن قدر داراي عدالت است كه مي‌توان گفت او خود عدالت است هم چنان كه آن شاعر گفته:
" فانما هي اقبال و ادبار- دنيا اقبال و ادبار است" يعني داراي اقبال و ادبار است. پس معناي جمله اين است كه اين پسر تو داراي عمل غير صالح است و از آن افرادي نيست كه من وعده دادم نجاتشان دهم، مؤيد اين معنا هم قرائت قارياني است كه كلمه" عمل" را به صورت فعل ماضي قرائت كرده و گفته‌اند: معنايش اين است كه اين پسر تو در سابق عمل ناشايست مرتكب شده است، اين آن چيزي است كه از ظاهر سياق استفاده مي‌شود، ولي بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند مرجع ضمير مذكور سؤالي است كه از گفته نوح (ع) فهميده مي‌شود كه
__________________________________________________
(1)زن نوح و زن لوط تحت حباله دو نفر از بندگان صالح ما بودند پس به آن دو خيانت كردند.
" سوره تحريم، آيه 1"
(2)مجمع البيان،- 10 جلدي- ط بيروت، ج 3، ص 164.
(3)مجمع البيان، ج 3، ص 165، ط بيروت، (از 10 جلدي)
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 354
گفت: " رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي" و آن سؤال عبارت است از درخواست نجات، در نتيجه معناي جمله" إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ" اين مي‌شود كه اين درخواست تو عملي غير شايسته است زيرا درخواست چيزي است كه تو به آن آگاهي نداري، و يك پيامبر سزاوار نيست پروردگار خود را به مثل اينگونه درخواستها خطاب كند.
و اين از سخيف‌ترين تفسيرهايي است كه براي جمله مورد بحث شده، براي اينكه نه با جمله قبلش مي‌سازد و نه با جمله بعدش، نه با جمله" إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ- او اهل تو نيست" و نه با جمله" فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ- چيزي را كه علمي به آن نداري درخواست مكن" و اين ناسازگاري روشن است و حاجت به توضيح ندارد و اگر چنين معنايي منظور بود حق كلام اين بود كه جمله دوم قبل از جمله اول و متصل به كلام نوح آورده شود، و دنبال جمله" وَ أَنْتَ أَحْكَمُ الْحاكِمِينَ" بفرمايد: " لا تسالن ما ليس لك به علم انه ليس من اهلك".

[بيان اينكه نوح (ع) تقاضاي نجات فرزند خود را نكرد و نهي: " فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ" تسديد الهي بوده كه همواره انبياء (ع) از آن برخوردار، و معصوم از خطا و لغزش بوده‌اند]..... ص: 354

علاوه بر اين، خواننده محترم توجه فرمود كه گفتيم منظور نوح (ع) تقاضاي نجات فرزند نبود، بلكه صرفا مي‌خواست از حقيقت امر استفسار كند، البته اگر سخن او ادامه مي‌يافت و موج، بين او و فرزندش فاصله نشده بود گفتارش به تقاضا كشيده مي‌شد.
" فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ"- همانطور كه گفتيم، گويا كلام نوح (ع) كه گفت: " رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ" در مظنه اين بود كه دنبالش و پس از شنيدن جواب مساعد، نجات فرزند خود را تقاضا كند، كه عنايت الهي شامل حالش شد و نگذاشت از روي جهل درخواستي كند.
آري او اطلاع نداشت كه پسرش اهل او يعني اهل ايمان نيست ولي تسديد غيبي (توجه خاص الهي) بين او و آن درخواست نپخته و بيجايش حائل شد و نهي" فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ" او را دريافت و با آوردن حرف" فاء" بر سر اين نهي، جمله را متفرع بر ما قبل كرد، و چنين معنايي به جمله داد كه: " حال كه او اهل تو نيست به علت اينكه او عملي غير صالح است، و حالا كه تو راهي نداري به اينكه به ايمان و يا كفر فرزندت علم پيدا كني، پس زنهار كه به درخواست نجات پسرت مبادرت كني زيرا اين سؤال چيزي است كه علم به حقيقت آن نداري".
و صرف اينكه خداي تعالي او را از تقاضايي كه حقيقت آن را نمي‌داند نهي كرد دليل نمي‌شود بر اينكه آن جناب چنين تقاضايي كرده، نه بطور استقلال و نه در ضمن جمله" رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي"، براي اينكه نهي از عملي مستلزم اين نيست كه مخاطب به نهي، آن عمل را قبلا مرتكب شده باشد، هم چنان كه مي‌بينيم با اينكه پيامبر اسلام كمترين توجهي به اموال
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 355
دنيوي نداشته با اين حال خداي تعالي او را نهي مي‌كند از اينكه دل به دنيا بدهد، و مي‌فرمايد:
" لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلي ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ" «1» و حاشا از رسول خدا (ص) كه حب دنيا را در دل خود جاي داده و مفتون زر و زيور آن شده باشد.

[نمونه‌هايي از نهي از عملي كه واقع نشده است]..... ص: 355

تنها چيزي كه نهي در صحت تعلقش نياز دارد اين است كه آن فعلي كه نهي، متعلق به آن مي‌شود فعلي اختياري باشد و ممكن باشد كه مكلف انجامش دهد، و آنچه از اينگونه افعال كه انبياء از انجام آن نهي شده‌اند با اينكه معصوم از گناه هستند تنها جنبه تسديد از ناحيه غيب دارد، آري عصمت و تسديد اين است كه خداي سبحان مراقب اعمال آن حضرات باشد هر گاه به صحنه‌اي نزديك شوند كه انسان در آن صحنه خطر لغزش دارد آنان را متوجه راه صحيح و وجه صواب آن صحنه بسازد، و به سوي سداد و التزام طريق عبوديت بخواند، اين همان معنايي است كه آيه شريفه زير، آن را به پيامبر اسلام خاطر نشان مي‌كند و مي‌فرمايد: " وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلًا إِذاً لَأَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَياةِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ عَلَيْنا نَصِيراً" «2» و به آن جناب خبر مي‌دهد كه او وي را ثبات قدم داد، و نگذاشت به ركون و اعتماد كردن به كفار نزديك شود، تا چه رسد به اينكه ركون كند.
و نيز در جايي ديگر خطاب به آن جناب فرمود: " وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ وَ ما يُضِلُّونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْ‌ءٍ وَ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَ كانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً"
«3» .
دليل بر اينكه نهي مورد بحث يعني جمله" فلا تسئلن" نهي از عملي است كه هنوز واقع نشده، سخن خود نوح (ع) است كه بعد از شنيدن اين نهي عرضه مي‌دارد" رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْئَلَكَ ما لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ" و اگر آن جناب قبلا درخواست بيجاي مزبور را
__________________________________________________
(1)از در حسرت چشم به زر و زيورها كه ما خانواده‌هايي از كفار را به آن برخوردار ساختيم مدوز.
" سوره حجر، آيه 88"
(2)و اگر ما همواره تو را تسديد نكرده و ثابت قدم نمي‌نموديم چيزي نمانده بود كه اندكي به طرف كفار متمايل شده و اعتماد پيدا كني. و اگر چنين مي‌كردي ما دو چندان عذاب زندگي و عذاب مرگ را به تو مي‌چشانيديم، آن وقت هيچ كسي را نمي‌يافتي كه تو را بر عليه ما ياري كند." سوره اسراء، آيه 74 و 75"
(3)و اگر فضل و رحمت خدا بر تو نبود طايفه‌اي از كفار كمر همت بسته بودند كه تو را گمراه كنند، و گمراه نمي‌كنند مگر خويشتن را و به تو هيچ ضرري نمي‌زنند، و خدا كتاب و حكمت بر تو نازل كرده، و چيزهايي تعليم داده كه هرگز نمي‌توانستي به آنها آگهي يابي و فضل خدا بر تو همواره عظيم بوده است." سوره نساء، آيه 113"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 356
كرده بود جا داشت كه عرض كند: " رب اني اعوذ بك من سؤالي هذا- پروردگارا من از اين درخواستم به تو پناه مي‌برم" تا مصدر مضاف به معمولش (درخواستم) تحقق و وقوع ارتكاب را برساند، نه اينكه بگويد: " پروردگارا من به تو پناه مي‌برم از اينكه چنين و چنان كنم".
و نيز دليل بر اينكه نوح (ع) آن درخواست بيجا را نكرده بوده اين است كه خداي تعالي بعد از نهي يعني جمله" فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ" فرموده" إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجاهِلِينَ" زيرا معناي اين جمله اين است كه من تو را نصيحت مي‌كنم و زنهارت مي‌دهم، كه با اين سؤالت از جاهلين مباشي. و اگر نوح (ع) در سخن خود درخواست نجات فرزند را كرده بود از جاهلان شده بود، براي اينكه درخواستي كرده بود كه از حقيقت و واقعيت آن آگاه نبوده.
و اگر بگويي آوردن تعبير به اسم فاعل (جاهلين) استقرار در صفت جهل را مي‌رساند، و استقرار وقتي تحقق پيدا مي‌كند كه عمل جاهلانه مكرر از آدمي سر بزند، نه يك بار و دو بار، پس معلوم مي‌شود كه آن جناب يك عمل جاهلانه را مرتكب شده و يك درخواست بيجا كرده است و خداي تعالي در جمله مورد بحث زنهارش مي‌دهد از اينكه بار ديگر اينگونه اعمال را مرتكب شود، و در نتيجه در اثر تكرار آن متصف به صفت جهل گشته، از جاهلان شود.
در پاسخ مي‌گوييم وزن فاعل از قبيل" جاهل" و امثال آن دلالتي بر استقرار و تكرر ندارد، بله از ماده" جهل" وزن فعولش اين دلالت را دارد، و اهل ادب گفته‌اند صيغه‌اي كه از اين ماده استقرار را مي‌رساند جاهل نيست بلكه جهول است، شاهدش هم آيه مربوط به داستان" گاو" بني اسرائيل است كه بني اسرائيل به موسي (ع) گفتند: " قالُوا أَ تَتَّخِذُنا هُزُواً" و موسي در پاسخ فرمود: " أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجاهِلِينَ" «1» و شاهد ديگرش آيه زير است كه دعاي يوسف را حكايت مي‌كند، كه عرضه داشت: " وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلِينَ" «2»، و آيه زير است كه در خطاب به پيامبر گرامش فرموده:
" وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَمَعَهُمْ عَلَي الْهُدي فَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْجاهِلِينَ" «3» .
__________________________________________________
(1)بني اسرائيل گفتند آيا ما را به مسخره گرفته‌اي؟ موسي فرمود: پناه مي‌برم به خدا اگر از جاهلان باشم." سوره بقره، آيه 67"
(2)پروردگارا اگر دستگيري تو نباشد و اگر كيد زنان مصر را از من برنگرداني من به سوي آنها متمايل شده و از جاهلان مي‌گردم." سوره يوسف، آيه 33" [.....]
(3)و اگر خدا مي‌خواست همگي را به هدايت مجتمع مي‌كرد، پس زنهار، از جاهلان مباشي.
" سوره انعام، آيه 35"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 357
و نيز اگر منظور از نهي اين بود كه نوح (ع) جهالتي را كه يك بار كرده تكرار نكند، جا داشت تصريح كند به اينكه ديگر اين كار را تكرار مكن، نه اينكه از اصل آن كار نهي كند، هم چنان كه مي‌بينيم در جايي كه كسي و يا كساني كار زشتي را مرتكب شده‌اند، وقتي از آن كار نهي مي‌كند مي‌فرمايد بار ديگر چنين كار را مكنيد. به آيه زير توجه فرماييد: " إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَ تَقُولُونَ بِأَفْواهِكُمْ ما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ... يَعِظُكُمُ اللَّهُ أَنْ تَعُودُوا لِمِثْلِهِ أَبَداً" «1» .
" قالَ رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْئَلَكَ ما لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ وَ إِلَّا تَغْفِرْ لِي وَ تَرْحَمْنِي أَكُنْ مِنَ الْخاسِرِينَ" بعد از آنكه نوح (ع) فهميد كه سؤال او سؤالي بوده كه اگر ادامه مي‌يافته طبيعتا منجر به درخواستي مي‌شده كه از واقعيت آن خبر نداشته و در نتيجه از جاهلان مي‌شده، و نيز به دست آورد كه عنايت خداي تعالي بين او و هلاكت حايل شده، لذا از در شكرگزاري به خدا پناه برده، و از او از چنان سؤال خسران آوري طلب مغفرت و رحمت كرده و عرضه داشته است." رَبِّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَسْئَلَكَ ما لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ" و اما استعاذه از عملي كه هنوز واقع نشده و پناه بردن به خدا از امور مهلكه و معاصي ساقط كننده‌اي كه هنوز مرتكب نشده چه معنايي دارد؟ جوابش همان جوابي است كه از سؤال قبلي داديم، كه نهي از گناهي كه هنوز واقع نشده چه معنا دارد. در سابق نيز در اين باره بحث كرديم، و اين اختصاصي به داستان نوح ندارد و خداي تعالي در قرآن كريم مكرر رسول گرامي خود را دستور داده به اينكه از شر شيطان به خدا پناه ببرد، با اينكه شيطان راهي به آن جناب نداشته، از آن جمله فرموده: " قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ... مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ الْخَنَّاسِ الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ" «2» و نيز فرموده: " وَ أَعُوذُ بِكَ رَبِّ أَنْ يَحْضُرُونِ" «3»، با اينكه وحي الهي مصون از دستبرد شيطانها است به شهادت كلام خداي تعالي كه فرموده: " عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ" «4» .
__________________________________________________
(1)شما آن را به زبان مي‌پذيريد و به زبانهاي خود چيزهايي مي‌گوييد كه عملي بدان نداريد...
خداي تعالي شما را زنهار مي‌دهد از اينكه ديگر بار مثل چنين كاري را مرتكب شويد." سوره نور، آيه 17"
(2)بگو من پناه مي‌برم به پروردگار بشر... از شر وسواس خناسي كه در دل بشر وسوسه مي‌كند.
" سوره ناس، آيات 1- 5"
(3)و پناه مي‌برم به تو از اينكه شيطانها به سراغم آيند." سوره مؤمنون، آيه 98"
(4)او داناي غيب است كه احدي را به غيب خود آگاه نمي‌كند مگر رسولي را كه خود پسنديده باشد، پس به درستي كه خداي تعالي فرشتگاني را از پيش رو و پشت سر آن رسول در كمين مي‌گذارد تا معلوم كند كه رسالت پروردگارش را ابلاغ كرد يا نه." سوره جن، آيه 26 و 27"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 358

[بيان اينكه اين كلام نوح (ع) كه به خدا عرض كرد: " وَ إِلَّا تَغْفِرْ لِي وَ تَرْحَمْنِي أَكُنْ مِنَ الْخاسِرِينَ" اظهار شكر است]..... ص: 358

" وَ إِلَّا تَغْفِرْ لِي وَ تَرْحَمْنِي أَكُنْ مِنَ الْخاسِرِينَ"- كلامي است از نوح (ع) كه صورتش صورت توبه است ولي حقيقتش شكر در برابر نعمت تعليم و تاديبي است كه خداي تعالي به وي ارزاني داشت.
و اما اينكه به صورت توبه تعبير شده علتش اين است كه همين شكرگزاري رجوع به خدا و پناه بردن به او است، و لازمه آن اين است كه از خداي تعالي طلب مغفرت و رحمت كند، يعني آن عملي كه اگر انسان انجام دهد گرفتار لغزش و سپس دچار هلاكت مي‌گردد بر آدمي بپوشاند، (چون مغفرت به معناي پوشاندن است) و نيز عنايت و رحمتش شامل حال آدمي گردد، و ما در اواخر جلد ششم اين كتاب بيان كرديم كه كلمه" ذنب" تنها به معناي نافرماني خداي تعالي نيست بلكه هر وبال و اثر بدي كه عمل آدمي داشته باشد هر چند آن عمل نافرماني امر تشريعي خداي تعالي نباشد نيز ذنب گفته مي‌شود، و در نتيجه" مغفرت" نيز تنها به معناي آمرزش و پوشاندن معصيت به معناي معروفش در نزد متشرعه نيست بلكه هر ستر و پوششي الهي مغفرت الهي است هر چند ستر آثار سويي باشد كه عمل صالح انسان داشته باشد، و اگر خداي تعالي آن اثر سوء را نپوشاند سعادت و آسودگي خاطر از آدمي سلب مي‌شود.
و اما اينكه گفتيم" حقيقت اين كلام نوح (ع) اظهار تشكر است" براي اين است كه عنايت الهي كه بين آن جناب و بين آن سؤال بيجايي كه اگر مي‌كرد داخل در زمره جاهلان مي‌شد حائل گشت و نيز عصمت الهي كه وجه صواب را برايش بيان نمود- آن عنايت و اين عصمت الهي- ستر و پرده‌اي الهي بود كه آن لغزش و خطاي او را در طريقه‌اش پوشاند، و نعمت و رحمتي بود كه خداي سبحان وي را با آن انعام فرمود، پس اينكه عرضه داشت: " وَ إِلَّا تَغْفِرْ لِي وَ تَرْحَمْنِي أَكُنْ مِنَ الْخاسِرِينَ" در حقيقت ثناء و شكري است در برابر صنعي جميل كه خداي تعالي با وي داشته." قِيلَ يا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلامٍ مِنَّا وَ بَرَكاتٍ عَلَيْكَ وَ عَلي أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ..."
كلمه" سلام" هم به معناي سلامت است و هم به معناي تحيت و درود، چيزي كه هست در اينجا به قرينه اينكه در آخر آيه سخن از مس عذاب رفته، مراد از آن در صدر آيه همان سلامتي از عذاب است، و همچنين اينكه در آخر آيه بركات در اول آيه را به تمتع مبدل كرد، خود قرينه و دليل بر اين است كه مراد از بركات، مطلق نعمت‌ها و همه متاع‌هاي زندگي نيست، بلكه خصوص آن نعمت‌هايي است كه آدمي را به خير و سعادت رسانيده و به سوي عاقبت پسنديده‌اش سوق دهد.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 359
و اگر در اول آيه فرمود: " و قيل- گفته شد" و نام گوينده يعني خداي تعالي را نبرد، و نفرمود: " و قال اللَّه- خدا فرمود"، براي اين بود كه گوينده را تعظيم كند" يا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلامٍ مِنَّا وَ بَرَكاتٍ عَلَيْكَ" معنايش" و خدا داناتر است" اين است كه: اي نوح از روي آب طوفاني، به روي خاك نازل شو، با سلامتي از عذاب طوفان، و با نعمت‌هايي پر بركت و خيري كه از ناحيه ما بر تو نازل شده. و يا معنايش اين است كه نازل شو با تحيت و بركاتي كه از ناحيه ما بر تو نازل شده است.
" وَ عَلي أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ"- اين جمله عطف است بر جمله" عليك"، و اگر كلمه" امم" را نكره آورد، و نفرمود: " و علي الامم"، براي اين است كه دلالت بر تبعيض كند، يعني بفهماند كه سلام و بركات ما شامل حال بعضي از امت‌هايي مي‌شود كه در كشتي با تو بودند، به دليل اينكه دنبال جمله مورد بحث بعضي از امت‌ها را استثناء نموده و فرمود: " وَ أُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ يَمَسُّهُمْ مِنَّا عَذابٌ أَلِيمٌ".

[خطاب و امر به هبوط به نوح (ع) و همراهانش، دومين امر به هبوط به بشر، بعد از امر به هبوط آدم (ع) بوده است]..... ص: 359

و اين خطاب يعني خطاب" يا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلامٍ مِنَّا وَ بَرَكاتٍ عَلَيْكَ..." با در نظر گرفتن ظرفي كه اين خطاب در آن ظرف صادر شده ظرفي كه مي‌دانيم غير از جانداراني كه در كشتي بودند هيچ نفس‌كشي در روي زمين باقي نمانده و همه غرق شده بودند، و در حالي اين خطاب صادر شده كه كشتي بر كوه جودي مي‌نشسته و خداي تعالي براي اهل كشتي قضاء رانده و حكم كرده بودند كه در زمين پياده شده و آن را آباد كنند و تا مدتي معين در آن زندگي كنند، خطابي عمومي بوده كه شامل همه بشر در تمام زمانها مي‌شده، از روزي كه از كشتي خارج شدند تا روز قيامت.
و اين خطاب نظير خطابي است كه از ناحيه خداي تعالي در روز هبوط آدم از بهشت به زمين صادر شد، و خداي تعالي آن را در قرآن مجيدش اين چنين حكايت كرده: " وَ قُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ... قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ، وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" «1»، و در جايي ديگر فرموده:
__________________________________________________
(1)و گفتيم از بهشت به زمين هبوط كنيد در حالي كه با يكديگر دشمن هستيد و در زمين تا مدتي معين مستقر گرديد... همگي از بهشت هبوط كنيد، تا آن گاه كه از ناحيه من هدايتي به سوي شما آيد- كه البته خواهد آمد- پس كساني كه هدايتم راي پيروي كنند نه خوفي خواهند داشت و نه اندوهگين مي‌شوند، و كساني كه كفر ورزيده و آيات ما راي تكذيب كنند آنان ملازم با آتش خواهند بود، و در آن جاودانه مي‌مانند.
" سوره بقره، آيات 36- 39"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 360
" قالَ فِيها تَحْيَوْنَ وَ فِيها تَمُوتُونَ وَ مِنْها تُخْرَجُونَ" «1» .
پس در حقيقت خطاب به نوح در آيه مورد بحث خطاب دومي است به كل بشر و خطاب به آدم خطاب اول است زيرا تمامي افراد بشر كه در زمان نوح بودند به آدم منتهي مي‌شدند و همه افرادي كه تا روز قيامت آمده و مي‌آيند به نوح و همراهان آن جناب منتهي مي‌گردند، و اين خطاب متضمن قضايي است كه خداي تعالي در باره بشر رانده و آن اين است كه در زمين نازل شوند، و در آنجا استقرار يافته و منزل گزينند و تا مدتي معين در آن زندگي كنند.
و خداي تعالي مخاطبيني را كه اذن داد در زمين حيات بشري خود را از سر بگيرند به دو طايفه تقسيم كرد، و از اذن خود به يك طايفه از آن دو طايفه به" سلام و بركات" كه خالي از بشارت به خير و سعادت صاحبانش نيست تعبير كرد، و آن طايفه عبارتند از نوح و بعضي از امت‌هايي كه همراه او بودند، و از اذن خود به طايفه ديگر، به" تمتيع- بهره‌مند كردن"، و به دنبال آن، رسيدن به عذابي كه مخصوص آنان است تعبير كرد.
پس، از همين جا روشن شد كه خطاب هبوط و نازل شدن از كشتي به زمين با متعلقاتي كه اين خطاب داشت يعني سلام و بركات براي يك طايفه و تمتيع و بهره‌مندي براي طايفه ديگر، همه متوجه به عامه بشر و همه افراد است، از زمان به زمين نشستن كشتي تا روز قيامت، همانطور كه خطاب هبوطي كه متوجه آدم و همسرش شد، چنين خطابي بود و معلوم شد كه در اين خطاب اذني عمومي است در برخورداري از زندگي زميني، كه اين اذن عمومي براي كسي كه اطاعت خدا كند وعده است، و براي كسي كه نافرمانيش كند وعيد، هم چنان كه خطاب در داستان آدم" طابق النعل بالنعل" اينطور بود.

[مراد از جمله: " وَ عَلي أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ" در خطاب خداوند به نوح (ع)]..... ص: 360

و با اين بيان روشن گرديد كه مراد از جمله" وَ عَلي أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ" امت‌هاي صالح از اصحاب كشتي و نيز صالحيني است كه بعدها از نسل آنان پديد مي‌آيند و بنا بر اين آيه شريفه اين ظهور را خواهد داشت كه كلمه" من" در جمله" ممن معك" ابتدايي باشد نه بياني، و به عبارت ساده‌تر اينكه نمي‌خواهد بفرمايد اممي كه با تو هستند، بلكه مي‌خواهد بفرمايد اممي كه پيدايش و تكونشان از كساني آغاز مي‌شود كه با تو هستند، يعني افراد صالحي كه با تو هستند و افراد صالحي كه از نسل آنان پديد مي‌آيند.
و ظاهر اين تعبير اين مي‌شود كه اصحاب كشتي همه سعادتمند و اهل نجات باشند، اعتبار عقلي هم مساعد با اين ظهور است، براي اينكه آنهايي كه در كشتي با نوح بودند از بوته
__________________________________________________
(1)در زمين زندگي مي‌كنيد و در همان زمين مي‌ميريد و از آن زمين بيرون مي‌شويد." سوره اعراف، آيه 25".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 361
امتحان خالص در آمده و قرب الهي را بر هر چيزي مقدم داشتند، به شهادت اينكه خداي تعالي ايمان آنان را دو بار در ضمن نقل داستان تصديق كرد، يك بار آنجا كه فرمود: " إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ" و بار ديگر در آنجا كه فرمود: " وَ مَنْ آمَنَ وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِيلٌ".
" وَ أُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ يَمَسُّهُمْ مِنَّا عَذابٌ أَلِيمٌ"- گويا كلمه" امم" مبتدايي است براي خبري كه حذف شده، و تقدير كلام" و ممن معك امم..."، و يا" و هناك امم..." باشد، يعني" و از آنان كه با تواند امتي هستند كه..." و يا: " در اين ميان امتي هستند كه..."
در اينجا سؤالي پيش مي‌آيد، و آن اين است كه چرا نفرمود: " قيل يا نوح اهبط بسلام منا و بركات عليك و علي امم ممن معك و متاع لامم آخرين سيعذبون- به نوح گفته شد اي نوح به سلامتي و بركاتي از ناحيه من بر تو و بر امت‌هايي از آنان كه با تواند پياده شو، به سلام و بركاتي بر شما و متاعي براي امت‌هايي ديگر كه به زودي عذاب مي‌شود"، جوابش به زبان ساده اين است كه نخواست آن طايفه را داخل آدم حساب كند، بلكه خواست از موقف احترام طردشان كرده و بفرمايد: " البته در اين ميان امت‌هايي ديگر هستند كه ما به زودي بهره‌مندشان مي‌كنيم، و سپس عذاب مي‌شوند، و اينها مانند طايفه اول با اذن كرامت و بزرگي، ماذون در تصرف در متاع‌هاي حيات نيستند".
و در اين آيه جهاتي از تعظيم گوينده هست كه بر خواننده پوشيده نيست، يكي اينكه نام گوينده را نبرد و فرمود: " قيل"، و ديگر اينكه خطاب را متوجه شخص نوح كرد (و ديگران را قابل خطاب نشمرد) و ديگر اينكه در دو جا از گوينده تعبير به" ما" كرد و فرمود: " بِسَلامٍ مِنَّا- سلامي از ما" و" سنمتّعهم- به زودي ايشان را بهره‌مند مي‌كنيم" و جهاتي ديگر نظير اينها.
و نيز روشن گرديد كه تفسيري كه بعضي از مفسرين براي جمله" عَلي أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ" كرده و گفته‌اند: تقدير آن" علي امم من ذرية من معك" است. «1» تفسير درستي نيست براي اينكه اولا تقدير گرفتن، جز در مورد ضرورت خلاف اصل است، و ثانيا با تقدير گرفتن ذريه، همراهان نوح (ع) از مورد خطاب خارج مي‌شوند، و همچنين تفسير آن مفسر ديگر كه گفته: منظور از كلمه" امم"، ساير حيواناتي است كه با نوح (ع) در كشتي بودند، چون خداي سبحان در آن حيوانات بركت قرار داده بود. «2» ولي فساد اين تفسير از تفسير قبلي روشن‌تر است «3» .
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3، ص 166، ط بيروت، (از 10 جلدي).
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 168.
(3)براي اينكه از حيوانات تعبير به" امم" نمي‌كنند، زيرا اولا تعبير از حيوانات به كلمه" ما" مي‌آيد نه به كلمه" من"، و در ثاني اين از ادب خارج است كه به نوح (ع) گفته شود حيواناتي كه با تو در كشتي هستند." مترجم"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 362
" تِلْكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيها إِلَيْكَ..."
يعني اين داستانها و يا خصوص اين داستان از اخبار غيب است كه ما آن را به تو وحي مي‌كنيم.
" ما كُنْتَ تَعْلَمُها أَنْتَ وَ لا قَوْمُكَ مِنْ قَبْلِ هذا"- يعني اي پيامبر اسلام اين داستانها در عين اينكه صد در صد درست و صحيح و صدق محض است، براي تو و قومت تا اين زمان مجهول بود، و آنچه از سرگذشت‌هاي مذكور قبل از نزول قرآن نزد اهل كتاب بوده تحريف شده و برگشته از وجه صواب بود، كما اينكه اگر شما خواننده عزيز آن داستانهاي تحريف شده را كه ما به زودي از تورات موجود نقل خواهيم كرد ببينيد آن وقت بهتر متوجه مي‌شويد كه آنچه در قرآن از داستان نوح (ع) آمده قبل از قرآن هيچ سابقه‌اي نداشته، و خبر قرآن خبري است غيبي.
" فَاصْبِرْ إِنَّ الْعاقِبَةَ لِلْمُتَّقِينَ"- اين امر به علت حرف" فاء" كه بر سر آن آمده دستوري است كه از مجموع جزئيات قصه انتزاع شده و معنايش اين است كه: اي پيامبر! حال كه فهميدي مال كار نوح و قوم او به كجا انجاميد و چگونه قومش هلاك شدند و خود و مؤمنين همراهش نجات يافتند، و خداي تعالي ايشان را به خاطر صبرشان وارثان زمين قرار داد، و حال كه فهميدي اگر خداي تعالي نوح را بر دشمنانش نصرت داد به خاطر صبري بود كه او كرد، پس تو نيز در برابر حق صبر كن، كه سرانجام نيك از آن افراد و اقوام با تقوا است، و دارندگان تقوا همانهايند كه در راه خدا صبر مي‌كنند.

بحث روايتي [(رواياتي در مورد داستان نوح و قوم او، در ذيل آيات شريفه گذشته)]..... ص: 362

اشاره

در الدر المنثور است كه اسحاق بن بشر و ابن عساكر هر دو از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: قوم نوح (ع) آن جناب را كتك مي‌زدند (تا از حال مي‌رفت) پس او را در نمدي مي‌پيچيدند، و به خيال اينكه جان داده، به درون خانه‌اش مي‌انداختند، ولي او به حال مي‌آمد و دوباره براي دعوت آنان از خانه بيرون مي‌شد، و اين وضع هم چنان ادامه داشت تا اينكه از ايمان آوردن قومش مايوس گشت، در اين زمان بود كه مردي با فرزندش نزد وي آمد در حالي كه آن مرد به عصايي تكيه داشت و به پسرش رو كرد و گفت: پسرم مواظب باش كه اين
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 363
پير مرد تو را فريب ندهد. پسر گفت پدر جان عصايت را در اختيارم بگذار تا آن را بر بدن اين پير مرد آشنا سازم. پدر قبول كرد، و عصا را به پسر داد و گفت: مرا روي زمين بنشان و برو. پسر پدر را روي زمين نشانيد و به طرف نوح (ع) رفت و عصا را به فرق سر آن جناب زد، سر آن جناب شكافت، و خون روان گشت.
نوح (ع) گفت: پروردگارا مي‌بيني كه بندگانت با من چه معامله‌اي مي‌كنند، پس اگر به ايشان احتياج داري هدايتشان كن، و اگر چنين نيست پس به من صبر و توانايي بده تا بين من و آنان حكم كني، كه تو بهترين حكم‌كنندگاني خداي تعالي به آن جناب وحي فرستاد كه ديگر منتظر هدايت قومت مباش و او را از اينكه قومش ايمان بياورند مايوس كرد و به وي خبر داد كه حتي در پشت پدران و رحم مادران ايشان نيز مؤمني پديد نخواهد آمد: " وَ أُوحِيَ إِلي نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ" اي نوح به يقين بدان كه ديگر تا قيامت كسي جز آنها كه ايمان آورده‌اند ايمان نخواهند آورد، پس ديگر غم مخور و به ساختن كشتي بپردازد.
نوح (ع) پرسيد: پروردگارا كشتي چيست؟ خطاب رسيد خانه‌اي است كه از چوب ساخته مي‌شود، بطوري كه بتواند روي آب به حركت در آيد، اين كار را بكن كه به زودي اهل معصيت را غرق مي‌كنم، و زمينم را از لوث وجودشان پاك مي‌سازم. نوح (ع) پرسيد: پروردگارا آب كجا است؟ فرمود: من بر هر چه بخواهم قادرم «1» .
و در كافي به سند خود از مفضل روايت كرده كه گفت: در آن ايام كه امام صادق (ع) براي ديدن ابي العباس به كوفه تشريف آورده بود، در خدمت حضرتش بودم، همين كه به" كناسه" رسيديم فرمود: اينجا بود كه عمويم زيد كه خدايش رحمت كند به دار آويخته شد، امام (ع) از آنجا گذشت تا رسيد به" بازار زيتون‌فروشان" كه در آخر آن بازار سراج‌ها (زين سازان) بود، امام در آنجا پياده شد، و به من فرمود: پياده شو كه مسجد كوفه سابق در اين محل بوده يعني آن مسجدي كه آدم نقشه‌اش را ريخته بود، و من دوست ندارم در چنين مكاني سوار بر مركب داخل شوم. عرضه داشتم: چه كسي آن نقشه را بهم زد؟ فرمود: اما اولين باري كه آن نقشه بهم خورد، زماني بود كه طوفان نوح رخ داد و سپس اصحاب كسري و نعمان آن را تغيير دادند، و بعد از آنها نيز زياد بن ابي سفيان آن را دگرگون ساخت. پرسيدم مگر شهر كوفه و مسجدش در زمان نوح (ع) وجود داشت؟ فرمود: بله اي مفضل، منزل نوح و قوم او در قريه‌اي بوده كه با فرات يك منزل راه فاصله داشته، و اين قريه در سمت مغرب كوفه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 3، ص 327، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 364
واقع بوده.
و نيز فرمود: نوح مردي نجار بود، كه خداي تعالي او را به نبوت برگزيد، و نوح (ع) اولين كسي بود كه كشتي ساخت، سفينه‌اي درست كرد كه بر روي آب راه مي‌رفت. و نيز فرمود: نوح در ميان قومش نهصد و پنجاه سال دعوت به توحيد كرد، و آنان وي را مسخره و استهزاء مي‌كردند، و آن جناب وقتي چنين ديد نفرينشان كرد و عرضه داشت: " رَبِّ لا تَذَرْ عَلَي الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلَّا فاجِراً كَفَّاراً" «1» .
خداي تعالي به آن جناب وحي فرستاد كه سفينه‌اي بسيار بزرگ و جادار بساز و در ساختنش عجله كن، پس نوح نيز در مسجد كوفه به ساختن آن سفينه پرداخت، و چوبها را خود مي‌آورد و مي‌تراشيد، تا آنكه (از ناحيه خداي تعالي) چوب برايش آوردند، تا از ساختن آن فراغت يافت.
مفضل مي‌گويد: در اين هنگام وقت ظهر شد، و نماز ظهر سخنان آن جناب را قطع كرد، امام برخاست و نماز ظهر و عصر را خواند، و از مسجد بيرون رفته متوجه سمت چپ خود شد و با دست خود به محلي به نام" دار الدارين" اشاره كرد، و آن محل خانه ابن حكيم بود، كه بعدها بستر آب فرات شد، و سپس به من فرمود: اي مفضل قوم نوح در همين جا بت‌هاي خود را نصب كرده بودند، و نام آنها" يعوق" و" نسر" بود، آن گاه امام (ع) به طرف مركب خود رفت و سوار شد.
من گفتم فدايت شوم، نوح كشتي خود را در چه مدتي ساخت؟ فرمود: در دو" دور".
عرضه داشتم: هر دوري چند سال است؟ فرمود هشتاد سال. عرضه داشتم: عامه مي‌گويند در پانصد سال آن را تمام كرد؟ فرمود: چنين چيزي نيست، و چگونه ممكن است پانصد سال طول كشيده باشد با اينكه خداي تعالي فرموده: " كشتي را به وحي ما، يعني به دستوري كه ما به تو وحي مي‌كنيم بساز". مي‌گويد: عرضه داشتم: حال بفرماييد معناي جمله" حَتَّي إِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ" چيست؟ و بفرماييد اين" تنور" كجا و چگونه بوده است؟ فرمود: تنور مذكور در خانه پير زني مؤمن بود، و خانه او در پشت محراب مسجد، سمت راست قبله مسجد واقع شده بود.
پرسيدم در كجاي مسجد فعلي واقع بوده؟ فرمود: در زاويه باب الفيل امروز. آن گاه پرسيدم: آيا شروع جوشش آب از همين تنور بوده؟ فرمود: آري خداي عز و جل مي‌خواسته قوم نوح نشانه آمدن
__________________________________________________
(1)سوره نوح، آيه 26 و 27.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 365
عذاب را ببينند، بعد از نشان دادن اين آيت، باراني بر آن قوم باريد كه بطور حيرت انگيزي نازل مي‌شد، و آنچه چشمه بر روي زمين بود نيز به جوشش در آمد، و خداي تعالي آن قوم را غرق نموده، نوح و كساني را كه در كشتي با او بودند نجات داد... «1»
مؤلف: اين حديث كه ما قسمتي از آن را با طول و تفصيلش نقل كرديم خيلي ارتباط به بحث تفسيري نداشت چيزي كه هست ما آن را به عنوان نمونه‌اي از روايات بسياري كه در اين جزئيات از طرق شيعه و اهل سنت وارد شده آورديم، و نيز به اين منظور نقل كرديم تا براي خواننده در فهم داستانهاي آيات مورد بحث كمكي از ناحيه روايات شده باشد.
و در اين روايت از جمله" وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا..." استفاده شده كه نوح (ع) كشتي را در كمتر از پانصد سال ساخته، و روايت، نام زياد را به ابن ابي سفيان اضافه كرده (با اينكه به اعتقاد ما زياد ولد زنا بوده و پدرش معلوم نبود)، اما شايد لفظ ابي سفيان كلام امام نبوده و راوي آن را از پيش خود اضافه كرده باشد.
و در همان كتاب به سند خود از" رزين اسدي" از امير المؤمنين (ع) روايت كرده كه فرمود: " وقتي نوح (ع) از ساختن كشتي فارغ شد، ميعاد و وعده عذابي كه بين او و پروردگارش معين شده بود تا قوم او با آن عذاب هلاك شوند فرا رسيد و آن تنور معين كه بر حسب آن ميعاد مي‌بايست در خانه آن زن فوران كند فوران كرد، زن به نوح خبر داد كه تنور به فوران در آمده، نوح (ع) برخاست و با مهر مخصوص خود آن را مهر كرد، آن گاه آب بالا آمد و به بركت آن مهر روي هم ايستاد و گسترده نشد و نوح هر كسي را كه مي‌خواست بر كشتي سوار كند سوار كرد، و هر كسي را كه مي‌خواست بيرون كند بيرون كرد، آن گاه به سراغ مهر خود رفت، و آن را از تنور كند، كه ناگهان ريزش آسمان و جوشش زمين شروع شد و خداي تعالي در اين باره فرموده: " فَفَتَحْنا أَبْوابَ السَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرٍ، وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً فَالْتَقَي الْماءُ عَلي أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ، وَ حَمَلْناهُ عَلي ذاتِ أَلْواحٍ وَ دُسُرٍ" «2» .
آن گاه فرمود: نجاري نوح و ساختن كشتي در وسط مسجد شما واقع شد، و مساحت مسجد شما از مساحتي كه در زمان نوح داشته هفتصد ذراع كاسته شده.
مؤلف: اينكه فوران تنور نشانه نزديك شدن عذاب بوده تنها در اين حديث نيامده بلكه
__________________________________________________
(1)بحار الانوار، ج 11، ص 331، چاپ جديد، تفسير عياشي، ج 1، ص 144، حديث 19.
(2)ما، درهاي آسمان را به آبي پر پشت گشوديم، و زمين را به چشمه‌هايي جوشان شكافتيم، پس آب بالا و پايين به هم پيوست تا امر تقدير شده محقق شود، و ما نوح را بر تخته چوبها كه به وسيله ميخ به هم متصل شده بود سوار كرديم." سوره قمر، آيات 11- 13" [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 366
در رواياتي چند از طرق شيعه و سني نقل شده است، و سياق آيه شريفه" حَتَّي إِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فِيها..."
خالي از اين ظهور نيست كه فوران تنور، خود عذاب نبوده، بلكه ميعاد آن بوده، به عبارت ساده‌تر اينكه از سياق، آن فهميده مي‌شود كه خداي تعالي قبلا به آن جناب خبر داده بوده كه هر زماني كه فلان تنور فوران كرد بدان كه نزول عذاب نزديك شده است.
و در همان كتاب به سند خود از اسماعيل جعفي از امام ابي جعفر (ع) روايت آورده كه فرمود: شريعت نوح (ع) تنها اين بوده كه خلق خدا را به يگانگي و اخلاص بپرستند، يعني در پرستش او هواهاي نفساني و اهداف شيطاني را دخالت نداده و خدايان دروغين را از خدايي خلع كنند، و اين شريعت، همان شريعت فطرت است، فطرتي كه خداي عز و جل مردم را بر آن فطرت آفريده، و نيز خداي تعالي از آن جناب و از همه انبياء پيمان گرفته بود كه تنها او را پرستيده و چيزي را شريك او نگيرند، و دستور به نماز و امر به معروف و نهي از منكر و حلال و حرام داده بود، ولي احكام حدود و فرايض ارث برايش تشريع نشده بود اين بود شريعت نوح (ع) و آن جناب نهصد و پنجاه سال در بين قومش زندگي كرد، و آنان را سري و علني به شريعت خود دعوت فرمود، ولي زير بار نرفته و سركشي كردند، در آخر به خداي تعالي شكوه كرد كه: " رب اني مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ- پروردگارا من شكست خورده‌ام پس ياريم كن" خداي متعال نيز به وي وحي فرستاد كه" لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَفْعَلُونَ" و اين وحي تصديق نظريه خود نوح است كه عرضه داشته بود: " وَ لا يَلِدُوا إِلَّا فاجِراً كَفَّاراً" و چون كار بدين جا كشيد خداي تعالي وحي فرستاد كه: " أَنِ اصْنَعِ الْفُلْكَ" «1» .
مؤلف: اين روايت را عياشي نيز از جعفي نقل كرده، «2» ولي سند آن را ذكر نكرده است، و ظاهر روايت اين است كه نوح (ع) دو نوبت قوم خود را نفرين كرده يكي از آن دو نفرين كه همان نفرين نوبت اول يعني: " فَدَعا رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ" مي‌باشد، در سوره قمر واقع شده، و دومي آن بعد از مايوس شدن نوح از ايمان آوردن قومش بوده، و در سوره نوح واقع شده، آنجا كه عرضه مي‌دارد: " رَبِّ لا تَذَرْ عَلَي الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلَّا فاجِراً كَفَّاراً".
و مرحوم صدوق در كتاب معاني الاخبار به سند خود از حمران از امام ابي جعفر
__________________________________________________
(1)بحار الانوار، ج 11، ص 331، چاپ جديد.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 144، حديث 19.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 367
(ع)روايت آورده كه در تفسير جمله" وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِيلٌ" فرمود: ايمان آورندگان به نوح (ع) هشت نفر بودند. «1»
مؤلف:اين روايت را عياشي «2» نيز از حمران از آن جناب نقل كرده. و اهل تسنن در عدد مؤمنين به آن جناب اقوال «3» ديگري دارند از قبيل شش نفر، هفت نفر، ده نفر، هفتاد و دو نفر و هشتاد نفر، ليكن بر طبق هيچ يك از اين اقوال، دليلي در دست ندارند.

[رواياتي در باره پسر نوح (ع) و تفسير اينكه خداوند به نوح (ع) فرمود: او از اهل تو نيست و عمل غير صالح است]..... ص: 367

و نيز صدوق در كتاب عيون به سند خود از" عبد السلام بن صالح هروي" روايت كرده كه گفت: حضرت رضا (ع) فرمود: وقتي كشتي نوح (ع) به زمين نشست، خود و فرزندانش و مؤمنين كه با او در كشتي بودند جمعا هشتاد نفر بودند، و در همان محلي كه از كشتي پياده شد قريه‌اي بنا كرد و نام آن را قريه" ثمانين- هشتاد" گذاشت. «4»
مؤلف: بين اين روايت و روايت معاني الاخبار منافاتي نيست، زيرا ممكن است منظور از جمله" وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِيلٌ- و با او به جز اندكي ايمان نياورد" هشت نفر از غير اهل آن جناب باشد و بقيه هشتاد نفر كه هفتاد و دو نفر است، همه فرزندان او بوده باشند، چون كسي كه نزديك به هزار سال عمر كرده به خوبي مي‌تواند هفتاد و دو نفر فرزند داشته باشد.
و در همان كتاب به سند خود از" حسن بن علي وشاء" از حضرت رضا (ع) روايت كرده كه گفت: من از آن جناب شنيدم مي‌فرمود: پدرم موسي بن جعفر فرمود: امام صادق (ع) فرمود: خداي عز و جل به نوح فرمود: " إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ" براي اينكه او مخالف نوح بود، (و از سوي ديگر غريبه‌هايي كه تابع او بودند را اهل او خواند).
راوي مي‌گويد: امام (ع) از من پرسيد: مردم اين آيه را كه درباره پسر نوح است چگونه قرائت مي‌كنند؟ عرضه داشتم: مردم آن را به دو جور قرائت مي‌كنند يكي" إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ- او عملي است غير صالح" و ديگري" إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ- او عمل (به وجود آمده از) شخص ناصالحي است حضرت فرمود: مردم دروغ گفته‌اند، او پسر حقيقي نوح بود و ليكن خداي تعالي او را بعد از آنكه پدر را در دينش مخالفت كرد نفي نموده و فرمود او اهل تو نيست. «5»
مؤلف: بعيد نيست كه حضرت صادق (ع) خواسته باشد در جمله" و از سوي
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار، باب معني القليل ص 151.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 148، حديث 29، چاپ ايران.
(3)تفسير روح المعاني، ج 12، ص 55.
(4)بحار الانوار، ج 11، ص 322، چاپ جديد.
(5)بحار، ج 11، ص 320، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 368
ديگر غريبه‌هايي را كه تابع او بودند اهل او خواند" به آيه هفتاد و شش سوره انبياء: " فَنَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ" و آيه هفتاد و شش سوره صافات: " وَ نَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ" اشاره كند، چون ظاهر اين دو آيه اين است كه مراد از اهل، همه گروندگان به نوح (ع) هستند نه خصوص خانواده آن جناب.
و گويا مراد امام رضا (ع) از اينكه از راوي پرسيد: " مردم اين آيه را كه در باره پسر نوح است چگونه قرائت مي‌كنند" اين بوده كه چگونه تفسيرش مي‌كنند، و منظور راوي هم از اينكه گفت: " آن را دو جور قرائت مي‌كنند" اين بود، كه به تفسير بعضي‌ها «1» اشاره كند كه گفته‌اند: آيه شريفه مي‌خواهد بفهماند كه همسر نوح آن پسر را كه با كفار هلاك شد از غير نوح حامله شده، و خلاصه پسري نامشروع بوده و او را به ناحق و به دروغ به شوهرش نوح نسبت داده، و اين دسته از مفسرين گفتار خود را تاييد كرده گفته‌اند به همين جهت بعضي «2» از قاريان، جمله" وَ نادي نُوحٌ ابْنَهُ- و نوح پسر خودش را ندا كرد" را به صورت" و نادي نوح ابنها- نوح پسر آن زن را ندا كرد" قرائت كرده‌اند، و بعضي هم كه به شكل" وَ نادي نُوحٌ ابْنَهُ" قرائت كرده‌اند حرف" ها" را با فتحه خوانده‌اند تا مخفف" ابنها" باشد، و اين دو قرائت يعني" ابنها" و" ابنه" را به علي (ع) و به بعضي از امامان اهل بيت (ع) نسبت داده‌اند.
از آن جمله زمخشري در كشاف گفته: علي (رضي اللَّه عنه) آيه شريفه را به صورت" ابنها" قرائت كرده و ضمير مؤنث را به همسر نوح برگردانيده، و محمد بن علي (امام پنجم) و عروة ابن زبير آن را به فتح" ها" و به شكل" ابنه" قرائت كرده‌اند، و منظورشان اين بوده كه كلمه در اصل" ابنها" است، ولي الف را حذف كرده و به فتحه اكتفاء كرده‌اند، و با اين قرائت، مذهب حسن تاييد مي‌شود چون قتاده گفته است كه من از حسن از معناي اين آيه پرسيدم كه گفت: به خدا سوگند پسر مورد بحث، فرزند نوح نبوده. گفتم: آخر اهل كتاب هيچ اختلافي ندارند در اينكه او پسر نوح بوده؟ گفت: بله، ليكن مگر كسي دين خود را از اهل كتاب مي‌گيرد؟ آن گاه حسن اينطور بر گفتار خود استدلال كرد كه: اگر پسر مورد بحث، فرزند واقعي نوح بود، بايد نوح مي‌فرمود: " انه مني- او از من است" نه اينكه بفرمايد: " او اهل من است". «3»
و دليلي كه وي به آن استدلال كرده دليلي سخيف و سست است، براي اينكه خداي
__________________________________________________
(1)تفسير طبري، ج 12، ص 30.
(2)تفسير الكبير، ج 17، ص 231، تفسير كشاف، ج 2، ص 396.
(3)كشاف زمخشري، ج 2، ص 396، چاپ بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 369
تعالي به آن جناب وعده نجات اهل او را داده بود نه وعده نجات هر كسي كه از او باشد، بله اگر خداي تعالي فرموده بود: " احمل فيها من كل زوجين و من كان منك- از هر نر و ماده‌اي يك جفت سوار كشتي كن و هر كس هم كه از تو است سوار كن". نوح (ع) ناچار بود هنگام درخواست نجات پسرش بگويد: " پروردگارا او از من است" ولي خداي تعالي اينطور نفرمود، پس جمله" إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي" هيچ دلالت ندارد بر اينكه پسر مورد بحث فرزند نوح نبوده، در سابق هم بيان كرديم كه لفظ آيات با اين توجيه سازگاري ندارد.
و اين هم كه گفتند: " اهل كتاب هيچ اختلافي ندارند در اينكه او پسر نوح بوده" محل اشكال است، براي اينكه تورات به كلي از سرگذشت اين پسر نوح كه عرق شده ساكت است.
و در الدر المنثور است كه ابن الانباري در كتابش" المصاحف" و أبو الشيخ از علي (رضي اللَّه عنه) روايت آورده‌اند كه آيه را به شكل" و نادي نوح ابنها" قرائت كرده. «1»
و در همان كتاب است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم، و ابو الشيخ از امام ابي جعفر محمد بن علي (ع) روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه" وَ نادي نُوحٌ ابْنَهُ" فرموده: اين قرائت به لغت و زبان قبيله طي‌ء است، و آن پسر، پسر خود نوح نبوده، بلكه پسر زن او بوده است. «2»
مؤلف: اين روايت را عياشي در تفسير خود از محمد بن مسلم از امام باقر (ع) آورده. «3»
و در تفسير عياشي از موسي بن علاء بن سيابة از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" وَ نادي نُوحٌ ابْنَهُ" فرموده: وي پسر نوح نبوده، بلكه پسر زنش بوده و آيه به زبان قبيله طي‌ء نازل شده كه پسر زن هر كسي را پسر او مي‌خوانند... «4» .
و در همان تفسير از زراره از امام باقر (ع) روايت كرده كه در ذيل كلام نوح كه گفت: " يا بُنَيَّ ارْكَبْ مَعَنا- پسرم با ما سوار شو" فرموده: او پسرش نبود. عرض كردم آخر خود نوح او را پسر خود خوانده و گفته" يا بني"؟ فرمود: درست است كه نوح او را پسر خود خوانده ولي او نمي‌دانسته كه وي پسرش نيست. «5»
مؤلف: بعد از همه اين حرفها روايتي كه بشود به آن اعتماد كرد روايت حسن وشاء از حضرت رضا (ع) است.
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 3، ص 334.
(3 و 4 و 5)تفسير عياشي، ج 2، ص 148.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 370
و در همان تفسير، از ابراهيم بن ابي العلاء از يكي از دو امام باقر و صادق (ع) روايت كرده كه فرمود وقتي خداي تعالي فرمود: " يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي"، زمين با خود گفت مامور شده‌ام تنها آب خودم را فرو ببرم نه آب آسمان را، در نتيجه زمين آب خود را فرو برد، و آب آسمان در اطراف زمين به صورت اقيانوسها باقي ماند. «1»
و در همان كتاب از ابي بصير از امام ابي الحسن موسي بن جعفر (ع) روايتي در باره" جودي" نقل كرده كه در آن آمده: " جودي كوهي است در موصل". «2»
و نيز در همان كتاب از مفضل بن عمر از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" وَ اسْتَوَتْ عَلَي الْجُودِيِّ" فرمود: جودي همان فرات كوفه است. «3»
مؤلف: روايت قبلي را روايات ديگري نيز تاييد مي‌كند.
و در همان كتاب از عبد الحميد بن ابي الديلم از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: بعد از آنكه نوح سوار بر كشتي شد اين خطاب صادر شد كه: " بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" «4» .
و در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ..." مي‌گويد: چنين روايت شده كه كفار قريش مي‌خواستند در مقام معارضه با قرآن برآيند چهل روز دور هم جمع شده طعامهايي از مغز گندم و گوشت گوسفند و شرابي كهنه خوردند تا به خيال خود ذهنشان صاف شود، همين كه مي‌خواستند دست به كار شوند اين آيه به گوششان خورد، لا جرم به يكديگر گفتند: اين كلام كلامي است كه هيچ گفتاري نمي‌تواند شبيه به آن شود، و به هيچ كلام مخلوقي شباهت ندارد، و بناچار از تصميم خود منصرف شدند. «5»

چند بحث قرآني، روايتي، تاريخي و فلسفي پيرامون داستان نوح (ع)..... ص: 370

1-اجمالي از اصل داستان..... ص: 370

نام نوح (ع) در چهل و چند جاي قرآن كريم آمده و در آنها به قسمتي از
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 149.
(2)همان مدرك، ص 150. [.....]
(3)همان مدرك، ص 149.
(4)همان مدرك، ص 151.
(5)مجمع البيان، ج 3، ص 160.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 371
داستان آن جناب اشاره شده، در بعضي موارد بطور اجمال و در برخي بطور تفصيل، ليكن در هيچ يك از آن موارد مانند داستان‌نويسان كه نام، نسب، دودمان، محل تولد، مسكن، شؤون زندگي، شغل، مدت عمر، تاريخ وفات، مدفن و ساير خصوصيات مربوط به زندگي شخصي صاحب داستان را متعرض مي‌شوند به جزئيات آن جناب پرداخته نشده علتش هم اين است كه قرآن كريم كتاب تاريخ نيست تا در آن به شرح زندگي فرد فرد مردم و اينكه چه كسي از نيكان و چه كسي از بدان بوده بپردازد.
بلكه قرآن كريم كتاب هدايت است و از امور گذشتگان آنچه مايه سعادت مردم است متعرض مي‌شود، و براي مردم شرح مي‌دهد كه حق صريح كدام است تا مردم همان را برنامه زندگي خود كرده و در حيات دنيوي و اخروي رستگار گردند، و بسا مي‌شود كه به گوشه‌اي از قصص انبياء و امت‌هاي آنان اشاره مي‌كند تا مردم بفهمند سنت و روش خداي تعالي در ساير امتها چه بوده، تا اگر كسي هست كه مشمول عنايت و موفق به كرامت است عبرت بگيرد، و كسي هم كه چنين نيست آن سرگذشتها را بشنود تا حجت بر او تمام شود.
و داستان نوح (ع) در شش سوره از سوره‌هاي قرآني بطور تفصيل آمده، و آن سوره‌ها عبارتند از: 1- اعراف 2- هود 3- مؤمنون 4- شعراء 5- قمر 6- نوح، و از همه اين موارد مفصل‌تر سوره هود متعرض آن شده، زيرا سرگذشت آن جناب در بيست و پنج آيه يعني از آيه 25 تا 49 طول كشيده است.

2-داستان نوح (ع) در قرآن..... ص: 371

[انحراف تدريجي بشر از فطرت انساني و پيدايش اختلاف طبقاتي بعد از حضرت آدم (ع) و] بعثت و رسالت حضرت نوح (ع)..... ص: 371

بعثت و رسالت نوح (ع) بشر بعد از حضرت آدم (ع) به صورت يك امت ساده و بسيط زندگي مي‌كرد و فطرت انسانيت خود را راهنماي زندگي خود داشت، تا آنكه رفته رفته روح استكبار در او پيدا شد و گسترده گشت، و در آخر، كارش به استعباد يكديگر انجاميد، بعضي بعض ديگر را تحت فرمان خود گرفتند و زير دستان، ما فوق خود را رب خود پنداشتند و همين پندار، بذري بود كه كاشته شد، بذري كه هر زمان و در هر جا كه كاشته شود و سپس جوانه بزند و سبز شود و رشد كند، چيزي به جز دين و ثنيت و اختلاف شديد طبقاتي يعني استخدام ضعفا بوسيله اقويا و برده گرفتن و دوشيدن افراد ذليل بوسيله قدرتمندان را به بار نمي‌آورد، آري همه اختلافها و كشمكشها و خونريزيهاي بشر از آنجا آغاز گرديد.
در زمان نوح (ع) فساد در زمين شايع گشت و مردم از دين توحيد و از سنت
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 372
عدالت اجتماعي رويگردان شده و به پرستش بت‌ها روي آوردند، و خداي سبحان نام چند بت آن روز را كه عبارت بودند از" ود"،" سواع"،" يغوث"،" يعوق" و" نسر" در سوره نوح ذكر كرده.
فاصله طبقاتي روز به روز بيشتر شد، و آنهايي كه از نظر مال و اولاد قوي‌تر بودند حقوق ضعفاء را پايمال كردند و جباران، زير دستان را به ضعف بيشتر كشانيده و طبق دلخواه خود بر آنان حكومت كردند. «1»
در اين زمان بود كه خداي تعالي نوح (ع) را مبعوث كرده و او را با كتاب و شريعتي به سوي آنان گسيل داشت تا از راه بشارت و انذار، به دين توحيد و ترك خدايان دروغين دعوتشان نموده مساوات را در بينشان برقرار سازد. «2»

دين و شريعت نوح (ع)..... ص: 372

بطوري كه از تمامي آيات مربوط به داستان نوح (ع) بر مي‌آيد آن جناب همواره قوم خود را به توحيد خداي سبحان و ترك شرك دعوت مي‌كرد، و بطوري كه از دو سوره نوح و يونس، و سوره آل عمران آيه 19 بر مي‌آيد آنان را به اسلام مي‌خواند، و بطوري كه از سوره هود آيه 28 استفاده مي‌شود از آنان مي‌خواسته تا امر به معروف و نهي از منكر كنند، و نيز همانطور كه از آيه 103 سوره نساء و آيه 8 سوره شورا بر مي‌آيد نماز خواندن را نيز از آنان مي‌خواسته و بطوري كه از آيه 151 و 152 سوره انعام بر مي‌آيد رعايت مساوات و عدالت را نيز از آنان مي‌خواسته، و دعوتشان مي‌كرده به اينكه به فواحش و منكرات نزديك نشوند، راستگو باشند و به عهد خود وفا كنند، و بطوري كه از آيه 41 سوره هود بر مي‌آيد آن جناب اولين كسي بوده كه مردم را دعوت مي‌كرده به اينكه كارهاي مهم خود را با نام خداي تعالي آغاز كنند.

تحمل زحمات طاقت‌فرساي نوح (ع) در كار دعوت: ..... ص: 372

از آيات سوره‌هاي نوح و قمر و مؤمنون بر مي‌آيد كه آن جناب قوم خود را دائما دعوت مي‌كرده به اينكه به خداي تعالي و آيات او ايمان بياورند و در اين دعوت منتهاي جد و جهد را به خرج مي‌داده و شب و روز و آشكارا و پنهان وادارشان مي‌كرده به اينكه حق را بپذيرند، ولي قومش جز به عناد و تكبر خود نمي‌افزودند، هر قدر او دعوت خود را بيشتر مي‌كرده آنان سركشي و كفرشان را بيشتر مي‌كردند و به جز اهل و اولادش وعده اندكي كه از غير آنان ايمان نياوردند، بطوري كه ديگر از ايمان آوردن
__________________________________________________
(1)با استفاده از سوره‌هاي اعراف، هود و نوح.
(2)سوره بقره، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 373
سايرين به كلي مايوس گرديد در آن هنگام به درگاه پروردگار خود شكايت برده و از او طلب نصرت كرد.

مدت زيستن نوح (ع) در ميان قومش: ..... ص: 373

از آيات سوره عنكبوت بر مي‌آيد كه آن جناب نهصد و پنجاه سال مشغول دعوت قوم خود بوده، ولي قوم، او را جز به استهزاء و مسخره كردن و نسبت جنون به او دادن عكس العملي از خود نشان ندادند، آنها وي را متهم مي‌كردند به اينكه منظورش اين است كه به آقايي و سروري بر ما دست يابد، تا آنكه در آخر از پروردگار خود ياري طلبيد. و از آيات سوره هود استفاده مي‌شود كه بعد از اين استنصار، خداي تعالي به وي وحي كرد كه از قومش به جز آن چند نفري كه ايمان آورده‌اند احدي ايمان نمي‌آورد، و آن جناب را در باره قومش تسليت گفت و دلگرمي داد، و بطوري كه از آيات سوره نوح استفاده مي‌شود نوح (ع) قوم خود را به هلاكت و نابودي نفرين كرد، و از خداي تعالي خواست تا زمين را از لوث وجود همه آنان پاك كرده و احدي از آنان را زنده نگذارد، و بطوري كه از آيات سوره هود بر مي‌آيد خداي تعالي به آن جناب وحي كرد كه زير نظر ما و طبق وحي ما كشتي را بساز.

كشتي سازي نوح (ع)..... ص: 373

از آيات سوره هود بر مي‌آيد كه خداي تعالي به آن جناب دستور داد تا كشتي را با تاييد و تسديد او بسازد، و آن جناب شروع به ساختن آن كرد، كه مردم دسته دسته از محل كار آن جناب گذشته و او را مسخره مي‌كردند، چون كشتي آب مي‌خواهد، و كشتي سازي بايد در لب دريا باشد، و آن جناب اين كار را در بياباني بدون آب انجام مي‌داد، و همين باعث مي‌شد كه مردم او را مسخره كنند، و آن جناب در پاسخشان مي‌فرمود اگر امروز شما ما را مسخره مي‌كنيد به زودي خواهيد ديد كه ما شما را مسخره مي‌كنيم و به زودي خواهيد فهميد كه كسي كه دچار عذاب گردد خوار و ذليل و بيچاره مي‌شود، و عذابي كه مي‌آيد عذابي است مقيم و غير قابل زوال و نيز از دو سوره هود و مؤمنون بر مي‌آيد كه خداي عز و جل براي نزول آن عذاب، علامتي قرار داده بود و آن اين بوده كه آب از تنوري بالا مي‌زند.

نزول عذاب و آمدن طوفان: ..... ص: 373

نوح (ع) هم چنان كه از سوره هود و مؤمنون استفاده مي‌شود مشغول ساختن كشتي بود تا اينكه آن را به اتمام رسانيد و امر خداي تعالي مبني بر نزول عذاب صادر شد، و آن تنور شروع به جوشيدن كرد، در اين هنگام خداوند متعال به آن جناب
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 374
وحي فرستاد كه از هر حيوان يك جفت نر و ماده سوار كشتي كند و نيز اهل خود را به جز افرادي كه مقدر شده بود هلاك شوند يعني همسرش كه خيانت كار بود و فرزندش كه از سوار شدن امتناع ورزيده بود و نيز همه آنهايي كه ايمان آورده بودند سوار كند. و از سوره قمر بر مي‌آيد همين كه آنها را سوار كرد خداي تعالي درهاي آسمان را به آبي ريزان باز كرد، و زمين را به صورت چشمه‌هايي جوشان بشكافت، آب بالا و پايين براي تحقق دادن امري كه مقدر شده بود دست به دست هم دادند. و نيز از سوره هود استفاده مي‌شود كه رفته رفته آب زمين را فرا گرفت و بالا آمد و كشتي را از زمين كند، كشتي در موجي چون كوه‌هاي بلند سير مي‌كرد، و طوفان همه مردم روي زمين را فرا گرفت و همه را در حالي كه ستمگر بودند هلاك كرد، و خداي تعالي به آن جناب دستور داده بود همين كه در كشتي مستقر شدند خدا را در برابر اين نعمت كه از شر قوم ستمكار نجاتشان داد حمد بگويند و در پياده شدن از او بركت بخواهند، و نوح (ع) گفت: " الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي نَجَّانا مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" «1» و نيز گفت: " رَبِّ أَنْزِلْنِي مُنْزَلًا مُبارَكاً وَ أَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ" «2» .

پايان يافتن داستان و پياده شدن نوح و همراهانش به زمين: ..... ص: 374

بعد از آنكه طوفان به دليل آيه 77 سوره صافات عالم‌گير شده و مردم روي زمين همه غرق شدند، خداي تعالي به زمين فرمان داد تا آب خود را ببلعد، و به آسمان نيز فرمان داد تا از باريدن بايستد، آب از ظاهر زمين كاسته شد، و كشتي بر بالاي كوه جودي قرار گرفت و فرمان" وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ- دوري باد بر عليه ستمكاران" صادر شد، آن گاه خداي تعالي به نوح وحي كرد كه: اي نوح! از كشتي پايين آي و با سلامي از ناحيه ما و بركاتي بر تو و امت‌هايي كه با تواند پياده شو، كه بعد از اين طوفان، ديگر هيچگاه دچار طوفاني عالم‌گير نخواهند شد چيزي كه هست بعضي از اين نجات يافتگان امت‌هايي هستند كه خدا در دنيا از متاع‌هاي زندگي دنيا برخوردارشان مي‌كند، و سپس عذابي دردناك آنان را فرا مي‌گيرد، پس نوح و همراهان او از كشتي خارج شده و در زمين قرار گرفتند و خدا را به توحيد و اسلام پرستيدند، و زمين را به ارث دست به دست به ذريه‌هاي خود سپردند، و خداي سبحان تنها ذريه نوح را باقي گذاشت. «3»

داستان پسر غرق شده نوح: ..... ص: 374

نوح (ع)هنگامي كه سوار كشتي مي‌شد ديد
__________________________________________________
(1 و 2)سپاس خداي را كه ما را از قوم ستمكار نجات داد، پروردگارا مرا در جايگاه با بركتي فرود آر كه تو بهترين فرود آورندگاني." سوره مؤمنون، آيه 28 و 29"
(3)با استفاده از سوره هود و صافات.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 375
كه يكي از پسرانش سوار نشده، و علتش اين بوده كه به وعده پدرش مبني بر اينكه هر كس از سوار شدن تخلف كند غرق خواهد شد ايمان نداشته، وقتي چشم نوح به او افتاد كه در كناري ايستاده، صدا زد كه اي پسرم بيا با ما سوار شو و با كافران مباش. پسر دعوت پدر را اينطور رد كرد كه من به زودي به يكي از كوه‌ها پناه مي‌برم تا مرا از خطر آب حفظ كند. نوح (ع) گفت: امروز هيچ چيزي نمي‌تواند احدي را از عذاب الهي حفظ كند مگر كسي را كه خدا به او رحم كرده باشد، كه منظورش همان كساني است كه سوار كشتي بودند- پسر نوح به اين پاسخ پدر توجهي نكرد، و چيزي نگذشت كه موج، بين پدر و پسر حائل شده و پسر جزء غرق شدگان گرديد.
نوح (ع) هيچ احتمال نمي‌داد كه پسر در باطن دلش كفر پنهان كرده باشد و تا كنون اگر اظهار اسلام مي‌كرده از باب نفاق بوده باشد، بر خلاف همسرش كه نوح از كفر او خبر داشته، و بطور قطع اگر پسرش را نيز مانند همسرش كافر مي‌دانسته هرگز تقاضاي نجات او را نمي‌كرده، براي اينكه اين خود نوح (ع) بود كه از خداي عز و جل درخواست كرد تا دياري از كفار را زنده نگذارد، و بنا بر حكايت قرآن كريم گفته بود: " رَبِّ لا تَذَرْ عَلَي الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلَّا فاجِراً كَفَّاراً" «1» و نيز خود او بوده كه به حكايت قرآن در دعايش گفته بود: " فَافْتَحْ بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ فَتْحاً وَ نَجِّنِي وَ مَنْ مَعِيَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" «2» و چگونه ممكن است خود او با آگاهي از كفر باطني پسرش مع ذلك نجات او را از خدا بخواهد؟ با اينكه قبلا فرمان خداي تعالي را شنيده بود كه فرمود: " وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ" «3» .
نوح (ع) با حائل شدن موج بين او و فرزندش و در حالي كه بي خبر از كفر باطني پسرش بود دچار اندوهي شديد شد، و پروردگار خود را چنين نداء كرد كه: " رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ" پروردگارا اين پسر من از اهل من است و وعده تو، به اينكه اهل مرا نجات دهي حق است و تو احكم الحاكميني يعني حكمت از حكم هر حاكم ديگري متقن‌تر
__________________________________________________
(1)پروردگارا اين قوم كافر را هلاك كن و دياري از ايشان را بر روي زمين باقي مگذار، كه اگر ايشان را باقي بگذاري بندگان پاك و با ايمانت را گمراه مي‌كنند و فرزندي هم جز بدكار و كافر از آنان به ظهور نمي‌رسد." سوره نوح، آيه 26 و 27".
(2)بارالها! بين من و قوم، حكم فرما و به ما گشايشي عطا كن و من و مؤمناني كه با من همراهند از شر قوم نجات ده." سوره شعراء، آيه 118"
(3)سوره هود، آيه 37".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 376
است، و تو در قضايي كه مي‌راني جور و ستم نمي‌كني و حكمت ناشي از جهل به مصالح واقعي نيست، بنا بر اين لطف كن و به من خبر ده كه واقعيت فرزند من چيست و با اينكه او اهل من است چرا مستوجب عقاب شده است؟ در اينجا عنايت الهي شامل حال نوح شد، و نگذاشت بطور صريح درخواست نجات فرزند خود را كند،- و يا به عبارت ديگر درخواستي كند كه به واقعيت آن علمي ندارد- خداي تعالي در پاسخش به وي وحي فرستاد كه اي نوح پسر تو اهل تو نيست، او عمل غير صالحي است، پس زنهار كه مبادا با من در باره نجات او روبرو شوي و درخواست نجات او را بكني، كه اگر چنين درخواستي كني درخواستي كرده‌اي كه به واقعيت آن آگاهي نداري و من تو را پند مي‌دهم كه مبادا از جاهلان باشي.
بعد از اين وحي، نوح (ع) از واقع امر آگاه شد و به پروردگارش ملتجي گشت كه: پروردگارا من پناه مي‌برم به تو از اينكه از تو چيزي بخواهم كه علمي به واقعيت آن ندارم، و از تو درخواست مي‌كنم كه عنايت شامل حالم بشود و با مغفرتت مرا بپوشاني، و با رحمتت بر من عطوفت كني، كه اگر غير اين كني از زيانكاران خواهم شد.

3-خصائص نوح (ع) [اولين پيامبر اولوا العزم، پدر دوم نسل حاضر بشر و...]..... ص: 376

اشاره

حضرت نوح (ع) اولين پيغمبر اولوا العزم و از بزرگان انبياء (ع) است، كه خداي عز و جل او و ساير انبياء اولوا العزم را بر تمامي بشر مبعوث كرده و با كتاب و شريعت فرستاده است، بنا بر اين، كتاب او اولين كتاب آسماني است كه مشتمل بر شرايع الهي است، و شريعت او نيز اولين شريعت خدايي مي‌باشد.
و آن جناب پدر دوم نسل حاضر بشر است، چون تمامي افراد بشر امروز از طرف پدر و مادر به آن جناب منتهي مي‌شوند و همه ذريه آن حضرتند، كه قرآن كريم در باره‌اش فرمود: " وَ جَعَلْنا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْباقِينَ" «1» و آن جناب پدر بزرگ همه انبياء است، غير آدم و ادريس (ع)، و خداي تعالي در اين باب فرموده: " وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ" «2» .
و آن جناب اولين پيغمبري بوده كه باب تشريع احكام و كتاب و شريعت را گشوده و فتح نمود، و علاوه بر طريق وحي، با منطق عقل و طريق احتجاج با مردم صحبت كرد، بنا بر اين آن جناب ريشه و منشا دين توحيد در عالم است، و بر تمامي افراد موحد عالم كه تا كنون آمده و تا
__________________________________________________
(1)و نژاد و اولاد او را در روي زمين باقي گذاشتيم. سوره صافات، آيه 77"
(2)و در ميان آيندگان براي او نام نيكويي قرار داديم." سوره صافات، آيه 78"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 377
قيامت خواهند آمد منت داشته و همه مرهون اويند، و به همين جهت است كه خداي عز و جل او را به سلامي عام اختصاص داده و هيچ كس ديگر را در آن سلام شريك وي نساخت و فرمود:
" سَلامٌ عَلي نُوحٍ فِي الْعالَمِينَ" «1» .
و باز به همين جهت است كه خداي عز و جل او را از همه عالميان برگزيد و از نيكوكارانش شمرد «2»، و او را عبدي شكور خواند «3»، و او را از بندگان مؤمن خود دانست «4»، و او را عبدي صالح خواند «5» .
و آخرين دعايي كه خداي تعالي از آن جناب نقل فرموده اين است كه به درگاه پروردگارش عرضه داشت: " رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ لا تَزِدِ الظَّالِمِينَ إِلَّا تَباراً" «6» .

داستان نوح (ع) در تورات فعلي..... ص: 377

در تورات در" اصحاح ششم از سفر تكوين" در باره آن جناب چنين آمده كه وقتي مردم در روي زمين زاد و ولد را شروع كردند و دختراني برايشان پيدا شد، پسران خدا- كه منظور پيغمبران هستند- ديدند دختران مردم زيبايند لا جرم از آن دختران هر چه را اختيار مي‌كردند همسر خود مي‌ساختند. رب- يعني خداي تعالي- گفت روح من در انسان دائما داوري نخواهد كرد زيرا كه او نيز بشر است- آزاد است و اراده دارد- و روزگار او به صد و بيست سال رسيده بود، و در زمين طاغوتها در آن ايام بودند- هم چنان كه بعد از آن نيز بوده‌اند- چون فرزندان خدا (انبياء) داخل بر دختران مردم شدند و دختران براي آنان اولاد آوردند، و جباراني پديد آمد كه از همان روزگاران نخستين اسم داشتند.
و چون رب ديد شر انسان در زمين زياد شد و تمامي خاطرات فكري قلب بشر همه روزه
__________________________________________________
(1)سلام بر نوح در همه ادوار عالم بشريت تا روز قيامت." سوره صافات، آيه 79"
(2)سوره انعام، آيه 84 و سوره صافات، آيه 80. [.....]
(3)سوره اسري آيه 3.
(4)سوره صافات، آيه 81.
(5)سوره تحريم، آيه 10.
(6)بارالها مرا و پدر و مادرم را و عموم كساني كه با داشتن ايمان به خانه من در مي‌آيند و عموم مؤمنين و مؤمنات را بيامرز، و در باره ستمگران به جز تبار و هلاكت ميفزا." سوره نوح، آيه 28"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 378
شر شد، رب غصه‌دار شد كه ديد عمل انسان در زمين اينطور شده، و در قلب خود تاسف خورد، به ناچار فرمان داد كه جنس اين بشر را كه من آفريده‌ام از روي زمين محو كنيد، هم انسان را و هم همه چهارپايان و جنبندگان و مرغان هوا را، براي اينكه من از اعمالي كه آنها كردند محزون شدم، و اما نوح، نعمت را در چشم رب بديد.
اينها همه فرزندان نوحند، و نوح مردي نيكوكار و در ميان اقران و نزديكان خود مردي كامل بود و با خدا سير مي‌كرد، و براي او سه فرزند متولد شد به نامهاي" سام"،" حام"،" و يافث"، و زمين در پيش روي خدا فاسد شده و پر از ظلم گرديد، و خدا زمين را ديد كه فاسد شده، زيرا هر فردي از افراد بشر طريقه‌اش در زمين فاسد شد.
آن گاه خدا به نوح فرمود كه عمر كل بشريت بسر آمده و دارم مي‌بينم كه به زودي نابود مي‌شوند، براي اينكه زمين از رفتار آنان پر از ظلم شده، و من نابود كننده آنان و نابود كننده زمينم، تو براي خودت از چوب" جفر" سفينه‌اي بساز و در آن كشتي خانه‌هايي جدا جدا بساز، و از داخل و خارج، آن را قيرمالي كن، و آن را بدين منوال مي‌سازي كه طولش سيصد ذراع، عرضش پنجاه ذراع و بلنديش سي ذراع باشد، و براي آن پنجره‌اي به بلندي يك ذراع قرار مي‌دهي، و درب ورودي آن را كه مي‌سازي در دو سمت آن مسكن‌هايي روي هم، يعني به صورت سه طبقه بالا و پايين و متوسط درست مي‌كني، كه اينك من دارم طوفان آب بر روي زمين را مي‌آورم، تا تمامي اهل زمين و هر جسد داراي روح و حيات را كه در زير آسمان است هلاك كنم، همه جانداران روي زمين مي‌ميرند، ولي من عهدم را با تو استوار مي‌دارم، تو و فرزندان و همسرت و همسر فرزندانت داخل كشتي مي‌شويد، و از هر جاندار صاحب جسد يك جفت داخل كشتي مي‌كني تا نسل آنها از بين نرود، و بايد اين يك جفت نر و ماده باشند، از مرغان ماده‌اش از جنس نرش باشد، از چهارپايان نيز همجنس باشد، از تمامي جنبندگان زمين همه همجنس باشند، خود اين جنبندگان نزد تو مي‌آيند تا نسلشان باقي بماند، و تو نيز براي خودت از هر طعام خوردني فراهم بياور و در كشتي نزد خود جمع كن تا هم طعام تو باشد و هم طعام آن جانداران، نوح بر حسب دستوري كه خداي تعالي داده بود عمل كرد.
و در اصحاح هفتم از سفر تكوين مي‌گويد، رب به نوح گفت: تو و همه فرزندانت داخل كشتي شويد، زيرا من تو را از ميان نسل موجود بشر مردي نيكوكار ديدم، و از همه چهارپاياني كه پاك هستند را هفت تا هفت تا به صورت نر و ماده نزد خود نگه دار، و از آنهايي كه ناپاكند تنها دو به دو نگه دار، كه آنها نيز بايد نر و ماده باشند، از مرغان نيز هفت‌تا هفت‌تا به صورت نر و ماده پيش خود ببر تا نسل آنها در روي زمين باقي بماند زيرا كه من نيز بعد از هفت روز ديگر،
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 379
چهل روز و چهل شب بر زمين مي‌بارانم، و در روي زمين هر موجود استواري كه ساخته‌ام را محو مي‌كنم، نوح بر حسب آنچه خدا امر كرده بود عمل كرد.
بعد از آنكه نوح به سن ششصد سالگي رسيد طوفان زمين را فرا گرفت و نوه و فرزندان و همسر خودش و همسران پسرانش از روي آب طوفان داخل كشتي شدند، هر جنبنده‌اي هم كه در زمين بود- چه پاكش و چه ناپاكش- همانطور كه خدا به نوح فرمان داده بود به صورت نر و ماده و دو تا دو تا داخل كشتي شدند.
و بعد از هفت روز چنين شد كه آبهاي طوفان، زمين را فرا گرفت، و اين حادثه در ششصدمين سال عمر نوح و در روز هفدهم ماه دوم بود و در آن روز همه چشمه‌هاي وسيع و بزرگ جوشيدن گرفت و طاقهاي آسمان باز شد، و چهل روز و چهل شب باران بباريد، و در همان روز، نوح و همسرش و فرزندانش" سام" و" حام" و" يافث" با همسرانشان داخل در كشتي شدند، و تمامي مرغان با ماده‌هاي همجنس خود، و همه پرندگان كوچك داراي بال داخل بر نوح در درون كشتي شدند، و از هر جاندار داراي جسد جفت جفت به درون كشتي در آمدند، و از هر جنبنده داراي جسد كه وارد مي‌شدند نر و ماده وارد مي‌شدند، همانطور كه خدا دستور داده بود، آن گاه خدا درب كشتي را بر نوح بست.
و طوفان چهل روز در زمين ادامه داشت، آب بي اندازه زياد شد، كشتي آن قدر بالا رفت كه بر بالاي همه زمين قرار گرفت و روي آبها حركت مي‌كرد، آب جدا زياد و عظيم بود حتي تمامي كوه‌هاي بلندي كه در زير آسمان بود پانزده ذراع زير آب فرو رفتند، باز آب رو به فزوني داشت، بطوري كه ديگر اثري از كوه‌ها باقي نماند، در نتيجه تمامي جانداران صاحب جسد از مرغان و چهار پايان و وحشي‌ها و تمامي خزندگاني كه روي زمين مي‌خزيدند و تمامي مردم و تمامي موجوداتي كه بويي از روح حيات را در دماغ داشتند همه مردند، البته آنهايي كه در خشكي زندگي مي‌كردند، و خدا تمامي موجوداتي كه بر روي زمين استوار بود از بين برد، چه انسانها و چه چهار پايان و چه حشرات و چه مرغان، همگي از روي زمين محو شدند تنها نوح و همراهانش در كشتي باقي ماندند، و باز آب هم چنان تا مدت صد و پنجاه روز رو به فزوني داشت.
تورات، سپس در" اصحاح هشتم از سفر تكوين" مي‌گويد: خدا به ياد نوح و همه وحوش و چهار پاياني كه در كشتي با او بودند افتاد، و بادي را بر زمين عبور داد كه در نتيجه آبها آرام گرفتند و جلو چشمه‌هاي زمين و درهاي آسمان گرفته شد، آسمان ديگر نباريد و آبهايي كه از زمين جوشيده بود به تدريج به زمين برگشت، و بعد از صد و پنجاه روز آب كاهش يافت و كشتي
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 380
در روز هفدهم در ماه هفتم بر بالاي جبال آرارات مستقر گرديد، و آب تا ماه دهم، همه روزه فرو مي‌نشست تا اينكه در دهه اول آن ماه قله‌هاي كوه‌ها سر از آب در آورد.
و بعد از چهل روز چنين شد كه نوح پنجره‌اي را كه براي كشتي درست كرده بود باز كرد، و كلاغ را از درون كشتي رها ساخت، كلاغ همه جا سرگردان بال مي‌زد و به نزد نوح برنگشت تا آنكه زمين به كلي خشك شد و آب در آن فرو رفت بعد از كلاغ كبوتر را رها ساخت تا ببيند آيا آب در روي زمين كم شده يا نه، و چون كبوتر جاي خشكي نيافت تا منزل كند به ناچار به نزد نوح و به كشتي برگشت چون آب هنوز همه روي زمين را پوشانده بود، نوح دست خود را دراز كرد و كبوتر را گرفته به نزد خود در داخل كشتي برد. و باز هفت روز ديگر در كشتي درنگ كرده مجددا كبوتر را از داخل كشتي رها ساخت، كبوتر هنگام عصر نزد نوح برگشت، در حالي كه يك برگ سبز زيتون به منقار داشت، نوح فهميد كه آب از روي زمين فروكش كرده و كم شده است هفت روز ديگر مكث كرد، باز كبوتر را رها ساخت اين دفعه ديگر به نزد نوح برنگشت.
و در اول ماه ششصد و يكمين سال از عمر نوح بود كه آب به كلي فرو رفته و نوح پرده كشتي را برداشت و چشمش به زمين افتاد و ديد كه آب به كلي فرو رفته، و در روز بيست و هفتم ماه دوم بود كه زمين خشك شد.
آن گاه خداي تعالي با نوح چنين گفتگو كرد كه اي نوح! تو و همسر و فرزندانت و همسران ايشان از كشتي خارج شويد و همه حيواناتي كه صاحب جسد هستند و در كشتي با تو بودند و همه جنبندگاني كه در زمين حركت مي‌كنند را از كشتي خارج كن، و در زمين توالد و تناسل را براه بينداز، و عده انسانها را زياد كن، نوح و فرزندانش و همسر خود و همسر فرزندانش و همه حيوانات و جنبندگان و همه مرغان با همجنس و همنوع خود از كشتي خارج شدند.
و نوح قربانگاهي براي رب بنا كرد، و از هر چهار پا و پرنده پاك يكي بگرفت، آن گاه سوختني‌ها، يعني هيزمها را به بالاي قربانگاه برد، رب چون اين را ديد نسيم رضايت را وزانيد در قلب خودش با خود گفت ديگر هرگز زمين را به خاطر انسان لعنت نمي‌كنم و به صرف تصور اينكه قلب انسان از روزي كه پديد آمده شرير بوده تمامي جانداران زمين را مانند اين دفعه هلاك نمي‌كنم و مقرر مي‌دارم مادامي كه زمين برجا است در زمين زراعت باشد و در آن سرما و گرما، تابستان و زمستان، و روز و شب باشد و هرگز اين نظام را بر هم نمي‌زنم.
و در اصحاح نهم از سفر تكوين آمده كه خدا نوح و فرزندانش را مبارك كرد، و به نسل آنان بركت داد، و به آنان فرمود: توالد كنيد وعده نفرات بشر را زياد كنيد و زمين را از انسانها پر ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 381
سازيد، و بايد كه ترس و وحشت شما- تنها بر جان خودتان نباشد بلكه- حيوانات زمين و كل مرغان آسمان با كل جنبندگان بر روي زمين و كل ماهيان دريا باشد چون من كل جنبندگان زنده را به دست شما سپرده‌ام تا براي شما طعامي باشد، هم چنان كه همه گياهان سبز را به شما سپرده‌ام تنها از هر حيواني خون آن و جنابتش را نخوريد، و من، تنها براي شما خونخواهي مي‌كنم- نه براي ساير جانداران- خون شما را طلب مي‌كنم، چه از حيواني كه خونتان را ريخته باشند و چه از انساني كه چنين كرده باشد، خون انسان را از كسي كه خون برادرش را ريخته طلب مي‌كنم، آري ريزنده خون انسان خونش ريخته مي‌شود، چون خدا انسان را به شكل خود درست كرده، به همين جهت بايد كه از راه توالد و تناسل عدد انسانها را در زمين بسيار كنيد.
خدا با نوح و فرزندانش سخن گفت، و در سخنش چنين فرمود: اينك من ميثاق خود را با شما مي‌بندم، هم با شما و هم با نسل شما كه بعد از شما مي‌آيد، و هم با هر نفس زنده‌اي كه با شما- در كشتي- بودند چه مرغان و چه چهار پايان، و همچنين كل وحوش زمين كه با شما بودند و با شما از كشتي خارج شدند حتي همه جنبندگان زمين، ميثاق خود را با شما محكم كردم كه هيچ يك از شما جانداران داراي جسد، نسلش به وسيله طوفان منقرض نشود، و اينكه از اين به بعد ديگر طوفاني كه زمين را ويران سازد پيش نياورم، و اما علامت اين ميثاق كه من بين خود و شما بسته و استوار كرده‌ام- كه كل صاحبان نفس زنده كه با شما هستند تا قرنهاي آينده از طوفان ويرانگر ايمن باشند- اين است كه من قوس خودم را در ابرها نهادم، تا علامت ميثاقي باشد كه بين من و بين زمين بسته شد، و در نتيجه از اين پس هر گاه ابري را بر زمين بگسترانم قوس خود را در ابر مي‌بينم و به ياد ميثاقي كه بين خود و شما و هر صاحب نفس زنده و داراي جسد بسته‌ام مي‌افتم، و همين باعث مي‌شود كه طوفان ويرانگر بپا نكنم و هر حيوان صاحب جسد را هلاك نسازم.
پس هر زمان كه قوس در ابر باشد من آن را مي‌بينم تا به ياد ميثاقي بيفتم كه تا ابد بين خدا و بين هر صاحب نفس زنده در كل جسدهاي ساكن در زمين بسته شده و خدا به نوح گفت اين است آن علامتي كه مرا به ياد ميثاقي مي‌اندازد كه من بين خود و بين هر صاحب جسدي بر روي زمين بسته‌ام.
آن پسران نوح كه با نوح از كشتي خارج شدند عبارت بودند از سام و حام و يافث، و حام پدر كنعان است، و اين سه نفر، پسران نوح بودند كه تمامي انسانهاي روي زمين از اين سه تن شعبه شعبه شدند.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 382
و نوح در ابتداء، كشاورز بود و درخت انگور مي‌كاشت، وقتي شراب خورد و مست شد و در حال مستي لخت و عريان داخل خيمه‌اش شد، حام كه پدر كنعان باشد عورت پدرش را ديد و به دو برادرش كه در خارج خيمه بودند خبر داد، پس سام و يافث ردائي (پوششي) را به دوش خود گرفته از پشت سر به روي پدر انداختند، و عورت پدر خود را پوشاندند، در حالي كه صورت خود را به طرف پشت برگردانده بودند كه عورت پدر را نبينند.
همين كه پدر از مستي به هوش آمد و ملتفت شد كه پسر كوچكش چه كرده، گفت:
كنعان ملعون باد، بنده بندگان برادران خود باشد و گفت: مبارك باد" يهوه" خداي سام، و كنعان بنده او باشد، تا خدا" يافث" را وسعت دهد و در خيمه‌هاي سام، مسكن گزيند و كنعان عبد او باشد.
نوح بعد از ماجراي طوفان، سيصد و پنجاه سال زندگي كرد و مجموعا عمر نوح نهصد و پنجاه سال بود، و بعد از آن از دنيا رفت. اين بود آنچه كه از تورات مورد حاجت ما بود.

[موارد مخالفت و تفاوت داستان نوح (ع) در تورات با آنچه در قرآن آمده است]..... ص: 382

و اين بيان- بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد- از چند جهت مخالف با بيان قرآن است:
1- در تورات هيچ نامي از غرق شدن همسر نوح نيامده بلكه تصريح كرده به اينكه او با شوهرش داخل كشتي شد، و بعضي اينطور توجيه كرده‌اند كه شايد نوح دو همسر داشته، يكي غرق شده و ديگري نجات يافته.
2- در تورات نامي از پسر نوح كه غرق شد نيامده در حالي كه قرآن كريم سرگذشت او را آورده است.
3- در تورات سخني از مؤمنين به نوح در ميان نيامده و تنها نام نوح و خانواده‌اش، و فرزندان و همسر فرزندانش آمده است.
4- در تورات، مجموعا عمر نوح را نهصد و پنجاه سال ذكر كرده، در حالي كه از ظاهر قرآن عزيز بر مي‌آيد كه نهصد و پنجاه سال آن مدتي است كه نوح (ع) قبل از حادثه طوفان در بين مردمش به كار دعوت پرداخته، و در اين زمينه فرموده: " وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلي قَوْمِهِ فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلَّا خَمْسِينَ عاماً فَأَخَذَهُمُ الطُّوفانُ وَ هُمْ ظالِمُونَ" «1» .
5- مساله قوس قزحي كه تورات آن را وسيله ياد آوري خدا ذكر كرده، و مساله فرستادن كلاغ و كبوتر كه به عنوان خبرگيري از فروكش شدن آب آورده، و نيز خصوصياتي كه براي
__________________________________________________
(1)و همانا ما نوح را به سوي قومش گسيل داشتيم و او مدت نهصد و پنجاه سال در بين آنان بود، پس از آن، طوفان ايشان را در حالي كه هم چنان ظالم بودند- و به نوح ايمان نياورده بودند- بگرفت." سوره عنكبوت، آيه 14"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 383
كشتي ذكر كرده، از عرض و طول و ارتفاع و سه طبقه بودن آن، و مدت طوفان و بلندي آب طوفان و غيره، قرآن كريم از ذكر آنها ساكت است، و بعضي از آنها مطالبي است كه بعيد به نظر مي‌رسد، نظير مساله قوس قزح، كه خداي تعالي با آن ميثاق ببندد، و امثال اين معاني در قصه‌سرايي‌هاي صحابه و تابعين در داستان نوح (ع) زياد است كه بيشتر آن سخنان به جعليات اسرائيلي شبيه‌تر است.

4-در تواريخ و اسطوره‌هاي ساير ملل در باره طوفان چه آمده است؟..... ص: 383

صاحب المنار در تفسير خود مي‌گويد در تواريخ امت‌هاي قديم نيز جسته و گريخته ذكري از مساله طوفان آمده، بعضي از آن سخنان با مختصر اختلافي مطابق با خبري است كه در سفر تكوين تورات آمده و بعضي ديگر با مختصر توافقي مخالف آن است.
و از همه اخبار نزديك‌تر به خبر سفر تكوين، اخبار كلدانيان است، و اينان همان قومي هستند كه حادثه نوح در سرزمينشان رخ داد" برهوشع" و" يوسيفوس" از اين قوم نقل كرده‌اند كه زماني كه" زيزستروس" بعد از اينكه پدرش" اوتيرت" از دنيا رفت، در عالم رؤيا ديد كه- به او گفتند- به زودي آبها طغيان مي‌كند، و تمام افراد بشر غرق مي‌شوند، و به او دستور دادند كه سفينه‌اي بسازد تا به وسيله آن خودش و اهل بيت و خواص و دوستانش را از غرق شدن حفظ كند، او نيز چنين كرد، و اين روايت بدين جهت كه طوفان را مخصوص دوران جباراني دانسته كه فساد را در زمين گسترش دادند و خدا آنان را با عذاب طوفان عقاب كرد، مطابق روايت سفر تكوين است.
بعضي از انگليسي‌ها به الواحي از آجر دست يافتند كه در آن اين روايت با حروف ميخي نوشته شده و متعلق به دوره" آشور بانيپال" بود، يعني حدود ششصد و شصت سال قبل از ميلاد مسيح بوده و خود آن از نوشته‌اي متعلق به قرن هفتم قبل از ميلاد نقل شده بود، در نتيجه نمي‌تواند از سفر تكوين تورات گرفته شده باشد چون قديمي‌تر از آن بوده است.
يونانيها نيز خبري از طوفان، روايت كرده‌اند و اين خبر را افلاطون در كتابش به اين مضمون آورده كه: كاهنان مصري به" سولون"- حكيم يوناني- گفتند: آسمان، طوفاني در زمين بپا كرد كه وضع زمين را به كلي تغيير داد و چند نوبت و به طرق مختلف بشر روي زمين هلاك گرديد، و اين امر باعث شد كه انسانهاي عصر جديد هيچ اثر و معارفي از آثار انسانهاي ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 384
قبل از خود را در دست نداشته باشند" مانيتون" داستان طوفان را آورده و تاريخ آن را بعد از" هرمس اول" كه بعد از" ميناس اول" بوده ذكر كرده است، و به حسب اين نقل نيز، تاريخ طوفان قديم‌تر از تاريخي است كه تورات براي آنان ذكر كرده. و از قدماي يونان روايت شده كه در قديم طوفاني عالم‌گير حادث شد و همه روي زمين را فرا گرفت، تنها" دوكاليون" و همسرش" بيرا" از آن نجات يافتند.
و از قدماي فرس- ايرانيان- نيز روايت شده كه گفته‌اند خدا طوفاني بپا كرد و زمين را كه به دست اهريمن- خداي شرور- مالامال از فساد و شر شده بود غرق كرد، و گفته‌اند كه اين طوفان نخست از داخل تنوري آغاز گرديد، تنوري كه در خانه عجوزه (زول كوفه) واقع بود و اين عجوزه هميشه نان خود را در اين تنور مي‌پخت، و ليكن مجوسيان منكر طوفاني عالم‌گير بوده و گفته‌اند كه طوفان مورد بحث تنها در سرزمين عراق بوده و دامنه‌اش تا به حدود كردستان نيز كشيده شده بود.
قدماي هند نيز وقوع طوفان را ثبت كرده و آن را به شكلي خرافي روايت كرده و هفت بار دانسته‌اند، و در باره آخرين طوفان گفته‌اند: پادشاه هنديان و همسرش در يك كشتي عظيم كه آن را به امر اللَّه خود" فشنو" ساخته و با ميخ و ليف خرما محكم كرده بود نشستند و از غرق نجات يافتند، و اين كشتي بعد از طوفان و فروكش شدن آب بر كوه" جيمافات"- هيماليا- به زمين نشست. ولي" برهمي‌ها" مانند مجوسيان منكر طوفاني عمومي هستند كه همه سرزمين هند را گرفته باشد، و مساله تعدد وقوع طوفان از ژاپني‌ها و چيني‌ها و برزيلي‌ها و مكزيكي‌ها، و اقوامي ديگر نيز روايت شده، و همه اين روايات متفقند در اينكه سبب پيدايش اين طوفان ظلم و شرور انسانها بوده، كه خداي تعالي آنان را به اين وسيله عقاب كرده است. «1»
در كتاب" اوستا" كه كتاب مقدس مجوسيان است در نسخه‌اي كه به زبان فرانسه ترجمه و در پاريس چاپ شده آمده است كه" اهورامزدا" به" ايما" (كه به اعتقاد مجوسيان همان جمشيد پادشاه است) وحي كرد كه به زودي طوفاني واقع خواهد شد و همه زمين غرق خواهد گشت، و به او دستور داد تا چهارديواري بسيار بلندي بسازد بطوري كه هر كس داخل آن قرار بگيرد از غرق شدن محفوظ بماند. و نيز به او دستور داد تا از زنان و مرداني كه صالح براي نسل باشند جماعتي را برگزيده و در آن چهار ديواري جاي دهد، و همچنين از هر جنسي اجناس
__________________________________________________
(1)المنار، ج 11، ص 101- 105.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 385
مختلف حيوانات يك نر و ماده داخل چهار ديواري كند، و در داخل چهار ديواري اطاقها و سالن‌هايي در چند طبقه بسازد تا انسانهايي كه در آنجا جمع مي‌شوند در آن اطاقها منزل كنند، و همچنين حيوانات و جانوران و مرغان نيز در آن جاي داشته باشند، و نيز به وي دستور داد تا در داخل آن چهار ديواري، درختان ميوه‌اي كه مورد حاجت مردم باشد بكارد و حبوباتي كه مايه ارتزاق جانداران است كشت و زرع كند تا در نتيجه زندگي به كلي از روي زمين قطع نشود و كساني باشند كه در آينده زمين را آباد كنند.
و در تاريخ ادب هند بطوري كه" عبد الوهاب نجار" در قصص الانبياي خود آورده، در باره داستان نوح آمده: در هنگامي كه" مانو" (پسر اله به اعتقاد وثني مسلك‌ها) داشت دست خود را مي‌شست، ناگهان يك ماهي به دستش آمد كه مايه دهشت وي شد، چون ماهي سخن مي‌گفت و از او مي‌خواست كه وي را از هلاكت نجات دهد و به او وعده مي‌داد كه اگر چنين كند او نيز" مانو" را در آينده از خطري عظيم نجات مي‌دهد، و آن خطر عظيم و عالم‌گير كه ماهي از آن خبر مي‌داد عبارت بود از طوفاني كه به زودي همه مخلوقات را هلاك مي‌كند، و بنا بر اين شرط، مانو آن ماهي را در مرتبان حفظ كرد.
وقتي ماهي بزرگ شد به" مانو" از سالي خبر داد كه در آن سال طوفان واقع مي‌شود، و سپس راه نجات را نيز به او آموخت و آن اين بود كه كشتي بزرگي درست كند و هنگام بپا شدن طوفان داخل آن كشتي گردد، و مي‌گفت من تو را از طوفان نجات مي‌دهم، در نتيجه مانو دست به كار ساختن كشتي شد، و ماهي آن قدر بزرگ شد كه ديگر در مرتبان جاي نگرفت و به ناچار مانو آن را به دريا افكند.
چيزي نگذشت كه طوفان همانطور كه ماهي گفته بود آمد و وقتي مانو داخل كشتي مي‌شد دوباره ماهي نزد او آمد و كشتي مانو را به شاخي كه بر سر خود داشت بست و آن را به طرف كوه‌هاي شمالي كشيد و در آنجا مانو كشتي را به درختي بست و چون آب فروكش نمود و زمين خشك شد مانو تنها ماند.

5-آيا نبوت نوح (ع)، جهاني و براي همه بشر بوده؟..... ص: 386

اشاره

در اين مساله آراء و نظريه علماء با هم اختلاف دارد، آنچه در نزد شيعه معروف است اين است كه رسالت آن جناب عموميت داشته و آن جناب بر كل بشر مبعوث بوده، و از طرق اهل بيت (ع) نيز رواياتي دال بر اين نظريه وارد شده، رواياتي كه آن جناب را از
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 386
انبياء اولوا العزم شمرده، و اولوا العزم در نظر شيعه عبارتند از: " نوح"،" ابراهيم"،" موسي"،" عيسي"، و" محمد" (ص) كه بر عموم بشر مبعوث بودند.

[شرحي در مورد نبوت و بعثت انبياء و جواب به بعض اهل سنت كه منكر عموميت رسالت نوح (ع) هستند]..... ص: 386

و اما بعضي از اهل سنت معتقدند به عموميت رسالت آن جناب و اعتقاد خود را مستند كرده‌اند به ظاهر آياتي همانند" رَبِّ لا تَذَرْ عَلَي الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً" «1» و: " لا عاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلَّا مَنْ رَحِمَ" «2» و: " وَ جَعَلْنا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْباقِينَ" «3» كه دلالت دارند بر اينكه طوفان تمامي روي زمين «4» را فرا گرفت. و نيز به روايات صحيحي در مساله شفاعت استناد كرده‌اند كه مي‌گويد: نوح اولين رسولي است كه خداي تعالي به سوي اهل زمين گسيل داشته است، و لازمه اين حديث آن است كه آن جناب بر همه اهل زمين مبعوث شده باشد.
بعضي ديگر از اهل سنت منكر اين معنا شده و به روايت صحيحي از رسول خدا (ص) استدلال كرده‌اند كه فرموده است هر پيغمبري تنها بر قوم خود مبعوث شده ولي من بر همه بشر مبعوث شده‌ام، و از آياتي كه دسته اول به آنها استدلال كرده‌اند پاسخ داده‌اند به اينكه آن آيات قابل توجيه و تاويل است، مثلا ممكن است كه منظور از كلمه" ارض- زمين" همان سرزميني باشد كه قوم نوح در آن سكونت داشته و وطن آنان بوده است هم چنان كه فرعون در خطابش به موسي و هارون گفت: " وَ تَكُونَ لَكُمَا الْكِبْرِياءُ فِي الْأَرْضِ" «5» .
پس معناي آيه اول اين مي‌شود كه: پروردگارا! دياري از كافران قوم مرا در اين سرزمين زنده نگذار. و همچنين مراد از آيه دوم اين مي‌شود كه: امروز براي قوم من هيچ حافظي از عذاب خدا نيست. و مراد از آيه سوم اين مي‌شود كه: ما تنها ذريه نوح را باقيمانده از قوم او قرار داديم.
و ليكن حق مطلب اين است كه در كلام اهل سنت آن طور كه بايد حق بحث ادا نشده و آنچه سزاوار است گفته شود اين است كه: پديده نبوت اگر در مجتمع بشري ظهور پيدا كرده است به خاطر نيازي واقعي بوده كه بشر به آن داشته و به خاطر رابطه‌اي حقيقي بوده كه بين
__________________________________________________
(1)پروردگارا از كافران دياري بر روي زمين باقي مگذارد." سوره نوح، آيه 26"
(2)تفسير قرآن العظيم، ج 4، ص 427.
(3)سوره هود ايه 43.
(4)تنها ذريه نوح را باقي گذاشتيم." سوره صافات، آيه 77"
(5)منظور شما اين است كه كبريايي در زمين را از ما بگيريد و به خود اختصاص دهيد." سوره يونس، آيه 78"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 387
مردم و پروردگارشان برقرار بوده است و اساس و منشا اين رابطه يك حقيقت تكويني بوده نه يك اعتبار خرافي، براي اينكه يكي از قوانيني كه در نظام عالم هستي حكم فرما است قانون و ناموس تكميل انواع است، ناموسي كه هر نوع از موجودات را به سوي غايت و هدف هستيش هدايت مي‌كند هم چنان كه قرآن كريم هم فرمود: " الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّي وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي" «1» و نيز فرمود: " الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" «2» .

[انسان در مسير كمالي خود (به طبع ثانوي) ناچار از حيات اجتماعي و تعاوني است]..... ص: 387

پس هر نوع از انواع موجودات عالم از آغاز تكون و وجودش به سوي كمالش حركت مي‌كند و رو به سوي آن هدفي دارد كه منظور از خلقتش آن هدف بوده، هدفي كه خير و سعاد آن موجود در آن است، نوع انساني نيز يكي از اين انواع است و از اين ناموس كلي مستثناء نيست، او نيز كمال و سعادتي دارد كه به سوي رسيدن به آن در حركت است و افرادش به صورت انفرادي و اجتماعي متوجه آن هدفند.
و به نظر ما اين معنا ضروري و بديهي است كه اين كمال براي انسان به تنهايي دست نمي‌دهد براي اينكه حوائج زندگي انسان يكي دو تا نيست و قهرا اعمالي هم كه بايد براي رفع آن حوائج انجام دهد از حد شمار بيرون است در نتيجه عقل عملي كه او را وادار مي‌سازد تا از هر چيزي كه امكان دارد مورد استفاده‌اش قرار گيرد استفاده نموده و جماد و نبات و حيوان را استخدام كند، همين عقل عملي او را ناگزير مي‌كند به اينكه از اعمال غير خودش يعني از اعمال همه همنوعان خود استفاده كند.
چيزي كه هست افراد نوع بشر همه مثل همند و عقل عملي و شعور خاصي كه در اين فرد بشر هست در همه افراد نيز هست همانطور كه اين عقل و شعور، اين فرد را وادار مي‌كند به اينكه از همه چيز بهره‌كشي كند همه افراد ديگر را نيز وادار مي‌كند، و همين عقل عملي، افراد را ناچار ساخته به اينكه اجتماعي تعاوني تشكيل دهند يعني همه براي همه كار كنند و همه از كاركرد هم بهره‌مند شوند، اين فرد از اعمال سايرين همان مقدار بهره‌مند شود كه سايرين از اعمال وي بهره‌مند مي‌شوند و اين به همان مقدار مسخر ديگران شود كه ديگران مسخر وي مي‌شوند، هم چنان كه قرآن كريم به اين حقيقت اشاره نموده مي‌فرمايد: " نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيًّا" «3» .
__________________________________________________
(1)آن خدايي كه (عالم را) بيافريد و هر چه آفريد به بهترين وجه آفريد كه از آن بهتر تصور نمي‌شود و آن خدايي كه هر چيزي را تقدير و اندازه‌اي داد سپس هدايت فرمود." سوره اعلي، آيه 2 و 3"
(2)آن خدايي كه خلقت هر چيزي را بداد و سپس هدايت كرد." سوره طه، آيه 50"
(3)ما معيشت آنان را در زندگي دنيا بين آنان تقسيم كرده و بعضي را به درجات ما فوق بعضي ديگر رسانديم تا يكديگر را مسخر كنند." سوره زخرف، آيه 32" [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 388
و اينكه گفتيم بناي زندگي بشر بر اساس اجتماع تعاوني است، وضعي است اضطراري و اجتناب ناپذير، يعني وضعي است كه حاجت زندگي از يك سو و نيرومندي رقيبان از سوي ديگر براي انسان پديد آورده. پس اگر انسان مدني و تعاوني است در حقيقت به طبع ثانوي چنين است نه به طبع اولي زيرا طبع اولي انسان اين است كه از هر چيزي كه مي‌تواند انتفاع ببرد استفاده كند حتي دسترنج همنوع خود را به زور از دست او بربايد و شاهد اينكه طبع اولي انسان چنين طبعي است كه در هر زمان فردي از اين نوع قوي شد و از ديگران بي نياز گرديد و ديگران در برابر او ضعيف شدند به حقوق آنان تجاوز مي‌كند و حتي ديگران را برده خود ساخته و استثمارشان مي‌كند يعني از خدمات آنها استفاده مي‌كند بدون اينكه عوض آن را به ايشان بپردازد، قرآن كريم نيز به اين حقيقت اشاره نموده و فرموده است: " إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ" «1» و نيز فرموده: " إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغي أَنْ رَآهُ اسْتَغْني إِنَّ إِلي رَبِّكَ الرُّجْعي" «2» .

[ضرورت وجود قانون در حيات اجتماعي بشر]..... ص: 388

اين نيز بديهي و مسلم است كه اجتماع تعاوني در بين افراد وقتي حاصل شده و بطور كامل تحقق مي‌يابد كه قوانيني در بين افراد بشر حكومت كند و وقتي چنين قوانيني در بشر زنده و نافذ مي‌ماند كه افرادي آن قوانين را حفظ كنند، و اين حقيقتي است كه سيره مستمره نوع بشر شاهد صدق و درستي آن است و هيچ مجتمعي از مجتمعات بشري چه كامل و چه ناقص، چه متمدن و چه منحط نبوده و نيست مگر آنكه رسوم و سنت‌هايي در آن حاكم و جاري است حال يا به جرياني كلي و يا به جرياني اكثري، يعني يا كل افراد مجتمع به آن سنت‌ها عمل مي‌كنند و يا اكثر افراد آن، كه بهترين شاهد درستي اين ادعا تاريخ گذشته بشر و مشاهده و تجربه است.
و اين رسوم و سنت‌ها، كه توي خواننده مي‌تواني نام آنها را قوانين بگذاري مواد و قضايايي فكري هستند كه از فكر بشر سرچشمه گرفته‌اند و افراد متفكر، اعمال مردم مجتمع را با آن قوانين تطبيق كرده‌اند حال يا تطبيقي كلي و يا اكثري، كه اگر اعمال مطابق اين قوانين جريان يابد سعادت مجتمع يا بطور حقيقي و قطعي و يا بطور ظني و خيالي تامين مي‌شود، پس به هر حال، قوانين عبارتند از: اموري كه بين مرحله كمال بشر و مرحله نقص او فاصله شده‌اند، بين انسان اولي كه تازه در روي زمين قدم نهاده، و انساني كه وارد زندگي شده و در صراط استكمال قرار گرفته و اين قوانين او را به سوي هدف نهايي وجودش راهنمايي مي‌كند" دقت
__________________________________________________
(1)انسان محققا موجودي است ستمكار و كفرانگر." سوره ابراهيم، آيه 34"
(2)انسان محققا چنين است كه هر گاه خود را بي نياز احساس كند طغيان مي‌كند، در حالي كه بازگشتش به سوي پروردگار تو است." سوره علق، آيه 8"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 389
بفرماييد"

[علاوه بر هدايت تكويني انسان، و بهره‌مندي او از عقل و تفكر، هدايت تشريعي انسان از راه وحي و نبوت، براي رسيدن به كمال و سعادت ضروري و لازم است]..... ص: 389

حال كه معناي قانون معلوم شد، اين معنا نيز در جاي خود مسلم شده كه خداي تعالي بر حسب عنايتش، بر خود واجب كرده كه بشر را به سوي سعادت حيات و كمال وجودش هدايت كند همانطور كه هر موجود از انواع موجودات ديگر را هدايت كرده و همانطور كه بشر را به عنايتش از طريق خلقت- يعني جهازاتي كه بشر را به آن مجهز نموده- و فطرت به سوي خير و سعادتش هدايت نموده و در نتيجه بشر از اين دو طريق نفع و خير خود را از زيان و شر و سعادتش را از شقاوت تشخيص مي‌دهد و قرآن كريم در اين باره فرموده: " وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها" «1» .
همچنين واجب است او را به عنايت خود به سوي اصول و قوانيني اعتقادي و عملي هدايت كند تا به وسيله تطبيق دادن شؤون زندگيش بر آن اصول به سعادت و كمال خود برسد زيرا عنايت الهي ايجاب مي‌كند هر موجودي را از طريقي كه مناسب با وجود او باشد هدايت كند.
مثلا نوع وجودي زنبور عسل، نوعي است كه تنها از راه هدايت تكويني به كمال لايق خود مي‌رسد ولي نوع بشر نوع وجودي است كه تنها با هدايت تكويني به كمال و سعادتش دست نمي‌يابد و بايد كه از راه هدايت تشريع و به وسيله قانون نيز هدايت شود.
آري براي هدايت بشر اين كافي نيست كه تنها او را مجهز به عقل كند،- البته منظور از عقل در اينجا عقل عملي است، كه تشخيص دهنده كارهاي نيك از بد است- چون همانطور كه قبلا گفتيم همين عقل است كه بشر را وادار مي‌سازد به استخدام و بهره‌كشي از ديگران، و همين عقل است كه اختلاف را در بشر پديد مي‌آورد، و از محالات است كه قواي فعال انسان دو تا فعل متقابل را كه دو اثر متناقض دارند انجام دهند، علاوه بر اين، متخلفين از سنن اجتماعي هر جامعه، و قانون‌شكنان هر مجتمع، همه از عقلاء و مجهز به جهاز عقل هستند، و به انگيزه بهره‌مندي از سرمايه عقل است كه مي‌خواهند ديگران را بدوشند.
پس روشن شد كه در خصوص بشر بايد طريق ديگري غير از طريق تفكر و تعقل براي تعليم راه حق و طريق كمال و سعادت بوده باشد و آن طريق وحي است كه خود نوعي تكليم الهي است، و خداي تعالي با بشر- البته به وسيله فردي كه در حقيقت نماينده بشر است- سخن مي‌گويد، و دستوراتي عملي و اعتقادي به او مي‌آموزد كه به كار بستن آن دستورات وي را در
__________________________________________________
(1)قسم به نفس و آنكه او را نيكو بيافريد و به او خير و شرش را الهام كرد كه هر كس نفس ناطقه خود را از گناه و بدكاري پاك و منزه سازد به يقين رستگار خواهد بود." سوره شمس، آيات 7- 10"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 390
زندگي دنيوي و اخرويش رستگار كند.

[عمل نكردن بشر به تعاليم وحي، نمي‌تواند دليل بر لغو بودن ارسال رسل و انزال كتب باشد]..... ص: 390

و اگر اشكال كني كه چه فرقي بين بود و نبود وحي و دستورات الهي هست با اينكه مي‌بينيم دستورات الهي فايده‌اي بيش از آنچه عقل حكم كرده و اثر بخشيده نداشته است و عالم انساني تسليم شرايع انبياء نگشته همانطور كه تسليم حكم عقل نگرديده است و خلاصه بشريت نه در برابر احكام عقل خاضع و تسليم شد و نه در برابر احكام شرع، نه به نداي عقل گوش داد و نه به نداي شرع، پس وحي آسماني با اينكه نتوانست مجتمع بشري را اداره نموده او را به صراط حق بيندازد چه احتياجي به وجود آن هست؟
در پاسخ مي‌گوييم: اين بحث دو جهت دارد، يكي اينكه خداي تعالي چه بايد بكند؟ و ديگري اينكه بشر چه كرده است؟ از جهت اول گفتيم بر عنايت الهي واجب است كه مجتمع بشري را به سوي تعاليمي كه مايه سعادت او است و او را به كمال لايقش مي‌رساند هدايت كند، و اين همان هدايت به طريق وحي است كه در اين مرحله عقل به تنهايي كافي نيست، و خداي تعالي نمي‌بايد تنها به دادن عقل به بشر اكتفاء كند. و جهت دوم بحث اين است كه بشر در مقابل اين دو نعمت بزرگ يعني نعمت عقل كه پيامبر باطن است و نعمت شرع كه عقل خارج است چه عكس العملي از خود نشان داده، و ما در اين جهت بحثي نداريم، بحث ما تنها در جهت اول است، و وقتي معلوم شد كه بر عنايت الهي لازم است كه انبيايي بفرستد و از طريق وحي بشر را هدايت كند، جاري نشدن تعاليم انسان ساز انبياء در بين مردم، مگر در بين افراد محدود ضرري به بحث ما نمي‌زند و وجهه بحث و نتيجه آن را تغيير نمي‌دهد، (پس همانطور كه به خاطر عمل نكردن بشر به دستورات عقلي نمي‌شود گفت چرا خدا به بشر عقل داده، عمل نكردن او به دستورات شرع نيز كار خداي تعالي را در فرستادن انبياء لغو نمي‌كند) هم چنان كه نرسيدن بسياري از افراد حيوانات و گياهان به آن غايت و كمالي كه نوع آنها براي رسيدن به آن خلق شده‌اند باعث نمي‌شود كه بگوييم: چرا خدا اين حيوان را كه قبل از رسيدنش به كمال قرار بود بميرد و فاسد شود خلق كرد، با اينكه او مي‌دانست كه اين فرد، به حد بلوغ نمي‌رسد و عمر طبيعي خود را نمي‌كند؟
و كوتاه سخن اينكه طريق نبوت چيزي است كه در تربيت نوع بشر نظر به عنايت الهي چاره‌اي از آن نيست (بلكه اين عقل خود ما است كه حكم مي‌كند به اينكه بايد خداي تعالي بشر را از طريق وحي تربيت كند و گرنه العياذ به اللَّه خدايي بيهوده كار خواهد بود، هر چند همين عقل ما در مرحله عمل به اين حكم خود يعني به دستورات وحي عمل نكند، و حتي به ساير احكامي كه خود در آن مستقل است عمل ننمايد.) آري عقل حكم مي‌كند به اينكه اگر خداي
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 391
تعالي بشر را از راه وحي هدايت و تربيت نكند حجتش بر بشر تمام نمي‌شود، و نمي‌تواند در قيامت اعتراض كند كه مگر من به تو عقل نداده بودم، زيرا وظيفه و كار عقل كار ديگري است، عقل كارش اين است كه بشر را دعوت كند به سوي هر چيزي كه خير و صلاحش در آن است، حتي اگر گاهي او را دعوت مي‌كند به چيزي كه صلاح نوع او در آن است، نه صلاح شخص او، در حقيقت باز او را به صلاح شخصش دعوت كرده، چون صلاح نوع نيز صلاح شخص است، در اين بحث دقت بيشتري به كار ببريد و به خوبي در مضمون آيه زير تدبير بفرماييد: " إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلي نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَوْحَيْنا إِلي إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطِ وَ عِيسي وَ أَيُّوبَ وَ يُونُسَ وَ هارُونَ وَ سُلَيْمانَ وَ آتَيْنا داوُدَ زَبُوراً وَ رُسُلًا قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ رُسُلًا لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسي تَكْلِيماً رُسُلًا مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً" «1» .

[شريعت نوح (ع) كه نخستين شريعت الهي بوده، لزوما جهاني و همگاني بوده است]..... ص: 391

پس در عنايت خداي تعالي واجب است كه بر مجتمع بشري، ديني نازل كند كه به آن بگروند و شريعت و طريقه‌اي بفرستد كه آن را راه زندگي اجتماعي خود قرار دهند، ديني كه اختصاص به يك قوم نداشته باشد، و ديگران آن را متروك نگذارند، بلكه جهاني و همگاني باشد لازمه اين بيان اين است كه اولين ديني كه بر بشر نازل كرده چنين ديني باشد يعني شريعتي عمومي و فراگير باشد.
و اتفاقا اينطور هم بوده، چون خداي عز و جل فرموده: " كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ" «2»، كه اين آيه شريفه بيان مي‌كند: مردم در آغاز پيدايش خود در همان اولين روزي كه خلق شدند و شروع به افزودن تعداد و نفرات خود كردند بر طبق فطرت ساده خود زندگي مي‌كردند، و
__________________________________________________
(1)ما به تو وحي كرديم هم چنان كه به نوح و انبياء بعد از او وحي كرديم و به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط و عيسي و أيوب و يونس و هارون و سليمان وحي كرديم، و به داوود زبور را داديم و رسولاني گسيل داشتيم كه شرح حال آنان را برايت گفته‌ايم، و رسولاني نيز فرستاده‌ايم كه شرح حالشان را برايت نگفته‌ايم و خدا با موسي به طريقي ناگفتني تكلم كرد در حالي كه اينها همه فرستادگاني بشارت ده و بيم‌رسان بودند تا ديگر بعد از اين همه رسول، مردم- در قيامت- حجتي عليه خدا نداشته باشند، و خدا مقتدري شكست ناپذير و حكيمي علي الاطلاق است." سوره نساء، آيات 163- 165"
(2)مردم همه يك امت بودند، پس آن گاه خداي تعالي انبياء را كه بشارت ده و بيم‌رسان بودند مبعوث كرد، و با آنان كتاب را به حق نازل فرمود تا در بين مردم در آنچه اختلاف دارند حكم كنند." سوره بقره، آيه 213"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 392
هيچ اختلافي در بينشان نبود، بعدها به تدريج اختلافات و منازعات بر سر امتيازات زندگي در بينشان پيدا شد، و خداي تعالي براي رفع آن اختلافات انبياء را مبعوث كرد، و شريعت و كتابي به آنان داد تا بين آنان در هر اختلافي كه دارند حكم كنند و ماده خصومت و نزاع را ريشه‌كن نمايند.
آن گاه در ضمن منت‌هايي كه بر محمد خاتم النبيين (ص) نهاده مي‌فرمايد: " شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي" «1» و مقام منت‌گذاري اقتضا دارد كه شرايع الهي نازل شده بر كل بشر، همين شرايع باشد كه فرمود: به تو وحي كرديم نه چيز ديگر، و اولين شريعتي كه نام برده شريعت نوح بوده و اگر شريعت نوح براي عموم بشر نمي‌بود بلكه مختص به مردم زمان آن حضرت بود يكي از اين دو محذور پيش مي‌آمد: يا اينكه پيغمبر ديگري داراي شريعت براي غير قوم نوح وجود داشته، كه بايد در آيه شريفه آن را ذكر مي‌كرد كه نكرده، نه در اين آيه و نه در هيچ جاي ديگر قرآن، و يا اينكه خداي سبحان غير قوم نوح، اقوامي كه در زمان آن جناب بودند و بعد از آن جناب تا مدتها مي‌آمده و مي‌رفته‌اند مهمل گذاشته و آنان را هدايت ننموده است، و هيچ يك از اين دو محذور را نمي‌توان ملتزم شد.
پس معلوم شد كه نبوت نوح (ع) عمومي بوده و آن جناب كتابي داشته كه مشتمل بر شريعتي رافع اختلاف بوده، و نيز معلوم شد كه كتاب او اولين كتاب آسماني و مشتمل بر شريعت بوده و همچنين معلوم شد مراد از اينكه در آيه سابق فرمود: " و با آنان كتاب را به حق نازل كرد تا در بين مردم در آنچه اختلاف مي‌كنند حكم نمايند" همين كتاب نوح (ع) و يا كتاب غير او از ساير انبياء اولوا العزم يعني ابراهيم و موسي و عيسي و محمد (ص) است.
و نيز روشن گرديد كه آنچه از روايات دلالت دارد بر اينكه نبوت آن جناب عمومي نبوده از آنجا كه رواياتي است مخالف با قرآن كريم مردود است، در حالي كه رواياتي ديگر صريح در عموميت نبوت آن جناب است، در حديث حضرت رضا (ع) آمده كه اولوا العزم از انبياء پنج نفر بودند كه هر يك شريعتي جداگانه و كتابي علي حده داشتند، و نبوتشان عمومي و فراگير بوده، حتي انبياء غير خود آن حضرات نيز مامور به عمل به شريعت آنان
__________________________________________________
(1)خدا براي شما مسلمين از دين، همان را تشريع كرد كه به نوح توصيه نمود، و به سوي تو نيز همان را وحي كرديم و به ابراهيم و موسي و عيسي هم آن را توصيه نموديم." سوره شوري، آيه 13"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 393
بودند، تا چه رسد به غير انبياء، و اين حديث در تفسير آيه شريفه" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" «1» در جلد دوم اين كتاب گذشت.

6-آيا طوفان نوح همه كره زمين را فرا گرفت؟..... ص: 393

اشاره

جواب از اين سؤال در فصل سابق داده شد، براي اينكه وقتي ثابت شد كه دعوت آن جناب عمومي بوده، قهرا بايد عذاب نازل شده نيز عموم بشر را فرا گرفته باشد و اين خود قرينه خوبي است بر اينكه مراد از ساير آياتي كه به ظاهرش دلالت بر عموم دارد همين معنا است، مانند آيه‌اي كه دعاي نوح (ع) را حكايت نموده و مي‌فرمايد: " رَبِّ لا تَذَرْ عَلَي الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً" «2»، و آيه‌اي كه باز گفتار آن جناب را حكايت نموده مي‌فرمايد: " لا عاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلَّا مَنْ رَحِمَ" «3»، و آيه شريفه" وَ جَعَلْنا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْباقِينَ" «4» .
و از شواهدي كه در كلام خداي تعالي بر عموميت طوفان شهادت مي‌دهد اين است كه در دو جا از كلام مجيدش فرموده كه: به نوح دستور داديم تا از هر نوع حيوان نر و ماده‌اي يك جفت داخل كشتي كند، چون واضح است كه اگر طوفان اختصاص به يك ناحيه از زمين داشت مثلا مختص به سرزمين عراق بود- كه بعضي «5» گفته‌اند- احتياج نبود كه از تمامي حيوانات يك جفت سوار كشتي كند، زيرا فرضا اگر حيوانات عراق منقرض مي‌شدند در نواحي ديگر زمين وجود داشتند.

[سخن صاحب المنار در اين باره]..... ص: 393

بعضي «6» اين احتمال را اختيار كرده‌اند كه طوفان مخصوص سرزمين قوم نوح بوده.
صاحب تفسير المنار در تفسير «7» خود گفته: اما اينكه خداي تعالي بعد از ذكر نجات نوح (ع) و اهلش فرموده: " وَ جَعَلْنا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْباقِينَ" و باقيماندگان بعد از طوفان را منحصر در ذريه آن جناب نموده ممكن است منظور از آن، انحصاري اضافي و نسبي باشد، و معنايش اين باشد كه از قوم آن جناب تنها ذريه‌اش را باقي گذاشتيم نه از كل ساكنان زمين.
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 213.
(2)سوره نوح، آيه 26.
(3)سوره هود، آيه 43.
(4)تنها ذريه نوح را بر روي زمين باقي گذاشتيم." سوره صافات، آيه 77"
(5)تفسير المنار، ج 12، ص 105، ط بيروت.
(6 و 7)تفسير المنار، ج 12، ص 106 و 107، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 394
و اما اينكه آن جناب از خداي تعالي خواست كه دياري از كافران را بر روي زمين باقي نگذارد عبارتي كه از آن جناب حكايت شده صريح در اين معنا نيست كه منظورش از كلمه" أرض" همه كره زمين است، چون معروف از كلام انبياء و اقوام و همچنين از اخباري كه تاريخ از آنان حكايت مي‌كند اين است كه منظورشان از كلمه" أرض"- هر جا كه ذكر شده باشد- سرزمين خود آنان يعني خصوص وطن آنان است، مثل آيه زير كه در حكايت خطاب فرعون به موسي مي‌فرمايد: " وَ تَكُونَ لَكُمَا الْكِبْرِياءُ فِي الْأَرْضِ" «1» كه منظورش از زمين، كره زمين نيست بلكه سرزمين مصر است، و آيه شريفه" وَ إِنْ كادُوا لَيَسْتَفِزُّونَكَ مِنَ الْأَرْضِ لِيُخْرِجُوكَ مِنْها" «2»، كه در اينجا نيز منظور از كلمه" ارض" خصوص وطن رسول خدا (ص) يعني شهر مكه است، و آيه شريفه" وَ قَضَيْنا إِلي بَنِي إِسْرائِيلَ فِي الْكِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ" «3» كه منظور از كلمه" ارض" سرزميني است كه در آنجا موطن كردند و شواهد بر اين گفتار بسيار است.
و ليكن ظواهر آيات با كمك قرائن و تقليدهايي كه از يهود و نصاراي قديم به ارث مانده دلالت دارد بر اينكه در دوران نوح روي كره زمين غير از نقطه‌اي كه قوم نوح بودند، هيچ نقطه ديگري مسكوني نبوده و جمعيت بشر منحصر بودند در همان قوم نوح كه آنها هم در حادثه طوفان هلاك شدند و بعد از آن حادثه به جز ذريه آن جناب كسي نماند و اين احتمال اقتضاء دارد كه طوفان تنها در قطعه زميني واقع شده باشد كه نوح و قومش- و يا به عبارت ديگر كل بشر- در آن قطعه زندگي مي‌كرده‌اند و طوفان همه آن بقعه را از كوهستان و دشتش فرا گرفته باشد نه همه كره زمين را، مگر آنكه احتمال ديگري دهيم و بگوييم اصلا در آن روز كه قريب العهد به آغاز پيدايش زمين و بشر بوده از كره زمين تنها همان سرزمين نوح و قومش خشك و مسكوني بوده و ما بقي هنوز از زير آب بيرون نيامده بوده، و علماي زمين‌شناس و ژئولوژيست‌ها نيز مي‌گويند:
زمين در روزگاري كه از كره خورشيد جدا شد كره‌اي آتشين و ملتهب بود و به تدريج سرد شده و به صورت كره‌اي آبي در آمد، كره‌اي كه همه اطرافش را آب فرا گرفته بود و سپس به تدريج
__________________________________________________
(1)شما دو تن در پي آنيد كه سروري در زمين را به دست آوريد." سوره يونس، آيه 78".
(2)محققا مي‌خواستند تو را به تنگ آورند تا از اين سرزمين بيرونت كنند." سوره بني اسرائيل، آيه 76" [.....]
(3)ما به بني اسرائيل وحيي حتمي كرديم كه محققا دو نوبت در زمين فساد خواهيد كرد." سوره بني اسرائيل، آيه 4"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 395
نقاط خشكي از زير آب بيرون آمد.
صاحب المنار سپس اضافه مي‌كند به استدلالي كه بعضي از اهل نظر بر عموميت طوفان كرده و گفته‌اند: دليل بر اين معنا اين است كه ما فسيل و اسكلت‌هاي سنگ شده ماهياني را در بالاي كوه‌ها يافته‌ايم و معلوم است كه ماهي بالاي كوه زندگي مي‌كرده پس حتما در روزگاري زندگي مي‌كرده كه بالاي كوه‌ها نيز زير آب قرار داشته و اين كافي است به اينكه يك بار كوه‌ها در زير آب قرار گرفته باشند.
آن گاه سخن اين اهل نظر را رد نموده و گفته است پيدا شدن صدفها و حيوانات دريايي در بالاي قله كوه‌ها دليل بر اين نمي‌شود كه از آثار باقيمانده از طوفان نوح است بلكه آنچه به ذهن نزديكتر است اين است كه گفتيم قلل جبال و همچنين ساير نقاط كره زمين در زير آب درست شده و تكون يافته است زيرا بالا رفتن آب براي چند روز از كوه‌ها كافي نيست در اينكه حيوانات زنده‌اي در بالاي قلل جبال بميرند و فسيل شوند.
آن گاه در آخر گفتارش كلامي دارد كه خلاصه‌اش اين است كه اين مسائل تاريخي و باستاني از اهداف و مقاصد قرآن نيست و به همين جهت قرآن كريم آن را بطور صريح و قاطع بيان نكرده ما هم كه در اين باره اظهار نظري كرديم تنها گفتيم از ظاهر نصوص چنين بر مي‌آيد نه اينكه خواسته باشيم اعتقاد ديني خود را اظهار نماييم و يا نتيجه بحث را به عنوان يك عقيده قطعي ديني بپذيريم، بنا بر اين اگر در فن ژئولوژي خلاف اين نتيجه ثابت شده باشد ضرري به حال ما ندارد براي اينكه هيچ نص قطعي، بحث ما را نقض نمي‌كند. «1»

[بيان نادرستي سخن صاحب المنار و اشاره به اينكه آيات قرآني ظاهر در اينست كه طوفان نوح همه زمين را فرا گرفته بوده است]..... ص: 395

مؤلف: اما اينكه آيات را تاويل كرده و حصر را در آنها اضافه گرفته مرتكب تقييدي شده كه هيچ دليلي بر اين تقييد دلالت نمي‌كند و اما اينكه در رد استدلال بر وجود فسيل حيوانات در بالاي قله كوه‌ها گفته: اين معنا دليل نمي‌شود بر اينكه طوفان نوح جهاني بوده، زيرا طوفان براي چند صباحي قلل جبال را فرا گرفته و اين مدت كوتاه كافي نيست در اينكه حيواناتي در آن بلنديها بميرند و فسيل شوند، در پاسخش مي‌گوييم كه ممكن است امواج طوفان اين فسيل‌ها را كه قبلا در دريا مرده و به صورت فسيل شده بودند به بالاي كوه‌ها آورده باشد و اين احتمال در باره طوفاني آن چنان عظيم كه همه كره زمين و قلل جبال را فرا گرفته باشد احتمال بعيدي نيست.
و بعد از همه اين حرفها، صاحب المنار به اين معنا توجه نكرده كه آيات داستان نوح
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 12، ص 106.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 396
(ع)صراحت دارد بر اينكه آن جناب مامور شده بود تا از تمامي حيوانات موجود در زمين يك جفت نر و ماده داخل كشتي كند و اين خود صريح و يا مثل صريح است بر اينكه طوفان تمامي سطح كره زمين را كه به صورت خشك و مسكوني بوده و يا قسمت معظم آن را كه به منزله همه آن بوده فرا گرفته است.
پس مطلب اين است كه از ظاهر قرآن كريم- آن هم ظهوري كه قابل انكار نيست- بر مي‌آيد كه طوفان نوح تمامي كره زمين را فرا گرفته و آنچه از جنس بشر بر روي زمين بوده همه غرق شده‌اند مگر آن عده‌اي كه در كشتي بوده و نجات يافتند، و هيچ دليل قطعي كه اين ظهور را از آيات بگيرد وجود ندارد.
و در سابق از دوست فاضلم آقاي دكتر سحابي كه در فن ژئولوژي، استاد دانشگاه تهرانند در خواست كرده بودم مرا از نتيجه بحث‌هاي ژئولوژي كه پيرامون اين طوفان جهاني شده آگاه سازد تا اگر نظريه ما را و آنچه كه ما از ظاهر قرآن كريم استفاده كرده‌ايم را به وجه كلي تاييد مي‌كند در اين جا نقل كنيم ايشان نيز جوابي برايم فرستادند كه ما آن را در طي چند فصل بطور مفصل ايراد مي‌كنيم

[اجمالي از برخي مباحث زمين شناسي در چند فصل]..... ص: 396

1-سرزمينهاي رسوبي: ..... ص: 396

در علم ژئولوژي اصطلاح" اراضي رسوبي" به طبقاتي از زمين اطلاق مي‌شود كه رسوبات آبهاي جاري بر روي زمين آنها را پديد آورده مانند دره‌ها و مسيل‌ها- سيل راهها- كه پوشيده از شن و ماسه مي‌باشند.
علامت رسوبي بودن زمين انباشته شدن سنگ و ريگهاي مدور و كروي شكل بر روي هم است كه اين سنگها در آغاز قطعاتي دندانه‌دار و از هر طرف داراي لبه‌هاي تيز بوده كه در اثر حركت در بستر رودخانه‌ها و اصطكاك با سنگهاي اطراف، لبه‌هاي تيزش سائيده شده و گرد و مدور شده‌اند و آب همه آنها را به نقطه‌اي دور يا نزديك حمل كرده كه فشارش در آن نقطه كاهش يافته و اين سنگها و ريگها در آنجا روي هم انباشته شده‌اند.
و اين اراضي رسوبي مختص به دره‌ها نيست بلكه غالب سرزمينهاي خاكي نيز از اين راه تكون يافته‌اند يعني از ته‌نشين شدن سيل‌هاي گل‌آلود پديد آمده‌اند، در حقيقت اينها ريگهاي بسيار ريزي است كه از سائيده شدن سنگها با آب سيل مخلوط شده و چون سبك وزن بوده با آب راه افتاده و در نقطه‌اي روي هم انباشته شده است.
دليل اين معنا هم اين است كه مي‌بينيم اراضي رسوبي از طبقات مختلفي از ريگ و خاك پوشيده شده در حالي كه ترتيب و نظمي در اين طبقات به چشم نمي‌خورد و علت اين بي نظمي اين است كه اولا اين طبقات در يك زمان درست نشده و ثانيا مسير سيلها و آبها
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 397
هميشه در يك نقطه نبوده و شدت جريان نيز هميشه به يك اندازه نبوده در زمانهاي مختلف نيز، هم مسير تغيير مي‌كرده و هم شدت جريان بوده است.
با اين بيان روشن مي‌شود كه اراضي رسوبي در زمانهاي قديم مجراي سيل‌هاي مهيب بوده هر چند كه امروز در نقطه بلندي واقع شده باشد و نهر و رودخانه‌اي از آن عبور نكند. و اين اراضي كه از جريان آبهاي بسيار زياد و برخاستن سيل‌هاي مهيب در آنها حكايت مي‌كند در اغلب نقاط زمين و از آن جمله اغلب نقاط ايران از قبيل تهران و قزوين و سمنان و سبزوار و يزد و تبريز و كرمان و شيراز و غير اينها يافت مي‌شود و بعضي از آنها در مركز بين النهرين و جنوب آن و در ما وراء النهر و صحراي شام و در هند و جنوب فرانسه و ناحيه شرقي چين و اكثر نقاط آمريكا يافت شده، و ضخامت اين طبقه رسوبي در بعضي از نقاط به صدها متر مي‌رسد هم چنان كه در زمين تهران متجاوز از چهارصد متر است.
و اين بيان دو نتيجه را دست مي‌دهد يكي اينكه سطح زمين در عهدي نه چندان دور (كه توضيحش خواهد آمد) مجراي سيل‌هاي مهيب و عظيمي بوده كه چه بسا معظم نقاط روي زمين را پوشانده است.
نتيجه دوم اينكه طغيان و طوفان آب- از نظر ضخامت قشر رسوبي در بعضي از اماكن- نه در يك نوبت بوده و نه در يك سال و چند سال، بلكه اين حوادث بطور دائم و مكرر در طول صدها سال بوده در هر نوبتي كه طوفاني رخ مي‌داده يا سيلي برمي‌خاسته يك طبقه رسوبي در محل پديد مي‌آمده و چون حادثه تمام و فروكش مي‌شده طبقه‌اي از خاك روي آن طبقه رسوبي را مي‌پوشانده باز اگر سيل و طوفاني برخاسته روي آن طبقه خاكي طبقه‌اي رسوبي به جاي نهاده، و همين طور. و نيز اين نتيجه به دست آمد كه اختلاف طبقات رسوبي در خردي و درشتي ريگهايش به ما مي‌فهماند كه سيل‌ها و طوفانها از نظر شدت و ضعف مختلف بوده‌اند.

2-عامل پيدايش قشرها و طبقات ژئولوژي، همان طبقات رسوبي بوده‌اند: ..... ص: 397

طبقات رسوبي عادتا بايد به شكل افقي پديد آيند چون (وقتي سيلي برخاست در نقطه‌اي كه از حركت باز مي‌ماند مواد غير آبي خود را در آنجا ته‌نشين كرده و طبقه‌اي افقي از رسوب پديد مي‌آورد) ليكن گاهي مي‌شود كه اجزاي متراكم رسوبي در تحت فشارهاي بسيار شديد، فشاري كه يا از سمت بالا بر او وارد مي‌آورد (مانند آبشارهاي بزرگ) و يا در اثر عوامل دروني زمين از پايين بر آن وارد مي‌شود به تدريج از شكل افقي درآمده و دائره شكل مي‌شود البته چنين چيزي در زمانهاي كوتاه رخ نمي‌دهد بلكه وقتي ممكن است رخ دهد كه ميليونها سال ادامه يابد. و پيدايش كوه‌ها و سلسله جبال به هم پيوسته‌اي كه مي‌بينيم بعضي بر بالاي بعضي ديگر قرار
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 398
گرفته‌اند و قله بعضي از آن سلسله سر از زير آب درياها در آورده، و كوهستانها را تشكيل داده‌اند در اثر گذشت سالهايي بس طولاني بوده است.
و ما از اين مطلب نتيجه مي‌گيريم كه آنچه طبقات رسوبي افقي شكل در روي زمين هست تازه‌ترين پديده‌هاي كره زمين است و دلائل فني موجود نيز دلالت مي‌كند بر اينكه عمر اين طبقات از ده الي پانزده هزار سال قبل از عصر حاضر تجاوز نمي‌كند. «1»

3-توسعه و گسترش درياها به علت سرازير شدن سيلابها به طرف آنها: ..... ص: 398

پيدايش قشرهاي رسوبي جديد باعث شد كه بيشتر درياها توسعه يافته و زمين‌هاي اطراف خود را فرا بگيرد، و آب درياها بالا آمده بيشتر سواحل خود را بپوشاند و نقاط بلندي كه در سواحل بوده را از همه اطراف و يا بيشتر اطرافش محاصره نموده آن نقطه مرتفع را به صورت" جزيره و يا شبه جزيره" در آورد.
يكي از نمونه‌هاي اين جريان سرزمين بريتانيا است كه قبلا به قاره اروپا متصل بوده و بعدها در اثر اين جريان از آن قاره جدا شده و بين آن و فرانسه را آب فراگرفته است، و نمونه ديگرش دو قاره اروپا و آفريقا است كه به وسيله صحرايي به يكديگر متصل بودند، صحرا و سرزميني كه اروپا را از ناحيه جنوبش و آفريقا را از ناحيه شمالش به يكديگر متصل مي‌كرده ولي بعدها در اثر همين جريان يعني بالا آمدن آب مديترانه، آن سرزمين خشك زير آب رفته و دو قاره اروپا و آفريقا از يكديگر جدا شدند، و نيز در طرف شمال شرقي مديترانه و يا جنوب شرقي اروپا، شبه جزيره ايتاليا و جزيره" صقليه" و" سردينيا" و در سمت جنوب مديترانه شبه جزيره تونس و جزايري (كوچك و بزرگ) پديد آمد. و نمونه ديگرش جزائر اندونزي است كه از ناحيه" جاوه" و" سوماترا" به جزائر جنوبي ژاپن متصل است و نيز قاره آسيا كه از ناحيه جنوب به آن سرزمين متصل بوده و در اثر بالا آمدن اقيانوس هند همه اين سرزمين زير آب رفته و نقاط بلندترش به صورت جزائري خشك مانده، همه اين تحولات در دوراني واقع شده كه گفتيم آب درياها بالا آمده كه آن دوران همان دوران وقوع طوفان است. و نمونه چهارمش آمريكاي شمالي است كه قبلا به شمال اروپا اتصال داشته اما بعد از حادثه طوفان و بالا آمدن آب درياها از اروپا جدا شده است.
__________________________________________________
(1)بله دانشمندان اين فن، بعضي از طبقات رسوبي كناره بالتيك و ساير مناطق نيمكره شمالي را استثناء كرده و گفته‌اند كه اينها در عين افقي بودن، به خاطر جهاتي كه در محل خود ذكر شده مربوط است به قديم‌ترين عهد ژئولوژي زمين.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 399
حركات و تحولات داخلي زمين نيز آثار بسزايي در به راه افتادن آبها و مستقر شدن آن در نقاط گودتر زمين داشته و لذا مي‌بينيم بعضي از نقاط زمين كه در دوران" استيلاي طوفان بر زمين"، دوراني كه بيشتر نقاط زمين به صورت درياچه و دريا درآمد، در زير آب قرار داشته كه رفته رفته آب آن به جاهاي ديگر منتقل شده و آن نقطه خشك شده است، يكي از نمونه‌هاي اين جريان همان جنوب سرزمين خوزستان است كه در سابق در زير آب قرار داشته و درياي خليج فارس از آنها به وجود آمده. «1»

4-در عهد طوفان چه عواملي باعث زياد شدن آبها و شدت عمل آنها شدند؟..... ص: 399

شواهدي كه در فن ژئولوژي آمده و ما در سابق به بعضي از آنها اشاره نموديم مؤيد اين احتمالند كه ريزش باران در اوائل دوره حاضر از ادوار حيات بشر كه همان دوره وقوع طوفان باشد ريزشي غير عادي بوده (زيرا ريزش باران بطور عادي، طوفاني پديد نمي‌آورد كه همه كره زمين را غرق كند) و قطعا ريزش باران در آن دوره ناشي از تغيرات جوي مهمي بوده كه آن تغيرات نيز بطور قطع، خارق العاده بوده است، يعني هوا در اين دوره بعد از سرمايي شديد نسبتا گرم شده و چون بيشتر نيمكره شمالي پوشيده از برف و يخ بوده احتمال قوي مي‌رود كه همان يخهاي دوره سابق بر اين دوره هنوز باقي بوده و در اكثر نقاط منطقه معتدل شمالي در مرتفعات باقي بوده‌اند و حرارت در سطح زمين در دوره متوالي باعث شده باشد كه تحول شديدي در جو، و انقلاب عظيمي در بالا رفتن بخار آب به جو به وجود بيايد و ابرهايي بسيار متراكم و غير عادي و هولناك آورده باشد كه اين ابرها بارانهايي شديد و هولناك و بي سابقه ريخته باشند.
و معلوم است كه نزول بارانهاي سيل‌آسا و ادامه داشتن اين بارش بر ارتفاعات پوشيده از برف و يخ و مخصوصا بر سلسله جبال جديد الاحداث كه در جنوب و مغرب آسيا و جنوب اروپا و شمال آفريقا يعني سلسله جبال" البرز" و" هيماليا" و" آلپ" «2» و در مغرب آمريكا چه سيل‌هاي عظيم و ويرانگري پديد مي‌آورد، سيل‌هايي كه سنگ‌هاي بزرگ را از جاي مي‌كند و زمين‌هاي هموار را مي‌شويد و گود مي‌كند و گوديهاي زمين را از سنگ و خاك پر مي‌كند و بالا مي‌آورد و مسيل‌هاي جديدي پديد مي‌آورد و مسيل‌هاي قبلي را گودتر و وسيع‌تر مي‌سازد، و
__________________________________________________
(1)چون شهر شوش و قصر كرخه كه متعلق به ايران بودند در زمان سلاطين هخامنشي بر ساحل دريا قرار داشتند و كشتي‌هاي بادي كه در خليج فارس كار مي‌كرده‌اند طناب و حلقه آن را جلو قصر مي‌بستند.
(2)ناگفته نماند كه اگر ما جبال مذكور را جديد الاحداث خوانديم براي اين است كه اين جبال كم‌عمرترين كوه‌هاي زمين هستند و بيش از دو ميليون سال از عمر آنها نگذشته و چون باد و بارانهاي كمتري ديده‌اند لذا بلندي خود را حفظ كرده و فعلا بلندترين كوه‌هاي زمين هستند.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 400
آنچه از سنگ و شن و ريگ كه با خود حمل كرده به صورت پوسته و قشر رسوبي جديدي پديد مي‌آورد.
عامل ديگري كه باعث شدت اين طوفان و سيل شده و حجم آن را بيشتر كرده اين است كه همه مي‌دانيم كه در زير زمين منابعي از آب وجود دارد كه پوسته‌اي رسوبي روي آن را پوشانده و نمي‌گذارد آن آبها براه بيفتند و معلوم است كه وقتي سيلي عظيم آن پوسته را بشويد آبهاي زير زميني نيز بيرون آمده و دست به دست سيلها مي‌دهند و نيروي شكننده آن سيلها را در تخريب و غرق كردن هر چه بر سر راه دارند زيادتر مي‌كنند.
چيزي كه هست اين است كه چون آبهاي زيرزميني محدود است قهرا با براه افتادنش تمام مي‌شود و وقتي آسمان از باريدن باز بايستد و طوفان تمام شود، آبها به طرف گوديها يعني درياها و زمين‌هاي گود و منابع خالي شده زير زمين مي‌روند و منابع خالي شده زير زمين به مقدار ظرفيت خود آن آبها را مي‌مكند.

5-نتيجه بحث: ..... ص: 500

بنا بر آنچه در بحث كلي ما گذشت ما مي‌توانيم داستاني را كه قرآن كريم از خصوصيات طوفان واقع شده در زمان نوح آورده با نتائجي كه از اين بحث گرفته مي‌شود تطبيق دهيم نظير آيه شريفه" فَفَتَحْنا أَبْوابَ السَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرٍ وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً فَالْتَقَي الْماءُ عَلي أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ" «1» و آيه: " حَتَّي إِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ" و آيه" وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي وَ غِيضَ الْماءُ وَ قُضِيَ الْأَمْرُ" «2» .
از جمله مطالبي كه مناسب با اين مقام است خبري است كه بعضي از جرايد تهران «3» نقل كرده و خلاصه‌اش اين است كه: عده‌اي از دانشمندان آمريكايي به راهنمايي يك نفر ارتشي تركيه، در بعضي از قلل جبال آرارات واقع در مشرق تركيه در ارتفاع 1400 پايي كوه به چند قطعه چوب برخورده‌اند كه به نظر مي‌رسد قطعاتي از يك كشتي بسيار قديمي بوده و متلاشي شده و حدس زده‌اند كه عمر بعضي از آن قطعات دو هزار و پانصد سال قبل از ميلاد باشد.
__________________________________________________
(1)ما هم (دعاي او را مستجاب كرده و) درهاي آسمان را گشوديم و سيلابي از آسمان فرو ريختيم و در زمين چشمه‌هايي جاري ساختيم تا آب آسمان و زمين با هم به طوفاني كه مقدر و حتمي شده بود اجتماع يافت." سوره قمر، آيه 11 و 12"
(2)پايان گفتار آقاي دكتر سحابي.
(3)روزنامه كيهان اول سپتامبر 1962 مطابق با اول ربيع الاول 1382 هجري قمري كه از روزنامه آسوشيتدپرس نقل كرده است.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 401
و موازين باستان‌شناسي دلالت مي‌كرده بر اينكه قطعات مذكور قسمتي از يك كشتي‌اي بوده كه حجم آن بالغ بر دو ثلث حجم كشتي" كوئين ماري" انگليسي بوده و كشتي كوئين ماري هزار و نوزده پا طول و صد و هجده پا عرض داشته، چوبهاي مزبور را از تركيه به سانفرانسيسكو بردند تا در پيرامون آن تحقيق به عمل آوردند و ببينند آيا با اعتقادي كه صاحبان اديان در باره كشتي نوح (ع) دارند تطبيق مي‌كند يا خير.

6-عمر طولاني نوح (ع)..... ص: 401

قرآن كريم دلالت دارد بر اينكه نوح (ع) عمري بس دراز داشته و (تنها قبل از حادثه طوفان و بعد از بعثتش) نهصد و پنجاه سال قوم خود را به سوي خداي سبحان دعوت مي‌كرده ولي بعضي «1» از دانشمندان اين معنا را بعيد دانسته و گفته‌اند كه: عمر انسانها اغلب از صد سال، و حد اكثر از صد و بيست سال تجاوز نمي‌كند حتي بعضي از آنان گفته‌اند كه: در قديم هر يك ماه را يك سال مي‌ناميدند و در نتيجه هزار سال منهاي پنجاه سال قرآن بر اين حساب معادل هشتاد سال منهاي ده ماه مي‌شود ليكن توجيه اين آقايان بسيار بعيد است (زيرا سابقه ندارد كه مردمي و قومي يك ماه را يك سال بنامند).
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: طول عمر نوح (ع) روي جريان عادي و طبيعي نبوده بلكه (مانند ساير معجزات) جنبه خارق عادت داشته، ثعلبي در قصص الانبياء در خصائص نوح گفته: وي از همه انبياء بيشتر عمر كرده و به همين جهت او را اكبر الانبياء و شيخ المرسلين مي‌گفته‌اند و خداي تعالي معجزه او را همين طول عمر او قرار داده بود، چون آن جناب هزار سال عمر كرده بود در حالي كه نه يك دندان از دست داده بود و نه هيچ يك از قواي بدني خود را.
ليكن حق مطلب اين است كه تا به امروز هيچ دليلي اقامه نشده بر اينكه ممكن نيست انسان با عمر اين چنين طولاني زندگي كند، بلكه آنچه به اعتبار عقلي نزديكتر است اين است كه انسانهاي اولي عمري بسيار زيادتر از عمر طبيعي انسانهاي امروز داشته‌اند براي اينكه زندگي آنان زندگاني ساده، و غم و اندوهشان بسيار كم و قهرا بيماريهايشان نيز محدود بوده، و اين همه انواع بيماري كه امروز گريبانگير بشر شده نداشتند و همچنين ساير عواملي كه ويرانگر زندگي آدمي است در آنها وجود نداشته دليل بر اين هم كه بساطت و سادگي زندگي و نداشتن
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير المنار، ج 12، ص 103، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 402
اندوه فراوان عمر را طولاني مي‌كند اين است كه در همين زمان نيز هر كسي را كه مي‌بينيم صد سال يا صد و بيست سال و يا صد و شصت سال عمر كرده وقتي زندگيش را بررسي مي‌كنيم مي‌بينيم زندگي ساده، و هم و غم اندك و ناچيزي داشته و اصولا فهمي ساده ولي فارغ داشته يعني بسياري از صحنه‌ها كه ديگران را پريشان مي‌كند او را پريشان نمي‌كرده با اين حساب چه بعدي دارد كه عمر بعضي از افراد بسيار قديمي به صدها سال بالغ شده باشد.
علاوه بر اين، اعتراض كردن به كتاب خدا در خصوص عمر نوح با اينكه اين كتاب مقدس معجزات و خارق العادات بسياري براي انبياء ذكر مي‌كند اعتراضي است عجيب و ما بحثي پيرامون معجزات در جلد اول اين كتاب گذرانديم.

7- كوه جودي كجا است؟..... ص: 402

بعضي «1» ها گفته‌اند: اين كوه در ديار" بكر" كه سرزميني است در موصل و متصل است به كوه‌هاي" ارمينيه" كه تورات آن كوه‌ها را جبال آرارات ناميده واقع شده است.
صاحب قاموس گفته: جودي كوهي است در جزيره‌اي كه كشتي نوح بر روي آن قرار گرفت و اين كوه در تورات، كوه آرارات ناميده شده «2» . و صاحب كتاب" مراصد الاطلاع" گفته كلمه" جودي"- با تشديد يا- نام كوهي است مشرف بر جزيره ابن عمر، و اين جزيره در شرق دجله از سرزمينهاي موصل واقع شده و جودي همان كوهي است كه كشتي نوح بعد از فروكش شدن آب بر آن كوه قرار گرفت «3» .

8- بعضي گفته‌اند: ..... ص: 402

گيريم كه قوم نوح به خاطر گناهاني كه مرتكب شدند غرق گشتند در اين ميان گناه حيوانات روي زمين چه بوده است كه همه گرفتار طغيان آب شدند؟.
اين از بي‌پايه‌ترين اعتراضها است، چون هر هلاكتي هر چند عمومي باشد عقوبت و
__________________________________________________
(1)تورات، سفر پيدايش، باب هشتم، ص 10.
(2)قاموس، ج 1، ص 285، ط بيروت.
(3)مراصد الاطلاع، ج 1، ص 356، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 403
انتقام نيست، زيرا بسيار است حوادث عمومي كه در يك لحظه و يا زماني كوتاه هزاران هزار انسان و حيوان را در كام مرگ مي‌برد و اين حوادث كه يا زلزله است و يا طوفان و يا وبا و يا طاعون، حوادثي نادر نيست بلكه بسيار اتفاق افتاده و مي‌افتد و اين خداي سبحان است كه در مخلوقات خود هر حكمي بخواهد مي‌راند.

گفتاري در چند فصل پيرامون پرستش بت‌ها..... ص: 403

1- گرايش و اطمينان انسان به حس [و تمايل او به تشبيه و تمثيل غير محسوس به محسوس]..... ص: 403

انسان در زندگي اجتماعيش بر اساس اعتبار قانون عليت و معلوليت كلي و اعتبار ساير قوانين كلي زندگي مي‌كند، قوانيني كه خود او آنها را از اين نظام كلي و محسوس جهان گرفته است، انسان بر خلاف آنچه كه ما آن را در عملكرد ساير حيوانات مشاهده مي‌كنيم در تفكر و استدلال و يا در قياس چيدن و نتيجه گرفتن از قياس در چهار ديواري آنچه حس كرده نمي‌گنجد بلكه پا را از آن فراتر نهاده و به گرفتن نتايجي بسيار دور مي‌پردازد.
انسان در عين حال در فحص و بحث و كنجكاويش آرام نمي‌گيرد تا در نهايت در باره علت پيدايش اين عالم محسوس كه خود او جزئي از آن عالم است حكمي يا به اثبات و يا به نفي نموده (تا خود را آسوده سازد) چون مي‌بيند سعادت زندگي او كه در نظر او هيچ چيزي محبوب‌تر از آن نيست بر دو تقدير اثبات و نفي فرق مي‌كند يعني مي‌بيند اگر معتقد شود به اينكه براي اين عالم علت فاعله‌اي به نام خداي عز و جل هست، سعادت زندگيش جوهر و واقعيتي خواهد داشت كه در صورت نداشتن چنين اعتقادي جوهره و واقعيت زندگيش با فرض اول مختلف مي‌شود.
آري اين معنا بسيار روشن است كه هيچ شباهتي بين زندگي يك انسان خداپرست كه معتقد است به اينكه براي اين عالم صانع و صاحب و معبودي است يكتا و زنده و عليم و قدير، خدايي كه هيچ چاره‌اي جز خضوع در برابر عظمت و كبريايي او و عمل بر طبق آنچه او را خشنود بسازد نيست، با زندگي انساني ديگر كه مي‌پندارد اين عالم بي صاحب و بي صانع و افسار گسيخته است به چشم نمي‌خورد. آري چنين كسي كه براي عالم، مبدأ و منتهايي قائل نيست براي انسان زندگي‌اي غير از اين زندگي محدود كه با مرگ خاتمه مي‌يابد و با فوت باطل مي‌شود قائل نيست و انسان هيچ موقف و واقعيتي غير از آنچه حيوانهاي زبان بسته دارند ندارد بلكه واقعيت زندگي او نيز در چند كلمه شهوت و غضب و شكم و عورت خلاصه مي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 404
پس اين اختلاف جوهره حيات و جوهره سعادت زندگي بشر، انگيزه‌اي دروني بود تا بشر را به اين فكر بيندازد كه آيا براي هستي معبودي هست يا نه؟ و به دنبال اين انگيزه، انگيزه‌اي ديگر پيدا شده به اينكه در مساله قبلي حكم كند به اينكه آري عالم را صانعي هست، و آن فطرت خود بشر بود كه حكم مي‌كرد به اينكه عالم الهي دارد كه تمامي عالم را به قدرت خود خلق كرده و به ربوبيت خود نظامي عمومي در آن جاري ساخته، و به مشيت خود هر موجودي را به سوي غايت و كمالش هدايت نموده و به زودي هر موجودي به سوي پروردگارش كه از ناحيه او نشات گرفته بود بر مي‌گردد،- توجه بفرمائيد- و آن گاه كه انسان از آنجا كه همه روزه بلكه همه ساعته سر و كارش با حس و محسوسات است و در طول زندگيش فرو رفته در ماده و ماديات است اين انس به ماديات براي او عادتي شده و باعث گشته كه معقولات و ذهنيات خود را نيز قالبي حسي بدهد هر چند كه آن معقولات، اموري باشد كه حس و خيال هيچ راهي به درك آن نداشته باشد، مانند كليات و حقايقي كه منزه از ماده است، علاوه بر سر و كار داشتن همه روزه با ماديات، علت ديگر اين خطاء اين است كه اصولا انسان از طريق حس و احساس و تخيل، به معقولات منتقل مي‌شود، پس آدمي انيس حس، و مالوف با خيال است.
و اين عادت هميشگي و غير منفك از انسان، او را وادار كرد به اينكه براي پروردگارش نيز يك صورتي خيالي تصور كند حال آن صورت چه باشد بستگي دارد به اينكه از امور مادي با چه چيز بيشتر الفت داشته باشد حتي مي‌بينيم بيشتر موحدين، كه ساحت رب العالمين را منزه از جسميت و عوارض جسميت مي‌دانند در عين حال هر گاه مي‌خواهند به او توجه كنند و يا از ناحيه او چيزي بگويند در ذهن خود براي او صورت خيالي مبهمي تصور مي‌كنند، صورتي كه جداي از عالم است، چيزي كه هست اين است كه تعليم ديني اين خطا را با جمع بين نفي و اثبات و مقارنه بين تشبيه و تنزيه اصلاح نموده و به موحدين آموخته است كه بگويند خداي تعالي چيز هست و ليكن هيچ چيز مثل او نيست، خداي تعالي قدرت دارد ولي نه چون قدرتي كه خلق او دارد (قدرت در خلق به معناي داشتن سلسله اعصاب است، اما در خداوند قدرت بدون سلسله اعصاب مي‌باشد.) خداي تعالي علم دارد اما نه چون علمي كه خلق او دارد (خلق اگر علم دارد به خاطر اين است كه داراي بافته‌هاي مغزي است، اما خداي تعالي علم دارد بدون آنكه داراي بافته‌هاي مغزي باشد) و بر همين قياس هر كمالي را براي خدا اثبات مي‌كند ولي نواقص امكاني و مادي را از او نفي مي‌نمايد.
و بسيار كم اتفاق مي‌افتد كه آدمي متوجه ساحت عزت و كبريايي بشود و دلش خالي از ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 405
اين مقايسه باشد اينجا است كه مي‌فهميم خداي هستي به كسي كه دل خود را براي خدا خالص كرده و به غير او به هيچ چيز ديگر دل نبسته و خود را از تسويلات و اغوائات شيطاني دور داشته چه نعمت بزرگي ارزاني داشته است، خود خداي سبحان در ستايش اينگونه افراد فرموده:
" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" «1»، و در حكايت كلام ابليس فرموده:
" فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ" «2» .
و كوتاه سخن اينكه انسان بسيار حريص است در اينكه امور غير محسوس را در صورت امور محسوس تخيل كند مثلا وقتي مي‌شنود كه در ما وراء طبيعت جسمي و محسوس، نيرويي هست قوي‌تر و تواناتر و عظيم‌تر و بالاتر از طبيعت، و آن نيرو است كه در طبيعت كار مي‌كند و محيط به آن است، نيرويي است قديم‌تر از طبيعت و مدبر طبيعت و حاكم در آن، نيرويي كه هيچ موجود جز به امر او موجود نمي‌شود و جز به امر او و به مشيت و اراده او از حالي به حال ديگر متحول نمي‌گردد، وقتي همه اينها را مي‌شنود بدون درنگ آن نيرو و اوصافش را به اوصاف نيروي جسماني و آنچه از مقايسه جسمانيات با يكديگر مي‌فهمد تشبيه و قياس مي‌كند.
و بسيار مي‌شود كه آن نيرو را به صورت انساني تصور مي‌كند كه در بالاي آسمانها بر يك صندلي كه همان تخت حكمراني است نشسته و امور عالم را از راه تفكر تدبير نموده و سپس تدبير خود را با اراده و مشيت و امر و نهي خود تكميل مي‌كند و تحقق مي‌بخشد، هم چنان كه مي‌بينيم تورات موجود، آن نيرو، يعني خداي تعالي را چنين موجودي معرفي كرده و نيز گفته كه خداي تعالي انسان را به شكل خود آفريده، كه ظاهر انجيل‌هاي موجود مسيحيان نيز همين است.
پس روشن شد كه نزديكتر به طبع بشر و مخصوصا انسانهاي ساده اولي اين بوده كه براي پروردگار منزه از شبه و نظير خود صورتي تصور كند كه شبيه به موجودات مادي و جسماني باشد، البته صورتي كه با اوصاف و خصوصياتي كه براي خدا قائل است تناسب داشته باشد، هم چنان كه مسيحيان،" ثالوث" (يعني سه خدا بودن خدا در عين يكي بودن) را به انساني تشبيه مي‌كنند كه داراي سه صورت است، كه گويي هر يك از صفات عمومي، وجه و صورتي است
__________________________________________________
(1)منزه است خدا از آنچه مردم در باره‌اش مي‌گويند مگر بندگان مخلص خدا." سوره صافات، آيه 159 و 160"
(2)به عزتت قسم كه همه انسانها را از راه به در مي‌برم مگر بندگان مخلصت را." سوره ص، آيه 82 و 83" [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 406
براي رب كه با آن سه صورت، با خلق خود مواجه مي‌شود.

2- توجه به خدا از راه عبادت [بر مبناي اصل كلي و فطري خضوع ضعيف در برابر قوي]..... ص: 406

اشاره

: وقتي انسان حكم كند به اينكه براي عالم خالق و خدايي است كه عالم را به علم و قدرت خود آفريده ديگر چاره‌اي جز اين ندارد كه در برابر او خاضع گردد، خضوعي عبادتي، تا ناموس عام عالمي را كه همان خضوع ضعيف در برابر قوي، و خاضع شدن عاجز و ناتوان در مقابل قادر و توانا، و تسليم شدن صغير حقير در مقابل عظيم كبير است پيروي كرده باشد، آري اين ناموس عام در همه عالم جاري است و در همه اجزاي هستي حاكم است و با اين ناموس كلي است كه اسباب در مسببات اثر نموده و مسببات از اسباب متاثر مي‌شوند.
البته اين ناموس در همه عالم، مظاهري يكسان ندارد بلكه وقتي در موجودات جاندار صاحب شعور و اراده ظهور مي‌كند مظاهرش عبارت است از خضوع و انقياد ضعيف در برابر قوي همانطور كه از حال حيوانات بي زبان مشاهده مي‌كنيم كه وقتي خود را در برابر حيواني نيرومندتر از خود مي‌بينند دچار حالت ياس مي‌شوند به اين معنا كه از مقاومت در برابر او و از غلبه يافتن بر او نوميد گشته تسليم و منقاد او مي‌شوند.
و وقتي در انسانها ظهور مي‌كند مظاهرش وسيع‌تر و روشن‌تر از مظاهر آن در حيوانات است براي اينكه انسان داراي دركي عميق‌تر و خصيصه فكر مي‌باشد و در اجراي آن ناموس در غالب مقاصد و اعمالش به يك جور اجراء نمي‌كند، او در هر كاري جلب نفع و يا دفع ضرر را در نظر دارد هر جا كه اين منظورش با خضوع تامين شود، خضوعي متناسب آن از خود نشان مي‌دهد كه اين خضوعها نيز يك جور نيست مانند خضوع رعيت در برابر سلطان، و خضوع فقير در برابر غني، و خضوع مرءوس در برابر رئيس، و مامور در برابر آمر، و خادم در برابر مخدوم، و متعلم در برابر معلم، و عاشق در برابر محبوب، و محتاج در برابر مستغني، و عبد در برابر مولا، و مربوب در برابر رب، كه هر يك به نحو و شكلي علي حده است.
ولي همه اين خضوعها با همه اشكالي كه دارد يك حقيقت است و آن عبارت است از احساس ذلت و خواري در نفس در مقابل عزت و قهر طرف مقابل، و آن شكل و قيافه‌اي كه حاكي از احساس دروني ذلت است عبارت است از همان عبادت، حال هر طور كه مي‌خواهد باشد و از هر كس كه مي‌خواهد باشد و در برابر هر كس كه مي‌خواهد باشد، و خلاصه مي‌خواهيم بگوييم همه انحاء خضوع‌ها چه خضوع در برابر خداي تعالي و چه خضوع برده در برابر مولايش و چه خضوع رعيت نسبت به سلطانش و چه خضوع محتاج در برابر مستغني و چه غير اينها، همه و همه عبادت است.
و به هر حال انسان هيچ راهي به انكار اين حقيقت ندارد، و نمي‌تواند هيچگونه
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 407
خضوعي در برابر هيچ كس و هيچ چيز نداشته باشد براي اينكه اين خضوع ريشه در فطرت آدمي دارد و فطريات چيزي نيست كه بتوان شانه از زير آن خالي كرد مگر آنكه كشف خلافي رخ دهد يعني كسي كه مدتها در برابر فلان شخص خضوع داشت او را قوي و خود را ضعيف مي‌پنداشت به دست آورد كه اشتباه كرده، نه آن شخص قوي بوده و نه خود در برابر او ضعيف است، بلكه هر دو، سر و ته يك كرباسند.

[در قرآن كريم، نهي از پرستش اصنام و آلهه، مترتب بر اثبات ضعف و ناتواني آنها است]..... ص: 407

و به همين جهت است كه مي‌بينيم قرآن كريم و دين مبين اسلام از گرفتن خدايان دروغيني غير از خدا و خضوع در برابر آنها نهي نكرده مگر بعد از آنكه براي مردم روشن ساخته كه اينها خدايان دروغين هستند و همه آنها مانند خود مردم مخلوق و مربوبند و عزت و قوت هر چه هست براي خداي تعالي است هم چنان كه خداي تعالي در باره مخلوق بودن هر چيزي كه غير خدا است فرموده: " إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ عِبادٌ أَمْثالُكُمْ" «1» و نيز فرموده: " وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَكُمْ وَ لا أَنْفُسَهُمْ يَنْصُرُونَ وَ إِنْ تَدْعُوهُمْ إِلَي الْهُدي لا يَسْمَعُوا وَ تَراهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ وَ هُمْ لا يُبْصِرُونَ" «2» و در باره اينكه خضوع در برابر خداي تعالي فطري هر انساني است فرموده: " قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلي كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" «3» در اين آيه، گفتار به مساله تسليم شدن در برابر خداي تعالي ختم شده، بعد از آنكه اهل كتاب را دعوت كرد به اينكه عبادت غير خدا را ترك كنند و دست از خدايان دروغين برداشته و از خضوع در برابر مخلوقين مثل خود اجتناب كنند. فرمود پس شاهدشان بگير كه شما مسلمانان، تسليم در برابر خداييد. و در باره اينكه همه قوت‌ها و نيروها تنها از آن خدا است فرمود: " أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «4» و در باره اينكه همه عزت از آن خدا است
__________________________________________________
(1)آنچه به جاي خدا مي‌پرستيد مانند خود شما بنده‌اند." سوره اعراف، آيه 194"
(2)و آنچه به جاي او مي‌پرستيد، نه مي‌توانند شما را ياري دهند و نه خود را و اگر آنها را به سوي هدايت بخوانيد نمي‌شنوند، رويشان به سوي تو است، به تو نگاه مي‌كنند ولي نمي‌بينند." سوره اعراف، آيه 197 و 198"
(3)بگو اي اهل كتاب بياييد به سوي حقيقتي كه ما و شما در قبول آن حقيقت يكسانيم، چون مطابق فطرت ما و شما است و آن حقيقت اين است كه جز در برابر اللَّه خضوع و بندگي نداشته و چيزي را در پرستش خود شريك او نكنيم و به جاي خداي تعالي يكديگر را ارباب خود نگيريم پس (اگر دعوت را پذيرفتند كه هيچ، و اگر نپذيرفتند خود آنان را گواه گرفته و) بگو گواه باشيد كه ما در برابر اين حقيقت فطري تسليم هستيم." سوره آل عمران، آيه 64"
(4)نيرو همه و همه‌اش از آن خداست." سوره بقره، آيه 165"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 408
فرمود: " فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «1» و در باره اينكه به جز خداي تعالي هيچ دوست و صاحب اختيار و شفيعي نيست فرموده: " ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا شَفِيعٍ" «2» و آيات ديگري در اين معاني است.
بنا بر اين، نزد غير خداي تعالي چيزي كه ما را وادار به خضوع كند وجود ندارد، پس هيچ مجوزي نيست كه خضوع ما را در برابر كسي غير خدا جايز كند مگر آنكه خضوع در برابر غير خدا برگشتش به خضوع در برابر خداي تعالي باشد و دستور به احترام غير خدا و تعظيمش از ناحيه خود خداي تعالي صادر شده باشد مانند دستور به احترام رسول خدا (ص) و پيروي بدون چون و چراي آن جناب، كه آيه شريفه زير در باره آن فرموده: " الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ... فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَ عَزَّرُوهُ وَ نَصَرُوهُ وَ اتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ" «3» و نيز مانند دستور به اطاعت اولياء اللَّه كه آيه زير در باره آن فرموده: " إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا... وَ هُمْ راكِعُونَ" «4» و نيز فرموده: " وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ" «5» و نيز مانند دستور به احترام شعائر خدا كه آيه زير بيانگر آن است: " وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللَّهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَي الْقُلُوبِ" «6» پس در اسلام هيچ خضوعي براي احدي غير خداي تعالي وجود ندارد مگر آن خضوعي كه برگشتش به اطاعت دستور الهي و خضوع در برابر او باشد.

3- وثنيت از كجا سرچشمه گرفت و به چه صورت آغاز شد؟: ..... ص: 408

در فصل گذشته روشن شد كه انسان در تجسم دادن به امور معنوي و تصور و قالب‌گيري آنها به تمثيل در قالب
__________________________________________________
(1)همانا همه عزت از آن خداوند است." سوره نساء، آيه 139"
(2)سوره الم سجده، آيه 4.
(3)كساني كه رسول، آن پيامبر درس نخوانده را پيروي مي‌كنند... پس كساني كه به او ايمان آورده و احترام و ياريش كردند، و پيروي نمودند آن نوري را كه به او نازل شده چنين كساني رستگارانند." سوره اعراف، آيه 157"
(4)تنها سرپرست شما خدا و رسولش، و كساني است كه ايمان آورده‌اند... در حالي كه در ركوعند." سوره مائده، آيه 55"
(5)مردان و زنان با ايمان، بعضي اولياء بعضي ديگرند كه امر به معروف و نهي از منكر مي‌كنند.
" سوره توبه، آيه 71"
(6)و كسي كه شعائر الهي را بزرگ مي‌شمارد و تقوا دارد (خوشا به حالش) چون تعظيم شعائر الهي از تقواي دلها است." سوره حج، آيه 32"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 409
محسوس، در پرتگاهي دشوار قرار دارد و در عين حال، اين درك فطري را نيز دارد كه در برابر هر نيرويي كه ما فوق نيروي او و قاهر و غالب بر او باشد ناگزير از خضوع و اعتنا به شان آن نيرو است. و چون انسان، چنين وضعي دارد كه سرايت روحي شرك و وثنيت در مجتمع او آن چنان است كه گويي اصلا قابل اجتناب نيست حتي در مجتمعات متمدن و پيش رفته امروزي و حتي در مجتمعاتي كه اساسش بي ديني است مي‌بينيم كه براي مردان سياسي و يا نظامي خود مجسمه ساخته و آن را تعظيم و احترام مي‌كنند و در خاضع شدن در برابر آن مجسمه‌ها، حركاتي از خود نشان مي‌دهند كه مراسم وثنيت عهد قديم و انسانهاي اولي را به ياد ما مي‌آورد علاوه بر اين در همين عصر حاضر در روي زمين آن قدر بت‌پرست هست كه شايد آمارشان به صدها ميليون نفر برسد و اين جمعيت انبوه، هم در شرق زمين هستند و هم در غرب آن.
از اينجا اين احتمال به حسب اعتبار عقلي تاييد مي‌شود كه اساس و ريشه وثنيت همان مساله مجسمه سازي باشد، و به عبارت ديگر قبل از پيدا شدن وثنيت، نخست اين رسم در بشر معمول شد كه براي بزرگان خود و مخصوصا بزرگاني كه از آنان از دنيا مي‌رفته مجسمه‌اي مي‌ساختند تا به اصطلاح ياد او را زنده نگهدارند، سپس اين رسم پيدا شد كه براي" رب النوع‌هايي" كه به حسب اعتقادشان رب ناحيه‌اي از نواحي عالم هستند نيز بايد مجسمه‌اي بسازند تا نشان دهنده صفاتي باشد كه براي آن رب النوع و يا به عبارت ديگر براي آن خدا معتقدند.
اتفاقا در روايات وارده از طرق ائمه اهل بيت (ع) نيز مضاميني ديده مي‌شود كه اين احتمال را تاييد مي‌كند، از آن جمله در تفسير «1» قمي روايتي مضمر (يعني بدون ذكر نام امام آورده) و در كتاب علل الشرائع «2» همان روايت با ذكر سند از امام صادق (ع) آمده كه در ذيل آيه شريفه: " وَ قالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ..." «3» فرموده: اينها مردمي بودند كه خودشان خدا پرست بودند و وقتي از دنيا رفتند خويشان و علاقمندانشان از مرگ آنان سخت ناراحت شدند، ابليس- كه خدا لعنتش كند- نزد آنان آمد و گفت: من (براي تسلاي دل شما) اصنام و مجسمه‌هايي به شكل و قيافه آن عزيزان شما مي‌سازم تا با نظر كردن به آن مجسمه‌ها دلتان آرام گرفته با آنها مانوس شويد و از عبادت خدا باز نمانيد، پس براي آنها اصنامي به شكل عزيزان
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 387.
(2)علل الشرائع، ج 1، ص 3، ط بيروت.
(3)(قوم نوح گفتند: ) هرگز خدايان خود را رها نكنيد..." سوره نوح، آيه 23"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 410
آنان درست كرد كه در كنار آن مجسمه‌ها به عبادت خداي عز و جل مي‌پرداختند، در ضمن در حال عبادت، به آن مجسمه‌ها نظر مي‌كردند و چون فصل زمستان و بارندگي مي‌شد براي اينكه از عبادت باز نمانند مجسمه‌ها را داخل خانه‌هاي خود مي‌بردند.
اين مراسم يعني عبادت خدا در برابر مجسمه يادبود عزيزان هم چنان ادامه يافت تا آنكه يك نسل از بين رفت و اولاد آنان روي كار آمدند در حالي كه از منطق پدران خود در مراسم مذكور اطلاعي نداشتند و خيال مي‌كردند كه پدرانشان همين مجسمه‌ها را مي‌پرستيدند، لذا آنها به جاي پرستش خداي عز و جل شروع كردند به پرستش اصنام، اين است معناي اينكه خداي تعالي مي‌فرمايد: " وَ لا تَذَرُنَّ وَدًّا وَ لا سُواعاً..." «1» .
از سوي ديگر تاريخ مي‌گويد در روم و يونان قديم رسم بر اين بود كه هر خانواده‌اي، بزرگ خود را مي‌پرستيدند و وقتي بزرگشان از دنيا مي‌رفت صنم و مجسمه‌اي از آن بزرگ برايشان درست مي‌شد تا اهل خانه آن را بپرستند، و نيز بيشتر پادشاهان و بزرگان روم در ميان مردم خود معبود و مورد پرستش بودند كه قرآن كريم هم (اين نكته تاريخي را تاييد نموده) و از آنها نمرود پادشاه معاصر ابراهيم (ع) را كه آن جناب با وي در خصوص پروردگارش محاجه و جدال و احتجاج كرد و نيز فرعون معاصر موسي (ع) را ذكر كرده است.
همين امروز در بت خانه‌هاي موجود و در آثار باستاني كه تا كنون بر جاي مانده مجسمه و صنم بسياري از رجال بزرگ دين، مانند مجسمه" بودا" و صنم‌هاي بسياري از" براهمه" و ديگران موجود است.
و اينكه براي مردگان خود صنم مي‌ساخته و آن را مي‌پرستيدند خود يكي از شواهدي است بر اينكه اين اقوام، مرگ را انتهاي زندگي و يا به تعبير ديگر بطلان و نابودي نمي‌دانسته‌اند بلكه معتقد بوده‌اند به اينكه ارواح مردگان، بعد از مرگ نيز باقي هستند و همان عنايت و آثاري كه در زندگي خود داشتند در بعد از مرگ نيز دارند بلكه آثار وجوديشان بعد از مردن قوي‌تر و اراده‌شان نافذتر و تاثير آن شديدتر مي‌شود، براي اينكه بعد از مردن، ديگر پاي بند چار چوب محدود ماديات نبوده و از تاثرات جسماني و انفعالهاي جرماني (اثر پذيري مادي) نجات يافته‌اند و لذا فرعون، هم عصر موسي (ع) با اينكه خودش اله مردم بود مع ذلك براي خود اصنامي داشت و قرآن كريم در اين باره مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)و (باز قوم نوح گفتند: ) دست از پرستش بت‌هاي" ود" و" سواع" و... بر نداريد." سوره نوح، آيه 23" [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 411
" وَ قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِ فِرْعَوْنَ أَ تَذَرُ مُوسي وَ قَوْمَهُ لِيُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَ يَذَرَكَ وَ آلِهَتَكَ" «1» .

4- چرا براي ارباب انواع و خداياني ديگر مجسمه ساختند ولي براي خداي تعالي مجسمه نساختند؟..... ص: 411

گويا- همانطور كه قبلا گفتيم- مجسمه سازي براي رجال بزرگ، بشر را منتقل كرد به اينكه براي معبودهاي خيالي خود نيز مجسمه بسازند ولي سابقه ندارد كه براي خداي سبحان مجسمه ساخته باشند، خدايي كه متعال و بلندتر از آن است كه دست اوهام بشر به ساحتش احاطه يابد و گويا همين متعالي بودن خداي تعالي مشركين را از مجسمه سازي براي او منصرف كرده و به ساختن مجسمه براي غير او واداشته است، پس هر فرد و قومي به آنچه كه از جهات تدبير محسوس در عالم اهميت مي‌داده براي خداي آن ناحيه مجسمه مي‌ساخته و با عبادت آن خدا كه به نظر او اللَّه تعالي تدبير آن ناحيه را به او واگذار نموده است خدا را عبادت مي‌كرده.
آنهايي كه در سواحل درياها و اقيانوسها زندگي مي‌كرده‌اند از آنجا كه به عوايد و فوايد دريا چشم دوخته و از خطر طغيان دريا بيمناك بودند خداي درياها را مي‌پرستيدند تا آنان را از عوايد درياها برخوردار نموده و از طوفان و طغيان آنها حفظ كند. و آنها كه در بيابانها زندگي مي‌كرده‌اند خداي بيابانها را مي‌پرستيدند تا آنان را از فوايد بيابانها برخوردار، و از ضرر و زيان آنها حفظ كند و نيز كساني كه اهل جنگ بودند رب جنگ را مي‌پرستيدند و همچنين هر چيز ديگري كه براي آنان اهميت داشته خداي آن را مي‌پرستيدند.
چيزي نگذشت كه سليقه‌ها نيز در كار مجسمه سازي به كار افتاد و هر كس هر الهي را كه دوست مي‌داشت و طبق شكل و قيافه‌اي كه در ذهن خود براي آن اله تصور مي‌كرد مجسمه‌اي مي‌ساخت اگر دلش مي‌خواست آن را از فلز بسازد از فلز مي‌ساخت و اگر دوست مي‌داشت از چوب يا سنگ يا غير اينها مي‌ساخت، حتي روايت شده كه" بني حنفيه" كه قبيله‌اي از يمامه بودند، بتي از كشك درست كردند و اتفاقا وقتي دچار قحطي شدند و گرسنگي بر آنان فشار آورد از ناچاري حمله كرده و بت خود را خوردند.
و بعضي از آنان اگر به درخت و يا سنگي زيبا بر مي‌خوردند و از آن خوششان مي‌آمد همان را خداي خود گرفته و مي‌پرستيدند، گوسفند و يا شتري را سر مي‌بريدند و خون آن را به آن مجسمه مي‌ماليدند تا آن بت گوسفندان و شتران ايشان را از درد و بلا حفظ كند، و وقتي حيواناتشان مريض مي‌شدند آنها را يكي يكي آورده و به بت مي‌ماليدند تا شفا پيدا كنند و
__________________________________________________
(1)سران و بزرگان قوم فرعون به او گفتند آيا موسي و هواخواهان او را به حال خودشان وا مي‌گذاري تا در زمين فساد كنند و خدايي تو و خدايي خدايانت را متروك سازند؟." سوره اعراف، آيه 127"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 412
بسيار مي‌شد كه درختان را ارباب و خداي خود اتخاذ مي‌كردند و به آن درختان به اصطلاح دخيل مي‌شدند و از آن تبرك مي‌جستند و هرگز به آنها آسيب نمي‌رساندند، نه قطعش مي‌كردند و نه شاخه‌اش را مي‌شكستند و با آوردن قربانيها و نذورات و هدايا به آن درختها تقرب مي‌جستند.
اين سنت، كار عقايد مردم را به هرج و مرج كشانيد و عقايد در باره بت و بت‌پرستي آن قدر شاخه شاخه شد كه با هيچ ضابطه‌اي نمي‌توان آن را آمارگيري نمود، چيزي كه هست در بيشتر معتقدات بت‌پرستان اين يك عقيده وجود دارد كه بت را شفيع خود به درگاه خدا مي‌گيرند تا آن بت، خيرات را به سوي آنان جلب و شرور را از آنان دفع كند، البته بسياري از عوام مشركين هستند كه بت را مستقل در الوهيت مي‌دانند نه شفيع در درگاه معبود و حتي آن را مقدم بر خداي تعالي و برتر از او مي‌دانند دليل اين معنا هم آيه زير است كه عقايد آنان را حكايت كرده و مي‌فرمايد: " فَما كانَ لِشُرَكائِهِمْ فَلا يَصِلُ إِلَي اللَّهِ وَ ما كانَ لِلَّهِ فَهُوَ يَصِلُ إِلي شُرَكائِهِمْ" «1» .
و بعضي از مشركين ملائكه و بعضي ديگر جن را عبادت مي‌كنند، و بعضي ستارگان ثابت مانند ستاره" شعري" را مي‌پرستند، و طايفه‌اي بعضي از ستارگان سيار را معبود خود مي‌گيرند- كه در كتاب الهي به همه اين عقايد اشاره شده است- انگيزه آنان در همه اينها طمع در خير معبودها و يا ترس از شر آنها است.
و كم هستند مشركيني كه غير خدا را معبود گرفته باشند و براي آن معبود بتي درست نكرده باشند تا عبادات خود را روبروي آن صنم انجام دهند بلكه هر چيزي را كه معبود خود مي‌گيرند بتي نيز از چوب يا سنگ و يا فلز براي آن درست مي‌كنند و از صفات و مزاياي حيات، هر مزيتي را كه براي معبود خود قائل باشند آن صفت و مزيت را در آن بت مجسم مي‌سازند در نتيجه بتي را به صورت انسان مي‌تراشند و بتي ديگر را به صورت حيوان، هر چند كه معبودشان شكل و قيافه آن بت را نداشته باشد مانند كواكب ثابت يا سيار و مانند" اله علم" و" اله حب" و" اله رزق" و" اله جنگ" و اله‌هايي ديگر نظير اينها.
و منطق مشركين در ساختن صنم براي معبودهاي خود اين است كه مي‌گويند خدا، متعال و منزه از داشتن صورتي محسوس است و مانند ارباب انواع و ساير اله‌هاي مادي نيست تا
__________________________________________________
(1)آنچه نذر و هديه كه به شركاي خود پيش‌كش مي‌كنند به خدا نمي‌رسد ولي آنچه براي خدا پيش‌كش مي‌كنند به شركايشان نيز مي‌رسد." سوره انعام، آيه 136"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 413
به شكل و قيافه‌اي در آيد و يا اينكه هميشه در حالت ظهور نيستند مثلا فلان ستاره كه معبود ما است هميشه پيدا نيست تا عبادات خود را روبروي آن انجام دهيم بلكه همواره در حال طلوع و غروب است و دست يابي و توجه به آن مشكل است، پس لازم است صنمي درست شود كه اولا حاكي از صفات و خصوصيات آن اله باشد و ثانيا هميشه در دسترس باشد تا هر وقت انسان بخواهد عبادتي كند رو به سوي آن كند.

5- وثنيت صابئه: ..... ص: 413

وثنيت- بت‌پرستي- هر چند اقسام گوناگون آن به يك اصل بر مي‌گردد و آن عبارت است از شفيع گرفتن به درگاه خدا و پرستش بت و مجسمه آن شفيع و شايد اين مسلك چند بار سراسر عالم بشري را گرفته باشد هم چنان كه قرآن كريم از امت‌هاي مختلفي آن را حكايت مي‌كند، از امت نوح و ابراهيم و موسي (ع) الا اينكه اختلاف مذاهب و گروندگان به اين مسلك آن قدر سليقه‌ها و هوا و هوسها و خرافات را در آن راه داده‌اند كه امروز براي يك متتبع، محال و يا نزديك به محال است كه آمار آن مذاهب را به دست بياورد و بيشتر آن مذاهب مبني بر اساس استوار و ثابت، و قواعدي نظم يافته و با هم سازگار نيستند.
تنها مذهبي كه از مذاهب بت‌پرستي مي‌توان گفت تا اندازه‌اي انتظام يافته و اصول و فروعش با هم سازگار است مذهب" صابئه" و وثنيت" برهمي‌ها" و" بودايي‌ها" است.
اما وثنيت" صابئه" بر اين اساس مبتني شده كه مي‌گويند بين كون و فساد، و حوادثي كه در زمين رخ مي‌دهد با عالم بالا مثلا با حركت اجرام فلكي چون خورشيد و ماه و عطارد و زهره و مريخ و مشتري و زحل رابطه‌اي وجود دارد، و به عبارت ديگر اجرام فلكي و روحانياتي كه متعلق به آنها است اين نظام محسوس و مشهود عالم اراضي را تدبير مي‌كنند، و هر يك از آنها با يكي از حوادث زمين ارتباط دارد كه عالم نجوم بيانگر ارتباط هر حادثه‌اي با جرمي از اجرام سماوي است و اين حوادث، هر زمان كه دور فلك تجديد شود از نو شروع مي‌شود، حوادث دور گذشته را كه در هر قطعه از زمين داشت دوباره بروز مي‌دهد و اين جريان همواره تجديد مي‌شود بدون اينكه به جايي و زماني منتهي و متوقف گردد.
پس در حقيقت اجرام فلكي و روحانيات آنها واسطه‌هايي هستند بين خداي سبحان و بين اين عالم مشهود، و ما اگر آنها را عبادت كنيم آنها ما را به خداي تعالي نزديك مي‌كنند به همين جهت ما ناگزيريم از اينكه براي آن روحانيات مجسمه و بتي بسازيم و آنها را عبادت كنيم تا خدا را عبادت كرده باشيم چون، نه خدا ديدني است و نه آن روحانيات.
مورخين خاطرنشان كرده‌اند كه اولين كسي كه اساس بت‌پرستي صابئه را بنيان نهاد و اصول و فروع آن را تهذيب كرد" يوذاسف" منجم بود كه در سرزمين هند در زمان سلطنت ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 414
طهمورث پادشاه ايران ظهور كرد و مردم را به سوي مذهب صابئه دعوت نمود و خلقي انبوه به او گرويدند و مذهبش در اقطار زمين يعني در روم و يونان و بابل و ديگر سرزمينها شيوع پيدا كرد، و براي مراسم عبادت معبدها و هيكل‌هايي ساخته شد كه در آنها بت‌هايي نصب شد كه هر بتي مربوط به ستاره‌اي بود، و احكام و شرايع تشريع شد و ذبيحه‌ها و قربانيهايي رسم شد، كه متصدي اين هيكل‌ها همان كاهنان معروف بودند و چه بسا به اين مذهب نسبت داده باشند كه گاهي انسانها را نيز قرباني مي‌كردند.
اين طايفه، خداي تعالي را تنها در الوهيت، واحد و يگانه مي‌دانند نه در عبادت، و او را منزه از هر نقص و قبيحي مي‌دانند و وقتي او را توصيف مي‌كنند در همه اوصاف به نفي توصيف مي‌كنند نه به اثبات، مثلا نمي‌گويند خدا عالم و قادر وحي است بلكه مي‌گويند خدا جاهل و عاجز نيست و نمي‌ميرد و ظلم و جور نمي‌كند و اين صفات سلبي را بطور مجاز،" اسماء حسني" مي‌نامند و آن صفات را اسم حقيقي نمي‌دانند، و ما در سابق آنجا كه آيه شريفه: " إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا وَ النَّصاري وَ الصَّابِئِينَ" «1» را تفسير مي‌كرديم- يعني در جلد اول اين كتاب- مقداري از تاريخ وثنيت صابئه را نقل كرديم.

6- وثنيت برهميه: ..... ص: 414

" برهميه" (همانطور كه در سابق گفتيم) يكي از مذاهب اصلي و ريشه‌دار وثنيت است و شايد بتوان گفت كه قديم‌ترين مذهب وثنيت در بين مردم است براي اينكه تمدن هندي از قديم‌ترين تمدن بشري است، آن قدر قديمي است كه آغاز آن بطور تحقيق معلوم نشده و آغاز تاريخ وثنيت هندي نيز معلوم نگشته، چيزي كه هست اين است كه بعضي «2» از مورخين مانند مسعودي و غير او گفته‌اند كه كلمه" برهمن" نام اولين پادشاه هند است كه بلاد هند را آباد كرد و قوانيني مدني در آنجا تاسيس نمود و عدل و داد را در بين اهل هند بگسترانيد.
و شايد مذهب برهميه بعد از آن پادشاه به نام او ناميده شد چون بسياري از امم گذشته، ملوك و بزرگان قوم خود را مي‌پرستيدند چون معتقد بودند كه از ناحيه غيب داراي سلطنت و سطوت شده‌اند و لاهوت در آنها به نوعي ظهور كرده، مؤيد اين مطلب هم اين است كه از ظاهر كتاب" ويدا" كه كتاب مقدس آنان است بر مي‌آيد كه اين كتاب مجموع چند رساله و چند مقاله مختلفي است كه هر قسمت از آن را يكي از رجال ديني بسيار قديم ايشان نوشته و بعدها به اين مردم به ارث رسيده و همه آنها را جمع كرده و به نام كتاب" ويدا" گرد آورده‌اند،
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 62.
(2)مروج الذهب، ج 1، ص 91- 93.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 415
كتابي كه اشاره مي‌كند به ديني كه براي خود نظامي دارد، علماي سانسكريت نيز به اين معنا تصريح كرده‌اند و لازمه اين حرف اين است كه برهميه نيز مانند ساير مذاهب وثنيت از مشتي افكار عاميانه و بي ارزش آغاز شده باشد و آن گاه در طول زمان تحولات و تطوراتي در مراحل تكامل به خود گرفته و در آخر بهره‌اي از كمال را دارا شده باشد.
بستاني در كتاب دائرة المعارف در اين باره بياني دارد كه خلاصه آن از نظر خواننده مي‌گذرد:
كلمه" برهم" (- به فتحه باء و راء، و سكون هاء و ميم، و يا به فتحه باء، و سكون راء و فتحه‌ها و سكون راء و ميم-) در نزد هندي‌ها نام اولين و بزرگترين معبود است و اين معبود نزد هندي‌ها اصل و منشا تمامي موجودات است، و خود موجودي است واحد و تغيير ناپذير و غير قابل درك، موجودي است ازلي و مطلق، كه سابق بر تمامي مخلوقات عالم است و همه مخلوقات عالم را يك جا به مجرد اراده‌اش و به فرمان اوم (يعني: كن- باش) آفريده. و حكايت برهم از همه جهات شبيه است به حكايت" اي بوذه" و هيچ فرقي بين آن دو نيست مگر در نام و صفات، و بسيار مي‌شود كه كلمه" برهم" را نام اقنوم‌هاي سه‌گانه كه ثالوث هندي‌ها از آن سه تاليف شده و يا به تعبير ديگر" برهما" و" وشنو" و" سيوا" از آن تركيب يافته قرار مي‌دهند، و پرستندگان برهم را" برهميون" و يا" براهمه" مي‌نامند.
و اما كلمه" برهما" به معناي همان برهم معبود هندي‌ها است البته در بعضي از حالاتش يعني در زماني كه به كار خود مشغول شد، (به دليل زياد شدن" الف" در آخرش كه اين از اصطلاحات آنها است) پس به اصطلاح هنود،" برهم" و" برهما" به يك معنا است و آن عبارت است از آفريدگار جهان كه قبل از آفريدن نامش برهم و بعد از دست به كار خلقت شدن نامش برهما است و اين برهما همان اقنوم اول از ثالوث هندي است به اين معنا كه" برهم" در سه اقنوم ظهور مي‌كند هر بار در يك اقنوم، پس اقنوم اول كه" برهم" براي اولين بار در آن ظهور كرده نامش" برهما" است و اقنوم دوم نامش" وشنو" است و اقنوم سوم نامش" سيوا" است.
پس همين كه برهما خواست دست به كار خلقت شود مدتي طولاني بر روي" سدره" اي كه در زبان هندي به آن" كمالا" و در زبان سنسكريت" بدما" گويند بنشست و از هر سو نظر مي‌كرد، برهما كه خود چهار سر و هشت چشم داشت هر چه نظر كرد جز فضايي بسيار وسيع و ظلماني و مالامال از آب نديد از آن فضاي تاريك دهشت زده شد و نتوانست سر آن را ريشه‌يابي كند به ناچار ساكت و لال، غرق در تفكر گشت.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 416
قرنها بدين منوال گذشت كه ناگهان صدايي به دو گوشش خورد و صداي نامبرده، او را كه در حال چرت زدن و انديشيدن بود به خود آورد و به او گفت كه: هوش و گوشت با" باغادان" باشد- باغادان لقب برهم است- ناگهان باغادان را ديد كه به شكل يك مرد داراي هزار سر در آمد، برهما در برابر او به سجده افتاد و او را تسبيح گفت، كه در اثر تسبيح برهما، دل باغادان باز شد و نور را از هيچ و پوچ بيافريد و ظلمت را از بين ببرد و حالت هست شدن خود و يا هست شدن او و ساير كائنات را براي بنده‌اش برهما به شكل جرثومه‌هايي داراي پوشش اظهار كرد و به او نيرويي بخشيد كه بتواند با آن نيرو و جرثومه‌ها را از آن پوشش خارج سازد.
برهما صد سال الهي كه هر سالش سي و شش هزار سال شمسي است به دقت و مطالعه پرداخت كه چگونه كار را شروع و از كجا آغاز كند، بعد از گذشت اين مدت، كار خود را آغاز كرد و ابتدا هفت آسمان را خلق كرد كه به زبان برهمائيان" سورغة" ناميده مي‌شود، و آن هفت آسمان را با اجرامي نوراني كه اين قوم به آنها" ديقانه" مي‌گويند روشن ساخت، آن گاه" مريثلوكا" يعني مقر مرگ و سپس زمين، و ماه آن را بيافريد، آن گاه مساكن هفتگانه زمين را كه به زبان سنسكريت" تبالة" ناميده مي‌شود را خلق كرد، و آن مساكن را به وسيله هشت گوهر كه هر يك بر روي سر ماري جاي داده شده روشن ساخت.
پس آسمانهاي هفتگانه و مساكن هفتگانه عبارتند از" عوالم چهاردگانه" كه در ميثولوژياي هندي مصطلح است.
آن گاه به آفرينش جفت‌هاي هفتگانه پرداخت تا او را در كارهايش ياري دهند كه ده فرد از آنها يكي به نام" موني" و نه تاي ديگر آنها به نام" ناريدا اونوردام" از مساعدت وي امتناع ورزيده و بر تاملات دنيوي اكتفاء كردند، برهما چون چنين ديد با خواهرش" ساراسواتي" ازدواج كرد، و از او صد فرزند گرفت، و نام بكر،" دكشا" بود كه صاحب پنجاه دختر گرديد و سيزده نفر از آنان با" كاسيابا" كه احيانا او را برهمان اول نيز مي‌نامند ازدواج كردند، و اين كاسيابا همان است كه براي برهما فرزندي درست كرد به نام" مارتشي".
و يكي از آن دختران نامبرده كه نامش" أديتي" بود ارواح منيره را بزاييد، كه به آنها" ديقانه" گويند، و اين ارواح، همانهايي هستند كه ساكن در آسمانها بوده و خيرات را انجام مي‌دهند، و اما خواهرش" ديتي" جمع بسياري از ارواح شريره را زاييد، كه نام آنها" داتينه" و يا" اسورة" است كه در ظلمت‌ها منزل گزيده و تمامي شرور عالم به آنها منتهي مي‌شود.
و اما كره زمين تا اين زمان خالي از سكنه بود، بعضي از برهمائيان مي‌گويند برهما" مانوسويامبوقا" را از درون نفس خود خارج كرد، ولي بعضي ديگر مي‌گويند" مانوسويامبوقا"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 417
قبل از برهما بوده، و او همان خود برهم، معبود واحد است، كه برهما را با" ساتاروبا" ازدواج داد، و به آن دو گفت: زاد و ولد را زياد كنيد، و نسل خود را رشد دهيد.
بعضي ديگر گفته‌اند برهما صاحب چهار فرزند شد به نامهاي" برهمان"" كشتريا"،" قايسيا"، و" سودرا"، كه اولي از دهان او خارج شد، و دومي از بازوي راستش و سومي از ران راستش، و چهارمي از پاي راستش، و در نتيجه اين چهار تن چهار ريشه و مبدأ شدند براي چهار فرقه اصلي.
و سه تن اخير ايشان نيز با سه زن از زنان خارج شده از او ازدواج كردند كه اولي از بازوي راست او، و دومي از ران چپ او، و سومي از پاي چپ او خارج شده بودند، و به نام شوهرانشان ناميده شدند، به اضافه علامت تانيث، كه در ادبيت برهمائيان كلمه" ني" مي‌باشد، (اين وضع سه تن از زاييده برهما بود اما زاييده اول او يعني) برهمان او نيز با همسري از همسران پدرش ازدواج كرد، اما همسر نامبرده از نسل" أسوره شريره" بود، اين ترتيبي بود كه در كتاب فيداس براي كيفيت خلقت عالم ذكر كرده.
و اما برهما بعد از آنكه اله خالق قدير شد از رتبه وشنو، اقنوم دوم و رتبه سيوا، اقنوم سوم سقوط كرد، جريان سقوطش چنين بود كه دچار كبر و عجب شد، و پنداشت كه او نظير و هم پايه علي است و در نتيجه در" نارك"- يعني دوزخ- بيفتاد، و عفو و مغفرت شامل حالش نشد مگر به يك شرط، و آن اين بود كه در چهار قرن به شكل جسدي مادي در بيايد، برهما دربار اول به صورت كلاغي با شعور كه نامش" كاكابوسندا" بود درآمد، در نوبت دوم به شكل" باربا قلميكي" در آمد كه اول دزد بود و سپس مردي عبوس و رزين و نادم شد، و پس از آن مترجم معروفي براي فيداس و مؤلفي براي كتاب" راميانا" شد و در نوبت سوم به صورت" قياس" در آمد كه شاعر و مؤلف كتاب" مهابارانا" و بغاقة و بورانها بود، و در نوبت چهارم كه همين قرن فعلي يعني عصر" كالي‌يوغ" است به صورت" كاليداسا" در آمد كه شاعر تشخيصي عظيم و مؤلف كتاب" ساكنتالا" و تنقيح كننده مؤلفات" قلميكي" است در آمد.
سپس برهما در سه حال ظهور كرد، در حال اول واحد صمد، و كل اعظم علي بود، و در حال دوم همان حالت اول را به مرحله عمل درآورد، و شروع به عمل كرد، و در حالت سوم به شكل انساني حكيم متجسد و ظاهر شد.
و برهما در هند عبادتي عمومي ندارد، و چنان نيست كه عموم مردم او را عبادت كنند، بلكه در هند فقط يك هيكل (معبد) دارد، چيزي كه هست هندي‌ها او را موضوع عبادت خود قرار مي‌دهند، و صبح و شام در دعاهاي خود او را مي‌خوانند، به اين طريق كه سه نوبت با كف
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 418
دست خود، آب گرفته و روبروي آفتاب آن آب را به زمين پرت مي‌كنند، و در هنگام ظهر عبادت خود را تجديد مي‌كنند، به اين طريق كه گلي تقديم آن هيكل مي‌كنند، و در تقديس آتش، به جاي گل، روغن مصفي تقديمش مي‌كنند همانطور كه براي اله آتش تقديم مي‌كنند، و اين تقديس از همه تقديس‌هاي ديگرشان مهم‌تر و مقدس‌تر است، و نام آن،" هوم" و يا" هوما" و" رغيب" است.
برهما به شكل مرد داراي ريشي بلند در مي‌آيد كه به يك دست، سلسله كائنات را دارد، و به دست ديگر، آن ظرفي كه آب حيات آسماني در آن است در حالي كه بر مركب هما سوار است،- هما عبارت است از مرغي الهي كه به كركس و عقاب شبيه است-.
و اما برهمان پسر برهماي بكر است و برهما او را از دهان خود بيرون آورد، كه شرحش گذشت، و نصيبش را چهار كتاب مقدس به نام" فيداس" قرار داد، و چهار كتاب مقدس كنايه است از چهار كلمه‌اي كه او هر يك را با يك دهان از چهار دهانش تكلم كرده.
و چون برهمان خواست تا با مثل خواهرانش ازدواج كند برهما به او گفت: تو براي درس و نماز متولد شده‌اي، بايد كه از علاقه‌هاي جسماني دوري كني، ولي برهمان به قول پدرش قانع نشد، در نتيجه برهما بر او غصب كرد و او را با يكي از زنان جني شرير كه آنها را" اسوره" مي‌گويند ازدواج داد و نتيجه اين ازدواج ولادت براهمه شد، و براهمه عبارتند از كاهنان مقدس كه تفسير كتاب فيداس مخصوص ايشان است، و نيز گرفتن نذوراتي كه هندي‌ها دارند به عهده ايشان است.
و اما" كشتريا" صنف جنگجويان براهمه را زاييد، و" قايسيا" صنف اهل زراعت هنود را، و" سودرا" صنف بردگان براهمه را، بنا بر اين براهمه چهار صنفند. «1»
غير بستاني گفته‌اند كه: كيش برهميه به چهار طبقه تقسيم شده است طبقه اول براهمه كه عبارتند از علماي مذهب، طبقه دوم ارتشي‌ها، طبقه سوم كشاورزان، و طبقه چهارم تجار، و بقيه طبقات اجتماع يعني زنان و بردگان در آن كيش مورد اعتناء واقع نشده‌اند، و ما در تفسير آيه شريفه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ..." «2» در جلد ششم در ذيل يك بحثي علمي از كتاب" ما للهند من مقولة" تاليف ابو ريحان بيروني پاره‌اي از وظايف براهمه و عبادات آنان را در اين تفسير نقل كرديم، و همچنين پاره‌اي از مطالب از كتاب" ملل و نحل"، تاليف شهرستاني
__________________________________________________
(1)دائرة المعارف بستاني، ج 5، ص 375- 376، ط: بيروت.
(2)سوره مائده، آيه 105.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 419
را در باره شرايع صابئين بازگو نموديم.
و مذاهب وثنيت هندي كه گويا صابئين نيز مثل ايشانند همه در يك عقيده اتفاق دارند، و آن اعتقاد به تناسخ است و حاصل آن اين است كه عوالم هستي هم از طرف گذشته و ازل، و هم ناحيه آينده و ابد نامتناهيند و هر عالمي براي خود بهره‌اي از بقاء موقت دارد، وقتي اجل آن عالم منقضي شد صورتي كه دارد از دست مي‌دهد و باطل مي‌شود، و از آن عالم، عالمي ديگر متولد مي‌شود كه آن نيز مدتي زندگي مي‌كند و مي‌ميرد، و از آن عالم نيز عالم سومي پديد مي‌آيد، و همچنين از ازل چنين بوده و تا ابد نيز چنين خواهد بود.
اين وضع كه در سراسر جهان و در همه عوالم جريان دارد در تك تك نفوس انسانها نيز جاري است و نفوس انسانيت كه متعلق مي‌شود به بدنها هرگز نمي‌ميرد، هر چند كه بدنها مي‌ميرند، اما نفسي كه متعلق بوده به اين بدني كه در حال مرگ است، مبدأ حيات مي‌شود براي بدني ديگر كه در حال پيدايش است، مدتي هم با اين بدن زندگي مي‌كند تا مرگ آن بدن برسد، باز متعلق مي‌شود به بدن سوم و كيفيت زندگيش در هر بدن بستگي دارد به كارهايي كه در بدن قبلي انجام داده، اگر نيكوكار بوده و با اعمال نيك فضايل نفساني كسب كرده، زندگي خوشي خواهد داشت، و اگر با اعمال زشت رذائلي كسب كرده، زندگي نكبت باري خواهد داشت، البته اين جريان مخصوص نفوس ناقصه است، اما نفوسي كه در معرفت" برهم" (خداي سبحان) به درجه كمال رسيده‌اند آنها به حيات ابدي زنده و از تولد بار دوم ايمن، و از نظام قهري تناسخ خارج مي‌باشند.

7- وثنيت بودايي: ..... ص: 419

دائرة المعارف بستاني در باره وثنيت بودايي مطالبي آورده كه خلاصه‌اش اين است كه وثنيت برهميه به وسيله كيش بودا، بازسازي و اصلاح شد، و اين كيش منسوب است به بودا" سقياموني" كه بنا به آنچه از تاريخ" سيلاني" نقل شده در سال پانصد و چهل و سه قبل از ميلاد وفات يافته، البته تواريخ ديگر، غير اين را گفته‌اند، و اختلاف در سال فوت او به دو هزار سال هم كشيده شده است، و به همين جهت كه تاريخ درستي از اين مرد در دست نيست بسياري احتمال داده‌اند كه وي يك شخص خرافي و موهوم بوده و چنين شخصي اصلا وجود نداشته، ولي كاوشهايي كه اخيرا در" گايا" شده، و همچنين آثاري كه در" بطنة" به دست آمده بر صحت وجود اين شخص دلالت دارد و نيز آثار ديگري از تاريخ زندگي و تعاليمي كه وي به شاگردان و پيروان خود القاء مي‌كرده به دست آمده است.
و بودا از خانواده‌اي شاهنشاهي بوده كه به خاندان" سوذودانا" معروف بوده‌اند، كه از دنيا و شهوات آن كناره‌گيري نموده، و در جواني از مردم عزلت مي‌گزيده است و سالهايي از عمر
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 420
خود را در بعضي از جنگلهاي وحشتناك به تزهد و رياضت كشيدن گذرانده تا آنجا كه دلش به نور معرفت روشن شده است آن گاه از جنگل خارج شده به ميان مردم آمده و بطوري كه گفته‌اند در آن هنگام سي و شش سال از عمر او مي‌گذشته و در بين مردم به دعوت پرداخته و آنان را به تخلص از رنج و بدبختي، و رستگاري به راحتي كبري و حياتي آسماني و ابدي و سرمدي دعوت مي‌كرده و آنان را نصيحت مي‌نموده و به تمسك به ذيل شريعت خود تشويق مي‌كرده است و اصول شريعتش عبارت بوده از تخلق به اخلاق كريمه و رها كردن شهوات و اجتناب از رذائل.
و بودا (بطوري كه نقل شده) بر خلاف برهمي‌ها كه خود را تافته‌اي جدا بافته مي‌دانستند و بطور كلي مردم را در تشرف به سعادت ديني متفاوت و زنان و كودكان را به كلي محروم از اين سعادت مي‌دانستند همواره در باره خود و معايب و وساوس درونيش صحبت مي‌كرده و هيچ بزرگي و تكبري براي خود قائل نبوده، و رسما مي‌گفته من نيز مانند همه شما گرفتار تسويلات و وساوس نفساني هستم و نيز مي‌گفته در عالم به جز يك شريعت، شريعت ديگري نيست، و گويا منظورش اين بوده كه همه شرايع در اين سخن اتفاق دارند كه مجرمين بايد به شدت عقوبت شوند و صالحان به ثواب عظيم برخوردار گردند ولي شريعت من هيچ سخني از عقوبت نداشته و براي عموم مردم نعمت است و در آن شريعت همانند آسمان، جايي است براي مردان و زنان و كودكان و دختران و اغنياء و فقراء، چيزي كه هست توانگران به زحمت مي‌توانند اين راه را بپيمايند.
تعليم بودا بطوري كه از عقايد بودائيان بر مي‌آيد بر اين اساس است كه طبيعت، تهي و تو خالي بوده و چيزي جز وهمي حيله‌گر نيست و عدم در همه جا و در هر زمان وجود دارد و مملو از غش است و همين عدم است كه همه ديوارها و موانع بين اصناف مردم و جنسيات و احوال دنيوي آنان را بر مي‌دارد و نه تنها مردم را برادر يكديگر مي‌سازد بلكه حتي كرمها را نيز برادر بودائيان مي‌سازد.
بودائيان معتقدند به اينكه آخرين عبارتي كه" سقياموني" به آن تكلم كرده اين بوده:
" هر موجود مركب فاني است"، و در نظر بودائيان هدف نهايي و آخرين مرحله كمال عبارت است از: نجات نفس از هر بيماري و غرور. و نيز معتقدند به اينكه دوره تناسخ كه البته نقطه‌اي نهايي كه بدان منتهي شود ندارد در يك صورت از وسط پاره مي‌شود و قطع مي‌گردد و آن وقتي است كه نفس از تولد جديد امتناع بورزد كه در اين صورت تصميم مي‌گيرد خود را حتي از ميل به هستي پاك كند.
اين بود قواعد اصولي كيش بودا كه بطور صريح در قديمي‌ترين تعليماتش كه در" الارياني ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 421
ستيانس" درج شده آمده است و عبارت است از چهار قاعده مهم كه به خود سقياموني نسبت داده شده و گفته‌اند وي اين چهار قاعده را در اولين موعظه‌اش كه در جنگلي معروف به" جنگل غزال" در نزديكي‌هاي بنارس ايراد كرده بود خاطرنشان ساخته است.
و اين حقايق چهارگانه عبارتند از معرفي" الم"، معرفي ريشه آن، لا شي‌ء كردن و از بين بردن الم، و راهي كه آدمي را موفق به از بين بردن آن مي‌كند. در معرفي الم گفته است:
" الم" عبارت است از ولادت و سن و مرض و مرگ و برخورد با ناملايمات و جدا شدن از محبوبها و عجز از رسيدن به مقاصد و اسباب الم عبارت است از شهوات نفساني و جسمي و هواهاي دروني. و حقيقت سوم عبارت است از لا شي‌ء كردن همه اين سببها. و حقيقت چهارم عبارت است از لا شي‌ء كردن الم، كه در باره حقيقت چهارم گفته است اين طريقه هشت قسم است 1- نظر صحيح 2- حس صحيح 3- نطق صحيح 4- فعل صحيح 5- مركز صحيح 6- جد و كوشش صحيح 7- ذكر صحيح 8- تامل و تفكر صحيح، كه اين هشت طريقه از نظر بودائيان عبارت است از ايمان، و در حفاريهايي كه در بسياري از بناهاي باستاني آنان شده و همچنين در چند كتاب از كتب مدونه آنان نيز آمده (نوشته‌اند) كه ايمان عبارت است از اين هشت چيز.
و اما دستور العمل و ادب بودا هر چه هست برگشتش به سه چيز است 1- اجتناب از هر چيز پست و زشت 2- عمل كردن و انجام دادن هر كار نيك 3- تهذيب عقل.
و آنچه ما از تعاليم بودا در اينجا آورديم آن تعاليمي است كه مذاهب مختلف بودايي همه در آن اتفاق دارند و هيچ اختلافي در آن نيست و اما غير اينها يعني كيفيت عبادت و قرباني كردن كهونت و فلسفه و اسراري كه براي اموري ذكر كرده‌اند مسايلي است كه در طول زمان و مرور ايام به كيش بودا اضافه كرده‌اند كه سخناني عجيب و آرايي غريب در آن ديده مي‌شود، آرايي در مورد خلقت عالم و سخناني در مورد نظم عالم و چيزهايي ديگر.
از جمله حرفهاي عجيبي كه زده‌اند اين است كه بودا به هيچ وجه از ناحيه خدا حرف نمي‌زده و اين نه بدان جهت بوده كه مبدأ هستي را قبول نداشته و يا از آن روي‌گردان بوده، بلكه از اين جهت بوده كه او همه تلاش خود را صرف مجهز كردن مردم به زهد و ترك زندگي دنيوي و نفرت دادن از اين خانه غرور و نيرنگ مي‌كرده.

8- وثنيت عرب: ..... ص: 421

وثني‌هاي عرب، اولين طايفه‌اي هستند كه اسلام لبه تيز مبارزات خود را متوجه آنان نموده و به دين توحيد دعوتشان كرده و در عهد جاهليت، قسمت عمده مردم عرب بدوي بودند و شهرنشين‌ها امثال مردم يمن نيز در عين داشتن تمدن شهري مع ذلك طبع صحرانشيني خود را حفظ كرده بودند و علاوه بر رسوم موروثي از نياكان، رسومي هم از ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 422
همسايگان نيرومندشان چون ايران و روم و مصر و حبشه و هند در آنان حكم مي‌كرد كه يك دسته از آن رسوم و آداب، رسوم و آداب ديني بود.
و نياكان قديم عرب يعني آنها كه عرب خالص بودند و قوم" عاد"،" ارم" و" ثمود" از آن جمله بودند همه دين وثنيت داشتند به دليل اينكه خداي تعالي در كتاب مجيدش در ضمن سرگذشت قوم هود و صالح و اصحاب مدين و اهل سبا، و داستان سليمان و خبري كه هدهد از آن سرزمين برايش آورد، داشتن اين مسلك را به اين اقوام نسبت داده و اين اعتقاد را از آنان حكايت كرده است. وضع نياكان عرب بدين منوال بود تا آنكه ابراهيم (ع) فرزندش اسماعيل و همسرش هاجر را به سرزمين مكه آورد كه سرزميني خشك و بدون آب و علف بود و تنها قبيله" جرهم" در آن زندگي مي‌كردند، ابراهيم (ع) آن دو را در آن سرزمين گذاشت، و اسماعيل در آنجا رشد كرد و به تدريج شهر مكه ساخته شد آن گاه ابراهيم (ع) كعبه بيت الحرام را در آنجا بنا نهاد و مردم را به دين حنيف خود كه همان دين اسلام بود دعوت نمود و مردم حجاز و اطراف آن، دين آن جناب را پذيرفتند، و ابراهيم (ع) حج خانه خدا و مراسم آن را براي آنان تشريع نمود كه آيه شريفه زير به همه اين مطالب دلالت داشته و فرمان خداي تعالي به ابراهيم را اينطور حكايت مي‌كند: " وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجالًا وَ عَلي كُلِّ ضامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ" «1» .
پس از گذشت ايام، بعضي از اعراب در اثر معاشرتشان با يهودياني كه در ناحيه‌اي از حجاز ساكن بودند به دين يهود گرايش پيدا نموده و كيش نصرانيت نيز در بعضي از نواحي جزيره رخنه يافت و همچنين كيش مجوسيت در ناحيه‌اي ديگر براي خود جا باز كرد.
بعد از اين حوادث، وقايعي در مكه بين دودمان اسماعيل و قوم" جرهم" اتفاق افتاد و سرانجام دودمان اسماعيل قوم جرهم را از مكه بيرون كرد و" عمرو بن لحي" بر شهر مكه و اطراف آن مستولي گرديد.
زماني كه عمرو بن لحي به مرض سختي مبتلا شد، به او گفتند: در" بلقاء"، از سرزمين شام آبگرمي هست كه اگر در آن استحمام كني بهبودي مي‌يابي. عمرو به شام رفت و در ناحيه بلقاء در آن آبگرم استحمام كرد و بهبودي يافت، و در آن سرزمين به مردمي برخورد كه
__________________________________________________
(1)حكم حج را در بين مردم اعلام كن تا مردم با پاي پياده و سوار بر مركب‌هاي لاغر از ناحيه دور به سويت آيند." سوره حج، آيه 27"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 423
بت مي‌پرستيدند، از آنان پرسيد كه: اين چه مراسمي است؟ گفتند اين بت‌ها ارباب ما هستند كه ما آنها را به شكل هياكل علوي و به شكل افرادي از بشر ساخته‌ايم تا از آنها ياري بخواهيم و آنها ما را ياري كنند و در هنگام خشكسالي از آنها باران بخواهيم و براي ما باران بفرستند.
عمرو بن لحي از اين سخن خوشش آمد و از آن مردم خواست تا بتي از بت‌هايشان را به وي بدهند. آنها نيز بتي به نام" هبل" به وي دادند، عمرو، هبل را به مكه آورد و بر بام كعبه نهاد، بت" اساف" و بت" نائله" كه به گفته شهرستاني در كتاب" ملل و نحل" به شكل زن و شوهري بودند «1»، و بنا به گفته ديگران به شكل دو جوان بودند نيز با او بود، عمرو مردم را دعوت كرد به اينكه بت‌ها را بپرستند و اين پيشنهاد را در بين قوم خود ترويج كرد و قوم او كه همان دودمان اسماعيل بودند پس از آنكه سالها بر دين توحيد بودند و مردم دنيا آنان را پيروان دين حنيف مي‌شناختند،- چون پيروان ملت ابراهيم (ع) بودند- به كيش بت‌پرستي برگشتند، در حقيقت معناي حنفيت را از دست داده و فقط اسم آن برايشان باقي ماند و حنفاء، اسم شد براي بت‌پرستان عرب «2» .
و يكي از عواملي كه باعث شد كيش وثنيت را زود بپذيرند و آنان را به كيش وثنيت نزديك سازد اين بوده كه مردم حجاز چه يهود و چه نصارا و چه مجوس و چه بت پرستش، احترام بسياري براي كعبه قائل بودند و اين شدت احترام به حدي رسيده بود كه وقتي مي‌خواستند از اين سرزمين خارج شوند و به نقطه‌اي سفر كنند، سنگي از سنگ‌هاي حرم را به عنوان تبرك و محفوظ بودن از خطر با خود مي‌بردند و هر جا كه منزل مي‌كردند آن سنگ را زمين گذاشته دورش طواف مي‌كردند تا هم به اين وسيله سفر خود را مبارك سازند و هم محبت خود نسبت به كعبه و حرم را اظهار كرده باشند.
اين كارها باعث شد كه وثنيت در عرب شايع شود چه عرب اصلي و چه آنهايي كه در اصل عرب نبودند بعدها عرب شدند و ديگر از اهل توحيد كسي از اين انحراف سالم نماند مگر عدد اندكي كه در هيچ جا نامشان برده نمي‌شد. و از جمله بت‌هاي معروف در بين آنان بت هبل و اساف و نائله بود كه گفتيم: عمرو بن لحي آنها را از شام آورد و مردم را به پرستش آنها دعوت كرد (و از ديگر بتان آنان) بت" لات" و" عزي" و" مناة" و" ود" و" سواع" و" يغوث"
__________________________________________________
(1)ملل و نحل شهرستاني، ج 2، ص 237.
(2)و شايد اينكه قرآن كريم اصرار دارد ابراهيم را به حنيف، و اسلام را به حنفيت توصيف كند همين باشد.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 424
و" يعوق" و" نسر" بود كه نام اين هشت بت در قرآن كريم آمده و پنج بت اخير آنها را به قوم نوح نسبت داده‌اند.
در كافي به سند خود از عبد الرحمن بن اشل بياع الانماط «1» از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: بت" يغوث" در برابر درب كعبه نصب شده بود و جاي بت" يعوق" دست راست كعبه و محل بت" نسر" دست چپ كعبه بود.
و نيز در همين روايت آمده كه بت" هبل" بر بام كعبه" اساف" و" نائله" بر بالاي صفا و مروه نصب شده بودند.
و در تفسير قمي آمده كه امام (ع) فرمود: بت" ود" متعلق به قبيله كلب و بت" سواع" متعلق به هذيل و بت" يغوث" مربوط به مراد و بت" يعوق" متعلق به همدان و بت" نسر" از آن حصين بود. «2»
و در وثنيت عرب آثاري از وثنيت صابئه از قبيل غسل كردن بعد از جنابت و امثال آن وجود داشت. و آثاري ديگر از وثنيت براهمه در آن ديده مي‌شد نظير اعتقاد به" انواع"، (اعتقاد به تاثير داشتن 22 ستاره در اوضاع كره زمين كه طلوع و غروب هر يك به دنبال ديگري است) و اعتقاد به دهر (و اينك عالم از ازل بوده و تا ابد خواهد بود و صانعي آن را نيافريده) كه بيانش در وثنيت بودا گذشت، و خداي تعالي از بت پرستان عرب، همين اعتقاد را حكايت نموده مي‌فرمايد: " وَ قالُوا ما هِيَ إِلَّا حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ ما يُهْلِكُنا إِلَّا الدَّهْرُ" «3» هر چند كه بعضي از مفسرين گفته‌اند: اين آيه مربوط به ماديون است كه صلا وجود صانع تبارك و تعالي را قبول ندارند.
در وثنيت عرب آثاري هم از دين حنيف يعني اسلام ابراهيم باقي مانده بود مانند ختنه كردن و حج رفتن، چيزي كه هست همين سنت‌ها را نيز با سنن وثنيت مخلوط كرده بودند مثلا وقتي به زيارت خانه خدا (حج) مي‌آمدند، دستي هم به سر و گوش بت‌هاي دور كعبه مي‌كشيدند و هنگام طواف لخت مادر زاد مي‌شدند و لبيك را به اين عبارت مي‌گفتند: " لبيك لبيك اللهم لبيك لا شريك لك الا شريك هو لك، تملكه و ما ملك" «4»، وثنيت عرب مراسم و معتقدات
__________________________________________________
(1)لقب راوي است.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 388.
(3)آنان معتقد بودند كه جز حيات دنيا، حياتي ديگر نيست، مي‌ميريم و زنده مي‌شويم و جز دهر كسي ما را هلاك نمي‌كند." سوره جاثيه، آيه 24"
(4)معناي جمله اخيرش اين است كه خدايا تو شريكي نداري مگر شريكي كه آن نيز ملك تو است و تو مالك او و مالك دارايي‌هاي او هستي.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 425
ديگري نيز داشتند كه نمي‌توان گفت از آثار كدام كيش است بلكه از تراشيده‌هاي خود آنان بوده مانند اعتقاد به" بحيرة" «1» و" سائبه" «2» و" وصيله" «3» و" حام" «4» و اعتقاد به" صدي" «5» و" هام" «6» و" انصاب- بت‌ها" و" ازلام- تيره چوب‌هايي كه با آن تار مي‌زدند" و اموري ديگر كه بيان و شرحش در كتب تاريخ آمده و ما در سوره مائده در ذيل آيه 103 كلمات بحيره و سائبه و وصيله و حام را و نيز در ذيل آيه 3 و آيه 9 آن سوره كلمات ازلام و انصاب را تفسير كرديم.

9- دفاع اسلام از توحيد و نبردش با وثنيت: ..... ص: 425

دعوت الهي چه قبل از اسلام و چه بعد از اسلام همواره با وثنيت در جنگ بوده و در برابر آن ايستاده و مردم را به سوي دين توحيد خوانده است، هم چنان كه خداي تعالي در قرآن كريم در ضمن سرگذشت دعوت انبياء و رسولاني چون نوح و هود و صالح و ابراهيم و شعيب و موسي (ع) اين معنا را آورده و در ضمن سرگذشت عيسي و لوط و يونس (ع) به آن اشاره فرموده است.
و در آيه شريفه زير مطلب را بطور اجمال آورده مي‌فرمايد: " وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِ" «7» .
رسول گرامي اسلام حضرت محمد مصطفي (ص) نيز دعوت عمومي خود را نخست با دعوت وثني مذهبان قوم خود به طريق حكمت و موعظه حسنه و جدال به بهترين وجه به دين توحيد آغاز كرد و آنان جز با مسخره كردن و آزار و اذيت آن جناب و شكنجه دادن به مؤمنين، عكس العملي نشان ندادند و كار فتنه انگيزي و شكنجه مسلمانان را به حدي از شدت رساندند كه جمعي از مسلمين را ناچار كردند تا مكه را ترك گفته به سرزمين حبشه هجرت كنند، مشركين وقتي چنين ديدند نقشه كشتن آن جناب را ريختند لذا آن حضرت
__________________________________________________
(1)حيواني كه شير آن نذر بت‌ها مي‌شد. [.....]
(2)حيواني كه به همين منظور بار به پشتش نمي‌نهادند.
(3)شتري كه دو شكم ماده بزايد نذر مي‌شد براي بت‌ها.
(4)شتر نري كه چند نوبت معين به شتران ماده جهنده شود كه بعد از آن تعداد، نذر بت‌ها مي‌شود.
(5)معتقد بودند به اينكه هر انساني خونش ريخته شود از سرش مرغي پرواز مي‌كند و دائما مي‌گويد:
" اسقوني- مرا بنوشانيد" تا آنكه انتقامش گرفته شود.
(6)نيز به عقيده آنان همين مرغ است كه بالاي قبر مقتول فرياد مي‌زند.
(7)و هيچ رسولي قبل از تو نفرستاديم مگر آنكه به وي وحي كرديم كه جز من هيچ معبودي نيست، پس تنها مرا بپرستيد." سوره انبياء، آيه 25"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 426
به مدينه هجرت فرمود و به دنبالش دسته دسته مردم با ايمان به مدينه هجرت كردند.
و چيزي نگذشت كه در صحنه‌هايي چون بدر و احد و خندق و جنگ‌هاي بسياري ديگر با مسلمين گلاويز شدند تا آنكه خداي تعالي آن جناب را در فتح مكه بر آنان پيروز ساخت و آن جناب خانه كعبه و حرم را از لوث بت‌هاي مشركين پاك نموده و بت‌هايي كه پيرامون كعبه مشرفه نصب شده بود بشكست و چون كه هبل بر بالاي بام كعبه نصب شده بود لذا علي (ع) را به بالاي بام فرستاد، و آن جناب آن بت بزرگ را به پايين پرت كرد (و بطوري كه گفته‌اند: هبل بزرگترين بت مشركين بوده و باز بطوري كه ذكر كرده‌اند: آن را در عتبه مسجد الحرام دفن كردند).
اسلام عنايت شديدي دارد بر اينكه ماده وثنيت را ريشه كن كرده و دلها را از خاطراتي كه انسانها را به سوي شرك مي‌كشاند پاك كند و نفوس بشر را از اينكه پيرامون آن بگردند و به اين اعتقاد خرافي نزديك بشوند برگرداند و اين شدت عنايت اسلام از معارف اصولي و اخلاقي و احكام شرعيه اسلام به خوبي مشهود است، زيرا اعتقاد حق را تنها اين مي‌داند كه: " لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني" «1» معبودي جز اللَّه نيست و آنچه كلمه حسني است از آن او است و او مالك هر چيز است و هستي اصيل از آن او است، خدايي است كه مستقل به ذات خود و عني از عالميان است و هر موجودي غير او هستيش از ناحيه او آغاز شده و برگشتش نيز به سوي او است، خدايي كه كل موجودات در تمام شؤون ذات، و در حدوث و بقايش نيازمند به او هستند، پس اگر كسي نسبت استقلالي هر چند ناچيزي به شي‌ء از اشياء دهد و آن را به همان مقدار از خداي تعالي- نه از غير خدا- مستقل بداند، حال يا ذاتش را مستقل از آن جناب بداند و يا صفات و اعمالش را، چنين كسي به حسب اين نسبت دادن مشرك خواهد بود.
و نيز اسلام را مي‌بيني كه خلق را دستور مي‌دهد به توكل جستن بر خداي تعالي و داشتن ثقه و اعتماد به او و داخل شدن در تحت ولايت و سرپرستي او و دوستي كردن با هر كس و هر چيز در راه رضاي او و دشمني كردن با هر كس و هر چيز در راه رضاي او، و نيز دستور مي‌دهد به اينكه خلق اعمال خود را خالص براي او انجام دهند و از اعتماد و ركون و دلبستگي به غير خدا نهي مي‌كند و نيز از اطمينان داشتن به اسباب ظاهري و اميد بستن به غير او و از عجب ورزيدن و تكبر كردن نهي مي‌كنند، و همچنين از هر عمل قلبي و بدني كه معنايش استقلال دادن به غير او و شرك ورزيدن به او است نهي مي‌كنند.
__________________________________________________
(1)سوره طه، آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 427
و نيز مي‌بيني كه اسلام از سجده كردن براي غير خداي تعالي و از ساختن مجسمه به شكل هر موجود سايه‌دار و از كشيدن تصوير هر موجود زنده و از اطاعت غير خدا كردن و به امر و نهي غير خدا گوش دادن و عمل كردن نهي مي‌كند مگر آنكه برگشت اطاعت غير خدا به اطاعت خدا باشد، مانند اطاعت كردن از انبياء و امامان دين كه خود خداي تعالي دستور داده آنان را اطاعت كنيم و نيز اسلام را مي‌بيني كه از بدعت نهادن و يا بدعت ديگران را متابعت نمودن و از پيروي گامهاي شيطان نهي مي‌كند.
و روايات وارده از رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت (ع) پر است از اينكه شرك به خداي تعالي دو قسم است: شرك جلي و واضح، و شرك خفي كه جايش درون دل است و اينكه شرك داراي مراتب بسيار است و به جز افراد مخلص هيچ كس نمي‌تواند از همه مراتب آن مبراء باشد و اينكه شرك آن قدر دقيق و نهفته است كه تشخيص آن براي صاحبش از تشخيص صداي پاي مورچه بر روي سنگ بلورين آن هم در شب ظلماني دشوارتر است.
در كافي از امام صادق (ع) روايت شده كه آن جناب در تفسير آيه شريفه" يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَي اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ" «1» فرمود: قلب سليم آن قلبي است كه وقتي به ديدار خدا مي‌آيد غير خدا كسي در آن نباشد، و نيز فرمود: هر قلبي كه در آن شرك و يا شكي باشد آن قلب ساقط است و اگر اين همه سفارش به زهد در دنيا كرده‌اند، براي اين است كه دلهايشان براي آخرت از هر چيز غير خدا فارغ و تهي شود «2» .
و نيز روايت وارد شده كه عبادت كردن خدا به طمع بهشت، عبادت اجيران است و عبادت كردن از ترس عذاب خدا، عبادت بردگان زير دست است، و حق عبادت آن است كه آدمي خداي تعالي را به خاطر اينكه دوستش مي‌دارد عبادت كند و اين عبادت، عبادت بندگان گرامي و بزرگوار است و اين مقامي است مكنون كه جز پاكان كسي به آن دسترسي ندارد «3» و در سابق در بحث‌هايي كه گذشت رواياتي چند در اين باب نقل شد.

10- بناي سيره رسول خدا (ص) بر توحيد و نفي شركاء: ..... ص: 427

خداي تعالي در آيه زير برنامه‌اي را كه به رسول گراميش دستور داده تا آن را سيره خود در مجتمع بشري
__________________________________________________
(1)روزي كه هيچ مال و فرزندي سود نمي‌دهد مگر كسي را كه با قلبي سليم به ديدار خدا آيد.
" سوره شعراء، آيه 88 و 89"
(2)اصول كافي (فارسي)، ج 3، ص 26.
(3)اصول كافي (فارسي)، ج 3، ص 131.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 428
قرار دهد بطور اجمال بيان كرده و مي‌فرمايد: " قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلي كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" «1» و نيز در آيه زير به رخنه يافتن عقايد وثنيت در دين حنيف آنان اشاره نموده مي‌فرمايد: " قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعُوا أَهْواءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِنْ قَبْلُ وَ أَضَلُّوا كَثِيراً وَ ضَلُّوا عَنْ سَواءِ السَّبِيلِ" «2» و نيز در مقام مذمت اهل كتاب فرموده: " اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً لا إِلهَ إِلَّا هُوَ سُبْحانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ" «3» .
رسول خدا (ص) در اجراي احكام و حدود با تمامي طبقات بطور مساوي عمل مي‌كرد و هيچگونه تبعيضي را روا نمي‌داشت و سيره‌اش بر اين جاري بود كه فاصله طبقاتي را تا حد ممكن به حد اقل رسانده و طبقه حاكم را به محكوم، و رئيس را به مرءوس، خادم را به مخدوم، غني را به فقير، و مردان را به زنان، و شريف را به افراد بي خانمان و گمنام نزديك سازد در نظر آن جناب هيچ كرامت و فخر و تحكمي براي احدي بر احدي نيست مگر كرامت و مزيت تقوا، و حساب سنجش افراد در دست خدا، و حكم از آن او است.
رسول خدا (ص) غنائم جنگي و اموال بيت المال را بين عموم مردم بالسويه تقسيم مي‌كرد و از اينكه شخص قوي، نيرومندي خود را به رخ بكشد و به اين وسيله دل ضعيف و افراد خوار و ذليل را بشكند و متاثر نمايد نهي مي‌فرمود و اجازه نمي‌داد ثروتمند با زينت آلات خود پيش روي فقير مسكيني خودنمايي كند و به اصطلاح معروف پز بدهد و يا حاكمان و رؤسا شوكت خود را به رخ رعيت بكشند.
رسول خدا (ص) مانند يكي از افراد معمولي زندگي مي‌كرد و هيچ
__________________________________________________
(1)به اهل كتاب بگو بياييد پيشنهادي را كه ما و شما در پذيرفتن آن يكسانيم- چون همه پيرو دين توحيد و حنفيت ابراهيم هستيم- بپذيريد و آن اين است كه جز خدا را نپرستيم و چيزي را شريك او قرار ندهيم و به جاي خداي تعالي يكديگر را ارباب خود نگيريم، اگر نپذيرفتند و از آن اعراض كردند همه شما مسلمانان به همه اهل كتاب بگوييد كه پس شاهد باشيد كه ما تسليم امر خداييم." سوره آل عمران، آيه 64"
(2)بگو اي اهل كتاب! در دين خود غير حق را راه ندهيد و هواهاي مردمي كه از پيش گمراه شدند و خلق بسياري را گمراه نموده و راه مستقيم را گم كردند پيروي مكنيد." سوره مائده، آيه 77"
(3)(اهل كتاب سرانجام مشرك شدند و) يهود و نصارا، احبار و رهبان خود، و نيز مسيح پسر مريم را ارباب خود گرفته با اينكه جز به پرستش الهي واحد كه جز او هيچ اله نيست مامور نبودند، خدا منزه است از اين شرك‌ها كه مي‌ورزند." سوره توبه، آيه 31"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 429
امتيازي براي خود قائل نبود نه در خوراك و كيفيت آن، نه در نوشيدني‌ها، نه در پوشيدني‌ها و كيفيت آن، نه در نشستن و جاي آن، نه در راه رفتن و نه در هيچ چيز ديگر كه ما جوامع و كليات سيره آن جناب را در جلد ششم اين كتاب آورديم.

بحثي ديگر ملحق به گفتار سابق..... ص: 429

اشاره

در اين بحث، تعليم قرآن كريم را بطور اجمال و كلي به قياس با تعاليم" ويدا" و" اوستا" و تورات و انجيل يعني كتاب بودائيان و مجوسيان و يهوديان و نصارا مي‌سنجيم و اين بحث، بحثي است تحليلي و شريف.

1- تناسخ در نظر وثني مذهبان: ..... ص: 429

يكي از اصول اوليه‌اي كه كيش برهميه و امثال آن از قبيل بودائيه و صابئيه دارند اعتقاد به تناسخ است، و تناسخ اين است كه بگوييم عالم محكوم به كون و فساد دائمي است، پس اين عالم مشهود كه حس ما آن را احساس مي‌كند و همچنين اجزايي كه در آن هست از عالم ديگري مثل خود و سابق بر خود تكون يافته و همچنين آن عالم سابق بر اين عالم نيز از عالمي قبل از خود متولد شده و پديد آمده و همچنين تا بي نهايت هر عالمي از عالم سابق بر خود متولد شده است، و اين عالم به زودي فاسد مي‌شود همانطور كه مي‌بينيم تك تك اجزاي آن فاسد مي‌شود، پس از فساد عالم ما نيز عالمي ديگر پديد مي‌آيد و انسان در همه اين عوالم زندگي مي‌كند اما زندگيش در اين عالم مطابق و هم سنخ اعمالي است كه در عالم قبلي انجام داده، اگر در عالم قبلي اعمالي صالح انجام داده و در اثر تكرار اعمال خير ملكه‌اي خوب براي خود كسب كرده باشد هنگام مرگ جانش از بدنش بيرون مي‌آيد و به كالبد بدني ديگر مي‌رود و در آن بدن زندگي خوش را از سر مي‌گيرد و اين زندگي خوش، پاداش اعمال صالحي است كه در عالم قبلي انجام داده بود، و كسي كه در زندگي اخلاد به زمين كند يعني صرفا دل به ماديات ببندد و هوا و هوس خود را پيروي كند همين كه مي‌ميرد جانش به بدني بدبخت حلول مي‌كند و در عالم بعدي با انواع عذابها و ناملايمات دست و پنجه نرم مي‌كند مگر آنكه" برهم" را شناخته و با او متحد شده باشد كه در اين صورت از شر ولادت دوم و عذاب‌هايي كه گفتيم در آن هست نجات مي‌يابد و ذاتي ازلي و ابدي مي‌شود كه خود عين بها و ارزش و سرور و زندگي و قدرت و علم است و فنا و بطلان در آن راه ندارد.
به همين جهت يك واجب ديني بر هر انسان اين است كه هر چه زودتر با" برهم" كه ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 430
همان اللَّه مبدأ همه موجودات است آشنا شود و به وي ايمان آورد و با قرباني دادن و عبادت كردن به او تقرب بجويد و نفس را با اخلاق كريمه و اعمال صالحه بيارايد كه اگر انساني نفس خود را از ماديات و دنيا پرهيز دهد و متخلق به اخلاق كريمه گردد و نفس را با تكرار اعمال نيك و كسب ملكات نيك بيارايد و با شناختن خود،" برهم" را بشناسد خودش برهمن مي‌شود و با برهم متحد مي‌گردد و اين خود سعادت كبري و حيات خالص است و گرنه حد اقل به برهم ايمان بياورد و عمل صالح كند تا در حيات و عالم بعدي كه آخرت او است زندگي سعيد و پاكيزه‌اي داشته باشد.
ليكن برهم از آنجا كه ذاتي است مطلقه و محيط به كل جهان و هيچ چيزي به او احاطه ندارد لذا بلند مرتبه‌تر و اجل از اين است كه انسان او را بشناسد مگر به نوعي توصيف به نفي نقايص، يعني گفتن اينكه او جاهل و عاجز و... نيست- و نمي‌تواند بگويد او عالم و قادر و...
هست- انسان يا از اين راه مي‌تواند او را بشناسد و يا از راه عبادت و قرباني دادن، پس بر ما انسانها واجب است كه از طريق عبادت با اولياي او و اقوياء خلقش تقرب بجوييم تا آنها شفيعان ما نزد او شوند و آن اوليا و اقوياي خلق همان آلهه‌اي هستند كه به جاي خدا عبادت مي‌شوند- البته از راه عبادت شدن مجسمه‌ها و اصنامشان- و اين آلهه كه عددشان بسيار است يا از جنس ملائكه‌اند و يا از جنس جن و يا از ارواح مكملين براهمه، اما پرستش شدن جن به خاطر ترس از شر آنها است و پرستش شدن ديگران به خاطر طمع و رحمت آنها و ترس از خشم آنها است كه بعضي از آن آلهه همسران خدا و بعضي پسران خدا و بعضي دختران او هستند.
اينها كل معارف ديني برهميه و تعليماتي است كه علماي مذهب براهمه به مردم مي‌آموزند.
ليكن آنچه از كتاب" اوپانيشاد" «1» كه فصل چهارم از كتاب" ويدا" و به منزله خاتمه‌اي است براي آن كتاب، به دست ميايد، چه بسا با آن كلياتي كه از عقايد براهمه گذشت مطابقت ندارد هر چند كه علماي مذهب براهمه اين عدم تطابق و توافق را تاويل و يك دانشمند متفكر وقتي رساله‌هاي" اوپانيشاد" را كه آموزنده معارف الهي است مطالعه مي‌كند مي‌بيند كه هر چند اين رسائل، عالم الوهيت و شؤون مربوط به آن، از قبيل اسماء
__________________________________________________
(1)لازم است خاطرنشان سازم كه" اوپانيشاد" كه گفتيم فصل چهارم كتاب" ويدا" و به منزله خاتمه آن كتاب است عبارت است از چند رساله متفرق كه از بزرگان رجال ديني يعني قديمي‌ترين عرفاي براهمه به يادگار مانده و مشتمل است بر آنچه كه آن بزرگان، به طريق كشف و رياضت از معارف الهي به دست آورده‌اند، و امروز براهمه آنها را وحي آسماني مي‌دانند. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 431
و صفات و افعال آن يعني آغاز خلقت، و اعاده خلق، و اصل خلقت، و رزق، و زنده كردن، و ميراندن و غير اينها را توصيف مي‌كند طوري توصيف مي‌كند كه امور جسماني و مادي آن طور توصيف مي‌شود مثلا عالم الوهي را به اوصافي توصيف مي‌كند كه مستلزم انقسام پذيري و تكه تكه شدن و داشتن حركت و سكون و انتقال و حلول و اتحاد و بزرگ شدن و كوچك گشتن و ساير احوال جسمانيت و ماديت است، و ليكن در چند جاي آن رساله‌ها تصريح شده به اينكه عالم الوهي" برهم" ذاتي است مطلقه و متعالي از اينكه حد و تعريفي آن را محدود كند، ذاتي است كه داراي اسماء حسني و صفات عليا از قبيل: علم و قدرت و حيات مي‌باشد، و ذاتي است منزه از صفات نقص و عوارض ماده و جسمانيت، ذاتي است كه مثل او چيزي نيست، و اين مطالب آن قدر در اغلب فصول" اوپانيشاد" تكرار شده كه هر كس آن كتاب را بخواند به اين مطالب بر خواهد خورد.
و در تحت عنوان" شيت استر" در ادهياي ششم، آيه هشتم" سر الاكبر" عين اين عبارت آمده" لم يولد منه شي‌ء و لم يتولد من شي‌ء و ليس له كفوا احد" و اين خود تصريح است به اينكه برهم احدي الذات است، نه از چيزي متولد شده و نه چيزي از او متولد مي‌شود و احدي مثل و مانند او نيست.
و در" اوپانيشاد"، ادهياي چهارم، آيه 13 مي‌خوانيم كه شيت استر گفته است: " آيا براي اين ذات نوراني اعمال صالح بجاي آورم و يا آن ذات روشن و ظاهر را ترك گفته، به درگاه هر فرشته‌اي قرباني تقديم كنم؟".
و اين خود صريح است در اينكه حق اين است كه غير خداي تعالي هيچ كس و هيچ چيز عبادت نشود و به درگاه غير خدا قرباني تقديم نگردد بلكه سزاوار به عبادت، تنها او است و هيچ شريكي برايش نيست.
و اگر كسي به" اوپانيشاد" مراجعه كند در بسياري از فصول آن مي‌بيند كه تصريح شده به اينكه قيامتي هست و اينكه قيامت عالمي است جليل كه خلقت بدان منتهي مي‌شود و مي‌بيند كه در بيان ثواب اعمال و عقاب آنها بعد از مرگ عباراتي آورده كه هر چند قابل انطباق با مساله تناسخ هست، اما متعين در آن نيست بلكه با مساله برزخ نيز قابليت انطباق دارد.
و در بحث‌هاي ايراد شده در" اوپانيشاد" آنچه هيچ ديده نمي‌شود خبر از اوثان و اصنام و عبادت كردن براي آنها و تقديم قرباني به آنها است.
و اينهايي كه ما از كتاب و يا به عبارت ديگر از رسائل" اوپانيشاد" نقل كرديم (كه
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 432
البته آنچه نقل نكرديم بيشتر از اينها است) حقايقي است بس بلند و معارفي است حق كه هر انسان سليم الفطره‌اي به آن اعتماد مي‌كند و اين مطالب- همانطور كه ملاحظه مي‌فرماييد- تمامي اصول وثنيت را كه در اول بحث برشمرديم نفي مي‌كند.
و آنچه كه نظر عميق و بحث دقيق ما را بدان رهنمون مي‌شود اين است كه اينگونه مطالب، حقايق عاليه‌اي است كه بعضي از افراد انگشت‌شماري كه اهل ولايت اللَّه بوده‌اند آن را كشف كرده و به بعضي از شاگردان خود كه صلاحيت آنان را به دست آورده بودند تعليم و خبر داده‌اند، چيزي كه هست اين مردان برجسته و انگشت شمار آنچه به شاگردان خود گفته‌اند غالبا به طريق رمز بوده و در تعليم خود مثالهايي نيز به كار برده‌اند.
و سپس شاگردان ايشان آنچه از آنان گرفتند اساس و زيربناي سنت حيات قرار دارند سنتي كه در حقيقت همان دين مجتمع است و عامه مردم به آن گرايش دارند و آن معارف دقيقي است كه جز آحادي از اهل معرفت نمي‌تواند آن را تحمل كند و بفهمد براي اينكه سطح آن بسي بلندتر از افق فهم عامه مردم است كه تنها پيرامون محسوسات و مخيلات دور مي‌زند و بيش از آن نصيبي از درك ندارد، و فهم عامه كجا و درك اينگونه معارف كجا، فهم و عقل عامه كه هيچگونه مهارت و آشنايي از معارف حق ندارند از درك چنين مطالبي پياده و عاجز است.
اشكالي هم كه به اين مذهب و سنت اجتماعي وارد است همين است كه زيربناي آن هر چند معارفي است حق، اما معارفي است كه در هر دوره تنها چند نفر انگشت شمار آن را مي‌فهمند و اين نمي‌تواند براي كل جامعه كه به اقرار خود آنان از درك آن معارف پياده‌اند، ديني و سنتي اجتماعي باشد چون اولا فطرت آفرينش، انسان را با غريزه انس به يكديگر و دور هم جمع شدن آفريده و معنا ندارد جمعيتي كه دور هم جمع شده و يك مجتمع را تشكيل داده‌اند در درك سنت حيات از هم فاصله داشته باشند و فقط افرادي انگشت شمار آن سنت را بفهمند و ديگران نفهمند و تحميل چنين سنت و چنين ديني بر اجتماع در حقيقت لغو كردن سنت فطرت و مخالفت با طريقه خلقت است.
علاوه بر اين، اين كار كنار گذاشتن طريق عقل نيز هست و حال آنكه مي‌دانيم طريقه عقل يكي از سه طريق درك حقايق است و آن عبارت است از: وحي و كشف و عقل، و طريقه عقل از آن دو طريقه ديگر عمومي‌تر و از نظر اهميتش براي زندگي دنيوي انسان مهم‌تر است زيرا وحي چيزي است كه جز اهل عصمت يعني انبياء گرام، كسي به آن دسترسي ندارد و طريقه كشف هم موهبتي است كه جز به آحادي از اهل اخلاص و يقين نمي‌دهند و تنها طريقي كه براي عموم بشر باقي مي‌ماند اين طريق است، حتي مردم براي استفاده از دو طريق اول نيز به عقل نيازمندند. «1»
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 433
پس همه افراد بشر در زندگي همه روزه خود احتياج مبرم به عقل دارد و اگر طريقه‌اي بخواهد عقل او را از اعتبار بيندازد، اين طريقه، طريقه صحيحي نيست و اين باعث مي‌شود كه تقليد اجباري را بر همه شؤون مجتمع زنده و حتي بر عقايد و اخلاق و اعمال آن حاكم سازد و معلوم است كه اگر چنين شود انسانيت به كلي ساقط مي‌گردد.
بعلاوه، اين روش باعث مي‌شود كه سنت استعباد (برده كردن مردم) در مجتمع انساني جاي‌گير شود شاهد روشن آن نيز تجارب طولاني تاريخي در امت‌هاي بشريت است كه در هر زمان و هر جا با دين وثنيت زندگي كرده، سنن استعباد در او جريان يافته، و انسانها، انسانهايي مثل خود (و حتي بدتر از خود) را ارباب خود گرفتند.

2- سرايت اين محذور به ساير اديان..... ص: 433

اديان عمومي ديگر نيز با اينكه اعتقاد به يگانگي اله از اصول اساسي آنها بود از خطري كه گفتيم وثنيت را گرفتار كرد سالم نماندند و آنها نيز به شرك در عبادت گرفتار گشتند و اين شرك در عبادت آنان را به عين همان ابتلاهاي وثنيت مبتلا كرد كه مهم‌ترين آنها همان سه محذور مذكور در سابق بود. «2»
اما بودائيان و صابئان، وضعشان در اين گرفتاريها روشن است و تاريخ شاهد گوياي آن مي‌باشد و ما قبلا فهرستي از عقايد و اعمال آنان را برشمرديم.
و اما مجوسيان، هر چند الوهيت را در" اهورامزدا" منحصر دانسته‌اند و ليكن خضوع عبادتي و تقديسشان براي چند كس است:
1- يزدان 2- اهريمن 3- ملائكه‌اي كه موكل بر شؤون ربوبيتند 4- خورشيد 5- آتش و چيزهايي ديگر، شاهد بر اين معنا نيز تاريخ است كه سنت عبادتي آنان و همچنين سرگذشت برده‌گيري خلق از ناحيه ارباب و اختلاف طبقاتي را از آنان نقل مي‌كند و همچنين تدبر در مذاهب آنان و اعتبار عقل خود ما اينطور حكم مي‌كند كه بايد همه اين انحرافها از ناحيه تحريف دين اصيل مجوس در بين مجوسيان راه يافته باشد، از رسول خدا (ص) هم در باره
__________________________________________________
(1)اين عقل است كه آدمي را وادار مي‌كند ادعاي نبوت فلان مكتب تقلبي را تكذيب كند و دعوت نبوت يك پيغمبر واقعي را بپذيرد و خود را ملتزم به عمل به دستورات آن پيغمبر بداند هر چند كه دستوراتش هيچ سود مادي برايش نداشته باشد و همچنين در طريقه كشف نيز به عقل نيازمند است.
(2).1- انحصاري شدن درك حقايق دين براي چند نفر انگشت شمار 2- لغو كردن طريق عقل 3- پذيرا بار آوردن اجتماع براي قبول ربوبيت فردي مثل خود و يا بدتر از خود.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 434
مجوسيان روايت شده كه فرموده‌اند: " مجوسيان پيغمبري داشته‌اند كه او را به قتل رساندند و كتابي داشته‌اند كه آن را سوزاندند" «1» .
و اما يهود، قرآن كريم بسياري از اعمال آنان را بيان كرده، از آن جمله اين است كه يهود كتاب خدا را تحريف كردند و علماي خود را به جاي خدا ارباب خود گرفتند و خداي تعالي به خاطر همين اعمالشان، فطرتشان را منكوس و سليقه‌هايشان را معكوس و منحرف ساخت (و به عبارتي ديگر انحراف ظاهريشان را به انحراف در باطنشان كشاند).
و اما نصاري كه ما در جلد سوم اين كتاب بطور مفصل در باره انحرافات فكري و عملي آنان صحبت كرديم، خواننده مي‌تواند بدانجا مراجعه نمايد و اگر بخواهد مي‌تواند مقدمه انجيل" يوحنا" و رساله‌هاي" بولس" را با ساير انجيل‌ها تطبيق بدهد و سپس كار خود را با مراجعه به تاريخ كليسا تكميل كند چون گفتار در اين باب بسيار طولاني است.
پس بحث عميق در اين مساله، ما را به اين نتيجه مي‌رساند كه هر مصيبتي كه تمامي مجتمعات ديني در عالم بشريت را گريبانگير شده همه از مواريث وثنيت نخستيني است كه معارف الهي و حقايق عالي حقه را بدون اينكه در قالب بياني ساده بريزند و هم سطح افكار عامه كنند لخت و برهنه گرفته و آن را اساس سنت‌هاي ديني قرار دادند و بر فهم ساده عوام كه جز با حس و محسوس الفتي ندارند تحميل كردند و نتيجه‌اش اين شد كه ديديم.

3- اسلام مفاسد مذكور را چگونه اصلاح كرد؟..... ص: 434

و اما اسلام براي اصلاح اين مفاسد و رهايي بشر از اين محذورها معارف عاليه را در قالب بيان ساده‌اي ريخت كه هضمش براي فهم‌هاي ساده و عقول عادي آسان شود و از پشت حجاب با اين حقايق تماس بگيرد و پرده پيچ شده‌اش را دريافت بدارد، و اين طريقه‌اي است كه براي حال عوام بسيار مفيد و صالح بود، و اما خاصه كه توانايي درك آن حقايق را دارند بي پرده آن را در زيباترين چهره و در بديع‌ترين جمال درك مي‌كنند و از خطر آن محذورها ايمن و مطمئن هستند و اينها در زمره آن كسانيند كه خداي تعالي مورد انعامشان قرار داده يعني انبياء و صديقين و شهدا و صالحيني كه" حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً" «2» و خداي تعالي در اين باره كه معارف عاليه را تا سطح افكار عموم مردم تنزل داده و در خور فهم همگان كرده است مي‌فرمايد: " وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ" «3» .
__________________________________________________
(1)سفينة البحار، ج 2، ص 527، تحت عنوان مجس.
(2)اينان چه نيكو رفيقاني هستند." سوره نساء، آيه 69"
(3)سوگند به كتاب روشنگر، ما آن را خواندني و به زبان عربي قرار داديم، باشد كه شما آن را بفهميد و گرنه اين كتاب در ام الكتاب در نزد ما مقامي بس بلند و فرزانه دارد." سوره زخرف، آيه 2- 4"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 435
و نيز مي‌فرمايد: " إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ" «1» .
و رسول گرامي اسلام (ص) هم فرمود: " انا معاشر الانبياء امرنا ان نكلم الناس علي قدر عقولهم" «2» .
اسلام مشكل شرك و وثنيت را در مرحله توحيد از اين راه حل كرده كه استقلال در ذات و صفات را از تمامي موجودات بجز خداي سبحان نفي كرده و خداي تعالي را قيوم بر هر چيز دانسته است و فهم انسانها را در بين دو نقطه انحراف تشبيه و تنزيه نگه داشته و در وصف خداي تعالي فرموده است: او حيات دارد اما نه چون حيات ما (كه محتاج به داشتن بدن است) و علم دارد، اما نه چون علم ما (كه نيازمند داشتن مغز و سلامتي بافته‌هاي آن است) و قدرت دارد اما نه چون قدرت ما (كه زائيده سلسله اعصاب است)، شنوايي دارد اما نه چون شنوايي ما (كه نيازمند داشتن دستگاه شنوايي است) و بينايي دارد اما نه چون بينايي ما (كه نيازمند دستگاه بينايي است)، و كوتاه سخن اينكه: هيچ چيز مانند او نيست تا ما او را به آن چيز تشبيه كنيم و او بزرگتر از آن است كه توصيف شود. اسلام با اين حال به مردم دستور داده كه در اين باره هيچ سخني بدون داشتن مدرك و علم نگويند و زير بار هيچ سخن و دعوتي در مورد اعتقادات نروند مگر با حجتي عقلي، البته حجتي كه عقل و فهمشان بتواند آن را درك كند و هضم نمايد.
به همين جهت اسلام توانسته است كه اولا دين خدا را با آن همه معارفش هم بر عموم بشر عرضه كند و هم بر خواص، آن هم نه اينكه بعضي را به عوام و بعضي را به خواص عرضه كرده باشد بلكه خاص و عام را بطور مساوي از آن معارف برخوردار نموده و ثانيا عقل بشر را بكار انداخته و آن را كه بزرگترين موهبت الهي است مهمل و بي فايده نگذاشته و ثالثا طبقات مختلفه مردم در مجتمع انساني را به يكديگر نزديك كرده و آن قدر نزديك كرده كه ديگر بيشتر از آن امكان ندارد، نه طبقه‌اي را از اين معارف برخوردار و طبقه‌اي ديگر را محروم كرده و نه طبقه‌اي را مقدم و طبقه‌اي ديگر را مؤخر كرده است و در اين باره فرموده:
__________________________________________________
(1)همانا اين قرآن بسيار كتابي بزرگوار و سودمند و گرامي است، كتابي است كه در لوح محفوظ جاي داشته كه جز دست پاكان بدان نرسد." سوره واقعه، آيه 77- 79"
(2)ما گروه انبياء، مامور شده‌ايم كه با مردم مطابق مقدار عقلشان سخن بگوييم." اصول كافي، ج 1، باب 1، ص 27، ح 15"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 436
" إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ" «1» .
و نيز فرموده: " يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ" «2» .
اين اجمال سخن بود و تو خواننده محترم مي‌تواني با مطالعه بحث‌هاي متفرقي كه در اين كتاب آمده به تفصيل سخن در اطراف آن را به دست آوري و اللَّه المستعان.

4- پاسخ به يك شبهه [در مورد توسل به معصومين و اولياء اللَّه (عليهم السلام) و اظهار محبت به ايشان]..... ص: 436

اشاره

چه بسا اشخاصي اينطور بپندارند اينكه در ادعيه، رسول خدا (ص) و آل معصومينش (ص) شفيع قرار داده شده‌اند و به حق آنان از خداي تعالي درخواست شده و همچنين زيارت قبور آن حضرات و بوسيدن ضريحشان و تبرك جستن به تربتشان و تعظيم آثارشان همه مصاديقي است از شركي كه در شرع از آن نهي شده و همان شرك وثنيت است، و استدلال كرده‌اند به اينكه اينگونه توجيه عبادي در حقيقت قائل شدن به تاثير ربوبي براي غير خداي تعالي است و اين خود شرك است، و مگر بت‌پرستان چه مي‌كردند؟ آنها نيز مي‌گفتند:
اين بت‌ها شفعاء ما در درگاه خداي سبحانند و ما اگر بت‌ها را مي‌پرستيم براي اين منظور است كه ما را قدمي به درگاه خدا نزديك سازند. و چه فرق است در پرستش كردن غير خدا بين اينكه آن غير خدا پيغمبري باشد و يا وليي از اولياي خدا باشد و يا جباري از جباران و يا غير ايشان، همه اين پرستش‌ها شركي است كه در شرع از آن نهي شده.
ليكن اين اشخاص از چند نكته غفلت كرده‌اند: اول اينكه ثبوت تاثير براي غير خدا چه تاثير مادي و چه معنوي ضروري است و نمي‌توان آن را انكار كرد، خود خداي تعالي در كلام مجيدش تاثير را با همه انواعش به غير خداي تعالي نسبت داده و مگر ممكن است غير اين باشد؟ با اينكه انكار مطلق آن ابطال قانون عليت و معلوليت عمومي است كه خود ركني است براي همه ادله توحيد، و ابطال قانون مذكور، هدم بنيان توحيد است.
آري، آن تاثيري كه خداي تعالي در كلام مجيدش از غير خداي تعالي نفي كرده تاثير استقلالي است كه هيچ موحدي در آن سخني ندارد، هر مسلمان موحدي مي‌داند كه هندوانه و
__________________________________________________
(1)اينكه اين امت شما، امتي است واحده و من پروردگار همه شمايم پس همگي مرا بپرستيد.
" سوره انبياء، آيه 92"
(2)هان اي مردم، ما همه شما را از يك مرد و زن بيافريديم و اگر طايفه طايفه‌تان كرديم براي اين بود كه يكديگر را بشناسيد (و نه به خاطر امتيازي باشد كه در بعضي بر بعضي موجود باشد) كه همانا گرامي‌ترين شما نزد خدا با تقواترين شما است." سوره حجرات، آيه 13"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 437
سرديش، عسل و گرميش در مزاج، از خداي تعالي است، او است كه هر چيزي را آفريده و اثرش را نيز خلق كرده. و هيچ موحدي نمي‌گويد كه: عسل در بخشيدن حرارت به بدن حاجتي به خداي تعالي ندارد. و اما اينكه بگوييم: نه هندوانه سرد است و نه عسل گرم، و نه آب اثر سردي دارد و نه آتش اثر حرارت، در حقيقت بديهيات عقل را انكار كرده و از فطرت بشري خارج شده‌ايم، خوب وقتي خداي تعالي بتواند به فلان موجود، فلان اثر و خاصيت را ببخشد چرا نتواند به اولياي درگاهش مقام شفاعت و وساطت در آمرزش گناهان و برآمدن حاجات را ببخشد و حتي در تربت آنان اثر شفا بگذارد؟
كساني كه به اهل شفاعت يعني به اولياي خدا متوسل مي‌شوند كارشان بدون دليل نيست آنها مي‌دانند كه اولا خداي تعالي در كلام مجيدش به افرادي كه مرضي درگاهش باشند مقام شفاعت داده و فرموده: " وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ" «1» .
و نيز فرموده: " وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي" «2» .
و اگر در درخواستهايشان خداي تعالي را به جاه آن حضرات و به حق آنان سوگند مي‌دهند در اين عمل خود، دليل دارند و آن كلام خود خداي تعالي است كه مي‌فرمايد: " وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ" «3» و نيز مي‌فرمايد:
" إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا" «4» .
و اگر آن حضرات را تعظيم مي‌كنند و با زيارت قبورشان و بوسيدن ضريحشان اظهار محبت نسبت به آنان مي‌كنند و با تربت آنان تبرك مي‌جويند براي اين است كه اين اعمال را مصاديقي براي تعظيم شعائر مي‌دانند و به آيه شريفه" وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللَّهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَي الْقُلُوبِ" «5»، و آيه مودت به ذي القربي و به آيات ديگر و روايات سنت، تمسك مي‌كنند.
__________________________________________________
(1)اين خدايان دروغين كه مشركين آنان را مي‌خوانند مالك مقام شفاعت نيستند، مگر كساني كه بدانند و بر توحيد حق گواهي دهند." سوره زخرف، آيه 86"
(2)و هرگز مقربان درگاه الهي براي كسي شفاعت نمي‌كنند مگر اينكه خدا راضي باشد." سوره انبياء، آيه 28"
(3)فرمان ما به سود بندگان مرسل ما از ازل چنين بوده است كه تنها آنان منصورند و اينكه تنها لشكر ما غالبند." سوره صافات، آيات 171- 173.
(4)ما بطور حتم، رسولان خود و آنهايي كه به آنان ايمان آورده‌اند ياري مي‌كنيم." سوره مؤمن، آيه 51"
(5)و كسي كه شعائر خدا را تعظيم مي‌كند اين از تقواي دل او است." سوره حج، آيه 32" [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 438
پس چنين كسي كه اينگونه اعمالي را انجام مي‌دهد مي‌خواهد وسيله‌اي به درگاه خدا برده و به آيه شريفه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ" «1» عمل كرده باشد، پس اين خود خداي تعالي است كه ابتغاء وسيله به آن حضرات را تشريع كرده و دوست داشتن آنان و تعظيمشان را واجب فرموده و همين دوستي و تعظيم را وسائلي به درگاه خود قرار داده است و معنا ندارد كه خداي تعالي محبت به چيزي و تعظيم آن را واجب كند و در عين حال آثار آن را تحريم نمايد. بنا بر اين هيچ مانعي در اين كار نيست كه كسي از راه دوستي انبياء و امامان الهي و تعظيم امر آنان و ساير آثار و لوازمي كه براي محبت و تعظيم هست به درگاه خدا تقرب بجويد، البته اين در صورتي است كه دوستي و تعظيم و بوسيدن ضريح و ساير آثار محبت، جنبه توسل و استشفاع داشته باشد نه اينكه اين امور و اين اشخاص را مستقل در تاثير بداند و يا اين اعمال جنبه پرستش داشته باشد.

[فرق بين شرك و استشفاع]..... ص: 438

و ثانيا از فرقي كه بين شرك و استشفاع هست غفلت ورزيده‌اند، و به عبارتي ساده‌تر اينكه نتوانسته‌اند فرق بگذارند بين اينكه كسي غير خدا را بپرستد تا او نزد خدا شفاعتش كند و يا به خدا نزديكش كند و بين اينكه تنها خدا را بپرستد و غير خدا را شفيع درگاه او قرار دهد و با دوستي كردن به غير خدا به درگاه خدا تقرب بجويد، كه در فرض اول به غير خداي تعالي استقلال داده و عبادت را خالص براي غير خدا كرده كه اين خود شرك ورزيدن در عبوديت است و در صورت دوم استقلال را فقط و فقط به خداي تعالي داده و او را مخصوص به عبادت كرده و احدي را شريك او قرار نداده است.
و اگر خداي تعالي مشركين را مذمت فرموده، براي اين است كه گفته بودند: " ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي" «2» كه اين گفتارشان ظاهر در اين است كه به غير خدا استقلال داده‌اند و در عبادت تنها همان غير خدا را در نظر مي‌گيرند نه خداي تعالي را و اگر گفته بودند: ما تنها خدا را مي‌پرستيم و در عين حال از ملائكه و يا رسولان و اولياي خدا اميد داريم كه با اذن خدا ما را شفاعت كنند و كمبود ما را جبران نمايند. و يا گفته بودند: ما به اين نامبردگان توسل مي‌جوييم و آنان را به درگاه خدا وسيله قرار مي‌دهيم و شعايرش را تعظيم مي‌كنيم و اوليايش را دوست مي‌داريم، هرگز مشرك نبودند بلكه شركاي آنان همان جنبه را مي‌داشت كه كعبه در اسلام دارد يعني وجهه عبوديت آنان واقع مي‌شد نه معبود، همانطور كه كعبه وجهه عبوديت مسلمين است نه معبود آنان بلكه مسلمين خداي تعالي را روبروي آن
__________________________________________________
(1)اي اهل ايمان از خدا بترسيد و به او توسل جوييد." سوره مائده، آيه 35"
(2)ما غير خدا را مي‌پرستيم تا آنها ما را به خداي تعالي نزديك كنند." سوره زمر، آيه 3"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 439
عبادت مي‌كنند.
و من نمي‌فهمم اين آقايان در باره حجر الاسود و استحباب بوسيدن آن و دست ماليدن به آن را در اسلام چگونه توجيه مي‌كنند؟ و همچنين در باره خود كعبه چه مي‌گويند؟ آيا طواف پيرامون كعبه و بوسيدن و استلام حجر شركي است كه در اسلام استثناء نشده؟- كه مساله شرك، حكم ضروري عقلي است و قابل تخصيص و استثناء نيست- و يا مي‌گويند: اين كار فقط عبادت خدا است (و كعبه) و حجر الاسود حكم طريق و جهت را دارد؟ اگر اين را مي‌گويند، از ايشان مي‌پرسيم پس چه فرقي بين سنگ كعبه و بين غير آن هست؟ اگر تعظيم غير خدا بر وجه استقلال دادن به آن غير نباشد و جنبه پرستش نباشد، چرا شرك شمرده شود؟ و تمامي روايات و آياتي كه بطور مطلق به تعظيم شعائر الهي و تعظيم رسول خدا (ص) و دوست داشتن آن جناب و مودت با حضرتش و حب اهل بيتش و مودت آنان سفارش كرده و همچنين سفارشات ديگري از اين قبيل، سفارش‌هايي است كه بجا و هيچ اشكالي در آنها نيست.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 440

[سوره هود (11): آيات 50 تا 60]..... ص: 440

اشاره

وَ إِلي عادٍ أَخاهُمْ هُوداً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ مُفْتَرُونَ (50) يا قَوْمِ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِنْ أَجْرِيَ إِلاَّ عَلَي الَّذِي فَطَرَنِي أَ فَلا تَعْقِلُونَ (51) وَ يا قَوْمِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَ يَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلي قُوَّتِكُمْ وَ لا تَتَوَلَّوْا مُجْرِمِينَ (52) قالُوا يا هُودُ ما جِئْتَنا بِبَيِّنَةٍ وَ ما نَحْنُ بِتارِكِي آلِهَتِنا عَنْ قَوْلِكَ وَ ما نَحْنُ لَكَ بِمُؤْمِنِينَ (53) إِنْ نَقُولُ إِلاَّ اعْتَراكَ بَعْضُ آلِهَتِنا بِسُوءٍ قالَ إِنِّي أُشْهِدُ اللَّهَ وَ اشْهَدُوا أَنِّي بَرِي‌ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ (54)
مِنْ دُونِهِ فَكِيدُونِي جَمِيعاً ثُمَّ لا تُنْظِرُونِ (55) إِنِّي تَوَكَّلْتُ عَلَي اللَّهِ رَبِّي وَ رَبِّكُمْ ما مِنْ دَابَّةٍ إِلاَّ هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها إِنَّ رَبِّي عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (56) فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقَدْ أَبْلَغْتُكُمْ ما أُرْسِلْتُ بِهِ إِلَيْكُمْ وَ يَسْتَخْلِفُ رَبِّي قَوْماً غَيْرَكُمْ وَ لا تَضُرُّونَهُ شَيْئاً إِنَّ رَبِّي عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ حَفِيظٌ (57) وَ لَمَّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّيْنا هُوداً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا وَ نَجَّيْناهُمْ مِنْ عَذابٍ غَلِيظٍ (58) وَ تِلْكَ عادٌ جَحَدُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ وَ عَصَوْا رُسُلَهُ وَ اتَّبَعُوا أَمْرَ كُلِّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ (59)
وَ أُتْبِعُوا فِي هذِهِ الدُّنْيا لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَلا إِنَّ عاداً كَفَرُوا رَبَّهُمْ أَلا بُعْداً لِعادٍ قَوْمِ هُودٍ (60)

ترجمه آيات..... ص: 440

و نيز (ما) به سوي قوم عاد برادرشان هود را فرستاديم و او به قوم خود گفت: اي قوم! خدا را بپرستيد
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 441
كه هيچ معبودي غير او نداريد و به جز افتراء هيچ دليلي بر خدايي خدايانتان وجود ندارد (50).
اي مردم من از شما در برابر دعوتم مزدي نمي‌خواهم، پاداش من جز به عهده خدايي كه مرا آفريده نيست آخر چرا تعقل نمي‌كنيد (51).
(و نيز گفت) اي مردم از پروردگارتان طلب مغفرت نموده، سپس برگرديد تا باران سودمند آسمان را پي در پي به سويتان بفرستد و نيرويي بر نيرويتان بيفزايد و زنهار، به ناكاري و عصيان روي از خداي رحمان مگردانيد (52).
گفتند: اي هود تو بر نبوت خود شاهدي براي ما نياوردي و ما هرگز به خاطر گفتار تو از خدايانمان دست بر نداشته و به تو ايمان نخواهيم آورد (53).
و جز اين در باره تو نظر نمي‌دهيم كه به نفرين بعضي از خدايان ما دچار بيماري رواني شده‌اي، هود گفت: من اللَّه را شاهد دارم و خود شما نيز شاهد باشيد كه من از شرك ورزيدنتان بيزارم (54).
شما همه دست به دست هم داده، با من هر نيرنگي كه مي‌خواهيد بزنيد و بعد از اخذ تصميم مرا مهلتي ندهيد (55).
من بر خدا، پروردگار خود و پروردگار شما توكل و اعتماد دارم پروردگاري كه هيچ جنبنده‌اي نيست مگر آنكه زمام اختيارش به دست او است چون سنت او در همه مخلوقات واحد و صراط او مستقيم است (56).
و در صورتي كه از پذيرفتن دعوتم اعتراض كنيد من رسالت خود را به شما رساندم و آنچه براي ابلاغ آن به سوي شما گسيل شده بودم ابلاغ نمودم (شما اگر نپذيريد) پروردگارم قومي غير شما را مي‌آفريند تا آن را بپذيرند و شما به خدا ضرري نمي‌زنيد چون پروردگار من نگهدار هر موجودي است- او چگونه از ناحيه شما متضرر مي‌شود؟- (57).
همين كه فرمان عذاب ما صادر شد و عذابمان نازل گرديد هود و گروندگان به وي را مشمول رحمت خود نموده ما نجات داديم و به راستي از عذابي غليظ و دشوار نجات داديم (58).
و اين قوم عاد كه اثري بجاي نگذاشتند آيات پروردگارشان را انكار نموده، فرستادگان او را نافرماني كردند و گوش به فرمان هر جباري عناد پيشه دادند- و در نتيجه از پروردگار خود غافل شدند- (59).
نتيجه‌اش اين شد كه براي خود لعنتي در دنيا و آخرت بجاي گذاشتند و خلاصه اين سرگذشت اين شد كه قوم عاد به پروردگار خود كفر ورزيدند و گرفتار اين فرمان الهي شدند كه مردم عاد قوم و معاصر هود پيامبر از رحمت من دور باشند (60)

بيان آيات..... ص: 441

اشاره

اين آيات، داستان هود پيغمبر (ع) و قوم او يعني قوم عاد اول را بيان مي‌كند و آن جناب اولين پيغمبر بعد از نوح (ع) است كه خداي تعالي در كتاب مجيدش نام مي‌برد و از كوشش او در اقامه دعوت حقه و قيامش بر عليه بت‌پرستي تشكر مي‌كند و در چند جا ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 442
از كلام مجيدش بعد از شرح داستان قوم نوح، داستان قوم هود كه همان قوم عاد است (و نيز) قوم ثمود را ذكر مي‌كند.
" وَ إِلي عادٍ أَخاهُمْ هُوداً" اگر (قرآن) جناب هود را برادر قوم عاد دانسته از اين باب بوده كه آن جناب برادر نسبي آنان بوده، چون از افراد همان قبيله بوده كه همه افرادش به پدر قبيله منتهي مي‌شدند، نه برادر تني آنان، و جمله مورد بحث عطف است بر آيه قبلش كه مي‌فرمود: " نُوحاً إِلي قَوْمِهِ" كه تقديرش چنين مي‌شود: " و لقد ارسلنا الي عاد اخاهم هودا- و همانا ما هود، برادر قوم عاد را برايشان فرستاديم. و شايد حذف شدن فعل" ارسلنا" باعث شده باشد كه در جمله معطوف، ظرف" الي عاد" جلوتر از مفعول (يعني اخاهم) ذكر شود بر خلاف جمله معطوف عليه يعني جمله: " نوحا الي قومه"، و گرنه مي‌بايست فرموده بود مثلا: " و هودا الي عاد" و اين بدان جهت است كه دلالت ظرف يعني جمله" الي عاد" روشن‌تر و واضح‌تر از عطف دلالت مي‌كند بر اينكه فعل: " ارسلنا" در تقدير هست.

[سخنان جناب هود (عليه السلام) به قوم خود (قوم عاد)]..... ص: 442

" قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا مُفْتَرُونَ" اين جمله در مورد جواب از سؤالي مقدر وارد شده گويا شنونده وقتي جمله" وَ إِلي عادٍ أَخاهُمْ هُوداً" را شنيده پرسيده: خوب، هود به آنان چه گفت؟ مي‌فرمايد: " گفت: اي قوم من خدا را بندگي كنيد..." و به همين جهت جمله مورد بحث بدون واو عاطفه و به اصطلاح ادبي به فصل آمده است.
و جمله" اعْبُدُوا اللَّهَ" در مقام حصر است يعني مي‌خواهد بفرمايد: تنها او را بپرستيد و خدايان ديگر را كه به جاي خدا ارباب خود گرفته‌ايد به خيال اينكه شفيعان شما نزد خدا باشند، و آن وقت عبادت خود خدا را رها كرديد نپرستيد، دليل گفتار ما كه جمله مورد بحث در مقام افاده حصر است جمله بعد مي‌باشد كه مي‌فرمايد: " ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا مُفْتَرُونَ- شما غير از او هيچ معبود و جز افتراء هيچ دليل ديگري نداريد" كه اين جمله دلالت دارد بر اينكه مشركين اگر خداياني براي خود گرفتند و آنها را به عنوان شريك خدا و شفيع درگاه او عبادت كردند بجز افتراء، دليلي نداشتند.
" يا قَوْمِ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً..."
صاحب مجمع البيان گفته است: كلمه" فطر" به معناي شكفته شدن از امر خدا است، آن چنان كه برگ از داخل درخت سر در مي‌آورد و شكفته مي‌شود، اين هم كه آفرينش خلق را فطر خدا خوانده‌اند براي اين است كه خلق شدن عالم به منزله شكفته شدن آن از ناحيه خدا و ظاهر
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 443
شدن آن است «1» . و اما راغب گفته است: اصل ماده" فطر" به معناي شكافتن چيزي از ناحيه طول است، وقتي مي‌گويند: " فلان فطر كذا فطرا" و يا مي‌گويند: " افطر فطورا" و يا مي‌گويند: فلان چيز" انفطر انفطارا" همه به معناي اين است كه فلان چيز را از طرف طول شكافت و يا فلان چيز از جهت طول شكافته شد... و اما فطر كردن خدا خلق را به معناي ايجاد و ابداع آن است، ايجاد بر هيات و وصفي كه فعلي از افعال ترشح كند، (و خاصيت اثري از آثار داشته باشد، و در خصوص انسان ايجاد آن است بطوري كه مسائلي را بدون تعليم درك كند) پس اينكه در قرآن كريمش مي‌فرمايد: " فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها" اشاره‌اي است از آن جناب به آن درك و ارتكازي كه انسانها به آن درك آفريده شده‌اند و آن ارتكاز شناختن خدا است، و" فطرة اللَّه" عبارت است از آن نيرويي كه در انسان قرار داده شده تا با آن نيرو ايمان به خدا را تشخيص دهد، كه به همين معنا در آيه شريفه" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ" اشاره شده و همين درك فطري است. «2»

[معناي" فطر" و" فطرة اللَّه" و فرق بين" فطرت" و" خلق"]..... ص: 443

ولي به نظر چنين مي‌رسد كه ماده" فطر" به معناي پديد آوردن از عدم محض است (به خلاف خلقت، كه بر پديد آوردن ساختمان از آجر و آهن نيز صادق است) و آن خصوصيتي كه از" فطر الناس" فهميده مي‌شود از بنا و صيغه" فعلة" فهميده مي‌شود چون اين صيغه را در جايي بكار مي‌برند كه بخواهند بنا و ساختمان نوع را برسانند. پس در جمله" فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها" «3» درك فطري بشر، از كلمه" فطرة" فهميده مي‌شود نه از ماده" فطر" و بنا بر اين كه گفتيم فطرت به معناي خلقت از عدم محض است پس اينكه بعضي‌ها «4» فطرت را به معناي خلقت گرفته‌اند از راه صواب دور شده‌اند براي اينكه ماده" خلق" به معناي ايجاد صورت از ماده است به اين صورت كه چند ماده را با هم جمع كنيم و چيزي جديد و نو بسازيم، و اگر خلقت به معناي فطرت و ايجاد از عدم محض بود خدا آن را به عيسي بن مريم (ع) نسبت نمي‌داد و نمي‌فرمود: " وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ" «5» .
زمينه كلام در آيه مورد بحث رفع تهمت و نفي لغويت از كار خودش (يعني هود
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 168، ط بيروت.
(2)مفردات راغب، ماده فطر.
(3)(از دين خدا كه) فطرت خلق را بر آن آفريده است (پيروي كن)." سوره روم، آيه 30"
(4)تفسير الدر المنثور، ج 3، ص 337.
(5)آن زمان را كه از گل چيزي به شكل مرغ درست كردي و در آن دميدي و به اذن من مرغي زنده شد." سوره مائده، آيه 110"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 444
(ع) است و معنايش اين است كه اي قوم من! بدانيد كه من از كار دعوتم، از شما مزد و پاداشي نمي‌خواهم تا مرا متهم كنيد به اينكه دعوت خود را بهانه كرده تا با آن وسيله ما را بدوشد، او فكر منافع خودش است هر چند كه نفعش مايه ضرر ما باشد و در عين حال كارم بدون اجر هم نيست تا بگوييد بيهوده خود را به زحمت افكنده بلكه كارم پاداش دارد و پاداش آن نزد خدايي است كه مرا پديد آورده و از عدم محض ايجاد كرده، آيا باز هم به عقل خود بر نمي‌گرديد و آن را براي درك گفتار من به كار نمي‌زنيد تا براي شما معلوم شود كه من در دعوتم خير خواه شما هستم و جز اين هدفي ندارم كه شما را به حق وادار مي‌كنم؟

[معناي اينكه هود (ع) فرمود: استغفار كنيد و ايمان بياوريد تا اينكه خداوند" يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَ يَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلي قُوَّتِكُمْ"]..... ص: 444

" وَ يا قَوْمِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً..."
در سابق يعني در اول سوره پيرامون معناي جمله" اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ" بحث كرديم.
و جمله" يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً" موقعيت جزاء فعل شرط سابق را دارد چون جمله سابق كه مي‌فرمايد: " استغفروا..." هر چند به صورت امر است و ليكن در معناي جمله شرطيه است و مي‌خواهد بفرمايد: " ان تستغفروا..." يعني اگر از خداي تعالي طلب مغفرت كنيد و به سوي او برگرديد او از آسمان براي شما رحمت فراوان مي‌فرستد. و مراد از كلمه" سماء" ابر آسمان است نه خود آن، و اگر ابر را آسمان خوانده از اين بابت است كه كلمه" سماء" به معناي هر چيزي است كه بالاي سر ما قرار گرفته و بر ما سايه افكنده باشد. بعضي «1» هم گفته‌اند:
تقدير آيه: " مطر السماء" است و يا مراد از كلمه" سماء"، مطر (باران) است و اين تعبير در استعمال شايع است. و كلمه" مدرارا" مبالغه از مصدر" در- ريزش" است و مورد استعمال اصلي در خصوص شير پستان بود بعدها در مورد باران نيز به عنوان استعاره استعمال شده، چون هر دو، يعني هم شير و هم باران نفع و فايده دارد پس" ارسال سماء مدرارا" به معناي فرستادن ابري است كه چون پستان حيوانات، بارانهاي پي در پي و مفيد ببارد باراني كه زمين به وسيله آن زنده شود و زراعت‌ها و گياهان برويند و باغها و بستانها سبز و خرم گردند.
" وَ يَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلي قُوَّتِكُمْ"- بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مراد از اين زياد كردن قوت، زيادتي در نيروي ايمان بر نيروي بدنها است يعني اگر چنين كنيد ما نيروي شما را دو چندان مي‌كنيم يكي نيروي بدن و يكي هم نيروي ايمانتان را چون مردم قوم هود نيروي بدني
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 170، تفسير المنار، ج 12، ص 115.
(2)تفسير روح المعاني، ج 12، ص 81.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 445
داشتند و بدنهايشان قوي و محكم بود اگر ايمان مي‌آوردند نيروي ايمانشان نيز به نيروي بدنهايشان اضافه مي‌شد.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد همان نيروي بدنيشان است هم چنان كه مي‌بينيم نوح (ع) آنجا كه همين وعده را به قوم خود مي‌دهد مي‌فرمايد: " اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفَّاراً يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَ يُمْدِدْكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ" «2» ولي بعيد نيست كه بگوييم:
هر دو جور زيادتي را شامل شود بهتر است.
" وَ لا تَتَوَلَّوْا مُجْرِمِينَ"- اين جمله به منزله تفسير براي جمله: " اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ" است و چنين معنا مي‌دهد كه عبادت كردنتان در برابر آلهه‌اي كه به جاي خداي تعالي اتخاذ كرده‌ايد جرمي است از شما، و معصيتي است كه شما را مستوجب آن مي‌كند كه سخط الهي و عذابش بر شما نازل گردد و چون چنين است پس بايد هر چه زودتر از جرمي كه كرده‌ايد استغفار نموده و با ايمان آوردنتان به سوي خدا برگرديد تا او شما را رحم كند و ابرهاي بارنده را با بارانهاي مفيد برايتان بفرستد و نيرويي بر نيروي شما بيفزايد.
از اين آيه دو نكته استفاده مي‌شود: يكي اينكه آيه شريفه اشعار و بلكه دلالت مي‌كند بر اينكه قوم هود گرفتار خشكسالي بوده‌اند و آسمان از باريدن بر آنان دريغ مي‌ورزيده و در نتيجه گراني و قحطي در بين آنان پديد آمده بوده، كه اين معنا هم از جمله" يُرْسِلِ السَّماءَ" استفاده مي‌شود و هم از آيه شريفه زير كه مي‌فرمايد: " فَلَمَّا رَأَوْهُ عارِضاً مُسْتَقْبِلَ أَوْدِيَتِهِمْ قالُوا هذا عارِضٌ مُمْطِرُنا بَلْ هُوَ مَا اسْتَعْجَلْتُمْ بِهِ رِيحٌ فِيها عَذابٌ أَلِيمٌ" «3» .

[اعمال صالح باعث ازدياد خيرات و نعمتها است و اعمال زشت بلا و محنت و بدبختي در پي دارد]..... ص: 445

نكته دوم اينكه مي‌فهماند ارتباطي كامل بين اعمال انسانها با حوادث عالم برقرار است، حوادثي كه با زندگي انسانها تماس دارد، اعمال صالح باعث مي‌شود كه خيرات عالم زياد شود و بركات نازل گردد، و اعمال زشت باعث مي‌شود بلاها و محنت‌ها پشت سر هم بر سر انسانها فرود آيد و نقمت و بدبختي و هلاكت به سوي او جلب شود، و اين نكته از آيات ديگر
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 18، ص 81.
(2)از پروردگار خود طلب مغفرت كنيد، كه او بسيار آمرزنده است و اگر چنين كنيد ابر آسمان را به سوي شما مي‌فرستد و فرمان مي‌دهد تا بر شما بسيار ببارد و نيز شما را با دادن اموال و فرزندان مدد مي‌كند.
" سوره نوح، آيات 10- 12"
(3)همين كه ابري را ديدند كه در كرانه افق پيدا شده و به سرزمين آنان مي‌آيد شادمانه گفتند: ابري است كه ما را سيراب خواهد كرد ولي چنين نيست بلكه اين همان عذابي است كه در آمدنش عجله مي‌كرديد اين ابر بادي است كه در آن عذابي دردناك هست." سوره احقاف، آيه 24"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 446
قرآني نيز استفاده مي‌شود از آن جمله آيه زير همين مطلب را بطور صريح خاطرنشان نموده، مي‌فرمايد: " وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ" «1» كه ما در تفسير آيات 94- 102 سوره اعراف در جلد هشتم اين كتاب و نيز در تحت عنوان احكام اعمال در جلد دوم اين كتاب پيرامون اين مطلب بطور مفصل بحث كرديم.

[جواب رد قوم هود به آن حضرت]..... ص: 446

" قالُوا يا هُودُ ما جِئْتَنا بِبَيِّنَةٍ وَ ما نَحْنُ بِتارِكِي آلِهَتِنا عَنْ قَوْلِكَ وَ ما نَحْنُ لَكَ بِمُؤْمِنِينَ" هود (ع) در آيه" يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ..." از مردمش دو چيز خواسته بود: يكي اينكه خدايان دروغين را ترك نموده و به عبادت خداي تعالي برگردند و يكتاپرست شوند،، و دوم اينكه به او ايمان بياورند و اطاعتش كنند و خيرخواهي‌هايش را بپذيرند. مردم در پاسخ آن جناب هر دو پيشنهادش را رد كردند، هم بطور اجمال و هم بطور تفصيلش را.
اما بيانگر رد اجمالي آنان جمله كوتاه" ما جِئْتَنا بِبَيِّنَةٍ" است كه گفته‌اند: تو دليل و معجزه‌اي بر دعوت خود نداري تا ما ناگزير باشيم دعوت تو را بپذيريم و هيچ موجبي نيست كه گوش دادن به سخني را كه چنين وصفي دارد بر ما واجب كند.
و اما بيانگر رد تفصيلي آنان جمله" وَ ما نَحْنُ بِتارِكِي آلِهَتِنا عَنْ قَوْلِكَ" است كه گفته‌اند: ما دعوت تو را مبني بر اينكه شركا و خدايان خود را به صرف دعوت تو رها كنيم نخواهيم پذيرفت، و دعوت دوم آن جناب را مبني بر اينكه به وي ايمان آورند و اطاعتش كنند اينطور رد كردند كه: " وَ ما نَحْنُ لَكَ بِمُؤْمِنِينَ" و با اين جمله آن جناب را از قبول هر دو خواسته‌اش نوميد كردند.
آن گاه براي اينكه آن جناب بطور كلي از اجابت آنان مايوس شود نظريه خود را برايش شرح داده و گفتند: " إِنْ نَقُولُ إِلَّا اعْتَراكَ بَعْضُ آلِهَتِنا بِسُوءٍ" كه كلمه" اعتراء" به معناي برخورد و اصابه است يعني گفتند: فكر ما در باره تو جز به اين نرسيده كه بعضي از خدايان ما تو را آسيب رسانده‌اند و به خاطر اينكه تو به آنها توهين و بدگويي كرده‌اي بلايي از قبيل نقصان عقل يا ديوانگي بر سرت آورده‌اند و در نتيجه عقلت را از دست داده‌اي، پس ديگر اعتنايي به سخنان دعوت‌گونه تو نيست.
__________________________________________________
(1)و اگر اهل بلاد ايمان آورده، تقوا (را) شعار خود كنند، ما بركاتي از آسمان و زمين به رويشان باز مي‌كنيم." سوره اعراف، آيه 96"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 447

[تحدي هود (ع) به اينكه گفت: در باره من هر نيرنگي مي‌توانيد بكنيد و به من مهلت ندهيد معجزه و بينه آن جناب بود و منظور از آن، تعجيز قوم خود و آلهه آنان بود]..... ص: 447

" قالَ إِنِّي أُشْهِدُ اللَّهَ وَ اشْهَدُوا أَنِّي بَرِي‌ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ مِنْ دُونِهِ فَكِيدُونِي جَمِيعاً ثُمَّ لا تُنْظِرُونِ" اين آيه پاسخ هود (ع) را حكايت مي‌كند كه آن جناب در پاسخ، از شركاء آنان بيزاري جسته پس تحدي مي‌كند كه اگر راست مي‌گوييد كه شما صاحب نظر و من بي عقلم پس همه فكرهايتان را جمع كنيد و مرا از بين ببريد و مهلتم ندهيد.
پس اينكه در آغاز پاسخ فرمود: " أَنِّي بَرِي‌ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ مِنْ دُونِهِ" انشاء بيزاري است، نه اينكه خواسته باشد از بيزاري خود خبر دهد چون در مقام بيزاري مناسب آن است كه بيزاري را انشاء كند و اين منافات ندارد كه آن جناب از سابق يعني از اول امر نيز بيزار باشد چون به رخ كشيدن بيزاري منافات ندارد كه آن جناب در تمامي عمر گذشته‌اش نيز بيزار بوده باشد و اينكه فرمود: " فَكِيدُونِي جَمِيعاً ثُمَّ لا تُنْظِرُونِ" دو امر و نهي هستند كه در هر دوي آنها تعجيز است يعني مي‌خواهد بفرمايد: آيا توانايي آن را داريد كه با من كيد كنيد و در از بين بردنم شتاب نماييد.
و اگر هود (ع) اينطور پاسخ داد براي اين بود كه مردم، نخست به بت‌هاي خود اميد ببندند كه با اين تحدي كه آن جناب كرده زودتر بلايي بر سر او آورند و بعدا كه ببينند بت‌ها هيچ كاري در حق آن جناب نكردند به خود بيايند و بفهمند كه بت‌ها كمترين اثري ندارند و اگر آن طور كه آنها معتقد بودند آلهه نامبرده قدرت و علمي مي‌داشتند حتما با هود كه آن طور صريح و پوست كنده از آنها بيزاري جست انتقام مي‌گرفتند آن هم در چنين زمينه و زماني كه مريدان آنها به آن جناب گفتند بعضي از خدايان ما به تو آسيب رسانده و اين خود حجتي است روشن بر اينكه آن سنگ و چوبها معبود نيستند و نيز دليلي است قاطع بر اينكه بت‌ها به آن جناب آسيب نرسانده‌اند و مردم بيهوده چنين خيالي كرده‌اند.
از سوي ديگر در باره خود كه مردمي قهرمان، و جنگ‌آوراني نامدار بودند بينديشند كه ما با اينكه اين قدر نيرومند هستيم چرا نتوانستيم به آن جناب صدمه‌اي وارد آوريم و اگر او پيغمبري از ناحيه خداي تعالي نبوده و در ادعايش صادق نبود و خداي تعالي او را از ناحيه خودش مصونيت نداده بود، ما بايد مي‌توانستيم به آسانترين وجه و با سخت‌ترين شكنجه او را از بين برده و شرش را از خود دفع كنيم.
از اين بيان وجه شاهدگيري نوح (ع) بر بيزاريش از بت‌ها روشن مي‌شود، اما اينكه خدا را شاهد گرفت براي اين بود كه اظهار بيزاريش از صميم دل و بر وجه حقيقت باشد نه تزويق و نفاق، و اما اينكه خود كفار را شاهد گرفت براي اين بود كه كاملا يقين به آن پيدا
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 448
كنند و سپس ببينند آن جناب چه وضعي پيدا مي‌كند و چگونه خدايانشان سكوت مي‌كنند خودشان هم هيچ انتقامي از او نمي‌توانند بگيرند و از آزارش عاجز مي‌مانند.
و نيز روشن گرديد كه آن احتمالي كه بعضي «1» از مفسرين داده و گفته‌اند اين سخن هود (ع) معجزه‌اي بوده، احتمال درستي است چون از ظاهر جواب بر مي‌آيد كه آن جناب خواسته است دليل مشركين را رد كند، آنها گفتند: " ما جِئْتَنا بِبَيِّنَةٍ" تو هيچ دليلي و معجزه‌اي بر دوستي دعوت خود نداري و اين بعيد است كه هود پيغمبر (ع) در مقام دعوت و اثبات حجيت دعوتش، متعرض پاسخ به دليل آنان نشود، با اينكه همين تحدي و تعجيز، خودش في نفسه مي‌توانسته آيت و نشانه‌اي معجزه‌آسا باشد، هم چنان كه بيزاري از خدايان دروغين مي‌توانسته كشف كند از اينكه آنها خدا نيستند و از اينكه آنها هيچ آسيبي به آن جناب نرسانده‌اند.
پس حق مطلب اين است كه جمله" إِنِّي أُشْهِدُ اللَّهَ وَ اشْهَدُوا..." هم مشتمل است بر يك حجت عقلي و دليل قاطعي بر بطلان الوهيت شركاء و هم آيتي است معجزه‌آسا براي صحت رسالت هود (ع).
و در اينكه فرمود: " جميعا" اشاره است به اينكه منظور آن جناب تعجيز آنها به تنهايي نبوده بلكه تعجيز آنها و بت‌ها هر دو بوده تا دلالتش بر حقانيت خود و بطلان عقايد آنان قاطع‌تر باشد.
" إِنِّي تَوَكَّلْتُ عَلَي اللَّهِ رَبِّي وَ رَبِّكُمْ..."
از آنجا كه در امر" كيدوني" و نهي" لا تنظرون" دو احتمال مي‌رفته و كفار در باره آن، دو احتمال مي‌داده‌اند: يكي اينكه آيتي باشد معجزه بر درستي رسالت آن جناب و اينكه كفار هيچ كاري به او نمي‌توانند بكنند، و ديگر اينكه آن جناب از ايشان ترسي ندارد هر چند كه آنها قادر باشند به اينكه او را طبق دستور خودش از بين ببرند و مهلتش ندهند ولي اين قدرتشان او را نمي‌ترساند و نمي‌تواند او را تسليم كند و خلاصه خواسته باشد همان پيشنهادي را بكند كه ساحران زمان فرعون كرده و به فرعون گفتند: " فَاقْضِ ما أَنْتَ قاضٍ إِنَّما تَقْضِي هذِهِ الْحَياةَ الدُّنْيا" «2» .
لذا هود (ع) براي اينكه احتمال دوم را نفي كند دنبال جمله" فكيدوني و لا
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 18، ص 13. [.....]
(2)هر كاري كه مي‌خواهي بكن كه تو جز به زندگي دنياي ما دسترسي نداري، تنها مي‌تواني آن را از ما بگيري." سوره طه، آيه 72"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 449
تنظرون" اضافه كرد كه: " إِنِّي تَوَكَّلْتُ عَلَي اللَّهِ رَبِّي وَ رَبِّكُمْ" من در كار خودم بر خدا توكل كرده‌ام كه مدبر امر من و شما است و براي اينكه بفهماند شما هيچ كاري نمي‌توانيد به من بكنيد- نه اينكه مي‌توانيد ولي من نمي‌ترسم- اضافه كرد: " ما مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها إِنَّ رَبِّي عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" و فهمانيد كه من در توكل كردنم به خدا، پيروزم، چون خداي تعالي محيط بر كار من و شما است و او شما را هلاك مي‌كند نه مرا زيرا او بر صراط مستقيم است يعني در برخورد حق با باطل همواره سنتش يك سنت بوده و آن عبارت بوده از ياري كردن حق و غلبه دادن آن بر باطل.
پس بيزاري آن جناب از بت‌هاي مشركين و تعجيزشان با جمله" فكيدوني و لا تنظرون" در حالي كه آنان مردمي نيرومند بودند و اينكه با اين تعجيز مع ذلك در كمال عافيت و سلامت در بين آنان رفت و آمد مي‌كرده نه از ناحيه آنان آسيبي ديده و نه از ناحيه خدايان آنان، خود آيتي بوده معجزه و حجتي بوده آسماني بر اينكه آن جناب رسول و فرستاده‌اي از ناحيه خداي تعالي به سوي آنان بوده است.
" ما مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها إِنَّ رَبِّي عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ"- كلمه" دابه" به معناي هر جنبنده و جانداري است كه روي زمين حركت و جنبشي دارد، و شامل تمامي حيوانات مي‌شود،" و گرفتن به ناصيه" (سوي جلوي سر) كنايه است از كمال تسلط و نهايت قدرت، و" بر صراط مستقيم بودن خداي تعالي" به معناي اين است كه او سنتش در ميان مخلوقات يك سنت ثابت است و هرگز، تغيير نمي‌كند و آن اين است كه امور را بر يك منوال يعني بر منوال عدل و حكمت تدبير كند و چون چنين است پس او همواره حق را به كرسي مي‌نشاند و باطل را هر جا كه با حق در بيفتد رسوا مي‌سازد.
پس معناي آيه اين شد كه: من بر اللَّه توكل مي‌كنم كه رب من و رب شما است، او است كه مي‌تواند حجتي را كه به شما القاء كردم (و آن حجت اين بود كه علنا از آلهه شما بيزاري جستم و اعلام كردم كه نه شما با همه زور و قلدريتان مي‌توانيد به من آسيبي برسانيد و نه آلهه شما) به ثمر برساند چون او است تنها مالك و صاحب سلطنت بر من و بر شما و بر هر جنبنده، و سنت او عادله و تغيير ناپذير است پس به زودي دين خود را ياري نموده و مرا از شر شما حفظ مي‌كند.
هود (ع)در اين گفتار خود گفت: " پروردگار من بر صراط مستقيم است" و نگفت" پروردگار من و شما" با اينكه قبلا گفته بود: " توكل من بر پروردگار من و شما است"، علت اين آن است كه مقام آن سخن و اين سخن دو مقام است در اينجا هود (ع) در
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 450
مقام دعا به جان خود و عليه قوم خويش است، در مقامي است كه توقع دارد خداي تعالي او را از شر آنان حفظ كند و لازم است خداي تعالي را به عنوان رب و مدبر امور خود ياد كند به خلاف قومش كه خدا را رب خود نمي‌دانستند، پس مناسب همين بود كه خداي تعالي را رب خود بشمارد و به رابطه عبوديتي كه بين خود و ربش برقرار است تمسك بجويد تا توقعش برآورده شود به خلاف آن مقامي كه در آن مقام مي‌گفت: " تَوَكَّلْتُ عَلَي اللَّهِ رَبِّي وَ رَبِّكُمْ" كه در آنجا مي‌خواست عموميت سلطنت الهي و احاطه قدرتش را برساند." فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقَدْ أَبْلَغْتُكُمْ ما أُرْسِلْتُ بِهِ إِلَيْكُمْ" اين قسمت از كلام هود (ع) به آخر جدال كفار نظر دارد كه گفتند: " إِنْ نَقُولُ إِلَّا اعْتَراكَ بَعْضُ آلِهَتِنا بِسُوءٍ" كه از آن به دست مي‌آيد قوم هود خواسته‌اند بطور قطع بگويند كه ايمان نخواهند آورد و بر انكار خود دوام و استمرار خواهند داد، و معناي جمله اين است كه اگر از ايمان آوردن به من اعراض مي‌كنيد و به هيچ وجه حاضر نيستيد امر مرا اطاعت كنيد، ضرري به من نمي‌زنيد زيرا من وظيفه الهي خود را انجام داده و رسالت پروردگارم را ابلاغ نمودم، و حجت بر شما تمام شده و نزول بلا بر شما حتمي گشت.

[معناي اين سخن هود (ع) به قوم خود كه گفت: " وَ يَسْتَخْلِفُ رَبِّي قَوْماً غَيْرَكُمْ وَ لا تَضُرُّونَهُ شَيْئاً"]..... ص: 450

" وَ يَسْتَخْلِفُ رَبِّي قَوْماً غَيْرَكُمْ وَ لا تَضُرُّونَهُ شَيْئاً إِنَّ رَبِّي عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ حَفِيظٌ" اين قسمت از كلام هود (ع) تهديد قوم و اعلام به آثار سويي است كه جرم آنان به دنبال دارد، چون آن جناب قبلا به آنان وعده داده بود كه اگر از خداي تعالي طلب مغفرت كرده و به سوي او برگردند، ابر آسمان را مامور مي‌كند تا بر آنان ببارد و نيرويي بر نيروي آنان مي‌افزايد، و نهيشان كرده بود از اينكه از قبول دعوتش سر برتابند و به جرم شرك خود ادامه دهند كه در اين كار عذابي شديد هست.
اينك در اين جمله مورد بحث مي‌فرمايد: اگر روي برتابيد علاوه بر آنچه گفته شد، خداي تعالي شما را از بين مي‌برد و قومي ديگر خلق مي‌كند كه جاي شما را بگيرند و مانند شما نباشند و خلفاي خدا در زمين باشند چون انسان خليفه خدا در زمين است هم چنان كه خودش فرمود: " إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً" «1»، خود هود (ع) نيز براي قومش بيان كرده بود كه آنان خلفاي روي زمين بعد از قوم نوح‌اند و خداي تعالي در كلام مجيدش اين بيان آن جناب را آورده و فرموده است: " وَ اذْكُرُوا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ وَ زادَكُمْ فِي الْخَلْقِ بَصْطَةً..."
__________________________________________________
(1)همانا من در زمين خليفه خواهم گماشت." سوره بقره، آيه 30"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 451
«1» .
و از ظاهر سياق و زمينه كلام برمي‌آيد كه جمله خبريه" وَ يَسْتَخْلِفُ رَبِّي..." عطف باشد به جمله‌اي مقدر و تقدير كلام چنين باشد: " و سيذهب بكم ربي و يستخلف قوما غيركم- بزودي پروردگار من، شما را از بين مي‌برد و قومي ديگر را غير شما جانشين مي‌سازد"، هم چنان كه در آيه زير كه در چنين زمينه‌اي قرار دارد جمله تقديري در اينجا را ظاهر ساخته، فرموده: " إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَسْتَخْلِفْ مِنْ بَعْدِكُمْ ما يَشاءُ" «2» .
" وَ لا تَضُرُّونَهُ شَيْئاً"- از ظاهر سياق برمي‌آيد كه اين جمله تتمه جمله قبل باشد و معناي مجموع دو جمله چنين باشد كه: شما نمي‌توانيد به خداي تعالي هيچگونه ضرري از قبيل فوت كردن چيزي از او و يا غير آن برسانيد، اگر او اراده كرده باشد كه شما را هلاك كند نه هلاكت شما چيزي از خواسته‌هاي او را از او فوت مي‌كند و نه عذابتان" إِنَّ رَبِّي عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ حَفِيظٌ" براي اينكه پروردگار من مسلط بر هر چيز و حافظ آن است نه چيزي از علم او پنهان مي‌ماند و نه چيزي از حيطه قدرت او بيرون گشته، از او فوت مي‌شود. اين بود نظر ما در تفسير اين آيه ولي مفسرين ديگر وجوهي ديگر ذكر كرده‌اند كه چون بعيد از صواب بود از نقل آن وجوه صرف نظر كرديم.
" وَ لَمَّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّيْنا هُوداً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا وَ نَجَّيْناهُمْ مِنْ عَذابٍ غَلِيظٍ" منظور از آمدن امر، در جمله" همين كه امر ما آمد" نازل شدن عذاب است و به وجهي دقيق‌تر صدور امر الهي است كه به دنبال آن قضاء فصل و حكم نهايي براي جدا سازي بين يك رسول و قومش صادر مي‌گردد هم چنان كه در آيه زير در باره قضاء فصل فرموده" وَ ما كانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ فَإِذا جاءَ أَمْرُ اللَّهِ قُضِيَ بِالْحَقِّ وَ خَسِرَ هُنالِكَ الْمُبْطِلُونَ" «3» .
" بِرَحْمَةٍ مِنَّا"- ظاهرا مراد از اين رحمت، آن رحمت عمومي كه كل جهان را فرا گرفته
__________________________________________________
(1)به ياد آوريد كه خداي تعالي شما را بعد از قوم نوح خلفا قرار داد و نيروي جسماني و طول قامتتان را بيشتر كرد..." سوره اعراف، آيه 69"
(2)اگر بخواهد شما را از بين مي‌برد و جاي شما هر جور مردمي كه بخواهد جايگزين و جانشين مي‌كند." سوره انعام، آيه 133"
(3)هيچ رسولي نمي‌تواند معجزه‌اي بياورد مگر به اذن خداي تعالي، پس وقتي امر خدا آمد بين آن رسول و قومش حكم به حق مي‌شود و معلوم است كه در آن هنگام اهل باطل زيانكار مي‌گردند." سوره مؤمن، آيه 78"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 452
نباشد بلكه مراد رحمت خاصه الهي باشد كه مخصوص بندگان مؤمن او است، بندگاني كه موجب شده‌اند تا خدا آنان را در دينشان ياري دهد و از شمول غضب الهي و عذاب ريشه كن كننده نجاتشان بخشد هم چنان كه در آيه زير در باره اين رحمت فرموده: " إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهادُ" «1» .
" وَ نَجَّيْناهُمْ مِنْ عَذابٍ غَلِيظٍ"- از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه منظور از اين عذاب غليظ، همان عذابي است كه كفار قوم هود (ع) را به كام خود كشيد، در نتيجه جمله مورد بحث از قبيل عطف تفسير است نسبت به جمله قبلش. ولي بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مراد از آن، عذاب آخرت است، ليكن اين نظريه خيلي قابل اعتنا نيست.
" وَ تِلْكَ عادٌ جَحَدُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ وَ عَصَوْا رُسُلَهُ وَ اتَّبَعُوا أَمْرَ كُلِّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ..."
و در اين دو آيه دو بار از داستان قوم عاد خلاصه‌گيري شده، بار اول خلاصه گيري كرده و فرمود: " وَ تِلْكَ عادٌ جَحَدُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ وَ عَصَوْا رُسُلَهُ... وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ" قوم عاد، آيات پروردگار خود را كه همه حكمت و موعظت بود انكار كردند و نيز معجزه‌اي كه راه رشد را بر ايشان روشن ساخته و حق را از باطل برايشان مشخص مي‌كرد حاشا نمودند با اينكه علم به حقانيت آن پيدا كردند و تلخيص بار دوم از كلمه" أَلا إِنَّ عاداً" شروع مي‌شود كه ان شاء اللَّه به آن مي‌رسيم.

[اشاره به اينكه عصيان و نافرماني در برابر يك پيغمبر، عصيان در برابر همه پيامبران بشمار مي‌رود]..... ص: 452

قوم عاد علاوه بر انكار آيات مشتمل بر حكمت و موعظت و انكار معجزه‌اي كه- گفتيم- راه رشد را بر ايشان روشن مي‌ساخت، رسولان پروردگار خود كه عبارت بودند از هود و انبياء قبل از آن جناب را نيز عصيان نمودند، خواهيد پرسيد كه قوم هود همزمان با انبياء قبل از خود نبودند چطور آنان را عصيان كردند؟ در پاسخ مي‌گوييم: عصيان يك پيغمبر، عصيان همه پيغمبران است براي اينكه دعوت همه انبياء به يك دين است، پس قوم هود اگر شخص هود پيغمبر (ع) را عصيان كردند با عصيان كردن او ساير انبياء را نيز عصيان كرده‌اند و اين مطلب از ظاهر كلام خداي تعالي در مواضعي ديگر نيز استفاده مي‌شود، مانند آيه شريفه" كَذَّبَتْ عادٌ الْمُرْسَلِينَ إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ هُودٌ أَ لا تَتَّقُونَ" «3» كه صريحا مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)ما بطور حتم رسولان خود و آن افرادي را كه ايمان آوردند، هم در زندگي دنيا و هم در روزي كه گواهان بپاخيزند ياري مي‌كنيم." سوره مؤمن، آيه 51"
(2)تفسير مجمع البيان، ج 3، جزء 11، ص 172.
(3)قوم عاد رسولان خدا را تكذيب كردند، آن زمان كه برادرشان هود به آنان گفت: چرا از خدا نمي‌ترسيد." سوره شعراء، آيه 123 و 124".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 453
عصيانشان نسبت به هود، عصيان همه مرسلين بود. و آيه زير نيز اگر به صراحت آيه قبل دلالت ندارد، ليكن اشعار بر مطلب ما دارد، كه مي‌فرمايد: " وَ اذْكُرْ أَخا عادٍ إِذْ أَنْذَرَ قَوْمَهُ بِالْأَحْقافِ وَ قَدْ خَلَتِ النُّذُرُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ" «1» .
البته احتمال هم دارد كه قوم عاد غير از جناب هود (ع)، پيغمبران ديگري نيز داشته‌اند كه قبل از هود و بعد از جناب نوح (ع) در بين آنان مبعوث شده باشد ولي قرآن كريم نام آنان را نبرده باشد و ليكن سياق آيات با اين احتمال مساعد نيست.

[سه خصلت قوم هود كه به خاطر آن ملعون دنيا و آخرت شدند: انكار آيات الهي، نافرماني انبياء و اطاعت از جباران]..... ص: 453

" وَ اتَّبَعُوا أَمْرَ كُلِّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ"-، دستورات هر جبار و زورگوي عنيدي را كه داشتند پيروي كردند و همين گوش به فرمان جباران بودن، آنان را از پيروي هود (ع) و پذيرفتن دعوتش باز داشت، و كلمه" جبار" به معناي گردن‌كلفتي است كه با اراده خود بر مردم غالب گشته و آنان را اجبار مي‌كند تا مطابق دلخواه او عمل كنند، و كلمه" عنيد" به معناي كسي است كه عناد و زير بار حق نرفتنش شديد و بسيار باشد، پس اين قسمت از آيه آن خلاصه گيري نوبت اول بوده كه گفتيم در دو آيه مورد بحث از سرگذشت هود (ع) و قومش شده و حاصلش اين است كه قوم هود گرفتار سه خصلت نكوهيده بودند، يكي انكار آيات الهي، دوم نافرماني انبياء و سوم اطاعت كردن از جباران.
خداي تعالي سپس وبال امر آنان را بيان كرده، مي‌فرمايد: " وَ أُتْبِعُوا فِي هذِهِ الدُّنْيا لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ" يعني به خاطر آن سه خصلت نكوهيده، لعنت در همين دنيا و در قيامت دنبالشان كرد و از رحمت خدا دور شدند، مصداق اين لعن همان عذابي بود كه آن قدر تعقيبشان كرد تا به آنها رسيد و از بينشان برد، ممكن هم هست مصداقش آن گناهان و سيئاتي باشد كه تا روز قيامت عليه آنان در نامه اعمالشان نوشته مي‌شود و تا قيامت هر مشركي پيدا شود و هر شركي بورزد، گناهش به حساب آنان نيز نوشته مي‌شود چون سنت‌گذار كفر بودند، هم چنان كه قرآن كريم در باره همه سنت‌گذاران فرموده: " وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ". «2»
بعضي از مفسرين جمله مورد بحث را اينطور معنا كرده‌اند كه: نتيجه آن خصلت‌هاي نكوهيده‌شان اين شد كه هر انساني كه بعد از آن قوم آمد و از سرگذشت آنان خبردار شد و آثار آنها را ديد و يا پيامبران بعد، سرگذشت آنان را برايش بازگو كردند لعنتشان كرد.
__________________________________________________
(1)اي پيامبر اسلام بياد آر برادر عاد را آن زمان كه او در احقاف، قوم خود را انذار كرد با اينكه در عصر او و قبل از او نيز پيامبراني آنان را انذار كرده بودند." سوره احقاف، آيه 21"
(2)تفسير المنار، ج 12، ص 120.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 454
اين معناي لعنتشان در دنيا بود و اما لعنتشان در روز قيامت مصداقش عذاب جاودانه‌اي است كه در آن روز گريبانشان را مي‌گيرد چون روز قيامت روز جزا است نه جز آن.
و در اينكه بعد از جمله" و اتبعوا- پيروي كردند" تعبير" و اتبعوا- دنبال شدند" را آورد لطفي است كه بر كسي پوشيده نيست.
" أَلا إِنَّ عاداً كَفَرُوا رَبَّهُمْ أَلا بُعْداً لِعادٍ قَوْمِ هُودٍ" يعني آگاه باشيد كه قوم عاد به پروردگار خود كافر شدند، بنا بر اين، منصوب شدن كلمه" ربهم" در آيه به خاطر اين است كه حرف جر" با" از آن حذف شده، و به اصطلاح اهل ادب، منصوب به خاطر نزع خافض است، و اين جمله خلاصه‌گيري نوبت دوم است. كه قبلا به آن اشاره نموديم چون با اين جمله خلاصه‌گيري نوبت اول مجددا خلاصه‌گيري مي‌شود و جمله" أَلا إِنَّ عاداً كَفَرُوا رَبَّهُمْ" خلاصه جمله" وَ تِلْكَ عادٌ جَحَدُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ وَ عَصَوْا رُسُلَهُ وَ اتَّبَعُوا أَمْرَ كُلِّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ" است، و جمله" أَلا بُعْداً لِعادٍ قَوْمِ هُودٍ" خلاصه جمله" وَ أُتْبِعُوا فِي هذِهِ الدُّنْيا لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ" است.
و با اين جمله، نظريه‌اي كه در باره لعنت در جمله سابق هست تاييد مي‌شود و آن نظريه‌اي است كه مراد از لعنت، لعنت الهي و دوري از رحمت خدا است نه لعنت مردم (به شهادت اينكه در جمله مورد بحث كه خلاصه‌گيري جمله سابق است كه در مقابل كلمه لعنت فرموده: " أَلا بُعْداً لِعادٍ قَوْمِ هُودٍ- آگاه باشيد كه دوري از رحمت خدا نصيب عاد، قوم هود شد"، پس اينكه بعضي «1» گفتند مراد از لعنت، لعنت آيندگان از بشر است، درست نيست) و مناسب با اين بيان هم يا وجه اول است كه مصداق لعنت را عبارت مي‌دانست از عذاب الهي و يا وجه دوم است كه عبارت مي‌دانست از آثاري كه شرك آنان در بشريت باقي گذاشت و مخصوصا وجه دوم مناسب‌تر است، اما وجه سوم كه مراد لعنت مردم باشد هيچ تناسبي با آن ندارد.

بحث روايتي [(روايتي در تفسير جمله: " إِنَّ رَبِّي عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" و اشاره به روايات راجع به قوم هود)]..... ص: 454

در تفسير عياشي از ابي عمرو سعدي روايت آورده كه گفت: علي بن ابي طالب (ع) در تفسير جمله" إِنَّ رَبِّي عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" فرمود: يعني پروردگار من بر حق است به اين معنا كه احسان را با احسان جزاء مي‌دهد و عمل بد را با كيفر، و از هر كس كه
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 12، ص 120.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 455
بخواهد عفو مي‌كند و مي‌آمرزد، به راستي كه خداي تعالي منزه و متعالي است.
مؤلف: توضيح اين حديث در سابق گذشت و در روايات وارده از ائمه اهل بيت (ع) نيز آمده كه خانه‌ها و بلاد قوم عاد در بيابان بود و داراي زراعتي گسترده و باغهاي خرما بودند، عمرهايي طولاني و هيكل‌هايي بلند داشتند و بتان را مي‌پرستيدند، خداي تعالي جناب هود (ع) را به سوي آنان مبعوث كرد تا به اسلام و خلع شركائي كه براي خدا درست كرده بودند دعوتشان كند، مردم زير بار نرفته و به آن جناب ايمان نياوردند، در نتيجه خداي تعالي آسمان را از باريدن باران بر آنان بازداشت، هفت سال باران بر آنان نباريد تا دچار قحطي شدند... «1» .
مساله نيامدن باران براي قوم عاد از طرق اهل سنت از ضحاك نيز روايت شده كه او گفته است: سه سال باران نباريد، هود به مردم فرمود: " اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً- از پروردگارتان طلب مغفرت نموده پس از شرك ورزيدن توبه كنيد تا خدا باران را به سوي شما گسيل دارد" اما آنها زير بار نرفتند و هم چنان به شرك خود ادامه دادند. «2» و در سابق خود نيز گفتيم كه آيات مورد بحث خالي از اشاره به چنين وضعي نيست.
اين را هم بايد دانست كه روايات در باره داستان هود و عاد بسيار وارد شده اما مشتمل بر اموري است كه به هيچ راهي نمي‌توان اصلاحش كرد، نه از طريق قرآن كريم و نه از طريق عقل و اعتبار، و به همين جهت از ذكر آن روايات صرفنظر كرديم.
و نيز اخباري ديگر از طرق شيعه و اهل سنت آمده كه بيانگر وضع باغي است كه در اين قوم بوده و مردي به نام" شداد" پادشاه آنان آن را پديد آورده بودند و اين روايات همان است كه در تفسير آيه شريفه" إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتِي لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِي الْبِلادِ" «3» وارد شده و به زودي در تفسير سوره فجر در باره بي اعتبار بودن آن روايات بحث خواهيم كرد. ان شاء اللَّه تعالي.

گفتاري پيرامون داستان هود (ع)..... ص: 455

1-عاد، قوم هود [قوم عاد، تكذيب هود و نزول عذاب]..... ص: 455

: اما قوم او مردمي عرب از انسانهاي ما قبل تاريخ بوده و در جزيره
__________________________________________________
(1)تفسير برهان، ج 2، ص 223.
(2)الدر المنثور، ج 3، ص 337.
(3)به اهل ارم كه صاحب قدرت و عظمت بودند چگونه كيفر داد، در صورتي كه مانند آن شهر در استحكام و بزرگي و نعمت در عالم نبود؟" سوره فجر، آيه 7 و 8" [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 456
زندگي مي‌كرده‌اند، و آن چنان منقرض شده‌اند كه نه خبري از آنها باقي مانده و نه اثري، و تاريخ از زندگي آنان جز قصه‌هايي كه اطميناني به آنها نيست ضبط نكرده و در تورات موجود نيز نامي از آن قوم برده نشده است.
و آنچه قرآن كريم از سرگذشت اين قوم آورده چند كلمه است: يكي اينكه قوم عاد، (كه چه بسا از آنان به تعبير عاد اولي نيز تعبير شده، «1» و از آن به دست مي‌آيد كه عاد دومي نيز بوده) مردمي بوده‌اند كه در" احقاف" زندگي مي‌كردند و احقاف كه جمع" حقف" (شنزار و ناهموار) است و در كتاب عزيز خدا نامش آمده، بياباني بوده بين عمان و سرزمين مهره (واقع در يمن" «2» و بعضي گفته‌اند: بيابان شنزار ساحلي بوده بين عمان و حضرموت و مجاور سرزمين ساحلي شجر «3» . و ضحاك گفته: احقاف نام كوهي است در شام «4» . و اين نام در سوره احقاف، آيه 21 آمده و از آيه شريفه 69 از سوره اعراف و آيه 46 سوره ذاريات برمي‌آيد كه اين قوم بعد از قوم نوح بوده‌اند.
و از آيه 20 سوره قمر، آيه 7 سوره الحاقه استفاده مي‌شود كه: آنها مردمي بوده‌اند بلند قامت چون درخت خرما، و از آيه 69 سوره اعراف برمي‌آيد كه: مردمي بوده‌اند بسيار فربه و درشت هيكل، و از آيه 15 سوره سجده و آيه 130 سوره شعراء برمي‌آيد: مردمي بوده‌اند سخت نيرومند و قهرمان، و از آيات سوره شعراء و سوره‌هايي غير آن بر مي‌آيد كه: اين قوم براي خود تمدني داشته و مردمي مترقي بوده‌اند داراي شهرهايي آباد و سرزميني حاصلخيز و پوشيده از باغ‌ها و نخلستانها و زراعت‌ها بوده‌اند و در آن عصر مقامي برجسته داشته‌اند و در پيشرفتگي و عظمت تمدن آنان همين بس كه در سوره فجر در باره آنان فرموده: " أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتِي لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِي الْبِلادِ" «5» .
و اين قوم بطور دوام، غرق در نعمت خدا و متنعم به نعم او بودند تا اينكه وضع خود را تغيير دادند و مسلك بت‌پرستي در بينشان ريشه دوانيده و در هر مرحله‌اي براي خود بتي به عنوان سرگرمي ساختند و در زير زمين مخزن‌هاي آب درست كردند به اميد اينكه جاودانه خواهند بود،
__________________________________________________
(1)سوره نجم، آيه 50.
(2)معجم البلدان، ج 1، ص 153 و 154.
(3)معجم البلدان، ج 1، ص 154.
(4)مراصد الاطلاع، ج 1، ص 38.
(5)(اي رسول ما) آيا نديدي (خبردار نشدي) كه پروردگارت با قوم عاد ارم چه كرد؟ قومي كه صاحب ستونها بودند، قومي كه در هيچ سرزميني مثل آنان آفريده نشده بودند." سوره فجر، آيه 8"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 457
و طاغيان مستكبر خود را اطاعت مي‌كردند، خداي تعالي به خاطر همين انحرافهايشان برادرشان هود (ع) را مبعوث كرد تا به سوي حق دعوتشان نموده، و ارشادشان كند به اينكه:
خداي تعالي را بپرستند و بت‌ها را ترك گويند و از استكبار و طغيان دست برداشته به عدل و رحمت در بين خود رفتار كنند «1» .
هود (ع) در پند و اندرز آنان نهايت سعي را كرد و خيرخواهي خود را به همه نشان داد، راه را برايشان روشن و از بيراهه مشخص كرد و هيچ عذري براي آنان باقي نگذاشت، با اين حال مردم خيرخواهي آن جناب را با اباء و امتناع مقابله كردند و با انكار و لجبازي با او روبرو شدند، و بجز عده كمي ايمان نياوردند و اكثريت جمعيت بر دشمني و لجبازيهاي خود اصرار ورزيدند و نسبت سفاهت و ديوانگي به آن حضرت دادند، و اصرار و پافشاري كردند كه آن عذابي كه ما را از آن مي‌ترساني و به آن تهديد مي‌كني بياور، آن جناب در پاسخ اين اصرار و شتابزدگي آنان مي‌فرمود: " إِنَّمَا الْعِلْمُ عِنْدَ اللَّهِ وَ أُبَلِّغُكُمْ ما أُرْسِلْتُ بِهِ وَ لكِنِّي أَراكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ" «2» .
چيزي نگذشت كه خداي تعالي عذاب را بر آنان نازل كرد به اين صورت كه بادي عقيم از باران (باد بدون باران) به سوي آنها گسيل داشت، بادي كه در سر راه خود هيچ چيزي بر جاي نگذاشت، همه را مانند استخوان پوسيده كرد «3»، بادي صرصر (داراي صدايي مهيب) «4» و در ايامي نحس به مدت هفت شب و هشت روز پشت سر هم وزيد كه اگر آنجا بودي، مي‌ديدي كه مردم به حال غش افتاده‌اند، گويي تنه‌هاي خرماي سرنگون شده‌اند «5»، بادي كه مردم بلند بالاي آن قوم را مانند نخل منقعر (كنده شده) از جاي مي‌كند. «6»
قوم عاد در آغاز آنچه از اين باد ديدند خيال كردند ابري است كه براي باريدن به سويشان مي‌آيد لذا به يكديگر بشارت و مژده داده و مي‌گفتند: " عارض ممطرنا- ابري است كه ما را سيراب خواهد كرد" ولي اشتباه كرده بودند بلكه اين همان عذابي بود كه در آمدنش شتاب مي‌كردند، بادي بود كه عذابي اليم با خود مي‌آورد عذابي كه به امر پروردگارش
__________________________________________________
(1)سوره شعراء، آيه 130.
(2)علم به اينكه عذاب چه وقت مي‌رسد تنها نزد خدا است، ماموريت من فقط ابلاغ رسالت او است كه رساندم، اما شما را مردمي يافتم كه سخت گرفتار جهليد." سوره احقاف، آيه 23"
(3 و 4)سوره ذاريات، آيه 42.
(5)سوره الحاقة، آيه 7.
(6)سوره قمر، آيه 20.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 458
هر چيزي را نابود مي‌ساخت و آن چنان نابود مي‌ساخت كه كمترين اثري از خانه‌هاي آنان باقي نگذاشت «1»، در نتيجه خداي تعالي تا آخرين نفر آن قوم را هلاك كرد و به رحمت خود هود و مؤمنين به وي را نجات داد «2» .

2-شخصيت معنوي هود: ..... ص: 458

هود (ع) خودش از قوم عاد دومين پيغمبري بود كه براي دفاع از حق و سركوبي و ابطال كيش وثنيت قيام كرده، البته دومين نفري كه قرآن كريم سرگذشتش را نقل كرده و محنت‌ها و آزاري كه در راه خداي سبحان ديده حكايت نموده است، آري قرآن كريم آن جناب را به همان ستايش كه انبياء گرام خود را ستوده، ستايش كرده و در همه ذكر خيرهاي خود از آن حضرات، وي را شركت داده است، سلام خدا بر او باد.
__________________________________________________
(1)سوره احقاف، آيه 25.
(2)سوره هود، آيه 58.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 459

[سوره هود (11): آيات 61 تا 68]..... ص: 459

اشاره

وَ إِلي ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ هُوَ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فِيها فَاسْتَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ إِنَّ رَبِّي قَرِيبٌ مُجِيبٌ (61) قالُوا يا صالِحُ قَدْ كُنْتَ فِينا مَرْجُوًّا قَبْلَ هذا أَ تَنْهانا أَنْ نَعْبُدَ ما يَعْبُدُ آباؤُنا وَ إِنَّنا لَفِي شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونا إِلَيْهِ مُرِيبٍ (62) قالَ يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ آتانِي مِنْهُ رَحْمَةً فَمَنْ يَنْصُرُنِي مِنَ اللَّهِ إِنْ عَصَيْتُهُ فَما تَزِيدُونَنِي غَيْرَ تَخْسِيرٍ (63) وَ يا قَوْمِ هذِهِ ناقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً فَذَرُوها تَأْكُلْ فِي أَرْضِ اللَّهِ وَ لا تَمَسُّوها بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذابٌ قَرِيبٌ (64) فَعَقَرُوها فَقالَ تَمَتَّعُوا فِي دارِكُمْ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ ذلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ (65)
فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّيْنا صالِحاً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا وَ مِنْ خِزْيِ يَوْمِئِذٍ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ الْقَوِيُّ الْعَزِيزُ (66) وَ أَخَذَ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيارِهِمْ جاثِمِينَ (67) كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فِيها أَلا إِنَّ ثَمُودَ كَفَرُوا رَبَّهُمْ أَلا بُعْداً لِثَمُودَ (68)

ترجمه آيات..... ص: 459

و بسوي (قوم) ثمود برادرشان صالح را فرستاديم او نيز به قوم خود گفت: اي مردم! خدا را بپرستيد كه جز او معبودي نداريد، او است كه شما را از زمين (از مواد زميني) ايجاد كرد و با تربيت تدريجي و هدايت فطري به كمالتان رسانيد، تا با تصرف در زمين آن را قابل بهره‌برداري كنيد، پس، از او آمرزش بخواهيد
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 460
و سپس به سويش باز گرديد كه پروردگار من نزديك و اجابت كننده (دعايتان) است (61).
گفتند: اي صالح! جامعه ما بيش از اين به تو چشم اميد دوخته بود (و انتظار اين سخن را از تو نداشت) آخر چگونه ما را از پرستش خداياني كه پدران ما آنها را مي‌پرستيدند نهي مي‌كني (با اينكه اين دعوت تو، هم سنت جامعه و بنيان مليت ما را منهدم مي‌كند و هم) حجتي قانع كننده و يقين‌آور به همراه ندارد و ما هم چنان نسبت به درستي آن در شكي حيرت آوريم (62).
صالح گفت: اي مردم! (از در انصاف) به من خبر دهيد در صورتي كه پروردگارم حجتي به من داده و مرا مشمول رحمت خاصي از خود نموده باشد آيا اگر نافرمانيش كنم كيست كه مرا در نجات از عقوبت او ياري نمايد؟ (نه تنها كسي نيست، بلكه جلب رضايت شما با نافرماني خدا) باعث زيادتر شدن خسران من خواهد بود (63).
و اي مردم اين ماده شتر (كه در اجابت درخواست شما مبني بر اينكه معجزه‌اي بياورم، از شكم كوه در آورده‌ام) آيت و معجزه‌اي براي شما است، بگذاريد در زمين خدا بچرد، مبادا كه مزاحم او شويد كه (در اين صورت) عذابي نزديك، شما را مي‌گيرد (64).
ولي قوم ثمود، آن حيوان را كشتند، صالح اعلام كرد كه بيش از سه روز زنده نخواهيد ماند، در اين سه روز هر تمتعي كه مي‌خواهيد ببريد كه عذابي كه در راه است قضايي است حتمي و غير قابل تكذيب (65).
همين كه امر (عذاب)، فرا رسيد ما به رحمت خود صالح و گروندگان به وي را از عذاب و خواري آن روز نجات داديم (آري) پروردگار تو (اي محمد) همان نيرومندي است كه شكست نمي‌پذيرد (66).
(بعد از سه روز) صيحه آسماني، آنهايي را كه ظلم كرده بودند بگرفت و همگي به صورت جسدهايي بي جان در آمدند (67).
تو گويي اصلا در اين شهر ساكن نبودند، پس (مردم عالم بدانند) كه قوم ثمود پروردگار خود را كفران كردند و آگاه باشند كه فرمان دور باد (از رحمت خدا) قوم ثمود را بگرفت (68)

بيان آيات..... ص: 460

اشاره

اين آيات كريمه داستان صالح پيغمبر (ع) و قوم او را كه همان قوم ثمود بودند شرح مي‌دهد و صالح (ع) سومين پيغمبري است كه به دعوت توحيد و عليه وثنيت قيام كرد و ثمود را به دين توحيد خواند و در راه خدا آزارها و محنت‌ها ديد تا آنكه سرانجام خداي عز و جل بين او و قومش اين چنين حكم كرد كه قومش را هلاك ساخته و او و مؤمنين به او را نجات دهد.
" وَ إِلي ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ" بحث در معنا و تفسير اين آيه در آيه مشابه آن كه در اول داستان هود آمده گذشت. ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 461

[معناي" انشاء" و" استعمار" در جمله: " هُوَ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فِيها"]..... ص: 461

" هو أنشأكم من الأرض و استعمركم فيها..."
راغب گفته: كلمه" انشا" به معناي ايجاد و تربيت چيزي است و بيشتر در جانداران (كه تربيت بيشتري لازم دارند) استعمال مي‌شود، در قرآن كريم فرموده: " هُوَ الَّذِي أَنْشَأَكُمْ وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ" «1» .
و كلمه" عمارت" (بر خلاف كلمه" خراب" كه به معناي از اثر انداختن چيزي است)، به معناي آباد كردن چيزي است تا اثر مطلوب را دارا شود، مثلا مي‌گويند: " عمر ارضه" يعني فلاني زمين خود را آباد كرد، و مضارع آن" يعمر" و مصدرش" عمارة" است، قرآن كريم مي‌فرمايد: " وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ" و گفته مي‌شود: " عمرته فهو معمور- من آن را آباد كردم پس معمور شد"، باز در قرآن كريم مي‌خوانيم: " وَ عَمَرُوها أَكْثَرَ مِمَّا عَمَرُوها- آنچه اينان زمين را آباد كردند پيشينيان بيش از اينها آباد كردند" و نيز در قرآن كريم از مشتقات اين ماده نام بيت المعمور را مي‌خوانيم و وقتي گفته مي‌شود: " اعمرته الارض" و همچنين اگر گفته شود: " استعمرته الارض" معنايش اين است كه من زمين را به دست فلاني سپردم تا آبادش كند، در اين معنا نيز در قرآن كريم مي‌خوانيم: " و استعمركم فيها" «2» .
پس بنا بر اين، كلمه" عمارت" به معناي آن است كه زمين را از حال طبيعيش برگرداني و وضعي به آن بدهي كه بتوان آن فوايدي كه مترقب از زمين است را استفاده كرد، مثلا خانه خراب و غير قابل سكونت را طوري كني كه قابل سكونت شود و در مسجد طوري تحول ايجاد كني كه شايسته براي عبادت شود و زراعت را به نحوي متحول سازي كه آماده كشت و زرع گردد و باغ را به صورتي در آوري كه ميوه بدهد و يا قابل تنزه و سير و گشت گردد، و كلمه" استعمار" به معناي طلب عمارت است به اين معني كه از انساني بخواهي زمين را آباد كند بطوري كه آماده بهره برداري شود، بهره‌اي كه از آن زمين توقع مي‌رود.
و بنا بر آنچه گذشت معناي جمله" هُوَ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فِيها" (با در نظر داشتن اينكه كلام افاده حصر مي‌كند) اين است كه خداي تعالي آن كسي است كه شما را از مواد زميني اين زمين ايجاد كرد، و يا به عبارتي ديگر بر روي مواد ارضي، اين حقيقتي كه نامش انسان است را ايجاد كرد و سپس به تكميلش پرداخته، اندك اندك تربيتش كرد و در فطرتش انداخت تا در زمين تصرفاتي بكند و آن را به حالي در آورد كه بتواند در زنده ماندن خود
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده نشا.
(2)مفردات راغب، ماده عمر. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 462
از آن سود ببرد و احتياجات و نواقصي را كه در زندگي خود به آن برمي‌خورد برطرف سازد، و خلاصه مي‌خواهد بفرمايد شما نه در هست شدنتان و نه در بقايتان هيچ احتياجي به اين بت‌ها نداريد تنها و تنها محتاج خداي تعالي هستيد.

[استدلال براي عدم جواز عبادت غير خدا به: وجود ارتباط بين خالق و خلق، نزديك بودن خدا به انسان و نفي استقلال اسباب]..... ص: 462

پس اينكه حضرت صالح (ع) به قوم خود گفت: " هُوَ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فِيها" در مقام تعليل و بيان دليلي است كه آن جناب در دعوت خود به آن دليل استدلال مي‌كرده، دعوتش اين بود كه: " يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ- شما خدا را بپرستيد كه بجز او هيچ معبودي نداريد" و چون جمله مورد بحث استدلال بر اين دعوت بوده، لذا جمله را با حرف عطف نياورد، بلكه بدون حرف عطف و به اصطلاح بطور فصل آورده و فرمود: " هو الذي..."، گويا شخصي پرسيده اينكه مي‌گويي تنها خدا را عبادت كنيم دليلش چيست؟ در پاسخ فرموده دليلش اين است كه او است كه شما را در زمين و از زمين ايجاد كرد و آبادي زمين را به دست شما سپرد.
بيان اين استدلال اين است كه مشركين اگر بت‌ها را مي‌پرستيدند بهانه‌شان اين بود كه خداي تعالي عظيم‌تر از آن است كه فهم بشر به او احاطه پيدا كند و بلند مرتبه‌تر از آن است كه عبادت بشر به او برسد و يا سؤال و درخواست انسان به درگاهش راه يابد و آدمي ناگزير است بعضي از مخلوقات او را كه نسبتا شرافتي دارد و خداي تعالي امر اين عالم ارضي و تدبير نظام جاري در آن را به او سپرده بپرستد و به درگاه آن مخلوق تقرب بجويد و نزد او تضرع و زاري كند تا او از ما راضي گشته، خيرات را بر ما نازل كند و بر ما خشم نگيرد و به اين وسيله ما از شرور ايمن گرديم، و اين اله در حقيقت شفيع ما به درگاه خداي تعالي است كه معبود همه خدايان و رب همه ارباب است و برگشت همه امور به او است.
بنا بر اين كيش وثنيت بر اين اساس استوار است كه معتقدند هيچ رابطه‌اي بين خداي تعالي و انسانها وجود ندارد و رابطه خداي تعالي تنها با اين موجودات شريف كه مورد پرستش ما بوده و واسطه بين ما و خداي تعالي هستند برقرار است و اين واسطه‌ها در كار خود يعني در تاثير بخشيدن و شفاعت كردن مستقل مي‌باشند.
ولي جناب صالح اين پندار غلط را تخطئه كرده است چون وقتي بنا باشد خداي تعالي ما را ايجاد كرده و آبادي زمين را به دست ما سپرده باشد پس بين او و ما انسانها نزديكترين رابطه وجود دارد و اين اسبابي كه خداي تعالي در اين عالم نظام منظم و جاري كرده، هيچ يك از خود استقلال ندارد تا ما انسانها به آنها اميد ببنديم و يا از خشم و شر آنها دلواپس باشيم.
پس تنها كسي كه واجب است اميدوار رضاي او و ترسان از خشم او باشيم خداي
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 463
تعالي است، چون او است كه انسان را آفريده و او است كه مدبر امر انسان و امر هر چيز ديگر است پس اينكه جناب صالح (ع) فرمود: " هُوَ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فِيها" در مقام تعليل گفتار سابق و استدلال بر آن از طريق اثبات ارتباط بين خداي تعالي و بين آدميان و نيز نفي استقلال از اسباب است.
و به همين جهت است كه دنبال آن اضافه كرد: " فَاسْتَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ" و با آوردن حرف فاء بر سر جمله، نتيجه را متفرع بر آن استدلال كرد و معناي مجموع گفتارش اين است كه وقتي ثابت شد كه خداي تعالي تنها معبودي است كه بر شما واجب است او را بپرستيد و غير او را رها كنيد چون تنها او خالق و مدبر امر حيات شما است پس بايد كه از خدا بخواهيد شما را در نافرمانيها و بت‌پرستي‌هايتان بيامرزد و با ايمان آوردن به او و پرستيدن او بسوي او رجوع كنيد كه او نزديك و پاسخگو است.
در جمله مورد بحث كه گفتيم تعليل جمله قبل است نيز مساله طلب مغفرت را تعليل كرده به اينكه" إِنَّ رَبِّي قَرِيبٌ مُجِيبٌ- چون پروردگار من نزديك و پاسخگو است" و اين بدان جهت بوده كه از استدلال مذكورش نتيجه گرفته كه خداي تعالي قائم به امر خلقت آدمي و تربيت او و تدبير امر حيات او است و هيچ سببي از اسباب دست‌اندركار عالم استقلالي از خود ندارد بلكه خداي تعالي است كه اسباب را به اين سو، سوق مي‌دهد و آن ديگري را از اينجا به جاي ديگر روانه مي‌كند، پس اين خداي تعالي است كه بين انسان و بين حوائجش و بين اسباب دخيل در آن حوايج حائل و واسطه است و وقتي اينطور باشد پس خود او به انسانها نزديكتر از اسباب است و آن طور نيست كه مشركين پنداشته و خيال كرده‌اند كه بين آدمي و خداي تعالي آن قدر فاصله هست كه نه فهم آدمي او را درك مي‌كند و نه عبادت آدمي و تقرب جستنش به او مي‌رسد، پس وقتي او نزديكتر از هر چيز به ما است قهرا پاسخگوي ما نيز همو خواهد بود و وقتي نزديك به ما و پاسخگوي ما تنها خداي تعالي باشد و هيچ معبودي جز او نباشد قهرا بر ما واجب مي‌شود كه از او طلب مغفرت نموده، به سوي او باز گرديم.
" قالُوا يا صالِحُ قَدْ كُنْتَ فِينا مَرْجُوًّا قَبْلَ هذا أَ تَنْهانا أَنْ نَعْبُدَ ما يَعْبُدُ آباؤُنا..."
كلمه" رجاء" وقتي در مورد انساني استعمال مي‌شود و مثلا به كسي گفته مي‌شود:
" ما به تو اميدها داشتيم" منظور ذات آن كس نيست بلكه منظور افعال و آثار وجودي او است، و وقتي عبارت فوق به كسي گفته مي‌شود كه جز آثار خير و نافع از او انتظار نداشته باشند پس" مرجو" بودن صالح در بين مردمش به اين معنا است كه او تا بوده داراي رشد عقلي و كمال
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 464
نفساني و شخصيت خانوادگي بوده كه همه اميد داشته‌اند روزي از خير او بهره‌مند شده و او منافعي براي آنها داشته باشد، و از جمله" كُنْتَ فِينا" بر مي‌آيد كه آن جناب مورد اميد عموم مردم بوده است.
پس اينكه گفتند: " يا صالِحُ قَدْ كُنْتَ فِينا مَرْجُوًّا قَبْلَ هذا" معنايش اين است كه قوم ثمود از تو اميد داشتند كه از افراد صالح اين قوم باشي و با خدمات خود به مجتمع ثمود سود رساني و اين امت را به راه ترقي و تعالي وادار سازي چون اين قوم از تو نشانه‌هاي رشد و كمال مشاهده كرده بود ولي امروز به خاطر كج سليقگي‌اي كه كردي و به خاطر بدعتي كه با دعوت خود نهادي از تو مايوس شد.
و اينكه گفتند: " أَ تَنْهانا أَنْ نَعْبُدَ ما يَعْبُدُ آباؤُنا" پرسش و استفهامي بوده كه از در انكار كرده‌اند و انگيزه‌شان از اين پرسش انكاري، مذمت و ملامت آن حضرت بوده و اين استفهام در مقام تعليل جمله قبل است كه حاصل هر دو جمله چنين مي‌شود: علت مايوس شدن قوم ثمود از تو اين است كه تو اين قوم را دعوت مي‌كني به توحيد و نهي مي‌كني از اينكه سنتي از سنن قوميت خود را اقامه كنند، و (مي‌گويي كه) روشن‌ترين مظاهر مليت خود را محو سازند با اينكه سنت بت‌پرستي از سنت‌هاي مقدس اين مجتمع قومي ريشه‌دار بوده و اصلي ثابت دارند و داراي وحدت قوميت هستند آن هم قوميتي داراي اراده و استقامت در رأي.
دليل اين استفاده‌اي كه ما از آيه كرديم، جمله" أَ تَنْهانا أَنْ نَعْبُدَ ما يَعْبُدُ آباؤُنا" است چون تعبير مي‌فهماند كه پرستش بت در ثمود سنتي مستمر بوده و از نياكان آن قوم به ارث مانده و اگر غير اين بود مي‌گفته: " أ تنهانا ما كان يعبد آباؤنا- آيا ما را نهي مي‌كني از اينكه چيزي را كه پدران ما مي‌پرستيدند بپرستيم"، كه فرق بين اين دو تعبير از نظر معنا واضح است.
و از همين جا روشن مي‌گردد كه بعضي «1» از مفسرين مانند صاحب المنار و ديگران مرتكب چه اشتباهي شده‌اند كه جمله" أَنْ نَعْبُدَ ما يَعْبُدُ آباؤُنا" را به جمله" ان نعبد ما كان يعبد آباؤنا" تفسير كرده‌اند با اينكه گفتيم بين اين دو تعبير فرق هست، (چون جمله اول مي‌فهماند كه موجودين از ثمود و پدرانشان هر دو بت مي‌پرستيدند و جمله دوم به خاطر لفظ" كان" مي‌فهماند كه موجودين، آن مرام را نداشته‌اند بلكه مي‌خواسته‌اند آغاز كنند كه جناب صالح نهيشان كرده است).
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 12، ص 122، تفسير ابن كثير، ج 3، ص 561.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 465
" وَ إِنَّنا لَفِي شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونا إِلَيْهِ مُرِيبٍ"- اين جمله، حجت دوم قوم ثمود در رد دعوت صالح (ع) است، حجت اولشان مضمون صدر آيه بود و حاصلش اين بود كه دعوت به رها كردن بت‌پرستي بدعتي است زشت كه باعث مي‌شود سنت ديرينه قوم ثمود به دست فراموشي سپرده شود و در نتيجه بنيان مليت اين قوم منهدم گشته و ياد و تاريخشان از بين برود، و به همين جهت بر ما نسل حاضر لازم است كه اين دعوت را رد نموده، از سنت آباء و اجدادي خود دفاع كنيم، و حجت دومشان اين است كه تو براي اثبات حقانيت دعوتت هيچ حجت روشني نياورده‌اي تا شك ما را مبدل به يقين كند در نتيجه ما هم چنان در باره دعوتي كه مي‌كني در شكيم و با وجود اين شك، نمي‌توانيم دعوتت را بپذيريم.
كلمه ارابه به معناي اتهام و سوء ظن است، وقتي گفته مي‌شود: " رابني منه كذا" و يا" أرابني منه كذا" معنايش اين است كه فلان جريان مرا در باره فلان كس به شك و سوء ظن انداخته و باعث شده كه من او را در گفته‌هايش متهم بدانم.

[قوميت پرستي و مليت گرايي، و ادعاي شك و ترديد داشتن، دو حجت قوم ثمود، در رد دعوت جناب صالح (ع)]..... ص: 465

" قالَ يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ آتانِي مِنْهُ رَحْمَةً..."
منظور از" بينه"، آيتي معجزه‌آسا است و مراد از" رحمت" نبوت است و چون ما در تفسير نظير اين آيه كه در همين سوره در داستان نوح آمده بود بحث كرده‌ايم لذا ديگر آن را تكرار نمي‌كنيم.

[جواب صالح (ع) به دلائل قوم خود و معناي جمله: " فَما تَزِيدُونَنِي غَيْرَ تَخْسِيرٍ"]..... ص: 465

" فَمَنْ يَنْصُرُنِي مِنَ اللَّهِ إِنْ عَصَيْتُهُ"- اين جمله جواب شرط يعني جمله" ان كنت" است و حاصل معناي آن شرط و اين جواب اين است كه شما به من بگوييد كه اگر من از ناحيه خداي تعالي به آيتي معجزه‌آسا مؤيد باشم كه از صحت دعوتم خبر دهد و نيز اگر خداي تعالي رحمت و نعمت رسالت را به من ارزاني داشته و مرا مامور تبليغ آن رسالت كرده باشد و با اين حال من امر او را عصيان ورزم و شما را در خواسته‌اي كه داريد اطاعت كنم و با شما در آنچه از من مي‌خواهيد كه همان ترك دعوت باشد موافقت كنم چه كسي مرا از عذاب خدا نجات مي‌دهد؟! و بنا بر اين، در جمله مورد بحث از هر دو حجت قوم ثمود جواب داده شده و عذر جناب صالح را در آن ملامتي كه از وي مي‌كردند موجه ساخته است.
" فَما تَزِيدُونَنِي غَيْرَ تَخْسِيرٍ"- اين جمله به دليل حرف" فاء" كه در آغاز آن آمده تفريعي است بر جمله قبلي كه در مقام ابطال دو دليل مشركين و موجه ساختن مخالفت جناب صالح (ع) و قيامش به امر دعوت بر سنتي غير سنت ملي آنان بود و با در نظر گرفتن اينكه اين جمله تفريع بر آن است معناي مجموع دو جمله اين مي‌شود كه با پاسخ دندان‌شكني
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 466
كه به شما دادم هر چه بيشتر بر ترك دعوتم و برگشتن به مرام شما و ملحق شدن به شما اصرار بورزيد بيشتر در خسارت و زيان من اصرار ورزيده‌ايد.
اين آن معنايي است كه به نظر ما رسيده ولي بعضي «1» گفته‌اند: مراد صالح (ع) اين بوده كه گفتار شما كه گفتيد: " أَ تَنْهانا أَنْ نَعْبُدَ ما يَعْبُدُ آباؤُنا" در من چيزي اضافه نمي‌كند جز اينكه شما را زيانكارتر بدانم. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه شما در من چيزي اضافه نمي‌كنيد مگر بصيرتم در خسارت شما. ولي وجه اول موجه‌تر است.
" وَ يا قَوْمِ هذِهِ ناقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً فَذَرُوها تَأْكُلْ فِي أَرْضِ اللَّهِ وَ لا تَمَسُّوها بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذابٌ قَرِيبٌ" در اين آيه شريفه كلمه" ناقة" به كلمه جلاله" اللَّه" اضافه شده و اين اضافه، اضافه ملكي و به معناي آن نيست كه خدا ماده شتر دارد بلكه اضافه تشريفي است، نظير اضافه در" بيت اللَّه" و" كتاب اللَّه"، و اين ناقه آيتي بوده معجزه براي نبوت صالح (ع) كه خداي تعالي به وسيله اين آيت، نبوت آن جناب را تاييد كرده و اين معجزه را به درخواست قوم ثمود از شكم صخره كوه بيرون آورد، صالح بعد از اظهار اين معجزه به قوم ثمود فرمود: " اين ناقه بايد آزادانه در زمين خدا بچرد"، و آنها را تحذير كرد و زنهار داد از اينكه آن حيوان را به نحوي اذيت كنند، مثلا آن را بزنند و يا زخمي كنند و يا بكشند، و به ايشان خبر داد كه اگر چنين كنند عذابي نزديك و بي مهلت آنان را خواهد گرفت،- معناي آيه مورد بحث همين بود كه گفتيم-.

[كشتن ناقه صالح (ع) و نزول عذاب بر قوم ثمود]..... ص: 466

" فَعَقَرُوها فَقالَ تَمَتَّعُوا فِي دارِكُمْ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ ذلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ"" عقر ناقه" به معناي نحر آن است و كلمه" نحر" و" عقر" به معناي طريقه خاصي است كه به آن طريقه شتر را سر مي‌برند (يعني پاي حيوان را بسته رو به قبله مي‌نشانند و سپس با كارد رگ گردنش را قطع مي‌كنند و چون سست شد سرش را مي‌برند) و كلمه" دار" به معناي آن محلي است كه انسان آن را بنا مي‌كند و در آن ساكن مي‌شود و خود و خانواده‌اش را منزل و ماوا مي‌دهد و مراد از آن در اينجا اين معنا نيست، بلكه منظور شهري است كه قوم ثمود در آن سكونت داشتند و اگر شهر در اينجا دار (خانه) ناميده شده، بدين مناسبت بوده كه شهر نيز مانند خانه، اهل خود را در خود جمع مي‌كند. و بعضي «3» از مفسرين اين كلمه را به معناي دنيا گرفته‌اند، ولي اين معنا بعيد است.
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 2، ص 408.
(2)تفسير المنار، ج 12، ص 123.
(3)تفسير فخر رازي، ج 18، ص 20.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 467
و مراد از اينكه فرمود: " تَمَتَّعُوا فِي دارِكُمْ- در شهر خود تمتع كنيد" عيش و تنعم در حيات و زندگي دنيا است، چون خود حيات دنيا متاع است، يعني مايه تمتع است. ممكن هم هست منظور تمتع از خود حيات نباشد بلكه كامگيري از انواع نعمت‌هايي باشد كه در شهر براي خود فراهم كرده بودند از قبيل پاركها و مناظر زيبا و اثاثيه قيمتي و خوراكي‌ها و نوشيدني‌هاي لذيذ و آزادي و افسار گسيختگي در پيروي هواهاي نفساني.
جمله" ذلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ" اشاره است به جمله" تمتعوا..." و" وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ" بيان آن تمتع است.
" فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّيْنا صالِحاً..."
تفسير قسمتي از اين آيه يعني جمله" فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّيْنا صالِحاً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا" در نظير همين آيه در داستان هود (ع) گذشت.
و اما قسمت ديگرش كه مي‌فرمايد: " وَ مِنْ خِزْيِ يَوْمِئِذٍ" معطوف است بر جمله‌اي كه حذف شده و تقدير كلام: " نجيناهم من العذاب و من خزي يومئذ" است، و كلمه" خزي" به معناي عيبي است كه رسواييش برملا گردد و مرتكب آن از فاش كردن كار خود احساس شرم كند. ممكن هم هست تقدير كلام چنين باشد: " و نجيناهم من القوم و من خزي يومئذ- ما صالح و گروندگان او را از شر آن قوم و از رسوايي امروز نجات داديم"، همانطور كه از همسر فرعون نقل كرده كه گفت: " وَ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" «1» .
و جمله" إِنَّ رَبَّكَ هُوَ الْقَوِيُّ الْعَزِيزُ" در موضع تعليل است براي مضمون صدر آيه و در اين جمله التفاتي از تكلم مع الغير در" نجينا- نجات داديم" به غيبت به كار رفته است، در آن جمله خداي تعالي به عنوان متكلم آمده بود و در اين جمله غايب به حساب آمده، و در نظير اين آيه در آخر داستان هود نيز اين التفات به كار رفته بود آنجا كه مي‌فرمود: " أَلا إِنَّ عاداً كَفَرُوا رَبَّهُمْ" و در آن، خداي تعالي غايب فرض شده، با اينكه در دو آيه قبلش متكلم به حساب آمده بود و وجه اين التفات اين است كه خداي تعالي غايب فرض بشود، تا صفات ربوبيتش ذكر شود و به خلق بفهماند كه از زي عبوديت خارجند و به ربوبيت پروردگار كفر ورزيده و نعمت‌هاي او را كفران كرده‌اند.
" وَ أَخَذَ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيارِهِمْ جاثِمِينَ" كلمه" جاثمين" جمع اسم فاعل از مصدر" جثوم" است بر وزن جلوس، و جثوم به
__________________________________________________
(1)پروردگارا مرا از شر قوم ستمكار نجات بده." سوره تحريم، آيه 11"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 468
معناي برو افتادن بر زمين است، و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فِيها" وقتي گفته مي‌شود: " فلان غني بالمكان" معنايش اين است كه فلاني در فلان مقام اقامت گزيد و ضمير در كلمه" فيها" به كلمه" ديار" بر مي‌گردد و معناي آيه اين است كه صيحه آسماني ستمكاران را گرفت و آن چنان در ديارشان به رو در افتادند كه گويي اصلا در آن مكان اقامتي نداشتند.
" أَلا إِنَّ ثَمُودَ كَفَرُوا رَبَّهُمْ أَلا بُعْداً لِثَمُودَ" اين دو جمله تلخيصي است براي داستاني كه قبلا بطور مفصل شرح داده شده، جمله اول خلاصه سرانجام امر ثمود و دعوت صالح (ع) است و جمله دوم خلاصه‌اي از كيفر خداي تعالي، كيفري كه با آن قوم ثمود را مجازات نمود، و نظير اين دو تلخيص در آخر داستان هود (ع) نيز گذشت.

بحث روايتي [(روايتي در باره داستان ناقه صالح و كشتن آن و هلاكت قوم ثمود)]..... ص: 468

در كافي با ذكر سند از ابي بصير روايت كرده كه گفت: من به امام صادق (ع) عرضه داشتم: آيه شريفه" كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِالنُّذُرِ فَقالُوا أَ بَشَراً مِنَّا واحِداً نَتَّبِعُهُ إِنَّا إِذاً لَفِي ضَلالٍ وَ سُعُرٍ" به كجاي داستان ثمود نظر دارد؟ فرمود: اين آيه راجع به اين است كه قوم ثمود، صالح (ع) را تكذيب كردند و خداي تعالي هرگز هيچ قومي را هلاك نكرد مگر بعد از آنكه قبل از آن پيغمبراني براي آنان مبعوث نمود و حجت را به وسيله احتجاج آن رسولان بر آن قوم تمام نمود.
قوم ثمود نيز از اين سنت مستثناء نبودند، خداي عز و جل حضرت صالح (ع) را بر آنان مبعوث كرد و اين قوم دعوتش را اجابت نكرده بر او شوريدند و گفتند: ما ابدا به تو ايمان نمي‌آوريم مگر بعد از آنكه از شكم اين صخره، ماده شتري حامله بر ايمان در آوري، و به قسمتي از كوه و يا به صخره‌اي كه صماء بود (سنگ بسيار سخت) اشاره كردند، جناب صالح (ع) نيز بر طبق خواسته آنها معجزه‌اي كرد و ماده شتر آبستني را از آن صخره بيرون آورد.
خداي تعالي سپس به صالح وحي فرستاد كه به قوم ثمود بگو: خداي تعالي آب محل را بين شما و اين ناقه تقسيم كرد، يك روز شما از آن بنوشيد و روز ديگر اين ناقه را رها كنيد تا از آن استفاده كند، و روزي كه نوبت ناقه بود آن حيوان آب را مي‌نوشيد و بلا فاصله به صورت شير
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 469
تحويل مي‌داد و هيچ صغير و كبيري نمي‌ماند كه در آن روز از شير آن ننوشد و چون شب تمام مي‌شد صبح كنار آن آب مي‌رفتند و آن روز را از آن آب استفاده مي‌كردند و شتر هيچ از آن نمي‌نوشيد مدتي- كه خدا مقدار آن را مي‌داند- بدين منوال گذراندند.
و بار ديگر سر به طغيان برداشته، دشمني با خدا را آغاز كردند، نزد يكديگر مي‌شدند كه بياييد اين ناقه را بكشيم و چهار پايش را قطع كنيم تا از شر او راحت بشويم، چون ما حاضر نيستيم آب محل يك روز مال او باشد و يك روز از آن ما، آن گاه گفتند: كيست كه كشتن او را به گردن بگيرد و هر چه دوست دارد مزد دريافت كند؟ مردي احمر (سرخ روي) و اشقر (مو خرمايي) و ازرق (كبود چشم) كه از زنا متولد شده و كسي پدري برايش نمي‌شناخت به نام" قدار" كه شقيي از اشقياء بود و در نزد قوم ثمود معروف به شقاوت و شئامت بود، داوطلب شد اين كار را انجام دهد، مردم هم مزدي برايش معين كردند.
همين كه ماده شتر متوجه آب شد،" قدار" مهلتش داد تا آبش را بنوشد، حيوان بعد از آنكه سيراب شد و برگشت" قدار" كه در سر راهش كمين كرده بود برخاست و شمشيرش را به جانب آن ناقه فرود آورد ولي كارگر نيفتاد، بار ديگر فرود آورد و او را به قتل رساند، ناقه به پهلو به زمين افتاد و بچه‌اش فرار كرد و به بالاي كوه رفت و سر خود را به سوي آسمان بلند كرد و سه بار فرياد بر آورد.
قوم ثمود از ماجرا خبردار شدند همه سلاحها را برگرفتند و كسي از آن قوم نماند كه ضربتي به آن حيوان نزند و آن گاه گوشت او را بين خود تقسيم كردند و هيچ صغير و كبيري از آنان نماند كه از گوشت آن حيوان نخورده باشد.
صالح چون اين را ديد به سوي آنان رفت و گفت: اي مردم! انگيزه شما در اين كار چه بود و چرا چنين كرديد و چرا امر پروردگارتان را عصيان نموديد؟ آن گاه خداي تعالي به وي وحي كرد كه قوم تو طغيان كردند و از در ستمكاري ناقه‌اي را كه خداي تعالي به سوي آنان مبعوث كرده بود تا حجتي عليه آنان باشد، كشتند با اينكه آن حيوان هيچ ضرري به حال آنان نداشت و در مقابل، عظيم‌ترين منفعت را داشت، به آنان بگو كه من عذابي به سوي آنان خواهم فرستاد و سه روز بيشتر مهلت ندارند اگر توبه كردند و به سوي من بازگشتند من توبه آنان را مي‌پذيرم و از رسيدن عذاب جلوگيري مي‌كنم و اگر هم چنان به طغيان خود ادامه دهند و توبه نكنند و به سوي من باز نگردند عذابم را در روز سوم خواهم فرستاد.
صالح نزد آنان آمد و فرمود: اي قوم! من از طرف پروردگارتان پيامي برايتان آورده‌ام، پروردگارتان مي‌گويد، اگر از طغيان و عصيان خود توبه كنيد و به سوي من بازگشته، از من طلب
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 470
مغفرت كنيد شما را مي‌آمرزم و من نيز به رحمت خود به سوي شما برمي‌گردم و توبه شما را مي‌پذيرم، همين كه صالح اين پيام را رساند عكس العملي زشت‌تر از قبل از خود نشان داده و سخناني خبيث‌تر و ناهنجارتر از آنچه تا كنون مي‌گفتند به زبان آوردند، گفتند: " يا صالِحُ ائْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ".
صالح فرمود: شما فردا صبح رويتان زرد مي‌شود و روز دوم سرخ مي‌گردد و روز سوم سياه مي‌شود، و همين طور شد، در اول فرداي آن روز رخساره‌ها زرد شد، نزد يكديگر شده و گفتند كه اينك آنچه صالح گفته بود تحقق يافت، طاغيان قوم گفتند: ما به هيچ وجه به سخنان صالح گوش نمي‌دهيم و آن را قبول نمي‌كنيم هر چند كه آن بلايي كه او را از پيش خبر داده عظيم باشد، روز دوم صورتهايشان گلگون شد باز نزد يكديگر رفته و گفتند كه اي مردم، آنچه صالح گفته بود فرا رسيد! اين بار نيز سركشان قوم گفتند: اگر همه ما هلاك شويم حاضر نيستيم سخنان صالح را پذيرفته، دست از خدايان خود برداريم، خداياني كه پدران ما آنها را مي‌پرستيدند. در نتيجه توبه نكردند و از كفر و عصيان برنگشتند به ناچار همين كه روز سوم فرا رسيد چهره‌هايشان سياه شد باز نزد يكديگر شدند و گفتند: اي مردم! عذابي كه صالح گفته بود فرا رسيد و دارد شما را مي‌گيرد، سركشان قوم گفتند: آري آنچه صالح گفته بود ما را فرا گرفت.
نيمه شب، جبرئيل به سراغشان آمد و نهيبي بر آنان زد كه از آن نهيب و صدا پرده گوشهايشان پاره شد و دلهايشان چاك و جگرهايشان متورم شد و چون يقين كرده بودند كه عذاب نازل خواهد شد در آن سه روز كفن و حنوط خود را به تن كرده بودند و چيزي نگذشت كه همه آنان در يك لحظه و در يك چشم برهم زدن هلاك شدند، چه صغيرشان و چه كبيرشان حتي چهارپايان و گوسفندانشان مردند و خداي تعالي آنچه جاندار در آن قوم بود هلاك كرد و فرداي آن شب در خانه‌ها و بسترها مرده بودند، خداي تعالي آتشي با صيحه‌اي از آسمان نازل كرد تا همه را سوزانيد «1»، اين بود سرگذشت قوم ثمود.
مؤلف: نبايد در اين حديث به خاطر اينكه مشتمل بر اموري خارق العاده است از قبيل اينكه همه جمعيت از شير ناقه مزبور مي‌نوشيدند و اينكه همه آن جمعيت روز به روز رنگ رخسارشان تغيير مي‌كرد اشكال كرد، براي اينكه اصل پيدايش آن ناقه به صورت اعجاز بوده و قرآن عزيز به معجزه بودن آن تصريح كرده و نيز فرموده كه: آب محل در يك روز اختصاص به آن حيوان داشته و روز ديگر مردم از آب استفاده مي‌كردند و وقتي اصل يك پديده‌اي عنوان معجزه
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 8، ص 162 و 163، برهان، ج 2، ص 225 و 226.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 471
داشته باشد ديگر جا ندارد كه در فروعات و جزئيات آن اشكال كرد.
و اما اينكه حديث، صيحه و نهيب را از جبرئيل دانسته منافات با دليلي ندارد كه گفته است: صيحه آسماني بوده كه با صداي خود آنها را كشته و با آتش خود سوزانده، براي اينكه هيچ مانعي نيست از اينكه حادثه‌اي از حوادث خارق العاده عالم و يا حادثه جاري بر عالم را به فرشته‌اي روحاني نسبت داد با اينكه فرشته در مجراي صدور آن حادثه قرار داشته، هم چنان كه ساير حوادث عالم از قبيل مرگ و زندگي و رزق و امثال آن نيز به فرشتگاني كه در آن امور دخالت دارند نسبت داده مي‌شود.
و اينكه امام صادق (ع) فرمود: قوم ثمود در اين سه روزه كفن و حنوط خود را پوشيده بودند، گويا خواسته است بطور كنايه بفرمايد كه: آماده مرگ شده بودند.
در بعضي «1» از روايات در باره خصوصيات ناقه صالح آمده كه آن قدر درشت هيكل بود كه فاصله بين دو پهلويش يك ميل بوده. (و ميل به گفته صاحب المنجد مقدار معيني ندارد، بعضي آن را به يك چشم انداز معنا كرده‌اند و بعضي به چهار هزار ذراع كه حدود دو كيلومتر مي‌شود) و همين مطلب از اموري است كه روايت را ضعيف و موهون مي‌كند البته نه براي اينكه چنين چيزي ممتنع الوقوع است- چون اين محذور قابل دفع است و ممكن است در دفع آن گفته شود: حيواني كه اصل پيدايشش به معجزه بوده، خصوصياتش نيز معجزه است- بلكه از اين جهت كه (در خود روايات آمده كه مردم از شير آن مي‌نوشيدند و حيواني كه بين دو پهلويش دو كيلومتر فاصله باشد بايد ارتفاع شكم و پستانش به سه كيلومتر برسد) چنين حيواني با در نظر گرفتن تناسب اعضايش بايد بلندي كوهانش از زمين شش كيلومتر باشد و با اين حال ديگر نمي‌توان تصور كرد كه كسي بتواند او را با شمشير به قتل برساند، درست است كه حيوان به معجزه پديد آمده ولي قاتل آن ديگر بطور قطع صاحب معجزه نبوده، بله با همه اين احوال جمله" لها شرب يوم و لكم شرب يوم- يك روز آب محل از آن شتر و يك روز براي شما" خالي از اشاره و بلكه خالي از دلالت بر اين معنا نيست كه ناقه مزبور جثه‌اي بسيار بزرگ داشته است.

گفتاري در داستان صالح (ع) در چند فصل..... ص: 471

1- ثمود، قوم صالح (ع): ..... ص: 471

ثمود قومي از عرب اصيل بوده‌اند كه در سرزمين
__________________________________________________
(1)تفسير برهان، ج 2، ص 225.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 472
" وادي القري" بين مدينه و شام زندگي مي‌كردند و اين قوم از اقوام بشر ما قبل تاريخند و تاريخ جز اندكي چيزي از زندگي اين قوم را ضبط نكرده و گذشت قرنها باعث شده كه اثري از تمدن آنها بر جاي نماند بنا بر اين ديگر به هيچ سخني كه در باره اين قوم گفته شود اعتماد نيست.
آنچه كتاب خدا از اخبار اين قوم شرح داده اين است كه اينها قومي از عرب بوده‌اند، و ما اين معنا را از نام پيامبرشان صالح (ع) كه كلمه‌اي است عربي استفاده مي‌كنيم و از آيه 61 سوره هود بر مي‌آيد كه آن جناب از همان قوم بوده، پس معلوم مي‌شود اينها مردمي عرب بوده‌اند كه نام مردي از آنان صالح بوده و اين قوم بعد از قوم عاد پديد آمده و تمدني داشته‌اند كه زمين را آباد مي‌كردند و در زمين هموار قصرها و در شكم كوه‌ها خانه‌هايي ايمن مي‌ساختند «1» و يكي از مشاغل آنان زراعت بوده، يعني چشمه‌هايي به راه انداخته و نخلستانها و باغها و كشتزارها پديد آوردند. «2»
قوم ثمود طبق سنت قبائل زندگي مي‌كردند كه پير مردان و بزرگتران، در قبيله حكم مي‌راندند و در شهري كه جناب صالح (ع) در آنجا مبعوث شد هفت طايفه بودند كه كارشان فساد در زمين بود و هيچ كار شايسته‌اي نداشتند. «3» و در آخر، در زمين طغيان كرده، بت‌ها پرستيدند و طغيان و سركشي را از حد گذراندند.

2- بعثت صالح (ع): ..... ص: 472

بعد از آنكه قوم ثمود پروردگار خود را فراموش كرد و در فساد كاري خود از حد گذشت، خداي عز و جل حضرت صالح پيغمبر (ع) را به سوي آنان مبعوث كرد و آن جناب از خانداني آبرومند و صاحب افتخار و معروف به عقل و كفايت بود، «4» قوم خود را به دين توحيد و به ترك بت‌پرستي دعوت كرد و آنان را همي خواند تا در مجتمع خود به عدل و احسان رفتار كنند و در زمين علو و گردنكشي نكنند و اسراف و طغيان نورزند، و در آخر آنان را به عذاب الهي تهديد كرد. «5»
صالح (ع) هم چنان به امر دعوت قيام مي‌نمود و مردم را به حكمت و موعظه حسنه نصيحت مي‌كرد و در برابر آزار و اذيت آنان در راه خدا صبر مي‌نمود تا شايد دست از لجبازي برداشته، ايمان بياورند ولي به جز جماعتي اندك از مستضعفين قوم، كسي ايمان
__________________________________________________
(1)سوره اعراف، آيه 74.
(2)سوره شعراء، آيه 148.
(3)سوره نمل، آيه 48.
(4)سوره هود، آيه 62- سوره نمل، آيه 49.
(5)با استفاده از سوره‌هاي هود، شعراء، شمس و سوره‌هاي ديگر.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 473
نياورد، «1» طاغيان مستكبر و عامه مردم كه هميشه دنباله‌رو طغيانند هم چنان بر كفر و عناد خود اصرار ورزيدند و مؤمنين به صالح را خوار شمردند و جناب صالح را به سفاهت و جادوگري متهم ساختند. «2»
و از آن جناب دليل و شاهدي بر نبوتش خواسته و گفتند: آيتي معجزه بياور تا شاهدي بر صدق گفتارت در ادعاي رسالتت باشد، و از پيش خود اين معجزه را پيشنهاد كردند كه صالح براي آنان از شكم صخره سختي كه در كوه بود ماده شتري بيرون بياورد صالح (ع) نيز اين كار را كرد و ناقه مطابق آنچه آنها خواسته بودند از شكم كوه بيرون آمد و به آنان فرمود: خداي تعالي شما را امر فرموده كه از آب چشمه، خود يك روز استفاده كنيد و يك روز ديگر را به اين ناقه اختصاص دهيد تا آن حيوان از آن چشمه بنوشد، در حقيقت يك روز در ميان براي شما باشد و يك روز در ميان براي ناقه، و نيز دستور داده او را آزاد بگذاريد تا در زمين خدا هر جور كه مي‌خواهد بچرد و زنهار كه به او آسيب برسانيد كه اگر چنين كنيد عذابي دردناك و نزديك شما را خواهد گرفت «3» .
دعوت صالح و انكار ثمود مدتي ادامه يافت تا آنكه قوم ثمود طغيان را به اين حد رساندند كه نقشه كشتن ناقه را طرح كرده و شقي‌ترين فرد خود را وادار كردند تا آن ناقه را به قتل برساند و به صالح گفتند: حالا اگر از راستگويان هستي آن عذابي كه ما را به آن تهديد مي‌كردي بياور، صالح در پاسخشان فرمود: تنها سه روز مهلت داريد كه در خانه‌هايتان از زندگي برخوردار باشيد و اين وعده‌اي است كه تكذيب پذير نيست «4» .
بعد از اين تهديد مردم شهر و قبائل آن نقشه از بين بردن صالح (ع) را طرح كردند و در بين خود سوگندها خوردند كه ما شب هنگام، بر سر او و خانواده‌اش مي‌تازيم و همه را به قتل مي‌رسانيم و آن گاه به صاحب خون او مي‌گوييم ما هيچ اطلاعي از ماجراي كشته شدن او و خانواده‌اش نداريم و ما به يقين راستگويانيم. آري اين نقشه را طرح كردند و خداي تعالي نيز نقشه‌اي داشت كه آنها از آن خبر نداشتند، «5» چيزي نگذشت كه صاعقه آنان را گرفت در حالي
__________________________________________________
(1)سوره اعراف، آيه 75.
(2)سوره اعراف، آيه 66- سوره شعراء، آيه 153- سوره نمل، آيه 47. [.....]
(3)سوره اعراف، آيه 72- سوره هود، آيه 64- سوره شعراء، آيه 156.
(4)سوره هود، آيه 65.
(5)سوره نمل، آيه 50.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 474
كه آمدنش را تماشا مي‌كردند. «1» و همچنين رجفه (زلزله بسيار شديد) و صاعقه‌اي آمد و قوم ثمود در خانه‌هايشان هلاك شدند، پس از آن، حضرت صالح روي از آنان برتافت و به آن جسدهاي بي جان خطاب كرد كه اي قوم! چقدر به شما گفتم دست از اين بتها برداريد و چند بار رسالت پروردگارم را به شما ابلاغ نموده در باره شما خيرخواهي كردم و ليكن شما خيرخواهان خود را دوست نمي‌داشتيد «2» . و خداي تعالي صالح و آنهايي كه ايمان آورده و از عذاب خدا پروا داشتند را نجات داد «3» و بعد از آنكه همه از بين رفتند منادي الهي ندا در داد: " أَلا إِنَّ ثَمُودَ كَفَرُوا رَبَّهُمْ أَلا بُعْداً لِثَمُودَ- آگاه باشيد كه قوم ثمود به پروردگارشان كفر ورزيدند و از رحمت خدا دور گشتند".

3- شخصيت صالح (ع): ..... ص: 474

در كتاب تورات حاضر از اين پيامبر صالح هيچ نامي به ميان نيامده و آن جناب از ميان قوم ثمود سومين پيغمبري است كه نامشان در قرآن آمده كه به امر الهي قيام نموده و به طرفداري از توحيد و عليه وثنيت نهضت كردند و خداي تعالي نام آن جناب را بعد از نوح و هود آورده و او را به همان ثنائي كه انبياء و رسولان خود را مي‌ستايد ستوده است و او را برگزيده و مانند ساير انبياء (ع) بر عالميان برتري داده است.
__________________________________________________
(1)سوره ذاريات، آيه 44.
(2)سوره اعراف، آيه 79- سوره هود، آيه 67.
(3)سوره حم سجده، آيه 18.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 475

[سوره هود (11): آيات 69 تا 76]..... ص: 475

اشاره

وَ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْري قالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ (69) فَلَمَّا رَأي أَيْدِيَهُمْ لا تَصِلُ إِلَيْهِ نَكِرَهُمْ وَ أَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قالُوا لا تَخَفْ إِنَّا أُرْسِلْنا إِلي قَوْمِ لُوطٍ (70) وَ امْرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ (71) قالَتْ يا وَيْلَتي أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هذا بَعْلِي شَيْخاً إِنَّ هذا لَشَيْ‌ءٌ عَجِيبٌ (72) قالُوا أَ تَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ رَحْمَتُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ (73)
فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهِيمَ الرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ الْبُشْري يُجادِلُنا فِي قَوْمِ لُوطٍ (74) إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ (75) يا إِبْراهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هذا إِنَّهُ قَدْ جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَ إِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ (76)

ترجمه آيات..... ص: 475

(قبل از آنكه به عذاب قوم لوط بپردازيم لازم است بدانيد كه) فرستادگان ما (در سر راه خود) نزد ابراهيم آمدند تا به او (كه مردي سالخورده و داراي همسري پير و نازا بود) مژده دهند كه به زودي فرزنددار مي‌شوند، نخست سلام كردند و ابراهيم جواب سلام را داد و چيزي نگذشت كه گوساله‌اي چاق و بريان برايشان حاضر ساخت (69).
ولي وقتي ديد دستشان به آن غذا نمي‌رسد رفتارشان را ناپسند و خصمانه تشخيص داده، از آنان احساس ترس كرد، فرستادگان ما گفتند: مترس ما (گو اينكه فرشته عذابيم اما) ماموران عذاب به سوي قوم لوطيم (70).
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 476
همسرش كه در آن حال ايستاده بود ناگهان حيض شد و ما به وسيله فرستادگان خود او را به ولادت اسحاق و بعد از اسحاق به ولادت يعقوب از او بشارت داديم (71).
گفت: واي بر من! آيا من بچه مي‌آورم كه فعلا عجوزه‌اي هستم و آن روزها هم كه جوان بودم نازا بودم و اين شوهرم است كه به سن پيري رسيده؟ به راستي اين مژده امري عجيب است (72).
(فرشتگان) گفتند: آيا از امر خدا شگفتي مي‌كني با اينكه (اولا كار، كار خدا است و ثانيا شما اهل بيتي هستيد كه) رحمت و بركات خدا شامل حالتان است، چرا كه او حميد و مجيد است (73).
بعد از آنكه حالت ترس از ابراهيم برطرف شد و بشارتي كه شنيده بود در دلش جاي گرفت و خوشحالش كرد، شروع كرد در باره قوم لوط با فرستادگان ما بگو مگو كردن (74).
ابراهيم مردي بردبار و دلسوز و بازگشت كننده (به سوي خدا) بود (75).
فرشتگان به او گفتند: اي ابراهيم از اين سخنان كه از در شفاعت مي‌گويي درگذر كه امر پروردگارت (عذاب قوم لوط) فرا رسيده و عذابي بر آنان نازل مي‌شود كه به هيچ وجه برگشتني نيست (76)

بيان آيات..... ص: 476

اشاره

اين آيات، داستان بشارت يافتن ابراهيم (ع) به اينكه صاحب فرزند خواهد شد را در بردارد و اين در حقيقت به منزله زمينه چيني است براي بيان داستان رفتن ملائكه نزد لوط پيغمبر براي هلاك كردن قوم او، چون اين داستان در ذيل آن داستان آمده و در دنباله داستان بشارت يافتن ابراهيم (ع) بياني آمده كه قصه هلاك كردن قوم لوط را توجيه و بيان مي‌كند و آن اين جمله است: " إِنَّهُ قَدْ جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَ إِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ".
" وَ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْري قالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ" كلمه" بشري" به معناي بشارت و كلمه" عجل" به معناي گوساله است و كلمه" حنيذ" بر وزن فعيل- در اينجا معناي مفعول، يعني" محنوذ" را مي‌دهد و گوساله محنوذ گوساله‌اي است كه گوشتش بوسيله سنگ سرخ شده با آتش كباب شده باشد هم چنان كه" قديد" به معناي گوشتي است كه بوسيله سنگ داغ شده بوسيله خورشيد كباب شده باشد «1» . اين معنايي است كه بعضي از علماي لغت عرب براي اين دو كلمه ذكر كرده‌اند. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: " حنيذ" نام كبابي است كه آب و چربي از آن بچكد. و بعضي «3» گفته‌اند: " حنيذ" نام همه رقم كباب
__________________________________________________
(1)اقرب الموارد، ج 2، ص 970، مجمع البيان، ج 3، جزء 12، ص 185.
(2 و 3)اقرب الموارد، ج 1، ص 237، لسان العرب، ج 3، ص 484.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 477
است و آيه شريفه" فَراغَ إِلي أَهْلِهِ فَجاءَ بِعِجْلٍ سَمِينٍ" كه در سوره ذاريات و راجع به همين داستان است خالي از مختصر تاييدي براي معناي دوم نيست، زيرا اگر بخواهند گوشت گوساله را بوسيله سنگ داغ شده با آتش و با تابش خورشيد كباب كنند به ناچار بايد آن را قطعه قطعه كنند و در اين صورت بيننده نمي‌تواند تشخيص دهد گوساله‌اي كه اين قطعات از آن گرفته شده چاق بوده يا لاغر، تنها وقتي مي‌تواند بفهمد چاق بوده كه حيوان را درستي در تنور و يا آتشي ديگر كباب كرده باشند.
جمله" وَ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْري" عطف است بر جمله سابق كه مي‌فرمود: " وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلي قَوْمِهِ"، طبرسي (رحمت اللَّه عليه) در مجمع البيان گفته است: آوردن حرف" لام" در آغاز جمله به منظور تاكيد خبر است و كلمه" قد" در اينجا اين معنا را افاده مي‌كند كه شنونده داستانهاي انبياء منتظر است تا بعد از شنيدن سرگذشت يكي از انبياء سرگذشت ديگري را بشنود چون اين كلمه براي بيان توقع و انتظار است، در اينجا نيز به همين منظور آمده تا اعلام كند كه شنونده در حال توقع و انتظار شنيدن داستان بعدي است. «1»
و منظور از كلمه" رسل" در آيه مورد بحث ملائكه‌اي هستند كه به نزد ابراهيم (ع) فرستاده شدند تا او را به فرزنددار شدن بشارت دهند و نيز به نزد جناب لوط فرستاده شدند تا قوم آن جناب را هلاك سازند، و كلمات مفسرين در عدد آن فرشتگان مختلف است، البته بعد از آنكه همه اتفاق دارند بر اينكه از دو نفر بيشتر بوده‌اند چون كلمه" رسل" جمع است و جمع بر كمتر از سه نفر اطلاق نمي‌شود.
و در بعضي از روايات وارده از ائمه اهل بيت (صلوات اللَّه عليهم) آمده كه آنها چهار نفر از فرشتگان گرامي خداي تعالي بوده‌اند، كه ان شاء اللَّه تعالي نقل آن در بحث روايتي آينده خواهد آمد.
و كلمه" بشري" در داستان، تفسير و بيان نشده كه آن بشارت چه بوده، تنها چيزي كه در بين داستان آمده و مي‌تواند بيانگر اين بشارت باشد مساله بشارت دادن همسر ابراهيم (ع) است، ولي در غير اين مورد يعني در سوره‌هاي حجر و ذاريات بشارت به خود ابراهيم آمده، مساله‌اي كه در اينجا مسكوت مانده اين است كه تصريح نكرده كه اين بشارت مربوط به تولد اسحاق بوده و يا اسماعيل و يا هر دو، ليكن از ظاهر سياق داستان و زمينه آن بر مي‌آيد كه مربوط به تولد اسحاق باشد چون در دو آيه بعد از بشارت به همسر ابراهيم نام اسحاق
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3، جزء 12، ص 187.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 478
برده شده، كه ان شاء اللَّه در آخر داستان بطور مفصل در اين باره بحث خواهيم كرد.

[معناي جمله: " قالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ" كه سلام فرشتگان مامور عذاب قوم لوط (ع) به ابراهيم (ع) و جواب او را حكايت مي‌كند]..... ص: 478

و جمله" قالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ" به ظاهر تسالم (به يكديگر سلام دادن) را مي‌رساند در حالي كه ادب اقتضاء دارد دو نفر كه به يكديگر مي‌رسند سلام و عليك كنند يعني يكي بگويد:
سلام عليك و ديگري بگويد: عليك السلام، نه اينكه اين بگويد: سلام و آن ديگري نيز بگويد:
سلام، از همين جا مي‌فهميم كه از جمله مورد بحث چيزي حذف شده و تقدير كلام اين است كه فرشتگان گفتند: " سلمنا عليك سلاما" و ابراهيم (ع) در پاسخ گفت: " سلام" يعني" عليكم سلام".
مطلب ديگري كه در اين جمله هست اين است كه فرق است بين گفتن: " السلام عليك" و يا" عليك السلام" و گفتن: " سلام عليك" و يا" عليك سلام" كه تعبير دوم از آن جهت كه الف و لام ندارد و به اصطلاح نكره است نكته‌اي زائد را مي‌فهماند و آن يا اين است كه جنس سلام و همه انواع سلام بر تو باد، و يا اين است كه سلامي بر تو باد كه از عظمت و اهميت نمي‌توان با زبان بيانش كرد، و تقدير كلام چنين است: " عليكم سلام زاك طيب- بر شما باد سلامي طيب و طاهر" و يا چيزهايي ديگر از اين قبيل، و به همين جهت مفسرين در تفسير اين جمله گفته‌اند: مرفوع خواندن كلمه" سلام" بليغ‌تر است از منصوب خواندن، چون اگر مرفوع بخوانيم همانطور كه گفتيم تقديرش: " سلامي چنين و چنان" است و در نتيجه ابراهيم (ع) جواب سلامي به ملائكه داده كه بهتر از سلام و تحيت آنان بوده و وظيفه هم همين است كه پاسخ دهنده سلام، بايد پاسخي بهتر از سلام سلام دهنده بدهد مخصوصا اگر سلام دهنده ميهمان باشد، ابراهيم (ع) نيز مي‌پنداشت كه واردين ميهماناني از جنس بشرند در اكرامشان زياده روي كرد.
" فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ"- يعني در آوردن گوساله بريان هيچ درنگ نكرد و بلا فاصله آن را براي ميهمانان آورد در حالي كه آب و روغن از آن مي‌چكيد." فَلَمَّا رَأي أَيْدِيَهُمْ لا تَصِلُ إِلَيْهِ نَكِرَهُمْ وَ أَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً" همين كه ديد دستشان به گوساله بريان نمي‌رسد بدش آمد و در خود از آنان احساس ترس كرد، و تعبير" دستشان به گوساله بريان نمي‌رسد" كنايه است از اينكه دست خود را به طرف آن دراز نكردند «1»، و خلاصه از آن گوساله نخوردند و اين رفتار خود علامت دشمني و نشانه شري است
__________________________________________________
(1)كنايه در جايي به كار مي‌رود كه نكته زايدي را افاده كند لذا دانشمندان آينده بايد سر اينكه چرا قرآن كريم اينطور تعبير كرده را پيدا كنند." مترجم"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 479
كه شخص وارد مي‌خواهد به صاحب خانه برساند. و كلمه" نكرهم" و همچنين" انكرهم" يك معنا دارد و آن اين است كه از آنچه از آنان ديد، بدش آمد و آن را رفتاري غير معهود دانست. و فعل" اوجس" ماضي از باب افعال (ايجاس) است و ايجاس به معناي خطور قلبي است، راغب در اين باره گفته است: ماده" وجس" به معناي صداي آهسته است، و كلمه" توجس" كه مصدر باب تفعل است به معناي آن است كه كوشش كني تا صوت آهسته‌اي را بشنوي، و كلمه" ايجاس" كه مصدر باب افعال است به معناي پديد آمدن چنين چيزي در نفس آدمي است و به اين لفظ در قرآن كريم آمده كه فرموده است: " فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً"، پس بنا بر اين" وجس" بطوري كه گفته‌اند، حالتي است كه بعد از هاجس (صوتي آهسته) در دل پيدا مي‌شود و نفس آدمي آن را در خود ايجاد مي‌كند،- چون ابتدا اين حالت دروني و تفكر قلبي از آن صوت آغاز شد- پس" وجس" حالتي است كه نفس بعد از هاجس آن را در خود پديد آورد" و هاجس" صدايي آهسته است و واجس آن خاطره‌اي است كه در دل پيدا مي‌شود، اين بود گفتار راغب با مختصر اضافاتي از ما «1» .
پس بنا بر اين، جمله مورد بحث از باب كنايه است گويا خيفه كه خود نوعي از ترس است بي خبر از صاحب دل در دل او رخنه كرده و گوش دل، صداي آهسته آن را شنيده، و حاصل مقصود اين است كه ابراهيم (ع) در دل خود احساس ترس كرد و به همين جهت فرشتگان براي اينكه آن جناب را ايمني و دلگرمي داده باشند گفتند: " لا تَخَفْ إِنَّا أُرْسِلْنا إِلي قَوْمِ لُوطٍ".

[احساس ترس ابراهيم (ع) از اينكه ميهمانان ناشناخته‌اش دست به سوي غذا نبردند]..... ص: 479

و معناي آيه اين است كه ابراهيم (ع) بعد از آنكه آن گوساله بريان را جلو فرشتگان گذاشت، دست ميهمانان را ديد كه به غذا نمي‌رسد مثل اينكه نمي‌خواهند نان و نمك او را بخورند (و اين خود نشانه دشمني و شر رساني است) لذا در دل خود احساس ترس از آنها كرد، فرشتگان براي اينكه او را ايمني و دلگرمي داده باشند گفتند: مترس كه ما به سوي قوم لوط فرستاده شده‌ايم. آن هنگام ابراهيم (ع) فهميد كه ميهمانانش از جنس فرشتگانند كه منزه از خوردن و نوشيدن و امثال اين اموري كه لازمه داشتن بدن مادي است مي‌باشند و براي امري عظيم ارسال شده‌اند.

[شرحي در مورد صفت تهور و بي‌باكي، و صفت جبن و ترسويي، و حد اعتدال بين اين دو جنبه افراط و تفريط. و بيان عدم منافات انتساب ترس به ابراهيم (ع)، با عصمت آن حضرت]..... ص: 479

در اينجا ممكن است كسي فكر كند كه نسبت احساس ترس به ابراهيم (ع) دادن با مقام نبوت آن جناب منافات دارد زيرا داشتن نبوت ملازم با داشتن عصمت از معصيت
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده وجس.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 480
و رذائل اخلاقي است كه يكي از آن رذائل ترس است ليكن چنين نيست، و دادن چنين نسبتي به آن جناب منافات با مقام نبوت ندارد زيرا مطلق خوف كه عبارت است از تاثر نفس بعد از مشاهده مكروهي كه او را وا مي‌دارد تا از آن محذور احتراز جسته و بدون درنگ در مقام دفع آن برآيد از رذايل نيست بلكه وقتي رذيله مي‌شود كه باعث از بين رفتن مقاومت نفس شود و در آدمي حالت گيجي و نفهمي پديد آورد يعني نفهمد كه چه بايد بكند و به دنبال اين نفهمي، اضطراب و سپس غفلت از دفع مكروه بياورد، اين قسم خوف را جبن و به فارسي ترس مي‌گويند كه خود يكي از رذائل است، در مقابل اين حالت، حالت تهور است و آن اين است كه هيچ صحنه‌اي انسان را دلواپس نكند، كه اين جزو فضائل نيست تا بگوييم انبياء بايد چنين باشند.
اگر چنين بود خداي تعالي اصلا اين حالت را در انسان پديد نمي‌آورد كه هنگام مشاهده مكروه و شر، دلواپس گردد و هنگام مشاهده محبوب و خير، حالت شوق و ميل و حب و امثال آن در او پديد آيد و اگر خداي تعالي اين حالات نفساني را آفريده حتما غرضي از آن داشته و آن عبارت است از جلب خير و نفع، و دفع شر و ضرر و اين چيزي است كه همه انواع موجودات بي شمار بر آن مفطور و خلق شده‌اند و نظام عام عالمي بر اين فطرت اداره مي‌شود.
و چون اين نوع كه به نام انسان ناميده شده در مسير بقايش با شعور و اراده سير مي‌كند، قهرا عمل جلب نفع و دفع ضرر او نيز از شعور و اراده او ترشح مي‌كند و شعور و اراده وقتي فرمان جلب نفع و دفع ضرر را مي‌دهد كه نفس از ديدن صحنه‌هاي مخوف و يا محبوب متاثر گردد كه اين تاثر در جانب حب، ميل و شهوت ناميده مي‌شود و در جانب بغض و كراهت، خوف و وجل.
و از آنجايي كه اين احوال نفساني و دروني، اغلب اوقات آدمي را به يكي از دو طرف افراط و تفريط مي‌كشاند لذا بر انسان واجب است كه در مقام دفع، اولا قيام بكند و ثانيا به مقداري كه سزاوار و پسنديده است قيام نمايد كه چنين قيامي شجاعت و يكي از فضايل نفساني است، و همچنين بر او واجب است كه در مقام جلب، اولا قيام بكند و ثانيا به مقدار لازم و به نحو شايسته قيام كند كه چنين قيامي و ترك زايد بر آن عفت است كه يكي ديگر از فضايل نفساني است و اين دو فضيلت حد اعتدال بين افراط و تفريط مي‌باشند و اما اينكه كسي اصلا متاثر نشود و خود را به ورطه‌هايي بيندازد كه هلاكت بودن آنها صريح و روشن است، چنين انساني متهور است، و انساني كه دلش در برابر هيچ محبوب و مطلوبي نتپد و متاثر نشود و در مقام جلب آن محبوب بر نيايد چنين انساني گرفتار خمول (بي سر و صدا و گمنام) است، اين از ناحيه تفريط در تاثر در دو طرف محبوب و مبغوض و همچنين در ناحيه افراط آن اگر كسي تاثرش آن قدر زياد و افراطي باشد كه خود را فراموش كند و از آن رأي و تدبيري كه در هر كاري ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 481
واجب است به كار بيندازد به كلي غافل شود، در نتيجه در باب دفع ضرر از هر خطر موهوم و هر شبحي كه نمي‌داند چيست آن چنان به وحشت بيفتد كه عقل را از دست بدهد، او مبتلا به رذيله جبن (ترس) است، و در باب جلب نفع هر چيزي كه مورد استشهاد و علاقه‌اش قرار گيرد آن چنان دلباخته آن شود كه باز عقل و رأي و تدبيرش كند شود و يا از كار بيفتد به چنين كسي مبتلا به رذيله شره (آزمند و حريص) است مانند چهارپايان كه هر علفي را ببينند مي‌خورند.
پس اين چهار حالت يعني تهور و جبن كه افراط و تفريط در باب دفع ضرر است و شره و خمول كه افراط و تفريط در باب جلب نفع است، همه از رذائل اخلاقي‌اند.
و نتيجه عصمتي كه خداي عز و جل، انبياء خود را به آن اختصاص داده اين است كه فضيلت شجاعت را در نفوس شريفه آنان استوار ساخته نه تهور و بي باكي را، و شجاعت در مقابل خوف قرار ندارد كه به معناي مطلق تاثر از مشاهده مكروه است و نفس را وا مي‌دارد به اينكه وظيفه واجب دفاع را انجام دهد بلكه اين فضيلت در مقابل رذيله جبن قرار دارد كه به معناي آن است كه تاثر نفس آن قدر سريع و قوي باشد كه عقل و رأي و تدبير را از كار بيندازد و مستلزم تحير و سرانجام فرار از دشمن گردد.
خداي تعالي در آيات كريمه‌اش خوف و خشيت را براي انبياء ثابت كرده، از آن جمله فرموده: " الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلَّا اللَّهَ" «1» كه دلالت دارد بر اينكه انبياء ترس دارند، چيزي كه هست تنها از خدا مي‌ترسند. و نيز در خطاب به موسي (ع) مي‌فرمايد: " لا تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ الْأَعْلي" «2» . و نيز در حكايت از قول شعيب (ع) به موسي مي‌فرمايد: " لا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" «3» . و نيز در خطاب به پيامبر اسلام (ص) مي‌فرمايد: " وَ إِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلي سَواءٍ" «4» .
آنچه ابراهيم خليل (ع) از آن منزه بود صفت زشت جبن بود، آري او بود كه يك تنه از فرط شجاعت به دعوت حقه توحيد قيام كرد و در مجتمعي قيام كرد كه حتي يك نفر
__________________________________________________
(1)(اين سنت خدا است در حق) آنان كه موظفند رسالت‌هاي خداي را ابلاغ كنند و جز از خدا از احدي نمي‌ترسند." سوره احزاب، آيه 39"
(2)ترس شكست خوردن نداشته باش كه تو ما فوق هستي." سوره طه، آيه 68"
(3)مترس كه از مردم ستم پيشه رهايي يافتي." سوره قصص، آيه 25" [.....]
(4)و اگر از قومي ترسيدي كه مبادا خيانت كنند و معاهده خود را نقض كنند آن معاهده را نزدشان پرت كن و اعلام كن كه به فلان نشانه، شما خواسته‌ايد عهدشكني كنيد." سوره انفال، آيه 58"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 482
خدا را به يكتايي نمي‌پرستيد، و يك تنه با وثنيت قوم خود در افتاد، حتي با پدرش (عمويش) آزر و بستگانش احتجاج كرد و از اين مهم‌تر با پادشاه جبار زمانش نمرود كه ادعاي الوهيت مي‌كرد بگو مگو كرد و بت‌هاي بتكده قوم را بشكست تا آنكه او را در آتش افكندند و خداي تعالي از آتش نجاتش داد، اين صحنه‌هاي هراس انگيز، آن جناب را به هول و هراس نينداخت و در جهاد در راه خدا فراري نداد و مثل چنين پيغمبري بزرگوار با آن موقعيت روحي كه داشت اگر به تعبير آيه‌اي از قرآن از چيزي بترسد و يا به تعبير آيه‌اي ديگر از احدي بيمناك شود و يا به تعبير آيه‌اي ديگر چيزي او را دلواپس كند، در همه اينها خوفش خوف احتياط بوده است نه خوف جبن و اگر از چيزي بر جان يا عرض يا مالش بترسد به خاطر خدا مي‌ترسد (به اين معنا كه مي‌ترسد اگر دفاع نكند مسئول باشد) نه به خاطر هواي نفسش.

[معناي ضحك همسر ابراهيم (ع) (فضحكت) و وجوهي كه در باره آن گفته شده است]..... ص: 482

" وَ امْرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ" كلمه" ضحكت" از ماده ضحك- به فتح ضاء- است كه به معناي حيض شدن زنان است، مؤيد اين معنا هم اين است كه بشارت را با حرف فاء متفرع بر آن كرده و فرموده:
" فبشرناها..." يعني به مجرد اينكه حيض شد ما او را به اسحاق بشارت داديم و اين حيض شدن نشانه‌اي بود كه باعث مي‌شد همسر ابراهيم (ع) زودتر بشارت را باور كند و بپذيرد و خود معجزه‌اي بود كه دل او را آماده مي‌كرد به اينكه به راستي و درستي بشارت آنان اذعان كند و اما اينكه چرا از ايستادن او خبر داد و اينكه اين خبر چه دخالتي در مطلب داشته؟
جوابش اين است كه قرآن با ذكر اين خبر خواسته است برساند و بفهماند كه او آن چنان مايوس از حامله شدن بود كه حتي تصورش را هم نمي‌كرد كه در ايام پيري بار ديگر حيض شود، ايستاده بود تماشا مي‌كرد ببيند بين شوهرش و ميهمانان تازه وارد چه چيزهايي گفتگو مي‌شود.
و معناي آيه اين است كه ابراهيم (ع) داشت با ميهمانان صحبت مي‌كرد و ميهمانان راجع به خوردن و نخوردن غذا با آن جناب بگو مگو مي‌كردند در حالي كه همسر آن جناب ايستاده بود و آنچه را كه بين ابراهيم و ميهمانان جريان مي‌يافت تماشا مي‌كرد و هرگز چيز ديگري را تصور نمي‌كرد و در باره چيز ديگري نمي‌انديشيد، در همين حال ناگهان حالت حيض به او دست داد و بلا فاصله فرشتگان او را به فرزند دار شدن بشارت دادند.
اين نظر ما بود ولي بيشتر مفسرين كلمه مورد بحث را به" كسره ضاد" و به معناي خنده گرفته‌اند، آن گاه اختلاف كرده‌اند كه آوردن اين كلمه چه دخالتي در مطلب داشته و علت خنده او چه بوده؟ كه بهترين توجيه آنان اين است كه گفته‌اند: همسر ابراهيم (ع) در حين گفتگوي آن جناب با ميهمانان، آنجا ايستاده بود و از غذا نخوردن ميهمانان متوحش شد، چون،
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 483
غذا نخوردن ميهمان از خيلي چيزها خبر مي‌دهد ولي همين كه برايش روشن شد كه ميهمانان فرشتگان خداي تعالي هستند كه به خانه او آمده‌اند و هيچ شري متوجه اين خانواده نشده بلكه افتخاري به آنان روي آورده، لذا خوشحال شد و خنديد، فرشتگان هم وقتي او را خندان ديده‌اند بشارتش داده‌اند به اسحاق و از نسل اسحاق، به يعقوب. «1»
البته در اين ميان وجوه ديگري ذكر كرده‌اند كه هيچ دليلي بر آنها نيست مثل اينكه گفته‌اند: خنده او از غفلت قوم لوط بوده كه نمي‌دانستند چند صباح ديگر نابود مي‌شوند. «2» و يا گفته‌اند: خنده او از جهت تعجب بوده، تعجب از غذا نخوردن ميهمانان، آن هم در حالي كه خود او خدمتشان مي‌كرده. «3» و يا گفته‌اند: همسر ابراهيم (ع) به آن جناب پيشنهاد كرده كه بفرست تا لوط نزد تو بيايد و در بين قومش نباشد و گرنه او نيز هلاك خواهد شد، ملائكه چون اين دلواپسي وي را ديده‌اند، گفته‌اند: " إِنَّا أُرْسِلْنا إِلي قَوْمِ لُوطٍ- ما مامور هلاك كردن قوم لوط هستيم نه خود او" لذا آن مخدره خوشحال شده و خنديده، چون فهميد كه پيشنهادش بيجا نبوده. «4» و يا گفته‌اند: خنده او از بشارتي بوده كه به او داده و گفته‌اند كه: در سن و سال پيري بچه‌دار مي‌شود آن هم كسي كه در سن و سال جوانيش زني نازا بوده. و اين مفسر ناگزير بوده كه بگويد در آيه شريفه، جملات مقدم و مؤخر آمده‌اند و تقدير آيه چنين است: " فبشرناها باسحق و من وراء اسحاق يعقوب فضحكت". «5»
" فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ"- اسحاق نام فرزندي است كه همسر ابراهيم از آن جناب آورد و يعقوب نام پسر اسحاق است، و بنا بر اين منظور ملائكه اين بوده كه به وي بفهمانند كه نسل او باقي مي‌ماند، خداي تعالي به او اسحاق را مي‌دهد و به اسحاق يعقوب را، البته اين وقتي درست است كه ما كلمه" يعقوب" را با فتحه بخوانيم تا تقدير كلام" و من وراء اسحاق بيعقوب" باشد و با افتادن حرف جر، كلمه منصوب شده باشد. ولي بعضي «6» آن را مرفوع خوانده‌اند كه در اين صورت ولادت يعقوب بشارت دوم براي همسر آن جناب نمي‌شود
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 18، ص 25.
(2)تفسير مجمع البيان، ج 3، جزء 12، ص 188، (به نقل از قتاده).
(3)تفسير روح المعاني، ج 12، از ص 97. (به نقل از سدي)
(4)مجمع البيان، ج 3، جزء 12، ص 189. (به نقل از زجاج)
(5)مجمع البيان، ج 3، جزء 12، ص 189 (به نقل از ابن عباس) و روح المعاني، ج 12، ص 97. (به نقل از ابن منبه)
(6)تفسير كشاف، ج 2، ص 411.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 484
بلكه تتمه بشارت اول مي‌شود، ليكن قرائت اول بهتر است.

[وجه تسميه" يعقوب". شگفت زده شدن همسر ابراهيم (ع) از بشارت بچه‌دار شدن]..... ص: 484

و گويا در اين تعبير كه فرمود: " وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ" اشاره‌اي باشد به اينكه چرا يعقوب ناميده شد؟ زيرا آن جناب در عقب و ما وراء اسحاق مي‌آيد و اين اشاره تخطئه‌اي مي‌شود به آنچه كه در تورات در وجه تسميه آن جناب به نام يعقوب آمد.
در تورات موجود- در اين زمانه- آمده كه اسحاق به سن چهل سالگي رسيد و با" رفقه" دختر" بنوئيل أرامي" خواهر" لابان أرامي" از اهالي" فدان أرام" ازدواج كرد و اسحاق براي رب، نماز خواند، به خاطر همسرش كه زني نازا بود، رب دعايش را مستجاب كرد و رفقه همسر اسحاق آبستن شد و دو جنين در رحم او جا را بر يكديگر تنگ كردند (دنباله عبارت تورات قابل فهم نيست شايد خواسته باشد اينطور بگويد: ) رفقه گفت: اگر حاملگي اين بود من چرا تقاضاي آن را نكردم، پس او نيز به درگاه رب رفت تا درخواست كند رب به او گفت: در شكم تو دو امت هستند و از درون دل تو دو طايفه و ملتي از هم جدا خواهند آمد، ملتي قوي و مسلط بر ملت ديگر، ملتي كبير كه ملت صغير را برده خود مي‌سازد.
بعد از آنكه ايام حمل او به پايان رسيد ناگهان دو كودك دوقلو بياورد، اولي كودكي كه سراپايش سرخ بود مانند يك پوستين قرمز رنگ كه نام او را" عيسو" گذاشتند، بعد از او برادرش متولد شد، در حالي كه پاشنه (عقب) پاي عيسو را به دست داشت، او را به همين جهت كه دست به (عقب) پاشنه پاي عيسو گرفته بود يعقوب ناميدند. «1» و با در نظر گرفتن اين مطلب به خوبي مي‌فهميم كه تعبير آيه مورد بحث از لطائف قرآن كريم است.
" قالَتْ يا وَيْلَتي أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هذا بَعْلِي شَيْخاً إِنَّ هذا لَشَيْ‌ءٌ عَجِيبٌ" كلمه" ويل" به معناي قبح و زشتي است، و هر بدي را كه مايه اندوه آدمي شود" ويل" مي‌گويند، مانند مردن يا مصيبت ديدن يا جنايت فجيع يا رسوايي و امثال آن، و اين ندا در جايي گفته مي‌شود كه طرف بخواهد بطور كنايه بفهماند كه آن مصيبت، آن امر فجيع، آن رسوايي و... دارد مي‌رسد، پس وقتي گفته مي‌شود: " يا ويلي" معنايش اين است كه مصيبتم رسيد، خاك بر سرم شد و آنچه مايه اندوه من است بر سرم آمد، و آوردن حرف" تاء" و گفتن:
" يا ويلتي" زمانش وقتي است كه بخواهند همان ويل را فرياد بزنند و ديگران را خبردار كنند.
و كلمه" عجوز" به معناي سالخوردگي زنان، و كلمه" بعل" به معناي شوهر و يا به عبارتي ديگر همسر زن است و معناي اصلي اين كلمه كسي است كه قائم به امري بوده و در آن امر
__________________________________________________
(1)تورات، سفر پيدايش، ب 26، ص 35.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 485
مستغني از غير باشد، مثلا به درخت خرمايي كه بي نياز از آبياري با آب نهر و چشمه است و به آب باران اكتفاء مي‌كند بعل مي‌گويند و نيز به صاحب و رب (همنشين و مربي) بعل گويند، كلمه" بعلبك" هم (كه امروز نام شهري در لبنان است) از همين باب است چون در قديم هيكل و معبد بعضي از بت‌ها در آنجا قرار داشت.
و كلمه" عجيب"- بر وزن فعيل- صفت مشبهه از ماده عجب است، و" تعجب" حالتي است كه به انسان در هنگام ديدن چيزي كه سبب آن را نمي‌داند دست مي‌دهد و به همين جهت بيشتر در مواقع استثنايي و نادر به آدمي دست مي‌دهد چون در اين مواقع معمولا انسان سبب حادثه را نمي‌داند و اينكه همسر ابراهيم (ع) گفت: " يا وَيْلَتي أَ أَلِدُ..."
گفتارش در مورد تعجب و تحسر بوده، چون وقتي بشارت ملائكه را شنيده آن حالتي كه يك پير زن نازا از همسر پير مردش باردار شده و دارد بچه‌اش را مي‌زايد در نظرش مجسم شده و معلوم است كه چنين پيشامدي سابقه نداشته و قهرا امري شگفت‌آور خواهد بود، علاوه بر اين، از نظر افكار عمومي مردم نيز وضعي ننگ‌آور و زشت است و خنده و تمسخر مردم را برمي‌انگيزد و چنين چيزي مايه رسوايي است." قالُوا أَ تَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ رَحْمَتُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ" كلمه" مجيد" از مجد است كه به معناي كرم و بزرگواري است و مجيد به معناي كريم است و كريم به كسي گويند كه خوان و سفره‌اي گسترده داشته باشد و خيرش براي مردم بسيار باشد، بقيه مفردات آيه در سابق معنا شد.
جمله" أَ تَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ" استفهامي است انكاري، يعني فرشتگان تعجب همسر ابراهيم را انكار كردند براي اينكه تعجب همانطور كه گفتيم ناشي از بي خبري از سبب حادثه و بعيد دانستن آن است و حادثه‌اي كه پديد آورنده‌اش خداي سبحان است، خدايي كه هر كاري بخواهد مي‌كند و بر هر چيز قادر است ديگر نبايد از آن تعجب كرد.
علاوه بر اين، خاندان ابراهيم از اينگونه عنايات خاصه الهي و مواهب عالي را در سابق ديده بودند و خانواده‌اي بودند كه از اين جهت با ساير مردم فرق داشتند و چرا همسر آن جناب اين بشارت را عطف به آن عناياتي كه تا كنون ديده بود نكرد و چرا احتمال نداد كه اين بشارت نيز نعمتي مختص به اين خانواده باشد؟ درست است كه عادتا از يك پير مرد و پير زن فرزند متولد نمي‌شود ولي بطور خارق العاده چرا نشود؟
و به همين جهت كه ذكر شد ملائكه در نابجا بودن تعجب او و انكار آن اولا گفتند: آيا ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 486
از امر خدا تعجب مي‌كني؟ و در اين سخن خود كلمه" امر" را به كلمه جلاله" اللَّه" اضافه كردند تا ديگر جايي براي تعجب باقي نگذاشته به كلي ريشه آن را قطع كنند چون بر ساحت مقدس الهي هيچ چيزي دشوار نيست و او خالق و آفريدگار همه چيز است. و ثانيا همان معاني را در جمله‌اي ديگر بطور صريح بيان كرده و گفتند: " رَحْمَتُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ" و او را متوجه كردند به اينكه خداي عز و جل رحمت و بركات خود را بر اين اهل بيت نازل فرموده و اين رحمت و بركت را از اين خاندان جدا ناشدني كرده است، و با اين حال ديگر چه بعدي دارد كه تولد اين مولود از يك پدر و مادري در سنين غير عادي و غير معهود صورت بپذيرد.
جمله" إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ" جمله قبلي را تعليل مي‌كند و حاصلش اين است كه خداي تعالي به علت حميد و مجيد بودنش منشا و مصدر هر فعل پسنديده و هر كرم وجود است و او از رحمت و بركات خود بر هر كس از بندگانش كه بخواهد افاضه مي‌كند.

[مجادله و گفتگوي ابراهيم (ع) براي رفع عذاب از قوم لوط (ع)]..... ص: 486

" فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهِيمَ الرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ الْبُشْري يُجادِلُنا فِي قَوْمِ لُوطٍ" كلمه" روع"، به معناي ترس و رعب است و كلمه" مجادله" در اصل به معناي اصرار در بحث و پافشاري كردن در يك مساله براي غالب شدن در رأي است و معناي آيه اين است كه وقتي حال ابراهيم از آن ترسي كه كرده بود بجا آمد و برايش معلوم شد كه غذا نخوردن واردين، از باب سوء قصد نبوده و علاوه آن بشارت را از واردين شنيد كه بزودي خداي تعالي به او و همسرش اسحاق را خواهد داد و از اسحاق يعقوب را، آن گاه شروع كرد در باره قوم لوط بگو مگو كردن به اين اميد كه عذاب را از آن قوم برطرف سازد.
و بنا بر اين جمله" يُجادِلُنا فِي قَوْمِ لُوطٍ" اگر به صيغه مضارع آمده با اينكه در جواب كلمه" لما" حتما بايد فعل ماضي بيايد از باب حكايت حال گذشته است (نه اينكه بخواهد بفرمايد بعد از اين مجادله مي‌كند) و يا اينكه يك فعل ماضي در تقدير گرفته شده و تقدير كلام:
" اخذ يجادلنا..." بوده است يعني ابراهيم (ع) شروع كرد به بگومگو كردن در باره قوم لوط.
و از اين آيه شريفه بر مي‌آيد كه ملائكه، نخست به آن جناب خبر داده بودند كه ماموريت اصليشان رفتن به ديار قوم لوط است و سپس اين معنا را عنوان كرده بودند كه خداي تعالي به شما فرزندي خواهد داد و در مرحله سوم از عذاب قوم لوط خبر داده بودند كه ابراهيم (ع) شروع كرده به مجادله كردن، تا شايد عذاب را از آن قوم برطرف سازد، و در آخر به آن جناب گفته‌اند كه كار از كار گذشته و قضاء حتمي شده و عذاب نازل خواهد شد و به هيچ وجه رد شدني نيست.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 487
حال ببينيم مجادله ابراهيم چه بوده؟ در آيات مورد بحث چيزي در اين باب نيامده ولي در جاي ديگر قرآن كريم فرموده: " وَ لَمَّا جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْري قالُوا إِنَّا مُهْلِكُوا أَهْلِ هذِهِ الْقَرْيَةِ إِنَّ أَهْلَها كانُوا ظالِمِينَ قالَ إِنَّ فِيها لُوطاً قالُوا نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَنْ فِيها لَنُنَجِّيَنَّهُ وَ أَهْلَهُ إِلَّا امْرَأَتَهُ كانَتْ مِنَ الْغابِرِينَ". «1»
" إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ"" حليم" به آن كسي گفته مي‌شود كه در عقوبت دشمن و انتقام گرفتن عجله نمي‌كند و كلمه" اواه" در باره كسي اطلاق مي‌شود كه زياد از بدي‌ها و ناملايماتي كه مي‌بيند آه مي‌كشد و كلمه" منيب" اسم فاعل از مصدر انابه به معناي رجوع است و مراد از آن، اين است كه آدمي در هر امري به خداي تعالي رجوع كند.
و اين آيه زمينه تعليل آيه قبلي را دارد و مي‌خواهد بيان كند كه چرا ابراهيم (ع) در باره قوم لوط مجادله كرد و در اين جمله مدحي بليغ از ابراهيم (ع) شده، چون مي‌فرمايد: آن جناب بدين جهت در باره آن قوم مجادله كرد كه پيغمبري حليم و پر حوصله بود و در نزول عذاب بر مردم ستمكار عجله نمي‌كرد، اميدوار بود كه توفيق الهي شامل حال آنان شده، اصلاح شوند و به استقامت بگرايند، پيغمبري بود اواه يعني از گمراهي مردم و از اينكه هلاكت بر آنان نازل شود سخت رنج مي‌برد و آه مي‌كشيد در نجات انسان به خداي تعالي رجوع مي‌كرد و متوسل مي‌شد پس كسي خيال نكند كه آن جناب از عذاب ستمكاران كراهت داشته و بدان جهت كه ظالم بودند از آنان طرفداري مي‌كرده، حاشا بر پيغمبري اولوا العزم كه طرفدار ستمكاران باشد.
" يا إِبْراهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هذا إِنَّهُ قَدْ جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَ إِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ" اين آيه شريفه حكايت پاسخي است كه فرشتگان به ابراهيم (ع) داده و مجادله آن جناب را قطع كردند و آن جناب بعد از شنيدن آن قانع شد و ديگر دنبال نكرد چون
__________________________________________________
(1)و چون فرستادگان، بشارت را به ابراهيم دادند اضافه كردند كه ما اهل اين قريه را هلاك خواهيم كرد زيرا اهل آن ستمكار بودند، ابراهيم گفت: آخر در آن قريه لوط پيغمبر هست، گفتند: ما بهتر مي‌دانيم كه در آن چه كسي هست، تو دلواپس لوط مباش كه به يقين ما او و اهل خانه‌اش را نجات خواهيم داد مگر همسرش را كه از هلاك شوندگان است." سوره عنكبوت، آيه 32"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 488
فهميد كه اصرار كردن در برگرداندن عذاب از قوم لوط هيچ فايده‌اي ندارد چون قضاي الهي در آن باره رانده شده و عذابشان حتمي گشته و خواه‌ناخواه واقع خواهد شد پس اينكه گفتند: " يا إِبْراهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هذا" معنايش اين است كه از اين وساطت و جدال صرفنظر كن و هيچ طمعي به نجات آنان مبند كه طمعي خام و ناشدني است.
و معناي اينكه گفتند: " إِنَّهُ قَدْ جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ" اين است كه امر پروردگار تو به مرحله‌اي رسيده كه با هيچ دافعي دفع نمي‌شود و با هيچ مبدلي تبديل نمي‌گردد، و خلاصه منظور ما اين است كه فعل ماضي" جاء" نمي‌خواهد خبر دهد كه عذاب آمده، مؤيد اين معنا هم اين است كه در جمله بعد مي‌فرمايد: " وَ إِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ"، چون ظاهر اين جمله كه اسم فاعل" آتي" در آن به كار رفته اين است كه عذاب مذكور بعدها نازل مي‌شود هر چند كه امر، صادر شده و قضاء آن رانده شده و قضاء از مقضي به هيچ وجه تخلف نمي‌پذيرد، و باز مؤيد گفته ما جمله‌اي است كه بزودي در همين سوره، در داستان قوم لوط مي‌آيد كه فرموده" فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا جَعَلْنا عالِيَها سافِلَها" «1»، پس معلوم مي‌شود كه كلمه" جاء" در جمله مورد بحث به معناي آمدن امر الهي نيست بلكه به معناي حتمي شدن آن است.
و معناي اينكه فرشتگان گفتند: " وَ إِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ" اين است كه بزودي عذابي بر آنان نازل مي‌شود كه به هيچ وجه از آنان دفع شدني نيست پس حكم، تنها از آن خدا است و هيچ كس كه بتواند حكم او را عقب بيندازد وجود ندارد، و اين جمله بيانگر آن ماموريتي است كه به خاطر آن آمده بودند و در حقيقت جمله سابق را تاكيد مي‌كند چون مقام هم مقام تاكيد بود و به همين جهت در جمله اول نيز دو وسيله از وسايل تاكيد به كار رفته بود يكي ضمير شان" انه" و ديگري كلمه" قد" كه تحقيق را افاده مي‌كند و هر دو جمله با يك وسيله ديگر تاكيد آغاز شده‌اند و آن كلمه" ان" است و اگر در جمله قبلي امر را به رب ابراهيم نسبت دادند نه به خداي تعالي براي اين بوده كه از اين تعبير در انقطاع جدال ابراهيم كمك گرفته باشند.

بحث روايتي [(رواياتي در تفسير آيات مربوط به فرشتگان وارد بر ابراهيم (ع)، بشري و مجادله ابراهيم (ع))]..... ص: 488

اشاره

در كافي به سند خود از ابي يزيد حمار از امام صادق (ع) روايت آورده كه
__________________________________________________
(1)همين كه امر ما آمد آن قريه را زير و رو كرديم." سوره هود، آيه 82"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 489
فرمود: خداي عز و جل چهار فرشته مامور كرد براي هلاك كردن قوم لوط و آن چهار فرشته عبارت بودند از: جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و كروبيل، اين چهار فرشته در سر راه خود به ديدن ابراهيم رفته بر او سلام كردند در حالي كه" در قالب انسانهايي" معمم بودند و آن جناب ايشان را نشناخت، همين قدر دانست كه قيافه‌هايي جالب دارند، لذا پيش خودش گفت: اينگونه اشخاص محترم را بايد خودم پذيرايي كنم و به خدمتشان قيام نمايم، و چون او مردي ميهمان‌نواز بود لذا گوساله‌اي چاق براي آنها كباب كرد آن قدر كه كاملا پخته شد و آورده نزد آنان گذاشت ولي ديد كه دست ميهمانان به طرف غذا دراز نمي‌شود از اين رفتار آنان بدش آمد و در خود احساس ترس كرد جبرئيل وقتي آن جناب را چنين ديد، عمامه را از سر خود برداشت و ابراهيم او را" كه در سابق بارها ديده بود" شناخت و پرسيد: تو همو هستي؟ گفت: آري. در اين ميان همسر آن جناب از آنجا رد مي‌شد جبرئيل او را به ولادت اسحاق بشارت داد و از اسحاق يعقوب را، همسر آن جناب گفت خداوند چه فرموده است؟ ملائكه جواب دادند به آنچه قرآن كريم آن را حكايت كرده است.
ابراهيم (ع) از آنان پرسيد: بخاطر چه كاري آمده‌ايد؟ گفتند: براي هلاك كردن قوم لوط آمده‌ايم. پرسيد: اگر در ميان آن قوم صد نفر با ايمان باشد آنان را نيز هلاك خواهيد كرد؟ جبرئيل گفت: نه، پرسيد: اگر پنجاه نفر باشد چطور؟ جبرئيل گفت، نه، پرسيد:
اگر سي نفر باشد چطور؟ گفت، نه، پرسيد: اگر بيست نفر باشد چطور؟ گفت: نه، پرسيد: اگر ده نفر وجود داشته باشد چطور؟ گفت: نه، پرسيد اگر پنج نفر باشد؟ گفت: نه، پرسيد: اگر يك نفر باشد چطور؟ گفت: نه، پرسيد: اگر هيچ مؤمني در آن قوم نباشد و تنها لوط باشد چطور؟
جبرئيل گفت: ما بهتر مي‌دانيم كه در آن قوم چه كسي هست، ما بطور قطع او و خانواده‌اش را نجات مي‌دهيم بجز همسرش را كه از هلاك شوندگان است، آن گاه (ابراهيم را به حال خود گذاشتند) و رفتند. امام (ع) اضافه كرد كه حسن بن علي (ع) فرموده: من هيچ توجيهي براي كلام ابراهيم به نظرم نمي‌رسد مگر اينكه مي‌خواسته كاري كند كه قوم لوط باقي بمانند و از بين نروند و كلام خداي تعالي نيز كه مي‌فرمايد: " يُجادِلُنا فِي قَوْمِ لُوطٍ" به همين نكته اشاره دارد... «1»، اين حديث تتمه‌اي دارد كه ان شاء اللَّه در ضمن داستان لوط مي‌آيد.
مؤلف: در اينكه امام حسن (ع) فرموده: " من هيچ توجيهي به نظرم نمي‌رسد مگر اينكه مي‌خواسته كاري كند كه قوم لوط باقي بمانند و از بين نروند" جاي اين سؤال هست
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 5، ص 546.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 490
كه اين مطلب از كجاي داستان استفاده مي‌شود؟ ممكن است بگوييم: از جمله:
" إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ" استفاده مي‌شود، چون اين جمله مناسب‌تر به آن است كه بگوييم منظور ابراهيم (ع) از آن گفتارش درخواست بقاي قوم لوط بود نه خود لوط پيغمبر، علاوه بر اين جمله" يُجادِلُنا فِي قَوْمِ لُوطٍ" و جمله" إِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ" سخن از هلاكت قوم دارند، در جمله اول ابراهيم (ع) در باره هلاكت قوم مجادله مي‌كند و در جمله دوم فرشتگان از هلاكت قوم در آينده نزديك خبر مي‌دهند و اين دو جمله مناسبتي با درخواست بقاي قوم خود لوط دارد.
و در تفسير عياشي از عبد اللَّه بن سنان روايت آورده كه گفت: از امام صادق (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: " جاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ" يعني گوساله‌اي بريان و پخته شده آورد. «1»
و در معاني الاخبار به سند صحيح از عبد الرحمن بن حجاج از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير جمله" فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ" فرموده: يعني حيض شد. «2»
و در الدر المنثور است كه اسحاق بن بشر و ابن عساكر از طريق جويبر از ضحاك از ابن عباس روايت كرده كه گفت: وقتي ابراهيم ديد دست ملائكه به گوساله نمي‌رسد بدش آمد و از آنان ترسيد و اين ترس ابراهيم از اين باب بود كه در آن روزگاران رسم بر اين بود كه هر كس قصد آزار كسي را داشت نزد او غذا نمي‌خورد چون فكر مي‌كرد اگر او مرا با طعام خود احترام كند ديگر جايز نيست من او را بيازارم، ابراهيم (ع) ذهنش به اين مساله متوجه شد و ترسيد مبادا قصد سويي داشته باشند و به حدي ترسيد كه بندهاي بدنش به لرزه افتاد.
در همين ميان همسرش ايستاده مشغول خدمتگزاري آنان بود، رسم ابراهيم (ع) هم چنين بود كه وقتي مي‌خواست ميهماني را زياد احترام كند ساره را به خدمت وا مي‌داشت، ساره در اين هنگام خنديد و بدين جهت خنديد كه مي‌خواست گفتاري كه مي‌خواهد بگويد را با خنده‌اش گفته باشد، پس گفت: از چه مي‌ترسي؟ اينها سه نفرند و تو خانواده و غلامان داري، جبرئيل در پاسخ ساره گفت: اي خانم خنده‌رو! بدان كه تو بزودي فرزندي خواهي آورد به نام اسحاق و از اسحاق فرزندي مي‌شود به نام يعقوب، ساره كه با چند نفر در حال آمدن بود (و يا در حالي كه ضجه مي‌كرد) از شدت حيا با همه كف دو دست و انگشتان باز
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 154.
(2)معاني الاخبار، ص 224، ط: ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 491
بر صورت خود نهاد و حيرت زده گفت: وا ويلتاه و گفت: آيا من كه پير زني عجوزه‌ام آن هم از شوهرم كه مردي بسيار سالخورده است فرزنددار مي‌شوم؟
ابن عباس اضافه مي‌كند كه كلام خداي تعالي كه مي‌فرمايد: " فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهِيمَ الرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ الْبُشْري" مربوط است به بعد از بشارت، و مجادله آن جناب اين بود كه پرسيد:
قصد كجا را داريد، و به سوي چه قومي مبعوث شده‌ايد؟ جبرئيل گفت: بسوي قوم لوط، و ما مامور شده‌ايم آن قوم را عذاب كنيم.
ابراهيم (ع) گفت: آخر لوط در بين آن قوم است؟ گفتند، ما داناتر از هر كسيم به اينكه چه كسي در آن قوم هست و مطمئن باش كه ما او و اهلش را حتما نجات مي‌دهيم مگر همسرش را كه- بطوري كه- بعضي معتقدند نامش والقة بوده، ابراهيم پرسيد: حال اگر در بين آن قوم صد نفر مؤمن باشد آنان را نيز عذاب مي‌كنيد؟ جبرئيل گفت: نه، پرسيد: اگر نود مؤمن باشد آيا آنها را عذاب مي‌كنيد؟ جبرئيل گفت: نه، پرسيد: اگر هشتاد نفر باشد چطور، عذابشان مي‌كنيد؟ جبرئيل گفت: نه، هم چنان ابراهيم شمرد تا رسيد به يك مؤمن و جبرئيل همه را فرمود: نه، و چون به ابراهيم نگفتند كه در آن قوم يك مؤمن هست خودش گفت: آخر لوط در آن ميان است؟ در پاسخ گفتند: ما بهتر مي‌دانيم چه كسي در آن ميان هست و ما بطور حتم او و اهلش را نجات مي‌دهيم مگر همسرش را. «1»
مؤلف: هر چند در متن اين حديث اضطرابي به چشم مي‌خورد، زيرا كلام ابراهيم را كه گفت: " إِنَّ فِيها لُوطاً" دو بار ذكر كرد يكي قبل از آن سؤالهاي مسلسل و يك بار هم بعد از آن ولي به هر حال منظور واضح است.
و در تفسير عياشي از ابي حمزه ثمالي از امام ابي جعفر (ع) روايت آورده كه فرمود: خداي تبارك و تعالي وقتي قضاء عذاب قوم لوط را راند و آن را مقدر فرمود- مي‌دانست كه ابراهيم بنده حليمش به سختي اندوهناك مي‌شود- دوست داشت براي تسليت خاطر او فرزندي دانا به او مرحمت كند تا جريحه دل آن جناب از انقراض قوم لوط التيامي يابد.
امام باقر (ع) اضافه فرمود كه: خداي تعالي به اين منظور رسولاني از فرشتگان نزد آن جناب گسيل داشت تا او را به ولادت اسماعيل بشارت دهند سپس امام فرمود:
فرستادگان شبانه بر ابراهيم (ع) وارد شدند، آن جناب ترسيد كه مبادا دزد باشند، رسولان وقتي حالت ترس و دلواپسي او را ديدند گفتند: " سلاما" يعني" نسلم سلاما- سلامت
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 3، ص 339. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 492
مي‌دهيم سلامي خالص" ابراهيم در پاسخ گفت: " سَلاماً قالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ- پاسخ ما به شما سلام است ولي ما از شما ترس و دلواپسي داريم" گفتند: " لا تَوْجَلْ إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ عَلِيمٍ".

[روايتي در شان نزول آيات مربوط به قصه بشري و مجادله ابراهيم (ع) و بيان ضعف آن]..... ص: 492

امام باقر (ع) آن گاه فرمود: و منظور از اين غلام عليم، اسماعيل است كه قبل از اسحاق از هاجر متولد شد، ابراهيم (ع) به رسولان آسماني گفت: " أَ بَشَّرْتُمُونِي عَلي أَنْ مَسَّنِيَ الْكِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ" فرشتگان گفتند: " بَشَّرْناكَ بِالْحَقِّ فَلا تَكُنْ مِنَ الْقانِطِينَ" ابراهيم (ع) به رسولان آسماني گفت: " فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ" گفتند: " إِنَّا أُرْسِلْنا إِلي قَوْمٍ مُجْرِمِينَ".
امام باقر (ع) اضافه كردند كه ابراهيم گفت: آخر لوط پيغمبر در ميان آن قوم است؟ و گفتند: ما بهتر مي‌دانيم كه در بين آنان چه كسي هست! اما بطور حتم او و اهلش را نجات خواهيم داد مگر همسرش را كه مقدر كرده‌ايم كه از هالكان باشد.
بعد از آنكه خداي تعالي قوم لوط را عذاب كرد، رسولاني نزد ابراهيم فرستاد تا او را به ولادت اسحاق بشارت و به هلاكت قوم لوط تسليت دهند. قرآن در سوره حجر و سوره ذاريات در اين باره مي‌فرمايد: وقتي فرستادگان ما براي دادن بشارت نزد ابراهيم شدند كلمه" سلام" را ادا كردند، ابراهيم نيز اين كلمه را به زبان آورد (و در دل گفت: ) اين مردم را نمي‌شناسم، و چيزي نگذشت كه گوساله‌اي حنيذ آورد يعني گوساله‌اي پاكيزه و بريان و مغز پخت، ولي وقتي ديد دست ميهمانان به آن نمي‌رسد، از آنان بدش آمد و عملشان را نكوهيده ديد و احساس ترس از آنان كرد، گفتند: مترس كه ما فرستاده شده‌ايم به سوي قوم لوط، همسرش ايستاده بود. در اينجا امام باقر فرموده: منظور از همسر، ساره است كه ايستاده بود، او را بشارت دادند به ولادت اسحاق و به دنبال اسحاق يعقوب" فضحكت" يعني پس ساره از گفتار آنان تعجب كرد. «1»
مؤلف: اين روايت (بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد) داستان بشارت را دو داستان دانسته:
يكي بشارت به ابراهيم در باره ولادت اسماعيل و يكي ديگر بشارت به ساره در مورد ولادت اسحاق، و بشارت به ولادت اسحاق را چند سال بعد از تولد اسماعيل دانسته، آن گاه آيات سوره حجر (كه در آن مساله آوردن گوساله به ميان نيامده) را حمل كرد، بر بشارت اول يعني تولد اسماعيل (ع) و زمان آن را وقتي دانسته كه هنوز عذاب بر قوم لوط نازل نشده بوده، و آيات سوره هود و سوره ذاريات را (كه در اين روايت در هم آميخته) حمل كرده است بر بشارت
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 152، ح 44.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 493
دوم يعني بشارت به ساره در مورد تولد اسحاق و يعقوب و زمان آن را بعد از هلاكت قوم لوط دانسته، مي‌فرمايد: بعد از فراغت از كار آن قوم به ابراهيم مراجعه نموده وي را از وقوع عذاب خبر داده و بشارت دوم خود را ابلاغ كردند.
اما آيات سوره حجر صرفنظر از مطالب خارج، في نفسها مي‌تواند اين احتمال را تحمل كند كه بشارت در آن مربوط به ولادت اسماعيل باشد و همچنين آياتي كه در سوره ذاريات آمده مي‌تواند حمل بر زمان بعد از هلاكت قوم لوط شود و بشارت در آن بشارت به ولادت اسحاق و يعقوب بوده باشد.
و اما آيات سوره هود كه صريح در بشارت به اسحاق و يعقوب است چون نام آن دو بزرگوار را برده و ليكن در ذيلش عبارت" يُجادِلُنا فِي قَوْمِ لُوطٍ إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ..."
داستان تحمل آن را ندارد كه ما حملش كنيم بر بعد از هلاكت قوم لوط، چون اگر اين ملاقات بعد از هلاكت قوم لوط باشد ديگر وساطت و مجادله ابراهيم با ملائكه چه معني دارد، گو اينكه جمله" إِنَّا أُرْسِلْنا إِلي قَوْمِ لُوطٍ" در صدر داستان به تنهايي قابل حمل بر بعد از هلاكت هست و همچنين جمله" إِنَّهُ قَدْ جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ" با صرفنظر از قيود كلام، اين حمل را تحمل مي‌كند (و بلكه مي‌توان گفت صريح در اين است كه ملاقات، بعد از هلاكت قوم لوط بوده، چون مي‌فرمايد: امر پروردگار تو آمد يعني كار از كار گذشت).
و كوتاه سخن اينكه مفاد آيات در سوره هود اين است كه بشارت به ولادت اسحاق و يعقوب قبل از هلاكت قوم لوط بوده، چون در آن آمده كه ابراهيم در باره هلاك شدن آن قوم جدال مي‌كرده تا شايد عذاب از آنها بر طرف شود و مقتضاي اين مفاد اين است كه داستاني كه در سوره ذاريات و سوره حجر آمده راجع به ملاقات قبل از هلاكت قوم لوط باشد نه بعد از هلاكت مخصوصا سوره حجر كه تصريح دارد به اينكه داستان مربوط به قبل از هلاكت آنان است چون در آن ابراهيم مي‌پرسد: بعد از اين بشارت ديگر چه ماموريتي داريد؟ چيزي كه هست در سوره حجر اصلا مساله بشارت به تولد اسحاق و يعقوب ذكر نشده، تنها بشارت به ولادت غلامي عليم آمده.
و حاصل كلام ما اين است كه اشتمال آيات مورد بحث بر مساله بشارت به ولادت اسحاق و يعقوب و بر مجادله ابراهيم كه ظاهرا در قبل از هلاكت قوم لوط است باعث مي‌شود كه بشارتي كه در هر سه سوره (سوره حجر و هود و ذاريات) است يك داستان باشد و آن عبارت باشد از بشارت به ولادت اسحاق و يعقوب قبل از وقوع عذاب بر قوم لوط و اين ظهور، خود باعث وهن و سستي روايت است و روايت از اين نظر بسيار موهون مي‌شود. ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 494
البته اشكال ديگري نيز در روايت هست و آن اين است كه كلمه" ضحك" را به معناي تعجب گرفته در نتيجه جمله" فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ" را جمله‌اي مقدم و مؤخر دانسته كه بنا بر معنايي كه روايت براي" ضحك" كرده، تقدير آيه چنين مي‌شود: " فبشرناها باسحق و من وراء اسحاق يعقوب فضحكت" چون خنده آن بانو از بشارت بوده، پس اول بايد بشارت ذكر شود و بعد خنده او، و ارتكاب تقديم و تاخير بدون نكته بارزي خلاف ظاهر است.
و نيز در تفسير عياشي از فضل بن ابي قره روايت آمده كه گفت: من از امام صادق (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: خداي تعالي وحي كرد به ابراهيم كه بزودي فرزندي برايت متولد مي‌شود، ابراهيم (ع) جريان را به ساره گفت، ساره اظهار تعجب كرد كه آيا من فرزند مي‌آورم با اينكه پيري عجوزه‌ام؟ خداي تعالي مجددا به آن جناب وحي كرد كه آري، ساره بزودي فرزند خواهد آورد و اولادش به خاطر همين كه ساره كلام مرا رد كرد چهارصد سال معذب خواهند شد.
امام (ع) فرمود: و چون عذاب بني اسرائيل طول كشيد، صدا به ضجه و گريه بلند نموده، چهل شبانه روز گريستند، خداي تعالي به موسي و هارون (ع) وحي فرستاد كه آنان را از شر فرعون نجات خواهد داد، پس آن گاه صد و هفتاد سال شكنجه را از آنان برداشت. راوي مي‌گويد امام (ع) سپس فرمود: شما نيز چنين خواهيد بود اگر دعا بكنيد و ضجه و گريه داشته باشيد خداي تعالي فرج ما را مي‌رساند و اما اگر نكنيد بلا به منتها درجه‌اش مي‌رسد. «1»

[اشاره به اينكه خصوصيات روحي نيز همچون خصوصيات جسمي قابل توارث است]..... ص: 494

مؤلف: وجود رابطه بين احوال انسان و ملكات درونيش و بين خصوصيات تركيب بدنش چيزي است كه هيچ شكي در آن نيست، پس براي هر يك از دو طرف رابطه، اقتضاء و تاثير خاصي در طرف ديگر هست، از سوي ديگر نطفه كه از ماده بدن گرفته مي‌شود طبعا حامل همه خصوصياتي است كه در بدن مادي و در روح او هست و بنا بر اين چه مانعي دارد كه نسل‌هاي آينده پاره‌اي از خصوصيات اخلاقي نسل گذشته را به ارث ببرند، چه خصوصيات مادي و بدني آنان را و چه خصوصيات روحيشان را.
در مباحث سابق نيز مكرر گذشت كه بين صفات روحي انسان و اعمالش و بين حوادث خير و شر خارجي و جهاني رابطه‌اي تام و كامل وجود دارد، هم چنان كه آيات زير نيز به آن
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 154، ح 49.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 495
اشاره نموده، مي‌فرمايد: " وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ" «1» و نيز مي‌فرمايد: " وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ" «2» .
بنا بر اين چه مانعي دارد كه از فردي از افراد انسان و يا از مجتمعي از مجتمعات بشري عملي از اعمال سر بزند يا صالح و يا طالح (غير صالح)، و يا صفتي از صفات فضيلت و يا رذيلت در آنها پيدا شود و به دنبالش اثر خوب و يا بد آن در اعقاب و نسل آينده او ظاهر گردد كه در حقيقت ملاك در اين تاثير نوعي وراثت است كه بيانش گذشت، در جلد چهارم اين كتاب نيز در ذيل آيه شريفه" وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ" «3» بحثي در پيرامون اين وراثت گذشت.
و در همان كتاب از زراره و حمران و محمد بن مسلم از امام ابي جعفر (ع) و از عبد الرحمن از امام صادق (ع) روايت آورده در ذيل جمله" إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ" فرمود: ابراهيم (ع) بسيار دعا مي‌كرد. «4»
مؤلف: نظير اين روايت را كليني نيز از زراره از امام باقر (ع) نقل كرده است. «5»
و در همان كتاب از ابي بصير از يكي از دو امام باقر و صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: ابراهيم در باره قوم لوط با فرشتگان جدال كرد و جدالش اين بود كه گفت: آخر در آن قوم جناب لوط هست، گفتند: " نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَنْ فِيها- ما بهتر مي‌دانيم چه كسي در آن قريه هست"، ابراهيم جدال را بيشتر كرد و جبرئيل در پاسخش گفت: " يا إِبْراهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هذا- ابراهيم از اين وساطت صرفنظر كن" كه كار از كار گذشت و امر پروردگارت صادر شده و بدون شك عذابي بر آنان خواهد آمد كه ديگر برگشتن ندارد. «6»
و در الدر المنثور است كه ابن الانباري در كتاب" الوقف و الابتداء" از حسان بن ابجر روايت كرده كه گفت: من نزد ابن عباس بودم كه مردي از قبيله هذيل وارد شد ابن عباس از او
__________________________________________________
(1)و اگر اهل شهرها ايمان بياورند و تقوا پيشه كنند ما به يقين بركاتي از آسمان و زمين به رويشان باز مي‌كنيم." سوره اعراف، آيه 96"
(2)آنچه مصيبت كه به شما مي‌رسد به خاطر اعمال زشت خود شما است." سوره شوري، آيه 30"
(3)سوره نساء، آيه 9.
(4)تفسير عياشي، ج 2، ص 154، ح 51.
(5)اصول كافي، ج 4، باب 398، ص 210، ح 1.
(6)تفسير عياشي، ج 2، ص 154، ح 52.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 496
پرسيد: فلاني چه كرد؟ گفت: او مرد و چهار پسر و سه وراء از خود بجاي گذاشت، ابن عباس از شنيدن كلمه" وراء" كه به معناي نوه است به ياد آيه زير افتاد: " فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ" آن گاه گفت" وراء" يعني پسرزاده. «1»

گفتاري در داستان بشري [و بررسي مفاد آيات مباركه‌اي كه در سور مختلفه در اين باره آمده است]..... ص: 496

اشاره

قصه بشري كه خداي تعالي از آن به قصه ميهمانان ابراهيم تعبير كرده در پنج سوره از سوره‌هاي قرآن آمده و اين پنج سوره همه در مكه نازل شده‌اند و به حسب ترتيب قرآني عبارتند از:
سوره هود و حجر و عنكبوت و صافات و ذاريات.
بشارت اول در سوره هود است كه از آيه 69 تا آيه 76 مي‌خوانيم: " وَ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْري قالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ فَلَمَّا رَأي أَيْدِيَهُمْ لا تَصِلُ إِلَيْهِ نَكِرَهُمْ وَ أَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قالُوا لا تَخَفْ إِنَّا أُرْسِلْنا إِلي قَوْمِ لُوطٍ وَ امْرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ قالَتْ يا وَيْلَتي أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هذا بَعْلِي شَيْخاً إِنَّ هذا لَشَيْ‌ءٌ عَجِيبٌ قالُوا أَ تَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ رَحْمَتُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهِيمَ الرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ الْبُشْري يُجادِلُنا فِي قَوْمِ لُوطٍ إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ يا إِبْراهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هذا إِنَّهُ قَدْ جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَ إِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ". (ترجمه اين آيات در اول بحث گذشت) و بشارت دوم در سوره حجر، آيات 51- 60 است كه در آنجا مي‌خوانيم: " وَ نَبِّئْهُمْ عَنْ ضَيْفِ إِبْراهِيمَ إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ قالُوا لا تَوْجَلْ إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ عَلِيمٍ قالَ أَ بَشَّرْتُمُونِي عَلي أَنْ مَسَّنِيَ الْكِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ قالُوا بَشَّرْناكَ بِالْحَقِّ فَلا تَكُنْ مِنَ الْقانِطِينَ قالَ وَ مَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ قالَ فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ قالُوا إِنَّا أُرْسِلْنا إِلي قَوْمٍ مُجْرِمِينَ إِلَّا آلَ لُوطٍ إِنَّا لَمُنَجُّوهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا امْرَأَتَهُ قَدَّرْنا إِنَّها لَمِنَ الْغابِرِينَ". «2»
__________________________________________________
(1)تفسير الدر المنثور، ج 3، ص 341.
(2)و مردم مكه را خبر بده از ميهمانان ابراهيم آن زمان كه بر او در آمدند و سلام را به زبان راندند، او گفت: ما از شما ترسانيم. گفتند مترس كه ما تو را به فرزندي دانا بشارت مي‌دهيم. گفت آيا به من چنين بشارتي مي‌دهيد با اينكه پيري مرا ربوده به چه چيز بشارت مي‌دهيد به شوخي و يا به حق؟ گفتند، به حق بشارتت مي‌دهيم، پس زنهار كه از نو ميدان باشي. ابراهيم خودش گفت، كسي جز گمراهان از رحمت پروردگارش مايوس نمي‌شود، آن گاه پرسيد: به چه كار مهمي فرستاده شده‌ايد؟ گفتند: ما بسوي مردمي مجرم فرستاده شده‌ايم. البته سواي خاندان لوط كه ما همه آنان را نجات خواهيم داد. بجز همسرش را كه مقدر كرده‌ايم از هالكان باشد.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 497
بشارت سوم، سوره عنكبوت، آيه 31 و 32 است كه مي‌فرمايد: " وَ لَمَّا جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْري قالُوا إِنَّا مُهْلِكُوا أَهْلِ هذِهِ الْقَرْيَةِ إِنَّ أَهْلَها كانُوا ظالِمِينَ قالَ إِنَّ فِيها لُوطاً قالُوا نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَنْ فِيها لَنُنَجِّيَنَّهُ وَ أَهْلَهُ إِلَّا امْرَأَتَهُ كانَتْ مِنَ الْغابِرِينَ". «1»
بشارت چهارم آيات 99- 113 سوره صافات است كه مي‌فرمايد: " وَ قالَ إِنِّي ذاهِبٌ إِلي رَبِّي سَيَهْدِينِ رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قالَ يا بُنَيَّ إِنِّي أَري فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَري قالَ يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ فَلَمَّا أَسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ وَ نادَيْناهُ أَنْ يا إِبْراهِيمُ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا إِنَّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِينُ وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ سَلامٌ عَلي إِبْراهِيمَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيًّا مِنَ الصَّالِحِينَ وَ بارَكْنا عَلَيْهِ وَ عَلي إِسْحاقَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِما مُحْسِنٌ وَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ مُبِينٌ". «2»
__________________________________________________
(1)زماني كه فرستادگان ما براي دادن بشارت نزد فرعون آمدند گفتند: ما اهل اين قريه را هلاك خواهيم كرد، زيرا كه اهل آن از دير زماني ستمكار بوده‌اند، ابراهيم گفت: آخر لوط در آنجاست؟ گفتند، ما بهتر (از هر كس) مي‌دانيم كه در آنجا كيست، ما بطور حتم او و اهلش را نجات مي‌دهيم، مگر همسرش را كه از هالكان است.
(2)(ابراهيم بعد از آن كه از هدايت آن منطقه نوميد شد فرمود): من بسوي پروردگارم مهاجرت خواهم كرد، او مرا به نقطه‌اي كه بايد بروم هدايت خواهد نمود. پروردگارا! از انسانهاي صالح فرزندي به من روزي فرما. پس ما او را به فرزندي شكيبا بشارت داديم. پس همين كه آن فرزند رشد كرد و به حدي رسيد كه با پدر همكاري كند ابراهيم بدو گفت! پسركم! من در عالم رؤيا مي‌بينم كه دارم تو را ذبح مي‌كنم پس فكر خودت را بكن و نظرت را به من بگو. پسر گفت: پدر جان هر ماموريتي كه يافته‌اي انجام ده كه ان شاء اللَّه بزودي مرا از صابران خواهي يافت. پس همين كه پدر و پسر هر دو تسليم امر خدا شدند و ابراهيم فرزند را به زمين انداخت. و ما ندا در داديم كه اي ابراهيم، رؤيا را تصديق و ماموريتت را امتثال كردي، كه همانا ما نيكوكاران را اين چنين جزاء مي‌دهيم (كه از كشته شدن فرزندشان جلوگيري مي‌كنيم).
محققا اين همان آزمايش روشنگر بود. و ما او را با ذبحي عظيم عوض داديم. و ذكر خير و ثناء جميل بر او را در آيندگان باقي گذاشتيم. سلام بر ابراهيم. اين چنين نيكوكاران را پاداش مي‌دهيم. محققا او از بندگان با ايمان ما بود، و ما او را به ولادت اسحاق و پيغمبري از صالحان بشارت داديم. و به ابراهيم و اسحاق بركت و خير عطا كرديم و از فرزندانشان برخي صالح و نيكو كار و برخي دانسته به نفس خود ستمكار شدند.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 498
بشارت پنجم آياتي است كه آيات 24- 30 سوره ذاريات آمده و فرموده: " هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ ضَيْفِ إِبْراهِيمَ الْمُكْرَمِينَ إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ فَراغَ إِلي أَهْلِهِ فَجاءَ بِعِجْلٍ سَمِينٍ فَقَرَّبَهُ إِلَيْهِمْ قالَ أَ لا تَأْكُلُونَ فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قالُوا لا تَخَفْ وَ بَشَّرُوهُ بِغُلامٍ عَلِيمٍ فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِي صَرَّةٍ فَصَكَّتْ وَجْهَها وَ قالَتْ عَجُوزٌ عَقِيمٌ قالُوا كَذلِكَ قالَ رَبُّكِ إِنَّهُ هُوَ الْحَكِيمُ الْعَلِيمُ" «1» .
بحث پيرامون داستان بشارت چند ناحيه دارد:
اول: اينكه آيا اين بشارت يكي بود، و همان بوده كه در آن نام اسحاق و يعقوب براي ابراهيم و ساره برده شده، و مدتي كوتاه قبل از هلاكت قوم لوط صورت گرفته؟ و يا اينكه بشارت دو بار تحقق يافته و دو قصه دارد: يكي آن داستاني كه مشتمل است بر بشارت به ميلاد اسماعيل و ديگري آن داستاني كه متضمن بشارت به ميلاد اسحاق و يعقوب است؟
چه بسا كه مفسريني احتمال دوم را ترجيح داده باشند، البته اين احتمال مبني بر اين است كه قصه‌اي كه در سوره ذاريات آمده صريح باشد در اينكه حضرت ابراهيم براي آنان گوساله بريان آورده و از نخوردن آنان بترس افتاده باشد و بعد از بشارت، ترسش زايل شده باشد، و همسر عجوز و عقيم آن جناب غير از ساره كسي نيست چون قطعا مادر اسحاق، ساره، تنها همسر عقيم آن جناب بوده، و ذيل آيات، ظهور در اين دارد كه اين ترس و بشارت بعد از هلاكت قوم لوط بوده چون ملائكه براي ابراهيم شرح دادند كه: ما مامور به هلاكت قومي مجرم شديم و چنين و چنان كرديم و چند نفر مؤمني كه در آن قوم بودند بيرون كرديم و جز يك خانواده از مؤمنين كسي را نيافتيم و از آن قوم آثاري باقي گذاشتيم براي عبرت آيندگان، البته افرادي از آيندگان كه از عذاب اليم خدا مي‌ترسند. و نظير اين آيات، آيات سوره هود است كه در آن ملائكه براي برطرف كردن ترس از ابراهيم قبل از هر سخن گفتند: " إِنَّا أُرْسِلْنا إِلي قَوْمِ لُوطٍ"
__________________________________________________
(1)آيا خبر آمدن ميهمانان محترم ابراهيم به تو رسيده؟ آن زمان كه بر او در آمدند و سلام را به زبان اداء كردند ابراهيم نيز گفت: سلام بر شما مردم ناشناس. آن گاه بطور سري نزد اهل خود شده گوساله‌اي فربه كه روغن از آن مي‌چكيد بياورد. پس آن را به نزديك ميهمانان گذاشت و پرسيد، آيا نمي‌خوريد؟ و وقتي ديد نمي‌خورند، در خود احساس ترس كرد، ميهمانان گفتند: مترس و او را به فرزندي دانا بشارت دادند. در اين هنگام همسرش كه مژده را شنيده بود، با صيحه و فرياد بيامد و محكم به صورت خود زد و گفت: پير زالي نازا را چه رسد به اين حرفها. فرشتگان به او گفتند: آري، اين بشارت درست است پروردگار تو آن را فرموده كه تنها حكيم و عليم است.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 499
و اما آنچه در سوره حجر آمده سخني از داستان گوساله بريان آوردن ندارد بلكه ظاهرش آن است كه ابراهيم و خانواده‌اش به محض ديدن ملائكه دچار وحشت شده‌اند، و ملائكه براي برطرف ساختن ترس آنها بشارت را داده‌اند، كما اينكه خداوند تعالي مي‌فرمايد: " إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ قالُوا لا تَوْجَلْ إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ عَلِيمٍ- به محضي كه ملائكه داخل شدند و زبان به سلام گشودند، ابراهيم گفت: ما از شما بيمناكيم گفتند: مترس كه ما تو را به فرزندي دانا بشارت مي‌دهيم" و ذيل آيات ظهور در اين دارد كه اين ملاقات قبل از هلاكت قوم لوط بود، و حاصل دليل اين مفسرين اين شد كه آيات پنج سوره مذكور از حيث ظهور مختلفند، بعضي از آنها نظير آيات سوره ذاريات ظهور دارد در اينكه ملاقات با ابراهيم بعد از هلاكت قوم لوط بوده، و بعضي ديگر نظير آيات سوره حجر ظهور در اين دارد كه ملاقات آنان با آن جناب قبل از هلاك كردن قوم لوط بوده است.
و نظير آيات سوره حجر آيات سوره عنكبوت است كه آن آيات از آيات سوره حجر روشن‌تر مي‌فهمانند كه جريان ملاقات قبل از هلاكت آن قوم بوده چون در آن آيات مساله وساطت ابراهيم (ع) و جدالش با ملائكه آمده كه در بحث روايي گذشته، حديث عياشي نيز همين معنا را تاييد مي‌كرد.
اين بود نظريه جمعي از مفسرين و ليكن حق اين است كه آيات در همه اين چهار سوره يعني سوره هود و حجر و عنكبوت و ذاريات، متعرض يك قصه است و آن داستان بشارت دادن ملائكه به ابراهيم است به ولادت اسحاق و يعقوب، نه ولادت اسماعيل.
و اما آنچه در ذيل آيات سوره ذاريات داشت: " قالُوا إِنَّا أُرْسِلْنا" ظهور دارد در اينكه از ماجرايي سخن مي‌گويد كه: واقع شده، و دليل بر اين نيست كه منظورش شرح بشارت به ولادت اسماعيل باشد كه قبل از ماجراي قوم لوط بوده براي اينكه نظير اين آيات در سوره حجر نيز آمده بود با اينكه مفسرين قبول دارند كه آيات سوره حجر داستان قبل از فراغت از كار قوم لوط را شرح مي‌دهد.
علاوه بر اين، جمله مزبور يعني جمله" إِنَّا أُرْسِلْنا" كه ملائكه وقتي آن را گفتند كه هنوز در بين راه بودند به حسب لغت نمي‌تواند مانع از اين نظريه باشد.
و اما جمله" فَأَخْرَجْنا مَنْ كانَ فِيها مِنَ الْمُؤْمِنِينَ..." كلام ملائكه نيست تا دليل شود بر اينكه مربوط به بعد از واقعه قوم لوط است بلكه كلام خود خداي تعالي است هم چنان كه سياق همه داستانهاي سوره ذاريات كه سراينده آنها خود خداي تعالي است اين معنا را تاييد مي‌كند.
و اما اينكه مساله ترسيدن ابراهيم (ع) در آيات سوره حجر، اول داستان و در
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 500
آيات سوره ذاريات و هود آخر داستان آمده دليل بر دو تا بودن داستان نيست بلكه وجهش اين است كه در آيات سوره حجر اصلا مساله آوردن گوساله بريان ذكر نشده تا در اثر نخوردن ملائكه مساله ترسيدن ابراهيم (ع) را ذكر كند به خلاف دو سوره ذاريات و هود، علاوه بر اين ارتباط تام و شديدي كه بين اجزاي داستان برقرار است خود دليل و مجوزي است براي اينكه بعضي از قسمت‌هاي داستان در جايي و در زماني، جلوتر و در جايي و زماني ديگر عقب‌تر ذكر شود هم چنان كه انكار ابراهيم در آيات سوره ذاريات در اول قصه بعد از سلام دادن ملائكه آمده و در سوره هود در وسط داستان يعني بعد از غذا نخوردن ملائكه ذكر شده، و در نظم قرآني اينگونه تقديم و تاخيرها بسيار است.
از اين هم كه بگذريم آيات سوره هود صريح در اين است كه بشارت، مربوط به ولادت اسحاق و يعقوب بوده چون نام آن دو بزرگوار را برده و همين آيات است كه مي‌گويد: ابراهيم در باره سرنوشت شوم قوم لوط مجادله كرد، و اين مطلب را در سياقي آورده كه هيچ شكي باقي نمي‌گذارد در اينكه جريان مربوط به قبل از هلاكت قوم لوط است، و لازمه اين دو مطلب اين است كه بشارت به ولادت اسحاق قبل از هلاكت قوم لوط واقع شده باشد.
و باز از اين هم كه بگذريم همه نويسندگان تاريخ اتفاق دارند بر اينكه ولادت اسماعيل قبل از ولادت اسحاق و يعقوب بوده و آن جناب از اسحاق بزرگتر بوده و بين ولادت او و اين، سالهايي فاصله شده و اگر بشارتي كه قبل از هلاكت قوم لوط واقع شده بشارت به ولادت اسماعيل باشد ديگر نمي‌تواند بعد از هلاكت قوم لوط بشارتي ديگر به ولادت اسحاق صورت بگيرد زيرا در اين صورت فاصله بين دو بشارت، يك روز و دو روز خواهد بود مگر اينكه بگويي بله ممكن است همين طور باشد ولي اسحاق چند سال بعد متولد شده باشد چون بشارت بيش از اين دلالت ندارد كه چنين امر خيري پيش خواهد آمد و يا چنين و چنان خواهد شد و اما اينكه در چه زماني واقع مي‌شود بشري از آن ساكت است.
دوم: اينكه اصلا در اين داستانها سخني از بشارت به ولادت اسماعيل در ميان آمده يا نه؟ حق مطلب اين است كه بشرايي كه در اول آيات سوره صافات آمده تنها بشارت به ولادت اسماعيل است و اين غير آن بشارتي است كه در ذيل آن آيات آمده كه صريحا نام اسحاق در آن برده شده، دليل بر اين معنا هم سياق آيات ذيل جمله" فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ" است كه بعد از اين بشارت مساله رؤيا و ذبح فرزند و مطالبي ديگر را آورده ناگهان در آخر مي‌فرمايد: " وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيًّا مِنَ الصَّالِحِينَ" و اين سياق جاي شك باقي نمي‌گذارد كه منظور از غلام حليمي كه در اول آيات به ولادتش بشارت داده غير اسحاقي است كه بار دوم ولادتش را مژده داده است.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 501
طبري در تاريخ خود مي‌گويد: منظور از بشارت اولي مانند بشارت دومي در اين سوره بشارت به ولادت اسحاق است، هم چنان كه در ساير سوره‌ها همين منظور است «1» . ولي از نظر ما اين سخن درست نيست و ما در جلد هفتم اين كتاب در ضمن داستانهاي ابراهيم (ع) بحثي در اين معنا گذرانديم.
سوم- بحث توراتي اين قصه و تطبيق داستان قرآن با داستاني است كه تورات در اين باره آورده البته توراتي كه فعلا در دست هست كه ان شاء اللَّه اين تطبيق در ذيل آيات بعدي آنجا كه پيرامون داستان لوط بحث مي‌كنيم از نظر خواننده خواهد گذشت.

[سبب و علت مجادله ابراهيم (ع) با ملائكه]..... ص: 501

چهارم-" بحثي پيرامون اين داستان از اين جهت كه جدال ابراهيم با ملائكه و تعبيري به مثل" يُجادِلُنا فِي قَوْمِ لُوطٍ" و پاسخي از ملائكه به وي به مثل" يا إِبْراهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هذا" چه معنا دارد، آن هم از ابراهيمي كه در سابق گفتيم، سياق آيات و مخصوصا جمله" إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ" جز به خير از آن جناب ياد نكرده و چنين بزرگواري چطور با ملائكه جدال مي‌كند پاسخ اين سؤال اين است كه جدال آن جناب جز به انگيزه نجات بندگان خدا نبوده به اين اميد وساطت كرده كه شايد بعدها به راه خدا بيايند و به سوي اين راه هدايت شوند.
__________________________________________________
(1)تاريخ طبري، ج 1، ص 190. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 502

[سوره هود (11): آيات 77 تا 83]..... ص: 502

اشاره

وَ لَمَّا جاءَتْ رُسُلُنا لُوطاً سِي‌ءَ بِهِمْ وَ ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً وَ قالَ هذا يَوْمٌ عَصِيبٌ (77) وَ جاءَهُ قَوْمُهُ يُهْرَعُونَ إِلَيْهِ وَ مِنْ قَبْلُ كانُوا يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ قالَ يا قَوْمِ هؤُلاءِ بَناتِي هُنَّ أَطْهَرُ لَكُمْ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ لا تُخْزُونِ فِي ضَيْفِي أَ لَيْسَ مِنْكُمْ رَجُلٌ رَشِيدٌ (78) قالُوا لَقَدْ عَلِمْتَ ما لَنا فِي بَناتِكَ مِنْ حَقٍّ وَ إِنَّكَ لَتَعْلَمُ ما نُرِيدُ (79) قالَ لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلي رُكْنٍ شَدِيدٍ (80) قالُوا يا لُوطُ إِنَّا رُسُلُ رَبِّكَ لَنْ يَصِلُوا إِلَيْكَ فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ بِقِطْعٍ مِنَ اللَّيْلِ وَ لا يَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ إِلاَّ امْرَأَتَكَ إِنَّهُ مُصِيبُها ما أَصابَهُمْ إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ أَ لَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ (81)
فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا جَعَلْنا عالِيَها سافِلَها وَ أَمْطَرْنا عَلَيْها حِجارَةً مِنْ سِجِّيلٍ مَنْضُودٍ (82) مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّكَ وَ ما هِيَ مِنَ الظَّالِمِينَ بِبَعِيدٍ (83)

ترجمه آيات..... ص: 502

و همين كه فرستادگان ما نزد لوط آمدند، از ديدن آنان (كه به صورت جواناني زيبا روي مجسم شده بودند) سخت ناراحت شد، (چون مردمش به آساني از آن گونه افراد زيبا روي نمي‌گذشتند) و خود را در برابر قوم بيچاره يافت و زير لب گفت: امروز روز بلائي شديد است (77).
در همين لحظه مردم آلوده‌اش با حرص و شوقي وصف ناپذير به طرف ميهمانان لوط شتافتند، چون قبل از اين ماجرا اعمال زشتي (در همجنس‌بازي) داشتند. لوط گفت: اي مردم اين دختران من در سنين ازدواجند، مي‌توانيد با آنان ازدواج كنيد، براي شما پاكيزه‌ترند، از خدا بترسيد و آبروي مرا در مورد
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 503
ميهمانانم نريزيد، آخر مگر در ميان شما يك مرد رشد يافته نيست (78).
گفتند: اي لوط تو خوب مي‌داني (كه سنت قومي ما به ما اجازه نمي‌دهد) كه متعرض دخترانت شويم، و تو خوب مي‌داني كه منظور ما در اين هجوم چيست (79).
لوط گفت: اي كاش در بين شما نيرو و طرفداراني مي‌داشتم و يا براي خودم قوم و عشيره‌اي بود و از پشتيباني آنها برخوردار مي‌شدم (80).
فرشتگان گفتند: اي لوط- غم مخور- ما فرستادگان پروردگار تو هستيم شر اين مردم به تو نخواهد رسيد. پس با خاطري آسوده از اين بابت، دست بچه‌هايت را بگير و از شهر بيرون ببر، البته مواظب باش احدي از مردم متوجه بيرون رفتنت نشود، و از خاندانت تنها همسرت را بجاي گذار كه او نيز مانند مردم اين شهر به عذاب خدا گرفتار خواهد شد و موعد عذابشان صبح است و مگر صبح نزديك نيست؟ (81).
پس همين كه امر ما آمد سرزمين‌شان را زير و رو نموده بلنديهايش را پست، و پستي‌هايش را بلند كرديم و باراني از كلوخ بر آن سرزمين باريديم، كلوخ‌هايي چون دانه‌هاي تسبيح رديف شده (82).
كلوخ‌هايي كه در علم پروردگارت نشان دار بودند و اين عذاب از هيچ قومي ستمگر به دور نيست (83)

بيان آيات..... ص: 503

اشاره

اين آيات داستان عذاب قوم لوط را بيان مي‌كند و مي‌توان گفت كه به يك حساب تتمه آيات قبلي است كه داستان نازل شدن ملائكه و وارد شدن آنان بر ابراهيم و بشارت دادن به ولادت اسحاق را ذكر مي‌كرد چون بيان آن مطالب در واقع زمينه چيني بود براي بيان عذاب قوم لوط.
" وَ لَمَّا جاءَتْ رُسُلُنا لُوطاً سِي‌ءَ بِهِمْ وَ ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً وَ قالَ هذا يَوْمٌ عَصِيبٌ" وقتي گفته مي‌شود: " ساءه الامر مساءة" معنايش اين است كه فلان پيش آمد حال بدي را بر فلاني انداخت، و وقتي با صيغه مجهول تعبير شود و گفته شود: " سي‌ء بالامر" معنايش اين است كه فلاني خودش به خاطر آن امر ناراحت شد، نه اينكه آن امر وي را ناراحت كرده باشد (هم چنان كه در آيات مورد بحث حضرت لوط از آمدن ملائكه به صورت جواناني زيبا روي ناراحت شد، نه اينكه ملائكه او را ناراحت كرده باشند).
و كلمه" ذرع" به معناي مقايسه طول اشياء است، و اين كلمه از كلمه" ذراع" گرفته شده كه به معناي دست آدمي از نوك انگشتان تا آرنج است كه در قديم آن را مقياس طول مي‌گرفتند و فعلا اين كلمه بر خود آن آلتي كه به وسيله آن طولها اندازه‌گيري مي‌شود نيز اطلاق مي‌گردد (مثلا بزاز، هم مي‌گويد فلان پارچه چند ذرع است، و هم مي‌گويد ذرع ما گم شده
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 504
است) و تعبير: " ضاق بالامر ذرعا" تعبيري است كنايه‌اي و معنايش اين است كه راه چاره آن امر به رويش بسته شد و يا راهي براي خلاصي از فلان امر نيافت، و وجه اين كنايه اين است كه چنين كسي مانند خياطي مي‌ماند كه به هر متري و ذرعي كه پارچه را متر مي‌كند لباسي به فلان قامت در نمي‌آيد.
و كلمه" عصيب" بر وزن فعيل به معناي مفعول از ماده" عصب" است كه به معناي شدت است و" يوم عصيب" آن روزي است كه به وسيله هجوم بلا آن قدر شديد شده باشد كه عقده‌هايش بازشدني نيست و شدايدش آن چنان سر در يكديگر كرده‌اند كه مانند كلاف سر در گم از يكديگر جدا و متمايز نمي‌شوند.
و معناي آيه شريفه اين است كه وقتي فرستادگان ما كه همان فرشتگان نازل بر ابراهيم (ع) بودند بر لوط (ع) وارد شدند، آمدنشان لوط را سخت پريشان و بد حال كرد و فكرش از اينكه چگونه آنان را از شر قوم نجات دهد ناتوان شد چون فرشتگان نامبرده به صورت جواناني امرد و زيبا منظر مجسم شده بودند و قوم لوط حرص شديدي داشتند بر اينكه با اينگونه جوانان عمل فحشاء مرتكب شوند و انتظار اين نمي‌رفت كه متعرض اين ميهمانان نشوند، و آنان را به حال خود بگذارند و به همين جهت لوط عنان اختيار را از دست داد و بي اختيار گفت: " هذا يَوْمٌ عَصِيبٌ" يعني امروز روز بسيار سختي خواهد بود روزي كه شرور آن يكي دو تا نيست و شرورش سر در يكديگر دارند.
" وَ جاءَهُ قَوْمُهُ يُهْرَعُونَ إِلَيْهِ وَ مِنْ قَبْلُ كانُوا يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ" راغب مي‌گويد: وقتي گفته مي‌شود: " هرع و يا أهرع" معنايش اين است كه فلان كس را با زور و تهديد به جلو سوق مي‌داد. «1» و از كتاب" العين" نقل شده كه گفته است:
كلمه" اهراع" به معناي سوق دادن به شدت است. «2»
" وَ مِنْ قَبْلُ كانُوا يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ"- يعني (قوم لوط) قبل از آن زمان كه ملائكه بيايند همواره مرتكب معاصي مي‌شدند و گناهان و كارهاي زشتي مي‌كردند پس در ارتكاب فحشاء جسور شده بودند، و در انجام فحشاء هيچ باكي نداشته بلكه معتاد به آن بودند و اگر گناهي پيش مي‌آمد به هيچ وجه از آن منصرف نمي‌شدند نه حياء مانعشان مي‌شد و نه زشتي عمل، نه موعظه آنها را از آن عمل منزجر مي‌كرد و نه مذمت، براي اينكه عادت، هر كار زشتي را
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده هرع.
(2)العين، ج 1، ص 105، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 505
آسان و هر عمل منكر و بلكه بي‌شرمانه‌اي را زيبا مي‌سازد.
و اين جمله در بين جمله" وَ جاءَهُ قَوْمُهُ يُهْرَعُونَ إِلَيْهِ" و بين جمله" قالَ يا قَوْمِ هؤُلاءِ بَناتِي..." معترضه است و در معنا دادن به مضمون هر دو طرفش مفيد است اما اينكه جمله قبل خود را معنا مي‌دهد براي اين است كه وقتي شنونده بشنود كه قوم لوط به طرف ميهمانان لوط هجوم آوردند بطوري كه يكديگر را هل مي‌دادند خوب نمي‌فهمد كه اين هجوم براي چه بوده ولي وقتي دنبال آن بشنود كه قوم لوط معتاد به عمل‌هاي شنيع و گناهان شرم‌آور بودند مي‌فهمد كه انگيزه آنان بر اين هجوم همان عادت زشتي بوده كه فاسقان قوم به گناه و فحشاء داشته و خواسته‌اند آن عمل زشت را با ميهمانان لوط انجام دهند.
و اما نافع بودنش در مضمون جمله بعدش براي اين است كه وقتي شنونده بشنود كه لوط از در بيچارگي و ناعلاجي به قوم خود مي‌گويد كه اين دختران من در اختيار شمايند و اينها براي شما بهترند، اگر آن جمله معترضه نبود تعجب مي‌كرد كه چرا لوط (ع) نخست به موعظه آنان نپرداخت و ابتداء چنين پيشنهادي را كرد؟ ولي حالا كه اين جمله معترضه را شنيده سابقه اين قوم را دارد و مي‌فهمد كه آن قوم به علت اينكه ملكه فسق و فحشاء در دلهايشان رسوخ كرده بوده ديگر گوش شنوايي برايشان باقي نمانده بود و هيچ زاجري منزجرشان نمي‌كرده و هيچ موعظه و نصيحتي به خرجشان نمي‌رفته و به همين جهت جناب لوط در اولين كلامي كه به آنان گفته دختران خود را بر آنان عرضه كرده و سپس گفته است: " فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ لا تُخْزُونِ فِي ضَيْفِي- از خدا بترسيد و مرا نزد ميهمانانم رسوا نكنيد"." قالَ يا قَوْمِ هؤُلاءِ بَناتِي هُنَّ أَطْهَرُ لَكُمْ..."
وقتي لوط (ع) ديد كه قوم، همگي بر سوء قصد عليه ميهمانان يك دست شده‌اند و صرف موعظه و يا خشونت در گفتار آنان را از آنچه مي‌خواهند منصرف نمي‌كند تصميم گرفت آنها را از اين راه فحشاء باز بدارد و منظورشان را از راه حلال تامين كند از طريقي كه گناهي بر آن مترتب نمي‌شود و آن مساله ازدواج است، لذا دختران خود را به آنان عرضه كرد و ازدواج با آنان را برايشان ترجيح داد و گفت: " ازدواج با اين دختران، پاكيزه‌تر است، و يا اين دختران پاكيزه‌ترند".
و مراد از آوردن صيغه اطهر، (أفعل، كه مخصوص برتري دادن چيزي بر چيز ديگر است مانند اكبر يعني كبيرتر و اصغر يعني صغيرتر) كه به معناي پاكيزه‌تر است، اين نبوده كه عمل شرم آور لواط هم پاكيزه است ولي ازدواج با زنان پاكيزه‌تر است بلكه منظور اين است كه ازدواج با دختران من عملي است پاك و هيچ شائبه زشتي و پليدي در آن نيست، و خلاصه مراد اين است
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 506
كه ازدواج، طهارت خالص است، و استعمال صيغه" أفعل" در غير مورد تفضيل شايع است در قرآن نيز استعمال شده آنجا كه فرمود: " ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ"»
با اينكه در لهو هيچ خيري نيست، و نيز فرموده: " وَ الصُّلْحُ خَيْرٌ" «2» كه در همه اين موارد صيغه" أفعل" مي‌فهماند اگر اين كار را بكني كاري كرده‌اي كه يقينا اشكالي در آن نيست و اگر آن كارهاي ديگر را بكني چنين يقيني برايت حاصل نمي‌شود يا يقين به نامشروع بودن آن پيدا مي‌كني و يا حد اقل در مشروع بودن و پاكيزه بودن آن ترديد خواهي داشت.

[مراد از" بناتي" و" أَطْهَرُ لَكُمْ" در سخن لوط (ع) به قوم خود: " هؤُلاءِ بَناتِي هُنَّ أَطْهَرُ لَكُمْ"]..... ص: 506

و اگر جمله" هؤُلاءِ بَناتِي" را مقيد كرد به قيد" هُنَّ أَطْهَرُ لَكُمْ" براي اين بود كه بفهماند منظور لوط (ع) از عرضه كردن دختران خود اين بوده كه مردم با آنها ازدواج كنند نه اينكه از راه زنا شهوات خود را تسكين دهند، و حاشا بر مقام يك پيغمبر خدا كه چنين پيشنهادي بكند براي اينكه در زنا هيچ طهارتي وجود ندارد هم چنان كه قرآن كريم فرموده: " وَ لا تَقْرَبُوا الزِّني إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبِيلًا" «3» و نيز فرموده: " وَ لا تَقْرَبُوا الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ" «4» و ما در تفسير آيه زنا در سوره انعام گفتيم كه حكم اين آيه از احكامي است كه خداي تعالي در تمامي شرايع آسماني كه بر انبيايش نازل كرده آن را تشريع نموده است در نتيجه حرمت زنا در زمان جناب لوط نيز تشريع شده بوده پس جمله" هُنَّ أَطْهَرُ لَكُمْ" بهترين شاهد است بر اينكه منظور آن جناب ازدواج بوده نه زنا.
از اينجا فساد گفتار آن مفسري كه منظور لوط را زناي با دختران خود دانسته روشن مي‌گردد، او گفته است: لوط بدون آوردن كلمه" نكاح" و يا قيدي كه بفهماند منظورش نكاح است گفت: " اين دختران من در اختيار شما" و من نمي‌فهمم اين چه پيشنهادي است كه لوط كرده اگر خواسته است از يك عمل فحشاء جلوگيري كند كه فحشاء را با فحشايي ديگر جلوگيري نمي‌كنند و اگر به راستي خواسته است فحشاء با ميهمانان را با فحشاء با دختران خود جلو بگيرد ديگر چه معنا دارد كه به مردم بگويد: " فَاتَّقُوا اللَّهَ- از خدا بترسيد" و اگر مي‌خواسته رسوايي را فقط از خودش دفع كند بايد به همان جمله بعدي كه گفت: " مرا در جلو ميهمانانم رسوا نكنيد" اكتفاء مي‌كرد.
__________________________________________________
(1)آنچه نزد خدا است از لهو بهتر است." سوره جمعه، آيه 11"
(2)صلح بهتر از جنگ است." سوره نساء، آيه 128"
(3)به زنا نزديك نشويد كه همواره عملي شنيع و طريقه‌اي زشت بوده است." سوره اسري، آيه 32"
(4)به كارهاي زشت نزديك نشويد چه ظاهر آنها و چه باطن آنها." سوره انعام، آيه 151"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 507
و چه بسا كه گفته باشند! مراد از اين كه گفت: " اين دختران من در اختيار شمايند" اشاره باشد به همه زنان قوم، چون يك پيغمبر، پدر همه امت خويش است و زنان آن امت دختران اويند، هم چنان كه مردان آن امت پسران وي هستند و لوط (ع) منظورش اين بوده كه به مردم بفهماند دفع شهوت به وسيله جنس زن و به طريق نكاح كه خود طريقه‌اي است فطري، براي شما بهتر و پاكتر است از اينكه به وسيله مردان و از طريق فحشاء صورت بگيرد. «1»
ليكن اين توجيه جنبه دست و پا زدن را دارد و از ناحيه الفاظ آيه هيچ دليلي بر طبق آن وجود ندارد، و اما اينكه دختران لوط مسلمان و مردم مورد خطاب آن جناب كافر بوده باشند و ازدواج مرد كافر با زن مسلمان جايز نباشد مطلبي است كه معلوم نيست در شريعت آن روز كه شريعت ابراهيم (ع) بوده تشريع شده باشد و در نتيجه لوط (ع) موظف به پيروي آن حكم باشد، زيرا اين احتمال هست كه در شريعت ابراهيم (ع) ازدواج مرد كافر با زن مسلمان جايز بوده باشد، هم چنان كه در صدر اسلام نيز جايز بود و حتي شخص رسول خدا (ص) دختر خود را به عقد ابي العاص بن ربيع در آورد، با اينكه قبل از هجرت كافر بود و جواز آن بعد از هجرت نسخ شد و مسلمانان مامور شدند دختران خود را به كفار ندهند.
علاوه بر اين، كلام مردم در جواب لوط كه گفتند: " لَقَدْ عَلِمْتَ ما لَنا فِي بَناتِكَ مِنْ حَقٍّ- تو كه مي‌داني ما رغبتي به دختران تو نداريم" با احتمالي كه اين مفسرين داده‌اند كه منظورش از" بنات"، جنس زنان قوم باشد نمي‌سازد زيرا وقتي صحيح است لوط جنس زنان را دختران خود بنامد كه مردم قبيله نبوت او را پذيرفته باشند و به دنبال آن قبول داشته باشند كه او پدر زن و مرد امت است، و اما قوم لوط كه آن جناب را به عنوان يك پيامبر نمي‌شناختند و به وي ايمان نياورده بودند، مگر آنكه صاحبان اين توجيه خواسته باشند بگويند لوط از باب تهكم، (توقع بيجا) زنان قبيله را دختران خود شمرده كه اگر چنين بگويند، مي‌گوييم تهكم، قرينه مي‌خواهد و حال آنكه در كلام هيچ قرينه‌اي بر آن نيست.
ممكن است كسي از ناحيه آن مفسرين به ما اشكال كند و بگويد: تعبير به كلمه" بنات" با اينكه آن جناب بيش از دو دختر نداشته خود دليل و قرينه است بر اينكه مرادش زنان امت است نه دو دختر خودش چون لفظ جمع برده كه بر فرد صادق نيست.
در جواب مي‌گوييم بر اين هم كه آن جناب دو دختر داشته از الفاظ آيه هيچ دليلي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 184، الدر المنثور، ج 3، ص 343.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 508
نيست نه در كلام خداي تعالي و نه در تاريخي كه مورد اعتماد باشد بلكه در تورات موجود آمده كه لوط تنها دو دختر داشته ولي گفته تورات مورد اعتماد نيست. «1»
" فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ لا تُخْزُونِ فِي ضَيْفِي"- اين جمله بيانگر خواسته لوط (ع) است و جمله" وَ لا تُخْزُونِ فِي ضَيْفِي" عطفي است تفسيري براي جمله" فَاتَّقُوا اللَّهَ" چون آن حضرت اگر از آنها خواست كه متعرض ميهمانانش نشوند بخاطر هواي نفسش و عصبيت جاهليت نبود بلكه به خاطر اين بود كه مي‌خواست مردم از خدا بترسند، كه اگر مي‌ترسيدند نه متعرض ميهمانان او مي‌شدند و نه متعرض هيچ كس ديگر، چون در اين نهي از منكر، هيچ فرقي ميان ميهمانان او و ديگران نبود و او سالها بوده كه آن مردم را از اين گناه شنيع نهي مي‌كرده و بر نهي خود اصرار مي‌ورزيده.
و اگر اين بار نهي خود را وابسته بر معناي ضيافت كرده و ضيافت را هم به خودش نسبت داده و نتيجه تعرض آنان را رسوايي خود معرفي كرده و گفته: " مرا نزد ميهمانانم رسوا مسازيد" همه به اين اميد بوده تا شايد به اين وسيله صفت فتوت و كرامت را در آنها به حركت و به هيجان در آورد، و لذا بعد از اين جمله، به طريقه استغاثه و طلب ياري متوسل شد و گفت:
" أَ لَيْسَ مِنْكُمْ رَجُلٌ رَشِيدٌ- آيا يك مرد رشد يافته در ميان شما نيست؟" تا شايد يك نفر داراي رشد انساني پيدا شود و آن جناب را ياري نمايد و او و ميهمانان او را از شر آن مردم ظالم نجات دهد، ليكن آن مردم آن قدر رو به انحراف رفته بودند كه درست مصداق كلام خداي تعالي شده بودند كه فرموده: " لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ" «2» به همين جهت گفته‌هاي پيغمبرشان كمترين اثري در آنان نكرد و از گفتار او منتهي نشدند، بلكه پاسخي دادند كه او را از هر گونه پافشاري مايوس كردند.

[معناي جواب قوم لوط (ع) به او، كه گفتند: " تو مي‌داني كه ما، در دختران تو حقي نداريم..." و وجوهي كه در مورد آن گفته شده است]..... ص: 508

" قالُوا لَقَدْ عَلِمْتَ ما لَنا فِي بَناتِكَ مِنْ حَقٍّ وَ إِنَّكَ لَتَعْلَمُ ما نُرِيدُ" اين جمله پاسخ قوم لوط است در برابر دعوتي كه آن جناب مي‌كرد و به آنان مي‌گفت كه بياييد با دختران من ازدواج كنيد، و حاصل پاسخ آنان اين بوده كه ما حق نداريم با دختران تو
__________________________________________________
(1)و چگونه مورد اعتماد باشد با اينكه در باره همين داستان در سفر تكوين باب نوزده آورده كه او با دو دختر خود در كوهي در حوالي قريه صوغر ساكن شد دختر بزرگ به دختر كوچك گفت: پدر ما پير شده و مردي (هم كه) در روي زمين نيست، بيا تا پدر را شراب بنوشانيم و با او هم بستر شويم (تا) نسلي از پدر نگاه داريم، شب اول دختر بزرگ و شب دوم دختر كوچك در حال مستي پدر با او جمع شدند و حامله گشته هر يك پسري زاييدند. تورات چاپ دار السلطنة بريتانيا صفحه 25.
(2)به جان خودت سوگند كه اينها در مستي خود به حد گيجي رسيده‌اند." سوره حجر، آيه 72"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 509
ازدواج كنيم و اينكه تو خود اين را مي‌داني و مي‌داني كه ما چه مي‌خواهيم و منظورمان از اين هجوم چيست. بعضي «1» از مفسرين،" حق نداشتن" در كلام آنان را به نداشتن حاجت معنا كرده و گفته‌اند: وقتي انسان به چيزي احتياج نداشته باشد گويا حقي هم در آن ندارد. و بنا به گفته اين مفسرين، در كلام مورد بحث نوعي استعاره بكار رفته.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: حق نداشتن آنان از اين جهت بوده كه آنها نمي‌خواسته‌اند با دختران وي ازدواج كنند و معني گفتارشان اين است كه: ما حق نداريم با دختران تو بياميزيم، براي اينكه آميزش با آنان مستلزم ازدواج است و ما ازدواج نمي‌كنيم. پس منظورشان از نفي حق نفي سبب حق يعني ازدواج است.
بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از حق، بهره و نصيب است نه حق قانوني و يا عرفي، و معني گفتارشان اين است كه ما رغبتي به دختران تو نداريم چون آنها زن هستند و ما اصلا ميلي به جنس زن براي شهوتراني نداريم.
و آنچه در اينجا لازم است مورد توجه قرار گيرد اين است كه قوم لوط نگفتند: " ما حقي در دختران تو نداريم" بلكه گفتند: " تو از پيش مي‌دانستي كه ما حقي در دختران تو نداريم" و بين اين دو عبارت فرقي است روشن چون ظاهر عبارت دوم اين است كه خواسته‌اند سنت و روش قومي خود را به ياد آن جناب بياورند و بگويند تو از پيش مي‌دانستي كه ما هرگز متعرض ناموس مردم، آن هم از راه زور و قهر نمي‌شويم و يا بگويند تو از پيش مي‌دانستي كه ما اصولا با زنان جمع نمي‌شويم و جمع شدن با پسران را مباح مي‌دانيم و با پسران دفع شهوت مي‌كنيم.
لوط (ع) هم همواره آنان را از اين سنت زشت منع مي‌كرده و مي‌فرموده: " إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّساءِ" «3» و نيز مي‌فرموده: " أَ تَأْتُونَ الذُّكْرانَ مِنَ الْعالَمِينَ وَ تَذَرُونَ ما خَلَقَ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِنْ أَزْواجِكُمْ" «4» و يا مي‌فرموده: " أَ إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ وَ تَقْطَعُونَ السَّبِيلَ وَ تَأْتُونَ فِي نادِيكُمُ الْمُنْكَرَ" «5» و بدون ترديد وقتي انجام عملي- چه خوب و
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 18، ص 34.
(2)مجمع البيان، ج 3، ص 197، چاپ بيروت، به نقل از جبايي و ابن اسحاق.
(3)-چه زشت مردمي هستيد شما- كه در دفع شهوت بجاي زنان به سراغ مردان مي‌رويد." سوره اعراف، آيه 81"
(4)از ميان همه مردم جهان شما بر خلاف همه با مردان جمع مي‌شويد آيا از اين كار شرم نمي‌كنيد و همسراني كه پروردگارتان براي شما آفريده وا مي‌گذاريد؟!" سوره شعراء، آيه 165 و 166"
(5)شما به سر وقت مردان مي‌رويد و راه ادامه نسل را قطع مي‌كنيد و با كودكان و نونهالان خود عمل زشت انجام مي‌دهيد؟." سوره عنكبوت، آيه 29" [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 510
چه بد- در ميان مردمي سنت جاريه شد حق هم براي آنان در آن عمل ثابت مي‌شود و وقتي ترك عملي سنت جاريه شد حق ارتكاب آن نيز از آن مردم سلب مي‌شود.
و كوتاه سخن اينكه قوم لوط نظر آن جناب را به خاطرات خود او جلب كرده و به يادش آورده‌اند كه از نظر سنت قومي، ايشان حقي به دختران او ندارند زيرا آنها از جنس زنانند، و خود او مي‌داند كه منظورشان از حمله‌ور شدن به خانه‌اش چيست. اين بود آن وجهي كه در آيه مورد بحث به نظر ما رسيد و شايد بهترين وجه باشد و از آن گذشته بهترين وجه، وجه سوم است.

[توضيح اين كلام لوط (ع) كه بعد از مايوس شدن از انصراف قوم خود گفت: " لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلي رُكْنٍ شَدِيدٍ". و اقوال مختلف در اين باره]..... ص: 510

قالَ لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلي رُكْنٍ شَدِيدٍ"
مصدر" اوي" و مصدر ميمي" ماوي" كه ماضي" أوي" و مضارع" ياوي" از آن گرفته شده به معناي چسبيدن و منضم شدن به چيزي است و چون به باب افعال مي‌رود معناي منضم كردن به آن را مي‌دهد، گفته مي‌شود: " فلان آواه اليه" و يا" يؤويه اليه" يعني فلاني، آن شخص و يا آن چيز را منضم به خود كرد. و كلمه" ركن" به معناي هر چيزي است كه ساختمان، بعد از بنيان بر آن تكيه دارد (مانند ستون و پايه).
از ظاهر كلام بر مي‌آيد كه لوط (ع) بعد از آنكه از راه امر به تقوي اللَّه و ترس از خدا و تحريك حس جوانمردي در حفظ موقعيت و رعايت حرمت خويش اندرزشان داد تا متعرض ميهمانان او نشوند و نزد ميهمانان آبرويش را نريزند و خجالتش ندهند و براي اينكه بهانه را از دست آنان بگيرد تا آنجا پيش رفت كه دختران خود را بر آنان عرضه كرد و ازدواج با دخترانش را پيشنهاد نمود و بعد از آنكه ديد اين اندرز مؤثر واقع نشد استغاثه كرد و ياري طلب نمود تا شايد در ميان آنان رشد يافته‌اي پيدا شود و او را عليه مردم ياري نموده مردم را از خانه او بيرون كند ولي ديد كسي اجابتش نكرد و هيچ مرد رشيدي يافت نشد تا از او دفاع كند و به ياري او برخيزد بلكه همه با هم به يك صدا گفتند: " يا لوط لَقَدْ عَلِمْتَ ما لَنا فِي بَناتِكَ مِنْ حَقٍّ وَ إِنَّكَ لَتَعْلَمُ ما نُرِيدُ" لذا ديگر راهي نيافت جز اينكه حزن و اندوه خود را در شكل اظهار تمنا و آرزو ظاهر كند و بگويد اي كاش در ميان شما يك يار و ياوري مي‌داشتم تا با كمك او شر ستمكاران را از خود دور مي‌كردم- و منظورش از اين ياور همان رجل رشيدي بود كه در استغاثه خود سراغ او را مي‌گرفته- و يا ركني شديد و محكم مي‌داشتم يعني قوم و قبيله‌اي نيرومند مي‌داشتم تا آنها شر شما را از من دفع مي‌كردند.
بنا بر اين، در جمله" لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً" باء حرف جر سببي است و جمله را چنين
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 511
معنا مي‌دهد" من به سبب شما يعني به اينكه مردي رشيد از شما را منضم و همكار خود كنم ندارم تا او به ياري من قيام كند و شر شما را از من دفع نمايد" أَوْ آوِي إِلي رُكْنٍ شَدِيدٍ" و يا بتوانم خود را به ركني شديد بچسبانم و به قوم و قبيله‌اي منضم كنم كه قدرتي منيع داشته باشند و آنان شما را از من دفع كنند"، اين آن معنايي است كه با در نظر گرفتن زمينه گفتار، از آيه شريفه استفاده مي‌شود.
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: معناي جمله" لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً" اين است كه من آرزو دارم كه اي كاش موقعيت و قدرت و جماعتي مدافع مي‌داشتم كه بوسيله آن موقعيت و آن قدرت و آن جماعت، شر شما را از ميهمانان خود دفع مي‌كردم. ليكن اين وجه درست نيست براي اينكه بنا بر اين وجه كلمه" بكم" در معنا تبديل شده به" بهم عليكم" و اين صحيح نيست.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: معناي جمله" لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً" اين است كه اي كاش خود نيرو مي‌داشتم و عليه شما قيام مي‌كردم. اين معنا نيز درست نيست براي اينكه از لفظ آيه به دور است.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: خطاب در آيه به ميهمانان است نه به قوم، و معنايش اين است كه لوط به ميهمانان گفت: آرزو دارم كه اي كاش به سبب شما داراي نيرويي مي‌شدم كه مي‌توانستم با آن نيرو در برابر اين قوم عرض اندام كنم. اين وجه نيز درست نيست، زيرا مستلزم انتقال خطاب از قوم به سوي ميهمانان است و اين انتقام هم بدون آوردن دليلي روشن در متن آيه باعث ابهام و تعقيد است و بدون ضرورت نمي‌توان كلام خداي تعالي را كه فصيح‌ترين كلام است حمل بر آن كرد و گفت كه خداي عز و جل در خصوص اين جمله مرتكب ابهام و تعقيد شده است.

[فرشتگان مامور عذاب، خود را معرفي كرده، به لوط (ع) مي‌گويند از آن سرزمين دور شود]..... ص: 511

" قالُوا يا لُوطُ إِنَّا رُسُلُ رَبِّكَ لَنْ يَصِلُوا إِلَيْكَ..."
يعني فرستادگان پروردگار به آن جناب گفتند: مردم هرگز به تو نمي‌رسند، و عبارت" هرگز به تو نمي‌رسند" (لَنْ يَصِلُوا إِلَيْكَ) كنايه است از اينكه بر تحقق دادن خواسته خود قادر نيستند، و معناي جمله اين است كه وقتي ماجرا بدينجا رسيد كه گفته‌هاي لوط كمترين اثري
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3، ص 197، چاپ بيروت.
(2)تفسير ابو الفتوح رازي، ج 6، ص 35، روح المعاني، ج 12، ص 108.
(3)تفسير المنار، ج 12، ص 135.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 512
نبخشيد فرشتگان الهي خودشان را به وي معرفي نموده، گفتند" ما جوان امرد و از جنس بشر نيستيم، ما فرشتگان پروردگار تو هستيم" و بدين وسيله آن جناب را خوشحال كردند و فهميد كه مردم دستشان به او نمي‌رسد و نمي‌توانند از ناحيه آن جناب به خواسته خود برسند، و تتمه ماجرا چنين بود كه قرآن كريم در جايي ديگر فرمود: " وَ لَقَدْ راوَدُوهُ عَنْ ضَيْفِهِ فَطَمَسْنا أَعْيُنَهُمْ" «1» و به حكم اين كلام الهي، خداي تعالي ديدگان آنهايي كه به سوي شر سرعت مي‌گرفتند و بر در خانه حضرت لوط (ع) ازدحام كردند نابينا كرد و از ديدن پيش پاي خود محرومشان ساخت.
" فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ بِقِطْعٍ مِنَ اللَّيْلِ وَ لا يَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ"- كلمه" أسر" أمر از ماده" اسراء" است كه مصدر باب افعال است و ثلاثي مجرد آن يعني" سري" با ضمه سين به معناي سير در شب است، در اينجا ممكن است بپرسي با اينكه جمله" فاسر" به معناي آن است كه: شبانه اهلت را حركت بده و از قريه بيرون ببر، ديگر چه حاجت بود به اينكه بفرمايد:
" بِقِطْعٍ مِنَ اللَّيْلِ- در قطعه‌اي از شب"؟ جواب مي‌گوييم: اين جمله نوعي توضيح است براي امر نامبرده و حرف" باء" در جمله" بِقِطْعٍ مِنَ اللَّيْلِ" يا به معناي مصاحبت است و يا به معناي" في" اگر به معناي مصاحبت باشد معناي آيه چنين مي‌شود: " از تاريكي شب استفاده كن، با قطعه‌اي از آن تاريكي اهلت را بيرون ببر" و اگر به معناي" في" باشد چنين مي‌شود: " در قطعه‌اي از شب اهلت را بيرون ببر" و كلمه" قطع" در مورد هر چيزي به كار برود معناي طايفه و قسمت و بعضي از آن را مي‌دهد.
و مصدر" التفات" كه نهي" لا يلتفت" از آن مشتق است مصدر باب افتعال است و ثلاثي مجرد آن" لفت" است، و راغب در معناي آن گفته: وقتي مي‌گويند: " لفته عن كذا- فلاني را از فلان كار لفت كرد" معنايش اين است كه او را منصرف ساخت. و اين ماده در قرآن كريم آمده كه مي‌فرمايد: " قالُوا أَ جِئْتَنا لِتَلْفِتَنا" و از همين باب است كه مي‌گويد:
" التفت فلان- فلاني التفات كرد" يعني روي خود را از آن سويي كه داشت برگردانيد و زن لفوت آن زني را گويند كه از شوهر قبلي فرزند به خانه شوهر فعلي آورده و از شوهرش روي بر مي‌گرداند و متوجه به آن فرزند مي‌شود. «2»
__________________________________________________
(1)مردم به قصد سوء به ميهمانان او حمله‌ور شدند، پس ما چشمانشان را كور كرديم." سوره قمر، آيه 37"
(2)مفردات راغب، ماده لفت.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 513
آيه مورد بحث حكايت كلام ملائكه است كه به عنوان دستوري ارشادي و به منظور نجات او از عذابي كه صبح همان شب بر قوم نازل مي‌شود با وي در ميان نهاده‌اند و در اين كلام مخصوصا جمله" إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ- موعد عذاب اين قوم صبح همين شب است" بويي از عجله و شتابزدگي هست.
و معناي آيه اين است كه ما نوجواناني از جنس بشر نيستيم بلكه فرستادگاني هستيم براي عذاب اين قوم و هلاك كردنشان پس تو خود و اهلت را نجات بده، شبانه تو و اهلت در قطعه‌اي از همين شب حركت كنيد و از ديار اين قوم بيرون شويد كه اينها در صبح همين شب به عذاب الهي گرفتار گشته هلاك خواهند شد و بين تو و صبح، فرصت بسياري نيست و چون حركت كرديد احدي از شما به پشت سر خود نگاه نيندازد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند مراد از كلمه" التفات" توجه و ميل به مال و اثاث است، خواسته‌اند بگويند از متاع‌هايي كه در اين شهر هست چيزي با خود نبريد و يا التفات به معناي تخلف از حركت شبانه است ليكن اين دو احتمال چيزي نيست كه انسان به آن التفاتي بكند.
" إِلَّا امْرَأَتَكَ إِنَّهُ مُصِيبُها ما أَصابَهُمْ"- از ظاهر سياق برمي‌آيد كه اين جمله" استثناء از كلمه" أهلك" باشد نه از كلمه" أحد" چون اگر از كلمه" أحد" باشد، معناي آيه چنين مي‌شود: " و كسي از شما هنگام رفتن به پشت سر خود نگاه نكند مگر همسرت" و اين معنا درست به نظر نمي‌رسد چون دنبالش مي‌فرمايد: " زيرا كه او به همان عذابي مي‌رسد كه آنها به آن خواهند رسيد" و اين جمله علت استثناء همسر او را بيان مي‌كند، و خداي تعالي در جاي ديگر نيز به بياني صريح‌تر فرموده: " إِلَّا امْرَأَتَهُ قَدَّرْنا إِنَّها لَمِنَ الْغابِرِينَ" «2» .
" إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ أَ لَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ"- يعني موعد هلاكت اين قوم صبح است و صبح به معناي اول روز و بعد از طلوع فجر است كه افق رو به روشن شدن مي‌گذارد هم چنان كه در جاي ديگر اين موعد را به همان طلوع فجر معنا كرده نه طلوع خورشيد و فرموده: " فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ مُشْرِقِينَ" «3» .
جمله اولي از دو جمله مورد بحث فرمان" فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ بِقِطْعٍ مِنَ اللَّيْلِ" را تعليل مي‌كند و مي‌فهماند اگر گفتيم: همين شب اهلت را بيرون ببر، به علت آن بود كه موعد عذاب
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 184، چاپ ايران.
(2)مگر همسرت را كه ما تقدير كرده‌ايم كه از هالكان باشد." سوره حجر، آيه 60"
(3)صيحه آسماني آنان را در حالي كه در هنگام طلوع فجر قرار داشتند بگرفت." سوره حجر، آيه 73"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 514
اين قوم صبح همين شب است، و اين تعليل همانطور كه گفتيم نوعي استعجال و طرف را به عجله واداشتن است و جمله دوم كه مي‌فرمايد: " أَ لَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ" همان شتابزدگي را تاكيد مي‌كند، البته احتمال هم دارد كه لوط (ع) قبلا استعجال كرده و از ملائكه خواسته باشد كه همين الان عذاب را نازل كنيد و ملائكه در پاسخش گفته باشند موعد عذاب آنان صبح است (يعني چرا اينقدر عجله مي‌كني مگر صبح نزديك نيست؟) ممكن هم هست جمله اولي استعجال ملائكه باشد و جمله دوم كلام آنان براي تسليت لوط در استعجالش، (به اين معنا كه ملائكه نخست از لوط خواسته باشند عجله كند و گفته باشند موعد اين قوم صبح است زود باش حركت كن و سپس لوط از آنان خواسته باشد هر چه زودتر عذاب را بياورند و آنها دلداريش داده باشند كه مگر صبح نزديك نيست؟).
در اين آيات بيان نشده كه منتهاي سير شبانه لوط و اهلش كجا است و بايد متوجه چه نقطه‌اي بشوند در حالي كه در جايي ديگر از كلام خداي تعالي آمده: " فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ بِقِطْعٍ مِنَ اللَّيْلِ وَ اتَّبِعْ أَدْبارَهُمْ وَ لا يَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ وَ امْضُوا حَيْثُ تُؤْمَرُونَ" «1» كه از ظاهر آن بر مي‌آيد ملائكه نقطه نهايي سفر را معين نكرده بودند و مساله را محول كرده بودند به وحيي كه بعدا از ناحيه خداي تعالي به لوط مي‌شود.
" فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا جَعَلْنا عالِيَها سافِلَها وَ أَمْطَرْنا عَلَيْها حِجارَةً مِنْ سِجِّيلٍ مَنْضُودٍ مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّكَ" هر چه ضمير مؤنث در اين آيه است يعني ضماير سه‌گانه در" عاليها"،" سافلها" و" عليها" همه به زمين و يا قريه و يا بلاد آن قوم برمي‌گردد و اگر اين كلمات قبلا ذكر نشده تا ضمير به آن برگردد عيب ندارد زيرا معلوم بوده كه مرجع ضميرها چيست، و كلمه" سجيل" بطوري كه در مجمع البيان آمده به معناي سجين يعني آتش است «2»، راغب مي‌گويد: سجين به معناي سنگ و گل به هم آميخته است و اصل آن بطوري كه گفته‌اند فارسي بوده بعدها عربي شده است. «3» و منظورش اشاره به قولي است كه گفته اصل اين كلمه" سنگ گل" بوده است.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: اين كلمه از سجل گرفته شده كه به معناي كتاب است، گويا كه در آن
__________________________________________________
(1)پس اهل خود را شبانه و در قطعه‌اي از شب به راه بينداز و از پشت سر قوم برو و احدي از شما به پشت سر خود نگاه نكند و برويد به آنجا كه مامور شده‌ايد." سوره حجر، آيه 65"
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 183، چاپ ايران.
(3)مفردات راغب، ماده سجل.
(4)مجمع البيان، ج 5، ص 183، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 515
سنگ‌ريزه‌ها چيزي نوشته شده كه مستلزم عمل اهلاك بوده. و بعضي «1» ديگر گفته‌اند از كلمه" أسجلت" گرفته شده كه به معناي: " ارسلت" است.
و ظاهرا اصل در همه معاني مذكور همان تركيب فارسي معرب است كه معناي سنگ و گل را مي‌رساند و سجل به معناي كتاب نيز از آن گرفته شده چون بطوري كه گفته‌اند: رسم بر اين بوده كه نوشته‌ها و مطالب را بر سنگ مي‌نوشته‌اند كه براي همين ساخته مي‌شده آن گاه از باب توسعه در استعمال، كتاب را هم سجل ناميدند هر چند كه از جنس كاغذ مي‌بود، كلمه" اسجال" به معناي ارسال نيز از همين اصل گرفته شده است.
و كلمه" نضد" به معناي نظم و ترتيب است و كلمه (مسومه) اسم مفعول از باب" تسويم" تفعيل است و تسويم به معناي اين است كه چيزي را با سيمايي، علامت‌گذاري كني.

[عذاب و هلاك قوم لوط (ع) با زير و رو شدن زمين و بارش سنگ]..... ص: 515

و معناي آيه اين است كه وقتي امر ما به عذاب بيامد، كه منظور، امر خداي تعالي به ملائكه است به اينكه آن قوم را عذاب كنند و اين امر همان كلمه" كن" است كه آيه شريفه" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «2» ما آن قريه را زير و رو كرديم، بلندي آن سرزمين را پست ساخته و بر سر خود آنان واژگون ساختيم و سنگ‌هايي از جنس كلوخ بر آنان بباريديم، سنگ‌هايي مرتب و پشت سر هم كه تك تك آنها نزد پروردگارت و در علم او علامت زده شده بودند و به همين جهت يك دانه از آنها از هدف به خطا نرفت چون براي خوردن به هدف انداخته شده بود.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند عذاب زير و رو شدن مربوط به سرزمين آن قوم و مردم حاضر در آن سرزمين بوده و سنگباران شدن مربوط به مردمي از آن قوم بوده كه آن روز در سرزمين خود حاضر نبودند «4» . بعضي ديگر گفته‌اند باران سنگ نيز در همان قريه بوده و در همان لحظه‌اي بوده كه جبرئيل قريه را بلند كرده تا پشت رو به زمين بزند. بعضي «5» ديگر گفته‌اند سنگباران در همان قريه واقع شده اما بعد از زير و رو شدن، تا تشديدي در عذاب آنان باشد. ليكن به نظر ما همه اين اقوال تحكم (بدون دليل سخن گفتن) است زيرا در عبارت آيات قرآني دليلي بر هيچ يك از آنها وجود ندارد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 183، چاپ ايران.
(2)امر او وقتي چيزي را اراده كرده باشد همين است كه بگويد بباش و آن چيز بلا فاصله موجود مي‌شود." سوره يس، آيه 82" [.....]
(3 و 4 و 5)مجمع البيان، ج 5، ص 185، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 516
و از آيه شريفه" فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ مُشْرِقِينَ" «1» بر مي‌آيد كه غير از خسف و غير از سنگباران شدن، عذاب صيحه نيز بر آنان نازل شده حال وضع چگونه بوده و چرا سه جور عذاب بر آنان نازل شده با اينكه براي نابوديشان يكي از آنها كافي بوده خدا مي‌داند، ولي بر حسب تئوري و فرض مي‌توان احتمال داد كه در نزديكي آن سرزمين كوهي بلند بوده كه آتشفشان شده و در اثر انفجارش صدايي مهيب برخاسته و در اثر شدت فوران، سنگها بر سر قريه باريدن گرفته و زلزله بسيار مهيبي رخ داده كه زمين زير و رو شده است، و خدا داناتر است.
" وَ ما هِيَ مِنَ الظَّالِمِينَ بِبَعِيدٍ" بعضي «2» گفته‌اند منظور از ظالمين، ستمكاران اهل مكه و يا مشركين از قوم رسول خدا (ص) هستند، و جمله مورد بحث مي‌خواهد آنان را تهديد كند و معناي آن اين است كه باريدن چنين سنگهايي بر ستمكاران مكه بعيد نيست و يا معنايش اين است كه اين قريه‌هاي قوم لوط كه خسف شدند از ستمكاران مكه دور نيست و فاصله زيادي ندارد چون در سر راه مكه به شام واقع است، هم چنان كه در جايي ديگر در همين باره فرموده: " وَ إِنَّها لَبِسَبِيلٍ مُقِيمٍ" «3» و باز در جايي ديگر فرموده: " وَ إِنَّكُمْ لَتَمُرُّونَ عَلَيْهِمْ مُصْبِحِينَ وَ بِاللَّيْلِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ"
«4» .
مؤيد اين قول اين است كه سياق گفتار در اول آيه سياق متكلم مع الغير بود و مي‌فرمود:
امر ما آمد و ما قريه را زير و رو كرديم و ما آن را سنگباران نموديم، ولي در اينجا ناگهان سياق را به غيبت برگردانيد يعني خداي تعالي را غايب فرض كرد و فرمود: سنگهايي كه نزد پروردگارت نشاندار بودند و نفرمود: سنگهايي كه نزد ما نشاندار بودند. و اين تغيير دادن سياق بدون نكته نبوده پس گويا خواسته است زمينه را براي تهديد آماده سازد و يا داستان را به جايي منتهي كند كه به احساس مخاطبين نزديكتر گشته و (بفرمايد همين آثار باستاني كه بين سرزمين شما و سرزمين شام پاي بر جا است و صبح و شام آن را مي‌بينيد آثار باستاني آن قوم است) تاثيرش در تماميت حجت عليه مشركين قويتر باشد.

[تهديد همه ستمكاران به نزول عذابي همانند عذاب قوم لوط (ع) بر آنان]..... ص: 516

و چه بسا مفسريني احتمال داده‌اند كه مراد، تهديد عموم ستمكاران باشد و بخواهد بفرمايد بارش سنگ از ناحيه خداي تعالي بر گروه ستمكاران كه طايفه‌اي از آنها قوم ستمكار لوط بودند چيز بعيدي نيست و نكته التفات در جمله" عند ربك" هم براي اين باشد كه از
__________________________________________________
(1)سوره حجر، آيه 73.
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 185، چاپ ايران.
(3)آن قريه هنوز بر سر راه، پاي بر جا است." سوره حجر، آيه 76"
(4)و شما صبح و شام بر آن قوم گذر مي‌كنيد آيا باز هم عقل خود را بكار نمي‌اندازيد؟." سوره صافات، آيه 137 و 138"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 517
ستمكاران و مشركين قوم رسول خدا (ص) روي گردانيده و به آنها تعريض كرده باشد.

بحث روايتي [(رواياتي در باره قوم لوط، فرشتگان ميهمان لوط و داستان هلاكت قوم او)]..... ص: 517

اشاره

در كافي به سند خود از زكريا بن محمد [از پدرش] از عمرو از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: قوم لوط از برترين اقوامي بودند كه خداي تعالي آفريده و به همين جهت كه قومي برتر بودند شيطان سخت آن قوم را هدف وساوس خود قرار داد. يكي از برتريها و امتيازات قوم نامبرده اين بود كه وقتي به سر كار مي‌رفتند دسته جمعي مي‌رفتند و زنان در پشت سرشان باقي مي‌ماندند و ابليس هم آنان را به اين روش معتاد كرد، و وقتي هنگام كشت و زرع و يا هر كار ديگري كه داشتند تمام مي‌شد و مردم به شهر بر مي‌گشتند ابليس مي‌رفت و كشت آنان را خراب مي‌كرد.
مردم به يكديگر گفتند: بايد كمين كنيم ببينيم اين كيست كه متاع ما را خراب مي‌كند يك بار در كمين نشستند ديدند پسري است بسيار زيبا كه پسري به آن زيبايي نديده بودند پرسيدند كه نه يك بار و نه دو بار كه متاع و مايه زندگي ما را خراب مي‌كني آن گاه با يكديگر در خصوص مجازاتش مشورت كردند، بر اين رأي دادند كه او را بكشند پس آن پسر را به دست كسي سپردند تا شب از او محافظت كند و فردا اعدامش كنند، چون شب فرا رسيد پسرك فريادي برآورد، آن شخص پرسيد تو را چه مي‌شود؟ گفت: پدر من نيمه شب مرا در روي سينه و شكم خود مي‌خوابانيد، و من به اين كار عادت كرده‌ام و امشب چون پدرم نيست خوابم نمي‌برد آن شخص گفت: بيا و روي شكم من بخواب.
امام فرمود: پسرك بدن آن شخص را آن قدر مالش داد تا تحريك شد و به او ياد داد كه مي‌تواني با من جماع كني، پس اولين كسي كه اين عمل زشت را در بشر باب كرد ابليس بود و دومين كس همان شخصي بود كه با آن پسرك لواط كرد و بعد از تحقق يافتن اين عمل زشت پسرك از دست آن مردم گريخت، صبح آن شخص به مردم خبر داد كه (اگر پسرك گريخت مفت نگريخت) من فلان كار را با او كردم مردم خوششان آمد با اينكه تا آن روز هيچ آشنايي با اين عمل نداشتند ولي از آن روز دست بكار آن شدند و كار به جايي رسيد كه دست از زنان برداشته مردان به يكديگر اكتفاء كردند و به مردان خود بسنده ننموده افرادي را بر سر راه مي‌گماشتند تا اگر مسافراني از آنجا عبور كردند اطلاع دهند تا با آنان نيز اين عمل زشت را مرتكب شوند، كار به جايي رسيد كه مردم شهرهاي دور و نزديك از اين قوم متنفر شدند.
ابليس وقتي ديد نقشه‌اش در مردان كاملا جا افتاد به سر وقت زنان آمد و خود را به ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 518
شكل زني مجسم ساخته به آنان گفت آيا مردان شما به يكديگر قناعت مي‌كنند؟ گفتند: آري خود ما به چشم خود اين عمل آنان را ديده‌ايم و جناب لوط هم از همه ماجرا آگاه شد، آنان را موعظه مي‌كند و توصيه مي‌نمايد، مؤثر نمي‌افتد، ابليس زنان را نيز گمراه كرد تا جايي كه زنها هم به يكديگر اكتفاء نمودند.
بعد از آنكه (در اثر اندرزها و راهنماييهاي لوط) (ع) حجت بر همه قوم تمام شد خداي تعالي جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل را در قيافه پسراني به سوي آن قوم روانه كرد، پسراني كه قباء بر تن داشتند وقتي به لوط (ع) رسيدند كه داشت زمين را براي زراعت شخم مي‌كرد لوط (ع) از آنان پرسيد: قصد كجا داريد من هرگز جواني زيباتر از شما نديده‌ام؟ گفتند فرستادگان مولايمان به سوي بزرگ اين شهر هستيم. پرسيد آيا مولاي شما به شما خبر نداده كه اهل اين شهر چه كارهايي مي‌كنند؟ به خدا سوگند مي‌خورم (تا باور كنيد) اهل اين شهر مردان را مي‌گيرند و با او اينقدر لواط مي‌كنند تا از بدنش خون جاري شود. گفتند:
اتفاقا ما مامور شده‌ايم كه تا وسط اين شهر پيش برويم، لوط (ع) گفت: پس من از شما يك خواهش دارم. پرسيدند: آن چيست؟ گفت: در همين جا صبر كنيد تا هوا تاريك شود آن وقت برويد.
امام فرمود: فرشتگان همانجا ماندند و لوط دخترش را به شهر فرستاد و به او گفت:
مقداري برايم نان و مشكي آب بياور تا به اينان بدهم و يك عباء بياور تا اينان خود را در آن بپيچند و سرما نخورند، همين كه دخترش روانه شد باران باريدن گرفت و سيل راه افتاد لوط با خود گفت الان سيل بچه‌ها را مي‌برد آنان را صدا زد كه برخيزيد تا برويم و لوط از كنار ديوار مي‌رفت و جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل از وسط كوچه مي‌رفتند لوط گفت: فرزندان من از اينجا كه من مي‌روم برويد گفتند: مولاي ما به ما دستور داده كه از وسط برويم و لوط همه دلخوشيش اين بود كه شب است و تاريك.
از سوي ديگر ابليس خود را به خانه زني رسانده و كودك او را برداشت و به چاه انداخت، اهل شهر يكديگر را براي كمك به آن زن صدا زدند و همگي به در خانه لوط جمع شدند (تا از او بخواهند در باره آن كودك تدبيري بينديشد) كه ناگهان در منزل لوط با آن پسران برخوردند به او گفتند: تو هم به كار ما داخل شده‌اي؟ لوط گفت: نه، اينها ميهمانان منند و مرا نزد ميهمانانم رسوا مكنيد. گفتند ميهمانان شما سه نفرند يكي از آنان براي تو باشد دو نفرشان را به دست ما بده. لوط در حالي كه ميهمانان را به داخل اطاق مي‌برد گفت: اي كاش من اهل بيتي مي‌داشتم كه شما را از من دفع مي‌كردند.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 519
امام سپس فرمود: مردم شهر جلو درب خانه لوط از يكديگر سبقت گرفته براي داخل شدن در خانه او به طرف در حمله‌ور شدند تا اينكه درب را شكستند و لوط را كه تا آن لحظه به دفاع پرداخته بود به زمين انداختند جبرئيل به لوط گفت: ما فرستادگان پروردگار تو هستيم، آنها به تو نخواهند رسيد، سپس مشتي ماسه از كف رودخانه گرفت و به طرف صورتهاي آن قوم پرتاب كرد و گفت: كور شوند اين روي‌ها، پس همه اهل شهر نابينا شدند لوط به آنان گفت:
اي رسولان پروردگار من به چه كار بدينجا آمده‌ايد و پروردگارم به شما در باره اين قوم چه ماموريتي داده؟ گفتند: ما را مامور فرموده تا آنان را در هنگام سحر بگيريم (و به عذاب گرفتار سازيم). لوط گفت: پس من يك حاجت به شما دارم. پرسيدند: حاجتت چيست؟ گفت:
حاجتم اين است كه همين الان آنها را بگيريد براي اينكه مي‌ترسم براي خدا در مورد آنان بدايي حاصل شود و از هلاك كردنشان صرف نظر كند. گفتند: اي لوط موعد هلاك كردن آنان صبح است و مگر صبح براي كسي كه مي‌خواهد آنان را بگيرد نزديك نيست؟ تو در اين فرصت دست دخترانت را بگير و برو و همسرت را بگذار بماند. امام ابو جعفر (ع) سپس فرمود: خدا رحمت كند لوط را اگر مي‌دانست آنان كه در داخل خانه‌اش بودند چه كساني هستند هرگز دلواپس نمي‌شد و مي‌دانست كه آنان به ياري وي آمده‌اند ولي چون آگاه نبود از در حسرت گفت: " لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلي رُكْنٍ شَدِيدٍ- اي كاش به وسيله شما نيرويي برايم حاصل مي‌شد و يا پناهگاهي ايمن مي‌داشتم تا بدانجا پناهنده مي‌شدم" و چه ركن و پناهي محكم‌تر از جبرئيل كه در خانه با او بود؟ و معناي اينكه خداي عز و جل به محمد (ص) فرمود: " وَ ما هِيَ مِنَ الظَّالِمِينَ بِبَعِيدٍ" اين است كه چنين عذابي كه بر قوم لوط نازل شد از ظالمان امت تو نيز اگر همان گناه را مرتكب شوند كه قوم لوط مرتكب مي‌شدند دور نيست، و رسول خدا (ص) در باره اين عمل شنيع فرمود: كسي كه بر عمل" وطي رجال" اصرار بورزد نخواهد مرد مگر بعد از آنكه مبتلا به اين بيماري شود كه مردان را به سوي خود دعوت كند. «1»
مؤلف: اين روايت از نظر لفظ، خالي از مختصر تشويش و اضطراب نيست و در اين روايت عدد نفرات ملائكه را سه نفر دانسته در حالي كه در بعضي از روايات، مانند روايتي كه در باب قبلي از ابي يزيد حمار از ابي عبد اللَّه (ع) نقل شد عدد فرشتگان را چهار نفر دانسته و چهارمي آنان را كروبيل دانسته، و در بعضي از رواياتي كه از طريق اهل سنت نقل شده
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 5، ص 544، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 520
آمده كه عدد ملائكه سه نفر بوده‌اند اما به نامهاي جبرئيل و ميكائيل و رفائيل، و از روايت مورد بحث بر مي‌آيد كه كلام لوط را كه گفت: " لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً..." خطابش به ملائكه بوده نه به قوم و ما نيز در بيان آيات به اين معنا اشاره كرديم.
و اينكه امام فرمود: " خدا رحمت كند لوط را اگر مي‌دانست..." در معناي كلامي است از رسول خدا (ص)- طوري كه از آن حضرت نقل شده- كه فرموده بود! خدا رحمت كند لوط را كه اگر امروز بود به ركني شديد پناهنده مي‌شد.
و اينكه فرمود: " خداي تعالي به محمد (ص) فرمود..." اشاره است به احتمالي كه قبلا داديم و گفتيم جمله" وَ ما هِيَ مِنَ الظَّالِمِينَ بِبَعِيدٍ" تهديد قريش است.
و قمي در تفسيرش به سند خود از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله: " وَ أَمْطَرْنا عَلَيْها حِجارَةً مِنْ سِجِّيلٍ مَنْضُودٍ" فرموده هيچ بنده‌اي از بندگان خدا كه عمل قوم لوط را حلال بداند از دنيا نمي‌رود مگر آنكه خداي تعالي با يكي از آن سنگها كه بر قوم لوط زد او را خواهد زد و مرگش در همان سنگ خواهد بود ولي خلق، آن سنگ را نمي‌بينند.»
مؤلف: مرحوم كليني نيز در كافي به سند خود از ميمون البان از آن حضرت نظير اين روايت را نقل كرده و در آن آمده كسي كه اصرار بر عمل لواط داشته باشد نمي‌ميرد مگر بعد از آنكه خدا او را با يكي از اين سنگها هدف قرار دهد و مرگش در همان سنگ باشد و احدي آن سنگ را نمي‌بيند. «2» و در اين دو حديث اشاره‌اي هست به اينكه جمله" وَ ما هِيَ مِنَ الظَّالِمِينَ بِبَعِيدٍ" اختصاصي به قريش ندارد و نيز اشاره دارد به اينكه عذاب مذكور (يعني رمي به سنگريزه) عذابي روحاني بوده نه مادي.
و در كافي به سند خود از يعقوب بن شعيب از امام صادق (ع) روايت كرده كه در معناي كلام لوط (ع) كه گفت: " اين دختران من براي شما پاكيزه‌ترند" فرمود:
جناب لوط ازدواج با دختران خود را پيشنهاد كرده «3» .
و در" تهذيب" از حضرت رضا (ع) روايت آورده كه شخصي از آن جناب از اين عمل كه كسي با همسرش از عقب جماع كند سؤال كرد، حضرت فرمود: آيه‌اي از كتاب خداي عز و جل آن را مباح كرده و آن آيه‌اي است كه كلام لوط را حكايت مي‌كند كه گفت:
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1، ص 336.
(2 و 3)فروع كافي، ج 5، ص 548، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 521
" هؤُلاءِ بَناتِي هُنَّ أَطْهَرُ لَكُمْ" براي اينكه آن جناب مي‌دانست كه قوم لوط به فرج زنان علاقه‌اي ندارند پس اگر دختران خود را پيشنهاد كرده منظورش اين بوده كه عمل مورد علاقه خود را با دختران وي و پس از ازدواج با آنان انجام دهند.
و در الدر المنثور است كه ابو الشيخ از علي (رضي اللَّه عنه) روايت آورده كه آن جناب خطبه‌اي ايراد كرد و در آن فرمود: عشيره آدمي براي انسان بهتر است زيرا افراد بسياري از آزار او خودداري خواهند كرد علاوه بر اينكه از مودت و نصرت جمعي كثير برخوردار شده و جمعيتي در صدد محافظت او خواهند بود حتي چه بسيار مي‌شود كه افرادي از انسان دفاع مي‌كنند و به خاطر انسان خشم مي‌گيرند با اينكه انسان را نمي‌شناسند و هيچ رابطه‌اي جز قوم و خويشي با انسان ندارند (پس بر انسان لازم است دست خود را از آزار قوم و خويش خود كوتاه بدارد) و من از آيات قرآني شواهدي برايتان در اين باب مي‌خوانم آن گاه علي (ع) در بين آيات نامبرده اين آيه را تلاوت كردند: " لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلي رُكْنٍ شَدِيدٍ".
آن گاه علي (رضي اللَّه عنه) فرمود: ركن شديد، همين عشيره و قوم و خويش است چون لوط (ع) قوم و قبيله‌اي نداشت و سوگند به خدايي كه جز او معبودي نيست به همين جهت بود كه خداي تعالي بعد از لوط هيچ پيغمبري مبعوث نكرد مگر از ميان افرادي كه توانگر از حيث قوم و خويش بودند. «1»
مؤلف: آخر اين روايت، هم از طريق اهل سنت روايت شده و هم از طريق شيعه. «2»
و در كافي در حديث ابي زياد حمار از امام ابي جعفر (ع) كه در بحث روايتي سابق نقل شد اين تتمه آمده كه امام فرمود: ملائكه نزد لوط آمدند زماني كه او در مزرعه‌اي نزديك قريه مشغول بود، نخست سلام كردند در حالي كه عمامه بر سر داشتند و لوط وقتي آنان را ديد كه قيافه‌هايي زيبا و لباسي سفيد و عمامه‌اي سفيد بر تن دارند تعارف رفتن به منزل كرد ملائكه گفتند! بله برويم منزل، لوط از جلو و آنان دنبالش به راه افتادند در بين راه لوط از تعارفي كه كرده بود پشيمان شد و با خود گفت: اين چه پيشنهادي بود كه من كردم چگونه اين سه جوان را به منزل ببرم با اينكه مردم قريه را مي‌شناسم كه چه وضعي دارند، به ناچار رو كرد به ميهمانان و گفت: متوجه باشيد كه به سوي شراري از خلق خدا مي‌رويد.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 3، ص 343، چاپ ايران.
(2)از طريق اهل سنت همان مدرك قبل است و از طريق شيعه رجوع شود به تفسير قمي، ج 1، ص 335، و بحار، ج 12، ص 57، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 522
جبرئيل وقتي اين كلام را از لوط شنيد به همراهانش گفت: ما در نازل كردن عذاب بر اين قوم عجله نمي‌كنيم تا لوط سه بار اين شهادتش را اداء كند فعلا يك بارش را اداء كرد، ساعتي به طرف ده راه رفتند باز جناب لوط رو كرد به ميهمانان و گفت: شما به سوي شراري از خلق خدا مي‌رويد، جبرئيل گفت: اين دو بار. و سپس لوط هم چنان به راه ادامه داد تا رسيدند به دروازه شهر در آنجا نيز بار ديگر رو كرد به ميهمانان و گفت: شما به سوي شراري از خلق خدا مي‌رويد. جبرئيل گفت اين سه بار. و سپس لوط داخل شد آنان نيز با وي داخل شدند تا اينكه به خانه رسيدند.
همسر لوط وقتي ميهمانان را با آن قيافه‌هاي زيبا ديد به بالاي بام رفت و كف زدن آغاز كرد تا به مردم وضع را بفهماند ولي كسي متوجه نشد و صداي كف زدن او را نشنيد به ناچار آتش دود كرد مردم وقتي دود را از خانه او ديدند دوان دوان به سوي درب خانه لوط روي آوردند بطوري كه يكديگر را هل مي‌دادند تا به در خانه رسيدند، زن از بالاي بام پايين آمد و گفت: در خانه ما افرادي آمده‌اند كه زيباتر از آنان هيچ قومي را نديده‌ام مردم به در خانه آمدند تا داخل شوند.
لوط وقتي ديد مردم دارند مي‌آيند برخاسته نزد قوم آمد و گفت: اي مردم! از خدا بترسيد و مرا نزد ميهمانانم رسوا مكنيد مگر يك انسان رشد يافته در بين شما نيست؟ آن گاه گفت: اين دختران من در اختيار شمايند و آنها براي شما حلال‌تر و پاكيزه‌ترند، و با اين كلامش مردم را به عملي حلال دعوت كرد، ليكن مردم گفتند: ما به دختران تو حقي نداريم و تو خود مي‌داني ما چه مي‌خواهيم. لوط از در حسرت به ملائكه گفت: اي كاش نيرويي پيدا مي‌كردم و يا پناهگاهي محكم مي‌داشتم. جبرئيل به همراهانش گفت: اگر لوط مي‌دانست چه نيرويي در داخل خانه‌اش دارد اين آرزو را نمي‌كرد.
از سوي ديگر لحظه به لحظه تعداد جمعيت فزونتر مي‌شد تا آنكه داخل شوند، جبرئيل صيحه‌اي بر آنان زد و به لوط گفت: اي لوط رهايشان كن تا داخل شوند همين كه داخل شدند جبرئيل انگشت خود را به طرف آنان پايين آورد كه ناگهان همه آنها كور شدند اين است كه خداي تعالي در باره‌اش فرمود: " فَطَمَسْنا أَعْيُنَهُمْ- پس ما چشم آنان را بي نور، و كور گردانيديم" «1» آن گاه جبرئيل لوط را كه داشت از مردم جلوگيري مي‌كرد صدا زد و به او گفت: ما جواناني از جنس بشر نيستيم بلكه فرستادگان پروردگار تو هستيم و آنها دستشان به تو نمي‌رسد،
__________________________________________________
(1)سوره قمر، آيه 37.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 523
تو دست اهلت را بگير و در قطعه‌اي از همين شب بيرون ببر، جبرئيل اين را نيز گفت كه: ما مامور شده‌ايم به اينكه اين قوم را هلاك سازيم. لوط گفت: اي جبرئيل حال كه چنين است پس عجله كن. جبرئيل گفت: موعدشان صبح است و مگر صبح نزديك نيست؟

[روايتي كه متضمن بيان كيفيت مخصوصي در مورد زير و رو شدن سرزمين قوم لوط (ع) است و بيان ضعف آن]..... ص: 523

سپس به لوط دستور داد تا اهل خود را بردارد و ببرد مگر همسرش را، آن گاه جبرئيل با بال خود آن شهر را از طبقه هفتم ريشه كن نموده آن قدر به آسمان بالا برد كه اهل آسمان صداي عوعو سگها و آواز خروسها را شنيدند آن گاه شهر را زير و رو به زمين انداخت و باراني از سنگ و كلوخ بر آن شهر و بر اطراف آن بباريد. «1»
مؤلف: اينكه در آخر روايت آمده كه جبرئيل شهر را از طبقه هفتم ريشه كن نموده تا آسمان بالا برد، به حدي كه اهل آسمان دنيا صداي عوعو سگها و بانگ خروسهاي شهر را شنيدند، امري است خارق العاده هر چند كه از قدرت خداي تعالي بعيد نيست و نبايد آن را بعيد شمرد و ليكن در ثبوت آن، امثال اين روايت كه خبري واحد بيش نيست كفايت نمي‌كند.
علاوه بر اين، سنت الهي بر اين جريان يافته كه معجزات و كرامات را بر مقتضاي حكمت جاري سازد و چه حكمتي در اين هست كه شهر (از طبقه هفتم زمين ريشه كن شود) و آن قدر بالا برود كه ساكنان آسمان صداي سگ و خروس آن را بشنوند، شنيدن صداي سگ و خروس چه تاثيري در عذاب قوم لوط و يا در تشديد عذاب آنها دارد؟! و اينكه بعضي از مفسرين در توجيه آن گفته‌اند: ممكن است اين عمل خارق العاده و عجيب خود لطفي بوده باشد براي اينكه خبردار شدن نسلهاي آينده از طريق معصومين، مؤمنين آنان را به اطاعت خدا و دوري از نافرماني او نزديكتر سازد. ليكن اين سخن مورد اشكال است براي اينكه پديد آوردن حوادث عظيم و شگفت‌آور و خارق العاده به اين منظور كه ايمان مؤمنين قوي شود و اهل عبرت از ديدن آن حوادث عبرت گيرند هر چند خالي از لطف نيست ليكن وقتي اين كار لطف خواهد بود كه خبردار شدن از آن حوادث به طريق حس باشد و مردم خودشان آن امور را ببينند تا مؤمنين ايمانشان زيادتر گشته و اهل معصيت عبرت بگيرند و يا حد اقل اگر به چشم خود نديده‌اند به طريق علمي ديگري آن را كشف كنند، و اما اينكه يك خبر واحد و يا ضعيف السند كه هيچگونه حجتي ندارد و به هيچ وجه قابل اعتناء نيست معنا ندارد كه خداي تعالي اموري عجيب و غريب و خارق العاده پديد بياورد تا نسلهاي آينده از طريق چنين خبري آن را بشنوند و عبرت بگيرند و از عذاب او بهراسند، اين يكي، و يكي ديگر اينكه معنا ندارد عذاب
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 5، ص 547، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 524
يك قوم را تشديد كنند تا مردمي ديگر عبرت بگيرند، اينگونه كارها سنت طاغيان و جباران از بشر است آن هم جباران نادان و نفهم كه شكنجه يك بيچاره‌اي را تشديد مي‌كنند تا از ديگران زهر چشم بگيرند و خداي عز و جل از چنين اعمالي مبراء است.

[سخن صاحب المنار در رد آنچه در باره كيفيت زير و رو كردن سرزمين قوم لوط (ع) توسط جبرئيل، نقل شده است]..... ص: 524

صاحب المنار در تفسير خود گفته: در خرافات مفسرين كه از روايات اسرائيلي نقل شده آمده كه جبرئيل شهر لوط را با بال خود از طبقات زيرين زمين ريشه كن ساخته و آن را تا عنان آسمان بالا برد بطوري كه اهل آسمان صداي سگها و مرغهاي آن شهر را شنيدند آن گاه شهر مزبور را از همان جا پشت و رو نموده به زمين زد، طوري كه بالاي شهر، زير زمين رفت و زير شهر بالا آمد.
و اين تصور بر اساس اعتقاد متصورش درست در مي‌آيد كه لا بد معتقد بوده به اينكه اجرام آسماني نيز سكنه دارد و اين اجرام در موقعيتي قرار دارند كه ممكن است ساكنان زمين چه انسانها و چه حيوانات به آنان نزديك بشوند و هم چنان زنده بمانند، با اينكه مشاهده و آزمايش‌هاي فعلي اين تصور را باطل مي‌سازد و در اين ايام كه من اين اوراق را مي‌نويسم ثابت شده كه هواپيماها وقتي مسافت زيادي بالا بروند به جايي مي‌رسند كه فشار هوا آن قدر كم مي‌شود كه زنده ماندن انسان در آنجا محال است و به همين جهت براي كساني كه بخواهند تا آن ارتفاع بالا بروند كپسولهايي پر از اكسيژن مي‌سازند و در آن، مقداري از اكسيژن مي‌ريزند كه براي آنان كافي باشد و مادامي كه در جو بالا قرار دارند از آن استنشاق كنند.
در كتاب مجيد الهي نيز به اين مساله يعني نبودن اكسيژن در جو آسمان و اينكه بالا رفتن به آسمان سينه را تنگ و تنفس را مشكل مي‌كند اشاره‌اي آمده و فرموده: " فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ" «1» .
پس اگر بگويد: اين عملي كه از جبرئيل نقل شده چيزي است كه عقل آن را محال نمي‌داند، و خلاصه كلام اينكه از ممكنات عقلي است و وقوع آن از باب خارق العاده است پس نبايد تصديق آن را موقوف بر اين بدانيم كه وضع خلقت آسمانها و سنن كاينات آن را جايز و ممكن بداند چون قوانين جاري در نظام عالم ربطي به معجزه، كه اساسش شكستن هر نظام
__________________________________________________
(1)كسي كه خدا بخواهد او را هدايت كند سينه‌اش را براي پذيرفتن اسلام فراخ مي‌كند و كسي كه خدا بخواهد گمراهش كند سينه‌اش را آن چنان تنگ مي‌كند كه قبول اسلام مانند رفتن به آسمان برايش دشوار بلكه محال شود." سوره انعام، آيه 125"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 525
و قانوني است ندارد،

[نقاط ضعف در سخن صاحب المنار]..... ص: 525

در پاسخ مي‌گوييم بله، و ليكن شرط اول قبول روايت در جايي كه روايت از امري خبر مي‌دهد كه بر خلاف سنن و نواميس و قوانيني است كه خداي تعالي با آن نواميس نظام عالم را بپا داشته و آن را مايه آبادي و يا خرابي قرار داده بايد چنين خبري از وحي الهي منشا گرفته و به نقل متواتر از معصوم نقل شده باشد و يا حد اقل سندي صحيح و متصل به عصر معصوم داشته و هيچ ناشناخته‌اي در سند و متن آن نباشد، و حال آنكه ما نه در كتاب خداي تعالي چنين چيزي را مي‌بينيم و نه در حديثي كه با سندي متصل به رسول خدا (ص) رسيده باشد و نه حكمت خدا اقتضاء مي‌كند كه سرزمين لوط آن قدر به آسمان بلند شود كه صداي سگهايش به گوش سكان آسمان برسد و اين ماجرا تنها از بعضي تابعين يعني كساني كه عصر رسول خدا (ص) را درك نكرده بودند نقل شده نه صحابه كه آن جناب را درك كرده‌اند و ما هيچ شكي نداريم در اينكه اين روايت از رواياتي است كه اسرائيلي‌ها ساخته و در دست و دهان مسلمانان ساده لوح انداخته‌اند. از جمله حرفهايي كه زده‌اند اين است كه گفته‌اند عدد مردم آن شهر چهار ميليون نفر بوده در حالي كه همه بلاد فلسطين گنجايش اين عدد انسان را ندارد، پس اين ميليونها انسان چگونه در آن چهار قريه جا گرفته بودند؟ «1» و اينكه گفته اين حديث از احاديثي است كه تابعين آن را نقل كرده‌اند نه صحابه، درست نيست براي اينكه او توجه نداشته كه حديث مورد بحث از" ابن عباس" و" حذيفة بن اليمان" روايت شده و در روايت ابن عباس (بطوري كه الدر المنثور آن را از اسحاق بن بشر، و ابن عساكر آن را از طريق جويبر، و مقاتل آن را از ضحاك نقل كرده‌اند) آمده: " همين كه چهره صبح نمايان شد جبرئيل دست به كار قريه‌هاي لوط شد و آنچه از مردان و زنان و ميوه‌ها و مرغان در آنها بود همه را گرد آورده در هم پيچيد و سپس زمين را از طبقات زيرين در آورده زير بال خود گرفت و به طرف آسمان دنيا بالا برد (تا جايي كه) ساكنان آسمان دنيا صداي سگها و مرغان و زنان و مردان را از زير بال جبرئيل شنيدند آن گاه آن سرزمين را پشت و رو به پايين انداخت و دنبالش رگباري از سنگ‌ريزه بر آن سرزمين بباريد، و سنگها براي آن بود كه اگر چوپانها و تجار در آن سرزمين باقي مانده‌اند آنها نيز به هلاكت برسند..."
و در روايت حذيفه بن اليمان (بطوري كه الدر المنثور آن را از عبد الرزاق و ابن جرير و
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 12، ص 138، ط بيروت. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 526
ابن منذر و ابن ابي حاتم از حذيفه نقل كرده‌اند) آمده: جبرئيل اجازه خواست تا آنان را هلاك كند اجازه‌اش دادند پس آن زمين را كه اين قوم بر روي آن زندگي مي‌كردند بغل گرفت و به بالا برد بطوري كه اهل آسمان دنيا صداي سگها را شنيدند آن گاه آتشي در زير آنان روشن كرد و سپس زمين را با اهلش زير و رو كرد و همسر لوط كه با آن قوم بود از صداي سقوط، متوجه پشت سر خود شد فهميد كه وضع از چه قرار است ولي تا خواست به خود بيايد عذاب كه يكي از همان سنگها بود او را گرفت... «1»
و اما از تابعين، جمعي آن را نقل كرده‌اند از آن جمله از سعيد بن جبير، مجاهد، ابي صالح و محمد بن كعب قرظي است و از سدي نيز نقلي رسيده كه خيلي غليظتر از اين است در نقل او آمده كه گفت: چون قوم لوط به صبح نزديك شدند جبرئيل نازل شد و زمين را از طبقه هفتم ريشه كن نموده آن را به دوش گرفت و تا آسمان دنيا بالا برد و سپس آن را به زمين زد... «2»

[حجيت اخبار مربوط به مسائلي كه موضوع حكم و تكليف نيستند، تعبد پذير و قابل جعل شرعي نيست]..... ص: 526

پس اينكه گفت: روايت از صحابه نقل نشده حرف درستي نيست، و اما اينكه گفته:
" در قبول روايت شرط شده كه حتما بطور متواتر از معصوم رسيده باشد و سندش صحيح و متصل به شخص معصوم باشد و در سندش شذوذ و فرد ناشناخته نباشد و اهل رجال سندش را بي اعتبار ندانسته باشند" اين مطلب مساله‌اي است اصولي كه امروز پنبه‌اش را زده و به اين نتيجه رسيده‌اند كه خبر اگر متواتر باشد و يا همراه با قرائني باشد كه خبر را قطعي الصدور سازد چنين خبري بدون شك حجت است و اما غير اينگونه خبر حجيت ندارد مگر اخبار آحادي كه در خصوص احكام شرعي و فرعي وارد شده باشد كه اگر خبر موثق باشد يعني صدور آن به ظن نوعي مظنون باشد آن نيز حجت است، زيرا حجيت شرعي خود يكي از اعتبارات عقلايي است كه اثر شرعي به دنبال دارد، پس اگر خبر در مورد حكمي شرعي وارد شده جعل شرعي مي‌پذيرد، يعني شارع مي‌تواند آن خبر را حجت كند هر چند كه متواتر نباشد، و اما مسائل غير شرعي يعني قضاياي تاريخي و امور اعتقادي معنا ندارد كه شارع خبري را در مورد آنها حجت كند چون حجت بودن خبري كه مثلا مي‌گويد در فلان تاريخ فلان حادثه رخ داده اثر شرعي ندارد و معنا ندارد كه بگويد غير علم، علم است و حكم كند به اينكه هر چند شما به فلان واقعه تاريخي علم نداريد ولي به خاطر فلان خبر واحد تعبدا آن واقعه را قبول كنيد همانطور كه اگر خود ناظر آن واقعه بوديد قبول مي‌كرديد (به خلاف احكام شرعي كه اگر شارع حكم كند به
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 3، ص 344، ط ايران.
(2)الدر المنثور، ج 3، ص 345، ط ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 527
اينكه طبق خبر واحدي كه مثلا در مورد حكمي شرعي به تو رسيده عمل كن كه در اين صورت هر چند علم به واقعيت آن حكم و به حكم واقعي آن موضوع نداريم ليكن علم داريم به اينكه اگر طبق اين خبر عمل كنيم عقاب نخواهيم داشت) و اما مسايل تاريخي صرف كه ما نسبت به آنها تكليفي نداريم در باره آنها حجت نمي‌خواهيم گو اينكه موضوعات و حوادث خارجي، احيانا اثري شرعي دارند (مثلا اگر با دليل تاريخي محكم ثابت شود كه فلان صحابه در فلان واقعه، از اسلام خارج شد، بيزاري جستن و يا لعنت كردن او از نظر شرع عملي حلال مي‌شود) و ليكن اينگونه آثار از آنجا كه جزئي است، متعلق جعل شرعي نمي‌شود چون جعل شرعي تنها متعرض كليات مسايل است، خواننده محترم مي‌تواند بحث مفصل اين مساله را در علم اصول ببيند.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابي بن كعب روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: خداي تعالي لوط را رحمت كند كه به ركني شديد پناهنده مي‌شد و نمي‌دانست كه ركن شديد در خانه اوست. «1»
مؤلف: مقامي كه لوط در آن مقام با قوم خود بگو مگو داشت به تقواي الهي و اجتناب از فسق و فجور دعوتشان مي‌كرد و همچنين ظاهر سياق آياتي كه اين بگو مگو را حكايت مي‌كنند اين است كه لوط (ع) در اينكه گفت: " لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً" آرزوي داشتن انصاري رشد يافته از ميان قومش و يا غير قومش مي‌داشت، و در جمله" أَوْ آوِي إِلي رُكْنٍ شَدِيدٍ" آرزو كرده كه اي كاش انصاري از غير اين قوم مي‌داشتم، بستگان و عشيره و دوستان و غمخواراني خدا دوست مي‌داشتم تا مرا در دفاع از اين ميهمانان ياري مي‌كردند ولي او نمي‌دانست كه ركن شديد در همان لحظه داخل خانه او است و آن عبارت بود از جبرئيل و همراهانش يعني ميكائيل و اسرافيل، و به همين جهت به محضي كه آرزوي داشتن ركني شديد كرد بدون فاصله پاسخش دادند كه: " يا لُوطُ إِنَّا رُسُلُ رَبِّكَ لَنْ يَصِلُوا إِلَيْكَ" يعني اي لوط ما آن طور كه تو و اين مردم پنداشته‌ايد جواناني امرد از جنس بشر نيستيم بلكه فرستادگان پروردگار تو هستيم و اين مردم به تو نخواهند رسيد.
لوط (ع) در هيچ حالي از آن احوال از پروردگارش غافل نبود و اين معنا را از نظر دور نمي‌داشت كه هر چه نصرت هست از ناحيه خداست و او را فراموش نكرده بود تا ناصري غير او آرزو كند و حاشا بر مقام اين پيغمبر بزرگوار از مثل چنين جهلي مذموم چگونه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 3، ص 344، ط ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 528
ممكن است با اينكه خداي تعالي در باره آن جناب فرموده: " آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً... وَ أَدْخَلْناهُ فِي رَحْمَتِنا إِنَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ" «1» پس اينكه رسول خدا (ص) فرمود: " اگر مي‌دانست كه جبرئيل در خانه او است هرگز آرزوي ركن شديدي نمي‌كرد" معنايش اين است كه جبرئيل و ساير ملائكه با او بودند و او اطلاعي نداشت، نه اينكه معنايش چنين باشد كه خداي تعالي با او بود و او جاهل به مقام پروردگارش بود.
پس اينكه در بعضي از روايات كه عبارت رسول خدا (ص) را نقل مي‌كند اشاره شده به اينكه مراد لوط از ركن شديد، خداي سبحان بوده نه ملائكه نظريه‌اي بوده كه بعضي از راويان حديث داده نه اينكه رسول خدا (ص) چنان فرموده باشد، نظير روايتي كه از ابو هريره نقل شده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: " خدا رحمت كند لوط را كه همواره به ركني شديد پناهنده مي‌شد يعني خداي تعالي..." «2» .
و باز نظير روايتي كه از طريقي ديگر از او نقل شده كه گفت: " رسول خدا (ص) فرمود: خدا لوط را بيامرزد كه همواره به ركني شديد پناه مي‌برد" «3» . و بعيد نيست كه ابو هريره در اين سند حديث را نقل به معنا كرده باشد و كلام رسول خدا (ص) را بجاي" خدا بيامرزد"،" خدا رحمت كند" بوده و راوي آن را تغيير داده باشد تا بفهماند لوط در رعايت ادبي از آداب عبوديت كوتاهي كرده و يا با جهلي كه به مقام پروردگارش داشته و او را از ياد برده مرتكب گناهي از گناهان شده چون يك پيامبر نبايد پروردگار خود را فراموش كند.

گفتاري در چند فصل پيرامون داستان لوط و قوم او..... ص: 528

1-داستان لوط و قومش در قرآن: ..... ص: 528

لوط (ع) از كلدانيان بود كه در سرزمين بابل زندگي مي‌كردند و آن جناب از اولين كساني بود كه در ايمان آوردن به ابراهيم (ع) گوي سبقت را ربوده بود، او به ابراهيم ايمان آورد و گفت: " إِنِّي مُهاجِرٌ إِلي رَبِّي". «4» در نتيجه خداي تعالي او را با ابراهيم نجات داده به سرزمين فلسطين،" ارض مقدس"
__________________________________________________
(1)(ما به لوط حكم و علم داديم...) و او را داخل در رحمت خود كرديم كه او از صالحان بود.
" سوره انبياء، آيه 74 و 75"
(2 و 3)الدر المنثور، ج 3، ص 344.
(4)من بسوي پروردگارم مهاجرت مي‌كنم." سوره عنكبوت، آيه 26"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 529
روانه كرد: " وَ نَجَّيْناهُ وَ لُوطاً إِلَي الْأَرْضِ الَّتِي بارَكْنا فِيها لِلْعالَمِينَ" «1» پس لوط در بعضي از بلاد آن سرزمين منزل كرد، (كه بنا به بعضي از روايات و بنا به گفته تاريخ و تورات آن شهر سدوم بوده).
مردم اين شهر و آباديها و شهرهاي اطراف آن كه خداي تعالي آنها را در سوره توبه آيه 70 مؤتفكات خوانده، بت مي‌پرستيدند و به عمل فاحشه لواط مرتكب مي‌شدند و اين قوم اولين قوم از اقوام و نژادهاي بشر بودند كه اين عمل در بينشان شايع گشت، «2» و شيوع آن به حدي رسيده بود كه در مجالس عمومي‌شان آن را مرتكب مي‌شدند «3»، تا آنكه رفته رفته عمل فاحشه سنت قومي آنان شد و عام البلوي گرديد و همه بدان مبتلا گشته، زنان بكلي متروك شدند و راه تناسل را بستند «4» .
" لذا خداي تعالي لوط را به سوي ايشان گسيل داشت". «5»
و آن جناب ايشان را به ترس از خدا و ترك فحشاء و برگشتن به طريق فطرت دعوت كرد و انذار و تهديدشان نمود ولي جز بيشتر شدن سركشي و طغيان آنان ثمره‌اي حاصل نگشت و جز اين پاسخش ندادند كه اينقدر ما را تهديد مكن اگر راست مي‌گويي عذاب خدا را بياور، و به اين هم اكتفاء ننموده تهديدش كردند كه: " لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ يا لُوطُ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْمُخْرَجِينَ «6» - اگر اي لوط دست از دعوتت بر نداري تو را از شهرمان خارج خواهيم كرد" و كار را از صرف تهديد گذرانده، به يكديگر گفتند: خاندان لوط را از قريه خود خارج كنيد كه آنها مردمي هستند كه مي‌خواهند از عمل لواط پاك باشند. «7»

2- عاقبت امر اين قوم: ..... ص: 529

جريان به همين منوال ادامه يافت، يعني از جناب لوط (ع) اصرار در دعوت به راه خدا و التزام به سنت فطرت و ترك فحشا، و از آنها اصرار بر انجام خبائث تا جايي كه طغيانگري ملكه آنان شد و كلمه عذاب الهي در حقشان ثابت و محقق گرديد، پس خداي عز و جل رسولاني از فرشتگاني بزرگ و محترم براي هلاك كردن آنان مامور كرد، فرشتگان اول بر ابراهيم (ع) وارد شدند و آن جناب را از ماموريتي كه داشتند
__________________________________________________
(1)سوره انبياء، آيه 71.
(2)سوره اعراف، آيه 80.
(3 و 4)سوره عنكبوت، آيه 29.
(5)سوره شعراء، آيه 162.
(6)سوره شعراء، آيه 167.
(7)سوره نمل، آيه 56.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 530
(يعني هلاك كردن قوم لوط) خبر دادند، جناب ابراهيم (ع) با فرستادگان الهي بگومگويي كرد تا شايد بتواند عذاب را از آن قوم بردارد، و ملائكه را متذكر كرد كه لوط در ميان آن قوم است، فرشتگان جواب دادند كه ما بهتر مي‌دانيم در آنجا چه كسي هست و به موقعيت لوط و اهلش از هر كس ديگر مطلع‌تريم و اضافه كردند كه مساله عذاب قوم لوط حتمي شده و به هيچ وجه برگشتني نيست. «1»
فرشتگان از نزد ابراهيم به سوي لوط روانه شدند و به صورت پسراني امرد مجسم شده، به عنوان ميهمان بر او وارد شدند، لوط از ورود آنان سخت به فكر فرو رفت چون قوم خود را مي‌شناخت و مي‌دانست كه به زودي متعرض آنان مي‌شوند و به هيچ وجه دست از آنان بر نمي‌دارند، چيزي نگذشت كه مردم خبردار شدند، به شتاب رو به خانه لوط نهاده و به يكديگر مژده مي‌دادند، لوط از خانه بيرون آمد و در موعظه و تحريك فتوت و رشد آنان سعي بليغ نمود تا به جايي كه دختران خود را بر آنان عرضه كرد و گفت: اي مردم! اين دختران من در اختيار شمايند و اينها براي شما پاكيزه‌ترند پس، از خدا بترسيد و مرا نزد ميهمانانم رسوا مسازيد، آن گاه از در استغاثه و التماس در آمد و گفت: آيا در ميان شما يك نفر مرد رشيد نيست؟ مردم درخواست او را رد كرده و گفتند: ما هيچ علاقه‌اي به دختران تو نداريم و به هيچ وجه از ميهمانان تو دست بردار نيستيم. لوط (ع) مايوس شد و گفت: اي كاش نيرويي در رفع شما مي‌داشتم و يا ركني شديد مي‌بود و به آنجا پناه مي‌بردم. «2»
در اين هنگام ملائكه گفتند: اي لوط ما فرستادگان پروردگار توايم، آرام باش كه اين قوم به تو نخواهند رسيد، آن گاه همه آن مردم را كور كردند و مردم افتان و خيزان متفرق شدند. «3»
فرشتگان سپس به لوط (ع) دستور دادند كه شبانه اهل خود را برداشته و در همان شب پشت به مردم نموده، از قريه بيرون روند و احدي از آنان به پشت سر خود نگاه نكند ولي همسر خود را بيرون نبرد كه به او آن خواهد رسيد كه به مردم شهر مي‌رسد، و نيز به وي خبر دادند كه بزودي مردم شهر در صبح همين شب هلاك مي‌شوند. «4»
صبح، هنگام طلوع فجر، صيحه آن قوم را فرا گرفت و خداي عز و جل سنگي از گل
__________________________________________________
(1)سوره عنكبوت، آيه 32، سوره هود، آيه 76.
(2)سوره هود، آيه 80. [.....]
(3)سوره قمر، آيه 37.
(4)سوره هود، آيه 81، سوره حجر، آيه 66.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 531
نشاندار كه نزد پروردگارت براي اسرافگران در گناه آماده شده بر آنان بباريد و شهرهايشان را زير و رو كرد و هر كس از مؤمنين را كه در آن شهرها بود بيرون نمود، البته غير از يك خانواده هيچ مؤمني در آن شهرها يافت نشد و آن خانواده لوط بود و آن شهرها را آيت و مايه عبرت نسل‌هاي آينده كرد تا كساني كه از عذاب اليم الهي بيم دارند با ديدن آثار و خرابه‌هاي آن شهرها عبرت بگيرند «1» و در اينكه ايمان و اسلام منحصر در خانواده لوط بوده و عذاب همه شهرهاي آنان را گرفته، دو نكته هست: اول اينكه اين جريان دلالت مي‌كند بر اينكه هيچ يك از آن مردم ايمان نداشتند، و دوم اينكه فحشا تنها در بين مردان شايع نبوده بلكه در بين زنان نيز شيوع داشته، چون اگر غير از اين بود نبايد زنها هلاك مي‌شدند و علي القاعده بايد عده زيادي از زنها به آن جناب ايمان مي‌آوردند و از او طرفداري مي‌كردند چون لوط (ع) مردم را دعوت مي‌كرد به اينكه در امر شهوتراني به طريقه فطري باز گردند و سنت خلقت را كه همانا وصلت مردان و زنان است سنت خود قرار دهند و اين به نفع زنان بود و اگر زنان نيز مبتلا به فحشا نبودند بايد دور آن جناب جمع مي‌شدند و به وي ايمان مي‌آوردند ولي هيچ يك از اين عكس العمل‌ها در قرآن كريم در باره زنان قوم لوط ذكر نشده.
و اين خود مؤيد و مصدق رواياتي است كه در سابق گذشت كه مي‌گفت: فحشا در بين مردان و زنان شايع شده بود، مردان به مردان اكتفاء كرده و با آنان لواط مي‌كردند و زنان با زنان مساحقه مي‌نمودند.

3- شخصيت معنوي لوط (ع): ..... ص: 531

لوط (ع) رسولي بود از ناحيه خداي تعالي بسوي اهالي سرزمين" مؤتفكات" كه عبارت بودند از شهر" سدوم" و شهرهاي اطراف آن (و بطوري كه گفته شده چهار شهر بوده: 1- سدوم 2- عموره 3- صوغر 4- صبوييم) و خداي تعالي آن جناب را در همه مدائح و اوصافي كه انبياي گرام خود را بوسيله آنها توصيف كرده شركت داده است.
و از جمله توصيف‌ها كه براي خصوص آن جناب ذكر كرده اين است كه فرموده: " وَ لُوطاً آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْقَرْيَةِ الَّتِي كانَتْ تَعْمَلُ الْخَبائِثَ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْمَ سَوْءٍ فاسِقِينَ وَ أَدْخَلْناهُ فِي رَحْمَتِنا إِنَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ" «2» .
__________________________________________________
(1)با استفاده از سوره ذاريات، آيه 37 و سوره‌هايي ديگر.
(2)و به ياد آر لوط را كه ما به او حكم و علم داده و از قريه‌اي كه اعمال خبيث و زشت عادتشان شده بود، نجات داديم چون آنها مردم بد و فاسق بودند و ما لوط را داخل در رحمت خود نموديم چون از صالحان بود." سوره انبياء، آيه 74 و 75"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 532

4- داستان لوط و قومش در تورات: ..... ص: 532

اشاره

تورات در اصحاح يازدهم و دوازدهم از سفر تكوين مي‌گويد: لوط برادر زاده" ابرام" (ابراهيم) و نام پدرش (كه برادر ابرام باشد)" هاران بن تارخ" بود و هاران با برادرش ابرام در خانه تارخ در" اور كلدانيان" زندگي مي‌كردند و سپس تارخ از" اور" بسوي سرزمين كنعانيان مهاجرت كرد و در شهر حاران اقامت گزيد در حالي كه ابرام و لوط با او بودند آن گاه ابرام به امر رب، از حاران خارج شد و لوط نيز با او بود و اين دو مال بسيار زياد و غلاماني در حاران به دست آورده بودند، پس به سرزمين كنعان آمدند، و ابرام پشت سر هم به طرف جنوب كوچ مي‌كرد تا آنكه به مصر آمد و در مصر نيز به سمت جنوب به طرف بلندي‌هاي" بيت ايل" آمده و در آنجا اقامت گزيد.
لوط هم كه همه جا با ابرام حركت مي‌كرد براي خود گاو و گوسفند و خيمه‌هايي داشت، و يك سرزمين جوابگوي احشام اين دو نفر نبود بناچار بين چوپانهاي او و چوپانهاي ابرام دشمني و نزاع درگرفت و از ترس اينكه كار به نزاع بكشد از يكديگر جدا شدند، لوط سرزمين" دائره" اردن را اختيار كرد و در شهرهاي دائره اقامت گزيد و خيمه‌هاي خود را به" سدوم" انتقال داد و اهل سدوم مردمي اشرار و از نظر رب بسيار خطاكار بودند و ابرام خيام خود را به بلوطات ممرا كه در حبرون بود نقل داد.
در اين زمان جنگي بين پادشاهان سدوم و عموره و ادمه و صبوييم و صوغر از يك طرف و چهار همسايه آنان از طرف ديگر درگرفت و پادشاه سدوم و ديگر پادشاهاني كه با او بودند شكست خوردند و دشمن همه املاك سدوم و عموره و همه مواد غذايي آنان را بگرفت و لوط در بين ساير اسرا، اسير شد و همه اموالش به غارت رفت، وقتي اين خبر به ابرام رسيد با غلامان خود كه بيش از سيصد نفر بودند حركت كرد و با آن قوم جنگيد و آنان را شكست داده، لوط را از اسارت و همه اموالش را از غارت شدن نجات داد و او را به همان محلي كه سكونت گزيده بود برگردانيد.
تورات در اصحاح هجدهم از سفر تكوين مي‌گويد: رب براي او (يعني ابرام) در بلوطات ممرا ظهور كرد در حالي كه روز گرم شده بود، و او جلوي در خيمه نشسته بود ناگهان چشم خود را بلند كرد و نگريست كه سه نفر مرد نزدش ايستاده‌اند همين كه آنان را ديد از در خيمه برخاست تا استقبالشان كند و به زمين سجده كرد و گفت: اي آقا! اگر نعمتي در چشم خود مي‌يابي پس، از بنده‌ات رو بر متاب و از اينجا مرو تا بنده‌ات كمي آب بياورد پاهايتان را بشوييد و زير اين درخت تكيه دهيد و نيز بنده‌ات پاره ناني بياورد دلهايتان را نيرو ببخشيد سپس برويد چون شما بر عبد خود گذر كرده‌ايد ما اينطور رفتار مي‌كنيم همانطور كه خودت تكلم كردي.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 533
بناچار ابرام به شتاب به طرف خيمه نزد ساره رفت و گفت: بشتاب سه كيل آرد سفيد تهيه كن و ناني مغز پخت بپز، آن گاه خودش به طرف گله گاو رفته، گوساله پاكيزه و چاقي انتخاب نموده به غلام خود داد تا به سرعت غذايي درست كند، سپس مقداري كره و شير با آن گوساله‌اي كه كباب كرده بود برداشته نزد ميهمانان نهاد و خود در زير آن درخت ايستاد تا ميهمانان غذا بخورند.
ميهمانان پرسيدند: ساره همسرت كجا است؟ ابرام گفت: اينك او در خيمه است.
يكي از ميهمانان گفت: من در زمان زندگيت بار ديگر نزد تو مي‌آيم، و براي همسرت ساره پسري خواهد آمد. ساره در خيمه سخن او را كه در پشت خيمه قرار داشت شنيد و ابراهيم و ساره هر دو پيري سالخورده بودند و ديگر اين احتمال كه زني مثل ساره عادتا بچه بياورد قطع شده بود ساره بناچار در دل خود خنديد و در زبان گفت: آيا سر پيري بار ديگر متنعمي و بچه‌دار شدني به خود مي‌بينم با اينكه آقايم نيز پير شده؟ رب به ابراهيم گفت: ساره چرا خنديد و چرا چنين گفت كه آيا به راستي من مي‌زايم با اينكه پيري فرتوت شده‌ام؟ مگر بر رب انجام چيزي محال مي‌شود؟ من در ميعاد در طول زندگي به سويت باز مي‌گردم و ساره فرزندي خواهد داشت. ساره در حالي كه مي‌گفت: اين بار نمي‌خندم منكر آن شد، چون ترسيده بود ابراهيم گفت: نه بلكه خنديد.
آن گاه مردان نامبرده از آنجا برخاسته به طرف سدوم رهسپار شدند ابراهيم (نيز) با آنها مي‌رفت تا بدرقه‌شان كند رب با خود گفت: آيا سزاوار است كاري را كه مي‌خواهم انجام دهم از ابراهيم پنهان بدارم؟ با اينكه ابراهيم امتي كبير و قوي است و امتي است كه همه امت‌هاي روي زمين از بركاتش برخوردار مي‌شوند؟ نه، من حتما او را آگاه مي‌سازم تا فرزندان و بيت خود را كه بعد از او مي‌آيند توصيه كند تا طريق رب را حفظ كنند و كارهاي نيك كنند و عدالت را رعايت نمايند تا رب به آن وعده‌اي كه به ابراهيم داده عمل كند.
پس رب (به ابراهيم) گفت: سر و صداي سدوميان و عموديان زياد شده يعني چيزهاي بدي از آنجا به من مي‌رسد و خطايا و گناهانشان بسيار عظيم گشته، لذا من خود به زمين نازل مي‌شوم تا ببينم آيا همه اين گناهاني كه خبرگزاران خبر داده‌اند مرتكب شده‌اند يا نه و اگر نشده‌اند حد اقل از وضع آنجا با خبر مي‌شوم. آن گاه مردان (ميهمانان ابراهيم) با او خدا حافظي كرده و به طرف سدوم رفتند و اما ابراهيم كه تا آن لحظه در برابر رب ايستاده بود به طرف رب جلو آمد و پرسيد آيا نيكوكار و گناهكار را با هم هلاك مي‌كني؟ شايد پنجاه نفر نيكوكار در شهر سدوم باشد آيا آن شهر را يك جا نابود مي‌كني و به خاطر آن پنجاه نيكوكار كه در آنجا هستند عفو
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 534
نمي‌كني؟ حاشا بر تو كه چنين رفتاري داشته باشي و نيكوكار را با گنهكار بميراني و در نتيجه خوب و بد در درگاهت فرق نداشته باشند، حاشا بر تو كه جزا دهنده كل زميني عدالت را رعايت نكني؟
رب گفت من اگر در سدوم پنجاه نيكوكار پيدا كنم از عذاب آن شهر و همه ساكنان آن به خاطر پنجاه نفر صرفنظر مي‌كنم.
ابراهيم جواب داد و گفت: من كه با مولا سخن آغاز كردم خاكي و خاكستري هستم ممكن است نيكوكاران پنج نفر كمتر از پنجاه نفر باشند و فرض كن چهل و پنج نفر باشد آيا همه شهر را و آن چهل و پنج نفر را هلاك مي‌كني؟ رب گفت: من اگر در آنجا چهل و پنج نفر نيكوكار بيابم شهر را هلاك نمي‌كنم، ابراهيم دوباره با رب به گفتگو پرداخت و گفت: احتمال مي‌رود در آنجا چهل نفر نيكوكار باشد رب گفت: بخاطر چهل نفر هم عذاب نمي‌كنم، ابراهيم با خود گفت حال كه رب عصباني نمي‌شود سخن را ادامه دهم چون ممكن است سي نفر نيكوكار در سدوم پيدا شود، رب گفت: اگر در آنجا سي نفر يافت شود آن كار را نمي‌كنم.
ابراهيم گفت: من كه سخن با مولايم آغاز كردم براي اين بود كه نكند در آنجا بيست نفر نيكوكار باشد رب گفت: به خاطر بيست نفر هم اهل شهر را هلاك نمي‌كنم.
ابراهيم گفت: (من خواهش مي‌كنم) رب عصباني نشود فقط يك بار ديگر سخن مي‌گويم و آن سخنم اين است كه ممكن است ده نفر نيكوكار در آن محل يافت شود رب گفت: به خاطر ده نفر نيز اهل شهر را هلاك نمي‌كنم، رب بعد از آنكه از گفتگوي با ابراهيم فارغ شد دنبال كار خود رفت ابراهيم هم به محل خود برگشت.
در اصحاح نوزدهم از سفر تكوين آمده كه ملائكه هنگام عصر به سدوم رسيدند لوط در آن لحظه دم دروازه شهر سدوم نشسته بود چون ايشان را بديد برخاست تا از آنان استقبال كند و با صورت به زمين افتاد و سجده كرد و به آنان گفت: آقاي من به طرف خانه بنده خودتان متمايل شويد و در آنجا بيتوته كنيد و پاهايتان را بشوييد آن گاه صبح زود راه خود پيش بگيريد و برويد. آن دو ملك گفتند: نه، بلكه ما در ميدان شهر بيتوته مي‌كنيم. لوط بسيار اصرار ورزيد و آن دو سرانجام قبول نموده با او به راه افتادند و به خانه او در آمدند لوط ضيافتي به پا كرد و نان و مرغي پخت، و آنان خوردند.
قبل از اينكه به خواب بروند رجالي از اهل شهر يعني از سدوم خانه را محاصره كردند، رجالي از پير و جوان و بلكه كل اهل شهر حتي از دورترين نقطه حمله‌ور شدند و لوط را صدا زدند كه آن دو مردي كه امشب بر تو وارد شده‌اند كجايند؟ آنان را بيرون بفرست تا ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 535
بشناسيمشان، لوط خودش به طرف درب خانه آمد و آن را از پشت ببست و گفت: اي برادران من شرارت مكنيد اينك اين دو دختران من در اختيار شمايند و با اينكه تا كنون مردي را نشناخته‌اند من آن دو را بيرون مي‌آورم، شما با آن دو هر عملي كه مايه خوشايند چشم شما است انجام دهيد و اما اين دو مرد را كار نداشته باشيد زيرا زير سايه سقف من داخل شده‌اند.
مردم گفتند: تا فلان جا دور شو، آن گاه گفتند: لوط يك مرد غريبه‌اي است كه به ميان ما آمده و اختياردار ما شده، اي لوط! ما الان شري به تو مي‌رسانيم بدتر از شري كه مي‌خواهيم به آن دو برسانيم، پس اصرار بر لوط را از حد گذراندند و جلو آمدند تا درب خانه را بشكنند و آن دو مرد ميهمان دست خود را دراز كرده و لوط را به طرف خود در داخل خانه بردند و درب را به روي مردم بستند و اما مردان پشت در را، صغير و كبيرشان را كور كردند و ديگر نتوانستند درب خانه را پيدا كنند.
آن دو تن ميهمان به لوط گفتند: غير از خودت در اين شهر چه داري، دامادها و پسران و دختران و هر كس ديگر كه داري همه را از اين مكان بيرون ببر كه ما هلاك كننده اين شهريم زيرا خبرگزاريها خبرهاي عظيمي از اين شهر نزد رب برده‌اند و رب ما را فرستاده تا آنان را هلاك سازيم. لوط از خانه بيرون رفت و با دامادها كه دختران او را گرفته بودند صحبت كرده گفت: برخيزيد و از اين شهر بيرون شويد كه رب مي‌خواهد شهر را هلاك كند، دامادها به نظرشان رسيد كه لوط دارد مزاح مي‌كند، ولي همين كه فجر طالع شد دو فرشته با عجله به لوط گفتند: زود باش دست زن و دو دخترت كه فعلا در اينجا هستند بگير تا به جرم مردم اين شهر هلاك نشوند ولي وقتي سستي لوط را ديدند دست او و دست زنش و دست دو دخترش را گرفته به خاطر شفقتي كه رب بر او داشت در بيرون شهر نهادند.
و وقتي داشتند لوط را به بيرون شهر مي‌بردند به او گفتند: جانت را بردار و فرار كن و زنهار، كه به پشت سر خود نگاه مكن و در هيچ نقطه از پيرامون شهر توقف مكن، به طرف كوه فرار كن تا هلاك نشوي. لوط به آن دو گفت: نه، اي سيد من، اينك بنده‌ات شفقت را در چشمانت مي‌بيند لطفي كه به من كردي عظيم بود و من توانايي آن را ندارم كه به كوه فرار كنم مي‌ترسم هنوز به كوه نرسيده شر مرا بگيرد و بميرم، اينك در اين نزديكي شهري است به آن شهر مي‌گريزم شهر كوچكي است (و فاصله‌اش كم است) آيا اگر به آنجا بگريزم جانم زنده مي‌ماند رب بدو گفت: من در پيشنهاد نيز روي تو را به زمين نمي‌اندازم و شهري كه پيشنهاد كردي زير و رويش نكنم، زير و رويش نمي‌كنم پس به سرعت بدانجا فرار كن كه من استطاعت آن را ندارم كه قبل از رسيدنت به آنجا كاري بكنم به اين مناسبت نام آن شهر را صوغر نهادند يعني شهر كوچك.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 536
وقتي خورشيد بر زمين مي‌تابيد لوط وارد شهر صوغر شد، رب بر شهر سدوم و عموره كبريت و آتش باريد، كبريت و آتشي كه از ناحيه رب از آسمان مي‌آمد و آن شهرها و همه اطراف آن و همه ساكنان آن شهرها و همه گياهان آن سرزمين را زير و رو كرد، زنش كه نافرماني كرد و از پشت به شهر نظر انداخت ستوني از نمك شد.
روز ديگر ابراهيم به طرف اين سرزمين آمده در برابر رب ايستاد و بسوي سدوم و عموره و به سرزمين‌هاي اطراف آن دو شهر نظر انداخت، ديد كه دود از زمين بالا مي‌رود مانند دودي كه از گلخن حمام برمي‌خيزد، و چنين پيش مي‌آمد كه وقتي خدا شهرهاي آن دايره (و آن افق) را ويران كرد به ابراهيم اطلاع داد كه لوط را از وسط انقلاب و در لحظه‌اي كه شهرهاي محل اقامت لوط را ويران مي‌كرد بيرون فرستاد (و خلاصه اينكه به ابراهيم اطلاع داد دلواپس لوط نباشد خداي تعالي او را نجات داده است).
و اما لوط از صوغر نيز بالاتر رفت و در كوه منزل كرد و دو دخترش با او بودند، چون از اقامت در صوغر نيز بيمناك بود لذا او و دو دخترش در غاري منزل كردند، دختر بكر بزرگ به (دختر) كوچكتر گفت: پدر ما پير شده و در اين سرزمين هيچ كس نيست كه مانند عادت ساير نقاط به سر وقت ما بيايد و از ما خواستگاري كند بيا تا به پدرمان شرابي بنوشانيم و با او همخواب شويم و از پدر خود نسلي را زنده كنيم، پس پدر را شراب خوراندند و در آن شب دختر بزرگتر (بكر) به رختخواب پدر رفت و پدر هيچ نفهميد كه دخترش با او خوابيده (جماع كرده و) برخاست، فرداي آن شب چنين پيش آمد كه بكر به صغيره گفت: من ديشب با پدرم خوابيدم امشب نيز به او شرابي مي‌دهيم تو با او بخواب تا هر دو از او نسلي را زنده كنيم پس آن شب نيز شرابش دادند و دختر كوچك برخاسته با پدر جمع شد و پدر، نه از همخوابگي او خبردار شد و نه از برخاستن و رفتنش، نتيجه اين كار آن شد كه هر دو دختر از پدر حامله شدند.
دختر بزرگتر (بكر) يك پسر آورد و نام او را" موآب" نهاد و اين پسر كسي است كه نسل دودمان موآبيين به او منتهي مي‌شود و تا به امروز اين نسل ادامه دارد. اين بود ماجراي داستان لوط در تورات، و ما همه آن را نقل كرديم تا روشن شود كه تورات در خود داستان و در وجوه غير داستاني آن چه مخالفتي با قرآن كريم دارد.

[نقاط تفاوت بين داستان قوم لوط در تورات فعلي و آنچه در قرآن كريم آمده است]..... ص: 536

در تورات آمده كه فرشتگان مرسل براي بشارت دادن به ابراهيم و براي عذاب قوم لوط دو فرشته بودند ولي قرآن از آنان به" رسل" تعبير كرده كه صيغه جمع است و أقل جمع سه نفر است. ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 537
و در تورات آمده كه ميهمانان ابراهيم غذايي را كه او درست كرده بود خوردند ولي قرآن اين را نفي كرده، مي‌فرمايد: ابراهيم وقتي ديد ميهمانان دست به طرف غذا دراز نمي‌كنند ترسيد.
در تورات آمده كه لوط دو دختر داشت ولي قرآن تعبير به لفظ" بنات" كرده كه صيغه جمع است و گفتيم كه اقل جمع سه نفر است و در تورات آمده كه ملائكه لوط را بيرون بردند و قوم را چنين و چنان عذاب كردند و زن او ستوني از نمك شد و جزئياتي ديگر كه قرآن از اينها ساكت است.
و در تورات بطور صريح نسبت تجسم به خداي تعالي داده و نسبت زناي با محرم آن هم با دختران را به يك پيامبر داده ولي قرآن كريم، هم خداي سبحان را منزه از تجسم مي‌داند و هم انبياء و فرستادگان خداي را از ارتكاب گناه بري دانسته و ساحت آنان را از اين آلودگيها پاك مي‌داند.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 538

[سوره هود (11): آيات 84 تا 95]..... ص: 538

اشاره

وَ إِلي مَدْيَنَ أَخاهُمْ شُعَيْباً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ وَ لا تَنْقُصُوا الْمِكْيالَ وَ الْمِيزانَ إِنِّي أَراكُمْ بِخَيْرٍ وَ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْمٍ مُحِيطٍ (84) وَ يا قَوْمِ أَوْفُوا الْمِكْيالَ وَ الْمِيزانَ بِالْقِسْطِ وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُمْ وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ (85) بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ (86) قالُوا يا شُعَيْبُ أَ صَلاتُكَ تَأْمُرُكَ أَنْ نَتْرُكَ ما يَعْبُدُ آباؤُنا أَوْ أَنْ نَفْعَلَ فِي أَمْوالِنا ما نَشؤُا إِنَّكَ لَأَنْتَ الْحَلِيمُ الرَّشِيدُ (87) قالَ يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ رَزَقَنِي مِنْهُ رِزْقاً حَسَناً وَ ما أُرِيدُ أَنْ أُخالِفَكُمْ إِلي ما أَنْهاكُمْ عَنْهُ إِنْ أُرِيدُ إِلاَّ الْإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَ ما تَوْفِيقِي إِلاَّ بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ (88)
وَ يا قَوْمِ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شِقاقِي أَنْ يُصِيبَكُمْ مِثْلُ ما أَصابَ قَوْمَ نُوحٍ أَوْ قَوْمَ هُودٍ أَوْ قَوْمَ صالِحٍ وَ ما قَوْمُ لُوطٍ مِنْكُمْ بِبَعِيدٍ (89) وَ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ إِنَّ رَبِّي رَحِيمٌ وَدُودٌ (90) قالُوا يا شُعَيْبُ ما نَفْقَهُ كَثِيراً مِمَّا تَقُولُ وَ إِنَّا لَنَراكَ فِينا ضَعِيفاً وَ لَوْ لا رَهْطُكَ لَرَجَمْناكَ وَ ما أَنْتَ عَلَيْنا بِعَزِيزٍ (91) قالَ يا قَوْمِ أَ رَهْطِي أَعَزُّ عَلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَ اتَّخَذْتُمُوهُ وَراءَكُمْ ظِهْرِيًّا إِنَّ رَبِّي بِما تَعْمَلُونَ مُحِيطٌ (92) وَ يا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلي مَكانَتِكُمْ إِنِّي عامِلٌ سَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتِيهِ عَذابٌ يُخْزِيهِ وَ مَنْ هُوَ كاذِبٌ وَ ارْتَقِبُوا إِنِّي مَعَكُمْ رَقِيبٌ (93)
وَ لَمَّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّيْنا شُعَيْباً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا وَ أَخَذَتِ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيارِهِمْ جاثِمِينَ (94) كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فِيها أَلا بُعْداً لِمَدْيَنَ كَما بَعِدَتْ ثَمُودُ (95)
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 539

ترجمه آيات..... ص: 539

و (همچنين) به برادر مردم مدين، يعني شعيب وحي كرديم او نيز به مردمش گفت: اي قوم! خدا را بپرستيد چون غير او معبودي نداريد و در معاملات، ترازو و قپان را به نفع خود زياد و به ضرر مردم كم نگيريد، من خيرخواه شما هستم من بر شما از عذاب روزي مي‌ترسم كه عذابش از هر جهت فراگير است (84).
و اي مردم! پيمانه و وزن را با عدالت وفا كنيد و بر اشياء مردم عيب مگذاريد و از حق آنان نكاهيد و در زمين فساد مكنيد (85).
سودي كه خدا در معامله برايتان باقي مي‌گذارد برايتان بهتر است و بدانيد كه (ضامن كنترل شما در دوري از كم‌فروشي و قناعت به خير خدا، تنها و تنها ايمان شما است و) من مسئول كنترل شما نيستم (86).
گفتند: اي شعيب آيا نمازت به تو دستور مي‌دهد كه ما آنچه را پدرانمان مي‌پرستيدند ترك گوييم و آنچه را مي‌خواهيم، در اموالمان انجام ندهيم؟ كه همانا تو مرد بردبار و رشيدي هستي (87).
شعيب گفت: اي قوم من! هر گاه من دليل آشكاري از پروردگارم داشته و رزق خوبي به من داده باشد (آيا مي‌توانم بر خلاف فرمان او رفتار كنم؟) من هرگز نمي‌خواهم چيزي كه شما را از آن باز مي‌دارم خودم مرتكب شوم، من جز اصلاح تا آنجا كه توانايي دارم نمي‌خواهم، و توفيق من جز به خدا نيست، بر او توكل كردم و به سوي او بازگشت (88).
و اي قوم من! دشمني و مخالفت با من سبب نشود كه شما به همان سرنوشتي كه قوم نوح يا قوم هود يا قوم صالح گرفتار شدند گرفتار شويد، و قوم لوط از شما چندان دور نيست (89).
از پروردگار خود آمرزش بطلبيد و به سوي او بازگرديد كه پروردگارم مهربان و دوستدار (بندگان توبه كار) است (90).
گفتند اي شعيب! بسياري از آنچه را مي‌گويي ما نمي‌فهميم، و ما تو را در ميان خود ضعيف مي‌يابيم، و اگر بخاطر احترام قبيله كوچكت نبود تو را سنگسار مي‌كرديم، و تو در برابر ما قدرتي نداري (91).
گفت: اي مردم، (همشهريان من)! آيا چند نفر خويشاوند من در نظر شما عزيزتر از خدايند كه او را به كلي از ياد برده، اعتنايي به او نداريد با اينكه پروردگار من بدانچه شما مي‌كنيد محيط است (92).
و اي قوم من! شما هر قدرتي كه داريد به كار بزنيد من نيز كار خودم را مي‌كنم، بزودي مي‌فهميد كه عذاب خوار كننده به سراغ چه كسي مي‌آيد و چه كسي دروغگو است، شما منتظر باشيد كه من نيز با شما منتظر مي‌مانم (93).
و همين كه امر ما (عذاب موعود) آمد شعيب و گروندگان به وي را، با رحمت خود نجات داديم، و صيحه همه آنهايي را كه ستم كردند بگرفت و در محل سكونتشان به صورت جسدي بي جان در آورد (94).
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 540
آن چنان كه گويي اصلا در آن سرزمين زندگي نكرده‌اند (و فرمان الهي رسيد) كه قوم مدين از رحمت من دور باشند همانطور كه قوم ثمود دور شدند (95)

بيان آيات..... ص: 540

اشاره

ين آيات، داستان شعيب (ع) و قوم او را كه همان اهل" مدين" باشند مي‌سرايد، اهل مدين بتها را مي‌پرستيدند و بيماري كم‌فروشي در بين آنان شايع و فسادهاي ديگر نيز در ميان ايشان رايج شده بود، خداي سبحان شعيب (ع) را به سوي آنان مبعوث كرد و آن جناب قوم مدين را به سوي دين توحيد وكيل و وزن به سنگ تمام و عادلانه و ترك فساد در زمين دعوت نموده، بشارتها داد و اندرز كرد و در موعظه آنان سعي بليغ نمود تا جايي كه رسول خدا (ص) فرمود: شعيب (ع) خطيب انبياء بود.
ليكن جز با رد و عصيان جوابي به او ندادند و حتي تهديدش كردند كه تو را سنگسار مي‌كنيم، و يا گفتند: تو را از ديار خود تبعيد مي‌كنيم، و آزار و اذيت او وعده كمي كه به او ايمان آورده بودند را به نهايت رساندند و نمي‌گذاشتند مردم به او ايمان بياورند، و راه خدا را به روي مردم مي‌بستند، و به اين رفتار خود ادامه دادند تا آنجا كه جناب شعيب (ع) از خدا خواست تا بين او و آنان حكم نموده و آنان را هلاك كند.

[مبعوث شدن شعيب (ع) به سوي قوم خود، و رساندن پيام: خدا را پرستش كنيد و كم فروشي نكنيد!]..... ص: 540

" وَ إِلي مَدْيَنَ أَخاهُمْ شُعَيْباً..."
اين آيه شريفه عطف است بر داستانهايي كه در سابق از انبياء و امت‌هايشان گذشت، و كلمه" مدين" نام شهري است كه در قديم بوده و جناب شعيب در آنجا مي‌زيسته، پس اگر نسبت ارسال شعيب را به مدين داده و حال آنكه آن جناب بسوي اهل مدين فرستاده شده بود نه بسوي مدين (چون خودش در آنجا زندگي مي‌كرد) از باب مجاز در اسناد است مثل اينكه مي‌گوييم: ناودان جاري شد (يعني آب ناودان جاري شد) و اينكه شعيب را برادر آن مردم خوانده، دليل بر اين است كه با آن مردم خويشي و نسبت داشته است.
" قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ"- تفسير اين جمله در جمله‌هاي نظير آن در سابق گذشت.
" وَ لا تَنْقُصُوا الْمِكْيالَ وَ الْمِيزانَ"- كلمه" مكيال" و همچنين كلمه" ميزان" اسم آلت‌اند و به معناي آن آلتي هستند كه كالاها بوسيله آن، كيل و يا وزن مي‌شود و اين دو آلت نبايد به نقص توصيف شوند و نبايد گفت قپان و ترازوي ناقص بلكه آنچه به صفاتي از قبيل نقص و زيادت و مساوات توصيف مي‌شود كالاي كيل شده و وزن شده است نه آلت كيل و وزن، پس
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 541
اگر در آيه شريفه نسبت نقص به خود آلت داده از باب مجاز عقلي است.
و اينكه از ميان همه گناهان قوم، خصوص كم‌فروشي و نقص در مكيال و ميزان را نام برده، دلالت دارد بر اينكه اين گناه در بين آنان شيوع بيشتري داشته و در آن افراط مي‌كرده‌اند به حدي كه فساد آن چشمگير و آثار سوء آن روشن شده بوده و لازم بوده كه داعي به سوي حق، قبل از هر دعوتي آنان را به ترك اين گناه دعوت كند و از ميان همه گناهاني كه داشته‌اند انگشت روي اين يك گناه مي‌گذارد.
" إِنِّي أَراكُمْ بِخَيْرٍ"- يعني من شما را در خير مشاهده مي‌كنم و مي‌بينم كه خداي تعالي به شما مال بسيار و رزقي وسيع و بازاري رواج داده، بارانهاي به موقع، محصولات زراعي شما را بسيار كرده و با اين همه نعمت كه خدا به شما ارزاني داشته چه حاجتي به كم‌فروشي و نقص در مكيال و ميزان داريد؟ و چرا بايد از اين راه در پي اختلاس مال مردم باشيد و به مال اندك مردم طمع ببنديد و در صدد به دست آوردن آن از راه نامشروع و به ظلم و طغيان برآييد؟
بنا بر اين جمله" إِنِّي أَراكُمْ بِخَيْرٍ" در اين صدد است كه جمله" وَ لا تَنْقُصُوا الْمِكْيالَ وَ الْمِيزانَ" را تعليل كند.
ممكن هم هست كه كلمه" خير" را عموميت داده، بگوييم: منظور اين است كه شما مردم مشمول عنايت الهي هستيد و خداي تعالي اراده كرده كه نعمت‌هاي خود را به شما ارزاني بدارد، عقل و رشد كافي و رزق وسيع بدهد، و اين نعمت‌ها را به شما داده پس ديگر هيچ مجوزي نداريد كه خداياني دروغين را به جاي خداي تعالي بپرستيد و غير او را شريك او بگيريد و با كم‌فروشي در زمين فساد كنيد.
و بنا بر اين احتمال، جمله مورد بحث، هم تعليل جمله" وَ لا تَنْقُصُوا..." خواهد بود و هم تعليل جمله قبل از آن كه مي‌فرمود: " يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ..." هم چنان كه تهديد" وَ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْمٍ مُحِيطٍ" مربوط به هر دو جمله است.
پس حاصل جمله" إِنِّي أَراكُمْ..." اين شد كه شما در اين ميان دو رادع و جلوگير داريد كه بايد شما را از معصيت خدا رادع شوند و جلوگير باشند، يكي اينكه شما در خير هستيد يعني غرق در نعمت‌هاي خداييد و احتياجي به كم‌فروشي و خوردن مال مردم به باطل و از راه نامشروع نداريد، ديگر اينكه در وراء و پشت مخالفت امر خدا، روزي است محيط و همه جاگير كه بايد از عذاب آن ترسيد.
و خيلي بعيد نيست كه مراد از جمله" إِنِّي أَراكُمْ بِخَيْرٍ" اين باشد كه من به نظر خير به شما مي‌نگرم يعني جز خير خواهي و شفقت هيچ نظري ندارم هم چنان كه هيچ دوست مشفق
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 542
نظرش جز خير نمي‌تواند باشد، و اين دوست شما و خيرخواهتان غير از سعادت شما چيز ديگري نمي‌خواهد، و بنا بر اين احتمال جمله" وَ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْمٍ مُحِيطٍ" به منزله عطفي است تفسيري براي جمله مورد بحث.
" وَ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْمٍ مُحِيطٍ"- در اين جمله به روز قيامت و يا روزي كه عذاب الهي نازل شود و قوم را منقرض نمايد اشاره كرده است و معناي اينكه فرمود: آن روز (يعني روز قضاء به عذاب) محيط است، اين است كه در آن روز راهي براي فرار از عذاب نيست و غير از خداي تعالي هيچ پناهي وجود ندارد پس هيچ كسي نيست كه با ياري و اعانت خود عذاب را دفع كند، روزي است كه در آن روز توبه و شفاعتي هم نيست، و برگشت معناي احاطه روز به اين است كه عذاب آن روز قطعي است و مفري از آن نيست، و معناي آيه اين است كه براي كفر و فسق عذابي است غير مردود و من مي‌ترسم كه آن عذاب به شما برسد.
" وَ يا قَوْمِ أَوْفُوا الْمِكْيالَ وَ الْمِيزانَ بِالْقِسْطِ وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُمْ..."
كلمه" اوفوا" امر حاضر از باب" ايفاء" افعال است و ايفا به معناي آن است كه حق كسي را بطور تمام و كامل بپردازي، بخلاف" بخس" كه به معناي نقص است، در اين آيه بار ديگر سخن از مكيال و ميزان را تكرار كرد و اين از باب تفصيل بعد از اجمال است كه شدت اهتمام گوينده به آن كلام را مي‌رساند و مي‌فهماند كه سفارش به ايفاي كيل و وزن آن قدر مهم است كه مجتمع شما از آن بي نياز نيست. چون جناب شعيب در بار اول با نهي از نقص كيل و وزن، آنان را بسوي صلاح دعوت كرد و در نوبت دوم به ايفاء كيل و وزن امر كرد و از بخس مردم و ناتمام دادن حق آنان نهي نمود و اين خود اشاره است به اينكه صرف اجتناب از نقص مكيال و ميزان در دادن حق مردم كافي نيست- و اگر در اول از آن نهي كرد در حقيقت براي اين بود كه مقدمه‌اي اجمالي باشد براي شناختن وظيفه بطور تفصيل- بلكه واجب است ترازو دار و قپاندار در ترازو و قپان خود ايفاء كند يعني حق آن دو را بدهد و در حقيقت خود ترازودار و قپاندار طوري باشند كه اشياي مردم را در معامله كم نكنند و خود آن دو بدانند كه امانت‌ها و اشياي مردم را بطور كامل به آنان داده‌اند.
" وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ"- راغب در مفردات مي‌گويد: ماده" عيث" با ماده" عثي" معناي نزديك به هم دارند نظير ماده" جذب" با ماده" جبذ"، چيزي كه هست ماده" عيث" بيشتر در فسادهايي استعمال مي‌شود كه با حس مشاهده مي‌شود ولي ماده" عثي" در فسادهايي به كار مي‌رود كه عقل آن را درك مي‌كند نه حس و گفته مي‌شود: " عثي- يعثي- عثيا" و بر اين قياس است آيه شريفه" وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ" و نيز گفته مي‌شود: " عثايعثو عثوا". «1»
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 543
و بنا بر اين كلمه" مفسدين" حال است از ضميري كه در كلمه" تعثوا" است يعني ضمير" انتم" و اين حال تاكيد را افاده مي‌كند و مثل اين است كه گفته باشيم: " لا تفسدوا افسادا".

[بيان اهميت معاملات و مبادلات مالي در حيات اجتماعي انسان، و آثار سوء كم فروشي]..... ص: 543

و اين جمله يعني جمله" وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ" نهي جديدي است از فساد در ارض يعني از كشتن و زخمي كردن مردم و يا هر ظلم مالي و آبرويي و ناموسي، و ليكن بعيد نيست كه از سياق استفاده شود كه اين جمله عطف تفسير باشد براي نهي سابق نه نهي جديد و بنا بر اين احتمال نهيي تاكيدي خواهد بود از كم‌فروشي و خيانت در ترازوداري، چون اين نيز مصداقي است از فساد در ارض.
توضيح اينكه: اجتماع مدني كه بين افراد نوع انساني تشكيل مي‌شود اساسش حقيقتا بر مبادله و دادوستد است، پس هيچ مبادله و اتصالي بين دو فرد از افراد اين نوع برقرار نمي‌شود مگر آنكه در آن اخذي و اعطايي باشد.
بنا بر اين بناچار افراد مجتمع در شؤون زندگي خود تعاون دارند، يك فرد چيزي از خود به ديگري مي‌دهد تا از چيزي مثل آن و يا بيشتر از آن كه از او مي‌گيرد استفاده كند، و يا به ديگري نفعي مي‌رساند تا از او بسوي خود نفعي ديگر جذب كند، كه ما اين را معامله و مبادله مي‌گوييم.
و از روشن‌ترين مصاديق اين مبادله، معاملات مالي است، مخصوصا معاملاتي كه در كالاهاي داراي وزن و حجم صورت مي‌گيرد، كالاهايي كه به وسيله ترازو و قپان سنجش مي‌شود، و اين قسم دادوستدها از قديمي‌ترين مظاهر تمدن است كه انسان به آن متنبه شده، چون چاره‌اي از اجراي سنت مبادله در مجتمع خود نداشته است.
پس معاملات مالي و مخصوصا خريد و فروش، از اركان حيات انسان اجتماعي است، آنچه را كه يك انسان در زندگيش احتياج ضروري دارد و آنچه را هم كه بايد در مقابل بعنوان بها بپردازد با كيل و يا وزن اندازه‌گيري مي‌كند و زندگي خود را بر اساس اين اندازه‌گيري و اين تدبير اداره مي‌كند.
بنا بر اين اگر در معامله‌اي از راه نقص مكيال و ميزان به او خيانتي شود كه خودش ملتفت نگردد تدبير او در زندگيش تباه و تقدير و اندازه‌گيريش باطل مي‌شود و با اين خيانت، نظام معيشت او از دو جهت مختل مي‌گردد: يكي از جهت آن كالايي كه مي‌خرد و لازمه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده عثي.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 544
زندگيش را تامين مي‌كند و ديگري از جهت آنچه كه به عنوان بها مي‌پردازد، در جهت اول احتياجش آن طور كه بايد برآورده نمي‌شود و در جهت دوم پولي بيشتر از آنچه گرفته است مي‌پردازد، پول زايدي كه در به دست آوردنش تلاشها كرده و خود را خسته نموده است، در نتيجه ديگر نمي‌تواند به اصابه و درستي نظر و حسن تدبير خود اعتماد كند، و در مسير زندگي دچار خبط و سرگيجه مي‌شود و اين خود فساد است.
حال اگر اين فساد از يك نفر و دو نفر تجاوز نموده و در كل افراد شيوع يابد فساد در مجتمع شيوع يافته و چيزي نمي‌گذرد كه وثوق و اعتماد به يكديگر را از دست داده، امنيت عمومي از آن جامعه رخت بر مي‌بندد و اين خود نكبتي است عمومي كه صالح و طالح (غير صالح)، و كم‌فروش و غير كم‌فروش را به يك جور دامنگير مي‌شود و اجتماعشان بر اساس نيرنگ و افساد حيات اداره مي‌شود نه بر اساس تعاون براي تحصيل سعادت، و لذا خداي تعالي مي‌فرمايد: " وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ إِذا كِلْتُمْ وَ زِنُوا بِالْقِسْطاسِ الْمُسْتَقِيمِ ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلًا". «1»

[سودهاي حاصل از كم فروشي و تضييع حقوق ديگران براي مؤمنين، خير بشمار نمي‌رود. بلكه بهره خدايي و رزق حلال (بقية اللَّه) براي مؤمنان بهتر است]..... ص: 544

" بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ" كلمه" بقيه" به معناي باقي است و مراد از آن، سودي است كه از معامله براي فروشنده بعد از تمام شدن معامله باقي مي‌ماند و آن را در مصارف زندگي و در حوايجش خرج مي‌كند، گو اينكه مبادله در اولين بار كه باب شد براي اين نبود كه صاحب كالا در معامله چيزي اضافه بر ارزش كالا بگيرد، و به اصطلاح سود ببرد، الان هم قصد اولي متعاملين اين نيست بلكه قصد اول اين است كه مثلا زارعي كه حاصل خود را برداشته زايد بر مقدار احتياج خود و خانواده‌اش را بدهد و در ازاي آن چيزهايي كه ديگران به دست آورده و بيش از مقدار حاجتشان دارند بگيرد تا در نتيجه همه افراد مجتمع همه حوايج ضروري خود را دارا شوند قصد اولي از مبادله اين بوده و اكنون نيز همين است ولي رفته رفته عمل دادوستد حرفه‌اي شد به نام تجارت، و افرادي اين را كار رسمي و ممر معيشت خود كردند يعني يك كالا و يا انواع مختلفي كالا را از ديگران مي‌خرند (نه اينكه خود بسازند و توليد كنند) و آن گاه آن را با بهايي بيشتر در اختيار ديگران (كه به آن متاعها احتياج دارند) قرار مي‌دهند و از بهاي بيشتر هر كالا مقداري به سرمايه خود مي‌افزايند، ديگران نيز به دادن آن بهاي بيشتر راضي هستند زيرا او در تهيه انواع مختلف كالا (از نقاط دور و نزديك و همچنين در نگهداري و توزيع آن بين مشتريهايش) زحمت مي‌كشد
__________________________________________________
(1)و چون چيزي را با ترازو و يا كيل مي‌سنجيد به سنگ تمام و با ترازوي سالم و بي عيب بسنجيد كه اين براي شما بهتر و داراي آثار نيكوتر است." سوره اسراء، آيه 35"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 545
مشتريان نيز بهاي بيشتر را بخاطر همين زحمات او مي‌دهند چون او با اين عمل خود امر دادوستد را براي آنان آسان مي‌سازد، پس تاجر در تجارتش ربحي مشروع دارد، ربحي كه مجتمع به مقتضاي فطرتش به دادن آن راضي است زيرا همانطور كه گفتيم او از نقاط مختلف، اجناس مختلف و كالاهاي مورد حاجت مجتمع را گرد مي‌آورد و راه افراد مجتمع را نزديك مي‌كند. پس منظور جمله مورد بحث اين است كه اگر به خداي تعالي ايمان داريد ربحي كه بقيه‌اي است الهي و خداي تعالي شما را از طريق فطرتتان بسوي آن بقيه هدايت فرموده بهتر است از مالي كه شما آن را از طريق كم‌فروشي و نقص مكيال و ميزان به دست مي‌آوريد، آري مؤمن تنها از راه مشروع از مال بهره‌وري مي‌كند، از راهي كه خداي تعالي او را از طريق حلال به آن راهنمايي كرده و اما مالهاي ديگر كه خدا آن را نمي‌پسندد و مردم نيز آن را به حسب فطرتشان نمي‌پسندند، خيري در آن نيست و انسان با ايمان احتياجي به چنين مالي ندارد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: اشتراط به ايمان در جمله" إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ- اگر ايمان داريد" براي اين است كه بفهماند اشتراط ايمان تنها براي علم به صحت كلام خداي تعالي است نه براي اصل آن كلام، يعني در حقيقت خواسته است بفرمايد: اگر ايمان داشته باشيد علم پيدا مي‌كنيد و مي‌فهميد كه سخن من درست است و بقية اللَّه برايتان بهتر است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: معناي آيه اين است كه ثواب اطاعت خدا براي شما بهتر است اگر مؤمن باشيد. و معلوم است كه اين مفسر بقية اللَّه را به معناي ثواب آخرتي خداي تعالي گرفته، و نيز معلوم است كه خداي تعالي به كسي ثواب اطاعت مي‌دهد كه ايمان داشته باشد.
بعضي ديگر نيز معاني ديگري براي شرط مورد بحث كرده‌اند.
" وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ"- يعني هيچ چيز شما به قدرت من بستگي ندارد، نه جانتان، نه عملتان، نه طاعتتان و نه رزق و نعمتتان، براي اينكه من تنها و تنها رسولي براي شما هستم و جز ابلاغ رسالت هيچ كار و مسئوليت ديگري ندارم، اين خود شماييد كه پس از دريافت رسالتم در باره خود تصميم بگيريد يا روشي را انتخاب كنيد كه رشد و خير شما در آن است و يا روشي را كه منتهي به سقوط شما در ورطه هلاكت مي‌گردد و اما من نه قادر به آنم كه خير را بسوي شما جلب كنم و نه اينكه شري را از شما دفع نمايم، در نتيجه جمله مورد بحث نظير جمله زير خواهد بود كه مي‌فرمايد: " فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ عَمِيَ فَعَلَيْها وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ". «3»
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 5، ص 187، چاپ ايران.
(3)اگر كسي بصيرت خود را به كار زند به نفع خود زده و كسي هم كه كوردلي كند عليه خود كرده و اما من حافظ و نگهبان شما نيستم." سوره انعام، آيه 104"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 546

[استناد قوم شعيب (ع) به: آزادي فكر و انديشه، سنن ملي و مالكيت شخصي، در رد دعوت آن حضرت]..... ص: 546

" قالُوا يا شُعَيْبُ أَ صَلاتُكَ تَأْمُرُكَ أَنْ نَتْرُكَ ما يَعْبُدُ آباؤُنا..."
اين جمله حكايت گفتار مردم مدين در رد حجت شعيب (ع) است، جمله‌اي است كه لطيف‌ترين تركيب كلامي را دارد، و هدف نهايي آن مردم اين بوده كه بگويند:
ما اختيار خود در زندگي خويش و اينكه چه ديني براي خود انتخاب كنيم و چگونه در اموال خود تصرف نماييم را به دست كسي نمي‌دهيم، ما آزاديم و مال خود را در هر راهي كه بخواهيم خرج مي‌كنيم و تو حق نداري به ما امر و نهي كني و خواسته و ميل خود را بر ما تحميل نمايي و از هر چه بدت مي‌آيد ما را به ترك آن وا بداري، و اگر بخاطر نماز و عبادتي كه داري و بخاطر اينكه مي‌خواهي به درگاه پروردگارت تقرب جويي در دايره اراده و كراهت خود بجوي و از دايره وجود خود تجاوز مكن، براي اينكه تو مالك غير مصالح شخصي خود نيستي.
چيزي كه هست اين منظور خود را در صورتي جالب بيان كرده‌اند، در عبارتي كه با نوعي قدرت نمايي توأم با ملامت آميخته است عبارتي كه آن دو نكته را در قالب استفهام انكاري افاده مي‌كند، يعني گفتند: آنچه تو از ما مي‌خواهي كه پرستش بت‌ها را ترك نموده و نيز به دلخواه خود در اموالمان تصرف نكنيم چيزي است كه نمازت تو را بر آن وادار كرده و آن را در نظرت زشت و مشوه جلوه داده پس در واقع نماز تو اختياردار تو شده و تو را امر و نهي مي‌كند، و اينكه تو خيال كرده‌اي خودت هستي كه از ما مي‌خواهي چنان بكنيم و چنين نكنيم، اشتباه است، اين نماز تو است كه مي‌خواهد ما چنين و چنان كنيم در حالي كه نه تو مالك سرنوشت مايي و نه نمازت، زيرا ما در اراده و شعور خود آزاديم، هر ديني را كه بخواهيم اختيار مي‌كنيم و هر جور كه بخواهيم در اموال خود تصرف مي‌كنيم بدون اينكه چيزي و كسي جلوگير ما باشد و حال كه ما آزاديم غير آن ديني كه دين پدرانمان بود انتخاب نمي‌كنيم و در اموال خود به غير آنچه دلخواه خود ما است تصرف نمي‌كنيم و كسي هم حق ندارد از تصرف صاحب مال در مال خودش جلوگيري كند.
پس چه معنا دارد كه نمازت تو را امر به چيزي كند و ما مجبور باشيم امري را كه به تو شده امتثال كنيم؟ و به عبارتي ديگر اصلا چه معنا دارد كه نماز تو، تو را به عمل شخص خودت امر نكند بلكه تو را به عملي كه قائم به ما است و ما بايد انجامش دهيم امر كند؟ آيا اينگونه امر كردن را چيزي جز سفاهت در رأي مي‌توان نام نهاد، از سوي ديگر ما تو را مردي حليم و رشيد مي‌شناسيم و كسي كه به راستي حليم و رشيد است در جلوگيري و نهي از هر كسي كه به نظرش
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 547
مي‌رسد كار بدي مي‌كند عجله نموده و در انتقام از كسي كه به نظرش مي‌رسد مجرم است شتاب نمي‌نمايد بلكه صبر مي‌كند تا حقيقت امر برايش روشن گردد، اين است معناي حلم و اين است طرز رفتار شخص حليم و همچنين كسي كه به راستي رشيد است در هيچ كاري كه در آن ضلالت و سردرگمي است اقدام نمي‌كند و تو كه مردي رشيد هستي چگونه به مثل چنين عمل سفيهانه‌اي كه صورتي جز جهالت و گمراهي ندارد اقدام كرده‌اي؟! پس با اين بيان چند نكته روشن مي‌گردد:
نكته اول اينكه: اهل مدين دعوت شعيب را مستند به نماز او كردند، چون در نماز دعوت و بعث به معارضه با آن قوم است در پرستش بتها و كم‌فروشي آنها. و اين همان سري است كه آنها از آن اينگونه تعبير كرده‌اند: " أَ صَلاتُكَ تَأْمُرُكَ أَنْ نَتْرُكَ...- آيا نمازت تو را امر كرده كه (ما بت‌پرستي را) ترك كنيم" نه اينكه" أ صلاتك تنهاك ان نعبد ما يعبد آباؤنا- آيا نمازت تو را نهي كرده كه آنچه را كه پدرانمان مي‌پرستيدند بپرستيم؟"، در حالي كه در طبع آدمي تعبير از منع، بوسيله نهي از فعل بهتر است از امر به ترك فعل. و به همين خاطر حضرت شعيب در پاسخ از گفتار آنان كلمه" نهي" را استعمال كرد نه كلمه" امر به ترك فعل" را و فرمود: " وَ ما أُرِيدُ أَنْ أُخالِفَكُمْ إِلي ما أَنْهاكُمْ عَنْهُ" و نگفت" الي ما آمركم بتركه". به هر حال منظور آيه يك چيز است و آن اين است كه بفهماند آن جناب مردم را از پرستش بتها و از كم‌فروشي منع مي‌كرد، دقت بفرماييد، چون اين از لطايف اين آيه است كه مملو از لطافت و نيكويي است. كه با دقت بدست مي‌آوريد كه تعبير" أَ صَلاتُكَ تَأْمُرُكَ..." در اين آيه تعبيري است مالامال از لطافت و حسن.
نكته دوم اينكه: مردم مدين در كلام خود گفتند: " أَنْ نَتْرُكَ ما يَعْبُدُ آباؤُنا- اينكه ما ترك كنيم آنچه را كه پدران ما مي‌پرستيدند" و نگفتند: " ان نترك آلهتنا- اينكه ما خدايانمان را ترك كنيم" و يا" ان نترك الاوثان- اينكه ما بت‌ها را ترك كنيم" و اين بدان جهت بود كه خواستند با اين تعبير خود اشاره كنند به دليلي كه در اين باره دارند و آن اين است كه اين بت‌ها را خود ما درست نكرده و پرستش آن را آغاز ننموده‌ايم بلكه پدران ما آنها را مي‌پرستيدند پس پرستش آنها يك سنت ملي و قومي است و چه عيبي دارد كه انسان سنت ملي و ديرينه خود را كه خلف‌ها از سلف خود ارث برده‌اند و نسلها يكي پس از ديگري بر طبق آن سنت نشو و نما نموده‌اند محترم شمرده و بر طبق آن عمل كند، ما نيز هم چنان آلهه خود را مي‌پرستيم و به دين خود كه دين آباء ما است پاي‌بنديم و رسم ملي خود را از اينكه به بوته فراموشي سپرده شود حفظ مي‌كنيم.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 548
نكته سوم اينكه: مردم مدين در كلام خود كلمه" اموال" را به ضمير متكلم مع الغير اضافه نموده، گفتند: " اموالنا" تا به حجت ديگري كه عليه شعيب (ع) داشتند اشاره نموده، بگويند: وقتي چيزي مال كسي شد ديگر هيچ عاقلي شك نمي‌كند در اينكه آن شخص مي‌تواند در مال خود تصرف كند و ديگران با اعتراف به اينكه مال، مال او است حق ندارند با او در باره آن مال معارضه كنند و نيز هيچ عاقلي شك نمي‌كند در اينكه صاحب مال طبق روش و كيفيتي كه سليقه و هوش و ذكاوتش او را هدايت مي‌كند مال خود را در مسير زندگيش خرج نموده و با آن، امر معيشت خود را تدبير كند و ديگران در اين باره نيز حق مداخله در كار او را ندارند.
نكته چهارم اينكه: آن قسمت جمله" أَ صَلاتُكَ تَأْمُرُكَ... إِنَّكَ لَأَنْتَ الْحَلِيمُ الرَّشِيدُ" كه دعوت شعيب را زير سر نماز او دانسته و اينكه نسبت امر و نهي را تنها به نماز دادند و نه به كسي ديگر اساسش بر استهزاء و تمسخر بود اما آن قسمتش كه او را مردي حليم و رشيد خواندند، چون از اينكه در جمله" إِنَّكَ لَأَنْتَ الْحَلِيمُ الرَّشِيدُ" مطلب را از سه راه تاكيد كردند:
يكي بوسيله حرف" ان" و يكي بوسيله حرف" لام" و يكي از اين راه كه خبر" ان" را جمله اسميه آوردند، به دست مي‌آيد كه خواسته‌اند به وجه قوي‌تري حلم و رشد را براي آن جناب اثبات كنند تا ملامت و انكار عمل او و يا به عبارتي ديگر زشتي عمل او نمودارتر گردد زيرا عمل سفيهانه از هر كسي بد است ولي از كسي كه حليم و رشيد است بدتر است و شخصي كه داراي حلم و رشد است و هيچ شكي در حلم و رشد او نيست هرگز نبايد به چنين عمل سفيهانه‌اي دست بزند و عليه حريت و استقلال فكري و عقيدتي مردم قيام نمايد.
با اين بيان روشن شد كه بسياري از مفسرين در تفسير اين آيه دچار چه اشتباهي شده‌اند كه توصيف آن جناب به حلم و رشد را نيز از باب استهزاء گرفته و گفته‌اند: منظور قوم مدين از اين توصيف اين بوده كه بگويند: تو نه حلم داري و نه رشد بلكه مردي جاهل و گمراهي.
" قالَ يا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ رَزَقَنِي مِنْهُ رِزْقاً حَسَناً..."
مراد از اينكه فرمود: " من بر بينه‌اي از پروردگارم هستم" اين است كه من آيت و معجزه‌اي دارم كه دلالت بر صدق من بر ادعاي نبوتم دارد، و مراد از اينكه گفت: " خداي تعالي از ناحيه خود رزق نيكويي به من داده" اين است كه به من وحي نبوت داده كه مشتمل است بر اصول معارف و فروع شرايع، و ما در سابق توضيح اين دو كلمه را داديم.
و معناي آيه اين است كه شما مردم به من خبر دهيد كه اگر من فرستاده‌اي از ناحيه ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 549
خداي تعالي بسوي شما باشم و مرا به وحي معارف و شرايع اختصاص داده باشد و با آيتي روشن كه دلالت بر صدق من در ادعايم مي‌كند تاييد كرده باشد باز هم من در رأي و روشم سفيه هستم؟ و آيا در چنين زمينه‌اي آنچه من شما را بدان مي‌خوانم سفاهت و دعوت من، دعوتي سفيهانه است؟ و آيا در اين دعوت من زورگويي و تحكمي است از من بر شما و يا دعوت من سلب آزادي شما است؟ اين من نيستم كه از شما سلب آزادي كرده باشم، اين خداي سبحان است كه مالك شما و مالك هر چيز است و شما به همين جهت كه مملوك خدا هستيد نسبت به ذات مقدس او نمي‌توانيد آزاد باشيد بلكه به حكم عقل و به مقتضاي بندگيتان بايد امر او را اطاعت نموده، حكمش را گردن نهيد و او به مقتضاي ربوبيتش شما را به هر چه بخواهد امر مي‌كند كه حكم تنها براي او است و شما بسوي او باز مي‌گرديد.

[جواب شعيب (ع) به اتهامي كه قومش به او زدند كه تو مي‌خواهي آزادي ما را سلب كني]..... ص: 549

در جمله" وَ ما أُرِيدُ أَنْ أُخالِفَكُمْ إِلي ما أَنْهاكُمْ عَنْهُ" ماده مخالفت با حرف" الي" متعدي شده (با اينكه علي القاعده بايد با حرف" في" متعدي مي‌شد و مي‌فرمود: من نمي‌خواهم شما را در آنچه از آن نهيتان مي‌كنم مخالفت كنم) و اگر اينطور نفرمود و در عوض فرمود: " من نمي‌خواهم شما را به سوي آنچه از آن نهيتان مي‌كنم مخالفت كنم" براي اين بوده كه مخالفت در اينجا علاوه بر معناي لغوي خودش متضمن معناي ديگري كه آن معنا هميشه با حرف" الي" متعدي مي‌شود نيز هست نظير ميل كردن و امثال آن و در نتيجه معناي آن چنين مي‌شود: " من نمي‌خواهم با شما مخالفت نموده، به آن چيزي كه شما را از آن نهي كرده‌ام متمايل شوم"، بنا بر اين، تقدير آيه چنين است: " ما اريد ان اخالفكم مائلا الي ما انهيكم عنه" «1» و يا تقديرش اين است كه: " ما اريد ان اميل الي ما انهيكم عنه مخالفا لكم" «2» .
و اين جمله جواب از تهمتي است كه به آن جناب زدند و گفتند او مي‌خواهد آزادي در عمل را از آنان سلب كند و آنان را برده خود و در تحت فرمان خود قرار دهد و بر آنان حكمراني كند، و حاصل جواب اين است كه اگر منظور شعيب اين بوده كه آزادي را از مردم سلب كند (از خود سلب آزادي نمي‌كرد)، قهرا خودش هر چه مي‌خواست مي‌كرد و در نتيجه آنچه را كه مردم را از آن نهي كرده بود مرتكب مي‌شد و عملا با آنان مخالفت مي‌كرد، و حال آنكه او نمي‌خواست با مردم مخالفت كند، پس آن هدف نامشروعي كه مردم وي را به آن متهم كردند
__________________________________________________
(1)من نمي‌خواهم مخالفت شما كنم در حالي كه متمايل شوم به چيزي كه شما را از آن نهي كرده‌ام.
(2)من نمي‌خواهم به چيزي متمايل شوم كه شما را از آن نهي كرده‌ام در حالي كه مخالفت شما را بر سر داشته باشم.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 550
نداشت او تنها مي‌خواست به قدر تواناييش اصلاح كند.

[توضيحي در مورد آزادي انسان و اينكه حيات اجتماعي انسان، آزادي‌هاي فردي را محدود مي‌كند]..... ص: 550

توضيح اينكه هر چند صنع الهي انسان را مختار در كار خود آفريده و به او آزادي عمل داده بطوري كه در هنگام انجام هر عملي بتواند به طرف فعل و ترك آن متمايل شود، اگر خواست آن را انجام بدهد و اگر نخواست ندهد و خلاصه كلام اينكه انسان هر چند به حسب اين نشئه يعني نشئه خلقت، نسبت به بني نوع خودش كه آنها نيز مثل وي هستند و در خلقت شبيه وي مي‌باشند آزادي تام دارد بني نوعش نيز همين آزادي را دارند هر چه اين دارد آنها نيز دارند و هر چه كه اين از آن محروم است آنان نيز محرومند و احدي حق ندارد به هواي دل خود بر ديگران تحكم كند.
الا اينكه صنع الهي انسان را مفطور كرد بر اينكه بطور دسته جمعي زندگي كند و به حكم اين فطرت زندگي او تمام و كامل نمي‌گردد مگر در مجتمعي از افراد نوعش، مجتمعي كه همه افراد در رفع حوايج همه تعاون داشته باشند و در عين حال هر فردي از آن مجتمع در يك مقدار مال كه معادل با وزن اجتماعي او است اختصاص داشته باشد و اين بديهي است كه اجتماع قوام نمي‌يابد و بر پاي خود استوار نمي‌گردد مگر بوسيله سنن و قوانيني كه در آن جريان داشته باشد و حكومتي كه به دست عده‌اي از افراد مجتمع تشكيل شود و نظم اجتماع را عهده‌دار شده، قوانين را در آن جاري بسازد و همه اينها بر حسب مصالح اجتماعي صورت گرفته باشد.
پس بنا بر اين هيچ چاره‌اي جز اين نيست كه تك تك افراد اجتماع قسمتي از حريت و آزادي خود را فداي قانون و سنت جاري در اجتماع كند و از آزادي مطلق و بي قيد و شرط خود چشم بپوشد تا به خاطر اين فداكاري و در مقابل اين گذشت، از پاره‌اي مشتهيات خود بهره‌مند گردد و بقيه افراد اجتماع نيز به قسمتي از آزادي خود برسند (و اگر غير اين باشد آزادي مطلق يك نفر مي‌تواند از تمامي افراد اجتماع سلب آزادي كند هم چنان كه ديديم و تاريخ نشان داد كه يك فرد از انسان به خاطر اينكه مي‌خواست آزاد بي قيد و شرط باشد هم سنن و قوانين را پايمال كرد و هم از همه افراد اجتماع سلب آزادي نمود).
(پس انسان هر چند كه به حسب خلقتش آزاد است اما) انسان اجتماعي در مقابل مسايل زندگي كه مصالح اجتماع و منافع آن، آن مسايل را ايجاب مي‌كند آزاد نيست و اگر حكومت بر سر اين مصالح و منافع تحكم مي‌كند و امر و نهي صادر مي‌كند معنايش برده گرفتن مردم، و استكبار بر آنان نيست براي اينكه در مسايلي حكم مي‌راند كه انسان اجتماعي در آن مسايل آزاد نيست تا حكومت سلب آزاديش كرده باشد (بلكه زندگي اجتماعي، اين آزادي را از او سلب كرده است) و همچنين يك فرد از مجتمع اگر ببيند كه اعمال برادران اجتماعيش به
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 551
حال مجتمع ضرر دارد و يا حد اقل نفعي به حال مجتمع ندارد زيرا ركني از اركان مصالح اساسي را مختل و باطل مي‌سازد و مشاهده اينگونه اعمال از بعضي افراد مجتمع (و دلسوزيش به حال مجتمع) وادارش كند به اينكه آن افراد را نصيحت و موعظه كند و به راه رشد، ارشادشان نموده، به عملي امرشان كند كه بر آنان واجب است و از عملي نهيشان كند كه بايد از آن اجتناب كنند، به اين فرد نمي‌گويند تو، به افراد مجتمع تحكم كرده‌اي و حريت آنها را سلب نموده‌اي، براي اينكه گفتيم افراد مجتمع در قبال مصالح عاليه و احكام لازم الاجراء و مصالحي كه رعايتش براي مجتمع لازم است آزادي ندارند تا كسي آن را سلب كند و در حقيقت امر و نهيي كه اين فرد دلسوز مي‌كند امر و نهي واقعي نيست بلكه امر و نهي مصالح مذكور است، مصالحي كه قائم به مجتمع،" من حيث هو مجتمع" است مصالحي كه قائم به شخصيتي وسيع به مقدار وسعت مجتمع است و اين فرد دلسوز زبان ناطق آن مصالح است و لا غير و چيزي از خود ندارد.

[نشانه صدق مصلحان الهي اينست كه چيزي از پيش خود نمي‌گويند و خود را بدانچه مي‌گويند عمل مي‌كنند. بنا بر اين سالب آزادي ديگران نيستند]..... ص: 551

نشاني و علامت اين معنا اين است كه خود آن فرد دلسوز آنچه كه به مردم مي‌گويد انجام دهيد، انجام مي‌دهد و از آنچه كه مردم را از ارتكاب آن نهي مي‌كند اجتناب دارد و فعلش مخالف قولش، و نظرش منافي با عملش نيست، چون طبع هر انساني چنين است كه بر منافع خود و رعايت مصالحش تحفظ دارد، حال اگر فرض شود آنچه اين فرد دلسوز، ديگران را بدان دعوت مي‌كند خير بوده و مشترك باشد بين او و ديگران، هرگز خودش خلاف آن نمي‌كند و هرگز چيزي را كه براي ديگران خير و خوب مي‌داند خودش آن را ترك نمي‌كند و به همين جهت است كه شعيب (ع) به منظور تتميم فايده و دفع هر تهمتي كه ممكن است به وي بزنند (بنا به نقل قرآن كريم) اضافه كرد كه: " وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلي رَبِّ الْعالَمِينَ" «1» .
پس جناب شعيب (ع) با اين جمله‌اش كه گفت: " وَ ما أُرِيدُ أَنْ أُخالِفَكُمْ..." اشاره كرد به اينكه آنچه من شما را از آن نهي مي‌كنم از اموري است كه صلاح مجتمع شما كه من فردي از آنم در آن است و بر همه واجب است آن را مراعات نموده و به هيچ وجه ترك نكنند، نه اينكه پيشنهادي باشد كه من به دلخواه خودم كرده باشم و شما را مجبور به انجام آن نموده باشم. و چون منظور آن جناب اين بوده، لذا دنبالش فرمود:
__________________________________________________
(1)و من از شما در مقابل اين دعوتم هيچ اجري درخواست نمي‌كنم چون اجر من جز بر خداي رب العالمين بر عهده هيچ كس نيست." سوره شعراء، آيه 180"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 552
" إِنْ أُرِيدُ إِلَّا الْإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ".
و خلاصه مقام اينكه مردم وقتي از جناب شعيب (ع) دعوت به ترك بت‌پرستي و ترك كم‌فروشي را شنيده‌اند، اينطور دعوت او را رد كرده‌اند كه: اين دعوت تو مخالف با آزادي انسانها است، چون آزادي انسانيت حكم مي‌كند به اينكه انسانها هر چه بخواهند بپرستند و در اموالشان هر جور كه خواستند تصرف كنند.
جناب شعيب در رد گفتار آنان فرمود: آنچه من شما را بسوي آن مي‌خوانم پيشنهادي از ناحيه خودم نيست تا درخواست آن با حريت شما منافات داشته باشد و استقلال شما در درك و اراده را باطل كند بلكه من فرستاده پروردگار شما به سوي شمايم و بر اين ادعايم آيت و معجزه‌اي روشن دارم و آنچه براي شما آورده‌ام از ناحيه خدايي آورده‌ام كه مالك شما و مالك همه عالم است و شما در برابر او آزاد نيستيد بلكه بنده و عبد او هستيد و شما در آنچه او از شما خواسته نه آزادي داريد، نه اختيار و نه استقلال.
علاوه بر اين، آنچه خداي تعالي شما را بسوي آن خوانده از اموري است كه صلاح مجتمع شما و سعادت تك تك افراد شما در آن است، هم سعادت و صلاح دنيايتان و هم سعادت و صلاح آخرتتان، و شاهدش هم اين است كه من نمي‌خواهم در آنچه از آن نهيتان مي‌كنم خلاف گفته خود عمل كنم بلكه من نيز در عمل مثل شما هستم و جز اصلاح به قدر وسع و طاقتم منظوري ندارم و در برابر اين دعوتم هيچ اجري از شما نمي‌خواهم، اجر من تنها به عهده خداي رب العالمين است.
" وَ ما تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ"- اين جمله در مقام استثناء از استطاعت است چون بعد از آنكه آن جناب به مردم فرمود: جز اصلاح مجتمع آنان بوسيله علم نافع و عمل صالح به مقدار استطاعتش منظوري ندارد در ضمن گفتارش براي خود استطاعت و قدرت اثبات كرد در حالي كه عبد و مملوك از پيش خود و بطور استقلال استطاعتي ندارد و لذا آن جناب نقص و قصوري كه در كلامش بود تتميم نموده، فرمود: " وَ ما تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ" يعني آنچه در مورد تدبير امور مجتمع شما از اراده من ترشح مي‌كند و هر استطاعتي كه در توفيق و رديف كردن اسباب و مساعد كردن بعضي از آنها با بعضي ديگر بذل مي‌كنم و- از آن اراده و آن استطاعت و آن رديف كردن اسباب- سعادت شما را نتيجه مي‌گيرم همه‌اش از خداي سبحان است، بدون او من هيچ قدرتي ندارم و من از احاطه او بيرون نتوانم شد و در هيچ امري مستقل از او نيستم اوست كه هر مقدار استطاعت كه در من است به من داده و اوست كه از طريق آن استطاعت كه به من داده، اسباب را رديف مي‌كند، پس استطاعت من از او و توفيقم بوسيله اوست.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 553
جناب شعيب (ع) اين حقيقت را بيان كرد و اعتراف نمود كه توفيقش از خداي تعالي است و اين خود يكي از فروعات فاطر بودن خدا نسبت به هر چيز است و همچنين از فروعات حافظ بودن خدا بر هر چيز و قائم بودنش بر هر نفسي (هر كسي) به آنچه كه انجام دهد مي‌باشد، هم چنان كه خودش فرمود: " الْحَمْدُ لِلَّهِ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «1» . و نيز فرموده: " وَ رَبُّكَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ حَفِيظٌ". «2» و نيز فرموده: " أَ فَمَنْ هُوَ قائِمٌ عَلي كُلِّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ" «3» .
و نيز فرمود: " إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ أَنْ تَزُولا". «4»
و حاصل اين آيات اين است كه خداي تعالي كسي است كه اشياء را از عدم بيافريد و اعمال اشياء را نيز او به اشياء داد، روابطي هم كه بين اشياء هست او برقرار كرد، چون هستي هر چيز از خدا است و او است كه هر چيزي را در قبضه قدرت خود نگه داشته و آثار روابط بين اشياء را نيز در قبضه قدرتش دارد و نمي‌گذارد اشياء زايل گشته در پس پرده بطلان غايب گردند.
و لازمه اين مطلب اين است كه خداي تعالي وكيل هر چيزي در تدبير امور آن چيز باشد پس اثر هر چيز در تحقق روابطي كه بين آن اثر و ساير اشياء هست منسوب به خدا و مستند به اوست چون او محيط به هر چيز و قاهر بر آن است و در عين حال اثر آن چيز به اذن خدا منسوب به آن چيز نيز هست.
و بر كسي كه خود را بنده او مي‌داند و عالم به مقام پروردگار خويش و عارف به اين حقيقت باشد واجب است كه با انشاي توكل بر پروردگارش و رجوع به او آن حقيقت را ممثل سازد، و به همين جهت جناب شعيب (ع) بعد از آنكه گفت: توفيقم به خدا است، دنبالش انشاي توكل و انابه نموده، گفت: " عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ".

گفتاري در معناي حريت انسان در عملش [(آزادي تكويني و تشريعي و بيان اينكه آزادي انسان متاثر مي‌شود از: اسباب و علل، و حيات اجتماعي و مدني)]..... ص: 553

اشاره

انسان به حسب خلقتش موجودي است داراي شعور و اراده تنها او است كه مي‌تواند
__________________________________________________
(1)سپاس و حمد همه‌اش براي خداست كه فاطر آسمانها و زمين است." سوره فاطر، آيه 1"
(2)پروردگار تو بر هر چيز حافظ و نگهبان است." سوره سبا، آيه 21"
(3)آيا كسي كه قائم بر هر نفسي است بدانچه مي‌كند- مثل معبودي سنگي و بي شعور است؟.
" سوره رعد، آيه 33" [.....]
(4)خداي تعالي است كه آسمانها و زمين را از اينكه فرو بريزند نگه مي‌دارد." سوره فاطر، آيه 41"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 554
براي خود هر كاري را كه مي‌خواهد اختيار كند، و به عبارتي ديگر او در هر فعلي كه به آن برخورد نموده و از آن مطلع شود (هم) مي‌تواند طرف انجام دادن آن فعل را انتخاب كند و (هم) مي‌تواند طرف ترك آن را برگزيند، پس هر فعلي از افعال كه آوردنش براي آدمي ممكن باشد وقتي به انسان پيشنهاد شود انسان به حسب طبعش در سر يك دو راهي مي‌ايستد و مي‌انديشد كه آيا اين فعل را انجام دهم و يا ترك كنم، و اما در اصل اين اختيار مجبور و به عبارتي صحيح‌تر مضطر و ناچار است هر چند كه در انجام و ترك افعال مختار است و به همين جهت فعل را به او نسبت مي‌دهيم چون انسان به حكم فطرتش نسبت به فعل و ترك مطلق العنان است و اين انتخابش نه در طرف فعل و نه در طرف ترك مقيد به هيچ قيدي و معلول هيچ علتي غير از انتخاب خودش نيست و اين است معناي اينكه مي‌گوييم انسان تكوينا و به حسب خلقتش موجودي است آزاد.
و لازمه اين آزادي تكويني يك آزادي ديگر است و آن آزادي تشريعي (قانوني) است كه در زندگي اجتماعيش به آن آزادي تمسك مي‌كند و آن اين است كه از ميان انواع طرقي كه براي زندگي اجتماعي هست طريق دلخواه خود را انتخاب كند و هر جور كه دلش مي‌خواهد عمل كند و احدي از بني نوع او حق ندارد بر او استعلاء يافته و او را برده و بنده مطيع خود كند و اراده و عمل او را مالك گشته هواي دل خود و خواست خود را بر خلاف ميل او بر او تحميل كند براي اينكه افراد اين نوع، همه مثل هم هستند هر حق و مزيت و... كه اين دارد غير اين نيز دارد از آن جمله طبيعت حر و آزاد است كه اگر اين دارد همه نيز دارند و نبايد يكي آقابالاسر ديگران باشد هم چنان كه قرآن كريم (كه همه دستوراتش مطابق با فطرت است در اينجا نيز به همين حكم فطري و طبيعي تصريح نموده) مي‌فرمايد: " وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ" «1» . و نيز فرموده: " ما كانَ لِبَشَرٍ... ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِباداً لِي مِنْ دُونِ اللَّهِ" «2» .
اين وضع انسان است نسبت به مثل خود و بني نوع خود و اما نسبت به علل و اسبابي كه اين طبيعت و ساير طبيعت‌ها را به انسان داده هيچ حريت و آزادي در قبال آن ندارد زيرا آن علل و اسباب، مالك و محيط به انسان از جميع جهاتند و انسانها چون موم در دست آن علل و اسبابند، اين علل و اسباب همانهايند كه با انشاء و نفوذ امر خود، انسان را آن طور كه خواسته‌اند
__________________________________________________
(1)اي اهل كتاب اين دعوت را بپذيريد كه ما ابناي بشر به جاي خداي تعالي بعضي از خودمان را ارباب بعضي ديگر نگيريم." سوره آل عمران، آيه 64"
(2)هيچ بشري حق ندارد... پس به مردم بگويد بنده من باشيد نه بنده خدا." سوره آل عمران، آيه 79"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 555
پديد آورده‌اند، و انسان را بر اساس آنچه از ساختمان و آثار و خواص در او بوده درست كرده‌اند (او چگونه مي‌تواند در كار آن علل مداخله كند) بله او در كار خودش مختار هست به اين معنا كه هر چه را كه دوست بدارد مي‌تواند قبول كند و هر چه را كه كراهت دارد مي‌تواند رد كند بلكه به يك معنايي دقيق‌تر بايد گفت: هر چه را كه از او خواسته‌اند دوست بدارد و بپذيرد دوست مي‌دارد و مي‌پذيرد حتي اعمال اختيارش هم كه ميدان و جولانگاه حريت آدمي است انسان در آن اعمال نيز آزاد آزاد نيست بلكه آزادي خود را طوري اعمال مي‌كند كه آن علل و اسباب از او خواسته‌اند، پس اينطور نيست كه انسان هر چه را كه دوست بدارد و اراده كند واقع بشود و هر چه را كه براي خود بپسندد و اختيار كند موفق به آن بشود و اين بسيار روشن است (و هر كسي آن را بارها در زندگيش تجربه كرده است).
و اين علل و اسباب همانهايند كه انسان را به جهازاتي مجهز كرده‌اند، جهازاتي كه حوايج و نواقص وجود او را به يادش مي‌آورند و به كارهايي وادار مي‌كنند كه آن كارها سعادتش را تامين و نواقص وجودش را برطرف سازد، دستگاه گوارشش با غش و ضعف كردن به او اعلام مي‌كند كه بدنت سوخت مي‌خواهد، برخيز و غذايي برايش فراهم آور و يا بدنت به آب احتياج دارد برخيز برايش آب تهيه كن، و نه تنها به ياد او مي‌آورد كه بدنت سوخت و يا آب مي‌خواهد بلكه او را به غذايي هم كه با ساختمان بدني او سازگار است هدايت مي‌كند اگر گوشت خام به اين دستگاه عرضه شود پس مي‌زند و با زبان بي زباني مي‌گويد من نان مي‌خواهم و يا گوشت پخته مي‌خواهم و او را آرام نمي‌گذارد تا وقتي كه سير و سيراب شود، و همچنين دستگاههاي ديگري كه علل و اسباب عاليه در ساختمان بشر قرار داده هر يك انسان را به ياد نواقص و كمبودهايي كه دارد مي‌اندازد و راه جبران آن كمبود را نيز به او نشان مي‌دهد.
اين علل و اسبابي كه گفتيم آن بعثها و آن هدايتها را دارد با حكمي تشريعي و قانوني اموري را بر فرد فرد انسانها واجب كرده كه داراي مصالحي واقعي است، مصالحي كه انسان، نه مي‌تواند منكر آن شود و نه مي‌تواند از امتثال حكم تشريعي علل سرپيچي نموده، بگويد: من فلان چيز را نمي‌خواهم، مثلا من نمي‌خواهم غذا بخورم و يا آب بنوشم و يا براي خود سكنايي بگيرم و از سرما و گرما خود را حفظ كنم، و من نمي‌خواهم در مقام دفاع از خود بر آمده، هر چيزي كه وجود و منافع مرا تهديد مي‌كند از خود دور سازم.
علل و اسباب مذكور علاوه بر آن هدايت و بعث تكويني و علاوه بر آن گونه احكام تشريعي، درك يك مساله‌اي را نيز در فطرت بشر نهاده و آن اين است كه بايد زندگي اجتماعي تشكيل دهد و خود به تنهايي نمي‌تواند ادامه حيات دهد، و انسان نيز اين مساله را اذعان كرده
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 556
كه آري واجب است من نخست اجتماعي منزلي و سپس اجتماعي مدني تشكيل دهم و جز زندگي اجتماعي و جز در مسير تعاون و تعامل نمي‌توانم به سعادت برسم، بايد با ساير افراد تعاون داشته باشم آنها هر يك گوشه كاري از كارها را بگيرند من نيز گوشه كاري ديگر را و نيز بايد با ساير افراد تعامل داشته باشم يعني از آنچه توليد كرده‌ام هر مقدار كه مورد حاجت خودم است بردارم و ما زاد آن را با ما زاد توليد ديگران معامله كنم تا همه افراد همه چيز را دارا شويم اينجا است كه ناگهان متوجه مي‌شود كه به حكم اضطرار بايد از دو جهت از موهبت حريت و آزاديش چشم بپوشد:
جهت اول اينكه: اجتماع وقتي از افراد تشكيل مي‌يابد كه يك فرد به ساير افرادي كه با او تعاون دارند حقوقي را بدهد كه آنها آن حقوق را به وي داده‌اند، و حقوق آنان را محترم بشمارد تا آنها نيز حقوق وي را محترم بشمارند و اين حقوق متقابل اينطور تاديه مي‌شود كه اين فرد براي مردم همان عملي را انجام دهد كه مردم براي او انجام مي‌دهند و همان مقدار براي مردم سودمند باشد كه از مردم سود مي‌برد و همان مقدار مردم را محروم از آزادي بداند كه خود را محروم مي‌داند، نه اينكه مردم را محروم بداند ولي خود را آزاد و افسار گسيخته بپندارد، پس يك فرد از مجتمع حق ندارد هر كاري كه دلش مي‌خواهد بكند و هر حكمي كه دوست دارد براند، بلكه او در موردي حر و آزاد است كه به حريت ديگران تنه نزند و مزاحم آزادي ديگران نباشد، پس در حقيقت اين محروميت از آزادي، محروميت از بعضي آزاديها است براي رسيدن به آزادي‌هايي ديگر.
جهت دوم اينكه: مجتمع تشكيل نمي‌شود و دوام نمي‌يابد مگر وقتي كه سنن و قوانيني در آن جاري باشد، قوانيني كه مردم دور هم جمع شده، آن را پذيرفته باشند و اگر همه آنان آن را نپذيرفته باشند حد اقل اكثر مردم آن را قبول كرده و خود را تسليم در برابر آن دانسته باشند، قوانيني كه منافع عامه مردم را به حسب آن حياتي كه اجتماع دارد ضمانت كند، چه حيات متمدن و پيشرفته، و چه منحط و پست و مصالح عالي اجتماع مردم را حفظ نمايد.
و پر واضح است كه احترام به اين قوانين (وقتي كاربرد دارد و آن مصالح را تامين مي‌كند كه افراد به آن عمل كنند و به آن احترام بگذارند و عمل به آن قوانين خواه ناخواه) آزادي افراد را در مورد خودش سلب مي‌كند، پس كسي كه قانون را جعل مي‌كند و يا سنت را باب مي‌كند حال چه اينكه سازنده قانون عامه اهل اجتماع باشد و چه برگزيدگان آنان و چه پادشاهشان و چه اينكه خداي تعالي و رسول او باشد تا ببيني سنت و قانون چه باشد، به هر حال پاره‌اي از آزاديهاي مردم را به منظور حفظ پاره‌اي ديگر سلب مي‌كند، خداي عز و جل در كلام
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 557
مجيدش به اين حقيقت اشاره نموده، مي‌فرمايد: " وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ". «1» و نيز مي‌فرمايد: " وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَي اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالًا مُبِيناً". «2»
پس خلاصه كلام ما اين شد كه انسان در مقايسه با همنوعانش در مواردي آزاد است كه مربوط به شخص خودش باشد و اما در مواردي كه پاي مصلحت ملزمه خود او و بالاخص مصلحت ملزمه اجتماع و عامه مردم در كار باشد و علل و اسباب او را به مصالحي و به مقتضيات آن مصالح هدايت كند در آنجا ديگر به هيچ وجه آزادي اراده و عمل ندارد و در چنين مواردي اگر كسي و يا كساني او را به سوي سنت و يا هر عملي كه قانون و يا مجري قانون و يا فردي ناصح و متبرع آن را موافق با مصالح انسانيت تشخيص داده دعوت كند و به اصطلاح امر به معروف و نهي از منكر نمايد و براي دعوت خود حجت و دليلي روشن بياورد نبايد او را به زورگويي و سلب حريت مشروع افراد متهم نمود.
و اما آن علل و اسبابي كه گفتيم دست در كار تجهيز انسان به جهازات مختلف و هادي و يادآور انسان به تكميل نواقص و حوايج خويش و به زندگي اجتماعي و به تسليم در برابر قانون و... است هر حكمي كه مي‌كنند از نظر تعليم توحيدي اسلام مصاديقي هستند براي اراده خداي سبحان و يا اذن او.
آري بنا بر آنچه تعليم الهي ما را به آن هدايت مي‌كند خداي تبارك و تعالي مالك علي الاطلاق است و غير او جز مملوكيت از هر جهت، چيزي ندارد و انسان جز عبوديت محض، مالك چيزي نيست و همين مالكيت علي الاطلاق خداي سبحان هر گونه حريتي را كه انسان براي خود توهم مي‌كند سلب مي‌نمايد هم چنان كه همين مالكيت علي الاطلاق خداي سبحان بود كه انسانها را از قيد بردگي و بندگي انسانهاي ديگر آزاد نموده و او را نسبت به ساير همنوعانش آزادي بخشيد، و ربوبيت و مولويت هر انساني نسبت به انسانهاي ديگر را ممنوع اعلام نموده، فرمود: " أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ" «3» .
__________________________________________________
(1)و پروردگار تو است كه هر چه بخواهد خلق مي‌كند و هر چه بخواهد اختيار مي‌كند و خلق در اين باب اختياري ندارند." سوره قصص، آيه 68"
(2)و هيچ مرد و زن مؤمني حق ندارد در جايي كه خدا و رسول او در باره امري حكمي رانده باشند اظهار نظر كند و خود را در كار خود آزاد و مختار بداند بلكه بايد تسليم امر خدا و حكم او باشد و هر كس خدا و رسولش را نافرماني كند به ضلالتي روشن گمراه شده است." سوره احزاب، آيه 36"
(3)اينكه جز خدا را بندگي نكنيم و چيزي را شريك او در ربوبيت و مولويت ندانيم و يكديگر را به جاي خدا، رب خود نگيريم." سوره آل عمران، آيه 64"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 558
پس خداي سبحان حاكم علي الاطلاق و مطاع بدون قيد و شرط است هم چنان كه خودش فرمود: " إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" «1» و اگر رسولان اولي الامر و بعضي از افراد امت اسلامي حق امر به معروف و نهي از منكر دارند و امت، مامور به اطاعت از آنان هستند اين حق را خداي عز و جل به آنان داده و به همين جهت امت اسلام در قبال كلمه حقي كه از آن حضرات صادر مي‌شود و مردم را به سوي آن دعوت مي‌كند هيچگونه حريتي ندارند (نه اينكه حريت داشته‌اند ولي رسول و اولي الامر و مثلا فقهاء آن حريت را از مردم سلب كرده باشند) هم چنان كه خداي تعالي فرموده: " وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ" «2»

[هشدار شعيب (ع) به قوم خود، از رسيدن عذاب]..... ص: 558

" وَ يا قَوْمِ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شِقاقِي أَنْ يُصِيبَكُمْ مِثْلُ ما أَصابَ قَوْمَ نُوحٍ" كلمه" جرم"- به فتحه جيم و سكون راء- (بطوري كه راغب گفته) به معناي كندن ميوه از درخت است و به عنوان استعاره و مجاز به هر اكتساب ناپسند و مكروه نيز جرم گفته مي‌شود و كلمه" شقاق" به معناي مخالفت و دشمني با يكديگر است و معناي آيه اين است كه:
" اي مردم! بر حذر باشيد از اينكه مخالفت و دشمنيتان با من به خاطر دشمنيتان با چيزي كه شما را به آن دعوت مي‌كنم براي شما مصيبتي ببار بياورد، مثل آن مصيبتي كه بر سر قوم نوح رسيد و آن اين بود كه همگي غرق شدند و يا مصيبتي كه به قوم هود رسيد و آن باد عقيمي بود كه همه را در زير توده خاك دفن كرد و يا به قوم صالح رسيد كه آن عبارت بود از صيحه و رجفه".
" وَ ما قَوْمُ لُوطٍ مِنْكُمْ بِبَعِيدٍ"- يعني فاصله زيادي بين زمان شما و زمان قوم لوط نيست، چون فاصله بين دو زمان اين دو قوم كمتر از سه قرن بود، لوط معاصر با ابراهيم (ع) و شعيب معاصر با موسي (ع) بود.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: مراد از كلمه" بعيد" بعد زماني نيست بلكه بعد مكاني است، يعني مي‌خواهد بفرمايد: سرزمين قوم لوط با سرزمين شما فاصله زيادي ندارد، چون خرابه‌هاي شهرهاي قوم لوط كه در سرزمين سدوم (منطقه‌اي از ارض مقدسه) نزديك به سرزمين
__________________________________________________
(1)هيچ حكمي نيست مگر آنكه تنها از آن خداي تعالي است." سوره انعام، آيه 57، سوره يوسف، آيه 67"
(2)مردان و زنان مؤمن بعضي ولي بعض ديگرند، آنان را امر به معروف و نهي از منكر مي‌كنند.
" سوره توبه، آيه 71"
(3)مجمع البيان، ج 5، ص 188، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 559
مدين است، در نتيجه معناي آيه چنين مي‌شود: " قوم لوط از شما دور نيستند و شما مي‌توانيد شهرهاي ويران و خسف شده آنان و آثاري كه از آن شهرها باقي مانده را مشاهده كنيد. ليكن سياق و زمينه گفتار آيه مساعد با اين تفسير نيست. علاوه، بر اين تفسير وقتي تمام مي‌شود كه بگوييم تقدير آيه" و ما مكان قوم لوط من مكانكم ببعيد" و تقدير خلاف اصل است و جز با داشتن دليل نمي‌شود مرتكب آن شد.
" وَ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ إِنَّ رَبِّي رَحِيمٌ وَدُودٌ" در سابق در باره جمله" وَ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ" بحث كرديم كه مي‌فرمايد: از خداي تعالي در باره گناهان خود طلب مغفرت كنيد و با ايمان آوردن به او و به رسول او بسويش برگرديد زيرا خداي تعالي داراي رحمت و مودت است و استغفار كنندگان و تائبين را رحم مي‌كند و دوست مي‌دارد.
در اين آيه نخست فرمود: " اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ" كه كلمه رب را به آنان منسوب كرده و به ضمير آنان اضافه نمود، آن گاه در مقام تعليل آن فرمود: براي اينكه رب من رحيم و ودود است، ولي در اين جمله كلمه" رب" را به ضمير خودش اضافه كرد، بايد ديد چرا چنين كرده؟ در آنجا گفته است رب شما و در اينجا گفته است رب من؟ شايد وجه آن اين باشد كه در جمله اول در اين مرحله بود كه مردم را از طرف خداي سبحان به استغفار و توبه امر كند و لازم بود در اين مرحله از ميان صفات خدايي، صفت ربوبيت او را ذكر كند، چون ربوبيت صفتي است كه عبادت بندگان كه استغفار و توبه نيز نوعي از آن است با آن صفت ارتباط دارد و اين ربوبيت خداي تعالي را به ضمير آنان اضافه كرد و گفت: " ربكم- رب شما" تا ارتباط و عبادت آنان به ربوبيت خدا را تاكيد كرده باشد و نيز اشاره كرده باشد به اينكه رب آنان تنها خداي تعالي است نه آن ارباب‌هايي كه به جاي خدا براي خود گرفته‌اند.
خوب در اينجا حق كلام اين بود كه در تعليل جمله مذكور نيز كلمه رب را به ضمير آنان اضافه نموده و بگويد: " استغفروا ربكم ان ربكم رحيم ودود" ليكن از آنجايي كه اين تعليل، ثنايي بود براي خداي تعالي و قبلا اثبات كرده بود كه او رب آنان است لذا بار ديگر لازم نبود آن را تكرار كند، بنا بر اين كلمه رب را بر ضمير خودش اضافه كرد تا مجموع كلام بفهماند خداي تعالي كه هم رب شما است و هم رب من خدايي است رحيم و ودود.
علاوه بر اين، اضافه دومي معناي معرفت و خبرگي را مي‌رساند و صحت گفتار اول را بهتر بيان مي‌كند چون برگشت معناي كلام به اين مي‌شود كه: " از پروردگار خود طلب مغفرت كنيد چون او رحيم و ودود است و چگونه چنين نباشد با اينكه او رب من است و من او را به داشتن اين دو صفت مي‌شناسم".
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 560
و كلمه" ودود" بر وزن فعول از اسماي خداي تعالي است و از ماده" ود" اشتقاق يافته و كلمه: " ود" با كلمه" حب" به يك معنا است الا اينكه از موارد استعمال اين دو كلمه بر مي‌آيد كه" ود" نوع خاصي از حب است و آن حبي است كه آثار و پي‌آمدهايي آشكار دارد مثل، الفت و آمد و شد و احسان به آيه زير توجه فرماييد: " وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْها وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً". «1»
و اگر خداي تعالي را ودود خوانده به همين جهت است كه او بندگان خود را دوست مي‌دارد و آثار محبت خود را با افاضه نعمت‌هايش بر آنان ظاهر مي‌سازد آن هم چه نعمت‌هايي كه هيچ كس نمي‌تواند عدد آنها را بشمارد، هم چنان كه خودش فرمود: " وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها" «2»، پس به اين دليل خداي تعالي نسبت به انسانها ودود است.
" قالُوا يا شُعَيْبُ ما نَفْقَهُ كَثِيراً مِمَّا تَقُولُ وَ إِنَّا لَنَراكَ فِينا ضَعِيفاً..."
آوردن كلمه" فقه" در اينجا بليغ‌تر از كلمه" فهم" و قوي‌تر از آن است و كلمه" رهط" به معناي قوم و عشيره است. و بعضي «3» گفته‌اند: اين كلمه شامل سه نفر تا هفت و يا تا ده نفر مي‌شود، پس اينكه كلمه" رهط" را آوردند اشاره كرده‌اند به كمي قوم و خويش شعيب و اينكه قوم و خويش آن جناب كاري از دستشان بر نمي‌آيد و كلمه" رجم" به معناي سنگباران كردن كسي است.
بعد از آنكه جناب شعيب (ع) با مردم خود اجتماع كرده و آنان را با حجت خود مجاب كرد مردم ديدند در مقابل گفتار منطقي او هيچ حرف حسابي ندارند و به هيچ وجه نمي‌توانند از راه استدلال او را ساكت كنند لا جرم نخست گفتند كه: بسياري از گفته‌هاي او براي آنان نامفهوم است و معلوم است كه اگر به راستي كلام گوينده‌اي براي شنونده‌اش مفهوم نباشد قهرا كلامي لغو و بي اثر خواهد بود و اين سخن آنان كنايه از اين بود كه اي شعيب! تو حرفهايي مي‌زني كه هيچ فايده‌اي در آن نيست.
آن گاه دنبال آن گفتند: " وَ إِنَّا لَنَراكَ فِينا ضَعِيفاً- و ما تو را در بين خود ضعيف
__________________________________________________
(1)يكي از آيات او اين است كه براي شما از جنس خود شما همسراني آفريد تا مايه آرامش خاطر شما باشد و شما خود را بسوي آنان بكشانيد و بين شما و آن همسران مودت و رحمتي خاص برقرار نمود.
" سوره روم، آيه 21"
(2)و اگر نعمت‌هاي الهي را بشماريد به آخر آن نمي‌رسيد." سوره ابراهيم، آيه 34"
(3)كشاف، ج 3، ص 423، چاپ بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 561
مي‌بينيم" يعني اگر تو شخص نيرومندي بودي ما ناگزير مي‌شديم به فهم خود فشار بياوريم تا كلام نامفهوم تو را بفهميم ولي تو در بين ما نيرومند نيستي و ما مجبور نيستيم كلام نامفهوم تو را بفهميم و به فهميدن آن اهتمام ورزيم و آن را بشنويم و قبول كنيم، بلكه ما تو را در بين خود فردي ضعيف مي‌دانيم كه نه به دستوراتش اعتنايي هست و نه به سخنانش.

[قوم شعيب (ع) بعد از درماندن در مقابل منطق او، به او گفتند: تو را ضعيف و بي ياور مي‌بينيم، و او را تهديد به قتل كردند!]..... ص: 561

و آن گاه تهديدش كردند كه: " وَ لَوْ لا رَهْطُكَ لَرَجَمْناكَ" يعني اگر ملاحظه اين عده قليل از بستگانت نبود تو را بطور يقين سنگسار مي‌كرديم، ولي ما ملاحظه جانب اين چند نفر خويشان تو را مي‌كنيم و متعرض تو نمي‌شويم. و اگر بستگان او را رهط (يعني عده‌اي كم) خواندند براي اين بوده كه اشاره كرده باشند به اينكه اگر روزي بخواهند او را به قتل برسانند هيچ باكي از بستگان او ندارند و اگر تا كنون دست به چنين كاري نزده‌اند در حقيقت نوعي احترام به بستگان او كرده‌اند.
سپس دنبال آن تهديد اضافه كردند كه: " وَ ما أَنْتَ عَلَيْنا بِعَزِيزٍ" تا آن تهديد يعني جمله" لَوْ لا رَهْطُكَ" را تاكيد كرده، فهمانده باشند كه تو در بين ما قوي نيستي و مقامي منيع نداري، آن قدر محترم نيستي كه رعايت جانبت از كشتنت باز بدارد نه، اگر بخواهيم به بدترين وجه كه همان سنگسار باشد تو را مي‌كشيم و تنها چيزي كه تا كنون ما را از اين كار باز داشته رعايت جانب بستگان تو بوده، پس خلاصه گفتار اهل مدين اين شد كه خواسته بودند جناب شعيب را اهانت نموده بگويند: ما هيچ اعتنايي به تو و سخنان تو نداريم و تنها بخاطر رعايت جانب بستگانت تا كنون متعرض تو نشده‌ايم.
" قالَ يا قَوْمِ أَ رَهْطِي أَعَزُّ عَلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَ اتَّخَذْتُمُوهُ وَراءَكُمْ ظِهْرِيًّا" كلمه: " ظهري" منسوب به ظهر- به فتحه ظاي نقطه‌دار- است (هم چنان كه در فارسي كلمه پشتي منسوب به پشت است) چيزي كه هست وقتي از كلمه" ظهر" منسوب مي‌سازند ظاي آن را كسره مي‌دهند و اين كلمه به معناي هر چيزي است كه انسان آن را پشت سر قرار دهد و به آن پشت كند بطوري كه بكلي از يادش ببرد، وقتي مي‌گويند: " فلان اتخذ فلانا وراء ظهريا" معنايش اين است كه فلاني فلان شخص را فراموش كرد و اصلا به يادش نماند و اعتنايي به وضع او نكرد.
و جمله مورد بحث سخن شعيب (ع) است كه گفتار مردم را نقض كرده، آنها گفتند: " اگر قوم و خويش تو نبود ما تو را سنگسار كرده بوديم" و وي در نقض گفتار آنان فرموده: چطور قوم و خويش مرا عزيز و محترم مي‌شماريد و جانب آنان را رعايت مي‌كنيد ولي خداي تعالي را عزيز نمي‌دانيد و جانبش را محترم نمي‌شماريد با اينكه اين منم كه از جانب او ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 562
شما را بسوي او دعوت مي‌كنم آيا قوم و خويش من در نظر شما عزيزتر از خداي تعالي هستند و آيا شما خداي را پشت سر انداخته بكلي فراموشش كرده‌ايد؟ شما نبايد چنين كنيد و حق نداريد كه چنين كنيد زيرا پروردگار من بدانچه مي‌كنيد محيط است آن هم احاطه‌اي كه تمامي اشياي عالم را فرا گرفته، هم به حسب وجود و هم به حسب علم و قدرت. اين بود معناي آيه و در اين آيه به رأي مردم مدين طعنه زده و طرز فكر آنان را سفيهانه خوانده در مقابل آنان كه در آيه قبلي طرز فكر شعيب را سست و غير قابل اعتنا دانستند.
" وَ يا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلي مَكانَتِكُمْ إِنِّي عامِلٌ..."
در مجمع البيان گفته است كلمه" مكانت" به معناي آن حالتي است كه انسان داراي مكانت با داشتن آن حالت مي‌تواند كاري را كه مي‌خواهد انجام بدهد. «1» ولي اصل اين معنا (بطوري كه گفته است) از ماده" مكان" است و وقتي مي‌گوييم: " من مكن مكانة" مثل اين است كه گفته باشيم: " ضخم ضخامة" يعني فلان كس نيرومند بر عمل شد، نيرومندي كه ما فوقش تصور نمي‌شود و چون گفته مي‌شود: " تمكن من كذا" معنايش اين است كه نيروي فلاني بر فلان عمل احاطه داشت.
و جمله مورد بحث تهديدي است از جانب شعيب (ع) به مردم مدين به شديدترين تهديدها، چون سخن او اشعار دارد بر اينكه نسبت به گفتار و تهديدش اطمينان كامل دارد و هيچ قلق و اضطرابي از كفر مردم به وي و تمردشان از دعوت وي ندارد، پس مردم با همه نيرو و تمكني كه دارند كاري را كه مي‌خواهند بكنند او نيز كار خود را آن چنان ادامه مي‌دهد ولي چيزي نخواهد گذشت كه بطور ناگهاني و بدون خبر قبلي عذابي بر سرشان مي‌آيد كه در آن هنگام مي‌فهمند عذاب، چه كسي را خواهد گرفت، آنان را و يا شعيب را؟ پس مردم در انتظار باشند او نيز با آنان در انتظار مي‌نشيند و از آنان جدا نمي‌شود.
" وَ لَمَّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّيْنا شُعَيْباً... جاثِمِينَ" در سابق بياني كه معناي اين آيه را روشن سازد گذشت.
" كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فِيها أَلا بُعْداً لِمَدْيَنَ كَما بَعِدَتْ ثَمُودُ" وقتي گفته مي‌شود: " فلان غني في المكان" معنايش اين است كه فلاني در فلان مكان اقامت گزيد و جمله" أَلا بُعْداً لِمَدْيَنَ..." متضمن معناي لعنت است، در حقيقت فرموده لعنت بر قوم مدين هم چنان كه ثمود لعنت شدند و از رحمت خدا دور گشتند و ما در داستانهاي قبل
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 189، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 563
از اين داستان مطالبي ايراد كرديم كه اين داستان نيز مشمول آن هست و معناي آيه اين است كه وقتي عذاب ما آمد، شعيب و مؤمنين به وي را به رحمتي كه به آنها داشتيم نجات داديم و عذاب صيحه، مردم مدين را بگرفت و صبح كردند در حالي كه جسماني بي روح بودند و تو گويي اصلا در اين سرزمين زندگي نمي‌كردند فرمان ما رسيد كه لعنت بر مردم مدين، همانطور كه ثمود لعنت شدند.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات مربوط به شعيب (ع) و قوم او)]..... ص: 563

اشاره

در تفسير قمي آمده كه معصوم (ع) فرمود: خداي تعالي حضرت شعيب (ع) را بسوي مدين مبعوث كرد- و مدين قريه‌اي بوده در سر راه شام- ولي مردمش به وي ايمان نياوردند. «1»
و در تفسير عياشي از احمد بن محمد بن عيسي از بعضي اصحابش از امام صادق (ع) روايت آورده كه در تفسير جمله" إِنِّي أَراكُمْ بِخَيْرٍ" فرمود: مردم مدين در فراواني نعمت به سر مي‌بردند بطوري كه قيمت اجناس پايين بود (و احتياجي به كم‌فروشي نداشتند). «2»
و در همان كتاب از محمد بن فضيل از حضرت رضا (صلوات اللَّه عليه) روايت آمده كه محمد گفت: من از آن جناب از مساله انتظار فرج سؤال كردم، حضرت با تعجب فرمود:
" ا و ليس تعلم ان انتظار الفرج من الفرج- مگر نمي‌داني كه انتظار فرج خود مرحله‌اي از فرج است؟" آن گاه فرمود: خداي تبارك و تعالي مي‌فرمايد: " وَ ارْتَقِبُوا إِنِّي مَعَكُمْ رَقِيبٌ".
مؤلف: تعبير: " ليس تعلم" به معني نمي‌داني است كه تعبير لغوي و مطابق لغت نيست بلكه تعبيري است مولد، (مولد به معناي عربي غير خالص است).

[روايتي در باره توفيق الهي و توضيح مراد از آن]..... ص: 563

مؤلف: كتاب معاني الاخبار به سند خود از عبد اللَّه بن فضل هاشمي از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: به آن حضرت عرضه داشتم: (با در نظر داشتن اينكه علل و اسباب در كار ما مؤثرند) معناي اينكه خداي تعالي در يك جا (از قول شعيب حكايت كرده كه گفت: )،" وَ ما تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ" و در جايي ديگر خودش فرموده:
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1، ص 337، چاپ ايران. [.....]
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 159، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 564
" إِنْ يَنْصُرْكُمُ اللَّهُ فَلا غالِبَ لَكُمْ وَ إِنْ يَخْذُلْكُمْ فَمَنْ ذَا الَّذِي يَنْصُرُكُمْ مِنْ بَعْدِهِ" «1» چيست؟ امام (ع) در جواب فرمود: وقتي بنده خدا آنچه كه خدا به وي امر كرده اطاعت كند عملش موافق امر خداي عز و جل است و بدين جهت آن عبد را موفق مي‌نامد (چون گفتيم كارش موافق امر خداي عز و جل است) و هر گاه بنده خدا بخواهد داخل پاره‌اي از گناهان شود و خداي تعالي بين او و آن گناه حايل گردد و در نتيجه بنده آن گناه را مرتكب نشود ترك گناهش به توفيق خداي تعالي صورت گرفته و هر زمان كه او را به حال خود بگذارد و بين او و معصيت حايل نشود و در نتيجه مرتكب گناه گردد در آن صورت خدا او را ياري نكرده و موفق ننموده است، (چون كارش موافق دستور خدا انجام نشده). «2»
مؤلف: حاصل بيان امام (ع) اين شد كه توفيق خداي تعالي و خذلان (توفيق ندادن و ياري نكردن) او از صفات فعلي خداي تعالي است نه از صفات ذاتش، پس توفيق، عبارت از اين است كه خداي تعالي اسباب را طوري رديف كند كه قهرا بنده را بسوي عمل صالح بكشاند و يا بعضي از مقدماتي كه در ارتكاب گناه لازم است براي او فراهم نكند در نتيجه بنده آن كار واجب را انجام دهد و اين كار حرام را ترك كند، و خذلان بر خلاف اين است.
پس بنا بر اين، متعلق توفيق، عبارت از آن اسباب است چون گفتيم توفيق عبارت است.
از ايجاد توافق بين آن اسباب، پس اسبابند كه متصف به توفيق مي‌شوند و اگر انسان موفق را موفق مي‌ناميم در حقيقت توصيف به حال متعلق كرده‌ايم.
و در تفسير الدر المنثور است كه ابو نعيم در كتاب" الحليله" از علي روايت كرده كه گفت: به رسول خدا (ص) عرضه داشتم: مرا توصيه كن حضرت فرمود:
بگو: " پروردگارم اللَّه است و به دنبال آن استقامت بورز و به پاي گفته‌ات بايست". عرضه داشتم: " پروردگارم اللَّه است و جز بوسيله او مرا توفيقي نيست، بر او توكل مي‌كنم و بسوي او رجوع مي‌نمايم". رسول خدا (ص) فرمود: گوارا باد تو را اين علم اي ابو الحسن، به راستي كه تو علم را نوشيده‌اي آن هم چه نوشيدني و تو علم را، همه‌اش را يكباره فرا گرفته‌اي و آن هم چه فرا گرفتني. «3»
__________________________________________________
(1)اگر خدا ياريتان كند كسي نمي‌تواند بر شما غالب آيد و اگر ياريتان نكند كيست كه بعد از او شما را ياري كند؟." سوره آل عمران، آيه 160"
(2)معاني الاخبار، باب معني الهدي و الضلال، ص 20، ح 1، چاپ ايران.
(3)الدر المنثور، ج 3، ص 347.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 565
مؤلف: در سابق ما به پاره‌اي از مطالب در معناي جمله" شربت العلم شربا و نهلته نهلا" اشاره كرده‌ايم.
و در همان كتاب است كه واحدي و ابن عساكر از شداد بن اوس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: شعيب (ع) از عشق به خدا آن قدر گريست تا كور شد و خداي تعالي دوباره چشمش را به او برگردانيد و به وي وحي فرستاد: اي شعيب! اين چه گريه‌اي است كه مي‌كني؟ آيا از شوق به بهشت است و يا ترس از دوزخ؟
شعيب عرضه داشت: نه، و ليكن حب تو در دلم گره خورده، وقتي به تو نظر كنم ديگر باكي از آن ندارم كه تو با من چه معامله‌اي خواهي كرد؟ پس خداي تعالي به وي وحي فرستاد كه: اي شعيب! اگر اين گفته تو حق باشد پس گوارا باد تو را لقاي من، اي شعيب! به همين جهت من موسي بن عمران را خادم تو كردم با اينكه او حكيم و هم سخن من است. «1»
مؤلف: مراد از اينكه آن جناب در پاسخ خداي تعالي عرضه داشت: " وقتي به تو نظر كنم"، نظر قلبي است نه نگاه كردن با چشم سر، تا مستلزم جسمانيت خدا باشد چون خداي متعال منزه از جسماني بودن است و ما در تفسير آيه" وَ لَمَّا جاءَ مُوسي لِمِيقاتِنا" «2» در جلد ششم اين كتاب توضيحي در اين باره داديم.
و در همان كتاب است كه ابو الشيخ از علي بن ابي طالب (رضي اللَّه عنه) روايت كرده كه روزي در خطبه‌اش اين آيه را كه راجع به شعيب است تلاوت كرد كه قوم او به او گفتند:
" وَ إِنَّا لَنَراكَ فِينا ضَعِيفاً"، آن گاه فرمود: شعيب (ع) نابينا شده بود، بدين جهت او را ضعيف شمرده و نسبت ضعف به او دادند، و در تفسير جمله" وَ لَوْ لا رَهْطُكَ" علي (ع) فرمود:
" به خدايي سوگند كه جز او معبودي نيست آنها از جلال و عظمت پروردگارشان هيچ پروايي نكرده‌اند و جز از قوم و عشيره از هيچ چيز هيبت نمي‌بردند.

گفتاري در چند فصل در داستان شعيب (ع) و قوم او از نظر قرآن كريم..... ص: 565

1- شعيب (ع) سومين پيامبر عرب بود: ..... ص: 565

منظور اين است كه آن جناب سومين پيامبر عربي است كه نام شريفشان در قرآن كريم آمده و پيامبران عرب عبارتند از: هود
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 3، ص 348.
(2)سوره اعراف، آيه 143.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 566
و صالح و شعيب و محمد (ع)، كه پاره‌اي از سرگذشت‌هاي زندگي شعيب (ع) در سوره‌هاي اعراف و هود و شعراء و قصص و عنكبوت آمده است.
شعيب (ع) از اهل مدين بوده (و مدين شهري بوده در سر راه شام، راهي كه از شبه جزيره عربستان به طرف شام مي‌رفته) و آن جناب با موسي بن عمران (ع) معاصر بوده و يكي از دو دختر خود را در برابر هشت سال خدمت به عقد آن جناب در آورده و اگر موسي خواست ده سال خدمت كند خودش داوطلب شده و اين دو سال جزء قرارداد نبوده «1»، موسي (ع) ده سال وي را خدمت كرد و سپس از آن جناب خدا حافظي نموده، با خانواده‌اش از مدين به طرف مصر رهسپار شد.
و قوم اين پيغمبر يعني اهل مدين بت مي‌پرستيدند، مردمي برخوردار از نعمت‌هاي الهي بودند. امنيت و رفاه و ارزاني قيمت‌ها و فراواني نعمت داشتند ولي فساد در بينشان شيوع يافت مخصوصا كم‌فروشي و نقص در ترازو و قپان «2»، لذا خداي تعالي شعيب را بسوي آنها مبعوث كرد و دستور داد تا مردم را از پرستش بت‌ها و از فساد در زمين و نقص كيلها و ميزانها نهي كند و آن جناب مردم را بدانچه مامور شده بود دعوت كرد، اندرزشان داد، انذارشان كرد، بشارتشان داد، و مصايبي كه به قوم نوح، قوم هود، قوم صالح و قوم لوط رسيده بود به يادشان آورد، و در احتجاج عليه كارهاي زشتشان و در موعظه و اندرزشان سعي بليغ كرد اما جز بيشتر شدن طغيان و كفر و فسوق در آنان نتيجه‌اي نگرفت. «3»
مردم مدين بجز چند نفر به وي ايمان نياوردند بلكه در عوض شروع به اذيت او و مسخره كردن و تهديدش نموده، مردم ديگر را از پيروي آن جناب بر حذر داشتند، بر سر هر راهي كه به جناب شعيب منتهي مي‌شد مي‌نشستند و رهگذران را از اينكه نزد شعيب بروند مي‌ترساندند و كساني كه به وي ايمان آورده بودند را از راه خدا منع مي‌كردند و راه خدا را كج و معوج نشان مي‌دادند و مي‌خواستند هر چه بيشتر اين راه را زننده در نظرها جلوه دهند. «4»
و سپس شروع كردند به تهمت زدن، گاهي او را ساحر خواندند و زماني كذابش معرفي كردند «5» و خود آن جناب را تهديد كردند كه اگر دست از دعوتت برنداري سنگسارت خواهيم
__________________________________________________
(1)سوره قصص، آيه 27.
(2)با استفاده از سوره هود، آيه 84 و سوره‌هايي ديگر.
(3)با استفاده از سوره اعراف، هود و چند سوره ديگر.
(4)سوره اعراف، آيه 86.
(5)سوره شعراء، آيه 185 و 186.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 567
كرد و بار ديگر او و گروندگان به او را تهديد كردند كه از شهر بيرونتان مي‌كنيم مگر اينكه به كيش بت‌پرستي ما برگرديد. «1» و به اين رفتار خود هم چنان ادامه دادند تا آنكه آن حضرت از ايمان آوردنشان بكلي مايوس گرديد و بناچار رهايشان كرده به حال خودشان واگذار نمود «2» و در آخر دعا كرد و از خداي تعالي درخواست فتح نموده، عرضه داشت: " رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ الْفاتِحِينَ"»
.دنبال اين دعا خداي تعالي عذاب يوم الظله را نازل كرد، روزي كه ابر سياه همه جا را تاريك كرد و باراني سيل‌آسا بباريد «4»، اهل مدين آن جناب را مسخره مي‌كردند كه اگر از راستگوياني قطعه‌اي از طاق آسمان را بر سر ما ساقط كن «5»، پس صيحه آسمان آنها را بگرفت «6» در نتيجه در خانه‌هايشان صبح كردند در حالي كه به زانو در آمده و مرده بودند و خداي تعالي شعيب و مؤمنين به وي را نجات داد «7»، پس شعيب پشت به آن قوم مرده كرده، گفت: چقدر در ابلاغ رسالت پروردگارم به شما كوشيدم و چقدر نصيحتتان كردم حالا چگونه مي‌توانم در باره سرنوشت شوم مردمي كافر اندوهناك باشم. «8»

2- شخصيت معنوي شعيب (ع): ..... ص: 567

شعيب (ع) از زمره پيغمبران مرسل و محترم خداي تعالي بود و خداي عز و جل آن جناب را در ستايش‌هايي كه از انبياي گرام خود نموده و در ثناي جميلي كه قرآن آن را در اين باره آورده شركت داده و قرآن كريم در آيات شريفه‌اش و مخصوصا در سوره اعراف و هود و شعراء از آن جناب مقدار زيادي از حقايق معارف و علوم الهي و ادب خيره كننده‌اي كه نسبت به پروردگارش و نسبت به مردم داشته حكايت كرده است.
و او خود را رسولي امين «9» و مصلح «10» و از صالحين شمرده «11» و خداي تعالي همه اينها را از
__________________________________________________
(1)سوره اعراف، آيه 86.
(2)سوره هود، آيه 93.
(3)پروردگارا! بين ما و بين قوم ما فتحي به حق برسان كه تو بهترين فاتحاني." سوره اعراف، آيه 89" [.....]
(4 و 5)سوره شعراء، آيه 189.
(6)سوره اعراف، آيه 91، سوره عنكبوت، آيه 37.
(7)سوره هود، آيه 94.
(8)سوره اعراف، آيه 93.
(9)سوره شعراء، آيه 178.
(10)سوره هود، آيه 88.
(11)سوره شعراء، آيه 27.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 568
آن جناب حكايت كرده و امضاء و تصديق نموده و در شخصيت معنوي آن جناب همين بس كه كليم خدا، موسي بن عمران (ع) نزديك به ده سال او را خدمت كرده است سلام اللَّه عليه.

3- نظر تورات در باره آن حضرت: ..... ص: 568

در تورات داستان شعيب و قوم او نيامده، تنها يادي كه از آن جناب كرده اين است كه در اصحاح دوم از سفر خروج گفته: بعد از آنكه موسي (ع) آن مرد قبطي را كشت از مصر به مدين فرار كرد (تا آخر داستان) و در آنجا شخصي را ذكر كرده به نام" اعوئيل كاهن مديان" (و يا به عبارتي ديگر عالم ديني شهر مدين).
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 569

[سوره هود (11): آيات 96 تا 99]..... ص: 569

اشاره

وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسي بِآياتِنا وَ سُلْطانٍ مُبِينٍ (96) إِلي فِرْعَوْنَ وَ مَلائِهِ فَاتَّبَعُوا أَمْرَ فِرْعَوْنَ وَ ما أَمْرُ فِرْعَوْنَ بِرَشِيدٍ (97) يَقْدُمُ قَوْمَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ وَ بِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ (98) وَ أُتْبِعُوا فِي هذِهِ لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ بِئْسَ الرِّفْدُ الْمَرْفُودُ (99)

ترجمه آيات..... ص: 569

ما موسي را با معجزاتمان و با برهاني روشن فرستاديم (96).
بسوي فرعون و درباريانش ولي مردم راه و روش فرعون را پيروي كردند با اينكه روش فرعون كسي را بسوي حق هدايت نمي‌كرد بلكه زير بنايش جهالت و گمراهي بود (97).
او در روز قيامت پيشرو قوم خود خواهد بود و آنان را بسوي لبه آتش مي‌برد كه چه بد جايگاهي است براي ورود (98).
(و چون روش فرعون را پيروي كردند) لعنت خدا نيز در دنيا و روز قيامت، آنان را پيروي كرده و خواهد كرد و چه بد عطايي است كه داده شدند (99)

بيان آيات..... ص: 569

اشاره

اين آيات به داستان موسي كليم اللَّه (ع) اشاره دارد و نام آن جناب در قرآن كريم بيش از ساير انبياء برده شده يعني نزديك به صد و سي و چند جاي قرآن اسمش برده شده و ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 570
در سي و چند سوره به داستانهايش اشاره شده است و قرآن كريم اعتناي بيشتري به شرح زندگي آن حضرت نسبت به ساير انبياء دارد، منتهي چيزي كه هست خداي تعالي در خصوص اين سوره سخن از آن جناب را بطور مجمل آورده و به اشاره‌اي اجمالي اكتفاء نموده است.

[مراد از ارسال موسي (ع) با آيات و سلطان مبين]..... ص: 570

" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسي بِآياتِنا وَ سُلْطانٍ مُبِينٍ" حرف" باء" در كلمه" بآياتنا" براي مصاحبت آمده و آيه را چنين معنا مي‌دهد: " به تحقيق ما موسي را همراه با آيات خود فرستاديم"، توضيح اينكه افرادي كه خداي تعالي به عنوان پيامبران و رسل مبعوث كرده و آنان را با آيات معجزه‌آسا تاييد نموده دو دسته‌اند: بعضي از آنان معجزه‌اي با خود نياوردند ولي هر زمان كه امتشان از آنان معجزه‌اي خواسته‌اند، آن معجزه را آورده‌اند مانند معجزه ناقه كه نبوت صالح را تاييد كرد، و دسته ديگر در همان آغاز بعثتشان با معجزه‌اي معين مبعوث شدند مانند موسي و عيسي و محمد (ع) كما اينكه خداي تعالي در باره موسي (ع) مي‌فرمايد: " اذْهَبْ أَنْتَ وَ أَخُوكَ بِآياتِي" «1» و در باره عيسي (ع) مي‌فرمايد: " وَ رَسُولًا إِلي بَنِي إِسْرائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ..." «2» و در باره محمد (ص) فرموده: " هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدي" «3» .
و منظور از اين هدايت، قرآن است به دليل اينكه در اول قرآن كريم در آغاز سوره بقره فرموده: " ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُديً لِلْمُتَّقِينَ" «4» . و نيز فرموده: " وَ اتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ" «5» .
بنا بر اين موسي (ع) رسولي است كه همراه با آيات و سلطاني (برهاني) روشنگر فرستاده شده بود، و روشن است كه مراد از اين آيات، امور خارق العاده‌اي است كه به دست وي جاري مي‌شود، دليل بر اين معنا هم داستانهايي است كه از آن جناب در قرآن كريم آمده است.
و اما منظور از كلمه" سلطان" آن برهان و حجتي است كه بگومگو را قطع كرده و بر عقول و افهام مردم تسلط پيدا مي‌كند، بنا بر اين كلمه" سلطان"، هم شامل معجزه مي‌شود و هم
__________________________________________________
(1)تو و برادرت همراه با معجزات من نزد فرعون برويد." سوره طه، آيه 42"
(2)در حالي كه فرستاده‌اي است از جانب خداي تعالي بسوي بني اسرائيل به اينكه من به آيات و معجزه‌اي از ناحيه پروردگارتان بسوي شما آمده‌ام..." سوره آل عمران، آيه 49"
(3)خداي تعالي كسي است كه رسول خود را همراه با هدايت فرستاده." سوره صف، آيه 9"
(4)اين كتاب در حالي كه هدايت براي متقيان است شكي در آن نيست." سوره بقره، آيه 2"
(5)و پيروي كنيد آن نوري را كه با او نازل شده." سوره اعراف، آيه 157"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 571
حجت عقليه‌اي كه بر عقل بشر چيره مي‌گردد و عقل را ناگزير از پذيرفتن مدعاي طرف مي‌سازد، و بر فرض كه منظور از سلطان چنين معناي وسيعي باشد قهرا عطف كلمه" سلطان" بر كلمه" آيات" از قبيل عطف عام بر خاص خواهد بود.
و بعيد نيست كه مراد از ارسال موسي با سلطان مبين اين باشد كه خداي سبحان آن جناب را بر اوضاع جاري بين او و بين آل فرعون مسلط كرده بود، آن جباري كه هيچ پيغمبري غير از آن جناب به مثل چنان جباري مبتلا نبود و ليكن خداي تعالي موسي را بر او غالب گردانيد تا جايي كه او و لشكريانش را غرق نمود و بني اسرائيل را به دست او نجات داد، آيه شريفه زير به همين معنا اشعار دارد كه مي‌فرمايد: " قالا رَبَّنا إِنَّنا نَخافُ أَنْ يَفْرُطَ عَلَيْنا أَوْ أَنْ يَطْغي قالَ لا تَخافا إِنَّنِي مَعَكُما أَسْمَعُ وَ أَري" «1» . و نيز اين آيه كه به موسي مي‌فرمايد: " لا تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ الْأَعْلي" «2» .
در اين آيه و در نظاير آن دلالتي است روشن بر اينكه رسالت موسي (ع) اختصاصي به قوم خود كه از بني اسرائيل بودند نداشته بلكه آن جناب بر بني اسرائيل و بر ساير اقوام و ملل مبعوث بوده است.
" إِلي فِرْعَوْنَ وَ مَلَائِهِ فَاتَّبَعُوا أَمْرَ فِرْعَوْنَ وَ ما أَمْرُ فِرْعَوْنَ بِرَشِيدٍ" در اين جمله رسالت موسي (ع) را بخصوص فرعون و ملاء او نسبت داده- و كلمه" ملاء" به معناي اشراف و بزرگان قوم است كه با هيبت خود دل مردم را پر مي‌كنند- نه به همه قوم، كه شايد به كار بردن اين كلمه براي اشاره به اين معنا باشد كه عامه مردم هميشه دنباله رو اشراف و بزرگانند و از خود هيچ رأيي ندارند، رأي آنها همان تصميمي است كه اشراف برايشان بگيرند.
و ظاهرا مراد از كلمه" امر" در جمله" فَاتَّبَعُوا أَمْرَ فِرْعَوْنَ- امر فرعون را پيروي كردند" معنايي باشد اعم از قول و فعل، هم چنان كه خداي تعالي از فرعون حكايت كرده كه گفت: " ما أُرِيكُمْ إِلَّا ما أَري وَ ما أَهْدِيكُمْ إِلَّا سَبِيلَ الرَّشادِ"
__________________________________________________
(1)موسي و هارون گفتند: پروردگارا! ما از اين مي‌ترسيم كه فرعون در عقوبت ما عجله و يا طغيان كند، خداي تعالي فرمود: نترسيد زيرا كه من با شما هستم، مي‌شنوم و مي‌بينم." سوره طه، آيه 45 و 46"
(2)نترس كه تو ما فوق و مسلط خواهي شد." سوره طه، آيه 68" [.....]
«3»، در نتيجه كلمه" امر" منطبق مي‌شود بر سنت و طريقه‌اي كه فرعون آن را اتخاذ كرده بود و مردم را با آن امر مي‌كرد، و گويا
(3)به شما ارائه نمي‌دهم مگر آنچه به نظرم مي‌رسد، و شما را هدايت نمي‌كنم مگر بسوي راه رشد.
" سوره مؤمن، آيه 29"
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 572
آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد: " وَ ما أَمْرُ فِرْعَوْنَ بِرَشِيدٍ"، محاذي و مقابل گفتار فرعون است كه سوره مؤمن آن را حكايت كرد كه ادعا مي‌كرد من شما را به راه رشد هدايت مي‌كنم، و آيه مورد بحث مي‌خواهد اين ادعا را باطل و فرعون را در اين ادعا تكذيب كند و كلمه" رشيد" بر وزن فعيل صفت مشبهه از رشد است و رشد خلاف غي و گمراهي است، يعني: امر فرعون داراي رشد نيست تا بتواند به سوي حق هدايت كند بلكه داراي غي و جهالت است، ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: " رشيد" در اينجا به معناي مرشد است.
و در اين جمله يعني جمله" وَ ما أَمْرُ فِرْعَوْنَ بِرَشِيدٍ" اسم ظاهر در جاي ضمير به كار رفته چون مي‌توانست بفرمايد: " فاتبعوا امر فرعون و ما امره برشيد" و شايد فايده تكرار كلمه فرعون براي آن معنايي بوده كه خود اين كلمه داشته چون هر كسي از اين كلمه معناي تفرعن و طغيان را مي‌فهمد و در نتيجه از همين كلمه مي‌فهمد كه صاحب اين اسم نمي‌تواند داراي امري رشيد باشد و معلوم است كه اين استفاده به هيچ وجه در ضمير راجع به اين كلمه نيست.
" يَقْدُمُ قَوْمَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ وَ بِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ" يعني فرعون در روز قيامت پيشاپيش قوم خود مي‌آيد زيرا در دنيا او را پيروي كردند و در نتيجه او به عنوان امامي از ائمه ضلالت، پيشوايشان شده بود، در جاي ديگر قرآن (نيز) سخن از اين پيشوايان ضلالت آمده و فرموده: " وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَي النَّارِ". «2»
جمله" فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ" به دليل اينكه حرف" فاء" بر سر آن آمده تفريع و نتيجه گيري از جمله قبل است و معناي مجموع دو جمله اين است كه: فرعون در قيامت پيشاپيش پيروان خود آمده و در نتيجه همه آنان را به لب آتش برده است. و اگر مطلب آينده را به لفظ ماضي تعبير كرده، براي اين است كه يقيني بودن وقوع آن را افاده كند و بفهماند كه آمدن قيامت و پيشوا شدن فرعون براي قومش و رفتنشان در آتش آن قدر حتمي و يقيني است كه گويا واقع شده و شنونده آن را انجام شده حساب مي‌كند.
و چه بسا بعضي «3» گفته‌اند كه: جمله مورد بحث تفريع بر جمله" فَاتَّبَعُوا أَمْرَ فِرْعَوْنَ" مي‌باشد و در اين صورت معناي آن چنين مي‌شود كه: " اتبعوا امر فرعون فاوردهم الاتباع النار- مردم (آن زمان) امر فرعون را پيروي كردند و همين پيروي كردن، آنان
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 18، ص 53، مجمع البيان، ج 5، ص 190، ط ايران.
(2)ما آن قوم را پيشواياني كرديم كه خلق را بسوي آتش دعوت مي‌كنند." سوره قصص، آيه 41"
(3)مجمع البيان، ج 5، ص 191، چاپ ايران.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 573
را وارد آتش كرد. و بعضي «1» در تاييد اين قول استدلال كرده‌اند به آيه شريفه" وَ حاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذابِ النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها غُدُوًّا وَ عَشِيًّا وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ أَشَدَّ الْعَذابِ" «2»، چون اين آيات دلالت دارد كه خداي تعالي آل فرعون را از همان حين مردنشان و قبل از آنكه قيامت به پا شود عذاب مي‌كند، ليكن بر خواننده پوشيده نيست كه اين آيات در خلاف آن منظوري ظهور دارد كه مفسرين نامبرده براي اثبات آن به اين آيات استدلال كرده‌اند، به علت اينكه تعبير اين آيات در عذاب قبل از قيامت و عذاب بعد از قيامت دو جور است، در باره عذاب قبل از قيامت فرموده: " عرضه بر آتش مي‌شوند" يعني صبح و شام آتش را به آنان نشان مي‌دهند، و در باره عذاب روز قيامت فرموده: " فرمان مي‌رسد كه آل فرعون را در شديدترين عذاب داخل سازيد".

[معناي جمله: " بِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ" كه فرعون، پيروان خود را بدان وارد مي‌كند]..... ص: 573

" بِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ"، كلمه" ورد" به معناي آبي است كه انسان و حيوانات تشنه به لب آن مي‌آيند و از آن مي‌نوشند، راغب در مفردات گفته: كلمه" ورد" در اصل لغت به معناي قصد رفتن بسوي آب است و به تدريج در چيزهاي ديگر استعمال شده، مثلا گفته‌اند: " وردت الماء- به لب آب رفتم" و يا" أرد الماء- به لب آب مي‌روم"، مصدر آن ورود و اسم فاعلش وارد و اسم مفعولش مورود است و نيز مي‌گويند: " و قد اوردت الإبل الماء- به تحقيق شتران به لب آب رسيدند"، خداي تعالي نيز در قرآن آن را استعمال نموده، در باره مسافرت موسي (ع) به طرف مدين و رسيدنش به لب آب آن محل فرموده: " وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ- همين كه به لب آب مدين رسيد" و كلمه" ورد" به معناي آبي است كه پس از تلاش انسان و حيوان و چرخيدنش به دنبال آن به گلويش مي‌ريزد. «3»
و بنا به گفته وي در جمله مورد بحث استفاده و مجازگويي لطيفي به كار رفته چون آن هدف نهايي كه جنس انسان در تلاشهاي خود منظور دارد را تشبيه كرده به آبي كه انسانهاي لب تشنه به دنبالش مي‌چرخند و در نتيجه گوارايي سعادت و شيريني رسيدن به هدف تشبيه شده به آن آبي كه پس از تلاش بسيار به گلوي لب تشنه مي‌رسد و معلوم است كه سعادت نهايي انسان عبارت است از رضوان الهي و خشنودي خدا و بهشت او، و ليكن پيروان فرعون بعد از آنكه
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 12، ص 152.
(2)و بر آل فرعون بدترين عذاب كه همان عذاب غرق شدن باشد نازل شد و بعد از غرق شدن، همه روزه، صبح و شام بر آتش عرضه مي‌شوند تا آنكه قيامت برسد و در قيامت فرمان صادر مي‌شود كه آل فرعون را در شديدترين عذاب داخل سازيد." سوره مؤمن، آيه 45 و 46"
(3)مفردات راغب، ماده ورد.
ترجمه الميزان، ج‌10، ص: 574
در اثر پيروي امر آن طاغي گمراه شدند، راه رسيدن به سعادت حقيقي خود را گم كردند و نتيجه قهري گم شدن راه اين شد كه به راهي افتادند كه منتهي به آتش دوزخ مي‌شد، پس آتش دوزخ همان وردي است كه ورودشان به آن ورد خواهد بود كه چه بسيار بد مورودي است براي اينكه گوارايي ورد و شيريني آن براي اين است كه حرارت جگر را مي‌نشاند و اندرون تفته عطشان را خنك مي‌كند و چنين وردي آب گوارا است نه آتش، آن هم آتش دوزخ، پس اگر آب خنك و گوارا مبدل به عذاب آتش شود، مورود (راه ورودي به لب آب) وردي بسيار بد خواهد بود.

[مراد از: " وَ أُتْبِعُوا فِي هذِهِ لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ بِئْسَ الرِّفْدُ الْمَرْفُودُ"]..... ص: 574

" وَ أُتْبِعُوا فِي هذِهِ لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ بِئْسَ الرِّفْدُ الْمَرْفُودُ" يعني قوم فرعون امر فرعون را متابعت كردند، لعنت خدايي هم آنان را متابعت كرد و لعنت خدا عبارت است از رحمت او و رانده شدن از ساحت قرب او كه به صورت عذاب غرق تجسم يافت، ممكن هم هست بگوييم: لعنت، حكمي است مكتوب از خداي تعالي در نامه اعمالشان به اينكه از رحمت الهي دور باشند كه اثر اين دوري از رحمت، غرق شدن در دنيا و معذب شدن در آخرت باشد.
" وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ بِئْسَ الرِّفْدُ الْمَرْفُودُ"، كلمه" رفد" به معناي عطيه (بخشش) است و اصل در معناي" رفد" عون (ياور) بوده و اگر عطيه را نيز رفد و مرفود خوانده‌اند به اين مناسبت بوده كه عطيه، گيرنده را در برآوردن حوائجش ياري مي‌دهد و معناي جمله مورد بحث اين است كه آن عطيه‌اي كه در قيامت به آنان داده مي‌شود عطيه بدي است و آن آتش است كه اينان در آن افروخته مي‌شوند و اين آيه نظير آيه زير است كه مي‌فرمايد: " وَ أَتْبَعْناهُمْ فِي هذِهِ الدُّنْيا لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ هُمْ مِنَ الْمَقْبُوحِينَ" «1» .
و چه بسا مفسريني كه كلمه" يوم القيامة" را در آيه شريفه ظرفي متعلق به جمله" اتبعوا" و يا به كلمه" لعنة" گرفته‌اند نظير كلمه" في هذه" كه آن را نيز متعلق به آن يا اين دانسته و گفته‌اند: معناي آيه چنين است كه خداي تعالي در دنيا و آخرت لعنت را دنبالشان قرار داد و يا چنين است كه خداي تعالي دنبالشان قرار داد لعنت دنيا و آخرت را، آن گاه سخن را از نو آغاز كرده و فرموده: " بِئْسَ الرِّفْدُ الْمَرْفُودُ" يعني بد است آن عطيه‌اي كه داده شده، يعني آن لعنتي كه اينان متبوع آن شدند و يا آن عطيه‌اي كه داده شدند و عبارت بود از اتباع به لعن.
و الحمد للَّه رب العالمين
__________________________________________________
(1)ما در اين دنيا لعنت را تابع آن كرديم و (در) روز قيامت ايشان از دور شدگانند." سوره قصص، آيه 42"

جلد يازدهم

[ادامه سوره هود] ..... ص : 3

[سوره هود (11): آيات 100 تا 108] ..... ص : 3

اشاره

ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْقُري نَقُصُّهُ عَلَيْكَ مِنْها قائِمٌ وَ حَصِيدٌ (100) وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ فَما أَغْنَتْ عَنْهُمْ آلِهَتُهُمُ الَّتِي يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ لَمَّا جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَ ما زادُوهُمْ غَيْرَ تَتْبِيبٍ (101) وَ كَذلِكَ أَخْذُ رَبِّكَ إِذا أَخَذَ الْقُري وَ هِيَ ظالِمَةٌ إِنَّ أَخْذَهُ أَلِيمٌ شَدِيدٌ (102) إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِمَنْ خافَ عَذابَ الْآخِرَةِ ذلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ وَ ذلِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ (103) وَ ما نُؤَخِّرُهُ إِلاَّ لِأَجَلٍ مَعْدُودٍ (104)
يَوْمَ يَأْتِ لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلاَّ بِإِذْنِهِ فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ (105) فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا فَفِي النَّارِ لَهُمْ فِيها زَفِيرٌ وَ شَهِيقٌ (106) خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلاَّ ما شاءَ رَبُّكَ إِنَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ (107) وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلاَّ ما شاءَ رَبُّكَ عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ (108)

ترجمه آيات ..... ص : 3

اين از خبرهاي آن دهكده‌ها است كه برايت قصه مي‌كنيم، بعضي (از آنها) بپاست، و بعضي ديگر منقرض و نابود شده است (100).
ما ستمشان نكرديم بلكه خود ايشان به خود ستم كردند و همين كه فرمان پروردگارت بيامد، خدايانشان كه به جاي پروردگار مي‌پرستيدند، كاري براي ايشان نساختند و جز خسرانشان نيفزودند (101).
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 4
مؤاخذه كردن پروردگارت وقتي دهكده‌ها را مؤاخذه كند، چنين است. آري، مؤاخذه او الم‌انگيز و سخت است (102).
و در اين براي كسي كه از عذاب قيامت بترسد عبرتي (تكان دهنده) است و قيامت روزي است كه همه مردم براي (درك) آن يك جا 9 جمع مي‌شوند و اين، روز حضور يافتن (همه) است (103).
و آن را جز براي مدتي معين مؤخر نمي‌داريم (104).
روزي بيايد كه هيچ كس جز به اذن او سخن نگويد و برخي از آنان بدبخت باشد (و برخي) نيكبخت (105).
اما كساني كه بدبختند در آتشند و براي آنها زفير و شهيق است (106).
و تا آسمانها و زمين هست در آن جاودانند مگر آنچه پروردگار تو بخواهد كه پروردگارت هر چه بخواهد مي‌كند (107).
اما كساني كه نيكبخت‌اند در بهشتند و تا آسمانها و زمين هست در آن جاودانند مگر آنچه خداي تو بخواهد كه اين بخششي قطع نشدني است (108).

بيان آيات ..... ص : 4

اشاره

در اين آيات به داستانهاي قبل بازگشت نموده و نظري اجمالي و كلي در آنها نموده و سنت خدا را در ميان بندگانش خلاصه مي‌كند، و آثار شومي را كه شرك به خدا براي امم گذشته ببار آورد و آنان را به هلاكت در دنيا و عذاب جاودانه آخرت مبتلا نمود برمي‌شمارد تا عبرت‌گيران عبرت گيرند.
" ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْقُري نَقُصُّهُ عَلَيْكَ مِنْها قائِمٌ وَ حَصِيدٌ" كلمه" ذلك" اشاره است به داستانهاي قبل، و چون كلمه" من" تبعيضي است معناي آيه چنين مي‌شود: اين داستانها كه برايت آورديم پاره‌اي از داستانهاي شهرها و دهكده‌ها، يا اهل آنها است كه ما برايت شرح داديم.

[دو احتمال در معناي:" أَنْباءِ الْقُري ] ..... ص : 4

كلمه" حصيد" از ماده" حصد" است كه به معناي بريدن و درو كردن زراعت است.
داستانهاي امم گذشته را به زراعت تشبيه كرده چون گاهي ايستاده و گاهي درو شده است. و معناي آن در صورتي كه مقصود از" قري" خود دهكده‌ها باشد نه اهل آنها، اين است كه:
برخي از دهكده‌ها كه ما برايت داستان كرديم دهكده‌هايي است كه به كلي از بين نرفته و هنوز آثاري از آنها باقي است، مانند دهكده قوم لوط كه هنوز- يعني در عصر نزول قرآن- آثارش باقي است، و بيننده را بياد آن قوم مي‌اندازد. آري، از آيه" وَ لَقَدْ تَرَكْنا مِنْها آيَةً بَيِّنَةً لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ"
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 5
«1» و آيه" وَ إِنَّكُمْ لَتَمُرُّونَ عَلَيْهِمْ مُصْبِحِينَ وَ بِاللَّيْلِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ"
«2» برمي‌آيد كه در عصر نزول قرآن آثاري از قوم لوط باقي بوده است.

[مراد از اينكه آلهه مشركين جز بر هلاكت و تباهي خوانندگان خويش نيفزودند] ..... ص : 5

و اگر منظور از قري، اهل قري باشد معنايش اين مي‌شود: از اين امم و اقوام، بعضي هنوز پابرجايند و بكلي منقرض نشده‌اند، مانند امت نوح و صالح، و برخي ديگر بكلي منقرض شده‌اند، مانند قوم لوط كه احدي از ايشان نجات نيافت و همه از بين رفتند مگر خانواده لوط- لوط نيز جزء قومش نبود.
" وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ" يعني ما در فرو فرستادن عذاب برايشان ستم نكرديم، بلكه هلاكتشان اثر شرك و فسقشان بود، خودشان بخاطر شرك ورزيدن و بيرون شدن از زي بندگي به خود ستم كردند.
آري، هر عملي كه بدنبال خود عقوبتي داشته باشد خالي از دو صورت نيست، يا عمل ظلم است و يا عقوبت آن، و وقتي عقوبت ظلم نباشد، قهرا عمل ظلم است كه عقوبت به بار آورده.
پس خلاصه كلام اين مي‌شود: اگر ما عذابشان كرديم به خاطر ظلمشان بود. و لذا به دنبال آن فرموده:" فَما أَغْنَتْ عَنْهُمْ آلِهَتُهُمُ ...". و از نظم آن كلام و اين دنباله چنين برمي‌آيد كه ما ايشان را به عذاب خود گرفتيم و خدايانشان كاري برايشان صورت ندادند. پس، معلوم شد حرف" فاء" در جمله" فَما أَغْنَتْ" كه تفريع را مي‌رساند جمله مذكور را بر ما قبل خود تفريع نموده، معناي آن را بدين صورت درمي‌آورد: ما ايشان را به عذاب خود گرفتيم پس در اين باره خداياني كه ايشان به جاي پروردگار متعال مي‌پرستيدند تا خيري برايشان جلب نموده و شري از ايشان بگردانند كاري برايشان نكردند، و چون امر پروردگارت مبني بر عذاب آنها بيامد (و يا چون عذاب پروردگارت بيامد) شري از ايشان دفع نكردند.
" وَ ما زادُوهُمْ غَيْرَ تَتْبِيبٍ"-" تتبيب" از مصدر" تبب" به معناي تدمير و هلاك كردن، و در اصل به معناي قطع است، و اين معنا را افاده مي‌كند كه چون به خاطر گناهي كه مقتضي عذابشان بود (يعني به خاطر بت پرستيشان) احساس نزول عذاب نمودند، به بت‌هاي خود التجاء برده، درخواست رفع بلا نمودند، و چون اين التجاء و درخواست، خود گناه ديگري بود، لذا
__________________________________________________
(1)و ما از آن قوم اثري باقي گذاشتيم براي مردمي كه عبرت مي‌گيرند. سوره عنكبوت، آيه 35.
(2)و شما صبحگاهان و در شب بر آن قوم گذر مي‌كنيد، چرا پس عبرت نمي‌گيريد؟ سوره صافات، آيه 138.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 6
باعث شد كه عذابشان شديدتر شده با عقاب سخت‌تري هلاك گردند.
بنا بر اين، نسبت دادن هلاكت به آلهه آنان نسبت مجازي است، و هلاكت بطور حقيقت منسوب است به دعا و التجاي ايشان به آنها. و التجاء در حقيقت قائم است به داعي، نه به مدعو.
" وَ كَذلِكَ أَخْذُ رَبِّكَ إِذا أَخَذَ الْقُري وَ هِيَ ظالِمَةٌ إِنَّ أَخْذَهُ أَلِيمٌ شَدِيدٌ" كلمه" كذلك" اشاره است به گذشته (يعني به اخبار قري) كه پاره‌اي از مصاديق اخذ خداي تعالي بود، و اينك در اين آيه، مطلق أخذ خدايي را با أخذ ايشان مقايسه نموده مي‌فرمايد: مطلق أخذ او دردناك و سخت است. و اين بيان از قبيل تشبيه كلي به بعضي از مصاديق است در حكم، تا دلالت كند بر اينكه حكم مختص به مصاديق نامبرده نيست، بلكه عمومي و شامل همه افراد است و اين نوعي شايع از انواع تشبيه است.
و جمله" إِنَّ أَخْذَهُ أَلِيمٌ شَدِيدٌ" وجه شبه را كه دردناكي و سختي است بيان مي‌كند.
و معناي آيه اين است كه: هم چنان كه أخذ اين اقوام ستمگر: قوم نوح، هود، صالح، لوط، شعيب و قوم فرعون توسط خدا اخذي اليم و شديد بود همچنين هر قوم ستمگر ديگر را كه اخذ كند اخذش اليم و شديد است، پس بايد همه عبرت‌گيران عبرت بگيرند.
" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِمَنْ خافَ عَذابَ الْآخِرَةِ ..."
اين نيز اشاره است به اخباري كه خداي تعالي از داستانهاي قراي ستمگر بيان نموده كه قراي مذكور را به خاطر ظلمشان به عذابي دردناك اخذ نموده، و أخذ او همواره همين طور است. و همين خود آيتي است براي كسي كه از عذاب حيات آخرت بيمناك است، و علامتي است كه نشان مي‌دهد خداوند به زودي در آخرت، مجرمين را به جرمشان اخذ نموده و اخذش اليم و شديد خواهد بود.
و اين خود باعث مي‌شود چنين كساني عبرت گرفته، از هر چيز كه مستلزم سخط خدا باشد احتراز جويند.
" ذلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ"- يعني آن روزي كه عذاب آخرت، در آن به وقوع مي‌پيوندد روزي است كه همه مردم براي ديدنش جمع مي‌شوند. بنا بر اين، كلمه" ذلك" اشاره است به روزي كه كلمه" عَذابَ الْآخِرَةِ" بر آن دلالت دارد. و به قول بعضيها به همين جهت به لفظ مذكر آورده شده و نيز ممكن است مذكر آوردن اشاره (ذلك) بدين منظور بوده باشد كه مبتداء با خبر تطبيق كند.
و روز قيامت را به روزي توصيف كرده كه مردم براي آن مجموعند، و نفرموده:" بزودي ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 7
جمع مي‌شوند، و يا جمع مي‌شوند براي آن مردم" تا دلالت كند بر اينكه جمع شدن مردم براي آن، از اوصاف لازم و لا ينفك آن است، و حاجتي نيست به اينكه از آن خبر داده شود.

[اشاره به وجود ارتباط بين اعمال سابق و لاحق انسان و نيز ارتباط بين اعمال هر فرد و گروه با اعمال ديگران و لزوم رسيدگي به اعمال همگان در روزي كه همه جمعند] ..... ص : 7

و با در نظر داشتن اينكه حرف" لام" در كلمه" له" براي غايت است خصوصيت اين روز اين مي‌شود كه مردم به خاطر آن مجموعند. پس اين روز شاني دارد كه هيچ روز ديگر ندارد، و آن شان صورت نمي‌گيرد مگر به اينكه همه مردم بدون استثناء جمع شوند و احدي از حضور در آن تخلف نكند.
مردم نيز شاني دارند كه با آن تمامي افراد بشر به همديگر ارتباط يافته، اولي با آخري و آخري با اولي در آن مختلط مي‌شود و بعض با كل مربوط مي‌شود. و آن شان عبارت است از رسيدگي به حساب اعمالشان، از نظر ايمان و كفر و اطاعت و معصيت. و كوتاه سخن از نظر سعادت و شقاوت.
پر واضح است كه يك عمل واحد از يك انسان از تمامي اعمال گذشته‌اش كه با اصول باطنيش ارتباط دارد سرچشمه گرفته، و اعمال آينده‌اش كه آنها نيز با احوال قلبيش مرتبط است از آن يك عمل منشا مي‌گيرد. و همچنين عمل يك انسان با اعمال هر كس كه با او ارتباط دارد مرتبط مي‌شود، يعني يا اعمال آنها از عمل اين متاثر گشته و يا اعمال ايشان در عمل وي مؤثر بوده است، و همچنين اعمال انسانهاي گذشته با انسانهاي آينده و اعمال انسانهاي آينده با انسانهاي گذشته ارتباط دارد. در بين گذشتگان، پيشواياني بودند كه يا مردم را هدايت مي‌كردند و يا گمراه مي‌ساختند و اعمال آنان در اعمال آيندگان اثر داشته و ايشان مسئول آنند، هم چنان كه در متاخرين اتباع و دنباله‌روهايي هستند كه از غرور و فريب پيشوايان گذشته‌شان پرسش مي‌شوند، و قرآن كريم در اين باره فرموده:" فَلَنَسْئَلَنَّ الَّذِينَ أُرْسِلَ إِلَيْهِمْ وَ لَنَسْئَلَنَّ الْمُرْسَلِينَ" «1».
و نيز فرموده:" وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ وَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ" «2».
و جزاء و كيفر هم از حكم فصل و داوري كه حق را از باطل جدا مي‌سازد تخلف پذير نيست.
و مطلبي كه وضعش چنين باشد، (و آن داوري كه دامنه‌اش از ابتدا تا انتهاي بشريت
__________________________________________________
(1)به يقين از اقوامي كه پيغمبراني به سويشان فرستاده شد پرسش خواهيم كرد، و از آن پيغمبراني كه گسيل شدند نيز پرسش خواهيم نمود. سوره اعراف، آيه 6.
(2)و مي‌نويسيم آنچه كه از پيش فرستادند و آثارشان را هم، و هر چيز را ما در امام مبين بر شمرده‌ايم. سوره يس، آيه 12
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 8
گسترش داشته باشد)، جز در روزي كه اولين و آخرين بشر يك جا جمع باشند، و احدي غايب نباشد صورت نمي‌گيرد.
از همين جا مي‌توان فهميد كه بازجويي از تك تك مردم در قبر، و اجراي پاره‌اي از ثوابها و عقابها در آن، بطوري كه آيات راجع به عالم برزخ بدان اشاره نموده، و روايات وارده از پيغمبر (ص) و امامان اهل بيت (ع) بطور تفصيل از آن خبر مي‌دهد، غير از مساله حساب روز قيامت و بهشت و دوزخ جاودانه‌اي است كه خداوند از آن خبر داده.

[عالم برزخ منزلگاه موقتي است و جنبه تمهيدي براي روز قيامت و بهشت و دوزخ جاودانه دارد] ..... ص : 8

چون بازجويي و سؤالي كه افراد در قبر دارند، براي تكميل پرونده اعمال است، تا براي فرا رسيدن قيامت بايگاني شود، و بهشت و دوزخ برزخي هم منزلگاه موقتي است، مانند منزلگاههاي موقتي كه براي مسافرين در وسط راه آماده مي‌سازند. آري، در عالم برزخ بطور كامل به حساب كسي نمي‌رسند، و در آنچه كرده حكم فصل و جزاي قطعي صادر نمي‌كنند، هم چنان كه آيه" النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها غُدُوًّا وَ عَشِيًّا وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ أَشَدَّ الْعَذابِ" «1» و آيه" ... يُسْحَبُونَ فِي الْحَمِيمِ ثُمَّ فِي النَّارِ يُسْجَرُونَ" «2» بدان اشاره دارند، چه از عذاب برزخيان تعبير كرده به عرضه بر آتش، و از عذاب قيامتيان به داخل شدن در آن، كه عذابي است شديدتر، و در دومي از عذاب برزخيان تعبير كرده است به" سحب در حميم" (كشيدن در آب جوشان)، و از قيامتيان به" سجر در نار" (سوختن در آتش).
و نيز آيه شريفه" وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ فَرِحِينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ يَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" «3» كه صراحت دارد در اينكه مربوط است به عالم قبر، و گفتگويي از حساب و بهشت خلد در آن به ميان نيامده، تنها بطور اجمال پاره‌اي از تنعم‌ها را ذكر كرده است.
و نيز آيه شريفه
__________________________________________________
(1)جهنم كه بامداد و شبانگاه عرضه بر آن شوند، و روزي كه رستاخيز برپا شود فرعونيان راي به سخت‌ترين عذاب داخل كنيد. سوره مؤمن، آيه 46.
(2)... در آب جوشان كشيده شوند، و پس از آن در آتش سوخته گردند. سوره مؤمن، آيه 72. [.....]
(3)كساني راي كه در راه خدا كشته شده‌اند مرده مپندار، بلكه زنده‌اند و نزد پروردگار خويش روزي مي‌خورند و به آنچه كه خدا از كرم خود به آنان داده خوشحالند و از سرنوشت كساني كه از پي مي‌رسند و هنوز به ايشان نپيوسته‌اند شادمانند كه نه بيمي دارند و نه غمگين مي‌شوند. سوره آل عمران، آيه 169 و 170
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 9
" حَتَّي إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ كَلَّا إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ" «1»، كه خاطر نشان مي‌سازد مردم بعد از مردن در برزخي زندگي مي‌كنند كه متوسط است ميان حيات دنيوي- كه بازيچه‌اي بيش نيست- و ميان حيات اخروي- كه حقيقت زندگي است- هم چنان كه فرموده:
" وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ" «2».
كوتاه سخن، دنيا دار عمل، و برزخ دار آماده شدن براي حساب و جزاء، و آخرت دار حساب و جزاء است.
و آيه شريفه" يَوْمَ لا يُخْزِي اللَّهُ النَّبِيَّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ نُورُهُمْ يَسْعي بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا وَ اغْفِرْ لَنا" «3» كه مي‌رساند رسول خدا (ص) و مؤمنيني كه با اويند با نوري كه در دنيا كسب نموده و در برزخ فراهم كرده‌اند به عرصه قيامت در آمده، آن گاه درخواست مي‌كنند كه خدا نورشان را تكميل نمايد و بقاياي عالم لهو و لعب را از آنان بزدايد.
" وَ ذلِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ"- اين جمله به منزله نتيجه و تفريعي است كه به ظاهرش بر جمله قبلي:" ذلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ" مترتب شده است، چون جمع شدن مردم مستلزم مشاهده نيز هست، چيزي كه هست لفظ جمله مورد بحث مقيد به ناس (مردم) نشده، و اطلاقش اشعار دارد بر اينكه آن روز براي هر كسي كه بتواند مشاهده كند مشهود است، چه مردم، چه ملائكه، و چه جن. و آيات بسياري كه دلالت مي‌كنند به محشور شدن جن و شياطين و حاضر شدن ملائكه در قيامت همه اين اطلاق را تاييد مي‌كنند.
" وَ ما نُؤَخِّرُهُ إِلَّا لِأَجَلٍ مَعْدُودٍ" يعني براي اين روز أجل و سررسيدي است كه قبل از رسيدن آن واقع نخواهد شد، و كسي نيست كه حكم خدا را عقب بيندازد و قضاي او را لغو كند، خود او هم آن روز را تاخير
__________________________________________________
(1)و چون مرگ يكي از آنان فرا رسد، گويد پروردگارا مرا بازگردان شايد عمل شايسته‌اي انجام دهم، هرگز! اين كلمه‌ايست كه وي گوينده آنست، پيش رويشان برزخي است تا روزي كه برانگيخته شوند. سوره مؤمنون، آيه 99 و 100.
(2)زندگي اين دنيا به جز بازيچه و سرگرمي نيست و اگر بدانند، زندگي حقيقي در سراي ديگر است. سوره عنكبوت، آيه 64.
(3)در آن روز كه خدا، پيغمبر و آنان را كه با وي ايمان آورده‌اند خوار نكند و نورشان پيشاپيش ايشان و برطرف راستشان در حركت است، و گويند پروردگارا نور ما را كامل كن و ما را بيامرز كه تو بر همه چيز توانايي. سوره تحريم، آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 10
نمي‌اندازد، مگر تا همان سررسيدي كه خودش برشمرده است. وقتي آن عدد تمام شد سرآمد مزبور فرا مي‌رسد، و قيامت قيام مي‌كند.

[چند وجه در معناي:" يَوْمَ يَأْتِ" در آيه شريفه ..... ص : 10

" يَوْمَ يَأْتِ لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ" فاعل كلمه" يات" ضميريست كه به اجل، كه در جمله قبل ذكر شد برمي‌گردد، و معنايش اين است: روزي كه مي‌آيد آن اجلي كه قيامت تا آن روز به تاخير مي‌افتد هيچ كس تكلم نمي‌كند مگر به اذن او. در جاي ديگر فرموده:" مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ" «1».
بعضي از مفسرين- بطوري كه در مجمع البيان «2» نقل كرده- گفته‌اند: معنايش اين است:" روزي كه قيامت و جزاء مي‌آيد" و لازمه اين حرف اين است كه ضمير مذكور به قيامت و جزاء كه سابقه كلام به وجهي بر آن دلالت مي‌كند برگردد. و اين، تكلف و زحمتي است كه گوينده‌اش به خود داده در حالي كه احتياجي به آن نيست.
بعضي ديگر- بطوري كه المنار «3» آورده- گفته‌اند: معنايش اين است كه:" چون در آن وقت اين روز معين فرا مي‌رسد، هيچ نفسي از نفوس ناطقه تكلم نمي‌كند مگر به اذن خداي تعالي، پس منظور از" يوم" در آيه مطلق وقت، و غير محدود است، براي اينكه آيه شريفه، روز نامبرده را ظرف گرفته براي روز محدودي كه به اوصاف نامبرده در آيه متصف و فاعل كلمه" يات" است".
و اين حرف خطا و غلط است، زيرا مستلزم اين است كه كلمه" يوم" ظرف باشد براي" يوم" (قيامت) چون برگشت معنا در حقيقت به اين است كه بگوييم" وقتي كه مي‌آيد در آن اين وقت معين، يا روزي كه مي‌آيد در آن اين روز معين"، و اين محذور را كه" يوم" ظرف" يوم" باشد، و چيزي ظرف خودش باشد با تفرقه ميان دو روز، و يكي را عام و ديگري را خاص قرار دادن نمي‌توان دفع نمود. آري، مظروف واقع شدن زمان- كه ذاتا ظرف است- براي زماني ديگر محال است، و با عوض كردن لفظ و تغيير ممكن نمي‌شود، و يكي را مطلق و ديگري را محدود گرفتن صرف تصوري است كه دردي را دوا نمي‌كند. هر دو روز از نظر اطلاق و تقييد و سعه و ضيق مساويند. بله، بسا مي‌شود كه يك زمان معين را با حادثه‌اي كه در آن اتفاق افتاده
__________________________________________________
(1)هر كه اميدوار ملاقات خدا است، مطمئن بداند كه اجل خدا آمدني است. سوره عنكبوت، آيه 5.
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 193.
(3)المنار، ج 12، ص 158.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 11
متحد مي‌گيرند، بطوري كه خود آن زمان هم حادثي از حوادث شده، جنبه ظرفيتش لغو مي‌گردد، آن گاه چنين زماني را مظروف براي زمان ديگري مي‌گيرند و مثلا مي‌گويند: روز قربان در ماه ذي الحجه است، و روز عاشورا در ماه محرم است. خداي تعالي هم از همين باب فرموده:" يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ" «1». و اگر در آيه مورد بحث هم اين عنايت صحيح باشد، به همين عنايت ممكن است ضمير در" ياتي" را به كلمه" يوم" برگرداند.
و اينكه فرمود:" لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ" اصلش" لا تتكلم نفس" بوده، و يكي از دو حرف" تاء" حذف شده و حذف يكي از دو تاء باب تفعل شايع و قياسي است.
و باء در" باذنه" براي مصاحبت است، پس در حقيقت استثناء از كلام است، نه از متكلم، به خلاف آيه" لا يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ" «2» كه استثناء از متكلم است.
و معناي آيه مورد بحث اين است كه: هيچ نفسي به كلامي تكلم نمي‌كند مگر به آن كلامي كه به اذن خدا همراه باشد، نه مانند دنيا كه هر حرفي بخواهد بزند، چه خدا اجازه تشريعي داده باشد و چه نداده باشد.
و اين صفت را كه" كسي تكلم نمي‌كند مگر به اذن او" از خواص معرف روز قيامت شمرده و حال آنكه اختصاص به آن ندارد، هيچ نفسي از نفوس تكلم نمي‌كند و هيچ حادثي از حوادث در هيچ وقتي از اوقات اتفاق نمي‌افتد مگر به اذن او.
در پاره‌اي از بحثهاي گذشته هم گفتيم كه غالب معرفهايي كه خداوند در قرآن براي روز قيامت ذكر كرده، با اينكه در سياق اوصاف خاصه به آن آورده است معذلك شامل غير آن هم مي‌شود، مانند آيه" يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا يَخْفي عَلَي اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْ‌ءٌ" «3» و آيه" يَوْمَ تُوَلُّونَ مُدْبِرِينَ ما لَكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عاصِمٍ" «4» و آيه" يَوْمَ لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ" «5» و همچنين آياتي ديگر. و به خوبي واضح است كه اين اوصاف مختص به روز قيامت نيست، چون هيچ وقت چيزي بر خدا پوشيده نيست و هيچ وقت چيزي كسي را از غضب او نگاه نمي‌دارد، و هيچ وقت كسي قدرتي ندارد تا براي كسي كاري صورت دهد مگر به اذن او،
__________________________________________________
(1)روزي كه ساعت قيام مي‌كند. سوره جاثيه، آيه 27
(2)حرف نمي‌زنند مگر كسي كه رحمان اذنش داده باشد. سوره نبا، آيه 38
(3)روزي كه ايشان آشكار و هويدايند هيچ چيز از ايشان بر خدا پوشيده نيست. سوره مؤمن، آيه 17
(4)روزي كه به عقب برمي‌گرديد چيزي نداريد كه از خدا نگهتان بدارد. سوره مؤمن، آيه 33
(5)روزي كه هيچ كس قدرتي ندارد كه براي كسي كاري كند و امر در آن روز از آن خداست سوره انفطار، آيه 19
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 12
و خلق و امر هم هميشه از آن اوست.

[در روز قيامت حقايق براي همگان واضح شده، توهم استقلال اسباب و وسائط زائل مي‌گردد] ..... ص : 12

و ليكن دقت و تدبر در امثال آيه" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «1» و آيه" رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ" «2» كه حكايت كلام گنهكاران است، و آيه" وَ يَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا مَكانَكُمْ أَنْتُمْ وَ شُرَكاؤُكُمْ فَزَيَّلْنا بَيْنَهُمْ ... هُنالِكَ تَبْلُوا كُلُّ نَفْسٍ ما أَسْلَفَتْ وَ رُدُّوا إِلَي اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ" «3» اين معنا را به دست مي‌دهد كه روز قيامت روزي است كه خداوند بندگان را جمع نموده، حجاب و پرده‌ها را از جلو ديدگان و حواسشان بر مي‌دارد در نتيجه حقايق بطور تام و كامل برايشان ظاهر مي‌گردد، و آنچه در اين نشاه دنيا بر ايشان مستور و در پس پرده غيب بود، در آنجا برايشان مشهود مي‌شود.
در اين موقع است كه ديگر شك و ترديدي بر دلي راه نيافته و دلي را به وسوسه نمي‌اندازد، و همه به معاينه درك مي‌كنند كه خدا حق مبين است و مشاهده مي‌كنند كه تمام قدرتها براي او و ملك و عصمت و امر و قهر، تنها شايسته اوست و شريكي براي او نيست.
و آن استقلالي كه در دنيا براي اسباب پنداشته مي‌شد از بين رفته و روابط تاثيري كه ميان اشياء بود زايل مي‌گردد، در اين هنگام است كه ستارگان اسباب فرو ريخته، اختراني كه اوهام را در ظلمات راهنمايي مي‌كرد خاموش مي‌شود و ديگر براي هيچ دارنده‌اي ملكي بطور استقلال نمي‌ماند، ديگر براي هيچ قدرتمندي قدرتي كه با آن، عزت به خرج دهد نمانده، براي هيچ چيز ملجا و پناهگاهي كه بدان پناهنده شود و به وسيله عصمتش خود را حفظ نمايد باقي نمي‌ماند و ديگر پرده‌اي نخواهد ماند كه چيزي را از چيز ديگري محجوب و پوشيده بدارد، و امر همه‌اش براي خداي واحد قهار است، و جز او كسي مالك چيزي نيست، (و در اين اوصاف كه برشمرديم آيات بسياري در قرآن كريم است كه بر كسي كه در كلام خداي تعالي تدبر كند
__________________________________________________
(1)تو از اين (نشاه) در غفلت بودي ما از ديدگانت پرده برگرفتيم، در نتيجه امروز ديدگانت تيزبين شده. سوره ق، آيه 22.
(2)پروردگارا ديديم و شنيديم پس ما را برگردان تا عمل صالح كنيم كه ديگر يقين پيدا كرديم.
سوره سجده، آيه 12. [.....]
(3)و روزي كه همگيشان را محشور كنيم به آنان كه شرك ورزيدند بگوييم در جاي خودتان باشيد شما و شركايتان، پس رابطه‌شان را قطع كرديم ... در آنجاست كه هر كس به هر چه از پيش كرده مبتلا شود و به سوي خداي يكتا، مولاي حقيقي خويش بازگشت يابند و آن دروغها كه مي‌ساختند نابود شود سوره يونس، آيه 28- 30
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 13
مخفي نمي‌ماند).
و اين است معناي جمله" يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا يَخْفي عَلَي اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْ‌ءٌ" و جمله" ما لَكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عاصِمٍ" و جمله" يَوْمَ لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ"، و همچنين آيات و جملات بسيار ديگري كه همه در اين صدد هستند كه نفي كنند آنچه را كه اوهام در اين نشاه دنيوي- كه جز لهو و لعب چيز ديگري نيست- مي‌آرايد. و چنين وانمود مي‌كند كه اين اسباب ظاهري هر يك براي خود سببي است مستقل در تاثير و هر كدام به صفتي از اوصاف ملك، سلطنت، قوت، عزت و كرامت متصف است، و اتصافش هم بطور حقيقت است و اين خود اينهايند كه يكي مي‌دهد و آن ديگري منع مي‌كند يكي نافع است و ديگري مضر، و در غير اين اسباب ظاهري سود و زياني نيست.

[معناي جمله:" يَوْمَ يَأْتِ لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ" و بيان اينكه تكلم در قيامت از سنخ تكلم در اين دنيا نمي‌باشد] ..... ص : 13

ز همين جا مي‌توان به معناي آيه" يَوْمَ يَأْتِ لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ" مانوس شد، و اين معنا در آيات ديگري قريب به همين عبارت تكرار شده، مانند آيه" لا يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قالَ صَواباً" «1» و آيه" هذا يَوْمُ لا يَنْطِقُونَ" «2».
وجه آن اينست كه خداي تعالي در مواردي كه روز قيامت را توصيف مي‌كند مي‌فرمايد:" يَوْمَ تُبْلَي السَّرائِرُ" «3» و نيز مي‌فرمايد:" إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ" «4» و با اين كلمات خود روشن مي‌سازد كه حساب در روز قيامت به آن صفات و نيات و احوال خوب و بدي است كه در دلها است، نه به ظواهر اعمال كه در اين نشاه يعني در دنيا كاشف آن احوال است.
پس آنچه كه از احوال قلب و زواياي دل در دنيا مستور و پنهان بوده در آخرت ظاهر و عريان جلوه‌گر مي‌شود و آنچه كه امروز غيب است در آن روز شهادت خواهد بود.
(اما اينكه تكلم در قيامت به چه معناست مي‌گوييم:) تكلمي كه در ميان ما مردم متداول است عبارت است از استخدام صوتها و تركيب آن به نحوي از وضع و اعتبار، كه دلالت كند بر آن معاني كه در ضماير و دلها نهفته است، و اين معنا را احتياج اجتماعي به تبادل
__________________________________________________
(1)تكلم نمي‌كنند مگر كسي كه رحمان اذنش داده باشد، و صواب بگويد. سوره نبا، آيه 38.
(2)اين روزي است كه حرف نمي‌زنند. سوره مرسلات، آيه 35.
(3)روزي كه نهانها آشكار مي‌شود. سوره طارق، آيه 9
(4)چه ظاهر سازيد آنچه در دلهايتان است و چه پنهان بداريد، خدا با آن شما را محاسبه مي‌كند.
سوره بقره، آيه 284.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 14
اغراض و منويات متداول كرده، چون نه مي‌توان از تفاهم افراد با يكديگر و تبادل اغراض صرفنظر كرد، و نه راهي غير استخدام اصوات به درون دلها وجود دارد.
آري، سخن گفتن، از اسباب و وسايل اجتماعي است كه ما به وسيله آن به معاني و اغراض نهفته در دلها پي مي‌بريم. پس قوام آن و علت پيدايشش اين بوده كه انسان از احاطه به آنچه كه در اذهان و دلهاست عاجز مانده، و قطعا اگر حسي مي‌داشته كه به وسيله آن، معاني ذهني يكديگر را درمي‌يافت، همانطور كه مثلا چشم نورها و رنگها، و لامسه حرارت و برودت و نرمي و زبري را درمي‌يابد، احتياجي به وضع واژه‌ها و سپس تكلم با آنها پيدا نمي‌كرد و آنچه امروز در ميان ما به نام كلمه و يا كلام ناميده مي‌شود وجود نمي‌يافت، و همچنين اگر نوع بشر مانند ساير انواع حيوانات مي‌توانست بطور انفرادي زندگي كند باز از تكلم و سخن گفتن خبري نبود، و نطق بشر باز نمي‌شد.
آري، نشاه دنيا، مثل اينكه از دو عالم غيب و شهود يعني محسوس و بيرون از حس تركيب شده و مردم احتياج مبرم دارند به اينكه ضماير يكديگر را كشف نموده، بدان اطلاع يابند.
حال اگر عالمي را فرض كنيم كه شهادت صرف باشد و در آن غيب و نامحسوسي نباشد، احتياجي به تكلم و نطق پيدا نمي‌شود، و اگر هم در پاره‌اي از حالات آن عالم اطلاق كلام بكنيم، مصداق و معنايش ظهور پاره‌اي از ضماير اشخاص است براي يكديگر.
و نشاه‌اي كه داراي چنين وضعي باشد همان نشاه قيامت است، چه خداي تعالي آن را به امثال:" يَوْمَ تُبْلَي السَّرائِرُ- روزي كه ضماير آشكار مي‌شود" توصيف كرده و همين معنا از آيه" فَيَوْمَئِذٍ لا يُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ إِنْسٌ وَ لا جَانٌّ ... يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيماهُمْ فَيُؤْخَذُ بِالنَّواصِي وَ الْأَقْدامِ" «1» نيز استفاده مي‌شود.
حال اگر بگويي: بنا بر اين نبايد در قيامت دروغي يافت شود، و حال آنكه قرآن تصريح دارد بر اينكه در آنجا نيز دروغ هست، و مي‌فرمايد:" وَ يَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا أَيْنَ شُرَكاؤُكُمُ الَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ إِلَّا أَنْ قالُوا وَ اللَّهِ رَبِّنا ما كُنَّا مُشْرِكِينَ انْظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ" «2» و نيز مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)آن روز هيچ انسان و پري راي از گناهش نپرسند (زيرا) گنهكاران راي به سيمايشان مي‌شناسند، و از پيش سر و قدمها بگيرند (و در دوزخ اندازند). سوره الرحمن، آيه 41.
(2)روزي كه ايشان راي تماما محشور كنيم آن گاه به كساني كه شرك آورده‌اند گوييم شريكاني كه شما براي خدا مي‌پنداشتيد كجايند و زرنگيشان جز اين نباشد كه گويند قسم به خدا پروردگارمان كه ما مشرك نبوديم، بنگر چگونه به خويش دروغ بستند. سوره انعام، آيه 22- 24
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 15
" يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ جَمِيعاً فَيَحْلِفُونَ لَهُ كَما يَحْلِفُونَ لَكُمْ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ عَلي شَيْ‌ءٍ أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْكاذِبُونَ" «1» در جواب مي‌گوييم: اين از باب ظهور ملكات است. توضيح اينكه انسان وقتي در باره نفسانيات خود فكر مي‌كند، در نفس خود اسراري نهاني مشاهده مي‌كند، بدون اينكه در اين مشاهده احتياج پيدا كند به اينكه به خود بگويد در درون دل من چه چيزهايي است، چون باطن هر كسي براي خودش مشهود است نه غيب، و در درك آن، زبان و تكلم هيچ دخالتي ندارد، و ليكن با اينكه دخالت ندارد مي‌بينيم، كه در حين تفكر صورت كلامي را در دل تصور مي‌كنيم، و در دل با خود حرف مي‌زنيم، و چه بسا مي‌شود كه زبان را هم به كار بسته آنچه كه به فكر ما مي‌گذرد به زبان جاري مي‌سازيم. اين استخدام زبان در اينگونه مواقع، كه هيچ دخالتي براي زبان نيست، از باب عادت است، چون ما عادت كرده‌ايم همواره نيت خود را به وسيله زبان با ديگران در ميان بگذاريم، لذا در اينگونه مواقع نيز زبان را به كار مي‌بريم و با خود حرف مي‌زنيم.

[بيان اينكه دروغ گفتن مشركين در روز قيامت از باب ظهور ملكات است ..... ص : 15

مشركين و منافقين هم از آنجايي كه در دنيا به دروغ عادت كرده بودند، در روز قيامت هم كه روز ظهور ملكات و عادات نفساني است خود به خود حرف مي‌زنند و دروغ‌هاي دنيايي خود را تكرار مي‌كنند، و گرنه محال است كه انسان با توجه به اينكه در مقابل پروردگار خود قرار گرفته دروغ بگويد و حال آنكه او به ظاهر و باطنش واقف است و اعمالش نيز حاضر است نامه عملش گسترده و گواهان ايستاده‌اند، و جوارح و اعضاي بدنش همه به زبان آمده‌اند و همه اسباب و از آن جمله دروغ ديگر رونقي ندارد، چون همه اسرار علني و همه غيب‌ها شهود مي‌شود، با اين حال دروغ مي‌گويد به اميد اينكه خداي خود را گول بزند و حجت قلابي خود را به كرسي بنشاند و بخواهد بدين وسيله نجات بيابد؟! و اين نظير دعوت شدنشان به سجود است در روز قيامت كه نمي‌توانند سجده كنند:
" يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ وَ يُدْعَوْنَ إِلَي السُّجُودِ فَلا يَسْتَطِيعُونَ خاشِعَةً أَبْصارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ وَ قَدْ كانُوا يُدْعَوْنَ إِلَي السُّجُودِ وَ هُمْ سالِمُونَ" «2» چه، نداشتن قدرت بر سجده جز بدين جهت نيست كه ملكه استكبار بر نفوسشان راسخ شده و گرنه اگر خدا قدرت را از ايشان گرفته باشد حق
__________________________________________________
(1)روزي كه خدا همگيشان را زنده كند براي او قسم مي‌خورند هم چنان كه براي شما قسم مي‌خورند و گمان‌برند چيزي هستند بدانيد كه آنان خودشان دروغگويند. سوره مجادله، آيه 18.
(2)(ياد كنند) روزي سختي را كه دامن به ميان زنند و به سجده خوانده شوند و نتوانند، چشمانشان ذليل و ترسان و حسرت آنها را فرا گرفته و از اين پيش (در دنيا) با تن سالم به طاعت خدا آنها را خواندند (اجابت نكردند). سوره قلم، آيه 41 و 42
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 16
به جانب ايشان خواهد بود، نه خدا.
و اگر بگويي: در صورتي كه مطلب بدين قرار است كه تو گفتي و در قيامت نه حاجتي به تكلم هست و نه از عمل تكلم در آنجا مصداقي يافت مي‌شود، پس استثنايي كه در جمله مورد بحث آمده و فرموده:" لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ" و همچنين در آياتي نظير آن و نيز آياتي كه كلام و اقوال قيامتيان را حكايت مي‌كند چه معنا دارد؟

[وجه جمع بين آياتي كه تكلم در روز قيامت را اثبات مي‌كنند با آياتي كه آن را نفي و انكار مي‌كنند] ..... ص : 16

در پاسخ مي‌گوييم: هيچ ترديدي نيست در اينكه انسان ما دام كه در اين نشاه يعني در دنيا است، نسبت به اعمال خود كه يكي از آنها سخن گفتن است مختار است، يعني نسبت انجام هر عمل و ترك آن برايش مساوي است، هم چنان كه او نسبت به انجام و ترك هر عمل نسبت مساوي دارد، اما اين تساوي نسبت مادامي است كه عملي را انجام نداده باشد، چون وقتي انجام داد ديگر نسبت به آن اختيار ندارد، و آثار لا ينفك آن عمل كه يكي از آنها پاداش و كيفر است قهرا مترتب مي‌شود، زيرا آثار فعل هم مانند فعل پس از انجام، از اختيار آدمي بيرون است.
و نشاه آخرت نشاه جزا و اثر اعمال است. در آنجا ديگر خبري از اختيار نيست، آنجا انسان است و عملش، انسان است و لوازم ضروري اعمالش، انسان است و نامه عمل و گواهان اعمالش، انسان است و پروردگاري كه به سوي او بازگشت نموده، و حكم فصل و داوري به دست اوست.
در آنجا اگر دعوت به چيزي شود بطور قهر و اضطرار استجابت مي‌كند، هم چنان كه فرموده:" يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ الدَّاعِيَ لا عِوَجَ لَهُ" «1» در حالي كه وقتي در دنيا بودند به حق دعوت مي‌شدند ولي استجابت نمي‌كردند.
و اگر به درخواستي تكلم كند، كلامش از سنخ سخن گفتن در دنيا اختياري و كاشف از نهانيهاي درون نيست، چه خدا در آن روز بر دهان او مهر نهاده، نمي‌تواند به هر چه كه دلش و هر جور كه مي‌خواهد تكلم كند، هم چنان كه فرموده:" الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلي أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ" «2» و نيز فرموده:" هذا يَوْمُ لا يَنْطِقُونَ وَ لا يُؤْذَنُ لَهُمْ فَيَعْتَذِرُونَ"
__________________________________________________
(1)و خلايق همه از پي كسي كه آنها راي به راه مستقيم به عرصه قيامت دعوت كند ناچار خواهند رفت. سوره طه، آيه 108.
(2)امروز بر دهنهايشان مهر مي‌نهيم، و دستهايشان با ما سخن گويند و پاهايشان به آنچه كه كسب مي‌كردند شهادت مي‌دهد. سوره يس، آيه 65.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 17
«1» چون عذرخواهي در جزايي است كه در آن بويي از اختيار باشد، يعني صرفنظر كردن از آن ممكن باشد و اما گناهي كه شده و اينك كيفر ضروري و بي چون و چرايش فرا مي‌رسد عذر بردار نيست، هم چنان كه فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَعْتَذِرُوا الْيَوْمَ إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" «2» يعني كيفر شما خود آن اعمالي است كه مي‌كرديد و آن اعمال با عذرخواهي و تعلل از آنچه هست تغيير نمي‌كند. آري، اگر اين داوري در دنيا و حكومت به دست حكام مجازي بود كه هر چه مي‌كردند به رأي و اراده خود مي‌كردند ممكن بود يك عمل به ضميمه تعلل و عذر خواهي از آنچه بود تغيير بپذيرد.
و كوتاه سخن، اگر در باره درخواستي تكلم كند، تكلمش اضطراري و بي اختيار است، و مطابق با عملي است كه در برابرش مجسم شده و با اين وضع اگر به دروغ تكلم كند معناي دروغش همان بروز و هويدا شدن ملكات است و خود عملي است از اعمالش كه ظهور مي‌كند، نه اينكه كلامي باشد جواب از سؤال، پس خدا بر دهانش مهر زده، گوش و چشم و پوست و دست و پايش را به زبان درمي‌آورد و عملي را كه كرده حاضر مي‌سازد و گواهان را مي‌آورد، و خدا خودش بر هر چيز گواه است.
پس، خلاصه همه حرفهايي كه زده شد، اين شد: معناي جمله" لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ" اين است كه تكلم در آن روز به طريق تكلم دنيوي نيست، كه عبارت باشد از كشف اختياري از نهانيها، و فرض صدق و كذب در آن راه داشته باشد، چون مالك اختيار بودن از لوازم عمل است كه جاي آن دنيا است و در نشاه آخرت خبري از آن نيست، و لذا هيچ انساني داراي اختيار نيست تا به اختيار خود تكلم كند، بلكه آنجا همه چيز به اذن خدا و مشيت اوست. و اگر خواننده محترم خوب دقت كند خواهد ديد كه برگشت اين وجه (يعني برداشته شدن اختيار از تكلم انسان و ساير افعالش) به همان مطلبي است كه ما با آن بحث را شروع كرديم، و گفتيم كه يكي از مشخصات روز قيامت انكشاف حقيقت اشياء، و شهود شدن همه غيبها است. در خاتمه خواننده محترم را به دقت در معارفي كه كلام الهي در مساله معاد دارد توصيه نموده و مي‌گذريم.
بعضي «3» ديگر از مفسرين در معناي جمله" لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ" گفته‌اند: آن روز
__________________________________________________
(1)اين روزي است كه سخن نمي‌گويند و اجازه ندارند كه عذر بخواهند. سوره مراسلات، آيه 36.
(2)اي كساني كه كافر شديد امروز عذر نخواهيد، زيرا كيفر شما جز همان كرده‌هاي شما نيست.
سوره تحريم، آيه 7.
(3)مجمع البيان، ج 5، ص 193. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 18
كسي سخني نگويد مگر پسنديده و مشروع، زيرا مردم در آن روز مجبورند حرفهاي زشت را ترك كنند، در آن روز، ديگر از كسي قبيحي سرنمي‌زند، ولي نسبت به غير قبيح و پسنديده اذن داده شده‌اند."
و ليكن اين حرف اشكال دارد، و آن اين است كه اگر در آن روز، عمل فرض داشته باشد، اختصاص دادن آن به ماذون و مشروع، اختصاص دادن بدون دليل است. آري، آن روز اصلا روز عمل نيست تا به پاره‌اي اعمال اذن بدهند و به پاره‌اي ديگر ندهند و اجباري كه گفته‌اند منشا آن همين است كه ظرف قيامت ظرف جزاء است، نه ظرف عمل. و وقتي ظرف، ظرف عمل نباشد ظرف هيچ عمل اختياري نيست نه نيك و نه بد، چون عمل وقتي نيك و بد مي‌شود كه اختياري باشد.
علاوه بر اينكه خداي تعالي مي‌فرمايد:" هذا يَوْمُ لا يَنْطِقُونَ وَ لا يُؤْذَنُ لَهُمْ فَيَعْتَذِرُونَ" و معلوم است كه عذرخواهي، عمل قبيحي نيست.
عده‌اي ديگر از مفسرين گفته‌اند:" معناي آيه اين است كه در آخرت احدي به حرفي كه نافع باشد از قبيل شفاعت و ميانجي‌گري تكلم نمي‌كند مگر به اذن او".
و اين معنا برگشتش به اين است كه بگوئيم آيه مورد بحث معناي آيه" يَوْمَئِذٍ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ" «1» را مي‌دهد، و اين تقييدي است كه هيچ شاهدي بر آن نيست. و اگر منظور از آن اين معنا بود جا داشت بفرمايد:" لا تكلم نفس عن نفس- و يا- في نفس الا باذنه- هيچ كس از ناحيه و يا در باره شخص ديگري سخن نگويد مگر به اذن او" هم چنان كه نظيرش آمده و فرموده:" لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً".
از آنچه گذشت وجه جمع ميان آياتي كه تكلم را در روز قيامت اثبات مي‌كند و ميان آياتي كه آن را انكار و نفي مي‌كند معلوم گرديد.
توضيحش اينكه: آياتي كه متعرض مساله تكلم در قيامت است، دو دسته است، يك دسته تكلم را بدون استثناء نفي و يا اثبات مي‌كند مانند:" لا يُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ إِنْسٌ وَ لا جَانٌّ" «2» و نيز مانند:" يَوْمَ تَأْتِي كُلُّ نَفْسٍ تُجادِلُ عَنْ نَفْسِها" «3».
دسته ديگر كلام را چه راست و چه دروغ نفي مي‌كند، مانند آيه
__________________________________________________
(1)در آن روز، شفاعت هيچكس سود نبخشد جز آن كس كه خداي رحمن به او رخصت شفاعت دهد. سوره طه، آيه 109.
(2)هيچ انسان و جني از گناهش پرسش نمي‌شود. سوره الرحمن، آيه 39.
(3)روزي مي‌آيد كه هر كس از خود با مجادله دفاع مي‌كند. سوره نحل، آيه 114
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 19
" هذا يَوْمُ لا يَنْطِقُونَ" «1» و آيه" فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ وَ لا صَدِيقٍ حَمِيمٍ" «2» صنف اول كه گفتيم دو طرف دارد يكي نفي و يكي اثبات، مي‌شود به امثال آيه" لا يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ" «3» ميان دو طرفش جمع نمود (يعني معلوم مي‌شود نفي كلام در باره چه كساني و اثبات آن در خصوص چه كساني است).
و صنف دوم كه كلام را بطور مطلق نفي مي‌كند هم دروغ آن را و هم راستش را، تنافي ميان دو طرفش به امثال آيه مورد بحث يعني آيه" يَوْمَ يَأْتِ لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ" برداشته مي‌شود. البته بنا بر آن معنايي كه ما براي اذن در تكلم كرديم و توضيحش گذشت، كه بنا بر آن اين دسته از آيات و آيه مورد بحث اين معنا را افاده مي‌كنند، كه هر كه در قيامت تكلم مي‌كند، در تكلم كردنش مضطر و بي اختيار است و به اذن خدا تكلم مي‌كند، نه به اختيار و اراده خود، آن طور كه در دنيا بوده است، در نتيجه مطلب از مختصات قيامت مي‌شود.

[وجوهي كه ديگران در اين باره گفته‌اند] ..... ص : 19

از همين جا وجه قصور در آنچه المنار آورده معلوم مي‌شود، چون وي در تفسير خود، در ذيل آيه مورد بحث گفته:" نفي كلام در روز قيامت و اثبات آن به اذن خدا كه در اين آيه آمده، ميان دو دسته آيات قرآني كه يكي بطور مطلق تكلم را در قيامت نفي، و ديگري بطور مطلق اثبات مي‌كند جمع مي‌نمايد"»
(به اينكه كلام در آن نشاه نيز اختياري است: آن كس كه تكلم مي‌كند به اذن خدا تكلم مي‌كند و آن كس كه قرآن فرموده تكلم نمي‌كند كساني هستند كه خدا اذنشان نمي‌دهد) قبلا هم چند آيه از قبيل آيه" هذا يَوْمُ لا يَنْطِقُونَ" و آيه" الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلي أَفْواهِهِمْ" را آورده.
زيرا: اولا او ميان دو دسته آيات فرق نگذاشته، و از كلامش چنين توهم مي‌شود كه او آيه مورد بحث را در رفع تنافي ميان آيات مطلق كافي دانسته، و حال آنكه كافي نيست.
و ثانيا معنا نكرده كه كلام به اذن خدا چه معنا دارد، و در نتيجه اين قصور اين اشكال به وي متوجه شده كه مگر تكلم در دنيا بدون اذن خداست كه در آخرت به اذن او باشد؟
و خلاصه مطلب مختص به روز قيامت نيست.
__________________________________________________
(1)اين روزي است كه كافران براي نجات خود سخن نتوانند گفت. سوره مرسلات، آيه 35.
(2)پس نيست ما را از شفاعت‌كاران و نه دوستي مهربان. سوره شعراء، آيه 101.
(3)حرف نمي‌زنند مگر آن كس كه خداي رحمان به او اذن دهد. سوره نبا، آيه 38.
(4)المنار، ج 12، ص 158.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 20
بعضي ديگر از مفسرين «1» به وجهي ديگر رفع تنافي كرده‌اند، و آن اين است كه" روز قيامت مشتمل بر چند موقف است، در بعضي از مواقفش اجازه تكلم داده مي‌شود، و در بعضي ديگر داده نمي‌شود، پاره‌اي از روايات هم همين معنا را مي‌رساند".
اين جواب هر چند كه به ظاهرش غير از جواب قبلي است، الا اينكه بدون مساله اذن تمام نمي‌شود، و به ضميمه آن برگشتش به همان وجه خواهد بود.
بعضي ديگر چنين جواب داده‌اند كه" منظور از تكلم نكردن اين است كه كسي در آن روز به حجت تكلم نمي‌كند، و اگر تكلم كنند به اقرار به گناهان و سرزنش يكديگر لب مي‌گشايند، و گناهان را به گردن يكديگر مي‌اندازند.
نظير اينكه خود ما به كسي كه خيلي هم حرف زده، و ليكن در سخنانش حجت و حرفي حسابي نياورده مي‌گوييم: حرف بزن، اينها كه حرف نيست. و كسي را كه در سخنانش حجتي نياورده، غير متكلم مي‌ناميم. پس نفي كلام ناظر به اين است كه ما ادعاء و مجازا كلام بي‌فايده را غير كلام مي‌ناميم".
اين وجه نيز اشكال دارد، و آن اينست كه اگر چنين ادعايي صحيح باشد در امثال عبارت:" هذا يَوْمُ لا يَنْطِقُونَ" صحيح است، نه در عبارت:" يَوْمَ يَأْتِ لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ" پس جواب مزبور معناي محصلي ندارد.
آلوسي از كتاب" غرر و درر" سيد مرتضي نقل كرده كه در اين باره گفته است: روز قيامت روزي بس طولاني و ممتد است. و ممكن است اشخاص مورد نظر آيه در قسمتي از آن روز نطق نكنند و سخن نگويند، ولي در بعض قسمت‌هاي ديگر آن روز براي سخن گفتن به آنان اجازه داده شود.
اين نيز صحيح نيست، زيرا اشاره" هذا" اشاره به سرتاسر روز قيامت است و بنا به وجه مزبور معناي" اين روزي است كه سخن نگويند"،" اين روزي است كه در پاره‌اي از آن سخن نگويند" خواهد بود، و اين معنا خلاف ظاهر است. به علاوه آن اشكالي كه به وجه دوم وارد مي‌شد بر اين وجه نيز وارد است، چون مرجع و بازگشت آن وجه و اين وجه كه وجه چهارم است به يك معنا است، و آن اين است كه مواقف مختلف است: در يك موقف سخن نمي‌گويند، و در موقفي ديگر سخن مي‌گويند، تنها فرقي كه ميان آن دو است اين است كه وجه دومي تنافي ميان دو آيه را به اختلاف موقف و مكانها برمي‌داشت، و اين وجه تنافي را به اختلاف زمانها بر
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 18، ص 59.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 21
مي‌دارد، هم چنان كه وجه سوم آن را با اختلاف سخن‌ها برطرف مي‌كرد.
از كلمات بعضي از مفسرين جواب ديگري استفاده مي‌شود و آن اين است كه:
" استثناء در" لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ" استثناء منقطع است، نه متصل و معنايش اين است كه هيچ نفسي با قدرت خود سخن نگويد مگر به اذن خداي تعالي. و حاصلش اين است كه آن تكلمي كه در قيامت از آدميان نفي شده تكلمي است كه با قدرت خود آدميان انجام شود، و آن تكلمي كه جايز و ممكن است تكلم با اذن خداست".
اشكال اين وجه هم اينست كه نداشتن قدرت بر تكلم بدون اذن خدا اختصاص به قيامت ندارد، بلكه هيچ فعلي از افعال اختياري انسان در هيچ عالمي از عوالم مستند به قدرت انسان به تنهايي نيست، بلكه مستند است به قدرتي كه از قدرت خدا و اذن او استمداد مي‌گيرد.
پس هر تكلمي كه انسان بكند، و يا هر فعلي كه انجام دهد، به قدرتي از خودش انجام مي‌دهد كه مقارن با اذن خدا باشد، بنا بر اين، استثناء در آيه استثناء منقطع نمي‌تواند باشد، چون معناي آن الغاء تمامي اسباب مؤثر در تكلم است مگر يك سبب كه عبارت است از اذن خدا و در نتيجه برگشت استثناي مذكور به همان وجهي است كه ما در سابق ذكر كرده و گفتيم: تكلم ممنوع، آن تكلمي است كه مانند تكلم در دنيا اختياري باشد، و تكلم جايز، آن تكلمي است كه تنها مستند به يك سببي الهي باشد، و آن اذن خدا و اراده اوست.
گو اينكه ظرف قيامت ظرف اضطرار و بيچارگي است، ليكن مفسرين گمان كرده‌اند كه سبب اين اضطرار مشاهده مواقف هول‌انگيز قيامت است كه مردم با ديدن آن چاره‌اي جز اعتراف و اقرار ندارند، و جز از در صدق و پيروي حق سخن گفتن نتوانند. ولي ما در سابق گفتيم كه سبب اضطرار اين است كه ظرف قيامت ظرف جزاء است نه ظرف عمل، و در چنين ظرفي بروز حقايق قهري است.

[معناي جمله" فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ" و اشاره به معناي تقسيم انسانها به سعادتمند و شقاوتمند] ..... ص : 21

فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ"
سعادت و شقاوت مقابل همند، چه، سعادت هر چيزي عبارت است از رسيدنش به خير وجودش، تا به وسيله آن، كمال خود را دريافته، و در نتيجه متلذذ شود، و سعادت در انسان كه موجودي است مركب از روح و بدن عبارت است از رسيدن به خيرات جسماني و روحاني‌اش، و متنعم شدن به آن. و شقاوتش عبارت است از نداشتن و محروميت از آن. پس سعادت و شقاوت به حسب اصطلاح علمي از قبيل عدم و ملكه است، و فرق ميان سعادت و خير اين است كه سعادت مخصوص نوع و يا شخص است، ولي خير عام است.
و ظاهر جمله مورد بحث اين است كه مردم در قيامت منحصر به اين دو طايفه نيستند ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 22
چون فرموده:" بعضي از ايشان سعيدند، و بعضي شقي" و همين معنا با آيات ديگري كه مردم را به مؤمن و كافر و مستضعف تقسيم مي‌كند مناسب است، چيزي كه هست چون سياق كلام سياق بيان اصناف از نظر عمل و استحقاق نبوده لذا وضع مستضعفين يعني اطفال و ديوانگان و كساني را كه حجت بر آنان تمام نشده بيان نكرده است.
آري، سياق كلام سياق بيان اين جهت است كه روز قيامت روزي است كه مردم از اولين تا آخرين، يك جا جمع مي‌شوند و همه مشهودند و احدي از آن تخلف نمي‌كند، و كار مردم در آن روز منتهي به يكي از دو چيز مي‌شود: يا بهشت و يا آتش.
و گو اينكه مستضعفين نسبت به كساني كه به خاطر عملشان مستحق بهشت شده‌اند و كساني كه به خاطر كردارشان مستحق آتش گشته‌اند صنف سومي هستند، و ليكن اين معنا مسلم و بديهي است كه ايشان هم سرانجامي دارند، و چنان نيست كه به وضعشان رسيدگي نشود و دائما به حالت بلا تكليفي و انتظار بمانند، بلكه بالأخره به يكي از دو طايفه بهشتيان و دوزخيان ملحق مي‌شوند، هم چنان كه فرموده:" وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ" «1».
و لازمه اين سياق اين است كه اهل محشر را منحصر در دو فريق كند: سعداء و اشقياء، و بفرمايد: احدي از ايشان نيست مگر اينكه يا سعيد است و يا شقي.
پس آيه مورد بحث نظير آن آيه ديگري است كه مي‌فرمايد:" وَ تُنْذِرَ يَوْمَ الْجَمْعِ لا رَيْبَ فِيهِ فَرِيقٌ فِي الْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِي السَّعِيرِ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَهُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ يُدْخِلُ مَنْ يَشاءُ فِي رَحْمَتِهِ وَ الظَّالِمُونَ ما لَهُمْ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ" «2» چه جمله" فَرِيقٌ فِي الْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِي السَّعِيرِ" نظير جمله مورد بحث هر چند به تنهايي دلالتي بر حصر ندارد، و ليكن با كمك سياق حصر را افاده مي‌كند.
حال بايد ديد آيه شريفه چه دلالتي دارد. آنچه از آيه استفاده مي‌شود تنها اين معنا است كه هر كه در عرصه قيامت باشد يا شقي است و متصف به شقاوت، و يا سعيد است و داراي سعادت، و اما اينكه اين دو صفت به چه چيز براي موضوع ثابت مي‌شود، و آيا دو صفت ذاتي
__________________________________________________
(1)و ديگراني هستند كه محول به فرمان خدا شده‌اند يا عذابشان كند يا ببخشد و خدا داناي حكيم است. سوره توبه، آيه 106.
(2)و از روز اجتماع كه شكي در آن نيست بترساني كه گروهي در بهشتند و گروهي در جهنم و اگر خدا مي‌خواست همه ايشان را يك امت قرار مي‌داد ولي هر كه را خواهد در رحمت خويش مي‌برد و ستمگران دوست و ياوري ندارند. سوره شوري، آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 23
هستند براي موصوفشان و يا اينكه ثبوتشان به اراده ازليه است و به هيچ وجه قابل تخلف نيست، و يا اينكه به اكتساب و عمل حاصل مي‌شود، آيه شريفه از آن ساكت است و بر هيچ يك از آنها دلالتي ندارد، چيزي كه هست قرار داشتن آن در سياق دعوت به ايمان و عمل صالح و تحريك به اينكه در ميان اطاعت و معصيت، اطاعت را اختيار كنيد، دلالت مي‌كند بر اينكه ايمان و عمل صالح در حصول سعادت مؤثر است و راه رسيدن به آن آسان است هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ" «1».

[نقد و رد سخن فخر رازي كه گفته است سعادت و شقاوت آدمي به حكم خدا و لازم لا ينفك او است ..... ص : 23

اين را بدين جهت گفتيم تا وجه فساد استفاده‌اي كه بعضي از مفسرين از جمله مورد بحث كرده‌اند روشن شود. وي (فخر رازي) از آيه چنين استفاده كرده كه: سعادت و شقاوت از حكم خداست، و لازم لا ينفك آدمي است. و در تفسير خود در ذيل اين آيه گفته است: بدانكه خداي تعالي در اين آيه حكم كرده است در باره بعضي از اهل قيامت به سعادت و در باره بعضي ديگر به شقاوت. و كسي كه خداوند در باره‌اش حكمي بكند و بداند كه او محكوم به آن حكم است ممكن نيست غير آن بشود، مثلا اگر حكم كرده به اينكه فلاني سعيد است، و علم به سعادت او داشته باشد محال است كه او شقي شود، زيرا اگر شقي شود لازم مي‌آيد كه خدا دروغ گفته باشد و علمش جهل گردد، و اين محال است. پس به همين دليل ثابت مي‌شود كه هيچ سعيدي شقي نمي‌شود و هيچ شقيي سعيد نمي‌گردد.
آن گاه گفته است: از عمر هم روايت شده كه گفته: وقتي آيه" فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ" نازل شد من به رسول خدا (ص) عرض كردم اگر چنين است پس ما براي رسيدن به چه چيزي عمل مي‌كنيم؟ براي رسيدن به چيزي كه كارش گذشته، يا براي چيزي كه هنوز حتمي نگرديده؟ فرمود: اي عمر براي رسيدن به سرنوشتي عمل مي‌كنيم كه حتمي شده و قلم قضا بر آن رفته، و قدر مقدرش كرده، و ليكن براي هر كسي ميسر است كه برسد به آنچه كه براي آن خلق شده.
آن گاه اضافه كرده كه معتزله مي‌گويند: از حسن روايت شده كه گفته است معناي جمله مورد بحث اين است كه يك دسته شقيند به عملشان و يك دسته سعيدند به عملشان. و ليكن ما نمي‌توانيم به خاطر اينگونه روايات از دليل قاطع خود دست برداريم علاوه بر اينكه شقي بودن شقي به خاطر عملش و سعيد بودن سعيد به خاطر عملش با مذهب ما منافاتي ندارد، زيرا مي‌گوييم عمل زشت شقي و عمل نيك سعيد هم به قضاء و قدر خداست، پس دليل
__________________________________________________
(1)پس آن گاه راه را آسان كرد. سوره عبس، آيه 20
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 24
ما به اعتبار خود باقي است «1».
و چه مغالطه‌اي عجيبي كرده، زيرا به طرز ماهرانه‌اي زمان حكم را زمان نتيجه و اثر آن قرار داده و آن گاه آيه را دليل قطعي بر مسلك خود گرفته. توضيح اينكه: اگر خداي تعالي الآن حكم مي‌كند به اينكه فلان موضوع در آينده داراي فلان صفت خواهد شد مستلزم اين نيست كه موضوع مذكور در زمان حكم هم متصف به آن صفت باشد، مثلا اگر ما در شب حكم كرديم به اينكه فضا پس از ده ساعت ديگر روشن مي‌شود، معنايش اين نيست كه همين الآن هم هوا روشن باشد و اگر الآن هوا روشن نيست حكم ما را كه حكم حقي است تكذيب نمي‌كند. و نيز اگر گفتيم كودك به زودي يعني پس از هشتاد سال پير و از بين رفتني مي‌شود مستلزم اين نيست كه در زمان حكم هم پير و از بين رفتني باشد.
پس اينكه در آيه شريفه فرموده:" فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ"، و خبر داده به اينكه جماعتي از مردم در روز قيامت شقي و جماعتي ديگر سعيدند، حكمي است كه الآن كرده، ولي براي ظرف قيامت و اين هم مسلم است و ما نيز قبول داريم كه حكم خدا در ظرف خودش تخلف ندارد و گرنه لازم مي‌آيد كه خدا خبرش دروغ و علمش جهل شود، و ليكن معنايش اين نيست كه شقي و سعيد در قيامت الآن هم شقي و يا سعيد باشد، هم چنان كه معنايش اين نيست كه خدا الآن حكم كرده باشد به اينكه سعيد و شقي دائما سعيد و شقي هستند، و اين خيلي روشن است.
و اي كاش مي‌دانستم چه چيزي او را بازداشته از اينكه در ساير موارد كه خداوند خبر از صفات مردم در روز قيامت مي‌دهد اينگونه حكم نمي‌كند. و چرا نمي‌گويد كه اشقياء در قيامت دائما كافر و دائما در جهنمند، حتي در دنيا و قبل از قيامت، و سعداء در قيامت دائما مؤمن و در بهشتند، حتي قبل از قيامت؟ اگر گفتار او در آيه مورد بحث صحيح باشد بايد در اينگونه آيات نيز اين معنا را ملتزم شود.
و اما روايتي كه به عنوان دليل بر گفتارش از رسول خدا (ص) نقل كرده كه:" و ليكن براي هر كس ميسر است كه برسد به آنچه كه براي آن خلق شده" هيچگونه دلالتي بر مدعاي او ندارد، و به زودي توضيح آن در بحث روايتي آينده خواهد آمد ان شاء اللَّه تعالي.
و اما اينكه در آخر گفته:" علاوه بر اينكه شقي بودن شقي به خاطر عملش ..." مقصودش اين است كه وقتي عمل مقدر شد- با اينكه هيچ قضاي رانده شده و مقدري از قضا و قدر تخلف نمي‌پذيرد- در حقيقت آن عمل ضروري الثبوت مي‌شود، و فاعلش در انجام آن مجبور مي‌گردد،
__________________________________________________
(1)تفسير الكبير، ج 18، ص 61.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 25
و ديگر نسبت به فاعل، اختياري و متساوي الفعل و الترك نيست، و فاعل هيچگونه تاثيري در آن عمل و آن عمل هم هيچگونه تاثيري در سعادت و شقاوت فاعلش ندارد، و ميان فاعل و فعلش و ميان فعل او و اثرش كه همان سعادت و شقاوت بعدي باشد صرف همسايگي و پهلوي هم بودن است، و اتفاقي است كه عادت خداي سبحان بر آن جريان يافته، يعني بر اين جريان يافته كه اين فاعل را قبل از اين فعل و اين فعل را قبل از آن خاصيت و اثر موجود كند، بدون اينكه كوچكترين رابطه حقيقي ميان آن دو موجه باشد- مقصود فخر رازي اين است.

[بيان اينكه قضا و قدر الهي و علم او به اعمال انسان منافاتي با اختياري بودن اعمال انسان ندارد] ..... ص : 25

و اين خود مغالطه ديگري است كه از خلط ميان نسبت وجوب و نسبت امكان ناشي شده، زيرا براي عمل با شرايط و مقتضياتش دو جور نسبت است، يكي آن نسبتي است كه ميان آن و علت تامه يعني تمامي آن چيزهايي است كه در موجود شدنش دخالت دارند برقرار است، از قبيل اراده آدمي، و سلامت ادوات عمل، و آن اعضايي كه عمل را انجام مي‌دهند، و وجود ماده‌اي كه قابليت عمل داشته باشد، و همچنين مساعدت زمان و مكان و نبود موانع، و غير ذلك، كه وقتي همه جمع شدند و تام و كامل گرديدند ثبوت عمل ضروري و واجب مي‌شود، كه اين چنين نسبت، نسبت وجوب است. و نسبتي كه هر يك از اجزاي علت با عمل دارند نسبت امكان است، چون وجود عمل به مجرد وجود يك جزء واجب نمي‌شود، مثلا به صرف تحقق اراده آدمي عمل واجب الوجود نمي‌گردد، بلكه هنوز ممكن الوجود است، يعني اگر بقيه اجزاي علت تامه نيز محقق شدند، و با آن يك جزء منضم گرديدند عمل واجب مي‌شود.
پس عمل موجود نمي‌شود مگر به ضرورت علت تامه، در عين اينكه ناچار و به ضرورت علت تامه موجود شده، و نسبتي با علت تامه دارد كه نسبت وجوب است، در عين حال نسبتي هم با اراده انسان دارد كه نسبت امكان است، و نسبت وجوبيه كه ميان آن و علت تامه‌اش برقرار است نسبت امكانيه‌اي را كه با اراده آدمي دارد باطل نمي‌كند، و آن را از امكان به ضرورت و وجوب منقلب نمي‌سازد، بلكه نسبت عمل با انسان دائما امكان است، هم چنان كه نسبت آن با علت تامه‌اش دائما وجوب است و دائما دو طرف عمل، يعني انجام دادن و ندادن آن نسبت به انسان متساوي است، هم چنان كه يكي از آن طرف بالنسبه به علت تامه دائما متعين و ضروري است.
نتيجه اين تساوي دو طرف اين است كه هر فعلي با اينكه از وجود علت تامه‌اي كه آن را واجب سازد خالي نيست، در عين حال براي انسان اختياري است و قضا و قدر الهي آن را از اختيارات انسان بيرون نمي‌كند، چون قضاي حتمي خدا از صفات فعليه‌اي است كه از مقام فعل خدا انتزاع مي‌شود، و فعل خدا همان سلسله علل مترتبه، به حسب نظام وجود است، و
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 26
ضروري بودن معلولات نسبت به علل خود، و به عبارت ديگر ضروري بودن هر مقضي نسبت به قضايي الهي كه بدان تعلق گرفته، منافاتي با اختياري بودن فعل ندارد، هر چه باشد باز نسبتش به انسان نسبت امكان است.
پس معلوم مي‌شود فخر رازي كه انسان را مجبور در عمل دانسته، نسبت عمل را به انسان نسبت وجوب گرفته، نه امكان. و چنين پنداشته كه واجب الثبوت شدن عمل به خاطر قضاي الهي، باعث مي‌شود كه نسبت آن به انسان هم از امكان به وجوب مبدل شود.
و به بياني ديگر و روشن‌تر: اينكه اگر علم خداي تعالي تعلق گيرد به اينكه مثلا فلان چوب به زودي با آتش مي‌سوزد، باعث مي‌شود كه اين سوختن محقق شود، اما سوختن به اين قيد كه با آتش باشد، نه مطلق سوختن، زيرا چنين سوختني متعلق علم حق قرار گرفته، نه هر سوختني، چه به آتش باشد و چه به غير آتش. و همچنين اگر علمش به اين تعلق گيرد كه فلان آدم به زودي فلان عمل را به اختيار و اراده خود انجام مي‌دهد، و يا به خاطر عملي اختياري، شقي مي‌شود، چنين علمي باعث نمي‌شود مگر صدور فلان عمل را از فلان انسان با اختيار و اراده‌اش، نه صدور آن علي اي حال چه اختياري در ميان باشد و چه نباشد، و چه پاي فلان آدم معين در ميان باشد و چه نباشد، تا لازم بيايد كه ميان آن عمل و آن شخص هيچگونه رابطه تاثيري نباشد.
و همچنين اگر علم خداوند تعلق گيرد به اينكه به زودي فلان انسان به خاطر كفر اختياريش شقي مي‌شود، چنين علمي موجب تحقق شقاوت وي مي‌شود، اما شقاوت از ناحيه خصوص كفر، نه مطلق شقاوت، چه اينكه از كفر باشد و چه نباشد.
پس به خوبي روشن گرديد كه علم خدا به عملي از انسان، اختيار را از انسان سلب ننموده، و جبر پيش نمي‌آورد، هر چند كه معلوم او از علمش تخلف پذير نباشد.
" فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا فَفِي النَّارِ لَهُمْ فِيها زَفِيرٌ وَ شَهِيقٌ" در مجمع البيان گفته" زفير"، به معني ابتداي عرعر خران و" شهيق" به معناي آخر آن است. «1» و در كشاف گفته: زفير به معناي كشيدن نفس و شهيق به معناي برگرداندن آن است. «2»
و راغب در مفردات گفته: زفير به معناي نفس كشيدن پي در پي است، به نحوي كه قفسه سينه بالا بيايد، و شهيق هم به معناي طول زفير است، و هم به معناي برگرداندن نفس است،
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 195.
(2)كشاف، ج 2، ص 107. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 27
هم چنان كه زفير به معناي فرو بردن نفس نيز هست، و در قرآن در آيه" لَهُمْ فِيها زَفِيرٌ وَ شَهِيقٌ" و در آيه" سَمِعُوا لَها تَغَيُّظاً وَ زَفِيراً" و آيه" سَمِعُوا لَها شَهِيقاً" آمده، و اصل آن از" جبل شاهق" است كه به معناي كوه طولاني و بلند است. «1»
و اين چند معنا بطوري كه ملاحظه مي‌فرماييد قريب به هم هستند و تو گويي در كلام استعاره‌اي به كار رفته، و منظور اين است كه اهل جهنم نفس‌هاي خود را به سينه‌ها فرو برده با بلند كردن صدا به گريه و ناله آن را برمي‌گردانند، همانطور كه خران صدا بلند مي‌كنند، و ناله‌شان از شدت حرارت آتش و عظمت مصيبت و گرفتاري است.
و گويا ظاهر از سياق" فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ" اين باشد كه بعدش بفرمايد:" فاما الذي شقي ففي النار له فيها زفير و شهيق- كسي كه شقي شد در آتش است و براي او در آن زفير و شهيق است" و ليكن اينطور نفرموده است، و بر خلاف اقتضاي سياق، جمله مذكور را با سياق جمع آورده و اين به خاطر رعايت سياق قبل است كه قيامت را وصف مي‌كند، و وصف آن اقتضاي كثرت و جماعت را دارد و لذا فرموده است:" ذلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ وَ ذلِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ".
خواهيد گفت: اگر چنين نكته‌اي در كار باشد خوب بود بفرمايد:" فمنهم اشقياء و سعداء". در جواب گوييم: اين نيز به خاطر رعايت سياق قبلش بوده كه فرموده است:" لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ" و نفس را مفرد نكره آورده است تا عموميت و استغراق را برساند، و بعد از آنكه با جمله:" لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ" غرض حاصل شد، به سياق سابق كه سياق جمع و كثرت بوده برگشته و فرموده:" فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا" تا آخر سه آيه.
" خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ إِنَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ" اين آيه مدت مكث و اقامت دوزخيان را در دوزخ بيان مي‌كند، هم چنان كه آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا ..." مدت اقامت اهل بهشت را در بهشت معلوم مي‌سازد، و مي‌فرمايد كه مكث دوزخيان در دوزخ و بهشتيان در بهشت دائمي و ابدي است.

[معناي" خلود" و مشتقات آن ..... ص : 27

راغب در مفردات گفته: كلمه" خلود" به معناي برائت و دوري هر چيز از معرضيت براي فساد و باقي ماندنش بر صفت و حالتي است كه دارد، عرب هر چيزي را كه زود فاسد نمي‌شود با كلمه خلود وصف مي‌كند، مثلا سنگ‌هاي يك پايه را كه اسم اصليش" اثافي"
__________________________________________________
(1) مفردات راغب، ماده شهق.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 28
است" خوالد" مي‌خوانند، چون بطور مسلم يك پايه خالد و جاودان نيست و اين تعبير به خاطر اينست كه سنگ مذكور سنگ محكمي است كه دير از بين مي‌رود، و اين كلمه از باب" خلد، يخلد، خلودا" است هم چنان كه در قرآن فرموده:" لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ" و خلد به فتح" خ" و سكون" لام" به معناي آن جزئي است كه تا آخرين دقايق زندگيش به حالت خود مي‌ماند، و مانند ساير اعضاي دچار دگرگوني نمي‌شود.
و كلمه" مخلد" در اصل به معناي چيزي است كه مدتي طولاني باقي مي‌ماند، و به همين جهت به مردي كه مويش دير سفيد شده مي‌گويند:" رجل مخلد" و به حيواني كه دندانهاي ثنائيش آن قدر بماند كه رباعي‌هايش نيز برويد، مي‌گويند:" دابة مخلدة"، اين معناي اصلي كلمه است، و ليكن به عنوان استعاره استعمال مي‌شود در باره كسي كه دائما باقي مي‌ماند.
و خلود در جنت به معناي بقاي اشياء است بر حالت خود، بدون اينكه در معرض فساد قرار گيرند، هم چنان كه فرموده:" أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" «1» و نيز فرموده:" أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" «2» و نيز فرموده:" وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِيها" «3».
و بعضيها در خصوص آيه" يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ" گفته‌اند معنايش اين است كه دور بهشتيان فرزنداني مي‌چرخند كه دائما به حال جواني و زيبايي باقي‌اند و دچار فساد نمي‌گردند. بعضي ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه يك نوع گوشواره كه خلد ناميده مي‌شود در گوش دارند.
و اخلاد هر چيز به معناي دائمي كردن و حكم به بقاء آن است، و به همين معنا است در كلام خدا كه فرموده:" وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَي الْأَرْضِ" يعني به زمين دل بست و گمان كرد كه دائما در آن خواهد زيست «4».
__________________________________________________
(1)(كساني كه ايمان آوردند و كارهاي شايسته انجام داده‌اند) آنان اهل بهشتند پيوسته در بهشت جاويد متنعم خواهند بود. سوره بقره، آيه 82.
(2)(كساني كه عمل زشت انجام داده‌اند) اهل جهنم هستند و در آتش پيوسته معذب خواهند بود.
سوره بقره، آيه 39.
(3)هر كس مؤمني را عمدا بكشد مجازاتش آتش جهنم است كه در آن جاويد و معذب خواهد بود.
سوره نساء، آيه 93.
(4)مفردات راغب، ماده" خلد".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 29
و جمله" ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ" يك نوع تقييدي است كه تاكيد خلود را مي‌رساند، و معنايش اين است كه ايشان در آن جاويدند تا زماني كه آسمانها و زمين وجود دارد.
ليكن در اينجا اشكالي پيش مي‌آيد و آن اينست كه آيات قرآني تصريح دارد بر اينكه آسمان و زمين تا ابد باقي نيستند و اين با خلود در آتش و بهشت كه آن نيز مورد نص و تصريح آيات قرآني است سازگاري ندارد.
از جمله آيات دسته اول كه تصريح مي‌كند بر اينكه آسمان و زمين از بين رفتني‌اند آيه" ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُسَمًّي" «1» و آيه" يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ وَعْداً عَلَيْنا إِنَّا كُنَّا فاعِلِينَ" «2» و آيه" وَ السَّماواتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ" «3» و آيه" إِذا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا وَ بُسَّتِ الْجِبالُ بَسًّا فَكانَتْ هَباءً مُنْبَثًّا" «4» است.
و از جمله آيات دسته دوم كه تصريح مي‌كند بر اينكه بهشت و دوزخ جاودانه است آيات زير است:" جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها أَبَداً" «5»" وَ أَعَدَّ لَهُمْ سَعِيراً خالِدِينَ فِيها أَبَداً لا يَجِدُونَ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً" «6».

[دو اشكال كه در تحديد خلود جهنم و بهشت به دوام آسمانها و زمين در آيه" خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ" به نظر مي‌رسد و جواب آن ..... ص : 29

و بنا بر اين، از دو جهت در آيه مورد بحث اشكال مي‌شود: يكي اينكه خلود دائمي در بهشت و دوزخ را محدود كرده به دوام آسمانها و زمين با اينكه آسمانها و زمين دائمي نيستند.
دوم اينكه خالد را كه ابتداي خلودش از روز قيامت شروع مي‌شود، و از آن روز دوزخي بطور دائم در دوزخ و بهشتي بطور دائم در بهشت به سر مي‌برند به چيزي تحديد كرده كه ابتداي
__________________________________________________
(1)ما آسمانها و زمين را با هر چه در آنها است جز به حق براي مدتي معين نيافريده‌ايم. سوره احقاف، آيه 3.
(2)روزي كه آسمانها را در هم پيچيم چون در هم پيچيدن طومار براي نوشتن، چنان كه خلقت را از اول پديد كرده‌ايم اعاده آن نيز كنيم كه كار ما چنين بوده است. سوره انبياء، آيه 104.
(3)و آسمانها به دست قدرت وي به هم پيچيده است. سوره زمر، آيه 67.
(4)وقتي زمين با لرزش (هول‌انگيزي) بلرزد و كوه‌ها به پاره پاره شدني (عجيب) پاره پاره شود و غباري پراكنده گردد. سوره واقعه، آيه 6.
(5)و به بهشت‌هايي (داخل مي‌گردند) كه در آن جويها روان است و هميشه در آن جاودانند. سوره تغابن، آيه 9.
(6)و آتشي افروخته براي ايشان آماده كرده است كه هميشه در آن جاودانند و ياوري نمي‌يابند.
سوره احزاب، آيه 65
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 30
قيامت آخرين امد وجود آن است و آن آسمان و زمين است كه ابتداي قيامت آخرين امد وجود آنها است.
و اين اشكال از اشكال اول مشكل‌تر است، زيرا اين اشكال بر كسي هم كه معتقد به خلود در دوزخ و يا در بهشت و دوزخ نيست وارد است، به خلاف اشكال اول.
و پاسخي كه ماده اشكال را از بين ببرد اين است كه خداي تعالي در كلام خود آسمانها و زميني براي قيامت معرفي مي‌كند كه غير آسمانها و زمين دنيا است، و مي‌فرمايد:
" يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" «1» و از اهل بهشت حكايت مي‌كند كه مي‌گويند:" الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي صَدَقَنا وَعْدَهُ وَ أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشاءُ" «2» و در مقام وعده به مؤمنين و توصيف ايشان مي‌فرمايد:" لَهُمْ عُقْبَي الدَّارِ" «3».
پس معلوم مي‌شود براي آخرت نيز آسمانها و زميني است، هم چنان كه در آن بهشت و دوزخي و براي هر يك سكنه و اهلي است، كه خدا همه آنها را به اين وصف توصيف كرده كه نزد اويند، و فرموده" ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ" «4» و به حكم اين آيه آسمان و زمين آخرت از بين نمي‌رود.
و اگر در آيه مورد بحث بقاي بهشت و دوزخ و اهل آن دو را به مدت بقاي آسمان و زمين محدود كرده از اين جهت است كه معناي اين دو اسم از حيث آسمان و زمين بودن هيچ وقت از بين نمي‌رود، آنكه از بين مي‌رود يك نوع آسمان و زمين است و آن آسمان و زمين دنيايي است كه اين نظام مشهود را دارد، و اما آسمانها و زميني كه مثلا بهشت در آنها است، و به نور پروردگار روشن مي‌شود به هيچ وجه از بين نمي‌رود، و خلاصه جهان همواره آسمانها و زميني دارد. چيزي كه هست در آخرت نظام دنيائيش را از دست مي‌دهد، و با اين وضع ديگر هيچ اشكالي باقي نمي‌ماند.
در تفسير كشاف بطور اجمال به اين وجه اشاره كرده و چنين مي‌گويد: دليل بر اينكه قيامت، آسمان و زميني دارد قول خداي سبحان است كه مي‌فرمايد:" يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ"
__________________________________________________
(1)روزي كه زمين عوض شود به زمين ديگري و آسمانها نيز، و همه براي خدا واحد قهار آشكار گردند. سوره ابراهيم، آيه 48.
(2)ستايش مخصوص خداوندي است كه وعده خود راي بر ما محقق فرمود و ما راي وارث همه سرزمين بهشت گردانيد تا هر جاي آن بخواهيم منزل گزينيم. سوره زمر، آيه 74.
(3)ايشان راي است خانه عاقبت. سوره رعد، آيه 21. [.....]
(4)آنچه نزد شماست از بين مي‌رود و آنچه نزد خداست باقي مي‌ماند. سوره نحل، آيه 96
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 31
و نيز گفتار اوست كه مي‌فرمايد:" وَ أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشاءُ".
دليل ديگرش اين است كه هيچ چاره‌اي از وجود چيزي كه بشر در آن روز بر روي آن قرار گيرد نيست و آن چيز هر چه باشد زمين ناميده مي‌شود، هم چنان كه چاره‌اي نيست جز اينكه چيزي بر آنان سايه بيفكند، حال يا آسماني باشد كه خدا در آن روز خلق مي‌كند و يا عرش خدا باشد، و هر چه بر بالاي سر قرار گيرد آسمان ناميده مي‌شود. اين بود گفتار زمخشري در كشاف. «1»
و ليكن گفتار آخري وي سخيف و بي‌پايه است، زيرا اثبات آسمان و زمين از راه اضافه، و اينكه بهشت و دوزخ لا بد فوق و تحتي دارد، لازمه‌اش اين است كه بهشت و دوزخ اصل، و فوق و تحت آن (زمين و آسمان) تبع وجود آن دو باشد. و لازمه اين حرف اين است كه بگوييم اين فوق و تحت (آسمان و زمين) ما دام كه بهشت و دوزخ باقي است باقي، و با از بين رفتن آن دو از بين مي‌روند، و حال آنكه قرآن كريم عكس اين را فرموده، و بقاي بهشت و دوزخ را فرع بقاي زمين و آسمان دانسته و فرموده: بهشت تا دوام آسمانها و زمين، دائمي است.
علاوه بر اينكه وجه مذكور تنها وجود يك آسمان را اقتضاء دارد، نه يك زمين و چند آسمان كه در آيه مورد بحث آمده، پس باز اشكال در خصوص سماوات به جاي خود باقي است.
با وجهي كه گذشت اشكالي هم كه قاضي (بيضاوي) در تفسير خود بر آيه شريفه كرده دفع مي‌شود، و آن اشكال اين است كه تشبيه هميشه بايد به امر واضح‌تري صورت گيرد، يعني امر مبهمي را به امر روشني تشبيه كنند، و در آيه شريفه دوام بهشت و دوزخ و اهل آن دو تشبيه شده به دوام آسمان و زمين آخرت كه وجود و دوام آن بر اكثر مردم پوشيده است، و اين خود تشبيه اجلي به اخفي است، و صحيح نيست، آنهم از كلام بليغي مانند قرآن كه به هيچ وجه انتظارش نمي‌رود. «2»
جوابش اين است كه: ما دوام بهشت و دوزخ را براي اهلش از كلام خداي تعالي فهميده‌ايم، همانطور كه وجود آسمانها و زمين را براي آن دو، و نيز ابديت همه آنها را از كلام خدا بدست آورده‌ايم، و بنا بر اين، چه مانعي دارد كه يكي از دو حقيقت مكشوف از كلام او، حقيقت ديگر را از جهت بقاء و دوام تحديد كند، در حالي كه فعلا يكي از آن دو در نظر مردم معروف‌تر از ديگري باشد؟ آري، بعد از آنكه هر دو حقيقت از كلام خود او به دست آمده نه از
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 2، ص 430.
(2)تفسير بيضاوي، ط. تركيه، ص 306.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 32
خارج، مانعي ندارد كه يكي معرف ديگري شود.
همين جواب، اشكالي را هم كه آلوسي در ذيل اين بحث ايراد كرده دفع مي‌كند، و خلاصه اشكال وي اين است كه: متبادر از كلمه" سماوات" و" ارض" همين اجرامي است كه معهود ماست، پس اين وجهي كه ذكر كرديم اشكال را دفع نمي‌كند ناگزير بايد وجه ديگري را جستجو كرد. «1»
وجه دفع كردنش اين است كه اگر در آيات قرآني فهم اهل لسان متبع است، يعني بايد ديد اهل لسان از مفاهيم كليه لغوي و عرفي چه مي‌فهمند، تنها در مفاهيم كليه است. و اما در مقاصد و مصاديقي كه مفاهيم كليه بر آنها منطبق مي‌شود فهم عرف هيچ اعتباري ندارد، بلكه متبع در آن تنها تدبر و دقتي است كه خداوند مكرر بدان سفارش و امر فرموده، و دستور داده كه متشابه قرآن را به وسيله محكم آن تشخيص داده و آيات را بر يكديگر عرضه كنند، چون بطوري كه در روايات هم آمده قرآن كريم آياتش شاهد يكديگر و بعضي بر بعض ديگر ناطق و برخي مصداق برخي ديگر است.
و به همين جهت وقتي مي‌شنويم كه در باره خداي تعالي مي‌گويد او واحد و احد و عالم و قادر و حي و مريد و سميع و بصير و يا غير آن است نمي‌توانيم اين مفاهيم را حمل بر مصاديق عرفيش كنيم بلكه بايد تفسير آنها را از كلام خود او بخواهيم و آن را بر معنايي كه تدبر و تفكر بالغ در آيات خدايي دست مي‌دهد حمل نماييم و ما اين بحث را در پيرامون معناي محكم و متشابه در جلد سوم اين كتاب بطور مفصل گذرانديم.

[وجوه ديگري كه در باره تحديد خلود در آيه شريفه ذكر شده است ..... ص : 32

البته در روايات و در كلمات مفسرين توجيهات ديگري براي آيه مورد بحث آمده كه ما آنچه را كه بدان برخورد نموده‌ايم در اينجا ذكر مي‌كنيم: وجه اولش همان بود كه ما خود اختيار نموده‌ايم.
وجه دوم اين است كه منظور از" سماوات" و" ارض" آسمانهاي بهشت و جهنم و زمين آن دو است، و مقصود از آن نه آسمان و زمين متبادر است، بلكه منظور از آسمان بالاي آن دو و منظور از زمين محل آن دو است، چون در لغت هر چه را كه بر انسان سايه بيفكند آسمان، و هر چه را كه در زير پاي آدمي باشد و انسان بر آن قرار گيرد زمين نامند. و به عبارت ديگر منظور از آسمان و زمين، بالا و پايين آن دو است. «2»
__________________________________________________
(1)تفسير آلوسي، ج 12، ص 126 و 127.
(2)تفسير كشاف، ج 2، ص 430.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 33
اين آن وجهي است كه زمخشري در آخر كلامش كه ما نقل كرديم ذكر كرده، و اشكالش هم از نظر خواننده گذشت. و صرفنظر از آن اشكال، اين وجه همانطور كه قبلا هم گفتم جوابگوي اين سؤال" كه چرا آسمان را به لفظ جمع آورده" نيست.
وجه سوم اينكه منظور از اينكه فرمود:" ما دام كه آسمان و زمين باقي باشند" اين است:
ما دام كه آخرت باقي باشد. و آخرت هم دائمي و ابدي است هم چنان كه دوام آسمان و زمين دنيا هم به قدر دوام خود دنيا است، و بعيد نيست كه اصلا آوردن آسمان و زمين به عنوان تشبيه باشد، مثل اينكه بگويي:" گفتار او حرف زدن استهزاء گران مسخره است" يعني مثل حرف زدن ايشان است. «1»
در اين وجه نيز اشكال مي‌شود كه اگر همانطور كه ما گفتيم مقصودشان تشبيه باشد خلاف مقصود يعني انقطاع را مي‌رساند، و اگر بخواهد دوام را برساند لفظ از آن قاصر است.
وجه چهارم اينكه، منظور از آن صرف افاده طولاني و ابدي بودن آنست، نه اينكه بخواهد بقاي آن را محدود به بقاي آسمانها و زمين كند. آري، عرب براي افاده ابديت هر چيزي الفاظ و عبارات بسياري دارد، كه آنها را استخدام مي‌كند، بدون اينكه معناي تحت اللفظي آنها منظور باشد، مثل اينكه مي‌گويد:" فلان مطلب هم چنان ادامه دارد تا زماني كه شب و روز در پي هم درآيند" و" تا زماني كه آفتاب طلوع و غروب كند" و" تا زماني كه ستاره‌اي از افق سر برآورد" و" تا زماني كه نسيمي بوزد" و" تا زماني كه آسمانها بر جاي باشند".
البته اين مثالها را بدان جهت مي‌آورند كه پنداشته‌اند امور نامبرده يعني طلوع خورشيد و ستاره، و وزش باد و اختلاف شب و روز، دائمي و هميشگي است، و بعد از اين پندار مثالهاي نامبرده را موضوع براي تبعيد و تاييد قرار داده‌اند. «2»
جواب اين حرف اين است كه اگر عرب چنين عباراتي را مثال و موضوع تابيد (هميشگي) قرار داد براي آن پندار غلطي بوده كه در باره ابدي بودن آن امور داشته است، اما خداي سبحان كه در كلام خود موقت و فاني بودن آن امور را تصريح كرده و ايمان به فاني بودن عالم را يكي از فرايض اعتقادي قرار داده، از او پسنديده نيست كه ابديت بهشت و دوزخ را به آسمانها و زمين مثل بزند، او چطور ممكن است چنين كاري بكند با اينكه خود فرموده:" ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُسَمًّي" «3».
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 12، ص 162- 163، مجمع البيان، ج 5، ص 194.
(2)تفسير المنار، ج 12، ص 160.
(3)ما آسمانها و زمين و آنچه را كه در آنهاست نيافريديم جز به حق و براي مدتي معين. سوره احقاف، آيه 3
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 34
و با اين حال چگونه ممكن است بفرمايد بهشت و دوزخ جاودانه باقيند ما دام كه آسمانها و زمين پابرجايند.
وجه پنجم اينكه، بهشتيان در بهشت و دوزخيان در دوزخ باقيند به بقاي آسمانها و زمين كه خدا خودش مي‌داند چه وقت اجل آن سر مي‌رسد، و بعد از آنكه عمر آسمانها و زمين تمام شد، خداوند عمر بهشتيان و دوزخيان را تمديد نموده و در آن دو جاودانشان مي‌سازد و اين تعبير مثل آنست كه كسي بگويد ايشان در بهشت و دوزخ تا پنجاه سال خالد و جاودانند و بعد از پنجاه سال خداوند مدتشان را به زماني غير متناهي تمديد مي‌كند. هم چنان كه همين حرف در معناي آيه" لابِثِينَ فِيها أَحْقاباً" «1» گفته شده است: يعني پس از چند حقب (هفتاد سال) مدتشان تمديد مي‌شود. «2»
اين وجه نيز اشكال دارد، و آن اينكه علي الظاهر مبني بر اين است كه قسمت متناهي از زمان از جمله" ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ" استفاده شود، و قسمت غير متناهي آن از جمله" إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ" و دلالت آيه شريفه بر اين دو قسمت مختلف از زمان، متوقف است بر تقدير اموري كه لفظ آيه دلالتي بر آنها ندارد.
وجه ششم اينكه، منظور از دوزخ و بهشت، دوزخ و بهشت برزخي است، و اين بهشت و دوزخ، خالد و هميشگي هستند، ما دام كه آسمانها و زمين پا بر جايند، و وقتي مدت بقاي آسمانها و زمين تمام شد و قيامت قيام نمود از آن بهشت و دوزخ براي داوري و رسيدگي به نامه‌هاي عملشان، بيرون مي‌آيند. «3»
اشكال اين وجه اين است كه مخالف با سياق آيات مورد بحث است، زيرا اين آيات با ذكر روز قيامت و توصيف آن به اوصافي كه در آن آمده افتتاح شده، و بعيد است كه بعد از آنكه كلام را با اوصاف قيامت افتتاح بكند و بفرمايد:" روزيست كه مردم براي آن جمع مي‌شوند، و يا بفرمايد روزيست مشهود، و روزيست كه وقتي فرا مي‌رسد هيچ نفسي بدون اذن او تكلم نمي‌كند" آن گاه در آخر كه به اخص اوصاف آن كه همان جزاي خالد است مي‌رسد، ناگهان رشته سخن را قطع نموده به عالم برزخ و بهشت و دوزخ برزخي بپردازد.
علاوه بر اينكه خداي سبحان عذاب اهل برزخ را عبارت مي‌داند از عرضه شدن بر
__________________________________________________
(1)در آن قرنها عذاب كشند. سوره نبا، آيه 23.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 5، ص 194.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 35
آتش، نه وارد شدن در آن، زيرا مي‌فرمايد:" وَ حاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذابِ النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها غُدُوًّا وَ عَشِيًّا وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ أَشَدَّ الْعَذابِ" «1».
وجه هفتم اينكه منظور از داخل شدن در آتش، دخول در ولايت شيطان، و منظور از بودن در بهشت، بودن در ولايت خداست، زيرا ولايت خدا است كه در قيامت به صورت بهشت ظاهر گشته، نيك‌بختان بدان متنعم مي‌شوند، و ولايت شيطان است كه در آن روز به صورت آتش در آمده مجرمين در آن معذب مي‌شوند. اين وجه، از آياتي كه دلالت بر تجسم اعمال مي‌كنند نيز بدست مي‌آيد.
پس اشقياء به خاطر شقاوتشان داخل آتش مي‌شوند، و اگر عنايت الهي و توفيق او شاملشان شود از آتش رهايي مي‌يابند مانند اينكه كافر بعد از كفر ايمان آورد و مجرم پس از جرم توبه كند. و همچنين سعداء به خاطر سعادتشان داخل بهشت مي‌شوند و اگر شيطان گمراهشان كند و به زمين (پستي) بگرايند و هواي نفس را پيروي نمايند از آن بيرون مي‌شوند مثلا اگر مؤمن و يا صالحند كافر و طالح گردند. «2»
اين وجه نيز صحيح نيست، زيرا همان اشكال كه بر وجه قبلي وارد بود بر اين نيز وارد است، چون اين نيز با مفادي كه از آيه و سياق آن استفاده مي‌شود مخالف است.
آري، آيات مورد بحث اوصافي ترسناك و دهشت‌آور مختص به روز قيامت را كه از شنيدنش دلها به تپش درآمده و عقلها زايل مي‌گردد برمي‌شمارد تا گردن‌كشان و كفار منكر، با تفكر در آن انذار شده و اهل معصيت از گناه دست بردارند.
و بسيار بعيد است كه در اين باره بفرمايد: قيامت روزيست كه مردم در آن جمع مي‌شوند و روزيست مشهود، و روزيست كه هيچ نفسي بدون اذن او تكلم نمي‌كند، آن گاه در چنين سياقي بفرمايد: كفار و اهل معصيت از اولين روز كفر و جرمشان تا روز قيامت در آتشند و اهل ايمان و عمل صالح از ابتداي ايمان و عمل صالحشان تا روز قيامت در بهشتند. زيرا اولا همانطور كه گفتيم اين آيات اوصاف خاص روز قيامت را بيان مي‌كند نه قبل از آن را. و ثانيا سياق اين آيات سياق انذار و بشارت است، و اين كفار و مجرمين گردنكش و ياغي بدين حقايق كه از حواس آنان مستور است اعتنايي نمي‌كنند و براي آن ارزشي قائل نيستند، و هرگز نه از
__________________________________________________
(1)به فرعونيان عذاب سختي رسيد، جهنم كه بامداد و شبانگاه به آن عرضه شوند و روزي كه رستاخيز شود فرعونيان را به عذاب سخت درون بريد. سوره مؤمن، آيه 46.
(2)تفسير محيي الدين عربي، ج 1، ص 580 و 581.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 36
شقاوت دخول در ولايت شيطان بترس درمي‌آيند و نه به سعادت معنوي دخول در ولايت خدا اميدوار مي‌گردند، هر چند كه اين معنا از نظر باطن قرآن معنايي صحيح است.
در اين ميان وجوه ديگري را نيز ممكن است از نظريات مختلف مفسرين كه در تفسير آيه" إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ" اظهار داشته‌اند استفاده كرد و ما متعرض آن نشديم، زيرا رعايت اختصار را بهتر از تعرض آنها ديديم، علاوه بر اينكه وجوه نامبرده همان وجوهي است كه ما بزودي در تفسير جمله مزبور نقل نموده و اشكالاتش هم همان اشكالاتي است كه ايراد خواهيم نمود.

[معناي استثناء:" إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ" در دو آيه مربوط به بهشتيان و دوزخيان ..... ص : 36

و جمله" إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ" استثناء است از داستان قبلي، يعني قضيه خلود در آتش و نظير آن، جمله استثنائيه‌اي است كه بعد از مساله خلود در بهشت آورده است.
و كلمه" ما" در اين جمله مصدريه است، و معناي آن اين است:" مگر آنكه پروردگارت بخواهد" و تقديرش" الا ان يشاء ربك عدم خلودهم- مگر آنكه پروردگارت عدم خلود آنان را بخواهد" است. و ليكن اين احتمال (مصدريه بودن كلمه" ما") از نظري ضعيف است، و آن اين است كه بعد از اين جمله در جمله ديگري" ما" ي ديگري آمده، و آن جمله" إِنَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ" است زيرا با قطع به اينكه هر دو" ما" در هر دو جمله به يك معنا است و با قطع به اينكه در جمله دوم موصوله است، قهرا در جمله اول هم موصوله خواهد بود.
و اگر قبول كنيم كه موصوله است، استثناء مزبور استثناء از مدت بقايي خواهد بود كه قبلا به خلود و دوام محكوم شده بود و سياق هم دلالت بر آن داشت و خلاصه آنكه در صورت مصدريه بودن" ما" خلود به معناي خود باقي است، ولي در صورت موصوله بودن آن يك مقدار زمان از آن استثناء شده است.
و معنايش اين مي‌شود كه: ايشان در تمامي زمانهاي پي در پي آينده در آتش خالدند مگر آن قسمت از زمان را كه خدا بخواهد.
ممكن هم هست استثناء مزبور از ضمير جمعي باشد كه در كلمه" خالدين" مستتر است و معنايش چنين باشد: همه ايشان در جهنم خالدند مگر كساني كه خدا بخواهد از آن بيرون شوند، و داخل بهشت بگردند. و در نتيجه برگشت استثناء مذكور به تصديق همان معنايي است كه در اخبار هم آمده كه گنهكاران و نافرمانان از مؤمنين براي هميشه در آتش نمي‌مانند، بلكه سرانجام به وسيله شفاعت از آتش بيرون آمده داخل بهشت مي‌شوند، و همين بيرون شدن يك عده، كافي است در اينكه استثناء بجا و صحيح باشد.
باقي مي‌ماند سؤال از اينكه اگر كلمه" ما" موصوله و به معناي" كساني كه" باشد ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 37
چرا" من" نفرمود، با اينكه" ما" در حيوانات و ساير موجودات خالي از عقل بكار مي‌رود، و" من" در انسان كه داراي عقل است؟ و جواب آن اين است كه هر چند استعمال" ما" (در صاحب عقل) استعمال شايعي نيست و ليكن همين كه مي‌بينيم قرآن استعمال كرده و مثلا در جاي ديگر فرموده:" فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ" «1» مي‌فهميم كه اين استعمال صحيح است.
و اما بحث در تفسير آيه بعدي كه فرموده:" وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا ..." عينا نظير همان بحثي است كه در اين آيه به ميان آورديم، زيرا سياق هر دو يكي است، با اين تفاوت كه در دومي جمله" عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ" اضافه شده است، و در همين جمله اضافي سؤالي است، و آن اينكه اگر نعمت بهشت عطائي است غير مقطوع، پس معناي استثناء چه مي‌شود؟ جواب اين است كه استثناء مذكور نمي‌خواهد بگويد عده‌اي از بهشت خارج مي‌شوند، بلكه مي‌خواهد بفرمايد ممكن است خارج شوند، و ليكن از آنجايي كه نعمت بهشت عطايي است دائمي، از اين نظر هيچ بهشتي‌اي از بهشت خارج نمي‌شود، و خلاصه مي‌خواهد بفرمايد مگر آنهايي كه خدا بخواهد خارجشان كند، و ليكن خدا هيچ وقت چنين چيزي را نمي‌خواهد.
پس اين استثناء مسوق است براي اثبات قدرت مطلق خداوند، و با اينكه حكم كرده بهشتيان دائما در بهشت بمانند، مع ذلك باز هم قدرتش مطلق است، و چنين نيست كه ديگر سلطنتي بر پيشينيان نداشته باشد، و خط بطلان بر ملك و سلطنت خود كشيده باشد، بلكه عينا مانند قبل از حكم باز زمام امر و قدرت و احاطه بر آن را در دست دارد، و باز هم مي‌تواند از بهشت بيرونشان كند، هر چند وعده داده كه بيرون نكند، ليكن بيرونشان نمي‌كند تا خلف وعده نكرده باشد.
بحثي كه در جمله استثنائيه آيه قبلي گذشت در اين آيه نيز مي‌آيد، چون گفتيم كه سياق هر دو آيه يكي است، هر چند آيه اولي با جمله" إِنَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ"- كه اشاره داشتنش بر تحقق بر كسي پوشيده نيست- ختم شده باشد.
بنا بر اين، خالدين در آتش مانند اهل خلود در بهشت تا ابد از آن بيرون نمي‌شوند، مگر آنكه خداي سبحان بخواهد، زيرا او بر هر چيز قدرت دارد و هيچ كاري از كارهايش چه اعطاء و چه منع، قدرت او را بر انجام مخالف آن فعل سلب نمي‌كند، و اختيار را از كف او بيرون نمي‌كند، زيرا قدرت او مطلق است، و مقيد به فرض و تقدير معيني نيست هم چنان كه فرموده:
__________________________________________________
(1)به نكاح خود درآوريد از زنان آن كسي را كه پاكيزه است. سوره نساء، آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 38
" يَفْعَلُ اللَّهُ ما يَشاءُ" «1» و نيز فرموده:" يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ" «2» و همچنين آياتي ديگر.

[وجوه مختلف ديگر در مورد مراد از استثناء فوق الذكر] ..... ص : 38

پر واضح است كه ميان اين وجه و آن اخباري كه دلالت دارد بر اينكه پاره‌اي از مجرمين به مشيت خدا از آتش نجات پيدا مي‌كنند منافاتي وجود ندارد.
البته اين يكي از وجوهي است كه در معناي استثناي مذكور ذكر كرده‌اند و وجوه ديگري نيز هست كه صاحب مجمع البيان «3» آن را تا ده وجه شمرده است، و اينك ما نيز آنها را نقل نموده اگر اشكالي دارد بيان مي‌كنيم. وجه اول همان وجهي است كه ما ذكر كرديم.
2- اينكه استثناء مزبور مربوط به زيادي عذاب اهل آتش و زيادي نعمت بهشتيان است، و معنايش اين است كه: مگر آنكه خداوند بخواهد عذاب دوزخيان را از اين بيشتر و نعمت بهشتيان را از اين زيادتر كند. و نظير اين تعبير در ميان مردم وجود دارد، مثلا يكي به ديگري مي‌گويد" من از شما هزار تومان الا آن دو هزار توماني كه فلان روز به تو قرض دادم طلب دارم"، زيرا مي‌بينيم با اينكه دو هزار تومان بيشتر از هزار تومان است و نمي‌شود از هزار تومان دو هزار تومان را استثناء كرد مع ذلك در اينگونه تعبيرات استثناء مي‌كنند. از اينجا مي‌فهميم كه كلمه" الا" به معناي" سوي" است، يعني من از شما هزار تومان سواي آن دو هزار تومان طلب دارم، و در آيه مورد بحث معناي آن اين است كه اين سواي آن چيزيست كه خداي تو بخواهد، هم چنان كه گفته مي‌شود: با ما مردي نبود الا زيد يعني سواي زيد.
اين وجه در صورتي تمام است كه آيه شريفه" ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ" دوام و ابديت را افاده نكند «4» و گرنه اگر همانطور كه ما گفتيم و خلاف آن را ثابت كرديم بوده باشد وجه مذكور صحيح نخواهد بود.
3- اينكه استثناء مربوط است به توقف ايشان در محشر، زيرا در آن حال نه در دوزخند و نه در بهشت، هم چنان كه در مدت توقف در برزخ هم كه عالمي است ميان مرگ و زندگي نه در دوزخ قرار دارند و نه در بهشت، و اگر خداوند اين استثناء را نمي‌آورد هر كه آيه را مي‌شنيد
__________________________________________________
(1)خدا هر چه بخواهد مي‌كند. سوره ابراهيم، آيه 27. [.....]
(2)خداوند هر چه را بخواهد محو مي‌كند و هر چه را بخواهد بر جاي مي‌گذارد. سوره رعد، آيه 37.
(3)مجمع البيان، ج 5، ص 195 و 196.
(4)غرض مؤلف اين است كه در جايي كلمه" الا" را حمل به معناي" سوي" مي‌كنند كه مستثني از مستثني منه بزرگتر باشد، مانند مثالهايي كه زده شد، و در آيه مورد بحث وقتي چنين عملي صحيح است كه آيه دوام و ابديت را نرساند كه در اين صورت زمان بعد از انعدام سماوات و ارض بزرگتر از زمان بقاي آن دو مي‌شود و در نتيجه كلمه" الا" به معناي" سوي" خواهد بود و ليكن ما خلاف آن را ثابت كرديم. مترجم
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 39
خيال مي‌كرد از حين نزول آيه و يا از حين مردن تا ابد در دوزخ و يا بهشت خواهد بود و اين استثناء را آورده تا برزخ و محشر را استثناء كرده باشد.
حال اگر كسي اشكال كند و بگويد لازمه اين حرف اين است كه خداوند ما قبل از ورود به دوزخ را از ما بعد آن استثناء كرده باشد، جواب گوييم: در صورتي كه اين استثناء و اخبار به آن قبل از دخول در آتش باشد- هم چنان كه هست- هيچ مانعي ندارد.
اشكال اين وجه اين است كه در الفاظ آيه شريفه دليلي بر آن نيست، علاوه بر اينكه بر حسب ظاهر مبني بر اين است كه منظور از سعادت و شقاوت در جمله" فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ" سعادت و شقاوت جبري باشد نه كسبي و اختياري، و ما قبلا گفتيم كه چنين معنايي را افاده نمي‌كند.
4- اينكه استثناء اولي از آنجايي كه متصل است به جمله" لَهُمْ فِيها زَفِيرٌ وَ شَهِيقٌ" تقديرش چنين مي‌شود:" مگر آنچه كه خدا بخواهد از انواع عذابهايي كه از اين دو نوع بيرونند" و هيچ ارتباطي به خلود در آتش ندارد، و استثناء دومي كه مربوط به اهل بهشت است متصل است به جمله‌اي كه در تقدير است و جمله" عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ" بر آن دلالت دارد و كانه گفته:
بهشتيان را در بهشت نعمتها است، به غير آن نعمت‌هاي ديگري كه اگر خدا بخواهد ارزاني مي‌دارد.
اين وجه نيز مخدوش است، زيرا بدون هيچ دليلي وحدت و سياق را بر هم مي‌زند علاوه بر اينكه مستلزم آن است كه كلمه" الا" در آيه اول به معناي" سواي" گرفته شود، و در آيه دوم به معناي" استثناء"، از اينهم كه بگذريم قرينه‌اي در كلام وجود ندارد كه دلالت كند بر اينكه" الا" ي اولي متعلق است به جمله:" لَهُمْ فِيها زَفِيرٌ وَ شَهِيقٌ" و اينكه مراد از جمله:" عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ" آن معنايي است كه گفته شد، بلكه اين جمله دلالت دارد بر دوام عطاء، نه بر تمامي عطاها و يا بعضي از آن.
تازه از اين هم كه بگذريم استثناء بعضي از انواع نعيم و اظهار اين معنا براي شنونده چه فايده‌اي دارد، با اينكه مقام، مقام تطميع و بشارت و دعوت و ترغيب است و به همين جهت بايد گفت اين وجه سخيف‌ترين وجوه است.
5- اينكه كلمه" الا" به معناي" واو" است، زيرا اگر به اين معنا نباشد كلام متناقض مي‌شود، و معناي جمله چنين است:" ايشان در بهشت بسر مي‌برند تا مدتي كه آسمانها و زمين دوام دارند و تا مدت بيشتري كه خدا بخواهد".
اشكال اين وجه اين است كه به معناي" واو" بودن كلمه" الا" ثابت نشده و اگر از
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 40
ميان علماي نحو فراء چنين حرفي را زده ديگران همه گفتار او را تضعيف كرده‌اند. علاوه بر اينكه تماميت اين وجه مبني بر اين است كه تحديد و تقدير قبل از استثناء دوام را نرساند و حال آنكه مي‌رساند، همانطور كه از نظر خواننده گذشت. 6- اينكه منظور از" الَّذِينَ شَقُوا" هر دوزخيي است كه اهل توحيد باشد، يعني كساني كه به ايمان و طاعتشان معاصي را ضميمه كردند كه باعث دخول آنها در آتش مي‌شود.
خداي سبحان در اين آيه خبر مي‌دهد كه چنين كساني معاقب در آتشند مگر آنكه خدا بخواهد از آتش بيرونشان نموده و آنها را به بهشت ببرد، و ثواب ايمان و اطاعتشان را بدهد.
و اما استثناء در آيه دومي، آن نيز استثناء از خلود ايشان است، زيرا وقتي بنا شد كه چنين افرادي از آتش نجات يافته و به بهشت بروند و در آنجا خالد باشند بايد قرآن كريم از اين معنا هم خبر دهد.
و آن ايامي را كه در جهنم معذبند از خلود در بهشت استثناء مي‌كند. پس، گويا در آيه دومي فرموده: ايشان در بهشت جاودانند مگر آن مدتي را كه خدا بخواهد در جهنم معذب باشند.
صاحبان اين وجه اضافه كرده‌اند كه: بنا بر اين وجه، مقصود از" الَّذِينَ شَقُوا" عينا همان" الَّذِينَ سُعِدُوا" هستند، و اگر يك طايفه را هم به وصف شقاوت توصيف فرموده و هم به وصف سعادت، درست بوده، زيرا همين يك طايفه وقتي داخل دوزخ مي‌شوند و عذاب مي‌بينند در آن حال اهل شقاوتند، و چون داخل بهشت شوند و در آن جايگزين گردند اهل سعادتند، آن گاه اين گفتار را به ابن عباس و جابر بن عبد اللَّه و ابي سعيد خدري كه همه از صحابه‌اند و نيز به جمعي از تابعين نسبت داده‌اند.
اشكال اين وجه اين است كه با سياق آيه سازگار نيست، زيرا خداي تعالي بعد از آنكه در باره صفت روز قيامت فرمود" روزي است كه همه مردم يك جا جمع مي‌شوند" اهل جمع را به دو قسمت تقسيم كرد، يكي شقي و يكي سعيد، و بسيار روشن است كه جمله" فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا ..." و جمله" وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا" كه هر دو به كلمه" اما" ي تفصيلي ابتداء شده‌اند، مي‌خواهند همان اعمال شقي و سعيد را تفصيل دهند و لازمه اين معنا اين است كه مقصود از" الَّذِينَ شَقُوا" تمامي اهل آتش باشند، نه يك طايفه مخصوص از ايشان و همچنين مقصود از" الَّذِينَ سُعِدُوا" همگي اهل بهشت باشند نه خصوص آن عده‌اي كه از آتش نجات يافته و داخل بهشت شده‌اند.
مگر آنكه كسي بگويد منظور از همان اجمال هم كه فرموده:" فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ" ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 41
همان طايفه مخصوصي از بهشتيان و دوزخيان است، هم چنان كه منظور از تفصيل يعني" الَّذِينَ شَقُوا- الَّذِينَ سُعِدُوا" طايفه مخصوصي است، و معنايش اين است كه پاره‌اي از اهل جمع هم شقيند و هم سعيد، و ايشان آن كساني هستند كه بايد داخل آتش شوند و در آنجا بطور جاودانه بمانند مگر آنكه خدا بخواهد و بيرونشان آورده به بهشت ببرد و بدين وسيله سعادتمند شوند و تا زمين و آسمان پابرجا است جاودانه در بهشت بمانند، مگر همان مدتي كه در جهنم جزو اشقياء بودند و هنوز داخل بهشت نشده بودند.
اگر اينطور توجيه كنيم آن اشكال كه به جمله" فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا" و" أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا" وارد مي‌شد، نسبت به آن بر طرف مي‌شود و ليكن متوجه جمله" فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ" شده مي‌گوييم: اين معنايي كه براي اين جمله كرديد، با سياق آيه سازگار نيست، زيرا ظاهر سياق حكايت مي‌كند كه جمله مذكور در وصف تمامي اهل محشر است، نه طايفه مخصوصي از ايشان، زيرا سياق آيه چنين است كه نخست اهل جمع را بطور اجمال به دو قسم سعيد و شقي تقسيم نموده به صورت دو موضوع كه هر يك موضوع حكمي جداگانه‌اند، درآورده و حكم هر يك را به دوام آسمانها و زمين تحديد نموده و در آخر براي هر يك استثنايي آورده است.
و اگر مقصود يك طايفه معيني مي‌بود اين تقسيم اجمالي و بيان تفصيلي و مخصوصا آن استثناء هيچ فايده‌اي نداشت جز اينكه باعث اشتباه شنونده و سرگيجه او شود و نظم كلام را دچار تعقيد و ناهمواري كند.
ممكن هم هست همين وجه ششم را طوري بيان كنيم كه هم استثناء معنا شود، و هم عموميت مستفاد از سياق محفوظ بماند، به اينكه بگوييم مراد از جمله" فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ" تقسيم عموم اهل جمع به دو طايفه شقي و سعيد است، و منظور از جمله" فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا" عموم اهل آتش و منظور از" أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا" عموم اهل بهشت است، و اما استثناء در هر دوي آنها مخصوص حال گنهكاران اهل توحيد است، كه خداوند هم در دوزخيان مي‌برد و هم بيرون آورده، داخل بهشتشان مي‌كند. و بنا بر اين توجيه، تمامي اشكالاتي كه بر وجه ششم وارد مي‌شد برطرف مي‌شود.
7- اينكه اگر مستثناء را معلق كرد به مشيت خدا، منظور اين است كه خلود اهل عذاب و اهل بهشت را تاكيد كند و بيرون شدن هر طايفه را از آنچه كه در آنند بعيد جلوه دهد و خلاصه بفهماند كه خداوند نمي‌خواهد مگر خلود ايشان را، پس در حقيقت يك امر نشدني را به يك امر نشدني ديگر معلق كرده است.
اين وجه با وجه اول در اين ادعا كه استثناء در هر دو آيه مربوط به نقض خلود نيست ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 42
شركت دارد، با اين تفاوت كه وجه اول تنها ادعا مي‌كرد كه منظور از استثناء بيان اطلاق قدرت الهي است، ولي اين وجه اختصاص دارد به بيان اين ادعا كه استثناء براي اين است كه خلود به هيچ سببي از اسباب نقض نمي‌شود، مگر اينكه خدا بخواهد، و خدا هرگز چنين چيزي نمي‌خواهد. و همين معنا دليل ضعف اين وجه است، زيرا هيچ دليلي بر اين دعوي نيست و به فرضي هم كه در آيه دومي جمله" عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ" چنين دلالتي داشته باشد در آيه اولي جمله" إِنَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ" هيچگونه دلالت و بلكه اشعاري بر اين معنا ندارد، هم چنان كه از ظاهرش برمي‌آيد.
8- اينكه مقصود از اين استثناء آن قطعه زماني است كه بعضي از اين دو طايفه (اهل دوزخ و بهشت) زودتر از بعضي ديگر داخل شده‌اند، چون قرآن كريم در باره اين دو طايفه فرموده بود دسته دسته وارد مي‌شوند: در باره اهل جهنم فرموده است:" وَ سِيقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلي جَهَنَّمَ زُمَراً" و در باره اهل بهشت فرموده است:" وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَي الْجَنَّةِ زُمَراً".
و معلوم است كه وقتي يك گروه زودتر از گروه ديگر وارد شوند زمان اقامت گروه‌ها متفاوت خواهد شد و همين تفاوت زماني است كه خداوند با استثناء" إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ" بدان اشاره نموده است- اين وجه را از سلام بن مستنير بصري نقل كرده‌اند.
و اما اشكال اين قول: ظاهر جمله ففي النار خالدين فيها ما دامت السماوات و الارض" و همچنين ظاهر جمله" فَفِي الْجَنَّةِ خالِدِينَ" اين است كه وصف مذكور ناظر است به انتهاي مدت اقامت در بهشت و دوزخ نه به ابتداي آن.
علاوه بر اينكه، مبدأ استقرار در آتش و يا بهشت به هر حال روز قيامت است، و صرف اينكه در آن روز عده‌اي بعد از عده‌اي ديگر وارد مي‌شوند، و در نتيجه تفاوت زماني پيدا مي‌شود مضر به اين جهت نيست.
9- اينكه معناي خلود در آتش اين است كه كفار تا مدتي كه در قبور هستند معذبند، يعني تا زماني كه آسمانها و زمين به حال خود و بر جاي خود برقرار باشند و اما در روز قيامت كه آسمانها و زمين از بين مي‌روند عذاب ايشان هم تمام مي‌شود، چون ديگر قبري در كار نيست و همه براي حساب محشور مي‌شوند، و اينكه فرموده:" إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ" به منظور همين است كه وضع قيامت را استثناء كند. صاحب مجمع البيان اين وجه را از تفسير شيخ ابي جعفر طوسي و او از تفاسير جمعي از علماي اماميه نقل كرده است.
و اين وجه هر چند با وجه دوم از نظر بيان مختلف است و ليكن از اين جهت كه كلمه" الا" را به معناي" سوي" گرفته، با وجه دوم شركت داشته و همان اشكال كه در وجه دوم ايراد
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 43
شده است بر اين نيز وارد است.
10- اينكه منظور از جمله" إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ" اين است كه خداوند از ايشان درگذرد و داخل آتششان نكند. پس استثناء مربوط به ضميري است كه به جمله" الَّذِينَ شَقُوا" بر مي‌گردد، و تقديرش اين است: كساني كه شقاوتمند شدند در آتش خواهند بود مگر آن كس كه خدايت بخواهد. و ظاهرا قائل به اين وجه همين حرف را در ناحيه استثناي بعدي مربوط به اهل بهشت مي‌زند و مي‌گويد معناي" وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا- تا جمله- إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ" اين است كه سعداء در بهشت جاويدانند، مگر آن عده از اهل توحيد كه مرتكب فسق شده‌اند كه مدتي در آتش معذب شده سپس بيرون آمده داخل بهشت مي‌شوند. اين وجه را به أبي مجلز نسبت داده‌اند.
اشكال اين وجه اينست كه اين وجه در استثناء اولي جريان دارد و اما استثناي دومي لا بد بايد به وجه ديگري توجيه شود و آن وجه ديگر هر چه باشد به خاطر اينكه غير از وجه اولي است باعث مي‌شود وحدت سياق از بين برود.
علاوه بر اينكه خداوند از گنهكاران مؤمنين درمي‌گذرد و در نتيجه اصلا داخل آتش نمي‌شوند و اين عفو خداوند گزاف نيست، بلكه بخاطر اعمال صالحي است كه انجام داده‌اند و يا به خاطر شفاعت است كه در زمره سعادتمندان درآمده‌اند. پس اين دسته مشمول آيه دومند كه مي‌فرمايد:" وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ ..." نه اينكه نخست در زمره اشقياء باشند، يعني مشمول جمله مستثنا منه باشند و بعد به خاطر اينكه در آتش درنمي‌آيند استثناء شده باشند.
و كوتاه سخن، اين دسته اصلا جزء اشقياء نيستند تا با استثناء اخراج شوند بلكه از سعداء هستند و از ابتدا داخل بهشت مي‌شوند.
و اينكه فرمود:" إِنَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ" تعليل استثناء و هم تاكيد ثبوت قدرت علي الاطلاق است و خلاصه مي‌فهماند كه خداي تعالي در عين اينكه عملي را انجام مي‌دهد قدرت بر خلاف آن را نيز دارد چنانچه تفصيلش گذشت.

[اشاره به نكته لطيفي كه از آيه:" وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا ..." استفاده مي‌شود] ..... ص : 43

" وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ" كلمه" سعدوا" هم به صيغه مجهول قرائت شده و هم به صيغه معلوم، و قرائت دومي با لغت سازگارتر است، زيرا ماده" سعد" در استعمالات معروف، لازم استعمال شده، و واضح است كه از فعل لازم صيغه مجهول ساخته نمي‌شود، و ليكن اگر كلمه مذكور را به قرائت اولي مجهول بخوانيم، آن گاه با در نظر داشتن اينكه در آيه قبلي قرينه‌اش يعني كلمه" شقوا" به صيغه معلوم قرائت شده نكته لطيفي را افاده خواهد كرد، زيرا كلمه" شقوا" معنايش" به سوي شقاوت
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 44
گرائيدند" و معناي:" سعدوا" به صيغه مجهول" توفيق سعادت يافتند" است و اين دو نحو تعبير، اين معنا را مي‌رساند كه سعادت و خير از ناحيه خداست ولي شر و شقاوتي كه گريبانگير بشر مي‌شود بدست خود اوست.
هم چنان كه در آن آيه فرمود:" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَكي مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَداً" «1».

[وجه جمع بين جمله:" إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ" و" عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ" در آيه شريفه و اشاره به لزوم خلود بهشتيان در بهشت و عدم لزوم خلود دوزخيان در دوزخ ..... ص : 44

ماده" جذذ" به معناي قطع است و" عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ" به معناي عطاي قطع نشدني است. و اينكه خداوند بهشت را عطايي قطع نشدني شمرده با اينكه قبلا در باره خلود استثنايي زده بود خود بهترين شاهد است بر اينكه مقصود از استثناء مشيت اثبات بقاء اطلاق قدرت اوست، و مي‌خواهد بفهماند كه با اينكه بهشت عطايي قطع نشدني و نعمتي خالد است مع ذلك چنين نيست كه اگر كسي داخل آن شود ديگر از خدا سلب قدرت شده و نتواند او را بيرون كند.
در اين آيه نيز همه آن ابحاثي كه در آيه قبلي بود جريان دارد، تنها آن وجوهي كه در توجيه استثناء" إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ" مي‌گفت:" مستثناي اين استثناء عبارت است از آن كساني كه اول داخل جهنم مي‌شوند و بعد خارج شده به بهشت مي‌روند" در اينجا جريان ندارد، زيرا اين فرض در باره دوزخيان جايز و ممكن است، ولي نسبت به بهشتيان چنين فرضي ممكن نيست، چون كسي نيست كه در آخرت اول داخل بهشت بشود بعدا از آنجا بيرون شده داخل جهنم گردد.
آري، اين معنا ضروري كتاب و سنت است كه بهشت آخرت بهشت خلد است و كسي كه جزايش بهشت باشد ديگر الي الأبد از آن بيرون نمي‌شود.
آيات و روايات هم در اين معنا آن قدر زياد است كه ديگر براي هيچ خردمندي جاي ترديدي در دلالتش بر اين معنا نمي‌گذارد، هر چند دلالت كتاب بر اينكه پاره‌اي از كساني كه داخل جهنم مي‌شوند بيرون مي‌آيند به اين پايه از ضرورت و وضوح نيست.
در مجمع البيان در اين مقام كه دخول اهل طاعت در بهشت حتمي است و پس از دخول ديگر بيرون نمي‌شوند گفته است: چون امت اجماع دارد بر اينكه كسي كه استحقاق ثواب داشته باشد بايد به بهشت برود و كسي كه داخل آن شد ديگر بيرون نمي‌شود. «2»
__________________________________________________
(1)اگر فضل و رحمت خدا بر شما نباشد احدي از شما ابدا پاك نمي‌شود. سوره نور، آيه 21.
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 196.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 45
و اين مساله، يعني" وجوب داخل شدن اهل ثواب به بهشت" مبني است بر يك قاعده عقلي مسلم، و آن اين است كه وفاي به عهد واجب است، ولي وفاي به وعيد و تهديد واجب نيست، چون وعده، حقي را براي موعود له نسبت به آنچه كه وعده بدان تعلق گرفته اثبات مي‌كند، و وفا نكردن به آن در حقيقت تضييع حق غير و از مصاديق ظلم است، به خلاف وعيد كه حقي را جهت وعيد كننده جعل مي‌كند، و صاحب حق واجب نيست كه حق خود را استيفاء كند، بلكه براي او جايز است كه از حق خود صرفنظر نموده و از آن عقوبت چشم بپوشد، هم چنان كه مي‌تواند استيفاء كند. خداي سبحان هم كه به بندگان مطيع خود وعده بهشت داده بايد ايشان را به بهشت ببرد تا حقي را كه خودش براي آنان جعل كرده ايفاء كرده باشد، و اما وعيدي كه به گنهكاران داده واجب نيست حتما عملي كند، چون حقي بود كه براي خودش جعل كرده، هم چنان كه مي‌تواند حق خود را استيفاء نمايد همچنين مي‌تواند از آن صرفنظر كند.
و اما مساله بيرون نشدن از بهشت بعد از دخول در آن، از مسائلي است كه آيات و روايات بي‌شمار بر آن دلالت دارد. و اجماعي كه صاحب مجمع البيان نقل كرده نيز برگشتش به همين آيات و روايات است، و دليل جداگانه‌اي نيست، زيرا معنايش اين است كه اجماع كنندگان، از آيات و يا روايات و يا از عقل همه همين معنا را فهميده‌اند، پس دليل مساله كتاب و سنت و عقل است.

بحث روايتي ..... ص : 45

اشاره

در الدر المنثور است كه بخاري و مسلم و ترمذي و نسايي و ابن ماجه و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه و بيهقي- در كتاب" الاسماء و الصفات"- همگي از ابو موسي اشعري روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود:
خداوند سبحان ظالم را آن قدر مهلت مي‌دهد كه وقتي گرفتش، ديگر رهايي نداشته باشد، آن گاه اين آيه را قرائت كرد:" وَ كَذلِكَ أَخْذُ رَبِّكَ إِذا أَخَذَ الْقُري وَ هِيَ ظالِمَةٌ إِنَّ أَخْذَهُ أَلِيمٌ شَدِيدٌ" «1».
و در همان كتاب آمده كه ترمذي- وي اين حديث را حسن شمرده- و ابو يعلي و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه از عمر بن خطاب نقل كرده‌اند كه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 3، ص 349.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 46
گفت:وقتي آيه شريفه" فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ" نازل شد من از رسول خدا (ص) پرسيدم: پس ديگر به چه اميد عمل نيك انجام دهيم؟ به اميد سرنوشتي كه خدا از تقدير آن فارغ شده؟ يا به اميد چيزي كه هنوز خداوند از آن فارغ نگشته؟ فرمود: بلكه بر اساس سرنوشتي كه خدا از آن فارغ شده، و قلمهاي تقدير بر آن جاري گشته. اي عمر! و ليكن هر كسي براي چيزي كه خلق شده، عمل كردن به منظور رسيدن به آن برايش ميسور است. «1»

[شرحي در مورد اختياري بودن سعادت و شقاوت و نقش ايمان و عمل در تحصيل هر يك و بيان مراد رواياتي كه در مورد مقدر و مقضي بودن سعادت و شقاوت نقل شده است ..... ص : 46

مؤلف: اين جمله آخري به طرق متعددي از طرق اهل سنت از عمر روايت شده و هم چنان كه در صحيح بخاري از عمران بن حصين روايت آورده كه گفت: به رسول خدا (ص) عرض كردم: اهل عمل در (انتظار رسيدن به) چه چيز عمل مي‌كنند؟
فرمود: هر كس براي رسيدن به آنچه كه تقديرش برايش نوشته راه آساني دارد. «2»
و نيز در همان كتاب از علي (كرم اللَّه وجهه) از رسول خدا (ص) روايت شده كه وقتي در تشييع جنازه‌اي بود، چوبي برداشت و با نوك آن زمين را مي‌خراشيد در همين حال فرمود: هيچ يك از شما نيست مگر آنكه منزلش را معلوم كرده‌اند كه در بهشت است يا در دوزخ. پرسيدند بنا بر اين آيا بر (اعمال خود) تكيه و اتكا نكنيم؟ فرمود: عمل بكنيد، زيرا هر كس براي رسيدن به آنچه كه تقدير برايش نوشته راه آساني دارد و سپس اين آيه را تلاوت فرمودند:" فَأَمَّا مَنْ أَعْطي وَ اتَّقي ...". «3»
مؤلف: براي اينكه اين مطلب روشن شود لازم است بگوييم هيچ خردمند و صاحب فكري شك ندارد در اينكه تمامي حوادثي كه در اين عالم جريان مي‌يابد، چه آن حادثه‌هايي كه از مقوله اعيانند (از قبيل پديد آمدن عسل) و يا آن حادثه‌هايي كه از مقوله اثر اعيان باشد (مانند خواص عسل) و خلاصه هر چه باشد ما دام كه حادث نشده، در حد امكان قرار دارد يعني ممكن است حادث بشود و ممكن است نشود، و به همين جهت، امكان هم يك نسبت به وجود آن دارد و هم نسبتي به عدم آن، مثلا يك چوب را فرض مي‌كنيم كه هنوز در اثر احتراق به صورت خاكستر درنيامده، اين چوب امكان دارد خاكستر شود، و عينا امكان هم دارد كه خاكستر نشود. و همچنين يك قطره مني كه مبدأ پيدايش آدمي است ما دام كه به صورت يك انسان درنيامده ممكن است ما بقي اجزاي علت انسان شدنش نيز جمع بشوند و در نتيجه اين
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 3، ص 349.
(2)صحيح بخاري، ج 8، ص 153.
(3)صحيح بخاري، ط مصر، ج 8، ص 154.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 47
قطره، انساني بشود، و ممكن هم هست آن اجزا و شرايط مساعدت نكنند، و در نتيجه به صورت چيز ديگري غير از انسان درآيد. اين امكان تا موقعي است كه تكليفش يكسره نشده باشد، و اما اگر يكسره شد و مثلا خاكستر بالفعل و يا انسان بالفعل گرديد امكان خاكستر شدن و انسان شدن باطل مي‌شود، زيرا ديگر نسبتي با عدم خاكستر شدن و عدم انسان شدن ندارد، بلكه تنها انسان است و خاكستر و چيز ديگري نيست و در عين اينكه خاكستر و انسان است محال است چيز ديگري باشد.
با اين بيان بخوبي روشن مي‌شود كه اگر ما فعليات را گرفته و آنها را به علت‌هاي تامه‌شان نسبت دهيم و علت‌ها را هم باز به علت‌هاي قبليش و همچنين تمامي سلسله معلولها و سلسله علت‌ها را يك جا در نظر بگيريم، عالم عبارت مي‌شود از مشتي فعليات كه نه امكان در آنها راه دارد و نه استعداد و اختيار، و اگر همين موجودات را از اين جهت كه داراي امكان و استعداد هستند در نظر بگيريم نسبت به غايت‌هايي كه به سوي آن در حركتند قهرا نسبت آنها به آن غايتها نسبت امكان و استعداد خواهد بود و معلوم است كه هيچ موجودي از موجودات مادي در رسيدن و نرسيدن به آن غايات از حيز امكان و اختيار بيرون نرفته است.

[عالم هستي داراي دو وجه است: وجه ضرورت و تقدير و وجه امكان و اختيار] ..... ص : 47

پس براي عالم كون دو وجه است: يك وجه، وجه ضرورت و فعليت است كه در اين وجه هر جزئي از اجزاي عالم چه اعيان و چه آثار و خواص اعيان داراي تعين است و هيچگونه ابهام و ترديدي در آن نيست و هيچ تغيير و تبديلي در آن راه ندارد و اين همان وجهي است كه مسببات به وسيله اسباب و علل تامه خود (يعني آن عللي كه از مقتضاي خود هرگز انفكاك ندارد و معلولها از آن علت‌ها تخلف نمي‌پذيرند و به هيچ حيله‌اي نمي‌توان اين دو را از هم جدا نمود) تحقق مي‌پذيرند.
وجه ديگر، وجه امكان و وجه استعداد و قابليت است كه هيچ چيزي از اين وجه تعين به خود نمي‌گيرد و تا واقع نشود و از امكان در نيايد محدود و متشخص نگشته، و تا تحقق نيابد از ابهام و اجمال درنمي‌آيد، و چون چنين است (و در تمامي موجودات اين دو وجه هست و در خصوص آدميان) پاي اختيار به ميان مي‌آيد، و به خاطر همين وجه دوم است كه قانون اختيار واقعيتي مي‌شود و در دنبال آن، مساله سعي و كوشش و حركت و عمل و اكتساب سر درآورده تعليم و تربيت و خوف و رجاء و آرزوها و خواهش‌ها مصحح يافته و پاسخ اين سؤال:" با اينكه قلم تقدير سرنوشت‌ها را معلوم كرده ديگر چه فايده و اثري در سعي و عمل تصور مي‌شود و دعوت انبياء و امر و نهيشان و ثواب و عقابي كه وعده داده‌اند چه معنايي دارد" روشن مي‌گردد.
و پر واضح است كه هيچ يك از اين دو وجه، ديگري را باطل نمي‌كند، و در عالم
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 48
وجود با هم تدافع ندارند، بلكه فعليت در ظرف خود فعليت است، و امكان و استعداد در ظرف خود امكان و استعداد است، عينا مانند ابهام يك حادثه است قبل از واقع شدنش و تعين آن بعد از تحققش كه ما مي‌بينيم نه آن ابهام در آن ظرف، تعين در اين ظرف را از بين مي‌برد، و نه تعين در اين ظرف با ابهام در آن ظرف منافات دارد.
آري، وجه اول كه همان وجه قضا و قدر الهي است و حوادث در آن ظرف متعين است تعين حوادث در اين ظرف، عدم تعين در ظرف دعوت انبياء و عمل و اكتساب را باطل نمي‌كند.
و ما ان شاء اللَّه به زودي اين مساله را در بحث قضا و قدر هر جا كه مناسب باشد مورد بحث قرار مي‌دهيم، و فعلا خواننده محترم را به انتظار رسيدن چنين موردي مي‌گذاريم و به سراغ احاديث فوق مي‌رويم:
اگر در سياق اين احاديث دقت كنيم اين معنا به خوبي براي ما روشن مي‌شود كه پرسش كنندگان از مساله نوشته شدن سعادت و شقاوت و بهشت و دوزخ و جريان يافتن قلم بر اين معاني چنين فهميده‌اند كه اولا آنان كه قلم برايشان بهشت و سعادت نوشته، بطور حتم و وجوب بهشتي هستند و ديگران بطور مسلم دوزخي‌اند، و از اين درك خود چنين نتيجه گرفته‌اند كه ديگر سعي و عمل بيهوده است. و خلاصه هر چه بايد بشود مي‌شود، چه ما عمل نيك انجام دهيم و چه مرتكب گناه شويم. و بلكه خواسته‌اند نتيجه بگيرند كه بطور كلي بايد رابطه ميان هر مقدمه و هدف را انكار كنيم، هر چند آن مقدمه به نظر ما موصله باشد، و همچنين رابطه ميان اسباب و مسببات را.
و ثانيا توهم كرده‌اند كه اسباب و مقدماتي كه به نظر ما رساننده به غاياتند، عينا مانند خود غايات و مسببات از اختيار ما بيرون هستند، و واقع در تحت قضاي حتمي مي‌باشند، و با چنين وضعي ديگر اختيار و تلاش و اكتساب، معنايي ندارد (چه ما سعي بكنيم و چه نكنيم قضاء و قدر اگر گذشته باشد، هم مقدمات و اسباب فراهم مي‌شود و هم به دنبالش نتايج و مسببات موجود مي‌شوند).
آري، سؤالات ايشان كه مثلا پرسيده‌اند:" يا رسول اللَّه بنا بر اين بر سر چه نتيجه‌اي عمل كنيم، بر چيزي كه خدا از مقدر كردنش فارغ شده؟ و يا چيزي كه هنوز مقدر نكرده" و يا پرسيده‌اند:" يا رسول اللَّه! به چه اميدي عاملين عمل كنند؟" و نيز پرسيده‌اند:" حال كه چنين است آيا جا دارد كه ما به خدا و آنچه كه قضاي حتميش نوشته و ديگر تغيير نمي‌پذيرد، تكيه نموده از سعي و عمل دست بكشيم؟" همه اينها دلالت دارد بر توهم اول آنان، و اگر در پرسشهايشان چيزي ديده نمي‌شود كه دلالت كند بر توهم دوم آنان، خيال مي‌كنم براي اين بوده
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 49
كه مساله اختيار و استطاعت را بالوجدان در خود مي‌ديدند، و همين وجداني بودن، ايشان را باز داشته از اينكه در اين باره چيزي بگويند، چون گو اينكه توهم به دلهايشان چنگ زده و ليكن ميان توهم و پرسش ملازمه هست كه قطعا اگر آن و جدان مانع نمي‌شد، مي‌پرسيدند.
رسول خدا (ص) هم در پاسخ سؤالشان فرمود:" كل ميسر لما خلق له- هر كس براي رسيدن به آنچه كه تقدير برايش نوشته، راه آسان دارد" و اين كلام از آيه شريفه" ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ" «1» كه راجع به چگونگي خلقت انساني است اقتباس شده و معنايش اين است: هر فردي از اهل بهشت كه خدا براي آنجا خلقشان كرده است. و در اين باره فرموده" وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ" «2». غايتي در خلقتش منظور شده و خداوند او را براي رسيدن به آن غايت به راه انداخته و اسباب آن را فراهم و سير و سلوك به سوي آن غايت را برايش آسان ساخته.
پس در ميان انساني كه برايش بهشت نوشته شده و ميان بهشتش راهي است كه هيچ چاره‌اي از پيمودنش نيست هم چنان كه ميان انساني كه برايش جهنم نوشته شده و بين جهنم راهي است كه او نيز بايد بپيمايد. راه بهشت عبارت است از ايمان و تقوا و راه دوزخ عبارت است از شرك و معصيت. انساني كه بهشت برايش نوشته شده، بهشتي برايش نوشته شده كه راه آن ايمان و تقوا است، پس او نمي‌تواند فكر كند حال كه من اهل بهشتم چرا خود را مقيد به ايمان و تقوا سازم و همچنين آن كس كه آتش برايش نوشته شده آتشي برايش حتمي شده كه راهش شرك و معصيت است نه آتش مطلق كه اگر راه شرك و گناه را هم نپيمود باز به آن برسد.
به همين جهت رسول خدا (ص) بنا به روايت علي (ع) دنبال جمله" كل ميسر لما خلق له" اين آيه را تلاوت كردند:" فَأَمَّا مَنْ أَعْطي وَ اتَّقي وَ صَدَّقَ بِالْحُسْني فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْري وَ أَمَّا مَنْ بَخِلَ وَ اسْتَغْني وَ كَذَّبَ بِالْحُسْني فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْعُسْري «3».
بنا بر اين، كسي كه توقع دارد به يكي از اين دو غايت برسد بدون اينكه راه آن غايت را پيموده باشد، عينا مانند كسي خواهد بود كه توقع دارد نخورده سير و نياشاميده سيراب شود و
__________________________________________________
(1)سپس راه را بر او آسان گردانيد. سوره عبس، آيه 20.
(2)بسياري از جن و انس را براي جهنم واگذارديم. سوره اعراف، آيه 179.
(3)اما آنكه بخشش كرد و پرهيزكار بود و (كلمه) نيكو را تصديق كرد پس به زودي طريقه آساني براي وي ميسر كنيم و اما آنكه بخل ورزيد و بي‌نيازي جست و (كلمه) نيكو را تكذيب كرد زود باشد كه طريقه سختي پيش وي آريم. سوره ليل، آيه 5- 10
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 50
بدون كمترين حركتي از جايي به جاي ديگر منتقل گردد، با اينكه خداي تعالي فرموده:" وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعي وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُري ثُمَّ يُجْزاهُ الْجَزاءَ الْأَوْفي «1».
(عجب اينجاست كه) رسول خدا (ص) جواب از توهم دوم را هم با آنكه در باره آن سؤالي نشده بود مهمل نگذاشت و با آوردن كلمه" ميسر" به آن جواب اشاره فرموده (چون كلمه مذكور اسم مفعول از باب تفعيل و مشتق از" تيسير") و معنايش تسهيل است، و تسهيل خود شاهد است بر اينكه آن امري كه براي رسيدنش تسهيل شده امري حتمي و ضروري نيست كه عدم آن محال باشد، و اگر راه بهشت براي هر كس كه مقدر شده ضروري السلوك و حتمي القطع بدون قيد و شرط بوده باشد ديگر براي تيسير و تسهيل و آسان كردن سلوك آن معنايي نخواهد ماند.
پس، اينكه رسول خدا (ص) فرمود:" كل ميسر لما خلق له" خود دليل بر اين است كه براي عاقبت كار انسان چه سعادت و چه شقاوت دو وجه هست: يكي وجه ضرورت و قضاي حتمي كه به هيچ وجه قابل تغيير نيست. و يكي هم وجه امكان و اختيار كه انسان مي‌تواند و برايش ميسر است كه با عمل و اكتساب، خود را به يكي از دو غايت سعادت و شقاوت برساند، و دعوت‌هاي الهي هم به خاطر اين وجه است نه وجه اول.
در جلد اول اين كتاب نيز در تفسير آيه" وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «2» بحثي در باره جبر و تفويض ايراد نموديم.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابو الشيخ و ابن مردويه از قتاده روايت كرده‌اند كه وي آيه" فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا" را تلاوت كرد و گفت كه انس براي ما نقل كرد كه رسول خدا (ص) فرمود:" جمعي از دوزخيان از آتش بيرون مي‌آيند" و به همين جهت ما به گفته اهل حرورا معتقد نيستيم. «3»
مؤلف: اين جمله كه" ما به گفته اهل حرورا معتقد نيستيم" گفتار قتاده است، و اهل حرورا مردمي از خوارج بودند كه قائل به خلود همه دوزخيان بودند و مي‌گفتند هر كس داخل جهنم بشود ديگر بيرون نخواهد آمد.
__________________________________________________
(1)براي آدمي جز آنچه به سعي خود انجام داده نخواهد بود البته سعي و پاداش عمل خود را خواهد ديد سپس در آخرت به پاداش كاملتري خواهد رسيد. سوره نجم، آيه 39- 41.
(2)و گمراه نمي‌كند به آن مگر فاسقان را. سوره بقره، آيه 26. [.....]
(3)الدر المنثور، ج 3، ص 350.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 51

[رواياتي در ذيل آيات شريفه مربوط به خلود در جنت و نار و استثناء:" إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ"] ..... ص : 51

و نيز در همان كتاب آمده كه ابن مردويه از جابر روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) آيه شريفه" فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا- تا جمله- إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ" را قرائت نمود و فرمود: اگر خداوند بخواهد عده‌اي از آنهايي را كه جهنمي و بدبخت شده‌اند از جهنم بيرون بياورد و به بهشت درآورد مي‌تواند. «1»
و در تفسير برهان از كتاب زهد حسين بن سعيد اهوازي و او به سند خود از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) از دوزخيان پرسش نمودم فرمود:
ابو جعفر (ع) مي‌فرمود: جهنميان از جهنم بيرون مي‌آيند و تا كنار چشمه‌اي كه دم در بهشت است و نامش چشمه زندگي است مي‌آيند، و از آب آن چشمه بر آنان مي‌پاشند و در نتيجه مانند گياه گوشتها و پوستها و موهايشان بر بدنشان روئيدن مي‌گيرد. «2»
مؤلف: حسين بن سعيد اين روايت را از عمر بن ابان نيز از همان امام (ع) نقل كرده است، و مقصود از جهنميان يك طايفه خاصي از ايشان است كه همان گنهكاران از اهل توحيدند، و به وسيله شفاعت از آتش بيرون مي‌آيند، و همين عده‌اند كه به آنان جهنمي گفته مي‌شود، نه عموم اهل آتش. و بزودي دليلش خواهد آمد. «3»
و نيز در همان كتاب از همان راوي (حسين بن سعيد) به سند خود از ابي بصير روايت كرده كه گفت: من از حضرت ابي جعفر شنيدم كه مي‌فرمود: مردمي از آتش بيرون مي‌آيند، در اين هنگام شفاعت به دادشان مي‌رسد، چون مشمول شفاعت شدند آنان را به كنار نهري مي‌برند كه از پرورشگاه اهل بهشت بيرون مي‌آيد، در آن نهر غسل مي‌كنند، و در نتيجه گوشت و خونشان دو باره روئيده مي‌شود و آثار سوختگي جهنم از بدنشان زدوده گشته، داخل بهشت مي‌شوند. اهل بهشت وقتي ايشان را مي‌بينند مي‌گويند جهنمي‌ها آمدند سپس تمامي اين طايفه از خدا مي‌خواهند كه اين اسم را از آنان بردارد، خداوند هم اين اسم را از ايشان برمي‌دارد.
آن گاه فرمود: اي ابا بصير دشمنان علي در آتش مخلدند و شفاعت به ايشان نمي‌رسد. «4»
و نيز در تفسير برهان از حسين بن سعيد به سند خود از عمر بن ابان روايت كرده كه گفت: من از عبد صالح، موسي بن جعفر (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: جهنميان داخل آتش
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 3، ص 350.
(2)البرهان، ج 2، ص 233، ح 2.
(3)البرهان، ج 2، ص 234، ح 4.
(4)البرهان، ج 2، ص 234، ح 6.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 52
مي‌شوند به كيفر گناهانشان و بيرون مي‌آيند به عفو خدا «1».
و نيز در همان كتاب از حسين بن سعيد و او به سند خود از حمران روايت كرده كه گفت: خدمت امام صادق (ع) عرض كردم: آنها (اهل سنت) ما را مسخره مي‌كنند و به يكديگر مي‌گويند تعجب نمي‌كنيد از مردمي كه معتقدند خداوند قومي را از جهنم بيرون مي‌آورد و با اولياي خودش در بهشت قرارشان مي‌دهد؟ امام صادق (ع) فرمود: مگر نخوانده‌اند كلام خدا را كه مي‌فرمايد:" وَ مِنْ دُونِهِما جَنَّتانِ" مقصود از بيرون آمدن از آتش و رفتن در بهشت آتشي است غير از جهنم و بهشتي است غير از آن بهشت. و اين عده كه از آتش بيرون مي‌آيند، با اولياي خدا همنشين نخواهند شد. آن گاه اضافه فرمود: آري، به خدا سوگند ميان اولياي خدا و اين عده از مردم منزلتي فاصله است، چيزي كه هست من نمي‌توانم حرف بزنم (و از روي اين اسرار پرده بردارم) آري كار اينان از يك حلقه تنگ‌تر است، قائم (ع) هم كه ظهور كند اول به اين عده مي‌پردازد. «2»
مؤلف: اينكه فرمود:" قائم (ع) هم كه ظهور كند اول به اين عده مي‌پردازد" يعني اينكه هنگامي كه ظهور كند اول به كار اين عده كه اهل حق را استهزاء مي‌كنند مي‌پردازد و از آنان انتقام مي‌گيرد.
در تفسير عياشي از حمران از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه گفت من از آن جناب معناي آيه" خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ" را پرسش نمودم، فرمود: اين آيه در باره آن عده‌اي است كه از آتش بيرون مي‌آيند. «3»
و نيز در همان كتاب از ابي بصير از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ" فرموده: خداوند در آيه" وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ" در ذكر اهل آتش استثناء آورد، ولي آنچه كه در ذكر اهل بهشت آورده استثناء نيست. «4»
مؤلف: امام (ع) مي‌خواهد اشاره بفرمايند به اينكه استثناء به مشيت، به قرينه اينكه به دنبالش در جمله" عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ" نعمت بهشت را نعمتي دائمي و غير مقطوع معرفي كرده، به معناي استثناء اصطلاحي نيست و نمي‌خواهد بفرمايد پاره‌اي از بهشت بيرون مي‌شوند،
__________________________________________________
(1 و 2)البرهان، ج 2، ص 234، ح 5.
(3)تفسير عياشي، ج 2، ص 160، ح 68.
(4)تفسير عياشي، ج 2، ص 160، ح 69.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 53
بلكه تنها و تنها مي‌خواهد اطلاق قدرت خدا را برساند (و بفهماند كه با اينكه بهشت نعمتي است دائمي مع ذلك خداوند قدرت دارد كه بهشتيان را از بهشت بيرون كند).
به خلاف استثناء در اهل آتش كه به قرينه جمله بعدش" إِنَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ" استثناء اصطلاحي است، چون جمله مذكور اشاره دارد به اينكه امر مذكور واقع شدني است، و ما در سابق اشاره‌اي به اختلاف اين دو معنا نموديم.
و در الدر المنثور است كه ابو الشيخ از سدي در ذيل جمله" فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا ..."
روايت كرده كه گفت: خداوند به مشيت اين آيه را بعدا نسخ نموده و ناسخ آن را در مدينه نازل كرده و فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ظَلَمُوا لَمْ يَكُنِ اللَّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَ لا لِيَهْدِيَهُمْ طَرِيقاً ..."
كه يكسره اميد اهل آتش را نسبت به نجات از آن نااميد نمود و خلود در آتش را براي آنان تثبيت كرد. و همچنين جمله" وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا ..." كه خداوند بعدا به مشيت خود اين آيه را نسخ و ناسخ آن را در مدينه نازل نمود و فرمود:" وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَنُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ- تا آنجا كه فرمود- ظِلًّا ظَلِيلًا" و خلود در بهشت را براي اهل آن تثبيت كرد. «1»

[رد سخن سيوطي در مورد منسوخ شدن دو آيه:" فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا"] ..... ص : 53

مؤلف:اينكه سيوطي گمان كرده كه اين دو آيه به خاطر جمله" استثناء" دلالت بر انقطاع داشته و در نتيجه معتقد شده كه دو آيه مذكور در روايت اين دو آيه را نسخ كرده و عذاب را براي اهلش و بهشت را براي اهلش دائمي نموده صحيح نيست و در بيان سابق ما خلاف اين پندار از نظر خوانندگان محترم گذشت. علاوه، در اينجا اضافه مي‌كنيم كه مساله نسخ در مثل عقاب و ثواب اخروي با هيچ عقل و نقلي منطبق نيست.
علاوه بر اين، با صريح آيه دومي كه راجع به اهل بهشت است سازگاري ندارد. از همه اينها گذشته خلود اين دو فريق در بسياري از آيات سوره‌هاي مكي از قبيل سوره انعام و اعراف و غير آن دو نازل گشته (با همه اينها چگونه سيوطي مي‌تواند بگويد آيه مورد بحث دلالت بر انقطاع دارد؟).
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن منذر از حسن از عمر روايت كرده كه گفت: اگر اهل آتش سالهاي طولاني به عدد ريگهاي صحراي عالج در جهنم بمانند سرانجام روزي را خواهند داشت كه از آن بيرون بيايند. «2»
و نيز در همان كتاب آمده كه اسحاق بن راهويه از ابي هريره روايت كرده كه گفت:
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 3، ص 350.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 54
روزي خواهد آمد كه ديگر احدي در جهنم نماند و همه از آن بيرون شوند. آن گاه اين آيه را تلاوت كرد:" فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا". «1»
و نيز در همان كتاب است كه ابن منذر و ابو الشيخ از ابراهيم روايت كرده‌اند كه گفته است: هيچ آيه‌اي در قرآن براي اهل آتش اميدواركننده‌تر از اين آيه نيست كه مي‌فرمايد:
" خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ" آن گاه اضافه كرده كه ابن مسعود گفته: بر دوزخ زماني فرا رسد كه درهايش بسته شود. «2»
مؤلف: آنچه در اين سه روايت آمده نقل كلام صحابه است كه هيچگونه حجيتي ندارد، زيرا عقيده و گفتار ايشان بر ديگران حجت نيست، و به فرضي هم كه بگويي اين سه روايت موقوفه است (يعني در حقيقت كلام، كلام رسول خدا (ص) است) مي‌گوييم: به خاطر اينكه مخالف قرآن است مطرود است، زيرا خداي تعالي در باره كفار صريحا فرموده:" وَ ما هُمْ بِخارِجِينَ مِنَ النَّارِ" «3».
و در تفسير برهان از حسين بن سعيد در كتاب زهد و او به سند خود از حمران روايت كرده كه گفت: خدمت امام صادق (ع) عرض كردم: شنيده‌ايم كه روزي خواهد آمد كه درهاي جهنم به هم مي‌خورند، فرمود: نه، به خدا سوگند جهنم جاي هميشگي است. عرض كردم: آخر در آيه شريفه" خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ" استثنايي آورده و فرموده:
" إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ"؟ فرمود: اين استثناء مربوط به بعضي از دوزخيان است كه بطور موقت در آنجا عذاب مي‌بينند و بعدا بيرون مي‌آيند. «4»
مؤلف: روايات داله بر خلود كفار در دوزخ از طرق امامان اهل بيت (ع) بسيار زياد است، و ما يك بحثي فلسفي راجع به مساله خلود عذاب و موقت بودن آن در ذيل آيه" وَ ما هُمْ بِخارِجِينَ مِنَ النَّارِ" در جلد اول اين كتاب ايراد نموديم.
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 3، ص 350.
(3)و آنها هرگز از آتش خارج نمي‌شوند. سوره بقره، آيه 167.
(4)البرهان، ج 2، ص 233.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 55

[سوره هود (11): آيات 109 تا 119] ..... ص : 55

اشاره

فَلا تَكُ فِي مِرْيَةٍ مِمَّا يَعْبُدُ هؤُلاءِ ما يَعْبُدُونَ إِلاَّ كَما يَعْبُدُ آباؤُهُمْ مِنْ قَبْلُ وَ إِنَّا لَمُوَفُّوهُمْ نَصِيبَهُمْ غَيْرَ مَنْقُوصٍ (109) وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ فَاخْتُلِفَ فِيهِ وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ وَ إِنَّهُمْ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ (110) وَ إِنَّ كُلاًّ لَمَّا لَيُوَفِّيَنَّهُمْ رَبُّكَ أَعْمالَهُمْ إِنَّهُ بِما يَعْمَلُونَ خَبِيرٌ (111) فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ وَ مَنْ تابَ مَعَكَ وَ لا تَطْغَوْا إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (112) وَ لا تَرْكَنُوا إِلَي الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِياءَ ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ (113)
وَ أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَيِ النَّهارِ وَ زُلَفاً مِنَ اللَّيْلِ إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ ذلِكَ ذِكْري لِلذَّاكِرِينَ (114) وَ اصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ (115) فَلَوْ لا كانَ مِنَ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِكُمْ أُولُوا بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسادِ فِي الْأَرْضِ إِلاَّ قَلِيلاً مِمَّنْ أَنْجَيْنا مِنْهُمْ وَ اتَّبَعَ الَّذِينَ ظَلَمُوا ما أُتْرِفُوا فِيهِ وَ كانُوا مُجْرِمِينَ (116) وَ ما كانَ رَبُّكَ لِيُهْلِكَ الْقُري بِظُلْمٍ وَ أَهْلُها مُصْلِحُونَ (117) وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النَّاسَ أُمَّةً واحِدَةً وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ (118)
إِلاَّ مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ (119)

ترجمه آيات ..... ص : 55

پس در باره خداياني كه اينان مي‌پرستند در ترديد مباش كه پرستش آنها جز به طريقي كه پدرانشان
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 56
از پيش پرستش مي‌كردند نمي‌باشد، و ما نصيب آنان را تمام و بي كم و كاست مي‌دهيم (109).
براستي موسي را كتاب داديم و در آن اختلاف رخ داد، و اگر گفتار پروردگارت از پيش بر اين نرفته بود ميان ايشان داوري شده بود، كه آنان در باره كتاب موسي سخت در شك‌اند، شكي آميخته با بدبيني (110).
پروردگارت سزاي اعمال همه آنان را تمام مي‌دهد كه او از اعمالي كه مي‌كنند خبر دارد (111).
پايدار باش چنان كه فرمان يافته‌اي و هر كه با تو سوي خدا آمده نيز، و سركشي نكنيد كه او بينا به اعمال شما است (112).
به كساني كه ستم كرده‌اند متمايل نشويد كه جهنمي مي‌شويد و غير خدا دوستاني نداريد و ياري نمي‌شويد (113).
دو طرف روز و پاسي از شب نماز بپا دار كه نيكيها بديها را نابود مي‌كند، اين تذكري است براي آنها كه اهل تذكرند (114).
و صبور باش كه خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمي‌كند (115).
چرا از نسلهاي پيش از شما جز كمي از آنها كه نجاتشان داده بوديم، صاحبان خرد نبودند كه از تباهكاري در اين سرزمين جلوگيري كنند و كساني كه ستم كردند مطيع لذتهاي خوش شدند و بزهكار بودند (116).
پروردگارت چنين نبود كه اين دهكده‌ها را اگر مردمش اصلاحگر بودند به سزاي ستمي هلاك كند (117).
اگر پروردگارت خواسته بود همه مردم را يك امت كرده بود ولي پيوسته مختلف خواهند بود (118).
مگر كساني كه پروردگارت به ايشان رحمت آورده و براي رحمت خلقشان كرده و سخن پروردگار تو بر اين رفته كه جهنم را از جنيان و آدميان يكسره لبالب مي‌كنم. (119)

بيان آيات ..... ص : 56

اشاره

پس از آنكه داستانهاي امتهاي گذشته و سرانجام شرك و فسق و لجبازي و انكار آيات خدا و استكبارشان را از قبول حق كه انبياي آنان بدان دعوت مي‌كردند، براي پيغمبر گراميش تفصيل داد خاطرنشان مي‌سازد كه چگونه رفتارشان ايشان را به هلاكت و عذاب استيصال و در آخرت و روزي كه اولين و آخرين يك جا جمع مي‌شوند به عذاب دائمي دوزخ مبتلا مي‌سازد و پس از آنكه در آيات گذشته آن تفصيلات را خلاصه نموده، اينك در آيات مورد بحث به پيغمبرش دستور مي‌دهد كه او و هر كه پيرو اوست از آن داستانها عبرت گيرند و براي خود كسب يقين كنند، كه شرك و فساد در زمين آدمي را جز به سوي هلاكت و انقراض رهنمون نمي‌شود، لا جرم مي‌بايستي دست از طريق عبوديت برنداشته، خويشتن داري و نماز را شعار خود سازند، و
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 57
بر ستمكاران ركون و اعتماد نكنند كه اگر چنين كنند آتش آنان را خواهد گرفت، و ديگر جز خدا ياوري نخواهند داشت، و كسي به كمكشان نخواهد شتافت، و بايد بدانند كه هميشه برد، با خداست و منطق كفار هميشه منكوب و خوار است هر چند خدا چند صباحي مهلتشان دهد، چه اگر خدا مهلتشان مي‌دهد، جز براي اين نيست كه مي‌خواهد كلمه حق را كه قضا و قدرش بر تثبيت آن رانده شده استوار سازد (يعني آنچه كه ايشان، در قوه دارند به فعليت برساند و حجت بر آنان تمام شود) و بزودي اين منظور در قيامت كه ايشان را به كيفر كردارشان مي‌رساند تامين و تكميل مي‌گردد.

[بت پرستي پايه و مبنايي جز تقليد از نياكان ندارد] ..... ص : 57

" فَلا تَكُ فِي مِرْيَةٍ مِمَّا يَعْبُدُ هؤُلاءِ ما يَعْبُدُونَ إِلَّا كَما يَعْبُدُ آباؤُهُمْ ..."
اين جمله تفريع بر مطالب گذشته و شرح مفصل داستانهاي امم گذشته است كه با شرك ورزيدن به خدا و فساد انگيزي در زمين به خود ستم كردند و خدا هم ايشان را به عذاب خود بگرفت. و مقصود از اشاره" هؤلاء" قوم رسول خدايند.
و معناي جمله" ما يَعْبُدُونَ إِلَّا كَما يَعْبُدُ آباؤُهُمْ" اين است كه:
مردم بتها را به خاطر تقليد از پدرانشان مي‌پرستند، پس اين نسل معاصر، حجت و برهاني غير از تقليد از نسل گذشته ندارند. و مقصود از نصيب همان بهره‌اي است كه در قبال شرك و فسقشان عايدشان مي‌شود. و جمله" غَيْرَ مَنْقُوصٍ" جمله‌اي است حاليه و حال از نصيب، كه مفاد جمله" لموفوهم" را تاكيد مي‌كند، چون توفيه به معناي اين است كه حق ديگري را بطور تمام و كامل اداء كند. و منظور از آن تاكيد و اين مؤكد اين است كه كفار را يكباره از عفو الهي مايوس نمايد.
بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود: حال كه داستان اولين و گذشتگان را شنيدي و فهميدي كه چگونه خداياني غير از خداي تعالي مي‌پرستيدند و چگونه آيات خدا را تكذيب مي‌كردند، و دانستي كه سنت خداي تعالي در ميان آنان چه بود، و چگونه خدا در دنيا هلاك و در آخرت به آتش جاودانه مبتلايشان نمود، پس ديگر در عبادت قوم خودت شك و ترديد نداشته باش، كه بت‌پرستي آنان همان رسم ديرينه پدران ايشان است و جز تقليد از آنان هيچ دليلي ندارند، و مطمئن بدان كه ما بزودي بهره‌اي را كه از كيفر اعمالشان عايدشان مي‌شود به ايشان مي‌دهيم، بدون اينكه بوسيله شفاعت و يا عفو از آن بكاهيم.
ممكن هم هست كه مقصود از كلمه" آبائهم" پدران بلا فصل نباشد، بلكه امتهاي گذشته‌اي باشد كه به كيفر بت‌پرستي منقرض شده‌اند، و حتي ممكن است مقصود پدران و نياكان عرب بعد از اسماعيل (ع) هم نباشد، بلكه مطلق امتهاي گذشته باشد و خداوند ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 58
در اين آيه و در آيه" أَ فَلَمْ يَدَّبَّرُوا الْقَوْلَ أَمْ جاءَهُمْ ما لَمْ يَأْتِ آباءَهُمُ الْأَوَّلِينَ" «1» آن امتها را پدران كفار معاصر رسول خدا (ص) خوانده و اين مناسب‌تر و بهتر است. و بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود: تو در باره بت‌پرستي قومت ترديد نداشته باش چه اينان نمي‌پرستند مگر همانهايي را كه آن امت‌هاي منقرض شده- كه پدران اينان حساب مي‌شوند- پرستش مي‌كردند، و شكي نيست كه ما جز او كيفر اينان را بدون كم و زياد كف مشتشان خواهيم گذاشت هم چنان كه در باره آن امتها همين كار را كرديم.
" وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ فَاخْتُلِفَ فِيهِ وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ وَ إِنَّهُمْ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ" از آنجايي كه آيات مورد بحث سياقش سياق عبرت دادن به وسيله نقل داستان امت‌هاي نامبرده در سوره است و خود آن داستانها هم هر كدام در جاي خود به منظور عبرت گرفتن و متعظ شدن معاصرين آن جناب بوده، و مقصود اين بوده كه اين مردم در رفتار خود و شرك ورزيدن و تكذيب آيات خدا و نسبت دادن به قرآن به اينكه افتراء بر خداست تجديد نظر نموده (و كلاه خود را قاضي نموده) به حق قضاوت كنند، لذا در اين آيات هم كه باز براي عبرت دادن است متعرض مساله بت‌پرستي و تكذيب قرآن شده مي‌فرمايد: بت‌پرستي اينان مانند بت‌پرستي امتهاي گذشته و نياكان ايشان است، همان عذابي كه به آنان رسيد به اينان نيز خواهد رسيد، هم چنان كه اختلاف اينان در باره قرآن عينا مانند اختلاف امت موسي است در باره كتابي كه به ايشان نازل گرديد، و خداوند به زودي در آنچه كه اينان اختلاف مي‌كنند حكم خواهد كرد.
پس اينكه فرمود:" وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ فَاخْتُلِفَ فِيهِ" اشاره است به اختلافي كه يهوديان بعد از موسي در باره تورات نمودند.

[دلالت جمله!" وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ ..." بر تاخير عذاب اهل باطل، كه در امر دين اختلاف كردند، تا فرا رسيدن قيامت ..... ص : 58

و جمله" وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ" مضموني است كه خداوند به عبارات مختلفي آن را در كتاب مجيدش تكرار كرده، و اين معنا را مي‌رساند كه اختلاف مردم در امر دنيا، امري است فطري (و قابل توجيه) و ليكن اختلافشان در امر دين هيچ توجيهي جز طغيان و لجاجت ندارد، چون همه اين اختلافها بعد از تمام شدن حجت است.
مثلا در يك جا همين مضمون را آورده و مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)آيا در اين گفتار تدبر نمي‌كنند؟ يا چيزي سوي ايشان آمده كه سوي پدران گذشته ايشان نيامده.
سوره مؤمنون، آيه 68.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 59
" وَ ما كانَ النَّاسُ إِلَّا أُمَّةً واحِدَةً فَاخْتَلَفُوا"»
و در جاي ديگر فرموده:" وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ" «2» و نيز فرموده:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ" «3».
آري، هر چند خداوند سبحان بنا گذاشته كه اجر عاملين و پاداش كيفر و آنچه كه مي‌كنند، بطور كامل بدهد، و هر چند مقتضاي اين معنا اين است كه پاداش و كيفر هر عملي را در همان موقع عمل بپردازد، مثلا كيفر اختلاف كردن بعد از تمام شدن حجت را در همان موقع اختلاف كف مشتشان بگذارد، و ليكن خدا در مقابل اين قضا يك قضاي ديگر هم رانده، و آن اين است كه هر فرد و ملتي را تا مدتي در زمين زنده نگهدارد تا بدين وسيله زمين آباد شود، و هر كس در زندگي دنيائيش جهت آخرتش توشه بردارد، هم چنان كه از اين قضاء خبر داده و فرموده:" وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ" «4».
مقتضاي اين دو قضاء اينست كه در ميان مردمي كه با هم اختلاف مي‌كنند فوري حكم نكند، و كيفر آنهايي را كه از روي طغيان در دين خدا و كتاب خدا اختلاف مي‌كنند به قيامت بيندازد.
ممكن است كسي بپرسد: اگر چنين است پس چرا در امتهاي گذشته عذاب كجرويها تاخير نيفتاد، مثلا قوم لوط را در همين دنيا به كلي از بين برد؟ و چرا به حكم" وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ" عذابشان را به قيامت نينداخت؟
در پاسخ اين سؤال مي‌گوييم: منشا هلاك كردن قوم لوط، صرف كفر و معصيت و خلاصه اختلاف در امر دين نبود تا يك قضاي خدا اقتضاي هلاكت و يك قضاي ديگر خدا اقتضاي مهلتشان را داشته باشد و به حكم قضاي دومي مهلتشان دهد و هلاكشان نكند، بلكه
__________________________________________________
(1)مردم در آغاز جز يك امت نبودند آن گاه مختلف شدند. سوره يونس، آيه 19. [.....]
(2)و اهل كتاب اختلاف نكردند مگر بعد از آنكه (به حقانيت دعوت حق) عالم شدند و از روي حسد نسبت به يكديگر چنين كردند. سوره آل عمران، آيه 19.
(3)مردم همه يك امت بودند پس خداوند پيغمبران را كه مبشر و منذر بودند مبعوث نمود و كتاب را به حق با ايشان نازل كرد تا در ميان مردم در آنچه اختلاف مي‌كنند حكم نمايند، و سپس همان گروه كه بر آنان كتاب آسماني آمد براي تعدي به حقوق يكديگر در كتاب حق شبهه و اختلاف افكندند. سوره بقره، آيه 213.
(4)و براي شما است در زمين قرارگاهي و بهره‌مندي تا مدتي معين. سوره بقره، آيه 36.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 60
منشا اين هلاكت يك قضاي سومي بود از خدا كه آيه" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" «1» به آن اشاره نموده است.
و كوتاه سخن، آيه" وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ" اشاره به اين دارد كه اختلاف مردم در كتاب محل تلاقي دو قضاي رانده شده است، كه يكي اقتضاء دارد ميان مردم در آنچه اختلاف مي‌كنند، حكم كند (و طرفداران باطل را نابود سازد) و يكي ديگر اقتضاء دارد كه هر دو طرف را مهلت دهد و تا روز قيامت كيفرشان نكند. نتيجه اين تلاقي هم اين است كه كيفر اهل باطل تا فرا رسيدن قيامت تاخير بيفتد.
" وَ إِنَّهُمْ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ"- كلمه" مريب" اسم فاعل از" ارابه" مي‌باشد كه به معناي القاء شبهه در قلب است، و اگر شك را با اين كلمه توصيف كرده به منظور تاكيد همان شك است، مانند" ظلا ظليلا" و" حجابا مستورا" و" حجرا محجورا" و امثال آن.

[اشاره به اينكه شك و ترديد يهوديان در اصالت و صحت تورات موجه بوده است ..... ص : 60

و گويا مرجع ضمير در" و انهم" امت موسي يعني يهوديان باشند. ظاهر آيه همين را مي‌رساند، ولي بايد گفت كه يهوديها حق داشتند در باره تورات خود در شك و ترديد باشند، زيرا سند توراتي كه فعلا در دست است منتهي مي‌شود به مردي از كاهنان به نام" عزراء" كه وي در زماني كه يهوديان مي‌خواستند پس از انقضاي مدت اسيري از بابل به بيت المقدس كوچ كنند برايشان نوشت. آري، توراتي كه به موسي بن عمران (ع) نازل شد مدتها قبل از اين واقعه، در موقع آتش گرفتن هيكل همه را سوزانده و از بين برده بودند، و پر واضح است كه كتابي كه سندش منتهي به يك شخص شود جاي ترديد هست. و نظير تورات، انجيل است كه سندش به يك نفر منتهي مي‌شود.
از مساله سند هم كه بگذريم اصولا در تورات فعلي حرفهايي ديده مي‌شود كه هيچ فطرت سالمي حاضر نمي‌شود چنين مطالبي را به كتابي آسماني نسبت دهد، و لا جرم هر فطرت سالمي در برابر اين تورات به شك و ترديد درمي‌آيد.
و اما اينكه بعضي از مفسرين مرجع ضمير مزبور را مشركين عرب گرفته و مرجع ضمير در" منه" را قرآن گرفته‌اند از صواب به دور است، زيرا خداوند سبحان حجت را بر مشركين عرب در اول سوره تمام كرده و فرموده است كه قرآن كتاب نازل از ناحيه او بر پيغمبرش است، و نيز به امثال آيه" و اگر قبول نداريد ده سوره مثل آن را بياوريد" دعوت به تحدي كرده و با تمام
__________________________________________________
(1)و براي هر امتي رسولي است، پس وقتي رسولشان آمد در بين آنان به عدالت حكم مي‌شود، و ايشان ستم نمي‌شوند. سوره يونس، آيه 47.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 61
شدن اين حجت ديگر معني ندارد شك و ترديد و دو دلي به ايشان نسبت دهد.
" وَ إِنَّ كُلًّا لَمَّا لَيُوَفِّيَنَّهُمْ رَبُّكَ أَعْمالَهُمْ إِنَّهُ بِما يَعْمَلُونَ خَبِيرٌ" كلمه" ان" در صدر آيه،" ان" مشبهة بالفعل است، و اسم آن كلمه" كلا" مي‌باشد و به همين جهت بر سرش تنوين آمده و اضافه نشده، و تقدير آن" كلهم" (همه اختلاف كنندگان) است، و خبر آن جمله" ليوفينهم" است، و لامي (ل) كه بر سر اين جمله و نون تاكيدي كه در آن به كار رفته خبر را تاكيد مي‌كنند. كلمه" لما" مركب است از لام قسم و" ما" ي تشديددار، و خاصيت آن اين است كه ميان دو لام فاصله شود و كلمه قابل تلفظ گردد.
علاوه بر اين، خاصيت تاكيد را هم دارد، و جواب قسم حذف شده، زيرا خبر" ان" دلالت بر آن مي‌كند و حاجتي به ذكرش نيست.
و معناي آيه- و اللَّه اعلم- اين است كه: همه اين اختلاف كنندگان، سوگند مي‌خورم كه بطور مسلم پروردگارت اعمالشان را به ايشان برمي‌گرداند، يعني جزاي اعمالشان را مي‌دهد، چه او به اعمال خير و شرشان آگاه است.
در تفسير روح المعاني از ابي حيان و ابن حاجب نقل كرده كه گفته‌اند: كلمه" لما" در آيه شريفه" لما" ي جازمه و مدخولش محذوف است، چه حذف مدخول" لما" ي جازمه در استعمال شايع است، مثلا گفته مي‌شود:" خرجت و لما"، و يا:" سافرت و لما". آن گاه گفته است: بنا بر اين بهتر اين است كه محذوف را" يوفوها" بگيريم، آن وقت معنا چنين مي‌شود:
" به درستي كه هر يك از اين امم كه اعمالشان به ايشان داده نشده خداي تو البته خواهد داد" «1»- و اين وجه، وجه خوبي است.
اهل تفسير در مفردات اين آيه و همچنين در نظم آن بحث‌هاي ادبي طولاني دارند، كه چون بيشتر از آنچه كه گفته شد مورد اهميت نبود از ايرادش خودداري نموديم، و خوانندگان محترمي كه مي‌خواهند از اين بحثها اطلاع بيشتري حاصل كنند بايد به تفاسير مطول مراجعه نمايند.
" فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ وَ مَنْ تابَ مَعَكَ وَ لا تَطْغَوْا إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ"

[معنا و موارد استعمال واژه‌هاي:" قيام"،" اقامه" و" استقامت"] ..... ص : 61

بطوري كه راغب و ديگران گفته‌اند كلمه" قام" و" ثبت" و" ركز" به يك معنا است «2». و ظاهرا ريشه اين لغت از قيام آدمي گرفته شده باشد، چون انسان در ساير حالاتش غير
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 12، ص 149.
(2)مفردات راغب، ماده" قوم".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 62
از قيام- مانند حال نشستن و دمرو خوابيدن و دو زانو نشستن و طاق باز و به رو افتادن- آن طور كه در حال قيام مسلط بر كارها و مقاصد خود هست تسلط ندارد و آن طور نمي‌تواند قبض و بسط و دادوستد را انجام دهد، به خلاف حال قيام كه وقتي انسان بر پاي خود بايستد از هر حال ديگري بهتر تعادل خود را در دست دارد و در نتيجه به تمامي اعمال خود از ثبات و حركت، دادن و گرفتن، اعطاء و منع و جلب و دفع مسلطتر است، و نيز كنترل تمامي قواي خويش و افعال آن قوا را در دست دارد. بنا بر اين مي‌توان گفت حالت قيام در تمامي شؤون معرف شخصيت آدمي است.
اين اصل معناي قيام است، آن گاه اين كلمه را بطور استعاره در متعادل‌ترين احوال هر چيز ديگري استعمال كرده‌اند، مثلا استوارترين وضع يك ستون را كه همان حالت عمودي آن است قائم مي‌نامند، و همچنين درختي را كه بر پاي خود ايستاده و رگ و ريشه خود را در زمين دوانيده قيام درخت مي‌خوانند، و به همين منوال قائم بودن يك ظرف آب به اين است كه روي قاعده (كب) خود ايستاده باشد، و قيام عدل اين است كه در زمين گسترده شود و قائم بودن قانون و سنت اين است كه در مملكت اجراء شود.
و به همين منوال اقامه، به معناي بپا داشتن هر چيز است به نحوي كه تمامي آثار آن چيز مترتب بر آن شود، و هيچ اثر و خاصيتي پنهان و مفقود نماند، مانند اقامه عدل و اقامه سنت و اقامه نماز و اقامه شهادت و اقامه حدود و اقامه دين و امثال آن.
و اما اشتقاق ديگر اين ماده كه" استقامت" است، معنايش طلب قيام از هر چيز است.
و به عبارت ديگر استدعاي ظاهر شدن تمامي آثار و منافع آن چيز است، و بنا بر اين معناي" استقامت طريق" اين است كه راه متصف باشد به آن وصفي كه غرض از راه همان وصف است، و آن اين است كه كوتاهترين خط ميان ما و هدف ما باشد و علاوه، روشن باشد و ما را دچار ترديد نسازد و به بيراهه نيندازد.
و همچنين استقامت آدمي در يك كار اين است كه از نفس خود بخواهد كه در باره آن امر قيام نموده آن را اصلاح كند، بطوري كه ديگر فساد و نقص به آن راه نيابد و به حد كمال و تماميت خود برسد. پس معناي آيه شريفه" قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحي إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَاسْتَقِيمُوا إِلَيْهِ" «1» اين مي‌شود كه:" پس به اداي حق توحيد الوهيت او قيام كنيد"، و معناي آيه" إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا" «2» مي‌شود:" بر آنچه كه در جميع شؤون
__________________________________________________
(1)بگو جز اين نيست كه من بشري هستم مثل شما، (با اين تفاوت كه) به من وحي مي‌شود، جز اين نيست كه معبود شما معبودي است واحد پس در توجه به سوي او استوار باشيد. سوره فصلت، آيه 6.
(2)آنان كه گفتند پروردگار ما خداست پس آن گاه استقامت ورزيدند. سوره فصلت، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 63
زندگي خود مي‌گفتند استوار بماندند و در عقايد و اخلاق و اعمالشان به چيزي جز آنچه كه موافق توحيد و سازگار با آن است ركون نكردند، بلكه همواره آن را رعايت و در جميع احوال و با هر چيز كه در ظاهر و يا باطنشان مواجه مي‌شوند حفظ مي‌كنند". و همچنين است در آيه" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً" «1» چون منظور از اقامه وجه اقامه نفس و واداشتن آن است بگونه‌اي كه بايد و شايد مواجه عمل شود، و اقامه كردن نفس در هر امري به معناي استقامت آن در آن امر است، يعني خواستن از نفس است به اينكه آن امر را اقامه كند- دقت بفرماييد.

[معناي جمله:" فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ"] ..... ص : 63

بنا بر آنچه كه در معناي اين ماده و مشتقات آن گفته شد معناي جمله مورد بحث، يعني آيه" فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ" اين مي‌شود: بر دين ثابت باش و حق آن را طبق دستوري كه گرفته‌اي ايفاء كن. و آن دستور همان است كه آيه" وَ أَنْ أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً وَ لا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ" «2» و آيه" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" «3» مشتمل بر آن مي‌باشند.
صاحب تفسير روح المعاني مي‌گويد: معناي اين آيه اين است كه" اي پيغمبر من! در اين امر استوار باش، هم چنان كه قبلا هم دستور به استقامت داده بوديم" و اين معنا اقتضاء دارد كه رسول خدا (ص) به وحي ديگري غير از وحي قرآن و به وحيي كه مثل قرآن از مقوله خواندني نباشد مامور به استقامت شده باشد، و اين مطلب را عده ديگري هم گفته‌اند.
آن گاه اضافه مي‌كند كه: اين امر، امر به دوام بر استقامت و ادامه آن است، و معنايش اين است كه همواره بر طريق مستقيم كه راه متوسط ميان افراط و تفريط است سلوك كن، و اين كلمه جامعي است سرمشق در علم و عمل و اخلاق. «4»
اما اينكه گفت" بايد وحي ديگري باشد كه چون قرآن خواندني نباشد" گفتاري است كه از سنت قرآن و روش آن به دور است. آري، حاشا بر قرآن كه در بيان خود بر امري مجهول و يا اصلي پنهان و غير مذكور اعتماد كند، (و ما معناي صحيح و روشن آيه را بيان كرديم، بدون اينكه به چنين تمحلي محتاج شويم) و گفتيم كه مقصود از" كَما أُمِرْتَ" اشاره به آن آياتي
__________________________________________________
(1)پس روي دل متوجه دين حنيف كن. سوره روم، آيه 30.
(2)و اينكه روي دل به سوي دين حنيف كن و از مشركين مباش. سوره يونس، آيه 105.
(3)پس روي دل به سوي دين توحيد كن (كه مطابق) فطرتي است كه خداوند مردم را بر آن فطرت آفريده، و خلقت خدا تبديل پذير نيست، اين است دين پايدار و ليكن بيشتر مردم نمي‌دانند. سوره روم، آيه 30.
(4)روح المعاني، ج 12، ص 152.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 64
است كه قبلا نازل شده بود و امر به اقامه وجه براي دين مي‌كرد، و گفتيم كه اقامه وجه براي دين به معناي استقامت در دين است (كه آيه مورد بحث هم همان را مي‌خواهد).
آري،" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ" در دو سوره مكي روم و يونس آمده، و اگر نپذيريم كه سوره روم قبل از سوره مورد بحث نازل شده، در باره سوره يونس اين ترديد را نداريم، زيرا قطعا سوره يونس قبل از سوره هود نازل شده (پس جمله" كَما أُمِرْتَ" معنايش اين است كه: در دين استقامت به خرج بده هم چنان كه قبلا در سوره يونس هم به تو امر كرده بوديم).
و اما اينكه گفت" مقصود از" استقم" ادامه بر استقامت و ملازمت بر راه راست و ميان افراط و تفريط است" اين نيز صحيح نيست، زيرا گفتيم كه استقامت در هر امري به معناي ثابت قدم بودن در حفظ آن و در اداي حق آن بطور تمام و كامل است. چون گفتيم استقامت خود انسان عبارت است از پايداري به تمام قوا و اركان در برابر وظايفي كه به وي روي مي‌آورد، بطوري كه كمترين نيرو و استطاعتش نسبت به آن وظيفه عاطل و بي اثر نماند.
و اگر منظور از امر به استقامت، امر به ملازمت اعتدال و دوري از افراط و تفريط مي‌بود مناسبتر آن بود كه دنبال اين امر، هم نهي از افراط و هم نهي از تفريط را بياورد، و حال آنكه دنبال جمله مورد بحث تنها از افراط نهي كرده و فرموده:" وَ لا تَطْغَوْا".
پس، با اينكه مي‌دانيم عطف جمله" وَ لا تَطْغَوْا" عطف تفسير است، جمله مذكور بهترين شاهد مي‌شود بر اينكه منظور از جمله" استقم" امر به اظهار پايداري در عبوديت و قيام به حق آن، و منظور از نهي بعدي نهي از مخالفت آن امر است. و مخالفت آن امر همان استكبار از خضوع براي خدا و خارج شدن از زي عبوديت است كه فرموده:" وَ لا تَطْغَوْا". امتهاي گذشته نيز تنها استكبار كردند و در عبوديت خدا دچار افراط شدند نه تفريط، وقتي دچار تفريط مي‌شوند كه بيش از حد لازم خضوع كرده باشند.
جمله" وَ مَنْ تابَ مَعَكَ" عطف است بر ضميري كه در" استقم" مستتر است در نتيجه معنا چنين مي‌شود:" استقامت كن تو و هر آن كس كه با تو توبه كرد"، يعني همگيتان استقامت بورزيد. و اگر رسول خدا (ص) را جداگانه اسم برده به خاطر احترام و تجليل از مقام نبوت است. آري، سنت خداي تعالي در كلامش بر همين منوال جريان يافته، چنان كه در آيه ديگر مي‌فرمايد:" آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ" «1» و باز در آيه ديگري رسول خدا (ص) را جداگانه اسم مي‌برد، و مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 285.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 65
" يَوْمَ لا يُخْزِي اللَّهُ النَّبِيَّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ" «1» علاوه بر اينكه جمله" كَما أُمِرْتَ" كه قيد جمله" فاستقم" است مختص به رسول خدا (ص) است، و كس ديگري در آن شركت ندارد، زيرا گفتيم كه جمله" كَما أُمِرْتَ" اشاره است به امثال جمله" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ" كه بطور مسلم مخصوص به آن جناب است، و اگر از همان اول مي‌فرمود:" فاستقيموا" ديگر نمي‌توانست مقيدش كند به امر سابق و بفرمايد" كما امرتم" (چون غير پيغمبر كسي مامور نشده بود).
و مقصود از كساني كه با رسول خدا (ص) توبه كردند آن دسته از مؤمنينند كه با ايمان به خدا به سوي خدا بازگشت نمودند. و اگر اصل ايمان آوردن را توبه و رجوع به خدا ناميده براي اين است كه در حقيقت بازگشت از شرك است.
و اين قسم اطلاق در قرآن كريم بسيار است، مانند آيه" وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِيلَكَ" «2» و امثال آن.
و اينكه فرمود:" وَ لا تَطْغَوْا" معنايش اين است كه از خط مشي كه فطرت و خلقت براي شما ترسيم كرده و از آن مرزي كه برايتان تعيين نموده كه همان عبوديت براي خداي يكتا است تجاوز مكنيد، هم چنان كه امم قبل از شما تجاوز نمودند و كارشان منجر به شرك شد و سرانجام به هلاكت رسيدند.
و ظاهرا طغيان به اين معنا ريشه لغويش از طغيان آب گرفته شده، چون طغيان در آنجا به معناي تجاوز از حد است، آن گاه بعد بطور رعايت در اين امر معنوي يعني سركشي انسان در طول زندگيش استعمال كرده‌اند، چون ديده‌اند كه اثر سوء اين طغيان- كه همان فساد است- و طغيان آب نظير هم است.
جمله" إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ" علت مضمون قبلي خود را بيان مي‌كند و معنايش اين است كه: بايد در دين توحيد پايدار و بر طريق عبوديت استوار باشي، و تزلزل و بلا تكليفي به خود راه ندهي، آنها هم كه با تواند بايد استوار باشند، و از حدي كه خداوند برايتان معلوم كرده تجاوز نكنند، چه خداوند به آنچه كه مي‌كنيد بينا است و اگر امر او را مخالفت كنيد شما را
__________________________________________________
(1)روزي كه خداوند پيغمبر را خوار نمي‌كند و نيز آنان را كه به او ايمان آورده‌اند. سوره تحريم، آيه 8. [.....]
(2)از خدا جهت آنان كه ايمان آوردند طلب مغفرت مي‌كنند كه: بار پروردگارا وسعت رحمت و علم تو همه چيز را فرا گرفته پس بيامرز كساني را كه توبه كردند و راه تو را دنبال و پيروي نمودند. سوره مؤمن، آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 66
مؤاخذه مي‌كند.
لحن شديدي كه در اين آيه است بر كسي پوشيده نيست (آري هر كه اين آيه را به دقت مورد نظر قرار دهد مي‌بيند) كه هيچ اثري از آثار رحمت و نشانه لطف و مهر وجود ندارد.
قبل از اين هم آياتي بود كه در آنها داستان مؤاخذه امتهاي گذشته به كيفر اعمال ناپسندشان آمده بود و با لحني شديد كه دل انسان را تكان مي‌داد خاطرنشان مي‌ساخت كه خداوند از آدميان بي‌نياز است.
چيزي كه هست اسم بردن خصوص رسول خدا (ص) از ميان مؤمنين در عين اينكه تجليلي از آن حضرت است، و در عين حال تشديد را هم در حق ايشان مبالغه مي‌كند، زيرا وقتي قبل از ديگران اسم خصوص آن جناب برده شد قهرا هول و هراس خطاب و ترس و وحشتي كه از تكلم كردن مقام عزت و كبريايي حق ناشي مي‌شود لبه تيز آن متوجه آن جناب مي‌گردد، هم چنان كه در آيه" وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلًا إِذاً لَأَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَياةِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ" «1» هم وضع به همين منوال است، و لذا بيشتر مفسرين گفته‌اند:
اينكه رسول خدا (ص) فرمود:" سوره هود مرا پير كرد" ناظر به همين آيه است، و ان شاء اللَّه- در بحث روايتي آينده در باره اين موضوع بحث خواهيم نمود.

[معناي" ركون" و مراد از ركون به سوي ستمكاران كه در آيه:" وَ لا تَرْكَنُوا إِلَي الَّذِينَ ظَلَمُوا ..." از آن نهي شده است ..... ص : 66

" وَ لا تَرْكَنُوا إِلَي الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِياءَ ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ" در صحاح در باره ماده" ركن" (از باب قعد، يعقد، قعودا) گفته: مصدرش ركون مي‌شود كه به معناي ميل كردن به سوي چيزي و تسكين دادن خاطر به وسيله آن است، و كلمه" ركن"- به ضم اول آن- به معناي ناحيه قوي‌تر هر چيز و به معناي امر عظيم و نيز به معناي عزت و منيع بودن است «2». لسان العرب «3» هم همين طور گفته، ولي مصباح «4» گفته: ركون به معناي اعتماد است.
راغب گفته: ركن هر چيز، آن ناحيه‌اي است كه دلگرمي و خاطر جمعي به همان ناحيه
__________________________________________________
(1)و اگر نبود كه ما ثابت قدمت كرديم هر آينه نزديك بود كه كمي به سوي ايشان ركون و ميل كني، و در اين صورت بود كه ما دو برابر در زندگي و دو برابر در مرگ عذابت مي‌كرديم. سوره اسري، آيه 74 و 75.
(2)صحاح، ماده" ركن".
(3)لسان العرب، ماده" ركن".
(4)مصباح، ماده" ركن".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 67
است (اين معناي لغوي ركن است)، ولي بطور استعاره در معناي نيرو هم استعمال شده، هم چنان كه در قرآن آمده:" لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلي رُكْنٍ شَدِيدٍ"" ركن، يركن"- با فتح عين الفعل مضارع- نيز آمده است، و خداي تعالي فرموده" وَ لا تَرْكَنُوا إِلَي الَّذِينَ ظَلَمُوا". ولي صحيح‌تر اين است كه بگوييم: اين ماده از دو باب آمده يكي" ركن، يركن" مانند" نصر، ينصر"، و ديگري از باب" ركن يركن" مانند" علم، يعلم".
و در آيه" لا تركنوا" از اين باب است، و" ناقة مركنة الضرع" آن ماده شتري را گويند كه رگ و ريشه پستانش بزرگ باشد و پستان را بزرگ كند، و" مركن" به معناي طغار كوچك است، و" اركان عبادات" به معناي آن جوانبي است كه بناي هر عبادتي بر آنها نهاده شده، و اگر آن اركان ترك شود عبادت باطل و ترك شده «1». و اين قريب به همان معنايي است كه صحاح گفته است.
و حق مطلب اين است كه ركون به معناي صرف اعتماد نيست، بلكه اعتمادي است كه توأم با ميل باشد، و به همين جهت است كه با حرف" الي" متعدي مي‌شود، نه با" علي" و تفسيري كه اهل لغت براي آن كرده‌اند تفسير به معناي اعم است، و اين خود عادت و رسم اهل لغت مي‌باشد.
بنا بر اين، ركون به سوي ستمكاران، يك نوع اعتمادي است كه ناشي از ميل و رغبت به آنان باشد، حال چه اين ركون در اصل دين باشد، مثل اينكه پاره‌اي از حقايق دين را كه به نفع آنان است بگويد، و از آنچه كه به ضرر ايشان است دم فرو بندد و افشاء نكند، و چه اينكه در حيات ديني باشد مثل اينكه به ستمكاران اجازه دهد تا به نوعي كه دلخواه ايشان است در اداره امور مجتمع ديني مداخله كنند و ولايت امور عامه را به دست گيرند، و چه اينكه ايشان را دوست بدارد و دوستيش منجر به مخالطت و آميزش با آن شود و در نتيجه در شؤون حياتي جامعه و يا فردي از افراد اثر سوء بگذارد.
و كوتاه سخن، ركون به اين معنا است كه در امر دين و يا حيات ديني طوري به ستمكاران نزديك شود كه نزديكيش توأم با نوعي اعتماد و اتكاء باشد، و دين و خدا و يا حيات ديني را از استقلال در تاثير انداخته، و از آن پاكي و خلوص اصليش ساقط كند و معلوم است كه نتيجه اين عمل اين است كه راه حق از طريق باطل سلوك شود، و يا حق با احياي باطل احياء گشته و بالأخره به خاطر احيائش كشته شود.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" ركن".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 68
دليل ما بر اين معنايي كه كرديم اين است كه خداي تعالي در خطابي كه در اين آيه دارد، كه خود تتمه خطاب در آيه قبلي است جمع كرده ميان رسول خدا (ص) و مؤمنين از امتش، و شؤوني كه هم مربوط به آن جناب و هم به امت اوست، همان معارف ديني و اخلاق و سنت‌هاي اسلامي است از جهت تبليغ و حفظ و اجراء و تطبيق حيات اجتماعي بر آن، و همچنين عبارت است از ولايت امور مجتمع اسلامي، و شناخته شدن افراد به عنوان يك فرد مسلمان، در صورتي كه به آن سنت‌ها عمل كند. بنا بر اين، نه پيغمبر مي‌تواند در اين امور به ستمكاران ركون كند و نه امت او.
بعلاوه، كاملا روشن است كه اين دو آيه مورد بحث به منزله نتيجه‌اي است كه از داستانهاي ملت‌هاي ستمكاري استنتاج شده كه خداوند به جرم ستمهايشان آنها را هلاك نموده است. اين دو آيه متفرع بر آن داستانها و ناظر به آنها است، و ظلم آن ملتها تنها شرك ورزيدن و بت پرستيشان نبود، بلكه از جمله كارهاي نكوهيده آنها كه خداوند از آن نكوهش كرده پيروي از ستمكاران بوده، كه نتيجه‌اش فساد در زمين بعد از اصلاح آن مي‌شد، و آن فساد عبارت بود از رسميت دادن به سنت‌هاي ظالمانه كه واليان جور باب كرده بودند و مردم هم از آنها پيروي مي‌كردند.

[منظور از:" الذين ظلموا" كه از اعتماد و تمايل به آنان نهي گرديده است ..... ص : 68

اين نيز پر واضح است كه سياق دو آيه مزبور مترتب بر يكديگر است، يعني غرض يكي مترتب بر غرض ديگري است، چون آيه اولي مردم را نهي مي‌كند از اينكه از ستمكاران باشند، و دومي نهي مي‌كند از اينكه به آنان نزديكي و به سوي آنان ميل و اعتماد كنند، يعني بخواهند در اجراي حق ميان خود، بر باطل آنان اعتماد كنند و به وسائل باطل آنان تمسك جويند. پس جمله" لا تَرْكَنُوا إِلَي الَّذِينَ ظَلَمُوا" نهي است از ميل به سوي ايشان و اعتماد بر آنان و اينكه اصل دين و حيات ديني بر اساس باطل ايشان بنا شود.
قرار گرفتن اين دو آيه به منزله نتيجه‌اي از داستانهاي گذشته، اين معنا را افاده مي‌كند كه منظور از ستمكاران در آيه، كساني نيست كه صرفا ظلمي از آنان سرزده باشد، و گرنه بايد تمامي مردم را شامل شود، زيرا از عده معدودي معصومين كه بگذريم تمامي مردم سهمي از ظلم را دارند، و با اين حال ديگر معنايي براي نهي نمي‌ماند.
و نيز افاده مي‌كند كه مقصود از ستمكاران آن عده‌اي هم كه دائما كارشان ظلم باشد نيست. درست است كه فعل به خودي خود صرف تحقق را مي‌رساند، و در صورت وجود اسباب افاده وصف و استمرار هم مي‌كند، و ليكن آن شرايط و اسباب در آيه مورد بحث وجود ندارد و هيچ چيزي بر چيزي بطور گزاف دلالت نمي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 69
پس مقصود از ستمكاران، اين طايفه نيستند، بلكه مراد آن عده از مردم هستند كه حالشان در ظلم و ستم، حال همان كساني باشد كه خداوند در آيات سابق داستانشان را آورده بود، و مثل اينكه خداي تعالي در آن داستانها عموم مردم را در برابر دعوت الهيي كه متوجه آنان شده مانند يك دسته دانسته، آن گاه آنان را به دو قسم پذيرندگان و مخالفين تقسيم كرده آن گاه در چند جاي آن داستانها از طايفه اول تعبير كرده به" الَّذِينَ آمَنُوا- آنان كه ايمان آوردند"، و در نزديك ده جا از طايفه دوم كه دعوت او را رد كرده‌اند تعبير كرده به" الَّذِينَ ظَلَمُوا- كساني كه ظلم كردند"، مانند جمله" وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا" «1» و" وَ أَخَذَتِ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ" «2» و" وَ تِلْكَ عادٌ جَحَدُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ وَ عَصَوْا رُسُلَهُ وَ اتَّبَعُوا أَمْرَ كُلِّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ" «3» و" أَلا إِنَّ ثَمُودَ كَفَرُوا رَبَّهُمْ" «4» و" أَلا بُعْداً لِمَدْيَنَ كَما بَعِدَتْ ثَمُودُ" «5» و امثال آن.
خداوند سبحان از رد و قبول آنان در قبال دعوت الهي تعبير به فعل ماضي آورده كه تنها بر تحقق و وقوع دلالت مي‌نمايد، چون مقام، مقام قياس است و همين كه از مقام مقايسه بيرون مي‌آيد به صيغه اسم فاعل و يا در واقع به صفت تعبير نموده مي‌فرمايد:" وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" و يا:" وَ ما هِيَ مِنَ الظَّالِمِينَ" و يا:" وَ لا تَتَوَلَّوْا مُجْرِمِينَ" و امثال آن كه زياد آمده است.
آري، همانطور كه اشاره شد مقام مقايسه و نسبت سنجي وضع مردم در برابر دعوت از نظر قبول و رد، اقتضا دارد كه به صرف وقوع و تحقق اكتفاء كند، چون بيش از اين احتياج ندارد كه بگويد فلان قوم و ملت جزو اين دسته شدند يا آن دسته ايمان آوردند، و يا ظلم كردند، و ديگر احتياج نيست به اينكه وصف استمرار و تلبس و اتصاف ايشان را بيان كند.
پس مفاد جملات:" ظَلَمُوا" و" عَصَوْا" و" اتبعوا امر فرعون" اين است كه ايشان جزو اين دسته شدند، و به ظلم و عصيان و متابعت امر فرعون شناخته گرديدند. و همچنين مفاد جمله" نَجَّيْنَا الَّذِينَ آمَنُوا" اين است كه ما آنهايي را كه به صفت و علامت ايمان متصف هستند نجات داديم.
پس در افاده اصل آن سمت و علامت تعبير به فعل (ماضي) كافي است، هر چند لازمه
__________________________________________________
(1)درخواست مكن از من در باره كساني كه ظلم كردند. سوره هود، آيه 37.
(2)و گرفت آنان را كه ظلم كردند فريادي مهلك. سوره هود، آيه 94.
(3)و اين عاد (قوم هود) انكار كردند آيات پروردگار خود را و نافرماني كردند پيامبران خدا را و پيروي كردند فرمان هر سركش حق ناپذير را. سوره هود، آيه 59.
(4)آگاه باشيد كه ثمود كافر شدند به پروردگار خود. سوره هود، آيه 168.
(5)آگاه باشيد هلاك بر مدين، هم چنان كه هلاك شد ثمود. سوره هود، آيه 95.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 70
داشتن آن علامت اتصاف هم باشد. و به عبارت ديگر كساني كه مثلا از قوم نوح ظلم كردند، قهرا ظالم هم شدند، و ليكن در مقام قياس و تقسيم، عنايت به صرف صدور و تحقق ظلم تعلق مي‌گيرد، نه به اتصافشان به وصف ظلم، چون در اين مقام عنايت به اين معنا نداريم كه ظلم وصف دائمي آنان شده، و لذا مي‌بينيم به محضي كه كلام از مقام قياس و نسبت بيرون مي‌رود، لحن گفتار عوض شده، به جاي فعل به وصف تعبير مي‌شود، مثلا مي‌فرمايد:" بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" و يا" وَ لا تَكُنْ مَعَ الْكافِرِينَ"- دقت فرماييد. از آنچه گذشت نقطه ضعف كلام پاره‌اي از مفسرين به دست مي‌آيد كه در تفسير جمله" الَّذِينَ ظَلَمُوا" گفته‌اند: اين جمله دلالت دارد بر اينكه ظلمي از آنان سرزده و بيش از اين دلالت ندارد. و همچنين مفسرين ديگري كه گفته‌اند: جمله" الَّذِينَ ظَلَمُوا" به معني وصف و معنايش اين است كه ركون به ظالمين مكن.

[سخن صاحب المنار در باره مراد از:" الَّذِينَ ظَلَمُوا" و نقاط ضعف آن سخن ..... ص : 70

صاحب المنار در تفسير خود گفته: زمخشري جمله" الَّذِينَ ظَلَمُوا" را چنين تفسير كرده" يعني ركون مكن به كساني كه ظلم از ايشان ديده شده تا چه رسد به آنهايي كه ظلم وصفشان شده". آن گاه حكايت كرده از موفق كه دنبال امام جماعتي به نماز ايستاد، وقتي آن امام اين آيه را تلاوت كرد موفق غش كرد، و پس از آنكه به هوش آمد سبب انقلابش را پرسيدند گفت: خدا وعده آتش داده به كسي كه ركون كند به شخصي كه ظلمي از او ديده شود، تا چه رسد به اينكه ظلم شيوه و وصف او باشد. «1»
و بنا به گفته وي معناي آيه اين است كه" هر كس كمترين ميلي كند به كسي كه و لو يك بار مختصر ظلمي از او سر زده باشد به آتش دوزخ درمي‌افتد" و حال آنكه اين معناي غلطي است، زيرا مقصود از" الَّذِينَ ظَلَمُوا" همان طايفه ستمگران از مشركين هستند كه با مؤمنان دشمنند و آنها را آزار نموده، براي بيزار كردنشان از دين نقشه چيني مي‌كنند.
پس جمله" الَّذِينَ ظَلَمُوا" عينا مانند جمله" الَّذِينَ كَفَرُوا" است كه در آيات بسياري آمده، همانطور كه نمي‌توان گفت به صرف اينكه كلمه" كَفَرُوا" ماضي است و مراد از آن كساني است كه در گذشته كفري از ايشان صادر شده- بلكه مراد از آن طايفه كفار است- همين طور در" الَّذِينَ ظَلَمُوا" نمي‌توان چنين معنايي كرد.
بهترين شاهد بر اين معنا آيه شريفه" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" «2» است (كه بطور قطع مي‌دانيم معناي صله" الذين" و موصول" كَفَرُوا"
__________________________________________________
(1)المنار، ج 12، ص 170.
(2)آنان كه كفر ورزيدند چه انذارشان كني و چه انذارشان نكني بر ايشان يكسان است (و) ايمان نمي‌آورند. سوره بقره، آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 71
كساني هستند كه كفر صفت ايشان است نه اينكه در گذشته يك بار از ايشان كفر سرزده باشد، چون اگر چنين باشد انذار كردن و نكردن پيغمبر در باره آنان يكسان نيست).

[آيه شريفه:" وَ لا تَرْكَنُوا ..." متضمن نهي از تمايل به ستمكاران چه از اهل كتاب و چه از موحدين و مسلمين مي‌باشد] ..... ص : 71

و مخاطبين به نهي از ركون همان كساني هستند كه در آيه" فاستقم" مخاطب بودند. و در آيه مورد بحث، از اين دشمنان مشرك پيغمبر تعبير كرده به" الَّذِينَ ظَلَمُوا" همانگونه كه از قومهاي پيامبران گذشته در داستانهايي كه از آنها در همين سوره در آيات 37، 67، 94، ذكر مي‌كند همين تعبير را آورده، و نيز در همين سوره از آنها به ظالمين نيز تعبير كرده و فرموده:" وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ". پس حاصل كلام اينكه در اين آيات فرقي ميان دو تعبير وصف (ظالمين) و صله و موصول (الَّذِينَ ظَلَمُوا) نيست، چون هر دو تعبير در باره اقوام به يك معنا است. «1»
اما اينكه صاحب كشاف گفته:" منظور از جمله" الَّذِينَ ظَلَمُوا" كساني است كه ظلمي از ايشان سرزده باشد و گرنه مي‌فرمود" ظالمين" «2» حرف صحيحي است، و ليكن آن نتيجه‌اي را كه او مي‌خواهد نمي‌تواند بگيرد، زيرا تعبير به فعل در مقام آيه كه توضيحش گذشت هر چند بيشتر از صرف تحقق و صدور را نمي‌رساند و ليكن مقام، اين معنا را با معناي وصفي منطبق مي‌كند، نظير آيه" فَأَمَّا مَنْ طَغي وَ آثَرَ الْحَياةَ الدُّنْيا فَإِنَّ الْجَحِيمَ هِيَ الْمَأْوي وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَي النَّفْسَ عَنِ الْهَوي فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوي «3» كه در عين اينكه تعبير به فعل شده مع ذلك با معناي صفت منطبق است.
و اما نقطه ضعفي كه در كلام صاحب المنار است اين است كه وي آيه را تنها مربوط به ستمكاران و دشمنان مؤمنين و نقشه‌چينان از مشركين دانسته، و اين از مشار اليه، محض تحكم و بدون دليل سخن گفتن است، زيرا هيچ دليلي در دست نيست كه دلالت كند بر اينكه آيه شامل ستمگران از اهل كتاب و دشمنان اسلام از يهود و نصارا نمي‌شود، مخصوصا با اينكه خود قرآن در گذشته نزديكي ايشان را به جرم اينكه از در ظلم در كتاب خدا اختلاف مي‌اندازند ستمگر خوانده و صريحا از دوستي با آنان نهي و تشديد كرده و حتي فرموده:" وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ" «4» و در باره دوستي با مطلق كفار فرموده:
__________________________________________________
(1)المنار، ج 12، ص 170. [.....]
(2)تفسير كشاف، ج 2، ص 433.
(3)و اما كسي كه طغيان كند، و زندگي دنيا راي بر آخرت ترجيح دهد در اين صورت جز جهنم منزلگاهي نيست و اما كسي كه از مقام پروردگارش بهراسد و نفس راي از پيروي هوي باز بدارد در اين صورت جز بهشت منزلگاهي نيست. سوره نازعات، آيه 37- 41.
(4)و هر كه از شما ايشان راي دوست بدارد خود او هم از ايشان است. سوره مائده، آيه 51
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 72
" وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ فِي شَيْ‌ءٍ"»
.از ايشان مي‌پرسيم چه مانعي هست كه اين آيه شامل ستمگران اين امت نشود با اينكه در ميان اين امت جباراني وجود داشته و دارد كه صدها برابر شقي‌تر از جباران عاد و ثمودند، و طاغياني وجود داشته و دارد كه هزار بار طاغي‌تر از فرعون و هامان و قارونند؟
و صرف اينكه اسلام در موقع نزول اين سوره گرفتار ستمگران و مشركين قريش و حوالي مكه بوده چه دلالت مي‌كند بر اينكه لفظ آيه مخصوص به ايشان و نهي از ركون به ايشان باشد؟ و مگر خاص بودن مورد، عموم لفظ را تخصيص مي‌زند؟ حاشا! پس آيه شريفه نهي مي‌كند از ركون به هر كسي كه به علامت ظلم شناخته شده باشد، چه اينكه مشرك باشد يا موحد، چه اهل كتاب باشد و چه مسلمان.
نقطه ضعف ديگري كه در كلام صاحب المنار است اين است كه ايشان براي تاييد و شاهد گفتار خود تمسك جسته به آيه" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ"، به اين بيان كه" الَّذِينَ كَفَرُوا" با اينكه فعل است معناي وصف را مي‌دهد، و مقصود از آن كافرانند، نه فردي از افراد كه در زمان گذشته كفري از او صادر شده باشد.
و آن نقطه ضعف اين است كه آيه مذكور مربوط به عموم كفار و بيان حال عموم آنان نيست تا شاهد گفتار وي باشد، بلكه در تفسيرش و همچنين در مواضع ديگري در اين كتاب بيان كرديم كه اين آيه مخصوص كفار قريش است آن هم نه همه آنان بلكه سران ايشان كه رسما عليه رسول خدا (ص) در ابتداي دعوتش به مخالفت و كارشكني برخاستند، و خداوند هم شر ايشان را از سر آن جناب كوتاه نمود و در واقعه بدر و وقايع ديگر نابودشان كرد.
پس آيه عام نيست، چون اگر عام مي‌بود و منظور از جمله" الَّذِينَ كَفَرُوا" همه كفار مي‌بود مضمون آيه خلاف واقع مي‌شد، براي اينكه كفار بسياري را سراغ داريم كه حتي از ميان خود قريش و حتي بعد از نزول اين آيه به سوي اسلام گراييدند، (و انذار رسول خدا (ص) در دلهايشان مؤثر افتاد).
و اگر صاحب المنار بگويد: مراد آن كفاريست كه تا آخرين لحظه عمر خود ايمان نياوردند در جوابش مي‌گوييم در اين صورت مضمون آيه شبيه به مضمون" آنچه در جوي مي‌رود آبست" خواهد شد، زيرا معنا ندارد بگوييم" كفاري كه تا آخرين لحظه عمر خود ايمان نياوردند ايمان نمي‌آورند چه انذارشان بكني و چه نكني" پس هيچ چاره‌اي جز اين نيست كه
__________________________________________________
(1)و هر كه چنين كند هيچ ارتباطي با خدا ندارد. سوره آل عمران، آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 73
بگوييم آيه مذكور مخصوص عده معيني است و جمله" الَّذِينَ كَفَرُوا" به طايفه خاصي نظر دارد.
و ما در سابق هم گفتيم كه جمله" الَّذِينَ آمَنُوا" هم يك عنوان تشريفي است براي اشخاص معيني كه در اول دعوت اسلامي به رسول خدا (ص) ايمان آوردند، و خطابات" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" در قرآن هم مختص به ايشان است (مگر در آن مواردي كه دليلي بر خلاف اين مطلب دلالت كند) ولي در هر حال ساير مؤمنين هم در احكام آن خطابات با آن اشخاص شريكند.
نقطه ضعف سومي كه در گفتار صاحب المنار مي‌باشد اين است كه در آخر كلامش گفته:" در آيه مورد بحث از ستمكاران معاصر رسول خدا (ص) تعبير كرده به" الَّذِينَ ظَلَمُوا" همانطور كه از اقوام پيغمبران گذشته (در آيه 37، 67، 94) هم اين تعبير را كرده، و هم به ظالمين تعبير كرده پس در اين آيات فرقي ميان دو تعبير نيست".
و خلاصه گفتارش اينكه: گاهي از ايشان به" الَّذِينَ ظَلَمُوا" تعبير كرده و گاهي به" ظالمين" و اين خود دليل بر اين است كه مقصود از هر دو تعبير يكي است.
اشكال اين حرف اين است كه گويا آن عنايتي كه گفتيم در كلام هست از نظر وي مخفي مانده، و نتوانسته منتقل شود به اينكه اتحاد مصداق دو تعبير باعث نمي‌شود كه عنايت به هر دو يكي باشد.
پس خلاصه مضمون اين آيه نهي رسول خدا (ص) و امت او است از ركون به كسي كه به عنوان ظلم شناخته شده باشد، به اينكه به سوي او ميل و در امر دين و حيات ديني بر ظلم او اعتماد كنند، اين است منظور جمله" وَ لا تَرْكَنُوا إِلَي الَّذِينَ ظَلَمُوا".
" فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ"- اين جمله تفريع است بر ركون و معنايش اين است كه عاقبت ركون، تماس با آتش است. (نكته جالبي كه در اين جمله است اين است كه) عاقبت ركون به ظلم، ظالم را تماس با آتش و خود ظلم را آتش قرار داده است. و اين همان فرق ميان نزديك شدن به ظلم و تلبس به ظلم است.
" وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِياءَ"- اين جمله در موضع حال است از مفعول" فتمسكم"، يعني آتش شما را مس مي‌كند در حالي كه در آن آتش غير از خدا هيچ ياوري نداشته باشيد، چه اين واقعه در قيامت واقع مي‌شود كه انسان تمامي اولياء و ياوراني (كه در دنيا ياورش مي‌پنداشت) از دست مي‌دهد. ممكن هم هست حال از ركون باشد، البته اين در صورتي است كه منظور از آتش عذاب باشد و جمله" ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ" به احتمال اول به معناي
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 74
نداشتن شفيع و به احتمال دوم به معناي خذلان الهي خواهد بود.
و تعبير به" ثم" در جمله" ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ" براي اين است كه دلالت كند بر خاتمه امر و اينكه سرانجام كار شما نوميدي و خذلان مي‌شود، گويا فرموده: در قيامت جز خدا كسي را نداريد او هم هر چه بخوانيدش جوابتان را نمي‌دهد و هر چه از او طلب ياري كنيد ياريتان نمي‌كند، پس در نتيجه سرانجام كارتان نوميدي و خسران و خذلان خواهد بود.
از بحثهايي كه تا كنون پيرامون آيه كرديم چند چيز بدست آمد:

[ركون به اهل ظلم اخص از ولايت كفار است و مراد از آن اعتماد و مماشات در امر دين و حيات ديني است نه مطلق ركون و اعتماد] ..... ص : 74

1- اينكه متعلق نهي در آيه شريفه ركون به اهل ظلم است در امر دين و يا حيات ديني، از قبيل سكوت كردن در بيان حقايق ديني و اموري كه موجب ضرر جامعه ديني مي‌شود و ترك هر عمل ديگري كه خوش آيند ظالمان نيست، و يا مثل اينكه ظالم كارهايي كند كه براي جامعه ديني ضرر دارد، و مسلمانها آن را ببينند و سكوت كنند و حقايق ديني را برايش بازگو نكنند، و يا اموري را ترك كند كه با تركش لطمه به اجتماع مسلمين بزند. و مسلمين سكوت كنند، او زمام جامعه ديني را در دست بگيرد و عهده‌دار مصالح عمومي جامعه بشود و با نداشتن صلاحيت، امور ديني را اجراء كند و ايشان سكوت كنند و نظير اينها.
بنا بر اين، ركون و اعتماد بر ستمگران در معاشرت و معامله و خريد و فروش و همچنين وثوق داشتن به ايشان و در برخي از امور امين شمردن آنان، مشمول نهي آيه شريفه نيست، زيرا ركون در اينگونه امور، ركون در دين و يا حيات ديني نيست، خود رسول خدا (ص) را مي‌بينيم كه در شب هجرت وقتي از مكه به سوي غار ثور حركت كرد يكي از مردم قريش را امين شمرد و از او براي سفر به مدينه مركبي را اجاره كرد، و نيز او را امين دانست و مورد وثوق قرار داد كه بعد از سه روز، راحله را تا درب غار خواهد آورد، آري او رفتارش چنين بود و خود مسلمانان هم در پيش روي رسول خدا (ص) با كفار و مشركين همين معامله را داشتند.
2- نتيجه‌اي ديگر كه از بحثهاي گذشته گرفته شد اين است كه ركوني كه در آيه از آن نهي شده، اخص است از معناي ولايتي كه در آيات بسيار ديگري از آن نهي شده، زيرا ولايت به معناي نزديك شدن به نحوي است كه مسلمين را در دين و اخلاقشان در معرض تاثر قرار دهد و در نتيجه دين و اخلاقشان كه از بين رفته و سنت‌هاي ظالمانه‌اي كه در جامعه دشمنان دين رايج شده در ميان مسلمين رواج يابد، به خلاف ركون كه به معناي بنا نهادن دين و يا حيات ديني است بر اساس ظلم ظالمين، و اين معنا از نظر مورد اخص از ولايت است، براي اينكه هر جا كه ركون به ظالمي پيدا شود ولايت ظالم هم شده ولي هر جا كه ولايت ورزيدن به ظالم
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 75
يافت شد چنان نيست كه ركون هم باشد. فرق ديگر اينكه خطر و بروز اثر در ركون بالفعل است ولي در ولايت اعم از بالفعل است.
از اينجا اشكال گفتار پاره‌اي از مفسرين كه ركون را به معناي ولايت گرفته‌اند معلوم مي‌شود.

[سخني ديگر از صاحب المنار در باره متعلق نهي از ركون به ظالمين و مصاديق ركون به اهل ظلم و اشكال وارد بر آن ..... ص : 75

صاحب المنار در تفسير خود نخست كلام زمخشري را نقل كرده كه گفته است: نهي در آيه جهات بسياري را شامل مي‌شود، مانند گراييدن و پست شدن در راه هوا و هوس آنان، و به اميد ايشان از همه جا و همه كس قطع اميد كردن، و همنشيني و رفاقت كردن، و به ديدنشان رفتن، و با ايشان مداهنه نمودن و به كارهايشان رضايت دادن، و خود را به ايشان شبيه كردن، و به زي آنان درآمدن، و به زرق و برق زندگي و تجملات ايشان چشم حسرت دوختن، و اسم آنان را به عظمت ياد كردن، چون دقت و تامل در جمله" وَ لا تَرْكَنُوا" اين معنا را اثبات مي‌كند، زيرا ركون به معناي كمترين ميل است. و همچنين جمله" إِلَي الَّذِينَ ظَلَمُوا" نيز ناراحت كننده است زيرا اگر فرموده بود:" الي الظالمين" باز امتثالش خيلي دشوار نبود، زيرا ظالمين عده معدوديند، ولي فرمود" هر كس كه ظلم كند" و اين تعبير عمومي‌تر است و هر كسي كه ظلمي را و لو براي يك بار مرتكب شود مشمول آن مي‌گردد. «1»
آن گاه در مقام رد آن برآمده چنين مي‌گويد: البته آنچه را كه وي انگشت رويش گذاشته و از مصاديق ركون دانسته همه در جاي خود كارهاي زشتي است كه سزاوار نيست مؤمن مرتكب آن شود و احيانا هم از لوازم غير قابل توجه ركون هست و ليكن صحيح نيست كه هيچيك از آنها را مفسر و مراد آيه بگيريم، براي اينكه مي‌دانيم اولين طايفه‌اي كه مخاطب به اين خطاب بودند رسول گرامي اسلام و صحابه ايشان يعني همان سابقين اولين بودند كه از شرك توبه كرده به سوي ايمان گراييدند و در ميان آنان كسي را سراغ نداريم كه اينطور نسبت به مشركين ركون داشته باشد، يعني از اسلام و مسلمين يكباره قطع نموده دل به كفار ببندد، و يا به خاطر هواهاي آنان تن به پستي دهد و يا به كارهاي آنان راضي بوده باشد، و همچنين ساير مصاديقي كه شمرده.
مؤلف: صاحب المنار اولا خودش گفتار خود را نقض كرده و با اينكه قبلا اعتراف كرد كه بعضي از امور مذكور از لوازم ركون است، مع ذلك مي‌گويد هيچ يك از آنها صلاحيت ندارد كه بگوييم مراد آيه است. آري، با اينكه همه معصيت‌ها بزرگ است و نبايد نسبت به آنها
__________________________________________________
(1)المنار، ج 12، ص 171.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 76
بي‌اعتناء بود مع ذلك بيشتر مفسرين قرآن را مي‌بينيم كه عادت كرده‌اند از نسبت دادن پاره‌اي سهل‌انگاريها به قرآن كريم هيچ خودداري نكنند.
و از اين بدتر اينكه مي‌گويد: مخاطب به اين نهي رسول خدا (ص) و سابقين اولين بودند و ايشان در مظان چنين چيزهايي نبودند. اشكال آن اين است كه اولا خطاب، خطاب واحدي است متوجه او و امتش، و در چنين خطابي اول و دومي وجود ندارد، و اگر بعضي از مخاطبين از جهت زمان مقدم بر بعضي ديگر باشند باعث نمي‌شود كه خطاب آن روزي مردم امروزي را نگيرد، هر چند لفظ شامل باشد.
و ثانيا اگر مخاطب در مظنه نافرماني نباشد باعث نمي‌شود كه خطاب نهي متوجه او نگردد، مخصوصا نواهيي كه از مقام تشريع صادر مي‌شود. بله، در چنين صورتي از تاكيد و الحاح جلوگيري مي‌كند، ولي از اصل نهي جلوگيري نمي‌كند، و ما مي‌بينيم كه رسول خدا (ص) از چيزهايي نهي شده كه به مراتب بزرگتر از ركون به ظالمان است، مانند شرك به خدا و ترك تبليغ پاره‌اي اوامر و نواهي، از آن جمله فرموده:" وَ لَقَدْ أُوحِيَ إِلَيْكَ وَ إِلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ" «1».
و در باره ترك تبليغ فرموده:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ" «2» و در باره پيروي كفار فرموده:" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ اتَّقِ اللَّهَ وَ لا تُطِعِ الْكافِرِينَ وَ الْمُنافِقِينَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيماً حَكِيماً وَ اتَّبِعْ ما يُوحي إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ" «3» با اينكه چنين مظنه‌اي در بين نيست كه آن جناب به پروردگار خود شرك بورزد، و يا آنچه كه به وي وحي شده از تبليغش سر باز زند، و يا كافران و منافقان را اطاعت كند، و يا وحي پروردگار خود را پيروي ننمايد و امثال اين از نواهي ديگر.
و همچنين سابقين اولين، كه ايشان هم از اموري خيلي بزرگتر از ركون به ظالمين و يا مثل آن نهي شده‌اند، از آن جمله فرموده:" وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً" كه در باره اهل بدر نازل شده، كه سابقين اولين هم در ميان ايشان بوده‌اند. و در باره بعضي از آنان
__________________________________________________
(1)و به تحقيق به سوي تو و كساني كه قبل از تو بودند وحي شده كه اگر شرك بورزي اعمالت بي اجر و نتيجه گشته و هر آينه از زيانكاران خواهي شد. سوره زمر، آيه 65.
(2)هان اي رسول، ابلاغ كن آنچه كه از ناحيه پروردگارت به سويت نازل شده و اگر نكني رسالت او را ابلاغ نكرده‌اي. سوره مائده، آيه 67.
(3)هان اي پيغمبر! خدا را بپرهيز و از كافران و منافقان اطاعت مكن كه خدا دانا و حكيم است، و آنچه كه از ناحيه پروردگارت به سويت وحي شده پيروي كن. سوره احزاب، آيه 1 و 2
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 77
آمده كه خود آنان را ستمكار خوانده، حال بعضي صحابه پيغمبر را ستمكار خواندن مهم است، و يا به او بگويند به ستمكاران ركون مكن؟ و همچنين آيات ديگري كه مربوط به داستانهاي بدر، احد و حنين است، و مشتمل است بر نهي‌هايي كه خيلي مهم‌تر از نهي ركون است. و نيز آيات ناهيه‌اي كه زنان رسول خدا (ص) را از اموري نهي مي‌كند كه بدتر از ركون به ظالمين است. پس صرف اينكه سابقين اولين در مظنه چنين اعمالي نيستند باعث نمي‌شود كه نهي هم از ناحيه خداي تعالي صادر نشود، علاوه بر اينكه بعضي از همان سابقين اولين به پاره‌اي از آن گناهان و جرائم مبتلا شدند.
سوم چيزي كه از بحث گذشته به دست آمد اين بود كه آيه شريفه به كمك سياقي كه دارد و نيز با تاييد مقام، نهي مي‌كند از ركون به ستمكاران در ستمهايشان، به اين معنا كه مسلمانان، دين حق خود و حيات ديني خود را مبني بر ظلمي از ظلم‌هاي آنان كنند، و يا در گفتار و كردار حق خود، جانب ظلم و باطل ايشان را رعايت كنند. و خلاصه وقتي بتوانند حقي را احياء كنند كه باطلي را هم احياء بكنند، و برگشت اين عمل همانطور كه قبلا هم گفتيم به اين است كه احياء يك حق با از بين رفتن يك حق ديگر صورت گيرد.

[اشاره به فرق بين ميل به ظالمين و مصاديق مباشرت در ظلم ..... ص : 77

و اما ميل كردن به ظلمي از ظلم‌هاي آنان و راه دادن آن ظلم را در دين، و اجراي آن در مجتمع اسلامي و يا در محيط زندگي شخصي، ركون به ظالمين نيست، بلكه مباشرت در ظلم و وارد شدن در زمره ظالمين است.
و اين مطلب بر بسياري از مفسرين مشتبه شده، و نتوانسته‌اند ميان ركون به ظالمين و اين مثالها كه ما ذكر كرده و گفتيم مباشرت در ظلم است، فرق بگذارند، در نتيجه در تفسير آيه بحث‌هايي را ايراد كرده‌اند كه كمترين ارتباطي با آيه و با مساله ركون به ظالمين ندارد، و ما به خاطر رعايت اختصار از ايراد و بحث در صحت و سقم آنها صرفنظر كرديم، و هر كس بخواهد مي‌تواند به تفاسير آنان مراجعه نمايد.

[امر به نماز و صبر كه مهمترين عبادات و اخلاقيات هستند] ..... ص : 77

" وَ أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَيِ النَّهارِ وَ زُلَفاً مِنَ اللَّيْلِ إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ ..."
دو طرف نهار به معني صبح و عصر است، و كلمه" زلف" جمع" زلفي" و بطوري كه مي‌گويند از نظر معنا و ساختمان لفظي شبيه است به" قرب" كه جمع" قربي" است، و اين وصفي است كه به جاي موصوف خود- نظير ساعات و امثال آن- نشسته و تقديرش اين است: و ساعاتي از شب كه نزديك به روز باشد.
يعني نماز را در صبح و عصر و در ساعاتي از شب كه نزديكتر به روز باشد به پاي دار، و اين ساعات با نماز صبح و عصر كه در يك طرف روز قرار دارد و نماز مغرب و عشاء كه وقتشان
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 78
ساعتهاي اول شب است تطبيق مي‌كند، هم چنان كه بعضي از مفسرين نيز گفته‌اند. و يا تنها با نماز صبح و مغرب كه هر يك در يك طرف روز قرار دارند و نماز عشاء كه وقتش اوايل شب است منطبق مي‌شود چنان كه ديگران گفته‌اند و بعضي ديگر حرفهاي ديگري زده‌اند.
و ليكن از آنجايي كه بحث در اين مورد به فقه مربوط است، و در بحث فقهي متبع، بياني است كه از پيغمبر و امامان اهل بيتش وارد شده باشد، لذا آن را حواله مي‌دهيم به بحث روايتي آينده- ان شاء اللَّه تعالي.
جمله" إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ" امر" أَقِمِ الصَّلاةَ" را تعليل نموده، بيان مي‌كند كه نمازها حسناتي است كه در دلهاي مؤمنين وارد شده و آثار معصيت و تيرگيهايي كه دلهايشان از ناحيه سيئات كسب كرده از بين مي‌برد، و ما در اين باره بحثي راجع به" حبط" در جلد دوم اين كتاب ايراد نموديم.
" ذلِكَ ذِكْري لِلذَّاكِرِينَ"- يعني اينكه گفته شد كه حسنات سيئات را از بين مي‌برد به خاطر اهميتي كه دارد و براي بندگاني كه به ياد خدا هستند مايه تذكر است.
" وَ اصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ" پس از امر به نماز، رسول خدا (ص) را دستور مي‌دهد به صبر كردن، و در موارد ديگري مانند:" وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ" «1» ميان صبر و نماز جمع كرده. و سر آن اين است كه هر كدام از اين دو، در باب خودش مهم‌ترين اركان هستند. آري، در ميان عبادات، نماز مهمترين عبادت و در اخلاقيات صبر مهمترين خلق است، هم چنان كه در باره نماز فرموده:
" وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ" «2» و در باره صبر فرموده:" إِنَّ ذلِكَ لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ" «3».
و اجتماع اين دو، مهمترين وسيله‌اي است كه با آن مي‌توان بر مصائب و ناملايمات فايق آمد، چون صبر، نفس را از قلق و اضطراب و فراري شدن نگه مي‌دارد، و نماز نفس را به سوي پروردگار توجه مي‌دهد و در نتيجه ناملايمات را از ياد آدمي مي‌برد، و ما بيان مفصل اين معنا را در جلد اول اين كتاب در تفسير آيه 45 سوره بقره گذرانديم.
و از اينكه بطور مطلق امر به صبر كرده به دست مي‌آيد كه منظور از آن، اعم از صبر بر عبادت و يا صبر بر معصيت و يا صبر در مصيبت است، بلكه همه آنها را شامل مي‌شود و
__________________________________________________
(1)كمك بگيريد از صبر و نماز. سوره بقره، آيه 45.
(2)البته ذكر خدا بزرگتر و برتر است. سوره عنكبوت، آيه 45.
(3)همانا اين گذشت نشانه عزم راسخ و اراده ثابت در كارها است. سوره شوري، آيه 43.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 79
بنا بر اين، امر مزبور، امر به صبر است در امتثال تمامي اوامر و نواهي كه قبلا در سوره آمده، از قبيل" فاستقم"،" وَ لا تَطْغَوْا"،" وَ لا تَرْكَنُوا"،" وَ أَقِمِ الصَّلاةَ" و ليكن از اينكه صيغه امر را مفرد آورده و تنها به رسول خدا (ص) متوجه كرده به دست مي‌آيد كه مقصود از آن صبر، صبر مخصوصي است كه مختص به آن حضرت است، و گرنه مي‌فرمود:" و اصبروا" مخصوصا با اينكه سياق امرها و نهي‌هاي گذشته همه سياق جمع بود، و اين مطلب گفتار آن كساني را كه مي‌گويند منظور از صبر، صبر رسول خدا (ص) در برابر آزار مشركين و ظلم ستمگرانشان است تاييد مي‌كند.
و اما اينكه چرا امر به نماز را مفرد آورده مگر نماز هم اختصاص به آن جناب دارد؟
جوابش اين است كه نماز مخصوص به آن جناب نيست، ولي مقصود از اقامه در اينجا چيزيست كه آن روز مخصوص به آن جناب بوده، و آن عبارت است از اقامه نماز به جماعت كه آن روز بايد آن حضرت اين كار را مي‌كرد- دقت فرماييد.
و اينكه فرمود:" فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ" امر به صبر را تعليل مي‌كند.
" فَلَوْ لا كانَ مِنَ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِكُمْ أُولُوا بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسادِ فِي الْأَرْضِ ..."
كلمه" لو لا" به معناي" هلا" و" الا" است كه تعجب آميخته با توبيخ را مي‌رساند، و معناي آن اينست كه: ملل و اقوامي كه قبل از شما مي‌زيستند چرا باقي نماندند و چرا از فساد در زمين نهي نكردند؟ تا امت خود را از انقراض و استيصال حفظ كنند؟
" إِلَّا قَلِيلًا مِمَّنْ أَنْجَيْنا مِنْهُمْ"- اين استثناء استثناء از معناي نفي جمله سابق است چون معنا اين است: عجب است از امت‌هاي گذشته كه با آن آيات كه از خدا ديدند و آن عذابها كه مشاهده كردند، چرا جز عده كمي كه ما براي اينكه از فساد نهي مي‌كردند از عذاب و هلاك نجاتشان داديم، بقاياي بيشتري نماندند تا از فساد در زمين نهي كنند؟
" وَ اتَّبَعَ الَّذِينَ ظَلَمُوا ما أُتْرِفُوا فِيهِ وَ كانُوا مُجْرِمِينَ"- اين جمله بيان حال كساني است كه پس از استثناء باقيمانده‌اند كه اكثريت ايشان را تشكيل مي‌دهند، و چنين معرفيشان كرده كه مردمي ستمكار و همه پيرو لذايذ مادي بوده و در اين وادي غوطه‌ور و در نتيجه به جرم و گناه آلوده شده بودند.
پس، از اين استثناء و از اين ما بقي كه حالشان را بيان كرد يك تقسيم به دست مي‌آيد و آن اين است كه مردم باقيمانده دو صنف مختلفند، يكي ناجياني كه خداوند آنها را نجات داده، دوم مجرمين و لذا مي‌بينيم كه دنبال اين آيه مي‌فرمايد:" وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النَّاسَ أُمَّةً واحِدَةً وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 80
" وَ ما كانَ رَبُّكَ لِيُهْلِكَ الْقُري بِظُلْمٍ وَ أَهْلُها مُصْلِحُونَ" يعني سنت خداي تعالي چنين نبوده كه قريه‌ها را هلاك و منقرض كند در حالي كه اهل آن مصلح باشند، چون اين خود ظلم است،" وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً- پروردگار تو به احدي ظلم نمي‌كند". پس اينكه فرمود" بظلم" قيد توضيحي مي‌شود (يعني هلاكتي كه خود ظلم است) نه اينكه احترازي باشد، و بخواهد از ميان دو جور هلاك كردن، هلاك كردن به ظلم را بگويد، و چون قيد توضيحي است اين معنا را افاده مي‌كند: سنت خداي تعالي بر اين قرار گرفته كه سرزمينهايي را كه اهل آن مصلحند هلاك نكند، چون هلاك كردنشان ظلم است" وَ ما رَبُّكَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ"- و خداوند هيچگاه به بندگان ظلم نمي‌كند".
" وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النَّاسَ أُمَّةً واحِدَةً وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ ... أَجْمَعِينَ"

[معناي" اختلاف" و مشتقات ديگر ماده" خلف"] ..... ص : 80

كلمه" خلف" در مقابل" امام" و يا" قدام" به معناي پشت سر است، اين معناي اصلي اين ماده است و در ساير مشتقاتي كه از اين ماده منشعب شده نيز اين معنا نهفته، مثلا وقتي گفته مي‌شود:" خلف اباه- پدر خود را خلف شد" معنايش اين است كه به جاي او نشست، او از دنيا رفت و وي بعد از او زنده بماند. و همچنين وقتي گفته مي‌شود:" أخلف وعده- خلف كرد وعده خود را" معنايش اين است كه وعده خود را پشت سر انداخت. و وقتي گفته مي‌شود:" فلان مات و خلف ابنا- فلاني مرد و فرزندي خلف گذاشت" معنايش اين است كه فرزندي پشت سر نهاد، و رفت، و وقتي گفته مي‌شود:" فلان استخلف فلانا- فلاني از فلان كس خواست تا خليفه‌اش باشد" معنايش اين است كه از او خواست تا پس از غيبت و يا مرگش و يا به عنايت ديگري نايب او باشد، مانند خليفه قرار گرفتن آدم به وسيله خدا در زمين. و نيز وقتي گفته مي‌شود" فلان خالف فلانا او تخالفا- فلاني با فلان كس مخالفت و يا با يكديگر مخالفت كردند" معنايش اين است كه در عقيده و يا عمل از هم جدا شدند، كانه هر يك ديگري را پشت سر انداخت. و معناي" تخلف عن امره- تخلف ورزيد از امر او" اين است كه امر او را پشت سر انداخت و به آن عمل نكرد. و معناي" اختلف القوم في كذا- مردم در فلان موضوع اختلاف كردند" اين است كه يكديگر را پشت سر انداختند. و معناي" اختلف فلان الي فلان- فلاني به نزد فلاني اختلاف كرد" اين است كه پي در پي نزد او آمد و شد كرد.
و اين" اختلاف" كه در مقابل معناي" اتفاق" است، از اموري است كه طبع سليم آن را نمي‌پسندد، زيرا همه طبايع مي‌دانند كه با اختلاف، نيروها پراكنده و ضعيف مي‌شود. البته آثار سوء ديگري از قبيل نزاع، مشاجره، جدال، كشت و كشتار، كينه‌توزي و دشمني نيز دارد،
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 81
كه هر يك به نوبه خود در سلب امنيت و سلامتي، تاثير به سزايي دارند.
چيزي كه هست يك نوع از اختلاف، اختلافي است كه در عالم انساني چاره‌اي از آن نيست، و آن اختلاف طبايع است كه منتهي به اختلاف بنيه‌ها مي‌گردد. آري تركيبات بدني در افراد اختلاف دارد و اين اختلاف در تركيبات بدني باعث اختلاف در استعدادهاي بدني و روحي مي‌شود، و با ضميمه شدن اختلاف محيطها و آب و هواها اختلاف سليقه‌ها و سنن و آداب و مقاصد و اعمال نوعي و شخصي در مجتمعات انساني پديد مي‌آيد، و در علم الاجتماع و مباحثش ثابت شده كه اگر اين اختلافات نمي‌بود بشر حتي يك چشم بر هم زدن قادر به زندگي نبود.
و خداي تعالي هم در قرآن كريم اين اختلاف را به خود نسبت داده و فرموده:" نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيًّا" «1»

[در قرآن كريم اختلافات ناشي از هواهاي نفساني (مانند اختلاف در دين) مذمت شده نه اختلافات طبيعي كه در حيات نوع انسان گريزي از آن نيست ..... ص : 81

و در هيچ جاي از كلام خود آن را مذمت ننموده، مگر در آن مواردي كه اين اختلاف آميخته با هواي نفس و بر خلاف هدايت عقل باشد، مانند اختلاف در دين، چون خداي سبحان دين را يك مساله فطري دانسته و فرموده: بشر مفطور بر معرفت و توحيد خداست. و نيز در باره نفس انسان فرموده: تقوا و فجور نفس را به نفس هر كسي الهام كرده. و نيز فرموده: دين حنيف از فطرياتي است كه بشر بر آن خلق شده، و در خلق خدا تبديلي نيست.
و به همين جهت در موارد بسياري از كلام مجيدش اختلاف در دين را به ظلم و طغيان اختلاف كنندگان نسبت داده، از آن جمله فرموده:" فَمَا اخْتَلَفُوا إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ" «2».
و در آيه زير هر دو اختلاف را ذكر كرده و فرموده:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ" اين همان اختلاف اول است كه اختلاف در امور مادي و زندگي مادي است." وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ" اين آن اختلاف دومي يعني اختلاف در امر دين است" إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ فَهَدَي اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ" «3».
__________________________________________________
(1)ما در ميان آنان معيشتشان و بهره‌شان را از زندگي دنيا تقسيم كرده‌ايم و بعضي را بر بعضي به درجاتي رفعت داده‌ايم، تا بعضي بعض ديگر را (يكديگر را) مسخر كنند. سوره زخرف، آيه 32.
(2)پس اختلاف نكردند مگر بعد از آنكه علم به آن را داده شدند و صرفا از در بغي و كينه كه در بين خود دارند اختلاف مي‌كنند. سوره جاثيه، آيه 17.
(3)مردم يك امت بودند خداوند پيغمبران را به عنوان بشارت و انذار برگزيد و به ايشان كتاب فرستاد تا ميان مردم در آنچه كه اختلاف مي‌كنند حكم نمايند، و در آن كتاب اختلاف نكردند مگر خود آن كساني كه به آنها كتاب داده شد آنهم بعد از آنكه معجزات و حجتها مشاهده كردند، و از در طغيان و ظلم، لا جرم خداوند آن كساني را كه ايمان آورده‌اند به اذن خود در مسائل مورد اختلاف به سوي حق هدايت فرمود. سوره بقره، آيه 213. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 82
آن اختلافي كه خداوند در آيه مورد بحث يعني در جمله" وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النَّاسَ أُمَّةً واحِدَةً" منظور دارد، همان اختلافي است كه در آيات قبل بيان داشته بود و آن اختلاف در امر دين بود كه مردم دو طايفه شدند اندكي اهل نجات و بيشتر ستمكاران و اهل هلاكت.
بنا بر اين، معناي آيه مورد بحث چنين مي‌شود: و اگر اختلاف كنند در امر دين، باري خدا را بدين وسيله عاجز نمي‌كنند، چون اگر خدا مي‌خواست مي‌توانست مردم را يك امت قرار دهد و در نتيجه در امر دين اختلافي ميان آنان پديد نيايد. پس در حقيقت اين آيه نظير آيه‌اي است كه مي‌فرمايد:" وَ عَلَي اللَّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ وَ مِنْها جائِرٌ وَ لَوْ شاءَ لَهَداكُمْ أَجْمَعِينَ" «1» و آيه" أَ فَلَمْ يَيْأَسِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ لَوْ يَشاءُ اللَّهُ لَهَدَي النَّاسَ جَمِيعاً". «2»

[جمله" وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ" راجع به اختلاف در دين خواهد بود] ..... ص : 82

و بنا بر اين، جمله" وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ" نيز تنها راجع به اختلاف در دين خواهد بود، زيرا همين اختلاف است كه قرآن براي ما بيان مي‌كند كه اگر خدا مي‌خواست از ميان مردم بر مي‌داشت. پس تقدير كلام چنين است: اگر خدا مي‌خواست اختلاف را از ميان ايشان بر مي‌داشت ليكن چنين نخواست در نتيجه مردم هم چنان تا ابد مخالف يكديگر خواهند بود.
علاوه بر اينكه جمله" إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ" صريح در اين است كه از يك عده مخصوصي كه به ايشان رحم كرده اين اختلاف را برداشته. و ما مي‌دانيم كه اختلاف در غير دين را خداوند از هيچ طايفه مرحومه هم برنداشته، ولي از ايشان اختلاف ديني را برداشته، البته آن اختلافي را برداشته كه مذموم و ناشي از بغي و بعد از علم به حق است.
جمله" إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ" استثناء جمله" وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ" است، يعني مردم بعضي با بعضي ديگر در امر حق تا ابد اختلاف مي‌كنند مگر كساني كه خداوند به آنان رحم كرده كه آنها در امر حق اختلاف نكرده و متفرق نمي‌شوند. و بطوري كه از آيه
__________________________________________________
(1)و بر خداست بيان عدل و راستي، و بعضي راهها راه جور و ناراستي است و اگر خدا مي‌خواست همگي شما راي هدايت مي‌كرد. سوره نحل، آيه 9.
(2)مگر كساني كه ايمان آورده‌اند (از ايمان اينان) مايوس نشده‌اند (و نمي‌دانند) كه خدا اگر مي‌خواست همه مردم راي هدايت مي‌كرد. سوره رعد، آيه 31.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 83
" فَهَدَي اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ" «1» استفاده مي‌شود، منظور از رحمت، هدايت الهي است.
و اگر بگويي: معناي اختلاف مردم اين است كه عده‌اي با عده‌اي ديگر در نفي و اثبات مقابل هم قرار گيرند، و در نتيجه معناي" لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ" اين مي‌شود كه دائما به دو قسمت محق و مبطل منقسمند، و چنين مساله‌اي ديگر قابل تخصيص و استثناء نيست مگر آنكه عموم زماني آن را تخصيص زده و زمان معيني را از آن خارج كنند، و اما افراد آن قابل استثناء نيستند، براي اينكه اگر استثناء را راجع به افراد بگيريم معناي مستثنا و مستثنا منه چنين مي‌شود" ايشان دائما منقسم به دو قسم محق و مبطل هستند، مگر آنان كه خدا رحمشان كرده كه ايشان منقسم به دو قسم نيستند بلكه همواره محقند" و اين معناي غلطي است، زيرا آنهايي هم كه اختلاف مي‌كنند يك دسته‌شان محقند، پس برگشت معنا به اين مي‌شود كه بعضي از ايشان هم مبطلند و هم محق، ولي محق ايشان تنها محقند و در ميانشان مبطل نيست و اين كلام كلامي بي‌فايده است.
علاوه بر اين، اصلا معنا ندارد محق‌ها را از حكم اختلاف استثناء كنيم، زيرا اين محق‌ها يك طرف اختلاف هستند، و پر واضح است كه اختلاف، قائم به هر دو طرف محق و مبطل است.

[مذمت اختلاف، از جهت لوازم آن يعني تفرق و اعراض از حق است ..... ص : 83

در پاسخ مي‌گوييم: درست است كه اختلاف در اين آيه و در ساير آيات كه اهل اختلاف را مذمت مي‌كنند، اختلاف در حق است، و نيز درست است كه مخالفت كردن بعضي با بعضي ديگر مستلزم اين است كه يكي از آن دو، بر حق و داراي بصيرت باشد ليكن وقتي حساب اجتماعي را كه اين دو فريق تشكيل داده‌اند برسيم اجتماعي است متزلزل و متفرق از حق، و جامعه‌ايست كه مي‌توان گفت بر حق، اجتماعي ندارند و حق را كنار گذارده‌اند، و حق بر ايشان مخفي است و در باره آن ترديد دارند.
و خداي سبحان اگر اختلاف را مذمت مي‌كند به خاطر لوازم آنست كه همان تفرق و اعراض از حق است، و آيات هم شاهد و گواه بر اين است، زيرا هر جا از اختلاف مذمت مي‌كند، هر دو طرف اختلاف به باطل را توبيخ مي‌كند و اگر منظور از" مختلفين" صاحبان آراء و اعمال مختلف و متفرق از حق نبوده باشد صحيح نمي‌بود كه هر دو طرف اختلاف را مذمت كند.
و نيز بهترين مؤيد اين معنا آيه
__________________________________________________
(1)پس خدا كساني راي كه ايمان آوردند در مسائلي كه اختلاف كردند به اذن خود به سوي حق هدايتشان كرد. سوره بقره، آيه 213.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 84
" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ" «1» است كه از" اختلاف" تعبير به" تفرق" كرده، و همچنين آيه" وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ" «2» بلكه اين آيه دلالتش روشن‌تر از آيه قبل است زيرا اهل حق و ملازمين سبيل حق را خارج از اهل تفرقه و اختلاف دانسته.
و لذا مي‌بينيم در غالب مواردي كه خداوند اختلاف اهل اختلاف را در باره كتاب مذمت مي‌كند دنبالش مساله ريب و ترديد را ذكر مي‌كند، مانند:" وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ فَاخْتُلِفَ فِيهِ وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ وَ إِنَّهُمْ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ" «3» و اين معنا در مواضعي از كلام مجيد خداوند تكرار شده و فرموده:" عَمَّ يَتَساءَلُونَ عَنِ النَّبَإِ الْعَظِيمِ الَّذِي هُمْ فِيهِ مُخْتَلِفُونَ" «4» يعني از چه چيزي مي‌پرسند و هر كدام حرفي مي‌زنند كه ايشان را از حق دور مي‌كند. و نيز فرموده:" إِنَّكُمْ لَفِي قَوْلٍ مُخْتَلِفٍ يُؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أُفِكَ قُتِلَ الْخَرَّاصُونَ" «5» يعني قولي كه به يك وجه و معني برنمي‌گردد، بلكه قول هر كدام معنايي مي‌دهد، غير آنچه كه قول ديگري افاده مي‌كند، قولي كه مبتني بر علم نيست، بلكه مبتني بر خرص و تخمين است، و همين پندار و تخمين، اين قولها را در ميان شما پديد آورده.
و در اين معنا است:" يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ" «6» زيرا اين" لبس" كه در آيه مذمت شده عبارت از حرفهايي بوده كه ايشان مي‌زدند و به صورت، شباهت به حق داشته ولي حق نبوده بلكه منظور از آن القاء شبهه و تفرقه بوده تا بدين
__________________________________________________
(1)از امر دين آنچه را كه به نوح سفارش كرده بود و آنچه را كه به تو وحي كرده و آنچه را كه به ابراهيم و موسي و عيسي سفارش كرده بوديم براي شما تشريع نموديم كه اين دين را به پاي داريد و در آن تفرقه مكنيد. سوره شوري، آيه 13.
(2)و اين راه من است مستقيم، پس آن را پيروي كنيد، و ديگر راهها را دنبال مكنيد، كه شما را از راه او پراكنده مي‌سازد. سوره انعام، آيه 153.
(3)ما قبلا به موسي كتاب داديم، پس در آن اختلاف شد، و اگر قضايي از پروردگارت نگذشته بود هر آينه در ميان آنان حكم مي‌شد، كه آنان در باره كتاب موسي سخت در شكند. سوره هود، آيه 110.
(4)از چه اينهمه از يكديگر مي‌پرسند از خبر بزرگ كه ايشان در آن اختلاف دارند. سوره نبا، آيه 1- 3.
(5)بدرستي كه شما هر آينه در گفتار مختلفي هستيد، و هر كه از ايمان منصرف مي‌شود به سبب آن منصرف مي‌شود، نابود باد دروغگويان. سوره ذاريات، آيه 8- 10.
(6)اي اهل كتاب چرا حق را به باطل مشتبه مي‌كنيد، و حق را با اينكه مي‌دانيد كتمان مي‌نماييد.
سوره آل عمران، آيه 71
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 85
وسيله حق پنهان بماند.
پس مقصود آيه از اختلاف آنان همان حرفها و عقايدي است كه پيش خود تراشيده و در نتيجه مردمي كه پيرو ايشانند در شك افتاده از حق متفرق مي‌شوند. آري، مقصود آيه آن كساني است كه پيرواني دارند، و در نزد پيروان خود القاء شبهه مي‌كنند و آراء باطلي را به صورت حق جلوه مي‌دهند تا به كلي حق را از فهم و درك مردم پوشيده نگهدارند. و اين اختلاف را فقط از روي بغي و دشمني مرتكب مي‌شوند، و اين همان اختلافشان در حق مي‌باشد، پس از اينكه حق براي آنان روشن گشت.

[رحمت الهي كه همان هدايت الهي و منتهي به سعادت آدمي است غايت خلقت انسان مي‌باشد (و لذلك خلقهم)] ..... ص : 85

از آنچه گذشت- هر چند طول كشيد- اين نكته عايد گرديد كه اسم اشاره" وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ" اشاره است به رحمتي كه جمله" إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ" بر آن دلالت دارد، و اگر كلمه" رحمت" مؤنث لفظي است منافات ندارد كه اسم اشاره به آن مذكر آورده شود، زيرا در مصدر" رحمت" هر دو صورت جايز است، به شهادت اينكه مي‌بينيم در آيه" إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِيبٌ مِنَ الْمُحْسِنِينَ" «1» قريب را كه وصف رحمت است مذكر آورده. علاوه، اگر ما اشاره" لذلك" را اشاره به رحمت ندانيم، لا بد بايد بگوييم اشاره به اختلاف است، و حال آنكه گفتيم كه اختلاف مزبور ناشي از بغي و ظلم ايشان و موجب تفرق ايشان از حق و پوشاندن حق و نموداري باطل است، و چنين اختلافي چگونه مي‌تواند غايت خلقت و منظور خداي تعالي از آفرينش انسانها باشد. آري، معنا ندارد بگوييم خداوند سبحان عالم انساني را ايجاد كرد تا ظلم و ستم را زنده و حق را باطل كنند و بعد او به اين جرم هلاكشان كند و سپس آنها را در آتش خالد بسوزاند، قرآن كريم با تمام بياناتش چنين احتمالي را رد مي‌كند.
از اين هم كه بگذريم سياق آيات اين اعمال را دفع مي‌كند، زيرا آيات در مقام بيان اين معنا است كه خداوند به رأفت و رحمت خود مردم را به سوي خير و سعادتشان دعوت مي‌كند، و از ايشان ظلم و شر را نخواسته، و ليكن مردم به خاطر ظلم و اختلاف خود از دعوت او استنكاف مي‌ورزند و آيات او را تكذيب نموده غير او را مي‌پرستند، و در زمين فساد انگيخته با دست خود گور خود را مي‌كنند، و خود را دچار عذاب مي‌سازند، و گرنه خداوند سرزمينهايي را كه اهل آن صالحند به ظلم و ستم هلاك نمي‌كند، و نيز او نخواسته مردم را خلق كند تا بغي و فساد به راه بيندازند، و او به همين جرم هلاكشان كند.
پس آنچه از ناحيه خداست تنها رحمت و هدايت است، و آنچه ظلم و اختلاف است از
__________________________________________________
(1)سوره اعراف، آيه 56.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 86
ناحيه خود مردم است، اين است آنچه از سياق آيات مورد بحث استفاده مي‌شود.
و اگر رحمت را- كه گفتيم همان هدايت است- غايت خلقت گرفتيم به خاطر اينست كه رحمت به غايت نهايي كه همان سعادت بشر است اتصال دارد هم چنان كه در آيه" وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدانا لِهذا" «1» كه حكايت قول اهل بهشت است هدايت را غايت شمرده و اين نظير غايت شمردن عبادت است براي خلقت در آن آيه كه مي‌فرمايد:" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" «2» عبادت نيز متصل به سعادت آدمي است.
" وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ"- يعني كلمه خداي تعالي تحقق يافت، و مصداق خود را از ايشان گرفت، به خاطر ظلم و اختلافشان در حق، و بعد از آنكه بدان عالم شدند، و كلمه او كه تحقق يافت همان پر كردن جهنم بود.
اين آيه نظير آيه" وَ لَوْ شِئْنا لَآتَيْنا كُلَّ نَفْسٍ هُداها وَ لكِنْ حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّي لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ" «3» مي‌باشد و اصل اين كلمه آن وعده‌اي است كه خداوند به ابليس ملعون در جواب او كه گفته بود:" فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ" داده است و فرموده:" قالَ فَالْحَقُّ وَ الْحَقَّ أَقُولُ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ" «4» پس اين آيات مضمونش متحد و بعضي مفسر بعضي ديگر است.

[خلاصه آنچه كه از تدبر در معناي دو آيه شريفه:" وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ ..." و" إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ ..." استفاده مي‌شود و اشاره به وجوهي كه در معناي آن دو آيه گفته شده است ..... ص : 86

اين بود آنچه كه از تدبر در معناي آن دو آيه به دست آمد.
و خلاصه‌اش اين شد كه: اولا مقصود از جمله" وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النَّاسَ أُمَّةً واحِدَةً" متحد ساختن براي از بين بردن تفرقه و اختلاف است. بعضي «5» هم گفته‌اند كه منظور از آن اجبار كردن نفوس به قبول اسلام است كه بدون اختيار و بطور اتوماتيك اسلام را بپذيرند، و چون با تكليف منافات دارد، چنين كاري را نكرده- نقل از قتاده.
بعضي «6» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه اگر خدا بخواهد همه شما را در بهشت جمع مي‌كند، و ليكن خدا خواسته درجات بهشت متفاوت باشد، و شما با عمل صالح خود در
__________________________________________________
(1)ستايش خدايي كه ما را بر اين مقام رهنمايي كرد. سوره اعراف، آيه 43.
(2)جن و انس را نيافريديم مگر براي اينكه مرا ستايش كنند. سوره ذاريات، آيه 56.
(3)و اگر مي‌خواستيم هدايت هر كس را به او مي‌داديم، و ليكن قضاي من رانده شده كه بطور قطع جهنم را از جن و انس، پر كنم. سوره الم سجده، آيه 13.
(4)گفت:به حق سوگند كه حق مي‌گويم بطور قطع جهنم را از تو و از كسي كه پيرويت كند پر مي‌كنم. سوره ص، آيه 85. [.....]
(5 و 6)مجمع البيان، ج 5، ص 203.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 87
درجه بالاتر باشيد- نقل از ابي مسلم. ولي خواننده محترم به خوبي واقف است كه سياق آيات، مساعد با هيچيك از اين دو معني نيست.
و ثانيا معلوم شد كه منظور از جمله" وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ" دوام بر اختلاف در دين است، و معنايش اينست كه دائما از حق متفرقند، و همواره آن را به صورتي باطل و شبيه به حق تصوير مي‌كنند تا مستور بماند.
بعضي «1» ديگر از مفسرين گفته‌اند: مقصود از آن، اختلاف در ارزاق و احوال و خلاصه اختلاف غير ديني است- نقل از حسن. و بطوري كه براي خواننده معلوم شد اين معنا با سياق آيات قبلي سازگار نيست. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: معناي اينكه فرمود" يختلفون" اين است كه بعضي بعض ديگر را در تقليد گذشتگان جانشين خود مي‌كنند، و خلاصه سنت باطل آنان را نسل به نسل و دست به دست مي‌گردانند. اين معنا نيز مانند معناي قبلي از سياق آيات مخصوصا با در نظر داشتن جمله" وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ فَاخْتُلِفَ فِيهِ ..." اجنبي و ناسازگار است.
و ثالثا معلوم شد كه منظور از جمله" إِلَّا مَنْ رَحِمَ" اين است كه:" الا كسي كه خداوند او را هدايت كرده باشد".
و رابعا اينكه اشاره" وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ" اشاره به رحمت است، و معنايش اينست كه خلايق براي رسيدن به رحمت خلق شده‌اند، تا بدان وسيله به سعادت خود نايل آيند.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: معنايش اينست كه بشر براي اختلاف خلق شده- نقل از حسن و عطاء- ولي خواننده متوجه شد كه چه اندازه اين رأي مردود و غلط است. بله اگر جايز بود ضمير" هم" را برگردانيم به بقيه مردم بعد از استثناء، آن وقت جايز بود بگوييم غرض از خلقت آنان اختلاف بوده، و آن وقت مضمون آيه قريب به مضمون آيه" وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ" «4» مي‌شد.
بعضي «5» هم گفته‌اند كه: اشاره است به همه مدلول كلام، و معنايش اين است كه خداوند بشر را خلق كرد در حالي كه مستعد براي اختلاف و تفرقه بود، چه تفرقه در علوم، چه در معارف و چه در درك و عقايد و چه در توابع آن، يعني در اراده و اختيار اعمالشان كه از آن جمله است دين و ايمان، و اطاعت و عصيان.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان، ج 5، ص 203.
(4)به تحقيق بسياري از جن و انس را براي جهنم آفريده‌ايم. سوره اعراف، آيه 179.
(5)مجمع البيان، ج 5 ص 203.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 88
و كوتاه سخن اينكه غايت خلقتشان مطلق اختلاف است، چه ديني و چه غير ديني.
و بنا بر آنچه كه از ابن عباس نقل شده به او نسبت داده‌اند كه گفته است: معناي آيه اين است كه خداوند بشر را دو فريق آفريد يك فريق مشمول رحمت او شدند و در نتيجه اختلاف نكردند، و فريقي كه مشمول رحمتش نشدند پس اختلاف كردند. «1» و به مالك بن انس نسبت داده شده كه گفته است: خلقشان كرد تا يك فريق در بهشت باشند و فريق ديگر در جهنم «2».
ولي خواننده محترم فهميد كه چه اشكالاتي به اين وجوه وارد است، و ديگر تكرار نمي‌كنيم.
و خامسا معلوم شد كه منظور از تمام كردن كلمه، تحقق بخشيدن آن و مصداق گرفتن براي آن است.

بحث روايتي [چند روايت در ذيل جمله:" فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ ..." و" لا تَرْكَنُوا إِلَي الَّذِينَ ظَلَمُوا"] ..... ص : 88

اشاره

در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ إِنَّ كُلًّا لَمَّا لَيُوَفِّيَنَّهُمْ رَبُّكَ ..." گفته است كه امام فرمود: يعني در قيامت. «3»
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم و ابو الشيخ از حسن روايت كرده كه گفت:
وقتي آيه" فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ وَ مَنْ تابَ مَعَكَ" نازل شد حضرت فرمود:" شمروا، شمروا- مهياي استقامت شويد" و ديگر كسي او را خندان نديد «4».
و در مجمع البيان در ذيل آيه" فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ ..." از ابن عباس نقل كرده كه گفت: هيچ آيه‌اي بر رسول اكرم نازل نشد كه به قدر اين آيه ناراحتش كند، و لذا وقتي اصحابش عرض كردند يا رسول اللَّه پيري به سرعت بر شما حمله آورد و موهاي شما را سفيد كرد، در جوابشان فرمود: سوره هود و سوره واقعه مرا پير كرد. «5»
مؤلف: اين حديث مشهور است و در پاره‌اي از نقل‌هاي آن دارد كه" سوره هود و نظاير آن مرا پير كرد" و چون در سوره واقعه آيه‌اي كه (در شدت) نظير آيه" فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ" بوده
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 203- 204.
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 204- 203.
(3)تفسير قمي، ج 1، ص 338.
(4)الدر المنثور، ج 3، ص 351.
(5)مجمع البيان، ج 5، ص 199.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 89
باشد نيست، به همين جهت آن روايتي كه دارد هود و واقعه، بعيد به نظر مي‌رسد كه مقصودش اشاره به آيه" فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ" بوده باشد، و آنچه هر دو سوره در آن مشتركند حديث قيامت است- و اللَّه اعلم.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ لا تَرْكَنُوا ..." گفته كه معصوم فرمود: ركون به معناي محبت و خير خواهي و اطاعت است. «1»
مؤلف: اين روايت را صاحب مجمع البيان هم بطور مرسل از ائمه (ع) نقل كرده است. «2»
و در تفسير عياشي از عثمان بن عيسي و او از مردي از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" وَ لا تَرْكَنُوا إِلَي الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ" فرمود: متوجه باشيد خدا اين آتش را خالد و هميشگي نكرد، بلكه فرمود" آتش به شما مي‌رسد" پس به ظالمان ركون مكنيد. «3»
مؤلف: مقصود امام اين است كه جمله" فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ" يعني آتش به شما بر مي‌خورد.
و نيز در همان كتاب از جرير از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه در تفسير" أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَيِ النَّهارِ" فرمود: دو طرف روز يكي مغرب است و يكي صبح و" زُلَفاً مِنَ اللَّيْلِ" نماز عشاء است. «4»
و در تهذيب به سند خود از زراره و او از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در حديثي كه در باره نمازهاي پنجگانه مطالبي بيان داشته و چنين فرموده‌اند: خداوند فرموده" أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَيِ النَّهارِ وَ زُلَفاً مِنَ اللَّيْلِ" كه مقصود از آن نماز عشاء است. «5»
مؤلف: اين حديث به خاطر اينكه در مقام بيان اوقات نمازهاي پنجگانه است ظهوري در اين دارد كه مي‌خواهد تفسير كند" طَرَفَيِ النَّهارِ" را به قبل از ظهر و بعد از ظهر، زيرا اگر اين مراد نباشد شامل اوقات پنجگانه نمي‌شود.
و در معاني الاخبار به سند خود از ابراهيم بن عمر و او از كسي كه براي او حديث كرده
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1، ص 338.
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 200- 201.
(3)تفسير عياشي، ج 2، ص 161.
(4)تفسير عياشي، ج 2، ص 161، ح 73.
(5)تهذيب الاحكام، ج 2، ص 241، ح 954. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 90

[رواياتي در فضيلت نماز و اينكه نماز كفاره گناهان است (إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ).] ..... ص : 90

از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ" فرموده: نماز مؤمن در شب گناهان روزش را محو مي‌كند. «1»
مؤلف: اين حديث در كافي و تفسير عياشي و امالي مفيد و امالي شيخ نيز آمده. «2»
و در مجمع البيان از واحدي و او به سند خود از حماد بن سلمه و او از علي بن زيد و او از ابي عثمان روايت كرده كه گفت: من با سلمان در زير درختي بوديم، سلمان شاخه خشكي از درخت گرفت و به شدت تكانش داد تا برگهايش ريخت، آن گاه گفت: اي ابا عثمان آيا نمي‌پرسي چرا چنين كاري كردم؟ گفتم چرا چنين كردي؟ گفت: رسول خدا (ص) هم در روزي كه من با آن جناب زير درختي بوديم همين عمل را كرد، شاخه خشكي گرفت و به شدت تكان داد تا برگهايش ريخت و فرمود: سلمان نپرسيدي چرا چنين كردم. عرض كردم چرا چنين كردي؟ فرمود: مسلمان وقتي وضو مي‌گيرد و نيكو وضو مي‌گيرد، و نمازهاي پنجگانه‌اش را بجا مي‌آورد، گناهانش مانند اين برگها مي‌ريزد، آن وقت اين آيه را تلاوت فرمود:" وَ أَقِمِ الصَّلاةَ ..." «3».
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از طيالسي و احمد و دارمي و ابن جرير و طبراني و بغوي در كتاب معجم خود- و ابن مردويه بطور غير مسلسل تنها از رسول خدا (ص) روايت كرده. «4»
و نيز در همان كتاب به سند خود از حارث از علي بن ابي طالب (ع) آورده كه فرمود: ما در مسجد در خدمت رسول خدا (ص) بوديم، و منتظر بوديم تا وقت نماز شود، مردي برخاست و عرض كرد: يا رسول اللَّه! من مرتكب گناهي شده‌ام. رسول خدا (ص) از وي روي بگردانيد (و به نماز ايستاد). دوباره پس از آنكه رسول خدا (ص) نماز را به پايان رسانيد برخاست و همان حرف را تكرار كرد، حضرت فرمود: آيا با ما نماز نخواندي؟ و براي آن به نيكي طهارت نگرفتي؟ گفت: چرا. فرمود: همان كفاره گناه توست. «5»
مؤلف: اين روايت به طرق بسياري از ابن مسعود و ابي امامه و معاذ بن جبل و ابن عباس
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 162، ح 76- نور الثقلين، ج 2، ص 402، به نقل از امالي شيخ.
(3)مجمع البيان، ج 5، ص 200.
(4)الدر المنثور، ج 3، ص 353.
(5)مجمع البيان، ج 5، ص 201.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 91
و بريده و واثلة بن اسقع و انس و غير ايشان وارد شده، ولي در كيفيت بيان داستان اختلاف مختصري در الفاظ آنها هست، ترمذي و غير او هم از خود ابي اليسر- كه داستان مربوط به اوست- روايت كرده‌اند.

[اميدوار كننده ترين آيات كتاب خدا] ..... ص : 91

و در تفسير عياشي از ابي حمزة ثمالي روايت كرده كه گفت: من از يكي از آن دو بزرگوار (امام باقر و امام صادق ع) شنيدم كه مي‌فرمود: علي (ع) رو به مردم كرد و فرمود: كدام آيه از قرآن كريم براي شما اميدواركننده‌تر است؟ بعضي گفتند: آيه" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ" فرمود: اين اميدوار كننده هست، ولي آن طور كه بايد باشد نيست. بعضي ديگر عرض كردند آيه" يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ" فرمود: اين نيز خوبست، ولي آنكه بايد باشد نيست. بعضي ديگر عرض كردند آيه" وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ" فرمود: اين هم خوبست ولي آن نيست. امام فرمود: مردم همه سكوت كردند، حضرت فرمود: چرا سكوت كرديد بگوييد ببينم مسلمانها؟ عرض كردند نه به خدا سوگند ما آيه ديگري به نظرمان نمي‌رسد. فرمود: من از رسول خدا (ص) شنيدم كه مي‌فرمود: اميدوار كننده‌ترين آيات كتاب خدا آيه" أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَيِ النَّهارِ وَ زُلَفاً مِنَ اللَّيْلِ ..." است، و فرمود: اي علي! آن خدايي كه مرا به حق مبعوث كرده و بشير و نذيرم قرار داده يكي از شما كه برمي‌خيزد براي وضو گرفتن، گناهانش از جوارحش مي‌ريزد، و وقتي به روي خود و به قلب خود متوجه خدا مي‌شود از نمازش كنار نمي‌رود مگر آنكه از گناهانش چيزي نمي‌ماند، و مانند روزي كه متولد شده پاك مي‌شود، و اگر بين هر دو نماز گناهي بكند نماز بعدي پاكش مي‌كند، آن گاه نمازهاي پنجگانه را شمرد.
بعد فرمود: يا علي جز اين نيست كه نمازهاي پنجگانه براي امت من حكم نهر جاري را دارد كه در خانه آنها واقع باشد، حال چگونه است وضع كسي كه بدنش آلودگي داشته باشد، و خود را روزي پنج نوبت در آن آب بشويد؟ نمازهاي پنجگانه هم به خدا سوگند براي امت من همين حكم را دارد. «1»
مؤلف: مثالي كه در اخر اين روايت است به طرقي از اهل سنت از عده‌اي از صحابه مانند ابي هريره، انس، جابر و ابي سعيد خدري از رسول خدا (ص) روايت شده. «2»
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 161- 162.
(2)الدر المنثور، ج 3، ص 353- 354.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 92
و نيز در آن كتاب از ابراهيم كرخي آمده كه گفت: من نزد امام صادق (ع) بودم كه مردي از اهل مدينه بر او وارد شد، امام پرسيد، فلاني از كجا مي‌آيي؟ راوي مي‌گويد:
آن مرد چيزي در جواب امام نگفت. خود حضرت فرمود: از فلان جا و فلان جا آمدي، فلاني متوجه باش ببين روز خود را با چه اعمالي به پايان مي‌رساني، زيرا با تو فرشته‌اي است موكل بر تو كه آنچه را مي‌كني حفظ مي‌كند و مي‌نويسد پس هيچ گناهي را كوچك نشمار، هر چند خيلي ناچيز باشد، زيرا همين گناه ناچيز يك روز تو را بدبخت خواهد كرد، و هيچ كار نيكي را كوچك نشمار، زيرا هيچ چيز به مثل حسنه در جستجو نيست. حسنه، گناه خيلي بزرگ و قديمي را پيدا مي‌كند و آن را از نامه عملت محو و ساقط مي‌سازد و نمي‌گذارد بعد از تو بماند، و اين در كلام خداي تعالي است كه مي‌فرمايد:" إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ ذلِكَ ذِكْري لِلذَّاكِرِينَ" «1».
و در همان كتاب از سماعة بن مهران روايت كرده كه گفت: مردي از اهل شامات از امام صادق (ع) پرسيد: از كارمندان دولت پولي گرفته و فعلا از آن پول صدقه مي‌دهد و صله رحم مي‌كند و به حج مي‌رود تا شايد خداوند او را در آنچه كه به دست آورده بيامرزد، و او به اين فكر است كه:" إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ" حضرت فرمود: حسنه كفاره گناه مي‌شود، و اما گناه نمي‌تواند كفاره گناه گردد.
آن گاه فرمود: اگر حلال و حرام با هم درآميخت بطوري كه به كلي مخلوط شد و ديگر حرام از حلال تشخيص داده نشد در آن صورت اين كار عيب ندارد. «2»
و در الدر المنثور است كه احمد و طبراني از ابي امامه روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: هيچ مرد مسلماني وقت نماز يوميه را درك نمي‌كند و براي وضو برنمي‌خيزد و به نيكويي وضو نمي‌گيرد و نماز را به خوبي نمي‌خواند مگر آنكه آنچه كه بين اين نمازش و نماز گذشته‌اش گناه كرده آمرزيده مي‌شود. «3»
مؤلف: روايات در اين باب بسيار است هر كه بخواهد همه آنها را رسيدگي كند بايد به جوامع حديث مراجعه نمايد.
و در همان كتاب آمده كه طبراني و ابو الشيخ و ابن مردويه و ديلمي از جرير روايت كرده‌اند كه گفت: من از رسول خدا (ص) شنيدم كه وقتي از تفسير آيه" وَ ما كانَ رَبُّكَ لِيُهْلِكَ الْقُري بِظُلْمٍ وَ أَهْلُها مُصْلِحُونَ" سؤال شد، در جواب فرمود: يعني اهل آن نسبت به
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير عياشي، ج 2، ص 162.
(3)الدر المنثور، ج 3، ص 355.
مه الميزان، ج‌11، ص: 93
يكديگر رعايت انصاف را داشته باشند. «1»

[چند روايت در ذيل جمله:" وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ"] ..... ص : 93

و در كافي به سند خود از عبد اللَّه بن سنان روايت كرده كه وقتي از امام صادق (ع) از اين قول خدا كه مي‌فرمايد:" وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النَّاسَ أُمَّةً واحِدَةً وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ" سؤال شد، حضرت در پاسخ فرمود: مردم امت واحدي بودند، و خداوند پيغمبراني مبعوث كرد تا برايشان حجت بگيرد. «2»
مؤلف: مثل اين روايت را صدوق هم در معاني از آن جناب آورده.
و در معاني الاخبار به سند خود از ابي بصير روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) از فرمايش خداي تعالي كه فرموده:" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" سؤال كردم، حضرت فرمود: ايشان را آفريد تا به عبادت مامورشان كند. آن گاه مي‌گويد: از اين فرمايش خدا كه مي‌فرمايد:" وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ" سؤال كردم فرمود: ايشان را آفريد تا كارهايي انجام دهند كه مستوجب رحمت باشند و خداوند رحمتشان كند. «3»
و در تفسير قمي از ابي الجارود از امام باقر (ع) آمده كه فرمود:" وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ" مقصودش آل محمد (ع) و اتباع ايشان است، خداوند مي‌فرمايد:" وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ" يعني اهل رحمت در دين خدا اختلاف نمي‌كنند. «4»
و در تفسير عياشي از يعقوب بن سعيد از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه گفت: من از آن حضرت معناي" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" را پرسيدم فرمود:
ايشان را خلق كرد براي عبادت. مي‌گويد: عرض كردم" وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ" چه معنا دارد؟ فرمود: اين آيه بعد از آن جمله نازل شده. «5»
مؤلف: امام اشاره به اين مي‌كند كه آيه دومي، يعني" إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ" از آنجايي كه خاص است ناسخ آيه قبلي است كه عام بود. و ما در بحثي كه در باره نسخ گذرانديم گفتيم كه نسخ در عرف و اصطلاح ائمه، اعم از آن معنايي است كه علماي اصول اراده مي‌كنند. آري، آيات خاصه تكويني نسبت به آيات عامه تكويني حكمش نافذتر است.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 3، ص 356.
(2)روضه كافي، ج 8، ص 379، ح 573.
(3)معاني الاخبار.
(4)تفسير قمي، ج 1، ص 338.
(5)تفسير عياشي، ج 2، ص 164. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 94

[سوره هود (11): آيات 120 تا 123] ..... ص : 94

اشاره

وَ كُلاًّ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ وَ جاءَكَ فِي هذِهِ الْحَقُّ وَ مَوْعِظَةٌ وَ ذِكْري لِلْمُؤْمِنِينَ (120) وَ قُلْ لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ اعْمَلُوا عَلي مَكانَتِكُمْ إِنَّا عامِلُونَ (121) وَ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ (122) وَ لِلَّهِ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّهُ فَاعْبُدْهُ وَ تَوَكَّلْ عَلَيْهِ وَ ما رَبُّكَ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ (123)

ترجمه آيات ..... ص : 94

از اخبار پيغمبران همه را برايت نقل مي‌كنيم (البته) آن را كه (با نقلش) دلت را استوار مي‌سازيم، و در اين قصه‌ها حق به سوي تو بيامد (هيچ يك از آنها باطل و دروغ نيست، و يا حق برايت روشن شد) و براي مؤمنين موعظه و تذكر است (120).
و به آنان كه ايمان نمي‌آورند بگو در همان وضعي كه قرار داريد (هر چه مي‌خواهيد) بكنيد كه ما (نيز كار خود را) مي‌كنيم (121).
منتظر باشيد كه ما نيز منتظريم (122).
براي خداست غيب آسمانها و زمين و امور همه به سوي او بازمي‌گردد، پس او را بپرست و بر او توكل كن، و پروردگار تو از آنچه مي‌كنيد غافل نيست (123)

بيان آيات ..... ص : 94

اشاره

اين آيات غرضي را كه سوره هود در صدد بيان آنست براي رسول خدا (ص)
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 95
خلاصه مي‌كند، و به او خبر مي‌دهد كه سوره مذكور بيان كننده حق كلام در باره مبدأ و معاد و سنت جاري خدا در ميان بندگانش مي‌باشد. پس در حقيقت اين سوره براي آن حضرت جنبه تعليم حق، و نسبت به مؤمنين جنبه موعظه و تذكر را دارد، هم چنان كه نسبت به كفار كه از ايمان به خدا استنكاف مي‌ورزند جنبه اتمام حجت و اسكات را دارد، پس به ايشان آخرين حجت خود را برسان و بگو هر چه مي‌خواهيد بكنيد ما هم هر چه به نظرمان رسيد مي‌كنيم، تا ببينيم چگونه سنت خدايي آن طور كه خودش بيان داشته جريان مي‌يابد، و چگونه مصلحين را سعادتمند و مفسدين را بدبخت مي‌كند. و در آخر، آن حضرت را به عبادت خدا و توكل بر او توصيه مي‌كند، زيرا امر، همه‌اش به دست او است.

[فايده نقل داستان انبياء گذشته براي رسول خدا (صلي اللَّه عليه و آله) و مؤمنين ..... ص : 95

" وَ كُلًّا نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ ..."
يعني همه داستانها را به گونه اجمال و يا تفصيل برايت نقل مي‌كنيم. و اينكه فرمود:
" مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ" بيان مضاف اليه" كل" است و جمله" ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ" عطف بيان" انباء" است كه به فايده نقل كردن اين داستانها نسبت به آن جناب اشاره نموده، مي‌فهماند كه نقل آنها قلب او را آرامش و سكون مي‌بخشد، و ماده قلق و اضطراب را از دل او برمي‌كند، و معنايش اين است كه: ما داستانهاي انبياء را برايت نقل مي‌كنيم تا به وسيله آن قلبت را آرامش بخشيم، و آن را در راهي كه براي دعوت به سوي حق و نهضت عليه ريشه‌هاي فساد پيش گرفتي و در تحمل آزار از امتت قوي و استوار سازيم.
آن گاه شروع مي‌كند به ذكر فايده‌اي كه اين سوره براي عموم يعني رسول خدا (ص) و مؤمنين و كافرين قومش دارد. و در خصوص آنچه به رسول خدا (ص) عايد مي‌گردد فرموده:" وَ جاءَكَ فِي هذِهِ الْحَقُّ"، حال اشاره" هذه" را خواه سوره بدانيم و يا آيات نازله در آن و يا به وجهي به داستانهايي كه در آن آمده، زيرا آمدن حق در آن داستانها به همين است كه خدا حق را در ضمن آن قصه‌ها و قبل از آن و بعد از آن بيان كند، حقايق و معارف مربوط به مبدأ و معاد و سنت جاري خدا در خلق را- كه چگونه پيغمبران را فرستاده و دعوت توحيد را انتشار داده و مؤمنين را در دنيا به نجات از مهالك و در آخرت به نجات از آتش سعادتمند، و ظالمين را به اخذ در دنيا و عذاب خالد در آخرت بدبخت نموده- شرح دهد.
اين در خصوص آنچه كه به رسول (ص) عايد مي‌شد، و در آنچه كه عايد و مربوط به مؤمنين است فرموده:" وَ مَوْعِظَةٌ وَ ذِكْري لِلْمُؤْمِنِينَ". توضيحش اينست كه آنچه از معارف و حقايق بيان كرده براي مؤمنين، هم تذكر است و هم موعظه. تذكر است براي اينكه مؤمنين با شنيدن آنها آنچه از علوم فطري مربوط به مبدأ و معاد و متعلقات آن از ياد برده بودند بياد
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 96
مي‌آورند. و موعظه است، براي اينكه آن معارف و حقايق در لفافه داستانها بيان شده، و همان داستانها مايه عبرت است.

[آخرين حرف به ايمان نياورندگان:" اعْمَلُوا عَلي مَكانَتِكُمْ ..."] ..... ص : 96

" وَ قُلْ لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ اعْمَلُوا عَلي مَكانَتِكُمْ إِنَّا عامِلُونَ وَ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ" اين قسمت مربوط به غير مؤمنين است كه پيغمبر خود را دستور مي‌دهد كه احتجاج و بگومگوي با ايشان را خاتمه داده آخرين حرف را به ايشان بگويد، و پس از آن همه موعظه و آوردن داستانهاي گذشتگان بفرمايد: حال اگر ايمان نمي‌آوريد، و از شرك و فساد دست بر نمي‌داريد، و آنچه كه من به گوشتان خواندم بيدارتان نكرد، و اگر داستانهاي عبرت‌آوري را كه آوردم و سنتي را كه خدا در آنان معمول داشت برايتان گفتم و هيچيك در شما اثر نكرد، پس هر چه مي‌خواهيد بكنيد، و در موقعيت و وضعي كه داريد هر چه را براي خود خير تشخيص مي‌دهيد انجام دهيد، ما هم كار خود را مي‌كنيم، و انتظار مي‌بريم روزي را كه عاقبت، عملتان به استقبالتان آيد، و به زودي خواهيد فهميد كه آنچه ما از اخبار الهي مي‌گفتيم راست بود يا دروغ.
اين بيان در حقيقت خاتمه دادن به احتجاج و نوعي تهديد است، كه در داستانهاي گذشتگان از قبيل داستان نوح و هود و صالح بازگو كرده، و در قصه شعيب از خود آن جناب حكايت كرده كه فرمود:" يا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلي مَكانَتِكُمْ إِنِّي عامِلٌ سَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتِيهِ عَذابٌ يُخْزِيهِ وَ مَنْ هُوَ كاذِبٌ وَ ارْتَقِبُوا إِنِّي مَعَكُمْ رَقِيبٌ" «1».
" وَ لِلَّهِ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّهُ" از آنجا كه دستور گفتن رسول خدا (ص) به ايشان كه" يا قَوْمِ اعْمَلُوا" در حقيقت معنايش گفتن خود خدا بود، لذا دنبال آن، دو جمله مورد بحث را آورد تا رسول خدا (ص) دلگرم شود و مطمئن گردد كه به زودي گردش روزگار عليه آنان دور خواهد زد، و كار به نفع وي خاتمه خواهد يافت.
و در حقيقت معناي آيه اين است كه تو به كار و وظيفه خويش بپردازد و با پيروانت منتظر باش و بدانكه غيب آسمانها و زمين كه عاقبت امر تو و ايشان در آن نهفته است به دست پروردگارت است، نه بت‌هاي ايشان كه با آنها شرك مي‌ورزند، و نه به آن اسبابي كه
__________________________________________________
(1)اي قوم! شما به جاي خود عمل كنيد كه من نيز عمل مي‌كنم و به زودي خواهيد فهميد كه عذاب خوار كننده، كه را خواهد آمد و دروغگو كيست. شما منتظر باشيد من نيز با شما منتظرم. سوره هود، آيه 92- 93.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 97
پشتگرمي ايشان به آنها است، و دلخوشند كه با آن اسباب مي‌توانند اوضاع را به نفع خود بچرخانند، و سرانجام برد با آنان بشود. حاشا! گردش روزگار و غيب آسمانها و زمين و خلاصه همه امور به دست پروردگار تو است، از غيب خود عاقبت امر ايشان را آن طور كه خودش خواسته و خبر داده بيرون مي‌افكند و تحقق خارجي مي‌دهد، پس مطمئن بدان كه دور فلك به نفع تو و عليه ايشان است. و اين از آن بيانات عجيب قرآني است.
و از همين بيان معلوم مي‌شود كه كلمه" ربك" كه در آيات مورد بحث مكرر آمده چرا در اين آيه به كلمه" اللَّه" تبديل شده؟ وجهش اين است كه در كلمه" اللَّه" اشاره‌اي به احاطه بر هر كوچك و بزرگ هست، كه در هيچ اسم ديگري آن اشاره وجود ندارد، و چون مقام، اقتضاء مي‌كرد اعتماد و التجاء به يك ملجاي را كه هيچ قاهري فوق آن نباشد و آن خداي سبحان است، و لذا مي‌بينيم بعد از تكرار كلمه" رب" در خلال جملات گذشته در جمله مورد بحث كلمه" اللَّه" را آورده، و بعد باز هم كلمه" رب" را به ميان مي‌آورد و مي‌فرمايد:" وَ ما رَبُّكَ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ".
" فَاعْبُدْهُ وَ تَوَكَّلْ عَلَيْهِ"- از ظاهر كلام برمي‌آيد كه اين جمله متفرع بر جمله" وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّهُ" باشد و معنايش اين است: وقتي همه امور مرجوع به او باشد پس غير او مالك چيزي نيستند، و در هيچ چيز استقلال ندارند، پس او را عبادت كن و براي خود در همه امور وكيلش بگير، و بر هيچ سببي از اسباب توكل مكن، زيرا هر سببي را او سبب كرده و اگر بخواهد سببيت را از آن سلب مي‌كند، پس اين خيلي ناداني است كه آدمي بر سببي از اسباب اعتماد كند و با اينكه خداوند از آنچه مي‌كنند غافل نيست ديگر چگونه جايز است در امر عبادت و توكل بر او كوتاهي كنيم.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 98

(12)سوره يوسف مكي است و صد و يازده آيه دارد (111) ..... ص : 98

[سوره يوسف (12): آيات 1 تا 3] ..... ص : 98

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ (1) إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (2) نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلِينَ (3)

ترجمه آيات ..... ص : 98

بنام خداوند رحمان و رحيم
الر- اين، آيه‌هاي كتاب روشن است (1).
كه ما آن را قرآني عربي نازل كرده‌ايم شايد تعقل كنيد (2).
ما با اين قرآن كه به تو وحي مي‌كنيم (در ضمن) بهترين داستان را برايت مي‌سراييم گر چه پيش از آن از بي‌خبران بودي (3).

بيان آيات [آهنگ مفاد و غرض كلي سوره يوسف ..... ص : 98

اشاره

غرض اين سوره بيان ولايتي است كه خداوند نسبت به بنده‌اش دارد، البته آن بنده‌اش كه ايمان خود را خالص، و دلش را از محبت او پر كرده و ديگر جز به سوي او به هيچ سوي ديگري توجه نداشته باشد. آري، چنين بنده‌اي را خداوند خودش عهده‌دار امورش شده، او را به بهترين وجهي تربيت مي‌كند، و راه نزديك شدنش را هموار، و از جام محبت سرشارش مي‌كند، آن چنان كه او را خالص براي خود مي‌سازد و به زندگي الهي خود زنده‌اش مي‌كند، هر چند اسباب ظاهري همه در هلاكتش دست به دست هم داده باشند، او را بزرگ مي‌كند هر چند حوادث او را
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 99
خوار بخواهند، عزيزش مي‌كند هر چند نوائب و ناملايمات روزگار او را به سوي ذلت بكشاند و قدر و منزلتش را منحط سازد.
خداوند اين غرض را در خلال بيان داستان يوسف تامين نموده و در هيچ سوره‌اي از قرآن كريم هيچ داستاني به مانند داستان يوسف بطور مفصل و از اول تا به آخر نيامده. علاوه، در اين سوره غير از داستان يوسف داستان ديگري هم نيامده، و سوره‌اي است مخصوص به يوسف (ع).
آري، يوسف بنده‌اي بود خالص در بندگي، و خداوند او را براي خود خالص كرده بود، و به عزت خود عزيزش ساخته بود با اينكه تمامي اسباب بر ذلت و خواريش اجتماع كرد و او را در مهلكه‌ها انداخت، و خداوند او را از همان راهي كه به سوي هلاكتش مي‌كشانيد به سوي زندگي و حياتش مي‌برد.
برادرانش بر او حسد بردند و او را در چاه دور افتاده‌اي افكندند، و سپس به پول ناچيزي فروخته، و خريداران او را به مصر بردند و در آنجا به خانه سلطنت و عزت راه يافت. آن كس كه در آن خانه ملكه بود، با وي بناي مراوده را گذاشت و او را نزد عزيز مصر متهم ساخت، و چيزي نگذشت كه خودش نزد زنان اعيان و اشراف مصر اقرار به پاكي و برائت وي كرد. دوباره اتهام خود را دنبال نموده او را به زندان انداخت، و همين سبب شد كه يوسف مقرب درگاه سلطان گردد. و نيز همان پيراهن خون‌آلودش كه باعث نابينايي پدرش يعقوب شد، همان پيراهن در آخر باعث بينايي او گرديد، و به همين قياس تمامي حوادث تلخ وسيله ترقي او گشته، به نفع او تمام شد.
و كوتاه سخن، هر پيشامدي كه در طريق تكامل او سد راهش مي‌شد خداوند عين همان پيشامد را وسيله رشد و پخته شدن او و باعث موفقيت و رسيدن به هدفش قرار داد، و همواره خدا او را از حالي به حالي تحول مي‌داد تا آنجا كه او را ملك و حكمت ارزاني داشته او را برگزيد، و تاويل احاديث را به او بياموخت، و نعمت خود را بر او تمام نمود، همانطوري كه پدرش به او وعده داده بود.
خداوند داستان آن جناب را از خوابي كه در ابتداي امر و در كودكي در دامن پدر ديده بود آغاز نمود. آري، رؤياي او از بشارتهاي غيبي بود كه بعدها آن را خارجيت داده، و با تربيت الهي كه مخصوص يوسف بود كلمه او را كامل گردانيد. آري، سنت خداي تعالي در باره اوليائش همين بوده كه هر يك از ايشان را در تحت تربيت خاصي پرورش دهد هم چنان كه فرموده:" أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ لَهُمُ ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 100
الْبُشْري فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ لا تَبْدِيلَ لِكَلِماتِ اللَّهِ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ"
«1».
و در جمله‌اي كه بعد از رؤياي يوسف و تعبير پدرش آورده و فرموده:" لَقَدْ كانَ فِي يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسَّائِلِينَ" اشعار به اين معنا دارد كه گويا اشخاصي از رسول خدا (ص) داستان يوسف و يا مطلبي را سؤال كرده بودند كه با اين داستان ارتباط داشته، و اين اشعار مؤيد آن رواياتي است كه مي‌گويد قومي از يهود، مشركين مكه را وادار كردند تا نزد رسول خدا (ص) شده از سبب انتقال بني اسرائيل به مصر پرسش كنند- چون بني اسرائيل فرزندان يعقوب بودند كه خود ساكن سرزمين شام بودند- مشركين هم اين سؤال را در ميان نهادند، و در جوابشان اين سوره نازل شد.
بنا بر اين، غرض اين سوره، بيان داستان يوسف (ع) و داستان آل يعقوب است.
خداوند با بيان اين داستان غرض عالي از آن را استخراج كرده است و آن مساله ولايت خداي تعالي نسبت به بندگان مخلص است كه در ابتداء و خاتمه اين سوره بطور چشم‌گيري منعكس است.
و اين سوره بطوري كه از سياق آيات آن برمي‌آيد در مكه نازل شده، و اينكه در بعضي از روايات منقوله از ابن عباس آمده كه" چهار آيه آن، يعني سه آيه اول و آيه" لَقَدْ كانَ فِي يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسَّائِلِينَ" در مدينه نازل شده" صحيح نيست، زيرا با وحدت سياقي كه در آيات اين سوره است منافات دارد.
" الر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ" اشاره با" تلك" كه مخصوص اشاره به دور است به منظور تعظيم مشار اليه (آيات) آمده، و ظاهرا مقصود از" كتاب مبين" همين قرآني است كه مي‌خوانيم چون اين قرآن هم خودش واضح و روشن است و هم روشن كننده معارفي الهي و حقايقي است كه متضمن مبدأ و معاد است.
و اگر در اين آيه، كتاب را به وصف" مبين" و در اول سوره يونس به وصف" حكيم" توصيف كرده، و در آنجا فرموده:" تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْحَكِيمِ" براي اين است كه اين سوره در باره داستان آل يعقوب و بيان آن نازل شده، و كلمه" مبين" به معناي بيان كننده است،
__________________________________________________
(1)آگاه باشيد كه اولياي خدا نه خوفي بر ايشان است و نه اندوهگين مي‌شوند، كساني كه ايمان آورده و (در زندگي همواره) متقي بودند براي ايشان است بشارت در زندگي دنيا و آخرت، كلمات خدا تغيير پذير نيست، اين همان رستگاري بزرگ است. سوره يونس، آيه 62- 64
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 101
احتمال هم دارد كه مقصود از آن قرآن نباشد، بلكه لوح محفوظ بوده باشد.

[اشاره به اينكه انزال وحي در قالب لفظ و به زبان عربي در حفظ و ضبط آيات الهي دخيل و مؤثر بوده است 101] ..... ص : 101

" إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ" ضمير" انزلناه" به كتاب برمي‌گردد، چون كتاب مشتمل است بر آيات الهي و معارف حقيقي. و انزال كتاب به صورت قرآن و عربي بدين معنا است كه آن را در مرحله انزال به لباس قرائت عربي درآورديم، و آن را الفاظي خواندني مطابق با الفاظ معموله نزد عرب قرار داديم، هم چنان كه در آيه ديگري در اين باره فرموده:" إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ" «1».
و جمله" لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ" از قبيل توسعه خطاب و عموميت دادن به آن است، زيرا سوره با خطاب به شخص رسول خدا (ص) افتتاح شده و فرموده:" تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ" و بعدا هم باز خطاب به شخص ايشان مي‌شود و مي‌فرمايد:" نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ".
بنا بر اين، معناي آيه- و اللَّه اعلم- اين مي‌شود: ما اين كتاب مشتمل بر آيات را در مرحله نزول ملبس به لباس و واژه عربي و آراسته به زيور آن واژه نازل كرديم تا در خور تعقل تو و قوم و امتت باشد، و اگر در مرحله وحي به قالب الفاظ خواندني درنمي‌آمد، و يا اگر درمي‌آمد به لباس واژه عربي ملبس نمي‌شد، قوم تو پي به اسرار آيات آن نمي‌بردند و فقط مختص به فهم تو مي‌شد، چون وحي و تعليمش اختصاص به تو داشت.
و اين خود دلالت مي‌كند بر اينكه الفاظ كتاب عزيز به خاطر اينكه تنها و تنها وحي است و نيز به خاطر اينكه عربي است توانسته است اسرار آيات و حقايق معارف الهي را ضبط و حفظ كند. و به عبارت ديگر در حفظ و ضبط آيات الهي دو چيز دخالت دارد، يكي اينكه وحي از مقوله لفظ است، و اگر معاني الفاظ وحي مي‌شد و الفاظ حاكي از آن معاني، الفاظ رسول خدا (ص) مي‌بود- مثلا مانند احاديث قدسي- آن اسرار محفوظ نمي‌ماند.
دوم اينكه اگر به زبان عربي نازل نمي‌شد و يا اگر مي‌شد ولي رسول خدا آن را به لغت ديگري ترجمه مي‌كرد پاره‌اي از آن اسرار بر عقول مردم مخفي مي‌ماند، و دست تعقل و فهم بشر به آنها نمي‌رسيد.
آري، اين معنا بر صاحبان نظر و متدبرين در آيات كريمه قرآني پوشيده نيست كه خداوند متعال در اين آيات چه اندازه نسبت به الفاظ آن عنايت به خرج داده، و آن را به دو دسته
__________________________________________________
(1)به درستي كه ما قرآن را با زبان عربي مقرر داشتيم تا اينكه شما تعقل كنيد و همانا اين كتاب در ام الكتاب نزد ما بسيار بلند پايه و محكم است. سوره زخرف، آيه 2- 4.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 102
محكمات و متشابهات تقسيم نموده، محكمات آن را" أُمِّ الْكِتابِ" خوانده كه برگشت متشابهات هم به آنهاست و فرموده:" هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ" «1» و نيز فرموده:" وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِسانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ" «2».

[احسن القصص بودن داستان يوسف (عليه السلام)] ..... ص : 102

" نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلِينَ" راغب در مفردات مي‌گويد: كلمه" قص" به معناي دنباله جاي پا را گرفتن و رفتن است، و جمله" قصصت اثره" به معناي" رد پاي او را دنبال كردم" است و اين كلمه به معناي خود اثر هم هست، مانند آيه" فَارْتَدَّا عَلي آثارِهِما قَصَصاً" و آيه" وَ قالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ" و" قصص" به معناي اخبار تتبع شده نيز آمده مانند آيه" لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ" و آيه" فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ" و جمله" قَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ" و جمله" نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ" «3».
پس" قصص" به معناي قصه و" أَحْسَنَ الْقَصَصِ" بهترين قصه و حديث است، و چه بسا بعضي گفته باشند كه كلمه مذكور مصدر و به معناي اقتصاص (قصه‌سرايي) است، و هر كدام باشد صحيح است، چه اگر به معناي اسم مصدر (خود داستان) باشد، داستان يوسف بهترين داستان است، زيرا اخلاص توحيد او را حكايت نموده و ولايت خداي سبحان را نسبت به بنده‌اش مجسم مي‌سازد، كه چگونه او را در راه محبت و سلوك راهش تربيت نموده، از حضيض ذلت به اوج عزت كشانيد، و دست او را گرفته از ته چاه اسارت و طناب بردگي و رقيت و زندان عذاب و شكنجه به بالاي تخت سلطنت بياورد. و اگر به معناي مصدر (قصه‌سرايي) باشد باز هم سرائيدن قصه يوسف به آن طريق كه قرآن سروده بهترين سرائيدن است، زيرا با اينكه قصه‌اي عاشقانه است طوري بيان كرده كه ممكن نيست كسي چنين داستاني را عفيف‌تر و پوشيده‌تر از آن بسرايد.
معناي آيه- و خدا داناتر است- اين است: ما با وحي اين قرآن بهترين قصه‌ها را برايت مي‌سرائيم، و تو قبل از سرائيدن ما نسبت به آن از غافلين بودي.
__________________________________________________
(1)او كسي است كه كتاب را بر تو نازل كرد پاره‌اي از آن محكمات است كه ام الكتابند، و پاره‌اي ديگر متشابهات. سوره آل عمران، آيه 7.
(2)و به تحقيق ما مي‌دانيم كه آنها مي‌گويند قطعا بشري به او مي‌آموزد و حال آنكه زبان آن كس كه منظور ايشان است شكسته است، و اين زباني است عربي آشكار. سوره نحل، آيه 102.
(3)مفردات راغب، ماده" قصص".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 103

[سوره يوسف (12): آيات 4 تا 6] ..... ص : 103

اشاره

إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ (4) قالَ يا بُنَيَّ لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلي إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْداً إِنَّ الشَّيْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ (5) وَ كَذلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ عَلي آلِ يَعْقُوبَ كَما أَتَمَّها عَلي أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (6)

ترجمه آيات ..... ص : 103

چون يوسف به پدرش گفت اي پدر! من در خواب يازده ستاره با خورشيد و ماه ديدم كه براي من در حال سجده‌اند (4).
گفت پسركم! رؤياي خويش را به برادرانت مگو كه در كار تو نيرنگي كنند، چون شيطان دشمن آشكار انسان است (5).
و بدين‌سان پروردگارت تو را برمي‌گزيند و تعبير احاديث را تعليمت مي‌دهد و نعمت خويش را بر تو و بر خاندان يعقوب كامل مي‌كند چنانچه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق كامل كرده بود كه پروردگارت دانا و حكيم است (6).

بيان آيات [رؤياي يوسف (عليه السلام) و تعبير آن به وسيله پدرش يعقوب (عليه السلام)] ..... ص : 103

اشاره

اين آيات رؤياي يوسف را- كه در خواب ديد و تعبير خوابي كه پدرش، يعقوب نمود، و ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 104
نهي كرد از اينكه براي برادرانش تعريف كند- خاطرنشان مي‌سازد و اين خواب بشارتي بوده كه خداي سبحان به يوسف داده تا ماده‌اي روحي براي تربيت او بوده باشد، و او را در راه ولايت و تقرب به خدا آماده سازد. اين آيات به منزله مدخلي است بر داستان آن جناب.
" إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ" در اين آيه يعقوب (پدر يوسف) را اسم نبرده، بلكه كنايتا از آن به" أب" (پدر) تعبير نموده تا به آن صفت رحمت و مهر و شفقتي كه ميان پدر نسبت به فرزند است اشاره كرده باشد، و جمله" قالَ يا بُنَيَّ لا تَقْصُصْ" كه در آيه بعدي است كاملا اين معنا را مي‌رساند.
كلمه" رايت" و همچنين" رايتهم" از رؤيا است كه به معناي مشاهداتي است كه آدم خوابيده و يا سست و بيهوش مي‌بيند، به شهادت اينكه در آيه بعدي مي‌فرمايد:" لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلي إِخْوَتِكَ- رؤياي خود را براي برادرانت تعريف مكن"، و همچنين در آخر داستان مي‌فرمايد:" يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ- پدر جان اين بود تاويل رؤياي من".
و اگر كلمه" رايت" را تكرار كرده براي اين است كه ميان" رايت" و" لِي ساجِدِينَ" فاصله زياد شده، لذا بار ديگر فرموده:" رايتهم". فايده ديگري كه اين تكرار دارد افاده اين جهت است كه: من در خواب ديدم كه آنها بطور دسته جمعي براي من سجده كردند، نه تك تك.
علاوه بر اينكه رؤيت يوسف (ع) دو جور رؤيت بوده، يكي رؤيت كواكب و آفتاب و ماه كه خود رؤيتي صوري و عادي است، و يكي رؤيت سجده و خضوع و تعظيم آنها كه اين رؤيت امري معنوي است.
و اگر در باره سجده كردن آنها فرموده:" رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ" با اينكه اين كلمه مخصوص به صاحبان عقل است، براي اين است كه بفهماند سجده ستارگان و مهر و ماه از روي علم و اراده و عينا مانند سجده يكي از عقلا بوده.
نكته ديگري كه در اين آيه است و بايد خاطر نشان ساخت اين است كه خداوند در ابتداء و شروع به تربيت يوسف، رؤيايي به او نشان داد و در داستانش هم ابتدا از آن رؤيا خبر مي‌دهد، و اين بدان جهت بوده كه از همان آغاز تربيت دورنماي آينده درخشان او و ولايت الهي كه خداوند او را بدان مخصوص مي‌كند به وي نشان داده باشد، تا براي او بشارتي باشد كه همواره در طول زندگي و تحولاتي كه مي‌بيند در مد نظرش بوده باشد، و در نتيجه مصيبت‌هايي كه مي‌بيند و شدائدي كه با آنها روبرو مي‌گردد به ياد آن دورنما بيفتد، و نفس را به
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 105
خويشتن داري و تحمل آن مشقات راضي كند.
اين بود حكمت اينكه خداوند خصوص اولياء خود را به آينده درخشانشان و مقام قربي كه براي آنان در نظر داشته بشارت داده است، و از آن جمله فرموده:" أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ- تا آنجا كه مي‌فرمايد:هُمُ الْبُشْري فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ"
«1».
" قالَ يا بُنَيَّ لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلي إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْداً إِنَّ الشَّيْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ" در مفردات مي‌گويد: كلمه" كيد" به معناي نوعي حيله زدن است كه گاهي مذموم و گاهي ممدوح است، هر چند استعمالش بيشتر در مذموم است، و چنين است كلمه" استدراج" و" مكر" «2». علماي ادب گفته‌اند كه: كيد هم به خودي خود متعدي مي‌شود و مفعول مي‌گيرد، و هم با حرف" لام".
اين آيه دلالت مي‌كند بر اينكه يعقوب وقتي خواب يوسف را شنيده نسبت به آنچه كه از خواب او فهميده اطمينان پيدا كرده، و يقين كرده كه به زودي خدا خود، كار يوسف را عهده‌دار گشته و كارش بالا مي‌گيرد، و بر اريكه سلطنت تكيه مي‌زند و چون يوسف را از ساير افراد آل يعقوب بيشتر دوست مي‌داشت و احترام مي‌كرد لذا ترسيد اگر خواب وي را بشنوند او را صدمه‌اي بزنند، زيرا ايشان مرداني قوي و نيرومند بودند، و انطباق يازده ستاره و آفتاب و ماه بر يعقوب و همسرش و يازده پسران ديگرش خيلي روشن بود، و طوري بود كه برادران به محض شنيدن خواب وي معنا را فهميده آن گاه تكبر و نخوت وادار به حسادتشان كرده، در صدد بر مي‌آمدند نقشه‌اي بريزند كه ميان او و پدرش حائل شده، نگذارند به آن بشارتها نائل شود.
و لذا به يوسف خطابي مشفقانه كرد و فرمود:" يا بني: اي پسرك عزيزم". و قبل از آنكه خواب او را تعبير كند از در اشفاق، اول او را نهي كرد از اينكه رؤياي خود را براي برادرانش نقل كند، و آن گاه بشارتش داد به كرامت الهيي كه در حقش رانده شده. و نهي را مقدم بر بشارت نياورد مگر به خاطر فرط محبت و شدت اهتمامي كه به شان او داشته و آن حسادت و بغض و كينه‌اي كه از برادران نسبت به وي سراغ داشت.
__________________________________________________
(1)آگاه باشيد كه دوستان خدا هرگز هيچ ترسي و هيچ اندوهي در دل آنها نيست ... آنها را از خدا پيوسته بشارت است هم در زندگي دنيا و هم در آخرت. سوره يونس، آيه 62- 64.
(2)مفردات راغب، ماده" كيد".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 106
دليل اينكه دلهاي برادرانش سرشار از كينه و دشمني با وي بود اين است كه يعقوب (ع) در جواب يوسف نفرمود: من مي‌ترسم در باره‌ات نقشه شومي بريزند و يا ايمن نيستم از اينكه نابودت كنند، بلكه فرمود: نقشه مي‌ريزند، و تازه همين بيان را هم با مصدر تاكيد نموده فرمود:" فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْداً"، زيرا مصدر" كيدا" كه مفعول مطلق است خود يكي از وسائل تاكيد است.
علاوه بر اين، كلام خود را با جمله" إِنَّ الشَّيْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ" تعليل و تاكيد كرد، و خاطرنشان ساخت كه كيد برادران غير از كينه‌هاي دروني، يك سبب خارجي دارد كه كينه آنان را دامن زده آتش دلهايشان را تهييج مي‌كند تا آن حسد و كينه اثر سوء خود را كرده باشد، و او شيطاني است كه از روز نخست دشمن انسان بوده حتي يك روز هم حاضر به ترك دشمني نشده، و دائما با وسوسه و اغوا كردن خود، آدميان را تحريك مي‌كند تا از صراط مستقيم و راه سعادت به سوي راه كج و معوجي كه به شقاوت دنيايي و آخرتي آدمي منتهي مي‌شود منحرف شود. آري، او با همين وسوسه‌هاي خود، ميان پدران و فرزندان را بر هم زده دوستان يك جان در دو بدن را از هم جدا مي‌كند و مردم را گيج و گمراه مي‌سازد.
بنا بر اين، معني آيه چنين مي‌شود: يعقوب به يوسف فرمود: پسرك عزيزم! داستان رؤياي خود را براي برادرانت شرح مده، زيرا به تو حسادت مي‌ورزند، و از كار تو در خشم شده نقشه‌اي براي نابوديت مي‌كشند، شيطان هم از همين معنا استفاده كرده فريب خود را به كار مي‌بندد، يعني به دلهاي آنان راه يافته نمي‌گذارد از كيد بر تو صرفنظر كنند، چه شيطان براي آدميان دشمني آشكار است.
" وَ كَذلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ عَلي آلِ يَعْقُوبَ ..."
" اجتباء" از ماده جبايت است كه به معناي جمع‌آوري كردن است. گفته مي‌شود" جبيت الماء في الحوض- جمع كردم آب را در حوض" و از همين باب است كه جمع آوري ماليات را" جباية الخراج" مي‌گويند. خداي تعالي هم مي‌فرمايد:" يُجْبي إِلَيْهِ ثَمَراتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «1».
بنا بر اين، در همه موارد استعمال و همه مشتقات اين ماده، جمع آوري اجزاي يك چيز و حفظ آن از تفرقه و تشتت خوابيده، و در ضمن، آمد و شد و حركت جمع كننده به سوي آن چيزي
__________________________________________________
(1)جمع مي‌شود نزد او ثمره هر چيز. سوره قصص، آيه 57.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 107
كه مي‌خواهد جمع كند نيز در معنايش نهفته هست.
و بنا بر اين، اجتباء خداي سبحان بنده‌اي از بندگان خود را، به اين است كه بخواهد او را مشمول رحمت خود قرار داده به مزيد كرامت اختصاصش دهد، و به اين منظور او را از تفرق و پراكندگي در راههاي پراكنده شيطاني حفظ نموده به شاهراه صراط مستقيمش بيندازد، و اين هم وقتي صورت مي‌گيرد كه خود خداي سبحان متولي امور او شده او را خاص خود گرداند، بطوري كه ديگران از او بهره نداشته باشند، هم چنان كه در باره حضرت يوسف به همين معاني اشاره كرده و فرموده:" إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ ...".
" تاويل" در جمله" وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ" آن پيشامدي را گويند كه بعد از ديدن خواب پيش آيد و خواب را تعبير كند، و آن حادثه‌اي است كه حقيقت آن در عالم خواب براي صاحب رؤيا مجسم شده در شكل و صورتي مناسب با مدارك و مشاعر وي خودنمايي مي‌كند، هم چنان كه سجده پدر و مادر و برادران يوسف در صورت يازده ستاره و ماه و خورشيد مجسم شده و در برابر وي سجده كردند.
ما در سابق در تفسير آيه" فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ"، در جلد سوم اين كتاب بحث مفصلي راجع به تاويل گذرانديم.

[وجه اينكه در جمله:" وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ" از رؤيا به" حديث" تعبير شده است و مراد از علم يوسف (عليه السلام) به تاويل احاديث ..... ص : 107

كلمه" احاديث" جمع حديث است، و بسيار مي‌شود كه اين كلمه را مي‌گويند و از آن رؤياها را اراده مي‌كنند، چون در حقيقت رؤيا هم حديث نفس است، زيرا در عالم خواب امور به صورتهايي در برابر نفس انسان مجسم مي‌شود، همانطور كه در بيداري هر گوينده‌اي مطالب خود را براي گوش شنونده‌اش مجسم مي‌كند، پس رؤيا هم مانند بيداري، حديث است.
پس اينكه بعضي «1» گفته‌اند" اگر رؤيا را حديث ناميده‌اند به اين اعتبار است كه بعد از خواب آن را تعريف مي‌كنند" صحيح نيست. و همچنين است اينكه گفته شده «2» كه" چون خواب صادق حديث و گفتگوي ملائكه است، و در رؤياي كاذبه گفتگوي شيطان است".
زيرا بسياري از رؤياها هست كه نه مستند به ملائكه است، و نه به شيطان، مانند رؤياهايي كه از حالت مزاجي شخص بيننده ناشي مي‌شود، مثل اينكه دچار تب و يا حرارت شده و در خواب مي‌بيند كه دارد در حمام استحمام مي‌كند و يا در هواي بسيار گرم در عالم خواب تشنه مي‌شود، و خواب مي‌بيند كه در استخر آب تني مي‌كند، و يا دچار سرماي شديد شده خواب مي‌بيند كه برف و يا تگرگ مي‌آيد.
__________________________________________________
(1 و 2)المنار، ج 12، ص 255.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 108
بعضي «1» ديگر از مفسرين اين حرف را چنين رد كرده‌اند كه: مخالف با واقع است، زيرا در رؤياي يوسف اصلا گفتگويي نبود، و همچنين خوابي كه رفيق زنداني آن حضرت ديده بود، و يا آن خوابي كه پادشاه مصر ديده بود در هيچ يك گفتگو وجود نداشت.
و غفلت كرده از اينكه منظور آقايان از حديث فرشته و يا شيطان حديث به معناي تكلم نيست، بلكه مراد اين است كه خواب، قصه و يا حادثه‌اي از حوادث را به صورت مناسبي براي انسان مصور و مجسم مي‌سازد، همانطور كه در بيداري گوينده‌اي همان قصه يا حادثه را به صورت لفظ درآورده شنونده از آن به اصل مراد پي مي‌برد. و نيز حديث ملك و شيطان نظير اين است كه در باره شخصي كه تصميم دارد كاري بكند و يا آن را ترك كند، مي‌گوييم: نفس او وي را حديث كرد كه فلان كار را بكند، و يا ترك كند. معناي اين حرف اين است كه او تصور كردن و يا نكردن آن عمل را نمود، مثل اينكه نفس او به او گفته كه بر تو لازم است اين كار را بكني، و يا جايز نيست بكني.
و كوتاه سخن، معناي اينكه رؤيا از احاديث باشد اينست كه رؤيا براي نائم از قبيل تصور امور است، و عينا مانند تصوري است كه از اخبار و داستانها در موقع شنيدن آن مي‌كند، پس رؤيا نيز حديث است، حالا يا از فرشته و يا از شيطان و يا از نفس خود انسان. اين است مقصود آنهايي كه مي‌گويند رؤيا حديث فرشته و يا شيطان است. و ليكن حق مطلب همان است كه ما گفتيم كه رؤيا حديث خود نفس است، به مباشرت و بدون واسطه ملك و يا شيطان، و بزودي- ان شاء اللَّه- بحث مفصلي در اين باره خواهد آمد.
تا اينجا مي‌خواستيم بگوييم مراد از تاويل احاديث تاويل رؤياها است، و ليكن از ظاهر داستان يوسف در اين سوره برمي‌آيد كه مقصود از احاديثي كه خداوند تاويل آن را به يوسف (ع) تعليم داده بود اعم از احاديث رؤيا است، و بلكه مقصود از آن مطلق احاديث يعني مطلق حوادث و وقايعي است كه به تصور انسان درمي‌آيد، چه آن تصوراتي كه در خواب دارد و چه آنهايي كه در بيداري.
آري، بين حوادث و ريشه‌هاي آنها كه از آن ريشه‌ها منشا مي‌گيرند و همچنين غاياتي كه حوادث به آن غايات و نتيجه‌ها منتهي مي‌شوند اتصالي است كه نمي‌توان آن را انكار كرد و يا ناديده گرفت، و با همين اتصال است كه بعضي با بعضي ديگر مرتبط مي‌شود. بنا بر اين، ممكن است بنده‌اي به اذن خدا به اين روابط راه پيدا كرده باشد، بطوري كه از هر حادثه‌اي
__________________________________________________
(1)المنار، ج 12، ص 255.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 109
حوادث بعدي و نتيجه‌اي را كه بدان منتهي مي‌شود بخواند.
مؤيد اين معنا در خصوص حوادث عالم رؤيا، آن حكايتي است كه خداي تعالي از قول يعقوب در تاويل خواب يوسف كرده، و نيز آن تاويلي است كه يوسف از خواب خود و از خواب رفقاي زندانيش و از خواب عزيز مصر كرد، و در خصوص حوادث عالم بيداري حكايتي است كه از يوسف در روزهاي زندانيش نقل كرده و فرموده:" قالَ لا يَأْتِيكُما طَعامٌ تُرْزَقانِهِ إِلَّا نَبَّأْتُكُما بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُما ذلِكُما مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي" «1» و همچنين آنجا كه فرموده:
" فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ" «2» و ان شاء اللَّه بيان آن به زودي از نظر خوانندگان خواهد گذشت.

[معناي" نعمت"، ريشه، مشتقات و مورد استعمال آن ..... ص : 109

" وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ عَلي آلِ يَعْقُوبَ"- راغب در مفردات خود گفته:" نعمة"- به كسر حرف اول و فتح دوم- به معناي حالت خوش است. و" بنا النعمة" به معناي بناي حالت و هياتي است كه انسان به خود مي‌گيرد، مانند" جلسة: حال نشستن" و يا" ركبه: حالت سواره".
و اما" نعمة"- به فتح حرف اول و سكون دوم- به معناي تنعم است، و ساختمانش صيغه مره از فعل است، مانند" ضربة" كه به معناي" يك بار زدن" است و همچنين" شتمة"" يك بار دشنام دادن" و نعمت مر جنس را باشد يعني شامل كم و زياد مي‌شود.
سپس اضافه مي‌كند: انعام به معناي رساندن احسان به غير است، و به كار نمي‌رود مگر در موردي كه آن شخص دريافت كننده انعام از جنس ناطقين (جن و انس و ملك) باشد، براي اينكه هيچوقت گفته نمي‌شود كه فلاني بر اسب خود انعام كرد، ولي گفته مي‌شود:
" أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ" و" وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ". و كلمه" نعماء" در مقابل" ضراء" به معناي شدايد است.
و" نعيم" به معناي نعمت بسيار است، و لذا خداوند بهشت را با اين كلمه توصيف كرده و فرموده:" فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ" و" جَنَّاتِ النَّعِيمِ"، و" تنعم" به معناي تناول چيزي است كه در آن نعمت و خوشي است، گفته مي‌شود:" نعمه تنعيما فتنعم" يعني او را تنعيم كرد و متنعم شد، و زندگيش فراخ و گوارا گرديد. خداي تعالي هم فرموده:" فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ" و به
__________________________________________________
(1)پيش از آنكه غذايتان را بياورند و آن را بخوريد شما را از تعبير خوابتان آگاه مي‌كنم اين علمي است كه پروردگار من به من آموخته است. سوره يوسف، آيه 37.
(2)همين كه او را با خود بردند جمع شدند و او را در چاه انداختند به يوسف وحي كرديم كه آنها را به اين عمل ناپسندشان متوجه مي‌سازد و آنها شعور آن را ندارند كه بفهمند. سوره يوسف، آيه 15.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 110
همين معناست" طعام ناعم" و" جارية ناعمة" «1».
بنا بر اين، در همه مشتقات اين كلمه بطوري كه ملاحظه گرديد يك معني خوابيده، و آن نرمي و پاكيزگي و سازگاري است و مثل اينكه ريشه اين مشتقات" نعومت" باشد، و اگر مي‌بينيم كه تنها در مورد انسان استعمال مي‌شود براي اين است كه تنها انسان است كه با عقل خود نافع را از ضار تشخيص داده، از نافع خوشش مي‌آيد و از آن متنعم مي‌شود، و از ضار بدش مي‌آيد و آن را ملايم و سازگار با طبع خويش نمي‌بيند، به خلاف غير انسان كه چنين تشخيصي را ندارد، مثلا مال و اولاد و امثال آن براي يكي نعمت است و براي ديگري نقمت، و يا در يك حال نعمت است و در حالي ديگر نقمت و عذاب.
به همين جهت است كه مي‌بينيم قرآن كريم عطاياي الهي از قبيل مال و جاه و همسران و اولاد و امثال آن را نسبت به انسان نعمت علي الاطلاق نخوانده، بلكه وقتي نعمت خوانده كه در طريق سعادت و به رنگ ولايت الهي درآمده آدمي را به سوي خدا نزديك كند. و اما اگر در طريق شقاوت و در تحت ولايت شيطان باشد البته نقمت و عذاب است، نه نعمت، و آيات بر اين معنا بسيار است.
بله، اگر در جايي به خدا نسبت داده شود البته نعمت است و فضل و رحمت، چون او خود خير است و جز خير از ناحيه او افاضه نمي‌شود، و از موهبت خود نتيجه سوء و شر نمي‌خواهد، و چگونه بخواهد با اينكه او رؤوف، رحيم، غفور و ودود است،" وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها- و اگر بشماريد نعمت‌هاي خدا را شمار را به آخر نمي‌رسانيد" و اين خطاب در آيه متوجه تمامي مردم است، يعني همه شما هم كه دست به دست هم بدهيد باز به آخر نمي‌رسيد. و نيز فرموده:" وَ ذَرْنِي وَ الْمُكَذِّبِينَ أُولِي النَّعْمَةِ وَ مَهِّلْهُمْ قَلِيلًا" «2» و نيز فرموده:" ثُمَّ إِذا خَوَّلْناهُ نِعْمَةً مِنَّا قالَ إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلي عِلْمٍ" «3».
اين نعمتها كه مورد اشاره اين دو آيه است، و امثال آن، وقتي نعمت است كه به خدا منسوب گردد و اما اگر به كفران كننده خدا نسبت داده شود براي او نقمت و عذاب خواب بود، هم چنان كه فرمود:" لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ" «4».
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" نعم". [.....]
(2)مرا با تكذيبگران نازپرورده بگذار، و چند روزي مهلتشان ده. سوره مزمل، آيه 11.
(3)آن گاه چون نعمتي از جانب خويش بدو دهيم گويد آن را به خاطر علمي كه داشته‌ام به من داده‌اند. سوره زمر، آيه 49.
(4)اگر شكر نعمت بگزاريد هر آينه بطور قطع (نعمتتان را) بيشتر مي‌كنم، و اگر كفر بورزيد همانا عذاب من سخت است. سوره ابراهيم، آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 111
و كوتاه سخن، اگر انسان در ولايت خدا باشد تمامي اسبابي كه براي ادامه زندگيش و رسيدن به سعادت بدانها تمسك مي‌جويد همه نسبت به او نعمت‌هايي الهي خواهند بود، و اگر همين شخص مفروض، در ولايت شيطان باشد عين آن نعمتها برايش نقمت خواهد شد، هر چند خداوند آنها را آفريده كه نعمت باشند.
حال اگر چنانچه اسباب و وسايل زندگي ناقص باشد و به جميع جهات سعادت در زندگي وافي نباشد نعمت بودنش مثل كسي است كه مالي دارد و ليكن به خاطر نداشتن امنيت و يا سلامتي نمي‌تواند از آن مال آن طور كه مي‌خواهد و هر وقت و هر جور كه بخواهد استفاده كند، و در اين حال اگر چنانچه به آن امنيت و آن سلامت برسد مي‌گويند نعمت بر او تمام شد.

[مراد از اتمام نعمت ..... ص : 111

پس اينكه در آيه مورد بحث فرموده:" وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ عَلي آلِ يَعْقُوبَ" معنايش اين مي‌شود كه: خدا به شما نعمت‌هايي داده كه با داشتن آن در زندگي سعادتمند شويد، و ليكن اين نعمت‌ها را در حق تو و در حق آل يعقوب- كه همان يعقوب و همسرش و ساير فرزندانش باشند- تكميل و تمام مي‌كند، همانطور كه يوسف در خواب خود ديد.
اينكه در اين خطاب يوسف را اصل و آل يعقوب را معطوف بر او گرفته و فرموده:" عَلَيْكَ وَ عَلي آلِ يَعْقُوبَ" براي اين است كه با خواب او مطابق باشد، او در خواب خود را مسجود يعقوب و آل يعقوب ديد، و ايشان را ديد كه در هيات آفتاب و ماه و ستارگان بر او سجده مي‌كنند.
تمام شدن نعمت بر خود يوسف به همين بود كه او را حكمت و نبوت و ملك و عزت بداد، و او را از مخلصين قرار داد و بدو تاويل احاديث بياموخت. و تمام شدن آن بر آل يعقوب به اين بود كه چشم يعقوب را با داشتن چنين فرزندي روشن گردانيده، او و اهل بيتش را از بيابان و زندگي صحرانشيني به شهر بياورد، و در آنجا در كاخهاي سلطنتي زندگي مرفهي روزيشان گرداند.
" كَما أَتَمَّها عَلي أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ"- يعني نعمت را بر تو و بر آل يعقوب تمام مي‌كنيم، نظير تمام كردنمان در حق دو پدرت ابراهيم و اسحاق، چون آن دو نيز خير دنيا و آخرت را دارا شدند. پس جمله" من قبل" متعلق است به جمله" اتمها". و چه بسا احتمال داده شود كه ظرف مستقر وصف باشد براي" ابويك" و تقدير اين باشد: همانطور كه نعمت را بر دو پدرت كه در قبل مي‌زيستند تمام كرد.
" إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ" بدل و يا عطف بيانند براي كلمه" ابويك"، و فايده اين سياق و
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 112
ترتيب، اشاره و اشعار به اين است كه اين نعمت‌ها در اين دودمان مستمر و هميشگي بوده و اگر به يوسف مي‌رسد به عنوان ارث از بيت ابراهيم و اسحاق و يعقوب است، و از يعقوب هم به يوسف و از او به بقيه دودمان يعقوب.
معناي آيه اين است: همانطور كه در خواب ديدي خداوند تو را براي خودش خالص گردانيده، از شرك پاك مي‌كند تا غير خدا كسي در تو نصيب نداشته باشد، و تاويل احاديث مي‌آموزد تا از ديدن حوادث چه در خواب و چه در بيداري به مال و سرانجام آن پي ببري، و نعمت خود را كه همان ولايت الهي است بر تو تمام مي‌كند و تو را در مصر جاي داده اهل و دودمان تو را به نزدت مي‌رساند و ملك و عزت را بر تو و پدر و مادر و برادرانت تمام مي‌كند، همه اينها را بدين جهت مي‌كند كه او عليم به بندگان و با خبر به حال آنان است، حكيم است و هر كسي را به هر مقدار كه استحقاق دارد پيش مي‌برد، او به حال تو آگاه است و مي‌داند كه ستمكاران بر تو تا چه حد مستحق عذابند.

[سه نكته در باره شخصيت يعقوب (عليه السلام)، سجده براي يوسف (عليه السلام) و مراد از اتمام نعمت بر آل يعقوب (عليه السلام)] ..... ص : 112

دقت در آنچه گذشت چند نكته را دست مي‌دهد:
يكي اينكه، يعقوب هم مانند يوسف از مخلصين بوده، و خدا وي را نيز تاويل احاديث آموخته، به دليل اينكه در اين آيه يعقوب خبر مي‌دهد به يوسف كه سرانجام كار تو چيست، و خوابت چه تاويلي دارد، و قطعا آنچه گفته از باب گمان و تخمين نبوده بلكه به تعليم خدايي بوده است.
علاوه، در آنجا كه به حكايت قرآن فرزندان خود را نصيحت كرده چنين فرموده:" يا بَنِيَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ ..." و دنبالش خداي تعالي در حقش فرموده:" وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ- و او به خاطر اينكه ما تعليمش كرده بوديم صاحب علمي بود و ليكن بيشتر مردم نمي‌دانند".
دليل ديگر اين مدعي اين است كه يوسف- به حكايت قرآن- بعد از آنكه به رفقاي زندانيش فرمود:" لا يَأْتِيكُما طَعامٌ تُرْزَقانِهِ إِلَّا نَبَّأْتُكُما بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُما ذلِكُما مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي" اين تعليم الهي را چنين تعليل كرده:" إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِي إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ ما كانَ لَنا أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ ..." و در آن چنين فهمانيد كه اگر من تاويل هر چيز را مي‌دانم براي اين است كه" مخلص"- به فتح لام- براي خدايم، و اگر براي خدا مخلصم اين صفت را بدان سبب دارم كه پيرو پدراني چون ابراهيم و اسحاق و يعقوبم كه پيغمبراني نقي الوجود و سليم القلب بودند، وجودشان پاك و دلهايشان به تمام معنا سالم از شرك بود. و چون همين علت كه باعث شد وي
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 113
داراي علم به تاويل احاديث باشد در پدرانش نيز بوده اشتراك در علت ما را ناگزير مي‌سازد كه بگوييم پدران بزرگوارش، ابراهيم و اسحاق و يعقوب نيز مخلص بودند، و علم به تاويل احاديث را داشتند.
آيه شريفه" وَ اذْكُرْ عِبادَنا إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ أُولِي الْأَيْدِي وَ الْأَبْصارِ إِنَّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَةٍ ذِكْرَي الدَّارِ" «1» نيز مؤيد اين مدعي است، چون اين معنا را دست مي‌دهد كه مساله علم به تاويل احاديث از نتايج و فروع اخلاص براي خداي سبحان است.
دوم اينكه، آنچه كه يعقوب (ع) خبر داد درست مطابق با رؤياي يوسف بود، براي اينكه سجده كردن ايشان براي يوسف با اينكه يكي از آنان خود يعقوب (ع) است كه از مخلصين است و جز براي خداي واحد سجده نمي‌كند خود كاشف از اين است كه ايشان در برابر يوسف، خدا را سجده كرده‌اند نه اينكه يوسف را سجده كرده باشند، و در حقيقت يوسف را نظير كعبه قبله خود قرار داده‌اند. پس مي‌فهميم كه نزد يوسف و براي يوسف جز خدا چيز ديگري نبوده، و همين خود دليل ديگري است بر اينكه وي براي پروردگارش از مخلصين- به فتح لام- بوده، و كسي جز خدا در او شركت نداشته، هم چنان كه خودش بدان اشاره كرده و گفته:" ما كانَ لَنا أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ" سابقا هم گفتيم كه علم به تاويل احاديث متفرع است بر اخلاص.
از همين جهت است كه يعقوب در تعبير رؤياي يوسف گفت:" و كذلك- يعني همين طور كه خودت را مسجود آنان ديدي- پروردگارت تو را برمي‌گزيند و خالص براي خود مي‌كند و تاويل احاديث را به تو مي‌آموزد".
و همچنين ديدن آل يعقوب به صورت آفتاب و ماه و يازده ستاره كه همه اجرام آسمانيند و در مكان رفيعي قرار داشته نورافشاني مي‌كنند، و هر يك داراي مداري وسيع هستند خود دليل بر اين است كه بزودي آل يعقوب در حيات انساني سعيد كه عبارت است از حيات ديني آبادگر دنيا و آخرت داراي مكانتي بلند گشته و از ديگران ممتاز مي‌گردند.
و به همين حساب يعقوب گفتار خود را ادامه مي‌دهد و مي‌فرمايد:" وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ" يعني تنها بر تو، تا از ديگران ممتاز باشي" وَ عَلي آلِ يَعْقُوبَ" يعني بر من و همسرم و فرزندانم، همانطور كه ما را مجتمع و در صورتي نزديك به هم ديدي" كَما أَتَمَّها عَلي أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ".
__________________________________________________
(1)بياد آر بندگان ما ابراهيم و اسحاق و يعقوب صاحبان قدرت و بصيرت را كه ما ايشان را با خلوص در ياد آخرت خالص كرديم. سوره ص، آيه 45 و 46.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 114
سوم اينكه، منظور از" اتمام نعمت" تعقيب ولايت است، به اينكه ساير نواقص حيات سعيد را نيز برداشته دنيا را ضميمه آخرت كند. و منافات ندارد كه نسبت اتمام نعمت را به همه آنان دهد، ولي اجتباء و تعليم احاديث را به يوسف و يعقوب اختصاص دهد، زيرا نعمت كه گفتيم عبارت از ولايت است خود مراتب و درجات مختلفي دارد، و وقتي اين نعمت به همه نسبت داده مي‌شود هر يك به قدر نصيب خود از آن بهره‌مند مي‌شوند.
علاوه بر اينكه جايز است امري را به جمعي نسبت دهيم كه بعضي از آن جمع منتسب به آن نسبت باشند هم چنان كه در آيه" وَ لَقَدْ آتَيْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ" «1» دادن كتاب و حكم و نبوت را به همه بني اسرائيل نسبت داده و حال آنكه مختص به بعضي از بني اسرائيل بوده، نه همه آنان، به خلاف روزي دادن از طيبات كه به همه آنان بوده.
چهارم اينكه، يوسف باعث شد كه خداوند نعمت خود را بر همه آل يعقوب تمام كند، و به همين جهت يعقوب (ع) هم او را در گفتار خود، اصل حساب كرد و ديگران را بر او عطف نمود، تا او را از ميان آل خود مشخص كرده باشد. و نيز به همين جهت بود كه عنايت و رحمت را به پروردگار يوسف نسبت داد و مكرر فرمود:" ربك" و نفرمود:" يجتبيك اللَّه" و يا" إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ". همه اينها شاهدند بر اينكه او در تمام نعمت بر آل يعقوب اصل بوده، و اما دو پدرش يعني ابراهيم و اسحاق با تعبير به تشبيه:" كَما أَتَمَّها عَلي أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ" از اصالت يوسف استثناء شدند، و همين تعبير فهماند كه آن دو نيز اصالت داشتند- دقت بفرمائيد.

بحث روايتي [ (چند روايت در باره رؤياي يوسف (عليه السلام)] ..... ص : 114

قمي در تفسير خود گفته: و در روايت ابي الجارود از ابي جعفر (ع) آمده كه فرمود: تاويل اين رؤيا اين است كه به زودي پادشاه مصر مي‌شود و پدر و مادر و برادرانش بر او وارد مي‌شوند. شمس، مادر يوسف" راحيل" است، و قمر، يعقوب، و يازده ستاره، يازده برادران اويند، وقتي وارد بر او شدند و او را ديدند خدا را از روي شكر سجده كردند، و اين سجده براي
__________________________________________________
(1)و به تحقيق بني اسرائيل را كتاب و حكم و نبوت داديم و از پاكيزه‌ها روزيشان كرديم. سوره جاثيه، آيه 16.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 115
خدا بود. «1»
و در الدر المنثور است كه ابن منذر از ابن عباس در ذيل جمله" أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً" آورده كه گفت: اين يازده كوكب، برادران وي و شمس مادرش، و قمر پدرش بود، و مادر او" راحيل" يك سوم زيبايي را داشت. «2»
مؤلف: اين دو روايت بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد شمس را به مادر يوسف تفسير مي‌كنند و قمر را به پدرش، و اين خالي از ضعف نيست. و چه بسا روايت شده كه آن زني كه با يعقوب وارد مصر شد خاله يوسف بود، نه مادرش، چون مادرش قبلا از دنيا رفته بود، در تورات هم همين طور آمده.
و در تفسير قمي از امام باقر (ع) روايت آورده كه فرمود: يوسف يازده برادر داشت، و تنها برادري كه از يك مادر بودند شخصي به نام" بنيامين" بود. آن گاه فرمود: يوسف در سن نه سالگي اين خواب را ديد و براي پدرش نقل كرد، و پدر سفارش كرد كه خواب خود را نقل نكند. «3»
مؤلف: و در بعضي روايات آمده كه او در آن روز هفت ساله بوده، در تورات دارد كه شانزده‌ساله بوده ولي بعيد است.
و در داستان رؤياي يوسف روايات ديگري نيز هست كه پاره‌اي از آنها در بحث روايتي آينده خواهد آمد- ان شاء اللَّه.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1، ص 339.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 4.
(3)تفسير قمي، ج 1، ص 340.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 116

[سوره يوسف (12): آيات 7 تا 21] ..... ص : 116

اشاره

لَقَدْ كانَ فِي يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسَّائِلِينَ (7) إِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلي أَبِينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ (8) اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِينَ (9) قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ (10) قالُوا يا أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلي يُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ (11)
أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ (12) قالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ (13) قالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ (14) فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (15) وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ (16)
قالُوا يا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ كُنَّا صادِقِينَ (17) وَ جاؤُ عَلي قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلي ما تَصِفُونَ (18) وَ جاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلي دَلْوَهُ قالَ يا بُشْري هذا غُلامٌ وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِما يَعْمَلُونَ (19) وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ (20) وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْواهُ عَسي أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ (21)
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 117

ترجمه آيات ..... ص : 117

به راستي كه در سرگذشت يوسف و برادرانش براي پرسش‌كنان عبرتها است (7).
آن دم كه گفتند يوسف و برادرش نزد پدرمان از ما كه دسته‌اي نيرومنديم محبوب‌ترند، كه پدر ما، در ضلالتي آشكار است (8).
يوسف را بكشيد، يا به سرزميني دور بيندازيدش كه علاقه پدرتان خاص شما شود، و پس از آن مردمي شايسته شويد (9).
يكي از ايشان گفت: يوسف را مكشيد اگر كاري مي‌كنيد او را به قعر چاه افكنيد كه بعضي مسافران او را برگيرند (10).
گفتند: اي پدر براي چه ما را در باره يوسف امين نمي‌شماري در صورتي كه ما از خيرخواهان اوييم (11).
فردا وي را همراه ما بفرست كه بگردد و بازي كند و ما او را حفاظت مي‌كنيم (12).
گفت من از اينكه او را ببريد غمگين مي‌شوم و مي‌ترسم گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد (13).
گفتند: اگر با وجود ما كه دسته‌اي نيرومنديم گرگ او را بخورد به راستي كه ما زيانكار خواهيم بود (14).
و چون او را بردند و هم سخن شدند كه در قعر چاه قرارش دهند، بدو وحي كرديم كه آنان را از اين كارشان خبردار خواهي كرد، و آنها ادراك نمي‌كنند (15).
شبانگاه گريه‌كنان پيش پدر شدند (16).
گفتند: اي پدر ما به مسابقه رفته بوديم و يوسف را نزد بنه خويش گذاشته بوديم پس گرگ او را بخورد، ولي تو سخن ما را گر چه راستگو باشيم باور نداري (17).
و پيراهن وي را با خون دروغين بياوردند، گفت (چنين نيست) بلكه دلهاي شما كاري بزرگ را به نظرتان نيكو نموده، صبري نيكو بايد و خداست كه در اين باب از او كمك بايد خواست (18).
و كارواني بيامد و مامور آب خويش را بفرستادند، او دلوش در چاه افكند و صدا زد: مژده! اين غلاميست. و او را بضاعتي پنهاني قرار دادند و خدا مي‌دانست چه مي‌كردند (19).
و وي را به بهايي ناچيز، درهم‌هايي چند فروختند كه به فروش وي بي‌اعتنا بودند (20).
آن كس از مردم مصر كه وي را خريده بود به زن خود گفت: منزلت وي را گرامي بدار شايد ما را
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 118
سود دهد يا به فرزنديش گيريم. اين چنين يوسف را در آن سرزمين جا داديم تا تعبير حوادث رؤيا را تعليمش دهيم كه خدا به كار خويش مسلط است ولي بيشتر مردم نمي‌دانند (21).

بيان آيات ..... ص : 118

اشاره

از اينجا شروع به داستان مي‌شود، در حقيقت بشارتي كه قبلا داده بود عنوان مقدمه‌اي را داشت كه بطور اجمال اشاره به سرانجام قصه مي‌نمود.
آيات مورد بحث فصل اول داستان را متضمن است، كه همان مفارقت يوسف از يعقوب و بيرون شدنش از خانه پدر تا پابرجا شدنش در خانه عزيز مصر. البته در خلال اين احوال، به چاه انداختن برادران، و بيرون شدنش به دست مكاريان، و فروخته شدنش و حركتش به سوي مصر نيز اشاره دارد.

[توضيحي در اين مورد كه چگونه" براي سائلان، در داستان يوسف و برادرانش نشانه‌هايي الهي هست"] ..... ص : 118

لَقَدْ كانَ فِي يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسَّائِلِينَ"
از اين جمله شروع به بيان داستان مي‌شود، و در اين جمله مي‌فرمايد: در داستان يوسف و برادرانش آيات الهيي است كه دلالت بر توحيد او مي‌كند، و دلالت مي‌كند بر اينكه خداي تعالي ولي بندگان مخلص است، و عهده‌دار امور آنان است تا به عرش عزت بلندشان كرده، در اريكه كمال جلوسشان دهد. پس خدايي كه غالب بر امر خويش است، اسباب را هر طوري كه بخواهد مي‌چيند، نه هر طوري كه غير او بخواهند، و از به كار انداختن اسباب آن نتيجه‌اي كه خودش مي‌خواهد مي‌گيرد، نه آن نتيجه‌اي كه بر حسب ظاهر نتيجه آن است.
برادران يوسف به وي حسد ورزيده او را در قعر چاهي مي‌افكنند و سپس به عنوان برده‌اي او را به مكاريان مي‌فروشند و بر حسب ظاهر به سوي هلاكت سوقش مي‌دهند، ولي خداوند نتيجه‌اي بر خلاف اين ظاهر گرفت و او را به وسيله همين اسباب زنده كرد. آنها كوشيدند تا ذليلش كنند، و از دامن عزت يعقوب به ذلت بردگي بكشانند خداوند با همين اسباب او را عزيز كرد. آنها خواستند زمينش بزنند، خداوند با همان اسباب بلندش كرد. آنها مي‌خواستند محبت يعقوب را از او به خود برگردانند، خداوند قضيه را به عكس كرد. آنها كاري كردند كه پدرشان نابينا شد و در اثر ديدن پيراهن خون‌آلود يوسف ديدگان را از دست بداد، خداوند به وسيله همان پيراهن چشم او را به او برگردانيد، و به محضي كه بشير پيراهن يوسف را آورده به روي يعقوب انداخت ديدگانش باز شد.
و همچنين همواره هر كس مي‌خواست او را آزاري برساند خداوند او را نجات مي‌داد، و همان قصد سوء را وسيله ظهور و بروز كرامت و جمال ذات او مي‌كرد، و در هر راهي كه او را
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 119
بردند كه بر حسب ظاهر منتهي به هلاكت و يا مصيبت وي مي‌شد، خداوند عينا به وسيله همان راه او را به سرانجامي خير و به فضيلتي شريف منتهي نمود.
و به همين معنا است اشاره يوسف كه در مقام معرفي خود براي برادرانش گفت:" أَنَا يُوسُفُ وَ هذا أَخِي قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ" «1» و نيز در برابر برادرانش به پدر بزرگوارش گفت:" يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا وَ قَدْ أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ وَ جاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْنِي وَ بَيْنَ إِخْوَتِي" «2» آن گاه وقتي مجذوب جذبه الهي مي‌شود با تمام وجود والهش به سوي خدا متوجه و از غير او روي‌گردان شده مي‌گويد:" رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ ..." «3»
همانطور كه قبلا هم اشاره شد از اينكه فرمود:" در اين آياتي است براي پرسش كنندگان" معلوم مي‌شود جماعتي داستان يوسف (ع) را از رسول خدا (ص).
پرسيده، و يا مطلبي پرسيده بودند كه به وجهي ارتباط با اين داستان داشته و در جوابشان اين سوره نازل شده است.
" إِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلي أَبِينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ" در مجمع البيان گفته: كلمه" عصبة" به معناي جماعتي است كه در باره يكديگر تعصب داشته باشند، و از نظر عدد شامل جماعتي مي‌شود كه از ده كمتر و از پانزده نفر بيشتر نباشد، بعضي هم بين دو و چهل نفر را گفته‌اند، و به هر حال همانند كلمات، قوم، رهط و نفر، جمعي است كه مفرد ندارد. «4»
جمله" إِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلي أَبِينا مِنَّا" گفتار فرزندان يعقوب سواي
__________________________________________________
(1)منم يوسف و اين برادر من است به تحقيق منت نهاد خدا بر من بدرستي كه هر كه بپرهيزد و صبر كند پس به درستي كه خداوند ضايع نمي‌كند مزد نيكوكاران را. سوره يوسف، آيه 90.
(2)اي پدر من اين است تعبير خواب من از پيش به تحقيق گردانيد آن را پروردگار من راست و به تحقيق نيكويي كرد به من چون بيرون آورد مرا از زندان و آورد شما را از باديه بعد از آن كه فساد كرد شيطان ميان من و ميان برادران من. سوره يوسف، آيه 100.
(3)پروردگارا تو مرا دادي از پادشاهي و آموختي مرا از تعبير خوابها اي آفريننده آسمانها و زمين تو مولاي من هستي در دنيا و آخرت. سوره يوسف، آيه 101.
(4)مجمع البيان، ج 5، ص 212.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 120
يوسف و برادر تني‌اش مي‌باشد كه عده‌شان ده نفر بوده، و به شهادت جمله" وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ" مرداني نيرومند بوده‌اند كه رتق و فتق امور خاندان يعقوب و اداره گوسفندان و اموالش به دست ايشان بوده.
و اينكه گفتند" يوسف و برادرش" با اينكه او برادر ايشان هم بوده، و همه فرزندان يعقوب بوده‌اند، خود مشعر به اين است كه يوسف و اين برادرش از يك مادر بوده، و نسبت به آن ده نفر فقط برادر پدري بوده‌اند. و از روايات برمي‌آيد كه اسم برادر پدر و مادري يوسف" بنيامين" بوده. و از سياق آيات برمي‌آيد كه هر دوي آنان اطفالي صغير بوده‌اند و كاري از آنان ساخته نبوده، و در اداره خانه يعقوب و تدبير چهارپايان آن جناب مداخله‌اي نداشته‌اند.
جمله" وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ" يعني: و ما ده نفر قوي هستيم كه ضعف بعضي با قوت بعضي ديگر جبران شده. اين جمله حال از جمله قبلي است و بر حسادت و غيظ و كينه آنان نسبت به پدرشان يعقوب دلالت مي‌كند، كه ناشي از محبت بيشتر وي نسبت به آن دو بوده، و به منزله تتمه تعليل جمله" إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ" است.

[مراد پسران يعقوب (عليه السلام) در جمله:" إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ" ضلالت در امر زندگي است نه در دين ..... ص : 120

پسران يعقوب با جمله" إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ" حكم كردند بر اينكه پدرشان در گمراهي است، و مقصودشان از گمراهي، كج سليقه‌گي و فساد روش است، نه گمراهي در دين.
براي اينكه اولا استدلال ايشان اين معني را مي‌رساند، چون در مذاكره خود گفتند كه ما جماعتي نيرومند و كمك كار يكديگر و متعصب نسبت به يكديگريم، و تدبير شؤون زندگي پدر و اصلاح امور معاش و دفع هر مكروهي از وي بدست ما و قائم به ماست، و يوسف و برادرش دو طفل صغيرند كه كوچكترين اثري در وضع زندگي پدر نداشته، بلكه هر كدام به نوبه خود سرباري بر پدر و بر ما هستند، و با چنين وضعي محبت و توجه تام پدر ما نسبت به آن دو، و اعراضش از ما روش ناصحيحي است، زيرا حكمت و عقل معاش اقتضاء مي‌كند كه انسان نسبت به هر يك از اسباب و وسايل زندگيش به قدر دخالت آن در زندگي اهتمام بورزد، و اما اينكه آدمي تمامي اهتمام خود را از همه اسباب و وسايل مؤثر بريده، مصروف چيزي كند كه دست شكسته‌اي بيش نيست، جز ضلالت و انحراف از صراط مستقيم زندگي وجه ديگري ندارد، و اين مساله هيچ ارتباطي به دين ندارد، زيرا دين اسباب ديگري از قبيل كفر به خدا و آيات او، و مخالفت او امر و نواهي او دارد.
و ثانيا فرزندان يعقوب مردمي خداپرست و معتقد به نبوت پدرشان يعقوب بوده‌اند، به شهادت اينكه گفتند:" وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِينَ" و نيز در آخر سوره گفتند:" يا أَبانَا ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 121
اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا"
«1» و نيز به يوسف عرض كردند:" تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنا" و همچنين كلماتي ديگر كه همه دلالت بر خداپرستي و اعتقاد ايشان به نبوت پدر مي‌كند، و اگر مقصودشان از ضلالت پدر، ضلالت در دين بود با همين گفتار كافر شده بودند.
علاوه بر اينكه ايشان پدر خود را دوست مي‌داشته او را احترام و تعظيم مي‌كرده‌اند، و اگر نسبت به يوسف دست به چنين اقدامي زدند باز براي اين بوده كه محبت پدر را متوجه خود كنند، و لذا به يكديگر گفتند:" يوسف را بكشيد و يا در زميني دور دست بيندازيد تا توجه پدر خالص براي شما شود". پس بطوري كه از سياق آيات برمي‌آيد پدر را دوست داشته مي‌خواستند محبت او را خالص متوجه خود كنند، و اگر غير اين بود طبعا بايستي اول پدر را از بين مي‌بردند، نه برادر را. آري، مي‌بايست او را مي‌كشتند و يا از او كناره‌گيري مي‌كردند و يا بيچاره‌اش مي‌كردند تا محيط زندگي را براي خود محيطي صاف و سالم كنند، آن وقت آسان‌تر به كار يوسف مي‌پرداختند.
از طرفي مي‌بينيم كه عين همين حرف را پس از چند سال در جواب پدر كه فرموده بود:
" اگر ملامتم نكنيد من بوي يوسف را مي‌شنوم" به ميان آورده و گفتند:" به خدا تو هنوز در آن ضلالت قديميت باقي هستي" «2» و پر معلوم است كه مقصود ايشان از ضلالت قديمي ضلالت در دين نيست، (چون در قديم چنين سابقه‌اي از او نداشتند) بلكه مقصود همان افراط در محبت يوسف و مبالغه بي‌جا در امر او بوده.
از آيه مورد بحث و آيات مربوط به آن برمي‌آيد كه يعقوب (ع) در بيابان زندگي مي‌كرده، و داراي دوازده پسر بوده كه از چند مادر بوده‌اند و ده نفر از ايشان بزرگ و نيرومند و كارآمد بوده‌اند كه آسياي زندگي وي بر محور وجود آنان مي‌گشته، و ايشان به دست خود امور اموال و چهارپايان و گوسفندان پدر را اداره مي‌كرده‌اند، و اما آن دو پسر ديگر صغير و دو برادر از يك مادر بوده‌اند كه در دامن پدر تربيت مي‌شدند، و آن دو، يوسف و برادر پدر و مادريش بوده، كه يعقوب بي‌اندازه دوستشان مي‌داشته، چون در جبين آن دو آثار كمال و تقوا مشاهده مي‌كرده. آري، محبت فوق العاده‌اش بدين سبب بوده، نه از روي هوا و هوس، و چگونه چنين نباشد و حال آنكه آنان از بندگان مخلص خدا بوده، كه با جملاتي از قبيل:" إِنَّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَةٍ ذِكْرَي الدَّارِ" «3» مورد مدح خدا قرار گرفته، و ما سابقا به اين معنا اشاره كرديم.
__________________________________________________
(1)سوره يوسف، آيه 97.
(2)سوره يوسف، آيه 95. [.....]
(3)ما آنان را خالص و پاكدل براي تذكر سراي آخرت گردانيديم. سوره ص، آيه 46.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 122
پس اين محبت و ايثار باعث شده كه غريزه حسد را در ساير برادران برانگيزد و آتش كينه ايشان را نسبت به آن دو تيزتر سازد، و يعقوب هم با اينكه اين معنا را مي‌فهميده مع ذلك در محبت به آن دو مخصوصا به يوسف مبالغه مي‌كرده و همواره از ساير فرزندان خود بر جان او مي‌ترسيده و هيچ وقت نمي‌گذاشت با او خلوت كنند، و ايشان را نسبت به وي امين نمي‌دانست.
همين حركات، بيشتر باعث طغيان خشم و كينه آنان مي‌شد، به حدي كه يعقوب آثار آن را در قيافه‌هاي آنان مشاهده مي‌كرد. همه اين مطالب از جمله" فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْداً" استفاده مي‌شود. و خلاصه اين بود تا يوسف آن خواب را ديد و براي پدر تعريف كرد، نتيجه اين خواب آن شد كه دلسوزي پدر و محبتش نسبت به او دو چندان شود، لا جرم سفارش كرد كه رؤياي خود را مكتوم بدارد، و زنهار داد كه برادرانش را از آن خبر ندهد، شايد از اين راه او را از كيد ايشان در امان سازد، اما تقدير الهي بر تدبير او غالب بود.
لا جرم پسران بزرگتر يعقوب دور هم جمع شده، در باره حركاتي كه از پدر نسبت به آن دو برادر ديده بودند به مذاكره پرداختند، يكي گفت: مي‌بينيد چگونه پدر به كلي از ما منصرف شده و تمام توجهش مصروف آن دو گشته؟ آن ديگري گفت: پدر، آن دو را بر همه ما مقدم مي‌دارد با اينكه دو طفل بيش نيستند و هيچ دردي از او دوا نمي‌كنند. آن ديگر گفت: تمامي امور زندگي پدر به بهترين وجهي به دست ما اداره مي‌شود و ما اركان زندگي او و ايادي فعال او در جلب منافع و دفع مضار و اداره اموال و احشام اوييم، ولي او با كمال تعجب همه اينها را ناديده گرفته، محبت و علاقه خود را به دو تا بچه كوچك اختصاص داده است و اين رويه، رويه خوبي نيست كه او پيش گرفته. و سرانجام حكم كردند كه پدر به روشني دچار كج سليقه‌گي شده است.
اين بود آن معنايي كه از سياق آيات برمي‌آيد، و خواننده محترم از همين جا به اشكالاتي كه به گفته‌هاي ساير مفسرين وارد است و به انحرافهاي ايشان در تقرير معناي آيه متوجه مي‌شود و ما چند توجيه را از چند مفسر در اينجا نقل مي‌كنيم:

[بيان يكي از مفسرين در توجيه كلام پسران يعقوب:" إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ" و اشكالات آن ..... ص : 122

توجيه اول: بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: حكم ايشان به ضلالت پدرشان از طريق عدل و مساوات، ناداني و خطاي بزرگي از ايشان بوده، و شايد جهتش اين بوده كه پدر را از روز اول متهم كرده بودند كه مادر آن دو را بيشتر از مادر ايشان دوست مي‌داشته، پس ريشه اين عداوت
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 12، ص 190.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 123
به مادران مختلف و زوجات متعدد يعقوب منتهي مي‌شده، مخصوصا با در نظر داشتن اينكه بعضي از مادران ايشان كنيز بوده‌اند «1» و همين معنا سبب شده كه در قضاوت خود گمراه شوند و نتوانند رفتار پدر را حمل بر غريزه والدين نسبت به فرزندان كوچكتر بكنند بلكه بگويند اين به خاطر علاقه بيشتري است كه پدر نسبت به مادر آن دو داشته.
مفسر مذكور سپس گفته: از فوايد اين داستان اين است كه ما نيز عبرت گرفته در رفتار با اولاد و تربيت ايشان رعايت عدالت را بكنيم، و با زيادي محبت نسبت به يكي، حسادت ديگران را تحريك نكنيم، و در نتيجه ميان فرزندانمان دشمني براه نيندازيم. و نيز در برابر همه يكي را بر ديگران برتري ندهيم، بطوري كه به شخصيت ديگران اهانت شده پدر را محكوم كنند به اينكه از روي هوا و هوس آن ديگري را بيشتر دوست مي‌دارد. رسول خدا (ص) هم از اينگونه رفتار به هر نحوي كه باشد نهي فرموده، حتي اگر حكمت اقتضاي چنين برتري و تبعيضي را داشته باشد، مثل اينكه يكي از آنان از نظر مواهب خدادادي مانند مكارم اخلاق و تقوا و علم و هوش و ذكاوت بر ديگران تفوق داشته باشد.
يعقوب هم كسي نبود كه اين معاني و وظايف برايش پوشيده باشد، بلكه دستوري كه به يوسف در باره پنهان داشتن رؤيايش داد خود شاهد بيداري آن جناب نسبت به اين وظايف بوده، و ليكن آدمي در برابر غرائز و قلب و روحش چه مي‌تواند بكند؟ آيا مي‌تواند از سلطنتي كه دل و جان آدمي بر اعضاء و جوارحش دارد جلوگيري نمايد؟ ابدا.
و ما در چند جاي كلام او نظر داريم:
1- اينكه گفت" منشا و ريشه اين اختلاف خانوادگي داشتن زنان مختلف و مخصوصا كنيزان بوده" گو اينكه اين حرف در جاي خود قابل انكار نيست، و حتي در مورد يعقوب (ع) هم احتمال مي‌رود، و ليكن آنچه در قرآن سبب اين اختلاف معرفي شده غير از اين است. علاوه، اگر سبب منحصر به فرد اين مساله زنان متعدد بود، جا داشت كه برادران يوسف آن برادر ديگرش را هم به چاه مي‌انداختند، و تنها به يوسف اكتفاء نمي‌كردند.
2- اينكه گفت" همين معنا سبب شده كه در قضاوت خود گمراه شوند و نتوانند رفتار پدر را حمل بر غريزه والدين نسبت به فرزندان كوچكتر بكنند". مفاد اين حرف اين است كه
__________________________________________________
(1)اشاره‌اي است به چيزي كه در تورات است به اينكه براي يعقوب دوازده فرزند پسر بوده كه اسماء آنان: راوبين، شمعون، لاوي، يهودا، يساكر و زبولون كه اينان مادرشان، لينه دختر دايي يعقوب، يوسف و بنيامين كه مادر اينها راحيل دختر دايي ديگرش، ودان، و نفتالي كه مادرشان بلهه كنيز راحيل، و جاد، و اشير كه مادرشان زلفه، كنيز لئينه بود مي‌باشد.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 124
محبت يعقوب نسبت به يوسف از باب رقت و ترحم غريزي بوده كه هر پدري را وادار مي‌كند بچه‌هاي كوچك را ما دام كه صغيرند بيشتر دوست بدارد، و وقتي كه بزرگ شد، آن محبت را باز در باره كوچكتر بكار ببرد. اشكال ما به اين حرف اين است كه رقت و ترحم در باره بچه‌هاي صغير را فرزندان بزرگ هم قبول دارند و هيچ فرزند بزرگي به خاطر آن، پنجه به روي والدين خود نمي‌كشد. آري ما به چشم خود مي‌بينيم كه اگر احيانا پسر بزرگي به پدر اعتراض كند كه چرا بيش از همه ما به اين بچه كوچك اهتمام مي‌ورزي، و خلاصه اين تبعيض قائل شدن است و روشي عادلانه نيست، پدر در جوابش مي‌گويد: آخر، اين طفل صغير است و احتياج بيشتري به ترحم و رقت دارد، و بايد همه نسبت به او مهر و محبت كنيم تا بزرگ شود و روي پاي خود بايستد، قطعا آن پسر بزرگتر قانع گشته از اعتراض خود دست برمي‌دارد.
و اگر مساله محبت يعقوب نسبت به يوسف و برادرش از اين باب بوده قطعا پسران بزرگ وي اعتراض نمي‌كردند، چون هر يك به نوبه خود چنين محبتي را در ايام طفوليت از پدر ديده بوده‌اند و ديگر عيب‌جويي و مذمت پدر معنا نداشت، بلكه دليلي كه آورده و گفته بودند:" آخر ما نيرومنديم" دليل عليه خودشان بود و مي‌رساند كه مردمي بسيار گمراهند، چون انتظار دارند با اينكه مرداني قوي هيكل و نيرومندند باز هم پدر، ايشان را به جاي يوسف صغير ناز كند. پس به همين دليل خود آنان در اعتراضشان گمراه بودند، نه يعقوب در دوست داشتن بچه‌هاي خردسال.
علاوه بر اين، آنجا كه با پدر در باره يوسف گفتگو كردند به پدر خود گفتند:" چرا ما را بر جان يوسف امين نمي‌داني با اينكه ما خيرخواه اوييم". و پر واضح است كه اكرام يوسف و در آغوش كشيدنش و مراقبتش و امين ندانستن برادران نسبت به او امري است غير از مساله محبت و رقت و ترحم به خاطر كوچكي، و هيچ ربطي به آن ندارد.
3- اينكه گفت:" يعقوب هم كسي نبود كه اين معاني و وظايف برايش پوشيده باشد ..." معناي اين حرف اين است كه عشق و علاقه مفرط يعقوب نسبت به يوسف عقل او را در كار تربيت اولاد از كار انداخته، و با اينكه ميدانست كه اين عشق و علاقه بر خلاف عدل و انصاف است و خيلي زود باعث خواهد شد كه در بين فرزندانش بلوايي راه بيندازد، مع ذلك نمي‌توانسته خودداري كند، و حق هم به جانب او بوده، چون مخالفت عشق و علاقه دروني مقدور انسان نيست.
اشكال اين توجيه اين است كه به كلي اصول مسلم عقلي و نقلي را كه در باره مقامات ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 125
انبياء و علماي رباني از صديقين و شهداء و صالحين در دست داريم و خلاصه اساس و مباني بحث از فضايل اخلاقي را باطل مي‌سازد. آري، تخلق به اخلاق فاضله، و دوري از رذايل نفساني- كه اصل و اساسش پيروي از هواي نفس است- و ترجيح دادن رضاي خدا بر هر خشنودي ديگر، امري است كه از تمامي فرد فرد بشر انتظارش مي‌رود، و براي هر كسي از پرهيزكاران كه نفس خود را به دستورات اخلاقي رياضت دهد مقدور است، آن وقت چگونه مي‌توانيم آن را در باره انبياء آن هم پيغمبري مانند يعقوب (ع) غير مقدور بدانيم؟! شگفتا! اگر اين مقدار از مخالفت هواي نفس از استطاعت انسان بيرون باشد، پس اين همه تكليف و اوامر و نواهي ديني كه نسبت به آن و نظاير آن شده چه معنايي جز لغو و گزاف مي‌تواند داشته باشد؟
علاوه، اين حرف توهين به مقام انبياي خدا و اولياي او، و منحط نمودن مواقف عبوديت آنان تا درجه مردم متوسط است، كه اسير هواي نفس و جاهل به مقام پروردگار خويشند، با اينكه خداوند ايشان را به امثال آيه" وَ اجْتَبَيْناهُمْ وَ هَدَيْناهُمْ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" «1» ستوده، و در خصوص يعقوب و پدران بزرگوارش ابراهيم و اسحاق فرموده:" وَ كُلًّا جَعَلْنا صالِحِينَ وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدِينَ" «2» و نيز در حقشان فرموده:" إِنَّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَةٍ ذِكْرَي الدَّارِ" «3» و خبر داده كه ايشان را به سوي صراط مستقيمش هدايت فرموده بدون اينكه خبر خود را به قيدي مقيد ساخته باشد. و نيز فرموده كه ايشان را اجتباء كرده، يعني جمع‌آوري نموده و يك جا خالص براي خود گردانيده. پس انبياء (ع) مخلص- به فتح لام- براي خداي سبحانند و غير از خدا كسي در آنان بهره و نصيبي ندارد، در نتيجه اين بزرگواران جز آنچه كه او خواسته، نمي‌خواهند و او جز حق چيزي نخواسته، و خشنودي كسي را بر خشنودي او مقدم نمي‌دارند چه اينكه آن غير خدا، نفس خودشان باشد و چه ديگران باشند. و خداوند متعال در كلام خود آنجا كه اغواي بني آدم را به دست شيطان ذكر كرده مكرر مخلصين را استثناء نموده و فرموده:" لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ" «4».
__________________________________________________
(1)اين پيغمبران را برگزيديم و به راهي راست هدايتشان كرديم. سوره انعام، آيه 87.
(2)و همه را شايستگان كرديم و آنها را پيشوايان كرديم كه به فرمان ما رهبري كنند و انجام كارهاي نيك را با نماز كردن و زكات دادن به آنها وحي كرديم و پرستندگان ما بودند. سوره انبياء، آيه 72 و 73.
(3)ما ايشان را به وسيله يادآوري خالصانه آخرت خالص كرديم. سوره ص، آيه 46.
(4)همانا گمراه مي‌كنم تمامي مردم را مگر بندگان تو را، آنهايي كه مخلص مي‌باشند. سوره ص، آيه 82 و 83.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 126
پس حق مطلب اين است كه يعقوب اگر يوسف و برادرش را دوست مي‌داشته به خاطر آن پاكي و كمالاتي بوده كه مخصوصا در يوسف به خاطر رؤيايش تفرس مي‌كرده و پيش‌بيني مي‌نموده كه به زودي خداوند او را برخواهد گزيد، و تاويل احاديث تعليمش خواهد داد، و نعمتش را بر او و بر آل يعقوب تمام خواهد كرد. آري، منشا محبت يعقوب اين بوده نه هواي نفس.

[وجوه بي اساس ديگري كه در اين باره گفته شده است ..... ص : 126

توجيه دوم: بعضي «1» ديگر از مفسرين گفته‌اند: مقصود فرزندان يعقوب از اينكه گفتند" پدر ما در گمراهي آشكاريست" همان گمراهي ديني است. با اينكه گذشت كه سياق آيات كريمه اين معنا را دفع مي‌كند.
نقطه مقابل اين حرف گفتار عده ديگريست كه گفته‌اند: برادران يوسف از انبياء بودند، و اگر پدر را به ضلالت نسبت دادند مقصودشان ضلالت در روش زندگي و بي استقامتي و بي‌عدالتي در حق فرزندان است. و اگر كسي به ايشان اعتراض مي‌كرد كه پس اين چه ظلمي بود كه نسبت به برادر و پدر خود مرتكب شدند، جواب مي‌دهند كه اين معصيت كوچكي بوده كه قبل از رسيدن به مقام نبوت از ايشان سرزده و بنا بر اينكه صدور گناه كوچك را از انبياء قبل از نبوتشان جايز بدانيم اشكالي به پاسخشان وارد نمي‌شود.
بعضي «2» ديگر از طرف فرزندان يعقوب چنين جواب داده‌اند كه ممكن است اين عمل را وقتي مرتكب شده باشند كه خود صغير و نابالغ بوده‌اند، و صدور چنين كارها از اطفال نابالغ جايز است.
و ليكن همه اين حرفها اوهامي بيش نيست، و آيه" وَ أَوْحَيْنا إِلي إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطِ" «3» كه ظهور دارد در نبوت اسباط، صريح در نبوت برادران يوسف نيست. و حق مطلب اينست كه برادران يوسف از انبياء نبودند بلكه اولاد انبياء بودند و نسبت به يوسف حسد برده گناه بزرگي نسبت به يوسف صديق مرتكب شدند و بعدا هم به درگاه پروردگار خود توبه كرده صالح شدند، پدر و برادرشان هم كه دو پيغمبر بودند، در باره ايشان استغفار نمودند هم چنان كه از گفتار يعقوب به حكايت قرآن كه در جواب درخواست ايشان كه گفتند:
" يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنَّا كُنَّا خاطِئِينَ" «4» گفت:" سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي" «5» و از گفتار
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 12، ص 170.
(2)تفسير الكبير، ج 18، ص 94 و 95.
(3)و وحي نموديم به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط. سوره نساء، آيه 163.
(4)سوره يوسف، آيه 97.
(5)سوره يوسف، آيه 98.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 127
يوسف كه بعد از اعتراف برادرانش به اينكه" وَ إِنْ كُنَّا لَخاطِئِينَ" گفت:" يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ" اين معنا استفاده مي‌شود.
توجيه سوم: بعضي «1» ديگر از مفسرين گفته‌اند كه برادران يوسف بعد از آنكه يوسف خواب خود را بر ايشان نقل كرد به وي حسد بردند و يعقوب هم او را نهي كرده بود از اينكه خواب خود را براي برادرانش تعريف كند.
ولي حق اين است كه برادرانش قبلا هم نسبت به وي حسد مي‌ورزيدند البته خواب او باعث طغيان حسدشان شد، و بيان اين جهت گذشت.

[گفتگو و مشاوره برادران يوسف (عليه السلام) در مورد يوسف (عليه السلام) و از ميان بر داشتن او] ..... ص : 127

" اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِينَ" اين قسمت تتمه گفتار برادران يوسف است، و از مشورت دوم مذاكرات ايشان در باره يوسف حكايت مي‌كند. شور اول در باره رفتار يعقوب بود كه سرانجام او را محكوم به ضلالت كردند، و در اين شور گفتگو داشته‌اند در اينكه چه كنند و چه نقشه‌اي بريزند كه خود را از اين ناراحتي نجات دهند، هم چنان كه آيه" وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يَمْكُرُونَ" «2» به آن اشاره دارد.
خداوند متن مشورت آنان را در اين سه آيه:" قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ- تا جمله- إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ" ذكر فرموده است. نخست، مصيبتي را كه در مورد يوسف و برادرش دچار آن شده‌اند به ميان آورده، كه اين دو كودك تمام توجه يعقوب را از ما به سوي خودشان جلب كرده دل او را مجذوب خود ساخته‌اند، بطوري كه ديگر از آن دو جدا نمي‌شود و هيچ اعتنايي به غير آن دو ندارد كه چه مي‌كنند، و اين محنتي است كه فعلا به ايشان روي آورده و ايشان را به خطر بزرگي تهديد مي‌كند، و آن اينست كه به زودي شخصيتشان بكلي خرد شده زحمات چند ساله ايشان بي‌نتيجه و پس از ساليان عزت، دچار ذلت و پس از قوت دچار ضعف مي‌شوند و اين خود انحراف و كج سليقه‌گي يعقوب است در روش و طريقه، و اين روش و طريقه‌اي كه پدر پيش گرفته روشي غلط و طريقه‌اي منحرف است.
آن گاه در شور دوم در باره خلاصي خود از اين گرفتاري مذاكره كردند، و هر يك نقشه‌اي كه كشيده آن را مطرح كردند يكي گفت كشتن يوسف لازم است. ديگران گفتند بايد
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 212.
(2)سوره يوسف، آيه 102. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 128
او را به سرزمين دور دستي پرت كرد كه نتواند نزد پدر برگردد، و روي خانواده را ببيند، و به تدريج اسمش فراموش شود، و توجهات پدر خالص براي ايشان باشد، و محبت و علاقه‌اش در ايشان صرف شود.
در اين شور متفقا رأي داده و بر اصل آن تصميم گرفتند، اما در جزئيات آن رأي نهائيشان اين شد كه او را در قعر چاهي بيندازند تا رهگذران و مكاريان او را گرفته با خود به شهرهاي دور دست ببرند و به كلي اثرش از بين برود.
پس، از اينكه در يكي از دو رأيي كه دادند و گفتند:" اقْتُلُوا يُوسُفَ" با اينكه قبلا ناراحتي از يوسف و برادرش هر دو داشتند و مي‌گفتند:" لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلي أَبِينا مِنَّا" فهميده مي‌شود كه يعقوب گو اينكه هر دو برادر را دوست مي‌داشته، و بيش از ديگران مورد عنايت و اكرام قرار مي‌داده، و ليكن نسبت به يوسف علاقه‌اي مخصوص و محبتي زيادتري بر برادرش داشته، كه بايد هم مي‌داشت، زيرا يوسف كسي است كه چنان خوابي ديد و در عالم رؤيا به عنايات خاصه الهي و كرامات غيبي بشارت يافت. علاوه بر اينكه يوسف از آن برادر ديگرش بزرگتر بود، و از نظر برادران خطر او از آن ديگري بيشتر و نزديكتر. و بعيد نيست اينكه يوسف را با برادرش اسم بردند اشاره به اين باشد كه يعقوب، مادر آن دو را دوست مي‌داشته، و دوستي او بالطبع باعث محبت بيشتر به فرزندان او شده، و اين باعث شده كه حسد برادران نسبت به آن دو تحريك و كينه‌هايشان آتشين گردد.
جمله" أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً" حكايت از رأي دوم ايشان مي‌كند، و معنايش اين است كه او را دور كنيد در زميني كه ديگر نتواند به خانه پدر برگردد، و اين دست كمي از كشتن ندارد، زيرا بدين وسيله هم مي‌شود از خطر او دور شد.
دليل اين استفاده يكي نكره بودن" ارض" است، و يكي كلمه" طرح" است كه به معناي دور انداختن چيزي است كه ديگر انسان به آن احتياج ندارد، و از آن سودي نمي‌برد.
و اينكه ترديد در اين دو رأي را به ايشان نسبت داده دليل بر اين است كه اكثريتشان هر دو رأي را صحيح دانسته و قبول كردند، و به همين جهت در پياده كردن يكي از آن دو به ترديد افتادند، تا آنكه يكي كفه نكشتن را ترجيح داده گفت:" لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ ...".
و معناي جمله" يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ" اين است كه يكي از اين دو را انجام دهيد تا روي پدرتان برايتان خالي شود و اين كنايه است از اينكه محبتش خالص براي شما شود، و آن مانعي كه محبت پدر را به خود مي‌كشد و نمي‌گذارد به ايشان برسد از ميان برود. گويا وضع ايشان و يوسف و پدر اينطور است كه اگر يوسف باشد ميان ايشان و روي پدر حائل مي‌شود و
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 129
روي پدر را متوجه خود مي‌كند، و وقتي اين مانع برطرف شد همه روي پدر را مي‌بينند، و محبت و اقبال پدر منحصر در ايشان خواهد شد.
" وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِينَ" يعني بعد از يوسف، و يا بعد از كشتن يوسف، و يا بعد از طرد او (كه برگشت همه به يك نتيجه است) با توبه از گناه، مردمي صالح شويد.

[توبه‌اي كه همزمان با عزم بر گناه قصد شود، توبه حقيقي نيست ..... ص : 129

از اين كلام استفاده مي‌شود كه آنها اين عمل را گناه و آن را جرم مي‌دانستند، و معلوم مي‌شود كه ايشان احكام دين را محترم و مقدس مي‌شمردند و ليكن حسد در دلهايشان كوراني برپا كرده بود و ايشان را در ارتكاب گناه و ظلم جرأت داده طريقه‌اي تلقينشان كرده بود كه از آن طريق هم گناه را مرتكب شوند و هم از عقوبت الهي ايمن باشند و آن اين است كه گناه را مرتكب شوند و بعد توبه كنند، غافل از اينكه اينگونه توبه به هيچ وجه قبول نمي‌شود، زيرا اين مطلب وجداني است كه كسي كه به خود تلقين مي‌كند كه گناه مي‌كنم و بعد توبه مي‌كنم چنين كسي مقصودش از توبه بازگشت به خدا و خضوع و شكستگي در برابر مقام پروردگار نيست، بلكه او مي‌خواهد به خداي خود نيرنگ بزند و به خيال خود از اين راه عذاب خدا را در عين مخالفت امر و نهي او دفع كند.
پس در حقيقت چنين توبه‌اي تتمه همان نيت سوء اول او است نه توبه حقيقي كه به معناي ندامت از گناه و بازگشت به خداست. ما در تفسير آيه" إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَي اللَّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهالَةٍ" «1» در جلد چهارم اين كتاب بحثي در باره توبه گذرانديم.
بعضي «2» هم گفته‌اند: منظور از" صلاح" كه در آيه است، صلاح و روبراه شدن زندگي دنيا و انتظام امور آن است، و معنايش اين است كه بعد از يوسف مردمي صالح يعني صاحب زندگي خوشي باشيد، و با پدر به خوشي زندگي كنيد.
" قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ" كلمه" جب" به معناي چاهي است كه سنگ بست نشده باشد يعني اطراف و ديواره‌اش را با سنگ نچيده باشند، و اگر سنگ بست باشد آن را" بئر طوي" گويند، و كلمه" غيابة"- به فتح حرف اول آن- گودالي را گويند كه اگر چيزي در آن قرار گيرد از دور نمودار
__________________________________________________
(1)همانا توبه كساني از طرف خدا قبول مي‌شود كه عمل ناشايستي از روي ناداني انجام دهند.
سوره نساء، آيه 17.
(2)روح المعاني، ج 12، ص 192.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 130
نمي‌شود، و در نتيجه دو كلمه غيابت و جب مجموعا معناي ته چاه را مي‌دهد كه اگر چيزي در آن قرار گيرد به خاطر تاريكيش ديده نمي‌شود.

[پيشنهادي كه برادران تصويب كردند:" يوسف را مكشيد، او را در ته چاه بيفكنيد"] ..... ص : 130

از برادران يوسف آن كس كه پيشنهاد دوم يعني:" أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً" را پذيرفت آن را مقيد به قيدي كرد كه هر چه باشد با رعايت آن جان يوسف از كشته شدن و يا هر خطري كه منتهي به هلاكت او گردد محفوظ بماند، خلاصه با پيشنهاد اول كه كشتن او بود مخالفت كرد، و پيشنهاد دوم را هم به اين شرط قبول كرد كه به نحوي انجام گيرد كه سبب هلاكت او نشود، مثلا او را در چاهي بسيار گود و دور از راه نيندازند كه از گرسنگي و تشنگي جان دهد، و در نتيجه رحم خود را هلاك كرده باشند، بلكه او را در يكي از چاههاي سر راه و كنار جاده بيندازند كه همه روزه قافله در كنارش اطراق مي‌كنند و از آن آب مي‌كشند، تا در نتيجه قافله‌اي در موقع آب كشيدن او را پيدا نموده با خود به هر جا كه مي‌روند ببرند، كه اگر اين كار را بكنند هم او را ناپديد كرده‌اند و هم دست و دامن خود را به خونش نيالوده‌اند. از سياق آيات برمي‌آيد كه برادران نسبت به اين پيشنهاد اعتراض نكرده‌اند، و گرنه در قرآن آمده بود، علاوه بر اين، مي‌بينيم كه همين پيشنهاد را بكار بردند.
مفسرين در اينكه گوينده اين حرف كدام يك از ايشان بوده اختلاف كرده‌اند و بعد از اتفاق بر اينكه يكي از همان برادران بوده، بعضي اسم او را" روبين" پسر خاله يوسف، و بعضي ديگر" يهودا" كه بزرگتر و عاقلتر از همه بوده دانسته‌اند و بعضي گفته‌اند او" لاوي" بوده «1». و به هر حال بعد از آنكه قرآن كريم از بردن اسم او سكوت كرده ما چرا بي‌جهت و بدون هيچ ثمره‌اي در اين باره بحث كنيم.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند:" اينكه كلمه" جب" را با الف و لام آورده، دلالت مي‌كند كه مقصودشان جب معهودي بوده" و اين حرف در صورتي كه الف و لام براي عهد باشد نه براي جنس حرف خوبي است و نيز اختلاف كرده‌اند كه اين جب در كجا واقع بوده ولي چون براي ما فايده‌اي ندارد در باره آن بحث نمي‌كنيم.
" قالُوا يا أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلي يُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ" اصل كلمه" تامنا" و" تامننا" بوده، دو نون در هم ادغام شده است (ادغام كبير).
اين آيه دليل خوبي است بر اينكه برادران پيشنهاد آن كس كه گفت:" يوسف را مكشيد و او را در ته جب بيندازيد" پذيرفته و بر آن اتفاق كرده‌اند، و تصميم گرفته‌اند همين
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 5، ص 213.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 131
نقشه را پياده كنند. لا جرم لازم بود، اول پدر را كه نسبت به ايشان بدبين بود و بر يوسف امينشان نمي‌دانست در باره خود خوشبين سازند، و خود را در نظر پدر پاك و بي غرض جلوه دهند، و دل او را از كدورت شبهه و ترديد پاك سازند تا بتوانند يوسف را از او بگيرند. به همين منظور او را به اين كلمات مخاطب قرار دادند كه:" يا أَبانا:" اي پدر ما" و همين عبارت خود در بر انگيختن عواطف پدري و مهر نسبت به فرزند تاثير به سزايي داشته" ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلي يُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ" چرا ما را بر يوسف امين نمي‌داني با اينكه ما جز خير او نمي‌خواهيم و جز خشنودي و تفريح او را در نظر نداريم.

[گفتگوي برادران يوسف (عليه السلام) با پدر براي بردن او و اجراي قصد سوء خود] ..... ص : 131

آن گاه آنچه مي‌خواستند پيشنهاد كردند، و آن اين بود كه يوسف را با ايشان روانه مرتع و چراگاه گوسفندان و شتران كند تا هوايي به بدنش بخورد، و جست و خيزي كند، آنها هم از دور محافظتش كنند، لذا گفتند:" أَرْسِلْهُ مَعَنا ..."" أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ" كلمه" رتع" به معناي آزادانه چريدن حيوان و آزادانه گردش كردن و ميوه خوردن انسان است.
و جمله" أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ" پيشنهاد آن درخواستي است كه قبلا اشاره شد. و در جمله" وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ" كلام را به چند وجه تاكيد كردند، يكي به" ان" و يكي به" لام" و يكي هم به اينكه جمله را اسميه آوردند، همانطور كه در جمله" وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ" نيز همين تاكيدها را به كار بردند، و در هر دو جمله به نوعي پدر را دلخوش ساختند، گويا گفتند: چرا ما را بر يوسف امين نمي‌داني، اگر از ما بر جان او مي‌ترسي كه مثلا ما قصد سويي نسبت به او داشته باشيم كه ما يقينا و بطور مسلم خيرخواه او هستيم، و اگر بر جان او از غير ما مي‌ترسي كه مثلا ما در محافظتش كوتاهي كنيم و در نتيجه پيشامد سويي برايش بشود كه ما يقينا و بطور مسلم حافظ اوييم.
پس در كلام خود ترتيب طبيعي را رعايت كرده، اول گفتند كه او از ناحيه ما تا هستيم و هست ايمن است، آن گاه پيشنهاد كردند كه او را صبح فردا با ما بفرست، و سپس گفتند تا زماني كه نزد ما است از او محافظت مي‌كنيم. پس معلوم مي‌شود جمله" إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ" تامين جاني يوسف است از ناحيه آنان بطور دائم و جمله" إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ" تامين جاني او است از ناحيه غير ايشان بطور موقت.
" قالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ" اين آيه، حكايت پاسخي است كه پدرشان در ازاي پيشنهادشان داده و در اين جواب
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 132
انكار نكرده كه من از شما ايمن نيستم. بلكه وضع دروني خود را در حال غيبت يوسف بر ايشان بيان كرده، و با تاكيدي كه در كلام خود به كار برده فرموده:" يقينا و مسلما از اينكه او را ببريد اندوهگين مي‌شوم" و از مانع پذيرفتن اين پيشنهاد چنين پرده برداشته كه آن مانع، نفس خود من است، و نكته لطيفي را كه در اين جواب بكار برده، اين است كه هم رعايت تلطف نسبت به ايشان را كرده و هم لجاجت و كينه ايشان را تهييج نكرده است.
و آن گاه چنين اعتذار جسته كه" من از اين مي‌ترسم كه در حالي كه شما از او غافليد گرگ او را بخورد، و اين عذر هم عذر موجهي است، زيرا بيابانهايي كه چراگاه مواشي و رمه‌ها است طبعا از گرگها و ساير درندگان خالي نمي‌باشد، و معمولا در گوشه و كنارش كمين مي‌گيرند تا در فرصت مناسب پريده و گوسفندي را شكار كنند، غفلت ايشان هم امري طبيعي و ممكن است. پس ممكن است در حالي كه ايشان به كار خود سرگرم هستند گرگي از كمينگاه خود بيرون پريده و او را بدرد.
" قالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ" در اينجا در برابر پدر تجاهل كردند، و كانه خواستند بگويند نفهميدند كه مقصود پدر چه بوده، و جز اين نفهميده‌اند كه پدر ايشان را امين مي‌داند و ليكن مي‌ترسد كه در موقع سرگرمي آنها گرگ يوسفش را بدرد، و لذا در جواب كلام پدر بطور انكار و تعجب و بطوري كه دل پدر راضي شود گفتند: ما جمعيتي نيرومند و كمك كار يكديگريم. و به خدا قسم خوردند كه اگر با اين حال گرگ او را پاره كند او مي‌تواند به زيانكاريشان حكم نمايد، و هرگز زيانكار نيستند.
و اين سوگند كه از لام" لئن" استفاده مي‌شود نيز براي دلخوش كردن پدر و به اين منظور بود كه اندوه را از دل او بيرون كنند تا مانع از بردن يوسف نشود، و اينگونه قسمها در كلام معمول و شايع است.
در اين كلام يك وعده ضمني هم نهفته و آن اينست كه ما قول مي‌دهيم از او غفلت نورزيم. ليكن بيشتر از يك روز از اين قولشان نگذشت كه خود را در آنچه كه قسم خورده و وعده داده بودند تكذيب كرده، گفتند:" يا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ ..."

[نكته‌اي كه در آيه:" فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ ..." به كار رفته و بر عظمت حادثه دلالت دارد] ..... ص : 132

" فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ" راغب در مفردات گفته:" اجماع بر چيزي" غالبا در چيزي گفته مي‌شود كه هم جمعيت بخواهد و هم فكر، مثلا خداي تعالي به مشركين فرموده:" فَأَجْمِعُوا أَمْرَكُمْ وَ شُرَكاءَكُمْ- شركاي خود را جمع و جور و در امر خود فكر كنيد" و همچنين گفته مي‌شود:
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 133
" مسلمانان بر اين مطلب اجماع كرده‌اند" و معنايش اين است كه آرائشان بر اين معنا متفق شده. «1»
و در مجمع البيان گفته: كلمه" اجمعوا" به معناي" همگي تصميم گرفتند" است و در آيه مورد بحث به اين معنا است كه همگي متفق شدند. آري، به يك نفر كه تصميمي بگيرد نمي‌گويند" اجمع" پس كانه اين كلمه از اجتماع دواعي گرفته شده است. «2»
آيه مورد بحث اشعار دارد بر اينكه فرزندان يعقوب با نيرنگ خود توانستند پدر را قانع سازند، و او را راضي كردند كه مانع بردن يوسف نشود، در نتيجه يوسف را بغل كرده و با خود برده‌اند تا تصميم خود را عملي كنند.
جواب" لما" در آيه شريفه حذف شده تا اشاره شده باشد بر اينكه مطلب، از شدت شناعت و فجيع بودن، قابل گفتن نيست. و اينگونه حذفها در صنعت سخن شايع است، مثلا مي‌بينيم گوينده‌اي را كه مي‌خواهد امر شنيعي از قبيل كشتن كسي را تعريف كند كه دلها از شنيدنش مي‌سوزد و گوشها طاقت شنيدنش ندارد، به ناچار در آغاز مقدمات و اسبابي كه به چنين جنايتي منتهي مي‌گردد بيان مي‌كند و هم چنان شنونده را تا خود حادثه مي‌كشاند، ولي در بيان اصل حادثه ناگهان به سكوت عميقي فرو مي‌رود، آن گاه سر بلند كرده حوادث پس از قتل را بيان مي‌كند، و باز از خود قتل اسمي نمي‌برد، و به اين وسيله مي‌رساند كه اين قتل آن قدر فجيع بوده كه هيچ گوينده‌اي نمي‌تواند آن را تعريف كند و هيچ شنونده‌اي نمي‌تواند بشنود.
و گوينده اين قصه، خداي تعالي است كه با حذف جواب" لما" اين معنا را رسانيده كه كانه مقداري سكوت كرده و از شدت تاسف و اندوه اسمي از خود جريان نياورده است چون گوشها طاقت شنيدن اينكه چه بر سر اين طفل معصوم آوردند ندارد. آري، طفل بي‌گناه و مظلومي كه خودش پيغمبر است و پسر پيغمبر است و كاري نكرده كه مستحق چنين كيفري باشد، آن هم به دست كساني كه برادر او بودند و مي‌دانستند كه پدرشان چقدر او را دوست مي‌دارد، چرا بايد دچار چنين سرنوشتي شود؟ خدا اين حسد را بكشد كه پاره جگري چون يوسف صديق را به دست برادران به هلاكت مي‌اندازد، و پدري بزرگواري چون يعقوب پيغمبر را به دست پسران خودش داغدار مي‌سازد، و جنايتي چنين شنيع را در نظر مرداني كه در دامن نبوت و خاندان انبياء نشو و نما كرده‌اند زينت مي‌دهد.
بعد از آنكه با آن سكوت آنچه را كه بايد بفهماند فهماند، دوباره به ذيل قصه پرداخته
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" جمع".
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 216.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 134
مي‌فرمايد:" وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ ..."

[توضيح معناي جمله:" وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا ..." و اشاره به وجوه متعدد ديگري كه در معناي آن گفته شده است ..... ص : 134

" وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ" ضمير" اليه" به يوسف برمي‌گردد و ظاهر كلمه" وحي" اين است كه وحي نبوت است، و منظور از" امرهم هذا" همان به چاه انداختن يوسف است.
و همچنين ظاهر جمله" وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ" اين است كه حال از وحي فرستادن باشد كه كلمه" و اوحينا" بر آن دلالت دارد، و متعلق جمله" لا يشعرون" امر است، يعني حقيقت اين كار خود را نمي‌فهمند. ممكن هم هست به" وحي فرستادن" برگردد، يعني: و ايشان اطلاع ندارند كه ما چه وحيي فرستاده‌ايم.
و معناي آن- و خدا داناتر است- اين است كه: وحي كرديم به يوسف كه سوگند مي‌خورم بطور يقين، روزي برادران را به حقيقت اين عملشان خبر خواهي داد و از تاويل آنچه به تو كردند خبردارشان خواهي كرد. آري، ايشان اسم عمل خود را طرد و نفي تو و خاموش كردن نور تو و ذليل كردن تو مي‌نامند، غافل از اينكه همان عمل نزديك كردن تو به سوي اريكه عزت و تخت مملكت و احياي نام تو و اكمال نور تو و برتري قدر و منزلت تو است، ولي ايشان نمي‌فهمند و تو بزودي به ايشان خواهي فهماند. و اين در آن وقتي صورت گرفت كه يوسف تكيه بر اريكه سلطنت زده و برادران در برابرش ايستاده و با امثال جمله:" يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَ تَصَدَّقْ عَلَيْنا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ" ترحم او را به سوي خود جلب مي‌كردند، او هم در جوابشان گفت:" هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَ أَخِيهِ إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ- تا آنجا كه فرمود- أَنَا يُوسُفُ وَ هذا أَخِي قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا ..." «1».
جمله" هَلْ عَلِمْتُمْ" بسيار قابل دقت است، چون اشاره دارد بر اينكه آنچه امروز مشاهده مي‌كنيد حقيقت آن رفتاري است كه شما با يوسف كرديد. و جمله" إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ" كه در آخر داستان است در مقابل جمله" وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ" مورد بحث است، البته در معناي آيه وجوه ديگري نيز گفته‌اند.
يكي از آن وجوه اين است كه: تو بزودي و وقتي كه تو را نشناسند به برادرانت خبر مي‌دهي كه آنچه كه به تو كردند. و مقصود خبري است كه يوسف در مصر و قبل از آنكه خود را معرفي كند به ايشان داد. «2»
__________________________________________________
(1)سوره يوسف، آيات 88- 90.
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 217.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 135
يكي ديگر اينكه منظور از خبر دادن يوسف به ايشان مجازات ايشان است به كيفر كار زشتي كه كرده بودند، عينا مثل خود ما كه وقتي از كسي ناراحت مي‌شويم به عنوان تهديد مي‌گوييم بزودي خدمتت مي‌رسم و به تو مي‌فهمانم. «1»
يكي ديگر قول بعضي «2» است كه مي‌گويند از ابن عباس روايت شده، و آن اين است كه منظور از اينكه فرمود:" ايشان را به اين كارشان خبر خواهي داد" همان جرياني است كه بعدها يوسف (ع) در مصر با برادرانش داشت كه وقتي ايشان را شناخت، جامي را به دست گرفت و آن را به صدا درآورد، آن گاه فرمود اين جام به من خبر مي‌دهد كه شما برادري از پدرتان داشته و او را در چاه انداخته و سپس به قيمت ناچيزي فروخته‌ايد.
و ليكن وجوه بالا خالي از سخافت و سستي نيست، و وجه همان است كه گفتيم، چون اين تعبير در كلام خداي تعالي در معناي بيان واقع و حقيقت عمل زياد آمده مثل اين كه فرموده:
" إِلَي اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" «3» و نيز فرموده:" وَ سَوْفَ يُنَبِّئُهُمُ اللَّهُ بِما كانُوا يَصْنَعُونَ" «4» و نيز فرموده:" يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا" «5» و همچنين در آيات بسياري ديگر.
بعضي «6» هم گفته‌اند: معناي آن اين است كه ما به وي وحي كرديم كه بزودي خبرشان مي‌دهي به آنچه كه بر سرت آوردند، ولي آنها اين وحي را نمي‌فهمند. اين وجه خيلي بعيد نيست، ليكن گفتگوي ما در اين بود كه جمله" وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ" براي افاده چه نكته‌اي آورده شده، و بنا بر اين وجه، ظاهرا حاجتي به اين قيد به نظر نمي‌رسد.
بعضي «7» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه به زودي با ترقيي كه در زندگي و عزت و ملك و سلطنت مي‌كني به آنان نتيجه و عاقبت اين رفتارشان را مي‌فهماني، چون خداوند تو را بر ايشان مسلط و ايشان را براي تو ذليل مي‌سازد، و رؤيايت را حق و واقعي مي‌كند، در حالي كه ايشان امروز نمي‌فهمند كه خدا به تو چه داده.
فرق عمده‌اي كه اين وجه با وجه ما دارد اين است كه معناي خبر دادن را از خبر دادن
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 5، ص 217.
(3)بازگشت همه شما به سوي خداست، پس خبرتان مي‌دهد از آنچه پيشه خود ساخته بوديد. سوره مائده، آيه 105.
(4)پس خداوند بزودي خبرشان خواهد داد از آنچه كه مي‌كردند. سوره مائده، آيه 14.
(5)روزي كه خدا همه آنها را مبعوث كند، و خبرشان دهد از آنچه مي‌كردند. سوره مجادله، آيه 6.
(6 و 7)مجمع البيان، ج 5، ص 217.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 136
زباني به خبر دادن عملي و خارجي برگردانيده، و حال آنكه هيچ جهتي براي اين كار وجود ندارد، آنهم بعد از آنكه يوسف به حكايت قرآن گفته بود:" هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ ..."
" وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ"" عشاء" به معناي آخر روز است، بعضي هم گفته‌اند به معناي مدت زماني است كه ميان نماز مغرب و عشاء فاصله مي‌شود، و اگر گريه مي‌كردند، گريه‌شان مصنوعي و منظورشان اين بوده كه امر را بر پدر مشتبه سازند تا ايشان را در آنچه كه ادعا مي‌كردند، تصديق كند، و تكذيب ننمايد.
" قالُوا يا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ ..."
راغب در مفردات مي‌گويد: اصل كلمه" سبق" به معناي پيشي گرفتن در راه و امثال آن است، مثل" فَالسَّابِقاتِ سَبْقاً"، كه به معناي تسابق و از يكديگر جلو زدن است، مانند" إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ" و نيز" وَ اسْتَبَقَا الْبابَ" «1».

[بيان معناي كلمه:" نستبق" در آيه:" قالُوا يا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ ..."] ..... ص : 136

زمخشري هم در كشاف گفته:" نستبق" به معناي" نتسابق" است و باب افتعال و تفاعل در معنا، شريكند، مانند" انتضال" و" تناضل" كه هر دو به معناي مسابقه در تيراندازي، و" ارتماء" و" ترامي" كه هر دو به معناي تيراندازي است، و امثال آن، و معناي" نستبق" اين است كه" ما، در دو و يا در تيراندازي تسابق كنيم" «2».
صاحب المنار هم گفته: معنايش اين است كه ما از محل اجتماعمان رفتيم كه مسابقه بگذاريم، يعني هر كدام همت كنيم از ديگري جلو بزنيم، پس استباق به معناي زحمت سبقت را تحمل كردن است، و غرض از مسابقه و تسابق هم كه صيغه‌شان صيغه شركت است همين غلبه يافتن بر شريك است، گاهي هم مقصود بالذات مي‌شود، يا بخاطر غرض ديگر، و از آن موارد يكي آيهَ‌اسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ"
است، كه سبقت در اينجا به منظور غلبه نيست بلكه خودش منظور است. و آن جمله ديگري كه بعدا مي‌آيد يعني جمله" وَ اسْتَبَقَا الْبابَ" اين معنا را افاده مي‌كند كه يوسف مي‌خواست از خانه بيرون رود، و از آنچه زليخا در نظر داشت (و به همان منظور او را دنبال كرده بود شايد بتواند او را برگرداند) بگريزد و افاده اين معنا از صيغه مشاركت (باب مفاعله و تفاعل) برنمي‌آيد، و زمخشري با اينكه علامه لغت است و همچنين اتباعش، متوجه اين فرق دقيق نشده‌اند. «3»
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" سبق".
(2)كشاف، ج 2، ص 450. [.....]
(3)المنار، ج 12، ص 266.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 137
مؤلف: اين مثالي كه ايشان به جملهَ‌اسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ"
زده نيز از موارد غلبه است، براي اينكه در شرع مستحبّ است كه آدمي نگذارد ديگران در خيرات بر او پيشدستي كنند، بلكه سعي كند در خيرات و مثوبات و به دست آوردن بركات، كسي بر او مقدم نشود، و اين همان معناي تسابق و مشاركت است.
مثال ديگرش هم كه همان" وَ اسْتَبَقَا الْبابَ" باشد با تسابق منطبق است براي اينكه قطعا زليخا نيز مي‌خواسته بر او غلبه كند هم چنان كه او مي‌خواسته بر زليخا فائق آيد، اين مي‌خواست در را باز كند، و او مي‌خواست نگذارد، و اين همان تسابق است پس حق اين است كه معناي استباق و معناي تسابق در مورد تصادق دارند.
و در صحاح گفته:" سابقت" با" استبقت" هر دو به معناي تسابق و مسابقه است «1». و همچنين در لسان العرب گفته:" سابق" و" استبق" در دويدن به معناي مسابقه است. «2»
و شايد وجه تصادق" استبق" و" تسابق" اين باشد كه" سبق" خود معنايي است اضافي و وزن" افتعل" مفيد تاكيد معناي" فعل" و امعان فاعل در فعل خويش است، و مي‌رساند كه فاعل، فعل خود را زينتي براي خود مي‌گيرد هم چنان كه در امثال" كسب" و" اكتسب"،" حمل" و" احتمل" و" صبر" و" اصطبر"،" قرب" و" اقترب"،" خفي" و" اختفي"،" جهد" و" اجتهد" و نظاير آن به خوبي مشاهده مي‌شود، و ماده" سبق" هم وقتي به اين باب بيايد قهرا آن معنا در آن عارض مي‌شود، و با در نظر داشتن اينكه گفتيم خود ماده داراي معناي اضافي است، اين نكته را مي‌فهماند كه فاعل كوشش دارد فعل" سبق" را به خود اختصاص دهد، و چون چنين معنايي جز با مسابقه صورت نمي‌گيرد قهرا دو صيغه" استبق" و" تسابق" در اين مورد با هم تصادق مي‌كنند.
و اينكه فرمود:" بِمُؤْمِنٍ لَنا" معنايش اين است كه تو تصديق كننده گفتار ما نيستي.
و ماده" ايمان" همانطور كه با" باء" متعدي مي‌شود با" لام" هم مي‌شود، مانند جمله مورد بحث، و مانند جمله" فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ" «3».
معناي آيه مورد بحث اين مي‌شود كه: فرزندان يعقوب وقتي در آخر روز نزد پدر آمدند گريه مي‌كردند و در اين حال به پدر خود گفتند: اي پدر جان! ما گروه برادران رفته بوديم بيابان
__________________________________________________
(1)صحاح، ج 4، ص 1494.
(2)لسان العرب، ج 2، ص 90- 91.
(3)پس ايمان آورد به او لوط. سوره عنكبوت، آيه 265.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 138
براي مسابقه دو، و يا تيراندازي- البته مسابقه دو با دور شدن از يوسف مناسب‌تر است، پس بعيد نيست مقصودشان همين بوده- و يوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بوديم گرگي او را خورد، و بدبختي و بيچارگي ما اين است كه هم برادر را از دست داده‌ايم و هم تو گفتار ما را تصديق نخواهي كرد هر چند هم كه ما راستگو باشيم.
و اين كلام يعني جمله" وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ كُنَّا صادِقِينَ" كلامي است كه نوعا هر پوزش‌طلبي وقتي دستش از همه جا بريده شد و راه چاره‌اي نيافت بدان تمسك مي‌جويد، و مي‌فهماند كه مي‌داند كلامش نزد طرفش مسموع و عذرش پذيرفته نيست، ليكن مع ذلك از روي ناچاري حق مطلب را مي‌گويد و از واقع قضيه خبر مي‌دهد، هر چند تصديقش نكنند، پس اين تعبير كنايه از اين است كه كلام من صدق و حق است.
" وَ جاؤُ عَلي قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ"" كذب"- به فتح كاف و كسر ذال- مصدر است، و در اينجا به جاي اسم فاعل به كار رفته تا مبالغه را برساند، در نتيجه معنايش چنين مي‌شود:" به خوني كاذب كه كذبش آشكارا بود".
از اين آيه- با در نظر گرفتن اينكه" دم: خون" را نكره آورده و فرموده" خوني" تا بفهماند دلالت آن بر ادعاي ايشان دلالتي ضعيف بوده- چنين برمي‌آيد كه پيراهن خون‌آلود وضعي داشته كه نمودار دروغ آنان بوده، چون كسي را كه درنده‌اي پاره‌اش كرده و خورده باشد معقول نيست پيراهنش را سالم بگذارد.
از اينجا معلوم مي‌شود كه چراغ دروغ را فروغي نيست، و هيچ گفتار و پيشامدي دروغين نيست مگر آنكه در اجزاي آن تنافي و در اطرافش تناقض‌هايي به چشم مي‌خورد كه شاهد دروغ بودن آنست (و به فرضي هم كه طراح آن، خيلي ماهرانه طرحش كرده باشد) اوضاع و احوال خارجي كه آن گفتار دروغين محفوف به آن است بر دروغ بودنش شهادت داده و از واقع و حقيقت زشت آن هر چه هم كه ظاهرش فريبنده باشد پرده برمي‌دارد.

گفتاري در اينكه در دروغگويي رستگاري نيست [سخني در باره بي فرجام بودن دروغ و اينكه سر انجام، حقيقت نمودار مي‌شود] ..... ص : 138

اشاره

اين مطلب تجربه شده كه عمر اعتبار دروغ كوتاه، و دروغگو ديري نمي‌پايد مگر آنكه خودش به آن اعتراف مي‌كند، و اگر هم اعتراف نكند باري اظهاراتي مي‌كند كه از بطلان گفتارش پرده برمي‌دارد.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 139
حال بايد ديد چرا چنين است؟ دليلش اين است كه بطور كلي در اين عالم، نظامي حكومت مي‌كند كه به واسطه آن نظام در اجزاء و ابعاض عالم نسبت‌ها و اضافاتي برقرار و در نتيجه ابعاض به يكديگر متصل و مربوط مي‌شوند و اين اضافات نسبت‌هايي غير متغيرند، پس هر حادثي از حوادث كه فرض كنيم وقتي در خارج واقع مي‌شود لوازم و ملزوماتي متناسب با خود دارند كه به هيچ وجه از يكديگر منفك نمي‌شوند، و در بين تمامي لوازم و ملزومات آثاري است كه بعضي را بر بعضي ديگر متصل مي‌سازد، بطوري كه اگر به يكي از آنها خللي وارد آيد همه مختل مي‌شود، و اگر همان مختل، سالم گردد همه سلسله سالم مي‌شود، و اين قانوني است كلي و استثناء ناپذير.
مثلا اگر جسمي از مكاني به مكاني ديگر انتقال يابد، از لوازم اين انتقال آن است كه ديگر در آن زمان آن جسم در مكان اول نباشد، بلكه از آن و از لوازم آن و هر چه كه متصل به آن است دور و غايب باشد، و نيز مكان اول از آن خالي و مكان دوم مشغول به آن باشد، و نيز اينكه فاصله‌اي را كه ميان دو مكان است بپيمايد، و همچنين لوازم ديگر كه اگر يكي از آنها اختلال يابد- مثلا در همان زمان باز هم مكان اول شاغل آن جسم باشد- تمامي لوازمي كه شمرديم مختل شده، ديگر صدق نخواهند داشت.
و انسان و هر سبب ديگري كه فرض شود نمي‌تواند حقيقتي از حقايق هستي را به نوعي تدليس و تردستي بپوشاند، و در عين حال تمام لوازم و ملزومات مربوط به آن را هم مستور بدارد، و يا آن حقيقت را بطور كلي از محل واقعيش (كه محفوف به آن لوازم و ملزومات است) خارج كند، و يا از مجراي هستي‌اش تحريف نمايد، و به فرضي هم كه بتواند يكي از لوازم را هم مستور سازد، لوازم ديگرش سر درمي‌آورد، و به فرضي كه آن را هم در پرده كند لازم سومي ظاهر مي‌شود، و همچنين تا حقيقت پنهان شده آشكارا گردد.
از همين جا است كه مي‌گويند حكومت و دولت از آن حق است هر چند باطل جولان و عرض اندامي هم بكند. و نيز مي‌گويند ارزش از آن صدق است هر چند احيانا باطلي مورد رغبت قرار بگيرد، و نيز از همين جهت است كه خداي تعالي فرموده:" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ هُوَ كاذِبٌ كَفَّارٌ" «1» و نيز فرموده:" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ كَذَّابٌ" «2» و نيز فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ لا يُفْلِحُونَ" «3» و فرموده:
__________________________________________________
(1)خداوند هدايت نمي‌كند آن كس راي كه دروغگو و كافر كيش است. سوره زمر، آيه 3.
(2)خدا هدايت نمي‌كند كسي راي كه او زياده‌رو و دروغ‌پرداز است. سوره مؤمن، آيه 28.
(3)آنان كه دروغ بر خدا مي‌بندند رستگار نمي‌شوند. سوره نحل، آيه 116
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 140
" بَلْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ فَهُمْ فِي أَمْرٍ مَرِيجٍ" «1».
و اين بدان جهت است كه چون حق را دروغ شمردند ناگزير پايه خود را بر اساس باطل نهاده و در زندگيشان بر باطل تكيه زدند، و در نتيجه خود را در نظامي مختل قرار دادند كه اجزايش با يكديگر تناقض داشته و هر جزئي جزء ديگر و هر طرفي طرف ديگر را رسوا و انكار مي‌كند.

[جواب يعقوب (عليه السلام) به پسرانش كه گفتند يوسف را گرگ خورده ..... ص : 140

" قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلي ما تَصِفُونَ" اين جمله جواب يعقوب (ع) است، و اين جواب را در وقتي داده كه خبر مرگ يوسف، فرزند عزيز و حبيبش را شنيده، فرزندان بر او درآمده‌اند در حالي كه يوسف را همراه ندارند، و با گريه و حالتي پريشان خبر مي‌دهند كه يوسف را گرگ خورده، و اين پيراهن خون‌آلود اوست، و او در همين حال مقدار حسد برادران را نسبت به يوسف مي‌دانست، و اينكه او را به زور و اصرار از دستش ربودند به خاطر داشت و حال نيز كه پيراهنش را آورده‌اند وضع خونين پيراهن اعلام به دروغگويي آنان مي‌كند، در چنين شرايطي اين جواب را داده و همين را هم مي‌بايد مي‌داد.
آري، در اين جواب هيچ اعتنايي به گفته آنان كه گفتند:" ما رفته بوديم مسابقه بگذاريم" نكرده و فرموده:" بلكه نفس شما امري را بر شما تسويل كرده" و" تسويل" به معناي وسوسه است، و معناي پاسخ او اين است كه: قضيه اينطور كه شما مي‌گوييد نيست، بلكه نفس شما در اين موضوع شما را به وسوسه انداخته، و مطلب را مبهم كرده، و حقيقت آن را معين ننموده. آن گاه اضافه كرد كه من خويشتن دارم، يعني شما را مؤاخذه ننموده، در مقام انتقام بر نمي‌آيم، بلكه خشم خود را به تمام معني فرو مي‌برم.
پس اينكه فرمود:" بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً" خود تكذيب دعوي آنان و هم بيان اين جهت است كه من به خوبي مي‌دانم فقدان يوسف مستند به اين گفته‌هاي شما و دريدن گرگ نيست، بلكه مستند به مكر و خدعه‌اي است كه شما به كار برده‌ايد، و مستند به وسوسه‌اي است كه دلهاي شما آن را طراحي كرده، و در عين حال به منزله مقدمه‌اي است براي جمله بعد كه مي‌فرمايد:" فَصَبْرٌ جَمِيلٌ ..."
__________________________________________________
(1)بلكه وقتي كه حق به ايشان رسيد تكذيبش كردند پس آنان در وضع مشوشي هستند. سوره ق، آيه 5.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 141

[اشاره به معناي صبر و اينكه صابران چه كساني هستند] ..... ص : 141

در جمله" فَصَبْرٌ جَمِيلٌ" صبر را مدح كرده و اين از قبيل به كار بردن سبب در جاي مسبب است، يعني در جايي كه مي‌بايست بفرمايد" من بر آنچه كه بر سرم آمده صبر مي‌كنم، به سبب اينكه صبر خوب است" تنها سبب را آورده.
و اينكه كلمه صبر را نكرده (بدون الف و لام) آورده، و آن را توصيف نكرده، بلكه بطور مبهم فرموده" صبر خوبست" اشاره به عظمت قضيه و تلخي و دشواري تحمل آن است.
و اگر حرف" فاء" را كه براي تفريع و نتيجه‌گيري است بر سر جمله آورده و فرموده:
" پس صبر خوبست" براي اشعار به اين جهت است كه اسباب و آن جهاتي كه دست به هم داده و اين مصيبت را به بار آورده وضعش طوري است كه در برابر آن جز صبر هيچ چاره ديگري نيست (پس صبر بهتر است)، براي اينكه اولا يوسف محبوبترين مردم بود در دل او، و اينك دارند خبر مي‌دهند كه چنين محبوبي طعمه گرگ شده، و براي گواهي خود پيراهن خون‌آلودش را آورده‌اند، و ثانيا او خود بطور يقين مي‌داند كه اينان در آنچه كه مي‌گويند دروغگويند، و در نابود كردن يوسف دست داشته و نقشه‌اي داشته‌اند، و ثالثا راهي براي تحقيق مطلب و به دست آوردن اينكه بر سر يوسف چه آمده، و او فعلا كجا است و در چه حالي است، در دست نيست.
او براي چنين پيشامدهاي ناگواري جز فرزندانش چه كسي را دارد كه براي دفع آن به اين سو و آن سو روانه كند؟ و فعلا اين مصيبت به دست همين فرزندان رخ داده، نزديكتر از ايشان چه كسي را دارد كه به معاونت وي از ايشان انتقام بگيرد؟ و به فرضي هم كه داشته باشد چگونه مي‌تواند فرزندان خود را طرد نمايد. (پس باز صبر بهتر است).
چيزي كه هست معناي صبر اين نيست كه انسان خود را آماده هر مصيبتي نموده صورت خود را بگيرد تا هر كس خواست سيليش بزند، نه، معناي صبر- كه يكي از فضايل است- اين نيست كه آدمي چون زمين مرده زير دست و پاي ديگران بيفتد مردم او را لگدكوب كنند، و مانند سنگ دم پا بازيچه‌اش قرار دهند، زيرا خداي سبحان آدمي را طوري خلق كرده كه به حكم فطرتش خود را موظف مي‌داند هر مكروهي را از خود دفع نمايد، و خدا هم او را به وسائل و ابزار دفاع مسلح نموده تا به قدر تواناييش از آنها استفاده كند، و چيزي را كه اين غريزه را باطل و عاطل سازد نمي‌توان فضيلت نام نهاد. بلكه صبر عبارت است از اينكه انسان در قلب خود استقامتي داشته باشد كه بتواند كنترل نظام نفس خود را- كه استقامت امر حيات انساني و جلوگيري از اختلال آن بستگي به آن نظام دارد- در دست گرفته، دل خود را از تفرقه و نسيان تدبير و خبط فكر و فساد رأي جلوگيري كند.
پس صابران آنهايي هستند كه در مصائب استقامت به خرج داده و از پا درنمي‌آيند، و ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 142
هجوم رنجها و سختيها پايشان را نمي‌لغزاند، به خلاف غير صابران كه در اولين برخورد با ناملايمات قصد هزيمت مي‌كنند و آن چنان فرار مي‌كنند كه پشت سر خود را هم نگاه نمي‌كنند.
از همين جا معلوم مي‌شود كه صبر چه فضيلت بزرگي است، و چه راه خوبي است براي مقاومت در برابر مصائب و شكستن سورت و شدت آن، ولي با اين حال به تنهايي كافي نيست كه عافيت و سلامت را كه در مخاطره بوده برگرداند، در حقيقت صبر مانند دژي است كه انسان از ترس دشمن بدان پناهنده شود، ولي اين دژ نعمت امنيت و سلامتي و حريت حيات را به انسان عودت نمي‌دهد، و چه بسا محتاج به سبب ديگري شود كه آن سبب رستگاري و پيروزي را تامين نمايد.
اين سبب در آيين توحيد عبارت است از خدا- عز سلطانه. يك نفر موحد وقتي ناملايمي مي‌بيند و مصيبتي به او روي مي‌آورد نخست خود را در پناه دژ محكم صبر قرار داده، بدين وسيله نظام عبوديت را در داخل خود در دست گرفته و از اختلال آن و متلاشي شدن قوا و مشاعرش جلوگيري مي‌كند، و سپس بر پروردگار خود كه فوق همه سبب‌ها است توكل جسته، اميد مي‌دارد كه او وي را از شري كه روي آورده حفظ كند، و همه اسباب را به سوي صلاح حال او متوجه سازد، كه در اين صورت كار او كار خود خداي تعالي شده، و خدا هم كه بر كار خود مسلط است، اسباب را هر چند سبب بيچارگي او باشد به سوي سعادت و پيروزي او جريان مي‌دهد، و ما در اين باره در تفسير آيه" وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ" «1» در جلد اول اين كتاب بحثي را گذرانديم.

[صبر، توأم با توكل كار ساز است ..... ص : 142

به خاطر همه اين جهات بود كه يعقوب بعد از آنكه فرمود:" فَصَبْرٌ جَمِيلٌ" دنبالش گفت:" وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلي ما تَصِفُونَ" و كلمه صبر را با كلمه توكل تمام كرد، نظير آنكه در آيات بعدي همين معنا را رعايت نموده چنين گفت:" فَصَبْرٌ جَمِيلٌ عَسَي اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ ..." «2».
پس جمله" وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلي ما تَصِفُونَ"- كه راستي كلام عجيبي است- توكل يعقوب را بر خداي تعالي بيان نموده، مي‌فرمايد: من مي‌دانم كه شما در اين قضيه مكر و حيله‌اي به كار برده‌ايد، و مي‌دانم كه يوسف را گرگ نخورده، و ليكن در كشف دروغ شما و دست‌يابي بر يوسف به اسباب ظاهري كه بدون اذن خدا هيچ اثري ندارند دست نمي‌زنم و در
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 45.
(2)سوره يوسف، آيه 83.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 143
ميان اين اسباب دست و پا نمي‌زنم بلكه با صبر، ضبط نفس نموده، و با توكل به خدا حقيقت مطلب را از خدا مي‌خواهم.
پس معلوم شد كه جمله" وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلي ما تَصِفُونَ" دعايي بود كه يعقوب (ع) در مقام توكل كرده، و معنايش اين است:" پروردگارا! من در اين گرفتاريم بر تو توكل كردم تو در آنچه كه اين فرزندانم مي‌گويند ياريم كن". و اين جمله توحيد در فعل را مي‌رساند. يعقوب خواست بگويد تنها و يگانه مستعان خداست، و مرا جز او مستعاني نيست.
آري، او معتقد بود كه هيچ حكم حقي نيست مگر حكم خدا، و در آياتي كه به زودي مي‌آيد به همين معنا تصريح كرده و گفته است:" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ".
و براي اينكه توحيد در فعل را تكميل نموده و به بالاتر از اين برساند اصلا اسمي از خود نبرد، و نگفت:" بزودي صبر خواهم كرد" و نيز نگفت:" و من در آنچه شما مي‌گوييد به خدا استعانت مي‌جويم" بلكه خود را به كلي كنار گذاشت و فقط از خدا دم زد، تا برساند همه امور منوط به حكم خداست كه تنها حكم او حق است، و اين كمال توحيد او را مي‌رساند و مي‌فهماند كه با آنكه در باره يوسفش غرق اندوه و تاسف است، در عين حال يوسف را نمي‌خواهد و به وي عشق نمي‌ورزد، و از فقدانش دچار شديدترين و جانكاه‌ترين اندوه نمي‌گردد مگر به خاطر خدا و در راه خدا.

[سر رسيدن كاروانيان و بيرون آوردن يوسف (عليه السلام) از چاه ..... ص : 143

" وَ جاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلي دَلْوَهُ قالَ يا بُشْري هذا غُلامٌ وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِما يَعْمَلُونَ" راغب در مفردات گفته:" ورود" در اصل لغت به معناي آب طلب كردن بوده و بعدها در غير آن هم استعمال شده «1». و در معناي" دلو" گفته:" دلوت الدلو"- كه ثلاثي مجرد است- به معناي" دلو را به چاه سرازير كردم" است، ولي" ادليت الدلو"- كه از باب افعال است- به معناي" دلو را بيرون كشيدم" است. «2» ولي ديگران به عكس آن را گفته‌اند. و در معناي" اسروه" گفته:" اسرار" بر خلاف" اعلان" و به معناي پنهان داشتن است. «3»
در اين آيه نكته جالبي است، و آن اين است كه بيرون آمدن يوسف نتيجه بيرون كشيدن دلو از چاه بود، و با اينكه متفرع بر آن بود جا داشت بفرمايد:" فقال يا بشري" يعني پس دلو خود را انداخت، آن گاه گفت: بشارت كه غلامي يافتم. ولي اينطور نفرمود، بلكه فرمود:
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" ورد".
(2)مفردات راغب، ماده" دلو".
(3)مفردات راغب، ماده" سرر".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 144
" پس دلو خود را انداخت، گفت بشارت ..." و اين را در ادبيات مي‌گويند" فصل" هم چنان كه اولي را مي‌گويند" وصل". نكته اينكه تعبير را به فصل آورد اين بود كه بيرون شدن يوسف پس از كشيدن دلو هر چند در خارج نتيجه آن بود، ولي امري غير منتظره بوده، زيرا نتيجه‌اي كه از بيرون كشيدن دلو متوقع است بيرون شدن آب است نه دست‌يابي بر پسر بچه، پس اينكه پسر بچه‌اي بيرون آمده امري ناگهاني و غير منتظره بوده.
نداي" بشري" (مژده) مانند نداي به" اسف" و" ويل" و نظاير آن در جايي به كار مي‌رود كه بخواهند بفهمانند كه حادثه خير و يا شر حاضر و هويدا است.
جمله" وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِما يَعْمَلُونَ" مفادش مذمت رفتار فرزندان يعقوب و اشاره به اين است كه عمل ايشان معصيتي بوده كه عليه ايشان نزد خدا محفوظ هست تا بدان مؤاخذه شوند.
ممكن هم هست مراد اين باشد كه اين واقعه به علم خدا اتفاق افتاده، و خدا خواسته تا يوسف را به آن قدر و منزلتي كه برايش مقدر كرده برساند، چون اگر از چاه بيرون نمي‌آمد و به عنوان يك بازيافته‌اي پنهاني به مصر آورده نمي‌شد، قطعا از خانه عزيز مصر سر درنمي‌آورد، و در نتيجه به آن سلطنت و عزت نمي‌رسيد.
معناي آيه اين است كه: جماعتي رهگذر از كنار آن چاه مي‌گذشتند، كسي را فرستادند تا آبي تهيه كند، آن شخص دلو خود را در چاه سرازير كرد و وقتي بيرون مي‌آورد ناگهان فريادش بلند شد:" بشارت! اين پسر بچه است". آري، او پسر بچه‌اي را ديد كه خود را به طناب آويزان كرده، از چاه بيرون آمد. اهل قافله او را پنهان كردند تا كس و كارش خبردار نشوند، و در نتيجه سرمايه‌اي برايشان باشد و از فروشش پولي به دست بياورند، و حال آنكه خداي سبحان به آنچه ميكردند دانا بود، و بر آن كار آنان را مؤاخذه مي‌كند. و يا: و حال آنكه همه اينها به علم خدا بوده و او بود كه يوسف را در مسيري قرار داد تا در مصر بر اريكه سلطنت و نبوت بنشاندش.
" وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ"" ثمن بخس" به معناي بهايي است كه از قيمت اصلي و واقعي، ناقص و كمتر باشد، و" دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ" به معناي پولي اندك است- و بطوري كه مي‌گويند بدين جهت فرموده" معدودة" كه آن روزها پول زياد وزني بوده نه شمردني، و تنها پولهايي را مي‌شمرده‌اند كه خيلي ناچيز بوده، و مقصود از" دراهم" پول خردي از جنس نقره بوده كه در آن روز در ميان مردم رواج داشته، و كلمه" شراء" در اينجا به معناي فروختن است، و زهد به معناي روگرداني و بي رغبتي از هر چيز را گويند، ممكن هم هست در اينجا كنايه از بر حذر بودن باشد.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 145

[توضيح معناي آيه:" وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ ..." و وجوهي كه در اين باره گفته شده است ..... ص : 145

از ظاهر سياق برمي‌آيد كه ضمير جمعي كه در جمله" شروه" و در جمله" كانوا" مي‌باشد به رهگذران برمي‌گردد، و معنايش اين باشد كه: رهگذران يوسف را به پولي اندك فروختند، چون از اين معنا حذر داشتند كه اگر بر سر قيمت ايستادگي به خرج دهند حقيقت مطلب روشن شده صاحبانش پيدا شده از چنگ ايشان بيرونش مي‌كنند.
ولي بيشتر مفسرين گفته‌اند: ضمير مذكور به برادران يوسف برمي‌گردد و معناي جمله اين است كه: برادران يوسف بعد از آنكه فرياد رهگذران بلند شد كه" بشارت! پسر بچه‌اي" خود را به كنار چاه رسانده ادعا كردند كه اين پسر بچه از ايشان است كه در چاه افتاده و اينك آمده‌اند او را بيرون بياورند، و در نتيجه همانجا يوسف را به پولي اندك فروختند، و از ترس اينكه حقيقت حال معلوم نشود در قيمتش پافشاري نكردند. «1»
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: ضمير اول به برادران و ضمير دوم به رهگذران برمي‌گردد، و معناي آيه اين است كه: برادران، يوسف را به پولي اندك فروختند، و رهگذران از خريدنش اظهار بي‌ميلي مي‌كردند كه فروشندگان قيمت را بالا نبرند، و يا واقعا نسبت به خريدنش بي‌ميل بودند براي اينكه حدس مي‌زدند حقيقت مطلب غير اينست، و حتما مكر و نقشه‌اي در كار است، چون از سيماي پسر بچه پيداست كه از بردگان نيست.
و ليكن سياق آيات با هيچيك از اين دو وجه سازگاري ندارد، چون هر چه ضمير جمع در آيه قبلي بود همه به رهگذران برمي‌گشت و در آيه بعدي هم اسمي از برادران به ميان نيامده تا بگوييم ضمير در" شروه" و ضمير در" كانوا" و يا يكي از آن دو به برادران برمي‌گردد.
علاوه بر اينكه ظاهر آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ" اين است كه آن خريدن با فروختن در اين آيه تحقق يافته (و خلاصه خريداران در آن آيه خريداران اين آيه‌اند).
و اما اينكه در روايات آمده كه" برادران يوسف خود را به آنجا رسانيده، يوسف را از دست ايشان گرفتند و ادعا كردند كه اين برده ماست كه در چاه افتاده و در آخر او را به ثمن بخسي فروختند" مطلبي است تاريخي كه نه با ظاهر سياق آيات تدافع دارد، و نه ظاهر آيه آن روايات را دفع مي‌كند.
و چه بسا گفته شده كه" شراء" در آيه مورد بحث به معني خريدن است، چون به اين معنا هم از زبان عرب شنيده شده، ولي سياق آيه اين احتمال را هم مانند دو احتمال قبلي دفع مي‌كند.
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 12، ص 183. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 146

[خريدار يوسف (عليه السلام)، عزيز مصر و منزل جديد او كاخ عزيز بوده است ..... ص : 146

" وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْواهُ عَسي أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً" از سياق آيات استفاده مي‌شود كه قافله نامبرده يوسف را با خود به مصر بردند و در آنجا به معرض فروش گذاشتند، و مردي از اهل مصر او را خريداري نموده به خانه‌اش برد.
راستي آيات اين سوره به چه نحو شگفت‌آوري اين شخص را معرفي مي‌كند: اولا در كلمه" من مصر" مي‌فهماند خريدار يوسف، مردي از اهل خود مصر بوده، و ثانيا در آيه" وَ أَلْفَيا سَيِّدَها لَدَي الْبابِ" مي‌فهماند كه او مردي بزرگ و مرجع حوائج مردم بوده، و ثالثا در آيه" وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ" مي‌فهماند كه او عزيزي در مصر بوده كه مردم مصر براي او عزت و مقامي منيع قائل بوده‌اند. و نيز او را معرفي مي‌كند كه داراي زندان بوده، پس معلوم مي‌شود رياستي در بين مردم داشته، زيرا داشتن زندان از شؤون رياست است، و خلاصه از همه اين آيات برمي‌آيد كه يوسف از همان اول به خانه عزت و كاخ سلطنتي درآمده بوده.
و كوتاه سخن، قرآن كريم در تعريف اين شخص در هر نوبت آن مقدار را كه مورد حاجت بوده بيان كرده، چون در اولين مرتبه كه سخن از او به ميان مي‌آيد لازم نيست تمامي خصوصياتش گفته شود، و لذا در اين مقام تنها فرموده:" وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ" و به هر حال آيه مورد بحث با همه اختصار و كوتاهيش مي‌رساند كه قافله، يوسف را به مصر برده و در آنجا او را به يكي از سكنه آن شهر فروختند، و او هم يوسف را به خانه‌اش برد، و به همسرش سفارش كرد كه" أَكْرِمِي مَثْواهُ عَسي أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً".
با اينكه عادت بر اين جريان دارد كه موالي نسبت به امر بردگان خود اهميتي ندهند، مگر در جايي كه از سيماي برده آثار اصالت و رشد را تفرس كنند و به نظرشان سيماي خير و سعادت بيايد، مخصوصا پادشاهان و سلاطين و رؤسا كه هر لحظه دهها و بلكه صدها برده و كنيز مي‌گيرند، چنين اشخاصي عادتا نسبت به آن همه غلام و كنيز ولع و اشتياق نشان نمي‌دهند، و چنان نيست كه تا يك برده و يا كنيز به دستشان بيايد و اله و شيدايش شوند، با اين حال اين سفارشي كه عزيز مصر در باره يوسف كرده كه" او را احترام كند، باشد كه از او انتفاع ببرند و يا فرزند خود بخوانند" حتما معناي عميقي دارد، و مخصوصا از اين جهت كه اين سفارش را به شخص همسر و بانوي خانه‌اش مي‌كند (نه به كاركنان خانه)، بلكه به او مي‌گويد كه شخصا مباشر جزئيات امور يوسف باشد، و اين سابقه ندارد كه ملكه‌ها در امور جزئي و كوچك مباشرت كنند، و خانمي با چنين مقامي منيع به امور بردگان و غلامان رسيدگي نمايد.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 147
پس معلوم مي‌شود يوسف جمالي بديع و بي‌نظير داشته كه عقل هر بيننده را خيره و دلها را واله مي‌ساخته، و بالاتر از زيبايي آب و گل، خلق زيبا داشته، صبور و با وقار و داراي حركاتي سنگين بوده، لهجه‌اي مليح و منطقي حكيمانه و نفسي كريم و اصلي نجيب داشته، و اين صفات وقتي در فردي وجود داشته باشد ريشه‌هايش از همان كودكي حركات و سكنات كودك را از حركات و سكنات ديگر كودكان متمايز مي‌كند و آثارش از همان كودكي در سيمايش ظاهر مي‌گردد.
اينها بوده كه دل عزيز را به سوي يوسف- يك طفل صغير- جلب كرده، تا آنجا كه آرزومندش نموده كه اين كودك در خانه او نشو و نما كند و از خواص اهل بيتش شمرده شود، و بلكه نزديك‌ترين مردم به وي باشد تا او در امور مهم و مقاصد بزرگ خود از وي منتفع گردد. و يا او را پسر خود بخواند تا براي او و براي همسرش فرزندي باشد، و از خاندان او ارث ببرد.
و از همين جا مي‌توان احتمال داد كه عزيز مردي عقيم بوده و از همسرش فرزندي نداشته، و به همين جهت آرزو مي‌كرده كه يوسف فرزند او و همسرش باشد.
پس اينكه فرمود:" وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ" يعني:" عزيز" لامراته" عزيزه مصر" أَكْرِمِي مَثْواهُ" يعني خودت مباشر امور او باش، و براي او مقامي بزرگ و ارجمند در نزد خودت قرار ده" عَسي أَنْ يَنْفَعَنا" شايد در مقاصد عالي و امور مهم به دردمان بخورد،" أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً" و يا او را فرزند خود بخوانيم.
" وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" راغب در مفردات مي‌گويد:" مكان" در نزد اهل لغت به معناي جايي است كه چيزي را در خود گنجانيده باشد، (و تمكين به معناي جاي دادن است هم چنان كه تمكن به معناي قبول مكان و جايگير شدن در آنست) و از همين باب است كه خدا فرموده:" مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ" و نيز فرموده" وَ لَقَدْ مَكَّنَّاهُمْ فِيما إِنْ مَكَّنَّاكُمْ فِيهِ" و نيز فرموده:" أَ وَ لَمْ نُمَكِّنْ لَهُمْ" و" نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ". آن گاه اضافه كرده كه خليل گفته: كلمه" مكان" بر وزن مفعل از ماده" كون" است (و قاعدتا مي‌بايستي همه مشتقات آن از اين سه حرف اشتقاق يابد) و ليكن در محاوره عرب از ماده" مكن" اشتقاق يافته، مي‌گويند:" تمكن" و" تمسكن" هم چنان كه اصل منزل" نزل" است ولي از خود آن اشتقاق جدا مي‌كنند و مي‌گويند" تمنزل" «1».
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" مكن".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 148
پس كلمه" مكان" به معناي قرارگاه هر چيز است از زمين، و معناي" امكان" و" تمكين" قرار دادن در محل است. و چه بسا، كه كلمه" مكان" و" مكانت" به استقرارگاه امور معنوي اطلاق مي‌شود، مثل اينكه مي‌گوئيم" فلاني مكانتي در علم دارد"، و يا" مكانتي در نزد مردم دارد". و وقتي گفته مي‌شود" من فلاني را از فلان چيز امكان دادم و او تمكن يافت" معنايش اين است كه او را قدرت دادم و او قادر بر آن شد، ولي اين تعبير از باب كنايه است.
و شايد مراد از اينكه فرمود: ما يوسف را در زمين تمكين داديم اين باشد كه ما او را طوري در زمين جاي داديم كه بتواند در زمين از مزاياي حيات، با وسعت هر چه بيشتر تمتع ببرد، بر خلاف آنچه برادرانش مي‌خواستند كه او از ماندن در روي زمين محروم باشد، و به همين جهت او را در ته چاه، انداختند و بعدا هم به ثمن ناچيزي به فروش رساندند تا از قرارگاه پدرش دور شده، از سرزميني به سرزميني انتقال يابد.
خداوند در خلال داستان يوسف دو جا قضيه تمكين دادن از زمين را يادآور شده، يكي بعد از آنكه بيرون آمدنش را از چاه و پنهاني به مصر آوردن و فروختنش را به عزيز بيان كرده، و يكي هم بعد از بيان بيرون شدنش از زندان عزيز و منصوب شدنش بر خزينه‌هاي سرزمين مصر، كه در آنجا چنين فرموده:" وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْها حَيْثُ يَشاءُ" «1» و عنايت در هر دو جا يكي است.

[معناي جمله:" و كذلك مكنا ليوسف في الأرض"] ..... ص : 148

و اينكه در آيه مورد بحث فرمود:" وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ" اشاره است به همان مطالبي كه قبلا فرموده بود كه: از چاه برونش آورد و به فروشش رساند و در خانه عزيز جايش داد. در اينجا دو احتمال هست يكي اينكه مقصود از تمكين در زمين همين مقدار از تمكين باشد كه يك پسر بچه غريب از خانه عزيز سر در آورده و به سفارش صاحب خانه داراي گواراترين عيش شود، و بنا بر اين احتمال تشبيه" كذلك" در آيه از قبيل تشبيه چيزي است به خودش، البته بطوري كه دلالت بر عظمت اوصاف آن كند، نه از آن قسم كه در ادبيات مذمت شده، نظير گفته شاعر:
كاننا و الماء من حولنا قوم جلوس حولهم ماء
" وضع ما در اين حال كه اطرافمان آب است نظير وضع مردمي است كه نشسته‌اند و دورشان آب است" چون اين تشبيه ركيك و مذموم است.
بلكه منظور اينست كه آن تمكيني كه ما در زمين به يوسف داديم نظير تمكيني است
__________________________________________________
(1)سوره يوسف، آيه 56.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 149
كه الآن داريم شرح مي‌دهيم، و اوصافي داشته مثل اوصاف خيره كننده‌اي كه در شرح داستانش آورديم. و اين خود يك نحوه لطافتي است در بيان كه گوينده چيزي را به خودش مثال زده و تشبيه كند، تا ذهن شنونده متوجه برجستگي و اهميت اوصاف آن شود، و غرضي كه در همه تشبيه‌ها هست و آن جذاب بودن مطلب است حاصل شود.
و از همين باب است تشبيه" لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ" «1» و همچنين" لِمِثْلِ هذا فَلْيَعْمَلِ الْعامِلُونَ" «2» كه در اولي مراد اين است كه صفات خداوندي از اين جهت كه صفات اوست شبيه و نظير ندارد، و در دومي اين است كه هر چيزي كه داراي اين صفات باشد آن طور كه بهشت متصف به آن است، پس عاملين براي رسيدن به آن، عمل كنند، تا با رسيدن به آن، رستگار شوند.
احتمال دوم اين است كه منظور از تمكين، مطلق تمكين در زمين است، نه تنها آن تمكيني كه تا كنون يادآور شده. بنا بر اين تشبيه در آيه از باب تشبيه كل به بعضي از افراد است تا دلالت كند بر اينكه ساير تمكين‌هاي بعدي هم مثل تمكيني است كه تا كنون بيان شده. و يا تشبيه كل است به بعضي از اجزايش، تا دلالت كند بر اينكه اجزاي باقيمانده هم حالش حال همين جزئي است كه گفته شد. و بنا بر اين، معناي آيه مورد بحث اين مي‌شود كه: تمكين ما به يوسف در زمين به همين منوالي كه گفتيم ادامه مي‌يابد، چه برادرانش به وي حسد برده از ماندنش در روي زمين و نزد پدر دريغ ورزيده به چاهش انداختند، و نعمت تمتع در وطن و زندگي بدوي را از او سلب نموده، او را به مكاريان بفروختند، تا از خانه و اهلش دور سازند، و خداي سبحان عينا كيد آنان را وسيله قرار داد براي تمكنش در زمين، آنهم در خانه عزيز و در بهترين احوال، از اين به بعدش هم همين منوال ادامه مي‌يابد، همسر عزيز به او دلبسته و ديگر زنان اشراف مصر تعقيبش مي‌كنند، تا بلكه كام دل از او گرفته و لكه‌دارش سازند، خداوند كيد ايشان را هم عينا وسيله ظهور اخلاص و صدق ايمان وي قرار مي‌دهد.
و به همين منوال مصريان تصميم ميگيرند او را به زندان افكنده از آزادي و آمد و شد با مردم محرومش كنند، خداوند همين زندان را وسيله تمكين او قرار مي‌دهد، آن چنان تمكيني كه در سرزمين وسيع مصر هر جا بخواهد زندگي كند، و هيچ بالا دستي نباشد كه او را محدود سازد.
و كوتاه سخن، بنا بر اين احتمال، آيه شريفه از قبيل آيه" كَذلِكَ يُضِلُّ اللَّهُ الْكافِرِينَ" «3» و
__________________________________________________
(1)سوره شوري، آيه 11.
(2)سوره صافات، آيه 61.
(3)سوره مؤمن، آيه 74.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 150
آيه" كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ" «1» خواهد بود، كه در اولي مي‌فرمايد: گمراه شدن كافران توسط خدا دائما به همين منوال كه گفته شد جريان مي‌يابد. و در دومي مي‌فرمايد: مثل زدن خدا دائما نظير اين مثلي است كه زد، و اين مثل نمونه‌اي است كه بايد ساير مثالهاي خدايي را بدان مقياس گرفت.
و اينكه فرمود:" وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ" نتيجه تمكين مذكور را مي‌رساند، چون" لام"، مفيد غايت و نتيجه است. و اگر حرف" واو" آورده و جمله را عطف كرده، عطف بر جمله مقدري كرده تا برساند كه غير از تعليم احاديث نتايج ديگري در نظر داشتيم كه مقام تخاطب، گنجايش بيان آن را ندارد. بنا بر اين، تقدير كلام چنين مي‌شود:" لنفعل به كذا و كذا و لنعلمه من تاويل الاحاديث"، و اين آيه شبيه به آيه راجع به ابراهيم (ع) است كه مي‌فرمايد:" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" «2» و آياتي نظير آن.

[معناي:" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ"] ..... ص : 150

و در جمله" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" ظاهر اين است كه منظور از" امر" شان باشد، و شان خدا همان رفتاري است كه در خلق خود دارد كه از مجموع آن نظام تدبير به دست مي‌آيد، هم چنان كه خودش فرموده:" يُدَبِّرُ الْأَمْرَ" «3» و اگر امر را به خدا اضافه كرده و گفته" امره" براي اين است كه خدا مالك همه امور است، هم چنان كه خودش فرموده:
" أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ" «4».
و معناي آيه اين است كه هر شاني از شؤون عالم صنع و ايجاد از امر خداي تعالي است و خداي تعالي غالب و آن امور مغلوب و مقهور او هستند و او را در هر چه كه بخواهد مطيع و منقاد مي‌باشند و نمي‌توانند از خواسته او استكبار و تمرد كنند، و از تحت سلطنت او خارج گردند، هم چنان كه نمي‌توانند از او سبقت بگيرند، و چيزي از قلم تدبير او نمي‌افتد، هم چنان كه فرموده:
" إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ" «5».
و كوتاه سخن، خداي سبحان بر همه اين اسباب فعاله عالم غالب است، به اذن او
__________________________________________________
(1)سوره رعد، آيه 17.
(2)اين چنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نمايانديم تا از يقين‌داران شود. سوره انعام، آيه 75.
(3)امر را تدبير مي‌كند. سوره يونس، آيه 3.
(4)آگاه! كه او راست همه خلق و امر. سوره اعراف، آيه 54.
(5)خدا به كارش مي‌رسد. سوره طلاق، آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 151
فعاليت مي‌كنند، و او هر چه را بخواهد بدانها تحميل مي‌كند، و آنها جز سمع و طاعت چاره‌اي ندارند، اما (چه بايد كرد كه) بيشتر مردم نمي‌دانند، چون گمان مي‌كنند كه اسباب ظاهري جهان خود در تاثيرشان مستقلند، و به همين جهت مي‌پندارند كه وقتي سببي و يا اسبابي دست به دست هم داد تا كسي را مثلا ذليل كند خدا نمي‌تواند آن اسباب را از صورتي كه دارند بگرداند، ولي آنها اشتباه مي‌كنند.

بحث روايتي [روايتي از امام سجاد (عليه السلام) در باره داستان يوسف و اينكه علت ابتلاء يعقوب به فراق يوسف قصور در اطعام مسكيني بوده است ..... ص : 151

در معاني الاخبار به سند خود از ابي حمزه ثمالي روايت كرده كه گفت: من با علي بن الحسين (ع) نماز صبح روز جمعه را خواندم، بعد از آنكه از نماز و تسبيح فارغ شد برخاست تا به منزل برود، من هم به دنبالش برخاستم و در خدمتش بودم حضرت، كنيزش را كه سكينه نام داشت، صدا زد و به او فرمود: از در خانه‌ام سائلي دست خالي رد نشود، چيزي به او بخورانيد، زيرا امروز روز جمعه است. عرض كردم آخر همه سائل‌ها مستحق نيستند، فرمود: اي ثابت! آخر مي‌ترسم در ميان آنان يكي مستحق باشد، و ما به او چيزي نخورانيم و ردش كنيم، آن وقت بر سر ما اهل بيت بيايد آنچه كه بر سر يعقوب و آل يعقوب آمد، به همه آنان طعام بدهيد.
يعقوب رسمش اين بود كه هر روز يك قوچ مي‌كشت و آن را صدقه مي‌داد و خود و عيالش هم از آن مي‌خوردند، تا آنكه وقتي سائلي مؤمن و روزه‌گير و اهل حقيقت كه در نزد خدا منزلتي داشت در شب جمعه‌اي موقع افطارش از در خانه يعقوب مي‌گذشت، مردي غريب و رهگذر بود، صدا زد كه از زيادي غذايتان چيزي به سائل غريب و رهگذر گرسنه بخورانيد، مدتي ايستاد و چند نوبت تكرار كرد، ولي حق او را ندادند و گفتارش را باور نكردند.
وقتي از غذاي اهل خانه مايوس شد و شب تاريك گشت" انا للَّه" گفت و گريه كرد و شكايت گرسنگي خود را به درگاه خدا برد و تا صبح شكم خود را در دست مي‌فشرد و صبح هم روزه داشت و مشغول حمد خدا بود. يعقوب و آل يعقوب آن شب سير و با شكم پر خوابيدند، و صبح از خواب برخاستند در حالتي كه مقداري طعام از شب قبل مانده بود.
امام سپس فرمود: صبح همان شب خداوند به يعقوب وحي فرستاد كه تو، اي يعقوب! بنده مرا خوار داشتي، و با همين عملت غضب مرا به سوي خود كشاندي، و خود را مستوجب تاديب و عقوبت من كردي، مستوجب اين كردي كه بر تو و بر پسرانت بلاء فرستم. اي يعقوب!
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 152
محبوبترين انبياء نزد من و محترم‌ترين آنان آن پيغمبري است كه نسبت به مساكين از بندگانم ترحم كند، و ايشان را به خود نزديك ساخته طعامشان دهد، و براي آنان ملجا و ماوي باشد.
اي يعقوب! تو ديشب دم غروب وقتي بنده عبادت‌گر و كوشاي در عبادتم" دميال" كه مردي قانع به اندكي از دنيا است به در خانه‌ات آمد، و چون موقع افطارش بود شما را صدا زد كه سائلي غريب و رهگذري قانعم، شما چيزي به او نداديد او" انا للَّه" گفت و به گريه در آمد، و به من شكايت آورد، و تا به صبح شكم خالي خود را بغل گرفت و حمد خدا را بجاي آورد و براي خشنودي من دوباره صبح نيت روزه كرد، و تو اي يعقوب با فرزندانت همه با شكم سير به خواب رفتيد با اينكه زيادي طعامتان مانده بود.
اي يعقوب! مگر نمي‌دانستي عقوبت و بلاي من نسبت به اوليائم سريع‌تر است تا دشمنانم؟ آري، به خاطر حسن نظري كه نسبت به دوستانم دارم اوليائم را در دنيا گرفتار مي‌كنم (تا كفاره گناهانشان شود) و بر عكس دشمنانم را وسعت و گشايش مي‌دهم. اينك بدان كه به عزتم قسم بر سرت بلائي خواهم آورد و تو و فرزندانت را هدف مصيبتي قرار خواهم داد، و تو را با عقوبت خود تاديب خواهم كرد، خود را براي بلاء آماده كنيد، و به قضاي من هم رضا دهيد و بر مصائب صبر كنيد.
ابو حمزه ثمالي مي‌گويد: به امام علي بن الحسين (ع) عرض كردم خدا مرا قربانت گرداند، يوسف چه وقت آن خواب را ديد؟ فرمود در همان شب كه يعقوب و آلش شكم پر، و" دميال" با شكم گرسنه بسر بردند و صبح از خواب برخاسته براي پدر تعريف كرد، يعقوب وقتي خواب يوسف را شنيد در اندوه فرو رفت، هم چنان اندوهگين بود تا آنكه خدا وحي فرستاد: اينك آماده بلاء باش، يعقوب به يوسف فرمود خواب خود را براي برادران تعريف مكن كه من مي‌ترسم بلائي بر سرت بياورند، ولي يوسف خواب را پنهان نكرد و براي برادران تعريف كرد.
علي بن الحسين (ع) مي‌فرمايد: ابتداي اين بلوا و مصيبت اين بود كه در دل فرزندانش حسدي تند و تيز پديدار شد، كه وقتي آن خواب را از وي شنيدند بسيار ناراحت شدند و شروع كردند با يكديگر مشورت كردن و گفتند:" لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلي أَبِينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِينَ" يعني توبه مي‌كنيد.
اينجا بود كه گفتند:" يا أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلي يُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ" و او در جوابشان فرمود:" إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ"
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 153
يعقوب يقين داشت كه مقدري برايش تقدير شده، و به زودي به مصيبتي خواهد رسيد، اما مي‌ترسيد اين بلاي خدايي مخصوصا از ناحيه يوسف باشد چون در دل محبت و علاقه شديدي به وي داشت. ولي قضاء و قدر خدا كار خود را كرد، (و خواستن و نخواستن و ترسيدن و نترسيدن يعقوب اثري نداشت) و يعقوب در دفع بلا كاري نمي‌توانست بكند. لا جرم يوسف را در شدت بي ميلي به دست برادران سپرد، در حالي كه تفرس كرده بود كه اين بلا فقط بر سر يوسف خواهد آمد.
فرزندان يعقوب وقتي از خانه بيرون رفتند يعقوب بشتاب خود را به ايشان رسانيد و يوسف را بگرفت و به سينه چسبانيد، و با وي معانقه نموده سخت بگريست، و به حكم ناچاري دوباره به دست فرزندانش بداد. فرزندان اين بار به عجله رفتند تا مبادا پدر برگردد و يوسف را از دستشان بگيرد، وقتي كاملا دور شدند و از نظر وي دورش ساختند او را به باتلاقي كه درخت انبوهي داشت آورده و گفتند او را سر مي‌بريم و زير اين درخت مي‌گذاريم تا شبانگاه طعمه گرگان شود، ولي بزرگترشان گفت:" يوسف را مكشيد" و ليكن" در ته چاهش بيندازيد تا مكاريان رهگذر او را گرفته با خود ببرند، اگر مي‌كنيد، اين كار را بكنيد".
پس او را به كنار چاه آورده و در چاهش انداختند به خيال اينكه در چاه غرق مي‌شود، ولي وقتي در ته چاه قرار گرفت فرياد زد اي دودمان رومين! از قول من پدرم يعقوب را سلام برسانيد. وقتي ديدند او غرق نشده به يكديگر گفتند بايد از اينجا كنار نرويم تا زماني كه بفهميم مرده است. و آن قدر ماندند تا از او مايوس شدند" و رجعوا الي ابيهم «1» عِشاءً يَبْكُونَ قالُوا يا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ".
وقتي يعقوب كلام ايشان را شنيد" انا للَّه" گفت و گريه كرد و به ياد وحي خداي عز و جل افتاد كه فرمود" آماده بلاء شو". لا جرم خود را كنترل كرد، و يقين كرد، كه بلاء نازل شده، و به ايشان گفت" بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً" آري او مي‌دانست كه خداوند گوشت بدن يوسف را به گرگ نمي‌دهد، آن هم قبل از آنكه خواب يوسف را به تعبير برساند.
ابو حمزه ثمالي مي‌گويد: حديث امام سجاد (ع) در اينجا تمام شد، و من برخاستم و به خانه رفتم، چون فردا شد، دوباره شرفياب شدم و عرض كردم فدايت شوم، ديروز
__________________________________________________
(1)در حديث كه علل الشرائع نقل كرده جمله همين است و ليكن قرآن مي‌فرمايد" و جاءوا اباهم عشاء ..." كه شايد در حديث نقل به معنا شده است.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 154
داستان يعقوب و فرزندانش را برايم شرح داده و ناتمام گذاشتي، اينك بفرما برادران يوسف چه كردند؟ و داستان يوسف بعدا چه شد و به كجا انجاميد؟ فرمود: فرزندان يعقوب بعد از آنكه روز بعد از خواب برخاستند با خود گفتند چه خوبست برويم و سري به چاه بزنيم و ببينيم كار يوسف به كجا انجاميده، آيا مرده و يا هنوز زنده است.
وقتي به چاه رسيدند در كنار چاه قافله‌اي را ديدند كه دلو به چاه مي‌اندازند، و چون دلو را بيرون كشيدند يوسف را بدان آويزان شده ديدند، از دور ناظر بودند كه آبكش قافله، مردم قافله را صدا زد كه" مژده دهيد! برده‌اي از چاه بيرون آوردم". برادران يوسف نزديك آمده و گفتند:
اين برده از ما است كه ديروز در چاه افتاده بود، امروز آمده‌ايم او را بيرون آوريم، و به همين بهانه يوسف را از دست قافله گرفتند و به ناحيه‌اي از بيابان برده بدو گفتند، يا بايد اقرار كني كه تو برده مايي و ما تو را بفروشيم، و يا اينكه تو را همين جا به قتل مي‌رسانيم، يوسف گفت مرا مكشيد هر چه مي‌خواهيد بكنيد.
لا جرم يوسف را نزد قافله آورده گفتند كيست از شما كه اين غلام را از ما خريداري كند؟ مردي از ايشان وي را به مبلغ بيست درهم خريدار شد، برادران در حق وي زهد به خرج داده به همين مبلغ اكتفاء كردند. خريدار يوسف او را همه جا با خود برد تا به شهر مصر درآورد و در آنجا به پادشاه مصر بفروخت، و در اين باره است كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْواهُ عَسي أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً".
ابو حمزه اضافه مي‌كند كه من به حضرت زين العابدين عرض كردم: يوسف در آن روز كه به چاهش انداختند چند ساله بود؟ فرمود: پسري نه ساله بود، عرض كردم در آن روز بين منزل يعقوب و مصر چقدر فاصله بود؟ فرمود: مسير دوازده روز راه ... «1».
مؤلف: ذيل اين حديث را به زودي در بحث روايتي آينده ان شاء اللَّه ايراد خواهيم كرد، و در آن چند نكته است كه بر حسب ظاهر، با ظاهر بياني كه ما قبلا ايراد نموده بوديم نمي‌سازد، و ليكن با كمترين دقت و تامل اين ناسازگاري مرتفع مي‌شود.
و در الدر المنثور است كه احمد و بخاري از ابن عمر روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: كريم بن كريم بن كريم بن كريم يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم. «2»
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار، علل الشرائع، ط نجف، ص 45- 48.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 40.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 155
و در تفسير عياشي از زراره از ابي جعفر (ع) آورده كه فرمود: انبياء پنج طايفه‌اند: بعضي از ايشان صدا را مي‌شنود، صدايي كه مانند صداي زنجير است، و از آن مقصود خدا را مي‌فهمند و براي بعضي از ايشان در خواب خبر مي‌آورند مانند يوسف و ابراهيم (ع). و بعضي از ايشان كساني هستند كه به عيان مي‌بينند. و بعضي از ايشان به قلبشان خبر مي‌رسد و يا بگوششان خوانده مي‌شود. «1»
و نيز در همان كتاب از ابي خديجه از مردي از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: يعقوب بدين سبب به داغ فراق يوسف مبتلا شد كه گوسفندي چاق كشته بود و يكي از اصحابش به نام" يوم" و يا" قوم" محتاج به غذا بود و آن شب چيزي نيافت كه افطار كند و يعقوب از او غفلت كرده و گوسفند را مصرف نمود و به او چيزي نداد، در نتيجه به درد فراق يوسف مبتلا شد.
از آن به بعد ديگر همه روزه مناديش فرياد مي‌زد هر كه روزه است بيايد سر سفره يعقوب حاضر شود، و اين ندا را موقع هر صبح و شام تكرار مي‌كرد. «2»
و در تفسير قمي مي‌گويد: و در روايت ابي الجارود از ابي جعفر (ع) آمده كه در تفسير" لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ" فرموده: يعني و ايشان نمي‌دانند كه تو يوسفي و برادر ايشاني، و اين خبر را جبرئيل به يوسف داد. «3»
و نيز در همان كتاب است كه: در روايت ابي الجارود آمده كه امام (ع) در تفسير آيه" وَ جاؤُ عَلي قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ" فرموده بزي را روي پيراهن يوسف سر بريدند. «4»
و در امالي شيخ به سند خود آورده كه امام (ع) در تفسير آيه" فَصَبْرٌ جَمِيلٌ" فرمود يعني بدون شكوي. «5»
مؤلف: اين روايت گويا از امام صادق (ع) باشد، چون قبل از اين روايت كه ما آورديم روايتي ديگر از امام صادق آورده. و در اين معني نيز روايتي در الدر المنثور از حيان بن جبله از رسول خدا (ص) آمده «6». و در مضامين قبلي روايات ديگري هم هست.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 166. [.....]
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 167.
(3)تفسير قمي، ج 1، ص 340.
(4)تفسير قمي، ج 1، ص 341.
(5)تفسير البرهان، ج 2، ص 25.
(6)الدر المنثور، ج 4، ص 10.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 156

[سوره يوسف (12): آيات 22 تا 34] ..... ص : 156

اشاره

وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ (22) وَ راوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ قالَ مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ (23) وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأي بُرْهانَ رَبِّهِ كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ (24) وَ اسْتَبَقَا الْبابَ وَ قَدَّتْ قَمِيصَهُ مِنْ دُبُرٍ وَ أَلْفَيا سَيِّدَها لَدَي الْبابِ قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِكَ سُوءاً إِلاَّ أَنْ يُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَلِيمٌ (25) قالَ هِيَ راوَدَتْنِي عَنْ نَفْسِي وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْكاذِبِينَ (26)
وَ إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصَّادِقِينَ (27) فَلَمَّا رَأي قَمِيصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قالَ إِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ (28) يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا وَ اسْتَغْفِرِي لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخاطِئِينَ (29) وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا إِنَّا لَنَراها فِي ضَلالٍ مُبِينٍ (30) فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَ آتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاَّ مَلَكٌ كَرِيمٌ (31)
قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ (32) قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَ إِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلِينَ (33) فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (34)
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 157

ترجمه آيات ..... ص : 157

و چون به رشد رسيد علم و حكمتي به او داديم و نيكوكاران را چنين پاداش مي‌دهيم (22).
و آن زني كه يوسف در خانه وي بود از او تمناي كامجويي كرد و درها را محكم بست و گفت بيا.
گفت: پناه به خدا كه او مربي من است و منزلت مرا نيكو داشته است كه ستمگران رستگار نمي‌شوند (23).
وي يوسف را قصد كرد يوسف هم اگر برهان پروردگار خويش نديده بود قصد او كرده بود، چنين شد تا گناه و بدكاري را از او دور كنيم كه وي از بندگان خالص شده ما بود (24).
از پي هم به سوي در دويدند و پيراهن يوسف را از عقب بدريد و شوهرش را پشت در يافتند. گفت سزاي كسي كه به خاندان تو قصد بد كند جز اين نيست كه زنداني شود و يا عذابي الم انگيز ببيند (25).
يوسف گفت: وي از من كام مي‌خواست. و يكي از كسان زن كه حاضر بود گفت: اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده زن راست مي‌گويد و او دروغگوست (26).
و اگر پيراهن وي از عقب دريده شده زن دروغ مي‌گويد و او راستگوست (27).
و چون پيراهن او را ديد كه از عقب دريده شده گفت اين از نيرنگ شما زنان است كه نيرنگ شما بزرگ است (28).
يوسف! اين را نديده بگير. و اي زن! از گناه خود آمرزش بخواه كه تو خطاكار بوده‌اي (29).
زناني در شهر گفتند همسر عزيز از غلام خويش كام مي‌خواهد كه فريفته او شده و ماوي را در ضلالتي آشكار مي‌بينيم (30).
و همين كه از فكر آنان با خبر شد كس نزدشان فرستاد و مجلسي مهيا كرد و براي آنها پشتي‌هاي گران قيمتي فراهم ساخت و به هر يك از آنان كاردي داد و به يوسف گفت بيرون شو بر ايشان. همين كه وي را بديدند حيران او شدند و دستهاي خويش ببريدند و گفتند منزه است خدا كه اين بشر نيست، اين فرشته‌اي بزرگوار است (31).
گفت: اين همانست كه در باره او ملامتم كرديد، من از او كام خواستم و خويشتن‌داري كرد اگر آنچه بدو فرمان مي‌دهم نكند بطور قطع زنداني و خوار مي‌گردد (32).
گفت پروردگارا زندان براي من از گناهي كه مرا بدان مي‌خوانند خوشتر است و اگر نيرنگشان را از من دور نكني متمايل به ايشان مي‌شوم و از جهالت‌پيشه‌گان مي‌گردم (33).
پروردگارش اجابتش كرد و نيرنگشان را از او دور ساخت كه او شنوا و داناست (34).
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 158

بيان آيات [بيان آيات مربوط به يوسف (عليه السلام) در خانه عزيز مصر مراد از جمله:" لما بلغ اشده"] ..... ص : 158

اشاره

اين آيات داستان يوسف را در آن ايامي كه در خانه عزيز بود بيان مي‌كند كه نخست مبتلا به محبت همسر عزيز و مراوده‌اش با وي و دعوتش به سوي خود شد، و سپس مبتلا شد به عشق زنان شهر نسبت به وي، و اينكه او را به سوي خود مي‌خواندند، و اين خود بلاي بزرگي بود كه در خلال آن عفت نفس و طهارت دامن او معلوم گشت و عفتش مورد تعجب همه واقع شد، و از اين عجيب‌تر عشق و محبتي بود كه او نسبت به پروردگارش مي‌ورزيد.
" وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ"" بلوغ اشد" به معناي سنيني از عمر انسان است كه در آن سنين قواي بدني رفته رفته بيشتر مي‌شود و به تدريج آثار كودكي زايل مي‌گردد، و اين از سال هيجدهم تا سن كهولت و پيري است كه در آن موقع ديگر عقل آدمي پخته و كامل است.
و ظاهرا منظور از آن رسيدن به ابتداي سن جواني است، نه اواسط و يا اواخر آن كه از حدود چهل سالگي به بعد است، به دليل آيه‌اي كه در باره موسي (ع) فرموده:" وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَوي آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً" «1» زيرا در اين آيه كلمه" اسْتَوي را آورد تا برساند موسي به حد وسط اشد رسيده بود كه ما مبعوثش كرديم. و در آيه" حَتَّي إِذا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً قالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ" «2» چون مي‌خواسته برساند در اواخر بلوغ اشد خود چنين و چنان گفت كلمه" چهل سالگي" را هم اضافه كرده، و اگر بلوغ اشد به معناي چهل سالگي باشد ديگر حاجت به ذكر" بَلَغَ" و تكرار آن نبود بلكه مي‌فرمود:" حتي اذا بلغ اشده اربعين سنة".
پس ديگر مجالي براي گفته بعضي از مفسرين نيست كه گفته‌اند: منظور از بلوغ اشد رسيدن به سي و يا سي و سه سالگي است. و همچنين آن مفسر ديگر كه گفته: منظور از آن رسيدن به چهل است. علاوه بر اين، خنده‌آور است كه همسر عزيز در ايام جواني يوسف عشقي به وي نورزد تا اينكه به چهل سالگي برسد آن وقت عاشقش شود، و او را به طرف خودش بخواند.
__________________________________________________
(1)چون موسي به سن رشد رسيد و كمال يافت ما به او مقام حكم و علم داديم. سوره قصص، آيه 14.
(2)و چون به قوت و به چهل سال رسيد گفت: پروردگارا مرا ملهم كن تا نعمت تو را سپاس گويم.
سوره احقاف، آيه 15.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 159
و اينكه فرمود:" آتَيْناهُ حُكْماً"، بطوري كه از كتب لغت برمي‌آيد به معناي قول فصل و حق مطلب در هر امري است و نيز به معناي از اله شبهه و ترديد است از اموري كه قابل اختلاف باشد. لازمه اين معنا اين است كه در تمامي معارف انساني- چه راجع به مبدأ باشد، چه به معاد، چه اخلاق و چه شرايع و آداب مربوطه به مجتمع بشري- بايستي دارنده حكم داراي رأيي صائب و قطعي باشد.
و از اينكه به رفيق زندانيش گفت:" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" «1» و بعدش گفت:" قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيانِ" «2» فهميده مي‌شود كه اين حكمي كه خدا به وي داده بوده همان حكم اللَّه بوده، و خلاصه حكم يوسف حكم اللَّه است، و اين همان حكمي است كه ابراهيم از پروردگار خود مسألت مي‌كرد و مي‌گفت:" رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ" «3».

[توضيحي در مورد حكم و علمي كه خدا به يوسف (عليه السلام) داده و اشاره به اينكه خداوند از آن علم و حكم به همه نيكوكاران مي‌دهد] ..... ص : 159

و اينكه دنبال حكم فرمود:" و علما" چون علمي است كه خدا به او داده، قطعا ديگر با جهل آميخته نيست. حال چگونه علمي است و چه مقدار است كاري نداريم، هر چه باشد خالص علم است و ديگر آميخته با هواي نفس و وسوسه‌هاي شيطاني نيست، زيرا ديگر معقول نيست كه مشوب با جهل و يا هوا و هوس باشد، چون به خدا نسبتش داده و دهنده آن علم و آن حكم را خدا دانسته، و خدا هم خود را چنين معرفي كرده:" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ" «4» و نيز فرموده:" إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ" «5» پس مي‌فهميم آن حكمي را كه خدا بدهد ديگر آميخته با تزلزل و ترديد و شك نيست، و چيزي را كه او به عنوان علم بدهد جهل نخواهد بود.
از سوي ديگر اين معنا را مي‌دانيم كه اين موهبت‌هاي الهي كه احيانا به بعضي‌ها داده مي‌شود بطور گزاف و لغو و عبث نيست، بلكه نفوسي كه اين علم و حكم به آنها داده مي‌شود با ساير نفوس تفاوت بسيار دارند. نفوس ديگر خطا كردار و تاريك و جاهلند ولي اين نفوس چنين نيستند، و لذا خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذِي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلَّا نَكِداً" «6».
__________________________________________________
(1)سوره يوسف، آيه 40.
(2)سوره يوسف، آيه 41.
(3)پروردگارا به من حكم عنايت كن و مرا به صالحان ملحق فرماي. سوره شعراء، آيه 83.
(4)سوره يوسف، آيه 21.
(5)خدا به كارهايش مي‌رسد. سوره طلاق، آيه 3.
(6)سرزمين پاكيزه، گياه آن به فرمان پروردگارش درآيد، و آن زمين كه ناپاك است (گياه آن) جز به اندك درنيايد. سوره اعراف، آيه 58.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 160
جمله" وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ" هم اشاره به همين معنا است، چون دلالت مي‌كند بر اينكه اين حكم و اين علم كه به يوسف داده شد موهبتي ابتدايي نبود، بلكه به عنوان پاداش به وي داده شد، چه او از نيكوكاران بود.
و بعيد نيست كه از جمله مذكور نيز استفاده كرد كه خداوند از اين علم و حكم به همه نيكوكاران مي‌دهد، البته هر كسي به قدر نيكوكاريش، و چگونه چنين نباشد با اينكه آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ" «1» و نيز آيه" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ" «2» به اين معنا تصريح دارد.
نكته‌اي كه باقي مانده اين است كه: علم مورد گفتگو شامل آن پيش‌بيني‌هايي كه آنها را از تاويل احاديث خوانده بوديم مي‌شود، براي اينكه آيه" حُكْماً وَ عِلْماً" واقع شده ميان آيات سابق كه مي‌فرمود:" وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ" و بين آن آيه‌اي كه كلام يوسف به رفيق زندانيش را در زندان حكايت مي‌كند كه گفت:" ذلِكُما مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي"- دقت بفرماييد.

[معناي مراوده در جمله:" وَ راوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِها"] ..... ص : 160

" وَ راوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ قالَ مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ" در مفردات گفته: كلمه" رود" به معناي تردد و آمد و شد كردن به آرامي است به خاطر يافتن چيزي، و كلمه" رائد" هم كه به معناي طالب و جستجوگر علفزار است از همان ماده است" اراده" از ماده" راد، يرود" كه به معناي سعي در طلب چيزي است، انتقال يافته و به معناي خواستن شده. آن گاه مي‌گويد:" مراوده" به معناي اينست كه كسي در اراده با تو نزاع كند يعني تو چيزي را بخواهي و او چيز ديگري را، و يا تو در طلب چيزي سعي و كوشش كني و او در طلب چيز ديگري.
و اگر گفته شود:" راودت فلانا عن كذا" هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" هِيَ راوَدَتْنِي عَنْ نَفْسِي" و نيز فرموده:" تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ" معنايش اين است كه" فلاني
__________________________________________________
(1)شما كه ايمان داريد از خدا بترسيد و به پيغمبر وي ايمان بياوريد تا شما را از رحمت خويش دو سهم دهد و براي شما نوري قرار دهد كه بدان راه رويد. سوره حديد، آيه 28. [.....]
(2)آن كس كه مرده بوده و زنده‌اش كرده‌ايم و براي او نوري قرار داده‌ايم كه به كمك آن ميان مردم راه مي‌رود. سوره انعام، آيه 122.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 161
فلان شخص را از رأيش برگردانيد" و در دومي" او مراوده كرد با من" و در سومي" او با غلامش مراوده مي‌كند" يعني او را از رأيش برمي‌گرداند. و در دو جمله" وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ" و جمله" سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ" نيز به اين معنا است. «1»
و در مجمع البيان گفته:" مراوده" به معناي مطالبه چيزي است به رفق و مدارا و نرمي تا كاري كه در نظر است به آن چيز انجام يابد، و از همين باب است كه به ميله سرمه مي‌گويند" مرود" زيرا با آن سرمه مي‌كشند، ولي در مطالبه قرض نمي‌گويند" راوده". و اصل اين كلمه از ماده" راد، يرود" به معناي طلب چراگاه است، و در مثل آمده كه:" الرائد لا يكذب اهله" كسي كه در جستجوي چراگاه است به اهل خود دروغ نمي‌گويد. و" غلقت" از" تغليق" است كه به معناي بستن درب است آن چنان كه ديگر نتوان باز كرد، زيرا ثلاثي مجرد آن به معناي صرف بستن است، و تشديد باب تفعيل مبالغه در بستن است كه يا كثرت آن را مي‌رساند، و يا محكمي را. «2»
كلمه" هَيْتَ لَكَ" اسم فعل و به معناي" بيا" است. و" مَعاذَ اللَّهِ" به معناي" پناه مي‌برم به خدا" مي‌باشد، بنا بر اين، كلمه مذكور مفعول مطلق" اعوذ باللَّه" است كه قائم مقام فعل است.
اين آيه شريفه در عين كوتاهي و اختصار، اجمال داستان مراوده را در خود گنجانده، و اگر در قيودي كه در آن بكار رفته و در سياقي كه آيه در آن قرار گرفته و در ساير گوشه‌هاي اين داستان كه در اين سوره آمده دقت شود تفصيل مراوده نيز استفاده مي‌شود.

يوسف [احساسات يوسف (عليه السلام) در كاخ عزيز مصر] ..... ص : 161

اينك يوسف كودكي است كه دست تقدير كارش را به خانه عزيز مصر كشانده و اين خانواده به اين طفل صغير جز به اين مقدار آشنايي ندارند كه برده‌اي است از خارج مصر، و شايد تا كنون هم اسم او را نپرسيده باشند، و اگر هم پرسيده باشند يا خودش گفته است (اسمم يوسف است) و يا ديگران. و از لهجه‌اش اين معنا نيز به دست آمده كه اصلا عبراني است، ولي اهل كجاست و از چه دودماني است معلوم نشده.
چون معمول و معهود نبوده كه بردگان، خانه و دودماني معلوم داشته باشند، يوسف هم
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" رود".
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 222 و 223.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 162
كه خودش حرفي نمي‌زند، البته حرف بسيار دارد، ولي تنها در درون دلش خلجان مي‌كند. آري او از نسب خود حرفي نزد مگر پس از چند سال كه به زندان افتاده بود، و در آنجا به دو رفيق زندانيش گفت:" وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِي إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ".
و نيز تا كنون از معتقدات خود كه همان توحيد در عبادت است در ميان مردم مصر كه بت مي‌پرستند چيزي نگفته، مگر آن موقعي كه همسر عزيز گرفتارش كرده بود كه در پاسخ خواهش نامشروعش گفت:" مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي ..."
آري، او در اين روزها ملازم سكوت است، اما دلش پر است از لطائفي كه از صنع خدا مشاهده مي‌كند، او همواره به ياد حقيقت توحيد و حقيقت معناي عبوديتي است كه پدرش با او در ميان مي‌گذاشت و هم به ياد آن رؤيايي است كه او را بشارت به اين مي‌داد كه خدا به زودي وي را براي خود خالص گردانيده به پدران بزرگوارش ابراهيم و اسحاق و يعقوب ملحق مي‌سازد. و نيز به ياد آن رفتاري است كه برادران با وي كردند، و نيز آن وعده‌اي كه خداي تعالي در قعر چاه، آنجا كه همه اميدهايش قطع شده بود به وي داده بود، كه در چنين لحظاتي او را بشارت داد كه اندوه به خود راه ندهد، زيرا او در تحت ولايت الهي و تربيت ربوبي قرار گرفته، و آنچه برايش پيش مي‌آيد از قبل طراحي شده، و به زودي برادران را به كاري كه كرده‌اند خبر خواهد داد، و ايشان خود نمي‌دانند كه چه مي‌كنند.
اين خاطرات دل يوسف را به خود مشغول داشته و مستغرق در الطاف نهاني پروردگار كرده بود، او خود را در تحت ولايت الهي مي‌ديد، و ايمان داشت كه رفتارهاي جميله خدا جز به خير او تمام نمي‌شود، و در آينده جز با خير و جميل مواجه نمي‌گردد.
آري، اين خاطرات شيرين كافي بود كه تمامي مصائب و ناملايمات را براي او آسان و گوارا كند: محنت‌ها و بلاهاي پي در پي را با آغوش باز پذيرا باشد. در برابر آنها با همه تلخي و مرارتش صبر نمايد، به جزع و فزع در نيايد و هراسان نشده راه را گم نكند.
يوسف در آن روزي كه خود را به برادران معرفي كرد به اين حقايق اشاره نموده، فرمود:
" إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ" «1».
دل يوسف لا يزال و دم به دم مجذوب رفتار جميل پروردگارش مي‌شد و قلبش در اشارات لطيفي كه از آن ناحيه مي‌شد مستغرق مي‌گرديد، و روز به روز بر علاقه و محبتش نسبت به آنچه مي‌ديد و آن شواهدي كه از ولايت الهي مشاهده مي‌كرد زيادتر مي‌شد، و بيشتر از پيش
__________________________________________________
(1)سوره يوسف، آيه 90.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 163
مشاهده مي‌كرد كه چگونه پروردگارش بر هر نفسي و عمل هر نفسي قائم و شهيد است، تا آنكه يكباره محبت الهي دلش را مسخر نموده و واله و شيداي عشق الهي گرديد او ديگر به جز پروردگارش همي ندارد، و ديگر چيزي او را از ياد پروردگارش حتي براي يك چشم بر هم زدن بازنمي‌دارد.
اين حقيقت براي كسي كه در آياتي كه راجع به گفتگوهاي حضرت يوسف است، دقت و تدبر كند بسيار روشن جلوه مي‌كند. آري، كسي كه در امثال:" مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي" و" ما كانَ لَنا أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ" و" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" و" أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ" و امثال آن كه همه حكايت گفتگوهاي يوسف است كاملا دقت نمايد، همه آن احساساتي كه گفتيم براي يوسف دست داده بود، برايش روشن مي‌شود، و به زودي بيان بيشتري در اين باره خواهد آمد- ان شاء اللَّه تعالي.
آري، اين بود احساسات يوسف كه او را به صورت شبحي درآورده بود كه در وادي آن، غير از محبت الهي چيزي وجود نداشت، محبتي كه انيس دل او گشته بود و او را از هر چيز ديگري بي خبر ساخته و به صورتي درآورده بود كه معنايش همان خلوص براي خداست و ديگر غير خدا كسي از او سهمي نداشت.
عزيز مصر در آن روزهاي اول كه يوسف به خانه‌اش درآمده بود به جز اين، كه او پسر بچه‌اي است صغير از نژاد عبريان و مملوك او، شناخت ديگري نداشت. چيزي كه هست، از اينكه به همسرش سفارش كرد كه" او را گرامي بدار تا شايد به درد ما بخورد، و يا او را پسر خود بخوانيم" برمي‌آيد كه او در وجود يوسف وقار و مكانتي احساس مي‌كرده و عظمت و كبريايي نفساني او را از راه زيركي دريافته بود و همين احساس او را به طمع انداخت كه شايد از او منتفع گشته يا به عنوان فرزندي خود اختصاصش دهد، به اضافه آن حسن و جمال عجيبي كه در او مي‌ديده است.

همسر عزيز [احساسات همسر عزيز نسبت به يوسف (عليه السلام)] ..... ص : 163

همسر عزيز كه خود عزيزه مصر بود، از طرف عزيز مامور مي‌شود كه يوسف را احترام كند و به او مي‌گويد كه وي در اين كودك آمال و آرزوها دارد. او هم از اكرام و پذيرايي يوسف آني دريغ نمي‌ورزيد، و در رسيدگي و احترام به او اهتمامي به خرج مي‌داد كه هيچ شباهت به اهتمامي كه در باره يك برده زرخريد مي‌ورزند نداشت، بلكه شباهت به پذيرايي و عزتي داشت كه نسبت به گوهري كريم و گرانبها و يا پاره جگري محبوب معمول مي‌داشتند. همسر
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 164
عزيز علاوه بر سفارش شوهر، خودش اين كودك را به خاطر جمال بي‌نظير و كمال بي بديلش دوست مي‌داشت و هر روزي كه از عمر يوسف در خانه وي مي‌گذشت محبت او زيادتر مي‌شد، تا آنكه يوسف به حد بلوغ رسيد و آثار كودكيش زائل و آثار مرديش ظاهر شد، در اين وقت بود كه ديگر همسر عزيز نمي‌توانست از عشق او خودداري كند و كنترل قلب خود را در دست بگيرد. او با آن همه عزت و شوكت سلطنت كه داشت خود را در برابر عشقش بي‌اختيار مي‌ديد، عشقي كه سر و ضمير او را در دست گرفته و تمامي قلب او را مالك شده بود.
يوسف هم يك معشوق رهگذر و دور دستي نبود كه دسترسي به وي براي عاشقش زحمت و رسوايي بار بياورد، بلكه دائما با او عشرت داشت و حتي يك لحظه هم از خانه بيرون نمي‌رفت، او غير از اين خانه جايي نداشت برود. از طرفي همسر عزيز خود را عزيزه اين كشور مي‌داند، او چنين مي‌پندارد كه يوسف ياراي سرپيچي از فرمانش را ندارد، آخر مگر جز اين است كه او مالك و صاحب يوسف و يوسف برده زرخريد اوست؟ او چطور مي‌تواند از خواسته مالكش سر برتابد، و جز اطاعت او چه چاره‌اي دارد؟! علاوه، خاندانهاي سلطنتي براي رسيدن به مقاصدي كه دارند دست و بالشان بازتر از ديگران است، حيله‌ها و نقشه‌ها در اختيارشان هست، چون هر وسيله و ابزاري كه تصور شود هر چند با ارزش و ناياب باشد براي آنان فراهم است. از سوي ديگر خود اين بانو هم از زيبا رويان مصر است، و قهرا همين طور بوده، چون زنان چركين و بد تركيب به درون دربار بزرگان راه ندارند و جز ستارگان خوش الحان و زيبا رويان جوان بدانجا راه نمي‌يابند.
و نظر به اينكه همه اين عوامل در عزيزه مصر جمع بوده عادتا مي‌بايستي محبتش به يوسف خيلي شديد باشد بلكه همه آتش‌ها در دل او شعله‌ور شده باشد، و در عشق يوسف مستغرق و واله گشته از خواب و خوراك و هر چيز ديگري افتاده باشد. آري، يوسف دل او را از هر طرف احاطه كرده بود، هر وقت حرف مي‌زد اول سخنش يوسف بود، و اگر سكوت مي‌كرد سراسر وجودش يوسف بود، او جز يوسف همي و آرزويي ديگر نداشت همه آرزوهايش در يوسف جمع شده بود:" قَدْ شَغَفَها حُبًّا" به راستي جمال يوسفي كه دل هر بيننده را مسخر مي‌ساخت چه بر سر او آورد كه صبح و شام تماشاگر و عاشق و شيدايش بود و هر چه بيشتر نظاره‌اش مي‌كرد تشنه‌تر مي‌شد.

يوسف و همسر عزيز ..... ص : 164

روز به روز عزيزه مصر، خود را به وصال يوسف وعده مي‌داد و آرزويش تيزتر مي‌گشت ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 165
و به منظور ظفر يافتن به آنچه مي‌خواست بيشتر با وي مهرباني مي‌كرد، و بيشتر، آن كرشمه‌هايي را كه اسلحه هر زيبارويي است به كار مي‌بست، و بيشتر به غنج و آرايش خود مي‌پرداخت، باشد كه بتواند دل او را صيد كند، هم چنان كه او با حسن خود دل وي را به دام افكنده بود و شايد صبر و سكوتي را كه از يوسف مشاهده مي‌كرد دليل بر رضاي او مي‌پنداشته و در كار خود جسورتر و غره‌تر مي‌شد.
تا سرانجام طاقتش سرآمد، و جانش به لب رسيد، و از تمامي وسائلي كه داشت نااميد گشت، زيرا كمترين اشاره‌اي از او نديد، ناگزير با او در اتاق شخصيش خلوت كرد، اما خلوتي كه با نقشه قبلي انجام شده بود. آري، او را به خلوتي برد و همه درها را بست و در آنجا غير او و يوسف كس ديگري نبود، عزيزه خيلي اطمينان داشت كه يوسف به خواسته‌اش گردن مي‌نهد، چون تا كنون از او تمردي نديده بود، اوضاع و احوالي را هم كه طراحي كرده بود همه به موفقيتش گواهي مي‌دادند.
اينك نوجواني واله و شيداي در محبت، و زن جواني سوخته و بي‌طاقت شده از عشق آن جوان، در يك جا جمعند، در جايي كه غير آن دو كسي نيست، يك طرف عزيزه مصر است كه عشق به يوسف رگ قلبش را به پاره شدن تهديد مي‌كند، و هم اكنون مي‌خواهد او را از خود او منصرف و به سوي خودش متوجه سازد، و به همين منظور درها را بسته و به عزت و سلطنتي كه دارد اعتماد نموده، با لحني آمرانه" هَيْتَ لَكَ" او را به سوي خود مي‌خواند تا قاهريت و بزرگي خود را نسبت به او حفظ نموده به انجام فرمانش مجبور سازد.
يك طرف ديگر اين خلوتگاه، يوسف ايستاده كه محبت به پروردگارش او را مستغرق در خود ساخته و دلش را صاف و خالص نموده، بطوري كه در آن، جايي براي هيچ چيز جز محبوبش باقي نگذارده. آري، او هم اكنون با همه اين شرايط با خداي خود در خلوت است، و غرق در مشاهده جمال و جلال خداست، تمامي اسباب ظاهري- كه به ظاهر سببند- از نظر او افتاده و بر خلاف آنچه عزيزه مصر فكر مي‌كند كمترين توجه و خضوع و اعتماد به آن اسباب ندارد.
اما عزيزه با همه اطميناني كه به خود داشت و با اينكه هيچ انتظاري نداشت، در پاسخ خود جمله‌اي را از يوسف دريافت كرد كه يكباره او را در عشقش شكست داد.
يوسف در جوابش تهديد نكرد و نگفت من از عزيز مي‌ترسم، و يا به عزيز خيانت روا نمي‌دارم، و يا من از خاندان نبوت و طهارتم، و يا عفت و عصمت من، مانع از فحشاي من است. نگفت من از عذاب خدا مي‌ترسم و يا ثواب خدا را اميد مي‌دارم. و اگر قلب او به سببي
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 166
از اسباب ظاهري بستگي و اعتماد داشت طبعا در چنين موقعيت خطرناكي از آن اسم مي‌برد، ولي مي‌بينيم كه به غير از" مَعاذَ اللَّهِ" چيز ديگري نگفت، و به غير از عروة الوثقاي توحيد به چيز ديگري تمسك نجست.
پس معلوم مي‌شود در دل او جز پروردگارش احدي نبوده و ديدگانش جز به سوي او نمي‌نگريسته.
و اين همان توحيد خالصي است كه محبت الهي وي را بدان راهنمايي نموده، و ياد تمامي اسباب و حتي ياد خودش را هم از دلش بيرون افكنده، زيرا اگر انيت خود را فراموش نكرده بود مي‌گفت:" من از تو پناه مي‌برم به خدا" و يا عبارت ديگري نظير آن، بلكه گفت:
" مَعاذَ اللَّهِ". و چقدر فرق است بين اين گفتار و گفتار مريم كه وقتي روح در برابرش به صورت بشري ايستاد و مجسم شد گفت:" إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا"
«1».
خواهي گفت: اگر ياد خود را هم فراموش كرده بود چرا بعد از معاذ اللَّه گفت:" إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ" و از خودش سخن گفت؟ در جواب مي‌گوييم: پاسخ يوسف همان كلمه" مَعاذَ اللَّهِ" بود و اما اين كلام كه بعد آورد بدين منظور بود كه توحيدي را كه" مَعاذَ اللَّهِ" افاده كرد توضيح دهد و روشنش سازد، او خواست بگويد: اينكه مي‌بينيم تو در پذيرايي من نهايت درجه سعي را داري با اينكه به ظاهر سفارش عزيز بود كه گفت:" أَكْرِمِي مَثْواهُ" و ليكن من آن را كار خداي خود و يكي از احسانهاي او مي‌دانم. پس در حقيقت پروردگار من است كه از من به احترام پذيرايي مي‌كند، هر چند به تو نسبت داده مي‌شود، و چون چنين است واجب است كه من به او پناهنده شوم، و به همو پناهنده مي‌شوم، چون اجابت خواسته تو و ارتكاب اين معصيت ظلم است و ظالمان رستگار نمي‌شوند، پس هيچ راهي براي ارتكاب چنين گناهي نيست.

[توحيد خالص يوسف (عليه السلام) كه از پاسخ او در مقابل در خواست همسر عزيز (مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ) نمايان است ..... ص : 166

يوسف (ع) در جمله" إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ" چند نكته را افاده كرد: اول اينكه او داراي توحيد است و به كيش بت‌پرستي اعتقاد ندارد، و از آنان كه به جاي خدا ارباب ديگري اتخاذ مي‌كنند و تدبير عالم را به آنها نسبت مي‌دهند نيست، بلكه معتقد است كه جز خداي تعالي رب ديگري وجود ندارد.
دوم اينكه او از آنان كه به زبان خدا را يكتا دانسته و ليكن عملا به او شرك مي‌ورزند نيست و اسباب ظاهري را مستقل در تاثير نمي‌داند، بلكه معتقد است هر سببي در تاثير خود
__________________________________________________
(1)من پناه مي‌برم به رحمان از شر تو اگر پرهيزكار باشي. سوره مريم، آيه 18.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 167
محتاج به اذن خداست، و هر اثر جميلي كه براي هر سببي از اسباب باشد در حقيقت فعل خداي سبحان است، او همسر عزيز را در اينكه از وي به بهترين وجهي پذيرايي كرده مستقل نمي‌داند، پس عزيز و همسرش به عنوان رب كه متولي امور وي شده باشند نيستند، بلكه خداي سبحان است كه اين دو را وادار ساخته تا او را گرامي بدارند، پس خداي سبحان او را گرامي داشته، و اوست كه متولي امور است، و او در شدايد بايد به خدا پناهنده گردد.
سوم اينكه اگر در آنچه همسر عزيز بدان دعوتش ميكند پناه به خدا مي‌برد براي اين است كه اين عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمي‌شوند، و به سوي سعادت خويش هدايت نگشته در برابر پروردگارشان ايمن نمي‌گردند هم چنان كه قرآن از جد يوسف، حضرت ابراهيم حكايت كرده كه گفت:" الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ" «1».
چهارم اينكه او مربوب يعني مملوك و در تحت تربيت رب خويش، خداي سبحان است، و خود مالك چيزي از نفع و ضرر خويش نيست مگر آنچه را كه خدا براي او خواسته باشد، و يا خدا دوست داشته باشد كه او انجامش دهد، و به همين جهت در پاسخ پيشنهاد او با لفظ صريح خواسته او را رد نكرد، و با گفتن" مَعاذَ اللَّهِ" بطور كنايه جواب داد. نگفت: من چنين كاري نمي‌كنم، و يا چنين گناهي مرتكب نمي‌شوم، و يا به خدا پناه مي‌برم از شر تو و يا امثال آن، چون اگر چنين مي‌گفت براي خود حول و قوه‌اي اثبات كرده بود كه خود بوي شرك و جهالت را دارد، تنها در جمله" إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ" از خود يادي كرد، و اين عيب نداشت، زيرا در مقام اثبات مربوبيت خود و تاكيد ذلت و حاجت خود بود.
و عينا به همين علت به جاي" اكرام" كلمه" احسان" را به كار برد، با اينكه عزيز گفته بود:" أَكْرِمِي مَثْواهُ" او گفت:" انه احسن مثواي" چون در اكرام، معناي احترام و شخصيت و عظمت نهفته است.
و كوتاه سخن، هر چند واقعه يوسف و همسر عزيز يك اتفاق خارجي بوده كه ميان آن دو واقع شده، ولي در حقيقت كشمكشي است كه ميان" حب" و" هيمان" الهي و ميان عشق و دلدادگي حيواني اتفاق افتاده، و اين دو نوع عشق بر سر يوسف با هم مشاجره كرده‌اند، هر يك از اين دو طرف سعي مي‌كرده يوسف را به سوي خود بكشاند و چون" كلمة اللَّه" عليا و فوق
__________________________________________________
(1)كساني كه ايمان آورده و ايمان خويش را به ستم نياميخته‌اند، ايمني خاص آنهاست، و خود هدايت شدگانند. سوره انعام، آيه 82.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 168
هر كلمه‌اي است لا جرم برد با او شده و يوسف سرانجام دستخوش جذبه‌اي آسماني و الهي گشته، محبت الهي از او دفاع كرده است:" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ". پس جمله" وَ راوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ" دلالت مي‌كند بر اصل مراوده، و آوردن وصف" في بيتها" براي دلالت بر اين معنا است كه همه اوضاع و احوال عليه يوسف و به نفع همسر عزيز جريان داشته و كار بر يوسف بسيار شديد بوده، و همچنين جمله" وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ"، چون اين تعبير (باب تفعيل) مبالغه را مي‌رساند. و مخصوصا با اينكه مفعول آن را (الأبواب) با الف و لام و جمع آورده و جمع داراي الف و لام خود استغراق را مي‌رساند، و نيز تعبير به" هَيْتَ لَكَ" كه امري است كه معمولا از سؤالي بعيد به منظور اعمال مولويت و آقايي صادر مي‌شود، و به اين نيز اشاره دارد كه همسر عزيز كار را از ناحيه خود تمام مي‌دانسته و جز اقبال و پذيرفتن يوسف انتظار ديگري نداشته، و نيز به نظر او علل و اسباب از ناحيه يوسف هم تمام بوده.
چيزي كه هست خداي تعالي نزديك‌تر از يوسف است به خود او و همچنين از عزيزه، همسر عزيز،" و للَّه العزة جميعا".
و اينكه فرموده:" قالَ مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ ..." جوابيست كه يوسف به عزيزه مصر داد، و در مقابل درخواست او پناه به خدا برد و گفت: پناه مي‌برم به خدا پناه بردني از آنچه تو مرا بدان دعوت مي‌كني، زيرا او پروردگار من است، متولي امور من است، او چنين منزل و ماوايي روزيم كرد، و مرا خوشبخت و رستگار ساخته، و اگر من هم از اينگونه ظلم‌ها مرتكب شده بودم از تحت ولايت او بيرون شده، از رستگاري دور مي‌شدم.

[مراد يوسف از رب در جمله:" إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ" خداي تعالي است ..... ص : 168

يوسف در اين گفتار خود ادب عبوديت را به تمام معنا رعايت نموده، و همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم اول اسم جلاله را آورد و پس از آن صفت ربوبيت را، تا دلالت كند بر اينكه او عبدي است كه عبادت نمي‌كند مگر يك رب را و اين يكتاپرستي آئين پدرانش ابراهيم، اسحاق و يعقوب بوده.
عده‌اي از مفسرين «1» اين احتمال را هم داده‌اند كه ضمير در جمله" إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ" به شان برگشته و چنين معنا دهد: رب و مولاي من كه عزيز باشد منزل و ماوايم را نيكو كرد و به تو سفارش كرد كه او را گرامي بدار و من اگر الآن آنچه تو مي‌خواهي اجابت كنم به او خيانت كرده‌ام، و هرگز نخواهم كرد.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 12، ص 190.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 169
نظير اين وجه قول بعضي از مفسرين «1» است كه گفته‌اند ضمير به عزيز برمي‌گردد، و همان ضمير اسم آن، و خبرش" ربي"، و جمله" أَحْسَنَ مَثْوايَ" خبر بعد از خبر است.
ليكن اين حرف صحيح نيست، زيرا اگر اينطور بود جا داشت بفرمايد:" انه لا يفلح الخائنون" هم چنان كه موقعي كه در زندان بود به فرستاده عزيز همين را گفت كه" ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي كَيْدَ الْخائِنِينَ" «2» و نفرمود" اني لم اظلمه بالغيب".
علاوه، يوسف هرگز عزيز را رب خود نمي‌دانست، زيرا او خود را آزاد و غير مملوك مي‌دانست، هر چند مردم بر حسب ظاهر او را برده تصور مي‌كردند، به شهادت اينكه در زندان به آن برده‌اي كه رفيقش بود گفت:" اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ" «3» و به فرستاده پادشاه گفت:" ارْجِعْ إِلي رَبِّكَ ..." «4» و هيچ جا تعبير نكرد به" ربي" با اينكه عادة وقتي اسم پادشاهان را مي‌برند همين گونه تعبير دارند (مثلا مي‌گويند" قبله‌گاهم"،" ولي نعمتم" و امثال آن) و نيز به فرستاده پادشاه گفت:" فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ" كه در اينجا خداي سبحان را رب خود دانسته، در قبال اينكه پادشاه را رب فرستاده او شمرد.
باز مؤيد گفته ما آيه بعدي است كه مي‌فرمايد:" لَوْ لا أَنْ رَأي بُرْهانَ رَبِّهِ".

[خويشتن داراي يوسف (عليه السلام) در برابر همسر عزيز شگفت انگيز و خارق العاده بوده است ..... ص : 169

" وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأي بُرْهانَ رَبِّهِ كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ" دقت كامل در پيرامون داستان يوسف و دقت نظر در اسباب و جهات و شرايطي كه گرداگرد اين داستان را فرا گرفته است، و هر يك در آن تاثير و دخالت داشته، اين معنا را به دست مي‌دهد كه نجات يوسف از چنگ همسر عزيز جز بطور خارق العاده صورت نگرفته، بگونه‌اي كه شباهتش به رؤيا بيشتر بوده تا به يك واقعه خارجي، زيرا يوسف در آن روز مردي در عنفوان جواني و در بحبوحه غرور بوده، و معمولا در اين سنين غريزه جنسي و شهوت و شبق به نهايت درجه جوش و خروش مي‌رسد، از سوي ديگر جواني زيبا و در زيبايي بديع بوده بطوري كه عقل و دل هر بيننده را مدهوش مي‌كرده، و عادة جمال و ملاحت، صاحبش را به سوي هوي و هوس سوق مي‌دهد. از سوي ديگر يوسف (ع) در دربار سلطنتي عزيز غرق در ناز
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 12، ص 190.
(2)سوره يوسف، آيه 52.
(3)سوره يوسف، آيه 42.
(4)سوره يوسف، آيه 50.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 170
و نعمت، و داراي موقعيتي حساس بود، و اين نيز يكي از اسبابي است كه هر كسي را به هوسراني و عيش و نوش وامي‌دارد. از سوي چهارم ملكه مصر هم در محيط خود جواني رعنا و داراي جمالي فوق العاده بود، چون عادة حرم سلاطين و بزرگان هر محيطي نخبه زيبايان آن محيطند.
و علاوه بر اين، بطور مسلم وسائل آرايشي در اختيار داشته كه هر بيننده را خيره مي‌ساخته، و چنين بانويي عاشق و واله و شيداي چنين جواني شده. آري، كسي به يوسف دل بسته كه صدها خرمن دل در دام زيبايي او است، از اين هم كه بگذريم سوابق بسياري از محبت و احترام و پذيرايي نسبت به يوسف دارد، و اين سوابق كافي است كه وي را در برابر خواهشش خاضع كند.
از سوي ديگر وقتي چنين ماهپاره‌اي خودش پيشنهاد كند، بلكه متعرض انسان شود خويشتن‌داري در آن موقع بسيار دشوارتر است. و او مدتها است كه متعرض يوسف شده و نهايت درجه قدرت خود را در ربودن دل وي بكار برده، صدها رقم غنج و دلال كرده، بلكه اصرار ورزيده، التماس كرده، او را به سوي خود كشيده، پيراهنش را پاره كرده و با اين همه كشش صبر كردن از طاقت بشر بيرون است. از سوي ديگر از ناحيه عزيز هم هيچ مانعي متصور نبوده، زيرا عزيز هيچگاه از دستورات همسرش سر نتابيده، و بر خلاف سليقه و رأي او كاري نكرده و اصلا يوسف را به او اختصاص داده و او را به تربيتش گماشته، و اينك هر دو در يك قصر زيبا از كاخهاي سلطنتي و داراي مناظر و چشم افكنهايي خرم بسر مي‌برند كه خود يك داعي قوي است كه ساكنان را بر عيش و شهوت وا بدارد.
در اين قصر خلوت اتاقهايي تو در تو قرار دارد و داستان تعرض عزيزه به يوسف در اتاقي اتفاق افتاده كه تا فضاي آزاد درهاي متعددي حائل است كه همه با طرح قبلي محكم بسته شده و پرده‌ها از هر سو افتاده، و حتي كوچكترين روزنه هم به بيرون نمانده، و ديگر هيچ احتمال خطري در ميان نيست. از سوي ديگر دست رد به سينه چنين بانويي زدن نيز خالي از اشكال نيست، چون او جاي عذر باقي نگذاشته، آنچه وسائل پرده‌پوشي تصور شود به كار برده. علاوه بر اين، مخالطت يوسف با او براي يك بار نيست، بلكه مخالطت امروزش كليد يك زندگي گواراي طولاني است. او مي‌توانست با برقراري رابطه و معاشقه با عزيزه به بسياري از آرزوهاي زندگي از قبيل سلطنت، عزت و ثروت برسد.
پس همه اينهايي كه گفته شد اموري تكان دهنده بودند كه هر يك به تنهايي كوه را از جاي مي‌كند و سنگ سخت را آب مي‌كند و هيچ مانعي هم تصور نمي‌رفت كه در بين باشد كه بتواند در چنين شرايطي جلوگير شود.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 171
چون چند ملاحظه ممكن بود كه در كار بيايد و جلوگير شود: اول ترس از اينكه قضيه فاش شود و در دهنها بيفتد. دوم اينكه به حيثيت خانوادگي يوسف بربخورد. سوم اينكه اين عمل خيانتي نسبت به عزيز بود.
اما مساله فاش شدن قضيه كه ما در سابق روشن كرديم كه يوسف كاملا از اين جهت ايمن بوده، و به فرضي كه گوشه‌اي از آن هم از پرده بيرون مي‌افتاد براي يك پادشاه، تفسير و تاويل كردن آن آسان بود، هم چنان كه بعد از فاش شدن مراوده همسرش با يوسف همين تاويل را كرد و آب هم از آب تكان نخورد. آري، همسرش آن چنان در او نفوذ داشت كه خيلي زود راضيش نمود و به كمترين مؤاخذه‌اي برنخورد، بلكه با وارونه كردن حقيقت مؤاخذه را متوجه يوسف نمود و به زندانش انداخت.
و اما مساله حيثيت خانوادگي يوسف آنهم مانع نبود، زيرا اگر مساله حيثيت مي‌توانست چنين اثري را داشته باشد چرا در برادران يوسف اثري نداشت و ايشان را از جنايتي كه خيلي بزرگتر از زنا بود جلوگير نشد با اينكه ايشان هم فرزندان ابراهيم و اسحاق و يعقوب بودند، و در اين جهت هيچ فرقي با يوسف نداشتند؟ ولي مي‌بينيم كه حيثيت و شرافت خانوادگي مانع از برادركشي ايشان نشد، نخست تصميم قطعي گرفتند او را بكشند، سپس نه به خاطر شرافت خانوادگي بلكه به ملاحظاتي ديگر او را در چاه انداخته، و چون بردگان در معرض فروشش درآوردند، و دل يعقوب پيغمبر را داغدار او كردند، آن چنان كه از شدت گريه نابينا شد.
و اما مساله خيانت و حرمت، آن نيز نمي‌توانست در چنين شرايطي مانع شود، زيرا حرمت خيانت يكي از احكام و قوانين اجتماعي و به خاطر آثار سوء آن و مجازاتي است كه در دنبال دارد، و معلوم است كه چنين قانوني تا آنجا احترام دارد كه در صورت ارتكاب پاي مجازات به ميان آيد. و خلاصه، انسان در تحت سلطه قواي مجريه اجتماع و حكومت عادله باشد، و اما اگر قوه مجريه از خيانتي غفلت داشته باشد و يا اصلا از آن خبردار نباشد، و يا اگر خبردار شد از عدالت چشم‌پوشي نمايد و يا مرتكب مجرم از تحت سلطه آن بيرون شود- به زودي خواهيم گفت كه- ديگر هيچ اثري براي اينگونه قوانين نمي‌ماند.
بنا بر اين، يوسف هيچ مانعي كه جلوگير نفسش شود، و بر اين همه عوامل قوي بچربد نداشته مگر اصل توحيد، يعني ايمان به خدا، و يا به تعبيري ديگر محبت الهيي كه وجود او را پر و قلب او را مشغول كرده بود، و در دلش جايي حتي به قدر يك سرانگشت براي غير خدا خالي نگذاشته بود. آري، اين بود آن حقيقتي كه گفتيم دقت در داستان يوسف آن را به دست مي‌دهد، اينك به متن آيه برمي‌گرديم.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 172

[معناي اينكه اگر يوسف (عليه السلام) برهان پروردگارش را نديده بود قصد همسر عزيز را كرده بود (وَ هَمَّ بِها لَوْ لا ...)] ..... ص : 172

پس اينكه فرمود:" وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأي بُرْهانَ رَبِّهِ كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ" شكي نيست كه اشاره است به چگونگي نجات يوسف از آن غائله هولناك و از سياق برمي‌آيد كه منظور از گرداندن سوء و فحشاء از يوسف، نجات يوسف است از آنچه كه همسر عزيز مي‌خواست و به خاطر رسيدن به آن با وي مراوده و خلوت مي‌كرد. و نيز برمي‌آيد كه مشار اليه" كذلك" همان مفادي است كه جمله" أَنْ رَأي بُرْهانَ رَبِّهِ" مشتمل بر آن است.
پس برگشت معناي" كَذلِكَ لِنَصْرِفَ" به اين ميشود كه يوسف (ع) از آنجايي كه از بندگان مخلص ما بود، ما بدي و فحشاء را به وسيله آنچه كه از برهان پروردگارش ديد از او بگردانديم. پس معلوم شد سببي كه خدا به وسيله آن سوء و فحشاء را از يوسف گردانيد تنها ديدن برهان پروردگارش بود.
لازمه اين حرف اين است كه جزاء مقدر" لو لا" ارتكاب سوء و فحشاء باشد و لازمه اين هم اين است كه" لَوْ لا أَنْ رَأي ..." قيد براي" وَ هَمَّ بِها" باشد، لازمه اين نيز اين است كه" هم" يوسف به او عينا مانند" هم" او به يوسف، يعني تصميم بر معصيت باشد. پس در نتيجه" هم" يوسف به او داخل در تحت شرط قرار مي‌گيرد، و اين مي‌شود: اگر نبود كه يوسف برهان پروردگار خود را ديد او هم ممكن بود قصد كند.
براي اينكه كلمه" لو لا" هر چند ملحق به ادوات شرط است، و علماي نحو گفته‌اند جايز نيست كه جزاي شرط بر خود شرط مقدم باشد، و خلاصه هر چند" لو لا" را به" ان" شرطيه قياس كرده‌اند و ليكن بايد دانست كه جمله" وَ هَمَّ بِها" جزاي" لو لا" نيست، بلكه به دليل اينكه عطف شده بر" وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ" و جمله" همت به" جمله" قسم خورده شده" براي" لام" قسم در" لقد" است، پس جمله" وَ هَمَّ بِها" نيز" قسم خورده شده" آن خواهد بود، و چون معناي جزاء را هم داشته‌اند لذا جزاي او حذف شده، و مثل اين شده كه بگوييم" به خدا قسم هر آينه او را مي‌زنم اگر مرا بزند" و معلوم است كه به خاطر" ان" شرطيه معني اين مي‌شود:" به خدا سوگند اگر مرا بزند من او را مي‌زنم".
پس معناي آيه اين مي‌شود:" به خدا قسم هر آينه همسر عزيز قصد او را كرد و به خدا قسم او هم اگر برهان پروردگار خود را نديده بود هر آينه قصد او را كرده بود و چيزي نمانده بود كه مرتكب معصيت شود". و اينكه مي‌گوييم" چيزي نمانده بوده" و نمي‌گوييم معصيت مي‌كرد، براي اين است كه كلمه" هم" بطوري كه مي‌گويند جز در مواردي كه مقرون به مانع
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 173
است استعمال نمي‌شود، مانند آيه" وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا" «1» و آيه" إِذْ هَمَّتْ طائِفَتانِ مِنْكُمْ أَنْ تَفْشَلا" «2»، و نيز مانند شعر صخر كه گفته:
اهم بامر الحزم لا استطيعه و قد حيل بين العير و النزوان. «3»
بنا بر آنچه گفته شد اگر برهان پروردگارش را نمي‌ديد واقع در معصيت نمي‌شد بلكه تنها تصميم مي‌گرفت و نزديك به ارتكاب مي‌شد، و نزديك شدن غير از ارتكاب است، و لذا خداي تعالي به همين نكته اشاره كرده و فرموده:" لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ- تا سوء و فحشاء را از او بگردانيم" و نفرموده:" لنصرفه عن السوء و الفحشاء- تا او را از سوء و فحشاء بگردانيم"- دقت بفرماييد.
از اينجا روشن مي‌شود كه مناسب‌تر آنست كه بگوييم منظور از" سوء" تصميم بر گناه و ميل به آن است، و منظور از" فحشاء" ارتكاب فاحشه يعني عمل زنا است، پس يوسف (ع) نه اين كار را كرد و نه نزديكش شد، ولي اگر برهان پروردگار خود را نمي‌ديد به انجام آن نزديك مي‌شد، و اين همان معنايي است كه مطالب گذشته ما و دقت در اسباب و عوامل دست به هم داده در آن حين آن را تاكيد مي‌كند.
اينك به رسيدگي يك يك جملات پرداخته مي‌گوييم: حرف" لام" در" وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ" براي قسم است، و معنايش اين است كه" قسم مي‌خورم كه به تحقيق عزيز قصد يوسف را كرد به آنچه كه از او مي‌خواست" و معلوم است كه قصد كردن و تصميم گرفتن وقتي است كه اراده توأم با مقداري از عمل بوده باشد.
جمله" وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأي بُرْهانَ رَبِّهِ" عطف است بر مدخول" لام" قسم كه در جمله قبلي بود، و معنايش اينست كه" و قسم مي‌خورم كه اگر ديدن برهان پروردگارش نمي‌بود نزديك بود كه او را در آنچه كه مي‌خواست اجابت كند".

[معناي برهان و اشاره به اينكه برهاني كه ديدن آن، يوسف را از لغزش بازداشت نوعي علم شهودي بوده است كه به بندگان مخلص ارائه مي‌شود] ..... ص : 173

كلمه" برهان" به معناي سلطان است، و هر جا اطلاق شود مقصود از آن سببي است كه يقين‌آور باشد، چون در اين صورت برهان بر قلب آدمي سلطنت دارد، مثلا اگر معجزه را برهان مي‌نامند و قرآن كريم مي‌فرمايد:" فَذانِكَ بُرْهانانِ مِنْ رَبِّكَ إِلي فِرْعَوْنَ وَ مَلَائِهِ" «4» و يا
__________________________________________________
(1)تصميم به چيزي گرفتند كه به آن نمي‌رسيدند. سوره توبه، آيه 74.
(2)آن هنگام كه دو طايفه از شما تصميم گرفتند كه متفرق شوند. سوره آل عمران، آيه 122.
(3)مي‌خواهم كاري كه مطابق حزم و تدبير است انجام دهم ولي نمي‌توانم، آري ميان شتر و جهيدنش حائل شده. [.....]
(4)عصا و يد و بيضا دو برهان از پروردگار توست براي فرعون و جمعيتش. سوره قصص، آيه 32
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 174
مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ" «1» براي اينست كه معجزه يقين‌آور است، و اگر دليل و حجت را هم برهان ناميده و مي‌فرمايد:" أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" «2» باز براي اين است كه دليل، حجت يقيني است، كه حق را روشن ساخته و بر دلها حاكم مي‌شود، و جاي ترديدي باقي نمي‌گذارد.
و اما آن برهاني كه يوسف از پروردگار خود ديد هر چند كلام مجيد خداي تعالي كاملا روشنش نكرده كه چه بوده، ليكن به هر حال يكي از وسائل يقين بوده كه با آن، ديگر جهل و ضلالتي باقي نمانده، كلام يوسف آنجا كه با خداي خود مناجات مي‌كند- و به زودي خواهد آمد- دلالت بر اين معنا دارد، چون در آنجا مي‌گويد:" وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلِينَ ..." «3» و همين خود دليل بر اين نيز هست كه سبب مذكور از قبيل علمهاي متعارف يعني علم به حسن و قبح و مصلحت و مفسده افعال نبوده، زيرا اينگونه علمها گاهي با ضلالت و معصيت جمع مي‌شود، هم چنان كه از آيه" أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلي عِلْمٍ" «4» و آيه" وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ" «5» به خوبي استفاده مي‌شود.
پس يقينا آن برهاني كه يوسف از پروردگار خود ديد، همان برهاني است كه خدا به بندگان مخلص خود نشان مي‌دهد و آن نوعي از علم مكشوف و يقين مشهود و ديدني است، كه نفس آدمي با ديدن آن چنان مطيع و تسليم مي‌شود كه ديگر به هيچ وجه ميل به معصيت نمي‌كند، و ما- ان شاء اللَّه- مقداري در باره آن بحث خواهيم كرد.
" لامي" كه در جمله" كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ" بر سر" لنصرف" در آمده" لام" غايت و يا تعليل است، و به هر حال مال هر دو يكي است. و كلمه" كذلك" متعلق است به جمله" لنصرف" و اشاره مزبور اشاره است به رؤيت برهان رب كه قبلا گفته بود، و كلمه سوء به معناي چيزي است كه صدورش از عبد از آن جهت كه عبد است بد باشد، و اين مطلق معصيت و يا قصد معصيت را شامل است. و كلمه" فحشاء" به معناي ارتكاب عمل زشتي از قبيل زنا و امثال آن است، و ما قبلا گفتيم كه از ظاهر سياق برمي‌آيد كه سوء و فحشاء با زنا
__________________________________________________
(1)هان اي مردم! به تحقيق برهاني از پروردگارتان براي شما آمد. سوره نساء، آيه 174.
(2)آيا معبودي با خدا (شريك) است بگو بياوريد برهانتان را اگر راستگوييد. سوره نمل، آيه 64.
(3)سوره يوسف، آيه 33.
(4)آيا مي‌نگري كسي را كه هواي نفس خود را خداي خود قرار داده و خداوند او را دانسته (و پس از اتمام حجت) گمراه كرده. سوره جاثيه، آيه 23.
(5)انكار كردند آن را با اينكه دلهايشان بدان يقين پيدا كرد. سوره نمل آيه 14
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 175
و قصد زنا منطبق است.
و معناي آيه اين است كه: نتيجه و يا علت اينكه او برهان رب خود را بديد اين بود كه ما فحشاء و قصد به آن را از او برگردانديم.
و يكي از اشارات لطيف كه در اين جمله، يعني در جمله" لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ" به كار رفته اين است كه سوء و فحشاء را از يوسف برگردانيده، نه اينكه او را از فحشاء و قصد به آن برگردانيده باشد، چون اگر بطور دومي تعبير شده بود دلالت داشت بر اينكه در يوسف اقتضاي ارتكاب آن دو بود، و او محتاج بود كه ما او را از آن دو برگردانيم، و اين با شهادت خدا به اينكه يوسف از بندگان مخلص بود منافات دارد. آري، بندگان مخلص آنهايند كه خداوند، خالص براي خود قرارشان داده، بطوري كه ديگر غير خدا هيچ چيز در آنان سهم ندارد، و در نتيجه غير خدا را اطاعت نمي‌كنند، خواه تسويل شيطان باشد و يا تزيين نفس و يا هر داعي ديگري غير خدا.
و اينكه فرمود:" إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ" در مقام تعليل جمله" كَذلِكَ لِنَصْرِفَ ..." است، و معنايش اين مي‌شود: ما با يوسف اين چنين معامله كرديم به خاطر اينكه او از بندگان مخلص ما بود، و ما با بندگان مخلص خود چنين معامله مي‌كنيم.
از آيه شريفه ظاهر مي‌شود كه ديدن برهان خدا، شان همه بندگان مخلص خداست، و خداوند سبحان هر سوء و فحشايي را از ايشان برمي‌گرداند، و در نتيجه مرتكب هيچ معصيتي نمي‌شوند، و به خاطر آن برهاني كه خدايشان به ايشان نشان داده قصد آن را هم نمي‌كنند، و آن عبارت است از عصمت الهي.
و نيز برمي‌آيد كه اين برهان يك عامل است كه نتيجه‌اش علم و يقين است، اما نه از علم‌هاي معمول و متعارف.

اقوال بعضي از مفسرين عامه و خاصه در تفسير آيه ..... ص : 175

[اقوال پاره‌اي از مفسرين عامه و خاصه در تفسير آيه:" لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا ..."] ..... ص : 175

مفسرين عامه و خاصه در تفسير اين آيه اقوال مختلفي دارند كه در ذيل به برخي از آنها اشاره مي‌شود:
1- قول بعضي «1» از ايشان كه به ابن عباس و مجاهد و قتاده و عكرمه و حسن و ديگران هم نسبت داده‌اند، اين است كه معناي آيه چنين مي‌شود: همسر عزيز قصد كرد فاحشه و گناه را،
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 14.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 176
يوسف هم همان قصد را كرد، و اگر برهان پروردگار خود را نديده بود هر آينه آن گناه را مرتكب شده بود.
آن گاه يوسف را به كارهايي توصيف كرده‌اند كه از مقام نبوت بسيار بعيد و ساحت مقدس صديق، از آن پاك و منزه است. و آن توصيف اين است: يوسف تصميم گرفت كه با او زنا كند، نزديك هم رفت بند زير جامه‌ها هم باز شد، و آنجايي كه يك مرد در هنگام عمل زناشويي مي‌نشيند نشست، در آن موقع برهان پروردگارش دستگيرش شده شهوتش را باطل و از هلاكتش برهانيد.
آن گاه در توصيف برهان و اينكه چه بوده حرفهاي مختلفي زده‌اند.
مثلا غزالي، در تفسيري كه براي اين سوره نوشته مي‌گويد: در معناي اين آيه، يعني برهان اختلاف كرده‌اند، كه مقصود از آن چيست؟ بعضي گفته‌اند: مرغي روي شانه‌اش نشست و در گوشش گفت: دست نگهدار كه اگر اين كار را بكني از درجه انبياء ساقط خواهي شد. بعضي ديگر گفته‌اند: يعقوب را ديد كه در كناري ايستاده انگشت به دندان مي‌گزد، و مي‌گويد: اي يوسف نمي‌بيني مرا؟ حسن بصري گفته" برهان" اين بود كه ديد همسر عزيز نخست چادري بر روي چيزي افكند، پرسيد چه مي‌كني؟ گفت: روي بتم را مي‌پوشم كه مرا به چنين حالتي نبيند، يوسف گفت تو از يك سنگ و جماد بي‌چشم و گوش حيا مي‌كني و من از خدايي كه مرا مي‌بيند و از پنهان و آشكارم خبر دارد حيا نكنم؟! ارباب اللسان گفته: از ضمير و سر خود صدايي شنيد كه: اي يوسف! اسم تو در ديوان انبياء نوشته شده، و تو مي‌خواهي كار سفيهان را بكني. بعضي ديگر گفته‌اند: كف دستي ديد كه از ديوار خارج شد و بر آن نوشته بود:" وَ لا تَقْرَبُوا الزِّني إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبِيلًا- نزديك زنا نرويد كه فاحشه و راه بدي است". عده‌اي گفته‌اند: سقف خانه باز شد، و صورت زيبايي ديد كه مي‌گفت: اي رسول عصمت، نكن زيرا تو معصومي. طايفه‌اي ديگر گفته‌اند: سر خود را پايين انداخت ديد بر زمين نوشته شده:" مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِهِ- هر كه كار بدي كند به همان كيفر داده مي‌شود" بعضي ديگر گفته‌اند: فرشته‌اي نزدش آمد و بال خود را به پشت او كشيد، شهوتش از نوك انگشتان پايش ريخت (و رغبتش تمام شد). بعضي ديگر گفته‌اند: خود عزيز را در حياط ديد كه صدا مي‌زند: آيا من اينجا نيستم. بعضي ديگر گفته‌اند: بين او و طرفش حجابي افتاد كه يكديگر را نمي‌ديدند. بعضي گفته‌اند: دختري از دختران بهشت را ديد و از جمال و حسن او متحير گشته، پرسيد: از كيستي؟ گفت: از كسي هستم كه در دنيا زنا نكرده باشد. و بعضي گفته‌اند: مرغي از كنارش عبور كرد و بر او بانگ زد كه اي يوسف! عجله مكن
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 177
كه او براي تو حلال است و براي تو خلق شده بعضي گفته‌اند: آن چاهي را ديد كه در ته آن بيچاره بود، و ديد كه فرشته‌اي لب آن چاه ايستاده مي‌گويد: اي يوسف! آيا بيچارگي آن روزت فراموشت شده. بعضي ديگر گفته‌اند: زليخا را به صورتي بسيار زشت ديد و از او فرار كرد.
بعضي گفته‌اند صدايي شنيد كه مي‌گويد: اي يوسف به سمت راستت نگاه كن، وقتي نگاه كرد اژدهايي عظيم ديد- كه بزرگتر از آن قابل تصور نبود، و مي‌گفت: زناكاران فردا در شكم منند، لا جرم يوسف فرار كرد. اين بود گفتار غزالي.

[افترائات ناشايسته و اتهامات قبيحي كه در تفسير جمله:" وَ هَمَّ بِها لَوْ لا ..." در تفاسير عامه به ساحت حضرت يوسف (عليه السلام) نسبت داده شده است ..... ص : 177

از جمله حرفهاي ديگري هم كه زده‌اند اين است كه يعقوب در برابرش مجسم شده و ضربه‌اي به سينه‌اش زد كه در يك لحظه شهوتش از سر انگشتانش بريخت. اين روايت را الدر المنثور از مجاهد و عكرمه و ابن جبير آورده، و به غير اين، روايات ديگري هم آورده است. «1»
جواب روايت سيوطي اين است كه علاوه بر اينكه يوسف (ع)- همانطور كه قبلا اثبات شد- پيغمبر و داراي مقام عصمت الهي بوده و عصمت، او را از هر لغزش و گناهي حفظ مي‌كرد، علاوه بر اين، آن صفات بزرگي كه خداوند براي او آورده و آن اخلاص عبوديتي كه در باره‌اش اثبات كرده جاي هيچ ترديدي باقي نمي‌گذارد كه او پاك دامن‌تر و بلند مرتبه‌تر از آن بوده كه امثال اين پليديها را به وي نسبت دهند، مگر غير اين است كه خدا در باره‌اش فرموده:" او از بندگان مخلص ما بود، نفس خود را به من و بندگي من اختصاص داده و من هم او را علم و حكمت دادم و تاويل احاديث آموختم" و نيز تصريح مي‌كند كه" او بنده‌اي صبور و شكور و پرهيزكار بوده به خدا خيانت نمي‌كرده، ظالم و جاهل نبوده، از نيكوكاران بوده به حدي كه خداوند او را ملحق به پدر و جدش كرده است".
و چگونه چنين مقاماتي رفيع و درجاتي عالي جز براي انساني كه صاحب و جدان پاك و منزه در اركان، و صالح در اعمال و مستقيم در احوال ميسر مي‌شود؟ و اما كسي كه به سوي معصيت گرايش يافته و بر انجام آن تصميم هم مي‌گيرد آنهم معصيتي كه در دين خدا بدترين گناهان شمرده شده، يعني زناي با زن شوهردار، و خيانت به كسي كه مدتها بالاترين خدمت و احسان به او و به عرض او كرده، و حتي بند زير جامه خود را هم باز نموده و در جايي از آن زن نشسته كه شوهران با زنان خود مي‌نشينند، آن وقت آياتي يكي پس از ديگري از طرف خدا ببيند و منصرف نشود، و نداهايي يكي پس از ديگري بشنود و باز حيا نكند و دست برندارد، تا آنجا كه به سينه‌اش بزنند و شهوتش از نوك انگشتانش بريزد، و اژدهايي كه بزرگتر از آن تصور نشود ببيند
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 13.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 178
و از ترس پا به فرار بگذارد، چنين كسي جا دارد كه اصولا اسم انسان را از رويش بردارند، نه اينكه علاوه بر انسان شمردنش او را بر اريكه نبوت و رسالت هم بنشانند، و خداوند او را امين بر وحي خود نموده، كليد دين خود را به دست او بسپارد و علم و حكمت خود را به او اختصاص دهد و به امثال ابراهيم خليل ملحق سازد.
ولي از كساني كه زير بار اينگونه حرفهاي گوناگون و جعليات يهوديان و هر روايت ساختگي مي‌روند هيچ بعيد نيست، زيرا همين‌هايند كه به خاطر يك مشت روايات مجهول الهويه جد يوسف ابراهيم خليل و همسرش ساره را متهم مي‌كنند. آري، اين چنين كساني باكي ندارند از اينكه فرزند ابراهيم يعني يوسف را در باره همسر عزيز متهم سازند.
زمخشري در كشاف گفته:" هم" يوسف را چنين تفسير كرده‌اند كه: يوسف بند شلوار زليخا را باز كرد، و خود به حالت مردي كه مي‌خواهد جماع كند درآمد. و نيز تفسير كرده‌اند كه يوسف بند شلوار خود را باز كرد و در ميان پاهاي زليخا در حالتي كه طاق و از خوابيده بود، بنشست. و" برهان" را چنين تفسير كرده‌اند كه: آوازي شنيد كه زنهار! اي يوسف و زنهار اي زليخا! ولي يوسف گوش به اين صدا نداد، دوباره شنيد، و باز توجهي نكرد، بار سوم شنيد كه دور شو از زليخا، باز در دلش مؤثر نشد تا آنكه يعقوب در نظرش مجسم شد كه داشت سر انگشت خود را مي‌گزيد. و بعضي گفته‌اند كه يعقوب دست به سينه يوسف زد و در نتيجه شهوتش از نوك انگشتانش بريخت.
و نيز از حرفهاي ياوه‌اي كه زده‌اند اين است كه: تمامي فرزندان يعقوب هر كدام صاحب دوازده پسر شدند مگر يوسف كه صاحب يازده فرزند شد به خاطر اينكه در آن روز كه قصد زليخا را كرد شهوتش ناقص شد.
و نيز گفته‌اند كه: صيحه‌اي بلند شد كه اي يوسف! مانند پرنده‌اي مباش كه پر و بال دارد ولي اگر زنا كند پر و بالش مي‌ريزد. و نيز گفته‌اند: كف دستي بين يوسف و زليخا نمايان شد كه نه بازو داشت و نه مچ، و در آن نوشته بود:" وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ كِراماً كاتِبِينَ- بر شما نگهباناني موكلند بزرگوار و نويسنده" و با آنكه آن را ديد منصرف نشد، دوباره در آن خواند كه نوشته:" وَ لا تَقْرَبُوا الزِّني إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبِيلًا- به زنا نزديك نشويد كه عملي زشت و روشي قبيح است"، باز هم دست برنداشت، آن گاه ديد كه در آن نوشته:" وَ اتَّقُوا يَوْماً تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَي اللَّهِ- بترسيد از روزي كه در آن روز به سوي خدا بازمي‌گرديد"، باز هم متنبه نشد، ناگزير خدا به جبرئيل فرمود: بنده مرا قبل از اينكه به خطا آلوده گردد درياب. جبرئيل پايين آمد و به يوسف گفت: اي يوسف آيا عمل سفيهان را انجام مي‌دهي با اينكه نام تو در ديوان انبياء نوشته شده است؟
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 179
بعضي ديگر گفته‌اند: تمثال عزيز را در برابر خود ديد. بعضي گفته‌اند: زليخا در اين بين ناگهان برخاست و پارچه‌اي به روي بت خود انداخت و گفت: شرم مي‌دارم از اينكه بت من مرا به اين حال ببيند، يوسف هم برخاست و گفت كه تو از سنگي كه نه مي‌بيند و نه مي‌شنود شرم مي‌كني آن وقت من از خداي سميع، بصير و داناي به اسرار دلها شرم نداشته باشم؟! اين روايات و نظائرش رواياتي است كه حشويه و جبريه كه ديني جز دروغ بستن به خدا و انبيايش ندارند جعل نموده، و يا دنبالش را گرفته‌اند، و اهل عدل و توحيد بحمد اللَّه عقايدي كه بتوان بدان خرده گرفت، ندارند.
آري، اگر از يوسف كوچكترين لغزشي سرزده بود قرآن كريم از آن خبر مي‌داد و از توبه و استغفارش يادي مي‌كرد، هم چنان كه لغزش آدم و داوود و نوح و ايوب و ذي النون و توبه و استغفار ايشان را نقل كرده. در باره يوسف (ع) مي‌بينيم كه جز ثنا و مدح چيزي نگفته، و در مقام ثنايش او را مخلص خوانده.
پس بطور قطع مي‌فهميم كه يوسف در اين مقام و موقف بس خطرناك و باريك، ثبات قدم را از دست نداده، و با نفس خود مجاهدتي كرده كه جز از صاحبان قوت و عزم ساخته نيست كه در چنين موقعي رعايت دليل حرمت و قبح را بكنند، تا آنجا كه از ناحيه خداي عالم مستحق ثنا گشته، هم در كتب اولين (عهدين) و هم در قرآن كه بر ساير كتب آسماني حجت بوده و مصدق آنهاست به نيكي ياد شده، تا آنجا كه در قرآن كريم سوره‌اي تمام را به او و نقل داستان او اختصاص داده و به غير داستان او چيزي نياورده، باشد كه ياد خير او را در آيندگان زنده بدارد هم چنان كه در باره جدش ابراهيم همين رفتار را نموده، تا صلحاي بشر تا آخر دهر در عفت نفس و پاكدامني و استواري در لغزشگاهها به وي اقتداء كنند.
پس بايد گفت خدا عذاب كند آن دسته از عالم‌نماياني را كه در كتابهاي خود چيزهايي مي‌نويسند كه برگشتش به اين شود كه آن يوسفي كه خداي تعالي سوره‌اي كامل به عنوان" احسن القصص" در قرآن عربي مبين در حقش نازل كرده تا مردم به وي اقتداء كنند همان پيغمبري است كه ميان دو پاي يك زن زانيه نشست و بند جامه خود را باز كرد تا با او زنا كند، مردم بايد به چنين پيغمبري اقتدا كنند، و اگر در چنين حالي پروردگارشان مكرر از اين عمل نهيشان كرد مانند يوسف گوش به هاتف غيبي نداده سرگرم كار خود باشند، و اگر هاتف غيبي سه نوبت، آيات زاجره بر ايشان بخواند، و آن توبيخها و تهديدهاي شديد را بنمايد، و حتي
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 180
اگر ايشان را به مرغي تشبيه كند كه با غير همسر خود درآميخته و پرش ريخته و بي‌پر در آشيانه‌اش افتاده باز هم گوش ندهند و هم چنان زناكاري را ادامه دهند تا آنكه جبرئيل نازل شود و ايشان را به جبر از فاحشه‌اي كه به حالت طاق و از برهنه افتاده جدا كند. راستي اگر بي‌شرم‌ترين فواحش و زناكاران و دريده‌چشم‌ترين و بي‌آبروترين آنان در حال زنا به كمترين برخوردي از برخوردهايي كه براي يوسف نقل كرده‌اند برخورد كند، قطعا نبضش از حركت مي‌ماند و اعضايش خشك مي‌شود، پس اين يوسف چقدر مي‌بايستي بي‌شرم و گمراه باشد كه با آن همه برخورد هم چنان به كار زشت و نامشروع خود سرگرم باشد. «1»
در مذمت صاحبان اين قول چه خوب گفته‌اند بعضي از مفسرين كه: اين طايفه يوسف (ع) را در اين واقعه متهم كرده‌اند با اينكه هر كس كمترين ارتباطي با يوسف داشته بر برائت و پاكي او شهادت داده از خدا گرفته تا خود زليخا، اما خداي تعالي فرموده:" إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ" و شاهدي كه اهل خانه عزيز بوده گفته:" إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ"- تا آخر دو آيه- و اما عزيز گناه را به گردن همسرش انداخته و گفته:" إِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ" و خود زليخا گفته:" الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ"، زنان اشرافي مصر گفته‌اند:" حاشَ لِلَّهِ ما عَلِمْنا عَلَيْهِ مِنْ سُوءٍ"، يوسف كه خدا او را راستگو خوانده خودش اين تهمت‌ها را از خود دفع كرده و گفته:" أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ".
حال با اينكه همه نامبردگان به طهارت دامن يوسف گواهي داده‌اند چرا عده‌اي سبك مغز اين حرفها را از خود درست مي‌كنند، و دست به دست مي‌گردانند؟ جهت عمده آنها دو چيز است:

[افراط در پذيرش و تسليم در برابر هر چه كه حديث نام دارد، يكي از دو علت وقوع در اين افترائات مي‌باشد] ..... ص : 180

يكي از افراطشان در پذيرفتن و تسليم در برابر هر حرفي كه اسم حديث و روايت داشته باشد، و لو هر چه باشد. اينها آن چنان نسبت به حديث ركون و خضوع دارند كه حتي اگر بر خلاف صريح عقل و صريح قرآن هم باشد قبولش نموده احترامش مي‌گذارند، و يهوديان هم وقتي اينها را ديدند، مشتي كفريات مخالف عقل و دين را به صورت روايات در دست و دهان آنان انداخته و به كلي حق و حقيقت را از يادشان بردند اذهانشان را از معارف حقيقي منصرف نمودند.
بطوري كه مي‌بينيد كه براي معارف دين جز حس هيچ اصل ثابتي قائل نبوده و براي مقامات معنوي انساني از قبيل نبوت و ولايت و عصمت و اخلاص، هيچ پايه و اصلي جز وضع و اعتبار نمي‌شناسند، و با آنها معامله اوهام دائر در مجتمع اعتباري انساني كرده‌اند كه
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 2، ص 457.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 181
جز قرار داد و نام‌گذاري، حقيقت ديگري كه بدان متكي باشد ندارند.
در نتيجه نفوس انبياء كرام را با ساير نفوس عوام كه چون، اسباب بازي ملعبه هوي و هوسها قرار مي‌گيرد و به خساست و جهالت مي‌كشاند قياس نموده‌اند، غافل از اينكه ميان اين دو، از زمين تا آسمان فرق است. از افراد برگزيده بشر كه بگذريم بقيه مردم نهايت درجه تكامل نفسشان تنها اين مقدار است كه به مرحله تقوا برسند آنهم به اميد ثواب و ترس از عقاب كه اگر در پاره‌اي از موارد آدمي را به حقيقت برساند، در بسياري از موارد به خطا مي‌اندازد.
و اگر در يك مورد يا در مواردي با گناه مواجه شود و مرتكب نگردد مي‌گويند عصمت الهي شاملش گرديده، آن وقت عصمت را به قوه‌اي معنا مي‌كنند كه ميان آدمي و گناه حائل مي‌شود، و وقتي اثر خود را مي‌بخشد كه ساير قواي آدمي را كه انسان مجهز به آن است باطل كند (مثلا شهوتش از نوك انگشتانش بريزد) و خلاصه آدمي را ناچار و مضطر به كار نيك و يا ترك گناه نمايد، غافل از اينكه معناي عصمت اين نيست و چنين عصمتي، بارك اللَّه ندارد.
آري، فعلي كه انسان از روي جبر و اضطرار انجام دهد نه حسن دارد، نه جمال، و نه ثواب.
توضيح بيشتر اين بحث محتاج به تتمه‌اي است كه در بحثي جداگانه به زودي ايراد مي‌گردد- ان شاء اللَّه.
علت دوم آن، ظاهر آيه است كه مي‌فرمايد:" وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأي بُرْهانَ رَبِّهِ"، چون نحويين گفته‌اند جزاي" لو لا" مقدم بر خودش نمي‌شود، و در اين جهت" لو لا" را به" ان" شرطيه قياس كرده‌اند.
و بنا بر اين نظريه، جمله" وَ هَمَّ بِها" يك جمله تام و غير مربوط به" لو لا" خواهد بود، و در نتيجه جزاي" لو لا" در تقدير گرفته مي‌شود و آن اين است كه" او قصد مي‌كرد" و يا نظير آن و به عربي تقديرش چنين مي‌شود:" و لقد همت به زليخا و هم بها يوسف لو لا ان را برهان ربه يفعل" يعني" زليخا قصد او را كرد، و يوسف قصد زليخا را كرد، اگر برهان پرودگار خود را نديده بود مرتكب مي‌شد" و بنا بر اين معنا، همه آن خرافات قابل قبول مي‌شود «1».
و ليكن خواننده عزيز در سابق فهميد كه اين نظريه باطل است، و هر دو جمله يعني" لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ" و جمله" وَ هَمَّ بِها" دو جمله قسم و سوگند هستند، و جزاي" لو لا" كه در معناي جمله دومي است حذف شده، زيرا با بودن جمله دومي حاجتي به ذكر آن نبوده. پس تقدير كلام اينست:" اقسم لقد همت به و اقسم لو لا أن را برهان ربه لهم بها- سوگند كه زليخا
__________________________________________________
(1)تفسير الكبير، ج 18، ص 116 و 117.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 182
قصد او را كرد و سوگند كه اگر يوسف برهان پروردگار خود را نديده بود او هم قصد زليخا را مي‌كرد". نظير اينكه مي‌گوييم" به خدا سوگند هر آينه او را مي‌زنم اگر مرا بزند". علاوه، اگر معنايش آن بود كه ايشان در تقدير گرفتند جا داشت آيه شريفه چنين باشد:" و لقد همت به و هم بها و لو لا ان راي برهان ربه- زليخا قصد يوسف را كرد، و يوسف قصد زليخا را كرد، و اگر برهان پروردگار خود را نديده بود مرتكب مي‌شد". در حالي كه هيچ وجهي براي فصل (بدون واو) به نظر نمي‌رسد، و سياق اجازه آن را نمي‌دهد.

[سخن زمخشري در توضيح و توجيه جمله:" وَ هَمَّ بِها لَوْ لا ..." و اشكال آن ..... ص : 182

2- از جمله اقوالي كه در آيه گفته‌اند اين است: مراد از" هم بها" قصد كردن يوسف (ع) به ميل طبعي و تحريك شدن شهوت غريزي است. در كشاف گفته: اگر بگويي چگونه ممكن است پيغمبري قصد زليخا را بكند كه با وي به معصيت درآميزد؟ در جواب مي‌گويم: نفس يوسف با ديدن آن وضع كه عقل و اراده هر بيننده را از بين مي‌برد تنها متمايل شد كه با او مخالطت كند، و شهوت جوانيش تحريك شد به حدي كه او را به صورت كسي در آورد كه تصميم دارد عمل را انجام دهد، و خلاصه به حالتي درآورد شبيه حالت زليخا و" هم" او، ولي يوسف با نگريستن به برهان پروردگارش شدت آن تحريك را شكست و اين برهان همان ميثاقي است كه مكلفين را وادار به ترك محرمات مي‌كند.
آن گاه اضافه مي‌كند: و اگر اين ميل شديد كه به خاطر شدتش" هم" ناميده شده در كار نبود صاحبش به خاطر اينكه آن را به كار نبسته اين همه مدح نمي‌شد، چون بزرگي صبر در برابر ابتلاء به قدر بزرگي آن ابتلاء است، هر قدر ابتلاء سخت‌تر باشد، صابر در برابر آن مستحق مدح بيشتري مي‌شود، و اگر" هم" يوسف مانند" هم" زليخا توأم با تصميم بود خداوند تا اين پايه او را مدح نمي‌كرد كه از مخلصينش بخواند.
ممكن هم هست بگوييم معناي" وَ هَمَّ بِها" اين است كه نزديك بود قصد او را كند هم چنان كه در محاورات خود مي‌گوييم" اگر ترس از خدا نبود مي‌كشتمش" يعني نزديك بود او را بكشم، كانه دست به كار كشتنش شدم ولي نكشتم.
سپس اضافه كرده كه: اگر بگويي چرا جواب" لو لا" حذف شد تا جمله" هم بها" بر آن دلالت كند؟ و چرا خود آن را جواب مقدم نگرفتي؟ در جواب مي‌گويم: براي اينكه جواب" لو لا" مقدم بر آن نمي‌آيد، براي اينكه" لو لا" هم حكم شرط را دارد، و شرط هميشه بايد در صدر كلام واقع شود، چون حرف شرط و دو جمله شرط و جزا حكم يك كلمه را دارند، و معقول نيست بعضي از يك كلمه بر بعضي ديگر مقدم شود، ولي مي‌شود بعضي از آن را به كلي حذف كرد، البته در صورتي كه دليلي بر محذوف دلالت كند.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 183
حال اگر بگويي چرا جمله" وَ هَمَّ بِها" را به تنهايي متعلق" لو لا" گرفتي، و چرا هر دو را متعلق آن نگرفتي و اتفاقا" هم: قصد كردن" معنايي است كه هميشه با معاني سر و كار دارد نه با جواهر، و ناگزير در آيه شريفه بايستي از مقوله معاني چيزي نظير مخالطت در تقدير بگيريم كه" هم" متعلق به آن شود نه به خود زليخا و يا يوسف كه از مقوله جوهرند، و چون مخالطت همواره دو طرف مي‌خواهد پس گويا معناي آيه اين مي‌شود:" يوسف و زليخا تصميم به مخالطت گرفتند اگر مانعي يكي از آن دو را جلوگير نمي‌شد".
در جواب مي‌گويم: آنچه گفتي درست است و ليكن خداي سبحان در كلام خود دو تا" هم" آورده، و جداي از هم فرموده:" همت به" و" هم بها" و ما نمي‌توانيم از اين تكرار چشم بپوشيم، و اگر چشم‌پوشي كنيم در حقيقت يكي را لغو دانسته‌ايم، پس به خاطر اينكه كلام خدا لغو نشود ناگزيريم تقدير آن را چنين فرض كنيم:" و لقد همت بمخالطته و هم بمخالطتها".
علاوه بر اين، مقصود از مخالطت آن دو يك چيز است كه بايد هر دو به آن رضايت دهند كه اگر يكي امتناع بورزد آن غرض حاصل نمي‌شود، و آن اطفاء شهوت زليخا به وسيله يوسف و اطفاء شهوت يوسف به وسيله زليخا است، و با ديدن برهان خدايي و كنار كشيدن يوسف قهرا تنها جمله" هم بها" متعلق" لو لا" قرار مي‌گيرد. «1»
بيضاوي در تفسير خود گفته‌هاي زمخشري را بدينگونه خلاصه مي‌كند كه: منظور از" هم" يوسف، ميل طبيعي و كشمكش شهوت است نه قصد اختياري، و كشمكش شهوت امري غير اختياري است كه تحت تكليف قرار نمي‌گيرد، و كسي سزاوار مدح و اجر جزيل خدايي است كه وقتي بطور قهر شهوتش تحريك گردد خود را از عمل نگهدارد. پس معناي" وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأي اين است كه: بي‌اختيار تحريك شد و اگر برهان خدا را نديده بود مرتكب مي‌شد، و يا مشرف بر ارتكاب بود، مانند اينكه گفته شود" مي‌كشتم او را اگر از خدا نترسيده بودم" «2».

[گفته صاحب مجمع البيان در اين زمينه و ايراد وارد بر آن ..... ص : 183

و اين گفتار را بعضي اينگونه رد كرده‌اند كه: مخالف معنايي است كه لغت براي" هم" تعيين كرده، چون معناي لغوي" هم" قصد به انجام فعل است با مقارنتش به پاره‌اي اعمال كه كشف كند از اينكه ديگر مي‌خواهي فعل مورد نظر را انجام دهي. و يا عبارت است
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 2، ص 456 و 457.
(2)تفسير بيضاوي، ص 312.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 184
از قصد فعل به اضافه انجام بعضي از مقدمات آن، مثل اينكه كسي مي‌خواهد مردي را بزند، اول برمي‌خيزد و به سوي او مي‌رود، و اما صرف ميل به زدن و يا ميل به زنا و صرف تحريك شدن شهوت و جلو آن را گرفتن، در لغت" هم" گفته نمي‌شود، بعلاوه" هم" به سوي گناه به معناي لغويش، خود عمل زشتي است كه از يك پيغمبر بزرگوار سرنمي‌زند و نبايد بزند، و اگر صرف طبيعت مذموم نبود و صدورش هم از پيغمبران زشت نبود ليكن صرف تحريك طبيعي را" هم" نمي‌گويند.
مؤلف: اين جواب، پاسخ يك قسمت از گفته زمخشري و بيضاوي مي‌شود كه گفتند مراد از" هم" ميل طبيعي است و كشمكش شهوت است ولي اينكه گفت:" و يا مشرف بر ارتكاب بود" بي‌جواب ماند، زيرا اين حرف خود قول مستقلي است در معناي آيه، و آن اين است كه بگوييم ميان" هم" زليخا و" هم" يوسف فرق است، مقصود از" هم" زليخا قصد عمدي به مخالطت و آميزش است ولي مقصود از" هم" يوسف اينست كه وي نزديك بود قصد كند، ولي قصد نكرد، به قرينه اينكه مي‌بينيم خداوند متعال يوسف را مدح بليغي نموده و اگر او قصد عمدي به معصيت و آميزش با زني اجنبي- كه خود بدترين گناه است- كرده بود، ديگر خداوند او را اصلا مدح نمي‌كرد تا چه رسد به اين نحو مدح. از اينجا معلوم مي‌شود كه منظور از" هم" يوسف، اشراف يوسف بود يعني نزديك بود كه" هم" بر عمل كند.
جواب اين توجيه هم اين است كه: اگر كلمه" هم" را به" نزديك شدن به هم" معنا كنيم معنايي است مجازي كه هيچ وقت نبايد لفظ را بر آن حمل كرد مگر در جايي كه نتوانيم بر معناي حقيقي حمل كنيم. و ما قبلا اثبات كرديم كه ممكنست جمله" هم بها" را به همان معناي حقيقيش حمل كرد و اشكالي هم وارد نشود.
علاوه بر اين، آن معنايي كه براي ديدن برهان پروردگار كرده‌اند كه منظور از آن مراجعه به حجت عقلي است كه خود حاكم است بر اينكه بر هر كسي واجب است كه از نواهي شرعي و محرمات الهي پرهيز نمايد، معناي بعيدي است از لفظ رؤيت، چون اين لفظ استعمال نمي‌شود مگر در ديد حسي، و يا مشاهده قلبي كه خود به منزله همان ديدن به چشم و بلكه روشن‌تر از آنست، و اما صرف تفكر عقلي به هيچ وجه رؤيت ناميده نمي‌شود.
3- از ديگر اقوال در آيه اينست كه منظور از" هم" يوسف و" هم" زليخا يك معنا نيست بلكه دو معناي مختلف است، زيرا" هم" زليخا عبارت از قصد به مخالطت بود، ولي" هم" يوسف اين بود كه او را به عنوان دفاع از خود كتك بزند، و دليل بر اين اختلاف دو" هم"، شهادت خداي تعالي است كه مي‌فرمايد: او از بندگان مخلص ما بود، و از سوي ديگر حجت
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 185
عقلي قائم است بر اينكه انبياء، معصوم از گناهند، پس قطعا" هم" يوسف" هم" بر گناه نبوده.
در مجمع البيان مي‌گويد: در ظاهر آيه" هم" به چيزي تعلق گرفته كه بطور حقيقت مورد قصد و عزم تعلق نمي‌گيرد، زيرا فرموده: وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ (به يوسف) وَ هَمَّ بِها (به زليخا) و" هم" يوسف را متعلق به زليخا و" هم" زليخا را متعلق به يوسف گرفته و معقول نيست كه ذات آن دو مورد اراده و عزم قرار گيرد، چون معقول نيست ذات چيزي مورد اراده و عزم قرار گيرد. بنا بر اين اگر" هم" در آيه را حمل بر عزم كنيم بايد چيزي محذوف در تقدير بگيريم، كه عزم و تصميم بدان تعلق بگيرد. و ممكن است" هم" و عزم يوسف را متعلق به امر محذوفي بگيريم كه با ساحت قدس نبوتش سازگار باشد، مانند زدن زليخا و از خود دفاع كردن، پس كانه گفته مي‌شود:" زليخا بر فحشا و گناه تصميم گرفت، و خواست تا يوسف با وي درآميزد، يوسف هم تصميم گرفت از خود دفاع نموده، او را بزند" هم چنان كه گفته مي‌شود:" تصميم فلاني را گرفتم، يا برايش خيالي دارم" يعني بنا دارم او را بزنم و يا مكروهي بر او وارد سازم.
و بنا بر اين، معناي رؤيت برهان آن است كه خداوند به او برهاني نشان داد كه اگر بر آنچه تصميم گرفته اقدام كند، خانواده زليخا او را هلاك نموده به قتل مي‌رسانند. و يا اين خيانت و فضيحت را به گردن او انداخته، وانمود مي‌كند كه يوسف به من درآويخت و خواستم امتناع بورزم مرا كتك زد، خداوند بدين وسيله خبر مي‌دهد كه سوء فحشاء را كه همان قتل و گمان بد باشد از او بگردانيد.
و تقدير آيه چنين است: اگر برهان پروردگار خود را نديده بود اين كار (زدن) را مي‌كرد.
و جواب" لو لا" (اين كار را مي‌كرد) حذف شده، هم چنان كه در آيه" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ أَنَّ اللَّهَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ" حذف شده. «1»
و جوابش اين است كه اين حرف عيبي ندارد، جز اينكه مبني بر اختلاف داشتن دو" هم" است، و اختلاف معناي آن دو خلاف ظاهر است، و خلاف ظاهر را در جايي بايد گفت كه نشود كلام را بر ظاهرش حمل كرد، و ما در سابق طوري معنا كرديم كه هر دو كلمه" هم" به يك معنا تفسير شد.
علاوه بر اين، لازمه اين حرف كه منظور از برهان چيزي باشد كه به يوسف بفهماند كه اگر زليخا را بزني هم تو را مي‌كشند و هم رسوايت مي‌كنند و منظور از" سوء" كشتن و منظور از
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 224.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 186
" فحشاء" تهمت زدن باشد، معنايي است كه بطور قطع خلاف آن چيزيست كه از سياق آيه استفاده مي‌شود.
و اما اينكه در مجمع البيان گفته: نمي‌توانيم هر دو" هم" را با هم به معناي مخالطت بگيريم و خلاصه‌اش اينكه" هم" انسان به كسي تعلق مي‌گيرد كه آن كس براي صاحب" هم" در آنچه كه مي‌خواهد منقاد و رام نباشد، و وقتي فرض شود كه يكي از دو طرف، معناي" هم" در باره‌اش تحقق يافت ديگر معنا ندارد از آن طرف ديگر نيز" همي" تحقق پذيرد، چون معقول نيست كه اراده من به كسي تعلق بگيرد كه او خودش مرا اراده كرده، و طلب من متوجه كسي شود كه خود طالب من است، و تحريك من به كسي تعلق بگيرد كه او خود در صدد تحريك من است.
و اين حرف صحيح نيست، زيرا ممكن است از دو طرف مشاجره، معناي" هم" تحقق بيابد. البته در صورتي كه يك دفعه و بدون پس و پيش باشد، و يا عنايت زائده‌اي در كار بيايد، مانند دو نفر كه مي‌خواهند به هم نزديك و با هم جمع شوند، گاهي يكي از آن دو مي‌ايستد، ديگري نزديكش مي‌رود، و گاهي هر دو با هم و به سوي هم حركت مي‌كنند، و به هم نزديك مي‌شوند، و نيز دو جسمي كه با مغناطيس مي‌خواهند يكديگر را جذب كنند و متصل شوند گاهي يكي جذب مي‌كند و ديگري جذب به سوي آن مي‌شود، و گاهي يكديگر را جذب مي‌كنند، و به هم مي‌چسبند.

[وجهي كه صاحب المنار در اين مورد بيان كرده و جواب آن ..... ص : 186

4- قول ديگر در تفسير آيه مورد بحث، گفتار صاحب المنار است: منظور از" هم" در هر دو مورد" هم" به زدن و دفاع است، چون وقتي زليخا با يوسف مراوده كرد و يوسف زير بار نرفت، عصباني شد و در صدد انتقام برآمد، و در دلش حالتي آميخته از عشق و خشم و تاسف پيدا شد و تصميم گرفت يوسف را به جرم تمردش كتك كاري كند، يوسف هم وقتي ديد پاي كتك به ميان آمده، آماده شد كه از خود دفاع كند، و اگر دست زليخا به او برسد، او هم بي‌درنگ بزند.
و ليكن از آنجايي كه اين عمل به ضرر يوسف تمام مي‌شد- زيرا اين احتمال كه او زليخا را تعقيب كرده در ذهن مردم جاي مي‌گرفت، و يوسف متهم مي‌شد- و به همين جهت خداوند به فضل خود برهاني را به او نشان داد، و به او الهام كرد كه براي دفاع از خود فرار را انتخاب كند، يوسف هم به طرف در اتاق دويد تا در را باز كرده بگريزد، ولي زليخا هم از عقب او را دنبال كرد، تا اينكه پشت در به او رسيد.
و به هيچ وجه نمي‌شود كلمه" هم" را، به" هم" در عمل نامشروع يعني مخالطت معنا ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 187
كرد. اما اينكه در جمله" لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ" نمي‌شود براي اينكه" هم" هيچ وقت تحقق پيدا نمي‌كند مگر براي عملي كه" هم" كننده مي‌خواهد انجام دهد، و عمل نامشروع زنا از كارهاي زنان نيست تا بگوييم زليخا (براي اين عمل" هم" نمود)، بلكه بهره زن از اين عمل، پذيرفتن و قبول آن است از كسي كه طالب است- اين اولا.
و ثانيا يوسف از همسر عزيز اين عمل را نخواسته بود تا صحيح باشد كه ما قبول آن را از ناحيه زليخا" هم" بدانيم، زيرا نص آياتي كه گذشت و صريح آياتي كه مي‌آيد اين است كه يوسف مبرا و منزه از اين عمل و حتي از مقدمات و وسائل آن بود.
و ثالثا به فرضي كه چنين چيزي اتفاق افتاده بود جا داشت در تعبير از آن بفرمايد:" و لقد هم بها و همت به"، زيرا اول بايد حال يوسف را كه تقاضا كننده است نقل كند، و بعد عكس العمل زليخا را حكايت نمايد، چون" هم" يوسف به حسب طبع و وضع مقدم است، زيرا بايد طبعا او اول پيشنهادي كند و" هم" حقيقي نيز" هم" اوست نه" هم" زليخا.
و رابعا اينكه از داستان يوسف و زليخا اين معنا معلوم شده كه اين زن بر آنچه از يوسف مي‌خواست عازم و جازم و مصر بوده، و كمترين ترديدي نداشته، مانعي هم كه باعث تردد وي شود تصور نمي‌رفته. بنا بر اين، به هيچ وجه صحيح نيست بگوييم زليخا براي انجام زنا" هم" و قصد يوسف را كرده، حتي در صورتي كه از باب جدل فرض كنيم كه" هم" او به خاطر قبول درخواست يوسف و تسليم در برابر خواسته او بوده، زيرا كلمه" هم" به معناي تصميم در مقدمات فعلي است كه با ترديد انجام شود و زليخا در خواسته خود ترديدي نداشت، به خلاف اينكه" هم" زليخا را به قصد زدن يوسف معنا كنيم كه در اين صورت با آسان‌ترين فرض مي‌توان" هم" او را توجيه نمود. «1»
اين بود خلاصه آنچه كه صاحب المنار در تفسير آيه مورد بحث ايراد كرده، و جوابش اين است كه اين قول از جهت معنا كردن" هم" با قول سوم يكي است و همه اشكالاتي كه بر آن قول وارد كرديم بر اين نيز وارد است، به اضافه اشكالي كه تنها بر اين قول وارد مي‌شود، و آن اين است كه" هم" زليخا به معناي قصد زدن يوسف باشد. هيچ دليلي ندارد، و صرف اينكه در پاره‌اي از داستانهاي مشابه اين داستان اتفاق افتاده كه زن به مردي كه با او دست نمي‌دهد پرخاش كرده و حالتي آميخته از عشق و غضب به او دست داده دليل نيست بر اينكه در زليخا هم چنين حالتي دست داده باشد، و ما بدون هيچ قرينه‌اي كلام خدا را بر آن حمل كنيم.
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 12، ص 284 و 286. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 188
و اما اينكه گفت:" به هيچ وجه نمي‌شود كلمه" هم" را در عمل نامشروع مخالطت معنا كرد" و بر آن چهار دليل اقامه نمود، همه پوچ و بي‌اعتبار است، زيرا اين معنا كاملا روشن است كه تقاضاي مخالطت از ناحيه زليخا مقدماتي از حركات و سكنات داشته. آري، شان هر زني در اينگونه موارد فعل است به انفعال، و عكس العملي نشان دادن است نه صرف قبول اينگونه صحنه‌ها هر زني را به اعمالي (از قبيل ناز و كرشمه و در آغوش كشيدن و امثال آن) وا مي‌دارد، و اگر زليخا تنها يوسف را در آغوش كشيده باشد كه بدينوسيله آتش غريزه جنسي او را تحريك و شعله‌ور سازد در نتيجه مجبور به اجابت خود نمايد همين مقدار كافي است كه بگوييم" زليخا همت بيوسف- زليخا قصد مخالطت با يوسف را كرد"، و بدين قصد برخاست، و حتما لازم نيست كه" هم" او را به قصد (زنا) معنا كنيم كه كار يوسف است و از ناحيه زليخا تنها تسليم و قبول است، تا نتوانيم بگوييم صرف تسليم نيز در لغت" هم" هست.
و اما اينكه در آخر گفت:" از داستان يوسف و زليخا اين معنا معلوم شده كه اين زن بر آنچه از يوسف مي‌خواسته عازم و جازم و مصر بوده و كمترين ترديدي نداشته، بنا بر اين صحيح نيست بگوييم مقصود از" هم" زليخا جمع شدن با يوسف است چون با استنكاف يوسف چطور ممكن است زليخا جازم شود" اين نيز صحيح نيست، زيرا هر كسي در هر چيز كه جازم مي‌شود از ناحيه خود جازم مي‌شود، حال اگر شرايط ديگر هم مساعدت كرد به آرزوي خود مي‌رسد و گرنه، خير. زليخا هم نسبت به اراده خود (كام گرفتن از يوسف) جازم بود، نه بر اينكه اين عمل تحقق پيدا كند هر چند كه يوسف زير بار هم نرود. البته نسبت به اين معنا جازم نبود و نمي‌توانست جازم باشد، چگونه ممكن بود، با اينكه مي‌ديد كه يوسف امتناع دارد و حاضر نيست با او درآميزد. آري او بر اراده خود جازم بود، نه بر اينكه يوسف هم اجابتش مي‌كند و در برابر خواسته‌اش تسليم مي‌شود، و اين خيلي روشن است.
5- قول ديگر اين است كه كلام را حمل بر تقديم و تاخير كرده و گفته‌اند: تقدير آيه چنين است:" و لقد همت به و لو لا ان را برهان ربه لهم بها- زليخا قصد يوسف را كرد و اگر يوسف برهان پروردگار خود را نديده بود او هم قصد وي را كرده بود" ولي چون برهان پروردگار خود را ديد قصد نكرد، مثل اينكه مي‌گويند:" تو هلاك شده بودي اگر من برايت تدارك نديده بودم" و يا" تو كشته شده بودي اگر من به دادت نرسيده بودم" و معناي اين كلام است كه:" اگر من برايت تدارك نديده بودم هلاك شده بودي" و" اگر من به دادت نرسيده بودم كشته شده بودي" هر چند الآن كه اين كلام را مي‌گوييم كشته شدني اتفاق نيفتاده.
و نيز مانند قول شاعر كه مي‌گويد:
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 189
فلا تدعني قومي ليوم كريهة لئن لم اعجل ضربة أو اعجل «1»
و نيز مانند آيه قرآن كه مي‌فرمايد:" إِنْ كادَتْ لَتُبْدِي بِهِ لَوْ لا أَنْ رَبَطْنا عَلي قَلْبِها".
صاحب مجمع البيان اين قول را به ابي مسلم مفسر نسبت داده. «2» اشكال اين قول اين است كه اگر مقصود از اين حرف همان حرفي باشد كه بعضي از مفسرين گفته‌اند كه در آيات قرآني تقديم و تاخيري رخ داده، مقصود آنان در جايي است كه جمله‌هاي متعددي باشد كه طبعا بعضي بر بعضي مقدم باشد، و در قرآن مؤخر ذكر شده باشد ولي از به هم‌خوردگي نظم طبيعي آنها اختلافي در معنا پديد نيايد، مثل جاهايي كه در مقام شمردن چند چيز است، كه طبعا يكي جلوتر از ديگري بوده، ولي در قرآن عقب‌تر ذكر شده، چون عنايتي به رعايت نظم در كار نبوده، هم چنان كه در مثل آيه" وَ امْرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ" «3» كه تقدير آن چنين بوده:" همسرش ايستاده بود پس ما او را بشارت داديم به فلان و فلان پس او خنديد".
و تقديم و تاخير در آيه مورد بحث اينطور نيست، زيرا با تقديم و تاخير جملات معنا مختلف مي‌شود، چون اگر" هم" يوسف را جلوتر فرض كنيم در اين صورت همي مطلق و غير مقيد به نديدن برهان مي‌شود، و اگر آن طور كه در قرآن آمده بعد از" هم" زليخا قرار دهيم" همي" مقيد به شرط خواهد بود.
و اگر مقصود مفسر نامبرده اين است كه" هم" يوسف جواب" لو لا" است كه مي‌بايستي بعد از" لو لا" آمده باشد ولي جلوتر آمده، در جواب مي‌گوييم: چنين چيزي از نظر علم نحو جايز نيست، و علماي نحو آن را تجويز نمي‌كنند و" لو لا" را به" ان" شرطيه قياس نموده هر چه هم كه در كلام عرب بر خلاف آن ببينند و يا بشنوند حمل بر خلاف مي‌كنند. مگر اينكه بگوييم اين مفسر مخالف با عقيده نحويين بوده چون ديده بر اين قياس دليلي در كار نيست و نيز دليلي بر تاويلشان وجود ندارد.

[دو قول ديگر در اين باره ..... ص : 189

6- و از جمله اقوال در توجيه آيه اين است كه گفته‌اند: اولين باري كه زليخا به قصد
__________________________________________________
(1)من در جنگ بر دشمن پيشدستي مي‌كنم و نمي‌گذارم دشمن بر من پيشدستي كند و اگر چنين نكردم قوم من ديگر مرا براي روز جنگ نخوانند. شاهد در اينست كه جمله" و اگر چنين نكردم ..." كه بر جزاي شرط دلالت دارد مقدم بر شرط شده.
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 234 و 235.
(3)همسرش ايستاده بود پس بخنديد پس ما او را بشارت داديم به (تولد) اسحاق و پشت سر اسحاق يعقوب. سوره هود، آيه 71.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 190
يوسف حركت كرد در عالم خواب بود. و اولين باري هم كه يوسف قصد زليخا را كرد باز در عالم خواب بود. يوسف چون پيغمبر بود فهميد كه زليخا سرانجام همسر او خواهد شد، و به همين جهت در بيداري قصد او را كرد. اين معنا را غزالي در تفسير خود آورده و گفته كه اين وجه بهترين وجوهي است كه در معناي آيه ذكر كرده‌اند، چون انبياء از گناه معصومند و هرگز قصد گناه نمي‌كنند. جوابش اين است كه اگر مقصود غزالي اين بوده كه جمله" وَ هَمَّ بِها" حكايت عمل يوسف در عالم خواب است كه هيچ دليلي بر آن ندارد، و اگر مقصودش اين است كه يوسف (ع) زليخا را در خواب ديده و در آن عالم قصد او را كرده و سپس در بيداري مخصوصا با در نظر داشتن اينكه خواب انبياء وحي است معتقد شده كه زليخا همسر اوست و بدين جهت در بيداري با وي گلاويز شده، و ناگهان برهان پروردگار خود را كه به وي مي‌فهماند در فهم وحي خدا دچار اشتباه شده مشاهده كرده و كنار كشيده، در جوابش مي‌گوييم كه وي هر چند انبياء را معصوم از گناه دانسته، ولي با اين كلامش جواز خطاء از آنان را اثبات كرده، زيرا بنا به گفته وي يوسف در تلقي و گرفتن وحي دچار اشتباه شده، و تجويز چنين خطايي دست كمي از تجويز گناه و انكار عصمت ندارد.
علاوه بر اين، آيه قبلي- كه مخالطت را ظلمي شمرده بود كه اگر كسي مرتكبش شود رستگار نمي‌گردد و يوسف از آن به خدا پناه مي‌برد- با اين حرف مناقضت دارد، پس چطور شد كه يوسف آنجا پناه به خدا مي‌برد و در اين آيه زليخا را همسر خود مي‌داند.
اين بود عمده اقوالي كه در معناي آيه مورد بحث گفته‌اند، و با آن معنايي كه ما ذكر كرديم مجموعا هفت و يا هشت قول مي‌شود، و خواننده عزيز به خوبي فهميد كه معناي ديدن برهان به حسب اختلاف اقوال چقدر مختلف شد، يكي مي‌گفت: يك سبب يقيني بود كه يوسف آن را مشاهده كرد. ديگري مي‌گفت: آياتي از قرآن بود كه يوسف آن را شنيد، و دست بر نداشت، سپس امور ديگري ضميمه شد و او را منصرف ساخت. يكي مي‌گفت: عبارت است از علم به حرمت زنا و عذاب آن. يكي مي‌گفت: عبارت است از ملكه عفت. يكي هم مي‌گفت:
عبارت است از عصمت و طهارت. و ما حق مطلب را از نظر خواننده گذرانديم. و به زودي- ان شاء اللَّه- بعد از فراغت از تفسير آيات مورد بحث در فصل جداگانه‌اي در اين باره بحث خواهيم نمود.

[بيان آيات ..... ص : 190

اشاره

" وَ اسْتَبَقَا الْبابَ وَ قَدَّتْ قَمِيصَهُ مِنْ دُبُرٍ" كلمه" استباق" همانطور كه قبلا هم گفتيم به معناي مسابقه است، و كلمه" قد"
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 191
و همچنين" قط" به معناي پاره كردن است، الا اينكه" قد" به معناي پاره كردن از طول است ولي" قط" به معناي پاره كردن از عرض است، و كلمه" دبر" و" قبل" به معناي پشت و جلو است.
از سياق آيات برمي‌آيد كه مسابقه زليخا و يوسف، به دو منظور مختلف بوده: يوسف مي‌خواسته خود را زودتر به در برساند و آن را باز نموده از چنگ زليخا فرار كند و زليخا سعي مي‌كرده خود را زودتر به در برساند و از باز شدنش جلوگيري نمايد، تا شايد به مقصود خود نائل شود، ولي يوسف خود را زودتر رسانيد و زليخا او را به طرف خود كشيد كه دستش به در نرسد در نتيجه پيراهن او را از بالا به پايين پاره كرد، و اين پيراهن از طرف طول پاره نمي‌شد مگر به همين جهت كه در حال فرار از زليخا و دور شدن از وي بوده.
" وَ أَلْفَيا سَيِّدَها لَدَي الْبابِ" كلمه" الفاء" به معناي يافتن است، مثلا گفته مي‌شود:" الفيته كذا- من او را چنين يافتم"، و مقصود از" سيد" همان عزيز است كه شوهر زليخا بوده. بعضي گفته‌اند: اينكه قرآن او را" سيد" خوانده از اين جهت است كه خواسته به اصطلاح و عرف مصر حرف زده باشد، چون در مصر زنان، شوهران خود را سيد مي‌گفته‌اند، و تا كنون هم اين اصطلاح ادامه دارد.

[نكات موجود در گفتگوي يوسف (عليه السلام) و همسر عزيز با عزيز مصر بعد از فرار يوسف (عليه السلام) از قصد سوء زليخا] ..... ص : 191

" قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِكَ سُوءاً إِلَّا أَنْ يُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَلِيمٌ" بعد از آنكه به شوهر زليخا برخورده‌اند مجلس مراوده صورت جلسه تحقيق را به خود گرفته، آري، وجود عزيز در دم در، اين تحول را پديد آورد، از آيه مورد بحث تا پنج آيه اين تغيير و ماجراي آن را بيان مي‌كند.
همسر عزيز پيشدستي كرد و از يوسف شكايت كرد كه متعرض من شده و بايد او را مجازات كني، يا زندان و يا عذابي سخت. ليكن در باره اصل قضيه و آنچه جريان يافته هيچ تصريحي نكرد، بلكه بطور كنايه يك حكم عمومي و عقلي را در باره مجازات كسي كه به زن شوهرداري قصد سوء كند پيش كشيد و گفت:" كيفر كسي كه به همسر تو قصد سوء كند جز اين نيست كه زنداني شود و يا عذابي دردناك ببيند" و اسمي از يوسف نبرد كه او چنين قصدي كرده، و همچنين اسمي هم از خودش نبرد كه مقصود از همسر تو خودم هستم، و نيز اسمي هم از قصد سوء نبرد كه آن قصد، زنا با زن شوهردار بوده است. همه اينها به منظور رعايت ادب در برابر عزيز و تقديس ساحت او بوده است.
و اگر مجازات را هم تعيين نكرد، بلكه ميان زندان و عذاب اليم مردد گذاشت براي اين است كه دلش آكنده از عشق به او بود، و اين عشق و علاقه اجازه نمي‌داد كه بطور قطع يكي را
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 192
تعيين كند. آري، در ابهام، يك نوع اميد گشايش است كه در تعيين نيست. و ليكن تعبير به" اهل" خود يك نوع تحريك و تهييج بر مؤاخذه است، و او نمي‌بايست چنين تعبيري مي‌كرد، و ليكن منظورش از اين تعبير مكر و خدعه بر شوهرش عزيز بوده. او مي‌خواست با اين تعبير تظاهر كند كه خيلي از اين پيشامد متاسف است، تا شوهرش واقع قضيه را نفهمد، و در مقام مؤاخذه او برنيايد، آري، فكر كرد اگر بتوانم او را از مؤاخذه خودم منصرف كنم، منصرف كردنش از مؤاخذه يوسف آسان است.
" قالَ هِيَ راوَدَتْنِي عَنْ نَفْسِي" يوسف (ع) وقتي عزيز را پشت در ديد ابتداي به سخن نكرد، براي اينكه رعايت ادب را كرده باشد، و نيز جلو زليخا را از اينكه او را تقصير كار و مجرم قلمداد كند بگيرد، ولي وقتي ديد او وي را متهم به قصد سوء كرد ناچار شد حقيقت را بگويد كه:" او نسبت به من قصد سوء كرد". در اين كلام دلالت است بر قصر- البته قصر قلب- و تقديرش چنين است:" من او را به سوء قصد نكردم بلكه او اين معنا را مي‌خواست و به همين منظور قصد سوء مرا كرد".
و اين گفتار يوسف- كه هيچ تاكيدي از قبيل قسم و امثال قسم در آن به كار نبرده- دلالت مي‌كند بر سكون نفس و اطمينان خاطرش و اينكه وي به هيچ وجه خود را نباخته و چون مي‌خواسته از خود دفاع نمايد و خود را مبرا كند هيچ تملق نكرده، و اين بدان جهت بوده كه در خود كمترين و كوچكترين خلاف و عمل زشتي سراغ نداشت، و از زليخا هم نمي‌ترسيد و از آن تهمتي هم كه به وي زده بود باكي نداشت، چون او در آغاز اين جريان با گفتن" مَعاذَ اللَّهِ" خود را به خدا سپرده بود و اطمينان داشت كه خدا حفظش مي‌كند.
" وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْكاذِبِينَ ... وَ هُوَ مِنَ الصَّادِقِينَ ..."
از آنجايي كه" شهادت" به معناي گفتن است، لذا جمله" إِنْ كانَ قَمِيصُهُ ..." نسبت به آن به منزله مقول قول است و ديگر حاجتي نيست كه قبل از جمله مذكور قول در تقدير گرفته شود. بعضي گفته‌اند كه مقام اقتضاء دارد كه ماده قول در آن به كار رود، ولي از آنجايي كه قول اهل زليخا خاصيت شهادت را داشته از اين جهت از آن، تعبير به شهادت شده.
و اين شاهد، با گفتار خود به دليلي اشاره كرده كه مشكل اين اختلاف حل و گره آن باز مي‌شود و آن اين است كه اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده زليخا راست مي‌گويد و يوسف از دروغگويان است، چون در اينكه از يوسف و زليخا يكي راستگو و يكي دروغگو بوده
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 193
حرفي نيست، و پاره شدن پيراهن يوسف از جلو دلالت مي‌كرد بر اينكه او و زليخا روبروي هم مشاجره كرده‌اند، و قهرا تقصير به گردن يوسف مي‌بود، ولي اگر پيراهن وي از پشت سر پاره شده باشد قهرا زليخا او را تعقيب كرده و او در حال فرار بوده، و او خواسته وي را به سوي خود بكشد، پيراهن او را دريده، پس تقصير به گردن زليخا مي‌افتد، و اين خود خيلي روشن است.

[شاهدي كه براي روشن شدن حقيقت ارائه طريق كرد چه كسي بوده و چرا از او به" شاهد" تعبير شده نه به" قائل"] ..... ص : 193

و اما اينكه اين شاهد چه كسي بوده مفسرين در باره آن اختلاف كرده‌اند: بعضي «1» گفته‌اند كه وي مردي حكيم بوده كه در پاسخ عزيز كه مشكل خود را با او در ميان نهاده چنين حكم كرده است (نقل از حسن و قتاده و عكرمه). بعضي «2» ديگر گفته‌اند پسر عموي زليخا بوده كه با عزيز در پشت در قرار داشتند. بعضي «3» ديگر گفته‌اند او از جنس جن و بشر نبوده، بلكه خلقي از خلايق خدا بوده (نقل از مجاهد). ولي اين وجوه مردود است، براي اينكه قرآن صراحت دارد بر اينكه" او از اهل زليخا" بوده.
و از طرق اهل بيت (ع) و بعضي طرق اهل سنت نقل شده كه شاهد نامبرده، كودكي در گهواره و از كسان زليخا بوده، و به زودي رواياتش در بحث روايتي آينده خواهد آمد ان شاء اللَّه تعالي.
آنچه جاي تامل و دقت است اين است كه آنچه اين شاهد به عنوان شهادت آورد بياني بود عقلي، و دليلي بود فكري، كه نتيجه‌اي را مي‌دهد به نفع يكي از دو طرف و به ضرر طرف ديگر و چنين چيزي را عرفا شهادت نمي‌گويند، زيرا شهادت عبارت است از بياني كه مستند به حس و يا نزديك به حس باشد و هيچ استنادي به فكر و عقل گوينده نداشته باشد، هم چنان كه در آيه" شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ" «4» و در آيه" قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ" «5» در آيه اولي شهادت آنها مستند به حس و در دومي مستند به قريب به حس است. آري حكم به صدق رسالت هر چند في نفسه مستند به فكر و تعقل است، و ليكن منظور از شهادت در اين آيه چيزي است كه مستند به آن نيست، و آن اداي حقي است كه نسبت به حقانيت آن، علم و قطع دارند و در اداي آن، ملاحظه اينكه ناشي از تفكر و تعقل باشند ندارند، و لذا مي‌بينيم همين شهادت در جاهاي ديگري از آن به قول تعبير مي‌شود، (و مي‌گويند فلاني قائل و يا معتقد به
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 227.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 5، ص 227.
(4)گواهي مي‌دهد عليه ايشان گوش و چشم و پوست‌هايشان. سوره فصلت، آيه 20
(5)گفتند شهادت مي‌دهيم كه تو رسول خدايي. سوره منافقون، آيه 1.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 194
فلان رأي است، يعني نسبت به آن يقين دارد. خلاصه كلام اينكه، چرا در آيه مورد بحث با اينكه بيان، بياني عقلي و دليلي فكري بود اداي آن را شهادت ناميد؟ جوابش را ممكن است اينطور بدهيم) كه بعيد نيست به غير از گفتار آن گوينده به اينكه" شَهِدَ شاهِدٌ" اشاره به اين باشد كه كلام مذكور بدون فكر و تعقل از آن گوينده صادر شد، و چون مستند به تفكر و تعقل نبود، اطلاق شهادت بر آن صحيح است بلكه اصلا شهادت است، نه قول، چون عرفا بياني را قول مي‌گويند كه مبتني بر تامل و تفكر باشد.
اين جواب بوسيله آن رواياتي كه مي‌گويند" گوينده اين كلام كودكي بود در گهواره" تاييد مي‌شود، چون كودك اگر از باب معجزه به زبان آيد، و خداوند به وسيله او ادعاي يوسف را تاييد كند. خود آن كودك در گفتارش فكر و تامل اعمال نمي‌كند، و چنين كلامي بيان شهادت است، نه قول.
" فَلَمَّا رَأي قَمِيصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قالَ إِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ" يعني وقتي عزيز پيراهن يوسف را ديد كه از پشت سرش پاره شده گفت اين قضيه از مكري است كه مخصوص شما زنها است، چون مكر شماها خيلي بزرگ و عجيب است.
بنا بر اين، مرجع ضمير" ها" از سياق معلوم مي‌شود كه كيست.
و اگر نسبت كيد را به همه زنان داد، با اينكه اين پيشامد كار تنها زليخا بود براي اين است كه دلالت كند كه اين عمل از آن جهت از تو سرزد كه از زمره زناني، و كيد زنان هم معروف است. و به همين جهت كيد همه زنان را بزرگ خواند و دوباره گفت:" إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ" و اين بدان جهت است كه همه مي‌دانيم خداوند در مردان تنها ميل و مجذوبيت نسبت به زنان قرار داده، ولي در زنان براي جلب ميل مردان و مجذوب كردن ايشان وسائلي قرار داده كه تا اعماق دلهاي مردان راه يابند، و با جلوه‌هاي فتان و اطوار سحرآميز خود دلهاي آنان را مسخر نموده عقلشان را بگيرند، و ايشان را از راههايي كه خودشان هم متوجه نباشند به سوي خواسته‌هاي خود بكشانند، و اين همان كيد و اراده سوء است.
و مفاد آيه اين است كه: عزيز وقتي ديد پيراهن يوسف از عقب پاره شده به نفع يوسف و عليه همسرش حكم كرد.

[معناي جمله:" يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا وَ اسْتَغْفِرِي لِذَنْبِكِ ..." كه گفته عزيز مصر است بعد از روشن شدن تقصير همسرش ..... ص : 194

" يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا وَ اسْتَغْفِرِي لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخاطِئِينَ" اين آيه مقول قول عزيز است، يعني عزيز بعد از آنكه به نفع يوسف و عليه همسرش داوري نمود به يوسف دستور داد كه از اين قضيه اعراض كند، و به همسرش دستور داد تا از خطا و گناهي كه كرده استغفار نمايد.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 195
پس اينكه گفت:" يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا" اشاره است به پيشامدي كه كرد، و يوسف را زنهار داد كه قضيه را ناديده گرفته به احدي نگويد و آن را فاش نسازد. و از آيات قرآني هم بر نمي‌آيد كه يوسف به كسي گفته باشد، و جز اين هم از او انتظار نمي‌رفت، هم چنان كه مي‌بينيم در برخورد با عزيز اسمي از داستان مراوده نبرد، تا آنكه خود زليخا او را متهم كرد و او هم ناچار شد حق مطلب را بيان كند.
ولي آيا داستاني كه از مدتها پيش هم چنان ادامه داشته مخفي مي‌ماند؟ و آن عشق سوزان زليخا كه خواب و خوراك را از او سلب و طاقتش را طاق نموده مكتوم مي‌شود؟ آري داستاني كه مكرر اتفاق افتاده (و يك بارش را عزيز ديده) و گرنه زنان اشرافي مصر بارها نظايرش را ديده‌اند، هم چنان كه از گفتار آنان كه گفتند:" امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا"- و به زودي توضيحش خواهد آمد- استفاده مي‌شود، و معقول نيست مخفي و مستور بماند.
و اينكه به همسرش گفت:" وَ اسْتَغْفِرِي لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخاطِئِينَ" گناه را براي او اثبات نموده و دستور داد كه از خداي خود به خاطر اين گناه طلب مغفرت كند، چون او با اين عمل از اهل خطا شد، و به همين جهت فرمود از" خاطئين" و نفرمود از" خاطئات".
و بطوري كه از سياق برمي‌آيد اينها همه كلام عزيز است، نه كلام شاهد، چون كار شاهد حكم كردن و داوري نمودن نيست بلكه كار عزيز است.
و اين اشتباه است كه بعضي «1» گفته‌اند: اين كلام، كلام شاهد اوست نه عزيز، و معناي" وَ اسْتَغْفِرِي لِذَنْبِكِ" اين است كه به شوهرت التماس كن كه تو را به خاطر اين گناهت عذاب ندهد.
و همچنين قول آنهايي «2» كه گفته‌اند: معنايش اين است كه براي گناهت از خدا استغفار كن و به سويش توبه ببر، زيرا گناه از تو بوده نه از يوسف، چون مردم آن روز در عين اينكه بت مي‌پرستيدند خدا را هم مي‌پرستيدند.
وجه خطاي اين گفتار اينست كه بت‌پرستان، به الوهيت خدا اقرار دارند ولي او را نمي‌پرستند. ما در سابق در جلد قبلي اين كتاب كلامي در اين باره گذرانديم علاوه بر اين، آيه شريفه بيش از اين ندارد: و" استغفري" و اصلا اسمي از متعلق نبرده، و ما چون مي‌دانيم بت‌پرست بودند مي‌گوييم متعلق استغفار، بتها مي‌باشد.
و چه بسا گفته‌اند: «3» آيه شريفه دلالت مي‌كند بر اينكه عزيز مرد بي‌غيرتي بوده. و ليكن
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان، ج 5، ص 227.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 196
ما مي‌گوييم آن چنان كه از آيه استفاده مي‌شود او خيلي همسرش را دوست مي‌داشته است.

[گفتگوي ملامت آميز زنان شهر در باره عشق زليخا به يوسف و تدبيري كه زليخا با ترتيب دادن ميهماني و ... براي رهايي از زخم زبان آنان انديشيد] ..... ص : 196

" وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا إِنَّا لَنَراها فِي ضَلالٍ مُبِينٍ" اين آيه و پنج آيه بعد آن متعرض داستان زنان مصر با يوسف است كه در خانه عزيز اتفاق افتاد. آنچه كه از دقت در آيه به دست مي‌آيد و قرائن حاليه هم تاييدش مي‌نمايد و با طبع قضيه هم سازگاري دارد اين است كه وقتي داستان برخورد يوسف با عزيز و آن گفت و شنودها پايان يافت تدريجا خبر در شهر انتشار پيدا كرد، و نقل مجالس بانوان شد بطوري كه در مجالس خود، و هر جا كه مي‌نشستند اين قضيه را پيش كشيده زليخا را به باد سرزنش مي‌گرفتند، كه با اينكه شوهر دارد عاشق برده خود شده، و در عشق خود آن چنان عنان از دست داده كه با او به مراوده هم پرداخته و لكه ننگي بر دامن خود نهاده.
ولي هيچ يك از آنان اين حرفها را از در خيرخواهي نمي‌زدند، بلكه از در مكر و حيله بود، چون مي‌دانيم كه بيشتر زنان دچار حسد و خودپسندي هستند، و همين دو جهت كافي است كه نگذارد آرام بگيرند. آري عواطف رقيق و احساسات لطيف، در زنان اثري دارد كه در مردان آن چنان اثر را ندارد. زنان در برابر هر خلقتي لطيف و طبيعتي زيبا عنان از دست مي‌دهند، آرايش و زينت را بيش از مردان دوست مي‌دارند مثل اينكه دلهايشان با رسوم ناز و كرشمه بستگي دارد، و همين معنا باعث مي‌شود كه حس خودپسندي و حسد را در دلهايشان طغيان دهد.
كوتاه سخن، گفتگوهايي كه در پيرامون مراوده زليخا و يوسف مي‌داشتند بيشتر براي تسكين حسادت و تسلاي دل و فرو نشاندن جوش سينه‌ها بود، و گرنه آنها تا كنون يوسف را نديده بودند، و آنچه كه زليخا از يوسف چشيده بود نچشيده بودند، و چون او ديوانه و شيدايش نشده بودند. آنها پيش خود خيال مي‌كردند غلام زليخا مردي معمولي است، آن گاه يكي پس از ديگري قياسهايي مي‌كردند، غافل از اينكه: شنيدن كي بود مانند ديدن.
خلاصه، آن قدر اين تهمتها بر سر زبانها گشت تا به گوش خود زليخا هم رسيد، همان زليخايي كه جز رسيدن به وصال يوسف، ديگر هيچ هم و غمي ندارد، و اگر توانگر است، هر چه را دارد براي يوسف و براي به چنگ آوردن او مي‌خواهد، و اگر عزت دارد، عزتش را هم براي اين مي‌خواهد تا شايد يوسف به خاطر عزت هم كه شده او را دوست بدارد، و به او و بخواسته او توجهي كند، و او را به خواسته‌اش برساند.
اين گفت و شنودها، او را از خواب بيدار كرد و فهميد كه دشمنان و رقيبان چگونه به رسوايي او دامن مي‌زنند، لا جرم كس نزد ايشان فرستاد تا در موعد معيني همه آنان كه زنان
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 197
اشرافي و سلطنتي و شوهرانشان از اركان مملكت بودند در منزل وي حضور بهم رسانند.
آنها هم بر حسب عادتي كه اينگونه خانواده‌ها براي رفتن به اينگونه مجالس دارند خود را براي روز موعود آماده نموده بهترين لباسها و دلنشين‌ترين آرايشها را تدارك ديده، به مجلس زليخا درآمدند، اما" هم" يك يك ايشان همه اين بود كه يوسف را ببينند، و آن جواني كه ملكه مصر عاشقش شده چگونه جواني است، و تا چه حد زيبا است كه توانسته دل زليخا را صيد و او را رسوا سازد.
زليخا هم جز اين، همي نداشت كه آن روز همه ميهمانان يوسف را ببينند، تا حق را به جانب او داده معذورش دارند، و خودشان مانند او به دام عشق يوسف افتاده ديگر مجال براي بدگويي او را نداشته باشند، و در نتيجه از شر زبانهايشان راحت و از مكرشان ايمن شود. البته در اين مقام اگر شخص ديگري غير زليخا بود، جا داشت از اينكه ديگران رقيب عشقش شوند بترسد و يوسف را به كسي نشان ندهد، ولي زليخا از اين جهت خيالش راحت بود، چون يوسف غلام او بود و او خود را مالك و صاحب يوسف مي‌پنداشت، چون عزيز يوسف را براي او خريده بود. از سوي ديگر مي‌دانست يوسف كسي نيست كه نسبت به ميهمانان رغبتي پيدا كند، چه رسد به اينكه عاشق يكي از آنان شود. او تا كنون در برابر زيباييهاي خود زليخا تسليم نشده، آن وقت چگونه تسليم ديگران مي‌شود، او نسبت به اينگونه هواها و اميال عزت و عصمت بي‌نظيري دارد. پس از آنكه زنان اشرافي مصر نزد ملكه جمع شدند و هر كس در جاي مخصوص خود قرار گرفت و به احوالپرسي و انس و گفتگو پرداختند، رفته رفته موقع خوردن ميوه شد، دستور داد به يك يك آنان كارد تيزي كه قبلا تهيه ديده بود داده و بلافاصله ميوه‌ها را تقسيم كردند، در همين موقع كه همه مشغول پوست كندن ميوه شدند، دستور داد يوسف كه تا آن موقع پنهان بود در آن مجلس درآيد.
به محضي كه يوسف وارد شد تو گويي آفتابي درخشيدن گرفت. چشم حضار كه به او افتاد عقل از سرشان پريد، و حيرت زده و مسحور جمال او شدند، در نتيجه از شدت بهت‌زدگي و شيدايي با كاردهاي تيز دستهاي خود را به جاي ميوه پاره كردند. آري اين، اثر و خاصيت شيفتگي و دلدادگي است، چون وقتي نفس آدمي مجذوب چيزي گردد آن هم بطوري كه علاقه و يا ترسش نسبت به آن از حد بگذرد، دچار اضطراب مي‌گردد، و اگر باز از اين هم بيشتر گردد دچار بهت‌زدگي و بعد از آن دچار خطر مرگ مي‌گردد و در صورتي كه بهت‌زده شود و مشاعر خود را از دست دهد ديگر نمي‌تواند تدبير و تنظيم قواي اعضاي خود را در دست
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 198
داشته باشد و چه بسا در اين لحظه با سرعت هر چه تمامتر خود را به سوي همان خطري كه از آن مبهوت شده بود پرتاب نمايد، مثلا با پاي خود به دهان شير برود، و چه بسا بر عكس، حركت را فراموش كند، و مانند جمادات كه حركتي ندارند بدون حركت بايستد، و چه بسا كاري كند كه قصد آن را ندارد. و نظاير اين حوادث در صحنه عشق و محبت بسيار و حكايات عشاق روزگار كه سرانجامشان به چه جنوني انجاميده معروف است.
و همين معنا فرق ميان زليخا و ساير زنان اشرافي مصر بود، چون مستغرق بودن زليخا در محبت يوسف به تدريج صورت گرفت، به خلاف زنان اشرافي مصر كه در مجلس زليخا بطور ناگهاني به يوسف برخوردند، و در نتيجه پرده‌اي از جمال يوسف بر روي دلهايشان افكنده شد و از شدت محبت عقلهايشان پريد و افكار و مشاعرشان را به كلي مختل ساخت، در نتيجه ميوه را از ياد برده به جاي آن دستهاي خود را قطع كردند، و نتوانستند كنترل خود را حفظ نمايند و نتوانستند از برون افتادن آنچه كه از محبت يوسف در دل يافتند خودداري كنند، و بي‌اختيار گفتند:" حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ".
با اينكه مجلس در خانه عزيز و در دربار سلطنتي او منعقد شده بود، و در چنين مجلسي جا نداشت كه ميهمانان اينطور گستاخي كنند، بلكه جا داشت نهايت درجه ادب و وقار را رعايت نمايند، و نيز لازم بود حرمت زليخا، عزيزه مصر را رعايت نموده حشمت موقعيت او را نگهدارند. علاوه، خود از اشراف و زناني جوان و صاحب جمال و صاحب شوهر بودند، چنين زناني پرده‌نشين نمي‌بايست اين چنين نسبت به يك مرد اجنبي اظهار عشق و محبت كنند. همه اينها جهاتي بود كه مي‌بايست مانع گستاخي آنان شود. و مگر همين زنان نبودند كه دنبال سر زليخا ملامتها نموده او را به باد مذمت مي‌گرفتند، با اينكه زليخا سالها با چنين جوان زيبايي همنشين بود، آن وقت چطور گفته‌هاي خود را فراموش نموده با يك بار ديدن يوسف به اين حالت افتادند.
از اينهم كه بگذريم جا داشت از يكديگر رودربايستي كنند، و از عاقبت فضيحت باري كه زليخا بدان مبتلا شده بود پرهيز نمايند. علاوه بر همه اينها، آخر خود يوسف در آن مجلس حضور داشت، و رفتار و گفتار آنان را مي‌ديد، از او چطور شرم نكردند؟
جواب همه اينها يك كلمه است و آن اين است كه ديدن ناگهاني يوسف و مشاهده آن جمال بي‌نظير، خط بطلان بر همه اين حرفها كشيد، و آنچه كه قبلا با خود رشته بودند (كه در مجلس چنين و چنان رعايت ادب كنيم) همه را پنبه كرد، و مجلس ادب و احترام را به يك مجلس عيش مبدل ساخت، كه هر كه هر چه در دل دارد با همنشينان در ميان گذاشته و از اينكه
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 199
در باره‌اش چه خواهند گفت پروا نكند، لذا بي‌پرده گفتند:" سبحان اللَّه! اين جوان بشر نيست فرشته‌اي بزرگوار است".
آري، اين گفتار همان بانواني است كه در گذشته نه چندان دور در باره زليخا مي‌گفتند:" امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا إِنَّا لَنَراها فِي ضَلالٍ مُبِينٍ".
و در حقيقت آن حرفشان بعد از اين گفتارشان، خود عذرخواهي و پوزشي از ايشان بود، و مفادش اين بود كه آن بدگوييها كه ما دنبال سر زليخا مي‌گفتيم در صورتي كه يوسف بشري معمولي بود همه حق و بجا بود، ولي اينك فهميديم كه يوسف بشر نيست، و انسان وقتي سزاوار ملامت و مذمت است كه به يك بشر ديگر اجنبي عشق بورزد و با او مراوده كند با اينكه مي‌تواند حاجت طبيعي خود را با آنچه كه در اختيار دارد برآورد، و اما در صورتي كه جمال آن شخص اجنبي جمالي بي‌مانند باشد به حدي كه از هر بيننده‌اي عنان اختيار را بگيرد ديگر سزاوار مذمت و در عشقش مستحق هيچ ملامتي نيست.
به همين جهت بود كه ناگهان مجلس منقلب شد و قيود و آداب همه كنار رفت، نشاط و انبساط وادارشان كرد كه هر يك آنچه از حسن يوسف در ضمير داشتند بيرون بريزند، خود زليخا هم رودربايستي را كنار گذاشته اسرار خود را بي‌پرده فاش ساخت و گفت:" اينكه مي‌بينيد همان بود كه مرا در باره آن ملامت مي‌كرديد، من او را به سوي خود توجه دادم ولي او عصمت گزيد" آن گاه بار ديگر عنان از كف داده به عنوان تهديد گفت:" اگر آنچه دستورش مي‌دهم انجام ندهد بطور مسلم به زندان خواهد افتاد، و يقينا در زمره مردم خوار و ذليل در خواهد آمد". اين بگفت تا هم مقام خود را نزد ميهمانان حفظ كند، و هم يوسف را از ترس زندان به اطاعت و انقياد وادار سازد.

[اشاره به شدت و سختي وارد بر يوسف (عليه السلام) در مجلس ميهماني و پناه بردن آن حضرت به خداي تعالي ..... ص : 199

و اما يوسف، نه كمترين توجهي به آن رخساره‌هاي زيبا و آن نگاههاي فتان نمود و نه التفاتي به سخنان لطيف، و غمزه‌هاي دلربايشان كرد، و نه تهديد هول‌انگيز زليخا كمترين اثري در دل او گذاشت.
آري، دل او همه متوجه جمالي بود فوق همه جمالها، و خاضع در برابر جلالي بود كه هر عزت و جلالي در برابرش ذليل است، و لذا در پاسخشان يك كلمه حرف نزد و به گفته‌هاي زليخا كه روي سخنش با او بود هيچ توجهي ننموده، بلكه به درگاه پروردگارش روي آورده و گفت:" بار الها! زندان در نزد من بهتر است از آنچه كه اينان مرا بدان دعوت مي‌كنند، و اگر تو كيدشان را از من نگرداني دلم به سوي آنان متمايل گشته و از جاهلان مي‌شوم".
اگر اين كلام را با آن حرفي كه در مجلس مراوده در جواب زليخا گفت كه:" پناه به
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 200
خدا، او پروردگار من است كه منزلگاهم را نيكو ساخت، و به درستي كه ستمكاران رستگار نمي‌شوند" مقايسه كنيم از سياقش مي‌فهميم كه در اين مجلس به يوسف سخت‌تر گذشته تا آن مجلسي كه روز قبل با حركات تحريك‌آميز زليخا مواجه بود، چون آنجا او بود و كيد زليخا، ولي امروز در برابر كيد و قصد سوء جمعي قرار گرفته. بعلاوه، واقعه روز قبل واقعه‌اي بود كه در خلوت صورت گرفت، و خود زليخا هم در پنهان داشتن آن اصرار داشت، ولي امروز همه آن پرده‌پوشي‌ها كنار رفته در برابر جمع كثيري از زنان شهر دارد معاشقه مي‌كند. آري، آنجا تنها زليخا بود، اينجا عده زيادي اظهار عشق و محبت مي‌كنند، آنجا يك نفر بود كه مي‌خواست وي را گمراه كند، اينجا عده‌اي بر اين معنا تصميم گرفته‌اند، آنجا اگر شرايطي زليخا را مساعدت مي‌كرد اينجا شرايط و مقتضيات بيشتري عليه او در كار است.
لذا در آنجا تنها به خدا پناه برد ولي در اينجا رسما به درگاه خداي سبحان تضرع نموده در دفع كيد ايشان از او استمداد نمود، و خدا هم دعايش را مستجاب نمود. كيد ايشان را از او بگردانيد، آري خدا شنوا و دانا است.
در اينجا به بحث در باره آيات برگشته مي‌گوييم: كلمه" نسوة" در آيه مورد بحث اسم جمع است براي زن، و از اينكه مقيدش كرد به" في المدينة" استفاده مي‌شود كه از نظر عدد و يا از نظر موقعيت عده و يا اشخاصي بوده‌اند كه گفتگويشان در انتشار قضيه و رسوايي بيشتر مؤثر بوده است.
و" امْرَأَةُ الْعَزِيزِ" همان زني بوده كه يوسف در خانه‌اش زندگي مي‌كرده، و با يوسف بناي مراوده را گذاشته، و كلمه" عزيز" معنايش معلوم است، و اين لقب همان سيدي بود كه يوسف را از مكاريان خريداري نمود، و اين لقب مخصوص كسي بوده كه بر كشور مصر رياست مي‌كرده و لذا وقتي يوسف به رياست مصر رسيد او را هم عزيز لقب دادند.
و از اينكه فرمود:" تُراوِدُ فَتاها" برمي‌آيد كه خواسته‌اند بگويند زليخا بطور استمرار يوسف را دنبال مي‌كند، و اين بدترين مراوده است، و كلمه" فتي" به معناي غلام جوان و" فتاة" به معناي كنيز جوان است، و استعمال فتي در غلام شايع است، و شايد به همين اعتبار در اينجا آن را به ضمير زليخا اضافه نموده و فرموده" جوانش".
و در مفردات گفته:" شَغَفَها حُبًّا" يعني محبت يوسف تا شغاف قلب زليخا، يعني باطن او راه يافته بود- نقل از حسن- و گفته شده به معناي وسط آن- نقل از ابي علي- و اين دو معنا نزديك بهمند. «1» و شغاف قلب به معناي غلافي است كه محيط به قلب است.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" شغف".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 201
و معنايش اين است كه: عده‌اي از زنان شهر كه حرفهايشان در زليخا و در حق او خالي از اثر نيست گفتند: همسر عزيز بطور مستمر با غلامش مراوده دارد و مي‌خواهد او را به سوي خود جلب كند، و اين براي او شايسته نيست، چون او زن است و اين از وقاحت است كه زن با مردي بيگانه چنين كند، گر چه طبع مردان چنين اقتضايي دارد، ولي زن خيلي بايد بي‌شرم باشد كه دست به چنين كاري بزند، علاوه بر اينكه او همسر عزيز و خودش عزيزه اين كشور است، او مي‌بايست، و حتما مي‌بايست، آبروي خاندان و شرافت شوهر و مكانت خود را مراعات مي‌كرد، از اين هم كه بگذريم آن كسي كه وي به او دلبسته غلام اوست، ولي مثل چنين شخصيتي چرا بايد به يك غلام عبراني كه غلام خود اوست عشق بورزد و اينگونه واله و شيدايش شود، حال اگر صرفا دوستش مي‌داشت باز هم قابل تحمل بود، نه اينكه محبت را تا آنجا بكشاند كه به مراوده بينجامد، و او هم از اجابت خواهشش سر باز زند، و باز متنبه نشود، به اصرار و التماس بيفتد. راستي زليخا گمراهي را به حد قباحت و شناعت رسانده است.
و لذا دنبال اين حرفها اين معنا را اضافه كردند كه:" إِنَّا لَنَراها فِي ضَلالٍ مُبِينٍ".
" فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَ آتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً" در مجمع البيان گفته:" مكر" به معناي حيله‌سازي به منظور رسيدن به مقصود است «1».
و اگر اين اعتراضات زنان مصر را مكر به زليخا خوانده است، براي اين است كه رقبا و حسودان زليخا با اشاعه اين حرفها داشتند او را رسوا مي‌كردند و هتك حرمت مي‌نمودند، و اگر كسي را به نزد ايشان فرستاد و دعوتشان كرد، براي اين بود كه يوسف را به آنان نشان بدهد، و ايشان را هم مانند خود به عشق او مبتلا سازد، و در نتيجه دست از بدگويي و ملامت او بازداشته او را در عشقش معذور بدارند.
بنا بر اين، اگر گفته‌هاي زنان مصر را مكر ناميده و فرموده" وقتي مكر زنان مصر را شنيد" بدين خاطر است كه سرزنشهاي ايشان از در حسد و دشمني بوده، و آنها مي‌خواسته‌اند وي را در ميان مردم رسوا كنند.
بعضي «2» گفته‌اند: اگر قرآن حرفهاي ايشان را مكر ناميده براي اين است كه مقصود ايشان اين بوده كه بدين وسيله به ديدار يوسف نايل آيند، چون در باره حسن يوسف حرفها شنيده بودند، لذا اين بدگوييها را سردادند تا زليخا بشنود و مجبور شود براي ساكت كردن آنان و براي
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 5، ص 230.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 202
اينكه او را معذور بدارند دعوتشان نموده يوسف را نشانشان دهد، آن وقت خود آنان از اين فرصت استفاده نموده به خيال خود با يوسف قول و قراري بگذارند. ولي معناي اول به سياق آيات نزديك‌تر است.
و اينكه فرمود:" أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ" معنايش روشن و كنايه است از اينكه ايشان را احضار نمود.
كلمه" اعتدت" به معناي تهيه ديدن و آماده كردن است، يعني براي هر يك از آن زنان تكيه‌گاهي (متكايي) مهيا كرد، و" متكاء"- به ضم ميم و تشديد تاء- اسم مفعول از" اتكاء" و منظور از آن پشتي و يا تخت و يا هر چيزي است كه به آن تكيه شود، هم چنان كه در خانه‌هاي بزرگان مرسوم بوده البته اين كلمه به معناي" ترنج" كه يك نوع ميوه است نيز تفسير شده. و بعضي آن را" متكا"- به ضم ميم و سكون تاء و بدون همزه- قرائت كرده‌اند. و بعضي" متكا"- به ضم ميم و تشديد تاء و بدون همزه- قرائت كرده‌اند.
و اينكه فرمود:" وَ آتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً" مقصود از دادن كارد به جهت پاره كردن ميوه از قبيل ترنج و امثال آن بوده. و معناي" وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ" اين است كه به يوسف دستور داد كه بر آن زنان درآيد، و اين نقشه را بدان جهت ريخت كه يوسف وقتي بر آنان درآيد كه خالي الذهن و مشغول ميوه و سرگرم پاره كردن آن باشند، و از ظاهر لفظ آيه برمي‌آيد كه يوسف تا آن ساعت از نظر زنان مهمان پنهان بوده، حال يا در گنجه و صندوق خانه بوده و يا در اطاق ديگري قرار داشته كه به سالن پذيرايي راه داشته، چون زليخا به يوسف مي‌گويد:
" بيرون آي بر ايشان" و اگر غير اين صورت بود مي‌گفت" درآي بر ايشان".
از سياق استفاده مي‌شود كه اين نقشه از زليخا مكري بود در مقابل مكر زنان مصر، تا ايشان را رسوا ساخته زبانشان را از ملامت خود قطع كند، و بفهمند كه يوسف چه بر سر او آورده.
و اين نقشه بسيار ماهرانه تنظيم شده بود، چون برنامه ملاقات را اينطور چيده بود كه قبلا براي هر يك متكايي تهيه نموده، به دست هر يك كاردي داده در همه اين لحظات يوسف را از نظر آنان پنهان داشته بود، و يك باره او را به مجلس درآورده و بطور ناگهاني به آنها نشانش داد، تا يك باره عقلها را از دست داده مدهوش جمال بديع يوسف گردند، در نتيجه كاري كنند كه آدم عاقل و هوشيار چنين كاري نمي‌كند. و همين شاهد بي‌عقلي آنان شود، و آن اين است كه با ديدن او دستهاي خود را به جاي ميوه قطع كنند، آنهم نه يك نفر و دو نفرشان، بلكه همگي آنان دست خود را قطع كنند.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 203
" فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ" كلمه" اكبرنه" از" اكبار" به معناي اعظام و بزرگداشت است، و كنايه است از حالت دهشت‌زدگي آن زنان، بطوري كه شعور و ادراك خود را به محض ديدن آن حسن و جمال از دست دادند، و اين حالتي است طبيعي و خلقتي در عموم مردم، كه هر كوچكي در برابر بزرگ و هر حقيري در برابر عظيم خاضع گردد. پس هر وقت عظيم و كبيري به عظمت و كبريايي خود در برابر شعور آدمي جلوه‌گر شود بر هر چه كه در شعور آدمي وجود دارد و كوچكتر از آن عظيم است قاهر آمده و آنها را از يادش مي‌برد، و در نتيجه آدمي در اعمالش دچار خبط مي‌گردد.
به همين دليل بود كه وقتي زنان مصر يوسف را بديدند حسن و جمال او بر شعور و ادراكشان قاهر آمد، در نتيجه به جاي ميوه دستهاي خود را قطع كردند. و اينكه قطع را به صيغه تفعيل آورده دلالت بر زيادي آن قطع دارد، هم چنان كه وقتي مي‌گويند" قتل القوم تقتيلا" و يا مي‌گويند" موتهم الجدب تمويتا" معنايش اين است كه: او مردم را بسيار بكشت. و يا: قحطي بسياري از مردم را نابود كرد.
و اينكه فرمود:" وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ" تقديس خداست در امر يوسف، و اين جمله نظير آيه" ما يَكُونُ لَنا أَنْ نَتَكَلَّمَ بِهذا سُبْحانَكَ هذا بُهْتانٌ عَظِيمٌ" «1» است. تقديس خداي سبحان، ادبي است كه معتقدين به خدا در هر امري كه در آن يك نوع تنزيه و تبرئه براي كسي اثبات مي‌كنند به زبان آورده نخست خدا را تنزيه و سپس به تنزيه شخص مورد نظر مي‌پردازند.

[عكس العمل زنان مصر با ديدن يوسف (عليه السلام) و توضيح اينكه گفتند:" ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ"] ..... ص : 203

زنان مصر هم وقتي خواستند يوسف را تنزيه كنند و بگويند:" ما هذا بَشَراً ..." اول خدا را با جمله" حاش للَّه" تنزيه نموده و سپس به تنزيه يوسف پرداختند.
و در جمله" ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ" بشريت را از يوسف نفي و فرشته بودن را برايش اثبات كردند، البته اين حرف هم ناشي از اعتقادي بود كه معتقدين به خدا كه يك فرقه آنان بت‌پرستانند بدان معتقد بودند. و آن اين بود كه خداوند فرشتگاني دارد كه موجوداتي شريف و مبدء هر خير و سعادت در عالمند، و زندگي هر موجود زنده و علم و جمال و بهاء و سرور و ساير كمالات مورد آرزو از ناحيه آنان ترشح مي‌شود، و در نتيجه خود ايشان داراي تمامي
__________________________________________________
(1)ما را نرسد كه در اين باب سخن گوييم، خدايا تو منزهي! اين تهمتي بزرگ است. سوره نور، آيه 16
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 204
جمالها و زيباييهاي صوري و معنويند، و اگر فرضا به صورت بشر مجسم شوند در حسن و جمالي مي‌آيند كه به هيچ مقياسي قابل اندازه‌گيري نيست و بت‌پرستان آنها را به صورت انسان تصور مي‌كنند، البته انساني در نهايت حسن و بهاء.
و شايد همين اعتقاد سبب بوده كه به جاي توصيف حسن و جمالش و چشم و ابرويش، او را به فرشته‌اي بزرگوار تشبيه كرده‌اند، با اينكه آتشي كه در دل ايشان افروخته شده بود، به دست حسن صورت و زيبايي منظر يوسف افروخته شده بود. مع ذلك مي‌بينيم از حسن او چيزي نگفتند، بلكه او را فرشته‌اي كريم ناميدند، تا هم به حسن صورت او اشاره كرده باشند و هم به حسن سيرتش، و هم به جمال ظاهر و خلقتش و هم به جمال باطن و خلقش و خدا داناتر است.
و از اينكه كلام زنان مصر مقدم بر كلام همسر عزيز" فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ" ذكر شده فهميده مي‌شود كه ايشان اين حرف را به منظور حق دادن به زليخا و معذور دانستن وي نگفته‌اند «1»، و نخواسته‌اند بگويند: تو در عاشق شدنت به يوسف حق داشته‌اي، بلكه كلامي بوده كه بي‌اختيار و بطور قهر در مقام مدح و ثناي يوسف و مجذوبيت و شيدايي خود زده‌اند، بدون اينكه توجه داشته باشند كه اين كلام مايه رسوايي ايشان است، و همسر عزيز هم هرگز حاضر نبود بدون چنين مقدمه‌اي بگويد" فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ" و ليكن بعد از آنكه ايشان را، هم عملا به بريدن دست به جاي ميوه، و هم قولا رسوا و مفتضح كرد آن وقت خودش اين حرف را زد كه ديگر چاره‌اي جز تصديقش نداشته باشد.

[اعتراف همسر عزيز در جمع زنان مصر و تهديد صريح يوسف (عليه السلام) به حبس و خواري ..... ص : 204

" قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ ..."
زمينه اين كلام زمينه دفع توهم است، كانه كسي گفته است: بعد از آنكه زنان مصر دستهاي خود را بريده و در باره يوسف آن اعتراف را كردند زليخا چه گفت و شخصي در جواب او گفته:" قالت- زليخا گفت ..."
زليخا با آوردن حرف" فاء" بر سر" ذلكن" كلام خود را فرع و نتيجه گفتار و كردار زنان مصر كرد، و با آوردن" ذا" اشاره به شخصي (يوسف) كرد كه زنان، زليخا را به خاطر عشق به آن شخص ملامت مي‌كردند، و آن شخص را چنين توصيف كرد كه: اين همان است كه مرا در عشق به او ملامت مي‌كرديد. اين كار را كرد كه خود يوسف جوابشان باشد، و بفهمند كه عشق به چه كسي باعث شد كه او شرافت و آبروي دودمان و عزت شوهر خود و عفت خود را به باد دهد. و معلوم است كه بهترين و قوي‌ترين بيان آن بياني است كه شنونده را به دليل خارجي
__________________________________________________
(1) به نظر مي‌رسد كه اين جمله با جمله‌اي كه در ص 199 سطر 5 آمده تفاوت داشته باشد و ما به منظور حفظ امانت دخل و تصرفي در آن ننموديم. (مترجم).
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 205
حواله دهد، چنان كه در آيه" أَ هذَا الَّذِي يَذْكُرُ آلِهَتَكُمْ" «1» و آيه" رَبَّنا هؤُلاءِ أَضَلُّونا" «2» نيز همين نكته بكار رفته.
آن گاه پس از اين اشاره و نشان دادن، اعتراف كرد به اينكه با يوسف مراوده داشته و گفت كه من او را دنبال كرده بودم، اما دست از عفت خود برنداشت، و خواستار عصمت و پاكي بود، و اگر چنين بي‌پروا دل خود را براي آنان سفره نموده و رازي را كه همواره بر مخفي ماندنش سعي داشته بيرون ريخته براي اين بود كه ديد دلهاي همه مانند دل او شيداي يوسف است، و چون همه را همدرد خود يافت شروع كرد به درد دل كردن، و اين جزئيات در جمله كوتاه" وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ" نهفته است.
و در آخر، تصميم خود را براي آنان بگفت كه از يوسف دست بردار نيست و هم به يوسف فهماند كه او را بر موافقت خود اجبار مي‌كند، و اگر مخالفت كند سياستش خواهد كرد، و اين گفتار خود را:" وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ" به وجوهي چند از اقسام تاكيد از قبيل: قسم، نون تاكيد، و لام و امثال آن مؤكد نمود، تا برساند كه بر اين تصميمش جازم است، و چنين قدرتي در خود مي‌بيند كه بتواند او را در برابر خواسته خود تسليم سازد، و اگر استنكاف كند از همين الآن خود را آماده رفتن زندان بسازد آن وقت است كه اين زندگي آزادانه و مرفهش به سياه چال زندان، و اين روزگار عزتش به خواري و هوان مبدل مي‌شود. اين نحوه گفتار به خوبي نشان مي‌دهد كه هم خواسته از در بيچارگي به زنان مصر عزت و مناعت بفروشد و هم يوسف را تهديد نمايد.
و اين تهديد از آن صحنه‌سازي كه در روز مراوده كرد و از شوهرش تقاضا نمود كه يوسف را به زندان افكند شديدتر و هول‌انگيزتر است، چون در آن روز به شوهر خود گفت:
" نيست جزاي كسي كه به همسرت قصد سوء كند جز اينكه زنداني شود، و يا عذاب دردناكي بچشد" و آن تهديد به چند جهت از اين تهديد سبك‌تر است:
اولا براي اينكه در آنجا كيفر را مردد كرد ميان زندان و عذاب اليم، ولي در اينجا جمع كرد ميان هر دو كه عبارت است از زندان و خواري.
و ثانيا براي اينكه در آنجا از شوهرش تقاضا كرد، ولي در اينجا گفت خودم اين كار را مي‌كنم، و طوري هم گفت كه جاي ترديد نگذاشت، و رسانيد كه بر اين تصميم صد در صد
__________________________________________________
(1)آيا اين شخص است كه به خدايان شما بد مي‌گويد؟. سوره انبياء، آيه 36.
(2)پروردگارا اينها ما را گمراه كردند. سوره اعراف، آيه 38 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 206
جازم است، و فهمانيد كه آن قدر در دل شوهرش نفوذ دارد كه بتواند او را به هر چه كه مي‌خواهد وادار سازد و در امر او به هر نحوي كه دلش بخواهد تصرف كند.

[مناجات و استغاثه يوسف (عليه السلام):" رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ ..."] ..... ص : 206

" قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلِينَ" راغب در مفردات مي‌گويد:" صبا، يصبو، صبوا و صبوة" به معناي از جا كنده شدن از شدت اشتياق است كه آدمي را وادار به كارهاي سبك و كودكانه مي‌كند، و به اين معنا است آيه" أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلِينَ" «1». و در مجمع البيان گفته: كلمه" صبوة" به معناي لطافت عشق است. «2»
زليخا و زنان مصر بدون هيچ پروايي آنچه در دل داشتند بيرون ريختند. او فاش نمود، و ايشان فاش نمودند، در حالي كه خود يوسف ايستاده بود. ايشان به خيال خود توجه او را به سوي خود معطوف مي‌كردند، و به خيال خود با او حرف مي‌زدند، ولي او كمترين توجهي به آنها نكرد، و حتي به يك كلمه هم زبان نگشود، بلكه توجه خود را به درگاه خداي متعال معطوف داشت و با قلبي كه جز خدا چيز ديگري در آن جا نداشت رو به سوي خداي مالك دلها نمود و گفت:" رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ ...".
و اين كلامش دعا (نفرين) به خود نبود كه" خدايا! مرا با انداختن در زندان از شر اين زنان خلاص كن" بلكه بيان حال خود در برابر تربيت الهي بود و مي‌خواست عرض كند: در جنب محبت تو زندان را با رضاي تو ترجيح مي‌دهم بر لذت معصيت و دوري از تو. و اين گفتارش نظير آن حرفي بود كه در روز خلوت با زليخا گفت:" مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ". پس در هر دوي اين دو كلام افتخار ورزيدن به داشتن چنين خدايي بزرگ و مهربان است، و تنها فرق ميان آن دو اين است كه در يكي خدا را خطاب كرده و در ديگري زليخا را. و در هيچ يك از آن دو، دعا (نفرين) نيست.
البته جمله" رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ ..." يك نوع مقدمه و زمينه‌چيني است براي جمله" وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ" كه در ظاهر دعا است و در واقع زبان حال است.
بنا بر اين، معناي آيه چنين است: پروردگارا! اگر من ميان زندان و آنچه كه اينان مرا بدان مي‌خوانند مخير شوم زندان را اختيار مي‌كنم، و از تو درخواست دارم كه سوء قصد اينان را از
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" صبا".
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 231.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 207
من بگرداني، چون اگر تو، كيد ايشان را از من نگرداني از جاي كنده مي‌شوم و به سوي آنان ميل نموده در نتيجه از جاهلان مي‌گردم، زيرا اگر من تا كنون شر ايشان را از خود دور داشته‌ام به وسيله علمي بوده كه تو به من تعليم فرمودي، و اگر افاضه خود را از من دريغ فرمايي من مثل ساير مردم جاهل مي‌شوم، و در مهلكه عشق و هوسبازي قرار مي‌گيرم.
از خود آيه به كمك سياق، چند نكته استفاده مي‌شود:
اول اينكه، جمله" رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ ..." نفريني نبوده كه يوسف (ع) به جان خود كرده باشد، بلكه بيان حالي بوده كه از خود براي پروردگارش نموده كه روي دل از زنان گردانيده و به سوي او بازگشت كرده است. و معناي:" أَحَبُّ إِلَيَّ" اين است كه اگر اختيار به دست خودم باشد من زندان را بر آنچه كه ايشان مرا بدان مي‌خوانند اختيار مي‌كنم. نه اينكه به مقتضاي افعل التفضيل" احب: محبوبتر" معنايش اين باشد كه پيشنهاد ايشان هم محبوب است ولي به آن مقداري كه طبع آدمي و نفس اماره اقتضاي آن را دارد، به خلاف زندان و رضاي تو كه محبوبيتش بيشتر از آن است.
و اينكه فرمود:" فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ" اشاره است به استجابت دعايي كه از زبان حال" إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ ..." استفاده مي‌شود، براي اينكه دنبال آن فرموده:" فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ"، و اگر گفتار يوسف دعا (نفرين) بود مي‌بايست استجابتش هم زندان باشد، و حال آنكه تنها فرمود" كيد ايشان را از وي بگردانيد". پس اينكه بعضي توهم كرده‌اند كه اين جمله استجابت نفرين يوسف است براي رفتن به زندان، صحيح نيست.
يكي از ادله اين معنا خود آيات مورد بحث است كه بعد از داستان در قصه به زندان رفتن يوسف مي‌فرمايد:" ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّي حِينٍ- پس، بعد از آن آيات كه ديدند بر آن شدند كه او را براي مدتي زنداني كنند" و اگر گفتار يوسف بيان حال نبود بلكه رسما دعا (نفرين) براي به زندان رفتن خود بود و جمله" فَاسْتَجابَ ..." شهم معنايش اين بود كه خداوند دعاي (نفرين) او را مستجاب كرد و زندان را برايش مقدر فرمود، ديگر جا نداشت به" ثم" تعبير بفرمايد و جمله را از جملات سابقش جدا كند- دقت فرمائيد.

[علاوه بر همسر عزيز، ديگر زنان مصر كه يوسف را ديدند نيز به او دل باخته و وي را به سوي خود خوانده بوده‌اند] ..... ص : 207

دوم اينكه زنان مصر هم او را دعوت نموده، و با او مراوده كردند همانطوري كه زليخا او را به خود دعوت نمود و با او مراوده كرد. و اما اينكه دعوت زنان مصر به سوي خودشان بوده و يا دعوت يوسف به اين بوده كه پيشنهاد زليخا را بپذيرد، و يا هر دو كار را كرده‌اند، هم گفته‌اند خواهش او را بپذير و هم خواهش تك تك ما را، آيه شريفه از آن ساكت است، و فقط از يك جمله مي‌توان مختصر استفاده‌اي كرد و آن اين است كه فرموده:" اگر كيد ايشان را از من
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 208
نگرداني من متمايل به سوي آنان مي‌شوم" زيرا اگر زنان مصر او را به خويشتن دعوت نكرده بودند عاشق شدنش به ايشان معناي روشني نداشت.
ليكن آياتي كه راجع به پيغام يوسف به فرستاده پادشاه است از زندان، كه گفت:
" برگرد به سوي خدايت پس از او بپرس داستان زناني كه دستهاي خود را بريدند چه بود- تا آنجا كه مي‌فرمايد- زنان گفتند: حاش للَّه، ما بر او هيچ گناهي نديديم. همسر عزيز گفت:
الآن حق از پرده بيرون شد، من او را به سوي خويشتن خواندم و او از راستگويان است. يوسف گفت اين را گفتم تا عزيز بداند من در غيابش به او خيانت نكردم چون خدا كيد خيانت‌كاران را به نتيجه نمي‌رساند ..." «1» اشعار به اين معنا دارد كه در آن روز زنان مصر يوسف را به سوي خود دعوت نكردند، بلكه او را نصيحت كردند كه خواهش زليخا را بپذيرد، قرآن تا اين اندازه زنان مصر را شريك كرده، و بعد از آن، از قول يوسف فرموده:" من در غياب عزيز به او خيانت نكردم" و اگر زنان مصر بيش از اين شركت مي‌داشتند، يعني آنها هم يوسف را به سوي خويش دعوت كرده بودند بايد در اينجا مي‌فرمود:" تا ملك بداند كه من خيانت نكردم" و يا از قول وي چنين نقل كند:" من به عزيز و به غير او خيانت نكردم"- دقت فرماييد.
ولي از اين اشعار كه بگذريم عادتا محال به نظر مي‌رسد كه زنان مصر از يوسف جمالي را ببينند كه از خود بي‌خود شوند و عقل و شعور خود را از دست بدهند و دستهاي خود را به جاي ميوه پاره بكنند آن گاه به هيچ وجه متعرض او نشوند، و تنها خواهش كنند كه دل زليخا را بدست آورد و بعد برخاسته به خانه‌هاي خود بروند، چنين چيزي معمولا ممكن نيست. بلكه عادت حكم مي‌كند به اينكه از مجلس خارج نشده باشند مگر آنكه همان بلايي كه بر سر زليخا آمد بر سر ايشان هم آمده باشد، و در علاقه به يوسف به حد عشق رسيده باشند، همانطور كه زليخا رسيد، و از آن به بعد از خواب و خوراك افتاده، صبح و شام بياد وي باشند، و جز او هم و غمي نداشته، جان خود را نثار قدمش كنند، و او را به هر زينتي كه در وسع و طاقتشان باشد به طمع اندازند، و خود را بر سر راهش قرار داده متاع خود را بر او عرضه دارند و با تمام قدرت و استطاعت سعي كنند تا به وصال او نايل آيند. آري، طبع قضيه اينطور اقتضاء دارد.
از ظاهر كلام يوسف بنا به حكايت قرآن نيز معاني مذكور استفاده مي‌شود، آنجا كه عرض كرد:" پروردگارا! زندان محبوبتر است نزد من از آنچه كه اينان مرا بدان مي‌خوانند، و اگر كيد ايشان را از من نگرداني گرفتارشان مي‌شوم"، چون اگر زنان مصر تنها با او حرف زده
__________________________________________________
(1)سوره يوسف، آيات 50- 52.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 209
بودند از حرف زدنشان نزد خدا شكايت نمي‌كرد. پس اينكه با پروردگار شنوا و با خبر از حالش مناجات مي‌كند، قطعا ناشي از ناراحتي شديدي بوده كه از زنان نامبرده ديده.
سوم اينكه آن نيروي قدسي كه يوسف به وسيله عصمت و پاكي خود را در چنين موقع خطيري حفظ كرد، مثل يك امر تدريجي بوده كه خداوند آنا فانا به وي افاضه مي‌فرمود، زيرا اگر يك امر دفعي مي‌بود ديگر معنا نداشت در هر گرفتاري و خطري كه عفت او را تهديد مي‌كرده به خدا مراجعه نموده از خدا مدد بطلبد. و ديگر اينكه مي‌بايست در اين گفتار اخيرش مي‌گفت:" و ان لم تصرف عني- و اگر تو (با دادن نيروي عصمت) كيد ايشان را از من نگردانيده بودي" نه اينكه بگويد" اگر نگرداني"، گو اينكه اين جمله شرطيه زماني نيست، ولي هر چه باشد در هيئت‌هاي مختلف اشارات مختلفي هست.
و لذا مي‌بينيم خداوند در جمله" فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ ..." دفع شر از يوسف را به صرف جديد و استجابتي جديد نسبت داده.
چهارم اينكه اين نيروي قدسي از قبيل علوم و از سنخ معارف بوده، به دليل اينكه يوسف مي‌گويد:" اگر مرا نگه نداري از جاهلان مي‌شوم" و اگر غير اين بود بايد مي‌گفت:" از ظالمان مي‌شوم" هم چنان كه به همسر عزيز همين را گفت كه:" ظالمان رستگار نمي‌شوند" و يا بايد مي‌گفت:" از خائنان مي‌شوم" هم چنان كه به ملك فرمود:" و خدا كيد خيانتكاران را به نتيجه نمي‌رساند".
حضرت يوسف در نحوه خطاب خود بين آن دو (عزيز و همسرش) و بين خداي تعالي فرق قائل شده، هنگامي كه آن دو را مخاطب قرار داده به خاطر رعايت مقام و منزلتشان از جهت فهم، ظاهر امر را رعايت كرده و فرموده:" اين عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمي‌شوند". و" اين كار خيانت است و خدا كيد خائنان را به نتيجه نمي‌رساند" اما هنگامي كه خداوند را مخاطب قرار داده حقيقت امر را عرض مي‌كند، مي‌فرمايد:" اين عمل جهل است".
و به زودي در چند بحثي كه عنوان مي‌كنيم- ان شاء اللَّه- حقيقت حال بر خوانندگان گرامي روشن مي‌گردد.
" فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ" يعني خداوند مسألت او را كه گفت:" اگر كيد ايشان را از من نگرداني من عنان اختيار از كف مي‌دهم" مستجاب نمود و كيد ايشان را از او بگردانيد، چون او شنواي گفته‌هاي بندگان و داناي به احوال ايشان است.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 210

بحثهايي پيرامون تقواي ديني و درجات آن در چند فصل 1- قانون و اخلاق كريمه و توحيد ..... ص : 210

[1- رابطه قانون، اخلاق كريمه و توحيد. و بيان اينكه قانون بدون اخلاق و اخلاق بدون توحيد نمي‌توانند منشا اثري باشند] ..... ص : 210

اشاره

: هيچ قانوني به ثمر نمي‌رسد مگر به وسيله ايماني كه آن ايمان به وسيله اخلاق كريمه حفظ و آن اخلاق هم به وسيله توحيد ضمانت شود. بنا بر اين، توحيد اصلي است كه درخت سعادت آدمي را رشد داده و شاخ و برگ اخلاق كريمه را در آن مي‌روياند، و آن شاخه‌ها را هم بارور ساخته جامعه بشريت را از آن ميوه‌هاي گرانبها بهره‌مند مي‌سازد، هم چنان كه فرموده:
" أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّها وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ ما لَها مِنْ قَرارٍ" «1» و ايمان به خدا را چون درختي معرفي كرده كه داراي ريشه است كه قطعا همان توحيد است. و نيز داراي خوردنيها معرفي كرده كه در هر آني به اذن پروردگارش ميوه‌هايش را مي‌دهد، و آن ميوه‌ها عمل صالحند. و نيز داراي شاخه‌هايي معرفي نموده كه همان اخلاق نيكو از قبيل تقوا، عفت، معرفت، شجاعت، عدالت و رحمت و نظاير آن است.
آن گاه در آيه ديگري در باره كلمه طيب چنين فرموده:" إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ" «2» سعادت صعود به سوي خداي تعالي و تقرب به درگاه او را تنها مخصوص كلمه‌هاي طيب نموده كه همان اعتقاد حق است، و عمل شايسته و مناسب كه آن را بالا مي‌برد كمك كار آن قرار داده.
بيان آن اينكه: همه مي‌دانيم كه كمال نوعي انسان تمام نمي‌شود و آدمي در زندگيش آن سعادتي را كه همواره در پي آنست و هدفي بزرگتر از آن ندارد درنمي‌يابد مگر به اجتماع افرادي كه در كارهاي حياتي با يكديگر تعاون مي‌كنند. كارهايي كه كثرت و تنوع آن به حدي
__________________________________________________
(1)مگر نديدي خدا چگونه مثالي زد، سخن نيك چون نهال نيك است، اصلش در زمين استوار است و شاخه آن در آسمان هميشه به اذن پروردگارش ميوه خود را مي‌دهد. و خدا اين مثلها را براي مردم مي‌زند شايد متذكر شوند. و حكايت سخن بد چون نهال بدي است كه از زمين كنده شده و قرار ندارد. سوره ابراهيم، آيات 24- 26.
(2)سخنان خوب به سوي او صعود مي‌كند و عملهاي شايسته آنها را بالا مي‌برد. سوره فاطر، آيه 10
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 211
است كه از عهده يك انسان برنمي‌آيد كه همه آنها را انجام دهد.
و همين درك ضروري است كه آدمي را محتاج كرده كه اجتماعي تشكيل داده به سنتها و قوانيني كه نگهدار حقوق افراد از بطلان و فساد باشد تن در دهند و فرد فرد اجتماع هر يك به قدر وسع خود بدان عمل نمايند، و در زير سايه آن قوانين اعمال يكديگر را مبادله نموده هر يك به قدر ارزش عمل خود از نتيجه عمل ديگران برخوردار شوند، و بدون اينكه نيرومند مقتدر به ضعيف عاجز ظلم كند.
اين را نيز مسلم مي‌داريم كه قوانين مذكور مؤثر واقع نمي‌شود مگر آنكه قوانين ديگري به نام قوانين جزايي ضامن اجراي آن گردد، و متخلفين از آن و تجاوزكاران به حقوق ديگران را تهديد به اين كند كه در قبال كار بد كيفر بد دارند، و متخلفين از ترس آن كيفرها هوس تخلف نكنند. و نيز مقررات ديگري لازم است تا عاملين به قانون را تشويق و آنان را در عمل خير ترغيب نمايد. و نيز قوه حاكمه‌اي لازم است تا بر همه افراد، حكومت نموده به عدل و درستي بر همه سلطنت داشته باشد.
و اين آرزو وقتي صورت عمل به خود مي‌گيرد كه قوه مجريه از جرم اطلاع، و بر مجرم تسلط داشته باشد، و اما اگر جرمهايي به دست مجرميني در خلوت صورت گيرد و قوه مجريه از آن خبردار نباشد- و چقدر هم بسيار است- در اين صورت، باز جلو جرم گرفته نمي‌شود و دست قوانين به مجرمين نمي‌رسد. و نيز اگر چنانچه قوه مجريه ضعيف باشد و آن نيرويي كه بايد نداشته باشد و يا در سياست مجرمين سهل‌انگاري نمايد، مجرمين بر او چيره مي‌گردند.
و همچنين اگر خود مجرم شخصا قوي‌تر از قوه مجريه باشد باز هم قوانين بي‌ثمر و تخلفات و تجاوزات شايع مي‌گردد. آدمي- همانطور كه بارها در مباحث گذشته بيان شد- طبعا سود طلب است، و مي‌خواهد نفع را به خود اختصاص دهد هر چند به ضرر ديگران تمام شود.
اين مصيبت وقتي شدت مي‌يابد كه اين توانايي بر تخلف در خود قواي مجريه متمركز شود، و يا در شخص حاكم كه زمام همه امور را به دست دارد جمع گردد. در اين صورت است كه مردم را خوار نموده ديگر مردم نمي‌توانند او را به سوي عدالت اجتماعي و عمل به حق وادار نمايند. آري، در چنين وضعي قواي مجريه و يا شخص حاكم فعال ما يشاء گشته، هيچ قدرتي تاب مقاومت او را نياورده و هيچ اراده‌اي نمي‌تواند با اراده او معارضت نمايد.
تاريخ بشريت از اينگونه خاطرات تلخ مملو و از داستانهاي جبابره و طاغوتها و زورگويي‌هاي ايشان به مردم معاصر خود پر است. نزديك‌تر از مراجعه به تاريخ، مراجعه به وضع موجود دنياي معاصر خود ماست كه مي‌بينيم در بيشتر نقاط روي زمين همين وضع جريان دارد. ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 212
قوانين و سنن اجتماعي هر قدر هم عادلانه تنظيم شده باشد و هر قدر قوانين جزائيش سخت‌تر تعيين شده باشد، مع ذلك آن طور كه بايد در مجتمع اجراء نمي‌شود و جلو خلاف را نگرفته را تخلف را نمي‌بندد، مگر آنكه در افراد آن مجتمع فضائل اخلاقي حكومت كند و مردم به ملكات فاضله انساني از قبيل ملكه پيروي حق و احترام انسانيت و عدالت و كرامت و حياء و اشاعه رحمت و امثال آن پاي بند باشند.
آري، خواننده عزيز نبايد از ديدن وضعي كه كشورهاي متمدن دنيا از قوه و شوكت و نظم (به ظاهر عادلانه) به خود گرفته‌اند غره گشته و مرغوب شود، چون قوانين اين كشورها بر اساس و پايه‌هاي اخلاقي وضع نشده و ضامن اجراء ندارد. مردم اين كشورها فكرشان فكر اجتماعي است، افرادشان جز نفع ملت و خير آن و جز دفع ضرر از ملتشان چيز ديگري را محترم نمي‌شمارند، و ملتهايشان جز برده كردن ساير ملتها و دوشيدن آنها و استعمار سرزمينهايشان و مباح كردن جان و مال و ناموسشان هدف ديگري ندارند. ثمره اين پيشرفت و ترقيشان اين شد كه آن ظلمهايي را كه جباران در گذشته بر افراد وارد مي‌كردند امروزه به اجتماعات منتقل گرديده و در حقيقت امروز اجتماعي بر اجتماعي ديگر ظلم و ستم روا مي‌دارد يعني امروزه" ملت" جاي" فرد" را گرفته است، پس مي‌توان گفت كه الفاظ، معاني خود را از دست داده‌اند و هر لفظي معناي ضد خود را به خود گرفته، اگر از حريت و شرافت و عدالت و فضيلت سخني به ميان مي‌آيد مقصود واقعي از آن پيشرفت دنائت و پستي و ظلم و رذالت است.
و كوتاه سخن، سنن و قوانين اجتماع هيچ وقت از گزند تخلف و بطلان ايمن نمي‌شود مگر اينكه بر اساس فضائل اخلاقي و شرافت انسانيت تاسيس شده، و پشتوانه‌اش دلهاي مردم بوده باشد.
و اين فضائل اخلاقي هم به تنهايي در تامين سعادت اجتماع و سوق انسان به سوي صلاح عمل كافي نيست، مگر وقتي كه بر اساس توحيد باشد، يعني مردم ايمان داشته باشند به اينكه عالم- كه انسان جزئي از آن است- آفريدگار و معبودي دارد يكتا، و ازلي و سرمدي، كه هيچ چيز از علم و احاطه او بيرون نيست و قدرتش مقهور هيچ قدرتي نمي‌شود. خدايي كه همه اشياء را بر كاملترين نظام آفريده، بدون اينكه به يكي از آنها احتياجي داشته باشد، و به زودي خلايق را به سوي خود بازگردانيده به حسابشان مي‌رسد، نيكوكار را به علت نيكوكاريش پاداش و بدكار را به بدي عملش كيفر مي‌دهد، و آن را مخلد در نعمت و اين را مخلد در عذاب مي‌كند.
و اين خود روشن است كه وقتي اخلاق بر چنين عقيده‌اي اتكاء داشته باشد براي آدميان جز مراقبت رضاي خدا همتي باقي نمي‌ماند، در آن صورت تمامي هم آدمي اين مي‌شود ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 213
كه يك يك كارهايش مورد رضاي خدا باشد، و چنين مردمي از درون دلهايشان، رادعي به نام تقوا دارند كه مانع آنان از ارتكاب جرم مي‌شود.
و اگر اخلاق از چنين اعتقادي سرچشمه نگيرد، براي آدمي در كارهاي حياتيش هدفي جز تمتع به متاع دنياي فاني و التذاذ به لذائذ حيات مادي باقي نمي‌ماند، نهايت چيزي كه بتواند زندگي او را عادلانه، و او را وادار به حفظ قوانين اجتماعي خود كند، اين فكر است كه اگر من اين قوانين را رعايت نكنم و ملزم به آن نباشم اجتماع من متلاشي گشته، و در نتيجه زندگي خودم هم متلاشي مي‌شود، پس لازم است كه من از پاره‌اي از خواسته‌هايم به خاطر حفظ جامعه صرفنظر كنم، تا به پاره‌اي ديگر نايل شوم، كه اگر چنين كنم هم به بعضي از آرزوهايم مي‌رسم، و هم اينكه مردم ما دام كه زنده‌ام مرا مدح و تعريف مي‌كنند، و نام من در صفحات تاريخ با خطوطي طلايي باقي مي‌ماند.
اما مساله مدح و تعريف مردم البته تا حدي مشوق هست، و ليكن تنها در امور مهمي كه مردم از آن آگاه مي‌شوند جريان دارد، به خلاف امور جزئي و شخصي، و يا امور مهمي كه مردم خبردار نشوند، از قبيل كارهاي سري، كه در آنجا ديگر اين دواعي مانع ارتكاب انسان نمي‌شود، و اما مساله خطوط طلايي تاريخ و نام نيك، آن هم غالبا در مواردي صورت مي‌گيرد كه پاي از جان‌گذشتگي و فداكاري در ميان بيايد، مانند كشته شدن در راه وطن و يا بذل مال و صرف وقت در ترفيع مباني دولت و امثال آن. اين چنين فداكاري‌ها از كساني سرمي‌زند كه به حيات ديگري، ما وراي اين زندگي معتقد باشند، و كسي كه چنين اعتقادي ندارد جز به يك عقيده خرافي دست به چنين فداكاري نمي‌زند، زيرا با نبود اعتقاد به يك زندگي ديگر هيچ عاقلي از جان خود نمي‌گذرد تا بعد از او نامش را به نيكي ياد كنند، چون او بعد از مرگ وجود ندارد تا از آن مدح و ثنا و يا هر نفع ديگري كه تصور شود برخوردار گردد.
آن كدام عاقلي است كه به خاطر آسايش ديگران از جان خود صرفنظر كند و خود را به كشتن دهد كه ديگران به زندگي برسند، با اينكه بر حسب فرض، به زندگي ديگري اعتقاد نداشته باشد و مرگ را جز بطلان نپندارد. مگر اينكه اعتقادي خرافي وادارش كند كه خود را به كشتن دهد كه آنهم با كمترين توجه و التفات از بين مي‌رود.

[جز توحيد و اعتقاد به عالم ديگر، هيچ انگيزه‌اي موجب فداكاري و از خود گذشتگي نبوده نمي‌تواند از نقض قوانين و سنن اجتماعي جلوگيري كند] ..... ص : 214

پس روشن شد كه هيچ انگيزه و محركي و لو هر چه باشد جاي توحيد را نمي‌گيرد. و چيزي وجود ندارد كه جاي توحيد را در بازداري انسان از معصيت و نقض سنن و قوانين پر كند، مخصوصا اگر آن معصيت و نقض سنن از چيزهايي باشد كه طبعا براي مردم آشكار نشود و بالأخص آن معصيتي كه اگر فاش شود به خاطر جهاتي بر خلاف آنچه كه بوده فاش مي‌گردد،
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 214
مانند تجاوزي كه اگر- العياذ باللَّه- از يوسف نسبت به زليخا سرمي‌زد. هم چنان كه خودداري و تعفف يوسف از آن، بر خلاف جلوه كرد، و زليخا او را به شهوتراني و خيانت متهم نمود. آري، در چنين فروضي جز توحيد هيچ مانع ديگري نيست، هم چنان كه يوسف را جز علم به مقام پروردگارش چيزي جلوگير نشد و نمي‌توانست بشود.

2- تقواي ديني به يكي از سه امر حاصل مي‌شود [مراتب و درجات حصول تقواي ديني و پرستش خدا بر اساس خوف، رجاء و حب ..... ص : 214

اشاره

: و به عبارت ديگر خداي تعالي به يكي از سه وجه عبادت مي‌شود: 1- خوف 2- رجاء 3- حب. و اين هر سه در آيه" فِي الْآخِرَةِ عَذابٌ شَدِيدٌ وَ مَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوانٌ وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا مَتاعُ الْغُرُورِ" «1» جمع شده است.
بنا بر اين، هر شخص با ايماني بايد نسبت به حقيقت دنيا توجه داشته باشد، و بداند كه دنيا متاع غرور و دام فريب است كه چون سراب بيابان به نظر بيننده لب تشنه، آب مي‌آيد و او را به سوي خود مي‌كشاند، ولي وقتي نزديك شود چيزي نمي‌بيند، و اگر چنين تنبهي داشته باشد ديگر هدف خود را از كارهايي كه در زندگي انجام مي‌دهد دنيا قرار نداده، مي‌داند كه در وراي اين دنيا جهان ديگري است كه در آنجا به نتيجه اعمال خود مي‌رسد، حال يا آن نتيجه، عذابي است شديد در ازاي كارهاي زشت، و يا مغفرتي است از خدا در قبال كارهاي نيك.
پس بر اوست كه از آن عذاب بهراسد، و به آن مغفرت اميدوار باشد. ولي اگر عالي‌تر از اين فكر كند هدف خود را خشنودي خود قرار نمي‌دهد و به خاطر نجات از عذاب و رسيدن به ثواب عمل نمي‌كند بلكه هر چه مي‌كند به خاطر خدا و رضاي او است.
البته طبايع مردم در اختيار يكي از اين سه راه مختلف است، بعضي از مردم- كه اتفاقا اكثريت را هم دارا هستند- مساله ترس از عذاب بر دلهايشان چيره گشته و از انحراف و عصيان و گناه بازشان مي‌دارد، اينها هر چه بيشتر به تهديد و وعيدهاي الهي برمي‌خورند بيشتر مي‌ترسند و در نتيجه به عبادت مي‌پردازند.
و بعضي ديگر حس طمع و اميدشان غلبه دارد، اينان هر چه بيشتر به وعده‌هاي الهي و ثوابها و درجاتي كه خداوند نويد داده برمي‌خورند اميدشان بيشتر شده، به خاطر رسيدن به نعمتها و كرامتها و حسن عاقبتي كه خداوند به مردم با ايمان و عمل صالح وعده داده بيشتر به تقوا
__________________________________________________
(1)در دنياي ديگر عذابي سخت هست، و هم مغفرت و خشنودي خدا، و زندگي اين دنيا جز كالايي فريبنده نيست. سوره حديد، آيه 20
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 215
و التزام اعمال صالح مي‌پردازند تا شايد بدين وسيله به مغفرت و بهشت خدايي نائل آيند.
ولي دسته سوم كه همان طبقه علماي باللَّه هستند هدفشان عالي‌تر از آن دو دسته است، اينان خدا را نه از ترس عبادت مي‌كنند و نه از روي طمع به ثواب، بلكه او را عبادت مي‌كنند براي اينكه اهل و سزاوار عبادت است، چون خدا را داراي اسماء حسني و صفات عليايي كه لايق شان اوست شناخته‌اند و در نتيجه فهميده‌اند كه خداوند پروردگار و مالك سود و اراده و رضاي ايشان و مالك هر چيز ديگري غير ايشان است، و اوست كه به تنهايي تمامي امور را تدبير مي‌كند. خدا را اين چنين شناختند و خود را هم فقط بنده او ديدند، و چون بنده شاني جز اين ندارد كه پروردگارش را بندگي نموده، رضاي او را به رضاي خود و خواست او را برخواست خود مقدم بدارد، لذا اولا به عبادت خدا مي‌پردازد و ثانيا از آنچه كه مي‌كند و آنچه كه نمي‌كند جز روي خدا و توجه به او چيز ديگر در نظر نداشته، نه التفاتي به عذاب دارد تا از ترس آن به وظيفه خود قيام نمايد، و نه توجهي به ثواب دارد تا اميدوار شود. گو اينكه از عذاب خدا ترسناك و به ثواب او اميدوار هست، و ليكن محركش براي عبادت و اطاعت خوف و رجاء نيست. كلام امير المؤمنين (صلوات اللَّه عليه) كه عرض مي‌كند:" من تو را از ترس آتشت و به اميد بهشتت عبادت نمي‌كنم بلكه بدان جهت عبادت مي‌كنم كه تو را اهل و سزاوار عبادت يافتم" نيز به همين معنا اشاره دارد.
اين دسته از آنجايي كه تمامي رغبت‌ها و اميال مختلف خود را متوجه يك سو كرده‌اند، و آن هم رضاي خدا است، و تنها غايت و نتيجه‌اي كه در نظر گرفته‌اند خداست، لذا محبت به خدا در دلهايشان جايگير شده است. آري، اين دسته خداي تعالي را به همان نحوي شناخته‌اند كه خود خداي تعالي خود را به داشتن آن اسماء و صفات معرفي كرده. و چون او خود را به بهترين اسماء و عاليترين صفات معرفي و توصيف كرده، و نيز از آنجايي كه يكي از خصايص دل آدمي مجذوب شدن در برابر زيباييها و كمالات است، در نتيجه، محبت خدا كه جميل علي الاطلاق است در دلهايشان جايگزين مي‌شود.
از آيه شريفه" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ فَاعْبُدُوهُ" «1» به ضميمه آيه" الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ" «2» استفاده مي‌شود كه خلقت دائر مدار حسن و اين دو
__________________________________________________
(1)آن است خدا پروردگار شما، معبودي جز او نيست، آفريننده هر چيز است پس او را بپرستيد.
سوره انعام، آيه 102.
(2)آن كس كه هر چه آفريد زيبايش كرد. سوره الم سجده، آيه 7
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 216
(خلقت و حسن) متلازم و متصادق همند. آن گاه از آيات بسيار ديگري برمي‌آيد كه يك يك موجودات، آيه و دليل بر وجود خدا، و آنچه در آسمانها و زمين است آياتي است براي صاحبان عقل. و خلاصه در عالم وجود چيزي كه دلالت بر وجود او نكند و جمال و جلال او را حكايت ننمايد وجود ندارد.
پس اشياء از جهت انواع مختلفي كه از خلقت و حسن دارند همه بر جمال لا يتناهي او دلالت نموده، با زبان حال او را حمد و بر حسن فنا ناپذير او ثنا مي‌گويند. و از جهت انواع مختلفي كه از نقص و حاجت دارند همه بر غناي مطلق او دلالت نموده با زبان حال او را تسبيح و ساحت قدس و كبريائيش را از هر عيب و احتياجي تنزيه مي‌كنند، هم چنان كه فرموده:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ" «1».
پس اين دسته از مردم در معرفت اشياء از راهي سلوك مي‌كنند كه پروردگارشان بدان راهنمايي كرده و نشانشان داده، و آن راه اين است كه هر چيزي را آيه و علامت صفات جمال و جلال او مي‌دانند، و براي هيچ موجودي نفسيت و اصالت و استقلال نمي‌بينند، و به اين نظر به موجودات مي‌نگرند كه آيينه‌هايي هستند كه با حسن خود، حسن ما وراي خود را كه حسني لا يتناهي است جلوه‌گر مي‌سازند، و با فقر و حاجت خود غناي مطلقي را كه محيط به آنهاست نشان مي‌دهند، و با ذلت و مسكنتي كه دارند عزت و كبرياي ما فوق خود را حكايت مي‌كنند.
و پر واضح است كه آن دسته از مردم كه نظرشان به عالم هستي چنين نظري باشد خيلي زود نفوسشان مجذوب ساحت عزت و عظمت الهي گشته، و محبت به او آن چنان بر دلهايشان احاطه پيدا مي‌كند كه هر چيز ديگري و حتي خود آنان را از يادشان مي‌برد، و رسم و آثار هوا و هوس و اميال نفساني را به كلي از صفحه دلهايشان محو مي‌سازد، و دلهايشان را به دلهايي سليم مبدل مي‌سازد كه جز خدا (عز اسمه) چيز ديگري در آن نباشد، هم چنان كه فرموده:
" وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ" «2».

[عالم هستي از ديدگاه محببين و مخلصين كه خدا پرستي از روي خوف و رجاء را نوعي شرك مي‌دانند و خداوند را چون شايسته پرستش است مي‌پرستند] ..... ص : 216

و لذا، اين طبقه دو طريق اول را كه يكي طريق خوف و ديگري طريق رجاء بود خالي از شرك نمي‌دانند، چون آن كس كه خدا را از ترس مي‌پرستد در حقيقت به منظور دفع عذاب از جان خود متوسل به خدا مي‌شود، پس او خودش را مي‌خواهد نه خدا را. و همچنين آن كس كه خدا را به اميد ثوابش عبادت مي‌كند به منظور جلب ثواب و رستگاري به نعمت و كرامت متوسل
__________________________________________________
(1)و هيچ چيز نيست مگر آنكه او را تسبيح نموده و حمد مي‌گويد. سوره اسراء، آيه 44.
(2)و آنان كه ايمان آوردند، محبتشان به خدا بيشتر است. سوره بقره، آيه 165.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 217
خدا مي‌شود، او هم خود را مي‌خواهد نه خدا را، زيرا اگر راه ديگري غير از توسل به خدا سراغ داشت در جلب آن نفع و دفع آن ضرر آن راه را مي‌پيمود، و با خدا و عبادت او هيچ سر و كاري نداشت، و در سابق هم از امام صادق (ع) روايتي گذشت كه مي‌فرمود:" هل الدين الا الحب- مگر دين غير از محبت چيزي ديگر هم هست؟" و در حديث ديگري فرمود:
" من او را به ملاك دوستيش مي‌پرستم، و اين مقام نهفته‌اي است كه جز پاكان با آن تماسي ندارند" و اگر اهل محبت را در اين حديث" پاكان" خوانده براي اين است كه گفتيم اين طايفه از هواي نفس و لوث ماديت منزهند. پس: اخلاص در عبادت جز از راه محبت، تمام و كامل نمي‌گردد.

3- چگونه محبت باعث اخلاص مي‌شود؟ ..... ص : 217

عبادت خدا از ترس عذاب، آدمي را به زهد وادار مي‌كند، يعني چشم‌پوشي از لذايذ دنيوي براي رسيدن به نجات اخروي. پس زاهد كارش اين است كه از محرمات و يا كارهايي كه در معناي حرام است" يعني ترك واجبات" اجتناب كند. آن كس هم كه طمع ثواب دارد طمعش او را وادار به كارهايي از قبيل عبادت و عمل صالح مي‌كند تا به نعمت اخروي و بهشت برين نائلش سازد پس كار عابد هم اين است كه واجبات و يا كارهايي را كه در معناي واجب است (يعني ترك حرام) بجا آورد. و خلاصه خوف زاهد او را وادار به ترك، و رجاء عابد او را وادار به فعل مي‌كند و اين دو طريق هر يك صاحبش را به اخلاص براي دين وامي‌دارد نه اخلاص براي خدا، صاحب دين.
به خلاف طريقه سوم كه طريقه محبت است و قلب را جز از تعلق به خدا از هر تعلقي از قبيل زخارف دنيا و زينت‌هاي آن، اولاد و همسران، مال و جاه و حتي از خود و آرزوهاي خود پاك مي‌سازد، و قلب را منحصرا متعلق به خدا و هر چه كه منسوب به خداست- از قبيل دين و آورنده دين و ولي در دين و هر چه كه برگشتش به خدا باشد- مي‌سازد. آري، محبت به هر چيز محبت به آثار آن نيز هست.
بنا بر اين، چنين كسي در كارها، آن كاري را دوست مي‌دارد كه خدا دوست بدارد، و آن كاري را دشمن مي‌دارد كه خدا دشمن بدارد. به خاطر رضاي خدا راضي، و به خاطر خشم خدا خشمگين مي‌شود، و اين محبت نوري مي‌شود كه راه عمل را براي او روشن مي‌سازد، هم چنان كه فرموده:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ" «1» و روحي
__________________________________________________
(1)آيا كسي كه مرده (جهل و ضلالت) بود و ما زنده‌اش كرديم و برايش نوري قرار داديم تا ميان مردم آمد و شد كند (مثل او مانند كسي است كه در تاريكيها فرو شده ...). سوره انعام، آيه 122.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 218
مي‌شود كه او را به خيرات وا مي‌دارد، هم چنان كه فرموده:" وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" «1» و همين است سر اينكه از چنين كسي جز جميل و خير سرنمي‌زند، و هيچ مكروه و شري را مرتكب نمي‌گردد.
و به هيچ به موجودي از موجودات عالم و حوادثي كه در عالم رخ مي‌دهد نمي‌نگرد، و چشمش به هيچ يك از آنها چه بزرگ و چه كوچك، چه بسيار و چه اندك نمي‌افتد مگر آنكه دوستش داشته و زيبايش مي‌بيند، چون او از آنها جز اين جنبه را كه آيات و نشانه‌هاي خدا و تجليات جمال مطلق و حسن غير متناهي و غير مشوب به نقص و مكروهند نمي‌بيند.
و به همين دليل اينگونه اشخاص غرق در نعمتهاي خدا و غرق در مسرتي هستند كه غم و اندوهي با آن نيست، و غرق در لذت و سروري هستند كه ديگر آلوده به الم و اندوه نيست، و غرق در امنيتي هستند كه ديگر خوفي با آن نيست، چون همه اين عوارض سوء وقتي عارض مي‌شوند كه انسان سويي را درك بكند، و شر و مكروهي ببيند. و كسي كه هيچ چيزي را شر و مكروه نمي‌بيند، او جز خير و جميل مشاهده نمي‌كند، و وقايع را جز به مراد دل و موافق با رضا نمي‌بيند. پس اندوه و ترس و هر سوء ديگر و هر چيزي كه مايه اذيت باشد در چنين كسي راه ندارد. بلكه او از سرور و ابتهاج و امنيت به مرحله‌اي رسيده كه هيچ مقياسي نمي‌تواند اندازه‌اش را معلوم كند، و جز خدا هيچ كس نمي‌تواند بر آن احاطه يابد، و اين مرحله، مرحله‌اي است كه مردم عادي توانايي تعقل و پي بردن به كنه آن را ندارند، مگر به گونه‌اي تصور ناقص.
و آيه شريفه" أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ" «2» و همچنين آيه" الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ" «3» اشاره به همين معنا دارد.
و اين طايفه، همان مقربيني هستند كه به قرب خداي تعالي رستگار شده‌اند، چون ديگر چيزي كه ميان آنان و پروردگارشان حائل گردد باقي نمانده، نه در محسوسات و نه موهومات، و نه آنچه مورد هوا و خواهش نفس و يا مورد تلبيس شيطان باشد، زيرا هر چه كه در برابر آنان قرار گيرد آيتي خواهد بود كه كاشف از حق تعالي است نه حجابي كه ميان آنان و
__________________________________________________
(1)و به روحي از خود تاييدشان كرد. سوره مجادله، آيه 22.
(2)آگاه باشيد كه اولياي خدا نه خوفي بر ايشان هست و نه اندوهناك مي‌شوند. آنهايي كه ايمان آوردند و (در زندگي دنيا همواره) تقوا را شعار خود كردند. سوره يونس، آيه 62 و 63.
(3)آنان كه ايمان آوردند و ايمان خود را آميخته با ظلم نكردند ايمني آنها راست و هم آنها به حقيقت راه يافتگانند. سوره انعام، آيه 82. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 219
حضرتش ساتر شود، و به همين جهت خداوند علم اليقين را بر ايشان افاضه مي‌كند، و كشف مي‌كند براي ايشان از آنچه كه نزد او است از حقايقي كه از ديدگان مادي كور مستور است، هم چنان كه در آيه" كَلَّا إِنَّ كِتابَ الْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ كِتابٌ مَرْقُومٌ يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ" «1» و آيه" كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ" «2» به اين معنا اشاره فرموده. و در پيرامون اين معنا در تفسير آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ" «3» در جلد ششم اين كتاب بحثي به ميان آمد.
سخن كوتاه آنكه، اين طايفه در حقيقت متوكلين بر خدا و تفويض كنندگان به سوي خدا و راضيان به قضاء او و تسليم در برابر امر اويند، چون گفتيم كه جز خير نمي‌بينند و جز جميل به چشمشان نمي‌خورد. و همين معنا باعث مي‌شود كه ملكات فاضله و خلق‌هاي كريمه كه سازگار با اين نظر كه نظر توحيد است در دلهايشان مستقر گردد، و در نتيجه همانطور كه در عمل مخلصند در اخلاق نيز مخلص شوند، و معناي اخلاص دين براي خدا هم همين است:" هُوَ الْحَيُّ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ" «4»

4- معناي اخلاص [4- معناي اخلاص، وجه اسناد اخلاص عبد به خدا و اشاره به درجات عالي اخلاص معصومين (عليهم السلام)] ..... ص : 219

اشاره

اينكه در آيات مورد بحث و در آيات بسياري ديگر، اخلاص عبد را به خدا نسبت داده، با اينكه بنده بايد خود را براي خدايش خالص كند بدان جهت است كه بنده جز موهبت خداي تعالي چيزي را از ناحيه خود مالك نيست، و هر چه را كه خدا به او داده باز در ملك خود اوست. پس اگر بنده، دين خود را و يا به عبارتي خود را براي خدا خالص كند، در حقيقت خداوند او را جهت خود خالص كرده است.
البته در اين ميان افرادي هستند كه خداوند در خلقت ايشان امتيازي قائل شده، و ايشان را با فطرتي مستقيم و خلقتي معتدل ايجاد كرده، و اين عده از همان ابتداي امر با اذهاني وقاد و ادراكاتي صحيح و نفوسي طاهر و دلهايي سالم نشو و نما نموده‌اند، و با همان صفاي
__________________________________________________
(1)هرگز، نامه نيكان هر آينه در عليين است، و تو چه داني كه عليين چيست، كتابي نوشته است كه مقربان شاهد آنند. سوره مطففين، آيات 18- 21.
(2)هرگز، اگر به علم يقين مي‌دانستيد جهنم را بطور قطع مي‌ديديد. سوره تكاثر، آيه 5 و 6.
(3)شما كه ايمان داريد! به خودتان بپردازيد. سوره مائده، آيه 105.
(4)اوست زنده، معبودي جز او نيست پس با دينداري خالص، او را بخوانيد. سوره مؤمن، آيه 64.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 220
فطرت و سلامت نفس، و بدون اينكه عمل و مجاهدتي انجام داده باشند به نعمت اخلاص رسيده‌اند، در حالي كه ديگران با جد و جهد مي‌بايستي در مقام تحصيلش برآيند، آن هم هر چه مجاهدت كنند به آن مرتبه از اخلاص كه آن عده رسيده‌اند نمي‌رسند. آري، اخلاص ايشان بسيار عالي‌تر و رتبه آن بلندتر از آن اخلاصي است كه با اكتساب بدست آيد، چون آنها دلهايي پاك از لوث موانع و مزاحمات داشته‌اند. و ظاهرا در عرف قرآن مقصود از كلمه" مخلصين"- به فتح لام- هر جا كه آمده باشد هم ايشان باشند.
و اين عده همان انبياء و امامان معصوم (ع) هستند، و قرآن كريم هم تصريح دارد بر اينكه خداوند ايشان را" اجتباء" نموده، يعني جهت خود جمع‌آوري و براي حضرت خود خالص ساخته، هم چنان كه فرموده:" وَ اجْتَبَيْناهُمْ وَ هَدَيْناهُمْ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" «1» و نيز فرموده:" هُوَ اجْتَباكُمْ وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ" «2».
و به ايشان از علم، آن مرحله‌اي را داده كه ملكه عاصمه است، و ايشان را از ارتكاب گناهان و جرائم حفظ مي‌كند، و ديگر با داشتن آن ملكه صدور گناه حتي گناه صغيره از ايشان محال مي‌شود. و فرق" عصمت" و" ملكه عدالت" همين است، با اينكه هر دوي آنها از صدور و ارتكاب گناه مانع مي‌شوند، از اين جهت با هم فرق دارند كه با ملكه عصمت صدور معصيت ممتنع هم مي‌شود، ولي با ملكه عدالت ممتنع نمي‌شود.
در صفحات گذشته هم گفتيم كه اين عده از پروردگار خود چيزهايي اطلاع دارند كه ديگران ندارند، و خداوند هم اين معنا را تصديق نموده و فرموده:" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" «3».
و نيز محبت الهي ايشان را وامي‌دارد به اينكه چيزي را جز آنچه كه خدا مي‌خواهد نخواهند، و به كلي از نافرماني او منصرف شوند، هم چنان كه اين را نيز در قرآن تقرير نموده، و در چند جاي از آن فرموده است:" فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ" «4».
__________________________________________________
(1)اين پيغمبران را برگزيديم و به راهي راست هدايتشان كرديم. سوره انعام، آيه 87.
(2)او شما را برگزيد و در اين دين براي شما سختي ننهاد. سوره حج، آيه 78.
(3)خداي يكتا از آنچه وصف مي‌كنند منزه است، مگر بندگان خاص خداي. سوره صافات، آيه 159 و 160.
(4)به عزت تو قسم كه همگيشان را گمراه مي‌كنم، مگر آنها كه بندگان خاص توأند. سوره ص آيه 82 و 83.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 221

[مبناي عصمت معصومين (انبياء و ائمه عليهم السلام) علم است، علمي مغاير با ساير علوم ..... ص : 221

و از جمله شواهدي كه دلالت مي‌كند بر اينكه عصمت از قبيل علم است، يكي آيه‌اي است كه خطاب به پيغمبرش مي‌فرمايد:" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ وَ ما يُضِلُّونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْ‌ءٍ وَ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَ كانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً"
«1» كه ما تفصيل معناي آن را در سوره" نساء" آورديم.
و نيز آيه‌اي است كه از قول يوسف مي‌فرمايد:" قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلِينَ" «2» و وجه دلالت آن را در تفسيرش بيان نموده‌ايم.
از اين نكته چند مطلب استفاده مي‌شود: اول آنكه علمي كه آن را عصمت مي‌ناميم با ساير علوم از اين جهت مغايرت دارد كه اين علم اثرش كه همان بازداري انسان از كار زشت و واداري به كار نيك است، دائمي و قطعي است، و هرگز از آن تخلف ندارد، به خلاف ساير علوم كه تاثيرش در بازداري انسان اكثري و غير دائمي است، هم چنان كه در قرآن كريم در باره آن فرموده:" وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ" «3» و نيز فرموده:" أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلي عِلْمٍ" «4» و نيز فرموده:" فَمَا اخْتَلَفُوا إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ" «5».
آيه" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" «6» نيز بر اين معنا دلالت مي‌كند، زيرا با اينكه مخلصين يعني انبياء و امامان، معارف مربوطه به اسماء و صفات خدا را براي ما
__________________________________________________
(1)اگر كرم خدا و رحمت او شامل تو نبود، گروهي از آنها قصد داشتند، ترا از راه حق بگردانند اما جز خودشان را گمراه نمي‌كنند و ضرري به تو نمي‌رسانند. خدا اين كتاب و حكمت را به تو نازل كرد، و چيزهايي كه نمي‌دانستي تعليم داد و كرم خدا نسبت به تو بزرگ بود. سوره نساء، آيه 113.
(2)گفت: پروردگارا! زندان براي من، از گناهي كه مرا بدان مي‌خوانند خوشتر است، و اگر نيرنگشان را از من دور نكني، مايل به ايشان مي‌شوم و از جهالت‌پيشگان مي‌گردم. سوره يوسف، آيه 33.
(3)آن را انكار نمودند با اينكه دلهايشان بدان يقين داشت. سوره نمل، آيه 14.
(4)هيچ ديدي كسي را كه هواي خود را معبود خود گرفت، و خدا او را با داشتن علم گمراه ساخت.
سوره جاثيه، آيه 22.
(5)پس اختلاف نكردند مگر بعد از آنكه به حقانيت آن عالم شدند و از در بغي و كينه به يكديگر اختلاف نمودند. سوره جاثيه، آيه 17.
(6)منزه است خداوند از آنچه براي او وصف مي‌كنند مگر بندگان خداوند آنهايي كه مخلص هستند. سوره صافات، آيه 159 و 160. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 222
بيان كرده‌اند و عقل خود ما هم مؤيد اين نقل هست، مع ذلك خداوند توصيف ما را صحيح ندانسته و آيه مذكور خدا را از آنچه ما توصيف مي‌كنيم منزه نموده و توصيف مخلصين را صحيح دانسته. پس معلوم مي‌شود كه علم ايشان غير از علم ما است هر چند از جهتي متعلق علم ايشان و ما يكي است، و آن، اسماء و صفات خداست.

[ملكه عصمت با مختار بودن معصوم منافات ندارد و انصراف معصوم از گناه به اختيار اوست ..... ص : 222

دوم اينكه علم مزبور، يعني ملكه عصمت در عين اينكه از اثرش تخلف ندارد و اثرش قطعي و دائمي است، در عين حال طبيعت انساني را- كه همان مختار بودن در افعال ارادي خويش است- تغيير نداده، او را مجبور و مضطر به عصمت نمي‌كند؟ و چگونه مي‌تواند بكند با اينكه علم، خود يكي از مبادي اختيار است، و مجرد قوي بودن علم باعث نمي‌شود مگر قوي شدن اراده را. مثلا كسي كه طالب سلامت است وقتي يقين كند كه فلان چيز سم كشنده آني است، هر قدر هم كه يقينش قوي باشد او را مجبور به اجتناب از سم نمي‌كند، بلكه وادارش مي‌كند به اينكه با اختيار خود از شرب آن مايع سمي خودداري كند. آري، وقتي عاملي انسان را مجبور به عمل و يا ترك عملي مي‌كند كه انسان را از يكي از دو طرف فعل و ترك بيرون نموده و امكان فعل و ترك را مبدل به امتناع يكي از آن دو بسازد.
شاهد اين مدعا آيه" وَ اجْتَبَيْناهُمْ وَ هَدَيْناهُمْ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ ذلِكَ هُدَي اللَّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ لَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" «1» است كه دلالت مي‌كند بر اينكه شرك براي انبياء با اينكه خداوند برگزيده و هدايتشان كرده ممكن است و اجتباء و هدايت الهي مجبور به ايمانشان نكرده. و اين معنا را آيه" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ" «2» و نيز آياتي ديگر مي‌رساند.
پس معصومين به اراده و اختيار خودشان از معصيت منصرف مي‌شوند، و اگر انصرافشان را به عصمتشان نسبت دهيم مانند انصراف غير معصومين است كه به توفيق خدايي نسبت مي‌دهيم.
هم چنان كه با آن آيات و تصريح اخباري كه مي‌گويند انصراف معصومين از معصيت به خاطر تسديد روح القدس است نيز منافات ندارد، چون اين نسبت عينا مانند نسبت تسديد مؤمن
__________________________________________________
(1)و آنان را برگزيده و به سوي صراط مستقيم هدايتشان كرديم، اين است هدايت خدا كه هر كه را بخواهد از بندگان خود بدان هدايت مي‌فرمايد، و اگر شرك بورزند اعمالشان بي‌ثمر مي‌شود. سوره انعام، آيه 87 و 88.
(2)هان اي پيغمبر برسان آنچه كه از ناحيه پروردگارت به سويت نازل شده و اگر نرساني رسالت او را نرسانده‌اي. سوره مائده، آيه 67.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 223
است به روح ايمان، و نسبت ضلالت و غوايت است به تسويلات شيطان، هم چنان كه اين نسبت‌ها با اختيار مؤمن و كافر منافات ندارد، آن نسبت هم با اختيار معصومين منافات ندارد.
پس چيزي از اينها، فعلي (كار) را از اين جهت كه فعلي است از فاعلي با اراده و اختيار از فعل بودن خارج نمي‌سازيد- دقت فرماييد.
بله، در اين ميان عده‌اي هستند كه گمان كرده‌اند خداوند آدمي را از معصيت باز مي‌دارد و منصرف مي‌كند، اما نه از راه گرفتن اختيار و اراده‌اش، بلكه از راه معارضه با اراده او، مثل اينكه اسبابي فراهم آورد كه اراده آدمي از بين برود، و يا اراده‌اي بر خلاف اراده‌اش خلق كند، و يا فرشته‌اي بفرستد تا از تاثير اراده آدمي جلوگيري نمايد و يا مجراي آن را تغيير دهد، و آن را به سوي غير آن هدفي كه طبعا انسان قصد آن را مي‌كند برگرداند، همانطور كه يك انسان قوي از اراده ضعيف و يا تاثير آن جلوگيري مي‌كند و نمي‌گذارد فرد ضعيف آن كاري را كه بر حسب طبع خود مي‌خواهد بكند انجام دهد.
گويا پاره‌اي از صاحبان نظريه مزبور جبري مسلكند، و ليكن اصلي كه مشترك ميان همه صاحبان اين نظريه است، و اين نظريه و نظريه‌هاي شبيه به آن مبتني بر آنست، اين است كه اين طايفه معتقدند حاجت موجودات به باري تعالي تنها در پيدايش است، و اما در بقائشان بعد از آنكه موجود شدند احتياجي به خداي سبحان ندارند، و خداي سبحان سببي است در عرض ساير اسباب، با اين تفاوت كه چون از ساير اسباب قوي‌تر و قادرتر است لذا مي‌تواند در حال بقاي موجودات هر رقم تصرفي كه بخواهد بكند. يكي را منع نموده، ديگري را آزاد بگذارد، يكي را زنده كند، آن ديگري را بميراند، يكي را عافيت دهد، آن ديگري را مريض كند، به يكي توسعه در رزق دهد، و ديگري را تهيدست نمايد، و همچنين ساير تصرفات ديگر.
و از آن جمله اگر بخواهد بنده‌اي را مثلا از شر و گناه دور بدارد فرشته‌اي مي‌فرستد تا او را از مقتضاي طبعش كه گناه است جلوگيري نمايد، و مجراي اراده او را از شر به سوي خير تغيير دهد. و يا اگر بخواهد بنده‌اي را به خاطر استحقاقي كه دارد گمراه كند ابليس را بر او مسلط مي‌سازد تا از جانب خير به شر معطوفش نمايد هر چند اين تصرف ابليس به حد جبر و اضطرار نرسد.
و اين حرف به دليل و جدان مردود است، چون ما با و جدان خود اين معنا را درك مي‌كنيم كه در اعمال خير و شر هيچ سببي كه با نفس ما منازعه نمايد و بر ما غالب شود وجود ندارد، و تنها نفس ما است كه اعمالي از روي شعور و اراده‌اي ناشي از شعور، و خلاصه از شعور و اراده‌اي كه قائم به آنست انجام مي‌دهد، پس هر سببي را كه دليل نقلي و عقلي و رأي نفس
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 224
ما اثبات مي‌كند- از قبيل فرشته و شيطان- سببهايي است طولي، نه عرضي، و اين خود روشن است.
علاوه بر اينكه، معارف قرآني از قبيل توحيد و هر معارف ديگري كه بازگشت آن به توحيد است همه مخالف با مبناي اين نظريه است، و در خلال بحثهاي گذشته به مقدار زيادي اين مطلب تشريح شد.

بحث روايتي [روايتي از امام سجاد (عليه السلام) در باره داستان يوسف (عليه السلام) و همسر عزيز مصر] ..... ص : 224

اشاره

در معاني الاخبار به سند خود از امام سجاد (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي كه صدر آن در بحث روايتي گذشته نقل شد فرمود: يوسف زيباترين مردم عصر خود بود، و چون به حد جواني رسيد، همسر پادشاه مصر عاشق او شد و او را به سوي خود خواند. او در پاسخش گفت: پناه بر خدا ما از اهل بيتي هستيم كه زنا نمي‌كنند. همسر پادشاه همه درها را به روي او و خودش بست، و گفت: اينك ديگر ترس به خود راه مده، و خود را به روي او انداخت، يوسف برخاست و به سوي در فرار كرد و آن را باز نمود، و عزيزه مصر هم از دنبال تعقيبش نمود و از عقب پيراهنش را كشيد و آن را پاره كرد و يوسف با همان پيراهن دريده از چنگ او رها شد.
آن گاه در چنين حالي هر دو به شوهر او برخورد نمودند، عزيزه مصر به همسرش گفت سزاي كسي كه به ناموس تو تجاوز كند جز زندان و يا شكنجه‌اي دردناك چه چيز مي‌تواند باشد.
پادشاه مصر (چون اين صحنه را بديد و گفتار زليخا را بشنيد) تصميم گرفت يوسف را شكنجه دهد. يوسف گفت: من قصد سويي به همسر تو نكرده‌ام، او نسبت به من قصد سوء داشت، اينك از اين طفل بپرس تا حقيقت حال را برايت بگويد، در همان لحظه خداوند كودكي را كه يكي از بستگان زليخا بود به منظور شهادت و فصل قضاء به زبان آورد و چنين گفت: اي ملك پيراهن يوسف را وارسي كن، اگر چنانچه از جلو پاره شده او گنهكار است و به ناموس تو طمع كرده، و در صدد تجاوز به او برآمده است، و اگر از پشت سر پاره شده همسرت گنهكار است و او مي‌خواسته يوسف را به سوي خود بكشاند.
شاه چون اين كلام را از طفل شنيد، بسيار ناراحت شد و دستور داد پيراهن يوسف را بياوردند، وقتي ديد از پشت سر دريده شده به همسرش گفت: اين از كيد شما زنان است كه كيد شما زنان بسيار بزرگ است. و به يوسف گفت: از نقل اين قضيه خودداري كن و زنهار كه كسي آن را از تو نشنود و در كتمانش بكوش.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 225
آن گاه امام فرمود: ولي يوسف كتمانش نكرد و در شهر انتشار داد، و قضيه دهن به دهن گشت تا آنكه زناني (اشرافي) در باره زليخا گفتند: همسر عزيز با غلام خود مراوده داشته. اين حرف به گوش زليخا رسيد، همه را دعوت نموده، براي آنان سفره‌اي مهيا نمود، (و پس از غذا) دستور داد ترنج آورده تقسيم نمودند و به دست هر يك كاردي داد تا آن را پوست بكنند، آن گاه در چنين حالي دستور داد تا يوسف در ميان آنان درآيد، وقتي چشم زنان مصر به يوسف افتاد آن قدر در نظرشان بزرگ و زيبا جلوه كرد كه به جاي ترنج دستهاي خود را پاره كرده و گفتند، آنچه را كه گفتند: زليخا گفت اين همان كسي است كه مرا بر عشق او ملامت مي‌كرديد. زنان مصر از دربار بيرون آمده، بيدرنگ هر كدام بطور سري كسي نزد يوسف فرستاده، اظهار عشق و تقاضاي ملاقات نمودند، يوسف هم دست رد به سينه همه آنان بزد و به درگاه خدا شكايت برد كه اگر مرا از كيد اينان نجات ندهي و كيدشان را از من نگرداني (بيم آن دارم) كه من نيز به آنان تمايل پيدا كنم، و از جاهلان شوم. خداوند هم دعايش را مستجاب نمود و كيد زنان مصر را از او بگردانيد.
وقتي داستان يوسف و همسر عزيز و زنان مصر شايع شد (و رسوايي عالم‌گير گشت) عزيز با اينكه شهادت طفل را بر پاكي يوسف شنيده بود مع ذلك تصميم گرفت يوسف را به زندان بيفكند، و همين كار را كرد. روزي كه يوسف به زندان وارد شد، دو نفر ديگر هم با او وارد زندان شدند، و خداوند در قرآن كريم قصه آن دو و يوسف را بيان داشته است. ابو حمزه مي‌گويد: در اينجا حديث امام سجاد (ع) به پايان مي‌رسد. «1»
مؤلف: در اين معنا روايتي در تفسير عياشي «2» از ابي حمزه آمده كه با روايت قبلي مختصر اختلافي دارد. و اينكه امام (ع) در تفسير كلمه" مَعاذَ اللَّهِ" فرموده:" ما از اهل بيتي هستيم كه زنا نمي‌كنند" تفسير به قرينه مقابله است، چون كلمه" مَعاذَ اللَّهِ" در مقابل جمله" إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ" قرار گرفته و اين خود مؤيد گفته ما است كه در بيان معناي آيه گفتيم: ضمير" ها" در كلمه" انه" به خداي سبحان برمي‌گردد نه به عزيز مصر، كه بيشتر مفسرين گفته‌اند- دقت فرماييد.
و اينكه فرمود:" يوسف دست رد به سينه همه آنان زد و به درگاه خدا شكايت برد كه اگر مرا از كيد اينان نجات ندهي ..." ظهور در اين دارد كه امام (ع) جمله رب
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار، علل الشرائع، ص 48 و 49.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 172.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 226
السجن احب الي مما يدعونني اليه را جزء دعاي يوسف ندانسته، و اين نيز موافق با گفتار گذشته ما است كه اين جمله جزء دعاي يوسف نيست.

[چند روايت در توضيح جمله:" وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا ..."] ..... ص : 226

و در عيون به سند خود از حمدان از علي بن محمد بن جهم روايت كرده كه گفت: من در مجلس مامون بودم در حالي كه حضرت رضا، علي بن موسي (ع) هم در نزد وي بود. مامون به او گفت: يا بن رسول اللَّه! آيا نظر شما اين نيست كه انبياء معصومند؟ حضرت در پاسخش فرمود: چرا محمد بن جهم حديث را هم چنان ادامه مي‌دهد تا آنجا كه مي‌گويد: مامون پرسيد پس آيه" وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأي بُرْهانَ رَبِّهِ" چه معنا دارد؟ حضرت فرمود: زليخا قصد يوسف را كرد، و اگر اين نبود كه يوسف برهان پروردگار خود را ديد او هم قصد زليخا را مي‌كرد، و ليكن از آنجايي كه معصوم بود، و معصوم قصد گناه نمي‌كند و مرتكب آن نمي‌شود لذا يوسف قصد زليخا را نكرد.
پدرم از پدرش امام صادق (ع) نقل كرد كه فرمود: معناي آيه اين است كه:
زليخا قصد يوسف را كرد كه با وي عمل نامشروع را مرتكب شود و يوسف قصد او را كرد كه چنين عملي با وي نكند. مامون گفت: خدا خيرت دهد اي ابا الحسن. «1»
مؤلف: هر چند در سابق در باره ابن جهم گفته‌ايم كه روايتش خالي از ضعف نيست، ولي هر چه باشد صدر اين روايتش موافق با بياني است كه ما براي آيه كرديم. و اما آنچه كه از زبان امام رضا (ع) از جدش نقل كرده كه فرموده:" او قصد كرد كه مرتكب شود، و يوسف قصد كرد كه مرتكب نشود" شايد مراد از آن، همان معنايي باشد كه خود حضرت رضا (ع) بيان داشتند. چون قابل انطباق با آن هست. و ممكن است منظور از آن اين باشد كه: يوسف تصميم گرفت او را به قتل برساند. هم چنان كه حديث آينده نيز مؤيد آن است. و بنا بر اين جمله مذكور با بعضي از احتمالات كه در بيان آيه گذشت منطبق مي‌شود.
و نيز در همان كتاب از ابي الصلت هروي روايت شده كه گفت: وقتي مامون تمامي دانشمندان اهل اسلام و علماي ساير اديان از يهود و نصارا و مجوس و صابئين و ساير دانشمندان را يك جا براي بحث با علي بن موسي (ع) جمع كرد، هيچ دانشمندي به بحث اقدام نكرد مگر آنكه علي بن موسي به قبول ادعاي خويش ملزمش ساخت، و آن چنان جوابش را مي‌داد كه گويي سنگ در دهانش كرده باشد.
در اين ميان علي بن محمد بن جهم برخاست و عرض كرد: يا بن رسول اللَّه! آيا نظر شما
__________________________________________________
(1)عيون اخبار الرضا، ج 1، باب 15، ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 227
اين است كه انبياء معصومند؟ فرمود: آري. عرض كرد: پس چه مي‌فرمايي در معناي اين كلام خدا كه در باره يوسف فرموده:" وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها"؟ حضرت فرمود: اما اين كلام خدا معنايش اين است كه زليخا قصد يوسف را كرد (تا با او درآميزد) و يوسف قصد وي را كرد تا در صورتي كه مجبورش نمايد به قتلش برساند، زيرا از پيشنهاد زليخا بسيار ناراحت شده بود، خداوند هم گرفتاري كشتن زليخا را از او بگردانيد، و هم زناي با وي را، و به همين جهت است كه در قرآن مي‌فرمايد:" كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ" چون مقصود از" سوء" كشتن زليخا و مقصود از" فحشاء" زناي با او است. «1»
و در الدر المنثور است كه ابو نعيم در كتاب حليه از علي بن ابي طالب (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها" فرموده: زليخا به يوسف طمع كرد، و يوسف هم به وي طمع كرد. و از طمع او يكي اين بود كه تصميم گرفت بند زير جامه را باز كند، در همين موقع زليخا برخاست و بتي را كه در گوشه منزلش بود و با در و ياقوت آرايش شده بود با پارچه سفيدي پوشاند تا بين بت و خودش حائلي باشد. يوسف گفت: چكار مي‌كني.
گفت شرم دارم كه مرا در اين حال ببيند. يوسف گفت: تو از يك بتي كه نه مي‌خورد و نه مي‌آشامد شرم مي‌كني و من از خداي خودم كه شاهد و ناظر عمل هر كس است شرم نداشته باشم؟ آن گاه گفت: ابدا به آرزوي خودت از من نخواهي رسيد. و اين بود آن برهاني كه ديد. «2»
مؤلف: اين روايت از جعليات است، و چگونه ممكن است علي بن ابي طالب (ع) چنين فرمايشي كرده باشد؟ با اينكه كلمات او و ساير ائمه اهل بيت (ع) پر است از مساله عصمت انبياء و مذهب اين امامان در اين باره معروف است.
علاوه بر اين، پوشاندن بت از طرف زليخا و انتقال يوسف به مطلبي كه عمل زليخا يادآوريش كرد برهاني نيست كه خداوند آن را رؤيت برهان بنامد، و هر چند كه اين مضمون در رواياتي از طرق اهل بيت (ع) نيز آمده، و ليكن آنها هم به خاطر اينكه اخباري آحاد هستند قابل اعتماد نيستند، مگر اينكه بگوييم زليخا برخاسته و روي بتي كه در آن اطاق بوده پوشانيده، و اين عمل باعث شده كه يوسف آيت توحيد را مشاهده كرده باشد آن چنان كه پرده‌ها از ميان او و ساحت كبرياي خداوند برداشته و وي برهاني ديده باشد كه با ديدن آن از هر سوء و فحشايي مصون شده است. هم چنان كه قبلا هم همين طور بود و به همين جهت خداوند در باره‌اش
__________________________________________________
(1)عيون اخبار الرضا، ط تهران، ج 1، ص 153 و 154.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 13.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 228
فرموده:" إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ" و اين احتمال بعيد نيست، و اگر روايات نظير فوق معتبر و صحيح باشد مي‌بايستي همين معنا منظور آنها باشد.
و نيز در همان كتاب آمده كه: ابو الشيخ از ابن عباس روايت كرده كه گفت: يوسف (ع)، سه بار دچار لغزش شد، يكي آنجا كه قصد زليخا را كرد، و در نتيجه به زندان افتاد، و يكي آنجا كه به رفيق زندانش گفت" مرا نزد اربابت يادآوري كن" و در نتيجه به كفاره اينكه ياد پروردگارش را فراموش كرد مدت زندانش طولاني‌تر شد، و يكي آنجا كه نسبت دزدي به برادرانش داد و گفت:" إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ" و آنها هم در جوابش گفتند:" إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ" «1».
مؤلف: اين روايت مخالف صريح قرآن است كه مقام اجتباء و اخلاص را به يوسف نسبت داده، كسي كه چنين مقامي را داراست و خداوند او را خالص براي خود كرده و شيطان در او راه ندارد. آري، چگونه تصور مي‌شود كه خداوند كسي را كه تصميم بر زشت‌ترين گناهان كرده و شيطان ياد پروردگارش را از دلش بيرون برده، و او در سخنانش دروغ گفته و خداوند هم به خاطر همين جرائم به زندانش افكنده و دوباره مدت زندانش را طولاني‌تر كرده صديق بنامد، و از بندگان مخلص و نيكوكارش بخواند، و بفرمايد كه" ما به او حكم و علم داديم و او را براي خود برگزيديم، و نعمت خود را بر او تمام كرديم"؟ و از اين قبيل روايات زياد است كه الدر المنثور آنها را نقل كرده، و ما پاره‌اي از آنها را در آنجا كه آيات را بيان مي‌كرديم نقل نموديم، و به هيچ يك آنها اعتمادي نيست.

[رواياتي در ذيل آيات گذشته راجع به داستان يوسف (عليه السلام) و زليخا] ..... ص : 228

و نيز آورده كه احمد و ابن جرير و بيهقي در كتاب" دلائل" از ابن عباس از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه فرمود: چهار نفر به زبان آمدند با اينكه طفل صغير بودند: 1- پسر آرايشگر دختر فرعون 2- آن طفلي كه به نفع يوسف شهادت داد 3- صاحب جريح 4- عيسي بن مريم. «2»
و در تفسير قمي آمده كه در روايت ابي الجارود در تفسير" قَدْ شَغَفَها حُبًّا" فرموده:
محبت يوسف زليخا را در پرده كرد و از مردم پوشيده‌اش ساخت، بطوري كه غير از يوسف چيز ديگري نمي‌فهميد. و" حجاب" به معناي" شغاف" و" شغاف" به معناي" حجاب" قلب است. «3»
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 14.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 15.
(3)تفسير قمي، الدر المنثور، ج 4، ص 15 و 16.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 229
و نيز در همان كتاب در ضمن داستان دعوت كردن از زنان مصر و بريدن دستهاي ايشان فرموده: يوسف آن روز را به شب نرسانيده بود كه از طرف يك يك از زنان كه وي را ديده بودند دعوت رسيد و او را به سوي خود خواندند. يوسف آن روز بسيار ناراحت شد، و عرض كرد: پروردگارا! زندان را دوست‌تر مي‌دارم از آنچه كه اينان مرا بدان دعوت مي‌كنند، و اگر تو كيد ايشان را از من نگرداني من نيز به آنان متمايل مي‌شوم و از جاهلان مي‌گردم. خداوند هم دعايش را مستجاب نمود و كيد ايشان را از وي بگردانيد ... «1»
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1، ص 343.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 230

[سوره يوسف (12): آيات 35 تا 42] ..... ص : 230

اشاره

ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّي حِينٍ (35) وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ قالَ أَحَدُهُما إِنِّي أَرانِي أَعْصِرُ خَمْراً وَ قالَ الْآخَرُ إِنِّي أَرانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزاً تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ (36) قالَ لا يَأْتِيكُما طَعامٌ تُرْزَقانِهِ إِلاَّ نَبَّأْتُكُما بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُما ذلِكُما مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ (37) وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِي إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ ما كانَ لَنا أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ ذلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنا وَ عَلَي النَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ (38) يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ (39)
ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلاَّ أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ أَمَرَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ (40) يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُما فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْراً وَ أَمَّا الْآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْ رَأْسِهِ قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيانِ (41) وَ قالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْساهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ (42)

ترجمه آيات ..... ص : 230

آن گاه با وجود آن نشانه‌ها كه ديده بودند به نظرشان رسيد كه او را تا مدتي زنداني كنند (35).
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 231
و با يوسف دو جوان ديگر هم، زنداني شدند. يكي از آنها گفت من در خواب ديدم كه انگور (براي شراب) مي‌فشارم، ديگري گفت من ديدم كه بر بالاي سر خود طبق ناني مي‌برم و مرغان هوا از آن مي‌خورند، اي يوسف تو ما را از تعبير آن آگاه كن كه تو را از نيكوكاران مي‌بينيم (36).
يوسف در پاسخ آنها گفت من شما را قبل از آنكه طعام آيد و تناول كنيد به تعبير خوابتان آگاه مي‌سازم كه اين علم را خداي من به من آموخته است زيرا كه من آئين گروهي را كه به خدا بي‌ايمان و به آخرت كافرند ترك گفتم (37).
و از آئين پدرانم ابراهيم خليل و اسحاق و يعقوب پيروي مي‌كنم و در آئين ما هرگز نبايد چيزي را با خدا شريك گردانيم، اين توحيد و ايمان به يگانگي خدا فضل و عطاي خداست بر ما و بر همه مردم، ليكن اكثر مردم شكر اين عطا را بجا نمي‌آورند (38).
اي دو رفيق زنداني من آيا خدايان متفرق (بي‌حقيقت) بهتر (و در نظام خلقت مؤثرترند) يا خداي يكتاي قهار (39).
آنچه غير از خدا مي‌پرستيد اسماء بي‌حقيقت و الفاظ بي‌معنا است كه خود شما و پدرانتان ساخته‌ايد، خدا هيچ دليلي براي آن نازل نكرد و تنها حكمفرماي عالم وجود خداست و امر فرموده كه جز آن ذات پاك يكتا را نپرستيد، اين آئين محكم است ولي اكثر مردم نمي‌دانند (40).
يوسف گفت، اي دو رفيق زنداني من اما يكي از شما ساقي شراب شاه خواهد شد و اما آن ديگري بدار آويخته مي‌شود تا مرغان مغز سر او را بخورند اين امري كه در باره آن از من خواستيد قطعي و حتمي است (41).
آن گاه يوسف از رفيقي كه مي‌دانست نجات مي‌يابد درخواست كرد كه مرا نزد صاحبت ياد كن ولي شيطان در آن حال ياد صاحبش را از نظرش ببرد، بدين سبب در زندان سالي چند بماند (42).

بيان آيات [تصميم به زنداني كردن يوسف (عليه السلام)] ..... ص : 231

اشاره

اين آيات متضمن قسمتي از داستان آن جناب است، و آن، داستان به زندان رفتن و مدتي در زندان ماندن اوست كه مقدمه تقرب تام او به دربار پادشاه مصر شد، و سرانجام عزيز مصر گرديد. و در ضمن با بيان عجيبي دعوتش را به دين توحيد در زندان، نقل نموده، و بيان مي‌كند كه براي اولين بار خود را معرفي كرد كه از دودمان ابراهيم و اسحاق و يعقوب است.
" ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّي حِينٍ" كلمه" بداء" به معناي پديد آمدن رأي و نظريه است كه قبلا نبوده، مثلا گفته مي‌شود در فلان موضوع براي من بداء حاصل شد، يعني رأي جديدي پيدا شد، ضمير" هم" در كلمه" لهم" به عزيز و همسرش و خواص دربارش برمي‌گردد.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 232
منظور از" آيات" آن شواهد و ادله‌اي است كه بر برائت يوسف گواهي مي‌داد، و دلالت مي‌كرد بر اينكه دامن وي در اين قضيه و تهمتي كه به او زده‌اند پاك است. از قبيل شهادت آن كودك به ضميمه اينكه پيراهن يوسف از عقب پاره شده بود، و اينكه هر دو به طرف در پيشدستي كرده بودند. و شايد يكي ديگر از شواهد، قضيه زنان مصر و پاره كردن دستهايشان و عفتي باشد كه يوسف در برابر خواسته زنان به خرج داد، و نيز ممكن است يكي ديگر از شواهد اعتراف زليخا نزد زنان باشد كه گفته بود: من يوسف را دنبال كرده‌ام، و او عفت به خرج مي‌داد.
حرف" لام" در جمله" ليسجننه" لام قسم است و معنايش اين است كه قسم خوردند و تصميم گرفتند كه او را حتما به زندان بيفكنند، و اين جمله تفسير آن" بدايي" است كه براي آنان حاصل شده بود، و ظرف" حتي حين" متعلق به همين جمله است.
و از آنجايي كه كلمه" حين" اضافه نشده و نفرموده" تا حين فلان" لذا معناي انتظاري را افاده مي‌كند، و به جمله چنين معنا مي‌دهد: تصميم گرفتند مدتي وي را زنداني كنند تا اين سر و صداها بخوابد، و مردم داستان مراوده زليخا را فراموش نمايند.
و معناي آيه اين است: بعد از مشاهده آن آيات و شواهدي كه بر طهارت و عصمت يوسف گواهي مي‌داد براي عزيز و همسرش و درباريان و مشاورينش رأي جديدي پيدا شد، و آن اين بود كه تا مدتي يوسف را زنداني كنند، تا مردم داستان مراوده زليخا را كه مايه ننگ و رسوايي دربار شده بود فراموش نمايند، عزيز و اطرافيانش بر اين تصميم قسم خوردند.
از اينجا معلوم مي‌شود كه اگر چنين تصميمي گرفته‌اند براي اين بوده كه دودمان و دربار عزيز را از رسوايي تهمت و ننگ حفظ كنند، و شايد اين غرض را هم داشته‌اند كه امنيت عموم شهر را حفظ كرده باشند، و اجازه ندهند مردم و مخصوصا زنان مصر مفتون حسن و جمال وي گردند، آن هم آن حسني كه همسر عزيز و زنان اشرافي مصر را واله خود كرده بود، چنين حسن فتاني اگر آزاد گذارده شود به طبع خود در مصر بلوايي به راه مي‌اندازد.
ليكن از اينكه در زندان به فرستاده پادشاه گفته بود:" ارْجِعْ إِلي رَبِّكَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ ..." و از اينكه پادشاه از زنان مصر پرسيد:" ما خَطْبُكُنَّ إِذْ راوَدْتُنَّ يُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ" و اينكه ايشان جواب داده بودند:" حاشَ لِلَّهِ ما عَلِمْنا عَلَيْهِ مِنْ سُوءٍ" و اينكه همسر عزيز سپس اعتراف كرده و گفته است:" الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ" از همه اينها برمي‌آيد كه زليخا بعد از زنداني شدن يوسف امر را بر شوهرش مشتبه كرده، و او را بر خلاف واقع معتقد و يا لا اقل نسبت به واقع امر به شك و شبهه
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 233
انداخته، و خلاصه آن چنان در دل شوهرش تسلط و تمكن داشته كه با ديدن همه آن آيات، مع ذلك او را بر خلاف آيات و شواهد معتقد كرده است.
و بنا بر اين مي‌توان گفت كه زنداني شدن يوسف به دستور يا توسل همين زن بوده. او اين پيشنهاد را كرده تا تهمت مردم را از خود دفع كند و هم اينكه يوسف را بر جرأت و مخالفتش ادب نمايد، باشد كه از اين به بعد به اطاعت و انقياد وي درآيد. جمله" وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ..." هم كه در حضور زنان اشرافي مصر گفته بود به خوبي بر اين معنا دلالت مي‌كند.

[رؤياي دو همزنداني يوسف (عليه السلام) و تعبير خواب آن دو توسط يوسف (عليه السلام)] ..... ص : 233

" وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ ..."
كلمه" فتي" به معناي غلام و برده است، و از سياق آيه برمي‌آيد كه دو زنداني نامبرده بردگان پادشاه بوده‌اند، رواياتي هم كه به زودي خواهد آمد- ان شاء اللَّه تعالي- اين معنا را تاييد مي‌كند.
" قالَ أَحَدُهُما إِنِّي أَرانِي أَعْصِرُ خَمْراً"- و اگر اين جمله را به جمله" وَ دَخَلَ ..."
عطف نكرده و نفرموده:" و قال احدهما" براي اين است كه بفهماند نقل خواب آن دو بلافاصله پس از دخول در زندان نبوده، بلكه بعد از گذشتن مدتي در زندان اين خواب را ديده و نقل كرده‌اند، هم چنان كه اين گفتارشان كه گفتند" در خواب مي‌بينيم" و جواب يوسف كه گفت" اي رفقاي زنداني‌ام" بر اين معنا اشعار دارد.
جمله" اريني" بطوري كه ديگران هم گفته‌اند حكايت حال گذشته است، و جمله" أَعْصِرُ خَمْراً" به معناي اين است كه انگور را مي‌فشردم تا خمر درست كنم، و اگر انگور را خمر ناميده به اعتبار آن صورتي است كه در آينده به خود مي‌گيرد (و خمر مي‌شود)، و معناي آيه اين است: در بامدادي يكي از آن دو به يوسف گفت: من در عالم رؤيا ديدم كه براي تهيه شراب، انگور مي‌فشارم.
" وَ قالَ الْآخَرُ إِنِّي أَرانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزاً تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ"- يعني مرغ به آن نان نوك مي‌زد و اين خواب ديگري بوده كه رفيق ديگرش ديده. آن گاه آن دو گفتند:" نَبِّئْنا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ". و در اين آيه شريفه در حقيقت با ذكر گفتار آنان اكتفاء كرد از اينكه بگويد:" قال" و" قال"، و اين خود از تفنن‌هاي لطيف قرآن است.
ضمير" ها" در كلمه" بتاويله" به رؤيا برمي‌گردد، هر چند كلمه رؤيا ذكر نشده، و ليكن سياق دلالت بر آن دارد و با جمله" إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ" درخواست تعبير خواب خود را تعليل كردند." نريك" به معناي (مي‌بينيم تو را نيست، بلكه به معناي) اين است كه:
در باره تو معتقديم كه از نيكوكاران هستي، چون سيماي نيكوكاران را در تو مي‌بينيم. ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 234
و اگر بپرسي چه ارتباطي ميان درخواست تعبير خواب با نيكوكار بودن يوسف وجود دارد؟ در جواب مي‌گوييم اين بدان جهت است كه نوعا مردم، نيكوكاران را داراي دلهايي پاك و نفوسي تزكيه شده مي‌دانند، و چنين معتقدند كه اينگونه افراد زودتر از ديگران به روابط امور و جريان حوادث منتقل مي‌شوند، و انتقالشان هم از انتقال ديگران به صواب نزديكتر است.
بنا بر اين، معناي آيه اين مي‌شود: يكي از آن دو به يوسف گفت: من در خواب چنين ديدم. ديگري گفت: من در خواب چنان ديدم. آن گاه هر دو گفتند: ما را به تعبير آن آگاه ساز، چون معتقديم كه تو از نيكوكاراني، و امثال اين امور و اسرار نهاني بر نيكوكاران پوشيده نيست، آري نيكوكاران با صفاي دل و پاكي نفسشان درك مي‌كنند چيزهايي را كه ديگران از درك آن عاجز مي‌مانند.
" قالَ لا يَأْتِيكُما طَعامٌ تُرْزَقانِهِ إِلَّا نَبَّأْتُكُما بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُما" وقتي آن دو زنداني با حسن ظن ناشي از ديدن سيماي نيكوكاران در چهره يوسف (ع) به آن جناب روي آوردند، و درخواست كردند كه وي خوابهايشان را تعبير كند، يوسف (ع) فرصت را براي اظهار و فاش ساختن اسرار توحيد كه در دل نهفته مي‌داشت غنيمت شمرده، از موقعيتي كه پيش آمده بود براي دعوت به توحيد و به پروردگارش كه علم تعبير را به او افاضه فرموده، استفاده كرد و گفت: كه اگر من در اين باب مهارتي دارم، پروردگارم من تعليمم داده، و سزاوار نيست كه براي چنين پروردگاري شريك قائل شويم. و خلاصه به بهانه اين پيشامد نخست مقداري در باره توحيد و نفي شركاء صحبت كرد، آن گاه به تعبير خواب آن دو پرداخت.
و در پاسخ آن دو چنين فرمود: هيچ طعامي- بعنوان جيره زندانيان- براي شما نمي‌آورند مگر آنكه من تاويل و حقيقت آن طعام و مال آن را براي شما بيان مي‌كنم. آري من به اين اسرار آگاهي دارم، و همين خود شاهد صدق دعوت من است به دين توحيد.
البته اين معنا در صورتي است كه ضمير در" بتاويله" به طعام برگردد، كه در اين صورت يوسف (ع) خواسته است معجزه‌اي براي نبوت خود ارائه داده باشد، نظير گفتار مسيح (ع) به بني اسرائيل كه فرمود:" وَ أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" «1». مؤيد اين معنا پاره‌اي از رواياتي است كه از طرق امامان اهل بيت (ع) وارد شده، و به زودي در بحث روايتي خواهد آمد-
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران، آيه 49.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 235
ان شاء اللَّه تعالي.
و اما بنا بر اينكه ضمير مذكور به رؤيايي كه ديده بودند برگردد معناي آيه چنين مي‌شود" من خيلي زود تاويل خواب شما را برايتان بيان مي‌كنم، حتي قبل از اينكه طعام شما را بياورند من خوابتان را تعبير مي‌كنم" و ليكن اين معنا كه در حقيقت وعده به تسريع در قضاي حاجت آنان است از نظر سياق آيات معناي بعيدي است.
" ذلِكُما مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِي إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ" در اين دو آيه اين معنا را گوشزد فرموده كه علم به تعبير خواب و خبر دادن از تاويل احاديث از علوم عادي و اكتسابي نيست كه هر كس بتواند فرا گيرد، بلكه اين علمي است كه پروردگارم به من موهبت فرموده، آن گاه علت اين معنا را اينطور بيان كرده كه: چون من ملت و كيش مشركين را پيروي نكرده‌ام، بلكه ملت پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب را پيروي نموده‌ام، و خلاصه بدان سبب است كه من دين شرك را واگذاشته، دين توحيد را پيروي نموده‌ام.
و اگر مشركين را فاقد ايمان به خدا و روز جزا خوانده، نه از اين جهت است كه مشركين فاقد ايمان به خدا و معادند، چون مشركين هم خدا را قبول دارند و هم معاد را، بلكه از اين باب است كه در باره مبدأ شرك مي‌ورزند، و در باره معاد هم قائل به تناسخند، هم چنان كه در جلد قبلي اين كتاب گذشت. و در دين توحيد، آن شركايي كه مشركين قائلند- حال چه شريك در تاثير بدانند و چه شريك در عبادت- هيچيك خدا نيستند. و همچنين تناسخ و برگشتن ارواح با بدنهاي ديگر و متنعم شدن ارواح پاك و معذب شدن ارواح ناپاك در زندگي ديگر، در دين توحيد معاد نيست و به همين جهت بود كه يوسف (ع) ايمان به خدا و روز جزا را از مشركين نفي كرد، و كفرشان را نسبت به معاد با تكرار ضمير، تاكيد نمود و فرمود:" وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ". آري، كسي كه ايمان به خدا ندارد به طريق اولي ايمان به بازگشت به سوي خدا ندارد.
و اين كلام كه خداوند متعال از قول يوسف نقل كرده اولين باري است كه يوسف در مصر خود را و نسب خود را معرفي نموده و اظهار كرده كه اهل بيت ابراهيم و اسحاق و يعقوب است.
" ما كانَ لَنا أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ ذلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنا وَ عَلَي النَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ" يعني خداي سبحان براي ما اهل بيت راهي به شرك نگذاشته، و ما را از آن منع
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 236
كرده و اين منع، خود از فضل و نعمت خداست بر ما اهل بيت و بر همه مردم، اما بيشتر مردم شكر اين نعمت را بجا نياورده، بلكه بدان كفر مي‌ورزند.
اما اينكه" خداوند راهي به شرك براي آنان نگذاشته"، بايد دانست كه اين از باب جبر و الجاء نيست، بلكه از باب تاييد و تسديد است، چون خداوند ايشان را به نعمت نبوت و رسالت اختصاص داده، و خدا داناتر است كه رسالت را در چه دودماني قرار مي‌دهد، در نتيجه انبياء به توفيق و تاييد خداوندي از هر خطا و گناهي عصمت مي‌ورزند، و به دين توحيد مي‌گرايند.

[شرحي در مورد اينكه وجود مخلصين و معصومين (عليهم السلام) فضل و فيض خدا بر ايشان و بر مردم است و موجب پايداري و استمرار راه حق در ميان نوع بشر است ..... ص : 236

و اما اينكه فرمود:" اين از فضل خدا است بر ما اهل بيت و بر مردم" اين نيز بدان جهت است كه خداوند ايشان را تاييد نموده. و اين خود بالاترين فضل است، مردم هم مي‌توانند و در وسع و طاقتشان هست كه به آنان مراجعه نموده و به پيروي ايشان رستگار و به هدايت ايشان مهتدي شوند، پس فضل بر مردم هم هست.
و اما اينكه" بيشتر مردم قدر نمي‌دانند" به خاطر اين است كه اين نعمت را يعني نعمت نبوت و رسالت را كفران مي‌كنند در نتيجه اعتنايي به آن ننموده، حاملين آن را پيروي نمي‌نمايند. و يا به عبارتي به خاطر اين است كه نعمت توحيد را كفران نموده از ملائكه و يا جن و انس شريك براي خدا مي‌گيرند و آنها را به جاي خدا مي‌پرستند.
اين آن معنايي است كه بيشتر مفسرين براي آيه ذكر كرده‌اند.
و بنا بر اين قول سؤالي باقي مي‌ماند و آن اين است كه مگر مساله توحيد و نفي شرك از مسائلي است كه محتاج به سفارش و بيان انبياء باشد كه در اين آيه آن را نعمتي دانسته كه مردم به وسيله پيروي انبياء بدان نائل ميشوند؟ با اينكه مساله توحيد مساله‌اي است فطري و از مستقلات عقلي كه انبياء (ع) و ساير مردم در درك آن يكسانند. و اگر مردمي نسبت به آن كفر مي‌ورزند به خاطر اينست كه نمي‌خواهند نداي فطرت و و جدان را اجابت كنند، نه ندا و دعوت انبيا را.
جواب اين سؤال اين است: همانطوري كه عنايت خداوند نسبت به بندگانش ايجاب كرده كه اين نوع از انسان را هم از راه الهام و ارتكاز عقلي مجهز به درك خير و شر و تقوا و فجور نموده و هم مجهز به درك احكام ديني و قوانين شرعيش كند- و وجوب اين معنا در بحث‌هاي گذشته ما مكرر توضيح داده شد- همچنين عنايت او واجب مي‌كند كه افرادي از اين نوع انساني را به نفوسي طيب و طاهر و دلهايي سليم و مستقيم مجهز نمايد تا ملازم فطرت اصلي بوده لحظه‌اي از راه توحيد به سوي شرك منحرف نگشته و در نتيجه اصل توحيد در تمامي ادوار و
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 237
اعصار در ميان اين نوع باقي بماند، و قرن به قرن روح سعادت هم چنان زنده بماند. دليل اين معنا همان ادله‌اي است كه نبوت و وحي را لازم و ضروري مي‌كند. چون فرض شرك و نسيان توحيد از افراد عادي انسان ممتنع نيست، و بلكه ممكن و جايز است، و وقتي امري نسبت به يك فرد جايز و ممكن باشد نسبت به همه افراد نيز جايز و ممكن است. و فرض مشرك شدن همه افراد و فراموش كردن توحيد مساوي است با فرض فساد اين نوع و بطلان غرضي كه خداوند از خلقت اين نوع داشته.
و به همين جهت بر او واجب است كه در ميان اين نوع افرادي داشته باشد كه همواره داراي اخلاص در توحيد باشند و امر توحيد را زنده نگهدارند، از آن دفاع نموده و مردم را از خواب غفلت و جهالت بيرون نمايند، و براي آنان ادله توحيد را اقامه نموده و شواهد و معجزات آن را ارائه دهند. و اين رابطه كه در حقيقت رابطه تعليم و تعلم است نه سوق (از ناحيه انبيا) و متابعت (از ناحيه مردم) همواره برقرار باشد.
و اگر كسي قانع شد كه حتما چنين نفوسي بايد در هر عصري در ميان مردم باشند در حقيقت مساله نبوت انبياء و امامت ائمه را قبول كرده، و پذيرفته كه وجود انبيا (ع) فضل و نعمتي است از ناحيه خداي متعال، هم بر خود آن حضرات كه هستيشان داده و به تربيت ربوبي خود توحيد را تعليمشان داده و مبعوثشان كرده، و هم بر همه مردم كه چنين افرادي را براي آنان نصب نموده تا حق را به يادشان بياورند و فطرت خواب‌آلودشان را بيدار كنند و در برابر غفلت و ضلالتشان از حق دفاع نمايند، چون اشتغال مردم به امور و اعمال مادي و ممارستشان در امور حسي ايشان را به سوي لذات جلب نموده و به پستي وادار مي‌سازد، و اگر در هر دوره و عصري مرداني خداشناس و خداپرست و افرادي كه خدا با توجه خالص به قيامت پاك و خالصشان كرده نبوده باشند، گمراهي و كوري سراسر زمين را احاطه مي‌نمايد، و واسطه فيض بين زمين و آسمان قطع و غايت خلقت باطل گشته، زمين اهل خود را فرو مي‌برد.
و از همين جا معلوم مي‌شود كه در معناي آيه شريفه حق اين است كه آيه را بر همين حقيقت حمل نموده، آن را چنين معنا كنيم: خداوند با تاييد خود ما را چنان مؤيد كرده كه ديگر راهي به سوي شرك براي ما باقي نگذاشته، و اين مصون بودن‌مان از شرك از فضلي است كه خدا بر ما كرده (و از اين بالاتر نعمتي نيست)، زيرا نهايت درجه سعادت آدمي و رستگاري بزرگش به داشتن چنين هدايتي است.
و نيز فضلي است كه خدا بر همه مردم كرده، زيرا با بودن ما انبياء، مردم بعد از نسيان متذكر شده و پس از غفلت از فطريات خود متنبه مي‌گردند، و با تعليم ما از خطر جهل رهايي
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 238
يافته و بعد از انحراف و كجي، مستقيم مي‌شوند و ليكن بيشتر مردم شكر اين نعمت را بجا نمي‌آورند، و اين فضل خدا را كفران نموده بدان اعتنايي نمي‌كنند، و به جاي اينكه با آغوش باز پذيراي آن باشند از آن روي مي‌گردانند.
اين آن معنايي است كه به نظر ما رسيده. ولي بعضي «1» از مفسرين در معناي آن گفته‌اند:
مشار اليه" ذلك" در" ذلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنا ..." علم به تاويل احاديث است. و ليكن همانطوري كه ملاحظه مي‌كنيد، اين معنايي است كه از سياق آيه به دور است.

[معناي" خير" و بيان حجت قاطعي كه در جمله:" أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" نهفته است ..... ص : 238

" يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" كلمه" خير" از نظر وزن وصفي است كه از ماده" خار، يخار، خيرة" اشتقاق يافته كه اين ماده به معناي انتخاب و اختيار كردن يكي از دو چيز و يا دو عملي است كه به وجهي در انجام و يا اخذ آن در ترديد باشد، و خير از آن دو، آن است كه در مطلوبيت و فضيلت، برتري بر ديگري داشته اخذ آن متعين باشد. پس خير از دو عمل، آن عملي است كه انجام آن متعين باشد. و خير از دو چيز آن است كه از جهت انتخاب مطلوب باشد، مثلا خير از دو مال، آن مالي است كه از جهت تمتع و استفاده مطلوبتر باشد. و خير از دو خانه، آن خانه‌اي است كه از جهت سكني مطلوب‌تر باشد. و خير از دو انسان، آن فردي است كه از جهت مصاحبت بهتر باشد. و خير از دو رأي، آن رأيي است كه اخذ به آن بهتر باشد. و خير از دو اله، آن معبوديست كه از جهت پرستش بهتر باشد. و از همين جا است كه اهل ادب گفته‌اند اصل اين كلمه:
" أخير: خوبتر" و به صيغه افعل التفضيل بوده، و ليكن حقيقت مطلب اين است كه كلمه مذكور صفت مشبهه‌اي است كه بر حسب ماده خود معناي افعل التفضيل را افاده نموده و برتري را مي‌رساند.
از آنچه گذشت روشن گرديد كه جمله" أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ ..." در سياق بيان دليل بر معين شدن خداي تعالي براي پرستش است. و به عبارت روشن‌تر اگر فرض شود كه ميان عبادت خدا و ساير معبودهاي ادعايي ترديد شود، عبادت خداي تعالي متعين است، نه اينكه بخواهد بگويد: حق موجود تنها خداي تعالي است نه ارباب‌هاي غير او. و يا اينكه بگويد: تنها معبودي كه مبدأ و معاد موجودات است خداي تعالي است، نه معبودهاي ديگر، زيرا اين چند معنا با كلمه خير سازگار نيست چون اين كلمه را در باره چيزي اطلاق مي‌كنند كه از جهت مطلوبيت و اخذ به نحوي تعين داشته باشد، پس اينكه فرمود" آيا
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 233.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 239
خدا بهتر است يا ارباب‌هاي متفرق" مقصودش از اين پرسش، تعين يكي از دو طرف بوده از نظر اخذ، و اخذ ارباب همان عبادت و پرستش آن است.
و اگر معبودهاي مردم معاصر خود را" ارباب متفرق" ناميده از اين جهت بوده كه مردم ملائكه را مي‌پرستيدند و معتقد بودند كه ملائكه صفات خدا و يا تعينات ذات مقدس اويند، و جهات خير و سعادت در عالم هر كدام به يكي از آنها مستند است. خلاصه، در ميان صفات خدا نظمي طولي و يا عرضي قائل بودند كه خود مستلزم تفرقه در آنها بود، و هر صفتي را به اعتبار شان و موقعيتي كه دارد مي‌پرستيدند: يكي را اله علم و يكي را اله قدرت، يكي را اله آسمان و يكي را اله زمين، يكي را اله حسن و ديگري را اله حب و يكي را اله امنيت و فراواني ارزاق مي‌شمردند. و نيز جن را مي‌پرستيدند و آنها را مبادي شر در عالم دانسته، مرگ و مير و زوال نعمت و فقر و زشتي و درد و اندوه و امثال آن را به آنها استناد مي‌دادند.
و نيز كملين از اولياء و جباران از سلاطين و پادشاهان و امثال ايشان را مي‌پرستيدند، و در نتيجه خدايان متفرقي را پرستش مي‌كردند، چون معلوم است كه اعيان كملين و جن و ملك و همچنين بتها و تمثالهايي كه از آنان درست مي‌كردند تا به وسيله آنها به آنان توجه نمايند متعدد و متفرق بودند.
تقابلي كه ميان جمله" أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ" با جمله" أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" برقرار نموده خود افاده مي‌كند كه كلمه اللَّه در نظر معنا خلاف آنچه را كه از ارباب متفرق فهميده مي‌شود افاده مي‌كند، چون تقابل ناگزير ميان دو چيز مي‌اندازند كه خلاف و ضد يكديگرند.
بنا بر اين، كلمه مذكور علمي است (البته علميتش به خاطر غلبه در استعمال پيدا شده) كه هر جا به ميان آيد مقصود از آن ذات مقدس الهي است كه حقيقت است و بطلان در او راه ندارد، وجود است و عدم و فناء در او راه نمي‌يابد، و چنين وجودي ممكن نيست كه حد محدود و امد ممدودي برايش فرض شود، زيرا هر محدودي پس از حدش معدوم است، و هر ممدودي بعد از امدش باطل، پس خداي تعالي ذاتي است غير محدود و وجودي است واجب و غير متناهي. و چون چنين است ممكن نيست صفتي برايش فرض شود كه خارج از ذات و مباين با خود او باشد، هم چنان كه حال صفات او همين طور است، چون اگر ذات او با صفاتش مغاير باشد لازمه‌اش اين مي‌شود كه ذاتش محدود باشد و در ظرف صفت موجود نباشد، و محتاج باشد صفت را در ظرف خود نيابد.
و هم چنان كه ممكن نيست ميان ذات و صفاتش مغايرت باشد ميان صفات ذاتيش از قبيل علم و قدرت و حيات نيز ممكن نيست مغايرت و جدايي را فرض كرد، زيرا مغايرت در آنها ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 240
نيز باعث محدوديت مي‌شود، چون وقتي مثلا علم غير از قدرت و حيات باشد بايد علم محدود باشد و در ظرف قدرت و حيات وجود نداشته باشد، و همچنين قدرت و حيات، و اگر در داخل ذات حدودي فرض شود كه داخل حد در خارج آن وجود نداشته باشد قهرا ذات با صفات هم متغاير مي‌شود، و كثرت و حد پديد مي‌آيد. و همه اينها اموري است كه وثنيها بر حسب آنچه كه از معارف ايشان در دست است بدان اعتراف دارند.
بنا بر اين، مثبتين خداي سبحان اگر التفات و توجه داشته باشند، شكي نخواهند داشت كه خداي سبحان موجودي است كه وجودش في نفسه و ثبوتش بذاته است، و غير او هيچ موجودي بدين صفت نيست، و او هر چه از صفات كمال كه دارد عين ذاتش مي‌باشد، نه زائد بر آن.
و همچنين خود صفاتش نيز زائد بر يكديگر نيست بلكه عين هم است، پس او در عين اينكه علم است قدرت و حيات نيز هست.
پس خداي تعالي احدي الذات و الصفات است، يعني در موجود بالذات بودن واحد است و هيچ چيزي در قبالش نيست مگر آنكه موجود به وسيله اوست، نه مستقل در وجود، و همچنين واحد در صفات است، يعني هيچ صفتي كه داراي حقيقت و واقعيت باشد تصور نمي‌شود مگر اينكه عين ذات او است، و در نتيجه او بر هر چيز قاهر است و هيچ چيز بر او قاهر نيست.
اشاره به اين معاني بود كه يوسف را وادار كرد به اينكه خدا را به وحدت و قهاريت توصيف نموده بگويد:" أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" يعني او واحد است، اما نه واحدي عددي كه اگر يكي ديگر اضافه‌اش شود دو تا گردد، بلكه واحدي است كه نمي‌توان در قبالش ذات ديگري تصور كرد، زيرا هر چيز كه تصور و فرض شود وجودش از اوست نه از خودش. و نيز نمي‌توان در قبالش صفتي فرض كرد، و هر چه فرض شود عين ذات او است، و اگر عين ذات او نباشد باطل خواهد شد، و همه اينها به خاطر اين است كه خداي تعالي وجودي است بحت (خالص) و بسيط كه به هيچ حدي محدود و به هيچ نهايتي منتهي نمي‌شود.
و با اين سؤال و توصيف اربابها به وصف تفرق، و توصيف خداي تعالي به وصف واحد و قهار، حجت را بر خصم تمام كرد، زيرا واحد و قهار بودن خداي تعالي هر تفرقه‌اي را كه ميان ذات و صفات فرض شود باطل مي‌سازد، پس ذات عين صفات، و صفات عين يكديگرند، و هر كه ذات خداي را بپرستد ذات و صفات را پرستيده، و هر كه علم او را بپرستد ذات او را هم پرستيده، و اگر علم او را بپرستد و ذاتش را نپرستد نه او را پرستيده و نه علم او را، و همچنين ساير صفات او.
پس اگر ميان عبادت او و يا ارباب متفرق ترديدي فرض شود، عبادت او متعين است، ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 241
نه ارباب متفرق، زيرا ممكن نيست أرباب متفرق فرض بشود و در عين حال تفرقه در عبادت لازم نيايد.
شبهه‌اي كه در اين ميان باقي مي‌ماند و عموم بت‌پرستان بدان اعتماد نموده‌اند اين است كه خداي سبحان شانش اجل و ارفع از آن است كه عقول ما به او احاطه يابد و يا فهم ما او را درك نمايد، و چون چنين است ممكن نيست بتوانيم با عبادت متوجه او شويم، و نمي‌توانيم با اظهار عبوديت و خضوع در برابرش به درگاهش تقرب جوييم. آنچه براي ما امكان دارد اين است كه متوجه بعضي از مخلوقات شريفه او- كه در تدبير نظام عالمي- تاثير دارند شده و به وسيله آنها به درگاه او تقرب جوييم و آنها نزد او شفيعمان شوند، در مقام پاسخ از اين سؤال يوسف (ع) فرمود:" ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْماءً ...".

[استدلال يوسف (عليه السلام) در رد پرستش آلهه و اثبات توحيد عبادي ..... ص : 241

" ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ ..."
يوسف (ع) نخست خطاب را به دو رفيق زندانيش اختصاص داد و سپس عموميش كرد، چون حكمي كه در آن خطابست اختصاص به آن دو نداشته، بلكه همه بت‌پرستان با آن دو نفر شركت داشته‌اند.
و تعبير" ما تعبدون الا اسماء" كنايه از اين است كه مسمياتي در وراء اين اسماء وجود ندارد، و در نتيجه عبادت ايشان در مقابل اسمايي از قبيل اله آسمان و اله زمين و اله دريا و اله خشكي و اله پدر و اله مادر و اله فرزند و نظاير آن صورت مي‌گيرد.
و اين معنا (كه در وراي اين اسماء مسمياتي وجود ندارد) را با جمله" أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ" تاكيد نمود، چه از اين جمله حصر استفاده مي‌شود، و معنايش اين است كه اين اسامي را غير خود شما كسي وضع نكرده، تنها شما و پدرانتان آنها را وضع نموده‌ايد.
آن گاه براي بار دوم اين معنا را با جمله" ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ" تاكيد كرد، چون" سلطان" به معناي برهان است چون برهان بر عقول سلطنت دارد، و معناي جمله اين است كه: خداوند در باره اين اسماء و اين نامگذاريها برهاني نفرستاده كه دلالت كند بر اينكه در ما وراي آنها مسمياتي وجود دارد، تا در نتيجه الوهيت را براي آنها ثابت نموده عبادت شما و آنها را تصحيح نمايد.
ممكن هم هست ضمير" بها" به عبادت برگردد، و معنا اين باشد كه: خداوند حجتي بر پرستش آنها نفرستاده، مثلا براي آنها شفاعت اثبات نكرده، و يا آنها را مستقل در تاثير ندانسته تا عبادت و توجه به آنها صحيح شود، چون به هر حال امور به دست خداست، (او بايد در اين باره
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 242
اجازه دهد) و جمله" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" اشاره به همين نكته دارد.
و مفاد اين جمله جاي هيچگونه ترديدي نيست، زيرا حكم در هر امري كه تصور شود جز از ناحيه كسي كه مالك و متصرف به تمام معناي در آن باشد صحيح و نافذ نيست و در تدبير امور عالم و تربيت بندگان مالكي حقيقي و مدبري واقعي جز خداي سبحان وجود ندارد، پس حكم هم به حقيقت معناي كلمه منحصرا از آن اوست.
و اين جمله، جمله مفيدي است كه هم نسبت به ما قبل خود و هم نسبت به ما بعد خود فايده مي‌دهد، زيرا هر دو را با هم تعليل مي‌كند. اما فايده‌اش نسبت به ما قبلش يعني جمله" ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ" قبلا گذشت. و اما فايده‌اش نسبت به بعدش يعني جمله" أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ" براي اينكه اين جمله طرف اثبات حكم را متضمن است، هم چنان كه جمله قبل از آن طرف نفي حكم را متضمن بود، و مي‌فرمود:" ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ" و جمله مورد بحث مي‌فهماند كه حكم خدا در هر دو طرف نافذ است. پس كانه وقتي گفته شده:" خداوند سلطان و برهاني بر آن نفرستاده" كسي پرسيده:" پس در باره عبادت چه حكمي كرده؟" در جواب گفته شده:" خداوند امر كرده كه كسي را جز او نپرستيد" و به همين منظور جمله را فعليه آورده.
و معناي آيه- و خدا داناتر است- اين است كه: شما به غير خدا نمي‌پرستيد مگر اسمايي بدون مسمي كه وضعشان نكرده مگر خود شما و پدرانتان، بدون اينكه از ناحيه خداي سبحان برهاني بر آن آمده باشد، و دلالت كند بر اينكه شفعائي هستند در درگاه خدا، و يا سهمي از استقلال در تاثير دارند. آري، چنين برهاني از ناحيه خدا نيامده تا براي شما مجوز عبادت باشد و شما با پرستش آنها از شفاعتشان بهره‌مند شويد، و يا از خيرات آنها برخوردار و از شرشان ايمن گرديد.

[چرا دين توحيد دين" قيم" است؟ (ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ ...)] ..... ص : 242

و اما اينكه فرمود:" ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" اشاره است به توحيد و نفي شريكي كه قبلا بيان كرده بود. و كلمه" قيم" به معناي قائم به امري است كه در قيام خود و تدبير آن امر قوي باشد. و يا به معناي كسي است كه قائم به پاي خود بوده دچار تزلزل و لغزش نگردد. معناي آيه اين است كه: تنها دين توحيد است كه قادر بر اداره جامعه و سوقش به سوي سر منزل سعادت است، و آن تنها دين محكمي است كه دچار تزلزل نگشته تمامي معارفش حقيقت است و بطلان در آن راه ندارد، و همه‌اش رشد است و ضلالتي در آن يافت نمي‌شود، و ليكن بيشتر مردم بخاطر انس ذهني كه به محسوسات دارند، و به خاطر اينكه در زخارف دنياي فاني فرو رفته‌اند و در نتيجه سلامت دل و استقامت عقل را از دست داده‌اند،
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 243
اين معنا را درك نمي‌كنند. آري، اكثريت مردم را كساني تشكيل مي‌دهند كه همه همشان زندگي ظاهر دنيا است و از آخرت روي گردانند.
اما اينكه گفتيم" رشد در پيروي دين توحيد است و معارفش همه حقيقت و مطابق با واقع است" در بيان و توضيحش همان برهاني كه يوسف (ع) اقامه كرده بود كافي است.
و اما اينكه گفتيم" تنها دين توحيد قادر بر اداره جامعه انساني است" دليلش اين است كه نوع انساني وقتي در سير زندگيش سعادتمند مي‌شود كه سنن حياتي و احكام معاش خود را بر اساس حق و مبنايي كه مطابق با واقع باشد بنا نمايد و در مقام عمل هم بر طبق آن عمل نمايد، نه اينكه بر مبناي باطل و خرافي و فاقد تكيه‌گاهي ثابت بنا كند.

[اشاره به اينكه مفاد دو آيه:" يا صاحِبَيِ السِّجْنِ ..." و" ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ ..." يك برهان بر توحيد در عبادت است ..... ص : 243

پس از همه آنچه گفته شد اين معنا روشن گرديد كه: هر دو آيه مورد بحث، يعني آيه" يا صاحِبَيِ السِّجْنِ- تا جمله- أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ" مجموعا يك برهان است بر توحيد در عبادت، و حاصلش اين است: هر معبودي كه فرض شود، پرستشش به خاطر الوهيتي است كه در ذات آن معبود است و به خاطر وجوب ذاتي وجود اوست، و خداي سبحان در وجودش واحد و قهار است، و نه دومي برايش تصور مي‌شود، و نه با تاثيرش مؤثري ديگر فرض دارد، پس ديگر هيچ معناي صحيحي براي تعدد آلهه تصور نمي‌شود، و اگر پرستش معبود براي اين است كه معبود مفروض شفيع در درگاه خداست، دليلي بر شفيع بودن آن در دست نيست، زيرا اگر باشد بايد از ناحيه خود خداي تعالي باشد و از ناحيه خدا هيچ دليلي بر شفيع بودن آلهه نرسيده، علاوه بر اينكه دليل بر خلاف آن رسيده است، زيرا خداوند از طريق عقل و همچنين به وسيله انبيا اين معنا را گوشزد كرده كه جز او هيچ چيزي نبايد پرستش شود.
از اينجا فساد مطلبي كه بيضاوي به پيروي از كشاف در تفسير خود آورده روشن مي‌گردد. او گفته: اين دو آيه دو دليل بر توحيد است، دليل اولي كه آيه" أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" متضمن آنست دليلي است خطابي، و دليل دوم كه آيه" ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْماءً ..." متضمن آن است برهاني است كامل.
آن گاه اضافه كرده كه: اين طرز بيان و استقلال از باب تدريج در دعوت و الزام حجت است، كه نخست به طريق خطاب، رجحان و بهتري توحيد را بر پرستش خدايان بيان مي‌كند، و سپس برهان اقامه مي‌كند بر اينكه آنچه را اينان آن را خدا مي‌نامند استحقاق خدايي و پرستش را ندارند، زيرا استحقاق پرستش يا بالذات است و يا بالغير، و هيچ يك از آن دو در اين بتها و خدايان ادعايي وجود ندارد. آن گاه در آخر حقيقت مطلب را بطور صريح بيان نموده روي آن
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 244
ديني كه حق قويم و دين مستقيم است، و عقل هم غير آن را اقتضاء نمي‌كند و علم هم غير آن را نمي‌پسندد انگشت مي‌گذارد. «1»
و بعيد نيست كه كلمه خير (بهتر) كه در آيه اولي است او را وادار به چنين اشتباهي كرده، و از اين كلمه رجحان و بهتري خطابي را استظهار كرده، و از قيد:" واحد قهار" كه در همان آيه است غفلت ورزيده.
و حال آنكه (كلمه مذكور تنها براي افاده بهتري خطابي نبوده و) از نظر خواننده محترم گذشت كه هر دو آيه يك برهان را اقامه مي‌كنند و آن برهاني كه بيضاوي از آيه دومي استفاده كرده كار آيه دومي به تنهايي نيست، بلكه هر دو آيه مجموعا آن را افاده مي‌كنند.
و چه بسا كه اين دو آيه را طوري تقرير كرده‌اند كه از آن دو برهان استفاده مي‌شود، البته نه آن طوري كه بيضاوي تقرير كرده بود. و خلاصه آن تقرير اين است كه: خداي واحدي كه به قدرتش بر همه اسبابهاي متفرقه‌اي كه در عالم تاثير دارند قاهر باشد و آنها را طوري به راه بيندازد كه از آثار متفرقه و متنوعه آنها يك نظام واحد و غير متناقض الاطراف- نظير نظام فعلي كه در اين عالم مشاهده مي‌كنيم- پديد آورد بهتر است از خدايان متعددي كه از هر كدام آنها يك نظام و در نتيجه نظام‌هاي مختلف و تدابير متضادي بوجود آيد، و در نتيجه منجر به از هم پاشيدگي نظام عالم و فساد تدبير واحد و عمومي آن شود.
علاوه بر اينكه اين خداياني كه شما آنها را خدا خوانده‌ايد و آنها را مي‌پرستيد از خدايي جز اسم، چيز ديگري ندارند، و در خارج نه به دليل عقل و نه به دليل نقل از مسماي آن اسماء خبري و اثري نيست، چون عقل جز بر توحيد راهنمايي نمي‌كند. نقل هم كه همان گفتار انبياء است جز بر توحيد دلالت ندارد، و انبياء (ع) از ناحيه وحي مامور نشده‌اند مگر بر اينكه خدايي جز اللَّه پرستش نشود. «2»
و اين تقرير بطوري كه ملاحظه مي‌فرماييد، آيه اولي را از نظر معنا نازل منزله آيه" لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا- اگر در زمين و آسمان خدايان متعددي مي‌بود هر آينه آسمان و زمين فاسد مي‌شد" «3» مي‌كند و آن گاه آيه دومي را در نفي الوهيت غير خدا عموميت داده هم شامل نفي آلهه بالذات مي‌كند و هم نفي آلهه‌اي كه خدا اجازه شفاعتشان داده.
__________________________________________________
(1)تفسير بيضاوي، ط تركيه، ص 315. [.....]
(2)تفسير المنار، ج 12، ص 307 و 308.
(3)سوره انبياء، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 245
و اين تقرير چند اشكال دارد: يكي اينكه بدون هيچ مقيدي كلمه" قهار" را مقيد كرده، چون خداي تعالي همانطور كه قاهر بر اسباب است در تاثير آنها، همچنين قاهر بر تمامي اشياء است در ذات و صفات و آثار آنها، پس براي او نه در وجودش دومي هست، و نه در استقلال در ذات و تاثيرش، و با يگانه بودنش در قاهريت علي الاطلاق ديگر فرض ندارد كه چيزي مستقل و بي نياز از او باشد و يا امري مستقل از امر او باشد، و هر معبودي كه فرض شود يا بايد در ذات و آثارش مستقل از او باشد و يا تنها در آثارش. و هر دو فرض بطوري كه ظاهر شد محال است.
دوم اينكه در اين تقرير فقط آيه دومي تعميم داده شده، و حال آنكه هيچ دليلي بر عموميت آن نيست، زيرا آيه مذكور بطوري كه ملاحظه گرديد اله بودن آلهه را منوط به اذن خدا و حكم او كرده، و اين اناطه از ظاهر آيه، يعني جمله" ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" استفاده مي‌شود. و پر واضح است كه اين قسم الوهيت كه منوط به اذن خدا و حكم او باشد الوهيت شفاعت است نه الوهيت ذاتي. و يا به عبارتي الوهيت بالغير است نه اعم از الوهيت بالذات و بالغير هر دو.
" يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُما فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْراً وَ أَمَّا الْآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْ رَأْسِهِ قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيانِ" معناي آيه روشن است، و از قرينه مناسبت استفاده مي‌شود كه جمله:" أَمَّا أَحَدُكُما ..." تاويل رؤياي آن شخصي بوده كه گفته است:" إِنِّي أَرانِي أَعْصِرُ خَمْراً" و جمله" وَ أَمَّا الْآخَرُ ..." تاويل رؤياي آن ديگري بوده است.
و اينكه فرمود:" قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيانِ" خالي از اشعار بر اين نكته نيست كه يكي از آن دو نفر بعد از شنيدن تاويل رؤيايش خود را تكذيب كرد و گفت كه من چنين خوابي نديده بودم. و بعيد نيست كه آن شخص، دومي بوده كه وقتي از يوسف شنيد كه به زودي به دار كشيده مي‌شود و مرغان از سرش مي‌خورند، خود را تكذيب كرده. و با همين اشعار آن رواياتي كه از طرق ائمه اهل بيت (ع) رسيده تاييد مي‌شود، چون در آنها چنين آمده كه دومي به يوسف گفت: من در آنچه كه برايت تعريف كردم دروغ گفتم و چنين خوابي نديده بودم.
يوسف (ع) هم در پاسخش گفت:" قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيانِ" يعني تاويلي كه از من خواستيد حتمي و قطعي شد و ديگر مفري از آن نيست.
" وَ قالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْساهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ" همه ضميرهايي كه در" قال" و در" ظن" و در" لبث" هست به يوسف برمي‌گردد و
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 246
معناي آن اين است كه: يوسف به آن كسي كه مي‌پنداشت كه او به زودي نجات مي‌يابد گفت كه مرا در نزد ربت يادآوري كن، و چيزي به او بگو كه عواطف او را تحريك كني شايد به وضع من رقتي كند و مرا از زندان بيرون آورد.
و اگر از اعتقاد يوسف به" ظن: پندار" تعبير كرده با اينكه يوسف نسبت به آنچه كه در تعبير خواب آن دو گفته بود يقين داشت نه پندار- به شهادت اينكه دنبالش تصريح كرده به اينكه اين دو تعبير بطور قطع واقع خواهد شد، و نيز اضافه كرده كه خدايش علم تاويل احاديث را به او آموخته- شايد بدين جهت بوده كه كلمه" ظن" در مطلق اعتقاد استعمال مي‌شود، و در قرآن هم نظايرش هست، مانند آيه" الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ". «1»
و اما اينكه بعضي «2» از مفسرين در پاسخ سؤال بالا گفته‌اند" اطلاق ظن بر اعتقاد براي اين بوده كه دلالت كند بر اينكه تاويلي كه يوسف كرده از اجتهاد خودش بوده و نسبت به آن يقين نداشته" صحيح نيست، زيرا گفتيم كه خود يوسف تصريح كرده به اينكه نسبت به وقوع آن يقين دارد، و خداي سبحان هم گفته او را با جمله" وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ" تاييد كرده، و اين با اجتهاد ظني منافات دارد.
بعضي «3» هم احتمال داده‌اند كه ضمير در" ظن" به موصول برگردد، و معنا اين باشد كه" يوسف به آن رفيق زندانيش كه مي‌پنداشت از زندان رها مي‌شود چنين و چنان گفت". اين احتمال در صورتي كه سياق با آن مساعدت كند عيبي ندارد.
ضميرهايي كه در جمله" فَأَنْساهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ" هست همه به كلمه" الذي" بر مي‌گردد، و معنايش اين است كه: شيطان از ياد رفيق زنداني يوسف محو كرد كه نزد ربش از يوسف سخن به ميان آورد، و همين فراموشي باعث شد كه يوسف چند سالي ديگر در زندان بماند.
و بنا به گفته ما معناي" ذكر رب"" ياد كردن نزد رب" است نه" ياد خدا". كلمه" بضع" عدد كمتر از ده را گويند.

[توسل به اسباب منافاتي با اخلاص ندارد، بلكه اعتماد بر اسباب با اخلاص منافات دارد] ..... ص : 246

و اما اينكه دو ضمير مذكور را به يوسف برگردانيم و در نتيجه معنا چنين شود كه: شيطان ياد پروردگار يوسف را از دل او ببرد و لا جرم در نجات يافتن از زندان دست به دامن غير آورد و به همين جهت خدا عقابش كرد و چند سال ديگر در زندان بماند، هم چنان كه بعضي از مفسرين
__________________________________________________
(1)كساني كه معتقد بودند خدا را ملاقات خواهند كرد. سوره بقره، آيه 46.
(2 و 3)روح المعاني، ج 12، ص 222.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 247
هم گفته‌اند: و چه بسا به روايت هم نسبت داده باشند (احتمال ضعيفي است كه) با نص كتاب مخالفت دارد.
چون صرفنظر از ثنايي كه خداوند در اين سوره از آن جناب نموده تصريح كرده بر اينكه او از مخلصين بوده. و نيز تصريح كرده كه مخلصين كسانيند كه شيطان در ايشان راه ندارد.
و اخلاص براي خدا باعث آن نمي‌شود كه انسان به غير از خدا متوسل به سبب‌هاي ديگر نشود، زيرا اين از نهايت درجه ناداني است كه آدمي توقع كند كه بطور كلي اسباب را لغو بداند و مقاصد خود را بدون سبب انجام دهد. بلكه تنها و تنها اخلاص سبب مي‌شود كه انسان به سبب‌هاي ديگر دلبستگي و اعتماد نداشته باشد. و در جمله" اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ" قرينه‌اي كه دلالت كند بر دلبستگي يوسف (ع) به غير خدا وجود ندارد. بعلاوه جمله" وَ قالَ الَّذِي نَجا مِنْهُما وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ ..." خود قرينه روشني است بر اينكه فراموش كننده ساقي بوده نه يوسف.

بحث روايتي [چند روايت كه در آنها جمله:" اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ" بر يوسف (عليه السلام) خرده گرفته شده و اشاره به مخالفت اين روايات با صريح قرآن ..... ص : 247

در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از ابي جعفر (ع) نقل شده كه در ذيل آيه" ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّي حِينٍ" فرموده: مقصود از" آيات" همان شهادت كودك و پيراهن از پشت پاره شده يوسف، و (چشم و گوش خود ملك بود كه) آن دو را در حال سبقت گرفتن به طرف در ديد و كشمكش آن دو را شنيد، و نيز اصرار بعدي زليخا به شوهرش در مورد حبس يوسف بود.
و در جمله" دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ" فرموده: دو غلام بودند از غلامان ملك، يكي نانوا بود، و ديگري ساقي شراب او، و آن كس كه به دروغ خوابي نقل كرد همان نانوا بود.
علي بن ابراهيم قمي هم چنان حديث را ادامه مي‌دهد و چنين مي‌گويد: پادشاه دو نفر را گماشته بود تا از يوسف محافظت كنند، وقتي وارد زندان شدند از يوسف پرسيدند چه كاري از تو ساخته است؟ گفت: من خواب تعبير مي‌كنم. يكي از آن دو موكل، در خواب ديده بود انگور مي‌فشارد. يوسف در تعبيرش فرمود: از زندان بيرون مي‌شوي، و ساقي شراب دربار گشته شانت بالا مي‌رود. آن ديگري با اينكه خوابي نديده بود به دروغ گفت: من در خواب ديدم كه بر بالاي سرم نان حمل مي‌كنم، و مرغان از همان بالا به نانها نوك مي‌زنند. يوسف در پاسخش فرمود: پادشاه تو را مي‌كشد و به دارت مي‌كشد، و مرغان از سرت مي‌خورند، مرد خنديد و گفت:
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 248
من اصلا چنين خوابي نديده‌ام. يوسف- بطوري كه قرآن حكايت مي‌كند- در جوابش فرمود: اي دوستان زنداني من! اما يكي از شما (آزاد مي‌شود و) ساقي شراب براي صاحب خود خواهد شد و اما ديگري به دار آويخته مي‌شود و پرندگان از سر او مي‌خورند اين امري كه در باره آن از من نظر خواستيد قطعي و حتمي است.
آن گاه امام صادق (ع) در تفسير" إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ" فرمود: يوسف (ع) در زندان به بالين بيماران مي‌رفت و براي محتاجان اعانه جمع‌آوري مي‌كرد و زندانيان را گشايش خاطر مي‌داد، و چون آن كس كه در خواب ديده بود شراب مي‌گيرد خواست از زندان بيرون شود يوسف به او گفت:" مرا در نزد خدايت ياد آور" و همانطور كه خداوند فرموده شيطان ياد خدايش را از خاطرش ببرد. «1»
مؤلف: الفاظ اين روايت مضطرب است، و ظاهرش اين است كه دو رفيق زنداني يوسف زنداني نبودند، بلكه گماشتگاني بودند از طرف پادشاه بر يوسف. و اين معنا با ظاهر آيه" وَ قالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا" و همچنين آيه" قالَ الَّذِي نَجا مِنْهُما" سازگار نيست، چون خروج ايشان را از زندان نجات خوانده، و اگر زنداني نبودند نجات معنا نداشت.
و در تفسير عياشي از سماعة روايت شده كه از امام معناي جمله" اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ" را پرسيده، آن جناب فرموده مقصود عزيز است. «2»
و در الدر المنثور است كه ابن ابي الدنيا در كتاب" عقوبات" و ابن جرير و طبراني و ابن مردويه نيز از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت، رسول خدا فرمود: اگر يوسف آن حرفي را كه گفته بود نمي‌گفت، آن همه در زندان باقي نمي‌ماند، چون او فرج را از غير خداي تعالي درخواست كرد. «3»
مؤلف: و نيز اين روايت را از ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابن مردويه از ابي هريره از رسول خدا (ص) نقل كرده، و عبارت روايت ايشان چنين است: خدا رحمت كند يوسف را اگر نگفته بود:" مرا نزد خدايت ياد آر" آن همه وقت در زندان باقي نمي‌ماند. عكرمه و حسن و ديگران نيز مثل آن را روايت كرده‌اند. «4»
و در معناي آن روايتي است كه عياشي آن را در تفسير خود از طربال و از ابن ابي
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1، ص 344.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 177.
(3، 4)الدر المنثور، ج 4، ص 20.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 249
يعقوب و از يعقوب بن شعيب از امام صادق (ع) آورده كه عبارت روايت آخري چنين است: خداي تعالي به يوسف فرمود: مگر نه اين بود كه من تو را محبوب دل يعقوب پدرت قرار دادم، و از نظر حسن و جمال بر ديگر مردم برترت نمودم؟ مگر نه اين بود كه مكاريان را به سوي تو سوق دادم، و ايشان تو را از چاه بيرون آورده نجاتت دادند؟ و مگر نه اين بود كه من كيد زنان از تو بگردانيدم؟ پس چه وادارت كرد كه رعيت و مخلوقي را كه ما دون من است بلند كني و از او درخواست نمايي؟ حال كه چنين كردي سالياني چند در زندان بمان. «1»
و ليكن گفتيم كه اين روايت و امثال آن مخالف صريح قرآن است.
و نظير آن روايتي است كه الدر المنثور از ابن مردويه از ابن عباس نقل كرده و گفته است: يوسف سه نوبت بلغزيد يكي آنجا كه گفت:" اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ" و يكي آنجا كه به برادرانش تهمت زد و گفت:" إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ" و يكي آنجا كه گفت:" ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ" پس جبرئيل پرسيد آنجا كه قصد كردي چطور؟ گفت:" من خود را تبرئه نمي‌كنم". «2» و بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد در اين روايت آشكارا نسبت دروغ و تهمت به يوسف صديق (ع) داده.
و در بعضي از اين روايات آمده كه لغزشهاي سه‌گانه يوسف عبارت بود از: قصد سوء به زليخا، و" اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ"، و" إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ" «3». در حالي كه خداوند به نص كتابش او را از اين افتراها تبرئه مي‌كند.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 176 و 177، ح 23، 25 و 26.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 14.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 21.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 250

[سوره يوسف (12): آيات 43 تا 57] ..... ص : 250

اشاره

وَ قالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَري سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ يابِساتٍ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُءْيايَ إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّءْيا تَعْبُرُونَ (43) قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِينَ (44) وَ قالَ الَّذِي نَجا مِنْهُما وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُكُمْ بِتَأْوِيلِهِ فَأَرْسِلُونِ (45) يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ أَفْتِنا فِي سَبْعِ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ يابِساتٍ لَعَلِّي أَرْجِعُ إِلَي النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ (46) قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَباً فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِي سُنْبُلِهِ إِلاَّ قَلِيلاً مِمَّا تَأْكُلُونَ (47)
ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ سَبْعٌ شِدادٌ يَأْكُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلاَّ قَلِيلاً مِمَّا تُحْصِنُونَ (48) ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عامٌ فِيهِ يُغاثُ النَّاسُ وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ (49) وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ قالَ ارْجِعْ إِلي رَبِّكَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللاَّتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ (50) قالَ ما خَطْبُكُنَّ إِذْ راوَدْتُنَّ يُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما عَلِمْنا عَلَيْهِ مِنْ سُوءٍ قالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِيزِ الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ (51) ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي كَيْدَ الْخائِنِينَ (52)
وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ (53) وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي فَلَمَّا كَلَّمَهُ قالَ إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنا مَكِينٌ أَمِينٌ (54) قالَ اجْعَلْنِي عَلي خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ (55) وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْها حَيْثُ يَشاءُ نُصِيبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ وَ لا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ (56) وَ لَأَجْرُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ (57)
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 251

ترجمه آيات ..... ص : 251

شاه گفت كه: من در رؤيا هفت گاو فربه را ديدم كه هفت گاو لاغر آنها را مي‌خورند، و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده، (كه خشكيده‌ها بر سبزه‌ها پيچيدند و آنها را از بين بردند) اي بزرگان! اگر تعبير رؤيا مي‌كنيد مرا در باره رؤيايم نظر دهيد (43).
گفتند: اين خوابهاي آشفته است و ما به تعبير چنين خوابها واقف نيستيم (44).
آن كس از آن دو تن كه نجات يافته بود، و پس از مدتي بخاطر آورد، گفت من از تعبير آن خبرتان مي‌دهم، مرا بفرستيد (45).
اي يوسف راستگوي! در باره هفت گاو فربه كه هفت گاو لاغر آنها را مي‌خورند و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده به ما نظر بده، تا شايد نزد كسان بازگردم و آنها (حقيقت را) بدانند (46).
گفت هفت سال پياپي كشت مي‌كنيد، هر چه درو كرديد آن را جز اندكي كه مي‌خوريد در خوشه گذاريد (47).
آن گاه از پي اين سالها هفت سال سخت بيايد كه آنچه از پيش براي آن نهاده‌ايد مگر اندكي كه محفوظ داريد به مصرف مي‌رسانيد (48).
عاقبت از پي اين سالها سالي بيايد كه در اثناي آن، باران زيادي نصيب مردم شود و در آن سال مردم عصير (ميوه‌ها و دانه‌هاي روغني) مي‌گيرند (49).
شاه گفت: او را نزد من آريد، ولي هنگامي كه فرستاده او پيش وي آمد، گفت سوي صاحبت باز گرد، و از او بپرس قصه زناني كه دستهاي خويش را بريدند چه بود كه پروردگار از نيرنگشان آگاه است (50).
شاه به زنان گفت: قصد شما آن دم كه از يوسف كام مي‌خواستيد چه بود؟ گفتند: خدا منزه است ما در باره او هيچ بدي سراغ نداريم، زن عزيز گفت: اكنون حق جلوه‌گر شد، من از او كام مي‌خواستم و او راستگو است (51).
و اينكه مي‌گويم برگرد و چنين بگو براي اين است كه عزيز بداند كه من در غيابش به او خيانت نكردم كه خدا نيرنگ خيانتكاران را به هدف نمي‌رساند (52).
من خويش را مبرا نمي‌كنم چون كه نفس انساني پيوسته به گناه فرمان مي‌دهد مگر آن را كه پروردگارم رحم كند كه پروردگار من آمرزگار و رحيم است (53).
شاه گفت وي را نزد من آريد كه او را محرم خويش كنم، و همين كه با او صحبت كرد، گفت:
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 252
اكنون تو نزد ما صاحب اختيار و اميني (54).
گفت خزينه‌هاي اين سرزمين را به من بسپار كه من نگهدار و دانايم (55).
بدينسان يوسف را در آن سرزمين تمكن داديم كه در آن هر كجا كه مي‌خواست مقام مي‌گرفت، ما رحمت خويش را به هر كه بخواهيم مي‌رسانيم، و پاداش نيكوكاران را تباه نمي‌كنيم (56).
و پاداش آخرت براي كساني كه ايمان آورده و پرهيزگاري كرده‌اند بهتر است (57).

بيان آيات ..... ص : 252

اشاره

اين آيات داستان خارج شدن يوسف (ع) از زندان و رسيدنش به مقام عزيزي مصر و اسبابي را كه در اين سرنوشت دخالت داشت بيان مي‌كند، و در آن آمده كه پادشاه مصر براي بار دوم تهمتي را كه به وي زده بودند رسيدگي نموده و برائت و پاكي او را معلوم مي‌سازد.

[توضيح مفردات و جملات آيه كريمه:" وَ قالَ الْمَلِكُ ..." كه رؤياي پادشاه مصر را حكايت مي‌كند] ..... ص : 252

" وَ قالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَري سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ ..."
اين خوابي بوده كه پادشاه مصر ديده و به كرسي‌نشينان خود بازگو مي‌كند، به دليل اينكه فرموده:" يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُءْيايَ" و اينكه فرمود:" إِنِّي أَري حكايت حال گذشته است، و احتمال هم دارد كه اين خواب را بطور مكرر ديده، هم چنان كه در خواب زندانيان كه داشت:" إِنِّي أَرانِي أَعْصِرُ خَمْراً" و" إِنِّي أَرانِي أَحْمِلُ ..."، اين احتمال را داديم.
كلمه" سمان" جمع سمينه- به معناي چاق- و كلمه" عجاف" جمع عجفاء- به معناي لاغر است- و در مجمع البيان گفته: صيغه فعلاء در هيچ ماده‌اي به صيغه فعال جمع بسته نمي‌شود مگر" عجفاء" كه به صيغه" عجاف" جمع بسته مي‌شود، و اين بر خلاف قاعده است، و قاعدتا مي‌بايستي در جمع آن گفته شود:" عجف"- با ضمه عين و سكون جيم- مانند حمراء و خضراء و بيضاء كه در جمعشان گفته مي‌شود حمر و خضر و بيض. «1»
ديگران گفته‌اند: اين از قبيل اتباع «2» است، و گرنه جمع قياسي عجفاء همان عجف است. «3»
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 237، ط تهران.
(2)اتباع آنست كه دو كلمه كه از نظر وزن و يا اعراب مثل هم نيستند بخاطر اينكه پهلوي هم يا در برابر هم قرار گرفته‌اند به يك وزن و يا به يك اعراب خوانده شوند مانند" رجس و نجس" و نيز مانند" وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ‌ءٍ حَيٍّ" بنا به قولي كه قاعدتا مي‌بايستي اولي را نجس و دومي را حيا بخوانيم ولي به خاطر رعايت اتباع چنين مي‌خوانيم.
(3)الكشاف، ج 2، ص 473.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 253
و كلمه" افتاء" مصدر باب افعال از ماده فتوا و فتيا است، در مجمع گفته: فتيا به معناي جواب دادن از حكم معني است، و گاهي از خود معنا جواب داده مي‌شود كه آن را فتيا نمي‌گويند. «1»
و كلمه" تعبرون" از ماده" عبر" كه به معناي بيان تاويل رؤيا است، كه گاهي هم" تعبير" گفته مي‌شود، و به هر حال اين ماده از عبور نهر و امثال آن اخذ شده، و وجه مناسبتش اين است كه گويا شخص تعبيرگو، به وسيله تاويل، از رؤيا به ما وراي آن عبور مي‌كند، و از صورت رؤيا به حقيقتي كه در عالم خواب براي صاحب خواب و مناسب با روحيات او مجسم شده پي مي‌برد.
در كشاف در ذيل جمله" سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ" گفته: اگر شما بگوئيد كلمه" سمان" را صفت مميز- يعني بقرات- بگيريم و آن را" سمانا" بخوانيم، نه" سمان" تا صفت سبع بوده باشد آيا معني فرق مي‌كند يا نه؟ در جواب مي‌گوئيم: اگر كلمه مذكور را صفت بقرات بگيريم قهرا عدد سبع را با خود بقرات تميز نياورده‌ايم بلكه با نوعي از آن تميز آورده‌ايم (گاو چاق) و اگر آن را صفت خود سبع بگيريم عدد سبع را با جنس گاو تميز آورده و سپس آن عدد تميزدار را با صفت" چاق" وصف كرده‌ايم.
و اگر بپرسي چرا نفرمود:" سبع عجاف"- به كسره فاء عجاف- كه سبع بر آن اضافه شده باشد؟ در جواب مي‌گوييم: براي اينكه تميز وضع شده است براي بيان جنس ولي عجاف وصف است، و با آن به تنهايي بيان حاصل نمي‌شود.
و اگر بپرسي: پس چطور بطور اضافه گفته مي‌شود:" ثلاثة فرسان و خمسة اصحاب- سه سواره و پنج اصحاب در جواب مي‌گوئيم فارس و صاحب و راكب هر چند صفتند، و ليكن در اين مثالها جنبه اسم به خود گرفته‌اند، و در نتيجه حكم اسماء را در باره آنها جاري كرده‌اند، و اين دليل نيست كه در اوصافي هم كه چنين جنبه‌اي به خود نگرفته‌اند جايز باشد، به شهادت اينكه مي‌بينيم هيچ وقت نمي‌گويند:" عندي ثلاثة ضخام و اربعة غلاظ- نزد من است سه (چيز) ضخيم و چهار (چيز) غليظ" «2».
و نيز گفته است: حال اگر بگويي: آيا در آيه مورد بحث دلالتي بر اين هست كه سنبله‌هاي خشك هم مانند سنبله‌هاي سبز هفت عدد بوده؟ در جواب مي‌گوييم؟ آري چون
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 238، ط تهران. [.....]
(2)الكشاف زمخشري، ج 2، ص 473.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 254
كلام براي همين عدد بنا شده است و همه جا يعني هم در گاوهاي چاق و هم در گاوهاي لاغر و هم در سنبله‌هاي سبز، پاي عدد هفت در كار بوده، پس مي‌بايستي سنبله‌هاي خشك هم هفت عدد بوده باشد، و معناي جمله" وَ أُخَرَ يابِساتٍ"، و سبعا اخر يابسات باشد. و اگر بپرسي آيا جايز است كه جمله" وَ أُخَرَ يابِساتٍ" عطف شود بر جمله" سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ" و در نتيجه جمله دوم محلا مجرور باشد؟ در جواب مي‌گوييم نه، زيرا لازمه جايز بودن چنين عطفي جايز نبودن آنست، توضيح اينكه عطف آن بر جمله" سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ" اقتضاء مي‌كند كه آن نيز محكوم به حكم اين باشد، يعني آن نيز مميز عدد سبع باشد، و حال آنكه كلمه" اخر" اقتضاء مي‌كند كه سنبله‌هاي خشك غير آن هفت سنبله سبز باشد.
به بيان روشن‌تر اينكه اگر بخواهي اين معنا را افاده كني كه نزد من هفت نفرند كه بعضي ايستاده و بعضي نشسته‌اند و بگويي:" عندي سبعة رجال قيام و قعود" و قيام و قعود را به صداي زير بخواني حرف صحيحي زده‌اي، و معناي كلامت اين است كه نزد من هفت نفر مرد در حال قيام و قعود هستند كه بعضي قائمند و بعضي نشسته، چون عدد هفت را با رجالي تميز آورده‌اي كه همه به صفت قيام و قعود متصفند.
ولي اگر بگويي:" عندي سبعة رجال قيام و آخرين قعود- نزد منند هفت مرد ايستاده و ديگران نشسته‌اند"، غرض خود را نرسانده‌اي. «1»
مؤلف: اين كلام هر چند مشتمل بر نكته لطيفي است، و ليكن بيش از گمان به اينكه آن سنبله‌هاي خشك هم هفت عدد بوده‌اند را افاده نمي‌كند، و خلاصه، كلام به حدي نيست كه بتوان به گردن آن گذاشت كه بطور قطع چنين دلالتي دارد.
و معناي آيه اين است كه پادشاه مصر به كرسي‌نشينان خود گفت من در خواب مي‌بينم كه هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر مي‌خوردند و نيز هفت سنبله سبز و سنبله‌هايي خشك ديگر را مي‌بينم حال حكم اين رؤيا را برايم بيان كنيد اگر از تعبير خواب سررشته‌اي داريد.
" قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِينَ" احلام جمع حلم- به ضم" ح" و" ل" است، گاهي هم به سكون لام مي‌خوانند- عبارت است از آنچه كه شخص نائم در خواب خود مي‌بيند، و بعيد نيست كه اصل در معناي آن تصوراتي باشد كه انسان از داخل نفس خود بدون واسطه حواس ظاهري دارد، و به همين
__________________________________________________
(1)الكشاف، ج 2، ص 474.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 255
مناسبت است كه عقل را هم" حلم" مي‌نامند، چون عقل عبارت است از استقامت تفكر، و نيز از آن باب است كه حد بلوغ و رشد را" حلم" مي‌نامند، و در قرآن هم فرموده:" وَ إِذا بَلَغَ الْأَطْفالُ مِنْكُمُ الْحُلُمَ- وقتي اطفال شما به حد حلم رسيدند" «1» يعني زمان بلوغ و حد بلوغ عقل، و نيز از همان باب است" حلم"- به صداي زير حاء- كه به معناي حوصله، ضد كم تحملي است، چون حوصله عبارت از ضبط نفس و كنترل طبع است از اينكه دچار هيجان غضب شود، و در عقوبت طرف عجله كند، و اين خود ناشي از استقامت فكر است.
راغب در باره ريشه اين كلمه گفته كه: اصل آن حلم بكسر حاء است، و ليكن اثبات اين حرف خالي از تكلف نيست. «2»

[معناي" اضغاث" و" احلام و مراد معبرين كه به پادشاه مصر گفتند رؤياي تو اضغاث احلام است و ما به تاويل احلام عالم نيستيم ..... ص : 255

و باز راغب در باره معناي كلمه" ضغث" گفته كه: به معناي يك دسته ريحان و يا علف و يا شاخه درخت است و جمع آن اضغاث مي‌شود، كه در قرآن هم آمده آنجا كه فرموده،" خُذْ بِيَدِكَ ضِغْثاً «3»- يك دسته شاخه (چوب) به دست بگير" و اگر در قرآن خوابهاي پريشان را كه حقايقش روشن نيست به دسته‌هايي از چوب و يا ريحان تشبيه كرده و فرموده" قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ" براي اين بوده كه خواب پادشاه مصر به نظر ايشان يك دسته خاطرات غير مربوط به هم بوده. «4»
و اگر يك رؤيا را دسته‌هايي از احلام خوانده به اين عنايت بوده كه بفهماند ادعاي ايشان اين بوده كه خواب پادشاه صورتي در هم و بر هم از رؤياهاي مختلفي است كه هر كدام براي خود تعبير جداگانه‌اي داشته و چون يك يك آنها مشخص نيست و با هم مخلوط شده لذا وقوف به تعبير آنها براي معبر دشوار گشته.
آري چه بسا مي‌شود كه آدمي در يك خواب از يك رؤيا به رؤياي ديگر، و از آن به رؤياي سومي و همچنين به رؤياهاي ديگر منتقل مي‌شود، و خصوصيات هر يك از آنها با خصوصيات آن ديگري مخلوط مي‌گردد، و در نتيجه اضغاث احلامي مي‌شود كه وقوف بر حقيقت يك يك آنها مشكل و بلكه ممتنع مي‌گردد، شاهد اين مطلب هم اين است كه خواب مذكور را به عبارت اضغاث (دسته‌هايي) احلام (خوابهايي) تعبير كرده، و هر دو كلمه را نكره يعني بدون الف و لام آورده، و گواهي آن بر گفتار ما مخفي نيست.
__________________________________________________
(1)سوره نور، آيه 59.
(2)مفردات راغب، ماده" حلم".
(3)سوره ص، آيه 44.
(4)مفردات راغب، ماده" ضغث".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 256
علاوه بر اين، آيه يعني جمله" وَ قالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَري ..."، هيچ صراحتي در اين ندارد كه پادشاه آنچه را گفته در يك خواب ديده، در تورات هم دارد كه وي گاوهاي چاق و لاغر را در يك خواب ديده بود، و سنبله‌هاي سبز و خشك را در خوابي ديگر.
و در جمله" وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِينَ" اگر الف و لام، الف و لام عهد باشد معني چنين مي‌شود كه ما تعبير اين خوابها را كه در حقيقت اضغاث احلامند نمي‌دانيم، و اگر براي عهد نباشد، آن وقت با در نظر داشتن اينكه جمع با الف و لام (الاحلام) افاده عموم مي‌كند معناي جمله چنين مي‌شود كه ما تعبير همه اقسام خوابها را نمي‌دانيم، بلكه تنها خوابهايي را مي‌توانيم تعبير كنيم كه اضغاث احلام نباشند.
و بهر حال منافات ندارد كه رؤياي او را اضغاث احلام ناميده‌اند و از خود تعبير مطلق احلام را نفي مي‌كنند، و اگر مراد از احلام تنها خوابهاي صحيح بود يكي از دو جمله كافي بود يعني كافي بود كه مثلا بگويند اينها اضغاث احلامند.
و معناي آيه اين است كه بزرگان گفتند آنچه كه ديده‌اي" أَضْغاثُ أَحْلامٍ" و خوابهاي مختلف و در هم شده است، و ما تعبير اينگونه خوابها و يا همه خوابها را نمي‌دانيم، بلكه تنها خوابهاي صالح و صحيح را مي‌توانيم تعبير كنيم.
" وَ قالَ الَّذِي نَجا مِنْهُما وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُكُمْ بِتَأْوِيلِهِ فَأَرْسِلُونِ" كلمه" امت" در هر كلامي كه بيايد به معناي جماعتي است كه در آن گفتار مورد نظر باشند و اغلب در انسان استعمال مي‌شود، و مقصود از آن در آيه مورد بحث جماعتي از سال است، و مراد از آن، آن سالهايي است كه گوينده اين سخن يعني ساقي پادشاه فراموش كرده بود كه يوسف را نزد او معرفي كند، با آنكه يوسف سفارش كرده بود كه مرا نزد صاحبت ياد آر، ولي شيطان اين سفارش را از ياد ساقي برده بود، و سفارش يوسف باعث آن شد كه چند سال ديگر در زندان بماند.
و معنايش اينست كه يكي از دو رفيق زنداني يوسف كه از زندان نجات يافت، و بعد از چندين سال بيادش آمد آنچه را كه يوسف بعد از تعبير خواب او درخواست كرده بود گفت: من تاويل آنچه را كه پادشاه در خواب خود ديده در اختيارتان مي‌گذارم، مرا اجازه دهيد تا در زندان نزد يوسف بروم و خبر تاويل اين خواب را برايتان بياورم.
و اگر در جمله" فارسلون" و جمله" انبئكم" خطاب را دسته جمعي آورد، براي اين بود كه حضار مجلس را كه از اركان دولت و سردمداران مملكت و متوليان امور مردم بودند شركت داده باشد، به دليل اينكه در زندان هم چنانچه خواهي ديد به يوسف گفت:" لَعَلِّي أَرْجِعُ ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 257
إِلَي النَّاسِ"

[دقائقي كه در نقل سخن فرستاده دربار مصر به سوي يوسف با آن حضرت در آيه:" يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ ..." وجود دارد] ..... ص : 257

" يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ أَفْتِنا فِي سَبْعِ بَقَراتٍ سِمانٍ ..."
در اين آيه بمنظور اختصار چيزي حذف و در تقدير گرفته شده و تقدير آن چنين است:
" فارسلوه فجاء الي يوسف في السجن و قال يا يوسف ايها الصديق ..." يعني در پاسخ ساقي كه گفت مرا روانه كنيد، روانه‌اش كردند او در زندان نزد يوسف آمد و گفت: اي يوسف، اي صديق نظر بده ما را در باره رؤيايي كه ملك ديده، آن گاه متن رؤيا را نقل كرده و گفته است كه: مردم منتظرند من تاويل رؤياي او را از تو گرفته برايشان ببرم.
قرآن كريم تمامي اين مطالب را حذف كرده آن هم طوري كه مخل به معنا نيست. و اين اسلوب از لطايف اساليب قرآن كريم است.
و اگر يوسف را صديق خوانده كه به معناي مرد كثير الصدق و مبالغه در راستگويي است براي اين است كه اين شخص، راستگويي يوسف را در تعبيري كه از خواب او و خواب رفيقش كرد، و همچنين در گفتار و كرداري كه از او در زندان مشاهده كرده بود بياد داشت، و خداي تعالي هم اين معنا را تصديق كرده و لذا عين گفته او را نقل نموده و رد نكرده است.
و اگر اسمي از رؤيا نبرده و تنها گفته:" نظر ده ما را در باره هفت گاو چاق كه طعمه هفت گاو لاغر شده‌اند و هفت سنبله سبز و هفت سنبله خشك" براي اين بوده كه خود كلمه" افتنا" كه در مورد پرسش از حكم بكار مي‌رود، و اينكه معهود ميان او و يوسف همان مساله تعبير خواب بوده، و همچنين ذيل كلام، همه دلالت بر رؤيا بودن آن مي‌كرده ديگر حاجتي نبوده كه بر آن تصريح كند.
در جمله" لَعَلِّي أَرْجِعُ إِلَي النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ" كه كلمه" لعل" تكرار شده اولي تعليل است براي" افتنا" و دومي براي" ارجع" و مقصود اين است كه در باره اين رؤيا نظريه بده زيرا در نظريه تو اين اميد هست كه من دست خالي برنگشته باشم، و در پاسخ صحيح بردنم اين اميد هست كه ايشان آن را بفهمند و از حيرت و جهالت بيرون آيند.
از همين جا معلوم مي‌شود كه جمله" ارجع" در معناي" ارجع بذلك- با پاسخ برگردم" است، چون پر واضح است كه اگر يوسف در باره رؤيا نظريه بدهد و ساقي با جواب برگردد برگشتنش برگشتن كسي است كه عالم به تاويل و داناي به حكم آن رؤيا است، پس رجوعش رجوع اوست به اتفاق و همراهي تاويلي كه از يوسف گرفته، (دقت فرمائيد).
و اينكه اول به صيغه جمع گفت:" أَفْتِنا" و در ثاني بطور مفرد گفت:" لَعَلِّي أَرْجِعُ إِلَي النَّاسِ" دلالت دارد بر اينكه استفتايي كه مي‌كرده براي خودش نبوده بلكه بعنوان رسالت از
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 258
طرف شاه و كرسي‌نشينان او بوده، خلاصه منظورش اين نبوده كه خودش ياد بگيرد و آن گاه برود و از طرف خود تاويل و به اسم خود تمام كند، بلكه منظورش اين بوده كه عين گفته يوسف را براي آنان ببرد، و لذا مي‌بينيم يوسف هم تنها او را مخاطب قرار نداد، بلكه خطاب را بطور عموم كرد و گفت:" تزرعون- مي‌كاريد ...".
و اينكه فرمود:" الي الناس" براي اشعار و يا دلالت بر اين است كه مردم منتظر برگشتن او بوده‌اند تا با تاويل يوسف از حيرت بيرون آيند، حال يا مقصود از مردم، عموم مردم مصر بوده و مردم مصر مردمي بيدار و علاقه‌مند به وطن خود بوده و نسبت به رؤيايي كه پادشاهشان ديده اهتمام داشته‌اند، چون غالبا رؤياها ناظر به اموري از شؤون زندگي آدمي است كه انسان نسبت به آنها اهتمام دارد، و معمولا پادشاهان نسبت به شؤون مملكت و امور رعيت اهتمام مي‌ورزند، پس رؤيايي كه يك پادشاه ببيند در مصالح مردمش دخالت دارد، و يا مقصود از آن، تنها اولياي امور مملكت است، و اگر ايشان را" ناس- مردم" ناميده براي اين بوده كه رأي و اختيار ايشان در هر امري رأي و اختيار مردم است.

[توضيح الفاظ و مفاهيم آيات شريفه‌اي كه گفته يوسف (عليه السلام) را در باره رؤياي ملك حكايت مي‌كند] ..... ص : 258

" قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَباً فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِي سُنْبُلِهِ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تَأْكُلُونَ".
راغب در مفردات گفته: كلمه" دأب" به معناي ادامه در سير است، مي‌گويند:" دأب في السير دأبا" و خداي تعالي فرموده:" وَ سَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ دائِبَيْنِ- و مسخر كرد براي شما مهر و ماه را در حالي كه دائم السيرند"، و معناي عادت هميشگي را هم مي‌دهد، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ- مانند عادت آل فرعون"، كه همواره بر آن عادت مستمر بودند. «1» بنا به گفته وي معناي آيه چنين مي‌شود:" بايد هفت سال پشت سر هم و بطور مستمر كشت و زرع كنيد" بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" دأب" به معني" تعب" است و معناي آيه اين است كه بايد با جد و جهد و زحمت كشت و زرع كنيد.
ممكن هم هست كلمه مذكور حال باشد و معنا چنين باشد كه شما هفت سال كشت كنيد در حالي كه مستمر و يا كوشا باشيد.
مفسرين در باره كلمه" تزرعون" گفته‌اند كه: هر چند بصورت خبر است ولي در معنا امر و انشاء است و بسيار مي‌شود كه امر را بصورت خبر مي‌آورند تا در وجوب امتثال آن تاكيد و مبالغه كنند، و چنين جلوه دهند كه گويا اين ماموريت انجام شده و اينك از آن خبر مي‌دهند،
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" دأب".
(2)مجمع البيان ج 4 ص 69.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 259
مانند آيه" تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ" «1».
يعني ايمان بياوريد و جهاد بكنيد، و در آيه مورد بحث يعني" زراعت بكنيد"، به دليل اينكه دنبالش مي‌فرمايد:" پس آنچه را درو مي‌كنيد در سنبله‌اش بگذاريد" و اينكه يوسف (ع) دستور داد كه گندم را نكوبند و هم چنان در سنبله‌اش بگذارند براي اين بود كه جانور نمي‌تواند داخل سنبله شود، و در نتيجه گندم هر چه هم بماند خراب نمي‌شود بخلاف اينكه آن را بكوبند و از سنبله جدا كنند كه خيلي زود فاسد مي‌شود.
بنا بر آنچه گفته شد معناي آيه چنين مي‌شود: هفت سال پي در پي كشت و زرع كنيد، و هر چه درو كرديد در سنبله‌اش بگذاريد تا فاسد نگردد، و همه را بدينگونه انبار كنيد مگر اندكي كه آذوقه آن سال شما است.
" ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ سَبْعٌ شِدادٌ يَأْكُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تُحْصِنُونَ".
كلمه" شداد" جمع شديد از ماده شدت است، به معناي صعوبت و دشواري، چون در سالهاي قحطي و گراني مردم در صعوبت و مشقتند و يا از باب" شد عليه" و به معناي حمله آوردن است، و اين با جمله بعدي كه مي‌فرمايد:" يَأْكُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ (در آن هفت سال، مورد حمله قحطي قرار مي‌گيرند و)- از آنچه شما برايشان اندوخته‌ايد مي‌خورند" مناسب‌تر است.
و بنا بر اين، كلام مشتمل بر يك تمثيل لطيفي خواهد بود، زيرا سالهاي قحطي چون درنده‌اي خون‌آشام است كه به مردم حمله مي‌آورد، و ايشان را دريده و مي‌خورد، كه اگر مردم ذخيره‌اي داشته باشند اين درنده متوجه آن ذخيره‌ها شده و از خود مردم منصرف مي‌شود.
كلمه" احصان" به معناي احراز و ذخيره كردن است و معناي آيه اين است كه پس از هفت سال فراواني، هفت سال قحطي پديد مي‌آيد كه بر شما حمله مي‌كنند و آنچه شما از پيش اندوخته كرده‌ايد مي‌خورند مگر اندكي را كه انبار كرده و ذخيره نموده‌ايد.
" ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عامٌ فِيهِ يُغاثُ النَّاسُ وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ".
وقتي گفته مي‌شود:" غاثه اللَّه" و همچنين" اغاثه" به معناي اين است كه خدا او را ياري كرد، و همچنين" يغيثه"- به فتحه و ضمه" ياء"، هر دو به معناي" ينصره" است، بخلاف" غاث يغيث" كه مشتق از غيث به معناي باران است، پس اينكه فرمود:" فِيهِ يُغاثُ النَّاسُ" اگر از" غوث" باشد معنايش اين مي‌شود كه مردم در آن چند سال از ناحيه خدا ياري مي‌شوند، و از گرفتاري و مشقت گراني رهايي مي‌يابند،
__________________________________________________
(1)به خدا و رسولش ايمان مي‌آوريد و در راه خدا جهاد مي‌كنيد. سوره صف، آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 260
و نعمت و بركت بر ايشان نازل مي‌شود، و اگر از ماده غيث باشد معنايش اين مي‌شود كه در آن سال باران مي‌آيد، و قحطي از بين ايشان برطرف مي‌گردد.
و اين معناي دوم از نظر جمله بعدي كه مي‌فرمايد:" وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ- و در آن، مردم عصير (دانه‌هاي روغني و ميوه) مي‌گيرند" مناسب‌تر است، و در اين باب نبايد به اين حرف گوش داد كه بعضي «1» ادعا كرده‌اند كه معناي اول متبادر از سياق آيه است، مگر اينكه جمله:
" يعصرون" را به ضم" ياء" و فتح" صاد" يعني به صيغه مجهول بخوانيم كه معنايش باران ديدن است. هم چنان كه اين طور قرائت هم رسيده.
و اما اينكه پاره‌اي از مستشرقين بر معناي دومي ايراد گرفته و گفته‌اند: فراواني نعمت در سرزمين مصر به باريدن باران نيست، بلكه به طغيان رود نيل است، چون باران در فراوان شدن نعمت در اين سرزمين اثري ندارد، در جوابش گفته‌اند كه: طغيان نيل هم از اثر زيادي باران و جريان سيل از ارتفاعات سودان است.
علاوه بر اين ممكن است كلمه" يغاث" ماخوذ از" غيث" به معناي علف باشد، زيرا در لسان العرب گفته كه غيث به معناي علف خودرو است كه در اثر باريدن باران مي‌رويد و اين از آن دو معناي قبلي با جمله" وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ" سازگارتر است.
" وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ"-" يعصرون" از ماده عصر است كه به معناي روغن‌كشي و آب‌گيري بوسيله فشار دادن است، مانند گرفتن آب انگور و خرما جهت شيره و امثال آن، و گرفتن روغن زيتون و كنجد جهت خوردن و يا مصرف چراغ و امثال آن، و ممكن است مراد از آن، دوشيدن باشد، يعني در آن سالهاي فراواني نعمت، از پستانهاي دامها شير مي‌دوشند. چنان كه به اين معنا تفسير هم شده است.
و معنايش اين است كه بعد از آن هفت سال قحطي، سالي فرا مي‌رسد كه زمينهايشان سبز و خرم مي‌گردد، و يا باران برايشان مي‌بارد، و يا ياري مي‌شوند، و در آن سال از ميوه‌ها و دانه‌ها شربت‌ها و روغنها مي‌كشند، و يا از پستانهاي حيواناتشان شير مي‌دوشند، و همه اينها كنايه است از اينكه نعمت بر آنان و بر چهارپايان و گوسفندانشان زياد مي‌شود.
بيضاوي در تفسير خود گفته: اين آيه بشارتي است براي مردم مصر كه بعد از آنكه هفت گاو چاق و هفت سنبله سبز را به هفت سال فراواني و هفت گاو لاغر و هفت سنبله خشك را به هفت سال قحطي تعبير كرد و خوردن آن گاوها اين گاوها را به اين معنا تفسير نمود كه
__________________________________________________
(1)تفسير المنار ج 12 ص 320.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 261
هفت سال قحطي اندوخته‌هاي هفت سال فراواني را مي‌خورد اينك نويدشان مي‌دهد به اينكه بعد از آن، سال فراواني پديد مي‌آيد، و بعيد نيست كه يوسف اين تاويل را بوسيله وحي درك كرده (و گرنه در خواب چيزي كه دلالت بر آن كند نبوده) و يا از اينجا فهميده كه وقتي مي‌گويند هفت سال قحطي مي‌آيد معنايش اين است كه سال هشتم فراواني ميشود، زيرا اگر فراواني نشود قحطي هفت سال بيشتر خواهد بود، و يا از اينجا فهميده كه همواره سنت الهي بر اين جاري بوده كه بعد از عسر، يسر، و بعد از صبر، ظفر و بعد از تنگي، فراخي آورد، اين بود گفتار بيضاوي، غير او هم قريب به اين معنا را گفته‌اند. «1»
صاحب المنار در تفسير خود در ذيل آيه مورد بحث گفته: مراد اين است كه اين سال، سالي است كه فراواني نعمت و ارزاني آن عجيب و بي‌سابقه است، بطوري كه مردم بهر چه كه دلشان بخواهد و بهر چه كه ريخت و پاش كنند دسترسي دارند و خبر دادن يوسف از فرا رسيدن چنين سالي جزء متن خواب پادشاه نبود، بلكه مطلبي بود زايد بر آن خواب، زيرا عدد هفت سال قحطي بيش از اين اقتضاء نداشت كه سال هشتمش به آن شدت و خشكي نباشد و تا حدي باران ببارد كه مردم دستشان به دهانشان برسد، و اما اينكه سالي باشد كه در فراواني بي‌سابقه باشد خصوصيت و تفصيلي است كه يوسف از راه وحي از طرف خداي عز و جل فهميده، و در متن رؤياي پادشاه قرينه‌اي كه مقابل آن باشد و دلالت بر آن كند وجود نداشته، و از لوازم تعبيري كه كرد نيز نبوده. «2»
و ليكن آنچه بنظر مي‌رسد او و بيضاوي و امثال ايشان در تفسير آيات رؤيا و تاويل آنها سهل‌انگاري كرده‌اند، زيرا وقتي ما در كلام يوسف (ع) كه مي‌فرمايد:" تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَباً فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِي سُنْبُلِهِ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تَأْكُلُونَ ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ سَبْعٌ شِدادٌ يَأْكُلْنَ ما قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تُحْصِنُونَ" دقت و تدبر كنيم مي‌يابيم كه زمينه و اساس گفتار يوسف پيشگويي و خبر دادن از آينده ايشان نبوده، و نخواسته دريچه‌اي به روي آينده ايشان باز كند تا بفهمند هفت سال فراواني و هفت سال قحطي در پيش دارند، زيرا اگر منظورش اين بود جا داشت مثلا بگويد:" ياتي عليكم سبع مخصبات ثم ياتي من بعدها سبع شداد يذهبن بما عندكم من الذخائر- هفت سال فراواني بر شما مي‌آيد، آن گاه بعد از آن هفت سال قحطي مي‌آيد كه آنچه را شما ذخيره كرده‌ايد از بين مي‌برد".
__________________________________________________
(1)تفسير بيضاوي ج 1، ص 498.
(2)تفسير المنار، ج 12، ص 320، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 262
خلاصه هفت سال فراواني بر شما روي مي‌آورد، و بعد از آن هفت سال گراني متوجه شما مي‌شود كه همه ذخيره‌هاي شما را مي‌خورد، آن وقت ايشان پرسيده باشند راه نجات از اين پيشامد خطرناك چيست در جواب گفته باشد:" هفت سال كشت و زرع كنيد، و آنچه درو مي‌كنيد نكوبيده ذخيره سازيد ..."
بلكه اساس كلام خود را از ابتدا نشان دادن راه نجات قرار داد، و فهماند اينكه مي‌گويم هفت سال كشت و زرع كنيد براي نجات از پيشامدي است كه در جلو داريد، و آن گراني و قحطي است، و اين خود روشن است و احتياجي به توضيح ندارد، و همين خود دليل بر اين است كه خوابي هم كه پادشاه ديده بود تجسم روشي است كه بايد در نجات دادن مردم اتخاذ كند، و اشاره است به وظيفه‌اي كه در قبال مسئوليت اداره امور رعيت دارد، و آن اين است كه هفت گاو را چاق كند، تا آذوقه هفت گاو لاغر كه بزودي بر ايشان حمله مي‌كنند تامين شود، و هفت سنبله سبز را بعد از آن كه خشك شد بهمان حالت و بدون كوبيدن و از سنبله جدا كردن حفظ كنند.
پس گويا روح پادشاه وظيفه آينده خود را در قبال خشمي كه زمين در پيش دارد در خواب مجسم ديده، خود سالهاي فراواني و ارزاق آن را بصورت گاو و تكثير محصول آن را بصورت چاقي، و قحطي سالهاي بعد را بصورت لاغري ديده، و تمام شدن ذخيره هفت سال اول در هفت سال دوم را به اين صورت ديده كه گاوهاي لاغر گاوهاي چاق را مي‌خورند، و وظيفه خود را كه بايد محصول سالهاي اول را در سنبله‌هاي خشك نگهداري كند بصورت هفت سنبله خشك در مقابل هفت سنبله سبز مشاهده كرده است.
يوسف (ع) هم در تاويل خود اضافه بر اين چيزي نگفت، جز اينكه سه چيز را بر آن اضافه كرد كه بايد ديد از كجاي رؤياي شاه استفاده كرده است.
اول: جمله" إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تَأْكُلُونَ" است و اين جمله جزو تاويل نيست، و تنها مي‌خواهد بفهماند كه از آنچه بايد در سنبله ذخيره شود مي‌توانند بمقدار حاجت هر سال خود مصرف كنند.
دوم: جمله" إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تُحْصِنُونَ" است كه استثناء از ذخيره‌اي است كه در سالهاي قحطي مصرف مي‌كنند، و مي‌فهماند در آن سالها نبايد همه ذخيره را بخورند، بلكه مقداري از آن را جهت بذر براي اولين سال كشت و زرع خود نگهدارند و هم اينكه اندوخته‌اي احتياطي باشد، و گويا يوسف (ع) اين قسمت را از جمله" يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ" گرفته، چون كه اگر بنا بود در هفت سال دوم همه ذخيره هفت سال اول را بخورند بايد مي‌فرمود:" اكلهن سبع عجاف" يعني ديدم كه هفت گاو لاغر آنها را خوردند، نه اينكه مي‌خورند، يوسف (ع)
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 263
از كلمه" مي‌خورند" فهميده كه مشغول خوردنند و هنوز تمام نكرده‌اند، چون اگر تمام كرده بودند شاه در نقل خواب خود مي‌گفت: ديدم كه آنها را خوردند.
سوم: جمله" ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عامٌ فِيهِ يُغاثُ النَّاسُ وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ" است، كه در متن خواب شاه چيزي كه اشاره به آمدن چنين سالي كند نبوده، و گويا يوسف آن را از عدد هفت استفاده كرده كه هم در گاوهاي چاق و هم در گاوهاي لاغر و هم در سنبله‌هاي سبز بكار رفته (و اگر سال هشتم هم قحطي مي‌شد عدد سالهاي قحطي هفت نبود).
و جمله" ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عامٌ" هر چند بصورت پيشگويي نسبت به آينده است، ليكن كنايه است از اينكه سالي كه بعد از هفت سال قحطي مي‌آيد حاجت به جد و جهد در امر زراعت و ذخيره كردن ندارند، در آن سال، ديگر مكلف به اين دستورات كه گفته شد نيستند، و گردانندگان مملكت در باره ارزاق مردم تكليفي نخواهند داشت.
و شايد به خاطر اين سه جمله بود كه در آيه مورد بحث سياق را از خطاب به غيبت تغيير داد و فرمود:" فِيهِ يُغاثُ النَّاسُ وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ" و نفرمود:" فيه تغاثون و فيه تعصرون" زيرا در اين تغيير سياق، اشاره است به اينكه مردم در اين سال احتياجي به شما درباريان ندارند، بلكه خودشان باران مي‌بينند و ارزاق خود را تهيه مي‌كنند، چون در آن سال خداوند بركت و نعمت را بر ايشان نازل مي‌كند.
از همين جا پاسخ گفته صاحب المنار معلوم مي‌شود كه در كلام سابق خود گفته بود: اين نكته را يوسف از راه وحي فهميده بود و در متن خواب شاه قرينه‌اي در مقابل آن نبود، و از لوازم تاويل هم نبود.
زيرا معلوم شد كه آمدن سالهاي فراواني بعد از هفت سال قحطي از خصوصياتي است كه بدون ترديد و خيلي روشن از رؤيا استفاده مي‌شود، و اما اينكه گفته بود اين سال فراواني پس از قحطي از ساير سالهاي فراواني قبل از قحطي به مراتب با خود آن سالها فرق دارد و نعمت در آن فراوان‌تر است، مطلبي است كه وي بدون دليل گفته و از جهت لفظ، هيچ دليلي در آيه بر آن وجود ندارد.
از آنچه گفته شد وجه اين هم كه چرا سنبله‌هاي خشك را به عدد هفت توصيف نكرد معلوم شد، چون خاطرنشان كرديم كه رؤيا، خود حادثه و پيشامد سالهاي فراواني و خشكي را مجسم نكرده، بلكه تجسم وظيفه عملي است كه كارگردانان مملكت در قبال اين پيشامد دارند، و بهمين جهت حاجتي به توصيف مزبور نديده و از ذكر آن اعراض كرده است.
بخلاف اينكه اگر رؤيا تجسم خود پيشامد بود، كه در اينصورت ميبايستي سنبله‌هاي ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 264
خشك را هم به عدد هفت توصيف مي‌كرد (دقت فرمائيد).
و نيز از آنچه گذشت اين معنا بدست آمد كه مناسب‌تر آنست كه مراد از جمله" يغاث" و جمله" يعصرون" باريدن باران و يا روييدن گياهان خودرو و دوشيدن چهارپايان باشد، زيرا اين معاني با گاوهاي چاق و لاغري كه شاه در خواب ديد مناسب و معهود است، و بهمين جهت در اين آيه خصوص غيث و عصر را ذكر كرده (و خدا داناتر است).

[احضار و آزاد شدن يوسف (عليه السلام) توسط ملك و پيغام يوسف (عليه السلام) براي او] ..... ص : 264

" وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ قالَ ارْجِعْ إِلي رَبِّكَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ".
در اين آيه بمنظور اختصار، حذف و اضمار بكار رفته، و بطوري كه از سياق كلام و از طبع داستان برمي‌آيد تقدير چنين بوده:" فرستاده شاه كه همان ساقي وي باشد از زندان برگشت و تعبيري را كه يوسف از خواب شاه كرده بود باز گفت، آن گاه شاه بعد از شنيدن آن تعبير، دستور داد برويد يوسف را حاضر كنيد،- ساقي به زندان بازگشت و پيغام شاه را رسانيد، اما يوسف از بيرون آمدن استنكاف ورزيده گفت ...-".
و پر واضح است كه خبر دادن يوسف از پيش آمدن سالهاي قحطي پي در پي، خبر وحشت‌زايي بوده و راه علاجي هم كه نشان داده از خود خبر عجيب‌تر بوده، و شاه را كه معمولا نسبت به امور مردم اهتمام و شؤون مملكت اعتناء دارد سخت تحت تاثير قرار داده، و او را، به وحشت و دهشت انداخته، لذا بي درنگ دستور مي‌دهد تا او را حاضر كنند، و حضورا با او گفتگو كند و به آنچه كه گفته است بيشتر آگاه گردد، شاهد اين معنا هم حكايت قرآن كريم است كه بعد از بيرون شدنش فرموده:" فَلَمَّا جاءَهُ- پس وقتي يوسف نزد او آمد و با او به گفتگو پرداخت ..."
و اينكه دستور داد يوسف را بياورند دستور احضار و دوباره برگرداندن به زندان نبود بلكه دستور آزاديش از زندان بود، زيرا اگر بنا بود دوباره به زندان برگردد معنا نداشت كه يوسف از بيرون آمدن خودداري كند، زيرا يك نفر زنداني مي‌داند كه اگر حكم دولت را امتثال نكند مجبورش مي‌كنند كه امتثال كند، پس معلوم مي‌شود احضارش احضار عفو و آزادي بوده، و چون خود را آزاد ديده توانسته است بگويد من بيرون نمي‌آيم، تا آنكه در باره‌ام بحق داوري شود، نتيجه اين خود- داري و پيشنهاد هم اين شد كه شاه براي بار دوم بگويد، او را نزد من آريد تا او را از خواص خودم قرار دهم، و حال آنكه در بار اول تنها گفته بود:" او را نزد من آريد".
يوسف (ع) در گفتار خود كمال ادب را رعايت نموده به فرستاده دربار گفت:
" نزد صاحبت برگرد و بپرس داستان زناني را كه دستهاي خود را بريدند چه بود و چرا ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 265
بريدند"، و در اين گفتارش هيچ اسمي از همسر عزيز به ميان نياورد، و هيچ بدگويي از او نكرد، تنها منظورش اين بود كه ميان او و همسر عزيز بحق داوري شود، و اگر به داستان زناني كه دستهاي خود را بريدند فقط اشاره كرد و ايشان را به بدي اسم نبرد و تنها مساله بريدن دستهايشان را ذكر كرد براي اين بود كه سر نخ را به دست شاه بدهد تا او در اثر تحقيق به همه جزئيات واقف گشته و به برائت و پاكي وي از اينكه با همسر عزيز مراوده كرده باشد آگاهي پيدا كند، و بلكه از هر مراوده و عمل زشتي كه بدو نسبت داده‌اند پي ببرد و بفهمد كه بلايي كه بر سر او آورده‌اند تا چه حد بزرگ بوده.
و خلاصه هيچ حرفي كه بدگويي از ايشان باشد نزد، مگر اينكه گفت:" إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ" اين هم در حقيقت بمنظور بد گويي از ايشان نبود، بلكه تنها نوعي شكايت به درگاه پروردگار خود بود.
و چه لطافتي در گفتار يوسف (ع) در صدر آيه و ذيل آن بكار رفته كه به فرستاده شاه گفته است:" نزد صاحبت برگرد و بپرس" آن گاه گفت" پروردگار من به كيد ايشان دانا است" چون اين طرز بيان، خود يك نوع تبليغ حق است، در ضمن نسبت به كساني هم كه از مفسرين گمان كرده بودند كه مقصود يوسف از كلمه" ربي" در آنجا كه به زن عزيز گفت:" إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ- او صاحب نعمت من است، مقام مرا گرامي داشته" عزيز است خود تنبهي است كه يوسف شوهر زليخا را رب خود نمي‌دانسته همانطور كه در مورد بحث، مقصودش از" ربي" خداي تعالي است در آنجا نيز مقصودش او است.
و نيز لطفي در اين جمله بكار برده كه گفته است:" ما بالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ" چون با در نظر داشتن اينكه كلمه" بال" به معناي امر مهمي است كه مورد اهتمام باشد معنايش اين مي‌شود: آن چه امر عظيم و چه شان خطيري بوده كه ايشان را دچار چنين اشتباهي كرده كه بجاي ميوه، دست خود را ببرند؟! زيرا اگر رسيدگي كني خواهي ديد جز عشق و دلدادگي به يوسف انگيزه ديگري نداشته‌اند.
آري ايشان آن چنان شيداي وي شدند كه خود را فراموش كرده دست خود را بجاي ميوه بريدند، و همين بيان، شاه را متوجه كرده كه ابتلاي زنان شيدا و عاشق يوسف، ابتلايي بس عظيم بوده و از آن عظيم‌تر خودداري وي از معاشقه و امتناع از اجابت آنان بوده با اينكه جان و مال خود را نثار قدمش مي‌كردند، و اين معاشقه و اظهار دلدادگي و الحاح و اصرار ايشان كار يك روز و دو روز و يك بار و دو بار نبوده و با اين حال مقاومت كردن يك جوان و استقامت در برابر چنين زناني، كار هر كسي نيست و جز از كسي كه خداوند با برهان خود سوء و فحشاء را از او گردانيده، مقدور نيست.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 266

[معلوم گرديدن بي گناهي يوسف (عليه السلام)] ..... ص : 266

" قالَ ما خَطْبُكُنَّ إِذْ راوَدْتُنَّ يُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما عَلِمْنا عَلَيْهِ مِنْ سُوءٍ ..."
راغب گفته:" خطب" به معناي امر عظيم است كه در باره آن تخاطب و گفتگو زياد مي‌شود، و در قرآن آمده، آنجا كه فرموده:" فَما خَطْبُكَ يا سامِرِيُّ" و آنجا كه فرموده:
" فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ" «1» و در معناي" حَصْحَصَ الْحَقُّ" گفته: يعني حق واضح و هويدا گشت، و اين در جايي گفته مي‌شود كه كاشف و وسيله ظهور آن هويدا گردد، و نسبت" حص" با" حصحص" همان نسبتي است كه ميان" كف" و" كفكف" و" كب" و" كبكب" است، و وقتي گفته مي‌شود:" حصه" معنايش اين است كه از فلان چيز بريد، حال يا به مباشرت و يا به حكم ... و" حصه" به معناي قطعه‌اي است كه از چيز يكپارچه، و بجاي بهره و نصيب استعمال مي‌شود، «2» و جمله:" ما خَطْبُكُنَّ إِذْ راوَدْتُنَّ يُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ" جواب از سؤالي است كه در سابق گفتيم بمنظور اختصار حذف شده و مقدر است- و سياق بر آن دلالت مي‌كند- و تقدير اين است كه گويا سائلي پرسيده: خوب بعد از آن چه شد و شاه چه كرد؟ و در جواب گفته شده فرستاده شاه از زندان برگشت و جريان زندان و درخواست يوسف را به وي رسانيد كه در باره او و زنان اشرافي داوري كند، شاه هم آن زنان را احضار نموده پرسيد،" ما خَطْبُكُنَّ ..."، جريان شما چه بود آن روز كه با يوسف مراوده كرديد؟ گفتند: خدا منزه است كه ما هيچگونه سابقه بدي از او سراغ نداريم، و بدين وسيله او را از هر زشتي تنزيه نموده و شهادت دادند كه در اين مراوده كوچكترين عملي كه دلالت بر سوء قصد او كند از او نديدند.
و در اين جواب قبل از هر چيز كلمه" حاشَ لِلَّهِ" را آوردند، هم چنان كه در اولين برخورد با يوسف نيز اولين كلمه‌اي كه به زبان آوردند اين بود كه گفتند:" حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً" و با اين طرز بيان خواستند بگويند تا آنجا كه ما وي را مي‌شناسيم در حد نهايت از نزاهت و عفت است، هم چنان كه در نهايت درجه حسن و زيبايي است.
و وجه اينكه چرا جمله" قالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِيزِ" را به فصل يعني بدون واو عاطفه آورد همان وجهي است كه در جمله" قالَ ما خَطْبُكُنَّ" و جمله" قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ" گفته شد.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" خطب".
(2)مفردات راغب، ماده" حص". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 267
در اينجا همسر عزيز كه ريشه اين فتنه بود به سخن آمده به گناه خود اعتراف مي‌نمايد و يوسف را در ادعاي بي‌گناهيش تصديق مي‌كند و مي‌گويد:" الآن حق از پرده بيرون شد و روشن گرديد، و آن اين است كه من با او بناي مراوده و معاشقه را گذاشتم، و او از راستگويان است،" و با اين جمله گناه را به گردن خود انداخت، و ادعاي قبلي خود را كه يوسف را به مراوده متهم كرده بود تكذيب نمود، و به اين هم اكتفاء نكرد، بلكه بطور كامل او را تبرئه نمود كه حتي در تمامي طول مدت مراوده من، رضايتي از خود نشان نداد، و مرا اجابت نكرد.
در اينجا برائت يوسف از هر جهت روشن مي‌گردد، زيرا در كلام همسر عزيز و گفتار زنان اشراف جهاتي از تاكيد بكار رفته كه هر كدام در جاي خود مطلب را تاكيد مي‌كنند، يكي آنكه نفي سوء را بطور نكره در سياق نفي و با زيادتي" من" و با اضافه كلمه" تنزيه" آورده، و در نتيجه هر گونه بدي را از او نفي كردند و گفتند" ما هيچگونه بدي از او نديديم" ديگر آنكه همسر عزيز علاوه بر اعتراف به گناه، تقصير را منحصر به خود كرد و گفت:" أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ" و شهادت خود به راستگويي يوسف را با چند ابزار تاكيد مؤكد نمود: يكي اينكه حرف" ان" را بكار برد، دوم اينكه حرف" لام" را استعمال كرد، سوم اينكه جمله را اسميه آورد و گفت:" وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ" و اين اعتراف و تاكيدها هر بدي را كه تصور شود از او نفي مي‌كند چه فحشاء باشد، چه مراوده و چه كمترين ميل و رضايت، و چه دروغ و افتراء، و مي‌فهماند كه يوسف به حسن اختيار خود از اين زشتيها دوري كرد، (نه اينكه برايش آماده نبود و يا مصلحت نديد و يا ترسيد).
" ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي كَيْدَ الْخائِنِينَ".
بطوري كه از سياق برمي‌آيد اين جملات از كلام يوسف است، و گويا اين حرف را بعد از شهادت زنان به پاكي او و اعتراف همسر عزيز به گناه خود و شهادتش به راستگويي او و داوري پادشاه به برائت او زده است.
هر چند در ابتداي آن ندارد" قال ذلك ..." و ليكن از اين قبيل حكايت قولي در قرآن بسيار است كه بدون آوردن كلمه" گفت و يا گفتند"، خود گفتار را نقل نموده، از آن جمله مثلا فرموده:" آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ" «1» كه تقديرش" قالوا لا نفرق ..."، است، و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)پيغمبر بدانچه از پروردگارش به او نازل شده ايمان دارد و مؤمنان نيز همگي به خدا و فرشتگان و كتابها و پيغمبران او ايمان دارند ميان هيچ يك از پيغمبرانش فرق نمي‌گذاريم. سوره بقره، آيه 285.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 268
" وَ إِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ وَ إِنَّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ". «1»
و بنا بر اينكه كلام يوسف باشد اشاره" ذلك" اشاره به برگردانيدن فرستاده است، يعني اينكه من از زندان بيرون نيامدم و فرستاده شاه را نزد او برگردانيدم و بوسيله او درخواست كردم كه شاه در باره من و آن زنان داوري كند، براي اين بود كه عزيز بداند من به او در غيابش خيانت نكردم و با همسرش مراوده ننمودم و بداند كه خداوند كيد خائنان را هدايت نمي‌كند.
بنا بر اين، ضمير در" ليعلم- تا بداند" و همچنين در" لَمْ أَخُنْهُ- خيانتش نكردم" به عزيز برمي‌گردد.
آري يوسف (ع) براي برگرداندن رسول شاه دو نتيجه ذكر كرده، يكي اينكه عزيز بداند كه من به او خيانت نكردم، و او از وي راضي و خوشنود شود، و از دل او هر شبهه‌اي كه در باره وي و همسر خود دارد زايل گردد.
دوم اينكه بداند كه هيچ خائني بطور مطلق هيچ وقت به نتيجه‌اي كه از خيانت خود در نظر دارد نمي‌رسد و ديري نمي‌پايد كه رسوا مي‌شود، و اين سنتي است كه خداوند همواره در ميان بندگانش جاري ساخته، و هرگز سنت او تغيير و تبديل نمي‌پذيرد، خيانت باطل است و باطل هم دوام ندارد، و حق بر عليه آن ظاهر مي‌شود و بطلان آن را بر ملا مي‌كند.
بهترين نمونه‌اش خيانت زنان مصر است، اگر بنا بود خائن رستگار شود زنان مصر و همسر عزيز در آنچه كردند رسوا نمي‌شدند، ليكن از آنجايي كه خداوند كيد خائنان را راهبري نمي‌كند رسوا شدند.
و گويا منظور يوسف (ع) از نتيجه دوم كه گفت:" أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي كَيْدَ الْخائِنِينَ" و تذكر دادن آن به پادشاه مصر و تعليم آن به وي اين بوده كه از لوازم فايده خبر نيز بهره‌برداري كند، و بفهماند كه وي از حقيقت داستان اطلاع دارد، و چنين كسي كه در غياب عزيز به همسر او خيانت نكرده قطعا به هيچ چيز ديگري خيانت نمي‌كند، و چنين كسي سزاوار است كه بر هر چيز از جان و مال و عرض امين شود، و از امانتش استفاده كنند.
آن گاه با فهماندن اينكه وي چنين امتيازي دارد زمينه را آماده كرد براي اينكه وقتي با شاه روبرو مي‌شود از او درخواست كند كه او را امين بر اموال مملكت و خزينه‌هاي دولتي قرار دهد.
و از ظاهر اين آيه برمي‌آيد كه مقصود از ملك (پادشاه) غير عزيز، همسر زليخا بوده كه
__________________________________________________
(1)و مائيم صف‌زدگان و مائيم كه تسبيح مي‌كنيم سوره صافات، آيه 165 و 166.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 269
در جمله" وَ أَلْفَيا سَيِّدَها لَدَي الْبابِ" «1» و جمله" وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْواهُ" «2» سخن از او به ميان آمده.
اين نظريه ما بود در باره آيه مورد بحث و ليكن بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند كه: اين كلام و همچنين آيه بعد از آن تتمه گفتار همسر عزيز است كه با جمله" الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ" شروع شده بود، و ليكن بزودي اشكالي را كه بر آن وارد است ايراد خواهيم كرد انشاء اللَّه.

[مفاد سخن يوسف (عليه السلام) كه بعد از معلوم شدن بي گناهي‌اش گفت:" وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ ..."] ..... ص : 269

" وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ".
اين آيه تتمه گفتار يوسف (ع) است، و آن را بدين جهت اضافه كرد كه در كلام قبليش كه گفت:" من او را در غيابش خيانت نكردم" بويي از استقلال و ادعاي حول و قوت مي‌آمد (يعني اين من بودم كه دامن به چنين خيانتي نيالودم) و چون آن جناب از انبياي مخلص و فرو رفته در توحيد و از كساني بوده كه براي احدي جز خدا حول و قوتي قائل نبوده‌اند، لذا فوري و تا فوت نشده اضافه كرد كه آنچه من كردم و آن قدرتي كه از خود نشان دادم بحول و قوه خودم نبود، بلكه هر عمل صالح و هر صفت پسنديده كه دارم رحمتي است از ناحيه پروردگارم. و هيچ فرقي ميان نفس خود با ساير نفوس كه بحسب طبع، اماره بسوء و مايل به شهوات است نگذاشت، بلكه گفت: من خود را تبرئه نمي‌كنم زيرا نفس، بطور كلي آدمي را بسوي بدي‌ها و زشتيها وامي‌دارد مگر آنچه كه پروردگارم ترحم كند.
پس در حقيقت اين كلام يوسف نظير كلام شعيب است كه گفت:" إِنْ أُرِيدُ إِلَّا الْإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَ ما تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ" «4».
پس اينكه گفت:" من نفس خود را تبرئه نمي‌كنم" اشاره است به آن قسمت از كلامش كه گفت:" من او را در غيابش خيانت نكردم" و منظور از آن اينست كه من اگر اين حرف را زدم بدين منظور نبود كه نفس خود را منزه و پاك جلوه دهم، بلكه به اين منظور بود كه لطف و رحمت خداي را نسبت به خود حكايت كرده باشم، آن گاه همين معنا را تعليل نموده فرمود:" زيرا نفس بسيار وادارنده به سوء و زشتي است" و بالطبع، انسان را بسوي مشتهياتش كه همان سيئات و گناهان بسيار و گوناگون است دعوت مي‌نمايد، پس اين خود از ناداني است
__________________________________________________
(1)سوره يوسف، آيه 25.
(2)سوره يوسف، آيه 21.
(3)مجمع البيان ج 5، ص 240، ط تهران.
(4)من جز اصلاح آنچه بتوانم منظور ديگري ندارم، و در اين كار غير خدا كسي را سبب ساز نمي‌دانم. سوره هود آيه 88.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 270
كه انسان نفس را از ميل به شهوات و بديها تبرئه كند، و اگر انسان از دستورات و دعوت نفس بسوي زشتيها و شرور سرپيچي كند رحمت خدايي دستگيرش شده، و او را از پليديها منصرف و بسوي عمل صالح موفق مي‌نمايد.
و از همين جا معلوم مي‌شود كه جمله" إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّي" دو تا فايده در بردارد:
يكي اينكه اطلاق جمله" إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ" را مقيد مي‌كند، و مي‌فهماند كه انجام كارهاي نيك هم كه گفتيم به توفيقي از ناحيه خداي سبحان است از كارهاي نفس مي‌باشد، و چنين نيست كه آدمي آنها را بطور اجبار و الجاء از ناحيه خداوند انجام دهد.
دوم اينكه اشاره مي‌كند كه اجتنابش از خيانت، رحمتي از ناحيه پروردگارش بود.
آن گاه رحمت خداي را هم تعليل نموده به اينكه:" إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ- همانا پروردگارم بسيار بخشاينده و مهربان است" و غفاريت خداي را هم بر رحمت او اضافه كرد، براي اينكه مغفرت، نواقص و معايب را كه لازمه طبع بشري است مستور مي‌كند، و رحمت نيكيها و صفات جميله را نمايان مي‌سازد.
آري مغفرت خداي تعالي هم چنان كه گناهان و آثار آن را محو مي‌كند، نقايص و آثار نقايص را هم از بين مي‌برد، هم چنان كه قرآن كريم فرمود:" فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَإِنَّ رَبَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" «1» كه در اواخر جلد ششم اين كتاب در تفسير آن بياني گذرانديم (كه حاصلش اين بود كه مغفرت در اينجا به محو نقيصه تعلق گرفته نه محو گناه).
و از جمله اشارات لطيفي كه در كلام يوسف (ع) آمده يكي اين است كه از خداي تعالي تعبير كرده به" ربي- پروردگارم" و اين تعبير را در سه جاي كلام خود تكرار نموده، يك جا فرموده:" إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ" يك جا فرموده:" إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّي" در اينجا هم فرموده:" إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ" زيرا اين سه جمله‌اي كه كلمه" ربي" در آنها بكار رفته هر كدام به نوعي متضمن انعامي از پروردگار يوسف نسبت بخصوص وي بوده، و به همين جهت در ثناي بر او، او را بخودش نسبت داده و گفت:" پروردگار من" تا مذهب خود را كه همان توحيد است تبليغ نموده بفهماند بر خلاف مردم بت‌پرست آن روز، خداي تعالي را رب و معبود خود مي‌داند، و چون در جمله" وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي كَيْدَ الْخائِنِينَ" چنين نسبتي نبود لذا بجاي كلمه" ربي" كلمه" اللَّه" را آورد.

[سخن بعضي از مفسرين كه آيه:" ذلِكَ لِيَعْلَمَ ..." و" وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي ..." را ادامه سخن همسر عزيز مصر دانسته‌اند و اشكال وارد بر آن ..... ص : 270

و اما اينكه گفتيم بعضي از مفسرين دو آيه مورد بحث، يعني
__________________________________________________
(1)سوره انعام آيه 145.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 271
" ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ ..."، را تتمه كلام همسر عزيز دانسته‌اند و وعده داديم كه بزودي اشكال آن را ايراد كنيم اينك مي‌گوئيم: بنا به گفته ايشان معناي دو آيه مذكور چنين مي‌شود كه همسر عزيز بعد از آنكه به گناه خود اعتراف نموده به راستگويي يوسف گواهي داد و گفت:" ذلك" اين اعترافم بر اينكه من او را مراوده كردم، و اين شهادتم بر اينكه او از راستگويانست براي اين بود:" ليعلم" تا يوسف وقتي اعتراف و شهادت مرا بشنود بداند كه من در غياب او به او خيانت نكردم، بلكه اعتراف نمودم كه مساله مراوده از ناحيه من بود، و او از راستگويانست" وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي كَيْدَ الْخائِنِينَ" و خدا كيد خيانتكاران را هدايت نمي‌كند هم چنان كه كيد مرا كه مراوده و به زندان افكندن او بود هدايت نكرد، و سرانجام پس از چند سال زنداني شدن راستگويي و پاكدامني او را برملا، و خيانت مرا نزد پادشاه و درباريانش افشاء و مرا رسوا نمود، هم چنان كه كيد ساير زنان اشراف را هم هدايت نكرد.
و من هرگز نفس خود را تبرئه نمي‌كنم، زيرا اين من بودم كه او را بزندان افكندم تا شايد بدين وسيله او را مجبور كنم كه به خواسته من تن در دهد، آري" إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ".
و اما وجه اشكال آن، اين است كه: اين تفسير بسيار سخيف و نادرست است زيرا اولا اگر كلام، كلام همسر عزيز مي‌بود جا داشت كه در جمله" ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ" بگويد:" و ليعلم اني لم اخنه بالغيب" (به صيغه امر) زيرا اگر اين جمله عنوان شهادت و اعتراف زليخا باشد و به غير صورت امر گفته باشد معنايش اين مي‌شود:" ذلك" يعني اين اعتراف و شهادت من براي اين بود كه يوسف بداند من اعتراف نموده و به پاكي او شهادت دادم، پس بر خواننده پوشيده نيست كه اين كلام كلامي است خالي از فايده.
بخلاف اينكه اگر مي‌گفت:" و ليعلم" (به صيغه امر) يعني بايد بداند كه من در غياب او به گناه خود اعتراف و به پاكي او شهادت دادم.
علاوه بر اين لازمه اين تفسير اين است كه معناي اعتراف و شهادت باطل شود، چون اعتراف و شهادت وقتي دليل بر واقع مي‌گردد، و طهارت واقعي يوسف را مي‌رساند كه منظور از آن بيان حقيقت و اظهار حق باشد، نه اينكه يوسف بفهمد و از رفتار او در غيابش خوشش آيد.
و اگر جمله مذكور عنوان شهادت و اعتراف نباشد بلكه عنوان اعمالي باشد كه همسر عزيز در طول مدت زنداني يوسف انجام داده، و معنايش اين باشد كه من براي اين شهادت دادم و اعتراف كردم كه يوسف بداند در طول مدت زندانيش به او خيانت نكردم، در اين صورت كلامي خواهد بود هم دروغ محض و هم بي‌ربط، زيرا او در اين مدت به وي خيانت كرده بود، چه
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 272
خيانتي بالاتر از اين كه نقشه‌چيني كرد تا او را بدون هيچ گناهي به زندان افكند علاوه بر اينكه شهادت و اعترافش به هيچ وجهي از وجوه دلالتي بر خيانت نكردنش ندارد، هم چنان كه از نظر خواننده نيز پوشيده نيست.
ثانيا اگر آيه مورد بحث كلام همسر عزيز بود معنا نداشت به يوسف ياد دهد كه خدا كيد خائنان را رهبري نمي‌كند، با اينكه يوسف اين معنا را در روز اول كه وي بناي مراوده را با او گذاشت خاطرنشانش كرده و گفته بود:" إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ" «1».
ثالثا در اين صورت جمله" وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي- من نفس خود را تبرئه نمي‌كنم- چون من او را با نقشه‌ها و كيد خودم به زندان افكندم-" با جمله" لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ" منافات دارد، و اين نيز بر خواننده پوشيده نيست.
آيه" إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ" از آنجايي كه مشتمل بر معارف جليله‌اي از توحيد است احتمال نمي‌رود كلام زني بت پرست و مالامال از هوي و هوس بوده باشد.
بعضي «2» ديگر از مفسرين وجه ديگري در معناي دو آيه مورد بحث گفته‌اند و آن اينكه ضمير در" ليعلم" و در" لم اخنه"، به عزيز كه همسر زليخا است برمي‌گردد، گويا زليخا پس از اعتراف خود و شهادتش به پاكي يوسف گفته است: اينها كه گفتم براي اين بود كه همسرم بداند من در غياب او در خلوتهايي كه با يوسف داشتم خيانتي به او نكردم، و خلاصه عمل منافي با عفتي از من سر نزد، و تمامي ماجرا اين بود كه من با يوسف معاشقه كردم او هم عصمت خود را حفظ كرد و از نزديكي با من امتناع ورزيد، و در نتيجه عرض و ناموس شوهر من محفوظ ماند، و من اگر يوسف را از گناه تبرئه كردم براي اين بود كه اين محفوظ ماندن ناموس من از ناحيه او بود نه از ناحيه من، و من نفس خود را تبرئه نمي‌كنم زيرا نفس آدمي اماره به زشتيها است مگر آنكه پروردگار من رحم كند.
اشكال اين وجه هم اين است كه اگر كلام مورد بحث گفتار همسر عزيز بود، و منظور اين بود كه دل شوهرش را بدست آورد، و هر سوء ظن و ترديدي را از دل او پاك سازد، با گفتن اين حرف نتيجه به عكس مي‌گرفت، زيرا جمله" الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ" در افاده اينكه او به يوسف عشق مي‌ورزيده يقين آور است، و ليكن گفتن اينكه
__________________________________________________
(1)سوره يوسف، آيه 23.
(2)مجمع البيان، ج 5 ص 241، ط تهران و تفسير تبيان، شيخ طوسي، ج 6، ص 154.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 273
يوسف امتناع ورزيد يقين آور نيست زيرا همسرش ممكن است پيش خود خيال كند كه او اين حرف را براي دلخوشي من مي‌زند، و مي‌خواهد سوء ظن مرا از بين ببرد، و حاصل آنكه اعتراف و شهادت اگر از همسر عزيز مي‌بود غرضش رفع سوء ظن شوهر بود، در صورتي كه نه تنها سوء ظن او را رفع نمي‌كند بلكه او را دل چركين‌تر هم مي‌سازد.
بعلاوه، بنا بر اين معناي جمله" وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي ..."، تكرار همان جمله" أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ" مي‌شود، و حال آنكه در ظاهر سياق خلاف آن استفاده مي‌شود. همه اينها صرفنظر از اشكالاتي بود كه بر وجه قبلي وارد مي‌شد، زيرا همه آنها بر اين وجه نيز وارد است." وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي فَلَمَّا كَلَّمَهُ قالَ إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنا مَكِينٌ أَمِينٌ".
معني جمله" أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي" اين است كه: من او را از مقربان خود قرار مي‌دهم، و كلمه" مكين" به معناي صاحب مقام و منزلت است، و در جمله" فَلَمَّا كَلَّمَهُ" حذف و اضمار بكار رفته و تقديرش اين است كه وقتي يوسف را نزد شاه آوردند و او با وي گفتگو كرد گفت: تو ديگر از امروز نزد ما داراي مقام و منزلتي هستي. و اينكه حكم خود را مقيد به امروز كرد براي اشاره به علت حكم بود، و معنايش اين است كه تو از امروز كه من به مكارم اخلاق و اجتناب از زشتي و فحشاء و خيانت و ظلم، و صبرت بر هر مكروه پي بردم، و فهميدم يگانه مردي هستي كه بخاطر حفظ طهارت و پاكي نفست حاضر شدي خوار و ذليل شوي، و مردي هستي كه خداوند به تاييدات غيبي خود اختصاصت داده، و علم به تاويل احاديث و رأي صائب و حزم و حكمت و عقل را به تو ارزاني داشته، داراي مقام و منزلت هستي، و ما تو را امين خود مي‌دانيم:
و از اينكه بطور مطلق گفت:" مَكِينٌ أَمِينٌ" فهمانيد كه اين مكانت و امانت تو عمومي است، و خلاصه حكمي كه كرديم هيچ قيد و شرطي ندارد.
و معناي آيه اين است كه پادشاه گفت: يوسف را نزد من آريد تا خاص و خالص براي خودم قرارش دهم، و چون او را آوردند، و شاه با او تكلم كرد گفت: تو امروز با آن كمالاتي كه ما در تو ديديم داراي مكانتي مطلق و امانتي بدون قيد و شرط هستي، و در آنچه بخواهي آزاد و بر جميع شؤون مملكت اميني. و اين در حقيقت حكم و فرمان وزارت و صدارت يوسف بود.
" قالَ اجْعَلْنِي عَلي خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ".
بعد از آنكه شاه فرمان مكانت و امانت يوسف را بطور مطلق صادر كرد، يوسف از او در خواست نمود كه او را به وزارت ماليه و خزانه‌داري منصوب كند، و امور مالي كشور و خزانه‌هاي زمين را كه مراد از آن همان سرزمين مصر بوده باشد به وي محول نمايد. ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 274
و اگر اين درخواست را كرد به اين منظور بود كه امور مالي كشور و ارزاق را به مباشرت خود اداره كند، و ارزاق را جمع‌آوري نموده براي سالهاي بعد كه قهرا سالهاي قحطي خواهد بود و مردم دچار گراني و گرسنگي خواهند شد ذخيره نمايد، و خودش با دست خويش آن ذخيره‌ها را در ميان مردم تقسيم كند، و به هر يك آن مقداري كه استحقاق دارد بدهد، و از حيف و ميل جلوگيري نمايد.
و خود درخواست خويش را چنين تعليل كرد كه من حفيظ و عليم هستم، زيرا اين دو صفت از صفاتيست كه متصدي آن مقامي كه وي درخواستش را كرده بود لازم دارد، و بدون آن دو نمي‌تواند چنان مقامي را تصدي كند، و از سياق آيات مورد بحث و آيات بعدش برمي‌آيد كه پيشنهاد پذيرفته شد، و دست بكار آنچه مي‌خواست گرديد.

[عزت يافتن يوسف (عليه السلام) به رحمت الهي، بعد از آنكه براي ذلت او اسباب چيني كردند] ..... ص : 274

" وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْها حَيْثُ يَشاءُ نُصِيبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ وَ لا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ".
كلمه" تمكين" به معناي قدرت دادن، و كلمه" تبوء" به معناي جاي گرفتن است، و كلمه" كذلك" اشاره است به داستاني كه تا رسيدن يوسف به مقام عزيزي مصر بيان كرد، و آن عبارت بود از زنداني شدنش كه با وجود اينكه غرض همسر عزيز از آن، تحقير و ذليل كردن يوسف بود مع ذلك خداوند همان را وسيله عزتش قرار داد، و ساير امور زندگيش نيز بهمين منوال جريان داشت، پدرش او را احترام كرد و برادران بر وي حسد برده در چاهش انداختند، و به بازرگانان فروختند تا بدين وسيله آن احترام را مبدل به ذلت كنند، خداي سبحان هم همين مكر و حيله آنان را وسيله عزت او در خانه عزيز مصر قرار داد، زنان مصر مخصوصا همسر عزيز با وي خدعه كردند، و بناي مراوده را گذاشتند تا او را به منجلاب فسق و فجور بكشانند، خداوند همين توطئه را وسيله بروز و ظهور عصمت و پاكي او قرار داد، و در آخر هم زندان را كه وسيله خواري او بود باعث عزتش قرار داد.
و خداوند متعال بهمين داستان زنداني شدن و محروميت يوسف (ع) از اختلاط و آميزش آزادانه با مردم اشاره نموده و فرموده" وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْها حَيْثُ يَشاءُ" يعني ما اين چنين زحمت زندان را كه از او سلب آزادي اراده كرده بود برداشتيم، و در نتيجه صاحب مشيتي مطلق و اراده‌اي نافذ گرديد، كه مي‌توانست در هر بقعه‌اي و قطعه‌اي از زمين كه بخواهد منزل بگزيند، پس اين جمله به وجهي محاذي جمله" وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ" كه قبلا در باره وارد شدن يوسف به خانه عزيز فرموده بود قرار گرفته است.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 275
و با اين مقايسه اين معنا روشن مي‌گردد كه جمله" نُصِيبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ" در اينجا به معناي جمله" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ" در آنجا است، و معلوم مي‌شود كه مراد اين است كه خداي سبحان وقتي بخواهد رحمت خود را به شخصي برساند، كسي در خواستن او معارضه ندارد و هيچ مانعي نمي‌تواند او را از بكار بردن اراده و خواستش جلوگيري كند.
و اگر سببي از اسباب، مي‌توانست كه مشيت خدا را در مورد احدي باطل سازد هر آينه در باره يوسف اين كار را مي‌كرد، زيرا در خصوص او تمامي اسباب، آن هم سببهايي كه هر كدام جداگانه در ذليل كردن وي كافي بود دست بدست هم دادند، و مع ذلك نتوانستند او را ذليل كنند، بلكه بر خلاف جريان اسباب، خداوند او را بلند و عزيز كرد، آري" حكم تنها از آن خداست".
و اينكه فرموده" وَ لا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ" اشاره است به اينكه اين تمكين اجري بوده كه خداوند به يوسف داد، و وعده جميلي است كه به هر نيكوكاري مي‌دهد، تا بدانند او اجرشان را ضايع نمي‌كند.
" وَ لَأَجْرُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ".
يعني اجر آخرت براي اولياي از بندگان اوست. پس در حقيقت اين جمله وعده جميلي است كه خداوند به خصوص اولياي خود كه يوسف يكي از ايشان است مي‌دهد.
دليل بر اينكه اين جمله وعده به عموم مؤمنين نيست جمله حاليه" وَ كانُوا يَتَّقُونَ" است كه دلالت دارد بر اينكه ايمان ايشان كه همان حقيقت ايمان است لا محاله مسبوق به تقواي استمراري ايشان بوده آنهم تقواي حقيقي، و (معلوم است كه) چنين تقوايي بدون ايمان تحقق نمي‌يابد، پس ايمان بعدي، ايمان بعد از ايمان و تقواست، و چنين ايماني همان اجراي ولايت اللَّه است كه در باره‌اش فرموده:" أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ لَهُمُ الْبُشْري فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ" «1».

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات مربوط به رؤياي ملك مصر و تعبير آن به وسيله يوسف و اثبات بي گناهي آن حضرت و عزت يافتن او)] ..... ص : 275

در تفسير قمي آمده كه: پادشاه، خوابي ديد و به وزراي خود چنين نقل كرد كه: من در
__________________________________________________
(1)آگاه باشيد كه همانا دوستان خدا هيچ ترس و اندوهي در دل ندارند، آنها اهل ايمان و خدا ترسند، از سوي خدا پيوسته براي آنها بشارت است هم در دنيا و هم در آخرت. سوره يونس، آيات 62- 64.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 276
خواب ديدم هفت گاو چاق را كه هفت گاو لاغر آنها را مي‌خوردند، و نيز هفت سنبله سبز و سنبله‌هاي خشك ديگري ديدم- امام صادق (ع) جمله" سَبْعَ سُنْبُلاتٍ" را" سبع سنابل" قرائت نمودند.- آن گاه به وزراي خود گفت كه: اي بزرگان مملكت! اگر از تعبير خواب سررشته داريد مرا در رؤيايم نظر دهيد، ليكن كسي معنا و تاويل رؤياي او را ندانست.
" وَ قالَ الَّذِي نَجا مِنْهُما وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ" يكي از دو تن يار زنداني يوسف كه نجات يافته بود و آن روز بالاي سر پادشاه ايستاده بود بعد از مدتي بياد رؤياي خود افتاد كه در زندان ديده بود و گفت" أَنَا أُنَبِّئُكُمْ بِتَأْوِيلِهِ فَأَرْسِلُونِ" من شما را از تعبير اين خواب خبر مي‌دهم اينك مرا بفرستيد، (او را مرخص كردند تا) به نزد يوسف آمد و گفت:" أَيُّهَا الصِّدِّيقُ أَفْتِنا فِي سَبْعِ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ يابِساتٍ" يوسف در پاسخش گفت:
" تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَباً فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِي سُنْبُلِهِ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تَأْكُلُونَ" يعني هفت سال پي در پي بكاريد و آنچه درو كرديد در خوشه بگذاريد و مصرف نكنيد مگر اندكي كه مي‌خوريد خرمن كرده مي‌كوبيد، چون اگر همه را بكوبيد، تا هفت سال نمي‌ماند، بخلاف اينكه در سنبله بماند كه در اين مدت آفتي نمي‌بيند، آن گاه هفت سال ديگر بعد از آن مي‌رسد كه سالهاي سختي خواهد بود، و در آن مدت آنچه كه براي ايشان در سالهاي گذشته ذخيره كرده‌ايد به مصرف مي‌رسانيد، امام صادق (ع) فرموده: آيه به جاي" ما قَدَّمْتُمْ" به صورت" ما قربتم" نازل شده بود، سپس بعد از آن چند سال، سالي فرا مي‌رسد كه مردم در آن ياري مي‌شوند، و در آن باران بر آنان مي‌بارد.
امام (ع) فرمود: مردي نزد علي امير المؤمنين (ع) كلمه" يعصرون" را به بناي معلوم و مبني بر فاعل قرائت كرد، حضرت فرمود: واي بر تو چه چيز را مي‌فشرند، آب انگور را براي شراب؟ مرد عرض كرد: يا امير المؤمنين پس چگونه قرائت كنم؟ فرمود: آيه بصورت" يعصرون" به بناي مجهول و مبني بر مفعول نازل شده، و معنايش اين است كه در آن سال و بعد از سالهاي قحطي باران داده مي‌شوند، به دليل اينكه در جاي ديگر قرآن فرموده:
" وَ أَنْزَلْنا مِنَ الْمُعْصِراتِ ماءً ثَجَّاجاً" «1».
فرستاده يوسف نزد پادشاه برگشته پيغام و دستور العمل را براي او باز گفت، پادشاه گفت او را نزد من آريد، فرستاده‌اش نزد يوسف آمده از او خواست كه به دربار مصر بيايد، (يوسف) گفت بسوي صاحبت برگرد و از او بپرس داستان زناني كه دستهاي خود را پاره كردند
__________________________________________________
(1)از ابرهاي باران‌دار، آب روان را نازل كرديم. سوره نبا، آيه 14.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 277
چه بود؟ كه همانا پروردگار من به كيد ايشان عالم است.
پادشاه، زنان نامبرده را در يك جا جمع كرده پرسيد جريان شما در آن روزها كه با يوسف و بر خلاف ميل او مراوده مي‌كرديد چگونه بود؟ گفتند خدا منزه است كه ما كمترين عيب و عمل زشتي از او نديديم. همسر عزيز گفت: الآن حق روشن و برملا گرديد، آري من با او و بر خلاف ميل او مراوده داشتم، و او از راستگويان است، و اين را بدان جهت گفتم كه او بداند من در غيابش خيانتش نكردم، و اينكه خدا كيد خيانتكاران را هدايت نمي‌كند- و معناي اين جمله از كلمات زليخا اين است كه اين اعتراف را بدان سبب كردم تا يوسف بداند اين بار مانند سابق بر عليه او دروغ نگفتم-، سپس اضافه كرد: من نفس خود را تبرئه نمي‌كنم زيرا نفس وادارنده به زشتيهاست، مگر آنكه پروردگارم رحم كند.
آن گاه پادشاه گفت: او را نزد من آريد تا او را از نزديكان خود قرار دهم، پس وقتي نگاهش به يوسف افتاد گفت: تو امروز نزد ما داراي مكانت و منزلتي، و نزد ما امين مي‌باشي، هر حاجتي داري بگو. يوسف گفت: مرا بر خزانه‌هاي زمين بگمار كه من نگهبان و دانايم، يعني مرا بر كندوها و انبارهاي آذوقه بگمار. او هم يوسف را مصدر آن كار كرد، و همين است مقصود از اينكه فرمود:" وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْها حَيْثُ يَشاءُ" «1».
مؤلف: اينكه صاحب تفسير قمي گفتند كه امام صادق" سبع سنابل" قرائت كرده منافي با روايت عياشي است كه از ابن ابي يعفور از آن جناب نقل كرده كه" سَبْعَ سُنْبُلاتٍ"، قرائت كرده‌اند البته اين به نقلي است كه تفسير برهان از عياشي كرده، و گرنه در نسخه چاپي خود عياشي نيز" سبع سنابل" آمده «2».
و اينكه گفت امام فرمود: آيه بصورت" ما قربتم" نازل شده مقصود اين است كه" ما قَدَّمْتُمْ" بحسب تنزيل به معناي تقريب است، و اينكه فرمود: آيه بصورت" وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ"، به بناي مجهول و مبني بر مفعول نازل شده و معنايش اين است كه مردم در آن سال باران داده مي‌شوند، دلالت دارد بر اينكه آن جناب كلمه" يغاث" را از ماده غوث به معناي ياري گرفته نه از ماده غيث كه به معناي باران است، و اين معنا را عياشي نيز در تفسير خود از علي ابن معمر از پدرش از امام صادق (ع) روايت كرده است «3» و اينكه فرمود: معناي اين جمله از كلمات زليخا
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1 ص 345 و 346.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 179، ح 33.
(3)تفسير عياشي، ج 2 ص 180 ح 36. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 278
اين است كه اين اعتراف را بدان سبب كردم ... ظاهر اين است كه امام (ع) جمله" ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ ... إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ" را از كلام همسر عزيز دانسته. و خواننده محترم بياني را كه در اين خصوص گذرانديم بخاطر دارد.
و در الدر المنثور است كه فاريابي و ابن جرير و ابن ابي حاتم و طبراني و ابن مردويه به چند طريق از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: من از صبر و بزرگواري برادرم يوسف در عجبم، خدا او را بيامرزد، براي اينكه فرستادند نزد او تا در باره خواب پادشاه نظر دهد (و او هم بدون هيچ قيد و شرطي نظر داد) و حال آنكه اگر من جاي او بودم نظر نمي‌دادم مگر بشرطي كه مرا از زندان بيرون بياورند، و نيز از صبر و بزرگواري او در عجبم از آنكه از ناحيه پادشاه آمدند تا از زندان بيرونش كنند باز هم بيرون نرفت تا آنكه بي‌گناهي خود را اثبات كرد، و حال آنكه اگر من بودم بي‌درنگ بسوي در زندان مي‌دويدم، ولي او مي‌خواست بي‌گناهي خود را اثبات كند «1» خدايش بيامرزد.
مؤلف: اين معنا بطريق ديگري نيز روايت شده، و از طرق اهل بيت (ع) هم روايتي آمده كه عياشي آن را در تفسير خود از ابان از محمد بن مسلم از يكي از دو امام- امام باقر و يا امام صادق (ع) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود اگر من جاي يوسف بودم در آن موقع كه فرستاده پادشاه نزدش آمد تا خواب وي را تعبير كند تعبير نمي‌كردم مگر بشرطي كه مرا از زندان خلاص كند و من از صبر يوسف در برابر كيد همسر پادشاه در عجبم كه تا چه اندازه صبر كرد تا سرانجام خداوند بي‌گناهيش را ظاهر ساخت «2».
مؤلف: اين روايت نبوي- كه هم بطرق اهل سنت و هم بطرق اهل بيت (ع) نقل شده- خالي از اشكال نيست، زيرا در آن يكي از دو محذور هست، يا طعن و عيبجويي از يوسف و يا طعن بر خود رسول خدا (ص).
طعن بر يوسف به اينكه بگوييم در توسل و چاره‌جويي براي نجات از زندان، تدبير خوبي بكار نبرده، و حال آنكه بهترين تدبير همان تدبيري بود كه او بكار برد، چون آن جناب هدفش صرف بيرون آمدن از زندان نبود، زيرا همسر عزيز و همچنين زنان اشراف مصر از خدا مي‌خواستند او نسبت به خواست و هواي دل آنان موافقت كند، و ايشان بي‌درنگ آزادش سازند، و اصلا اگر موافقت مي‌كرد به زندان نمي‌افتاد، به زندانش انداختند تا مجبور به موافقتش
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4 ص 23.
(2)عياشي، ج 2، ص 179، ح 32.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 279
كنند، و او در چنين محيطي از خدا خواست تا به زندان بيفتد و گفت:" رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ" «1» بلكه خواست او اين بود كه اگر بيرون مي‌آيد در جو و محيطي قرار گيرد كه ديگر آن پيشنهادهاي نامشروع به او نشود و نيز محيط بر بي‌گناهي او در زنداني شدنش واقف گردد، و در درجه سوم وقتي بيرون مي‌آيد باز بصورت يك غلام درنيايد، بلكه در رتبه‌اي قرار گيرد كه لايق شانش باشد.
و لذا نخست در همان زندان به دنبال رؤياي پادشاه وظيفه‌اي را كه يك نفر زمامدار نسبت به ارزاق رعيت و حفظ و نگهداري آن دارد بيان نمود، و بدين وسيله زمينه‌اي فراهم كرد كه شاه بگويد" ائْتُونِي بِهِ- او را نزد من آريد" و در درجه دوم وقتي آمدند و گفتند كه برخيز تا از زندان بيرون و به نزد پادشاه رويم، امتناع ورزيد، و بيرون آمدن خود را مشروط بر اين كرد كه شاه ميان او و زنان اشرافي مصر به عدل و داد حكم كند، و با اين عمل زمينه‌اي چيد كه نتيجه‌اش آن شد كه شاه بگويد:" ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي- او را نزد من آريد تا از مقربان خود قرارش دهم" حال آيا چنين تدبيري قابل طعن است؟ و يا آنكه بهترين تدبيري است كه براي رسيدن به عزت، و نجات از بردگي و رسيدن به مقام عزيزي مصر و گسترش دادن عدل و احسان در زمين ممكن است تصور شود؟ قطعا بهترين تدبير است كه علاوه بر آن آثار، اين نتيجه را هم داشت كه پادشاه و كرسي‌نشينان او در خلال اين آمد و شدها، به صبر و عزم آهنين و تحمل طاقت‌فرساي او در راه حق و نيز به علم فراوان و حكم قاطع و محكم وي پي بردند.
و اما طعن بر رسول خدا به اينكه بگوييم آن جناب فرموده باشد اگر من جاي يوسف بودم بقدر او صبر نمي‌كردم. با اينكه گفتيم در اين صبر و تحمل حق با يوسف بود، و آيا نسبت دادن چنين كلامي به آن جناب معنايش اعتراف به اين نيست كه يكي از خصوصيات پيغمبر اكرم اين است كه نمي‌توانست در مواردي كه صبر واجب و لازم است صبر كند؟! چرا معنايش همين است و حاشا بر آن جناب كه مردم را به چنين صبري توصيه كند و خودش از انجام آن عاجز باشد، و چگونه عاجز بود و حال آنكه قبل از هجرتش و همچنين بعد از آن در راه خدا و در برابر اذيت‌ها و شكنجه‌هاي مردم آن چنان صبر كرد كه خداي تعالي به مثل آيه" وَ إِنَّكَ لَعَلي خُلُقٍ عَظِيمٍ «2»" ثناخوانيش كرد.
و نيز در الدر المنثور است كه حاكم در تاريخ خود و ابن مردويه و ديلمي از انس روايت
__________________________________________________
(1)سوره يوسف، آيه 33.
(2)و در حقيقت، تو بر نيكو خلقي عظيم آراسته‌اي، سوره قلم، آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 280
كرده‌اند كه گفت: رسول خدا آيه" ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ" را قرائت كرده و فرمودند:
وقتي يوسف اين حرف را زد جبرئيل به او گفت: اي يوسف يادت مي‌آيد كه تو نيز قصد زليخا را كردي؟ يوسف گفت:" وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِي" «1». مؤلف: اين معنا در روايات متعددي قريب بهم نقل شده، از آن جمله روايت ابن عباس است كه وقتي يوسف اين حرف را زد جبرئيل به او طعنه زد و گفت:" آري خيانت نكردي حتي آن موقعي كه قصد او را كردي" و روايت حكيم بن جابر است كه دارد: جبرئيل گفت:
" آري خيانت نكردي حتي آن موقعي كه بند شلوار را باز كردي" «2»، و همچنين نظير آن، روايات ديگري از مجاهد و قتاده و عكرمه و ضحاك و ابن زيد و سدي و حسن و ابن جريح و ابي صالح و غير ايشان آمده.
و ما در بيان سابق گذرانديم كه اين روايات از روايات جعلي است كه مخالف با صريح قرآن است، آري حاشا بر مقام يوسف صديق اينكه در گفتار" لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ" دروغ گفته و آن گاه بعد از طعنه جبرئيل دروغ خود را اصلاح كرده باشد.
زمخشري در كشاف گفته: هرزه‌سرايان رواياتي جعلي بهم بافته و چنين پنداشته‌اند كه وقتي يوسف گفت:" لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ" جبرئيل گفت:" آري و نه آن وقت كه قصد او كردي" و خود زليخا گفت: آري و نه آن موقع كه بند زير جامه‌ات را باز كردي. و اين هرزه‌سرائيها بخاطر آن است كه اينان نه تنها از بهتان بستن بخدا و رسولش باكي ندارند بلكه در اين عمل با يكديگر كورس و مسابقه مي‌گذاشتند «3».
و در تفسير عياشي از سماعه نقل كرده كه گفت: من از او سؤال كردم كه مقصود از" ربك" در جمله" برگرد بسوي صاحب و خدايت" كيست؟ فرمود: مقصود عزيز است «4».
مؤلف: و در تفسير برهان از طبرسي در كتاب نبوت و او به سند خود از احمد بن محمد بن عيسي از حسن بن علي بن الياس روايت كرده كه گفت: من از حضرت رضا (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: يوسف به جمع‌آوري آذوقه پرداخت، و در آن هفت سال فراواني، طعامهاي اندوخته را انبار كرد، و چون اين چند سال سپري شد و سالهاي قحطي فرا رسيد يوسف شروع كرد بفروختن طعام، در سال اول در برابر نقدينه از درهم و دينار، و در مصر و اطراف آن هيچ درهم و ديناري نماند مگر آنكه همه ملك يوسف شد.
__________________________________________________
(1، 2)الدر المنثور، ج 4 ص 23، ط بيروت.
(3)تفسير الكشاف، ج 2، ص 481.
(4)عياشي، ج 2، ص 177، ح 24.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 281
و در سال دوم در برابر زيورها و جواهرات، و در نتيجه در مصر و اطرافش زيور و جواهري هم نماند مگر آنكه به ملك يوسف درآمد، و در سال سوم طعام را در ازاي دامها و چارپايان فروخت، و دام و چارپايي نماند مگر آنكه ملك او شد، در سال چهارم آن را در ازاي غلامان و كنيزان فروخت، در نتيجه غلام و كنيزي هم در مصر و پيرامونش نماند مگر آنكه همه در ملك يوسف درآمدند، و در سال پنجم طعام را به قيمت خانه‌ها و عرضه‌ها فروخت و ديگر خانه و عرصه‌اي در مصر و پيرامونش نماند مگر آنكه آن نيز ملك وي شد، در سال ششم در ازاي مزرعه‌ها و نهرها فروخت، و ديگر در مصر و پيرامونش مزرعه و نهري نماند مگر آنكه ملك وي شد و در سال آخر كه سال هفتم بود چون براي مصريان چيزي نمانده بود ناگزير طعام را به ازاي خود خريدند، و تمامي سكنه مصر و پيرامون آن برده يوسف شدند.
و چون احرار و عبيد ايشان همه ملك يوسف شد گفتند ما هيچ ملك و سلطنتي مانند ملك و سلطنتي كه خدا به اين پادشاه داده نديده و نه، شنيده‌ايم، و هيچ پادشاهي سراغ نداريم كه علم و حكمت و تدبير اين پادشاه را داشته باشد.
پس يوسف به پادشاه گفت حال نظرت در باره اين نعمت‌ها كه پروردگار من در مصر و پيرامونش به من ارزاني داشته چيست رأي خود را بگو و بدان كه من ايشان را از گرسنگي نجات ندادم تا مالكشان شوم، و اصلاحشان نكردم تا فاسدشان كنم و نجاتشان ندادم تا خود بلاي جان آنان باشم، ليكن خداوند بدست من نجاتشان داد. پادشاه گفت رأي براي توست.
يوسف گفت: من خدا و تو را شاهد مي‌گيرم كه تمامي اهل مصر را آزاد كرده و اموال ايشان را به ايشان برگرداندم، و همچنين اختيارات و سلطنت و مهر و تخت و تاج تو را نيز به تو برگرداندم، بشرطي كه جز به سيرت من نروي، و جز به حكم من حكم نكني.
پادشاه گفت: اين خود، توبه و افتخار من است كه جز به سيرت تو سير نكنم و جز به حكم تو حكمي نرانم و اگر تو نبودي امروز بر تو سلطنتي نداشته و در دوران چهارده‌ساله گذشته نمي‌توانستم مملكت را اداره كنم و اين تو بودي كه سلطنت مرا به بهترين وجهي كه تصور شود عزت و آبرو دادي، و اينك من شهادت مي‌دهم بر اينكه معبودي نيست جز خداي تعالي، و او تنها و بدون شريك است، و شهادت مي‌دهم كه تو فرستاده اويي، و از تو تقاضا دارم كه بر وزارت خود باقي باشي كه تو نزد ما مكين و اميني. «1»
مؤلف: روايات در اين مقام بسيار است، اما چون اغلب آنها ربطي به غرض تفسيري ما
__________________________________________________
(1)تفسير البرهان، ج 2، ص 252 و 253، ح 41.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 282
ندارند لذا از نقل آنها خودداري مي‌كنيم.
و در تفسير عياشي آمده كه سليمان از سفيان نقل مي‌كند كه مي‌گويد به امام صادق (ع) عرض كردم: آيا جايز نيست كه آدمي خود را تزكيه نمايد (و از خوبي خود تعريف كند)؟ فرمود: در صورتي كه ناگزير شود جايز است، مگر نشنيده‌اي گفتار يوسف را كه به پادشاه مصر گفت:" اجْعَلْنِي عَلي خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ" و همچنين گفتار عبد صالح را كه گفت:" أَنَا لَكُمْ ناصِحٌ أَمِينٌ"؟ «1».
مؤلف: ظاهرا مقصود آن جناب از عبد صالح همان هود پيغمبر است كه به قوم خود گفته بود:" أُبَلِّغُكُمْ رِسالاتِ رَبِّي وَ أَنَا لَكُمْ ناصِحٌ أَمِينٌ «2»".
و در عيون به سند خود از عياشي روايت كرده كه گفته است: محمد بن نصر از حسن بن موسي روايت كرده كه گفت: اصحاب ما از حضرت رضا (ع) روايت كرده‌اند كه مردي به آن جناب عرض كرد: خدا اصلاحت كند، بفرما ببينم چگونه كار شما با مامون بدينجا بينجاميد؟ (و گويا سائل عمل آن جناب را با مامون عملي ناپسند مي‌پنداشته) و لذا حضرت ابي الحسن رضا (ع) فرمود: بگو ببينم از پيغمبر و وصي كداميك از ديگري افضلند، مرد عرض كرد پيغمبر افضل از وصي است، فرمود: حال بگو ببينم مشرك افضل است و يا مسلم؟
عرض كرد البته مسلم.
فرمود: عزيز مصر مشرك، و يوسف وزير او پيغمبر بود، و اين مامون مسلمان است و من وصي، يوسف از عزيز خواست تا او را مسئول امور مالي كند و گفت:" اجْعَلْنِي عَلي خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ" ولي من چنين تقاضايي كه نكردم هيچ، بلكه مامون مرا در قبول اين ولايتعهدي مجبور كرد، آن گاه در معناي جمله" حَفِيظٌ عَلِيمٌ" فرمود: يعني حافظ بر اموال، و عالم به هر زبانم «3».
مؤلف: اينكه فرمود:" اجْعَلْنِي عَلي خَزائِنِ الْأَرْضِ" مقصود آن جناب نقل به معناي آيه است، و اين روايت را عياشي «4» نيز در تفسير خود آورده، معاني الاخبار هم آخر آن را از فضل بن ابي قره از امام صادق (ع) نقل كرده است.
__________________________________________________
(1)عياشي، ج 2، ص 181، ح 40، ط تهران.
(2)من رسالت‌هاي پروردگارم را به شما مي‌رسانم و من شما را خيرخواهي امينم. سوره اعراف، آيه 68.
(3)عيون الأخبار، ج 2، ص 138، باب 40 ح 1، ط تهران. (ليكن در عيون بجاي محمد بن نصر، محمد بن نصير مي‌باشد).
(4)تفسير عياشي ج 2، ص 180 ح 38.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 283

[سوره يوسف (12): آيات 58 تا 62] ..... ص : 283

اشاره

وَ جاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ (58) وَ لَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ قالَ ائْتُونِي بِأَخٍ لَكُمْ مِنْ أَبِيكُمْ أَ لا تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ وَ أَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ (59) فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدِي وَ لا تَقْرَبُونِ (60) قالُوا سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ (61) وَ قالَ لِفِتْيانِهِ اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فِي رِحالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَها إِذَا انْقَلَبُوا إِلي أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ (62)

ترجمه آيات ..... ص : 283

برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند، او ايشان را شناخت ولي آنها وي را نشناختند (58).
و هنگامي كه (يوسف) بار آذوقه آنها را آماده كرد گفت: (دفعه آينده) آن برادري را كه از پدر داريد نزد من آريد، آيا نمي‌بينيد كه من حق پيمانه را ادا مي‌كنم و من بهترين ميزبانانم؟ (59).
و اگر او را نزد من نياوريد نه كيل (و پيمانه‌اي از غله) نزد من خواهيد داشت و نه (اصلا) نزديك من شويد (60).
گفتند ما با پدرش گفتگو خواهيم كرد (و سعي مي‌كنيم موافقتش را جلب نماييم) و ما اين كار را خواهيم كرد (61).
سپس به كارگزاران و غلامان خويش گفت: آنچه را به عنوان قيمت پرداخته‌اند در بارهايشان بگذاريد تا شايد پس از مراجعت به خانواده خويش آن را بشناسند و شايد برگردند (62).

بيان آيات [بيان آياتي كه وارد شدن برادران يوسف را بر يوسف (عليه السلام)- كه اينك حكمران بود!- و گفتگوي آنها را حكايت مي‌كنند] ..... ص : 283

اشاره

فصل ديگري از داستان يوسف (ع) است كه در چند آيه خلاصه شده و آن
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 284
عبارت از آمدن برادران يوسف نزد وي، در خلال چند سال قحطي است تا از او جهت خاندان يعقوب طعام بخرند، و اين پيشامد- مقدمه‌اي شد كه يوسف بتواند برادر مادري «1» خود را از كنعان به مصر نزد خود بياورد، و اين برادر، همان است كه با يوسف مورد حسادت برادران واقع شد و برادران در آغاز داستان گفتند:" لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلي أَبِينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ" «2» و بعد از آوردن او، خود را به سايرين نيز معرفي نموده، سرانجام يعقوب را هم از باديه كنعان به مصر منتقل ساخت.
و اگر در ابتداي امر، خود را معرفي نكرد براي اين بود كه مي‌خواست اول برادر مادريش را احضار نمايد تا در موقعي كه خود را به برادران پدريش معرفي مي‌كند او نيز حاضر باشد و در نتيجه صنع خداي را نسبت به آن دو و پاداشي را كه خداوند به آن دو در اثر صبر و تقواشان ارزاني داشت مشاهده كنند و بعلاوه وسيله‌اي براي احضار همه آنان باشد. و اين پنج آيه متضمن آمدن فرزندان يعقوب به مصر و نقشه‌اي است كه يوسف براي احضار برادر مادري خود كشيد، كه اگر بار ديگر محتاج به طعام شدند تا او را نياورند طعام نخواهند گرفت، ايشان نيز پذيرفتند.
" وَ جاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ".
در اين جمله مطالب زيادي حذف شده، و اگر متعرض آن نگشته براي اين بوده كه غرض مهمي بدان متعلق نمي‌شده، غرض تنها بيان چگونگي پيوستن برادر مادري يوسف به وي و شركتش در نعمت‌ها و منت‌هاي الهي او و سپس شناختن برادران و پيوستن خاندان يعقوب به او بوده و اين قسمت‌ها كه مورد غرض بوده منتخبي است از داستان يوسف و وقايعي كه بعد از رسيدن به عزت مصر رخ داده است.
برادراني كه براي خريدن طعام به مصر آمدند همان برادران عصبه و قوي بودند (كه او را به چاه انداختند) و برادر مادري همراهشان نبود زيرا يعقوب بعد از واقعه يوسف با او انس مي‌گرفت، و هرگز او را از خود جدا نمي‌كرد و اين معاني از آيات زير به خوبي استفاده مي‌شود.
و بين وارد شدن ايشان به مصر و بيرون آمدن يوسف از زندان و منصوب شدنش به وزارت ماليه و خزانه‌داري كل، و رسيدنش به مقام عزيزي مصر بيشتر از هفت سال فاصله بوده، زيرا برادران بطور مسلم در بعضي از سالهاي قحطي به مصر آمدند تا طعامي خريداري كنند، و اين سالها بعد از هفت سال فراواني اتفاق افتاده، و ايشان از آن روزي كه يوسف را بعد از بيرون شدن از
__________________________________________________
(1)منظور برادر پدر و مادري است.
(2)سوره يوسف، آيه 8. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 285
چاه به دست مكاريان و كارواني كه از كنار چاه عبور مي‌كردند سپردند ديگر او را نديدند، و يوسف آن روز، كودكي خردسال بود، و بعد از آن، مدتي در خانه عزيز و چند سالي در زندان و بيشتر از هفت سال هم هست كه عهده‌دار امر وزارت است، بعلاوه اينكه او روزي كه از برادران جدا شد يك كودك بيش نبود و امروز در لباس وزارت و زي سلاطين درآمده، ديگر چگونه ممكن بود كسي احتمال دهد كه او مردي عبري و بيگانه از نژاد قبطي مصر باشد و خلاصه چگونه ممكن بود برادران حدس بزنند كه او برادر ايشان و همان يوسف خودشان است.
بخلاف يوسف، كه برادران را در آن وضعي كه ديده بود الآن نيز در همان وضع مي‌بيند و كياست و فراست نبوت هم كمكش مي‌كند و بي‌درنگ ايشان را مي‌شناسد هم چنان كه فرمود:
" وَ جاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ".

[در خواست آوردن برادر ابويني خود از برادران پدري با تشويق، تهديد و تدبير] ..... ص : 285

" وَ لَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ قالَ ائْتُونِي بِأَخٍ لَكُمْ مِنْ أَبِيكُمْ أَ لا تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ وَ أَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ" راغب در مفردات خود گفته:" جهاز"، هر متاع و يا چيز ديگري است كه قبلا تهيه شود، و تجهيز به معناي حمل اين متاع و يا فرستادن آن است «1». و بنا به گفته وي معنا اين مي‌شود كه بعد از آنكه متاع و يا طعامي كه جهت ايشان آماده كرده و به ايشان فروخته بود بار كرد، دستورشان داد كه بايستي آن برادر ديگري كه تنها برادر پدري ايشان و برادر پدري و مادري يوسف است همراه بياورند، و گفت:" ائْتُونِي بِأَخٍ ...".
و معناي ايفاي به كيل در جمله" أَ لا تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ" اين است كه من به شما كم نفروختم، و از قدرت خود سوء استفاده ننموده و به اتكاي مقامي كه دارم به شما ظلم نكردم" وَ أَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ" يعني من بهتر از هر كس واردين به خود را اكرام و پذيرايي مي‌كنم و اين خود تحريك ايشان به برگشتن است، و تشويق ايشان است تا در مراجعت، برادر پدري خود را همراه بياورند.
و اين تشويق در برابر تهديدي است كه در آيه بعدي:" فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدِي وَ لا تَقْرَبُونِ" كرد، و گفت كه اگر او را نياوريد ديگر طعامي به شما نمي‌فروشم، و ديگر مانند اين دفعه، شخصا از شما پذيرايي نمي‌كنم، اين را گفت تا هواي مخالفت و عصيان او را در سر نپرورانند، هم چنان كه از گفتار ايشان در آيه آتيه كه گفتند:" سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ- بزودي
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" جهز".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 286
از پدرش اصرار مي‌كنيم و بهر نحو شده فرمان تو را انجام مي‌دهيم" برمي‌آيد كه برادران يوسف فرمان او را پذيرفتند و با اين قول صريح خود، او را دلخوش ساختند.
اينهم معلوم است كه كلام يوسف كه در موقع برگشتن برادران به ايشان گفته:" كه بايد برادر پدري خود را همراه بياوريد" آنهم با آن همه تاكيد و تحريص و تهديد كه داشت، كلامي ابتدايي نبوده، و از شان يوسف هم بدور است كه ابتداء و بدون هيچ مقدمه‌اي اين حرف را زده باشد، زيرا اگر اينطور بود برادران حدس مي‌زدند كه شايد اين مرد همان يوسف باشد كه اينقدر اصرار مي‌ورزد ما برادر پدري خود را كه برادر پدر و مادري اوست همراه بياوريم، پس قطعا مقدماتي در كار بوده كه ذهن آنان را از چنين حدسي منصرف ساخته و نيز از احتمال و توهم اينكه وي قصد سويي نسبت به آنان دارد بازشان داشته است.
و در اينكه بطور احتمال مي‌دانيم چنين مقدماتي در كار بوده حرفي نيست و ليكن آن كلمات و گفتگوهاي بسياري كه مفسرين در اين مقام از او نقل كرده‌اند هيچ دليلي از قرآن بر آنها وجود ندارد و هيچ قرينه‌اي هم در سياق قصه بر آنها نيست، و روايتي هم كه مورد اطمينان باشد به نظر نمي‌رسد.
كلام خداي تعالي هم خالي از تعرض به آن است، تنها چيزي كه از كلام خداي تعالي استفاده مي‌شود اين است كه يوسف از ايشان پرسيده كه به چه علت به مصر آمده‌ايد؟
ايشان هم جواب داده‌اند كه ده برادرند و يك برادر ديگر در منزل نزد پدر جا گذاشته‌اند چون پدرشان قادر بر مفارقت او، و راضي به فراق او نمي‌شود حال چه مسافرت باشد و چه گردش و چه مانند آن، يوسف هم اظهار علاقه كرد كه دوست مي‌دارد او را ببيند و بايد بار ديگر او را همراه خود بياورند.
" فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدِي وَ لا تَقْرَبُونِ" كيل به معناي مكيل (كشيدني) است كه مقصود از آن طعام است، و اينكه فرمود:
" وَ لا تَقْرَبُونِ" معنايش اين است كه حق نداريد به سرزمين من نزديك شده و نزد من حضور بهم رسانيد و طعام بخريد، و معناي آيه روشن است كه خواسته است برادران را تهديد كند و (هم چنان كه گذشت) از مخالفت امر خود زنهار دهد.
" قالُوا سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ".
كلمه مراوده همانطور كه در سابق گذشت به معناي اين است كه انسان در باره امري پشت سر هم و مكرر مراجعه نموده و اصرار بورزد و يا حيله بكار برد، پس اينكه به يوسف گفتند:" سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ" دليل بر اين است كه ايشان قبلا براي يوسف گفته بودند كه پدرشان به مفارقت برادرشان رضايت نمي‌دهد، و هرگز نمي‌گذارد او را از وي دور كنيم، و اينكه گفتند:" پدرش"، و نگفتند پدرمان خود مؤيد
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 287
اين معنا است.
و معناي اينكه گفتند:" وَ إِنَّا لَفاعِلُونَ" اين است كه، آوردن او و يا اصرار به پدر و وادار نمودنش به دادن برادر را انجام مي‌دهيم، و معناي آيه روشن است و پيداست كه با اين جمله خواسته‌اند يوسف را دلخوش ساخته قبولي خود را في الجمله اعلام دارند.
" وَ قالَ لِفِتْيانِهِ اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فِي رِحالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَها إِذَا انْقَلَبُوا إِلي أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ".
" فتيان" جمع" فتي" به معناي پسر است، راغب در مفردات در معناي بضاعت گفته:
قطعه‌اي وافر و بسيار از مال است كه براي تجارت در نظر گرفته شده باشد، گفته مي‌شود:" ابضع بضاعة و ابتضعها" و خداوند فرموده:" هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إِلَيْنا" «1» و نيز فرموده:" بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ" «2» و اصل اين كلمه" بضع"- به فتحه باء- است، كه به معناي پاره‌اي گوشت است كه قطع و بريده گردد، و نيز گفته است: عبارت معروف" فلان بضعة مني- فلاني بضعه‌اي از من است" معنايش اين است كه فلاني از شدت نزديكي به من به منزله پاره‌اي از تن من است.
و نيز گفته: بضع به كسره باء به معناي قسمتي از عدد ده است، و عدد ما بين سه و ده را بضع مي‌گويند: بعضي گفته‌اند بضع بيشتر از پنج و كمتر از ده را گويند «3».
و كلمه" رحال" جمع" رحل" به معناي ظرف و اثاث است. و كلمه انقلاب به معناي مراجعت است.
و معناي آيه اين است كه يوسف به غلامان خود گفت: هر آنچه ايشان از قبيل پول و كالا در برابر طعام داده‌اند در خرجين‌هايشان بگذاريد تا شايد وقتي به منزل مي‌روند و خرجين‌ها را باز مي‌كنند بشناسند كه كالا همان كالاي خود ايشان است، و در نتيجه دوباره نزد ما برگردند، و برادر خود را همراه بياورند، زيرا برگرداندن بها دلهاي ايشان را بيشتر متوجه ما مي‌كند، و بيشتر به طمعشان مي‌اندازد تا برگردند و باز هم از اكرام و احسان ما برخوردار شوند.
__________________________________________________
(1)اين سرمايه ما است كه به ما برگردانيده‌اند. سوره يوسف، آيه 65.
(2)با سرمايه‌اي اندك. سوره يوسف، آيه 88.
(3)مفردات راغب، ماده بضع.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 288

[سوره يوسف (12): آيات 63 تا 82] ..... ص : 288

اشاره

فَلَمَّا رَجَعُوا إِلي أَبِيهِمْ قالُوا يا أَبانا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنا أَخانا نَكْتَلْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ (63) قالَ هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلاَّ كَما أَمِنْتُكُمْ عَلي أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ (64) وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ قالُوا يا أَبانا ما نَبْغِي هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إِلَيْنا وَ نَمِيرُ أَهْلَنا وَ نَحْفَظُ أَخانا وَ نَزْدادُ كَيْلَ بَعِيرٍ ذلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ (65) قالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّي تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلاَّ أَنْ يُحاطَ بِكُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قالَ اللَّهُ عَلي ما نَقُولُ وَكِيلٌ (66) وَ قالَ يا بَنِيَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَ ما أُغْنِي عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ عَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ (67)
وَ لَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلاَّ حاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضاها وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ (68) وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلي يُوسُفَ آوي إِلَيْهِ أَخاهُ قالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ (69) فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ جَعَلَ السِّقايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ (70) قالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَيْهِمْ ما ذا تَفْقِدُونَ (71) قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِكِ وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ (72)
قالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِي الْأَرْضِ وَ ما كُنَّا سارِقِينَ (73) قالُوا فَما جَزاؤُهُ إِنْ كُنْتُمْ كاذِبِينَ (74) قالُوا جَزاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِي رَحْلِهِ فَهُوَ جَزاؤُهُ كَذلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ (75) فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعاءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَها مِنْ وِعاءِ أَخِيهِ كَذلِكَ كِدْنا لِيُوسُفَ ما كانَ لِيَأْخُذَ أَخاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ إِلاَّ أَنْ يَشاءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ وَ فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ (76) قالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّها يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِها لَهُمْ قالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ (77)
قالُوا يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَيْخاً كَبِيراً فَخُذْ أَحَدَنا مَكانَهُ إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ (78) قالَ مَعاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلاَّ مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ (79) فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا قالَ كَبِيرُهُمْ أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَباكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ وَ مِنْ قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ فِي يُوسُفَ فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ حَتَّي يَأْذَنَ لِي أَبِي أَوْ يَحْكُمَ اللَّهُ لِي وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ (80) ارْجِعُوا إِلي أَبِيكُمْ فَقُولُوا يا أَبانا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَ ما شَهِدْنا إِلاَّ بِما عَلِمْنا وَ ما كُنَّا لِلْغَيْبِ حافِظِينَ (81) وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيها وَ الْعِيرَ الَّتِي أَقْبَلْنا فِيها وَ إِنَّا لَصادِقُونَ (82)
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 289

ترجمه آيات ..... ص : 289

و هنگامي كه آنها بسوي پدرشان بازگشتند گفتند: اي پدر! دستور داده شده كه به ما پيمانه‌اي (از غله) ندهند، لذا برادرمان را با ما بفرست تا سهمي دريافت داريم و ما او را محافظت خواهيم كرد (63).
گفت آيا من نسبت به او به شما اطمينان كنم همانگونه كه نسبت به برادرش (يوسف) اطمينان كردم؟! خداوند بهترين حافظ و ارحم الراحمين است (64).
و هنگامي كه متاع خود را گشودند ديدند سرمايه آنها بازگردانده شده گفتند: پدر! ما ديگر چه مي‌خواهيم اين سرمايه ما است كه به ما پس گردانده شده (پس چه بهتر كه برادر را با ما بفرستي) و ما براي خانواده خويش مواد غذايي مي‌آوريم و برادرمان را حفظ خواهيم كرد و پيمانه بزرگتري غير از اين پيمانه كوچك دريافت خواهيم داشت (65).
گفت: هرگز او را با شما نخواهم فرستاد جز اينكه پيمان مؤكد الهي بدهيد كه او را حتما نزد من خواهيد آورد، مگر اينكه (بر اثر مرگ يا علت ديگري) قدرت از شما سلب گردد، و هنگامي كه آنها پيمان موثق خود را در اختيار او گذاردند گفت: خداوند نسبت به آنچه مي‌گوييم ناظر و حافظ است (66).
(هنگامي كه خواستند حركت كنند يعقوب) گفت: فرزندان من! از يك در وارد نشويد، بلكه از درهاي متفرق وارد گرديد و (من با اين دستور) نمي‌توانم حادثه‌اي را كه از سوي خدا حتمي است از شما دفع
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 290
كنم، حكم و فرمان تنها از آن خدا است، من بر او توكل مي‌كنم و همه متوكلان بايد بر او توكل كنند (67).
و چون كه از همان طريق كه پدر به آنها دستور داده بود وارد شدند، اين كار هيچ حادثه حتمي الهي را نمي‌توانست از آنها دور سازد جز حاجتي در دل يعقوب (كه از اين راه) انجام شد (و خاطرش تسكين يافت) و او از بركت تعليمي كه ما به او داده‌ايم علم فراواني دارد در حالي كه اكثر مردم نمي‌دانند (68).
هنگامي كه بر يوسف وارد شدند برادرش را نزد خود جاي داد و گفت من برادر تو هستم، از آنچه آنها مي‌كنند غمگين و ناراحت نباش (69).
و چون بارهاي آنها را بست، ظرف آبخوري ملك را در بار برادرش قرار داد سپس كسي صدا زد اي اهل قافله! شما سارق هستيد (70).
آنها رو بسوي او كردند و گفتند چه چيز گم كرده‌ايد؟ (71).
گفتند جام ملك را، و هر كس آن را بياورد يك بار شتر (غله) به او داده مي‌شود و من ضامن (اين پاداش) هستم (72).
گفتند به خدا سوگند شما مي‌دانيد كه ما نيامده‌ايم در اين سرزمين فساد كنيم و ما (هرگز) دزد نبوده‌ايم (73).
آنها گفتند: اگر دروغگو باشيد كيفر شما چيست؟ (74).
گفتند هر كس كه (آن جام) در بار او پيدا شود خودش كيفر آن خواهد بود (و بخاطر اين كار برده خواهد شد) ما اينگونه ستمگران را كيفر مي‌دهيم (75).
در اين هنگام (يوسف) قبل از بار برادرش به كاوش بارهاي آنها پرداخت، و سپس آن را از بار برادرش بيرون آورد، ما اينگونه راه چاره به يوسف ياد داديم او هرگز نمي‌توانست برادرش را مطابق آئين ملك (مصر) بگيرد مگر آنكه خدا بخواهد، ما درجات هر كس را كه بخواهيم بالا مي‌بريم و برتر از هر صاحب علمي، عالمي است (76).
(برادران) گفتند اگر او (بنيامين) دزدي كرده (تعجب نيست) برادرش (يوسف) نيز قبل از او دزدي كرده، يوسف (سخت ناراحت شد و) اين (ناراحتي) را در درون خود پنهان داشت و براي آنها اظهار نداشت، (همين اندازه) گفت وضع شما بدتر است و خدا از آنچه حكايت مي‌كنيد آگاه‌تر است (77).
گفتند اي عزيز! او پدر پيري دارد، يكي از ما را بجاي او بگير، ما تو را از نيكوكاران مي‌بينيم (78).
گفت پناه بر خدا كه ما غير از آن كس كه متاع خود را نزد او يافته‌ايم بگيريم كه در آن صورت از ظالمان خواهيم بود (79).
و همين كه از او نااميد شدند رازگويان به كناري رفتند، بزرگشان گفت: آيا نمي‌دانيد پدرتان از شما پيمان الهي گرفته و پيش از اين در باره يوسف كوتاهي كرديد لذا من از اين سرزمين حركت نمي‌كنم تا پدرم به من اجازه دهد، يا خدا فرمانش را در باره من صادر كند كه او بهترين حكم كنندگان است (80).
شما بسوي پدرتان بازگرديد و بگوييد پدر! پسرت دزدي كرد و ما جز به آنچه مي‌دانستيم گواهي نداديم و ما از غيب آگاه نيستيم (81).
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 291 (براي اطمينان بيشتر) از آن شهري كه در آن بوديم سؤال كن و از قافله و كاروانياني كه با آنان آمديم بپرس كه ما راست مي‌گوييم (82).

بيان آيات [بيان و شرح آياتي كه بازگشتن برادران يوسف را نزد پدر و آوردن برادر تني يوسف (عليه السلام) و نگاه داشتن او توسط يوسف را حكايت مي‌كنند] ..... ص : 291

اشاره

اين آيات داستان برگشتن برادران يوسف را بسوي پدرشان و راضي كردن پدر به اينكه برادر يوسف را براي گرفتن طعام بفرستد، و نيز بازگشتن ايشان را بسوي يوسف و بازداشت كردن يوسف برادر خود را با حيله‌اي كه طرح كرده بود بيان مي‌فرمايد.
" فَلَمَّا رَجَعُوا إِلي أَبِيهِمْ قالُوا يا أَبانا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنا أَخانا نَكْتَلْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ".
" اكتيال" به معناي گرفتن طعام است با كيل، در صورتي كه با كيل معامله شود، راغب گفته: كيل به معناي پيمان كردن طعام است، وقتي گفته مي‌شود:" كلت له الطعام" با تعبير" كلته الطعام" فرق دارد، اولي به معناي اين است كه مباشر پيمانه كردن طعام براي او من بودم، ولي دومي به اين معني است كه من طعام را با كيل و پيمانه به او دادم، و معناي" اكتلت عليه" اين است كه با كيل از او گرفتم، و لذا خداي تعالي فرموده:" وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفِينَ الَّذِينَ إِذَا اكْتالُوا عَلَي النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ وَ إِذا كالُوهُمْ ..." زيرا در گرفتن تعبير كرده به" اكْتالُوا عَلَي النَّاسِ" و در دادن تعبير كرده به" كالوا الناس" «1» و اينكه فرموده:" قالُوا يا أَبانا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ" معنايش اين است كه اگر ما برادر خود را همراه نبريم و او با ما به مصر نيايد ما را كيل نمي‌دهند، به دليل اينكه دنبالش فرموده:" فَأَرْسِلْ مَعَنا أَخانا" زيرا اين جمله اجمال آن جريانيست كه ميان آنان و عزيز مصر گذشته، كه به مامورين دستور داده ديگر به اين چند نفر كنعاني طعام ندهند مگر وقتي كه برادر پدري خود را همراه بياورند، اين معنا را با جمله كوتاه" مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ" براي پدر بيان كرده و از او مي‌خواهند كه برادرشان را با ايشان روانه كند تا جيره ايشان را بدهند و محرومشان نكنند.
و اينكه تعبير كردند به" اخانا- برادرمان را" به اين منظور بوده كه شفقت خود را در باره او به پدر بفهمانند و وي را دل خوش و از ناحيه خود مطمئن سازند. هم چنان كه جمله" إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ" هم با آن همه تاكيد كه در آن بكار رفته در مقام افاده همين غرض است.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" كيل"
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 292
" قالَ هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلَّا كَما أَمِنْتُكُمْ عَلي أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ".
در مجمع البيان گفته: كلمه" امن" به معناي اطمينان قلب نسبت به سلامت است، گفته مي‌شود:" امنه يامنه امنا" «1». و بنا بگفته وي معناي جمله:" هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ ..."، اين مي‌شود كه آيا در باره اين فرزندم به شما اطمينان كنم همانطور كه در باره برادرش اطمينان كردم و در نتيجه، شد آنچه كه نبايد مي‌شد؟
و حاصلش اينست كه شما از من توقع داريد كه به گفتارتان اعتماد كنم و دلم را در باره شما گرم و مطمئن كنم، هم چنان كه قبل از اين در خصوص برادرش يوسف به شما اعتماد كردم، و به وعده‌اي كه امروز مي‌دهيد ما او را حفظ مي‌كنيم دل ببندم، همانطور كه به عين اين وعده كه در باره يوسف داديد دل بستم، و حال آنكه من آن روز عينا مانند امروز شما را بر آن فرزندم امين شمردم ولي شما در حفظ او كاري برايم صورت نداديد، كه سهل است، بلكه پيراهن او را كه آغشته به خون بود برايم آورديد، و گفتيد كه گرگ او را دريد.
امروز هم اگر در باره برادرش به شما اعتماد كنم به كساني اعتماد كرده‌ام كه اعتماد و اطمينان به آنان سودي نمي‌بخشد، و نمي‌توانند نسبت به امانتي كه به ايشان سپرده مي‌شود رعايت امانت را نموده آن را حفظ كنند.

[مراد يعقوب (عليه السلام) از جمله:" فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ"] ..... ص : 292

و اينكه فرمود:" فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ" تفريع است بر كلام سابقش كه گفته بود:" هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ ..."، كه استنتاج را آماده مي‌كند و مي‌فهماند كه وقتي اطمينان به شما در خصوص اين پسر، لغو و بيهوده است و هيچ اثر و خاصيتي ندارد، پس بهترين اطمينان و اتكال، تنها آن اطمينان و توكلي است كه به خداي سبحان و به حفظ او باشد، و خلاصه وقتي امر مردد باشد ميان توكل به خدا و تفويض به او، و ميان اطمينان و اعتماد به غير او، وثوق به خداي تعالي بهتر و بلكه متعين است.
و جمله" وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ" به منزله تعليل براي جمله" فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً" است، و معنايش اين است كه غير خداي تعالي چه بسا در امري مورد اطمينان قرار بگيرد، و يا در امانتي امين پنداشته شود، ولي او كمترين رحمي به صاحب پندار نكرده امانتش را ضايع مي‌كند، بخلاف خداي سبحان كه او ارحم الراحمين است، و در جايي كه بايد رحم كند از رحمتش دريغ نمي‌دارد، او بر عاجز و ضعيفي كه امر خود را به او واگذار نموده و بر او توكل جسته ترحم مي‌كند، و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 247، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 293
كسي كه بر خدا توكل كند خدا او را بس است.
از اينجا بخوبي روشن مي‌گردد كه مراد حضرت يعقوب (ع) اين نبوده كه لزوم اعتماد به خدا را از اين جهت بيان كند كه چون خداي تعالي سببي است مستقل در سببيت، و سببي است كه به هيچ وجه مغلوب سبب ديگري نمي‌شود، به خلاف ساير اسباب كه استقلال نداشته مغلوب خداوندند، زيرا گو اينكه اين در جاي خود صحيح و مسلم است هم چنان كه خود فرموده:" وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ" «1» و چگونه چنين نباشد و حال آنكه چنين اطميناني به غير خدا شرك است و انبياء (ع) به نص قرآن از آن منزهند، اين قرآن است كه تصريح دارد بر اينكه يعقوب از مخلصين و برگزيدگان و از ائمه" هداة مهديين" است، و او خود در آنجا كه فرموده بود:" إِلَّا كَما أَمِنْتُكُمْ عَلي أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ" اعتراف كرده بر اينكه فرزندان را در باره يوسف امين پنداشته و اگر اينگونه اعتماد كردن شرك بود به نص قرآن، يعقوب مرتكب آن نمي‌شد، علاوه بر اينكه نسبت به برادر يوسف هم اين اعتماد را كرد و به طوري كه از آيات بعدي برمي‌آيد بعد از گرفتن پيماني خدايي او را به ايشان سپرد.
پس معلوم مي‌شود مقصود يعقوب (ع) از اعتماد به خدا اعتماد به اين معنا نبوده بلكه مقصودش بيان اين معنا بوده كه لزوم اختيار اطمينان و اعتماد به خدا، بر اعتماد به غير او از اين جهت است كه خداي تعالي متصف به صفات كريمه‌اي است كه بخاطر وجود آنها يقين و اطمينان حاصل مي‌شود كه چنين خدايي بندگان متوكل را فريب نمي‌دهد، و به كساني كه امور خود را تفويض به او كرده‌اند خدعه نمي‌كند، چون كه او نسبت به بندگان خويش رؤوف و غفور ودود و كريم و حكيم و عليم، و به عبارت جامع‌تر ارحم الراحمين است.
علاوه بر اين او در امورش مغلوب و در مشيتش مقهور كسي نمي‌شود، بخلاف مردم كه اگر در امري مورد اعتماد قرار گيرند از آنجا كه اسير هوي و بازيچه هوسهاي نفسانيند چه بسا كرامت نفس و فضيلت و وفا و صفت رحمت، ايشان را به حفظ آنچه كه حفظش در اختيار آنان است وادار كند، و چه بسا هوي و هوسها وادارشان كند كه نسبت به آن خيانت ورزيده از حفظش دريغ نمايند، بعلاوه، همان كساني هم كه خيانت نمي‌ورزند در قدرت و اراده بر حفظ آن، استقلال و استغنايي در خود ندارند.
و كوتاه سخن آنكه مراد يعقوب (ع) اين است كه اطمينان به حفظ خداي سبحان بهتر است از اطمينان به حفظ غير او، براي اينكه او ارحم الراحمين است، و به بنده
__________________________________________________
(1)و هر كه بر خدا توكل كند پس او را كافي است، زيرا خدا بكار خود مي‌رسد. سوره طلاق، آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 294
خود، در آنچه كه او را امين در آن دانسته خيانت نمي‌كند، بخلاف مردم كه چه بسا رعايت عهد و امانت را ننموده به مؤتمني كه متوسل به ايشان شده ترحم نكنند و به وي خيانت بورزند.
بهمين جهت مي‌بينيم يعقوب (ع) بعد از آنكه براي بار دوم فرزندان را مكلف به آوردن وثيقه مي‌كند چنين مي‌فرمايد:" حَتَّي تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلَّا أَنْ يُحاطَ بِكُمْ" و آن اختياري را كه فرزندان در حفظ برادر خود ندارند استثناء نموده مي‌فرمايد: مگر آنكه شما را احاطه كنند و قدرت حفظ او از شما سلب گردد، زيرا در اينصورت حفظ برادر از قدرت و استطاعت ايشان بيرون است، و ديگر نسبت به آن مورد سؤال پدر واقع نمي‌شوند، و اما اينكه حضرت يعقوب (ع) از آنان خواست تا وثيقه‌اي الهي بياورند تا آنجا بود كه اختيار و قدرت دارند برادر را حفظ نموده دوباره به پدر برگردانند، مثلا او را نكشند، و آواره و تبعيدش نكنند، و بلايي نظير آن بر سرش نياورند (دقت فرمائيد) از آنچه گذشت اين معنا روشن شد كه در جمله" وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ" يك نوع تعريض به فرزندان و طعنه به اين است كه ايشان آن طور كه بايد و يا اصلا نسبت به برادر خود يوسف رحم نكردند، و با اينكه پدر نسبت به وي امينشان دانست امانت را رعايت ننمودند، و آيه بهر حال در معناي رد درخواست فرزندان است.
" وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ ...".
كلمه" بغي" به معناي طلب كردن است، و بيشتر در طلب شر استعمال مي‌شود، و بغي به معناي ظلم و زنا نيز از همين باب است. در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" ميره" به معناي طعامهايي است كه از شهري به شهر ديگر حمل و نقل مي‌شود،" مرتهم" معنايش اين است كه:
من جهت ايشان از شهر ديگري طعام وارد كردم، و همچنين مضارعش" اميرهم" و مصدرش" ميرا" و نيز" امترتهم امتيارا" كه باب افتعال آنست «1».
و اينكه گفتند:" يا أَبانا ما نَبْغِي" استفهامي است كه از پدر كردند و به آيه چنين معنا مي‌دهد كه وقتي بار و بنه خود را باز كرده و كالاي خود را در ميان طعام خود يافتند، و فهميدند كه عمدا به ايشان برگردانيده‌اند به پدر گفتند: ما ديگر بيش از اين چه مي‌خواهيم ما وقتي به مصر مي‌رفتيم منظورمان خريدن طعام بود، نه تنها طعام را به سنگ تمام به ما دادند بلكه كالاي ما را هم به ما برگردانيدند، و اين خود بهترين دليل است بر اينكه منظور عزيز احترام ما است، نه اينكه قصد سويي به ما داشته باشد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 247، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 295
پس اينكه گفتند:" يا أَبانا ما نَبْغِي هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إِلَيْنا" منظورشان دلخوش ساختن پدر بود، تا شايد بدين وسيله به فرستادن برادرشان رضايت دهد، و از ناحيه عزيز مطمئن باشد كه قصد سويي ندارد، و از ناحيه خود ايشان هم مطمئن باشد كه همانطور كه وعده دادند حفظش خواهند كرد، و بهمين جهت دنبال جمله مزبور گفتند:" وَ نَمِيرُ أَهْلَنا وَ نَحْفَظُ أَخانا وَ نَزْدادُ كَيْلَ بَعِيرٍ ذلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ" و معناي" ذلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ" اين است كه اين كيلي است آسان.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: كلمه" ما" در جمله" ما نَبْغِي" ماي نفي است، و معناي جمله اين است كه: منظور ما از آنچه كه در باره عزيز و پذيرايي و احترامش گفتيم دروغ بافي نبود، به شهادت اينكه اين سرمايه ما است كه به ما برگشته. و همچنين، بعضي «2» گفته‌اند:
كلمه" يسير" به معناي اندك است و معناي جمله اين است كه اين كيل طعامي كه ما با خود آورده‌ايم كيل اندكي است، و ما را كافي نيست، ناگزير بايد برادر را هم همراه ببريم تا سهم او را هم بگيريم.
" قالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّي تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلَّا أَنْ يُحاطَ بِكُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قالَ اللَّهُ عَلي ما نَقُولُ وَكِيلٌ".
كلمه" موثق" (به كسر ثاء) به معناي چيزي است كه مورد وثوق و اعتماد قرار گيرد، و" مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ" امري است كه هم مورد اعتماد باشد و هم مرتبط و وابسته به خداي تعالي، و آوردن وثيقه الهي و يا دادن آن، به اين است كه انسان را بر امري الهي و مورد اطمينان از قبيل عهد و قسم مسلط كند به نحوي كه (احترام خدا در آن) به منزله گروگاني باشد.
آري معاهدي كه عهد مي‌بندد و قسم خورنده‌اي كه سوگند مي‌خورد و مي‌گويد:
" عاهدت اللَّه ان افعل كذا- با خدا عهد بستم كه فلان كار را بكنم" و يا مي‌گويد:" باللَّه لافعلن كذا- به خدا سوگند كه اين كار را مي‌كنم" احترام خدا را نزد طرف مقابلش گروگان مي‌گذارد، بطوري كه اگر به گفته خود وفا نكند نسبت به گروگانش زيانكار شده و در نتيجه احترام خداي را از بين برده و در نزد او مسئول هست.
كلمه" احاطه" از ماده" حاط" به معناي حفظ است، و ديوار را هم از جهت اينكه
__________________________________________________
(1)تفسير كبير فخر رازي، ج 17، ص 170.
(2)تفسير كبير فخر رازي، ج 17، ص 171.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 296
مكاني را محصور و محفوظ مي‌كند حايط مي‌گويند، و خدا را از اين جهت محيط به كل شي‌ء مي‌گويند كه بر هر چيز مسلط و آن را از هر جهت حافظ است، و هيچ موجودي و هيچ جزئي از موجودات از تحت قدرت او بيرون نيست، و وقتي گفته مي‌شود: فلاني را بلا و مصيبت احاطه كرده و معنايش اين است كه بطوري به وي روي آورده كه تمامي درهاي نجات را برويش بسته است، و ديگر گريزگاهي ندارد، و نيز از همين باب است كه مي‌گويند:" فلان احيط به" يعني فلاني هلاك و يا فاسد شد و يا درهاي نجات و خلاصي به رويش بسته گرديد، خداي تعالي هم فرموده:" وَ أُحِيطَ بِثَمَرِهِ فَأَصْبَحَ يُقَلِّبُ كَفَّيْهِ عَلي ما أَنْفَقَ فِيها" «1» و نيز فرموده:" وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِيطَ بِهِمْ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ «2»" و بهمين معنا است جمله مورد بحث:" إِلَّا أَنْ يُحاطَ بِكُمْ" يعني مگر آنكه دچار آن چنان گرفتاري شويد كه به كلي قدرت و استطاعت را از شما سلب كند، و ديگر نتوانيد فرزندم را برگردانيد.

[معناي توسل به خدا، لغو و بي اثر دانستن اسباب و وسائط نيست ..... ص : 296

كلمه" وكيل" از وكالت است كه به معناي تسلط بر امري است كه بازگشت آن به غير شخص وكيل است، ولي وكيل قائم به آن امر و مباشر در آن است، توكيل كردن ديگري هم بهمين معنا است كه او را در كاري تسلط دهد تا او بجاي خودش آن كار را انجام دهد، و توكل بر خدا به معناي اعتماد بر او و اطمينان به او در امري از امور است، و توكيل خداي تعالي و توكل بر او در امور به اين عنايت نيست كه او خالق و مالك و مدبر هر چيز است بلكه به اين عنايت است كه خداوند اجازه داده است تا هر امري را به مصدرش و هر فعلي را به فاعلش نسبت دهند، و چنين نسبتي را بنحوي از تمليك، ملك ايشان كرده، و اين مصادر در اثر و فعل، اصالت و استقلال ندارند و سبب مستقل تنها خداي سبحان است كه بر هر سببي غالب و قاهر است.
بنا بر اين رشد فكري آن است كه وقتي انسان امري را اراده مي‌كند و به منظور رسيدن به آن، متوسل به اسباب عادي‌اي كه در دسترس اوست مي‌شود در عين حال چنين معتقد باشد كه تنها سببي كه مستقل به تدبير امور است خداي سبحان است، و استقلال و اصالت را از خودش و از اسبابي كه در طريق رسيدن به آن امر بكار بسته نفي نموده بر خدا توكل و اعتماد كند.
پس معلوم شد كه معناي توكل اين نيست كه انسان نسبت امور را به خودش و يا به اسباب، قطع و يا انكار كند، بلكه معنايش اين است كه خود و اسباب را مستقل در تاثير ندانسته و معتقد
__________________________________________________
(1)ميوه‌اش از بين رفت و او از شدت حسرت بر آن پولهايي كه در آن خرج كرده بود دستهايش را بهم مي‌ماليد.
سوره كهف، آيه 42.
(2)پنداشتند كه ديگر راه نجاتي ندارند بناچار خدا را با دين خالص خواندند. سوره يونس، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 297
باشد كه استقلال و اصالت منحصرا از آن خداي سبحان است، و در عين حال سببيت غير مستقله را براي خود و براي اسباب قائل باشد.
و لذا مي‌بينيم يعقوب (ع) بطوري كه آيات مورد بحث حكايت مي‌كند در عين توكلش بر خدا اسباب را لغو و مهمل ندانسته و به اسباب عادي تمسك مي‌جويد، نخست با فرزندان در باره برادرشان گفتگو نموده سپس از ايشان پيماني خدايي مي‌گيرد، آن گاه بر خدا توكل مي‌كند، و همچنين در وصيتي كه در آيه بعدي آمده نخست سفارش مي‌كند از يك دروازه وارد مصر نشوند، بلكه از درهاي متعدد وارد شوند، و آن گاه بر پروردگارش خداي متعال توكل مي‌كند.
پس خداي سبحان بر هر چيز وكيل است از جهت اموري كه نسبتي با آن چيز دارند، هم چنان كه او ولي هر چيز است از جهت استقلالش به قيام بر امور منسوب به آن چيز، و خود آن امور عاجزند از قيام به امور خود، با حول و قوه خود، و نيز او رب هر چيز است از جهت اينكه مالك و مدبر آن است.
معناي آيه اين است كه: يعقوب (ع) به فرزندان خود گفت" لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ" هرگز برادرتان را با شما روانه نمي‌كنم" حَتَّي تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ- تا آنكه ميثاقي را از خدا كه من به آن وثوق و اعتماد كنم بياوريد و به من بدهيد"، حال يا عهدي ببنديد و يا سوگند بخوريد كه" لَتَأْتُنَّنِي بِهِ- او را برايم مي‌آوريد"، و از آنجايي كه اين پيمان منوط به قدرت فرزندان بوده بناچار صورت اضطرارشان را استثناء نموده گفت:" إِلَّا أَنْ يُحاطَ بِكُمْ- مگر آنكه از شما سلب قدرت شود"" فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ- بعد از آنكه ميثاق خود را برايش آوردند" يعقوب (ع) گفت:" اللَّهُ عَلي ما نَقُولُ وَكِيلٌ- خدا بر آنچه ما مي‌گوييم وكيل باشد" يعني ما همگي قول و قراري بستيم، چيزي من گفتم و چيزي شما گفتيد، و هر دو طرف در رسيدن به غرض بر اسباب عادي و معمولي متمسك شديم، اينك بايد هر طرفي به آنچه كه ملزم شده عمل كند، (من برادر يوسف را به دهم و شما هم او را به من برگردانيد) حال اگر كسي تخلف كرد خدا او را جزا دهد و داد طرف مقابلش را از او بستاند.

[سبب اينكه يعقوب (عليه السلام) به پسران خود سفارش كرد از يك دروازه وارد نشوند] ..... ص : 297

" وَ قالَ يا بَنِيَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ ...".
اين كلامي است كه يعقوب به فرزندان خود گفته است وقتي كه فرزندانش آن موثق را كه پدر از ايشان خواسته بود آورده و آماده كوچ كردن به سوي مصر بودند. و از سياق داستان چنين استفاده مي‌شود كه يعقوب از جان فرزندان خود كه يازده نفر بودند مي‌ترسيده نه اينكه از اين ترسيده باشد كه عزيز مصر ايشان را در حال اجتماع، وصف بسته ببيند، زيرا يعقوب (ع)
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 298
مي‌دانست كه عزيز مصر همه آنها را نزد خود مي‌طلبد، و ايشان در يك صف يازده نفري در برابرش قرار مي‌گيرند، و عزيز هم مي‌داند كه ايشان همه برادران يكديگر و فرزندان يك پدرند، اين جاي ترس نيست، بلكه ترس يعقوب بطوري كه ديگران هم گفته‌اند، از اين بوده كه مردم ايشان را كه برادران از يك پدرند در حال اجتماع ببينند و چشم بزنند، و يا بر آنان حسد برده (و براي خاموش ساختن آتش جسد خود، وسيله از بين بردن آنان را فراهم سازند) و يا از ايشان حساب ببرند و براي شكستن اتفاقشان توطئه بچينند، يا بقتلشان برسانند و يا بلاي ديگري بر سرشان بياورند.
و جمله" وَ ما أُغْنِي عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" خالي از دلالت و يا حد اقل اشعار بر اين معنا نيست كه يعقوب (ع) از اين حوادثي كه احتمال مي‌داده جدا مي‌ترسيده، گويا (و خدا داناتر است) در آن موقع كه فرزندان، مجهز و آماده سفر شدند، و براي خداحافظي در برابرش صف كشيدند، اين بطور الهام درك كرد كه اين پيوستگي، آنهم با اين وضع و هيات جالبي كه دارند بزودي از بين مي‌رود و از عدد ايشان كم مي‌شود، و چون چنين معنايي را احساس كرد لذا سفارش كرد كه هرگز تظاهر به اجتماع نكنند، و زنهارشان داد كه از يك دروازه وارد شوند، و دستور داد تا از درهاي متفرق وارد شوند، تا شايد بلاي تفرقه و كم شدن عدد، از ايشان دفع شود.
سپس به اطلاق كلام خود رجوع نموده از آنجايي كه ظهور در اين داشت كه وارد شدن از درهاي متعدد سبب اصيل و مستقلي است براي دفع بلا،- و هيچ مؤثري در وجود بجز خداي سبحان در حقيقت نيست- لذا كلام خود را به قيدي كه صلاحيت آن را دارد مقيد نموده چنين خطاب كرد:" وَ ما أُغْنِي عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ- من با اين سفارشم بهيچ وجه نمي‌توانم شما را از دستگيري خدا بي‌نياز كنم،" آن گاه همين معنا را تعليل نموده به اينكه" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" يعني من با اين سفارشم حاجتي را كه شما به خداوند سبحان داريد برنمي‌آورم، و نمي‌گويم كه اين سفارش سبب مستقلي است كه شما را از نزول بلا نگاهداشته و توسل به آن موجب سلامت و عافيت شما مي‌شود، زيرا اينگونه اسباب، كسي را از خدا بي‌نياز نمي‌سازد، و بدون حكم و اراده خدا اثر و حكمي ندارد، پس بطور مطلق حكم جز براي خداي سبحان نيست، و اين اسباب، اسباب ظاهري هستند كه اگر خدا اراده كند صاحب اثر مي‌شوند.
يعقوب (ع) بهمين جهت دنبال گفتار خود اضافه كرد كه:" عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ عَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ" يعني در عين اينكه دستورتان دادم كه به منظور دفع بلايي كه از آن بر شما مي‌ترسم متوسل به آن شويد، در عين حال توكلم به خداست، چه در اين سبب و چه در ساير اسبابي كه من در امورم اتخاذ مي‌كنم.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 299
و اين مسيري است كه هر عاقل رشيدي بايد سيره خود قرار دهد، زيرا اگر انسان دچار گمراهي نباشد مي‌بيند و احساس مي‌كند كه نه خودش مستقلا مي‌تواند امور خود را اداره كند، و نه اسباب عادي كه در اختيار اوست مي‌توانند مستقلا او را به مقصدش برسانند، بلكه بايد در همه امورش به وكيلي ملتجي شود كه اصلاح امورش به دست اوست، و او است كه به بهترين وجهي امورش را تدبير مي‌كند، و آن وكيل همان خداي قاهري است كه هيچ چيز بر او قاهر نيست، و خداي غالبي است كه هيچ چيز بر او غالب نيست، هر چه بخواهد مي‌كند و هر حكمي كه اراده كند انفاذ مي‌نمايد.

[سه نكته در باره توكل كه از آيه شريفه:" وَ قالَ يا بَنِيَّ ..." استفاده مي‌شود] ..... ص : 299

پس اين آيه چند نكته را روشن ساخت:
اول اينكه معناي توكل بر غير، عبارت است از اينكه آدمي غير خود را بر امري از امور تسلط دهد كه آن امر، هم با شخص متوكل ارتباط و نسبت دارد، و هم با موكل.
دوم اينكه اسباب عادي بخاطر اينكه در تاثير خود مستقل نبوده و در ذات خود بي‌نياز و بي‌احتياج بغير خود نيستند بناچار مي‌بايد كسي كه در مقاصد و اغراض زندگيش متوسل به آنها مي‌شود در عين توسلش به آنها، متوكل بر غير آنها و سببي كه فوق آنها است بشود، تا آن سبب، سببيت اين اسباب عادي را سبب شود، و در نتيجه سببيت اينها تمام گردد، كه اگر چنين توكلي بكند بر طبق روش صحيح و طريق رشد و صواب رفتار كرده، نه اينكه اسباب عادي را كه خداوند، نظام وجود را بر اساس آنها بنا نهاده مهمل دانسته هدفهاي زندگي خود را بدون طريق طلب كند، كه چنين طلبي ضلالت و جهل است.
سوم اينكه آن سببي كه مي‌بايد بدان توكل جست (و خلاصه آن سببي كه تمامي اسباب در سببيت خود نيازمند به آنند) همانا خداي سبحان و يگانه‌ايست كه شريكي ندارد، آري او خداونديست كه معبودي جز او نبوده و او رب و پرورش دهنده هر چيز است، و اين نكته از حصري استفاده مي‌شود كه جمله" وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ" بر آن دلالت مي‌كند.
" وَ لَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا حاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضاها ...".
آنچه از دقت و تدبر در سياق آيات گذشته و آينده بدست مي‌دهد (و خدا داناتر است) اين است كه مراد از" وارد شدنشان از آن جايي كه پدر دستورشان داده بود" اين باشد كه ايشان از درهاي مختلفي به مصر و يا به دربار عزيز وارد شده باشند، چون پدرشان در موقع خداحافظي همين معنا را سفارش كرده بود، و منظورش از توسل به اين وسيله اين بود كه از آن مصيبتي كه به
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 300
فراست، احتمالش را داده بود جلوگيري كند، تا جمعشان مبدل به تفرقه نگشته از عددشان كاسته نشود، و ليكن اين وسيله آن بلا را دفع نكرد، و قضاء و قدر خدا برايشان گذرا گشته عزيز مصر برادر پدريشان را به جرم دزديدن پيمانه توقيف نموده، و برادر بزرگترشان هم در مصر از ايشان جدا شد و در مصر ماند، در نتيجه، هم جمعشان پراكنده شد و هم عددشان كم شد، و يعقوب و دستورش ايشان را از خدايي بي‌نياز نساخت.
و اگر خداوند نقشه يعقوب (ع) را بي‌اثر، و قضاي خود را گذرا ساخت براي اين بود كه مي‌خواست حاجتي را كه يعقوب در دل و در نهاد خود داشت برآورد، و سببي را كه به نظر او باعث محفوظ ماندن فرزندان او بود و سرانجام هيچ كاري برايش صورت نداد بلكه مايه تفرقه جمع فرزندان و نقص عدد ايشان شد، همان سبب را وسيله يعقوب به يوسف قرار دهد، زيرا بخاطر همين بازداشت يكي از برادران بود كه بقيه به كنعان برگشته و دوباره نزد يوسف آمدند، و در برابر سلطنت و عزتش اظهار ذلت نموده و التماس كردند، و او خود را معرفي نموده پدر و ساير بستگان خود را به مصر آورد، و پس از مدتها فراق، پدر و برادران به وي رسيدند.

[معناي جمله:" ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ ..."] ..... ص : 300

پس اينكه فرمود:" ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ"- معنايش اين است كه يعقوب و يا آن وسيله‌اي كه اتخاذ كرد به هيچ وجه نمي‌تواند فرزندان را بي‌نياز از خدا بسازد، و آنچه را كه خداوند قضايش را رانده كه دو تن از ايشان از جمعشان جدا شوند دفع نمي‌كند، و سرانجام همان كه خدا مقدر كرده بود تحقق يافت، يكي از ايشان بازداشت شد و يكي ديگر كه برادر بزرگتر ايشان بود ماندگار مصر شد.
بعضي «1» گفته‌اند: كلمه" الا" در جمله" إِلَّا حاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضاها" به معني ليكن است، و معناي جمله اين است كه: ليكن حاجتي كه در نفس يعقوب بود برآورد، و فرزندش را كه مدتها گمش كرده بود به وي برگردانيد.
بعيد هم نيست بگوئيم: كلمه" الا" همان الاي استثنائيه است، زيرا جمله" ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ" در معنا مثل اين است كه بگوييم اين سبب هيچ سودي براي يعقوب (ع) نداشت، و يا هيچ سودي براي همگي آنان نداشت، و خداوند به وسيله آن سبب هيچ حاجتي را از ايشان برنياورد، مگر تنها آن حاجتي را كه در نفس يعقوب (ع) بود، و جمله" قضاها" استيناف و جواب از سؤال مقدر است، گويا سائلي پرسيده: خداوند با حاجت يعقوب چه كرد؟ جواب مي‌دهد كه آن را برآورد.
__________________________________________________
(1)تفسير تبيان شيخ طوسي، ج 6، ص 168.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 301

[علم موهبتي به يعقوب (عليه السلام)- وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ- اكتسابي نبوده و نتيجه اخلاص در توحيد است ..... ص : 301

وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ"
- ضمير در اين جمله به يعقوب (ع) برمي‌گردد، و معنايش اين است كه يعقوب (ع) به سبب علم و يا تعليمي كه ما به او داديم صاحب علم بود، و ظاهر اينكه تعليم را به خدا نسبت داده اين است كه مراد از علم يعقوب علم اكتسابي و مدرسه‌اي نيست، بلكه علم موهبتي است، قبلا هم گذشت كه اخلاص در توحيد، آدمي را به چنين علومي مي‌رساند، جمله بعد هم كه مي‌فرمايد:" وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" اين معنا را تاييد مي‌كند، زيرا اگر مقصود از علمي كه خداوند به يعقوب (ع) تعليم داده بود همين علوم اكتسابي و مدرسه‌اي بوده كه هم خودش از طرق عادي بدست مي‌آيد و هم اسباب ظاهري را معتبر مي‌شمارد ديگر صحيح نبود بفرمايد: و ليكن بيشتر مردم نمي‌دانند، زيرا بيشتر مردم راه بسوي چنين علمي دارند.
با در نظر داشتن اينكه جمله" وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ ..."، در مقام مدح و ثناي يعقوب (ع) است، و با اينكه علم موهبتي هرگز به خطا نمي‌رود، و در راهنماييش گمراه نمي‌گردد، و نيز با اينكه از سياق برمي‌آيد كه يعقوب بلا و گرفتاري فرزندان را پيش بيني كرده، و بدين جهت به آن وسيله توسل جسته، و نيز با در نظر داشتن اينكه رسيدنش به يوسف مهم‌ترين حاجت او بوده كه هرگز فراموشش نمي‌كرده، بطور يقين مي‌فهميم كه جمله" وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ ..." مي‌خواهد حق را به يعقوب (ع) دهد، و او را آنچه كه با فرزندانش سفارش كرد و در آخر به خدا توكل نمود تصديق نمايد، و وسيله‌اي را كه بدان توسل جست تصويب، و توكلش را بستايد، و بفهماند كه بخاطر همين جهات، خداوند حاجت درونيش را برآورد.
اين آن معنايي است كه با رعايت تدبر، از سياق آيات استفاده مي‌شود، ولي مفسرين در توجيه آن حرفهاي عجيبي زده‌اند مثلا بعضي «1» گفته‌اند: مقصود از جمله" ما كانَ يُغْنِي عَنْهُمْ ...
قَضاها" اين است كه فرزندان، از آن راهي كه پدر به منظور دفع بلا سفارش كرده بود داخل مصر نشدند، و به همين جهت از آن بلا كه يا حسد مردم و يا چشم زخم ايشان بوده ايمن نماندند، خود يعقوب (ع) هم مي‌دانست كه حذر از قدر جلوگيري نمي‌كند، و تنها حاجتي كه در دل داشت او را وادار به اين گفتار كرد، و با گفتن آن، حاجت دروني خود را كه همان اضطراب قلبيش بود برآورده و خود را تسكين داد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه اگر خداوند مقدر كرده باشد كه چشم
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 5، ص 250، ط تهران. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 302
زخمي به ايشان برسد قطعا مي‌رسد، چه از يك در وارد شوند و چه از درهاي متفرق.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند معناي جمله" وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ ..." اين است كه يعقوب (ع) داراي يقين و معرفت به خدا بود، چون ما اين معرفت را به او تعليم داده بوديم، و ليكن بيشتر مردم به مقام يعقوب پي نبرده‌اند.
بعضي ديگر گفته‌اند:" لام" در جمله" لِما عَلَّمْناهُ" براي تقويت است، و به جمله چنين معنا مي‌دهد كه: يعقوب (ع) به آنچه كه ما تعليمش داده بوديم عالم بود و به آن عمل هم مي‌كرد، آري كسي كه علمي دارد و به آن عمل نمي‌كند مانند كسي است كه اصلا علم ندارد. و همچنين اقوال ديگر و تفاسير عجيب‌تري كه براي آيه مورد بحث كرده‌اند.
" وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلي يُوسُفَ آوي إِلَيْهِ أَخاهُ قالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ".
كلمه:" اوي" از ماده" ايواء" به معناي نزديك به خود كردن و كسي را در كنار خود نشاندن است، و" ابتئاس" ناراحتي و غم و اندوه به خود راه دادن است، و ضمير" يعملون" به برادران برمي‌گردد.
و معناي آيه اين است كه:" وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلي يُوسُفَ" و چون بعد از وارد شدن به مصر به برادر خود يوسف وارد شدند" آوي إِلَيْهِ أَخاهُ" برادر خود- همان برادري كه يوسف (ع) دستور داده بود بار دوم همراه خود بياورند يعني برادر پدر و مادريش- را نزد خود برد و گفت:" إِنِّي أَنَا أَخُوكَ" من برادر تو هستم يعني يوسفي كه از دير زماني ناپديد شده بود- اين جمله يا خبر بعد از خبر است و يا جواب از سؤال مقدر (كه ممكن است بنيامين كرده و از يوسف پرسيده باشد تو كيستي؟)-" فَلا تَبْتَئِسْ" پس اندوه به خود راه مده" بِما كانُوا يَعْمَلُونَ" از آن كارها كه برادران مي‌كردند، و آن آزارها و ستم‌هايي كه از در حسد به من و تو روا مي‌داشتند بخاطر اينكه مادرمان از مادر ايشان جدا بود.
ممكن هم هست معنايش اين باشد كه: از آنچه كارمندان من مي‌كنند غمگين مباش، زيرا همه، نقشه‌هايي است كه خود من قبلا طرح كرده‌ام، تا تو را بر حسب ظاهر بازداشت و در واقع نزد خودم نگهدارم.
و از ظاهر سياق برمي‌آيد كه يوسف در خلوت و پنهاني خود را به برادر معرفي كرد، و او را از عمل برادران تسليت داده خاطرش را به دست آورد، بنا بر اين نبايد به گفتار بعضي «2» از
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان ج 5، ص 250 و 252، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 303
مفسران اعتنا كرد كه در معني" إِنِّي أَنَا أَخُوكَ" گفته‌اند: معني‌اش آنست كه من بجاي برادر كشته شده تو، و استدلال كرده‌اند به اينكه بنيامين قبلا به يوسف گفته بود كه من برادري داشتم از مادرم كه او را از دست دادم، بنا بر اين، يوسف نخواسته است با اين كلام خود را معرفي كند، بلكه خواسته است بمنظور تسلي خاطر وي بگويد من بجاي برادر از دست رفته تو هستم.
اين وجه صحيح نيست، زيرا با وجوه تاكيدي كه در جمله" إِنِّي أَنَا أَخُوكَ" بكار رفته منافات دارد، چون غرض از بكار بردن اين تاكيدات اين بوده كه بنيامين يقين كند كه عزيز مصر همان برادر او يوسف است، علاوه بر اين با جمله بعدي (أَنَا يُوسُفُ وَ هذا أَخِي قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا) نيز منافات دارد، زيرا مخفي نيست كه اين بيان وقتي مناسب است كه بنيامين، يوسف را مي‌شناخته كه برادر اوست، و به وجود او افتخار مي‌كرده است.
" فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ جَعَلَ السِّقايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ".
كلمه" سقايه" به معني ظرفي است كه با آن آب مي‌آشامند، و كلمه" رحل" چيزي است كه براي سوار شدن به روي شتر مي‌افكنند، و كلمه" عير" به معني قومي است كه با ايشان بار و بنه كاروانيان باشد، و اين كلمه مانند" كاروان در فارسي" شامل مردان كارواني و شتران باردار مي‌شود، هر چند كه در پاره‌اي از اوقات در يك يك آنها نيز استعمال مي‌شود «1».
معني آيه روشن است، و خلاصه‌اش بيان حيله‌ايست كه يوسف (ع) بكار برد، و بدان وسيله برادر مادري خود را نزد خود نگهداشت، و اين بازداشتن برادر را مقدمه معرفي خود قرار داد، تا در روزي كه مي‌خواهد خود را معرفي كند برادرش نيز مانند خودش متنعم به نعمت پروردگار و مكرم به كرامت او بوده باشد.

[توضيح در مورد جمله:" أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ" و اينكه اين جمله افتراء مذموم و محرمي كه يوسف (عليه السلام) به برادران زده باشد نيست ..... ص : 303

" ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ"- خطابي كه در اين جمله است متوجه برادران يوسف است كه برادر مادريش هم در ميان آنان است، و هيچ مانعي ندارد كه گوينده خطابي را كه در حقيقت متوجه به بعضي از افراد يك جماعت است به همه آن جماعت متوجه سازد، البته اين در صورتي است كه افراد آن جماعت در امر مورد خطاب از يكديگر متمايز نباشند، و در قرآن كريم از اين قبيل خطابها بسيار است.
و اين عملي كه در آيه، سرقت ناميده شده كه همان وجود" سقايت" در بار و بنه برادر پدري و مادري يوسف باشد امري بود كه تنها قائم به او بود، نه به همه جماعت، و ليكن چون
__________________________________________________
(1)به نقل از مفردات راغب، ماده‌هاي-" سقي، رحل و عير".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 304
هنوز او از ديگران متمايز نشده بود لذا جايز بود خطاب را متوجه جماعت كند، و بگويد كه اي گروه! شما دزديد، و در حقيقت معناي اين خطاب در مثل چنين مقامي اين مي‌شود كه سقايت و جام سلطنتي گم شده و يكي از شما آن را دزديده كه تا تفتيش نشود معلوم نمي‌شود كداميك از شما است. و بطوري كه از سياق برمي‌آيد برادر مادري يوسف از اول از اين نقشه با خبر بوده، و بهمين جهت از اول تا به آخر هيچ حرفي نزد، و اين دزدي را انكار نكرد، و حتي اضطراب و ناراحتي هم بخود راه نداد، چون ديگر جاي انكار و يا اضطراب نبود، زيرا برادرش يوسف خود را به او معرفي نموده و او را تسليت داده و دلخوش ساخته بود، و قطعا در ضمن معرفي و تسليت به او گفته كه من براي نگهداري تو چنين كيد و نقشه‌اي را بكار مي‌برم، و غرضم از آن اين است كه تو را نزد خود نگهدارم، پس اگر او را دزد خواند در نظر برادران به او تهمت زده نه در نظر خود او، و خلاصه اين نامگذاري نامگذاري جدي و تهمت حقيقي نبوده، بلكه توصيفي صوري بوده كه مصلحت لازم و جازمي آن را اقتضا مي‌كرده.
با در نظر داشتن اين جهات، گفتار يوسف جزء افتراهاي مذموم عقلي و حرام شرعي نبوده (تا با عصمت انبياء منافات داشته باشد) بعلاوه، اينكه گوينده اين كلام خود او نبوده، بلكه اعلام كننده‌اي بوده كه آن را اعلام كرده است.
بعضي «1» از مفسرين در توجيه اين گفتار گفته‌اند كه: گوينده آن يكي از كارمندان يوسف بوده كه پيمانه را گم كرده و (چون مسئول حفظ اثاث) بوده بدون اطلاع يوسف فرياد زده كه شما كاروانيان دزديد، و خود يوسف چنين دستوري نداده، و مسئول حفظ اثاث هم اطلاع نداشته كه يوسف دستور داده پيمانه را در بار و بنه يكي از آن كاروانيان بگذارند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند كه: يوسف دستور داد آن جارچي جار بزند كه شما كاروانيان دزديد، و ليكن مقصودش اين نبود كه پيمانه ما را دزديده‌ايد، بلكه مقصودش اين بوده كه شما برادرتان يوسف را از پدرش دزديديد و به چاه انداختيد. اين توجيه را به ابي مسلم مفسر نسبت داده‌اند.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند كه: جمله، جمله استفهاميه است نه خبريه، و تقديرش اين است كه" ا انكم لسارقون- آيا شما دزديد؟" و همزه استفهام از اولش حذف شده. و ليكن هيچ يك از اين وجوه صحيح به نظر نمي‌رسد و وجوه بعيدي است.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان، ج 5، ص 252، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 305
" قالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَيْهِمْ ما ذا تَفْقِدُونَ".
كلمه" فقد"- بطوري كه گفته‌اند- به معناي غايب شدن چيزي از حس آدمي است، بطوري كه معلوم نشود در كجا است، ضمير در" قالوا" به برادران برمي‌گردد، كه همان" عير" و كاروانيان باشند، و جمله" ما ذا تَفْقِدُونَ" گفتار ايشان است، و ضمير در" عليهم" بطوري كه از سياق برمي‌آيد به يوسف و كارمندانش برمي‌گردد، و معناي آن اين است كه برادران يوسف بسوي او و كارمندانش روي آورده گفتند: چه چيز گم كرده‌ايد؟ و از سياق كلام استفاده مي‌شود كه جارچي‌اي كه جار زد:" اي كاروانيان شما دزديد" از پشت سر ايشان كه به راه افتاده بودند جار زد، و ايشان بعد از شنيدن آن بطرف صاحب صدا برگشته‌اند.

[پيمانه ملك گم شده است!] ..... ص : 305

" قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِكِ وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ".
كلمه" صواع" به ضمه صاد- به معناي سقايه و ظرف آبخوري است، بعضي «1» هم گفته‌اند: صواع همان صاع است، كه به معناي پيمانه‌ايست كه با آن اجناس را كيل مي‌كردند، و صواع پادشاه مصر در آن روز ظرفي بوده كه هم در آن آب مي‌خوردند، و هم به آن اجناس را پيمانه مي‌كردند، و بهمين جهت است كه در قرآن كريم يك جا از آن تعبير" به سقايت" مي‌كند، و در جاي ديگر بنام" صواع" مي‌خواند، و اين كلمه از كلماتي است كه هم معامله مذكر با آن مي‌كنند و هم مؤنث، و لذا يك جا ضمير مذكر به آن برگردانيده و فرموده:" وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ"، و در جاي ديگر ضمير مؤنث برگردانيده و فرموده:" ثُمَّ اسْتَخْرَجَها".
كلمه" حمل" به معناي هر باري است كه حامل، آن را حمل كند، و راغب گفته:
اثقالي كه در ظاهر حمل مي‌شود مانند بارهايي كه بدوش گرفته مي‌شود بنام" حمل"- به كسره حاء- خوانده مي‌شود، و بارهايي كه در باطن حمل مي‌شود مانند جنين در باطن مادر و آب در شكم ابر، و ميوه كه در درون درخت است،" حمل"- به فتح حاء- ناميده مي‌شود «2».
و در مجمع البيان گفته: زعيم و كفيل و ضمين، هر سه به يك معنا است، ولي گاهي زعيم را در رئيس قوم كه متكفل امور قوم است استعمال مي‌كنند. «3»
در اين آيه احتمالي است كه خيلي هم بعيد نيست، و آن اينكه گوينده" نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِكِ" كارمندان يوسف، و گوينده" وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ" خود يوسف
__________________________________________________
(1)تبيان شيخ طوسي، ج 6، ص، 171.
(2)مفردات راغب، ماده" حمل".
(3)مجمع البيان، ج 5، ص 251، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 306
باشد، چون رئيس و سرپرست مردم خود او بوده، و او بوده كه اعطاء و منع و ضمانت و كفالت و حكم، شان او بوده.
بنا بر اين برگشت معناي كلام به اين مي‌شود كه: مثلا بگوييم يوسف و كارمندانش از ايشان جواب دادند، كارمندان گفته‌اند:" ما پيمانه پادشاه را گم كرده‌ايم"، و يوسف گفت: هر كه آن را بياورد يك بار شتر (طعام) به او مي‌دهيم و من خود ضامن اين قرارداد مي‌شوم.
از ظاهر كلام بعضي «1» از مفسرين برمي‌آيد كه در تفسير" وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ" خواسته است بگويد: اين جمله تتمه كلام مؤذن است كه گفت:" أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ". و بنا به گفته اين مفسر جمله" قالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَيْهِمْ ... صُواعَ الْمَلِكِ" معترضه خواهد بود.
" قالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِي الْأَرْضِ وَ ما كُنَّا سارِقِينَ".
مراد از" ارض" همان سرزمين مصر است كه داخل آن شده‌اند، و بقيه الفاظ آيه نيز واضح و معناي آنها روشن است.
و اينكه گفتند:" لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِي الْأَرْضِ" دلالت دارد بر اينكه قبلا يعني در همان اولين باري كه به مصر آمدند دستگاه عزيز در باره ايشان تفتيش و تحقيق كرده بود و يوسف دستور داده بوده است كه تمامي كاروانياني را كه وارد مي‌شوند مورد بازجويي و تحقيق قرار بدهند، تا مبادا جاسوسهاي اجنبي و يا اشخاصي باشند كه درآمدنشان به مصر غرضهاي فاسدي داشته باشند.
و بهمين جهت از اينكه به چه مقصود آمده‌اند، و اهل كجا هستند و از چه دودماني مي‌باشند، پرسش مي‌شدند، و در اين معنا رواياتي هم هست كه يوسف اظهار داشت كه نسبت به ايشان سوء ظن دارد، و بهمين جهت از كار، محل سكونت و دودمانشان پرسش نمود، و ايشان هم جواب دادند كه پدري پير و برادري از مادر جدا دارند، و او هم گفت بار ديگر بايد برادر از مادر جدايتان را همراه بياوريد، و بزودي روايت را در بحث روايتي آينده ان شاء اللَّه ايراد خواهيم نمود.
و اينكه گفتند:" وَ ما كُنَّا سارِقِينَ" مقصودشان اين بود كه چنين صفتي نكوهيده در ما نيست، و از ما و خاندان ما چنين اعمالي سابقه ندارد.
" قالُوا فَما جَزاؤُهُ إِنْ كُنْتُمْ كاذِبِينَ".
يعني مامورين يوسف (ع)، و يا خود او و مامورينش پرسيدند: در صورتي كه واقع امر
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 252، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 307
چنين نبود، و شما دروغگو از آب درآمديد كيفر آن كس كه از شما پيمانه را دزديده چيست؟ و يا بطور كلي كيفر دزدي چيست؟
و توجيه نسبت دروغ به برادران دادن قريب همان توجيهي است كه در نسبت دزدي به ايشان گذشت.

[كيفر سارق معين شده، پيمانه از بار و بنه بنيامين (برادر ابويني يوسف (عليه السلام) يافته مي‌شود!] ..... ص : 307

" قالُوا جَزاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِي رَحْلِهِ فَهُوَ جَزاؤُهُ كَذلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ".
مقصودشان از اين پاسخ اين است كه كيفر سارق و يا كيفر دزدي، خود سارق است، به اين معنا كه اگر كسي مالي را بدزدد خود دزد برده صاحب مال مي‌شود، و از جمله" ما ستمگران را اينچنين كيفر مي‌دهيم" برمي‌آيد كه حكم اين مساله در سنت يعقوب (ع) چنين بوده.
و اگر از صيغه جمع به مفرد عدول نموده و فرمود:" كيفرش خود اوست" براي اين بوده كه بفهماند در سرقت تنها خود سارق را بايد كيفر داد، نه او و رفقايش را، پس در ميان يازده نفر اگر فردي سارق تشخيص داده شد تنها همو را بايد كيفر داد، بدون اينكه ديگران مورد مؤاخذه قرار گيرند، و يا بار و بنه‌شان توقيف شود، آن گاه در چنين صورتي صاحب مال حق دارد كه سارق را ملك خود قرار داده و هر عملي بخواهد با او انجام دهد.
" فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعاءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَها مِنْ وِعاءِ أَخِيهِ".
حرف" فاء" كه بر سر جمله آمده مي‌فهماند كه جمله فرع بر مطالب قبل است، و معنايش اين است كه: پس آن گاه شروع كرد به تفتيش و بازجويي تا در صورت يافتن پيمانه بر اساس همان حكم، عمل كند، لذا اول بار و بنه و ظرفهاي ساير برادران را جستجو نمود، زيرا اگر در همان بار اول مستقيما بار و خرجينهاي بنيامين را جستجو مي‌كرد. برادران مي‌فهميدند كه نقشه‌اي در كار بوده، در نتيجه براي اينكه رد گم كند اول بخرجينهاي ساير برادران پرداخت، و در آخر پيمانه را از خرجين بنيامين بيرون آورد، و كيفر بر او مستقر گرديد.
" كَذلِكَ كِدْنا لِيُوسُفَ ما كانَ لِيَأْخُذَ أَخاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ ...".
كلمه" كذلك" اشاره است به نقشه‌اي كه يوسف براي گرفتن و نگهداشتن برادر خود بكار برد، و اگر آن را كيد ناميد براي اين بود كه برادران از آن نقشه سر در نياورند و اگر مي‌فهميدند بهيچ وجه به دادن برادر خود بنيامين رضايت نمي‌دادند، و اين خود كيد است، چيزي كه هست اين كيد به الهام خداي سبحان و يا وحي او بوده كه از چه راه برادر خود را باز داشت نمايد و نگهدارد و بهمين جهت خداي تعالي اين نقشه را، هم كيد ناميده و هم به خود
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 308
نسبت داده و فرمود:" كَذلِكَ كِدْنا لِيُوسُفَ".
و چنين نيست كه هر كيدي را نتوان به خداوند نسبت داد، آري او از كيدي منزه است كه ظلم باشد، و همچنين مكر و اضلال و استدراج و امثال آن را نيز در صورتي كه ظلم شمرده نشوند مي‌توان به خداوند نسبت داد.
و جمله" ما كانَ لِيَأْخُذَ أَخاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ" بيان علتي است كه باعث اين كيد شد، و آن اين است كه يوسف مي‌خواست برادر خود را از مراجعت به كنعان بازداشته نزد خود نگهدارد، و اين كار را در دين و سنتي كه در كشور مصر حكمفرما بود نمي‌توانست بكند، و هيچ راهي بدان نداشت، زيرا در قانون مصريان حكم سارق اين نبود كه برده صاحب مال شود، بهمين جهت يوسف به امر خدا اين نقشه را عليه برادران ريخت كه پيمانه را در خرجين بنيامين بگذارد، آن گاه اعلام كند كه شما سارقيد، ايشان انكار كنند و او بگويد حال اگر در خرجين يكي از شما بود كيفرش چه خواهد بود؟ ايشان هم بگويند: كيفر سارق در دين ما اين است كه برده صاحب مال شود، يوسف هم ايشان را با اعتقاد و قانون ديني خودشان مؤاخذه نمايد.

[مراد از اينكه يوسف (عليه السلام) نمي‌توانست بر مبناي كيش مصريان برادر را نزد خود نگاه بدارد و معناي جمله:" فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ"] ..... ص : 308

و بنا بر اين صحيح است بگوييم يوسف نمي‌توانست در دين ملك و كيش مصريان برادر خود را بازداشت كند، مگر در حالي كه خدا بخواهد، و آن حال عبارتست از اينكه آنها با جزايي كه براي خود تعيين كنند مجازات شوند.
از همين جا روشن مي‌شود كه استثناء در آيه مفيد اين نكته است كه در دين مصريان مجرم را به قانون جزائي خودشان در صورتي كه جرم دشوار باشد و او هم بدان تن دردهد مؤاخذه مي‌كردند، و اين قسم مجازات در بسياري از سنتهاي قومي و سياست ملوك قديم متداول بود.
" نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ وَ فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ"- خداوند در اين جمله بر يوسف منت مي‌گذارد كه او را بر برادرانش رفعت داد، و اين جمله، جمله گذشته" كَذلِكَ كِدْنا لِيُوسُفَ" را كه آن نيز در مقام امتنان بر يوسف بود بيان مي‌كند، و در عين حال اين نكته را خاطرنشان مي‌سازد كه علم از اموري است كه در يك حد معين متوقف نمي‌شود، و خلاصه انتها ندارد، بلكه فوق هر صاحب علمي كه فرض شود كساني هستند كه از او عالم‌ترند.
در اينجا بايد دانست كه ظاهر جمله" ذي علم" اينست كه مقصود از آن علمي است كه عارض بر عالم مي‌شود و زايد بر ذات او است، براي اينكه كلمه" ذي" دلالت بر مصاحبت و مقارنت دارد، نه علم خداي تعالي كه صفت ذات و عين ذات اوست، زيرا علم خداوند غير محدود است، آن چنان كه وجودش غير محدود است، و علم او از حيطه اطلاقات كلامي خارج است.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 309
علاوه بر اين جمله" وَ فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ" وقتي صادق است كه بتوان فرض فوقيت كرد، و خداي سبحان عليمي است كه فوق و تحت و وراء براي وجودش نيست، و ذاتش حد و نهايت ندارد.
البته احتمال هم دارد كه جمله مذكور اشاره به اين باشد كه خداي تعالي فوق هر صاحب علمي است، و مراد از عليم را خداي سبحان بگيريم، و در جواب اينكه پس چرا عليم را نكره و بدون الف و لام آورد بگوييم: براي اين بود كه از باب تعظيم زبان را از تعريف او نگهدارد.

[گفتگوي يوسف (عليه السلام) با برادران پس از آنكه پيمانه گمشده از بار و بنه بنيامين يافته شد] ..... ص : 309

" قالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ ...".
گويندگان اين سخن همان برادران پدري يوسف‌اند و بهمين جهت يوسف را به بنيامين نسبت داده گفتند اين بنيامين قبلا برادري داشت، و معنايش اينست كه برادران گفتند: اگر اين بنيامين امروز پيمانه پادشاه را دزديد، خيلي جاي تعجب نبوده. و از او بعيد نيست، زيرا او قبلا برادري داشت كه مرتكب دزدي شد، و چنين عملي از او نيز سرزد، پس اين دو برادر دزدي را از ناحيه مادر خود به ارث برده‌اند، و ما از ناحيه مادر از ايشان جدا هستيم.
و اين خود يك نوع تبرئه‌اي بوده كه برادران خود را بدان وسيله از دزدي تبرئه كردند، و ليكن غفلت ورزيدند از اينكه گفتارشان گفتار قبلي‌شان را كه گفته بودند:" ما كُنَّا سارِقِينَ" تكذيب مي‌كند، زيرا در آن كلام خود دزدي را بطور كلي از فرزندان يعقوب نفي كردند، و اگر اين نفي كليت نمي‌داشت، جوابشان قانع كننده و صحيح نبود، ناگزير گفتار ديگرشان كه گفتند:" فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ" مناقض با آن است، و اين تناقض بر خواننده پوشيده نيست.
علاوه بر اين با اين كلام خود، آن حسدي كه نسبت به يوسف و برادرش داشتند فاش نموده- و ندانسته- از خاطرات اسف‌آوري كه بين خود و دو برادر پدريشان اتفاق افتاد پرده‌برداري كردند.
از همين جا تا اندازه‌اي پي به گفتار يوسف مي‌بريم كه در جواب ايشان فرمود:" أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً ..."، هم چنان كه مي‌فهميم اين جمله تا به آخر آيه نسبت به جمله" فَأَسَرَّها يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِها لَهُمْ" به منزله بياني است كه آن را شرح مي‌كند هم چنان كه جمله" وَ لَمْ يُبْدِها لَهُمْ" عطف تفسيري است كه جمله" فَأَسَرَّها يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ" را توضيح مي‌دهد.
و معناي آيه- و خدا داناتر است- اين است كه يوسف اين نسبت دزدي را كه برادران به او دادند نشنيده گرفت و در دل پنهان داشت و متعرض آن و تبرئه خود از آن نشد، و حقيقت حال را فاش نكرد، بلكه" فَأَسَرَّها يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِها لَهُمْ" و مثل اين كه كسي پرسيده
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 310
باشد چطور در دل خود پنهان كرد، در جواب فرمود: او در جواب تصريح نكرد بلكه سربسته گفت:" أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً- شما بد حالترين خلقيد"، براي آن تناقضي كه در گفتار شما و آن حسدي كه در دلهاي شماست، و بخاطر آن جرأتي كه نسبت به ارتكاب دروغ در برابر عزيز مصر ورزيديد، آنهم بعد از آن همه احسان و اكرام كه نسبت به شما كرد،" وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ" او بهتر مي‌داند كه آيا برادرش قبل از اين دزدي كرده بود يا نه، آري يوسف به اين مقدار جواب سربسته اكتفاء نموده و ايشان را تكذيب نكرد.
بعضي «1» از مفسرين در معناي جمله" أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً ..."، گفتند كه شما از اين برادر دزدتان بدتريد، چون اگر اين، پيمانه ملك را دزديده شما برادر او را كه برادر پدري خودتان بود از پدرتان دزديديد، و خدا داناتر است بر اينكه آيا برادر او قبل از اين مرتكب دزدي شد يا نه.
ليكن ممكن است مقصود يوسف اين معنا هم باشد اما گفتار ما در اين نيست كه مقصود واقعي يوسف از اين كلام چيست، بلكه در اين است كه برادران از اين جواب يوسف در چنين ظرفي كه خود آنان بنا ندارند اعتراف كنند كه قبلا برادري بنام يوسف داشته‌اند، و يوسف هم نمي‌خواهد خود را معرفي نمايد چون فهميده‌اند، و اين جواب جز بر آنچه كه ما گفتيم منطبق نمي‌شود و برادران غير آن را از آن نمي‌فهمند.
و بعضي «2» ديگر گفته‌اند كه: آن چيزي كه يوسف در دل نهفته داشته و اظهارش نكرده همان جمله" أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً" بوده، يعني اين جمله را در دل به آنها گفته و بعدا در ظاهر گفته است:" وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ" ليكن اين وجه بعيد است و از سياق كلام استفاده نمي‌شود.
" قالُوا يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَيْخاً كَبِيراً فَخُذْ أَحَدَنا مَكانَهُ إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ".
سياق آيات دلالت دارد بر اينكه برادران وقتي اين حرف را زدند كه ديدند برادرشان محكوم به بازداشت و رقيت شده، و گفتند كه ما به پدر او ميثاقها داده و خدا را شاهد گرفته‌ايم كه او را به نزدش بازگردانيم و مقدور ما نيست كه بدون او بسوي پدر برگرديم، در نتيجه ناگزير شدند كه اگر عزيز رضايت دهد يكي از خودشان را بجاي او فديه دهند، و اين معنا را با عزيز در ميان نهاده گفتند: هر يك از ما را مي‌خواهي بجاي او نگهدار و او را رها كن تا نزد پدرش برگردانيم.
معناي آيه روشن است، تنها نكته‌اي كه بايد خاطرنشان ساخت اين است كه الفاظ آيه طوري است كه ترقيق و استرحام و التماس را مي‌رساند، و طوري ادا شده كه حس فتوت و
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 5، ص 255، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 311
احسان عزيز را برانگيزد.
" قالَ مَعاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ".
با اين جمله، پيشنهاد برادران را رد كرد، و گفت ما نمي‌توانيم بغير از كسي كه متاعمان را نزد او يافته‌ايم بازداشت كنيم، معناي آيه روشن است.

[گفتگوي برادران: چگونه بدون بنيامين نزد پدر باز گرديم؟] ..... ص : 311

" فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا ...".
در مجمع البيان گفته:" ياس" به معناي قطع شدن طمع آدمي است از امري كه بدان طمع داشته و بصورت:" يئس- ييأس" استعمال مي‌شود، البته" آيس- يايس" نيز لغتي است، و بهمين جهت چون به باب استفعال مي‌رود، هم" استياس" مي‌شود و هم" استايس"، و نيز گفته است" يئس" و" استياس" به يك معنا است مانند" سخر" و" استسخر"،" عجب" و" استعجب".
كلمه" نجي" به معناي كسي است كه در پنهاني و آهسته و درگوشي حرف بزند، و اين كلمه هم وصف مفرد مي‌شود و هم وصف جمع، هم چنان كه در آيه مورد بحث وصف برادران شده، و در آيه" وَ قَرَّبْناهُ نَجِيًّا" وصف براي يك نفر شده است، و اين بدان جهت است كه اصل كلمه مصدر است كه صفت واقع مي‌شود، و" مناجات" به معناي دو بدو در سر راز گفتن است، و اصل اين ماده از" نجوة" است، كه به معناي زمين بلند است، گويا هر يك از نجوي كنندگان اسرار خود را به طرف ديگر بلند مي‌كند و از خفيه‌گاه بالا مي‌كشد، و نجوي كلمه ايست كه هم بصورت اسم استعمال مي‌شود، و هم بصورت مصدر، اولي مانند:" وَ إِذْ هُمْ نَجْوي يعني ناگهان به ايشان برخورد كه داشتند بيخ گوشي حرف مي‌زدند، و دومي مانند:" إِنَّمَا النَّجْوي مِنَ الشَّيْطانِ"، و جمع نجي،" أنجيه" است، و كلمه" برح- براحا" به معناي دور شدن انسان از موضع خود مي‌باشد. «1»
و ضمير" منه" در جمله" فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ" به يوسف و احتمالا به برادرش برمي‌گردد، و معناي آيه اين است:" فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا" چون برادران يوسف مايوس شدند" منه" از يوسف كه دست از برادرشان برداشته آزادش كند، حتي به اينكه يكي از ايشان را عوض او بازداشت نمايد" خلصوا" از ميان جماعت به كناري خلوت رفتند،" نجيا" و به نجوي و سخنان بيخ گوشي پرداختند، كه چه كنيم آيا نزد پدر بازگرديم با اينكه ميثاقي خدايي از ما گرفته كه فرزندش را بسويش بازگردانيم و يا آنكه همين جا بمانيم؟ خوب از ماندن ما چه فايده‌اي عايد مي‌شود، چه كنيم؟.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 254، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 312
" قالَ كَبِيرُهُمْ" بزرگ ايشان بقيه را مخاطب قرار داده گفت:" أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَباكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ" مگر نمي‌دانيد كه پدرتان عهدي خدايي از شما گرفت كه بدون فرزندش از سفر برنگرديد چگونه مي‌توانيد فرزند او را بگذاريد و برگرديد؟" وَ مِنْ قَبْلُ" و نيز مي‌دانيد كه قبل از اين واقعه هم" ما فَرَّطْتُمْ فِي يُوسُفَ" تقصيري در امر يوسف مرتكب شديد، با پدرتان عهد كرديد كه او را حفاظت و نگهداري كنيد و صحيح و سالم به او برگردانيد، آن گاه او را در چاه افكنديد، و سپس به كاروانيان فروختيد، و خبر مرگش را براي پدر برده گفتيد: گرگ او را پاره كرده.
" فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ" حال كه چنين است من از اينجا (سرزمين مصر) تكان نمي‌خورم" حَتَّي يَأْذَنَ لِي أَبِي" تا پدرم تكليفم را روشن كند، و از عهدي كه از من گرفته صرفنظر نمايد، و يا آنكه آن قدر مي‌مانم تا" يَحْكُمَ اللَّهُ لِي وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ" خدا حكم كند، آري او بهترين حكم كنندگان است، او راهي پيش پايم بگذارد كه بدان وسيله از اين مضيقه و ناچاري نجاتم دهد، حال يا برادرم را از راهي كه به عقل من نمي‌رسد از دست عزيز خلاص كند و يا مرگ مرا برساند، و يا راههايي ديگر.
و اما ما دام كه خدا نجاتم نداده من رأيم اين است كه در اينجا بمانم، شما به نزد پدر برگرديد ...

[يكي از برادران: نزد پدر باز گشته بگوييد پسرت دزدي كرد و" وَ ما شَهِدْنا إِلَّا بِما عَلِمْنا ... وَ ما كُنَّا لِلْغَيْبِ حافِظِينَ"] ..... ص : 312

" ارْجِعُوا إِلي أَبِيكُمْ فَقُولُوا يا أَبانا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَ ما شَهِدْنا إِلَّا بِما عَلِمْنا وَ ما كُنَّا لِلْغَيْبِ حافِظِينَ".
بعضي «1» گفته‌اند: مراد از جمله" وَ ما شَهِدْنا إِلَّا بِما عَلِمْنا" اين است كه ما در اينكه گفتيم پسرت دزدي كرده خود شاهد دزديش نبوده‌ايم، تنها به علم خود اين حرف را مي‌زنيم.
بعضي ديگر «2» گفته‌اند: ما اگر به عزيز گفتيم حكم دزدي اين است كه دزد برده صاحب مال شود، و اگر چنين شهادتي داديم تنها بخاطر اين بود كه حكم مساله را چنين مي‌دانستيم، (نه اينكه بخواهيم عليه برادرمان شهادت داده باشيم).
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: اين كلام را در پاسخ يعقوب گفته‌اند، كه او از در مؤاخذه گفته بود: عزيز مصر از كجا مي‌دانست حكم دزدي اين است كه دزد برده صاحب مال شود؟ لا بد شما به او گفته‌ايد از اين دو معنا آنكه به سياق آيات نزديك‌تر است معناي اولي است.
و بعضي «4» در معناي اينكه فرمود:" وَ ما كُنَّا لِلْغَيْبِ حافِظِينَ" گفته‌اند: يعني ما هيچ
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)مجمع البيان ج 5، ص 257، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 313
اطلاعي نداشتيم كه پسر تو دزد از كار درمي‌آيد، و در نتيجه دستگير و برده مي‌شود، براي اينكه ما علم غيب نداشته و به ظاهر حال او اعتماد كرده بوديم، و گرنه اگر چنين علمي مي‌داشتيم هرگز او را با خود به سفر نمي‌برديم، و با تو چنين عهد و ميثاقي نمي‌بستيم.
و ليكن حق مطلب اين است كه مراد از به غيب اين است كه او سارق بوده و ما تا كنون نمي‌دانستيم.
و معناي آيه اين است كه پسرت دزدي كرد و ما در كيفر سرقت جز به آنچه مي‌دانستيم شهادت نداديم، و هيچ اطلاعي نداشتيم كه او پيمانه عزيز را دزديده و بزودي دستگير مي‌شود، و گرنه اگر چنين اطلاعي مي‌داشتيم در شهادت خود به مساله كيفر سرقت، شهادت نمي‌داديم، چون چنين گماني به او نمي‌برديم.
" وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيها وَ الْعِيرَ الَّتِي أَقْبَلْنا فِيها وَ إِنَّا لَصادِقُونَ".
يعني از همه آن كساني كه در اين سفر با ما بودند، و يا جريان كار ما را در نزد عزيز ناظر بودند بپرس، تا كمترين شكي برايت باقي نماند، كه ما در امر برادر خود هيچ كوتاهي نكرده‌ايم، و عين واقعه همين است كه او مرتكب سرقت شد و در نتيجه بازداشت گرديد.
پس مراد از قريه‌اي كه در آن بودند علي الظاهر همان كشور مصر، و مراد از كارواني كه به اتفاق آن كاروان نزد پدر آمدند همان قافله‌ايست كه در آن قافله بوده‌اند و مردان آن در بيرون آمدنشان از مصر و برگشتن به كنعان همراه ايشان بودند.
و به همين جهت دنبال پيشنهاد سؤال از اهل مصر و اهل قافله گفتند كه: ما راستگويانيم، يعني ما در آنچه به تو گفته و آن چيزي كه برايت آورده و گفتيم كه پسرت دزدي كرده و برده شده راستگو هستيم، و لذا پيشنهاد مي‌كنيم كه براي رفع ترديد خودت تحقيق كن.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 314

[سوره يوسف (12): آيات 83 تا 92] ..... ص : 314

اشاره

قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ عَسَي اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ (83) وَ تَوَلَّي عَنْهُمْ وَ قالَ يا أَسَفي عَلي يُوسُفَ وَ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ (84) قالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّي تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهالِكِينَ (85) قالَ إِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَي اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (86) يا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ أَخِيهِ وَ لا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرُونَ (87)
فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَيْهِ قالُوا يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَ تَصَدَّقْ عَلَيْنا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ (88) قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَ أَخِيهِ إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ (89) قالُوا أَ إِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ قالَ أَنَا يُوسُفُ وَ هذا أَخِي قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ (90) قالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنا وَ إِنْ كُنَّا لَخاطِئِينَ (91) قالَ لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ (92)

ترجمه آيات ..... ص : 314

(يعقوب) گفت: (چنين نيست)، بلكه ضميرها و هوي و هوستان كاري (بزرگ) را به شما نيكو وانمود كرده، اينك صبري نيكو بايد (بكنم)، شايد خدا همه را به من بازآرد، كه او داناي حكيم است (83).
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 315
و از آنان روي بگردانيد، و گفت: اي دريغ از يوسف، و ديدگانش از غم سپيد شد، اما او خشم خود را فرو مي‌برد (84).
گفتند: به خدا آن قدر ياد يوسف مي‌كني تا سخت بيمار شوي، يا بهلاك افتي، (85).
گفت: شكايت غم و اندوه خويش را فقط به خدا مي‌كنم و از خدا چيزهايي سراغ دارم كه شما نمي‌دانيد (86).
فرزندان من! برويد و يوسف و برادرش را بجوئيد و از فرج خدا نوميد مشويد، كه جز گروه كافران از گشايش خدا نوميد نمي‌شوند، (87).
و چون نزد يوسف آمدند گفتند: اي عزيز! ما و كسانمان بينوا شده‌ايم، و كالايي ناچيز آورده‌ايم پيمانه را تمام ده، و به ما ببخشاي، كه خدا بخششگران را پاداش مي‌دهد (88).
گفت: بياد داريد وقتي را كه نادان بوديد با يوسف و برادرش چه كرديد؟ (89).
گفتند: مگر تو يوسفي؟ گفت: من يوسفم، و اين برادر من است، خدا بما منت نهاد، كه هر كه بپرهيزد و صبور باشد خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمي‌كند (90).
گفتند: به خدا كه خدا ترا بر ما برتري داده و ما خطا كرده بوديم (91).
گفت: اكنون هنگام رسيدن به خرده حسابها نيست خدا شما را بيامرزد، كه او از همه رحيمان رحيم‌تر است (92).

بيان آيات ..... ص : 315

اشاره

اين آيات، داستان گفتگوي پسران يعقوب با پدر را بيان مي‌كند، كه بعد از مراجعت سفر دوم خود از مصر به كنعان داستان بازداشت شدن برادر مادري يوسف را به پدر گفتند، و او دستور داد تا بار ديگر به مصر برگشته از يوسف و برادرش جستجو كنند، و در آخر، يوسف خود را براي ايشان معرفي نمود.
" قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ عَسَي اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ".
در اين مقام مطالب زيادي حذف شده كه جمله" ارْجِعُوا إِلي أَبِيكُمْ فَقُولُوا ...
فَهُوَ كَظِيمٌ" بر آن دلالت مي‌كند، و تقدير آن چنين است: بعد از آنكه به نزد پدر بازگشته و سفارش برادر بزرگتر خود را انجام داده و آنچه را كه او سفارش كرده بود به پدر گفتند، پدرشان در جواب فرمود:" بَلْ سَوَّلَتْ ...".

[جواب يعقوب (عليه السلام) به پسران بعد از شنيدن خبر باز داشت بنيامين و مراد او از جمله:" بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً ..."] ..... ص : 315

و جمله" بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً" حكايت جوابي است كه يعقوب به فرزندان داد، و اين كلام را به منظور تكذيب ايشان نفرمود، حاشا بر آن حضرت كه چيزي را كه شواهد و ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 316
قراين صدق در آن هست تكذيب نمايد، با اينكه مي‌تواند با آن شواهد، صدق و كذب آن را تحقيق كند.
و نيز منظورش اين نبوده كه به صرف سوء ظن، تهمتي به ايشان زده باشد، بلكه جز اين نبوده كه با فراستي الهي و خدادادي پيش بيني كرده كه اجمالا اين جريان ناشي از تسويلات و اغوائات نفساني ايشان بوده، واقعا هم همين طور بود، زيرا جريان دستگير شدن برادر يوسف از جريان خود يوسف ناشي شد، كه آنهم از تسويل و اغواي نفساني برادران به وقوع پيوست.
از اينجا معلوم مي‌شود كه چرا يعقوب خصوص برنگشتن بنيامين را مستند به تسويلات نفساني نكرد بلكه برنگشتن او و برادر بزرگتر را مستند به آن كرد و به طور كلي فرمود:" اميد است خداوند همه ايشان را به من برگرداند" و با اين جمله اظهار اميدواري كرد به اينكه هم يوسف برگردد و هم برادر مادريش و هم برادر بزرگش، و از سياق برمي‌آيد كه اين اظهار اميدواريش مبني بر آن صبر جميلي است كه او در برابر تسويلات نفساني فرزندان از خود نشان داد.
بنا بر اين، معناي آيه- و خدا داناتر است- اين مي‌شود كه اين واقعه، هم چنان كه در واقعه يوسف هم گفتم از خدعه‌هايي است كه نفس شما با شما كرده، ناگزير در قبال تسويل نفسهاي شما صبر جميل مي‌كنم تا شايد خداوند همه فرزندانم را به من برگرداند.
از اينجا روشن مي‌شود اينكه بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: معناي آيه اين است كه من اعتقاد ندارم مطلب آن طور باشد كه شما مي‌گوييد و خيال مي‌كنم اين نيز از تسويلات نفساني شما است، و خلاصه به گفته اين مفسر خواسته است تهمت بزند، معناي صحيحي نيست.
و اينكه فرموده" عَسَي اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ" صرف اظهار اميد است نسبت به بازگشت فرزندان، به اضافه اشاره به اينكه به نظر او يوسف هنوز زنده است، و بهيچ وجه معناي دعا از آن استفاده نمي‌شود، زيرا اگر اين جمله دعا بود مناسب نبود در خاتمه‌اش بگويد:" إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ" بلكه مناسب اين بود كه بگويد:" انه هو السميع العليم" و يا بگويد" انه هو الرؤف الرحيم" و يا امثال اينها از عباراتي كه در دعاهاي منقول در قرآن كريم معهود است.
آري تنها اظهار اميدواري است نسبت به ثمره صبر، در حقيقت خواسته است، بگويد:
واقعه يوسف كه سابقا اتفاق افتاد، و اين واقعه كه دو تا از فرزندان مرا از من گرفت، بخاطر تسويلات نفس شما بود، ناگزير من صبر مي‌كنم و اميدوارم خداوند همه فرزندانم را برايم بياورد، و نعمت خود را هم چنان كه وعده داده بر آل يعقوب تمام كند، آري او مي‌داند چه كسي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 257، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 317
را برگزيند و نعمت خود را بر او تمام كند، و در كار خود حكيم است، و امور را بر مقتضاي حكمت بالغه‌اش تقدير مي‌كند، بنا بر اين ديگر چه معنا دارد كه آدمي در مواقع برخورد بلايا و محنت‌ها مضطرب شود، و به جزع و فزع درآيد و يا از روح و رحمت خدا مايوس گردد؟! دو اسم" عليم" و" حكيم" همان دو اسمي است كه يعقوب در روز نخست در وقتي كه يوسف رؤياي خود را نقل مي‌كرد به زبان آورد، و در آخر هم يوسف در موقعي كه پدر و مادر را بر تخت سلطنت نشاند و همگي در برابرش به سجده افتادند به زبان مي‌آورد و مي‌گويد:
" يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ ... هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ".
" وَ تَوَلَّي عَنْهُمْ وَ قالَ يا أَسَفي عَلي يُوسُفَ وَ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ".
راغب در مفردات گفته: كلمه" اسف" به معناي اندوه توأم با غضب است، و گاهي در تك تك آن دو نيز استعمال مي‌شود، و حقيقت اسف، عبارتست از فوران خون قلب و شدت اشتهاي به انتقام، و اين حالت اگر در برابر شخص ضعيف‌تر و پايين دست آدمي باشد غضب ناميده مي‌شود و اگر در برابر ما فوق باشد حالت گرفتگي و اندوه دست مي‌دهد ... و اينكه در قرآن فرموده:" فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ" معنايش اين است كه وقتي ما را به خشم درآوردند از ايشان انتقام گرفتيم، ابو عبد اللَّه رضا «1» گفته: خداوند مانند ما اسف نمي‌خورد، و ليكن او اوليائي دارد كه ايشان اسف مي‌خورند و خشنود مي‌شوند، خداوند هم اسف و رضاي ايشان را اسف و رضاي خود خوانده.
آن گاه اين روايت را نقل مي‌كند كه خداوند فرموده: كسي كه يكي از اولياي مرا اهانت كند با من اعلام جنگ داده است «2».
صاحب مفردات در باره" كظم" مي‌گويد: كظم به معناي بيرون آمدن نفس است، وقتي مي‌گويند كظم خود را گرفت، يعني جلو نفس خود را گرفت، و" كظوم" به معناي حبس كردن نفس است، كه خود كنايه از سكوت است، هم چنان كه در هنگام توصيف و مبالغه در باره سكوت مي‌گويند: فلاني نفسش بيرون نمي‌آيد، و دم نمي‌زند يعني بسيار كم حرف است و" كظم فلان" يعني نفس فلاني حبس شد، و از اين باب است جمله" إِذْ نادي وَ هُوَ مَكْظُومٌ" يعني ندا كرد در حالي كه نفسش گرفته شده بود، و همچنين كظم غيظ، حبس آنست و جمله" وَ الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ" بهمين معنا است. و نيز از همين باب است" كظم البعير اذا ترك
__________________________________________________
(1)در نسخه مفردات، رضا نقل شده ولي صحيحش ابو الحسن است.
(2)مفردات راغب، ماده" اسف".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 318
الاجترار" يعني شتر از نشخوار كردن بازايستاد و" كظم السقاء بعد ملئه" يعني درب مشك را بعد از پر شدنش بست. «1»
و در جمله" وَ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ" سفيد شدن چشم به معناي سفيد شدن سياهي چشم است كه آن هم به معناي كوري و بطلان حس باصره است و هر چند اين كلمه گاهي با ديد مختصر هم جمع مي‌شود، و ليكن از اينكه در آيه بعد فرموده:" پيراهن مرا ببريد و به روي پدرم بيندازيد بينا مي‌شود" «2» معلوم مي‌شود كه سفيدي چشم در جمله مورد بحث به معناي كوري است، و چنين به دست مي‌آيد كه يعقوب بكلي نابينا شده بود، نه اينكه نور چشمش كم شده باشد.
و معناي آيه اين است كه يعقوب بعد از اينكه فرزندان را خطاب كرده و گفت:" بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً"، و بعد از آن ناله‌اي كه كرد و گفت:" يا أَسَفي عَلي يُوسُفَ"، و نيز بعد از آنكه در اندوه بر يوسف ديدگان خود را از دست داد، ناگزير از ايشان روي برگردانيد و خشم خود را فرو برد، و متعرض فرزندان نشد.
" قالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّي تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهالِكِينَ".
كلمه" حرض و حارض" به معناي مشرف بر هلاكت است، و بعضي «3» گفته‌اند: به معناي كسي است كه نه، مرده تا از يادها برود، و نه، زنده است تا اميد چيزي در او باشد ولي معناي اولي از نظر اينكه اين كلمه در آيه در مقابل هلاكت قرار گرفته مناسب‌تر به نظر مي‌رسد، و كلمه مذكور نه تثنيه مي‌شود و نه جمع، چون مصدر است و مصدر هم جمع و تثنيه ندارد.
معناي آيه اين است كه به خدا سوگند كه تو دائما و لا يزال به ياد يوسف هستي و سالها است كه خاطره او را از ياد نمي‌بري و دست از او برنمي‌داري، تا حدي كه خود را مشرف به هلاكت رسانده و يا هلاك كني. و ظاهر اين گفتار اين است كه ايشان از در محبت و دلسوزي اين حرف را زده‌اند و خلاصه به وضع پدر رقت كرده‌اند، و شايد هم از اين باب باشد كه از زيادي گريه او به ستوه آمده بودند و مخصوصا از اين جهت كه يعقوب ايشان را در امر يوسف تكذيب كرده بود، و ظاهر گريه و تاسف او هم اين بود كه مي‌خواست درد دل خود را به خود
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" كظم". [.....]
(2)سوره يوسف، آيه 93.
(3)تبيان شيخ طوسي، ج 6، ص 183.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 319
ايشان شكايت كند، هم چنان كه چه بسا جملهِ‌نَّما أَشْكُوا ..."
هم اين را تاييد مي‌كند.الَ إِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَي اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ"
.در مجمع البيان گفته است: كلمه" بث" به معناي اندوهي است كه صاحبش نتواند آن را كتمان كند و ناگزير آن را مي‌پراكند، و هر چيزي را كه پراكنده و متفرق كني آن را بث كرده‌اي، و بهمين معنا است در آيه" وَ بَثَّ فِيها مِنْ كُلِّ دَابَّةٍ «1»".
پس در آيه مورد بحث كلمه مذكور، مصدري است در معناي اسم مفعول.
و حصري كه در جملهِ‌نَّما أَشْكُوا ..."
است از باب قصر قلب «2» است و در نتيجه مفادش اين مي‌شود كه من اندوه فراوان و حزن خود را به شما و فرزندان و خانواده‌ام شكايت، نمي‌كنم و اگر شكايت كنم در اندك زماني تمام مي‌شود و بيش از يك يا دو بار نمي‌شود تكرار كرد هم چنان كه عادت مردم در شكايت از مصائب و اندوه‌هاشان چنين است، بلكه من تنها و تنها اندوه و حزنم را به خداي سبحان شكايت مي‌كنم، كه از شنيدن ناله و شكايتم هرگز خسته و ناتوان نمي‌شود، نه شكايت من او را خسته مي‌كند و نه شكايت و اصرار نيازمندان از بندگانش،" أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ
- و من از خداوند چيزهايي سراغ دارم كه شما نمي‌دانيد"، و بهمين جهت بهيچ وجه از روح او مايوس و از رحمتش نااميد نمي‌شوم.
و در اينكه گفتَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ"
اشاره‌اي است اجمالي به علم يعقوب به خداي تعالي، و اما اينكه اين چگونه علمي بوده؟ از عبارت قرآن استفاده نمي‌شود، مگر همان مقداري كه مقام، مساعدت كند، هم چنان كه در سابق هم اشاره كرديم.
" يا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ أَخِيهِ وَ لا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكافِرُونَ".
در مجمع البيان مي‌گويد:" تحسس"- با حاء- به معناي طلب چيزي است به حس، و تجسس- با جيم- هم نظير آنست و در حديث آمده:" لا تحسسوا و لا تجسسوا"، بعضي هم
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 256، ط تهران.
(2)قصر بر سه قسم است قصر قلب و قصر افراد و قصر تعين، قصر قلب آنست كه مثلا مخاطب نسبتي را بكسي بدهد و متكلم از او گرفته بكسي ديگري بدهد مانند اينكه او بگويد منحصرا زيد آمد و متكلم بگويد آنكه آمده تنها عمرو است و قصر افراد آنست كه مخاطب نسبت را مثلا بدو كس بدهد و متكلم بيكي از آن دو منحصر كند مانند اينكه او بگويد زيد و عمرو آمدند و متكلم بگويد تنها زيد آمده است، و قصر تعيني آنست كه مخاطب در دادن نسبت در هر يك از اندوه مردد باشد و متكلم آن را در يكي تعيين كند مانند اين كه او بگويد زيد و يا عمرو آمده، و او بگويد تنها زيد آمده است.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 320
گفته‌اند: اصلا معناي اين دو كلمه يكي است، و اگر در اين روايت و جاهاي ديگر بهم عطف شده‌اند صرفا بخاطر اختلاف لفظ است، نه اختلاف معني، مانند قول شاعر كه معناي دوري را دو بار در شعرش به دو لفظ آورده و مي‌گويد:" متي أدن منه ينا عنه و يبعد- هر وقت نزديكش مي‌شوم، از او دور مي‌شود و دور مي‌شود".
بعضي هم گفته‌اند: اين دو واژه هر يك معناي بخصوصي دارند، تجسس به معناي تعقيب و جستجو كردن عيب مردم است، و تحسس به معناي گوش دادن به گفتگوي مردم است، و از ابن عباس فرق ميان اين دو كلمه را پرسيدند گفت: زياد از هم دور نيستند جز آنكه تحسس در خير گفته مي‌شود، و تجسس در شر. «1»

[معناي" روح" و بيان اينكه ياس از روح و رحمت الهي گناه كبيره به معناي كفر و عدم اعتقاد به احاطه و سعه رحمت خداوند است ..... ص : 320

و كلمه" روح"- به فتح راء و سكون واو- به معناي نفس و يا نفس خوش است، هر جا استعمال شود كنايه است از راحتي، كه ضد تعب و خستگي است، و وجه اين كنايه اين است كه شدت و بيچارگي و بسته شدن راه نجات در نظر انسان نوعي اختناق و خفگي تصور مي‌شود، هم چنان كه مقابل آن يعني نجات يافتن به فراخناي فرج و پيروزي و عافيت، نوعي تنفس و راحتي به نظر مي‌رسد، و لذا مي‌گويند خداوند" يفرج الهم و ينفس الكرب- اندوه را به فرج، و گرفتاري را به نفس راحت مبدل مي‌سازد"، پس روحي كه منسوب به خداست همان فرج بعد از شدتي است كه به اذن خدا و مشيت او صورت مي‌گيرد.
و بر هر كس كه ايمان به خدا دارد لازم و حتمي است به اين معنا معتقد شود كه خدا هر چه بخواهد انجام مي‌دهد و بهر چه اراده كند حكم مينمايد، و هيچ قاهري نيست كه بر مشيت او فائق آيد و يا حكم او را بعقب اندازد، و هيچ صاحب ايماني نمي‌تواند و نبايد از روح خدا مايوس و از رحمتش نااميد شود زيرا ياس از روح خدا و نوميدي از رحمتش در حقيقت محدود كردن قدرت او، در معنا كفر به احاطه و سعه رحمت اوست، هم چنان كه در آنجا كه گفتار يعقوب (ع) را حكايت مي‌كند مي‌فرمايد:" إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكافِرُونَ".
و در آنجا كه كلام ابراهيم (ع) را حكايت مي‌كند از قول او مي‌فرمايد:" وَ مَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ" «2» و همچنين در اخبار وارده، از گناهان كبيره و مهلكه شمرده شده است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5 ص 256، ط تهران.
(2)بجز مردم نادان و گمراه كسي از رحمت خدا نااميد نيست. سوره حجر، آيه 56.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 321
و معناي آيه اين است كه سپس يعقوب به فرزندان خود امر كرده چنين گفت:" يا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ أَخِيهِ".
اي فرزندان من برويد و از يوسف و برادرش كه در مصر دستگير شده جستجو كنيد، شايد ايشان را بيابيد" وَ لا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ" از فرجي كه خداوند بعد از هر شدت ارزاني مي‌دارد نوميد نشويد،" إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكافِرُونَ" زيرا از رحمت خدا مايوس نمي‌شوند مگر مردمي كه كافرند، و به اين معنا ايمان ندارند كه خداوند توانا است تا هر غمي را زايل و هر بلايي را رفع كند.

[بازگشت پسران يعقوب (عليه السلام) به مصر و اظهار عجز و خضوع در برابر عزيز مصر (يوسف (عليه السلام))] ..... ص : 321

" فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَيْهِ قالُوا يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ ...".
" بضاعت مزجاة" به معناي متاع اندك است، و در اين گفتار چند جمله حذف شده، و تقدير آن اين است كه فرزندان يعقوب به مصر وارد شده و وقتي بر يوسف رسيدند گفتند ...
بطوري كه از سياق استفاده مي‌شود در اين سفر دو تا خواهش از عزيز داشته‌اند، كه بر حسب ظاهر هيچ وسيله‌اي براي برآوردن آنها بنظرشان نمي‌رسيده:
يكي اينكه: مي‌خواسته‌اند با پولي كه وافي و كافي نبوده طعامي به آنها بفروشد و با اينكه در نزد عزيز سابقه دروغ و دزدي بهم زده بودند و وجهه و حيثيتي بر ايشان نمانده بود هيچ اميد نداشتند كه عزيز باز هم مانند سفر اول ايشان را احترام نموده و حاجتشان را برآورد.
دوم اينكه: دست از برادرشان كه به جرم دزدي دستگير شده بردارد، و او را رها سازد، اينهم در نظرشان حاجتي برآورده نشدني بود، زيرا در همان اول كه جام ملوكانه از خرجين برادرشان درآمد هر چه اصرار و التماس كردند به خرج نرفت، و حتي عزيز حاضر نشد يكي از ايشان را بجاي او بازداشت نمايد.
بهمين جهت وقتي به دربار يوسف رسيدند و با او در خصوص طعام و آزادي برادر گفتگو كردند خود را در موقف تذلل و خضوع قرار داده و در رقت كلام آن قدر كه مي‌توانستند سعي نمودند، تا شايد دل او را به رحم آورده، عواطفش را تحريك نمايند. لذا نخست بد حالي و گرسنگي خانواده خود را به يادش آوردند، سپس كمي بضاعت و سرمايه مالي خود را خاطر نشان ساختند، و اما نسبت به آزادي برادرشان به صراحت چيزي نگفتند. تنها درخواست كردند كه نسبت به ايشان تصدق كند، و همين كافي بود، زيرا تصدق به مال انجام مي‌شود و مال را صدقه مي‌دهند، و همانطور كه طعام مال بود آزادي برادرشان نيز تصدق به مال بود، زيرا برادرشان علي الظاهر ملك عزيز بود، علاوه بر همه اينها بمنظور تحريك او در آخر گفتند:
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 322
بدرستي كه خداوند به متصدقين پاداش مي‌دهد، و اين در حقيقت، هم تحريك بود و هم دعا.
پس معناي آيه چنين مي‌شود:" يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ" هان اي عزيز! ما و خاندان ما را فقر و نداري از پاي درآورده" و جئنا" اينك نزد تو آمديم" بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ" با بضاعتي اندك كه وافي به آنچه از طعام احتياج داريم نيست، چيزي كه هست اين بضاعت اندك نهايت درجه توانايي ما است،" فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَ تَصَدَّقْ عَلَيْنا"، پس تو به قدرت ما نگاه مكن، و از طعامي كه مورد حاجت ما است كم نگذار، بر ما تصدق كن و برادر ما را آزاد ساز، ممكن هم هست جمله اخير مربوط بهر دو حاجت باشد" إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ خيرا-" خدا به تصدق دهندگان جزاي خير مي‌دهد.
برادران، كلام خود را با جمله" يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ" آغاز، و با جمله‌اي كه در معناي دعا است ختم نمودند، در بين اين دو جمله تهي دستي و اعتراف به كمي بضاعت و درخواست تصدق را ذكر كردند، و اين نحو سؤال از دشوارترين و ناگوارترين سؤالات است، موقف هم موقف كساني است كه با نداشتن استحقاق و با سوء سابقه استرحام مي‌كنند و خود جمعيتي هستند كه در برابر عزيز صف كشيده‌اند.

[اينك كه وعده الهي تحقق يافته، يوسف (عليه السلام) خود را معرفي مي‌نمايد] ..... ص : 322

اينجا بود كه كلمه الهي و وعده او كه بزودي يوسف و برادرش را بلند و ساير فرزندان يعقوب را بخاطر ظلمشان خوار مي‌كند تمام شد، و بهمين جهت يوسف بدون درنگ در پاسخ‌شان گفت: هيچ يادتان هست كه با يوسف و برادرش چه كرديد؟ و با اين عبارت خود را معرفي كرد، و اگر بخاطر آن وعده الهي نبود ممكن بود خيلي جلوتر از اين بوسيله نامه و يا پيغام، پدر و برادران را از جايگاه خود خبر دهد و به ايشان خبر دهد كه من در مصر هستم، و ليكن در همه اين مدت كه مدت كمي هم نبود چنين كاري را نكرد، چون خداي سبحان خواسته بود روزي برادران حسود او را در برابر او و برادر محسودش در موقف ذلت و مسكنت قرار داده و او را در برابر ايشان بر سرير سلطنت و اريكه قدرت قرار دهد.
" قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَ أَخِيهِ إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ".
يوسف برادران را به خطابي مخاطب ساخت كه معمولا يك فرد مجرم و خطاكار را با آن مخاطب مي‌سازند و با اينكه مي‌دانند مخاطب چه كرده مي‌گويند: هيچ مي‌داني؟ و يا هيچ يادت هست؟ و يا هيچ مي‌فهمي كه چه كردي؟ و امثال اينها، چيزي كه هست يوسف (ع) دنبال اين خطاب، جمله‌اي را آورد كه بوسيله آن راه عذري به مخاطب ياد دهد و به او تلقين كند كه در جوابش چه بگويد، و به چه عذري متعذر شود، و آن اين بود كه گفت:" إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 323
بنا بر اين جمله" هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَ أَخِيهِ" تنها يادآوري اعمال زشت ايشان است بدون اينكه خواسته باشد توبيخ و يا مؤاخذه‌اي كرده باشد تا منت و احساني را كه خدا به او و برادرش كرده خاطرنشان سازد، و اين از فتوت و جوانمردي‌هاي عجيبي است كه از يوسف سرزد، و راستي چه فتوت عجيبي.
" قالُوا أَ إِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ قالَ أَنَا يُوسُفُ وَ هذا أَخِي قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا ...".
در جايي جمله استفهاميه را با ابزار تاكيد مؤكد مي‌كنند كه دخالت كند بر اينكه شواهد قطعي همه بر تحقق مضمون جمله شهادت مي‌دهند، و اگر جمله، استفهاميه آمده بمنظور اين است كه مخاطب خودش هم اعتراف كند، و گرنه گوينده نسبت به مضمون، يقين دارد.
در آيه مورد بحث هم، شواهد قطعي همه دلالت مي‌كرد بر اينكه عزيز مصر همان برادرشان يوسف است، و لذا در سؤالشان ابزار تاكيد يعني" ان" و" لام" و" ضمير فصل" بكار برده گفتند" إِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ"؟ يوسف هم در جوابشان فرمود" أَنَا يُوسُفُ وَ هذا أَخِي" در اينجا برادر خود را هم ضميمه خود كرد، و با اينكه در باره برادرش سؤالي نكرده بودند، و بعلاوه اصلا نسبت به او جاهل نبودند فرمود خداوند بر ما منت نهاد، و نفرمود بر من منت نهاد، با اينكه هم منت خداي را به ايشان بفهماند و هم بفهماند كه ما همان دو تن برادري بوديم كه مورد حسد شما قرار داشتيم، و لذا فرمود" قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا".
آن گاه سبب اين منت الهي را كه بر حسب ظاهر موجب آن گرديد بيان نموده فرمود:
" إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ" و اين جمله، هم بيان علت است و هم خود دعوت برادران است بسوي احسان.
" قالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنا وَ إِنْ كُنَّا لَخاطِئِينَ".
كلمه" آثرك" از ايثار است، كه به معناي برتري دادن و برگزيدن است. و" خطاء"، ضد صواب و خاطي و مخطي از خطا خطا و أخطأ إخطاء به يك معنا است، و معناي آيه واضح است كه برادران اعتراف به خطاكاري خود نموده و نيز اعتراف مي‌كنند كه خداوند او را بر ايشان برتري بخشيده است.

[برادران به خطاي خود اعتراف مي‌كنند و يوسف (عليه السلام) از آنان در مي‌گذرد و دعايشان مي‌كند] ..... ص : 323

" قالَ لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ".
كلمه" تثريب" به معناي توبيخ و مبالغه در ملامت و شمردن يك يك گناهان است، او اگر ملامت نكردن را مقيد به امروز كرده و فرموده امروز تثريبي بر شما نيست، (من گناهانتان را نمي‌شمارم كه چه كرديد) براي اين بوده كه عظمت گذشت و اغماض خود را از انتقام برساند زيرا در چنين موقعيتي كه او عزيز مصر است و مقام نبوت و حكمت و علم به ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 324
احاديث به او داده شده و برادر مادريش هم همراه است، و برادران در كمال ذلت در برابرش ايستاده به خطاكاري خود اعتراف مي‌كنند و اقرار مي‌نمايند كه خداوند علي رغم گفتار ايشان در ايام كودكي يوسف كه گفته بودند:" چرا يوسف و برادرش نزد پدر ما از ما محبوب‌ترند با اينكه ما گروهي توانا هستيم و قطعا پدر ما در گمراهي آشكارست" او را بر آنان برتري داده.
يوسف (ع) بعد از دلداري از برادران و عفو و گذشت از ايشان، شروع كرد به دعا كردن، و از خدا خواست تا گناهانشان را بيامرزد، و چنين گفت:" يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ" و اين دعا و استغفار يوسف براي همه برادران است كه به وي ظلم كردند، هر چند همه ايشان در آن موقع حاضر نبودند، هم چنان كه از آيه بعدي هم كه از قول بعضي از فرزندان نقل مي‌كند كه در كنعان نزد پدر مانده بودند، و در جواب پدر كه گفت اگر ملامتم نكنيد بوي يوسف را مي‌شنوم، و ايشان گفتند:" تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلالِكَ الْقَدِيمِ" استفاده مي‌شود چند نفري در برابر يوسف حضور داشتند و بزودي تفصيلش خواهد آمد ان شاء اللَّه تعالي.

بحث روايتي [روايتي در شرح داستان يوسف (عليه السلام) و برادران در مصر] ..... ص : 324

اشاره

در تفسير عياشي از ابي بصير روايت كرده گفت: من از امام ابي جعفر (ع) شنيدم كه داستان يوسف و يعقوب را نقل مي‌كرد و چنين مي‌فرمود كه: وقتي يعقوب فرزند خود يوسف (ع) را ناپديد يافت اندوهش شدت كرد، و از گريه زياد ديدگانش سفيد شد، و به شدت محتاج گشته و وضع بدي پيدا كرد.
در اين مدت سالي دو نوبت، يك بار تابستان و يك بار زمستان عده‌اي از فرزندان را به مصر مي‌فرستاد، و سرمايه‌اي اندك به ايشان مي‌داد تا گندمي خريداري كنند، پس سالي ايشان را در معيت قافله‌اي روانه ساخت و ايشان وقتي وارد مصر شدند كه يوسف عزيز مصر شده بود.
آري پس از آنكه عزيز مصر يوسف را به ولايت مصر برگزيد در اين بين فرزندان يعقوب مانند سالهاي قبل براي خريد طعام به مصر آمدند، يوسف ايشان را شناخت ولي ايشان او را بخاطر هيئت سلطنت و عزتش نشناختند و گفت قبل از همراهان، بضاعت خود را بياوريد، و بكارمندان خود گفت سهم اين چند نفر را زودتر بدهيد و به پول اندكشان نگاه نكنيد، بقدر احتياجشان گندم به ايشان بدهيد، و چون از اينكار فارغ شديد بضاعتشان را هم در خرجينشان بگذاريد، مراقب باشيد تا خود ايشان نفهمند، كارمندان نيز دستور يوسف را عملي نمودند.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 325
آن گاه خود يوسف به ايشان گفت: من اطلاع پيدا كردم كه شما دو برادر ديگر هم داريد كه مادرشان از شما جداست، ايشان چه مي‌كنند؟ گفتند: بزرگتر آن دو برادر چند سال قبل طعمه گرگ شد، و كوچكتر آن دو هست، و ما او را نزد پدر گذاشتيم و آمديم، چون پدر ما نسبت به او خيلي علاقه‌مند است. يوسف گفت: من خيلي دلم مي‌خواهد بار ديگر كه مي‌آييد او را هم، همراه خود بياوريد، و اگر او را نياوريد، ديگر به شما سهم نخواهم داد و اعتنا و احترامي به شما نخواهم كرد. گفتند: ما در اين باره با پدر گفتگو كرده و او را به آوردن وي راضي مي‌كنيم.
بعد از آنكه نزد پدر بازگشتند و خرجين‌ها را بازكردند ديدند پولهايشان در درون آنها است، گفتند: پدرجان ديگر چه مي‌خواهيم اين هم بضاعت ما كه دوباره به ما برگردانده شده، و سهم ما را حتي يك بار شتر هم بيشتر دادند، بنا بر اين برادر ما را با ما بفرست تا سهم او را هم بگيريم، و ما خاطر جمع، نگهبان و حافظ او خواهيم بود، يعقوب (ع) در جوابشان فرمود: آيا به شما اعتماد كنم همانطور كه در داستان يوسف اعتماد كردم؟! اين بود تا پس از گذشتن شش ماه يعقوب (ع) بار ديگر فرزندان را روانه مصر كرد، و بضاعت اندكي به ايشان داد و بنيامين را هم با ايشان روانه ساخت و از ايشان پيماني خدايي گرفت كه او را با خود برگردانند، مگر در صورتي كه گرفتاري آن چنان احاطه‌شان كند كه نتوانند او را برگردانند و در اينكار معذور و عذرشان موجه باشد.
فرزندان يعقوب با كاروانيان حركت كرده وارد مصر شدند و به حضور يوسف رسيدند، يوسف فرمود: آيا بنيامين را هم همراه خود آورده‌ايد يا نه؟ گفتند: بلي آورده‌ايم، اينك از بار و بنه ما حفاظت مي‌كند. گفت: برويد او را بياوريد، بنيامين را آوردند، در آن موقع يوسف (ع) به تنهايي در دربار پادشاه بود، وقتي بنيامين داخل شد يوسف او را در آغوش گرفت و گريه كرد، و گفت: من برادر تو يوسفم، و از آنچه مي‌كنم ناراحت مشو، و آنچه را به تو مي‌گويم فاش مكن، ترس و اندوه به خود راه مده.
آن گاه او را با خود بيرون آورده و به برادران برگردانيد، سپس به مامورين خود دستور داد تا پولهاي ايشان را گرفته هر چه زودتر گندمشان را بدهند، و چون فارغ شدند پيمانه را در خرجين بنيامين بگذارند، همين كار را كردند، همين كه كاروان حركت كرد يوسف و ماموريتش از دنبال رسيده فرياد زدند هان اي كاروانيان شما دزديد، كاروانيان در حالي كه برمي‌گشتند پرسيدند مگر چه گم كرده‌ايد؟ گفتند پيمانه سلطنتي را، و هر كه آن را بياورد يك بار شتر گندمش مي‌دهيم، و من ضامنم كه بدهم. گفتند: به خدا قسم شما خوب مي‌دانيد كه ما براي فساد در زمين بدينجا نيامده‌ايم، و ما دزد نبوديم، گفتند: حال اگر در باريكي از شما پيدا شد و شما دروغ گفته بوديد
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 326
خود بگوئيد جزايش چيست؟ گفتند جزايش خود آن كسي است كه از بارش پيدا شود.
امام (ع) آن گاه مي‌فرمود: قبل از خرجين بنيامين شروع كردند به جستجوي خرجين‌هاي ساير برادران، و در آخر از خرجين بنيامين بيرونش آوردند، برادران وقتي چنين ديدند، گفتند: اين پسر قبلا هم برادري داشت كه مانند خودش دزدي كرده بود. يوسف گفت:
اينك از شهرهاي ما بيرون شويد، گفتند: اي عزيز اين پسر پدر پير و سالخورده‌اي دارد و از ما ميثاقهاي خدايي گرفته كه او را به سلامت برايش برگردانيم، يكي از ما را بجاي او بازداشت كن و او را آزاد ساز كه اگر چنين كني ما تو را از نيكوكاران مي‌بينيم. گفت العياذ باللَّه كه ما كسي را بجاي آن كس كه متاعمان را در بارش يافته‌ايم دستگير نماييم. بناچار بزرگتر ايشان گفت: من كه از اينجا تكان نمي‌خورم، در همين مصر ميمانم تا آنكه يا پدرم اجازه برگشتن دهد، و يا خدا در كارم حكم كند برادران ناگزير به كنعان بازگشته در پاسخ يعقوب كه پرسيد بنيامين چه شد؟ گفتند: او مرتكب سرقت شد و پادشاه مصر او را به جرم سرقتش گرفت و نزد خود نگهداشت، و اگر قول ما را باور نداري از اهل مصر و از كاروانياني كه با ما بودند بپرس و تحقيق كن تا جريان را برايت بگويند. يعقوب گفت:" انا للَّه و انا اليه راجعون" و شروع كرد به شدت اشك ريختن، و آن قدر اندوهش زياد شد كه پشتش خميده گشت. «1»
و در همان تفسير از ابي حمزه ثمالي از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه گفت: از امام شنيدم كه مي‌فرمود:" صواع ملك"، عبارت از طاسي بوده كه با آن آب مي‌نوشيده «2».
مؤلف: در بعضي روايات ديگر آمده كه قدحي از طلا بوده كه يوسف با آن گندم را پيمانه مي‌كرد.
و نيز در همان كتاب از ابي بصير از امام ابي جعفر (ع)- و در نسخه‌اي ديگر از امام صادق (ع)- روايت كرده كه گفت: شخصي به آن جناب عرض كرد- و من نزد او حاضر بودم- سالم بن حفصه از شما روايت كرده كه شما حرف را طوري مي‌زني كه هفتاد پهلو دارد، و به آساني مي‌تواني راه گريز را از گفته خود پيدا كني، حضرت فرمود: سالم از من چه مي‌خواهد؟ آيا او مي‌خواهد كه من ملائكه را برايش بياورم، اگر اين را مي‌خواهد كه بايد بداند به
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 181 ح 42.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 185 ح 51.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 327
خدا سوگند انبياء هم چنين كاري را نكرده‌اند، مگر اين ابراهيم خليل نبود كه به چند وجه حرف مي‌زد، از آن جمله فرمود:" إِنِّي سَقِيمٌ- من بيمارم" و حال آنكه بيمار نبود، و دروغ هم نگفته بود، و نيز همين جناب فرموده بود" بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ- بلكه بزرگ بتها، بتها را شكسته" و حال آنكه نه بت بزرگ شكسته بود و نه ابراهيم دروغ گفته بود، و همچنين يوسف فرياد زد اي كاروانيان شما دزديد، و حال آنكه به خدا قسم نه آنان دزد بودند و نه يوسف دروغ گفته بود «1».

[چند روايت در معناي جمله‌اي كه يوسف و مامورانش به فرزندان يعقوب (عليه السلام) گفتند:" أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ"] ..... ص : 327

و نيز در همان كتاب از مردي شيعه مذهب از امام صادق (ع) نقل كرده كه گفته است، از آن جناب از معناي قول خدا در باره يوسف پرسيدم كه مي‌فرمايد:" أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ-" فرمود: آري برادران، يوسف را از پدرش دزديده بودند، مقصودش اين دزدي بود نه دزديدن پيمانه سلطنتي، به شهادت اينكه وقتي پرسيدند مگر چه گم كرده‌ايد؟ نگفت شما پيمانه ما را دزديده‌ايد، بلكه گفت: ما پيمانه سلطنتي را گم كرده‌ايم، بهمين دليل مقصودش از اينكه گفت شما دزديد همان دزديدن يوسف است. «2»
و در كافي به سند خود از حسن صيقل روايت كرده كه گفت: خدمت حضرت صادق (ع) عرض كردم: از امام باقر (ع) در باره گفتار يوسف كه گفت:
" أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ" روايتي به ما رسيده كه فرموده: به خدا نه برادران او دزدي كرده بودند و نه او دروغ گفته بود، هم چنان كه ابراهيم خليل كه گفته بود" بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هذا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ- بلكه بزرگترشان كرده، اگر حرف مي‌زنند از خودشان بپرسيد" و حال آنكه به خدا قسم نه بزرگتر بتها بتها را شكسته، و نه ابراهيم دروغ گفته بود.
حسن صيقل مي‌گويد: امام صادق (ع) فرمود: صيقل! نزد شما چه جوابي در اين باره هست؟ عرض كردم: ما جز تسليم (در برابر گفته امام) چيزي نداريم: مي‌گويد: امام فرمود: خداوند دو چيز را دوست مي‌دارد، و دو چيز را دشمن، دوست مي‌دارد آمد و شد كردن ميان دو صف (متخاصم را جهت اصلاح و آشتي دادن) و نيز دوست مي‌دارد دروغ در راه اصلاح را، و دشمن مي‌دارد قدم زدن در ميان راهها را (يعني ميان دو كس آتش افروختن) و دروغ در غير اصلاح را، ابراهيم (ع) اگر گفت:" بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ" مقصودش اصلاح و راهنمايي قوم خود به درك اين معنا بود كه آن خداياني كه مي‌پرستند موجوداتي بي‌جانند، و
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 184، ح 49، ط تهران.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 185، ح 50.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 328
همچنين يوسف (ع) مقصودش از آن كلام اصلاح بوده است «1».
مؤلف: اينكه امام (ع) فرمود: مقصودش اصلاح بوده منافاتي با روايت قبلي كه مي‌فرمود: مقصودش اين بود كه شما يوسف را دزديده‌ايد ندارد، آري فرق است ميان اينكه ظاهر كلام مطابق با واقع نباشد، يا اينكه متكلم معناي صحيحي را اراده كرده باشد كه در مقام گفتگو از كلام مفهوم نباشد، و قسم دوم دروغ و مذموم نيست، به دليل اينكه امام فرمود: او مقصودش اصلاح بوده، يوسف مي‌خواست با اين توريه برادر خود را نزد خود نگهدارد، و ابراهيم هم خواسته است بت‌پرستان را متوجه كند به اينكه بت كاري نمي‌تواند بكند.
و در معناي سه حديث آخري اخبار و احاديث ديگري در كافي «2» و كتاب معاني الاخبار «3» و تفسير عياشي «4» و تفسير قمي «5» آمده.

[چند روايت در مورد انتساب سرقت به يوسف (عليه السلام) در سخن برادران او:" فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ"] ..... ص : 328

در تفسير عياشي از اسماعيل بن همام روايت كرده كه گفت: حضرت رضا (ع) در ذيل آيه" إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّها يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِها لَهُمْ" فرمود: اسحاق پيغمبر، كمربندي داشت كه انبياء و بزرگان يكي پس از ديگري آن را به ارث مي‌بردند، در زمان يوسف اين كمربند نزد عمه او بود، و يوسف هم نزد عمه‌اش بسر مي‌برد، و عمه‌اش او را دوست مي‌داشت، روزي يعقوب نزد خواهرش فرستاد كه يوسف را روانه كن دوباره مي‌گويم تا نزد تو بيايد، عمه يوسف به فرستاده يعقوب گفت فقط امشب مهلت دهيد من او را ببويم فردا نزد شما روانه‌اش مي‌كنم، آن گاه براي اينكه يعقوب را محكوم كند و قانع سازد به اينكه چشم از يوسف بپوشد، فرداي آن روز آن كمربند را از زير پيراهن يوسف به كمرش بست، و پيراهنش را روي آن انداخت و او را نزد پدر روانه كرد، بعدا (به دنبالش آمده) به يعقوب گفت: (مدتي بود) كمربند ارثي را گم كرده بودم، حالا مي‌بينم يوسف آن را زير پيراهنش بسته، و چون قانون مجازات دزد در آن روز اين بود كه سارق برده صاحب مال شود، لذا بهمين بهانه يوسف را نزد خود برد، و يوسف هم چنان نزد او بود «6».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس از رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 341، ح 17، ط بيروت.
(2)اصول كافي، ج 2 ص 343، ح 22، ط بيروت.
(3)معاني الاخبار، ص 209، ح 1.
(4)عياشي ج 2، ص 185، ح 50. [.....]
(5)تفسير قمي، ج 1، ص 349.
(6)تفسير عياشي، ج 2، ص 185، ح 53.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 329
روايت كرده كه در ذيل جمله" إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ" فرموده: يوسف در كودكي بتي را كه از طلا و نقره ساخته شده بود و مال جد مادريش بود دزديده و آن را شكسته و در راه انداخته بود، و برادران او را در اين عمل سرزنش كردند، (اين بود سابقه دزدي يوسف نزد برادران) «1».
مؤلف: روايت قبلي به اعتماد نزديك‌تر است، زيرا از طرق ديگر هم از ائمه اهل بيت روايت شده، و مؤيد آن روايتي است كه به طرق متعدد از اهل بيت (ع)، و غير ايشان وارد شده، كه روزي زندانبان به يوسف گفت: من تو را دوست مي‌دارم، يوسف در جوابش گفت: نه، تو مرا دوست مدار، چون عمه من مرا دوست مي‌داشت و بخاطر همان دوستي به دزدي متهم شدم، و پدرم مرا دوست مي‌داشت برادران بر من حسد ورزيده مرا در چاه انداختند، و همسر عزيز مرا دوست مي‌داشت و در نتيجه مرا به زندان انداخت «2».
و در كافي به سند خود از ابن ابي عمير از كسي كه او اسم برده از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل قول خداي عز و جل كه فرموده:" إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ" فرموده است: يوسف در مجالس به ديگران جا مي‌داد، و به محتاجان قرض مي‌داد، و ناتوانان را كمك مي‌نمود «3».

[دو روايت در باره شكايت نزد خدا بردن يعقوب (عليه السلام)-نَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَي اللَّهِ ..... ص : 329

و در تفسير برهان از حسين بن سعيد در كتاب" تمحيص" از جابر روايت كرده كه گفت: از حضرت ابي جعفر (ع) پرسيدم معناي صبر جميل چيست؟ فرمود: صبري است كه در آن شكايت به احدي از مردم نباشد، همانا ابراهيم (ع) يعقوب را براي حاجتي نزد راهبي از رهبان و عابدي از عباد فرستاد، راهب وقتي او را ديد خيال كرد خود ابراهيم است، پريد و او را در آغوش گرفت، و سپس گفت: مرحبا به خليل الرحمن، يعقوب گفت: من خليل الرحمن نيستم بلكه يعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهيم‌ام. راهب گفت: پس چرا اينقدر تو را پير مي‌بينم چه چيز تو را اينطور پير كرده؟ گفت: هم و اندوه و مرض.
حضرت فرمود هنوز يعقوب به دم در منزل راهب نرسيده بود كه خداوند بسويش وحي فرستاد:
اي يعقوب! شكايت مرا نزد بندگان من بردي! يعقوب همانجا روي چهار چوبه در، به سجده افتاد، در حالي كه مي‌گفت: پروردگارا! ديگر اين كار را تكرار نمي‌كنم، خداوند هم وحي
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 28، ط بيروت.
(2)برهان، ج 2، ص 254، ح 45 و تفسير قرطبي، ج 9، ص 189.
(3)كافي، ج 2 ص 637، ح 3.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 330
فرستاد كه اين بار تو را آمرزيدم، بار ديگر تكرار مكن، از آن به بعد هر چه ناملايمات دنيا به وي روي مي‌آورد به احدي شكايت نمي‌كرد، جز اينكه يك روز گفت:ِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَي اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ"
. «1»
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق و ابن جرير، از مسلم بن يسار و او بدون ذكر سند از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: كسي كه گرفتاري خود را به مردم بگويد و انتشار دهد از صابران نيست، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمودند:ِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَي اللَّهِ"
«2».
مؤلف: الدر المنثور اين روايت را از ابن عدي و بيهقي- در كتاب شعب الايمان- از ابن عمر از رسول خدا (ص) روايت كرده «3».
و در كافي به سند خود از حنان بن سدير از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه گفت: خدمت آن حضرت عرض كردم معناي اينكه يعقوب به فرزندان خود گفت:" اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ أَخِيهِ" چيست؟ آيا او بعد از بيست سال كه از يوسف جدا شد مي‌دانست كه او زنده است؟ فرمود: آري، عرض كردم از كجا مي‌دانست؟ فرمود: در سحر به درگاه خدا دعا كرد، و از خداي تعالي درخواست كرد كه ملك الموت را نزدش نازل كند،" تريال" كه همان ملك الموت باشد هبوط كرده پرسيد اي يعقوب چه حاجتي داري؟ گفت: به من بگو بدانم ارواح را يكي يكي قبض مي‌كني و يا با هم؟ تريال گفت بلكه آنها را جدا جدا، و روح روح قبض مي‌كنم، يعقوب پرسيد آيا در ميان ارواح، به روح يوسف هم برخورده‌اي؟ گفت: نه، از همين جا فهميد پسرش زنده است، و به فرزندان فرمود:" اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ أَخِيهِ" «4».
مؤلف: اين روايت را معاني الاخبار (نيز) به سند خود از حنان بن سدير از پدرش از آن جناب نقل كرده، و در آن دارد كه يعقوب پرسيد: مرا از ارواح خبر بده، آيا دسته جمعي قبض مي‌كني يا جدا جدا؟ گفت: اعوان من جدا جدا قبض مي‌كنند، آن گاه دسته جمعي را به نظر من مي‌رسانند، گفت: تو را به خداي ابراهيم و اسحاق و يعقوب قسم آيا در ميان ارواح، روح يوسف هم بر تو عرضه شده يا نه؟ گفت: نه، در اينجا بود كه يعقوب فهميد فرزندش زنده است «5».
و در الدر المنثور است كه اسحاق بن راهويه در تفسير خود، و ابن ابي الدنيا در كتاب
__________________________________________________
(1)تفسير البرهان، ج 2، ص 262، ح 1.
(2 و 3)الدر المنثور، ج 4، ص 31.
(4)روضه كافي، ج 8، ص 199 ح 238، ط بيروت.
(5)تفسير عياشي، ج 2، ص 189، ح 64.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 331
" الفرج بعد الشده"، و ابن ابي حاتم، و طبراني در كتاب" اوسط"، و ابو الشيخ، و حاكم، و ابن مردويه، و بيهقي در كتاب" شعب الايمان": از انس از رسول خدا (ص) حديثي روايت كرده‌اند كه در آن دارد: جبرئيل آمد و گفت: اي يعقوب! خدايت سلامت مي‌رساند و مي‌گويد: خوشحال باش و دلت شاد باشد كه به عزت خودم سوگند اگر اين دو فرزند تو مرده هم باشند برايت زنده‌شان مي‌كنم، اينك براي مستمندان طعامي بساز، كه محبوب‌ترين بندگان من دو طائفه‌اند، يكي انبياء و يكي مسكينان، و هيچ مي‌داني چرا چشمت را نابينا و پشتت را خميده كردم و چرا برادران بر سر يوسف آوردند آنچه را كه آوردند؟ براي اين كردم كه شما وقتي گوسفندي كشته بوديد و در اين ميان مسكيني روزه‌دار آمد و شما از آن گوشت به او نخورانديد.
از آن به بعد هر گاه يعقوب (ع) مي‌خواست غذا بخورد دستور مي‌داد جارچي جار بزند تا هر كه از مساكين غذا مي‌خواهد با يعقوب غذا بخورد، و اگر يعقوب روزه بود موقع افطارش جار مي‌زدند: هر كه از مستمندان كه روزه‌دار است با يعقوب افطار كند «1».
و در مجمع در ذيل جمله" فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً ..."، در خبري آمده كه خداي سبحان فرموده: به عزت خودم سوگند بعد از آنكه تو بر من توكل و اعتماد كردي من هم بطور قطع آن دو را بتو باز مي‌گردانم. «2»
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4 ص 32، ط بيروت.
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 248، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 332

[سوره يوسف (12): آيات 93 تا 102] ..... ص : 332

اشاره

اذْهَبُوا بِقَمِيصِي هذا فَأَلْقُوهُ عَلي وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيراً وَ أْتُونِي بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ (93) وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعِيرُ قالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ (94) قالُوا تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلالِكَ الْقَدِيمِ (95) فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِيرُ أَلْقاهُ عَلي وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (96) قالُوا يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنَّا كُنَّا خاطِئِينَ (97)
قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ (98) فَلَمَّا دَخَلُوا عَلي يُوسُفَ آوي إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ (99) وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَي الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قالَ يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا وَ قَدْ أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ وَ جاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْنِي وَ بَيْنَ إِخْوَتِي إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِما يَشاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ (100) رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ (101) ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يَمْكُرُونَ (102)

ترجمه آيات ..... ص : 332

اين پيراهن مرا ببريد و به صورت پدرم بيندازيد، كه بينا مي‌شود، و همگي با خانواده خود پيش من آييد (93).
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 333
و همين كه كاروان به راه افتاد، پدرشان گفت: اگر سفيهم نشماريد من بوي يوسف را احساس مي‌كنم (94).
گفتند به خدا كه تو در ضلالت ديرين خويش هستي (95).
و چون نويدرسان بيامد و پيراهن را بصورت وي افكند، در دم بينا گشت و گفت: مگر به شما نگفتم من از خدا چيزهايي سراغ دارم كه شما نمي‌دانيد؟ (96).
گفتند: اي پدر! براي گناهان ما آمرزش بخواه، كه ما خطا كار بوده‌ايم (97).
گفت: براي شما از پروردگارم آمرزش خواهم خواست، كه او آمرزگار و رحيم است (98).
و چون نزد يوسف رفتند پدر و مادرش را پيش خود جاي داد و گفت: داخل مصر شويد، كه اگر خدا بخواهد در امان خواهيد بود (99).
و پدر و مادر خويش را بر تخت نشاند، و همگي سجده‌كنان به رو درافتادند، گفت پدر جان! اين تعبير رؤياي پيشين من است كه پروردگارم آن را محقق كرد و به من نيكي نمود كه از زندان بيرونم آورد، و شما را پس از آنكه شيطان ميان من و برادرانم را بهم زد از آن بيابان (بدينجا) آورد كه پروردگارم در باره آنچه اراده كند دقيق است، آري او داناي حكيم است (100).
پروردگارا اين سلطنت را به من دادي، و تعبير حوادث رؤيا به من آموختي، تويي خالق آسمانها و زمين! تو در دنيا و آخرت مولاي مني، مرا مسلمان بميران، و قرين شايستگانم بفرما (101).
اين از خبرهاي غيب است كه به تو وحي مي‌كنيم، و تو هنگامي كه آنها همدست شده بودند و نيرنگ مي‌كردند، نزد ايشان نبودي (102).

بيان آيات [بيان آيات راجع به بازگشت برادران نزد پدر با پيراهن يوسف (عليه السلام) و عزيمت آل يعقوب به مصر و ...] ..... ص : 333

اشاره

در اين آيات، داستان يوسف (ع) خاتمه مي‌پذيرد، و اين آيات متضمن دستور يوسف (ع) است كه برادران را وادار مي‌كند تا پيراهنش را به منزل پدر برده و به روي او بيفكنند، و او را در حالي كه ديدگانش بهبودي يافته با همه خاندانش به مصر بياورند، و ايشان نيز چنين كردند، و در آخر يوسف به ديدار پدر و مادر نايل آمد.
" اذْهَبُوا بِقَمِيصِي هذا فَأَلْقُوهُ عَلي وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيراً وَ أْتُونِي بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ".
تتمه كلام يوسف است كه به برادران دستور مي‌دهد پيراهنش را نزد پدر ببرند، و به روي پدر بيندازند، تا خداوند ديدگانش را بعد از آنكه از شدت اندوه نابينا شده بود شفا دهد.
و اين آخرين عنايت بي‌سابقه‌ايست كه خداوند در حق يوسف (ع) اظهار فرمود، و مانند ساير اسبابي كه در اين سوره و اين داستان بود و بر خلاف جهتي كه طبعا جريان
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 334
مي‌يافت جريانش داد، ايشان مي‌خواستند با آن اسباب و وسايل او را ذليل كنند، خداوند هم با همان اسباب او را عزيز كرد، مي‌خواستند از آغوش پدر به ديار غريبش بيندازند و بدين جهت در چاهش انداختند، خداوند نيز همين سبب را سبب راه يافتنش به خانه عزيز و آبرومندترين زندگي قرار داد و در آخر بر اريكه عزت و سلطنتش نشانيد، و برادرانش را در برابر تخت سلطنتي او ذليل و خوار نموده به التماس و تضرع درآورد، تضرعي كه آيه" يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَ تَصَدَّقْ عَلَيْنا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ" آن را حكايت مي‌كند.
و همچنين همسر عزيز و زنان مصر عاشق او شدند، و با او بناي مراوده گذاشتند، تا بدين وسيله او را در مهلكه فجور بيفكنند، ولي خداوند همين عشق ايشان را سبب ظهور و بروز پاكي دامن و برائت ساحت و كمال عفت او قرار داد، دربار مصر او را به زندان افكند، و خداوند همين زندان را وسيله عزت و سلطنت او قرار داد.
برادران آن روز كه وي را به چاه انداختند پيراهن به خون‌آلوده‌اش را براي پدرش آورده به دروغ گفتند مرده، خداوند بوسيله همين پيراهن خون‌آلودي كه باعث اندوه و گريه و در آخر كوري او شد چشم وي را شفا داد و روشن كرد كوتاه سخن اينكه تمامي اسباب دست به دست هم دادند تا او را بي‌مقدار و خوار سازند، ولي چون خدا نخواست، روز بروز بزرگتر شد، آري آنچه خدا مي‌خواست غير آن چيزي بود كه اسباب طبيعي بسوي آن جريان مي‌يافت، و خدا بر كار خود غالب است.
و اينكه فرمود:" وَ أْتُونِي بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ"، فرماني است از يوسف (ع) به اينكه خاندان يعقوب، از خود آن جناب گرفته تا اهل بيت و فرزندان و نوه‌ها و نتيجه‌هاي او همه از دشت و هامون به شهر مصر درآمده و در آنجا منزل گزينند.
" وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعِيرُ قالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ".
كلمه" فصل" به معناي قطع و انقطاع است، و كلمه" تفنيد" از باب تفعيل از ماده" فند"- به فتح فا و نون- به معناي ضعف رأي است، و معناي آيه اين است كه وقتي كاروان حامل پيراهن يوسف، از مصر بيرون شد و از آن شهر منقطع گرديد (هنوز به كنعان نرسيده) يعقوب در كنعان به كساني كه از فرزندانش نزد او بودند فرمود: من هر آينه بوي يوسف را مي‌شنوم اگر مرا به ضعف رأي نسبت ندهيد، بوي او را احساس مي‌كنم و چنين مي‌بينم كه ديدار او نزديك شده، و اگر مرا تخطئه نكنيد جا دارد (كه شما نيز) به آنچه كه من مي‌يابم اذعان و اعتقاد داشته باشيد، ليكن احتمال مي‌دهم كه مرا نادان شمرده تخطئه‌ام كنيد، و به گفته‌ام معتقد نشويد.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 335
" قالُوا تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلالِكَ الْقَدِيمِ".
كلمه" قديم" در مقابل جديد، و به معناي كهنه است، كه وجودش متقدم بر جديد است، اين جمله كلام بعضي از فرزندان يعقوب است كه در آن ساعت حاضر بوده و در جواب پدر گفته‌اند. و اين خود مي‌رساند كه فرزندان آن جناب در اين داستان چه بهره زشتي داشته‌اند كه از همان اول داستان تا به آخر چه اسائه ادبها به پدر نمودند، در اول داستان گفتند:" إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ" و در آخر گفتند:" إِنَّكَ لَفِي ضَلالِكَ الْقَدِيمِ".
و ظاهرا مرادشان از اين گمراهي كه در آخر گفتند، همان گمراهي است كه در اول به وي نسبت دادند، و مقصودشان از آن گمراهي محبت زياد يعقوب به يوسف است. آري ايشان چنين معتقد بودند كه از يوسف سزاوارتر به محبتند، چون مرداني قوي هستند كه تدبير امور خانه يعقوب و دفاع از حقوق او به دست ايشان است، اما پدرشان از راه حكمت منحرف شده دو تا بچه خردسال را كه هيچ اثري در زندگي او ندارند در محبت بر ايشان ترجيح داده و با تمام وجودش به آن دو رو كرده، و ايشان را فراموش نموده، و وقتي هم يكي از اين دو يعني يوسف را ناپديد مي‌بيند آن قدر جزع و فزع، و گريه و زاري مي‌كند تا آنكه هر دو چشمش نابود و پشتش خميده مي‌شود.
اين است مراد ايشان از اينكه: يعقوب در ضلالت قديم خود هست، نه اينكه مقصودشان گمراهي در دين باشد، تا بخاطر چنين حرفي كافر شده باشند، بدليل اينكه:
اولا: آنچه از فصول كلام ايشان در خلال اين قصه آمده شاهد بر اين است كه ايشان موحد و بر دين پدرانشان ابراهيم و اسحاق و يعقوب (ع) بوده‌اند.
و ثانيا: اين دو موردي كه ايشان نسبت ضلالت به پدر داده‌اند مواردي نيست كه ارتباط ديني داشته باشد تا بتوانيم احتمال دهيم مقصود ايشان از اين ضلالت اين است كه دين پدر را قبول ندارند، بلكه مواردي است كه با اعمال حياتي و روش زندگي ارتباط دارد، و آن عبارتست از اينكه: پدري بعضي از فرزندان خود را نسبت به بعضي ديگر بيشتر دوست بدارد و بيشتر احترام كند، مقصودشان از ضلالت، غير اين نمي‌تواند باشد.
" فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِيرُ أَلْقاهُ عَلي وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ".
كلمه" بشير" به معناي حامل بشارت است، و در اينجا همان كسي است كه حامل پيراهن يوسف است، و اينكه فرمود:" أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ" اشاره است به آن گفتارش كه بعد از ملامت فرزندان كه" تا كي بياد يوسفي" فرموده بود، و آن عبارت بود از جملهِ‌نَّما أَشْكُوا
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 336
بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَي اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ"
، و معناي آيه روشن است.
" قالُوا يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنَّا كُنَّا خاطِئِينَ".
گويندگان اين كلام فرزندان يعقوبند، بدليل اينكه گفتند:" اي پدر ما"، و مقصودشان از گناهان، همان اعمالي است كه با يوسف و برادرش انجام دادند، يوسف هم قبلا برايشان طلب مغفرت كرده بود.
" قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ".
يعقوب (ع) در اين جمله فرمود: بزودي برايتان استغفار مي‌كنم، و علت اينكه استغفار براي فرزندان را تاخير انداخت شايد اين باشد كه تا نعمت خدا با ديدار يوسف تكميل گشته دلش به تمام معنا خوشحال گردد، و قهرا تمامي آثار شوم فراق از دلش زايل شود، آن گاه استغفار كند، و در بعضي «1» اخبار هم آمده كه تاخير انداخت تا وقتي كه در آن وقت دعا مستجاب مي‌شود، و بزودي ان شاء اللَّه آن روايات خواهد آمد.
" فَلَمَّا دَخَلُوا عَلي يُوسُفَ آوي إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ".
در اين كلام جمله‌اي حذف شده، و تقدير آن اين است كه: يعقوب و خاندانش از سرزمين خود بيرون شده و بسوي مصر حركت كردند، و چون وارد مصر شدند ...
مفسرين در تفسير جمله" آوي إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ" گفته‌اند: پدر و مادر را در آغوش كشيد، و اينكه فرمود:" وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ" ظاهر در اين است كه يوسف به منظور استقبال از ايشان، از مصر بيرون آمده و در خارج مصر ايشان را در آغوش گرفته بوده، و آن گاه بمنظور احترام و رعايت ادب گفته است: داخل مصر شويد، و در جمله" إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ" ادبي را رعايت كرده كه بي سابقه و بديع است، چون هم به پدر و خاندانش امنيت داده، و هم رعايت سنت و روش پادشاهان را كه حكم صادر مي‌كنند نموده، و هم اينكه اين حكم را مقيد به مشيت خداي سبحان كرده تا بفهماند مشيت آدمي مانند ساير اسباب، اثر خود را نمي‌گذارد مگر وقتي كه مشيت الهي هم موافق آن باشد، و اين خود مقتضاي توحيد خالص است.
و ظاهر اين سياق مي‌رساند كه خاندان يعقوب بدون داشتن جواز از ناحيه پادشاه نمي‌توانسته‌اند وارد مصر شوند، و بهمين جهت بوده كه يوسف در ابتداي امر به ايشان امنيت داد.
مطلب ديگري كه در اين آيه هست اين است كه خداوند در آن، كلمه" ابويه- پدر و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 263، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 337
مادرش" را بكار برده، و مفسرين در تفسيرش اختلاف كرده‌اند، كه آيا پدر و مادر حقيقي يوسف بوده و يا يعقوب و همسرش بوده، كه خاله يوسف است، و اگر او را مادر خوانده به اين عنايت است كه مادر يوسف در دوران خردسالي او از دنيا رفته بود، ولي در خود قرآن كريم چيزي كه يكي از اين دو احتمال را تاييد كند نيست، جز اينكه بگوئيم كلمه" ابوين" ظاهر است در پدر و مادر حقيقي.
و معناي آيه اين است كه" فَلَمَّا دَخَلُوا" بعد از آنكه وارد شدند، يعني پدر و مادر و برادران و اهل بيت ايشان" علي يوسف" بر يوسف (و اين همانطور كه گفتيم) در خارج مصر بوده" آوي اليه" در آغوش گرفت" ابويه" پدر و مادرش را" و قال" و گفت:" ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ" داخل مصر شويد كه ان شاء اللَّه ايمنيد (و كسي متعرض شما نمي‌شود) و بدين وسيله به ايشان جواز امنيت داد.
" وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَي الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قالَ يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ ...".
كلمه" عرش"، به معناي سرير و تخت بلند است، و بيشتر استعمالش در تختي است كه پادشاه بر آن تكيه مي‌زند و مختص به او است، و كلمه" خر" از" خرور" به معناي به خاك افتادن است، و كلمه" بدو" به معناي باديه است، چون يعقوب در باديه سكونت داشت.
و اينكه فرمود:" وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَي الْعَرْشِ" معنايش اين است كه يوسف، پدر و مادرش را بالاي تخت سلطنتي برد كه خود بر آن تكيه مي‌زد.
مقتضاي اعتبار و ظاهر سياق اين است كه بالا بردن بر تخت، با امر و دستور يوسف، و به دست خدمتكاران انجام شده باشد، نه اينكه خود يوسف ايشان را بالا برده باشد، چون مي‌فرمايد: براي او به سجده افتادند، كه ظاهر امر مي‌رساند سجده در اولين وقتي بوده كه چشمشان به يوسف افتاده است، پس گويا به دستور يوسف، در موقعي كه يوسف در آن مجلس نبوده ايشان را در كاخ اختصاصي و بر تخت سلطنتي نشانده‌اند، و چون يوسف وارد شده نور الهي كه از جمال بديع و دل‌آراي او متلألأ مي‌شده ايشان را ذخيره و از خود بي‌خود ساخته تا حدي كه عنان را از كف داده و بي‌اختيار به خاك افتاده‌اند.

[به سجده افتادن در برابر يوسف، براي پرستش او نبوده است ..... ص : 337

و ضميري كه در جمله" وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً" هست به طوري كه از سياق برمي‌آيد به يوسف برمي‌گردد، و خلاصه،" مسجود له" او بوده، و اينكه بعضي «1» گفته‌اند: ضمير به خداي سبحان برمي‌گردد، چون سجده جز براي خدا صحيح نيست. تفسيري است بي‌دليل و از ناحيه
__________________________________________________
(1)تبيان شيخ طوسي، ج 6، ص 197.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 338
لفظ آيه هيچ دليلي بر آن نيست.
و نظير اين حرف در قرآن كريم در داستان آدم و فرشتگان آمده، آنجا كه فرموده:
" وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ «1»".
و بايد دانست كه اين سجده براي عبادت يوسف نبوده، بدليل اينكه در ميان سجده كنندگان در داستان يوسف شخصي بوده كه در توحيد، مخلص (به فتح لام) بوده، و چيزي را شريك خدا نمي‌گرفته، و او يعقوب (ع) است، دليل ديگر اينكه اگر اين سجده، سجده عبادت يوسف بوده" مسجود له" كه يوسف است و به نص قرآن همان كسي است كه به رفيق زندانيش گفت:" ما را نمي‌رسد كه چيزي را شريك خدا بگيريم" قطعا ايشان را از اين عمل نهي مي‌كرد، و نمي‌گذاشت چنين كاري بكنند، ولي مي‌بينيم نهي نكرده، پس مي‌فهميم سجده، عبادت او نبوده.
و قطعا جز اين منظوري نداشته‌اند كه يوسف را آيتي از آيات خدا دانسته و او را قبله در سجده و عبادت خود گرفتند، هم چنان كه ما خدا را عبادت مي‌كنيم و كعبه را قبله خود مي‌گيريم و نماز و عبادت را بدان سو مي‌گذاريم، پس با كعبه، خدا عبادت مي‌شود نه كعبه و معلوم است كه آيت خدا از آن نظر كه آيه و نشانه است خودش اصلا نفسيت و استقلالي ندارد، پس اگر سجده شود جز صاحب نشانه يعني خدا عبادت نشده، و كلام در اين باره در چند جاي اين كتاب گذشت.
از اينجا بخوبي معلوم مي‌شود كه آنچه در توجيه اين آيه گفته‌اند صحيح نيست، از قبيل اينكه: در آن روز تحيت مردم سجده بوده، آن چنان كه در اسلام سلام است، و يا اينكه گفته‌اند: رسم آن روز در تعظيم بزرگان، سجده بوده و هنوز حكم حرمت و نهي از سجده براي غير خدا نيامده بوده و اين حكم در اسلام آمد، و يا اينكه گفته‌اند كه: سجده آن روز حالتي شبيه به ركوع بوده، هم چنان كه در ميان عجمها رسم است براي بزرگان به حالت ركوع درمي‌آيند.
" قالَ يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا".
يوسف وقتي ديد پدر و مادر و برادرانش در برابرش به سجده افتادند بياد خوابي افتاد كه در آن، يازده ستاره و خورشيد و ماه را ديده بود كه در برابرش سجده كردند، و جريان رؤياي خود را به پدر گفت در حالي كه آن روز طفل صغيري بود، وقتي بياد آن روز افتاد آن خواب را تعبير به
__________________________________________________
(1)آن زمان كه بفرشتگان گفتيم: براي آدم سجده كنيد، همه سجده كردند جز ابليس. سوره طه، آيه 116. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 339
امروز كرد كه ايشان در برابرش به سجده افتادند: و گفت: پدر جان اين تعبير خوابي بود كه من قبلا ديده بودم، خداوند آن رؤيا را حقيقت قرار داد.

[يوسف (عليه السلام) خداوند را به جهت الطافش بر او حمد و ثنا مي‌گويد و با گذشت و جوانمردي، ستم برادران بر خود را فقط با اشاره‌اي ياد مي‌كند] ..... ص : 339

آن گاه شروع كرد بمنظور اداي شكر خدا او را حمد و ثنا كردن، و گفت:" وَ قَدْ أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ" احسان پروردگار خود را در اينكه از زندان يعني بلايي بزرگ نجاتش داد بياد آورد، آري خداوند آن بلا را مبدل به نعمتي كرد كه هرگز احتمالش را نمي‌داد زيرا كسي احتمال نمي‌دهد كه زندان وسيله رسيدن به عزت و سلطنت شود.
يوسف در اين موقف كه برادران ايستاده‌اند اسمي از بلاي بزرگ به چاه افتادن نياورد، آري او نمي‌خواست، و فتوت و جوانمرديش به او اجازه نمي‌داد كه برادران را شرمنده سازد، بلكه با بهترين عبارتي كه ممكن است تصور شود به داستان برادران اشاره‌اي كرد، بدون اينكه مشتمل بر طعن و سرزنشي باشد و آن اين بود كه گفت:" وَ جاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْنِي وَ بَيْنَ إِخْوَتِي" و" نزغ" به معناي وارد شدن در كاري است به منظور بر هم زدن و فاسد كردن آن.
و مقصودش از اين اشاره، اين بود كه پروردگار من بعد از آنكه شيطان در بين من و برادرانم مداخله كرد و ميان ما را بهم زد به من احسان كرد، و شد آنچه كه نبايد مي‌شد، و در آخر به جدايي من از شما منتهي گرديد، و پروردگارم مرا بسوي مصر سوق داد و گواراترين زندگي‌ها و بلندترين عزتها و سلطنت‌ها را روزيم فرمود، و آن گاه دوباره ما را بهم نزديك كرد و همگي ما را از باديه و بيابان به شهر و زندگي مدني و مترقي منتقل نمود.
يوسف خواست بگويد: به دنبال مداخله شيطان در بين من و برادران گرفتاريها و بلاهاي زيادي به سرم آمد (ولي من تنها فراق و جدايي از شما و سپس زنداني شدن را اسم مي‌برم) كه خداوند به من احسان نمود، و همه آن بلاها را يكي پس از ديگري برطرف ساخت.
آري بلاهاي من از حوادث عادي نبود، بلكه دردهايي بي‌درمان و معضلاتي لا ينحل بود، چيزي كه هست خداوند به لطف خود و نفوذ قدرتش در آنها نفوذ كرد، و همه را وسيله زندگي و اسباب نعمت من قرار داد، بعد از آنكه يك يك آنها وسيله هلاكت و بدبختي من بودند، و بخاطر همين سه بلايي كه شمرد دنبال كلامش گفت:" إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِما يَشاءُ".
پس در حقيقت جمله مزبور تعليل بيرون شدن از زندان و آمدن پدر از باديه است، و با اين جمله به عنايت و منتي كه خدا به او اختصاص داد اشاره كرد، و نيز آن بلاهايي كه وي را احاطه كرده بود بلايي نبود كه گره آنها باز شدني باشد، و يا احتمالا از مجراي خود (كه هلاكت وي بود) منحرف گردد، ليكن خداوند از آنجايي كه لطيف است هر چه را بخواهد ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 340
انجام دهد در آن نفوذ مي‌كند، در بلاهاي من نيز نفوذ كرد، و عوامل شدت (و هلاكت) مرا به عوامل آسايش و راحتي مبدل نمود و اسباب ذلت و بردگي مرا وسايل عزت و سلطنت كرد.
كلمه لطيف از اسماي خداي تعالي است، و اسمي است كه دلالت بر حضور و احاطه او به باطن اشياء مي‌كند كه راهي براي حضور در آن و احاطه به آن نيست و اين لطافت از فروع احاطه او، و احاطه‌اش از فروع نفوذ قدرت و علم است، هم چنان كه فرمود:" أَ لا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ «1»".
و اصل معناي لطافت، خردي و نازكي و نفوذ است، مثلا وقتي گفته مي‌شود" لطف الشي‌ء- با ضمه طاء- و يلطف لطافة" معنايش اين است كه فلان چيز ريز و نازك است، به حدي كه در نازكترين سوراخ فرو رود، و آن گاه بطور كنايه در معناي ارفاق و ملايمت استعمال مي‌شود، و اسم مصدر آن" لطف" مي‌آيد.
جمله" هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ" تعليل همه مطالب قبل از جمله" يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا ..." است.
يوسف (ع) كلام را با اين دو اسم، هم ختم كرد و هم تعليل، و كلام خود را محاذي كلام پدرش قرار داد كه بعد از شنيدن رؤياي او گفته بود:" وَ كَذلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ ...
إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ"، و هيچ بعيد نيست بگوييم" الف و لام" در" العليم" و" الحكيم" الف و لام عهد باشد، و در نتيجه تصديق قول پدر را افاده كند و معنايش اين باشد كه اين همان خدايي است كه تو در روز نخست گفتي عليم و حكيم است.
" رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ ...".
بعد از آنكه يوسف (ع) خداي را ثنا گفت و احسانهاي او را در نجاتش از بلاها و دشواريها برشمرد، خواست تا نعمتهايي را هم كه خداوند بخصوص او ارزاني داشته برشمارد در حالي كه پيداست آن چنان محبت الهي در دلش هيجان يافته كه بكلي توجهش از غير خدا قطع شده، در نتيجه يكباره از خطاب و گفتگوي با پدر صرفنظر كرده متوجه پروردگار خود شده و خداي عز اسمه را مخاطب قرار داده مي‌گويد:" پروردگارا اين تو بودي كه از سلطنت، سهمي بسزا ارزانيم داشتي، و از تاويل احاديث تعليمم دادي".
و اينكه گفت:" فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ" در حقيقت اعراض از گفته قبلي، و ترقي دادن ثناي خداست، و يوسف (ع) در اين جمله خواسته است
__________________________________________________
(1)آيا كسي كه خلق كرده اطلاع ندارد؟ با اينكه او لطيف و خبير است؟ سوره ملك، آيه 14.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 341
بعد از ذكر پاره‌اي از مظاهر روشن و برجسته ولايت الهي، از قبيل رها ساختن از زندان، آوردن خاندانش از دشت، دادن ملك و سلطنت، و تعليم تاويل احاديث، به اصل ولايت الهي برگشته و اين معنا را خاطرنشان سازد كه: خداوند رب عالم است، هم در كوچك و هم در بزرگ، و ولي است، هم در دنيا و هم در آخرت.
ولايت او يعني قائم بودن او بر هر چيز، و بر ذات و صفات و افعال هر چيز، خود ناشي است از اينكه او هر چيزي را ايجاد كرده و از نهان عدم به ظهور وجود آورده، پس او فاطر و آفريدگار آسمانها و زمين است، و بهمين جهت دلهاي اولياي او و مخلصين از بندگانش از راه اين اسم، يعني اسم فاطر (كه به معناي وجود لذاته خدا، و ايجاد غير خود است) متوجه او مي‌شوند.
هم چنان كه قرآن كريم فرموده:" قالَتْ رُسُلُهُمْ أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «1».

[معناي اينكه يوسف (عليه السلام) مي‌گويد:" خدايا تو ولي من در دنيا و آخرت هستي" و از خدا مي‌خواهد:" مرا مسلم بميران و به صالحان ملحق بساز"] ..... ص : 341

و لذا يوسف هم كه يكي از فرستادگان و مخلصين او است در جايي كه سخن از ولايت او به ميان مي‌آورد مي‌گويد:" فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ" يعني من در تحت ولايت تامه توام بدون اينكه خودم در آفرينش خود دخالتي داشته باشم و در ذات و صفات و افعالم استقلالي داشته يا براي خود مالك نفع و ضرر، و يا مرگ و حيات، و يا نشوري باشم.
" تَوَفَّنِي مُسْلِماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ"- بعد از آنكه يوسف (ع) در قبال رب العزة، مستغرق در مقام ذلت گرديد و به ولايت او در دنيا و آخرت شهادت داد، اينك مانند يك برده و مملوك كه در تحت ولايت مالك خويش است درخواست مي‌كند كه او را آن چنان قرار دهد كه ولايت او بر وي در دنيا و آخرت مقتضي آنست، و آن اين است كه وي را تسليم در برابر خود كند، مادامي كه در دنيا زنده است، و در آخرت در زمره صالحين قرارش دهد، زيرا كمال بنده مملوك آن است كه نسبت به صاحب و ربش تسليم باشد، و مادامي كه زنده است در برابر آنچه وي از او مي‌خواهد سر تسليم فرود آورد، و در اعمال اختياريه خود چيزي كه مايه كراهت و نارضايتي او است از خود نشان ندهد و تا آنجا كه مي‌تواند و در اختيار اوست خود را چنان كند كه براي قرب مولايش صالح، و براي مواهب بزرگ او لايق باشد، و همين معنا باعث شد كه يوسف (ع) از پروردگارش بخواهد كه او را در دنيا مسلم، و در آخرت در زمره صالحان قرار دهد، هم چنان كه جد بزرگوارش ابراهيم را به چنين مواهبي اختصاص داده بود، و
__________________________________________________
(1)فرستادگانشان گفتند آيا در خدا شكي هست با اينكه او هستي بخش آسمانها و زمين است سوره ابراهيم، آيه 10.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 342
قرآن در باره‌اش مي‌فرمايد:" وَ لَقَدِ اصْطَفَيْناهُ فِي الدُّنْيا وَ إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ «1»" و اين اسلامي كه يوسف درخواست كرد بالاترين درجات اسلام، و عالي‌ترين مراتب آنست، و آن عبارتست از تسليم محض بودن براي خداي سبحان به اينكه بنده براي خود و براي آثار وجودي خود هيچ استقلالي نبيند و در نتيجه هيچ چيز- چه خودش و چه صفات و اعمالش- او را از پروردگارش مشغول نسازد، و اين معنا وقتي به خدا نسبت داده شود (و عرض شود كه خدايا تو مرا مسلم قرار ده) معنايش اين است كه خداوند بنده‌اش را خالص براي خود قرار دهد.
از آنچه گذشت معلوم شد كه معناي درخواست (مرا مسلم بميران) اين است كه خدايا اخلاص و اسلام مرا مادامي كه زنده‌ام برايم باقي بدار. و به عبارت ديگر اين است كه تا زنده است مسلم زندگي كند، تا در نتيجه دم مرگ هم مسلم بميرد، و اين كنايه است از اينكه خداوند او را تا دم مرگ بر اسلام پايدار بدارد، نه اينكه معنايش اين باشد كه دم مرگ مسلم باشم، هر چند در زندگي مسلم نبودم، و نه اينكه درخواست مرگ باشد و معنايش اين باشد خدا- يا الآن كه داراي اسلامم مرا بميران.
بنا بر اين، فساد آن تفسيري كه از عده‌اي از قدماي مفسرين نقل شده بخوبي روشن مي‌شود، و آن تفسير اين است كه گفته‌اند: جمله" تَوَفَّنِي مُسْلِماً" دعاي يوسف است كه از خداي سبحان طلب مرگ كرده «2». و حتي بعضي «3» از ايشان اضافه كرده‌اند كه احدي از انبياء تمنا و درخواست مرگ نكرده مگر يوسف (ع).
" ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يَمْكُرُونَ".
كلمه" ذلك" اشاره است به داستان يوسف (ع)، و خطاب در آن خطاب به رسول خدا (ص) است و ضمير جمعي كه در" لديهم" و غير آن است به برادران يوسف برمي‌گردد، و كلمه" اجماع" به معناي عزم و تصميم است.
جمله" وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ ..."، حال است از ضمير خطاب در" اليك"، و جمله
__________________________________________________
(1)همانا ما او (ابراهيم) را در دنيا به رسالت. برگزيديم و در آخرت هم از شايستگان است.
هنگامي كه پروردگارش به او فرمود سر به فرمان ما فرود آر، عرض كرد مطيع فرمانم. سوره بقره، آيه 130 و 131.
(2)روح المعاني، ج 13، ص 62، ط بيروت.
(3)مجمع البيان، ج 4، ص 123 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 343
" نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَ ما كُنْتَ ..."، بيان است براي جمله" ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ" و معنايش اين است كه داستان يوسف از اخبار غيب است، آري ما آن را به تو وحي كرديم در حالي كه تو نزد برادران يوسف نبودي آن وقتي كه عزم خود را جزم كردند و متفقا در صدد نقشه چيني عليه يوسف برآمدند.

بحث روايتي [ (رواياتي پيرامون ملاقات برادران با يوسف (عليه السلام) در مصر و ...)] ..... ص : 343

اشاره

در تفسير عياشي از ابي بصير از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي طولاني فرموده: يوسف به برادران گفت: امروز بر شما ملامتي نيست، خداوند شما را مي‌آمرزد، اين پيراهن مرا كه اشك ديدگانم آن را پوشانيده ببريد و بروي پدرم بيندازيد، كه اگر بوي مرا بشنود بينا مي‌گردد، آن گاه با تمامي خاندان وي نزد من آئيد، يوسف در همان روز ايشان را به آنچه كه نيازمند بدان بودند مجهز نموده روانه كرد.
وقتي كاروان از مصر دور شد، يعقوب بوي يوسف را شنيد و به آن عده از فرزنداني كه نزدش بودند گفت: اگر ملامتم نكنيد من هر آينه بوي يوسف را مي‌شنوم.
آن گاه امام فرمود: از طرف ديگر فرزنداني كه از مصر مي‌آمدند، خيلي با شتاب مي‌راندند تا پيراهن را زودتر برسانند، و از ديدن يوسف و مشاهده وضع او و سلطنتي كه خدا به او داده بسيار خوشحال بودند، چون مي‌ديدند خود ايشان هم در سلطنت برادر عزتي پيدا مي‌كنند.
مسافتي كه ميان مصر و ديار يعقوب بود نه روز راه بود، وقتي بشير وارد شد، پيراهن را به روي يعقوب انداخت، در دم ديدگان يعقوب روشن و بينا گشته از كاروانيان پرسيد بنيامين چه شد؟ گفتند ما او را نزد برادرش سلامت و صالح گذاشتيم و آمديم.
يعقوب در اين هنگام حمد و شكر خدا را به جاي آورده، سجده شكر نمود، هم چشمش بينا شد و هم خميدگي پشتش راست گرديد، آن گاه دستور داد همين امروز با تمامي خاندانش بسوي يوسف حركت كنند.
خود يعقوب و همسرش (ياميل) كه خاله يوسف بود حركت كرده و تند مي‌راندند، تا پس از نه روز وارد مصر شدند. «1»
مؤلف: اين معنا كه همسر يعقوب كه با او وارد مصر شده مادر بنيامين و خاله يوسف
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 196، ح 79.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 344
بوده نه مادر حقيقي او، مطلبي است كه در عده‌اي از روايات آمده، ولي از ظاهر كتاب و بعضي از روايات برمي‌آيد كه او مادر حقيقي يوسف بوده، و يوسف و بنيامين هر دو از يك مادر بوده‌اند، البته ظهور اين روايات آن قدر هم قوي نيست كه بتواند آن روايات ديگر را دفع كند.
و در مجمع البيان از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعِيرُ قالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ" فرموده: يعقوب بوي يوسف را همان دم شنيد كه كاروان از مصر بيرون شد، و فاصله كاروان تا فلسطين كه محل سكونت يعقوب بود، ده شب راه بود «1».
مؤلف: در برخي از روايات كه از طرق عامه و خاصه نقل شده چنين آمده كه پيراهني كه يوسف نزد يعقوب (ع) فرستاد، پيراهني بود كه از بهشت نازل شده بود، پيراهني بود كه جبرئيل براي ابراهيم در آن موقع كه مي‌خواستند در آتش بيفكنند آورد و با پوشيدن آن، آتش برايش خنك و بي‌آزار شد، ابراهيم آن را به اسحاق و اسحاق به يعقوب سپرد، يعقوب نيز آن را بصورت تميمه (بازوبند) درآورده و وقتي يوسف به دنيا آمد به گردن او انداخت و آن هم چنان در گردن يوسف بود تا آنكه در چنين روزي آن را از تميمه بيرون آورد تا نزد پدر بفرستد بوي بهشت از آن منتشر شد، و همين بوي بهشت بود كه به مشام يعقوب رسيد. و اينگونه اخبار مطالبي دارد كه ما نمي‌توانيم آنها را تصحيح كنيم، علاوه بر اين، سند معتبري هم ندارند.
نظير اين روايات، روايات ديگري از شيعه و سني است كه در آنها آمده: يعقوب نامه‌اي به عزيز مصر نوشت با اين تصور كه او مردي از آل فرعون است، و از وي درخواست كرد بنيامين را كه دستگير كرده آزاد كند، و در آن نامه نوشت او فرزند اسحاق ذبيح اللَّه است كه خداوند به جدش ابراهيم دستور داده بود او را قرباني كند، و سپس در حين انجام ذبح، خداوند عوض عظيمي بجاي او فرستاد، و ما در جلد دهم اين كتاب گفتيم كه: ذبيح، اسماعيل بوده نه اسحاق.
و در تفسير عياشي از" نشيط بن ناصح بجلي" روايت كرده كه گفت خدمت حضرت صادق عرض كردم: آيا برادران يوسف پيامبر بودند؟ فرمود: پيامبر كه نبودند هيچ، حتي از نيكان هم نبودند از مردم با تقوي هم نبودند، چگونه با تقوي بوده‌اند و حال آنكه به پدر خود گفتند:
" إِنَّكَ لَفِي ضَلالِكَ الْقَدِيمِ"؟! «2»
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 262، ط تهران.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 195 ح 77.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 345
مؤلف: و در روايتي كه از طرق اهل سنت نقل شده، و همچنين در بعضي از روايات ضعيف شيعيان آمده، كه: فرزندان يعقوب پيامبر بودند، اما اين روايات، هم از راه كتاب مردود است و هم از راه سنت و هم از راه عقل، زيرا اين هر سه، انبياء را معصوم مي‌دانند، (و كساني كه چنين اعمال زشتي از خود نشان دادند نمي‌توانند انبياء باشند).
و اگر از ظاهر بعضي آيات برمي‌آيد كه اسباط، انبياء بوده‌اند مانند آيه" وَ أَوْحَيْنا إِلي إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطِ «1»" ظهورش آن چنان نيست كه نتوان از آن چشم پوشيد، زيرا صريح در اين معنا نيست كه مراد از اسباط، همان برادران يوسفند، زيرا اسباط، بر همه دودمان يعقوب و تيره‌هاي بني اسرائيل اطلاق مي‌شود، هم چنان كه در قرآن آمده:
" وَ قَطَّعْناهُمُ اثْنَتَيْ عَشْرَةَ أَسْباطاً أُمَماً" «2».

[چند روايت در مورد علت تاخير و تسويف يعقوب (عليه السلام) در دعا براي آمرزش فرزندان (سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي)] ..... ص : 345

و در" فقيه" به سند خود از محمد بن مسلم از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل گفتار يعقوب به فرزندانش، كه فرمود:" سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي" فرموده: استغفار را تاخير انداخت تا شب جمعه فرا رسد. «3»
مؤلف: در اين معني روايات ديگري نيز هست.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابي الشيخ، از ابن عباس از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه فرمود: اينكه برادرم يعقوب به فرزندان خود گفت:
" بزودي برايتان از پروردگارم طلب مغفرت مي‌كنم" منظورش اين بود كه شب جمعه فرا رسد. «4»
و در كافي به سند خود از فضل بن ابي قره از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:" رسول خدا (ص) فرموده: بهترين وقتي كه مي‌توانيد در آن وقت دعا كنيد و از خدا حاجت بطلبيد وقت سحر است، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود كه: يعقوب به فرزندان خود گفت:" سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي" و منظورش اين بود كه در وقت سحر طلب مغفرت كند. «5».
مؤلف: در اين معني روايات ديگري نيز هست از جمله الدر المنثور از ابي الشيخ و ابن مردويه از ابن عباس از رسول خدا (ص) روايت كرده كه شخصي از آن جناب پرسيد چرا يعقوب استغفار را تاخير انداخت؟ فرمود: تاخير انداخت تا هنگام سحر فرا برسد،
__________________________________________________
(1)ما به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط او، وحي كرديم. سوره نساء آيه 163.
(2)جدا كرديم ايشان را به دو از ده تيره، كه هر تيره امتي باشد. سوره اعراف، آيه 160.
(3)فقيه، ج 1، ص 272، ح 1240، ط بيروت.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 36، ط بيروت.
(5)اصول كافي، ج 2، ص 477.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 346
چون دعاي سحر مستجاب است. «1»
در سابق هم در بيان آيات، كلامي در وجه تاخير گذشت (كه تاخير انداخت تا با ديدن يوسف و عزت او دلش بكلي از چركيني نسبت به فرزندان پاك شود آن وقت دعا كند) و اگر يوسف (ع) با خوشي به برادران رو كرد و خود را معرفي نمود، و ايشان او را به جوانمردي و بزرگواري شناختند و او كمترين حرف و طعنه‌اي كه مايه شرمندگي ايشان باشد نزد، و لازمه اين رفتار اين بود كه بلافاصله جهت ايشان استغفار كند هم چنان كه كرد دليل نمي‌شود بر اينكه يعقوب (ع) طلب مغفرت را تاخير نيندازد، چون موقعيت يعقوب غير موقعيت يوسف بود، موقعيت يوسف مقتضي بر فوريت استغفار و تسريع در آن بود زيرا در مقام اظهار تمام فتوت و جوانمردي بود اما چنين مقتضي در مورد يعقوب نبود.

[رواياتي در باره سجده يعقوب (عليه السلام) و فرزندانش در برابر يوسف (عليه السلام)] ..... ص : 346

و در تفسير قمي از محمد بن عيسي روايت كرده كه گفت: يحيي بن اكثم از موسي (مبرقع) بن محمد بن علي بن موسي مسائلي پرسيد، آن گاه آن مسائل را بر ابي الحسن هادي (ع) عرضه داشت، از آن جمله يكي اين بود كه پرسيد خداوند مي‌فرمايد:" وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَي الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً" مگر صحيح است كه يعقوب و فرزندانش براي يوسف سجده كنند با اينكه ايشان پيامبر بودند؟
ابو الحسن امام هادي (ع) در جواب فرمود: اما سجده كردن يعقوب و پسرانش براي يوسف عيب ندارد، چون سجده براي يوسف نبوده، بلكه اين عمل يعقوب و فرزندانش طاعتي بوده براي خدا و تحيتي بوده براي يوسف، هم چنان كه سجده ملائكه در برابر آدم سجده بر آدم نبود بلكه طاعت خدا بود و تحيت براي آدم.
يعقوب و فرزندانش كه يكي از ايشان خود يوسف بود همه به عنوان شكر، خدا را سجده كردند براي اينكه خدا جمعشان را جمع كرد، مگر نمي‌بيني كه خود او در اين موقع مي‌گويد:
" رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ" «2» ...
مؤلف: در سابق، آنجا كه آيات را تفسير مي‌كرديم مقداري در باره سجده پدر و برادران يوسف براي يوسف بحث كرديم، ظاهر اين حديث هم مي‌رساند كه خود يوسف هم با ايشان سجده كرده است، و حديث استدلال كرده به گفتار يوسف كه گفت:" پروردگارا تو بودي كه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 36، ط بيروت. [.....]
(2)تفسير قمي، ج 1، ص 356، ط قم.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 347
ملكم ارزاني داشتي ..."، و ليكن در اينكه اين گفتار چگونه دلالت دارد بر سجده كردن خود يوسف ابهام هست و وجهش براي ما روشن نيست.
اين روايت را عياشي نيز در تفسير خود از" محمد بن سعيد ازدي" رفيق موسي بن محمد بن رضا (ع) نقل كرده كه به برادر خود گفت: يحيي بن اكثم به من نامه نوشته و از مسائلي سؤال كرده، اينك به من بگوييد ببينم معناي آيه" وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَي الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً" چيست؟ آيا راستي يعقوب و فرزندانش براي يوسف سجده كردند؟
مي‌گويد: وقتي اين مسائل را از برادرم پرسيدم در جواب گفت: سجده يعقوب و فرزندانش براي يوسف، از باب اداي شكر خدا بود كه جمعشان را جمع كرد، مگر نمي‌بيني خود او در مقام اداي شكر در چنين موقعي گفته:" رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ ..." «1».
و اين روايتي كه عياشي آورده با لفظ آيه موافق‌تر است، و از نظر اشكال هم سالم‌تر از آن روايتي است كه قمي آورده.
و نيز در تفسير عياشي از ابن ابي عمير از بعضي از راويان شيعه از امام صادق (ع) روايت شده كه در ذيل آيه" وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَي الْعَرْشِ" فرمود:" عرش" به معني تخت است، و در معناي جمله" وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً" فرموده: اين سجود ايشان عبادت خدا بوده. «2»
و نيز در همان كتاب از ابي بصير از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در حديثي فرمود: يعقوب و فرزندانش نه روز راه پيمودند تا به مصر رسيدند، و چون به مصر رسيدند و بر يوسف وارد شدند، يوسف با پدرش معانقه كرد و او را بوسيد و گريه كرد، و خاله‌اش را بر بالاي تخت سلطنتي نشانيد، آن گاه به اتاق شخصي خود رفت و عطر و سرمه استعمال كرد و لباس رسمي سلطنت پوشيده نزد ايشان بازگشت،- و در نسخه‌اي آمده كه سپس بر ايشان درآمد- پس وقتي او را با چنين جلال و شوكتي ديدند همگي به احترام او و شكر خدا به سجده افتادند، اينجا بود كه يوسف گفت:" يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ ... بَيْنِي وَ بَيْنَ إِخْوَتِي".
آن گاه امام فرمود: يوسف در اين مدت بيست سال، هرگز عطر و سرمه و بوي خوش استعمال نكرده بود، و هرگز نخنديده و با زنان نياميخته بود، تا آنكه خدا جمع يعقوب را جمع نموده و او را به پدر و برادرانش رسانيد. «3»
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 197، ح 82.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 197، ح 85.
(3)تفسير عياشي، ج 2، ص 197، ح 83.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 348

[روايتي در مورد حليت نعمت‌هاي دنيوي و جواز بهره برداري از آنها] ..... ص : 348

و در كافي به سند خود از عباس بن هلال الشامي، غلام ابي الحسن (ع) از آن جناب روايت كرد كه گفت: خدمت آقايم عرض كردم: فدايت شوم، مردم چقدر دوست مي‌دارند كسي را كه غذاي ناگوار بخورد و لباس خشن بپوشد و در برابر خدا خشوع كند، فرمود:
مگر نمي‌داني كه يوسف پيغمبر، كه فرزند پيغمبر بود همواره قباهاي حرير، آنهم زربافت مي‌پوشيد، و در مجالس آل فرعون مي‌نشست و حكم مي‌كرد، و مردم هم به لباس او ايراد نمي‌گرفتند، چون مردم محتاج لباس او نبودند، مردم از او عدالت مي‌خواستند.
آري مردم نيازمند پيشوايي هستند كه وقتي سخني مي‌گويد راست بگويد، و وقتي حكمي مي‌كند عدالت را رعايت نمايد، زيرا خداوند نه طعام حلالي را حرام كرده و نه شراب حلالي را (حرام كرده)، او حرام را حرام و ممنوع كرده، چه كم و چه زياد، حتي خودش فرموده" قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ". «1»
و در تفسير عياشي از محمد بن مسلم نقل كرده كه گفت: خدمت امام ابي جعفر (ع) عرض كردم: يعقوب بعد از آنكه خداوند جمعش را جمع كرد و تعبير خواب يوسف را نشانش داد چند سال در مصر با يوسف زندگي كرد؟ فرمود: دو سال، پرسيدم در اين دو سال حجت خدا در روي زمين كي بود، يعقوب، يا يوسف؟ فرمود حجت خدا يعقوب بود، پادشاه يوسف، بعد از آنكه يعقوب از دنيا رفت يوسف استخوانهاي يعقوب را در تابوتي گذاشت و به سرزمين شام برده در بيت المقدس به خاك سپرد، و از آن پس يوسف بن يعقوب حجت خدا گرديد. «2»
مؤلف: روايات در داستان يوسف بسيار زياد است، و ما از آنها به آن مقداري اكتفاء كرديم كه به آيات كريمه قرآن مساس و ارتباط داشت و ما بقي را متعرض نشديم، چون علاوه بر اينكه ارتباط زيادي با آيات نداشت بيشتر آنها يا سندش ضعيف بود و يا متنش دچار تشويش و اضطراب بود.
مثلا از جمله رواياتي كه گفتم ارتباطي با بحث تفسير ما ندارد اين مطلب است كه در بعضي از آنها آمده كه: خداي سبحان نبوت را در دودمان يعقوب در پشت" لاوي" قرار داد، و لاوي همان كسي بود كه مانع بقيه برادران از كشتن يوسف شد، و گفت" لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ ..."، و همان او بود كه در وقتي كه يوسف برادرش را به اتهام سرقت بازداشت
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 6، ص 453، ح 5، ط بيروت.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 198، ح 87.
مه الميزان، ج‌11، ص: 349
نمود به برادران گفت:" من از جاي خود تكان نمي‌خورم و از سرزمين مصر بيرون نمي‌روم تا آنكه پدرم اجازه دهد و يا خدايم حكم كند، كه او خير الحاكمين است". خداوند (هم) به شكرانه اين دو عملش نبوت را در دودمان وي قرار داد.
و نيز از جمله مطالبي كه در برخي از آن روايات آمده اين است كه يوسف (ع) با همسر عزيز ازدواج كرد، و اين همسر عزيز همان زليخا بود كه سالها عاشق يوسف شده و آن جريان‌ها را پيش آورد، بعد از آنكه عزيز در خلال سالهاي قحطي از دنيا رفت يوسف او را به همسري خود گرفت. و اگر اين حديث صحيح باشد بعيد نيست كه خداوند به شكرانه اين كه او (زليخا) در نهايت گفتار يوسف را تصديق كرده بر عليه خود گواهي داده و گفت:" الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ" او را به وصال يوسف رسانده باشد.

گفتاري در چند فصل پيرامون داستان يوسف ..... ص : 349

1-داستان يوسف در قرآن ..... ص : 349

يوسف پيغمبر، فرزند يعقوب ابن اسحاق بن ابراهيم خليل، يكي از دوازده فرزند يعقوب، و كوچكترين برادران خويش است مگر بنيامين كه او از آن جناب كوچكتر بود. خداوند متعال مشيتش بر اين تعلق گرفت كه نعمت خود را بر وي تمام كند و او را علم و حكم و عزت و سلطنت دهد، و بوسيله او قدر آل يعقوب را بالا ببرد، و لذا در همان كودكي از راه رؤيا او را به چنين آينده درخشان بشارت داد، بدين صورت كه وي در خواب ديد يازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاك افتادند و او را سجده كردند، اين خواب خود را براي پدر نقل كرد، پدر او را سفارش كرد كه مبادا خواب خود را براي برادران نقل كني، زيرا كه اگر نقل كني بر تو حسد مي‌ورزند. آن گاه خواب او را تعبير كرد به اينكه بزودي خدا تو را برمي‌گزيند، و از تاويل احاديث به تو مي‌آموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل يعقوب تمام مي‌كند، آن چنان كه بر پدران تو ابراهيم و اسحاق تمام كرد.
اين رؤيا همواره در نظر يوسف بود، و تمامي دل او را به خود مشغول كرده بود او همواره دلش به سوي محبت پروردگارش پر مي‌زد، و به خاطر علو نفس و صفاي روح و خصايص حميده و پسنديده‌اي كه داشت واله و شيداي پروردگار بود، و از اينها گذشته داراي جمالي بديع بود آن چنان كه عقل هر بيننده را مدهوش و خيره مي‌ساخت.
يعقوب هم به خاطر اين صورت زيبا و آن سيرت زيباترش او را بي‌نهايت دوست مي‌داشت، و حتي يك ساعت از او جدا نمي‌شد، اين معنا بر برادران بزرگترش گران مي‌آمد و حسد ايشان را برمي‌انگيخت، تا
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 350
آنكه دور هم جمع شدند و در باره كار او با هم به مشورت پرداختند، يكي مي‌گفت بايد او را كشت، يكي مي‌گفت بايد او را در سرزمين دوري انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آن گاه بعدا توبه كرد و از صالحان شد، و در آخر رأيشان بر پيشنهاد يكي از ايشان متفق شد كه گفته بود: بايد او را در چاهي بيفكنيم تا كاروانياني كه از چاه‌هاي سر راه آب مي‌كشند او را يافته و با خود ببرند.
بعد از آنكه بر اين پيشنهاد تصميم گرفتند، به ديدار پدر رفته با او در اين باره گفتگو كردند، كه فردا يوسف را با ما بفرست تا در صحرا از ميوه‌هاي صحرايي بخورد و بازي كند و ما او را محافظت مي‌كنيم، پدر در آغاز راضي نشد و چنين عذر آورد كه من مي‌ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انكار، تا در آخر راضيش كرده يوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههاي گوسفندان برده بعد از آنكه پيراهنش را از تنش بيرون آوردند در چاهش انداختند.
آن گاه پيراهنش را با خون دروغين آلوده كرده نزد پدر آورده گريه‌كنان گفتند: ما رفته بوديم با هم مسابقه بگذاريم، و يوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بوديم، وقتي برگشتيم ديديم گرگ او را خورده است، و اين پيراهن به خون‌آلوده اوست.
يعقوب به گريه درآمد و گفت: چنين نيست، بلكه نفس شما امري را بر شما تسويل كرده و شما را فريب داده، ناگزير صبري جميل پيش مي‌گيرم و خدا هم بر آنچه شما توصيف مي‌كنيد مستعان و ياور است، اين مطالب را جز از راه فراست خدادادي نفهميده بود، خداوند در دل او انداخت كه مطلب او چه قرار است.
يعقوب همواره براي يوسف اشك مي‌ريخت و بهيچ چيز دلش تسلي نمي‌يافت، تا آنكه ديدگانش از شدت حزن و فرو بردن اندوه نابينا گرديد.
فرزندان يعقوب مراقب چاه بودند ببينند چه بر سر يوسف مي‌آيد، تا آن كه كارواني بر سر چاه آمده مامور سقايت خود را روانه كردند تا از چاه آب بكشد، وقتي دلو خود را به قعر چاه سرازير كرد يوسف، خود را به دلو بند كرده از چاه بيرون آمد كاروانيان فرياد خوشحاليشان بلند شد، كه ناگهان فرزندان يعقوب نزديكشان آمدند و ادعا كردند كه اين بچه برده ايشانست، و آن گاه بناي معامله را گذاشته به بهاي چند درهم اندك فروختند.
كاروانيان يوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزيز مصر او را خريداري نموده به خانه برد و به همسرش سفارش كرد تا او را گرامي بدارد، شايد به دردشان بخورد و يا او را فرزند خوانده خود كنند، همه اين سفارشات بخاطر جمال بديع و بي‌مثال او و آثار جلال و صفاي روحي بود كه از جبين او مشاهده مي‌كرد.
يوسف در خانه عزيز غرق در عزت و عيش روزگار مي‌گذراند، و اين خود اولين عنايت لطيف و
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 351
سرپرستي بي‌مانندي بود كه از خداي تعالي نسبت به وي بروز كرد، چون برادرانش خواستند تا بوسيله به چاه انداختن و فروختن، او را از زندگي خوش و آغوش پدر و عزت و ناز او محروم سازند، و يادش را از دلها ببرند، ولي خداوند نه او را از ياد پدر برد و نه مزيت زندگي را از او گرفت، بلكه بجاي آن زندگي بدوي و ابتدايي كه از خيمه و چادر مويين داشت قصري سلطنتي و زندگي مترقي و متمدن و شهري روزيش كرد، بعكس همان نقشه‌اي كه ايشان براي ذلت و خواري او كشيده بودند او را عزيز و محترم ساخت، رفتار خداوند با يوسف از اول تا آخر در مسير همه حوادث به همين منوال جريان يافت.
يوسف در خانه عزيز در گواراترين عيش، زندگي مي‌كرد، تا بزرگ شد و به حد رشد رسيد و بطور دوام نفسش رو به پاكي و تزكيه، و قلبش رو به صفا مي‌گذاشت، و به ياد خدا مشغول بود، تا در محبت خداوند به حد ولع يعني ما فوق عشق رسيد و خود را براي خدا خالص گردانيد، كارش به جايي رسيد كه ديگر همي جز خدا نداشت، خدايش هم او را برگزيده و خالص براي خودش كرد، علم و حكمتش ارزاني داشت، آري رفتار خدا با نيكوكاران چنين است.
در همين موقع بود كه همسر عزيز دچار عشق او گرديد، و محبت به او تا اعماق دلش راه پيدا كرد، ناگزيرش ساخت تا با او بناي مراوده را بگذارد، بناچار روزي همه درها را بسته او را به خود خواند و گفت" هَيْتَ لَكَ" يوسف از اجابتش سرباز زد، و به عصمت الهي اعتصام جسته گفت" مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ"، زليخا او را تعقيب كرده هر يك براي رسيدن به در از ديگري پيشي گرفتند، تا دست همسر عزيز به پيراهن او بند شد و از بيرون شدنش جلوگيري كرد، و در نتيجه پيراهن يوسف از عقب پاره شد.
در همين هنگام به عزيز برخوردند كه پشت در ايستاده بود، همسر او يوسف را متهم كرد به اينكه نسبت به وي قصد سوء كرده، يوسف انكار كرد، در همين موقع عنايت الهي او را دريافت، كودكي كه در همان ميان در گهواره بود به برائت و پاكي يوسف گواهي داد، و بدين وسيله خدا او را تبرئه كرد.
بعد از اين جريان مبتلا به عشق زنان مصر و مراوده ايشان با وي گرديد و عشق همسر عزيز روز بروز انتشار بيشتري مي‌يافت، تا آنكه جريان با زنداني شدن وي خاتمه يافت.
همسر عزيز خواست تا با زنداني كردن يوسف او را به اصطلاح تاديب نموده مجبورش سازد تا او را در آنچه كه مي‌خواهد اجابت كند، عزيز هم از زنداني كردن وي مي‌خواست تا سر و صدا و اراجيفي كه در باره او انتشار يافته و آبروي او و خاندان او و وجهه‌اش را لكه‌دار ساخته خاموش شود.
يوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نيز وارد زندان شدند يكي از ايشان به وي گفت: در خواب ديده كه آب انگور مي‌فشارد و شراب مي‌سازد. ديگري گفت: در خواب ديده كه بالاي سر خود نان حمل مي‌كند و مرغها از آن نان مي‌خورند، و از وي درخواست كردند كه تاويل رؤياي ايشان را بگويد.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 352
يوسف (ع) رؤياي اولي را چنين تعبير كرد كه: وي بزودي از زندان رها شده سمت پياله‌گرداني دربار را اشغال خواهد كرد، و در تعبير رؤياي دومي چنين گفت كه: بزودي به دار آويخته گشته مرغها از سرش مي‌خورند، و همين طور هم شد كه آن جناب فرموده بود، در ضمن يوسف به آن كس كه نجات يافتني بود در موقع بيرون شدنش از زندان گفت: مرا نزد صاحبت بياد آر، شيطان اين سفارش را از ياد او برد، در نتيجه يوسف سالي چند در زندان بماند.
بعد از اين چند سال پادشاه خواب هولناكي ديد و آن را براي كرسي‌نشينان خود بازگو كرد تا شايد تعبيرش كنند، و آن خواب چنين بود كه گفت: در خواب مي‌بينم كه هفت گاو چاق، طعمه هفت گاو لاغر مي‌شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله‌هاي ديگر خشكيده، هان اي كرسي‌نشينان نظر خود را در رؤياي من بگوئيد، اگر تعبير خواب مي‌دانيد.
گفتند: اين خواب آشفته است و ما داناي به تعبير خوابهاي آشفته نيستيم. در اين موقع بود كه ساقي شاه به ياد يوسف و تعبيري كه او از خواب وي كرده بود افتاد، و جريان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا بزندان رفته از يوسف تعبير خواب وي را بپرسد، او نيز اجازه داده به نزد يوسف روانه‌اش ساخت.
وقتي ساقي نزد يوسف آمده تعبير خواب شاه را خواست، و گفت كه همه مردم منتظرند پرده از اين راز برداشته شود، يوسف در جوابش گفت: هفت سال پي در پي كشت و زرع نموده آنچه درو مي‌كنيد در سنبله‌اش مي‌گذاريد، مگر مقدار اندكي كه مي‌خوريد، آن گاه هفت سال ديگر بعد از آن مي‌آيد كه آنچه اندوخته‌ايد مي‌خوريد مگر اندكي از آنچه انبار كرده‌ايد، سپس بعد از اين هفت سال، سالي فرا مي‌رسد كه از قحطي نجات يافته از ميوه‌ها و غلات بهره‌مند مي‌گرديد.
شاه وقتي اين تعبير را شنيد حالتي آميخته از تعجب و مسرت به وي دست داد، و دستور آزاديش را صادر نموده گفت: تا احضارش كنند، ليكن وقتي مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست يوسف را بيرون آورد، او از بيرون شدن امتناع ورزيد و فرمود: بيرون نمي‌آيم مگر بعد از آنكه شاه ماجراي ميان من و زنان مصر را تحقيق نموده ميان من و ايشان حكم كند.
شاه تمامي زناني كه در جريان يوسف دست داشتند احضار نموده و در باره او با ايشان به گفتگو پرداخت، همگي به برائت ساحت او از جميع آن تهمت‌ها متفق گشته به يك صدا گفتند: خدا منزه است كه ما از او هيچ سابقه سويي نداريم، در اينجا همسر عزيز گفت: ديگر حق آشكارا شد، و ناگزيرم بگويم همه فتنه‌ها زير سر من بود، من عاشق او شده و با او بناي مراوده را گذاردم، او از راستگويان است. پادشاه امر او را بسيار عظيم ديد، و علم و حكمت و استقامت و امانت او در نظر وي عظيم آمد، دستور آزادي و احضارش را مجددا صادر كرد
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 353
دستور داد تا با كمال عزت و احترام احضارش كنند، و گفت: او را برايم بياوريد تا من او را مخصوص خود سازم، وقتي او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت، گفت: تو ديگر امروز نزد ما داراي مكانت و منزلت و امانتي، زيرا به دقيق‌ترين وجهي آزمايش، و به بهترين وجهي خالص گشته‌اي.
يوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدي خزائن زمين- يعني سرزمين مصر- بگردان كه در حفظ آن حافظ و دانايم، و مي‌توانم كشتي ملت و مملكت را در چند سال قحطي به ساحل نجات رسانيده از مرگي كه قحطي بدان تهديدشان مي‌كند برهانم، پادشاه پيشنهاد وي را پذيرفته، يوسف دست در كار امور مالي مصر مي‌شود، و در كشت و زرع بهتر و بيشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهداري آن در سيلوهاي مجهز با كمال تدبير سعي مي‌كند، تا آنكه سالهاي قحطي فرا مي‌رسد، و يوسف طعام پس انداز شده را در بين مردم تقسيم مي‌كند و بدين وسيله از مخمصه‌شان مي‌رهاند.
در همين سنين بود كه يوسف به مقام عزيزي مصر مي‌رسد و بر اريكه سلطنت تكيه مي‌زند. پس مي‌توان گفت اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمي‌رسيد، در همين زندان بود كه مقدمات اين سرنوشت فراهم مي‌شد، آري با اينكه زنان مصر مي‌خواستند (براي خاموش كردن آن سر و صداها) اسم يوسف را از يادها ببرند و ديدگان را از ديدارش محروم و او را از چشمها مخفي بدارند، و ليكن خدا غير اين را خواست.
در بعضي از همين سالهاي قحطي بود كه برادران يوسف براي گرفتن طعام وارد مصر و به نزد يوسف آمدند، يوسف به محض ديدن، ايشان را مي‌شناسد، ولي ايشان او را بهيچ وجه نمي‌شناسند، يوسف از وضع ايشان مي‌پرسد، در جواب مي‌گويند: ما فرزندان يعقوبيم، و يازده برادريم كه كوچكترين از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دوري و فراق او را ندارد.
يوسف چنين وانمود كرد كه چنين ميل دارد او را هم ببيند و بفهمد كه مگر چه خصوصيتي دارد كه پدرش اختصاص به خودش داده است، لذا دستور مي‌دهد كه اگر بار ديگر به مصر آمدند حتما او را با خود بياورند، آن گاه (براي اينكه تشويقشان كند) بسيار احترامشان نموده بيش از بهايي كه آورده بودند طعامشان داد و از ايشان عهد و پيمان گرفت كه برادر را حتما بياورند، آن گاه محرمانه به كارمندان دستور داد تا بها و پول ايشان را در خرجين‌هايشان بگذارند، تا وقتي برمي‌گردند متاع خود را شناخته شايد دوباره برگردند.
چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را كه ميان ايشان و عزيز مصر اتفاق افتاده بود همه را براي پدر نقل كردند و گفتند كه: با اين همه احترام از ما عهد گرفته كه برادر را برايش ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 354
ببريم و گفته: اگر نبريم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنيامين خودداري مي‌كند، در همين بين خرجينها را باز مي‌كنند تا طعام را جابجا كنند، مي‌بينند كه عزيز مصر متاعشان را هم برگردانيده، مجددا نزد پدر رفته جريان را به اطلاعش مي‌رسانند، و در فرستادن بنيامين اصرار مي‌ورزند، او هم امتناع مي‌كند، تا آنكه در آخر بعد از گرفتن عهد و پيمانهايي خدايي كه در بازگرداندن و محافظت او دريغ نورزند رضايت مي‌دهد، و در عهد خود اين نكته را هم اضافه مي‌كنند كه اگر گرفتاري پيش آمد كه برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند.
آن گاه براي بار دوم مجهز شده بسوي مصر سفر مي‌كنند در حالي كه بنيامين را نيز همراه دارند، وقتي بر يوسف وارد مي‌شوند يوسف برادر مادري خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفي مي‌كند و مي‌گويد: من برادر تو يوسفم، ناراحت نباش، نخواسته‌ام تو را حبس كنم، بلكه نقشه‌اي دارم (كه تو بايد مرا در پياده كردن آن كمك كني) و آن اينست كه مي‌خواهم تو را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آنچه مي‌بيني ناراحت بشوي.
و چون بار ايشان را مي‌بندد، جام سلطنتي را در خرجين بنيامين مي‌گذارد، آن گاه جارزني جار مي‌زند كه: اي كاروانيان! شما دزديد، فرزندان يعقوب برمي‌گردند و به نزد ايشان مي‌آيند، كه مگر چه گم كرده‌ايد؟ گفتند: جام سلطنتي را، هر كه از شما آن را بياورد يك بار شتر جايزه مي‌دهيم، و من خود ضامن پرداخت آنم، گفتند: به خدا شما كه خود فهميديد كه ما بدين سرزمين نيامده‌ايم تا فساد برانگيزيم، و ما دزد نبوده‌ايم، گفتند: حال اگر در بار شما پيدا شد كيفرش چيست؟ خودتان بگوييد، گفتند: (در مذهب ما) كيفر دزد، خود دزد است، كه برده و مملوك صاحب مال مي‌شود، ما سارق را اينطور كيفر مي‌كنيم.
پس شروع كردند به بازجويي و جستجو، نخست خرجينهاي ساير برادران را وارسي كردند، در آنها نيافتند، آن گاه آخر سر از خرجين بنيامين درآورده، دستور بازداشتش را دادند.
هر چه برادران نزد عزيز آمده و در آزاد ساختن او التماس كردند مؤثر نيفتاد، حتي حاضر شدند يكي از ايشان را بجاي او بگيرد و بر پدر پير او ترحم كند، مفيد نيفتاد، ناگزير مايوس شده نزد پدر آمدند، البته غير از بزرگتر ايشان كه او در مصر ماند و به سايرين گفت: مگر نمي‌دانيد كه پدرتان از شما پيمان گرفته، مگر سابقه ظلمي كه به يوسفش كرديد از يادتان رفته؟ من كه از اينجا تكان نمي‌خورم تا پدرم اجازه دهد، و يا خداوند كه احكم الحاكمين است برايم راه چاره‌اي معين نمايد، لذا او در مصر ماند و ساير برادران نزد پدر بازگشته جريان را برايش گفتند.
يعقوب (ع) وقتي اين جريان را شنيد، گفت: نه، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است، صبري جميل پيش مي‌گيرم، باشد كه خدا همه آنان را به من
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 355
برگرداند، در اينجا روي از فرزندان برتافته، ناله‌اي كرد و گفت: آه، وا اسفاه بر يوسف، و ديدگانش از شدت اندوه و غمي كه فرو مي‌برد سفيد شد، و چون فرزندان ملامتش كردند كه تو هنوز دست از يوسف و ياد او برنمي‌داري، گفت: (من كه به شما چيزي نگفته‌ام) من حزن و اندوهم را نزد خدا شكايت مي‌كنم، و من از خدا چيزهايي سراغ دارم كه شما نمي‌دانيد، آن گاه فرمود: اي فرزندان من برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد و از رحمت خدا مايوس نشويد، من اميدوارم كه شما موفق شده هر دو را پيدا كنيد.
چند تن از فرزندان به دستور يعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتي در برابر يوسف قرار گرفتند، و نزد او تضرع و زاري كردند و التماس نمودند كه به ما و جان ما و خانواده ما و برادر ما رحم كن، و گفتند: كه هان اي عزيز! بلا و بدبختي ما و اهل ما را احاطه كرده، و قحطي و گرسنگي از پايمان درآورده، با بضاعتي اندك آمده‌ايم، تو به بضاعت ما نگاه مكن، و كيل ما را تمام بده، و بر ما و بر برادر ما كه اينك برده خود گرفته‌اي ترحم فرما، كه خدا تصدق دهندگان را دوست مي‌دارد. اينجا بود كه كلمه خداي تعالي (كه عبارت بود از عزيز كردن يوسف علي رغم خواسته برادران، و وعده اينكه قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذليل و خوار بسازد) تحقق يافت و يوسف تصميم گرفت خود را به برادران معرفي كند، ناگزير چنين آغاز كرد:
هيچ مي‌دانيد آن روزها كه غرق در جهل بوديد؟ با يوسف و برادرش چه كرديد (برادران تكاني خورده) گفتند. آيا راستي تو يوسفي؟ گفت: من يوسفم، و اين برادر من است خدا بر ما منت نهاد، آري كسي كه تقوا پيشه كند و صبر نمايد خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نمي‌سازد.
گفتند: به خدا قسم كه خدا تو را بر ما برتري داد، و ما چه خطاكاراني بوديم، و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهي دادند كه امر در دست خداست هر كه را او بخواهد عزيز مي‌كند و هر كه را بخواهد ذليل مي‌سازد، و سرانجام نيك، از آن مردم با تقوا است و خدا با خويشتن داران است، در نتيجه يوسف هم در جوابشان شيوه عفو و استغفار را پيش كشيده چنين گفت:
امروز به خرده حسابها نمي‌پردازيم، خداوند شما را بيامرزد، آن گاه همگي را نزد خود خوانده احترام و اكرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده‌هاي خود بازگشته، پيراهن او را هم با خود برده به روي پدر بيندازند، تا بهمين وسيله بينا شده او را با خود بياورند.
برادران آماده سفر شدند، همين كه كاروان از مصر بيرون شد يعقوب در آنجا كه بود به كساني كه در محضرش بودند گفت: من دارم بوي يوسف را مي‌شنوم، اگر به سستي رأي نسبتم ندهيد، فرزنداني كه در حضورش بودند گفتند: به خدا قسم تو هنوز در گمراهي سابقت هستي.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 356
و همين كه بشير وارد شد و پيراهن يوسف را بصورت يعقوب انداخت يعقوب ديدگان از دسته رفته خود را بازيافت، و عجب اينجاست كه خداوند بعين همان چيزي كه بخاطر ديدن آن ديدگانش را گرفته بود، با همان، ديدگانش را شفا داد، آن گاه به فرزندان گفت: به شما نگفتم كه من از خدا چيزهايي سراغ دارم كه شما نمي‌دانيد؟! گفتند: اي پدر! حال براي ما استغفار كن، و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه ما مردمي خطا كار بوديم، يعقوب فرمود: بزودي از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت مي‌كنم كه او غفور و رحيم است.
آن گاه تدارك سفر ديده بسوي يوسف روانه شدند، يوسف ايشان را استقبال كرد، و پدر و مادر را در آغوش گرفت، و امنيت قانوني براي زندگي آنان در مصر صادر كرد و به دربار سلطنتيشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانيد، آن گاه يعقوب و همسرش به اتفاق يازده فرزندش در مقابل يوسف به سجده افتادند.
يوسف گفت: پدر جان اين تعبير همان خوابي است كه من قبلا ديده بودم، پروردگارم خوابم را حقيقت كرد، آن گاه به شكرانه خدا پرداخت، كه چه رفتار لطيفي در دفع بلاياي بزرگ از وي كرد، و چه سلطنت و علمي به او ارزاني داشت.
دودمان يعقوب هم چنان در مصر ماندند، و اهل مصر يوسف را به خاطر آن خدمتي كه به ايشان كرده بود و آن منتي كه به گردن ايشان داشت بي نهايت دوست مي‌داشتند و يوسف ايشان را به دين توحيد و ملت آبائش ابراهيم و اسحاق و يعقوب دعوت مي‌كرد، كه داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره مؤمن آمده.

2- ثناي خداوند بر يوسف و مقام معنوي او ..... ص : 356

خداوند يوسف (ع) را از مخلصين و صديقين و محسنين خوانده، و به او حكم و علم داده و تاويل احاديثش آموخته، او را برگزيده و نعمت خود را بر او تمام كرده و به صالحينش ملحق ساخته، (اينها آن ثناهايي بود كه در سوره يوسف بر او كرده) و در سوره انعام آنجا كه بر آل نوح و ابراهيم (ع) ثنا گفته او را نيز در زمره ايشان اسم برده.

3- داستان يوسف از نظر تورات ..... ص : 356

توراتي كه فعلا در دست است «1» در باره يوسف (ع) مي‌گويد: فرزندان يعقوب
__________________________________________________
(1)تورات در اصحاح 35 از سفر تكوين مي‌گويد:" ليئه" و" راحيل" دو زن يعقوب بودند كه هر دو دختران" لابان ارا"، بودند و راحيل كه مادر يوسف بود در موقع وضع حمل بنيامين درگذشت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 357
دوازده تن بودند كه" رأوبين" پسر بزرگتر يعقوب و" شمعون" و" لاوي" و" يهودا" و" يساكر" و" زنولون" از يك همسرش به نام" ليئة" به دنيا آمدند، و يوسف و بنيامين، از همسر ديگرش" راحيل"، و" دان" و" نفتالي" از" بلهه" كنيز راحيل، و" جاد" و" اشير" از" زلفه" كنيز ليئة به دنيا آمدند.
اينها آن فرزندان يعقوب بودند كه در" فدان أرام" از وي متولد شدند.
تورات مي‌گويد «1»: يوسف در سن هفده سالگي بود كه با برادرانش گوسفند مي‌چرانيد و در خانه بچه‌هاي بلهه و زلفه دو همسر پدرش زندگي مي‌كرد و تهمتهاي نارواي ايشان را به پدر، گزارش نمي‌داد و اما اسرائيل (يعقوب) يوسف را بيشتر از ساير فرزندان دوست مي‌داشت، چون او فرزند دوران پيريش بود، لذا براي خصوص او پيراهني رنگارنگ تهيه كرد، وقتي برادران ديدند، چون نمي‌توانستند ببينند پدرشان يوسف را بيشتر از همه فرزندانش دوست مي‌دارد به همين جهت با او دشمن شدند به حدي كه ديگر قادر نبودند با او سلام و عليك يا صحبتي كنند.
يوسف وقتي خوابي ديد و خواب خود را براي برادران تعريف كرد بغض و كينه ايشان بيشتر شد، يوسف به ايشان گفت: گوش بدهيد اين خوابي كه من ديده‌ام بشنويد، اينك در ميان كشتزار دسته‌ها را مي‌بستيم، و اينك دسته من برخاسته راست ايستاد، و دسته‌هاي شما در اطراف ايستادند و به دسته من سجده كردند برادران گفتند نكند تو روزي بر ما مسلط شوي و يا حاكم بر ما گردي، آتش خشم ايشان به خاطر اين خواب و آن گفتارش تيزتر شد.
بار ديگر خواب ديگري ديد، و براي برادران اينچنين تعريف كرد كه: من بار ديگر خواب ديدم كه آفتاب و ماه و يازده كوكب برايم به سجده افتادند، اين خواب را براي پدر نيز تعريف كرد، پدر به او پرخاش كرد و گفت: اين خواب چيست كه ديده‌اي، آيا من و مادرت و يازده برادرانت مي‌آييم براي تو به خاك مي‌افتيم؟ سپس برادران بر وي حسد بردند، و اما پدرش قضيه را بخاطر سپرد.
مدتي گذشت تا اينكه برادران به دنبال چرانيدن اغنام پدر به" شكيم" رفتند، اسرائيل به يوسف گفت: برادرانت رفته‌اند به شكيم يا نه؟ گفت آري رفته‌اند، گفت پس نزديك بيا تا تو را نزد ايشان بفرستم، يوسف گفت اينك حاضرم، گفت: برو ببين برادرانت و گوسفندان سالمند يا نه، خبرشان را برايم بياور، او را از دره" حبرون" فرستاد و يوسف به شكيم آمد، در
__________________________________________________
(1)تورات، اصحاح 37 از سفر تكوين.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 358
بين راه مردي به يوسف برخورد و ديد كه او راه را گم كرده است، از او پرسيد در جستجوي چه هستي؟ گفت: برادرانم، آيا مي‌داني كجا گوسفند مي‌چرانند؟ مرد گفت: اينجا بودند رفتند، و من شنيدم كه با يكديگر مي‌گفتند: برويم" دوثان"، يوسف راه خود را به طرف دوثان كج كرد و ايشان را در آنجا يافت.
وقتي از دور او را ديدند هنوز به ايشان نرسيده، ايشان در باره از بين بردنش با هم گفتگو كردند، يكي گفت: اين همان صاحب خوابها است كه مي‌آيد، بياييد به قتلش برسانيم، و در يكي از اين چاهها بيفكنيم، آن گاه مي‌گوييم حيواني زشت و وحشي او را دريد، آن وقت ببينيم تعبير خوابش چگونه مي‌شود؟" رأوبين" اين حرف را شنيد و تصميم گرفت يوسف را از دست ايشان نجات دهد، لذا پيشنهاد كرد او را نكشيد و دست و دامن خود را به خون او نيالاييد بلكه او را در اين چاهي كه در اين صحراست بيندازيد و دستي هم (براي زدنش) بسوي او دراز نكنيد، منظور او اين بود كه يوسف زنده در چاه بماند بعدا او به پدر خبر دهد بيايند نجاتش دهند.
و لذا وقتي يوسف رسيد او را برهنه كرده پيراهن رنگارنگش را از تنش بيرون نموده در چاهش انداختند، و اتفاقا آن چاه هم خشك بود، آن گاه نشستند تا غذا بخورند، در ضمن نگاهشان به آن چاه بود كه ديدند كارواني از اسماعيليان از طرف" جلعاد" مي‌آيد، كه شترانشان بار كتيراء و بلسان و لادن دارند، و دارند به طرف مصر مي‌روند، تا در آنجا بار بيندازند، يهودا به برادران گفت: براي ما چه فايده دارد كه برادر خود را بكشيم و خونش را پنهان بداريم بياييد او را به اسماعيليان بفروشيم و دست خود را بخونش نيالاييم، زيرا هر چه باشد برادر ما و پاره تن ما است، برادران اين پيشنهاد را پذيرفتند.
در اين بين مردمي از اهل مدين به عزم تجارت مي‌گذشتند كه يوسف را از چاه بالا آورده به مبلغ بيست درهم نقره به اسماعيليان فروختند، اسماعيليان يوسف را به مصر آوردند، سپس رأوبين به بالاي چاه آمد (تا از يوسف خبري بگيرد) ديد اثري از يوسف در چاه نيست جامه خود را در تن دريده بسوي برادران بازگشت و گفت: اين بچه پيدايش نيست، كجا بسراغش بروم؟.
برادران، پيراهن يوسف را برداشته بز نري كشته پيراهن را در آن آلودند، و پيراهن خون آلود را براي پدر آورده گفتند: ما اين پيراهن را يافته‌ايم ببين آيا پيراهن فرزندت يوسف است يا نه؟ او هم تحقيق كرد و گفت: پيراهن فرزندم يوسف است كه حيواني وحشي و درنده او را دريده و خورده است، آن گاه جامه خود را در تن دريده و پلاسي در بر كرد و روزهاي بسياري بر فرزند خود بگريست، همگي پسران و دختران هر چه خواستند او را از عزا درآورند قبول نكرد و گفت براي پسر خود تا خانه قبر گريه را ادامه مي‌دهم.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 359
تورات مي‌گويد «1»: يوسف را به مصر بردند در آنجا فوطيفار خواجه فرعون كه سرپرست شرطه و مردي مصري بود او را از دست اسماعيليان خريد و چون خدا با يوسف بود از هر ورطه نجات مي‌يافت، و او در منزل آقاي مصريش به زندگي پرداخت.
و چون رب با او بود، هر كاري كه او مي‌كرد خداوند در مشيتش راست مي‌آورد و كارش را با ثمر مي‌كرد، بهمين جهت وجودش در چشم سيدش و همچنين خدمتگزاران او نعمتي آمد، در نتيجه او را سرپرست خانه خود كرد و هر چه داشت به او واگذار نمود، و از روزي كه او را موكل به امور خانه خود ساخت ديد كه پروردگار خانه‌اش را پر بركت نمود، و اين بركت پروردگار شامل همه ما يملكش- چه در خانه و چه در صحراي او- شده، از همين جهت هر چه داشت به دست يوسف سپرد و بهيچ كاري كار نداشت، تنها غذا مي‌خورد و پي كار خود مي‌رفت.
تورات بعد از ذكر اين امور مي‌گويد: يوسف جواني زيبا و نيكو منظر بود، همسر سيدش چشم طمع به او دوخت، و در آخر گفت: بايد با من بخوابي. يوسف امتناع ورزيد و بدو گفت:
آقاي من (آن قدر مرا امين خود دانسته كه) با بودن من از هيچ چيز خود خبر ندارد و تمامي اموالش را به من سپرده، و او الآن در خانه نيست و چيزي را جز تو از من دريغ نداشته، چون تو ناموس اويي، با اين حال من با چنين شر بزرگي چه كنم آيا خداي را گناه كنم؟ اين ماجرا همه روزه ادامه داشت، او اصرار مي‌ورزيد كه وي در كنارش بخوابد و با او بياميزد، و اين انكار مي‌ورزيد.
آن گاه مي‌گويد: در همين اوقات بود كه روزي يوسف وارد اتاق شد تا كار خود را انجام دهد، و اتفاقا كسي هم در خانه نبود، ناگهان همسر سيدش جامه او را گرفت در حالي كه مي‌گفت بايد با من بخوابي، يوسف جامه را از تن بيرون آورد و در دست او رها كرد و خود گريخت.
همسر آقايش وقتي ديد او گريخت: اهل خانه را صدا زد كه مي‌بينيد شوهر مرا كه اين مرد عبراني را به خانه راه داده كه با من ملاعبه و بازي كند، آمده تا در كنار من بخوابد، و با صداي بلند مي‌گفت، همين كه من صداي خود را بفرياد بلند كردم او جامه‌اش را در دست من گذاشت و گريخت، آن گاه جامه يوسف را در رختخواب خود گذاشت تا شوهرش به خانه آمد و با او در ميان نهاد، و گفت اين غلام عبراني به خانه ما آمده كه با من ملاعبه كند؟ همين حالا كه فريادم را بلند كردم جامه‌اش را در رختخواب من نهاد و پا بفرار گذاشت.
__________________________________________________
(1)تورات، اصحاح 39 از سفر تكوين.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 360
همسر زن وقتي كلام او را شنيد كه غلامت به من چنين و چنان كرده خشمگين گشته يوسف را گرفت و در زنداني كه اسيران ملك در آنجا بودند زنداني نمود و يوسف هم چنان در زندان بماند.
و ليكن رب كه همواره با يوسف بود لطف خود را شامل او كرد و او را در نظر زندانيان نعمتي قرار داد، بهمين جهت رئيس زندان امور تمامي زندانيان را به دست يوسف سپرد، هر چه مي‌كردند با نظر يوسف مي‌كردند، و در حقيقت خود يوسف مي‌كرد، و رئيس زندان هيچ مداخله‌اي نمي‌نمود، چون رب با او بود و هر چه او مي‌كرد رب به ثمرش مي‌رساند.
تورات «1» سپس داستان دو رفيق زنداني يوسف و خوابهايشان و خواب فرعون مصر را شرح مي‌دهد كه خلاصه‌اش اين است كه. يكي از آن دو، رئيس ساقيان فرعون، و ديگري رئيس نانواها بود، كه به جرم گناهي در زندان شهرباني، نزد يوسف زنداني شده بودند، رئيس ساقيان در خواب ديد كه دارد شراب مي‌گيرد، ديگري در خواب ديد مرغان از ناني كه بالاي سر دارد مي‌خورند. هر دو از يوسف تعبير خواستند يوسف رؤياي اولي را چنين تعبير كرد كه دوباره به شغل سقايت خود مشغول مي‌شود، و در باره رؤياي دومي گفت كه به دار آويخته گشته مرغان از گوشتش مي‌خورند، آن گاه به ساقي گفت: مرا نزد فرعون يادآوري و سفارش كن تا شايد بدين وسيله از زندان آزاد شوم، اما شيطان اين معنا را از ياد ساقي برد.
سپس مي‌گويد: بعد از دو سال فرعون در خواب ديد كه هفت گاو چاق خوش منظر از نهر بيرون آمدند، و هفت گاو لاغر و بد تركيب، كه بر لب آب ايستاده بودند آن گاوهاي چاق را خوردند، فرعون از خواب برخاسته دوباره به خواب رفت و در خواب هفت سنبله سبز و چاق و خرم و هفت سنبله باريك و باد زده پشت سر آنها ديد، و ديد كه سنبله‌هاي باريك سنبله‌هاي چاق را خوردند، اين بار فرعون به وحشت افتاد، و تمامي ساحران مصر و حكماي آن ديار را جمع نموده داستان را برايشان شرح داد، اما هيچ يك از ايشان نتوانستند تعبير كنند.
در اين موقع رئيس ساقيان به ياد يوسف افتاد، داستان آنچه را كه از تعبير عجيب او ديده بود براي فرعون شرح داد، فرعون دستور داد تا يوسف را احضار كنند، وقتي او را آوردند هر دو خواب خود را برايش گفته تعبير خواست، يوسف گفت: هر دو خواب فرعون يكي است، خدا آنچه را كه مي‌خواهد بكند به فرعون خبر داده هفت گاو زيبا در خواب اول و هفت سنبله زيبا در خواب دوم يك خواب است و تعبيرش هفت سال است، و هفت گاو لاغر و زشت كه به
__________________________________________________
(1)تورات، اصحاح 41 از سفر تكوين.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 361
دنبال آن ديدي نيز هفت سال است، و هفت سنبله لخت و باد زده هفت سال قحطي است.
اين است تعبير آنچه كه فرعون مي‌گويد: خداوند براي فرعون هويدا كرده كه چه بايد بكند، هفت سال آينده سالهاي سيري و فراواني در تمامي سرزمينهاي مصر است، آن گاه هفت سال مي‌آيد كه سالهاي گرسنگي است، سپس آن هفت سال فراواني فراموش شده گرسنگي مردم را تلف مي‌كند، و اين گرسنگي نيز هفت سال و از نظر شدت بي‌نظير خواهد بود، و اما اينكه فرعون اين مطلب را دو نوبت در خواب ديد براي اين بود كه بفهماند اين پيشامد نزد خدا مقدر شده و خداوند سريعا آن را پيش خواهد آورد.
حالا فرعون بايد نيك بنگرد، مردي بصير و حكيم را پيدا كند و او را سرپرست اين سرزمين سازد، آري فرعون حتما بايد اين كار را بكند و ماموريني بر همه شهرستانها بگمارد تا خمس غله اين سرزمين را در اين هفت سال فراخي جمع نموده انبار كند، البته غله هر شهري را در همان شهر زير نظر خود فرعون انبار كنند و آن را محافظت نمايند، تا ذخيره‌اي باشد براي مردم اين سرزمين در سالهاي قحطي، تا اين سرزمين از گرسنگي منقرض نگردد.
تورات «1» سپس مطالبي مي‌گويد كه خلاصه‌اش اين است: فرعون از گفتار يوسف خوشش آمد، و از تعبيري كه كرد تعجب نموده او را احترام كرد، و امارت و حكومت مملكت را در جميع شؤون به او سپرد، و مهر و نگين خود را هم بعنوان خلعت به او داد، و جامه‌اي از كتان نازك در تنش كرده طوقي از طلا به گردنش آويخت و بر مركب اختصاصي خود سوارش نمود، و مناديان در پيشاپيش مركبش به حركت درآمده فرياد مي‌زدند: ركوع كنيد (تعظيم) پس از آن يوسف مشغول تدبير امور در سالهاي فراخي و سالهاي قحطي شده مملكت را به بهترين وجهي اداره نمود.
و نيز مطلب ديگري عنوان «2» مي‌كند كه خلاصه‌اش اين است كه: وقتي دامنه قحطي به سرزمين كنعان كشيد يعقوب به فرزندان خود دستور داد تا بسوي سرزمين مصر سرازير شده از آنجا طعامي خريداري كنند. فرزندان داخل مصر شدند و به حضور يوسف رسيدند، يوسف ايشان را شناخت ولي خود را معرفي نكرد، و با تندي و جفا با ايشان سخن گفت و پرسيد: از كجا آمده‌ايد؟ گفتند: از سرزمين كنعان آمده‌ايم تا طعامي بخريم، يوسف گفت: نه، شما جاسوسان اجنبي هستيد، آمده‌ايد تا در مصر فساد برانگيزيد، گفتند: ما همه فرزندان يك مرديم كه در كنعان
__________________________________________________
(1)تورات، اصحاح 41 از سفر تكوين.
(2)تورات، اصحاح 42 و 43 و 45 از سفر تكوين.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 362
زندگي مي‌كند، و ما دوازده برادر بوديم كه يكي مفقود شده و يكي ديگر نزد پدر ما مانده، و ما بقي الآن در حضور توايم، و ما همه مردمي امين هستيم كه نه شري مي‌شناسيم و نه فسادي.
يوسف گفت: نه به جان فرعون قسم، ما شما را جاسوس تشخيص داده‌ايم، و شما را رها نمي‌كنيم تا برادر كوچكترتان را بياوريد، آن وقت شما را در آنچه ادعا مي‌كنيد تصديق نمائيم، فرزندان يعقوب سه روز زنداني شدند، آن گاه احضارشان كرده از ميان ايشان شمعون را گرفته در پيش روي ايشان كنده و زنجير كرد و در زندان نگهداشت، سپس به بقيه اجازه مراجعت داد تا برادر كوچكتر را بياورند. يوسف دستور داد تا خرجينهايشان را پر از گندم نموده پول هر كدامشان را هم در خرجينش گذاشتند، فرزندان يعقوب به كنعان بازگشته جريان را به پدر گفتند پدر از دادن بنيامين خودداري كرد و گفت: شما مي‌خواهيد فرزندان مرا نابود كنيد، يوسف را نابود كرديد، شمعون را نابود كرديد، حالا نوبت بنيامين است؟ چنين چيزي ابدا نخواهد شد.
چرا شما به آن مرد گفتيد كه ما برادري كوچكتر از خود نزد پدر داريم؟ گفتند: آخر او از ما و از كسان ما پرسش نمود و گفت: آيا پدرتان زنده است؟ آيا برادر ديگري هم داريد؟
ما هم ناگزير جواب داديم، ما چه مي‌دانستيم كه اگر بفهمد برادر كوچكتري داريم او را از ما مطالبه مي‌كند؟
اين كشمكش ميان يعقوب و فرزندان هم چنان ادامه داشت تا آنكه يهودا به پدر ميثاقي سپرد كه بنيامين را سالم برايش برگرداند، در اين موقع يعقوب اجازه داد بنيامين را ببرند، و دستور داد تا از بهترين هداياي سرزمين كنعان نيز براي عزيز مصر برده و هميانهاي پول را هم كه او برگردانيده دوباره ببرند، فرزندان نيز چنين كردند.
وقتي وارد مصر شدند وكيل يوسف را ديدند و حاجت خود را با او در ميان نهادند و گفتند: پولهايشان را كه دربار نخستين برگردانيده بودند باز پس آورده و هديه‌اي هم كه براي او آورده بودند تقديم داشتند، وكيل يوسف به ايشان خوش آمد گفت و احترام كرد و پول ايشان را دوباره به ايشان برگردانيد، شمعون را هم آزاد نمود، آن گاه همگي ايشان را نزد يوسف برد، ايشان در برابر يوسف به سجده افتادند و هدايا را تقديم داشتند، يوسف خوش آمدشان گفت و از حالشان استفسار كرد، و از سلامتي پدرشان پرسيد، فرزندان يعقوب بنيامين، برادر كوچك خود را پيش بردند او بنيامين را احترام و دعا كرد، سپس دستور غذا داد، سفره‌اي براي خودش و سفره‌اي ديگر براي برادران و سفره‌اي هم براي كساني كه از مصريان حاضر بودند انداختند.
آن گاه به وكيل خود دستور داد تا خرجينهاي ايشان را پر از گندم كنند و هديه ايشان را ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 363
هم در خرجينهايشان بگذارند، و طاس عزيز مصر را در خرجين برادر كوچكترشان جاي دهند، وكيل يوسف نيز چنين كرد، وقتي صبح شد و هوا روشن گرديد، بارها را بر الاغ‌ها بار كرده برگشتند.
همين كه از شهر بيرون شدند، هنوز دور نشده بودند كه وكيل يوسف از عقب رسيد و گفت: عجب مردم بدي هستيد، اين همه به شما احسان كرديم، شما در عوض طاس مولايم را كه با آن آب مي‌آشامد و فال مي‌زند دزديديد. فرزندان يعقوب از شنيدن اين سخن دچار بهت شدند و گفتند: حاشا بر ما از اينگونه اعمال، ما همانها هستيم كه وقتي بهاي گندم بار نخستين را در كنعان داخل خرجينهاي خود ديديم دوباره برايتان آورديم، آن وقت چطور ممكن است از خانه مولاي تو طلا و يا نقره بدزديم؟ اين ما و اين بارهاي ما، از بار هر كه درآورديد او را بكشيد، و خود ما همگي غلام و برده سيد و مولاي تو خواهيم بود.
وكيل يوسف بهمين معنا رضايت داد، به بازجويي خرجينها پرداخت، و بار يك يك ايشان را از الاغ پائين آورده باز نمود و مشغول تفتيش و بازجويي شد، البته او خرجين برادر بزرگ و سپس ساير برادران را بازجويي كرد و در آخر خرجين بنيامين را تفتيش كرد و طاس را از آن بيرون آورد.
برادران وقتي ديدند كه طاس سلطنتي از خرجين بنيامين بيرون آمد، لباسهاي خود را در تن دريده به شهر بازگشتند، و مجددا گفته‌هاي خود را تكرار و با قيافه‌هايي رقت‌آور عذرخواهي و اعتراف به گناه نمودند، در حالي كه خواري و شرمساري از سر و رويشان مي‌باريد، يوسف گفت: حاشا كه ما غير آن كسي را كه متاع خود را در بارش يافته‌ايم بازداشت كنيم، شما مي‌توانيد به سلامت به نزد پدر بازگرديد.
يهودا نزديك آمد گريه و تضرع را سرداد و گفت: به ما و پدر ما رحم كن، آن گاه داستان پدر را در جريان آوردن بنيامين بازگو كرد كه پدر از دادن او خودداري مي‌كرد و بهيچ وجه حاضر نمي‌شد، تا آنكه من ميثاقي محكم سپردم كه بنيامين را به سلامت برگردانم، و اضافه كرد كه ما بدون بنيامين اصلا نمي‌توانيم پدر را ديدار كنيم، پدر ما هم پيري سالخورده است، اگر بشنود كه بنيامين را نياورده‌ايم در جا سكته مي‌كند، آن گاه پيشنهاد كرد كه يكي از ما را بجاي او نگهدار و او را آزاد كن، تا بدين وسيله چشم پير مردي را كه با فرزندش انس گرفته، پير مردي كه چندي قبل فرزند ديگرش را كه از مادر همين فرزند بود از دست داده روشن كني.
تورات «1» مي‌گويد: يوسف در اينجا ديگر نتوانست خود را در برابر حاضرين نگهدارد، فرياد
__________________________________________________
(1)تورات، اصحاح 45 از سفر تكوين.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 364
زد كه تمامي افراد را بيرون كنيد و كسي نزد من نماند، وقتي جز برادران كسي نماند، گريه خود را كه در سينه حبس كرده بود سرداده گفت: من يوسفم آيا پدرم هنوز زنده است؟ برادران نتوانستند جوابش را بدهند چون از او به وحشت افتاده بودند.
يوسف به برادران گفت: نزديك من بياييد، مجددا گفت: من برادر شما يوسفم و همانم كه به مصريان فروختيد، و حالا شما براي آنچه كرديد تاسف مخوريد و رنجيده خاطر نگرديد، چون اين شما بوديد كه وسيله شديد تا من بدينجا بيايم، آري خدا مي‌خواست مرا و شما را زنده بدارد، لذا مرا جلوتر بدينجا فرستاد، آري دو سال تمام است كه گرسنگي شروع شده و تا پنج سال ديگر اصلا زراعتي نخواهد شد و خرمني برنخواهد داشت، خداوند مرا زودتر از شما به مصر آورد تا شما را در زمين نگهدارد و از مردنتان جلوگيري كند و شما را از نجاتي بزرگ برخوردار و از مرگ حتمي برهاند، پس شما مرا بدينجا نفرستاده‌ايد بلكه خداوند فرستاده، او مرا پدر فرعون كرد و اختياردار تمامي زندگي او و سرپرست تمام كشور مصر نمود.
اينك به سرعت بشتابيد و به طرف پدرم برويد و به او بگوييد پسرت يوسف چنين مي‌گويد كه: به نزد من سرازير شو و درنگ مكن و در سرزمين" جاسان" «1» منزل گزين تا به من نزديك باشي، فرزندانت و فرزندان فرزندانت و گوسفندان و گاوهايت و همه اموالت را همراه بياور، و من مخارج زندگيت را در آنجا مي‌پردازم، چون پنج سال ديگر قحطي و گرسنگي در پيش داريم، پس حركت كن تا خودت و خاندان و اموالت محتاج نشويد، و شما و برادرم اينك با چشمهاي خود مي‌بينيد كه اين دهان من است كه با شما صحبت مي‌كند، پس باين همه عظمت كه در مصر دارم و همه آنچه را كه ديديد به پدرم خبر مي‌دهيد، و بايد كه عجله كنيد، و پدرم را بدين سامان منتقل سازيد، آن گاه خيره به چشمان بنيامين نگريست و گريه را سرداد، بنيامين هم در حالي كه دست به گردن يوسف انداخته بود به گريه درآمد، يوسف همه برادران را بوسيد و به حال همه گريه كرد.
تورات مطلبي ديگر مي‌گويد كه خلاصه‌اش اين است كه: يوسف براي برادران به بهترين وجهي تدارك سفر ديد و ايشان را روانه كنعان نموده، فرزندان يعقوب نزد پدر آمده او را به زنده بودن يوسف بشارت دادند و داستان را برايش تعريف كردند، يعقوب خوشحال شد و با اهل و عيال به مصر آمد، كه مجموعا هفتاد تن بودند، وقتي به سرزمين جاسان- از آبادي‌هاي مصر- رسيدند يوسف از مقر حكومت خود سوار شده به استقبالشان آمد، وقتي رسيد كه ايشان هم داشتند مي‌آمدند، با يكديگر معانقه نموده
__________________________________________________
(1)جاسان، معرب گوشين عبري، و يكي از آباديهاي مصر بوده است. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 365
گريه‌اي طولاني كردند، آن گاه يوسف پدر و فرزندان او را به مصر آورد و در آنجا منزل داد، فرعون هم بي‌نهايت ايشان را احترام نموده و امنيت داد، و از بهترين و حاصل‌خيزترين نقاط، ملكي در اختيار ايشان گذاشت، و مادامي كه قحطي بود يوسف مخارجشان را مي‌پرداخت، و يعقوب بعد از ديدار يوسف هفده سال در مصر زندگي كرد.
اين بود آن مقدار از داستاني كه تورات از يوسف نقل كرده، و در مقابلش قرآن كريم نيز آورده، و ما بيشتر فقرات تورات را خلاصه كرديم، مگر پاره‌اي از آن را كه مورد حاجت بود به عين عبارت تورات آورديم.

گفتاري در چند فصل پيرامون رؤيا ..... ص : 365

1- اعتناي مردم نسبت به رؤيا ..... ص : 365

مردم از قديم الايام- كه نمي‌توان ابتداي تاريخش را به دست آورد- نسبت به امر رؤيا و خواب عنايت زيادي داشته‌اند و در هر قوم و مردمي قوانين و موازين مختلفي براي تعبير خواب بوده، كه با آن قوانين، خوابها را تعبير و رموز آنها را كشف مي‌كرده‌اند و مشكلات اشارات آنها را حل مي‌نموده‌اند و در انتظار خير و شر و يا نفع و ضرري كه فالش را زده بودند مي‌نشستند.
در قرآن كريم نيز به امر خواب اعتناء شده چنان كه رؤياي ابراهيم (ع) را در باره فرزندش آورده مي‌فرمايد:" بعد از آنكه با او به مني رسيد گفت: اي پسرك من، در خواب مي‌بينم كه دارم تو را ذبح مي‌كنم، ببين تا نظرت در اين باره چيست؟ گفت: اي پدرم بجاي آر آنچه كه مامور شده‌اي ... و ما ندايش كرديم كه اي ابراهيم رؤياي خود را تصديق كردي" «1».
و حكايت رؤياي يوسف (ع) را نقل كرده مي‌فرمايد:" زماني كه يوسف به پدرش گفت: اي پدرم! در خواب ديدم يازده ستاره و شمس و قمر را كه دارند برايم سجده مي‌كنند" «2».
و همچنين رؤياي دو رفيق زنداني يوسف (ع) را چنين حكايت مي‌كند كه:
" يكي از آن دو گفت: در خواب مي‌بينم كه شراب مي‌گيرم، و ديگري گفت: من در خواب
__________________________________________________
(1)"فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قالَ يا بُنَيَّ إِنِّي أَري فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَري قالَ يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ ... وَ نادَيْناهُ أَنْ يا إِبْراهِيمُ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا" سوره صافات، آيه 105.
(2)"إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ" سوره يوسف، آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 366
مي‌بينم كه بالاي سرم نان حمل مي‌كنم و مرغان از آن مي‌خورند، ما را به تعبير آن خبر ده، كه ما تو را از نيكوكاران مي‌يابيم" «1».
و رؤياي پادشاه مصر را حكايت نموده مي‌فرمايد:" پادشاه گفت: من در خواب مي‌بينم هفت گاو فربه را كه هفت گاو لاغر آنها را مي‌خورند، و هفت سنبله سبز و سنبله‌هاي خشك ديگر، هان اي كرسي‌نشينان، نظر دهيد مرا در رؤيايم" «2».
و نيز از خواب مادر موسي حكايت نموده مي‌فرمايد:" و چون وحي كرديم به مادر تو آنچه وحي شدني است كه او را در صندوق بگذار و بدريا بينداز «3»".- چون در روايات آمده كه اين وحي بصورت رؤيا بوده-.
و نيز خوابهايي از رسول خدا (ص) حكايت كرده مي‌فرمايد:" زماني كه خداوند ايشان را در عالم رؤيا به تو اندك نشان داد، كه اگر ايشان را بسيار جلوه مي‌داد هر آينه سست مي‌شديد و در اينكه به جنگشان اقدام بكنيد يا نه نزاع مي‌كرديد «4»". و باز فرموده:" هر آينه خداوند صدق و حقيقت خواب رسولش را آشكار و محقق ساخت كه: بزودي ان شاء اللَّه به مسجد الحرام وارد مي‌شويد، در حالي كه ايمن باشيد و سرهايتان تراشيده باشد و تقصير كرده باشيد، و ترسي بر شما نباشد «5»". و نيز مي‌فرمايد:" ما خوابي كه به تو نشان داديم قرارش نداديم مگر فتنه و امتحان مردم «6»".
از دليل نقلي هم تعداد زيادي روايت از رسول خدا (ص) و امامان اهل بيت (ع) رسيده كه همه، اين معنا را تاييد مي‌كنند.
و ليكن دانشمندان طبيعي اروپا، رؤيا را يك واقعيت خارجي نمي‌دانند، و برايش
__________________________________________________
(1)" قالَ أَحَدُهُما إِنِّي أَرانِي أَعْصِرُ خَمْراً وَ قالَ الْآخَرُ إِنِّي أَرانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزاً تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ" سوره يوسف، آيه 36.
(2)" وَ قالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَري سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ يابِساتٍ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُءْيايَ" سوره يوسف، آيه 43.
(3)" إِذْ أَوْحَيْنا إِلي أُمِّكَ ما يُوحي أَنِ اقْذِفِيهِ فِي التَّابُوتِ فَاقْذِفِيهِ فِي الْيَمِّ". سوره طه، آيه 38 و 39.
(4)" إِذْ يُرِيكَهُمُ اللَّهُ فِي مَنامِكَ قَلِيلًا وَ لَوْ أَراكَهُمْ كَثِيراً لَفَشِلْتُمْ وَ لَتَنازَعْتُمْ فِي الْأَمْرِ". سوره انفال، آيه 43.
(5)" لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَ مُقَصِّرِينَ لا تَخافُونَ". سوره فتح، آيه 27.
(6)" وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ". سوره اسراء، آيه 60.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 367
ارزش علمي قائل نيستند كه در باره حقيقت و ارتباطش با حوادث خارجي بحث كنند، مگر عده‌اي از روانشناسان ايشان كه به شان آن اعتنا ورزيده عليه دسته اول به پاره‌اي از رؤياهاي صحيح استدلال كرده‌اند، كه از حوادث آينده و يا امور پنهاني بطور شگفت‌آوري خبر داده، بطوري كه ممكن نيست حمل بر اتفاق و صرف تصادف نمود، و اينگونه خوابها آن قدر زياد و بطرق معتبر نقل شده كه ديگر نمي‌توان در باره آنها ترديد كرد، و اين دسته، از اينگونه خواب‌ها كه گفتيم (بطور اعجاب آوري از آينده و يا امور پنهاني خبر داده) در كتب خود نقل كرده‌اند.

2- رؤيا داراي حقيقت است ..... ص : 367

هيچ يك از ما نيست كه در زندگي خود خوابهايي نديده باشد كه به پاره‌اي امور پنهاني و يا مشكلات علمي و يا حوادث آينده از خير و شر دلالت نكرده باشد، آري از هر كه بپرسي يا خودش چنين رؤياهايي داشته، و يا از ديگران شنيده، و چنين امري را نمي‌توان حمل بر اتفاق كرد و گفت كه: هيچ ارتباطي ميان آنها و تعبيرشان نيست، مخصوصا خوابهاي صريحي كه اصلا احتياج به تعبير ندارد.
البته اين هم قابل انكار نيست كه رؤيا امري است ادراكي، كه قوه خيال در آن مؤثر و عامل است، و اين قوه از قواي فعالي است كه دائما مشغول كار است، بسيار مي‌شود كه عمل خود را از جهت اخباري كه از ناحيه حس لامسه و يا سامعه و امثال آن وارد مي‌شود ادامه مي‌دهد، و بسيار هم مي‌شود كه صورتهايي بسيط و يا مركب، از صورتها و يا معناهايي كه در خزينه خود دارد گرفته و آنها را تحليل مي‌كند، مانند تفصيلي كه در صورت انسان تام الخلقه هست گرفته به يك يك اعضاء، از قبيل سر و دست و پا و غير آن تجزيه و تحليل مي‌كند، و يا بسائط را گرفته تركيب مي‌نمايد، مثلا از اعضايي كه جدا جدا در خزينه خود دارد انساني مي‌سازد.
حال بسيار مي‌شود كه آنچه تركيب كرده با خارج مطابقت مي‌كند، و بسيار هم مي‌شود كه مطابقت نمي‌كند، مانند اين كه انساني بي‌سر، و يا ده سر بسازد.
و كوتاه سخن اينكه اسباب و عوامل خارجي كه محيط به بدن آدمي است، از قبيل حرارت و برودت و امثال آن، و همچنين عوامل داخلي كه بر آن عارض مي‌شود از قبيل مرض و ناملايمات و انحرافات مزاج و پري معده و خستگي و غير آن، همه در قوه مخيله و در نتيجه در خوابها تاثير مي‌گذارد.
و لذا مي‌بينيم كسي كه (در بيداري و يا در خواب) حرارت و يا برودت شديد در او اثر ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 368
كرده، در خواب آتشي شعله‌ور و يا برف و سرمايي شديد مشاهده مي‌كند، و كسي كه گرماي هوا در او اثر گذاشته و عرق او را جاري ساخته در خواب حمام گرم و يا خزينه و يا ريزش باران را مي‌بيند، و نيز كسي كه مزاجش منحرف و يا دچار پري معده شده خوابهاي پريشاني مي‌بيند كه سر و ته نداشته، چيزي از آن نمي‌فهمد.
و همچنين اخلاق و سجاياي انساني تاثير شديدي در نوع تخيل آدمي دارد، كسي كه در بيداري دچار عشق و محبت به شخصي شده و يا عملي را دوست مي‌دارد بطوري كه هيچگاه از ياد آن غافل نيست او در خواب هم همان شخص و همان چيز را مي‌بيند.
و شخص ضعيف النفسي كه در بيداري همواره دچار ترس و وحشت است، و اگر ناگهاني صدايي بشنود هزار خيال كرده امور هولناك بي‌نهايتي در نظرش مجسم مي‌شود، او در خواب هم همين سنخ امور را مي‌بيند، همچنين خشم و عداوت و عجب و تكبر و طمع و نظائر اينها هر كدام آدمي را به تخيل صورتهاي متسلسلي مناسب و ملائم خود وامي‌دارد، و كمتر كسي است كه يكي از اين سجاياي اخلاقي بر طبيعتش غالب نباشد.
و بهمين جهت است كه اغلب رؤياها و خوابها از تخيلات نفساني است كه يكي از آن اسباب، خارجي و يا داخلي طبيعي و يا داخلي اخلاقي، نفس را به تصور آنها واداشته است و در حقيقت نفس آدمي در اين خوابها همان كيفيت تاثير و نحوه عمل آن اسباب را در خودش حكايت مي‌كند، و بس، و آن خوابها حقيقت ديگري غير اين حكايت ندارند.
اين است آن حقيقتي كه منكرين واقعيت رؤيا را به انكار واداشته، و غير آنچه ما گفتيم دليل ديگري نداشته و بغير شمردن عوامل مزبوري كه گفتيم (در قوه خيال آدمي اثر مي‌گذارند،) مطلب علمي ديگري ندارند.
و ما هم آن را مسلم مي‌دانيم منتهي چيزي كه هست بايد به ايشان بگوييم دليل مذكور نمي‌تواند اثبات كند كه بطور كلي هر چه رؤيا هست از اين قبيل است و حقيقت و واقعيتي ندارد، بله اين معنا را اثبات مي‌كند كه هر رؤيايي حقيقت نيست، و اين غير مدعاي ايشان است، مدعاي ايشان اين است كه همه خوابها خالي از حقيقت است.
آري (همانطور كه گفتيم) خوابهايي در اين ميان هست كه رؤياي صالح و صادق است و از حقائقي پرده برمي‌دارد كه هيچ راهي به انكار آن نيست، و نمي‌توانيم بگوييم هيچگونه رابطه‌اي بين آنها و بين حوادث خارجي و اموري كه كشف و پيش بيني شده وجود ندارد.
پس، از آنچه كه بيان شد اين معنا روشن گرديد كه بطور كلي هيچ يك از رؤياها خالي از حقيقت نيست به اين معنا كه اين ادراكات گوناگوني كه در خواب بر نفس آدمي عارض ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 369
مي‌شود و ما آنها را رؤيا مي‌ناميم ريشه‌ها و اسبابي دارند كه باعث پيدايش آنها در نفس و ظهورشان در خيال مي‌شود، و وجود اين ادراكات حكايت از تجسم آن اصول و اسبابي مي‌كند كه اصول و اسباب آنها است، بنا بر اين (صحيح است بگوئيم) براي هر رؤيايي تعبيري هست، ليكن تعبير بعضي از آنها عوامل طبيعي و بدني در حال خواب است، و تاويل بعضي ديگر عوامل اخلاقي است، و بعضي ديگر سببهاي متفرقه اتفاقي است، مانند كسي كه در حال فكر در امري بخواب مي‌رود و در خواب رؤيايي مناسب آن مي‌بيند.
(در آنچه گفته شد هيچ حرف و بحثي نيست و همه در باره آن متفقند) بحث و رد و قبولي كه هست همه در باره رؤيايي است كه نه اسباب خارجي طبيعي دارد و نه ريشه‌اش اسباب مزاجي و يا اتفاقي است، و نه مستند به اسباب داخلي و اخلاقي است و در عين حال با حوادث خارجي و حقائق كوني ارتباط هم دارد.

3- خوابهاي راست ..... ص : 369

خوابهاي مورد بحث، يعني آنهايي كه با حوادث خارجي و مخصوصا حوادثي كه سابقه قبلي ندارند ارتباط دارد از آنجايي كه يكي از دو طرف ارتباط امري است معدوم و نيامده از قبيل بخواب ديدن اينكه پس از مدتي چنين و چنان مي‌شود و عينا هم بشود اشكال شده است، كه معنا ندارد ميان امري وجودي (رؤيا) و امري عدمي (حادثه نيامده) ارتباط برقرار شود، و يا به عبارت ديگر معقول نيست ميان رؤيا و امري كه بوسيله يكي از عوامل مذكور در قبل، از حواس ظاهر و اخلاقيات و انحراف مزاج وارد بر نفس نشده ارتباط برقرار گردد مثلا شخصي بدون هيچ سابقه‌اي در خواب ببيند كه در فلان محل دفينه‌اي از طلا و نقره نهفته است و فلان خصوصيات را هم دارد و شكل و قيافه ظرف آن هم چنين و چنان است، آن گاه از خواب برخاسته به آن نقطه برود و زمين را بكند، و دفينه را با عين آن خصوصيات پيدا كند، چون همانطور كه گفتيم معنا ندارد ميان نفس آدمي و امري كه به تمام معني از حواس ظاهري و باطني انسان غايب بوده ارتباط برقرار شود.
و بهمين جهت در جواب اين اشكال گفته‌اند: اين ارتباط از اين راه برقرار مي‌شود كه نفس شخص نائم، نخست با سبب حادثه ارتباط پيدا مي‌كند، آن سببي كه فوق عالم طبيعت قرار دارد، و بعد از برقرار شدن ارتباط ميان نفس و آن سبب، ارتباط ديگري برقرار مي‌شود ميان آن و خود حادثه.
توضيح اينكه عوالم سه گونه‌اند:
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 370
يكي عالم طبيعت كه عبارتست از عالم دنيا كه ما در آن زندگي مي‌كنيم و موجودات در آن صورتهايي مادي هستند، كه بر طبق نظام حركت و سكون و تغير و تبدل جريان مي‌يابد.
عالم دوم عالم مثال است كه ما فوق اين عالم قرار دارد، به اين معنا كه وجودش ما فوق وجود اين عالم است (نه اينكه فوق مكاني باشد) و در آن عالم نيز صور موجودات هست اما بدون ماده، كه آنچه حادثه در اين عالم حادث مي‌شود از آن عالم نازل مي‌گردد و باز هم به آن عالم عود مي‌كند، و آن عالم نسبت به اين عالم و حوادث آن، سمت عليت و سببيت را دارد.
عالم سوم عالم عقل است كه ما فوق عالم مثال است، يعني وجودش ما فوق آنست (نه جايش)، در آن عالم نيز حقايق اين عالم و كلياتش وجود دارد، اما بدون ماده طبيعي و بدون صورت مثالي، كه آن عالم نسبت به عالم مثال نيز سمت عليت و سببيت را دارد. نفس آدمي بخاطر تجردش، هم سنخيتي با عالم مثال دارد و هم با عالم عقل، و وقتي انسان به خواب رفت و حواسش دست از كار كشيد، طبعا از امور طبيعي و خارجي منقطع شده متوجه به عالم مثال و عقل كه خود، هم سنخ آنها است مي‌شود، و در نتيجه پاره‌اي از حقايق آن عوالم را به مقدار استعداد و امكان مشاهده مي‌نمايد.
حال اگر نفس، كامل و متمكن از درك مجردات عقلي بود، آن مجردات را درك نموده اسباب كاينات را آن طور كه هست يعني بطور كليت و نوريت در پيش رويش حاضر مي‌سازد، و اگر آن مقدار كامل نبود كه بطور كليت و نوريت استحضار كند، به نحو حكايت خيالي و بصورتها و اشكالي جزئي و مادي كه با آنها مانوس است حكايت مي‌كند، آن طور كه خود ما در بيداري، مفهوم كلي سرعت را با تصور جسمي" سريع الحركه" حكايت مي‌كنيم، و مفهوم كلي عظمت را به كوه، و مفهوم رفعت و علو را به آسمان و اجرام آسماني، و شخص مكار را به روباه، و حسود را به گرگ، و شجاع را به شير، و همچنين غير اينها را بصورتهايي كه با آن مانوسيم تشبيه و حكايت و مجسم مي‌سازيم.
اين صورتي است كه نفس متمكن از ادراك مجردات آن طور كه هست بوده باشد و بتواند به آن عوالم ارتقاء يابد، و گرنه تنها از عالم طبيعت به عالم مثال ارتقاء يافته و چه بسا در آن عالم، حوادث اين عالم را به مشاهده علل و اسبابش مشاهده نمايد بدون اينكه با تغيير و تبديل تصرفي در آن بكند.
و اينگونه مشاهدات نوعا براي نفوسي اتفاق مي‌افتد كه سليم و متخلق به صدق و صفا باشند، اين آن خوابهايي است كه در حكايت از حوادث، صريح است.
و چه بسا كه نفس، آنچه را كه در آن عوالم مشاهده مي‌كند با مثالهايي كه بدان مانوس ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 371
است ممثل مي‌سازد، مثلا ازدواج (آينده) را بصورت جامه در تن كردن حكايت مي‌كند، و افتخار را بصورت تاج، و علم را بصورت نور، و جهل را بصورت ظلمت، و بي‌نامي و گوشه‌نشيني را بصورت مرگ مجسم مي‌سازد، و بسيار هم اتفاق مي‌افتد كه در آن عالم هر چه را مشاهده مي‌كنيم، نفس ما منتقل به ضد آن مي‌شود، هم چنان كه در بيداري هم با شنيدن اسم ثروت به فقر، و با تصور آتش به يخ، و از تصور حيات به تصور مرگ منتقل مي‌شويم، و امثال اينها.
از جمله مثالهاي اين نوع خوابها، اين خوابيست كه نقل شده كه مردي در خواب ديد در دستش مهري است كه با آن دهان و عورت مردم را مهري مي‌كند، از ابن سيرين پرسيد، در جواب گفت: تو بزودي مؤذن مي‌شوي و در ماه رمضان مردم با صداي تو امساك مي‌كنند.
از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه خوابهاي راست در تقسيم اولي تقسيم مي‌شود به، خوابهاي صريحي كه نفس نائم و صاحب رؤيا در آن هيچگونه تصرفي نكرده و قهرا و بدون هيچ زحمتي با تاويل خود منطبق مي‌شود. و خوابهاي غير صريحي كه نفس صاحب خواب از جهت حكايت، در آن تصرف كرده حالا يا به تمثيل و يا به انتقال از معناي خواب به چيزي كه مناسب آن و يا ضد آنست، اين قسم رؤيا آن قسمي است كه محتاج به تعبير است تا متخصصي آن را به اصلش كه در رؤيا مشاهده شده برگرداند، مثلا تاجي را كه مي‌گويد در خواب ديده‌ام افتخار، و مرگ را به حيات، و حيات را به فرج بعد از شدت، و ظلمت را به جهل، و حيرت را به بدبختي تعبير كند.
آن گاه قسم دوم به يك تقسيم ديگري منقسم مي‌شود به دو قسم يكي آن خوابهايي است كه نفس صاحب خواب فقط يك بار در آن تصرف مي‌كند و از آنچه ديده به چيز ديگري مناسب و يا ضد آن منتقل گشته و آن را حكايت مي‌كند، و يا فوقش از آنهم به چيز ديگري منتقل مي‌شود به طوري كه برگرداندن آن به اصل و ريشه‌اش دشوار نيست.
قسم دوم آن رؤيايي است كه نفس صاحبش به يك انتقال و دو انتقال اكتفاء ننموده، مثلا از آنچه ديده به ضدش منتقل شده، و از آن ضد به مثل آن ضد و از مثل آن ضد به ضد آن مثل، و همچنين بدون اينكه به حدي توقف كرده باشد انتقال بعد از انتقال و تصرف بعد از تصرف كرده، بطوري كه ديگر مشكل است كه تعبيرگو بتواند رؤياي مزبور را به اصلش برگرداند، اينگونه خوابها را" اضغاث احلام" مي‌نامند، كه تعبير ندارد، براي اينكه يا دشوار است و يا ممكن نيست تعبيرش كرد.
از اينجا بخوبي روشن گرديد كه بطور كلي خوابها داراي سه قسم كلي هستند، يكي خوابهاي صريحي كه احتياجي به تعبير ندارد، يكي اضغاث احلام كه از جهت دشواري و يا ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 372
تعذر، تعبير ندارد و سوم خوابهايي كه نفس در آن با حكايت و تمثيل تصرف كرده، اين قسم از خوابها است كه تعبير مي‌شود.
اين بود اجمال آنچه كه علماي روانشناس قديم در باره رؤيا گفته‌اند، و بحث بيش از اين و كامل آن موكول به كتبي است كه در اين باره تدوين يافته.

4- در قرآن مؤيد آنچه گفته شد هست ..... ص : 372

يك جا مي‌فرمايد:" وَ هُوَ الَّذِي يَتَوَفَّاكُمْ بِاللَّيْلِ «1»" و در جاي ديگر مي‌فرمايد:" اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضي عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الْأُخْري «2»".
و ظاهر اين دو آيه اين است كه نفوس در موقع خواب، از بدن‌ها گرفته مي‌شوند و ديگر ارتباطي با حواس ظاهري بدن ندارند، به نوعي به عالم ربوبي رجوع كرده و منتقل مي‌شوند كه بي‌شباهت به مرگ نيست.
خداي تعالي در كلام خود به هر سه قسم رؤياي مذكور اشاره كرده و از قسم اول، رؤياي ابراهيم و رؤياي مادر موسي و پاره‌اي از رؤياهاي رسول خدا (ص) را آورده، و به قسم دوم هم در جمله" أَضْغاثُ أَحْلامٍ" اشاره كرد، كه چنين رؤياهايي هم هست، و از قسم سوم، رؤياي يوسف و رؤياهاي دو رفيق زنداني او و رؤياي پادشاه مصر را كه هر سه در سوره يوسف آمده برشمرده است.
__________________________________________________
(1)او كسي است كه شما را در شب مي‌گيرد. سوره انعام، آيه 60.
(2)"خدا است كه در موقع مرگ، ارواح را مي‌گيرد و آن را كه هنوز مرگش نرسيده در حال خواب روحش را قبض مي‌كند، سپس آن را كه حكم به مرگش كرده جانش را نگاه مي‌دارد و آن را كه نكرده به بدنش مي‌فرستد". سوره زمر، آيه 42.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 373

[سوره يوسف (12): آيات 103 تا 111] ..... ص : 373

اشاره

وَ ما أَكْثَرُ النَّاسِ وَ لَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ (103) وَ ما تَسْئَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ (104) وَ كَأَيِّنْ مِنْ آيَةٍ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْها وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ (105) وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ (106) أَ فَأَمِنُوا أَنْ تَأْتِيَهُمْ غاشِيَةٌ مِنْ عَذابِ اللَّهِ أَوْ تَأْتِيَهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (107)
قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي وَ سُبْحانَ اللَّهِ وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ (108) وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ إِلاَّ رِجالاً نُوحِي إِلَيْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُري أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَدارُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا أَ فَلا تَعْقِلُونَ (109) حَتَّي إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جاءَهُمْ نَصْرُنا فَنُجِّيَ مَنْ نَشاءُ وَ لا يُرَدُّ بَأْسُنا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِينَ (110) لَقَدْ كانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبابِ ما كانَ حَدِيثاً يُفْتَري وَ لكِنْ تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَ تَفْصِيلَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ هُديً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ (111)

ترجمه آيات ..... ص : 373

و بيشتر مردم هر چند تو حرص بورزي ايمان نخواهند آورد (103).
تو براي پيغمبري از آنان مزدي نمي‌خواهي، كه آن جز يادآوري براي جهانيان نيست (104).
چه بسيار آيه‌ها و نشانه‌ها در آسمان و زمين هست كه بر آن مي‌گذرند، و از آن روي گردانند (105).
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 374
و بيشترشان به خدا ايمان نيارند، جز اينكه مشرك باشند (106).
مگر ايمن شده‌اند كه پوششي از عذاب خدا به ايشان برسد، يا قيامت ناگهان و در حالي كه خبر ندارند بر آنان درآيد؟ (107).
بگو راه من اين است كه من و پيروانم با بصيرت كامل همه مردم را بسوي خدا مي‌خوانيم، خداي يكتا منزه است، و من از مشركان نيستم (108).
پيش از تو نفرستاده‌ايم مگر مرداني از اهل دهكده‌ها را كه به آنها وحي مي‌كرده‌ايم چرا در اين سرزمين نمي‌گردند تا بنگرند سرانجام كساني كه پيش از آنان بوده‌اند، چسان بوده است؟ و، سراي آخرت براي كساني كه پرهيزگاري كرده‌اند بهتر است، چرا تعقل نمي‌كنند؟ (109).
(پيامبران به دعوت خود و دشمنان به مخالفت خود هم چنان ادامه دادند) تا رسولان مايوس شدند و گمان كردند كه (حتي گروه اندك مؤمنان) به آنها دروغ گفته‌اند، در اين هنگام ياري ما فرا رسيد، پس هر كس را كه خواستيم نجات داديم، و عذاب ما از قوم زيانكار بازگردانده نمي‌شود (110).
در سرگذشت آنان براي صاحبان خرد عبرتي هست، اين سخني نيست كه ساخته باشند بلكه تصديق كتابيست كه پيش از آن بوده و توضيح همه چيز است، با هدايت و رحمتي براي گروهي كه ايمان دارند (111).

بيان آيات ..... ص : 374

اشاره

اين آيات، خاتمه سوره يوسف است، و در آن اين معنا را خاطرنشان مي‌سازد كه ايمان كامل كه همان توحيد خالص باشد مقام عزيز، و فضيلت كميابي است كه جز تعداد اندكي از مردم به آن نمي‌رسند، و اما اكثر مردم ايمان‌آور نيستند، هر چند كه تو (رسول خدا) به ايمان ايشان حريص باشي و همه طاقت و توان خود را صرف كني.
و آن اقليتي هم كه ايمان مي‌آورند، ايمانشان آميخته به شرك است، پس براي ايمان محض و توحيد خالص باقي نمي‌ماند مگر تعداد اندكي از مردم.
و اين توحيد خالص همان راهي است كه رسول خدا (ص) و همچنين پيروانش با بصيرت بدان دعوت مي‌كردند، و خدا هم ناصر او و نجات دهنده مؤمنين پيرو او از مهالك است، و از مهالكي كه توحيد و ايمانشان را تهديد مي‌كند و از عذاب استيصال و ريشه كني كه (وعده داده بود) بزودي گريبانگير مشركين شده مستاصل و منقرضشان مي‌كند، نجاتشان مي‌دهد هم چنان كه سنت خدا در باره انبياي گذشته‌اش هم بطوري كه از داستانهايش برمي‌آيد چنين بوده است.
و در داستانهاي ايشان عبرت، بيان حقيقت، و هدايت و رحمت است براي مؤمنين.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 375
" وَ ما أَكْثَرُ النَّاسِ وَ لَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ".
زيرا مگر غير اين است كه وضع بيشتر مردم بخاطر افتادنشان به روي جيفه دنيا و دلدادگيشان به زينت‌هاي آن و از ياد بردنشان آن وديعه‌ها را كه خدا در فطرتشان قرار داده از قبيل علم به خدا و آيات او، چنين است كه به خدا ايمان نياورند هر چند اي رسول گرامي من، حرص و پافشاري به خرج دهي، و دوست بداري كه ايمان بياورند، (دليل بر اين معنايي كه براي آيه كرديم آيات بعدي است).
" وَ ما تَسْئَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ".
" واو"، در اول اين آيه واو حاليه است كه چنين معنايي به آيه مي‌دهد: ايشان ايمان آور نيستند با اينكه تو از ايشان در برابر ايمانشان و يا در برابر اين قرآن كه بر تو نازل شده و داري برايشان تلاوت مي‌كني اجر و مزدي طلب نكرده‌اي، تا بگوييم غرامت و ضرر مالي ايشان را از ايمان آوردن جلوگيري مي‌كند، و علاقه‌اي كه به مال خود دارند نمي‌گذارد آن را در قبول دعوت تو و ايمان به آن خرج كنند، و اينكه فرمود:" إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ" بيان شان واقعي قرآن است، مي‌خواهد بفرمايد: قرآن محضا و فقط مايه تذكر عالميان است، كه بوسيله آن بياد مي‌آورند آنچه را كه خداوند در دلهاي جماعات بشري به وديعه سپرده از قبيل علم به خدا و آيات او، پس قرآن چيزي جز ذكر نيست، بوسيله آن متذكر چيزهايي مي‌شوند كه غفلت و اعراض از يادشان برده، آري قرآن از كالاهايي نيست كه بوسيله آن مال به دست آورند و يا به عزت و جاه و امثال آن برسند.

[اشاره‌اي به دلالت جمله:" يَمُرُّونَ عَلَيْها" بر حركت زمين ..... ص : 375

" وَ كَأَيِّنْ مِنْ آيَةٍ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْها وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ".
واوي كه در اول اين آيه است حاليه است، و احتمال هم دارد استينافيه باشد و جمله را جمله‌اي ابتدايي بسازد، و" مرور بر هر چيز" به معناي رسيدن به آن و گذشتن از آن و رسيدن به موجود بعدي آن است، بنا بر اين مرور به آيات آسماني و زميني به معناي مشاهده يكي پس از ديگري آنها است.
و معناي آيه اين است كه بر سر راه زندگي بشر آيات بسياري آسماني و زميني وجود دارد كه با وجود خود و نظام بديعي كه در آنها جاري است دلالت بر توحيد پروردگارشان مي‌كند، و اين مردم اين آيات را يكي پس از ديگري مي‌بينند، و ديدن آنها برايشان مكرر است، و در عين حال از آنها اعراض نموده متنبه نمي‌شوند.
و اگر جمله" يَمُرُّونَ عَلَيْها" را حمل بر تصريح (و مرور معمولي) كنيم، نه كنايه از ديدن و اعراض كردن، در آن صورت جمله مذكور از ادله فرضيه هيئت جديد خواهد شد، كه
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 376
مي‌گويد: زمين داراي حركت وضعي و انتقالي است، زيرا از آن استفاده مي‌شود كه بشر بوسيله حركت انتقالي و وضعي زمين از اجرام آسماني عبور مي‌كند و مي‌گذرد، نه آن طور كه حس ما مي‌پندارد كه زمين ما ايستاده و اجرام بر ما مي‌گذرند.
" وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ".
ضمير در" اكثرهم" به" ناس" برمي‌گردد، به اعتبار ايمانشان، به اين معنا كه اكثر مردم ايمان آور نيستند هر چند تو از ايشان مزدي نخواهي، و هر چند بر آيات آسماني و زميني با همه زياديش مرور كنند، و آنهايي كه از ايشان ايمان آوردند (كه همان اقليت باشند) اكثر ايشان ايمانشان آميخته به شرك است.
و اگر بپرسي چگونه ممكن است آدمي در آن واحد، هم متلبس به ايمان باشد و هم به شرك، با اينكه ايمان و شرك دو معناي مقابل همند كه در محل واحد جمع نمي‌شوند؟ جواب مي‌گوييم: اين اجتماع، نظير اجتماع اعتقادات متناقض و اخلاقيات متضاد است، و از اين نظر ممكن است كه اينگونه امور از معانيي باشند كه في نفسه قابل شدت و ضعفند، و مانند دوري و نزديكي، به اضافه و نسبت مختلف مي‌شوند، مثلا" قرب" و" بعد" اگر مطلق و بدون اضافه لحاظ شود هرگز در محل واحد جمع نمي‌شوند، ولي اگر نسبي و اضافي لحاظ شوند، ممكن است در محل واحد جمع شوند، و با هم مطابقت داشته باشند، مثلا در باره مكه، هم دوري صادق است و هم نزديكي، دوري از شام، و نزديكي به مدينه، همچنين اگر مكه با مدينه مقايسه شود از شام دور هست، ولي اگر با بغداد مقايسه شود به شام نزديك خواهد بود.

[توضيحي در مورد نسبي و اضافي بودن ايمان و شرك و امكان اجتماع بعض مراتب آن دو با هم (وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ)] ..... ص : 376

ايمان به خدا و شرك به او هم- كه حقيقتشان عبارتست از تعلق و بستگي قلب به خضوع و در برابر خدا يعني ذات واجب الوجود و بستگي آن بغير او از چيزهايي كه مالك خود و چيز ديگري نيستند مگر به اذن خدا،- دو مطلب اضافي هستند كه به اختلاف نسبت و اضافه، مختلف مي‌شوند.
(آري اگر ايمان به خدا و شرك به او را دو نقطه صرف و بي‌نهايت تصور كنيم در بين اين دو نقطه فاصله زيادي است كه راهرواني در بين آن دو هر يك در يك نقطه قرار دارند) پس همانطور كه ممكن است دل آدمي يكسره بستگي به زندگي دنياي فاني و زينت‌هاي باطل آن پيدا كرده و بكلي هر حق و حقيقتي را فراموش كند، و نيز ممكن است مانند مخلصين از اولياي خدا از هر چيز كه دل را مشغول از خداي سبحان مي‌سازد منقطع گشته به تمام معنا و با تمامي دل متوجه خدا شده لحظه‌اي از او غافل نشود و در ذات و صفات خود جز به او آرام نگيرد و جز آنچه او مي‌خواهد نخواهد. همچنين ممكن است سهمي از آن و سهمي از اين را با هم داشته
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 377
باشد، زيرا (همان طوري كه گفته شد) ميان اين دو نقطه منزلهاي بسياري است كه از جهت نزديكي و دوري به يكي از آن دو مختلفند، و همين مراتب است كه دو طرف را به نحوي از اجتماع، يك جا جمع مي‌كند، و (راهروان در اين مراتب كم و يا بيش، سهمي از ايمان و سهمي از شرك را دارند).
از جمله ادله بر اين مدعا اخلاق و صفاتيست كه در باطن دلها جايگزين است و آدمي را بخلاف آنچه كه از حق و باطل معتقد شده دعوت مي‌كند، و در اعمال صادره از او اثر مي‌گذارد، و لذا مي‌بينيم فلان شخص ادعاي ايمان به خدا مي‌كند و در عين حال بند بند بدنش از ترس مصيبتي كه ممكن است روي بياورد مي‌لرزد، و حال آنكه متوجه اين معنا هست كه هيچ كس هيچ حول و قوه‌اي جز بوسيله خدا ندارد.
و نيز مي‌بينيم فلان آقا كه ادعاي ايمان به خدا مي‌كند و با اينكه به راستي ايمان دارد به اينكه:
" فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً- عزت همه‌اش مال خداست" مع ذلك اين در و آن در مي‌زند، و با اينكه ايمان دارد كه خدا ضامن روزي است با اين حال در خانه هر كس و ناكس را مي‌كوبد، ايمان دارد كه پروردگارش به آنچه كه در دل نهفته دارد عالم است؟ و به آنچه كه مي‌گويد شنواست و به آنچه كه مي‌كند بصير است، و بر او هيچ چيز نه در آسمانها و نه در زمين پوشيده نيست، اما در عين حال همين پروردگار را معصيت نموده حيا نمي‌كند و همچنين.
پس مراد از شرك در آيه مورد بحث بعضي از مراتب شرك است، كه با بعضي از مراتب ايمان جمع مي‌شود، و در اصطلاح فن اخلاق آن را شرك خفي مي‌گويند.
بنا بر اين اينكه بعضي‌ها «1» گفته‌اند: مراد از مشركين در آيه، مشركين مكه هستند صحيح نيست، و همچنين اينكه عده‌اي «2» ديگر گفته‌اند: مراد از آنان، منافقين هستند، زيرا صاحب اين دو قول اطلاق آيه را بدون هيچ دليلي از خود آيه مقيد نموده‌اند.
" أَ فَأَمِنُوا أَنْ تَأْتِيَهُمْ غاشِيَةٌ مِنْ عَذابِ اللَّهِ أَوْ تَأْتِيَهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ".
" غاشية" صفتي است كه در جاي موصوف حذف شده نشسته است، چون كلمه" عذاب" دلالت بر آن حذف شده مي‌كرده، و تقدير كلام چنين است:" تاتيهم عقوبة غاشية- آيا ايمنند از اينكه عقوبتي از عذاب خدا به ايشان برسد كه ايشان را فرا گيرد و احاطه كند؟".
كلمه" بغتة" به معناي فجأه و ناگهاني است، و جمله" وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ" حال از ضمير جمع است، يعني قيامت بناگهاني بيايد در حالي كه ايشان از آمدنش خبر نداشته باشند، چون
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 4 ص 126، ط. بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 378
آمدن قيامت مسبوق به علامتي كه وقت آن را تعيين كند نيست.
استفهامي كه در آيه است استفهام تعجب است، و معنايش اين است كه امر ايشان در اعراضشان از آيات آسمان و زمين و عدم اخلاصشان نسبت به ايمان به خدا و اصرارشان در غفلت، بسيار عجيب است، مگر اينها ايمنند از اينكه عذاب خدا بناگهاني احاطه‌شان كند؟.

[اعلام راه:" هذِهِ سَبِيلِي" بيان راه:" أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ" دعوت كنندگان: رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله) و پيروان او] ..... ص : 378

" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي وَ سُبْحانَ اللَّهِ وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ".
خداي سبحان بعد از آنكه فرمود ايمان محض و توحيد خالص بسيار عزيز الوجود و اندك است، و هر كسي بدان نمي‌رسد، با اينكه ايمان و توحيد، حق و حقيقت صريح و واضحي است كه آيات آسمانها و زمين بدان دلالت مي‌كنند، اينكه رسول خدا (ص) را مامور نموده تا راه خود را اعلام بدارد، و آن عبارتست از دعوت به چنين توحيدي، دعوتي كه از روي بصيرت است.
پس اينكه فرمود:" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي" اعلام راه اوست، و جمله" أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ" بيان راه اوست، و جمله" سُبْحانَ اللَّهِ" جمله معترضه است كه در آن خدا را تقديس مي‌كند، و جمله" وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ" تاكيد معناي دعوت به خدا و بيان اين جهت است كه اين دعوت بسوي خدا دعوتي نيست كه بهر طوري كه شد صورت گيرد بلكه دعوتي است كه بر اساس توحيد خالص صورت مي‌گيرد، و بهيچ وجه، از توحيد بسوي شرك گرايش نمي‌كند.
و اما اينكه فرمود:" أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي"، خواسته بفرمايد: بار اين دعوت تنها بدوش من نيست، بلكه بدوش كساني هم كه مرا پيروي كرده‌اند هست، پس با اين جمله دعوت را توسعه و تعميم داده و مي‌فهماند با اينكه راه، راه رسول خدا (ص) است، ليكن بار دعوت به آن تنها بدوش آن جناب نيست.
(گو اينكه از ظاهر خود آيه اين توسعه و تعميم فهميده مي‌شود) و ليكن سياق دلالت مي‌كند بر اينكه شركت دادن پيروان، به اين عموميتي هم كه از جمله" وَ مَنِ اتَّبَعَنِي" استفاده مي‌شود نيست، زيرا سبيلي كه در آيه شريفه آمده همان دعوت با بصيرت و يقين بسوي ايمان محض و توحيد خالص است و معلوم است كه در چنين سبيلي تنها كساني شركت دارند كه در دين مخلص براي خدا باشند و عالم به مقام رب العالمين و داراي بصيرت و يقين بوده باشند، و چنين نيست كه هر كس كه كلمه" تابع رسول خدا (ص)" بر او صادق بود او نيز شريك در اين دعوت بوده باشد، و نيز چنين مقام مقامي نيست كه حتي آن پيروان و مؤمنيني هم كه خدا در آيه قبلي از مشركينشان خواند و به غفلت از پروردگار و ايمني از مكر او و اعراض از
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 379
آيات او مذمتشان كرده بود به آن نائل شوند.
آري كسي كه غافل از خدا و ايمن از عذاب خدا و اعراض كننده از آيات او و از ياد او است چگونه ممكن است داعي بسوي او باشد؟ با اين كه خداي تعالي در آيات بي‌شماري دارندگان اين اوصاف را به ضلالت و كوري و خسران توصيف كرده، و اين سنخ اوصاف با هدايت و ارشاد بهيچ وجه جمع نمي‌شود.
" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ إِلَّا رِجالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُري ...".
بعد از آنكه خداي سبحان حال مردم را در ايمان به خود و سپس حال رسول خدا (ص) را در دعوت مردم بيان نموده، خاطرنشان ساخت كه دعوت پيامبر ناشي از رسالت الهي است، و از اغراض مادي كه بدان وسيله مزدي به دست آورده نفعي كسب كند نيست، اينك در اين آيه اين معنا را بيان مي‌كند كه آنچه گفتيم يك مطلب تازه و جديدي نبوده، بلكه سنت الهي بوده كه همواره در دعوت‌هاي دينيش جريان داشته است، انبياي گذشته نيز فرشته نبوده‌اند، بلكه از ميان همين مردم مبعوث مي‌شدند، مرداني از اهالي آباديهاي خود بودند و با مردم آبادي خود نشست و برخاست ميكردند و همه ايشان را مي‌شناختند، با اين تفاوت كه خداوند به ايشان وحي فرستاده و ايشان را بسوي آنان گسيل مي‌داشته تا بسوي او دعوتشان كنند عينا همين طور كه رسول خدا (ص) مامور شده و دارد دعوت مي‌كند، براي قوم او هم مئونه زيادي ندارد تا بگفته‌هاي او ايمان پيدا كنند، مئونه‌اش همين است كه در روي زمين سير و تفكر كنند، تا ببينند عاقبت كساني كه قبل از ايشان مي‌زيسته‌اند به كجا كشيد كه اگر چنين سيري را شروع كنند خواهند ديد كه بلاد ايشان بصورت مخروبه‌ها در آمده، خانه‌هايشان خالي و ويران گشته است، و آن آثار بخوبي و با زبان بي‌زباني از سرانجام كار آن اقوام خبر داده، اثر كفر و لجاجت و تكذيب آيات خدا را نشان مي‌دهد.
پس رسول خدا (ص) جز به آنچه انبياي سلف دعوت مي‌كردند به چيز ديگري دعوت نمي‌كند، و دعوت نمي‌كند مگر به چيزي كه خير و صلاح مردم در آن است، و آن اين است كه تقوي پيشه نموده از خدا بترسند تا رستگار گشته به سعادت دائمي و نعمت سرمدي در خانه باقي نائل آيند، و خانه آخرت بهتر است براي كساني كه تقوي پيشه كنند، آيا (باز هم) تعقل نمي‌كنيد؟.

[تطبيق دعوت پيامبر اسلام (صلي اللَّه عليه و آله) با دعوت پيامبران پيش از آن حضرت ..... ص : 379

پس جمله" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ إِلَّا رِجالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُري دعوت رسول خدا (ص) را با دعوت رسولان قبل از او تطبيق مي‌كند، حاصل اينكه توصيف ايشان به اينكه اهل آبادي‌هاي خود بوده‌اند براي اين است كه بفهماند: انبياء از خود آن مردم بوده و از جنس
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 380
ملائكه و حتي از غير خود ايشان نبودند و در ميان آنان زندگي مي‌كردند و نزد ايشان معروف و سرشناس بوده‌اند مردم هم با ايشان نشست و برخاست داشته‌اند.
مؤيد اين معنا توصيفي است كه از ايشان كرده و فرمود" مرداني بودند"، زيرا مردان از زنان داراي روپوش زودتر شناخته مي‌شوند.
و در جمله" أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ ..."، امت پيغمبر اسلام (ص) را انذار مي‌كند يعني همان انذاري كه امتهاي گذشته را با آن انذار نمود، آنان نشنيدند و در نتيجه وزر و بال كار خود را چشيدند.
و جمله" وَ لَدارُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا أَ فَلا تَعْقِلُونَ" بيان نصيحت است، و اينكه آنچه كه بدان دعوت مي‌كنند كه همان تقوي باشد بدنبالش چيزي جز تمامي خيرات و همه سعادات نيست.

[معناي آيه:" حَتَّي إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا ..."] ..... ص : 380

" حَتَّي إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جاءَهُمْ نَصْرُنا ...".
علماي لغت مي‌گويند: كلمه" ياس" و كلمه" استيئاس" هر دو به يك معني است ليكن بعيد نيست بگوييم دومي از جهت اينكه از باب استفعال است به معناي نزديك شدن به ياس است، بخاطر ظاهر شدن آثار و نشانه‌هاي آن، و نزديك شدن به ياس را هم عرفا ياس مي‌گويند، ولي ياس حقيقي و قاطع نيست.
جمله" حَتَّي إِذَا اسْتَيْأَسَ ..." متعلق غايتي است كه از آيه قبلي استفاده مي‌شد، و معناي مجموع آن اين است كه: اين رسولان كه گفتيم مرداني بودند مانند تو از اهل قريه‌ها، و گفتيم كه قريه‌هاي ايشان بكلي نابود شده است، اين رسولان، قوم خود را هم چنان دعوت مي‌كردند، و مردم، هم، هم چنان لجاجت نموده آنان به عذاب خدا انذارشان كرده و اينان نمي‌پذيرفتند، تا آنكه رسولان از ايمان آوردن قوم خود مايوس شدند (و يا نزديك بود مايوس شوند) و مردم گمان كردند آن كس كه به پيغمبرشان گفته عذابي چنين و چنان دارند دروغشان گفته، در اين موقع بود كه ياري ما انبياء را دريافت، پس هر كه را خواستيم نجات داديم، و آنها همان مؤمنين بودند، و باس ما يعني عذاب سخت ما از قوم مجرم درنگذشت و همه را فرا گرفت.
اما مايوس شدن رسولان از ايمان آوردن قوم خود، همان معنايي است كه در داستان نوح آورده و فرموده:" وَ أُوحِيَ إِلي نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ" «1» و نيز
__________________________________________________
(1)به نوح وحي شد كه از قوم تو ديگر كسي ايمان نمي‌آورد مگر همانها كه ايمان آورده‌اند. سوره هود، آيه 36.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 381
فرموده:" وَ قالَ نُوحٌ رَبِّ لا تَذَرْ عَلَي الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلَّا فاجِراً كَفَّاراً" «1» و نظير آن در داستان هود و صالح و شعيب و موسي (ع) نيز ديده مي‌شود.
و اما اينكه فرمود: امتهاي ايشان چنين پنداشتند كه به انبيايشان دروغ گفته‌اند، اين نيز نظير مطلبي است كه در داستان نوح آورده كه قومش گفته بودند:" بَلْ نَظُنُّكُمْ كاذِبِينَ" «2» و همچنين در داستان هود و صالح آورده، و در داستان موسي و فرعون فرموده" فَقالَ لَهُ فِرْعَوْنُ إِنِّي لَأَظُنُّكَ يا مُوسي مَسْحُوراً" «3».
و اما اينكه فرمود: نتيجه ايمان مؤمنين ياري آنان شد اين نيز نظير آيه:َ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ"
«4». مي‌باشد، و همچنين در ضمن داستان هلاكت پاره‌اي از امتها اين معنا را آورده از آن جمله در داستان قوم هود فرموده:" نَجَّيْنا هُوداً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ" «5» و در داستان قوم صالح فرموده:" نَجَّيْنا صالِحاً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ" «6» و در داستان قوم شعيب فرموده:" نَجَّيْنا شُعَيْباً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ" «7» و همچنين در داستانهاي ديگر.
و اما اينكه فرمود: باس ما از مجرمين نمي‌گذرد، اين نيز در آيات بسياري بطور عمومي و خصوصي ذكر شده، در آيه" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" «8» و آيه" وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً فَلا مَرَدَّ لَهُ وَ ما لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ والٍ" «9» و همچنين آيات ديگر ذكر شده.
__________________________________________________
(1)نوح گفت پروردگارا! احدي از كفار را در زمين باقي مگذار، چون اگر باقيشان بگذاري بندگانت را گمراه نموده جز فاجر و كافر نمي‌زايند. سوره نوح، آيه 26 و 27.
(2)بلكه ما شما را دروغگو مي‌پنداريم. سوره هود، آيه 27. [.....]
(3)فرعون بدو گفت: من اي موسي تو را مردي جادو شده مي‌پندارم. سوره اسراء، آيه 101.
(4)همواره ياري مؤمنين حقي بوده است بر ما. سوره روم، آيه 47.
(5)ما هود را با آنان كه با وي ايمان آوردند نجات داديم. سوره هود، آيه 66.
(6)ما صالح را با آنان كه با وي ايمان آوردند نجات داديم. سوره هود، آيه 66.
(7)شعيب و آنان كه با وي ايمان آوردند نجات داديم. سوره هود، آيه 94.
(8)و براي هر امتي رسولي است، پس چون رسولشان آمد بينشان به حق و عدالت داوري شد، و ايشان ستم نمي‌شوند. سوره يونس، آيه 47.
(9)و چون خداوند براي قومي بدي بخواهد، كسي را از آن گريز نيست، و جز خدا وليي نخواهد داشت. سوره رعد، آيه 12.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 382
اين بود بهترين معناهايي كه براي آيه مورد بحث ذكر كرده‌اند، دليل بر آن هم اين است كه آيه شريفه همانطور كه گفتيم با مضموني كه دارد غايت و سرآمد مضمون آيه قبلش است، و در اين ميان معاني ديگري براي آيه آورده‌اند كه خالي از اشكال نيست، و ما متعرض نشدن به آن را بهتر دانستيم.
" لَقَدْ كانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبابِ ...".
راغب در مفردات مي‌گويد: اصل كلمه" عبر" به معناي تجاوز از حالي به حالي است، و اما عبور تنها، مختص به تجاوز از آب است ... و" اعتبار" و" عبرة" مخصوص به حالتي است كه انسان بوسيله آن از شناختن چيزي كه قابل مشاهده است به چيزي كه قابل مشاهده نيست مي‌رسد. هم چنان كه خداي تعالي فرمود:" إِنَّ فِي ذلِكَ لَعِبْرَةً- در اين آيات عبرت است" «1» ضمير در" قصصهم" به انبياء، كه يكي از ايشان يوسف، صاحب داستان اين سوره است برمي‌گردد، احتمال هم دارد كه به يوسف و برادرانش برگشته و معنا چنين باشد:" قسم مي‌خورم كه در داستانهاي انبياء و يا يوسف و برادرانش عبرت است براي صاحبان عقل"، و اين داستان كه در اين سوره آمده حديثي افترايي نبود، ليكن تصديق كتاب آسماني قبل از قرآن يعني تورات است.
" وَ تَفْصِيلَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ ..."- هم بيان و تميز هر چيزي است از آنچه كه مردم در دينشان كه اساس سعادت دنيا و آخرتشان است بدان نيازمندند، و هم هدايت بسوي سعادت و رستگاري است، و هم رحمت خاصي است از خداوند به مردمي كه بدان ايمان آورند، آري از اين نظر رحمت خاص الهي است كه مردم با هدايت او بسوي صراط مستقيم هدايت مي‌شوند.

بحث روايتي [رواياتي در معناي جمله!" ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ"] ..... ص : 382

اشاره

در تفسير قمي به سند خود از فضيل از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ" فرموده: مقصود از آن، شرك طاعت است، نه شرك در عبادت، يعني معصيت‌هايي كه ارتكاب مي‌شوند در حقيقت شرك در اطاعت است و گنهكاران با گناه خود شيطان را اطاعت كرده‌اند. «2»
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" عبر".
(2)تفسير قمي، ج 1 ص 358، ط قم.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 383
و در تفسير عياشي از محمد بن فضيل از حضرت رضا (ع) روايت كرده كه فرمود: مقصود شركي است كه به حد كفر نرسيده باشد. «1»
و نيز در همين كتاب از مالك بن عطيه از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه شريفه فرموده: مقصود از اين شرك اين است كه كسي بگويد: اگر فلاني نبود من هلاك شده بودم، و اگر فلاني نبود من به فلان منفعت و فلان خير مي‌رسيدم، و اگر فلاني نبود زن و بچه من از دستم رفته بودند، زيرا چنين كسي براي خدا در ملك او شريكي قايل شده كه آن شريك روزيش مي‌دهد، و يا بلا را از او دفع مي‌كند. آن گاه مي‌گويد عرض كردم: حال اگر كسي چنين بگويد:" اگر خدا فلاني را نرسانده بود من هلاك مي‌شدم" چطور آيا اين هم شرك است؟ فرمود: اين خوبست و اشكالي ندارد «2».
و نيز در همين كتاب از زراره روايت كرده كه گفت: از حضرت ابي جعفر (ع) پرسيدم چه مي‌فرمايي در آيه" وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ"؟ فرمود:
يكي از مثالهاي اين شرك اين است كه كسي بگويد: نه بجان تو «3».
مؤلف: مقصود آن حضرت اين است كه كسي بغير خدا قسم بخورد، چون غير خدا را به نحوي تعظيم كرده كه ذاتا لايق و مستحق آن نيست، و اخبار در اين باره زياد است.

[دو روايت در بيان اين كه مراد از:" مَنِ اتَّبَعَنِي" در آيه:" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي ..." علي (عليه السلام) است ..... ص : 383

و در كافي به سند خود از" سلام بن مستنير" از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي" فرمود: مقصود رسول خدا (ص) و امير المؤمنين و اوصياي بعد از آن حضرتند «4».
و نيز در همين كتاب به سند خود از" ابي عمرو زبيري" از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل همان آيه فرموده: مقصود علي است كه اولين پيرو او در ايمان به خدا و تصديق نبوت اوست، و از ميان امتي كه او در آن امت و بسوي آن امت مبعوث شده اولين كسي كه قبل از همه خلق به آنچه او از ناحيه خدا آورده ايمان آورده و هرگز به خدا شرك نورزيده ايمان خود را مشوب و آميخته با ظلم (كه همان شرك باشد) نكرده علي است «5».
مؤلف: اين دو روايت مؤيد آن بياني است كه در ذيل آيه گذرانديم، و در معناي آن دو،
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 199 ح 92.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 200 ح 96.
(3)تفسير عياشي، ج 2، ص 199، ح 90.
(4)اصول كافي، ج 1، ص 425، ح 66، ط بيروت.
(5)اصول كافي، ج 2، ص 40، ح 1. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 384
روايات ديگري نيز هست، كه بعيد نيست ذكر مصداق در همه آنها از باب تطبيق باشد.
و نيز در كافي به سند خود از هشام بن حكم روايت آورده كه گفت: از امام صادق (ع) پرسيدم: مقصود خداوند از اينكه فرمود:" سُبْحانَ اللَّهِ" چيست؟ فرمود: بلند داشتن خداست، يعني اظهار پاكي خدا از هر بدي از روي غيرت بندگي «1».
و نيز در همين كتاب به سند خود از هشام جواليقي روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) از معناي كلام خدا كه فرموده:" سُبْحانَ اللَّهِ" سؤال كردم، فرمود: معنايش اين است كه خدا منزه است «2».
و در كتاب معاني به سند خود از" سيار" از حسن بن علي از پدرانش از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي وي را مخاطب قرار داده فرمود: مگر تا كنون ندانستي كه خداوند دنيا را هرگز از پيغمبر و يا امامي از جنس بشر خالي نگذاشته؟ مگر خداوند نبوده كه فرموده:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ"- يعني بسوي خلق-" إِلَّا رِجالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُري كه خبر داده از اينكه هيچوقت ملائكه را بسوي زمين مبعوث نكرده، و ايشان را ائمه و حكام قرار نداده، و اگر فرستاده، بسوي انبياء فرستاده «3».

[چند روايت در معناي آيه:" حَتَّي إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ ..."] ..... ص : 384

و در عيون به سند خود از" علي بن محمد بن جهم" روايت كرده كه گفت: در مجلس مامون حاضر شدم، در حالي كه رضا علي بن موسي (ع) نزد او بود، مامون از آن جناب پرسيد: يا بن رسول اللَّه مگر شما نمي‌گوييد كه انبياء معصومند؟ فرمود: چرا، راوي حديث را هم چنان ادامه داده تا آنجا كه مي‌گويد: مامون به ابي الحسن عرض كرد: پس بفرما معناي آيه" حَتَّي إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جاءَهُمْ نَصْرُنا" چيست؟ رضا (ع) فرمود: خداوند مي‌فرمايد: تا آنكه رسولان از قوم خود مايوس شدند، و قوم ايشان گمان كردند كه به رسولان دروغ خبر داده‌اند، در اين موقع بود كه ياري ما ايشان را دريافت «4».
مؤلف: اين روايت مؤيد معنايي است كه ما براي آيه كرديم، و بعضي از روايات كه دارد رسولان احتمال دادند كه نكند آن كسي كه براي ايشان وحي آورده شيطان بوده كه خود را بصورت فرشته درآورده، روايات قابل اعتمادي نيست.
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 118، ح 10، ط بيروت.
(2)اصول كافي، ج 1، ص 118، ح 11، ط بيروت.
(3)عيون الاخبار الرضا، ج 1، ص 270.
(4)عيون الأخبار ج 1.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 385
و در تفسير عياشي از زراره روايت كرده كه گفت: به حضرت صادق (ع) عرض كردم: چطور رسول خدا (ص) نترسيد از اينكه مبادا آنچه از ناحيه خدا برايش مي‌آيد از القائاتي باشد كه شيطان در دلش بيندازد؟ فرمود: خداوند وقتي يكي از بندگان خود را رسول خدا بگيرد، سكينه و وقار را بر او نازل مي‌كند، و آنچه كه از ناحيه خدا برايش مي‌آيد عينا مانند چيزهايي كه به چشم مي‌بيند يقين‌آور است «1».
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر از ابراهيم از ابي حمزه جزري روايت كرده‌اند كه گفت: غذايي درست كردم و عده‌اي از اصحابمان را كه از آن جمله سعيد بن جبير و ضحاك بن مزاحم بودند به آن غذا دعوت نمودم، (در آن ميان) جواني از قريش از سعيد بن جبير پرسيد يا ابا عبد اللَّه! اين حرف را چگونه قرائت مي‌كني:" حَتَّي إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا"؟ زيرا من هر وقت بدينجا مي‌رسم آرزو مي‌كنم اي كاش اين سوره را نخوانده بودم سعيد گفت: درست است و معنايش اين است كه تا آنكه رسولان از تصديق قوم خود مايوس شدند و مردمي كه آن رسولان بسويشان گسيل شده بودند چنين پنداشتند كه به رسولان دروغ خبر داده‌اند. ضحاك گفت: اگر براي حل اين اشكال تا يمن رفته بودم كم بود «2».
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 201، ح 106، چاپ تهران.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 41، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 386

(13)سوره رعد ..... ص : 386

[سوره الرعد (13): آيات 1 تا 4] ..... ص : 386

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
المر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ وَ الَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يُؤْمِنُونَ (1) اللَّهُ الَّذِي رَفَعَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَلٍ مُسَمًّي يُدَبِّرُ الْأَمْرَ يُفَصِّلُ الْآياتِ لَعَلَّكُمْ بِلِقاءِ رَبِّكُمْ تُوقِنُونَ (2) وَ هُوَ الَّذِي مَدَّ الْأَرْضَ وَ جَعَلَ فِيها رَواسِيَ وَ أَنْهاراً وَ مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ جَعَلَ فِيها زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ (3) وَ فِي الْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ وَ جَنَّاتٌ مِنْ أَعْنابٍ وَ زَرْعٌ وَ نَخِيلٌ صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنْوانٍ يُسْقي بِماءٍ واحِدٍ وَ نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلي بَعْضٍ فِي الْأُكُلِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ (4)

ترجمه آيات ..... ص : 386

بنام خداي رحمان و رحيم.
المر، اينها آيه‌هاي كتاب خداست، و آنچه از پروردگارت به تو نازل شده درست است، ولي بيشتر مردم باور نمي‌دارند (1).
خدا همان كسي است كه آسمانها را بدون ستوني كه ببينيد برافراشته، سپس به عرش استيلا يافت و خورشيد و ماه را به خدمت گرفت، كه هر يك در مدتي معين سير مي‌كنند، كارها را او تدبير مي‌كند و آيات را او توضيح مي‌دهد تا شايد به معاد و قيامت ايمان بياوريد (2).
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 387
اوست كه زمين را بگسترد، و در آن كوه‌ها و جويهايي قرار داد و از هر قسم ميوه دو صنف پديد آورد، شب را با روز مي‌پوشاند، كه در اينها براي گروهي كه بينديشند عبرتها است (3).
در زمين، قطعه‌هاي پهلوي هم هست و با باغهايي از انگور و كشت و نخل، از يك بن و غير يك بن، كه از يك آب سيراب مي‌شوند، و ما ميوه‌هاي بعضي از آنها را بر بعضي ديگر مزيت داده‌ايم، كه در اينها براي گروهي كه تعقل كنند عبرتهاست (4).

بيان آيات [آهنگ كلي سوره: اثبات آيت بودن و حقانيت قرآن كريم ..... ص : 387

اشاره

غرض اين سوره بيان حقيقت قرآني است كه بر رسول خدا (ص) نازل شده، و اينكه اين قرآن معجزه و آيت رسالت است، و اما اينكه كفار آن را آيت و معجزه نشمرده و به عنوان تعريض بر آن گفتند:" چرا آيتي از ناحيه پروردگارش نازل نشد"؟ گفتارشان مردود است، و رسول خدا (ص) نبايد به آن اعتنا كند، و ايشان هم سزاوار نيست كه چنين سخني بگويند.
دليل بر اين معنا هم آيه ابتداي سوره است كه مي‌فرمايد:" وَ الَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يُؤْمِنُونَ"، و آيه آخر سوره است كه مي‌فرمايد:" وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلًا قُلْ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ" و نيز جمله" لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ" است، كه مكرر از ايشان حكايت شده.
و خلاصه بيان اين است كه رسول خدا (ص) را مخاطب قرار مي‌دهد به اينكه اين قرآن كه بر تو نازل شده حق است، حقي كه مخلوط به باطل نيست، زيرا آنچه كه اين قرآن بدان دعوت مي‌كند توحيدي است كه آيات تكويني از قبيل بپاداشتن آسمانها، گستردن زمين، تسخير آفتاب و ماه، و ساير عجايبي كه خدا در تدبير آسمانها و زمين و غرايبي كه در تقدير آنها بكار برده، همه بر آن دلالت دارند.
و نيز دليل ديگر بر حقانيت آن، اخبار و آثار گذشتگان است كه رسولان با بيناتي بسويشان آمدند، و ايشان كفر ورزيده و تكذيبشان كردند، و خدا هم ايشان را به گناهانشان بگرفت، اين است آنچه كه اين كتاب مشتمل بر آن است، و همين خود آيتي است كه بر رسالت تو دلالت مي‌كند.
و اينكه گفتيم تعريضشان به قرآن مردود است، دليلش اين است كه اولا تو شاني بجز انذار مردم نداري، و اينطور نيست كه هر وقت هر كاري بخواهي بكني بتواني، تا آنكه از تو معجزاتي دلبخواه خود تراشيده به مثل اين كلمات بر تو تعريض كنند.
و ثانيا هدايت و اضلال هم آن طور كه ايشان پنداشته‌اند در وسع آيات و معجزات نيست ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 388
تا انتظار داشته باشند با آوردنت معجزه‌اي كه ايشان پيشنهاد كرده‌اند هدايت شوند، و از ضلالت برهند، زيرا هدايت و ضلالت به دست خداست، او است كه بر اساس نظامي حكيمانه هر كه را بخواهد هدايت و هر كه را بخواهد گمراه مي‌كند.
و اما اينكه گفتند" لَسْتَ مُرْسَلًا- تو فرستاده خدا نيستي" در جوابشان همين يك دليل براي تو كافي است كه خدا در كلام خود به رسالت تو شهادت داده، و معارف حقه‌اي كه در قرآن تو است شاهد آنست.
از جمله حقايق باهر و واضحي كه در خصوص اين سوره آورده، حقيقتي است كه جمله" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً ..."، «1» و جمله" أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ" «2» و جمله" يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ" «3» و جمله" فَلِلَّهِ الْمَكْرُ جَمِيعاً" «4» متضمن آنست.

[مكي بودن سوره رعد و اشاره به اقوال ديگر در اين مورد] ..... ص : 388

اين سوره بطوري كه از سياق آياتش و از مطالبي كه مشتمل بر آنست برمي‌آيد تماميش در مكه نازل شده، و از بعضي «5» از مفسرين هم نقل شده كه گفته‌اند: همگي آن مكي است مگر آخرين آيه آن كه در مدينه در شان" عبد اللَّه بن سلام" نازل شده، و اين قول را" به كلبي" و" مقاتل" نسبت داده‌اند.
و ليكن اين قول صحيح نيست، زيرا مي‌بينيم كه مضمون آخرين آيه آن، همان مضمون اولين آيه آنست كه فرموده:" وَ الَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ".
بعضي «6» ديگر گفته‌اند: تمامي سوره در مدينه نازل شده مگر دو آيه از آن، يكي آيه" وَ لَوْ أَنَّ قُرْآناً سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبالُ ..."، و يكي هم آيه بعدي آن، و اين قول را به" حسن" و" عكرمه" و" قتاده" نسبت داده‌اند. اين نيز صحيح نيست، بخاطر مضاميني كه دارد، زيرا مضامين آن با وضعي كه مسلمين در مدينه داشتند تطبيق نمي‌كند.
بعضي «7» ديگر گفته‌اند: تنها آيه" وَ لا يَزالُ الَّذِينَ كَفَرُوا تُصِيبُهُمْ بِما صَنَعُوا قارِعَةٌ ..."، در مدينه، و بقيه در مكه نازل شده است. و گويا صاحب اين قول اعتماد كرده است بر وصفي كه
__________________________________________________
(1)و از آسمان، آبي فرستاد. سوره بقره، آيه 22.
(2)آگاه باشيد كه (تنها) با ياد خدا دلها آرام مي‌گيرد. سوره رعد، آيه 28.
(3)خدا هر چه را بخواهد محو و هر چه را بخواهد اثبات مي‌كند و اصل كتاب مشيت در پيش او است. سوره رعد، آيه 39.
(4)پس همه مكر و تدبيرها در نزد خدا است. سوره رعد، آيه 42.
(5 و 6)تفسير مجمع البيان، ج 4، ص 135، ط بيروت.
(7)روح المعاني، ج 13، ص 84، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 389
مسلمين بعد از هجرت به مدينه و قبل از فتح مكه داشته‌اند، و چون ديده كه آيه مذكور با آن وضع انطباق دارد، گفته كه در مدينه نازل شده، و ليكن بزودي در تفسير خود آيه بياني خواهد آمد كه خواننده خواهد ديد معناي آيه با وضع آن روز مسلمين در مدينه تطبيق ندارد.
" المر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ وَ الَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ ...".
حروف" الف، لام، ميم، راء" كه اين سوره با آن افتتاح شده مجموع حروفي است كه سوره‌هاي" الم"، و" الر" با آن افتتاح مي‌شود، هم چنان كه معارفي كه در اين سوره بيان شده مجموعه‌اي از معارفي است كه در اين دو صنف سوره به آنها اشاره شده، و ما اميدواريم ان شاء اللَّه العزيز در آينده نزديكي شرحي در اين باره بدهيم.
ظاهر سياق اين آيه و دو آيه بعدي آن، با در نظر داشتن اتصالي كه بهم دارند، و با در نظر گرفتن اين معنا كه نشانه‌هاي عالم وجود را از بلند داشتن آسمانها و گستردن زمين و تسخير شمس و قمر و غير اينها مي‌شمارند، و با اينكه همه اينها بر توحيد خداي سبحان دلالت دارند، كه سراپاي قرآن كريم و دعوت حقه آن همين توحيد است، و با در نظر گرفتن اين معنا كه آيات مذكور مي‌فرمايد: اگر در تفصيل اين آيات، تدبر و تفكر كنيد يقين به مبدأ و معاد، و علم به اين معنا برايتان حاصل مي‌شود كه آنچه بر پيغمبر نازل شده حق است.

[معناي جمله:" تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ" و دلالت آن بر آيات كتاب طبيعت و كتاب وحي ..... ص : 389

با در نظر داشتن اين قرائن و معاني، ظاهر آيات اين مي‌شود كه: مراد از آياتي كه كلمه" تلك" بدان اشاره مي‌كند همين موجودات عالم كون، و اشياي خارجي است كه در نظام عام الهي مسخر شده‌اند، و مراد از" كتاب" هم مجموع عالم كون است كه مي‌توان گفت به وجهي همان لوح محفوظ است، و يا به نوعي از عنايت و مجاز مراد از آن، قرآن كريم است، بخاطر اينكه مشتمل بر آيات كوني است.
بنا بر اين، در اين آيه اشاره به دو نوع از دلالت است، يكي دلالت طبعي كه آيات كوني و وجودي از آسمان و زمين و ما بين آن دو بر توحيد دارد، ديگري دلالت لفظي كه آيات كريمه قرآن كه از ناحيه خداي تعالي بر پيغمبرش نازل شده، دارد و جمله" وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يُؤْمِنُونَ" استدراكي است متعلق به هر دو جمله، يعني جمله" تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ"، و جمله" وَ الَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ" نه تنها به جمله آخري فقط.
آن گاه معناي آيه- و خدا داناتر است- چنين مي‌شود: اين موجودات و نظامي كه در عالم كون است (و اگر با لفظ" تلك" كه اشاره به دور است اشاره كرد براي اين بود كه ارتفاع مكانت و عظمت آنها را برساند) آيات كتاب عمومي تكويني است كه دلالت مي‌كند بر اينكه خداي سبحان واحد است و براي او شريكي در ربوبيت نيست، و قرآني كه بسوي تو نازل شده
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 390
حق خالص است و در آن باطل نيست،- و اين خلوص از حرف" لام" در" الحق" استفاده مي‌شود كه افاده حصر مي‌كند- پس اين آيات، آياتي است كه در دلالتش قاطع است، و اين قرآن حق است، و ليكن بيشتر مردم ايمان نمي‌آورند، نه به آن آيات ديدني و نه به اين آيات شنيدني كه نازل شده، و از لحن كلام، ملامت و عتاب فهميده مي‌شود.
پس، از آنچه گذشت معلوم شد كه لام در كلمه" الحق" حصر را مي‌رساند، و مفادش اين است كه آنچه بسوي تو نازل شده فقط و فقط حق است، نه اينكه باطل محض و يا آميخته به باطل باشد.
مفسرين در تركيب اين آيه، و معناي مفردات آن از قبيل" اسم اشاره"، معناي كلمه" آيات" و كلمه" كتاب"، و معناي حصري كه در" الحق" است، و اينكه مراد از" اكثر الناس" چيست به چند قول مختلف و متنوع اختلاف كرده‌اند كه ظاهرتر از همه و مناسب‌تر به سياق آيات، همان معنايي است كه ما ذكر كرديم، و هر كه بخواهد اقوال ايشان را به تفصيل ببيند بايد به كتب مطول مراجعه كند.
" اللَّهُ الَّذِي رَفَعَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ".
راغب در مفردات مي‌گويد:" عمود" چيزي است كه خيمه به آن تكيه دارد و مي‌ايستد، و جمع آن، هم" عمد"- به ضم عين و ميم- مي‌آيد و هم" عمد" به فتح عين و ميم- و در آيه" فِي عَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ" عمدهم قرائت كرده‌اند، و نيز در قرآن كريم آمده:" بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها" «1». و بعضي «2» گفته‌اند: عمد- به دو فتحه-، اسم جمع عماد است نه جمع.
و غرض اين آيه ياد دادن دليل ربوبيت پروردگار متعال است، و اينكه او واحد است و شريك ندارد، و آن آسمانها است كه بدون پايه و ستوني كه بر آن تكيه داشته باشد و شما با چشمتان ببينيد هم چنان مرفوع و بلند است، و در آن نظامي جريان دارد، شمسي و قمري دارد كه تا زماني معين در آن مي‌چرخند، و ناچار بايد كسي باشد كه به اين امور قيام بكند، آسمانها را بدون پايه بلند كند، نظام در آنها را منظم سازد شمس و قمر را مسخر كند، امور عالم را تدبير نمايد و اين آيات را از يكديگر جدا نموده يك به يك شرح دهد، تا شايد شما به لقاي پروردگارتان يقين كنيد، پس آن كسي كه قائم به تدبير عالم و تفصيل آيات است همان خداست، و در نتيجه تنها رب همه عالم او است، و رب ديگري غير او نيست.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" عمد".
(2)روح المعاني، ج 13، ص 86، ط بيروت. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 391

[وجه دلالت آيه:" الَّذِي رَفَعَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ ..." بر وحدانيت رب و مدبر عالم و وجه آوردن قيد:" ترونها"] ..... ص : 391

پس اينكه فرمود:" الَّذِي رَفَعَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها" معنايش اين مي‌شود كه:
خداوند آسمان را از زمين جدا كرد و ميان آن دو فاصله‌اي گذاشت، فاصله‌اي كه باعث شد آسمان مسلط بر زمين شود و اشعه خود را بر زمين بتاباند و باران و صاعقه خود را به زمين بفرستد، و همچنين آثار ديگر.
پس آسمان بر بالاي زمين بدون ستوني محسوس، كه انسان اعتماد آن را بر آن احساس كند ايستاده، در نتيجه هر انساني بايد متوجه بشود كه لا بد كسي هست كه آن را بدون ستون نگهداشته و نمي‌گذارد جابجا بشود، و آن را از فرو ريختن از مدارش نگه داشته است.
آري هر چند استقرار آسمانها در مستقر بلند خود بدون پايه و ستون، عجيب‌تر از استقرار زمين در مدار خود نيست، و هر دو در اين بابت محتاج به خداي تعالي هستند و با قدرت و اراده او در مدار خود ايستاده‌اند، و البته اين ايستادن از طريق اسبابي است كه مختص به همان زمين و آسمان است، و تازه اگر آسمانها بوسيله پايه هم ايستاده بودند باز بي‌نياز از احتياج به خداي تعالي و قدرت و اراده او نبودند، پس تمامي موجودات در تمامي احوالشان محتاج بسوي خداي تعالي هستند، احتياج مطلقي كه هيچوقت و در هيچ حالي برطرف نمي‌شود.
و ليكن انسان- در عين اينكه قانون عليت كلي را مي‌بيند و معتقد است كه هر حادثه‌اي محتاج به علتي است كه آن را ايجاد كند، و در فطرتش جستجوي از علل حوادث و امور ممكنه نهفته شده- وقتي بعضي از حوادث را مقرون به علت مي‌بيند، و اين ديدنش چند بار در برابر حواسش تكرار مي‌شود، خود بخود قانع مي‌گردد، و ديگر از ديدن آن تعجب نمي‌كند و در صدد جستجوي از علت آن برنمي‌آيد.
ولي وقتي ديد هر جسم ثقيلي كه از هوا رها شود مستقيما به زمين فرود مي‌آيد، آن گاه سقفي را مشاهده كند كه بر بالاي زمين زده شده و با اينكه پايه‌اي ندارد نمي‌افتد، قهرا تعجب مي‌كند، و در جستجوي علت آن برمي‌آيد، و آن قدر جستجو مي‌كند تا پايه و ستوني براي آن پيدا كند، وقتي براي آن سقف، پايه‌اي يافت، و باز سقف ديگري ديد و جستجوي ديگري كرد و پايه ديگري يافت و همچنين چند نوبت اين معنا مكرر شد ديگر مغزش از جستجو متوقف شده براي بارهاي بعدي به جستجو برنمي‌خيزد، چون مي‌داند كه هر چيز بلندي حتما پايه و اركاني دارد.
اما اگر به امري برخورد كه خارق اين كليت و اين عادت مالوف باشد، مانند اجرام آسماني كه هر يك در مدار خود ايستاده دور مي‌زند بدون اينكه بر پايه‌اي اعتماد داشته باشد، در اين موقع كه ناگهان و مثل كسي كه از خواب بيدار شده باشد دلش از جاي كنده شده، براي جستجوي علت آن پر مي‌زند.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 392
پس اينكه فرمود:" رَفَعَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها" و آسمانها را وصف كرد به اينكه پايه‌اي كه شما ببينيد ندارند، مقصودش اين نبوده كه آسمانها اصلا پايه ندارند، و در نتيجه وصف" ترونها" وصفي توضيحي بوده و مفهوم نداشته باشد، (و نتوان نتيجه گرفت كه پس پايه‌هاي نديدني دارد).
و نيز مقصودش اين نبوده كه پايه‌هاي محسوس ندارند، تا بنا بر اين در تقدير معنايش اين شود: حال كه پايه ندارند پس خدا آنها را بدون وساطت سببي سر پا نگهداشته است، و اگر پايه مي‌داشتند مثل ساير چيزهايي كه پايه دارند آن پايه‌ها نمي‌گذاشت بيفتند، و ديگر احتياجي به خداي سبحان نداشتند.
آري معناي آيه شريفه اين نيست، هم چنان كه اوهام عاميانه همين را مي‌پندارد كه تنها چيزهاي استثنايي را كه علل و اسباب آنها معلوم نيست به خدا نسبت مي‌دهند مانند امور آسماني و حوادث جوي و روح و امثال آن.
زيرا كلام خداي تعالي صريح در اين است كه: اولا هر چيزي كه اسم چيز بر آن اطلاق شود جز خداي تعالي، همه مخلوق خدا است، و هيچ خلق و امري خالي و بدون استناد به خدا نيست، هم چنان كه فرمود:" اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «1» و نيز فرمود:" أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ" «2».
و ثانيا تصريح مي‌كند بر اينكه سنت اسباب در تمامي اجزاي عالم جريان دارد، و خدا بر صراط مستقيم است (كه همان صراط عليت و سببيت است).
و با اين حال، ديگر معنا ندارد كه اين سنت در بعضي از امور جريان داشته باشد اما در اموري كه به نظر ما استثنايي هستند جريان نداشته باشد و در نتيجه پاره‌اي از حوادث از قبيل حوادث زميني را با واسطه اسبابش به خدا نسبت دهيم و بعضي ديگر (استثنائيات خلقت) را بدون واسطه و سبب مستند به او كنيم.
بنا بر اين اگر مثلا سقفي را ديديم كه روي پايه خود ايستاده بايد بگوييم به اذن خدا و با وساطت اين سبب خاص ايستاده، و اگر جرمي آسماني را ببينيم كه بدون ستون ايستاده باز هم بايد بگوييم كه به اذن خدا و با وساطت اسبابي مخصوص به خود، مانند طبيعت خاص يا جاذبه عمومي ايستاده.
__________________________________________________
(1)خدا آفريدگار هر چيز است. سوره رعد، آيه 16.
(2)آگاه باش كه خلق و امر از اوست. سوره اعراف، آيه 54.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 393
وجه تقييد به جمله" بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها" اينها نيست، بلكه وجه آن اين است كه مي‌خواهد فطرت خواب رفته بشر را بيدار كند تا به جستجوي سبب آن برخيزد، و پس از جستجو، در آخر به خداي سبحان پي ببرد.
نظير اين مسلك را در آيه بعدي هم بكار برده و فرموده:" وَ هُوَ الَّذِي مَدَّ الْأَرْضَ وَ جَعَلَ فِيها رَواسِيَ وَ أَنْهاراً" كه بزودي توضيحش خواهد آمد ان شاء اللَّه.

[آيه شريفه:" اللَّهُ الَّذِي رَفَعَ السَّماواتِ ..." در مقام اثبات وحدت خداي تعالي در ربوبيت است ..... ص : 393

و چون مطلوب در اين مقام- بطوري كه از سياق آيات برمي‌آيد- توحيد در ربوبيت و بيان اين جهت بوده كه خداي سبحان تنها رب هر چيز است و ربي بغير او نيست، نه اثبات اصل صانع. لذا دنبال" رَفَعَ السَّماواتِ ..."، فرمود:" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ ..." كه خود دليل بر تدبير عمومي داشته و عالم را بهم متصل و اجزايش را بهم مربوط مي‌سازد، اين را فرمود تا اثبات كند كه رب همه و مالك مدبر آن يكي است.
زيرا (در توضيح آن بايد گفت كه) وثني‌ها كه قرآن با ايشان مناظره مي‌كند اين معنا را منكر نيستند كه خالق عالم و موجد آن يكي است و در ايجاد آن شريكي برايش نيست، و اين همان خداي سبحان است، بلكه تنها چيزي كه هست معتقدند كه خداوند تدبير هر شاني از شؤون عالم و هر نوعي از انواع آن را به يكي از موجودات قوي واگذار كرده، مثلا تدبير زمين را به يكي، آسمان را به يكي انسان و حيوان و تري و خشكي و جنگ و صلح و حيات و مرگ، هر كدام را به يكي سپرده، و آن موجودات قوي، شايسته پرستش‌اند تا از ما راضي شوند و خير خود را به ما رسانيده از شرورشان ايمن گرديم، بنا بر اين در رد مردمي كه چنين اعتقاد دارند، تنها بايد اثبات وحدت ربوبيت كرد نه توحيد در ذات خدا، و اينكه واجب الوجودي غير او نيست و تمامي موجودات به او منتهي مي‌شوند، زيرا اين مطالب اموري هستند كه وثني‌ها آن را انكار نكرده و هيچ ضرري به ايشان نمي‌زند.
از اينجا معلوم مي‌شود جمله" الَّذِي رَفَعَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها" كه در صدر آيه جاي گرفته مقدمه‌اي است براي جمله" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ ..."، نه اينكه در اقامه برهان، مقصود بالذات باشد، بنا بر اين و زان اين صدر نسبت به ذيلش و زان آيه" إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ ..." «1» و نظاير آنست نسبت به ذيل آن.
و نيز روشن مي‌شود كه جمله" بِغَيْرِ عَمَدٍ" متعلق است به" رفع"، و جمله" ترونها"
__________________________________________________
(1)همانا پروردگار شما كسي است كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد، آن گاه به عرش، پرداخت. سوره اعراف، آيه 54 و سوره يونس، آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 394
وصف" عمد است، و مراد اين است كه آنها را بدون پايه‌اي كه ديدني باشد بلند كرده است، و اما اينكه بعضي‌ها «1» گفته‌اند جمله" تَرَوْنَها" جمله‌ايست مستانفه و نو كه غرض آن دفع دخلي است كه ممكن است از شنيدن" رَفَعَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ" به ذهن شنونده بيايد و بپرسد به چه دليل بي‌ستون است؟ در جواب گفته شد:" ترونها" يعني مي‌بيند كه ستون ندارد، وجه بعيدي است.
مگر اينكه مراد از سماوات را مجموع جهت بالاي زمين با همه اجرام، از نجوم و كواكب و هواي متراكم بالاي زمين و ابرها بدانيم، زيرا مجموع اينها بدون پايه ايستاده و براي انسان هم مشهود است.
" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ"- گفتار در معناي عرش و معناي استواء و تسخير در سوره اعراف آيه 54 گذشت.
" كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَلٍ مُسَمًّي"- در معناي اين جمله گفته‌اند: يعني هر يك از آن دو تا اجلي معين جريان دارند، كه وقتي آن اجل سررسيد مي‌ايستند، اما ممكن است، بلكه رجحان هم دارد كه بگوييم: ضميري كه حذف شده ضمير جمع است كه به همه آسمانها و شمس و قمر بر مي‌گردد، زيرا حكم جريان و سير، حكمي است عمومي كه همه اين اجسام محكوم به آن هستند.
و ما در تفسير سوره انعام، آيه 1 گفتاري در معناي اجل مسمي گذرانديم بدانجا مراجعه شود.

[معناي تدبير و مراد از تدبير امر عالم (يُدَبِّرُ الْأَمْرَ)] ..... ص : 394

" يُدَبِّرُ الْأَمْرَ"" تدبير" به معناي اين است كه چيزي را دنبال چيزي بياوري، و مقصود از آن اين است كه اشياي متعدد و مختلف را طوري تنظيم كني و ترتيب دهي كه هر كدام در جاي خاص خود قرار بگيرد، بطوري كه به محض تنظيم، آن غرضي كه از هر كدام آنها داري و فائده‌اي كه هر كدام دارد حاصل گردد و به خاطر متلاشي شدن اصل، و فساد اجزاء، و تزاحم آنها با يكديگر غرض مختل نشود.
وقتي مي‌گويند:" دبر امر البيت" معنايش اين است كه امور خانه و تصرفاتي را كه مربوط به آنست منظم نمود، بطوري كه وضع آن رو به صلاح گذاشت و اهل آن از فوايد مطلوب آن برخوردار شدند.
تدبير امر عالم هم بهمين معنا است كه اجزاي آن را به بهترين و محكم‌ترين نظم منظم
__________________________________________________
(1)تفسير ابي السعود، ج 5، ص 3.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 395
سازد، بطوري كه هر چيزي بسوي غايت مقصود از آن متوجه گشته و سير كند، و همين آخرين كمالي است كه مخصوص به او است، و منتهي درجه و اجل مسمايي است كه به سوي آن گسيل شده، همچنين مجموع آن را با نظمي عام عالمي منظم سازد، بطوري كه سراپاي عالم هم متوجه غايت كلي خود كه همان رجوع و بازگشت به خداست بشود و در نتيجه بعد از دنيا آخرت هويدا گردد.

[معناي" تفصيل آيات" و اينكه مراد از آيات تكويني است يا آيات كتاب وحي ..... ص : 395

" يُفَصِّلُ الْآياتِ لَعَلَّكُمْ بِلِقاءِ رَبِّكُمْ تُوقِنُونَ"- از ظاهر سياق برمي‌آيد كه مراد از" آيات"، همان آيات تكويني است، و بنا بر اين، مراد از" تفصيل آيات" اين مي‌شود كه بعضي از بعضي ديگر جدا و متمايز و بعد از جدا شدن، متمايز شود، و اين خود از سنتهاي الهي است كه اشياء را از هم جدا و هر كدام را از ديگري متمايز سازد، و از هر كدام، آنچه كه در ذات و باطنش نهفته است بيرون آورد، در نتيجه نور از ظلمت، و حق از باطل، و خير از شر، و صالح از طالح، و نيكوكار از مجرم متمايز گردد.
و لذا مي‌بينيم دنبال جمله مورد بحث فرمود:" لَعَلَّكُمْ بِلِقاءِ رَبِّكُمْ تُوقِنُونَ"، زيرا روز لقاي پروردگار، همان روز ساعت و قيامت است كه آن را" يوم الفصل" هم ناميده و وعده داده كه در آن متقين را از مجرمين و فجار جدا سازد، و فرموده:" إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ مِيقاتُهُمْ أَجْمَعِينَ" «1» و نيز فرموده:" وَ امْتازُوا الْيَوْمَ أَيُّهَا الْمُجْرِمُونَ" «2» و نيز فرموده:" لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَ يَجْعَلَ الْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلي بَعْضٍ فَيَرْكُمَهُ جَمِيعاً فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ" «3».
و مشهورتر در نزد مفسرين اين است كه مراد از آيات، آيات كتابهايي است كه از ناحيه خدا نازل شده، بنا بر اين، مقصود از تفصيل آيات به منظور جدا ساختن، عبارت مي‌شود از شرح آن و بيان و پرده‌برداري از حقايق آن در كتابهايي كه بر انبياء نازل شده، تا مردم در آنها تدبر و تفكر كنند و حقايق آنها را بفهمند، زيرا در اين صورتست كه اميد مي‌رود به لقاي پروردگار شان يقين پيدا نموده به سوي او بازگشت كنند.
اين نظريه مشهورتر است در بين مفسرين، و ليكن آن معنايي كه ما گذرانديم روشن‌تر و با سياق آيات سازگارتر است.
و اگر فرمود:" لَعَلَّكُمْ بِلِقاءِ رَبِّكُمْ" و نفرمود:" لعلكم بلقائه" و به جاي ضمير" ه"
__________________________________________________
(1)همانا روز قيامت روز جدايي مؤمن و كافر و وعده‌گاه همه آنان است. سوره دخان، آيه 40.
(2)امروز اي مجرمين از هم جدا شويد. سوره يس، آيه 59.
(3)تا خدا پليد را از پاكيزه جدا و ممتاز كند، و بعضي از پليدها را با بعضي درآميزد و يك جا در جهنم قرار دهد، كه آنها خودشان زيانكار بوده‌اند. سوره انفال، آيه 37.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 396
اسم ظاهر" ربكم" را آورد وجهش اينست كه خواست در اثبات ربوبيت خدا اصرار و تاكيد كند و به اين معنا اشاره نمايد كه آن كسي كه عالم را خلق، و امر آن را تدبير نموده و در نتيجه رب آن شده او رب شما نيز هست، پس ربي جز رب واحد نيست و او شريكي ندارد.

[برخي از نشانه‌ها و آيات تكويني:" هُوَ الَّذِي مَدَّ الْأَرْضَ ..."] ..... ص : 396

" وَ هُوَ الَّذِي مَدَّ الْأَرْضَ وَ جَعَلَ فِيها رَواسِيَ وَ أَنْهاراً ...".
كلمه" رواسي" جمع" راسيه" و از ماده" رسي" و به معناي ثابت و برقرار است، و مراد از آن در اينجا كوه‌ها هستند كه در جايگاه خود ثابت و استوارند، و كلمه" زوج" به معناي چيزيست كه فرد نباشد، و بر مجموع هر دو امري كه ميانشان ازدواج است اطلاق مي‌شود، هم چنان كه بر يكي از آن دو نيز اطلاق مي‌گردد، يعني هم مي‌توان گفت:" هما زوج- آن دو زوجند" و هم گفت" هما زوجان- آن دو، دو زوجند"، و در بسياري از موارد كلمه" زوجان" با كلمه" اثنين" تاكيد مي‌شود تا دلالت كند بر اينكه مقصود از آن، دو عدد است نه چهار عدد، (چون به يك حساب، دو زوج، چهار تا مي‌شود)، هم چنان كه در آيه مورد بحث، اين تاكيد آمده.
كلمه" مد" در" مَدَّ الْأَرْضَ" به معناي گستردن است، يعني زمين را به نحو شايسته‌اي كه بشود در آن زندگي كرد و حيوان و نبات و اشجار در آن پديد آيند، گسترده كرد.
و اينكه گستردن زمين را به خداي تعالي نسبت داد به منزله تمهيد و مقدمه براي جمله ايست كه به آن ملحق مي‌شود، چنان كه نظير اين را در آيه گذشته" اللَّهُ الَّذِي رَفَعَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها" گفتيم كه مقدمه است براي جملات بعد.
" وَ جَعَلَ فِيها رَواسِيَ وَ أَنْهاراً"- ضمير در" فيها" به كلمه" ارض" برمي‌گردد، و كلام طوري ريخته شده كه هر جمله، فرع جمله قبلي خودش است، و غرض از آن- و خدا داناتر است- بيان تدبير خدا براي امور سكنه زمين از انسان و حيوان است، كه چه تدابيري در حركت آنها براي طلب رزق، و در سكونشان جهت آسايش بكار برده و بهمين منظور زمين را گسترده كرد، كه اگر گسترده نمي‌كرد انسان و حيوان نمي‌توانست در آن ادامه زندگي دهد، و اگر هم يكسره گسترده مي‌شد و در آن پستي و بلندي وجود نمي‌داشت باز هم صالح براي زندگي نبود، چون آبهايي كه در آن ذخيره شده بر سطح آن جريان نمي‌يافت و زراعت و بستاني به وجود نمي‌آمد، و لذا خداي تعالي كوه‌هاي بلند و پاي‌برجا در آن ميخكوب كرده و آنچه آب از آسمان مي‌فرستد در آن كوه‌ها ذخيره نموده و نهرهايي از اطراف آنها جاري و چشمه‌هايي بر دامنه‌ها روان مي‌سازد، و كشتزارها و باغات را سيراب مي‌كند، و ميوه‌هاي مختلف تلخ و شيرين و تابستاني و زمستاني و اهلي و جنگلي ببار مي‌آورد، و شب و روز را كه دو عامل قوي در رشد ميوه‌ها و حاصل‌ها است بر زمين مسلط مي‌سازد، آري شب و روز سرما و گرما را به وجود مي‌آورند و اين دو نيز در نضج و نمو و ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 397
انبساط و انقباض موجودات زمين تاثير دارند.
و نيز روشني و تاريكي را كه تنظيم كننده حركات حيوانات و انسان است و سعي و كوشش آنها را در طلب رزق و سكونت و استراحتشان منظم مي‌كند ببار مي‌آورند.
پس گستردن زمين، راه را براي ايجاد كوه‌هاي ريشه‌دار، و كوه‌ها راه را براي جاري شدن نهرها و جاري شدن نهرها راه را براي پيدايش ميوه‌هاي نر و ماده و رنگهاي مختلف آن هموار ساخته، با ايجاد شب و روز اغراض مذكور به نحو كمال حاصل مي‌گردد، و در همه اينها تدبيري است متصل و متحد كه از وجود مدبري حكيم و واحد و بي‌شريك در ربوبيت كشف مي‌كند، و در همه اينها آياتي است براي مردمي كه تفكر كنند.

[معناي اينكه خداوند ميوه‌ها را" زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ" قرار داد و بيان طنطاوي در تطبيق اين جمله با نر و ماده بودن گياهان ..... ص : 397

" وَ مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ جَعَلَ فِيها زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ"- يعني و از جميع ميوه‌هايي كه ممكن است وجود يابد، در زمين انواع متخالف و مختلفي از حيث نوع، از حيث تابستاني و زمستاني، از حيث شيريني و غير آن، و از حيث تري و خشكي آن قرار داد.
اين معناي معروف در تفسير كلمه" زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ" است، و بنا بر اين تفسير، مقصود از دو زوج، دو صنف خواهد بود كه يك صنف با صنفي ديگر مخالف باشد، چه اينكه صنف سومي داشته باشد يا نداشته باشد، نظير ساير مواردي كه تثنيه به منظور تكرار آمده، مانند آيه" ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ" «1» كه مقصود از تثنيه" كرة"، رجوع بعد از رجوع است، هر چند از نظر كثرت خيلي زياد شود.
طنطاوي در تفسير جواهر در ذيل جمله" زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ" گفته است: خداوند در زمين از هر صنفي از ميوه‌ها زوج قرار داده، يعني دو تا يكي نر و يكي ماده، كه ازدواج آنها در گلهاشان صورت مي‌گيرد، علم جديد هم اين معنا را كشف نموده و ثابت كرده كه هر درخت و زراعتي ميوه و دانه نمي‌بندد مگر اينكه نر و ماده آن با هم درآميزند، چيزي كه هست گاهي عضو نر با خود ماده و درخت و بوته ماده هست، مانند بيشتر درختان، و گاهي عضو نر در يك درخت است و عضو ماده در درختي ديگر، مانند درخت خرما.
آن دسته كه عضو نر و ماده هر دو در يك بوته هستند گاهي هر دو در يك گل قرار دارند، و گاهي در دو گل، اولي مانند بوته پنبه، كه عضو نر با عضو ماده آن در يك گل قرار دارند، و دومي مانند بوته كدو «2».
__________________________________________________
(1)پس دوباره نگاه كن، سوره ملك، آيه 4.
(2)تفسير طنطاوي.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 398
گفتار وي هر چند از حقايق علميه‌اي است كه هيچ ترديدي در آن نيست، و ليكن ظاهر آيه كريمه با آن مساعدت ندارد، زيرا ظاهر آن اين است كه خود ميوه‌ها زوج و دو تا هستند، نه اينكه از درختي خلق مي‌شوند كه آن درختها زوج و دو تايي باشند، و اگر مقصود، درختهاي آنها بود، مناسب بود بفرمايد:" و كل الثمرات جعل فيها من زوجين اثنين- و همه ميوه‌ها را از دو جفت قرار داد".
ولي البته اين مطلبي كه وي گفته ممكن است از مثل آيه" سُبْحانَ الَّذِي خَلَقَ الْأَزْواجَ كُلَّها مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ" «1» و همچنين از آيه" وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ كَرِيمٍ" «2» و آيه" وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ" «3» استفاده شود.
بعضي «4» ديگر از مفسرين گفته‌اند: مراد از" زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ"، نر و ماده و شيرين و ترش، و ساير اصناف است، و بنا بر اين زوجان چهار تا خواهند بود، نر و ماده كه هر كدام از آن دو به صفاتي كه بيشتر از يكي است مختلف مي‌شوند، مانند شيرين و غير آن، تابستاني و مخالف آن.
و ليكن اين معنا همانطور كه ملاحظه مي‌كنيد معناي صحيحي نيست.
" يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ"- يعني با ظلمت شب نور روز را مي‌پوشاند، و در نتيجه هوا تاريك مي‌شود بعد از آنكه روشن بود. بعضي «5» هم گفته‌اند كه: مراد از آن، پوشاندن هر يك از شب و روز است طرف مقابل خود را، و اينكه شب دنبال روز مي‌آيد و روز دنبال شب و ليكن قرينه‌اي كه بر اين معنا دلالت كند در بين نيست «6».
" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ"- چون تفكر در نظامي كه بر اين عالم جريان دارد و حاكم بر آنست، و حكم مي‌كند بر اينكه ابعاض اين عالم مربوط بهم و ملايم و سازگار با همند، و همه را روي هم و هر جزئي از اجزاي آن را متوجه غايتهاي خاص بخود ميكند خود
__________________________________________________
(1)منزه است آن كس كه همه زوجها را از روئيدنيهاي زمين خلق كرده. سوره يس، آيه 36.
(2)و فرستاديم از آسمان آبي را پس رويانديم در زمين هر زوجي كه در نوع خودش نيكو است.
سوره لقمان، آيه 10.
(3)و از هر چيز زوجي آفريديم تا شايد شما متذكر شويد. سوره ذاريات، آيه 49.
(4)تفسير القرآن العظيم، ج 2، ص 500.
(5)تفسير مجمع البيان، ج 4، ص 141، ط بيروت [.....]
(6)بعلاوه،" اغشاء" به معني پوشانيدن و از نظر مخفي و مستور داشتن است، بنا بر اين مناسب است كه پوشانيدن، به تاريكي و ظلمت كه مخصوص شب است نسبت داده شود نه روشني و اظهار كه خاصه روز است.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 399
كاشف از اين است كه اين نظام بستگي به تدبير واحد عقلي دارد كه در نهايت اتقان و محكمي است، و اين خود دلالت مي‌كند بر اينكه رب واحدي دارد كه در ربوبيتش شريك نداشته، عالمي است كه دچار جهل نمي‌گردد، قادري است كه در قدرتش مقهور كسي نمي‌شود، و نسبت به تمامي موجودات و مخصوصا انسان عنايت و توجه دارد و او را بسوي سعادت جاودانه‌اش سوق مي‌دهد.
" وَ فِي الْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ وَ جَنَّاتٌ مِنْ أَعْنابٍ وَ زَرْعٌ وَ نَخِيلٌ صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنْوانٍ ...".
راغب در مفردات مي‌گويد: كلمه" صنو" به معناي شاخه و جوانه‌ايست كه از بيخ تنه درخت روئيده باشد مثلا گفته مي‌شود:" هما صنوا نخلة- اين دو، دو شاخه از يك درخت خرما است كه از ريشه آن جوانه زده"،" و فلان صنو ابيه- فلاني شاخه و جوانه پدر خويش است" و تثنيه صنو، صنوان، و جمع آن صنوان است، هم چنان كه در قرآن كريم هم آمده:" صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنْوانٍ" «1». و نيز در باره كلمه" اكل" گفته: اين كلمه به معناي چيز خوردني است، كه هم با ضمه كاف و هم با سكون آن خوانده مي‌شود، خداي تعالي فرمود:" أُكُلُها دائِمٌ" و" اكلة" براي مره است به معناي يك بار خوردن و" اكله" بر وزن لقمه است «2».

[وجود اختلاف، تنوع، و تمايز در خلقت مستند به اختلاف اراده مسبب الاسباب عز و جل است ..... ص : 399

و معناي آيه اين است كه: دليل اينكه گفتيم نظام جاري در عالم قائم به تدبير مدبري است كه خود جزء عالم نيست، و همه اشياء بالطبع در برابرش خاضعند، و بر وفق مشيت او و آن طور كه او بخواهد سير مي‌كنند، اين است كه در زمين قطعه‌هايي هست نزديك بهم و همسايه هم كه خاكش از نظر طبع شبيه بهم است و در آنها باغهاي انگور مي‌رويد كه خود از ميوه‌هايي است كه از نظر شكل و رنگ و طعم و درشتي و ريزي و لطافت و خوبي بسيار با هم مختلفند، و همچنين حاصلهايي مي‌رويد كه جنس و صنف آنها مختلف است، گندم و جو اين محل با گندم وجوه محل ديگر مختلف است. و نيز خرما مي‌رويد كه بعضيها مثل همند، و از يك ريشه جوانه مي‌زنند، و بعضي مثل هم نيستند، با اينكه زمين يكي است و همه از يك آب مشروب مي‌شوند، و ما بعضي را بر بعضي بخاطر مزيت مطلوبي كه در صفات آنست برتري داديم.
حال اگر كسي بگويد: اين اختلافات مربوط به طبيعتي است كه هر كدام براي خود دارند، و يا بخاطر عوامل خارجي است كه در آنها اثر مي‌كند، و به هر يك شكل و رنگ
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" صنو".
(2)مفردات راغب، ماده" اكل".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 400
مخصوص و صفاتي جداگانه مي‌دهد، زيرا علومي كه متعرض شناسايي اشجار و گياهان است و طبيعت خواص آنها را بطور مشروح بيان مي‌كند هر يك از آنها را معلول عواملي مي‌داند كه در كيفيت تكوين آنها و آثار و خواص آنها دخالت دارند.
در جواب مي‌گوييم: بله، و ليكن ما نيز مي‌پرسيم كه جهت اين اختلافي كه در عوامل داخلي و خارجي هست چيست، و چه باعث شده كه اين علتها مختلف شوند، و در نتيجه آثارشان هم مختلف گردد؟ و اگر علت اين اختلاف را هم سراغ دهي باز از علت اختلاف آن علت مي‌پرسيم، تا منتهي شوي به ماده‌اي كه مشترك ميان تمامي موجودات جسماني بوده و يك، يك اجزاي آن ماده با هم شبيهند و معلوم است كه چنين ماده‌اي كه در تمامي موجودات يكي است، نمي‌تواند علت اين اختلافات كه مي‌بينيم بوده باشد، پس جوابي جز اين نداري كه ما فوق تمامي سببها سببي است كه هم ماده عالم را ايجاد كرده و هم در آن، صورتها و آثار گوناگون و بي‌شماري به كار برده، و به عبارت ديگر، در اين ميان سبب واحدي است داراي شعور و اراده كه اين اختلافات، مستند به اراده‌هاي مختلف اوست كه اگر اختلاف اراده‌هاي او نمي‌بود هيچ چيزي از هيچ چيز ديگر متمايز نمي‌شد.
و بر هر دانشمند متدبري لازم است كه توجه داشته باشد و از اين نكته غفلت نورزد كه اين آيات كه اختلاف خلقت را مستند به اختلاف اراده خداوند مي‌داند، در عين حال قانون علت و معلول را هم انكار نمي‌كند، كما اينكه بعضي خيال كرده‌اند، زيرا اراده خداي سبحان مانند اراده ما صفتي نيست كه عارض بر ذات باشد، و در نتيجه ذات با تغيير اراده‌ها تغيير يابد، بلكه اين اراده‌هاي گوناگون، صفت فعل خداست و از علل تامه و اسباب اشياء انتزاع مي‌شود (در نظر شيعه، اراده صفت فعل است نه صفت ذات) و اختلاف آن باعث اختلاف در ذات نمي‌شود، اين اجمال مطلب است تا ان شاء اللَّه در محل مناسبي توضيحش از نظر خواننده بگذرد.
قرآن كريم از آنجايي كه برهانش مبني بر مقدماتي عقلي است كه بدون آن حجت تمام نمي‌شد لذا دنباله آن فرمود:" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ".
از بياني كه گذشت اين معنا روشن گرديد كه اگر اختلاف در" اكل" را به خداي تعالي نسبت داده و فرموده:" ما برتري داديم بعضي را بر بعضي در" اكل" بدون اينكه اسمي از واسطه اين اختلاف و يا وسائط آن ببرد، مانند" رفع سماء" بدون پايه ديدني، كه بدون ذكر واسطه به خود خداوند نسبت داده، و همچنين گستردن زمين، و قرار دادن جبال و انهار كه در همه آنها واسطه‌ها را اسقاط كرده.
و غرض از اين اسقاط وسائط بيدار كردن فطرت خواب‌آلود شنوندگان بوده تا از ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 401
جايش كنده شده به جستجو و بحث از سبب اين اختلاف برخيزد، و پس از جستجويش سرانجام به خدا كه مسبب و قاهر بر همه اسباب است پي برد.
در اين آيه شريفه التفات لطيفي از غيبت به تكلم با غير به كار رفته، (با اينكه قبلا همه جا مي‌فرمود اوست كه چنين و چنان كرد) در اينجا ميفرمايد:" ما برتري داديم بعضي را بر بعضي در اكل" و بعيد نيست نكته آن اين باشد كه سبب حقيقي را با كوتاهترين بيان معرفي كند، گويا كسي گفته است بعضي از آنها نسبت به بعضي ديگر برتري دارند، و سبب اين برتري جز خداي سبحان كسي نيست، آن گاه خود گوينده خود را معرفي نموده، و با صيغه تكلم مع الغير كه تعظيم را مي‌رساند اظهار كند كه خود اوست آن سببي كه دانشمندان در جستجويش هستند، و ساير اسباب همگي بسوي حضرت وي منتهي مي‌گردند، آن گاه تمامي اين مطالب را مختصر كرده و فرمود: ما برتري داديم بعضي را بر بعضي.
و همين تعبير به" ما"، خالي از اشعار به اين معنا نيست كه در اين بين غير از خداي سبحان اسباب الهي نيز در كارند، كه به امر او عمل نموده، و همه به خداي سبحان منتهي مي‌شوند. از آنچه گذشت اين معنا روشن شد كه سياق آيه مورد بحث سياق اقامه حجت بر توحيد ربوبيت است نه بر اثبات صانع و يا توحيد او، و خلاصه آن حجت اين است كه اختلاف اثري كه در موجودات هست با اينكه ماده اصلي همه آنها يكي است از اين حقيقت پرده برمي‌دارد كه همه مستند به سببي هستند ما وراي اين اصل مشترك كه انتظام آن از مشيت و تدبير اوست، پس مدبر عالم، خداي سبحان است و او رب آنست، و ربي غير او ندارد. اين است خلاصه حجتي كه آيه در مقام اقامه آنست، پس اينكه از كلمات بعضي «1» از مفسرين استفاده مي‌شود كه آيه در مقام اثبات اصل صانع است صحيح نيست.
علاوه بر آنچه گفته شد، به طوري كه از سياق آيات برمي‌آيد، آيات مورد بحث در مقام احتجاج عليه وثني مذهبان است، كه در عين اينكه وحدت ربوبيت را منكرند و ارباب گوناگوني اثبات مي‌كنند، در عين حال به وحدت واجب الوجود اعتراف داشته، خداي عز اسمه را قبول دارند، و با اينكه قبول دارند، معنا ندارد براي اثبات او عليه ايشان استدلال شود.
و لذا بعضي «2» از مفسرين به اين اشكال تنبه و آگاهي يافته و گفته‌اند: آيه مورد بحث
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان، ج 4، ص 142، تفسير قران العظيم، ج 2 ص 500، ط بيروت.
(2)الجامع الاحكام القرآن، ج 9، ص 282.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 402
عليه دهري مذهبان عرب كه منكر صانعند احتجاج مي‌كند ولي اين نيز مردود است، زيرا از سياق آيات دليلي بر اين مدعا نيست.
و نيز اين معنا روشن شد كه فرق ميان دو حجت و دليل، يعني حجت" وَ هُوَ الَّذِي مَدَّ الْأَرْضَ ..." و حجت" وَ فِي الْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ ..." اين است كه اولي توحيد ربوبيت را از وحدتي كه در كثرت مشاهده مي‌شود، و ارتباط و اتصالي كه در تدبير همه موجودات عالم با همه كثرتش ديده مي‌شود اثبات مينمايد و مي‌رساند كه مدبر آن يكي است.
ولي دومي به عكس اولي اين مدعا را از طريق كثرت خواص و آثار در موجوداتي كه در شرايط واحدي قرار دارند اثبات مي‌كند، و مي‌رساند كه اختلاف آثار و خواص موجودات با اينكه اصل همه يكي است خود كاشف از وجود مبدئي است كه اين آثار و خواص مختلف و متفرق را افاضه مي‌كند، و خود امري است ما وراي طبايع اين موجودات، و سببي است فوق اين اسباب كه گفتيم اصلشان واحد است، و او رب همه است، و ربي غير او نيست.
و اما آن حجتي كه قبل از اين دو حجت اقامه شده بود يعني جمله" اللَّهُ الَّذِي رَفَعَ السَّماواتِ ..." دليلي بود كه مدعا را از هر دو طريق اثبات مي‌كرد، زيرا هم در جمله" يُدَبِّرُ الْأَمْرَ" مساله تدبير را تذكر مي‌دهد، كه عبارتست از وحدت كثير و جمع متفرقات، و هم در جمله" يُفَصِّلُ الْآياتِ" تفصيل را يادآوري مي‌كند كه خود تكثير واحد و تفريق مجتمعات است، و حاصلش اين است كه امر عالم با همه تشتت و تفرقي كه دارد تحت تدبير واحدي اداره مي‌شود، پس بهمين دليل رب آن نيز واحد است و آن خداي سبحان است، و خداي تعالي است كه آيات را تفصيل مي‌دهد، و هر يك را از ديگري جدا و متمايز مي‌سازد، و در نتيجه سعيد از شقي، و حق از باطل جدا مي‌گردد، و اين همان معاد است، پس خداوند متعال از اين برهان خود دو نتيجه مي‌گيرد: يكي مبدأ و ديگري معاد، و در باره معاد مي‌فرمايد:" لَعَلَّكُمْ بِلِقاءِ رَبِّكُمْ تُوقِنُونَ" «1».

بحث روايتي ..... ص : 402

در تفسير عياشي از" خطاب اعور" و او بطور مرفوعه از اهل علم و فقاهت از آل محمد (ع) روايت كرده كه فرمود:" وَ فِي الْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ" معنايش اين است كه
__________________________________________________
(1)تا شايد شما به ملاقات پروردگار خود يقين كنيد. سوره رعد، آيه 2.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 403
يك قطعه زمين در مجاورت قطعه ديگري است، آن يكي حاصل‌خيز و پاك و اين ديگري شوره زار است، عينا مانند مردمي كه در مجاورت مردمي ديگر هستند، ولي از سنخ ايشان نيستند «1».
و در تفسير برهان از ابن شهر آشوب از" خركوشي" در كتاب" شرف المصطفي"، و ثعلبي در كتاب" الكشف و البيان" و فضل بن شاذان در كتاب" امالي"، (عبارت روايت از فضل بن شاذان است) كه وي به سند خود از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده كه گفت: من از رسول خدا (ص) شنيدم كه به علي بن ابي طالب (ع) مي‌فرمود: مردم هر يك از يك شجره‌اند، و من و تو هر دو از يك شجره‌ايم، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمودند:" جَنَّاتٌ مِنْ أَعْنابٍ وَ زَرْعٌ وَ نَخِيلٌ صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنْوانٍ يُسْقي بِماءٍ واحِدٍ"، يعني مردم همگي از يك آب سيراب مي‌شوند كه آن من و توايم، تفسير برهان مي‌گويد: اين روايت را" نطنزي" در كتاب خصائص خود از سلمان آورده، و در روايت ديگري چنين آمده:" من و علي از يك شجره، و مردم از شجره‌هاي گوناگوني هستند"، صاحب برهان اضافه مي‌كند: حديث جابر بن عبد اللَّه را طبرسي و علي بن عيسي در كتاب كشف الغمه نيز آورده‌اند «2».
مؤلف: روايت مذكور را سيوطي در الدر المنثور از حاكم، و ابن مردويه از جابر آورده كه گفت: شنيدم رسول خدا (ص) مي‌فرمود: اي علي! مردم از شجره‌هاي مختلف و من و تو هر دو از يك شجره هستيم، آن گاه رسول خدا (ص) اين آيه را تلاوت فرمود:" وَ جَنَّاتٌ مِنْ أَعْنابٍ وَ زَرْعٌ وَ نَخِيلٌ صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنْوانٍ" «3».
و نيز در الدر المنثور است كه ترمذي، (وي روايت را حسن دانسته) بزار، ابن جرير، ابن منذر، ابو الشيخ، و ابن مردويه از ابو هريره از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه" وَ نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلي بَعْضٍ فِي الْأُكُلِ" فرموده: دقل و فارسي «4» و شيرين و ترش «5».
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 203، ح 4.
(2)البرهان، ج 2، ص 278 ح 1.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 44.
(4)"دقل" خرماي غير مرغوب است، و" فارسي" نوعي خرماي خوب را گويند.
(5)الدر المنثور، ج 4، ص 44.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 404

[سوره الرعد (13): آيات 5 تا 6] ..... ص : 404

اشاره

وَ إِنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ أَ إِذا كُنَّا تُراباً أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ أُولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ وَ أُولئِكَ الْأَغْلالُ فِي أَعْناقِهِمْ وَ أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ (5) وَ يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالسَّيِّئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ وَ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمُ الْمَثُلاتُ وَ إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ لِلنَّاسِ عَلي ظُلْمِهِمْ وَ إِنَّ رَبَّكَ لَشَدِيدُ الْعِقابِ (6)

ترجمه آيات ..... ص : 404

پس اگر شگفت آري، شگفت از گفتار آنان است كه مي‌گويند: راستي وقتي خاك شديم از نو زنده مي‌شويم؟! آنها كساني هستند كه به پروردگارشان كافر شده‌اند، آنان به گردنهايشان غلها دارند، آنان اهل جهنمند و در آن جاودانه‌اند (5).
آنان پيش از رحمت، از تو تقاضاي تعجيل در عذاب دارند، با اينكه پيش از آنان بلاهاي عبرت‌انگيز نازل شده و پروردگارت به مردم در باره ستم كردنشان صاحب مغفرت است، و هم پروردگارت عذاب شديد دارد (6).

بيان آيات ..... ص : 404

اشاره

اين دو آيه عطف بر پاره‌اي از حرفهايي است كه مشركين در رد دعوت و رسالت مي‌گفتند، از آن جمله گفته بودند: چطور ممكن است آدمي بعد از مردن و خاك شدنش بار ديگر زنده شود؟، و نيز گفته بودند: چرا پس آن عذابي كه ما را از آن مي‌ترساند نازل نمي‌شود و اگر او راست مي‌گويد پس چرا به اين وعده‌اش عمل نمي‌كند؟، آن گاه پس از نقل گفته‌هاي ايشان جوابشان را مي‌دهد.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 405
" وَ إِنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ أَ إِذا كُنَّا تُراباً أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ".
در مجمع البيان گفته است:" عجب و تعجب" به معناي اين است كه امري كه سببش براي انسان معلوم نيست بر نفس آدمي هجوم آورد، (و انسان بناگهاني به او برخورد نمايد) و كلمه" غل" به معناي طوقي است كه با آن دست را به گردن «1» ببندند.
خداوند متعال در افتتاح كلام خود به حقيقت معارف ديني كه در كتاب خود بر پيغمبرش نازل كرده اشاره فرمود و چنين فهماند كه آيات تكويني نيز به آنها رهبري مي‌كند، و اصول آن معارف عبارت بود از: توحيد و رسالت و معاد، آن گاه داستان دلالت و رهبري آيات تكويني را تفصيل داده و از حجتهاي سه‌گانه‌اي كه در اين باره اقامه نمود توحيد ربوبيت و معاد را به طور صريح نتيجه گرفت، كه مساله حقيت رسالت، و كتاب نازل شده كه معجزه و آيت آن است نيز از لوازم آن دو نتيجه بود.
بعد از اينكه اين اصل را (نخست به اشاره و سپس به تصريح) نتيجه گرفت و زمينه براي ذكر شبهات كفار در باره اين اصول سه‌گانه فراهم شد اينك در آيه مورد بحث به شبهه ايشان در امر معاد، و در آيات بعد به شبهات و گفته‌هاي آنان در باره رسالت و توحيد اشاره مي‌فرمايد.
شبهه ايشان در امر معاد اين است كه گفته‌اند:" أَ إِذا كُنَّا تُراباً أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ" خداي متعالي اين شبهه را به عنوان اينكه سخني شگفت‌آور و سزاوار تعجب است ذكر فرموده، چون بطلان و فساد گفتارشان آن قدر واضح بود كه هيچ انسان سليم العقلي ترديد در آن را جايز نمي‌داند، و با اين حال اگر انساني بدان قائل شود از مصاديق عجب خواهد بود، و لذا فرمود:" وَ إِنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ ...".
و معناي جمله بطوري كه حذف متعلق" تعجب" بدان ارشاد مي‌كند اين است كه: اگر از تو احيانا تعجبي سر بزند- كه حتما هم سرمي‌زند، چون هيچ انساني خالي از تعجب نيست- پس اين كلام ايشان تعجب‌آور است و لزوما بايد از آن شگفتي كني، و اين تركيب (يعني حذف متعلق تعجب) كنايه از وجوب تعجب از گفتار ايشانست چون بطلانش واضح است و هيچ خردمندي آن را نمي‌پسندد.
و مقصودشان از" تراب" در جمله" أَ إِذا كُنَّا تُراباً أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ" به قرينه سياق،
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 5 و 6، ص 277، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 406
خاكي است كه بدن آدمي پس از مرگ بدان تبديل مي‌شود، زيرا در آن موقع انسان كه هيكلي گوشتي به شكلي مخصوص و مركب از اعضاي خاص و مجهز به قوايي به قول ايشان مادي است بطور كلي معدوم شده است، و چيزي كه بكلي و از اصل نابود شده چگونه مشمول خلقت مي‌شود و دوباره بصورت مخلوقي جديد برمي‌گردد؟.

[دلائل و جهات انكار و استبعاد زنده شدن بعد از مرگ و پوسيده شدن، و رد و جواب هر يك ..... ص : 406

اين شبهه ايشانست در باره معاد، كه خود جهات مختلفي دارد، و خداي سبحان در كلام خود از يك يك آن جهات و مناسب هر كدام جوابي داده كه ريشه شبهه را از بيخ و بن بركنده است.
يكي از آن جهات، اين استبعاد است كه خاك برگردد و انساني تمام عيار شود، از اين شبهه جوابي داده شده كه مگر قبلا كه زنده بود از چه خلق شده بود؟، و مگر غير اين بود كه مواد زميني بصورت مني و نطفه درآمده سپس علقه شده سپس مضغه گشته و سپس بصورت بدن انساني تمام عيار درآمده است؟! و با اينكه همه روزه نمونه‌هاي آن را مي‌بينيم و از صرف امكان درآمده به وقوع مي‌پيوندد، ديگر چه جاي ترديد است كه مشتي خاك روزي دوباره انساني تمام عيار گردد؟! هم چنان كه خودش فرموده:" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِنَ الْبَعْثِ فَإِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِنْ مُضْغَةٍ مُخَلَّقَةٍ وَ غَيْرِ مُخَلَّقَةٍ ..." «1».
يكي ديگر از موارد استبعاد اين است كه بطور كلي چيزي كه معدوم شده دوباره موجود مي‌گردد، و از اين، جواب داده شده به اينكه: خلقت نخست چطور ممكن بود، اين نيز به همان نحو ممكن است، هم چنان كه خداي تعالي فرمود:" وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلًا وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ" «2».
جهت سوم اينكه انسان وقتي مرد، ذاتش معدوم مي‌شود، و ديگر ذاتي ندارد تا با خلقت جديد لباس وجود به تن كند، بله در ذهن اشخاص تصوري از او هست، و ليكن انسان خارجي نيست، پس چه چيز اعاده وجود مي‌يابد؟
خداي تعالي در كلام خود از اين نيز جواب داده و چنين فرموده كه: انسان، عبارت از
__________________________________________________
(1)اي مردم! اگر در شك برانگيخته شدن مي‌باشيد پس (بدانيد كه) همانا ما شما را از خاك از نطفه، سپس از خون بسته شده، سپس از پارچه گوشتي تمام خلقت و غير تمام خلقت خلق كرديم ... سوره حج، آيه 5.
(2)و براي ما مثلي زد و خلقت خود را فراموش كرده گفت: چه كسي اين استخوانهاي پوسيده را زنده مي‌كند؟ بگو زنده مي‌كند آنها را كسي كه در اولين بار خلقشان كرد. سوره يس، آيه 78 و 79. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 407
بدن مركب از مشتي اعضاي مادي نيست تا با مرگ و بطلان تركيب و متلاشي شدنش بكلي معدوم شود، بلكه حقيقت او روحي است علوي- و يا اگر خواستي بگو حقيقت او نفس او است- كه به اين بدن مركب مادي تعلق يافته، و اين بدن را در اغراض و مقاصد خود بكار مي‌اندازد، و زنده ماندن بدن هم از روح است، بنا بر اين هر چند بدن ما به مرور زمان و گذشت عمر از بين مي‌رود و متلاشي مي‌شود، اما روح، كه شخصيت آدمي با آن است باقي است، پس مرگ معنايش نابود شدن انسان نيست، بلكه حقيقت مرگ اين است كه خداوند روح را از بدن بگيرد، و علاقه او را از آن قطع كند، آن گاه مبعوثش نمايد، و بعث و معاد هم معنايش اين است كه خداوند بدن را از نو خلق كند و دوباره روح را به آن بدمد، تا در برابر پروردگارش براي فصل قضاء بايستد.
خداوند در اين باره مي‌فرمايد:" وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلي رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ" «1» كه حاصلش اين است كه شما با مردن در زمين گم نمي‌شويد و معدوم نمي‌گرديد، بلكه ملك الموت كه موكل بر مرگ است آن حقيقتي را كه لفظ" شما" و" ما" به آن دلالت مي‌كند، و عبارت از جانها است مي‌گيرد و در قبضه او باقي مي‌ماند و گم نمي‌شود، آن گاه وقتي مبعوث شديد بسوي خدا برمي‌گرديد، و دوباره بدنهاي شما بجانهايتان ملحق مي‌شود، و باز شما شمائيد.
پس براي آدميان حياتي است باقي كه محدود به عمر فاني دنيا نيست، و عيشي است دائمي در عالم ديگري كه با بقاي خداوندي باقي است، و انسان در زندگي دومش بهره‌اي ندارد مگر آنچه كه در زندگي اولش از ايمان به خدا و عمل صالح كسب كرده، و از مواد سعادتي كه امروز براي فردايش پس‌انداز نموده.
پس اگر آدمي حق را پيروي كند، و به آيات خدا ايمان بياورد، در زندگي ديگرش به كرامت قرب و نزديكي به خدا، و به ملكي كه كهنه نمي‌شود سعادتمند مي‌گردد، و اگر به پستي و به سوي خاك بگرايد، و فقط به دنيا توجه داشته باشد و از ياد خدا اعراض نمايد، در زندگي ديگرش در شقاوت و هلاكت خواهد بود و مغلول به غل و زنجير نوميدي و خسران محشور خواهد شد، و در مهبط لعنت و حضيض بعد قرار خواهد گرفت، و از اصحاب آتش خواهد گرديد.
خواننده محترم اگر به دقت و تامل كافي و وافي در اين بياني كه گذشت نظر كرده باشد اين معنا برايش روشن شده است كه آيه" أُولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ ..."، صرف تهديد به
__________________________________________________
(1)سوره الم سجده آيه 10 و 11.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 408
عذاب براي صاحبان اين حرف كه گفته‌اند:" أَ إِذا كُنَّا تُراباً أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ" نيست، هم چنان كه انسان در نظر بدوي خيال مي‌كند، بلكه جوابي است كه به لازمه گفته آنان داده.

[بيان اينكه لازمه انكار معاد انكار عالم ربوبي و در حقيقت كفر به رب العالمين است ..... ص : 408

توضيح اينكه: لازمه گفتار ايشان كه مي‌گويند: وقتي آدمي مرد و خاك شد انسانيت و شخصيتش نيز باطل مي‌شود، اين است كه انسان عبارت باشد از يك صورت مادي كه قائم به اين هيكل بدني مادي است كه با حياتي مادي زندگي مي‌كند، بدون اينكه بعد از مرگ، حيات ديگري هميشگي داشته باشد كه با بقاي پروردگار متعال باقي بماند، و به سعادت قرب او رسيده و نزد او رستگار گردد.
و به عبارت ديگر لازمه گفتار ايشان اين است كه حيات آدمي محدود باشد بهمين زندگي مادي دنيا، بدون اينكه دامنه‌اش بعد از مرگ را هم بگيرد و الي الابد دوام داشته باشد، و اين در حقيقت انكار عالم ربوبي است، زيرا اعتقاد به وجود ربي كه معاد نداشته باشد (همانند كوسه ريش پهن است و) معنا ندارد.
و لازمه چنين اعتقادي اين است كه: هم آدمي مقصور باشد در مقاصد دنيوي و هدفهاي مادي و توسن همت تا همانجا براند، و فهمش از درك آن نعمتهاي دائمي و ملك عظيمي كه نزد خدا دارد قاصر باشد، و ديگر براي تقرب به خدا سعي و كوشش نكند، و از امروزش براي فردايش نيندوزد و مانند دست بسته معلولي كه قادر به حركت و كوشش نيست، و نمي‌تواند ضروريات زندگي خود را تامين نمايد، او نيز نتواند براي ديگر سراي خود كاري انجام دهد.
لازمه چنين وصفي اين است كه آدمي در شقاوتي هميشگي و عذابي دائم باشد، چون استعداد سعادتي را كه خدا به او داده بود و مي‌توانست با آن طي طريق كند عاطل و باطل ساخت، و اين لوازم سه‌گانه همانهايي است كه خداوند در آيه مورد بحث بدانها اشاره كرده و فرموده است:" أُولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا ..." پس اينكه فرمود:" أُولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ" اشاره است به لازمه اولي كلام منكرين معاد، و آن عبارت بود از عالم ربوبي و زندگي جاوداني و كفران نعمت‌هاي مقيم و دائمي كه نزد خداست، و پوشاندن آنها.
و اينكه فرمود:" أُولئِكَ الْأَغْلالُ فِي أَعْناقِهِمْ" اشاره است به لازمه دومي كلامشان، و آن عبارت بود از گرائيدن به زمين و ركون به سوي هوي و مقيد بودن به كنده و زنجير جهل و غلهاي انكار، (و اگر به خاطر خوانندگان محترم مانده باشد) در جلد اول اين كتاب بياني در اين باره گذرانديم، كه اينگونه تعبيرات قرآني، تعبيرات حقيقي است نه مجازي، خواننده مي‌تواند بدانجا مراجعه نمايد.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 409
و اينكه فرمود:" أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" اشاره است به لازمه سوم انكار شان، كه عبارت بود از مكثشان در عذاب و شقاوت.
" وَ يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالسَّيِّئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ وَ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمُ الْمَثُلاتُ ...".
در مجمع البيان گفته: كلمه" استعجال" به معناي طلب تعجيل در كار است، و تعجيل هم به معناي جلو انداختن آنست قبل از آنكه وقتش فرا رسد، و در معناي كلمه" سيئه" گفته است كه: به معناي هر خصلتي است كه نفس آدمي از آن خوشش نيايد و از آن ناراحت شود، و نقيض آن" حسنه" كه به معناي خصلتي است كه نفس را مسرور و خوشحال سازد، و كلمه" مثلات" به معناي عقوبتها است، كه مفردش" مثله"- به فتح ميم و ضم ثاء- است، و اگر در مفرد،" مثله"- به ضم ميم و سكون ثاء- بخوانيم جمع آن را بايد" مثلات"- به ضم ميم و ثاء- بخوانيم، هم چنان كه جمع غرفه، غرفات مي‌شود. و بعضي جمع آن را مثلات- به سكون ثاء- و مثلات- به فتح ثاء- خوانده‌اند»
.راغب هم در مفردات گفته مثله به معناي گرفتاري و ناملايمي است كه به انسان روي آورد و آدمي را ضرب المثل ديگران سازد، و ديگران از چنان گرفتاري خود را بر حذر بدارند، و معنايش همان معناي نكال است، و جمع آن مثلات- به ضمه و ميم و يا فتحه آن، و ضمه ثاء- مي‌آيد، و بعضي آيه قرآن را، هم مثلات- به ضمه ثاء- خوانده‌اند و هم مثلات- به سكون آن- مانند عضد كه هم به ضمه ضاد خوانده مي‌شود و هم به سكون آن «2».
ضمير جمعي كه در جمله" يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالسَّيِّئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ" است به كفاري بر مي‌گردد كه در آيه قبل مورد بحث بودند، و مراد از" استعجالشان به سيئه قبل از حسنه" اين است كه ايشان از باب استهزاء و مسخره كردن رسول خدا (ص)، بجاي درخواست رحمت و عافيت درخواست عذاب كرده بودند، به دليل اينكه دنبالش مي‌فرمايد:" وَ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمُ الْمَثُلاتُ" و با در نظر داشتن اينكه جمله مذكور جمله‌ايست حاليه، مراد از سيئه، آن عقوبتهايي خواهد بود كه بر امتهاي گذشته نازل شد و ايشان را منقرض ساخت.
و معناي آيه چنين خواهد بود: كساني كه كفر ورزيدند، بعد از آنكه شنيدند كه تو از عذاب الهي انذارشان كردي، و قبل از آنكه از خدا طلب رحمت و عافيت كنند طلب عذاب كردند تا به خيال خود تو را مسخره كرده باشند، با اينكه خبر داشتند از عذاب الهي و عقوبتهايي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 277، ط تهران.
(2)مفردات راغب، ماده" مثل".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 410
كه بر سر امتهاي گذشته به جرم كفر ورزيدنشان به پيغمبرشان فرستاد، و اين آيه در مقام تعجب است كه با اينكه چنين علمي دارند چگونه باز به تو كفر مي‌ورزند.

[معناي جمله:" إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ لِلنَّاسِ عَلي ظُلْمِهِمْ ..." و نكاتي در باره عفو و عقاب الهي كه از آيه استفاده مي‌شود] ..... ص : 410

و جمله" وَ إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ لِلنَّاسِ عَلي ظُلْمِهِمْ وَ إِنَّ رَبَّكَ لَشَدِيدُ الْعِقابِ"، يا جمله‌اي است استينافي (نو) و يا جمله‌اي است حاليه، كه سبب شگفت‌آوري درخواست عذاب ايشان را افاده مي‌كند و مي‌رساند كه پروردگار تو داراي رحمت واسعه‌اي است كه مردم را در جميع احوالشان و حتي در حال ظلمشان شامل است، هم چنان كه داراي غضبي شديد است، و با اينكه رحمت او بر غضبش پيشي دارد پس چرا از رحمت واسعه او و مغفرتش اعراض مي‌كنند، و در خواست عذاب شديد او را مي‌نمايند، و در اين باره عجله هم مي‌كنند؟ راستي اين امر عجيبي است! از اين معنا كه سياق، آن را افاده مي‌كند چند نكته استفاده مي‌شود:
اول اينكه: تعبير به كلمه" ربك" براي افاده اين جهت است كه ايشان چون مشرك و بت‌پرستند خداي تعالي را رب خود نمي‌دانند، و در ميان ايشان تنها رسول خدا (ص) است كه خدا را رب خود مي‌داند.
دوم اينكه: مراد از مغفرت و عقاب، اعم از مغفرت و عقاب دنيوي و اخروي است چون مشركين در سيئه و عقوبت دنيوي عجله مي‌كردند، هم چنان كه" مثلات" هم كه خدا در جوابشان فرمود: اقوام قبل از ايشان را از بين برد، عقوبتهاي دنيوي بوده، كه بر ايشان نازل مي‌شده.
علاوه بر اين، عفو و مغفرت اختصاص به بعد از مرگ و يا روز قيامت ندارد، و همچنين آثار آن دو نيز تنها مختص به قيامت نيست، و قبلا هم مكرر از نظر خواننده محترم گذشت كه:
خداوند تعالي مي‌تواند مغفرت خود را گسترده و دامنه‌اش را وسيع كند، و هر كه را بخواهد بيامرزد، حتي شامل ظالم هم در حين ظلمش بشود، و در صورتي كه حكمت اقتضاء كرد او را نيز آمرزيده، مظلمه‌اش را جبران كند، هم چنان كه مي‌تواند عقاب نمايد، كما اينكه فرمود:
" إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" «1».
و بخاطر همين نكته بود كه خداي تعالي از مورد مغفرت به" للناس" تعبير كرد و نفرمود:" للمؤمنين" و يا" للتائبين" و يا امثال آن. بنا بر اين، هر فردي از افراد بشر بدون استثناء ملتجي به رحمت خدا گردد و از او مغفرت بخواهد او مي‌تواند، وي را بيامرزد، حال چه كافر
__________________________________________________
(1)اگر آنان را عذاب كني پس آنان بندگان تواند، و اگر آنان را ببخشي پس همانا تو عزيز و حكيمي. سوره مائده، آيه 118.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 411
باشد و چه مؤمن، چه مرتكب كبيره باشد چه صغيره.
چيزي كه هست اگر مشرك طلب مغفرت شركش را بكند، با همين طلب مغفرت، مؤمن مي‌شود، و خداي سبحان فرموده كه مشرك را نمي‌آمرزد، و معلوم است كه اين وقتي است كه مشرك به دين توحيد برنگشته باشد:" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ" «1».
پس اينها كه در آيه مورد بحث، كافر شدند لازم بود با ايمان آوردن به خدا و رسول او از خداي تعالي طلب مغفرت كنند،- و در اين طلب خود عجله كنند- و از او بخواهند كه شركشان را و يا گناه ديگري كه از فروعات شركشان بود بيامرزد، و يا اينكه در عين ظلم و شركشان حد اقل از خدا بخواهند كه عافيت و بركت و بهترين مال و اولاد روزيشان كند، كه اگر چنين مي‌كردند خداوند به رحمت واسعه خود حاجتشان را مي‌داد، حتي حاجت آن كسي را هم كه ايمان به او نياورده و منقاد و فرمان بردار او نشده است، اگر چه از مغفرت خدا محرومند چون آمرزش خداوند با شرك و ظلم نمي‌سازد هم چنان كه خودش فرمود:" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" «2».
سوم اينكه فرمود:" لَذُو مَغْفِرَةٍ" و نفرمود:" غفور" و يا" غافر" گويا براي اين بود كه شنونده خيال نكند خداوند فعلا واجد مغفرت تمامي ستمگران و ستم آنان است و احتمال نيامرزيدن در كار نيست، و حال آنكه اينطور نيست، بلكه خواسته است بگويد: نزد خدا آمرزش تمامي مردم هست، حتي آمرزش ظلمهاي ايشان، و در جايي كه آمرزيدن صلاح باشد هيچ مانعي جلوگير آمرزش او نيست، نه اينكه همين الآن آمرزيده باشد.
ممكن هم هست از جمله مورد بحث معناي ديگري استفاده كرد، و آن اين است كه:
خداي تعالي مغفرت و آمرزش مردم را دارد و مي‌تواند هر كه را بخواهد بيامرزد، و اگر هم وصف مغفرت را اصلا نمي‌داشت، و در نتيجه بر گنهكاران غضب مي‌كرد و احدي را نمي‌آمرزيد، باز هم ظالم نبود (خلاصه اينكه كلمه" ذو مغفرة" با داشتن مغفرت و به كار بردن آن مي‌سازد به خلاف كلمه" غفور" و" غافر" كه بر كسي اطلاق مي‌شود كه آن را اعمال هم بكند) و اگر اين معنا مراد باشد وضع پاره‌اي از نكته‌هايي را كه ما براي آيه شريفه برشمرديم بر هم مي‌خورد، و ليكن اين معنا با ظاهر سياق سازگار نيست.
__________________________________________________
(1)همانا خداوند كسي را كه به او شرك ورزد نمي‌آمرزد ولي غير آن را براي هر كه بخواهد مي‌آمرزد.
سوره نساء، آيه 48.
(2)خدا مردم ستمگر را هدايت نمي‌كند. سوره جمعه، آيه 5.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 412
در معناي اين آيه ميان معتزله و غير ايشان از اهل سنت مشاجراتي برپا شده، و آيه شريفه مطلق است و هيچ دليلي بر تقييد آن به قيدي نيست، مگر قيدي كه در آيه" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ" «1» وجود دارد.

بحث روايتي [ (روايتي در باره وعده عفو و وعيد عذاب)] ..... ص : 412

در الدر المنثور است كه ابن جرير از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ لِلنَّاسِ عَلي ظُلْمِهِمْ وَ إِنَّ رَبَّكَ لَشَدِيدُ الْعِقابِ" گفته است كه: رسول خدا (ص) فرمود: اگر عفو و گذشت خداوند نبود زندگي براي احدي گوارا نمي‌شد، و اگر وعيد و تهديد به عقابش نبود، همگي مردم به مغفرت خداوندي اتكال مي‌نمودند (و خداي را نمي‌پرستيدند) «2».
__________________________________________________
(1)خداوند نمي‌آمرزد اين را كه به وي شرك بورزند. سوره نساء، آيه 48.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 45 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 413

[سوره الرعد (13): آيات 7 تا 16] ..... ص : 413

اشاره

وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ (7) اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثي وَ ما تَغِيضُ الْأَرْحامُ وَ ما تَزْدادُ وَ كُلُّ شَيْ‌ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ (8) عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ الْكَبِيرُ الْمُتَعالِ (9) سَواءٌ مِنْكُمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ وَ مَنْ هُوَ مُسْتَخْفٍ بِاللَّيْلِ وَ سارِبٌ بِالنَّهارِ (10) لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً فَلا مَرَدَّ لَهُ وَ ما لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ والٍ (11)
هُوَ الَّذِي يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفاً وَ طَمَعاً وَ يُنْشِئُ السَّحابَ الثِّقالَ (12) وَ يُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَ الْمَلائِكَةُ مِنْ خِيفَتِهِ وَ يُرْسِلُ الصَّواعِقَ فَيُصِيبُ بِها مَنْ يَشاءُ وَ هُمْ يُجادِلُونَ فِي اللَّهِ وَ هُوَ شَدِيدُ الْمِحالِ (13) لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَيْ‌ءٍ إِلاَّ كَباسِطِ كَفَّيْهِ إِلَي الْماءِ لِيَبْلُغَ فاهُ وَ ما هُوَ بِبالِغِهِ وَ ما دُعاءُ الْكافِرِينَ إِلاَّ فِي ضَلالٍ (14) وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً وَ ظِلالُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ (15) قُلْ مَنْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ قُلِ اللَّهُ قُلْ أَ فَاتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ لا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ نَفْعاً وَ لا ضَرًّا قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الْأَعْمي وَ الْبَصِيرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوِي الظُّلُماتُ وَ النُّورُ أَمْ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشابَهَ الْخَلْقُ عَلَيْهِمْ قُلِ اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ (16)
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 414

ترجمه آيات ..... ص : 414

كساني كه كافر شدند گويند چرا از پروردگارش آيتي به او نازل نمي‌شود، تو فقط بيم‌رساني، و هر گروهي را رهبري هست (7).
خدا مي‌داند كه هر موجود حامله‌اي چه بار دارد، و رحمها چه كم و زياد مي‌كنند، و همه چيز نزد او به اندازه است (8).
داناي غيب و شهود، و بزرگ و متعال است. (9).
از شما هر كه سخن آهسته بگويد و يا آن را بلند كند، و هر كه در شب نهان حركت كند و يا در روز روشن (در علم خدا) بي‌تفاوت است (10).
براي انسان ماموراني است كه از جلو رو و از پشت سرش، او را از فرمان خدا حفاظت مي‌كنند، و خدا نعمتي را كه نزد گروهي هست تغيير ندهد، تا آنچه را كه ايشان در ضميرشان هست تغيير دهند، و چون خدا براي گروهي بدي بخواهد هيچ نمي‌تواند جلو آن را بگيرد و براي ايشان غير از خدا اداره كننده‌اي نيست (11).
اوست كه برق را براي بيم و اميد شما مي‌نماياند، و ابرهاي گرانبار پديد مي‌آورد (12).
رعد بستايش او، و فرشتگان از بيم او تسبيح گويند! صاعقه‌ها مي‌فرستد، و هر كه را خواهد دچار آن كند، مع ذلك آنها در باره خدا مجادله كنند، و او سخت‌گير است (13).
دعوت حق خاص اوست، و كساني كه جز او را مي‌خوانند به هيچ وجه اجابتشان نمي‌كنند، آنان همانند كسي هستند كه دو دست خود را به سوي آب برد، كه آب به دهانش رسد، اما آب به دهانش نخواهد رسيد، و دعاي كافران جز در گمراهي نيست (14).
هر چه در آسمانها و زمين هست به رغبت يا كراهت و همچنين سايه‌هايشان بامداد و شبانگاهان سجده خدا مي‌كنند (15).
بگو پروردگار آسمانها و زمين كيست؟ بگو خدا است، بگو پس چرا غير او را اولياء گرفته‌ايد، با اينكه ايشان اختيار سود و زيان خويش را ندارند، بگو آيا كور و بينا يكسان است؟ و آيا ظلمات و نور يكسان است؟ آيا آنها شريكاني براي خدا قرار داده‌اند (و) همانند خلقت خدا خلقتي كرده‌اند؟ و خلقتها به نظر ايشان در هم شده است؟ بگو خالق همه چيز خداست، و او يگانه و مقتدر است (16).

بيان آيات ..... ص : 414

اشاره

اين آيات متعرض گفتار كفار است كه گفتند:" لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ"، و آن را با اين بيان رد مي‌كند كه رسول خدا (ص) بجز پيغمبري انذار كننده نيست كه ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 415
خداوند او را بر اساس سنتي كه دارد- كه در همه قرون مردم را بسوي حق هدايت مي‌كند- بسوي شما فرستاده، آن گاه دنباله همين پاسخ را تعقيب مي‌كند.

[مقصود كافران از اينكه گفتند:" چرا از جانب پروردگارش آيتي بر او نازل نمي‌شود" و خطاب" تو فقط بيم دهنده هستي" در جواب خواسته نابجاي آنان ..... ص : 415

" وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ ..."
مقصود از اين آيه آن معجزاتي نيست كه (به نفرين انبياء تحقق مي‌يافت و) ميان حق و باطل حكم نموده، امت (گمراه) را هلاك مي‌كرد، و در آيه قبلي هم به عنوان" سيئه" از آن اسم برده و فرمود:" وَ يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالسَّيِّئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ" تا بگويي همان مطلب را تكرار كرده، چون سياق با اين احتمال سازگار نيست، زيرا اگر مقصود از آيه، آن گونه آيات مي‌بود جا داشت كه مي‌فرمود:" و يقولون لو لا ...".
بلكه مراد از آن، معجزاتي است غير از قرآن كه كفار به رسول خدا (ص) اقتراح و پيشنهاد مي‌كردند، و خلاصه، معجزه قرآن را تحقير نموده و به آن بي‌اعتنايي مي‌كردند، و معجزه ديگري نظير معجزات موسي و عيسي و ديگران طلب مي‌كردند پس در حقيقت اينكه گفتند:" لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ" تعريض و توهيني است از ايشان كه به قرآن كرده‌اند.
" إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ"- اين جمله جوابي است كه خداوند تعالي به رسول گراميش ياد مي‌دهد تا به ايشان ابلاغ كند، و اگر خطاب را متوجه رسول خدا (ص) نمود نه آنها، و نفرمود كه اين جواب را به ايشان ابلاغ كند، و خلاصه اگر اسمي از ايشان نبرد براي اين بود كه به آنان تعريض نموده بفهماند كه استحقاق جواب ندارند، چون نه علم دارند و نه آن مقدار عقل و فهمي كه لازم است، زيرا از اين كه از خود معجزه پيشنهاد مي‌كنند- بطوري كه از بيشتر آياتي كه اقتراحات ايشان را حكايت مي‌كند برمي‌آيد- چنين استفاده مي‌شود كه ايشان خيال مي‌كرده‌اند رسول بايد قدرت غيبي‌اي بطور مطلق داشته باشد، كه هر چه را بخواهد بتواند ايجاد كند و هر چه را از او بخواهند به وجود آورد.
و حال آنكه رسول، جز بشري مثل خود آنان نيست، و تفاوتش همين است كه خدا او را بسوي ايشان فرستاده تا از عذاب او انذارشان كند و از اينكه از عبادت او استكبار بورزند و در زمين فساد كنند زنهارشان دهد، چون سنت الهي در مخلوقاتش همواره بر اين جريان داشته كه خلق خود را بسوي كمال مطلوبش هدايت كند و بر آنچه كه صلاح معاش و معاد ايشان است دلالت فرمايد.
پس رسول، خودش به خودي خود بشري است مثل آنان يعني او نيز همانند آنان مالك نفع و ضرر و مرگ و حيات و نشور خود نيست، و جز تبليغ رسالت پروردگار خود وظيفه‌اي ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 416
ندارد، و اما معجزات، امرش به دست خداست، او است كه اگر بخواهد آيات و معجزات را مي‌فرستد، پس درخواستشان از رسول از ناداني محض است.
بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود: ايشان- با اينكه قرآن بزرگترين و بهترين معجزات است و در اختيار ايشان هست- از تو معجزه‌اي بر طبق دلخواه خود مي‌خواهند با اينكه تو در باره معجزه هيچكاره‌اي، تو تنها هدايت كننده‌اي هستي كه ايشان را از راه انذار هدايت مي‌كني، چون سنت خداوند در بندگانش بر اين جريان يافته كه در هر مردمي يك نفر هادي و راهنما مبعوث كند تا ايشان را هدايت نمايد.
از اين آيه شريفه برمي‌آيد كه زمين هيچ وقت از هدايت‌گري كه مردم را بسوي حق هدايت كند خالي نمي‌شود، يا بايد پيغمبري باشد و يا هادي ديگري كه به امر خدا هدايت كند، و در گذشته در جلد دوم اين كتاب در بحث نبوت و در جلد اول آن در ابحاث امامت، پاره‌اي مطالب مربوط به اين مطلب گذشت.

[معناي اينكه خداوند" آنچه رحم‌ها كم و زياد مي‌كنند" را مي‌داند و بعضي وجوهي كه در اين باره گفته شده است ..... ص : 416

" اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثي وَ ما تَغِيضُ الْأَرْحامُ وَ ما تَزْدادُ وَ كُلُّ شَيْ‌ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ".
راغب در مفردات مي‌گويد: ماده" غاض" هم لازم استعمال مي‌شود و هم متعدي، هم گفته مي‌شود" غاض الشي‌ء- فلان چيز ناقص شد"، و هم گفته مي‌شود" غاضه غيره- فلان چيز را ناقص كردند"، در قرآن كريم هم بهر دو نحو آمده كه مي‌فرمايد:" و غيض الماء- آب ناقص شد"،" وَ ما تَغِيضُ الْأَرْحامُ- آنچه رحمها ناقص مي‌كند- يعني آن را فاسد مي‌سازد، و بصورت آبي درمي‌آورد كه بزمين فرو ميرود" و كلمه" غيضة" به معناي محلي است كه آب در آنجا بايستد و زمين آن را ببلعد، و" ليلة غائضة" به معناي شب ظلماني است «1».
و بنا بر اين، مناسب‌تر آن است كه امور سه‌گانه‌اي كه در آيه ذكر شده يكي در جمله" ما تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثي ، و يكي در جمله" ما تَغِيضُ الْأَرْحامُ"، و يكي در جمله" ما تَزْدادُ" اشاره به سه تا از كارهاي رحم در ايام حمل باشد، و بگوئيم اولي اشاره است به جنيني كه رحمهاي زنان در خود جاي داده، آن را حفظ مي‌كنند، و دومي اشاره است به خوني كه در رحم‌ها مي‌ريزد و رحم‌ها آن را به مصرف غذاي جنين مي‌رساند، و سومي اشاره باشد به خون حيضي كه رحم آن را به خارج دفع مي‌كند مانند خون نفاس و يا خوني كه زنان گاهگاهي در ايام حمل مي‌بينند، و همين معاني از پاره‌اي روايات وارده از امامان اهل بيت (ع) نيز استفاده مي‌شود، و
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" غيض".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 417
چه بسا كه آن را به ابن عباس هم نسبت داده‌اند.
و بيشتر مفسرين بر آنند كه مراد از دومي، يعني" ما تَغِيضُ الْأَرْحامُ" آن مقدار وقتي است كه رحم‌ها از نه ماه كم مي‌كنند، چون مدت حمل و بارداري نه ماه است،- ولي برخي از رحم‌ها كمتر از نه ماه وضع حمل مي‌كنند.- و نيز بر آنند كه مراد از سومي، يعني" ما تَزْدادُ" آن مدتي است كه بعضي از رحم‌ها از نه ماه زياد مي‌كنند.
و ليكن اشكال اين تفسير اين است كه هيچ شاهدي كه بر آن دلالت كند در دست نيست، چون اگر واژه" غيض" را بدين معنا بگيريم در حقيقت نوعي استعاره بكار برده‌ايم، و استعاره هم قرينه لازم دارد كه قرينه‌اي در آيه نيست.
و از بعضي «1» از مفسرين نقل شده كه گفته‌اند: مراد از" ما تَغِيضُ الْأَرْحامُ" آن مقدار مدتي است كه از اقل مدت حمل يعني شش ماه كمتر باشد، كه در حقيقت مقصود سقط جنين است، (زيرا بچه‌اي كه كمتر از شش ماهگي بدنيا بيايد سقط است) و مراد از" ما تَزْدادُ" آن بچه‌هايي هستند كه بعد از آخرين مدت حمل به دنيا مي‌آيند.
از بعضي «2» ديگر نقل شده كه گفته‌اند: مراد از" غيض"، نقصان در مدت حمل، و مراد از" زياده" زيادي در آن است.
اشكالي كه به هر دو وجه وارد مي‌شود همان اشكالي است كه به وجه قبلي وارد مي‌شد، زيرا بر اين دو وجه نيز دليل و قرينه‌اي نداريم، علاوه بر اين، خواننده به خوبي فهميد كه مناسبتر به سياق آيه، كم و زيادي خوني است كه در رحم مي‌ريزد.

[هر موجودي به امر و حكم خدا، محدود به حد و مقداري است ..... ص : 417

" وَ كُلُّ شَيْ‌ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ"-" مقدار" به معني حد هر چيزي است كه با آن متعين شده و از غير خود ممتاز مي‌گردد، زيرا هيچ چيزي نيست كه لباس وجود به خود گرفته باشد كه في نفسه و از غير خود متعين و ممتاز نباشد، چون اگر متعين نمي‌بود وجود نمي‌يافت، و اين معني، يعني اينكه هر موجودي حدي داشته باشد كه از آن حد تجاوز نكند يك حقيقتي است كه قرآن پرده از روي آن برداشته و مكرر خاطر نشان ساخته است، مانند:" قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدْراً" «3» و مانند:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «4» و همچنين آياتي ديگر.
پس وقتي بنا شد هر چيزي محدود به حدي باشد كه از آن تجاوز نكند، و در نزد خدا و
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، جلد 5، جزء 13، ص 150.
(3)به تحقيق خداوند براي هر چيزي اندازه‌اي قرار داده. سوره طلاق، آيه 3.
(4)و هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما خزينه‌هاي آنست و آن را نازل نمي‌كنيم مگر به اندازه‌اي معلوم. سوره حجر، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 418
به امر او محكوم به آن حد باشد، و به هيچ وجه از نزد خدا و احاطه او بيرون نرود، و هيچ چيز از علم او غايب نباشد هم چنان كه خودش فرمود:" إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ" «1» و نيز فرمود:" أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ مُحِيطٌ" «2» و نيز فرمود:" لا يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقالُ ذَرَّةٍ" «3» محال است كه خداي تعالي نداند كه هر ماده‌اي چه باري دارد، و رحمها چه مقدار كم و زياد مي‌كنند.
بنا بر اين، ذيل آيه، يعني جمله" وَ كُلُّ شَيْ‌ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ" تعليلي براي صدر آن، يعني جمله" اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثي ..."، خواهد بود.
اين آيه با آيه بعدي‌اش نظير دنباله‌اي است براي آيه قبلي، زيرا مضمون آنها اين است كه خدا بر هر چيزي عالم است، و بر هر چيز قادر است، و دعا را به اجابت مي‌رساند، و هر چيزي براي او خاضع است، پس او سزاوارتر به ربوبيت است، و نيز امر آيات به دست اوست، نه به دست تو، و تو منذري بيش نيستي.

[معناي غيب و شهادت و اينكه خداوند عالم الغيب و الشهادة است و جز خداي سبحان كسي غيب نمي داند] ..... ص : 418

" عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ الْكَبِيرُ الْمُتَعالِ".
" غيب" و" شهادت"- بطوري كه مكرر شنيديد- دو معني از معاني نسبي هستند، يعني يك شي‌ء واحد ممكن است نسبت به چيزي غيب و نسبت به چيزي ديگر شهادت باشد، و اين بدان سبب است كه موجودات- همانطور كه گذشت- خالي از حدود نيستند، و هرگز از حدود خود جدا و منفك نمي‌شوند، بنا بر اين، هر چيزي كه داخل در حد و احاطه چيز ديگري باشد آن چيز داخل، براي آن ديگري شهادت است چون مشهود ادراك آنست، و هر چيزي كه از حد چيز ديگري خارج باشد، براي آن چيز ديگر غيب خواهد بود چون مشهود ادراكش نيست.
از همين جاست كه به خوبي روشن مي‌گردد كه: جز خداي سبحان، كسي غيب نمي‌داند، اما اينكه غيب جز براي خدا معلوم نمي‌شود جهتش اين است كه علم، خود يك نوع احاطه است، و معني ندارد كه چيزي به خارج از حد وجودي خود و به اجنبي از احاطه خود احاطه يابد، و اما اينكه خدا عالم به غيب است جهتش اين است كه وجود خدا محدود به حدي نيست و او به هر چيز محيط است، و هيچ چيز نمي‌تواند خود را بوسيله چهار ديوار حد خود از خدا پنهان بدارد، پس در حقيقت براي خدا غيب نيست هر چند براي غير خدا غيب باشد.
و بنا بر اين، معني علم خدا به غيب و شهادت در حقيقت اين مي‌شود كه همه چيز براي
__________________________________________________
(1)همانا خدا بر هر چيز ناظر است. سوره حج، آيه 17.
(2)آگاه باشيد كه او به هر چيزي محيط است. سوره حم سجده، آيه 54. [.....]
(3)هيچ مقدار ذره‌اي از او غايب نيست. سوره سبا، آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 419
او شهادت است، و آن غيب و شهادتي كه در باره موجودات نسبت به هم تحقق مي‌يابد، هم غيبش و هم شهادتش براي خدا شهادت است.
و به عبارت ديگر، معني جمله" عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ" اينست كه امور كه ممكن است علم صاحبان علم به آن احاطه يابد، يعني اموري كه خارج از حد وجودشان نيست، و همچنين آن اموري كه ممكن نيست علم صاحبان علم به آن تعلق گيرد، به خاطر اينكه از حد وجودشان خارج است، هم آن قسم و هم اين قسم هر دو براي خداي تعالي معلوم و مشهود است، چون او به تمام اشياء احاطه دارد.

[معناي" كبير" و" متعال" بودن خداي تعالي ..... ص : 419

" الْكَبِيرُ الْمُتَعالِ"- اين دو اسم از اسماي حسناي خداوند متعال است، واژه" كبر" و در مقابلش واژه" صغر" از معاني متضايفه هستند، زيرا وقتي اجسام از نظر تفاوتي كه در كوچكي و بزرگي حجم دارند بعضي با بعضي ديگر مقايسه شوند، آن جسمي كه به اندازه حجم جسم ديگر و بعلاوه مقداري زيادتر دارد، نسبت به آن بزرگ، و آن ديگري نسبت به اين كوچك است.
ليكن استعمال اين دو كلمه را توسعه داده و در غير اجسام نيز استعمال كرده‌اند، و از معاني مورد استعمال آن- معنايي كه با ساحت قدس خداي تعالي سازگار باشد- اينست كه بگوييم كبريايي او معنايش اينست كه تمامي كمالات هر چيز را واجد و بدان احاطه دارد، پس وقتي كه مي‌گوييم او كبير است معنايش اينست كه او كمال هر صاحب كمالي را دارد با زيادتي.
واژه" متعال" صفتي است از باب" تعالي"، كه مبالغه در علو را مي‌رساند، هم چنان كه آيه" تَعالي عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًّا كَبِيراً" «1» بدان دلالت دارد، زيرا كلمه" عُلُوًّا كَبِيراً" مفعول مطلق است براي كلمه" تعالي"، كه به جاي" تعاليا" بكار رفته، پس خداي سبحان، هم" علي" است و هم" متعال"، اما اينكه گفتيم: علي است، براي اينكه او بر هر چيزي علو و سلطنت دارد، و اما اينكه گفتيم: متعال است، براي اينكه نهايت درجه علو را دارد، چون علو او از هر علوي بزرگتر است، پس او آن چنان عاليي است كه بر هر عالي ديگر از هر جهت تسلط دارد.
از همين جا معلوم مي‌شود كه چرا دنبال جمله" عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ" فرمود:
" الْكَبِيرُ الْمُتَعالِ"، چون مفاد مجموع آن دو اسم اين است كه خداي سبحان به هر چيزي محيط، و بر هر چيز مسلط است، و هيچ چيزي به هيچ وجهي از وجوه بر او مسلط نيست، و هيچ غيبي بر او غلبه نمي‌كند تا با غيبتش از حيطه علم او خارج شود، هم چنان هيچ شهادتي هم بر او مسلط
__________________________________________________
(1)منزه است و از آنچه گويند بي‌نهايت برتر است. سوره اسري، آيه 43.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 420
نيست، پس اگر او عالم به غيب و شهادت است براي اين است كه او كبير و متعال است.
" سَواءٌ مِنْكُمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ وَ مَنْ هُوَ مُسْتَخْفٍ بِاللَّيْلِ وَ سارِبٌ بِالنَّهارِ".
كلمه" سرب"- به فتحه سين و را-، و همچنين كلمه" سرب" به معناي در سرازيري رفتن، روان شدن اشك، و نيز رفتن در هر راه مي‌باشد، گفته مي‌شود:" سرب- سربا و سروبا" بر وزن" مر- مرا و مرورا" اينچنين در مفردات آمده، «1» و بنا به گفته صاحب مفردات،" سارب" كه كلمه مورد بحث است به معناي رونده در راه است، كه رفتن خود را علني كند و پنهان ندارد.
اين آيه نسبت به آيه قبل به منزله نتيجه است، و معناي مجموع آن دو چنين است كه:
وقتي خداي سبحان عالم به غيب و شهادت است و علمش نسبت به آن دو علي السويه است، پس براي او باز علي السويه است كه شما گفتار خود را آهسته بگوئيد و يا بلند بگوييد چون خداي سبحان هر دو قسم را مي‌داند و گفتار هر دو را مي‌شنود بدون اينكه گفتار آن كس كه آهسته سخن مي‌گويد برايش مخفي بماند، و نيز براي او علي السويه است راه رفتن آن كس كه در شب راه مي‌پيمايد و از تاريكي شب استمداد مي‌كند تا ناظران پي بكارش نبرند، و آن كس كه در روز روشن و علني راه مي‌رود و خود را پنهان نمي‌كند، خداوند راه رفتن هر دو را مي‌داند، نه اينكه از راه روي شبروان بي‌خبر بماند.

[مراد از اينكه انسان پي گيرندگاني (نگهباناني) دارد كه او را از امر خداوند حفظ مي‌كنند (لَهُ مُعَقِّباتٌ ...)] ..... ص : 420

" لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ ...".
از ظاهر سياق برمي‌آيد كه ضميرهاي چهارگانه" له"،" يديه"،" خلفه" و" يحفظونه" همه به يك مرجع برمي‌گردند، ولي سخن در اين است كه آن مرجع چيست؟ هر چه باشد بايد قبل از اين ضمائر قرار داشته باشد، و قبل از اين ضمائر كلمه‌اي كه شايستگي و تناسب مرجعيت هر چهار ضمير را داشته باشد نيست بجز كلمه موصول" من"، كه در آيه قبل در جمله" مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ ..."، قرار داشت، و آن همان انسان است كه خداوند در جميع احوالش از او با خبر است، و همين انسان كه معقباتي در پيش رو و پشت سر دارد.
و" تعقيب هر چيز" به معناي آمدن و يا آوردن بعد از آنست، و با اين حال چنين به نظر مي‌رسد كه" معقبات از پيش رو"، معنا نداشته باشد، چون گفتيم معناي معقب، چيزيست كه از دنبال و پشت سر انسان بيايد، پس ناگزير بايد آدمي را چنين تصور كرد كه در راهي مي‌رود و معقبات، دورش مي‌چرخند، و اتفاقا خداوند از اين راه هم خبر داده و فرموده:" يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" سرب".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 421
إِنَّكَ كادِحٌ إِلي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ" «1»، و نيز در معناي اين آيه آيات ديگري است كه دلالت مي‌كند بر رجوع آدمي به پروردگارش، مانند جمله" وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ" «2» و جمله" وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ" «3»، بنا بر اين، براي آدمي كه بر حسب اين ادله بسوي پروردگارش برمي‌گردد تعقيب كنندگاني است كه از پيش رو و از پشت سر مراقب او هستند.
اين هم از مشرب قرآن معلوم و پيداست كه آدمي تنها اين هيكل جسماني و اين بدن مادي محسوس نيست، بلكه موجودي است مركب از بدن و نفس و شؤون و امتيازات عمده او كه همه مربوط به نفس او است، نفس او است كه اراده و شعور دارد، و بخاطر داشتن آن، مورد امر و نهي قرار مي‌گيرد و پاي ثواب و عقاب، راحت و الم، و سعادت و شقاوت به ميان مي‌آيد، و كارهاي زشت و زيبا از او سر مي‌زند، و ايمان و كفر را به او نسبت مي‌دهند، هر چند نفس بدون بدن كاري نمي‌كند و ليكن بدن جنبه آلت و ابزاري را دارد كه نفس براي رسيدن به مقاصد و هدف‌هاي خود آن را به كار مي‌برد.
بنا بر اين، معناي جمله" مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ"، توسعه مي‌يابد، هم امور مادي و جسماني را شامل مي‌شود و هم امور روحي را پس همه اجسام و جسمانياتي كه در طول حيات ايشان به جسم او احاطه دارد بعضي از آنها در پيش روي او قرار گرفته، و بعضي در پشت سر او واقع شده‌اند، و همچنين جميع مراحل نفساني كه آدمي در مسيرش بسوي پروردگارش مي‌پيمايد، و جميع احوال روحي كه به خود مي‌گيرد، و قرب و بعدها و سعادت و شقاوتها و اعمال صالح و طالح و ثواب و عقابهايي كه براي خود ذخيره مي‌كند، همه آنها يا در پشت سر انسان قرار دارند و يا در پيش رويش.
و اين معقباتي كه خداوند از آنها خبر داده در اينگونه امور از نظر ارتباطش به انسانها دخل و تصرفهايي دارند، و اين انسان كه خداوند او را توصيف كرده به اينكه: مالك نفع و ضرر، مرگ و حيات، و بعث و نشور خود نيست و قدرت بر حفظ هيچ يك از خود و آثار خود را ندارد، چه آنها كه حاضرند و چه آنها كه غائبند، و اين خداي سبحان است كه او و آثار حاضر و غائب او را حفظ مي‌كند، و در عين اينكه فرموده:" اللَّهُ حَفِيظٌ عَلَيْهِمْ" «4» و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)اي انسان! غافل مباش از آن روزي كه با هر رنج و مشقت كه در راه اطاعت و عبادت حق بكوشي عاقبت به حضور پروردگار خود مي‌روي و به ملاقات او نائل مي‌شوي. سوره انشقاق، آيه 6.
(2)و به سوي او بازمي‌گرديد. سوره يس، آيه 83.
(3)و به سوي او برمي‌گرديد. سوره عنكبوت، آيه 3.
(4)خداوند بر ايشان حافظ است. سوره شوري، آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 422
" وَ رَبُّكَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ حَفِيظٌ" «1» در عين حال وسائطي را هم در اين حفظ كردن، اثبات نموده و مي‌فرمايد:" وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ" «2».
پس اگر خداي تعالي آثار حاضر و غايب انساني را بوسيله اين وسائط كه گاهي آنها را حافظين ناميده و گاهي معقبات خوانده حفظ نمي‌فرمود، هر آينه فنا و نابودي از هر جهت آنها را احاطه نموده و هلاكت از پيش رو و پشت سر بسويشان مي‌شتافت، چيزي كه هست همانطور كه حفظ آنها به امري از ناحيه خداست همچنين فناي آنها و فساد و هلاكتشان به امر خداست، زيرا ملك هستي از آن اوست و جز او كسي مدبر و متصرف در آن نيست، اين آن حقيقتي است كه تعليم قرآني بدان هدايت مي‌كند، البته آيات در اين معاني بسيار است ليكن حاجتي به ايراد آنها نيست.
و اگر ملائكه عملي مي‌كنند آن نيز به امر خدا است هم چنان كه قرآن كريم مي‌فرمايد:
" يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ" «3» و نيز مي‌فرمايد:" لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ «4»".
از همين جا معلوم مي‌شود كه اين معقبات (نگهبانان)، همانطور كه آنچه حفظ مي‌كنند به امر خدا مي‌كنند، همچنين از امر خدا حفظ مي‌كنند، چون فنا و هلاكت و فساد هم به امر خداست همانطور كه بقا و استقامت و صحت، به امر خداست، پس هيچ مركب جسماني و مادي دوام نمي‌يابد مگر به امر خدا، و هيچ يك از آنها تركيبش انحلال و فساد نمي‌يابد مگر باز به امر خدا، در معنويات هم هيچ حالت روحي و يا عمل و يا اثر عملي دوام نمي‌يابد مگر به امر خدا، و هيچ يك از آنها دچار حبط و زوال و فساد نمي‌شود مگر باز به امر خدا، آري امر، همه‌اش از آن خداست و برگشت همه‌اش بسوي او است.
بنا بر اين، معقبات، همانطور كه به امر خدا حفظ مي‌كنند، از امر خدا نيز حفظ مي‌كنند، و چون چنين است ناگزير بايد جمله" يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ" بهمين معنا تفسير و حمل شود.
و از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه وجه اتصال و ارتباط جمله مورد بحث با جمله بعديش كه مي‌فرمايد:" إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ" چيست، و اينكه در حقيقت جمله مذكور مي‌خواهد جمله مورد بحث را تعليل كند، و معناي مجموع آن دو اين است
__________________________________________________
(1)و پروردگارت بر هر چيزي حافظ و نگهبان است. سوره سبا، آيه 21.
(2)بدرستي كه بر شما نگهباناني هست. سوره انفطار، آيه 10.
(3)خداوند ملائكه را به همراهي روحي كه از امر اوست. نازل مي‌فرمايد سوره نحل، آيه 2.
(4)از او در گفتار سبقت نمي‌گيرند، و ايشان به امر او عمل مي‌كنند. سوره انبياء، آيه 27.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 423
كه خداي تعالي اين معقبات را قرار داده و بر انسان موكل كرده تا او را به امر خدا از امر خدا حفظ نمايند، و از اينكه هلاك شود و يا از وضعي كه دارد دگرگون گردد نگهدارند، چون سنت خدا بر اين جريان يافته كه وضع هيچ قومي را دگرگون نسازد مگر آنكه خودشان حالات روحي خود را دگرگون سازند، مثلا اگر شكرگزار بودند به كفران مبدل نمايند، و يا اگر مطيع بودند عصيان بورزند، و يا اگر ايمان داشتند، به شرك بگرايند، در اين هنگام خدا هم نعمت را به نقمت، و هدايت را به اضلال، و سعادت را به شقاوت مبدل مي‌سازد، و همچنين ...

[مقصود از جمله:" إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ"] ..... ص : 423

و اين جمله، يعني جمله" إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ ..."، چكيده‌اش اين است كه خداوند چنين حكم رانده و حكمش را حتمي كرده كه نعمتها و موهبت‌هايي كه به انسان مي‌دهد مربوط به حالات نفساني خود انسان باشد، كه اگر آن حالات موافق با فطرتش جريان يافت آن نعمت‌ها و موهبتها هم جريان داشته باشد، مثلا اگر مردمي بخاطر استقامت فطرتشان به خدا ايمان آورده و عمل صالح كردند، به دنبال آن نعمت‌هاي دنيا و آخرت بسويشان سرازير شود، هم چنان كه فرمود:" وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ وَ لكِنْ كَذَّبُوا" «1» و مادامي كه آن حالت در دلهاي ايشان دوام داشته باشد اين وضع هم از ناحيه خدا دوام يابد، و هر وقت كه ايشان حال خود را تغيير دادند خداوند هم وضع رفتار خود را عوض كند و نعمت را به نقمت مبدل سازد.
ممكن هم هست كه از آيه، عموميت هم استفاده بشود يعني نقمت را هم شامل شده چنين افاده كند كه: ميان تمامي حالات انسان و اوضاع خارجي- چه در جانب خير و چه در جانب شر-، يك نوع تلازم است، پس اگر مردمي داراي ايمان و اطاعت و شكر باشند خداوند هم نعمت‌هاي ظاهري و باطنيش را به ايشان ارزاني بدارد، و همين كه ايشان وضع خود را تغيير دادند و كفر و فسق ورزيدند خدا هم نعمت خود را به نقمت مبدل كند، و همين طور دچار نقمت باشند تا باز خود را تغيير دهند. همين كه تغيير دادند و به اطاعت و شكر بازگشتند باز هم نقمتشان به نعمت مبدل شود، و همچنين ...

[بين اعمال خير و آثار نيك خارجي ملازمه هست ولي بين اعمال شر و آثار سوء آنها ملازمه نيست ..... ص : 423

و ليكن ظاهر سياق با اين عموميت مساعد نيست، مخصوصا دنباله آن دارد كه:" وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً فَلا مَرَدَّ لَهُ"، زيرا اين دنباله بهترين شاهد است بر اينكه مقصود از" ما بقوم" نعمت قبلي ايشان است نه اعم از نعمت و نقمت، چون جمله مذكور تغيير را توصيف مي‌كند، و
__________________________________________________
(1)و اگر مردم شهر و ديار همه ايمان آورده و پرهيزگار مي‌شدند، همانا ما درهاي بركات آسمان و زمين را بر روي آنان مي‌گشوديم، و ليكن تكذيب كردند. سوره اعراف، آيه 96.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 424
از اينكه در توصيف معناي آن مي‌فرمايد وضعشان را به عذاب و بدبختي تغيير مي‌دهيم فهميده مي‌شود كه مقصود از وضع قبليشان نعمت و خوشي ايشان است، (دقت بفرمائيد).
علاوه بر اين، خداي سبحان خود مي‌فرمايد:" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ" «1» كه مي‌رساند از بسياري از سيئات عفو مي‌كند و آثار آنها را محو مي‌سازد، و اين خود دليل است بر اينكه در جانب شر ملازمه‌اي ميان اعمال انسان و آثار سوء خارجي نيست. بخلاف جانب خير كه ميان آن و آثار حسنه‌اش ملازمه هست، هم چنان كه در نظير آيه" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلي قَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ" «2» فرموده خداوند آثار نيك كارهاي نيك را از بين نمي‌برد.
در اينجا ممكن است گفته شود: همانطور كه آيه فوق دلالت بر ملازمه ميان كارهاي نيك و آثار حسنه آن دارد جمله" وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً فَلا مَرَدَّ لَهُ" هم بر ملازمه كارهاي زشت و آثار سيئه آن دلالت دارد، زيرا مي‌گويد: وقتي خدا بدي را براي مردمي بخواهد هيچ كس و هيچ چيز نمي‌تواند جلوگيرش شود، و خلاصه حتمي است، و اين خود همان ملازمه است.
در جواب مي‌گوئيم: جمله مذكور جمله‌ايست كه به قصد اصلي ايراد نشده بلكه در ضمن سخن به ميان آمده، توضيح اينكه بعد از آنكه فرمود هر چيزي نزد او به مقدار است، و اينكه براي هر انساني معقباتي هست كه او را به امر وي و از امر وي حفظ كنند، و نمي‌گذارند هلاك شود و يا وضعش دگرگون گشته و يا در وجودش و در نعمتهايي كه به او دادند دچار اضطراب گردد، و همه ايشان به حكم خدا به حال خود باقي هستند، و خداوند هيچ تغييري در وضعشان نمي‌دهد، مگر آنكه ايشان خود را تغيير دهند، كه در اين صورت واجب است بدانند همانطور كه ابقاي نعمت‌ها، قضايي حتمي بود، تغيير سعادت‌ها و نعمت‌ها به نقمت نيز امور محكم و حتمي است كه هيچ مانعي جلو تحققش را نمي‌گيرد و امرش به دست خدا است، و غير خدا كسي را در آن دخالتي نيست.
و خلاصه مقصود از جمله مورد بحث افاده اين معنا است كه مردم در قبضه قدرت خدايند و هيچ مفري از حكم خدا ندارند، نه در طرف خير و نه در طرف شر.
پس معناي آيه اين مي‌شود كه: وقتي خداوند براي مردمي بدي بخواهد (كه البته
__________________________________________________
(1)و آنچه رنج و مصيبت به شما مي‌رسد همه از دست اعمال زشت خود شما است در صورتي كه خدا بسياري از اعمال بد را مي‌آمرزد. سوره شوري، آيه 30.
(2)و اين بدان جهت است كه خدا تغيير دهنده نعمتي كه بر قومي داده نيست مگر آنكه ايشان خود را تغيير دهند. سوره انفال، آيه 53. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 425
نمي‌خواهد مگر آنكه ايشان خود را تغيير دهند، و از زي عبوديت و مقتضيات فطرت خارج شوند) هيچ كس نيست كه از شقاوت و نقمت، و يا عذاب او جلوگيري به عمل آورد.
" وَ ما لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ والٍ"- اين جمله عطف بر جمله" وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً فَلا مَرَدَّ لَهُ" و مفسر آنست و معناي تعليل را مي‌رساند، وقتي مردم غير از خداي سبحان واليي نداشته باشند كه متولي امرشان شود، قهرا كسي را نخواهند داشت كه جلو خداوند متعال را بگيرد و نگذارد خواسته‌هايش را عليه ايشان اجراء سازد.
پس از همه آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه آيه شريفه- بطوري كه سياق هم مي‌رساند، و خدا داناتر است- اين معنا را افاده مي‌كند كه براي هر فردي از افراد مردم بهر حال كه بوده باشند معقب‌هايي هستند كه ايشان را در مسيري كه بسوي خدا دارند تعقيب نموده، از پيش رو و از پشت سر در حال حاضر و در حال گذشته به امر خدا حفظشان مي‌كنند و نمي گذارند حالشان به هلاكت و يا فساد و يا شقاوت، كه خود امر ديگر خداست متغير شود، و اين امر ديگر كه حال را تغيير مي‌دهد وقتي اثر خود را مي‌گذارد كه مردم خود را تغيير دهند، در اين هنگام است كه خدا هم آنچه از نعمت كه به ايشان داده تغيير مي‌دهد، و بدي را بر ايشان مي‌خواهد، و وقتي بدي را براي مردمي خواست ديگر جلوگيري از آن نيست، چون بشر غير خداوند والي ديگري كه متولي امورش شود ندارد تا آن والي از نفوذ اراده و خواست خداوند جلوگيري به عمل آورد، و از اين معنا چند مساله روشن مي‌گردد:

[پنج مساله راجع به: حافظ بودن خداوند، تغيير وضع اقوام با تغيير در انفس ايشان و ... كه از آيه شريفه:" لَهُ مُعَقِّباتٌ ..." روشن مي‌شود] ..... ص : 425

اول اينكه: آيه شريفه به منزله بيان تفصيلي براي جمله‌ايست كه در خلال آيات قبلي قرار گرفته و مي‌فرمود:" وَ كُلُّ شَيْ‌ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ"، زيرا اين جمله بطور اجمال مي‌فهماند براي تمامي اشياء در نزد خدا حدودي است ثابت و غير متغير و غير متخلف، و بهمين جهت هيچگاه از علم او دور و مستور نمي‌شوند، آيه مورد بحث اين اجمال را در خصوص انسان تفصيل مي‌دهد كه انسانها هر كدام معقباتي از پيش رو و از پشت سر دارند كه موكل بر ايشانند تا ايشان و تمامي متعلقات ايشان را از خطر هلاكت و دگرگوني حفظ نمايند، و دچار هلاكت و دگرگوني نشوند مگر به امر ديگر خدا.
دوم اينكه: هيچ چيز از انسان از جان و جسم و اوصاف و احوال و اعمال و آثارش نيست مگر آنكه ملكي از طرف خداوند موكل بر آنست تا حفظش كند، و وضعش در مسير بسوي خدا بطور دوام چنين هست تا آنكه خودش وضع خود را تغيير دهد، در آن صورت خدا هم وضع خود را در باره او تغيير مي‌دهد، پس اينكه خدا حافظ است و او ملائكه‌اي دارد كه متصدي حفظ بندگانند خود يك حقيقتي است قرآني.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 426
سوم اينكه: غير از حقيقت مذكور، كه گفتيم امر خداست، امر ديگري در اين بين در كمين مردم هست تا ايشان چه وقت وضع خود را تغيير دهند، و خداوند در باره آن امر فرموده كه: وقتي اثر خود را مي‌گذارد كه مردم وضع خود را تغيير دهند، در اين هنگام است كه خداوند هم بوسيله اين امر نعمت‌هايش را تغيير مي‌دهد.
و يكي از موارد تاثير آن امر آمدن و سر رسيدن" اجل مسمائي" است كه اختلاف و تخلف ندارد، و در باره‌اش فرموده:" ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُسَمًّي" «1» و نيز فرموده:" إِنَّ أَجَلَ اللَّهِ إِذا جاءَ لا يُؤَخَّرُ" «2».
چهارم اينكه: امر خداوند بر متون اشياء و حواشي آنها در هر حالي مسلط است، و هر چيزي چه در حال ثبات و چه در حال تغيرش مطيع امر او و خاضع در برابر عظمت اوست، و اينكه هر چند امر الهي ابعاضي داشته و آن ابعاض با هم مختلفند، اما در عين حال به امر معقب و حافظ و امر تغيير دهنده نعمت تقسيم مي‌شود كه در عين حال نظام واحدي دارند كه تغيير و تبديل ندارد، و خداوند در باره‌اش فرموده:" إِنَّ رَبِّي عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" «3» و نيز فرموده:" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «4».
پنجم اينكه: از قضاياي حتمي و سنت جاريه الهي يكي اين است كه همواره ميان احسان و تقوي و شكر خدا، و ميان توارد نعمت‌ها و تضاعف بركات ظاهري و باطني و نزول و ريزش آن از ناحيه خدا ملازمه بوده و هر قومي كه احسان و تقوي و شكر داشته‌اند خداوند نعمت را بر ايشان باقي داشته، و تا مردم وضع خود را تغيير نداده‌اند روز بروز بيشتر كرده است، هم چنان كه آيات زير بدان اشاره مي‌كنند.
" وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ وَ لكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْناهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ" «5» و" لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ" «6» و
__________________________________________________
(1)ما آسمانها و زمين و آنچه راي كه در ميان آن دو است خلق نكرديم جز بحق و براي سرآمدي معين.
سوره احقاف، آيه 3.
(2)بدرستي كه وقتي اجل خدا برسد تاخير انداخته نمي‌شود. سوره نوح، آيه 4.
(3)همانا پروردگار من بر صراط مستقيم است. سوره هود، آيه 56.
(4)همانا وقتي خداوند چيزي راي بخواهد و بگويد: باش موجود مي‌شود. سوره يس، آيه 82.
(5)و اگر اهل قريه‌ها ايمان بياورند و تقوي پيشه كنند، ما درهاي بركات راي از آسمان و زمين برويشان مي‌گشاييم، ولي تكذيب كردند، ناگزير ما نيز به آنچه كردند گرفتارشان ساختيم. سوره اعراف، آيه 96.
(6)اگر شكر بورزيد به يقين نعمتتان راي زياد مي‌كنم و اگر كفر بورزيد بدانيد كه عذاب من شديد است. سوره ابراهيم، آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 427
" هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلَّا الْإِحْسانُ" «1».
اين بود آنچه، از ظاهر آيه در باره ملازمه ميان شيوع صلاح در قومي، و دوام نعمت برايشان استفاده مي‌شود و اما اينكه اگر فساد در قومي شايع شود و يا از بعضي از ايشان سر بزند نقمت و عذاب هم برايشان نازل مي‌شود آيه شريفه از تلازم ميان آنها ساكت است، نهايت چيزي كه از آيه استفاده مي‌شود اين است كه: خداوند وقتي روش خود را تغيير مي‌دهد و عذاب مي‌فرستد كه مردم رفتار خود را عوض كرده باشند، البته اين مطلب امكان دارد نه اينكه به فعليت درآوردنش واجب باشد زيرا اين از آيه استفاده نمي‌شود، و بهمين جهت سياق را تغيير داده مي‌فرمايد:
" وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً فَلا مَرَدَّ لَهُ" با اينكه اگر مي‌خواست سياق را تغيير ندهد بايد مي‌فرمود:
" حتي يغيروا ما بانفسهم فيريد اللَّه بهم من السوء ما لا مرد له- تا آنكه مردم رفتار خود را عوض كنند كه در اين صورت خداوند آن گونه بدي را براي ايشان خواسته است كه احدي نتواند آن را جلوگير شود".
مؤيد اين معنا هم آيه" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ" «2» است كه صريحا دلالت مي‌كند بر اينكه پاره‌اي از تغييرات خدا در هنگام پاره‌اي از تغييرات مردم، اجراء نمي‌گردد، و خدا مردم را در آن تغييرات عفو مي‌فرمايد و اما اينكه آيا فرد هم عينا مانند قوم و جمعيت است و صلاح و فساد عمل او در وضع آخرت و دنياي او و امور مادي و معنوي او اثر مي‌گذارند يا نه؟ آنچه كه از كلام الهي برمي‌آيد اين است كه ميان اعمال صالح يك فرد و ميان صلاح آخرت و نعمت‌هاي معنويش رابطه هست، و در صورت تغيير آن، نعمت‌هاي مزبور هم تغيير مي‌كند، و ليكن آيات دلالتي بر رابطه ميان نعمت‌هاي مادي و جسمانيش ندارد.

[جهت و حكمت وجود تلازم بين اعمال صالح و نعمت‌ها و بهره‌مندي‌ها] ..... ص : 427

و حكمت همه اينها هم روشن است، زيرا تلازم مذكور، مقتضاي حكم توافق و سنخيتي است كه در اجزاي نظام عالم برقرار است و هر نوعي را بسوي غايت و نهايت سيرش سوق مي‌دهد، آري خداوند براي انواع، غاياتي قرار داده و آنها را مجهز به وسائل رسيدن بدان غايات آفريده، و در ميان اجزاي اين نظام، تلائم و توافقي نهاده كه همه را شي‌ء واحدي كرده، كه ميان اجزائش معانده و تضادي نيست، و مقتضاي آنها اين است كه: هر نوعي در عافيت و
__________________________________________________
(1)آيا جزاي احسان جز احسان است. سوره الرحمن، آيه 60.
(2)و آنچه از مصيبت‌ها به شما مي‌رسد بخاطر كارهايي است كه بدست خود كرديد، و خدا از بسياري از كرده‌هاي شما مي‌گذرد. سوره شوري، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 428
نعمت و كرامت، تا به غايت خود برسد. و ميان انواع موجودات، غير از نوع آدمي گويا هيچ نوع ديگري از مقتضاي فطرت اصلي خود منحرف نمي‌شود.
و نوع انسان هم اگر مانند ساير انواع از مقتضاي فطرت اصليش منحرف نگردد، عالم بر طبق سعادت و نعمت او دور مي‌زند و جريان مي‌يابد، و اما اگر منحرف شد و فساد در ميان آن رايج گرديد، تعادل ميان اجزاي كون بر هم خورده و همين خود باعث مي‌شود كه نعمت از او هجرت نموده نظام زندگيش مختل گردد، و در نتيجه فساد در دريا و خشكي عالم بخاطر اعمال نارواي آدمي ظاهر مي‌شود، و خدا كيفر بعضي از آنچه را كه كرده‌اند به ايشان مي‌چشاند تا شايد برگردند. و پوشيده نيست كه اين معنا مربوط به نوع است نه شخص، و بهمين جهت گفتيم كه:
تلازم ميان صلاح نوع و نعمت‌هاي عمومي آنان است نه بين اشخاص، زيرا چه بسا افرادي كه در نوع به هدف نرسند و ليكن خود نوع به هدف برسد، و بايد برسد، آري اگر بخاطر انحراف يك فرد و دو فرد، نوع، از سعادت خود محروم مانده به غايت و هدف نرسد مستلزم لعب و بازي در خلقت مي‌شود، و (حال آنكه) خدا فرموده:" وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ" «1».
و ما در جلد دوم اين كتاب در چند بحثي كه در باره اعمال گذرانديم راجع به اين موضوع نيز قدري حرف زديم.
از آنچه گذشت اين معنا روشن شد كه آن اعتراضي كه به آيه شريفه شده است تا چه حد باطل و بي‌مورد است، و آن اين است كه آيه مي‌رساند: وقتي وضع قومي تغيير مي‌كند و نعمت‌ها دگرگون مي‌شود كه مردم با گناه، وضع خود را دگرگون كنند. و اين بر خلاف آن مساله اي است كه در شرع آمده كه نمي‌توان عموم را به جرم خواص مؤاخذه نمود، و وجه فسادش هم اين است كه اين معنا بكلي اجنبي از مفاد آيه است.

[اختلاف شديد مفسرين در معناي آيه شريفه:" لَهُ مُعَقِّباتٌ ..."] ..... ص : 428

اين بود پاره‌اي از مطالب كه دقت و تدبر در آيه آن را افاده مي‌كند، ولي ساير مفسرين در تفسير آن از جهات مختلفي اختلافات شديدي راه انداخته‌اند.
از آن جمله، اختلافشان در مرجع ضمير" هاء" در جمله" لَهُ مُعَقِّباتٌ" است، يكي «2» گفته: مرجع آن كلمه" من" در جمله" مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ ..."، است، كه ما در سابق نقلش كرديم و آن را اختيار نموديم. يكي «3» ديگر گفته كه: ضمير مزبور به نام" اللَّه" برمي‌گردد، و چنين معنا مي‌دهد
__________________________________________________
(1)و ما آنچه در آسمانها و زمين و ما بين آنها است به بازيچه خلق نكرديم. سوره دخان، آيه 38.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 5، جزء 13، ص 151.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 429
كه براي خدا ملائكه‌ايست معقب، كه از جلو و عقب انسان را حفظ مي‌كنند. و اشكال اين قول اينست كه لازم مي‌آيد كه در يك سياق (كه بايد ضميرها به يك مرجع برگردند) ضماير اختلاف پيدا كنند علاوه بر اين سبب مي‌شود كه بدون هيچ نكته و جهتي در جمله" مِنْ أَمْرِ اللَّهِ" التفات بكار رفته باشد.
يكي «1» ديگر گفته: به رسول خدا برمي‌گردد، و آيه شريفه اين معنا را تذكر مي‌دهد كه ملائكه آن جناب را حفظ مي‌كنند. اشكال اين قول هم همان اشكال قول قبلي است كه گفتيم موجب اختلاف ضميرها مي‌شود كه ظاهر آيه با آن مساعدت ندارد، علاوه بر اين لازمه‌اش اين است كه آيه شريفه مربوط و متصل با آيات قبل نباشد، چون در آيات قبل اسمي از رسول خدا (ص) برده نشده بود.
مفسري «2» ديگر گفته: ضمير مذكور به كلمه" من" كه در جمله" سارِبٌ بِالنَّهارِ" مقدر است برمي‌گردد. و اين وجه از همه وجوه گذشته سخيف‌تر است كه بزودي اشكالاتش را خواهيم گفت.
و از جمله اختلافات ايشان اختلافي است كه در معناي كلمه" معقبات" كرده‌اند، يكي «3» گفته: اصل آن" معتقبات" بوده، حرف" تا" نقل به قاف شده و در قاف اصلي ادغام گشته، و معتقبات از" اعتقب" است، و وقتي گفته مي‌شود:" اعتقبه" معنايش اين است كه او را حبس كرد، و وقتي گفته مي‌شود" اعتقب القوم عليه" معنايش اين است كه مردم عليه او همدست شدند. و ليكن اين وجه را مردود و خطا دانسته‌اند.
يكي «4» ديگر گفته: از باب تفعيل و از مصدر تعقيب است كه به معناي دنبال كسي رفتن است، و از اين جهت آن را تعقيب گويند كه گويا پاشنه (عقب) او را لگد مي‌كند، و ملائكه را از اين نظر معقبات ناميده كه آدميان را در مسير بسوي خدا تعقيب مي‌كنند و- همانطور كه در سابق گفته شد- از آدمي جدا نمي‌شوند و او را حفظ مي‌كنند.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: مراد از معقبات يك دسته از ملائكه شب و روزند كه نويسندگان نامه اعمالند دسته روز مي‌روند و مامورين شب دنبالشان فرود مي‌آيند، و به اين حساب، ملائكه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، جزء 13، ص 151.
(2)تفسير الكشاف، ج 2، ص 517 و تفسير مجمع البيان، ج 6، ص 280، ط تهران.
(3)تفسير الكبير، ج 19، ص 18.
(4)تفسير روح المعاني، ج 13، ص 111، ط بيروت. [.....]
(5)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 18.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 430
روز دنبال ملائكه شب و ملائكه شب دنبال ملائكه روز آمد و شد دارند. و ليكن اين وجه با ظاهر جمله" لَهُ مُعَقِّباتٌ" نمي‌سازد، بعلاوه لازمه‌اش اين است كه جمله" يحفظونه- او را نگهداري مي‌كنند" به معناي" يحفظون عليه- اعمال او را عليه او مي‌نويسند" بوده باشد.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد از معقبات، نگهبانان و گارد مخصوص سلطنتي و آجودان و افسران مخصوص دربارند كه دنبال ملوك و امراء به راه مي‌افتند، و آنها را اسكورت مي‌كنند، و معناي آيه اين است كه آنها كه وقتي حركت مي‌كنند به اصطلاح راهها را بند مي‌آورند كه همان ملوك و امراء باشند، و براي ايشان دنبال رواني از افسران است كه اطرافشان را احاطه نموده، مي‌خواهند به خيال خود از قضا و قدر خدا نگهداريشان كنند. و اين وجه علاوه بر اينكه وجهي بي‌پر و پايه است، در حقيقت بازي كردن با كلام خداست.
و از جمله اختلافات مفسرين اختلافشان در معناي:" مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ" است، كه بعضي «2» گفته‌اند: جمله مذكور متعلق به معقبات است، و معنايش اين است كه: معقبات، او را از جلو و عقب حفظ مي‌كنند. غافل از اينكه تعقيب تنها از پشت سر است.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: متعلق به جمله" يحفظونه" است و در كلام تقديم و تاخيري شده، و ترتيب كلام چنين بوده: يحفظونه من بين يديه و من خلفه من امر اللَّه. و ليكن هيچ دليلي بر اين وجه در دست نيست.
بعضي «4» هم گفته‌اند: متعلق به مقدري از قبيل وقوع و احاطه و امثال آن دو است، و تقدير آن" واقع من بين يديه و من خلفه" و يا" محيط من بين يديه و من خلفه" بوده است، و يا به نحو تضمين است كه معني چنين ميشود: له معقبات، يحيطون به من بين يديه و من خلفه- براي او تعقيب‌كنندگاني است كه او را از دو طرف و پشت سر احاطه مي‌كنند". و اين وجه را سابقا هم نقل كرديم.
باز در همين جمله از جهت ديگري اختلاف كرده‌اند، بعضي «5» گفته‌اند: مراد از آن، جلو و عقب مكاني است، و معقبات او را از جلو و عقب از مهالك و خطرات حفظ مي‌كنند.
بعضي «6» ديگر گفته‌اند: مراد از آن دو، اعمال گذشته و آينده اوست، كه ملائكه همه را
__________________________________________________
(1)تفسير طبري، ج 13، ص 71.
(2 و 3 و 4)تفسير روح المعاني، ج 13، ص 112.
(5)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 19
(6)تفسير روح المعاني، ج 13 ص 112.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 431
عليه او حفظ و ضبط مي‌كنند. و ليكن هيچ دليلي بر اين دو وجه و اين دو اختصاص وجود ندارد.
بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از" بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ" شؤون جسمي و روحي گذشته و فعلي انسان است. و اين همان وجهي است كه نقل كرده و آن را اختيار نموديم.
و نيز از جمله اختلافات ايشان اختلافي است كه در معناي جمله" يحفظونه" كرده‌اند، بعضي «1» آن را به معناي يحفظون عليه گرفته، و بعضي به معناي مطلق حفظ، و بعضي «2» به معناي حفظ از خصوص ناملايمات گرفته‌اند.
و باز از جمله موارد اختلاف مفسرين اختلافي است كه در جمله" مِنْ أَمْرِ اللَّهِ" كرده‌اند، كه اين جار و مجرور متعلق به كجا است، بعضي «3» گفته‌اند: متعلق به جمله" لَهُ مُعَقِّباتٌ" و صفتي است از براي آن، هم چنان كه در جمله" مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ" و" يحفظونه" دو صفت ديگري براي آنست. ولي اين توجيه با ظاهر آيه سازگار نيست.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: متعلق است به جمله" يحفظونه" و كلمه" من" در آن به معناي باي سببيه و يا به معناي مصاحبت است، و معناي آيه چنين است كه: معقبات، او را بوسيله امر خدا و يا با امر خدا حفظ مي‌كنند.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: متعلق به" يحفظونه" است و ليكن كلمه" من" ابتدائيه و يا نشويه است، و معناي آيه چنين است كه: او را حفظ مي‌كنند، در حالي كه ابتداء حفظ و يا منشا آن امر خداست.
بعضي «6» ديگر گفته‌اند: درست است كه متعلق به" يحفظونه" است، و ليكن كلمه" من" به معناي" عن" است، و به آيه چنين معنا مي‌دهد كه: او را از اينكه امر خدا بر او حلول نموده و فرايش بگيرد، نگهداري مي‌كنند. آن گاه امر را به معناي باس و عذاب تفسير كرده، و آيه را اينطور معنا كرده‌اند كه: معقبات خدا او را از عذاب خدا حفظ مي‌كنند و هر وقت گناهي بكند از خداي سبحان برايش مهلت مي‌خواهند تا عذاب و مؤاخذه، و يا امضاي شقاوت را در باره‌اش تاخير بيندازد تا شايد كه توبه نموده و برگردد. و اغلب اين وجوهي كه نقل كرديم فسادش براي
__________________________________________________
(1)تفسير طبري، ج 13، ص 80.
(2)تفسير ابي السعود، ج 13، ص 80.
(3)تفسير روح المعاني، ج 13، ص 113.
(4)تفسير الكبير، ج 19، ص 19.
(5)تفسير مجمع البيان ج 4، ص 152، ط بيروت.
(6)تفسير روح المعاني، ج 13 ص 112.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 432
خواننده روشن است و حاجتي به بيان ندارد.
و از جمله اختلافات ايشان اختلاف نظرهايشان در وجه اتصال جمله" لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ ..."، به ما قبل است، كه برخي «1» از ايشان گفته‌اند: متصل است به جمله" سارِبٌ بِالنَّهارِ". كه معنايش گذشت. و بعضي ديگر گفته‌اند: متصل است به جمله" اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثي و يا به جمله" عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ" و معنايش اين است كه همانطور كه خداوند حمل هر حامله و يا غيب و شهادت را مي‌داند همچنين نگهبانان را بر ايشان گمارده تا حفظشان كنند. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: متصل است به جمله" إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ"، و معنايش اين است كه رسول خدا (ص) بوسيله ملائكه محفوظ است. و ليكن حق اين است كه متصل است به جمله" كُلُّ شَيْ‌ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ"، كه بنوعي آن را بيان مي‌كند، و در سابق گذشت.
و نيز از جمله موارد اختلاف مفسرين اختلافي است كه در ربط و اتصال جمله" إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ ..."، كرده‌اند، يكي «3» گفته: متصل است به آيه" وَ يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذابِ ..."، و معناي مجموع آن دو اين است كه هر چند بر نزول عذاب عجله مي‌كنند و ليكن خداوند عذاب نمي‌فرستد مگر بر كسي كه بداند وضعش دگرگون شده است، حتي اگر بداند كه در جمعيتي كساني هستند كه بعدها ايمان مي‌آورند و يا از صلبشان كساني متولد مي‌شوند كه ايمان خواهند آورد بر آن جمع عذاب نمي‌فرستد.
بعضي ديگر گفته‌اند: آيه مذكور متصل است به جمله" سارِبٌ بِالنَّهارِ" و معناي مجموع آن دو اين است كه وقتي ملوك و امراء مرتكب گناه شدند در حقيقت از رسم عبوديت بيرون گشته، و استحقاق حفاظت خود را باطل ساخته و مستوجب عذاب مي‌شوند. و اين وجه با وجه قبلي از سياق كلام دورند، و حق مطلب اين است كه آيه مذكور تعليل جمله" يَحْفَظُونَهُ ..."، و بيان علت اين است كه چرا خداوند او را حفظ مي‌كند، و توضيحش در سابق گذشت.
" هُوَ الَّذِي يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفاً وَ طَمَعاً وَ يُنْشِئُ السَّحابَ" الثِّقالَ".
كلمه" سحاب"- به فتحه سين- چون جمع بود صفت آن را نيز جمع آورده، فرمود:" ثقال".
و" يريكم" از ارائه است كه يا به معناي اظهار و نشان دادن چيزيست كه قابل رؤيت
__________________________________________________
(1)تفسير الكبير، ج 19، ص 19.
(2)تفسير التبيان، ج 6، ص 228، ط نجف.
(3)تفسير الكبير، ج 19، ص 22. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 433
باشد تا بيننده آن را ببيند، و يا به معناي انسان را داراي صفت رؤية و ديدني قرار دادن است، و تقابلي كه ميان:" يريكم" و" ينشئ" هست معناي اول را تاييد مي‌كند.
و دو كلمه" خَوْفاً وَ طَمَعاً" دو تا مفعول له براي" يريكم" هستند، يعني برق را به شما نشان داد تا هم بترسيد و هم طمع كنيد، و ممكن است كه مصدر به معناي فاعل، و حال از ضمير" كم" بوده باشند، و چنين معنا دهند كه خدا آن كسي است كه برق را به شما نشان داد در حالي كه شما صاحبان خوف و رجا بوديد.
و معناي آيه اين است كه خدا آن كسي است كه برق را در برابر چشمان شما ظاهر كرد تا دو صفت خوف و رجا را در شما هويدا سازد، كما اينكه مسافر شما از آن مي‌ترسد، و حاضرتان به آن اميدوار مي‌شود، دريانوردان از آن مي‌ترسند، و اهل خشكي آرزويش را مي‌كنند، مردم همه از صاعقه‌اش مي‌ترسند، و اميدوار بارانش مي‌شوند.
و آن كسي است كه با انشاء خود ابرهايي خلق مي‌كند كه بار سنگين آب را بدوش مي‌كشند.
و در اينكه در خصوص آيت برق، كلمه ارائه را و در خصوص آيت سحاب كلمه انشاء را بكار برد لطافتي است كه از نظر خواننده پوشيده نيست «1».
" وَ يُرْسِلُ الصَّواعِقَ فَيُصِيبُ بِها مَنْ يَشاءُ ...".
كلمه" صواعق" جمع صاعقه است كه عبارتست از پاره آتشهايي كه از رعد و برق توليد شده و از آسمان فرو مي‌آيند.
و كلمه" جدل" به معناي نزاع قولي است، كه يك طرف بخواهد حرف خود را بر ديگري بقبولاند، و اين واژه از ماده" جدلت الحبل- طناب را محكم تابيدم" گرفته شده. و كلمه" محال"- به كسر ميم- مصدر باب مفاعله از" ماحل- يماحل" است كه به معناي اين است كه يكي عليه ديگري مكر و صحنه‌سازي كند تا معلوم شود كدام نيرومندترند، و بهمين منظور براي اظهار معايب و بديهاي آن ديگري جدل مي‌نمايد.
بنا بر اين، جمله" وَ هُمْ يُجادِلُونَ فِي اللَّهِ وَ هُوَ شَدِيدُ الْمِحالِ" معنايش (و خدا داناتر است) اين است كه بت‌پرستان، (كه وجه كلام در اين آيات و در اين حجت‌ها متوجه ايشان است) در باره ربوبيت خداي تعالي مجادله مي‌كنند، و حجت‌هايي نظير تمسك بروش پدران براي
__________________________________________________
(1)زيرا براي برق فايده خوف و طمع را ذكر فرموده كه آفرينش آن في نفسه اين فائده را نمي‌دهد بلكه ارائه و نشان دادن مي‌خواهد بخلاف سحاب.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 434
اثبات ربوبيت اربابهاي خود درست مي‌نمايند، ولي از اين معنا غافلند كه خداي سبحان شديد المماحله است، چون او به معايب و بديهاي ايشان آگاه، و بر اظهار آن معايب و رسوا ساختن آنان قادر است.

[معناي دعا و بيان اينكه حق دعا (دعاي مستجاب) براي خدا است و در برابر او نه غير او] ..... ص : 434

لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَيْ‌ءٍ ..."
." دعا" و" دعوت"، به معناي توجه دادن نظر مدعو است بسوي داعي كه غالبا با لفظ، يا اشاره صورت ميگيرد، و" استجابت" و" اجابت" به معناي پذيرفتن دعوت داعي، و روي آوردن بسوي اوست، اين است معناي دعا و اجابت، و اما درخواست حاجت در دعا، و برآوردن حاجت در استجابت، جزء معنا نيست، بلكه غايت و متمم معناي آن دو است.
بله، اين جهت در مفهوم دعا خوابيده كه بايد مدعو، صاحب توجه و نظري باشد كه اگر بخواهد بتواند نظر خود را متوجه داعي بكند، و نيز بايد صاحب قدرت و تمكني باشد كه از استجابت دعا ناتوان و عاجز نگردد، و اما دعا كردن و خواندن كسي كه درك و شعور نداشته، يا قدرت بر برآوردن حاجت را ندارد دعاي حقيقي نيست، هر چند صورت دعا را داشته باشد.
و چون در آيه شريفه ميان جمله" لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ" و جمله" وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ ..."
مقابله افتاده و در دومي مي‌گويد دعا و خواندن غير خدا خالي از استجابت، و دعاي كافران در ضلالت است، ناگزير مي‌فهميم كه مقصود از جمله اولي اين است كه دعوت حق با دعوت باطل اين فرق را دارد كه در دعوت حق مدعو دعوت را مي‌شنود، و البته استجابت هم مي‌كند (اما دعوت باطل چنين نيست).
و اين خود از صفات خداي تعالي و تقدس است، چون او شنوا و قريب و مجيب، (جوابگوي دعا) و غني و داراي رحمت است، هم چنان كه فرمود:" أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ" «1» و نيز فرمود:" ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ" «2» و در گفته‌هاي خود هيچ شرطي در استجابت دعا نكرده، جز اينكه حقيقت دعا محقق شود و تنها او دعوت و خوانده شود نه غير او.
بنا بر اين، اضافه دعوت حق، اضافه موصوف بر صفت، و يا از قبيل اضافه حقيقيه «3» است، به اين عنايت كه حق و باطل گويا دعا را ميان خود به دو قسم تقسيم مي‌كنند، يك قسم از دعا، دعاي حق است كه هرگز از استجابت تخلف ندارد، و قسم ديگر دعاي باطل است، و آن دعايي
__________________________________________________
(1)اجابت مي‌كنم دعوت دعا كننده را وقتي كه مرا بخواند. سوره بقره، آيه 186.
(2)بخوانيد مرا، تا اجابت كنم شما را. سوره مؤمن، آيه 60.
(3)"اضافه حقيقيه" اضافه‌اي است كه معناي لام را افاده نموده و ملكيت را مي‌رساند.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 435
است كه بسوي هدف اجابت هدايت نمي‌شود، مانند دعا و خواندن كسي كه دعا را نمي‌شنود و يا قدرت بر استجابت ندارد.
پس آيه مورد بحث از اين جهت مرتبط به آيات قبل است كه در آن آيات قبل قدرت و علم عجيب خدا را خاطرنشان مي‌ساخت، و در اين آيه اين معنا را تذكر مي‌دهد كه حقيقت دعا و استجابت هم خاص اوست و او همانطور كه عالم و قادر است اجابت كننده دعا هم هست، و اين معنا را در آيه از دو طريق اثبات نموده، يكي طريق اثبات حق دعا براي خدا، و يكي نفي آن از غير خدا.
اما عهده‌دار اثبات حق دعا براي خدا جمله" لَهُ دَعْوَةُ" است، كه مقدم بودن ظرف" له" انحصار را مي‌رساند، و جملات بعد هم كه از غير خدا نفي مي‌كند اين انحصار را تاييد مي‌كند، و اما متكفل نفي آن از غير خدا جمله" وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَيْ‌ءٍ إِلَّا كَباسِطِ كَفَّيْهِ إِلَي الْماءِ لِيَبْلُغَ فاهُ وَ ما هُوَ بِبالِغِهِ" است، كه مي‌فرمايد: آن خداياني كه مشركين مي‌خوانند قادر بر استجابت دعاي آنان نيستند، و اين معنا را در مواردي از كلام مجيدش بيان نموده. زيرا آن خدايان يا بتهايي هستند كه عوام مشركين مي‌پرستند، كه پر واضح است اجسامي بي‌جانند، كه نه شعور دارند و نه اراده، و يا ارباب آن بتها از ملائكه و يا جن و يا روحانيات كواكب و يا بشرند، كه بعضي از خواص بت‌پرستان مي‌پرستند، و متنبه به آن هستند، كه نه مالك نفع و ضرري براي خود هستند، و نه اختياردار مرگ و حيات و نشور خودند تا چه رسد به اينكه مالك نفع و ضرر و مرگ و حيات غير خود باشند، به خلاف خداي تعالي كه مالك كل است، و همه ملك و همه قوت تنها براي او است. پس هيچ مطمعي و طمع‌گاهي در غير او نيست.

[تمثيلي كه حال كسي را كه غير خدا را مي‌خواند بيان مي‌كند] ..... ص : 435

بعد از اثبات اختصاص دعوت حق و استجابت براي خدا، و نفي آن از غير او، يك صورت را استثناء كرده، و آن صورت نظير مثلي است كه خود قرآن زده و فرموده:" كَباسِطِ كَفَّيْهِ إِلَي الْماءِ لِيَبْلُغَ فاهُ وَ ما هُوَ بِبالِغِهِ".
توضيح اينكه شخص عطشان وقتي بخواهد آب بياشامد، ناگزير بايد نزديك آب شده كف دست را باز كند و آب را برداشته بنوشد، يعني به لب رسانده رفع عطش كند، اين راه حقيقي و صحيح رفع تشنگي است، و اما لب تشنه‌اي كه از آب دور است و مي‌خواهد سيراب شود، و از آن اسباب و مقدماتي كه گفتيم هيچ يك را عملي نمي‌كند جز همين را كه كف دست را باز نموده نزديك دهان ببرد، كه چنين كسي هرگز آبي بدهانش نمي‌رسد، و از آب نوشيدن تنها صورت آن را نشان داده، و تقليد آن را درآورده است.
و مثل كسي كه غير خدا را مي‌خواند مثل همين تقليد درآور است كه از دعا جز صورت ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 436
خالي از معنا، و اسم خالي از مسماي آن را نمي‌آورد. زيرا اين بتها و خدايان دروغين در استجابت دعا و قضاي حوائج، همان اثر را دارند كه آن آقاي تقليد درآور در رفع عطش خود دارد، يعني همانطور كه دست به دهان بردن اين، صورتي از آب خوردن است، دعا و خواندن بت‌پرستان هم تنها صورتي از دعا كردن است و خاصيت ديگري ندارد.
از اينجا معلوم مي‌شود كه استثناء" إِلَّا كَباسِطِ كَفَّيْهِ ..."، استثنايي نيست كه بر خلاف حكم كلي مستثني منه باشد بلكه تنها صورتي از استثناء است كه منظور از آن تقويت حكم در جانب مستثني منه است، نه اينكه بخواهد فردي را از آن كلي خارج سازد، و خلاصه مفادش اين است كه مشركين و آنها كه غير خدا را مي‌خوانند با خواندنشان به نتيجه‌اي نمي‌رسند مگر اينكه به نتيجه‌اي نرسند، كه معنايش تاكيد در همان به نتيجه نرسيدن است.
و اين خود از لطافتهاي كلام خداي تعالي است كه از جهتي نظير آيه" أَ فَاتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ لا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ نَفْعاً وَ لا ضَرًّا" است و به بياني كه ان شاء اللَّه خواهد آمد مؤكدتر از آن است. از آنچه گذشت روشن گرديد كه:
اولا: مراد از جمله" لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ" حق دعا است و آن دعائي مي‌باشد كه مستجاب مي‌شود و بهيچ وجه رد نمي‌گردد، پس اينكه بعضي «1» در معنايش گفته‌اند: مرا از آن، كلمه اخلاص و شهادت به" لا اله الا اللَّه" است. صحيح نيست، چون هيچ دليل و شاهدي در سياق آيه ندارد.
و ثانيا: اگر ضمائر در جمله" وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ ..." را اظهار كنيم تقدير آن چنين مي‌شود:
كساني كه مشركين آنها را بجاي خدا مي‌خوانند آن خوانده شده‌ها دعاي اين مشركين را بهيچ وجه مستجاب نمي‌كنند.
و ثالثا: استثناء در آيه استثناء از جمله" لا يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَيْ‌ءٍ" است و در كلام، حذف و اختصار بكار رفته و معناي كلام اين است كه:" لا يستجيبون لهم بشي‌ء و لا ينيلونهم شيئا الا كما يستجاب لباسط كفيه الي الماء ليبلغ فاه ...- اجابت نمي‌كنند ايشان را به هيچ چيز، و هيچ چيزي به ايشان نمي‌دهند مگر همانند كسي كه از آب دور است و براي رفع عطش خود از روي تقليد دو دست خود را به طرف آب مي‌برد تا به دهانش برساند و عطش خود را رفع كند ...".
__________________________________________________
(1)تفسير طبري، ج 13، ص 86.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 437
و اگر در معنايي كه كرديم و خواستيم كلمه" نيل" را در معناي استجابت درآوريم، براي اين بود كه احتمال مي‌دهيم استجابت متضمن معناي نيل و امثال آن باشد.
خداي سبحان در آخر آيه، گفتار خود را تاكيد نموده و فرمود:" وَ ما دُعاءُ الْكافِرِينَ إِلَّا فِي ضَلالٍ" و اين جمله علاوه بر تاكيد مطالب قبل، به يك حقيقت اصيل ديگر نيز اشاره مي‌كند، و آن اين است كه هيچ دعائي نيست مگر آنكه غرض آن، خداي سبحان است، چون او است عليم و قدير و غني و صاحب رحمت، پس براي دعا هيچ راهي نيست مگر همان راه توجه به خداي تعالي، بنا بر اين كسي كه غير خدا را مي‌خواند و آن را غرض و هدف قرار مي‌دهد رابطه دعاي خود و هدف دعا را از دست داده، و در حقيقت دعايش راه را گم كرده، چون ضلالت بهمين معنا است كه چيزي از راه خود بيرون شود و راهي بپيمايد كه آن را به مطلوبش نرساند.
" وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً وَ ظِلالُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ".
" سجود" به معناي به رو بر زمين افتادن و پيشاني و يا چانه را بر زمين نهادن است، هم چنان كه در باره برادران يوسف مي‌فرمايد:" وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً" «1» و نيز فرموده:" يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ سُجَّداً" «2» سجود مصدر، و سجده بناي مره است يعني يك سجود.
و" كره"، به معناي كاريست كه آدمي با مشقت آن را انجام دهد، حال اگر محركش امري خارجي باشد، آن را" كره"- با فتحه كاف- خوانند، و اگر محركش داخلي و نفساني باشد آن را" كره"- به ضمه كاف- تلفظ كنند و اين لفظ در برابر و مقابل" طوع" است.
راغب در مفردات مي‌گويد:" غدوة" و" غداة ..." از ساعات اول روز است، و در قرآن كريم،" غدو" در مقابل" آصال"، و" غداة" در مقابل" عشي" قرار گرفته، يك جا فرموده:
" بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ" و يك جا فرموده" بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ". و بايد دانست كه غدو جمع غداة است، هم چنان كه" قني" جمع" قناة" (نيزه) است «3».
و در مجمع البيان گفته: كلمه" آصال" جمع" اصل"- با ضمه همزه و صاد- است، و اصل هم جمع" اصيل" است، پس آصال جمع الجمع و ماده‌اش كلمه" اصل" است، و از اين جهت اين ساعت از روز معين بين عصر و غروب آفتاب را آصال گفته‌اند كه گويي ريشه و مبدأ شب است «4».
__________________________________________________
(1)به عنوان سجده برايش بخاك افتادند. سوره يوسف، آيه 100.
(2)به عنوان سجده چانه‌ها را بر زمين نهادند. سوره اسري، آيه 107.
(3)مفردات راغب، ماده" غدا".
(4)مجمع البيان، ج 6، ص 282، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 438

[تسبيح، سجود سؤال و قنوت آنچه در آسمان‌ها و زمين است، تعابير مختلفي است از ذلت حقيقي همه چيز در برابر خداي تعالي ..... ص : 438

اعمال اجتماعي كه انسان به منظور اغراض معنوي انجام مي‌دهد، مثلا بالانشيني كه به منظور تجسم رياست، و جلو افتادن كه بمنظور تمثل سيادت و آقايي، و خم شدن كه به منظور اظهار حقارت و كوچكي، و بر زمين افتادن كه به منظور نهايت ذلت و افتادگي سجده كننده در قبال عزت و علو مقام مسجود انجام مي‌شود، نام اين اعمال را به غرضهاي آنها نيز داده و آنها را هم بهمان نام مي‌نامند، مثلا همان طور كه جلو افتادن را تقدم مي‌گويند، سيادت و آقايي را هم تقدم مي‌خوانند، و هم چنان كه انحناء و خم شدن مخصوص را ركوع مي‌گويند، حقارت و كوچكي را هم ركوع مي‌گويند، و همانطور كه به خاك افتادن را سجده مي‌گويند، تذلل را هم سجود مي‌گويند، همه اينها به اين عنايت است كه برسانند كه منظور از اين اعمال اجتماعي همان غرضها و نتائج آن است، و گرنه هيچ غرضي به خود آن اعمال تعلق نگرفته است.
و به همين نظر است كه قرآن كريم اينگونه اعمال و نظائر آن از قبيل قنوت و تسبيح و حمد و سؤال و امثال آن را به همه موجودات نسبت مي‌دهد و مي‌فرمايد:" كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ" «1»، و نيز مي‌فرمايد:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ" «2» و نيز مي‌فرمايد:" يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «3» و نيز مي‌فرمايد:" وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ" «4».
و فرق ميان اين امور، در صورت انتسابش به موجودات، و در صورت وقوعش در ظرف اجتماع بشري اين است كه: غايات و غرضهاي آنها، در قسم اول به حقيقت معنايش موجود است، بخلاف قسم دوم، كه غرض از آن امور، به نوعي از وضع و اعتبار تحقق مي‌يابد، مثلا ذلت موجودات و افتادگي آنها در برابر ساحت عظمت و كبريايي خداوند ذلت و افتادگي حقيقي است، بخلاف به رو افتادن و زمين ادب بوسيدن در ظرف اجتماع بشري كه بر حسب وضع و اعتبار، ذلت و افتادگي است، به نشانه اينكه بسيار اتفاق مي‌افتد كه اين به خاك افتادن و سجده انجام مي‌شود، ولي از آن تعظيم و اظهار ذلت فهميده نمي‌شود.
پس اينكه فرمود:" وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" از همان نظري است كه اشاره نموديم، و اگر اختصاص داد به صاحبان عقل و فرمود:" مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" و نفرمود:
ما في السماوات و الارض، با اينكه اين سجده و ذلت، اختصاص به آدميان و فرشتگان ندارد،
__________________________________________________
(1)همه او را بندگي و عبادت‌كننده‌اند. سوره بقره، آيه 116.
(2)هيچ موجودي نيست مگر آنكه خدا را به حمد و ثنايش تسبيح مي‌گويد. سوره اسري، آيه 44.
(3)آنچه در زمين و آسمانها هست همه از او درخواست مي‌كنند. سوره الرحمن، آيه 29.
(4)آنچه كه در آسمانها و زمين است همه خدا را سجده مي‌كنند. سوره نحل، آيه 49.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 439
و همانطور كه در آيه سوره نحل كه از نظر خواننده گذشت و ذيل آيه مورد بحث هم كه مي‌فرمايد:" و ظلالهم ..."، بر اين دلالت دارد كه تمامي موجودات خدا را سجده مي‌كنند، به خاطر اين است كه روي سخن در اين آيات با مشركين است، و عليه ايشان احتجاج شده است، گويا خواسته است ايشان را وادار كند كه به طوع و رغبت خدا را سجده كنند، همانطور كه ساير عقلاي آسمان و زمين او را به طوع و رغبت سجده مي‌كنند، و حتي سايه ايشان هم او را سجده مي‌كند، و به همين عنايت بود كه سجده سايه ايشان را به رخ كشيد تا در واداري مشركين مؤكدتر باشد (دقت بفرمائيد).

[تذلل و تواضع همه موجودات در برابر خدا ذاتي و به" طوع است" ولي در مورد انسان تسليم و تذلل به" كره" متصور است ..... ص : 439

اين را نيز بايد دانست كه تذلل و تواضع همه موجودات در برابر ساحت پروردگارشان خضوع و تذلل ذاتي است، كه هيچ موجودي از آن منفك، و آن از هيچ موجودي متخلف نيست، پس بطور مسلم خضوع موجودات به طوع و بدون سفارش خواهد بود، و چگونه به سفارش و اكراه باشد و حال آنكه هيچ موجودي از خود هيچ چيز ندارد تا در باره‌اش كراهت و يا امتناع و سركشي تصور شود، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ" «1».
و اين عنايت هر چند ايجاب مي‌كند كه سجده موجودات در برابر خداي تعالي به طوع و رغبت بوده و راهي براي تصور اكراه باقي نگذارد، و ليكن عنايت ديگري در اين بين هست كه چه بسا نسبت اكراه را تا حدي براي بعضي از موجودات، يعني انسان تصحيح كند، و آن عنايت اين است كه پاره‌اي از موجودات در اجتماع تزاحم قرار گرفته، و با اينكه خود مجهز به طبايعي هستند، مع ذلك چه بسا سببهاي ديگري هستند كه نمي‌گذارند اين موجودات به غايات و هدفهاي خود نائل شوند، آري موجوداتي كه در عالم ما قرار دارند كه عالم ماده و دار تزاحم است چه بسا در رسيدن به هدفهاي مقتضيات طبايع خود، به موانع گوناگون و مختلفي برخورند كه اقتضاي آنها بر خلاف اقتضاي طبيعت اينها باشد، و پر واضح است كه هر چه بر خلاف طبيعت باشد مكروه است، هم چنان كه ملايم طبيعت مطلوب است.
بنا بر اين، موجودات اين نشئه در جميع شؤون راجع به خودشان ساجد و خاضع در برابر امر خدا هستند، و ليكن در پاره‌اي از شؤون كه مخالف طبيعت آنها است از قبيل: مرگ و فساد و بطلان آثار و آفات و مرضها و امثال آن، سجود و خضوعشان كرها، و در آنچه كه موافق طبع
__________________________________________________
(1)پس به آسمان و زمين گفت به طوع و رغبت و يا جبر و كراهت هم كه شده بيائيد، گفتند به طوع و رغبت آمديم. سوره فصلت، آيه 11. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 440
آنها است از قبيل: حيات و بقاء و رسيدن به هدف و پيروزي و كمال، بطور طوع و انقياد و مانند خضوع ملائكه است كه خدا را در آنچه كه دستورشان مي‌دهد نافرماني ننموده و عمل مي‌كنند.
از آنچه گذشت فساد گفتار بعضي «1» از مفسرين ظاهر شد كه گفته‌اند: مراد از سجده، سجده معمولي و به رو افتادن بر زمين است بطوري كه پيشاني را بر زمين بگذارد، و جميع موجودات سجده مي‌كنند، منتهي سجده مؤمن از روي رغبت است ولي سجده كافر از روي ترس از شمشير مي‌باشد. اين گفته را به حسن نسبت داده‌اند.
و همچنين گفتار بعضي «2» ديگر كه گفته‌اند: مراد از سجده به رو افتادن بر زمين نيست، بلكه مراد خضوع است، و جميع موجودات در برابر خداي تعالي خاضعند، با اين تفاوت كه خضوع مؤمن به طوع، و خضوع، كافر به كره است، چون كافر در برابر آلام و امراض به قضاي خدا راضي نيست، و اين قول را به جبائي نسبت داده‌اند.
و همچنين قول ديگران كه گفته‌اند: مراد از آيه، خضوع جميع موجودات، در آسمانها و زمين، از صاحبان عقل و فاقدان آنست، و اگر تعبير به" من" كه مختص به صاحبان عقل است كرده از باب تغليب بوده.

[وجه اينكه سجود موجودات براي خدا، به صبح و شام اختصاص داده شده است و وجه اسناد سجود به سايه‌ها] ..... ص : 440

و در جمله" ظِلالُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ" سايه اجسام غليظ و ستبر در سجده به خداي تعالي به خود اجسام ملحق شده، با اينكه سايه، امري است عدمي و عبارتست از نرسيدن نور بخاطر حائل شدن جسم در برابر نور، و سرش اين است كه هر چند سايه امري است عدمي، و ليكن آثاري خارجي نظير آثار امور وجودي دارد، مثلا كم و زياد مي‌شود، و همچنين اختلافات ديگري به خود مي‌گيرد كه حواس ما آن را حس مي‌كند، پس مي‌توان گفت در عين عدمي بودن بهره‌اي از وجود دارد كه با همان مقدار از وجود و همان مقدار از آثار، در برابر خداي تعالي خاضع و ساجد است.
و اگر سجده موجودات را به صبح و شام اختصاص داده و حال آنكه مختص به آن دو وقت نيست بلكه در تمامي آنات هست، سرش آن نيست كه بعضي «3» گفته‌اند كه: با اين تعبير خواسته است دوام را برساند، و اين تعبير را در جايي مي‌كنند كه بخواهند ابديت را برسانند. زيرا اگر مي‌خواست تاييد و ابديت را برساند مناسب‌تر آن بود كه بفرمايد:" باطراف النهار" تا در
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 284، ط تهران.
(2)مجمع البيان، ج 4، ص 158، ط بيروت.
(3)تفسير روح المعاني، ج 13 ص 126.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 441
نتيجه همه ساعات قبل از ظهر و بعد از ظهر را شامل شود، هم چنان كه در آيه" وَ مِنْ آناءِ اللَّيْلِ فَسَبِّحْ وَ أَطْرافَ النَّهارِ لَعَلَّكَ تَرْضي «1» بكار برده.
بلكه نكته آن (و خدا داناتر است) اين است كه كم و زياد بودن سايه اجسام، هميشه در صبح و شام صورت مي‌گيرد، و در نتيجه در آن موقع در حس بيننده، سقوط بر زمين و ذلت سجود را مجسم مي‌سازد، ولي در هنگام ظهر و وسطهاي روز چه بسا سايه معدوم مي‌شود و يا آن قدر كوتاه مي‌شود كه ديگر كم و زياديش محسوس نيست و به نظر ساكن مي‌آيد، و معناي سجود آن طور كه در صبح و شام محسوس است، محسوس نمي‌شود و شكي نيست كه منظور از نسبت دادن سجده به سايه اجسام بيان سقوط سايه‌ها بر زمين و مجسم نمودن افتادگي سجود است، نه اينكه مقصود تنها و تنها بيان اطاعت تكويني سايه در جميع احوال و آثارش باشد، دليل اين معنا هم آيه شريفه:" أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلي ما خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَيْ‌ءٍ يَتَفَيَّؤُا ظِلالُهُ عَنِ الْيَمِينِ وَ الشَّمائِلِ سُجَّداً لِلَّهِ وَ هُمْ داخِرُونَ ..." «2»، است كه عنايت مزبور، در آن به خوبي چشمگير و هويداست.
و اين مطلب يك كلام شعري، و تصويري خيالي نيست كه قرآن در دعوت حق خود متوسل به آن شده باشد، حاشا از قرآن كه چنين كند با اينكه صريحا فرموده: اين كلام شعر نيست.
آري حقايقي كه عالي‌تر از اوهام، و ثابت و استوار در نظر عقل سليم است و به طبع خود از افق محسوسات و حواس دور است و نمي‌شود آن را تجسم نمود، در پاره‌اي موارد كه ممكن باشد براي حس نوعي ظهور يافته به وجهي تمثل و تجسم يابد، در چنين موارد البته بايد از حس استمداد نموده صاحبان فهم ساده و عقل بسيط را از راه حس متوجه آن حقايق نمود، و آن گاه ايشان را از اين راه منتقل به مرحله عقل سليم كه مسئول درك حقايق و معارف حقيقي است ساخت، و اين قسم حس و خيال، حس و خيال حق است، و حق هم مؤيد آنست، و اعتماد به آن، شعر و خيالبافي و يا باطل شمرده نمي‌شود.
و اينكه مي‌بينيم خداي تعالي براي سايه گسترده اجسام، در صبح و شام سجده قائل شده، از همين باب است، چون اين سايه‌ها نيز مانند صاحبان شعورند كه به منظور سجده به زمين
__________________________________________________
(1)(اي رسول ...) آنات و لحظه‌هايي از شب تار و اطراف روز روشن به تسبيح (پروردگارت) مشغول شو تا باشد كه به مقام رفيع شفاعت نائل شوي. سوره طه، آيه 130.
(2)مگر آن چيزها را كه خدا خلق كرده نمي‌بينند كه سايه‌هاي آن از راست و چپ مي‌آيند، و با تذلل براي خدا سجده مي‌كنند، سوره نحل، آيه 48.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 442
مي‌افتند.

[جهت اختصاص جمله:" وَ يُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ" به بيان تسبيح رعد] ..... ص : 442

و نيز از همين باب است جمله گذشته كه مي‌فرمود:" وَ يُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ" زيرا در اين جمله آواز هول‌انگيز رعد را بدين جهت تسبيح خوانده كه زباني گويا را مجسم مي‌سازد كه مشغول تنزيه خداست، و دارد مي‌گويد كه: خداوند شبيه مخلوقات نيست، و او را در برابر رحمتش كه بادها و ابرها و برقها مبشر آنند ثنا مي‌خواند، و تمامي موجودات عالم با وجودهايشان تسبيح‌گوي خدايند، چون وجودهايشان قائم و معتمد بر وجود اوست، و اين قسم تسبيح، تسبيح ذاتي موجودات است، و دلالتش هم بر معنا دلالت ذاتي و عقلي است، و به دلالتهاي لفظي كه در آوازها و اصوات به وضع و اعتبار هست ربطي ندارد و اذهان ساده‌دلان را متوجه آن تسبيح نمي‌كند، و ليكن رعد با صوت هول‌انگيز خود در گوش و خيال آدمي آن تسبيح ذاتي را مجسم مي‌سازد، و بهمين جهت هم خداوند رعد را نامبرده تا اذهان ساده و بسيط را به آن تسبيح ذاتي كه قائم به ذات هر موجود است و بدون صدا و لفظ انجام مي‌شود منتقل نمايد.
و قريب بهمين باب است آنچه كه در ابتداي سوره گذشت كه در ذيل جمله" رَفَعَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها" و در ذيل جمله" وَ فِي الْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ ..."، گفتيم:
اينكه در استدلال به ربوبيت خداي تعالي، به اموري تمسك كرده كه اسباب و علل ظاهريش از انظار پوشيده است، نه براي اين است كه سببيت خداي تعالي تنها در آن نوع از موجودات است، و در اموري كه اسبابش معلوم است خداوند هيچگونه سببيتي نداشته و آن موجودات از خداي تعالي بي‌نيازند، زيرا قرآن كريم تصريح مي‌كند بر اينكه قانون سببيت، عمومي است، و خداوند، فوق تمامي اسباب و موجودات است. بلكه استدلال به امور مذكور بدين منظور است كه افهام ساده و بسيط را بيدار نموده، و مساله احتياج به سبب را بوجه بهتري در نظر آنان مجسم سازد و ايشان را وادار كند تا سبب آن امور و آن حوادث به اصطلاح استثنايي را جستجو نموده در نهايت به اولين سبب، يعني خداي سبحان منتهي شوند، و اين معنا در قرآن كريم بسيار مورد استفاده قرار گرفته است.
و خلاصه: علت اينكه قرآن افتادن سايه اجسام را در صبح و شام بر زمين، سجده ناميده بر اين اساس است كه در اين حال معناي سجده ذاتي را كه در ذوات اشياء است با مثالي حسي ممثل نموده، حس آدميان را براي درك معناي سجده ذاتي بيدار مي‌كند، و براي چنين مردماني راه انتقال به اين حقيقت عقلي و غير حسي را آسان مي‌سازد.
اين آن معنايي است كه از تدبر و دقت در كلام خداي تعالي به دست مي‌آيد، آن وقت حيف نيست اين معارف و معاني لطيف را حمل بر استعاره شعري نموده، يا آن را مجاز بدانيم و
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 443
بگوئيم نسبت سجده به سايه دادن كنايه از اين است كه سجده هم منقاد امر اوست، و آن طور كه او مي‌خواهد به وجود مي‌آيد؟ و يا بگوئيم: مقصود از سايه خود صاحب سايه است، چون وقتي كسي سجده كند قهرا سايه‌اش هم سجده مي‌كند؟ آري بهيچ وجه نمي‌توان آن معاني لطيف و دقيق را گذاشته، كلام خداي را بر چنين معاني واهي حمل نمود.
" قُلْ مَنْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ قُلِ اللَّهُ قُلْ أَ فَاتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ لا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ نَفْعاً وَ لا ضَرًّا".
اين آيه بخاطر اينكه رسول خدا را فرمان مي‌دهد به اينكه با مشركين احتجاج كند، در حقيقت به منزله خلاصه آيات سابق است.
زيرا آيات سابق با روشن‌ترين بيان اين معنا را خاطرنشان مي‌كردند كه: تدبير آسمانها و زمين و آنچه در آنها است با خداست، هم چنان كه خلقت و پيدايش آنها از او مي‌باشد، و اوست مالك آن چيزهايي كه خلايق بدان نيازمندند، و تدبير آنها هم ناشي از علم و قدرت و رحمت اوست، و هر چيز غير از او مخلوق و مدبر (به فتح با) است و مالك هيچ نفع و ضرري براي خود نيست. و اين بيان نتيجه مي‌دهد كه تنها او رب است و بس.
اينك بعد از آن بيان، به پيغمبرش دستور مي‌دهد كه نتيجه آن را بر مشركين مسجل نموده، بعد از تلاوت آيات سابق و روشن شدن حق از ايشان بپرسد:" مَنْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ- كيست آنكه مالك و مدبر بر امر آسمانها و زمين و موجودات در آنها است؟" آن گاه دستورش مي‌دهد كه خودش در جواب بگويد:" اللَّه"، چون مشركين معاند و لجباز بودند و حاضر نبودند به آساني به توحيد و يگانه بودن رب اقرار كنند، علاوه بر اين بطور تلويح مي‌فهماند كه مشركين حجت و استدلال سرشان نمي‌شود، و حرف به خرجشان نمي‌رود.
آن گاه به كمك آن نتيجه، نتيجه دومي را گرفته كه مساله بطلان شرك آنان را به روشن‌ترين بيان اثبات مي‌نمايد، و آن نتيجه اين است كه: مقتضاي ربوبيت خدا- كه با دلائل سابق اثبات شد- اين است كه خود او مالك نفع و ضرر باشد، پس هر چه جز اوست مالك نفع و ضرري براي خود نيست تا چه رسد براي غير خود، پس اتخاذ ربي غير از خداي تعالي، و فرض اينكه غير او كساني اولياي امور بندگان باشند، يعني مالك نفع و ضرر ايشان باشند، در حقيقت فرض اوليائي است كه اولياء نباشند، چون گفتيم اولياي مفروض، مالك نفع و ضرر خود نيستند تا چه رسد به نفع و ضرر ديگران.
0 اين است آن معنايي كه از تفريع جمله" قُلْ أَ فَاتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ لا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ نَفْعاً وَ لا ضَرًّا" بر آيات سابق استفاده مي‌شود، و غرض از تفريع مذكور همين است، و معناي آن اين است كه وقتي خداوند سبحان رب آسمانها و زمين باشد ديگر اعتقاد و ادعاي
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 444
اينكه غير خدا چيزهاي ديگري اولياء باشند ادعايي است كه خودش تكذيب كننده خود است، و معنايش اين است كه در عين داشتن ولايت، ولايت نداشته باشند، و اين خود تناقض صريح است به اينكه اوليائي غير اولياء و اربابي بدون ربوبيت باشند.
و اگر در آنچه گذشت كه گفتيم آيه مورد بحث به منزله خلاصه‌گيري از آيات قبلي است دقت كنيم خواهيم ديد كه برگشت مفاد آيه همانند اين است كه بگوئيم: حال كه آنچه گفتيم معلوم شد، بگوئيد ببينيم كيست پروردگار آسمانها و زمين غير از خدا؟ آيا هنوز هم غير از خدا اوليائي كه مالك نفع و ضرري نيستند مي‌گيريد؟
و اگر بجاي جمله بالا فرمود:" بگو آيا هنوز هم ..." و خلاصه بجاي تفريع، پيغمبرش را دستور مي‌دهد كه چنين و چنان بگو، و چند بار هم كلمه" بگو" را تكرار كرده بدين منظور بوده كه بفهماند مشركين با پليدي جهل و عنادي كه دارند لايق اين نيستند كه خدا ايشان را مستقيما مورد خطاب قرار دهد، و اين خود از لطائف نظم قرآن كريم است." قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الْأَعْمي وَ الْبَصِيرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوِي الظُّلُماتُ وَ النُّورُ".
بعد از آنكه در آيات قبل حجت را بر مشركين اتمام نمود در اين آيه به رسول خدا (ص) دستور مي‌دهد كه اين دو مثال را براي ايشان بزند، با يكي حال مؤمن و كافر را بر ايشان مجسم سازد و بفرمايد: كافر كه با وجود تماميت حجت حق و با وجود آيات بينات، تسليم حق نمي‌شود، با همان حجتها كور مي‌شود، و مؤمن با همان آيات بينات بينا مي‌شود، و هيچ عاقلي اين دو را يكسان نمي‌داند. و با دومي وضع ايمان و كفر را بيان كند و بفرمايد: كفر به حق، ظلمات است، و ايمان به حق، نور است، و هيچ عاقلي كافر را كه در آن ظلمات، و مؤمن را كه در آن نور قرار دارد مساوي نمي‌داند.
پس مشركين هم اگر عقل سليمي- كه مدعي آنند- مي‌داشتند در برابر حق تسليم شده از باطل دست برمي‌داشتند و به خداي واحد ايمان مي‌آوردند.

[توحيد خالق به معناي توحيد رب است و با اعتقاد به وحدانيت خالق، اعتقاد به ربوبيت ارباب و آله مورد ندارد] ..... ص : 444

" أَمْ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ ... وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ".
گفتار خداي تعالي با مشركين، در آيات قبل در سياق خطاب بود، ولي در اين آيه ناگهان سياق عوض شده حالت غيبت به خود مي‌گيرد و بجاي اينكه بفرمايد:" جعلتم" و يا" عليكم" فرموده" جعلوا" و يا" عليهم"، اين التفات براي اين بود كه بفهماند از اينجا ديگر روي سخن با ايشان نيست، بلكه با رسول خدا (ص) است، و از رسول خدا (ص) هم نخواسته كه آن را به مشركين القاء كند.
آن گاه در جواب احتمالي كه جمله بالا متضمن آن است دوباره مانند سياق قبل، به ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 445
رسول خدا (ص) دستور مي‌دهد كه جواب را به ايشان القاء كند، و فرموده:" قُلِ اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ"، تا دلالت كند بر اينكه سؤال" ام جعلوا" كه متضمن احتمال باطل مذكور بود از رسول خدا (ص) شده نه از مشركين، و مقصود اين است كه به رسول خدا (ص) توحيد خالق را ابتداء به ايشان القاء كند نه به عنوان جواب، سرش هم همين است كه مشركين نيز به مفاد آيه" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ" «1» و نيز آيات ديگر، خالق را يكي مي‌دانستند، و اگر رسول خدا (ص) از ايشان سؤال مي‌كرد، جواب صحيح مي‌دادند و ديگر زمينه‌اي براي القاء توحيد باقي نمي‌ماند.
آري بت‌پرستان معتقد نبودند به اينكه خداوند در خلقت و ايجاد عالم شريك دارد، بلكه مخالفتشان با اسلام در توحيد ربوبيت بود نه در توحيد الوهيت به معناي خلق و ايجاد.
و همين كه به توحيد خالق و موجد تسليم بوده و خلقت و ايجاد را منحصر در خدا مي‌دانسته‌اند خود مبطل اعتقاد ايشان به شركاي در ربوبيت بود، و حجت را عليه ايشان تمام مي‌كرد، چون وقتي خلق و ايجاد فقط و فقط از آن خدا باشد ديگر هيچ موجودي استقلال در وجود و در علم و قدرت نخواهد داشت، و با نبود اين صفات كماليه، ربوبيت معنا ندارد.
پس مشركين هيچ راهي براي اعتقاد به ربوبيت غير خدا ندارند، مگر آنكه توحيد خالق را انكار نموده و سهمي از خلقت و ايجاد را براي آلهه خود نيز قائل باشند، ولي قائل نبودند، و همين زمينه باعث شد كه خداوند احتمال باطل مذكور را تنها براي پيغمبرش بيان بكند، و مشركين را در بيان آن. مخاطب قرار ندهد، و پيغمبرش را هم مامور به نقل آن نكند.
بنا بر اين، در جمله" أَمْ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشابَهَ الْخَلْقُ عَلَيْهِمْ" گويا به پيغمبرش فرموده: حجت در وحدانيت ربوبيت، بر عليه مشركين تمام است، چون تنها خدا آفريدگار و ايجاد كننده عالم است، و ايشان چاره‌اي ندارند جز اينكه بگويند شركائي كه ايشان معتقد به ربوبيت آنها هستند در امر خلقت نيز با خدا شريكند، و آيا ايشان چنين اعتقادي دارند؟
و آيا معتقدند كه شركاي ايشان هم مخلوقي مانند مخلوقات خدا خلق كرده‌اند؟ و چون با مخلوقات خدا مشتبه شده ناگزير بطور اجمال قائل به ربوبيت آنها نيز شده‌اند؟
بعد از آنكه اين حجت را با پيغمبر گراميش در ميان گذاشت، به او دستور مي‌دهد كه با يك جمله كوتاه ريشه اين احتمال باطل را بكلي قطع كند، و آن اين است كه:
__________________________________________________
(1)و اگر از ايشان بپرسي چه كسي آسمانها و زمين راي آفريد؟ مسلما خواهند گفت خدا. سوره لقمان، آيه 25 و سوره زمر، آيه 38.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 446
" قُلِ اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ"، و اين جمله كوتاه هم ادعا است و هم دليل، صدر آن ادعا است و ذيلش دليل آن، و حاصلش اين است كه خداي تعالي در خالقيتش واحد است و شريكي ندارد، و چگونه شريك در خلقت داشته باشد و حال آنكه او وحدتي دارد كه بر هر عدد و كثرتي قاهر است.
در تفسير آيه" أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" «1» نيز مطالبي راجع به قاهريت خدا و واحد بودن او گذشت، و در آنجا روشن شد كه مجموع اين دو صفت صفت احديت را نتيجه مي‌دهد.
پس، از آنچه گذشت علت تغيير سياق در جمله" أَمْ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكاءَ ..."، كه چرا از خطاب قبلي ناگهان به غيبت منتقل شد روشن گرديد، (دقت بفرمائيد).
و اين را هم بدانيد كه بيشتر مفسرين ميان آياتي كه از قرآن كريم در صدد اثبات ربوبيت خدا و توحيد او در ربوبيت، و نفي شريك از او است، و آياتي كه در مقام اثبات اصل صانع است، خلط كرده، و امر بر ايشان مشتبه شده است، (لذا خواننده را به دقت بيشتري توصيه مي‌نمائيم).

بحث روايتي [رواياتي در ذيل جمله:" إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ" كه بر طبق آنها (از باب جري بر مصداق)" هادي" علي (عليه السلام) مي‌باشد] ..... ص : 446

اشاره

در كافي به سند خود از" عبد الرحيم قصير" از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ" فرموده: رسول خدا (ص) فرمود: من منذرم، و هادي علي است «2» ...
مؤلف: اين معنا را كليني در كافي، صدوق در معاني الاخبار «3»، صفار در بصائر الدرجات «4» و عياشي «5» و قمي «6» در تفسيرهاي خود و همچنين غير ايشان به سندهاي مختلف زيادي روايت كرده‌اند، و معناي فرمايش رسول خدا (ص) كه فرمود:" انا المنذر و علي
__________________________________________________
(1)آيا خدايان متفرق بي‌حقيقت بهترند يا خداي يكتاي قاهر. سوره يوسف، آيه 39.
(2)اصول كافي، ج 1، ص 192، ح 4، ط بيروت.
(3)امالي صدوق، ص 228.
(4)بصائر الدرجات، ص 30.
(5)تفسير عياشي، ج 2، ص 203.
(6)تفسير قمي، ج 1، ص 359.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 447
الهادي" اين است كه من مصداق منذرم، چون انذار به معناي هدايت با دعوت است، و علي مصداق هادي بدون دعوت است، چون او امام است و دعوتي ندارد، نه اينكه مراد از منذر، رسول خدا (ص) باشد، و مراد از هادي علي (ع)، چون اين معنا با ظاهر آيه منافات دارد.
و در الدر المنثور است كه: ابن جرير و ابن مردويه، و ابو نعيم در كتاب" المعرفة"، و ديلمي و ابن عساكر و ابن نجار، روايت كرده‌اند كه وقتي آيه" إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ" نازل شد، رسول خدا (ص) دست خود را بر سينه‌اش نهاد و فرمود: من منذرم، آن گاه دست بر شانه علي نهاد و فرمود: تو هادي هستي يا علي، هدايت يافتگان بعد از من بوسيله تو هدايت مي‌شوند «1».
مؤلف: اين روايت را ثعلبي هم در كتاب" الكشف"، از عطاء ابن سائب، از سعيد بن جبير، از ابن عباس از رسول خدا (ص) روايت كرده.
و حاكم در" مستدرك" به سند خود از ابراهيم بن حكم بن ظهير، از پدرش، از حكم بن جرير، از ابي بريده اسلمي، روايت كرده كه رسول خدا (ص) دستور داد طهور (آب) آوردند، در حالي كه علي بن ابي طالب نزد او بود، رسول خدا (ص) بعد از آنكه وضو گرفت دست علي را گرفته به سينه خود چسبانيد، و خواند،" إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ" يعني خود حضرت رسول (ص) و آن گاه دست علي را به سينه خود او گذاشت، و خواند:
" وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ"، آن گاه به او فرمود: تو مشعل فروزان خلائق و غايت هدايت و امير قرايي و من بر اين شهادت مي‌دهم كه تو چنيني «2».
مؤلف: اين روايت را ابن شهر آشوب از كتاب" شواهد التنزيل" حاكم و از كتاب" ما نزل من القرآن في امير المؤمنين" مرزباني، نقل كرده «3».
و در الدر المنثور است كه عبد اللَّه بن احمد، در" زوائد المسند"، و ابن ابي حاتم، و طبراني در كتاب" الاوسط"، و حاكم (وي روايت را صحيح دانسته)، و ابن مردويه، و ابن عساكر، از علي بن ابي طالب (ع) روايت كرده‌اند كه در تفسير جمله" إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ" فرموده: رسول خدا منذر، و من هاديم، و در نقل ديگري فرموده: منذر رسول خدا
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 45، ط بيروت.
(2)مستدرك حاكم. [.....]
(3)مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 83.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 448
(ص)و هادي مردي از بني هاشم است، كه مقصود خود آن جناب است «1».
مؤلف:و از طرق اهل سنت در اين باره روايات بي‌شمار ديگري آمده است.
و در كتاب معاني الاخبار به سند خود از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت: به حضرت صادق (ع) عرض كردم: در تفسير جمله" إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ" چه مي‌فرمائيد؟ فرمود: هر امامي هادي هر قومي است در زمان خودشان «2».
و در كافي به سند خود از فضيل روايت كرده كه گفت: از امام صادق پرسيدم معناي جمله" وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ" چيست؟ فرمود: هر امامي هادي مردمان قرني است كه وي در ميان آنان زندگي مي‌كند «3».
و در همان كتاب به سند خود از ابي بصير روايت مي‌كند كه گفت: به امام صادق (ع) عرض كردم معناي آيه" إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ" چيست؟ فرمود: رسول خدا (ص) در تفسير آن فرموده: من منذرم، و علي هادي است، حال به نظر تو اي ابا محمد! آيا در امروز هادي و هدايت‌گري وجود دارد؟ عرض كردم: فدايت شوم، همواره از شما هادياني يكي پس از ديگري وجود داشته تا نوبت به شخص شما رسيده.
فرمود خدا رحمت كند اي ابا محمد، اگر اينچنين بود كه وقتي آيه‌اي كه در حق مردي (امامي) نازل شده با مردن آن مرد مي‌مرد، قرآن مي‌مرد ولي قرآن كريم در بازماندگان جاري است چنانچه در گذشتگان جاري بود «4».
مؤلف: اين روايت شاهدي بر مدعاي قبلي ما است كه مي‌گفتيم: شمول آيه شريفه به علي (ع) از باب جري بر مصداق است، كه از همين باب بر باقي ائمه (ع) نيز جريان مي‌يابد، و مقصود از رواياتي هم كه مي‌گفتند: آيه در حق علي (ع) نازل شده، همين جري است.
و در تفسير عياشي از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت: از حضرت صادق (ع) معناي آيه:" اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثي وَ ما تَغِيضُ الْأَرْحامُ" را پرسيدم، فرمود:
مقصود از" ما تَغِيضُ الْأَرْحامُ" آن نطفه‌اي است كه حمل نشده باشد، و مقصود از" وَ ما تَزْدادُ"،
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 45 ط بيروت.
(2)معاني الاخبار.
(3)كافي، ج 1، ص 191، ح 1، ط بيروت.
(4)كافي، ج 1، ص 192 ح 3، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 449
" الذكر و الانثي جميعا" است «1».
مؤلف: مراد از" الذكر و الانثي جميعا" به دليل روايت آينده فرزند بيشتر از يكي است.
و در همان كتاب از محمد بن مسلم و غير او، از امام باقر و امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمودند: مقصود از" ما تحمل" هر فرزندي است، چه دختر باشد و چه پسر، و مقصود از" ما تَغِيضُ الْأَرْحامُ" آن چيزيست كه حمل نباشد، و مقصود از" وَ ما تَزْدادُ" زياده از يك دختر و يا يك پسر است «2».

[رواياتي در معناي:" اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثي وَ ما تَغِيضُ الْأَرْحامُ وَ ما تَزْدادُ"] ..... ص : 449

و در كافي به سند خود از حريز، از كسي كه نامش را نبرده، از يكي از دو امام، يعني امام باقر و يا امام صادق (ع) است كه در تفسير آيه" اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثي وَ ما تَغِيضُ الْأَرْحامُ وَ ما تَزْدادُ" فرموده:" غيض" هر حملي است كه كمتر از نه ماه باشد، و مقصود از" ما تَزْدادُ" هر حملي است كه بيشتر از نه ماه باشد پس هر وقت كه زن در ايام حاملگي‌اش خون ديد، به عدد همان ايام كه خون ديده روزهاي حملش زياد مي‌شود «3».
مؤلف: اين معنا معناي ديگري است كه از بعضي «4» از قدماي مفسرين نيز نقل شده است.
و در معاني الأخبار به سند خود از ثعلبة بن ميمون، از بعضي از اصحاب ما اماميه، از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير جمله" عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ" فرموده:
" غيب" آنست كه هرگز نبوده، و" شهادت" آن است كه بوده «5».
مؤلف: مراد از جمله" هرگز نبوده" معدوم و لا شي‌ء نيست، بلكه امور بالقوه‌ايست كه فعليت به خود نگرفته باشند، و تازه همين هم يكي از مصاديق غيب است نه معناي آن، و اين خود واضح و روشن است.
و در الدر المنثور است كه ابن منذر و ابن ابي حاتم، و طبراني در كتاب" كبير"، و ابن مردويه، و ابو نعيم در كتاب" الدلائل"، از طريق عطاء بن يسار از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: اربد بن قيس و عامر بن طفيل به مدينه آمده، خدمت رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)عياشي، ج 2، ص 205، ح 13.
(2)عياشي، ج 2، ص 204، ح 12.
(3)فروع كافي، ج 6، ص 12 ح 2، ط بيروت.
(4)تفسير علي بن ابراهيم، ج 1، ص 36 و تفسير روح المعاني، ج 13، ص 109، ط بيروت.
(5)معاني الاخبار، ص 146، ج 1، چاپ جامعه مدرسين قم.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 450
رسيدند در حالي كه آن جناب نشسته بود ايشان پيش رويش نشسته، عامر عرض كرد اگر مسلمان شوم آيا امتيازي براي من قائل مي‌شوي؟ فرمود: تو با ساير مسلمانان در نفع و ضرر شريك و يكساني، اربد گفت آيا زمامداري بعد از خودت را براي من قرار مي‌دهي؟ فرمود: نه، زمامداري نه براي تو است و نه براي قوم تو و ليكن زمامداري قوم خودت را خواهي داشت، اربد گفت: پس كرك (پشم جانداران) را براي من قرار بده و خاك (سلطنت در زمين) از آن تو باشد، رسول خدا (ص) فرمود نه. وقتي از نزد آن جناب برمي‌گشت گفت: مدينه را عليه تو پر از سواره و پياده مي‌كنم، رسول خدا (ص) فرمود: خدا جلويت را مي‌گيرد.
وقتي اربد و عامر بيرون شدند، عامر گفت: اي اربد من سر محمد را گرم مي‌كنم تا از تو غافل شود، تو با شمشير كارش را بساز، چون بعد از آنكه محمد كشته شد مردم چاره‌اي جز گرفتن ديه ندارند، چون براي ايشان صرف نمي‌كند كه با ما بجنگند، ما هم خونبهاي او را به ايشان مي‌پردازيم. اربد گفت: حاضرم، ناگزير دوباره، برگشتند، عامر گفت: اي محمد! چند قدمي با من بيا با تو حرف دارم، رسول خدا (ص) هم برخاسته كنار ديوار با هم خلوت كردند، عامر نيز ايستاده مشغول گفتگو شد، در اين ميان اربد خواست شمشير خود را از غلاف بيرون آورد دستش در دسته شمشير خشكيد و نتوانست شمشير را بكشد، و از موقع مقرر دير شد، رسول خدا (ص) نگاهش به اربد و تلاش او افتاد و از هر دوي آنها روي برگرداند، عامر به اربد گفت: چرا بهت‌زده و ترسناك شدي؟ اربد گفت: دستم را به دسته شمشير گذاشتم خشك شد.
ناچار هر دو از نزد رسول خدا (ص) بيرون شده، آمدند تا" به حره رقم" رسيده و پياده شدند، سعد بن معاذ و اسيد بن حضير كه از پشت سر، ايشان را تعقيب مي‌كردند، در آن منزل به ايشان برخوردند اسيد فرياد زد تكان نخوريد دشمنان خدا، خدا شما را لعنت كند، آن گاه حمله كرد، عامر از سعد پرسيد رفيقت كيست؟ سعد گفت: اين اسيد بن حضير كتائب است، گفت: به خدا قسم اگر اسيد باشد پدرش حضير از رفقاي سابق من بود.
تا آنكه به خود" رقم" رسيدند خداوند صاعقه‌اي را فرستاد و اربد را هلاك نمود، و عامر از رقم به طرف" خريب" حركت كرد، در خريب خداوند او را به زخمي دچار نموده، در همانجا هلاكش كرد، و در قرآن كريمش در اين باره فرموده:" اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثي ...
لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ" آن گاه ابن عباس گفت: معقبات، رسول خدا (ص) را از امر خدا حفظ مي‌كنند، و در باره هلاكت اربد فرموده" هُوَ الَّذِي يُرِيكُمُ الْبَرْقَ ... وَ هُوَ شَدِيدُ الْمِحالِ"
«1».
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 451
مؤلف: اين معنا از طبري و ابي شيخ از ابن زيد نيز روايت شده، و در آخر آن آمده كه لبيد در مرگ برادرش اربد گريه مي‌كرد و مي‌گفت:
اخشي علي اربد الحتوف و لا ارهب نوء «2» السماء و الاسد
فجعني الرعد و الصواعق با لفارس يوم الكريهة النجد «3»
ليكن آنچه در اين روايت در شان نزول آيات مورد بحث آمده با سياق آيات، سوره سازگاري ندارد، چون آيات مذكور ظهور در اين دارد كه در مكه نازل شده، بلكه با سياق خود آيات مورد بحث هم بنا بر آن معنايي كه كرديم نمي‌سازد.

[چند روايت در ذيل آيه شريفه:" لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ .."] ..... ص : 451

و نيز در الدر المنثور است كه ابن منذر و ابو الشيخ از علي (ع) روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه" لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ" فرموده: هيچ بنده‌اي نيست مگر آنكه با او ملائكه‌ايست كه او را از اينكه در زير آوار برود و يا در چاه بيفتد و يا درنده‌اي او را بدرد و يا غرق شود و يا بسوزد حفظ كنند، ولي وقتي قضا و قدر الهي بيايد او را بدست قضا و قدر مي‌سپارند. «4»
مؤلف: در اين معنا رواياتي از ابي داوود در كتاب" القدر"، و ابن ابي الدنيا و ابن عساكر، از آن جناب نقل شده، و نيز رواياتي از امام باقر و امام صادق (ع) رسيده است.
و در تفسير عياشي از فضيل بن عثمان از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: امام (ع) آيه" لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ ..."، را براي ما تلاوت نموده، فرموده: از جمله مقدمات مؤخرات كه معقباتند، باقيات صالحات مي‌باشد «5».
مؤلف: ظاهر اين عبارت اين است كه باقيات صالحات از مصاديق معقباتي است كه در
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 46.
(2)"نوء" در لغت به معناي ستاره در حال غروب است و ليكن در عرف عرب عبارتست از آثار خوب و بدي كه به عقيده ايشان ستارگان دارند.
(3)ترجمه: من با اينكه از نحوست ستارگان و برج اسد نمي‌ترسم بر جان اربد بيمناك بودم كه مبادا حوادث مرگبار او را از من بگيرد، و اتفاقا همين طور شد رعد و صاعقه در روز بدي آن يكه سوار شجاع را از من گرفته مرا داغدارش ساخت.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 48. [.....]
(5)تفسير عياشي، ج 2، ص 205، ح 17.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 452
آيه آمده، كه صاحبش را از مقدرات سوء حفظ مي‌كند، و معلوم است كه جز بوسيله ملائكه موكل حفظ نمي‌كند يعني آن باقيات صالحات، صاحبش را بوسيله ملائكه‌اي كه بر آن موكل است حفظ مي‌كند، پس برگشت معناي روايت بهمان بياني است كه ما قبلا در ذيل آيه ايراد نموديم.
ممكن هم هست بگوئيم خود آن باقيات صالحات به اذن خدا صاحبش را حفظ مي‌كند. نه ملائكه موكل بر آنها، اين معنا هم به آنچه در بيان قبلي گذشت برمي‌گردد.

[رواياتي در بيان مراد از:" إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ ..."] ..... ص : 452

و در همان كتاب از ابي عمر و مدائني از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: پدرم همواره مي‌فرمود: خداوند قضاي حتمي رانده كه از هيچ بنده‌اي نعمتي را كه به او ارزاني داشته از او سلب نكند، مگر آنكه خود بنده كاري كند كه مستوجب سلب نعمت شود، در آن صورت آن نعمت را بخاطر آن گناه سلب مي‌كند، و اين همانست كه در قرآن كريم فرموده:" إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ" «1».
و نيز در همان كتاب از احمد بن محمد از ابي الحسن الرضا (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً فَلا مَرَدَّ لَهُ" فرموده: پس زمام امور به دست خداست «2».
مؤلف: اين روايات اشاره است بهمان بياني كه ما در معناي آيه گذرانديم.
و در معاني الاخبار به سند خود از عبد اللَّه بن فضل از پدرش روايت كرده كه گفت: از ابا خالد كابلي شنيدم كه مي‌گفت: از زين العابدين علي بن الحسين (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: گناهاني كه نعمت را تغيير مي‌دهند عبارتند از: ظلم بر مردم، ترك عمل خيري كه بدان عادت شده، كفران نعمت، و ترك شكر، و اين همانست كه خداي تعالي در باره‌اش فرموده:" إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ" «3».
و نيز در همان كتاب به سند خود از حسن بن فضال از حضرت رضا (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" هُوَ الَّذِي يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفاً وَ طَمَعاً" فرموده خوف براي مسافر و طمع براي حاضر و مقيم است، (مسافر خواهان نبود آن، و حاضر خواهان آنست) «4».
و در تفسير نعماني از اصبغ بن نباته از علي (ع) روايت كرده كه در تفسير
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 206، ح 19.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 206، ص 20.
(3)معاني الأخبار، ص 270 ح 2. ط جامعه مدرسين قم.
(4)معاني الأخبار، ص 374، ح 1، ط جامعه مدرسين قم.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 453
جمله" وَ هُوَ شَدِيدُ الْمِحالِ" فرموده: مقصود آنست كه مكر خداوند شديد است «1».
و شيخ در امالي به سند خود از انس بن مالك روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) مردي را نزد يكي از فراعنه عرب فرستاد تا او را بسوي خداي عز و جل دعوت كند، مرد دعوت خود را كرد، فرعون نامبرده پرسيد: بگو ببينم اين خدايي كه مرا بسويش مي‌خواني آيا از نقره است يا از طلا يا از آهن؟ مرد نزد رسول خدا (ص) برگشته گفته او را نقل كرد، حضرت فرمود: برگرد و دعوت خود را مجددا برسان. عرض كرد يا رسول اللَّه او از پذيرفتن دعوتم سركشي كرد. فرمود: (به تو مي‌گويم) برگرد. مرد برگشته و او را بدين توحيد دعوت نمود، او هم همان پاسخ اولي را داد، در همين بين قطعه ابري در آسمان غرش كرده صاعقه‌اي بر سر او انداخت و كاسه سرش را برد و او را هلاك كرد، آن گاه اين آيه نازل شد:
" وَ يُرْسِلُ الصَّواعِقَ فَيُصِيبُ بِها مَنْ يَشاءُ وَ هُمْ يُجادِلُونَ فِي اللَّهِ وَ هُوَ شَدِيدُ الْمِحالِ «2»".
مؤلف: گفتاري كه در آخر اين روايت داريم، همان گفتاريست كه در آخر داستان عامر و اربد داشتيم، به اضافه اينكه در اين خبر دارد كه دنبال داستان مزبور آيه" وَ يُرْسِلُ الصَّواعِقَ ..."، نازل شد، و حال آنكه جمله مزبور قسمتي از آيه است و اگر بنا بود آيه نازل شود مي‌بايد از اول، يعني از" وَ يُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ ..." نازل شود، و در شان نزول معنا ندارد كه نصف آيه نازل گردد.

[روايتي در مورد سجود هر كه در آسمان‌ها و زمين است براي خدا] ..... ص : 453

و قمي در تفسير خود مي‌گويد: ابي الجارود از حضرت ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ..."، فرموده: اما آنهايي كه از اهل زمين، خدا را سجده مي‌كنند همان كسانيند كه در اسلام به دنيا آمده‌اند، كه خداي را به طوع و رغبت خود سجده مي‌كنند، و اما آنهايي كه كرها سجده مي‌كنند، عبارتند از كساني كه: از روي ناچاري مسلمان شده‌اند، و اما آنها كه سجده نمي‌كنند سايه‌شان خدا را در صبح و شام سجده مي‌كند «3».
مؤلف: ظاهر اين روايت با سياق آيه كريمه مخالفت دارد، زيرا سياق آيه شريفه سياق بيان عموميت قهر خداي تعالي از راه بيان عظمت و علو او نسبت به آنچه كه در آسمانها و زمينند و حتي نسبت به سايه‌هاي ايشان است، و اين بيان خبر مي‌دهد از اينكه سجده موجودات و
__________________________________________________
(1)تفسير نعماني.
(2)امالي شيخ طوسي.
(3)تفسير قمي، ج 1، ص 361، ط قم.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 454
سايه‌هاشان حقيقت سجده است نه سر به زمين نهادن، ولي از ظاهر روايت برمي‌آيد كه سجده را به معناي سر به زمين نهادن گرفته و مي‌گويد: اين سجده در عموم اهل زمين و آسمان هست در بعضي به طوع و رغبت و در بعضي ديگر به كره و اجبار، و در پاره‌اي ديگر كه خودشان سجده نمي‌كنند سايه‌هاشان به زمين مي‌افتد و همان به زمين افتادن سايه‌ها شبيه به سجده است، و اين معنا معنايي است كه هيچ جلالتي براي خداي كبير متعال نمي‌رساند.
علاوه بر اين با عموميتي كه در جمله" وَ ظِلالُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ" به چشم مي‌خورد سازگار نيست، (زيرا روايت مي‌گويد: سايه يك طايفه سجده مي‌كند ولي آيه مي‌گويد: سايه همه آنان سجده مي‌كند) و از آن جمله واضح‌تر عموميتي است كه در آيهَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلي ما خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَيْ‌ءٍ يَتَفَيَّؤُا ظِلالُهُ عَنِ الْيَمِينِ وَ الشَّمائِلِ سُجَّداً لِلَّهِ وَ هُمْ داخِرُونَ وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ مِنْ دابَّةٍ وَ الْمَلائِكَةُ وَ هُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ"
«1» است، زيرا در اين آيه سجده را به سايه تمامي موجودات نسبت مي‌دهد نه تنها اهل آسمان و زمين كه از ضمير" هم" در آيه مورد بحث استفاده مي‌شد.
__________________________________________________
(1)آيا چشم نگشودند ببينند كه هر موجودي چگونه سايه خود را به هر جانب مي‌فرستد و از راست و چپ همه به سجده خدا با كمال فروتني مشغولند.
هر چه در آسمانها و زمين است از جنبندگان و فرشتگان همه بي‌هيچ تكبر، و با كمال تذلل به عبادت خدا مشغولند. سوره نحل، آيه 48 و 49.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 455

[سوره الرعد (13): آيات 17 تا 26] ..... ص : 455

اشاره

أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رابِياً وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً وَ أَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ (17) لِلَّذِينَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمُ الْحُسْني وَ الَّذِينَ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُ لَوْ أَنَّ لَهُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً وَ مِثْلَهُ مَعَهُ لافْتَدَوْا بِهِ أُولئِكَ لَهُمْ سُوءُ الْحِسابِ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمِهادُ (18) أَ فَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ كَمَنْ هُوَ أَعْمي إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ (19) الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ لا يَنْقُضُونَ الْمِيثاقَ (20) وَ الَّذِينَ يَصِلُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَ يَخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ (21)
وَ الَّذِينَ صَبَرُوا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ أَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْناهُمْ سِرًّا وَ عَلانِيَةً وَ يَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولئِكَ لَهُمْ عُقْبَي الدَّارِ (22) جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَها وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبائِهِمْ وَ أَزْواجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ وَ الْمَلائِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بابٍ (23) سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَي الدَّارِ (24) وَ الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثاقِهِ وَ يَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُولئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ (25) اللَّهُ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ وَ فَرِحُوا بِالْحَياةِ الدُّنْيا وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا فِي الْآخِرَةِ إِلاَّ مَتاعٌ (26)
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 456

ترجمه آيات ..... ص : 456

خداوند از آسمان آبي نازل كرد و از هر دره و رودخانه به اندازه هر يك سيلابي جريان يافت، و سپس سيل بر روي خود كفي حمل كرد، بعضي چيزها كه براي ساختن زيور يا ابزار در آتش مي‌گدازند نيز كفي مانند آن دارد، خدا حق و باطل را چنين مثل مي‌زند، و اما كف به كنار افتاده نابود مي‌شود، ولي چيزي كه به مردم سود مي‌دهد در زمين مي‌ماند، خدا مثلها را چنين مي‌زند (17).
كساني كه پروردگارشان را اجابت كرده‌اند نتيجه نيك دارند، و كساني كه وي را اجابت نكرده‌اند اگر همه مال جهان و نظير آن را داشته باشند، به فداي خويش خواهند داد، آنها بد حسابي دارند، جايشان جهنم است، كه بد جايگاهي است (18).
آيا كسي كه مي‌داند آنچه از پروردگارت به تو نازل شده حق است، با آنكه كور است يكسانند؟! فقط صاحبان خرد متذكر مي‌شوند (19).
آنها كه به پيمان خدا وفا مي‌كنند و پيمان‌شكني نمي‌كنند (20).
و كساني كه آنچه را خدا به پيوستن آن فرمان داده پيوسته مي‌دارند، و از خداي خويش مي‌ترسند، و از بدي حساب بيم دارند (21).
و كساني كه به طلب رضاي پروردگارشان صبوري كرده، نماز به پا داشته، و از آنچه روزيشان داده‌ايم پنهان و آشكارا انفاق كرده‌اند، و بدي را با نيكي رفع مي‌كنند، ثواب آن سرا خاص ايشان است (22).
بهشتهاي جاوداني كه خودشان هر كه از پدران و همسران و فرزندانشان شايسته بوده داخل آن شوند، و فرشتگان از هر دري بر آنها وارد مي‌شوند (23).
درود بر شما براي آن صبري كه كرديد، چه نيك است عاقبت آن سراي (24).
و كساني كه پيمان خدا را پس از محكم كردنش مي‌شكنند، و چيزي را كه خدا به پيوستن آن فرمان داده مي‌گسلند، و در زمين تباهي مي‌كنند، لعنت و بديهاي آن سراي براي آنان است (25).
خدا روزي را براي هر كه بخواهد گشايش مي‌دهد و براي هر كه بخواهد تنگ مي‌كند، ولي آنان بزندگي دنيا شادمان شده‌اند، و زندگي اين دنيا در قبال آخرت جز متاع ناچيزي نيست (26).

بيان آيات ..... ص : 456

اشاره

بعد از آنكه در ذيل آيات قبل حجت را عليه مشركين تمام نمود و آن گاه فرق ميان حق و باطل را، و فرق ميان كساني كه آن را مي‌گيرند و كساني كه طالب اينند بطور وضوح بيان نموده و فرموده:" قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الْأَعْمي وَ الْبَصِيرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوِي الظُّلُماتُ وَ النُّورُ".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 457
اينك در اين آيات شروع مي‌كند به بيان تفصيلي فرق ميان دو طريق، يعني طريق حق، كه همان ايمان به خدا و عمل صالح است، و طريق باطل كه عبارت از شرك و عمل زشت است. و همچنين فرق تفصيلي ميان اهل آن دو طريق، يعني مؤمنين و مشركين. و اينكه طايفه اول را سلامت و خانه آخرت نصيب است، و بهره طايفه دوم لعنت و سرانجام بد است، و اينكه خدا روزي را براي هر كس كه بخواهد گسترش مي‌دهد، و براي هر كه بخواهد محدود مي‌نمايد.

[وصف طريق حق و باطل و بيان حال اهل حق و باطل با ذكر يك مثال:" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً ..."] ..... ص : 457

سرآغاز همه اين مطالب را با مثالي شروع كرده كه وضع حق و باطل و اثر خاص هر يك از آن دو را روشن مي‌سازد، آن گاه كلام را بر اساس آن مثل ادامه داده، وصف حال دو طريق و دو فريق را بيان مي‌كند.
" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً ...".
در مجمع البيان گفته: كلمه" وادي" به معناي دامنه كوه‌هاي بزرگ است، البته دامنه‌هاي پايين كه همه آبهاي كوه در مواقع بارندگي در آن جمع مي‌شود، اگر خونبها را هم از اين ماده گرفته و" ديه" ناميده‌اند، براي همين است كه ديه نيز مال زيادي است كه جمع‌آوري شده و در عوض كشته شده مي‌پردازند، و كلمه" قدر" به معناي قرين شدن چيزي است به چيزي ديگري، بطوري كه از آن چيز هيچ كم و زيادي نداشته باشد، كه در اين صورت يعني در صورتي كه مساوي آن شد قدر آن مي‌شود، و در ميان قراء، حسن كلمه مذكور را به سكون دال قرائت كرده، و از نظر معنا تفاوتي ندارد، چون هر دو لفظ يكي و لغت آنها مختلف است، هم گفته مي‌شود:
فلاني بقدر يك وجب پارچه داد، و هم گفته مي‌شود بقدر يك وجب، و ليكن مصدرش تنها بسكون دال است.
كلمه" احتمال" به معناي بدوش گرفتن چيزي است، البته بدوش گرفتني كه با نيروي حامل صورت گيرد، و از جمله موارد استعمالش اين است كه گفته مي‌شود: فلاني بر روي فلان شخص فرياد زد و او تحمل كرد و عصباني نشد، و كلمه" زبد" به معناي كف جوشان و كثافتي است كه روي مايع جوشيده مي‌نشيند، و از همين باب است كف ديك و كف سيل، و كلمه" جفاء" كه با مد خوانده مي‌شود بر وزن" غثاء" و معناي اصلي آن" همز" است و به معناي انداختن است، مثلا مي‌گويند" جفا الوادي، جفاء" معنايش اين است كه مسيل كف انداخت، و يا مي‌گويند" جفأت الرجل" معنايش اين است كه من آن مرد را در كشتي به زمين افكندم، و يا مي‌گويند:" اجفات القدر بزبدها" معنايش اين است كه كف را از ديك گرفتم.
فراء گفته: هر چيزي كه بعضي از اجزايش به بعضي ديگر منضم شود در لغت عرب بر وزن ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 458
" فعال" مي‌آيد، مانند" حطام"،" قماش"،" غثاء" و" جفاء".
كلمه" يوقدون" از ايقاد به معناي افكندن هيزم در آتش است، و در" استوقدت النار" و" انقدت النار" و" توقدت النار" بهمين معنا است، و كلمه" متاع" به معناي هر چيزي است كه از آن تمتع و بهره ببرند، و كلمه" مكث" به معناي سكونت در مكان است، به تدريج و مرور زمان. و در باب" مكث"- بفتح كاف- و باب" مكث"- بضمه كاف- و باب تفعل كه" تمكث" مي‌آيد، همه به اين معنا است «1».

[معناي" حق" و" باطل" بودن موجودات و افعال ..... ص : 458

راغب گفته است:" باطل" نقيض حق و به معناي چيزيست كه پس از وارسي كردن معلوم مي‌شود ثبات نداشته، و بدين معنا است در آيه" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ هُوَ الْباطِلُ" گاهي هم نسبت به عمل و گفتار بكار برده مي‌شود، چنانچه خداوند فرموده:" وَ بَطَلَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" و نيز فرموده:" لِمَ تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْباطِلِ"، و مصدر آن" بطول"،" بطل" و" بطلان"، مي‌آيد اين بود آنچه كه از گفتار راغب مورد احتياج بود. «2»
بنا بر اين بطلان هر چيزي بدين معنا است كه انسان براي آن چيز يك نوع وجود و واقعيت فرض بكند، ولي وقتي با خارج تطبيقش مي‌كند آن طور كه فرض شده بود مطابق با خارج نباشد. و حق بر خلاف آنست و عبارتست از چيزي كه فرضش با خارج تطبيق كند.
بنا بر اين صفت حق و باطل دو صفتي است كه در اصل مختص به اعتقاد بوده، و اگر غير اعتقاد را هم حق و يا باطل خوانده عنايتي بكار مي‌برند.
بنا بر اين، گفتن اينكه آسمان بالاي سر ما و زمين زير پاي ما است گفتاري است حق، چون واقع و خارج با آن تطبيق مي‌كند، بخلاف اينكه بگوييم آسمان زير پاي ما، و زمين بالاي سر ما است، كه چون در واقع آن ثباتي كه فرض مي‌شدند ندارند و باطل است. و يك فعل وقتي حق است كه بر طبق آن غايت و نتيجه‌اي كه برايش تقدير و فرض شده صورت گيرد، مانند خوردن براي سير شدن كسب و كار براي به دست آوردن روزي و خوردن دواء براي صحت، و اما اگر آن نتيجه و غرض كه برايش در نظر گرفته شده بدست نيايد آن فعل باطل است.
و همچنين موجودات خارجي وقتي حقند كه در خارج وجود داشته باشند، مانند وجود حق تعالي، و اما اگر چيزي وجود ندارد، و مع ذلك معتقد بوجودش باشيم آن شي‌ء باطل است، و همچنين اگر موجود باشد و ليكن آن خواص وجودي كه برايش فرض شده نداشته باشد، آن
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 286. ط تهران.
(2)مفردات راغب ماده" بطل".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 459
نيز باطل است، مثل اينكه ما معتقد به استقلال و بقاي موجودي ممكن الوجود باشيم، زيرا هيچ موجودي غير خداي تعالي اين خاصيت را واجد نيست، و استقلال و بقاء ندارد، پس از اين جهت باطل است، هر چند از جهت اصل وجودش حق بوده باشد.
شاعر مي‌گويد:
الا كل شي‌ء ما خلا اللَّه باطل و كل نعيم لا محالة زائل
و آيه كريمه مورد بحث از آيات برجسته قرآني است كه در باره طبيعت حق و باطل بحث نموده، و بدو تكون و كيفيت ظهور و آثار خاصه هر يك از آن دو را خاطرنشان مي‌سازد و سنت خداي سبحان را كه در وصفش فرموده:" وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلًا" و" وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلًا" در خصوص حق و باطل بيان مي‌كند. خداي تعالي اين بيان را در ضمن مثلي مي‌آورد- و البته مثل مزبور يك مثل است نه دو مثل كه بعضي گمان كرده‌اند، و نه سه مثل كه بعضي ديگر پنداشته‌اند، و ان شاء اللَّه توضيحش به زودي از نظر خواننده مي‌گذرد- آري يك مثل است كه به چند مثل منحل مي‌شود، و آن اين است كه فرموده:" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رابِياً". و اينكه فرموده" انزل" فعلي است كه فاعلش خداي سبحان است، و به خاطر وضوح، اسم نبرده. و كلمه" ماء: آبي" اگر بطور نكره و بدون الف و لام آمده، براي اين است كه بر نوع دلالت كند، كه عبارت است از آبي خالص و صاف، يعني خود آب، بدون اينكه با چيزي مخلوط و يا دچار دگرگوني شده باشد.
و اگر" اودية" را هم نكره آورده براي اين است كه بر اختلاف آن وادي‌ها، از نظر بزرگي و كوچكي، بلندي و كوتاهي، و كمي و زيادي ظرفيت آنها دلالت كند. و اگر جريان را به خود واديها نسبت داده با اينكه آب جاري مي‌شود نه وادي، از باب مجاز در اسناد است، نظير اينكه مي‌گوييم ناودان جاري شد. و اگر" زبد" را به كلمه" رابي" توصيف نموده، بدين جهت است كه" رابي" به معناي گردنده است، و كف همواره بر روي سيل مي‌چرخد و بالا مي‌آيد، و همه اينها كه گفتيم سياق دلالت بر آن دارد. و اگر به سيل مثل زده بدين جهت است كه كف انداختن، در سيل روشن‌تر است از آبهاي معمولي.
و معناي آيه اين است كه خداي سبحان از آسمان كه در جهت بالا قرار دارد بوسيله بارانها آبي را فرود آورد و در مسيل‌هايي كه در محل باران‌ها قرار دارند و از نظر وسعت و بزرگي با هم مختلفند هر كدام به قدر مخصوص خود يعني در مسيل بزرگ بقدر ظرفيت آن و در مسيل كوچك به قدر ظرفيتش آب جاري گرديد و سيل براه افتاد، پس سيل‌هاي جاري در هر مسيل، كفي
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 460
گردنده به روي خود انداخت، بطوري كه روي آب را پوشانيد.
" وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ"- كلمه" من" در" مما" نشويه است، و مقصود از" مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ" انواع فلزات و مواد ارضي قابل ذوب و ريخته‌گري است، كه از آنها زينت آلات و اثاث زندگي مي‌سازند. و معنايش اين است كه تنها كف از سيل ناشي نمي‌شود، بلكه از آنچه هم كه آتش بر آن مي‌دمند تا از آن (طلا و نقره) زينت و يا از آن (آهن و مس و غيره) اثاث زندگي درست كنند، كفي پديد مي‌آيد مانند كف سيل، و همچون آن بر روي ماده مذاب مي‌چرخد و بالا مي‌آيد.
" كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ"- يعني خدا اين چنين حق و باطل را اثبات و مشخص مي‌كند، همانطور كه كف را از سيل و از طلا و نقره و مس جدا مي‌سازد.
بنا بر اين مقصود از زدن حق و باطل به همديگر يك نوع تثبيت است- و خدا داناتر است- و از قبيل اين است كه مي‌گوييم" من خيمه زدم"، يعني خيمه را برافراشتم. و يا اينكه قرآن مي‌فرمايد:" ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْكَنَةُ- يعني خداوند ذلت و مسكنت را بر ايشان واقع ساخته و ثابت كرد" و نيز مي‌فرمايد:" فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ- يعني بين ايشان ديواري بنا و ايجاد شد" و نيز مي‌فرمايد:" فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِي الْبَحْرِ- بر ايشان راهي در دريا باز و اثبات كن"" ضرب المثل" را هم كه ضرب المثل مي‌گويند از همين باب است، زيرا در ضرب المثل نيز ممثل بوسيله مثل تثبيت و نصب العين مي‌شود، و وضعش روشن مي‌گردد، و در تمام اين موارد در حقيقت ملزوم اطلاق شده و از آن لازم اراده شده است، زيرا ضرب (زدن) كه عبارت از گذاشتن چيزي روي چيزي ديگري است بفشار و قوت، عادتا خالي از تثبيت آن در آن ديگري نيست، مثلا وقتي چكش را بروي ميخ مي‌كوبيم، ميخ را در محل تثبيت و پابرجا مي‌كنيم، و وقتي حيواني را مي‌زنيم درد و ناراحتي را در جسم او وارد مي‌سازيم و در همه اين موارد ملزوم كه همان ضرب است اطلاق شده، و لازم كه تثبيت است، اراده شده.
از اينجا معلوم مي‌شود اينكه مفسرين گفته‌اند در جمله" كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ" حذف و تقدير بكار رفته، و تقدير آن" كذلك يضرب اللَّه مثل الحق و الباطل"، و يا" مثل الحق و مثل الباطل" است- بر حسب اختلافي كه دارند- صحيح نيست، و بي‌جهت خود را به زحمت بي‌ثمر انداخته‌اند، و دليلي هم كه بر آن دلالت كند در دست ندارند.
علاوه بر اين، اگر آن معنايي كه مفسرين گفته‌اند منظور بود، جا داشت جمله مزبور در آخر كلام واقع شود. هم چنان كه در آخر كلام خداي تعالي جمله" كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ" واقع شده و با بودن اين جمله ديگر چه حاجت به تقدير گرفتن است؟
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 461
از اين هم كه بگذريم تازه برگشت معنايي كه آقايان كرده‌اند بالأخره بهمان معنايي است كه ما كرديم، زيرا مثل بودن داستان سيل و كف، و فلزات مذاب، و كف آنها براي حق و باطل، باعث مي‌شود كه حق مانند آب و فلزات ثابت گشته، و ثبوت باطل مانند ثبوت كف سيل و كف فلزات خيالي باشد، پس باز هم احتياج به تقدير مذكور نيست و بدون آن معنا تمام است.
" فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً وَ أَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ"- در اين جمله ميان دو نوع كف، يعني كف سيل و كف فلزات جمع نموده، با اينكه قبلا هر يك را جدا جدا آورده بود، و اين بدان جهت است كه در خصوصيتي كه براي آنها ذكر مي‌كند هر دو مشترك‌اند، و آن خصوصيت اين است كه هر دو به خشك شدن سيل و سرد شدن فلز از بين مي‌روند، و بهمين جهت قبلا خاطرنشان ساختيم كه آيه شريفه متضمن يك مثل است، هر چند كه به چند مثل منحل گردد.
و اگر در اين جمله اسمي از" ماء: آب" نياورده و به جاي آن فرموده" آنچه براي مردم سودمند است" بدان جهت است كه دلالت كند بر اثر مختص بحق، و آن اين است كه مردم از آن منتفع گشته، و آن همان غايت و هدفي است كه همه در پي آنند.
و معنايش اين است كه: اما كفي كه بر بالاي سيل مي‌نشيند، و يا از فلزاتي كه آتش بر آن ميدمند بيرون مي‌شود، متلاشي و باطل مي‌گردد، و اما آب خالص و يا فلز كه مردم از آن بهره‌مند مي‌شوند در زمين باقي مي‌مانند و مورد استفاده قرار مي‌گيرند." كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ" با اين جمله گفتار ختم مي‌شود، و معنايش اينست كه مثلهايي كه خداوند در كلام خود براي مردم مي‌آورد مانند همين مثلي است كه در اين آيه در تميز حق از باطل آورده، آنچه را كه به درد مردم در معاش و معادشان مي‌خورد بيان نموده است.

[حوادث خارجي در عالم شهادت، خود مثل‌هايي هستند كه ارباب بصيرت را به حقايق عالم غيب رهنمون مي‌سازند] ..... ص : 461

و بعيد هم نيست كه كلمه" كذلك" اشاره باشد به خود آمدن باران و به راه افتادن سيل و به ذوب كردن فلزات و كف آن دو، و خلاصه اشاره به خود اين حوادث خارجي باشد، نه به گفتن آنها، و در نتيجه دلالت كند بر اينكه اين گونه وقايع و حوادثي كه در عالم شهادت رخ مي‌دهد مثلهائيست كه صاحبان خرد و بصيرت را به حقايق عالم غيب رهنمون مي‌كند، همانطور كه خود موجودات، اين عالم آياتيست كه به آنچه در عالم غيب است دلالت مي‌كند، و ذكرش مكرر در قرآن كريم آمده. و اين خود روشن است كه ميان مثل بودن اين مشهودات و يا آيت بودن آنها فرق بسياري نيست.

[چند مطلب راجع به كليات معارف الهي كه از مثل كف، در آيه شريفه، استفاده مي‌شود] ..... ص : 461

از اين مثلي كه در آيه شريفه زده شده چند مطلب از كليات معارف الهي روشن مي‌گردد. ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 462
1- وجودي كه از ناحيه خداي تعالي به موجودات افاضه مي‌شود در حقيقت مانند باراني كه از آسمان به زمين نازل مي‌شود رحمتي است كه از ناحيه خداوند به موجودات افاضه مي‌گردد. در اصل از هر صورت و محدوديت و اندازه خالي مي‌باشد، و از ناحيه خود موجودات است كه محدود به حدود و داراي اندازه مي‌شوند، مانند آب باران كه اگر داراي قدر معين و شكلي معين مي‌شود بخاطر آب‌گيرهاي مختلف است، كه هر كدام قالب يك اندازه معين و شكلي معين است، موجودات عالم هر كدام به مقدار ظرفيت و قابليت و استعداد خود، وجود را كه عطيه‌ايست الهي مي‌گيرند.
و اين خود اصلي است اساسي و بس عظيم كه آيات بسياري از كلام الهي بدان دلالت و يا لا اقل اشاره مي‌كند، مانند آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «1» و آيه" وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ" «2» و از جمله آيات داله بر آن تمامي آياتي است كه بر" قدر" دلالت دارد.
و اين امور كه" مقدرات" و يا" اقدار" ناميده مي‌شوند گو اينكه خارج از افاضه آسماني و تقدير كننده آنند، و ليكن در عين حال خارج از ملك خدا نيستند، و بدون اذن او صورت نمي‌گيرند، هم چنان كه فرموده:" إِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّهُ" «3» و نيز فرموده:" بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَمِيعاً" «4» و با انضمام اين آيات به آيات مورد بحث اصل ديگري استفاده مي‌شود كه هم دقيق‌تر و هم داراي مصاديق بيشتر است.
2- متفرق شدن اين رحمت آسماني در مسيل‌هاي عالم، و به قالب درآمدنش در آن قالب‌هاي مختلف، بدون كثافات صورت نخواهد گرفت و خواه ناخواه فضولاتي بر بالاي آنها خواهد نشست، چيزي كه هست آن فضولات باطل و از بين رفتني است، بخلاف خود رحمت نازله، كه حق است، يعني بقاء و ثبوت دارد، اينجاست كه تمامي موجودات بدو قسم تقسيم مي‌شوند:
يكي حق يعني ثابت و باقي، و ديگري باطل يعني زائل و بي‌دوام.
آنچه حق است از ناحيه خداست، ولي آنچه باطل است مستند به او نيست، هر چند كه
__________________________________________________
(1)و هيچ چيز در عالم نيست جز آنكه منبع و خزينه آن نزد ما خواهد بود ولي از آن بر عالم خلق جز به قدر معيني نمي‌فرستيم. سوره حجر، آيه 21.
(2)و براي شما هشت قسم از چهارپايان ايجاد كرد. سوره زمر، آيه 6.
(3)بازگشت امور همه‌اش بسوي اوست. سوره هود آيه 123. [.....]
(4)بلكه براي خداست همه امور. سوره رعد، آيه 31.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 463
به اذن او موجود مي‌شود، هم چنان كه فرموده:" الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ" «1». و در باره باطل فرموده:
" وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلًا". «2»
پس آنچه موجود در عالم است چه حق و چه باطل، همه آنها مشتمل بر يك جزء حق است، كه ثابت و غير زائل است و حق پس از بطلان جزء باطلي كه در آنست بسوي خدا عودت مي‌كند، هم چنان كه فرموده:" ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُسَمًّي" «3» و نيز فرموده" وَ يُحِقُّ اللَّهُ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ" «4» و نيز فرموده:" إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً" «5» و نيز فرموده:" بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَي الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِقٌ" «6».

[هيچ امر حقي معارض و مزاحم حق ديگر نيست ..... ص : 463

3- از احكام حق يكي اين است كه با حق ديگر معارضه نمي‌كند، و مزاحم آن نمي‌شود، بلكه هر حقي ساير حقها را در طريق رسيدن به كمالشان كمك نموده و سود مي‌بخشد، و آنها را به سوي سعادتشان سوق مي‌دهد، اين نكته از آيه مورد بحث بخوبي استفاده مي‌شود، زيرا بقاء و مكث را معلق بحق نموده كه مردم را سود مي‌بخشد «7» و اينكه گفتيم هيچ حقي معارض و مزاحم حق ديگر نيست مقصودمان نفي تعارض در بين موجودات اين عالم نيست، چه عالم مشهود ما عالم تنازع و تزاحم است، آتشش را آبي خاموش، و آبش را آتشي فاني و زمينش خوراك گياهان و گياهش طعمه حيوانات و حيواناتش صيد يكديگرند، و دوباره زمينش همه را در خود فرو مي‌برد. بلكه مرادمان اين است كه همين موجودات در عين افتراس يكديگر، در تحصيل اغراض الهي يك‌دل و يك جهتند و هر كدام براي رسيدن به غرض نوعي خود از ديگران استمداد مي‌كنند، مثل آنها مثل تيشه و چوب است براي نجار، كه در عين تزاحم و تعارضشان در خدمت كردن به نجار و تحصيل غرض او كه همان
__________________________________________________
(1)حق از ناحيه پروردگار تو است. سوره آل عمران آيه 60.
(2)آسمانها و زمين و آنچه در آن دو است باطل نيافريديم سوره ص، آيه 27.
(3)آسمانها و زمين و آنچه در آن دو است جز بحق و تا اجلي معين نيافريده‌ايم. سوره احقاف، آيه 3.
(4)خداوند حق را بوسيله كلماتش تثبيت مي‌كند. سوره يونس آيه 82.
(5)بدرستي كه باطل از بين رفتني است سوره اسري، آيه 81.
(6)بلكه حق را به جان باطل مي‌اندازيم تا آن را از بين ببرد پس ناگهان مي‌بينيد كه باطل از بين رفتني است، سوره انبياء آيه 18.
(7) توضيح اينكه اگر حق‌ها با هم مزاحمت و يا معارضه مي‌داشتند با در نظر داشتن اينكه گفتيم حق، مفيد براي مردم است پس يكي از حقها آن حق ديگر را از بين برده در نتيجه مردم از آن منتفع نمي‌شدند و اين خود ضرري است.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 464
ساختن درب و پنجره باشد يكديگر را كمك مي‌كنند، و مثل دو كفه ترازو است كه در عين ناسازگاري با هم در سنجيدن كالا مطيع صاحب خويشند.
بخلاف باطل كه معارض غرض حق است، و همه سعيش آنست كه كوشش حق را بي‌ثمر كند و بدون هيچ اصلاحي افساد، و بدون هيچ نفعي ضرر برساند.
و اگر در قرآن كريم مي‌بينيم كه در آيات بسياري آسمانها و زمين را مسخر آدمي معرفي نموده و مثلا فرموده:" وَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً مِنْهُ" «1» همه‌اش از اين باب است كه گفتيم تمامي موجودات كارهايي را صورت مي‌دهند كه مقتضاي طبع آنها است، ولي در عين حال راهي مي‌پيمايند كه منتهي به حصول غرض پروردگار مي‌شوند.
اين بود آن اصول از معارف الهي كه گفتيم از آيه مورد بحث استفاده مي‌شود، و تفاصيل احكام صنع و ايجاد را نتيجه مي‌دهد. و اگر در آياتي كه متعرض حق و باطل است تدبر و امعان نظر شود، عجائبي از اين گونه حقايق بدست خواهد آمد.
اين را نيز بايد دانست كه اصول مذكور همانطور كه در امور محسوس و حقايق خارجي جريان دارد، در علوم و اعتقادات نيز جاري هست، و مثل اعتقاد حق در دل مؤمن مثل آب نازل شده از آسمان و جاري در مسيلها است كه هر يك با اختلافي كه در وسعت و ظرفيت دارند به قدر ظرفيت خود از آن استفاده نموده، مردم از آن منتفع گشته، دلهايشان زنده مي‌شود، و خير و بركت در ايشان باقي مي‌ماند، بخلاف اعتقاد باطل در دل كافر كه مثلش مثل كفي است كه بر روي سيل مي‌افتد و چيزي نمي‌گذرد كه از بين مي‌رود، هم چنان كه فرموده:" يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ وَ يُضِلُّ اللَّهُ الظَّالِمِينَ وَ يَفْعَلُ اللَّهُ ما يَشاءُ" «2».
" لِلَّذِينَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمُ الْحُسْني وَ الَّذِينَ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُ ...".
كلمه" مهاد" به معناي بستر و فراشي است كه براي صاحبش گسترده مي‌شود، و" مكان ممهد" به معناي محل فراهم شده و آماده است. و جهنم را بدين جهت مهاد خوانده، كه براي استقرار كفار آماده شده است، چون كفر ورزيدند و كارهاي زشت مرتكب شدند.
اين آيه و آيات بعدش- تا نه آيه- همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم همه متفرع بر آن مثلي
__________________________________________________
(1)و مسخر كرد براي شما آنچه را كه در آسمانها و آنچه را كه در زمين است از ناحيه خود. سوره جاثيه، آيه 13.
(2)خداوند كساني را كه ايمان آوردند بهمان ايمانشان كه قول ثابت و حق است هم در دنيا و هم در آخرت پايدار و ثابت قدم مي‌سازد، و خدا ستمگران را گمراه نموده، و هر چه بخواهد مي‌كند. سوره ابراهيم، آيه 27.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 465
است كه در آيه قبلي آورده شد، و در همه آنها خداي سبحان آثار اعتقاد حق و ايمان به حق و استجابت و پذيرفتن دعوت حق، و همچنين آثار سوء اعتقاد به باطل و كفر بحق و نپذيرفتن دعوت به حق را بيان مي‌كند. شاهد بر اين مطلب سياق خود آيات است، زيرا مطلبي كه در آنها آمده پيرامون عاقبت امر ايمان و سرانجام كفر است، و اينكه عاقبت محموده ايمان را هيچ چيز جبران نمي‌كند، هر چند دو برابر نعمتهاي دنيا باشد.

[منظور از" حسني" كه اجابت كنندگان دعوت پروردگارشان داراي آن هستند] ..... ص : 465

و بنا بر اين اظهر اين است كه منظور از" حسني" همان عاقبت حسني و سرانجام نيك باشد. و اينكه بعضيها «1» گفته‌اند منظور از" حسني" اجر نيك، و يا بهشت است اگر چه بالمال حرف صحيحي است، چون عاقبت محموده ايمان و عمل صالح مثوبت و اجر الهي است و آنهم بهشت است، و ليكن مثوبت و بهشت از آن جهت كه مثوبت و يا بهشت است در اين مقام مقصود نيست، بلكه از اين جهت كه عاقبت امر ايشان و منتهي اليه مجاهدات ايشان است منظور است.
و مؤيد آن، بلكه دليلش جمله‌ايست كه در آيات بعدي بعد از تعريف ايشان به صفات مختصشان مي‌فرمايد:" أُولئِكَ لَهُمْ عُقْبَي الدَّارِ جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَها ...".
و نيز بنا بر آنچه كه گفته شد، جمله" لَوْ أَنَّ لَهُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً وَ مِثْلَهُ مَعَهُ لَافْتَدَوْا بِهِ" در جاي جمله ديگري نشسته كه غايت و هدف را مي‌رسانده، و آن را حذف نموده تا بر اهميت و فخامت آن دلالت كند و بفهماند شر و بدبختي آن چنان هول‌آور و دهشت‌زا است كه قابل ذكر نيست.
پس معنا چنين مي‌شود: كساني كه دعوت پروردگار خود را اجابت نمي‌كنند چيزي بر سرشان مي‌آيد- و يا چيزي كه نتيجه استجابت و سرانجام نيك آنست از ايشان فوت مي‌شود- كه يكي از خصوصيات آن اين است كه اگر آنچه نعمت در زمين هست كه نفوس بشري از آن التذاذ دارد و آرزوي هر انساني رسيدن به آنست بدهند و بلكه دو برابر آن را بدهند كه ما فوق آرزوهاست جبران آن را نمي‌كند، و نمي‌توانند آن را بدست آورند. و به عبارت خلاصه‌تر: اگر اين عده نهايت درجه آرزوهاي زندگي را بدست آورده باشند و بلكه ما فوق آن را داشته باشند و بخواهند همه آنها را بدهند و آن نعمت را كه بخاطر سرپيچي از دعوت خدا از دست داده‌اند بدست بياورند، هرگز نمي‌توانند بدست آورند.
در بعضي از كلمات امير المؤمنين علي (ع) هم آمده كه
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان، ج 4، ص 165، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 466
در باره آثار سوء سرپيچي فرموده:" غير موصوف ما نزل بهم- آنچه بر سرشان مي‌آيد قابل وصف نيست" آن گاه خداي تعالي از همين سرانجام بدي كه قابل وصف نيست خبر داده مي‌فرمايد:" أُولئِكَ لَهُمْ سُوءُ الْحِسابِ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ" و" سُوءُ الْحِسابِ" آن حسابي است كه ناراحت كننده است و مايه مسرت نيست، و بهمين جهت در حقيقت اضافه سوء به حساب، از باب اضافه صفت به موصوف است.
سپس بهمين سوء عاقبت اشاره نموده آن را چنين مذمت مي‌كند:" وَ بِئْسَ الْمِهادُ"، يعني بد مهادي است مهادي كه بر ايشان آماده شده و بنا است در آن جاي گيرند.
و مجموع جمله" أُولئِكَ لَهُمْ سُوءُ الْحِسابِ ..." كه مشتمل بر كلمه اشاره هم هست در محل تعليل است براي افتداء و بازخريد، و در كلام عرب تعليل با اشاره زياد است، مثلا گفته مي‌شود: من با فلاني چنين و چنان مي‌كنم (زيرا) او همان كسي است كه چنين و چنان كرد.
و معناي آيه- و خدا داناتر است- اين است: براي كساني كه اجابت كردند دعوت حق پروردگارشان را سرانجامي نيك است، و كساني كه استجابت نكردند او را سرانجامي دارند كه راضي مي‌شوند براي خلاصي از آن، ما فوق آنچه را كه ممكن است آرزويش را بكنند فديه بدهند، زيرا عاقبت بدي كه بر سرشان مي‌آيد متضمن و يا مقارن حسابي سخت و استقرار در جهنم است، آري مهادشان بدترين مهاد است.
و اگر در آيه شريفه به جاي ايمان و كفر، استجابت و عدم استجابت آمده بخاطر رعايت تناسب با مثلي است كه در آيه قبلي زده شده. ايمان را كه همان قبول دعوت است با قبول وادي‌ها و فراگرفتن هر يك از آب باران تشبيه نموده است.

[وصف گروندگان به حق و" أُولُوا الْأَلْبابِ" و مقايسه آنان با جاهلان به حق ..... ص : 466

" أَ فَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ كَمَنْ هُوَ أَعْمي إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ".
استفهام در اين آيه استفهام انكاري، و در جاي تعليل بكار رفته و مضمون آيه قبلي را تعليل مي‌كند، و سرانجام حال آن دو طائفه را از جهت پذيرفتن دعوت حق و نپذيرفتن آن بطور تفصيل بيان مي‌نمايد.
و خلاصه بيان مزبور اين است كه حق در دلهاي اين طائفه كه دعوت پروردگار خود را پذيرفتند جاي‌گير گشته و دلهايشان" الباب" و دلهاي حقيقي مي‌گردد، كه آثار و بركات يك دل واقعي را دارد، و آن آثار عبارتست از تذكر و بينايي. و نيز از خواص اين گونه دلها كه صاحبانش با آن خواص شناخته مي‌شوند اين است كه صاحبانشان كه همان" أُولُوا الْأَلْبابِ" باشند بر وفاي به عهد خدا پايدارند، و آن عهدي را كه خداوند به فطرتشان از ايشان (و از همه
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 467
كس) گرفته نقض نمي‌كنند، و نيز بر احترام پيوندهايي كه خداوند ايشان را با آنها ارتباط داده استوارند، يعني همواره صله رحم مي‌كنند، و از در خشيت و ترس از خدا پيوند خويشاوندي را كه از لوازم خلقت بشر است محترم مي‌شمارند.
و نيز از خواص دلهاي اين طائفه اين است كه در برابر مصائب و همچنين اطاعت و معصيت صبر نموده و خويشتن‌داري مي‌كنند، و (بجاي ناشكري و جزع) نماز مي‌گزارند و متوجه درگاه پروردگار خود مي‌شوند و (بجاي معصيت) بوسيله انفاق وضع جامعه خود را اصلاح مي‌نمايند، و (بجاي ترك طاعت و سرپيچي) سيئات خود را با حسنات خود محو مي‌كنند.
بنا بر اين، چنين كساني داراي سرانجامي نيك و محمود كه همان بهشت برين است مي‌باشند، و در آن بهشت مثوبات اعمال نيكشان منعكس مي‌شود و با صالحان- از قبيل پدران و همسران و دودمان خود- محشور و مصاحب مي‌گردند، چنان كه در دنيا هم با ارحام خود مصاحبت مي‌كردند. فرشتگان هم از هر دري بر ايشان درمي‌آيند، و سلام مي‌كنند، چون در دنيا اطاعات و عبادات مختلف بجا آورند، اينها آثار حق است كه در آن سرا بدين صورتها منعكس مي‌شود.
و اينكه فرمود:" أَ فَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ كَمَنْ هُوَ أَعْمي همانطور كه قبلا هم گفتيم، استفهامي است كه در آن انكار است، و مي‌خواهد تساوي ميان آن دو طائفه را نفي نموده، بفرمايد: كسي كه علم بحق در دلش جاي گرفته با كسي كه نسبت به حق جاهل است برابر نيستند. و اگر جاهل بحق را به وصف كوري توصيف كرده براي اشاره به اين معنا است كه عالم به حق بينا است، هم چنان كه در آيه" قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الْأَعْمي وَ الْبَصِيرُ ..." نيز آن دو را كور و بينا ناميده. پس علم به حق، بصيرت است و جهل به آن كوري است. و اگر تذكر را از خواص صاحبان علم شمرده براي اين است كه بصيرت مفيد تذكر هم هست.
" إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ" اين جمله در مقام تعليل مضمون قبلي است كه فرمود:" أَ فَمَنْ يَعْلَمُ ..." و معنايش اين است كه اين دو طائفه يكسان نيستند، بلكه صاحبان علم يك نحوه تذكر و بيداري دارند كه صاحبان كوري و جهل آن تذكر را ندارند. و اگر صاحبان علم را" أُولُوا الْأَلْبابِ" ناميده، براي اين است كه به يك دعوي ديگر دلالت و اشاره كرده باشد، كه خود فائده تعليل را هم مي‌دهد، گويا گفته است اين طايفه يكسان نيستند زيرا يكي از اين دو تذكري دارد كه ديگري ندارد، و اين بدان جهت است كه اينها داراي الباب و قلوبند بخلاف آن ديگر كه فاقد آنند.
" الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ لا يَنْقُضُونَ الْمِيثاقَ".
از ظاهر سياق برمي‌آيد كه جمله دومي، يعني جمله" لا يَنْقُضُونَ الْمِيثاقَ" عطف
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 468
تفسيري جمله اولي است، و بنا بر اين، منظور از (ميثاقي كه آن را نقض نمي‌كنند، همان عهدي است كه به آن وفا مي‌كنند، و منظور از اين عهد و ميثاق هم بقرينه آيه قبلي كه تذكر ايشان را ذكر مي‌كرد، آن عهدي است كه به زبان فطرت خود با پروردگار خود بستند كه او را يگانه بدانند، و بر اساس توحيد و يكتايي او عمل نموده آثار توحيد را از خود نشان دهند. آري، آدمي بر فطرت توحيد خداي تعالي و نيز بر فطرت لوازم توحيد خلق شده، اين عهدي است كه انسان در فطرت خود با خداي تعالي بسته است.
و عهد و ميثاقي هم كه به وسيله انبياء و رسل و به دستور خداي سبحان از بشر گرفته شده، و خلاصه آن احكام و شرايعي هم كه انبياء آورده‌اند همه از فروع اين ميثاق فطري است، چون اديان همه فطريند.

[اشاره به اينكه حجت الهي فقط از طريق فطرت تمام نمي‌شود و محاسبه و مؤاخذه، فرع بر تشريع و ابلاغ است ..... ص : 468

" وَ الَّذِينَ يَصِلُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ ...".
ظاهر اين است كه منظور از" امر" امر تشريعي است كه از ناحيه وحي نازل شده باشد، به شهادت ذيل آيه كه مي‌فرمايد:" وَ يَخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ". آري، حساب و مؤاخذه بر احكام نازله در شريعت است كه احكام تشريعي فطرت را تاييد مي‌كند نه بر احكام فطرت به تنهايي. و اين مسلم است كه مثلا اگر احكام ظاهري و شرعي مربوط به قبح ظلم و خوبي عدالت به اشخاصي مستضعف نرسد، در قيامت مانند آن كساني كه به ايشان رسيده است مؤاخذه نمي‌شوند، هر چند كه مستضعفين هم به فطرت خود زشتي ظلم و خوبي عدالت را درك بكنند، در ابحاث گذشته نيز بيان كرديم كه حجت الهي از طريق فطرت به تنهايي تمام نمي‌شود، بلكه بايد طريق وحي نيز به فطرت منضم گردد، هم چنان كه فرموده:" لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ" «1».
آيه مورد بحث از آنجايي كه مطلق است دلالت مي‌كند بر هر صله‌اي كه خدا به آن امر فرموده كه از معروفترين مصاديق آن صله رحم است، كه در وجود آن تاكيد نموده و فرموده:
" وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي تَسائَلُونَ بِهِ وَ الْأَرْحامَ" «2».
و نيز در تاكيد آن در ذيل آيه مورد بحث فرموده:" وَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَ يَخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ" و اين اشاره به آن است كه ترك صله رحم مخالفت امر خدا است، پس جا دارد مردم از خدا بترسند و آن را ترك نكنند كه ترك آن عمل زشتي است، و در نامه اعمال آدمي ضبط
__________________________________________________
(1)تا آنكه بعد از آمدن پيغمبران براي مردم عليه خدا حجتي نباشد. سوره نساء، آيه 165.
(2)(خدا را در نظر آريد) و در باره ارحام كوتاهي مكنيد. سوره نساء، آيه 1.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 469
مي‌شود، و باعث سوء حساب مي‌گردد.

[فرق ميان" خشيت" و" خوف" و موارد استعمال هر يك ..... ص : 469

و ظاهرا فرق ميان" خشيت" و" خوف" اين است كه خشيت به معناي تاثر قلب از اقبال و روي آوردن شر و يا نظير آن است، و خوف به معناي تاثر عملي انسان است به اينكه از ترس در مقام اقدام برآمده و وسائل گريز از شر و محذور را هم فراهم سازد، هر چند كه در دل متاثر نگشته، دچار هراس نشده باشد، و لذا مي‌بينيم خداي سبحان در توصيف انبياء (ع) مي‌فرمايد:" وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلَّا اللَّهَ «1»"، و ترس از غير خدا را از ايشان نفي مي‌كند، و حال آنكه خوف را در بسياري از جاها براي آنان اثبات نموده، از آن جمله مي‌فرمايد:" فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسي «2» و نيز مي‌فرمايد:" وَ إِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً" «3» (و جمع ميان آن نفي و اين اثبات بهمين است كه بگوئيم انبياء از غير خدا هيچ نمي‌ترسند، و در موارد مذكور در بالا در مقام پيش گيري برآمده‌اند).
و بعيد نيست برگشت كلام راغب در فرق ميان خوف و خشيت نيز بهمين باشد، او گفته است: فرق ميان اين دو اين است كه خشيت خوفي است كه توأم با تعظيم و بيشتر اوقات از دانايي ناشي شود، و لذا خداي سبحان آن را به علماء اختصاص داده مي‌فرمايد:" إِنَّما يَخْشَي اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ" (و پر واضح است كه مقصود از خوف در اين موارد همان ترس دروني است).
و همچنين گفتار بعضي «4» ديگر كه در فرق ميان اين دو واژه گفته‌اند: خوف هم از ناحيه مكروه حاصل مي‌شود و هم از ناحيه كسي كه ممكن است اين مكروه را به آدمي برساند هم گفته مي‌شود: من از مرض خوف دارم، و هم گفته مي‌شود من خوف دارم از اينكه فلان چيز مريضم كند، بخلاف خشيت كه تنها از آورنده مكروه و شر است، نه از خود مكروه، و لذا گفته مي‌شود:" خشيت اللَّه" من از خدا ترسيدم (ولي گفته نمي‌شود: خشيت المرض- از مرض ترسيدم). و اگر برگشت اين كلام به همان معنايي نباشد كه ما گفتيم، كلامي قابل نقض خواهد بود و كليت نخواهد داشت.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: فرقهايي كه ميان اين دو كلمه گذاشته‌اند اغلبي است، نه كلي، يعني در بيشتر موارد استعمال ديده مي‌شود، نه در همه آنها.
بعضي «6» ديگر گفته‌اند: اصلا فرقي ميان اين دو لغت نيست. ولي آياتي كه ما بعنوان
__________________________________________________
(1)و نمي‌ترسند از احدي مگر از خدا. سوره احزاب، آيه 39. [.....]
(2)موسي در خود احساس ترس نمود. سوره طه، آيه 67.
(3)و اگر از مردمي ترس خيانتي داشتي. سوره انفال، آيه 58.
(4 و 5 و 6)تفسير روح المعاني، ج 13، ص 140 و 141. ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 470
مثال آورديم اين گفتار را رد مي‌كند.

[معناي:" صَبَرُوا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ" و اشاره به اينكه جهت عمل و الهي بودن آن مقصود حق گرايان مي‌باشد] ..... ص : 470

" وَ الَّذِينَ صَبَرُوا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ أَنْفَقُوا ...".
اينكه صبر را مطلق آورده مي‌رساند كه اشخاص مورد نظر آيه همه اقسام صبر را دارند، يعني هم صبر در موقع برخورد به مصيبت، و هم صبر بر اطاعت حق، و هم صبر در برابر معصيت را. و ليكن مع ذلك صبرشان را مقيد به قيد" ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ" نموده، يعني اگر صبر مي‌كنند فقط و فقط به منظور رضاي پروردگارشان است. پس اگر خداوند مدحشان كرده نه از اين نظر است كه صفات ممدوحي دارند، بلكه مدحشان از اين جهت است كه اين صفت ممدوح يعني صبرشان بخاطر خداست، چون كلام در آن صفاتشان است كه از استجابتشان نسبت به دعوت خدا نشو و نما نموده، و از آنجا سرچشمه گرفته كه به حقيقت آنچه از ناحيه پروردگارشان نازل شده علم بهم رسانده‌اند و باور كرده‌اند كه همه آنها حق است، نه هر صفتي كه مردم آن را در ميان خود ممدوح و پسنديده مي‌دانند، هر چند كه ارتباطي به عبوديت و ايمان به پروردگار نداشته باشند. آري، صبري از نظر قرآن ممدوح است كه به خاطر خدا باشد، نه به خاطر جلوگيري از عجز، و يا عجب به نفس، و يا تعريف اين و آن، و يا غير آن، زيرا بسياري از خويشتن‌داران، خويشتن داريشان بخاطر جلب افكار عمومي است، و زبان حالشان اين است كه:
و قولي كلما جشات و جاشت مكانك تحمدي او تستريحي «1»
و مقصود از" وجه ربهم" جهت الهي عمل و يا فكر و يا نيت است. و جهت الهي عمل و يا فكر آن صفت و صورتي است كه عمل نزد خدا دارد و آن عبارتست از اجر و مزدي كه نزد خداست، و با بقاء خدا باقي است، هم چنان كه فرموده:" وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوابِ" «2» و نيز فرموده:
" وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ" «3» و نيز فرموده:" كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ" «4».
و معناي اينكه فرمود:" وَ أَقامُوا الصَّلاةَ" اين است كه نماز را بر پا داشتند، يعني نگذاشتند ساقط شود، و به اجزاء و شرايط آن خللي وارد نساخته و آن را ترك ننمودند و خوارش نداشتند.
__________________________________________________
(1)اين شعر از عنتره شيباني يكي از شش نفر شجاع معروف عرب است و معناي آن اين است: هر وقت در مواقع خطرناك دلم به تپش و اضطراب درمي‌آمد بخود مي‌گفتم آرام باش، زيرا از دو حال بيرون نيستي، يا كشته مي‌شوي و مردم ثنايت مي‌گويند، و ستايشت مي‌كنند، و يا مي‌كشي و از شر دشمن آسوده مي‌شوي.
(2)و خدا نزد اوست بهترين پاداش. سوره آل عمران، آيه 195.
(3)و آنچه نزد خداست ماندني است. سوره نحل، آيه 96.
(4)همه چيز نابود شدني است مگر وجه او. سوره قصص، آيه 88.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 471
و اگر" صلاة" و" انفاق" را بر صبر عطف نموده از باب عطف خاص بر عام است، تا به قول بعضي اهميت و عظمت آنها را برساند.
و مقصود از انفاق در جمله" وَ أَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْناهُمْ سِرًّا وَ عَلانِيَةً" مطلق انفاق اعم از واجب و غير واجب است، چون آيه شريفه در مكه نازل شده، كه هنوز آيات راجع به زكات واجب نازل نشده بود.
و اگر انفاق را مقيد به قيد" سِرًّا وَ عَلانِيَةً" نموده براي اين است كه بفهماند حق انفاق را استيفاء مي‌كنند، چون بعضي از انفاقات است كه بايد پنهاني صورت گيرد، و بعضي ديگر علني دادنش بهتر است. پس كسي كه به خدا و به آنچه خدا نازل كرده ايمان دارد لازم است امر تكليفي را ادا كند از آن جمله حق انفاق را ادا نموده آنجا كه مظنه رياء و سمعه يا توهين و آبروريزي در كار است پنهاني بدهد، و آنجا كه مايه تشويق مردم بر احسان و معروف و دفع تهمت و امثال آنست علني بپردازد.
" وَ يَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ"- ماده" درأ" به معناي دفع است، و معناي آيه اين است: وقتي به گناهي تصادفا آلوده مي‌شوند، كار نيكي مي‌كنند كه نيكيش از بدي آن گناه بيشتر است، و يا حد اقل معادل آنست و آثار سوء آن را جبران مي‌كند، حال چه اينكه اين گناه را بوسيله كار نيك جبران نمايند و يا بوسيله توبه لكه آن را بشويند، چون فرموده‌اند:" حسنات گناهان را از بين مي‌برد". و هم فرموده‌اند:
" كسي كه توبه كند مانند كسي است كه گناه نكرده باشد". و نيز چه اينكه خود مرتكب شده باشند، و يا ديگران نسبت به ايشان انجام داده باشند مثل اينكه به ايشان ظلم كرده باشند، و ايشان با عفو و احسان تلافي كنند، و يا به ايشان جفا كرده باشند ايشان به حسن خلق و گشاده‌رويي جبران نموده باشند، و يا منكري ديده و از آن نهي كرده باشند، و يا ترك معروفي سراغ داشته بدان امر كرده باشند.
همه اينها درأ (دفع) سيئه به حسنه است، و دليلي از ناحيه لفظ آيه كه دلالت كند بخصوص يكي از اينها وجود ندارد.

[وجوهي كه در باره جهت اختلاف در بيان وصف اولوا الألباب گفته شده است ..... ص : 471

در آيه شريفه در بيان صفات" اولي الالباب" تعبيرهاي مختلف شده، در شش صفت تعبير به لفظ مضارع آمده و فرموده: 1- يوفون 2- و لا ينقضون 3- و يصلون 4- يخشون 5- يخافون 6- يدرءون. و در سه جاي ديگر به لفظ ماضي آورده و فرموده: 1- صبروا 2- اقاموا 3- انفقوا.
و از بعضي از مفسرين «1» نقل شده كه در توجيه اين اختلاف تعبير گفته‌اند كه اين اختلاف تنها به منظور تفنن در فصاحت است، چون همه اين افعال، صله" الذين" است، و از آنجايي كه صله و موصول" الذين" معناي حرف شرط و جمله شرطيه را مي‌دهد، و در جمله شرطيه ماضي و مضارع يك معنا مي‌دهد، چه اينكه بگويي" ان ضربت ضربت" و يا بگويي" ان تضرب اضرب" در هر دو حال
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 13، ص 142. ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 472
معنايش اين است كه اگر بزني مي‌زنم، از اين رو در جمله صله و موصول نيز چه ماضي بياوري و چه مضارع هر دو به يك معنا است.
و لذا علماي نحو گفته‌اند: اگر لفظ ماضي، صله موصولي واقع شود، و يا صفت نكره عامي بگردد، دو وجه به خود مي‌گيرد كه هر دو جايز است، يكي اينكه همان معناي ماضي (گذشته) را بدهد، و يكي اينكه معناي مستقبل (آينده) را، و هر دو جور در قرآن آمده، اولي مانند" الَّذِينَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ- آنهايي كه مردم به ايشان گفتند" و دومي مانند" إِلَّا الَّذِينَ تابُوا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَقْدِرُوا عَلَيْهِمْ- مگر آنكه پيش از دست يافتن تو بر ايشان توبه كنند".
و ليكن اين جواب خالي از اشكال نيست، زيرا اگر در شرط و جمله‌هاي نظير آن نسبت به معناي ماضي و مضارع الغاء خصوصيت مي‌شود، صرف اين معنا باعث نمي‌شود كه لوازم معناي گذشته و آينده نيز لغو گردد، مثلا لازمه معناي ماضي تحقق و قطعي بودن آنست، و لازمه معناي مضارع اين است كه عمل استمرار داشته باشد، اين دو عنايت در ماضي و مضارع هست هر چند كه در جمله شرطيه و نظائر آن زمان ملغي باشد. و چون اين دو عنايت الا و لا بد بايد محفوظ بماند پس هنوز سؤال از اينكه چرا در اوصاف اولوا الالباب تعبير آيه مختلف شده تعدادي به صورت ماضي و تعدادي ديگر به صورت مضارع آمده؟ بجاي خود باقي است.
از گفتار بعضي «1» ديگر از مفسرين استفاده مي‌شود كه خواسته است در پاسخ اين سؤال بگويد:
مراد از اوصاف مذكور در آيه، يعني وفاي به عهد، و صله رحم، و خشيت، و ترس، همانا استمرار و دوام آنهاست، و ليكن در خصوص صبر و همچنين نماز و انفاق، عنايتي بوده كه به لفظ ماضي آورده. اما عنايت در صبر اين بوده كه اوصاف مذكور تحقق نمي‌يابد مگر بر اساس صبر، و خلاصه كسي داراي آن اوصاف مي‌شود كه قبلا صفت صبر را داشته باشد. پس صبر نسبت به آن اوصاف ديگر نحوه تقدمي دارد، و بدين جهت آن را به لفظ ماضي آورده.
و اما عنايت در نماز و انفاق آنهم عبارت از اين است كه نسبت به آنها و شان آنها اهتمام و عنايت زيادتري بكار برده باشد، لذا از آنها نيز به لفظ ماضي تعبير كرده.
ولي اين جواب هم قانع كننده نيست، زيرا بعضي از صفاتي كه به لفظ مضارع آمده اهميتش كمتر از صبر و نماز و انفاق نيست، مانند وفاي به عهد، كه مي‌دانيم مقصود از آن وفاي به عهد خدا و اجابت دعوت فطرت و خلاصه ايمان به خداست، و اگر صرف اعتنا به شان مي‌توانست وجه اين اختلاف باشد، جا داشت از وفاي به عهد نيز به لفظ ماضي تعبير كند.
__________________________________________________
(1)تفسير الكبير، ج 19 صفحات 40- 45.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 473
اما آنچه نظر من مي‌رسد- و خدا داناتر است- اين است كه مجموع جملات" وَ الَّذِينَ صَبَرُوا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ"،" وَ أَقامُوا الصَّلاةَ"،" وَ أَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْناهُمْ سِرًّا وَ عَلانِيَةً" و" يَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ" در مقام بيان يك معنا هستند، و آن اينكه دارندگان اوصاف مذكور در مقام عمل، عمل صالح انجام مي‌دهند، يعني واجبات را به جا مي‌آورند و محرمات را ترك مي‌كنند، و اگر هم احيانا چيزي از اين اعمال صالح از ايشان فوت شود آن را با حسنات خود تدارك مي‌نمايند. بنا بر اين، مقصود بالاصاله همان سه جمله اول است كه مربوط به عمل صالح است، و جمله چهارمي كه راجع به تدارك و تلافي خللي است كه احيانا در عمل پديد مي‌آيد، مقصود به تبع است نه بالاصاله.
حال كه اين نكته روشن گرديد مي‌گوئيم: ممكن بود در اين چهار جمله نيز به لفظ مضارع تعبير مي‌كرد و مي‌فرمود:" و الذين يصبرون ابتغاء وجه ربهم"،" و يقيمون الصلاة"،" و ينفقون مما رزقناهم سرا و علانية" و" يدرءون بالحسنة السيئة" و ليكن ديگر آن نكته اصالت و تبعيت را نمي‌رساند.
لذا براي اينكه بفهماند اولوا الالباب در مقام عمل مستمر در صبرند و جميع انحاء صبر را دارا هستند فرمود" الَّذِينَ صَبَرُوا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ" آن گاه براي اينكه دوام مراقبت ايشان را در مقام عمل برساند فرمود:" وَ يَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ" تا برساند ايشان آن قدر مراقب اعمال خود هستند كه اگر احيانا خللي در صبرشان و يا نمازشان و يا انفاقاتشان واقع شود فورا آن را جبران و تلافي مي‌كنند.
و اين عنايت از نظري شبيه به عنايتي است كه در آيه" إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ ..." به كار رفته، زيرا در اين آيه نيز اول در دو جا" قالوا" و" استقاموا" را ماضي و دنبال آن تنزل را مضارع آورده، تا بفهماند نزول ملائكه فرع بر گفتن" رَبُّنَا اللَّهُ" و استقامت است نه اينكه خواسته باشد استمرار نزول ملائكه را افاده كند.

[معناي اينكه اولوا الألباب و پذيرندگان حق را" عقبي الدار" و عهد شكنان و مفسدان را" سوء الدار" است ..... ص : 473

و معناي" عُقْبَي الدَّارِ" سرانجام محمود و پسنديده است، چون عاقبت حقيقي همين است.
آري، هيچ چيز در عالم بر حسب آن فطرت و جبلتي كه خداي تعالي بر آن فطرتش آفريده جز به عاقبتي كه مناسب خودش و مايه سعادتش باشد منتهي نمي‌گردد، و عاقبت بد در حقيقت بطلان عاقبت است، و معنايش اين است كه فلان كس و يا فلان چيز بخاطر خللي كه در آن بوده بي‌عاقبت شده، در حالي كه خدايش خلق كرده بود براي رسيدن به عاقبت. و اگر عاقبت بد را عاقبت مي‌گويند، از باب توسع و مجاز است، و گرنه عاقبت بد در واقع بي‌عاقبتي است.
و بهمين جهت در آيه شريفه مطلق ذكر شده و فرموده" ايشان را است سرانجام". و اگر سرانجام دو قسم بود، يكي نيك و يكي بد، بايد مي‌فرمود: ايشان را است سرانجام نيك. پس معلوم مي‌شود سرانجام همان سرانجام محمود است، و لذا در آياتي كه متقابل اين آيات است، و متعرض حال كفار است هيچ وقت نمي‌فرمايد:" لَهُمْ عُقْبَي الدَّارِ" بلكه مي‌فرمايد:" لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ". و از همين جا بدست مي‌آيد
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 474
كه مقصود از" دار" همين دار دنيا است، و مقصود از دار دنيا هم زندگي دار دنيا است. پس" عُقْبَي الدَّارِ" معنايش سرانجام زندگي دنيا است.

[مژده به صله رحم كنندگان كه با ارحام صالح خويش در بهشت عدن جمع خواهند شد] ..... ص : 474

" جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَها وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبائِهِمْ وَ أَزْواجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ".
كلمه" عدن" به معناي استقرار است، وقتي گفته مي‌شود" فلان عدن بمكان كذا" معنايش اين است كه فلاني در چنين مكاني استقرار يافت. كان جواهرات زميني و فلزات را هم بدين جهت" معدن" مي‌گويند كه جواهرات در آن استقرار دارند، پس" جَنَّاتُ عَدْنٍ" به معناي بهشتهايي است كه نوعي از استقرار و خلود و سلامتي و ايمني از هر جهت را دارد.
كلمه" جَنَّاتُ عَدْنٍ" عطف بيان و يا بدل است از كلمه" عقبي الدار"، و در نتيجه معنايش اين مي‌شود كه: عقبي الدار عبارتست از بهشت عدن و خلود. و بنا بر اين پس از زندگي دنيا بر حسب آن ناموسي كه خداوند آن زندگي را بر آن طبيعت و ناموس مطبوع نموده زندگي واحد و متصلي است كه ابتدايش رنج و بلا و آخرش آسايش و نعمت و سلامتي است. و يا به عبارتي اولش دنيا و آخرش آخرت است، و اين همان حقيقتي است كه خداوند از زبان اهل بهشت حكايتش نموده و فرموده:
" وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي صَدَقَنا وَعْدَهُ وَ أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشاءُ" «1».
آيه مورد بحث به بياني كه خوانديد در قبال آيه" يَصِلُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ" قرار گرفته، و عاقبت اين حق (صله رحم) را كه اولوا الالباب بدان عمل نمودند بيان مي‌كند، و ايشان را نويد مي‌دهد به اينكه به زودي به صلحاي ارحام و دودمانشان- از قبيل پدران و مادران و ذريه‌ها و برادران، و خواهران، و غير ايشان- مي‌پيوندند.
جمله" آبائِهِمْ وَ أَزْواجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ" با اينكه اسم مادران در آن نيست مع ذلك همه نامبردگان بالا را شامل است، چون مادران همسران پدرانند كه كلمه" ازواج" شامل ايشان است، و برادران و خواهران و عموها و دايي‌ها و اولاد آنان هم جزو ذريه‌هاي پدرانند، كه كلمه" آبائهم" شامل آنان مي‌شود. و در آيه شريفه اختصار لطيفي بكار رفته است.
" وَ الْمَلائِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بابٍ سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَي الدَّارِ".
اين عقبي، سرانجام اعمال صالحي است كه در هر بابي از ابواب زندگي بر آن مداومت دارند.
و در هر موقعي كه ديگران منحرف مي‌گردند ايشان خويشتن‌داري نموده، خدا را اطاعت مي‌كنند و خود را از گناه دور مي‌دارند، و مصائب را تحمل مي‌نمايند، و اين صبرشان با خوف و خشيت توأم است.
__________________________________________________
(1)شكر آن خدايي را كه به وعده‌اش در باره ما وفا كرد و زمين را به ما به ارث داد تا از بهشت هر جا كه بخواهيم منزل گزينيم. سوره زمر، آيه 74.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 475
جمله" سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَي الدَّارِ" حكايت كلام ملائكه است كه اولوا الالباب را به امنيت و سلامتي جاوداني، و سرانجام نيك نويد مي‌دهند، سرانجامي كه هرگز دستخوش زشتي و مذمت نگردد.
" وَ الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثاقِهِ ...".
اين آيه حال غير مؤمنين را به طريق مقابله بيان مي‌كند. و جمله" وَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ" كه در اين آيه در وصف حال كفار آمده در مقابل اوصافي است كه بعد از دو وصف وفاي بعهد اللَّه و صله براي مؤمنين ذكر شده بود، و مي‌رساند كه اعمال صالح تنها عاملي است كه باعث اصلاح زمين و عمارت و آباداني آن مي‌شود، عمارتي كه به سعادت نوع انساني و رشد جامعه بشري منتهي مي‌گردد. و ما بيان اين معنا را در دليل نبوت عامه گذرانديم.
در آخر آيه مورد بحث خداي تعالي سزاي عمل ناقضين عهد، و سرانجام كار ايشان را بيان نموده فرموده:" أُولئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ". و" لعنت" به معناي دور كردن از رحمت و طرد از كرامت است، و ايشان از رحمت و كرامت خدا دور نمي‌شوند مگر بخاطر اينكه حق را كنار گذاشته و در باطل فرو رفته‌اند، چون سرانجام باطل جز نابودي و هلاكت چيز ديگري نيست.
" اللَّهُ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ ...".
اين آيه نكته‌اي را خاطرنشان مي‌سازد و آن اين است كه بهره اين دو طائفه، يعني عاقبت محمود و بهشت جاودان اولوا الالباب، و لعنت و جهنم ناقضين عهد، خود يك نوع رزقي است كه خداي تعالي هر كه را بخواهد و بهر طور بخواهد از آن و يا از اين، روزي و بهره مي‌دهد، بدون اينكه در بهره‌دادنش الزام و يا منعي بوده باشد.
و نيز خاطرنشان مي‌كند كه اين عمل خداي تعالي بر وفق نظامي كه در حق و باطل قرار داده صورت مي‌گيرد، و به طور استمرار هم صورت مي‌گيرد. آري، سرانجام اعتقاد به حق و عمل بر طبق آن به ارتزاق از بهشت و سلامتي دائمي منتهي مي‌شود، و اعتقاد به باطل و عمل بر وفق آن به لعنت و دوزخ و عيش ناگوار مي‌انجامد.

[معناي جمله:" وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا مَتاعٌ"] ..... ص : 475

و اينكه فرمود:" وَ فَرِحُوا بِالْحَياةِ الدُّنْيا وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا مَتاعٌ" بطوري كه از سياق برمي‌آيد، مقصود از آن اين است كه رزق حقيقي همانا رزق آخرت است، و ليكن ناقضين عهد به خاطر تمايل به ظاهر زندگي دنيا و زينتهاي آن، از زندگي و رزق آخرت غافل گشته، به دنيا اعتماد نموده‌اند، و در نتيجه به داشتن آن خوشحالي مي‌كنند، و حال آنكه زندگي دنيا متاع و وسيله است و مقصود بالذات نيست، و بايد از آن براي زندگي ديگر استفاده كرد.
و بنا بر اين، اگر زندگي دنيا را با زندگي آخرت مقايسه كنيم و مجموع آن دو را در نظر بگيريم،
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 476
وقتي حق است كه به نظر آلي و مقدمي لحاظ شود، و منظور از آن كسب رزق آخرت و وسيله زندگي آن سراي بوده باشد. اما اگر بر عكس، منظور از آن خود باشد، و به نظر استقلالي لحاظ شود، خود يكي از مصاديق باطل خواهد بود، كه چون كف سيل پس از خشكيدن از بين مي‌رود و مورد انتفاع قرار نمي‌گيرد، هم چنان كه در آيه‌اي ديگر فرموده:" وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ" «1».

بحث روايتي ..... ص : 476

اشاره

در احتجاج از امير المؤمنين (ع) در ضمن حديثي كه در پيرامون احوال كفار بحث مي‌كند نقل كرده كه در ذيل آيه" فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً وَ أَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ" فرموده:" زبد" در اين جا عبارت از گفتاري است كه ملحدين در باره قرآن گفته بودند، و گفتاريست كه در موقع تجزيه و تحليل، باطل و مضمحل مي‌گردد. و اما آن كلامي كه مردم از آن منتفع مي‌گردند همان" تنزيل" است، كه نه در هنگام نزول و نه در آينده باطلي بدان رخنه نمي‌كند، و دلهاي بشر آن را مي‌پذيرد. و مقصود از كلمه" ارض" در اينجا همان دلها است، كه قرارگاه علم و حكمت است «2».
مؤلف: مقصود از" تنزيل" منظور حقيقي از كلام خداست. و مقصود از گفتار ملحدين در باره قرآن، آن تفسيرهايي است كه ايشان به رأي خود مي‌كنند، و آنچه امام (ع) فرموده برخي از مصاديق باطل است، و آيه شريفه عام است، و همانطور كه در گذشته گفتيم شامل همه باطلها مي‌شود.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ از قتاده روايت كرده‌اند كه در تفسير" الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ لا يَنْقُضُونَ الْمِيثاقَ" گفته: بر شما باد وفاي به عهد و اينكه ميثاق را نشكنيد، زيرا خداوند از آن نهي كرده، و در باره آن به شديدترين وجه اعلام خطر كرده و آن را در حدود بيست و چند جاي قرآن به عنوان خيرخواهي شما آورده، و حجت بر شما قرار داده، و اهل فهم و عقلا و دانشمندان مي‌دانند كه عظمت هر چيزي به مقداري است كه خدا عظمتش داده باشد، و از رسول خدا (ص) براي ما نقل كرده‌اند كه در خطبه خود فرموده:" ايمان ندارد كسي كه امانت‌دار نيست و دين ندارد آن كس كه به عهد خود پاي‌بند نيست" «3».
__________________________________________________
(1)زندگي دنيا جز لهو و بازيچه چيز ديگري نيست زندگي همانا خانه آخرت است اگر بفهمند. سوره عنكبوت، آيه 64.
(2)احتجاج.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 56.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 477
مؤلف: از ظاهر اين روايت به خوبي برمي‌آيد كه قتاده عهد و ميثاق را حمل كرده بر عهد و ميثاقهاي دائر ميان مردم، و حال آنكه خواننده گرامي بياد دارد كه گفتيم ظاهر سياق آيه مخالف اين معنا است.

[رواياتي در باره صله رحم و پيوند ارتباط با آل محمد (عليهم السلام) در ذيل جمله:" وَ الَّذِينَ يَصِلُونَ ..."] ..... ص : 477

و در كافي به سند خود از عمر بن يزيد روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) از معناي كلام خداي عز و جل كه فرموده:" وَ الَّذِينَ يَصِلُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ" سؤال كردم، فرمود:
مقصود همان خويشاوندانت است «1».
و نيز به سند ديگري از او روايت كرده كه گفت: خدمت امام صادق (ع) عرض كردم: چه كساني منظور در اين آيه‌اند كه بايد با ايشان پيوند نمود؟ فرمود: اين آيه در حق خويشان آل محمد (ص) نازل شده، ولي آيه عام است و شامل قرابت خود توهم مي‌شود. آن گاه فرمود:
زنهار از كساني مباش كه مي‌گويند فلان آيه فقط در فلان موضوع نازل شده «2».
مؤلف: معنايش اينست كه آيات قرآن كريم در صورتي كه عموميت داشته باشد نبايد منحصر به يك معنايش كرد، زيرا قرآن ظهر و بطني دارد، و خداي تعالي مودت و دوستي ذوي القرباي پيغمبرش را كه خود يكي از مصاديق صله رحم است اجر و پاداش رسالت قرار داده، و فرموده:" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي «3» علاوه بر اينكه روايت آتيه نيز بر اين معنا دلالت مي‌كند.
و در تفسير عياشي از عمر بن مريم روايت شده كه گفت: از امام صادق (ع) از آيه" وَ الَّذِينَ يَصِلُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ" سؤال كردم، فرمود: يكي از معانيش صله رحم است، ولي نهايت درجه و بهترين مصاديق آن اين است كه با ما پيوند داشته باشي «4».
و نيز در همان كتاب از محمد بن فضيل روايت كرده كه گفت: من از عبد صالح (موسي بن جعفر صلوات اللَّه عليه) از معناي آيه" وَ الَّذِينَ يَصِلُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ" پرسش نمودم، در جواب فرمودند: مقصود رحم آل محمد (ع) است كه آويزان بر عرش است، و مي‌گويد: پروردگارا! پيوند كن با آن كس كه با من پيوند ميكند و قطع كن با آن كس كه با من قطع مي‌كند، و اين آيه در تمامي ارحام جريان دارد «5».
مؤلف: در اين معنا روايات ديگري نيز هست، و ما در جلد چهارم اين كتاب در تفسير اوائل
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 156 ح 27. [.....]
(2)اصول كافي، ج 2، ص 156، ح 28. ط بيروت.
(3)سوره شوري، آيه 23.
(4)تفسير عياشي، ج 2، ص 208 ح 29.
(5)تفسير عياشي، ج 2، ص 208 ح 208.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 478
سوره نساء اين معنا را كه رحم آل محمد (ع) آويزان بر عرش است بيان نموده و توضيح داديم.
و در كافي به سند خود از سماعة بن مهران از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمود:
از جمله چيزهايي كه خداي تعالي علاوه بر زكات در اموال واجب كرده مساله صله رحم است، كه فرموده:" وَ الَّذِينَ يَصِلُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ" «1».
مؤلف:اين روايت را عياشي نيز در تفسير خود آورده.

[چند روايت در ذيل جمله:" وَ يَخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ"] ..... ص : 478

و در تفسير عياشي از حماد بن عثمان از امام صادق (ع) روايت كرده كه به مردي فرمود: اي فلاني! تو را چه مي‌شد با برادرت؟ عرض كرد: فدايت شوم! من حقي بر او داشتم خواستم حقم را از او بگيرم. حضرت فرمود: بگو ببينم معناي آيه" وَ يَخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ" چيست؟ آيا معنايش اين است كه مي‌ترسند خداوند بر آنان ظلم و جور روا بدارد؟ نه به خدا قسم، بلكه مي‌ترسند اينكه حسابشان را به دقت رسيدگي نمايند «2».
مؤلف: اين روايت را صاحب معاني الاخبار «3» و صاحب تفسير قمي «4» نيز نقل كرده‌اند.
و نيز در همان كتاب از هشام بن سالم، از امام صادق (ع) روايت آورده كه در ذيل آيه" وَ يَخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ" فرموده: سوء حساب همان مداقه و خرده‌گيري است. و نيز فرمود: معنايش اين است كه گناهان را به حساب بياورد و حسنات را نياورد «5».
مؤلف: دنباله‌اي كه در اين حديث آمده در احاديث ديگر به طرق ديگري نيز از آن جناب روايت شده. و معناي اينكه حسنات به حساب نمي‌آيد اين است كه در اثر مداقه خلل و نواقصي از آن پيدا كرده از اين نظر غير قابل اعتنايش مي‌كنند، دليل اين معنا روايت آتيه است.
و در همان كتاب از هشام از آن حضرت نقل كرده كه در ذيل آيه فرمود: سيئات ايشان را به حساب مي‌آورند ولي حسناتشان را به حساب نمي‌آورند و همين استقصاء معناي سوء الحساب است «6».
و در همان كتاب از جابر از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: نيكي به پدر و مادر و صله رحم، حساب را آسان مي‌سازد، آن گاه تلاوت فرمودند:" وَ الَّذِينَ يَصِلُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَ يَخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ" «7».
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 3، ص 498، ح 8، ط بيروت.
(2 و 3)تفسير عياشي، ج 2، ص 210 ح 39.
(4)معاني الاخبار.
(5)تفسير قمي، ج 1، ص 363. ط قم.
(6)تفسير عياشي، ج 2، ص 210 ح 38 و 40.
(7)تفسير عياشي، ج 2، ص 208، ح 28.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 479
و در الدر المنثور در تفسير" جَنَّاتُ عَدْنٍ" از ابن مردويه از علي (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: جنت عدن درختي است كه خداوند به دست خود نشانده و فرموده:" كن" و آن گاه موجود شده است «1».

[روايتي در باره صبر و اقسام آن ..... ص : 479

و در كافي به سند خود از عمرو بن شمر يماني، و بدون ذكر بقيه رجال سند، از علي (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: صبر بر سه قسم است: صبر در مصيبت، و صبر در طاعت، و صبر در معصيت، هر كس بر مصيبتي صبر كند تا با خوشي و تحمل آن را بگذراند خداوند برايش سيصد درجه مي‌نويسد، كه ما بين هر درجه تا درجه ديگر به قدر ما بين آسمان و زمين باشد. و كسي كه بر اطاعت خدا صبر كند، خداوند برايش ششصد درجه مي‌نويسد، كه ميان هر درجه با درجه ديگر به قدر ما بين مغز زمين تا عرش فاصله باشد. و كسي كه بر معصيتي صبر كند خداوند نهصد درجه برايش مي‌نويسد، كه ميان يك درجه تا درجه ديگر به قدر ميان مغز زمين تا منتهاي عرش فاصله باشد «2».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 57، ط بيروت.
(2)اصول كافي، ج 2، ص 91، ح 15، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 480

[سوره الرعد (13): آيات 27 تا 35] ..... ص : 480

اشاره

وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ قُلْ إِنَّ اللَّهَ يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ أَنابَ (27) الَّذِينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ (28) الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ طُوبي لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ (29) كَذلِكَ أَرْسَلْناكَ فِي أُمَّةٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِها أُمَمٌ لِتَتْلُوَا عَلَيْهِمُ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ هُمْ يَكْفُرُونَ بِالرَّحْمنِ قُلْ هُوَ رَبِّي لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ مَتابِ (30) وَ لَوْ أَنَّ قُرْآناً سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتي بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَمِيعاً أَ فَلَمْ يَيْأَسِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ لَوْ يَشاءُ اللَّهُ لَهَدَي النَّاسَ جَمِيعاً وَ لا يَزالُ الَّذِينَ كَفَرُوا تُصِيبُهُمْ بِما صَنَعُوا قارِعَةٌ أَوْ تَحُلُّ قَرِيباً مِنْ دارِهِمْ حَتَّي يَأْتِيَ وَعْدُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعادَ (31)
وَ لَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِكَ فَأَمْلَيْتُ لِلَّذِينَ كَفَرُوا ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كانَ عِقابِ (32) أَ فَمَنْ هُوَ قائِمٌ عَلي كُلِّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ وَ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكاءَ قُلْ سَمُّوهُمْ أَمْ تُنَبِّئُونَهُ بِما لا يَعْلَمُ فِي الْأَرْضِ أَمْ بِظاهِرٍ مِنَ الْقَوْلِ بَلْ زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مَكْرُهُمْ وَ صُدُّوا عَنِ السَّبِيلِ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ (33) لَهُمْ عَذابٌ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ أَشَقُّ وَ ما لَهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ واقٍ (34) مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ أُكُلُها دائِمٌ وَ ظِلُّها تِلْكَ عُقْبَي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ عُقْبَي الْكافِرِينَ النَّارُ (35)
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 481

ترجمه آيات ..... ص : 481

كساني كه كفر ورزيدند مي‌گويند: چرا معجزه‌اي از پروردگارش به او نازل نمي‌شود؟ بگو خدا هر كه را بخواهد گمراه مي‌كند، و هر كه بسوي او بازآيد او را هدايت مي‌كند (27).
آنها كساني هستند كه ايمان آورده و دلهايشان به ياد خدا آرامش مي‌گيرد، آگاه باشيد كه تنها با ياد خدا دلها آرامش پيدا مي‌كند (28).
همان كساني كه ايمان آورده و عمل صالح انجام دادند خوشي و سرانجام نيك از آن ايشان است (29).
هم چنان تو را در امتي فرستاديم كه پيش از آنها امتهايي در گذشته آمدند و رفتند تا آنچه را به تو وحي كرديم بر آنان بخواني در حالي كه ايشان به رحمان كفر مي‌ورزند، بگو پروردگار من اوست، كه خدايي جز او نيست، من بر او توكل مي‌كنم، و رجوع من بسوي اوست (30).
و اگر بوسيله قرآن كوه‌ها حركت داده مي‌شد، و زمين شكافته مي‌شد، و يا مردگان بوسيله آن سخن گفته مي‌شدند، سودشان نمي‌داد، كه همه كارها به اراده خداست، آيا مگر كساني كه ايمان آورده‌اند، از ايمان اينان مايوس نشدند و ندانستند كه اگر خدا مي‌خواست همه مردم را هدايت مي‌كرد و پيوسته كافران به سزاي كردارشان به حادثه‌اي هولناك برمي‌خورند، و يا به نزديك ديارشان فرود مي‌آيد؟ تا خدا وعده خويش را بياورد، كه خدا خلاف وعده نمي‌كند (31).
نيز پيغمبران پيش از تو را استهزاء كردند پس كساني را كه كافر بودند مهلتي دادم و آن گاه مؤاخذه كردم، و ديدي عقوبت كردن من چه سخت بود؟ (32).
آنكه مراقب اعمال همه كسانست با غير او يكي است؟ آنان براي خدا شريكاني قرار دادند، بگو نام آنها را بگوييد، آيا مي‌خواهيد خدا را از شريكان زميني كه آنان را نمي‌شناسد خبر دهيد و يا صورتا سخني ظاهري (و تو خالي) مي‌گوييد؟ نه، بلكه براي كساني كه كافرند نيرنگشان آرايش گرفت، و از راه به در شدند، و هر كه را خدا گمراه كند راهنمايي ندارد (33).
در زندگي اين دنيا عذابي دارند، و عذاب دنياي ديگر سخت‌تر است، و از عذاب خدا حافظ و نگهداري ندارند (34).
بهشتي كه به پرهيزگاران وعده داده‌اند، اين است كه در آن جويهاي روانست، ميوه و سايه آنها دائمي است، اين سرانجام كساني است كه پرهيزگاري كرده‌اند، و سرانجام كافران جهنم است (35).

بيان آيات [هدايت به دست خدا است و صرف وجود آيت معجزه سبب ايمان آوردن نيست ..... ص : 481

اشاره

بار ديگر به گفتار كفار برمي‌گردد، كه گفتند:" لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ" يعني چرا
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 482
از ناحيه پروردگارش آيتي بر او نازل نشد كه ما ببينيم و با ديدنش هدايت شويم و از شرك بسوي ايمان بگرائيم؟ خداوند پاسخ مي‌دهد به اينكه هدايت و ضلالت اثر آيت و مستند به آن نيستند، بلكه مستند به خود خدايند، خداست كه هر كه را بخواهد هدايت و هر كه را بخواهد گمراه مي‌كند.
و سنت او بر اين جريان يافته كه كساني را هدايت نمايد كه بسوي او بازگشت كنند، و داراي قلبي باشند كه بياد او آرامش و اطمينان داشته باشد، اين دسته‌اند كه داراي سرانجام نيك و عاقبت خيرند، و كساني را گمراه كند كه به آيات واضحه و روشن او كفر بورزند، كه ايشان راست عذاب در دنيا در حالي كه عذاب آخرتشان دشوارتر است، و بغير از خدا هم كسي نگهدار ندارند.
اگر بدون مشيت او هدايت امكان داشت ديگر چه وسيله‌اي بهتر از معجزه‌اي مانند قرآن؟ و اينكه مي‌بينيد با بودن اين معجزه روشن هم عده‌اي هدايت نيافته‌اند، خود بهترين شاهد است بر اينكه امر هدايت بدست خداست، و او نخواسته است كساني هدايت شوند كه ضلالت بر ايشان نوشته شده، و خود فرموده:" وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ" كساني را كه از اهل كفر و مكر، خداوند گمراهشان كرده باشد ديگر هدايت شدني نيستند.
" وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ قُلْ إِنَّ اللَّهَ يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ أَنابَ".
در اينجا به كلام كفار بازگشته و به جواب مي‌پردازد. و مقصود كفار از اينكه گفتند:
" چرا آيتي بر او نازل نشد ..." اين بوده كه ما قرآن را آيت نمي‌دانيم، چرا آيتي نيامد كه ما بوسيله آن هدايت شويم؟
دليل بر اينكه مقصود ايشان اين بوده جملات بعدي آيه است، يعني جمله" قُلْ إِنَّ اللَّهَ يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ" و جمله" وَ لَوْ أَنَّ قُرْآناً سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبالُ ... بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَمِيعاً" و جمله" وَ صُدُّوا عَنِ السَّبِيلِ ...".
زيرا مي‌بينيم خداوند در پاسخشان به پيغمبر خود دستور مي‌دهد كه به ايشان بگويد:
" إِنَّ اللَّهَ يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ أَنابَ"، و مي‌فهماند كه مساله هدايت مربوط و مستند به آيه نيست تا اگر نازل شود هدايت شوند، و اگر نازل نشود گمراه گردند، بلكه مساله هدايت و ضلالت مستند به خداي سبحان است، اوست كه هر كه را بخواهد هدايت و هر كه را بخواهد گمراه مي‌كند.
و چون زمينه طوري بود كه ممكن بود از اين جواب توهم كنند كه مساله هدايت و
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 483
ضلالت دائر مدار مشيتي گزاف و نامنظم است، لذا براي اينكه چنين توهمي پيش نيايد نفرمود:
" يهدي اليه من يشاء- هدايت مي‌كند بسوي خود كسي را كه بخواهد"، بلكه فرمود:" يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ أَنابَ- هدايت مي‌كند بسوي خود هر كه را كه بسوي او بازگشت نمايد"، و روشن ساخت كه استناد قضيه به مشيت پروردگار خود بر اساس سنتي است كه دائما جريان داشته، و بر طبق نظام متقني است كه هرگز خلل نمي‌پذيرد. آري، خداي تعالي هدايت كسي را مي‌خواهد كه خود او بسوي خدا بازگشت بكند، و مشيتش بر ضلالت كسي تعلق مي‌گيرد كه از خداي روي‌گردان باشد و بسوي او بازگشت نكند.
پس كسي كه متصف به صفت انابه و رجوع بحق باشد و افكار و عقايدش مغلول به غلهاي اهواء نباشد، خداوند او را با اين دعوت حقه (قرآن) هدايت مي‌فرمايد، و كسي كه افكار و عقايدش آزاد از قيد اهواء نباشد گمراه مي‌شود هر چند آيات مستقيم و روشن باشد، و از آيات منتفع نمي‌گردد هر چند كه معجزه هم باشد، آري:" وَ ما تُغْنِي الْآياتُ وَ النُّذُرُ عَنْ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ".
از همين جا بدست مي‌آيد كه جمله" إِنَّ اللَّهَ يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ ..." در تقدير:" ان اللَّه يضل بمشيته من لم ينب اليه و يهدي اليه بمشيته من اناب اليه" است، يعني خداوند به مشيتش گمراه مي‌كند كسي را كه به سوي او رجوع نكند، و به مشيتش هدايت مي‌كند كسي را كه بسوي او بازگشت نمايد.
و نيز اين معنا روشن مي‌گردد كه ضمير در" اليه" در جمله" يَهْدِي إِلَيْهِ" به خداي تعالي برمي‌گردد. و اينكه بعضي «1» گفته‌اند" به قرآن برمي‌گردد" صحيح نيست. و همچنين اينكه عده‌اي «2» ديگر گفته‌اند" برسول خدا (ص) برمي‌گردد" بي‌وجه است.
" الَّذِينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ".
اطمينان به معناي سكون و آرامش است، و اطمينان به چيزي به اين است كه آدمي با آن دلگرم و خاطر جمع شود.
و از ظاهر سياق برمي‌آيد كه صدر آيه بيان ذيل آيه قبل است، يعني بيان جمله" من اناب"، و مي‌فهماند انابه همان ايمان و اطمينان قلب است با ذكر خدا، البته اين از ناحيه عبد است كه او را آماده و مستعد مي‌سازد براي اينكه مشمول عنايت و عطيه الهي گردد، هم چنان كه فسق و اعراض از حق در طرف ضلالت، خود زمينه را آماده براي اضلال خدايي مي‌كند، و لذا
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير روح المعاني، ج 13، ص 148، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 484
فرموده:" وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «1» و نيز فرمود:" فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ" «2».

[اشاره به معناي" ايمان" و بيان اينكه ايمان صرف ادراك نيست، بلكه عبارتست از ادراك توأم با تسليم و قبول قلبي ..... ص : 484

و ايمان به خدا به صرف اين نيست كه انسان بداند و درك كند كه خدا حق است، زيرا مجرد دانستن و درك كردن ملازم با ايمان نيست، بلكه با استكبار و انكار هم مي‌سازد، هم چنان كه خودش فرموده:" وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ" «3» و چون مي‌دانيم ايمان با انكار نمي‌سازد، پس نتيجه مي‌گيريم كه ايمان صرف ادراك نيست، بلكه عبارتست از پذيرايي و قبول مخصوصي از ناحيه نفس، نسبت به آنچه كه درك كرده. قبولي كه باعث شود نفس در برابر آن ادراك و آثاري را كه اقتضاء دارد تسليم شود، و علامت داشتن چنين قبولي اين است كه ساير قوا و جوارح آدمي نيز آن را قبول نموده، مانند خود نفس در برابرش تسليم شود.
اينجاست كه مي‌بينيم بسياري از اشخاص با علم و درك زشتي و پليدي عملي، معذلك به آن عمل اعتياد دارند و نمي‌توانند خود را از آن بازدارند، براي همين است كه فقط قبح آن را درك كرده‌اند، ولي ايمان به آن ندارند، و در نتيجه تسليم درك خود نمي‌شوند. و بعضي ديگر را مي‌بينيم كه علاوه بر درك تسليم هم شده‌اند، و بعد از تسليم توانسته‌اند بدون درنگ دست از آن كار بردارند و اين همان ايمان است.
و اين همان معنايي است كه از آيه شريفه" فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ" «4» استفاده مي‌شود.
پس هدايت از ناحيه خداي سبحان اقتضاي امري را از قلب و يا صدر و يا نفس آدمي دارد كه نسبت آن امر با آن هدايت نسبت قبول و انفعال است به امر مورد قبول، كه در آيه 125 سوره انعام از آن به شرح صدر و توسعه سينه تعبير كرده، و در آيه مورد بحث آن را ايمان و اطمينان قلب ناميده، و آن عبارت از اين است كه آدمي خود را در قبول امر، مقبول در امنيت ببيند و قلبش با
__________________________________________________
(1)و با آن گمراه نمي‌كند مگر تبهكاران را. سوره بقره، آيه 26. [.....]
(2)و چون بسوي باطل ميل كردند خداوند هم دلهايشان را گريزان از حق و متمايل بباطل كرد، و خدا مردم تبهكار را هدايت نمي‌كند. سوره صف، آيه 5.
(3)آن را انكار كردند در حالي كه دلهايشان بدان يقين داشت. سوره نمل، آيه 14.
(4)پس هر كه را خدا بخواهد هدايت كند سينه‌اش را پذيراي اسلام مي‌سازد، و هر كه را بخواهد گمراه سازد سينه‌اش را تنگ و بي‌گنجايش مي‌كند، بطوري كه پذيرفتن اسلام و حق در نظرش مانند بالا رفتن به آسمان غير ممكن مي‌رسد. سوره انعام، آيه 125.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 485
آن تسكين و آرامش يابد، و آن امر در قلبش راه پيدا كند و در آن جايگزين شود، بدون اينكه قلب مضطرب و يا روي‌گردان شود.

[معناي ترس از خدا و توضيح اينكه چرا با ياد خدا هم خشيت و ترس و هم سكون و اطمينان قلبي حاصل مي‌شود] ..... ص : 485

از همين جا معلوم مي‌شود كه جمله" وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ" عطف تفسيري بر جمله" آمنوا" است، و در نتيجه مي‌فهماند كه ايمان به خدا ملازم به اطمينان قلب بوسيله ياد خداست.
و اين با آيه سوره انفال كه مي‌فرمايد:" إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ" «1» منافات ندارد، زيرا ترسي كه در اين آيه آمده ترسي نيست كه با اطمينان منافات داشته باشد، بلكه حالتي است قلبي كه طبعا قبل از آمدن اطمينان عارض قلب مي‌شود، هم چنان كه آيه" اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ إِلي ذِكْرِ اللَّهِ ذلِكَ هُدَي اللَّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشاءُ" «2» هم اين معنا را افاده مي‌كند.
توضيح اينكه: هر نعمتي از ناحيه خداي سبحان نازل مي‌شود، و اما نقمت و عذاب و ناراحتي هر چه كه باشد در حقيقت چيزي نيست كه از ناحيه او نازل شده باشد، چون امر وجودي نيست، بلكه امري است عدمي، و عبارت است از افاضه نكردن خدا و امساك او از رساندن نعمت و انزال رحمت، هم چنان كه آيه شريفه" ما يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلا مُمْسِكَ لَها وَ ما يُمْسِكْ فَلا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ" «3» هم آن را افاده مي‌كند.
و وقتي مسلم شد كه هيچ شري از ناحيه خدا نازل نمي‌شود، و چون ترس هميشه از شري است كه ممكن است پيش بيايد، نتيجه مي‌گيريم كه حقيقت ترس از خدا همانا ترس آدمي از اعمال زشت خويش است كه باعث مي‌شود خداوند از انزال رحمت و خير خود امساك و خودداري كند، بنا بر اين هر وقت كه دل آدمي به ياد خدا بيفتد اولين اثري كه از خود نشان مي‌دهد اين است كه ملتفت قصورها و تقصيرها و گناهان خود گشته، آن چنان متاثر شود كه عكس العملش در جوارح، لرزه اندام باشد. دومين اثرش اين است كه متوجه پروردگارش
__________________________________________________
(1)مؤمنين تنها آنهايند كه وقتي ياد خدا به ميان مي‌آيد دلهايشان بهراس مي‌افتد. سوره انفال، آيه 2.
(2)خدا بهترين گفتار را بصورت كتابي يك نواخت نازل كرده، در حالي كه آياتش بهم برمي‌گردند و تن كساني كه از پروردگارشان مي‌ترسند از آن لرزيده، و سپس دلهايشان بياد همان پروردگار آرام مي‌گيرد، اين است هدايت خدا، كه با آن هر كه را خواهد هدايت كند، و هر كه را خدا گمراه كند، ديگر رهبري نخواهد داشت. سوره زمر، آيه 23.
(3)در رحمتي كه خدا به روي مردم باز كند كسي جلوگير آن نيست، و اگر امساك و دريغ بورزد كس ديگري نيست كه بعد از خدا آن را بفرستد. سوره فاطر، آيه 2.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 486
مي‌شود كه هدف نهايي فطرت اوست، و در نتيجه خاطرش سكون يافته و بياد او دلش آرامش مي‌يابد.

[توضيحي در باره اينكه دلها فقط به ذكر خدا آرام مي‌گيرد (أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ) و اينكه مراد از ذكر اعم از ذكر لفظي است ..... ص : 486

صاحب مجمع البيان براي" ذكر" معنايي كرده كه برگشتش به ذكر لفظي است، او گفته است: خداوند تعالي يك جا ذكر را مايه اطمينان قلب دانسته و در جايي ديگر باعث وجل و ترس قلب خوانده، اين بدان جهت است كه مقصود از ذكر در اولي به ياد آوردن ثوابها و نعمتهاي اوست كه بشمار نمي‌آيد، و منتهاي او كه كسي را ياراي تلافي آن نيست، آدمي وقتي به ياد نعمتهاي او مي‌افتد دلش آرام مي‌گيرد. و مقصود از ذكر در آنجا كه باعث ترس و اضطراب قلب مي‌شود، بياد آوردن عقاب خدا و انتقام اوست كه بياد هر كه بيايد آرامش را از او سلب مي‌كند «1».
البته اين تفسير با تفسير كسي كه ذكر را به معناي قرآن گرفته بهتر مي‌سازد چنان كه در چند جاي قرآن" ذكر" به معناي خود قرآن آمده، از آن جمله فرموده:" وَ هذا ذِكْرٌ مُبارَكٌ" «2» و نيز فرموده:" إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ" «3» و امثال آن.
و ليكن ظاهر اين است كه مقصود از ذكر، اعم از ذكر لفظي است و بلكه مقصود از آن مطلق انتقال ذهن و خطور قلب است، چه اينكه به مشاهده آيتي و برخوردن به حجتي باشد، و يا به شنيدن كلمه‌اي صورت گيرد. شاهدش اين است كه بعد از آنكه مي‌فرمايد:" الَّذِينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ" بعنوان قاعده كلي مي‌فرمايد:" أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ- با ياد خدا دلها آرام مي‌گيرد" و اين خود قاعده‌اي عمومي است كه شامل همه انحاء ذكر مي‌باشد، چه اينكه لفظي باشد، و چه غير آن، و چه اينكه قرآن باشد و يا غير قرآن.
و در اينكه فرمود:" أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ" تنبيهي است براي مردم به اينكه متوجه پروردگار خود بشوند و با ياد او دلهاي خود را راحت سازند، چون آدمي در زندگي خود هدفي جز رستگاري به سعادت و نعمت نداشته، و بيمي جز از برخورد ناگهاني شقاوت و نعمت ندارد، و تنها سببي كه سعادت و شقاوت و نعمت و نقمت به دست اوست همان خداي سبحان است، چون بازگشت همه امور به اوست، و او است كه فوق بندگان و قاهر بر آنان و فعال ما يشاء و ولي مؤمنين و پناهندگان به اوست، پس ياد او براي نفسي كه اسير حوادث است و همواره در
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 291، ط تهران.
(2)و اين ذكري است پر بركت. سوره انبياء، آيه 50.
(3)ما ذكر را نازل كرديم. سوره حجر، آيه 9.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 487
جستجوي ركن وثيقي است كه سعادت او را ضمانت كند، و نفسي كه در امر خود متحير است و نمي‌داند به كجا مي‌رود و به كجايش مي‌برند و براي چه آمده، مايه انبساط و آرامش است، آن گونه كه نوش‌دارو مايه راحتي و آرامش مارگزيده است. همانطور كه مارگزيده به نوش‌دارو ركون و اعتماد نموده، خود را به آن مي‌رساند، و پس از بكار بردن آنا فانا احساس نشاط سلامتي و عافيت مي‌كند، نفس نيز از ياد خدا اين احساس را مي‌نمايد.
پس هر قلبي بطوري كه جمع محلي بالف و لام (القلوب) افاده مي‌كند با ذكر خدا اطمينان مي‌يابد، و اضطرابش تسكين پيدا مي‌كند. آري، اين معنا حكمي است عمومي كه هيچ قلبي از آن مستثناء نيست، مگر اينكه كار قلب بجايي برسد كه در اثر از دست دادن بصيرت و رشدش ديگر نتوان آن را قلب ناميد، البته چنين قلبي از ذكر خدا گريزان و از نعمت طمانينه و سكون محروم خواهد بود هم چنان كه فرموده:" فَإِنَّها لا تَعْمَي الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ" «1» و نيز فرموده" لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها" «2» و نيز فرموده:" نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ" «3».
از ظاهر الفاظ آيه انحصار فهميده مي‌شود، چون متعلق فعل يعني" بِذِكْرِ اللَّهِ" بر خود فعل يعني" تطمئن" مقدم آمده، در نتيجه مي‌فهماند كه دلها جز به ياد خدا به چيز ديگري اطمينان نمي‌يابد. بيان گذشته ما نيز اين معنا را روشن مي‌كند، زيرا گفتيم كه دلهاي آدميان كه همان نفوس مدركه باشد هيچ هدفي جز رسيدن به سعادت و امنيت از شقاوت ندارد، و بهمين جهت است كه دست به دامن اسباب مي‌زند و چون هيچ سببي از اسباب نيست مگر آنكه از جهتي غالب و از جهتي مغلوب است، و تنها سبب غالب و غير مغلوب خداي سبحان و خداي غني و ذو الرحمه است، پس تنها به ياد او دلها آرامش مي‌يابد، و اگر دلي به ياد غير او آرامش يابد، دلي است كه از حقيقت حال خود غافل است و اگر متوجه وضع خود بشود بدون درنگ دچار رعشه و اضطراب مي‌گردد.
حرفهايي كه پاره‌اي مفسرين در اين آيه يعني در تفسير آيه" الَّذِينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ..."، زده‌اند، يكي اين است كه اين آيه جمله‌ايست استئنافي و ابتدايي و كلمه" الَّذِينَ آمَنُوا" مبتداء و جمله" طُوبي لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ" در آيه بعدي خبر آنست، و جمله" الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" بدل از جمله ابتدائيه است و جمله" أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ" جمله معترضه ايست ما بين مبتداء و خبر آن. و ليكن اين سخن كلامي بيهوده است.
__________________________________________________
(1)ديدگان كور نمي‌شود و ليكن دلهايي كه در سينه‌هاست كور مي‌گردد. سوره حج، آيه 46.
(2)قلب دارند و ليكن با آن نمي‌فهمند. سوره اعراف، آيه 179.
(3)خدا را فراموش كردند خدا هم ايشان را فراموش كرد. سوره توبه، آيه 67.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 488

[مراد از حيات طيبه و" معيشت طوبي" كه از آثار اطمينان و آرامش قلب است ..... ص : 488

" الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ طُوبي لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ" 3.
كلمه" طوبي" بر وزن" فعلي"- بضم فاء- مؤنث اطيب (پاكيزه‌تر) است، و صفتي است براي موصوف محذوف، و آن موصوف- به طوري كه از سياق برمي‌آيد- عبارتست از حيات و يا معيشت، زيرا نعمت هر چه كه باشد از اين رو گوارا و مورد غبطه است كه مايه خوشي زندگي است، و وقتي مايه خوشي و سعادت است كه قلب با آن سكون و آرامش يابد و از اضطراب خلاص شود، و چنين آرامش و سكوني براي احدي دست نمي‌دهد مگر آنكه به خدا ايمان داشته باشد و عمل صالح كند، پس تنها خداست كه مايه اطمينان خاطر و خوشي زندگي است.
آري، چنين كسي از شر و خسران در آنچه پيش مي‌آيد ايمن و سالم است، و چگونه نباشد و حال آنكه به ستوني تكيه زده كه انهدام نمي‌پذيرد. او خود را در تحت ولايت خداي تعالي قرار داده، هر چه برايش تقدير كند، مايه سعادت اوست، اگر چيزي به وي عطا كند خير اوست، و اگر هم منع كند باز خير اوست.
هم چنان كه خودش در وصف اين زندگي طيب فرموده:" مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" «1» و در وصف كساني كه با ذكر خدا داراي اطمينان قلب نيستند فرموده:" وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمي «2».
و بعيد نيست اينكه در آيه مورد بحث زندگي و معيشت مؤمنين را پاكيزه‌تر خوانده، و پاكيزگي بيشتر براي آنان قائل شده، به منظور اشاره به اين نكته باشد كه زندگي به هر حال خالي از طيب نيست، چيزي كه هست در مورد كساني كه به ياد خدا و داراي آرامش قلب هستند طيب بيشتري دارد، زيرا زندگي آنان از آلودگي به ناگواريها دور است.
پس جمله" طُوبي لَهُمْ" در تقدير:" لهم حياة- و يا- معيشة طوبي" است، يعني براي آنان است زندگي و يا عيشي طيب‌تر، بنا بر اين كلمه" طوبي" مبتداء و كلمه" لهم" خبر آنست. و اگر مبتداي نكره بر خبرش كه همان ظرف" لهم" است مقدم شده، براي اين بوده كه زمينه گفتار زمينه تهنيت بوده است، و در مثل چنين مقامي آنچه مايه تهنيت است را از در استعجال زودتر به زبان مي‌آورند تا شنونده به همين مقدار هم كه شده زودتر خرسند گردد، هم چنان كه در بشارتها به جاي
__________________________________________________
(1)هر كس عمل صالح كند، چه مرد و چه زن در حالي كه ايمان داشته باشد، ما او را به عيش طيب زنده مي‌داريم، و مزدشان را بهتر از آنچه كه مي‌كردند پاداش مي‌دهيم. سوره نحل، آيه 97.
(2)و كسي كه از ياد من اعراض كند زندگي تنگ و ناگواري خواهد داشت و روز قيامت او را كور محشور مي‌كنيم. سوره طه، آيه 124. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 489
عبارت" لك البشري" مي‌گويند:" بشري لك".
و كوتاه سخن، در آيه مورد بحث كساني را كه ايمان به خدا آورده و عمل صالح مي‌كنند، و در نتيجه با ياد خدا داراي اطمينان قلب دائمي مي‌شوند، به رسيدن به زندگي و عيشي طيب و سرانجام نيك بشارت مي‌دهد. و از همين جا معلوم مي‌شود چگونه آيه به آيات قبل خود متصل مي‌گردد. آري همانطور كه قبلا هم گفتيم طيب عيش از آثار اطمينان قلب است.
در مجمع البيان در ذيل جمله" طُوبي لَهُمْ" فرموده: در معناي اين جمله چند قول است 1- اينكه معنايش فرح و چشم روشني است- نقل از ابن عباس 2- اينكه زندگي اينان مورد غبطه است- نقل از ضحاك 3- اينكه زندگي ايشان خير و كرامت است براي خودشان- نقل از ابراهيم نخعي 4- بهشت از آن ايشان است- نقل از مجاهد. 5- معنايش اين است كه زندگي پاك براي آنها است- نقل از زجاج. و حال خوش براي ايشان است- نقل از ابن انباري، وي گفته: طوبي صيغه فعلي از ماده" طيب" است.
بعضي ديگر گفته‌اند: طوبي لهم يعني پاكيزه‌ترين اشياء كه همان بهشت است براي ايشان است- نقل از جبائي 6- طوبي يعني گوارا باد ايشان را زندگي طيب 7- طوبي لهم يعني نيك است براي ايشان- نقل از قتاده 8- طوبي لهم يعني چه خوبست آنچه براي ايشان است- نقل از عكرمه 9- طوبي لهم، يعني دوام خير براي آنها است 10- طوبي درختي است در بهشت كه ريشه‌اش در منزل رسول خدا (ص) است، و در خانه هر يك از مؤمنين شاخه‌اي از آن وجود دارد- نقل از عبيد بن عمير و وهب و ابي هريره و شهر بن حوشب. و از ابي سعيد خدري نيز بدون ذكر سند نقل شده است. اين بود آنچه كه مورد حاجت ما بود از كلام صاحب مجمع البيان «1».
و بيشتر اين معاني از باب انطباق است، نه اينكه از ظاهر آيه استفاده شده باشد.
" كَذلِكَ أَرْسَلْناكَ فِي أُمَّةٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِها أُمَمٌ ...".
كلمه" متاب" مصدر ميمي از توبه و به معناي رجوع است. اشاره به كلمه" كذلك" اشاره به سنت جاريه از دعوت امم به دين توحيد است و اينكه گمراه كردن هر كه را بخواهد و هدايت هر كه را بخواهد خود بر طبق نظامي است كه در رجوع به خدا و ايمان به او و سكون قلب به ياد او و عدم رجوع به او جريان دارد.
و معناي آيه اين است كه: تو را در امتي فرستاديم كه قبل از ايشان امتهاي ديگري بودند و گذشتند، و اين ارسال، نظير همان ارسال و بر طبق سنتي است كه همواره در عالم جريان داشته، ارسال تو نيز بدين منظور بوده كه بر امتت آنچه را كه به سويت وحي مي‌كنيم تلاوت كني، و براي آنها مضامين
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 291، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 490
اين كتاب را تبليغ كني و حال آنكه آنها به رحمان كفر مي‌ورزند.
و اگر فرمود:" به رحمان" و نفرمود" به ما" با اينكه ظاهر سياق اقتضاء داشت بفرمايد" و براي ايشان كه به ما كفر مي‌ورزند تبليغ نمايي" بدان جهت بود كه اشاره كند به اينكه نپذيرفتن وحيي كه رسول اللَّه (ص) بر ايشان مي‌خواند- كه همان قرآن باشد- و اعتنا نكردنشان به امر آن و اعتراضشان به اينكه" چرا آيتي از ناحيه پروردگارش بر او نازل نشده" در حقيقت كفران رحمت عمومي الهي است، رحمتي كه اگر آن را بپذيرند و بدان عمل كنند متضمن سعادت دنيا و آخرت آنان است.

[معناي جمله:" إِلَيْهِ مَتابِ"] ..... ص : 490

" قُلْ هُوَ رَبِّي لا إِلهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ مَتابِ"- در اين جمله رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد به اينكه مساله توحيد را به صراحت به ايشان گوشزد كند، و فرمود:" بگو او پروردگار من است، معبودي نيست جز او، من بر او توكل مي‌كنم و بازگشت‌گاه من بسوي اوست"، يعني او تنها پروردگار من است بدون اينكه شريكي با او باشد.- بر خلاف آنچه كه شما پنداشته‌ايد- و تنها او براي من ربوبيت دارد، من نيز تنها او را قائم به جميع امور خود مي‌دانم و حوائجم را تنها به درگاه او عرضه مي‌دارم.
از اينجا كاملا روشن مي‌شود كه مساله توكل كردن بر خدا، و بازگشت را تنها بسوي او دانستن، از آثار ربوبيت و متفرع بر آنست، چون" رب" به معني مالك و مدبر است. پس حاصل معنا اين مي‌شود كه: او وكيل من است و من به سوي او بازمي‌گردم.
بعضي گفته‌اند: منظور از كلمه" متاب" توبه از گناهان است، چون اگر به معناي اولي (بازگشت‌گاه) بگيريم، لازم مي‌آيد كه كلمه مزبور تاكيد جمله" عليه توكلت" بوده باشد، و اين خلاف ظاهر است.
ليكن ما قبول نداريم كه اگر به آن معنا باشد تاكيد مي‌شود، علاوه اين را هم قبول نداريم كه تاكيد بودن خلاف ظاهر است، و مطلب در هر دو جهت روشن است.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: معناي" اليه متاب"،" اليه متابي و متابكم" است، يعني بازگشت من و شما به سوي اوست. و ليكن اين معنا مستلزم حذف و تقديري است كه هيچ دليلي بر آن نيست، و صرف اينكه در واقع بازگشت رسول خدا (ص) و امتش به سوي خداست باعث و مصحح اين نمي‌شود كه ما آن را در تقدير آيه هم مقدر بدانيم، بدون اينكه در كلام چيزي كه موجب آن باشد وجود داشته باشد.
" وَ لَوْ أَنَّ قُرْآناً سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتي بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَمِيعاً".
مقصود از براه انداختن كوه‌ها اين است كه آنها را از ريشه كنده از جايي به جايي ديگر انتقال
__________________________________________________
(1)مجموعه من التفاسير، ج 3، ص 494، ط بيروت. و روح المعاني ج 13، ص 154، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 491
دهند، و مقصود از تقطيع زمين، اين است كه آن را قطعه قطعه سازند، و مقصود از به سخن آوردن مردگان، اين است كه ايشان را براي پرسش از اينكه بعد از مرگ چه بر سرشان آمده زنده كنند، تا از گفته آنان بر حقيقت آخرت استدلال نمايند، چون پيشنهاد كفار و مقصود ايشان از آيت همينها بوده.
و اينها امور عجيب و غريب و خارق العاده‌ايست كه به عنوان آثار قرآن فرض شده، (كه به فرضي هم كه قرآن چنين آثاري مي‌داشت باز اين كفار هدايت نمي‌شدند) و چون جمله" بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَمِيعاً" در كلام بود و دلالت مي‌كرد بر اينكه جزاء" لو" چيست، لذا جزاء شرط مزبور حذف گرديده است.

[هدايت و ضلالت به دست خدا است و بدون مشيت او شگفت‌ترين آيات الهي نيز اثري در هدايت گمراهان نخواهد داشت ..... ص : 491

اين آيات بطوري كه دانستي در مقام بيان اين معنا است كه مساله هدايت مربوط به آيه‌هايي كه پيشنهاد مي‌كنند و مي‌گويند:" لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ ..." نيست، بلكه امر هدايت به دست خداست، كه هر كه را بخواهد گمراه و هر كه را كه بسويش انابه كند هدايت مي‌نمايد. و همچنين آيات بعدي، از قبيل" بَلْ زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مَكْرُهُمْ وَ صُدُّوا عَنِ السَّبِيلِ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ"، و همچنين آيه" وَ كَذلِكَ أَنْزَلْناهُ حُكْماً عَرَبِيًّا وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ ..." و آيه" وَ ما كانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ..." و همچنين آيات قبل، همه در اين سياق قرار دارند و در مقام بيان اين معنا هستند.
بنا بر اين، جزاء" لو" كه گفتيم حذف شده چيزي نظير اين است كه بگوييم:" هدايت نخواهند شد مگر آنكه خدا بخواهد"، و معناي آن اين است كه: اگر هم فرض كنيم كه قرآن چنين اثري مي‌داشت كه كوه‌ها را از ريشه مي‌كند و زمين را پاره پاره مي‌نمود و مردگان را بزبان درمي‌آورد، مع ذلك با ديدن اين گونه آثار، هدايت شونده نيستند، مگر آنكه خدا بخواهد، بلكه امر تمامي آن بدست خداست، و زمام هيچ امري بدست غير او نيست تا كسي توهم كند كه اگر آيتي عظيم و عجيب و غريب و مدهش نازل مي‌شد ممكن بود اين كفار را هدايت كند، نه، بلكه امر همه‌اش بدست خداست، و هدايت هم (كه خود امري است از امور) مربوط به مشيت او است.
و بنا بر اين آيه شريفه از نظر معنا شبيه مي‌شود به آيه" وَ لَوْ أَنَّنا نَزَّلْنا إِلَيْهِمُ الْمَلائِكَةَ وَ كَلَّمَهُمُ الْمَوْتي وَ حَشَرْنا عَلَيْهِمْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ قُبُلًا ما كانُوا لِيُؤْمِنُوا إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ" «1».
و بعضي «2» گفته‌اند: جزاء" لو" كه حذف شده چيزي نظير اين است كه بگوييم:" هر آينه اين قرآن است" و مقصود بيان عظمت شان قرآن، و اين نكته است كه قرآن در قدرت بيان و نفوذ كلام نهايت
__________________________________________________
(1)و اگر فرشتگان را بر ايشان نازل كنيم و مردگان با ايشان سخن گويند و همه چيز را گروه گروه نزد آنان جمع آوريم، باز هم ايمان نمي‌آورند مگر آنكه خدا بخواهد. سوره انعام، آيه 111.
(2)تفسير التبيان ج 6، ص 252، ط نجف.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 492
درجه را دارد، و اين از جهالت كفار است كه از قرآن اعراض نموده پيشنهاد معجزه ديگري مي‌كنند چه معجزه‌اي بالاتر از اين قرآن كه در رفعت قدر و عظمت به حدي است كه اگر قرآني فرض شود كه كوه‌ها را از جاي كنده يا زمين را پاره پاره كند و يا مردگان را به زبان آورد (كلمه يا در هر دو جمله بمنظور منع خلو است نه منع جمع) قطعا همين قرآن خواهد بود، ليكن خداوند قرآن را اين چنين نازل نكرده.

[وجوهي كه در معناي آيه شريفه:" وَ لَوْ أَنَّ قُرْآناً سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبالُ ... بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَمِيعاً" گفته شده است ..... ص : 492

و بنا بر اين معنا، آيه شريفه در معناي آيه" لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلي جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ" «1» است.
و ليكن اين معنا با سياق آيات به بياني كه گذشت مساعد و سازگار نيست، و مخصوصا با جمله" بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَمِيعاً" و همچنين با جمله بعدي:" أَ فَلَمْ يَيْأَسِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ لَوْ يَشاءُ اللَّهُ لَهَدَي النَّاسَ جَمِيعاً" هيچ نمي‌سازد، و به زودي توضيح اين ناسازگاري- انشاء اللَّه- خواهد آمد. و لذا مفسريني كه آيه را به معنايي كه نقل شد تفسير كرده‌اند در تفسير" بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَمِيعاً" و ربطش بما قبل، خود را به زحمت انداخته‌اند و گفته‌اند «2»:
معنايش به ضميمه صدر آيه اين است كه اگر قرآني فرض شود كه چنين اثري به آن بدهند همين قرآن خواهد بود، و ليكن خداي سبحان چنين كاري را با اين قرآن نكرده، بلكه آن را بهمين صورتي كه هست نازل كرده، چون امر همه‌اش فقط به دست او است.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: حاصل معناي" بل" اين است كه اين گونه امور خارق العاده با قرآن انجام نمي‌شود، و اگر انجام شود به وسيله ديگري كه در تحت اراده خداست انجام مي‌گيرد، چون همه امور بدست او است و بس.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: بهتر اين است كه بگوييم جمله مورد بحث يعني" بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَمِيعاً" عطف بر محذوف است، و تقدير اين است كه" اختيار هيچ امري بدست تو نيست، بلكه همه‌اش بدست خداست".
و ليكن خواننده محترم خود داوري مي‌كند كه سياق با هيچيك از اين چند معنا مساعدت ندارد، و حق معنا كه با سياق سازگار باشد همان است كه كلمه" بل" اعراض از خود جمله شرطيه سابق باشد و جزاء آن در تقدير گرفته شود. و همانطور كه گفتيم تقدير جمله شرطيه و جزائش چيزي نظير اين باشد كه" اگر هم قرآني نازل شود كه فرضا كوه‌ها را از جاي بكند و زمين را قطعه قطعه سازد و مردگان را
__________________________________________________
(1)اگر اين قرآن را به كوهي نازل كرده بوديم آن را از ترس خدا خاشع و شكافته مي‌ديدي. سوره حشر، آيه 21.
(2 و 3 و 4)روح المعاني، ج 13، ص 156، ط بيروت. و الجامع لأحكام القرآن (تفسير القرطبي) ج 9، ص 320، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 493
به زبان آورد باز اينان هدايت نمي‌شوند مگر آنكه خدا بخواهد".

[سه وجه در معناي آيه:" أَ فَلَمْ يَيْأَسِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ لَوْ يَشاءُ اللَّهُ لَهَدَي النَّاسَ جَمِيعاً"] ..... ص : 493

" أَ فَلَمْ يَيْأَسِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ لَوْ يَشاءُ اللَّهُ لَهَدَي النَّاسَ جَمِيعاً".
اين آيه تفريع بر مطالب قبل است، و در معناي آن سه وجه گفته‌اند:
1- بعضي «1» گفته‌اند: كلمه" ياس" بر اساس لغت هوازن به معناي" علم" است و نيز بعضي «2» گفته‌اند كه اين معنا بر مبناي لغت" حي" كه قبيله‌اي از نخع مي‌باشند است. و استدلال كرده‌اند به شعر يكي از شعراي نخع به نام" سحيم بن وثيل رباحي" كه گفته است:
اقول لهم بالشعب اذ ياسرونني ا لم تيأسوا اني ابن فارس زهدم «3»
و نيز استدلال كرده‌اند به شعر" رباح بن عدي" كه گفته است:
ا لم ييأس الاقوام اني انا ابنه و ان كنت عن ارض العشيرة نائيا «4»
و بنا بر اين لغت، حاصل تفريع اين نمي‌شود كه وقتي اسباب، قدرت هدايت اينان را ندارند، حتي قرآن هم اگر كوه‌ها را از جاي بركند و زمين را پاره پاره كند و مردگان را به زبان آورد باز نمي‌تواند ايشان را هدايت كند. و چون امر همه‌اش به دست خداست لذا واجب است مؤمنين بدانند كه خدا هدايت كفار را نخواسته، چون اگر او مي‌خواست همه مردم را هدايت مي‌كرد، چه مؤمنين را و چه كفار را، اما او كفار را هدايت نكرد و در نتيجه ايشان راه نيافتند، و نخواهند يافت.
2- بعضي «5» ديگر گفته‌اند: معناي كلمه" ياس" همان معناي" نااميدي" است، چيزي كه هست جمله" أَ فَلَمْ يَيْأَسِ" معناي علم را هم متضمن است، و مقصود بيان اين جهت است كه مؤمنين لازم است بدانند كه خدا هدايت كفار را نخواسته، و اگر مي‌خواست همه مردم را هدايت مي‌كرد، و ايشان از اينكه كفار هدايت شوند براي هميشه نااميد باشند.
پس در حقيقت تقدير كلام اين مي‌شود:" ا فلم يعلم الذين آمنوا ان اللَّه لم يشأ هدايتهم و لو يشاء لهدي الناس جميعا ا و لم ييأسوا من اهتدائهم و ايمانهم" يعني: آيا كساني كه ايمان
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 13، ص 156، ط بيروت. و الجامع لأحكام القرآن (تفسير القرطبي ج 9، ص 320، ط بيروت.
(3)من در آن دره هنگامي كه اسيرم كردند به ايشان گفتم مگر نمي‌دانيد من فرزند يكه سوار زهدم هستم.
(4)مگر اقوام نمي‌دانند كه من همين فرزند اويم- هر چند كه از سرزمين عشيره خود دور افتاده‌ام.
(5)تفسير القرطبي، ج 9، ص 156، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 494
آورده‌اند هنوز نمي‌دانند كه خدا هدايت كفار را نخواسته و اگر مي‌خواست همه مردم را هدايت مي‌كرد؟ و آيا هنوز از هدايت و ايمان كفار مايوس نشده‌اند؟
آن گاه به منظور اختصار، معناي علم در" ياس" تضمين شده و از متعلق علم تنها جمله شرطيه يعني" لَوْ يَشاءُ اللَّهُ لَهَدَي النَّاسَ جَمِيعاً" به آن نسبت داده شده است.
3- بعضي ديگر گفته‌اند: جمله" أَ فَلَمْ يَيْأَسِ" همان معناي ظاهري خود را دارد و متضمن معناي علم نيست، و جمله" أَنْ لَوْ يَشاءُ اللَّهُ" هم مربوط به آن نيست، بلكه متعلق است به جمله" آمنوا"، البته با تقدير حرف باء، و متعلق" ييأس" هم محذوف شده، و تقدير كلام چنين است:" ا فلم ييئس الذين آمنوا بان لو يشاء اللَّه لهدي الناس جميعا من ايمانهم" يعني:
آيا هنوز مايوس نشده‌اند آنها كه ايمان دارند به اينكه اگر خدا بخواهد همه مردم را هدايت مي‌كند از اينكه كفار ايمان آورند؟
اين بود سه وجهي كه در معناي آيه گفته شده، و از همه معتدل‌تر وجه وسطي است. و به هر حال، آيه شريفه خالي از اشاره به اين نكته نيست كه مؤمنين آرزو مي‌كردند شايد كفار ايمان بياورند و شايد هم اين اميد ايشان ناشي از گفتار كفار بود كه مي‌گفتند:" لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ"، لذا پيش خود اميدوار شدند كه شايد آيتي غير از قرآن نازل بشود و در نتيجه كفار ايمان بياورند و لذا از رسول خدا (ص) درخواست كردند كه خواسته كفار را اجابت كند. خداي تعالي با آيه مورد بحث، و در آيات ديگري در كلام مجيدش ايشان را از ايمان آوردن آنان مايوس نمود. و اين گونه آيات هم در مكه و هم در مدينه نازل شده، مانند، آيه شريفه سوره يس كه مكي است و مي‌فرمايد:" سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" «1» و آيه ششم سوره بقره كه مدني است و مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" «2»" وَ لا يَزالُ الَّذِينَ كَفَرُوا تُصِيبُهُمْ بِما صَنَعُوا قارِعَةٌ أَوْ تَحُلُّ قَرِيباً مِنْ دارِهِمْ حَتَّي يَأْتِيَ وَعْدُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعادَ".
سياق آيات شهادت مي‌دهند بر اينكه منظور از جمله" بِما صَنَعُوا" همان كفر ورزيدنشان به رحمان، در قبال دعوت حقه اسلام است. و كلمه" قارعه" به معناي مصيبتي
__________________________________________________
(1)يكسان است بر ايشان چه انذارشان بكني و چه انذارشان نكني ايمان نمي‌آورند. سوره يس، آيه 10.
(2)كافران را يكسان است بترساني يا نترساني ايمان نمي‌آورند. سوره بقره، آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 495
است كه انسان را بكوبد.

[تهديد كفاري كه در ابتداي دعوت اسلام انكار و دشمني پيشه كردند به نزول مصيبت‌ها] ..... ص : 495

و در آيه شريفه تهديد و وعيد قطعي است براي كساني كه كفر ورزيدند به عذابي كه هرگز برنمي‌گردد، و نيز در آن علائم و مقدمات آن عذاب ذكر شده، كه يكي پس از ديگري بروز مي‌كند تا خود آن عذاب موعود فرا رسد.
و معناي آيه اين است كه: لا يزال مصيبتهاي كوبنده بر سر اينها كه به دعوت حقه تو كفر مي‌ورزند بخاطر آنچه كردند و كفري كه به رحمان ورزيدند مي‌آيد، و يا در نزديكي‌هاي خانه شان فرود آمده، همواره بدين حال هستند، تا آنكه آن عذابي كه خداوند وعده‌شان داده برسد، چون خداي تعالي خلف وعده نمي‌كند و گفتارش تغيير نمي‌پذيرد.
دقت در اينكه اين سوره مكي است،- به شهادت مضامين آياتش- و همچنين دقت در حوادثي كه بعد از بعثت و قبل از هجرت رسول خدا (ص) رخ داده، و بررسي حوادثي كه بعد از هجرت تا قبل از فتح اتفاق افتاده، اين معنا را به دست مي‌دهد كه منظور از جمله" الَّذِينَ كَفَرُوا- كساني كه كافر شدند" همان كفار عرب از اهل مكه و غير ايشان است كه در ابتداي دعوت اسلام آن را رد نموده، انكار و عناد را به نهايت رسانده، در انگيختن فتنه و فساد پافشاري نمودند.
و مقصود از" آنان كه مصيبت‌ها بر سرشان آمد" كفار اطراف مكه است كه جنگ‌ها و قتل و غارتها از پايشان درآورد. و مقصود از" آنها كه مصائب در نزديكي‌هاي خانه‌هاشان فرود آمد" اهل مكه‌اند كه حوادث ناگوار در پيرامون شهرشان اتفاق مي‌افتاد، و دودش به چشم آنها نيز مي‌رفت و وحشت و اندوه و ساير آثار سوء آن خواب و خوراك را از ايشان سلب مي‌نمود. و مقصود از" عذابي كه وعده‌شان داده" عذاب شمشير است كه در روزهاي بدر و احد و ساير غزوات با آن روبرو شدند.
و بايد دانست اين عذابي كه خداوند در اين آيه كفار را بدان تهديد نموده غير آن عذابيست كه در سوره يونس كه تفسيرش گذشت بدان انذار كرده و فرمود:" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" تا آنجا كه براي بار دوم فرمود:" وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" «1» زيرا آيه سوره يونس تهديدي است عمومي در باره همه امت، و اما اين آيات تهديد و وعيدي است در خصوص كفار قريش و غير ايشان كه در ابتداي دعوت رسول خدا (ص) عليه دعوتش قيام مي‌نمودند.
قبلا هم در جلد اول اين كتاب در سوره بقره در تفسير آيه
__________________________________________________
(1)سوره يونس، آيات 47- 54.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 496
" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" «1» گفتيم: كه منظور از" الَّذِينَ كَفَرُوا" هر جا كه در قرآن بطور مطلق آمده باشد معاندين از مشركين عرب است، كه در ابتداي دعوت اسلام عليه آن قيام مي‌كردند، هم چنان كه مقصود از" الَّذِينَ آمَنُوا" هر جا كه بدون قيد آمده باشد سابقين در اسلامند، كه در اول دعوت اسلام ايمان آوردند.
اين را نيز بايد دانست كه مفسرين در آيه شريفه مورد بحث اقوال گوناگوني دارند، كه چون فائده‌اي در ايراد بيشتر آنها نديديم از ايرادش خودداري نموديم. علاوه بر اينكه آنچه ما خود اختيار نموده و آورديم براي اهل بحث كافي است، و- ان شاء اللَّه- در بحث روايتي آتيه بعضي از آن اقوال را خواهيم آورد.
" وَ لَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِكَ فَأَمْلَيْتُ لِلَّذِينَ كَفَرُوا ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كانَ عِقابِ".
اين آيه تاكيد همان وعيد قطعي است كه در آيه قبلي كرده بود، به بيان نظائر آن تا دلالت كند بر اينكه تهديد در آيه قبلي صرف تهديد نيست و آن چنان نيست كه دليلي بر وقوعش نباشد، بلكه از امكان وقوع گذشته، وقوع هم يافته است، و آن چنان نيست كه كفار پيش خود پنداشته و گفتند:" لَقَدْ وُعِدْنا هذا نَحْنُ وَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ إِنْ هذا إِلَّا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ" «2».
آري، قبل از تو (اي پيغمبر اسلام) بفرستادگان ديگر نيز كفر ورزيدند، و استهزاء كردند، و معجزات دلبخواه پيشنهاد كردند، عينا همين طور كه اينان به دعوت تو كفر مي‌ورزند و با وجود معجزه قرآن، معجزات ديگري از پيش خود پيشنهاد مي‌كنند، من هم كفار را هميشه مهلت مي‌دهم و سپس ايشان را به عذاب خود مي‌گيرم، و كس نمي‌داند كه عقاب من چگونه است، آيا صرف تهديد است؟ و يا چيزيست كه مي‌توانند از آن بگريزند؟ و يا چيزيست كه مي‌توانند تحمل كنند؟ پس وقتي عذاب من بر امتهاي گذشته نازل شده اينها نيز بايد بدانند كه عذاب من واقع شدني است، و بايد از كارهايي كه نظير افعال آنان است بپرهيزند تا آنچه بر سر آنان آمد بر سر اينان نيايد.
و از اينجا معلوم مي‌شود اينكه بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند آيه مورد بحث تسليت و مايه دلگرمي رسول خدا (ص) است صحيح نيست.
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 6. [.....]
(2)از اين تهديدها به ما و پدرانمان زياد شده ولي اين حرفها جز همان خرافات قديم چيز ديگري نيست. سوره نمل، آيه 68.
(3)روح المعاني، ج 13، ص 159، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 497
و اگر فرمود:" فَأَمْلَيْتُ لِلَّذِينَ كَفَرُوا" با اينكه جا داشت بفرمايد:" فامليت للذين استهزءوا" بدين منظور بوده كه بفهماند استهزاء كفر بوده، هم چنان كه كفرشان كفر استهزاء بوده، پس ايشان كافراني استهزاء كننده به آيات خدا بودند، هم چنان كه معاصرين رسول خدا (ص) همين طور بودند، قرآن را كه خود آيت خدا بود انكار نموده، از در استهزاء مي‌گفتند:" چرا آيتي از ناحيه پروردگارش بر او نازل نمي‌شود".

[معناي قائم بودن خداي تعالي بر هر نفس و به آنچه مي‌كند] ..... ص : 497

" أَ فَمَنْ هُوَ قائِمٌ عَلي كُلِّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ وَ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكاءَ".
" القائم علي شي‌ء" به معناي مسلط بودن بر چيزي است و" القائم بشي‌ء" به معناي كسي است كه به نوعي مدبر آن باشد و خداي سبحان، هم قائم بر هر نفس است، و هم قائم به آنچه مي‌كند. اما قيامش بر هر نفس، براي اينكه او محيط به ذات آن و قاهر بر آن و شاهد و ناظر ذات آنست. و اما قيامش به آنچه مي‌كند، براي اين است كه او مدبر امر اعمال آن است و آن را از مرتبه حركت و سكون به مرحله عمل تحول مي‌دهد، و اعمالش را در صحيفه‌هاي اعمال ضبط نموده، سپس آنها را بصورت ثوابها و عقابهاي دنيا و آخرت، و قرب و بعد، و هدايت و ضلالت، و نعمت و نقمت، و جنت و نار، متحول مي‌سازد.
اين آيه متفرع است بر آيات قبل، بدين بيان كه: خداي سبحان هدايت مي‌كند هر كه را بخواهد، و پاداش مي‌دهد به بهترين ثواب‌ها، و گمراه مي‌كند هر كه را بخواهد، و كيفر مي‌دهد بشديدترين عقاب، و وقتي همه امور بدست اوست، پس او قائم بر هر نفس و قائم به كرده‌هاي هر نفس، و مسلط بر آن، و مدبر نظام اعمال آنست، و با اين وصف آيا كسي معادل او هست تا در الوهيت شريك او باشد؟
از اينجا معلوم مي‌شود كه خبر مبتداء، در" أَ فَمَنْ هُوَ قائِمٌ ..."، حذف شده، و جمله" جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكاءَ" دلالت بر آن محذوف مي‌كند، (و تقديرش چنين است: ا فمن هو قائم ...
هل يشاركه احد- آيا كسي كه قائم بر هر نفس است ... كسي هست كه شريك او باشد؟).
و از سخنان سخيف و بي‌پايه‌اي كه در تفسير آيه گفته‌اند، مطلبي است كه به ضحاك نسبت داده‌اند، كه منظور از" من" در جمله" أَ فَمَنْ هُوَ قائِمٌ عَلي كُلِّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ" ملائكه است، نه خداي تعالي، چون ملائكه هستند كه موكل بر اعمال مردمند، و معناي آيه اين است كه:" آيا ملائكه كه به امر خدا موكل بر اعمال مردمند شركاي خداي سبحانند؟" و سخافت اين قول از آنست كه بي‌نهايت از سياق آيات اجنبي است.
" قُلْ سَمُّوهُمْ أَمْ تُنَبِّئُونَهُ بِما لا يَعْلَمُ فِي الْأَرْضِ أَمْ بِظاهِرٍ مِنَ الْقَوْلِ".
بعد از آنكه فرمود:" وَ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكاءَ" دوباره با بيان ديگري كه از بيان سابق اخذ شده ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 498
گفتارشان را باطل نموده است.

[احتجاجي بي سابقه عليه مشركين: اوصاف و فضائل شركاي خدا را بيان كنيد.] ..... ص : 498

پس پيغمبر خود را دستور مي‌دهد به اينكه با ايشان به نوعي كه در باب خود عجيب و بي سابقه است احتجاج نموده، به ايشان تكليف كند اين شركاء را توصيف كنيد، چون صفات است كه هر چيزي را متعين، و شؤون و آثار آن را مشخص مي‌كند. و اگر اين بتها شركاي خدا و شفعاي درگاه او باشند بايد صفاتي داشته باشند كه با داشتن آن صفات به چنين شان و مقامي رسيده باشند، همانطور كه خداي تعالي از اين نظر معبود است كه حي و عليم و قدير و خالق و مالك و مدبر است، و بهمين جهت رب هر چيزيست. و ليكن بتها وقتي اسمشان برده مي‌شود و معرفي مي‌شوند جز اسامي هبل و لات و عزي صفت و فضيلتي كه بخاطر آن شريك خدا شده باشند براي آنها شمرده نمي‌شود.
سپس دستور مي‌دهد از ايشان بپرسد" أَمْ تُنَبِّئُونَهُ بِما لا يَعْلَمُ فِي الْأَرْضِ"، و كلمه" ام" در اينجا منقطعه، و به معناي بل است. يعني: بلكه معناي بت‌پرستي و شرك ورزي شما اين است كه خدا را خبر دهيد از چيزي كه خود او خبر ندارد، چون اگر او در زمين شريكي مي‌داشت حتما خودش اطلاع مي‌داشت، و شريك در تدبير خلق چيزي نيست كه شريك ديگر از او بي‌خبر بماند، زيرا بالأخره از اينكه شخص ديگري تدبير ديگري در خلائق دارد مي‌فهمد كه حتما مدبري غير خودش وجود دارد.
و خداي سبحان خود به تنهايي مدبر تمامي امور است، و او از غير خودش هيچ تدبير و اثري در اين باب نديده، چه اثر مخالف و چه موافق.
دليل بر اينكه خدا شريكي براي خود سراغ ندارد، اين است كه او قائم بر تمامي نفوس و واقف است به آنچه نفوس مي‌كنند. و به عبارت ديگر هم خلق از اوست، و هم امر، و او به شهادت برهاني كه جاي ترديد در آن نيست بر هر چيزي شهيد و ناظر است.
و كوتاه، سخن، اين آيه نظير آيه ديگري است كه مي‌فرمايد:" قُلْ أَ تُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِما لا يَعْلَمُ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ" «1».
آن گاه اضافه مي‌كند كه" أَمْ بِظاهِرٍ مِنَ الْقَوْلِ"، بلكه اين خبري كه مي‌دهيد كه براي خدا شركائي هست صرف گفتار، و خالي از حقيقت است. و اين جمله نظير آيه‌ايست كه مي‌فرمايد:" إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ" «2».
__________________________________________________
(1)آيا خداي را به چيزي خبر مي‌دهيد كه خودش در آسمانها و زمين از او اثري نمي‌بيند. سوره يونس، آيه 18.
(2)اينها نيستند جز صرف اسمايي كه شما و پدرانتان نام نهاده‌ايد. سوره نجم، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 499
و از بعضي مفسرين نقل شده كه گفته‌اند: منظور از ظاهر قول، ظاهر كتابيست كه از ناحيه خدا نازل شده باشد، و حاصل آيه اين است كه نه دليل عقلي بر الوهيت و شريك بودن اين بتها داريد، و نه دليلي نقلي، ولي اين معنا از الفاظ آيه بعيد است.
و اما وجه ارتباط ميان اين سه دليل، اين است كه بت‌پرستان در پرستش بتها و شريك خدا قرار دادن آنها متردد بودند، زيرا از هر طرف اشكال بر ايشان وارد بود اگر بگويند شريك خدايند، دليلي ندارند، چون در بتهاي خود اوصافي كه دلالت بر الوهيت آنها بكند سراغ ندارند، و اگر ادعا كنند كه چنين اوصافي در بتهاي خود ديده‌اند، دروغ گفته‌اند، زيرا معنايش اين مي‌شود كه ايشان به وجود شركاي خدا پي برده باشند، ولي خداوند از وجود آنها بي‌خبر باشد. و اگر به صرف لقلقه زبان اكتفاء كنند، بدون اينكه حقيقتي داشته باشد در حقيقت خواسته‌اند خدا را فريب دهند، و خدا بزرگتر از اين حرفها است، خيلي هم بزرگتر است.
زمخشري در كشاف گفته: اين احتجاج و اسلوبهايش بسيار عجيب است، و خود با زباني رسا و شيوا فرياد مي‌زند كه از زبان بشر نيست، مگر كسي معرفت و يا انصاف نداشته باشد «1».
" بَلْ زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مَكْرُهُمْ وَ صُدُّوا عَنِ السَّبِيلِ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ".
كلمه" بل" به معناي اعراض و آيه شريفه اعراض از دليلهاي ذكر شده و لوازم آنست، و معنايش اين است كه اين دليلها را واگذار، زيرا اينان اگر براي خدا شريك قائل مي‌شوند بخاطر هيچ يك از اين وجوه كه گفتيم نيست، بلكه علتش تنها اين است كه شيطان شرك را در نظرشان جلوه داده و بدين وسيله از راه خدايشان باز داشته است.
چون اينان علم دارند بر اينكه هيچ حجتي بر شركت اين شركاء ندارند، و اين را هم مي‌دانند كه صرف ادعا، بتها را شريك خدا نمي‌سازد، ليكن هدفشان از ترويج بت‌پرستي و الوهيت بتها و جلب توجه عامه بسوي آنها، تنها و تنها بدست آوردن پول و زخارف دنيا است، و چون دعوت تو سد راه منافع ايشان است، از اين نظر از در لجبازي و دشمني با تو نسبت به عبادت بتها تعصب به خرج داده، مردم را بيش از پيش بسوي بت و بسوي توسل به آن دعوت مي‌كنند، تا هم سد راه تو شوند، و همه مردم را گمراه كنند.
شيطان هم اين مكر و نقشه را در نظر آنان جلوه داده، و گرنه هيچ سبب ديگري در مشرك بودن آنان نيست، نه دليلي، و نه جهت ديگري، و هر چند شيطان اين نقشه‌ها را در نظر
__________________________________________________
(1)الكشاف، ج 2، ص 532، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 500
آنان زينت داده و گمراهشان ساخته. و ايشان هم مردم را گمراه نمودند، و ليكن در عين حال خداوند گمراهشان كرد و از نعمت هدايت محرومشان نمود، و كسي كه خدا او را گمراه كرده باشد هدايت كننده‌اي نخواهد داشت.
" لَهُمْ عَذابٌ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ أَشَقُّ وَ ما لَهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ واقٍ"
.كلمه" اشق" صيغه افعل تفضيل است از ماده" مشقة" است. و كلمه" واق" اسم فاعل از ماده" وقاية" به معناي نگهداري است.
در اين آيه بطور اختصار عذابي را كه در آيات سابق وعده داده بود بيان مي‌كند. و مقصود از جمله" وَ ما لَهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ واقٍ"
نفي شفاعت و تاثير آن در حق ايشان است، و معنايش اين است كه به هيچ وجه كسي را ندارند كه شفاعتشان كند.

[وعده به مؤمنان در مقابل وعيدي كه به كافران داده شد] ..... ص : 500

" مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ أُكُلُها دائِمٌ وَ ظِلُّها تِلْكَ عُقْبَي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ عُقْبَي الْكافِرِينَ النَّارُ".
كلمه" مثل" به معناي توصيفي است كه موصوف را ممثل و مجسم نمايد.
در آيه شريفه وعده جميلي را كه در قبال وعيد كفار به مردم پرهيزگار اختصاص داده بيان مي‌كند، تا هم آن را بيان كرده باشد، و هم اينكه زمينه براي خاتمه كلام كه خلاصه‌گيري از نتيجه سعي كفار و مؤمنين در مسير بسوي پروردگار و بازگشتشان بسوي اوست، فراهم گردد.
و اگر در قبال كفار متقين را قرار داد، با اينكه مي‌بايست مؤمنين را قرار داده باشد، بدين منظور است كه اشاره كند بر اينكه كساني به اين عاقبت حسني نائل مي‌آيند كه علاوه بر ايمان، عمل صالح هم داشته باشند، چون اگر ايمان به خدا داشته باشند و عمل صالح نكنند مؤمن به خدا و كافر به آيات او خواهند بود.
و از جمله اشارات لطيفي كه در اين آيه به كار رفته اين است كه در مقابله اول ميان مؤمنين و مشركين، از آنان به" متقون" و از اينان به" الذين كفروا" تعبير كرده، و در آخر از آنان به" الذين اتقوا" و از اينان به" كافرون" تعبير نموده است.
و بعيد نيست كه در اين اختلاف تعبير اشاره باشد به اينكه فعل ماضي" اتقوا" و" كفروا" و صفت" متقين" و" كافرون" در اينجا يك مدلول دارند، و مجموع اعمالشان در دنيا يك عمل اعتبار شده است، و لازمه آن اين است كه يك بار بودن عمل عين استمرار آن باشد، و به اين اعتبار تعبير" الَّذِينَ كَفَرُوا" و" الَّذِينَ اتَّقَوْا" كه دلالت بر صدور فعل دارد با تعبير" كافرون و متقون" كه دلالت بر اتصاف و استمرار مي‌كند يك مفاد را مي‌رسانند، و آن عبارتست از منحصر ساختن موصوف بر صفتش، و اينكه يك دسته فقط كفر مي‌ورزند و دسته ديگر فقط در
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 501
راه ايمان قدم برمي‌دارند، و اما آن كساني كه اعمالشان و كفر و ايمانشان استمرار نداشته هر لحظه عوض مي‌شود، مدتي كفر از ايشان سرمي‌زند سپس مبدل به ايمان مي‌گردد، و يا چندي بر طريق ايمانند، سپس به كفر مي‌گرايند و خلاصه هنوز بر يك طريق معين استوار نشده‌اند، از سياق اين آيات خارج‌اند، و روي سخن در اين آيات با آنان نيست- دقت فرمائيد.
اين را نيز بايد خاطرنشان سازيم كه در آيات قبلي وجوه مختلفي از التفات به كار رفته بود، مانند" كَذلِكَ أَرْسَلْناكَ" كه در آن خداوند متكلم مع الغير و در" بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ" غايب اعتبار شده است، و باز در جمله" فَأَمْلَيْتُ لِلَّذِينَ كَفَرُوا" متكلم وحده و در جمله" وَ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكاءَ" غايب اعتبار شده است، و وجه آن روشن است، چون تعبير به مثل" ارسلناك" كه خداوند متكلم با غير اعتبار شده است بدين جهت بوده كه دلالت كند بر اينكه در اين ميان وسائطي مثلا از قبيل ملائكه وحي دخالت دارند، و در جمله" بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَمِيعاً" كه خداوند غايب اعتبار شده است براي اين بوده كه دلالت كند بر اينكه هر امري چه با واسطه و چه بدون واسطه به مقام الوهيت خداي تعالي كه قيوم بر هر چيز است برگشت مي‌كند.
و تعبير به مثل" فَأَمْلَيْتُ لِلَّذِينَ كَفَرُوا ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ" براي دلالت بر اين است كه خداي تعالي در حقيقت واسطه‌اي كه شريك و يا شفيع او باشد ندارد، آن چنان كه كفار ادعا مي‌كنند.
آن گاه جمله" تِلْكَ عُقْبَي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ عُقْبَي الْكافِرِينَ النَّارُ" همانطور كه گفتيم اشاره مي‌كند به سرانجام كار دو طائفه، و با اين جمله بحث در پيرامون مؤمنين و مشركين از نظر آثاري كه حق و باطل در عقايد و اعمالشان دارد خاتمه مي‌يابد.
و بخاطر داريد كه گفتيم اين آيات نه‌گانه كه مورد بحث ما است تتمه آيات ده‌گانه قبل است كه با آيه" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً ..." شروع مي‌شد.

بحث روايتي ..... ص : 501

اشاره

در تفسير عياشي خالد بن نجيع از جعفر بن محمد (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ" فرمود: به محمد بن عبد اللَّه (ص) نيز قلوب طمانينه مي‌يابند، چون او ذكر خدا و حجاب خداست «1».
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 211، ح 44.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 502
مؤلف: در آيه" قَدْ أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً رَسُولًا" نيز رسول خدا (ص) ذكر ناميده شده.

[رواياتي در ذيل جمله:" أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ" و بيان اينكه پيامبران (صلي اللَّه عليه و آله) و اهل بيت او (عليهم السلام) مصاديق ذكر خدايند] ..... ص : 502

و در الدر المنثور است كه ابو الشيخ از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) وقتي آيه" أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ" نازل شد رو به اصحابش نموده فرمود:
هيچ مي‌دانيد معناي اين آيه چيست؟ عرض كردند: خدا و رسولش داناتر است. فرمود: كسي به ياد خدا است كه خدا و رسولش را و اصحاب مرا دوست بدارد «1».
و در تفسير عياشي روايت كرده كه نزد رسول خدا (ص) آيه" الَّذِينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ" را تلاوت كردم، حضرت فرمود: اي پسر ام سليم هيچ مي‌داني اينان چه كسانيند؟ عرض كردم چه كساني هستند يا رسول اللَّه؟ فرمود: ما اهل بيت و شيعيان ما.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از علي بن ابي طالب (ع) از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: وقتي اين آيه نازل شد حضرت فرمود: اينها كسانيند كه خدا و رسولش و اهل بيت رسولش را به راستي، نه به دروغ دوست بدارند، و مؤمنين را شاهد و غايبشان را دوست بدارند، آري بياد خداست كه يكديگر را دوست مي‌دارند «2».
مؤلف: همه اين روايات از باب تطبيق مصداق بر عام است. آري رسول خدا (ص) و اهل بيت طاهرينش و برگزيدگان از صحابه و مؤمنين، مصاديق ذكر خدايند، چون خدا بوسيله ايشان بياد مي‌آيد. و اما آيه شريفه اعم است و بر هر يادي دلالت دارد.

[چند روايت در باره شجره طوبي در ذيل جمله:" طُوبي لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ"] ..... ص : 502

و در تفسير قمي از پدرش از محمد بن ابي عمير از هشام بن سالم از ابي عبد اللَّه (ع) روايت شده كه در ضمن حديث معراج، رسول خدا (ص) فرمود:
ناگهان درختي ديدم كه اگر مرغي را روانه كنند كه دور آن پرواز كند و تا هفتصد سال پر بزند، دور آن را نمي‌پيمايد و در بهشت هيچ منزلي نيست مگر آنكه از آن درخت يك شاخه در آن خانه سركشيده از جبرئيل پرسيدم اين چه درختي است؟ گفت درخت طوبي است، كه خداي تعالي فرموده" طُوبي لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ" «3».
مؤلف: اين معنا به طرق بسياري روايت شده كه در پاره‌اي از آن طرق چنين آمده:
جبرئيل از ميوه آن درخت چيده به من داد، من آن را خوردم، خداوند آن را به پشت من منتقل
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 4، ص 59، ط بيروت.
(3)تفسير قمي، ج 1، ص 365، ط قم.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 503
كرد، وقتي به زمين پايين آمدم با خديجه هم بستر شدم، و او به فاطمه باردار شد، و از آن به بعد هيچوقت فاطمه را نديدم مگر آنكه بوي درخت طوبي را از او استشمام كردم.
و در كتاب خرائج آورده كه رسول خدا (ص) به فاطمه (ع) فرمود: اي فاطمه بشارتي از ناحيه پروردگارم در خصوص برادرم و پسر عمويم به من رسيده و آن اين است كه خداوند فاطمه را به علي تزويج كرده و به رضوان خازن بهشت دستور داد تا درخت طوبي را تكان دهد، و آن به عدد دوستداران اهل بيت من رقعه‌هايي حمل كرد، پس ملائكه‌اي از نور خلق كرد، و به هر ملك خطي و رقعه‌اي داد، و چون قيامت بپا شود و اهلش جابجا شوند دوستداري از دوستداران ما نمي‌ماند مگر آنكه يكي از آن رقعه‌ها را به او مي‌دهند، كه سند برائت از آتش دوزخ است «1».
مؤلف: و در تفسير برهان از موفق بن احمد روايت كرده كه در كتاب مناقب به سند خود از بلال بن حمامه از رسول خدا (ص) نظير اين معنا را نقل كرده است. و نيز اين معنا را از ام سلمه و سلمان فارسي و علي بن ابي طالب نقل كرده، و در آن چنين آمده كه:
وقتي خداوند ملائكه را بر تزويج فاطمه به علي بن ابي طالب گواه گرفت، دستور داد تا درخت طوبي بار خود را نثار كند، و آنچه از زيور و زينت داشت فرو ريزد. درخت طوبي آنچه را داشت نثار كرده، ملائكه و حور العين آنها را جمع كردند تا به يكديگر هديه داده، و تا قيامت به يكديگر افتخار نمايند. «2» قريب به اين معنا را از حضرت رضا (ع) نيز روايت كرده.
و در مجمع البيان از ثعلبي روايت كرده كه به سند خود از كلبي از ابي صالح از ابن عباس نقل كرده كه گفت: طوبي درختي است كه ريشه‌اش در خانه علي در بهشت است و در خانه هر مؤمني يك شاخه از آن وجود دارد. آن گاه گفته است: اين روايت را ابو بصير هم از امام صادق (ع) نقل كرده است «3».
و در تفسير برهان از تفسير ثعلبي بطور رفع (بدون ذكر سند) از جابر از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: از رسول خدا (ص) از معناي طوبي سؤال شد، فرمود: درختي است در بهشت كه ريشه‌اش در خانه علي و شاخه‌هايش بر اهل بهشت سايه افكنده. پرسيدند يا رسول اللَّه ما قبلا از تو سؤال كرديم فرمودي ريشه‌اش در خانه من و
__________________________________________________
(1)خرايج.
(2)تفسير البرهان، ج 2، ص 295، ح 27.
(3)مجمع البيان، ج 6، ص 291، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 504
شاخه‌هايش روي سر اهل بهشت است و حالا مي‌فرمايي ريشه‌اش در خانه علي و شاخه‌هايش بر اهل بهشت است؟ فرمود: آري خانه من و علي در بهشت يكي است، و يك جا است «1».
مؤلف: نظير اين روايت را صاحب مجمع البيان نيز به سند خود از حاكم ابي القاسم حسكاني به سند خود از موسي بن جعفر از پدرش از پدرانش (ع) از رسول خدا (ص) روايت كرده «2».
مؤلف: و در اين معنا روايات بسياري از طرق شيعه و اهل سنت آمده، و از ظاهر آنها بر مي‌آيد كه در مقام تفسير آيه نبوده، بلكه ناظر به بطن آيه است، چون حقيقت معيشت طوبي همان ولايت خداي سبحان است كه از اين امت علي (ع) صاحب آن ولايت و اولين گشاينده باب آن است، و مؤمنين اهل ولايت، اتباع و پيروان اويند، و خانه او در بهشت نعيم كه بهشت ولايت است با خانه رسول خدا (ص) يكي است، و تزاحم و اختلافي ميان آن دو نيست- دقت فرمائيد.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر از ابن جريح روايت كرده‌اند كه در ذيل جمله" وَ هُمْ يَكْفُرُونَ بِالرَّحْمنِ" گفته است: اين مربوط به آن وقتي است كه رسول خدا (ص) در حديبيه با قريش معاهده بست، و در اول آن چنين نوشت:" بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ" آنها اعتراض كردند كه ما رحمان را نمي‌نويسيم و او را نمي‌شناسيم، و ما در نوشته‌هايمان تنها مي‌نويسيم" بسمك اللهم"، تو نيز بايد چنين بنويسي، اينجا بود كه اين جمله نازل شد «3».
مؤلف: صاحب الدر المنثور اين روايت را از ابن جرير، ابن ابي حاتم، ابي الشيخ، از قتاده نيز نقل كرده، و خواننده محترم مي‌داند كه آيات بطوري كه از سياقش برمي‌آيد كلي است، و صلح حديبيه از حوادث بعد از هجرت است. علاوه بر اينكه سياق خود آيه مورد بحث نيز با اين روايات سازگار نيست، زيرا معنا ندارد يك جزء آيه در باره صلح حديبيه، و ساير اجزايش در باره حوادث ديگر نازل شده باشد.

[رواياتي ديگر در ذيل آيه:" وَ لَوْ أَنَّ قُرْآناً سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبالُ ..."] ..... ص : 504

و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم، ابو الشيخ و ابن مردويه از عطيه عوفي روايت كرده‌اند كه گفت: مشركين به رسول خدا (ص) گفتند: چه مي‌شد كوه‌هاي مكه
__________________________________________________
(1)تفسير البرهان ج 2، ص 295، ح 30.
(2)مجمع البيان ج 6، ص 291، ط تهران.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 62. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 505
را براي ما به راه مي‌انداختي و سرزمين ما را وسيع مي‌كردي، تا در آنجا به كشت و زرع مي‌پرداختيم، و يا مسافت زمين را برايمان قطع مي‌كردي، آن طور كه سليمان براي مردمش بوسيله باد زمين را قطع مي‌كرد، و يا مردگان را جهت ما زنده مي‌نمودي، آن چنان كه عيسي براي مردمش زنده مي‌كرد. خداوند در پاسخشان اين آيه را فرستاد:" وَ لَوْ أَنَّ قُرْآناً سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبالُ ..." تا آنجا كه مي‌فرمايد:" أَ فَلَمْ يَيْأَسِ الَّذِينَ آمَنُوا" يعني آيا هنوز براي مؤمنين روشن نشده است كه ...
به عطيه عوفي گفتند: آيا اين روايت را به يكي از صحابه رسول خدا (ص) نسبت مي‌دهي؟ گفت آري از ابي سعيد خدري از رسول خدا (ص) روايت مي‌كنم «1».
مؤلف: قريب به اين مضمون روايات ديگري نيز هست.
و در تفسير قمي مي‌گويد: معصوم فرموده: يعني اگر قرآني يافت مي‌شد كه چنين اوصافي داشته باشد همين قرآن است «2».
و در كافي از محمد بن يحيي از احمد بن ابي زاهر، و يا شخص ديگر، از محمد بن حماد از برادرش احمد بن حماد از ابراهيم از پدرش از ابي الحسن اول (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: خداي تعالي در كتابش مي‌فرمايد:" وَ لَوْ أَنَّ قُرْآناً سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتي و اين ماييم كه كتاب را به ارث برده‌ايم، همان كتابي كه در آنست چيزهايي كه كوه‌ها را به راه مي‌اندازد و شهرها را پاره پاره، و مردگان را زنده مي‌كند ... «3».
مؤلف: سند اين دو روايت ضعيف است.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير از علي (ع) روايت كرده كه آيه را بصورت ا فلم يتبين الذين آمنوا قرائت كرده «4».
مؤلف: اين قرائت از ابن عباس هم روايت شده «5».
و در مجمع البيان است كه علي (ع) و ابن عباس و علي بن الحسين (ع) و زيد بن علي و جعفر بن محمد (ع) و ابن ابي مليكه و جحدري و
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 62.
(2)تفسير قمي، ج 1، ص 365، ط قم.
(3)اصول كافي، ج 1، ص 226، ح 7، ط بيروت.
(4 و 5)الدر المنثور، ج 4، ص 63.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 506
ابو يزيد مدني أ فلم يتبين قرائت كرده‌اند، ولي قرائت مشهور همان" أَ فَلَمْ يَيْأَسِ" است «1».
و در تفسير قمي است كه در روايت ابي الجارود از ابي جعفر (ع) آمده كه در تفسير آيه" وَ لا يَزالُ الَّذِينَ كَفَرُوا تُصِيبُهُمْ بِما صَنَعُوا قارِعَةٌ" فرموده: قارعة به معناي نقمت است، و مقصود از جمله" أَوْ تَحُلُّ قَرِيباً مِنْ دارِهِمْ" اينست كه عذاب به قوم ديگري نازل شود، ولي آنان از ديدن و شنيدنش معذب شوند، و آنهايي كه عذاب به آنها رسيده نيز مانند اينها عاصي و كافرند، و با اينكه اينان از ديدن و شنيدن سرنوشت آنان بايد پند بگيرند و از كفر و عصيان دست بردارند، پند نگرفته هم چنان به كفر خود ادامه مي‌دهند تا آنكه وعده‌اي كه خدا به مؤمنين داده بيايد، ايشان را نصرت داده كفار را خوار و ذليل سازد «2».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 292.
(2)تفسير قمي، ج 1، ص 365.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 507

[سوره الرعد (13): آيات 36 تا 42] ..... ص : 507

اشاره

وَ الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَفْرَحُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ مِنَ الْأَحْزابِ مَنْ يُنْكِرُ بَعْضَهُ قُلْ إِنَّما أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ وَ لا أُشْرِكَ بِهِ إِلَيْهِ أَدْعُوا وَ إِلَيْهِ مَآبِ (36) وَ كَذلِكَ أَنْزَلْناهُ حُكْماً عَرَبِيًّا وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ بَعْدَ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ ما لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا واقٍ (37) وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلاً مِنْ قَبْلِكَ وَ جَعَلْنا لَهُمْ أَزْواجاً وَ ذُرِّيَّةً وَ ما كانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ لِكُلِّ أَجَلٍ كِتابٌ (38) يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ (39) وَ إِنْ ما نُرِيَنَّكَ بَعْضَ الَّذِي نَعِدُهُمْ أَوْ نَتَوَفَّيَنَّكَ فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ وَ عَلَيْنَا الْحِسابُ (40)
أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا نَأْتِي الْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها وَ اللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ وَ هُوَ سَرِيعُ الْحِسابِ (41) وَ قَدْ مَكَرَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلِلَّهِ الْمَكْرُ جَمِيعاً يَعْلَمُ ما تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ وَ سَيَعْلَمُ الْكُفَّارُ لِمَنْ عُقْبَي الدَّارِ (42)

ترجمه آيات ..... ص : 507

و كساني كه به آنان كتاب آسماني داده‌ايم از اين قرآن كه به تو نازل شده شادمانند، ولي بعضي از احزاب، برخي از آن را انكار مي‌كنند، بگو من دستور يافته‌ام كه خداي يگانه را بپرستم، و به او شرك نورزم، بسوي او مي‌خوانم و بازگشت من بسوي اوست (36).
ما اين چنين قرآن را قانوني به زبان عرب نازل كرديم، اگر با وجود اين دانشي كه به سوي تو آمده، هوسهاي آنها را پيروي كني، در قبال خدا دوست و نگهداري نخواهي داشت (37).
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 508
پيش از تو نيز پيغمبراني را فرستاديم كه همسران و فرزنداني داشتند، و هيچ پيغمبري حق نداشت جز با اجازه خدا معجزه‌اي بياورد كه براي هر مدتي كتابي است (38).
خدا هر چه را بخواهد محو يا اثبات مي‌كند، و اصل همه كتابها نزد خداست (39).
و اگر شمه‌اي از آن عذاب را كه به آنها وعده داده‌ايم به تو نشان بدهيم و يا عمر تو را به سر بريم در هر حال وظيفه تو فقط تبليغ است، و حساب كردن با ماست (40).
آيا نمي‌بينند كه ما داريم اين سرزمين را از اطرافش نقصان مي‌دهيم، خدا حكم مي‌كند، و هيچ كس را ياراي جلوگيري يا رد احكام او نيست و او سريع الحساب است (41).
كساني كه پيش از اينان بوده‌اند نيز نيرنگ مي‌كرده‌اند ولي تدبيرها همه خاص خداست، مي‌داند كه هر كس چه مي‌كند، و بزودي كافران مي‌دانند كه عاقبت آن سراي از آن كيست (42).

بيان آيات ..... ص : 508

اشاره

اين تتمه آيات سابق است، و در آن باز هم گفتار كفار را كه گفته بودند:" لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ" تعقيب مي‌كند.

[توضيحي در مورد خوشحال شدن اهل كتاب از نزول قرآن ..... ص : 508

" وَ الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَفْرَحُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ ...".
ظاهرا منظور از" الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ" يهود و نصاري، و يا اين دو طائفه با مجوس است، چون معهود از اطلاقات قرآن همين است. و اما اينكه مي‌فرمايد اهل كتاب خوشحالي مي‌كنند از اينكه قرآن به تو نازل شده، جهتش اين است كه اين سوره مكي است و تاريخ اثبات كرده كه يهود، در اوائل بعثت و قبل از آن، عنادي با پيامبر نداشتند، بلكه حوادث به وجود آمده بعد از هجرت بوده است.
و آن عنادي كه ايشان را واداشت آن حوادث شوم را ببار بياورند همه بعد از هجرت بود، و حتي در اوائل هجرت هم جمعي از ايشان دعوت اسلام را پذيرفته، بر نبوت خاتم الانبياء (ص) شهادت دادند، و شهادت دادند كه اين همان پيغمبري است كه در كتابهاي آنان بشارت به آمدنش داده شده، و قرآن همين معنا را از ايشان حكايت نموده مي‌فرمايد:
" وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ عَلي مِثْلِهِ فَآمَنَ وَ اسْتَكْبَرْتُمْ" «1».
و اما نصاري، قومي از ايشان نيز در آن روزگار بر دين حق بودند و هيچگونه عنادي
__________________________________________________
(1)و شاهدي از بني اسرائيل بر مثل قرآن گواهي دهد و ايمان آورد و شما تكبر ورزيد؟ سوره احقاف، آيه 10.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 509
نسبت به دعوت اسلام نشان ندادند، مانند قومي از نصاراي حبشه به طوري كه در داستان هجرت مسلمين به حبشه نقل شده، و همچنين جمعي از غير مردم حبشه، هم چنان كه قرآن كريم در باره امثال آنان فرموده:" الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ يُؤْمِنُونَ" «1» و نيز فرموده:" وَ مِنْ قَوْمِ مُوسي أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ" «2».
و همچنين مجوس آن روز هم در انتظار بعثت و فرج خاتم الانبياء (ص) و ظهور ديني كه حق و عدالت را گسترش دهد بسر مي‌بردند و مانند مشركين با حق دشمني و عناد نمي‌ورزيدند.
با در نظر داشتن اين زمينه، آيه در اين معنا ظهور دارد كه منظور از اهل كتاب همين يهود و نصاري و مجوس باشد، مخصوصا اهل حق از نصاري كه معتقد بودند به اينكه مسيح بشري است كه خداوند او را به نبوت ارسال داشته- مانند نجاشي و اصحابش-.
ذيل آيه هم كه مي‌فرمايد:" بگو من مامور شدم كه خدا را بندگي كنم، و كسي را شريكش ندانسته مردم را بسوي او دعوت كنم" آن را تاييد مي‌كند و خيلي روشن است كه خطاب در اين جمله مناسب‌تر است كه با نصاري باشد.
" وَ مِنَ الْأَحْزابِ مَنْ يُنْكِرُ بَعْضَهُ"- الف و لام در" الاحزاب" الف و لام عهد است، و معنايش اين است كه پاره‌اي از احزاب اهل كتاب، كسانيند كه پاره‌اي از آنچه به تو نازل شده را انكار مي‌كنند، و آن آياتي است كه دلالت بر توحيد و نفي تثليث و نفي ساير عقائد باطله و معارف و احكام دستخورده اهل كتاب دارد.
" قُلْ إِنَّما أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ وَ لا أُشْرِكَ بِهِ"- اين جمله دلالت دارد بر اينكه مقصود از آن بعضي كه انكارش مي‌كنند آياتي است كه توحيد در عبادت و اطاعت را مي‌رساند، و در آيه ديگري هم پيغمبر خود را دستور مي‌دهد كه ايشان را به موافقت با آن آيات و آن معارف دعوت نمايد، و مي‌فرمايد:" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلي كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ" «3».
__________________________________________________
(1)كساني كه قبل از قرآن كتابشان داديم به قرآن ايمان مي‌آورند. سوره قصص، آيه 52.
(2)از قوم موسي كساني بودند كه به حق هدايت يافته و به آن دين بازمي‌گردند. سوره اعراف، آيه 159.
(3)بگو اي اهل كتاب! بيائيد از آن كلمه حق كه ميان ما و شما يكسان است پيروي كنيم، به اينكه: بجز خداي يكتا هيچ كس را نپرستيم و چيزي را با او شريك قرار ندهيم و برخي، برخي را بجاي خدا به ربوبيت تعظيم نكنيم. سوره آل عمران، آيه 64.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 510
" إِلَيْهِ أَدْعُوا وَ إِلَيْهِ مَآبِ"- در اين جمله كلام را پايان داده، مي‌فرمايد: بازگشت من به سوي اوست. بنا بر اين در اول كلام هدف خود و ديگران را، و در آخر آن سيره خود را بيان نموده مي‌فرمايد: من مامور شده‌ام كه تنها خدا را پرستش كنم، و عمل و دعوتم بر اين اساس باشد، و بر همين سيره هم در ميان مردم رفتار مي‌كنم، و مردم را جز به سوي او نمي‌خوانم، و در هيچ امري از امورم جز به او مراجعه نمي‌كنم.
بنا بر اين ذيل آيه، همان معنايي را مي‌رساند كه آيه" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي وَ سُبْحانَ اللَّهِ وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ" «1» آن را افاده مي‌كرد.
ممكن هم هست منظور از جمله" وَ إِلَيْهِ مَآبِ" مساله معاد باشد كه در اين صورت تعليل را افاده مي‌كند، و آيه چنين معنا مي‌دهد: من فقط به سوي او دعوت مي‌كنم، چون بازگشت من، تنها به سوي اوست.

[وجوه ديگري كه در بيان مراد از:" وَ الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَفْرَحُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ گفته شده است ..... ص : 510

بعضي «2» از مفسرين كلمه" كتاب" را كه در آيه است به قرآن، و جمله" الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ" را به اصحاب رسول خدا (ص) و كلمه" احزاب" را به اعرابي تفسير كرده‌اند كه عليه رسول خدا (ص) حزب تشكيل دادند- كه همان قريش و ساير قبايل بودند- و گرفتاريهايي براي آن حضرت درست كردند.
و ليكن اين تفسير صحيح نيست، زيرا معهود نيست و سابقه ندارد كه قرآن كريم جمله" الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ" را بر اصحاب رسول خدا (ص) اطلاق كرده باشد. علاوه بر اينكه اگر آيه را اينطور تفسير كنيم لازمه‌اش اين است كه اين معني تكرار شود (زيرا آيه بعدي نيز همين معني را ذكر مي‌كند).
و چه بسا گفته باشند كه مقصود از اين جمله تنها يهود، و مقصود از كتاب، تورات است، و مراد از اينكه فرمود" بعضي از احزاب پاره‌اي از قرآن را انكار مي‌كنند" آن آياتي است كه مشتمل بر احكامي خلاف احكام تحريف شده تورات است. و اگر بگويي انكار چنين آياتي اختصاص به بعضي از يهود نداشت، بلكه همه يهود آن را منكر بودند، مي‌گوييم درست است و ليكن بعضي از يهود بدون فرح و خوشحالي از نزول قرآن، آن دسته از آيات را انكار مي‌كردند، و بقيه يهود هم خوشحال بودند و هم آن دسته را انكار مي‌كردند. آن گاه براي اثبات اين معنا
__________________________________________________
(1)(اي رسول ما به امت) بگو روش من و پيروانم همين است كه خلق را با بينايي و بصيرت به خدا دعوت كنيم و خدا منزه است و من از كافران نيستم. سوره يوسف، آيه 108.
(2)تفسير القرطبي، ج 9، ص 326، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 511
كلام را طولاني كرده‌اند.
و از بعضي از مفسرين نقل شده كه گفته‌اند: منظور از موصول" الذين" عموم مسلمين، و منظور از" احزاب" يهود و نصاري و مجوس است. باز از بعضي ديگر نقل شده كه گفته‌اند در جمله" وَ إِلَيْهِ مَآبِ" تقدير" و اليه مآبي و مآبكم" است.
و ليكن اين اقوال هيچ دليلي از ظاهر لفظ آيه ندارند، و فائده‌اي هم در تعقيب آنها و پاسخ از آنها نيست.
" وَ كَذلِكَ أَنْزَلْناهُ حُكْماً عَرَبِيًّا وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ بَعْدَ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ ما لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا واقٍ".
اشاره" كذلك" به كتابيست كه در آيه قبلي بود، و مقصود از آن جنس و عموم كتابهاي نازل شده بر انبياء گذشته است، مانند تورات و انجيل.
و منظور از" حكم" قضاء و فرمان است، چون شان كتابي كه از آسمان نازل شود همين است. هم چنان كه در آيه ديگر فرموده:" وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ" «1» پس كتاب از يك نظر حكم الهي است، و از يك نظر حاكم ميان مردم است، و اين است معناي" حكم" نه حكمت كه بعضي گفته‌اند.
كلمه" عربيا" صفت است براي حكم، و اشاره است به اينكه اگر كتاب را به زبان عربي كه زبان رسول خدا (ص) است نازل فرموده براي اين بوده كه سنت او بر اين جاري شده كه هر پيغمبري را به زبان قوم خودش بفرستد، و در اين باره فرموده:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسانِ قَوْمِهِ" «2» و اين معنا پوشيده نيست كه خود شاهد است بر اينكه مراد از اهل كتابي كه در آيه قبلي آمده يهود و نصاري است، و اصولا روي سخن در اين آيات به ايشان است هم چنان كه آيات سابق متعرض حال مشركين بود.

[نهي شدن پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله) از پيروي خواسته‌هاي اهل كتاب ..... ص : 511

بنا بر اين منظور از جمله" وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ ..." نهي از پيروي خواسته‌هاي اهل كتاب است، كه نه تنها در اين آيه بلكه بارها در قرآن كريم از آن نهي فرموده، و عمده جهت آن اين است كه اهل كتاب از پيش خود معجزاتي دلبخواه غير از معجزه قرآن پيشنهاد مي‌كردند، هم چنان كه مشركين از آن حضرت معجزاتي طلب مي‌نمودند. علاوه بر اينكه اهل كتاب نسخ
__________________________________________________
(1)و با ايشان كتاب را بحق فرستاد تا حكم كند ميان مردم، در آنچه اختلاف مي‌كنند. سوره بقره آيه 213.
(2)و ما هيچ پيغمبري نفرستاديم مگر به زبان قومش. سوره ابراهيم، آيه 4. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 512
احكام را محال مي‌پنداشتند، و انتظار داشتند رسول خدا (ص) پيرو احكام ديني ايشان باشد. اين دو جهت و مخصوصا جهت اولي عمده جهتي بود كه ايشان را به اين طمع وامي‌داشت.
بنا بر اين معناي آيه چنين مي‌شود: هم چنان كه بر اهل كتاب (يهود و نصاري) كتاب نازل كرديم، بر تو نيز اين قرآن را نازل كرديم، بزبان خودت، و در حالي كه مشتمل بر حكم الهي، و يا در حالي كه حاكم بين مردم است، و تو اگر خواسته‌هاي اهل كتاب را پيروي كني، و مانند ايشان طمع بداري كه بغير قرآن آيت ديگري بر تو نازل شود، و يا با ايشان مداهنه نموده، به پاره‌اي از احكام منسوخه و يا تحريف شده ايشان تمايل كني، ما تو را به عقوبت مي‌گيريم، و در آن وقت است كه بغير خدا دادرسي نخواهي داشت و كسي تو را از عذاب خدا نجات نتواند داد. بنا بر اين مخاطب در اين آيه تنها رسول خدا (ص) است، نه امت، آن چنان كه بعضي خيال كرده‌اند.

[انبياء (عليهم السلام) در آوردن آيه و معجزه داراي اختيار و استقلال نبوده‌اند] ..... ص : 512

" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلًا مِنْ قَبْلِكَ وَ جَعَلْنا لَهُمْ أَزْواجاً وَ ذُرِّيَّةً وَ ما كانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ لِكُلِّ أَجَلٍ كِتابٌ".
بعد از آنكه رسول خدا (ص) را از پيروي اهل كتاب نهي فرمود: اينك حقيقت حال را به وي تذكر مي‌دهد، و او را از چنين طمعي مايوس ساخته، وادار مي‌كند كه بر خدا توكل نموده، در امورش به او بازگشت نمايد.
و آن حقيقت اين است كه سنت خدا بر اين جريان يافته كه انبياء (ع) از جنس خود بشر باشند، و اصولا مساله ارسال رسل از طريق متعارف و مالوف صورت گيرد، نه اينكه انبياء مالك غيب عالم و اختياردار چيزي از مختصات آن باشند، مثلا داراي يك قوه غيبيه باشند كه با داشتن آن هر چه بخواهند بكنند. قادر علي الاطلاق باشند و در نتيجه هر آيه و معجزه‌اي كه بخواهند و يا از ايشان طلب كنند بياورند، بلكه ايشان مانند ساير مردم هستند و هيچ اختياري از خود ندارند، و همه امور بدست خداست.
او است كه اگر بخواهد آيه و معجزه مي‌فرستد، و البته وقتي مي‌فرستد كه حكمت الهي‌اش اقتضاء بكند، و اينطور نيست كه همه اوقات در مصلحت و حكمت برابر باشند، و گرنه حكمت باطل گشته، نظام خلقت مختل مي‌گردد، بلكه براي هر زماني حكمتي است مناسب آن، و حكمي است مساعد آن، و بهمين جهت براي هر وقتي يك آيه مناسب است.
اين است آن حقيقتي كه گفتيم جمله" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلًا مِنْ قَبْلِكَ وَ جَعَلْنا لَهُمْ أَزْواجاً وَ ذُرِّيَّةً" بدان اشاره مي‌كند. و جمله" وَ ما كانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ" هم اشاره به آن
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 513
مطلبي است كه گفتيم انبياء قدرت غيبيه نداشته، در آنچه كه مي‌خواهند مستقل نيستند و تنها، كاري را مي‌توانند بكنند كه اذن خداوند ياورشان باشد.
و معناي اينكه فرمود:" لِكُلِّ أَجَلٍ كِتابٌ" اين است: براي هر زماني حكمي است رانده شده و مخصوص آن زمان كه اين نيز اشاره است بهمان مطلبي كه استثناء" إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ" و مساله سنت جاري خدا و تقديرات او بدان اشاره داشت.
پس خداي سبحان است كه هر چه بخواهد نازل مي‌كند و بهر چه بخواهد اذن مي‌دهد، و ليكن همو در هر وقت و هر آيتي را نازل نمي‌كند و بدان اذن نمي‌دهد، زيرا براي هر وقتي كتابي است كه او نوشته و به جز آنچه در آن نوشته واقع نمي‌شود.
از آنچه گذشت برمي‌آيد كه تفسيري كه بعضي «1» كرده و گفته‌اند:" جمله" لِكُلِّ أَجَلٍ كِتابٌ" از باب قلب است، و اصل آن" لكل كتاب اجل" بوده، يعني براي هر كتابي عمري معين و وقتي مخصوص است كه در آن وقت نازلش مي‌كند و مردم بايد بر طبقش عمل كنند، پس براي تورات وقتي، و براي انجيل مدتي، و براي قرآن سرآمدي معين است" تفسير صحيح و قابل اعتناء نيست.
" يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ".
" محو" هر چيز به معناي از بين بردن آثار آنست، وقتي گفته مي‌شود من نوشته را محو كردم، معنايش اين است كه خطوط و نقشه‌هاي آن را از بين بردم. و معناي اينكه در آيه 24 سوره شوري فرمود:" وَ يَمْحُ اللَّهُ الْباطِلَ وَ يُحِقُّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ" اين است كه خداوند آثار باطل را از بين مي‌برد، هم چنان كه فرموده:" فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً ..."، و نيز فرموده:" وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ وَ النَّهارَ آيَتَيْنِ فَمَحَوْنا آيَةَ اللَّيْلِ وَ جَعَلْنا آيَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً" «2»، يعني اثر بيناكنندگي را از شب گرفتيم. پس معناي محو قريب به معناي نسخ است. وقتي گفته مي‌شود:" نسخت الشمس الظل" معنايش اين است كه آفتاب سايه و اثر آن را از بين برد.
در آيه شريفه در مقابل محو، لغت اثبات آمده، چون اثبات به معناي بر جا گذاشتن هر چيزيست به طوري كه از آنجايش تكان نخورد و نلغزد، مثلا وقتي گفته مي‌شود:" اثبت الوتد في الارض"، معنايش اين است كه من ميخ را در زمين محكم كوبيدم آن چنان كه ديگر كنده
__________________________________________________
(1)تفسير القرطبي، ج 9، ص 328، ط بيروت.
(2)ما شب و روز را آيتي قرار داديم، پس آثار شب را محو نموده، آيت روز را كه بينا كننده (بينندگان است) بياورديم. سوره اسري، آيه 12.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 514
نشود و تكان نخورد. بنا بر اين نقطه مقابل اثبات محو است كه به معناي ازاله آثار چيزيست بعد از آنكه اثبات و جايگزين شده باشد، و ليكن بيشتر در نوشته استعمال مي‌شود.

[مراد از اينكه خداي تعالي در هر وقت و مدتي كتاب و حكم قضايي دارد، محو و اثبات مي‌كند و ام الكتاب نزد او است ..... ص : 514

و اينكه جمله" يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ" از يك طرف متصل شده به جمله" لِكُلِّ أَجَلٍ كِتابٌ" و از طرف ديگر متصل است به جمله" وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ" قهرا ظهور در اين يافته كه منظور از محو كتاب و اثبات آن، در زمانهاي معين است، پس كتابي كه خداوند در يك زماني اثبات كرده، اگر بخواهد در زمانهاي بعد آن را محو مي‌كند و كتاب ديگري اثبات مي‌نمايد. پس خداي سبحان لا يزال كتابي را اثبات و كتاب ديگري را محو مي‌سازد.
بنا بر اين اگر ما نوشته‌هاي كتاب را عبارت بدانيم از آيت و معجزه و نشان دهنده اسماء و صفات خداوندي، و در نظر بگيريم كه وجود هر چيزي آيت خداست، در اين صورت صحيح است بگوييم خداوند لا يزال و همواره و در هر آن مشغول محو آيتي و اثبات آيتي ديگر است، هم چنان كه خودش فرموده:" ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها" «1» و نيز فرموده:
" وَ إِذا بَدَّلْنا آيَةً مَكانَ آيَةٍ" «2».
پس اينكه فرمود:" يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ" با در نظر داشتن اينكه مطلق است و قيدي بدان نخورده نسبت به جمله" لِكُلِّ أَجَلٍ كِتابٌ" معناي تعليل را افاده مي‌كند، و معنايش اين مي‌شود: براي هر وقتي كتاب مخصوصي است، پس كتابها به اختلاف اوقات مختلف مي‌شوند، و چون خداي سبحان در كتابي كه بخواهد تصرف نموده، آن را محو مي‌كند، كتاب ديگري به جايش اثبات مي‌نمايد، پس اختلاف كتابها به اختلاف اوقات ناشي از اختلاف تصرفات الهي است، نه اينكه از ناحيه خود آنها باشد كه هر وقتي كتابي داشته باشد كه بهيچ وجه قابل تغيير نباشد، بلكه خداي سبحان است كه آن را تغيير داده، كتاب ديگري به جايش اثبات مي‌نمايد.
و اينكه فرمود:" وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ" معنايش اين است كه نزد خدا اصل كتاب و ريشه آن وجود دارد، چون كلمه" ام" به معناي اصل هر چيز است كه از آن ناشي گشته و بدان باز مي‌گردد.
__________________________________________________
(1)هيچ آيتي را نسخ نمي‌كنيم و يا از يادها نمي‌بريم مگر آنكه آيتي مانند آن و يا بهتر از آن مي‌آوريم. سوره بقره، آيه 106.
(2)و چون آيتي را به آيتي تبديل كنيم سوره نحل، آيه 101.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 515
اين جمله توهمي را كه ممكن است به ذهن كسي برسد دفع نموده، حقيقت امر را بيان مي‌كند، چه اختلاف حال كتاب و محو و اثبات آن و دگرگون شدن احكام نوشته شده و قضاء رانده شده در آن، چه بسا آدمي را به اين توهم وادارد كه قضايا و امور عالم نزد خداي سبحان هم وضع ثابتي نداشته، حكم او هم تابع علل و عوامل خارجي است، عينا مانند احكام ما آدميان و صاحبان شعور، و يا به توهم بيندازد كه اصلا احكام الهي گزاف و بيهوده است، و نه خودش به حسب ذات تعين دارد، و نه چيزي از خارج در تعين آن اثر مي‌كند.
هم چنان كه چه بسا صاحبان عقل بسيط و ساده‌لوحان توهم كرده‌اند كه خدايي كه ملك- بكسر لام- مطلق است، سلطنتش مطلق، و هر چه بخواهد مي‌كند، و با آزادي مطلق و بدون رعايت هيچ قيد و شرطي، و هيچ طريقه و نظامي هر عملي كه بخواهد انجام مي‌دهد، و با اين حال ديگر نمي‌توان صورتي ثابت و نظامي معين براي افعال و قضاياي او تصور نمود. در حالي كه (بر خلاف اين توهم) خودش فرموده:" ما يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَيَّ" «1» و نيز فرموده:" وَ كُلُّ شَيْ‌ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ" «2» و همچنين آياتي ديگر.
در جمله مورد بحث اين توهم را دفع نموده و فرموده:" وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ"، يعني اصل و ريشه عموم كتابها و آن امر ثابتي كه اين كتاب‌هاي دستخوش محو و اثبات بدان بازگشت مي‌كنند، همانا نزد اوست. و آن اصل مانند اين شاخه‌ها دستخوش محو و اثبات نمي‌شود، و اگر آن هم دستخوش محو و اثبات مي‌شد ديگر معنا نداشت كه اصل كتابها خوانده شود، بلكه آن هم مانند اينها بود، و اگر اين كتابها اصلي نمي‌داشت محو و اثبات آنها بخاطر يكي از دو جهت بود:
يا بخاطر اين بود كه عوامل خارجي اقتضاء محو يكي و اثبات يكي ديگر را داشت و در محو و اثبات آنها اثر مي‌گذاشت، كه در اين صورت خداي تعالي مقهور و مغلوب عوامل و اسباب خارجي مي‌شد، عينا مانند ما ممكنات كه محكوم عوامل خارجي هستيم، و اين غلط است، زيرا به حكم" لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ" خداوند محكوم چيزي نمي‌شود.
و يا بخاطر اين مي‌بود كه اصولا كارهاي او تابع هيچ نظامي نبوده بلكه گزافي صورت مي‌گيرد. اين نيز صحيح نيست، زيرا گزاف بودن مستلزم اختلال نظام خلقت و تدبير عام و واحدي است كه موجودات را به هم مربوط مي‌سازد، و ساحت ذات خداوندي بزرگتر و منزه‌تر از
__________________________________________________
(1)گفتار نزد من دگرگونه نمي‌شود. سوره ق، آيه 29.
(2)و هر چيز نزد او به مقدار است. سوره رعد، آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 516
اين معنا است، هم چنان كه فرموده:" وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ ما خَلَقْناهُما إِلَّا بِالْحَقِّ" «1».
پس خلاصه مضمون آيه اين مي‌شود كه: خداي سبحان در هر وقت و مدتي كتاب و حكم و قضايي دارد، و از اين نوشته‌ها هر كدام را بخواهد محو و هر كدام را بخواهد اثبات مي‌كند. يعني قضايي كه براي مدتي رانده تغيير مي‌دهد، و در وقت ديگر به جاي آن، قضاي ديگري مي‌راند، و ليكن در عين حال براي هميشه قضايي لا يتغير و غير قابل محو و اثبات هم دارد، و اين قضاء لا يتغير اصلي است كه همه قضاهاي ديگر از آن منشا مي‌گيرند، و محو و اثبات آنها نيز بر حسب اقتضاي آن قضاء است.

[نكاتي كه در باره محو و اثبات قضايا و احكام الهي، از آيه:" يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ" استفاده مي‌شود] ..... ص : 516

بنا بر اين از آيه شريفه چند نكته روشن مي‌گردد:
اول اينكه حكم محو و اثبات حكمي است عمومي كه تمامي حوادثي كه به حدود زمان و اجل محدود مي‌شود- و بعبارت ديگر تمامي موجوداتي كه در آسمانها و زمين و ما بين آن دو است- دستخوش آن مي‌گردند، هم چنان كه فرموده:" ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُسَمًّي" «2».
و اين نكته از اينجا استفاده مي‌شود كه در آيه شريفه به طور اطلاق فرموده:" خداوند هر چه را بخواهد محو مي‌كند و هر چه را بخواهد اثبات مي‌نمايد"، و صرف اينكه مورد آيه مساله نبوت است باعث نمي‌شود كه ما از اطلاق آن صرفنظر نموده، عموميت آن را تخصيص بزنيم، زيرا مورد مخصص نيست. از همين جا فساد گفتار كساني كه آيه را به معناي خاصي گرفته‌اند معلوم مي‌شود. آري، بعضي «3» گفته‌اند: محو و اثبات همان نسخ احكام است. عده‌اي «4» ديگر گفته‌اند:
محو و يا اثبات مباحاتي است كه در نامه اعمال نوشته شده كه اگر خدا بخواهد آنها را محو نموده، به جاي آن اطاعت و يا معصيت مي‌نويسد، تا عمل صاحبش بي‌جزاء نباشد. عده سوم گفته‌اند: محو گناهان مؤمنين و اثبات گناهان كفار است كه خداوند با آنان به فضل خود، و با اينان به عقوبت خود معامله مي‌كند. و عده «5» ديگر گفته‌اند: مربوط به محنت‌ها و مصائب و
__________________________________________________
(1)ما آسمانها و زمين و ما بين آن دو را به منظور لعب و به لغو نيافريديم، و آنها را جز به حق خلق نكرديم. سوره دخان، آيه 38 و 39.
(2)آسمانها و زمين و آنچه كه در آنها است جز بحق و اجلي معلوم نيافريديم. سوره احقاف، آيه 3.
(3 و 4)روح المعاني، ج 13، ص 169، ط بيروت.
(5)تفسير الكبير، ج 11، ص 64، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 517
تنگي معيشت و امثال آن از اموري است كه دعا و صدقه در تغيير آنها دخالت و اثر دارد. بعضي ديگر گفته‌اند" محو" همان از بين بردن گناهان است، نه توبه، و" اثبات" تبديل سيئات است به حسنات. عده‌اي گفته‌اند «1»: محو نسلهاي پيش، و اثبات نسلهاي بعد است. و بعضي «2» گفته‌اند مقصود محو ماه و اثبات آفتاب است، كه آيت شب را محو نموده، روز را كه وسيله بينايي است اثبات مي‌كند. و بعضي «3» گفته‌اند: محو دنيا، و اثبات آخرت است. عده‌اي «4» گفته‌اند: راجع به ارواح است كه خداوند در حال خواب آنها را مي‌گيرد، هر كدام را كه بخواهد رها مي‌كند و هر كدام را بخواهد نگه مي‌دارد. قول ديگر اينكه راجع به اجلهاي نوشته شده در شب قدر است كه هر كدام را بخواهد بهمان حال باقي مي‌گذارد و هر كدام را بخواهد تغيير مي‌دهد.
اين اقوال و امثال آن اقوالي است كه در خود آيه دليلي بر آنها نيست تا آيه را به آن معاني تخصيص دهيم، و بدون هيچ ترديدي آيه اطلاق دارد. علاوه بر اينكه مشاهدات خود ما نيز به ضرورت و بداهت شاهد و مطابق آنست، زيرا ما مي‌بينيم كه مساله دگرگوني و تحول در تمامي اطراف عالم جريان داشته، هيچ موجودي وقتي در دو زمان مقايسه شود به يك حالت باقي نمي‌ماند، و حتما دستخوش تغيير و تحول شده، حالا يا ذاتش متحول شده، و يا صفاتش، و يا اعمالش. و در عين حال وقتي في حد ذاته و بر حسب وقوعش اعتبار شود مي‌بينيم ثابت مانده، و تغيير نيافته، چون هيچ چيز از آن حالي كه بر آن حال واقع شده تغيير نمي‌پذيرد.
پس براي تمامي موجودات ديده شده دو جهت است، يك جهت تغير كه از اين جهت دستخوش مرگ و زندگي، و زوال و بقاء، و انواع دگرگونيها مي‌شود، و يك جهت ثبات كه از آن جهت بهيچ وجه دگرگوني نمي‌پذيرد. حال، اين دو جهت، يا همان كتاب محو و اثبات و ام الكتاب است، و يا دو چيز ديگريست كه از آثار آن دو كتاب و متفرع بر آنها است. به هر حال، آيه شريفه قابل تطبيق بر اين دو جهت هست، و در نتيجه شامل تمامي موجودات مي‌گردد.
نكته دوم اينكه خداي سبحان در هر چيزي قضاء و قدري ثابت دارد كه قابل تغيير نيست، و همين خود دليل فساد گفتار كساني است كه گفته‌اند: هر قضايي قابل تغيير است و آن گاه استدلال كرده‌اند به روايات و دعاهاي متفرق كه دلالت دارد بر اينكه دعاء و صدقه مقدرات سوء را دفع مي‌كند، مانند دعائي كه از ائمه (ع) و از بعضي صحابه روايت شده كه گفته‌اند:" پروردگارا اگر اسم مرا در زمره اشقياء نوشته‌اي از آنجا محو كن، و در زمره سعداء بنويس"، و همچنين نظاير اين مضمون. ولي بايد بدانيد كه اين راجع به مقدرات غير
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)روح المعاني، ج 13، ص 169، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 518
حتمي است كه ما نيز منكر آن نيستيم.
نكته سوم اينكه قضاء دو قسم است، يكي قابل تغيير و يكي غير قابل تغيير- كه ان شاء اللَّه در آينده نزديكي راجع به اين مطلب بحث خواهد شد.
" وَ إِنْ ما نُرِيَنَّكَ بَعْضَ الَّذِي نَعِدُهُمْ أَوْ نَتَوَفَّيَنَّكَ فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ وَ عَلَيْنَا الْحِسابُ".
كلمه" ان ما" تركيب يافته از دو جمله:" ان" شرطيه و" ما" ي زائده مفيد تاكيد است، دليل زائده و تاكيد بودن آن اين است كه در آخر فعل بعديش نون تاكيد آمده.
اين آيه وظيفه‌اي را كه به عهده رسول خدا (ص) است روشن مي‌سازد، و آن اين است كه تنها سرگرم كار انذار و تبليغ باشد، و به هيچ وجه توجهي به هواها و خواسته كفار نكند، و مانند ايشان آرزوي رسيدن آيتي كه اقتراح كرده‌اند نكند، حتي منتظر اثر تبليغات خود و يا نزول عذاب بر آنان نيز نباشد.
و اين آيه دلالت دارد بر اينكه حساب الهي همانطور كه در آخرت برقرار مي‌شود در دنيا نيز برقرار است.

[معناي آيه شريفه:" أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا نَأْتِي الْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها"] ..... ص : 518

" أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا نَأْتِي الْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها".
اين كلام به منظور عبرت آمده. بعد از آنكه آنان را به هلاكت تهديد كرده بعبرت از سرنوشت گذشتگان وادار مي‌نمايد، و از آن استفاده مي‌شود كه پرداختن به زمين و كم نمودن از اطراف آن، كنايه است از كشتن و هلاك كردن اهل آن، و بنا بر اين آيه شريفه از نظر مضمون، نظير آيه‌ايست كه مي‌فرمايد:" بَلْ مَتَّعْنا هؤُلاءِ وَ آباءَهُمْ حَتَّي طالَ عَلَيْهِمُ الْعُمُرُ أَ فَلا يَرَوْنَ أَنَّا نَأْتِي الْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها أَ فَهُمُ الْغالِبُونَ" «1».
و اينكه بعضي «2» گفته‌اند: مراد اين است كه" مگر اهل مكه نمي‌بينند كه ما به سرزمين ايشان پرداختيم، و يكي پس از ديگري قراء و قصبات ايشان را از ايشان گرفته و براي مسلمانان فتح كرديم و چطور نمي‌ترسند كه به شهرهاي ايشان بپردازيم، و از ايشان انتقام بگيريم" صحيح نيست، زيرا اين سوره مكي است، و وقتي نازل شده كه هيچ فتحي نصيب مسلمانان نشده بود، زيرا فتوحات مسلمين بعد از هجرت شروع شد. علاوه بر اينكه آيات مورد
__________________________________________________
(1)بلكه ما ايشان و پدرانشان را بهره‌ور كرديم، تا آنكه عمرشان زياد شد، (و آن گاه منقرضشان ساختيم) آيا هنوز هم نمي‌بينيد كه ما به زمين مي‌پردازيم، و از اطرافش ناقص مي‌كنيم، آيا باز هم ايشان غالبند. سوره انبياء، آيه 44.
(2)مجمع البيان، ج 4، جزء 13، ص 190، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 519
بحث و تهديد آن ناظر به هلاكت آنان در جنگ بدر و احد و امثال آنست كه بعدها اتفاق افتاد نه به فتح مكه.
" وَ اللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ وَ هُوَ سَرِيعُ الْحِسابِ"- مقصود از اين جمله اين است كه غلبه از خداي سبحان است، اوست كه حكم مي‌كند و در قبال حكمش حكم احدي نفوذ ندارد، و در نتيجه نمي‌تواند از حكم او جلوگيري كند. آري، خداي سبحان هر عملي را به مجرد وقوعش حساب مي‌كند، بدون اينكه فاصله دهد تا ديگران بتوانند در آن تصرف نموده و اخلال كنند. پس جمله" وَ اللَّهُ يَحْكُمُ ..." در معناي جمله" أَ فَهُمُ الْغالِبُونَ" است كه در ذيل آيه سوره انبياء گذشت.
" وَ قَدْ مَكَرَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلِلَّهِ الْمَكْرُ جَمِيعاً ...".
يعني كساني هم كه قبل از ايشان بودند مكر كردند و ليكن مكرشان سودي به ايشان نبخشيد و نتوانستند ما را از اينكه به زمين بپردازيم و از اطرافش بكاهيم مانع شوند، پس تنها خداي سبحان مالك مكر و همه آن است، و مكر هر كس را به صاحبش برمي‌گرداند.
" يَعْلَمُ ما تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ"- اين جمله در مقام تعليل مالكيت خداي تعالي نسبت به همه مكرها است. به اين بيان كه مكر وقتي صورت مي‌گيرد كه طرف يعني شخص مكر شده از نقشه مكر كننده بي‌خبر باشد، و گرنه اگر بداند كه چه نقشه‌اي برايش ريخته شده در صدد بر مي‌آيد نقشه او را خنثي بسازد.
" وَ سَيَعْلَمُ الْكُفَّارُ لِمَنْ عُقْبَي الدَّارِ"- اين جمله حجت را تمام نموده، ادعا مي‌كند كه مساله انتهاي امور به عواقبش از مسائل ضروري و بديهي است كه در هيچ موردي تخلف نمي‌پذيرد، و بطور كلي هر امري به عاقبتش منتهي مي‌گردد. و كفار به زودي خواهند ديد كه سرانجام نيك از آن كيست، بنا بر اين هيچ حاجتي نيست به اينكه براي فهماندن اين حقيقت استدلال را تعقيب نموده، طولاني كنيم.

بحث روايتي [رواياتي در مورد محو و اثبات احكام و قضاياي الهي در ذيل" يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ"] ..... ص : 519

اشاره

در الدر المنثور است كه ابن شبيه، ابن جرير، ابن منذر و ابن ابي حاتم از مجاهد روايت كرده‌اند كه گفته است: وقتي آيه" وَ ما كانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ" نازل شد مشركين قريش گفتند: اي محمد گمان نمي‌كنيم كه كاري از تو ساخته باشد، و به حكم اين آيه خداوند سرنوشت ما را و همه كس را تعيين كرده، (خلاصه خدا ما را چنين كرده، كه بر مسلك
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 520
خود باقي باشيم) خداوند در پاسخشان اين آيه را فرستاد كه: و تهديدشان كرد به اينكه هر پيشامدي را كه بخواهيم براي او پيش مي‌آوريم «1».
مؤلف: بيان آيه شريفه آن طور كه در سابق گفتيم اجنبي از مضمون اين روايت است، علاوه بر اينكه در ذيل روايت آمده كه خداوند هر چه را كه از ارزاق و مصائب و هر چيز ديگري كه براي بندگانش مقدر كرده باشد، مي‌تواند بر همان تقديرش باقي بگذارد، و مي‌تواند آن را محو كند. و در روايت ديگر از جابر نقل شده كه رسول خدا (ص) در ذيل جمله مورد بحث فرموده" خداوند از رزق مردم يكي را محو و يكي را زياد مي‌كند، و همچنين از اجلها و عمرها يكي را محو و يكي را زياد مي‌كند" و حال آنكه آيه شريفه عموميت دارد، ناگزير بايد بگوييم مساله محو و اثبات ارزاق و آجال از باب مثال است.
و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده كه شخصي از رسول خدا (ص) از معناي آيه" يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ" سؤال كرد، حضرت فرمود: اين در شب قدر و مربوط به فراز و نشيب محو و اثبات زندگاني و ارزاق بندگان است، و اما حيات و مرگ و شقاوت و سعادت، دستخوش، تغيير نشده از آنچه تقدير است زوال نمي‌پذيرد «2».
مؤلف: اين روايت علاوه بر اينكه معارض روايات بسيار زيادي است كه از رسول خدا (ص) و ائمه اطهار (ع) و صحابه وارد شده، با اطلاق آيه نيز معارض است، و با دليل عقلي هم سازگاري ندارد. نظير آن از ابن عمر از رسول خدا (ص) نيز وارد شده كه در ذيل آيه مذكور فرموده:" مگر شقاوت و سعادت و حيات و موت، كه قابل محو و اثبات نيست".
و نيز در همان كتابست كه ابن مردويه و ابن عساكر از علي (ع) روايت كرده‌اند كه فرمود: از رسول خدا (ص) از اين آيه پرسش نمودم حضرت فرمود:
ديدگانت را با تفسير آن روشن مي‌كنم، و ديدگان امتم را كه بعد از من مي‌آيند با تفسير آن روشن مي‌سازم، و آن اين است كه صدقه در صورتي كه با شرائطش انجام شود، و احسان به پدر و مادر و به طور كلي كار نيك كردن، شقاوت را به سعادت مبدل نموده عمر را طولاني، و از پيشامدهاي بد جلوگيري مي‌كند «3».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 65 ط بيروت. [.....]
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 66، ط بيروت.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 66.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 521
مؤلف: اين روايت بيش از ذكر پاره‌اي از مصاديق چيز ديگري ندارد.
و در كافي به سند خود از هشام بن سالم و حفص بن بختري و غير آن دو، از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ" فرموده: و آيا جز اين است كه چيزي كه ثابت است محو مي‌شود، و چيزي كه محو و نابود است اثبات مي‌گردد «1».
مؤلف: اين روايت را عياشي هم در تفسير خود از جميل از آن جناب نقل كرده «2».
و در تفسير عياشي از فضيل بن يسار روايت آورده كه گفت: من از حضرت ابي جعفر (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: پاره‌اي از امور، اموري حتمي هستند كه ناگزير واقع مي‌شوند، و پاره‌اي ديگر اموري مشروط و موقوفند كه خداوند هر كدام را بخواهد پيش مي‌اندازد و يا محو مي‌كند و يا اثبات مي‌نمايد، و هيچكس از اين امور اطلاع ندارد. و اما آنچه كه به وسيله انبياء خبر داده ناگزير واقع خواهد شد، چون خداوند راضي نيست كه خود و يا ملائكه و يا انبيايش تكذيب شوند «3».
مؤلف: اين روايت در همان كتاب به طريق ديگري نيز آورده شده. «4» صاحب كافي هم آن را به سند خود از فضيل از آن حضرت نقل كرده است «5».
و در همان كتاب از زراره از حضرت ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: علي بن الحسين همواره مي‌گفت: اگر آيه‌اي از كتاب خدا نبود هر آينه شما را به آنچه كه بوده و آنچه كه تا قيامت خواهد شد خبر مي‌دادم پرسيدم كدام آيه؟ فرمود: آيه" يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ" «6».
مؤلف: معناي اين حديث اين است كه از آيه شريفه برمي‌آيد كه خدا خواسته است خلائقش با جهل به حوادث آينده زندگي كنند، تا به ضروريات زندگي خود قيام نمايند، چون اگر عالم باشند هدايت اسباب عادي را نمي‌پذيرند، و دو اصل اساسي زندگي كه همان خوف و رجاء است از اعتبار مي‌افتد. آري، اگر حوادث آينده بطور كامل براي آنان هويدا و مكشوف شود، اين غرض الهي كه ادامه زندگي عادي بشر است فاسد مي‌شود. و همين جهت باعث
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 146، ح 2، ط بيروت.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 215، ح 60.
(3)تفسير عياشي، ج 2، ص 217، ح 65.
(4)تفسير عياشي، ج 2، ص 217، ح 65.
(5)اصول كافي، ج 1، ص 147 ط تهران.
(6)تفسير عياشي، ج 2، ص 215 ح 59.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 522
شده است كه امام از آينده خبر ندهد، نه اينكه اگر خبر مي‌داد خداوند با محو و اثبات و بداء خود، او را تكذيب نموده، خلاف آنچه را كه او خبر داده بود پديد مي‌آورد، چون آن جناب از اين جهت در امن بود. بنا بر اين تعارضي ميان اين روايت و روايات قبلي نيست.

[رواياتي در مورد" بداء" و توضيحي در مورد اينكه حصول بداء مستلزم تغير علم خداي تعالي نيست ..... ص : 522

و در همان كتاب از فضيل بن يسار از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:
خداي تبارك و تعالي كتابي نوشته كه در آن تمامي آنچه بوده و خواهد بود ثبت شده، و آن را پيش روي خود نهاده، هر چه را بخواهد جلو مي‌اندازد و هر چه را بخواهد تاخير مي‌اندازد، هر چه را بخواهد محو و هر چه را بخواهد اثبات مي‌نمايد، هر چه را كه او بخواهد موجود مي‌شود، هر چيز را نخواهد نمي‌شود «1».
باز در همان كتاب از ابن سنان از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمود:
خداوند هر حادثه‌اي را كه بخواهد جلو مي‌اندازد و هر چه را بخواهد تاخير مي‌اندازد، هر چه را بخواهد محو و هر چه را بخواهد اثبات مي‌كند، و نزد اوست ام الكتاب. و نيز فرمود: هر چه را كه خدا بخواهد قبل از اينكه ايجادش كند در علمش موجود است، و هيچ چيزي براي او پيش نمي‌آيد مگر آنكه قبلا در علمش موجود بوده براي او چيزي بدون اطلاع و علم پيش نمي‌آيد «2».
مؤلف: روايات در باب بداء از ائمه (ع) بسيار زياد وارد شده، و با كثرتي كه دارد ديگر نبايد به گفته آنها كه گفته‌اند: خبر بداء خبر واحد است اعتناء نمود.
و اين روايت بطوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد بداء به معناي علم بعد از جهل را نفي مي‌كند، و از نظر اين روايات علم خداي تعالي كه عين ذات اوست مانند علم ما مبدل به جهل نمي‌شود، بلكه بداء، به معناي ظهور امري است از ناحيه خداي تعالي بعد از آنكه ظاهر مخالف آن بود. پس بداء عبارت است از محو اول و اثبات ثاني و خداي سبحان عالم به هر دو است.
و اين حقيقتي است كه هيچ صاحب عقلي نمي‌تواند انكارش كند، براي اينكه براي امور و حوادث دو وجود پيش بيني و تصور مي‌شود: يك وجود به حسب اقتضاي اسباب ناقص از قبيل شرط و يا علت و يا مانعي است كه قابل تخلف است، و يك وجود ديگري بر حسب اقتضاي اسباب و علل تامه آن كه اين وجود بر خلاف وجود اول وجوديست ثابت و غير مشروط و غير متخلف.
و آن دو كتابي كه آيه مورد بحث معرفي مي‌كند، يعني كتاب محو و اثبات و كتاب
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 216، ح 64.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 218، ح 71.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 523
ام الكتاب، يا عبارتند از همين دو مرحله از وجود، و يا مبدء آن دو. هر چه باشد اين مساله كه امري و يا اراده‌اي از ناحيه خداي تعالي ظاهر گردد كه خلاف آن توقع مي‌رفت، مساله‌ايست واضح كه جاي هيچگونه ترديد در آن نيست.
و آنچه ما به نظرمان مي‌رسد اين است كه نزاع در ثبوت بداء- هم چنان كه از احاديث ائمه اهل بيت (ع) برمي‌آيد- و نفي آن، هم چنان كه ديگران معتقدند، نزاعي است لفظي كه با كمي دقت خود به خود از بين مي‌رود. و به همين جهت بود كه ما در اين كتاب بحث جداگانه‌اي اختصاص به اين مساله نداديم، با اينكه روش ما اين بود كه براي هر مساله علمي بحثي اختصاص دهيم.
دليل ما بر اينكه نزاع در بداء نزاع لفظي است، اين است كه آنهايي كه منكر آنند، چنين استدلال مي‌كنند كه قول به بداء مستلزم تغير علم خداست، و حال آنكه اين استلزام در بداء ما آدميان است، و در ما است كه مستلزم تغير علم است، و اما بداء به آن معنايي كه در روايات آمده مستلزم چنين اشكالي نيست.
و در الدر المنثور است كه حاكم از ابي درداء نقل كرده كه گفت: رسول خدا (ص) آيه را به صورت" يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ"- بدون تشديد باء- قرائت مي‌كرد «1».

[چند روايت در مورد اينكه:" أَنَّا نَأْتِي الْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها" اشاره به مرگ علماء و اخيار است ..... ص : 523

و همو آورده كه ابن مردويه از ابي هريره روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) در تفسير جمله" نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها" فرمود: مقصود از ناقص كردن اطراف زمين، از بين بردن علماء است «2».
و در مجمع از امام صادق (ع) روايت آورده كه در ذيل همين جمله فرمود:
مقصود مرگ علماء و فقهاء و اخيار است «3».
و در كافي به سند خود از محمد بن علي از شخصي كه او اسم برده، از جابر از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: علي بن الحسين (ع) همواره مي‌فرمود: اين كلام خدا كه فرمود:" أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا نَأْتِي الْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها" سرعت مرگ، و يا كشته شدن ما خاندان رسالت را بر نفس من گوارا مي‌كند، آن گاه فرمود: مقصود از" نقص اطراف"
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 68، ط بيروت.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 68.
(3)مجمع البيان، ج 6، ص 300، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 524
مرگ علماء است «1».
مؤلف: گويا مراد اين باشد كه در اين آيه خداوند ميراندن علماء را به خودش نسبت داده، نه بغير، و همين، نفس را آرامش مي‌دهد و مرگ يا كشته شدن را در كامم گوارا مي‌سازد.
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 38. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 525

[سوره الرعد (13): آيه 43] ..... ص : 525

اشاره

وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ (43)

ترجمه آيه ..... ص : 525

كساني كه كافر شدند مي‌گويند تو فرستاده خدا نيستي، بگو خدا و آن كس كه علم كتاب نزد اوست براي گواهي ميان من و شما بس است (43).

بيان آيه ..... ص : 525

اشاره

اين آيه، آخرين آيه اين سوره است، و با حرف" و" گفتار در آن را عطف بر كلامي مي‌كند كه در ابتداء سوره آورده و فرموده بود:" وَ الَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يُؤْمِنُونَ". و اين سومين باريست كه بر منكرين حقيقت كتاب اللَّه حمله نموده، استشهاد مي‌كند به اين كه خداوند و آنها كه علم به اين كتاب دارند بر رسالت خاتم النبيين گواهند.
" وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلًا ..."
زمينه گفتار در اين سوره بيان اين جهت بود كه كفار منكر حقيقت كتابند و آن را آيتي الهي نمي‌دانند، و لذا از رسول خدا (ص) درخواست آيتي غير آن مي‌كردند، هم چنان كه در اين سوره در خلال آياتش چند نوبت اين معنا را از كفار حكايت نمود، و از آن
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 526
جوابي داد كه كلامشان را به خودشان برگردانيد، و كانه وقتي اين جواب را شنيده و از آمدن آيتي غير قرآن مايوس شدند، ناگزير اصل رسالت را انكار كردند، چون آيت بودن قرآن را قبول نداشتند، و آيت ديگري هم نيامد و لذا گفتند:" لَسْتَ مُرْسَلًا- تو اصلا پيغمبر نيستي".

[شرح و توضيح مراد از جمله:" قُلْ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ" كه در جواب انكار رسالت پيامبر اسلام (صلي اللَّه عليه و آله) آمده است ..... ص : 526

خداوند به پيغمبر خود تلقين مي‌كند كه با جمله" قُلْ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ" عليه ايشان اقامه حجت كند، و اين جمله حجتي است قاطع، نه صرف كلامي خطابي، و نه حواله به چيزي كه راهي به تحصيل علم به آن نباشد.
" قُلْ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ"- اين جمله استشهاد به خداي سبحان است كه خود ولي امر رسالت است، و شهادت در اينجا شهادت تاديه است، نه شهادت تحمل تنها، (خلاصه، خداوند مي‌گويد نه صرف اينكه مي‌داند) زيرا امثال جمله" إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ، عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" مكرر در قرآن كريم آمده و آيت و معجزه بودن قرآن هم ضروريست كه از ناحيه خداوند آمده، و شامل شدن آن بر تصديق رسالت، آنهم به دلالت مطابقي كه مورد اعتماد همه است نيز ضروريست، و شهادت تاديه هم همين است، كه شاهد به علم ضروري شهادت دهد.
بعضي «1» از مفسرين شهادت خداوندي را چنين تفسير كرده‌اند كه: خداوند آن قدر ادله و براهين بر رسالت خاتم النبيين اقامه و اظهار نموده كه ديگر احتياجي به شهادت هيچ شاهدي نيست. و اگر اقامه حجت را كه فعل است شهادت ناميده، با اينكه شهادت از مقوله قول و گفتار است، تسميه مجازي است، چون اقامه حجت كار شهادت را مي‌كند، و بلكه از آن قوي تر و مؤثرتر است.
و اين تفسير در حقيقت همان تفسيريست كه ما براي آيه كرديم، چيزي كه هست مفسر نامبرده هدف را از غير راهش تعقيب كرده است، زيرا ادله و حجتهاي داله بر حقيقت رسالت خاتم الانبياء (ص) يا قرآن است كه خود معجزه‌اي جاوداني است، و يا غير قرآن از ساير خوارق عادت و معجزات است، و آيات اين سوره به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد پاسخ پيشنهاد كفار را با قسم دوم نداده، و با آنكه از آن راه جواب نداده معني ندارد با همان راه استشهاد كند. پس قطعا استشهاد به قرآن است و استناد به قرآن هم از اين جهت است كه قرآن آيت و معجزه بر صدق رسالت است، يعني كلام الهي است كه برسالت آن جناب شهادت مي‌دهد، و با اين كه به قرآن استشهاد شده، و قرآن هم معجزه و هم از مقوله كلام است ديگر چه معنا دارد كه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 13، ص 175، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 527
ما شهادت را از مقوله فعل گرفته و آن را شهادت مجازي بدانيم.
علاوه بر اينكه ممكن است قبول نكنيم كه دلالت فعل خداي تعالي بر صدق رسالت اقواي از قول و كلام او باشد.
پس حاصل بحث اين شد كه معناي جمله" كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ" اين است كه آنچه در قرآن در باره تصديق رسالت آمده شهادت الهي بر رسالت است.

[اقوال مختلفي كه در تفسير جمله فوق گفته‌اند] ..... ص : 527

و اما اگر شهادت را به معناي شهادت تحمل بگيريم، به كلي معناي آيه را فاسد نموده‌ايم، چون شهادت تحمل به معناي ديدن و ناظر بودن و علم داشتن بما وقع است، و هيچ معنا ندارد كه مساله مورد بحث، يعني صدق رسالت آن جناب را به علم خدا ارجاع داده و علم خدا را حجت عليه خصم بدانيم، زيرا خصم راهي به علم خدا ندارد تا بفهمد آيا رسول خدا (ص) در دعوي خود درست مي‌گويد و يا به خدا افتراء مي‌بندد.
" وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ"- يعني در شهادت ميان من و شما كساني كه علم كتاب را دارند كافيند. بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مقصود از" كتاب" لوح محفوظ است. و بنا بر اين تفسير، مقصود از موصول" من: كسي كه" خداي سبحان خواهد بود، در حقيقت گفته است:
" كفايت مي‌كند در شهادت خدايي كه نزد اوست علم كتاب".
ولي اين تفسير صحيح نيست، زيرا اولا خلاف ظاهر عطف است، چون اول كفايت خدا را گفته بود و ديگر معنا نداشت كه تكرار كند. و ثانيا بنا بر اين تفسير، ذات و صفت خدا را بر ذات خدا عطف كرده است، و اين قبيح و غير فصيح است.
و لذا مي‌بينيم وقتي زمخشري «2» اين تفسير را از حسن نقل مي‌كند كه گفته است:" به خدا سوگند جز خدا كسي ديگر مقصود نيست"، تفسير او را توجيه نموده مي‌گويد: بنا به گفته حسن معناي آيه چنين مي‌شود:" قل كفي بالذي يستحق العبادة، و بالذي لا يعلم علم ما في اللوح الا هو شهيدا بيني و بينكم- بگو آن كس كه مستحق عبادت است و آن كس كه علم لوح محفوظ نزد كسي جز او نيست، بس است براي شهادت بين من و شما" و براي تصحيح كلام مزبور لفظ جلاله" اللَّه" را به معناي" الذي يستحق العبادة" و لفظ" من" را به" الذي" برگردانيده، تا هر دو به صورت وصف درآمده، عطف هم عطف صفت بر صفت شود، و حكم شهادت به ذات داده شود. چيزي كه هست، دو صفت مذكور در دادن حكم دخالت دارند، همانطور كه در خود حكم دخالت دارند- دقت فرمائيد.
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير الكشاف، ج 2، ص 536.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 528
ليكن صرف اينكه عبارتي را كه معناي مستقيمي نمي‌دهد به عبارت ديگري بر گردانيم تا معني بدهد، باعث نمي‌شود كه بگوييم پس عبارت اول صحيح و مفيد معنا است زيرا اگر اين حرف صحيح باشد بطور كلي احكام الفاظ باطل گشته، هر كلام باطلي صحيح و هر سخن صحيحي باطل مي‌شود.
علاوه بر اينكه اگر در آنچه ما در معناي اين شهادت گفتيم دقت شود و بدانيم كه مراد از آن تصديق قرآن كريم است بر رسالت خاتم الانبياء، آن گاه خواهيم دانست كه كلمه جلاله" اللَّه" آن طور كه زمخشري به معناي وصفيش گرفته نيست، بلكه مراد از آن ذات خداي تعالي است، و شهادت را به ذات مقدس و مستجمع جميع صفات كمال نسبت داده، چون شهادت چنين كسي از هر شهادتي بزرگتر است، هم چنان كه خود قرآن فرموده:" قُلْ أَيُّ شَيْ‌ءٍ أَكْبَرُ شَهادَةً قُلِ اللَّهُ شَهِيدٌ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ". عده‌اي «1» ديگر گفته‌اند: منظور از كتاب تورات و انجيل، و يا فقط تورات است، و معنايش اين است كه علماي كتاب كافي‌اند براي شهادت بين من و شما، زيرا ايشان از بشارتهايي كه در باره من در كتابشان آمده خبر دارند، و اوصاف مرا در كتاب خود خوانده‌اند.
ولي اين تفسير نيز صحيح نيست، زيرا در آيه شريفه شهادت آمده، نه صرف علم. و از سوي ديگر، اين سوره در مكه نازل شده و بطوري كه مي‌نويسند در آن ايام احدي از علماي اهل كتاب ايمان نياورده بود، و كسي از ايشان به رسالت آن جناب شهادت نداده بود، و با اين حال معنا ندارد احتجاج را مستند به شهادتي كند كه هنوز احدي آن را اقامه نكرده باشد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد آن عده از علماي اهل كتابند كه اسلام آورده‌اند، مانند عبد اللَّه بن سلام و تميم داري و جارود و سلمان فارسي و بعضي «3» گفته‌اند: مراد تنها عبد اللَّه بن سلام است.
ولي جواب اين گفتار هم اين است كه گفتيم اين سوره در مكه نازل شده، و نامبردگان در مدينه مسلمان شدند.
آنهايي كه گفته‌اند: مراد، عبد اللَّه بن سلام است، از دعوي خود سخن دفاع نموده‌اند.
بعضي از ايشان گفته‌اند: مكي بودن سوره منافات با اين ندارد كه بعضي از آياتش در مدينه نازل شده باشد، ممكن است سوره مورد بحث در مكه نازل شده باشد، و خصوص اين آيه در مدينه.
و ما در جوابشان مي‌گوئيم: اولا صرف اينكه ممكن است اين يك آيه در مدينه نازل
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 13، ص 175، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 529
شده باشد دليل نيست بر اينكه در مدينه نازل شده، مگر آنكه روايت صحيحي كه بتوان به آن اعتماد نمود اين احتمال را تاييد كند، علاوه بر اينكه از نقل برمي‌آيد مفسرين تصريح كرده‌اند بر اينكه اين سوره در مكه نازل شده است.
و ثانيا اينكه در پاره‌اي از سوره‌هاي مكي آيات مدني وجود دارد، در آن موارديست كه آيات مدني در خلال سوره‌هاي مكي قرار داده شده است، نه در مثل آيه مورد بحث كه در آخر سوره قرار دارد، و به آيات اول سوره مرتبط است، و معنا ندارد بعضي از كلام مرتبط به هم چند سال به تاخير بيفتد.
بعضي ديگر از ايشان گفته‌اند: چه عيب دارد كه آيه مورد بحث هم مكي باشد، و از علمايي خبر دهد كه بعدها در مدينه مسلمان شدند، و به رسالت آن جناب شهادت دادند.
جواب اين است كه باعث خرابي حجت، و سقوط آن حجيت مي‌شود، زيرا معنا ندارد در پاسخ كساني كه در مكه به آن جناب مي‌گويند" لست مرسلا- تو پيغمبر نيستي" گفته شود: شما امروز بدون دليل او را تصديق بكنيد، و دليل او بعدها به شما خواهد رسيد، چون مردمي از علماي اهل كتاب مسلمان مي‌شوند، و بر رسالت او شهادت مي‌دهند.
بعضي ديگر از ايشان گفته‌اند: اين شهادت، شهادت تحمل است، و لازم نيست كه شاهد در حين شهادت ايمان داشته باشد، (بلكه آنچه لازم است علم شاهد است، نه ايمان او) پس ممكن است آيه مكي باشد و مقصود از" كسي كه نزد او علم كتاب است" عبد اللَّه بن سلام، و يا غير او از علماي يهود و نصاري، باشد، هر چند كه در زمان نزول آيه ايمان نياورده باشند.
اشكال اين وجه اين است كه در اين صورت استدلال آيه به علم علماي اهل كتاب خواهد بود، هر چند خود آن علماء اعتراف به رسالت آن جناب ننموده، و ايمان نياورده باشند، و اگر اين استدلال صحيح بود، جا داشت استدلال به علم خود كفار بكند، چون حجت بر خود آنان تمام بود، و ديگر جاي شبهه‌اي بر ايشان نمانده بود در اينكه قرآن كلام خداي تعالي است، و چنين كساني قطعا علم به اين معنا داشته‌اند، پس چه باعث شد كه علم خود خصم را گذاشته و به علم اهل كتاب استدلال كند، و حال آنكه مشركين و اهل كتاب در كفر به رسالت و انكار آن مشترك بودند.
علاوه بر اينكه قبلا گفتيم كه شهادت در آيه شهادت اداء است، نه شهادت تحمل.
بعضي «1» ديگر ايشان كه ابن تيميه باشد حرف عجيب و غريبي زده، و گفته است: اين
__________________________________________________
(1)تفسير ابي السعود، ج 5، ص 29، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 530
آيه به اتفاق همه در مدينه نازل شده است، و حال آنكه چنين اتفاقي در كار نيست.
بعضي ديگر آنان گفته‌اند منظور از كتاب، قرآن كريم است، و معناي آن اين است كه هر كس اين كتاب را فرا گرفته و بدان عالم گشته و در آن تخصص يافته باشد، او گواه است بر اينكه قرآن از ناحيه خداست، و من هم كه آورنده آنم فرستاده خدايم، در نتيجه خاتمه سوره به ابتداء آن برمي‌گردد، كه فرموده بود:" تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ وَ الَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يُؤْمِنُونَ" و آخر سوره به اول آن و همچنين به وسط آن عطف مي‌شود كه فرمود:" أَ فَمَنْ يَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ كَمَنْ هُوَ أَعْمي إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ".
و اين گفتار از خداي سبحان در حقيقت ياري كردن قرآن و دفاع از آن است، در قبال توهيني كه كفار از آن كرده، و مكرر گفتند:" لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ".
البته براي افاده اين معنا جا داشت كه صريحا متعرض وضع قرآن شده بفرمايد قرآن بزرگترين آيت بر رسالت است، و ليكن فرمود:" قُلْ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ" تا اين غرض را ايفاء كرده باشد، و از بزرگترين شواهد اين معنايي كه براي آيه كرديم اين است كه آيه شريفه مثل بقيه آيات اين سوره در مكه نازل شده است.
و با همين بيان گفته جمعي كه گفته‌اند: آيه شريفه در حق علي (ع) نازل شده و همچنين رواياتي كه در اين باره وارد شده تاييد مي‌شود. پس اگر جمله" وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ" به كسي از گروندگان به رسول خدا (ص) منطبق گردد، قطعا به علي (ع) منطبق خواهد شد، چون او بود كه به شهادت روايات صحيح و بسيار، از تمامي امت مسلمان داناتر به كتاب خدا بود. و اگر هيچ يك آن روايات نبود جز روايت ثقلين كه هم از طرق شيعه و هم از طرق سني بما رسيده در اثبات اين مدعا كافي بود، زيرا در آن روايت فرمود:" اني تارك فيكم الثقلين، كتاب اللَّه و عترتي، اهل بيتي لن يفترقا حتي يردا علي الحوض ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدي ابدا «1»- من در ميان شما دو چيز بس بزرگ مي‌گذارم: يكي كتاب خدا، و يكي عترتم، اهل بيتم، اين دو هرگز از هم جدا نمي‌شوند تا كنار حوض بر من درآيند، و شما ما دام كه به اين دو تمسك جوييد بعد از من هرگز گمراه نخواهيد شد".
__________________________________________________
(1)سفينة البحار، ج 1، ماده" ثقل".
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 531

بحث روايتي [(رواياتي در اين باره كه مراد از:" مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ" علي (عليه السلام) است ..... ص : 531

در كتاب بصائر الدرجات به سند خود از ابي حمزه ثمالي از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه مورد بحث فرمود: مقصود علي (ع) است «1».
مؤلف: و در همان كتاب اين روايت را با چند سند از جابر و بريد بن معاويه و فضيل بن يسار از امام ابي جعفر (ع) و به سند خود از عبد اللَّه بن بكير و عبد اللَّه بن كثير هاشمي، از ابي عبد اللَّه (ع). و به سند خود از سلمان فارسي از علي (ع) روايت نموده است «2».
و در كافي به سند خود از بريد بن معاويه روايت كرده كه در تفسير آيه مورد بحث فرمود: ما را منظور داشته كه اولمان و افضلمان و بهترين ما بعد از رسول خدا (ص) علي (ع) است «3».
و در معاني الاخبار به سند خود از خلف بن عطيه عوفي از ابي سعيد خدري روايت كرده كه گفت: من از رسول خدا (ص) از معناي گفتار خداي جل ثنائه كه فرموده:" قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ" پرسش نمودم فرمود: او جانشين برادرم سليمان بن داوود بود، گفتم: يا رسول اللَّه! در آيه" قُلْ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ" منظور كيست؟ فرمود: او برادرم علي بن ابي طالب است «4».
و در تفسير عياشي از عبد اللَّه بن عطا، روايت كرده كه گفت: خدمت حضرت ابي جعفر (ع) عرض كردم: اين پسر عبد اللَّه بن سلام بن عمران چنين معتقد است كه منظور از" مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ" پدر اوست، آيا صحيح است، يا نه؟ فرمود: دروغ مي‌گويد، منظور علي بن ابي طالب است «5».
و در تفسير برهان از ابن شهر آشوب روايت كرده كه گفته است: محمد بن مسلم و ابي حمزه ثمالي و جابر بن يزيد، از ابي جعفر (ع)، و علي بن فضال و فضيل بن داوود از
__________________________________________________
(1 و 2)بصائر الدرجات، ص 216.
(3)اصول كافي، ج 1، ص 229.
(4)معاني الاخبار.
(5)تفسير عياشي، ص 220، ح 77.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 532
ابي بصير از امام صادق (ع)، و احمد بن محمد كلبي و محمد بن فضيل از حضرت رضا (ع) و بطريقي كه اسم نبرده، از موسي بن جعفر (ع)، و از زيد بن علي، و از محمد بن حنفيه و از سلمان فارسي و از ابي سعيد خدري و اسماعيل سدي روايت كرده‌اند كه همگي گفته‌اند: منظور از" مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ" در آيه" قُلْ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ" علي بن ابي طالب (ع) است «1».
و در تفسير برهان از ثعلبي در تفسير خود به سند خود از معاويه از اعمش از ابي صالح از ابن عباس روايت كرده، و از عبد اللَّه عطاء از ابي جعفر نيز روايت شده كه شخصي به او گفت:
مردم گمان كرده‌اند منظور از جمله" مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ" عبد اللَّه بن سلام است، آيا صحيح است يا نه، او (يعني هم ابن عباس و هم حضرت ابي جعفر) گفت: نه، منظور علي بن ابي طالب است «2».
و نيز روايت شده كه شخصي از سعيد بن جبير پرسيد: منظور از جمله" مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ" عبد اللَّه بن سلام است؟ گفت: نه، چطور ممكن است او باشد با اينكه اين سوره در مكه نازل شده است؟ «3».
مؤلف: اين روايت را سيوطي هم در الدر المنثور از سعيد بن منصور، ابن جرير، ابن منذر ابن ابي حاتم و نحاس در كتاب ناسخ خود از سعيد بن جبير روايت كرده‌اند «4».
و در تفسير برهان هم از فقيه ابن المغازلي شافعي روايت كرده كه او به سند خود از علي بن عابس نقل كرده كه گفت: من و ابو مريم وارد شديم بر عبد اللَّه بن عطا، او به ابي مريم گفت: اي ابا مريم! علي را بان حديثي كه از ابي جعفر برايم نقل كردي حديث كن. ابو مريم گفت: من نزد ابي جعفر نشسته بودم كه پسر عبد اللَّه بن سلام گذشت، گفتم خدا مرا فدايت كند، اين پسر آن كسي است كه نزد او علم كتاب است؟ گفت: نه، و ليكن صاحب شما علي بن ابي طالب (ع) است آن كسي كه آياتي از كتاب خدا در شانش نازل شده، و از آن جمله فرمود:" وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ"، و نيز فرمود:" أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ"، و نيز فرمود:" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ ..." «5».
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن مردويه از طريق عبد الملك بن عمير، روايت
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)البرهان ج 2 ص 304 ش 20 و 21 و 22.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 69، ط بيروت.
(5)البرهان، ج 2، ص 304، ح 25.
ترجمه الميزان، ج‌11، ص: 533
كرده‌اند كه محمد بن يوسف بن عبد اللَّه بن سلام گفته است: عبد اللَّه بن سلام گفته: خداوند در قرآن در باره من اين آيه را نازل كرده:" قُلْ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ" «1».
مؤلف: و نظير اين معنا از ابن مردويه، از زيد بن اسلم، از پدرش و از جندب، نيز روايت شده. ولي خواننده عزيز حال روايت را از آنچه گذشت بدست آورد، علاوه بر اينكه ابن منذر از شعبي روايت كرده كه گفته است: خداوند در قرآن هيچ آيه‌اي در باره عبد اللَّه بن سلام نازل نكرده است.
و الحمد للَّه رب العالمين
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 69، ط بيروت.

جلد دوازدهم

(14)سوره ابراهيم مكي است و 52 آيه دارد ..... ص : 3

[سوره إبراهيم (14): آيات 1 تا 5] ..... ص : 3

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الر كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ إِلي صِراطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ (1) اللَّهِ الَّذِي لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ وَيْلٌ لِلْكافِرِينَ مِنْ عَذابٍ شَدِيدٍ (2) الَّذِينَ يَسْتَحِبُّونَ الْحَياةَ الدُّنْيا عَلَي الْآخِرَةِ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ يَبْغُونَها عِوَجاً أُولئِكَ فِي ضَلالٍ بَعِيدٍ (3) وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ بِلِسانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ فَيُضِلُّ اللَّهُ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (4)
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسي بِآياتِنا أَنْ أَخْرِجْ قَوْمَكَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ وَ ذَكِّرْهُمْ بِأَيَّامِ اللَّهِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ (5)

ترجمه آيات ..... ص : 3

اين كتابي است كه به تو نازل كرديم تا مردم را به اذن پروردگارشان از ظلمتها خارج و به سوي نور كه راه خداي عزيز و ستوده است ببري (1).
خدايي كه هر چه در آسمانها و هر چه در زمين هست از او است و واي بر كافران از عذاب شديد (2).
همان كساني كه زندگي اين دنيا را بر جهان ديگر ترجيح داده و (مردم را) از راه خدا باز مي‌دارند و مي‌خواهند راه حق را منحرف كنند، آنها در گمراهي دورند (3).
هيچ پيغمبري را جز به زبان مردمش نفرستاديم، تا (احكام را) براي آنان بيان كند، و
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 4
خدا هر كه را بخواهد گمراه، و هر كه را بخواهد هدايت مي‌نمايد، و او عزيز و حكيم است (4).
ما موسي را با معجزه‌هاي خويش فرستاديم (و دستور داديم) كه اي موسي! مردمت را از ظلمتها به سوي نور بيرون آر و ايام اللَّه را بيادشان آر كه در اين، (يادآوري)، براي هر صبور شكرگزاري عبرتي هست (5).

بيان آيات [خلاصه و برداشتي از آيات سوره ابراهيم] ..... ص : 4

اشاره

آيات كريمه اين سوره، پيرامون اوصاف قرآني كه بر پيغمبر اسلام (صلوات اللَّه عليه) نازل شده بحث مي‌كند و آن را با اوصاف زير معرفي مي‌نمايد: اين كتاب، آيت و معجزه و نشانه رسالت آن جناب است و مردم را از ظلمت‌ها به سوي نور بيرون مي‌كشد، و به راه مستقيم خدا راهنماييشان مي‌كند، خدايي كه عزيز و حميد است، يعني غالب و قاهري است كه هرگز مغلوب كسي نمي‌شود، و غني و بي نيازي است كه هرگز محتاج كسي نمي‌گردد، خدايي كه در كارهاي خدائيش جميل است، يعني براي مردم جز خوبي و نعمت منظوري ندارد.
وقتي خدا منعم و غالب و بي نياز و پسنديده كار باشد، بر مردم كه" منعم عليه" او هستند لازم است كه دعوت او را لبيك گويند، تا در نتيجه از نعمتهايي كه او به ايشان ارزاني داشته برخوردار شوند، و آن نعمتها به سعادتشان تمام شود.
و نيز لازم است كه از غضب او بر حذر باشند، زيرا پر واضح است كه عذاب خدايي كه هم قوي است و هم بي نياز مطلق، شديد خواهد بود، چرا كه او مي‌تواند از وجود بندگانش چشم پوشيده، همه را دستخوش هلاكت نمايد و به ديار عدم بفرستد، و از نو خلق و بندگان ديگري بيافريند هم چنان كه همين عمل را در امم گذشته انجام داده است.
آري، تمامي موجودات ريز و درشت و زميني و آسماني اين عالم، با زبان حال، گوياي اين حقيقتند كه" رب العزة" و" ولي حميد" تنها او است، و رب ديگري غير از او نيست.
اين خلاصه و برداشتي بود از آيات اين سوره كه با آيه زير كه مي‌فرمايد:
" هذا بَلاغٌ لِلنَّاسِ وَ لِيُنْذَرُوا بِهِ وَ لِيَعْلَمُوا أَنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ وَ لِيَذَّكَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ" ختم مي‌شود.
و شايد مقصود آن مفسري «1» هم كه گفته است:" با در نظر گرفتن آيه
__________________________________________________
(1)تفسير كبير منهج الصادقين، چاپ اسلاميه، ج 5، ص 122 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 5
" لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ" كه اولين آيه اين سوره است، مي‌توان گفت: اين سوره با ذكر و بيان غرض از رسالت و فرستادن كتاب، افتتاح شده است" همين مطلبي باشد كه ما خاطر نشان ساختيم.
اين سوره- آن گونه كه از سياق آياتش برمي‌آيد- در مكه نازل شده است، هر چند كه به ابن عباس و حسن و قتاده- سه تن از قاريان صدر اسلام- نسبت داده‌اند كه ايشان گفته‌اند: همه آيات اين سوره در مكه نازل شده، بجز دو آيه آن كه راجع به كشته شدگان در جنگ بدر است كه به دست مسلمين كشته شدند، و آن دو آيه" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَها وَ بِئْسَ الْقَرارُ" «1» است، ولي ما بزودي خواهيم گفت كه اين دو آيه نه تنها صراحتي به اينكه در غير مكه نازل شده باشند ندارند، بلكه ظهور هم ندارند.
" الر كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ".
يعني" هذا كتاب انزلناه اليك" بنا بر اين، كلمه" كتاب" خبر است براي مبتداي حذف شده كه عبارت است از" هذا: اين"، البته اين معنا را ما از سياق آيه استفاده كرديم و گر نه مفسرين ديگر طوري ديگر معنا كرده‌اند.

[اشاره به عموميت رسالت پيامبر اسلام (ص) و اينكه مراد از" ناس" در" لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ" همه مردم است] ..... ص : 5

از ظاهر سياق جمله" لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ" استفاده مي‌شود كه منظور از" ناس" عموم مردم ميباشد نه فقط قوم رسول خدا و مؤمنين از ايشان، چون در ظاهر لفظ آيه هيچ دليلي بر اين تقييد نيست، و كلام خداي تعالي در آياتي ديگر صراحت دارد بر اينكه رسالتش عمومي است، مانند آيه" لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً" «2»، و آيه" لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ" «3»، و آيه" قُلْ يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعاً" «4» و نيز آيات صريحي كه مربوط به دعوت يهود و ساير اهل كتاب مي‌باشد، و همچنين عمل خود آن حضرت كه همه اقوام و ملتها را دعوت مي‌كرد.
و هر كه از هر قوم و ملتي ايمان مي‌آورد ايمانش را مي‌پذيرفت و نمي‌فرمود:
من تنها براي قوم خود مبعوث شده‌ام به شهادت اينكه اسلام عبد اللَّه بن سلام يهودي و سلمان فارسي و بلال حبشي و صهيب رومي و امثال ايشان را پذيرفت علاوه بر اين،
__________________________________________________
(1)سوره ابراهيم، آيه 28 و 29.
(2)تا براي همه اهل عالم هشدار باشد. سوره فرقان، آيه 1.
(3)تا شما و هر كس را كه اين قرآن بگوشش برسد هشدار دهم. سوره انعام، آيه 19.
(4)بگو اي مردم من فرستاده خدايم بسوي همگي شما. سوره اعراف، آيه 158.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 6
آخرين آيه اين سوره يعني آيه" هذا بَلاغٌ لِلنَّاسِ وَ لِيُنْذَرُوا بِهِ ..." در مقابل اولين آيه آن يعني آيه" كِتابٌ أَنْزَلْناهُ" است كه مؤيد اين گفتار ما است كه گفتيم مقصود از" ناس" تنها همان افرادي نيست كه در زمان رسول خدا ايمان آوردند و از تاريكي‌ها به سوي نور بيرون آمدند، بلكه منظور عموم افراد بشر است.
در اين آيه بيرون كردن از ظلمت به سوي نور را به رسول خدا (ص) نسبت داده و فرموده است: تا تو مردم را بيرون آوري. اين بدان جهت است كه رسول خدا (ص) يكي از اسباب ظاهري اين اخراج است، و ايمان هر مؤمني هر چند در هزاران سال بعد و با واسطه‌هاي بسيار باشد بالأخره مستند به آن جناب مي‌شود.

[وجه جمع بين آياتي كه هدايت مردم را به رسول خدا (ص) نسبت مي‌دهد و آياتي كه آن را به خدا نسبت مي‌دهد و اشاره به نكته مفرد آوردن" نور" و جمع آوردن" ظلمات"] ..... ص : 6

در اينجا ممكن است بپرسيد كه: اين آيه هدايت مردم را به رسول خدا (ص) نسبت داده، و حال آنكه آيه" إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ" «1»، اين معنا را از آن جناب سلب مي‌كند، اين تناقض چگونه بر طرف مي‌شود؟.
در جواب مي‌گوييم آيه‌اي كه هدايت را از آن حضرت، سلب مي‌كند با آيه مورد بحث، منافات ندارد، چون آن آيه اصالت و استقلال رسول خدا (ص) را در هدايت خلق انكار مي‌كند نه مطلق هدايت و حتي هدايت به نحو وساطت و به اذن خداي را، تا منافات داشته باشد. خلاصه اينكه آيه مورد بحث آن جناب را در امر هدايت واسطه ميان خدا و خلق مي‌داند و آيه سوره قصص استقلال او را انكار مي‌كند، به شهادت اينكه آيه" وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" «2» صريحا هدايت را به او نسبت مي‌دهد، و در آيه مورد بحث هم كه جمله" بِإِذْنِ رَبِّهِمْ" را اضافه نموده به منظور اشاره به همين جهت است.
منظور از" ظلمات" در آيه شريفه، ضلالت و گمراهي، و منظور از" نور"، هدايت است، و اين تعبير در قرآن كريم مكرر آمده و در موارد بسياري هدايت را نور، و ضلالت را ظلمت خوانده است. و اگر هدايت را نور، و ضلالت را ظلمات ناميده
__________________________________________________
(1)چنين نيست كه تو هر كه را دلت بخواهد هدايت كني، بلكه اين خداست كه هر كه را بخواهد هدايت مي‌كند. سوره قصص، آيه 56.
(2)و تو مسلما به سوي راه راست هدايت مي‌كني. سوره شوري، آيه 52.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 7
(يكي را مفرد و يكي را جمع آورده) براي اشاره به اين جهت است كه هدايت از مصاديق حق است و حق يكي است و هيچ فرق و تغايري ميان مصاديق آن نيست، به خلاف ضلالت كه مصاديق مختلفي دارد، چون ضلالت ناشي از پيروي هواهاي نفساني است كه با هم اختلاف دارند، و افراد و مصاديق هوي يك جور نيستند و لذا در آيه" وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ" «1» راه خدا و حق را يك راه (سبيل) و راه ضلالت را چند راه (سبل) خوانده است.

[" لام" در جمله:" لتخرج الناس ..." براي افاده غرض است نه عاقبت] ..... ص : 7

" لام" در جمله" لِتُخْرِجَ النَّاسَ ..."" لام غرض" است- بنا بر آنچه گفتيم كه مقصود از ناس عموم مردم است- و اين معنا را افاده مي‌كند كه منظور از فرستادن قرآن، بيرون كردن مردم از ظلمات به سوي نور است، نه اينكه" لام عاقبت" «2» باشد چون اگر لام عاقبت مي‌بود، لازم بود كه تمامي مردم عالم به قرآن ايمان آورده باشند و حال آنكه ايمان نياورده‌اند.
بعضي گفته‌اند كه: ممكن است لام را براي عاقبت بگيريم و بگوييم تربيت الهي و بيرون كردن از ظلمات به سوي نور و رساندن خلق به سعادت و كمال واقعيشان شرايطي دارد، كه يكي آمادگي و استعداد خلق است، و اگر افرادي استعداد نداشته باشند هر چند كه فيض خدا عام بوده و عاقبت و هدف نهايي انزال قرآن هم تربيت عموم مردم است ولي تربيت نخواهند شد. پس هر چند كه عاقبت، عموميت دارد، ليكن مقداري از آن امكان تحقق دارد، نه همه آن.
__________________________________________________
(1)اين راه من است، كه مستقيم است، آن را پيروي كنيد و راههاي ديگر را نرويد كه اگر برويد از راه بيرون و پراكنده‌تان مي‌كنند. سوره انعام، آيه 153.
(2)"لام عاقبت"، به آن لامي مي‌گويند كه مدلولش امري واقع شدني باشد، هر چند كه مورد غرض هم نباشد، مانند لامي كه در آيه" فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً آل فرعون، صندوقي كه موسي در آن بود از آب گرفتند تا براي آنان دشمن و مايه اندوه باشد" (سوره قصص، آيه 8) بكار رفته، چون غرض آل فرعون از گرفتن صندوق اين نبود كه براي خود دشمن و مايه اندوه فراهم كنند، ليكن نتيجه و عاقبت كارشان اين بود. بنا بر اين، اگر لام در آيه مورد بحث هم لام عاقبت مي‌بود مي‌بايستي همه مردم عالم از ظلمتها به سوي نور بيرون شده باشند، و چون مي‌بينيم چنين نشده مي‌فهميم كه لام مذكور، لام غرض است و به آيه چنين معنايي مي‌دهد:
" منظور از فرستادن رسولان و انزال كتب اين است كه مردم چنين و چنان شوند".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 8
ولي اين آقايان غفلت ورزيده‌اند از اينكه برگشت كلامشان به اين است كه مفيد عاقبت بودن لام خلاف ظاهر است، و ظاهر آيه اين است كه لام براي غرض باشد، چون حاصل كلامشان اين مي‌شود كه منظور از" ناس" تنها صاحبان استعداد و قابليت است، و حال آنكه ارسال كتاب، مقيد به طبقه معيني نيست، پس مي‌فهميم كه لام در آيه، لام عاقبت نيست، بلكه لام غرض است و مقصود از غرض هم، غرض تشريع است، به اين معنا كه احكام خدا بخاطر وجود اغراض و مصالحي جعل شده‌اند، يعني اگر خداي سبحان مردم را به سوي خود دعوت مي‌كند براي اين است كه ايشان را بيامرزد، و اگر به سوي ايمان و عمل صالح راهنماييشان مي‌كند براي اين است كه ايشان را به سعادت خود نايل ساخته و به بهشت واردشان كند، و اگر رسولاني ارسال و كتبي انزال كرده براي اين است كه آنها را از ظلمات به سوي نور درآورد، و اگر امر و نهي كرده باز براي اين است كه آنها را پاك كند و از آلودگي‌هاي شيطان دورشان سازد، و در قرآن آياتي كه اين معنا را بفهماند بسيار است، و همچنين رواياتي هم كه اين معني را افاده كند شايد از هزارها هم متجاوز باشد، و به همين جهت نمي‌توانيم به نقل آنها بپردازيم.
پس به صرف اينكه مي‌بينيم اكثر مردم جهان از نعمت اين نور محروم مانده‌اند نمي‌توانيم از ظاهر آيه دست برداشته، كلمه" ناس" را مقيد به مستعدين كنيم. آري ظاهر قرآن براي ما حجت است، به دليل اينكه فرموده:" إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ" «1» و نيز فرموده است:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ فَيُضِلُّ اللَّهُ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ" «2». و دلالت اين دو آيه بر حجيت ظاهر قرآن جاي حرف نيست، زيرا در آيه اول صريحا مي‌فرمايد" آنچه از كتاب خدا" و در آيه دوم مي‌فرمايد" آنچه از كلام رسول خدا" مي‌فهميد برايتان حجت است، و بر طبق همان مؤاخذه مي‌شويد.
و ما از آيه" يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ" «3» جز اين نمي‌فهميم كه آمرزش، غرض دعوت است، هم چنان كه از كلام يك مولاي عرفي كه به غلامش مي‌گويد:" برايم
__________________________________________________
(1)ما اين كتاب را قرآني عربي قرار داديم تا شايد شما تعقل كنيد. سوره زخرف آيه 3.
(2)هيچ پيامبري نفرستاديم مگر به زبان قوم خودش تا راه را براي ايشان روشن كند، آن گاه خدا هر كه را بخواهد گمراه و هر كه را بخواهد هدايت مي‌كند. سوره ابراهيم، آيه 4.
(3)شما را مي‌خواند تا گناهتان را بيامرزد. سوره ابراهيم، آيه 10.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 9
آب بياور تا بياشامم" يا" غذا بياور تا بخورم" يا" فلاني را بپوشان تا عورتش بيرون نيفتد" جز اين نمي‌فهميم كه آشاميدن و خوردن و ستر عورت كردن، غرضهايي هستند كه در دستورات وي منظور شده‌اند، خداي تعالي هم، هر امر و نهيي كه بكند و هر حكم و شريعتي كه بياورد از آن غرض و منظوري دارد.

[بيان اينكه وجود غرض و مصلحت در افعال خداوند براي رفع نياز يا استكمال نيست] ..... ص : 9

البته معناي اين كلام اين نيست كه خداوند محتاج به آن غرض است، زيرا خداوند منزه از احتياج بوده و ساحتش مبراي از هر نقص است، هم چنان كه فرموده است:" إِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ" «1» و نيز فرموده:" وَ رَبُّكَ الْغَنِيُّ ذُو الرَّحْمَةِ" «2» و نيز فرموده:" يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللَّهِ، وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ" «3».
و به حكم اين آيات، خداي تعالي از هر چيزي بي نياز است و از هيچ چيز- حتي از غرضهاي مورد بحث- نفع نمي‌برد ولي در عين حال، كارهايش هم عبث و گزاف و بيهوده نيست، و چگونه بيهوده باشد و حال آنكه كلام مجيدش او را به حكيم بودن توصيف نموده و از عبث منزهش داشته و فرموده است:" أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً" «4» كه خود مي‌رساند، اوامر و نواهي خداوند- كه گفتيم باعث كمال آدمي است- در حقيقت مكمل خلقت انساني است.
پس خداوند، هم در خلق كردن انسانها غرض داشته و هم در امر و نهيش، هر چند كه اغراض خداوند مانند اغراض ما از باب استكمال نيست، آري ما هر كاري كه مي‌كنيم به اين منظور است كه يا نقصي از خود برطرف سازيم و يا كمالي را كه نداريم به دست آوريم، ولي خداي سبحان چنين نيست. اغراض او و حكمتها و مصالحي كه در كارهايش هست، در خود او اثر نمي‌گذارد و مانند ما نيست كه تصور مصالح و منافع عمل، تحريكمان كند تا آن عمل را انجام داده، و انجام آن را بر تركش ترجيح دهيم، زيرا خداي سبحان، قاهري است كه در هيچ فرضي مقهور نمي‌شود، و غالبي است كه در هيچ وصفي مغلوب نمي‌گردد، او مالك هر چيزي است، و چيزي مالك او نمي‌شود، او بر هر چيزي حكومت مي‌كند و هيچ چيز بر او حكم نمي‌راند، براي
__________________________________________________
(1)خداوند مسلما بي نياز از همه عالميان است. سوره عنكبوت، آيه 6.
(2)پروردگار بي‌نياز تو صاحب رحمت است. سوره انعام، آيه 133.
(3)اي مردم! شما نيازمند به خداييد و خدا است كه بي نياز است. سوره فاطر، آيه 15. [.....]
(4)آيا پنداشته‌ايد كه ما شما را بيهوده خلق كرده‌ايم؟ سوره مؤمنون، آيه 115.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 10
او شريكي در ملك نيست و سرپرستي بخاطر ذليل بودن ندارد، پس مانند ما محكوم به عقل نمي‌شود، بلكه او است كه هر عقلي را به آنچه كه تعقل مي‌كند راهنمايي مي‌نمايد اين ما هستيم كه وجود مصلحت، ناگزيرمان مي‌كند تا عمل داراي مصلحت را انجام دهيم، و وجود مفسده، ما را بر آن وامي‌دارد كه عمل داراي مفسده را ترك نماييم، ولي خداوند را هيچ مصلحتي ناگزير نمي‌كند تا فعلي را انجام دهد و هيچ مفسده‌اي وانمي‌دارد تا آن را ترك كند بلكه او است كه مصلحت و مفسده را داراي چنين اثري كرده است كه يكي ما را وا بدارد و ديگري بازمان دارد. پس غرض و مصلحت، اموري هستند كه از مقام فعل او انتزاع مي‌شوند، به اين معنا كه فعل او مشروط و موقوف بر مصلحت است، ولي مصلحت در ذات او حكومت و اثري ندارد و او را مجبور و مضطر به انجام فعل نمي‌كند، عينا نظير ايجاد و وجود است، وقتي خداي تعالي انساني را با امر" كن" ايجاد مي‌كند عقل، از همان انسان خارجي اين حكم را انتزاع مي‌كند كه هم ايجاد است و هم وجود، ايجاد خداست و وجود او، و حكم مي‌كند به اينكه وجودش متوقف بر ايجاد خدا است. همچنين از فعل خدا با در نظر گرفتن حكمت و ساير صفات كمال او، اين حكم را انتزاع مي‌كند كه وجود فلان شخص، هم فعل خداست و هم داراي مصلحتي مورد نظر است، آن گاه حكم مي‌كند به اينكه فعل خدا وقتي صورت خارجي به خود مي‌گيرد، و خداوند وقتي فعلي را انجام مي‌دهد كه داراي مصلحت باشد.
اين آن معنايي است كه بعد از تدبر و دقت در كلام خداي تعالي به دست مي‌آيد، و خلاصه‌اش اين است كه: وقتي به حكم كلام خود خداي تعالي مي‌گوييم" كارهاي خداوند از روي حكمت و مصلحت و متوقف بر غرض است نه بيهوده و گزاف"، معنايش اين است كه خداي تعالي در كارهايش غرض‌هايي دارد كه عايد خلقش مي‌شود نه عايد خودش.

[جهات فرق بين اغراض ما بندگان و اغراض خداي سبحان] ..... ص : 10

و حاصل اينكه ميان اغراض ما بندگان و اغراض خداي سبحان از دو جهت تفاوت است:
اول- از جهت اينكه خداي تعالي، از كارهايش كسب كمال نمي‌كند، بر خلاف ما انسانها و هر حيوان صاحب شعور و اراده، كه هر كاري را كه مي‌كنيم غرضي از آن در نظر مي‌گيريم كه عايد آن غرض جبران كمبودها و به كمال رساندن نواقص است
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 11
دوم- از اين جهت كه مصلحت و مفسده بر ما صاحبان شعور، حاكم است و ما را به حركت در آورده و يا از حركت باز مي‌دارد، ولي در خداي سبحان حكومت نداشته و او را مضطر و مجبور به انجام كاري نمي‌كند.
و اما آن نزاع معروفي كه ميان اشاعره و معتزله در خصوص افعال خدا وجود دارد كه: آيا آن افعال معلول غرض هستند يا نه؟ و به معناي روشن‌تر. آيا خدا در كارهايش محكوم مصالح واقعي است، بطوري كه بودن مصلحت در يك عمل، او را محكوم مي‌كند به اينكه انجام آن را بر تركش ترجيح دهد، و اگر آن مصلحت نبود محكوم به چنين چيزي نمي‌شد؟ يا نه اصلا در كارهاي خداي تعالي هدفي نيست، و اگر كاري مي‌كند بيهوده و بدون هدف مي‌كند؟ نزاعي است بي ثمر، كه بحث و دقت، آدمي را به هيچ طرفش رهبري نمي‌كند، يعني هيچ يك از دو طرفش صحيح نيست، و هر دو طرف باطل و بر خلاف حق است.
همانطور كه قبلا شرح داديم حق مطلب بر خلاف همه اينها بوده و" امر بين الامرين" است نه به آن صورت كه اشاعره گفته‌اند (افراط) و نه به آن گونه كه معتزله نظر داده‌اند (تفريط) و ان شاء اللَّه در بحثهاي آينده اين كتاب، بحثي مفصل و كافي از نظر عقل و نقل (قرآن و حديث) در پيرامون اين مساله عنوان خواهيم كرد.
در جمله" بِإِذْنِ رَبِّهِمْ" التفاتي به كار رفته، يعني سياق كلام از تكلم مع الغير" انزلنا" به جمع غايب" بِإِذْنِ رَبِّهِمْ" برگشته است، با اينكه جا داشت بفرمايد:" انزلناه اليك لتخرج الناس من الظلمات الي النور باذننا ..." اما فرمود:" بِإِذْنِ رَبِّهِمْ". و نكته اش اين است كه خواسته با همين تغيير سياق و بدون آوردن كلامي اضافي بفهماند كه خداي تعالي پروردگار همين مشركين است، كه براي او شريك‌هايي گرفته‌اند، چون در حقيقت روي سخن با ايشان است هر چند رسول خدا (ص) را مخاطب قرار داده است. و نيز خواسته است در همين ابتداي سوره اسمي از ربوبيت او برده شود تا عنوان و آغاز بحث سوره قرار گيرد چون اين سوره درباره توحيد ربوبيت بحث مي‌كند.

[معناي عزت و عزيز و داراي عزت بودن خداي تعالي] ..... ص : 11

" إِلي صِراطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ اللَّهِ الَّذِي لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ".
عزت در مقابل ذلت است، راغب گفته: عزت حالتي است در انسان كه نمي‌گذارد مغلوب كسي شود و شكست بخورد، و اصل آن از" ارض عزاز: زمين سفت" گرفته شده است، و در قرآن كريم آمده:" أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" و نيز وقتي مي‌گويند:" تعزز اللحم" معنايش اين است كه گوشت ناياب شده و گويا در زمين
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 12
محكمي قرار گرفته كه نمي‌توان به آن دست يافت «1».
بنا بر اين، عزت عزيز، آن حالتي است كه به خود گرفته و دست يافتن به وي دشوار شده است، و عزيز قوم هم آن كسي است كه بر همه قاهر است، و كسي بر او قاهر نيست، چون مقامي دارد كه هر كه قصد او را كند مانعش مي‌شوند، و از دسترسي به او بازش مي‌دارند تا نتواند مقهورش كند. و باز به همين جهت هر چيز ناياب را عزيز الوجود مي‌گويند، و اگر در قرآن كريم به معناي مشقت هم آمده مانند:" عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ" «2» و مانند:" وَ عَزَّنِي فِي الْخِطابِ" «3» باز به همين مناسبت است، زيرا هر چيزي كه بر انسان گران آيد و مشقت داشته باشد حتما دستيابي به آن مشكل است، پس عزيز مي‌باشد.
و اگر خداي سبحان عزيز است (و بلكه همه عزتها از او است) براي اين است كه او ذاتي است كه هيچ چيز از هيچ جهت بر او قهر و غلبه ندارد، و او بر همه چيز و از هر جهت قهر و غلبه دارد و اگر كس ديگري از عزت سهمي دارد از او و به اذن او گرفته است، هم چنان كه فرمود:" أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «4» و نيز فرموده:
" مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعاً" «5».
كلمه" حميد" كه در آيه مورد بحث آمده بر وزن" فعيل" و به معناي مفعول از ماده" حمد" است، و" حمد" عبارت است از ثناي جميل و مدح بر خوبيهاي اختياري، و چون تمام جمالها و خوبيها به او منتهي مي‌شوند در نتيجه تمام حمدها مخصوص او خواهد بود، هم چنان كه خودش فرموده:" الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ" «6».
از جمله حرفهاي عجيب و غريب، سخني است كه از امام فخر رازي نقل مي‌كنند،- و ما آن را به زودي بيان مي‌كنيم- كه گفته است: كلمه حميد به معناي داناي بي نياز است «7».
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" عز".
(2)بر او رنج بردن شما سخت است. سوره توبه، آيه 128.
(3)و در سخن سركشي و غلبه كرد بر من. سوره ص، آيه 23.
(4)آيا عزت را از ناحيه خود جستجو مي‌كنيد و حال آنكه عزت همه‌اش از خدا است؟ سوره نساء، آيه 139.
(5)هر كه عزت مي‌خواهد (بايد بداند) تمامي عزتها از خداست. سوره فاطر، آيه 10.
(6)تمامي حمدها از آن خداست كه پروردگار عالميان است. سوره حمد، آيه 2.
(7)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 75.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 13
جمله" إِلي صِراطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ" بدل از جمله" إِلَي النُّورِ" است كه هدف از كتاب را بيان مي‌كند و در حقيقت بيان بعد از بيان است. در بيان اول اين معنا را مي‌فهماند كه كتاب مذكور، نوريست كه حق را از باطل، و خير را از شر، و سعادت را از شقاوت جدا مي‌سازد، و در بيان دوم، اين معنا را مي‌فهماند كه كتاب مزبور راه روشني است كه همه راهروان خود را در متن و وسط راه جمع‌آوري نموده، همگي را به سوي خداي عزيز و حميد مي‌برد.

[وجه آوردن دو صفت" عزيز" و" حميد" و تقدم واژه عزيز بر حميد در جمله:" إِلي صِراطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ"] ..... ص : 13

اگر عزيز و حميد را كه دو صفت بزرگي هستند ذكر كرد، بدين جهت است كه اين دو صفت مبدأ و سرمنشا مطالبي هستند كه در اين سوره به مشركين خاطرنشان مي‌كند، چون عمده كلام در اين سوره، تذكر و يادآوري مشركين است به اينكه: خداي سبحان به خاطر ربوبيتش اين همه نعمتهاي بزرگ به ايشان داده و از طريق فرستادگانش آنها را موظف كرده كه شكر او را بجاي آورند و كفران نعمتش نكنند و به فرستادگانش وعده داده كه اگر بندگان من ايمان بياورند، آنها را داخل بهشت مي‌كنم و اگر كفران كنند از ايشان انتقام مي‌گيرم و به شقاوت و عذاب گرفتار مي‌كنم، پس بايد كه از پروردگارشان بترسند و از مخالفت دستورها و كفران نعمتهايش بر حذر باشند، چون تمامي عزتها از آن اوست، و كسي نيست كه بتواند جلو عذاب او را بگيرد، و او در هر حال حميد و سزاوار ثنا است، و كسي نيست او را در پاداش دادن به مؤمنين و كيفر كردن كافران، ملامت و مذمت كند، هم چنان كه در دادن اين همه نعمت به كافران، كسي ملامتش نكرد.
اين سه مطلب، يعني وحدانيت خدا در ربوبيت، و عزيز بودن، و حميد بودن در كارهايش، و آنچه كه اين صفات اقتضا دارند، يعني ترس از عزت مطلقه‌اش، و شكر در برابر نعمتهايي كه ارزاني داشته، و وثوق به نعمتهايي كه وعده آن را داده است، و توجه و تذكر به آيات ربوبيتش، مطالب عمده اين سوره هستند.
در تفسير روح المعاني «1» از ابي حيان نقل شده كه او گفته است: وجه ذكر اين دو صفت، و نيز وجه اينكه اول عزيز، و سپس حميد را آورده، رعايت تناسبي است كه اين دو صفت با مساله اخراج از ظلمات به نور دارند، چون اخراج مزبور، مستلزم داشتن عزت و قدرت است تا چنين كتابي را نازل كند كه احدي نتواند نظيرش را بياورد، و نيز
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 13، ص 181.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 14
مستلزم حميد بودن است، چون كسي كه به مردم بزرگترين نعمتها را (نعمت بيرون كردن از ظلمت‌ها به نور) انعام كرده البته حميد است.
ليكن نكته‌اي كه ايشان آورده‌اند، هيچ ربطي به سياق آيات اين سوره ندارد و شايد ايشان اين نكته را از آيه ديگري كه در وصف قرآن مي‌فرمايد:" وَ إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ" «1» گرفته است و ليكن مقامي كه آيه مزبور دارد غير مقامي است كه آيات مورد بحث دارند.
و از امام فخر رازي نقل شده كه در تفسيرش گفته است: اگر كلمه" عزيز" را بر كلمه" حميد" مقدم داشته براي اين است كه اولين اطلاعي كه انسان از خداي تعالي پيدا مي‌كند علم به قدرت او است، سپس به عالم بودن، و آن گاه به غني و بي نياز بودن او است، چون عزت، به معناي قدرت، و حميد، به معناي عالم غني است، و همانطور كه گفته شد، علم به قدرت خدا مقدم بر پي بردن به علم او به تمام چيزها و غناي او از تمامي آنها است، ناگزير قرآن كريم هم، عزيز را مقدم بر حميد ذكر كرد «2».
البته اين كلام فخر رازي گزاف گويي عجيبي بيش نيست. و قريب به همين حرف در گزاف گويي، سخن يكي ديگر از مفسرين «3» است كه گفته: مقدم داشتن عزيز بر حميد به خاطر اعتنايي است كه نسبت به صفات سلبيه است، چون كه در هر چيزي" تخليه" بر" تحليه" مقدم است. (اول بايد ظرف را از پليديها و زهرها شستشو نمود، سپس شربت در آن ريخت، و ظرف دل نيز چنين است در صفات خداوندي هم، اول بايد او را از نواقص منزه داشت، بعد صفات ثبوتيه را برايش اثبات نمود) و عزت هم كه از صفات سلبيه است بر حميد (كه از صفات ثبوتيه است) مقدم شد.
و در وجه اينكه چرا از ميان صفات خداوندي اين دو صفت اختصاص به ذكر يافته، بعضي «4» گفته‌اند: براي اينكه مردم را به پيمودن راه دين كه راه عزيز و حميد است تشويق كند، چون سالك راه دين، عزيز و محمود است.
__________________________________________________
(1)و اين كتابي ارجمند است. و هرگز از پيش رويش (عصر نزولش) و از پشت سرش (تا ابد) باطل بدان راه نيابد، چون از ناحيه خداي عزيز حميد نازل شده است. سوره حم سجده، آيه 42.
(2)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 75.
(3)تفسير روح المعاني، ج 13، ص 182.
(4)منهج الصادقين، چاپ اسلاميه، ج 5، ص 122
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 15
اين وجه، وجه بدي نيست، و ليكن در حقيقت از فوايدي است كه بر ذكر اين دو صفت مترتب مي‌شود، نه اينكه سبب ذكر، اين باشد. بنا بر اين، جهت اختصاص همان است كه ما گفتيم.
جمله" اللَّهِ الَّذِي لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ" دو صفت عزيز و حميد را بيان مي‌كند، و منظور از" آنچه در آسمانها و زمين است" همه موجودات عالم است، كه شامل خود آسمانها و زمين نيز مي‌شود، زيرا خداي سبحان همانطور كه مالك آنچه كه در آسمانها و زمين است ميباشد، مالك خود آنها نيز هست. آري، او از هر جهت و به حقيقت معناي كلمه، مالك هر چيز است. و اين جمله به حجت عزيز و حميد بودن خدا اشاره مي‌كند. آري، هر چند كه خداي تعالي هر دليلي را در دلالتش به نتيجه مي‌رساند، و با كلماتش هر حقي را به كرسي مي‌نشاند، و ليكن با بندگان خود بر طبق فطرتشان سخن مي‌گويد و اين بدان جهت است كه چون خداي تعالي مالك هر خلق و امري است آنهم به حقيقت معناي ملكيت، قهرا مالك هر عزت و غلبه‌اي نيز هست، و هر عزتي كه تصور شود از او است، پس او عزيز است، چون او در هر چيز و به هر نحو كه بخواهد مي‌تواند تصرف كند، و تصرفش هم به هر نحو كه باشد پسنديده است، پس او محمود است، چون تصرف وقتي ناپسند است كه شخص متصرف، مالك آن نباشد، و عقل يا شرع يا عرف به او اجازه تصرف نداده باشد، و خدا چنين نيست و هر تصرفي را كه عقل و يا شرع و يا عرف به او نسبت دهد او مالك حقيقي آن است، پس او حميدي است كه افعالش پسنديده است.
" وَ وَيْلٌ لِلْكافِرِينَ مِنْ عَذابٍ شَدِيدٍ".
اين جمله، مقتضاي صفت عزت را بيان مي‌كند، و مي‌فرمايد كه مقتضاي عزت اين است كه هر كسي دعوت او را رد كند و نعمت او را كفران نمايد مورد عذاب و قهرش قرار مي‌گيرد.
" الَّذِينَ يَسْتَحِبُّونَ الْحَياةَ الدُّنْيا عَلَي الْآخِرَةِ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ يَبْغُونَها عِوَجاً ...".
راغب در مفردات مي‌گويد:" استحباب كفر بر ايمان"، به معناي ترجيح دادن و مقدم داشتن است، و حقيقت معناي" استحباب" اين است كه آدمي جستجو كند تا چيزي را پيدا كند كه دوستش بدارد، و ليكن به خاطر اينكه با كلمه" علي" متعدي مي‌شود، معناي ايثار و ترجيح را مي‌دهد و در آيه" وَ أَمَّا ثَمُودُ فَهَدَيْناهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمي
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 16
عَلَي الْهُدي"
«1» نيز به همين معنا است «2».
و معناي استحباب دنيا بر آخرت، اختيار دنيا و ترك كامل آخرت است و در مقابل آن، اختيار آخرت بر دنيا است، و معنايش اين است كه آخرت، غرض و هدف كوشش‌هاي دنيوي باشد و دنيا، مقدمه و پل رسيدن به آخرت دانسته شود چون دنيا را به كلي ترك كردن، علاوه بر اينكه ممكن نيست، باعث اختلال امر آخرت هم مي‌شود، و حتي باعث ترك آخرت مي‌گردد، آري، زندگي دنيا منقطع و ناپايدار است، و زندگي آخرت دائمي است كه سعادت آخرت، در دنيا كسب مي‌شود، پس هر كه آخرت را اختيار كند، ناگزير است دنيا را هم بگيرد و اثبات كند و منكر آن نگردد، چون در راه رسيدن و اثبات آخرت، بدان نيازمند است. بر عكس، كسي كه دنيا را اختيار كند، چاره‌اي ندارد جز اينكه آخرت را انكار نمايد، چون اگر آخرتي باشد به عنوان هدف خواهد بود و فرض اين است كه اين شخص هدفي ندارد، پس آخرتي ندارد.

[وجود دو راه پيشاروي انسان: استحباب (انتخاب) دنيا بر آخرت يا استحباب آخرت بر دنيا] ..... ص : 16

حاصل كلام اينكه: پيش روي انسان يكي از دو راه بيشتر نيست:
1- اختيار آخرت، بر دنيا، و آخرت را هدف دنيا و دنيا را مقدمه آن گرفتن.
2- اختيار دنيا بر آخرت، و دنيا را هدف قرار دادن و آخرت را به كلي انكار نمودن.
توضيح اين سخن اينكه: در موارد متعددي از اين كتاب اين معنا را روشن كرديم كه آدمي هدف و مقصودي جز سعادت و به نتيجه رسيدن زندگيش ندارد، و علاقه‌اش به اين هدف، فطري او است، آنچه كه قرآن كريم در امر زندگي، اثباتش مي‌كند اين است كه زندگي آدمي دائمي و زوال ناپذير است، و اينطور كه بعضي فكر مي‌كنند كه با مرگ پايان مي‌پذيرد نيست، و قهرا با در نظر گرفتن مرگ، به دو زندگي تقسيم مي‌شود يكي زندگي موقت قبل از مرگ، و ديگري زندگي دائمي بعد از آن، كه نيكبختي انسان و بدبختيش در آن زندگي نتيجه زندگي دنيا و ملكاتي است كه از ناحيه اعمالش تحصيل نموده، حال چه خوب و چه بد، و پر واضح است كه انسان بدون عمل هم فرض نمي‌شود، زيرا بشر فطرتا دوستدار زندگي خويش است، و زندگي خالي از عمل هم غير قابل فرض است.
__________________________________________________
(1)سوره فصلت آيه 17 [.....]
(2)مفردات راغب، ماده" حب".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 17
و اين اعمال، يعني سنتهايي كه انسان در زندگي خود باب نموده و الگو قرار داده است و به وسيله آنها تقوي و يا فجور، حسنه و يا سيئه كسب كرده است، قرآن كريم آن را دين و سبيل ناميده، و بر اين حساب است كه مي‌توان گفت هيچ فردي، مفر و گريزي از سنت نيكو و يا سنت بد ندارد، و احدي نيست كه از دين حق يا دين باطل هيچ يك را نداشته باشد.
و از آنجايي كه گفتيم هيچ انساني بدون عمل، و در نتيجه بدون سنت حسنه و سيئه يافت نمي‌شود، و نيز از آنجايي كه خداي سبحان هر نوعي از انواع موجودات را به سعادت مخصوص خودش راهنمايي مي‌كند، و چون سعادت بشر در اين است كه اجتماعي زندگي كند، و خواه ناخواه، زير بار قوانين برود، لذا خداي سبحان برايش قانوني درست كرده به نام دين، كه تمامي احكامش از سرچشمه فطرت مايه گرفته همان فطرتي كه خداوند خود انسان را بر آن فطرت آفريده، فطرتي كه در حقيقت راه خدا و دين خداست، حال اگر بر طبق آن سلوك نموده و راهي را كه آفريدگارش برايش باز نموده و فطرتش هم بدان راهنمايي مي‌كند بپيمايد، راه خدا را پيموده و درست هم پيموده است و اگر پيروي هواي نفس بكند و راه خدا را بر خود ببندد، و به چيزهايي كه شيطان در نظرش جلوه مي‌دهد مشغول شود، در حقيقت راه خدا را كج و معوج خواسته و پذيرفته است.
اما اينكه گفتيم:" انسان راه خدا را خواسته"، براي اينكه اين خدا بود كه او را بر فطرت جويايي و طلب راه، خلق كرد و معلوم است كه او را جز به راهي كه مرضي خويش و راه خودش است هدايت نمي‌كند.
و اما اينكه گفتيم:" راه خدا را بطور كج و معوج خواسته و پذيرفته است" جهتش اينست كه شيطان به سوي حق راهنمايي نمي‌كند و بعد از حق هم راه سومي نيست، پس ناگزير هدايتش به سوي باطل است، پس چنين كسي راه فطري خدايي را كج و معوج گرفته است، و آيات قرآني هم براي افاده اين معاني بسيار است كه حاجتي به ايراد آنها نيست.
حال كه اين معنا روشن گرديد مي‌توانيم بفهميم كه جمله" الَّذِينَ يَسْتَحِبُّونَ الْحَياةَ الدُّنْيا عَلَي الْآخِرَةِ" كه مفسر كلمه" كافرين" است مي‌خواهد چه بگويد؟
مي‌خواهد بگويد: كفار با تمام وجود علاقه‌مند به دنيا هستند، و قهرا از آخرت اعراض نموده و گريزانند، و بعد از اعراض هم انكار آن قهري است، و بعد از انكار آخرت و كفر به آن هم كفر به توحيد و نبوت مسلم است.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 18

[معناي اينكه كافران راه خدا را كج مي‌خواهند (وَ يَبْغُونَها عِوَجاً)] ..... ص : 18

" وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ يَبْغُونَها عِوَجاً"- مفاد اين جمله اين است كه اينها نفس خود را از پيروي سنت خدا و تدين به دين او و تشرع به شريعت او باز مي‌دارند و به علاوه به سبب عناد و دشمني كه با حق دارند، مردم را هم از ايمان به خدا و روز جزا و تشرع به شريعت او منصرف مي‌كنند، و در جستجوي اين هستند كه براي سنت و دين و شريعت خدا يك اعوجاج و كجي پيدا كنند (تا دشمني خود را موجه جلوه دهند) و مردم را راضي كنند تا به هر سنتي از سنتهاي اجتماعي و بشري هر قدر هم كه خرافي باشد عمل كنند و به اين وسيله، ضلالت براي آنان مسجل و حتمي گردد، و اين همان مرحله‌اي است كه خدا در باره‌اش فرمود:" أُولئِكَ فِي ضَلالٍ بَعِيدٍ".
از مطالبي كه گذشت معلوم شد كه آنچه بعضي «1» گفته‌اند كه:" مراد از جمله" يَبْغُونَها عِوَجاً" اين است كه مي‌چرخند تا براي دين خدا كجي و اعوجاج پيدا نموده آن را معيوب و ناقص جلوه دهند و به اين وسيله مردم را از آن منصرف سازند"، صحيح نيست. و همچنين مطلبي كه بعضي «2» ديگر گفته‌اند كه:" مراد اين است كه مي‌گردند بلكه اعوجاجي در دين ببينند و آن را ده چندان نموده دين خدا را بدان وسيله كج و معوج جلوه دهند، نيز صحيح نيست".
و همچنين اينكه بعضي «3» ديگر گفته‌اند كه:" مراد اين است كه مي‌خواهند با تبليغات سوء اهل دين را منحرف و كج و معوج بار بياورند و با رواج فساد در ميان مؤمنين، معارف دين را هم فاسد جلوه دهند"، صحيح نيست و وجه صحيح نبودن آنها روشن است.
" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ ...".
كلمه" لسان" در اينجا مانند آيه" بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ" «4» به معناي لغت است، و ضمير در كلمه" قومه" به رسول و در كلمه" لهم" به قوم بر مي‌گردد، و حاصل معنا چنين مي‌شود كه: ما هيچ رسولي را نفرستاديم مگر به زبان مردمش و به لغت و واژه ايشان تا بتواند احكام را براي آنان بيان كند.
ولي بعضي «5»- به طوري كه در كشاف آمده- دچار خبط و اشتباه بزرگي شده ضمير
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 13، ص 183، ط بيروت.
(3)تفسير كشاف، ج 2، ص 537.
(4)(و مردم را) بر زبان و لغت عربي فصيح (هدايت كني). سوره شعراء، آيه 195.
(5)تفسير كشاف، ج 2، ص 539.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 19
در" قومه" را به رسول خدا (ص) برگردانده‌اند، تا آيه دلالت كند بر اينكه:
وحي به تمامي انبياء به زبان پيغمبر اسلام بوده و ليكن غفلت ورزيده‌اند از اينكه معناي آيه غلط مي‌شود، چون با در نظر گرفتن اينكه ضمير" لهم" به قوم بر مي‌گردد، معناي آيه چنين مي‌شود كه: ما هيچ رسولي را نفرستاديم مگر به زبان عربي تا براي قوم رسول خدا بيان كند، و پر واضح است كه تمامي انبياء مبعوث نشده‌اند كه براي قوم رسول خدا (ص) بيان كنند.

[توضيحي در مورد ارسال رسل به لسان قوم خود (ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسانِ قَوْمِهِ)] ..... ص : 19

پس مقصود از ارسال رسل به زبان قوم خود، اين است كه رسولاني كه فرستاده‌ايم هر يك از اهل همان زباني بوده كه مامور به ارشاد اهل آن شده‌اند، حال چه اينكه خودش از اهل همان محل و از نژاد همان مردم باشد، و يا آنكه مانند لوط از اهالي سرزمين ديگر باشد، ولي با زبان قومش با ايشان سخن بگويد، هم چنان كه قرآن كريم از يك طرف او را در ميان قوم لوط غريب خوانده و فرموده:" إِنِّي مُهاجِرٌ إِلي رَبِّي" «1» و از طرفي ديگر همان مردم بيگانه را قوم لوط خوانده و مكرر فرموده:" وَ قَوْمُ لُوطٍ".
حال اين سؤال مطرح مي‌گردد كه آيا پيغمبراني كه به بيش از يك امت مبعوث شده‌اند يعني پيغمبران اولوا العزمي كه بر همگي اقوام بشري مبعوث مي‌شدند چه وضعي داشته‌اند؟ آيا همه آنان زبان همه اهل عالم را مي‌دانسته‌اند و با اهل هر ملتي به زبان ايشان سخن مي‌گفته‌اند يا نه؟
در پاسخ بايد گفت داستان‌هاي زير دلالت مي‌كنند بر اينكه اينها اقوامي كه اهل زبان خود نبوده‌اند را نيز دعوت مي‌كردند، مثلا ابراهيم خليل با اينكه خود،" سرياني" زبان بود عرب حجاز را به عمل حج دعوت نمود، و موسي با اينكه" عبري" بود، فرعون و قوم او را كه" قبطي" بودند به ايمان به خدا دعوت فرمود، و پيغمبر بزرگوار اسلام هم يهود عبري زبان و نصاري رومي زبان و غير ايشان را دعوت فرمود، و هر كه از ايشان كه ايمان مي‌آورد ايمانش را مي‌پذيرفت، همچنين دعوت نوح، كه از قرآن كريم، عموميت دعوت او استفاده مي‌شود، و همچنين ديگران.
بنا بر اين، معناي جمله" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ" (و خدا داناتر است) اين است كه خداي تعالي، مساله ارسال رسل و دعوت ديني را بر اساس
__________________________________________________
(1)من به سوي پروردگارم هجرت مي‌كنم. سوره عنكبوت، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 20
معجزه و يك امر غير عادي بنا نگذاشته، و چيزي هم از قدرت و اختيارات خود را در اين باره به انبياي خود واگذار ننموده است بلكه ايشان را فرستاده تا به زبان عادي كه با همان زبان در ميان خود گفتگو مي‌كنند و مقاصد خود را به ديگران مي‌فهمانند، با قوم خود صحبت كنند و مقاصد وحي را نيز به ايشان برسانند.
پس انبياء، غير از بيان، وظيفه ديگري ندارند، و اما مساله هدايت و ضلالت افراد، ربطي به انبياء (ع) و غير ايشان نداشته بلكه فقط كار خود خداي تعالي است.
بنا بر اين مي‌توان گفت، آيه شريفه، به منزله بيان و ايضاح آيه" كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ" بوده و به آن چنين معني مي‌دهد كه: ما به تو كتاب داديم تا مردم را از ظلمت‌ها به سوي نور بكشاني يعني همين قدر برايشان بيان كني كه خدا چه چيز نازل كرده و بس (تنها همين را برساني كافي است) در اين صورت معناي اين آيه و آيه‌اي كه مي‌فرمايد:" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ" «1» يكي خواهد بود.
" فَيُضِلُّ اللَّهُ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ"- اين جمله اشاره به همان مطلبي است كه قبلا گفتيم كه مساله هدايت و ضلالت، تنها به دست خدا است، و هيچ يك از آن دو بدون مشيت خداي سبحان، تحقق نمي‌پذيرد، چيزي كه هست اين است كه خداي تعالي به ما خبر داده كه مشيتش گزاف و نامنظم نبوده، بلكه داراي نظمي ثابت است و آن اين كه هر كه پيروي حق نموده و با آن عناد نورزد، خداوند هدايتش مي‌كند، و هر كه او را انكار نموده و از هواي خود پيروي كند خداوند گمراهش مي‌كند، پس گمراه كردن خدا، از باب مجازات و كيفر، و بعد از كارهاي خلافي است كه آدمي به اختيار خود انجام داده باشد، نه ابتدايي و بي حساب.
و اگر خداوند سبحان در آيه مورد بحث، ضلالت را بر هدايت مقدم داشته بدين جهت بود كه ضلالت به بيان محتاج‌تر است، مخصوصا با در نظر داشتن زمينه كلام كه زمينه بيان عزت مطلقه خدا است پس در اينجا واجب بود روشن بسازد كه ضلالت هر كه گمراه شده و هدايت هر كه هدايت گشته، همه به مشيت خدا است، و كسي بر اراده خدا
__________________________________________________
(1)و ما ذكر را به تو نازل كرديم تا براي مردم بيان كني كه چه چيز به سويشان نازل شده. سوره نحل، آيه 44.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 21
غلبه نمي‌كند و در سلطنت او مزاحمت نمي‌نمايد.
آري جاي بيان اين جهات است تا هر غفلت زده‌اي نپندارد كه خدا از يك سو خود را غالب غير مغلوب و قاهر غير مقهور معرفي مي‌كند، و از سوي ديگر مردم را به راه خود دعوت مي‌كند و امر و نهي مي‌نمايد، و ايشان گوش نمي‌دهند و عصيان مي‌ورزند، آيا اين تناقض نيست و آيا با عصيان بندگان، باز هم قاهر غير مقهور است؟
گويا خداي تعالي جواب مي‌دهد كه معناي دعوت او اين است كه هر پيغمبري را به زبان مردمش بفرستد، و آن پيغمبر به مردمش برساند كه چه چيزهايي مايه سعادت و چه چيزهايي مايه شقاوت ايشان است، پيغمبران هم اين معنا را ابلاغ مي‌دارند پس تا اينجا خداوند مقهور بندگان واقع نشده، و اما گوش دادن بعضي و عصيان بعضي ديگر، مربوط به پيغمبران نبوده، بلكه به دست خدا و به اذن او و مشيت او است و حاشا كه احدي بدون اذن او در ملك او تصرف كند، و بر سلطنت او غلبه نمايد.
بنا بر اين، ضلالت گمراهان و عصيان ايشان نه تنها مناقض دعوت او نيست بلكه دليل بر عزت و قدرت او نيز هست، هم چنان كه هدايت راه يافتگان نيز دليل بر قدرت و سلطنت او است، و به همين جهت بود كه در آيه مورد بحث، گفتار را با جمله" وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" خاتمه داد.
پس خداي سبحان عزيز است، يعني كسي بر او غلبه نمي‌كند، و ضلالت گمراهان هم به او ضرر نمي‌زند، هم چنان كه از هدايت راه يافتگان نفعي عايد او نمي‌گردد. و نيز حكيم است، يعني آنچه بخواهد بي حساب نمي‌خواهد و مشيتش به كار عبث تعلق نمي‌گيرد بلكه همه بر اساسي متقن و نظامي دائمي است.
" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسي بِآياتِنا أَنْ أَخْرِجْ قَوْمَكَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ ...".
از آنجايي كه گفتار در اين سوره، بر اساس مساله انذار مردم و ترساندن از عزت خداي سبحان (استوار گشته) بود لذا مناسب بود كه خدا روشن‌ترين مصداق و مظهر عزت خود در ميان انبياء را شاهد مثال بياورد. و آن داستان رسالت موسي (ع) و معجزات او براي هدايت مردمش بود. هم چنان كه درباره آيات و معجزات او فرموده:" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسي بِآياتِنا وَ سُلْطانٍ مُبِينٍ" «1» و نيز از قول خود آن جناب حكايت
__________________________________________________
(1)و به تحقيق ما موسي را همراه با آيات خود و سلطنتي آشكار فرستاديم. سوره مؤمن، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 22
نموده و فرموده:" وَ أَنْ لا تَعْلُوا عَلَي اللَّهِ إِنِّي آتِيكُمْ بِسُلْطانٍ مُبِينٍ"»
.بنا بر اين، موقعيتي كه آيه مورد بحث، نسبت به آيه اول سوره يعني" كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ" دارد، موقعيت مثالي است كه به منظور تاييد مطلب و دلخوش نمودن مخاطب آورده باشند، هم چنان كه در آيه" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلي نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ" «2» هم خود مطلب آمده و هم مثالي كه به منظور تاييد آن و دلخوش ساختن مخاطب آورده مي‌شود.
اما اينكه بعضي «3» گفته‌اند كه: آيه مورد بحث، تفصيل آن اجمالي است كه در آيه" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ" آمده، صحيح نيست و از سياق آيه بسيار بعيد است. و نظير آن در بعيد بودن، گفتار مفسر «4» ديگري است كه گفته: مراد از آياتي كه موسي به همراهي آنها فرستاده شد آيات تورات است، نه معجزاتي كه از قبيل اژدها و يد بيضاء و امثال آن آورد.
علاوه بر بعيد بودن، اصولا خداي تعالي در هيچ جاي قرآن مجيدش تورات را جزء آيات رسالت موسي (ع) نشمرده، و اصلا در هيچ جا نفرموده كه ما موسي را با تورات فرستاديم، بلكه هر جا گفتگو از تورات به ميان آورده، فرموده خداوند تورات را بر او نازل كرده، و يا به او داده است.
اگر در آيه مورد بحث، بيرون كردن از ظلمات به سوي نور را مقيد به اذن پروردگار نكرد ولي در آيه اول سوره كه مربوط به رسالت خاتم النبيين و خطاب به آن جناب بود مقيد كرد، براي اين بود كه در آنجا داشت" لِتُخْرِجَ النَّاسَ تا مردم را بيرون كني" ولي در اينجا دارد" أَخْرِجْ قَوْمَكَ قومت را بيرون كن" كه اين تعبير، متضمن معناي اذن است به خلاف آن تعبير.

[مراد از" ايام اللَّه" در جمله:" وَ ذَكِّرْهُمْ بِأَيَّامِ اللَّهِ"] ..... ص : 22

" وَ ذَكِّرْهُمْ بِأَيَّامِ اللَّهِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ"- شكي نيست كه مراد از" ايام"، ايام مخصوصي است، و نسبت دادن ايام مخصوص به خدا با اينكه همه ايام
__________________________________________________
(1)و اين كه بر خداي تعالي گردن‌كشي نكنيد چون من با سلطنتي آشكار به سوي شما آمده‌ام. سوره دخان، آيه 19.
(2)ما به تو وحي كرديم همانگونه كه به نوح و انبياي بعد از او وحي نموديم. سوره نساء، آيه 163.
(3)فخر رازي، ج 19، ص 83.
(4)روح المعاني، ج 13، ص 187.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 23
و همه موجودات از خداست، حتما به خاطر حوادثي است كه در آن ايام مخصوص به وجود آمده و امر خداي تعالي را ظاهر ساخته است، كه در ديگر ايام چنين ظهوري رخ نداده است، پس به طور مسلم مقصود از ايام خدا، آن زمان‌هايي است كه امر خدا و آيات وحدانيت و سلطنت او ظاهر شده، و يا ظاهر مي‌شود، مانند روز مرگ، كه در آن روز سلطنت آخرتي خدا هويدا مي‌گردد، و اسباب دنيوي از سببيت و تاثير مي‌افتند، و نيز مانند روز قيامت كه هيچ كس براي ديگري مالك چيزي نيست و براي كسي كاري نمي‌تواند بكند، و همه امور، تنها به دست خدا است، و نيز مانند ايامي كه قوم نوح و عاد و ثمود در آن ايام به هلاكت رسيدند، چون اين گونه ايام، ايامي هستند كه قهر و غلبه الهي در آن ظاهر گشته، و عزت خدايي، خودنمايي كرده است.
ممكن هم هست ايام ظهور رحمت و نعمت الهي، جزء اين ايام بوده باشد، البته آن ايامي كه نعمتهاي الهي آن چنان ظهوري يافته كه در ديگر ايام به آن روشني نبوده است، مانند روزي كه حضرت نوح و يارانش از كشتي بيرون آمدند و مشمول سلام و بركات خدا شدند، و روزي كه ابراهيم (ع) از آتش نجات يافت، و امثال اينها، زيرا اينگونه ايام، مانند ايام مذكور ديگر، در حقيقت نسبتي به غير خدا نداشته، بلكه ايام خدا و منسوب به اويند، هم چنان كه ايام امتها و اقوام را به آنها نسبت داده، كه از آن جمله است ايام عرب، مانند" روز ذي قار" و" روز فجار" و" روز بعاث" و امثال اينها.
و اينكه بعضي «1» از مفسرين، ايام اللَّه را به ايام ظهور نعمتهاي خدا اختصاص داده، و آيات بعدي سوره را كه درباره نعمتهاي خدا است دليل خود گرفته‌اند و نيز مفسرين «2» ديگري كه ايام مذكور را به ايام عذابهاي خدا اختصاص داده‌اند، راه درستي نرفته‌اند، چون هيچ وجهي براي اين دو اختصاص نيست، و همانطور كه گفتيم سياق كلام، سياق بياني است كه عزت خدا اقتضا دارد و مقتضاي عزت خدا، هم نعمت دادن است، و هم عذاب كردن.
" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ"- اين جمله ختم كلام در آيه است، و" صبار" به معناي بسيار شكيبا، و" شكور" به معناي بسيار شكرگزار است.
__________________________________________________
(1)تفسير، طبري، ج 13، ص 123.
(2)فخر رازي، ج 19، ص 84 و مجمع البيان، ج 6، ص 304. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 24

بحث روايتي [(رواياتي در بيان مراد از ايام اللَّه)] ..... ص : 24

در الدر المنثور است كه: احمد از ابو ذر نقل كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: خداوند هيچ پيغمبري را مبعوث نكرده مگر با زبان قومش «1».
و نيز در همان كتاب است كه نسايي و عبد اللَّه بن احمد در كتاب زوائد المسند، و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابن مردويه و بيهقي در كتاب" شعب الايمان" از ابي بن كعب از رسول خدا (ص) نقل كرده‌اند كه در تفسير جمله" وَ ذَكِّرْهُمْ بِأَيَّامِ اللَّهِ" فرمود: يعني نعمت‌هاي خدا «2» مؤلف: اين البته بيان بعضي از مصاديق است و نظيرش را طبرسي «3» و عياشي «4» از امام صادق (ع) روايت كرده‌اند.
و شيخ در امالي به سند خود از عبد اللَّه بن عباس و جابر بن عبد اللَّه در حديثي طولاني از رسول خدا (ص) نقل كرده كه فرمود: ايام اللَّه نعمت‌ها و بلاهاي خدا است، و آن مثلات خداوند سبحان است «5».
و در تفسير قمي آمده كه امام فرمود: ايام اللَّه سه روز است، روز ظهور قائم (ع) و روز مرگ و روز قيامت «6».
مؤلف: مراد در اين روايت هم انگشت‌گذاري روي بعضي از مصاديق روشن ايام اللَّه است، نه اينكه ايام منحصر به همان سه روز باشد.
و در معاني الاخبار به سند خود از مثني حناط از ابي جعفر و ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمودند: ايام اللَّه سه روز است: روزي كه قائم ظهور مي‌كند و روز كرة (رجعت) و روز قيامت «7».
مؤلف: اين روايت نيز مانند روايت قبليش مي‌باشد، و اختلاف روايات در تعداد مصاديق ايام اللَّه مؤيد گفته ما است كه در بيان آيه گفتيم.
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 4، ص 70.
(3)مجمع البيان، ج 6، ص 305.
(4)تفسير عياشي، ج 2، ص 222، ح 2.
(5)امالي
(6)تفسير قمي، ج 1، ص 367.
(7)معاني الاخبار، ص 365، باب معني ايام اللَّه، روايت اول.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 25

[سوره إبراهيم (14): آيات 6 تا 18] ..... ص : 25

اشاره

وَ إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ أَنْجاكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذابِ وَ يُذَبِّحُونَ أَبْناءَكُمْ وَ يَسْتَحْيُونَ نِساءَكُمْ وَ فِي ذلِكُمْ بَلاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ (6) وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ (7) وَ قالَ مُوسي إِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ حَمِيدٌ (8) أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَبَؤُا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ قَوْمِ نُوحٍ وَ عادٍ وَ ثَمُودَ وَ الَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ لا يَعْلَمُهُمْ إِلاَّ اللَّهُ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرَدُّوا أَيْدِيَهُمْ فِي أَفْواهِهِمْ وَ قالُوا إِنَّا كَفَرْنا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ وَ إِنَّا لَفِي شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونَنا إِلَيْهِ مُرِيبٍ (9) قالَتْ رُسُلُهُمْ أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُؤَخِّرَكُمْ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي قالُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنا تُرِيدُونَ أَنْ تَصُدُّونا عَمَّا كانَ يَعْبُدُ آباؤُنا فَأْتُونا بِسُلْطانٍ مُبِينٍ (10)
قالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ إِنْ نَحْنُ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَمُنُّ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ ما كانَ لَنا أَنْ نَأْتِيَكُمْ بِسُلْطانٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (11) وَ ما لَنا أَلاَّ نَتَوَكَّلَ عَلَي اللَّهِ وَ قَدْ هَدانا سُبُلَنا وَ لَنَصْبِرَنَّ عَلي ما آذَيْتُمُونا وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ (12) وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّكُمْ مِنْ أَرْضِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنا فَأَوْحي إِلَيْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِكَنَّ الظَّالِمِينَ (13) وَ لَنُسْكِنَنَّكُمُ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِهِمْ ذلِكَ لِمَنْ خافَ مَقامِي وَ خافَ وَعِيدِ (14) وَ اسْتَفْتَحُوا وَ خابَ كُلُّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ (15)
مِنْ وَرائِهِ جَهَنَّمُ وَ يُسْقي مِنْ ماءٍ صَدِيدٍ (16) يَتَجَرَّعُهُ وَ لا يَكادُ يُسِيغُهُ وَ يَأْتِيهِ الْمَوْتُ مِنْ كُلِّ مَكانٍ وَ ما هُوَ بِمَيِّتٍ وَ مِنْ وَرائِهِ عَذابٌ غَلِيظٌ (17) مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ أَعْمالُهُمْ كَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِي يَوْمٍ عاصِفٍ لا يَقْدِرُونَ مِمَّا كَسَبُوا عَلي شَيْ‌ءٍ ذلِكَ هُوَ الضَّلالُ الْبَعِيدُ (18)
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 26

ترجمه آيات ..... ص : 26

و به ياد بياور آن زماني را كه- موسي به قوم خود گفت نعمت‌هاي خدا را بر خود به ياد آوريد، زماني كه (گروهي از) فرعونيان به سختي عذابتان مي‌كردند و پسرانتان را سر مي‌بريدند و زنانتان را (براي خدمتكاري) زنده نگه مي‌داشتند، نجاتتان داد و در اينها از جانب پروردگارتان آزمايش بزرگي بود (6).
- و به ياد بياوريد آن زماني را كه- پروردگارتان اعلام كرد كه اگر سپاسگزاري كنيد، حتما افزونتان دهم و اگر كفران كنيد، عذاب من بسيار سخت است (7).
موسي (به بني اسرائيل) گفت: اگر شما و هر كه در زمين هست همگي كافر شويد، خدا بي نياز و ستوده است (8).
مگر خبر كساني كه پيش از شما بوده‌اند از قوم نوح و عاد و ثمود و كساني كه پس از آنها بوده‌اند به شما نرسيده؟ كه جز خداي آنها كسي نمي‌داند، پيغمبرانشان با دليل‌هاي روشن بسويشان آمدند و آنها دستهايشان را (از حيرت) به دهان‌هايشان بردند و گفتند: ما آئيني را كه به ابلاغ آن فرستاده شده‌ايد منكريم و درباره آن چيزهايي كه ما را به آنها مي‌خوانيد به سختي در شك هستيم (9).
پيغمبرانشان گفتند: مگر در خداي يكتا و ايجاد كننده آسمانها و زمين، شكي هست؟! او شما را دعوت مي‌كند تا گناهانتان را بيامرزد، و تا مدتي معين، نگاهتان دارد. آنها گفتند: شما نيز جز بشرهايي مثل ما نيستيد، كه مي‌خواهيد ما را از خداياني كه پدرانمان مي‌پرستيده‌اند منصرفمان كنيد، پس براي ما دليلي روشن بياوريد (10).
پيغمبرانشان به آنها گفتند درست است كه ما نيز جز بشرهايي مثل شما نيستيم، ولي خدا بهر كس از بندگان خويش بخواهد منت مي‌نهد، و ما حق نداريم جز به اذن خدا براي شما دليل بياوريم، و مؤمنان بايد به خدا توكل كنند (11).
چرا ما به خدا توكل نكنيم، در صورتي كه او ما را به راههايي كه مي‌رويم هدايت نمود. و ما حتما به اين آزارهايي كه شما به ما مي‌كنيد صبر خواهيم كرد، و توكل كنندگان بايد به خدا توكل كنند (12).
كساني كه كافر بودند به پيغمبرانشان گفتند: ما قطعا شما را از سرزمين خودمان بيرون ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 27
مي‌كنيم مگر اينكه به آيين ما بازگرديد، در اين حال پروردگارشان به آنها وحي كرد كه: اين ستمگران را هلاك خواهيم كرد (13).
و شما را بعد از ايشان در اين سرزمين سكونت خواهيم داد، اين موهبت مخصوص كساني است كه از عظمت من بترسند و از تهديد من بيمناك باشند (14).
آنها (از خدا) تقاضاي فتح و پيروزي و گشايش كردند، و هر گردنكش ستيزه‌جو نوميد و نابود شد (15).
جهنم در انتظار او است، و آب چرك و خون به او نوشانده مي‌شود (16).
به زحمت، جرعه جرعه آن را سر مي‌كشد ولي هرگز به ميل خود حاضر نيست آن را بياشامد، و مرگ از هر طرفي به سراغ او مي‌آيد، اما مردني در كار نيست و عذابي سخت در انتظار او است (17).
كساني كه به پروردگارشان كافر شدند، اعمالشان همانند خاكستري است كه در روز طوفاني باد سختي بر آن بوزد، آنها تواني ندارند كمترين چيزي از آنچه را كه انجام داده‌اند به دست آورند، و اين همان گمراهي دور و دراز است (18).

بيان آيات ..... ص : 27

اشاره

اين آيات، مشتمل بر ذكر پاره‌اي از نعمتها و نقمتهاي خدا است كه هر كدام در روز معيني رخ داده است.
از ظاهر سياق اين آيات بر مي‌آيد كه همه اين آيات غير از آيه" وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ ..." نقل كلام حضرت موسي (ع) است، كه موسي بن عمران (ع) در اين آيات، مردم خود را به پاره‌اي از ايام خداي سبحان كه به مقتضاي عزت مطلقه‌اش، نعمتها و يا عذابهايي فرستاده و هر كدام را به مقتضاي حكمت بالغه‌اش در جاي خود فرستاده تذكر مي‌دهد، و به يادشان مي‌آورد.
" وَ إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ ...".
كلمه" يسومونكم" از" سوم" است و سوم، بطوري كه راغب گفته به معناي رفتن به طلب چيزي است. در اين صورت، اين كلمه هم رفتن را مي‌رساند و هم طلب كردن را «1». ولي گويا در آيه شريفه به معناي چشاندن عذاب است، و كلمه" استحياء" به معناي زنده نگهداشتن است.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" سام".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 28
و معناي آيه اين است كه: اي رسول ما! به ياد بياور- و با يادآوريت، ايستادگي و ايمانت را به عزيز و حميد بودن خدا زيادتر كن- آن زماني را كه موسي به قوم خود (بني اسرائيل) گفت: اي بني اسرائيل! نعمتهاي خدا را بياد آوريد، آن روز كه از آل- فرعون و مخصوصا از قبطيان نجاتتان داد، قبطياني كه دائما شما را شكنجه مي‌دادند و عذاب مي‌چشاندند، و اغلب، پسرانتان را مي‌كشتند و دخترانتان را براي كلفتي و رختشويي خود، زنده نگه مي‌داشتند، كه در اين وقايع، بلا و محنت (امتحان) بزرگي از ناحيه پروردگارتان بود.

[بيان اينكه آيه:" و إذ تأذن ربكم ..." از سخنان موسي (ع) در ياد آوري ايام اللَّه به بني اسرائيل است] ..... ص : 28

" وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ".
در مجمع البيان گفته است:" تاذن" به معناي اعلام است: و" آذن" و" تاذن" معنايشان يكي است، نظير" اوعد" و" توعد" «1».
جمله" وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ ..."، عطف است بر جمله" إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ" و نسبتي كه آيه بعدي" قالَ مُوسي ..."، با اين آيه دارد همان نسبتي است كه آيه" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسي ..."، با آيه" كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ" دارد، (دقت بفرماييد) و تناسبي كه گفتيم، با سياق كلام سازگارتر از نسبتي است كه ديگر مفسران گفته‌اند.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: آيه" وَ إِذْ تَأَذَّنَ"، كلام ابتدايي نبوده و همانند" إِذْ قالَ مُوسي" خطاب به رسول خدا (ص) نيست، بلكه بقيه كلام موسي بوده و عطف بر" نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ" است، و تقدير كلام چنين است كه موسي گفت:" به ياد آوريد نعمتي را كه خدا به شما ارزاني داشت، و به ياد آوريد زماني را كه پروردگارتان اعلام داشت ...". ولي اين وجه، همانطور كه گفتيم، با سياق كلام مناسبت ندارد، زيرا اگر چنين بود، جا داشت به ملاحظه رعايت ترتيب، اول بفرمايد:" بياد آوريد زماني را كه پروردگارتان شما را از شر فرعون كه چنين و چنانتان مي‌كرد نجات داد سپس بر شما انعام نمود و آن زمان كه پروردگارتان اعلام كرد كه ...".
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: جمله" وَ إِذْ تَأَذَّنَ ..." عطف است بر جمله" إِذْ أَنْجاكُمْ" و معناي اين دو جمله، روي هم چنين است كه:" بياد آوريد نعمتي را كه خداوند بر شما
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 304.
(2)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 85.
(3)روح المعاني، ج 13، ص 190.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 29
انعام نمود، آن زمان كه پروردگارتان اعلام داشت كه ..." زيرا همين اعلام داشتن هم خود نعمتي است از خدا، چون تشويق و ترهيب براي رسيدن به خير دنيا و آخرت است.
ليكن اين وجه هم صحيح نيست، زيرا اعلام مذكور، تنها براي شكرگزاران نعمت است، و اما براي كفران كنندگان، نقمت و عذاب است، و با اين حال، در رديف و دنباله ذكر نعمت‌هاي خدا آوردن مناسب و به جا نيست، چرا كه اگر كفران كنندگان را استثناء مي‌كرد، باز ممكن بود بگوئيم: اول آيه تتمه ذكر نعمت‌ها است، و در آخر، كفران كنندگان بوسيله استثناء بيرون شده‌اند. و چون استثنايي در كلام نيست مي‌فهميم كه اين آيه، دنباله كلام موسي (ع) نيست.
پس ظاهرا اين كلام كلامي ابتدايي است، علاوه بر اين، خداي تعالي در چند جاي از كلامش اين حقيقت را اعلام كرده كه شكر نعمت، كه خود در حقيقت استعمال نعمت است به نحوي كه احسان منعم را يادآوري و اظهار مي‌كند، و در مورد خداي تعالي برگشت به ايمان و تقوي مي‌شود) مايه زياد شدن نعمت، و كفران آن، باعث عذاب شديد است.
آري اگر قبلا اين معنا سابقه نمي‌داشت، ممكن بود بگوييم خداوند بوسيله موسي (ع) آن را اعلام كرده، و حال آنكه سابقه داشته، مثلا از حضرت نوح حكايت مي‌كند كه گفته است:
" فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفَّاراً يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَ يُمْدِدْكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ" «1» و از لطايف كريمه خداي سبحان همان طور كه بعضي از مفسرين «2» بيان كرده‌اند- نكته باريكي است كه آن را در آيه مورد بحث بكار برده، و آن اين است كه وعده زياد كردن نعمت را بطور صريح (آن هم با نون تاكيد) آورده و فرموده:" لأزيدنكم:
حتما نعمت را برايتان زياد مي‌كنم" ولي در تهديد عليه كفران كنندگان، به صراحت نفرموده كه عذابتان مي‌كنم، بلكه بطور تعريض و اشاره فرموده:" عذاب من سخت است"، آري اين، شيوه و روش كريمان است كه در وعده و وعيدشان غالبا تصريح به عذاب نمي‌كنند.
آيه شريفه مطلق است و دليلي نيست كه ما آن را به وعده و وعيدهاي دنيوي
__________________________________________________
(1)پس گفتيم: از پروردگارتان طلب آمرزش كنيد كه او بسيار خداي آمرزنده است تا باران آسمان را بر شما فراوان نازل كند، و شما را به مال بسيار و پسران متعدد مدد فرمايد. سوره نوح، آيات 10- 12.
(2)منهج الصادقين، ج 5، ص 125، و روح المعاني، ج 13، ص 191.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 30
اختصاص دهيم و يا مختص آخرتش بنماييم، وانگهي از آيات كريمه قرآن كاملا استفاده مي‌شود كه ايمان و كفر، و تقوي و فسق، هم در شؤون زندگي دنيا تاثير دارند، و هم در زندگي آخرت.
بعضي «1» بر وجوب شكر منعم به اين آيه استدلال كرده‌اند، ولي حق اين است كه آيه شريفه، بيش از اين دلالت ندارد كه كافر از ناحيه كفر و كفرانش در خطر است، چون همانطور كه گفتيم خطر كفران را بطور صريح وعده نداده و بر فعليت و حتميت آن تصريح نكرده، بلكه فرموده اگر كفران كنيد عذاب من شديد است، آري اگر مي‌فرمود در برابر هر كفر و كفراني، عذاب من حتمي است، آن وقت ممكن بود بگوييم آيه شريفه، يكي از دليل‌هاي وجوب شكر منعم است.

[معناي اين كلام موسي (ع) كه فرمود: اگر شما و تمامي اهل زمين كافر شويد خدا غني و حميد است] ..... ص : 30

" وَ قالَ مُوسي إِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ حَمِيدٌ".
بعد از آنكه خداي تعالي در آيه قبل، دستور مي‌دهد كه شكر نعمتهايش را بجاي آورند، و به مقتضاي عزت مطلقه‌اش اعلام مي‌دارد كه اگر شكرگزار باشند نعمتش را برايشان زياد مي‌كند، و اگر كفران كنند عذابش شديد است، اينك در اين آيه، سخن موسي را كه از آيه مورد بحث شروع شده و تا آخر آيات مورد بحث ادامه مي‌يابد بعنوان مثال ايراد مي‌فرمايد.
و علت اينكه فرمود:" او غني است، هر چند كه شما و تمامي مردم روي زمين كفر بورزيد". اين است كه غناي او از هر چيز، ذاتي اوست، و او از شكر كسي بهره‌مند، و از كفر كسي متضرر نمي‌شود، بلكه نفع شكر، و ضرر كفر به خود انسانهاي شاكر و كافر بر مي‌گردد.
و جهت اين كه فرمود:" او در همه اين فرضها حميد است"، اين است كه حمد، عبارت از اين است كه: حمد كننده، جمال و زيبايي‌هايي را كه در فعل شخص منعم است اظهار كند، ولي چون افعال خدا از هر جهت زيبا است، پس خداي تعالي جميل، و جمالش هويدا و روشن است، و هيچ چيز نمي‌تواند آن را پنهان سازد، پس او در هر حال، محمود (حميد) است، خواه حامدي او را به زبان حمد بگويد يا نگويد.
علاوه بر اين، چون هر موجودي با تمامي وجودش او را حمد مي‌كند حتي كافر نعمت او، هم چنان كه فرمود:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ" «2» پس او محمود است چه
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 86.
(2)هيچ موجودي نيست مگر آنكه او را حمد و تسبيح مي‌گويد. سوره اسراء، آيه 44. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 31
كافران با زبان خود، حمدش بگويند يا نگويند، و تمامي حمدها از آن او است، چه اينكه حامدان در حمد خود، او را قصد كنند و يا غير او را قصد كنند.

[شرح معناي آيه:" أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَبَؤُا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ ..." كه تكذيب انبياء (ع) توسط اقوام پيشين را حكايت مي‌كند و اقوال مفسرين در معناي اين آيه] ..... ص : 31

" أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَبَؤُا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ قَوْمِ نُوحٍ وَ عادٍ وَ ثَمُودَ ...".
اين آيه نيز از سخنان موسي (ع) است كه ايام الهي را كه در امت‌هاي گذشته وجود داشته و در آن ايام، اقوام را دچار عذاب و انقراض نموده و آثارشان را از صفحه وجود محو نموده خاطرنشان مي‌سازد، و نيز اينكه كسي جز خدا بطور تفصيل از سرنوشت آن اقوام خبر ندارد، مانند قوم نوح و عاد و ثمود و اقوام بعد از ايشان. و از همين جا معلوم مي‌شود كه:
اولا- مراد از" نبا" در جمله" أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَبَؤُا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ" خبر هلاكت و انقراض آن اقوام است، چون كلمه" نبا" به معناي خبر مهم و قابل اعتناء است، پس ديگر منافات ندارد كه بعد از آن بفرمايد:" لا يَعْلَمُهُمْ إِلَّا اللَّهُ" (زيرا در اين جمله، اطلاع از جزئيات داستان اقوام گذشته را به خدا اختصاص مي‌دهد و در آن جمله خبر هلاكت و انقراض را بطور اجمال براي مردم اثبات مي‌كند و آنان را ملامت مي‌كند كه مگر نشنيده‌ايد).
و ثانيا- شمردن قوم نوح و عاد و ثمود، از باب مثال است، و جمله" لا يَعْلَمُهُمْ إِلَّا اللَّهُ" بيان است براي جمله" من قبلكم" و اينكه فرمود: جز خدا كسي ايشان را نمي‌شناسد و وضع ايشان را نمي‌داند، مقصود ندانستن حقيقت حال ايشان و بي اطلاعي از جزئيات تاريخ زندگي ايشان است.
ممكن هم است جمله" لا يَعْلَمُهُمْ إِلَّا اللَّهُ" را اعتراضيه گرفت، هر چند كه آنچه ما گفتيم با سياق كلام مناسب‌تر است، و اما احتمال اينكه جمله مذكور خبر جمله" وَ الَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ" بوده و معني چنين باشد:" و الذين من بعدهم لا يعلمهم الا اللَّه اين‌ها كه پس از ايشان آمدند، احوالشان را كسي جز خدا نمي‌داند"- كما اينكه بعضي «1» از مفسرين ذكر كرده‌اند- احتمالي ضعيف، و معنايي سخيف و باطل است و از آن سخيف‌تر سخني است كه يكي ديگر «2» گفته و جايز دانسته است كه: جمله مذكور، حال از ضمير" هم"، در جمله" من بعدهم" باشد و آن وقت جمله" جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ" خبر باشد- براي جمله" وَ الَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ".
" جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرَدُّوا أَيْدِيَهُمْ فِي أَفْواهِهِمْ"- ظاهرا مراد از اين آيه، اين
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 13، ص 192.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 32
باشد كه پيامبرانشان با حجت‌هايي آمدند كه آن حجت‌ها حق و حقيقت را بدون ابهام برايشان روشن مي‌ساخت، ولي مردم مانع آن شدند كه پيامبران لب به كلمه حقي بگشايند و بالأخره راه حرف زدن را بر روي ايشان بستند.
بنا بر اين، دو ضميري كه در كلمه" ايديهم" و كلمه" افواههم" است هر دو، به" رسل" بر مي‌گردد، و جمله" فَرَدُّوا أَيْدِيَهُمْ فِي أَفْواهِهِمْ دست‌هايشان را به دهانهايشان بردند" كنايه است از اينكه ايشان را مجبور به سكوت و نگفتن حق مي‌كردند، گويا دست انبياء را مي‌گرفتند و بر دهانهايشان مي‌گذاشتند و به اين وسيله اعلام مي‌كردند كه بايد از سخن حق، صرف نظر كنند.
مؤيد اين هم كه چنين معنايي مقصود آيه است، اين است كه بعد از جمله مورد بحث مي‌فرمايد:" إِنَّا كَفَرْنا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ وَ إِنَّا لَفِي شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونَنا إِلَيْهِ مُرِيبٍ" چون ادعاي شك و ترديد، در مقابل حجت روشن و حق صريح، كه جاي هيچ شكي را باقي نمي‌گذارد، از كسي قابل تصور است كه به اصطلاح جاحد و مكابر و متحكم و مجازف، و به اصطلاح فارسي لجباز بوده و اصلا طاقت شنيدن حق را نداشته باشد، و گوينده حق را مجبور به سكوت نمايد مفسرين در معناي اين آيه اقوال مختلفي دارند:
از جمله، بعضي «1» گفته‌اند معنايش اين است كه:" كفار در تكذيب و رد ادعاي رسولان با دست خود جلو دهان ايشان را گرفتند". اين آقايان، ضمير در" ايديهم:
دستهايشان" را به كفار، و ضمير در" افواههم: دهانهايشان" را به رسل برگردانده‌اند. ليكن عمل صحيحي انجام نداده‌اند، زيرا دو مرجع مختلف، براي دو ضمير گرفته‌اند، بدون اينكه قرينه و دليلي در كلام داشته باشند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد اين است كه:" كفار، دستهاي خود را به دهان هاي خود گرفتند، در حالي كه به انبياء اشاره مي‌كردند كه ساكت باشيد، همانگونه كه مردم با يكديگر انجام مي‌دهند، وقتي كه مي‌خواهند به ديگري بگويند حرف نزن دست به دهان مي‌گيرند كه حرف نزن" بنا بر اين نظر، هر دو ضمير به كفار بر مي‌گردد.
و بعضي «3» گفته‌اند:" معناي آيه اين است كه كفار از شدت خشم و عصبانيت، انگشتهاي خود را مي‌گزيدند". بنا بر اين معنا هم، دو ضمير مانند وجه قبلي به كفار
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 13، ص 193.
(3)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 89.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 33
برمي‌گردد اشكال اين وجه اين است كه اين معنا كنايه بسيار بعيدي است، كه از لفظ فهميده نمي‌شود. بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد از" ايدي" حجت‌ها و دليلها است، چون دليل، به منزله دست آدمي است و همان طور كه آدمي با دست خود دفاع و دادوستد مي‌كند با دليل نيز دفاع مي‌كند، اين در صورتي است كه ايدي، جمع" يد" به معناي دست باشد، اما اگر جمع يد به معناي نعمت باشد باز هم مي‌توان آن را به معناي دليل گرفت، زيرا دليل و حجتهاي انبياء، خود يكي از نعمتهاي ايشان به مردم است، و بنا بر اين، معناي آيه اين مي‌شود كه: مردم دليلهاي انبياء را به دهان ايشان كه از همانجا بيرون شده بر مي‌گرداندند.
قريب به اين معنا، وجه ديگري است كه بعضي «2» ذكر كرده و گفته‌اند: مراد از ايدي، نعمتهاي رسولان، يعني اوامر و نواهي ايشان است، و هر دو ضمير به رسل بر مي‌گردد و معني آيه اين است كه كفار، انبياء را تكذيب كرده، اوامر و نواهي ايشان را انكار كردند.
باز قريب به اين معني قول عده ديگري «3» است كه گفته‌اند: مراد از ايدي، نعمتها است، و ضمير در" ايديهم" به رسل بر مي‌گردد، و كلمه" في" در جمله" فِي أَفْواهِهِمْ" به معناي" باء" است، و ضمير در آن به كفار بر مي‌گردد، و معنايش اين است كه كفار با زبانهاي خود نعمت‌هاي رسولان، يعني حجتهاي ايشان را انكار كردند.
خواننده محترم به خوبي مي‌داند كه اين چند معنايي كه نقل كرديم معناهاي بعيدي است كه از فهم عرف به دور است، و كلام خداي تعالي برتر از اين است كه به چنين معاني حمل شود.
" وَ قالُوا إِنَّا كَفَرْنا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ وَ إِنَّا لَفِي شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونَنا إِلَيْهِ مُرِيبٍ"- اين جمله، به منزله بيان براي جمله" فَرَدُّوا أَيْدِيَهُمْ فِي أَفْواهِهِمْ" است و جمله اولي آن، يعني" إِنَّا كَفَرْنا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ" انكار شريعت الهي است كه در حقيقت متن رسالت است و جمله دوم يعني" وَ إِنَّا لَفِي شَكٍّ ..." انكار حجتها و معجزات ايشان و اظهار ترديد در آن چيزي است كه بدان دعوت مي‌كنند كه همان توحيد ربوبيت باشد.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 90.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 34
" قالَتْ رُسُلُهُمْ أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُؤَخِّرَكُمْ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي".
كلمه" فطر" بطوري كه راغب گفته «1» است در اصل به معناي پاره كردن از درازاي پارچه و يا چيز ديگر است، وقتي گفته مي‌شود:" فطرت الشي‌ء فطرا" معنايش اين است كه آن را از طرف طول شكافتم. و وقتي گفته مي‌شود:" افطر الشي‌ء فطورا و انفطر انفطارا" معنايش اين است كه قبول شكافتن و پاره شدن نمود. و در قرآن كريم هر جا كه اين ماده را به خداي تعالي نسبت داده به معناي ايجاد است، ولي در معناي ايجاد به نوعي عنايت استعمال شده، گويا خداي تعالي عالم عدم را شكافته، و از شكم آن موجودات را بيرون كشيده است، و اين موجودات تا زماني وجود دارند كه خداي تعالي دو طرف عدم را هم چنان باز نگهداشته باشد، و اما اگر آنها را رها كند كه به يكديگر وصل شوند باز موجودات معدوم مي‌شوند، هم چنان كه فرموده" إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ أَنْ تَزُولا وَ لَئِنْ زالَتا إِنْ أَمْسَكَهُما مِنْ أَحَدٍ مِنْ بَعْدِهِ" «2».
بنا بر اين، تفسير كردن كلمه" فطر" به خلق، كه عبارت است از جمع آوري اجزاء، تفسير صحيحي نيست، و اگر در بعضي عبارات ديده مي‌شود، در حقيقت اشتباه است، به شهادت اينكه اگر فطر به معناي خلق بود بايد برهاني كه در آيه مورد بحث، يعني در جمله" فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" كه بر اثبات وجود خالق اقامه شده، برهاني ناقص و اجنبي از مدعا باشد، زيرا بت‌پرست هم وجود خالق را منكر نيست، و قبول دارد كه خالق عالم، همان خداي سبحان است و بس، ليكن توحيد ربوبيت را منكر است، و همچنين معبود را منحصر به يكي نمي‌داند، و در مقابل كسي كه منكر توحيد در ربوبيت و عبادت است، اثبات خالق فائده‌اي ندارد.
از اينجا مي‌فهميم كه جمله مذكور، در مقام اثبات توحيد ربوبيت است، چون اين جمله، در مقابل كلام كفار و مشركين كه گفته بودند:" إِنَّا كَفَرْنا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ وَ إِنَّا لَفِي شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونَنا إِلَيْهِ مُرِيبٍ" قرار گرفته، و قبلا هم گفتيم كه مشركين در اين گفتار خود، دو چيز را انكار كرده‌اند، يكي رسالت را و ديگري توحيد در ربوبيت را، و ناگزير، كلام رسولان هم كه جواب اين گفتار مشركين است، بايد متضمن دو اثبات باشد.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" فطر".
(2)به درستي كه خداي تعالي آسمانها و زمين را از اينكه نابود شوند، نگهداشته است و اگر بخواهند نابود شوند، كيست بعد از خدا كه آنها را نگهدارد. سوره فاطر، آيه 41.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 35
پس بايد جمله" أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" برهان بر اثبات توحيد ربوبيت باشد، و جمله" يَدْعُوكُمْ ..." برهان بر اثبات رسالت و حقانيت ادعاي انبياء، زيرا اگر جمله اولي، صرفا عليه انكار كفار بوده و هيچ جنبه برهاني نداشته باشد، ديگر احتياجي نبود كه وصف" فاطر" را بياورد و آوردن وصف مذكور، براي اين است كه شك در ربوبيت او را بكلي از بين ببرد.
توضيح اينكه: در اولين تعقل و دركي كه از اين عالم مشهود مي‌كنيم كه از موجودات تاليف شده و هر يك از آن موجودات، در حد خود، محدود و جداي از غير خود هستند، و هيچ يك از موجودات و اجزاي آنها وجودشان از خودشان و قائم به ذات خودشان نيست، چون اگر قائم به ذات خود بودند نه دستخوش دگرگوني مي‌شدند، و نه نابود مي‌گشتند، مي‌فهميم كه اين موجودات و اجزاي آنها و هر صفت و آثاري كه جنبه هستي و وجود دارد، از ديگري و مال ديگري است، و اين ديگري همان كسي است كه ما خدايش مي‌ناميم، و او است كه اين عالم و اجزاي آن را ايجاد كرده، و براي هر يك حد و مرزي جداي از ديگري قرار داده است، پس بايد خود او، موجودي بدون حد باشد، و گرنه خود او هم محتاج به ما فوقي است كه او را محدود كرده باشد، و نيز مي‌فهميم كه او واحدي است كه كثرت نمي‌پذيرد، چون كسي كه در حد نمي‌گنجد، متعدد هم نمي‌شود و باز مي‌فهميم كه او با اينكه يكتا است، تمامي امور را همانطور كه ايجاد كرده تدبير هم مي‌كند، زيرا او مالك وجود آنها و همه امور مربوط به آنها است، و كسي در هيچ چيز شريك او نيست- زيرا هيچ موجودي غير او، مالك خودش و غير خودش نيست- پس او رب هر چيزي است، و غير او هيچ ربي نيست، هم چنان كه او ايجاد كننده هر چيزي است و هيچ موجودي غير او نيست.
اين برهان برهاني است تمام عيار، و در عين حال ساده و همه كس فهم، و هر انساني كه با فطرت و و جدان خود بفهمد كه اين عالم مشهود و محسوس، حقيقت و واقعيتي داشته، و آن طور كه سوفسطائيان پنداشته‌اند صرف وهم و خيال نيست،، با اين برهان، توحيد الوهيت و ربوبيت را به آساني اثبات مي‌كند، و به همين جهت قرآن كريم در آيات مورد بحث كه در مقام بحث با بت‌پرستان است، اين برهان را ايراد كرده است.
و از همين جا مي‌توان فهميد اينكه بعضي «1» پنداشته‌اند كه جمله
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 91.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 36
" أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" برهاني است كه براي اثبات خالق عالم آورده شده، پندار غلطي است. و همچنين، پندار آنكه پنداشته است، جمله مورد بحث، از راه اتصال تدبير، توحيد ربوبيت را اثبات مي‌كند بطلانش روشن است بلكه همانطور كه گفتيم اين آيه برهاني است بر اثبات وجود خداي تعالي، از راه قيام وجود هر موجودي و آثار آن از هر جهت به ذات او، تا هم وحدانيت ربوبيت را اثبات كند، و هم گفتار آنان را كه به عنوان تاييد شك و ريب خود گفته بودند:" وَ إِنَّا لَفِي شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونَنا إِلَيْهِ مُرِيبٍ" باطل سازد پس در حقيقت، مضمون اين آيه، قريب به مضمون آيه" قُلْ أَ فَاتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ لا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ نَفْعاً وَ لا ضَرًّا" «1» است كه گذشت.

[توضيح برهاني كه از جمله:" يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ ..." براي اثبات نبوت عامه استفاده مي‌شود] ..... ص : 36

همانطور كه گفتيم: جمله مورد بحث، اشاره است به برهان توحيد ربوبيت، و جمله" يدعوكم ..." اشاره است به برهان بر نبوت، كه ايشان آن را انكار مي‌كردند و مي‌گفتند:
" إِنَّا كَفَرْنا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ" و مقصودشان اين بود كه اصولا ما دين انبياء و شريعتهاي آسماني را كه بوسيله وحي آمده باشد انكار مي‌كنيم.
جمله مذكور گفتار ايشان را به اين بيان ابطال مي‌كند كه يكي از سنت‌هاي الهي اين است كه هر موجودي را به سوي كمال و سعادت نوعي‌اش هدايت نمايد، و انسان يكي از انواع موجودات و يكي از مشمولين اين هدايت است، و عنايت الهي، ايجاب مي‌كند كه او را هم به سوي سعادت زندگيش هدايت نمايد، و چون زندگي او، يك زندگي جاودانه و هميشگي است، و محدود به حدود دنيا و ختم پذير به رسيدن مرگ نيست، قهرا سعادت زندگي او هم، به اين خواهد بود كه در دنيا به نحوي زندگي كند كه زندگي او را تا ابد قرين سعادت نمايد، و آن به اين است كه در اين دنيا، بر اساس تعديل قوا، قدم بردارد، يعني در بهره‌مندي از متاعهاي دنيوي، از خوردني‌ها و آشاميدنيها و شهوات جنسي و غير ذلك، همه قواي خود را متمتع سازد، نه اينكه يكي را اشباع نموده ديگري را بي بهره سازد، و اين قسم زندگي را همان عقايد حق و اعمال صالح تامين مي‌كند و در آخرت هم بوسيله همين عقائد و اعمال داراي زندگي خوشي خواهد بود.
و هر چند كه خداوند انسان را مجهز به فطرت كرده، و آن فطرت همواره عقايد حق و اعمال صالح را به او گوشزد مي‌كند، ليكن از آنجايي كه از جهت ديگر، او اين سرشت
__________________________________________________
(1)بگو آيا براي خود غير از خدا دوستاني انتخاب كرده‌ايد، دوستاني كه مالك نفع و ضرر خويش نيستند؟ سوره رعد، آيه 16.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 37
را هم دارد كه بايد بطور اجتماعي زندگي كند، و زندگي اجتماعي هم او را وادار بر پيروي هوا و هوسها، و ظلم و فسق مي‌كند، لذا تنها داشتن فطرت كافي نيست، كه او را بر پيروي روش‌هاي حق و عدل وادار سازد، و براي هميشه در عقايد حق و اعمال صالح استوار بماند، و گرنه، بايد اصلا گناهي موجود نشده و هيچ فردي از افراد و اجتماعي از اجتماعات، فاسد نگردد چون همه مجهز به فطرت هستند، پس اينكه مي‌بينيم بعضي از افراد با داشتن فطرت، منحرف مي‌شوند مي‌فهميم كه داشتن فطرت تنها كافي نيست.
و عنايت الهي اقتضاء مي‌كند كه خصوص نوع انساني را علاوه بر فطرت كه همواره او را به سوي صلاح و سعادت دعوت مي‌كند، به يك داعي ديگر نيز مدد كند كه او هدايت الهي را از درگاه خداي تعالي گرفته، به بندگان مي‌رساند، و آن داعي، همان مقام نبوت است كه دارنده آن، در مقامي از پاكي قرار دارد كه به خاطر آن مقام عقايد حق و عمل صالح، برايش كشف مي‌شود، به اين معنا كه رابطه وحي با او برقرار گشته و با غيب، سر سخن باز مي‌كند، و دستوراتي كه پيرويش ضامن سعادت فرد و اجتماع در دنيا و آخرت است مي‌گيرد.
اما سعادت دنيا، بخاطر اين كه مكررا گفته‌ايم كه: ميان معصيت‌ها و ظلم‌ها، و ميان خواري و عذاب الهي كه آخرش هلاكت است، رابطه‌اي قطعي وجود دارد، بطوري كه اگر فساد، در اجتماعي راه پيدا نكند، و همواره بر طبق صلاح فطري قدم بردارند، هرگز دچار هلاكت نمي‌شوند، و عذاب و خواري بدون خبر، ايشان را گريبان‌گير نمي‌شود، و در نتيجه آن مقدار از عمر طبيعي كه برايشان مقدر شده در كمال خوشي و سعادت مي‌گذرانند.
و اما سعادت آخرت، زيرا پيروي دعوت الهي و به عبارت ديگر، ايمان و تقوي، دل انسان را به هياتي صالح در مي‌آورد، و آلودگي‌هاي نفس را مي‌شويد و در نتيجه زندگي آخرتيش هم قرين سعادت مي‌شود.
پس ربوبيت خداي تعالي براي هر موجودي، همانطور كه اقتضاء مي‌كند آن موجود را به بهترين وجهي تدبير نموده و به سوي بهترين سعادت رهبري كند، اين اقتضاء را نيز دارد كه در امر آدميان هم اعتنايي نموده، رسولاني از خود ايشان به سويشان گسيل دارد، تا هر قومي را به زبان خودش به سوي ايمان و عمل صالح دعوت كنند، تا بدين وسيله سعادت دنيا و آخرتشان تامين بشود، اما سعادت دنيا به اين است كه از عذاب و انقراض و عقابهاي دودمان برانداز محفوظ باشند و سعادت آخرت به اين است كه، به مقدار ايمان و عمل صالحشان، شامل مغفرت الهي گردند.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 38
حال كه اين معنا روشن گرديد، مطلب ديگري را نيز به روشني در خواهي يافت و آن اينكه جمله" يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُؤَخِّرَكُمْ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي" كه نقل كلام رسولان است، اشاره به اين است كه حجت و برهان مزبور، برهان بر نبوت عامه است، نه نبوت پيغمبر خاصي، و جمله" لِيَغْفِرَ لَكُمْ ..." اشاره به نتيجه اخروي دعوت انبياء است، و جمله" وَ يُؤَخِّرَكُمْ ..." اشاره به نتيجه دنيوي آن است، و اگر نتيجه اخروي دعوت را، مقدم بر نتيجه دنيوي آن ذكر كرده، براي اين است كه آخرت خانه دائمي است و مقصود اصلي دعوت است.
و اگر پيامبران، دعوت را در كلام خود به خداي سبحان نسبت دادند براي تنبيه و آگاهي دادن به حقانيت اين كلام بود در مقابل گفتار كفار كه دعوت را به انبياء نسبت داده و گفته بودند:" تَدْعُونَنا إِلَيْهِ".

[معناي جمله:" لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ" و وجوهي كه در مورد حرف" من" در اين جمله گفته شده است] ..... ص : 38

و اگر به جاي اينكه بفرمايد:" ليغفر لكم ذنوبكم تا گناهانتان را بيامرزد" فرمود:
" من ذنوبكم از گناهانتان" به اين منظور بوده كه تبعيض را برساند و بفهماند كه بعضي از گناهان آمرزيده مي‌شود. و شايد از اين جهت باشد كه بطور كلي آمرزش بقدر اطاعت است، و چون جامعه بشري از معصيتي كه موجب مؤاخذه باشد خالي نيست، پس به هر حال، گناهان آمرزيده شده، پاره‌اي از گناهان اجتماع است، نه همه آنها (دقت فرماييد).
بعضي «1» گفته‌اند: مراد از گناهان مورد آمرزش، حق اللَّه است، نه حق الناس، ليكن اين قول رد شده، چون از رسول اكرم (ص) به طريق صحيحي روايت شده كه فرموده: اسلام، گناهان قبل را از بين مي‌برد، چه حق الناس و چه حق اللَّه.
بعضي «2» ديگر از مفسرين گفته‌اند: كلمه" من" در" من ذنوبكم" زايد است، و به عنوان تاييد گفتار خود، آيه" يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ" را آورده‌اند كه كلمه" من" در آن نيست، و گفته‌اند: پس معلوم مي‌شود در اينجا هم كه هست، زيادي است و معنايي افاده نمي‌كند.
اين را ما جواب مي‌دهيم كه حرف" من" تنها در كلام منفي، زائده مي‌شود نه در كلام مثبت، آن هم بطوري كه گفته‌اند به شرطي كه مدخولش نكره باشد نه معرفه، مثلا گفته مي‌شود:" ما جاءني من رجل هيچ مردي نزد من نيامد"، ولي گفته نمي‌شود:" ليغفر من
__________________________________________________
(1)تفسير الكشاف، ج 2، ص 543.
(2)فخر رازي، ج 19، ص 93.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 39
ذنوبكم" چون هم كلام مثبت است، و هم مدخول" من" معرفه است.
علاوه بر اين، مورد اين آيه، با آيه‌اي كه به عنوان تاييد آورده است تفاوت دارد، چون آيه" يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ" كه ظهور در آمرزش همه گناهان دارد، در مورد ايمان و جهاد است، و آيه اش اين است:" تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ ... يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ" «1» و آيه‌اي كه در مثل مقام مورد بحث، از نوح (ع)- كه اولين پيامبر از پيامبراني است كه در آيه ذكر شده- نقل مي‌كند كه گفت:" أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اتَّقُوهُ وَ أَطِيعُونِ يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُؤَخِّرْكُمْ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي" «2» و اين آيه با آيه مورد بحث ما موافقت دارد، چون مخصوص به مورد ايمان و جهاد نيست، پس ظاهرا چاره‌اي جز تبعيض نيست.
از جمله توجيهاتي كه براي كلمه" من" در آيه مورد بحث كرده‌اند اين است كه:
هر چند كه" من" براي تبعيض است، ليكن در آيه مورد بحث، مقصود از بعض گناهان، همه گناهان است و اين خود يك نوع مجاز است»
.و از جمله آنها اين است كه: مراد، آمرزش گناهان قبل از ايمان است، و آيه شريفه از گناهاني كه بعد از ايمان ارتكاب مي‌شوند ساكت است و وعده آمرزش آنها را نمي‌دهد «4» و از جمله آن توجيهات اين است كه: مقصود از بعضي گناهان، گناهان كبيره است، و معلوم است كه گناهان كبيره بعضي از گناهان است «5». اين توجيهات، وجوه ضعيفي هستند كه نبايد به آنها اعتناء نمود.
زمخشري در كشاف، بحثي به صورت سؤال و جواب ايراد كرده و مي‌گويد اگر بپرسي تبعيض در جمله" من ذنوبكم" به چه معني است؟ در جواب مي‌گويم: هيچ جاي قرآن چنين تبعيضي نديدم، بجز در مواردي كه خطاب به كفار است، مانند آيه" وَ اتَّقُوهُ وَ أَطِيعُونِ يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ" و آيه" يا قَوْمَنا أَجِيبُوا داعِيَ اللَّهِ وَ آمِنُوا بِهِ يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ" ولي در مواردي كه خطاب به مؤمنين است، همه جا تعبير" يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ" آورده است، مانند آيه" هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلي تِجارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ ... يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ" و امثال اين
__________________________________________________
(1)به خدا و رسولش ايمان آورده و در راه خدا با مالها و جانهايتان جهاد كنيد ... خدا گناهانتان را مي‌آمرزد. سوره صف، آيه 12.
(2)خدا را عبادت نموده و پرهيزگار باشيد، و اطاعت مرا بكنيد، تا خدا بعضي از گناهان شما را بخشيده و مرگتان را تا موقع معين به تاخير بيندازند. سوره نوح، آيه 3 و 4.
(3)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 93.
(4 و 5)تفسير روح المعاني، ج 13، ص 196. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 40
آيات كه اگر در قرآن كريم جستجو كني خواهي يافت، و گويا اين تفاوت و اختلاف در خطاب بخاطر اين است كه دو گروه كفار و مؤمنين را به يك جور مورد خطاب قرار نداده باشد «1».
گويا مراد زمخشري از تفاوت در تعبير و خطاب، اين باشد كه گناه قابل آمرزش هر دو طايفه يكي است، و آن عبارت است از همه گناهان. چيزي كه هست، شرافت مقام ايمان اقتضاء دارد كه در خطاب به ايشان تصريح به اين معنا بكند و بفرمايد همه گناهان شما را مي‌آمرزد، و در خطاب به كفار اكتفاء به آمرزش بعضي از آنها بكند و نسبت به ما بقي سكوت كند، و آمرزش بعضي از گناهان منافات با آمرزش بعضي ديگر ندارد. بايد مراد زمخشري از تفاوت مذكور اين باشد، و گرنه صرف تفاوت در خطاب، هيچگاه باعث نمي‌شود كه گوينده، مرتكب خلاف واقع شود.
" وَ يُؤَخِّرَكُمْ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي"- يعني خداوند، در عقوبت و هلاكت شما عجله نمي‌كند، بلكه آن را تا زماني كه هرگز تاخير ندارد، و براي شما معين كرده است به تاخير مي‌اندازد و قول او تخلف‌پذير نيست و ما در تفسير اول سوره انعام، گذرانديم كه اجل دو تا است:
يكي اجل معلق و موقوف، و يكي اجل مسمي كه هيچ تاخير نمي‌پذيرد، و يكي از ادله اين معنا، گفتار حضرت نوح (ع) است كه در همين مقام به مردم خود گفته و خداوند آن را چنين حكايت مي‌كند:" وَ يُؤَخِّرْكُمْ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي إِنَّ أَجَلَ اللَّهِ إِذا جاءَ لا يُؤَخَّرُ" «2».

[توضيحي در باره معجزه در بيان جمله:" فاتوا بسلطان مبين"] ..... ص : 40

" قالُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا تُرِيدُونَ أَنْ تَصُدُّونا عَمَّا كانَ يَعْبُدُ آباؤُنا فَأْتُونا بِسُلْطانٍ مُبِينٍ".
در مباحث نبوت در جلد دوم اين كتاب گذشت كه گفتيم: آيت معجزه، حجت و دليلي است عام، بر نبوت هر پيغمبري، نه حجت عاميانه و مخصوص عوام، مخصوصا معجزه وحي و نبوت كه خود يك نوع اتصال به غيب مي‌باشد امري خارق العاده در ميان افراد بشر است كه در بين خود، نظير آن را نمي‌يابند، پس هر كه مدعي نبوت باشد بايد ادعاي خود را اثبات كند، و راهي براي اثبات آن ندارد جز از طريق خارق عادت ديگري كه دلالت بر صحت
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 2، ص 543.
(2)و شما را تا اجل مسمي تاخير مي‌اندازد، آري اجل خدا وقتي بيايد ديگر تاخيرپذير نيست.
سوره نوح آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 41
اين اتصال غيبي بكند. چون به اصطلاح اهل علم" حكم الامثال واحد حكم مثلها يكي است" و خلاصه، وقتي جايز و ممكن باشد كه كسي ارتباط و اتصال به عالم غيب، كه خود يك خارق عادت است داشته باشد، بايد بتواند خارق عادتهاي ديگري هم بياورد تا خارق عادت اولي را تاييد و اثبات كند.
پيغمبران بعد از آنكه عليه كفار معاصر خود، بر مساله نبوت عامه احتجاج مي‌كنند و مي‌فرمايند:" يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُؤَخِّرَكُمْ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي" كفار بر مي‌گردند و مطالبه دليل مي‌كنند و عمل خود را چنين توجيه مي‌كنند كه:" إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا" آخر شما، جز يك بشري مثل ما نيستيد، چرا ما بايد ادعاي شما را بپذيريم؟ و بعد از آنكه از عمل خود چنين اعتذار جستند، صراحتا و بدون پرده درخواست دليل نموده مي‌گفتند:
" فَأْتُونا بِسُلْطانٍ مُبِينٍ" پس حالا كه اصرار مي‌ورزيد معجزه‌اي آشكار بياوريد.
معناي كلامشان اين است كه بر فرض هم بپذيريم كه مقتضاي عنايت الهي اين است كه ما را بسوي مغفرت و رحمت خود دعوت كند، ليكن اين را ديگر نمي‌پذيريم كه اين دعوت را، به دست شخص شما انجام داده باشد، چون شما هم مثل ما يك فرد بشر هستيد و هيچ زيادي بر ما نداريد، و اگر رسيدن به چنين مقامي از آثار و خواص بشريت است ما نيز بشر هستيم و بايد آنچه را كه شما مي‌يابيد ما هم بيابيم، پس اگر شما در دعوت خود راست مي‌گوييد، و قدرتي ما فوق قدرت بشري داريد، بايد بتوانيد كه كارهايي ما فوق كارهاي بشري انجام داده و معجزه‌اي آشكار و دندان‌شكن بياوريد كه بر عقل‌هاي ما چيره شود، و ما را به اذعان و اعتراف بر نبوت شما مجبور سازد، و آن معجزه‌اي است كه مانند دعوتتان خارق عادت باشد.
از اين بيان كه ذكر كرديم روشن مي‌شود كه:
اولا- گفتار كفار در آيه مورد بحث، از قبيل انكار ادعاي انبياء است و جمله" إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا" سند انكار ايشان است، و جمله" فَأْتُونا بِسُلْطانٍ مُبِينٍ" تصريح به در خواست دليل است، (در جمله اول، مي‌گويند: ما به اين دليل قبول نداريم، و در جمله دوم مي‌گويند: دليل مدعاي شما چيست؟).
و ثانيا- جمله" تُرِيدُونَ أَنْ تَصُدُّونا عَمَّا كانَ يَعْبُدُ آباؤُنا" از قبيل جمله معترضه است كه بين انكار، و سند انكار فاصله انداخته، و معنايش اين است كه شما بشري مانند ما هستيد و هيچ فضيلت و شرافتي بر ما نداريد، بنا بر اين، هيچ وجهي ندارد كه ما ادعاي شما را بدون دليل بپذيريم، آن هم ادعايي كه ما در خود و امثال خود سراغ نداريم، و اگر هم از كسي
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 42
ديده و شنيده باشيم، از كساني شنيده‌ايم كه منافع و اغراض مادي محركشان بوده است، اينك حق داريم بگوئيم كه شما مي‌خواهيد ما را از سنت ديرينه و دين آباء و اجدادي‌مان برگردانيد.

[پاسخ انبياء (ع) در مقابل مكذبان كه گفتند شما چون ما بشر هستيد، و سلطان مبين (معجزه) مطالبه كردند] ..... ص : 42

" قالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ إِنْ نَحْنُ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَمُنُّ عَلي مَنْ يَشاءُ ...".
در اين آيه، انبياء پاسخ ايراد كفار را مي‌دهند كه مي‌گفتند: شما بشري مانند ما هستيد و داراي هويتي مانند فرشتگان ملكوتي و متصل به غيب نيستيد چون اگر چنين ادعايي بكنيد، بايد براي صدق ادعاي خود، عملي انجام دهيد كه دلالت بر داشتن قدرت غيبي شما بكند.
حاصل جواب رسولان اين است كه درست است كه ما مانند شما بشر هستيم، و ليكن اين كه گفتيد: مانند شما بشر بودن مستلزم نداشتن امتياز و خصايصي فوق العاده، از قبيل وحي و رسالت است، صحيح نيست، زيرا مماثلت و همانندي در بشريت، باعث همانندي در جميع كمالات صوري و معنوي انساني نيست، هم چنان كه مي‌بينيم افراد عادي مردم در اعتدال و موزون بودن قد و قامت و زيبايي منظر، مثل هم نيستند، و همچنين در رزانت عقل و درستي رأي و فهم و ذكاوت همانند هم نيستند، در بعضي (اين كمالات ظاهري و معنوي) يافت مي‌شود و در بعضي نمي‌شود، بنا بر اين، چه استبعادي دارد كه خداوند به بعضي از افراد بشر، تفضل و عنايت مخصوص كرده، و او را به وحي و رسالت، بر ساير مردم ترجيح داده باشد، و خدا به هر كس از بندگان خويش بخواهد منت مي‌نهد.
دليلي هم كه آورديد و گفتيد:" بايد عملي انجام دهيد كه دلالت بر داشتن قدرت غيبي شما بكند" صحيح و تمام نيست، زيرا اين سخن وقتي صحيح است كه ما ادعاي شخصيت ملكوتي و قدرت غيبي كرده باشيم، قدرتي كه دارنده‌اش هر چه بخواهد مي‌كند، و ما چنين ادعايي نكرده‌ايم، ما خود و ساير انبياء را جز بشري مانند شما نمي‌دانيم، تنها تفاوتي كه قائل هستيم، اين است كه به ما انبياء وحي مي‌شود، ما را فرمان رسالت مي‌دهند، و اگر معجزه‌اي هم مي‌آوريم به اذن خدا و مشيت او است.
بنا بر اين، جمله" إِنْ نَحْنُ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ" در حقيقت تسليمي است از انبياء (ع) نسبت به كلام كفار كه مي‌گفتند:" إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا" يعني در برابر سخن كفار تسليم شدند تا از همان سخن، عكس آن نتيجه‌اي را كه خود آنان مي‌گرفتند بگيرند و جمله" وَ لكِنَّ اللَّهَ يَمُنُّ عَلي مَنْ يَشاءُ" اشاره به مقدمه‌اي است كه به انضمام آن، نتيجه مطلوب بدست مي‌آيد، و اصل جواب عبارت است از جمله" وَ ما كانَ لَنا أَنْ نَأْتِيَكُمْ
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 43
بِسُلْطانٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ"
كه از بشر بودن خود، نتيجه گرفته‌اند.
و اگر اين بحث را با جمله" وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ" خاتمه داده است براي اشاره به مطلبي است كه به منزله دليل ديگري است كه اختصاص به مؤمنين دارد، و آن اين است كه: ايمان مؤمنين به خداي سبحان، اقتضاء مي‌كند كه معتقد باشند به اينكه آوردن معجزه، امري است كه به خداي تعالي مربوط مي‌باشد چون حول و قوه همه، مال خدا و مخصوص او است و كسي بدون اذن او مالك چيزي از آن حول و قوه نيست.
توضيح اين كه: بعد از آنكه مؤمنين معتقد شدند كه معبود آنها خدايي است كه تمامي عالم از او مبدأ گرفته و به او منتهي مي‌شود، و قوام هر چيزي به وجود او است، بايد معتقد گردند كه تنها او رب تمامي موجودات و مالك تدبير آنها است، و هيچ موجودي مالك چيزي بدون اذن و عنايت او نيست، پس او وكيل هر چيز، و قيوم تمامي امور مربوط به آن است.
پس مؤمنين، بايد رب خود را وكيل خود در همه امور مربوط به خود بدانند حتي در اعمالي كه به خودشان نسبت مي‌دهند چون گفتيم: حول و قوه همه از اوست، رسول او نيز بايد اعتراف كند كه خودش نمي‌تواند از پيش خود معجزه‌اي بياورد، مگر آنكه خدا اذنش بدهد.
اين آيه شريفه ظهور در اين مطلب دارد كه، انبياء (ع) چنين ادعايي نكرده‌اند كه: آوردن معجزه، كه آن را سلطان مبين ناميده‌اند، از ايشان محال است، بلكه خواسته‌اند بگويند در آوردن آن، استقلال نداريم، و چنين نيست كه اگر بخواهيم بياوريم، به اذن خدا محتاج نباشيم، و براي بيان اين معني، دو دليل بالا را آورده‌اند. يكي براي كفار، و يكي براي مؤمنين نه براي امتناع و محال بودن آن.
" وَ ما لَنا أَلَّا نَتَوَكَّلَ عَلَي اللَّهِ وَ قَدْ هَدانا سُبُلَنا وَ لَنَصْبِرَنَّ عَلي ما آذَيْتُمُونا وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ".
كلمه" ما" كه در اول اين آيه است استفهامي است، آن هم استفهام انكاري، كه معناي" چرا نبايد چنين باشيم" را مي‌دهد، و جمله" وَ قَدْ هَدانا سُبُلَنا"، حال از ضمير در" لنا" است، و سبل انبياء و رسل، همان شريعتهايي است كه مردم را به سوي آن دعوت مي‌كردند، هم چنان كه فرمود:" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ" «1».
__________________________________________________
(1)بگو اين راه من است كه با بصيرت مردم را بسوي خدا مي‌خوانم. سوره يوسف، آيه 108.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 44

[معناي جمله:" وَ ما لَنا أَلَّا نَتَوَكَّلَ عَلَي اللَّهِ ... وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ" در گفتگوي انبياء (ع) با مكذبان] ..... ص : 44

و معناي آيه اين است كه: ما چه عذري مي‌توانيم داشته باشيم در اين كه به خدا توكل نكنيم، و حال آن كه خداي تعالي ما را به راههايمان هدايت فرمود، و ما خود در اين سعادت و اين نعمت بزرگ كه بر ما منت نهاده دخالتي نداشته‌ايم، چون كه خداي سبحان، اين كار را با ما كرده و چنين نعمتي كه تمامي خيرات در آن است به ما ارزاني داشته، لازم است در ساير امور خود هم، بر او توكل كنيم.
و اين كلام، در حقيقت حجت دومي است بر وجوب توكل بر خدا چون در اين حجت، مطلب را از راه دلالت ثبوت ملازمي بر ملازم ديگر اثبات نموده است يعني از راه ثبوت هدايت، وجوب توكل را اثبات كرده هم چنان كه در حجت قبلي از راه خود مؤثر، برهان آورد، بيان اين حجت اين است كه: هدايت خدا ما را به راههايمان، خود دليل بر وجوب توكل ما بر اوست زيرا مي‌دانيم كه او به بندگان خود خيانت نمي‌كند، و جز خير براي ايشان چيز ديگري نمي‌خواهد، و با اينكه چنين دليلي بر وجوب توكل داريم، ديگر چه دليلي بر عدم آن مي‌توانيم داشته باشيم تا عذر ما باشد. و چون با بودن دليل بر وجوب توكل، معقول نيست دليلي هم بر عدم وجوب باشد، ناگزير هيچ راه و عذري براي عدم توكل بر خدا، نخواهيم داشت.
پس جمله" وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ" به منزله دليل" لمي" «1» و جمله" وَ ما لَنا أَلَّا نَتَوَكَّلَ عَلَي اللَّهِ وَ قَدْ هَدانا سُبُلَنا" به منزله دليل" اني" «2» است. از خواننده گرامي تمنا مي‌شود در اين بيان شيرين و احتجاج" سهل و ممتنع" «3» كه قرآن كريم، در كوتاهترين عبارت، در اختيار متدبرين خود قرار داده است دقت فرمايند.
در جمله" وَ لَنَصْبِرَنَّ عَلي ما آذَيْتُمُونا" صبر در برابر آزار و اذيت امت را، فرع بر وجوب توكل بر خدا قرار داده است و معنايش اين است كه: حال كه واجب شد بر او توكل
__________________________________________________
(1)دليل لمي عبارت است از: استدلال از وجود مؤثر بر وجود اثر، مانند پي بردن از داشتن ايمان به وجوب توكل كه اثر آن است.
(2)دليل اني بر خلاف آنچه در افواه معروف است كه مي‌گويند عبارت است از: پي بردن از معلول به وجود علت، عبارت است از پي بردن از وجود چيزي، به وجود ملازم آن، چون هيچ وقت از اثر پي به مؤثر برده نمي‌شود، زيرا تصور اثر، بدون تصور مؤثر محال است، در آيه مورد بحث، ملازم وجوب توكل، مساله هدايت است، كه از اين به آن پي مي‌بريم.
(3)در اصطلاح اهل ادب، سهل و ممتنع به مطلبي مي‌گويند كه در عين دشواري، ساده و آسان باشد.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 45
كنيم، و حال كه ما به او ايمان داريم، و حال كه مي‌بينيم او ما را به راههايمان دلالت و رهبري فرموده است، جا دارد كه در راه دعوت شما به سوي او، در برابر آزار شما صبر كنيم، تا او به آنچه كه مي‌خواهد حكم فرمايد و هر چه مي‌خواهد بكند، بدون اينكه ما به حول و قوه خيالي خودمان اعتمادي بكنيم.
و جمله" وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ" مطلب را ترقي داده، مي‌فهماند كه: نه تنها ما بايد چنين باشيم، بلكه هر كسي كه داراي توكل به خدا است بايد وصفش چنين باشد، چه مؤمن و چه كافر، زيرا غير او دليل و راهنماي ديگري نيست، هر چند كه غير مؤمن نمي‌تواند متوكل حقيقي باشد، چون كسي كه داراي توكل حقيقي است، فكر مي‌كند كه همه امور به دست خدا است، و با چنين فكري جز اطاعت در آنچه دستور مي‌دهد و دست برداري از آنچه نهي مي‌كند و رضا به آنچه كه راضي مي‌شود و خشم بر آنچه كه او را به خشم در مي‌آورد چاره‌اي ندارد، و اين همان ايمان است.
" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّكُمْ مِنْ أَرْضِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنا".
اين كلام، تهديدي است كه كفار بعد از درماندن در بحث و مناظره با پيغمبران خود، به ايشان كرده‌اند، و خطاب در" لنخرجنكم ... حتما شما را بيرون مي‌كنيم ..." به پيغمبران و مؤمنين به ايشان است، و از آن بر مي‌آيد كه حتي به اين مقدار هم راضي نبودند كه پيغمبران از دين خدا دست بردارند ولي مؤمنين هم چنان بر دين توحيد پايدار باشند، بلكه از ايشان خواسته‌اند كه با اتباع خود از دين توحيد دست برداشته، به ملت كفر آنان روي آورند، و خداوند اين معنا را در آيه" قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لَنُخْرِجَنَّكَ يا شُعَيْبُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَكَ مِنْ قَرْيَتِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنا" «1» تصريح فرموده است.

[توضيح معناي" عود" در تهديد كفار خطاب به پيامبران (ع) و مؤمنان:" أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنا"] ..... ص : 45

كلمه" لتعودن" از ماده" عاد" به معناي" صار" است، و به همين جهت، جزء افعال ناقصه است، و معنايش برگشتن از حالي به حال ديگر است، چه اينكه حال دوم را قبلا داشته و يا نداشته، خلاصه، مي‌خواهيم بگوييم: كلمه" عود" در اين آيه، دليل بر اين نيست كه انبياء قبلا در ملت كفر بوده‌اند، و حال به حكم كفار، بايد دوباره به آن آيين برگردند، چون اگر چنين معنايي در كلمه" عود" خوابيده بود بايستي مي‌گفتند:" لتعودن الي ملتنا بايد به ملت ما برگردند" ولي چنين نگفتند بلكه گفتند:" بايد در ملت ما درآييد"
__________________________________________________
(1)طبقه اشراف از قوم شعيب كه استكبار ورزيدند گفتند: اي شعيب؟ تو و آناني را كه به تو ايمان آورده‌اند، بطور مسلم از قريه خود بيرون مي‌كنيم، مگر اينكه به آيين ما برگرديد. سوره اعراف، آيه 88.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 46
و اين خود، همانطور كه ديگران «1» نيز گفته‌اند دليل بر اين است كه انبياء، قبلا در ملت كفر نبوده‌اند.
و از بياني كه كرديم فساد گفتار بعضي «2» ظاهر مي‌شود كه گفته‌اند: ظاهر آيه اين است كه رسل، قبل از رسالت در ملت خود بوده‌اند، (بعد از رسالت هم) كفار، ايشان را مجبور كرده‌اند كه دوباره به آنچه كه قبلا در آن بوده‌اند برگردند.
بعلاوه خطاب كفار و روي سخنشان، تنها به انبياء نبوده، بلكه مؤمنين به ايشان را نيز مخاطب قرار داده‌اند، و به خاطر اين كه مؤمنين قبلا در ملت كفر بوده‌اند، قرآن كريم هم تعبير به" عود برگشتن" كرده، چون بيشتر و بلكه همه منهاي يك نفر ايشان قبلا در كفر بوده‌اند.
و از لطايف فصاحتي كه در آيه بكار رفته، اين است كه يك لام قسم و يك نون تاكيد بر يك طرف ترديد يعني" لنخرجنكم" و يك لام و يك نون تاكيد هم بر طرف ديگر يعني" لتعودن"، در آورده است، با اين كه كلمه" او" براي استدراك است كه مفيد استثناء مي‌باشد، و اگر كسي پيش خود فكر كند كه معنا ندارد. بگوييم:" به خدا قسم بايد از شهر ما حتما بيرون شويد مگر اين كه به خدا قسم به ملت ما برگرديد" پس قرآن كريم چرا اين طور تعبير كرده است؟.
جوابش اين است كه: با اين عمل، خواسته است، بفهماند، از آنجايي كه برگشتن ايشان به ملت كفر، به اختيار خودشان نبوده، و بر حسب فرض، كفار ايشان را بر مي‌گرداندند، پس در حقيقت طرف ديگر ترديد:" لتعودن شما را به خدا قسم بر مي‌گردانيم" مي‌شود، و وقتي معنا چنين شد، لام قسم و نون تاكيد بر سرش در مي‌آيد، و برگشت معنا باين مي‌شود كه:" به خدا قسم يا از ديار خود بيرونتان مي‌كنيم و يا آن كه به خدا قسم شما را به ملت خود بر مي‌گردانيم".
" فَأَوْحي إِلَيْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِكَنَّ الظَّالِمِينَ وَ لَنُسْكِنَنَّكُمُ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِهِمْ ..."
از ظاهر سياق برمي‌آيد كه ضمير جمع اولي كه در" اليهم" است و همچنين دومي كه در" ربهم" است به رسل، و ضمير جمع سومي در" من بعدهم" به كفار بر مي‌گردد، و اگر از ايشان به ظالمين تعبير كرده، براي اين بوده كه سبب هلاكت آنان همان ظلمشان
__________________________________________________
(1)منهج الصادقين، ج 5، ص 128 و كشاف، ج 2، ص 544 و روح المعاني، ج 13، ص 199.
(2)تفسير كبير فخر رازي، ج 19، ص 100.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 47
بوده است، چون معروف است كه مي‌گويند:" تعليق حكم بر وصف، مشعر به عليت وصف است"، هم چنان كه در جمله" ذلِكَ لِمَنْ خافَ مَقامِي وَ خافَ وَعِيدِ" مشعر بر اين است كه علت پيروز كردن مؤمنين و اسكانشان در زمين، همان ترس از قيامت است.
كلمه" مقام" مصدر ميمي است كه مقصود از آن، قيام خدا بر همه امور است، و اگر آن را اسم بگيريم، مقصود مرتبه قيموميت خداي تعالي نسبت به همه امور خواهد بود، مراد از" وعيد" هم تهديداتي است كه خداوند به متخلفين از اوامرش نموده است.
پس مراد از:" ترس از مقام خداي تعالي"، ترس از خدا به اين جهت است كه او قائم به همه امور بندگان است، و مقصود از:" ترس از وعيد خدا"، ترس از خدا است به اين جهت كه او كسي است كه بوسيله انبيايش بندگان را از مخالفت اوامرش تهديد نموده، كه البته برگشت اين هم، باز به تقوي و ترس از خدا است، آن وقت همانطور كه كشاف «1» هم اشاره كرده، آيه شريفه بر كلام موسي (ع) منطبق مي‌شود كه به قوم خود فرموده:
" اسْتَعِينُوا بِاللَّهِ وَ اصْبِرُوا إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُها مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ" «2».

[پاسخ خداوند در مقابل تهديد كافران مكذب:" لَنُهْلِكَنَّ الظَّالِمِينَ وَ لَنُسْكِنَنَّكُمُ الْأَرْضَ ..."] ..... ص : 47

و معناي آن اين مي‌شود كه: پروردگار رسولان، به ايشان وحي فرستاد كه- صفت ربوبيت خاصه خدا نسبت به انبياء را به خاطر توكلي كه ايشان كردند و در نتيجه رحمت خدا و عنايت خاصه او را به خود جلب نمودند ذكر كرده- من سوگند مي‌خورم كه اين مردم كافر را- كه شما را بظلم خود تهديد مي‌كنند- هلاك خواهم كرد، و زمين را (آري همين سرزميني كه آنها تهديد مي‌كنند شما را از آن بيرون كنند) در اختيار شما قرار خواهم داد، و اين پاداش ترسي است كه از من و از تهديد من داشتيد، و اين خواست ما است كه زمين را به بندگان پرهيزگار خود بدهيم.
" وَ اسْتَفْتَحُوا وَ خابَ كُلُّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ".
" استفتاح"، فتح و پيروزي خواستن، و" خيبه" نااميد شدن و زيان كردن و هلاكت است،" عنيد" هم مانند" معاند" به معناي لجوج است.
ضمير در" استفتحوا" به رسولان بر مي‌گردد، يعني رسولان وقتي دستشان از همه جا كوتاه شد و ظلم ظالمان و تكذيب معاندين به نهايت رسيد، از خدا طلب فتح و پيروزي
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 2، ص 545.
(2)از خدا استعانت نموده و شكيبايي كنيد كه زمين از آن خداست، به هر كه از بندگانش بخواهد مي‌دهد و سرانجام نيك از آن پرهيزگاران است. سوره اعراف آيه 128.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 48
كردند، مانند حضرت نوح كه گفت:" أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ" «1» ممكن هم هست ضمير مذكور را هم به رسولان و هم به كفار برگردانيم، چون كفار هم اصرار داشتند كه انبياء آن نصرتي را كه براي خود پيشگويي كرده بودند نشان دهند و مكرر سركوب مي‌كردند كه پس چه شد نصرتي كه مي‌گفتيد؟" مَتي هذَا الْفَتْحُ" «2» يا" مَتي هذَا الْوَعْدُ" «3» بنا بر اين تقدير معناي آيه چنين مي‌شود كه، رسولان از يك سو و كفار از سوي ديگر فتح خدايي را مي‌خواستند، و سرانجام، خيبت و نوميدي و هلاكت نصيب كفار شد.
" مِنْ وَرائِهِ جَهَنَّمُ وَ يُسْقي مِنْ ماءٍ صَدِيدٍ ... وَ مِنْ وَرائِهِ عَذابٌ غَلِيظٌ".
كلمه" صديد" به معناي چركي است كه از رحم سرازير شود، و اين معرفي آبي است كه كفار در جهنم مي‌نوشند، و كلمه" تجرع" به معناي نوشيدن مشروب بطور جرعه جرعه و دائم است، و كلمه" اساغة" به معناي جريان دادن نوشيدني‌ها در حلق است، وقتي گفته مي‌شود" ساغ الشراب" معنايش اين است كه نوشيدني را در حلق خود مي‌ريخت، و وقتي گفته مي‌شود" أسغيته الشراب" معنايش اين است كه من نوشيدني را در حلق او ريختم، در مجمع البيان «4» چنين آمده، بقيه كلمات اين دو آيه هم روشن است.
" مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ أَعْمالُهُمْ كَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِي يَوْمٍ عاصِفٍ ...".
" روز عاصف" روزي را مي‌گويند كه: در آن بادهاي تند بوزد، در اين آيه، اعمال كفار را از اين جهت كه به نتيجه نمي‌رسد و اثر سعادتي براي آنان ندارد به خاكستري مثل مي‌زند كه دچار بادهاي تند گشته در يك لحظه نابود گردد، مانند آيه شريفه‌اي كه مي‌فرمايد:" وَ قَدِمْنا إِلي ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً" «5» پس اعمال كفار، هر يك به منزله يك ذره خاكستري است كه در برابر تندباد روزي طوفاني قرار گيرد و اثري از آن باقي نماند.
و از اينجا معلوم مي‌شود كه كلام تمام است و حاجت به تقدير چيزي ندارد و لازم نيست مانند برخي «6» بگوئيم تقدير آيه" مثل اعمال الذين كفروا ..."، است و به طوري كه از ظاهر آيه
__________________________________________________
(1)خدايا من مغلوب شدم، لذا از تو ياري مي‌طلبم. سوره قمر آيه 10.
(2)سوره الم سجده آيه، 18.
(3)سوره يس، آيه 48. [.....]
(4)مجمع البيان، ج 6، ص 308.
(5)ما به يك يك عمل كرد كفار مي‌پردازيم و آنها را به باد فنا مي‌دهيم. سوره فرقان، آيه 23.
(6)تفسير كبير فخر رازي، ج 19، ص 105 و مجمع البيان، ج 6، ص 309.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 49
بر مي‌آيد اين مثال تتمه كلام موسي (ع) نيست، بلكه نتيجه‌اي است كه از كلام او گرفته شده است.

بحث روايتي [(رواياتي در باره شكر نعمت و چند روايت ديگر در ذيل آيات گذشته)] ..... ص : 49

در كافي به سند خود، از معاوية بن وهب، از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمود: هر كه خداوند توفيق شكرش داده باشد، نعمتش را هم زياد مي‌كند، هم چنان كه خودش فرمود:" لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ" «1».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي الدنيا و بيهقي در كتاب" شعب الايمان" از ابي زهير يحيي بن عطارد بن مصعب، از پدرش روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: به هيچ كس چهار چيز ندادند كه از چهار چيزش دريغ كرده باشند، به كسي توفيق شكر ندادند كه از زيادي نعمتش دريغ كرده باشند، زيرا خداي تعالي فرمود:" لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ" و به كسي توفيق دعا ندادند كه اجابت را از وي دريغ كرده باشند چون خداي تعالي فرموده:" ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ" و به كسي توفيق استغفار ندادند كه از آمرزشش دريغ كرده باشند، زيرا خداي تعالي فرموده:" اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفَّاراً" و به كسي توفيق توبه ندادند كه از قبول توبه‌اش دريغ كرده باشند، چون خداي تعالي فرموده:
" وَ هُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ" «2».
و در همان كتاب است كه ابو نعيم، در كتاب،" حليه" از طريق مالك ابن انس، از جعفر بن محمد بن علي بن الحسين روايت كرده كه گفت: وقتي سفيان ثوري به جعفر بن محمد گفت: من از محضرت بر نمي‌خيزم تا اينكه مرا حديث كني، جعفر بن محمد گفت:
پس گوش كن كه براي تو حديثي مي‌گويم كه از احاديث زيادي بهتر باشد، چون حديث زياد، براي تو خوب نيست: وقتي خداوند به تو نعمتي داد و خواستي هميشه برايت بماند شكر و سپاس خداي را بر آن زياد به جاي آر چون خداي تعالي در كتاب مجيدش فرموده:
" لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ"، و هر وقت محروميت از نعمتي طول كشيد زياد استغفار كن، چون خداي تعالي در كتاب مجيدش فرموده:" اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفَّاراً يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَ يُمْدِدْكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ
__________________________________________________
(1)كافي، ج 2، ص 78.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 71.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 50
- يعني در دنيا و آخرت «1»- وَ يَجْعَلْ لَكُمْ جَنَّاتٍ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ أَنْهاراً" اي سفيان اگر از ناحيه سلطان و يا كس ديگري اندوهي به تو روي آورد زياد بگو" لا حول و لا قوة الا باللَّه"، كه اين كلمه، كليد فرج و گنجي از گنجهاي بهشت است «2».
مؤلف: در اين معنا، روايات بسياري از طريق شيعه و سني رسيده است.
و در كافي به سند خود، از عمر بن يزيد روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: شكر هر نعمتي، هر قدر هم كه بزرگ باشد، اين است كه حمد خدا گويي «3».
و در همان كتاب به سند خود، از حماد بن عثمان روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) از مسجد بيرون آمد، ديد مركبش گم شده، فرمود: اگر خدا مركبم را به من برگرداند حق شكر او را ادا خواهم كرد، چيزي نگذشت مركبش را آوردند، حضرت در شكر آن گفت: الحمد للَّه. شخصي پرسيد: فدايت شوم، مگر شما نفرموديد: هر آينه شكر خدا را آن طور كه حق او است بجا مي‌آورم؟ فرمود: مگر نشنيديد گفتم. الحمد للَّه «4».
و در همان كتاب به سند خود، از ابي بصير روايت كرده كه گفت: خدمت امام صادق (ع) عرضه داشتم: آيا شكر خدا حدي دارد كه اگر بنده خدا به آن حد شكر كند، شكر خداي را كرده باشد؟ فرمود: آري. عرضه داشتم: چيست؟ فرمود: در مقابل هر نعمتي، از اهل و مال كه به او داده، بگويد: الحمد للَّه، و اگر در نعمتي كه خداوند به او داده حقي باشد آن حق را ادا كند، و از همين باب است كه خداي تعالي به ما تعليم داده، در هنگام سوار شدن بر مركب بگوئيم" سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ" و نيز تعليم داده كه بگوئيم:" رَبِّ أَنْزِلْنِي مُنْزَلًا مُبارَكاً وَ أَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ" و همچنين آيه شريفه" رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطاناً نَصِيراً" «5».
و در تفسير عياشي، از ابي ولاد روايت شده كه گفت: به امام صادق (ع) عرض كردم مگر غير از اين است كه اين نعمتي كه داريم (ولايت اهل بيت) از ناحيه
__________________________________________________
(1)در نسخه روايت چنين است، اما ظاهرا بايد كلمه" و در آخرت" بعد از انهارا واقع شود.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 71.
(3)كافي، ج 2، ص 79، ح 17.
(4)كافي، ج 2، ص 79، ح 18.
(5)كافي، ج 2، ص 78، ح 12.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 51
خدا است؟ حال اگر شكرش را به جاي آورديم آن را زيادتر مي‌كند چون خودش فرموده:
" لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ"؟ فرمود: چرا، هر كس خداي را بر هر نعمتي شكر و سپاس بگويد، و بداند كه نعمتش از ناحيه او است نه غير، خداوند نعمتش را بر او زياد مي‌كند «1».
مؤلف: دو روايت آخري به بهترين وجهي شكر را تفسير مي‌كنند، و بيان گذشته ما هم كه گفتيم: شكر، اظهار نعمت است، هم در اعتقاد و هم به زبان و هم به عمل با آن انطباق دارد، زيرا روايت ابي ولاد، شكر اعتقادي، و روايت ابي بصير شكر عملي، و هر دو روايت شكر زباني را بيان مي‌كنند، و آيه شريفه" وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ" «2» هم آن را تاييد مي‌كند.
و در تفسير قمي مي‌گويد: پدرم مرفوعا و بدون ذكر سند از رسول خدا (ص) حديث كرد كه ايشان فرمود: هر كه همسايه خود را به طمع منزلش اذيت كند، خداوند خانه خود او را به ارث، به آن همسايه مي‌دهد، و اين كلام خداي تعالي است كه مي‌فرمايد:" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ ... فَأَوْحي إِلَيْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِكَنَّ الظَّالِمِينَ وَ لَنُسْكِنَنَّكُمُ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِهِمْ" «3».
و در تفسير مجمع و روح المعاني از رسول خدا (ص) روايت شده كه هر كه همسايه‌اش را بيازارد خداي تعالي خانه‌اش را نصيب همان همسايه‌اش مي‌فرمايد «4».
و در الدر المنثور است كه ابن ضريس از ابي مجلز روايت كرده كه گفت: مردي خدمت علي بن ابي طالب (ع) عرض كرد: من داناترين مردم به انساب هستم.
فرمود: تو نمي‌تواني همه مردم را به دودماني نسبت دهي؟ عرض كرد: چرا مي‌توانم.
فرمود: بگو ببينم، در آيه" وَ عاداً وَ ثَمُودَ (وَ أَصْحابَ الرَّسِّ) وَ قُرُوناً بَيْنَ ذلِكَ كَثِيراً" مي‌داني اين قرون بسيار چه كساني هستند؟ عرض كرد بله، من همه آنها را نسبت مي‌دهم (و مي‌گويم كدام پسر كدام و نوه كدام بود). فرمود: مگر آيه" أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَبَؤُا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ قَوْمِ نُوحٍ وَ عادٍ وَ ثَمُودَ وَ الَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ لا يَعْلَمُهُمْ إِلَّا اللَّهُ" را نخوانده‌اي؟ آن مرد، ساكت ماند «5». (زيرا آيه شريفه صريحا مي‌فرمايد كه انسابي هستند كه جز خدا كسي آنها را نمي‌داند).
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 222، ح 5.
(2)نعمت پروردگارت را به زبان آور. سوره ضحي، آيه 11.
(3)تفسير قمي، ج 1 ص 368.
(4)مجمع البيان، ج 4، ص 206، طبع بيروت. روح المعاني، ج 13، ص 200. [.....]
(5)الدر المنثور، ج 4، ص 72.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 52
و در مجمع از ابي عبد اللَّه (ع) روايت مي‌كند كه فرموده است: كلمه" صديد" به معناي چرك و خوني است كه از عورت زنان فاحشه به آتش دوزخ مي‌ريزد. «1»
و در الدر المنثور است كه احمد و ترمذي و نسايي و ابن ابي الدنيا در كتاب" صفة النار" و ابو يعلي و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و طبراني و ابو نعيم در كتاب" حليه" (وي حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه و بيهقي در كتاب" البعث و النشور" از ابي امامه از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه" وَ يُسْقي مِنْ ماءٍ صَدِيدٍ يَتَجَرَّعُهُ" فرموده: آن را نزديكش مي‌برند و او خود را پس مي‌كشد، و هر چه نزديك ترش مي‌آورند صورتش از حرارت آن كباب مي‌شود و پوست سرش كنده مي‌شود، و چون آن را مي‌آشامد امعاء و اعضاي داخلي‌اش پاره پاره مي‌گردد و از پايين تنش مي‌ريزد، خداي تعالي هم فرموده:" وَ سُقُوا ماءً حَمِيماً فَقَطَّعَ أَمْعاءَهُمْ" و نيز فرمود: وَ إِنْ يَسْتَغِيثُوا يُغاثُوا بِماءٍ كَالْمُهْلِ يَشْوِي الْوُجُوهَ" «2».
و در تفسير قمي در ذيل همين آيه، از يكي از معصومين (ع) نقل كرده كه فرمود: چون نزديكش مي‌شوند بدش مي‌آيد، و چون نزديكش مي‌آورند صورتش كباب گشته پوست سرش كنده مي‌شود، و چون آن را مي‌خورد اعضاي داخلي‌اش پاره پاره گشته و نيز كف پاهايش بريده بريده مي‌گردد و از بعضي از ايشان صديد و چرك مانند سيل بيرون مي‌آيد ... «3».
و در همان كتاب در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) چنين آمده:
" عنيد" به معناي روي‌گردان از حق است «4».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 4، ص 207، طبع بيروت.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 74.
(3 و 4)تفسير قمي، ج 1، ص 368.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 53

[سوره إبراهيم (14): آيات 19 تا 34] ..... ص : 53

اشاره

أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ (19) وَ ما ذلِكَ عَلَي اللَّهِ بِعَزِيزٍ (20) وَ بَرَزُوا لِلَّهِ جَمِيعاً فَقالَ الضُّعَفاءُ لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا كُنَّا لَكُمْ تَبَعاً فَهَلْ أَنْتُمْ مُغْنُونَ عَنَّا مِنْ عَذابِ اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ قالُوا لَوْ هَدانَا اللَّهُ لَهَدَيْناكُمْ سَواءٌ عَلَيْنا أَ جَزِعْنا أَمْ صَبَرْنا ما لَنا مِنْ مَحِيصٍ (21) وَ قالَ الشَّيْطانُ لَمَّا قُضِيَ الْأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَ وَعَدْتُكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ وَ ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلاَّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي فَلا تَلُومُونِي وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ ما أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَ ما أَنْتُمْ بِمُصْرِخِيَّ إِنِّي كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ إِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (22) وَ أُدْخِلَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ تَحِيَّتُهُمْ فِيها سَلامٌ (23)
أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ (24) تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّها وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ (25) وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ ما لَها مِنْ قَرارٍ (26) يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ وَ يُضِلُّ اللَّهُ الظَّالِمِينَ وَ يَفْعَلُ اللَّهُ ما يَشاءُ (27) أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ (28)
جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَها وَ بِئْسَ الْقَرارُ (29) وَ جَعَلُوا لِلَّهِ أَنْداداً لِيُضِلُّوا عَنْ سَبِيلِهِ قُلْ تَمَتَّعُوا فَإِنَّ مَصِيرَكُمْ إِلَي النَّارِ (30) قُلْ لِعِبادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا يُقِيمُوا الصَّلاةَ وَ يُنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْناهُمْ سِرًّا وَ عَلانِيَةً مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خِلالٌ (31) اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَراتِ رِزْقاً لَكُمْ وَ سَخَّرَ لَكُمُ الْفُلْكَ لِتَجْرِيَ فِي الْبَحْرِ بِأَمْرِهِ وَ سَخَّرَ لَكُمُ الْأَنْهارَ (32) وَ سَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ دائِبَيْنِ وَ سَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ (33)
وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوها إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ (34)
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 54

ترجمه آيات ..... ص : 54

مگر نمي‌داني كه خدا آسمانها و زمين را به حق آفريد؟ اگر بخواهد، شما را مي‌برد و خلقي تازه مي‌آورد (19).
و اين كار، براي خدا دشوار نيست (20).
(در روز قيامت) همه براي خدا و در پيشگاه او ظاهر مي‌شوند در اين هنگام ضعفا به مستكبران مي‌گويند: ما پيروان شما بوديم، آيا (امروز) چيزي از عذاب خدا را مي‌توانيد از ما دفع كنيد؟ آنها مي‌گويند: اگر خدا هدايتمان كرده بود ما نيز شما را هدايت كرده بوديم. (اما حالا) چه بيتابي كنيم و چه صبر كنيم بر ايمان يكسان است، و گريزگاهي نداريم (21).
و همين كه كار خاتمه پذيرد، شيطان مي‌گويد: خدا به شما وعده درست داد. و من نيز به شما وعده (باطل و نادرست) دادم و تخلف كردم، من بر شما تسلطي نداشتم جز اينكه دعوتتان كردم و شما اجابتم كرديد، مرا ملامت نكنيد، خودتان را ملامت كنيد، من فريادرس شما نيستم، و شما نيز فريادرس من نيستيد من آن شركتي كه پيش از اين (در كار خدا) برايم قائل بوديد انكار دارم. به درستي ستمگران، عذابي دردناك دارند (22).
و كساني كه ايمان آورده و كارهاي شايسته كرده‌اند به بهشت‌هايي كه جويها در آن روانست برده مي‌شوند در حالي كه به اذن پروردگارشان در آن جاودانند و درود گفتنشان (به يكديگر) در آنجا سلام است (23).
مگر نديدي خدا چگونه مثالي زد و سخن نيك را به درخت پاكيزه‌اي تشبيه كرد كه ريشه‌اش (در زمين) ثابت و شاخه آن در آسمان است؟! (24).
هميشه به اذن پروردگارش ميوه خود را مي‌دهد، خدا اين مثلها را براي مردم مي‌زند، شايد متذكر شوند (25).
و سخن بد را به درخت ناپاكي شبيه كرد كه از زمين كنده شده و قرار و ثباتي ندارد (26). ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 55
خدا كساني را كه ايمان آورده‌اند بخاطر گفتار و اعتقاد ثابتشان ثابت قدم مي‌دارد، هم در زندگي دنيا و هم در جهان ديگر، و ستمگران را گمراه مي‌كند، و خدا هر چه بخواهد، مي‌كند (27).
مگر آن كساني را كه نعمت خدا را تغيير داده و قوم خويش را به دار البوار (نيستي و نابودي) كشاندند نديدي؟ (28).
" دار البوار" جهنمي است كه وارد آن مي‌شوند و بد قرارگاهيست (29).
آنها براي خدا مانندهايي قرار دادند تا (مردم را) از راه وي گمراه كنند، بگو از زندگي دنيا بهره گيريد اما سرانجام كار شما به سوي آتش دوزخ است (30).
به بندگان من كه ايمان آورده‌اند بگو: پيش از آن كه روزي بيايد كه در آن نه معامله باشد و نه دوستي نماز را به پاداشته و از آنچه روزيشان داده‌ايم پنهان و آشكار را انفاق كنند (31).
خداوند آن كسي است كه آسمانها و زمين را آفريد و از آسمان، آبي نازل كرد، و با آن، ميوه‌ها (ي مختلف را) براي روزي شما پديد آورد و كشتي را به خدمت شما گماشت تا به امر خدا در دريا به حركت در آيد، و جويها را به خدمت شما گماشت (32).
و خورشيد و ماه را كه پيوسته در حركت هستند به خدمت شما گماشت و شب و روز را (نيز) به تسخير شما در آورد (33).
و از هر چه خواستيد، به شما عطا كرد، و اگر بخواهيد نعمتهاي خدا را بشماريد قدرت آن را نخواهيد داشت به درستي كه انسان، بسيار ستم پيشه و ناسپاس است (34).

بيان آيات ..... ص : 55

اشاره

اين آيات، مردم را به مساله خداشناسي تذكر مي‌دهد، ولي خطاب در آنها همه متوجه رسول خدا (ص) است، كه يكي پس از ديگري مي‌فرمايد:" أَ لَمْ تَرَ ..."،" أَ لَمْ تَرَ ..."،" أَ لَمْ تَرَ ..." (آيا نمي‌بيني)؟.
خداي تعالي در اين آيات، اين معنا را تذكر مي‌دهد كه اين عالم بر اساس حق، خلق شده، و تمامي انسانها به زودي مبعوث مي‌شوند، و آنهايي كه در زندگي دنيا، زندگيشان بر اساس حق بوده و به حق ايمان آورده و به آن عمل كرده‌اند به سعادت و بهشت نائل مي‌شوند، و آنهايي كه زندگيشان بر اساس باطل بوده، يعني باطل را پرستيده و شيطان را پيروي كردند، و طاغيان مستكبر را اطاعت نمودند، چون فريب عزت و قدرت ظاهري آنان را خوردند، چنين افرادي در آخرت قرين شقاوت خواهند بود و همانهايي كه اينها پيرويشان مي‌كردند از اينها بيزاري مي‌جويند، و شيطانهاي انسي و جني كه معبود اينها قرار گرفته بودند، اظهار بيگانگي مي‌كنند، و برايشان معلوم مي‌شود كه عزت و حمد، همه از خدا بوده است.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 56
آن گاه اين معنا را تذكر مي‌دهد كه تقسيم كردن مردم به دو قسم، از اين جهت است كه سلوك و رفتار آنان دو قسم بوده است، يكي سلوك هدايت، و يكي سلوك ضلالت، آن كسي كه اولي را دارد، مؤمن، و آن كس كه دومي را گرفته ظالم است، انتخاب دوگانه از قدرت و اختيار خداوند بيرون نبوده و هر چه بخواهد مي‌كند و عزت و حمد مخصوص اوست.
سپس وضع امتهاي گذشته را كه به خاطر كفران نعمت خداي عزيز و حميد دچار هلاكت و انقراض شدند، خاطرنشان ساخته، انسانها را بخاطر ظلم و كفران نعمت خدا كه تمام عالم وجود را پر كرده و آنها را نمي‌توان احصاء نمود، عتاب مي‌فرمايد." أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ".
مقصود از" رؤيت" و ديدن، علم قاطع است، چون علم است كه مي‌تواند به كيفيت خلقت آسمانها و زمين تعلق بگيرد، نه رؤيت به چشم.
براي روشن شدن معناي آيه ناچاريم قدري در معناي كلمه" حق" ايستادگي كنيم:

[اشاره به معناي" حق" و بيان اينكه مراد از حق بودن خلقت آسمانها و زمين هدفدار بودن عالم هستي است] ..... ص : 56

" عمل حق" كه در مقابل" عمل باطل" است، آن فعلي است كه فاعل آن نتيجه‌اي در نظر گرفته كه فعلش خود به خود به سوي آن نتيجه پيش مي‌رود، و چون مي‌بينيم هر يك از انواع موجودات اين جهان از اول پيدايش، متوجه نتيجه و غايتي معين است كه جز رسيدن به آن غايت، هدف ديگري ندارد، و نيز مي‌بينيم كه بعضي از اين انواع غايت و هدف بعضي ديگر است، يعني براي اينكه ديگري از آن بهره‌مند شود به وجود آمده، مانند عناصر زمين كه گياهان از آن بهره‌مند مي‌شوند، و مانند گياهان كه حيوانات از آنها انتفاع مي‌برند و اصلا براي حيوان به وجود آمده‌اند، و همچنين حيوان كه براي انسان خلق شده، و معناي آيه مورد بحث و آيه" وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ ما خَلَقْناهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" «1» و آيه" وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلًا ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا" «2» همه ناظر به اين معنا هستند.
__________________________________________________
(1)ما آسمانها و زمين و آنچه را كه بين آن دو است، به خاطر سرگرمي و بازي، نيافريده‌ايم ما آنها را نيافريديم مگر بحق و ليكن بيشتر آنان نمي‌دانند. سوره دخان، آيه 38 و 39.
(2)ما آسمان و زمين، و آنچه را كه ميان آن دو است، به باطل خلق نكرده‌ايم، اين پندار كساني است كه كفر ورزيدند. سوره ص، آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 57
بنا بر اين، دائما خلقت عالم، از مرحله‌اي به مرحله‌اي و از هدفي به هدف شريف تري پيش مي‌رود، تا آنكه به هدفي برسد كه هدفي بالاتر از آن نيست، و آن بازگشت به سوي خداي سبحان است، هم چنان كه خودش فرمود:" وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي" «1».
و كوتاه سخن اين كه: فعل و عمل، وقتي حق است كه در آن خاصيتي باشد كه منظور فاعل از آن فعل، همان خاصيت باشد، و با عمل خود به سوي همان خاصيت پيش برود، و اما اگر فعلي باشد كه فاعل، منظوري غير از خود آن فعل نداشته باشد، آن فعل باطل است، و اگر فعل باطل براي خود نظام و ترتيبي داشته باشد، آن فعل را بازيچه مي‌گويند همانند بازي بچه‌ها كه حركات و سكناتشان براي خود، نظام و ترتيبي دارد، ولي هيچ منظوري از آن ندارند بلكه تنها منظورشان ايجاد آن صورتي است كه در نفس خود قبلا تصوير كرده و دلهايشان نسبت به آن صورت شايق شده است.
فعل خداي تعالي هم (خلقت اين عالم) از اين نظر حق است كه در ما وراي خود و بعد از زوال آن فعل اثر و دنباله و هدفي باقي مي‌ماند، و اگر غير اين بود، و دنبال، اين عالم اثري باقي نمي‌ماند، فعل خداي تعالي نيز باطل بود، و ناچار اين عالم را به منظور رفع خستگي و سرگرمي و تسكين غم و غصه‌ها و يا تفرج و تماشا، يا رهايي از وحشت تنهايي و امثال اينها خلق كرده بود، ليكن از آنجايي كه خداي سبحان عزيز و حميد است، و با داشتن عزت هيچ نوع ذلت و فقر و فاقه و حاجتي در ذاتش راه ندارد، مي‌فهميم كه از عمل خود، يعني خلقت اين عالم، غرض و هدفي داشته است.
از آنچه گذشت اين معنا روشن مي‌شود كه حرف" باء" در كلمه" بالحق" باء مصاحبت است، و اينكه بعضي «2» گفته‌اند: باء سببيت و يا باء آلت است و معناي آن:
" خلق كرد بوسيله قبول حق و يا به غرض حق" مي‌باشد، صحيح نيست.
" إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ وَ ما ذلِكَ عَلَي اللَّهِ بِعَزِيزٍ".
" عزيز" در اينجا به معناي شاق و دشوار است، و خطاب در آيه به عموم بشر است، منتهي اينكه پيامبر اكرم (ص) را در" أَ لَمْ تَرَ" كه قبل از اين جمله بود، و همچنين بعد از اين آيه مي‌آيد و نيز در كلمه" ذلك" مورد خطاب قرار داده از باب مثال است ولي منظور عموم بشر است.
__________________________________________________
(1)به درستي كه منتهي و سرانجام كار به سوي پروردگار تو است. سوره نجم، آيه 42.
(2)مجمع البيان، ج 4، ص 210، طبع بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 58
قبلا گفتيم: حق بودن خلقت، مقتضاي عزت و غني بالذات بودن خدا است زيرا اگر غناي ذاتي خدا، اين اقتضاء را نداشته باشد، و ممكن باشد كه از خداوند هم، لهو و لعب سر بزند، و خلاصه، اين عالم خلقت كه مي‌بينيم، با اين نظام دقيق و جديدي كه دارد، بازيچه‌اي باشد كه جز آوردن و از بين بردن، منظور ديگري نداشته باشد، لا بد، بايد مانند ساير بازي‌كنان، دچار شوقي خيالي و حاجتي داخلي، از قبيل تفرج هم، و از بين بردن غم و اندوه و يا بيرون آمدن از وحشت تنهايي و يا خستگي بيكاري، و امثال اينها شده باشد ولي غناي ذاتي خداوند سبحان همه اين حرفها را دفع مي‌كند.

[بيان جمله:" إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ" و پاسخ به يك سؤال در اين مورد] ..... ص : 58

اين مطلبي بود كه قبلا هم گفته بوديم، حال مي‌خواهيم بگوييم: شايد اين نكته سبب شده باشد كه دنباله جمله" أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ" بگويد:
" إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ ..." پس در حقيقت، جمله" إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ" به منزله بيان جمله قبلي است، و معنايش اين مي‌شود كه: آيا نمي‌داني كه خلقت اين عالم مشهود، از عزت و غناي خداي تعالي ناشي شده است و اگر بخواهد همه شما را از بين برده، خلقي جديد مي‌آفريند، و آيا نمي‌دانيد كه اين كار براي خداوند دشوار نيست، چطور نمي‌دانيد و حال آن كه او كسي است كه داراي اسماء حسني، و داراي هر عزت و كبرياء است؟! بنا بر اين روشن مي‌شود اينكه در جمله" علي اللَّه"، كلمه" اللَّه" كه اسم ظاهر است به جاي ضمير آمده، و خلاصه بجاي" عليه"" علي اللَّه" آمده براي اين است كه بفهماند، دليل مطلب چيست، و اينكه دشوار نبودن اين كار، دليلش همين است كه او" اللَّه" است.
حال اگر بپرسي، آوردن جمله" إِنْ يَشَأْ ..." اگر براي اين بود كه غناي مطلق خدا را برساند و بفهماند كه او با خلق خود، بازي نمي‌كند، جا داشت به آوردن جمله" إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ" اكتفاء كند، و از آوردن جمله" وَ يَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ" خودداري نمايد: زيرا از بين بردن خلق قبلي، و آوردن خلق جديد، دليل بر بازي نكردن نيست، بلكه ممكن است، همين كارش هم يك بازي تازه‌اي باشد.
در جواب مي‌گوييم: اين حرف وقتي صحيح است كه مي‌فرمود:" ان يشأ يذهب جميع الخلق و يات بخلق جديد اگر مي‌خواست، تمامي موجودات را از بين مي‌برد و خلق نو مي‌آفريد". ولي اين طور نفرمود، بلكه فرمود: اگر مي‌خواست شما بشر و يا شما امت خاتم النبيين (ص) را از بين مي‌برد و خلقي جديد يعني بشر و يا امتي جديد مي‌آفريد. كه در اين صورت جمله" وَ يَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ" لازم است، زيرا، ارتباطي كه بين
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 59
موجودات جهان برقرار است، و با بودن آن ارتباط، غرض حاصل مي‌شود با نبود يك نوع از آن موجودات، يعني نوع بشر آن ارتباط جمعي از بين مي‌رود، و روشن‌تر اينكه: اگر فرض كنيم، بشر را از بين مي‌برد ولي زمين و آسمان را هم چنان باقي مي‌گذاشت، تازه باطل و لعب ديگري را مرتكب شده بود، چون گفتيم يك يك موجودات در نظام جمعي و تحصيل غرض از آن، مدخليت دارند، پس اگر بشر را از بين مي‌برد بايد بشري ديگر جايگزين آن بكند.
و به عبارت ديگر، وقتي باطل در كارهاي خدا راه نداشت، ديگر فرقي ميان اين باطل و آن باطل نيست هم چنان كه از بين بردن همه خلق، بدون غرض و نتيجه باطل است، از بين بردن انسان به تنهايي و نياوردن انساني ديگر به جاي آن نيز يك نوع باطل ديگري است، پس اگر بخواهد غناي خود را برساند، بايد بشري را از بين برده و بشر ديگري به جايش بياورد، و اين همان حقيقتي است كه آيه شريفه در مقام فهماندن آن است (دقت فرمائيد).

[معناي جمله:" وَ بَرَزُوا لِلَّهِ جَمِيعاً"] ..... ص : 59

" وَ بَرَزُوا لِلَّهِ جَمِيعاً ...".
" بروز" به معناي بيرون شدن به سوي" براز"- به فتح باء- است كه به معناي فضا است، وقتي گفته مي‌شود:" برز اليه" معنايش اين است كه به سوي او بيرون شد بطوري كه ميان او و طرف مقابل هيچ مانعي وجود نداشت، مبارزه و براز هم، كه بيرون شدن سپاهي از صف لشكر خود، در برابر دشمن هماوردش است، از همين باب است.
كلمه" تبع"- به فتح تاء و باء- جمع تابع است، مانند" خدم" كه جمع خادم است. بعضي «1» گفته‌اند: اسم جمع است. و بعضي «2» گفته‌اند: مصدري است كه مبالغه را مي‌رساند. و كلمه" مغنون" اسم فاعل از اغناء است، و همانطور كه گفته شد: «3»" به معناي افاده‌اي است كه معناي دفع را هم متضمن باشد و به همين جهت با حرف" عن" متعدي شده و دو كلمه" جزع" و" صبر" دو واژه مقابل يكديگرند، و" محيص" اسم مكان از" حاص- يحيص- حيصا و حيوصا" است و به طوري كه مجمع البيان گفته: رهايي يافتن از مكروه و ناراحتي است، بنا بر اين، محيص، عبارت از مكان رهايي از شدت و مكروه است. «4»
و معناي جمله" وَ بَرَزُوا لِلَّهِ جَمِيعاً" اين است كه: براي خدا طوري ظاهر مي‌شوند كه
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)تفسير روح المعاني، ج 13، ص 206.
(4)مجمع البيان، ج 6، ص 309.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 60
ميان او و آنان، هيچ حاجب و مانعي وجود نداشته باشد، و اين تفاوت كه ميان دنيا و آخرت است، كه در دنيا از خدا محجوب هستند و در آخرت ظاهر، نسبت به خود بندگان است كه در دنيا گمان مي‌كردند، بين آنها و خدا مانعي وجود داشته و آنها غايب از خدا، و خدا غايب از آنها است، و چون قيامت مي‌شود مي‌فهمند كه در اشتباه بوده‌اند و در دنيا هم براي خدا ظاهر بودند، و اما نسبت به خداي تعالي اين تفاوت در كار نيست، و براي او هيچ مخلوقي در پرده نيست، نه در دنيا و نه در آخرت، هم چنان كه خودش فرمود:" إِنَّ اللَّهَ لا يَخْفي عَلَيْهِ شَيْ‌ءٌ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ" «1».
ممكن هم است جمله مورد بحث، كنايه باشد از اينكه آن روز بندگان براي حساب اعمال، خالص مي‌گردند، و مشيت الهي تعلق گرفته بر انقطاع اعمال و آغاز جزاي موعود هم چنان كه فرمود:" سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلانِ" «2».
" فَقالَ الضُّعَفاءُ لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا ... مِنْ شَيْ‌ءٍ"- اين قسمت، تخاصم و بگومگوي كفار را در روز قيامت نقل مي‌كند (البته بنا بر آنچه از سياق بر مي‌آيد)، و مقصود از" ضعفاء" آنهايي هستند كه از بزرگان كفار تقليد و اطاعت مي‌كنند، و مقصود از" مستكبرين" همان اولياء و بزرگان كفرند، كه دسته اول، آنها را پيروي مي‌كردند، و قدرت ظاهري، وادارشان كرد، از ايمان به خدا و آياتش استنكاف ورزند.
و معناي آيه اين است كه: ضعفاء كه كارشان تقليد بود، به مستكبرين خود مي‌گويند: ما در دنيا پيرو و مطيع شما بوديم بدون اين كه از شما مطالبه دليل بكنيم، هر چه مي‌گفتيد، مي‌كرديم، حالا آيا امروز مي‌توانيد فايده‌اي به حال ما داشته باشيد، و مقداري از اين عذاب خداي را از ما دفع نماييد؟! بنا بر اين معنا، لفظ" من" در جمله" مِنْ عَذابِ اللَّهِ" بيانيه، و در جمله" من شي‌ء" زائده و براي تاكيد خواهد بود هم چنان كه در جمله" ما جاءني من احد" نيز" من" زيادي است و معنا نمي‌دهد، ليكن" نيامدن احدي" را تاكيد مي‌كند، در آيه مورد بحث، هر چند سياق كلام مانند مثال بالا سياق نفي نبوده بلكه سياق استفهام است ليكن نفي و استفهام در اين قضيه نزديك به يكديگرند و حرف" من" زائده، مفاد جمله را تاكيد مي‌كند.
__________________________________________________
(1)همانا هيچ چيز بر خداوند پنهان نيست، نه در آسمان و نه در زمين. سوره آل عمران، آيه 5.
(2)بزودي اي جن و انس، يكسره بكار شما مي‌پردازيم. سوره الرحمن، آيه 31.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 61
و چنانچه بگويي اگر" من" در" مِنْ عَذابِ اللَّهِ" بيانيه بوده و كلمه" شي‌ء" را بيان كند از اين لازم مي‌آيد كه بيان از، از مبين جلوتر قرار گرفته باشد. در جواب مي‌گوييم بله اين لازمه را دارد ولي هيچ عيبي هم ندارد، زيرا كسي دليلي ندارد كه نبايد بيان، قبل از مبين بيايد، آن هم با اتصالي كه در اين مورد بين آنها وجود دارد.
" قالُوا لَوْ هَدانَا اللَّهُ لَهَدَيْناكُمْ"- از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه مراد از" هدايت" در اينجا هدايت به چگونگي رها شدن از عذاب است هر چند كه ممكن است بگوييم به همان معناي اصليش، يعني راه يابي به دين حق در دنيا باشد، چون نتيجه هر دو يكي است و بين دنيا و آخرت تطابق است، يعني چيزي در آخرت، بروز نموده و كشف مي‌شود كه در دنيا پنهان بوده است، هم چنان كه خداي تعالي از اهل بهشت حكايت مي‌فرمايد كه مي‌گويند:" الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدانا لِهذا وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللَّهُ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالْحَقِّ" «1» بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد هدايت به دين حق را در دنيا با هدايت به سعادت اخروي در آخرت مخلوط كرده و آنها را تقريبا يكي دانسته‌اند.
" سَواءٌ عَلَيْنا أَ جَزِعْنا أَمْ صَبَرْنا ما لَنا مِنْ مَحِيصٍ"- كلمات" سواء" و" استوا" و" تساوي" به يك معنا هستند و كلمه" سواء" در جمله مورد بحث، خبر براي مبتداي محذوف است، و جمله استفهامي" أَ جَزِعْنا ..."، آن محذوف را بيان مي‌كند، و جمله" ما لَنا مِنْ مَحِيصٍ" بيان ديگري براي مبتداي حذف شده است و تقدير كلام اين است كه: هر دو امر، يعني جزع و صبر براي ما يكسان است، و ما جايي كه از عذاب حتمي به آنجا فرار كنيم نداريم.

[سخن شيطان با پيروان خود، در قيامت] ..... ص : 61

" وَ قالَ الشَّيْطانُ لَمَّا قُضِيَ الْأَمْرُ ...".
در مجمع گفته است: كلمه" مصرخ" اسم فاعل از" اصراخ" است كه به معناي پناه دادن و به داد كسي رسيدن و فرياد او را پاسخ گفتن مي‌باشد گفته مي‌شود:
" استصرخني فلان فاصرخته" يعني او از من كمك خواست من هم به كمكش رسيدم «2» اين جمله، حكايت كلام شيطان است كه در روز قيامت به ظالمين مي‌گويد و
__________________________________________________
(1)حمد مخصوص خدايي است كه ما را به اين راه هدايت كرد كه اگر خدا هدايتمان نمي‌كرد، ما خود، به اين سعادت راه نمي‌يافتيم؟ آري معلوم شد كه فرستادگان خدايمان، به حق آمده بودند. سوره اعراف، آيه 43.
(2)مجمع البيان، ج 4، ص 212، طبع بيروت. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 62
كلام جامعي است از او زيرا در اين عبارت كوتاه، موقعيتي را كه با مردم داشت بيان نموده و رابطه خود و ايشان را در برابر تمام مردم خيلي پوست كنده بيان مي‌كند.
خداي تعالي هم وعده داده بود كه به زودي ايشان را به اختلافاتي كه مي‌كردند خبر مي‌دهد و بزودي در روز قيامت حق هر چيزي را از طرف همانهايي كه در دنيا حق را مي‌پوشاندند ظاهر مي‌گرداند لذا ملائكه از شرك ايشان بيزاري مي‌جويند، شيطانهاي انسي و جني هم ايشان را طرد مي‌كنند، بتها و خدايان دروغين هم نسبت به شرك و كفر ايشان بيزاري و كفر مي‌ورزند، پيشوايان ضلالت هم جوابشان را نمي‌دهند، خود مجرمين هم به گمراهي خود اعتراف مي‌كنند، و اين معاني همه در آيات بسياري از قرآن كريم آمده، و چيزي از آن بر اهل دقت و تدبير پوشيده نيست.
كلمه" شيطان" هر چند به معناي شرير است،- چه شريرهاي جني و چه انسي- هم چنان كه فرمود:" وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَياطِينَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ" «1». ليكن در خصوص اين آيه، مقصود از آن، همان شخص اولي است كه مصدر تمامي گمراهي‌ها و ضلالت در بني آدم شد، و نام شخصيش ابليس است، چون از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه، او با كلام خود، عموم ستمكاران را مورد خطاب قرار داده، اعتراف مي‌كند كه خود او بوده كه ايشان را به شرك دعوت مي‌كرده است.
قرآن كريم هم تصريح كرده كه: آن كسي كه در عالم خلقت چنين پستي را قبول كرده همان ابليس است، حتي خود ابليس هم اين معنا را ادعا مي‌كند خداي تعالي ادعايش را رد نمي‌كند، هم چنان كه در آيه" فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ ... لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ" «2» ادعايش بدون رد، حكايت شده است.
و اما ذريه و قبيله او كه قرآن اسم آنها را برده و در باره قبيله‌اش مي‌فرمايد:" إِنَّهُ يَراكُمْ هُوَ وَ قَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لا تَرَوْنَهُمْ إِنَّا جَعَلْنَا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ" «3» و نيز در سوره
__________________________________________________
(1)و ما اين چنين قرار داديم براي هر پيغمبري، شيطانهايي از جن و انس. سوره انعام، آيه 112.
(2)به عزتت سوگند، همه آنان را گمراه مي‌كنم مگر تنها بندگان مخلصت را ... خداي تعالي در پاسخ فرمود: من هم سوگند مي‌خورم كه تو و همگي آنهايي را كه از تو پيروي كنند به آتش دوزخ برم. سوره ص، آيه 83 و 85.
(3)او و سپاهش از آنجا كه نمي‌بينيدشان شما را مي‌بينند شيطانها را سرپرست و دوستان كساني كه ايمان ندارند قرار داديم. سوره اعراف، آيه 27.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 63
كهف براي او ذريه معرفي نموده، مي‌فرمايد:" أَ فَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ أَوْلِياءَ" «1» البته ولايتشان جزئي است، مثلا يكي از ايشان بر بعضي از مردم ولايت و تصرف دارد، ولي بر بعض ديگر ندارد، يا در بعض اعمال دارد و در بعض ديگر ندارد و يا اينكه اصلا ولايت واقعي ندارند بلكه ولايتشان در حدود معاونت و كمك شيطان اصلي است، و ريشه تمامي كارهايي كه از ديگران سر مي‌زند همان ابليس است.

[معناي اينكه در قيامت شيطان به اتباع خود مي‌گويد:" خدا به شما وعده حق داد و من به شما وعده دادم ولي وفا نكردم"] ..... ص : 63

گوينده اين جمله:" إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ" همان ابليس است و مقصودش از اين حرف اين است كه، ملامت گناهكاران و مشركين را از خود دور سازد، پس اين كه گفت:" إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَ وَعَدْتُكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ"، معنايش اين است كه: خداوند به شما وعده‌اي داد كه اينك وقوع آن و مشاهده حساب و جنت و نار در امروز، آن وعده را محقق ساخت، و من هم به شما وعده‌اي دادم ولي به آن وفا نكردم، چون خلاف آنچه را كه وعده داده بودم محقق شد. اين آن معنايي است كه مفسرين براي آيه كرده‌اند «2».
بنا بر اين، مقصود از وعده‌اي كه داده شد همه چيزهايي است كه، اثباتا و نفيا مربوط به معاد باشد، يعني خداوند آنها را اثبات، و ابليس آنها را نفي مي‌كرده، و اخلاف وعده هم به معناي روشن شدن دروغ بودن آن است كه در حقيقت ملزوم را گفته و لازمه آن را اراده كرده است.
ممكن هم است- و بلكه وجه صحيح همين است كه- بگوييم وعده‌اي كه داده شد منحصر در پاداش اخروي نيست، بلكه شامل وعده دنيوي هم مي‌شود و تمام افراد مؤمن و مشرك را در بر مي‌گيرد، چون زندگي دنيا و آخرت متطابق هم مي‌باشند و در حقيقت زندگي دنيا الگوي زندگي آخرت است، و خداي تعالي اهل ايمان را به زندگي پاكيزه و با سعادت وعده داده و اهل شرك را كه از ياد او اعراض مي‌كنند، به زندگي تنگ و توأم با اندوه و عذاب دروني در دنيا وعده داده، و آن گاه هر دو گروه را به يك زندگي ديگري كه در آن حساب و كتاب و بهشت و جهنم است وعده داده است، اين وعده‌اي است كه خداي تعالي به بشر داده است.
از آن سو ابليس هم اولياي خود را به خواسته‌هاي دلپذير و آرزوهاي دور و
__________________________________________________
(1)آيا شيطان و ذريه‌اش را ولي و صاحب خود انتخاب نموده‌ايد؟! سوره كهف، آيه 50.
(2)منهج الصادقين، ج 5، ص 132 و مجمع البيان، ج 4، ص 213، طبع بيروت و تفسير فخر رازي، ج 19، ص 109.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 64
دراز، وعده داده، مرگ را از يادشان برده، و از ياد بعث و حساب منصرفشان كرده است، و از سوي ديگر، ايشان را از فقر و ذلت و ملامت مردم ترسانده، و كليد تمامي اين دامها غافل نمودن مردم از مقام پروردگار و جلوه دادن زندگي حاضرشان است، بطوري كه چنين مي‌پندارند كه، اسباب ظاهري همه مستقل در تاثير، و خالق آثار خود هستند، و نيز مي‌پندارند كه خودشان هم، در استعمال اسباب بر طبق دلخواه خود مستقلند، وقتي اولياي خود را دچار چنين انحرافي نمود آن وقت به آساني ايشان را مغرور مي‌سازد، تا به خود اعتماد كنند، به خدا، و همه اسباب دنيوي را در راه شهوات و آرزوهاي خود بكار بندند. كوتاه سخن اين كه خداوند، در آنچه مربوط به زندگي دنيا و آخرت است، به مؤمنين وعده‌هايي داده، كه به آنها وفا كرده، و ابليس هم ايشان را دعوت نمود از راه اغفال و جلوه دادن اموري در برابر اوهام و آرزوهاي بشر كه يا سرانجام بر خلاف واقع در مي‌آيد و آدمي خودش مي‌فهمد كه فريب بوده، و يا اگر به آن رسيده، آن را بر خلاف آنچه كه مي‌پنداشت مي‌يابد، و ناگزير رهايش نموده، باز دنبال چيزي كه آن را موافق خواسته‌اش بيابد، مي‌رود، اين وضع مربوط به دنياي آنها است، و اما در آخرت كه گفتيم همه شؤون آن را از يادشان مي‌برد.

[بيان اينكه شيطان بر مردم سلطه‌اي ندارد و فقط دعوت به گناه مي‌كند و سلطه‌اش فرع و نتيجه اجابت دعوت او است] ..... ص : 64

" وَ ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلَّا أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي"-" سلطان" به طوري كه راغب گفته:" به معناي تمكن از قهر است، و اگر دليل و حجت را هم سلطان گفته‌اند، از اين جهت است كه دليل قدرت و تمكن دارد كه با نتيجه‌هاي خود بر عقول قهر و غلبه كند و عقل‌ها را تسليم خود نمايد، البته بسيار مي‌شود كه وقتي كلمه سلطان را مي‌گويند مقصودشان شخصي است كه داراي سلطنت است، مانند ملك (پادشاه) و غير او" «1».
و ظاهرا مراد از سلطان، اعم از سلطه صوري و معنوي است، و معناي آيه اين است كه ابليس گفت: من در دنيا بر شما تسلط نداشتم نه بر ظاهر شما و بدنهايتان كه شما را مجبور به معصيت خدا كنم و پس از سلب اختيار از شما خواست خودم را بر شما تحميل كنم و نه بر عقل‌ها و انديشه‌هاي شما، تا به وسيله اقامه دليل، شرك را بر عقول شما تحميل كرده باشم، و عقول شما ناگزير از قبول آن شده در نتيجه، نفوستان هم
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" سلط".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 65
ناگزير از اطاعت من شده باشند.
و نيز ظاهرا استثناي" إِلَّا أَنْ دَعَوْتُكُمْ" استثناي منقطع است و معناي آيه اين است كه من چنين سلطنتي نداشتم، ليكن اين را قبول دارم كه شما را به شرك و گناه دعوت كردم، و شما هم بدون هيچ سلطنتي از ناحيه من، دعوتم را پذيرفتيد.
البته هر چند كه دعوت مردم به وسيله شيطان به سوي شرك و معصيت به اذن خدا است، ليكن صرف دعوت است، و تسلط نيست، يعني خداوند شيطان را بر ما مسلط نكرده چون دعوت كردن به كاري حقيقتش تسلط دعوت كننده بر كاري كه ديگري را به آن دعوت كرده نمي‌باشد اگر چه شخص دعوت كننده يك نوع تسلطي بر اصل دعوت پيدا كند.
يكي از دلايل اين حرف آيه شريفه‌اي است كه داستان اذن دادن خدا به شيطان را حكايت مي‌كند، و آن اين است كه مي‌فرمايد:" وَ اسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِكَ ...
وَ عِدْهُمْ وَ ما يَعِدُهُمُ الشَّيْطانُ إِلَّا غُرُوراً إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ وَ كَفي بِرَبِّكَ وَكِيلًا" «1».
كه صريحا مي‌فرمايد: تو اي ابليس! سلطنتي بر بندگان من نداري.
و از همين جا روشن مي‌گردد كه چگونه دليل فخر رازي بر اينكه استثناء در آيه مورد بحث استثناي متصل است دليل باطلي است، براي اينكه او در تفسيرش چنين دليل آورده كه قدرت بر اينكه ايشان را وادار به كاري بكند يك بار به قهر صاحب قدرت است، و يك بار به اين است كه داعي را در دلش قوي‌تر كند، مثلا در دل او ايجاد وسوسه نموده، او را تحريك و تشويق نمايد و اين خود يك نوع تسلط است، پس گويا شيطان در قيامت مي‌گويد: تسلطي كه من بر شما داشتم، تسلط به چوب و چماق و تازيانه نبوده بلكه تسلط از راه وسوسه بود بنا بر اين ديگر استثناء در آيه، منقطع نبوده، بلكه استثناي متصل است «2».
و وجه باطل بودن اين دليل اين است كه گفتيم كه: صرف دعوت، سلطنت و
__________________________________________________
(1)هر كس از ايشان را كه مي‌تواني با آهنگ خويش بكشان ... و وعده‌شان بده، و شيطان جز فريب، وعده‌اي به ايشان نمي‌دهد. همانا تو بر بندگان من تسلط نداري و تنها محافظت و نگهباني خدا (براي آنها) كافي است. سوره اسراء، آيه 64 و 65.
(2)تفسير كبير فخر رازي، ج 19، ص 111.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 66
تمكن از قهر و غلبه نيست، و كسي در اين شكي ندارد، به همين جهت مي‌گوييم نبايد آن را يك نوع تسلط شمرد، و وقتي از مصاديق تسلط نشد، قهرا استثناء منقطع مي‌شود.
بله اين معنا هست كه گاهي در اثر دعوت، ميل و شوقي در نفس انسان نسبت به عملي كه به آن دعوت شده پيدا مي‌شود، و در نتيجه در پذيرفتن دعوت، رام‌تر مي‌گردد، و دعوت كننده به همين وسيله بر نفس دعوت شونده مسلط مي‌گردد ليكن اين در حقيقت تسلط دعوت كننده بر نفس مدعو نبوده بلكه تسليط خود مدعو است، و به عبارت ديگر اين شخص مدعو است كه با زود باوري خود، دعوت كننده را بر نفس خود تسلط داده و دل خود را ملك او كرده، تا به هر طرف كه مي‌خواهد بگرداند، نه اينكه دعوت كننده از ناحيه خود، تسلطي بر نفس مدعو داشته باشد، و لذا ابليس هم، تسلط از ناحيه خود را نفي نموده و مي‌گويد: من از ناحيه نفس خودم تسلطي بر نفس شما نداشتم. نه اينكه شما دلهايتان را در اختيار من قرار نداديد، به شهادت اينكه دنبالش مي‌گويد:" فَلا تَلُومُونِي وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ" «1» پس باز هم استثناء منقطع شد زيرا مستثني از جنس مستثني منه نيست.
و اين همان نحو تسلطي است كه خداي سبحان در آيه" إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَي الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ وَ الَّذِينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُونَ" «2» و همچنين در آيه" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ" «3» اثبات مي‌كند، و اين آيات همانطور كه ملاحظه مي‌فرماييد، ظهور در اين دارد كه سلطنت ابليس بر مردم فرع پيروي خود مردم، و شرك ورزيدن ايشان است، نه به عكس، يعني اينگونه نيست كه پيروي مردم از شيطان و شرك ورزيدنشان، اثر سلطنت شيطان باشد.
و چون شيطان، به هيچ وجه سلطنتي بر مردم ندارد، دنبال نفي آن، با بكار بردن فاء تفريع اين نتيجه را مي‌گيرد كه:" فَلا تَلُومُونِي وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ" يعني وقتي كه من به هيچ وجهي از وجوه- هم چنان كه از نكره آمدن سلطان در سياق نفي، و نيز از تاكيد كردن مطلب با كلمه" من" در جمله" وَ ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ" بر مي‌آيد- سلطنتي بر شما
__________________________________________________
(1)پس مرا ملامت نكنيد، بلكه نفس خود را ملامت كنيد. سوره ابراهيم، آيه 22.
(2)تنها سلطان او (شيطان) بر كساني است كه او را ولي خود گرفته‌اند و كساني كه به خدا شرك ورزيده‌اند. سوره نحل، آيه 100.
(3)به درستي كه تو بر بندگان من سلطنت نداري، مگر گمراهاني كه از تو پيروي كنند.
سوره حجر، آيه 42.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 67
ندارم، پس هيچيك از ملامتهايي كه به خاطر شرك ورزيدنتان متوجه شما مي‌شود به من نمي‌چسبد، زيرا اختيارتان به دست خودتان بود.
" ما أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَ ما أَنْتُمْ بِمُصْرِخِيَّ"- يعني امروز من فريادرس شما نيستم، و شما هم فريادرس من نيستيد، من نمي‌توانم شما را نجات دهم شما هم نمي‌توانيد مرا نجات دهيد، نه من شفيع شما هستم و نه شما شفيع من هستيد.
" إِنِّي كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ"- يعني من از اينكه شما در دنيا مرا شريك خداوند گرفتيد بيزاري مي‌جويم. و مراد از" شريك گرفتن" شريك در پرستش نبوده بلكه مراد شرك در اطاعت است، هم چنان كه از خطابي كه خداي تعالي به اهل محشر كرده و فرموده" أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ" «1» نيز استفاده مي‌شود.

[بيزاري جستن شيطان و هر متبوع ديگري از پيروان خود، در روز قيامت] ..... ص : 67

و اين بيزاري جستن شيطان از شرك ورزيدن پيروان خود، مخصوص به شيطان نيست، بلكه خداي تعالي آن را از هر متبوع باطلي نسبت به تابع خود حكايت نموده كه در روز قيامت اظهار مي‌دارند كه شرك ورزيدن شما جز يك وهم سرابي بيش نبوده و ما در اين بين تقصيري نداريم، از آن جمله فرموده:" وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُونَ بِشِرْكِكُمْ" «2».
و نيز فرموده:" وَ قالَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا لَوْ أَنَّ لَنا كَرَّةً فَنَتَبَرَّأَ مِنْهُمْ كَما تَبَرَّؤُا مِنَّا" «3».
و نيز فرموده:" قالَ الَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ رَبَّنا هؤُلاءِ الَّذِينَ أَغْوَيْنا أَغْوَيْناهُمْ كَما غَوَيْنا تَبَرَّأْنا إِلَيْكَ ما كانُوا إِيَّانا يَعْبُدُونَ وَ قِيلَ ادْعُوا شُرَكاءَكُمْ فَدَعَوْهُمْ فَلَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُمْ" «4».
" إِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ"- به طوري كه از ظاهر كلام بر مي‌آيد، اين جمله تتمه كلام ابليس است كه عذاب اليم را براي آنان مسجل مي‌كند و مي‌گويد چون شما
__________________________________________________
(1)اي فرزندان آدم! مگر با شما پيمان نبستم كه شيطان را بندگي نكنيد كه او دشمن آشكار شما است. سوره يس، آيه 60.
(2)(در)روز قيامت به شرك شما كفر مي‌ورزند و از آن بيزاري مي‌جويند. سوره فاطر، آيه 14.
(3)كساني كه پيروي مي‌كردند، مي‌گويند: خدايا اگر ما را برگرداني، از آن متبوعين خود بيزاري مي‌جوييم، همانطور كه آنها امروز از ما بيزاري جستند. سوره بقره، آيه 167. [.....]
(4)كساني كه گفتار خدا در باره (عذاب) آنها محقق و حتمي شده مي‌گويند: پروردگارا! اينها كساني هستند كه ما گمراهشان كرديم، همانگونه كه ما خودمان گمراه بوديم آنها را نيز گمراه كرديم، و اينك از آنها به سوي تو بيزاري مي‌جوييم و به آنها گفته مي‌شود آنان را كه شريك خدا گرفتيد بخوانيد. آنها نيز مي‌خوانند اما جوابي دريافت نمي‌كنند. سوره قصص، آيه 63 و 64.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 68
از ستمگران بوديد و ستم شما جز از ناحيه خودتان نبود لذا عذاب دردناك حق شما است.
باز از ظاهر كلام بر مي‌آيد كه جمله" ما أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَ ما أَنْتُمْ بِمُصْرِخِيَّ" كنايه از اين است كه ميان من و تابعينم رابطه‌اي نبوده است، چنان كه خداوند اين مطلب را در چند جاي ديگر اشاره مي‌كند، از آن جمله مثلا مي‌فرمايد:" لَقَدْ تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ وَ ضَلَّ عَنْكُمْ ما كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ"، «1» و نيز مي‌فرمايد:" فَزَيَّلْنا بَيْنَهُمْ وَ قالَ شُرَكاؤُهُمْ ما كُنْتُمْ إِيَّانا تَعْبُدُونَ" «2».
آري اگر جمله مذكور را كنايه نگيريم، جمله دومي آن زيادي خواهد بود، چون در موقف قيامت ميان شيطان و مريدانش اين بحث نيست كه شيطان گله كند كه چرا مرا نجات نمي‌دهيد، و پيروانش هم چنين توهمي كه بتوانند او را نجات دهند ندارند، شيطان هم اينچنين توهم و توقعي ندارد، مقام هم چنين مقامي نيست كه چنين توهمي در بين بيايد، پس همانطور كه گفتيم، دو جمله مزبور كنايه است از اينكه ميان من و شما رابطه‌اي نيست، نه پندار دنيائيتان كه من متبوع شما بودم امروز به درد شما مي‌خورد، و نه اينكه شما تابع من بوديد به درد من مي‌خورد، من از شرك شما بيزارم، يعني من شريك خداي تعالي نيستم، و اگر از شما بيزاري مي‌جويم براي اين است كه شما ستمكار بوديد، و به خود ستم كرديد، و ستمكاران امروز در عذاب دردناك هستند، و ديگر مجوزي براي حمايت از آنان، و نزديكي به آنان نيست.
در اين سياق به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد شاهد بر اين است كه تابعين شيطان در آن روز، وي را به باد ملامت مي‌گيرند، كه تو اين مصيبت‌ها را بر سر ما آوردي، حال بيا با ما شركت كن، او هم در پاسخ مي‌گويد ميان من و شما رابطه‌اي نيست، و ملامت شما، همه به خودتان بر مي‌گردد، و من نمي‌توانم با شما تماس بگيرم و نزديك شما شوم، زيرا من از عذاب دردناكي كه براي ستمكاران آماده شده است مي‌ترسم، و شما هم از آنان هستيد، بنا بر اين آيه مورد بحث، معاني نزديك به معناي آيه" كَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمِينَ". «3»
__________________________________________________
(1)ميان شما و آنها جدايي افتاد، و آنچه را خداي خود مي‌پنداشتيد، نمي‌بينيد. سوره انعام، آيه 94.
(2)رابطه ميان بندگان و خدايان را قطع كرديم و شريك‌هايي كه براي خدا قرار داده بودند، به ايشان گفتند شما ما را پرستش نمي‌كرديد. سوره يونس، آيه 28.
(3)(اين منافقين) مانند شيطان هستند كه به انسان گفت به خدا كافر شو، وقتي كه كافر شد، به او گفت من از تو بيزارم چون من از عقاب پروردگار عالميان سخت مي‌ترسم. سوره حشر، آيه 16.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 69
خواهد داشت.
و شايد از همين جهت بوده كه بعضي «1» گفته‌اند: مراد از جمله" إِنِّي كَفَرْتُ ..."
كفر شيطان در دنيا است، و كلمه" من قبل" هم متعلق به جمله" كفرت" به تنهايي و يا به آن و به جمله" اشركتمون" به روش تنازع است، و معنا اين است كه: من قبل از اين (در دنيا) هم به شرك شما كه قبلا (در دنيا) مي‌ورزيديد، كافر بودم، و معناي تنازع اين است كه كلمه" من قبل" با اينكه يكي است، اما در دو جا بكار برود.

[انسان مختار است و خود مسئول نيك و بد اعمال خويش است] ..... ص : 69

حال كه بحث پيرامون آيه تمام شد، اينك مي‌گوييم: منظور عمده از اين آيه، فهماندن اين حقيقت است كه انسان خودش مسئول كارهاي خويش است (و نبايد اين كاسه را سر ديگري بشكند) چون هيچ كس بر او مسلط نبوده است، پس هر وقت خواست كسي را ملامت كند، خودش را ملامت كند، و اما مساله تابع بودن او و متبوع بودن شيطان امر موهومي بيش نيست و حقيقتي ندارد، و بزودي در قيامت، آنجا كه شيطان از انسان بيزاري مي‌جويد و ملامتش را به خود او بر مي‌گرداند، اين حقيقت روشن مي‌شود، همانطوري كه آيه قبلي هم اين معنا را نسبت به ضعفاء و مستكبرين بيان مي‌كرد، آنجا هم مي‌فرمود كه رابطه ميان اين دو طبقه موهوم بود نه حقيقي، و رابطه موهومي با موهوم ديگر هم در روز قيامت كه روز انكشاف حقايق است، به هيچ دردي نمي‌خورد.
مفسرين در تفسير فقرات آيه شريفه، اقوال مختلفي دارند كه از ايراد آنها خودداري شد، كسي كه بخواهد از آنها مطلع شود بايد به تفاسير بزرگتر مراجعه نمايد «2».
و در آيه‌اي كه گذشت، دلالت روشني بر اين معنا بود كه انسان به تمام معنا بر اعمال خود مسلط است، و پاداش و كيفر عمل به خود او مرتبط و از غير او مسلوب است و مدح بر عمل و سرزنش از آن به خودش بر مي‌گردد و اما اينكه آيا او خود در داشتن اين تسلط، مستقل است يا نه؟ آيه شريفه بر آن دلالت ندارد، و ما در جلد اول اين كتاب در ذيل آيه" وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «3». در اين باره بحث كرده‌ايم.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 13، ص 211.
(2)مجمع البيان، ج 4، ص 211، طبع بيروت و منهج الصادقين، ج 5، ص 132 و تفسير نمونه، ج 10، ص 325 و تفسير فخر رازي، ج 19، ص 109.
(3)و خداوند به وسيله آن (مثل) جز فاسقها را گمراه نمي‌كند. سوره بقره، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 70
" وَ أُدْخِلَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جَنَّاتٍ ...".
اين آيه آن مقصدي را كه سعادتمندان از مؤمنين بدانجا منتهي مي‌شوند را بيان مي‌كند، و جمله" تَحِيَّتُهُمْ فِيها سَلامٌ" اين معنا را مي‌رساند كه حال سعادتمندان در آن عالم، و وضع برخوردشان با يكديگر، درست عكس آنهايي است كه در آيات گذشته مورد سخن بودند و با يكديگر، بگو مگو داشتند. و هر كدام از ديگري بيزاري مي‌جستند، اما اينها با يكديگر تحيت و سلام رد و بدل مي‌كنند.

[وجوهي كه در مورد تركيب و معناي آيه:" أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً ..." گفته شده است] ..... ص : 70

" أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّها" بعضي «1» از علما گفته‌اند كه:" لفظ" كلمة" بدل اشتمال است از لفظ" مثلا" و لفظ" كشجرة" صفت بعد از صفت است براي" كلمة" و يا خبر است براي مبتداي محذوف و تقدير آن" هي كشجرة" مي‌باشد".
بعضي «2» هم گفته‌اند:" كلمة" مفعول اول" ضرب" است كه بعد از مفعول دومش ذكر شده، و لفظ" مثلا" مفعول دوم است كه جلوتر از مفعول اول آمده است تا از اشكال فاصله شدن ميان" كلمة" و صفتش كه همان" كشجرة" باشد جلوگيري شود. و تقدير آن چنين است:" ضرب اللَّه كلمة طيبة ... مثلا- چه كلمه نيكويي را خداوند مثل زده است مانند درخت نيكويي ...".
و بعضي «3» ديگر گفته‌اند: لفظ" ضرب" يك مفعول گرفته و آن" مثلا" است" و كلمة" هم اگر منصوب است مفعول است براي فعل ديگري كه در تقدير است، حال يا آن فعل،" جعل" است و يا" اتخذ" و تقدير چنين است:" ضرب اللَّه مثلا جعل كلمة طيبة كشجرة طيبة".
و خيال مي‌كنم اين وجه- البته با توجيهي كه خواهيم گفت- از همه وجوه بهتر باشد و آن توجيه اين است كه" كلمة طيبة" (بطور بيان جمله‌اي به جمله ديگر) عطف بيان است براي" ضرب اللَّه مثلا" كه در اين صورت حتما بايد لفظ" جعل" و يا" اتخذ" را در تقدير بگيريم، زيرا مدلول آيه اين مي‌شود كه خدا كلمه (نيك) را به
__________________________________________________
(1)منهج الصادقين، ج 5، ص 134 و روح المعاني، ج 13، ص 212.
(2)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 120.
(3)روح المعاني، ج 13، ص 212.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 71
درخت (نيك) مثل زده و تشبيه كرده است و اين همان معناي" اتخذ كلمة طيبة كشجرة ..." است.
و اين كه فرمود:" اصلها ثابت" معنايش اين است كه: ريشه‌اش در زمين جاي گرفته و با عروق خود در زمين پنجه زده است و اينكه فرمود:" وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ" معنايش اين است كه شاخه‌هايي كه متفرع بر اين ريشه هستند، از قسمت بالا از آن جدا شده‌اند، و" آسمان" در لغت عرب، به معناي هر بلندي و سايه‌بان است و جمله" تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّها" يعني همواره و در هر زمان به اذن خدا ميوه‌اش را مي‌چيني، و نهايت درجه بركت يك درخت اين است كه در تمام دوران سال و تا ابد، در هر لحظه ميوه بدهد.

[موارد اختلاف مفسرين در بيان معني و مفاد مفردات آيه فوق الذكر] ..... ص : 71

مفسرين در اين آيه شريفه از چند جهت اختلاف كرده‌اند:
اول اينكه: مقصود از كلمه" طيبة" چيست؟ يكي «1» گفته: شهادت به وحدانيت خدا است. يكي گفته «2»: ايمان است. يكي گفته «3»: قرآن است، يكي «4» ديگر گفته:
تسبيح و تنزيه است. يكي «5» گفته: مطلق ثناي بر خداست. يكي «6» گفته: هر سخن خيري است. بعضي «7» گفته‌اند: همه طاعتها است. يكي «8» هم گفته: مؤمن است.
دوم اينكه: مقصود از" كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ" چيست؟ يكي گفته «9»، درخت خرما است، كه اين قول بيشتر مفسرين است، ليكن ديگري «10» گفته: درخت جوز هندي است. يكي گفته «11»: هر درختي است كه ميوه پاكيزه دهد، از قبيل انجير و انگور و انار، و بعضي «12»
__________________________________________________
(1)فخر رازي، ج 19، ص 120. به نقل از ابن عباس.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 312.
(3)روح البيان، ج 4، ص 414.
(4)كشاف، ج 2، ص 553. [.....]
(5)روح البيان، ج 4. ص 414.
(6)الدر المنثور، ج 4، ص 78، نقل از ابن جرير و او از عكرمه.
(7)مجمع البيان، ج 6، ص 312،
(8)كشاف، ج 2، ص 553، به نقل از رسول خدا (ص) و تفسير طبري، ج 13، ص 136، به نقل از ابن عباس.
(9)فخر رازي، ج 19، ص 120.
(10)روح المعاني، ج 13، ص 214، به نقل از ابن مردويه و او از ابن عباس.
(11)كشاف، ج 2، ص 553.
(12)مجمع البيان، ج 6، ص 312.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 72
گفته‌اند: درختي است كه داراي اوصافي باشد كه خداي تعالي بيان كرده، هر چند آلان موجود نباشد. سوم اينكه: مقصود از كلمه" حين" چيست؟ يكي گفته «1»: دو ماه است، ديگري «2» گفته: شش ماه است. يكي «3» گفته: يك سال است. آن ديگري «4» گفته: يك صبح و شام است. يكي «5» هم گفته: اصلا تمامي اوقات است.
و اما اگر بخواهيم به اين حرفها سرگرم بشويم از مباحث مهمي كه بايد پيرامون معارف كتاب خداوند بكنيم باز مي‌مانيم و نيز از وقوف بر مقاصد و اغراض آيات كريمه قرآن باز مي‌مانيم، لذا به اين حرفها نمي‌پردازيم.

[كلمه طيبه‌اي كه به شجره طيبه مثل زده شده اعتقادات قلبي صحيح (توحيد) است كه اخلاق حسنه و عمل صالح فروع و شاخه‌هايش مي‌باشند] ..... ص : 72

آنچه كه از دقت در آيات به دست مي‌آيد اين است كه: مراد از" كلمه" طيبه" كه به" درخت طيب" تشبيه شده و صفاتي چنين و چنان دارد، عبارت است از عقايد حقي كه ريشه‌اش در اعماق قلب و در نهاد بشر جاي دارد زيرا خداي تعالي در خلال همين آيات، به عنوان نتيجه گيري از مثلها مي‌فرمايد:" يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ ...".
و مقصود از" قول ثابت" هم، بيان كلمه است، البته نه هر كلمه‌اي كه لفظ باشد، بلكه كلمه از اين جهت كه بر اساس اعتقاد و عزم راسخ استوار بوده و صاحبش پاي آن مي‌ايستد، و عملا از آن منحرف نمي‌گردد.
و خداي تعالي نزديك به اين معنا را در آيه ديگري، در چند جاي از كلامش خاطر نشان ساخته است. از جمله فرموده" إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" «6» و فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا" «7» و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 313.
(2)فخر رازي، ج 19، ص 120 به نقل از ابن عباس.
(3)فخر رازي، ج 19، ص 120 به نقل از مجاهد و ابن زيد.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 77 و 78.
(5)فخر رازي، ج 19 ص 120 به نقل از زجاج و كشاف، ج 2، ص 553.
(6)آنهايي كه گفتند پروردگار ما خدا است، و پاي گفته خود هم ايستادند ترسي بر ايشان نيست و اندوهناك هم نمي‌شوند. سوره احقاف، آيه 13. [.....]
(7)كساني كه گفتند پروردگار ما خدا است، و پاي گفته خود هم ايستادگي كردند، ملائكه يكي پس از ديگري بر ايشان نازل شده (و اين بشارت راي مي‌آورند)، كه نترسيد و اندوهناك نشويد.
سوره حم سجده، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 73
" إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ" «1».
و اين قول كه در دو آيه اول بود، و كلمه طيب كه در آيه سوم قرار دارد، چيزي است كه خداي تعالي ثبات قدم اهل آن را در دنيا و آخرت مترتب بر آن قول دانسته، و اثر آن مي‌شمرد هم چنان كه مقابل آن، چيزي است كه گمراهي ظالمان و يا شرك مشركين اثر آن چيز است، و به اين بيان روشن مي‌گردد كه، مراد از آن قول همانا كلمه توحيد، و شهادت از روي حقيقت به يكتايي معبود است.
پس قول به وحدانيت خدا، و استقامت بر آن، قول حقي است كه داراي اصلي ثابت است، و به همين جهت از هر تغير و زوال و بطلاني محفوظ مي‌ماند، و آن اصل، خداي، عز اسمه و يا زمينه حقايق است، و آن اصل داراي شاخه‌هايي است كه بدون هيچ مانع و عايقي از آن ريشه جوانه مي‌زند، و آن شاخه‌ها عبارت است از معارف حق فرعي و اخلاق پسنديده و اعمال صالح، كه، مؤمن، حيات طيبه خود را بوسيله آنها تامين نموده و عالم بشريت و انسانيت، بوسيله آنها رونق و عمارت واقعي خود را مي‌يابد، همين معارف و اخلاق و اعمال هستند كه با سير نظام وجود كه منتهي به ظهور انسان (البته انسان مفطور بر اعتقاد حق و عمل صالح) مي‌گردد سازگاري و موافقت دارند و هر چه كه غير اين معارف باشد از مبدأ عالم، جوانه نزده و با حيات طيبه انساني و سير نظام وجود سازگار نيست.
مؤمنهاي كاملي كه گفتند:" رَبُّنَا اللَّهُ" و پاي آنهم ايستاده، و مصداق مثل مذكور در آيه شدند، همانها هستند كه هميشه مردم از خيرات وجوديشان بهره‌مندند و از بركاتشان استفاده مي‌كنند.
و همچنين هر كلمه حق و هر عمل صالحي، مثلش اين مثل است،" اصلي ثابت و فروعي پر رشد و نما، و ثمراتي طيب و مفيد و نافع دارد".
و مثل در آيه شريفه شامل همه آنها مي‌شود، و شايد نكره (يعني بدون الف و لام) آمدن" كَلِمَةً طَيِّبَةً" براي اين بوده كه عموميت را برساند، چيزي كه هست، مقصود از آن در آيه شريفه بطوري كه از سياق استفاده مي‌شود عموم نبوده، بلكه همان اصل
__________________________________________________
(1)كلمه طيبه به سوي او بالا مي‌رود، ولي عمل صالح آن را بلند مي‌كند. سوره فاطر آيه 10.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 74
توحيد است كه سائر عقايد حق بر اساس آن و روي آن تنه بنا مي‌شوند، و فضايل اخلاقي هم، از آن جوانه‌ها منشعب مي‌شوند و همچنين اعمال صالح به صورت ميوه از آنها سر مي‌زند.
سپس خداي سبحان، آيه شريفه را با جمله" وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ" ختم فرمود، تا اهل تذكر، متذكر اين معنا بشوند كه: براي رسيدن و يا بيشتر رسيدن به سعادت هيچ راهي جز كلمه توحيد و استقامت بر آن نيست.
" وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ ما لَها مِنْ قَرارٍ".
" اجتثاث" به معناي از بيخ بركندن است، وقتي مي‌گوييم" جثثته" معنايش اين است كه آن را از بيخ بر كندم، و كلمه" جث"- به ضم جيم- به معناي بلندي‌هاي زمين مانند تل است، جثه هر چيز، جسد آن است كه خود يكي از برآمدگيهاي زمين است «1».

[مقصود از كلمه خبيثه كه به شجره خبيثه تشبيه شده شرك به خدا است] ..... ص : 74

و كلمه خبيثه در مقابل كلمه طيبه است. و به همين جهت، همان اختلافاتي كه در كلمه طيبه نقل شد، در كلمه خبيثه نيز وجود دارد، و همچنين در شجره خبيثه اختلاف نموده‌اند بعضي «2» گفته‌اند: مقصود،" حنظلة" (هندوانه ابو جهل) است، و بعضي «3» گفته‌اند:" كشوث" (سريش) است كه گياهي بدون ريشه است و به درخت و بوته‌هاي خار و يا گندم و ساير زراعت‌ها مي‌پيچد و از ساقه آنها مواد مورد احتياج خود را جذب مي‌كند. بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مقصود از آن سير است. يكي «5» ديگر گفته: بوته خار است، و يكي «6» ديگر گفته خزه آب است آن ديگري گفته «7»: مقصود از آن قارچ است. و بالأخره يكي «8» گفته: هر درخت و بوته‌اي است كه ميوه پاكيزه‌اي نداشته باشد.
ولي از اختلافي كه در آيه قبلي گذشت، وضع اين اختلافات هم روشن شده و خواننده محترم اين را نيز متوجه شد، كه تدبر در معناي كلمه طيبه و مثالي كه قرآن كريم براي آن آورد چه معنايي را مي‌رساند، و لذا به آساني مي‌تواند، معناي كلمه خبيثه و مثال آن را مو به مو پيدا كند، و بفهمد كه مقصود از كلمه خبيثه شرك به خدا است كه به درخت خبيثي تشبيه شده، كه از جاي كنده شده باشد، و در نتيجه اصل ثابت و قرار و آرام و خلاصه جاي معيني نداشته. و چون خبيث است، جز شر و ضرر اثر ديگري
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" جث".
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 77.
(3)كشاف، ج 2، ص 553.
(4 و 5 و 6 و 7 و 8)روح المعاني، ج 13، ص 215.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 75
ببار نياورد.

[آغاز و ادامه هدايت مؤمنين از ناحيه خداوند است (يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ"] ..... ص : 75

" يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ ...".
ظاهرا كلمه" بالقول" متعلق به" يثبت" است، نه به جمله" آمنوا" و باي آن، باي آلت، و يا سببيت است، نه باي تعدي، و جمله" فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ" نيز متعلق به" يثبت" است نه به" الثابت".
در نتيجه، معناي آيه به اين برگشت مي‌كند كه: كساني كه ايمان آورده‌اند، اگر بر ايمان خود ثابت بمانند و استقامت به خرج دهند، خداوند هم ايشان را در دنيا و آخرت بر همان ايمانشان ثابت قدم مي‌كند و اگر مشيت خداي تعالي نباشد، ثبات خودشان سودي نخواهد داشت، و از فوايد آن بهره نمي‌برند، آري همه امور به خداي سبحان بازگشت مي‌كند، پس جمله" يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ" در مقام هدايت همان نكته‌اي را مي‌رساند كه آيه" فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ" «1» در طرف ضلالت، آن را افاده مي‌كند.
فرقي كه ميان اين دو مقام يعني باب هدايت و ضلالت است، اين است كه، هدايت ابتدا و آغازش از ناحيه خدا است، كه نتيجه‌اش هدايت شدن است ولي ضلالت ابتدايش از خود بنده است، و خداوند به خاطر سوء اختيار بنده او را با ضلالت بيشتري كيفر داده و بر ضلالتش مي‌افزايد هم چنان كه فرمود:" وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «2» و بسياري آيات از قرآن اين معنا را خاطر نشان مي‌سازد كه هدايت تنها از خداي سبحان است، و غير او كسي در آن دخالت ندارد.
توضيح اين كه، خداي سبحان، بشر را بر فطرت توحيد آفريده است فطرتي سالم، كه مساله معرفت ربوبيت و خوبي تقوا و بدي كارهاي زشت را در آن به امانت گذارده و معناي اين كه گفتيم: هدايت ابتدايش از خدا است، همين است، آن گاه اين فطرت را بوسيله دعوت‌هاي ديني، كه داعيان آن انبياء و رسل هستند تاييد فرموده است.
پس اگر انسانها بر اساس همين فطرت سالم زندگي نموده، در نتيجه مشتاق معرفت، پروردگار خود و عمل صالح گشته، از فجور و عمل زشت نفرت بورزند، خداوند هدايتشان كرده و به آن معرفتي كه مي‌خواستند، خواهند رسيد. البته اين نكته فراموش
__________________________________________________
(1)و چون اعراض كردند، خداوند هم دلهايشان را اعراض داد. سوره صف، آيه 5.
(2)و با اين قرآن گمراه نكند مگر فاسقان را. سوره بقره، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 76
نشود كه، وقتي عمل كردن بر طبق فطرت سالم را اهتداء مي‌ناميم كه خود فطرت سالم را هدايت بدانيم.
اما اگر انسان از راه فطرت منحرف گشته، و با انتخاب بد خود، و به خاطر نشناختن مقام پروردگار و دلدادگي به زندگي خاكي، و پيروي هواي نفسش، از حق متنفر گرديد، خودش، خود را گمراه كرده است، و تا اينجا گمراهيش مربوط به خداي تعالي نيست، ضلالتي است كه منشاش گمراه كردن خدا نمي‌باشد- چون لطف و رحمت پروردگار، مانع از اين است كه، كسي را ابتداء گمراه كند. و ليكن در صورتي كه بنده با آگاهي و توجه بر انحراف خود پافشاري كند، خداي تعالي به عنوان مجازات، رحمت خود را از او قطع، و توفيق را از او سلب نموده، ضلالتش را حتمي مي‌كند، پس اضلال و گمراه كردن خدا مربوط به كساني مي‌باشد، كه خود آنها راه انحراف را با توجه و آگاهي پيش بگيرند. آري او خود شروع به مخالفت و انحراف نمود، خداوند هم به عنوان مجازات (كفر نعمت) منحرف‌ترش كرد.
از اين گفتار علت اختلاف در دو آيه" فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ" «1» و آيه" يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ" معلوم مي‌شود كه چرا در اولي، انحراف و لغزش را از ناحيه خود منحرفين فرض نموده. سپس ازاغه را به خدا نسبت مي‌دهد. و در دومي نخست ايماني كه خود مستلزم هدايت خدايي است، (منحرف كردن) فرض نمود. و سپس قول ثابت را كه عبارت است از ثبات و استقامت به حسن اختيار آنان اضافه مي‌كند. آن گاه تثبيت را به عنوان پاداش ثبات اختياري آنان، كه فعل آنها است ذكر مي‌فرمايد. و خلاصه كلام اين كه: در باب هدايت، نقطه شروع را به خود بندگان نسبت نداده بلكه ثبات بر هدايت فطري را به ايشان نسبت مي‌دهد و سپس تثبيت خود را به عنوان پاداش ذكر مي‌كند و نويد مي‌دهد كه چنين افرادي را خداوند در خطرهاي زندگي دنيا و آخرت از لغزش و انحراف حفظ مي‌فرمايد. پس نتيجه اين شد كه هدايت اولي و فطري بشر، مربوط به خود او نبوده، بلكه هدايت اول و دومش همه از خدا است، و تنها آنچه از ناحيه او و به اختيار او است، ثبات بر هدايت اولي است. به خلاف ضلالت، كه نخست، از ناحيه خودش شروع مي‌شود (دقت فرمائيد).
به هر حال تثبيت مذكور در آيه، با در نظر گرفتن مثالي كه برايش آورده، به
__________________________________________________
(1)پس هنگامي كه لغزيدند، لغزانيد خدا دلهاي ايشان را. سوره صف، آيه 5.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 77
منزله محكم كردن درخت طيب است، به طوري، كه ريشه‌اش در زمين جاي‌گيرتر شود.
و وقتي ريشه درخت ثابت شد، نمو مي‌كند. و رگهاي مويي و بزرگتر خود را در اطراف دوانيده، در نتيجه ميوه خود را همه وقت مي‌دهد. و اين كه مي‌گوييم همه وقت كه معناي" كل حين" در آيه است، عبارتي است كه با عمر دنيا و آخرت درست منطبق مي‌شود. زيرا عمر دنيا و آخرت كه مي‌گوئيم، تمامي زمانها و دقائق را شامل مي‌شود.
و عبارت" كل حين" هم همين طور است و اين معنايي است كه از آيه شريفه، بدست مي‌آيد.

[چند معناي ديگر كه براي آيه:" يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا ..." ذكر كرده‌اند] ..... ص : 77

البته معاني ديگري هم براي آيه ذكر كرده‌اند. مثلا از آن جمله، بعضي «1» گفته‌اند: معنايش اين است كه خداوند، كساني را كه ايمان آورده‌اند، تثبيت نموده در كرامت و ثواب خود قرار مي‌دهد، و اين پاداش را به خاطر قول ثابتي كه در ايشان ديد، به ايشان مي‌دهد، و مقصود از قول ثابت هم ايمان است، كه با دليل‌ها و برهانها اثبات مي‌شود پس مراد از تثبيت ايشان، نزديك كردن آنان به خود، و در بهشت منزل دادن است. و ليكن اين حرف از اين جهت باطل است كه موجب تقييد بدون دليل است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: معناي آن اين است كه خداوند ايشان را در زمين تثبيت كند، يعني با ياري خود، ايشان را در زمين تمكين داده و فتح و غلبه بر دشمن را نصيبشان مي‌گرداند. و در آخرت هم، در بهشت جاي مي‌دهد. ولي اين معنا از سياق آيه دور است.
" وَ يُضِلُّ اللَّهُ الظَّالِمِينَ"- ظاهرا در مقابل هم قرار دادن ظالمين، در اينجا و مؤمنين، در آيه" الَّذِينَ آمَنُوا" كه در جمله سابق بود، اين است كه مراد از ظالمين، اهل كفر هستند، كه به خدا و آيات او ايمان نياورده‌اند. علاوه بر اين خود قرآن كريم، در بعضي موارد، بطور مطلق، ظالمين را به معنايي نزديك به كفر معنا كرده و فرموده است:" أَنْ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الظَّالِمِينَ الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ يَبْغُونَها عِوَجاً وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ كافِرُونَ «3».
اين جمله، به منزله نتيجه‌اي است كه از مثال دوم يعني جمله" وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ ما لَها مِنْ قَرارٍ" استخراج مي‌شود و معنايش اين
__________________________________________________
(1)تفسير ابو الفتوح رازي، ج 7، ص 24. و منهج الصادقين، ج 5، ص 136.
(2)مجمع البيان، ج 4، ص 218، طبع بيروت و روح المعاني، ج 13، ص 217.
(3)لعنت خدا بر ظالمين باد، همانهايي كه از راه خدا جلوگيري نموده، آن را منحرف مي‌خواهند. و نسبت به آخرت كافرند. سوره اعراف، آيه 44 و 45.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 78
است كه، خداي تعالي اهل كفر را، با محروميت از صراط هدايت، گمراه نموده، و ديگر به سوي زندگي سعادتمندانه دنيايي، و نعمتهاي باقي و خوشنودي خدا در آخرت راهنمايي نمي‌كند، بطوري كه اگر پرده از روي دلهايشان برداري، جز شك و ترديد و كوري و اضطراب و تاسف و حسرت و اندوه و حيرت، در آن نمي‌يابي.
" وَ يَفْعَلُ اللَّهُ ما يَشاءُ"- يعني خداوند تثبيت آنها و اضلال اينها را، به مقتضاي خواستش انجام مي‌دهد. و مشيت او مزاحم و مانع و دافعي ندارد. و چيزي ميان مشيت و فعل او حايل نمي‌شود.
از همين جا معلوم مي‌شود كه، مساله اضلال اينها و تثبيت آنها مربوط به مشيت او است و ناگزير، بايد جزو قضاياي حتمي، يكي شقاوت كافر و ديگري سعادت مؤمن را شمرد و روايتي هم اين معنا را تاييد مي‌كند.
اگر در جمله" وَ يُضِلُّ اللَّهُ" و جمله" وَ يَفْعَلُ اللَّهُ" لفظ" اللَّه" به جاي ضمير آمده، به آن جهت است كه بطوري كه گفته‌اند: عظمت و هيبت مقام او را برساند." أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ".
در مجمع البيان گفته است: كلمه" احلال" به معناي نهادن چيزي در محلي است، البته اگر از قبيل اجسام است معنايش مجاور قرار دادن آن جسم يا چيز ديگر و اگر از اعراض است، معنايش داخل كردن آن عرض در چيز ديگر مي‌شود و كلمه" بوار" به معناي هلاكت است. وقتي مي‌گويند:" بار الشي‌ء" يعني هلاك شد آن چيز و" يبور" يعني هلاك مي‌شود." و قوم بور" به معناي" قومي هلاك شده".
است «1».
راغب در باره" بوار" گفته به معناي كسادي مفرط است، و چون كسادي مفرط سرانجام به فساد منتهي مي‌شود تا آنجا كه گفته شده" كسد حتي فسد- كساد شد تا آنجا كه فاسد شد" از اين نظر، هلاكت را هم" بوار" خوانده و گفته‌اند: فلان چيز" بار، يبور، بورا" يعني هلاك شد، خداي سبحان هم فرموده:" تِجارَةً لَنْ تَبُورَ" «2».

[حكايت حال سردمداران و بزرگان ضلالت و ظلم كه كفران نعمت كرده مردم خود را به هلاكت كشاندند] ..... ص : 78

آيه شريفه، وضع پيشوايان كفر و رؤساي ضلالت كه ظلم نموده و كفران نعمت كردند را بيان مي‌كند كه چگونه نعمتها از هر طرف احاطه‌شان كرده، و ايشان به جاي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 4 ص 217، طبع بيروت.
(2)مفردات راغب، ماده" بور". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 79
شكر نعمت خدا و ايمان به پروردگار، كفران نعمت نمودند، با اينكه قبلا تذكر داده بود، كه چگونه خداي تعالي آسمان و زمين را خلق كرده، و هيچ احتياجي به آنها نداشت، و فقط منظور و غرضش انعام بود. و نيز فرموده بود كه كلمه حق، كه انبياء مردم را به آن و به آثار نيكو و ثابت آن مي‌خوانند، نعمتي ديگر است.
اين آيه شريفه مطلق است، و هيچ دليلي نيست كه آن را به كفار مكه و يا كفار قريش اختصاص دهد، گر چه خطاب در آن، مربوط به رسول خدا است، و در ذيلش دارد:
" بگو از كفر خود بهره‌مند شويد كه بازگشت شما به سوي آتش است"، و به نظر مي‌رسد كه پس مراد از كفار هم، كفار معاصر آن حضرت است، ليكن اين چيزها باعث نمي‌شوند كه، آيه را، اختصاص به آنان دهيم، زيرا مضمون آن مطلق است، و شامل همه طاغوت‌ها و اعمال ايشان مي‌شود، چه طاغوتهاي اين امت، و چه طاغوتهاي امتهاي گذشته.
پس آيه" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْراً" وضع طاغوتها، يعني پيشوايان ضلالت امتهاي گذشته و امت اسلام را بيان مي‌كند. به دليل اينكه مي‌فرمايد:" وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ- سرانجام كار، قوم خود را به هلاكت كشانيدند" كه به خوبي اشعار دارد كه اينها افرادي متنفذ بودند، كه از آنها شنوايي داشتند.
و مقصود از اينكه مي‌فرمايد" نعمت خدا را مبدل به كفر كردند" اين است كه شكر نعمت خدا را مبدل به كفران نمودند. پس در حقيقت كلمه شكر حذف شده، و تقدير آيه چنين بوده:" بدلوا شكر نعمة اللَّه كفرا".
ممكن است بگوئيم: مراد، تبديل خود نعمت به كفر است، البته در اين صورت بايد يك نوع مجاز مرتكب بشويم، و در قرآن نظير اين تعبير را داريم، آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ تَجْعَلُونَ رِزْقَكُمْ أَنَّكُمْ تُكَذِّبُونَ" «1».
و لازمه به هلاكت كشاندن قوم، اين است كه خود را هم به هلاكت كشانده باشند، چون پيشواي ضلالت بودند. و پيشواي ضلالت معلوم است كه هم خود و هم ديگران را به گمراهي مي‌كشاند، و ديگران او را در ضلالتي كه دارد پيروي مي‌كنند. و نظير اين تعبير در آيه" يَقْدُمُ قَوْمَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ" 0 «2» در باره فرعون است.
__________________________________________________
(1)رزق و نصيب خود را اين قرار داديد كه تكذيب كنيد. سوره واقعه، آيه 82.
(2)پيشاپيش قوم خود حركت مي‌كند و ايشان را به آتش وارد مي‌سازد. سوره هود، آيه 98.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 80
بنا بر اين، معناي آيه اين مي‌شود: آيا به پيشوايان و رؤساي ضلالت، چه در امتهاي گذشته و چه در امت خودت نمي‌نگري كه چگونه شكر نعمت خدا را مبدل به كفران كرده، و مردمي هم پيرويشان نمودند. و در نتيجه هم خود و هم مردم خود را به هلاكت و شقاوت و آتش كشاندند؟.
" جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَها وَ بِئْسَ الْقَرارُ".
اين جمله" دار البوار" را معنا مي‌كند. بعضي «1» احتمال داده‌اند كلمه" جهنم" به عامل اشتغال منصوب شده باشد يعني تقدير كلام اين بوده:" يصلون جهنم يصلونها"، و جمله مزبور بيان دار البوار نبوده، بلكه جمله‌اي مستانفه باشد. ليكن احتمال ايشان صحيح نيست، چون دليلي ندارد زيرا منصوب بودن كلمه مرجوح است. و مستانفه بودن جمله هم، هيچ نكته اضافي را نمي‌رساند.
و از همين جا فساد گفتار بعضي «2» ديگر، روشن مي‌شود كه گفته‌اند: آيات مورد بحث، در مدينه نازل شده و مقصود از كفار، بزرگان مكه و صناديد قريش است، كه لشكري فراهم ساخته و در بدر با رسول خدا (ص) جنگيدند و كشته شدند و مردم را هم به كشتن دادند.
و فسادش از اين جهت است كه گفتيم آيه شريفه مطلق است و هيچ دليلي بر تخصيص آن به كشته شدگان در بدر نيست. بلكه آيه شريفه شامل تمامي پيشوايان ضلالت، كه قوم خود را به گمراهي و دار البوار كشانده و مي‌كشانند مي‌شود.
و مراد از حلول دادن در دار البوار، جاي دادن آنان در آتش شقاوت و بدبختي است نه كشته شدن در دنيا و حتي آيه، آنهايي را هم كه هنوز كشته نشده‌اند. و نمرده‌اند و به آتش دوزخ نرفته‌اند، شامل مي‌شود.
علاوه بر اين ظاهر آيه بعدي هم كه مي‌فرمايد:" وَ جَعَلُوا لِلَّهِ أَنْداداً لِيُضِلُّوا عَنْ سَبِيلِهِ قُلْ تَمَتَّعُوا فَإِنَّ مَصِيرَكُمْ إِلَي النَّارِ" كه ظاهر آن اين است كه، ضمير جمع در آن (واو در فعلهاي جعلوا و ليضلوا) به كفار نامبرده در اين آيه بر مي‌گردد. و معلوم است كه وقتي ضمير به افراد مذكور در آيه قبل، برگشت خطاب" قُلْ تَمَتَّعُوا" به باقيماندگان از كفار است، كه در روز فتح مكه زنده بودند. و تهديد قطعي ايشان به شقاوت و بدبختي
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 13، ص 218.
(2)روح المعاني، ج 13، ص 218، فخر رازي، ج 19، ص 23.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 81
مسلم بدون استثناء مي‌باشد.

[انگيزه اصلي مشركين در شرك ورزيدن به عمد و اختيار] ..... ص : 81

وَ جَعَلُوا لِلَّهِ أَنْداداً لِيُضِلُّوا عَنْ سَبِيلِهِ قُلْ تَمَتَّعُوا فَإِنَّ مَصِيرَكُمْ إِلَي النَّارِ".
كلمه" انداد" جمع" ند" و به معناي مثل است. و مقصود از آن، معبودهايي است كه كفار از ميان ملائكه و جن و انس به جاي خدا براي خود، اتخاذ كردند.
و اگر مشركين با اعتراف به اينكه آفريدگار همه جهان و جهانيان و حتي بتها و ارباب ايشان خدا است با اين وصف بت را مانند خداوند قرار دادند، از اين جهت بوده است كه ايشان بتهاي خود را الهه خود مي‌خواندند، به اين معنا كه پاره‌اي از تدابير عالم را به آنها نسبت داده، آن گاه بخاطر طمع به خيرات و ترس از شرشان آنها را پرستش مي‌نمودند (آري اشتباه و انحرافشان از هدايت فطري همين جا بود) با اينكه فطرت خود آنان، حكم مي‌كرد كه خلق عالم و امر آن، همه به دست خداست. علاوه بر حكم فطرت، خداوند اين فطرت را به وسيله انبياء و تذكرات ايشان تاييد و فطرتها را بيدار كرده بود، و انبياء (صلوات اللَّه عليهم) براي بيدار كردن فطرت، ادله و حجت‌هاي قاطع آورده بودند.
پس مشركين هم، با داشتن بصيرت در امر توحيد و بدون هيچ غفلت و اشتباهي از روي عمد و اختيار چنين انحرافي را مرتكب شده بودند. آري، عمدا اشتباه كردند تا از اين راه مردمي را به بندگي و بردگي خود وادار نموده، و ايشان را از راه حق و فطرت منحرف كنند تا اموالشان را بربايند. به همين جهت در اين آيه، علت بت‌پرستي آنان را اينگونه تعليل مي‌كند كه مي‌خواستند مردم را از راه خدا منحرف كنند. آن گاه دنبال اين تعليل رسول خود را دستور مي‌دهد كه به ايشان هشدار دهد راهي كه مي‌روند به آتش دوزخ منتهي مي‌شود، و جز آن بازگشت ديگري ندارند:" بگو از كار خود بهره بگيريد كه بازگشت شما به سوي آتش است".
البته طبع كلام و لحن آن اقتضاء داشت بفرمايد:" براي خدا امثال بگيريد و مردم را از راه خدا منحرف بكنيد كه بازگشتتان به سوي جهنم است". ولي اينطور نفرموده بلكه فرمود:" براي خدا امثال گفتند و مردم را از راه خدا منحرف نمودند. به ايشان بگو از كار خود بهره بگيريد كه بازگشتتان به سوي خدا است" تا در ضمن سخن به غرض فاسد ايشان كه همان بهره‌هاي مادي است و آن را پنهان مي‌كردند تصريح كرده باشد و در نتيجه بهتر رسوا شده باشند.
" قُلْ لِعِبادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا يُقِيمُوا الصَّلاةَ وَ يُنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْناهُمْ سِرًّا وَ عَلانِيَةً مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خِلالٌ".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 82
بعد از آنكه آنها را به وسيله رسول گراميش و بخاطر گمراه كردن مردم از راه خدا تهديد به عذاب قيامت كرد، اينك به وسيله همان پيامبر بندگان خود را كه ايمان آورده‌اند دستور مي‌دهد كه او را رها نكنند و تا روز قيامت- كه در آن روز ديگر مجالي براي جبران سعادتهاي فوت شده نيست، و ديگر با هيچ وسيله‌اي از وسايل موجود در دنيا كه يا معاوضه، و دادن چيزي و گرفتن چيزي است، و يا دوستي و محبت است، نمي‌توان چيزهايي كه از دست رفته جبران كرد- فرا نرسيده، راه خدا و ريسمان محكم او را از دست ندهند، چون روز قيامت فقط و فقط روز حساب و جزا است و شان آن روز تنها همين است و شان ديگري در آن نيست.
از اينجا روشن مي‌شود كه جمله" يُقِيمُوا الصَّلاةَ وَ يُنْفِقُوا" بيان از راه خدا است و در معرفي راه خدا، تنها به اين دو اكتفاء كرد، چون ساير وظائف و دستورات شرعي كه هر يك به تناسب خود، شاني از شؤون حيات دنيوي را اصلاح مي‌كند- عده‌اي از قبيل نماز ميان بنده و پروردگار او را، و عده‌اي نظير انفاق، ميان بنده با بندگان ديگر را اصلاح مي‌نمايد- همه از آن دو ركن، منشعب مي‌شوند.
و دو جمله" يقيموا" و" ينفقوا" از اين نظر مجزوم (بدون نون) آمده‌اند كه در جواب امر و مقول قول حذف شده قرار گرفته‌اند و تقدير كلام چنين است:" قل اقيموا الصلاة و انفقوا ...، يقيموا الصلاة و ينفقوا ...".
انفاقي كه در آيه شريفه آمده انفاق معيني نيست، بلكه مطلق انفاق در راه خداست، چون سوره مورد بحث مكي است و در مكه هنوز آيه‌اي در باره زكات معين اسلامي نازل نشده بود. و مقصود از انفاق سري و علني اين است كه انفاق بر مقتضاي ادب ديني انجام گيرد، آنجا كه ادب، اقتضاي پنهان بودن را دارد، پنهاني انفاق كنند و هر جا كه ادب، علني آن را مي‌پسندد، علني بدهند، به هر حال، مطلوب از انفاق اين است كه هر گوشه و شاني از شؤون اجتماع كه در شرف فساد و تباهي است اصلاح شود، و بر جامعه مسلمين خللي وارد نيايد.

[وجه جمع بين دو آيه‌اي كه يكي وجود دوستي را در قيامت اثبات و ديگري نفي مي‌كند] ..... ص : 82

و اگر در اين آيه مي‌فرمايد كه در روز قيامت دوستي و خلت نيست، منافات با آيه" الْأَخِلَّاءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِينَ «1»" كه براي آن روز دوستي را اثبات مي‌كند ندارد، زيرا نسبت ميان اين دو آيه به اصطلاح منطقي‌ها نسبت عموم و خصوص
__________________________________________________
(1)در آن روز دوستان همه با يكديگر دشمنند، بجز متقين. سوره زخرف آيه 67.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 83
مطلق است، و حاصل مقصود از آن دو اين مي‌شود كه: خلت و دوستي كه جهت تقوي و رنگ آن را نداشته باشد در قيامت منتفي است، و اما خلت و دوستي كه رنگ تقوي داشته باشد، يعني بخاطر خدا بوده باشد، البته در قيامت ثابت و نافع است. پس انكار دوستي بطور مطلق، و سپس اثبات بعضي از اقسام آن در اين آيه، نظير انكار شفاعت بطور مطلق در آيه" وَ لا خُلَّةٌ وَ لا شَفاعَةٌ" «1» و سپس اثبات بعضي از اقسام آن كه شفاعت به اذن خدا باشد در آيه" إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ" «2» مي‌باشد.
و اينكه بعضي «3» در اصلاح و رفع تنافي ميان اين دو آيه گفته‌اند:" مراد از خلت در آيه‌اي كه آن را انكار مي‌كند دوستي‌هاي معمولي دنيوي است، كه بوسيله آن از دست رفته‌ها را جبران مي‌كنند، بخلاف دوستي در آيه ديگر كه آن را اثبات مي‌كند" و بعضي «4» ديگر كه گفته‌اند:" مراد از دوستي در آيه‌اي كه انكارش مي‌كند، دوستي طبيعي و ناشي از فعل و انفعالات نفس است بخلاف آن دوستي ديگر، كه دوستي خدايي است" در حقيقت برگشتش به همان حرفي است كه ما گفتيم.

[استدلال بر اختصاص ربوبيت براي خدا به اختصاص تدبير عام موجودات به او] ..... ص : 83

" اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ ...".
بعد از آنكه داستان شريك قرار دادن براي خدا را از ناحيه مشركين و اضلال و تهديد ايشان به آتش دوزخ را تمام نمود اينك در اين آيه و دو آيه بعد، استدلال بر اختصاص ربوبيت براي خداي تعالي را ايراد مي‌فرمايد، و آن را از راه اختصاص تدبير عام موجودات، از قبيل نظام خلقت و فرستادن آب از آسمان و بيرون كردن رزق از زمين و تسخير درياها (كشتي‌ها) و نهرها و آفتاب و ماه، و شب و روز، به نتيجه مي‌رساند، و سپس در آخر اين سه آيه، به اين معنا اشاره مي‌كند كه اين نعمتها و ميليونها نعمت ديگري كه از حد شمارش بيرون است همه از ناحيه خداي تعالي به انسانها داده شده. و همانطور كه گفتيم بيانات اين سوره همه در روشنايي دو اسم از اسامي خداي تعالي، يعني اسم" عزيز" و" حميد" جريان مي‌يابد.
پس اينكه فرمود:" اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ" در معناي اين است كه:
بگوييم: خداي تعالي، تنها و يگانه رب عالم است نه اينهايي كه شما براي او شريك
__________________________________________________
(1)دوستي و شفاعتي نيست. سوره بقره، آيه 254.
(2)مگر كساني كه شهادت به حق داده و خود مي‌دانند. سوره زخرف آيه 86.
(3)تفسير روح المعاني، ج 13، ص 222.
(4)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 125.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 84
قرار داده‌ايد. در جمله" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجَ بِهِ" مقصود از" سماء" جهت بالا است، يعني مقصود از اين كلمه، همان معناي لغوي آن است، و مقصود از آب نازل، باران است كه از جهت بالا فرو مي‌ريزد، پس آب در كره زمين كه مايه زندگي جنبدگان و نباتات زمين است، همه از باران است.

[معناي" سَخَّرَ لَكُمُ الْفُلْكَ" و" سَخَّرَ لَكُمُ الْأَنْهارَ"] ..... ص : 84

" وَ سَخَّرَ لَكُمُ الْفُلْكَ لِتَجْرِيَ فِي الْبَحْرِ بِأَمْرِهِ وَ سَخَّرَ لَكُمُ الْأَنْهارَ".
تسخير كشتيها براي مردم به معناي آن است كه آن را وسيله نفع بردن مردم در مقاصدشان قرار دهد، به اين صورت خود آنان و بارهايشان را از جايي بجاي ديگر حمل كند بدون اينكه متوقف شوند، و يا در آب فرو روند.
و اما اينكه بعضي «1» گفته‌اند" تسخير كشتيها براي بشر به معناي قدرت دادن بشر بر ساختن و به كار بستن كشتي است، و منظور اين است كه خداوند بشر را به چنين طريقه‌اي آشنا نمود" معنايي بعيد است، چون ظاهر از تسخير چيزي براي ايشان، اين است كه خداوند در آن چيز تصرفي بكند، و آن را موافق با مقاصد و منافع بشر قرار دهد، نه اينكه در خود انسان تصرف كند، و دل و فهم او را ملهم به ساختن آن چيز بنمايد.
طبع كلام اقتضاء دارد كه بفرمايد:" و سخر لكم البحر لتجري فيه الفلك بامره و سخر لكم الانهار- دريا را براي شما مسخر نمود تا كشتي‌ها در آن آمد و شد كنند، و رودخانه‌ها را براي شما مسخر نمود". ولي اينطور نفرمود، بلكه به عكس فرمود" كشتي‌ها را براي شما مسخر كرد تا به امر خدا در دريا آمد و شد كنند" چون در ميان نعمت‌هاي دريايي، كشتي چشم‌گيرترين آنها است، نه اينكه منحصر به آن باشد و شايد همين جهت باعث شده كه مطلب را به عكس بفرمايد، چون مقام گفتار، مقام شمردن نعمتها است، و نعمت كشتي چشم‌گيرتر است، هر چند كه نعمت دريا بزرگتر است.
و اگر جريان كشتي در دريا را به امر خدا نسبت داده با اينكه ظاهرا علتهاي طبيعي، از قبيل باد و بخار و ساير عوامل طبيعي آن را به جريان در مي‌آورند به اين منظور بوده كه بفهماند خداي تعالي يگانه سببي است كه هر سبب ديگري به او منتهي مي‌گردد.
و مقصود از" انهار" در جمله" سَخَّرَ لَكُمُ الْأَنْهارَ" آبهاي جاري است كه در مكانهاي مختلف زمين جريان دارد. و تسخير" انهار" به اين است كه آنها را رام بشر
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 13، ص 224.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 85
كند، تا بشر براي آشاميدن و شستشو و بر طرف كردن كثافات و امثال آن، از آن بهره‌مند شود. و همچنين حيوان و نبات هم كه باز مسخر آدمند، بوسيله آن براي بشر باقي بمانند.
" وَ سَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ دائِبَيْنِ وَ سَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ".
راغب مي‌گويد: كلمه" دأب" به معناي ادامه سير است، وقتي گفته مي‌شود" فلان دأب في السير دأبا" معنايش اين است كه فلاني هم چنان راه را ادامه داد، در قرآن كريم هم در آيه" وَ سَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ دائِبَيْنِ" به همين معنا آمده و نيز دأب به معناي عادت هميشگي و مستمر است بطوري كه دائما بر يك حال بماند، در قرآن آنجا كه فرموده:" كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ" به اين معنا است. يعني مانند عادت فرعون كه سالها بر آن جريان داشت «1» و معناي آيه روشن است.

[معناي سؤال و توضيح مراد از جمله:" آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ: خداوند از تمام آنچه از او خواستيد به شما داد"] ..... ص : 85

وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوها إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ"
." سؤال" به معناي طلب است، و طلب هر چند عالم است ولي طلبي كه در كلمه سؤال اراده شده است طلب كسي است كه با شعور باشد و آدمي وقتي متنبه و متوجه سؤال مي‌شود كه حاجت، او را ناگزير سازد، لا جرم از خدا مي‌خواهد تا حوائجش را بر آورد.
وسيله معمولي سؤال، همين سؤال زباني و لفظي است، البته به وسيله اشاره و يا نامه هم صورت مي‌گيرد كه در اين فرض هم سؤال حقيقي است، نه مجازي.
و چون بر آورنده حاجت هر محتاجي خداي سبحان است و هيچ موجودي در ذات و وجود و بقائش قائم به خود نيست و هر چه دارد از جود و كرم او دارد حال چه به اين معنا اقرار داشته باشد يا نداشته باشد. و خداي تعالي به آنها و به حاجات ظاهري و باطنيشان از خود آنان داناتر است. جز خدا هر كسي گداي در خانه او است، سائلي است كه حوائج خود را درخواست مي‌كند، حال چه خداوند تمام آنچه را كه مي‌خواهد بدهد و يا ندهد و بعضي را دريغ دارد.
اين حق سؤال و حقيقت آن است كه مختص به ذات باري تعالي است و از غير او چنين سؤالي تصور و تحقق ندارد. نوع ديگر سؤال زباني است- همانطور كه گذشت- كه گاهي به آن وسيله از خداي سبحان سؤال مي‌شود، و گاهي از غير خداي سبحان. بنا بر اين،
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" دأب".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 86
خداي سبحان يگانه مسئولي است كه، تمامي موجودات، هم به حقيقت معناي سؤال از او چيزي مي‌خواهند و هم بعضي از مردم- يعني مردم با ايمان- به سؤال زباني از او در خواست مي‌كنند.
اين نسبت به سؤال، و اما نسبت به پاسخ خدا و اعطاي او كه به طور مطلق و بدون هيچ قيد و استثنايي آورده و او را معطي علي الاطلاق معرفي نموده كه خود مي‌تواند دليل بر اين باشد كه هيچ سؤالي نيست مگر آنكه خداوند در آنجا عطائي دارد، و همين قرينه است بر اينكه در جمله" وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ" خطاب به نوع است، هم چنان كه جمله ذيل آيه كه مي‌فرمايد:" إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ" مؤيد همين مطلب است.
در نتيجه معناي آيه اينگونه مي‌شود كه: هيچ انساني در رابطه با انسانيتش به هيچ نعمتي محتاج نمي‌شود مگر آنكه خداوند آن را بر آورده مي‌كند حال يا همه آن را، و يا بعضي از آن را. و خلاصه براي نوع انسان هيچ حاجتي زمين نمي‌ماند هر چند كه ممكن است افرادي از انسان محتاج بوده و حتي سؤال هم كرده باشند ليكن حاجتشان بر آورده نباشد.
اين معني را جمله" أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ" «1» تاييد مي‌كند. و ما در تفسير آن گفتيم كه خداي تعالي دعاي دعا كننده خود را رد نمي‌كند مگر آنكه در حقيقت دعاء نباشد، و يا اگر دعاء هست، دعاي از خدا نباشد، و يا تنها از خدا نباشد، و چه بسيار مي‌شود كه آدمي زبانش با دلش يكسان نبوده و يا دعايش بيهوده گويي است، ولي نوع انسان دچار هذيان و بيهوده‌سرايي نمي‌شود، و هيچگاه مرتكب نفاق و دورويي نمي‌گردد، و جز خداي سبحان رب و پروردگار ديگري نمي‌شناسد. در نتيجه هر وقت به حاجتي برخورد، از او به معناي حقيقي كلمه درخواست و سؤال مي‌كند، و از خود او هم سؤال مي‌كند نه از غير او. و لذا مي‌بينيم تمامي حوائجش بر آورده است، و همه سؤالاتش داده شده و تمامي دعاهايش مستجاب است.
از آنچه گذشت روشن گرديد كه كلمه" من" در جمله" مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ" ابتدائيه است و معنايش اين است كه آنچه كه خداي تعالي مي‌دهد از چيزهايي است كه سؤال مي‌كنند، حال چه همه آنها باشد، و چه بعضي از آنها.
__________________________________________________
(1)من خواسته كساني كه مرا بخوانند، اجابت مي‌كنم. سوره بقره، آيه 186.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 87
و اگر كلمه" من" تبعيضي مي‌بود «1» چنين معنا مي‌داد كه: خداي تعالي در هر سؤالي، بعضي از آن را مي‌دهد. و حال آنكه مي‌بينيم واقع بر خلاف آن است، و خداوند در پاره‌اي موارد بعضي از خواسته‌ها را مي‌دهد و در مواردي همه آن را عطا مي‌كند.
هم چنان كه اگر مي‌فرمود:" و اتيكم كل ما سالتموه- و همه آنچه از او بخواهيد مي‌دهد" نيز بر خلاف واقع بود.
و همچنين اگر مي‌فرمود:" و اتيكم مما سالتموه" باز صحيح نبود، چون معنايش اين مي‌شود كه خداوند بعضي از خواسته‌ها را استجابت مي‌كند و بعضي را استجابت نمي‌كند و به كلي رد مي‌نمايد. علت اينكه اين معنا صحيح نيست اين است كه آيه شريفه در مقام امتنان است و اين معنا با امتنان تناسب ندارد.
كوتاه سخن، معناي آيه چنين است." خداي تعالي به نوع انسان آنچه كه خواسته است مرحمت فرموده، و هيچ حاجتي نمانده مگر آنكه بر آورده، و بر مي‌آورد، حال يا همه آنها و يا از هر يك مقداري را كه حكمت بالغه‌اش اقتضاء داشته باشد".
و گفته شده «2» كه تقدير كلام اين است:" و اتيكم من كل ما سالتموه و ما لم تسئلوه- شما را عطا كرده همه آن چيزهايي را كه درخواست نموده‌ايد و آنها را كه در خواست نكرده‌ايد" ليكن اين معنا مبني بر اين است كه مراد از" سؤال" سؤال زباني باشد، و ما قبلا گفتيم كه مطلب خلاف آن است زيرا سياق آيه با سؤال زباني سازگاري ندارد.

[توضيحي در باره اينكه نعمت‌هاي الهي قابل شمارش نيست (وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوها)] ..... ص : 87

" وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوها"- راغب مي‌گويد كلمه" احصاء" به معناي تحصيل با عدد و بدست آوردن با شماره است و در اصل از" حصا: ريگ" گرفته شده، چون عرب جاهليت، هر چيزي را مي‌خواست بشمارد بوسيله ريگ مي‌شمرد، هم چنان كه ما با سرانگشت خود مي‌شماريم «3».
در اين جمله به اين معنا اشاره شده كه نعمتهاي خدا از محدوده عدد و شماره بيرون است و در نتيجه انسان نمي‌تواند نعمتهايي را كه خداي تعالي به او ارزاني داشته بشمارد.
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 2، ص 557.
(2)تفسير روح المعاني، ج 13، ص 226. [.....]
(3)مفردات راغب ماده" حصا".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 88
چگونه مي‌توان نعمتهاي خدا را شمرد و حال آنكه عالم وجود با تمامي اجزاء و اوصاف و احوالش كه همه به هم مرتبط و پيوسته‌اند و هر يك در ديگري اثر دارد و وجود يكي متوقف بر وجود ديگري است، نعمتهاي خدا هستند، و اين معنا قابل احصاء نيست.
و شايد همين معنا باعث شده كه نعمت را به لفظ مفرد بياورد و بفرمايد:
" نعمة اللَّه" چون هر چه در عالم وجود دارد نعمت او است، و در چنين موردي براي نشان دادن زيادي نعمت احتياجي به جمع نيست چون هر چه با او برخورد مي‌كنيم نعمت او است، البته مراد از" نعمة" جنس آن است كه در نتيجه از نظر معنا با جمع فرقي نمي‌كند.
" إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ" كفار- به فتح كاف به معناي كثير الكفران است يعني كسي كه بسيار كفران مي‌ورزد بخود ستم مي‌كند و شكر نعمت‌هاي خدا را بجا نمي‌آورد و هم چنان كفران مي‌كند تا آنكه كفران، كار او را به هلاكت و خسران منتهي مي‌سازد، و ممكن است معنايش اين باشد كه به نعمت‌هاي خدا زياد ظلم مي‌كند، يعني شكرش را بجا نياورده كفران مي‌كند.
اين جمله با اينكه استينافي و مستقل است، مطالب قبلي را هم تاكيد مي‌كند، زيرا كسي كه در گفتار ما پيرامون نعمتهاي خدا و چگونگي دادن آنها به انسان تامل كند قطعا خواهد فهميد كه انسان، بخاطر غفلتش از اين همه نعمت ظلم به خودش نموده و نعمتهاي خدا را كفران مي‌نمايد.

بحث روايتي [رواياتي در باره مراد از كلمه طيبه و كلمه خبيثه در آيه" مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ ..."] ..... ص : 88

اشاره

در الدر المنثور است كه ترمذي، نسايي بزار، ابو يعلي، ابن جرير، ابن ابي حاتم، ابن حيان، و حاكم- وي حديث را صحيح دانسته- و ابن مردويه از انس روايت كرده‌اند كه گفت: ظرفي خرما براي رسول خدا (ص) آوردند، فرمود:" مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ" تا رسيدند به جمله" تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّها" آن گاه فرمود:
منظور از شجره طيبه، درخت خرما است، و سپس آيه بعد را تلاوت كردند:" وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ" تا رسيدند به" ما لَها مِنْ قَرارٍ" و فرمودند مقصود از آن بوته حنظله است «1».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 76.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 89
مؤلف: اين معنا كه مقصود از درخت طيب خرما است در روايات ديگري نيز از رسول خدا (ص) نقل شده، ولي بيش از اين دلالت ندارد كه درخت خرما يكي از انواع شجره طيبه است، ذيل اين روايت كه شجره خبيثه را عبارت از حنظله دانسته، با روايتي كه هم اكنون نقل مي‌كنيم منافات دارد.
و در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابي هريره نقل كرده كه گفت:
عده‌اي از اصحاب رسول خدا (ص) نشسته بودند، آيه شريفه" اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ ما لَها مِنْ قَرارٍ" را به ميان آورده، به آن جناب عرض كردند: به نظر ما" شجره خبيثه" همان" كماة" (قارچ) مي‌باشد، حضرت فرمود: كماة كه از" من" (نعمت آسماني) است و آبش براي چشم شفاء است. و همچنين" عجوة" «1» از بهشت و مايه شفاء از سموم است «2».
مؤلف: مانند اين سخن در حنظله هم مي‌آيد، زيرا آن نيز خواص طبي بسياري دارد. و در همان كتاب است كه بيهقي در كتاب" سنن" خود از علي (ع) روايت كرده كه فرمود: كلمه" حين" به معناي شش ماه است «3».
مؤلف: اين روايت نيز مانند روايات قبلي مورد اشكال است.
و در كافي به سند خود از عمرو بن حريث نقل مي‌كند كه گفت: از امام صادق (ع) در باره آيه شريفه" كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ" سؤال كردم، فرمودند: رسول خدا (ص) اصل آن، و امير المؤمنين (ع) فرع آن، و امامان از ذريه او، شاخه‌هاي آن، و علم امامان ميوه آن، و شيعيان ايشان برگهاي آن است، سپس فرمود: آيا در اين زيادي هست (كه ديگران هم از آن سهمي ببرند) مي‌گويد گفتم: نه به خدا قسم. فرمود: قسم به خدا هر مؤمني كه متولد مي‌شود، برگي به اين درخت افزوده مي‌گردد، و هر مؤمني كه بميرد يك برگ از آن مي‌افتد «4».
مؤلف: اين روايت مبتني بر اين است كه مراد از كلمه طيبة رسول خدا (ص) باشد، و حال آنكه كلمه، در كلام خداي سبحان، بر انسان اطلاق
__________________________________________________
(1)عجوه- خرمايي كه در پوسته‌اش باشد. المنجد، ماده" عجو".
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 78.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 77.
(4)اصول كافي (دوره دو جلدي) ج 1، ص 355، ح 80.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 90
شده، مانند آيه" بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ" «1» از اين هم كه بگذريم، روايت از نمونه‌هاي تطبيقي كلي بر مصداق است، يعني خاندان نبوت و پيروانشان، يكي از مصاديق شجره طيبه هستند، دليلش هم، اختلاف روايات در اين تطبيق است در بعضي ها دارد كه، اصل رسول خدا (ص)، و فرع علي (ع)، و شاخه‌ها امامان (ع) و ميوه علم ايشان، و برگ شيعيانند، مانند همين روايتي كه نقل كرديم، و در بعضي دارد: درخت رسول خدا (ص) و فرع آن علي (ع)، و شاخه‌اش فاطمه (ع)، و ثمره‌اش اولاد فاطمه، و برگ آن شيعيانند، مانند روايتي كه صدوق آن را از جابر از امام باقر (ع) نقل كرده است «2». و در بعضي ديگر دارد رسول خدا (ص) و ائمه (ع) اصل درخت، و ولايت براي هر كه داخل آن شود فرع آن ميباشد، مانند روايتي كه كافي به سند خود از محمد حلبي از امام صادق (ع) نقل كرده است «3».
و در مجمع البيان است كه، ابي الجارود از امام باقر (ع) نقل كرده كه فرمود: اين، يعني جمله" كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ ..." مثل بني اميه است «4».
و در تفسير عياشي از عبد الرحمن بن سالم اشل، از پدرش، از امام صادق (ع) نقل كرده كه معناي" ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ" و آيه بعدش را از آن حضرت پرسيد، در جواب فرمود: اين مثلي است كه خداوند براي اهل بيت پيغمبرش زده، و آن ديگري مثلي است كه براي دشمنان ايشان زده است، كه مي‌فرمايد:
" وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ ما لَها مِنْ قَرارٍ" «5».

[نقل ورد سخن" آلوسي" كه در روايتي كه بنا بر آن مراد از شجره خبيثه بني اميه‌اند مناقشه كرده] ..... ص : 90

مؤلف: آلوسي در تفسير خود روح المعاني مطلبي گفته كه عين عبارتش چنين است: اماميه كه تو خود حال ايشان را مي‌داني از ابي جعفر (رضي اللَّه عنه) تفسير اين آيه را چنين روايت كرده‌اند: كه منظور از شجره خبيثه بني اميه، و مراد از شجره طيبه رسول خدا (ص)، و علي (كرم اللَّه وجهه) و فاطمه (رضي اللَّه عنها)، و آنچه از وي متولد شده ميباشد، و در بعضي روايات اهل سنت تفسير شجره خبيثه به بني
__________________________________________________
(1)به كلمه‌اي از او كه اسمش عيسي بن مريم است. سوره آل عمران، آيه 45.
(2)معاني الاخبار، ص 400.
(3)كافي
(4)مجمع البيان، ج 4، ص 27، طبع بيروت.
(5)تفسير عياشي، ج 2، ص 225، ح 15.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 91
اميه انكار شده است، از آن جمله: ابن مردويه از عدي بن حاتم نقل كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) فرمود:" خداي تعالي مردم را زير و رو كرده، و عرب را از همه بهتر ديد، و عرب را زير و رو كرده، قريش از همه بهتر بوده و قريش بهترين فاميل عرب بودند، و شجره مباركه‌اي كه خدا در باره‌شان فرموده:" مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ" هم ايشان هستند، زيرا بني اميه نيز از قريش بودند «1».
اين سخن خيلي عجيب است، براي اينكه اگر يك امت و يا فاميلي مبارك باشند معنايش اين نيست كه همه آنها و همه دودمان‌هايي كه از آنها منشعب مي‌شوند مبارك باشند، پس روايت آلوسي به فرضي كه صحيح باشد، بيش از اين دلالت ندارد كه قريش شجره مباركه است، و اما اينكه آيا همه شاخه‌هاي منشعب از آن، و حتي بني عبد الدار، و همه افراد ايشان، كه ابي جهل يكي و ابي لهب يكي ديگر از ايشان است، مبارك باشند از كجا روشن مي‌شود؟ پس اين چه ملازمه است كه آلوسي ميان شجره طيبه بودن قريش و طيب بودن همه فروع آن حتي فاسدهايشان ادعا نموده است وانگهي همين ابن مردويه از عايشه روايت كرده كه او به مروان بن حكم گفت: من از رسول خدا (ص) شنيدم، كه به پدرت و جدت مي‌فرمود: شما شجره ملعونه در قرآن هستيد. «2»
تفسير نويساني از قبيل طبري و ديگران، از سهل بن ساعد، و عبد اللَّه بن عمر و يعلي بن مره و حسين بن علي، و سعيد بن مسيب، نقل كرده‌اند: كه منظور از آيه" وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ" بني اميه هستند «3».
و عين عبارت سعد اين است كه رسول خدا (ص) در خواب ديد، كه بني فلان، مانند ميمونها بر منبرش جست و خيز مي‌كنند، بسيار ناراحت شد، و ديگر كسي او را خندان نديد تا از دار دنيا رحلت نمود، و بعد از اين خواب بود كه آيه مزبور نازل شد.
و بزودي اين روايت را از عمر و از علي (ع) در تفسير آيه" الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْراً" كه گفته است، منظور از آن، فاجرترين دودمان قريش يعني
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 13، ص 215.
(2)روح المعاني، ج 15، ص 107.
(3)تفسير طبري، ج 15، ص 79. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 92
دودمان بني مغيره و بني اميه است، نقل خواهيم نمود.

[چند روايت در مورد سؤال قبر و تطبيق آيه:" يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا ..." بر آن] ..... ص : 92

در تفسير عياشي از صفوان بن مهران از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: شيطان در هنگام مرگ يكي از شيعيان و دوستداران ما مي‌آيد تا او را از ولايت ما باز بدارد، و از طرف راستش مي‌آيد حريف نمي‌شود، از طرف چپش مي‌آيد همچنين حريف نمي‌شود و همين جا است كه خداي تعالي در باره‌اش مي‌فرمايد:
" يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ" «1».
و در همان كتاب از زراره و حمران و محمد بن مسلم از امام باقر و امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمودند: وقتي شخصي را در قبرش مي‌گذارند، دو ملك، يكي از طرف راست و يكي از طرف چپ مي‌آيند، و شيطان هم با چشمهايي از مس از پيش رويش پيدا مي‌شود، و فرشتگان مي‌گويند: اين مردي كه در ميان شما پيدا شد چه مي‌گفت و منظورشان رسول خدا (ص) است، شخص مدفون، دچار وحشت سختي شده اگر مؤمن باشد مي‌گويد: او محمد فرستاده خدا بود، آن موقع به او مي‌گويد بخواب، خوابي كه در آن هيچ پريشاني نبيني، و قبر او را به مقدار 9 ذراع گشاد مي‌كنند و از همانجا كه خوابيده جاي خود را در بهشت مي‌بيند، و اين است منظور از آيه" يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا" و اگر كافر باشد همين پرسش را از او مي‌كنند، و او مي‌گويد: نمي‌دانم آن وقت است كه او را با شيطان مي‌گذارند و مي‌روند «2».
و در الدر المنثور است كه طيالسي، و بخاري، و مسلم، و ابو داوود، و ترمذي، و نسايي، و ابن ماجه، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابي حاتم، و ابن مردويه، از براء بن عازب نقل مي‌كنند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود. وقتي مسلم در قبر مورد سؤال قرار مي‌گيرد گواهي مي‌دهد به اينكه معبودي جز خدا نيست، و اينكه محمد (ص) فرستاده او است و اين همان آيه است كه مي‌فرمايد:" يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ" «3».
و در همان كتاب آمده كه طبرسي در كتاب تفسير اوسط، و ابن مردويه از ابي سعيد خدري نقل مي‌كنند كه گفت: من از رسول خدا (ص) شنيدم كه
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 225، ح 16 و 17.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 225، ح 16 و 17.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 78.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 93
مي‌فرمود: در اين آيه" يثبت اللَّه ..."، كلمه آخرت به معناي قبر است «1».
مؤلف: در اين بين روايات بسياري از شيعه و همچنين از سني داريم كه در باره جزئيات سؤال قبر، و آمدن دو ملك منكر و نكير و ثبات مؤمن، و لغزش و ضلالت كافر، در دست هست كه در بسياري از آنها به آيه مورد بحث بعنوان شاهد تمسك شده است.
و ظاهر آنها همين است كه مراد از آخرت، قبر و عالم مرگ باشد، و شايد اين ظهور بر اين اساس مبتني باشد كه تثبيت، ظاهرش ثبات در غير روز قيامت است، چون خداوند كه اشخاصي را ثبات مي‌دهد در مقامي مي‌دهد كه اگر ندهد دچار لغزش و خطا بشوند، و لغزش و خطا در غير روز قيامت تصور دارد، زيرا روز قيامت روز مجازات به اعمال است، لذا از اين نظر مي‌گوئيم مراد از تثبيت، تثبيت در قبر و عالم مرگ است.
ولي از اين نظر كه تمامي آنچه كه در عالم هستي است چه آنها كه زوال پذيرند و چه غير آنها ثبوتشان بواسطه خداي سبحان است، ديگر فرقي ميان برزخ و قيامت نيست، چه، مؤمن هم در آن عالم و هم در اين عالم ثبوتش بوسيله تثبيت خداي سبحان است، و به همين جهت مي‌گوييم: بهتر اين است كه روايات مذكور را از باب تطبيق گرفته، بگوئيم: يكي از مصاديق تثبيت را بيان مي‌كند.

[چند روايت در تطبيق آيه:" الذين بدلوا نعمة اللَّه كفرا ..." بر بني اميه و بني مغيره] ..... ص : 93

و در تفسير عياشي از اصبغ بن نباته نقل مي‌كند كه گفت: امير المؤمنين (ص) در ذيل آيه:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْراً" فرمود: مائيم نعمت خدا كه خداوند بر بندگان خود انعام فرموده است «2».
مؤلف: اين روايت نيز از باب تطبيق كلي بر مصداق است.
و در همان كتاب از معصم مسرف از علي بن ابي طالب (ع) نقل كرده كه در ذيل جمله" وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ" فرمود: مقصود دو فاميل از قريش است كه فاجرترين فاميل‌ها بودند، فاميل بني اميه و فاميل بني مغيرة «3».
مؤلف: اين روايت را صاحب برهان نيز آورده، و آن را از ابن شهر آشوب از ابي الطفيل از امير المؤمنين (ع) نقل كرده است «4».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 79.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 229، ح 24.
(3)در تفسير عياشي، ج 2 ص 230 ح 28، بجاي" معصم مسرف" المسلم المشوب آمده است.
(4)در تفسير برهان، ج 2، ص 317 اين روايت از معصم مسرف نقل شده و ابن شهر آشوب و ابي الطفيل در سند دو روايت ديگر كه در ذيل آن نقل شده، قرار دارند و اشتباها نام اين دو در سلسله حديث مورد بحث ذكر شده است.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 94
و در الدر المنثور است كه ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابي حاتم، و طبراني (در كتاب تفسير اوسط) و ابن مردويه، و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) از طرق مختلفي از علي بن ابي طالب (ع) نقل كرده‌اند كه در ذيل جمله:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْراً" فرمود: مقصود دو فاميل از قريش است كه فاجرتر از آن دو نيست، بني مغيره و بني اميه، اما بني مغيره كه خدا روز جنگ بدر كارشان را ساخت و اما بني اميه يك چندي مهلت داده شده‌اند، تا آنچه مي‌خواهند بكنند «1».
مؤلف: اين روايت از عمر هم نقل شده و بزودي خواهد آمد.
و نيز در همان كتاب آمده كه بخاري در تاريخ خود، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن مردويه، از عمر بن خطاب روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْراً" گفته است منظور از آنها كه نعمت خدا را كفران كردند دو فاميل از قريش است كه فاجرترين ايشان است، يكي بني مغيره و يكي بني اميه كه خدا شر بني مغيره را در روز بدر، از سر شما كوتاه كرد، و اما بني اميه چندي مهلت داده شدند «2».
و در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت: به عمر گفتم در باره آيه:" الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْراً" چه مي‌گويي گفت: مقصود از آن دو فاميل از قريش است كه فاجرترين ايشانند، و آنها دايي‌هاي من و عموهاي توأند، اما دايي‌هاي مرا خداوند در جنگ بدر منقرضشان كرد، و اما عموهاي تو، خداوند تا مدتي مهلتشان داده است «3».
و در تفسير عياشي از ذريح از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت شنيدم مي‌فرمود: ابن الكواء خدمت امير المؤمنين (ع) آمده، از كلام خدا كه مي‌فرمايد:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ بَدَّلُوا"، سؤال نمود، حضرت فرمود: مقصود قريشند كه نعمت خدا را مبدل به كفر كرده پيغمبر او را در روز بدر تكذيب نمودند «4».
مؤلف: اختلافي كه در تطبيق اين روايت و روايات ديگر ديده مي‌شود خود شاهد بر همين است كه مقصود از اين بيانات تطبيق و بيان مصداق است، نه بيان شان
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)الدر المنثور ج 4 ص 84.
(4)تفسير عياشي ج 2 ص 229 ح 25.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 95
نزول آيه.

[روايتي در اين باره كه اظهار عجز از شكر نعمت‌هاي الهي شكر است] ..... ص : 95

و در كافي از علي بن محمد از بعضي از يارانش بطور رفع (يعني بقيه رجال سند را ذكر نكرده) روايت كرده كه گفته است: علي بن الحسين (ع) هر وقت اين آيه را مي‌خواند:" وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوها" مي‌گفت: منزه است آن كس كه به احدي معرفت نعمتهايش را نداده، و تنها معرفت اين معنا را داده كه از معرفت آنها عاجز هستند، هم چنان كه معرفت درك آنها را هم در كسي نگذاشته، تنها معرفت اين معنا را داده كه نمي‌توانند همه نعمتهاي الهي را درك كنند، و خود خداي تعالي هم از عارفين، به اين مقدار قناعت و بلكه سپاسگزاري كرده كه به عجز از معرفت شكرش اعتراف كنند، پس معرفت عجز و تقصير را شكر ايشان دانسته، هم چنان كه اعتراف عالمان به عجز از علم را، علم دانسته است ... «1».
__________________________________________________
(1)روضه كافي، ص 322، ح 592.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 96

[سوره إبراهيم (14): آيات 35 تا 41] ..... ص : 96

اشاره

وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ (35) رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَ مَنْ عَصانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (36) رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِيُقِيمُوا الصَّلاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ (37) رَبَّنا إِنَّكَ تَعْلَمُ ما نُخْفِي وَ ما نُعْلِنُ وَ ما يَخْفي عَلَي اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ (38) الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَي الْكِبَرِ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعاءِ (39)
رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلاةِ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي رَبَّنا وَ تَقَبَّلْ دُعاءِ (40) رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسابُ (41)

ترجمه آيات ..... ص : 96

بياد آور زماني كه ابراهيم گفت پروردگارا! اين شهر را أمن گردان و من و فرزندانم را از اينكه بتان را عبادت كنيم بر كنار دار (35).
پروردگارا! اينان بسياري از مردم را گمراه كرده‌اند، پس هر كه مرا پيروي كند از من است و هر كه مرا عصيان كند تو آمرزگار و مهرباني (36).
پروردگارا! من بعضي از ذريه خويش را در دره‌اي غير قابل كشت نزد خانه حرمت يافته تو سكونت دادم، پروردگارا! تا نماز بپا كنند، پس دلهاي مردمي از بندگانت را چنان كن كه به سوي
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 97
آنان ميل كنند و از ميوه‌ها روزيشان ده، شايد سپاس دارند (37).
پروردگارا! هر چه را نهان و يا عيان كنيم تو مي‌داني، و در زمين و آسمان چيزي از خدا نهان نيست (38).
ستايش خدايي را كه با وجود سالخوردگي و پيري به من اسماعيل و اسحاق را ببخشيد كه خداي من شنواي دعاست (39).
پروردگارا! مرا بپا دارنده نماز كن، و از فرزندانم نيز، پروردگارا دعاي مرا مقبول كن (40).
پروردگارا! روزي كه حساب بپا شود من و پدر و مادرم را با همه مؤمنان بيامرز (41).

بيان آيات [انعام به فرزندان ابراهيم (ع)، نمونه‌اي ديگر از انعام‌هاي خداي عزيز و حميد] ..... ص : 97

اشاره

اين آيات بعد از تذكري كه در آيات گذشته يعني از آيه" وَ إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ أَنْجاكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ ..." به بعد مي‌داد، براي بار دوم نعمتهايي را تذكر مي‌دهد، و نخست نعمتهايي را كه خداي سبحان به عموم بندگان مؤمنش- كه همان بني اسرائيل از ولد ابراهيم باشند- داده يادآوري مي‌كند و سپس نعمتهاي ديگرش را كه به دودمان ديگر از نسل ابراهيم يعني فرزند اسماعيل ارزاني داشته خاطرنشان مي‌سازد، و آن نعمتها عبارتست از همان چيزهايي كه ابراهيم (ع) در دعاي خود از خداي تعالي درخواست نموده و گفته بود" رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً ..."
كه يكي از آنها طلب توفيق بر اجتناب از بت‌پرستي و يكي نعمت امنيت مكه و يكي تمايل دلها به سوي اهل مكه و يكي برخورداري آنان از ميوه‌ها، و غير آنست، و همه آنها بدين جهت كه" عزيز" و" حميد" بودن خدا را اثبات كند، خاطر نشان شده است.
" وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً".
يعني بياد آور آن وقتي كه ابراهيم چنين و چنان گفت. كلمه" هذا" اشاره به مكه است- كه خدا روز به روز بر حرمتش بيفزايد.
خداي تعالي نظير اين دعا را بطور مختصر در جاي ديگر حكايت كرده و فرموده:
" وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هذا بَلَداً آمِناً وَ ارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَراتِ مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ قالَ وَ مَنْ كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِيلًا ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلي عَذابِ النَّارِ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ" «1».
__________________________________________________
(1)و زماني كه ابراهيم عرض كرد پروردگارا اين شهر را محل أمن و آسايش قرار ده و روزي اهلش را كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده‌اند فراوان گردان، خداوند فرمود: و كسي كه كافر شده باشد او را اندكي متمتع مي‌گردانم، سپس مضطر مي‌سازم او را به عذاب آتش دوزخ و بد محل بازگشتي است. سوره بقره، آيه 126.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 98

[استظهار اينكه ابراهيم (ع) دو بار از خداوند براي" مكه" امنيت طلبيده است] ..... ص : 98

ممكن هم هست از اختلافي كه ميان اين دو نقل و دو حكايت هست كه از يكي تعبير كرده به" اجْعَلْ هذا بَلَداً آمِناً- اين را شهر امني قرار ده" و از ديگري تعبير كرده به" اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً- اين شهر را ايمن كن" چنين استفاده شود كه ابراهيم خليل (ع) دو نوبت اين دعا را كرده، يكي موقعي كه مكه صورت شهر به خود نگرفته بوده و بار ديگر موقعي كه به صورت شهر در آمده بود، چون ابراهيم (ع) مكرر به مكه و به سركشي هاجر و اسماعيل رفته بود. و آن وقت كه اسماعيل و مادرش را در آنجا اسكان داد و به سرزمين فلسطين برگشت، و براي نوبت دوم به ديدن آنها رفت ديد كه قوم" جرهم" دور فرزندش را گرفته و به وي روي آورده‌اند، در اين موقع از خداي تعالي خواسته است كه اين محل را شهري امن قرار دهد- چون شهر نبود- و مؤمنين از اهلش را از ثمرات روزي فرمايد. و آن وقت كه سرزمين مزبور را به صورت شهري ديده از خداي خواسته است كه اين شهر را محل امني قرار دهد.
يكي از مؤيدات احتمال مذكور اختلافات ديگري است كه در اين دو آيه به چشم مي‌خورد. در آيه بقره براي اهل شهر دعا كرده و برخورداري از ثمرات را خواسته است، ولي در آيات مورد بحث برخورداري ثمرات به اضافه چند چيز ديگر را تنها براي ذريه خود خواسته است.
و بنا بر اين، مي‌توان فهميد كه اين آيات كه حكايت دعاي ابراهيم (ع) است آخرين مطلبي است كه قرآن كريم از كلام و دعاي ابراهيم نقل مي‌كند. و نيز مي‌توان جزم كرد بر اينكه ابراهيم (ع) اين دعا را بعد از اسكان اسماعيل و هاجر و جمع شدن قبيله جرهم و ساختن خانه كعبه و پديد آمدن شهري به نام مكه به دست ساكنينش در آنجا، كرده است. و فقره‌هاي اين آيات همه دليل و مؤيد اين احتمال است.
و بنا بر اينكه اين احتمال را نپذيريم و بگوييم هر دو دسته آيات يك حكايت است و ابراهيم يك بار دعا كرده بوده آن وقت بايد بگوييم از جمله" رب اجعل ..."
چيزي حذف شده و تقديرش چنين است:" رب اجعل هذا البلد بلدا آمنا- پروردگارا اين شهر را شهر امني قرار ده".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 99
چيزي كه هست در يك نقل مشار اليه" هذا" حذف شده و در نقل ديگر موصوف حذف شده تا كلام كوتاهتر شود.

[امنيتي كه ابراهيم (ع) براي مكه خواست امنيت تشريعي بوده است] ..... ص : 99

و مقصود از امنيتي كه آن جناب درخواست كرده امنيت تشريعي است، نه تكويني. و همانطور كه در تفسير همين مطلب در سوره بقره گفتيم مقصود اين است كه قانوني امنيت اين شهر را تضمين كند، نه اينكه هر كه خواست امنيت آن را بر هم زند- مثلا- دستش بخشكد، و همين امنيت- بر خلاف آنچه شايد بعضي توهم كرده باشند- نعمت بسيار بزرگي و بلكه از بزرگترين نعمتهايي است كه خداوند بر بندگان خود انعام كرده است.
چون اگر قدري در همين حكم حرمت و امنيت قانوني كه ابراهيم به اذن پروردگارش براي اين شهر تشريع نموده دقت كنيم، و اعتقادي كه مردم در طول چهار هزار سال به قداست اين بيت عتيق داشته و تا امروز هم دارند ارزيابي كنيم، آن وقت مي‌فهميم كه چه خيرات و بركات ديني و دنيوي نصيب مردم آن و نصيب ساير اهل حق كه هواخواه اين شهر و مردم اين شهر بوده و هستند شده است. اگر به تاريخ هم- كه قطعا آنچه را ضبط نكرده بيش از آني است كه ضبط نموده- مراجعه كنيم خواهيم ديد كه اهل اين شهر از چه بلاهايي كه ديگر شهرها ديده‌اند مصون مانده‌اند، آن وقت مي‌فهميم كه همين امنيت تشريعي مكه چه نعمت بزرگي بوده كه خدا نصيب بندگان خود كرده است.
" وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ ... غَفُورٌ رَحِيمٌ".
وقتي گفته مي‌شود" جنبه" و يا" اجنبه" به اين معنا است كه آن را دور كرد.
و درخواست ابراهيم از خداي تعالي كه او را از پرستش بتها دور گرداند، پناهندگي او است به خداي تعالي از شر گمراه كردني كه او به بتها نسبت داده و گفته است:" رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ ...".
و پر واضح است كه اين دور كردن هر جور و هر وقت كه باشد بالأخره مستلزم اين است كه خداي تعالي در بنده‌اش به نحوي از انحاء تصرف بكند. چيزي كه هست اين تصرف به آن حد نيست كه بنده را بي اختيار و مجبور سازد و اختيار را از بنده سلب نمايد، چون اگر دور كردن به اين حد باشد ديگر چنين دور بودني كمالي نيست كه شخصي مثل ابراهيم (ع) آن را از خدا مسألت نمايد.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 100
پس برگشت اين دعا در حقيقت به همان معنايي است كه قبلا خاطر نشان شده بود كه:" يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ ..." و آن اينكه: هر چه از خيرات چه فعل باشد و چه ترك، چه امر وجودي باشد چه عدمي، همه نخست منسوب به خداي تعالي است و پس از آن منسوب به بنده‌اي از بندگان اوست، بخلاف شر كه چه فعل باشد و چه ترك، ابتداء منسوب به بنده است، و اگر هم به خدا نسبت مي‌دهيم آن شروري را نسبت مي‌دهيم كه خداوند بنده‌اش را به عنوان مجازات مبتلا به آن كرده باشد- كه بيانش مفصل گذشت.
پس اجتناب از بت‌پرستي وقتي عملي مي‌شود كه خداوند به رحمت و عنايتي كه نسبت به بنده‌اي دارد او را از آن اجتناب (دوري) داده باشد. و خلاصه، صفت اجتناب داشتن از بت‌پرستي صفتي است كه بنده بعد از تمليك خداي تعالي مالك آن مي‌شود، و مالك بالذات آن تنها خداست. هم چنان كه هدايت راه يافتگان نيز از خود ايشان نيست، بلكه خداوند به ايشان تمليك نموده. خداي تعالي آن را بالذات مالك است و بنده به تمليك خدا مالك آن مي‌شود، نه اينكه هدايت خدا چيزي و هدايت بنده چيز ديگري باشد. كوتاهترين و ساده‌ترين بياني كه اين معنا را افاده كند عبارتي است كه در كلمات اهل بيت عصمت (ع) آمده كه فرموده‌اند:" خداوند بنده خود را موفق به عمل خير و يا ترك عمل زشت مي‌كند".

[توضيحي در مورد اينكه آن جناب از خدا خواست او و فرزندانش را از بت پرستي دور بدارد:" وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ"] ..... ص : 100

پس خلاصه كلام اين شد كه: منظور از جمله" و اجنبني" درخواست صنعي است از خدا در ترك بت‌پرستي، و به عبارت ديگر از خداي خود درخواست مي‌كند كه او را و فرزندانش را از پرستش بتها نگهداري نموده، و در صورتي كه خود آنان بخواهند به سوي حق هدايتشان كند، و اگر از او خواستند تا دين حق را افاضه‌شان فرمايد افاضه‌شان بفرمايد، نه اينكه ايشان را حفظ بكند، چه اينكه خودشان خواهان اين حفظ باشند و يا نباشند، و دين حق را افاضه‌شان بكند، چه اينكه خود آنان خواهان آن باشند و يا نباشند- اين است معناي دعاي آن جناب.
و از آن فهميده مي‌شود كه نتيجه دعا براي بعضي از كساني است كه جهت ايشان دعا شده هر چند كه لفظ دعا عمومي است، و ليكن تنها در باره كساني مستجاب مي‌شود كه خود آنان استعداد و خواهندگي داشته باشند، و اما معاندين و مستكبريني كه از پذيرفتن حق امتناع مي‌ورزند دعا در حق ايشان مستجاب نمي‌شود. و ما به زودي اين معنا را توضيح بيشتري مي‌دهيم ان شاء اللَّه.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 101

[مقصود از" بني" كه ابراهيم (ع) براي خود و آنان دوري از پرستش بتها را درخواست نمود] ..... ص : 101

مطلب ديگر اينكه: ابراهيم (ع) در اين دعا براي خود و فرزندانش دعا مي‌كند و مي‌گويد:" وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ" و معلوم است كه كلمه" بني" تمامي فرزنداني را كه از نسل او پديد آيند شامل مي‌شود، و آنها عبارتند از دودمان اسماعيل و اسحاق. كلمه" ابن" در لغت عرب همانطور كه بر فرزند بلا فصل اطلاق مي‌شود، بر فرزندان پشتهاي بعدي نيز اطلاق مي‌شود، هم چنان كه قرآن كريم ابراهيم را پدر مردم عرب و يهود زمان رسول خدا (ص) خوانده و فرموده است:" مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْراهِيمَ" «1». و اطلاق بني اسرائيل (فرزندان يعقوب) هم بر يهوديان عصر نزول قرآن- كه بسيار است و شايد در چهل و چند جاي قرآن اطلاق شده باشد- از همين باب است.
پس ابراهيم (ع) در اين آيه دوري از بت‌پرستي را براي خودش و براي فرزندانش به آن معنا كه گذشت مسألت مي‌دارد.
ممكن هم هست كه كسي بگويد از قراين حال و گفتار بر مي‌آيد كه دعا تنها براي فرزندان اسماعيل بوده، كه جدشان اسماعيل در حجاز سكونت گرفت، و ديگر شامل حال فرزندان اسحاق نيست.
ابراهيم (ع) بعد از دعاي" وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ" افزود:" رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ" و با اين جمله در حقيقت خواسته است دعاي خود را تعليل نمايد. و اگر مجددا نداي" رب" را تكرار كرده به منظور تحريك رحمت الهي بوده است، و اين را مي‌رساند كه: پروردگارا اگر من درخواست كردم كه مرا و فرزندانم را از پرستش بتها دور بداري بدين جهت بود كه اين بتها بسياري از مردم را گمراه كرده‌اند. و اگر نسبت گمراه كردن را به بتها داده با اينكه مشتي سنگ و چوبند، از جهت ارتباطي است كه ميان آنان و اضلال خلق هست، هر چند كه ارتباط شعوري نباشد، و لازم هم نيست كه هر فعلي را و يا هر اثري را به چيزي نسبت بدهيم كه آن چيز شعور داشته باشد و ارتباط فعل با آن چيز ارتباط شعوري بوده باشد.
" فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَ مَنْ عَصانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ"- اين جمله تفريع بر جملات قبلي است، و معنايش اين مي‌شود: حال كه بسياري از مردم را اين بتها گمراه كرده‌اند چون مايه پرستش و پناه بردن مردم به آنها هستند، و حال كه من خود و فرزندان خود را
__________________________________________________
(1)سوره حج آيه 78.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 102
به درگاه تو پناه دادم كه تو ما را از عبادت آنها بر حذر بداري، لا جرم ما بندگانت به دو طائفه منقسم مي‌شويم: يكي گمراهان و منحرفين از راه توحيد، و يكي هم آنهايي كه خود را به دامن لطف تو انداخته‌اند كه در حفظ تو از بت‌پرستي دور باشند،" فَمَنْ تَبِعَنِي ...".

[مراد از تبعيت در جمله:" فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي" پيروي هم در اعتقاد و هم در عمل است] ..... ص : 102

و اگر در تفريع خود تعبير" تبعني" را آورد، با اينكه" اتباع" به معناي پيروي در راه است، و همچنين كلمه" اضلال" را بكار برد كه آن هم اشاره به راه دارد بدين منظور است كه بفهماند مقصود از" اتباع" صرف پيروي در عقيده و اعتقاد به توحيد نيست، بلكه در راه او سير كردن و سلوك طريقه او كه اساسش اعتقاد به وحدانيت خداي سبحان است، و خود را به دامن خداي تعالي انداختن و در معرض او قرار دادن است تا او وي را از پرستش بتها دور بدارد.
مؤيد اين مطلب جمله" وَ مَنْ عَصانِي" است كه در مقابل جمله" فمن تبعني" قرارش داده، چون در جمله مذكور عصيان را به خودش نسبت داده، نه به خدا، و نگفته است" و من كفر بك- و هر كه به خدايي تو معتقد نباشد"، و نيز نگفته" و من عصاك- و هر كه تو را عصيان كند"، هم چنان كه در جمله اول هم نگفت:" فمن آمن بك- هر كه به تو ايمان آورد"، و يا" فمن اطاعك- هر كه تو را اطاعت كند"، و يا" فمن اتقاك- هر كس كه از تو بپرهيزد"، و امثال آن.
پس معلوم مي‌شود كه مقصود از پيروي او، پيروي از دين و دستورات شرع او است- چه دستورات مربوط به اعتقادات و چه مربوط به اعمال- هم چنان كه مقصود از عصيان او، ترك سيره و شريعت و دستورات اعتقادي و عملي اوست.
كانه خواسته است بگويد: هر كه در عمل به شريعت من و مشي بر طبق سيره من، مرا پيروي كند او به من ملحق است و به منزله فرزندان من خواهد بود، و من اي خدا از تو مسألت مي‌دارم مرا و ايشان را از اينكه بت بپرستيم دور بدار، و هر كه مرا در عمل به شريعتم نافرماني كند و يا در بعضي از آنها عصيان بورزد، چه از فرزندانم باشد و چه غير ايشان، خدايا او را به من ملحق مفرما، و من از تو درخواست نمي‌كنم كه او را هم از شرك دور بداري، بلكه او را به رحمت و مغفرت خودت مي‌سپارم.
از اين بيان چند نكته معلوم مي‌شود: يكي اينكه جمله" فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَ مَنْ عَصانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" تفسير جمله قبلي است كه عرض مي‌كرد" وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ". به اين معنا كه مراد از فرزندان را كه در آيه قبل بود توسعه و
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 103
تخصيص مي‌دهد. فرزندان خود را به عموم پيروانش تفسير نموده، و فرزندان واقعي خود را به همان پيروان تخصيص زده و عاصيان ايشان را از فرزندي خود خارج مي‌كند.

[ابراهيم (ع) پيروي و تبعيت را ملاك انتساب افراد به خود دانسته است] ..... ص : 103

و كوتاه سخن، ابراهيم (ع) پيروان بعدي خود را به خود ملحق مي‌سازد و عاصيان را هر چند كه از فرزندان واقعيش باشند به مغفرت و رحمت خدا مي‌سپارد.
قرآن كريم هم اين معنا را در جاي ديگر گوشزد كرده و مي‌فرمايد:" إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا ..." «1».
اين توسعه و تضييق، و تعميم و تخصيص، از ابراهيم خليل (ع) نظير مطلبي است كه از مجموع گفته‌هاي او و پروردگارش- بنا به حكايت قرآن كريم- استفاده مي‌شود كه در سوره بقره عرض مي‌كند:" وَ ارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَراتِ مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ قالَ وَ مَنْ كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَلِيلًا ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلي عَذابِ النَّارِ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ" «2»، چون در اين آيه نخست رزق را براي اهل مكه مسألت مي‌دارد و سپس همين مسألت خود را به مؤمنين ايشان اختصاص مي‌دهد، و خداي تعالي در پاسخش همان درخواست را تعميم داده تا شامل كفار هم بشود.
نكته دومي كه ممكن است از كلام ابراهيم (ع) استفاده شود اين است كه در باره پيروانش عرض كرد" از من است" و اما نسبت به آنها كه عصيانش كنند سكوت كرد، و اين خود ظهور دارد در اينكه خواسته است همه پيروانش را كه تا آخر دهر بيايند پسر خوانده خود كند، و همه آنهايي را كه نافرمانيش كنند بيگانه معرفي نمايد، هر چند كه از صلب خودش باشند. گو اينكه اين احتمال هم هست كه خواسته است متابعين خود را پسر خوانده خود معرفي نمايد و نسبت به عاصيان خود سكوت كرده چون سكوت دلالت صريحي بر نفي ندارد.
و در صورتي كه آيه شريفه بر اين معنا دلالت داشته باشد اشكالي از جهت عقل وجود ندارد، زيرا لازم نيست كه ولادت طبيعي ملاك در نسب از حيث نفي و اثبات باشد، و هيچ امتي را هم سراغ نداريم كه در اثبات و نفي نسب، تنها به مساله ولادت طبيعي
__________________________________________________
(1)سزاوارتر به ابراهيم همانهايي هستند كه وي را پيروي كردند، و همچنين اين پيغمبر است و كساني كه به وي ايمان آوردند ... سوره آل عمران، آيه 68.
(2)و اهل آن (سرزمين) را كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده‌اند از ثمرات گوناگون روزي ده (خداوند خواهش ابراهيم را اجابت كرد) و فرمود اما به آنها كه كافر شدند بهره كمي خواهم داد، سپس آنها را به عذاب آتش مي‌كشانم و چه بد سرانجامي دارند. سوره بقره، آيه 126. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 104
اكتفاء كنند، بلكه تا آنجا كه تاريخ نشان مي‌دهد لا يزال در اين نسبت تصرف نموده، يك جا توسعه و جايي ديگر تضييق مي‌دهند، هم چنان كه اسلام را هم مي‌بينيم كه در اين نسبت تصرفاتي كرده، پسر خوانده، زنازاده، فرزند كافر، و مرتد را نفي نموده، و گفته كه اينان فرزند نيستند، و در مقابل رضيع (بچه‌اي كه از زني ديگر شير خورده) و متولد در بستر زناشويي- هر چند كه احتمال خلاف هم داشته باشد- را فرزند خوانده (با اينكه رضيع فرزند طبيعي نيست). و همچنين در كلام مجيدش پسر نوح را رسما از پسري نوح نفي كرده و فرموده" إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ" «1».
سوم اينكه هر چند به طور صريح براي عاصيان خود طلب مغفرت و رحمت نكرد، و تنها در جمله" وَ مَنْ عَصانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" ايشان را در معرض مغفرت خداي قرار داد، و ليكن كلامش بدون اشاره به اين جهت نيست كه رحمت الهي را جهت ايشان هم خواسته است. آري، درست است كه سيره و طريقه او آدمي را براي رحمت الهي و محفوظ ماندن از پرستش بتها آماده مي‌سازد ليكن چنان هم نيست كه هر كس طريقه او را پيش گيرد معصوم و هر كس آن را ترك گويد به كلي از رحمتش مايوس شود، چون اين مقدار از گناه مانع شمول رحمت حق نمي‌شود، هر چند كه مقتضي آن هم نيست. اين را هم مي‌دانيم كه مقصود از نافرماني در جمله" وَ مَنْ عَصانِي" تنها شرك به خداي تعالي نيست تا با آيه" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ" «2» كه درخواست آمرزش از شرك را بي فايده مي‌داند منافات داشته باشد.
اين حاصل آن نكاتي است كه دقت و تدبر در دو آيه كريمه آن را افاده مي‌كند، و با در نظر داشتن آن ديگر جايي براي اشكال و جوابي كه مفسرين در اين دو آيه آورده‌اند باقي نمي‌ماند، و بلكه اشكالي دور از ذوق سليم مي‌گردد.

[بي‌پايگي اشكالاتي كه در باره دعاي ابراهيم (ع) مطرح شده و از آن جمله اينكه گفته‌اند چگونه آن جناب دعاي غير مستجاب كرده و براي همه فرزندان خود دوري از شرك را خواسته است؟] ..... ص : 104

آري، مفسرين دو اشكال در اين دو آيه كرده و جوابهايي از آنها داده‌اند، كه با در نظر گرفتن چند نكته‌اي كه گفتيم نه اشكالها وارد است، و نه جوابها جواب.
اشكال اول اينكه: ظاهر جمله" وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ" اين است كه ابراهيم (ع) مصونيت از پرستش بتها را هم براي خود مسألت كرده و هم براي
__________________________________________________
(1)او از دودمان تو نيست، او عمل غير صالح است. سوره هود، آيه 46.
(2)خدا هر كه را به او شرك آرد نخواهد بخشيد و ما دون شرك هر كسي را بخواهد مي‌بخشد. سوره نساء، آيه 116.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 105
همه فرزندان خود، و اين خود دعائي است غير مستجاب زيرا قريش هم جزء فرزندان وي بودند و آنان اهل شرك و بت‌پرست بودند، و چطور ممكن است پيغمبري بزرگوار چون ابراهيم خليل (ع) دعايي بكند كه مي‌داند غير مستجاب است؟ «1» و يا چگونه ممكن است خداي سبحان چنين دعايي را با اينكه لغو و بي معنا است از او حكايت بكند، و اصلا آن را رد نفرمايد، با اينكه روش قرآن كريم همواره چنين است كه سخن بيهوده و پيشنهادهاي لغو را رد مي‌كند؟ از اين هم كه بگذريم مگر انبياء معصوم از هر گناه نيستند، و با داشتن چنين مقامي ديگر چه معنا دارد كه مصونيت از كفر و پرستش بتها را از خدا درخواست نمايد؟ «2».
آن گاه از آن جواب داده‌اند كه مقصود از فرزنداني كه مي‌گوييم دعاي وي در حق آنان مستجاب نشد، فرزندان با واسطه آن جناب است، نه فرزندان خود او، چون دعاي آن جناب در حق فرزندان خودش يعني اسحاق و اسماعيل و غير آن دو مستجاب شد «3».
بعضي «4» ديگر هم گفته‌اند:" مقصود فرزنداني است كه در هنگام اين درخواست موجود بوده‌اند و دعاي وي در حق ايشان مستجاب شد، چون همه آنان موحد بوده‌اند".
بعضي «5» ديگر گفته‌اند:" چه عيب دارد كه منظور از فرزندان را همه ذريه او بگيريم و بگوييم نسبت به بعضي مستجاب شد و نسبت به ديگران نشد".
بعضي ديگر در بت‌پرستي فرزندان آن جناب توقف كرده‌اند:
يكي «6» گفته فرزندان مشرك او بت را نمي‌پرستيدند، بلكه آنها را شفعاي درگاه خدا مي‌پنداشتند. بعضي «7» ديگر گفته‌اند:" آنها" اوثان" را مي‌پرستيدند، نه" اصنام" را و اين دو با هم فرق دارند. صنم تمثال‌هاي مجسم است، و وثن تمثالهاي غير مجسم".
بعضي «8» ديگر گفته‌اند: ايشان بت نمي‌پرستيدند، بلكه بخاطر اينكه دسترسي به خانه كعبه نداشتند سنگي را نصب مي‌كردند و مي‌گفتند: خانه خدا هم از سنگ است، آن وقت
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 132.
(4)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 133.
(5)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 133 و روح المعاني، ج 13، ص 234.
(6)تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 546 و تفسير عياشي، ج 2، ص 230، ح 31.
(7)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 133.
(8)تفسير روح المعاني، ج 13، ص 234.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 106
دور آن طواف مي‌كرده‌اند، و آن سنگ را خانه دوار و قابل انتقال مي‌ناميدند.
ولي خواننده محترم به خوبي نسبت به سقوط و بي اعتباري اين پاسخها واقف است. اما پاسخ اول و دوم براي اينكه خلاف ظاهر لفظ آيه است، چون كلمه" بني" همه فرزندان را شامل است. و اما وجه سوم آن نيز باطل است، زيرا اشكال در اين نبود كه چرا دعاي يك پيغمبر و يا بعضي از آن مستجاب نشده، چون ممكن است دعايي بر خلاف حكمت باشد. بلكه اشكال در اين بود كه حكايت و نقل گفتارهاي لغو و رد نكردن آن از شان قرآن كريم دور است.
بقيه وجوهي هم كه نقل كرديم اشكالش اين است كه ملاك گمراهي در عبادت اصنام مساله شركت در عبادت است، و اين عمل در همه فرضهايي كه نقل شد موجود است، يعني هم پرستش صنم شرك است، و هم پرستش وثن و هم طواف به دور سنگ.

[ضعف وجوهي كه در جواب به اين سؤال كه چگونه ابراهيم (ع) با اينكه معصوم بوده درخواست دوري از شرك را كرده است؟ گفته شده است] ..... ص : 106

بعضي «1» ديگر از اين اشكال كه چطور ابراهيم با داشتن مقام عصمت درخواست دوري از شرك كرده چنين جواب داده‌اند كه: مقصود ثبات در عصمت و دوام در آن است. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: اين سؤال را از باب هضم نفس (و به اصطلاح فارسي شكسته نفسي) گفته است و خواسته است احتياج خود به فضل او را اظهار بدارد. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: منظور اين بوده كه از شرك خفي محفوظ باشد، نه شرك جلي، كه با مصونيت انبياء منافات دارد.
همه اين وجوه باطل است: اما اولي براي اينكه عصمت همانطور كه حدوثا در انبياء لازم است، بقاي آن نيز لازم است، و همانطور كه درخواست حدوث آن از انبياء صحيح نيست- چون تحصيل حاصل است- همچنين درخواست بقاي آن نيز صحيح نيست.
منشا اشتباهي كه اين آقايان كرده‌اند اين است كه پنداشته‌اند فيضي كه از ناحيه خداي مفيض به انبياي مستفيض مي‌رسد از ملك خدا بيرون مي‌رود، و انبياء مالك مستقل آن مي‌شوند و چون مالك مي‌شوند ديگر درخواست آن هم از كسي كه سابقا مالك بود، ولي فعلا مالك نيست معنا ندارد. و به عبارتي ديگر وقتي خداي تعالي حدوث و يا بقاي چيزي را اراده كرد آن چيز ديگر از آنچه كه هست تغيير نمي‌پذيرد
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 132.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 107
(و خلاصه از تحت سلطه خدا بيرون رفته) و خود او هم قادر بر تغيير آن نيست، و يا مشيتش بر تغيير آن تعلق نمي‌گيرد، (و العياذ باللَّه خدا در باره آن دستبند به دست خود زده است) و اين خطاي بزرگي است. بلكه هر گيرنده فيضي بعد از گرفتن فيض، باز هم به خداي مفيض محتاج است و احتياجش بعد از فيض عين آن احتياجي است كه قبل از فيض داشت، هم چنان كه ملك نسبت به آن فيض بعد از افاضه هم باقي است، و مالكيتش نسبت به آن بعد از دادن آن، عين آن مالكيتي است كه قبل از دادن و افاضه داشت، بدون اينكه ذره‌اي فرق كرده باشد، و قدرت و خواست خداي تعالي در باره آن هميشه علي السويه است، هر چند كه بعد از افاضه و قضاء حتم، داده خود را پس نگيرد. بنا بر اين، درخواست بنده مستفيض و سؤال او، اثر و خاصيت احتياج ذاتي او است، نه اثر نداشتن، تا بگويي با داشتن، ديگر سؤال معنا ندارد- دقت فرمائيد- ما در اين معنا مكرر پيرامون اين مساله بحث‌هاي مفصلي كرده‌ايم. و اما اينكه بعضي از ايشان در پاسخ از اشكال گفته‌اند: ابراهيم شكسته نفسي كرده، در جوابشان مي‌گوييم: شكسته نفسي در غير ضروريات عيبي ندارد، و اما در مسائل ضروري درست نيست، و مثل اين ميماند كه كسي از باب شكسته نفسي بگويد من انسان نيستم، و مقصودش هم اين نباشد كه من انسان كامل نيستم، بلكه اين باشد كه من اصلا از افراد اين نوع و اين ماهيت نيستم، و اين دروغ است، و به نظر آقايان كه عصمت را براي انبياء از امور ضروري مي‌دانند درخواستش همين حكم را دارد.
و اما پاسخ سوم و اينكه منظور از درخواست مزبور مصونيت از شرك خفي بوده، در جوابش مي‌گوييم شرك خفي به معناي ركون و توجه به غير خداست كه خود داراي مراتبي است، و شديدترين مراتب آن شرك جلي كه ضلالت است، نه بقيه مراتب آن.
و ما مي‌بينيم ابراهيم (ع) درخواست خود را چنين تعليل نموده كه" انهن اضللن ...- اين بتها بسياري از مردم را گمراه كرده‌اند ..." از اينجا مي‌فهميم كه در خواستش مصونيت از شرك جلي و همان شركي بوده كه بسياري از مردم به خاطر آن گمراه شده‌اند، نه شرك خفي و صرف ركون و توجه به غير خدا. مگر اينكه كسي ادعا كند كه مقصود از اصنام تنها بتها نيست، بلكه هر چيزيست كه جز خدا مورد توجه انسان قرار گيرد.
و مقصود از عبادت هم پرستش نيست، بلكه صرف توجه و التفات است، كه اين هم ادعايي است بي دليل.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 108

[نقل و رد وجوهي كه در پاسخ به اين شبهه كه چرا ابراهيم (ع) براي مشركين طلب مغفرت نموده؟ گفته‌اند] ..... ص : 108

اشكال ديگري كه مفسرين «1» بر كلام ابراهيم كرده و در مقام پاسخ از آن بر آمده‌اند اين است كه چرا در جمله" وَ مَنْ عَصانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" طلب مغفرت براي مشركين كرده است، با اينكه مغفرت خدا شامل مشرك نمي‌شود، زيرا خود خداي تعالي فرموده:
" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ- خدا اين گناه را كه به وي شرك بورزند نمي‌آمرزد" «2».
آن گاه در جواب از آن، يكي گفته «3» است: نيامرزيدن شرك دليلش همين آيه ايست كه گذشت، و اين آيه قرآن است و قرآن بر خاتم انبياء نازل شده، نه بر ابراهيم، و از كجا كه قبل از اسلام گناه شرك مانند ساير گناهان قابل آمرزش نبوده باشد، و ابراهيم بر اساس شريعت خود درخواست نكرده باشد. يكي «4» ديگر گفته: مراد از مغفرت و رحمت، مغفرت و رحمت بعد از توبه مشرك است، و قيد توبه در كلام حذف شده.
ديگري «5» گفته است: مقصود آن جناب اين بوده كه هر كه مرا عصيان كند و بر شرك خود استوار بماند تو بخاطر اينكه غفور و رحيمي مي‌تواني او را از شرك به سوي توحيد بكشاني، و مشمول مغفرت و رحمت خود كني.
بعضي «6» ديگر گفته‌اند: مقصودش از مغفرت پوشاندن شرك مشرك، و مقصودش از رحمت شتاب نكردن در عقاب او است. و معنايش اين است كه پروردگارا هر كس كه از فرمان من سر بتابد تو شركش را در دنيا پوشيده بدار و با تاخير عقابت، او را مورد رحمت قرار ده.
بعضي «7» ديگر گفته‌اند: معناي آن همان چيزيست كه از ظاهرش استفاده مي‌شود و حاجت به هيچ توجيهي ندارد و اشكالي هم وارد نيست، زيرا آن روز ابراهيم (ع) نمي‌دانسته كه خدا شرك را نمي‌آمرزد، و ندانستن اين حكم نقص نيست زيرا آمرزيدن شرك جزء محالهاي عقلي نيست كه هر كسي آن را درك كند، و عقل هيچ امتناعي نمي‌بيند در اينكه خداوند شرك را هم بيامرزد، تنها دليلي كه در مساله هست دليل نقلي است كه ممكن است آن روز به گوش ابراهيم (ع) نخورده باشد و
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 133.
(2)سوره نساء. آيه 48.
(3)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 134.
(4)تفسير روح المعاني، ج 13، ص 235.
(5)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 134. [.....]
(6 و 7)تفسير روح المعاني، ج 13، ص 235.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 109
كسي هم سند نداده كه انبيا بايد در يك روز و بلكه در يك آن تمامي ادله نقلي را ياد بگيرند.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند مقصود از عصيان، معصيت پائين‌تر از شرك است.
اين بود جوابهايي كه از اشكال مذكور داده‌اند، و هيچ يك از آنها صحيح نيست.
اما اولي براي اينكه اين ادعا كه شرك در شرايع قبل از اسلام جائز المغفرت بوده، ادعايي است بدون دليل، بلكه دليل بر خلاف آن هست، زيرا قرآن حكايت مي‌كند كه خداي تعالي خطاب كرده به آدم كه شريعتش اولين شريعت است، و به او فرمود:
" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" «2». و از مسيح (ع) كه شريعتش آخرين شريعت سابق بر اسلام است حكايت مي‌كند كه گفت:" إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَ مَأْواهُ النَّارُ وَ ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصارٍ" «3».
آري، دقت در آيات مربوط به قيامت و بهشت و جهنم و همچنين آيات شفاعت و آياتي كه كلمات انبياء را در دعوتهاي خود حكايت مي‌كند، جاي هيچ ترديدي باقي نمي‌گذارد كه در همه شرايع اين معنا گوشزد بشر شده كه براي مشرك هيچ راه نجاتي نيست، مگر توبه قبل از مرگ.
اما دومي براي اينكه مقيد كردن مغفرت و رحمت به صورت توبه مشرك، تقيدي است بي دليل، علاوه بر اينكه مشرك توبه كار جزو" فَمَنْ تَبِعَنِي" است نه جزو" وَ مَنْ عَصانِي"، چون توبه از شرك متابعت ابراهيم است، و اگر مقصود از" مَنْ عَصانِي" چنين افرادي بودند ديگر معادله معنا نداشت، و يك طرفي مي‌شد.
و اما سوم و چهارم براي اينكه ظاهر آيه بر خلاف آن دو است، چون ظاهر آن اين است كه خداوند مشرك را در حين عصيان بيامرزد و رحم كند، نه بعد از آنكه توبه كرد و به اطاعت گراييد. علاوه، ظاهر آمرزش گناه، برداشتن آثار سوء آن است، حال يا در دنيا و يا مطلقا. و اما برداشتن عقاب دنيوي و تاخير آن به آخرت، آمرزش نيست، اگر
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 13، ص 235.
(2)و آناني كه كافر شدند و تكذيب كردند آيات ما را، آنها البته اهل دوزخند و در آتش هميشه معذب خواهند بود. سوره بقره، آيه 39.
(3)واقع اين است كه هر كس به خدا شرك بورزد خدا بهشت را بر او حرام مي‌نمايد، و جاي او در آتش است و ستمكاران هيچ ياوري ندارند. سوره مائده، آيه 72.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 110
هم باشد معنايي است دور از فهم عرف.
و اما پنجم- كه از همه وجوه ديگر بعيدتر است- براي اينكه از مثل ابراهيم خليل (ع) آن هم در اواخر عمرش كه گفتيم اين دعا را در آن موقع كرده است بسيار بعيد است كه يكي از واضحات معارف ديني را ندانسته باشد، و به قول شما به گوشش نخورده باشد، و از در جهل و ناداني اين درخواست را براي مشركين بكند، آن هم بدون اينكه قبلا از خداي تعالي اجازه‌اي بگيرد، چون اگر اجازه گرفته بود خداوند حكم مساله را برايش بيان مي‌كرد، و مي‌فرمود كه چنين چيزي ممكن نيست، و از قرآن كريم هم بعيد است كه چنين جهل و كلام بيهوده‌اي را از كسي نقل بكند و آن را رد ننمايد و حقيقت مطلب را بيان نفرمايد، با اينكه مي‌بينيم وقتي طلب مغفرت ابراهيم جهت پدرش را حكايت مي‌كند بلافاصله براي برائت ساحت مقدس او مي‌فرمايد:" وَ ما كانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ إِلَّا عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَها إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ «1»".
و اما ششم كه معصيت را به پايين‌تر از شرك تقييد مي‌كرد، هيچ دليلي بر اين تقييد ندارد، مگر آنكه بخواهد حرف ما را بگويد.
اين بود خلاصه آن وجوهي كه مفسرين در ذيل اين دو آيه مورد بحث ذكر كرده‌اند، و همه اشتباهات ايشان ناشي از اين جهت است كه در تحقيق معناي در خواست مصونيت از شرك و نيز متفرع نمودن جمله" فمن تبعني ..." بر آن اهمال ورزيده‌اند.
" رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ ...".
كلمه" مِنْ ذُرِّيَّتِي" جانشين مفعول" اسكنت" است، و" من" در آن، تبعيض را مي‌رساند. و منظور ابراهيم (ع) از ذريه‌اش همان اسماعيل و فرزنداني است كه از وي پديد مي‌آيند، نه اسماعيل به تنهايي، براي اينكه دنبالش گفته است:
" رَبَّنا لِيُقِيمُوا الصَّلاةَ- پروردگارا تا نماز بپاي دارند"، و اگر اسماعيل به تنهايي مقصود بود نمي‌بايست لفظ جمع بكار برد.
و مقصود از" غَيْرِ ذِي زَرْعٍ"،" غير ذي مزروع" است، آن طور تعبير كرد تا تاكيد را برساند، و در نداشتن روييدني مبالغه نمايد، چون جمله مذكور بطوري كه گفته‌اند
__________________________________________________
(1)استغفار ابراهيم براي پدرش جز بعد از آن نبود كه وعده آن را به وي داده بود، ولي وقتي براي او معلوم شد كه او دشمن خداست از او بيزاري جست. سوره توبه، آيه 114.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 111
علاوه بر دلالت بر نبودن زراعت اين معنا را هم مي‌رساند كه زمين غير ذي زرع اصلا شايستگي زراعت را ندارد، مثلا شوره‌زار و يا ريگزار است، و آن موادي كه روييدني‌ها در روييدن احتياج دارند، را ندارد، به خلاف آن تعبير ديگر كه فقط نبودن زرع را مي‌رساند، و اين نكته در جمله" قُرْآناً عَرَبِيًّا غَيْرَ ذِي عِوَجٍ- قرآني عربي غير معوج" «1» نيز هست.
و اگر خانه را به خدا نسبت داده از اين باب است كه خانه مزبور براي منظوري ساخته شده كه جز براي خدا صلاحيت ندارد، و آن عبادت است.
و مقصود از" محرم" بودن آن، همان حرمتي است كه خداوند براي خانه تشريع نموده. و ظرف مكان" عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ" متعلق به جمله" اسكنت" است.

[دعاي ابراهيم (ع) كه عرض كرد:" رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ ..." بعد از بناي كعبه و ساخته و آباد شدن مكه بوده است] ..... ص : 111

اين جمله، يعني جمله" رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ" تا كلمه" المحرم" كه يك فقره از دعاي ابراهيم (ع) است، خود شاهد بر مطلبي است كه ما قبلا گفتيم كه آن جناب اين دعا را بعد از ساختن كعبه و ساخته شدن شهر مكه و آبادي آن كرده است، هم چنان كه آيه" الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَي الْكِبَرِ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ" نيز شاهد بر اين معنا است.
بنا بر اين، ديگر جاي اين اشكال باقي نمي‌ماند كه چطور ابراهيم (ع) در روز ورودش به وادي غير ذي زرع آنجا را خانه خدا ناميده با اينكه آن روز كعبه را بنا ننهاده بود تا چه رسد به اينكه در پاسخش گفته شود كه به علم غيب مي‌دانست كه به زودي مامور ساختن بيت اللَّه الحرام مي‌شود؟ و يا گفته شود كه وي مي‌دانست كه در قرون گذشته در اين وادي خانه خدا بوده، و طوائفي از مردم آن را خراب كردند، و يا خداوند در واقعه طوفان آن را به آسمان برد «2».
تازه به فرضي كه با اين جوابها اشكال مذكور رفع شود نمي‌دانيم صاحبان اين جوابها اشكال در جمله" رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً"، و در جمله" وَهَبَ لِي عَلَي الْكِبَرِ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ"، را چگونه رفع مي‌كنند؟ چون ظاهر جمله اولي اين است كه اين دعا را وقتي نموده كه مكه به صورت بلد و شهر در آمده بوده است. هم چنان كه ظاهر جمله دومي اين است كه اين دعا را وقتي نموده كه هم اسماعيل را داشته و هم اسحاق را.
__________________________________________________
(1)سوره زمر، آيه 28.
(2)تفسير ابو الفتوح رازي، ج 7، ص 33.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 112
و اينكه گفته است:" رَبَّنا لِيُقِيمُوا الصَّلاةَ" غرض خود را از اسكان اسماعيل و مادرش بيان مي‌دارد كه به انضمام جمله قبليش:" بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ"، و جمله‌اي كه دنبال آن آورد و گفت:" فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ" اين معنا را افاده مي‌كند كه اگر در ميان نقاط مختلف زمين نقطه‌اي غير قابل كشت و خالي از امتعه زندگي- يعني آب گوارا و روييدنيهاي سبز و خرم و درختان زيبا و هواي معتدل و خالي از مردم- را اختيار كرد، براي اين بوده كه ذريه‌اش در عبادت خدا خالص باشند و امور دنيوي دلهايشان را مشغول نسازد.
" فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ ..."- كلمه" هوي"- به ضم هاء- به معناي سقوط است، و آيه" تَهْوِي إِلَيْهِمْ" به معناي اين است كه دلهاي مردم متمايل به سوي ذريه او شود بطوري كه وطنهاي خود را رها نموده بيايند و پيرامون آنها منزل گزينند، و يا حد اقل به زيارت خانه بيايند، و قهرا با ايشان هم انس بگيرند." وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ" به اينكه ميوه‌هاي هر نقطه از زمين را بوسيله تجارت بدانجا حمل كنند، و مردم آنجا از آن بهره‌مند شوند" لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ".
" رَبَّنا إِنَّكَ تَعْلَمُ ما نُخْفِي وَ ما نُعْلِنُ ...".
معناي اين آيه واضح است. و جمله" وَ ما يَخْفي عَلَي اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ" تتمه كلام ابراهيم (ع) و يا جزو كلام خداي تعالي است. و بنا بر احتمال اول در" علي اللَّه" التفات بكار رفته، و به علت حكم اشاره مي‌كند، گويا مي‌فرمايد:" تو مي‌داني همه آنچه را كه ما مخفي مي‌داريم و يا ظاهر مي‌سازيم، زيرا تو آن خدايي هستي كه هيچ چيز نه در زمين و نه در آسمان بر تو پنهان نيست". و بعيد نيست كه از اين تعليل استفاده شود كه مقصود از" سماء" چيزي باشد كه بر ما مخفي و از حس ما غايب است، به عكس زمين كه منظور از آن هر چيزي باشد كه براي ما محسوس است- دقت فرماييد.
" الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَي الْكِبَرِ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعاءِ".
اين جمله به منزله جمله معترضه است كه در وسط دعاي آن جناب قرار گرفته است. و باعث گفتن آن در وسط دعا اين بوده كه در ضمن خواسته‌هايش ناگهان به ياد عظمت نعمتي كه خدا به وي ارزاني داشته افتاده كه بعد از آنكه همه اسباب عادي فرزنددار شدنش را منتفي نموده بود دو فرزند صالح چون اسماعيل
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 113
و اسحاق به وي داده. و اگر چنين عنايتي به وي فرمود بخاطر استجابت دعايش بود.
ابراهيم (ع) در بين دعايش وقتي به ياد اين نعمت مي‌افتد ناگهان رشته دعا را رها نموده به شكر خدا مي‌پردازد و خداي را بر استجابت دعايش ثنا مي‌گويد.

[اشاره به اينكه اعمال از جهت احتياج به اذن و مشيت خدا هستند به خدا و از جهت تصدي و صدور مستند به عامل است] ..... ص : 113

" رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلاةِ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي رَبَّنا وَ تَقَبَّلْ دُعاءِ".
نسبت دادن نماز خواندنش به خدا- با اينكه او نماز را مي‌خواند- نظير نسبت دادن دوريش از بت‌پرستي است به خدا. و همانطور كه قبلا هم گفته‌ايم هر عملي و از آن جمله نماز خواندن و بت نپرستيدن يك نسبت و ارتباط به خداي تعالي دارد، و آن عبارتست از احتياج و ارتباطش به اذن و مشيت خدا. و يك نسبت به عامل دارد و آن نسبت تصدي و صدور است.
اين جمله، فقره دوم از دعاي ابراهيم (ع) است كه فرزندانش را در آن شركت داده است. و دعاي اولش جمله" وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ" و دعاي سومش جمله" رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ" است كه پدر و مادر و عموم مؤمنين را در آن شركت داده.
نكته‌اي كه در هر سه فقره رعايت شده اين است كه ابراهيم در همه آنها خودش را به عنوان مفرد و مستقل ذكر كرده. در دعاي اولش گفته است:" و اجنبني" و در دومي گفته است:" اجعلني"، و در سومي گفته است:" اغفر لي"، و اين بدان جهت بوده كه خواسته است علاوه بر فرزنداني كه در اين موقع داشته، تمامي ذريه آينده‌اش را هم به خود ملحق سازد، هم چنان كه در جاي ديگر از آن جناب نقل كرده كه گفته است:
" وَ اجْعَلْ لِي لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرِينَ" «1» و باز در جاي ديگر خداي تعالي گفت و شنود خود را با وي چنين حكايت كرده است:" إِذِ ابْتَلي إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي" «2».
در فقره اول از دعايش گفت:" وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ" و در اينجا گفت:" اجْعَلْنِي- مُقِيمَ الصَّلاةِ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي" و ممكن است اين سؤال براي خواننده پيش بيايد كه چرا در
__________________________________________________
(1)و برايم ياد خيري در آيندگان بگذار. سوره شعراء، آيه 84.
(2)و چون ابراهيم را پروردگارش به ابتلائاتي بيازمود و او همه را به خوبي به پايان رسانيد، پروردگارش گفت كه من تو را براي مردم امام قرار مي‌دهم. گفت از ذريه‌ام نيز قرار ده. سوره بقره، آيه 124.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 114
اول نگفت:" و من بني- و بعضي از فرزندان مرا" و در دومي كلمه" من" را آورد؟ در جواب مي‌گوييم: هر چند كه ظاهر فقره اول عموميت، و ظاهر فقره دوم تبعيض است، و ليكن در گذشته ثابت كرديم كه مراد وي در فقره اول نيز بعضي از ذريه است، نه همه آنها، و بعد از اثبات اين معنا هر دو فقره با هم تطابق خواهند داشت.
يكي ديگر از موارد تطابق اين فقره اين است كه مضمون هر دو تاكيد شده است، دومي بوسيله جمله" رَبَّنا وَ تَقَبَّلْ دُعاءِ" كه خود اصرار و تاكيد درخواست است، و اولي بوسيله جمله" رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ" چون در حقيقت اين تعليل درخواست دور كردن از بت‌پرستي را تاكيد مي‌كند.

[دعاي ابراهيم (ع) براي پدر و مادرش در اواخر عمر دلالت مي‌كند بر اينكه" آزر" پدر ابراهيم نبوده است] ..... ص : 114

" رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسابُ".
ابراهيم (ع) با اين جمله دعاي خود را ختم نموده است. و همانطور كه قبلا هم گفتيم اين آخرين دعايي است كه وي كرده، و قرآن كريم از او نقل نموده است. و اين دعا شبيه به آخرين دعايي است كه قرآن از حضرت نوح (ع) نقل نموده كه گفته است:" رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ" «1».
اين آيه دلالت دارد بر اينكه ابراهيم فرزند آزر مشرك نبوده، زيرا در اين آيه براي پدرش طلب مغفرت كرده است، در حالي كه خودش سنين آخر عمر را مي‌گذرانده، و در اوائل عمر بعد از وعده‌اي كه به آزر داده از وي بيزاري جسته است. در اول به وي گفته:" سَلامٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي" «2» و نيز گفته است:" وَ اغْفِرْ لِأَبِي إِنَّهُ كانَ مِنَ الضَّالِّينَ" «3» و سپس از او بيزاري جسته است، كه قرآن كريم چنين حكايت مي‌كند:
" وَ ما كانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ إِلَّا عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَها إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ" «4» كه تفصيل داستان آن جناب در سوره انعام در جلد هفتم اين كتاب گذشت.
__________________________________________________
(1)پروردگارا مرا و والدين مرا و هر كه با ايمان به خانه من در آيد و همه مؤمنين و مؤمنات را بيامرز. سوره نوح، آيه 28.
(2)سلام بر تو به زودي برايت طلب مغفرت مي‌كنم. سوره مريم، آيه 47.
(3)و از پدرم به لطف خود درگذر و هدايت فرما كه وي سخت از گمراهان است. سوره شعراء، آيه 86.
(4)استغفار ابراهيم براي پدرش بعد از وعده‌اي بود كه به وي داده بود، و پس از آنكه معلومش شد كه او دشمن خداست از او بيزاري جست. سوره توبه، آيه 114.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 115
و از جمله لطائف كه در دعاي آن حضرت به چشم مي‌خورد، اختلاف تعبير در نداء است كه يك جا" رب" آمده و جاي ديگر" ربنا". در اولي بخاطر آن موهبت‌هايي كه خداوند فقط به او ارزاني داشته است- از قبيل سبقت در اسلام و امامت- او را به خود نسبت داده. و در دومي پروردگار را به خودش و ديگران نسبت داده، بخاطر آن نعمتهايي كه خداوند هم به او و هم به غير او ارزاني داشته است.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آياتي كه دعاي ابراهيم (ع) را حكايت مي‌كنند)] ..... ص : 115

در الدر المنثور است كه ابو نعيم- در كتاب الدلائل- از عقيل بن ابي طالب روايت كرده كه آن روز كه شش نفر از اهل مدينه در جمره عقبه نزد رسول خدا (ص) آمدند، آن حضرت ايشان را نشانيد و به سوي خداي تعالي و پرستش او دعوت نمود و پيشنهاد كرد كه او را در دعوتش ياري كنند. ايشان از آن جناب در خواست كردند تا آنچه به او وحي شده برايشان بخواند. رسول خدا (ص) از سوره ابراهيم اين آيه را برايشان خواند:" وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ" و همچنين تا آخر سوره قرائت نمود، و دلهاي شنوندگان آن چنان مجذوب شد كه بيدرنگ دعوتش را پذيرفتند «1».
و در تفسير عياشي از ابي عبيده از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: هر كه ما را دوست بدارد او از ما اهل بيت است. پرسيدم فدايت شوم آيا از شما است؟ فرمود: به خدا سوگند از ما است، مگر كلام خداي را نشنيده‌اي كه از ابراهيم (ع) حكايت مي‌كند كه فرمود:" فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي" «2».
و در همان كتاب از محمد حلبي از امام صادق (ع) آمده كه فرمود:
هر كه از شما از خدا بترسد و عمل صالح كند او از ما اهل بيت است. راوي پرسيد: از شما اهل بيت است؟ فرمود: آري، از ما اهل بيت است چون ابراهيم (ع) در اين باره فرموده است:" فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي". عمر بن يزيد پرسيد: آيا چنين كسي از آل محمد است؟ فرمود: آري، به خدا سوگند از آل محمد است. آري، به خدا قسم از خود آل محمد است، مگر نشنيده‌اي كلام خداي را كه فرموده:" إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ- نزديكترين مردم به ابراهيم آن كسانيند كه وي را متابعت مي‌كنند"، و نيز
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 86. [.....]
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 231، ح 32.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 116
فرموده:" فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي" «1».
مؤلف: در بعضي روايات آمده كه" فرزندان اسماعيل هرگز بت نپرستيدند، و اين به خاطر دعاي ابراهيم (ع) بود كه عرض كرد:" وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ". و اگر بت را بزرگ مي‌داشتند عقيده‌شان اين بود كه اين بتها شفيعان درگاه خدايند" «2». و ليكن اين روايات جعلي است كه در بيان سابق هم بدان اشاره شد.
و همچنين است آن رواياتي كه از طرق عامه «3» و خاصه «4» آمده كه" سرزمين طائف جزو سرزمين اردن بود، و چون ابراهيم دعا كرد كه خدايا اهل مكه را از ميوه‌ها روزي فرما، خداوند آن قطعه از سرزمين اردن را از آنجا به طائف منتقل نمود (و آن سر زمين نخست در مكه خانه خدا را طواف نمود) و هفت مرتبه دور خانه گرديد، و آن گاه در جايي كه امروز آن را طائف مي‌نامند قرار گرفت، (و بخاطر همين طوافش طائف ناميده شد)".
چون هر چند از راه معجزه چنين چيزي امكان دارد و محال عقلي نيست، و ليكن اين روايات براي اثبات آن كافي نيست، چون بعضي از آنها ضعيف است و بعضي اصلا سند ندارد. علاوه بر اينكه اگر در اثر دعاي ابراهيم چنين امري عجيب و معجزه‌اي باهر رخ داده بود، جا داشت در اين آيات كه همه در مقام ذكر سنت‌هاي خدايي است آن را نيز ياد مي‌كرد و مي‌فرمود كه در اثر دعاي ابراهيم ما چنين كاري را كرديم- و خدا داناتر است.
و در مرسله عياشي از حريز از آن كس كه نامش را نبرده از يكي از دو امام باقر يا صادق (ع) آمده كه آن جناب آيه را:" رب اغفر لي و لولدي" قرائت مي‌كرد كه مقصود از" ولد" همان اسماعيل و اسحاق است «5». و در مرسله ديگري از جابر از امام باقر (ع) نظير اين مطلب را روايت نموده است «6». و ظاهر اين دو روايت اين است كه چون پدر ابراهيم كافر بوده امام (ع) آيه را بدين صورت قرائت نموده است و ليكن هر دو ضعيف است و چنان نيست كه بشود بدانها اعتماد نمود.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 231، ح 33.
(2)تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 546.
(3)تفسير ابي السعود، ج 4، ص 52.
(4)تفسير برهان، ج 2، ص 320، ح 10.
(5)تفسير عياشي، ج 2 ص 234، ح 45.
(6)تفسير عياشي، ج 2، ص 235، ح 47.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 117

[سوره إبراهيم (14): آيات 42 تا 52] ..... ص : 117

اشاره

وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلاً عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ إِنَّما يُؤَخِّرُهُمْ لِيَوْمٍ تَشْخَصُ فِيهِ الْأَبْصارُ (42) مُهْطِعِينَ مُقْنِعِي رُؤُسِهِمْ لا يَرْتَدُّ إِلَيْهِمْ طَرْفُهُمْ وَ أَفْئِدَتُهُمْ هَواءٌ (43) وَ أَنْذِرِ النَّاسَ يَوْمَ يَأْتِيهِمُ الْعَذابُ فَيَقُولُ الَّذِينَ ظَلَمُوا رَبَّنا أَخِّرْنا إِلي أَجَلٍ قَرِيبٍ نُجِبْ دَعْوَتَكَ وَ نَتَّبِعِ الرُّسُلَ أَ وَ لَمْ تَكُونُوا أَقْسَمْتُمْ مِنْ قَبْلُ ما لَكُمْ مِنْ زَوالٍ (44) وَ سَكَنْتُمْ فِي مَساكِنِ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ وَ تَبَيَّنَ لَكُمْ كَيْفَ فَعَلْنا بِهِمْ وَ ضَرَبْنا لَكُمُ الْأَمْثالَ (45) وَ قَدْ مَكَرُوا مَكْرَهُمْ وَ عِنْدَ اللَّهِ مَكْرُهُمْ وَ إِنْ كانَ مَكْرُهُمْ لِتَزُولَ مِنْهُ الْجِبالُ (46)
فَلا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ مُخْلِفَ وَعْدِهِ رُسُلَهُ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ ذُو انتِقامٍ (47) يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ (48) وَ تَرَي الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذٍ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفادِ (49) سَرابِيلُهُمْ مِنْ قَطِرانٍ وَ تَغْشي وُجُوهَهُمُ النَّارُ (50) لِيَجْزِيَ اللَّهُ كُلَّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسابِ (51)
هذا بَلاغٌ لِلنَّاسِ وَ لِيُنْذَرُوا بِهِ وَ لِيَعْلَمُوا أَنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ وَ لِيَذَّكَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ (52)

ترجمه آيات ..... ص : 117

و مپندار كه خدا از اعمالي كه ستمگران مي‌كنند غافل است، (بلكه كيفر) آنها را تاخير انداخته براي روزي كه چشمها در آن روز خيره مي‌شود (42).
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 118
(و مردم) در حالي كه گردنها بر افراشته ديدگان به يك سو مي‌دوزند چنان كه پلكشان بهم نمي‌خورد و دلهايشان خالي مي‌گردد (43).
و مردم را بترسان از روزي كه عذاب موعود به سراغشان مي‌آيد كساني كه ستم كرده‌اند گويند: پروردگارا! ما را تا مدتي مهلت ده تا دعوت تو را اجابت كنيم و پيرو پيغمبران شويم، (اما اين جواب را مي‌شنوند كه:) مگر شما نبوديد كه پيش از اين قسم خورديد كه زوال نداريد؟ (44).
و (مگر شما نبوديد كه) در مسكنهاي كساني كه ستم كرده بودند ساكن شديد و برايتان عيان گشت كه با آنها چه كرده بوديم، و براي شما مثل‌ها زديم (45).
و آنها نهايت مكر خود را به كار زدند و (سزاي) نيرنگشان نزد خداست، هر چند از نيرنگشان كوه‌ها هموار گردد (46).
مپندار كه خدا از وعده خويش با پيغمبران تخلف كند، زيرا خدا نيرومند و انتقام‌گير است (47).
روزي كه زمين، به زميني ديگر و آسمانها نيز (به آسمانهاي ديگر) مبدل شود و (مردم) در پيشگاه خداي يگانه مقتدر حاضر شوند (48).
و در آن روز، مجرمان را با هم در غل و زنجير بيني (49).
در آن روز پيراهنشان از قير است و آتش چهره‌هايشان را پوشانده است (50).
تا خدا هر كه را هر چه كرده است سزا دهد كه خدا سريع الحساب است (51).
اين براي مردم بلاغي است تا بدان بيم يابند، و بدانند كه او خدايي يگانه است و تا صاحبان خرد اندرز گيرند (52).

بيان آيات ..... ص : 118

اشاره

بعد از آنكه در آيات قبل بشر را انذار نمود و بشارت داد و به صراط خود دعوت نمود و فهمانيد كه همه اينها بخاطر اينست كه خدا عزيز و حميد است، اينك در آيه اول از آيات مورد بحث آن مطالب را به آيه‌اي ختم نموده كه در حقيقت جواب از توهمي است كه ممكن است بعضي فكر كنند كه اگر اين حرفها درست است و راستي اين دعوت، دعوت نبوي و از ناحيه پروردگاري عزيز و حميد است، پس چرا مي‌بينيم اين ستمكاران هم چنان سرگرم تمتعات خويشند؟ و چرا آن خداي عزيز و حميد ايشان را به ظلمشان نمي‌گيرد؟ و به دهان متخلفين از دعوت اين پيغمبر و مخالفين او لجام نمي‌زند؟
اگر آن خدا، خدايي غافل و بي خبر از اعمال ايشان است و يا خدايي است كه خودش وعده خود را خلف مي‌كند، و پيغمبران خود را كه وعده نصرتشان داده بود ياري نمي‌نمايد ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 119
كه چنين خدايي قابل پرستش نيست.
در آيه مزبور از اين توهم جواب داده كه: نه خداي تعالي از آنچه ستمكاران مي‌كنند غافل نيست و وعده‌اي را هم كه به پيغمبرانش داده خلف نمي‌كند. و چگونه غافل است و خلف وعده مي‌كند با اينكه او داناي به مكر و عزيزي صاحب انتقام است، بلكه اگر آنها را به خشم خود نمي‌گيرد براي اين است كه مي‌خواهد عذابشان را براي روز سختي تاخير بيندازد، و آن روز جزاست. علاوه بر اينكه در همين دنيا هم آنها را عذاب خواهد كرد، هم چنان كه امتهاي گذشته را هلاك نمود.
و آن گاه سوره مورد بحث را به آيه زير كه جامع‌ترين آيات نسبت به غرض اين سوره است ختم نموده و فرموده است:" هذا بَلاغٌ لِلنَّاسِ وَ لِيُنْذَرُوا بِهِ وَ لِيَعْلَمُوا أَنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ وَ لِيَذَّكَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ" كه بيانش به زودي خواهد آمد- ان شاء اللَّه.
" وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ ... وَ أَفْئِدَتُهُمْ هَواءٌ".
كلمه" تشخص" از" شخص" به معناي باز ايستادن حدقه چشم است. و" مهطع" از" هطع" به معناي اين است كه شتر سر خود را بلند كرد. و همچنين" مقنع" از" اقنع" است كه آن نيز به معناي سربلند كردن است. و معناي اينكه فرمود:" لا يَرْتَدُّ إِلَيْهِمْ طَرْفُهُمْ" اين است كه از شدت هول و ترس از آنچه مي‌بينند قادر نيستند چشم خود را بگردانند. و معناي" أَفْئِدَتُهُمْ هَواءٌ" اين است كه از شدت و وحشت قيامت دلهايشان از تعقل و تدبير خالي مي‌شود. و يا به كلي عقلشان را زايل مي‌سازد.
و معناي آيه اينست كه: تو از اينكه مي‌بيني ستمكاران غرق در عيش و هوسراني و سرگرم فساد انگيختن در زمينند مپندار كه خدا از آنچه مي‌كنند غافل است، بلكه ايشان را مهلت داده و عذابشان را تاخير انداخته براي فرا رسيدن روزي كه چشم‌ها در حدقه از حركت باز مي‌ايستد، در حالي كه همينها گردن مي‌كشند و چشمها خيره مي‌كنند و دلهايشان دهشت زده مي‌شود و از شدت موقف، حيله و تدبير را از ياد مي‌برند. اين آيه براي ستمكاران انذار و براي ديگران جنبه تسليت را دارد.
" وَ أَنْذِرِ النَّاسَ يَوْمَ يَأْتِيهِمُ الْعَذابُ ..."
اين آيه انذار بعد از انذار است كه البته ميان اين دو انذار از دو جهت تفاوت است:
جهت اول اينكه انذار در دو آيه قبلي انذار به عذابي است كه خداوند براي روز قيامت آماده كرده است، و اما انذار در اين آيه و ما بعد آن، انذار به عذاب استيصال
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 120

[افراد مؤمن هرگز به عذاب استيصال و انقراض مبتلا نمي‌شوند. با عذاب انقراض شرك ريشه كن مي‌شود و:" أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ"] ..... ص : 120

دنيوي است، و از شواهدي كه بر اين معنا دلالت دارد جمله" فَيَقُولُ الَّذِينَ ظَلَمُوا رَبَّنا أَخِّرْنا إِلي أَجَلٍ قَرِيبٍ ..." است.
و از همين جا روشن مي‌شود اينكه بعضي «1» گفته‌اند" منظور از اين روز، روز قيامت است" وجهي ندارد. و همچنين اينكه بعضي «2» ديگر گفته‌اند" منظور از آن، روز مرگ است".
جهت دوم اينكه انذار اول انذار به عذاب قطعي است كه هيچ قدرتي آن را از ستمكاران و حتي از يك فرد ستمكار بر نمي‌گرداند، بخلاف انذار دومي كه هر چند از امت ستمكار بر نمي‌گردد ولي از يك فرد قابل برگشت است، و لذا مي‌بينيم كه خداي تعالي در انذار اولي تعبير به" و انذر الناس" كرده، و در دومي فرموده" فَيَقُولُ الَّذِينَ ظَلَمُوا"، و نفرموده" فيقولون". و اين خود شاهد بر اين است كه افرادي از عذاب دومي كه همان عذاب استيصال است استثناء مي‌شوند. آري، مؤمنين هيچوقت به چنين عذابي كه به كلي منقرضشان كند مبتلا نمي‌گردند، و اين عذاب مخصوص امتها است كه بخاطر ظلمشان بدان دچار مي‌گردند، نه تمام افراد امت، و لذا مي‌بينيم خداي تعالي مي‌فرمايد:" ثُمَّ نُنَجِّي رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا كَذلِكَ حَقًّا عَلَيْنا نُنْجِ الْمُؤْمِنِينَ" «3».
و كوتاه سخن، جمله" وَ أَنْذِرِ النَّاسَ يَوْمَ يَأْتِيهِمُ الْعَذابُ" انذار مردم به عذاب استيصال است كه نسل ستمكاران را قطع مي‌كند. و در تفسير سوره يونس و غير آن اين معنا گذشت كه خداي تعالي در امتهاي گذشته و حتي در امت محمدي اين قضاء را رانده كه در صورت ارتكاب كفر و ستم دچار انقراضشان مي‌كند، و اين مطلب را بارها در كلام مجيدش تكرار نموده است.
و روزي كه چنين عذابهايي بيايد روزيست كه زمين را از آلودگي و پليدي شرك و ظلم پاك مي‌كند، و ديگر به غير از خدا كسي در روي زمين عبادت نمي‌شود، زيرا دعوت، دعوت عمومي است، و مقصود از امت هم تمامي ساكنين عالمند. و وقتي به وسيله عذاب انقراض، شرك ريشه كن شود ديگر جز مؤمنين كسي باقي نمي‌ماند، آن وقت
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 13، ص 248.
(2)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 142.
(3)ما رسولان خود و مؤمنان را نجات مي‌دهيم چنان كه ما بر خود فرض كرديم كه اهل ايمان را نجات بخشيم. سوره يونس، آيه 103.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 121
است كه دين هر چه باشد خالص براي خدا مي‌شود، هم چنان كه فرموده:" وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ" «1».
از آنچه گذشت جواب اشكالي كه بعضي بر آيه كرده و گفته‌اند:" اگر مراد از عذاب در آن، عذاب استيصال باشد با حصري كه در آيه قبلي بود و مي‌فرمود:" إِنَّما يُؤَخِّرُهُمْ- تنها و تنها تاخيرشان مي‌اندازد براي روزي كه ديدگان خيره شود"، منافات دارد، زيرا اين آيه مي‌فرمايد خداوند عذاب هيچ كس را در اين دنيا نمي‌دهد" روشن مي‌شود، زيرا اين حرف وقتي صحيح است كه مقصود از عذاب در هر دو مورد يكي باشد، ولي چنين نيست، آن عذابي كه برگشت ندارد و حتي يك نفر هم از آن جان سالم بدر نمي‌برد عذاب قيامت است، و همين است كه منحصر به روز قيامت، است، و انحصارش به روز قيامت منافات ندارد با اينكه عذاب ديگري هم در دنيا باشد.
علاوه بر اينكه انحصار، آن طور كه اشكال كننده پنداشته است با آيات بسياري كه دلالت بر نزول عذاب بر امت اسلام مي‌كند منافات دارد.
از اينهم كه بگذريم اگر آيه مورد بحث را حمل بر عذاب قيامت كنيم، ناگزير مي‌شويم از ظاهر آيات صرفنظر نموده، دلالت سياق را هم ناديده بگيريم، در حالي كه هيچ يك جائز نيست.
" فَيَقُولُ الَّذِينَ ظَلَمُوا رَبَّنا أَخِّرْنا إِلي أَجَلٍ قَرِيبٍ نُجِبْ دَعْوَتَكَ وَ نَتَّبِعِ الرُّسُلَ"- مقصود از ظالمين آنهايي هستند كه دچار عذاب استيصال مي‌شوند و عذاب از آنان برگشت نمي‌كند. و مقصود آنان از اينكه مي‌گويند:" أَخِّرْنا إِلي أَجَلٍ قَرِيبٍ" اين است كه خدايا ما را مدت كمي مهلت بده و اندكي بر عمر ما بيفزا تا گذشته و ما فات را جبران كنيم، چون اگر مقصود غير اين بود نمي‌گفتند:" نُجِبْ دَعْوَتَكَ وَ نَتَّبِعِ الرُّسُلَ- دعوت تو را اجابت نموده، فرستادگان را پيروي و اطاعت كنيم".
و اگر گفتند:" رسل: فرستادگان" با اينكه مي‌بايست گفته باشند" رسول:
فرستاده" با اينكه ظاهر آيه بيان حال ظالمين اين امت است، براي اين مي‌باشد كه بفهماند ملاك در آمدن اين عذاب، حكم كردن ميان هر رسول و مردم آن رسول است، و اين حكم اختصاص به يك رسول معين ندارد، هم چنان كه آيه" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا
__________________________________________________
(1)و به تحقيق در زبور بعد از ذكر نوشتيم كه زمين را بندگان صالح من ارث مي‌برند.
سوره انبياء، آيه 105.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 122
جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" «1» نيز آن را افاده مي‌كند.
" أَ وَ لَمْ تَكُونُوا أَقْسَمْتُمْ مِنْ قَبْلُ ما لَكُمْ مِنْ زَوالٍ"- كلمه" اقسام" به معناي اين است كه گوينده، گفتار خود را به امر شريفي- البته به جهت شرافت آن امر- پيوسته كند تا بدين وسيله صدق گفتار خود را برساند چون اگر با چنين پيوندي باز هم دروغ بگويد در حقيقت به شرافت آن امر شريف توهين نموده است، و چون كسي را جرأت چنين توهيني نيست پس شنونده مطمئن مي‌شود كه گوينده راست مي‌گويد، مثل اينكه بگويد و اللَّه من رفتم، و يا به جان خودم مطلب از اين قرار است. و در ادبيات، قسم از محكم ترين، وسائل تاكيد شمرده مي‌شود. و بعيد نيست كه منظور از" اقسام" در اين آيه كنايه باشد از اينكه گوينده، كلام خود را قاطع و جزمي و بدون ترديد بگويد.
جمله مورد بحث مقول براي قولي حذف شده است، و تقدير آن چنين است:
" يقال لهم ا و لم تكونوا ..." يعني در توبيخ و اسكاتشان گفته مي‌شود: مگر شما نبوديد كه قبل از اين، سوگند مي‌خورديد (و يا بطور قطع مي‌گفتيد): ما هرگز زايل شدني نيستيم، و اين نيروي دفاعي و اين سطوتي كه داريم ما را از هر حادثه نابود كننده نجات مي‌بخشد، پس چطور امروز به التماس افتاده چند روزي مهلت مي‌خواهيد؟.
" وَ سَكَنْتُمْ فِي مَساكِنِ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ...".
اين جمله عطف بر محل جمله" اقسمتم" است و معنايش اين است كه: و باز مگر شما نبوديد كه در خانه و قريه و شهر مردمي منزل كرديد كه آنان نيز ظلم كردند و به كيفر ظلمشان منقرض شدند. پس از دو جهت برايتان روشن شد كه اين دعوت، دعوت حقي است كه سرپيچي از آن، عذاب استيصال را به دنبال دارد: جهت اول از راه مشاهده كه ديديد ما با آنها كه ظلم كردند چه معامله كرديم و چگونه منقرضشان نموديم، و شما را در منازل آنان جاي داديم. جهت دوم از راه بيان، كه با زدن مثلها و بيان روشني كه به سمعتان رسانديم و به وسيله خبر دادن از اينكه از عذاب استيصال، كيفر انكار حق و سرپيچي از دعوت نبوي است حجت را بر شما تمام كرديم.
" وَ قَدْ مَكَرُوا مَكْرَهُمْ وَ عِنْدَ اللَّهِ مَكْرُهُمْ وَ إِنْ كانَ مَكْرُهُمْ لِتَزُولَ مِنْهُ الْجِبالُ".
اين آيه حال از ضمير در جمله" فعلنا" است كه در آيه قبلي قرار داشت، و
__________________________________________________
(1)براي هر امتي رسولي است و چون رسولشان آيد ميان آنان به عدالت داوري شده و ايشان ظلم نمي‌شوند. سوره يونس، آيه 47.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 123
ممكن هم هست حال باشد از ضمير" بهم". و يا بطوري كه «1» گفته شده حال از هر دو ضمير باشد. و همه ضميرهاي جمع به جمله" الَّذِينَ ظَلَمُوا" بر مي‌گردد.

[معناي اينكه مكر ظالمان نزد خدا است هر چند مكرشان از جا كننده كوه‌ها باشد] ..... ص : 123

و مقصود از اينكه فرمود:" و نزد خداست مكر ايشان" اين است كه خداي تعالي به علم و قدرت بر مكر ايشان احاطه دارد. و معلوم است كه مكر وقتي مكر است كه از اطلاع طرف پنهان باشد و از آن خبر نداشته باشد، و اما اگر زير نظر او انجام بگيرد و او هم بتواند در يك چشم بهم زدن نقشه وي را به راحتي خنثي نمايد ديگر مكر عليه او نيست، بلكه مكر عليه خود مكر كننده است، (زيرا تنها كاري كه كرده مقدار دشمني خود را به او فهمانده است) هم چنان كه در قرآن كريم فرموده:" وَ ما يَمْكُرُونَ إِلَّا بِأَنْفُسِهِمْ وَ ما يَشْعُرُونَ" «2».
حرف" ان" در جمله" وَ إِنْ كانَ مَكْرُهُمْ ..." بطوري كه گفته‌اند «3» وصليه و به معناي" هر چند" است. و لام در" لتزول" متعلق مقدري از قبيل" يقتضي" و يا" يوجب" و امثال آن مي‌باشد كه كلمه مكر بر آن دلالت مي‌كند پس تقدير آيه چنين است:" خداوند به مكر ايشان محيط است، هم از آن خبر دارد و هم قادر به دفع آنست، چه مكر آنان اندك باشد و چه به اين حد از قدرت برسد كه باعث از ميان رفتن كوه‌ها شود".
و با در نظر گرفتن آيه قبلي معنا چنين مي‌شود: برايتان معلوم شد كه ما چه معامله‌اي با آنها كرديم و حال آنكه آنان آنچه در طاقتشان بود در نقشه چيني و مكر بكار بردند، غافل از اينكه خدا به مكرشان احاطه دارد، هر چند هم كه مكرشان عظيم‌تر از آنچه كردند مي‌بود و كوه‌ها را از ميان مي‌برد.
و چه بسا كه گفته‌اند «4»: كلمه" ان" در جمله مورد بحث وصليه نيست، بلكه نافيه است و لام در" لتزول" لامي است كه بر سر منفي در مي‌آيد. و" جبال" كنايه از آيات و معجزات است. و معناي جمله اين است كه:" مكر ايشان هرگز نخواهد توانست آيات و معجزات خدايي را كه مانند كوه‌هاي پا بر جا و غير قابل زوالند از بين ببرد و باطل سازد" آن گاه اين تفسير خود را به قرائت ابن مسعود كه آيه را به صورت" و ما كان مكرهم ..." خوانده است تاييد نموده‌اند. و ليكن معنايي است بعيد.
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 13، ص 250.
(2)جز به خويشتن مكر نمي‌كنند ولي نمي‌فهمند. سوره انعام، آيه 123. [.....]
(3)تفسير ابي السعود، ج 5، ص 58.
(4)تفسير روح المعاني، ج 13، ص 251.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 124
البته كلمه" لتزول" به فتح اول و ضمه آخر هم قرائت شده، «1» و بنا بر اين قرائت كلمه" ان" مخففه و معنا چنين خواهد بود:" و به تحقيق كه مكر ايشان از عظمت به حدي بود كه كوه‌ها را از جاي مي‌كند".

[و انگيزه و غايت آن (إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ ذُو انتِقامٍ)] ..... ص : 124

فَلا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ مُخْلِفَ وَعْدِهِ رُسُلَهُ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ ذُو انتِقامٍ"
.اين جمله تفريع بر مطالب قبل است كه مي‌فرمود: عذاب نكردن ستمكاران به خاطر تاخير تا قيامت است، و وقتي چنين است ديگر خيال نكن كه خدا از وعده‌اي كه بر نصرت فرستادگان خود داده خلف مي‌كند، اگر وعده نصرت داده وفا مي‌كند و اگر وعده عذاب به متخلفين داده نيز وفا مي‌كند. و چطور ممكن است وفا نكند و حال آنكه او عزيز و داراي انتقام شديد است. و لازمه عزت مطلقه او نيز همين است كه خلف وعده نكند، چون خلف وعده يا بدين جهت است كه نمي‌تواند وعده خود را وفا كند و يا بدين سبب است كه رأيش برگشته و وضعي برايش پيش آمده كه او را مجبور كرده بر خلاف حال قبليش رفتار كند.
و خداوند، عزيز علي الاطلاق است و عجز و ناتواني در او تصور ندارد، و هيچ حالتي او را مقهور و مجبور به عمل بر خلاف حالت قبلي نمي‌كند چون واحد و قهار است.
و كلمه" ذُو انتِقامٍ" يكي از اسماي حسناي خداي تعالي است و در چند جاي قرآن خود را به آن اسم ناميده است، و در همه جا آن را در كنار اسم عزيز آورده، از آن جمله فرموده:" وَ اللَّهُ عَزِيزٌ ذُو انْتِقامٍ" «2» و نيز فرموده:" أَ لَيْسَ اللَّهُ بِعَزِيزٍ ذِي انْتِقامٍ" «3» و نيز در آيه مورد بحث فرموده:" إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ ذُو انتِقامٍ". و از اينجا فهميده مي‌شود كه اسم" ذو انتقام" از فروعات اسم" عزيز" است.

گفتاري در معناي انتقام خدا ..... ص : 124

" انتقام" به معناي عقوبت است، ليكن نه هر عقوبت بلكه عقوبت مخصوصي. و
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 13، ص 251.
(2)سوره آل عمران آيه 4، سوره مائده، آيه 95.
(3)سوره زمر، آيه 2.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 125
آن اين است كه دشمن را به همان مقدار كه تو را آزار رسانده و يا بيش از آن آزار برساني، كه شرع اسلام بيش از آن را ممنوع نموده و فرموده:" فَمَنِ اعْتَدي عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدي عَلَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ" «1».
مساله انتقام يك اصل حياتي است كه همواره در ميان انسانها معمول بوده، و حتي از پاره‌اي حيوانات نيز حركاتي ديده شده كه بي شباهت به انتقام نيست. و به هر حال غرضي كه آدمي را وادار به انتقام مي‌كند هميشه يك چيز نيست، بلكه در انتقامهاي فردي غالبا رضايت خاطر و دق دل گرفتن است. وقتي كسي چيزي را از انسان سلب مي‌كند و يا شري به او مي‌رساند در دل، آزاري احساس مي‌كند كه جز با تلافي خاموش نمي‌شود. پس در انتقامهاي فردي انگيزه آدمي احساس رنج باطني است، نه عقل. چون بسياري از انتقام‌هاي فردي هست كه عقل آن را تجويز مي‌كند و بسياري هست كه آن را تجويز نمي‌كند. بخلاف انتقام اجتماعي كه همان قصاص و انواع مؤاخذه‌ها است. چون تا آنجايي كه ما از سنن اجتماعي و قوانين موجود در ميان اجتماعات بشري- چه اجتماعات پيشرفته و چه عقب افتاده- بدست آورده‌ايم، غالبا انگيزه انتقام، غايت فكري و عقلايي است، و منظور از آن حفظ نظام اجتماعي از خطر اختلال و جلوگيري از هرج و مرج است، چون اگر اصل انتقام يك اصل قانوني و مشروع نبود و اجتماعات بشري آن را به موقع اجرا در نمي‌آوردند، و مجرم و جاني را در برابر جرم و جنايتش مؤاخذه نمي‌كردند، امنيت عمومي در خطر مي‌افتاد و آرامش و سلامتي از ميان اجتماع رخت بر مي‌بست.
بنا بر اين مي‌توان اين قسم انتقام را يك حقي از حقوق اجتماع بشمار آورد، گو اينكه در پاره‌اي از موارد اين قسم انتقام با قسم اول جمع شده، مجرم حقي را از فرد تضييع نموده و به طرف ظلمي كرده كه مؤاخذه قانوني هم دارد، كه چه بسا در بسياري از اين موارد حق اجتماع را استيفاء مي‌كنند، و لو اينكه حق فرد به دست صاحبش پايمال شود، يعني خود مظلوم از حق خودش صرفنظر كند و ظالم را عفو نمايد. آري، در اين گونه موارد اجتماع از حق خود صرفنظر نمي‌كند.
پس از آنچه گذشت، اين معنا روشن گرديد كه يك قسم انتقام آن انتقامي
__________________________________________________
(1)هر كه به شما تجاوز كرد به وي مثل همان تجاوزي كه به شما كرده تجاوز كنيد و نسبت به بيش از آن از خدا بترسيد. سوره بقره آيه 94.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 126
است كه بر اساس احساس دروني صورت مي‌گيرد، و آن انتقام فردي است كه غرض از آن تنها رضايت خاطر است. و قسم ديگر انتقام، انتقامي است كه بر اساس عقل انجام مي‌پذيرد، و آن انتقام اجتماعي است كه غرض از آن، حفظ نظام و احقاق حق مجتمع است.
و اگر خواستي اين طور تعبير كن كه: يك قسم انتقام، حق فرد فرد اجتماع است، و قسم ديگر حق قانون و سنت است، زيرا قانون كه مسئول تعديل زندگي مردم است خود مانند يك فرد، سلامتي و مرض دارد و سلامتي و استقامتش اقتضاء مي‌كند كه مجرم متخلف را كيفر كند، و همانطور كه او سلامتي و آرامش و استقامت قانون را سلب نموده، به همان مقدار قانون نيز تلافي نموده، از او سلب آسايش مي‌كند.
حال كه اين معنا روشن شد به آساني مي‌توان فهميد كه هر جا در قرآن كريم و سنت، انتقام به خدا نسبت داده شده منظور از آن، انتقامي است كه حقي از حقوق دين الهي و شريعت آسماني (ضايع شده) باشد و به عبارت ديگر: انتقامهايي به خدا نسبت داده شده كه حقي از حقوق مجتمع اسلامي (ضايع شده) باشد، هر چند كه در پاره‌اي موارد حق فرد را هم تامين مي‌كند، مانند مواردي كه شريعت و قانون دين، داد مظلوم را از ظالم مي‌ستاند كه در اين موارد، انتقام هم حق فرد است و هم حق اجتماع.
پس كاملا روشن گرديد كه در اين گونه موارد نبايد توهم كرد كه مقصود خدا از انتقام، رضايت خاطر است، چون ساحت او مقدس و مقامش عزيزتر از اين است كه از ناحيه جرم مجرمين و معصيت گنهكاران متضرر شود و از اطاعت مطيعين منتفع گردد.
پس با توضيح فوق، سقوط و ابطال اين اشكال ظاهر مي‌شود كه:" انتقام همواره به منظور رضايت خاطر و دق دل گرفتن است"؟ چون وقتي مي‌دانيم كه خداوند از هيچ عملي از اعمال خوب و بد بندگانش منتفع و متضرر نمي‌شود، ديگر نمي‌توانيم نسبت انتقام به او بدهيم، هم چنان كه نمي‌توانيم عذاب خالد و ابدي را با حفظ اعتقاد به غير متناهي بودن رحمتش توجيه كنيم. و چطور توجيه كنيم با اينكه انسان‌هاي رحمدل را مي‌بينيم كه به مجرم خود كه از روي ناداني او را مخالفت نموده است، رحم نموده، از عذابش صرفنظر مي‌كنند، با اينكه رحمت انسان‌هاي رحمدل متناهي است و اين خود خداي تعالي است كه در مقام توصيف انسان كه يكي از مخلوقات اوست و به وضع او كمال آگاهي را دارد مي‌فرمايد:" إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولًا" «1».
__________________________________________________
(1)آدمي، بسيار ستم پيشه و بسيار نادان است. سوره احزاب، آيه 72.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 127
و وجه سقوطش اين است كه اين اشكال در حقيقت خلط ميان انتقام فردي و اجتماعي است، و انتقامي كه براي خدا اثبات مي‌كنيم انتقام اجتماعي است، نه فردي، تا مستلزم تشفي قلب باشد، هم چنان كه اشكالش در باره رحمت خدا خلط ميان رحمت قلبي و نفساني است، با رحمت عقلي كه عبارتست از تتميم ناقص و تكميل كمبود افرادي كه استعداد آن را دارند.
و لذا مي‌بينيم عذاب خلق، همواره در باره جرمهايي است كه استعداد رحمت و امكان افاضه را از بين مي‌برد، هم چنان كه فرموده است:" بَلي مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً وَ أَحاطَتْ بِهِ خَطِيئَتُهُ فَأُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ"»
.در اين جا نكته‌اي است كه تذكرش لازم است، و آن اينست: معنايي كه ما براي انتقام منسوب به خداي تعالي كرديم معنايي است كه بر مسلك مجازات و ثواب و عقاب تمام مي‌شود و اما اگر زندگي آخرت را نتيجه اعمال دنيا بدانيم، برگشت معناي انتقام الهي به تجسم صورتهاي زشت و ناراحت كننده از ملكات زشتي است كه در دنيا در اثر تكرار گناهان در آدمي پديد آمده است. ساده‌تر اينكه عقاب و همچنين ثوابهاي آخرت بنا بر نظريه دوم عبارت مي‌شود از همان ملكات فاضله و يا ملكات زشتي كه در اثر تكرار نيكي‌ها و بدي‌ها در نفس آدمي صورت مي‌بندد. همين صورتها در آخرت شكل عذاب و ثواب به خود مي‌گيرد، (و همين معنا عبارت مي‌شود از انتقام الهي) و ما در جلد اول اين كتاب در ذيل آيه" إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا ما ..." «2» پيرامون" جزاي اعمال" راجع به اين مطلب بحث كرديم.

[بيان آيات] ..... ص : 127

اشاره

" يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ".
ظرف" يوم" متعلق است به كلمه" ذُو انتِقامٍ" يعني در آن روز داراي انتقام است. و اگر انتقام خداي تعالي را به روز قيامت اختصاص داده با اينكه خداي تعالي هميشه داراي انتقام است، بدين جهت است كه انتقام آن روز خدا عالي‌ترين جلوه‌هاي انتقام را دارد، هم چنان كه اگر در جمله" بَرَزُوا لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" و در آيه" وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ" «3» و آيه" ما لَكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عاصِمٍ" «4» ظهور براي خدا، و مالكيت خدا، و
__________________________________________________
(1)آري كسي كه در جستجوي گناهي باشد و خطاهايش دل او را احاطه كرده باشد چنين كساني اهل آتش و در آن جاودانند. سوره بقره، آيه 81.
(2)سوره بقره، آيه 26.
(3)سوره انفطار، آيه 19.
(4)سوره مؤمن، آيه 33.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 128
نداشتن پناهي جز خدا، و چيزهاي ديگري را در آيات ديگر به روز قيامت اختصاص داده به همين مناسبت بوده است، و مكرر و در موارد مختلفي اين معنا را خاطرنشان ساخته‌ايم. و ظاهرا الف و لام در كلمه" الارض" در هر دو جا و در كلمه" السماوات" الف و لام عهد است" و" سماوات" عطف بر" ارض" اولي است. و با در نظر گرفتن الف و لام عهد و واو عاطفه تقدير آيه چنين مي‌شود:" يوم تبدل هذه الارض غير هذه الارض و تبدل هذه السماوات غير هذه السماوات- روزي كه اين زمين بغير اين زمين مبدل مي‌شود و اين آسمانها به آسمانهايي غير اين مبدل مي‌گردد".

[وجوهي كه در معناي مبدل شدن زمين و آسمان‌ها ذكر شده است (يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ)] ..... ص : 128

مفسرين در معناي مبدل شدن زمين و آسمانها اقوال مختلفي دارند:
بعضي «1» گفته‌اند: آن روز زمين نقره و آسمان طلا مي‌شود.
چه بسا تعبير كرده‌اند كه زمين مانند نقره پاك و آسمان مانند طلا درخشان مي‌شود.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: زمين جهنم و آسمان بهشت مي‌شود.
يكي ديگر «3» گفته: زمين يكپارچه نان خوش طعمي مي‌شود كه مردم در طول روز قيامت از آن مي‌خورند.
ديگري «4» گفته: زمين براي هر كسي به مقتضاي حال او مبدل مي‌شود. براي مؤمنين به صورت ناني در مي‌آيد كه در طول روز عرصات از آن مي‌خورند و براي بعضي ديگر نقره، و براي كفار آتش مي‌شود.
عده‌اي «5» گفته‌اند: مقصود از تبديل زمين كم و زياد شدن آن است. به اين معنا كه كوه‌ها و تپه‌ها و گوديها و درختان همه از بين رفته، زمين مانند سفره، گسترده تخت مي‌شود، و دگرگوني آسمانها به اين است كه آفتاب و ماه و ستارگان از بين مي‌روند، و خلاصه آنچه در زمين و آسمانست وضعش عوض مي‌شود.
__________________________________________________
(1)فخر رازي، ج 19، ص 146 از ابن مسعود، روح البيان ج 4، ص 436، به نقل از قرطبي.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 325، به نقل از ابن مسعود.
(3)مجمع البيان ج 6، ص 324، از زراره و محمد بن مسلم. [.....]
(4)مجمع البيان ج 6 ص 325
(5)تفسير فخر رازي ج 19 ص 146
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 129
و منشا اين اختلاف در تفسير تبديل، اختلاف رواياتي است كه در تفسير اين آيه آمده است. و اختلاف روايات در صورتي كه معتبر باشند، خود بهترين شاهد است بر اينكه ظاهر آيه شريفه مقصود نيست، و اين روايات به عنوان مثل آمده است.
دقت كافي در آياتي كه پيرامون تبديل آسمانها و زمين بحث مي‌كند اين معنا را مي‌رساند كه اين مساله در عظمت به مثابه‌اي نيست كه در تصور بگنجد، و هر چه در آن باره فكر كنيم- مثلا تصور كنيم زمين نقره و آسمان طلا مي‌شود و يا بلنديها و پستي‌هاي زمين يكسان گردد و يا كره زمين يك پارچه نان پخته گردد باز آنچه را كه هست تصور نكرده‌ايم.
و اين گونه تعبيرها تنها در روايات نيست، بلكه در آيات كريمه قرآن نيز آمده است، مانند آيه" وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها" «1» و آيه" وَ سُيِّرَتِ الْجِبالُ فَكانَتْ سَراباً" «2» و آيه" وَ تَرَي الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ" «3»- البته در صورتي كه مربوط به قيامت باشد- و همچنين آياتي ديگر، كه مانند روايات از نظامي خبر مي‌دهد كه ربط و شباهتي به نظام معهود دنيوي ندارد، چون پر واضح است كه روشن شدن زمين به نور پروردگارش غير از روشن شدن به نور آفتاب و ستارگان است. و همچنين سير و به راه افتادن كوه‌ها در آن روز غير از سير در اين نشاه است، زيرا سير كوه در اين نشاه نتيجه‌اش متلاشي شدن و از بين رفتن آنست، نه سراب شدن آن، همچنين بقيه آيات وارده در باب قيامت. و ما اميدواريم خداي سبحان توفيقمان دهد كه در اين معاني بحث مفصلي ايراد كنيم- ان شاء اللَّه تعالي.

[معناي بروز و ظهور خلق براي خداوند در روز قيامت (وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ)] ..... ص : 129

و معناي بروزشان براي واحد قهار با اينكه تمامي موجودات هميشه براي خداي تعالي ظاهر و غير مخفي است، اين است كه آن روز تمامي علل و اسبابي كه آنها را از خدايشان محجوب مي‌كرد از كار افتاده، ديگر آن روز، با ديد دنيائيشان هيچ يك از آن اسباب را كه در دنيا اختيار و سرپرستي آنان را در دست داشت نمي‌بينند، تنها و تنها سبب مستقلي كه مؤثر در ايشان باشد خداي را خواهند يافت، هم چنان كه آيات بسياري بر اين معنا دلالت دارد و مي‌رساند كه در قيامت مردم به هيچ جا ملتفت نشده و به هيچ جهتي روي نمي‌آورند، نه با بدنهايشان و نه با دلهايشان، و نيز به احوال آن
__________________________________________________
(1)روشن گرديد زمين به نور پروردگارش. سوره زمر، آيه 69.
(2)و كوه‌ها براه انداخته مي‌شوند تا سراب شوند. سوره نبا، آيه 20.
(3)و كوه‌ها را مي‌بيني و جامدشان مي‌پنداري با اينكه چون ابرها در حركتند. سوره نمل، آيه 88.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 130
روزشان و به احوال و اعمال گذشته‌شان توجه نمي‌كنند، الا اينكه خداي سبحان را حاضر و شاهد و مهيمن و محيط بر آن مي‌يابند.
دليل بر اين معاني كه گفتيم توصيف خداي سبحان است در آيه مورد بحث به" واحد قهار" كه اين توصيف به نوعي غلبه و تسلط اشعار دارد، پس بروز مردم براي خدا در آن روز ناشي از اين است كه خدا يكتاست، و تنها اوست كه وجود هر چيز قائم به او است، و تنها اوست كه هر مؤثري غير خودش را خرد مي‌كند، پس چيزي ميان خدا و ايشان حائل نيست، و چون حائل نيست پس ايشان براي خدا بارزند، آنهم بارز مطلق.
" وَ تَرَي الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذٍ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفادِ سَرابِيلُهُمْ مِنْ قَطِرانٍ وَ تَغْشي وُجُوهَهُمُ النَّارُ".
كلمه" مقرنين" از ماده" تقرين" است كه به معناي جمع نمودن چيزي است با فرد دوم همان چيز (و خلاصه قرين كردن ميان دو چيز است). و كلمه" اصفاد" جمع" صفد" است كه به معناي غل و زنجير مي‌باشد كه با آن دستها را به گردن مي‌بندند.
ممكن هم هست به معناي مطلق زنجير باشد كه دو نفر اسير را با هم جمع مي‌كند و قرين مي‌سازد. و كلمه" سرابيل" جمع" سربال" است كه به معناي پيراهن مي‌باشد. و كلمه" قطران" چيزي سياه رنگ و بدبو است كه به شتران مي‌مالند، و در قيامت آن قدر بر بدن مجرمين مي‌مالند كه مانند پيراهن بدنشان را بپوشاند. و كلمه" تغشي" از" غشاوه"- به فتح غين- به معناي پوشيدن مي‌باشد. وقتي گفته مي‌شود:" غشي، يغشي، غشاوة" يعني آن را پوشانيد و در لفافه پيچيد، و معناي اين دو آيه روشن است.

[پاداش و كيفر هر نفس همان كرده‌هاي نيك و بد خود او است] ..... ص : 130

" لِيَجْزِيَ اللَّهُ كُلَّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسابِ".
معناي آيه روشن است. و ظاهر اين آيه دلالت مي‌كند بر اينكه پاداش و كيفر هر نفسي همان كرده‌هاي نيك و بد خود اوست، چيزي كه هست صورتش فرق مي‌كند.
بنا بر اين، آيه مورد بحث جزو آياتي است كه اوضاع و احوال قيامت را نتيجه اعمال دنيا مي‌داند.
آيه شريفه نخست جزاي اعمال را در روز جزاء بيان نموده و سپس انتقام اخروي خدا را معنا مي‌كند و مي‌فهماند كه انتقام او از قبيل شكنجه دادن مجرم بخاطر رضايت خاطر نيست، بلكه از باب به ثمر رساندن كشته اعمال است. و به عبارت ديگر از باب رساندن هر كسي به عمل خويش است.
و اگر اين معنا را با جمله" إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسابِ" تعليل نموده، براي اشاره به
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 131
اين نكته است كه پاداش مذكور بدون فاصله و مهلت انجام مي‌شود، چيزي كه هست ظرف ظهور و تحققش آن روز است. و يا خواسته است بفهماند كه حكم جزاء و نوشتن آن سريع و دوش به دوش عمل است الا آنكه ظهور و تحقق جزاء در قيامت واقع مي‌شود. و برگشت هر دو احتمال در حقيقت به يك معنا است.
" هذا بَلاغٌ لِلنَّاسِ وَ لِيُنْذَرُوا بِهِ وَ لِيَعْلَمُوا أَنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ وَ لِيَذَّكَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ".
كلمه" بلاغ"- بطوري كه راغب «1» گفته- به معناي تبليغ و يا به قول بعضي «2» ديگر به معناي كفايت است.
و اين آيه خاتمه سوره ابراهيم (ع) است، و مناسب‌تر آنست كه كلمه" هذا" را اشاره به مطالب سوره بگيريم نه به مجموع قرآن- چنان كه بعضي «3» پنداشته‌اند- و نه به آيه" وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ" و آيات بعد از آن تا آخر سوره- چنان كه بعضي «4» ديگر پنداشته‌اند.
حرف لام در جمله" لِيُنْذَرُوا بِهِ ..." لام غايت و عطف است بر لام ديگري كه در تقدير است و به خاطر فخامت و عظمت امر حذف شده، چون آن قدر عظيم الشان است كه فهم مردم به آن احاطه نمي‌يابد و آن قدر مشتمل بر اسرار الهي است كه مردم طاقت درك آن را ندارند، و عقول بشر تنها مي‌تواند نتائج آن اسرار را درك كند، و آن همين انذاري است كه گوشزدشان مي‌شود. و خلاصه كلام اينكه: عظمت آن اسرار به حدي است كه ممكن نيست آن را در قالب الفاظ كه تنها راه تفهيم حقايق است گنجانيد.
آنچه ممكن است اين است كه بشر را از آنها ترسانيده، به وحدانيت خدا آگاه ساخت و مؤمنين را متذكر نمود و همين هم بس است، زيرا منظور اتمام حجت به وسيله آيات توحيد است. آن كه به خدا ايمان ندارد با شنيدن آن آيات حجت برايش تمام مي‌شود و آن كه ايمان دارد از همين آيات توحيد به معارف الهي آشنا مي‌شود و نيز مؤمنين متذكر مي‌شوند.
و با در نظر گرفتن اين بيان، آيات آخر سوره با آيات اول آن مرتبط و متطابق مي‌شوند. در اول سوره فرمود:" كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ إِلي صِراطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ- كتابي است كه بر تو نازل كرديم تا مردم را به اذن
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" بلغ".
(2)مجمع البيان، ج 4، ص 237، ط بيروت.
(3)مجمع البيان، ج 4، ص 240، ط بيروت.
(4)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 149.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 132
پروردگارشان از ظلمتها به سوي نور، به سوي راه خداي عزيز و حميد بيرون آري" و ما در ذيل آن گفتيم كه مدلول آن مامور شدن رسول خدا (ص) به دعوت و تبليغ به سوي راه خداست بعنوان اينكه خدا پروردگار عزيز و حميد ايشان است، و بدين وسيله مردم را از ظلمتها به سوي نور بيرون مي‌آورد. حال اگر پذيرفتند و ايمان آوردند، از ظلمتهاي كفر به سوي ايمان بيرون شده‌اند، و اگر نپذيرفتند انذارشان كند، و بر توحيد حق تعالي واقفشان سازد و جهلشان را مبدل به علم نمايد كه اين خود نيز نوعي بيرون كردن از ظلمت به نور است، و لو اينكه به ضرر آنها تمام مي‌شود (چون انكار دعوت يك پيغمبر از روي جهل با انكار از روي علم و عمد يكسان نيست) ولي در هر دو حال دعوت پيغمبر انذار مردم است. چيزي كه هست نسبت به عموم انذار و اعلام وحدانيت خداست، و بس، ولي نسبت به خصوص مؤمنين تذكر هم هست.

بحث روايتي [(رواياتي در باره تبديل زمين در قيامت در ذيل آيه:" يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ ..."] ..... ص : 132

در معاني الاخبار به سند خود از ثوبان نقل كرده كه مردي يهودي خدمت رسول خدا (ص) آمد و عرض كرد: اي محمد!. ثوبان ناراحت شد و او را با پايش بلند كرد و گفت بگو: يا رسول اللَّه. يهودي در جوابش گفت: من او را جز به اسمي كه خانواده‌اش برايش گذاشته‌اند صدا نمي‌زنم. آن گاه گفت: به من خبر بده از اين كلام خدا كه گفته است:" يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ"، در آن روز مردم كجا هستند؟ رسول خدا فرمود: در ظلمت پايين‌تر از محشر. پرسيد: اولين چيزي كه اهل بهشت در هنگام ورودشان مي‌خورند چيست؟ فرمود: جگر ماهي. پرسيد: بعد از آن اولين شربتي كه مي‌آشامند چيست؟ فرمود: سلسبيل. گفت: درست گفتي اي محمد «1».
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور از مسلم و ابن جرير و حاكم و بيهقي- در كتاب الدلائل- از ثوبان نقل كرده است، اما تا كلمه" در ظلمت"، البته از عده‌اي از عايشه روايت شده كه خود او از رسول خدا (ص) اين سؤال را كرد، و حضرت در جوابش فرمود: آن روز مردم در صراطند «2».
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار، تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 554.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 90.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 133
و در تفسير عياشي از ثوير بن ابي فاخته از حسين بن علي (ع) روايت آورده كه در معناي" تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ" فرموده است: به زميني عوض مي‌شود كه روي آن گناهي نشده است، و زميني است بارز، يعني كوه و نبات ندارد، مانند روز نخستي كه خدا آن را گسترده كرده بود «1».
مؤلف: اين روايت را قمي «2» در تفسير خود آورده. و از آن بر مي‌آيد كه در روز پيدايش زمين، كوه و پستي و بلندي و همچنين روييدني در زمين نبوده است، و پس از اتمام خلقت آن، اين چيزها در زمين پيدا شده است.
و در الدر المنثور است كه بزار، ابن منذر، طبراني، ابن مردويه و بيهقي در كتاب" البعث" از ابن مسعود روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) در تفسير آيه" تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ" فرمود: زميني سفيد رنگ مانند نقره كه در آن هيچ خوني به حرام ريخته نشده و هيچ گناهي در آن نشده باشد «3».
مؤلف: الدر المنثور «4» اين روايت را از ابن مردويه از علي (ع) از آن جناب نيز نقل كرده است.
باز در همان كتابست كه ابن ابي الدنيا در كتاب" صفة الجنة" و ابن جرير، ابن منذر و ابن ابي حاتم از علي بن ابي طالب نقل كرده‌اند كه در ذيل آيه" تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ" فرموده است: زميني از نقره و آسماني از طلا «5».
مؤلف: بعضي از مفسرين، كلام علي (ع) را حمل بر تشبيه كرده‌اند، هم چنان كه در حديث ابن مسعود هم ديديد كه داشت: زميني چون نقره.
و در كافي به سند خود از زراره از امام باقر (ع) روايت كرده كه گفت: ابرش كلبي از آن حضرت از آيه" يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ" سؤال كرد، امام فرمود: زمين مبدل به ناني پاكيزه مي‌شود كه مردم از آن مي‌خورند تا رسيدگي به حسابها تمام شود.
ابرش مي‌گويد: پرسيدم آخر آن روز مردم در گرفتاري محشرند، كجا حال و حوصله نان خوردن دارند؟ فرمود: چطور آنهايي كه در آتشند عذاب آتش از خوردن ضريع و آشاميدن
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 236، ح 52.
(2)تفسير قمي، ج 1، ص 372.
(3 و 4)الدر المنثور، ج 4، ص 90. [.....]
(5)الدر المنثور، ج 4، ص 91.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 134
حميم بازشان نمي‌دارد، آن وقت محشر، محشريان را از خوردن باز مي‌دارد؟ «1».
مؤلف: اينكه فرمود: زمين مبدل به ناني پاكيزه مي‌شود احتمال دارد از باب تشبيه باشد هم چنان كه از خبري كه اينك مي‌خوانيد همين معنا بر مي‌آيد.
در ارشاد مفيد و احتجاج طبرسي از عبد الرحمن بن عبد اللَّه زهري، روايت آمده كه:
زماني هشام بن عبد الملك به زيارت خانه خدا آمده بود، وقتي وارد مسجد الحرام شد تكيه بر دست پسر سالم، غلام خود كرده بود، و اتفاقا امام باقر (ع) هم در مسجد نشسته بود. سالم غلام هشام به او گفت: يا امير المؤمنين! اين محمد بن علي است كه اينجا نشسته. گفت: اين همانست كه مردم عراق مفتون و شيفته اويند؟ گفت آري.
گفت: نزد او برو و بگو امير المؤمنين مي‌گويد مردم در قيامت تا تمام شدن حساب چه مي‌خورند و چه مي‌آشامند؟ امام باقر (ع) فرمود: مردم در سرزميني محشور مي‌شوند كه مانند قرص ناني پاكيزه است و در آن نهرها جاري است، هم مي‌خورند و هم مي‌آشامند تا حسابها پايان پذيرد.
راوي مي‌گويد: هشام از شنيدن اين پاسخ خوشحال شد و پنداشت كه مي‌تواند با يك اشكال ديگر بر آن جناب غلبه كند. گفت اللَّه اكبر! برو بگو آن روز موقف محشر كجا مي‌گذارد كسي به فكر خوردن و آشاميدن بيفتد؟ امام باقر در پاسخ واسطه فرمود: آتش سخت‌تر است يا موقف حساب؟ اهل آتش غذا مي‌چشند و آشاميدني مي‌آشامند، و عذاب آتش از اين كار بازشان نمي‌دارد، به اهل بهشت خطاب مي‌كنند كه براي ما آب و يا از آن نعمت‌ها كه خدا روزيتان كرده بياوريد. هشام بعد از شنيدن اين جواب ساكت شد و ديگر نتوانست چيزي بگويد «2».
و در الدر المنثور است كه: ابن مردويه از افلح غلام ابي ايوب، روايت كرده كه گفت: مردي از يهود نزد رسول خدا (ص) آمد و از معناي آيه" يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ" پرسش كرد و گفت: آن چيزي كه زمين به آن عوض مي‌شود چيست؟ فرمود قرص ناني است. يهودي گفت: پدرم فدايت باد!" در مكة" است؟
رسول خدا (ص) خنديد آن گاه فرمود: خدا يهود را بكشد! هيچ ميدانيد معناي" در مكة" چيست؟" در مكة" به معناي نان خالص و يا مغز نان است. «3»
__________________________________________________
(1)تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 555 بنقل از كافي.
(2)احتجاج طبرسي، ج 2، ص 58.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 91.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 135
و در همان كتاب است كه: احمد، ابن جرير، ابن ابي حاتم و ابو نعيم- در كتاب الدلائل- از ابي ايوب انصاري روايت كرده‌اند كه گفت: يكي از علماي يهود نزد رسول خدا (ص) آمد و عرض كرد: به من خبر ده از معناي كلام خدا كه مي‌فرمايد:" يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ" آن روز خلايق كجا هستند؟ فرمود مهمانان خدايند و هيچ چيز خدا را عاجز نمي‌كند «1».
مؤلف: اختلاف روايات در تفسير" تبديل زمين" خالي از اين دلالت نيست كه مقصود از همه آنها مثال است كه به منظور تقريب ذهن زده شده، و گر نه آنچه مسلم از معناي تبديل است اين است كه آن روز هم، حقيقت زمين و آسمان تفاوتي پيدا نمي‌كنند، چيزي كه هست نظام آخرتي آنها با نظام دنيائيشان فرق مي‌كند.
و در معاني الاخبار به سند خود از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت: از امام باقر (ع) شنيدم كه فرمود: خداوند عز و جل از روزي كه زمين را خلق كرده تا كنون هفت عالم آفريده كه هيچ يك از آنها از نوع بني آدم نبودند، همه آنها را از خود زمين خلق كرد و در زمين منزل داد و هر يك را بعد از انقراض عالم قبليش خلق كرد.
و بعد از آن هفت عالم، خلقت اين عالم (عالم بشريت) را شروع كرد، و اولين فرد بشر يعني آدم را آفريد و ذريه او را از او خلق فرمود. نه، به خدا سوگند از آن روز كه خداوند بهشت را خلق كرده از ارواح مؤمنين خالي نبوده، و از آن روز كه آتش دوزخ را آفريده از ارواح كفار و گنهكاران خالي نبوده است. آري، شماها شايد خيال كنيد كه وقتي قيامت شد و بدن‌هاي اهل بهشت با ارواحشان به بهشت رفتند و بدنهاي اهل جهنم با ارواحشان در آتش داخل شدند ديگر بساط خلقت برچيده شده، كسي در روي زمين او را بندگي نمي‌كند، و او خلقي را براي بندگي و توحيدش نمي‌آفريند؟ نه چنين نيست، بلكه به خداوند قسم كه او خلقي را بدون نر و ماده‌اي قبلي مي‌آفريند تا او را به يكتايي بپرستند و تعظيم كنند. و براي ايشان زميني خلق مي‌كند تا بر پشت خود حملشان كند. و آسماني خلق مي‌كند تا بر آنان سايه بيفكند، آيا مگر جز اين است كه خداي تعالي فرموده:" يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ" و نيز فرموده:" أَ فَعَيِينا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ" «2».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 3، ص 91.
(2)اين حديث با اندكي اختلاف در تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 554، ح 135 به نقل از خصال شيخ صدوق آمده.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 136
مؤلف: نظير اين روايت را عياشي در تفسير «1» خود از محمد بن مسلم از آن جناب نقل كرده و اين روايت مطلبي را مي‌گويد كه در هيچ يك از روايات قبلي نبود.
و در تفسير قمي در ذيل" يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ" نقل كرده كه معصوم فرمود: زمين به صورت ناني سفيد در مي‌آيد كه مؤمنين در موقف قيامت از آن مي‌خورند.
و در ذيل جمله" وَ تَرَي الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذٍ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفادِ" فرمود: بعضي با بعضي ديگر نزديك مي‌شوند." سَرابِيلُهُمْ مِنْ قَطِرانٍ" مقصود از" سرابيل" پيراهن است «2».
قمي گفته است: در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) آمده كه: در ذيل جمله" سَرابِيلُهُمْ مِنْ قَطِرانٍ" فرموده:" قطران" مس داغ شده است كه از شدت حرارت آب شده باشد، هم چنان كه خداي عز و جل فرموده:" وَ تَغْشي وُجُوهَهُمُ النَّارُ" يعني آن مس گداخته جامه آنها مي‌شود و آتش دلهايشان را مي‌پوشاند «3».
مؤلف: يعني مقصود از مجموع دو جمله" سَرابِيلُهُمْ مِنْ قَطِرانٍ" و جمله" تَغْشي وُجُوهَهُمُ النَّارُ" بيان اين معناست كه بدنهاي اهل جهنم با مس گداخته و صورت‌هايشان با آتش پوشيده شده است.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 238، ح 57.
(2 و 3)تفسير قمي، ج 1، ص 372.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 137

(15)سوره حجر مكي است و 99 آيه دارد. ..... ص : 137

[سوره الحجر (15): آيات 1 تا 9] ..... ص : 137

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ وَ قُرْآنٍ مُبِينٍ (1) رُبَما يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ كانُوا مُسْلِمِينَ (2) ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَ يَتَمَتَّعُوا وَ يُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ (3) وَ ما أَهْلَكْنا مِنْ قَرْيَةٍ إِلاَّ وَ لَها كِتابٌ مَعْلُومٌ (4)
ما تَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ أَجَلَها وَ ما يَسْتَأْخِرُونَ (5) وَ قالُوا يا أَيُّهَا الَّذِي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ (6) لَوْ ما تَأْتِينا بِالْمَلائِكَةِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ (7) ما نُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ ما كانُوا إِذاً مُنْظَرِينَ (8) إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ (9)

ترجمه آيات ..... ص : 137

به نام خداوند بخشنده مهربان.
الر، اين است آيات كتاب و قرآن مبين (1).
چه بسا كه كافران دوست مي‌دارند كه كاش مسلمان بودند (2).
رهايشان كن بخورند و سرگرم بهره‌گيري از لذت‌ها باشند و آرزوها به خود مشغولشان كند كه بزودي خواهند فهميد (3).
ما هيچ آبادي را هلاك نكرديم مگر آنكه اجلي معين داشت (4).
هيچ جمعيتي از اجل خود جلو نمي‌زند و از آن عقب نخواهد افتاد (5).
و گفتند اي كسي كه بر تو ذكر نازل شده بي شك تو ديوانه‌اي (6).
اگر از راستگوياني چرا ملائكه را برايمان نمي‌آوري (7).
ما جز به حق ملائكه را نازل نمي‌كنيم و ايشان هم در اين هنگام (وقتي نازل كرديم) مهلتي نخواهند داشت (8).
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 138
اين ماييم كه اين ذكر (قرآن) را نازل كرده‌ايم و ما آن را بطور قطع حفظ خواهيم كرد (9).

بيان آيات [مفاد كلي سوره مباركه حجر] ..... ص : 138

اشاره

اين سوره پيرامون استهزاء كفار به رسول خدا (ص) سخن مي‌گويد كه نسبت جنون به آن جناب داده و قرآن كريم را هذيان ديوانگان خوانده بودند. پس در حقيقت در اين سوره رسول خدا (ص) را تسلاي خاطر داده، و وي را به صبر و ثبات و گذشت از آنان سفارش مي‌كند و نفس شريفش را خوشحال و مردم را بشارت و انذار مي‌دهد.
و اين سوره به طوري كه از آياتش بر مي‌آيد در مكه نازل شده است. ولي صاحب مجمع البيان «1» از حسن نقل كرده كه آيه" وَ لَقَدْ آتَيْناكَ سَبْعاً مِنَ الْمَثانِي" را استثناء نموده و گفته كه اين آيه در مدينه نازل شده است. همچنين آيه" كَما أَنْزَلْنا عَلَي الْمُقْتَسِمِينَ الَّذِينَ جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِينَ". ولي اشكال اين قول به زودي ذكر خواهد شد.
در اين سوره آيه" فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ ..." قرار دارد كه با يك مساله تاريخي در باره شروع دعوت اسلامي قابل انطباق است، و آن مساله اين است كه رسول خدا (ص) در اول بعثت، دعوت خود را علني نكرد و تا مدت سه و يا چهار و يا پنج سال پنهاني دعوت مي‌نمود، زيرا اوضاع آن قدر نامساعد بود كه اجازه چنين اقدامي نمي‌داد، لذا در اين مدت آحادي از مردم را كه احتمال مي‌داد دعوتش را قبول كنند ملاقات مي‌كرد، و دعوت خود را پنهاني با آنان در ميان مي‌گذاشت تا آنكه خداي تعالي با آيه مذكور اجازه‌اش داد تا دعوتش را علني كند.
و اين مطلب تاريخي را روايات وارده از طريق شيعه و سني نيز تاييد مي‌كند كه رسول خدا (ص) در اول بعثت تا چند سال دعوت خود را براي عموم مردم علني نكرد تا آنكه خداي تعالي آيه" فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ" را فرستاد. آن جناب به ميان مردم آمد و دعوت خود را عمومي و علني كرد. بنا بر اين مي‌توان گفت كه سوره مورد بحث مكي است و در ابتداي علني شدن
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 326.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 139
دعوت نازل شده است.
و از جمله آيات برجسته‌اي كه در اين سوره واقع شده و حقايق بسيار مهمي از معارف الهي را در بر دارد آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" و آيه" إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ" است.
" الر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ وَ قُرْآنٍ مُبِينٍ".
اشاره" تلك" به آيات كريمه، و مقصود از" كتاب" قرآن است. و اگر قرآن را نكره و بدون الف و لام آورده براي اشاره به عظمت كتاب الهي است، هم چنان كه كلمه" تلك" كه براي اشاره به دور به كار مي‌رود بر همين مطلب دلالت مي‌كند. و معناي آيه اين است كه: بر خلاف آنچه كفار پنداشته و تو را ديوانه خوانده و كلام خداي را استهزاء كرده‌اند، اين آيات بلند مرتبه و رفيع الدرجه‌اي كه ما به تو نازل كرديم آيات كتاب الهي است، آيات قرآن عظيم الشان است كه جدا كننده حق از باطل است.
ممكن هم هست منظور از كتاب، لوح محفوظ باشد، چون از برخي از آيات قرآن بر مي‌آيد كه قرآن در لوح محفوظ است و از همان لوح محفوظ نازل گشته، مانند آيه" إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ" «1» و آيه" بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ" «2» بنا بر اين احتمال، جمله" تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ وَ قُرْآنٍ مُبِينٍ" به منزله خلاصه‌اي از آيه" وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ"»
خواهد بود.

[آرزوي داشتن ايمان توسط كفار (رُبَما يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ كانُوا مُسْلِمِينَ) مربوط به بعد از مرگ است] ..... ص : 139

اين جمله مقدمه است براي نقل تهمتهايي كه به پيغمبر زده و گفتند:" يا أَيُّهَا الَّذِي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ". در حقيقت جمله مورد بحث هشدار مي‌دهد كه كفار با وجود كفري كه دارند به زودي پشيمان شده آرزو مي‌كنند كه اي كاش تسليم خدا شده بوديم و به او و به كتابش ايمان آورده بوديم اما وقتي اين آرزو را مي‌كنند كه ديگر كار از كار گذشته است و ديگر راهي به اسلام و ايمان ندارند.
پس مراد از جمله" رُبَما يَوَدُّ" ودادت و اظهار علاقه از روي آرزو است نه مطلق ودادت و محبت به دليل جمله" لَوْ كانُوا مُسْلِمِينَ" كه در مقام بيان آن مودت است، چون
__________________________________________________
(1)اين كتاب خواندني ارجمنديست كه در كتاب نهاني بوده است. سوره واقعه، آيه 77 و 78.
(2)بلكه آن خواندني با مجدي است كه در لوح محفوظ بوده است. سوره بروج، آيه 21 و 22.
(3)قسم به كتاب آشكار (لوح محفوظ) كه ما آن را قرآن عربي قرار داديم تا شايد شما تعقل كنيد، و آن در ام الكتاب (لوح محفوظ) نزد ما هر آينه بلند مرتبه و فرزانه است. سوره زخرف، آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 140
كلمه" لو" و همچنين كلمه" كانوا" دلالت دارند بر اينكه ودادت ايشان ودادت آرزو است، و اينكه آرزو مي‌كنند اي كاش در گذشته- كه از دست داده‌اند و ديگر باز نمي‌گردد- اسلام مي‌داشتند. نه اينكه اي كاش امروز داراي اسلام و ايمان باشند. پس مقصود آرزوي اسلام در زندگي دنيا است.
و بنا بر اين، آيه شريفه دلالت مي‌كند بر اينكه كساني كه در دنيا كفر ورزيدند به زودي- يعني وقتي كه بساط زندگي دنيا برچيده شود- از كفر خود پشيمان شده آرزو مي‌كنند اي كاش در دنيا اسلام آورده بوديم.
" ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَ يَتَمَتَّعُوا وَ يُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ".
كلمه" يلههم" از" الهاء" به معناي صرفنظر كردن از كاري و اشتغال به كاري ديگر است. وقتي گفته مي‌شود" ألهاه كذا من كذا" معنايش اين است كه فلان كار از فلان كار بازش داشته و آن را از يادش ببرد.
و اينكه فرمود:" رهايشان كن! بخورند و كيف كنند، و آرزو بازشان بدارد" دستوري است به رسول خدا (ص) به اينكه دست از ايشان بر دارد و رهايشان كند تا در باطل خود سرگرم باشند. و اين تعبير كنايه از اين است كه سر بسرشان نگذار، و براي اثبات حقانيت دعوتت و اثبات اينكه بزودي آرزو مي‌كنند كه اي كاش آن را پذيرفته بودند، با ايشان محاجه مكن، بزودي آن روز را خواهند ديد و آرزوي اسلام خواهند كرد، اما وقتي كه ديگر راهي بدان نداشته باشند و ديگر نتوانند ما فات را تدارك كنند.
جمله" فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ" به منزله تعليل دستوريست كه داده است، و معنايش اين است كه از اين جهت احتياجي به استدلال و احتجاج نيست كه خودشان به زودي مي‌فهمند، چون حق و حقيقت بالأخره يك روزي ظاهر خواهد گرديد.
در اين آيه شريفه علاوه بر مطلب فوق اين كنايه هم هست كه اين بيچارگان از زندگيشان جز خوردن و سرگرمي به لذات مادي و دلخوش داشتن به صرف آرزوها و خيالات واهي بهره ديگري ندارند، يعني در حقيقت مقام خود را تا افق حيوانات و چهارپايان پايين آورده‌اند، و چون چنين است سزاوار است آنها را به حال خود واگذار كني و داخل انسان حسابشان نكني، و احتجاج به حجت‌هاي صحيح خود را كه همه بر اساس عقل سليم و منطق انساني است بي مقدار نسازي.
" وَ ما أَهْلَكْنا مِنْ قَرْيَةٍ إِلَّا وَ لَها كِتابٌ مَعْلُومٌ ... وَ ما يَسْتَأْخِرُونَ".
به طوري كه از سياق بر مي‌آيد اين دو آيه جمله قبلي را كه فرمود:" فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ" ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 141
تثبيت و تاكيد مي‌كند، و معنايش اين است كه: رهايشان كن كه ايشان در اين زندگي دنيا اسلام آور نيستند، تنها وقتي خواهان آن مي‌شوند كه اجلشان رسيده باشد، و آن هم به اختيار كسي نيست بلكه براي هر امتي كتاب معلومي نزد خداست كه در آن اجلهايشان نوشته شده، و نمي‌توانند آن را- حتي يك ساعت- جلو و يا عقب بيندازند.
اين دو آيه دلالت دارند بر اينكه همانطور كه فرد فرد بشر داراي كتاب و اجل و سرنوشتي هستند، امتهاي مختلف بشري نيز داراي كتاب هستند. اين دو آيه كتاب امتها را خاطر نشان مي‌سازد، و در آيه" وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً" «1» كتاب افراد را متذكر است.
" وَ قالُوا يا أَيُّهَا الَّذِي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ".
اين جمله سخني است كه كفار از در تمسخر و استهزاء به رسول خدا (ص) و كتاب نازل بر او گفته‌اند و به همين جهت اسم آن جناب را نياوردند، بلكه به عنوان كسي كه كتاب و ذكر بر او نازل شده خطابش كردند، و نيز اسم خداي نازل كننده را نبردند تا اين معنا را برسانند كه ما نمي‌دانيم خدا كجا است و از كجا اين كتاب را براي تو فرستاده و وثوق و اعتمادي به گفته تو كه ادعا مي‌كني خدا اين كتاب را نازل كرده نداريم، و لذا به صيغه مجهول تعبير كرده و گفتند:" اي كسي كه ذكر بر او نازل شده". علاوه بر اين، از قرآن كريم هم به ذكر تعبير كردند كه همه اينها از باب استهزاء و از همه بدتر جمله" إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ" است كه تهمت و تكذيب صريح است.
" لَوْ ما تَأْتِينا بِالْمَلائِكَةِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ".
كلمه" لوما" مانند كلمه" هلا" در مورد ترغيب و تحريص به كار مي‌رود و معنايش اين است كه: چرا ملائكه را براي ما نمي‌آوري؟ اگر راست مي‌گويي و اگر پيغمبري، ملائكه را بياور تا بر صدق دعوتت شهادت دهند و تو را در انذارت كمك كنند. و بنا بر اين، آيه مورد بحث قريب المعني با آيه" لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً" «2» خواهد بود.
__________________________________________________
(1)اعمال هر انساني را طوق گردنش ساختيم، و روز قيامت كتابي براي او بيرون مي‌آوريم كه آن را در برابر خود گشوده مي‌بيند. سوره اسري، آيه 13.
(2)چرا فرو فرستاده نشد با او فرشته‌اي تا با او بيم كننده مردم باشد. سوره فرقان، آيه 7. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 142
و وجه اينكه هميشه مشركين از انبياي خود مي‌خواستند كه ملائكه را بر ايشان بياورند و نشانشان دهند، اين اعتقاد خرافي بود كه بشر، موجودي است مادي و فرو رفته در آلودگي‌هاي شهوت و غضب و او با اين تيرگيش نمي‌تواند با عالم بالا كه نور محض و طهارت خالص است تماس داشته باشد، و ميان اين و آن هيچ مناسبتي نيست. پس كسي كه ادعاي نوعي اتصال و ارتباط با آن را مي‌كند بايد بعضي از سكنه و اهل آن عالم را با خود بياورد تا او وي را در دعوتش تصديق و ياري كند.
آري، بت‌پرستان علاوه بر اين پندار غلط، ملائكه را آلهه مي‌دانستند و چون خداي سبحان را قابل پرستش نمي‌دانستند و معناي دعوت انبياء در چنين جوي اين مي‌شد كه اين آلهه خيالي شايسته عبادت و اختياردار شفاعت نيستند، و از نظر آنان اين دعوي محتاج به دليل بود، لذا مي‌گفتند خود ملائكه را بياوريد تا بگويند و اعتراف كنند كه ما معبود نيستيم و انبياء در دعوت خود راست مي‌گويند.

[وجه و سبب اينكه مشركين از رسول اللَّه (ص) خواستند ملائكه را برايشان بياورد و جواب خداوند در مقابل اين درخواست باطل] ..... ص : 142

" ما نُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ إِلَّا بِالْحَقِّ وَ ما كانُوا إِذاً مُنْظَرِينَ".
اين آيه جواب از اقتراح و درخواست ايشان است كه از رسول خدا (ص) خواسته بودند ملائكه را بياورد تا به حقانيت او شهادت دهند. و حاصل جواب اين است كه سنت الهي بر اين جريان يافته كه ملائكه را از چشم بشر بپوشاند و در پشت پرده غيب نهان دارد، و با چنين سنتي اگر بخاطر پيشنهاد و اقتراح ايشان آنان را نازل كند، قهرا آيت و معجزه‌اي آسماني خواهد بود. و از آثار و خواص معجزه اين است كه اگر بخاطر پيشنهاد مردمي صورت گرفته باشد و آن مردم پس از ديدن معجزه پيشنهادي خود، باز ايمان نياوردند دچار هلاكت و انقراض شوند، و چون اين كفار كفرشان از روي عناد است قهرا ايمان نخواهند آورد و در نتيجه هلاك خواهند شد.
و كوتاه، سخن اگر خداوند ملائكه را در چنين زمينه‌اي كه خود آنان معجزه‌اي مي‌خواهند كه حق را روشن و باطل را محو سازد، نازل فرمايد، نازل مي‌كند. اما كاري كه ملائكه به منظور احقاق حق و ابطال باطل در چنين حال انجام دهند همين است كه ايشان را هلاك كنند و نسلشان را براندازند. اين خلاصه معنايي است كه بعضي «1» براي آيه كرده‌اند.
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 14، ص 13.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 143
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مقصود از حق در اين آيه مرگ است، و معناي آيه چنين است كه: ملائكه را نازل نمي‌كنيم مگر به همراهي حق يعني مرگ. وقتي نازل مي‌كنيم كه مدت عمر ايشان سر آمده باشد و در آن موقع ديگر مهلتشان نمي‌دهيم. و بنا بر اين معنا، كانه آيه شريفه مي‌خواهد مطلبي را بيان كند كه آيه" يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلائِكَةَ لا بُشْري يَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمِينَ" «2» افاده مي‌كند.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: منظور از" حق" رسالت است، يعني ما ملائكه را نازل نمي‌كنيم مگر براي وحي و رسالت، و كانه آيه شريفه مطلبي را افاده مي‌كند كه آيه" قَدْ جاءَكُمُ الرَّسُولُ بِالْحَقِّ" «4» و همچنين آيه" فَقَدْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ" «5» افاده مي‌نمايد.
اين بود وجوهي كه در تفسير آيه شريفه ذكر كرده‌اند، البته وجوه ديگري نيز در تفاسير مختلف گفته‌اند، و ليكن هيچيك از آنها و نيز هيچيك از اين سه وجه خالي از اشكال نيست. و آن اشكال اينست كه با حصر موجود در جمله" ما نُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ إِلَّا بِالْحَقِّ" سازگاري ندارد، زيرا در اين جمله نزول ملائكه را منحصر به حق كرده، نه فقط منحصر به عذاب استيصال و نه فقط به مرگ، و نه فقط به وحي و رسالت، و اگر بخواهيم آيه را طوري توجيه كنيم كه كلمه" حق" با يكي از اين سه معاني مذكور سازگاري داشته باشد آيه، احتياج به قيدهاي زيادي پيدا مي‌كند در صورتي كه اطلاق آن همه آن قيدها را دفع مي‌كند.

[معناي آيه:" ما نُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ إِلَّا بِالْحَقِّ ..." و بيان اينكه نزول ملائكه و ظهور عالم ايشان، در دنيا كه دار اختيار و امتحان و محل التباس حق به باطل است تحقق نمي‌پذيرد] ..... ص : 143

البته ممكن است معناي آيه را با كمك تدبير در آيات ديگر طوري ديگر تقرير كنيم، و آن اينكه ظرف زندگي دنياي مادي، ظرفي است كه حق و باطل در آن مختلط و در هم آميخته است، نه جداي از هم كه حق محض با همه آثار و خواصش جداي از باطل ظهور نموده و جلوه كند، هم چنان كه آيه" كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ" «6» به اين حقيقت اشاره مي‌كند و اين معنا در مباحث گذشته بطور مفصل گذشت. پس هر مقدار
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 330.
(2)روزي كه ملائكه را مي‌بينند در آن روز بشارتي براي مجرمين نيست. سوره فرقان، آيه 22.
(3)روح المعاني، ج 14، ص 13، كشاف، ج 2، ص 571.
(4)به تحقيق رسول حق برايتان آمد. سوره نساء، آيه 170.
(5)به تحقيق حق را بعد از آنكه برايشان آمد تكذيب نمودند. سوره انعام، آيه 5.
(6)اينچنين خداوند حق و باطل را مثل مي‌زند. سوره رعد، آيه 17.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 144
از حق در اين عالم ظهور كند، مقداري از باطل و شك و شبهه هم همراه دارد، هم چنان كه استقراء و از نظر گذراندن مواردي كه در طول زندگيمان به چشم خود ديده‌ايم نيز اين معنا را تاييد مي‌كند. آيه شريفه" وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلًا وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ" «1» نيز شاهد بر آنست.
جهتش هم اين است كه ظرف دنيا ظرف امتحان است، و امتحان از كسي مي‌كنند كه اختيار داشته باشد، نه اينكه مانند ساير موجودات طبيعي، آثار و حركاتش جبري و طبيعي باشد، و اختيار هم وقتي تصور دارد كه خلط ميان حق و باطل و خير و شر ممكن باشد و به نحوي كه انسان‌ها خود را در سر دو راهي‌ها ببينند، و از آثار خير و شر پي به خود آنها ببرند، آن گاه هر يك از دو راه سعادت و شقاوت را كه مي‌خواهند اختيار كنند.
و اما عالم ملائكه و ظرف وجود ايشان، عالم حق محض است كه هيچ چيزش با هيچ باطلي آميخته نيست، هم چنان كه قرآن كريم فرموده:" لا يَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ" «2» و نيز فرموده:" بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ" «3».
پس مقتضاي اين آيات و آيات ديگري كه در اين معنا هست اين است كه ملائكه به خودي خود مخلوقات شريف و موجودات طاهر و نوراني و منزهي هستند كه هيچ نقصي در آنان وجود نداشته و دچار شر و شقاوتي نمي‌شوند. پس در ظرف وجود آنان امكان فساد و معصيت و تقصير نيست، و خلاصه اين نظامي كه در عالم مادي ما هست در عالم آنان نيست- و ان شاء اللَّه به زودي در موارد مناسبي بحث مفصل اين مساله خواهد آمد.
اين معنا نيز خواهد آمد كه آدمي ما دام كه در عالم ماده است و در ورطه‌هاي شهوات و هواها چون اهل كفر و فسوق غوطه مي‌خورد هيچ راهي به اين ظرف و اين عالم ندارد، تنها وقتي مي‌تواند بدان راه يابد كه عالم ماديش تباه گردد و به عالم حق قدم نهد
__________________________________________________
(1)اگر ما فرستاده خود را ملك قرار دهيم باز ناگزيريم او را به صورت مردي بفرستيم و بر آنان همان لباس كه مردمان مي‌پوشند، بپوشانيم. سوره انعام، آيه 9.
(2)و نافرماني نمي‌كنند آنچه را كه امرشان مي‌كند و بجا مي‌آورند آنچه را كه مامور مي‌شوند. سوره تحريم، آيه 6.
(3)بلكه بندگاني بزرگوارند كه از او به سخن سبقت نمي‌گيرند و به امر او عمل مي‌كنند. سوره انبياء، آيه 26 و 27
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 145
- و خلاصه پرده ماديتشان كنار رود- آن وقت است كه عالم ملائكه را مي‌بينند، هم چنان كه قرآن كريم فرموده است:" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «1» و اين عالم همان عالمي است كه نسبت به اين عالم بشري آخرت ناميده مي‌شود.
پس از آنچه گذشت روشن گرديد كه ظهور عالم ملائكه براي مردمي كه در بند ماده هستند موقوف بر اين است كه ظرف وجودشان مبدل گردد، يعني با مردن از دنيا به آخرت منتقل شوند. چيزي كه در اين جا مي‌خواهيم خاطر نشان سازيم اين است كه در همين دنيا هم قبل از اين انتقال ممكن است ظهور چنين عالمي براي كسي صورت بندد و ملائكه نيز براي او ظاهر شوند، هم چنان كه بندگان برگزيده خدا و اولياي او كه از پليدي گناهان پاك و همواره ملازم ساحت قرب خدايند در همين دنيا عالم غيب را مي‌بينند، با اينكه خود در عالم شهادتند- مانند انبياء (ع).
و شايد همين معنايي كه گفتيم مراد آيه" ما نُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ إِلَّا بِالْحَقِّ وَ ما كانُوا إِذاً مُنْظَرِينَ" باشد، چون اگر مشركين پيشنهاد نازل شدن ملائكه را دادند، براي اين بوده كه آنان را در صورت اصليشان ببينند تا پس از ديدن، دعوت رسول خدا (ص) را تصديق كنند و اين پيشنهاد جز با مردنشان عملي نمي‌شود.
هم چنان كه قرآن كريم فرموده:" وَ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْنَا الْمَلائِكَةُ ... يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلائِكَةَ لا بُشْري يَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمِينَ وَ يَقُولُونَ حِجْراً مَحْجُوراً وَ قَدِمْنا إِلي ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً" «2».
و هر دوي اين معاني در آيه" وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ مَلَكٌ وَ لَوْ أَنْزَلْنا مَلَكاً لَقُضِيَ الْأَمْرُ ثُمَّ لا يُنْظَرُونَ وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلًا وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ" «3» جمع شده، خداي تعالي
__________________________________________________
(1)تو از اين عالم در غفلت بودي، ما پرده‌ات را كنار زديم، اينك ديدگانت تيز شده است.
سوره ق، آيه 22.
(2)و آنان كه اميد ديدار ما را نداشتند گفتند چرا ملائكه بر ما نازل نگرديد ... روزي كه ملائكه را مي‌بينند براي مجرمين در آن روز بشارتي نيست بلكه به آنها گويند محروم و ممنوع باشيد و ما توجه به اعمال فاسد بي خلوص و حقيقت آنها كرده و همه را باطل و نابود مي‌گردانيم. سوره فرقان، آيات 21- 23.
(3)و گفتند چرا فرشته‌اي بر او نازل نمي‌شود با اينكه اگر ما فرشته‌اي نازل كنيم كار ايشان يكسره خواهد شد و ديگر مهلت داده نمي‌شوند و اگر فرستاده خود را ملك قرار دهيم باز هم ناگزيريم او را به صورت مردي در آوريم و بر آنان همان لباس كه مردمان مي‌پوشند بپوشانيم. سوره انعام، آيه 8 و 9.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 146
مي‌فرمايد اگر ما فرشتگاني به عنوان معجزه و براي تصديق نبوت او نازل كنيم لازمه‌اش اين است كه كار ايشان را يكسره سازيم و هلاكشان كنيم و حتي اگر يكي از فرشتگان را پيامبر مردم كنيم باز ناگزيريم او را به صورت يك فرد بشر ممثل و مجسم كنيم، و او را در مواقف اشتباه و خطا قرار دهيم، چون منظور از رسالت اين است كه يكي از وسائل امتحان باشد كه هم وسيله نجات و هم وسيله هلاك بوده باشد و از رسالتي كه عقول مردم را مضطر و مجبور به ايمان و قبول دعوت الهي نمايد غرضي كه گفتيم حاصل نمي‌شود.

[معناي آيه:" إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ" و دلالت آن بر مصونيت قرآن از تحريف و تصرف] ..... ص : 146

سياق صدر اين آيه سياق حصر است و ظاهر سياق مذكور اين است كه حصر در آن ناظر به گفتار مشركين است كه قرآن را هذيان ديوانگي و رسول خدا (ص) را ديوانه ناميده بودند. و همچنين ناظر به اقتراح و پيشنهادي است كه كرده، نزول ملائكه را خواسته بودند تا او را تصديق نموده قرآن را به عنوان كتابي آسماني و حق بپذيرند.
و بنا بر اين، معناي آيه- و خدا داناتر است- اين مي‌شود كه: اين ذكر را تو از ناحيه خودت نياورده‌اي تا مردم عليه تو قيام نموده و بخواهند آن را به زور خود باطل ساخته و تو در نگهداريش به زحمت بيفتي و سرانجام هم نتواني، و همچنين از ناحيه ملائكه نازل نشده تا در نگهداريش محتاج آنان باشي تا بيايند و آن را تصديق كنند، بلكه ما آن را به صورت تدريجي نازل كرده‌ايم و خود نگهدار آن هستيم و به عنايت كامل خود آن را با صفت ذكريتش حفظ مي‌كنيم.
پس قرآن كريم ذكري است زنده و جاوداني و محفوظ از زوال و فراموشي و مصون از زيادتي كه ذكر بودنش باطل شود و از نقصي كه باز اين اثرش را از دست دهد و مصون است از جابجا شدن آياتش، بطوري كه ديگر ذكر و مبين حقايق معارفش نباشد.
پس آيه شريفه، دلالت بر مصونيت قرآن از تحريف نيز مي‌كند، چه تحريف به معناي دستبرد در آن به زياد كردن و چه به كم كردن و چه به جابجا نمودن، چون ذكر
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 147
خداست و همانطور كه خود خداي تعالي الي الأبد هست ذكرش نيز هست.
و نظير آيه مورد بحث در دلالت بر اينكه كتاب عزيز قرآن همواره به حفظ خدايي محفوظ از هر نوع تحريف و تصرف مي‌باشد و اين مصونيت به جهت اين است كه ذكر خداست، آيه" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِالذِّكْرِ لَمَّا جاءَهُمْ وَ إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ" «1» مي‌باشد.
پس از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه الف و لام" الذكر" الف و لام عهد ذكري است (يعني همان ذكري كه قبلا اسمش برده شد) و مراد از وصف" الحافظون" حفظ در آينده است، چون اسم فاعل ظهور در آينده دارد. و اين را بدين جهت تذكر داديم تا كسي ايراد نكند- هم چنان كه چه بسا ايراد كرده باشند- كه اگر آيه شريفه دلالت كند بر مصونيت قرآن از تحريف بخاطر اينكه ذكر است، بايد دلالت كند بر مصونيت تورات و انجيل، زيرا آنها نيز ذكر خدايند، و حال آنكه كلام خداي تعالي صريح است در اينكه تورات و انجيل محفوظ نمانده‌اند، بلكه تحريف شده‌اند. جوابش همان است كه گفتيم الف و لام در" الذكر" الف و لام عهد است، و ذكريت ذكر، علت حفظ خدايي نيست تا هر چه ذكر باشد خداوند حفظش كرده باشد بلكه تنها وعده حفظ اين ذكر را كه قرآن است مي‌دهد. و به زودي در يك بحث جداگانه اين معنا را مورد بحث مفصل قرار مي‌دهيم- ان شاء اللَّه تعالي.

بحث روايتي [(رواياتي در مورد خروج موحدان عاصي از جهنم و بقاء كافران در آن در ذيل آيه:" ربما يود ..."] ..... ص : 147

قمي در تفسيرش به سند خود از پدرش از ابن ابي عمير از عمر بن اذينة از رفاعه از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: چون روز قيامت مي‌شود منادي از ناحيه خداي تعالي ندا مي‌كند كه هيچ كس جز مسلمان به بهشت نخواهد رفت، آن روز است كه كفار آرزو مي‌كنند اي كاش در دنيا مسلمان بودند. آن گاه اين آيه را تلاوت فرمودند:" ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَ يَتَمَتَّعُوا وَ يُلْهِهِمُ الْأَمَلُ" يعني رهايشان كن تا مشغول عمل خود
__________________________________________________
(1)بدرستي كساني كه بعد از آمدن ذكر بانان كافر شدند- هر چه مي‌خواهند بكنند كه جزاي خود را خواهند ديد- و بدرستي كه اين كتابي است گرانمايه و بي مانند كه باطل در عصر نزولش و در آينده در آن راه ندارد، نازل شده است از خداي فرزانه ستوده سوره فصلت، آيه 41 و 43. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 148
شوند،" فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ" «1».
مؤلف: عياشي از عبد اللَّه بن عطاء مكي از امام باقر و امام صادق (ع) نظير اين روايت را آورده است «2».
و در الدر المنثور است كه طبراني- در كتاب الأوسط- و ابن مردويه به سند صحيح از جابر بن عبد اللَّه انصاري روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: مردمي از امت من به جرم گناهانشان عذاب مي‌شوند و هر قدر كه خدا بخواهد در آتش خواهند بود، آن گاه مشركين در آنجا ايشان را سرزنش مي‌كنند و مي‌گويند چرا ايمان و تصديق شما سودي برايتان نداشت در نتيجه هيچ موحدي نمي‌ماند مگر آنكه خداوند از آتش بيرونش مي‌آورد. آن گاه اين آيه را تلاوت فرمودند:" رُبَما يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ كانُوا مُسْلِمِينَ" «3».
مؤلف: اين معني به طريق ديگري از ابو موسي اشعري و ابو سعيد خدري و انس بن مالك نيز از آن جناب روايت شده است «4».
و در همان كتاب است كه ابن ابي حاتم و ابن شاهين- در كتاب السنة- از علي بن ابي طالب (ع) روايت كرده‌اند كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: موحدين هر امتي كه مرتكب گناهان كبيره شده باشند در صورتي كه توبه نكرده و از آن پشيمان نباشند داخل جهنم مي‌شوند و در آنجا نه چشمهايشان كبود مي‌شود، و نه بدنشان سياه مي‌گردد، و نه همنشين شيطان مي‌شوند و نه دچار غل و زنجير مي‌گردند، نه حميم مي‌آشامند و نه قطران مي‌پوشند، و خداوند خلود در جهنم را بر جسدهايشان حرام مي‌كند، براي همين كه موحدند، و صورتهايشان را بر آتش حرام مي‌كند، بخاطر اينكه سجده كرده‌اند.
و از همين‌ها افرادي هستند كه آتش تا روي پايشان را و افرادي تا پشت پاهايشان را مي‌گيرد، و افرادي تا رانشان و افرادي تا كمرشان و عده‌اي تا گردنشان فرا مي‌گيرد. و اين به خاطر تفاوت گناهاني است كه مرتكب شده‌اند. از نظر مدت هم بعضي يك ماه در آتش هستند و بعضي يك سال، ولي سرانجام بيرون مي‌آيند و
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1، ص 372 و 373.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 239. ح 1.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 92.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 93.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 149
طولاني‌ترين توقف ايشان به قدر عمر دنياست از روزي كه خلق شده تا روزي كه فاني مي‌گردد.
سبب بيرون شدنشان از جهنم اين است كه يهود و نصاري و هر كه در آتش هست از اهل هر دين و هم چنين اهل شرك به اهل توحيد مي‌گويند: شما به خدا و كتب و رسل او ايمان آورديد و در عين حال با ما در جهنميد، پس ايمان شما بيهوده بود.
آن وقت است كه خدا به ايشان غضبي مي‌كند كه براي هيچ امري آن طور غضب نكرده باشد. آن گاه مؤمنين را از جهنم بيرون آورده بر سر چشمه‌اي كه ميان بهشت و صراط قرار دارد مي‌برد، پس در آنجا مي‌رويند مانند طرثوث كه در خاشاك و كف سيل مي‌رويد، آن گاه داخل بهشت مي‌شوند در حالي كه به پيشانيهايشان نوشته است" اينها جهنمي‌هايي هستند كه از آتش دوزخ آزاد شده‌اند و تا خدا بخواهد در بهشت خواهند بود".
و چون اين نوشته داغ ننگي بر پيشانيهاي ايشان است از خدا درخواست مي‌كنند كه آن را محو كند. خدا هم ملكي مي‌فرستد آن را محو مي‌كند، سپس ملائكه‌اي را كه با خود ميخ‌هاي آتشين دارند دستور مي‌دهد تا در جهنم را به روي باقيماندگان ببندند و با آن ميخ‌ها ميخكوبشان كنند اينجاست كه خداي تعالي كه در عرش قرار گرفته فراموششان مي‌كند و اهل بهشت هم در سرگرميشان به نعيم و لذت بهشتي از آنان غافل مي‌گردند و خداي تعالي در اين خصوص فرموده:" رُبَما يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ كانُوا مُسْلِمِينَ" «1».
مؤلف: كلمه" طرثوث" اسم گياهي است و كلمه" حميل السيل"- كه در روايت است- به معناي خاشاك و كف سيل است. و از طرق شيعه نيز قريب به اين مضمون روايت شده است.
و نيز در آن كتاب است كه احمد و ابن مردويه از ابي سعيد روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) چوبي در زمين فرو برد و چوب ديگري پهلوي آن و چوبي ديگر بعد از آن در زمين نشانيد و فرمود هيچ مي‌دانيد كه اين چيست؟
اصحاب گفتند: خدا و رسول داناتر است. فرمود: اين انسان است و اين اجل او و اين آرزوي اوست و او همواره در پي رسيدن به آرزوهاست و غافل از اينكه اجل قبل از
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 93 و 94.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 150
آرزوهايش قرار دارد «1».
مؤلف: قريب به اين معنا به چند طريق نيز از انس از رسول خدا (ص) روايت شده است.
و در مجمع البيان از امير المؤمنين (ع) روايت كرده كه فرمود:
ترسناكترين چيزي كه بر شما مي‌ترسم پيروي هواي نفس، و درازي آرزو است، چون پيروي هوي و هوس شما را از حق جلوگيري مي‌كند و درازي آرزو آخرت را از يادتان مي‌برد «2».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" ما نُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ إِلَّا بِالْحَقِّ وَ ما كانُوا إِذاً مُنْظَرِينَ" از معصوم نقل كرده كه فرمود: يعني اگر ملائكه را نازل كنيم ديگر مهلتشان نداده هلاكشان مي‌كنيم. «3»

گفتاري در چند فصل در مصونيت قرآن از تحريف ..... ص : 150

فصل اول [در بيان اينكه قرآن عصر حاضر همان قرآن نازل بر پيامبر اسلام (ص) است] ..... ص : 150

: يكي از ضروريات تاريخ اين معنا است كه تقريبا در 14 قرن قبل پيغمبري از نژاد عرب به نام محمد (ص) مبعوث به نبوت شد و دعوي نبوت كرده است و امتي از عرب و غير عرب به وي ايمان آوردند و نيز كتابي آورده كه آن را به نام" قرآن" ناميده و به خداي سبحان نسبتش داده است و اين قرآن متضمن معارف و كلياتي از شريعت است كه در طول حياتش مردم را به آن شريعت دعوت مي‌كرده است.
و نيز از مسلمات تاريخ است كه آن جناب با همين قرآن تحدي كرده و آن را معجزه نبوت خود خوانده، و نيز هيچ حرفي نيست در اينكه قرآن موجود در اين عصر همان قرآني است كه او آورده و براي بيشتر مردم معاصر خودش قرائت كرده است. و مقصود ما از اينكه گفتيم اين همان است تكرار ادعا نيست بلكه منظور اين است كه بطور مسلم اين چنين نيست كه آن كتاب به كلي از ميان رفته باشد
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 94.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 329.
(3)تفسير قمي، ج 1، ص 373.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 151
و كتاب ديگري نظير آن و يا غير آن به دست اشخاص ديگري تنظيم و به آن جناب نسبت داده شده و در ميان مردم معروف شده باشد كه اين، آن قرآني است كه به محمد نازل شده است.
همه اينها كه گفتيم اموري است كه احدي در آن ترديد ندارد، مگر كسي كه فهمش آسيب ديده باشد. حتي موافق و مخالف در مساله تحريف و عدم آن نيز در هيچ يك آنها احتمال خلاف نداده است.
تنها چيزي كه بعضي از مخالفين و موافقين احتمال داده‌اند اين است كه جملات مختصري و يا آيه‌اي در آن زياد و يا از آن كم شده و يا جا به جا و يا تغييري در كلمات و يا اعراب آن رخ داده باشد و اما اصل كتاب الهي، به همان وضع و اسلوبي كه در زمان رسول خدا (ص) بوده باقي مانده است، و به كلي از بين نرفته است.
از سوي ديگر مي‌بينيم كه قرآن كريم با اوصاف و خواصي كه نوع آياتش واجد آنهاست تحدي كرده يعني بشر را از آوردن كتابي مشتمل بر آن اوصاف عاجز دانسته است و ما تمامي آيات آن را مي‌بينيم كه آن اوصاف را دارد بدون اينكه آيه‌اي از آن، آن اوصاف را از دست داده باشد.
مثلا اگر به فصاحت و بلاغت تحدي نموده مي‌بينيم كه تمامي آيات همين قرآني كه در دست ماست آن نظم بديع و عجيب را دارد و گفتار هيچ يك از فصحاء و بلغاي عرب مانند آن نيست، و هيچ شعر و نثري كه تاريخ از اساتيد ادبيات عرب ضبط نموده و هيچ خطبه و يا رساله و يا محاوره‌اي از آنان چنان نظم و اسلوبي را ندارد و اين نظم و اسلوب و اين امتيازات در تمامي آيات قرآني مشهود است و همه را مي‌بينيم كه در تكان دادن جسم و جان آدمي مثل همند.
و نيز مي‌بينيم كه در آيه" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً" «1» به اختلاف نداشتن قرآن تحدي نموده و اين خصوصيت در قرآن عصر ما نيز هست، هيچ ابهام و يا خللي در آيه‌اي ديده نمي‌شود مگر آنكه آيه‌اي ديگر آن را بر طرف مي‌سازد، و هيچ تناقض و اختلافي كه در بدو نظر تناقض و اختلاف باشد، پيش نمي‌آيد، مگر آنكه آياتي آن را دفع مي‌سازد.
__________________________________________________
(1)آيا در قرآن تدبر نمي‌كنند كه اگر از ناحيه غير خدا بود بطور مسلم در آن اختلاف بسياري مي‌يافتند سوره نساء، آيه 82.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 152
باز مي‌بينيم كه با معارف حقيقي و كليات شرايع فطري و جزئيات فضائل عقلي كه مبتكر آن است تحدي نموده، و عموم دانشمندان عالم را نه تنها اهل لغت و ادبيات را به آوردن مانند آن دعوت كرده و از آن جمله فرموده است:" قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلي أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً" «1» و نيز فرموده:" إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ" «2».
اين تحدي قرآن است و ما مي‌بينيم كه همين قرآن عصر ما بيان حق صريحي را كه جاي هيچ ترديد نباشد و دادن نظريه‌اي را كه آخرين نظريه باشد كه عقل بشر بدان دست يابد، چه در اصول معارف حقيقي و چه در كليات شرايع فطري و چه در جزئيات فضائل اخلاقي استيفاء مي‌كند، بدون اينكه در هيچ يك از اين ابواب نقيصه و يا خللي و يا تناقض و لغزشي داشته باشد بلكه تمامي معارف آن را با همه وسعتي كه دارد مي‌بينيم كانه به يك حيات زنده‌اند و يك روح در كالبد همه آنها جريان دارد و آن روح واحد مبدأ تمامي معارف قرآني است و اصلي است كه همه بدان منتهي مي‌گردند و به آن بازگشت مي‌كنند، و آن اصل توحيد است كه اگر يك يك معارف آن را تحليل كنيم، سر از آن اصل در مي‌آوريم و اگر آن اصل را تركيب نماييم به يك يك آن معارف بر مي‌خوريم.
و نيز اگر برايمان ثابت شده كه قرآن نازل شده بر پيامبر خاتم (ص) متعرض داستان امت‌هاي گذشته بوده، قرآن عصر خود را مي‌بينيم كه در اين باره بياناتي دارد كه لايق‌ترين بيان و مناسب‌ترين كلام است كه شايسته طهارت دين و نزاهت ساحت انبياء (ع) مي‌باشد، بطوري كه انبياء را افرادي خالص در بندگي و اطاعت خدا معرفي مي‌كند و اين معنا وقتي براي ما محسوس مي‌شود كه داستان قرآني هر يك از انبياء را با داستان همان پيغمبر كه در تورات و انجيل آمده مقايسه نماييم آن وقت به بهترين وجهي دستگيرمان مي‌شود كه قرآن ما چقدر با كتب عهدين تفاوت دارد.
و نيز اگر مي‌دانيم كه در قرآن كريم اخبار غيبي بسياري بوده، در قرآن عصر خود نيز مي‌بينيم كه بسياري از آيات آن بطور صريح و يا تلويح از حوادث آينده جهان
__________________________________________________
(1)بگو هر آينه اگر جن و انس جمع شوند تا كتابي به مثل اين قرآني بياورند نخواهند آورد هر چند كه پشت به پشت هم دهند. سوره اسري، آيه 88.
(2)بدرستي قرآن پايان دهنده به هر بحثي است، نه شوخي و بيهوده. سوره طارق، آيه 13 و 14
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 153
خبر مي‌دهد.
و نيز مي‌بينيم كه خود را به اوصاف پاك و زيبا از قبيل نور، و هادي به سوي صراط مستقيم، و به سوي ملتي اقوم- يعني تواناترين قانون و آيين در اداره امور جهان- ستوده. و قرآن عصر خود را نيز مي‌يابيم كه فاقد هيچ يك از اين اوصاف نيست، و در امر هدايت و دلالت از هيچ دقتي فروگذار نكرده است.
و از جامع‌ترين اوصافي كه براي خود قائل شده صفت يادآوري خداست و اينكه در راهنمايي به سوي خدا هميشه زنده است، و همه جا از اسماي حسني و صفات علياي خدا اسم مي‌برد، و سنت او را در صنع و ايجاد وصف مي‌كند، و اوصاف ملائكه و كتب و رسل خدا را ذكر مي‌نمايد، شرايع و احكام خدا را وصف مي‌كند، منتهي اليه و سرانجام امر خلقت يعني معاد و برگشت به سوي خدا و جزئيات سعادت و شقاوت و آتش و بهشت را بيان مي‌كند.
و همه اينها ذكر و ياد خداست، و همانست كه قرآن كريم به قول مطلق، خود را بدان ناميده است.
چون از اسامي قرآن هيچ اسمي در دلالت بر آثار و شؤون قرآن به مثل اسم" ذكر" نيست، به همين جهت در آياتي كه راجع به حفظ قرآن از زوال و تحريف صحبت مي‌كند آن را به نام ذكر ياد نموده، و از آن جمله مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي آياتِنا لا يَخْفَوْنَ عَلَيْنا أَ فَمَنْ يُلْقي فِي النَّارِ خَيْرٌ أَمْ مَنْ يَأْتِي آمِناً يَوْمَ الْقِيامَةِ اعْمَلُوا ما شِئْتُمْ إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِالذِّكْرِ لَمَّا جاءَهُمْ وَ إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ" «1» كه مي‌فرمايد: قرآن كريم از اين جهت كه ذكر است باطل بر آن غلبه نمي‌كند، نه روز نزولش و نه در زمان آينده، نه باطل در آن رخنه مي‌كند و نه نسخ و تغيير و تحريفي كه خاصيت ذكريتش را از بين ببرد.
و نيز در آيات مورد بحث ذكر را به طور مطلق بر قرآن كريم اطلاق نموده، و نيز
__________________________________________________
(1)آنان كه از آيات ما اعراض و بسوي باطل مي‌گرايند امرشان بر ما مخفي نيست، آيا كسي كه به آتش انداخته مي‌شود بهتر است يا كسي كه روز قيامت ايمن وارد عرصه مي‌شود حال آنچه مي‌خواهيد بكنيد كه او به آنچه مي‌كنيد بينا است. كساني كه به ذكر (قرآن) بعد از آنكه آمدشان كافر شدند (هر چه مي‌خواهند بكنند كه جزاي خود را خواهند ديد) كه قرآن كريم كتابي است گرانمايه و بي مانند، كه باطل نه در عصر نزولش و نه در آينده در آن راه ندارد، نازل شده از خداي فرزانه ستوده است. سوره فصلت، آيه 40- 42.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 154
به طور مطلق آن را محفوظ به حفظ خداي تعالي دانسته و فرموده:" إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ" «1» كه از آن دو اطلاق اين معنا استفاده مي‌شود كه گفتيم قرآن كريم از هر زياده و نقصان و تغيير لفظي و يا ترتيبي كه ذكر بودن آن را از بين ببرد محفوظ خواهد بود.
يكي از حرفهاي بي پايه‌اي كه در تفسير آيه مورد بحث زده‌اند اين است كه ضمير" له" را به رسول خدا (ص) برگردانده و گفته‌اند: منظور از اينكه" ما او را حفظ مي‌كنيم آن جناب است" «2». ولي اين معنا با سياق آيه سازش ندارد، زيرا مشركين كه آن جناب را استهزاء مي‌كردند بخاطر قرآن بود كه به ادعاي آن جناب بر او نازل شده، هم چنان كه قبلا هم به اين نكته اشاره كرده و فرموده بود:" وَ قالُوا يا أَيُّهَا الَّذِي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ".
پس از آنچه گذشت اين معنا به دست آمد كه: قرآني كه خداي تعالي بر پيغمبر گراميش (ص) نازل كرده و آن را به وصف ذكر توصيف نموده به همان نحو كه نازل شده، محفوظ به حفظ الهي خواهد بود و خدا نخواهد گذاشت كه دستخوش زياده و نقص و تغيير شود.
و خلاصه دليل ما هم اين شد كه قرآني كه خداي تعالي بر پيغمبرش نازل كرده و در آيات زيادي آن را به اوصاف مخصوصي توصيف نموده، اگر بخواهد محفوظ نباشد و در يكي از آن اوصاف دچار دگرگوني و زياده و نقصان گردد آن وصف ديگر باقي نخواهد ماند و حال آنكه ما مي‌بينيم قرآن موجود در عصر ما تمامي آن اوصاف را به كاملترين و بهترين طرز ممكن داراست. از همين جا مي‌فهميم كه دستخوش تحريفي كه يكي از آن اوصاف را از بين برد نگشته است، و قرآني كه اكنون دست ما است همان است كه به رسول خدا (ص) نازل شده است.
پس اگر فرض شود كه چيزي از آن ساقط شده و يا از نظر اعراب و زير و زبر كلمات و يا ترتيب آيات دچار دگرگوني شده باشد، بايد قبول كرد كه دگرگوني‌اش به نحوي است كه كمترين اثري در اوصاف آن از قبيل اعجاز، رفع اختلاف، هدايت، نوريت، ذكريت، هيمنه و قهاريت بر ساير كتب آسماني و ... ندارد. پس اگر تغييري در
__________________________________________________
(1)ما ذكر (قرآن) را بر تو نازل كرديم و محققا ما او را حفظ خواهيم كرد. سوره حجر، آيه 9.
(2)تفسير روح المعاني، ج 14، ص 16، به نقل از فراء. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 155
قرآن كريم پيدا شده باشد از قبيل سقوط يك آيه مكرر و يا اختلاف در يك نقطه و يا يك اعراب و زير و زبر و امثال آن است.

فصل دوم: [رواياتي كه بر عدم وقوع تحريف و تصرف در قرآن دلالت دارند] ..... ص : 155

علاوه بر آنچه گذشت اخبار بسياري هم كه از رسول خدا (ص) از طريق شيعه «1» و سني «2» نقل شده كه فرموده:" در هنگام بروز فتنه‌ها و براي حل مشكلات به قرآن مراجعه كنيد" دليل بر تحريف نشدن قرآن است.
دليل ديگر آن حديث شريف ثقلين است كه از طريق شيعه «3» و سني «4» به حد تواتر نقل شده كه رسول خدا (ص) فرمود:" اني تارك فيكم الثقلين كتاب اللَّه و عترتي اهل بيتي ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدي ابدا- به درستي كه من در ميان شما دو چيز گرانقدر باقي مي‌گذارم: كتاب خدا و عترتم، اهل بيتم، ما دام كه به آن دو تمسك جوييد هرگز گمراه نخواهيد شد"، چون اگر بنا بود قرآن كريم دستخوش تحريف شود معنا نداشت آن جناب مردم را به كتابي دستخورده و تحريف شده ارجاع دهد و با اين شدت تاكيد بفرمايد" تا ابد هر وقت به آن دو تمسك جوييد گمراه نمي‌شويد".
و همچنين اخبار «5» بسياري كه از طريق رسول خدا و ائمه اهل بيت (ع) رسيده، دستور داده‌اند اخبار و احاديثشان را به قرآن عرضه كنند، زيرا اگر كتاب الهي تحريف شده بود معنايي براي اين گونه اخبار نبود. و اينكه بعضي گفته‌اند" مقصود از اين دستور تنها در اخبار فقهي است كه بايد عرضه به آيات احكام شود و ممكن است قبول كنيم كه آيات احكام تحريف نشده، اما دليل بر اين نيست كه اصل قرآن تحريف نشده باشد" صحيح نيست، زيرا دستور مذكور مطلق است و زيرنويسي ندارد كه تنها اخبار فقهي را به قرآن عرضه كنيد، و اختصاص دادنش به اخبار فقهي تخصيص بدون مخصص است.
علاوه بر اينكه زبان اخبار عرضه به قرآن صريح و يا دست كم نزديك به صريح است در
__________________________________________________
(1)عين الحياة علامه مجلسي، ص 478.
(2)اتقان، ج 2، ص 151.
(3)معاني الاخبار، ص 90.
(4)مسند احمد بن حنبل، ج 3، ص 14 و كنز العمال، ج 1، ص 185- 189.
(5)وسائل، ج 3، كتاب قضا ص 380.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 156
اينكه دستور عرضه مزبور به منظور تشخيص راست از دروغ و حق از باطل است، و معلوم است كه اگر در روايات دسيسه و دستبردي شده باشد تنها در اخبار مربوط به فقه و احكام نبوده بلكه اگر دشمن داعي به دسيسه در اخبار داشته داعيش در اخبار مربوط به اصول و معارف اعتقادي و قصص انبياء و امم گذشته، و همچنين اوصاف مبدأ و معاد قوي‌تر و بيشتر بوده است. و لذا مي‌بينيم روايات اسرائيلي كه يهود داخل در روايات ما كرده‌اند و همچنين نظائر آن غالبا در مسائل اعتقادي است نه فقهي.
دليل ديگر عدم تحريف از نظر روايات، رواياتي است كه در آنها خود امامان اهل بيت (ع) آيات كريمه قرآن را در هر باب موافق و عين آنچه در اين قرآن موجود در عصر ماست قرائت كرده‌اند، حتي در آن روايات، اخبار آحادي كه مي‌خواهند قرآن را تحريف شده معرفي كنند آيه را آن طور كه در قرآن عصر ماست تلاوت كرده‌اند و اين بهترين شاهد است بر اينكه مراد در بسياري از آنها كه دارد آيه فلان جور نازل شده است تفسير بر حسب تنزيل و در مقابل بطن و تاويل است «1».
دليل ديگر، رواياتي است كه از امير المؤمنين و سائر ائمه معصومين (ع) وارد شده كه قرآن موجود در دست مردم همان قرآني است كه از ناحيه خدا نازل شده، اگر چه غير آن قرآني است كه علي (ع) آن را به خط خود تنظيم نموده است، و در زمان ابو بكر و همچنين در زمان عثمان كه به تنظيم و كتابت قرآن پرداختند آن حضرت را مشاركت ندادند. و از همين باب است اينكه به شيعيان خود فرموده‌اند" اقرؤا كما قرء الناس- قرآن را همانطور كه مردم مي‌خوانند بخوانيد".
و مقتضاي اين روايات اين است كه اگر در آن روايات ديگر آمده كه قرآن علي (ع) مخالف قرآن موجود در دست مردم است معنايش اين است كه از نظر ترتيب بعضي سوره‌ها يا آيات تفاوت دارد، آن هم سوره يا آياتي كه بهم خوردن ترتيبش كمترين اثري در اختلال معناي آن ندارد، و آن اوصافي را كه گفتيم خداوند قرآن را به
__________________________________________________
(1)تنزيل عبارتست از بيان اينكه فلان آيه به چه لفظي و چه اسلوبي نازل شده، و تاويل و بطن عبارتست از بيان اينكه مقصود از فلان آيه چيست، و كاري به لفظ آن ندارد. مثلا اگر در باره آيه" وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ" روايت آمده كه" سيعلم الذين ظلموا آل محمد حقهم اي منقلب ينقلبون" معنايش اين است كه مقصود آيه اين معنا است نه اينكه آيه به اين لفظ نازل شده بوده و در آن دست برده‌اند و يك جمله را انداخته‌اند.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 157
اين اوصاف توصيف نموده از بين نمي‌برد.
پس مجموع اين اخبار- هر چند كه مضامين آنها با يكديگر مختلف است- دلالت قطعي دارد بر اينكه قرآني كه امروز در دست مردم است همان قرآني است كه از ناحيه خداي تعالي بر خاتم انبياء (ص) نازل شده است، بدون اينكه چيزي از اوصاف كريمه‌اش و آثار و بركاتش از بين رفته باشد.

فصل سوم:[ادله و وجوهي كه براي اثبات عدم وقوع زياده و وقوع نقص و تغيير در قرآن بدانها استناد شده است] ..... ص : 157

اشاره

عده‌اي از محدثين شيعه و حشويه و جماعتي از محدثين اهل سنت را عقيده بر اين است كه قرآن كريم تحريف شده، به اين معنا كه چيزي از آن افتاده و پاره‌اي الفاظ آن تغيير يافته، و ترتيب آيات آن بهم خورده. و اما تحريف به معناي زياد شدن چيزي در آن فرضيه‌ايست كه احدي از علماي اسلام بدان قائل نشده است.
محدثين مذكور بر عدم وقوع زيادت در قرآن به وسيله اجماع امت و بر وقوع نقص و تغيير در آن به وجوه زيادي احتجاج كرده‌اند.
1- در اخبار بسياري از طريق شيعه و سني روايت شده كه يا دلالت دارند بر سقوط بعضي از سوره‌ها، و يا بعضي آيات، و يا بعضي جملات، و يا قسمتي از جملات و يا كلمات و يا حروف آن كه در همان ابتدا در موقع جمع آوري آن در زمان ابي بكر، و همچنين در موقع جمع آوري بار دوم آن، در زمان عثمان اتفاق افتاده. و نيز دلالت دارند بر تغيير و جابجا شدن آيات و جملات.
و اين روايات بسيار است كه محدثين شيعه آنها را در جوامع حديث و ساير كتب معتبر خود آورده‌اند و بعضي از ايشان عدد آنها را بالغ بر دو هزار حديث دانسته‌اند. و همچنين محدثين اهل سنت در صحاح خود، مانند صحيح بخاري و صحيح مسلم، و سنن ابي داوود، و نسايي، و احمد، و ساير جوامع حديث و كتب تفسير و غير آن نقل كرده‌اند. و آلوسي «1» در تفسير خود عدد آنها را بيش از حد شمار دانسته است.
البته آنچه گفته شد غير موارد اختلافي است كه ميان مصحف عبد اللَّه بن مسعود با مصحف معروف است، كه اين خود بالغ بر شصت و چند مورد است. و نيز غير از موارد اختلاف مصحف ابي بن كعب با مصحف عثماني است، كه آن نيز بالغ بر سي و چند
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 1، ص 25.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 158
مورد است. و همچنين اختلاف ميان خود مصحف‌هاي عثماني كه خود او نوشته و به اقطار بلاد اسلامي آن روز فرستاده است كه به قول ابن طاووس- در سعد السعود- بالغ بر پنجاه و چند مورد، و به قول ديگران چهل و پنج مورد است، چون عثمان پنج و يا هفت مصحف نوشته به شام، مكه، بصره، كوفه، يمن و بحرين فرستاده و يكي را در مدينه نگهداشته است.
و نيز آنچه نقل شد غير اختلافي است كه از نظر ترتيب ميان مصحف‌هاي عثماني و مصحف‌هاي دوره اول (زمان ابي بكر) وجود دارد، زيرا سوره انفال در جمع بار اول جزو سوره‌هاي مثاني و سوره برائت جزو سوره‌هاي مئين قرار داشت، و حال آنكه در جمع دوم هر دو سوره جزو سوره‌هاي طوال قرار گرفته، و روايتش به زودي از نظر خواننده مي‌گذرد.
باز آنچه تا كنون گفته شد غير اختلافي است كه در ترتيب سوره‌ها وجود دارد، چون بر حسب روايات، ترتيب سوره‌ها در مصحف عبد اللَّه بن مسعود و مصحف ابي بن كعب غير ترتيبي است كه در مصحف عثمان است.
و همچنين غير اختلافي است كه در ميان قرائت‌ها وجود دارد، زيرا قرائتهاي غير معروفي است كه از صحابه و تابعين روايت شده كه با قرائت معروف اختلاف دارد كه اگر همه آنها را حساب كنيم به هزار يا بيش از آن بالغ مي‌شود.
2- دليل دوم ايشان اعتبار عقلي است، به اين بيان كه عقل بعيد مي‌داند قرآني به دست غير معصوم جمع آوري شود و هيچ اشتباه و غلطي در آن وجود نداشته باشد و عينا موافق واقع از كار در آيد.
3- روايتي است از عامه و خاصه «1» كه: علي (ع) بعد از رحلت رسول خدا (ص) از مردم كناره‌گيري كرد، و بيرون نمي‌آمد مگر براي نماز تا آنكه قرآن را جمع آوري نمود آن گاه آن را به مردم ارائه داد، و اعلام كرد كه اين همان قرآني است كه خداوند بر پيغمبرش نازل فرموده و من آن را جمع آوري كردم. مردم او را رد كردند و قرآن او را نپذيرفتند، و به قرآني كه زيد بن ثابت جمع كرده بود اكتفاء كردند.
و اگر اين دو قرآن عين هم بودند اين حرف معني نداشت و اصلا معنا نداشت كه آن جناب قرآن را آورده اعلام كند كه اين همان قرآني است كه خداي تعالي
__________________________________________________
(1)مسند احمد بن حنبل، ج 5، ص 218 و كمال الدين، ج 2، ص 481.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 159
بر پيغمبر اكرم نازل نموده، با اينكه مي‌دانيم علي (ع) بعد از رسول خدا (ص) داناترين مسلمانان به كتاب اللَّه بود، و لذا رسول خدا (ص) در حديث ثقلين مردم را به او ارجاع داده و علاوه در حق آن جناب فرموده:" علي با حق است و حق با علي است".
4- رواياتي است كه مي‌گويد: در اين امت نيز آنچه در بني اسرائيل واقع شده واقع مي‌شود و طابق النعل بالنعل رخ مي‌دهد و يكي از چيزهايي كه در بني اسرائيل اتفاق افتاد تحريف كتابشان بود كه قرآن و روايات ما بدان تصريح دارد، ناگزير بايد در اين امت هم اتفاق بيفتد و كتاب اين امت يعني قرآن كريم هم بايد تحريف شود (و گر نه آن روايات درست در نمي‌آيد).
در صحيح بخاري از ابي سعيد خدري روايت كرده كه رسول خدا (ص) فرمود: به زودي سنت‌هاي اقوام گذشته را وجب به وجب، و ذراع به ذراع پيروي خواهيد كرد، حتي اگر آنها به سوراخ سوسمار رفته باشند، شما هم مي‌رويد.
گفتيم يا رسول اللَّه (ص) پدر و مادران يهود و نصاري خود را پيروي مي‌كنيم؟
فرمود: پس چه كسي را «1»؟.
اين روايت مستفيض است و در جوامع حديث از عده‌اي از صحابه مانند ابي سعيد خدري- كه قبلا روايتش نقل شد- و ابي هريره، عبد اللَّه عمر، ابن عباس، حذيفه، عبد اللَّه بن مسعود، سهل بن سعد، عمر بن عوف، و عمرو بن عاص، شداد بن اوس و مستورد بن شداد، در عباراتي قريب المعني نقل كرده‌اند.
و نيز اين روايت بطور مستفيض از طرق شيعه از عده‌اي امامان اهل بيت (ع) از رسول خدا (ص) روايت شده. هم چنان كه قمي در تفسير خود از آن جناب آورده كه فرموده: راهي كه پيشينيان رفتند شما نيز طابق النعل بالنعل و مو به مو خواهيد رفت و حتي راه آنان را يك وجب و يك ذراع و يك" باع" «2» هم تخطي نمي‌كنيد، تا آنجا كه اگر آنها به سوراخ سوسماري رفته باشند شما هم خواهيد رفت. پرسيدند يا رسول اللَّه (ص) مقصود شما از گذشتگان، يهود و نصاري است؟ فرمود: پس كيست؟ بزودي عروه و دست آويزهاي اسلام را يكي پس از ديگري
__________________________________________________
(1)صحيح بخاري، ج 9، ص 126.
(2)فاصله ميان دو دست باز را در وقتي از دو طرف كشيده شده باشد،" باع" مي‌گويند.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 160
پاره خواهيد كرد و اولين چيزي كه آن را از دست مي‌دهيد امانت و آخرين آنها نماز است «1».

[بيان ضعف استدلال به اجماع براي اثبات عدم وقوع تحريف قرآن به زياد شدن در آن] ..... ص : 160

اما جواب از استدلال ايشان به اجماع امت بر عدم تحريف به زياده، اين است كه اجماع امت، حجتي است مدخوله، براي اينكه حجت بودنش مستلزم دور است.
توضيح اينكه: اجماع به خودي خود حجت عقلي يقيني نيست، بلكه آن كساني كه اجماع را به عنوان يك حجت شرعي معتبر مي‌دانند قائلند به اينكه در صورتي كه اعتقاد آور براي انسان باشد فقط اعتقادي ظني خواهد بود (نه قطعي) و در اين مساله اجماع منقول و محصل يكسان مي‌باشد.
و اينكه بعضي ميان آن دو فرق گذاشته و گفته‌اند اجماع محصل قطع آور است، اشتباه كرده‌اند، براي اينكه آنچه كه اجماع افاده مي‌كند بيش از مجموع اعتقادهايي كه از يك يك اقوال حاصل مي‌شود نيست، و آحاد اقوال در اينكه بيش از ظن افاده نمي‌كنند مثل يكديگرند و انضمام اقوال به يكديگر بيش از اين اثر ندارد كه ظن را تقويت كند نه اينكه قطع بياورد، زيرا قطع، اعتقاد مخصوصي است بسيط و مغاير با ظن، نه اينكه اعتقادي مركب از چند مظنه بوده باشد.
تازه اين در اجماع محصل است كه خود ما اقوال را تتبع نموده يك قول و دو قول و سه قول موافق بدست آوريم، و همچنين تا معلوممان شود كه در مساله قول مخالفي نيست. و همانطور كه گفتيم اين تتبع بيش از اين اثر ندارد كه مظنه آدمي را به قطع نزديك كند ولي افاده قطع نمي‌كند. و اما اجماعي كه ديگران از اهل علم و بحث براي ما نقل كنند و بگويند" فلان مطلب اجماعي است" كه بي اعتباريش روشن‌تر است، زيرا به منزله يك روايت و خبر واحد است كه بيش از افاده ظن اثري ندارد.
پس حاصل كلام اين شد كه اجماع حجتي است ظني و شرعي كه دليل اعتبارش نزد اهل سنت مثلا خبري است كه نقل مي‌كنند كه رسول خدا (ص) فرموده:" امت من بر خطا و ضلالت اتفاق و اجماع نمي‌كند" و نزد شيعه به اين است كه يا قول معصوم (ع) در ميان اقوال مجمعين باشد و يا از قول مجمعين به گونه‌اي كشف از قول معصوم شود.
پس حجيت اجماع چه منقولش و چه محصلش، موقوف بر قول معصوم (پيغمبر
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 413.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 161
و امام) است، كه آن نيز موقوف بر نبوت، و صحت نبوت هم در اين عصر متوقف بر سلامت قرآن و مصونيتش از تحريف است. آن تحريفي كه گفتيم صفات قرآن از قبيل هدايت و قول فصل و مخصوصا اعجاز را از بين ببرد، چون غير از قرآن كريم معجزه زنده و جاويدي براي نبوت خاتم الانبياء (ص) نيست، و تنها قرآن است كه معجزه آن جناب در اين عصر شمرده مي‌شود و به احتمال تحريف به زياده و يا نقيصه و يا هر دگرگوني ديگري وثوقي به اين معجزه باقي نمي‌ماند، چون نمي‌دانيم كه آنچه در قرآن است كلام خالص خداست يا نه. پس در صورت تحريف، قرآن از حجيت مي‌افتد، و با سقوط حجيت، اجماع هم از حجيت مي‌افتد. اين بود معناي آنچه كه گفتيم اجماع حجتي است مدخوله كه حجت بودنش مستلزم دور است.
خواهيد گفت: شما در اول بحث گفتيد كه وجود قرآني نازل بر پيغمبر اسلام در ميان ما مسلمانان از ضروريات تاريخ است و با چنين اعترافي ديگر حجيت اجماع موقوف بر اثبات حجيت قرآن و نبوت خاتم النبيين نيست.
در جواب مي‌گوييم: صرف اينكه آنچه در دست ماست مشتمل بر قرآن واقعي است، باعث نمي‌شود كه ديگر احتمال زياده و نقصان و تغيير را ندهيم، باز در هر آيه و يا جمله و يا سوره‌اي كه در اثبات مطلبي مانند: نبوت خاتم الانبياء و پس از آن اجماع و امثال آن محتاج به آن باشيم احتمال تحريف را مي‌دهيم و قرآن به كلي از حجيت ساقط مي‌گردد.

[ضعف و قصور روايات دال بر وقوع تحريف در قرآن از نظر سند و دلالت] ..... ص : 161

و اما پاسخ از دليل اول اينكه اولا: تمسك به اخبار براي اثبات تحريف قرآن مستلزم حجت نبودن خود آن اخبار است، نظير دوري كه در اجماع بيان كرديم، (زيرا با تحريف شدن قرآن دليلي بر نبوت خاتم الانبياء باقي نمي‌ماند تا چه رسد به امامت امامان و حجيت اخبار ايشان).
پس كسي كه به اخبار مذكور استدلال مي‌كند تنها مي‌تواند به عنوان يكي از مصادر تاريخ به آن تمسك بجويد و در تاريخ هم هيچ مصدر متواتري و يا مصدري همراه با قرائن قطعي كه مفيد علم و يقين شود وجود ندارد، و عقل در هيچ يك از آن مصادر مجبور به قبول نيست، چون هر چه هست همه اخباري آحاد است كه يا ضعيف در سند است و يا قاصر در دلالت، و يا به فرض صحت سند و روشني دلالت كه در نايابي چون كبريت احمر است تازه بيش از ظن افاده نمي‌كند.
زيرا گو اينكه سندش صحيح و دلالتش روشن است، ليكن از جعل و دسيسه در
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 162
امان نيست، چون اخباري كه بدست يهود در ميان اخبار ما دسيسه شد آن قدر ماهرانه دسيسه شده كه از اخبار واقعي خود ما قابل تميز نيست، و خبري هم كه ايمن از جعل و دسيسه نباشد قابل اعتماد نيست. از همه اينها كه بگذريم اخبار مذكور آيه‌ها و سوره‌هايي را نشان مي‌دهد كه از قرآن افتاده كه به هيچ وجه شبيه به نظم قرآني نيست، گذشته از اينكه بخاطر مخالفتش با قرآن مردود است.
و اما اينكه گفتيم سند بيشتر آن اخبار ضعيف است، مراجعه به سندهاي آنها مصدق گفتار ماست، زيرا اگر مراجعه كنيد خواهيد ديد يا مرسلند و اصلا سند ندارند، و يا مقطوع و بريده سندند، و يا رجال سند ضعيفند، آنهم كه سالم است آن قدر كم و ناچيز است كه قابل اعتماد نيست. و اين هم كه گفتيم پاره‌اي از آنها در دلالت قاصرند، دليلش اين است كه بسياري از آنها اگر آيه قرآن را آورده‌اند، آورده‌اند كه تفسير كنند، نه اينكه بگويند آيه اينطور نازل نشده، مانند روايتي كه در روضه كافي «1» از ابي الحسن اول (ع) در ذيل آيه" أُولئِكَ الَّذِينَ يَعْلَمُ اللَّهُ ما فِي قُلُوبِهِمْ فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ (فقد سبقت عليهم كلمة الشقاء و سبق لهم العذاب) وَ قُلْ لَهُمْ فِي أَنْفُسِهِمْ قَوْلًا بَلِيغاً" است كه جمله بين پرانتز به عنوان تفسير آورده شده است.
و مانند روايتي كه در كافي «2» از امام صادق (ع) در تفسير آيه" وَ إِنْ تَلْوُوا أَوْ تُعْرِضُوا" فرموده:" ان تلووا (الامر) و تعرضوا (عما امرتهم به) فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً" كه جملات بين پرانتز به عنوان تفسير و توضيح است، نه جزو آيه. و همچنين روايات تفسيري ديگري كه آقايان جزو روايات تحريف شمرده‌اند.
و ملحق به اين باب است روايات بي‌شماري كه سبب نزول آيات را بيان مي‌كند، و آقايان آنها را جزو ادله تحريف قرآن شمرده‌اند، مانند رواياتي كه «3» مي‌فرمايد: اين آيه اينطور است:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ (في علي)" و حال آنكه روايت نمي‌خواهد بگويد كلمه" في علي" جزو قرآن بوده، بلكه مي‌خواهد بفرمايد آيه در حق آن جناب نازل شده است.
__________________________________________________
(1)تفسير برهان، ج 1، ص 387، ح 3.
(2)نور الثقلين، ج 1، ص 561 ح 619 بنقل از اصول كافي.
(3)نور الثقلين، ج 1، ص 301، ح 301. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 163
و همچنين رواياتي «1» كه دارد: فرستادگان بني تميم وقتي خدمت رسول خدا (ص) مي‌رسيدند، پشت در منزلش مي‌ايستادند و صدا مي‌زدند كه به سر وقت ما بيرون بيا. آن گاه آيه‌اي را كه در اين مورد نازل شده اين چنين نقل كرده:
" إِنَّ الَّذِينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ (بنو تميم) أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ" آن گاه آقايان پنداشتند كه كلمه بنو تميم جزء آيه بوده و ساقط شده است.
باز ملحق به اين باب است روايات بي شمار ديگري كه در جري قرآن (تطبيق كليات آن بر مصاديق) وارد شده است، مانند روايتي «2» كه در ذيل آيه" وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا (آل محمد حقهم)" آمده كه جمله" آل محمد حقهم" به منظور بيان يكي از مصاديق ظلم آورده شده، نه به عنوان متن آيه. و روايتي «3» كه در خصوص آيه" وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ (في ولايت علي و الأئمة من بعده) فَقَدْ فازَ فَوْزاً عَظِيماً" و اين گونه روايات بسيار زياد است.
باز ملحق به اين بابست رواياتي كه وقتي آيه‌اي را تفسير مي‌كند ذكري و يا دعايي به آن اضافه مي‌نمايد، تا مردم در هنگام خواندن آن آيه ادب را رعايت نموده، آن ذكر و دعا را بخوانند، هم چنان كه در كافي «4» به سند خود از عبد العزيز بن مهتدي روايت كرده كه گفت از حضرت رضا (ع) در باره سوره توحيد پرسيدم فرمود:
" هر كس بخواند قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ را و به آن ايمان داشته باشد توحيد را شناخته است. آن گاه اضافه كرده است: عرض كردم چطور بخوانيم آن را؟ فرمود: همانطور كه مردم آن را مي‌خوانند:" قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ، اللَّهُ الصَّمَدُ لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ كذلك اللَّه ربي كذلك اللَّه ربي".
و نيز جزو ادله قاصر الدلاله آقايان بايد رواياتي را شمرد كه در باب الفاظ آيه‌اي وارد شده و آقايان آنها را از ادله تحريف شمرده‌اند، مانند روايتي «5» كه در پاره‌اي روايات مربوط به آيه" وَ لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ وَ أَنْتُمْ أَذِلَّةٌ" دارد آيه اينطور است:" و لقد نصركم اللَّه ببدر و انتم ضعفاء"
__________________________________________________
(1)تفسير برهان، ج 4، ص 204، ح 1.
(2)تفسير برهان، ج 3، ص 194، ح 4.
(3)تفسير برهان، ج 3، ص 340، ح 1.
(4)تفسير برهان، ج 4، ص 523، ح 5.
(5)تفسير برهان، ج 1، ص 310، ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 164
و در بعضي «1» ديگر آمده" و لقد نصركم اللَّه ببدر و انتم قليل".
و اين اختلافات چه بسا خود قرينه باشد بر اينكه، منظور، تفسير آيه به معنا است، به شهادت اينكه در بعضي «2» از آنها آمده كه: صلاح نيست اصحاب بدر را كه يكي از ايشان رسول خدا (ص) است ذليل ناميد و به وصف ذلت توصيف نمود.
پس منظور از لفظ" اذلة" در آيه شريفه جمعيت كم و ناتوان است نه خوار و ذليل. و چه بسا از اين روايات كه در ميان خود آنها تعارض و تنافي است كه به حكم كلي (تساقط روايات در هنگام تعارض) از درجه اعتبار ساقطاند، مانند روايات وارده از طرق خاصه و عامه در اينكه آيه‌اي در قرآن براي حكم سنگسار بوده و افتاده آن گاه در بيان اينكه آيه مذكور چه بوده در يكي چنين آمده:" اذا زني الشيخ و الشيخة فارجموهما البتة فانهما قضيا الشهوة- وقتي پير مرد و پير زن زنا كردند بايد حتما سنگسار شوند زيرا اين طبقه شهوتراني خود را كرده‌اند". و در بعضي «3» ديگر چنين آمده:" الشيخ و الشيخة اذا زنيا فارجموهما البتة فانهما قضيا الشهوة- پير مرد و پير زن اگر زنا كنند بايد حتما سنگسار شوند چون آنها شهوتراني خود را كرده‌اند". و در بعضي «4» آمده:" و بما قضيا من اللذة". و در بعضي «5» ديگر در آخر آيه آمده:" نكالا من اللَّه و اللَّه عليم حكيم". و در بعضي «6» در آخرش آمده" نَكالًا مِنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ".
و نيز مانند آية الكرسي علي التنزيل «7» كه رواياتي در باره‌اش رسيده و در بعضي «8» از آنها چنين آمده:" اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ (و ما بينهما و ما تحت الثري عالم الغيب و الشهادة فلا يظهر علي غيبه احدا)
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 1، ص 196، ح 133.
(2)مجمع البيان، ج 2، ص 498.
(3)تفسير صافي، ج 3 از دوره 5 جلدي، ص 414.
(4)الاتقان، ج 2، ص 25.
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 95.
(6)تفسير روح المعاني، ج 18، ص 79.
(7)منظور از" آية الكرسي علي التنزيل" اين است كه آية الكرسي اينطور كه در روايت آمده نازل شده بود، نه آن طور كه در قرآن فعلي است آن گاه آيه بصورتي كه در روايت آمده معروف شده به" آية الكرسي علي التنزيل".
(8)روضه كافي، ص 290.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 165
مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ ... وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ (و الحمد للَّه رب العالمين)". و در بعضي «1» ديگر جمله" الحمد للَّه رب العالمين" را در آخر آيه سوم بعد از جمله" هُمْ فِيها خالِدُونَ" آورده.
در بعضي «2» چنين آمده:" لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ (و ما بينهما و ما تحت الثري عالم الغيب و الشهادة الرحمن الرحيم ...". و در بعضي ديگر اينطور آمده:" عالم الغيب و الشهادة الرحمن) الرحيم بديع السماوات و الارض ذو الجلال و الاكرام رب العرش العظيم" و در بعضي ديگر آمده:" عالم الغيب و الشهادة العزيز الحكيم".
و اينكه بعضي از محدثين گفته‌اند كه" اختلاف روايات در آياتي كه نقل شد ضرر به جايي نمي‌رساند چون اين روايات در اصل تحريف قرآن اتفاق دارند" مردود و غلط است. چون اتفاق روايات مذكور در تحريف شدن قرآن ضعف دلالت آنها را جبران نمي‌كند و هر يك از آنها ديگري را دفع مي‌كند.

[دسيسه و جعل روايات دال بر تحريف توسط دشمنان قرآن و لوازم و محذورات مهم مترتب بر قبول اين روايت] ..... ص : 165

و اما اينكه گفتيم دسيسه و جعل در روايات شايع شده، مطلبي است كه اگر كسي به روايات مربوط به خلقت و ايجاد و قصص انبياي سلف و امتهاي گذشته، و همچنين به اخبار وارده در تفاسير آيات، و حوادث واقعه در صدر اسلام مراجعه نمايد هيچ ترديدي، در آن برايش باقي نمي‌ماند، چون بزرگترين چيزي كه از اسلام خواب را بر چشم دشمنان حرام كرده و ايشان حتي يك لحظه از خاموش كردن نور آن و كم فروغ كردن شعله فروزان آن و از بين بردن آثار آن از پاي نمي‌نشينند، قرآن كريم است. آري قرآن كريم است كه كهفي منيع و ركني شديد براي اسلام است. قلعه‌ايست كه جميع معارف ديني و سند زنده و جاويد نبوت و مواد دعوت در آن متحصن است. آري، دشمنان خوب فهميده بودند كه اگر بتوانند به قرآن دستبردي زنند و حجيت آن را مختل سازند، امر نبوت خاتم الانبياء بدون كمترين درد سري باطل مي‌شود و شيرازه دين اسلام از هم مي‌گسلد و ديگر بر بناي اسلام سنگي روي سنگي قرار نمي‌گيرد.
و عجب از اين گونه علماي ديني است كه در مقام استدلال بر تحريف شدن قرآن بر مي‌آيند و آن گاه به رواياتي كه به صحابه و يا به ائمه اهل بيت منسوب شده احتجاج مي‌كنند و هيچ فكر نمي‌كنند كه چه مي‌كنند. اگر حجيت قرآن باطل گردد، نبوت خاتم الأنبياء باطل شده، و معارف ديني لغو و بي اثر مي‌شود، و در چنين فرضي اين
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1، ص 85. [.....]
(2)تفسير قمي، ج 1، ص 84.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 166
سخن به كجا مي‌رسد كه در فلان تاريخ مردي دعوي نبوت نموده و قرآني به عنوان معجزه آورد، خودش از دنيا رفت، و قرآنش هم دستخورده شد، و از او چيزي باقي نماند مگر اجماع مؤمنين به وي، بر اينكه او به راستي پيغمبر بوده، و قرآنش هم به راستي معجزه‌اي بر نبوت او بوده است، و چون اجماع حجت است- زيرا همان پيغمبر آن را حجت قرار داده، و يا از اجماع مجمعين كشف مي‌كنيم كه قول يكي از جانشينانش در آن هست- پس بايد نبوت او و قرآنش را قبول كنيم؟!! و كوتاه سخن، احتمال دسيسه و جعل حديث كه احتمال قوي هم هست و شواهد و قرائن آن را تاييد مي‌كند، وقعي و اعتباري براي روايات مذكور باقي نمي‌گذارد، و با در نظر گرفتن آن، ديگر نه حجيت شرعي بر آن اخبار باقي مي‌ماند، و نه حجيت عقلاني، حتي صحيح السندترين آنها هم از اعتبار ساقط مي‌گردد.
زيرا حجيت سند، معنايش اين است كه رجال حديث دروغ عمدي نمي‌گويند، و اما اينكه فريب نمي‌خورند، و در اصول روايتي آنان هم دست برده نمي‌شود، ربطي به صحت سند ندارد.
و اما اينكه گفتيم روايات تحريف، آيات و سوره‌هايي را سواي قرآن اسم مي‌برد كه از نظر نظم و اسلوب هيچ شباهتي به نظم قرآن ندارد، دليلش مراجعه خود خواننده عزيز است كه اگر مراجعه كند به موارد بسياري- از قبيل سوره" خلع" و سوره" حفد" كه به چند طريق از طرق اهل سنت روايت شده است «1»- بر خواهد خورد، و به طور قطع گفتار ما را تصديق خواهد نمود، و ما اين دو سوره را در اينجا مي‌آوريم تا زحمت خواننده را كم كرده باشيم:
سوره خلع چنين است:" بسم اللَّه الرحمن الرحيم انا نستعينك و نستغفرك و نثني عليك و لا نكفرك و نخلع و نترك من يفجرك" «2» و سوره حفد چنين است:" بسم اللَّه الرحمن الرحيم اللهم اياك نعبد و لك نصلي و نسجد و اليك نسعي و نحفد نرجو رحمتك و نخشي نقمتك ان عذابك بالكافرين ملحق" «3».
و همچنين سوره ولايت و غير آن كه پاره‌اي روايات آن را آورده اقاويل و هذيان‌هايي است كه سازنده‌اش از نظم قرآني تقليد كرده و نتيجه‌اش اين شده كه اسلوب
__________________________________________________
(1)الاتقان، ج 2، ص 26.
(2 و 3)الاتقان، ج 1، ص 65.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 167
عربي مانوس و معمولي را هم از دست داده است و مانند زاغ شده كه خواست چون كبك بخرامد راه رفتن خود را نيز فراموش كرد، اين دشمن قرآن نيز كه نتوانسته است به نظم آسماني و معجز قرآن برسد، اسلوب معمولي زبان عرب را هم فراموش كرده، چيزي گفته است كه هر طبع و ذوقي از شنيدنش دچار تهوع مي‌شود، و لذا باز هم به شما خواننده عزيز سفارش مي‌كنم كه به اين ياوه‌گويي‌هايي كه دشمنان خواستند به قرآن نسبت دهند، مراجعه نمايد تا به درستي دعوي ما پي ببرد، آن وقت است كه با اطمينان خاطر و به جرأت تمام حكم مي‌كند بر اينكه محدثيني كه به چنين سوره‌هايي اعتناء مي‌كنند، بخاطر تعصب و تعبد شديدي است كه نسبت به روايات دارند و در تشخيص صحيح از مجعول آن و در عرضه داشتن احاديث بر قرآن كوتاهي مي‌كنند و اگر اين تعصب و تعبد نبود، كافي بود در يك نظر حكم كنند به اينكه ترهات مذكور جزو قرآن كريم نيست.

[روايات تحريف بر فرض صحت سند نيز به لحاظ مخالف بودن با دلالت قطعي قرآن بر عدم تحريف، در مظنه جعل و اسناد كذب بوده و مردودند] ..... ص : 167

و اما اينكه گفتيم روايات تحريف، به فرضي هم كه صحيح باشد مخالف با كتاب است و به همين جهت بايد طرح شود. توضيحش اين است كه مقصود ما مخالفت با ظاهر آيه" إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ" «1» و ظاهر آيه" وَ إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ" «2» نيست، تا بگوييد اين مخالفت ظني است،- چون ظهور الفاظ آيه جزو ادله ظني است- بلكه مراد مخالفت با دلالت قطعي كتاب است، چون مجموع قرآني كه فعلا در دست ما است به بياني كه در دليل اول بر نفي تحريف گذشت، دلالت قطعي دارد بر اينكه در قرآن تحريفي رخ نداده است.
و چطور ممكن است در اين دلالت خدشه كرد، و حال آنكه قرآني كه در دست ما هست اجزايش در نظم بديع، و معجزه بودن نظير يكديگرند و خودش در دفع اختلافاتي كه در بدو نظر به ذهن مي‌رسد كافي است. نه در دفع آن اختلافات نقصي دارد، و نه در افاده معارف حقيقي و علوم الهي كلي و جزئيش قصوري، معارفش همه به هم مربوط و فروعش بر اصولش مترتب، و اطرافش بر اوساطش منعطف است، و اين خصوصيات كه در نظم قرآني است و خداوند آن را به آن خصوصيات، وصف نموده در همه جاي اين كتاب مشهود است.
__________________________________________________
(1)البته ما قرآن را بر تو نازل كرديم و ما هم او را محققا محفوظ خواهيم داشت. سوره حجر، آيه 9.
(2)و بتحقيق اين كتاب هر آينه با عزت است و هرگز از پيش و پس (آينده و گذشته) اين كتاب حق، باطل نشود. سوره فصلت آيات 41 و 42.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 168

[پاسخ به دو دليل ديگر قائلين به تحريف: استبعاد عقلي عدم تحريف و روايتي در باره مصحف علي عليه السلام] ..... ص : 168

و اما پاسخ از دليل دوم آنان كه گفتند" عقل بعيد مي‌داند قرآني به دست غير معصوم جمع آوري شود و هيچ اشتباه و غلطي در آن نباشد" اينست كه اين حرف، حرفي خرافي بيش نيست، بلكه مطلب به عكس است، زيرا عقل مخالفت نوشته شده را با واقعش ممكن مي‌داند، نه اينكه موافقت آن دو را بعيد و مخالفت آن را واجب شمارد پس هر جا كه دليل و قرينه‌اي باشد بر اينكه نوشته شده با واقعش موافق است آن را مي‌پذيرد و ما به جاي يك دليل و يك قرينه دليل‌هايي ارائه داديم كه همه موافقت اين قرآن را با واقعش اثبات مي‌كردند.
و اما پاسخ از دليل سومشان اينكه صرف جمع آوري قرآن كريم توسط علي، امير المؤمنين (ع) و عرضه داشتن بر اصحاب و نپذيرفتن آنان دليل نمي‌شود بر اينكه قرآني كه آن جناب جمع آوري كرده بود مخالف با قرآن ديگران بوده، و از حقايق اصولي دين و يا فرعي آن چيزي اضافه داشته است، و بيش از اين احتمال نمي‌رود كه قرآن آن جناب از نظر ترتيب سوره‌ها و يا آيه‌هاي يك سوره كه به تدريج نازل شده است با قرآن سايرين مخالفت داشته است، آن هم مخالفتي كه به هيچ يك از حقايق ديني برخورد نداشته.
چون اگر غير اين بود و واقعا قرآن آن حضرت حكمي يا احكامي از دين خدا را مشتمل مي‌بود كه در قرآنهاي ديگر افتاده بوده است، امير المؤمنين به آن سادگي دست از قرآن خود بر نمي‌داشت، بلكه به طور قطع به وسيله آن به احتجاج مي‌پرداخت و به مجرد اعراض آنان قانع نمي‌شد، هم چنان كه مي‌بينيم كه در موارد مختلفي با آنان احتجاج نموده و روايات، احتجاجات آن حضرت را ضبط نموده و در آن حتي يك مورد هم نقل نشده كه آن جناب در باره امر ولايت و خلافتش و يا در امر ديگري آيه و يا سوره‌اي خوانده باشد كه در قرآنهاي خود آنان نبوده باشد و آن جناب ايشان را به خيانت در قرآن متهم كرده باشد.
ممكن است كسي چنين خيال كند كه علي (ع) بخاطر حفظ وحدت مسلمين پافشاري نكرد. در جواب مي‌گوييم اگر مسلمانان ساليان درازي با قرآن انس گرفته بودند جا داشت علي (ع) از قرآن خود كه فرضا مخالف آن قرآنها بوده صرفنظر نمايد تا مبادا وحدت مسلمين را شكسته باشد. ولي گفتار ما در باره روز اولي است كه مسلمانان به جمع كردن قرآن پرداخته بودند و هنوز قرآن در دست مردم نبود و در شهرها پخش نشده بود. ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 169
و اي كاش مي‌فهميديم كه چگونه ممكن است ادعا كنيم اين همه آياتي كه شايد به قول و ادعاي آنان بالغ بر هزارها آيه باشد همه راجع به امر ولايت بوده و مخالفين آن حضرت آنها را حذف كرده‌اند؟! و يا اصولا آيه‌هايي بوده كه عموم مسلمانان از آن خبري نداشته‌اند و تنها علي (ع) از آن خبر دار بوده؟! چطور چنين جرأتي به خود بدهيم، با آن همه دواعي قوي كه مسلمانان در حفظ قرآن و آن همه شوق و رغبتي كه در فراگرفتن آن از خود نشان مي‌دادند؟! و آن همه سعي و كوششي كه رسول خدا (ص) در تبليغ آيات و رساندن آن به آفاق و تعليم و بيان آن مبذول داشته است؟! با اينكه خود قرآن كريم در اين باره تصريح كرده كه:" يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ «1»" و نيز فرموده:" لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ «2»" آن آياتي كه احاديث «3» مرسل مي‌گويند در سوره نساء در ميان جمله" وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تُقْسِطُوا فِي الْيَتامي" و جمله" فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ" بوده و به اندازه يك ثلث قرآن يعني بيش از دو هزار آيه مي‌شده و افتاده. و نيز آن آياتي كه محدثين سني «4» گفته‌اند از سوره برائت ساقط شده، مانند" بسم اللَّه" آن و صدها آيه كه سوره مذكور را مساوي با سوره بقره مي‌كرده «5» و اينكه سوره احزاب بزرگتر از سوره بقره بوده و دويست آيه از آن ساقط شده «6». و يا آن آياتي كه روايات مجعوله مذكور مي‌گويد منسوخ التلاوه شده و جمعي از مفسرين «7» اهل سنت هم براي دفاع از يك حديث كه گفته" پاره‌اي از قرآن را خدا از يادها برد و تلاوتش را منسوخ كرد" پذيرفته‌اند، كجا رفته‌اند؟ و چطور گم شده‌اند، كه حتي يك نفر هم سراغ يكي از آن هزارها را نگرفته است؟!.
و اگر شما هم همان حديث را سند قرار دهيد، و بگوييد خدا از يادها برده مي‌پرسيم از ياد بردن خدا چه معنا دارد؟ و مقصود از نسخ تلاوت چه مي‌تواند باشد؟ آيا نسخ تلاوت بخاطر اين بوده كه عمل به آن آيات منسوخ شده؟ پس چرا آيات منسوخه ديگري
__________________________________________________
(1)آنان را كتاب و حكمت مي‌آموزد. سوره جمعه، آيه 2.
(2)تا بيان كني براي مردم آنچه را به ايشان نازل مي‌شود. سوره نحل، آيه 44.
(3)تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 438، ح 34.
(4)اتقان، ج 1، النوع التاسع عشر.
(5)الاتقان، ج 1، ص 65.
(6)الاتقان، ج 2، ص 25.
(7)تفسير فخر رازي، ج 3، ص 231.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 170
كه هم اكنون در قرآن كريم است منسوخ التلاوه نشد؟ و تا كنون در قرآن كريم باقي مانده؟! مانند آيه صدقه و آيه نكاح زانيه و زاني، و آيه عده، و غير آن؟ و جالب اينجاست كه آقايان «1» آيات منسوخ التلاوه را دو قسم مي‌كنند، يكي آنها كه هم تلاوتش نسخ شده و هم عمل به آن، و قسم ديگر آن آياتي كه تنها تلاوتش نسخ شده است مانند آيه رجم.
و يا بخاطر اين بوده كه واجد صفات كلام خدايي نبوده و بدين جهت خداوند خط بطلان بر آنها كشيده، و از يادهايشان برده است. اگر چنين بود پس در حقيقت جزو كلام خدا و كتاب عزيز كه" لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ" نبوده، منزه از اختلاف نبود، قول فصل و هادي به سوي حق و به سوي صراط مستقيم، و معجزه‌اي كه بتوان با آن تحدي نمود و ... نبوده. و كوتاه، سخن بگو قرآن نبوده، زيرا خداي تعالي قرآن را به صفاتي معرفي نموده است كه آن را نازل شده از لوح محفوظ، و نيز آن را كتاب عزيزي خوانده كه در عصر نزولش و در اعصار بعد تا قيام قيامت باطل در آن راه ندارد، و آن را قول فصل، هدايت، نور، فرقان ميان حق و باطل، معجزه و ... ناميده است.
آيا با چنين معرفي باز هم مي‌توانيم بگوييم اين آياتي كه قرآن را معرفي مي‌كند مخصوص به پاره‌اي از قرآن بوده كه هم اكنون در دست ما است، و تنها اين باقيمانده از يادها نمي‌رود، و منسوخ التلاوه و دستخوش بطلان نمي‌شود؟ آيا تنها اين باقيمانده است كه قول فصل، هدايت، نور، فرقان، و معجزه جاودانه است؟
و يا مي‌گوييد منسوخ التلاوه شدن و فراموش شدن بطلان نيست؟ چطور بطلان نيست؟ مگر بطلان غير از اين است كه كلام ناقصي از اثر و خاصيت بيفتد و هيچ چيز نتواند آن را اصلاح نموده و براي ابد از كار بيفتد؟ و آيا با اينكه براي ابد از كار افتاده باز هم ذكر و ياد آورنده خداست.
پس حق همين است كه به خود جرأت داده براي رهايي از اين همه غلط بگوييم رواياتي كه از طرق شيعه و سني در تحريف و يا نسخ تلاوت رسيده بخاطر مخالفتش با كتاب خدا، مردود است.

[حوادث واقعه در امت اسلام مانند حوادثي است كه در بني اسرائيل رخ داده] ..... ص : 170

و اما پاسخ از دليل چهارم اينكه: اخباري «2» كه مي‌گويد" حوادث واقعه در امت
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 3، ص 230 و الاتقان، ج 2، ص 22 تا 24.
(2)مسند احمد بن حنبل، ج 5، ص 218 و كمال الدين، ج 2، ص 481. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 171
اسلام مانند حوادثي است كه در بني اسرائيل رخ داده" قبول داريم، و حرفي در آنها نيست، و اتفاقا اخبار بسياري است كه شايد به حد تواتر هم برسد، ليكن به شهادت و جدان و ضرورت اين اخبار دلالت بر يكسان بودن در همه جهات ندارد.
پس ناگزير بايد بپذيريد كه اين مشابهت در پاره‌اي امور آن هم از نظر نتيجه و اثر است، نه از نظر عين حادثه. پس به فرضي هم كه قبول كنيم كه اين روايات تحريف كتاب را هم شامل مي‌شود، مي‌گوييم ممكن است مشابهت امت اسلام با امت بني اسرائيل در اين مساله از جهت نتيجه تحريف يعني حدوث اختلاف و تفرقه و انشعاب به مذاهب مختلف باشد، به نحوي كه اين مذهب آن مذهب را تكفير كند. هم چنان كه در روايات بسياري كه بعضي ادعاي تواتر آنها را كرده‌اند آمده كه" به زودي امت اسلام به هفتاد و سه فرقه منشعب مي‌شود، هم چنان كه امت نصاري به هفتاد و دو فرقه و امت يهود به هفتاد و يك فرقه منشعب شد" «1».
و اين هم پر واضح است كه همه فرقه‌هاي مذكور از امت‌هاي سه‌گانه، مذهب خود را مستند به كتاب خدا مي‌دانند، و اين نيست مگر بخاطر اينكه كلمات را از جاي خود تحريف نموده‌اند، و قرآن كريم را به رأي خود تفسير كرده، و به اخبار وارده در تفسير آيات (و لو هر چه باشد) اعتماد كرده‌اند بدون اينكه براي تشخيص صحيح از سقيم آن، به خود قرآن عرضه كرده باشند.
و كوتاه سخن، اصل روايات داله بر اينكه ميان دو امت مشابهت و مماثلت است به هيچ وجه دلالت بر تحريف، آن طور كه آنان ادعا مي‌كنند ندارد. بله، در بعضي از آنها تصريح شده به اينكه قرآن تغيير و اسقاط و تحريف مي‌شود، و ليكن گفتيم كه اين دسته از اخبار علاوه بر ضعفش بخاطر مخالفت كتاب مردود است.

فصل چهارم:[در باره جمع و تاليف قرآن و جمع بين رواياتي كه برخي بر جمع قرآن در زمان پيامبر (ص) و برخي بعد از آن حضرت دلالت دارند] ..... ص : 171

در تاريخ يعقوبي آمده كه: عمر بن خطاب به ابي بكر گفت: اي خليفه رسول خدا! حاملين قرآن بيشترشان در جنگ يمامه كشته شدند، چطور است كه قرآن را جمع آوري كني زيرا مي‌ترسم با از بين رفتن حاملين (حافظين) آن تدريجا از بين برود؟ ابي بكر گفت: چرا اين كار را بكنم و حال آنكه رسول خدا (ص) چنين نكرده
__________________________________________________
(1)خصال صدوق، ج 2، ص 372، ح 30.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 172
بود؟ از آن به بعد همواره عمر پشت اين پيشنهاد خود را گرفت تا آنكه قرآن جمع آوري و در صحفي نوشته شد، چون تا آن روز در تكه‌هايي از تخته و چوب نوشته مي‌شد، و در نتيجه متفرق بود.
ابي بكر بيست و پنج نفر از قريش و پنجاه نفر از انصار را در جلسه‌اي دعوت كرد و گفت بايد قرآن را بنويسيد و آن را به نظر سعيد بن العاص كه مردي فصيح است برسانيد «1».
البته بعضي روايت كرده‌اند كه علي بن ابي طالب آن را پس از رحلت رسول خدا (ص) جمع نمود و بر شتري بار كرد و به محضر صحابه آورد و فرمود: اين قرآن است كه من جمع آوري كرده‌ام. علي (ع) قرآن را به هفت جزء تقسيم كرده بود «2». و روايت مذكور اسم آن اجزاء را هم برده.
و در تاريخ ابي الفداء آمده كه: در جنگ با مسيلمه كذاب گروهي از قاريان قرآن، از مهاجر و انصار كشته شدند، و چون ابي بكر ديد عده حافظين قرآن كه در آن واقعه در گذشته‌اند بسيار است، در مقام جمع آوري قرآن بر آمد و آن را از سينه‌هاي حافظين و از جريده‌ها و تخته پاره‌ها، و پوست حيوانات جمع آوري نمود و آن را در نزد حفصه دختر عمر، همسر رسول خدا (ص) گذاشت.
ريشه و مصدر اصلي اين دو تاريخ، رواياتي است كه اينك از نظر خواننده مي‌گذرد.
بخاري در صحيح خود از زيد بن ثابت نقل مي‌كند كه گفت: در روزهايي كه جنگ يمامه اتفاق افتاد ابي بكر به طلب من فرستاد وقتي به نزد او رفتم ديدم عمر بن خطاب هم آنجاست. ابي بكر گفت: عمر نزد من آمده مي‌گويد كه واقعه يمامه حافظين قرآن را درو كرد و من مي‌ترسم كه جنگ‌هاي آينده نيز ما بقي آنان را از بين ببرد، و در نتيجه بسياري از قرآن كريم با سينه حافظين آن در دل خاك دفن شود، و نيز مي‌گويد من بنظرم مي‌رسد دستور دهي قرآن جمع آوري شود. من به او گفتم: چگونه دست به كاري بزنم كه رسول خدا (ص) نكرده است؟ عمر گفت: اين كار به خدا كار خوبي است. و از آن به بعد مرتب به من مراجعه مي‌كرد و تذكر مي‌داد تا آنكه خداوند سينه‌ام را براي اين كار گشاده كرد و مرا جرأت آن داد، و نظريه‌ام
__________________________________________________
(1 و 2)تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 135.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 173
برگشت و نظريه عمر را پذيرفتم.
زيد بن ثابت مي‌گويد: كلام ابي بكر وقتي به اينجا رسيد به من گفت:
تو جوان عاقل و مورد اعتمادي هستي و در عهد رسول خدا (ص) وحي الهي را براي آن جناب مي‌نوشتي، تو بايد جستجو و تتبع كني و آيات قرآن را جمع آوري نمايي. زيد مي‌گويد: به خدا قسم اگر دستگاه ابي بكر به من تكليف مي‌كرد كه كوهي را به دوش خود بكشم سخت‌تر از اين تكليف نبود كه در خصوص جمع آوري قرآن به من كرد، لذا گفتم چطور دست به كاري مي‌زنيد كه رسول خدا (ص) خود نكرده است؟ گفت: اين كار به خدا سوگند كار خيري است.
از آن به بعد دائما ابي بكر به من مراجعه مي‌كرد تا خداوند سينه مرا گشاده كرد، آن چنان كه قبلا سينه ابي بكر و عمر را گشاده كرده بود. با جرأت تمام به جستجوي آيات قرآني برخاستم و آنها را كه در شاخه‌هاي درخت خرما و سنگ‌هاي سفيد نازك و سينه‌هاي مردم متفرق بود جمع آوري نمودم و آخر سوره توبه را از جمله" لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ" تا آخر سوره برائت را نزد خزيمه انصاري يافتم و غير او كسي آن را ضبط نكرده بود و اين صحف نزد ابي بكر بماند تا آنكه از دنيا رفت، از آن پس نزد عمر بود تا زنده بود و بعد از آن نزد حفصه دختر عمر نگهداري مي‌شد «1».
و از ابي داوود از طريق يحيي بن عبد الرحمن بن حاطب روايت شده كه گفت:
عمر آمد و گفت: هر كه از رسول خدا (ص) آيه و چيزي از قرآن شنيده و حفظ كرده باشد آن را بياورد. و در آن روز داشتند قرآن را در صحيفه‌ها و لوحها و ...
جمع آوري مي‌كردند و قرار بر اين داشتند كه از احدي چيزي از قرآن را نپذيرند تا آنكه دو نفر بر طبق آن شهادت دهند «2».
و باز از او از طريق هشام بن عروه از پدرش- البته در طريق سند اسم چند نفر برده نشده- روايت كرده كه گفت: ابي بكر به عمر و به زيد گفت: بر در مسجد بنشينيد، هر كس دو شاهد آورد بر طبق آنچه از قرآن حفظ كرده پس آن را بگيريد و بنويسيد «3».
و در الاتقان از ابن اشته- در كتاب المصاحف- از ليث بن سعد روايت كرده كه گفت: اولين كسي كه قرآن را جمع آوري كرد ابي بكر بود كه زيد بن ثابت آن را
__________________________________________________
(1)صحيح بخاري، ج 6، ص 255 باب جمع القرآن.
(2 و 3)الاتقان، ج 1، ص 58.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 174
نوشت، و مردم نزد زيد مي‌آمدند، و او محفوظات كسي را مي‌نوشت كه دو شاهد عادل مي‌آورد، و آخر سوره برائت را كسي جز ابي خزيمة بن ثابت نداشت. ابي بكر گفت:
آن را هم بنويسيد، زيرا رسول خدا (ص) فرموده بود شهادت ابي خزيمه به جاي دو شهادت پذيرفته مي‌شود، لذا زيد آن را هم نوشت. عمر آيه رجم را آورد قبول نكردند و ننوشت چون شاهد نداشت «1».
و از ابن ابي داوود- در كتاب المصاحف- از طريق محمد بن اسحاق از يحيي بن عباد بن عبد اللَّه بن زبير از پدرش روايت كرده كه گفت: حارث بن خزيمه اين دو آيه را از آخر سوره برائت برايم آورد و گفت: شهادت مي‌دهم كه اين دو آيه را از رسول خدا (ص) شنيده و حفظ كرده‌ام عمر گفت: من نيز شهادت مي‌دهم كه آنها را شنيده‌ام. آن گاه گفت: اگر سه آيه بود من آن را يك سوره جداگانه قرار مي‌دادم، و چون نيست در همان آخر برائت بنويسيد «2».
و نيز از وي از طريق ابي العاليه از ابي بن كعب روايت كرده كه گفت: قرآن را جمع كردند تا رسيدند در سوره برائت به آيه" ثُمَّ انْصَرَفُوا صَرَفَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ" و خيال كردند كه اين آخرين آيه آنست. ابي گفت: رسول خدا (ص) بعد از اين آيه دو آيه ديگر براي من قرائت كرد، و آن آيه" لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ"- تا آخر سوره- است «3».
و در الاتقان از دير عاقولي در كتاب فوائدش نقل كرده كه گفت: ابراهيم بن يسار از سفيان بن عيينه از زهري از عبيد از زيد بن ثابت براي ما حديث كرد كه او گفته است: رسول خدا (ص) از دار دنيا رفت در حالي كه هنوز هيچ چيز از قرآن جمع آوري نشده بود «4».
و حاكم در مستدرك به سند خود از زيد بن ثابت روايت كرده كه گفت: نزد رسول خدا (ص) داشتيم قرآن را از و رق پاره‌ها جمع آوري مي‌كرديم كه ... «5».
__________________________________________________
(1)الاتقان، ج 1، ص 58.
(2)الدر المنثور، ج 3، ص 296 با اندكي اختلاف.
(3)الدر المنثور ج 3 ص 295 و الاتقان ج 1 ص 61
(4)الاتقان ج 1 ص 57
(5)الاتقان، ج 1، ص 57.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 175
مؤلف: ممكن است اين روايت با روايت قبليش منافات نداشته باشد، و مقصود از اين روايت اين باشد كه آيه‌هايي كه از يك سوره به طور پراكنده نازل شده بود يك جا جمع مي‌كرديم، و هر كدام را به سوره خود ملحق مي‌كرديم. و يا پاره‌اي از سوره‌ها را كه از نظر كوتاهي، بلندي، متوسط بودن نظير هم بودند مانند طوال و مئين و مفصلات را پهلوي هم قرار مي‌داديم. هم چنان كه در احاديث نبوي هم از آنها ياد شده. و گر نه بطور مسلم جمع آوري قرآن به صورت يك كتاب بعد از درگذشت رسول خدا (ص) اتفاق افتاده و به همين وجهي كه ما گفتيم بايد حمل شود روايتي كه در ذيل مي‌خوانيد.
و در صحيح نسايي از ابن عمر روايت كرده كه گفت: من قرآن را جمع آوري نمودم و همه شب مي‌خواندم تا به گوش رسول خدا (ص) رسيد، فرمود: قرآن را در عرض يك ماه بخوان «1».
و در الاتقان از ابن ابي داوود به سند حسن از محمد بن كعب قرظي روايت كرده كه گفت: قرآن در زمان رسول خدا (ص) به دست پنج نفر از انصار يعني معاذ بن جبل، عبادة بن صامت، ابي بن كعب، ابو الدرداء و ابو ايوب انصاري جمع آوري شد «2».
و نيز در همان كتاب از بيهقي- در كتاب المدخل- از ابن سيرين روايت كرده كه گفت: در عهد رسول خدا (ص) قرآن را چهار نفر جمع آوري كردند كه در آنها اختلافي نيست و آنان عبارت بودند از: معاذ بن جبل، ابي بن كعب، ابو زيد و به دو نفر ديگر كه در سه نفر مردد و مورد اختلاف است، بعضي گفته‌اند ابو درداء و عثمان و بعضي ديگر گفته‌اند عثمان و تميم داري «3».
باز در همان كتاب از بيهقي و از ابن ابي داوود از شعبي روايت كرده كه گفت: قرآن را در عهد رسول خدا (ص) شش نفر جمع كردند: ابي، زيد، معاذ، ابو الدرداء سعيد بن عبيد و ابو زيد. البته مجمع بن حارثه هم جمع كرده بود، مگر دو سوره و يا سه سوره را «4».
و نيز در همان كتاب از ابن اشته- در كتاب المصاحف- از طريق كهمس از ابن
__________________________________________________
(1)صحيح نسايي. الاتقان، ج 1، ص 72.
(2 و 3 و 4)الاتقان، ج 1، ص 72.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 176
بريده روايت كرده كه گفت: اولين كسي كه قرآن را در مصحفي جمع كرد سالم غلام ابي حذيفه بود كه قسم خورده بود تا قرآن را جمع نكرده رداء به دوش نگيرد، و بالأخره جمع كرد ... «1».
مؤلف: نهايت چيزي كه اين روايات بر آن دلالت دارد اين است كه نامبردگان در عهد رسول خدا (ص) سوره‌ها و آيه‌هاي قرآن را جمع كرده بودند. و اما اينكه عنايت داشته بودند كه همه قرآن را به ترتيب سوره و آيه‌هايي كه امروز در دست ما است و يا به ترتيب ديگري جمع كرده باشند دلالت ندارد. آري، اين طور جمع كردن تنها و براي اولين بار در زمان ابو بكر باب شده است.

فصل پنجم:[: گرد آوري مصاحف مختلف و جمع و تدوين قرآن بر اساس يك قرائت در زمان عثمان] ..... ص : 176

بعد از آنكه تدوين و جمع آوري قرآن در زمان ابو بكر شروع شد، در نتيجه ادامه اين كار قرآنهاي مختلفي و قرائتهاي زيادي به وجود آمد و لذا عثمان براي بار دوم به جمع آوري آن پرداخت.
يعقوبي در تاريخ خود مي‌نويسد: عثمان قرآن را جمع آوري و تاليف كرد، سوره‌هاي طولاني را در يك رديف، و سوره‌هاي كوتاه را در يك رديف ديگر قرار داد، و آن گاه تمامي مصحف‌ها را كه در اقطار آن روز اسلام بود جمع نمود و با آب داغ و سركه بشست. و به قول بعضي ديگر بسوزانيد و جز مصحف ابن مسعود هيچ مصحفي نماند مگر آنكه همين معامله را با آن نمود.
ابن مسعود در آن موقع در كوفه بود، حاكم كوفه عبد اللَّه بن عامر خواست قرآن او را بگيرد و او از دادن قرآن امتناع نمود. حاكم قضيه را به عثمان نوشت، در جواب دستور آمد كه او را به مدينه بفرست تا اين دين رو به فساد ننهاده نقصاني در آن پديد نيايد.
ابن مسعود وارد مدينه شد، وقتي به مسجد در آمد كه عثمان بر فراز منبر مشغول خطابه بود. وقتي ابن مسعود را ديد رو كرد به مردم و گفت: جانور بدي دارد بر شما وارد مي‌شود. ابن مسعود هم جواب تندي به او داد. عثمان دستور داد با پايش او را به زمين بكشند، و در نتيجه اين عمل دو تا از دنده‌هاي سينه‌اش شكست. عايشه وقتي جريان را شنيد زبان به اعتراض گشود و بگومگوي بسيار كرد.
__________________________________________________
(1)الاتقان، ج 1، ص 58.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 177
به امر عثمان مصحف‌هاي نوشته شده به همه شهرها از قبيل كوفه، بصره، مدينه، مكه، مصر، شام، بحرين، يمن و جزيره فرستاده شد و به مردم دستور داده به يك نسخه قرآن را قرائت كنند.
و اين اقدام عثمان بدين جهت بود كه به گوشش رسيده بود كه مي‌گويند قرآن فلان قبيله، و خواست تا اين اختلاف را از ميان بردارد. بعضي گفته‌اند: همين ابن مسعود اين حرف را براي عثمان نوشته بود، ولي وقتي شنيد كه نتيجه گزارشش اين شده كه عثمان قرآنها را مي‌سوزاند ناراحت شد و گفت من نمي‌خواستم اينطور بشود. بعضي ديگر گفته‌اند گزارش مذكور را حذيفة بن يمان داده بود «1».
و در كتاب الاتقان آمده كه بخاري از انس روايت كرده كه گفت: حذيفة بن يمان در روزگاري كه با اهل شام به سرزمين ارمنيه و با اهل عراق به سرزمين آذربايجان مي‌رفت و سرگرم فتح آنجا بود به اين مطلب برخورد كه مردم هر كدام قرآن را يك جور قرائت مي‌كنند، خيلي وحشت زده شد، وقتي به مدينه آمد و وارد بر عثمان شد، رو كرد به عثمان و گفت: عثمان بيا و امت اسلام را درياب و نگذار مانند امت يهود و نصاري دچار اختلاف شوند. عثمان نزد حفصه فرستاد كه قرآني كه نزد تو است بده تا از روي آن نسخه برداريم و دوباره نسخه خودت را بتو برگردانيم. آن گاه زيد بن ثابت، عبد اللَّه بن زبير، سعيد بن عاص و عبد الرحمن بن حارث بن هشام را مامور كرد تا از آن نسخه بردارند.
و به سه نفر قريشي گفت: اگر قرائت شما با قرائت زيد بن ثابت اختلاف داشت به قرائت قريش بنويسيد، زيرا قرآن به زبان قريش نازل شده. اين چهار نفر اين كار را كردند و صحف را در مصحف وارد نمودند. آن گاه عثمان صحف حفصه را به او برگردانيد، و از مصاحف نوشته شده به هر دياري يكي فرستاد و دستور داد تا بقيه قرآنها را چه در صحف و چه در مصاحف آتش زدند.
زيد بن ثابت مي‌گويد: در آن موقع كه قرآنها را جمع آوري مي‌كرديم به اين مطلب برخورديم كه در سوره احزاب رسول خدا (ص) آيه‌اي را قرائت مي‌كرد ولي در نسخه‌هايي كه در اختيار داشتيم نبود، بعد از تحقيق معلوم شد تنها خزيمة بن ثابت انصاري آن را دارد. آن را كه عبارت بود از آيه
__________________________________________________
(1)تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 170.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 178
" مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ" در جاي خودش قرار داديم «1».
باز در همان كتاب است كه ابن اشته از طريق ايوب، از ابي قلابه روايت كرده كه گفت: مردي از بني عامر كه انس بن مالكش مي‌گفتند گفت: در عهد عثمان اختلافي بر سر قرآن پديد آمد و آن چنان بالا گرفت كه آموزگاران و دانش‌آموزان بجان هم افتادند. اين مطلب به گوش عثمان رسيد و گفت: در حكومت من قرآن را تكذيب مي‌كنيد و آن را به دلخواه خود قرائت مي‌نماييد؟ قهرا آنهايي كه بعد از من خواهند آمد اختلافشان بيشتر خواهد بود، اي اصحاب محمد (ص) جمع شويد و براي مردم امامي بنويسيد.
اصحاب گرد هم آمدند و به نوشتن قرآن پرداختند، و چون در آيه‌اي اختلاف مي‌كردند و يكي مي‌گفت رسول خدا (ص) اين آيه را به فلاني ياد داد عثمان مي‌فرستاد تا با سه نفر شاهد از اهل مدينه بيايد آن گاه مي‌پرسيدند رسول خدا (ص) اين آيه را چگونه به تو ياد داده؟ آيا اينجور يا اينجور؟ مي‌گفت نه اينطور به من آموخته است، آيه را آن طور كه گفته بود در جاي خالي كه قبلا برايش گذاشته بودند مي‌نوشتند «2».
باز در همان كتاب از ابن ابي داوود از طريق ابن سيرين از كثير بن افلح روايت كرده كه گفت: وقتي عثمان خواست مصاحف را بنويسد براي اين كار دوازده نفر از قريش و انصار را انتخاب نمود، ايشان فرستادند تا ربعه «3» را كه در خانه عمر بود آوردند. عثمان با ايشان قرار گذاشت كه در هر قرائتي كه اختلاف كردند تاخير بيندازند تا از او دستور بگيرند.
محمد مي‌گويد: به نظر من منظور از تاخير انداختن اين بود كه آخرين عرضه قرآن را پيدا نموده آيه را بر طبق آن بنويسند (چون جبرئيل سالي يك بار همه قرآن را به رسول خدا (ص) عرضه مي‌كرد) «4».
و نيز در آن كتاب است كه ابن ابي داوود به سند صحيح از سويد بن غفله روايت كرده كه گفت علي (ع) فرمود: در باره عثمان جز خوبي نگوييد، زيرا
__________________________________________________
(1)الاتقان، ج 1، ص 59. [.....]
(2)الاتقان، ج 1، ص 59.
(3)"ربعه" جعبه كوچك و يا زنبيل را گويند.
(4)الاتقان، ج 1، ص 59.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 179
به خدا قسم كه آنچه او در خصوص قرآن انجام داد همه با مشورت ما و زير نظر ما بود، مرتب مي‌پرسيد: شما چه مي‌گوييد در باره اين قرائت؟ (و جريان چنين بود كه روزي گفت) شنيدم: بعضي به بعضي مي‌گويند قرائت من از قرائت تو بهتر است، و اين كار سر از كفر در مي‌آورد. ما گفتيم: نظر خودت چيست؟ گفت من نظرم اين است كه همه مردم را بر يك قرائت وادار سازيم، تا در قرائت قرآن فرقه فرقه نشوند، ما گفتيم بسيار نظر خوبي است «1».
در الدر المنثور است كه ابن ضريس از علباء بن احمر روايت كرده كه عثمان بن عفان وقتي خواست مصاحف را به صورت يك كتاب در آورد، بعضي خواستند حرف" واو" را از اول جمله" وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ" در سوره برائت بيندازند، ابي گفت يا" واو" آن را بنويسيد و يا شمشير خود را بدوش مي‌گيرم. پس، از حذف آن منصرف شدند «2».
و در كتاب الاتقان از احمد، ابي داوود، ترمذي، نسايي ابن حيان و حاكم نقل كرده كه همگي از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: من به عثمان گفتم چه چيز وادارتان كرد كه سوره انفال و سوره برائت را پهلوي هم بنويسيد با اينكه يكي از سوره‌هاي طولاني است و ديگري از سوره‌هاي صد آيه‌اي است و ميان آن دو" بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ" نگذاشتيد و ميان هفت سوره طولاني گذاشتيد؟
عثمان گفت: سوره‌اي داراي آيات بر رسول خدا (ص) نازل مي‌شد و وقتي چيزي نازل مي‌شد به بعضي از نويسندگان وحي مي‌فرمود اين آيات را بگذاريد در آن سوره‌اي كه در آن چنين و چنان آمده، و سوره انفال از سوره‌هايي است كه در اوائل هجرت در مدينه نازل شد، و سوره برائت از سوره‌هايي است كه در اواخر نازل شد، ولي چون مطالب آن شبيه به مطالب انفال بود، من شخصا خيال كردم كه اين سوره جزو آن سوره است. و چون رسول خدا (ص) از دنيا رفت و تكليف ما را در باره اين مطلب معين نفرمود به همين جهت من از يك سو اين دو سوره را پهلوي هم قرار دادم، و ميان آن دو" بسم اللَّه الرحمن الرحيم" قرار ندادم، و از سوي ديگر آن را پهلوي هفت سوره طولاني گذاردم «3».
__________________________________________________
(1)الاتقان، ج 1، ص 59.
(2)الدر المنثور، ج 3، ص 232.
(3)الاتقان، ج 1، ص 60.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 180
مؤلف: مقصود از هفت سوره طولاني بطوري كه از اين روايت و از روايت ابن «1» جبير بر مي‌آيد سوره‌هاي: بقره، آل عمران، نساء، مائده، انعام، اعراف، و يونس است كه در جمع اول ترتيب آنها بدين قرار بوده و سپس عثمان آن را تغيير داده، انفال را كه از مثاني است، و برائت را كه از صد آيه‌ها است و بايد قبلا از مثاني باشد، ميان اعراف و يونس قرار داد و انفال را جلوتر از برائت جاي داد.

فصل ششم:[آنچه از روايات مربوط به جمع و تاليف قرآن استفاده مي‌شود] ..... ص : 180

اشاره

رواياتي كه در دو فصل گذشته نقل شد معروفترين روايات وارده در باب جمع آوري قرآن است كه بعضي از آنها صحيح و بعضي ديگر غير معتبر است، و از مجموع آنها بر مي‌آيد كه جمع آوري قرآن در نوبت اول عبارت بوده از جمع آوري سوره‌ها كه يا بر شاخه‌هاي نخل و يا در سنگ‌هاي سفيد و نازك و يا كتفهاي گوسفند و غير آن و يا در پوست و رقعه‌ها نوشته شده بود، و پيوستن آيه‌هايي كه نازل شده و هر كدام در دست كسي بوده به سوره‌هايي كه مناسب آن بوده است.
و اما جمع در نوبت دوم، يعني جمع در زمان عثمان، عبارت بوده از اينكه جمع اول را كه آن روز دچار تعارض نسخه‌ها و اختلاف قرآن‌ها شده بود به يك جمع منحصر كردند و تنها آيه‌اي كه در اين جمع ملحق شد آيه" مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ ..." بود كه آن را در سوره احزاب جاي دادند، چنان كه از قول زيد بن ثابت نقل شد در حالي كه مدت پانزده سال كه از رحلت رسول خدا (ص) مي‌گذشت كسي اين آيه را در سوره احزاب نمي‌خواند و جزو آن محسوب نمي‌شد.
هم چنان كه بخاري از ابن زهير روايت كرده كه گفت: من به عثمان گفتم آيه" وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْواجاً" «2» را آيه ديگري نسخ كرده و شما ناسخش را ننوشتيد و يا نخواستيد بنويسيد؟ گفت برادر زاده! من هيچ آيه‌اي را از قرآن از جاي خودش تغيير نمي‌دهم «3».
و آنچه كه تفكر آزاد در پيرامون اين روايات- كه عمده و مهم‌ترين روايات اين
__________________________________________________
(1)الاتقان، ج 1، ص 63.
(2)سوره بقره، آيه 240.
(3)صحيح بخاري، ج 6، باب سوره بقره، ص 36.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 181
باب است- و همچنين در دلالت آنها به آدمي مي‌فهماند اين است كه هر چند روايات، آحاد و غير متواتر است، و ليكن قرائن قطعيه همراه دارد كه آدمي را ناگزير از پذيرفتن آنها مي‌كند، چون بطوري كه قرآن كريم تصريح فرموده رسول خدا (ص) هر چه كه از قرآن برايش نازل مي‌شده بدون اينكه چيزي از آن را كتمان كند به مردم ابلاغ مي‌كرده، و حتي به مردم ياد مي‌داده و برايشان بيان مي‌كرده، و همواره عده‌اي از صحابه ايشان مشغول ياد دادن و ياد گرفتن بودند كه چطور قرائت كنند، و بيان هر كدام چيست، آن عده كه به ديگران ياد مي‌دادند همان قراء بودند كه بيشترشان در جنگ يمامه كشته شدند.
مردم آن زمان هم رغبت شديدي در گرفتن قرآن و حفظ كردنش داشتند، و اين گرمي بازار تعليم و تعلم قرآن هم چنان ادامه داشت تا آنكه قرآن جمع آوري شد. پس حتي يك روز و بلكه يك ساعت هم بر مسلمانان صدر اول پيش نيامد كه قرآن از ميانشان رخت بر بسته باشد، و آنچه كه بر سر تورات و انجيل و كتابهاي ساير انبياء آمد بر سر قرآن كريم نيامد.
علاوه بر اينكه روايات بي‌شماري از طريق شيعه و سني داريم كه رسول خدا (ص) بيشتر سوره‌هاي قرآني را در نمازهاي يوميه و غير آن مي‌خواند، و اين قرآن خواندن در نماز در حضور انبوه جمعيت بود، و در بيشتر اين روايات اسامي سوره‌ها چه مكي و چه مدني آن برده شده است.
از اينهم كه بگذريم رواياتي در دست است كه مي‌رساند هر آيه‌اي كه مي‌آمده رسول خدا (ص) مامور مي‌شده آن را در چه سوره‌اي و بعد از چه آيه‌اي جاي دهد، مانند روايت عثمان بن ابي العاص كه ما آن را در تفسير آيه" إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ" «1» نقل مي‌كنيم كه رسول خدا (ص) فرمود: جبرئيل اين آيه را برايم آورد و دستور داد آن را در فلان جاي از سوره نحل قرار دهم «2».
و نظير اين روايت رواياتي است كه مي‌رساند رسول خدا (ص) سوره‌هايي را كه آياتش به تدريج نازل شده بود خودش مي‌خواند، مانند سوره آل عمران و نساء و غير آن. پس، از اين روايات آدمي يقين مي‌كند كه آن جناب بعد از نزول هر آيه
__________________________________________________
(1)سوره نحل، آيه 90.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 128 و الاتقان، ج 1، ص 60.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 182
به نويسندگان وحي دستور مي‌داد كه آن را در چه سوره‌اي در چه جايي قرار دهند.
از همه شواهد قطعي‌تر همان دليلي است كه در ابتداي اين مباحث آورديم، كه قرآن موجود در عصر ما داراي تمامي اوصافي است كه خداي تعالي قرآن نازل بر پيغمبر را به آن توصيف مي‌كند.

[دلالت روايات مربوط به جمع قرآن بر عدم تحريف و بيان اينكه قرآن خود عمده‌ترين دليل بر اينست كه كلام خدا است و تحريف نشده] ..... ص : 182

و كوتاه سخن مطالبي كه از روايات مذكور استفاده مي‌شود چند مطلب است:
1- اينكه آنچه ما بين دو جلد قرآن كريم هست همه كلام خداي تعالي است، چيزي بر آن اضافه نشده و تغييري نيافته. و اما اينكه چيزي از قرآن نيفتاده باشد اين ادله دلالت قطعي بر آن ندارد، هم چنان كه به چند طريق روايت هم شده كه عمر بسيار به ياد آيه رجم مي‌افتاد و نوشته نشد. و نمي‌توان اين گونه روايات را كه به گفته آلوسي «1» از حد شماره بيرون است حمل بر منسوخ التلاوه كرد، زيرا گفتيم منسوخ التلاوه سخني بيهوده بيش نيست و روشن ساختيم كه سخن از منسوخ التلاوه كردن از اثبات تحريف قرآن شنيع‌تر و رسواتر است.
علاوه بر اين، كساني كه به غير آن قرآني كه زيد به امر ابو بكر و در نوبت دوم به امر عثمان نوشت قرآن ديگري داشتند- مانند علي بن ابي طالب (ع) و ابي- بن كعب و عبد اللَّه بن مسعود- چيزي را از آنچه كه در قرآن دائر در ميان مردم بود انكار نكردند و نگفتند فلان چيز غير قرآن و داخل قرآن شده. تنها چيزي كه از نامبردگان در مخالفت با آن قرآن رسيده اين است كه از ابن مسعود نقل شده كه او در قرآن خود، معوذتين را ننوشته بود «2»، و مي‌گفت اينها دو حرز بودند كه جبرئيل براي رسول خدا (ص) آورد تا حسن و حسين را با آن معوذ كند و از گزند حوادث بيمه سازد. ولي بقيه اصحاب اين سخن ابن مسعود را رد كرده‌اند «3» و از امامان اهل بيت (ع) بطور تواتر تصريح شده كه اين دو سوره از قرآن است «4».
و كوتاه سخن، روايات سابق همانطور كه مي‌بينيد روايات آحادي است محفوف به قرائن قطعي كه به طور قطع تحريف به زياده و تغيير را نفي مي‌كند، و نسبت به نفي تحريف به نقيصه دليلي است ظني. پس، از اينكه بعضي ادعا كرده‌اند كه روايات نافيه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 1، ص 25.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 416 و 417.
(3)روح المعاني، ج 1، ص 25. تفسير برهان، ج 4، ص 531، ح 3. [.....]
(4)نور الثقلين، ج 5، ص 716، ح 7.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 183
هر سه قسم تحريف متواتر است، ادعاي بدون دليل كرده‌اند.
عمده دليلي كه در باب تحريف نشدن قرآن كريم به آن اتكاء مي‌شود همان دليلي است كه در ابتدا بر اين ابحاث آورده و گفتيم: قرآني كه امروز در دست ما است همه آن صفات را كه خداي تعالي در قرآن براي كلام خود آورده واجد است. اگر آن قرآن واقعي كه بر رسول خدا (ص) نازل شد قول فصل و رافع اختلاف در هر چيزي است، اين نيز هست. اگر آن ذكر و هادي و نور است، اين نيز هست. اگر آن مبين معارف حقيقي و شرايع فطري است، اين نيز هست. اگر آن معجزه است و كسي نمي‌تواند سوره‌اي مانندش بياورد، اين نيز هست. و هر صفت ديگري كه آن دارد اين نيز دارد.
آري، جا دارد كه به همين دليل اتكاء كنيم، چون بهترين دليل بر اينكه قرآن كريم كلام خدا و نازل بر رسول گرامي او است خود قرآن كريم است كه متصف به آن صفات كريمه است و هيچ احتياج به دليل ديگري غير خود و لو هر چه باشد، ندارد. پس قرآن كريم هر جا باشد و بدست هر كس باشد و از هر راهي بدست ما رسيده باشد حجت و دليلش با خودش است. و به عبارت ديگر قرآن نازل از ناحيه خداي تعالي به قلب رسول گرامي‌اش، در متصف بودن به صفات كريمه‌اش احتياج و توقف ندارد بر دليلي كه اثبات كند اين قرآن مستند به آن پيغمبر است، نه به دليل متواتر، و نه متظافر. گو اينكه اين چنين دليلي دارد، ليكن كلام خدا بودنش موقوف بر اين دليل نيست، بلكه قضيه به عكس است، يعني از آنجايي كه اين قرآن متصف به آن اوصاف مخصوص است مستند به پيغمبرش مي‌دانيم، نه اينكه چون به حكم ادله مستند به آن جناب است قرآنش مي‌دانيم. پس قرآن كريم در اين جهت به هيچ كتاب ديگري شبيه نيست. در كتابها و رساله‌هاي ديگر وقتي مي‌توانيم به صاحبش استناد دهيم كه دليلي آن را اثبات كرده باشد. و همچنين اقوالي كه منسوب به بعضي از علماء و صاحب نظران است، صحت استنادش به ايشان موقوف است بر دليل نقلي قطعي، يعني متواتر و يا مستفيض، ولي قرآن خودش دليل است بر اينكه كلام خدا است.

[ترتيب سوره قرآن در جمع اول و دوم كار صحابه بوده است] ..... ص : 183

2- اينكه ترتيب سوره‌هاي قرآني در جمع اول كار اصحاب بوده، و همچنين در جمع دوم- به دليل رواياتي كه گذشت- و در بعضي داشت كه عثمان سوره انفال و برائت را ميان اعراف و يونس قرار داد، در حالي كه در جمع اول بعد از آن دو قرار داشتند.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 184
و نيز به دليل رواياتي كه داشت ترتيب مصاحف ساير اصحاب با ترتيب در جمع اول و دوم مغايرت داشته، مثلا روايتي كه مي‌گويد مصحف علي (ع) بر طبق ترتيب نزول مرتب بوده و چون اولين سوره‌اي كه نازل شد سوره علق بود در قرآن علي (ع) هم اولين سوره، سوره علق و بعد از آن مدثر و بعد از آن نون، آن گاه مزمل، آن گاه تبت، پس از آن تكوير و بدين طريق تا آخر سوره‌هاي مكي و بعد از آنها سوره‌هاي مدني قرار داشته است. و اين روايت را صاحب «1» الاتقان از ابن فارس نقل كرده.
و در تاريخ يعقوبي ترتيب ديگري براي مصحف آن جناب ذكر شده است «2».
و از ابن «3» اشته نقل كرده كه او- در كتاب المصاحف- به سند خود از ابي جعفر كوفي ترتيب مصحف ابي را نقل كرده كه به هيچ وجه شباهتي با قرآنهاي موجود ندارد.
و همچنين وي به سند خود از جرير بن عبد الحميد ترتيب مصحف عبد اللَّه بن مسعود را نقل كرده كه با قرآنهاي موجود مغايرت دارد. عبد اللَّه بن مسعود اول از سوره‌هاي طولاني شروع كرده و پس از آن سوره‌هاي صدي و آن گاه مثاني و آن گاه مفصلات را آورده، «4» و حال آنكه قرآنهاي موجود اينطور نيست «5».
در مقابل اين قول كه ما اختيار كرديم قول بسياري از مفسرين «6» است كه گفته‌اند ترتيب سوره‌هاي قرآن توقيفي و به دستور رسول خدا (ص) بوده، و آن جناب به اشاره جبرئيل و به امر خداي تعالي دستور داده تا سوره‌هاي قرآني را به اين ترتيب بنويسند. حتي بعضي «7» از ايشان آن قدر افراط كرده كه در ثبوت اين مطلب ادعاي تواتر نموده‌اند. ما نمي‌دانيم اين اخبار متواتر كجاست كه به چشم ما نمي‌خورد. روايات اين باب همان بود كه ما عمده آن را نقل كرديم و در آنها اثري از اين حرف نبود.
__________________________________________________
(1)الاتقان، ج 1، ص 62.
(2)تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 135.
(3 و 4)الاتقان، ج 1، ص 64.
(5)قرآن‌هاي موجود در بين مسلمين در اين عصر ترتيب فصولش همانطور است كه قرآن عبد اللَّه بن مسعود بود، يعني در اين قرآنها نيز اول سوره‌هاي طولاني و سپس سوره‌هاي صد آيه و آن گاه مثاني، و در آخر مفصلات قرار گرفته ليكن باز با قرآن ابن مسعود از نظر تقدم و تاخر سوره‌هاي هر فصلي مغايرت دارد. (مترجم)
(6)الاتقان، ج 1، ص 62، روح المعاني، ج 1، ص 26، مجمع البيان، ج 1، ص 15.
(7)الاتقان، ج 1، ص 62.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 185
و به زودي استدلال بعضي از مفسرين را بر اين مطلب به رواياتي كه مي‌گويد" قرآن يك نوبت از اول تا به آخر از لوح محفوظ به آسمان دنيا نازل شد و بار ديگر به تدريج از آنجا به رسول خدا نازل گرديد" «1» خواهيم آورد.

[ترتيب آيات قرآن نيز توقيفي نبوده و بدون دخالت صحابه انجام نشده است] ..... ص : 185

3- اينكه رديف كردن آيات به ترتيبي كه الآن در قرآنها است با اينكه اين آيات متفرق نازل شده بدون دخالت اصحاب نبوده است، و از ظاهر رواياتي كه در گذشته داستان جمع آوري نوبت اول را نقل مي‌كرد بر مي‌آيد كه اصحاب در اين كار اجتهاد و نظريه و سليقه خود را بكار زده‌اند.
و اما روايت عثمان بن ابي العاص از رسول خدا (ص) كه فرمود:
" جبرئيل نزد من آمد و گفت بايد آيه" إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ ..." را در فلان موضع از سوره جاي دهي" «2» بيش از اين دلالت ندارد كه عمل رسول خدا (ص) در پاره‌اي آيات چنين بوده باشد، نه در تمام آنها.
و به فرض هم كه تسليم شويم و قبول كنيم كه روايت چنين دلالتي دارد ربطي به قرآن موجود در دست ما ندارد، زيرا رواياتي كه در دست داريم و در ابحاث گذشته نقل كرديم دلالت ندارد بر مطابقت ترتيب اصحاب با ترتيب رسول خدا (ص). و صرف حسن ظني كه ما به اصحاب داريم باعث نمي‌شود كه چنين دلالتي در آن روايات پيدا شود. بله اين معنا را افاده مي‌كند كه اصحاب تعمدي بر مخالفت ترتيب رسول خدا (ص) در آنجا كه علم به ترتيب آن جناب داشته‌اند نورزيده‌اند، و اما آنجايي كه از ترتيب رسول خدا (ص) اطلاعي نداشتند باز مطابق ترتيب او سوره‌ها و آيه‌ها را ترتيب داده باشند از كجا؟ و اتفاقا در روايات مربوط به جمع اول بهترين شواهدي هست كه شهادت مي‌دهند بر اينكه اصحاب ترتيب رسول خدا (ص) را در همه آيات نمي‌دانستند، و به اينكه جاي هر آيه‌اي كجاست علم نداشتند، و حتي حافظ تمامي آيات هم نبودند.
علاوه بر لحن روايات مذكور روايات مستفيضي از طرق شيعه «3» و اهل «4» سنت آمده كه رسول خدا (ص) و صحابه‌اش وقتي تمام شدن سوره را مي‌فهميدند كه بسم اللَّه ديگري نازل مي‌شد، آن وقت مي‌فهميدند سوره قبلي تمام شد. و اين معنا را
__________________________________________________
(1)الاتقان، ج 1، ص 62.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 128.
(3)تفسير عياشي، ج 1، ص 19.
(4)مستدرك حاكم، كتاب الصلاة، ج 1، ص 231.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 186
بطوري كه در الاتقان «1» آورده ابو داوود و حاكم و بيهقي و بزار از طريق سعيد بن جبير از ابن عباس نقل كرده‌اند. و ابن عباس گفته است: رسول خدا (ص) نمي‌دانست چه وقت سوره تمام مي‌شود تا آنكه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ نازل گردد. و بزار اضافه كرده كه وقتي بسم اللَّه نازل مي‌شد معلوم مي‌گشت كه آن سوره خاتمه يافته و سوره ديگري شروع شده است.
و نيز الاتقان از حاكم به طريق ديگر از سعيد از ابن عباس نقل كرده كه گفت: مسلمانان نمي‌دانستند سوره چه وقت و در كدام آيه تمام مي‌شود تا بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ديگري نازل مي‌گرديد و چون نازل مي‌شد مي‌دانستند كه سوره تمام شده است «2» حاكم در باره اين روايت گفته است همه شرايط بخاري و مسلم را واجد است.
و نيز از وي به طريقي ديگر از سعيد از ابن عباس روايت كرده كه گفت: وقتي جبرئيل بر رسول خدا (ص) نازل مي‌شد و بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ را مي‌خواند، آن حضرت مي‌فهميد كه از اينجا سوره‌اي ديگر شروع مي‌شود «3»- حاكم روايت را صحيح دانسته است.
مؤلف: قريب به اين معنا در تعدادي از روايات ديگر و همچنين عين اين معنا از طرق شيعه از امام باقر (ع) روايت شده است.
و اين روايات بطوري كه ملاحظه مي‌فرماييد صريحند در اينكه ترتيب آيات قرآن در نظر رسول خدا (ص) همان ترتيب نزول بوده، در نتيجه همه آيه‌هاي مكي در سوره‌هاي مكي و همه آيه‌هاي مدني در سوره‌هاي مدني قرار داده شده‌اند، جز آن سوره‌اي كه (فرضا) بعضي آياتش در مكه و بعضي ديگر در مدينه نازل شده و به فرضي هم كه چنين چيزي باشد حتما بيش از يك سوره نيست.
لازمه اين مطلب اين است كه اختلافي كه ما در مواضع آيات مي‌بينيم همه ناشي از اجتهاد صحابه باشد.
توضيح اينكه: روايات بي‌شماري در اسباب نزول داريم كه نزول بسياري از آيات كه در سوره‌هاي مدني است در مكه و نزول بسياري از آياتي كه در سوره‌هاي مكي است در مدينه معرفي كرده است. و نيز آياتي را مثلا نشان مي‌دهد كه در اواخر
__________________________________________________
(1 و 2)الاتقان، و الدر المنثور، ج 1، ص 7.
(3)الاتقان، و الدر المنثور، ج 1، ص 7.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 187

[بررسي و نقد سخن كساني كه قائلند به اينكه ترتيب آيات قرآني توقيفي بوده و به دستور پيامبر (ص) صورت گرفته است] ..... ص : 187

عمر رسول خدا (ص) نازل شده و حال آنكه مي‌بينيم در سوره‌هايي قرار دارد كه در اوائل هجرت نازل شده است. و ما مي‌دانيم كه از اوايل هجرت تا اواخر عمر آن جناب سوره‌هاي زياد ديگري نازل شده است، مانند سوره بقره كه در سال اول هجرت نازل شد، و حال آنكه آيات چندي در آنست كه روايات آنها را آخرين سوره آيات نازله بر رسول خدا (ص) مي‌داند. حتي از عمر نقل شده كه گفت: رسول خدا (ص) از دنيا رفت در حالي كه هنوز آيات ربا را بر ما بيان نكرده بود و در اين سوره است آيه" وَ اتَّقُوا يَوْماً تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَي اللَّهِ ..." «1» كه در روايات آمده كه آخرين آيه نازل بر آن جناب است.
پس معلوم مي‌شود اين گونه آيات كه در سوره‌هاي غير مناسبي قرار گرفته‌اند و ترتيب نزول آنها رعايت نشده، به اجتهاد اصحاب در آن مواضع قرار گرفته‌اند.
مؤيد اين معنا روايتي است كه صاحب الاتقان «2» از ابن حجر نقل كرده كه گفته است: روايتي از علي وارد شده كه بعد از درگذشت رسول خدا (ص) قرآن را به ترتيب نزولش جمع آوري كرده است. اين روايت را ابن ابي داوود هم آورده «3» و مضمون آن از روايات مسلم و صحيح شيعه است.
اين بود آنچه كه ظاهر روايات اين باب بر آن دلالت مي‌كرد. ليكن عده زيادي اصرار دارند بر اينكه ترتيب آيات قرآني توقيفي است، و آيات قرآن موجود در دست ما كه معروف است به قرآن عثماني به دستور رسول خدا (ص) ترتيب يافته كه دستور آن جناب هم به اشاره جبرئيل بوده. اين عده ظاهر رواياتي كه ذكر شد را تاويل نموده و گفته‌اند: جمعي كه صحابه كردند جمع ترتيبي نبوده، بلكه همان ترتيبي را كه بياد داشته‌اند در آيات و سوره‌ها رعايت نموده‌اند، و آن را در مصحفي ثبت كرده‌اند.
و حال آنكه خواننده محترم خوب مي‌داند كه كيفيت جمع اول كه در زمان ابو بكر اتفاق افتاد، و روايات آن را بيان مي‌كرد، صريحا اين تاويل را رد مي‌كند.
و چه بسا كه بعضي استدلال كرده‌اند بر مطلب فوق الذكر به اينكه مرتب بودن آيات عثماني اجماعي است، هم چنان كه سيوطي در كتاب الاتقان «4» از زركشي دعوي آن را نقل كرده. و از ابي «5» جعفر بن زبير چنين آورده كه گفته است:" در اين مورد اختلافي
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 281. [.....]
(2 و 3)الاتقان، ج 1، 71.
(4 و 5)الاتقان، ج 1، ص 60.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 188
در ميان مسلمانان نيست". و ليكن ما در پاسخ اين استدلال مي‌گوييم اجماع مذكور منقول است، كه با وجود خلاف در اصل تحريف و با وجود روايات گذشته كه دلالت بر خلاف آن داشت به هيچ وجه قابل اعتماد نيست.
و چه بسا بعضي ديگر كه بر دعوي مذكور استدلال تواتر اخبار كرده‌اند، و اين معنا در كلمات بسياري از ايشان ديده مي‌شود، كه اخبار در اينكه" ترتيب آيات قرآن عثماني از رسول خدا (ص) است" به حد تواتر است. و اين ادعاي عجيبي است، با اينكه سيوطي در الاتقان بعد از نقل روايت بخاري و غيره، به چند طريق از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) از دنيا رفت در حالي كه هنوز قرآن را جز چهار نفر جمع نكرده بودند، و آن چهار نفر عبارت بودند از: ابو الدرداء، معاذ بن جبل، زيد بن ثابت، و ابو زيد «1».
و در روايتي «2» به جاي ابو الدرداء، ابي بن كعب آمده. و از مازري نقل كرده كه گفته است: جماعتي از ملحدين به اين گفتار انس تمسك بر الحاد خود كرده‌اند، و حال آنكه اين روايت دلالتي بر مرام آنها ندارد، چون اولا ما قبول نداريم كه ظاهر آن مقصود باشد، و لا جرم حمل بر خلاف ظاهرش مي‌كنيم، و ثانيا بفرضي كه ظاهرش را بگيريم، از كجا معلوم است كه واقع امر هم همين طور بوده، (ممكن است انس اشتباه كرده باشد). و ثالثا تسليم مي‌شويم كه انس اشتباه نكرده، و ليكن اينكه فرد فرد گروه بسياري، تمامي قرآن را حفظ نكرده باشند لازمه‌اش اين نيست كه تمامي قرآن را مجموعا گروه بسيار حفظ نكرده باشند، و شرط تواتر اين نيست كه تمامي قرآن را يك يك مسلمانان حفظ كرده باشند، بلكه اگر همه قرآن را همه افراد حفظ داشته باشند. هر چند كه به نحو توزيع بوده باشد در تحقق تواتر كافي است «3».
اما اينكه ادعا كرد كه" ظاهر كلام انس مقصود نبوده" سخني است كه در بحثهاي لفظي (كه اساس آن ظاهر الفاظ است، و تنها وقتي از ظاهر صرفنظر مي‌شود كه قرينه‌اي از كلام خود متكلم يا از نائب مناب متكلم در بين باشد) هرگز پذيرفته نيست، و اهل بحث اين معنا را نمي‌پذيرند كه شما به خاطر كلمات ديگران از ظاهر كلام كسي صرفنظر كنيد.
علاوه بر اين، اگر هم بنا شود كلام انس بر خلاف ظاهرش حمل شود، لازم است
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)الاتقان، ج 1، ص 70.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 189
حمل شود بر اينكه چهار نفر مذكور در عهد رسول خدا (ص) معظم قرآن و بيشتر سوره‌ها و آياتش را جمع كرده بودند، نه اينكه حمل كنيد بر چهار نفر مذكور و ديگر صحابه كه همه قرآن را بر طبق ترتيب قرآن عثماني جمع كرده بودند و موضع يك يك آيات را تا به آخر ضبط كرده بودند، چون زيد بن ثابت كه يكي از آن چهار نفر از حديث انس است و متصدي جمع آوري قرآن هم در جمع اول و هم در جمع دوم بوده است، خودش تصريح مي‌كند بر اينكه حافظ تمام آيات قرآن نبوده.
نظير كلام زيد بن ثابت، كلامي است كه الاتقان از ابن اشته- در كتاب المصاحف- به سند صحيح از محمد بن سيرين نقل مي‌كند كه گفت: ابو بكر از دنيا رفت و قرآن را جمع نكرد، و همچنين عمر كشته شد در حالي كه قرآن را جمع نكرده بود «1».
و اما اينكه گفت:" و ثانيا به فرضي كه ظاهرش را بگيريم از كجا معلوم است كه واقع امر هم همين طور بوده باشد؟" عينا به خودش بر مي‌گردد، و طرف مي‌گويد:
اگر واقع امر معلوم نيست آن طور باشد كه انس گفته، از كجا آن طور باشد كه تو مي‌گويي و حال آنكه شواهد همه بر خلاف گفته‌ات شهادت مي‌دهند؟.
و اينكه گفت:" بلكه اگر همه را همه حفظ داشته باشند هر چند كه به نحو توزيع باشد در تحقق تواتر كافي است" مغالطه واضحي كرده، براي اينكه چنين لفظي تنها اين معنا را به تواتر ثابت مي‌كند كه مجموع قرآن به تواتر نقل شده، و اما اينكه يك يك آيات قرآني با حفظ موضع و ترتيبش به تواتر ثابت شده باشد از كجا؟
در الاتقان از بغوي نقل كرده كه در كتاب" شرح السنة" گفته است: آنچه ما بين دو جلد قرآن است اصحاب رسول خدا (ص) جمع كردند، و اين همان قرآني است كه به رسول خدا (ص) نازل شده، بدون اينكه چيزي بر آن اضافه و يا از آن كم كرده باشند، چون مي‌ترسيدند اگر ننويسند با از دنيا رفتن حافظان از بين برود، و لذا همانطور كه از رسول خدا (ص) شنيده بودند نوشتند، بدون اينكه چيزي را جلوتر و يا عقب‌تر بگذارند و يا از پيش خود و بدون دستور رسول خدا (ص) ترتيبي براي آياتش درست كنند.
و رسول خدا (ص) رسمش اين بود كه آيات نازله را بر اصحابش
__________________________________________________
(1)الاتقان، ج 1، ص 70.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 190
تلقين مي‌كرد، (و آن قدر تكرار مي‌كرد تا حفظ شوند) و هر چه نازل مي‌شد به ترتيبي كه امروز در دست ماست به اصحاب تعليم مي‌فرمود، و اين ترتيب توقيفي و به دستور جبرئيل، و اعلامش در موقع آوردن آيات بوده كه مي‌گفته: اين آيه را بعد از فلان آيه از فلان سوره بنويسيد.
پس ثابت شد كه سعي صحابه همه در جمع آوري قرآن بوده، نه در ترتيب آن، زيرا قرآن در لوح محفوظ به همين ترتيب نوشته شده بود، چيزي كه هست خداي تعالي آن را يك باره به آسمان دنيا فرستاد، و از آنجا آيه آيه و هر آيه را در هنگام حاجت نازل فرمود. پس ترتيب نزول غير از ترتيب تلاوت است «1».
و از ابن حصار نقل كرده كه گفته است: ترتيب سوره‌ها و وضع هر آيه در موضع خود به وحي بوده، و اين رسول خدا (ص) بوده كه مي‌فرمود آيه فلان را در فلان موضع جاي دهيد، و از نقل متواتر يقين شده كه اين ترتيب به سفارش رسول خدا (ص) بوده، و اصحاب فقط آن را جمع آوري نموده، و آياتش را آن طور كه الآن در مصاحف ضبط شده، ضبط كردند «2».
قريب به اين معنا را از ديگران مانند بيهقي، طيبي و ابن حجر نيز نقل كرده است. و ما در اين نقلها ايراداتي داريم: اما اينكه اصحاب مصاحف را به ترتيبي كه از رسول خدا (ص) گرفته‌اند، و در آن ترتيب، مخالفت نكرده‌اند هيچ دليلي از روايات گذشته بر طبقش نيست. آنچه از دلالت روايات مسلم است اين است كه اصحاب آنچه از آيات كه بينه و شاهد بر آن قائم مي‌شد مي‌نوشتند، و اين معنا هيچ اشاره‌اي به كيفيت ترتيب آيات ندارد. بله، در روايت ابن عباس كه در گذشته نقل كرديم از عثمان مطلبي نقل كرده كه اشاره‌اي به اين معنا دارد، ولي عيبي كه دارد اين است كه در روايت مذكور به بعضي از كتاب وحي مي‌فرمود چنين كنيد، و اين غير آنست كه به همه صحابه فرموده باشد. علاوه بر اينكه اين روايت معارض با روايات مربوط به جمع اول، و روايات مربوط به نزول بسم اللَّه و غير آنست.
و اما اينكه گفتند" رسول خدا (ص) رسمش اين بود كه آيات را با همين ترتيب بر اصحابش تلقين مي‌كرد"، گويا منظورشان اشاره به حديث عثمان بن
__________________________________________________
(1)الاتقان، ج 1، ص 61.
(2)الاتقان، ج 1، ص 62.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 191
ابي العاص است، كه در خصوص آيه" إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ" نقل آن گذشت.
و از آنچه گذشت معلوم شد كه اين حديث خبر واحدي است، آنهم در خصوص يك آيه، و اين چه ربطي دارد به محل و موضع تمامي آيات.
و اما اينكه گفتند" قرآن به همين ترتيب در لوح محفوظ نوشته شده بود ..."
منظورشان اشاره به روايت مستفيضه‌اي است كه از طرق عامه و خاصه وارد شده مبني بر اينكه قرآن تماما از لوح محفوظ به آسمان دنيا نازل شده، و از آنجا آيه آيه بر رسول خدا (ص) نازل گرديد. ليكن روايات اين را ندارد كه ترتيب آيات قرآني در لوح محفوظ و در آسمان دنيا به همين ترتيبي بوده كه در دست ماست. علاوه بر اينكه به زودي ان شاء اللَّه گفتاري در معناي نوشته شدن قرآن در لوح محفوظ و نزولش به آسمان دنيا، در ذيل آيه مناسب آن مانند آيه اول دو سوره زخرف و دخان، و در سوره قدر خواهد آمد.
و اما اينكه گفتند" و از نقل متواتر يقين شده كه اين ترتيب به سفارش رسول خدا (ص) بود ..." خواننده كاملا واقف شد كه چنين ادعايي بي دليل است، و چنين تواتري نسبت به يك يك آيه‌ها در بين نيست، و چگونه مي‌تواند باشد با اينكه روايات بي‌شماري داريم كه مي‌گويند: ابن مسعود دو سوره" قل اعوذ" را در مصحف خود ننوشته بود، و در پاسخ كسي كه اعتراض كرده بود گفت: اين دو سوره جزء قرآن نيست، بلكه به منظور محافظت حسن و حسين از گزند نازل شده بود و هر جا مصحفي مي‌ديد اين دو سوره را از آن پاك مي‌كرد و از او نقل نشده كه از نظريه‌اش برگشته باشد، حال مي‌پرسيم چگونه اين تواتر بر ابن مسعود در تمام عمرش آن هم بعد از جمع اول مخفي مانده؟.

فصل هفتم:[رد روايات انساء كه از طرق عامه وارد شده و بر منسوخ التلاوه شدن پاره‌اي از آيات وحي دلالت مي‌كنند] ..... ص : 191

راجع به بحث قبلي بحث ديگري پيش مي‌آيد، و آن گفتگو در باره روايات انساء (از ياد بردن) است، كه قبلا هم بطور اجمال به آن اشاره شد. اين روايات از طرق عامه در باره نسخ و انساء قرآن وارد شده كه روايات تحريف به معناي نقصان و تغيير قرآن را هم حمل بر آن نموده‌اند.
يكي از آنها روايتي است كه الدر المنثور از ابن ابي حاتم و حاكم- در كتاب الكني- و ابن عدي و ابن عساكر از ابن عباس نقل كرده‌اند كه گفت: از آنجايي كه
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 192
بعضي از آنچه در شب بر رسول خدا (ص) وحي مي‌شد در روز فراموش مي‌كرد، آيه" ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها" «1» نازل گرديد «2».
و نيز الدر المنثور از ابي داوود- در كتاب الناسخ- و بيهقي- در كتاب الدلائل- از ابي امامه روايت كرده كه گفت جماعتي از انصار از اصحاب رسول خدا (ص) به آن جناب خبر دادند كه مردي نصف شب برخاست تا سوره‌اي را كه حفظ كرده بود شروع به خواندن كند، ليكن غير از بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ آن، چيزي بيادش نيامد. اين پيشامد براي جمعي از اصحاب آن جناب نيز رخ داد، صبح نزد آن جناب شده سوره مزبور را از آن حضرت سؤال كردند. ايشان نيز ساعتي به فكر فرو رفت و چيزي بيادش نيامد كه بگويد آن گاه فرمود: ديشب آن سوره نسخ شد، نسخي كه در هر جا بود از بين رفت، اگر در سينه بود فراموش شد و اگر در كاغذها بود گم شد «3».
مؤلف: اين قضيه به چند طريق و با عبارات مختلف و قريب المعني روايت شده است.
باز در همان كتاب از عبد الرزاق، سعيد بن منصور و ابي داوود- در كتاب الناسخ- و پسرش- در كتاب المصاحف- و نسايي، ابن جرير، ابن ابي حاتم، و حاكم- وي حديث را صحيح دانسته- از سعد بن ابي وقاص روايت كرده كه وقتي آيه" ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها" را" ما ننسخ من آية او ننساها" قرائت كرد، شخصي اعتراض كرد كه سعيد بن مسيب آن را" أَوْ نُنْسِها" مي‌خواند، تو چرا چنين خواندي؟ سعد گفت: قرآن كه بر مسيب و دودمان او نازل نشده، مگر نشنيده‌اي كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسي- بزودي برايت مي‌خوانيم تا فراموش نكني" و نيز مي‌فرمايد:" وَ اذْكُرْ رَبَّكَ إِذا نَسِيتَ- بياد آر پروردگارت را هر گاه كه فراموش كردي" «4».
مؤلف: مقصود سعد از استشهاد به اين دو آيه اين بوده كه خداوند نسيان را از پيغمبر شما برداشته، و ديگر در حق او" ننسها" معنا ندارد، بدين جهت من" ننساها" خواندم، كه از ماده" نسي" به معناي ترك و تاخير است. و خلاصه معناي" ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ" اين است كه آيه را از كار بيندازيم، نه اينكه تلاوتش را نسخ كنيم، و اين چنين
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 106.
(2)الدر المنثور، ج 1، ص 104.
(3)الدر المنثور، ج 1، ص 105.
(4)الدر المنثور، ج 1، ص 104.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 193
نسخ در آيات قرآني هست، مانند آيه صدقه دادن براي نجوي كردن با رسول خدا كه عملش نسخ شده ولي تلاوتش هم چنان باقي است. و معناي" او ننساها" اين است كه آيه را به كلي ترك كنيم، يعني از ميان آنان بر اندازيم، هم عمل به آن و هم تلاوت آن را متروك سازيم، هم چنان كه از ابن عباس و مجاهد و قتاده و غير ايشان نقل شده كه اينطور تفسير كرده‌اند.
و نيز در همان كتابست كه ابن الانباري از ابي ظبيان روايت كرده كه گفت:
ابن عباس از ما پرسيد كدام يك از دو قرائت را قرائت اول مي‌دانيد؟ گفتم قرائت عبد اللَّه را، و قرائت خودمان را آخري مي‌دانيم. گفت هر ساله جبرئيل در رمضان مي‌آمد و قرآن را به رسول خدا (ص) عرضه مي‌كرد، در سال آخر دو مرتبه آمد، و عبد اللَّه مسعود آنچه نسخ و يا تبديل شده بود ديد «1».
مؤلف: اين معنا به طريق ديگري از ابن عباس و خود عبد اللَّه بن مسعود و غير آن دو از صحابه و تابعين روايت شده، و در اين مورد روايات ديگري نيز وجود دارد.
و خلاصه: چيزي كه از آنها استفاده مي‌شود اين است كه نسخ گاهي در حكم است، مانند آيات نسخ شده‌اي كه حكمش از بين رفته، و خودش در قرآن باقي مانده است، و گاهي در تلاوت است، حال چه حكمش نسخ شده باشد، و چه نسخ نشده باشد. و ما سابقا در تفسير سوره بقره در ذيل آيه 106 كه مي‌فرمود:" ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ" گفتيم و به زودي در تفسير سوره نحل آيه 101 كه مي‌فرمايد:" وَ إِذا بَدَّلْنا آيَةً مَكانَ آيَةٍ" خواهد آمد كه اين دو آيه اجنبي از مساله انساء به معني نسخ تلاوت است. و نيز در فصول سابق گذشت كه اين روايات مخالف صريح قرآن است. پس وجه صحيح اين است كه روايات انساء را هم عطف بر روايات تحريف نموده هر دو را با هم طرح نماييم و دور اندازيم.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 1، ص 106.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 194

[سوره الحجر (15): آيات 10 تا 15] ..... ص : 194

اشاره

وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ فِي شِيَعِ الْأَوَّلِينَ (10) وَ ما يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ (11) كَذلِكَ نَسْلُكُهُ فِي قُلُوبِ الْمُجْرِمِينَ (12) لا يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ قَدْ خَلَتْ سُنَّةُ الْأَوَّلِينَ (13) وَ لَوْ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ باباً مِنَ السَّماءِ فَظَلُّوا فِيهِ يَعْرُجُونَ (14)
لَقالُوا إِنَّما سُكِّرَتْ أَبْصارُنا بَلْ نَحْنُ قَوْمٌ مَسْحُورُونَ (15)

ترجمه آيات ..... ص : 194

ما پيش از تو (نيز) پيامبراني در ميان امتهاي نخستين فرستاديم (10).
و نيامد ايشان را رسولي مگر اينكه او را استهزاء مي‌كردند (11).
اين چنين راه مي‌دهيم قرآن را در دلهاي گناهكاران براي اتمام حجت (12).
با وجود اين ايمان نمي‌آورند به آن قرآن و بتحقيق سنت اقوام پيشين نيز چنين بود (13).
و اگر دري از آسمان به روي آنان بگشاييم و آنها مرتبا در آن بالا روند (و عجائب قدرت ما را ببينند) (14).
هر آينه از شدت عناد گويند جز اين نيست كه چشم‌بندي شده‌ايم بلكه ما قومي هستيم كه سحر شده‌ايم (15).

بيان آيات [تسليت و دلگرمي دادن به پيامبر (ص) با بيان اينكه استهزاء و تكذيب پيامبران سابقه داشته و" سنة الاولين" بوده است] ..... ص : 194

اشاره

بعد از آنكه داستان استهزاء كفار به كتاب خدا و پيغمبرش و معجزه آمدن
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 195
ملائكه را كه به عنوان آيت رسالت اقتراح و پيشنهاد كردند، ذكر نمود، اينك در دنبالش سه دسته از آيات را آورده كه در ابتدائش كلمه" و لقد" بكار رفته. يكي آيه" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ ..." است و يكي آيه" وَ لَقَدْ جَعَلْنا فِي السَّماءِ بُرُوجاً" و سوم آيه" وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ".
در اولي اين معنا را بيان كرده كه استهزاء عادت و سنت جاري مجرمين است، و اينها ايمان آور نيستند، هر چند كه هر قسم آيتي برايشان بياوري. و در دومي اين معنا را كه اگر كسي بخواهد ايمان بياورد به قدر كفايت، آيات آسماني و زميني هست. و در سومي اين معنا را كه اختلاف ميان نوع بشر به ايمان و كفر و ضلالت از چيزهايي است كه خداوند در روز آغاز خلقتشان تقدير و تعيين نمود، از همان ابتداء خلقت آدم را خلق كرد و آن ماجراي ميان او و ملائكه و ابليس در امر سجود پيش آمد.
" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ فِي شِيَعِ الْأَوَّلِينَ ... يَسْتَهْزِؤُنَ".
كلمه" شيع" جمع" شيعه" و به معناي فرقه‌ايست كه در پيروي سنت و مذهبي متفق باشند. اين كلمه در آيه ديگري از قرآن نيز آمده" مِنَ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كانُوا شِيَعاً كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ" «1».
و اينكه فرمود:" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا" معنايش اين است كه ما فرستاديم" رسلا" (فرستادگاني را)، و كلمه" رسلا" از آنجا كه حاجتي به ذكرش نبوده حذف شده، چون عنايت كلام به اصل ارسال و اينكه قبل از اين امت ارسال شده، مي‌باشد، و اما چه كسي ارسال شده نظري به آن نيست. تنها اين معنا مورد نظر است كه بشرهاي اولين هم مانند آخرين بودند، آنان نيز مانند ايشان عادت داشتند كه رسالت الهي را احترام نكنند، و بلكه آورنده آن را استهزاء نموده، دنبال جرائم خود را بگيرند. آري نظر، بيان اين جهت است تا خاطر رسول خدا (ص) را خشنود سازد، و از انكار و استهزاء كفار دلتنگ و ناراحت نگردد، هم چنان كه در آخر سوره نيز همين تسليت را مي‌دهد و مي‌فرمايد:" وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِما يَقُولُونَ" «2».
پس معناي آيه اين است: خشنود باش، ما ذكر را بر تو نازل كرده‌ايم و ما خود
__________________________________________________
(1)از آنان كه دين خود را دسته دسته كردند، و فرقه‌ها شدند و هر حزبي به آنچه خود دارد، خرسند است. سوره روم، آيه 32.
(2)ما مي‌دانيم كه تو حوصله‌ات سر آمده از آنچه كه اينان مي‌گويند. سوره حجر، آيه 97.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 196
آن را حفظ مي‌كنيم، و از آنچه كه دشمنان مي‌گويند حوصله‌ات سر نرود، چون عادت مجرمين همواره همين بوده، سوگند مي‌خورم كه قبل از تو نيز در بشرهاي اولين ارسال رسل نمودم، حال آنان نيز حال اينان بود، هيچ پيغمبري بر ايشان نمي‌آمد مگر آنكه مسخره‌اش مي‌كردند.

[معناي جمله:" كَذلِكَ نَسْلُكُهُ فِي قُلُوبِ الْمُجْرِمِينَ"] ..... ص : 196

" كَذلِكَ نَسْلُكُهُ فِي قُلُوبِ الْمُجْرِمِينَ ... سُنَّةُ الْأَوَّلِينَ".
كلمه" سلوك" به معناي نفوذ كردن، و نفوذ دادن است. هم گفته مي‌شود:
" سلك الطريق- راه را سلوك كرد" يعني در آن نفوذ نمود، و هم گفته مي‌شود" سلك الخيط في الإبرة- نخ را در سوزن سلوك داد" يعني نفوذ و عبور داد. اهل لغت هم تصريح كرده‌اند كه" سلك" و" اسلك" به يك معنا است «1».
دو ضميري كه در" نسلكه" و در" به" است به كلمه" ذكر" كه قبلا گذشته بود بر مي‌گردد، و مقصود از آن قرآن كريم است. و معناي آيه اين است كه: وضع رسالت تو و دعوتت به ذكري كه بر تو نازل شده شبيه به وضع رسالت‌هاي قبل از تو است، همانطور كه در آن رسالتها عكس العمل مردم اين بود كه رسالت ما را رد نموده، استهزاء كنند، و ما اينچنين ذكر (قرآن) را در دلهاي اين مجرمين نفوذ داده و داخل مي‌كنيم. خداي تعالي با اين جمله رسول گراميش را خبر مي‌دهد كه مجرمين به ذكر ايمان نمي‌آورند، و اين روش در امت‌هاي گذشته نيز سابقه داشته است، چون سنت آنها نيز اين بود كه حق را استهزاء كنند و پيروي ننمايند. پس هر دو آيه از نظر معني قريب المعني با آيه" فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ" «2» مي‌باشد.
و چه بسا مفسريني كه گفته‌اند: دو ضمير مذكور به شرك و يا استهزايي كه از آيات قبل استفاده مي‌شود بر مي‌گردد، و حرف" باء" در" به" باء سببيت، و معناي آيه اين است كه: ما اين چنين شرك و استهزاء را در دلهاي مجرمين نفوذ مي‌دهيم، و بجهت همين شرك يا استهزاء ديگر ايمان نمي‌آورند ..." «3».
ليكن معناي بعيدي است، چون از جمله،" لا يُؤْمِنُونَ بِهِ" اين معنا متبادر به ذهن است كه حرف باء براي تعديه است، نه سببيت.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" سلك". [.....]
(2)پس، آنها ايمان آور نبودند به آنچه تكذيب كردند. پيش از اين. سوره اعراف، آيه 101.
(3)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 162.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 197
و چه بسا مفسرين ديگري كه گفته‌اند: ضمير اولي به استهزاي مفهوم از كلام سابق بر مي‌گردد، و ضمير دومي به ذكر كه سابقا اسمش برده شده، و معناي آيه اين است: نظير استهزايي كه ما در دلهاي شيع اولين سلوك داديم، استهزايي در دلهاي مجرمين اين دوره كه به ذكر ايمان نمي‌آورند نفوذ مي‌دهيم «1».
اين تفسير عيبي ندارد، جز اينكه مستلزم تفرقه ميان دو ضمير از جهت مرجع است، با اينكه قاعدتا وقتي دو ضمير پهلوي هم قرار مي‌گيرند بايد به يك مرجع برگردند، مگر آنكه قرينه‌اي در بين باشد، و در مورد بحث ما قرينه هست، و آن جمله" لا يُؤْمِنُونَ بِهِ" است كه مي‌دانيم. ضمير در آن نمي‌شود به استهزاء برگردد، (زيرا معنا ندارد بگوييم ايمان نمي‌آورند به استهزاء) و همين كافي است كه قرينه باشد بر تفرقه.
اشكالي هم كه به دو وجه مزبور كرده‌اند (كه اگر ضمير" نسلكه" به استهزاء برگردد ديگر مشركين نمي‌توانند ايمان آورند، و اين مستلزم جبر است) وارد نيست، زيرا خداي تعالي سلوك را مقيد به مجرمين كرده، و مفادش اين مي‌شود كه اينان قبل از سلوك خدايي، خود مجرم بوده‌اند، پس اضلال ايشان اضلال به عنوان مجازات است كه هيچ عيب و اشكالي ندارد، آن اضلالي اشكال دارد و مستلزم جبر است كه ابتدايي باشد و در آيه شريفه دليلي بر ابتدايي بودن سلوك نيست، بلكه همانطور كه گفتيم دليل بر خلاف آن موجود است و آيه شريفه از قبيل آيه" يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «2» كه تفصيل كلام در تفسير آن گذشت مي‌باشد.
پس از آنچه گفتيم اين معنا روشن گرديد كه منظور از" سُنَّةُ الْأَوَّلِينَ" سنتي است كه اولين آن را باب كردند، نه سنتي كه خدا در اولين جاري مي‌كرد، پس سنت سنت كفار است، نه سنت خدا در كفار، كه بعضي از مفسرين پنداشته‌اند، چون بيان ما مناسب‌تر به مقام مذمت كفار و تسليت پيغمبر (ص) است.
" وَ لَوْ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ باباً مِنَ السَّماءِ فَظَلُّوا فِيهِ يَعْرُجُونَ لَقالُوا إِنَّما سُكِّرَتْ أَبْصارُنا ...".
عروج در سماء به معناي صعود به آسمان است. و" سكرت" از تسكير به معناي
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 19.
(2)خدا با قرآن بسياري را گمراه و بسياري را هدايت مي‌كند، و با آن گمراه نمي‌كند مگر فاسقان را. سوره بقره، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 198
پوشاندن است.

[وجه اينكه در مقام بيان شدت عناد و مرض قلبي كفار فرمود:" اگر دري به آسمان به رويشان بگشاييم- ايمان نياورده- مي‌گويند ما جادو شده‌ايم"] ..... ص : 198

و منظور از اينكه فرمود: در آسمان را به روي ايشان بگشاييم، اين است كه راهي به آسمانها برايشان درست كنيم تا بتوانند به عالم بالا كه جاي ملائكه است راه يابند. و آن طور كه خيال كرده‌اند سقفي جرماني نيست كه داراي دو لنگه در باشد، به روي بعضي باز، و به روي بعضي ديگر بسته شود، زيرا اگر اين طور بود خداي تعالي نمي‌فرمود:" فَفَتَحْنا أَبْوابَ السَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرٍ" «1».
خداي تعالي در ميان معجزات و خوارق عادات كه احتمال مي‌رود به وسيله آنها رفع شبهه از دل‌هاي كفار گردد و از ترديد و شك بيرونشان كند، داستان باز كردن در آسمان و عروج دادنشان به آسمان را اختيار كرد، براي اينكه چنين معجزه‌اي در نظر آنان بزرگتر و عجب‌آورتر از ساير معجزات است. و به همين جهت وقتي خوارق و معجزات بزرگي را از رسول خدا (ص) مي‌خواستند مساله عروج و بالا رفتن به آسمان را در آخر و بعنوان ترقي پيشنهاد مي‌كردند و به حكايت قرآن چنين مي‌گفتند:" لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي تَفْجُرَ لَنا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً- تا آنجا كه مي‌گفتند- أَوْ تَرْقي فِي السَّماءِ وَ لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّي تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتاباً نَقْرَؤُهُ" «2».
پس به شهادت اين آيه بالا رفتن به آسمان و تصرف در امور آن از قبيل آوردن كتابي خواندني از آنجا، يعني نفوذ بشر در عالم علوي و تمكنش در آن در نظر كفار از اعجب خوارق است.
علاوه بر اينكه آسمان محل سكونت ملائكه و محل صدور احكام و اوامر الهي است، و الواح مقدرات، و مجاري امور، و منبع وحي، همه آنجا است و آنجاست كه نامه‌هاي اعمال بدانجا بالا مي‌رود. و عروج بشر بدانجا معنايش اطلاع يافتن بر مجاري امور، و عوامل استثنائيات خلقت، و حقايق وحي و نبوت، و دعوت، و سعادت و شقاوت است. و كوتاه سخن، باعث مي‌شود كه بشر بر هر حقيقتي دست يابد، و مخصوصا اگر عروجش استمرار داشته باشد، و يك بار و دو بار نباشد، هم چنان كه قرآن كريم به اين استمرار اشاره نموده و فرموده:" فَظَلُّوا فِيهِ يَعْرُجُونَ" و نفرمود:" فعرجوا فيه"، زيرا تعبير
__________________________________________________
(1)ما درهاي آسمان را به آبي ريزان باز كرديم. سوره قمر، آيه 11.
(2)هرگز بتو ايمان نمي‌آوريم تا آنكه از زمين چشمه‌اي برايمان بجوشاني ... و تا به آسمان بالا روي و به بالا رفتنت نيز ايمان نخواهيم آورد، تا آنكه كتابي بر ما نازل كني كه آن را بخوانيم.
سوره اسري، آيه 93.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 199
اول استمرار را مي‌رساند و دومي يك نوبت و دو نوبت را.
پس اينطور باز شدن درهاي آسمان، و راه يافتن به آسمانها باعث مي‌شود كه بشر بر اصول و ريشه‌هاي اين دعوت حقه واقف شود، ليكن اين در صورتي است كه در دلها مرضهاي دروني نباشد، و گر نه همان فساد و قذارت ريب و شك و شبهه، باعث مي‌شود كه ديدگانشان هم به خطا برود و خلاف آنچه را كه مي‌بينند بفهمند و در نتيجه با ديدن آن خوارق، پيغمبرشان را متهم به سحر كنند و بگويند: آنچه ما مي‌بينيم واقعيت ندارد، بلكه سحر، ما را مسحور كرده است.
بنا بر آنچه كه گفتيم معناي آيه اين مي‌شود: اگر ما دري از آسمان به روي ايشان باز كنيم و آسمان آن را براي دخول آنها مهيا نماييم و آنها بطور مستمر در آن آمد و شد كنند، و اسرار غيب و ملكوت و حقايق اشياء را مكرر ببينند، باز هم ايمان نمي‌آورند و بلكه خواهند گفت سحر او پرده بر چشم ما افكنده و بهمان جهت است كه ما اين امور را مي‌بينيم، و گر نه خود آن امور حقيقت ندارد، و ما قومي مسحور شده هستيم.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 200

[سوره الحجر (15): آيات 16 تا 25] ..... ص : 200

اشاره

وَ لَقَدْ جَعَلْنا فِي السَّماءِ بُرُوجاً وَ زَيَّنَّاها لِلنَّاظِرِينَ (16) وَ حَفِظْناها مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ رَجِيمٍ (17) إِلاَّ مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبِينٌ (18) وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَيْنا فِيها رَواسِيَ وَ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ مَوْزُونٍ (19) وَ جَعَلْنا لَكُمْ فِيها مَعايِشَ وَ مَنْ لَسْتُمْ لَهُ بِرازِقِينَ (20)
وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ (21) وَ أَرْسَلْنَا الرِّياحَ لَواقِحَ فَأَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَسْقَيْناكُمُوهُ وَ ما أَنْتُمْ لَهُ بِخازِنِينَ (22) وَ إِنَّا لَنَحْنُ نُحْيِي وَ نُمِيتُ وَ نَحْنُ الْوارِثُونَ (23) وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَقْدِمِينَ مِنْكُمْ وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَأْخِرِينَ (24) وَ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَحْشُرُهُمْ إِنَّهُ حَكِيمٌ عَلِيمٌ (25)

ترجمه آيات ..... ص : 200

و بتحقيق قرار داديم در آسمان برجهايي، و زينت كرديم آن را براي تماشاگران (16).
و حفظش نموديم از هر شيطاني رانده شده (17).
ليكن آن شيطاني كه براي استراق سمع نزديك شود (تا گفتگوي ملائكه را در باره امور غيبي بشنود) شهاب مبين دنبالش مي‌كند (18).
و زمين را گسترديم و در آن كوه‌هاي ريشه دار نهاديم و نيز از هر چيزي موزون در آن رويانديم (19).
و براي شما و براي ديگران كه شما روزيشان نمي‌دهيد روزيها قرار داديم (20).
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 201
هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما خزينه‌هاي آنست و ما نازلش نمي‌كنيم مگر به اندازه معين (21).
و ما بادها را آبستن گر گياهان فرستاديم، پس از آسمان آبي فرو فرستاديم پس شما را به آن آب سيراب كرديم، و گر نه اين شما نيستيد كه بتوانيد آن را انبار كنيد (22).
و بدرستي كه ماييم كه زنده مي‌كنيم و مي‌ميرانيم، و ما وارث و باز مانده‌ايم (23).
و بتحقيق مي‌دانيم كدامتان زودتر بوجود مي‌آييد و كدام ديرتر (24).
و به درستي پروردگار تو آنان را محشور مي‌كند چه او حكيم و دانا است (25).

بيان آيات [عنايت به بيان آوردن زيبايي و زينت آسمان به نجوم و كواكب، در موارد مختلف قرآن] ..... ص : 201

اشاره

بعد از آنكه خداي سبحان اعراض مشركين از معجزه قرآن، و پيشنهادشان را در باره معجزه ديگري كه عبارت بود از آمدن ملائكه بيان كرد، و همچنين جواب از آن را كه ممتنع و مستلزم نابودي ايشان است بداد، اينك در اين آيات تعدادي از آيات و معجزات زمين و آسمان را كه بر توحيد دلالت مي‌كند بر مي‌شمارد، تا اگر عقل داشته باشند عبرت بگيرند و حجت بر مجرمين تمام شود. و در اين آيات از معارف حقيقي و اسرار الهي مطالب بلند و دقائق بسياري گنجانده شده است.
" وَ لَقَدْ جَعَلْنا فِي السَّماءِ بُرُوجاً وَ زَيَّنَّاها لِلنَّاظِرِينَ ... شِهابٌ مُبِينٌ".
كلمه" بروج" جمع" برج" و به معناي قصر است. و اگر منازلي را كه آفتاب و ماه در آسمان به حسب حس دارند برج ناميده از باب تشبيه آنست به قصرهايي كه سلاطين در نقاط مختلف كشور خود مي‌سازند.
ضمير در" زيناها" به" سماء" بر مي‌گردد، مانند ضميري كه در" حفظناها" است، و مقصود از زينت دادن آسمان براي ناظرين همين بهجت و جمالي است كه مي‌بينيم با ستارگان درخشنده و كواكب فروزانش كه اندازه‌هاي مختلف و نورهاي متنوعي دارند عقلها را حيران مي‌سازد. و در قرآن كريم اين معنا در چند جا تكرار شده، و همين تكرار كشف مي‌كند از اينكه خداي سبحان عنايت بيشتري بياد آوري آن دارد.
يك جا مي‌فرمايد:" وَ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ" «1». و جاي ديگر مي‌فرمايد:" إِنَّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَةٍ الْكَواكِبِ وَ حِفْظاً مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ مارِدٍ لا يَسَّمَّعُونَ إِلَي الْمَلَإِ الْأَعْلي وَ يُقْذَفُونَ مِنْ كُلِّ جانِبٍ
__________________________________________________
(1)زينت داديم آسمان دنيا راي به چراغها. سوره حم سجده، آيه 12.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 202
دُحُوراً وَ لَهُمْ عَذابٌ واصِبٌ إِلَّا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِبٌ" «1».
" استراق سمع" به معناي خبرگيري پنهاني است، مانند كسي كه در گوشه‌اي پنهان شده گفتگوي محرمانه ديگران را گوش مي‌دهد. و استراق سمع شيطانها- بطوري كه از آيات سوره صافات بر مي‌آيد- عبارت از اين است كه در صدد بر آيند از گفتگوي ملائكه خبردار شوند.
كلمه" شهاب" به معناي شعله ايست كه از آتش بيرون مي‌آيد. به اجرام روشني هم كه در جو ديده مي‌شوند از اين جهت شهاب گفته‌اند كه گويا ستاره‌ايست كه ناگهان از يك نقطه آسمان بيرون آمده به سرعت مي‌رود و پس از لحظه‌اي خاموش مي‌گردد.
بنا بر اين، ظاهر معني آيات اين مي‌شود كه: ما در آسمان- كه عبارت از جهت بالاي زمين است- برجها و قصرها كه همان منزل‌هاي آفتاب و ماه است قرار داديم، و آن را براي بينندگان به زينتي آراستيم، و آن زينت همانا نجوم و كواكب است. و نيز ما آن را- يعني آسمان را- از هر شيطان رانده شده حفظ كرديم، و از اين جهت حفظ كرديم كه شيطانها از آنچه كه در ملكوت عالم است خبردار نشوند، مگر آن شيطاني كه براي استراق سمع نزديك شود، تا گفتگوي ملائكه را در باره امور غيبي و حوادث آينده و امثال آن را بشنود، كه به محض نزديك شدن، شهابي مبين دنبالش مي‌كند.
و ما به زودي- ان شاء اللَّه- در باره شهاب و معناي راندن شيطان‌ها بوسيله آن در تفسير سوره صافات بحث خواهيم كرد.
" وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَيْنا فِيها رَواسِيَ وَ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ مَوْزُونٍ".
" مد ارض" به معناي گستردن طول و عرض آن است، چون اگر خداي تعالي زمين را گسترده نمي‌كرد و از سلسله‌هاي جبال پوشيده مي‌شد صلاحيت كشت و زرع و سكونت را نداشت و جانداران كمال حيات خود را نمي‌يافتند.
" رواسي" صفتي است، كه موصوف آن حذف شده، و تقدير آن" القينا فيها
__________________________________________________
(1)ما آسمان دنيا را به زيور نجوم بياراستيم و از تسلط شيطان سركش گمراه محفوظ داشتيم تا شياطين هيچ از وحي و سخنان فرشتگان عالم بالا نشنوند و به قهر از هر طرف رانده شوند و برايشان عذابي دائم و متعاقب است مگر آن شيطاني كه ربوده باشند كلام ملائكه را ربودني (به سرعت و تام و به دزدي) پس در اين صورت او را شهابي ثاقب دنبال كند. سوره صافات، آيه 106
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 203
جبالا رواسي" است، يعني انداختيم در زمين كوه‌هاي رواسي." رواسي" كه جمع" راسيه" است به معناي ثابت است، و اشاره است به مطلبي كه در جاي ديگر قرآن بيان نموده و آن اين است كه كوه‌ها مانع از حركت و اضطراب زمين مي‌شوند، و فرموده:
" وَ أَلْقي فِي الْأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ" «1».

[معناي" موزون" و مراد از جمله:" أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ مَوْزُونٍ"] ..... ص : 203

كلمه" موزون" از" وزن" و به معناي سنجيدن اجسام از جهت سنگيني است، ليكن آن را عموميت داده و در اندازه‌گيري هر چيزي كه ممكن باشد آن را اندازه‌گيري كرد، از قبيل اندازه‌گيري طول با وجب و يا ذراع و امثال آن، و اندازه‌گيري حجم، و اندازه‌گيري حرارت، و نور، و نيرو، و غير آن استعمال كرده‌اند. و در كلام خداي تعالي كه فرموده:" وَ نَضَعُ الْمَوازِينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيامَةِ" «2» در سنجيدن اعمال هم استعمال شده، با اينكه اعمال، سنگيني و سبكي اجسام زميني را ندارد.
و چه بسا در مواردي استعمال شود كه مقصود از آن كم و زياد نشدن شي‌ء موزون است از آنچه كه طبيعتش و يا حكمت اقتضاء مي‌كند، هم چنان كه گفته مي‌شود: فلاني سخنش موزون است، و يا قامتش موزون است و يا افعالش موزون است، يعني سخن و قامت و افعالش پسنديده و متناسب الاجزاء است و از آنچه طبع و يا حكمت اقتضاء دارد كمتر و بيشتر نيست.
و از آنجايي كه اعتبارات مذكور وزن، مختلف است بعضي گفته‌اند" مقصود از كلمه" موزون" در آيه مورد بحث اين است كه ما از زمين سنجيدنيهايي چون معدنيها، از قبيل طلا و نقره و ساير فلزات را بيرون كرديم". و بعضي ديگر گفته‌اند" مراد از آن اين است كه ما نباتات كه هر نوعش نظامي بديع و موزون مخصوص به خود دارد بيرون آورديم". بعضي ديگر گفته‌اند" مقصود اين است كه در زمين هر امر مقدر و معلومي خلق كرده است".
چيزي كه تنبه به آن لازم است تعبير به:" مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ مَوْزُونٍ" است، و اين غير از تعبير به" من كل نبات موزون" است، زيرا دومي تنها شامل نباتات مي‌شود، ولي اولي به خاطر كلمه" انبتنا" نباتات را مي‌گيرد و به خاطر كلمه" كُلِّ شَيْ‌ءٍ" هر چيزي را كه در زمين پديد مي‌آيد و رشد و نمو مي‌كند شامل مي‌گردد.
__________________________________________________
(1)كوه‌ها را در زمين افكند تا زمين شما را حركت ندهد. سوره نحل، آيه 15.
(2)براي روز قيامت ميزان‌هاي عادلي قرار مي‌دهيم. سوره انبياء، آيه 47.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 204
و با در نظر گرفتن كلمه" من" كه تبعيض را مي‌رساند مقصود اين مي‌شود- و خدا داناتر است-: ما در زمين پاره‌اي موجودات داراي وزن و ثقل مادي كه استعداد زياده و نقصان دارند چه نباتي و چه ارضي رويانديم. و بنا بر اين معنا، ديگر مانعي نيست كه كلمه" موزون" را هم به معناي حقيقيش بگيريم و هم به معناي كنايه‌اي آن.
معناي آيه چنين مي‌شود: ما زمين را گسترديم و در آن كوه‌هاي پا بر جا قرار داديم تا از اضطراب آن جلوگيري كند، و در آن از هر چيز موزون،- يعني داراي وزن و واقع در تحت جاذبه و يا متناسب- مقداري را كه حكمت اقتضاء مي‌كرد آفريديم.
" وَ جَعَلْنا لَكُمْ فِيها مَعايِشَ وَ مَنْ لَسْتُمْ لَهُ بِرازِقِينَ".
" معايش" جمع" معيشت" است، كه به معناي چيزهايي است كه مايه زندگي جانداران و ادامه حيات آنان است، از قبيل خوردنيها، آشاميدني‌ها و غير آن دو. البته به صورت مصدر يعني" عيش" و" معاش" هم مي‌آيد.

[مقصود از:" مَنْ لَسْتُمْ لَهُ بِرازِقِينَ" در آيه:" وَ جَعَلْنا لَكُمْ فِيها مَعايِشَ وَ مَنْ لَسْتُمْ لَهُ بِرازِقِينَ"] ..... ص : 204

جمله" وَ مَنْ لَسْتُمْ لَهُ بِرازِقِينَ" عطف است بر ضمير مجرور در" لكم"، البته اين عطف بنا بر مذهب نحويين كوفه، و يونس و اخفش است كه گفته‌اند جائز است عطف كنيم چيزي را بر ضمير مجرور، بدون اينكه حرف جر را تكرار كنيم «1». و اما بنا بر مسلك غير نامبردگان، كه اين گونه عطف را جائز ندانسته‌اند، جمله مورد بحث را عطف بر" معايش" گرفته، و تقدير كلام را" و جعلنا لكم من لستم له برازقين" دانسته‌اند، «2» يعني همانطور كه براي شما معايش قرار داديم، كساني را هم قرار داديم كه روزي دهشان شما نيستيد، مانند حيوانات اهلي و بردگان.
و يا كلمه" من" را مبتداء براي خبري كه حذف شده گرفته‌اند و تقدير را چنين دانسته‌اند:" و من لستم له برازقين جعلنا له فيها معايش «3»- ما همانطور كه براي شما معايش قرار داديم براي كساني هم كه شما روزي دهشان نيستيد، در زمين معايش قرار داديم" و ليكن اينطور معنا كردن خود را به زحمت انداختن است.
و به هر حال، مراد از كلمه" من" بطوري كه گفته شده بردگان و چهارپايان است. و اگر به لفظ" من: كسي كه" تعبير شده، با اينكه اين كلمه تنها بر ذوي العقول
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 14، ص 29.
(2)تفسير كشاف، ج 2، ص 574.
(3)روح المعاني، ج 14، ص 29.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 205
(بشر) اطلاق مي‌شود از باب تغليب است (چون بردگان نيز مراد بوده‌اند).
بعيد هم نيست كه مقصود از آن هر چيزي غير آدمي باشد، چه حيوان، چه نبات و چه غير آن دو، براي اينكه آنها نيز درخواست رزق دارند، همانطور كه عقلاء دارند.
و اين دأب و روش خداي سبحان است در كلام مجيد خود كه الفاظ مختص به عقلا را بر غير عقلا نيز اطلاق مي‌كند، البته در صورتي كه بخواهد چيزي از آثار مختص به عقلا را به آنها نسبت دهد، هم چنان كه در باره بتها فرموده:" فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ" «1» و نيز فرموده:" فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لِي" «2» و همچنين موارد ديگر كه متعرض حال بتها و معبودهاي دروغين شده است. كه مردم آنها را مي‌پرستيدند و حال آنكه معبودي شايسته پرستش است كه عاقل باشد. و همچنين در باره زمين و آسمان فرموده:" فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ" «3» و امثال اين موارد.
پس معناي آيه اين است كه: ما براي شما گروه بشر در زمين چيزهايي قرار داديم كه بتوانيد تا زنده‌ايد با آنها زندگي كنيد، و همچنين براي غير شما از جانداران معايشي نظير معايش شما قرار داديم.
" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ".

[وجوه و اقوال مختلف مفسرين در معناي" شي‌ء"،" خزائن" و" قدر معلوم" و مراد آيه شريفه:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ"] ..... ص : 205

كلمه" خزائن" جمع" خزانه" است، و خزانه به معناي مكاني است كه مال در آن انبار و محافظت و ذخيره گردد. و كلمه" قدر" به فتح قاف و دال، يا تنها به فتح قاف- به معناي مبلغ و مقدار و كميت متعين هر چيز است.
و از آنجايي كه آيه شريفه در سياق گفتار پيرامون رزق و مايه معيشت انسان و حيوان قرار گرفته، لا جرم منظور از كلمه" شي‌ء" كه در آيه شريفه موضوع سخن است نبات و توابع آن، يعني حبوبات و ميوه‌ها خواهد بود، و منظور از خزانه‌اي نزد خداست و خدا آن را به اندازه معلوم نازل مي‌كند، باراني است كه از آسمان نازل مي‌شود و نباتات را مي‌روياند و در نتيجه حبوبات و ميوه‌ها عايد بشر شده، انسان‌ها و حيوانات با آنها زندگي مي‌كنند. اين خلاصه معنايي است كه جمعي از مفسرين «4» براي آيه مورد بحث كرده‌اند.
__________________________________________________
(1)از ايشان بپرسيد اگر سخن مي‌گويند. سوره انبياء، آيه 63. [.....]
(2)به درستي كه ايشان (بتها) دشمن من هستند. سوره شعراء، آيه 77.
(3)پس به آسمان و زمين گفت بياييد، چه با طوع و رغبت، و چه با كراهت. گفتند: آمديم با طوع و رغبت. سوره سجده، آيه 11.
(4)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 174.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 206
و بر خواننده عزيز پوشيده نيست كه اين معنا از روي تكلف و زحمت به دست مي‌آيد زيرا اختصاص دادن" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ هيچ چيز نيست" را با آن عموميت كه دارد تنها بر نبات مستلزم تخصيص اكثر است، و اين در نزد عقلاي اهل سخن زشت است.
و صرف اينكه آيه مورد بحث در سياق آيه مربوط به رزق واقع شده، باعث نمي‌شود كه ما عبارت عام بالا را تنها به نباتات اختصاص دهيم، و به قول اهل علم مورد مخصص نمي‌شود.
و از اين بدتر آنكه گفته‌اند «1»: باران، خزانه‌هاي نباتات است، و حال آنكه نيست، بلكه باران يكي از اسباب پيدايش نباتات و يك عنصر از عناصر بسيار زيادي است كه نباتات از آنها تركيب مي‌يابند.
علاوه بر اينكه باران در همان موقعي كه مي‌بارد باران مي‌شود، و قبل از آن باران نيست، بلكه بخار است، با اين حال چگونه ممكن است آن را خزانه ناميد، با اينكه نه خودش هست و نه چيزي كه اين خزانه آن است در آن موجود است؟
بعضي «2» ديگر از مفسرين گفته‌اند:" مقصود از اينكه فرمود خزائن هر چيزي نزد خداست، اين است كه قدرت مطلق خدا خزانه هر چيزيست كه بخواهد ايجاد كند.
پس براي خدا از انواع موجودات مانند انسان، اسب، درخت خرما، و غير ذلك، از اعيان و صفات اعيان و آثار و افعال آنها، مقدوراتي است تقديري و غير متناهي كه دائما از آن مقدورات جز به مقدار معلوم و عدد معين محدود، بيرون نمي‌شود، و از آن تقدير و فرض به عالم تحقق و فعليت در نمي‌آيد.
پس بنا بر اين، مراد از" هر چيز" نوع هر چيز است، نه شخص و فرد، مثلا از انسان نوع انسان مقصود است نه زيد و عمرو، و مراد از" قدر معلوم" كميت و كيفيت معين از افراد است، و منظور از" وجود خزائن و وجود هر چيز در خزائن خداوند وجود بر حسب تقدير و فرض است، نه بر حسب تحقق. بنا بر اين آيه شريفه يك نوع تشبيه و مجاز مرتكب شده است".
و حال آنكه خواننده خوب مي‌داند كه تخصيص كلمه" شي‌ء" معين، تخصيص بدون مخصص است. علاوه بر اينكه لازمه تفسير فوق اين است كه مقصود از" قدر" تنها
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1، ص 375.
(2)تفسير منهج الصادقين، ج 5، ص 157.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 207
اندازه عددي باشد در حالي كه دليلي ندارد، بلكه دليل بر خلاف آنست، زيرا كلمه مذكور در لغت قريب المعني با كلمه" حد" است، هم چنان كه همين معنا در ساير موارد اطلاق آن فهميده مي‌شود، مانند آيه" قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدْراً" «1» و آيه" وَ كُلُّ شَيْ‌ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ" «2» و آيه" إِنَّا كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ" «3» و آيه" وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً" «4» و همچنين آيات ديگر.
از اين هم كه بگذريم تفسير مزبور در حقيقت ارجاع كلام خداست به يك معناي مجازي و استعاري (و حال آنكه به قول اهل علم ما دام كه معناي حقيقي ممكن است كلام كسي را بر معناي مجازي نبايد حمل كرد). علاوه بر اينكه كلمه" خزائن" در آن تفسير به خزانه تفسير شد، و اگر مقصود آن بود چه نكته‌اي باعث شد كه خداي تعالي به صيغه جمع بياورد؟.
بعضي «5» از مفسرين معاصر معناي ديگري براي آيه كرده‌اند كه: منظور از" خزائن" عناصر مختلفي است كه ارزاق و چيزهاي ديگر از آن تركيب مي‌شوند، و خداي تعالي از آن عناصر مقدار زيادي را در عالم مشهود ما آماده كرده كه با عروض تركيب‌هاي پي در پي تمامي نمي‌پذيرد. و خلاصه مراد اسباب كليه است كه در تركب مركبات مؤثرند، از قبيل نور، حرارت، نسيم دائم و منظم و غير آن، كه موجود است و انسان در ادامه زندگيش به آنها احتياج دارد.
پس هر يك از اين اشياء مورد حاجت آدمي جزء جزءش، و همچنين قواي فعاله‌اش در آن خزينه‌ها ذخيره شده‌اند، و آن خزينه‌ها به خاطر عظمت مقدارش و به خاطر اجزاي جديدي كه با انحلال تركيب مركبات به سبب مردن و يا فساد و رجوعشان به عناصر اوليه پديد مي‌آيد به هيچ وجه پايان نمي‌پذيرند. نظير اينكه نباتات فاسد مي‌شوند و حيوانات مي‌ميرند، و در اثر اين عمل تركيبات آنها انحلال مي‌يابد و به خزينه اوليه‌اش بازگشت مي‌نمايد، و حيوانات و نباتات ديگري جاي آنها را مي‌گيرند و از آن خزائن استفاده مي‌كنند.
__________________________________________________
(1)به تحقيق خدا براي هر چيزي حدي مقرر كرده. سوره طلاق، آيه 3.
(2)و هر چيزي نزد او به مقدار است. سوره رعد، آيه 8.
(3)ما هر چيز را به اندازه و حد خلق كرده‌ايم. سوره قمر، آيه 49.
(4)و خلق كرد هر چيزي را و به نوعي اندازه‌گيريش نمود. سوره فرقان، آيه 2.
(5)روح البيان، ج 4، ص 452.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 208
پس نور و مخصوصا آفتاب كه پديد آورنده شب و روز، و فصول چهارگانه و پرورش دهنده نباتات و حيوان و ساير مركبات است و آنها را به سوي مقاصد و غاياتشان پيش مي‌راند، خود يكي از خزائن خداي تعالي است. و همچنين بادها كه نباتات را تلقيح نموده، ابرها را به اين سو و آن سو مي‌راند و هواها را عوض مي‌كند، و فاسد آن را از بين مي‌برد، و كشتي‌ها را حركت مي‌دهد، يكي ديگر از خزينه‌هاي خداي تعالي است. و نيز آب كه از آسمان نازل مي‌گردد، و مايه حيات مركبات جاندار است، وجود و بقاء آنها به وجود آن بستگي دارد خزينه ديگري است. و همچنين عناصر بسيطي كه از مجموع آنها مركبات تركيب مي‌يابد، هر يك خزينه‌ايست كه از آن نازل نمي‌شود مگر عددي معلوم، از هر نوع، بدون اينكه خود آن خزينه‌ها پايان پذيرد.
و بنا بر اين معنا، منظور از" شي‌ء" در آيه شريفه نوع از هر چيزيست، نه شخص و فرد، هم چنان كه در وجه اول نيز مراد همين بود. و مقصود از خزائن، مجموع اصول و عناصر و اسباب مادي خلقت است. و مقصود از اينكه فرمود" هر شي‌ء نزد ما خزائني دارد" اين است كه مجموع اشياء، موجود در مجموع خزائن است، نه اينكه موجود در يكي از آنها باشد، (چون بنا بر اين تفسير مي‌بينيم كه مثلا نوع بشر در آب به تنهايي موجود نيست). و مقصود از" نزولش به قدر معلوم" تكون عدد محدودي از آن خزائن در هر دوره و عصر است، و اينكه در هيچ عصري تمامي خزائن را مصرف نمي‌كند.
اين وجه هر چند در جاي خود حرف صحيحي است و ابحاث علمي در كيفيت پيدايش موجودات هم مؤيد آنست، و همچنين آيات بسياري از قرآن كريم آن را تصديق مي‌كند، مانند آيه" وَ أَرْسَلْنَا الرِّياحَ لَواقِحَ فَأَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَسْقَيْناكُمُوهُ" كه آيه بعدي مورد بحث است، و نيز آيه" وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ‌ءٍ حَيٍّ" «1» و آيه" وَ سَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ دائِبَيْنِ" «2» و آيه" وَ السَّحابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ" «3» و همچنين آيات ديگري كه در كلام مجيد خدا متفرق است.
و ليكن آيه مورد بحث كه جزء آيات قدر است، سياقش طوري است كه از چنين محملي اباء دارد، همانطور كه ساير آيات قدر با اين محمل نمي‌سازد، و چگونه ممكن
__________________________________________________
(1)و از آب هر چيزي را زنده گردانيديم. سوره انبياء، آيه 30.
(2)و براي شما مهر و ماه را مسخر كرد در حالي كه دائما در حركتند. سوره ابراهيم، آيه 33.
(3)و ابرهايي كه ميان آسمان و زمين مسخر شدند. سوره بقره، آيه 164.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 209
است آيه" وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً" «1» و آيه" الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّي وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي" «2» و آيه" وَ كُلُّ شَيْ‌ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ" «3» و آيه" إِلَّا امْرَأَتَهُ قَدَّرْناها مِنَ الْغابِرِينَ" «4» و آيه" مِنْ أَيِّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ" «5» و آيه" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ ..." «6» و همچنين آيات ديگر قدر را بر اين توجيه حمل نمود؟
علاوه بر اينكه پاره‌اي از اشكالات كه بر دو وجه سابق وارد بود، بر اين وجه نيز وارد است، مانند اشكال تخصيص بدون مخصص و غير آن.

[معناي ژرفي كه از تدبر در اين آيه شريفه و آيات ديگر راجع به" قدر" و" تقدير" در خلق و ايجاد به دست مي‌آيد] ..... ص : 209

و اما آنچه كه دقت و تدبر در آيه و آيات نظير آن دست مي‌دهد اين است كه اين آيه از درخشنده‌ترين آياتي است كه حقيقتي را بيان مي‌كند كه بسيار دقيق‌تر از اين توجيهاتي است كه برايش كرده‌اند، و آن عبارتست از ظهور اشياء به وسيله قدر و اصلي كه قبل از شمول و احاطه قدر داشته‌اند، زيرا ظاهر جمله" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ" با در نظر داشتن عموميتش كه از سياق نفي آن استفاده مي‌شود، و نيز با در نظر گرفتن تاكيدش به كلمه" من" شامل تمامي موجودات كه اطلاق" شي‌ء" بر آن صحيح باشد مي‌شود، بدون اينكه حتي يك فرد از آن استثناء باشد. مگر آنكه سياق آيه فردي را استثناء كند، و آن فرد عبارت از موجودي است كه مشمول كلمه" نا" و كلمه" عند" و كلمه" خزائن" بوده باشد، و از آن گذشته تمامي ديدني‌ها و نديدني‌ها مشمول اين عام هستند.
چون موضوع حكم در آيه شريفه كلمه" شي‌ء" است، و كلمه مذكور از عمومي ترين الفاظ است كه هيچ فردي از موجودات از دائره شمول آن بيرون نمي‌ماند، مثلا شخص زيد يك فرد انساني آنست، و نوع انسان هم كه وجودش در خارج به وجود افرادش است فرد ديگري از آنست، و آيه شريفه براي اين فرد خزينه‌هايي نزد خداي سبحان اثبات مي‌كند، حال بايد ببينيم معناي خزينه‌ها از يك فرد زيد چيست، و چگونه از اين فرد آدمي نزد خدا خزينه‌هايي وجود دارد؟
__________________________________________________
(1)هر چيزي را خلق كرد پس به نوعي تقدير و اندازه‌گيري نمود. سوره فرقان، آيه 2. [.....]
(2)آن كس كه اجزاء را جمع آوري نموده موجودات را درست كرد و آن كسي كه اندازه گيري كرد پس هدايت نمود. سوره اعلي، آيه 3.
(3)و هر چيزي نزد او به مقدار است. سوره رعد، آيه 8.
(4)مگر همسرش كه تقدير كرديم او را جزو هلاك شوندگان. سوره نمل آيه 57.
(5)از چه خلقش كرد، از نطفه خلقش كرد پس تقديرش نمود. سوره عبس، آيه 18 و 19.
(6)ما آن را در شب قدر نازل كرديم ... سوره قدر، آيه 1.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 210
چيزي كه مساله را آسان مي‌سازد اين است كه خداي تعالي اين" شي‌ء" را كه گفتيم موضوع حكم است، نازل از ناحيه خود مي‌داند، و نزول معنايي است كه مستلزم يك بالا و پاييني، و بلندي و پستي مانند آسمان و زمين باشد، و چون به و جدان مي‌بينيم كه زيد مثلا از جاي بلندي به جاي پستي نيفتاده، مي‌فهميم كه منظور از انزال، انزال معمولي كه مستلزم فرض پستي و بلندي است نمي‌باشد، و مقصود از آن همان خلقت زيد است، اما خلقتي كه توأم با صفتي است كه به خاطر آن كلمه نزول بر وي صادق باشد، و نظير آيه مورد بحث آيه شريفه" وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ" «1» و آيه شريفه" وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ" «2» مي‌باشد.
بعد از آنكه معناي نزول را تا حدي فهميديم، اين نكته را ياد آور مي‌شويم كه در جمله" وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" نزول را كه بنا شد به معناي خلقت باشد توأم با قدر كرده، اما توأمي لازم كه به هيچ وجه انفكاكش ممكن نيست، براي اينكه آن را با تعبير حصر (جز به قدر معلوم نازل نكرديم) افاده فرموده." و بايي" كه بر سر قدر است يا باء سببيت است و يا باء آلت و يا مصاحبت، ولي هر چه باشد نتيجه يكي است، و مي‌رساند كه كينونت و ظهور زيد به وجود، توأم با همان حدود و اندازه‌هاي معلومي است كه دارد، پس وجود زيد وجودي است محدود، و چطور محدود نباشد با آنكه خداي تعالي فرموده:" إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ مُحِيطٌ" «3» و اگر وجود زيد محدود نباشد محاط خدا واقع نمي‌گردد، زيرا چيزي كه حد و نهايت ندارد محال است محاط واقع شود.
و اين قدر چيزيست كه به وسيله آن هر موجودي متعين، و متمايز از غير خود مي‌شود، مثلا در زيد كه خود يك شي‌ء است و از عمرو و غيره متمايز است، حقيقتي است كه آن را از ديگر افراد انسان جدا مي‌سازد، و نيز از اسب، گاو، زمين و آسمان متمايز مي‌كند، بطوري كه مي‌توانيم بگوييم زيد عمرو نيست، و هيچ فرد ديگر انسان نيست، و نيز اسب و گاو نيست، و زمين و آسمان هم نيست. و اگر اين حد و اين قدر نبود اين تعين و تمايز از ميان مي‌رفت و هر چيزي همه چيز مي‌شد.
اين سخن در باره وجود زيد بود، همچنين وجود قوا و آثار و اعمال زيد محدود و
__________________________________________________
(1)و نازل كرد براي شما از چهارپايان هشت جفت. سوره زمر، آيه 6.
(2)آهن را نازل كرديم. سوره حديد، آيه 25.
(3)او به هر چيزي محيط است. سوره حم سجده، آيه 54.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 211
مقدر است، ديدنش مطلق و در هر حال و در هر زمان و در هر مكان نيست، و هر چيزي را نمي‌بيند و با هر عضوش صورت نمي‌گيرد، بلكه در حالي و مكاني و زماني معين و چيزهايي مخصوص و با عضوي خاص و در شرايطي معين صورت مي‌گيرد، و اگر ديدن زيد علي الاطلاق بود، بايد به تمامي ديدني‌هاي خاص نيز احاطه پيدا كند، و ديدن ديگران كه ديدن خاص است ديدن او هم باشد، نظير اين بيان در تمامي خصائص وجودي و توابع او نيز جريان دارد- دقت بفرمائيد.
از اين بيان روشن مي‌گردد كه" قدر" عبارت از خصوصيت وجودي و كيفيت خلقت هر موجود است، هم چنان كه از آيه" الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّي وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي" «1» و آيه" الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" «2»- كه ترجمه‌اش گذشت- نيز استفاده مي‌شود، چون آيه اولي هدايت را كه عبارت است از راهنمايي به مقاصد وجود، مترتب بر خلقت و تسويه و تقدير هر چيز نموده، و در آيه دومي مترتب بر اعطاء خلقت مخصوص هر چيزي كرده، و لازمه آن- بطوري كه از سياق دو آيه بر مي‌آيد- اين است كه قدر هر چيزي به معناي خصوصيت خلقتي هر چيز باشد، كه از آن چيز انفكاك ندارد.
حال كه معناي نزول و معناي قدر معلوم شد مي‌پردازيم به بقيه كلام. و آن اين است كه خداي تعالي قدر را به وصف معلوم توصيف نموده، و فرموده:" وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" و اين قيد با كمك سياق كلام اين معنا را افاده مي‌كند كه قدر هر موجودي براي خداي تعالي در آن حيني كه نازل مي‌شود و نزولش تمام و وجودش ظاهر مي‌گردد معلوم است، پس هر موجودي قبل از وجودش معلوم القدر و معين القدر است، و برگشت آيه شريفه" وَ كُلُّ شَيْ‌ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ" «3» هم بر همين معناست، چون ظاهر آن اين است كه هر چيزي با مقدار و اندازه‌اي كه دارد حاضر نزد خدا و معلوم براي او است.
پس جمله" عنده بمقدار" در اين آيه در معناي جمله" بقدر معلوم" در آيه مورد بحث است، و نظير آن در جاي ديگر مي‌فرمايد:" قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدْراً" «4» يعني خدا براي هر چيزي قدري قرار داده كه از آن تجاوز نمي‌كند، و با آن قدر معين و معلوم مي‌شود، و از ابهام و مجهول بودن در مي‌آيد. و كوتاه سخن، قدر هر چيزي از نظر علم و
__________________________________________________
(1)سوره اعلي، آيه 3.
(2)سوره طه، آيه 50.
(3)سوره رعد، آيه 8.
(4)سوره طلاق، آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 212
مشيت مقدم بر خود آن چيز است، هر چند كه بحسب وجود مقارن با آن و غير منفك از آن است.
اين نكته هم كه روشن شد اينك مي‌گوييم خداي تعالي در جمله" عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ" اين معنا را اثبات نموده كه هر چيزي قبل از نزولش به اين عالم و استقرارش در آن خزينه‌هايي نزد او دارد، و قدر را بعد از آن خزينه‌ها، و همدوش نزول دانسته.
نتيجه اين بيان اين مي‌شود كه هر چيزي قبل از نزول مقدر به قدر و محدود به حدي نيست، و در عين حال باز همان شي‌ء است.
خداي تعالي در تعريف اين خزائن، جمع كرده است ميان اينكه فوق قدريست كه توأم با هر چيزي مي‌شود، و ميان اين كه خزائن فوق يكي دو تا نيست، و اين كلام در ظاهر تناقض است، چون عدد از خواص هر چيزيست كه محدود باشد، و فرض اينجاست كه خزائن ما فوق قدر و حد است، پس نبايد متعدد باشد، با اينكه آن را جمع آورده و فرموده:" خزائنه" پس خود خزينه‌ها هم محدود و متمايزند، زيرا اگر متمايز و محدود نبودند يكي بيش نبود.
اينجاست كه به اين نكته متوجه مي‌شويم كه خزينه‌هاي مذكور درست است كه متعددند ولي بعضي ما فوق بعضي ديگر است، پس صحيح است بگوييم متعددند و در عين حال محدود نيستند، و تناقض هم در بين نيست، زيرا اينكه مي‌گوييم محدود نيستند مقصود اين است كه خزينه بالا محدود و مقدر به حد و قدر خزينه پايين نيست. پس تمامي خزائن الهي به اين اعتبار نامحدودند به حدودي كه شي‌ء مفروض در اين نشاه به خود مي‌گيرد.
و بعيد نيست تعبير به" تنزيل" در جمله و" ما نُنَزِّلُهُ" كه بر نوعي از تدريج در دلالت دارد اشاره به همين باشد كه شي‌ء مفروض نزولش مرحله به مرحله است، و هر مرحله‌اي كه نازل شده قدر و حد تازه‌اي به خود گرفته است، كه قبلا آن حد را نداشته، تا آنكه به مرحله آخر كه همين عالم دنيا است رسيده، و از هر طرف به حدود و اقدار محدود شده، هم چنان كه به مقتضاي آيه" هَلْ أَتي عَلَي الْإِنْسانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً" «1» انسان در عالمي انسان بوده ولي چيزي كه مذكور شود نبوده است.
نكته ديگر اينكه اين خزائن تماميش ما فوق عالم مشهود ما است، چون خداي
__________________________________________________
(1)آيا بر انسان نگذشت وقتي از روزگار كه چيزي لايق ذكر نبود. سوره دهر، آيه 1.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 213
تعالي آنها را به وصف" عنده- نزد خدا" وصف نموده و اين وصف در جاي ديگر توضيح داده شده و آن آيه" ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ" «1» مي‌باشد كه مي‌فرمايد هر چه كه نزد خداست ثابت و لا يزال و لا يتغير است، پس خزائن خدا هر چه باشند امور ثابتي هستند كه دستخوش زوال و تغير نمي‌شوند، و چون مي‌دانيم كه اشياء در اين عالم مادي محسوس، متغير و فاني هستند و ثبات و بقايي ندارند، مي‌فهميم كه خزائن الهي ما فوق اين عالم مشهودند.
اين بود آنچه كه از دقت و تدبر در آيه شريفه مورد بحث بدست مي‌آيد، هر چند كه خالي از دقت و غموض نيست، و در بدو نظر بسيار مشكل به نظر مي‌رسد، و ليكن اگر در تدبر خود دقت كني و مقداري فشار به فكر آوري، برايت روشن مي‌گردد و ان شاء اللَّه خواهي ديد كه از واضحات كلام خداي تعالي است.
در خاتمه توصيه مي‌كنيم كه اگر خواننده‌اي نتوانست نكات بالا را هضم كند و برايش مشكلي لا ينحل ماند، مي‌تواند براي توجيه آيه شريفه به وجه سومي كه قبل از بيان نظريه خود نقل كرديم اعتماد نمايد، چه آن وجه از وجوه ديگر بهتر است" و اللَّه ولي الهدايه". و ما ان شاء اللَّه دوباره در مورد مناسبي به بحث پيرامون قدر بر مي‌گرديم، و بحثي جداگانه برايش باز مي‌كنيم.
" وَ أَرْسَلْنَا الرِّياحَ لَواقِحَ فَأَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَسْقَيْناكُمُوهُ وَ ما أَنْتُمْ لَهُ بِخازِنِينَ".
كلمه" لواقح" جمع" لاقحه" از ماده" لقح" به فتحه لام و سكون قاف- است.
وقتي كه گفته مي‌شود" لقح النحل" معنايش اين است كه درخت خرما را لقاح (به فتح لام) كرد. و لقاح گرد درخت خرماي نر است كه تا آن را به درخت ماده منتقل نكنند بارآور نمي‌شود. امروزه در مباحث گياه‌شناسي مسلم شده كه مساله نر و مادگي در تمام گياهان هست، و بادها در وزش خود ذراتي از گرد گل گياه نر را به گياه ماده منتقل مي‌كند و آن را بارور مي‌سازد. قرآن كريم در آيه مورد بحث از همين حقيقت پرده برداري مي‌كند و مي‌فرمايد:" ما بادها را براي كار تلقيح فرستاديم".
جمله" فَأَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَسْقَيْناكُمُوهُ" اشاره به باران است كه از ابرها فرو مي‌ريزد. اين نيز در مباحث علمي عصر مسلم است كه آب موجود در كره زمين از
__________________________________________________
(1)آنچه نزد شما است فاني مي‌شود و آنچه نزد خداست باقي است. سوره نحل، آيه 96. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 214
بارانهايي جمع شده كه از آسمان فرو ريخته‌اند، بر خلاف قدماء كه معتقد بودند آب، خود كره‌اي است ناقص كه بيشتر سطح كره زمين را پوشانده و خود يكي از عناصر چهارگانه است. و آيه مورد بحث كه با قسمت اولش يعني جمله" وَ أَرْسَلْنَا الرِّياحَ لَواقِحَ" مساله نر و مادگي و تلقيح گياهان را و با قسمت دومش يعني جمله" فَأَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَسْقَيْناكُمُوهُ" مساله پيدايش آب را از باران اثبات نموده است، همچنين آيه قبل كه داشت:
" وَ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ مَوْزُونٍ" به يك حقيقت علمي ديگر اشاره نموده و آن اينست كه وزن در روئيدن نباتات مؤثر است و اين خود يكي از دقايق علمي امروز است كه قرآن كريم گوي سبقت را در آن از همه آكادمي‌هاي علمي جهان ربوده است و كشف اين اسرار در چهارده قرن قبل از قرآن كريم دست كمي از معجزه ندارد، بلكه همان معجزه است.

[نظام خلقت بدون" موت و حيات" نظامي تام و حكيمانه نمي‌بود] ..... ص : 214

" وَ إِنَّا لَنَحْنُ نُحْيِي وَ نُمِيتُ وَ نَحْنُ الْوارِثُونَ".
اين كلام سياقش سياق حصر است، مي‌خواهد بفرمايد: تمامي تدبيرها به خداي تعالي منتهي مي‌شود و چون قبلا از نعمتهايي مانند آسمان و برجهايش، زمين و كوه‌هايش، گياهان و موزون بودن آن و معايش بودنش، بادها و تلقيحش، و ابرها و بارانش اسم برده بود پس اين نعمتها وقتي به صورت يك نظام تام و حكيمانه‌اي در مي‌آيند كه منضم به حيات و موت و حشر گردند. علاوه بر آنچه گفتيم جمله مورد بحث اين توهم را هم كه بعضي پنداشته‌اند پاره‌اي از حيات و موتها مستند به خدا نيست دفع نموده با حصري كه دارد تمامي حيات و موت‌ها را هر چه باشد به او مستند نموده و اختصاص مي‌دهد، و دنبالش مي‌فرمايد" وَ نَحْنُ الْوارِثُونَ"، يعني بعد از ميراندن شما كه عمري از متاعهاي زندگي كه در اختيارتان گذاشتيم بهره‌مند شديد تنها خودمان باقي مي‌مانيم، گويا، فرموده: تدبير امر شما در دست ما است و ما بر شما احاطه داريم، ما شما را زنده مي‌كنيم پس ما قبل از شماييم، و نيز شما را مي‌ميرانيم وارث بر شما هستيم پس ما بعد از شما وجود داريم.
" وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَقْدِمِينَ مِنْكُمْ وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَأْخِرِينَ".
همانطوري كه گفتيم آيات سابق كه نعمت‌هاي الهي را مي‌شمرد و تدبير او را وصف مي‌نمود در سياق بيان وحدانيت خدا در ربوبيت بود و نيز گفتيم خلقت و نظام آن تمام نمي‌شد مگر به انضمام حيات و موت، و گفتيم كه خداي تعالي محيط به مرگ و حيات انسانهاست لذا به دنبال مساله مرگ و زندگي مي‌فرمايد: ما مي‌دانيم كه
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 215
كداميك از شما زودتر به وجود مي‌آيد و كدام ديرتر، و خلاصه مقدم و مؤخر شما را مي‌شناسيم. اين معنايي است كه سياق آن را افاده مي‌كند.
بعضي «1» هم گفته‌اند: منظور از" مستقدمين" مستقدمين در خيرند. بعضي «2» ديگر گفته‌اند مستقدمين در جنگ عده‌اي «3» هم گفته‌اند: آنها كه صف اول نماز جماعت را تشكيل مي‌دهند و مستاخرين در همه اين اقوال نقطه متقابلند. و ليكن همه آنها اقوال ناپسندي است.
" وَ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَحْشُرُهُمْ إِنَّهُ حَكِيمٌ عَلِيمٌ".
اين جمله نيز در سياق حصر است و مي‌فهماند كه جز پروردگار كسي مردم را محشور نمي‌كند، پس تنها او رب اين عالم است.
بعضي «4» ايراد گرفته‌اند كه در حصر، آيه و فعل (حشر) مسلم الثبوت گرفته شده، و فاعل را منحصر به خداي تعالي كرده است، و حال آنكه دعوا بر سر فاعل نبود، بلكه سر اصل فعل و اينكه آيا حشري هست يا نه مي‌باشد.
و اين اعتراض كننده غفلت ورزيده از نكته التفاتي كه در آيه به كار رفته است، چون اگر آيه اين طور بود كه" ان ربكم هو يحشركم- پروردگار شما است كه شما را محشور مي‌كند" اعتراض وارد بود كه ما در اصل حشر حرف داريم، و آيه در حشر كننده صحبت مي‌كند، و ليكن آيه خطاب قبلي را كه به عموم مردم بود برگردانيده منحصر به رسول خدا (ص) كرده است، كه او هم اصل حشر را مسلم مي‌داند، و فرموده" وَ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَحْشُرُهُمْ".
پس از همين جا نكته التفاتي كه در آيه شريفه بكار رفته معلوم مي‌شود، چون در آيه چند التفات هست، يكي التفات از تكلم با غير به غيبت در مورد خداي تعالي (كه قبلا همه مطالب با سياق تكلم با غير ايراد مي‌شد و در اين جمله خداي تعالي غايب فرض شد و گفت" انه"). يكي ديگر از غيبت به خطاب، در مورد رسول خدا (ص) (كه تا اينجا رسول خدا مخاطب نبود در اينجا مخاطب شد و فرمود:" ربك"). و سوم التفات از خطاب به غيبت در مورد مردم (كه تا اينجا مخاطب بودند، مثلا مي‌فرمود:
" و جعلناكم"،" و من لستم" و در اينجا غايب حساب شده‌اند:" يحشرهم").
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 14، ص 32.
(3)فخر رازي، ج 19، ص 178.
(4)الكشاف، ج 2، ص 576، روح المعاني، ج 14، ص 33.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 216
آيه مورد بحث با جمله" إِنَّهُ حَكِيمٌ عَلِيمٌ" ختم شد، چون گفتيم كه حكمت اقتضاي حشر، و حشر هم اقتضاي حساب اعمال و مجازات بدكاران و پاداش نيكو كاران را دارد، پس خدا حكيم است و نظام عالم را بدون حشر ناتمام نمي‌گذارد، و عليم است كه حتي احدي از قلمش نمي‌افتد.

بحث روايتي [(رواياتي در باره استراق سمع شياطين و رجم آنها با نجوم و در ذيل آيه:" إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ" و ...)] ..... ص : 216

در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ لَقَدْ جَعَلْنا فِي السَّماءِ بُرُوجاً" از معصوم نقل كرده كه فرمود: منظور منازل آفتاب و ماه است «1».
و نيز در ذيل آيه" إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبِينٌ" فرموده: همواره شيطانها به آسمان بالا مي‌رفتند و تجسس مي‌كردند تا آنكه رسول خدا (ص) متولد شد «2».
و در معاني الاخبار از برقي از پدرش از جدش از بزنطي از ابان از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: ابليس آسمانهاي هفتگانه را در مي‌نورديد، تا آنكه عيسي (ع) متولد شد و او از سه آسمان ممنوع گرديد. و باز او چهار آسمان را بالا مي‌رفت تا رسول خدا (ص) متولد گرديد، در نتيجه از رفتن به همه آسمانها محروم شد و از آن به بعد شيطانها به وسيله نجوم رانده مي‌شوند ... «3».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابن مسعود روايت كرده كه گفت:
جرير بن عبد اللَّه به رسول خدا (ص) عرض كرد: يا رسول اللَّه از آسمان دنيا و زمين پايين برايم حديث كن. فرمود اما آسمان دنيا خداوند آن را از دود خلق كرد، پس آن را بالا برد و در آن چراغ و ماهي نوراني قرار داد و آن را با چراغهاي نجوم زينت بخشيد. و آن نجوم را رجم شيطانها و هم حفظ آسمان از هر شيطان رانده شده‌اي قرار داد «4».
مؤلف: به زودي بياني كه معناي اين احاديث را روشن كند- ان شاء اللَّه- خواهد آمد.
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير قمي، ج 1، ص 373.
(3)معاني الاخبار، روضة الواعظين، ج 1، ص 65.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 95.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 217
و در تفسير قمي در ذيل آيه" و جعلنا لكم فيها معايش" از معصوم نقل كرده كه فرمود: يعني براي هر نوع حيواني معيشت معيني تقدير كرديم «1».
و در همان كتاب در روايت ابي الجارود از حضرت باقر (ع) در ذيل جمله" وَ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ مَوْزُونٍ" چنين آورده: خداي تعالي در كوه‌ها طلا و نقره و گوهر و مس و روي و آهن و قلع و سرمه و زرنيخ و نظائر آن را قرار داده كه جز با وزن كردن مورد معامله واقع نمي‌شود «2».
مؤلف: جا دارد اين روايت بر بيان بعضي مصاديق آن حمل شود، علاوه بر اينكه هم در سندش ضعف هست و هم در متنش.
و در كتاب روضة الواعظين ابن فارسي است كه از جعفر بن محمد از پدرش از جدش (ع) روايت شده كه آن جناب فرموده: در عرش تمثال تمامي مخلوقات بري و بحري عالم هست. آن گاه امام جعفر بن محمد فرموده: اين است تاويل آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ ..." «3».
و در معاني الاخبار به سند خود از مقاتل بن سليمان روايت كرده كه گفت امام صادق (ع) فرمود: وقتي موسي از كوه طور بالا رفت، پروردگارش را ندا داد و عرضه داشت:" پروردگارا خزائن خودت را به من نشان بده". خطاب آمد اي موسي خزائن من اين است كه وقتي چيزي را بخواهم مي‌گويم" كن" آن چيز موجود مي‌شود «4».
و در الدر المنثور است كه بزار و ابن مردويه- در كتاب العظمة- از ابي هريره روايت كرده‌اند كه گفت رسول خدا (ص) فرموده: خزائن خدا كلام خداست، وقتي چيزي را اراده كند مي‌گويد" كن" و او موجود مي‌شود «5».
مؤلف: اين سه روايت اخير بيان گذشته ما را تاييد مي‌كند. و منظور از كلمه" كن" كلمه ايجاد است كه همان وجود اشياء مي‌باشد. و نيز اين، تاييد مي‌كند نظريه ما را كه گفتيم كلمه" شي‌ء" در آيه شريفه تمامي موجودات را شامل مي‌شود و مخصوص به موجودي معين نيست، و مي‌رساند كه صحابه و اهل عصر نزول قرآن نيز همين عموميت را مي‌فهميدند، هم چنان كه اين عموميت را روايت الدر المنثور از ابن ابي
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير قمي، ج 1، ص 374.
(3)روضة
(4)معاني الاخبار، ص 402، ح 65.
(5)الدر المنثور، ج 4، ص 95.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 218
حاتم از معاويه نيز تاييد مي‌كند كه گفت: آيا شما به اين قرآن ايمان نداريد و آن را حق نمي‌پنداريد؟
گفتند: بله. گفت پس بخوانيد اين آيه را:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" آيا شما به اين آيه ايمان نداشتيد و آن را حق نمي‌دانستيد؟ گفتند:
چرا؟ گفت پس چرا بعد از چنين علمي مرا ملامت مي‌كنيد كه چرا اموال مردم را به خود اختصاص داده‌اي؟! احنف برخاست و در جوابش گفت: اي معاويه به خدا سوگند ما تو را بر خزائن خدا ملامت نمي‌كنيم بلكه ملامتت مي‌كنيم كه چرا بعد از آنكه خدا ارزاق خلق را از خزائنش نازل كرد تو در خزائن خودت قرارش دادي و در خزائن را به روي خلق بستي. معاويه از شنيدن اين جواب ساكت ماند «1».
و در همان كتاب است كه ابن مردويه و حاكم از مروان بن حكم روايت كرده كه گفت: مرداني در صفوف جماعت به صف آخر مي‌پيوستند تا به صفوف زنان نزديك‌تر باشند لذا اين آيه نازل شد:" وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَقْدِمِينَ مِنْكُمْ ..." «2».
مؤلف: و نيز از عده‌اي از ابي الجوزاء از ابن عباس روايت شده كه گفت: زني زيبا پشت سر رسول خدا (ص) نماز مي‌خواند و از زيباترين زنان بود.
بعضي از مردان سعي مي‌كردند كه در صف اول بايستند و او را نبينند، و بعضي سعي مي‌كردند در صف آخر بايستند و او را در حال ركوع از زير بغل خود تماشا كنند، لذا اين آيه نازل شد:" وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَقْدِمِينَ مِنْكُمْ وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَأْخِرِينَ" «3».
و ليكن اين آيه با اين دو روايت انطباق ندارد، نه از جهت لفظ و نه از جهت سياقي كه در آن قرار گرفته است، و جهتش روشن است.
باز در همان كتاب است كه ابن ابي حاتم از طريق معتمر بن سليمان، از شعيب بن- عبد الملك از مقاتل بن سليمان نقل كرده كه در ذيل آيه" وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَقْدِمِينَ مِنْكُمْ ..." گفته است: به ما چنين رسيده كه اين آيه در مورد جنگ نازل شده. معتمر گفته است: من اين معنا را براي پدرم نقل كردم، گفت اين آيه وقتي نازل شد كه هنوز جنگ و جهاد واجب نشده بود «4».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 96.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 97. سند اين حديث در الدر المنثور اين گونه است: ابن جرير از مروان بن حكم.
(3 و 4)الدر المنثور، ج 4، ص 97.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 219
مؤلف: يعني در مكه نازل شده بود.
و در تفسير عياشي از جابر از امام باقر (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَقْدِمِينَ مِنْكُمْ وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَأْخِرِينَ" فرموده: اينها مؤمنين از اين امتند «1».
و در تفسير برهان از شيباني- در كتاب نهج البيان- از صادق، جعفر بن محمد (ع) روايت كرده كه فرمود: مستقدمين، اصحاب حسنات و مستاخرين اصحاب سيئات‌اند «2».
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 240، ح 6. [.....]
(2)البرهان، ج 2، ص 328.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 220

[سوره الحجر (15): آيات 26 تا 48] ..... ص : 220

اشاره

وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ (26) وَ الْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ السَّمُومِ (27) وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ (28) فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ (29) فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ (30)
إِلاَّ إِبْلِيسَ أَبي أَنْ يَكُونَ مَعَ السَّاجِدِينَ (31) قالَ يا إِبْلِيسُ ما لَكَ أَلاَّ تَكُونَ مَعَ السَّاجِدِينَ (32) قالَ لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ (33) قالَ فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ (34) وَ إِنَّ عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ إِلي يَوْمِ الدِّينِ (35)
قالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ (36) قالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ (37) إِلي يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ (38) قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ (39) إِلاَّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ (40)
قالَ هذا صِراطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ (41) إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلاَّ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ (42) وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ (43) لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ لِكُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ (44) إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ (45)
ادْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنِينَ (46) وَ نَزَعْنا ما فِي صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلي سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ (47) لا يَمَسُّهُمْ فِيها نَصَبٌ وَ ما هُمْ مِنْها بِمُخْرَجِينَ (48)
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 221

ترجمه آيات ..... ص : 221

و به تحقيق ما انسان را از گلي خشكيده از لايه‌اي سياه آفريديم (26).
و جن را قبل از وي از آتشي زهرآگين آفريده بوديم (27).
و چون پروردگارت به ملائكه گفت: مي‌خواهم بشري از گلي خشكيده از لايه‌اي سياه خلق كنم (28).
پس چون كار او را به پايان رسانيدم و از روح خود در او دميدم بايد كه برايش بسجده افتيد (29).
ملائكه همگي و تماميشان سجده كردند (30).
مگر ابليس از اينكه با سجده كنندگان باشد امتناع ورزيد (31).
پروردگارت به او گفت: اي ابليس چه غرضي در نظر گرفتي كه از ساجدين نباشي؟ (32).
گفت من چنين كسي نبوده‌ام كه براي بشري كه تو آن را از گلي خشكيده از لايه‌اي سياه آفريدي سجده كنم (33).
پروردگارت گفت: پس بيرون شو كه تو از رانده شدگاني (34).
و بر تو است لعنت تا روز جزا (35).
گفت: پروردگارا پس مرا تا روزي كه خلايق مبعوث مي‌شوند مهلت بده (36).
پروردگارت گفت تو از مهلت داده شدگاني (37).
تا روز وقت معلوم (38).
گفت: پروردگارا بخاطر اينكه اغوايم كردي هر آينه در زمين زينت مي‌دهم در نظر آنان، و هر آينه همگيشان را اغواء مي‌كنم (39).
مگر بندگان مخلصت را (40).
گفت: همين است راه مستقيم كه من قضاءاش را رانده‌ام (41).
بدرستي كه تو بر بندگان من تسلط نداري، مگر آنهايي كه خودشان رام تو گردند (42).
و بدرستي جهنم وعده‌گاه همه آنان است (43).
جهنم كه داراي هفت در است و براي هر دري جزئي از ايشان اختصاص يافته (44).
بدرستي كه پرهيزگاران در بوستانها و چشمه‌هايند (45).
آن روز به ايشان گفته مي‌شود به سلامت و ايمني درآئيد (46).
و بيرون كشيم آنچه در سينه‌هاي ايشان باشد، از عداوت و كينه (كه در دار دنيا داشتند) در حالي كه برادران يكديگر مي‌باشند كه بر تختها برابر هم قرار مي‌گيرند (47).
در آنجا خستگي برايشان نيست و بيرون آمدن هم ندارند (48).
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 222

بيان آيات ..... ص : 222

اشاره

اين بيست و سه آيه سوم از آياتي است كه به دنبال آغاز سوره كه در باره استهزاي كفار به كتاب خدا و پيغمبرش و درخواست آيتي غير قرآن بود ايراد مي‌شود. در اين آيات خداي سبحان آغاز خلقت جن و انس و دستور دادنش به ملائكه و ابليس كه بر او سجده كنند، و سجده ملائكه، و امتناع ابليس را كه از جن است، و رجم او و گمراهي بني آدم به دست او، و به كرسي نشستن قضاي خدا در سعادت متقين و شقاوت گمراهان، را بيان مي‌كند.

[معناي خلقت انسان از:" صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ"] ..... ص : 222

" وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ".
راغب در مفردات گفته: اصل معناي" صلصال" عبارت است از صدايي كه از هر چيز خشكي چون ميخ و امثال آن به گوش برسد، و اگر گل خشكيده را هم صلصال گفته‌اند كه در قرآن هم آمده" مِنْ صَلْصالٍ كَالْفَخَّارِ" «1» و" مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ- از گل خشكيده‌اي از لايه‌اي متعفن" بدين جهت است كه وقتي روي آن راه مي‌روند صدا مي‌كند. كلمه" صلصله" به معناي آب باقيمانده است، و از اين جهت" صلصلة" گفته‌اند كه حكايت از صداي حركتش در مزاده (مشك) مي‌كند. و بعضي گفته‌اند صلصال به معناي گل متعفن است كه از" صل اللحم- گوشت گنديد" گرفته شده است «2».
راغب در خصوص كلمه" حمإ" گفته:" حمإ" و" حماءة" گلي سياه و متعفن است. و در باره اين آيه:" مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ" گفته: بعضي‌ها گفته‌اند يعني لايه‌اي متغير «3». و در خصوص" لم يتسنه" گفته: معنايش اين است كه" لم يتغير- متغير نشده" و در باره" هاي" آخر آن گفته كه هاي استراحت است «4».
و مقصود از اينكه فرمود:" وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ" ابتداي خلقت انسان است، به دليل اينكه در جاي ديگر در باره خلقت آدمي از گل مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)از كلوخي چون سفال. سوره الرحمن، آيه 14.
(2)مفردات راغب، ماده" صلل".
(3)مفردات، ماده" حمي".
(4)مفردات راغب، ماده" سنة".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 223
" وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ" «1» بنا بر اين، آيه شريفه خلقت نوع انسان را بيان مي‌كند، زيرا خلق كردن اولين موجودي كه بقيه افرادش از آن منشعب مي‌شوند در حقيقت خلق كردن همه آنها است.
در مجمع البيان مي‌گويد: اصل آدم از خاك بوده، چون قرآن مي‌فرمايد:" خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ- آدم را از خاك خلق كرد" چيزي كه هست خاك مذكور را گل كرد، هم چنان كه فرموده:" وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ- تو آدم را از گل آفريدي"، آن گاه آن گل را گذاشت تا متعفن شد، هم چنان كه فرموده:" مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ- آدمي را از گل گنديده خلق كردم" آن گاه آن گل را گذاشت تا خشك شد:" من صلصال- از گل خشكيده" بنا بر اين تناقضي در اين تعبيرهاي مختلف قرآن نيست، زيرا حالات مختلف مبدأ خلقت آدمي را بيان مي‌كند «2».

[توضيحاتي در باره معناي لغوي" جن"، مراد از جن- در مقابل انس-" جن" و" جان"] ..... ص : 223

" وَ الْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ السَّمُومِ".
راغب در باره كلمه" سموم" گفته: باد داغي است كه اثر سمي دارد. و اصل كلمه" جن" به معناي پوشاندن است، و همين معنا در همه مشتقات كلمه جريان دارد «3» نظير جن، چون از نظر پوشيده است، و مجنة و جنة (سپر) چون آدمي را از شمشير دشمن مي‌پوشاند، و جنين، و جنان- به فتح جيم- (قلب)، چون از نظرها پنهان است و همچنين در اين جمله قرآن:" جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ" «4» و مشتقات ديگر آن، اين معنا جريان دارد.
" جن" طايفه‌اي از موجوداتند كه بالطبع از حواس ما پنهانند، و مانند خود ما شعور و اراده دارند، و در قرآن كريم بسيار اسمشان برده شده، و كارهاي عجيب و غريب و حركات سريع از قبيل كارهايي كه در داستانهاي سليمان انجام دادند به ايشان نسبت داده شده، و نيز مانند ما مكلف به تكاليفند، و چون ما زندگي و مرگ و حشر دارند و همه اينها از بسياري از آيات متفرق قرآني استفاده مي‌شود.
و اما" جان" و اينكه آيا جان هم همان جن است و يا به گفته ابن عباس «5» پدر
__________________________________________________
(1)و آغاز كرد خلقت انسان را از گل آن گاه نسل او را در خلاصه‌اي از آبي پشيز قرار داد.
سوره الم سجده، آيه 7 و 8.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 335.
(3)مفردات راغب ماده" سمم".
(4)شب پرده بر او پوشانيد. سوره انعام، آيه 76.
(5)تفسير ابن عباس، ص 217 و مجمع البيان، ج 6، ص 334.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 224
جن است همانطور كه آدم پدر بشر مي‌باشد، و يا به گفته حسن «1» همان ابليس است، و يا به گفته راغب «2» نسل جني ابليس و يا نوع مخصوصي از جن است، اقوال مختلفي است كه بيشترش بي دليل است.
آنچه كه تدبر در آيات قرآن كريم به دست مي‌دهد اين است كه در دو آيه مورد بحث" جان" را مقابل" انس" گرفته و آن دو را دو نوع گرفته، و همين دو نوع گرفتن آن دو دليل و يا حد اقل اشاره دارد بر اينكه يك نوع ارتباطي در خلقت آن دو هست، و نظير دو آيه مورد بحث، آيه" خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ كَالْفَخَّارِ وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مارِجٍ مِنْ نارٍ" «3» است.
سياق آيات مورد بحث هم خالي از دلالت بر اين معنا نيست كه ابليس از جنس جن بوده، و گر نه جمله" وَ الْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ ..." لغو مي‌شد. در جاي ديگر از كلام خود هم فرموده كه ابليس از جن بود، و آن آيه" كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ" «4» است، از اين آيه به خوبي بر مي‌آيد كه جان (در آيه مورد بحث) همان جن بوده، و يا يك نوعي از انواع آن بوده، در غير اين دو آيه ديگر اسمي از جان برده نشده، و هر جا بحثي از موجود مقابل انسان اسمي رفته به عنوان جن بوده، حتي در مواردي كه عموميت كلام، ابليس و همجنسان او را هم مي‌گرفته- مانند آيه" شَياطِينَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ" «5» و آيه" وَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ فِي أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ" «6» و آيه" سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلانِ" «7» و آيه" يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطارِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ فَانْفُذُوا" «8»- به لفظ جن تعبير شده است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 334 و تفسير فخر رازي، ج 19، ص 180.
(2)مفردات راغب، ماده" جن".
(3)انسان را از گل خشكيده چون سفال و جن را از آتشي زبانه‌دار آفريد. سوره الرحمن، آيه 14 و 15.
(4)از جن بود پس از امر پروردگارش سر باز زد. سوره كهف، آيه 50. [.....]
(5)سوره انعام آيه 12.
(6)وعده عذاب خدا بر كفار در امتهاي گذشته از جن و انس عملي شد. سوره فصلت، آيه 25.
(7)به زودي به كار شما مي‌پردازيم اي جن و انس. سوره الرحمن، آيه 31.
(8)اي گروه جن و انس اگر مي‌توانيد كه به اطراف و نواحي زمين و آسمانها نفوذ كنيد، بكنيد سوره الرحمن، آيه 33.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 225
و ظاهر اين آيات با در نظر گرفتن اينكه ميان انسان و جان در يكي، و انسان و جن در ديگري مقابله افتاده اين است كه جن و جان هر دو يكي باشد و تنها تعبير دو تا است.
و نيز ظاهر مقابله‌اي كه ميان جمله" وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ ..." و جمله" وَ الْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ ..." برقرار شده اين است كه همانطور كه جمله اولي در صدد بيان اصل خلقت بشر است، جمله دومي هم در مقام بيان همين معنا باشد. پس نتيجه اين مي‌شود كه خلقت جان در آغاز از آتشي زهرآگين بوده است.
حال آيا نسلهاي بعدي جان هم مانند فرد اولشان از نار سموم بوده، بخلاف آدمي كه فرد اولش از صلصال و افراد بعدش از نطفه او، و يا جن هم مانند بشر است، از كلام خداي سبحان نمي‌توان استفاده كرد، زيرا كلام خدا از بيان اين جهت خالي است. تنها چيزي كه در آن بچشم مي‌خورد و مي‌توان از آن استشمام پاسخي از اين سؤال نمود، اين است كه يك جا براي شيطان ذريه سراغ داده و فرموده:" أَ فَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِي" «1» و جاي ديگر هم نسبت مرگ و مير به آنها داده و فرموده:" قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ" «2».
و از اين دو نشاني مي‌توان فهميد كه تناسل در ميان جن نيز جاري است، زيرا معهود و مالوف از هر جانداري كه ذريه و مرگ و مير دارد، اين است كه تناسل هم داشته باشد، چيزي كه هست اين سؤال بدون جواب مي‌ماند كه آيا تناسل جن هم مانند انس و ساير جانداران با عمل آميزش انجام مي‌يابد و يا به وسيله ديگري؟.
در جمله" خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ" اضافه قطع شده و تقدير:" من قبل خلق الانسان" بوده، و چون قرينه مقابله دو خلقت در كار بوده از ذكر مضاف اليه صرف نظر شده است.
و اگر در آيه مورد بحث مبدأ خلقت جن از نار سموم دانسته شده، با آيه سوره الرحمن كه آن را" مارجي از نار" ناميده و فرموده:" وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مارِجٍ مِنْ نارٍ" منافات ندارد، زيرا مارج از آتش، شعله‌ايست كه همراه دود باشد، پس دو آيه در مجموع مبدأ خلقت جن را باد سمومي معرفي مي‌كند كه مشتعل گشته و به صورت مارجي از آتش در آمده.
__________________________________________________
(1)آيا به جاي من، شيطان و ذريه او را اولياء خود مي‌گيريد؟ سوره كهف، آيه 50.
(2)قبل از ايشان اقوامي از جن و انس بودند كه از بين رفتند. سوره فصلت، آيه 25.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 226
پس معناي دو آيه اين مي‌شود: سوگند مي‌خوريم كه ما خلقت نوع آدمي را از گلي خشكيده كه قبلا گلي روان و متغير و متعفن بود آغاز كرديم، و نوع جن را از بادي بسيار داغ خلق كرديم كه از شدت داغي مشتعل گشته و آتش شده بود.

[معناي كلمه" بشر" و نكته‌اي كه در التفات از تكلم به غيب در آيه:" وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ" هست] ..... ص : 226

" وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً ...".
در مفردات گفته: كلمه" بشرة" به معناي ظاهر پوست و كلمه" ادمه" به معناي باطن آنست. عموم ادباء چنين گفته‌اند- تا آنجا كه مي‌گويد- اگر از انسان هم به بشر تعبير كرده‌اند به اعتبار هويدا بودن پوست بدن او است، چون ساير حيوانات پوست بدنهايشان با پشم، مو و يا كرك پوشيده شده است، و در اين كلمه مذكر و مؤنث و همچنين جمع و مفرد يكسان است، و تنها تثنيه دارد، به يك فرد و جماعتي گفته مي‌شود بشر، ولي تنها بر دو فرد آن مي‌گوييم" بشرين"، هم چنان كه قرآن مجيد فرموده:
" أَ نُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ".
در قرآن كريم هر وقت جثه و ظاهر بدن انسان مورد بحث باشد از او به بشر تعبير مي‌شود، مانند" وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً- او است كه از آب، بشري خلق كرد". «1»
در جمله" وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً" فعلي در تقدير است، و تقدير آن" و اذكر اذ قال" است. و نيز در اين جمله التفاتي از تكلم با غير به غيبت بكار رفته، چون قبلا مي‌فرمود:" خلق كرديم" در اينجا خدا غايب حساب شده و فرموده" چون پروردگارت گفت". و گويا عنايت در اين التفات مثل آن عنايتي باشد كه در جمله" وَ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَحْشُرُهُمْ" گذشت، چون اين آيات نيز كشف مي‌كند از يك خبري كه بالأخره به حشر و مساله سعادت و شقاوت دائمي منتهي مي‌گردد.
علاوه بر اينكه تكلم با غير كه در آيه قبلي بود از قبيل تكلم بزرگان است كه در هنگام سخن از خود و خدم و اعوان به عنوان تعظيم كلمه" ما" را استعمال مي‌كنند، خداي تعالي هم ملائكه كرام را در آن مورد با خود به حساب آورده و فرموده:" وَ لَقَدْ خَلَقْنَا" ولي در اينجا ملائكه مورد خطاب جداي از خدا به حساب آمده‌اند و خداوند به ايشان خبر مي‌دهد كه مي‌خواهم آدم را خلق كنم، و شما بايد بعد از آنكه روحم را در او دميدم به او سجده كنيد، و در چنين مقامي مناسب نيست تكلم با غير آنجا را تكرار كند- دقت بفرمائيد.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" بشر".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 227

[معناي" سَوَّيْتُهُ" وَ" نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي" و توضيحي در مورد رابطه بين روح و بدن] ..... ص : 227

فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ"
." تسوية" به معناي اين است كه چيزي را به گونه‌اي معتدل و مستقيم كني كه خود قائم به امر خود باشد، به طوري كه هر جزء آن در جايي و به نحوي باشد كه بايد باشد. و تسويه انسان نيز اين است كه هر عضو آن در جايي قرار گيرد كه بايد قرار بگيرد، و در غير آنجا غلط است، و به حالي و وصفي هم قرار بگيرد كه غير آن سزاوار نيست.
و بعيد نيست از جمله" إِنِّي خالِقٌ" و جمله" فَإِذا سَوَّيْتُهُ" استفاده شود كه خلقت بدن انسان اولي به تدريج و در طول زماني صورت گرفته، ابتداء، خلق بوده كه عبارتست از جمع آوري اجزاء و سپس تسويه بوده كه عبارتست از تنظيم اجزاء و نهادن هر جزيي را در جاي مناسب، و به حال و وضع مناسب خود، آن گاه نفخ روح بوده. و اگر در جاي ديگر فرموده" خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «1» با اين استفاده ما منافات ندارد، براي اينكه جمله" ثُمَّ قالَ لَهُ ..." ناظر به ايجاد روح، يعني نفس انسانيت است نه راجع به بدن (پس ميان خلقت از تراب تا نفخ روح در اين آيه مورد نظر نبوده لذا افتاده)، هم چنان كه در جاي ديگر بعد از آنكه خلقت تدريجي را بيان مي‌كند در باره خلقت روح چنين تعبير مي‌نمايد:" ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ" «2».
و در جمله" وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي" نفخ به معناي دميدن هوا در داخل جسمي است بوسيله دهان يا وسيله‌اي ديگر- اين معناي لغوي نفخ است، ولي آن را بطور كنايه در تاثير گذاشتن در چيزي و يا القاء امر غير محسوسي در آن چيز استعمال مي‌كنند، و در آيه شريفه مقصود از آن ايجاد روح در آدمي است. البته اينكه مي‌گوييم در آدمي، معنايش اين نيست كه روح مانند باد كه در جسم باد كرده داخل است در بدن آدمي داخل باشد، بلكه معنايش ارتباط دادن و بر قرار كردن رابطه ميان بدن و روح است، هم چنان كه در آيه" ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِي قَرارٍ مَكِينٍ ثُمَّ، خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ" «3»، و آيه
__________________________________________________
(1)خلق كرد او راي از خاك سپس به او گفت موجود شو، پس موجود شد. سوره آل عمران، آيه 59.
(2)آن گاه او راي خلقي ديگر كرديم. سوره مؤمنون، آيه 14.
(3)پس او راي نطفه‌اي در جاي امني قرار داديم، پس از آن، نطفه راي علقه كرديم، آن گاه علقه را مضغه و مضغه راي استخوانها نموديم و سپس آن استخوانها راي با گوشت پوشانديم، و در آخر او را خلقي ديگر كرديم. سوره مؤمنون، آيه 13 و 14.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 228
" قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ" «1» به اين معنا اشاره شد.
چون در آيه اول همانطور كه ملاحظه مي‌كنيد، مي‌فرمايد: روح انساني همان بدني است كه خلقت ديگر به خود گرفته، بدون اينكه چيزي بر آن اضافه شده باشد. و در آيه دوم مي‌فرمايد: روح در هنگام مرگ از بدن گرفته مي‌شود در حالي كه بدن به حال خود باقي است، و چيزي از آن كم نمي‌گردد.
پس روح، امر وجودي است كه في نفسه يك نوع اتحاد با بدن دارد و آن اين است كه متعلق به بدن است، و در عين حال يك نوع استقلال هم از بدن دارد به طوري كه هر وقت تعلقش از بدن قطع شد از او جدا مي‌شود. در تفسير آيه" وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتٌ" «2» در جلد اول اين كتاب پاره‌اي مطالب كه مربوط به اين مقام است گذشت، و اميدواريم كه بتوانيم در ذيل آيه" قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي" «3»- ان شاء اللَّه- در اين مساله بحثي كامل و مستوفي بنماييم.
در آيه مورد بحث اگر روح را به خود نسبت داده و اضافه كرده به منظور تشريف و احترام بوده، و از باب اضافه لامي است كه اختصاص و ملكيت را مي‌رساند. و جمله" فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ" به اين معنا است كه سجده كنيد، و بعيد نيست معنايش اين باشد كه براي سجده او به رو به زمين بيفتيد، كه اگر اين باشد تاكيد در خضوع ملائكه را براي اين مخلوق تازه مي‌رساند، و بعضي «4» از مفسرين همين معنا را گرفته‌اند.
و معناي آيه اين مي‌شود: وقتي من تركيب آن را تعديل نموده و صنع بدنش را تمام كردم، و سپس روح بزرگ منسوب به خود را كه من ميان آن و بدن او ارتباط برقرار كرده ايجاد نمودم، شما براي سجده بر او به زمين بيفتيد.

[معناي كلمه" بشر" و نكته‌اي كه در التفات از تكلم به غيب در آيه:" وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ" هست] ..... ص : 228

" فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ إِلَّا إِبْلِيسَ أَبي أَنْ يَكُونَ مَعَ السَّاجِدِينَ".
لفظ" اجمعون" تاكيد بعد از تاكيد است تا تاكيد اول را تشديد كند، و منظور اين است كه ملائكه همه سجده كردند، به طوري كه حتي يك نفر هم باقي نماند. و اگر ابليس را از ملائكه استثناء نموده، با اينكه از ملائكه نبود- به شهادت آيه
__________________________________________________
(1)بگو ملك الموتي كه موكل شما است جان شما راي مي‌گيرد. سوره الم سجده، آيه 11.
(2)سوره بقره، آيه 154.
(3)سوره اسري، آيه 85.
(4)تفسير ابو الفتوح رازي، ج 7، ص 59. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 229
" كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ" «1» سؤالي است كه بعضي «2» در جوابش گفته‌اند: طائفه‌اي از ملائكه نامشان جن بوده، و ابليس از آنها بوده است. «3» و يا جن به معناي لغوي، يعني پنهان و ناديدني است كه شامل ملائكه و غير ملائكه نيز مي‌شود. و ليكن هيچ يك صحيح و قابل اعتناء نيست. ما در تفسير سوره اعراف گفتاري در پيرامون اينكه چطور دستور سجده شامل ابليس هم شد با اينكه جزو ملائكه نبود گذرانده و دو آيه مورد بحث را آنجا معنا كرديم.
" قالَ يا إِبْلِيسُ ما لَكَ أَلَّا تَكُونَ مَعَ السَّاجِدِينَ".
جمله" ما لَكَ" مبتداء و خبر است، و معنايش اين است كه چيست آنچه كه براي تو است؟ و جمله" أَلَّا تَكُونَ" از قبيل منصوب به نزع خافض (يعني كلمه‌اي كه حرف جر آن را كه بايد بر سرش باشد حذف كنند و آن را مفتوح بخوانند)، و تقدير" في ان لا تكون" است، يعني چه سودي بود براي تو (در اينكه از ساجدين نباشي). و مقصود از" ساجدين" ملائكه است. خلاصه معنا اين است كه: چرا سجده نكردي؟.
" قالَ لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ".
اگر گفت:" لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ" و نگفت:" لا اسجد"، و يا" لست اسجد" براي اين است كه دلالت كند بر اينكه سرپيچي‌اش از سجده به مقتضاي ذاتش بوده، اگر خودش از جوهره ذاتش خبر مي‌داشت مي‌دانست كه غير اين از او انتظار نمي‌رفت، پس آيه به كنايه آن نكته‌اي را افاده مي‌كند كه آيه" أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ" «4» آن را تصريح مي‌نمايد.
در سابق در معناي سجود براي آدم، و ماموريت ملائكه و ابليس به اين عمل و اطاعت ملائكه و سرپيچي ابليس كلامي گذرانديم كه در اين باب هم نافع است، به تفسير دو سوره بقره و اعراف اين كتاب مراجعه شود.
" فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ وَ إِنَّ عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ إِلي يَوْمِ الدِّينِ".
كلمه" رجيم" بر وزن فعيل و به معناي مفعول از" رجم" به معني طرد است، يعني رجم شده و مطرود، اين كلمه استعمالش در رجم با سنگ و ريگ شايع شده. و
__________________________________________________
(1)از طائفه جن بود و به همين جهت از امر پروردگار سرباز زد. سوره كهف، آيه 50.
(2)تفسير روح المعاني، ج 1، ص 229.
(3)تفسير فخر رازي، ج 2، ص 213 و تفسير روح المعاني، ج 1، ص 229.
(4)من از او بهترم، مرا از آتش و او را از گل آفريدي. سوره ص، آيه 76.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 230
كلمه" لعن" به معناي طرد و دور كردن از رحمت است.
از همين جا روشن مي‌شود كه جمله" وَ إِنَّ عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ ..." بمنزله بيان است براي جمله" فَإِنَّكَ رَجِيمٌ"، چون رجم باعث شد ابليس از ميان ملائكه و از آسمان يا از مقام و منزلت الهي، و كوتاه سخن از مقام قرب كه مستواي رحمت خاص الهي است رانده شود، و بنا بر اين منطبق بر ابعاد و دور كردن از رحمت مي‌شود، كه همان لعن است.

[توضيح مفاد لعن بر شيطان به نحو مطلق در" عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ" و لعن بر او با اضافه لعن به خدا در" عَلَيْكَ لَعْنَتِي"] ..... ص : 230

خداوند لعنت بر ابليس را در جاي ديگر به خود نسبت داده و فرموده:" وَ إِنَّ عَلَيْكَ لَعْنَتِي إِلي يَوْمِ الدِّينِ" «1» و در هر دو آيه آن را مقيد به" يوم الدين" كرده است.
و اما اينكه در اين آيه مطلق لعنت را بر او قرار داده و فرموده:" عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ" براي اين است كه لعن در جايي به كار مي‌رود كه معصيتي باشد، و چون هيچ معصيتي از هيچ كس سر نمي‌زند مگر آنكه دست اغواء و وسوسه شيطان در آن دخالت داشته باشد پس در حقيقت ريشه فسادي است كه برگشت هر معصيتي به او است، در نتيجه همه لعنتها و وبالها حتي همان مقداري كه به خود گنهكاران متوجه مي‌شود، متوجه او نيز مي‌گردد.
در اينجا لازم مي‌دانم تذكر دهم كه براي بيشتر روشن شدن مطلب به بياني كه ما در تفسير آيه" لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَ يَجْعَلَ الْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلي بَعْضٍ فَيَرْكُمَهُ جَمِيعاً فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ" «2» در جلد نهم اين كتاب گذرانديم مراجعه شود.
علاوه بر آنچه گفتيم اصولا ابليس- كه خدا عذابش را زياد كند- اولين كسي بود كه معصيت را در بشر فتح باب كرد، و خداي را در فرمانش معصيت نمود. پس به اين اعتبار هم وبال و لعنت گناه هر گناهكاري به او بر مي‌گردد.
و اما اينكه خداي تعالي لعنت خود را به او اختصاص داد و فرمود:" عليك لعنتي" جهتش اين است كه دور كردن از رحمت وقتي اثر خود را مي‌بخشد كه از ناحيه خداي تعالي باشد، و چون كسي مالك رحمت او نيست تا بدهد و يا دريغ دارد مگر به اذن او پس حقيقت اعطا و منع به او باز مي‌گردد.
علاوه بر اينكه لعن غير خدا در حقيقت درخواست از خداست كه او طرف را از
__________________________________________________
(1)و اينكه بر تو باد لعنت من تا روز جزا. سوره ص، آيه 78.
(2)سوره انفال، آيه 37.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 231
رحمت خود دور فرمايد، و خود دور كردن از رحمت كه نتيجه دعا است، كار خدا و صنع او و قائم به او است و حقيقتش مبالغه در منع رحمت است. در مجمع البيان گفته: بعضي از محققين گفته‌اند سر اينكه در اين آيه فرمود" وَ إِنَّ عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ" و لعنت را با الف و لام آورده، و در سوره" ص" به خود اضافه كرده، و فرموده" لعنتي" اين است كه در آنجا قبلا فرموده بود:" چرا سجده نكردي بر كسي كه من به دست خودم خلقش كردم" و به مناسبت مقابله، دنبالش فرمود" بر تو باد لعنت من" ولي در اينجا قبلا فرموده بود:" چه شد تو را كه با سجده‌گزاران نبودي" و به خاطر رعايت الف و لام در الساجدين دنبالش فرمود:" وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ" و نيز" الجان" و چون در همه اينها رعايت الف و لام را كرد، در لعنتش هم آن را آورد و فرمود:" وَ إِنَّ عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ" «1».
البته در تفسير آيه مورد بحث اين را هم گفته كه در آيه اين نكته بيان شده كه ابليس هرگز ايمان آور نبود.

[وجه تقييد و تحديد لعنت بر شيطان تا روز جزا در:" إِنَّ عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ إِلي يَوْمِ الدِّينِ"] ..... ص : 231

و اما اينكه لعنت را مقيد به" يَوْمِ الدِّينِ" نمود براي اين است كه لعنت عنوان و نشاني گناه و وبال است كه از ناحيه معصيت عايد نفس مي‌گردد و نفس را نشاندار مي‌كند، و چون دنيا جاي عمل است نه جزاء، و آخرت محل جزاء است نه عمل، پس آثار معصيت محدود به روز جزا خواهد بود، و اگر خواستي مي‌تواني بگويي دنيا جاي نوشتن اعمال و ضبط آنهاست و روز قيامت جاي حساب و جزاء است.
و اما اينكه بعضي «2» گفته‌اند" تقييد لعنت به روز جزاء دليل بر اين است كه مدت لعنت تا آن روز است و آن روز خداوند لعنت را از او بر مي‌دارد" سخني است كه همه آيات عذاب آن را دفع مي‌كنند، چون روز قيامت روز عذاب است و همه پاداشها و كيفرها آنجا شروع مي‌شود.
مؤيد اين معنا تعبير آيه مورد بحث از قيامت به" يوم الدين" است كه اشعار دارد بر اينكه شيطان تا آن روز ملعون است و آن روز مجزي به لعن است، يعني عذاب لعنتهاي تا آن روز را مي‌چشد، و اگر عذاب با آمدن قيامت بر طرف شود بايد اسم قيامت را" يوم انقطاع الدين" بنامند، نه" يوم الدين".
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 336.
(2)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 183.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 232
و چه بسا كه در دفع اين اشكال گفته‌اند «1»: اين تعبير از باب اين است كه ديگر طولاني‌تر از آن، مدتي نيست و مانند تعبير" خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ" است.
ولي همانطور كه خواننده عزيز ملاحظه مي‌كند وجه درستي نيست و ما معناي" خالِدِينَ فِيها" را كه" يوم الدين" را به آن قياس كرده‌اند در تفسير سوره هود گذرانديم.
و چه بسا كه اينطور گفته‌اند «2»: مراد از لعنت در آيه، لعن خلائق است كه پر واضح است كه در روز قيامت تمام مي‌شود، به خلاف لعنت خدا كه روز قيامت هم هست و تا ابد ادامه دارد.
و گويا اين گوينده غفلت كرده از اينكه خداوند لعنت خودش را هم تا روز قيامت محدود نموده، و در سوره" ص" فرموده:" وَ إِنَّ عَلَيْكَ لَعْنَتِي إِلي يَوْمِ الدِّينِ" «3».
" قالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ".
" انظار" به معني مهلت دادن است. و اگر در ابتداي كلامش خدا را به كلمه" رب" ستوده، با اينكه در مقام مخاصمه و عصيان و استكبار بوده، براي اين است كه در همين حال در مقام دعا و سؤال هم بوده است. و در اين مقام چاره نداشته جز اينكه او را به اسمي بخواند كه رحمت الهيه مطلقه‌اش را تحريك نمايد، لذا به مقام ربوبيت ملتجي شد تا در عين اينكه بر او خشم گرفته درخواستش را اجابت نمايد.

[ملائكه مامور به سجده (تواضع و خدمت) بر نوع بشر بودند و ابليس با اباء از سجده بر آدم، از خضوع در برابر نوع بشر استنكاف ورزيد] ..... ص : 232

و اگر ابليس در هنگام درخواست خود كلامش را با فاء تفريع آغاز كرد و گفت" فانظرني- پس مرا مهلت بده" و در ضمن كلامش سخن از مبعوث شدن عموم بشر كرد- نه تنها آدم كه به خاطر امتناع از سجده بر او مبتلا به رجم و لعن شد- براي اين بود كه- همانطور كه در تفسير آيات اين داستان در سوره اعراف گفتيم- بفهماند لجبازي و دشمني‌اش تنها با آدم نبوده، و از همين جا آن نكته كه در آنجا گفتيم تاييد مي‌شود، و آن اين بود كه ابليس مامور سجده بر عموم و جنس بشر بوده، نه تنها آدم، و آدم، به منزله قبله‌اي بوده كه نوع بشر را مجسم مي‌نموده است.
توضيح اينكه: ما در ذيل آيه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 47.
(2)روح المعاني، ج 14، ص 48.
(3)و بر تو لعنت من تا روز قيامت حتمي و محقق است. سوره ص، آيه 78.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 233
" لَقَدْ خَلَقْناكُمْ ثُمَّ صَوَّرْناكُمْ ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ" «1» گفتيم كه ملائكه مامور شده بودند بر نوع بشر سجده كنند، نه بر شخص آدم. و خلاصه خصوصيات فردي آدم دخالتي در اين امر نداشته، بلكه خصوصيات نوعي‌اش باعث شده، و اين سجده هم صرفا از باب تشريفات اجتماعي نبوده، نتيجه‌اي حقيقي و واقعي باعث شده است، و آن عبارتست از خضوع به حسب خلقت. پس ملائكه بر حسب غرضي كه در خلقشان بوده خاضع براي انسانند آن هم بر حسب غرضي كه در خلقت او بوده، (يعني نتيجه خلقت بشر اشرف از نتيجه خلقت ملائكه است) و ملائكه مسخر براي بشر و در راه سعادت زندگي او است. و به عبارت ديگر انسان منزلتي از قرب و مرحله‌اي از كمال دارد كه ما فوق قرب و كمال ملائكه است.
پس اينكه مي‌بينيم همه ملائكه مامور به سجده بر آدم شدند، مي‌فهميم همه آنان مسخر در راه به كمال رساندن سعادت بشرند و براي فوز و فلاح او كار مي‌كنند. يك طائفه از ايشان مامور حيات، طائفه‌اي ديگر مامور مرگ و طائفه سوم دست در كار رزق، و طائفه چهارم مشغول رساندن وحي‌اند. طائفه‌اي معقباتند، گروهي حفظه، گروهي نويسنده و همچنين ما بقي ملائكه هر كدام مشغول يكي از كارهاي بشرند، و اين معنا از آيات متفرقه قرآني هر كدامش از يك گوشه قرآن به چشم مي‌خورد. پس ملائكه اسبابي الهي و اعواني براي انسانند كه او را در راه رساندنش به سعادت و كمال ياري مي‌كنند.
اينجاست كه براي كساني كه متدبر و فطن باشند روشن مي‌گردد كه امتناع ابليس از سجده به خاطر استنكافي بوده كه از خضوع در برابر نوع بشر داشت، و او نمي‌خواست مانند ملائكه در راه سعادت بشر قدم بردارد و او را در رسيدنش به كمال مطلوب كمك نمايد، ولي ملائكه در اين باب اظهار خضوع نمودند. پس همانطور كه در جمله" ما لَكَ أَلَّا تَكُونَ مَعَ السَّاجِدِينَ" نيز استفاده مي‌شود ابليس با امتناع‌اش از سجده از جمع ملائكه بيرون شد و اظهار دشمني با نوع بشر نمود، و از ايشان بيزاري جست و اعلام نمود كه تا بشري وجود دارد از دشمني با او براي ابد دست بر نمي‌دارد.
مؤيد اين معنا جواب خداست كه لعنت مطلقه‌اش را از روز نافرماني‌اش تا روز قيامت (تا روزي كه بشر در زمين زندگي مي‌كند) شامل حال او كرد، با اينكه هنوز
__________________________________________________
(1)سوره اعراف، آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 234
ابليس نگفته بود كه من همه آنها را و براي هميشه اغواء مي‌كنم و اين خود مشعر بر اين است كه دشمني‌اش تنها با شخص آدم نبوده بلكه با نوع بني آدم بود.
پس كانه از كلام خدا كه فرمود:" وَ إِنَّ عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ إِلي يَوْمِ الدِّينِ" فهميده بود كه او با نوع بشر تا روز قيامت رابطه‌اي دارد، و آن اين است كه فساد اعمال بشر و شقاوتشان ناشي از سجده نكردن وي و مربوط به وي است، و به همين جهت در خواست كرد كه" پس مرا تا روزي كه مبعوث مي‌شوند مهلت بده" و نگفت" مرا تا روزي كه آدم مي‌ميرد و يا تا زنده است مهلت بده" بلكه عمر آدم و ذريه‌اش، همگي را در نظر گرفت و درخواست كرد تا روزي كه مبعوث مي‌شوند مهلتشان دهد.
و اين معنا را متفرع بر لعنت تا روز جزا نمود، در نتيجه معناي كلامش اين مي‌شود: حالا كه مرا تا قيامت لعنت كردي، تا قيامت هم عمرم بده، و وقتي در خواستش مستجاب شد آنچه كه در دل پنهان كرده بود اظهار داشته گفت:" هر آينه همگي آنان را گمراه مي‌كنم".

[بيان اينكه" يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ" كه خدا تا آن روز به شيطان مهلت داده روز قيامت نيست بلكه روزي است كه جز خدا كسي پرستش نمي‌شود و بساط كفر و فسوق برچيده مي‌شود] ..... ص : 234

" قالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ إِلي يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ".
اين جمله جواب خداي تعالي به ابليس است و در آن اجابت قسمتي از خواسته او و هم رد قسمتي ديگر آنست. اجابت است نسبت به اصل عمر دادن و رد است نسبت به قيدي كه او به كلام خود زد، و آن اينكه اين مهلت تا قيامت باشد، و لذا فرمود مهلت مي‌دهم اما تا روزي معلوم، نه تا قيامت. و با در نظر گرفتن سياق دو آيه مورد بحث بسيار روشن به نظر مي‌رسد كه" يوم وقت معلوم" غير از" يوم يبعثون" است. و معلوم مي‌شود خداي تعالي دريغ ورزيده از اينكه او را تا قيامت مهلت دهد، و تا روز ديگري مهلت داده كه قبل از روز قيامت است.
از اينجا مي‌توان فهميد كه گفتار آن مفسري «1» كه گفته" خداوند دعاي او را مستجاب نمود و همه خواسته‌اش را انجام داده و دو تعبير" يوم وقت معلوم" و" يوم يبعثون" به يك معنا است" صحيح نيست. همچنين دليلي كه آورده و گفته است" خداوند در سوره اعراف بطور مطلق جواب داده كه تو از منظرين هستي" قالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ" «2» ناتمام است.
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 234.
(2)سوره اعراف، آيه 15. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 235
و اما اينكه گفت هر دو روز (يوم وقت معلوم، و يوم يبعثون) به يك معنا است فسادش از گفتار گذشته ما معلوم شد. و اما ناتمام بودن دليلش از اين رو است كه همواره مطلقات قرآن بر مقيداتش حمل مي‌شود، چون بعضي از قرآن بعضي ديگرش را معنا مي‌كند، در سوره اعراف مطلق آورده و در آيه مورد بحث و همچنين در سوره" ص" مقيدش كرده است.
حال مي‌پردازيم به اينكه وقت معلوم به چه معنا است، و براي چه كسي معلوم است؟ در قرآن كريم موارد متعددي است كه چيزي را موقت به وقت معلوم، و يا مقدر به قدر معلوم مي‌كند، نظير آيه" وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" كه در همين سوره گذشت، و آيه" أُولئِكَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ" «1» مقصود از آن، وقت و قدر، و رزقي است كه نزد خدا معلوم است. و اما اينكه در آيه مورد بحث وقت مذكور براي ابليس هم معلوم است يا نه از لفظ آيه فهميده نمي‌شود.
و اينكه بعضي «2» گفته‌اند: براي ابليس معلوم نبوده، چون معلوم بودنش مستلزم واداري او است به معصيت، سخني بي دليل است، چون اگر جواب خداي تعالي به ابليس براي ما مبهم است دليل نمي‌شود بر اينكه براي ابليس هم مبهم بوده و اشكال اغواء به معصيت هم در اين مورد يعني در مورد ابليس كه ريشه همه معصيت‌ها است وارد نمي‌شود- دقت فرماييد.
علاوه بر اينكه ابليس براي بار دوم گفت:" همه آنان را اغواء مي‌كنم" و اين خود شاهد است بر اينكه او مي‌دانسته كه تا آخرين فردي كه از بشر زنده است و او دسترسي به اغوايشان دارد زنده مي‌ماند پس معلوم مي‌شود كه او از جمله" تا روز وقت معلوم" فهميده كه مقصود آخرين روز عمر بشر، و آخرين روز زندگيش در زمين، و آخرين فرصتي است كه او مي‌تواند به كار اغواي خود ادامه دهد.
به ابن عباس هم نسبت داده‌اند كه او گفته منظور از" يوم" در آيه، آخرين روز تكليف است كه همان روز نفخ اول است كه تمامي خلائق مي‌ميرند و بيشتر مفسرين نيز اين سخن را پذيرفته‌اند «3».
__________________________________________________
(1)سوره صافات، آيه 41.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 337، بنقل از بلخي.
(3)مجمع البيان، ج 6، ص 337.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 236
و گويا ابن عباس از اينجا استفاده كرده كه ابليس تا آن روز به كار خود مشغول است، زيرا تا تكليف است مخالفت و معصيت تصور دارد، و قهرا چنين روزي با روز نفخ اول تطبيق مي‌گردد، پس" يوم وقت معلوم" كه خدا تا آن روز ابليس را مهلت داده همان روز نفخ اول است، و ميان نفخه اول و دوم كه همه را زنده مي‌كند چهار صد و يا چهل سال (به اختلاف روايات) فاصله دارد، و تفاوت ميان آنچه كه ابليس خواسته و آنچه كه خدا اجابت فرموده همين چند سال است.
و اين وجه خوبي است، اما عيبي كه دارد اين است كه دعوي" تا تكليف هست مخالفت و معصيت تصور دارد" مقدمه‌ايست كه نه در حد خود روشن است، و نه دليلي بر آن است، براي اينكه بيشتر اعتماد مفسرين در اين دعوي به آيات و رواياتي است كه هر كفر و فسق موجود در نوع آدمي را مستند به اغواي ابليس و وسوسه او مي‌داند، مانند آيه" أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ" «1» و آيه" وَ قالَ الشَّيْطانُ لَمَّا قُضِيَ الْأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَ وَعَدْتُكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ ..." «2» و آياتي ديگر كه مقتضاي آنها اين است كه تا تكليف باشد ابليس هم هست، و تكليف هم باقي است تا آدمي باقي باشد، و از اينجا نتيجه بالا را گرفته‌اند.
و ليكن در اينكه استناد معصيت آدميان به اغواي شيطان تا اندازه‌اي مستفاد از آيات و روايات است حرفي نيست، چيزي كه هست اين آيات و روايات تنها اقتضاء دارند كه تا معصيت و گمراهي در زمين باشد ابليس هم هست، نه اينكه تا تكليف هست ابليس هم باشد، چون دليلي نداريم كه ملازمه ميان وجود معصيت و وجود تكليف را اثبات كند.
بلكه دليل عقلي و نقلي قائم است بر اينكه بشر به سوي سعادت سير نموده و اين نوع به زودي به كمال سعادت خود مي‌رسد و مجتمع انساني از گناه و شر رهايي يافته، به خير و صلاح خالص مي‌رسد، به طوري كه در روي زمين جز خدا كسي پرستش نمي‌شود و بساط كفر و فسوق برچيده مي‌گردد، و زندگي نيكو گشته مرض‌هاي دروني و وساوس قلبي از ميان مي‌رود.
__________________________________________________
(1)اي بني آدم آيا با شما عهد نكردم كه شيطان را نپرستيد كه او شما را دشمني آشكار است؟ سوره يس، آيه 60.
(2)و چون حكم به پايان رسد در آن حال شيطان گويد خدا به شما به حق و راستي وعده داد و من به خلاف حقيقت. سوره ابراهيم، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 237
ما تفصيل اين مطلب را در مباحث نبوت، در جلد دوم اين كتاب و نيز در قصص نوح، در جلد دهم بحث نموديم، و از آيه" ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ" «1» و نيز آيه" وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ" «2» هم اين معنا به خوبي به دست مي‌آيد.
پس دليلي كه مفسرين به آن استناد جستند اين دلالت را دارد كه" روز وقت معلوم" كه سرآمد مهلت ابليس است، روز اصلاح آسماني بشر است كه ريشه فساد به كلي كنده مي‌شود و جز خدا كسي پرستش نمي‌گردد، نه روز مرگ عمومي بشر با نفخه اول.

[معناي جمله:" رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي ..." و توضيح در مورد اسناد اغواء به خدا و بيان اينكه مقصود از اغواي خداوند شيطان را، اغواي مجازاتي است نه ابتدايي] ..... ص : 237

" قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ".
حرف" باء" در جمله" بِما أَغْوَيْتَنِي" باء سببيت است، و حرف" ما" مصدريه است كه جمله را چنين معنا مي‌دهد:" پروردگارا من اغواء كردنت را سبب قرار مي‌دهم براي اينكه فساد را در نظر بشر جلوه دهم و بدينوسيله اغواي خودم را در دل آنها هم بيندازم" و اين همان معنايي است كه از جمله" أَغْوَيْناهُمْ كَما غَوَيْنا" «3» نيز استفاده مي‌شود.
و اينكه بعضي از مفسرين «4» گفته‌اند كه" باء براي قسم است و معناي جمله اين است كه پروردگارا به اينكه مرا اغواء كردي سوگند كه چنين و چنان مي‌كنم" از بي پايه و بي مايه‌ترين تفسيرهاست، چون نه در قرآن و نه در سنت جايي ديده نشده كه به مثل اغواء يا اضلال سوگند خورده شود. علاوه بر اينكه اصلا معناي قسم كه تعظيم (مقسم به) است در اغواء و اضلال مورد ندارد.
و از اينكه ابليس اغواي خود را به خدا نسبت داد و خدا هم نه آن را رد كرد، نه جوابش داد مي‌فهميم كه مقصود از آن غوايت، قضيه سرپيچي از سجده بر آدم نبوده،
__________________________________________________
(1)فساد در زمين و دريا به خاطر اعمال مردم پديدار گشت تا كيفر بعض آنچه كردند به ايشان بچشانيم شايد برگردند. سوره روم، آيه 41.
(2)ما در زبور بعد از ذكر نوشتيم كه زمين را بندگان صالح من به ارث مي‌برند. سوره انبياء، آيه 105.
(3)سوره قصص آيه 63.
(4)الكشاف، ج 2، ص 578.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 238
براي اينكه هيچ رابطه‌اي ميان سرپيچي او و معصيت انسان نيست، تا آن سبب اين شود، و ابليس با سرپيچي خودش وسيله معصيت بشر را فراهم كند.
بلكه مقصود از اين اغواء آن غوايتي است كه از خطاب خدايي استشمام نمود، و فهميد كه لعنت مطلقه خدا كه همان دوري از رحمت او و گمراهي از طريق سعادت است، براي هميشه در باره‌اش مسلم شده، البته اين استقرار لعنت گزافي و بيهوده نبوده، بلكه اثر آن اغوايي است كه خودش براي خود پسنديد، پس اضلال خداي تعالي در باره او اضلال ابتدايي نيست، بلكه اضلال مجازاتي است، كه مكرر گفته‌ايم جائز است و هيچ اشكالي ندارد، و به همين جهت بود كه خداي تعالي هم آن را انكار نكرد و در آيه:" يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «1» به بياني كه در ذيل آن و در چند جاي اين كتاب گذرانديم، به آن اعتراف و تصريح نموده است.
اينجاست كه معناي سببيت اغواي شيطان براي غوايت مردم درست در مي‌آيد، يعني بخاطر اينكه او خودش دور از رحمت خدا و دور از سعادت شده و اين دوري بخاطر لزوم و هميشگي لعنت خدا لازمه او گشته، لذا هر وقت كه با وسوسه‌ها و تسويلات خود به درون دلي رخنه كند، و نزديك شود همين نزديكي او باعث دور شدن آن دل است از خدا و رحمت او. و اينكه مي‌گوييم: او مردم را اغواء مي‌كند، معنايش اين است كه اثر غوايت خود را در آن دل مي‌اندازد.
اين آن حقيقتي است كه دقت و تدبر در آيات قرآني آن را به دست مي‌دهد، و خلاصه‌اش اين شد كه: منظور از اغواي خداي تعالي شيطان را، اغواء و اضلال ابتدايي نيست. بلكه به عنوان مجازات است، و جمله" وَ إِنَّ عَلَيْكَ لَعْنَتِي" هم آن را افاده مي‌كند.

[وجوهي كه مفسران براي توجيه حمل جمله:" بِما أَغْوَيْتَنِي" بر اضلال ابتدايي خدا ذكر كرده‌اند] ..... ص : 238

و اما مفسرين اين معنا را مانند مسلميات پنداشته‌اند كه جمله" بِما أَغْوَيْتَنِي" در صورتي كه به ظاهرش حمل شود از اضلال ابتدايي سر در مي‌آورد. و مسلم پنداشته‌اند كه مقصود از غوايت همان سجده نكردن بر آدم است. آن گاه براي اينكه اشكال اضلال ابتدايي را دفع كنند در مقام توجيه آيه بر آمده، و در اصل استناد شر و صدورش از خدا كه آيا جائز است يا ممتنع اختلاف كرده‌اند.
__________________________________________________
(1)قرآن بسياري را گمراه و بسياري را هدايت مي‌كند و گمراه نمي‌كند با آن مگر فاسقان را. سوره بقره، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 239
بعضي «1» از ايشان كه همان جبري مسلك‌ها باشند گفته‌اند:" استناد اغواء به خداي تعالي هيچ اشكالي ندارد، و همين خود دليلي است بر اينكه خير و شر همه مستند به خداست، و معناي سخن شيطان هم اين است كه: خدايا! بخاطر اينكه مرا گمراه كردي و نگذاشتي بر آدم سجده كنم، و چون فتنه اين كار از تو است، من هم تمامي مخلوقاتت را گمراه مي‌سازم".
بعضي «2» ديگر كه جبري مذهب نيستند گفته‌اند" جايز نيست خير و شر و هر زشت و زيبا را به خداي تعالي نسبت داد" آن گاه آيه شريفه را به وجوهي توجيه نموده‌اند.
اول اينكه: اغوا در آيه به معناي نااميد كردن است و معناي آيه اين است كه خدايا بخاطر اينكه مرا از رحمتت نااميد كردي من هم بشر را با دعوت به معصيت از رحمتت نااميد مي‌كنم.
دوم اينكه: مراد از اغواء، اضلال از راه بهشت است و معناي آيه اين است كه خدايا اينكه مرا بخاطر نافرمانيم از راه بهشت گمراه كردي، من نيز ايشان را با دعوت خود از راه بهشت گمراه مي‌كنم.
سوم اينكه: مراد از جمله" بِما أَغْوَيْتَنِي" اين است: خدايا بخاطر اينكه مرا دستوري دادي و اطاعتت نكردم، و وادار به نافرمانيت شدم، و آدم را سجده نكردم، پس در حقيقت اضلال ناميدن اين جريان از باب توسع و مجاز است.
خواننده گرامي با دقت در آنچه ما گفتيم اين معنا را در مي‌يابد كه معناي آيه مورد بحث بسيار واضح است و هيچ حاجتي به اين وجوه ندارد.
نظير اين بحث، بحثي است كه پيرامون انظار (مهلت دادن) كه در جمله" فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ" است كرده‌اند كه اين مهلت دادن به ابليس و او را براي هميشه به جان بشر انداختن كار قبيحي است، و ترجيح دادن مرجوح بر راجح است.
آنان كه اين عمل را جائز شمرده‌اند- يعني دسته اول- گفته‌اند: آيه شريفه دلالت مي‌كند بر اينكه حسن و قبح كه عقل، افعال ما را با آن توجيه و تعليل مي‌كند، تنها ملاك و محك افعال ما است، و در افعال خداي تعالي تاثير ندارد، و خلاصه دست عقل از داوري نسبت به افعال او كوتاه است. پس خداي سبحان به هر كه هر چه بخواهد ثواب
__________________________________________________
(1 و 2)كشاف، ج 2، ص 578، روح المعاني، ج 14، ص 50.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 240
مي‌دهد، و هر كسي را بخواهد عقوبت مي‌كند بدون اينكه جهتي را ترجيح دهد، و حتي در جهت خلاف واقع مي‌تواند عمل كند.
سپس گفته‌اند: اگر كسي بگويد شخصي حكيم مردمي را در خانه‌اي محبوس كرد و آتش فراوان بر آنان افروخت و مارهاي زهرآگين به جانشان انداخت و در عين حال هيچ قصد آزار ايشان را نداشت نه مي‌خواست بسوزند، و نه مي‌خواست مسموم شوند، چنين كسي عقل و فطرت انساني خود را از دست داده، و بنا بر اين به حكم فطرت، خداي تعالي كه شيطان را مهلت داده، خواسته است تا بندگانش گمراه گردند و او عذابشان كند و هيچ معطلي هم ندارد.
دسته دوم آيه را چنين توجيه كرده‌اند كه: خداي تعالي از ازل مي‌دانسته كه ابليس و پيروانش با كفر و گناه مي‌ميرند و به جرم كفر و فسقشان دوزخي مي‌شوند، چه او ابليس را مهلت بدهد و چه ندهد. علاوه بر اينكه خداي تعالي اگر او را مهلت داد، و جانبش را رعايت نمود، جانب مؤمنين را هم رعايت نموده، ثواب بيشتري به ايشان مي‌دهد. از اينهم كه بگذريم شيطان گفته:" لاغوينهم" چه ربطي به خداي تعالي دارد، اگر اغواء كار خدا بود از خود دفاع مي‌نمود و آن را انكار مي‌كرد.
و از اين قبيل وجوه ديگري كه در توجيه آيه كريمه بيان كرده‌اند.

[غفلت اين مفسران از اينكه دنيا دار امتحان است و وجود داعي به شر و داعي به خير لازمه امتحان و تميز خبيث از طيب است] ..... ص : 240

و اي كاش مي‌فهميديم كه چرا غفلت كرده‌اند از آن همه آياتي كه مساله امتحان و ابتلاء را عنوان مي‌كند، مانند آيه" لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ" «1» و آيه" وَ لِيَبْتَلِيَ اللَّهُ ما فِي صُدُورِكُمْ وَ لِيُمَحِّصَ ما فِي قُلُوبِكُمْ" «2» و مي‌فرمايد: كه اصولا نظام سعادت و شقاوت و ثواب و عقاب بشر، مبتني بر اساس امتحان و ابتلاء است تا انسانها همواره در ميان خير و شر و سعادت و شقاوت قرار داشته، به اختيار خود و با در نظر گرفتن نتيجه بر طبق هر كدام كه خواستند عمل كنند.
و بر اين اساس اگر در اين ميان كسي كه چون ملائكه و اگر خواستي بگو چون خدا، بشر را به سوي خيرش دعوت نكند و كسي نباشد كه او را به سوي شر تشويق بنمايد، ديگر امتحاني نخواهد بود، و حال آنكه گفتيم امتحان در كار هست، لذا مي‌بينيم كه خداي تعالي در امثال آيه
__________________________________________________
(1)سوره انفال، آيه 37.
(2)سوره آل عمران، آيه 154.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 241
" الشَّيْطانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَ يَأْمُرُكُمْ بِالْفَحْشاءِ وَ اللَّهُ يَعِدُكُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلًا" «1» به اين دو سنخ دعوت تصريح نموده است. آري، اگر خداي تعالي ابليس را عليه بشر تاييد نموده و او را تا وقت معلوم مهلت داده است خود بشر را هم به وسيله ملائكه كه تا دنيا باقي است باقي‌اند تاييد فرموده است. و لذا مي‌بينيم در پاسخ ابليس نفرموده:" و انك منظر- تو مهلت داده شدي" بلكه فرمود:" فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ- تو از زمره مهلت داده شدگاني"، پس معلوم مي‌شود غير از ابليس كسان ديگري هم هستند كه تا آخرين روز زندگي بشر زنده‌اند.
و نيز اگر ابليس را تاييد كرده تا بتواند باطل و كفر و فسق را در نظر بشر جلوه دهد، انسان را هم با هدايت به سوي حق تاييد نموده و ايمان را در قلبش زينت داده و محبوب ساخته، و به او فطرت توحيدي ارزاني داشته، و به فجور و تقوايش ملهم نموده و نوري پيش پايش نهاده تا اگر ايمان آورد با آن نور در ميان مردم آمد و شد كند، و همچنين تاييدات ديگر، و در اين معاني فرموده:" قُلِ اللَّهُ يَهْدِي لِلْحَقِّ" «2»،" وَ لكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمانَ وَ زَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ" «3» و" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها" «4» و" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" «5» و" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ" «6» و" إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهادُ" «7» اين آيه را بدان جهت شاهد آورديم كه به صيغه متكلم با غير مي‌فرمايد:" ما ياري مي‌كنيم" و اين تعبير اشعار به وساطت ملائكه دارد.
__________________________________________________
(1)شيطان به شما وعده فقر مي‌دهد و امر به فحشاء مي‌نمايد و خدا وعده مغفرت از خود را و افزوني مال را مي‌دهد. سوره بقره، آيه 268. [.....]
(2)بگو خدا به سوي حق هدايت مي‌كند. سوره يونس، آيه 35.
(3)و ليكن خدا ايمان را محبوب دل شما كرده و آن را در دلهايتان زينت داده است. سوره حجرات، آيه 7.
(4)روي دل متوجه دين حنيف كن كه فطرت خداست، آن فطرتي كه خلق را بر آن فطرت آفريده است. سوره روم، آيه 30.
(5)به نفس و خلقت آن سوگند كه فجور و تقوايش را به او الهام كرد. سوره شمس، آيه 8.
(6)آيا كسي كه مرده بود پس زنده‌اش كرديم، و نوري برايش قرار داديم تا با آن در ميان مردم آمد و شد كند. سوره انعام، آيه 122.
(7)ما فرستادگان خود و آنان كه ايمان آورده‌اند را در دنيا و در روزي كه گواهان برخيزند ياري مي‌كنيم. سوره مؤمن، آيه 51.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 242
بنا بر اين آدمي زاد آفريده‌ايست كه خودش به خودي خود ليسيده از هر اقتضايي است، نه اقتضاي سعادت دارد و نه شقاوت، و در بدو خلقتش نسبت به هر دو يك نسبت دارد، هم مي‌تواند راه خير و اطاعت را كه راه ملائكه است كه جز اطاعت از آنها ساخته نيست اختيار كند، و هم راه شر و فساد و گناه را كه راه ابليس و لشگريان او است و جز مخالفت و معصيت چيزي ندارند. بشر به هر راه كه در زندگيش ميل كند به همان راه مي‌افتد و اهل آن راه كمكش نموده و آنچه كه دارند در نظر وي جلوه مي‌دهند و او را به سر منزلي كه راهشان به آن منتهي مي‌گردد هدايت مي‌كنند، حال آن سر منزل يا بهشت است و يا دوزخ، يا شقاوت است و يا سعادت.
پس از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه مهلت دادن ابليس تا روز وقت معلوم، از باب تقديم مرجوح بر راجح و يا ابطال قانون عليت نيست. بلكه در باب آسان ساختن امر امتحان است و لذا مي‌بينيم دو طرفي است و در مقابل ابليس ملائكه را هم مهلت داده، پس ديگر چه جاي اشكال است.

[معناي جمله:" لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ" و دلالت آن بر اينكه زمين ظرف اغواي شيطان است و آدم در خوردن از شجره ممنوعه، از امر ارشادي سرپيچي كرده بوده است نه از امر مولوي] ..... ص : 242

و اينكه ابليس گفت:" لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ" منظورش اين است كه باطل را- و يا بطوري كه بعضي گفته‌اند گناهان را- در نظر بشر زينت مي‌دهم. البته معناي اول جامع‌تر است و بهر حال مفعول حذف شده و ظاهرا از آن اعراض شده و فعل" ازينن" به جاي لازم استعمال شده و غرض اصلي بيان همان لازم است كه عبارتست از فريب دادن، چون وقتي گفته مي‌شود" زين له كذا و كذا" معنايش اين است فلاني او را فريب داد و به آن كار وادار نمود.
و ضمير" هم" به دلالت سياق به آدم و ذريه‌اش بر مي‌گردد. و مقصود از" زينت دادن براي آنان در زمين" اين است كه آدميان را در زندگي زمينيشان كه همان زندگي دنيا باشد فريب مي‌دهم، و چون مساله زينت دادن نزديك‌ترين سبب است براي مسبب كه همان گمراهي است، لذا عطف جمله" وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ" بر آن عطف مسبب است بر سبب.
اين آيه اشعار و بلكه دلالت دارد بر آنچه كه ما در تفسير آيات راجع به بهشت آدم در جلد اول اين كتاب گذرانديم، چون آنجا گفتيم معصيت آدم يعني خوردنش از آن درخت كه نهي شده بود معصيت امر مولوي نبود تا گناه شمرده شود، بلكه مخالف امر ارشادي بود كه هيچ منافاتي با عصمت انبياء ندارد. وجه اشعار و يا دلالت آيه اين است كه ابليس در كلام خود زمين را ظرف اغواء و تزيين و فريب دادن آدم و همسرش
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 243
قرار داده پس فريب دادنش آدم و حوا را به اين بود كه آن دو را به مخالفت امر ارشادي خدا وادار كند، و از بهشت بيرون نموده زمين‌نشينشان سازد، تا قهرا صاحب فرزنداني شوند كه وي به اغواي آنان مشغول گردد و ايشان را از راه حق دور و از صراط مستقيم گمراه نمايد، و لذا مي‌بينيم خداي تعالي در آيه" يا بَنِي آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ كَما أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ يَنْزِعُ عَنْهُما لِباسَهُما لِيُرِيَهُما سَوْآتِهِما" «1» مقصد ابليس را در اغواي آدم و همسرش برهنه شدن و متوجه شهوت گشتن قرار داد.

[مراد از" عباد مخلصين" كه از اغواي شيطان مصون هستند] ..... ص : 243

" إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ"- ابليس در اين جمله طائفه متقين را از اغواي خود استثناء نموده و آنها عبارتند از مخلصين كه بنا به قرائت مشهور به فتح لام خوانده مي‌شود. از سياق كلام بر مي‌آيد كه مقصود از اين طائفه كساني‌اند كه خود را براي خدا خالص كرده باشند، و معلوم است كه جز خدا كسي خالصشان نكرده پس مخلص‌اند- به فتح لام.
ما در تفسير سوره يوسف كه بحثي پيرامون اخلاص داشتيم اين معنا را گذرانديم كه مخلصين آنهايند كه پس از آنكه ايشان خود را براي خدا خالص كردند خدا آنان را براي خود خالص گردانيده، يعني غير خدا كسي در آنها سهم و نصيبي ندارد، و در دلهايشان محلي كه غير خدا در آن منزل كند باقي نمانده است، و آنان جز به خدا به چيز ديگري اشتغال ندارند، هر چه هم كه شيطان از كيدها و وسوسه‌هاي خود را در دل آنان بيفكند همان وساوس سبب ياد خدا مي‌شوند، و همانها كه ديگران را از خدا دور مي‌سازد ايشان را به خدا نزديك مي‌كند.
از همين جا معلوم مي‌شود كه اگر مستثني منه را اغواء بگيريم بهتر است از اينكه هم اغواء و هم تزيين را مستثني منه بگيريم، چون همانطور كه گفتيم او- كه خدا لعنتش كند- تزيين خود را در باره همه بشر، حتي مخلصين بكار مي‌برد و ليكن تنها غير مخلصين را اغواء مي‌كند.
و از اينكه گفت:" مگر بندگان مخلصت" و اول بندگان را استثناء كرد، و سپس ايشان را به وصف مخلص توصيف نمود، اين معني استفاده مي‌شود كه اصولا حق بندگي و عبوديت همين است كه مولي بنده خود را خالص براي خود كند، و غير او
__________________________________________________
(1)اي فرزندان آدم مبادا شيطان شما را فريب دهد چنان كه پدر و مادر شما را از بهشت بيرون كرد، جامه از تن آنان بركند و قبائح آنان را در نظرشان پديد آورد. سوره اعراف، آيه 27.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 244
كسي مالك آن بنده نباشد، و آن به اين است كه آدمي براي خود مالك و مولايي به غير از خدا سراغ نداشته باشد، و حتي خود را مالك چيزي از نفس خود و از صفات نفسش و آثار و اعمالش نداند و ملك- به كسر ميم و ضمه آن- را تنها براي خدا بداند.

[معناي بر خدا بودن راه شيطان (هذا صِراطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ) اينست كه اغواء و اضلال شيطان نيز خارج از حيطه قدرت و حكم و قضاي خدا نيست] ..... ص : 244

" قالَ هذا صِراطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ".
ظاهر كلام به طوري كه از سياق بر مي‌آيد اين است كه جمله مورد بحث كنايه باشد از اينكه همه امور به دست خداست، حتي شيطان هم در اين فضولي‌هايش بي نياز از خدا نيست، هم چنان كه اگر دريا به دريانورد بگويد راه تو بر پشت من است به او فهمانده كه چاره‌اي جز اين ندارد كه خود را مجهز به وسائل عبور از دريا بنمايد. و همچنين اگر كوه به كوه‌نورد بگويد راه تو منحصرا بر پشت من است، به او فهمانده كه بايد وسائل عبور از قله‌هاي بلند و كوره راههاي تنگ را فراهم نمايد، همچنين بر خدا بودن راه شيطان معنايش اين است كه راه شيطان هم مانند همه امور از هر جهت موقوف به حكم و قضاي خداست، او است كه هر چيزي از ناحيه‌اش آغاز مي‌گردد و به سويش انجام مي‌پذيرد، پس هيچ امري نيست مگر اينكه او رب و قيوم بر آنست.
و نيز از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه" هذا صِراطٌ" اشاره به كلام ابليس است كه گفت:" لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ"، چون ابليس با اين كلامش كه: به زودي از بشر انتقام مي‌گيرم و با تزيين و اغواء، سلطه خود را بر همه آنان مي‌گسترانم، به طوري كه جز عده قليلي رهايي نداشته باشند، چنين اظهار كرد كه او به زودي نسبت به آنچه كه تصميم گرفته مستقل و بي نياز از خدا خواهد شد، و خواستش بر خواست خدا پيشي خواهد گرفت، چون خدا از خلقت انسانها اين را خواسته بود كه خليفه خود در زمينشان نموده و ايشان را بندگان خود كند، ولي او مي‌خواهد نگذارد اين خواسته خدا صورت بندد. و جمله" وَ لا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شاكِرِينَ" «1» اشاره روشني به اين معنا دارد.
خداي تعالي در قبال اين اظهار پاسخ داده است كه: آنچه گفتي كه به زودي همه آنها را گمراه مي‌كني، و آنچه كه استثناء نمودي و چنين اظهار نمودي كه به زودي مستقل مي‌شوي، و همه اين كارها را به حول و قوه و مشيت خود مي‌كني، سخت اشتباه كرده‌اي، زيرا غير من كسي مستقل نيست، و كسي جز من مالك اين تصرفات و حاكم
__________________________________________________
(1)و بيشترشان را شكرگزار نخواهي يافت. سوره اعراف، آيه 17.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 245
در آن نيست، از هر كسي هم كه سر زند به حكم و قضاي من است. اگر اغواء كني به اذن من كردي و اگر نتواني و ممنوع شوي به مشيت من ممنوع شده‌اي، و تو از ناحيه خود مالك هيچ چيزي نيستي. تنها مالك و اختياردار آن اموري هستي كه من مالكت كرده‌ام، و آنچه كه من قضائش را رانده باشم، و من چنين رانده‌ام كه تو نسبت به بندگان من هيچ كار نتواني بكني، مگر تنها آنهايي كه پيرويت كنند ...
" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ".
اين همان قضايي است كه گفتيم در آيه سابق در امر اغواء به رانده شدنش اشاره شده، كه مي‌فرمايد غير او كسي در آن دخالتي ندارد.
و حاصل مطلب اين است كه آدم و فرزندانش همگيشان بندگان خدايند، و چنان نيست كه ابليس پنداشته بود كه تنها مخلصين بنده او هستند، و چون بنده خدا هستند به شيطان تسلطي بر ايشان نداده تا هر چه مي‌خواهد- كه همان اغواي ايشانست- مستقلا انجام دهد و گمراهشان كند، بلكه همه افراد بشر بندگان اويند، و او مالك و مدبر همه است، چيزي كه هست شيطان را بر افرادي كه خودشان ميل به پيروي او دارند و سرنوشت خود را به دست او سپرده‌اند مسلط فرموده، اينهايند كه ابليس بر آنان حكمفرمايي دارد.

[آيه:" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ ..." متضمن سه جواب به ابليس است] ..... ص : 245

پس اگر در آيه شريفه دقت به عمل آوريم خواهيم ديد كه آيه شريفه ابليس را از سه جهت اصلي پاسخ رد داده است.
اول اينكه ابليس بندگان خداي را منحصر در مخلصين كرده، و سلطنت خود را بر آنان نفي نموده و ما بقي افراد بشر را كه بر آنان تسلط دارد بنده خدا ندانسته است، و خداي تعالي در پاسخش همه افراد بشر را بنده خود خواند. چيزي كه هست سلطنت ابليس را نسبت به بعضي از بندگانش نفي و نسبت به بعضي ديگر اثبات نمود.
دوم اينكه آن ملعون براي خود در اغواي بشر دعوي استقلال نمود (هم چنان كه از ظاهر جمله" لاغوينهم" كه در سياق مخاصمه با خدا و انتقام واقع شده استفاده مي‌شود) و خداي سبحان او را در اين ادعا رد نموده پندارش را باطل خواند، و فرمود كه دشمني او و انتقامش نيز ناشي از قضاي خداست، و تسلطش بر بشر ناشي از تسلط او است كه او را نسبت به اغواي آنان كه به سوء اختيار از او پيروي كنند تنها مسلط فرموده است.
بنا بر اين ابليس ملعون نبايد به خود ببالد، زيرا عليه خدا كاري از پيش خود نكرده و امري را عليه او فاسد ننموده است، چون اگر اهل ضلالت را اغواء كرده، به قضاي
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 246
خداي سبحان- كه اهل ضلالت مي‌بايستي به وسيله وي در گمراهي خود بمانند- كرده است، و حتي خود آن ملعون هم به اين معنا تا حدي اعتراف نموده، و در خصوص غوايت خود گفته است" رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي". و نيز اگر مخلصين را استثناء نموده باز به قضاي خدا بوده است.

[ابليس در اغواء عباد مستقل نبوده اغواي او مجازات" غاوين" بوده و مستند به سلطنت الهي است] ..... ص : 246

اين معنايي كه آيه كريمه آن را افاده مي‌كند، و مي‌فرمايد هم تسلط ابليس بر ضلالت گمراهان، و هم رهايي دادن مخلصين از شر او هر دو قضاي خداست، خود يكي از اصول مهمي است كه توحيد قرآن آن را افاده مي‌كند، مثلا در سوره يوسف مي‌فرمايد:
" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" «1» و در سوره قصص مي‌فرمايد:" وَ هُوَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولي وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُ الْحُكْمُ" «2» و در آل عمران مي‌فرمايد:" الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ" «3» و در يونس مي‌فرمايد:
" وَ يُحِقُّ اللَّهُ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ" «4» و همچنين آياتي ديگر كه دلالت دارند بر اينكه هر حكم ايجابي و يا سلبي كه هست همه از خداست و به قضاء او به كرسي مي‌نشيند.
از اينجا معلوم مي‌شود كه بعضي «5» از مفسرين در تفسير خود نسبت به جمله" إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ" چقدر مسامحه و سهل‌انگاري نموده‌اند، زيرا گفته‌اند: پيروان ابليس وقتي دعوت او را مي‌پذيرند و متابعتش مي‌كنند قهرا ابليس بر آنان سلطنت خواهد يافت، و هر چند كه اين بخاطر عدول آنان از هدايت الهي به دعوت و غوايت او است، و ليكن قهرا او داراي سلطان خواهد شد، پس سلطنت ابليس نه از خداست، و نه از خودش، بلكه از سوء اختيار پيروان او است.
وجه فساد اين سخن اين است كه: استقلال و قوت ذاتي از ابليس سلب و به ذوات اشياء داده شده و حال آنكه اگر بنا باشد ابليس از پيش خود مالك چيزي نباشد اشياء هم مالك هيچ چيز خود نخواهند بود و بدون اذن خدا، هيچ چيز حتي ضروريات و لوازم ذات را مالك نيستند مگر به اذن خدا و تمليك او- دقت فرمائيد.
جهت سومي كه خداي تعالي از كلام ابليس رد نموده اين است كه سلطنت
__________________________________________________
(1)هيچ حكم نيست مگر آنكه از خداست. سوره يوسف، آيه 67.
(2)او خداست معبودي جز او نيست در دنيا و آخرت حمد و حكم براي او است. سوره قصص، آيه 7.
(3)حق از پروردگار تو است. سوره آل عمران، آيه 60.
(4)خدا حق را با كلماتش احقاق مي‌كند. سوره يونس، آيه 82.
(5)روح المعاني، ج 14، ص 52.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 247
ابليس بر اغواي هر كس كه گمراهش مي‌كند، هر چند كه به جعل خداي سبحان و تسليط اوست، الا اينكه اين تسليط خدايي ابتدايي نيست و چنان نيست كه خداي تعالي افرادي را بدون جهت دستخوش اغواي شيطان نموده، افرادي ديگر را از شر او حفظ نمايد، چون چنين رفتاري را نمي‌توان به ساحت قدس خداي سبحان نسبت داد، بلكه اگر جمعي را دستخوش اغواي او مي‌كند به عنوان مجازات و مسبوق به غوايت خودشان است.
دليل بر اين نكته جمله" إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ" است كه مي‌فرمايد: ابليس تنها آن جمعي را اغواء مي‌كند كه خود آنان غوايت دارند، و به اقتضاي همان غوايت خودشان در پي اغواي شيطان مي‌روند. پس اغواي شيطان اغواي دومي است. آري، در اين مساله يك اغواء است به دنبال غوايت و غوايت عبارت است از همان جرمهايي كه خود آدميان مرتكب مي‌شوند و اغواي ابليس مجازاتي است از جانب خداي سبحان.
و اگر اين اغواء، ابتدايي و از ناحيه ابليس بود، و گمراهان به دست ابليس گمراه مي‌شدند بايد خودشان هيچ تقصيري نداشته باشند و همه ملامت‌ها متوجه ابليس باشد، نه مردم، و حال آنكه او خودش به حكايت قرآن كريم در روز قيامت مي‌گويد:" وَ ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلَّا أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي فَلا تَلُومُونِي وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ" «1».
البته اين سخن از ابليس نيز پذيرفته نيست، زيرا ابليس هم به خاطر سوء اختيارش و اينكه به كار اغواي مردم پرداخته، و به عبارتي بخاطر امتناعش از سجده بر آدم ملامت مي‌شود. آري، او ولايت بر اغواء را به عهده خود گرفت و ولي گمراهان گرديد، هم چنان كه خداي سبحان در جاي ديگر از كلامش بدان اشاره نموده مي‌فرمايد:" إِنَّا جَعَلْنَا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ" «2» و نيز در آيه ديگري كه روشن‌ترين آيه مؤيد بيان ما است مي‌فرمايد:" كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَنْ تَوَلَّاهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ وَ يَهْدِيهِ إِلي عَذابِ السَّعِيرِ" «3».
پس از آنچه گذشت اين معنا به دست آمد كه مراد از كلمه" عبادي" عموم افراد بشر است، و استثناء در" مَنِ اتَّبَعَكَ" استثناي متصل است، نه منقطع، و كلمه
__________________________________________________
(1)من سلطنتي بر شما نداشتم، تنها كار من اين بود كه شما را دعوت كردم شما به اختيار خود اجابتم كرديد، پس مرا ملامت نكنيد و خود را ملامت كنيد. سوره ابراهيم، آيه 22. [.....]
(2)شيطان‌ها را اولياء آنان كه ايمان نمي‌آورند قرار داديم. سوره اعراف، آيه 27.
(3)قلم قضاء بر او چنين رانده شد كه هر كه او را سرپرست خود قرار دهد او گمراهش كند، و به سوي عذاب آتش رهنمونش باشد. سوره حج، آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 248
" من" در" من الغاوين" بيانيه است و زمينه كلام رد بر ابليس است، و آيه متعرض دو قضاء از قضاهاي الهي است: يكي در مستثني و يكي در مستثني منه. اينها و غير اينها نكاتي است كه از بيان گذشته ما به دست مي‌آيد.
و از همين بيان روشن مي‌گردد اينكه بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند" منظور از كلمه" عبادي" آن كساني است كه ابليس استثنائشان كرد و از ايشان تعبير كرد به" عِبادَكَ مِنْهُمُ" مو نتيجه استثناء مزبور منقطع و زمينه كلام تصديق گفتار ابليس است كه بر جمعي سلطنت دارد و بر مخلصين ندارد، و معناي آيه اين است كه مخلصين در تحت سلطنت تو نيستند، ولي آنها كه پيرويت مي‌كنند هستند" تفسير صحيحي نيست.
زيرا خواننده عزيز اگر در بيان گذشته ما دقت كرده باشد مي‌داند كه اين چنين تفسير در حقيقت زمينه كلام را بر هم زدن است و كسي كه اينطور تفسير كرده رعايت سياق را كه سياق مخاصمه است نكرده، و به ساحت قدس الهي نسبت نالايق داده، و خطاب خداي را طوري معنا كرده كه در حقيقت همان كلام ابليس از كار در آمده است.
به اين معنا كه خداي تعالي تغييري در ريخت كلام ابليس داده، و نسبت به اصل معنا حق را به او داده و به آن اعتراف كرده است. ابليس گفته بود به زودي من بشر را اغواء مي‌كنم مگر مخلصين آنان را. خدا هم فرموده: تو مخلصين را نمي‌تواني گمراه كني، تنها غير ايشان را گمراه مي‌كني، و پر واضح است كه چنين كلامي را نمي‌توان به خداي سبحان نسبت داد.
و چه بسا مفسرين ديگري «2» كه آيه را چنين معنا كرده‌اند: كلمه" عبادي" شامل تمامي افراد بشر مي‌باشد و در عين حال استثناي منقطع است. و شايد از اين جهت منقطع گرفته‌اند كه پنداشته‌اند اگر متصل بگيرند بايد بيشتر افراد را مستثني بدانيم، آن وقت مثل اين مي‌شود كه بگوييم: من صد تومان الا نود و نه تومان قرض دارم، زيرا گمراهان بشر نسبت به مخلصين آن شايد بيشتر از 90 در صد باشند، و آن وقت ساحت قدس الهي منزه از اين چنين حرف زدن است.
و اين تفسير صحيح نيست، براي اينكه اين حرف مربوط به جايي است كه منظور از استثناء بيرون كردن عدد معيني باشد، و اما اگر منظور اخراج نوع و يا صنف باشد
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 51.
(2)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 189.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 249
ديگر زياد بودن عدد مستثني عيب ندارد. و انسان خود داراي اصنافي است كه ما فوق همه، صنف مخلصين‌اند، و از آنان پايين‌تر صنف مؤمنين، و از آنان پايين‌تر صنف مستضعفين و از ايشان هم پايين‌تر پيروان ابليس‌اند كه همين صنف آخري در آيه استثناء شده و ما بقي كه چند صنفند در مستثني منه باقي‌اند. پس استثناء اكثر لازم نمي‌آيد.

[بيان اينكه اثبات سلطنت و ولايت براي ابليس، با سلطنت مطلقه خدا و با عدالت او منافات ندارد] ..... ص : 249

بعضي ديگر از مفسرين استثناء را از اين جهت منقطع گرفته‌اند كه براي ابليس سلطنتي حتي بر غاوين لازم نيايد چون چنين پنداشته‌اند كه اثبات سلطنت براي ابليس با سلطنت مطلقه خدا و يا با عدالت او منافات دارد، و معناي آيه بطوري كه اين دو محذور لازم نيايد اين است كه" تو بر بندگان من سلطنت نداري ليكن هر كه از غاوين، كه تو را پيروي كند او خودش زمام امور خود را بدست تو داده، و براي تو سلطنت عليه خود قرار داده است. نه اينكه اين سلطنت از خود تو باشد، و تو بتواني خدا را در امور خلقش عاجز كني، از خدا هم نيست، تا با عدالت او منافات داشته باشد".
ولي غفلت كرده‌اند از اينكه اثبات سلطنت براي ابليس در صورتي كه آن سلطنت از ناحيه خداي تعالي باشد، اشكالي وارد نمي‌آيد و با سلطنت مطلقه الهي منافات ندارد و همچنين منافي با عدالت خدايي نيست، زيرا مكرر گفتيم كه اين تسليط، تسليط به عنوان مجازات است، نه ابتدايي. و اينهم كه گفت: سلطنت ابليس را گمراهان به او داده‌اند باز با تسليط خدايي منافات ندارد و همه اينها در سابق گذشت لذا تكرار نمي‌كنيم.
آنچه در اينجا در اشكال بر توجيه بالا اضافه مي‌كنيم اين است كه قرآن كريم در آيه" كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَنْ تَوَلَّاهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ" «1» و آيه" إِنَّا جَعَلْنَا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ" «2» بطور صريح به هر دو ناحيه گفتار ما دلالت دارند، اولي سلطنت را براي شيطان اثبات مي‌كند و دومي آن سلطنت را به قضاي خدا و جعل او مي‌داند.
" وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ".
ظاهرا كلمه" موعد" در اينجا اسم مكان و به معناي محل وعده باشد و مراد از اينكه جهنم موعد آنها است اين است كه جهنم آن محلي است كه وعده خدا به ايشان
__________________________________________________
(1)بر او چنين نوشته شده كه هر كه او را سرپرست خود قرار دهد او گمراهش مي‌كند. سوره حج، آيه 4.
(2)شيطان‌ها را قرار داديم اولياء كساني كه ايمان نمي‌آورند. سوره اعراف، آيه 27.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 250
عملي مي‌شود و در آنجا عذابشان مي‌كند.
و اين كلام خدا تاكيد ثبوت قدرت او و بازگشت همه امور به او است. كانه مي‌فرمايد:" آنچه در باره سلطنت تو بر گمراهان گفتم سلطنتي از ناحيه خود تو نيست، و چنان نيست كه تو ما را عاجز كني، بلكه ما تو را بر آنان سلطنت داديم و به خاطر پيرويشان از تو، ايشان را به اغواي تو مجازات نموده، و به زودي در آخرت هم به عذاب جهنم كيفرشان مي‌كنيم.
در اين جمله كه مخصوص بيان حال پيروان ابليس است، تنها كيفر ايشان را ذكر كرد و ديگر اسمي از ابليس و كيفر او نبرد، به خلاف آيه" لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ" «1» و آيه" فَإِنَّ جَهَنَّمَ جَزاؤُكُمْ جَزاءً مَوْفُوراً" «2»، چون مقام در اين دو آيه غير مقام آيه مورد بحث است.

[معناي اينكه جهنم هفت در دارد:" لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ ..."] ..... ص : 250

" لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ لِكُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ".
خداي سبحان نه در اين آيه و نه در هيچ جاي كلام خود، بيان ننموده كه مراد از اين" ابواب: درها" چيست. آيا مانند درهاي خانه و چهار ديواري است كه در آنجا داخل مي‌شوند و همه واردين را در يك عرصه جمع مي‌كند؟ و يا طبقات و دركات مختلفي است كه از نظر نوع عذاب، و شدت آن با هم تفاوت دارند. استعمال كلمه" باب" در هر دو معنا متداول است و چه بسا اموري را كه در نوع مختلفند، هر نوعش را يك باب مي‌گويند، مثلا گفته مي‌شود:" ابواب خير"،" ابواب شر" و" ابواب رحمة" و قرآن فرموده:" فَتَحْنا عَلَيْهِمْ أَبْوابَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «3» و چه بسا كه اسباب رسيدن به چيزي و راههاي رسيدن به آن را نيز ابواب مي‌گويند، مانند" ابواب رزق" كه مقصود از آن انواع معاملات است.
و بعيد نيست از آيات متفرقه در قرآن كه در باره آتش دوزخ آمده معناي دومي استفاده شود، مانند آيه" وَ سِيقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلي جَهَنَّمَ زُمَراً حَتَّي إِذا جاؤُها فُتِحَتْ أَبْوابُها- تا آنجا كه مي‌فرمايد- قِيلَ ادْخُلُوا أَبْوابَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها- «4» و آيه
__________________________________________________
(1)هر آينه جهنم را از تو و از هر كه پيرويت كند از بندگان پر مي‌كنم. سوره ص، آيه 85.
(2)پس بدرستي جهنم جزاء شما است و چه جزاي بي‌كراني است. سوره اسري، آيه 63.
(3)سوره انعام، آيه 44.
(4)كساني كه كفر ورزيدند دسته دسته به سوي جهنم رانده مي‌شوند، وقتي به آن رسيدند درهايش باز مي‌شود ... گفته مي‌شود براي هميشه به درهاي جهنم درآييد. سوره زمر، آيه 72.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 251
" إِنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ" «1» و همچنين آياتي ديگر.
مؤيد اين احتمال فقره دوم آيه مورد بحث است كه مي‌فرمايد:" لِكُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ- از ايشان براي هر دري قسمتي است تقسيم شده" چون ظاهر آن اين است كه خود جزء تقسيم شده بر درها است، و اين وقتي معناي صحيح مي‌دهد كه" باب" به معناي طبقه باشد نه در ورودي. و اما اينكه بعضي «2» كلمه" جُزْءٌ مَقْسُومٌ" را به معناي" طائفه معين و مفروز" «3» گرفته‌اند تفسير موهوني است كه وهنش بر همه روشن است.
و بنا بر اين، معناي" هفت در داشتن جهنم" اين مي‌شود كه هفت نوع عذاب دارد، و هر نوع آن به مقتضاي واردين براي خود چند قسم دارد. و اين مطلب خالي از دلالت بر اين معنا نيست كه گناهاني كه مستوجب آتش است هفت قسم، و طرقي كه آدمي را به هر يك از آن گناهان مي‌كشاند نيز چند قسم است، و در صورتي كه آيه شريفه چنين دلالتي داشته باشد مؤيد رواياتي خواهد بود كه در باره طبقه‌بندي عذابهاي دوزخ آمده، و به زودي از نظر خوانندگان گرامي مي‌گذرد- ان شاء اللَّه تعالي.
" إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ ادْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنِينَ".
يعني ايشان مستقر در بهشت‌ها و چشمه‌سارهايند. (به ايشان گفته مي‌شود) بدانجا درآييد با سلامي وصف ناپذير، سلامي كه نمي‌توان كنه وصفش را بيان نمود، درآييد در حالي كه از هر شر و ضرري ايمن هستيد.

[" متقين" در آيه:" إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ ..." اعم از" مخلصين" در آيه:" إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ" است] ..... ص : 251

خداي سبحان بعد از آنكه قضاي رانده شده خود را در باره ابليس و گمراهان پيرو او بيان نمود، اينك در اين آيه قضاي رانده شده‌اش را در باره متقين بيان مي‌فرمايد، و از آنجا كه در كلام رسول خدا (ص) تقوي به ورع و پرهيز از محرمات خدا تفسير شده و در كلام خداي تعالي هم، متقين را مكرر به بهشت بشارت داده، نتيجه مي‌گيريم كه متقين اعم از مخلصين‌اند.
و اينكه بعضي «4» گفته‌اند كه" هيچ شبهه‌اي نيست در اينكه سياق دلالت دارد بر اينكه متقين در اين آيه همان مخلصين آيه قبل هستند، و اين حمل مطلق بر فرد كامل آن مي‌شود" صحيح نيست، زيرا وقتي صحيح است كه مقصود از" عباد" در جمله
__________________________________________________
(1)منافقان در طبقه پائين‌تر جهنمند. سوره نساء، آيه 145.
(2)روح المعاني، ج 14، ص 53.
(3)مفروز: جدا كرده شده.
(4)روح المعاني، ج 14، ص 57. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 252
" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ" مخلصين باشند، تا به ضميمه وحدت سياق بگوييم مقصود از متقين هم همان مخلصين‌اند، و ليكن همين حرف، اول كلام است و ما در سابق اثبات كرديم كه مراد از عباد عموم افراد انسان است و تنها غاويان (گمراهان) استثناء شده، و بقيه در تحت عموم هستند. خداي تعالي وضع غاويان را روشن نمود، و فرمود كه قضاي او آتش را بر ايشان حتمي نموده، اينك در اين آيه وضع ساير افراد عام را كه اعم از مخلصين‌اند، بيان مي‌فرمايد. باقي مي‌ماند وضع افراد مستضعف كه منوط به خواست خداست و گناهكاران و اهل كبائري كه بدون توبه مي‌ميرند كه ايشان هم محتاج شفاعتند، در نتيجه از افراد عموم مذكور باقي نمي‌ماند مگر آنان كه بهشت برايشان حتمي است اعم از مخلصين و غير ايشان كه آيه مورد بحث متعرض وضع ايشان است.
و اما مساله حمل مطلق بر فرد اكمل آن، خطا و اشتباه است بلكه همواره مطلق را بايد حمل بر افراد متعارف آن نمود كه تفصيل اين بحث به عهده كتب اصول است بدانجا مراجعه شود.

[رد و ابطال سخن" فخر رازي" كه گفته است مراد از" متقين" كساني است كه از شرك بپرهيزند و بيان اينكه تسميه به وصف" متقين" در مورد دارايان ملكه پرهيز از محرمات الهي صادق است] ..... ص : 252

امام رازي در تفسير جمله مورد بحث گفته: منظور از متقين در آيه شريفه كساني‌اند كه از شرك بپرهيزند، و اين معنا را از معظم صحابه و تابعين نقل كرده و گفته كه در اين معنا رواياتي آمده است.
آن گاه اضافه كرده است كه: حق صحيح هم همين است، به دليل اينكه متقي كسي است كه يك بار از خود تقوي نشان دهد هم چنان كه كسي را كه يك نوبت زده باشد مي‌گويند ضارب، چون شرط صادق بودن وصف اين نيست كه همه انواع تقوي را انجام داده باشد، بلكه همين كه ماهيت تقوي را انجام داده باشد، وصف متقي بر او صادق خواهد بود، و لذا گفته‌اند لفظ امر دلالت بر وجوب بيش از يك بار مامور به ندارد.
بنا بر اين ظاهر آيه اقتضاء دارد كه جنات عيون نصيب هر كسي كه حتي از يك گناه پرهيز كرده باشد بشود، چيزي كه هست امت اسلام همه متفقند بر اينكه در خصوص گناه كفر استمرار وصف، شرط بهشتي بودن است.
و نيز از آنجايي كه اين آيه دنبال كلام ابليس:" إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ" و دنبال:" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ" واقع شده، لذا در بهره‌مندي از جنات عيون ايمان معتبر است، پس قيد ايمان بخاطر اين دو دليل است. و از آن گذشته دليلي بر قيد ديگر نداريم، و عام را به عموميتش باقي مي‌گذاريم، چون تخصيص عام خلاف ظاهر است و هر چه كمتر باشد به مقتضاي اصل و ظاهر موافق‌تر است.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 253
پس با اين بيان ثابت مي‌شود كه حكم جنات عيون براي تمامي گويندگان" لا اله الا اللَّه محمد رسول اللَّه" ثابت است، هر چند كه اهل معصيت باشند، و اين خود بياني روشن است «1».
و مقتضاي كلامش اين است كه آيه شريفه شامل مرتكبين تمامي كبائر موبقه، كه كتاب عزيز (قرآن) تصريح به استحقاق آتش بر مرتكب آن دارد بشود، بشرطي كه از شرك پرهيز كند. و همچنين شامل كساني كه غير از دو شهادت مذكور تمامي واجبات الهي را كه تاركش را وعده آتش داده ترك كرده‌اند بگردد. و حال آنكه هر كس كه با كلام خداي تعالي انسي داشته و در آن تدبر نمايد شك نمي‌كند در اينكه قرآن كريم چنين كساني را متقي نمي‌داند، و جزء متقيان نمي‌شمارد، مخصوصا عنوان متقين از عناويني است كه در قرآن كريم زياد به چشم مي‌خورد كه آنان را صريحا به بهشت بشارت مي‌دهد و شايد قريب بيست جا آنان را به اجتناب از محرمات وصف مي‌كند، و در احاديث هم متقين به چنين كساني تفسير شده است.
علاوه بر اينكه صرف صحت اطلاق وصف ربطي به تسميه به آن وصف ندارد (و مجرد اينكه كلمه متقي به شخصي كه يك بار از محرمات اجتناب كرده اطلاق شود غير اين است كه اسم چنين شخصي را متقي بگذاريم).
كسي به وصف مؤمن، محسن، قانت، مخلص و صابر و مخصوصا اوصافي كه در آن بقاء و استمرار خوابيده ناميده نمي‌شود، مگر آنكه وصف مذكور در او استقرار و دوام داشته باشد. و اگر سخن فخر رازي در متقين درست باشد بايد در طاغين و فاسقين و مفسدين و مجرمين و غاوين و ضالين كه در قرآن كريم وعده آتش به آنان داده شده صادق باشد، و حال آنكه صادق بودنش تناقض عجيبي است كه به كلي نظام كلام الهي را مختل مي‌سازد.
و اگر بگويي در اوصافي كه شمردي قرينه و شاهدي هست كه آن اوصاف را به مرتكب در يك بار و دو بار صادق نمي‌داند، از قبيل آيات شفاعت و توبه و امثال آن، در جواب مي‌گوييم در وصف متقين هم قرينه داريم كه مراد از آن، كساني هستند كه هميشه تقوي داشته باشند نه آناني كه هم گناهان را مرتكب شده، هم واجبات را ترك مي‌كنند و در همه عمر از يك گناه پرهيز مي‌نمايند، و آن قرينه عبارتست از آياتي كه
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 191 و 192.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 254
وعده آتش به مرتكب گناهان مي‌دهد، مانند آيات زنا و قتل نفس بدون حق، و ربا و خوردن مال يتيم و نظائر آن.
علاوه، شواهدي كه وي به عنوان تقريب دليل خود آورده، و از آن جمله گفته كه" واقع شدن آيه دنبال كلام ابليس ..." وجوه و شواهد واهيي است كه هيچ دلالت و شهادتي بر مدعاي او ندارد. و همچنين اينكه گفته" پس قيد ايمان به خاطر اين دو دليل است، و از آن گذشته دليلي بر قيد ديگر نداريم و تخصيص عام خلاف ظاهر و خلاف اصل است ..." نيز صحيح نيست، زيرا خلاف اصل در جايي گفتگويش بميان مي‌آيد كه دليل لفظي در كار نباشد و خواننده عزيز به ادله لفظي كه همه آنها صالح براي تقييد آيه‌اند واقف گرديد. و همچنين خلاف ظاهر، چون ظهور مطلق در اطلاق- كه گويا مقصود وي از ظهور همان است- وقتي حجت است كه دليل مقيدي، اطلاق را تقييد نكند و گر نه بايد از ظهور اطلاق دست برداشته آن را حمل بر مقيد نمود.
پس حق مطلب آنست كه گفتيم آيه شريفه شامل كساني است كه ملكه تقوي و ورع و پرهيز از محرمات الهي در دلهايشان جايگزين شده باشد. تنها چنين كساني‌اند كه سعادت و بهشت بر ايشان حتمي است.
بله اين معنا نيز هست كه از كتاب خدا و سنت استفاده مي‌شود كه اهل توحيد يعني آنها كه در موقف قيامت با شهادت" لا اله الا اللَّه" محشور مي‌شوند مخلد در آتش نيستند، و بالأخره به بهشت وارد مي‌شوند، ولي اين غير از دلالت لفظ متقين است.
" وَ نَزَعْنا ما فِي صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلي سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ ... بِمُخْرَجِينَ".
كلمه" غل" به معناي كينه است و بعضي گفته‌اند به معناي كينه و حسد است كه آدمي را وادار مي‌كند به ديگران آزار برساند. و كلمه" سرر" جمع" سرير" است كه به معناي تخت (مبل) است. و كلمه" نصب" به معناي تعب و خستگي است: كه از خارج به آدمي روي دهد.
خداي تعالي در اين دو آيه حال متقين را در وارد شدنشان به بهشت بيان مي‌فرمايد. و اگر از ميان نعمتهاي بهشت با آن همه زيادي تنها اين چند چيز را شمرد بخاطر عنايتي بود كه به اقتضاي مقام داشت، چون مقام، مقام بيان اين جهت است كه اهل بهشت به گرفتاري و بدبختي گمراهان مبتلا نيستند، چون آنان سعادت و سيادتشان و كرامت و حرمتشان را از دست نداده‌اند، و چون زمينه كلام اين بود، مناسب بود امنيت اهل بهشت را نام ببرد، لذا فرمود: اهل بهشت از ناحيه نفسشان و درونشان در امنيت‌اند،
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 255
چون خداوند كينه و حسد را از دلهايشان كنده، ديگر احدي از آنان قصد سويي نسبت به ديگري ندارد، بلكه همه برادراني هستند در برابر هم كه بر تختها تكيه زده‌اند، و به زودي در بحث روايتي معنايي براي روبروي هم بودنشان خواهد آمد- ان شاء اللَّه تعالي.
و همچنين از ناحيه اسباب و عوامل بيروني نيز در امنيت‌اند، ديگر دچار نصب (خستگي) نمي‌گردند. و نيز از ناحيه پروردگارشان هم ايمن هستند، و از بهشت هرگز اخراج نمي‌شوند، پس اهل بهشت از هر جهت در سعادت و كرامتند، و از هيچ جهتي دچار شقاوت و خواري نمي‌شوند، نه از ناحيه درونشان و نه از بيرونشان و نه از خدايشان.

قضاهاي رانده شده [قضاهاي رانده شده‌اي كه در قرآن حكايت شده است] ..... ص : 255

قضاهايي كه از مصدر جلال رب العزه در بدو خلقت انسان رانده شده، و قرآن كريم آنها را حكايت نموده، دو سنخ است: يكي اصلي و يكي فرعي، و اصلي آنها ده تا است:
اول اينكه به ابليس فرمود:" فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ" «1» دوم اينكه به او فرمود:" وَ إِنَّ عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ إِلي يَوْمِ الدِّينِ" «2».
كه البته ممكن است اين دو را به يك قضا برگردانيد.
سوم اينكه به او فرمود:" فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ إِلي يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ" «3».
چهارم اينكه باز به او فرمود:" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ" «4».
پنجم اينكه دنبال آن فرمود:" إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ" «5».
ششم اينكه فرمود:" وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ" «6».
هفتم اينكه به آدم فرمود:" اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ" «7».
__________________________________________________
(1)پس بيرون شو كه تو رانده شده و مطرودي. سوره حجر، آيه 34.
(2)و به درستي كه بر تو است لعنت تا روز جزاء. سوره حجر، آيه 35.
(3)پس به درستي كه تو از مهلت داده‌گاني تا روز وقت دانسته شده. سوره حجر، آيه 38.
(4)به درستي كه تو را بر بندگان من تسلطي نيست. سوره حجر، آيه 42.
(5)مگر آن كسي كه از تو متابعت كند. سوره حجر، آيه 42.
(6)و به درستي كه دوزخ وعده‌گاه همه ايشان است. سوره حجر، آيه 43.
(7)فرود آييد در حالي كه بعضي از شما دشمن بعضي ديگر باشد. سوره بقره، آيه 36.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 256
هشتم اينكه به او فرمود:" وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ" «1».
نهم اينكه به او و خلق خود فرمود:" اهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" «2».
دهم اينكه به انسان فرمود:" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" «3».
و اما قضاهاي فرعي كه مترتب بر اين اصلي‌ها است قضاهايي است كه متدبر دانشمند به آنها بر مي‌خورند.

بحث روايتي [رواياتي در باره نفخ روح در كالبد آدم عليه السلام] ..... ص : 256

اشاره

در تفسير عياشي از محمد بن مسلم از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه گفت: من از آن حضرت از آيه" وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي ..." پرسش نمودم فرمود: خداوند روحي خلق فرمود و از آن در آدم دميد «4».
در همان كتاب از ابي بصير از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ ..." فرموده: خداوند خلقي را خلق كرد، و روحي را هم آفريد، آن گاه به فرشته‌اي دستور داد آن روح را در آن كالبد بدمد، نه اينكه بعد از نفخ چيزي از خداي تعالي كم شده باشد، و اين از قدرت خداست «5».
و در همان كتاب در روايت سماعه از آن جناب آمده كه فرمود: خداوند آدم را خلق كرد و در آن دميد. من از آن جناب پرسيدم روح چيست؟ فرمود: قدرت خداي تعالي
__________________________________________________
(1)و براي شما در زمين تا وقت مرگ موضع استقرار است. سوره بقره، آيه 36.
(2)فرود آييد از اين جنت، پس اگر بيايد براي شما از جانب من دلالتي پس هر كس كه متابعت كند هدايت مرا پس ترسي نيست بر ايشان و محزون نمي‌شوند. سوره بقره، آيه 39.
(3)و آن كساني كه كافر شدند و تكذيب كردند آيات ما را آنان اهل دوزخند و در آن جاويدند. سوره بقره، آيه 39.
(4)تفسير عياشي، ج 2، ص 241، ح 98.
(5)تفسير عياشي، ج 2، ص 241، ح 10.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 257
از ملكوت است «1».
مؤلف: يعني قدرت فعليه خداست كه از قدرت ذاتيش منبعث مي‌شود، هم چنان كه روايت قبلي هم بر آن دلالت دارد.
و در كتاب معاني الاخبار به سند خود از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت:
من از حضرت باقر (ع) پرسيدم معناي اين كلام خداي عز و جل كه مي‌فرمايد:
" وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي" چيست؟ فرمود: روحي است كه خدا آن را اختيار نمود و خلقش كرد، و به خود نسبتش داد، و بر تمامي ارواح برتريش بخشيد و به همين جهت دستور داد تا آن را بر آدم بدمند «2».
و در كافي به سند خود از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت: از امام باقر پرسيدم اينكه روايت مي‌كنند كه خداي تعالي آدم را به صورت خود خلق كرده درست است؟ فرمود: صورت آدم صورت مخلوقي است حادث كه خداي تعالي آن را بر ساير صورت‌ها انتخاب نمود، و چون از ساير صورتها بهتر بود به خود نسبتش داد، هم چنان كه كعبه را به خود نسبت داده و فرموده:" بيتي: خانه من"، روح را به خود نسبت داد و فرمود:" وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي" «3».
مؤلف: اين روايات از روايات برجسته‌اي است كه در ضمن معناي روح، معارف بسياري را بيان مي‌كند، و ما به زودي در آنجا كه پيرامون حقيقت روح بحث مي‌كنيم- ان شاء اللَّه- توضيحي در معنايش مي‌دهيم.

[چند روايت در باره وقت يوم معلوم در آيه:" فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ إِلي يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ"] ..... ص : 257

و در تفسير برهان از ابن بابويه به سند خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ إِلي يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ" فرمودند:" يوم وقت معلوم" روزيست كه نفخ صور مي‌شود و ابليس ميان نفخه اول و دوم مي‌ميرد «4».
و در تفسير عياشي از وهب بن جميع و در تفسير برهان از شرف الدين نجفي با حذف سند از وهب نقل كرده كه گفت: از امام صادق (ع) از ابليس پرسش نمودم، و اينكه منظور از" يوم وقت معلوم" در آيه" رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ قالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ إِلي يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ" چيست؟ فرمود اي وهب آيا گمان كرده‌اي همان
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 241، ح 11. [.....]
(2)معاني الاخبار، توحيد شيخ صدوق، ص 170، باب 27، ح 1.
(3)كافي، توحيد شيخ صدوق، ص 103، ح 18.
(4)البرهان، ج 2، ص 342، ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 258
روز بعث است كه مردم در آن زنده مي‌شوند؟ نه، بلكه خداي عز و جل او را مهلت داد تا روزي كه قائم ما ظهور كند كه در آن روز موي ناصيه ابليس را گرفته گردنش را مي‌زند، روز وقت معلوم آن روز است «1».
الفاظ حديث فوق از تفسير برهان نقل گرديده است.
و در تفسير قمي به سند خود از محمد بن يونس از مردي از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" فَأَنْظِرْنِي- تا جمله- إِلي يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ" فرمود: در روز وقت معلوم رسول خدا (ص) او را بر روي سنگ بيت المقدس ذبح مي‌كند «2».
مؤلف: اين روايت از روايات رجعت است كه بر طبق آن و نيز بر طبق مضمون روايت قبليش از طرف امامان اهل بيت روايات ديگري نيز هست.
ممكن هم هست روايت اولي از اين سه روايت آخر را حمل بر تقيه كنيم، و نيز ممكن است هر سه را به بياني كه در رجعت در جلد اول اين كتاب و در جلدهاي ديگر گذشت طوري معنا كنيم كه منافاتي ميان آنها نباشد، و آن اين است كه بگوييم در روايات وارده از طرق امامان اهل بيت (ع) غالب آيات مربوط به قيامت گاهي به روز ظهور مهدي (ع) و گاهي به روز رجعت و گاهي به روز قيامت تفسير شده و اين بدان جهت است كه هر سه روز در اينكه روز بروز حقايقند، مشتركند، هر چند كه بروز حقايق در آنها مختلف و داراي شدت و ضعف است. بنا بر اين، حكم قيامت بر آن دو روز ديگر هم جاري است- دقت فرماييد.
و در تفسير عياشي از جابر از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه گفت:
خدمت آن جناب بودم، عرض كردم: ممكن است بفرماييد تفسير آيه" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ" چيست؟ فرمود: خداي تعالي در اين جمله مي‌فرمايد: تو نمي‌تواني بندگان مرا به بهشت و يا دوزخ وارد كني «3».

[رواياتي در بيان مراد از درهاي جهنم در ذيل جمله:" لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ ..."] ..... ص : 258

و در تفسير قمي در ذيل جمله" لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ ..." از معصوم نقل كرده كه فرمود: خداي تعالي در اين جمله مي‌فرمايد اهل هر مذهبي از دري وارد مي‌شوند، و براي
__________________________________________________
(1)البرهان، ج 2، ص 343، ح 7، عياشي، ج 2، ص 242، ح 14.
(2)تفسير قمي، ج 1، ص 349.
(3)تفسير عياشي، ج 2، ص 242، ح 16.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 259
بهشت هشت در است «1».
و در الدر المنثور است كه احمد- در كتاب الزهد- از خطاب بن عبد اللَّه روايت كرده كه گفت: علي (ع) فرمود: هيچ مي‌دانيد درهاي جهنم چگونه است؟ ما گفتيم لا بد مثل همين، درهاي دنيا است، فرمودند: نه و ليكن اينطور است. آن گاه دست خود روي دست گذاشت (كه اشاره به طبقات آن است) «2» و در همان كتاب است كه ابن مبارك، هناد، ابن ابي شيبه، عبد بن حميد و احمد- در كتاب الزهد- و ابن ابي الدنيا- در كتاب صفة النار- و ابن جرير، ابن ابي حاتم و بيهقي- در كتاب البعث- از چند طريق از علي (ع) روايت كرده كه گفت:
جهنم هفت در دارد، بعضي فوق بعضي ديگر قرار دارد وقتي اولي پر شد دومي را پر مي‌كنند، آن گاه سومي را تا همه‌اش پر شود «3».
باز در همان كتاب آمده كه ابن مردويه و خطيب در تاريخش از انس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) در معناي آيه" لِكُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ" فرمود: جزئي از مردم كه به خدا شرك ورزيدند، و جزئي ديگر كه در او شك كردند، و جزئي كه از او غفلت نمودند «4».
مؤلف: اين روايت اجزاي درهاي جهنم را مي‌شمارد، نه خود درها را. و از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه رسول خدا (ص) نمي‌خواهد اجزاء را منحصر در آن سه جزء كند.
و در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابو ذر روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: براي جهنم دري است كه از آن داخل نمي‌شود مگر كسي كه عهد مرا در باره اهل بيتم بشكند و خيانت نمايد، و بعد از من خون آنان را بريزد «5».
باز در همان كتاب است كه احمد و ابن حبان و طبري و ابن مردويه و بيهقي- در كتاب البعث- از عتبة بن عبد اللَّه از رسول خدا (ص) روايت آورده‌اند كه فرمود: براي بهشت هشت در و براي جهنم هفت در است، كه بعضي افضل از بعض ديگر است «6».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1، ص 376.
(2 و 3 و 4)الدر المنثور، ج 4، ص 99 و 100.
(5 و 6)الدر المنثور، ج 4، ص 100.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 260
مؤلف: اين روايات به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد بيان گذشته ما را تاييد مي‌كنند.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ نَزَعْنا ما فِي صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ" از معصوم نقل كرده كه فرمود:" غل" به معناي عداوت است «1».

[چند روايت در تفسير و بيان مراد جمله:" إِخْواناً عَلي سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ" و تطبيق آن بر عده‌اي توسط راويان] ..... ص : 260

و در تفسير برهان از حافظ، ابو نعيم از رجال سندش از ابي هريره روايت كرده كه گفت: علي بن ابي طالب (ع) از رسول خدا (ص) پرسيد يا رسول اللَّه كداميك از ما در دل تو محبوب‌تريم؟ من يا فاطمه؟ فرمود: فاطمه محبوب تر است نزد من از تو، ولي تو گرانقدرتري از او، و گويا تو را و او را مي‌بينم كه كنار حوضم مردم را از آن دور مي‌كني، و كنار آن حوض به عدد ستارگان آفتابه‌هايي هست، و تو و حسن و حسين و حمزه و جعفر در بهشتيد و چون برادراني مقابل هم بر تخت‌ها قرار داريد، و تو و شيعيانت با من هستيد، آن گاه رسول خدا (ص) اين آيه را قرائت كردند:" إِخْواناً عَلي سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ" و فرمودند: آن چنان در برابر هم هستيد كه به پشت سر يكديگر نمي‌نگريد «2».
و نيز در همان كتاب است كه ابن مغازلي- در كتاب المناقب خود بدون سند از زيد بن ارقم روايت كرده كه گفت: بر رسول خدا (ص) وارد شدم، فرمود: من مي‌خواهم ميان شما امت، عقد اخوت برقرار كنم، همانطور كه ميان ملائكه برادري برقرار است. آن گاه به علي فرمود: تو برادر من هستي، و سپس تلاوت فرمودند:" إِخْواناً عَلي سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ" و فرمودند: دوستاني كه دوستيشان براي خداست بعضي به بعضي ديگر نظر مي‌كنند «3».
مؤلف: صاحب البرهان اين روايت را از احمد در كتاب مسندش بدون سند از زيد بن ارقم از رسول خدا (ص) نيز نقل كرده، و روايت مفصل است «4».
در اين دو روايت كه در تفسير" عَلي سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ" فرموده" احدي پشت سر ديگري را نمي‌نگرد" و يا" دوستان خدايي بعضي به بعضي نظر مي‌كنند" اشاره فرموده‌اند به اينكه تقابل در آيه، كنايه از اين است كه در آنجا ديگر مانند دنيا در پي عيب جويي يكديگر نيستند، چون غل و كينه‌ها از دلهايشان بيرون رفته است، و عيب
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1، ص 377.
(2)البرهان، ج 2، ص 348، ح 9.
(3)البرهان، ج 2، ص 348، ح 11.
(4)البرهان، ج 10، ص 348، ح 10.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 261
جويي بخاطر كينه دروني است، و اين خود يك معناي لطيفي است.
و استشهاد رسول خدا (ص) به آيه از باب تطبيق كلي بر مصداق است، نه اينكه آيه فقط در باره اهل بيت (ع) نازل شده باشد، زيرا سياق آيه با اين اختصاص نمي‌سازد.
نظير اين روايت روايتي است كه از علي (ع) در تفسير آيه نقل شده كه فرموده‌اند: در باره ما اهل بدر نازل شده «1» و در روايت ديگري آمده است كه: در باره ابو بكر و عمر نازل شده «2». و در روايت ديگري كه از علي بن الحسين (ع) نقل شده فرموده‌اند: در باره ابو بكر و عمر و علي نازل شده «3». باز در روايت ديگري آمده كه در حق علي و زبير و طلحه نازل شده «4». و نيز در روايت ديگري آمده كه در باره علي و عثمان و طلحه و زبير نازل شده «5». و در روايت ديگري است كه ابن عباس گفت: در باره ده نفر نازل شده: ابو بكر، عمر، عثمان، علي، طلحه، زبير، سعد، سعيد، عبد الرحمن بن عوف و عبد اللَّه بن مسعود «6».
و اين روايات به شهادت اختلافي كه در آنها است همه تطبيقاتي است كه راويان حديث، آيه را با عده‌اي تطبيق نموده‌اند، و گر نه خود آيه شريفه و سياق آن با اين معنا كه در باره عده مخصوص نازل شده باشد نمي‌سازد. و چگونه مي‌سازد و حال آنكه در مقام بيان قضايي است كه خداي تعالي در بني نوع بشر از اول خلقت تا به امروز اجراء نموده، مي‌باشد و در سياق آن داستان دستور يافتن ملائكه به سجده بر آدم و امتناع ابليس از آن، و رانده شدنش، و نقل قضاهاي رانده شده بعد از آن قرار گرفته، و اين مسائل مربوط به خصوص اشخاص نامبرده نيست.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4 و 5 و 6)الدر المنثور، ج 4، ص 101. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 262

[سوره الحجر (15): آيات 49 تا 84] ..... ص : 262

اشاره

نَبِّئْ عِبادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ (49) وَ أَنَّ عَذابِي هُوَ الْعَذابُ الْأَلِيمُ (50) وَ نَبِّئْهُمْ عَنْ ضَيْفِ إِبْراهِيمَ (51) إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ (52) قالُوا لا تَوْجَلْ إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ عَلِيمٍ (53)
قالَ أَ بَشَّرْتُمُونِي عَلي أَنْ مَسَّنِيَ الْكِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ (54) قالُوا بَشَّرْناكَ بِالْحَقِّ فَلا تَكُنْ مِنَ الْقانِطِينَ (55) قالَ وَ مَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلاَّ الضَّالُّونَ (56) قالَ فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ (57) قالُوا إِنَّا أُرْسِلْنا إِلي قَوْمٍ مُجْرِمِينَ (58)
إِلاَّ آلَ لُوطٍ إِنَّا لَمُنَجُّوهُمْ أَجْمَعِينَ (59) إِلاَّ امْرَأَتَهُ قَدَّرْنا إِنَّها لَمِنَ الْغابِرِينَ (60) فَلَمَّا جاءَ آلَ لُوطٍ الْمُرْسَلُونَ (61) قالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ (62) قالُوا بَلْ جِئْناكَ بِما كانُوا فِيهِ يَمْتَرُونَ (63)
وَ أَتَيْناكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّا لَصادِقُونَ (64) فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ بِقِطْعٍ مِنَ اللَّيْلِ وَ اتَّبِعْ أَدْبارَهُمْ وَ لا يَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ وَ امْضُوا حَيْثُ تُؤْمَرُونَ (65) وَ قَضَيْنا إِلَيْهِ ذلِكَ الْأَمْرَ أَنَّ دابِرَ هؤُلاءِ مَقْطُوعٌ مُصْبِحِينَ (66) وَ جاءَ أَهْلُ الْمَدِينَةِ يَسْتَبْشِرُونَ (67) قالَ إِنَّ هؤُلاءِ ضَيْفِي فَلا تَفْضَحُونِ (68)
وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ لا تُخْزُونِ (69) قالُوا أَ وَ لَمْ نَنْهَكَ عَنِ الْعالَمِينَ (70) قالَ هؤُلاءِ بَناتِي إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ (71) لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ (72) فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ مُشْرِقِينَ (73)
فَجَعَلْنا عالِيَها سافِلَها وَ أَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ حِجارَةً مِنْ سِجِّيلٍ (74) إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ (75) وَ إِنَّها لَبِسَبِيلٍ مُقِيمٍ (76) إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ (77) وَ إِنْ كانَ أَصْحابُ الْأَيْكَةِ لَظالِمِينَ (78)
فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ وَ إِنَّهُما لَبِإِمامٍ مُبِينٍ (79) وَ لَقَدْ كَذَّبَ أَصْحابُ الْحِجْرِ الْمُرْسَلِينَ (80) وَ آتَيْناهُمْ آياتِنا فَكانُوا عَنْها مُعْرِضِينَ (81) وَ كانُوا يَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً آمِنِينَ (82) فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ مُصْبِحِينَ (83)
فَما أَغْني عَنْهُمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ (84)
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 263

ترجمه آيات ..... ص : 263

بندگان مرا خبر ده كه بدرستي من از آمرزگار مهربانم (49).
و (نيز خبر ده) كه عذاب من همانا عذابي دردناكست (50).
و با خبرشان ساز از داستان ميهمانان ابراهيم (51).
آن روزي كه بر او در آمدند، و سلام گفتند: او گفت: ما از شما بيمناكيم (52).
گفتند نترس كه ما (آمده‌ايم تا) تو را به فرزندي دانا بشارت دهيم (53).
گفت آيا بشارتم مي‌دهيد (به فرزنددار شدن) با اين پيري و ضعف كه مراست، ديگر چه بشارتي بمن مي‌دهيد؟ (54).
گفتند به حق بشارتت مي‌دهيم، از نوميدان مباش (55).
گفت جز گمراهان چه كسي از رحمت پروردگارش مايوس مي‌شود (56).
پرسيد: اي فرستادگان (خدا) براي چه مهمي آمده‌ايد (57).
گفتند: مامور عذاب قومي مجرميم (58).
مگر خاندان لوط كه همگيشان را از عذاب نجات مي‌دهيم (59).
مگر همسرش را، كه چنين تقدير كرده‌ايم كه او از باقي ماندگان در محل عذاب باشد (60).
پس وقتي فرستادگان به خاندان لوط وارد شدند (61).
گفت شما مردمي ناشناسيد (62).
گفتند، نه، بلكه براي همان امري كه قومت در آن شك داشتند (و باور نمي‌كردند) آمده‌ايم (63).
و ما به حق نزد تو آمده‌ايم، و ما راستگويانيم (64).
پس خاندانت را شبانه بيرون ببر، و خودت دنبالشان براه بيفت، و مواظب باش احدي از شما به پشت سر خود ننگرد، و راهي كه مامور شده‌ايد بگيريد و برويد (65).
و به او رسانديم كه اين امر قضايي است رانده شده كه صبحگاهان، نسل اين مردم بر افتادني است (66).
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 264
از آن سو مردم شهر در حالي كه به يكديگر مژده مي‌دادند به طرف خانه لوط هجوم آوردند، (67).
لوط گفت اينان ميهمانان منند، مرا رسوا مكنيد (68).
و از خدا بترسيد، و مرا خوار مسازيد (69).
گفتند مگر به تو نگفتيم كسي را به خانه‌ات راه مده (70).
لوط (از ناچاري دختران خود را عرضه كرد تا شايد از تجاوز ميهمانانش صرفنظر كنند و) گفت اگر هم مي‌خواهيد كاري بكنيد اين دختران من حاضرند (71).
به جان تو اي محمد كه قوم نامبرده در مستي خود آن چنان بودند كه نمي‌فهميدند چه مي‌كنند (72).
پس ناگهان در هنگام طلوع آفتاب صيحه‌اي كارشان بساخت (73).
و ما شهرشان را زير و رو كرديم و سنگي از سجيل بر آنان بباريديم (74).
در اين داستان آياتي است براي مردم متفرس و چيز فهم (75).
و هم در راهي است استوار (76).
آري در اين داستان آيتي است براي مؤمنين (77).
و به درستي كه اصحاب ايكه ستمكاران بودند (78).
ما از ايشان انتقام گرفتيم، و بدرستي كه اين دو قوم بر سر شاهراهي قرار دارند (79).
اصحاب حجر هم فرستادگان خدا را تكذيب كردند (80).
و هر چه ما معجزه برايشان فرستاديم از آن اعراض نمودند (81).
از كوه‌ها خانه‌ها مي‌كندند در حالي كه خاطر جمع و در امن بودند (82).
ولي صيحه ايشان را در صبحگاهي بگرفت (83).
و آنچه زحمت كشيده بودند بدردشان نخورد (84).

بيان آيات [اشاره به ارتباط آيات متضمن داستان بشارت ابراهيم (ع) به فرزند دار شدن و داستان قوم لوط، با آيات قبل] ..... ص : 264

اشاره

بعد از آنكه خداي تعالي پيرامون استهزايي كه مشركين به رسول خدا (ص) و كتاب نازل بر او، و همچنين پيرامون اقتراح آنان كه بايد ملائكه را بياورد و اينكه اگر ملائكه را هم بياورد ايمان نخواهند آورد، با روشن‌ترين بيان بحث فرمود، اينك در اين آيات شروع به نصيحت آنان نموده، در دو آيه اول بشارت و انذار مي‌دهد، و آن گاه با ذكر داستاني كه جامع هر دو جهت است- يعني داستان ميهمانان ابراهيم (ع) كه براي او بشارت آورده بودند، آن هم بشارتي كه هيچ انتظارش را نداشت، و براي قوم لوط (ع) عذاب آورده بودند، آن هم عذابي كه از شديدترين عذاب‌ها بود- مطلب را تاييد فرمود.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 265
و سپس با اشاره‌اي اجمالي به داستان" اصحاب ايكه" كه قوم شعيب (ع) بودند و" اصحاب حجر" كه مردم و قوم صالح (ع) بودند تاييد ديگري كرد.
" نَبِّئْ عِبادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ وَ أَنَّ عَذابِي هُوَ الْعَذابُ الْأَلِيمُ".
مقصود از كلمه" عبادي" بطوري كه از سياق آيات استفاده مي‌شود مطلق بندگان است، و سخن آن كس «1» كه گفته" مراد از آن همان متقين و يا مخلصين است كه قبلا گفتگويش بود" سخني است غير قابل اعتناء.
و اگر هر دو جمله را اسميه آورد و بر سرشان" ان" در آورد- كه دلالت بر تاكيد دارد- و نيز ضمير فصل آورد، يعني در اول فرمود:" أَنَا الْغَفُورُ ..." و در دومي فرمود:
" هُوَ الْعَذابُ"، و اگر بر سر خبر" الغفور" و" العذاب" الف و لام آورد، همه براي اين است كه صفات مذكور در آيه را تاكيد كند و بفهماند مغفرت و رحمت، و اليم بودن عذاب، به آخرين درجه و نهايت حد خود رسيده‌اند، بطوري كه ديگر نمي‌توان با هيچ مقياسي آنها را اندازه‌گيري نمود، و چيزي را با آنها قياس كرد.
آري، هيچ مغفرت و رحمتي نيست مگر اينكه ممكن است فرض شود كه مانعي نگذارد آن مغفرت و رحمت به ما برسد، و يا اندازه‌گيري بتواند آن را اندازه بگيرد، و يا حدي برايش معين نمايد. ولي خداي تعالي چنين نيست كه كسي بتواند جلو مغفرت او را بگيرد (لا معقب لحكمه) و يا بدون مشيت او، امري آن را تحديد نمايد.

[سبب اينكه نبايد از غفران و رحمت الهي مايوس و از عذاب و مكر او دل آسوده بود اين است كه هيچ مانعي جلوگيري و محدود كننده اراده و مشيت خدا نيست] ..... ص : 265

پس با اينحال ديگر جائز نيست كسي از مغفرت او مايوس و از روح و رحمتش نااميد گردد، زيرا نمي‌توان اين ياس و نوميدي را به مانعي كه جلو مغفرت خدا را بگيرد توجيه نمود، تنها چيزي كه مايه وحشت است و بايد هم باشد ترس از خود خداي تعالي است. هم چنان كه بعد از آيه مربوط به مغفرت و رحمت كه دارد:" لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ" «2» دنبالش فرموده" وَ أَنِيبُوا إِلي رَبِّكُمْ" «3».
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 59 و تفسير ابي السعود، ج 5، ص 80.
(2)البته خدا همه گناهان را مي‌آمرزد. كه همانا او بسيار آمرزنده و مهربان است. سوره زمر، آيه 53.
(3)انابه كنيد به سوي پروردگارتان. سوره زمر آيه 54.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 266
و نيز كسي نيست كه عذاب او را سبك شمرده، يا احتمال دهد كه روزي خداي تعالي نتواند عذاب كند و يا از مكر او ايمن شود، چون خدا غالب بر امر خويش است" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ" «1» و كسي نمي‌تواند از مكر او ايمن شود مگر مردم زيانكار:
" فَلا يَأْمَنُ مَكْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ" «2».
" وَ نَبِّئْهُمْ عَنْ ضَيْفِ إِبْراهِيمَ".
" ضيف" به معناي ميهمان است كه هم بر يك نفر اطلاق مي‌شود و هم بر جمع، و چه بسا كه جمع آن" اضياف" و" ضيوف" و" ضيفان" بيايد و ليكن به طوري كه گفته شد فصيح‌تر همان است كه در تثنيه و جمع هم به شكل مفرد آورده شود، براي اينكه اين كلمه در اصل مصدر بوده، و مصدر بطور كلي در تثنيه و جمع، مفرد مي‌آيد.
و مراد از" ضيف ابراهيم" ملائكه مكرمي است كه براي بشارت به او و اينكه به زودي صاحب فرزند مي‌شود، و براي هلاكت قوم لوط، فرستاده شدند. و اگر آنان را ضيف (ميهمان) ناميده، براي اين بوده كه بصورت ميهمان بر او وارد شدند." إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ قالُوا لا تَوْجَلْ إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ عَلِيمٍ".
ضمير جمع در" دخلوا" و همچنين در" قالوا" به ملائكه بر مي‌گردد، پس ملائكه سلام كردند. كلمه" سلاما" نوعي تحيت است كه تقديرش" نسلم عليك سلاما" است، يعني بر تو سلام مي‌كنيم سلامي مخصوص. و معناي كلام ابراهيم كه گفت:" إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ" اين است كه ما از شما مي‌ترسيم، چون كلمه" وجل" به معناي ترس است.
و اين سخن ابراهيم بعد از آن بود كه ملائكه نشسته، و ابراهيم براي آنان گوساله‌اي بريان حاضر كرد، و ميهمانان از خوردنش امتناع كردند، كه در سوره هود دارد:" وقتي ديد دستشان به غذا نمي‌رسد ناشناس و دشمنشان پنداشت، و از آنان احساس ترس نمود." پس در آيات مورد بحث بنا بر خلاصه گويي بوده، و اين خصوصيات را نقل نكرده.
ملائكه در پاسخ وي براي تسكين ترس او و تامين خاطرش گفتند: ما فرستادگان پروردگار تو هستيم و نزد تو آمده‌ايم تا به فرزندي دانا بشارتت دهيم. و شايد مقصود از" عليم"
__________________________________________________
(1)سوره يوسف. آيه 21
(2)سوره اعراف آيه 99.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 267
داناي معمولي نباشد بلكه داناي به تعليم الهي و به وحي آسماني باشد كه در اين صورت آيه شريفه نظير آيه ديگري مي‌شود كه در باره اسحاق فرموده" وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيًّا" «1».

[تعجب ابراهيم (ع) از بشارت داده شدن به فرزند، بر اساس استبعاد عادي بوده است بيان آيات مربوط به وارد شدن فرشتگان به صورت آدمي بر ابراهيم (ع) و گفتگوي بين ميهمانان و آن حضرت] ..... ص : 267

" قالَ أَ بَشَّرْتُمُونِي عَلي أَنْ مَسَّنِيَ الْكِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ".
ابراهيم وقتي اين بشارت را مي‌شنيد كه پيري سالخورده بود آن هم پير مردي كه در دوران جوانيش از همسرش فرزنددار نشده بود. و معلوم است كه عادتا در چنين حالي از فرزنددار شدن مايوس بود. لذا اينكه مانند ابراهيم پيامبري بزرگوار، بزرگ‌تر از آنست كه از رحمت خدا و نفوذ قدرت او مايوس باشد و بهمين جهت دنباله كلام ملائكه پرسش كرد كه آيا در چنين جاي و روزي مرا به فرزنددار شدن بشارت مي‌دهيد؟ آن هم از همسر سالخورده عقيمي كه در جاي ديگر قرآن از قول خود او نقل شده كه به پيري خود اعتراف كرده است. كلمه" كبر" در جمله" أَ بَشَّرْتُمُونِي عَلي أَنْ مَسَّنِيَ الْكِبَرُ" كنايه از پيري و سالخوردگي است، كلمه" مس" به معناي رسيدن آن است و معلوم است كه رسيدن پيري عبارت است از پديدار گشتن آثار آن از قبيل رفتن نيروي جواني و جايگزين شدن ضعف قوا. و معناي اين جمله اين است كه: من از بشارت شما تعجب مي‌كنم كه در اين حال و اين وضع كه پيري خميده شده و جواني را پشت سر نهاده‌ام و نيروي بدنيم به آخر رسيده با اين حال صاحب فرزند شوم، زيرا عادتا چنين چيزي براي چنين كسي محال است.
جمله" فَبِمَ تُبَشِّرُونَ" تفريع بر جمله" مَسَّنِيَ الْكِبَرُ" است و استفهام از بشارتي است كه دادند. كانه شك كرده در اينكه آيا بشارتشان راستي همان بشارت به فرزند بود يا به چيز ديگر، و لذا دوباره پرسيد به چه چيز بشارتم مي‌دهيد؟ نه اينكه خواسته باشد استبعاد كند. و اين گونه سؤالات در كلمات مردم شايع است كه وقتي چيزي مي‌شنوند كه به نظرشان عجيب مي‌رسد مي‌پرسند" چه مي‌گويي"؟" مقصودت چيست"؟" چكار داري مي‌كني"؟
" قالُوا بَشَّرْناكَ بِالْحَقِّ ... إِلَّا الضَّالُّونَ".
حرف باء در كلمه" بالحق" باء مصاحبت است كه آيه را چنين معنا مي‌دهد، بشارت ملازم با حق و غير منفك از آن است پس تو به صرف، اينكه بعيد به نظرت مي‌رسد آن را انكار مكن تا در زمره نوميدان از رحمت خدا نباشي، اين جمله پاسخ ملائكه است به ابراهيم. ابراهيم (ع) هم در قبال گفته آنان بطور كنايه سخنشان را تاييد و اعتراف نموده، به عنوان استفهام انكاري گفت:" كيست كه از رحمت پروردگار خود نوميد شود جز گمراهان". و
__________________________________________________
(1)او را بشارت داديم به اسحاق پيغمبر، سوره صافات آيه 112.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 268
چنين فهمانيد كه نوميدي از رحمت پروردگار از خصائص گمراهان است و من از گمراهان نيستم پس پرسشم پرسش يك نفر نوميد كه به خاطر نوميدي، فرزنددار شدن در اين سنين را بعيد بشمارد نيست.
" قالَ فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ".
كلمه" خطب" به معناي كاري بس بزرگ و خطرناك است. و اگر ملائكه را به عنوان مرسلين خطاب كرد بخاطر اين بود كه خود آنان خود را به عنوان فرستادگان خدا معرفي كرده بودند. و معني آيه روشن است.

[معناي" غابر" و مراد از اينكه همسر لوط از" غابرين" بوده است] ..... ص : 268

" قالُوا إِنَّا أُرْسِلْنا إِلي قَوْمٍ مُجْرِمِينَ ... لَمِنَ الْغابِرِينَ".
در مفردات مي‌گويد كلمه" غابر" به معناي ماندن كسي بعد از رفتن مصاحب اوست.
در قرآن كريم فرموده:" إِلَّا عَجُوزاً فِي الْغابِرِينَ" يعني آن كسي كه عمرش طولاني شده باشد.
بعضي هم گفته‌اند: مقصود از آن، كسي است كه باقي مانده و با لوط بيرون نشده است. بعضي ديگر گفته‌اند: مقصود از آن، كسي است كه باقي مانده و با لوط بيرون نشده است. بعضي ديگر گفته‌اند آنهايي كه بعد از عذاب باقي ماندند و در آيه‌اي ديگر آمده:" إِلَّا امْرَأَتَكَ كانَتْ مِنَ الْغابِرِينَ" و در آيه ديگر آمده:" قَدَّرْنا إِنَّها لَمِنَ الْغابِرِينَ". تا آنجا كه مي‌گويد:" غبار" به معناي ما بقي خاكي است كه در فضا پخش شده اين كلمه بر وزن" دخان" و" عثار" و امثال آن دو مي‌باشد كه دلالت بر بقاياي چيزي مي‌كنند «1». و شايد از همين جهت است كه هم گذشته و هم آينده را زمان غابر گويند. اما گذشته را زمان غابر گويند به عنايت اينكه آثاري از گذشته باقي مانده و تا زمان حاضر پيش نيامده و اما آينده را زمان غابر مي‌گويند آن هم به اين عنايت است كه هنوز مانند گذشته فاني و نابود نشده بلكه وجود دارد و باقي است.
آيات مورد بحث پاسخ ملائكه به سؤال ابراهيم است كه گفتند: ما از ناحيه خداي سبحان فرستاده شده‌ايم به سوي قومي مجرم و گناهكار. و اگر اسم آن قوم را نياوردند از اين باب بود كه نخواستند زبان خود را به اسم پليد آنان آلوده كنند.
آن گاه از آن قوم عده‌اي را استثناء فرموده:" إِلَّا آلَ لُوطٍ- مگر آل لوط را" كه عبارتند از لوط و بستگان نزديكش، همين جمله بود كه معلوم كرد مقصود از آن قوم كدام قوم است، آنان را، همه‌شان را از عذاب نجات خواهيم داد. از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه استثناء منقطع باشد (چون لوط و اهل او مجرم نبودند تا استثناء آنان متصل باشد).
آن گاه از اين مستثني يعني لوط و بستگانش زنش را استثناء كردند تا بفهمانند نجات
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" غبر".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 269
شامل حال او نمي‌شود و بزودي عذاب خدا او را هم خواهد گرفت و هلاكش خواهد ساخت، لذا گفتند:" إِلَّا امْرَأَتَهُ قَدَّرْنا إِنَّها لَمِنَ الْغابِرِينَ" مگر همسرش كه او از باقي ماندگان است يعني بعد از بيرون شدن لوط و نجات يافتن، او با قوم باقي مي‌ماند و دستخوش هلاك مي‌گردد.
ما تفصيل داستان ميهمانان ابراهيم را در سوره هود در جلد دهم اين كتاب در تحت يك عنوان مستقل آورده‌ايم.

[وارد شدن ملائكه بر" لوط" عليه السلام و گفتگوي بين ايشان و آن حضرت و قضاي الهي به قطع نسل و انقراض قوم لوط] ..... ص : 269

" فَلَمَّا جاءَ آلَ لُوطٍ الْمُرْسَلُونَ قالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ".
لوط به فرشتگان گفت: شما قومي ناشناسيد براي اينكه ملائكه بصورت جواناني زيبا روي و بي موي در برابر او مجسم شده بودند و او از ديدن ايشان با سابقه‌اي كه از قوم خود داشت كه كارشان فحشاء است دچار وحشت گرديد، كه ما اين برخورد را هم در سوره هود شرح داديم.
" قالُوا بَلْ جِئْناكَ بِما كانُوا فِيهِ يَمْتَرُونَ وَ أَتَيْناكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّا لَصادِقُونَ".
كلمه" يمترون" از" امتراء" و امتراء از" مريه" است كه به معناي شك است. و منظور اين است كه ما آن خبري را آورديم كه اين مردم در آن شك مي‌كردند و هر چه تو انذارشان مي‌دادي باور نمي‌نمودند. و مراد از اينكه فرمود" اتيناك بالحق- حق را آورده‌ايم" قضاء حقي است كه خدا در باره قوم لوط رانده بود و ديگر مفري از آن باقي نبود هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ إِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ" «1».
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند مراد از جمله مذكور آوردن عذابي است كه شكي در آن نيست و ليكن معنايي كه ما گفتيم، بهتر است.
در آيات اين داستان تقديم و تاخير است، البته تقديم و تاخير كه مي‌گوييم منظورمان اين نيست كه اختلالي در ترتيب نزولي آن در هنگام تاليفش به وجود آمده باشد، بدين معني كه آيه‌اي كه در هنگام نزول مؤخر بوده، مقدم و بالعكس شده باشد بلكه منظورمان اينست كه خداي تعالي گوشه‌هايي از داستان لوط را در غير آن محلي كه ترتيب طبيعي اقتضاء مي‌نمايد و داستان‌سرايي ايجاب مي‌كند، ذكر فرموده. و اين بخاطر نكته‌اي است كه فهماندن آن ايجاب مي‌كند.
ترتيب داستان آن طور كه در سوره هود آمده و اعتبار هم مساعد آنست ايجاب مي‌كرد، كه در اين سوره جمله" فَلَمَّا جاءَ آلَ لُوطٍ"- تا آخر دو آيه- جلوتر از ساير آيات و دنبال آن دو آيه" وَ جاءَ أَهْلُ الْمَدِينَةِ"- تا آخر شش آيه- و سپس جمله" قالُوا بَلْ جِئْناكَ"- تا آخر چهار آيه- و
__________________________________________________
(1)ايشان عذابي برايشان خواهد آمد كه برگشتي نيست. سوره هود، آيه 76.
(2)روح المعاني، ج 14، ص 68.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 270
آن گاه آيه" فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ مُشْرِقِينَ"- تا آخر آيات- قرار گرفته باشد.
و حقيقت اين تقديم و تاخير اين است كه داستان لوط مشتمل بر چهار فصل است، كه در اين سوره فصل سوم بين فصل اول و دوم قرار گرفته، يعني آيه" وَ جاءَ أَهْلُ الْمَدِينَةِ" مؤخر شده تا آخر آن، يعني جمله" لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ" متصل به اول فصل دوم كه فرموده:
" فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ مُشْرِقِينَ" بشود، تا در نتيجه غرضي كه در استشهاد به داستان در ميان بوده مجسم گشته، به بهترين وجه روشن شود. و آن غرض عبارت بود از اينكه بفهماند عذاب الهي كه به اين قوم نازل شد بدون سابقه بود، وقتي فرا رسيد كه محكومين به آن عذاب سرگرم و سرمست زندگي و ايمن از خطر بودند، بطوري كه بخاطر احدي خطور نمي‌كرد كه چنين عذابي در پيش است، و اين براي آنست كه وحشت‌آورتر و حسرت‌آميزتر و دردناك‌تر باشد.
نظير اشاره به اين نكته در آخر داستان اصحاب حجر- كه بعدا مي‌آيد- بكار رفته كه آيه" وَ كانُوا يَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً آمِنِينَ" متصل به آيه" فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ مُصْبِحِينَ" شده تا اين نكته را افاده نمايد. و اشاره به اين نكته در آيات مورد بحث براي روشن شدن آيه" وَ أَنَّ عَذابِي هُوَ الْعَذابُ الْأَلِيمُ" است كه در اول آيات مذكور قرار دارد- دقت فرماييد.
" فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ بِقِطْعٍ مِنَ اللَّيْلِ ...".
كلمه" اسراء" به معناي سير در شب است، و بنا بر اين، جمله" در پاره‌اي از شب" تاكيد اسراء خواهد بود. و خود جمله" بِقِطْعٍ مِنَ اللَّيْلِ" به معناي قسمتي است كه از شب بريده شده باشد. و مراد از اينكه فرمود:" وَ اتَّبِعْ أَدْبارَهُمْ" اين است دنبال اهل خود راه بيفتد و نگذارد كسي جا بماند، و وادارشان كند كه به سرعت پيش بروند، و همانطور كه فرمود:
" وَ لا يَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ" به پشت سر خود نگاه نكنند (و نايستند ببينند چه مي‌شود).
و معناي آيه اين است: حال كه ما با عذابي غير مردود آمده‌ايم بر تو واجب است شبانه اهل و عيالت را برداشته حركت كني، آنان را جلو انداخته خودت دنبال سرشان بروي، تا كسي از آنان جا نماند و در حركت سهل‌انگاري نكنند، و مواظب باش كسي دنبال سر خود نگاه نكند، و مستقيم به آن سو كه مامور مي‌شويد برويد، از اين جمله آخري چنين بدست مي‌آيد كه يك راهنماي خدايي ايشان را هدايت مي‌كرد و قائدي آنان را به پيش مي‌راند.
" وَ قَضَيْنا إِلَيْهِ ذلِكَ الْأَمْرَ أَنَّ دابِرَ هؤُلاءِ مَقْطُوعٌ مُصْبِحِينَ".
كلمه" قضاء" در اين آيه- آن طور كه گفته‌اند- «1» معناي وحي را متضمن است، و به
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 342.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 271
همين جهت با لفظ" الي" متعدي شده، و منظور از" امر" امر عذاب است، چون جمله" أَنَّ دابِرَ هؤُلاءِ مَقْطُوعٌ مُصْبِحِينَ" آن را تفسير كرده و كلمه" ذلك" كه براي اشاره به دور است عظمت خطر و وحشتناكي عذاب را مي‌رساند، و معناي آيه اين است كه: ما امر عظيم خود را نسبت به عذاب ايشان حتمي نموديم در حالي كه آن را از راه وحي به لوط اعلام نموديم و گفتيم كه نسل اين قوم صبح همين امشب قطع شدني و آثارشان از نسل و بنا و عمل و هر اثر ديگري كه دارند محو شدني است. ممكن هم هست چنين معنا كرد كه ما وحي كرديم. به لوط در حالي كه عذاب قوم را حتمي كرده بوديم.
" وَ جاءَ أَهْلُ الْمَدِينَةِ يَسْتَبْشِرُونَ ... إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ".
از اينكه نسبت آمدن را به اهل شهر داده معلوم مي‌شود جمعيت زيادي بوده‌اند، به طوري كه مي‌شده گفته شود اهل شهر آمدند.
بنا بر اين، معناي آيه اين مي‌شود: جمعيت انبوهي از اهل شهر به سر وقت لوط آمدند، در حالي كه از شدت حرصي كه به عمل فحشاء و مخصوصا با غريبه‌هاي تازه وارد داشتند، به يكديگر مژده مي‌دادند.
لوط براي دفاع از ميهمانان به استقبال جمعيت شتافت، تا از نزديك شدنشان جلوگيري كند، وقتي در برابر آنان قرار گرفت فرمود: اينان ميهمانان من هستند مرا نزد ميهمانانم رسوا مكنيد، و با آنان عمل زشت انجام ندهيد، از خدا بترسيد و مرا خوار نسازيد، مهاجمين اهل شهر گفتند: مگر ما قبلا به تو اعلام نكرده بوديم كه غريبه‌ها را در منزلت راه مده و اگر احدي از اهل عالم را راه دادي، ديگر در باره آنها شفاعت مكن و به دفاع از آنان برمخيز. لوط وقتي از انصراف آنها مايوس شد ناگزير دختران خود را به آنان عرضه كرد تا با آنها ازدواج كنند و از ميهمانانش دست بردارند و گفت: اگر مي‌خواهيد كاري كنيد اينها دختران من هستند. بيان اينكه چطور حاضر شد دختران خود را عرضه بدارد، در تفسير سوره هود گذشت.
" لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ ... مِنْ سِجِّيلٍ".
راغب در مفردات مي‌گويد: كلمه" عمارت" ضد خرابي است، و" عمر" اسم مدت عمارت و آبادي بدن است، يعني مدت زندگي. و چون معناي عمر، عمارت بدن به وسيله روح است، قهرا معنايش غير از معناي بقاء است، چون بقاء ضد فناء است و قيد روح در آن نيست و بخاطر همين كه قيد روح در معناي بقاء نيست مي‌بينيم كه خداي تعالي را همواره به وصف بقاء توصيف مي‌كنند و مي‌گويند بقاي خدا، و نمي‌گويند عمر خدا، و اگر هم به كلمه عمر خدا تعبير مي‌كنند بسيار كم است.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 272
آن گاه مي‌گويد:" عمر"- به ضم عين- و نيز" عمر" به فتح عين- به يك معني است، با اين تفاوت كه در موقع سوگند دومي را بكار مي‌برند و مي‌گويند" لعمرك"، مانند" لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ" «1».
خطاب در" لعمرك" خطاب به رسول (ص) اسلام است، يعني به بقاي تو سوگند. و اينكه بعضي «2» گفته‌اند خطاب مذكور خطاب ملائكه به لوط است و ملائكه به عمر لوط سوگند خورده‌اند اشتباه است، و از سياق آيه دليلي بر گفته خود ندارند.
كلمه" يعمهون" از ماده" عمه" و به معناي تردد و سرگرداني است، و كلمه" سجيل" به معناي سنگ عذاب است، كه معناي مفصل آن در تفسير سوره هود گذشت.
معناي آيه اين است كه: اي محمد! به زندگي و بقاي تو سوگند كه قوم نامبرده در مستي خود- كه همان غفلت از خدا و فرورفتگي در شهوات و فحشاء و منكر است- متردد بودند لا جرم صداي مهيب ايشان را گرفت در حالي كه داشتند وارد بر اشراق، و دميدن صبح مي‌شدند، كه ناگاه بالاي شهرشان را پايين، و پايين را بالا كرديم، و شهر را يكباره زير و رو نموديم، و علاوه بر آن سنگي از سجيل بر آنان بارانديم.
" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ ... لِلْمُؤْمِنِينَ".
كلمه" آيه" به معناي علامت و نشانه است، و منظور از" آيات" كه در اول آيه است نشانه‌هايي است كه بر وقوع حادثه‌اي دلالت كند، مانند بقايا و آثار آن حادثه. و مراد از كلمه" آيه" كه در دو آيه بعد آمده، علامتي است براي مؤمنين كه بر حقانيت دعوت الهي و انذار آن دلالت كند. و كلمه" توسم" به معناي تفرس و منتقل شدن از ظاهر چيزي به حقيقت و باطن آنست.
و معناي آيه اين است: در جريان اين عذابي كه بر قوم لوط آمد، و بلاد آنها را نابود كرد، علامتها و بقاياي آثاري است كه هر متفرس و زيركي از ديدن آن به حقيقت جريان منتقل مي‌شود، چون اين علامات سر راه هر عابري است و هنوز بطور كلي نابود نشده است، و اين خود براي مؤمنين نشانه‌ايست كه بر حقيقت انذار و دعوت دلالت مي‌كند، و معلوم مي‌سازد كه آنچه پيغمبران از آن انذار مي‌كردند حقيقت دارد و شوخي نيست.
با اين بيان روشن مي‌گردد كه چرا يك جا جمع آورد و فرمود" آيات" و جاي ديگر مفرد
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" عمر".
(2)روح المعاني، ج 14، ص 72 و تفسير فخر رازي، ج 19، ص 203.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 273
آورد و فرمود" آية".

[توضيحي در مورد" اصحاب ايكه" و" اصحاب حجر"] ..... ص : 273

" وَ إِنْ كانَ أَصْحابُ الْأَيْكَةِ لَظالِمِينَ ... فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ وَ إِنَّهُما لَبِإِمامٍ مُبِينٍ".
كلمه" ايكه" به معناي درخت به هم پيچيده است، و جمع آن" ايك" است، و به طوري كه گفته «1» شده" قوم ايكه" در سرزميني پر درخت چون جنگل زندگي مي‌كرده‌اند كه درختهايش سر به هم داده بود.
و نيز بطوري «2» كه گفته شده اين مردم، معاصر با شعيب (ع) و قوم او بودند، و يا يك طائفه از قوم او بوده‌اند. مؤيد اينكه طائفه‌اي از قوم او بوده‌اند اين است كه در ذيل آيه مي‌فرمايد:" وَ إِنَّهُما لَبِإِمامٍ مُبِينٍ"، يعني منزلگاه قوم لوط و قوم ايكه، هر دو بر سر بزرگ راهي قرار داشت. و اين را مي‌دانيم كه مقصود از اين راه، آن راهي است كه مدينه را به شام وصل مي‌كند. بلادي كه در اين مسير قرار داشته‌اند منزلگاه قوم لوط و قوم شعيب بوده‌اند، و چون مي‌دانيم كه همه اين مسافت جنگلي بوده است، نتيجه مي‌گيريم كه قوم ايكه يك طائفه از قوم شعيب و سرزمين ايشان يك ناحيه از حوزه دعوت شعيب بوده كه خداوند بخاطر كفرشان هلاكشان نموده است، و در سوره هود داستانشان گذشت.
در جمله:" فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ" ضمير جمع به اصحاب ايكه بر مي‌گردد. بعضي «3» گفته‌اند هم به ايشان و هم به قوم لوط بر مي‌گردد. و معناي آيه روشن است.
" وَ لَقَدْ كَذَّبَ أَصْحابُ الْحِجْرِ الْمُرْسَلِينَ ... ما كانُوا يَكْسِبُونَ".
" اصحاب حجر" عبارتند از قوم ثمود، يعني قوم صالح پيغمبر. و حجر اسم شهري بوده كه در آن زندگي مي‌كرده‌اند، و قرآن ايشان را جزو جمعيت‌هايي شمرده كه همه پيغمبران را تكذيب مي‌كرده‌اند، با اينكه خود معاصر صالح بوده‌اند. جهتش هم اين است كه دعوت همه انبياء به يك چيز بوده، پس اگر كسي يكي از ايشان را تكذيب كند گويا همه را تكذيب كرده است.
" وَ آتَيْناهُمْ آياتِنا فَكانُوا عَنْها مُعْرِضِينَ"- اگر مراد از" آيات" آن طور كه از ظاهر بر مي‌آيد، معجزات و خوارق عادت باشد، قهرا مقصود از آن داستان ناقه و آب خوردنش، و آن حوادثي خواهد بود كه قوم صالح از آن مشاهده كردند، كه يكي هم عذاب بعد از پي كردن آن بود، و داستانش در سوره هود گذشت. و اگر مقصود از آن معارف الهيه‌اي باشد كه صالح (ع) آن را بر ايشان ابلاغ نموده، و يا هم آن و هم اين باشد كه مساله روشن است.
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 204.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 6، ص 343. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 274
" وَ كانُوا يَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً آمِنِينَ"- يعني ايشان در كوه‌ها و غارهايي كه در كوه كنده شده بود، سكونت نموده به خيال خود ايمن از حوادث زميني و آسماني زندگي مي‌كردند.
" فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ مُصْبِحِينَ"- يعني صيحه عذاب كه هلاكشان در آن اتفاق افتاد ايشان را بگرفت. در سابق اشاره كرديم كه آمدن عذاب در عين خاطر جمعي و ايمني ناگوارتر است، و اگر در اينجا اينطور بيان كرده به مناسبت آيه‌ايست كه در صدر آيات فرمود:" عذاب من عذابي دردناك است".
" فَما أَغْني عَنْهُمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ"- يعني آن اعمالي كه براي ايمني خود و تامين سعادت زندگي خود انجام داده بودند نتوانست جلو عذاب را بگيرد.

بحث روايتي [(چند روايت در ذيل برخي از آيات گذشته)] ..... ص : 274

در الدر المنثور است كه ابن منذر و ابي ابن حاتم از مصعب بن ثابت روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) به جمعي از اصحاب عبور كرد كه داشتند مي‌خنديدند. فرمود: بياد بهشت و دوزخ بيفتيد، دنبال اين قضيه اين آيه نازل شد:" نَبِّئْ عِبادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ" «1».
مؤلف: در معناي اين روايت روايات ديگري است، ليكن معناي آيه با قضيه‌اي كه در روايت آمده انطباق روشني ندارد.
و در همان كتابست كه ابو نعيم در كتاب حليه از جعفر بن محمد روايت كرده كه در ذيل جمله" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ" فرمود:" متوسمين" به معناي" متفرسين" يعني تيزهوشان است «2».
و نيز در همان كتابست كه بخاري در تاريخ خود و ترمذي، ابن جرير، ابن ابي حاتم، ابن سنن و ابو نعيم- هر دو در كتاب طب- و ابن مردويه و خطيب از ابي سعيد خدري روايت كرده‌اند كه گفت رسول خدا (ص) فرمود: از فراست مؤمن بپرهيزيد كه او به نور خدا مي‌نگرد آن گاه اين آيه را تلاوت فرمودند:" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ" و فرمود يعني تيزهوشان «3».
__________________________________________________
(1) الدر المنثور، ج 4، ص 102.
(2 و 3) الدر المنثور، ج 4، ص 103.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 275
مفيد در اختصاص به سند خود از ابي بكر بن محمد خضرمي از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: هيچ مخلوقي نيست مگر آنكه بين دو چشمش نوشته شده مؤمن و يا كافر، و اين نوشته از شما پنهان است، ولي از نظر امامان از آل محمد (ص) پنهان نيست. و لذا هيچ كس بر ايشان وارد نمي‌شود مگر آنكه از همان برخورد اول او را مي‌شناسند، كه مؤمن است يا كافر، و آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ" سپس فرمودند: مقصود از متوسمين همين نشاندارانند. «1»
مؤلف: روايات در اين معنا بسيار زياد آمده، و معنايش اين نيست كه آيه در حق امامان اهل بيت نازل شده است.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه و ابن عساكر از ابن عمر روايت كرده‌اند كه گفت رسول خدا (ص) فرمود: مدين و اصحاب ايكه دو امت‌اند كه خداي تعالي شعيب (ع) را بر آن دو مبعوث فرمود «2».
مؤلف: رواياتي كه لازم بود، در داستان ابراهيم، لوط، شعيب و صالح نقل نماييم در تفسير سوره هود در جلد دهم اين كتاب گذشت، لذا در اينجا از تكرار نقل آنها خودداري نموده خواننده را بدانجا ارجاع مي‌دهيم.
__________________________________________________
(1)الاختصاص، ص 302
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 103.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 276

[سوره الحجر (15): آيات 85 تا 99] ..... ص : 276

اشاره

وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ (85) إِنَّ رَبَّكَ هُوَ الْخَلاَّقُ الْعَلِيمُ (86) وَ لَقَدْ آتَيْناكَ سَبْعاً مِنَ الْمَثانِي وَ الْقُرْآنَ الْعَظِيمَ (87) لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلي ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ (88) وَ قُلْ إِنِّي أَنَا النَّذِيرُ الْمُبِينُ (89)
كَما أَنْزَلْنا عَلَي الْمُقْتَسِمِينَ (90) الَّذِينَ جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِينَ (91) فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ (92) عَمَّا كانُوا يَعْمَلُونَ (93) فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ (94)
إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ (95) الَّذِينَ يَجْعَلُونَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ (96) وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِما يَقُولُونَ (97) فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ كُنْ مِنَ السَّاجِدِينَ (98) وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّي يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ (99)

ترجمه آيات ..... ص : 276

ما آسمانها و زمين را با هر چه ما بين آنها هست جز به حق نيافريديم و قيامت آمدني است پس گذشت كن، گذشت كردني نيكو (85).
پروردگار تو آفريدگار و داناست (86).
ما به تو هفت آيه (سوره حمد) ستوده داده‌ايم با اين قرآن بزرگ (87).
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 277
ديدگان خويش را به آن چيزهايي كه نصيب دسته‌هايي از ايشان كرديم ميفكن و بخاطر آنچه آنها دارند غم مخور و به مؤمنان نرم‌خويي كن (88).
و بگو كه من خودم بيم‌رسان آشكارم (89).
(ما بر آنها عذابي مي‌فرستيم) همانگونه كه بر قسمت‌كنان (آيات الهي) فرستاديم (90).
كساني كه قرآن را قسمتها پنداشتند (91).
به پروردگارت سوگند از همه آنها سؤال خواهيم كرد (92).
از آنچه كرده‌اند (93).
آنچه را دستور داري آشكار كن و از مشركان روي بگردان (94).
ما شر استهزاءگران را از تو كوتاه مي‌كنيم (95).
كساني كه با خداي يكتا، خداي ديگر مي‌انگارند به زودي خواهند دانست (96).
ما مي‌دانيم كه تو سينه‌ات از آنچه مي‌گويند تنگ مي‌شود (97).
به ستايش پروردگارت تسبيح گوي و از سجده‌كنان باش (98).
پروردگار خويش را عبادت كن تا برايت يقين (مرگ) فرا رسد (99).

بيان آيات ..... ص : 277

اشاره

در اين آيات غرضي كه در آيات قبلي بود خلاصه مي‌شود، غرض از آن آيات اين بود كه رسول خدا (ص) را به قيام بر انجام ماموريت و رسالت خود و اعراض و گذشت از جفاهاي مشركين دعوت كند، و تسلاي خاطر دهد كه از آنچه مي‌گويند غمگين و تنگ حوصله نگردد، زيرا قضاي حق بر اين رانده شده كه مردم را به اعمالشان در دنيا و آخرت و مخصوصا در روز قيامت- كه هيچ شكي در آن نيست- سزا دهد، همان روزي كه احدي را از قلم نمي‌اندازد، و به اندازه يك ذره هم از خير و شر كسي را بدون كيفر و پاداش نمي‌گذارد، و با در پيش داشتن چنين روزي، ديگر جاي تاسف خوردن بر كفر كافران باقي نمي‌ماند، چون خدا بدان دانا است و به زودي جزاي اعمالشان را مي‌دهد و نيز جاي تنگ حوصلگي و اندوه نيست، چون به خداي سبحان مشغول گشتن مهم‌تر و واجب‌تر است.
در اينجا خداي سبحان مساله اعراض و گذشت از كفاري را كه او را مسخره مي‌كردند تكرار كرده،- همان كفاري كه در ابتداي سوره ذكرشان گذشت- و همچنين سفارش فرموده بود كه به تسبيح و حمد و عبادت خداي خود بپردازد، و خبر داده بود كه خود او شر كفار را از او مي‌گرداند، اينك در اين آيات هم همين را تكرار مي‌كند كه به كار رسالت خود مشغول باشد، و در همين جا سوره پايان مي‌پذيرد.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 278

[معناي اينكه فرمود:" وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ ..." و بيان وهن استدلال هر يك از قائلين به جبر و تفويض به اين آيه شريفه براي اثبات مراد خود] ..... ص : 278

" وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ" حرف" باء" در كلمه" بالحق"، باء مصاحبت است، و به آيه چنين معنا مي‌دهد كه:" خلقت آسمانها و زمين منفك از حق نيست، بلكه تمامي آنها ملازم با حقند، پس براي خلقت غايتي است كه به زودي به همان غايت بازگشت مي‌كند، هم چنان كه فرموده:" إِنَّ إِلي رَبِّكَ الرُّجْعي"
«1» زيرا اگر غايتي در خلقت وجود نداشت، لعب و بازيچه مي‌بود، چنان كه فرموده:" وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ ما خَلَقْناهُما إِلَّا بِالْحَقِّ" «2» و نيز در جاي ديگر فرموده:" وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلًا" «3».
و يكي ديگر از ادله اينكه مراد از حق، معنايي است كه مقابل باطل و بازيچه است اين است كه دنبال آيه شريفه مي‌فرمايد:" وَ إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ" كه دلالتش بر مدعا روشن است.
حال به خوبي روشن مي‌شود كه كلام بعضي «4» از مفسرين كه گفته‌اند: مراد از حق، عدالت و انصاف است، و" باء" در آن، باء سببيت است و معناي آن اين است كه:
" ما آنها را جز به سبب عدل و انصاف در روز جزاي به اعمال، خلق نكرده‌ايم"، چقدر فاسد و بي پايه است، براي اينكه در آيه شريفه هيچ شاهدي بر آن نيست، علاوه بر اين معناي مزبور بر فرض هم كه صحيح باشد با" باء" به معني لام غرض و مصاحبت مناسبت دارد نه سببيت.
و همچنين كلام آن مفسر «5» ديگر كه گفته است: حق به معناي حكمت است و جمله اول آيه يعني" وَ ما خَلَقْنَا ..." ناظر به عذاب دنيوي، و جمله دوم يعني" وَ إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ" ناظر به عذاب اخروي است و معنايش اين است كه ما خلق نكرديم آسمانها و زمين و آنچه را كه ميان آن دو است مگر به حق و حكمت، به طوري كه با استمرار فساد و شر سازگاري ندارد، و حكمت اقتضاء كرد كه اقوام گذشته را هلاك كنيم تا هم ريشه فسادشان را بزنيم و هم اقوام باقي مانده را به سوي صلاح ارشاد نمائيم، و قيامت نيز در پيش است و از امثال آنان انتقام گرفته مي‌شود.
دو طائفه اهل بحث كه يكي قائل به" جبر" و ديگري قائل به" تفويض" هستند و در اين آيه شريفه، مشاجره دارند، هر يك مي‌خواهد آيه را به نفع خود تفسير نموده و دليل
__________________________________________________
(1)به درستي كه بازگشت به سوي پروردگار تو است. سوره علق، آيه 8.
(2)و ما آسمانها و زمين و آنچه كه در بين آن دو است به بازيچه نيافريديم. آنها را جز به حق نيافريديم. سوره دخان، آيه 38 و 39.
(3)ما آسمان و زمين و آنچه را كه بين آن دو است باطل نيافريديم. سوره ص، آيه 27.
(4 و 5)تفسير روح المعاني، ج 14، ص 77.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 279
بر نظريه خود بگيرد، جبري مذهبان با اين آيه استدلال كرده‌اند بر اينكه افعال بندگان، مخلوق خداست، زيرا افعال بندگان هم يكي از موجوداتي است كه ميان زمين و آسمانها قرار دارد و آنچه هم كه ما بين زمين و آسمان است مخلوق خدا است پس آن افعال بندگان نيز مخلوق خدا است.
تفويضي مسلكان هم با همين آيه استدلال كرده‌اند بر اينكه: افعال بندگان، مخلوق خدا نيست بلكه تنها مستند به خود آنان است، براي اينكه گناهان و كارهاي زشت، جزء باطلند و اگر آنها نيز مخلوق خدا باشند لازم مي‌آيد كه خدا عالم را به حق و باطل خلق كرده باشد، و حال آنكه در آيه مورد بحث فرموده عالم را تنها به حق خلق كرده است.
و ليكن حق مطلب اين است كه استدلال هر دو طائفه از باطل‌هاي عالم است، زيرا جهات زشتي كه در اعمال بندگان و گناهان ايشان هست، جهات و حيثياتي است عدمي، كه متعلق خلقت قرار نمي‌گيرد، تا بيائيم و مشاجره كنيم كه خالق آنها خداست يا خود بندگان، زيرا اطاعت و معصيت مانند زنا و ازدواج و خوردن مال حلال و مال حرام و امثال اينها عمل خارجي آنها يكي است، منتهي چيزي كه هست، آنجا كه موافق امر و دستور خداست، اطاعت، و آنجا كه مخالف آنست معصيت شمرده مي‌شود، و مخالفت جهت عدمي است.
حال كه اين معنا روشن گرديد مي‌گوييم: فعل را اگر به خلقت خدا نسبت مي‌دهيم از جهت وجود است و اين مستلزم اين نيست كه از جهت زشتي و گناه بودن هم مستند به خلقت بدانيم و بگوييم گناه و كار زشت را هم خدا آفريده، زيرا اين جهت عدمي است، و فعل از جهت عدم نمي‌تواند ما بين آسمانها و زمين باشد تا آيه شريفه شامل آن بشود، و از لحاظ وجوديش هم جزء باطل نيست تا خلقت خود عمل، خلقت باطل باشد.
علاوه بر اين مساله حكومت نظام عليت و معلوليت در عالم وجود از ضروريات عقل است، و عقل با بداهت حكم مي‌كند بر اينكه: ملاك اتصاف، عبارتست از قيام وجود چيزي به چيز ديگر به نحوي كه بدون آن چيز موجود نگردد، و در مساله مورد بحث با بداهت هر چه تمامتر حكم مي‌كند بر اينكه متصف به اطاعت و معصيت خود انسان است و بس، نه آن كسي كه انسان را خلق كرده و برايش وسائل فراهم آورده كه يا اين كار را بكند و يا آن كار را، هم چنان كه مي‌بينيم متصف به سفيدي و سياهي جسم را همان جسم مي‌داند، نه آن كسي كه جسم را خلق كرده است.
و ما اين بحث را بطور مفصل، در تفسير آيه" وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «1» در جلد
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 280
اول اين كتاب گذرانديم.

[معناي" صفح" و فرق آن با" عفو" و مفاد جمله:" فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ ..."] ..... ص : 280

" فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ الْخَلَّاقُ الْعَلِيمُ".
در مفردات گفته است:" صفح هر چيزي" پهنا و كناره آن است مانند صفحه صورت، صفحه شمشير و صفحه سنگ، و نيز صفح به معناي ترك مؤاخذه است، مانند عفو، و ليكن از عفو بليغ‌تر و رساتر است، و لذا در قرآن كريم هر دو، پهلوي هم آمده و فرموده:
" فَاعْفُوا وَ اصْفَحُوا حَتَّي يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ"، چون گاهي مي‌شود كه انسان عفو مي‌كند ولي صفح نمي‌كند، و اين كلمه در چند جاي قرآن آمده، مانند:" فَاصْفَحْ عَنْهُمْ وَ قُلْ سَلامٌ" و" فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ" و" أَ فَنَضْرِبُ عَنْكُمُ الذِّكْرَ صَفْحاً" «1».
و آن معناي اضافي كه گفتيم در صفح هست، عبارتست از: روي خوش نشان دادن، پس معناي" صفحت عنه" اين است كه علاوه بر اينكه او را عفو كردم روي خوش هم به او نشان دادم، و يا اين است كه من صفحه روي او را ديدم در حالي كه به روي خود نياوردم، و يا اين است كه آن صفحه‌اي كه گناه و جرم او را در آن ثبت كرده بودم و رق زده و به صفحه ديگر رد شدم و اين معنا از و رق زدن كتاب اخذ شده، گويا كتاب خاطرات او را و رق زده است.
و در جمله" إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ" خداي تعالي به پيامبرش دستور مي‌دهد كه از كفر هر كس كه كفر ورزيده غمگين نشود و غم و اندوه خويش را تخفيف دهد، هم چنان كه در آيه" وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ لا تَكُ فِي ضَيْقٍ مِمَّا يَمْكُرُونَ" «2» همين دستور را داده، و كلمه مصافحه به معناي ماليدن كف دست به دست ديگري است «3».
و به زودي در روايتي خواهد آمد كه امام علي بن ابي طالب (ع) صفح را به عفو بدون عتاب تفسير فرموده‌اند.
جمله" فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ" تفريع بر مطالب قبلي است، و فاء تفريع چنين معنايي به آن مي‌دهد:" حال كه خلقت عالم به حق است و روزي هست كه اينان در آن روز محاسبه و مجازات مي‌شوند، پس ديگر به فكر تكذيب و استهزاء آنان فرو مرو و از آنان درگذر، بدون اينكه عتاب و يا مناقشه و جدالي بكني، براي اينكه پروردگار تو كه تو و ايشان را آفريده و از وضع تو و حال ايشان با خبر است، دنبال سرشان روزي دارد كه در آن روز هيچ چيزي فوت نمي‌شود.
از همين جا روشن مي‌شود كه جمله" إِنَّ رَبَّكَ هُوَ الْخَلَّاقُ الْعَلِيمُ" تعليل براي جمله
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" صفح".
(2)و بر آنان غمگين مشو و از مكر و حيله آنان دلتنگ مباش، سوره نحل، آيه 127.
(3)مفردات راغب، ماده" صفح".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 281
" فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ" است.
و اين آيات كه در قبل و بعد جمله" فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ" قرار دارد جنبه آرامش قلب رسول خدا (ص) را داشته و در مقام رضايت خاطر آن جناب است تا دستور" فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ" آن طور كه بايد، جاي خود را بگيرد، و اگر خواننده عزيز به خاطر داشته باشد در اول سوره گفتيم كه: غرض اصلي از اين سوره دستور يا اعلام علني دعوت است، و نيز از آيات سابق- اگر دقت فرموده باشيد- اين معنا را مي‌فهميد كه آيات مذكور در اين مقام است كه از مطلب قبلي به نحوي بيرون آمده و مساله تسليت رسول خدا (ص) را پيش مي‌كشد و آن جناب را در آنچه از قومش از آزارها و توهين‌ها و استهزاءها ديده تسلي مي‌دهد و دوباره بر سر مطلب قبلي مي‌رود.

[بيان اينكه مراد از" سَبْعاً مِنَ الْمَثانِي" سوره حمد است و اشاره به وجوهي كه در باره اين تعبير گفته شده است] ..... ص : 281

" سبع مثاني" بطوري كه در روايات زيادي از رسول خدا (ص) وارد شده و به وسيله امامان اهل بيت (ع) تفسير شده سوره حمد است «1»، و با بودن اين همه روايات، ديگر نبايد اعتنايي به گفته بعضي «2» كرد كه گفته‌اند: مقصود از آن، هفت سوره طولاني است. و آن بعضي «3» ديگر كه گفته‌اند: مراد از آن،" حم" هاي هفتگانه است. و بعضي «4» ديگر كه گفته‌اند: مقصود از آن، هفت صحيفه‌ايست كه از آسمان بر انبياء نازل شده. زيرا اين اقوال نه دليلي از كتاب خدا دارد و نه از سنت.
علاوه بر اختلافي كه مفسرين در مقصود از" سبع المثاني" كرده‌اند، اختلاف ديگري در كلمه" من" در" مِنَ الْمَثانِي" نموده‌اند، كه آيا اين" من" براي تبعيض است يا بيانيه «5»؟ و نيز اختلاف‌هاي ديگري در چگونگي اشتقاق مثاني و در وجه تسميه آن به راه انداخته‌اند.
و آنچه سزاوار است گفته شود- و خدا داناتر است- اين است كه حرف" من" براي تبعيض است، زيرا خداي سبحان در جاي ديگر، همه آيات قرآني را به مثاني خوانده و فرموده است" كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ" «6» و بنا بر اين، آيات
__________________________________________________
(1)تفسير برهان ج 2 ص 354 و عياشي، ج 2، ص 251.
(2)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 208. [.....]
(3 و 4)تفسير روح المعاني، ج 14، ص 78.
(5)كشاف، ج 2، ص 588.
(6)كتابي است كه آياتش همه، با هم متشابه است و از (قرائت) اين كتاب، اغلب بر بدن خداترسان، لرزه مي‌افتد و پوست بدنشان جمع مي‌شود، سوره زمر، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 282
سوره حمد كه بعضي از قرآن است بعضي از مثاني است، نه همه آن.
و ظاهرا" مثاني" جمع" مثنيه"- به فتح ميم- يعني اسم مفعول از ماده" ثني" باشد كه به معناي عطف و برگرداندن باشد، هم چنان كه در جاي ديگر قرآن آمده:" يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ" «1» و آيات قرآني را از اين رو مثاني ناميده كه بعضي مفسر بعضي ديگر است و وضع آن ديگري را روشن مي‌كند، و هر يك به بقيه نظر و انعطاف دارد، هم چنان كه جمله" كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ" اشاره به اين معنا دارد، براي اينكه هم آن را متشابه خوانده كه معنايش شباهت بعضي آيات آن با بعضي ديگر است، و هم مثاني ناميده.
و در كلام رسول خدا (ص) نيز آمده كه در صفت قرآن فرموده:" بعضي از آن بعضي ديگر را تصديق مي‌كند". و همچنين از علي (ع) نقل شده كه فرموده است:" قرآن بعضي آياتش ناطق به حال بعضي ديگر، و بعضي از آن شاهد بر بعضي ديگر است".
ممكن هم است كلمه مذكور را جمع" مثني" به معني مكرر بگيريم، كه باز كنايه از اين مي‌شود كه بعضي از آياتش بعضي ديگر را بيان مي‌كند.
به نظر مي‌رسد آنچه كه در معناي كلمه مثاني گفته شد كافي باشد، و ديگر حاجتي نباشد به اينكه معناهايي كه ديگران از قبيل كشاف و حواشي آن، مجمع البيان، روح المعاني و غير اينها نقل كرده‌اند ايراد كنيم، ليكن اسمي از آنها مي‌بريم: مثلا بعضي «2» گفته‌اند: از" تثنيه" و يا از" ثني" گرفته شده، كه به معناي تكرار و اعاده است، و از اين رو آيات قرآني مثاني ناميده مي‌شود كه مطالب در آن تكرار شده است. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: اگر فاتحة الكتاب، مثاني ناميده شده بدين جهت است كه در هر نماز دو بار بايد خوانده شود، و يا براي اين است كه در هر ركعتي با خواندن سوره‌اي ديگر دو تا مي‌شود، و «4» يا بدين جهت است كه بيشتر كلماتش مانند" رحمان" و" رحيم" و" اياك" و" صراط"
__________________________________________________
(1)سينه‌هاي خود را خم مي‌كنند كه ديده نشوند، سوره هود، آيه 5.
(2)الكشاف، ج 2، ص 587.
(3، 4)مجمع البيان، ج 6، ص 345، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 283
در آن تكرار شده است، و «1» يا براي اين است كه دو نوبت نازل شده يك بار در مكه، بار ديگر در مدينه، و يا بدين «2» جهت است كه خداي تعالي در آن ثنا شده است، و «3» يا به اين خاطر است كه خدا آن را استثناء كرده، يعني همانطور كه در روايت هم آمده آن را ذخيره نموده است براي اين امت، و بر امتهاي ديگر نازل ننموده، و همچنين وجوه ديگري كه در تفاسير ذكر شده است.
و در اينكه فرمود:" سَبْعاً مِنَ الْمَثانِي وَ الْقُرْآنَ الْعَظِيمَ" تعظيمي از سوره فاتحه و همه قرآن كرده كه بر كسي مخفي نيست، اما تعظيم قرآن است، براي اينكه از ناحيه ساحت عظمت و كبرياي خداي عز و جل به وصف عظيم توصيف شده، و اما تعظيم فاتحه است براي اينكه نكره آوردن كلمه" سبع" و بدون وصف آوردن آن خود دليل عظمت قدر و جلالت شان است، و اين معنا بر اهل ادب پوشيده نيست، علاوه بر اين، يك سوره در قبال قرآن قرار گرفته و حال آنكه خودش سوره‌اي از قرآن است.
آيه مورد بحث همانطور كه روشن گرديد در مقام منت نهادن است، و در عين حال از آنجايي كه در سياق دعوت به صفح و اعراض قرار گرفته اين معنا را هم مي‌رساند كه موهبت عظماي قرآن كه متضمن معارف الهي است و به اذن خدا به سوي هر كمال و سعادتي هدايت مي‌كند كافي است كه تو را (اي رسول خدا) بر صفح جميل و اشتغال به ياد پروردگارت و سرگرمي به اطاعت او وادار سازد.

[چهار دستور به رسول اللَّه (ص): عدم تمايل به دارايي كفار، غم نخوردن از كفر و استهزاي آنان، خفض جناح براي مؤمنان و روشن ساختن ماموريت خود] ..... ص : 283

" لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلي ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ ... الْمُبِينُ".
اين دو آيه در مقام بيان صفح جميلي است كه دستورش را داده بود، و به همين جهت كلام را به صورت كلامي نو و غير مربوط به سابق آورده، (چون خواننده مي‌داند كه مقصود از آن، بيان همان مطلب سابق است) و در اين دو آيه چهار دستور آمده، دو تا منفي و دو تا مثبت، جمله" لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ" و جمله" وَ لا تَحْزَنْ" منفي، و جمله" وَ اخْفِضْ جَناحَكَ" و جمله" وَ قُلْ إِنِّي" مثبتند.
و مقصود از چشم دوختن به زينت زندگي دنياي آنان اين است كه داده‌هاي خدا را ننگرد و چشم حسرت به آنچه ديگران دارند بدوزد، و مقصود از ازدواج، مردان و زنان و يا اصناف مردم است، مانند صنف بت‌پرستان و صنف يهود و صنف نصاري و صنف مجوس.
و معناي آيه اين است كه: چشم از آنچه كه ما از نعمتهاي ظاهري و باطني به تو انعام كرده‌ايم
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 14، ص 79.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 284
بر مگير، و با حسرت به آنچه كه به ازواج اندك و يا اصنافي از كفار داده‌ايم خيره مشو.
بعضي «1» از مفسرين جمله" لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ" را كنايه از نگاه طولاني گرفته‌اند. ولي خواننده خود مي‌داند كه علي اي حال منظور، نهي از رغبت و ميل و تعلق قلبي است به آنچه كه مردم از متاعهاي زندگي از قبيل مال و جاه و آوازه و شهرت دارند، از همه اينها بطور كنايه تعبير مي‌شود به نگاه نكردن، نه طولاني نكردن نگاه، آيه‌اي هم كه به زودي از سوره كهف نقل مي‌كنيم مؤيد اين معنا است.
" وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ"- يعني از جهت اصرارشان بر تكذيب و استهزاء، و لجبازيشان در ايمان نياوردن غم مخور.
" وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ"- مفسرين «2» گفته‌اند: اين جمله كنايه است از تواضع و نرمخويي و بدين جهت تواضع را" خفض جناح" ناميده‌اند كه مرغ وقتي مي‌خواهد جوجه‌هايش را در آغوش بگيرد پر و بال خود را باز مي‌كند و بر سر جوجه‌ها مي‌گستراند، و خود را تسليم آنها مي‌كند.
ليكن هر چند اين معنا كه مفسرين كرده‌اند با آياتي ديگر تاييد مي‌شود، چنان كه در وصف رسول خدا مي‌فرمايد:" فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ" «3» و نيز مي‌فرمايد:" بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ" «4» الا اينكه آنچه كه در نظير اين آيه آمده، و مي‌توان خفض جناح را بر آن حمل كرد عبارتست از صبر و خويشتنداري و سازگاري با مؤمنين، و اين صبر با اين معنا مناسبت دارد كه كنايه باشد از زير بال گرفتن مؤمنين، و همه هم خود را مصروف و منحصر در معاشرت و تربيت و تاديب ايشان به آداب الهي نمودن، و يا كنايه باشد از ملازمت با آنان و تنها نگذاشتن و جدا نشدن از ايشان، هم چنان كه مرغ وقتي خفض جناح مي‌كند ديگر پرواز را تعطيل كرده از جوجه‌هايش جدا نمي‌شود، و خداي تعالي در اين باره فرموده:" وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَ لا تَعْدُ عَيْناكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا" «5».
" وَ قُلْ إِنِّي أَنَا النَّذِيرُ الْمُبِينُ"- يعني من ادعايي جز اين ندارم كه نذيري هستم تا شما
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 79 و تفسير فخر رازي، ج 19، ص 210.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 345 و روح المعاني، ج 14، ص 80.
(3)به رحمت خدا بر آنان نرم شدي. سوره آل عمران، آيه 159.
(4)به مؤمنين، رؤوف و مهربان است. سوره توبه، آيه 128.
(5)خويشتن را با كساني كه پروردگار خود را شبانه مي‌خوانند و رضاي او را مي‌طلبند صابر گردان. و چشم از ايشان مبند و به زينت زندگي دنيا مدوز. سوره كهف، آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 285
را انذار كنم و از عذاب خداي سبحان بترسانم، مبيني هستم تا آنچه را كه بدان محتاج هستيد بيان كنم، و بيش از اين حرف و ادعايي ندارم.
پس اين چهار دستور، يعني: رغبت نكردن به متاع دنيوي كه نزد كفار است، غصه نخوردن از كفر و استهزاي ايشان، خفض جناح براي مؤمنين، و روشن ساختن ماموريت خود، همان صفح جميلي است كه براي كسي مثل رسول خدا (ص) سزاوار است، زيرا اگر يك پيغمبري (كه خاتم پيغمبران هم هست) يكي از اين چهار خصوصيت را نداشته باشد امر دعوتش مختل مي‌گردد.
و از همين جا روشن مي‌شود اينكه بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ" با آيه شمشير كشيدن نسخ شده. صحيح نيست، زيرا صفح جميل آن طور كه آيه" لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ" تفسيرش كرد به اعتبار خود باقي است، حتي بعد از نازل شدن آيه شمشير و اعلام جهاد نيز قوت خود را از دست نداده، و هيچ دليلي ندارد كه بگوئيم نسخ شده.

[معناي آيه:" كَما أَنْزَلْنا عَلَي الْمُقْتَسِمِينَ" و بيان مقصود از" مقتسمين" و وجه تسميه آنان به اين نام] ..... ص : 285

" كَما أَنْزَلْنا عَلَي الْمُقْتَسِمِينَ الَّذِينَ جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِينَ".
مجمع البيان گفته است: كلمه" عضين" جمع" عضه" است و اصل عضه" عضوه" بوده" واو" آن را انداخته‌اند و به همين جهت جمع آن با نون آمده، هم چنان كه در" عزه" گفته شده است عزون، چون اصل عزه نيز عزوه بوده، و" تعضيه" به معناي تفريق است، و از" اعضاء" گرفته شده كه هر يك از ديگري جداست، پس اگر بگوئيم" عضيت الشي‌ء" معنايش اين است كه من فلان چيز را متفرق و عضو عضو كردم، رؤبة (كه يكي از شعراء است در يك بيت خود) گفته است:" و ليس دين اللَّه بالمعضّي- دين خدا تفرقه‌پذير نيست"، اين بود محل حاجت ما از گفتار صاحب مجمع. «2»
" كَما أَنْزَلْنا عَلَي الْمُقْتَسِمِينَ"- سياق كلام بي اشاره به اين معنا نيست كه اين جمله متعلق است به جمله مقدر كه جمله" وَ قُلْ إِنِّي أَنَا النَّذِيرُ الْمُبِينُ" بدان اشاره دارد، پس معناي جمله مورد بحث اين مي‌شود كه من ترساننده‌اي هستم كه شما را از آن عذابي كه قبلا بر مقتسمين نازل شده بود مي‌ترسانم و مقصود از مقتسمين همانهايند كه خداي تعالي در جمله" الَّذِينَ جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِينَ" توصيفشان كرده، و به طوري كه در روايات آمده طائفه‌اي از قريش بودند كه قرآن را پاره پاره كرده عده‌اي گفتند سحر است، عده‌اي ديگر گفتند
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 77 مجمع البيان، ج 6، ص 344.
(2)مجمع البيان ج 6، ص 344، ط تهران. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 286
افسانه‌هاي گذشتگان است، جمعي گفتند ساختگي است، و نيز راه ورودي به مكه را قسمت قسمت كردند، در موسم حج هر چند نفري سر راهي را گرفتند تا نگذارند مردم نزد رسول خدا (ص) بروند، و به زودي روايات مذكور در بحث روايتي خواهد آمد ان شاء اللَّه تعالي.
بعضي «1» هم گفته‌اند: جمله" كَما أَنْزَلْنا عَلَي الْمُقْتَسِمِينَ" متعلق به قبل است آنجا كه مي‌فرمود:" وَ لَقَدْ آتَيْناكَ سَبْعاً مِنَ الْمَثانِي"، و معنايش اين است كه ما قرآن را بر تو نازل كرديم آن طور كه بر مقتسمين نازل كرديم، و بنا بر اين معنا، مقصود از مقتسمين، يهود و نصاري هستند كه قرآن را قسمت قسمت نموده گفتند به بعض آن ايمان داريم ولي به بعضي ديگرش ايمان نداريم.
ليكن اين حرف وقتي درست است كه سوره مورد بحث در مدينه نازل شده باشد، و حال آنكه در مكه نازل شده و در آن روز رسول خدا (ص) گرفتار مخالفتهاي يهود و نصاري نشده بود، و لذا مي‌بينيم آيه‌اي كه اين معنا را از يهود و نصاري نقل مي‌كند كه گفتند:" آمِنُوا بِالَّذِي أُنْزِلَ عَلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَجْهَ النَّهارِ وَ اكْفُرُوا آخِرَهُ" «2»- و نظائر آن، همه بعد از هجرت و در مدينه نازل شده است، و دليل بر گفتار ما كه سوره مورد بحث در مكه نازل شده خود سياق آيات آن است.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: وجه تسميه" مقتسمين" به اين اسم اين است كه انبياي خداي را و همچنين كتابهاي آنان را جزء جزء كردند، به بعضي ايمان آوردند، و به بعضي ديگر كفر ورزيدند. ليكن اين حرف هم صحيح نيست، زيرا در معرفي مقتسمين فرموده:
آنهايي كه قرآن را پاره پاره مي‌كنند، نه آنهايي كه انبياء و كتب انبياء را پاره پاره مي‌كنند.
پس ظاهر اين است كه دو آيه مورد بحث قومي را ياد آوري مي‌كنند كه در اوائل بعثت بر عليه بعثت و براي خاموشي نور قرآن قيام كرده بودند، و آن را پاره پاره كردند، تا به اين وسيله مردم را از راه خدا باز دارند، و خداوند هم عذاب را بر ايشان نازل كرده و
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 2، ص 589.
(2)به آنچه پيش از ظهر نازل شده ايمان آوريد، و به آنچه در آخر روز نازل شده كفر بورزيد.
سوره آل عمران، آيه 72.
(3)كشاف، ج 2، ص 589.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 287
هلاكشان نموده است، آن گاه در باره مال كار ايشان فرموده:" فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ عَمَّا كانُوا يَعْمَلُونَ".

[دستور علني كردن دعوت به پيامبر (ص):" فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ"] ..... ص : 287

فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ".
در مجمع البيان گفته: كلمه" صدع" و" فرق" و" فصل" بيك معنا است، و معناي" فلان صدع بالحق"، اين است كه فلاني حق را بي پرده و آشكارا گفت «1».
و اين آيه تفريع بر مطالب قبل است، و حق هم همين بود كه بر آنها تفريع شود، براي اينكه غرض از سوره در حقيقت همين علني كردن رسالت است، بنا بر اين معناي آيه چنين مي‌شود: حال كه مطلب بدان قرار بود كه گفته شد، يعني حال كه تو مامور به صفح جميل شدي و خود را به عنوان نذير از عذاب ما- آن عذابي كه بر مقتسمين نازل شد- معرفي نمودي ديگر مترس، و كلمه حق را اظهار و دعوت خود را علني كن.
از اين بيان روشن مي‌شود كه: جمله" إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ" در مقام تعليل براي جمله" فاصدع ..." است، هم چنان كه كلام هم اشعار و بلكه دلالت دارد بر اينكه اين" مستهزءين" همان مقتسمين‌اند كه قبلا اسمشان برده شد، و معناي آيه اين است كه حال كه مطلب بدين قرار بود كه گفته شد، پس ديگر درنگ مكن، و دعوت به حق را علني ساز، و از مشركين روي برتاب، و كلمه" انا" به معناي:" لانا" است، براي اينكه ما شر مستهزءين را از تو كفايت كرديم، و ايشان را به عذاب خود هلاك مي‌سازيم، و اين مستهزءين همانهايند كه:" يَجْعَلُونَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ- با خدا خداياني ديگر مي‌گيرند، پس به زودي خواهند فهميد".
" وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِما يَقُولُونَ" در اين جمله براي بار دوم اندوه و تنگ حوصلگي آن جناب را از استهزاي آنان پيش مي‌كشد تا مزيد عنايت خود را نسبت به تسليت و دلخوش كردن آن جناب و تقويت روحش برساند. و خداي سبحان در كلام خود و مخصوصا در سوره‌هاي مكي بسيار آن جناب را تسليت داده، و اين به خاطر آن صدمات زيادي است كه ايشان در مكه با آن مواجه مي‌شده.
" فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ كُنْ مِنَ السَّاجِدِينَ وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّي يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ" خداي سبحان به پيامبر گرامي خود سفارش مي‌فرمايد كه او را تسبيح و حمد گويد
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 346، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 288
و سجده و عبادت كند و اين مراسم را ادامه دهد، و از اينكه اين سفارش را متفرع بر تنگ حوصلگي از زخم زبانهاي كفار نموده، معلوم مي‌شود كه تسبيح و حمد خدا و سجده و عبادت، در زايل كردن اندوه و سبك كردن مصيبت، اثر دارد. در آيات سابق سفارش به صفح و صبر كرده بود، و اين امر به صبر، از آيه" وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّي يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ- پروردگارت را عبادت كن تا برايت يقين حاصل شود".
نيز استفاده مي‌شود، زيرا ظاهر آن اين است كه امر به صبر در عبوديت تا مدتي معين است كه پس از آمدن يقين تمام مي‌شود.
بنا بر اين، كلام مورد بحث قريب المضمون با آيه" اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ" «1» مي‌شود، كه دستور دفع شدايد و مقاومت در برابر حوادث است.
با اين بيان اين نظريه تاييد مي‌شود كه مراد از ساجدين در آيه مورد بحث، نمازگزاران است، و دستور، دستور به نماز خواندن است نه تنها سجده، و اگر نماز را سجده ناميده به خاطر اين است كه سجده افضل اجزاي نماز است، و مقصود از تسبيح و تحميد، تسبيح و تحميد زباني است مانند گفتن سبحان اللَّه و الحمد للَّه و امثال آن. بله اگر مراد از كلمه صلات در آيه‌اي كه از سوره بقره نقل كرديم توجه به خداي سبحان باشد ممكن است مراد از تسبيح و تحميد- و يا آن دو با سجده- معناي لغوي آنها باشد، كه در تسبيح منزه داشتن خدا و در تحميد ثناي او در برابر نعمتهاي او، و در سجده تذلل و اظهار ذلت عبوديت است.

[توضيح اينكه مراد از" يقين" در آيه:" وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّي يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ" مرگ است] ..... ص : 288

و اما اينكه فرمود:" وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّي يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ" اگر مراد از آن، امر به عبادت باشد جمله مزبور به منزله تفسير براي آيه قبلي مي‌شود، و اگر مقصود، اخذ به عبوديت باشد- هم چنان كه ظاهر سياق هم همين است و مخصوصا سياق آيات قبلي آن، كه دستور به صفح و اعراض از مشركين را مي‌داد كه لازمه‌اش صبر است- در اين صورت جمله مذكور به قرينه قيد" حَتَّي يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ" دستور سلوك در منهج تسليم و اطاعت و قيام به لوازم عبوديت خواهد بود.
بنا بر اين احتمال، مراد از آمدن يقين، رسيدن اجل مرگ است كه با فرا رسيدنش غيب، مبدل به شهادت و خبر مبدل به عيان مي‌شود،
__________________________________________________
(1)(اي اهل ايمان! در پيشرفت كار خود) صبر و مقاومت پيشه كنيد و به ذكر خدا و نماز توسل جوييد. سوره بقره، آيه 153.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 289
مؤيد اين احتمال هم تفريع" فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ" بر جمله قبليش، يعني" وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ" است، زيرا در حقيقت از اين جهت امر به عفو و صبر در برابر گفته‌هاي آنان فرموده كه براي ايشان روزي است كه در آن روز از ايشان انتقام مي‌گيرد، و اعمال ناروايشان را كيفر مي‌دهد.
و خلاصه معناي آيه اين مي‌شود كه: تو بر عبوديت خود ادامه بده و هم چنان بر اطاعتت و اجتنابت از معصيت صبر كن، و نيز هم چنان بر آنچه كه ايشان مي‌گويند تحمل كن تا مرگت فرا رسد و به عالم يقين منتقل شوي، آن وقت مشاهده كني كه خدا با آنان چه معامله‌اي مي‌كند.
و از اينكه فرا رسيدن مرگ را به عبارت" تا يقين برايت بيايد" تعبير كرده نيز اشعار بر اين معنا هست، براي اينكه در اين جمله عنايت بر اين است كه مرگ در دنبال تو و طالب تو است، و به زودي به تو مي‌رسد، پس بايد هم چنان پروردگارت را عبادت بكني تا او به تو برسد، و اين يقين همان عالم آخرت است كه عالم يقين عمومي ما وراء حجاب است، نه اينكه مراد از يقين آن يقيني باشد كه با تفكر، و يا رياضت و عبادت به دست مي‌آيد.
اين را گفتيم تا معلوم شود اينكه بعضي پنداشته‌اند كه: آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه عبادت تا وقتي لازم است كه يقين نيامده باشد، و همين كه انسان يقين پيدا كرد ديگر نماز و روزه واجب نيست. پندار و رأي فاسدي است، براي اينكه اگر مقصود از يقين، آن يقين معمولي باشد كه گفتيم از راه تفكر يا عبادت، در نفس پديد مي‌آيد رسول خدا (ص) در هر حال آن يقين را داشته، و آيه شريفه كه خطابش به شخص رسول اكرم است مي‌فرمايد: عبادت كن تا يقين برايت بيايد، چطور رسول خدا (ص) يقين نداشته با اينكه آيات بسياري از كتاب خدا او را از موقنين و همواره بر بصيرت و بر بينه‌اي از پروردگارش، و معصوم و مهتدي به هدايت الهي و امثال اين اوصاف دانسته است.
و ما ان شاء اللَّه تعالي بعد از بحث روايتي زير، بحثي جداگانه از نظر عقل در پيرامون دوام تكليف عنوان خواهيم كرد و اثبات خواهيم نمود كه نظريه فوق تا چه حد مخدوش و غلط است

بحث روايتي [رواياتي در توضيح معناي:" فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ" و" سبع مثاني" و مراد از" مقتسمين"] ..... ص : 289

اشاره

در الدر المنثور است كه: ابن مردويه و ابن نجار از علي بن ابي طالب روايت كرده‌اند ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 290
كه در ذيل جمله" فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ" فرموده: معنايش رضايت بدون عتاب است «1».
و در" مجمع" از علي بن ابي طالب (صلوات اللَّه عليه) روايت كرده كه فرموده: مراد از صفح جميل عفو بدون عتاب است «2».
و در" عيون" به سند خود از علي بن حسن بن فضال از پدرش از حضرت رضا (ع) در مورد آيه مذكور روايت كرده كه فرموده: مقصود عفو بدون عتاب است «3».
و در تهذيب به سند خود از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) از" سبع مثاني و قرآن عظيم" پرسش نمودم كه آيا سبع مثاني فاتحة الكتاب است؟ فرمود: بله. عرض كردم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ جزء عدد هفت است؟ فرمود: بله، آن از همه آيات ديگرش افضل است «4».
مؤلف: اين معنا از طرق شيعه از امير المؤمنين (ع) و از عده‌اي از امامان اهل بيت (ع) و نيز از طرق اهل سنت از علي (ع) و عده‌اي از صحابه مانند عمر و عبد اللَّه بن مسعود و ابن عباس و ابي بن كعب و ابو هريره و غير ايشان روايت شده است.
و در الدر المنثور است كه طبراني در كتاب اوسط از ابن عباس روايت كرده كه گفت: مردي از رسول خدا (ص) پرسيد به من خبر ده از كلام خدا كه مي‌فرمايد:" كَما أَنْزَلْنا عَلَي الْمُقْتَسِمِينَ" فرمود: يعني يهود و نصاري، گفت: خبر ده از جمله" الَّذِينَ جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِينَ"، فرمود: آنهايي كه به بعض كتاب ايمان آورده و نسبت به بعض ديگرش كفر ورزيدند «5».
مؤلف: قبلا از نظر خواننده عزيز گذشت كه گفتيم: مضمون اين روايت با مكي بودن سوره نمي‌سازد.
و در تفسير عياشي از زراره و حمران و محمد بن مسلم از امام باقر و امام صادق (ع) روايت كرده كه از جمله" الَّذِينَ جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِينَ" پرسيدند فرمود:
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 104.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 344، ط تهران.
(3)عيون ... معاني الأخبار، ص 373، ط قم.
(4)التهذيب. ج 2، ص 289، ح 13.
(5)الدر المنثور، ج 4، ص 106.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 291
قريشند «1».

[چند روايت در باره علني شدن دعوت پيامبر (ص) و نيز در باره پنج تن مستهزءين آن حضرت و در ذيل آيه:" وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّي يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ"] ..... ص : 291

و در معاني الاخبار به سند خود از عبد اللَّه بن علي حلبي روايت كرده كه گفت:
من از امام صادق (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: رسول خدا (ص) بعد از آنكه وحي الهي شروع شد سيزده سال در مكه ماند، در سه سال اولش مخفيانه دعوت مي‌كرد و از ترس، اظهار نمي‌نمود، تا آنكه خداي عز و جل با فرستادن" فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ" مامورش فرمود تا علني دعوت بفرمايد و از آن روز دعوت علني شروع شد «2» و در الدر المنثور است كه: ابن جرير از ابي عبيده نقل كرده كه گفت: عبد اللَّه بن مسعود گفت: دائم رسول خدا (ص) پنهاني دعوت مي‌نمود، تا آنكه آيه" فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ" نازل شد با ياران خود از مخفي‌گاهش بيرون گشته دعوت خود را علني نمود»
.و در تفسير عياشي از محمد بن علي حلبي از ابي عبد اللَّه امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) در مكه سالها پنهاني دعوت مي‌كرد، و تنها علي و خديجه به او ايمان آورده بودند، آن گاه خداي سبحان مامورش كرد تا دعوت خود را علني سازد، پس رسول خدا (ص) آشكار شده و در قبائل عرب خود را عرضه مي‌كرد و به هر قبيله كه مي‌رفت مي‌گفتند: دروغگو، از نزد ما بيرون شو، (و بر ما طمع مبند) «4».
و در تفسير عياشي از ابان بن عثمان احمر روايت كرده كه او بدون ذكر سند گفته است: آنهايي كه رسول خدا (ص) را استهزاء مي‌كردند، پنج نفر از قريش بودند 1- وليد بن مغيره مخزومي 2- عاص بن وائل سهمي 3- حارث بن حنظله (و در بعضي نسخ حارث بن طلاطله) 4- اسود بن عبد يغوث بن وهب زهري 5- اسود بن مطلب بن اسد، و چون خداي عز و جل وعده داد كه:" ما مستهزءين را از تو كفايت مي‌كنيم" رسول خدا (ص) يقين كرد كه خدا خوارشان كرده و چيزي نگذشت كه خدا همه‌شان را به بدترين مرگي كشت «5».
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 252 ح 44.
(2)معاني الاخبار ...، كمال الدين، ص 344، ح 29.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 106.
(4)تفسير عياشي، ج 2، ص 253، ح 47. [.....]
(5)تفسير عياشي، ج 2، ص 252 ح 46.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 292
مؤلف: اين روايت را صدوق نيز در كتاب معاني به سند خود از ابان نقل كرده و نيز او در" معاني"، و طبرسي در" احتجاج" از موسي بن جعفر از پدران بزرگوارش از علي (ع) در اين معنا روايتي طولاني، آورده‌اند، كه در آن، تفصيل هلاكت هر يك از اين پنج نفر، آمده است- خدا لعنتشان كند- و نيز در روايتي از علي (ع) و ابن عباس پنج نفر را از قريش دانسته و سبب هلاكتشان را هم بيان كرده است.
و رواياتي كه از طرق اهل سنت آمده اختلاف زيادي در عدد آنان و اسامي و سبب هلاكتشان دارند، تنها روايتي كه از طرق شيعه و سني مطابق هم آمده روايتي است كه ما از هر دو طريق نقل كرديم.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه و ديلمي از ابي الدرداء روايت كرده كه گفت:
از رسول خدا (ص) شنيدم كه مي‌فرمود: به من دستور نرسيده كه تاجر باشم و مال جمع كنم، و يا به زيادي مال افتخار نمايم، بلكه به من وحي شده كه پروردگارت را به حمد تسبيح كن، و از ساجدان باش، و پروردگارت را عبادت كن تا براي تو يقين آيد «1».
مؤلف: در اين معنا روايتي نيز از ابن مردويه از ابن مسعود از آن جناب نقل شده است «2».
باز در همان كتاب است كه بخاري و ابن جرير از ام العلاء نقل كرده كه گفت:
بعد از آنكه عثمان بن مظعون از دنيا رفت رسول خدا (ص) وارد منزلش شد، من گفتم: خدا رحمتت كند ابا سائب، من شهادت مي‌دهم بر اينكه خدا تو را احترام كرد، رسول خدا (ص) فرمود: از كجا برايت معلوم شد كه خدا او را گرامي داشته؟
آگاه باش كه او به مرحله يقين رسيد و من براي او اميد خير دارم «3».
و در كافي به سند خود از حفص بن غياث روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: هر كس صبر كرد كمي صبر كرد، و هر كه هم ناشكيبايي كرد كمي كرد (يعني هر دو زودگذر است).
آن گاه فرمود: بر تو باد كه در همه امورت خويشتن دار باشي، زيرا خداي عز و جل محمد (ص) را مبعوث كرد و او را امر به صبر و مدارا نمود و فرمود:" وَ اصْبِرْ عَلي ما يَقُولُونَ وَ اهْجُرْهُمْ هَجْراً جَمِيلًا وَ ذَرْنِي وَ الْمُكَذِّبِينَ أُولِي النَّعْمَةِ- صبر كن بر آنچه مي‌گويند و به نحو خوبي از ايشان دوري كن و مكذبين نازپرورده را به من واگذار نما" و
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)الدر المنثور، ج 4، ص 109.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 293
نيز فرمود:" ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ وَ ما يُلَقَّاها إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَ ما يُلَقَّاها إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ".
رسول خدا (ص) هم بر طبق دستور پروردگارش صبر كرد، تا آنجا كه شكنجه‌هاي سختي از دشمن بديد، و نسبتهاي ناروايي از ايشان شنيد، و در آخر ديگر كاسه صبرش لبريز شد، خداي تعالي فرمود:" وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِما يَقُولُونَ فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ كُنْ مِنَ السَّاجِدِينَ" «1».

بحث فلسفي در چگونگي تكليف و دوام آن ..... ص : 293

در خلال بحثهاي نبوت، و چگونگي نشو و نماي شرايع آسماني در ميان بشر- كه ما در اين كتاب گذرانديم- اين معنا گذشت كه: هر نوعي از انواع موجودات براي خود هدف و غايتي از كمال دارد كه از بدو پيدايش بسوي آن حد از كمال سير مي‌كند و با حركت وجوديش آن كمال را جستجو مي‌كند و لذا همه حركاتش طوري است كه با آن كمال متناسب است، و تا خود را به آن حد نرساند آرام نمي‌گيرد مگر آنكه مانعي در سر راهش در آيد و او را از سير باز بدارد و قبل از رسيدن به هدف او را از بين ببرد، مثلا درخت به خاطر آفاتي كه به آن حمله‌ور مي‌شود از رشد و نمو باز بايستد.
و نيز اين معنا گذشت كه محروميت از رسيدن به هدف، مربوط به افراد مخصوصي از هر نوع است، نه نوعيت نوع، كه همواره محفوظ است، و تصور ندارد كه تا آخرين فردش دچار آفت گردد.
يكي از انواع موجودات، آدمي است كه او نيز غايتي وجودي دارد كه به آن نمي‌رسد مگر آنكه به طور اجتماع و مدنيت زندگي كند، دليل و شاهدش هم اين است كه به چيزهايي مجهز است كه به خاطر آنها از همنوع خود بي نياز نيست، مانند نر و مادگي، و عواطف و احساسات، و كثرت حوائج و تراكم آنها.
و همين اجتماع و مدنيت، آدميان را به احكام و قوانيني محتاج مي‌كند كه با احترام نهادن به آن و به كار بستن آن، امور مختلف زندگي را منظم ساخته و اختلافات خود
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 88، ح 3، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 294
را كه غير قابل اجتناب است بر طرف سازند، و هر فردي در جايي قرار بگيرد كه سزاوار آنست، و به همين وسيله سعادت و كمال وجودي خود را در يابد، و اين احكام و قوانين عملي در حقيقت ناشي از حوائجي است كه خصوصيت وجودي انسان و خلقت مخصوصش، يعني تجهيزات بدني و روحيش آن را ايجاب مي‌كند، هم چنان كه همين خصوصيات وجودي و خلقتيش مرتبط با خصوصيات علل و اسبابي است كه در ميان نظام عمومي عالم، مثل او موجودي را پديد بياورد.
و اين معنا همان معناي فطري بودن دين خداست، زيرا دين خدا عبارتست از مجموعه احكام و قوانيني كه وجود خود انسان، انسان را به سوي آن ارشاد مي‌كند، و يا به تعبير ديگر: فطري بودن دين خدا به اين معنا است كه دين خدا مجموعه سنتهايي است كه وجود و كون عمومي عالم آن را اقتضاء مي‌كند بطوري كه اگر آن سنتها اقامه شود مجتمع بشر اصلاح شده و افراد، به هدف وجودي و نهايت درجه كمال خود مي‌رسند، باز بطوري كه اگر آن سنت‌ها را باطل و بي اعتبار كنند، عالم بشريت رو به تباهي نهاده، آن وقت مزاحم نظام عمومي جهان مي‌گردد.
و اين احكام و قوانين چه مربوط به معاملات اجتماعي باشد كه حال مجتمع را اصلاح و منظم كند، و چه مربوط به عبادات باشد كه آدمي را به كمال معرفتش برساند و او را فردي صالح در اجتماعي صالح قرار دهد، مي‌بايستي از طريق نبوت الهي و وحي آسماني به آدمي برسد، و انسان تنها بايد به چنين قانوني تن در دهد و لا غير.
با اين بيان و اصولي كه گذشت معلوم مي‌شود كه: تكاليف الهي اموري است كه ملازم آدمي است، و مادامي كه در اين نشاه، يعني در دنيا زندگي مي‌كند چاره‌اي جز پذيرفتن آن ندارد، حال چه اينكه خودش في حد نفسه ناقص باشد و هنوز به حد كمال وجودش نرسيده باشد، و چه اينكه از حيث علم و عمل به حد كمال رسيده باشد، (خلاصه اينكه بشر تا بشر است و تا در اين عالم است محتاج دين است چه اينكه در حال توحش باشد و چه اينكه به نهايت درجه تمدن و پيشرفت رسيده باشد) اما احتياجش به دين در صورت توحش و عقب افتادگي روشن است، و اما در صورت تمدن و كمال علم و عمل از اين نظر است كه معناي كمالش اين است كه در دو ناحيه علم و عمل داراي ملكات فاضله‌اي شده است كه به خاطر داشتن آن، كارهايي از او سر مي‌زند كه صالح به حال اجتماع است، و اعمال عبادي‌اي از او سر مي‌زند كه صالح به حال معرفت او است، و درست مطابق با عنايت الهي نسبت به هدايت انسان به سوي سعادتش مي‌باشد.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 295
و پر واضح است كه اگر قوانين الهي را مختص به افراد و اجتماعات ناقص و عقب افتاده بدانيم، و تجويز كنيم كه انسان كامل تكليف نداشته باشد تجويز كرده‌ايم كه افراد متمدن، قوانين و احكام را بشكنند، و معاملات را فاسد انجام دهند، و مجتمع را فاسد و در هم و بر هم كنند، و حال آنكه عنايت الهي چنين نخواسته. و همچنين تجويز كرده‌ايم كه افراد متمدن از ملكات فاضله و احكام آن تخلف كنند، و حال آنكه همه افعال، مقدماتي براي به دست آوردن ملكاتند، و وقتي ملكه پيدا شد افعال، آثار غير قابل تخلف آن مي‌شود، و ديگر تصور نمي‌شود شخصي كه مثلا: ملكه" معرفة اللَّه" را پيدا كرده خدا را عبادت نكند، و يا كسي كه ملكه" سخاوت" را پيدا كرده بذل و بخشش نكند.
اينجا است كه فساد گفته بعضي‌ها روشن مي‌شود كه توهم كرده‌اند: غرض از تكاليف عملي، تكميل انسان و رساندنش به نهايت درجه كمال او است، و وقتي كامل شد ديگر حاجتي به تكليف نداشته بقاي تكليف در حق او مفهومي ندارد.
وجه فسادش اين است كه انسان هر قدر هم كه كامل شده باشد اگر از تكاليف الهي سرباز زند، مثلا: احكام معاملاتي را رعايت نكند، اجتماع را دچار هرج و مرج كرده است، و عنايت الهي را نسبت به نوع بشر باطل ساخته است، و اگر از تكاليف مربوط به عبادات تخلف كند بر خلاف ملكاتش رفتار كرده، و اين محال است، چون رفتار بشر آثار ملكات او است، و به فرض هم كه جائز باشد، باز مستلزم از بين بردن ملكه است، و آن نيز مستلزم ابطال عنايت الهي نسبت به نوع بشر است.
آري ميان انسان كامل و غير كامل از نظر صدور افعال فرق است، انسان كامل و داراي ملكه فاضله از مخالفت مصون است، و ملكه راسخه در نفسش نمي‌گذارد او كار خلاف بكند، ولي انسان ناقص چنين مانع و جلوگيري در نفس ندارد. خداوند همه را در به دست آوردن ملكات فاضله ياري فرمايد.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 296

(16)سوره نحل مكي است و 128 آيه دارد ..... ص : 296

[سوره النحل (16): آيات 1 تا 21] ..... ص : 296

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
أَتي أَمْرُ اللَّهِ فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ (1) يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ أَنْ أَنْذِرُوا أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ أَنَا فَاتَّقُونِ (2) خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ (3) خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ فَإِذا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ (4)
وَ الْأَنْعامَ خَلَقَها لَكُمْ فِيها دِفْ‌ءٌ وَ مَنافِعُ وَ مِنْها تَأْكُلُونَ (5) وَ لَكُمْ فِيها جَمالٌ حِينَ تُرِيحُونَ وَ حِينَ تَسْرَحُونَ (6) وَ تَحْمِلُ أَثْقالَكُمْ إِلي بَلَدٍ لَمْ تَكُونُوا بالِغِيهِ إِلاَّ بِشِقِّ الْأَنْفُسِ إِنَّ رَبَّكُمْ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ (7) وَ الْخَيْلَ وَ الْبِغالَ وَ الْحَمِيرَ لِتَرْكَبُوها وَ زِينَةً وَ يَخْلُقُ ما لا تَعْلَمُونَ (8) وَ عَلَي اللَّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ وَ مِنْها جائِرٌ وَ لَوْ شاءَ لَهَداكُمْ أَجْمَعِينَ (9)
هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً لَكُمْ مِنْهُ شَرابٌ وَ مِنْهُ شَجَرٌ فِيهِ تُسِيمُونَ (10) يُنْبِتُ لَكُمْ بِهِ الزَّرْعَ وَ الزَّيْتُونَ وَ النَّخِيلَ وَ الْأَعْنابَ وَ مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ (11) وَ سَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومُ مُسَخَّراتٌ بِأَمْرِهِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ (12) وَ ما ذَرَأَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُخْتَلِفاً أَلْوانُهُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَذَّكَّرُونَ (13) وَ هُوَ الَّذِي سَخَّرَ الْبَحْرَ لِتَأْكُلُوا مِنْهُ لَحْماً طَرِيًّا وَ تَسْتَخْرِجُوا مِنْهُ حِلْيَةً تَلْبَسُونَها وَ تَرَي الْفُلْكَ مَواخِرَ فِيهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (14)
وَ أَلْقي فِي الْأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ وَ أَنْهاراً وَ سُبُلاً لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ (15) وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ (16) أَ فَمَنْ يَخْلُقُ كَمَنْ لا يَخْلُقُ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ (17) وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها إِنَّ اللَّهَ لَغَفُورٌ رَحِيمٌ (18) وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما تُسِرُّونَ وَ ما تُعْلِنُونَ (19)
وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا يَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ (20) أَمْواتٌ غَيْرُ أَحْياءٍ وَ ما يَشْعُرُونَ أَيَّانَ يُبْعَثُونَ (21)
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 297

ترجمه آيات ..... ص : 297

بنام خداوند رحمان و رحيم،
فرمان خدا آمدني است آن را با شتاب مخواهيد، خدا منزه و برتر است از آنچه مشركان براي او شريك قائل مي‌شوند (1).
فرشتگان را كه حامل وحي از فرمان اوست به هر كس از بندگان خويش بخواهد نازل مي‌كند كه (مردم را) انذار كنيد (و بگوئيد كه) خدايي جز من نيست پس، از من بترسيد (2).
آسمانها و زمين را به حق آفريده و از آنچه براي او شريك قائل مي‌شوند برتر است (3).
انسان را از نطفه‌اي آفريده و اينك ستيزه‌گري آشكار است (4).
و حيوانات را نيز آفريده كه در آنها وسيله پوشش و منفعت داريد و از آنها مي‌خوريد (5).
و هنگامي كه آنها از چراگاه آيند و هنگامي كه به چراگاه روند شما در آنها جلوه و جمالي داريد (6).
و آنها بارهاي شما را به دياري مي‌برند كه جز با مشقت نفوس بدان نتوانيد رسيد كه پروردگار تان مهربان و رحيم است (7).
و اسبها و استرها و الاغها را آفريد تا (هم) بر آنها سوار شويد و (هم) براي شما مايه زينت باشند، و چيزهايي خلق مي‌كند كه شما نمي‌دانيد (8).
راه راست به عهده خداست، اما بعضي از راهها بيراهه است و اگر مي‌خواست، همه شما را هدايت كرده بود (9).
او كسي است كه از آسمان، آبي نازل كرده كه نوشيدني شما است و از آن آب درختها (و گياهاني) است كه حيوانات خود را در آن مي‌چرانيد (10).
با آن (آب) براي شما كشت و زيتون و نخل و انگور و همه گونه ميوه‌ها روياند كه در اين، براي گروهي كه انديشه كنند عبرتها است (11).
و شب و روز را به خدمت شما گذاشت و خورشيد و ماه و ستارگان به فرمان وي در خدمت شما هستند كه در اين، براي گروهي كه عقل خود را به كار برند عبرتهاست (12).
و نيز آنچه برايتان در زمين آفريده و رنگهاي آن مختلف است كه در اين، براي گروهي كه اندرز پذيرند عبرتهاست (13).
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 298
او است كه دريا را به خدمت گرفت تا از آن گوشت تازه خوريد و از آن زيوري برون آريد كه پيرايه و زينت خويش كنيد و كشتي را مي‌بينيد كه آب را مي‌شكافد (تا شما تجارت كنيد) و از كرم وي فزوني جوييد و شايد سپاس داريد (14).
و در زمين لنگرهايي از كوه‌ها افكند تا شما را نلرزاند و جويها و راههايي ايجاد كرد تا شايد هدايت يابيد (15).
و علامتهايي قرار داد كه آنها بوسيله ستارگان هدايت مي‌شوند (16).
آيا آنكه خلق كند و آنكه خلق نكند يكسان است چرا اندرز نمي‌گيريد!! (17).
اگر بخواهيد نعمتهاي خدا را بشماريد نتوانيد شمرد كه همانا خدا آمرزگار و رحيم است (18).
آنچه را نهان كنيد و آنچه را عيان كنيد خدا مي‌داند (19).
معبودهايي را كه غير از خدا مي‌خوانند چيزي را خلق نمي‌كنند بلكه خودشان هم مخلوقند (20).
مردگانند نه زندگان و ندانند چه وقت از نو زنده مي‌شوند (21).

بيان آيات [مفاد كلي سوره نحل و بيان اينكه آيات صدر سوره در مدينه و آيات ذيل آن در مكه نازل شده است] ..... ص : 298

اشاره

اگر به دقت در اين سوره نظر كنيم ظن قوي پيدا مي‌شود كه صدر اين سوره از آياتي است كه در روزهاي آخر توقف رسول خدا (ص) در مكه در نزديكي‌هاي مهاجرتش به مدينه نازل شده است، و اين آيات، چهل آيه اول آنست، كه خداي سبحان در قسمتي از آن انواع نعمتهاي آسماني و زميني را كه مايه حيات انساني است و انسان در معاشش از آن بهره‌مند مي‌شود خاطر نشان فرموده و از راه نظام متقن و تدبير يك نواختي كه در آنها است بر وحدانيت خود در ربوبيت استدلال فرموده است.
و در قسمتي ديگر، احتجاج مي‌كند بر بطلان پندارهاي مشركين و بي ثمر بودن مساعي ايشان و اينكه به زودي كيفر ايشان را مي‌دهد، هم چنان كه امتهاي گذشته را كه مثل اينان بودند كيفر داد، و به زودي در روز قيامت در حق آنان فصل قضاء مي‌كند.
خداي سبحان اين آيات را با جمله" أَتي أَمْرُ اللَّهِ فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ" افتتاح نموده و آيات احتجاج را بر تقديس و تنزيه و تسبيحي كه در آنست متفرع كرد، و از اين تفريع چنين فهميده مي‌شود كه غرض عمده از آيات صدر سوره اين است كه از نزديك بودن امر الهي خبر دهد و هشدار دهد كه به زودي بر آنان نازل مي‌شود، و نيز در اين تفريع تهديدي است بر مشركين كه از در استهزاء مي‌گفتند: پس چرا عذابي كه مي‌گويي نازل نمي‌شود تا ما را تهديد نمايد، و نيز با جمله" فَاعْفُوا وَ اصْفَحُوا حَتَّي يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ"
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 299
مؤمنين را بشارت مي‌دهد بر اينكه به زودي حق بر باطل غلبه نموده و توحيد بر شرك، و ايمان بر كفر ظفر مي‌يابد، اين فهرست آن مطالبي است كه با دقت در آيات صدر سوره استفاده مي‌شود.
و اما آيات ذيل آن كه هشتاد و هشت آيه است و از آيه" وَ الَّذِينَ هاجَرُوا فِي اللَّهِ مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا" شروع مي‌شود به خاطر اتصال و ارتباطي كه در آنها است از سياقش چنين بر مي‌آيد كه در اوائل هجرت نازل شده باشد.
و بر اين مبنا مي‌توان گفت اين سوره از اول تا به آخر پشت سر هم و يا نزديك بهم نازل شده است.
و دليل اينكه در نزديكي بعد از هجرت نازل شده مطالبي است كه جز با پاره‌اي حوادث اوائل هجرت تطبيق نمي‌كند، نظير مطلبي كه در آيه" وَ الَّذِينَ هاجَرُوا فِي اللَّهِ ..."
است، و مطلبي كه در آيه" وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ ..." آمده، كه در باره كساني كه راجع به سلمان فارسي حرفهايي زده بودند نازل شد، و واضح است كه سلمان هم در مدينه اسلام آورد و آيه" من كفر باللَّه من بعد ايمانه الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان" كه به شهادت روايات آينده، در باره عمار ياسر نازل شده، و همچنين آيات ديگر آن كه در باره يهوديها است، و آياتي كه در باره احكام است، همه اينها ظن غالب مي‌دهد بر اينكه اين آيات در مدينه نازل شده است.
و علاوه بر وقايع و حوادث، خود آيات نيز ظهور دارد در اينكه نزولشان از نظر مكي و مدني بودن مختلف است، مثلا آيه" وَ الَّذِينَ هاجَرُوا ..." «1» و آيه" وَ إِذا بَدَّلْنا آيَةً مَكانَ آيَةٍ ..." «2» تا دو و يا پنج آيه بعدش و همچنين آيه" مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ إِلَّا ..." «3» و تعدادي از آيات بعد آن ظهور در اين دارند كه در مدينه نازل شده‌اند.
و ليكن بعد از همه اين حرفها انصاف اين است كه آيه" وَ الَّذِينَ هاجَرُوا" تا آخر آيه بعديش و آيه" مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ ..." و پاره‌اي آيات بعد از آن و نيز آيه" وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا ..." «4» و دو آيه بعدي آن مدني هستند، و به شهادت سياقي كه دارند در مدينه نازل شده‌اند و بقيه آيات آن به مكي بودن بيشتر شباهت دارند تا مدني بودن، و اين نظريه هر چند كه با روايات سازگار نيست و ليكن سياق شاهد آنست، و سياق آيه قرآن سزاوارتر به پذيرفتن است تا روايات وارده در باره آن.
و در تفسير آيه 118 از سوره انعام هم احتمال داديم كه آن سوره بعد از سوره نحل
__________________________________________________
(1)سوره نحل، آيه 41.
(2)سوره نحل، آيه 101.
(3)سوره نحل، آيه 106.
(4)سوره نحل، آيه 126.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 300
نازل شده باشد، و با اينكه سوره انعام مكي است و غرضي كه به منزله جامع ذيل سوره است امر به صبر و وعد حسن بر صبر در راه خدا است.
و غرض سوره خبر دادن به نزديك شدن امر خداست كه عبارتست از: غلبه دين حق بر كفار، كه خداي تعالي اين معنا را با بيان اينكه:" تنها خداي تعالي اله معبود است نه ديگري چون تدبير عالم مانند خلقتش قائم به او است و نيز همه نعمتها به او منتهي مي‌گردد و هيچ يك از آنها مصنوع غير او نيست" نتيجه مي‌گيرد. پس واجب است همان خدا به تنهايي عبادت شود.
و همچنين با بيان اينكه:" دين حق از خدا است پس واجب است كه غير دين او ديني و قانوني ديگر تشريع نشود" و باز با بيان اموري از دين الهي، توضيح مي‌دهد.
اين، آن غرضي است كه معظم آيات اين سوره آن را دنبال نموده و با بيانهاي مختلفي تعقيب مي‌نمايد، در ضمن بيان اين غرض، آياتي هم هست كه مساله هجرت و پاره‌اي مطالب مناسب با آن را ايراد مي‌نمايد.

[مراد از امر خدا و معناي" أَتي أَمْرُ اللَّهِ فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ" و وجوهي كه در اين باره گفته شده است] ..... ص : 300

" أَتي أَمْرُ اللَّهِ فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ".
از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه خطاب در اين آيه به مشركين است، براي اينكه آيات بعدي همه در مقام احتجاج عليه ايشان است، و سياق آنها تا آيه بيست و دوم كه مي‌فرمايد:
" إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ" چنين سياقي است، و روي سخن در آنها به مشركين است، و همه آنها به منزله فرع است براي جمله‌اي كه در ذيل آيه مورد بحث است، و مي‌فرمايد:" سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ" و مقتضاي اين تفريع اين است كه مقصود از امري كه خبر از آمدنش داده و فرموده:" أَتي أَمْرُ اللَّهِ" امري باشد كه ساحت ربوبيت خداي را از شرك مشركين پاك نموده ريشه آن را از بيخ و بن بر كند، و در هيچ جاي كلام خدا، از مؤمنين حكايت نشده كه در امري استعجال و عجله كرده باشند، بلكه هر جا كه مساله ساعت و قيامت و امر فتح مسلمين و امر نزول عذاب را تذكر مي‌دهد حكايت استعجال مشركين است، و از آن جمله در آيه" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَتاكُمْ عَذابُهُ بَياتاً أَوْ نَهاراً ما ذا يَسْتَعْجِلُ مِنْهُ الْمُجْرِمُونَ ... وَ يَسْتَنْبِئُونَكَ أَ حَقٌّ هُوَ قُلْ إِي وَ رَبِّي إِنَّهُ لَحَقٌّ وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ" «1» و همچنين آياتي ديگر، كه روي سخن در همه آنها با مشركين است.
__________________________________________________
(1)بگو مرا خبر دهيد كه اگر شب هنگام و يا در روز عذاب خدا فرا رسد (چه مفري داريد) گناهكاران (بجاي توبه) عذاب را به تعجيل مي‌طلبند ... (اي رسول ما) كافران از تو مي‌پرسند كه آيا اين (قرآن و رسالت و وعده ثواب و عقاب آخرت) بر حق است؟ بگو آري قسم به خداي من كه البته همه وعده‌ها حق است و شما از آن هيچ مفري نداريد. سوره يونس، آيات 50- 53.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 301
پس بنا بر اين، مقصود از امر آينده در آيه، همان وعده‌اي است كه خدا به رسول گرامي خود و به مؤمنين داده بود، و همان تهديدهايي است كه يكي پس از ديگري به مشركين داده و فرموده بود: به زودي مؤمنين را ياري مي‌كنيم، و به زودي كفار را خوار كرده و عذابشان مي‌كنيم، و دين خود را به امري از ناحيه خود غلبه مي‌دهيم، هم چنان كه فرمود:" فَاعْفُوا وَ اصْفَحُوا حَتَّي يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ" «1» ضمير در" فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ" هم بطوري كه از سياق بر مي‌آيد به همين امر بر مي‌گردد.
ممكن هم هست مقصود از آمدن امر خدا، نزديكي آن باشد، و اين در محاورات عرفي شايع است، مثلا به كسي كه منتظر آمدن امير است و مي‌خواهند به او بگويند آمدنش نزديك است مي‌گويند:" اين امير است دارد مي‌آيد"، و حال آنكه هنوز نيامده.
و نيز با اين بيان معلوم شد كه تعبير در جمله" سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ" از باب التفات از خطاب به غيبت است (چون قبلا مي‌فرمود عجله مكنيد، اما حالا مي‌فرمايد منزه است از آنچه در باره‌اش شرك مي‌ورزند) و اين التفات اشاره است به اينكه مرتكبين شرك، آن قدر ساقطند كه سزاوار نيست مورد خطاب قرار گيرند، و استعجالشان نسبت به آمدن عذاب هم ناشي از شرك ايشان و از باب سخريه و استهزاء به دعوت انبياء است.
از آنچه گذشت پنبه اين حرف كه بعضي «2» از مفسرين زده و گفته‌اند:" خطاب در آيه، به مؤمنين و يا به مؤمنين و مشركين هر دو است"، زده مي‌شود، و معلوم مي‌شود كه اين حرف با سياق آيه سازگاري ندارد.
علاوه بر اين، خداي تعالي در جاي ديگر كلام خود استعجال را صريحا از مؤمنين نفي كرده و فرموده است:" يَسْتَعْجِلُ بِهَا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِها وَ الَّذِينَ آمَنُوا مُشْفِقُونَ مِنْها وَ يَعْلَمُونَ أَنَّهَا الْحَقُّ" «3». و نيز پنبه اين حرف كه بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مراد از امر، روز قيامت است، زده مي‌شود، زيرا مشركين هر چند كه به شهادت آيه" مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" «5» نسبت به عذاب آخرت نيز استعجال مي‌كردند، و ليكن سياق آيه مورد بحث همانطور كه
__________________________________________________
(1)(اگر از اهل كتاب ستمي بر شما رسيد) عفو كنيد و درگذريد تا هنگامي فرمان خدا (به جنگ يا به صلح) برسد. سوره بقره، آيه 109.
(2)تفسير روح المعاني، ج 14، ص 92.
(3)كساني كه ايمان به آخرت ندارند در باره عذاب آن، استعجال مي‌كنند، و اما آنها كه ايمان دارند در ترس از آنند، چون مي‌دانند كه حق است. سوره شوري، آيه 18.
(4)مجمع البيان، ج 6، ص 348 و تفسير ابو الفتوح رازي، ج 7، ص 83 به نقل از ابن عباس.
(5)پس اين وعده آخرت چه وقت است اگر راستگو هستيد؟ سوره يس، آيه 48.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 302
فهميديد با آن مساعدت ندارد.
و عجيب اينجا است كه بعضي «1» از صاحبان اين نظريه استدلال كرده‌اند بر نظريه خود به اينكه خداي تعالي از آنكه در آخر سوره حجر فرموده:" فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ" و در آن به حشر مشركين و بازخواست آنان اشاره كرده در اول اين سوره هم در جمله" أَتي أَمْرُ اللَّهِ" به نزديكي روز قيامت اشاره نموده است، و نيز در آخر سوره حجر فرموده بود:" وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّي يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ" و با در نظر داشتن اينكه مقصود از يقين، مرگ است، بسيار مناسب است كه مراد در اين سوره هم همان روز قيامت باشد نه عذابهاي دنيوي، و از جمله شواهدي كه اين مناسبت را تاكيد مي‌كند، جمله" ياتيك" در آن سوره و جمله" اتي" در اين سوره است، كه در هر دو جا به يك ماده تعبير شده است. و از اين قبيل اقاويل بهم بافته‌اي كه نبايد بدان اعتناء نمود.
نظير اين استدلال، گفتار بعضي «2» ديگر از مفسرين است كه گفته‌اند: مراد از امر، واحد اوامر است، و معنايش حكم است.- و گويا خواسته است به احكامي كه در اين سوره در باره عهد و سوگند و محرمات و غير آن آمده اشاره كند- پس معناي" أَتي أَمْرُ اللَّهِ" اين است كه در اين سوره احكام خدا آمده، و به همين جهت خطاب" فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ" هم مختص به مؤمنين خواهد بود. و ليكن اين حرف مخدوش است.

[اشاره به آنچه كه از آيات قرآني در باره حقيقت روح استفاده مي‌شود و بيان معناي آيه:" يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ ..."] ..... ص : 302

" يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ ...".
مردم چه در گذشته و چه در حال با همه اختلاف شديدي كه در باره حقيقت روح دارند، در اين معنا هيچ اختلافي ندارند كه از كلمه روح يك معنا مي‌فهمند، و آن معنا عبارتست از چيزي كه مايه حيات و زندگي است، البته حياتي كه ملاك شعور و اراده باشد، و همين معنا مراد در آيه مورد بحث است.
و اما حقيقت آن چيست؟ مي‌توان بطور اجمال از آيات كريمه قرآن استفاده نمود، مثلا از آيه" يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِكَةُ صَفًّا" «3» و از آيه" تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ" «4» و از آيات ديگر به دست مي‌آيد كه روح، حقيقت و موجود مستقلي است، و موجودي است داراي حيات و علم و قدرت، نه اينكه از مقوله صفات و احوال بوده و آن طور كه بعضي
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 90. [.....]
(2)روح المعاني، ج 14، ص 93.
(3)روزي كه ملائكه و روح به صف مي‌ايستند. سوره نبا، آيه 38.
(4)ملائكه و روح به سويش بالا مي‌روند. سوره معارج، آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 303
پنداشته‌اند: قائم به موجودي ديگر باشد، قرآن كريم از سوي ديگر روح را معرفي مي‌كند به اينكه از امر پروردگار است، و مي‌فرمايد:" قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي" «1» و سپس امر پروردگار را با امثال آيه" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «2» معرفي نموده و مي‌رساند كه: امر خدا همان كلمه ايجادي است كه خداي سبحان هر چيزي را با آن ايجاد مي‌فرمايد. و به عبارت ديگر: امر خدا همان وجودي است كه به اشياء افاضه مي‌فرمايد، اما نه وجود از هر جهت بلكه از اين جهت كه مستند به خداي تعالي است، و آميخته با ماده و زمان و مكان نيست، هم چنان كه آيه" وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ" «3» به اين مجرد از ماده و زمان و مكان اشاره دارد. زيرا تعبير مذكور در جايي گفته مي‌شود كه تدريج در كار نباشد، يعني مادي و محكوم به حركت مادي نباشد، خواننده عزيز اين اجمال را در نظر داشته باشد، تا ان شاء اللَّه بيان مفصل آن در تفسير سوره اسري بيايد.
از بيان مختصري كه گذشت، اين معنا معلوم شد كه روح، كلمه حيات است كه خداي سبحان آن را در اشياء به كار مي‌برد و آنها را به مشيت خود زنده مي‌كند، و به همين جهت آن را در آيه" وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا" «4» وحي ناميده و القاي آن را بر رسول و نبي،" ايحاء" خوانده، پس معناي القاي كلمه خداي متعال (كلمه حيات) به قلب رسول خدا (ص) اين است كه روح را بسويش وحي كند (دقت فرماييد).
پس اينكه فرمود:" يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ" چه حرف" باء" را سببيه بگيريم و چه مصاحبت، معنايش يكي مي‌شود و تفاوت زيادي ميان آن دو نخواهد بود، و اين خود با دقت و تامل روشن مي‌شود، چون كه تنزيل ملائكه با مصاحبت و همراهي روح عبارتست از القاي آن در قلب پيامبر تا قلب وي با داشتن آن روح، آماده گرفتن معارف الهي گردد، و همچنين تنزيل ملائكه به سبب روح به همين معنا است، چون كلمه خداي تعالي كه همان كلمه حيات باشد در ملائكه اثر گذاشته و آنان را مانند انسانها زنده مي‌كند.
__________________________________________________
(1)سوره اسري، آيه 85.
(2)امر و فرمان خداوند چنين است كه وقتي خلقت چيزي را اراده كند و بگويد. موجود باش، موجود مي‌شود، پس منزه و پاك است خدايي كه ملك و ملكوت هر موجودي به دست قدرت او است.
سوره يس، آيه 82 و 83.
(3)و امر ما نيست، جز يكي (فرمان ما در عالم يكي است) و در سرعت مانند چشم بهم زدن است. سوره قمر، آيه 50.
(4)و اين چنين به تو وحي كرديم روحي از امر خود را. سوره شوري، آيه 52.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 304
و ضمير در" ينزل" به خداي تعالي بر مي‌گردد، و جمله، استينافي و ابتدايي است كه تعليل جمله" سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ" را كه در آيه قبلي بود، تعليل مي‌نمايد.
و معناي آيه اين است كه خداي تعالي منزه و برتر از شرك ورزيدن، و از شريكي كه ايشان برايش گرفته‌اند مي‌باشد، و بخاطر همين تعالي و تنزهش از شريك است كه ملائكه را با همراهي روح كه از سنخ امر او است و از كلمه ايجاد وي است- و يا به سبب امر او و كلمه او است- بر هر كس از بندگانش كه بخواهد نازل مي‌كند، تا آنها بشر را انذار كنند كه معبودي جز من نيست، و زنهار دهد از اينكه معبود ديگري بگيريد.

[وجوه مختلفي كه مفسران در پيرامون معناي آيه فوق ذكر كرده‌اند] ..... ص : 304

بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند كه: مراد از روح، وحي و يا قرآن است، و اگر آن را روح ناميده از اين باب است كه با وحي و با قرآن، دلها زنده مي‌شود، هم چنان كه روح حقيقي نيز مايه حيات بدنها است. آن وقت همين مفسر گفته: و اينكه فرمود:" مِنْ أَمْرِهِ" معنايش" بامره" است، و نظير اين تعبير، در آيه" يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ" آمده كه معنايش" بامر اللَّه" است، چون مي‌دانيم، كسي نيست كه كسي را از امر خدا حفظ كند.
و اما اينكه گفت" من" به معناي" باء" است، و به آيه" يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ" استناد جست، پاسخش همان بياني است كه ما در آيه مذكور در تفسير سوره" رعد" گذرانديم، و در آنجا گفتيم كه حرف" من" به همان معناي خودش است نه به معناي" باء" زيرا پاره‌اي از امر خدا موجودات را از پاره‌اي ديگر حفظ مي‌كند، و در آيه مورد بحث هم معناي" بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ" همان روحي است كه از امر خدا است- علاوه بر اين، ظرف جار و مجرور" من امره" مستقر است نه لغو- هم چنان كه در آيه" قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي" اين چنين است و با آيه" يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ" فرق دارد، و بر فرض هم كه در آن معناي" باء" باشد نمي‌توانيم بگوييم در اين دو مورد هم به معناي باء است.
و اما اينكه گفت: روح به معناي وحي و يا قرآن است. و يا به قول بعضي «2» ديگر به معناي نبوت است. از نظر نتيجه، خالي از وجه نيست، چون نتيجه نزول ملائكه با روحي از امر خدا همان وحي و نبوت است، ولي في نفسه كه بخواهيم وحي و نبوت را روح بناميم و هر دو را با اشتراك لفظي به يك معنا بگيريم و يا مجازا آن را به اين معنا گرفته و قرينه را مجازا عبارت از اين بدانيم كه روح، قلب را زنده مي‌كند آن چنان كه روح حقيقي، بدن
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 349، بنقل از ابن عباس و ابن زيد.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 349، بنقل از حسن.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 305
را زنده مي‌دارد صحيح نيست، براي اينكه ما مكرر گفته‌ايم كه طريق تشخيص مصاديق كلمات قرآني رجوع به ساير موارد قرآن است، مواردي كه صلاحيت تفسير دارند، نه رجوع به عرف و آنچه را كه عرف مصاديق الفاظ مي‌داند.
و آنچه از ساير موارد قرآن به دست مي‌آيد اين است كه: روح، خود مخلوقي از مخلوقات خداست و حقيقت واحدي است كه داراي مراتب و درجات مختلفي است، يك درجه از آن در حيوان و در غير مؤمنين از انسانها است، و درجه بالاتر آن در افراد مؤمن انسانها است، هم چنان كه فرمود:" وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" «1» و يك درجه ديگر آن روحي است كه انبياء و رسل، بوسيله آن تاييد مي‌شوند، و در آن باره فرمود:" وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ" «2» و نيز فرمود:" وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا" «3» كه ان شاء اللَّه تفصيل اين جريان بعدا خواهد آمد.
اين، آن مطلبي است كه از آيات كريمه قرآن استفاده مي‌شود، و اما بحث از اينكه اطلاق كردن لفظ روح بر اين معنا آيا اطلاق حقيقي است يا مجازي و دقت در اينكه آيا در صورت مجاز بودن از باب استعاره تصريحي است و يا استعاره به كنايه است، و يا جمله" بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ" از قبيل تشبيه و به منظور ذكر مشبه و تصريح به اسم آنست،- كه البته اين احتمال بنا بر بيانيه بودن" من" درست است هم چنان كه در آيه" حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ" «4» تصريح كرده‌اند بر اينكه از باب تشبيه و به منظور تصريح به مشبه در متن كلام است، ابحاثي است ادبي كه جنبه فني دارد، ولي در پي بردن به حقايق، اثر چنداني نمي‌بخشد.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: حرف" من" در جمله" من امره" بيانيه و جمله مزبور بيان روح است، و مراد از روح، وحي است، هم چنان كه گذشت.
اشكال اين حرف صرفنظر از اشكالهاي سابق اين است كه اين آيه و آيه" قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي" در سوره" اسراء" يك مسلك دارند، و ظاهر غير قابل انكار آيه سوره اسراء اين
__________________________________________________
(1)ايشان را با روحي از خود تاييد نمود. سوره مجادله، آيه 22.
(2)او را با روح القدس تاييد كرديم. سوره بقره، آيه 87.
(3)و اين چنين وحي كرديم به تو روحي از امر خود را. سوره شوري، آيه 52.
(4)(بخوريد و بياشاميد) تا خط سپيدي روز از سياهي شب در سپيده دم پديدار گردد. سوره بقره، آيه 187.
(5)روح المعاني، ج 14، ص 93. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 306
است كه لفظ" من" در آن، ابتدائيه و يا نشويه است، نه بيانيه، و مراد از آن اين است كه بفهماند روح، از سنخ امر (خدا) و شاني از شؤون آنست، و قريب به اين مسلك است آيه" تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيها بِإِذْنِ، رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ" «1».
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد از" روح"، جبرئيل است، و گفته خود را با آيه" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلي قَلْبِكَ- روح الأمين، آن را به قلب تو نازل كرد". تاييد كرده، و گفته كه مسلما مراد از روح الأمين، جبرئيل است، و" باء" در آن آيه به معناي مصاحبت است، و مراد از" ملائكه"، ملائكه وحي است كه از اعوان جبرئيلند، و مقصود از كلمه" امر" واحد اوامر است و معنايش اين است كه خداي تعالي ملائكه وحي را به همراهي جبرئيل نازل مي‌كند تا اوامرش را به انبياء برسانند.
اشكال اين توجيه هم اين است كه آيه مورد بحث همان مطلبي را مي‌رساند كه آيه" يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ لِيُنْذِرَ يَوْمَ التَّلاقِ" «3» در مقام بيان آنست، و ظاهر اين آيه با جبرئيل بودن معناي روح نمي‌سازد (چون اگر معناي روح جبرئيل باشد معناي آيه اين مي‌شود كه خداوند جبرئيل را از امر خود بر هر كه از بندگانش كه بخواهد القاء مي‌كند تا آن بنده مردم را در روز تلاقي بترساند، و چون اين معنا در اين آيه صحيح نيست قطعا در آيه مورد بحث هم صحيح نيست).
و از همه وجوه بدتر وجهي است كه بعضي «4» ذكر كرده‌اند كه: مراد از روح، ارواح مردم است كه هيچ ملكي، نازل نمي‌شود مگر آنكه روح يك نفر از مردم را همراه مي‌آورد، و اين وجه از مجاهد نقل شده و فسادش واضح است.
و اينكه فرمود:" عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ" معنايش اين است كه بعثت رسل و نازل كردن ملائكه با روحي از امر خود بر ايشان تنها و تنها موقوف بر مشيت الهي است، و هيچ قاهري بر مشيت او چيره نمي‌شود و او را مجبور به اين كار و يا منع از اين كار نمي‌كند، هم چنان كه در ساير كارهايش كسي نيست كه او را مجبور و يا ممنوع كند، بلكه هر چه مي‌كند
__________________________________________________
(1)فرشتگان و روح، در اين شب به اذن خدا از هر فرمان (و دستور الهي و سرنوشت خلق) نازل گرداند. سوره قدر، آيه 4.
(2)تفسير فخر رازي، ج 19، ص 220.
(3)(خداوند) روح را به امر خود بر هر كه از بندگان بخواهد مي‌فرستد تا خلق را از روز قيامت بترساند. سوره مؤمن، آيه 15.
(4)تفسير روح المعاني، ج 14، ص 93.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 307
به مشيت و حكم خود مي‌كند.
پس اينكه گفتيم: چيزي و كسي او را مجبور نمي‌كند، منافات ندارد با اينكه كارهاي او از روي حكمت و مصلحت و بخاطر اختلاف استعدادهاي گوناگون مختلف باشد و جز بر طبق استعداد محل و صلاحيت قبول صادر نشود، چون استعداد مستعد، در حقيقت همان سؤال سائل است، همانطور كه سؤال سائل، او را به مسئول و عطاي او نزديك مي‌كند (البته تنها نزديك مي‌كند نه اينكه مجبورش هم بسازد) استعداد مستعد هم، افاضه خداي تعالي را نزديك مي‌كند، و غير مستعد از آن محروم مي‌ماند، پس خداي عز و جل هر چه بخواهد، مي‌كند بدون اينكه چيزي او را مجبور و يا از انجام كارش ممنوع سازد، و در همين حال هيچ كاري نمي‌كند و هيچ رحمتي افاضه نمي‌فرمايد مگر به قدر استعداد و صلاحيت محل.
و اين معنا را قرآن كريم در خصوص فيض رسالت افاده كرده و فرموده است:" وَ إِذا جاءَتْهُمْ آيَةٌ قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتَّي نُؤْتي مِثْلَ ما أُوتِيَ رُسُلُ اللَّهِ، اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ سَيُصِيبُ الَّذِينَ أَجْرَمُوا صَغارٌ عِنْدَ اللَّهِ وَ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما كانُوا يَمْكُرُونَ" «1» زيرا آيه ظاهر در اين است كه موردها در قبول كرامت رسالت، مختلف است، و خدا داناتر است به اينكه چه موردي لياقت و اهليت رسالت را دارد، و اين مجرمين مكار، اهليت رسالت و معجزه آوردن را ندارند، بلكه بر عكس، در نزد خدا خواري و عذابي شديد دارند چون مجرم و مكارند (دقت بفرمائيد).

[منوط شدن انزال ملائكه بر پيامبران به مشيت خدا، به معناي انتخاب و برگزيدن رسولان بدون مرجح و لياقت و استعداد نيست] ..... ص : 307

و از اينجا فساد گفته بعضي «2» روشن مي‌شود كه با اين آيه مورد بحث استدلال كرده‌اند بر اينكه: در مساله رسالت، هيچ مرجح و قابليتي شرط نيست، چون آيه، رسالت را تنها منوط بر مشيت خدا كرده و هيچ قيد ديگري به آن نزده، پس رسول، رسالت را به مشيت خدا پيدا مي‌كند نه بخاطر اختصاص به صفاتي كه او را قابل و مستعد درك آن كند و بر ديگران مقدم و مرجح بدارد، چون خداي تعالي در آنچه مي‌كند محكوم به هيچ چيز (حتي لياقت اكتسابي رسول) نمي‌شود وجه فساد اين گفتار، از آنچه قبلا گفته شد ظاهر مي‌شود.
و نظير مورد بالايي در فساد، استدلال به آيه است بر اينكه رسالت عطائي غير كسبي
__________________________________________________
(1)و چون آيتي براي هدايت ايشان بيايد گويند هرگز ايمان نياوريم تا مثل آنچه به رسولان خدا داده‌اند به خود ما بدهند، خدا مي‌داند، چگونه و در چه كسي رسالت را قرار دهد، و بزودي كساني كه جرم مي‌كنند به علت مكرشان نزد خدا به خواري و عذابي شديد مي‌رسند. سوره انعام، آيه 124.
(2)روح المعاني، ج 14، ص 94.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 308
است زيرا در اينكه خدا هر چه مي‌كند به مشيت خود مي‌كند فرقي ميان رسالت و غير رسالت، و امور عطائي و كسبي نيست، امور اكتسابي هم همين طور به مشيت خدا تحقق مي‌پذيرد، و هيچ چيز در عالم وجود، واقع نمي‌شود مگر به اذن او.
جمله" أَنْ أَنْذِرُوا أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاتَّقُونِ" بيان است براي جمله" يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ"، چون جمله مزبور يا در معناي وحي است، و يا بيان است براي روح- بنا بر اينكه روح به معناي وحي باشد-، و" انذار" به معناي خبر دادن از چيزي است كه در آن تخويف باشد، هم چنان كه" تبشير" به معناي اخبار از چيزي است كه در آن مسرت باشد «1»." راغب" اينطور معنا كرده ولي ديگران «2» گفته‌اند:" انذار" به معناي اعلام خطر است. و بنا بر معناي" راغب" تقدير آيه چنين مي‌شود:" ان انذروا و اخبروا هم مخوفين بوحدانيتي في الالوهية و وجوب تقواي- ايشان را انذار كنيد و خبر دهيد، خبر توأم با خوف و ترس به وحدانيت من در الوهيت و وجوب پرهيز از من" و تقدير آيه بنا بر معناي ديگران چنين مي‌شود:" به ايشان اعلام كنيد كه معبودي جز من نيست، و در اينصورت كلمه" انه" مفعول دوم مي‌شود، نه منصوب به" نزع خافض" (حذف حرف جر) بخلاف معناي اول كه منصوب به نزع خافض خواهد بود.

[اشاره به رابطه بين عقيده و عمل و بيان اينكه پيامبران هم در صدد اصلاح عقائد بوده‌اند و هم اعمال. و انذار ايشان دو مرحله داشته است:" أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا" و" فاتقون"] ..... ص : 308

از اين بيان روشن گرديد كه فاء تفريع در جمله" فاتقون" مي‌رساند كه جمله مزبور متفرع است بر جمله" لا إِلهَ إِلَّا أَنَا" و هر دو جمله، مفعول دوم و يا بجاي مفعول دوم براي" انذروا" هستند، و اين معنا وقتي روشن‌تر مي‌شود كه در نظر بگيريم، معناي الوهيت او اين است كه هر موجودي از ناحيه او آغاز و بسوي او انجام مي‌پذيرد، و يا اين است كه او معبود به حق است، و لازمه معبود به حق بودن او اين است كه خلق از او بترسند، چون هر خير و سعادتي بدست او است، پس اگر فرض كنيم كه او در الوهيت واحد است و شريكي ندارد لازمه‌اش اين است كه تنها از او بترسيم، چون تقوي كه عبارتست از اصلاح عمل، فرع اصلاح اعتقاد و نظريه است، و اعتقاد به اله‌هاي متعدد و خضوع و پرستش آنها با اعتقاد به اله واحد بي شريك كه قيوم بر هر چيز است و زمام هر چيز بدست او است سازگاري ندارد.
و لذا است كه مي‌بينيم هيچ پيغمبري مامور نشد كه قوم خود را تنها به توحيد دعوت
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" نذر".
(2)المنجد، ماده" نذر"
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 309
كند، و ديگر كاري به اعمال آنان نداشته باشد، و يا تنها به اصلاح عمل آنها بپردازد و ديگر كاري به اعتقاداتشان نداشته باشد، قرآن كريم هم مي‌فرمايد:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِ" «1».
پس آنچه پيغمبران، مامور به انذار از آن شده‌اند انذار از انحراف در هر دو مرحله است، هم از انحراف در عقيده و هم از انحراف در عمل، در حقيقت انذار از مجموع" لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاتَّقُونِ"، كه باز در حقيقت تمام دين است، چون مسائل اعتقادي همه مندرج در جمله" لا إِلهَ إِلَّا أَنَا"، و مسائل عملي همه مندرج در جمله" فاتقون" است.
پس ديگر نبايد به گفته بعضي «2» اعتناء كرد كه گفته‌اند: در جمله" فاتقون" روي سخن، تنها با كفاري است كه در آيه قبلي به عذاب خدا استعجال مي‌كردند، و يا تنها با كفار قريش است و ربطي به انذار رسول خدا (ص) ندارد.
" خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ".
معناي به حق بودن خلقت آسمانها و زمين گذشت، و لازمه به حق بودن خلقت آنها اين است كه براي باطل خلق نشده باشند و حتي كوچكترين باطل در آنها راه نداشته باشد، و لذا مي‌بينيم جمله مزبور را متعقب كرد به منزه بودن خدا از شركائي كه برايش تراشيده و آنها را براي شفاعت به درگاه او مي‌خواندند، تا آن شركاء ايشان را به سوي خير رهنمون گشته و از شر، حفظ كنند، البته اين شركاء از باطل‌هايي هستند كه كمترين راهي به درگاه خدا و به خلقت آسمان و زمين ندارند.

[خلقت و ايجاد موجودات (آيات) دليل بر الوهيت و نعمت بودن (به كار آمدن هر موجود براي موجود ديگر) دليل بر ربوبيت و تدبير خداي تعالي است] ..... ص : 309

اين آيه و آيات بعدش بر وحدانيت خدا در الوهيت احتجاج مي‌كند، هم از راه خلق كردن و هم از راه تدبير، و اين دو جهت با هم فرق دارند، زيرا خلقت و ايجاد آيت، دليل بر الوهيت خدا است، ولي نعمت بودن بعضي از اين مخلوقات براي بعضي ديگر آيت ربوبيت و تدبير خداست، چون يك موجود، نعمت براي موجود ديگر نمي‌شود مگر وقتي كه ميان آن دو يك نحوه ارتباط و اتصالي باشد، ارتباطي كه باعث برقراري نظامي بين آن دو گردد، نظامي واحد كه حكايت از تدبيري واحد كند، و وحدت تدبير، نشانه وحدت مدبر است، پس نعمت بودن همه موجودات كه در آسمانها و زمين است براي انسانها، خود دليل است
__________________________________________________
(1)هيچ رسولي قبل از تو نفرستاديم مگر اينكه به او وحي كرديم كه هيچ معبودي جز من نيست، پس تنها مرا بپرستيد. سوره انبياء، آيه 25.
(2)روح المعاني، ج 14، ص 95.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 310
بر اينكه خداي سبحان به تنهايي رب انسان و رب هر چيزي است.
" خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ فَإِذا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ".
مقصود از خلقت انسان، خلقتي است كه در نوع انسان جريان مي‌يابد و آن قرار دادن نسل انسان از نطفه است، پس اگر آدم ابو البشر و عيسي بن مريم (ع) از نطفه خلق نشده‌اند منافات با اين آيه ندارد.

[غرض از ذكر اينكه خلقت انسان از نطفه‌اي ناچيز است بيان بي‌شرمي و وقاحت بشر است] ..... ص : 310

كلمه" خصيم" صفت مشبه از خصومت است كه آن هم به معني جدال است، و اين آيه هر چند ممكن است حمل شود بر اينكه مي‌خواهد بر بشر منت گذارد كه او را از يك قطره آبي پست و بي ارزش بصورت انساني كامل الخلقه و گوينده و خبر دهنده از هر كوچك و بزرگ آفريده، و ليكن از آنجايي كه آيات بسياري كه در اين معنا در قرآن كريم آمده در مقام بيان بي شرمي و وقاحت بشر است، بهتر اين است كه اين آيه را نيز حمل بر همين معنا كرده بگوئيم مي‌خواهد پررويي و وقاحت بشر را برساند و او را بر اين بي‌شرميش توبيخ كند، علاوه بر اين، ذيل آيه قبلي هم كه خدا را از شرك مشركين منزه مي‌كرد مؤيد اين احتمال است." وَ الْأَنْعامَ خَلَقَها لَكُمْ فِيها دِفْ‌ءٌ وَ مَنافِعُ وَ مِنْها تَأْكُلُونَ".
كلمه" انعام" جمع" نعم" است كه به معناي شتر و گاو و گوسفند است، و بدين جهت اينها را نعم ناميده‌اند كه ظاهر بشره و پوست بدنشان نرم است بخلاف حافر «1» كه زبر است، اين معنايي است كه در مجمع البيان كرده «2». و در مفردات گفته: كلمه" دف‌ء" بر خلاف" برد" است يعني به معناي گرما است. «3» و گويا مراد از گرما، گرمايي است كه بوسيله پوست و پشم و كرك اين حيوانات بدن را با آن گرم مي‌كنند و از سرما نگه مي‌دارند، و يا مراد از آن، خود آن چيزيست كه بدن را گرم مي‌كند.
و مراد از" منافع"، ساير استفاده‌هايي است كه از اين حيوانات مي‌شود از شيرشان و گوشت و پي و ساير منافعشان، و كلمه" لكم" در آيه شريفه ممكن است متعلق به كلمه" خلقها" باشد، و جمله" فِيها دِفْ‌ءٌ وَ مَنافِعُ" حال براي
__________________________________________________
(1)حيواناتي كه در پاهايشان سم وجود دارد، مانند اسب و قاطر و الاغ.
(2)مجمع البيان ج 6، ص 349، ط تهران.
(3)مفردات راغب، ماده" دف‌ء".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 311
ضمير در" خلقها" باشد، و ممكن هم هست ظرف مستقري باشد متعلق به جمله دوم، يعني جمله" فِيها دِفْ‌ءٌ" و تقدير آن" في الانعام دف‌ء كائنا لكم" بوده باشد.
" وَ لَكُمْ فِيها جَمالٌ حِينَ تُرِيحُونَ وَ حِينَ تَسْرَحُونَ".
كلمه" جمال" به معناي زينت و حسن منظر است، و در مجمع البيان گفته:
" تريحون" از" اراحة" است كه به معناي برگرداندن رمه و گله از چراگاه به منزل در هنگام غروب براي آسايش است و لذا آن مكاني را كه احشام در آن آسايش مي‌كنند" مراح" گويند، و كلمه" تسرحون" از ماده" سروح" است كه به معناي بيرون شدن احشام از مراح (اصطبل) به چراگاه در هنگام صبح است گفته مي‌شود:" سرحت الماشيه سرحا و سروحا و سرحها اهلها" «1».
خداي تعالي مي‌فرمايد: براي شما در انعام و چهارپايان دو منظره خوش و زيبايي است، يكي در هنگام بيرون كردن انعام به طرف صحرا در صبح، و ديگري در هنگام برگرداندن آنها به طرف منزل، در عصر.
" وَ تَحْمِلُ أَثْقالَكُمْ إِلي بَلَدٍ لَمْ تَكُونُوا بالِغِيهِ إِلَّا بِشِقِّ الْأَنْفُسِ إِنَّ رَبَّكُمْ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ".
كلمه" اثقال" جمع ثقل است كه به معناي بار سنگين است، و مقصود از" شق الانفس" مشقتي است كه نفوس در حمل بارها در مسافتهاي طولاني و راههاي دشوار تحمل مي‌كنند.
و مقصود اين است كه انعام، مانند شتران و بعضي گاوها بارهاي آدمي را به شهري حمل مي‌كنند كه رسيدن به آن شهر با نبود شتر و گاو مشقتي دارد كه تحملش بر نفوس دشوار است، و خداوند با خلقت شتر و گاو، و مسخر نمودن آنها براي بشر آن مشقت را از بشر برداشت، كه خدا نسبت به شما مردم رؤوف و رحيم است.
" وَ الْخَيْلَ وَ الْبِغالَ وَ الْحَمِيرَ لِتَرْكَبُوها وَ زِينَةً وَ يَخْلُقُ ما لا تَعْلَمُونَ".
اين جمله عطف است بر كلمه" انعام" در آيه قبلي، و تقديرش اين است كه:
" و الخيل و البغال و الحمير خلقها لكم لتركبوها و زينة- اسبان و استران و خران را نيز براي شما خلق كرد، تا شما سوار شويد، و تا زينت شما باشند" و اين جمله اخير مي‌فهماند كه خلقت چهارپايان ارتباطي با منافع شما دارد، چون شما
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 6 ص 349، ط تهران. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 312
سوارشان مي‌شويد و آنها را زينت و جمال خود مي‌گيريد.
" وَ يَخْلُقُ ما لا تَعْلَمُونَ"- يعني و مي‌آفريند چيزهايي كه شما نمي‌دانيد، و آنها را براي شما مسخر نمود تا از آنها بهره بگيريد. و دليل بر تقديرهايي كه در آيه گرفتيم، سياق آيات است.

[بر خدا است كه قصد سبيل (راه هدايت) را معين و روشن كند (وَ عَلَي اللَّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ ...)] ..... ص : 312

" وَ عَلَي اللَّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ وَ مِنْها جائِرٌ وَ لَوْ شاءَ لَهَداكُمْ أَجْمَعِينَ".
كلمه" قصد"- بطوري كه راغب «1» و غير او گفته‌اند- به معناي استقامت راه است، يعني راه آن طور مستقيم باشد كه در رساندن سالك خود به هدف، قيوم و مسلط باشد، و ظاهرا اين كلمه كه مصدر است به معناي اسم فاعل است، و اضافه شدن آن به كلمه" سبيل"، اضافه صفت به موصوف خويش است، و بنا بر اين، معناي قصد السبيل، سبيل قاصد است، در مقابل قول خداوند كه مي‌فرمايد:" وَ مِنْها جائِرٌ" كه" جائر" به معناي منحرف از هدف است و رهرو خود را به غير هدف مي‌رساند، و از هدف گمراه مي‌كند.
و مقصود از اينكه فرمود:" بر خداست قصد سبيل"، اين است كه بر خدا واجب است كه سبيل قاصد و راه مستقيم را براي بندگانش معين كند، تا آن راه، ايشان را به سعادت و فلاح بكشاند، و چون حاكمي غير از خدا نيست كه او را محكوم به اين واجب كند، پس او خودش بر خود واجب كرده است كه راهي براي بندگان خود قرار دهد و ايشان را بسوي خود هدايت كند، و قرار هم داده.
زيرا راه قرار دادنش همين است كه انسان و بلكه هر موجودي را به قوا و ادواتي مجهز كرده كه اگر درست به كارش بزند او را به كمال مطلوب و سعادتش مي‌رساند هم چنان كه قرآن كريم فرمود:" الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" «2» و در خصوص انسان فرمود:
" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ" «3».
و اما" هدايت"، عبارت است از آن تلقين‌هايي كه از دو ناحيه در بشر القاء نموده، يكي از ناحيه فطرت و يكي از طريق بعث رسل و انزال كتب و تشريع شرايع، هم چنان كه در باره قسمت اول فرموده:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" «4» و در باره قسمت دوم
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" قصد".
(2)آن كس كه خلقت هر چيزي را بداد آن گاه هدايت كرد. سوره طه، آيه 51.
(3)بپايدار روي خود را براي دين حنيف، آن فطرتي كه بشر را بر آن خلق كرد تبديلي در خلق خدا نيست. سوره روم، آيه 30.
(4)سوگند به نفس و درستي آن (و يا درست كننده آن) پس فجور و تقوايش را بدو الهام نمود.
سوره شمس، آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 313
فرمود:" إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً" «1».
و اگر خداي سبحان اين آيه را كه مربوط به هدايت است در ميان آياتي قرار داده كه نعمتهاي علوي و سفلي، از آسمان و زمين و انعام و خيل و بغال و حمير و آب نازل از آسمان و زراعت و نظائر آن را مي‌شمارد، بدين جهت بوده كه كلام در دو آيه انعام و خيل به معناي راهپيمايي و سوار شدن مركب منتهي شد، لذا مناسب بود كه راههاي معنوي كه آدمي را به هدف حقيقي او و كمالي كه در مسير حيات در جستجوي آنست مي‌رساند خاطر نشان بسازد.
لذا فرمود: يكي از نعمتهايي كه خدا بر بندگانش منت نهاده اين است كه بر خود واجب كرده راه ميانه را به آنان بنماياند تا بتوانند به سعادت زندگيشان برسند و بسوي پروردگارشان هدايت گردند.
در اين آيه، خداي سبحان قصد السبيل را به خودش نسبت داده، ولي سبيل جائر را نسبت نداده، جهتش اين است كه جائر، راه ضلالت است و از ناحيه خدا جعل نشده است بلكه راهي كه خدا جعل كرده راه قصد و هدايت است، و راه جائر، به معني انحراف از راه هدايت و نپيمودن آن است، پس در حقيقت راه نيست بلكه بيراهه است.
و بهر حال آيه شريفه ظاهر در اين است كه قصد السبيل را به خدا نسبت داده و آن ديگري را نسبت نداده، و چون قصد السبيل- كه آن را به خدا نسبت داده- رهرو خود را به خدا منتهي مي‌كند و از اين مي‌فهميم كه راه جائر كه آن را به خدا نسبت نداده رهرو خود را به خدا منتهي نمي‌كند، و نيز مي‌فهميم كه راه نيست بلكه انحراف از راه است.
و چون ممكن است كسي توهم كند كه همين عمل خدا باعث شده كه خدا خود بدست خودش خود را مغلوب كرده و نعمتش را مكفور نمايد، براي اينكه مي‌بينيم اكثر مردم اين راه را نپيموده، و به هدايت آن مهتدي نشده‌اند، و اگر او چنين راهي را جعل نمي‌فرمود بندگان نافرمانيش نمي‌كردند، پس خودش خود را در تدبير خويش مغلوب بندگانش كرده است، و چون جاي چنين توهمي بوده جمله‌اي را اضافه كرد تا آن را دفع كند، و آن جمله:" وَ لَوْ شاءَ لَهَداكُمْ أَجْمَعِينَ" است، يعني اگر اكثر مردم راه خدا را نمي‌روند بخاطر عجز خداي سبحان و غلبه آنان بر خدا و شكست دادن خدا نيست، بلكه از اين جهت كه خدا نخواسته هدايت
__________________________________________________
(1)ما راه را به او نمايانديم حال يا شكرگزار است و يا ناسپاس. سوره دهر، آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 314
شوند، زيرا اگر خدا مي‌خواست همه را هدايت مي‌كرد و ايشان چاره‌اي جز هدايت نداشتند چون خداوند در هر حال، قاهر و غالب است.
و به عبارت ديگر،" سبيل قاصد" كه خدا آن را قرار داده سبيلي است كه بر اساس اختيار انسان بنا و درست شده، كه انسان به اختيار خود، با اعمال صالح و اجتناب از معاصي آن را مي‌پيمايد، و چنين راهي ممكن نيست جبري باشد، هم چنان كه ممكن نيست عمومي باشد، زيرا طبيعت‌هاي افراد، مختلف، و تركيب ساختماني آنان گوناگون است، و قهرا آثار اين طبيعت‌ها و تركيب‌هاي مختلف نيز متفاوت است، در نتيجه افراد در ايمان و كفر و تقوي و فجور و اطاعت و معصيت مختلفند.
آيه شريفه از آن آياتي است كه دو طائفه اشاعره و معتزله كه دو فرقه از فرق مسلمين بودند در آن اختلاف كردند، معتزله به اين آيه استدلال كرده‌اند بر اينكه: پاره‌اي از امور را مي‌شود به خدا نسبت داد، و پاره‌اي ديگر را نمي‌شود نسبت داد، چون در اين آيه، قصد السبيل را به خدا نسبت داده، و سبيل جائر را نسبت نداده، و تفسير كشاف، استدلال آنان را نقل كرده است «1».
در مقابل، اشاعره براي پاسخگويي به آنان و اينكه اين دلالت را از آيه بگيرند خود را به زحمت انداخته‌اند. يكي «2» گفته است: هر دو راه از ناحيه خداست، و اگر سبيل جائر را به خدا نسبت نداده منظور رعايت ادب نسبت به خدا بوده است. يكي «3» ديگر گفته: مقصود از عبارت" وَ عَلَي اللَّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ" اين است كه فضل و كرم خدا باعث شد كه از ميان دو راهي كه او خودش درست كرده حق را بيان كند و راه باطل و جائر را بيان نكند و گر نه در اصل هر دو راه مجعول از جانب خداي تعالي مي‌باشد. بعضي «4» ديگر اصلا انكار كرده‌اند كه: تغيير اسلوب در آيه دلالت بر چيزي داشته باشد.

[بيان اينكه راه ضلالت در حقيقت راه نيست و امري عدمي است و بحث معتزله و اشاعره در جواز يا عدم جواز اسناد خلق آن به خداوند بي‌مورد است] ..... ص : 314

ولي حق اين است كه دلالت آيه بر اينكه قصد السبيل منسوب به خداست و سبيل جائر منسوب به او نيست، هيچ شكي ندارد، ليكن اين دلالت مستلزم اين نيست كه سبيل جائر مجعول ديگران باشد، چون گفتيم كه سبيل جائر و راه ضلالت در حقيقت راه نيست، تا قابل جعل باشد، بلكه اگر دقت كنيم راهي نرفتني و امري عدمي است، و امر عدمي هم
__________________________________________________
(1) الكشاف، ج 2، ص 596، ط بيروت.
(2) روح المعاني، ج 14، ص 104.
(3 و 4) روح المعاني، ج 14، ص 104.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 315
قابل جعل نيست تا بنشينيم بحث كنيم در اينكه چه كسي اين بيراهه و ضلالت را جعل و ايجاد كرده است، و اگر در مواردي ضلالت گمراهان را به خدا نسبت داده معنايش هدايت نكردن است.
با اين حال اگر شما بگوئيد پس چرا در آيه" يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ" «1» و آيه" يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً" «2» فرموده هر كه را بخواهد هدايت مي‌كند، و هر كه را بخواهد گمراه مي‌كند؟ در جواب مي‌گوئيم اين گمراه كردن بخاطر مجازات اعمالي است كه از فرد مستحق ضلالت سر زده است، نه اينكه گمراه كردن ابتدايي باشد چنان كه جمله" وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «3» آن را تفسير كرده و فهمانده است كه وقتي انسان فسق و تباهي را پيشه خود كند و به سوء اختيار خود از زي عبوديت خدا بيرون آيد، يعني خداي را نافرماني كند و رجوع هم نكند، اين روش، ضلالت ابتدايي آدمي و شروع به ضلالت است، كه از ناحيه خود انسان سر مي‌زند، و مستند به خود آدمي است، و در صورتي كه انسان از آن بازگشت نكند خدا او را به ضلالتي بيشتر مجازاتش مي‌كند و در حالت ضلالتش ثابت مي‌كند.
و اينكه گفتيم ضلالت ابتدايي از ناحيه خود بشر شروع مي‌شود براي اين است كه خداي تعالي بشر را، هم از طريق فطرت و هم بوسيله دعوت انبياء هدايت كرده و راه را يادشان داده است پس اگر كسي با اين حال راه را گم مي‌كند خودش مي‌كند.
" هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً لَكُمْ مِنْهُ شَرابٌ وَ مِنْهُ شَجَرٌ فِيهِ تُسِيمُونَ".
از اينجا به نوعي ديگر از نعمتهاي خدا اشاره مي‌شود كه همه از روئيدني‌ها هستند كه بشر و غير بشر از آنها استفاده‌هاي غذايي مي‌كنند، و عواملي كه در پيدايش آنها دخالت دارند، از قبيل تاريكي شب، روشني روز، آفتاب، ماه، و امثال اين عوامل را بر مي‌شمارد و لذا سياق قبلي را عوض كرده و فرمود:" هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ" و حال آنكه اگر سياق قبلي را رعايت مي‌كرد مي‌بايست مي‌فرمود:" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ".
كلمه" تسيمون" از ماده" اسامه" است كه به معناي چريدن چهارپايان است، و حيوان سائمه را هم از اين باب سائمه مي‌گويند. (حيواني كه خودش مي‌چرد و برايش علوفه
__________________________________________________
(1)هر كس را بخواهد گمراه و هر كس را بخواهد هدايت مي‌كند. سوره فاطر، آيه 8.
(2)گمراه مي‌كند بوسيله آن (مثل) بسياري را و هدايت مي‌كند بوسيله آن بسياري را. سوره بقره، آيه 26.
(3)و گمراه نمي‌كند بوسيله آن مگر فاسقان را. سوره بقره، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 316
تهيه نمي‌كنند).
در اين آيه دو بار حرف" من" آمده، اولي تبعيض، و دومي نشويه است، و" شجر" عبارت است از آن روئيدني‌هايي كه ساقه و برگ دارند، آن گاه به عنوان توسعه در تمام روئيدنيها- چه ساقه‌دار و چه بي ساقه نيز- استعمال مي‌شود، هم چنان كه در اين آيه بكار رفته و فرموده:" وَ مِنْهُ شَجَرٌ فِيهِ تُسِيمُونَ" بقيه كلمات آيه روشن است.
" يُنْبِتُ لَكُمْ بِهِ الزَّرْعَ وَ الزَّيْتُونَ وَ النَّخِيلَ وَ الْأَعْنابَ وَ مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ ...".
" زيتون"، درخت معروفي است كه به ميوه آن نيز زيتون گفته مي‌شود، بعضي «1» هم گفته‌اند: كلمه زيتون اسم جنس جمعي است، و واحد آن را" زيتونه" مي‌گويند، و همچنين كلمه" نخيل" كه در واحدش" نخيله" گفته مي‌شود، و اين كلمه هم بر واحد اطلاق مي‌شود و هم بر جمع، و كلمه" اعناب"، جمع" عنبه" است كه ميوه درخت مو است، اين كلمه نيز هم بر خود درخت اطلاق مي‌شود و هم بر ميوه‌اش.
و از سياق استفاده مي‌شود كه تقدير جمله" مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ"،" و من كل الثمرات انبت اشجارها" مي‌باشد، و اگر از ميان همه ميوه‌ها تنها به اسامي اين چند ميوه تصريح نموده و بقيه را به آنها عطف كرده، شايد از اين جهت بوده است كه غالبا به عنوان غذا مصرف مي‌شوند. و چون در اين تدبير عمومي و وسيع- كه شامل انسان و حيوان در ارتزاق از آن ميوه و نباتات است- حجتي است بر وحدانيت خداي تعالي در ربوبيت، لذا آيه شريفه با جمله" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ" ختم گرديد.
" وَ سَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ ...".
در اين كتاب چند نوبت پيرامون معناي تسخير شب و روز و ماه و آفتاب و نجوم، بحث كرده‌ايم و چون هر يك از اين مذكورات و همچنين مجموع شب و روز، و مجموع آفتاب و ماه و نجوم داراي خواص و آثاري هستند كه هر يك براي خود دليل مستقلي است بر اثبات وحدانيت پروردگار در ربوبيت، لذا خداي تعالي، آيه مورد بحث را با جمله" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ" ختم فرمود، و كلمه" آيت" را به صيغه جمع آورد، بخلاف دو آيه قبل و بعد كه در آنها به صيغه مفرد آورده است.
" وَ ما ذَرَأَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُخْتَلِفاً أَلْوانُهُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَذَّكَّرُونَ".
كلمه" ذرء" به معناي خلق كردن است، و" اختلاف الوان"، اختلاف الوان معادن
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 106.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 317
و ساير مركبات عنصري است كه از زمين خلق كرده و بشر از آن منتفع مي‌شود، و بعيد نيست كه اختلاف الوان كنايه از اختلاف نوعي باشد، و در آن صورت آيه مورد بحث قريب المعنا با آيه" وَ فِي الْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ وَ جَنَّاتٌ مِنْ أَعْنابٍ وَ زَرْعٌ وَ نَخِيلٌ صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنْوانٍ يُسْقي بِماءٍ واحِدٍ وَ نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلي بَعْضٍ فِي الْأُكُلِ" «1» خواهد بود، كه در سابق بيان استدلال به اين آيه گذشت.
و اختلاف الوان آنچه كه در زمين خلق كرده از گياهان و درختها و ميوه‌ها، امري است كه با آن مي‌توان بر وحدانيت و يكتايي خدا، در ربوبيت استدلال كرد، و چون امر واحدي است لذا فرمود:" لاية" و نفرمود:" لايات".
و اين سه قسم احتجاج است كه اولي به مردم متفكر و دومي به اشخاص متعقل و سومي به افراد متذكر نسبت داده شده، و جهتش اين است كه حجت اول از مقدمات ساده‌اي تركيب يافته كه در استفاده و نتيجه گرفتن از آن صرف تفكر، كافي است، ولي دومي مركب از مقدمات علمي است كه فهم آن جز براي دانشمنداني كه از اوضاع اجرام آسماني و اسرار زميني با خبرند ميسر نيست، تنها كسي از آن حجت نتيجه مي‌گيرد كه حركات و انتقالات اجرام آسماني و آثار آن حركات را مي‌داند.
سومي هم مركب از مقدماتي كلي و فلسفي است كه تنها كساني مي‌توانند از آن نتيجه گرفته و با آن، وحدانيت خدا را در ربوبيت اثبات كنند كه متذكر احكام كلي وجود باشند، مثلا بدانند كه: عالمي كه همواره در دگرگوني است، لا بد و ناچار احتياج به ماده دارد، و بدانند تمامي مواد آن به يك ماده عمومي و متشابه منتهي مي‌گردد، و بدانند كه واجب است تمامي اختلافاتي كه در مواد هست، بايد به غير ماده منتهي شود، كه در ما وراي اين ماده است.
" وَ هُوَ الَّذِي سَخَّرَ الْبَحْرَ لِتَأْكُلُوا مِنْهُ لَحْماً طَرِيًّا وَ تَسْتَخْرِجُوا مِنْهُ حِلْيَةً تَلْبَسُونَها ...".
اين آيه فصل ديگري از نعمتهاي الهي را بر مي‌شمارد، و آن نعمت درياها و كوه‌ها و شهرها و راهها و علامتها است، هم چنان كه در فصل گذشته، نعمت بيابانها و دشتها و درختان و ميوه‌ها و امثال آن بود، لذا فرمود:" وَ هُوَ الَّذِي سَخَّرَ" و نفرمود:" و سخر ...".
__________________________________________________
(1)و در روي زمين قطعاتي در كنار هم قرار دارد كه با هم متفاوتند و باغهايي از انگور و زراعت و نخلها، كه گاهي بر يك پايه مي‌رويند و گاهي بر دو پايه، همه آنها از يك آب سيراب مي‌شوند و با اينحال بعضي از آنها را از جهت ميوه بر ديگري برتري مي‌دهيم. سوره رعد، آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 318
كلمه" طري" (بر وزن فعيل) از ماده طراوت است، و طراوت بطوري كه در مفردات گفته: عبارت است از تر و تازه از هر چيز، «1» و كلمه" مواخر" جمع" مخر" است و مخر به معناي شكافتن آب از چپ و راست است، گفته مي‌شود:" مخرت السفينة الماء" يعني كشتي آب را شكافت. و بهمين جهت كشتي را ماخره مي‌گويند، و مخر بطوري كه در مجمع البيان گفته: به معناي شكافتن زمين براي زراعت نيز هست، و مقصود از خوردن گوشت تازه از دريا، خوردن گوشت ماهي است كه از دريا صيد مي‌شود و مقصود از" استخراج زينت براي پوشيدن"، لؤلؤ و مرجاني است كه از دريا گرفته مي‌شود و زنان خود را با آن مي‌آرايند «2».
" وَ تَرَي الْفُلْكَ مَواخِرَ فِيهِ"- يعني كشتي‌ها را مي‌بيني كه آب دريا را از چپ و راست مي‌شكافند و بعيد نيست اينكه فرمود:" تري" از خطابهاي عمومي باشد كه در آن مخاطب مخصوصي منظور نيست، و در بسياري موارد اين كلمه همين طور استعمال مي‌شود، و معنايش اين است كه هر بيننده‌اي و هر كسي كه نيروي مشاهده داشته باشد اين مطلب را مي‌بيند، پس بنا بر اين، خطاب به رسول خدا (ص) نيست، تا گفته شود در آيه التفات از جمع به مفرد بكار رفته است.
" وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ"- يعني تا بعضي از رزق خدا را با سفرهاي آبي و به راه انداختن كشتيها طلب كنيد، اين جمله عطف بر جمله حذف شده است، و تقدير آن چنين است:" و تري الفلك مواخر فيه لتنالوا بكذا و كذا و لتبتغوا ...- كشتي‌ها را مي‌بيني كه در دريا آب را مي‌شكافند تا شما بوسيله آن فلان و فلان را بدست آورده و تا از فضل او طلب كنيد"، و نظير اينگونه عطف‌ها در كلام خداي تعالي بسيار است.
" وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ"- يعني يكي ديگر از نتايج تسخير دريا و به راه انداختن كشتيها در آن، اين است كه شايد شما شكرگزار شويد، زيرا نعمتهاي دريايي فضل زيادتي است از خداي تعالي براي اينكه خداوند در خشكي‌ها آن قدر نعمت داده كه بشر احتياج به نعمت‌هاي دريايي نداشته باشد، و ليكن خداوند اين نعمت زيادي را هم ارزاني داشت، و درياها را مسخر بشر فرمود تا شايد خدا را شكرگزار باشند، چون انسان كمتر در ضروريات زندگي خود متوجه نعمت خدا مي‌شود و بياد اين معنا مي‌افتد كه اين ضروريات زندگي،
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" طري". [.....]
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 353، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 319
نعمتهاي خداي سبحان است كه اگر بخواهد يك روزي از انسان سلب مي‌كند، به خلاف نعمتهاي بيش از حد ضرورت كه آدمي در برخورد به آنها بيشتر متوجه نعمت خدا مي‌شود.
" وَ أَلْقي فِي الْأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ وَ أَنْهاراً وَ سُبُلًا لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ".
در مجمع گفته: كلمه" ميد" از" ماد- يميد- ميدا" به معناي انحراف به چپ و راست و اضطراب است «1».
و معناي" أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ" اين است كه: اگر خدا در روي زمين كوه‌هايي قرار داد براي جلوگيري از اين بود كه مبادا زمين، شما را به چپ و راست بلغزاند، و بخاطر همين ناآرامي زمين، نظام زندگيتان مختل گردد.
" و انهارا"- يعني و نهرهايي جاري ساخت تا بتوانيد آن را به آساني به زراعتها و بستانهاي خود برسانيد، و حيوانهاي اهلي خود را سيراب كنيد.
" وَ سُبُلًا لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ"- اين جمله عطف است بر جمله" و انهارا"، و معنايش اين است كه خدا راههايي بسوي هدف هدايتي كه از شما اميد مي‌رود قرار داد، و اين راهها بعضي طبيعي است مانند مسافت‌هايي كه ميان دو سرزمين قرار داشته، آن دو را بهم وصل مي‌كند، بدون اينكه حائل و مانعي آن را قطع كرده باشد، مانند زمين همواري كه ميان دو كوه قرار دارد، و بعضي ديگر مصنوعي است، مانند آن راهي كه در اثر رفت و آمد بسيار، خود به خود به وجود مي‌آيد، و يا جاده‌هايي كه آدمي به دست خود درست مي‌كند.
و از ظاهر سياق چنين بر مي‌آيد كه مقصود از" سبل" عموم راههاست، كه هر دو قسم راه را شامل مي‌شود، و هيچ مانعي ندارد كه آن راههايي كه مصنوع بشر است نيز به خدا نسبت داده شود، زيرا مي‌بينيم كه در همين آيات، نهرها و علامتها را هم به خدا نسبت داده، با اينكه غالبا نهر و علامت را بشر درست مي‌كند، هم چنان كه مي‌بينيم بت‌هايي را كه دست بشر مي‌تراشد نسبت به خدا داده و آنها را خلق خدا ناميده و فرموده:" وَ اللَّهُ خَلَقَكُمْ وَ ما تَعْمَلُونَ" «2».
جهتش هم اين است كه همه اينها هر چه باشد آثار مجعولات خداي تعالي است، خداست كه آنها را خلق كرده و داراي اثر قرار داده، البته جعل در مثالهاي مذكور جعل با واسطه است، يعني خدا خلق كرده اما با دست بشر.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 353، ط تهران.
(2)خدا شما و آنچه را كه مي‌تراشيد خلق كرده است. سوره صافات آيه 96.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 320
" وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ" كلمه" علامات" جمع علامت است، و علامت، آن چيزي است كه نشانه چيز ديگري باشد و كلمه مذكور عطف بر كلمه" انهارا" است، يعني و خدا علامتهايي قرار داد كه شما با آن، به چيزهايي استدلال مي‌كنيد كه از حستان غايب است، و مقصود از آن علامتها، آيه‌ها و نشانه‌هاي طبيعي و يا وضعي است كه هر يك بر مدلولي دلالت مي‌كند، و از آن جمله، شاخص‌ها و واژه‌ها و اشاره‌ها و خطوط و امثال اينها است كه يا به طبيعت خود و يا بطور قراردادي دلالت بر مدلولي مي‌كند.
خداي سبحان سپس راه يافتن بوسيله ستارگان را ذكر مي‌كند و مي‌فرمايد:
" وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ"، و با اينكه جا داشت بر طبق سياق قبلي صيغه مخاطب بياورد صيغه غائب آورد و فرمود:" يهتدون" براي اين بود كه نخواسته است كلمه" تهتدون" كه در آيه قبلي بود تكرار شود.
آيه قبلي يعني آيه" وَ عَلَي اللَّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ وَ مِنْها جائِرٌ وَ لَوْ شاءَ لَهَداكُمْ أَجْمَعِينَ" كه متعرض هدايت معنوي است، در وسط آيات مربوط به نعمت‌هاي صوري و ظاهري، جنبه جمله" معترضه" به خود گرفته، هر چند جا داشت بعد از جمله" وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ" كه مربوط به هدايت صوري است واقع شود (چون بعد از به ميان آمدن هدايت صوري مناسب است هدايت معنوي هم به ميان آيد) و ليكن چون باعث اشتباه مي‌شد، و بويي از تناقض به خود مي‌گرفت، لذا در همين جا كه قرار گرفته هر چند شكل جمله معترضه را دارد مع ذلك در جاي بهتري قرار گرفته است.

[اركان سه گانه الوهيت و ربوبيت: خالق بودن، منعم بودن و عالم بودن به درون و برون انسان] ..... ص : 320

" أَ فَمَنْ يَخْلُقُ كَمَنْ لا يَخْلُقُ ... إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ" اين آيات، حجت مذكور در سابق را بطور اجمال تقرير مي‌كند، چون در آيات سابق كه شانزده آيه بود يك دليل مفصلي براي توحيد ربوبيت اقامه شده بود، كه اين آيه اجمال آنها است و مي‌فرمايد: خداي سبحان، خالق هر چيزي است پس او است كه اين نعمت‌ها را- كه به شمار در نمي‌آيد، و نظام كون بدون آنها منتظم نمي‌شود- ارزاني داشته، و عالم به سر و علن آنها است، پس او است يگانه مالك هر چيز، و يگانه مدبر هر چيز، و او است پروردگار هر چيز، و هيچ يك از اين خدايان دروغين كه مشركين درست كرده‌اند، هيچ يك از اين صفات را ندارند، پس هيچ يك از آنها ربوبيت ندارند، و تنها معبود در عالم يكي است و لا غير، و آن خداي عز اسمه است.
از همين جا فساد گفته بعضي از مفسرين روشن مي‌شود كه گفته‌اند: اين آيات،
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 321
مساله توحيد را از دو طريق اثبات مي‌كنند، يكي راه خلقت و يكي راه نعمت. بيان فسادش هم اين است كه راه خلقت، تنها توحيد خالق و صانع را اثبات مي‌كند، كه بت‌پرستان هم آن را قبول دارند، و در زمينه‌اي كه روي سخن با آنان است احتياج نيست به اينكه توحيد صانع اثبات شود، زيرا آنان نه وجود خدا را انكار مي‌كنند و نه اينكه خدا خالق هر چيز حتي بتهاي ايشانست، و اقرار دارند كه بتهايشان خالق هيچ چيز نيستند، بلكه از اين رو براي آنها سهمي از تدبير قائل بودند كه مي‌گفتند خدا تدبير عالم و امر شفاعت را به آنها واگذار كرده، و در مقابل چنين مردمي چه فائده دارد كه اصل صانع اثبات شود؟ پس در اين آيات مقصود اثبات صانع نيست، و اگر نعمت‌ها را هم اسم برده براي تثبيت امر نعمت بوده، چون وقتي طرف، قبول دارد كه خدا خالق هر چيزي است بايد او را متوجه كرد كه پس آثار مخلوقات او كه همانا تنعم ما از آنها است، نيز از خداست و او است كه اين همه نعمت را در اختيار ما گذارده، و چون وجود اين نعمت‌ها از آن او و ملك او است، و ملكيت او نه باطل مي‌شود و نه به ديگري منتقل مي‌گردد و نه تبديل قبول مي‌كند، پس منعم حقيقي ما نيز تنها او است، و هيچ موجود ديگري غير او سهمي از منعم بودن را ندارد، حتي خود نعمت هم نعمت بودنش از خودش نيست و ولي نعمت ما نخواهد بود، چون هم خودش و هم اثرش هر دو ملك خداست.
و بهمين جهت بود كه خداي تعالي تنها به مساله خلقت و انعام اكتفاء نكرد، (چون اگر صرف اين دو باعث شود كه انسان در برابر خالق و دارنده نعمت، خاضع شود و او را بپرستد بايد مردم ابرها را هم كه باران مي‌فرستند بپرستند) بلكه مساله تدبير را هم دخيل دانست و جمله" وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما تُسِرُّونَ وَ ما تُعْلِنُونَ" را هم ضميمه فرمود و تا بفهماند كه خالق و منعمي را بايد پرستيد كه عالم هم باشد تا بدينوسيله مدبر مخلوق خود بوده و هر مخلوقي را بسوي كمال مطلوبش راهنمايي كند، و راه سعادتي را كه برايش مقدر كرده به او بنماياند و معلوم است كه عبادت وقتي عبادت و پرستش واقعي است كه معبود، عالم به عبادت عابد خود باشد، و خضوع و خشوع او را ببيند.
پس مجموع هر دو دسته آيات، يعني آيات مربوط به خلقت و آيات مربوط به عظمت همه مقدمات يك دليلند، كه بر توحيد ربوبيت اقامه شده، تا دوگانه پرستان و بت‌پرستان كه آن را منكر بودند دست از انكار خود بردارند.
پس در اينكه فرمود:" أَ فَمَنْ يَخْلُقُ كَمَنْ لا يَخْلُقُ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ" صفات خدايي را با صفات غير خدا مقايسه كرده تا بفهماند كه غير او نمي‌تواند معبود باشد، و صفات خدا با
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 322
صفات غير خدا يكسان نيست، و استفهام در آن استفهام انكاري است، و مراد از" كسي كه خلق نمي‌كند" همان خدايان دروغين آنان است كه مي‌پرستيدند.
بيان اين مطلب هم- همانگونه كه از بيان گذشته روشن شد- اين است كه خداي سبحان، موجودات را خلق مي‌كند و در خلقتش هم استمرار دارد، پس چنين كسي با كسي كه هيچ خلق نمي‌كند يكسان نيست، زيرا خدا موجودات را خلق مي‌كند و مالك آنها و آثار آنها است، آثاري كه نظام خود آنها و نظام عام عالم به آنها بستگي دارد.
و اينكه فرمود:" وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها ..." اشاره است به زيادي نعمت‌هاي الهي، و كثرتي كه از حيطه شمارش بيرون است، چون در حقيقت، هيچ موجودي نيست مگر آنكه در مقايسه با نظام كلي عالم، نعمت است، هر چند كه بعضي از موجودات نسبت به بعضي ديگر، نعمت نباشد.

[بيان نكته‌اي كه در تعليل" وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها" به" إِنَّ اللَّهَ لَغَفُورٌ رَحِيمٌ" وجود دارد و اشاره به ارتباط بين مفهوم" نعمت" با" رحمت و مغفرت"] ..... ص : 322

خداي سبحان همين بسياري نعمت را تعليل مي‌كند به اينكه:" إِنَّ اللَّهَ لَغَفُورٌ رَحِيمٌ" و اين خود از لطيف‌ترين و دقيق‌ترين تعليل‌ها است، چون با اين تعبير مي‌فهماند كه خروج نعمت از حد شمارش، از بركات دو صفت مغفرت و رحمت اوست، با مغفرتش كه همان پوشاندن است بدي نقص و قصور اشياء را مي‌پوشاند و با رحمتش كه اتمام نقص و رفع حاجت است، خير و كمال هر چيزي را ظاهر مي‌سازد و به زيور جمالش مي‌آرايد، بنا بر اين، مغفرت و رحمت او بر تمامي موجودات گسترده است، چون هر چيزي را كه فرض كني وقتي براي چيز ديگري خير و نفع شد، در نتيجه نسبت به آن نعمت حساب مي‌شود پس بعضي از اشياء نسبت به بعضي ديگر نعمت است، در نهايت نعمت خدا همان سعه و عموميتي را دارد كه مغفرت و رحمتش دارد، و بهمين جهت فرمود:" إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها" (دقت فرماييد).
اين آيه از آياتي است كه در آن مغفرت بكار رفته بدون اينكه سخني از گناه كه در عرف متشرعه عبارت است از معصيت امر مولوي به ميان آمده باشد.
جمله" وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما تُسِرُّونَ وَ ما تُعْلِنُونَ" اشاره است به ركن سوم از اركان ربوبيت كه همان علم باشد، چون" اله" اگر متصف به علم نباشد عبادت كردن و نكردن بندگان برايش يكسان است، پس عبادت او لغو و بي اثر خواهد بود، ناگزير لازم است كه رب معبود، داراي علم باشد، البته نه هر علمي، بلكه علم به ظاهر و باطن بنده‌اش، زيرا قوام عبادت، به نيت است، و عمل وقتي عبادت محسوب مي‌شود كه با نيت صالح انجام شده باشد، و نيت هم مربوط به ضمير و باطن بنده است، و علم به اينكه عبادت، حقيقت معناي
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 323
خود را واجد است، پيدا نمي‌شود مگر با احاطه معبود به ظاهر و باطن بنده، و خداي عز و جل عالم است به آنچه كه انسان پنهان مي‌دارد و آنچه كه آشكار مي‌سازد، همانطور كه او خالق و منعم است، و بخاطر خلقت و انعامش مستحق پرستش است.
از همين جا روشن مي‌گردد كه: چرا در آيه شريفه در بيان علم خدا، تعبير مذكور انتخاب شده، با اينكه ممكن بود بفرمايد:" عالم الغيب و الشهادة" و يا بفرمايد:" و اللَّه بكل شي‌ء عليم"، ولي فرمود:" وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما تُسِرُّونَ وَ ما تُعْلِنُونَ"، پس جهت اينكه علم به اسرار و آشكار را علت آورد، آنهم اسرار و آشكار انسانها، براي اين بود كه سخن در باره عبادت انسانها در برابر پروردگارشان بود، و در علم به عبادت، كه امري است هم مربوط به بدن و اعضاي عبادت كننده و هم به قلب و احوال او لذا لازم است كه معبود، داناي به باطن و ظاهر عبادت‌كننده‌اش باشد، و به نيت دروني و احوال و حركات بدني او آگاه باشد.
و جمله" وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا يَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ" اشاره است به فقدان ركن اول از اركان ربوبيت در بتها و معبودهاي مشركين، و چون ركن اول ربوبيت را ندارند قهرا ركن دوم را هم كه از فروعات ركن اول است و عبارت است از: دادن نعمت، ندارند.
بهمين جهت معبودهاي آنان، آلهه و ارباب نيستند، بلكه خداي متعال رب است.
و اينكه فرمود:" أَمْواتٌ غَيْرُ أَحْياءٍ وَ ما يَشْعُرُونَ أَيَّانَ يُبْعَثُونَ" اشاره است به فقدان ركن سوم از اركان ربوبيت در بتهاي بت‌پرستان، و آن ركن عبارت است از علم به سر و آشكار ايشان، و در اين نفي، مبالغه كرده و اصل حيات و زندگي را كه مستلزم داشتن علم است نفي كرده كه نفي آن مستلزم نداشتن مطلق علم است تا چه رسد به نوع اكمل آن كه همان علم به ظاهر و باطن انسان است، و فرموده:" مردگاني هستند بي جان" اول مرگ را براي ايشان اثبات كرده، كه هيچ وقت با درك و شعور نمي‌سازد، سپس همان مرگ را با بي جاني تاكيد نموده است.
و اگر از ميان همه وجوه جهل بتها خصوص علم به اينكه:" مردم چه وقت مبعوث مي‌شوند" را ذكر كرده به اين مناسبت است كه روز بعث، روز پاداش انسانها است، و بر" اله معبود" لازم است كه روز پاداش دادن به بندگانش را بداند، زيرا بايد بداند كه چه روزي بندگان خود را در ازاي بندگيشان پاداش مي‌دهد ولي اين بتها از چنين روزي خبر ندارند، پس چگونه مي‌توانند" اله معبود" باشند؟.
از همين جا روشن مي‌شود كه ضمير اول، يعني ضمير جمع" ما يشعرون" به اصنام، و ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 324
ضمير دوم يعني ضمير جمع" يبعثون" به مشركين بر مي‌گردد، و اين «1» صحيح نيست كه هر دو ضمير را به اصنام برگردانيم، زيرا علم به" روز بعث" مختص باري تعالي است، و از غير او محجوب بوده و جهل به آن مختص اصنام نيست. از اين وجه باطل‌تر قول بعضي «2» است كه گفته‌اند: هر دو ضمير به مشركين بر مي‌گردد. (دقت بفرماييد).
آيات شريفه مورد بحث هر چند ظاهر سياقش نفي ربوبيت اصنام است ليكن با كمترين دقت معلوم مي‌شود كه همين بيان در نفي ربوبيت صاحبان اصنام يعني ملائكه مقرب و جن و كملين بشر و كواكب، و هر معبود ديگري كه وثني‌ها مي‌پرستند نيز جريان دارد، براي اينكه آنها نيز هيچ يك خالق و منعم و عالم بالاصاله نيستند، و اگر هم از اين صفات چيزي را و يا همه را دارند از خداي سبحان دارند، و حال آنكه رب حقيقي آن كسي است كه اين صفات را بالاصاله و مستقلا داشته باشد (دقت بفرماييد).
در اين دو آيه، يعني آيه" وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ... يُبْعَثُونَ" التفات از خطاب به غيبت بكار رفته و شايد نكته آن اين بوده كه در هر دو، مساله معاد و روز بعث كه مشركين منكر آن بودند به ميان مي‌آيد، لذا خطاب از ايشان به رسول خدا (ص) متوجه شده تا بدين وسيله، هم مطلب بيان شده باشد و هم با اعتراض آنان مواجه نگردد.
و اينكه فرمود:" إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ" بيان نتيجه دليلي است كه در آيات قبلي اقامه شد، و معنايش اين است كه وقتي ثابت شد كه خداي تعالي واجد شرايط الوهيت است و اوست كه معبوديتش به حق است، و غير او خداياني كه مشركين ادعا مي‌كنند هيچ يك، واجد آن شرايط نيستند، يعني نه خالقند، نه منعم و نه عالم، پس اين نتيجه حاصل مي‌شود كه" إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ"، معبودي كه شما سزاوار است بپرستيد معبود واحدي است، و لازمه اين معنا اين است كه چنين معبودي منحصر به خداي عز اسمه باشد.

بحث روايتي ..... ص : 324

اشاره

در مجمع البيان گفته است: چهل آيه از اول اين سوره مكي و ما بقي، يعني از آيه" وَ الَّذِينَ هاجَرُوا فِي اللَّهِ مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا لَنُبَوِّئَنَّهُمْ" تا آخر سوره مدني است، (به نقل از
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 121.
(2)تفسير ابو الفتوح رازي، ج 7، ص 93.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 325
حسن و قتاده). و بعضي گفته‌اند: به استثناي سه آيه آخر كه مربوط به هنگام مراجعت رسول خدا (ص) از جنگ احد است و با آيه" وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا" شروع مي‌شود همه مكي است، و آن سه آيه ما بين مكه و مدينه نازل شده است (به نقل از ابن عباس و عطاء و شعبي) و در يكي از روايات منقوله از ابن عباس دارد كه بعضي از آيات، مكي و بعضي ديگر مدني است، آيات مكي آن از اول سوره است تا جمله" وَ لَكُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ" و مدني آن از آيه" وَ لا تَشْتَرُوا بِعَهْدِ اللَّهِ ثَمَناً قَلِيلًا" تا جمله" بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" است «1».
مؤلف: ما قبلا هم گفتيم كه آنچه از سياق به دست مي‌آيد با همه اين نقل‌ها مخالف است.
و در تفسير عياشي از هشام بن سالم از بعضي از اصحاب ما از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: از آن جناب از معناي آيه" أَتي أَمْرُ اللَّهِ فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ" پرسيدم، فرمود: وقتي خدا از امري به پيامبرش خبر مي‌دهد كه واقع خواهد شد، شما ديگر عجله مكنيد تا وقتش فرا رسد. و فرمود: وقتي خدا از چيزي خبر مي‌دهد (و مي‌فرمايد) گويا آن را آمده حساب مي‌كند، و لذا در اين آيه مي‌فرمايد:" امر خدا آمد در آن عجله مكنيد" «2».
مؤلف: گويا مي‌خواهد اشاره به اين كند كه تعبير به ماضي براي تحقق وقوع، و حتميت آن است.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت وقتي" أَتي أَمْرُ اللَّهِ" نازل شد اصحاب رسول خدا (ص) مضطرب شدند تا جمله" فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ" آمد آرام گشتند «3».

[روايتي كه دلالت مي‌كند به اينكه پيش از هجرت نيز در ميان مسلمين عده‌اي منافق بوده‌اند] ..... ص : 325

و نيز در همان كتاب است كه ابن جرير و ابن منذر از ابن جريح روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي آيه" أَتي أَمْرُ اللَّهِ فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ" نازل شد مرداني از منافقين به يكديگر گفتند: اين مرد مي‌پندارد كه امر خدا آمد، پس پاره‌اي از كارها را كه مي‌كرديد نكنيد تا ببينيم آن امر چيست و وقتي ديدند چيزي نازل نشد و عذابي نيامد گفتند پس براي هميشه خاطرتان جمع باشد كه عذابي در كار نيست. سپس اين آيه نازل شد:" اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسابُهُمْ ..."، گفتند: اين مرد همان پندار قبليش را از سر گرفته و چون ديدند عذابي نيامد،
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 347، ط تهران.
(2)تفسير عياشي، ج 2 ص 254، ح 2.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 109.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 326
گفتند ديگر مطمئن باشيد كه عذابي نخواهد آمد، آن گاه آيه" وَ لَئِنْ أَخَّرْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ إِلي أُمَّةٍ مَعْدُودَةٍ ..." نازل شد. «1»
مؤلف: اين روايت دلالت مي‌كند بر اينكه قبل از هجرت هم در ميان مسلمانان عده‌اي منافق بوده‌اند هم چنان كه روايت ديگري نيز شاهد اين معنا است.
و در همان كتاب است كه ابن ابي حاتم و طبراني و ابن مردويه و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) از عقبة ابن عامر روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: قبل از آمدن قيامت ابر سياهي از طرف مغرب مانند سپر به شما روي مي‌آورد و در آسمان بطور دائم بالا مي‌رود تا تمامي صفحه آسمان را بپوشاند آن گاه منادي ندا مي‌كند: يا ايها الناس! مردم به يكديگر متوجه مي‌شوند كه من چنين صدايي شنيدم، شما هم شنيديد؟ بعضي مي‌گويند آري شنيدم، بعضي ديگر شك مي‌كنند تا آنكه بار ديگر منادي ندا مي‌كند: يا ايها الناس! باز از يكديگر مي‌پرسند، آيا چنين صدايي شنيديد؟
مي‌گويند: آري، آن گاه ندا مي‌رسد:" ايها الناس أَتي أَمْرُ اللَّهِ فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ".
رسول خدا (ص) اضافه كردند پس به آن خدايي كه جانم به دست او است اينقدر مهلت نمي‌دهد كه دو نفر بزاز كه پارچه را باز كرده‌اند، تا كنند و يا مردي كه حوض را پر مي‌كند، از آن به كسي يا حيواني آب دهد، و يا مردي كه شتر خود را مي‌دوشد، از شيرش بياشامد و يا هر كس ديگر كه سرگرم كار خويش است از كار دست بكشد «2».

[عدم دلالت چند روايتي كه برخي از علماء با استشهاد به آنها گفته‌اند امر خدا در" أَتي أَمْرُ اللَّهِ فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ ..." قيامت است، بر مدعايشان] ..... ص : 326

مؤلف: بعضي از علماء خواسته‌اند از اين روايات سه‌گانه- كه در معناي اين روايات، روايات ديگري نيز هست- بفهمند كه مراد از" آمدن امر،" آمدن روز قيامت است، و ليكن روايات چنين دلالتي ندارد.
اما روايت اول، براي اينكه صرف اضطراب دليل نمي‌شود بر اينكه آن مردم از جمله مورد بحث، آمدن قيامت را فهميده باشند، زيرا اينقدر هست كه امر خدا هر چه باشد چيزي است كه بندگان او را به انديشه وا مي‌دارد كه حجتي در فهمشان نيست و شبهه هم مفهوميه نيست تا مرجع در آن، عرف كه اهل لسانند، بوده باشد علاوه بر اين روايت هم خالي از اشكال نيست، براي اينكه خداي سبحان، استعجال به آمدن قيامت را از صفات كفار خوانده و آنان را بر اين عمل مذمت، و مؤمنين را از آن بري دانسته و فرموده:
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 4، ص 110.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 327
" وَ الَّذِينَ آمَنُوا مُشْفِقُونَ مِنْها" «1» و در بيان سابق هم اشاره‌اي به اين معنا شد كه خطاب در جمله" فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ" به مشركين است و معنايش نهي از استعجال ايشان و درخواست فرا رسيدن اجل و نزديك شدن وعده است، نه درخواست مهلت، و در اين صورت معني ندارد كه از شنيدن" فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ" آرام شوند.
و اما روايت دوم ظاهرش اين است كه از امر خدا عذاب دنيوي را فهميده بودند نه قيامت را و اين خود مؤيد بيان سابق ما است نه مؤيد آقايان.
و اما روايت سوم، نهايت چيزي كه به آن دلالت مي‌كند اين است كه آمدن قيامت از مصاديق آمدن امر خداست، و كسي هم در اين شكي ندارد، ولي اين غير از اين است كه مقصود از امر در آيه همان قيامت باشد.
و در كتاب غيبت نعماني به سند خود از عبد الرحمن بن كثير از ابي عبد اللَّه (ع) نقل كرده كه در ذيل جمله" أَتي أَمْرُ اللَّهِ فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ" فرمود: اين امر خدا همان امر ما است كه نبايد در آن عجله شود، و خداوند امر ما را با سه لشكر كمك مي‌كند: 1- ملائكه 2- مؤمنين 3- لشكر خودش، و خروج او مانند خروج رسول خدا (ص) است چون در آن آيه فرمود:" كَما أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ" «2».

[روايتي كه در آن" أَتي أَمْرُ اللَّهِ" به ظهور مهدي عليه السلام تطبيق شده است] ..... ص : 327

مؤلف: اين روايت را مفيد نيز در كتاب غيبت خود از- همان- عبد الرحمن از آن امام آورده، و مراد از ظهور او ظهور مهدي (ع) است كه در روايات ديگري بدان تصريح شده است، و اين خود از باب جري و تطبيق كلي بر فرد و يا از قبيل بطن قرآن است.
و در كافي به سند خود از سعد الاسكاف روايت كرده كه گفت: مردي خدمت امير المؤمنين (ع) رسيد و از روح سؤال كرد كه آيا همان جبرئيل نيست؟ فرمود:
جبرئيل از ملائكه است و روح، غير جبرئيل است. سعد مي‌گويد: اين جواب، بر سائل گران آمده عرض كرد حرف بزرگي زدي كه هيچ كس نگفته، زيرا هيچ كس احتمال نداده كه روح غير جبرئيل باشد. امير المؤمنين (ع) فرمود: تو مرد گمراهي هستي كه سخنان اهل ضلال را نقل مي‌كني و گر نه خداي تعالي به پيغمبرش فرمود:" أَتي أَمْرُ اللَّهِ فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ" و اين خود صريح است در
__________________________________________________
(1)و كساني كه ايمان آورده‌اند از آن بيمناكند. سوره شوري، آيه 18.
(2)غيبت نعماني، باب 11، ص 198، ح 9، ط- تهران.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 328
اينكه ملائكه غير روح است «1».
مؤلف: اين روايت مؤيد رواياتي است كه ما قبلا ذكر كرديم و در يك دسته روايات آمده كه روح مخلوقي است بزرگتر از جبرئيل.
و در تفسير قمي در ذيل جمله" فَإِذا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ" آمده كه امام (ع) فرمود: خداوند انسان را از يك قطره آب بي ارزش خلق كرد، و همين قطره بي ارزش، دشمني آشكار برايش شد، و در دشمني با او متكلمي بليغ گرديد. «2»
و نيز در همان كتاب در ذيل جمله" حِينَ تُرِيحُونَ وَ حِينَ تَسْرَحُونَ"، امام (ع) فرموده: حين بازگشت از چراگاه و حين رفتن به چراگاه «3».
و در تفسير عياشي از زراره از يكي از دو امام باقر و صادق (ع) روايت كرده كه گفت: از آن جناب از بول اسب و الاغ و قاطر پرسيدم، فرمود: ما آن را مكروه مي‌داريم عرض كردم مگر گوشت آنها حلال نيست؟ فرمود: مگر خداي تعالي برايتان بيان نكرده كه:" وَ الْأَنْعامَ خَلَقَها لَكُمْ فِيها دِفْ‌ءٌ وَ مَنافِعُ وَ مِنْها تَأْكُلُونَ" كه گوشت انعام يعني شتر و گاو و گوسفند، حلال است ولي در باره چارپايان، يعني خيل و بغال و حمير تنها فرموده:
" لِتَرْكَبُوها وَ زِينَةً"، از آنها تنها خوردن گوشت و از اينها تنها مساله سوار شدن را ذكر فرموده، البته معناي اين دو بيان اين نيست كه گوشت چارپايان حرام است، و ليكن اشاره به رفتاري است كه خود مردم در باره آنها دارند، يعني از خوردن گوشت آنها صرفنظر كرده‌اند «4».
مؤلف: روايات در باب خيل و بغال و حمير، مختلف است، ولي مذهب اهل بيت (ع) همين است كه خوردن گوشت آنها مكروه است نه حرام.
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ يَخْلُقُ ما لا تَعْلَمُونَ" آمده كه امام فرمود: مقصود عجائبي است كه خداوند در دريا و خشكي عالم خلق مي‌كند «5».
و در الدر المنثور است كه در ذيل آيه" وَ عَلَي اللَّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ وَ مِنْها جائِرٌ" عبد بن حميد و ابن منذر و ابن انباري (در كتاب مصاحف) از علي (ع) نقل كرده كه آن
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 274، ح 6، ط بيروت.
(2 و 3)تفسير قمي، ج 1، ص 382، ط قم.
(4)تفسير عياشي، ج 2، ص 255، ح 6. [.....]
(5)تفسير قمي، ج 1، ص 382.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 329
جناب آيه را به صورت" فمنكم جائر" قرائت مي‌كرده «1».
و در تفسير عياشي از اسماعيل بن ابي زياد از جعفر بن محمد از پدرش از پدران بزرگوارش از علي (ع) روايت كرده كه فرموده است رسول خدا (ص) در تفسير جمله" وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ" فرمود منظور از اين نجم، ستاره" جدي" است، براي اينكه تنها جدي است كه بناء قبله بر آن دور نمي‌زند و تغيير پيدا نمي‌كند، و اهل بر و بحر راه خود را بوسيله آن پيدا مي‌كنند «2».
مؤلف: اين روايت از امام صادق (ع) نيز نقل شده.

[دو روايت در تطبيق جمله:" وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ" بر ائمه اهل بيت عليهم السلام] ..... ص : 329

و در كافي به سند خود از داوود جصاص (گچ پز) روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) شنيدم كه فرمود: منظور از" نجم" در جمله" وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ" رسول خدا (ص)، و منظور از" علامات"، ائمه هدي (ع) است «3».
مؤلف: اين روايت را (كافي) به دو طريق ديگر نيز از آن جناب و از حضرت رضا (ع) نقل كرده، «4» و عياشي «5» و قمي «6» نيز در تفسير خود آن را آورده‌اند، و شيخ در" امالي" از امام صادق (ع) روايتش كرده، «7» و اين از باب تفسير نيست بلكه از باب بطن است، دليلش هم اين است كه طبرسي آن را در مجمع نقل كرده كه امام صادق (ع) فرمود: ما علامتها و رسول خدا (ص) نجم است آن گاه فرمود كه:
رسول خدا (ص) فرمود: خداوند نجوم را امان اهل آسمان، و اهل بيت مرا امان اهل زمين قرار داده است «8».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 112.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 256، ح 13
(3)اصول كافي، ج 1 ص 160، ح 1.
(4)اصول كافي، ج 1 ص 161، ح 2 و 3.
(5)تفسير عياشي، ج 2، ص 255، ح 8.
(6)تفسير قمي، ج 1، ص 383.
(7)امالي.
(8)مجمع البيان، ج 6، ص 354.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 330

[سوره النحل (16): آيات 22 تا 40] ..... ص : 330

اشاره

إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَالَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ قُلُوبُهُمْ مُنْكِرَةٌ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ (22) لا جَرَمَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْتَكْبِرِينَ (23) وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ ما ذا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ قالُوا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ (24) لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ مِنْ أَوْزارِ الَّذِينَ يُضِلُّونَهُمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ أَلا ساءَ ما يَزِرُونَ (25) قَدْ مَكَرَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَأَتَي اللَّهُ بُنْيانَهُمْ مِنَ الْقَواعِدِ فَخَرَّ عَلَيْهِمُ السَّقْفُ مِنْ فَوْقِهِمْ وَ أَتاهُمُ الْعَذابُ مِنْ حَيْثُ لا يَشْعُرُونَ (26)
ثُمَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ يُخْزِيهِمْ وَ يَقُولُ أَيْنَ شُرَكائِيَ الَّذِينَ كُنْتُمْ تُشَاقُّونَ فِيهِمْ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ إِنَّ الْخِزْيَ الْيَوْمَ وَ السُّوءَ عَلَي الْكافِرِينَ (27) الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ فَأَلْقَوُا السَّلَمَ ما كُنَّا نَعْمَلُ مِنْ سُوءٍ بَلي إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (28) فَادْخُلُوا أَبْوابَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها فَلَبِئْسَ مَثْوَي الْمُتَكَبِّرِينَ (29) وَ قِيلَ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا ما ذا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ قالُوا خَيْراً لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا فِي هذِهِ الدُّنْيا حَسَنَةٌ وَ لَدارُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ وَ لَنِعْمَ دارُ الْمُتَّقِينَ (30) جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَها تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ لَهُمْ فِيها ما يَشاؤُنَ كَذلِكَ يَجْزِي اللَّهُ الْمُتَّقِينَ (31)
الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبِينَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُمْ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (32) هَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلائِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ أَمْرُ رَبِّكَ كَذلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ ما ظَلَمَهُمُ اللَّهُ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (33) فَأَصابَهُمْ سَيِّئاتُ ما عَمِلُوا وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ (34) وَ قالَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شاءَ اللَّهُ ما عَبَدْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ نَحْنُ وَ لا آباؤُنا وَ لا حَرَّمْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ كَذلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَهَلْ عَلَي الرُّسُلِ إِلاَّ الْبَلاغُ الْمُبِينُ (35) وَ لَقَدْ بَعَثْنا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ فَمِنْهُمْ مَنْ هَدَي اللَّهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ الضَّلالَةُ فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ (36)
إِنْ تَحْرِصْ عَلي هُداهُمْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ يُضِلُّ وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ (37) وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ لا يَبْعَثُ اللَّهُ مَنْ يَمُوتُ بَلي وَعْداً عَلَيْهِ حَقًّا وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ (38) لِيُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذِي يَخْتَلِفُونَ فِيهِ وَ لِيَعْلَمَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّهُمْ كانُوا كاذِبِينَ (39) إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْ‌ءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (40)
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 331

ترجمه آيات ..... ص : 331

خداي شما خداي يكتاست، كساني كه به آخرت ايمان ندارند دلهايشان به انكار (حق) خو كرده و خودشان مستكبرند (22).
قطعا خدا آنچه را نهان كنند و آنچه را عيان كنند مي‌داند و خدا، مستكبران را دوست ندارد (23).
و هنگامي كه به آنها گفته شود پروردگارتان چه نازل كرده مي‌گويند: اينها (وحي الهي نيست) همان افسانه‌هاي دروغين پيشينيان است (24).
آنها بايد (در) روز قيامت بار گناهان خويش را بطور كامل و شمه‌اي از گناهان آن كساني را كه از روي جهل، گمراهشان مي‌كنند بردارند، بدانيد كه بد باري برمي‌دارند (25).
كساني كه پيش از آنها بودند، نيرنگ كردند و خدا بنيانشان را از پايه سست كرد و سقف از فرازشان افتاد و عذاب از آنجايي كه نمي‌دانستند به سراغشان آمد (26).
آن گاه روز قيامت خدا رسوايشان مي‌كند و مي‌گويد شريكان من كه در مورد آنها اختلاف مي‌كرديد كجايند؟ كساني كه دانش يافته‌اند گويند امروز رسوايي و بدي بر كافران است (27).
همان كساني كه در آن حال كه ستمگر بر خويشند چون فرشتگان جانشان را بگيرند، اطاعت عرضه كنند و گويند ما هيچ كار بدي نمي‌كرديم، چنين نيست بلكه خدا از اعمالي كه مي‌كرده‌اند آگاه است (28).
از درهاي جهنم درون شويد و جاودانه در آن باشيد كه جايگاه متكبران بسيار بد است (29).
و به كساني كه پرهيزكاري مي‌كنند گفته شود پروردگارتان چه نازل كرده است. گويند خيري
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 332
نازل كرده است، كساني كه نيكوكاري كرده‌اند در اين دنيا پاداشي نيك دارند و سراي ديگر بهتر است و سراي پرهيزگاران چه نيكوست (30).
به بهشت‌هاي جاويد داخل شوند كه جويها در آن روانست و در آنجا هر چه خواهند دارند، خدا پرهيزكاران را چنين پاداش مي‌دهد (31).
همان كسان كه فرشتگان با حال پاك سيرتي، جانشان را بگيرند و گويند سلام بر شما، به پاداش اعمالي كه مي‌كرده‌ايد به بهشت درآييد (32).
مگر جز اين انتظار دارند، كه فرشتگان سوي ايشان بيايند يا فرمان پروردگارت بيايد، كساني كه پيش از آنها بودند نيز چنين كردند. خدا ستمشان نكرد بلكه آنها به خود ستم مي‌كردند (33).
و سزاي اعمال بدشان به ايشان رسيد و عذابي كه به استهزاي آن مي‌پرداختند بر آنها وقوع يافت (34).
و كساني كه شرك مي‌ورزند گويند اگر خدا مي‌خواست نه ما و نه پدرانمان جز او هيچ نمي‌پرستيديم و بدون فرمان وي چيزي را حرام نمي‌كرديم كساني كه پيش از آنها بودند نيز چنين كردند.
مگر به عهده پيغمبران جز ابلاغ آشكار چيزي هست؟ (35).
ميان هر امتي پيغمبري برانگيختيم كه خدا را بپرستيد و از طغيانگري كناره‌گيري كنيد.
بعضشان را خدا هدايت كرد و بعض ديگرشان ضلالت برايشان مقرر گشت. در زمين بگرديد و بنگريد سرانجام تكذيب‌كنان چسان بود (36).
اگر به هدايت كردنشان علاقه داري خدا كسي را كه به ضلالت محكوم كرده هدايت نمي‌كند و ياراني ندارند (37).
به خدا قسم خوردند، قسمهاي مؤكد كه هر كه بميرد خدايش زنده نمي‌كند، چنين نيست بلكه خدا وعده‌اي كرده كه بر عهده اوست ولي بيشتر مردم نمي‌دانند (38).
تا چيزهايي را كه در آن اختلاف دارند برايشان بيان كند و تا كساني كه كافرند بدانند كه دروغگو بوده‌اند (39).
سخن ما به هر چيزي وقتي اراده وجود آن كنيم اينست كه بدو گوئيم باش، وجود يابد (40).

بيان آيات ..... ص : 332

اشاره

اين (آيات)، قسمت دوم از آيات صدر سوره است، قسمت اولش متضمن بيان توحيد ربوبيت و اقامه حجت عليه مشركين و انذار آنان به آوردن عذاب و تنزيه خداي سبحان از شرك ايشان بود.
و اين قسمت يعني قسمت دوم، متضمن مطالبي است كه مناسب با آن بيان است، ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 333
از قبيل بيان عيبهاي مشركين و صفات بد آنان، كه همه ناشي از انكار توحيد است، و مانند سخنان باطل، و استكبارشان در برابر خدا و استهزاء آيات او و انكار حشر، و نيز متضمن بيان بطلان اين سخنان و تهديد ايشان است به آمدن عذاب دنيوي، و هشدارشان از عذاب روز مرگ و روز قيامت، و نيز حقايقي ديگر كه پس از بحث روشن مي‌گردد.
" إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَالَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ قُلُوبُهُمْ مُنْكِرَةٌ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ".
در تفسير جمله" إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ" قبلا گفتيم كه نتيجه حجتي است كه در آيات قبلي اقامه شده بود.

[اعتقاد به معاد لازمه توحيد كامل است] ..... ص : 333

و جمله" فَالَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ ..." تفريعي است بر همان جمله، و افتتاح فصل جديدي است از كلام در پيرامون رفتار و گفتار كفار و اعمالي كه ناشي از ايمان نداشتن به خداست، و اگر اسمي از ايمان نداشتن به خدا نبرد بلكه مساله ايمان نداشتن به روز قيامت را ذكر كرد، بدين جهت بود كه آن حجتي كه اقامه فرموده بود حجت بر توحيد كامل بود، و آن عبارت است از وجوب اعتقاد به معبودي عليم و قدير كه تمامي موجودات را خلق كرد، و همه نعمتها را ارزاني داشت، اما نه به لغو و باطل، بلكه به حق، تا دوباره بسويش باز گردند و ايشان را بر آنچه كه كرده‌اند محاسبه نموده و بر اساس اوامر و نواهي، كه بوسيله فرستادگانش به ايشان ابلاغ فرموده پاداش يا كيفر دهد.
پس توحيدي كه در آيات گذشته بدان سفارش شده عبارت است از اعتقاد به وحدانيت خداي تعالي و ايمان به آنچه فرستادگان او آورده‌اند و ايمان به روز حساب، و لذا در همين آيات، كافر را عبارت از كسي دانسته كه به روز جزا ايمان نداشته باشد، چون ايمان به روز جزا مستلزم ايمان به وحدانيت خدا و رسالت رسولان او است.
و شما خواننده عزيز براي مزيد اطلاع و وضوح بيشتر در باره آنچه ما گفتيم به كلامي كه ما در ذيل آيات اول سوره كه مي‌فرمود:" يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ أَنْ أَنْذِرُوا أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاتَّقُونِ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ" گذرانديم مراجعه نمائيد، زيرا آن كلام جامعي بود كه ما در باره اصول سه‌گانه اعتقادات گذرانديم.
" قُلُوبُهُمْ مُنْكِرَةٌ"- يعني دلهايشان منكر حق است." وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ" يعني از حق استكبار مي‌ورزند، و استكبار- بطوري كه گفته‌اند- عبارت از اين است كه: كسي بخواهد با ترك پذيرفتن حق، خود را بزرگ جلوه دهد، و خود را بزرگتر از آن بداند كه حق را بپذيرد.
معناي آيه اين است كه معبود شما واحد است، و آيات واضحه‌اي بر آن دلالت دارد،
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 334
و وقتي امر به اين درجه از روشني باشد با هيچ ستري پوشيده نمي‌شود و جاي شكي در آن نمي‌ماند، پس اينها كه به روز جزا ايمان ندارند دلهايشان منكر حق است و نسبت به آن عناد و لجاج دارند، و مي‌خواهند با لجاجت در برابر حق، خود را بزرگتر از حق جلوه دهند، و بهمين جهت بدون هيچ دليل و حجتي از انقياد در برابر حق سر بر مي‌تابند.
" لا جَرَمَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْتَكْبِرِينَ".
كلمه" لا جرم" كلمه‌اي است مركب از" لا" و" جرم" كه در همه احوال به يك صورت استعمال مي‌شود، و بطوري كه" خليل" و" سيبويه" گفته‌اند، معناي تحقيق را افاده مي‌كند، تعريفهايي هم كه ديگران براي اين كلمه كرده‌اند، برگشتش به همين تعريف خليل و سيبويه است، هر چند كه در اصل مركب بودنش اختلاف كرده‌اند خليل گفته: اين كلمه، كلمه تحقيقي است كه جز در مورد جواب، استعمال نمي‌شود، مثلا شنونده در برابر سخن گوينده‌اي كه گفته:" چنين و چنان كرده‌اند" مي‌گويند:" لا جرم پشيمان خواهند شد".
و معناي آيه اين است كه محققا و يا حقا خداي تعالي آنچه را كه ايشان پنهان مي‌دارند و يا آشكار مي‌سازند مي‌داند، و اين تعبير كنايه از تهديد به كيفري سخت است، يعني خدا مي‌داند كارهايي كه در نهان و آشكار مي‌كنند، و بزودي آنان را به سزاي اعمالشان مي‌رساند و در برابر انكار و استكبارشان مؤاخذه مي‌فرمايد، زيرا او مستكبرين را دوست نمي‌دارد.
" وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ ما ذا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ قالُوا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ".
راغب در مفردات مي‌گويد:" سطر"، هم به فتحه سين و سكون طاء و هم به فتحه هر دو استعمال مي‌شود، كه هم در كتابت و نوشته به رديف و هم در درختان كاشته شده به رديف، و هم در مردمي كه به رديف ايستاده باشند بكار مي‌رود، و جمع آن اسطر و سطور و اسطار مي‌آيد.
اما در مورد كلمه" اساطير" در آيه مورد بحث، مبرد گفته: جمع" اسطوره" است، مانند كلمه اراجيح كه جمع ارجوحه و اثافي كه جمع اثفيه و احاديث كه جمع احدوثه است، و اساطير الاولين به معناي نوشته‌هايي از دروغ و خرافات است كه اهلش به خيال خود آن را مقدس مي‌شمرده‌اند، هم چنان كه خداي تعالي بدان اشاره نموده و در نقل كلام كفار فرموده كه: در باره قرآن گفتند:" أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ اكْتَتَبَها فَهِيَ تُمْلي عَلَيْهِ بُكْرَةً وَ أَصِيلًا" اين بود كلام مبرد، و غير او گفته‌اند: اساطير جمع اسطار است، كه گفتيم (اسطار هم) جمع ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 335
سطر است، و بنا به گفته آنان كلمه مذكور جمع الجمع خواهد بود. «1»
و در جمله" وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ ما ذا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ" ممكن است قائل اين پرسش بعضي از مؤمنين بوده باشند كه از كفار اين سؤال را كرده بودند، تا آنان را امتحان كنند، و نظريه آنان را در باره دعوت نبوي استفهام نمايند، و ممكن هم هست گوينده آن بعضي از مشركين بوده باشند، كه به منظور تقليد در آوردن و استهزاء مؤمنين، اين سؤال را از يكديگر كرده باشند، و ممكن هم هست شخص متحيري كه راستي در حقانيت اين دعوت شك داشته، اين سؤال را كرده باشد، و آيه بعدي و همچنين آيه" وَ قِيلَ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا ما ذا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ" يكي از دو وجه اخير را تاييد مي‌كند.
" قالُوا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ"- يعني اين چيزي كه از آن پرسش مي‌شود، اكاذيب و خرافاتي است كه گذشتگان نوشته و ثبت كرده و براي آيندگان باقي گذاشته‌اند، كه لازمه اين پاسخ اين است كه اين قرآن از ناحيه خداي سبحان نازل نشده باشد.

[بيان اينكه گمراه كنندگان همانند بار گناهان ناشي از اضلالشان را بر دوش مي‌كشند] ..... ص : 335

لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ ..."
راغب در مفردات گفته: كلمه" وزر"- به فتحه" واو" و" زاء"- به معناي ملجا و پناهگاه كوه است، كه در مواقع خطر بدانجا پناهنده مي‌شوند، هم چنان كه خداي سبحان فرموده:" كَلَّا لا وَزَرَ إِلي رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمُسْتَقَرُّ" و كلمه" وزر"- به كسره" واو" و سكون" زاء"- به معناي ثقل و بار است، و به مناسبت سنگيني كوه، بار را هم وزر گفته‌اند، و از بار سنگين هم تجاوز نموده گناهان را هم وزر خوانده‌اند هم چنان كه ثقل هم مي‌خوانند، و در قرآن از گناهان، هم به وزر تعبير شده و فرموده:" لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً" و هم به ثقل تعبير شده و فرموده:" وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالًا مَعَ أَثْقالِهِمْ".
آن گاه اضافه كرده است كه: وزر ديگران را بر دوش كشيدن در حقيقت همان معنايي است كه رسول خدا (ص) در حديث" من سن سنة حسنة كان له اجرها و اجر من عمل بها من غير ان ينقص من اجره شي‌ء و من سن سنة سيئة كان له وزرها و وزر من عمل بها" بيان فرموده است، و معناي حديث اين است كه:" هر كس سنت خوبي را باب كند و مردم را بدان عادت دهد، هم اجر عمل خود را مي‌برد، و هم اجر هر كسي را كه بدان عمل كند، بدون اينكه از اجر عاملين آن، چيزي كم شود، و هر كس سنت زشتي را باب كند، هم وزر آن عمل را بدوش خواهد كشيد، و هم وزر هر كسي را كه به آن عمل كند"،
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" سطر".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 336

[وجه جمع بين آيه:" لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ ... وَ مِنْ أَوْزارِ الَّذِينَ يُضِلُّونَهُمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ" با آياتي مانند:" لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري"] ..... ص : 336

البته در حديث كلمه" مثل" در تقدير است، و تقدير كلام:" مثل اجر و مثل وزر كسي است كه بدان عمل كند" مي‌باشد، و اين منافات با آيه" لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري" ندارد، زيرا در اين آيه كشيدن وزر به نحوي مقصود است كه صاحب وزر از آن عاري شود، و بكلي بارش را ديگري بكشد «1».
حديثي كه وي از رسول خدا (ص) نقل كرده از طرق خاصه «2» و عامه «3» هر دو روايت شده، و كتاب عزيز هم آن را تاييد مي‌كند، مثلا مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ كُلُّ امْرِئٍ بِما كَسَبَ رَهِينٌ" «4» و نيز مي‌فرمايد:" وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ" «5» و آياتي كه اين معنا را افاده كند بسيار است و اما اينكه در تفسير جمله" كان له وزرها و وزر من عمل بها" گفته: كلمه" مثل" در تقدير است، از نظر لفظ و ظاهر، حرف بدي نيست، و عيبي ندارد كه بوسيله آن تقدير تناقضي را كه ميان اين روايات و آيات مطابق آن و ميان آيه" لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري" «6» و امثال آن مانند" لَيُوَفِّيَنَّهُمْ رَبُّكَ أَعْمالَهُمْ" «7» به چشم مي‌خورد، بر طرف نمود، زيرا اگر بگوئيم باب كننده سنت بد همه وزرهاي عاملين آن را به گردن مي‌گيرد، و خود عاملين، مسئول نيستند بر خلاف آيه اولي سخن گفته‌ايم، و اگر بگوئيم باب كننده و عاملين، شريك در وزر هستند بر خلاف آيه دومي سخن گفته‌ايم، اما اگر بگوئيم باب كننده و دستور دهنده، مثل وزر عامل را دارد، بر خلاف هيچ يك از اين دو آيه حرف نزده‌ايم.
اين به حسب لفظ و ظاهر آيات بود، و اما بر حسب حقيقت بايد بگوييم همانطور كه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" وزر".
(2)ثواب الاعمال، ص 160، از نسخ بدون ترجمه با اندكي اختلاف.
(3)الدر المنثور، ج 5، ص 260.
(4)و آنان كه بخدا ايمان آوردند و فرزندانشان هم در ايمان، پيروانشان شدند ما آن فرزندان را به آنها برسانيم و از پاداش و عمل فرزندان هيچ نكاهيم كه هر شخصي در گرو عملي است كه اندوخته و كسب كرده است سوره طور، آيه 21 [.....]
(5)ما آنچه را كه ايشان از پيش فرستادند، و آنها (كه بعدا خواهد رفت) را در نامه عمل ايشان مي‌نويسيم. سوره يس، آيه 12
(6)هيچ گناهكاري وزر و گناه ديگري را نمي‌كشد. سوره انعام، آيه 16.
(7)محققا پروردگار تو همه را به جزاي نيك و بد اعمالشان مي‌رساند. سوره هود، آيه 111.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 337
يك عمل، چه حسنه و چه سيئه باشد، يك عمل است و دو تا نمي‌شود، همچنين وزر و عذاب آن نيز بايد يكي باشد و تعدد بردار نيست، منتهي چيزي كه هست، گاهي خود عمل از آنجايي كه قائم به بيش از يك نفر است- البته قيامش به آمر و فاعل، قيامي است طولي نه عرضي تا باعث اشكال شود- قهرا وزر و عذاب آن نيز قائم به بيش از يك نفر خواهد بود، پس در حقيقت در مساله باب كردن كار زشت هم يك وزر و عذاب بيشتر نيست، چيزي كه هست با اين يك عذاب دو نفر معذب مي‌شوند، يكي عامل و يكي هم آمر.
براي اينكه تصور اين معنا آسان شود كافي است در مضمون آياتي كه به تجسم اعمال بر مي‌گردد دقت كنيم كه در اينصورت خواهيم ديد يك عمل مثلا زشت، در صورت تجسم به صورت واحد شخصي مجسم مي‌شود، و ليكن بيش از يك نفر را معذب مي‌كند، و براي بيش از يك نفر مجسم مي‌شود، يكي آمر و باعث و يكي هم عامل و مباشر. بنا بر اين مي‌توان مساله را به وجهي بعيد به چيزي مثل زد كه دو نفر آن را تصور كنند و از تصور آن معذب شوند يا لذت برند.
در سابق هم در ذيل آيه" لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ ..." «1» در جلد نهم اين كتاب راجع به اين معنا بياناتي گذشت و ان شاء اللَّه بزودي نيز بحث مفصل آن را در جاي مناسب ايراد مي‌كنيم.
و بهر حال در جمله" لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ"" لام" براي غايت است، و جار و مجرور متعلق به جمله" أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ" است، و جمله" يضلونهم" دلالت دارد بر اينكه تحمل كردن وزرهاي ديگران جهت گمراه كردن ايشان بوده، و نتيجه اضلال، حمل اوزار است، و تقدير كلام چنين است:" براي اين گفتند اساطير اولين است كه ايشان را گمراه كنند و خودشان گمراه بودند كه هم وزر گناهان خود را حمل كردند و هم وزر اينان را كه بدون علم گمراهشان كردند".
و اگر جمله" لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ" را با قيد" كاملة" مقيد نمود براي اين بود كه كسي توهم نكند كه بعضي از گناهان خود و بعضي از گناهان گمراه شدگان خود را حمل مي‌كنند نه همه وزرهاي خود و همه وزرهاي گمراه شدگان خود را.
" وَ مِنْ أَوْزارِ الَّذِينَ يُضِلُّونَهُمْ"- كلمه" من" در اين جمله تبعيضي است، چون گمراه كنندگان، تمامي وزرهاي گمراه شدگان خود را بدوش نمي‌كشند، بلكه تنها
__________________________________________________
(1) سوره انفال، آيه 38.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 338
آن وزرهايي را حمل مي‌كنند كه نتيجه اضلال ايشان بوده، و خود سياق شاهد اين معنا است، پس آوردن من تبعيضيه براي فرق نهادن ميان گناهان و وزرهاي ناشي از اضلال، و گناهان غير ناشي از آن بوده است، نه براي اينكه بر تبعيض دلالت كند، تا معنايش اين شود كه بعضي از وزرهاي ناشي از اضلال را به حساب ايشان و بعضي ديگرش را به حساب اضلال شدگان مي‌نويسند، و يا معنايش تقسيم باشد، به اين معنا كه تمامي وزرهاي اضلال را جمع نموده بعضي را به اين و قسمتي را به آن بار مي‌كنند، زيرا امثال آيه" وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ" «1» منافات با آن دارد (دقت بفرماييد).
از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه استفاده‌اي كه بعضي «2» از مفسرين از آيه" لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ" كرده‌اند كه: به مقتضاي آن از گناه آنان هيچ كم نمي‌شود، و به امثال گرفتاريهاي دنيايي و يا اطاعتهاي مقبول كه در مؤمنين، كفاره گناهانند، كفاره پذير نيست. استفاده صحيح و مقبولي نيست.
و همچنين استفاده‌اي كه بعضي «3» ديگر كرده‌اند كه: آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه خداي تعالي بعضي عذاب‌ها را از مؤمنين ساقط مي‌كند، و در حقشان تخفيف قائل مي‌شود، (حرف درستي نيست) زيرا اگر ميان مؤمنين و غير مؤمنين فرقي نبود جهت نداشت كفار را اختصاص داده، تنها گناهان ايشان را غير قابل تخفيف بداند.
وجه نامقبولي اين دو احتمال اين است كه هر چند خواري كفار و احترام مؤمنين مطلبي است در جاي خود محفوظ، هم چنان كه آيات دلالت كننده بر خفت و خواري كفار به عذابهاي دنيوي و حبط اعمال و نيز آيات دلالت كننده بر شفاعت بعضي از مؤمنين نيز بر آن دلالت دارد، ليكن آيه مورد بحث ناظر به اين جهت نيست، تنها عنايت آيه در فرق ميان وزرهاي خود گمراه شدگان به دست كفار، و وزرهايي است كه كفار در آنها دخالت داشته‌اند، و مي‌خواهد بفرمايد گمراه شدگان بدست كفار خودشان وزر عمل خود را خواهند كشيد، و گمراه كنندگان، تنها آن وزرهايي از ايشان را به دوش مي‌كشند كه اضلال ايشان باعث آن شده باشد.
__________________________________________________
(1)هر كس به اندازه يك ذره عمل زشت كند سزايش را مي‌بيند. سوره زلزال، آيه 8.
(2)تفسير روح المعاني، ج 14، ص 123.
(3)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 18.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 339
سست‌ترين وجه از دو وجه گذشته وجهي است كه بعضي ذكر كرده و گفته‌اند: كلمه" من" در" مِنْ أَوْزارِ الَّذِينَ ..." زائده و يا بيانيه است. ولي خواننده خود بي وجهي آن را مي‌داند.
و اگر در جمله" يضلونهم" قيد" بغير علم" را آورد براي اين بود كه دلالت كند بر اينكه كساني كه بدست مشركين گمراه شدند، و فريب گفته آنان را كه گفتند:
" أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ" خوردند فريب خوردني بي دليل بوده و بدون دليل از آنان پيروي كردند، پس گويندگان اين سخن ائمه ضلال بودند، و گمراهان، مقلدين و اتباع ايشان، و خداوند در توبيخ و تقبيح هر دو طائفه فرمود:" أَلا ساءَ ما يَزِرُونَ".
" قَدْ مَكَرَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَأَتَي اللَّهُ بُنْيانَهُمْ مِنَ الْقَواعِدِ ...".
اتيان خداي تعالي بنيان ايشان را" از قواعد" به معناي اين است كه امر او بعد از آنكه حاضر نبوده حاضر شود، و اين تعبير در كلام عرب شايع است، و" خرور سقف" به معناي سقوط و فرو ريختن آن است.
و ظاهرا آن طور كه سياق اشعار دارد جمله" فَأَتَي اللَّهُ بُنْيانَهُمْ مِنَ الْقَواعِدِ فَخَرَّ عَلَيْهِمُ السَّقْفُ مِنْ فَوْقِهِمْ" كنايه است از ابطال كيد و افساد مكر ايشان از راهي كه خود آنان انتظارش را نداشتند، مثل كسي كه مي‌ترسد از جلو او را بزنند، و همه حواسش جمع پيش رويش است، ناگهان دشمن از پشت سر بر او وارد مي‌شود خداوند هم بنيان مكر ايشان را از پايه منهدم مي‌كند، در حالي كه آنان حواسشان جمع بالاي سر و ناحيه سقف است، ناگهان مي‌بينند كه سقف بر سرشان فرو ريخت، اما نه اينكه سقف را خراب كرده باشند، بلكه پايه را از زير سقف بكشند.
بنا بر اين، جمله" وَ أَتاهُمُ الْعَذابُ مِنْ حَيْثُ لا يَشْعُرُونَ" عطف تفسيري براي جمله" فَأَتَي اللَّهُ بُنْيانَهُمْ ..." است و مقصود از عذاب، دنيوي است.
و در آيه شريفه مشركين را كه با خدا و رسول مكر مي‌كرده‌اند تهديد نموده خاطر نشان مي‌سازد كه خدا با مكر كنندگان قبل از ايشان چه معامله‌اي كرده است، و بر سر امتهاي مستكبر گذشته چه آورده و چگونه مكر ايشان را به خود آنان برگردانيده است.
" ثُمَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ يُخْزِيهِمْ وَ يَقُولُ أَيْنَ شُرَكائِيَ الَّذِينَ كُنْتُمْ تُشَاقُّونَ فِيهِمْ".
كلمه" يخزيهم" از" خزي" است و آن بنا بر آنچه كه راغب ذكر كرده ذلت و خواري است كه صاحبش از دارا بودن آن شرمنده شود، و كلمه" تشاقون" از" شاقه" و آن از ماده شقق است كه در لغت به معناي قطع و جدا كردن مقداري از هر چيز است، و اصطلاحا ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 340
به معناي مخاصمه و دشمني و اختلاف كسي است كه نبايد اختلاف كند و بايد دوستي و اتفاق بنمايد، پس مشاقه مشركين در شركاءشان به معناي اختلاف آنان با اهل توحيد است با اينكه امت واحدي هستند كه خدا همگيشان را بر فطرت توحيد و دين حق خلق كرده و اين مشاقه كنندگان با مؤمنين، مخاصمه مي‌كنند و خود را از ايشان جدا مي‌سازند. و معناي آيه اين است كه خداي سبحان بزودي در روز قيامت ايشان را به عذاب شرم آور مبتلا نموده، از ايشان مي‌پرسد: پس كجايند آن شريكان من كه بر سر آنها با اهل حق دشمني مي‌كرديد و در دين فطرت اختلاف مي‌انداختيد؟

[مقصود از كساني كه علم داده شده‌اند در آيه:" قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ ..." معصومين عليهم السلام هستند] ..... ص : 340

" قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ إِنَّ الْخِزْيَ الْيَوْمَ وَ السُّوءَ عَلَي الْكافِرِينَ".
بطوري كه از سياق بر مي‌آيد مقصود از" خزي"، ذلت موقف و بدي عذاب است، و اينها كه خدا به داشتن علم توصيفشان كرده و خبر داده كه در قيامت چنين و چنان مي‌گويند همان كسانيند كه به وحدانيت خدا علم يافته و حقيقت توحيد بر ايشان مكشوف گشته است، زيرا علمي كه با سياق آيه بسازد اين علم است، چون در مقابل خطاي مشركين قرار گرفته و خطاي مشركين همان است كه انكشاف آن را در قيامت نقل نموده كه براي ايشان معلوم مي‌شود كه آنچه در دنيا مي‌پرستيدند جز اسمايي كه خود نهاده بودند و جز سرابي كه خود آب پنداشته بودند نبوده است.
بعلاوه، آيات ديگر قرآني نيز اين معنا را تاييد مي‌كند، زيرا در آيه مورد بحث فرموده: روز قيامت كساني كه علم دارند چنين و چنان مي‌گويند. و در وصف آن روز مي‌فرمايد:" لا يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قالَ صَواباً" «1» و معلوم است كه تنها كسي صواب مي‌گويد كه از خطاء و لغو و باطل محفوظ باشد، و هرگز از باطل در سخن محفوظ نمي‌شود مگر آنكه در عملش نيز از باطل محفوظ باشد، پس بايد كساني باشند كه جز حق نمي‌بينند و جز حق، عمل نمي‌كنند و جز به حق، لب نمي‌گشايند.
اگر بگويي بنا به گفته تو مقصود از" الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ" تنها اهل عصمت مي‌باشند و حال آنكه اين تعبير در قرآن كريم در باره غير معصومين هم آمده و از آن جمله فرموده:
" وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوابُ اللَّهِ خَيْرٌ" «2» و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)روزي است كه جز كسي كه (خداي) رحمن اذنش دهد و صواب بگويد، سخن نخواهد گفت. سوره نبا، آيه 38.
(2)صاحبان مقام علم و معرفت گفتند: واي بر شما، ثواب خداوند بهتر است. سوره قصص، آيه 80.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 341
" وَ لِيَعْلَمَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَيُؤْمِنُوا بِهِ" «1» و همچنين مواردي ديگر كه ظهور در غير معصومين دارند.
جواب مي‌گوييم اينكه ما گفتيم:" خصوص آيه مورد بحث راجع به معصومين است"، استفاده‌اي بود كه با كمك مقام از آيه كرديم نه اينكه لفظ" الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ" به معناي معصومين فقط باشد، تا لازمه‌اش اين شود كه هر جاي قرآن اين تعبير آمده باشد به آن معنا بوده باشد.
و اما اينكه گفتند «2»: مراد از" الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ" تنها انبياء و يا انبياء و مؤمنيني است كه در دنيا به دلائل توحيد عالم شدند، و يا مراد از آن، مؤمنين به تنهايي و يا ملائكه است، گفته‌هايي است كه در آيه شريفه، دليلي بر هيچ يك از آنها نيست.
" الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ فَأَلْقَوُا السَّلَمَ ...".
ظاهرا اين جمله تفسير كلمه" كافرين" است كه در آخر آيه قبلي قرار داشت، هم چنان كه جمله آينده كه مي‌فرمايد:" الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبِينَ ..." تفسير است براي كلمه" متقين" كه در آخر آيه قبل آن قرار گرفته است. و لازمه اينكه گفتيم تفسير كلمه كافرين است اين نيست كه تتمه گفتار" الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ" باشد تا كسي بگويد در اين صورت، نظم كلام مختل مي‌شود، زيرا لازمه‌اش اين است كه نامبردگان در" الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ" اول گفته باشند كه امروز خزي و سوء بر كافرين است، آن گاه بجاي اينكه در باره كافرين بگويند:" الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ- آنهايي كه ملائكه جانشان را گرفته" گفته باشند.
" الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ- آنهايي كه ملائكه جانشان را مي‌گيرند".
كلمه" سلم" در جمله" فَأَلْقَوُا السَّلَمَ" به معناي استسلام و خضوع و انقياد است، و ضمير جمع در" القوا" به كافرين برمي‌گردد و معناي آيه چنين است كه: كافران همان كساني هستند كه ملائكه جانهايشان را مي‌گيرند در حالي كه سرگرم ظلم و كفر خويشند ناگهان تسليم گشته خضوع و انقياد پيش مي‌گيرند، و چنين وانمود مي‌كنند كه هيچ كار زشتي نكرده‌اند، ولي در همان حال مرگ، گفتارشان رد شده و تكذيب مي‌شوند و به ايشان گفته مي‌شود: آري، شما چنين و چنان كرديد اما خدا به آنچه مي‌كرديد قبل از اينكه به اين ورطه يعني مرگ بيفتيد آگاه بود.
__________________________________________________
(1)و تا آنكه اهل علم و معرفت، به يقين بدانند كه اين آيات قرآن، به حق از جانب پروردگار تو نازل گرديده كه بدان ايمان آورند. سوره حج، آيه 80.
(2)روح المعاني، ج 14، ص 127.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 342
" فَادْخُلُوا أَبْوابَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها فَلَبِئْسَ مَثْوَي الْمُتَكَبِّرِينَ".
خطاب در اين آيه هم مانند خطاب در آيه" إِنَّ الْخِزْيَ الْيَوْمَ وَ السُّوءَ عَلَي الْكافِرِينَ"، و در آيه" الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ" به مجموع كافرين است، نه يك يك آنان، و بنا بر اين، برگشت معناي آيه مورد بحث نظير اين مي‌شود كه مثلا بگوييم:" تا يك يك شما از دري از درهاي جهنم كه مناسب كرده‌هايتان است وارد شويد"، نه اينكه معنايش اين باشد كه:
" هر يك از شما از همه درهاي جهنم، و يا از چند تاي آن وارد مي‌شويد"، تا بگويي معناي صحيحي نيست، و ما در تفسير آيه" لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ لِكُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ «1»" در معناي چند در داشتن جهنم بحثي گذرانديم.
مقصود از متكبرين همان مستكبرينند، به اين معنا كه مصداقا هر دو يكي هستند، هر چند كه عنايت لفظي در آن دو مختلف است، يك جا اقتضاء مي‌كند آن طور تعبير شود، و يك جا اينطور، مانند مسلم و مستسلم، كه از نظر مصداق يكي هستند، پس مستكبر، آن كسي است كه براي خود طلب بزرگي مي‌كند و آن خواسته را از قوه به فعليت و از دل به خارج در مي‌آورد، و متكبر آن كسي است كه تكبر را براي خود قبول كرده آن را براي خود صفتي مي‌سازد.

[معناي آيه:" قِيلَ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا ما ذا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ قالُوا خَيْراً" و مراد از" لِلَّذِينَ اتَّقَوْا"] ..... ص : 342

" وَ قِيلَ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا ما ذا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ قالُوا خَيْراً ...".
در اين جمله مردمان با تقوا كه در دنيا چنين وصفي داشتند مسئول قرار گرفته‌اند، و اينكه گفتيم:" الذين اتقوا" دارندگان اين صفت بوده و تقوا وصف استمراري ايشان است، دليلش هم اين است كه در آخرين آيه و در آيه بعدي، تقوا را صفت استمراري آنان گرفته و از ايشان به متقين تعبير فرموده است، پس مي‌توان گفت: مسئولين از ميان مردم با تقوا در اين آيه آن عده‌اي هستند كه در تقوا و ايمان، كامل و برجسته شده‌اند، هم چنان كه مسئولين از آن طائفه ديگر نيز شرار و كملين كفر هستند.
پس اينكه بعضي «2» گفته‌اند: مراد از اين كلمه مطلق مؤمنين هستند كه از شرك، تقوا ورزيده‌اند و يا حد اكثر از بعضي از گناهان هم پرهيز كرده‌اند، كلام صحيحي نيست.
و اينكه از قول مسئولين، حكايت كرد كه در جواب سائل گفتند:" خيرا"،
__________________________________________________
(1)براي آن هفت در است كه براي هر دري طائفه‌اي از كفار تعيين شده‌اند. سوره حجر، آيه 44.
(2)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 23.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 343
معنايش اين است كه خدا خير نازل كرده، چون قرآني نازل كرده كه متضمن معارف و شرايعي است كه در اخذ آن، خير دنيا و آخرت است، و در اينكه گفتند:" خيرا"، اعتراف به دو چيز است: يكي اينكه: قرآن كريم از طرف خداي عالم نازل شده است، و دوم اينكه: متضمن سعادت دنيا و آخرت بشر است. و ضمن اين اعتراف به مخالفين خود (مستكبرين) كه آن را اساطير خوانده بودند پاسخ داده‌اند. و اگر كلمه" خير" مرفوع، نازل مي‌شد، ديگر اين نكات را افاده نمي‌كرد، يعني اعتراف به نزول از ناحيه خدا نمي‌بود.
هم چنان كه اگر كفار در پاسخ همين سؤال مي‌گفتند:" أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ"، و اساطير را با فتح مي‌گفتند،- بطوري كه گفته شده «1»- اعترافي بود از ايشان به اينكه قرآن از ناحيه خدا نازل شده است.
" لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا فِي هذِهِ الدُّنْيا حَسَنَةٌ وَ لَدارُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ"- از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه اين جمله بيان براي جوابي است كه دادند و گفتند:" خيرا" حال آيا اين بيان از خود مسئولين و تتمه پاسخ ايشان است، و يا بياني است از خداي تعالي؟ ظاهر اينكه مي‌فرمايد:
" وَ لَنِعْمَ دارُ الْمُتَّقِينَ جَنَّاتُ عَدْنٍ ..."، اين است كه كلام خداي تعالي باشد، كه گويا خواسته است، جواب متقين را شرح دهد و وجه خيريت قرآن را بيان نمايد، چون در دوران امر ميان اينكه كلام مذكور از رب باشد يا از مربوبين، به كلام رب شبيه‌تر است تا كلام مربوبين، آن هم مربوبيني كه خدا به صفت تقوايشان ستوده، زيرا مردم با تقوا چنين جرأتي به خود نمي‌دهند كه سرنوشت خود را جنات عدن تعيين كنند.
و مراد از" حسنه" پاداش نيكو است، آري مردم با تقوا بخاطر احساني كه مي‌كنند، به دستورات قرآن عمل مي‌نمايند، مجتمع صالحي تشكيل مي‌دهند، كه حاكم در آن عدل و احسان و زندگي طيب است، زندگي‌اي كه بر اساس رشد و سعادت استوار است، در نتيجه خودشان هم از دنياي خوشي برخوردار مي‌شوند، به دليل اينكه فرمود:" فِي هذِهِ الدُّنْيا"، و معلوم است كه زندگي آخرت براي چنين مردمي از دنيايشان بهتر است، چون خوشي آن زوال ناپذير است و نعمتش آميخته با نقمت و كامش متعقب به ناكامي نيست.
و معناي آيه اين است كه: به متقين از مردم با ايمان گفته مي‌شود: پروردگارتان چه نازل كرده و آنچه نازل كرده بود چگونه بود؟ گفتند: خير بود، زيرا براي مردمي كه احسان مي‌كنند- يعني به دستورات آن كتاب عمل مي‌كنند، و اين تعبير براي اشاره به اين
__________________________________________________
(1)تفسير ابو الفتوح رازي، ج 7، ص 100. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 344
است كه كتاب مزبور به نيكي و احسان دستور مي‌دهد- در اين دنيا پاداش نيك است، و در آخرت پاداش بهتري است.
آن گاه در آخر، آنان را مي‌ستايد تا كلام را تاكيد كرده باشد، و مي‌فرمايد: و چه نيك است خانه متقين. آن گاه مجددا توضيح مي‌دهد كه: خانه ايشان جنات عدني است كه به آن داخل مي‌شوند و از دامنه آن نهرها روان است، و در آنجا هر چه را بخواهند در اختيار دارند، و خدا اينچنين متقين را پاداش مي‌دهد.

[معناي" طيب" و" طاهر" و مقصود از طيب بودن متقين در حال توفي و مرگ] ..... ص : 344

" الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبِينَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُمْ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ".
اين آيه بيان وضع متقين است، كه چگونه مردمي هستند، هم چنان كه آيه" الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ ..."، بيان وضع مستكبرين بود، و كلمه" طيب" به معناي عاري بودن هر چيزي است از خلطي كه آن را تيره و ناپاك سازد و خلوص آن را از بين ببرد، گفته مي‌شود:" طاب لي العيش- زندگي برايم طيب شد" يعني از هر چيزي كه كدر و ناگوارش كند پاك گرديد، و" قول طيب" آن كلامي است كه از لغو و شتم و خشونت و ساير كدورتها پاك باشد، و فرق ميان" طيب" و" طهارت" اين است كه طهارت به معناي بودن هر چيزي است بر وضع و طبع اوليش، بطوري كه از هر چيزي كه مايه تنفر باشد پاك بوده باشد، و اما طيب به معناي بودن هر چيزي است بر وضع اصلي خود، بطوري كه از هر چيزي كه آن را كدر و فاسد كند خالي و عاري باشد، چه اينكه از آن تنفر بشود و چه نشود، و بهمين جهت طيب را در مقابل خبيث بكار مي‌برند، كه مشتمل بر خبائث زائد بر اصل خود باشد، و در قرآن كريم فرموده:" الْخَبِيثاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَ الْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثاتِ وَ الطَّيِّباتُ لِلطَّيِّبِينَ وَ الطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّباتِ" «1» و نيز فرموده:" وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذِي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلَّا نَكِداً" «2».
و بنا بر اين، معناي طيب بودن متقين، در حال توفي و مرگ، خلوص آنان از خبث
__________________________________________________
(1)زنان بدكار و ناپاك، شايسته مرداني ناپاك هستند، و مردان زشت كار و ناپاك هم، شايسته زناني ناپاك هستند، و زنان پاكيزه لايق مرداني پاكيزه، و مردان پاكيزه شايسته زناني پاك و نيكوكار هستند. سوره نور، آيه 26.
(2)از زمين پاك و نيكو گياهي نيكو به اذن خدا بيرون مي‌آيد ولي از زمين ناپاك جز گياه اندك و بي ثمر بيرون نمي‌آيد. سوره اعراف، آيه 58.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 345
ظلم است، در مقابل مستكبرين، كه ايشان را به ظلم در حال مرگ توصيف كرده، و فرموده:
" الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ".
و معناي آيه چنين مي‌شود: متقين كساني هستند كه ملائكه آنان را قبض روح مي‌كنند، در حالي كه از خبث ظلم- شرك و معاصي- عاريند، و به ايشان مي‌گويند سلام عليكم- كه تامين قولي آنان است به ايشان- به بهشت وارد شويد به پاداش آنچه مي‌كرديد، و با اين سخن ايشان را بسوي بهشت راهنمايي مي‌كنند.
پس اين آيه همانطور كه ملاحظه مي‌فرماييد متقين را به پاكي و تخلص از آلودگي به ظلم توصيف نموده، و به ايشان وعده امنيت و راهنمايي بسوي بهشت مي‌دهد، پس در نتيجه برگشت معنايش به اين آيه است كه مي‌فرمايد:" الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ" «1».
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مراد از طيب، در آيه شريفه پاكي از پليدي شرك است. بعضي «3» ديگر به پاكي گفتار و كردار تفسيرش كرده‌اند. ولي اكثر مفسرين «4» بر آنند كه به طهارت از آلودگي گناهان تفسيرش كنند، و تو خواننده عزيز با دقت در آنچه گذرانديم مي‌فهمي كه هيچ يك از اين تفسيرها خالي از مسامحه و سهل‌انگاري نيست.
َلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلائِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ أَمْرُ رَبِّكَ كَذلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ ..."
.در اينجا به داستان مستكبرين از مشركين برگشته پاره‌اي از اقوال و افعالشان را ذكر نموده و وضعشان را با طاغيان از امتهاي گذشته و مال امر آنان مقايسه مي‌كند.
َلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلائِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ أَمْرُ رَبِّكَ"
- سياق آيه و مخصوصا داستان عذابي كه در آيه بعدي آن است ظهور در اين دارد كه آيه در مقام تهديد است، و بنا بر اين، مراد از" آمدن ملائكه"، نازل شدن آنان براي عذاب استيصال و خانمان برانداز است، و خلاصه در مقام بيان مطلبي است كه امثال آيه
__________________________________________________
(1)كساني كه ايمان آوردند و ايمان خود راي مشوب به ظلم نكردند، چنان كساني داراي امنيت و راه يافتگانند. سوره انعام، آيه 82.
(2)تفسير روح المعاني، ج 14، ص 133، به نقل از ابو معاذ.
(3)تفسير روح المعاني، ج 14، ص 133، به نقل از مجاهد.
(4)تفسير مجمع البيان، ج 6، ص 358 و تفسير كشاف، ج 2، ص 603 و تفسير امام فخر رازي، ج 20، ص 25.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 346
" ما نُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ إِلَّا بِالْحَقِّ وَ ما كانُوا إِذاً مُنْظَرِينَ" «1» در مقام بيان آنند، و مقصود از اتيان امر رب تعالي، قيام قيامت و فصل قضاء و انتقام الهي از ايشان است.
و اما احتمال اينكه مقصود از آمدن امر، همان امري باشد كه در اول سوره فرمود:
" أَتي أَمْرُ اللَّهِ" با در نظر گرفتن اينكه در آنجا گفتيم مقصود آمدن نصرت الهي و غلبه اسلام بر شرك است احتمال ضعيفي خواهد بود، چون با لحن شديدي كه در آيه مورد بحث است نمي‌سازد، علاوه بر اين در ذيل آيات مورد بحث خواهيد ديد كه گفتگو از انكار قيامت و جواب از آن است، و همين خود مؤيد احتمال ما است كه گفتيم مقصود از آمدن امر خدا آمدن قيامت است.
و اگر كلمه رب را بر كافي كه خطاب به رسول خدا (ص) است اضافه كرد و فرمود:"مْرُ رَبِّكَ
- امر پروردگار تو" و نفرمود:" امر اللَّه" و يا" امر ربهم- امر پروردگار ايشان" براي اشاره به اين معنا بود كه آمدن امر خدا، نصرتي براي تو و نكبتي براي دشمنان تو خواهد بود.
َذلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ"
- اين جمله، هم تاكيد تهديد سابق است و هم تاييد مطلب است به ارائه نظير و مانند، و معنايش اين است كه كساني هم كه قبل از ايشان بودند، مانند ايشان حق را انكار و استهزاء كردند، و خلاصه كاري كه بحسب طبع، باعث نگراني از عذاب خدا مي‌شود مرتكب شدند،" فَأَصابَهُمْ سَيِّئاتُ ما عَمِلُوا ...- و عذاب آنچه كردند به ايشان رسيد".
َ ما ظَلَمَهُمُ اللَّهُ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ"
- اين جمله، كلامي است معترضه كه علت نزول عذاب بر ايشان را ظلم دانسته و بيان مي‌كند كه اين ظلم از خداي تعالي نبود، بلكه ظلمي بود كه خود ايشان به خود كردند، و خداي تعالي هم اين عذاب را براي يك بار و دو بار ظلم ايشان نفرستاد، بلكه ايشان را مهلت داد تا آنجا كه بر ظلم خود ادامه دادند، آن گاه عذاب را فرستاد، و اگر بپرسي از كجاي آيه اين نكته را استفاده كرديد مي‌گوييم از كلمه" كانوا" كه دوام و ثبات را مي‌رساند، پس در جملهَ ما ظَلَمَهُمُ اللَّهُ ..."
استمرارشان را بر ظلم اثبات نموده و اصل ظلم را از ناحيه خداي سبحان نفي مي‌كند.
" فَأَصابَهُمْ سَيِّئاتُ ما عَمِلُوا وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ".
__________________________________________________
(1)ملائكه را نازل نمي‌كنيم مگر به حق و در اين صورت ديگر مهلت داده نمي‌شوند. سوره حجر، آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 347
" حاقَ بِهِمْ" به معناي" عذاب بر ايشان حلول كرد" است. بعضي «1» هم گفته‌اند: به معناي" نازل شد و به ايشان رسيد" مي‌باشد، و مقصود از" آنچه بدان استهزاء مي‌كردند"، همان عذابهايي است كه پيغمبرانشان از آن انذارشان مي‌كردند، و معناي آيه روشن است.
" وَ قالَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شاءَ اللَّهُ ما عَبَدْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ نَحْنُ وَ لا آباؤُنا وَ لا حَرَّمْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ ...".
در اين آيه از زبان بت‌پرستان منكر نبوت، شبهه‌اي را عليه نبوت نقل كرده، و بهمين جهت ايشان را با صفت صريحشان تعريف كرده و فرموده است:" وَ قالَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا- آنان كه شرك ورزيدند، چنين گفتند" و به آوردن ضمير اكتفاء نكرد، و نفرمود:
" قالوا- گفتند" با اينكه در آيات قبل همه جا به آوردن ضمير اكتفاء مي‌كرد، و اين بدان جهت بود كه شنونده بفهمد كه شبهه مذكور شبهه خود آنان است.
و جمله" لَوْ شاءَ اللَّهُ ما عَبَدْنا" جمله‌اي است شرطيه كه مفعول" شاء" در آن حذف شده، چون جزاء شرط بر آن دلالت مي‌كرده، و تقدير كلام چنين است:" لو شاء اللَّه ان لا نعبد من دونه شيئا ما عبدنا- اگر خدا مي‌خواست غير او را نپرستيم، نمي‌پرستيديم".

[اشكالي كه بر جمله:" لَوْ شاءَ اللَّهُ ما عَبَدْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ" كرده و گفته‌اند امر عدمي (عبادت نكردن) متعلق مشيت قرار نمي‌گيرد و جواب آن] ..... ص : 347

بعضي «2» اشكال كرده‌اند كه: اراده و مشيت به امر عدمي (نپرستيدن) تعلق نمي‌گيرد و معنا ندارد كه مشيت به عدم پرستيدن تعلق گيرد، لذا بايد يك امر وجودي براي مشيت در تقدير بگيريم كه آن امر وجودي ملازم با نپرستيدن باشد، مثلا بگوييم اگر خدا مي‌خواست كه ما موحد باشيم و يا اينكه تنها او را بپرستيم غير او را نمي‌پرستيديم، و استدلال كرده‌اند به حديث:" ما شاء اللَّه كان و ما لم يشأ لم يكن- آنچه خدا بخواهد، شدني است و آنچه نخواهد شدني نيست" زيرا در اين حديث عدم وجود را معلق بر عدم مشيت كرده نه بر مشيت.
ليكن اين اشكال وارد نيست، هر چند اصل حرف در جاي خود صحيح است ولي عنايات لفظي و مجازات كلام دائر مدار حقايق كوني و نظريات فلسفي نيست، آري سطح افكار عموم مردم كه بت‌پرستان هم از همانها بودند و افكار عالي‌تري نداشتند همان طور كه ترتب امور وجودي را بر مشيت جائز مي‌دانند ترتب امور عدمي را نيز بر مشيت جايز و ممكن مي‌شمارند، كلام رسول خدا (ص) هم بر اين عنايات لفظي جاري شده هم چنان كه در كلام ديگرش خطاب به خداي تعالي عرض مي‌كند:" اللهم ان شئت ان
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 26 و تفسير ابو الفتوح رازي، ج 7، ص 101.
(2)تفسير روح المعاني، ج 14، ص 135.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 348
لا تعبد لم تعبد- پروردگارا! اگر بخواهي پرستش نشوي تو را پرستش نمي‌كنند".
علاوه بر اين، با اين كلام خود كه گفتند:" لَوْ شاءَ اللَّهُ ما عَبَدْنا ..." اشاره كرده‌اند به سخن پيامبران خود كه به ايشان مي‌گفتند:" به خدا شرك نورزيد و غير خداي را نپرستيد، آنچه را خدا حلال كرده حرام مكنيد" و همه اين كلمات نهي هستند و نهي، طلب ترك است پس مشيت متعلق به ترك شده است.
از اين هم كه بگذريم بت‌پرستان منكر توحيد خدا در الوهيت يعني خالقيت عالم نبودند، و خلقت و صنع عالم را مستند به دو خدا نمي‌دانستند، بلكه تنها منكر توحيد در عبادت بودند يعني خلقت و صنع را مخصوص خدا و عبادت را مخصوص آلهه خود مي‌كردند، آري مشركين، آلهه زيادي داشتند كه يكي از آنها موجد عالم بود و معبود نبود، و بقيه معبود بودند و موجد نبودند، بنا بر اين، مشركين اصلا خدا را نمي‌پرستيدند، نه اينكه هم خدا و هم غير خدا را بپرستند، و چون چنين بود، تقدير جمله" لَوْ شاءَ اللَّهُ ..."" لو شاء اللَّه ان نوحده في العبادة" و يا" لو شاء اللَّه ان نعبده وحده" مي‌باشد، يعني اگر خدا مي‌خواست كه ما معتقد به توحيد در عبادتش بشويم و يا تنها او را عبادت كنيم، مي‌كرديم.
و در صورتي كه تقدير كلام چنين باشد، مهم‌تر از هر چيز براي جزاء قرار گرفتن، توحيد در عبادت يا تنها او را پرستيدن است نه نفي عبادت غير، و اگر جزاء بصورت نفي عبادت غير هم بيايد بايد بگوييم كنايه از توحيد عبادت و يا عبادت او به تنهايي است، (دقت بفرماييد). و اگر هم قبول نكني و اصرار بورزي در اينكه حتما بايد متعلق مشيت، امر وجودي باشد، بايد تقدير كلام:" لو شاء اللَّه ان نكف عن عبادة غيره ما عبدنا ...- اگر خدا مي‌خواست از عبادت غير او دست برداريم غير او را نمي‌پرستيديم ..." باشد تا شرط و جزاء در عين اينكه از نظر اثبات و نفي مختلفند بر حسب حقيقت متحد باشند.
و در جمله" ما عَبَدْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ" كلمه" من" اولي بيانيه و دومي زائده است كه استغراق در نفي را تاكيد مي‌كند و به جمله چنين معنا مي‌دهد:" ما هيچ چيزي سواي او را نمي‌پرستيديم" و نظير اين، جمله" وَ لا حَرَّمْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ" است.
جمله" نَحْنُ وَ لا آباؤُنا" بيان است براي ضمير متكلم در" عبدنا" تا دلالت كند بر اينكه ايشان اين سخن را هم از طرف خود و هم از طرف پدران خود زده‌اند، چون در پرستش بتها از پدرانشان تقليد و اقتداء كرده‌اند، و حكايت چنين سخني از زبان مشركين در
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 349
قرآن كريم مكرر آمده مانند:" إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلي أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلي آثارِهِمْ مُقْتَدُونَ" «1».
جمله" وَ لا حَرَّمْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ" عطف است بر جمله" عبدنا ..." يعني" و اگر خدا مي‌خواست كه ما بدون فرمان او چيزي را حرام نكنيم و يا آنچه حرام كرده بوديم حلال كنيم، هرگز حرام نمي‌كرديم ..." و مراد از آنچه حرام كرده بودند" بحيره" و" سائبه" و غير آن دو است كه در جاي ديگر قرآن اسم برده شده.
در اينجا، نكته‌اي است و آن اينكه ظاهر جمله" لَوْ شاءَ اللَّهُ ما عَبَدْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ" از جهت اينكه نفي عبادت يعني نپرستيدن را معلق بر خود مشيت خداي تعالي كرده مي‌رساند كه مقصود ايشان از مشيت، اراده تكويني خدا است كه هرگز از مراد تخلف نمي‌پذيرد، زيرا اگر مقصودشان غير از آن، يعني اراده تشريعي خدا بود مي‌بايست مي‌گفتند:
" لو شاء اللَّه كذا لاطعناه و استجبنا دعوته- اگر خدا چنين و چنان مي‌خواست البته ما اطاعتش مي‌كرديم و اجابتش مي‌نموديم".

[تقرير و تبيين استدلال مشركين براي بت پرستي خود به اينكه اگر مشيت خدا بر ترك بت پرستي تعلق گرفته بود ما بت نمي‌پرستيديم] ..... ص : 349

پس گويا خواسته‌اند بگويند اگر رسالت انبياء رسالت حقي بود و اين دستور نهي پرستش بتها و نهي تحريم بحيره و سائبه و وصيله و غير اينها، نواهي خداي سبحان بود ما نه آن بتها را مي‌پرستيديم و نه آن حلالهاي او را حرام مي‌كرديم، چون اگر او مي‌خواست ديگر محال بود كه ما بر خلاف خواست او عملي انجام دهيم، زيرا محال است مراد او از اراده‌اش تخلف كند، پس اينكه ما غير او را مي‌پرستيم و چيزهايي را حرام مي‌كنيم، خود دليل بر اين است كه در اين كارها هيچ امر و نهيي از ناحيه خدا وجود ندارد، و هيچ رسالت و شريعتي از ناحيه او در اين باره نيامده است.
اين تقرير دليل مشركين است كه از سياق آيه استفاده شد و خلاصه‌اش اين است كه بت‌پرستي و تحريم حلالها و ساير كارهايي كه مي‌كنند مورد هيچ نهيي از خدا نيست، كه اگر بود ايشان نمي‌توانستند آن كارها را بكنند.
البته اين را هم نمي‌خواهند بگويند كه خدا خواسته است كه ما بتها را بپرستيم تا آن پرستش و اين تحريم حلالها ضروري الوجود شود و ايشان نتوانند خودداري كنند، و آن وقت با فرض اجبار، ديگر معنايي براي نهي رسولان نباشد، زيرا كلمه" لو" دلالت مي‌كند بر امتناع جزاء در صورت امتناع شرط، و مفهوم جمله شرطيه" لَوْ شاءَ اللَّهُ ما عَبَدْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ" اين است كه خدا آن را نخواسته، و لذا ما بت مي‌پرستيم و تحريم حلال مي‌كنيم.
__________________________________________________
(1)ما پدران خود را بر كيشي يافتيم و از آنان پيروي خواهيم كرد. سوره زخرف، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 350
به عبارت ديگر ما بت مي‌پرستيم و از همين جا كشف مي‌كنيم كه او غير اين را نخواسته، اين است مفهوم جمله شرطيه و اما دو جمله" ليكن او خواسته كه ما بت بپرستيم پس به حكم اجبار مي‌پرستيم" و يا" ليكن او خواسته كه ما موحد در پرستش نباشيم ما هم به حكم اجبار موحد نشديم" از مفهوم و منطوق جمله شرطيه اجنبي هستند.
علاوه بر اين، اگر مقصود آنان چنان چيزي بوده و خواسته‌اند با اين سخن خود، نبوت را از راه اجبار و الجاء رد كنند پس با همين سخن به ضلالت خود و حقانيت نبوت اعتراف كرده‌اند، چيزي كه هست اعتذار جسته‌اند به اينكه از آنجايي كه ما مجبور در ضلالت و بت‌پرستي هستيم نمي‌توانيم هدايت تو را بپذيريم و خدا خواسته كه ما بهمين حال گمراهي باقي باشيم، لذا بر پرستش بتها و تحريم حلالها مجبورمان كرده و ما قادر بر ترك خواسته او نيستيم.
آري مشركين مي‌خواهند ادعاي هدايت كنند و بر پندار خود پافشاري مي‌نمايند، هم چنان كه خداي سبحان بعد از ذكر عبادت و پرستش ايشان ملائكه را، از ايشان حكايت مي‌كند كه گفتند:" لَوْ شاءَ الرَّحْمنُ ما عَبَدْناهُمْ ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلَّا يَخْرُصُونَ ... بَلْ قالُوا إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلي أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلي آثارِهِمْ مُهْتَدُونَ" «1» كه صريحا براي خود و پدران خود ادعاي هدايت مي‌كنند.
و نيز در كلام مجيدش مكرر از ايشان حكايت شده كه مساله بت‌پرستي را يك سنت قومي و مقدسي مي‌دانسته‌اند كه پدران آنان، آن را باب كرده بودند و هر خلفي بعد از سلفش مي‌بايستي آن را مقدس بشمارد و اين اعتقاد، با اعتراف به ضلالت و شقاوت كجا مي‌سازد؟.
و همچنين مقصود آنان از اين استدلال اين نبوده كه كارهاي ايشان مخلوق خود ايشان و بر خلاف نظريه جبري كه گذشت هيچ ارتباطي با مشيت الهي ندارد زيرا اگر چنين منظوري مي‌داشتند ديگر معقول نبود آن را مربوط به مشيت خدا كند، چون در اين صورت مشيت خدا هيچكاره بوده تنها خداي تعالي براي جلوگيري از آن مي‌توانست متوسل به ايجاد مانع شود، و با ايجاد مانع، جلو كاري را كه نمي‌خواست ايشان انجام دهند بگيرد، و در اين
__________________________________________________
(1)اگر خدا مي‌خواست ما فرشتگان را نمي‌پرستيديم، گفتار آنان از روي علم و دانش نيست بلكه به وهم و پندار باطل خويش سخن مي‌گويند ... بلكه گفتند ما پدران خود را بر عقايد و آئيني يافتيم و البته در پي آنان بر هدايت هستيم. سوره زخرف، آيات 20- 22.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 351
صورت بايد مشركين چنين مي‌گفتند:" لو شاء اللَّه لصرفنا عن عبادة غيره و تحريم ما حرمناه- اگر خدا مي‌خواست با ايجاد موانع ما را از پرستش غير خودش و از تحريم آنچه حرام كرديم باز مي‌داشت" ولي ظاهر آيه اين معنا را دفع مي‌كند، و يا مي‌گفتند:" لو شاء اللَّه شيئا من اعمالنا لبطل و جرح عن كونه عملا لنا و نحن مستقلون به- يعني اگر پاي مشيت خدا در بين مي‌آمد ديگر عمل، عمل ما نمي‌بود، و حال آنكه عمل، عمل ما است و ما مستقل در آنيم".
بعلاوه، اگر معناي جمله" لَوْ شاءَ اللَّهُ ما عَبَدْنا" اين باشد كه اگر خدا مي‌خواست با ايجاد موانع ما را از انجام آن باز مي‌داشت، مشركين حرف صحيحي زده بودند ديگر معنا نداشت در سوره زخرف آن را رد كند و بفرمايد:" ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلَّا يَخْرُصُونَ" «1».
پس بنا بر آنچه گذشت حق اين است كه گفتيم مقصود مشركين از جمله" لَوْ شاءَ اللَّهُ ..." اين است كه در بت‌پرستي خود استدلال كنند به اينكه مشيت الهي متعلق ترك آن نشده، و خلاصه خدا ترك آن را نخواسته، نه اينكه بخواهند متعرض اين معنا شوند كه مشيت به فعل عبادت بت تعلق گرفته تا جبر شود، و نه اينكه گفته باشند محال است مشيت متعلق به عبادت شود تا تفويض را اثبات كرده و گفته باشند كه خدا تنها از راه ايجاد مانع مي‌تواند از عمل بندگان خود جلوگيري كند.

[پاسخ به دليل مشركين: تنها وظيفه پيامبران" بلاغ مبين" است و مشيت خدا بر هدايت انسان مشيت تشريعي و بسته به اختيار انسان است نه تكويني و خارج از اختيار] ..... ص : 351

" كَذلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَهَلْ عَلَي الرُّسُلِ إِلَّا الْبَلاغُ الْمُبِينُ".
در اين آيه خطاب به رسول خدا (ص) است، و به آن جناب امر مي‌كند كه رسالت خود را به بلاغي آشكار ابلاغ كند و به آنچه مشركين بهم مي‌بافند و استدلالهايي كه بر مرام خود مي‌كنند اعتنايي نكند، زيرا ادله آنان دليل‌هايي پوچ و باطل است و بر عكس، حجت و دليل او تام و قاطع است، و در همين جمله كوتاه اشاره اجمالي است بر بطلان دليل مشركين.
پس اينكه فرمود:" كَذلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ" معنايش اين است كه اين طريقي كه مردم معاصر تو پيش گرفته‌اند عينا همان طريقي است كه مشركين گذشته پيمودند و غير خدا را پرستيدند، و از پيش خود چيزهايي را كه خدا حرام نكرده بود حرام كردند، و وقتي فرستادگان خدا به نزدشان مي‌آمدند و از اين اعمال، نهيشان مي‌كردند همين را مي‌گفتند
__________________________________________________
(1)سوره زخرف، آيه 20.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 352
كه:" لَوْ شاءَ اللَّهُ ما عَبَدْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ نَحْنُ وَ لا آباؤُنا وَ لا حَرَّمْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ"، پس آيه مورد بحث عينا همان مضمون آيه" كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَفَرُوا بِآياتِ اللَّهِ فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ" «1» را افاده مي‌كند.
" فَهَلْ عَلَي الرُّسُلِ إِلَّا الْبَلاغُ الْمُبِينُ"- يعني رسالت خدايي را به بلاغي آشكار ابلاغ كن، و حجت را عليه ايشان تمام كن، زيرا تنها وظيفه فرستادگان خدا ابلاغ مبين و ابلاغ آشكار است و بس، وظيفه آنان اين نيست كه مردم را مجبور به قبول دعوت خود كنند، و يا اراده تكويني خداي را با خود برداشته مردم را با آن اراده كه از مرادش تخلف نمي‌پذيرد دعوت كنند، و يا با آن امر تكويني خدا كه اگر با آن به چيزي بگويد: موجود باش، موجود مي‌شود، مردم را دعوت كنند و بطور قهر و جبر از كفر، به ايمان و از معاصي، به اطاعت بكشانند.
چون كه رسول هم بشري است مانند ساير بشرها و رسالتي كه به آن مبعوث شده انذار و تبشير، و يا به تعبير ديگر مجموعه قوانيني اجتماعي است كه خدا به او وحي كرده و صلاح دنيا و آخرت مردم را در آن قوانين در نظر گرفته و مراعات كرده است، هر چند ظاهر آن قوانين بصورت اوامر و نواهي است ولي در واقع انذار و تبشير است، هم چنان كه خود خداي تعالي فرموده:" قُلْ لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزائِنُ اللَّهِ وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَ لا أَقُولُ لَكُمْ إِنِّي مَلَكٌ" «2» اين، آن چيزي است كه خدا پيغمبرش را مامور كرده تا به مردم ابلاغ كند، و به نوح و پيغمبران بعد از او هم دستور داد كه آن را به مردم برسانند، هم چنان كه سوره هود و غير آن گوياي آن است.
و نيز خطاب به رسول خدا (ص) فرمود:" قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحي إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً" «3».
__________________________________________________
(1)مانند روش آل فرعون و آنها كه قبل از ايشان بودند كه آيات خدا را تكذيب كردند و خدا آنها را به جرم گناهانشان بگرفت. سوره انفال، آيه 52.
(2)بگو من به شما نمي‌گويم كه خزينه‌هاي خدا بدست من است و نه اينكه غيب مي‌دانم، و نمي‌گويم كه من فرشته‌ام. سوره انعام، آيه 50. [.....]
(3)بگو من تنها بشري هستم مثل شما، به من وحي مي‌شود كه معبود شما يكي است پس هر كه به ديدار پروردگارش اميدوار است بايد عمل صالح كند و در عبادت، احدي را شريك پروردگار خود نسازد. سوره كهف، آيه 110.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 353
همه اين معاني را آيه مورد بحث در عبارتي كوتاه خلاصه كرده و فرموده:" كَذلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَهَلْ عَلَي الرُّسُلِ إِلَّا الْبَلاغُ الْمُبِينُ" چون ظاهر آن- همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم- اين است كه اين حجت و استدلال از قديم و جديد در ميان مشركين معروف بوده، و جوابش هم اين است كه شان يك نفر فرستاده خدا اين نيست كه مردم را مجبور بر ايمان و اطاعت كند، بلكه تنها وظيفه او ابلاغ آشكار و روشن، و انذار و تبشير است، و دليل مشركين نمي‌تواند جواب اين دليل را بدهد، پس تو سرگرم كار خود باش و هيچ طمعي به هدايت گمراهان ايشان نبند، و در دو آيه بعد اين اجمال بطور مفصل توضيح داده مي‌شود:
" وَ لَقَدْ بَعَثْنا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولًا أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ فَمِنْهُمْ مَنْ هَدَي اللَّهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ الضَّلالَةُ ...".
كلمه" طاغوت" در اصل مانند طغيان، مصدر و به معناي تجاوز از حد بدون حق بوده است، و اسم مصدر آن" طغوي" است، راغب گفته: طاغوت عبارت از هر متعدي و هر معبودي غير از خداست، كه هم در مفرد بكار مي‌رود و هم در جمع، خداي تعالي نيز آن را هم در مفرد بكار برده و فرموده:" فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ" و نيز فرموده:" وَ الَّذِينَ اجْتَنَبُوا الطَّاغُوتَ"، و هم در جمع بكار برده و فرموده:" أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ" «1».
و اينكه فرمود:" لَقَدْ بَعَثْنا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولًا" اشاره است به اينكه مساله بعثت رسول، امري است كه اختصاص به امتي ندارد، بلكه سنتي است كه در تمامي مردم و همه اقوام جريان مي‌يابد، و ملاكش هم احتياج است، و خدا به حاجت بندگان خود واقف است، هم چنان كه در آيه قبلي بطور اجمال به عموميت بعثت رسول اشاره نموده و فرمود:
" كَذلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ".
و جمله" أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ"- بطوري كه از سياق بر مي‌آيد- بيان بعثت رسول است، و معنايش اين است كه حقيقت بعثت رسول جز اين نيست كه بندگان خداي را به عبادت خدا و اجتناب از طاغوت دعوت كند، زيرا امر و نهي از يك بشر به ساير افراد بشر، مخصوصا وقتي كه آمر و ناهي رسول باشد جز دعوت عادي، معناي ديگري ندارد، و معنايش الجاء و اضطرار تكويني نيست، و خود رسول نمي‌تواند چنين ادعايي بكند تا كسي در رد ادعايش بگويد:" اگر خدا بخواهد ما غير او را نمي‌پرستيم، و اگر نخواهد ديگر فرستادن رسول معنا ندارد".
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" طغي".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 354
اين را بدان جهت گفتيم تا بي وجهي گفتار كساني كه «1» گفته‌اند: تقدير كلام:
" ليقول لهم اعبدوا اللَّه و اجتنبوا الطاغوت- تا به آنان بگويد خدا را بپرستيد و طاغوت را اجتناب كنيد" مي‌باشد را روشن كرده باشيم.

[اشاره به اينكه همه امت‌ها به دو طايفه هدايت يافته و گمراه منقسم بوده‌اند و بيان اينكه هدايت خدا پاداش احسان در عمل، و اضلال خدا مجازات ضلالت خود عبد است] ..... ص : 354

و اينكه فرمود" فَمِنْهُمْ مَنْ هَدَي اللَّهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ الضَّلالَةُ" معنايش اين است كه تمامي امتها، مانند اين امت، منقسم به دو طايفه بودند، يك طايفه، آنهايي كه خدا هدايتشان كرده، و به عبادت او و اجتناب از طاغوت موفق شدند.
توضيح اينكه: هدايت تنها و تنها از ناحيه خداي تعالي است و احدي با او شريك نيست و جز او به هيچ كس ديگري منتسب نمي‌شود مگر به تبع او هم چنان كه خود او در قرآن مجيدش خطاب به پيغمبر گراميش فرموده:" إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ" «2». و بزودي در آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" إِنْ تَحْرِصْ عَلي هُداهُمْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ يُضِلُّ" و همچنين در ساير آياتي كه هدايت را منحصر در خداي تعالي مي‌كند به اين بحث اشاره خواهيم نمود.
و اين مطلب مستلزم جبر و اضطرار نيست، كه بنده هيچ دخالتي در آن نداشته باشد بلكه مقدمات آن به اختيار خود عبد است، هم چنان كه آيه" وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ" «3» به آن اشاره نموده و افاده مي‌كند كه هدايت الهي طريقي است در دسترس خود انسان، و آن طريق عبارت است از احسان در عمل كه اگر احسان كند خدا با او است، و نمي‌گذارد گمراه شود.
طايفه دوم از امتها، آنهايي هستند كه ضلالت بر آنان ثابت و لازم شده و اين آن ضلالتي است كه خود انسان به سوء اختيارش درست مي‌كند، نه آن ضلالتي كه خدا بعنوان مجازات، آدمي را بدان مبتلا مي‌سازد، بدليل اينكه در باره آن، تعبير به اثبات و لزوم كرده و در آيه بعدي آن را بخود نسبت داده و فرموده است:" فَإِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ يُضِلُّ" پس معلوم مي‌شود قبلا ضلالتي بوده كه خدا آن را اثبات و لازم كرده و به خود نسبت داده، و اين همان ضلالت مجازاتي است (دقت بفرمائيد).
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان، ج 6، ص 359.
(2)تو هر كه را كه دوست بداري نمي‌تواني هدايت كني و ليكن خدا هر كه را بخواهد هدايت مي‌كند. سوره قصص، آيه 56.
(3)و كساني كه در راه ما جهاد مي‌كنند بطور حتم به راههاي خود هدايتشان مي‌كنيم و بدرستي خدا با نيكوكاران است. سوره عنكبوت، آيه 69.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 355
خداي تعالي در هيچ جاي كلام خود اضلال را به خود نسبت نداده مگر آن اضلالي كه مسبوق به ظلم خود عبد يا فسق و كفر و تكذيب او و نظاير آن باشد. مثلا فرموده" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" «1» و معلوم است كه هدايت نكردن، عين اضلال است. و نيز فرموده:
" وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «2» و نيز فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ظَلَمُوا لَمْ يَكُنِ اللَّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَ لا لِيَهْدِيَهُمْ طَرِيقاً إِلَّا طَرِيقَ جَهَنَّمَ" «3» و نيز فرموده:" فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ" «4» و همچنين آياتي ديگر.
در آيه مورد بحث خدا نفرمود:" پس بعضي از ايشان كسانيند كه خدا هدايتشان كرده و بعضي كسانيند كه گمراهشان نموده" با اينكه جا داشت همين جور تعبير فرمايد چون اين ضلالت، ضلالت مجازات و مستند به خداي تعالي است، و اين بدان جهت بود كه كسي توهم نكند اصل ضلالت هم مستند به او است بلكه اول كساني را كه هدايت كرده اسم برد آن گاه كساني كه سزاوار گمراهي هستند را در مقابل آنان آورد و آنها كسانيند كه به اختيار خود ضلالت را بر هدايت برگزيدند يعني اين را اختيار كردند كه هدايت نشوند و خدا هم با اينكه كار او هدايت است هدايتشان نكرد.
توضيح اين مطلب با بيان ديگر اين است كه: فرق ميان ضلالت ابتدايي كه منسوب به بنده خداست با ضلالت مجازاتي كه منسوب به خداي تعالي است اين است كه خداي تعالي در اصل خلقت بشر استعداد هدايت و امكان رشد را در او نهاده بطوري كه اگر بر طبق فطرتش قدم بردارد و فطرت خود را مريض نكند و استعداد هدايت خود را با پيروي از هوي و ارتكاب گناهان باطل نكند و بر فرض هم كه گناهي از او سر بزند نقيصه‌اي كه از اين راه بر فطرتش وارد شده با ندامت و توبه جبران نمايد، خداي تعالي هدايتش مي‌كند اين هدايت هدايت پاداشي و از ناحيه خداي تعالي است، هم چنان كه استعداد اولي و فطريش هدايت اولي او بود.
و اگر هواي نفس خود را پيروي نموده پروردگار خود را نافرماني كند و به تدريج استعداد فطري را كه براي هدايت داشت باطل سازد خداوند هم هدايت را به وي افاضه
__________________________________________________
(1)خدا ستمگران را هدايت نمي‌كند. سوره جمعه، آيه 5.
(2)و با آن گمراه نمي‌كند مگر فاسقان را. سوره بقره، آيه 26.
(3)كساني كه كافر شدند و ستم كردند خدا ايشان را نخواهد آمرزيد و به راهي هدايت نخواهد كرد مگر راه دوزخ. سوره نساء آيه 168.
(4)و چون منحرف شدند خدا دلهايشان را منحرف كرد. سوره صف، آيه 5.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 356
نمي‌فرمايد و اين آن ضلالتي است كه بسوء اختيار خود براي خود درست كرده، حال اگر ندامتي به وي دست ندهد و توبه نكند خداوند هم او را بر حالي كه دارد باقي گذارده ضلالتش را تثبيت مي‌كند و اين آن ضلالت خدايي و مجازاتي است.
و چه بسا بعضي توهم كنند كه: امكان و استعداد هميشه دو طرفي است، كسي كه استعداد هدايت دارد، استعداد ضلالت هم دارد، و انسان همواره ميان آثار وجودي و افعال مثبته خود در حال تردد است و همه اينها از خداوند متعال است حتي استعداد و امكان اوليه اش.

[توضيح اينكه" ضلالت" امر عدمي است و نمي‌توان گفت خدا آن را ايجاد كرده است] ..... ص : 356

ليكن توهم مزبور بسيار واهي و سست است زيرا درست است كه امكان، امري دو طرفي است و ليكن يك طرف ديگر امكان مورد بحث كه ضلالت است امر وجودي نيست كه آن را به خدا نسبت دهيم و بگوييم انسان چه راه هدايت را انتخاب كند و چه راه ضلالت را در هر دو حال خدا او را چنين و چنان كرده است. پس ضلالت از اين جهت ضلالت است كه عدم هدايت است و اگر آن را امري وجودي و ثبوتي بگيريم ديگر عدم هدايت و ضلالت نخواهد بود بلكه در اينصورت هدايت و ضلالت دو اثر از آثار وجودي مي‌شوند، مانند آثار وجودي كه بر يك سنگ يا كلوخ مترتب مي‌شود كه هر دو وجودي است.
و به عبارت ديگر: ضلالت، وقتي ضلالت است كه در برابرش هدايتي باشد كه اين نسبت به آن ضلالت باشد يعني كمالي كه در هدايت است فاقد باشد و در اينصورت مسلم است كه بخاطر آن فقدان و ناداري كمال، ضلالت شده، پس ضلالت امري عدمي است، و اگر امري وجودي فرض شود ديگر ضلالت نيست و ديگر انسانها به دو قسم ضال و مهتدي تقسيم نمي‌شوند و حالات انساني هم به دو حالت ضلالت و هدايت تقسيم نمي‌گردد، پس چاره‌اي جز اين نيست كه ضلالت را امري عدمي بدانيم و ضلالت اولي هر كسي را به خود او منسوب نماييم- پس در اينجا به دقت تامل كنيد تا قدمها بعد از ثبوتش نلغزد-.
" فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ"- از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه خطاب در كلمه" سيروا- سير كنيد" به كساني است كه شرك ورزيده و مي‌گفتند:" اگر خدا مي‌خواست چيزي غير از او نمي‌پرستيديم" و التفات از غيبت به خطاب به ايشان براي بهتر تاثير كردن سخن و تثبيت كلام و اتمام حجت بوده است.
جمله مورد بحث، متفرع است بر بياني كه در جواب حجت مشركين، هم بطور
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 357
اجمال و هم بطور تفصيل ايراد شد و حاصل معناي آن اين است كه رسالت و دعوت نبوي از باب اراده تكويني نيست كه وقتي مي‌گويد: عبادت بتها و تحريم حلالهاي خدايي را ترك كنيد، مشركين مجبور به آن شوند تا اگر مجبور نشدند بگويند: دعوت، دعوت نبوي و آسماني نيست و اين شخص در ادعايش كه" من فرستاده خدايم" دروغ مي‌گويد بلكه دعوت نبوي هم مانند ساير دعوتها عادي است. خداوند هم به خاطر آن، اشخاصي را مبعوث مي‌كند تا شما را به عبادت خدا و دوري از طاغوتها دعوت كنند، و حقيقت اين دعوت انذار و تبشير است، دليل بر اين معني هم آثاري است كه از امتهاي گذشته و انقراض يافته باقي مانده و از نزول عذاب حكايت مي‌كند، پس در پهناي زمين سير كنيد تا ببينيد سرانجام تكذيب كنندگان چه بوده است و در نتيجه بفهميد كه دعوت انبياء همين دعوت عادي كه انذار و تبشير اساس آن را تشكيل مي‌دهد حق است و رسالت به آن معنايي كه شما پنداشته‌ايد نيست.
" إِنْ تَحْرِصْ عَلي هُداهُمْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ يُضِلُّ وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ".
بعد از آنكه بيان كرد كه امتهاي گذشته به دو طائفه منقسم بودند يكي از آن دو آنهايي بودند كه ضلالت بر آنان تثبيت شده بود و همانها بودند كه شرك ورزيده و آن حرفهايي را كه نقل كرديم مي‌زدند، مانند مشركيني كه قبل از آنان بودند، اينك در اين آيه مي‌فرمايد كه ثبوت ضلالت در حق آنان ثبوتي است زوال ناپذير و غير قابل تغيير، چون در حقيقت هدايت كننده‌اي جز خدا نيست پس اگر هدايت آنان جائز و ممكن بود خدا هدايتشان مي‌كرد ولي نكرده و نمي‌كند بلكه گمراهشان مي‌سازد و چون گمراهي با هدايت جمع نمي‌شود ديگر اميدي به هدايتشان نيست ياري كننده‌اي هم كه آنان را ياري كند وجود ندارد چون كسي نيست كه بر خدا غلبه كند.
پس در آيه، رسول خدا را تسليت و دلداري داده و ارشاد مي‌كند به اينكه نسبت به هدايت آنان حرص نورزد و اعلام مي‌دارد كه قلم قضاي الهي در حق آنان ضلالت را نوشته و خدا فعل خود را نقض نمي‌كند، چون نزد او سخني مبدل نمي‌شود و او نسبت به بندگان، ستمكار نيست.
پس اينكه فرمود" إِنْ تَحْرِصْ عَلي هُداهُمْ ..."، تقديرش اين است كه:" ان تحرص علي هداهم لم ينفعهم حرصك شيئا" هر چه هم كه بر هدايت آنان حريص شوي، اين حرص تو سودي به حال آنان ندارد، زيرا از آنهايي نيستند كه هدايت برايشان ممكن باشد، چون هدايت، تنها و تنها بدست خداست و خدا هم ايشان را هدايت نمي‌كند بلكه گمراه مي‌كند، نه خدا كار خود را نقض مي‌نمايد و نه ايشان به غير از خدا ياوري دارند كه بر او ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 358
غلبه كند، و بر خلاف گفته خدا است كه خودش ايشان را هدايت نمايد.

[عدم صحت استفاده‌هايي كه هر يك از جبريون و مفوضه خواسته‌اند در جهت اثبات مذهب خود از استدلال مشركين بكنند] ..... ص : 358

در اين آيات سه‌گانه مشاجراتي طولاني ميان جبري مذهبان و تفويضي مذهبان، درگرفته و هر طائفه مطابق مذهب خود آن را تفسير نموده‌اند، حتي" امام رازي" گفته:
مشركين مقصودشان از جمله" اگر خدا بخواهد ما غير از او چيزي را نمي‌پرستيم ..." اين بوده كه چون هدايت و ضلالت و توحيد و شرك همه از خداي تعالي است پس بعثت انبياء لغو و بي فايده است، جواب سخن ايشان اين است كه اين حرف اعتراض بر خداست، و معنايش اين است كه انسان از خدا مطالبه دليل كند كه علت احكام و افعال تو چيست و اين از فضوليهايي است كه بطلانش بر كسي پوشيده نيست، زيرا به خدا گفته نمي‌شود: چرا چنين كردي و چنان نكردي؟
آن گاه گفته: پس ثابت شد كه خداي تعالي كه مشركين و گويندگان آن حرف را مذمت كرده بدين جهت مذمت نكرده كه دروغ گفته‌اند و مساله هدايت و ضلالت به دست خدا نيست بلكه از اين جهت بوده كه آنان خيال مي‌كردند اين امر مانع تقويت بعثت انبياء شده و مجوز اين مي‌شود كه ايشان بر شرك خود باقي بمانند «1».
در مقابل، زمخشري گفته: مشركين آنچه كار زشت مي‌كردند به خدا نسبت مي‌دادند و مي‌گفتند:" اگر خدا مي‌خواست، چنين و چنان مي‌كرديم" و اين بقيه سخن جبري مذهبان است كه اسلافشان (گذشتگان) هم به همين اشتباه دچار بوده، و حال آنكه رسولان جز ابلاغ حق و اينكه خداوند به شهادت قرآن و برهان هرگز شرك و معاصي را نمي‌خواهد، و اعلام قباحت شرك و برائت خدا از كارهاي بندگان و اينكه بندگان هر چه مي‌كنند به اختيار خود مي‌كنند و خدا ايشان را وادار به نيكي‌ها نموده و بر آن توفيقشان مي‌دهد و از بديها زنهارشان داده و بر آن تهديدشان مي‌كند ماموريتي ندارند. «2» و ليكن بگومگوي اين دو طائفه از دو طرف بسيار طولاني است.
و شما خواننده عزيز فهميديد كه آيات مورد بحث غرض ديگري غير از آنچه اينان پنداشته‌اند را دنبال مي‌كند و آن غرض افاده اين معني است كه مقصود مشركين از جمله" لَوْ شاءَ اللَّهُ ما عَبَدْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ ..." ابطال رسالت بود به اين بيان كه آنچه انبياء آورده‌اند كه از شرك و تحريم حلالها نهي مي‌كنند اگر حق مي‌بود هر آينه خدا ترك آن را
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 27، ط تهران.
(2)الكشاف ج 2 ص 604 ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 359
از ما مي‌خواست و اگر مي‌خواست هرگز از ما سر نمي‌زد، و حال آنكه مطلب چنين نيست.
اين است غرض آيات مورد بحث و اما اينكه اراده الهي تعلق گرفته به اينكه مشركين شرك بورزند، چنانچه جبري‌ها پنداشته‌اند و يا تعلق نگرفته و محال است تعلق بگيرد بلكه افعال بندگان مخلوق خود آنها است بدون اينكه خدا در آن كاره‌اي باشد، آن طور كه تفويضي مسلكان خيال كرده‌اند مطالبي است كه از مدلول كلام مشركين خارج است و نسبت به دليلي كه آورده‌اند اجنبي است، همان دليلي كه گفتيم به كمك سياق استفاده مي‌شود.

[در قيامت ياوراني هستند كه مشركين از ياري آنها بهره‌مند نمي‌شوند] ..... ص : 359

جمله" وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ" دلالت دارد بر اينكه غير ايشان، ياوران زيادي دارند، نه يك ياور، زيرا از سياق كلام بر مي‌آيد كه مشركين اصلا ياور ندارند، نه يكي و نه بيشتر، و اگر عنايتي در كار نبود جا داشت بفرمايد ياوري ندارند، و ليكن فرمود ياوراني ندارند تا بفهماند غير ايشان ياوراني دارند، و معلوم مي‌شود در روز قيامت ياوراني وجود دارد، ولي مشركين از ياري آنها بي‌بهره‌اند، و غير مشركين كساني هستند كه از ياري آنها بهره‌مند مي‌شوند، و قطعا آن كسان، جز افرادي كه به هدايت الهي مهتدي شده‌اند نمي‌توانند باشند، و نظير اين آيه در اشاره به اين معنا حكايتي است كه خداي سبحان از مجرمين روز قيامت كرده كه خودشان مي‌گويند:" فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ" «1» و اين ياوران همانا ملائكه كرامند، و ساير اسباب توفيق و هدايت و خداي سبحان هم در پشت سر آنان محيط به ياري و شفاعت آنان است، هم چنان كه فرمود:" إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهادُ «2».
" وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ لا يَبْعَثُ اللَّهُ مَنْ يَمُوتُ بَلي ...".
راغب در مفردات مي‌گويد: جهد و جهد- به فتحه جيم و ضمه آن- هر دو به معناي طاقت است، و دشوارتر از آن را مشقت گويند، و معناي" وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ" اين است كه به خدا سوگند خوردند، و در سوگند خود كوشش كردند كه تا آنجا كه مي‌توانند سوگند رساتري باشد. «3»
و در مجمع البيان «4» گفته معناي اين جمله اين است كه قسم را به نهايت رساندند.
__________________________________________________
(1)پس امروز ما را شفاعت‌كنندگاني نيست. سوره شعراء، آيه 100.
(2)همانا ما فرستادگان خود و آنان را كه به ايشان ايمان آورده‌اند در زندگي دنيا و در روزي كه گواهان بپا خيزند ياري مي‌كنيم. سوره مؤمن، آيه 51.
(3)مفردات راغب، ماده" جهد". [.....]
(4)تفسير مجمع البيان، ج 6، ص 360، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 360
جمله" لا يَبْعَثُ اللَّهُ مَنْ يَمُوتُ" انكار حشر و قيامت بوده و كنايه از اين است كه مرگ، نابودي و فنا است و بعد از مرگ خلقت جديدي نيست، و اين حكايت كلام مشركين منافات با اعتقاد بيشتر و يا همه آنان به تناسخ ندارد، چه تناسخ غير مساله حشر و خلقت جديد است، تناسخ به معناي اين است كه روح مرده‌اي به بدن انساني ديگر و يا موجودي ديگر منتقل شود، و باز در همين دنيا زندگي را ادامه دهد كه از آن تعبير مي‌كنند به تولد بعد از تولد.
و معناي اينكه فرمود:" بَلي وَعْداً عَلَيْهِ، حَقًّا" اين است كه مساله آن طور كه اينان پنداشته‌اند، نيست، بلكه خدا هر كه را كه بميرد دوباره زنده مي‌كند و اين وعده وعده‌اي است ثابت و به عهده خدا، يعني خدا بر خود واجب كرده كه اين وعده را نسبت به بندگان خويش عملي سازد، پس به هيچ وجه تخلف و تغير نمي‌پذيرد.
" وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ"- و ليكن بيشتر مردم نمي‌دانند كه اين وعده را نسبت به بندگان خويش عملي خواهد كرد و وعده‌اي است غير قابل تخلف و قضايي است غير قابل تغير، علت ندانستنشان هم اين است كه از آيات خدا كه همه دلالت بر بعث مي‌كند و از اين وعده كشف مي‌نمايد اعراض كرده‌اند، و آن آيات خلقت آسمانها و زمين و اختلاف مردم در ظلم و طغيان و عدالت و احسان و تكليف نازل شده در شرايع الهي است.
" لِيُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذِي يَخْتَلِفُونَ فِيهِ وَ لِيَعْلَمَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّهُمْ كانُوا كاذِبِينَ".
" لام" در ابتداي اين آيه، لام غايت و غرض است، و به آيه چنين معنا مي‌دهد:
هر كس كه بميرد خداوند مبعوثش مي‌كند تا برايشان بيان نمايد كه ...، و اين غايت، و غايت بعدش يعني:" و تا بداند" در حقيقت يك غايت است، چون دومي از متفرعات اولي و از لوازم آنست، به جهت اينكه وقتي اختلاف كافران با پيامبرانشان با آمدن معاد حل گرديد قهرا مي‌فهمند كه در انكار معاد دروغ مي‌گفته‌اند. و اختلاف مردم هم بر سر شؤون روز قيامت حل مي‌گردد، چون به چشم خود، اوضاع آن را مشاهده مي‌كنند.

[اينكه در روز قيامت حق و حقيقت در موارد اختلاف در معارف ديني به عيان روشن مي‌شود از معرفات قيامت است] ..... ص : 360

و در كلام خداي سبحان اين تعبير و نظير آن مكرر آمده، و آن قدر تكرار شده كه مي‌توان مساله رفع اختلاف و تبين آن را يكي از معرفات روز قيامت شمرد، روزي كه سنگيني‌اش نه تنها كمر بشر را خم مي‌كند بلكه بر آسمان و زمين هم سنگيني مي‌كند و تفاصيلي هم كه خداي تعالي در كلام مجيدش براي اين روز بيان مي‌كند از قبيل عبور از صراط و تطاير كتب و سنجش اعمال و حساب و فصل قضاء، همه از فروعات اين معرف است.
پر واضح است- مخصوصا از سياق آيات قيامت- كه مقصود از" اختلاف"، اختلاف
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 361
از لحاظ خلقت به نحو ذكوريت و انوثيت و بلندي و كوتاهي و سفيد و سياهي نيست، بلكه مقصود، از اختلاف، اختلافي است كه در باره دين حق از نظر اعتقاد و يا از لحاظ عمل داشتند، و خداي تعالي آن را در دنيا در كتابهايي فرستاده بود و در زبان انبيايش بهر طريقي كه ممكن بود بيان كرده بود، هم چنان كه خودش فرمود:" وَ ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ إِلَّا لِتُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذِي اخْتَلَفُوا فِيهِ" «1».
از همين جا براي روشنفكر متدبر روشن مي‌شود كه آن بياني كه خدا در قيامت دارد غير بيان دنيايي او يعني كتاب او و زبان انبياء و حكمت و موعظه و جدال پسنديده ايشان است، بياني است كه ظهورش از همه اينها بيشتر است، و بياني كه اينقدر روشن باشد جز عيان چيز ديگري نمي‌تواند باشد، عياني كه ديگر جايي براي شك و ترديد و وسوسه دروني باقي نمي‌گذارد، هم چنان كه در آيه" كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «2» و آيه" يَوْمَئِذٍ يُوَفِّيهِمُ اللَّهُ دِينَهُمُ الْحَقَّ وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ" «3» به اين معنا اشاره مي‌فرمايد.
پس آن روز آن حقايق و معارف ديني را كه در باره‌اش اختلاف مي‌كردند به چشم خود مي‌بينند، اعمال صالح را از كارهاي باطلي كه بطور دايم مي‌كردند تميز مي‌دهند و حق برايشان مكشوف مي‌شود.
" إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْ‌ءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ".
اين آيه نظير آيه 82 سوره يس است كه مي‌فرمايد:" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ- همانا فرمان خدا بر اين است كه وقتي اراده خلقت چيزي را بكند تا بگويد موجود باش، موجود مي‌شود" از تركيب اين دو آيه بدست مي‌آيد كه خدا امر خود را قول هم ناميده هم چنان كه امر و قولش را از جهت قوت و محكمي و ابهام‌ناپذيري، حكم و قضاء نيز خوانده و فرموده:" وَ ما أُغْنِي عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" «4» و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)و ما كتاب را به تو نازل نكرديم مگر براي اينكه براي مردم روشن سازي آنچه را كه در آن اختلاف مي‌كنند. سوره نحل، آيه 64.
(2)تو از اين (روز سخت) در غفلت بودي تا آنكه ما پرده‌ات را كنار زديم اينك ديدگانت تيز است. سوره ق، آيه 22.
(3)خدا امروز دين حق ايشان را به ايشان مي‌دهد و مي‌فهمند كه خدا حق آشكار است. سوره نور، آيه 25.
(4)من نمي‌توانم از خدا بي‌نيازتان كنم، حكمي نيست مگر آنكه براي او است. سوره يوسف، آيه 67.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 362
" وَ قَضَيْنا إِلَيْهِ ذلِكَ الْأَمْرَ أَنَّ دابِرَ هؤُلاءِ مَقْطُوعٌ مُصْبِحِينَ" «1» و نيز فرموده:" وَ إِذا قَضي أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «2».
هم چنان كه قول خاص خود را كلمه ناميده و فرموده:" وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ" «3» و نيز فرموده:" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «4» و سپس در باره همان عيسي فرمود:" وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلي مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ" «5».

[اشاره به تعابير مختلف از ايجاد خداي تعالي به: قول، كلمه، امر، اراده و قضاي خدا و بياني در باره عدم تخلف اشياء از امر خدا (أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ)] ..... ص : 362

پس از همه اينها بدست آمد كه ايجاد خداي تعالي يعني آنچه كه از وجود بر اشياء افاضه مي‌كند- كه به وجهي همان وجود اشياء موجود است- همان امر او و قول او و كلمه اوست كه قرآن در هر جا به يك نحو تعبيرش فرموده، ليكن از ظاهر تعابير قرآن بر مي‌آيد كه كلمه خدا همان قول او است، به اعتبار خصوصيت و تعينش.
و از اين معنا روشن مي‌گردد كه اراده و قضاي خدا نيز يكي است، و بر حسب اعتبار، از قول و امر مقدم است، پس خداي سبحان نخست چيزي را اراده مي‌كند و قضايش را مي‌راند سپس به آن امر مي‌كند و مي‌گويد باش و او مي‌شود.
و عدم تخلف اشياء از امر او را تعليل كرده كه چون قول او حق است، و فرموده:
" وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ وَ يَوْمَ يَقُولُ كُنْ فَيَكُونُ قَوْلُهُ الْحَقُّ" «6» كه از آن بدست مي‌آيد قول او حق است يعني ثابت به حقيقت معناي ثبوت است، يعني عين خارجيت است
__________________________________________________
(1)ما اين قضيه را به لوط فهمانديم كه نسل اين مردم در صبحگاهي قطع خواهد شد. سوره حجر، آيه 66.
(2)و چون بر امري قضاء براند تنها كافي است بگويد: (موجود) باش، كه آن امر (موجود) مي‌شود. سوره بقره، آيه 117.
(3)به تحقيق كلمه خاص ما براي بندگان مرسلمان در سابق گذشته كه اينان ياري شدگانند.
سوره صافات، آيه 172.
(4)بدرستي كه مثل عيسي در نزد خدا همانند مثل آدم است كه از خاكش خلق كرد سپس به او گفت (موجود) باش پس (موجود) شد. سوره آل عمران، آيه 59.
(5)و كلمه او و روح اوست كه به مريم القاء نمود. سوره نساء، آيه 171.
(6)او كسي است كه آسمانها و زمين را به حق آفريد، و روزي كه مي‌گويد (موجود) باش پس (موجود) مي‌شود چون قول او حق است. سوره انعام، آيه 73.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 363
كه همان فعل او است، پس ديگر فرض تخلف و عروض كذب يا بطلان ندارد، زيرا از بديهيات است كه هر واقع و ثابتي، آن طور كه واقع شده تغير نمي‌پذيرد، پس خدا در فعلش كه همان واقع است خطاء و غلط مرتكب نمي‌شود و امرش رد و قولش دروغ و وعده‌اش خلف نمي‌گردد.
از اين آيه و از آيه" وَ قالَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شاءَ اللَّهُ ما عَبَدْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ ..." اين نكته هم روشن مي‌شود كه براي خدا دو اراده است: اراده تكويني كه غير قابل تخلف است و اراده تشريعي كه ممكن است هم عصيان شود و هم اطاعت و ما بزودي ان شاء اللَّه اين بحث را تا حدي استيفاء مي‌كنيم.

بحث روايتي ..... ص : 363

اشاره

در تفسير قمي به سند خود از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" قَدْ مَكَرَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَأَتَي اللَّهُ بُنْيانَهُمْ مِنَ الْقَواعِدِ ..." فرموده: منظور خانه مكر ايشان است، يعني مردند، و خدا در آتش نگهشان داشت، و اين مثل است براي دشمنان آل محمد «1».
مؤلف: ظاهر اين روايت اين است كه جمله" فَأَتَي اللَّهُ بُنْيانَهُمْ ..." كنايه از بطلان مكر ايشان است نه خانه ظاهريشان.
و در تفسير عياشي از محمد بن مسلم از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: منظور از" فَأَتَي اللَّهُ بُنْيانَهُمْ مِنَ الْقَواعِدِ" آن خانه‌اي بوده كه براي مشورت در آزار و اذيت انبياء در آنجا جمع مي‌شدند «2».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ ..." از امام (ع) نقل كرده كه فرمود: منظور از" الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ" ائمه‌اند كه به دشمنان مي‌گويند: كجايند شركاي شما و آنهايي كه در دنيا اطاعتشان مي‌كرديد؟ آن گاه مي‌گويد: امام فرمود: آنهايي هم كه ملائكه جانشان را مي‌گيرند در حالي كه به خود ستم كردند همين طائفه‌اند كه:
" فَأَلْقَوُا السَّلَمَ" در برابر بلاهايي كه بر سرشان مي‌آيد تسليم گشته مي‌گويند:" ما كُنَّا نَعْمَلُ مِنْ سُوءٍ- ما هيچ بدي نكرديم" خدا هم سخنشان را رد نموده مي‌فرمايد:" بلي ..." «3».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1، ص 384.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 258، ح 19.
(3)تفسير قمي، ج 1، ص 385. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 364
و شيخ در امالي به سند خود از ابي اسحاق همداني از امير المؤمنين (ع) روايت كرده كه در ضمن نامه‌اي كه به اهل مصر نوشتند فرمودند:" يا عباد اللَّه ان اقرب ما يكون العبد من المغفرة و الرحمة حين يعمل بطاعته و ينصح في توبته عليكم بتقوي اللَّه فانها يجمع الخير و لا خير غيرها و يدرك بها من خير الدنيا و خير الآخرة، قال اللَّه عز و جل: وَ قِيلَ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا ما ذا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ قالُوا خَيْراً لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا فِي هذِهِ الدُّنْيا حَسَنَةٌ وَ لَدارُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ وَ لَنِعْمَ دارُ الْمُتَّقِينَ- يعني: اي بندگان خدا نزديك‌ترين حالي كه انسان به آمرزش خدا و رحمت او دارد آن موقعي است كه به طاعت خدا عمل كند و بطور جدي توبه نمايد، بر شما باد تقوا، كه تمامي خيرات را براي شما جمع مي‌كند، و اصولا غير از تقوا چيز ديگري نيست، به وسيله تقوي است كه آدمي به سهمي از خير دنيا و آخرت مي‌رسد، هم چنان كه خداي تعالي فرمود: و به كساني كه پرهيز كردند گفته مي‌شود پروردگارتان چه چيز نازل كرده بود؟ مي‌گويند خير را آري براي كساني كه خوبي كنند در اين دنيا حسنه‌اي است و البته آخرت براي متقين بهترين سر منزل است" «1».

[روايتي در باره سلطنت و قدرت نامحدود خدا] ..... ص : 364

و در تفسير عياشي از ابن مسكان از ابي جعفر (ع) در ذيل جمله" وَ لَنِعْمَ دارُ الْمُتَّقِينَ" روايت كرده كه فرمود: يعني دنيا. «2»
و در تفسير" قمي" در ذيل جمله" الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبِينَ" از امام نقل كرده كه فرمود: منظور مؤمنينند كه ميلادشان در دنيا ميلادي طيب است «3».
مؤلف: با در نظر گرفتن اينكه جمله" الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ ..."
در مقابل آن قرار دارد معناي روشني از روايت مذكور به دست نمي‌دهد ولي چون روايت ضعيف است امر سهل است.

[(رواياتي در ذيل:" الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ"،" ... قالُوا خَيْراً"،" قالُوا أَساطِيرُ- الْأَوَّلِينَ" و ...)] ..... ص : 364

و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم از" سدي" نقل كرده كه گفت قريش جمع شدند و با هم گفتند محمد (ص) مردي شيرين زبان است وقتي شخصي با او هم صحبت شود آن چنان در وي اثر مي‌گذارد كه گويي عقلش را مي‌برد و لذا بايد بگرديد و از اشراف خود عده معدودي انتخاب كنيد كه انسابشان معروف باشد، و غريبه‌ها همه آنان را بشناسند، و آن گاه هر يك را هر شب و يا يك شب در ميان به سر راهي از راههاي
__________________________________________________
(1)امالي شيخ مفيد ص 260. ح 3 با اندكي اختلاف در عبارت
(2)تفسير عياشي ج 2، ص 258، ح 24.
(3)تفسير قمي ج 1، ص 385.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 365
مكه بفرستيد تا غريبه‌هايي كه به سر وقت وي مي‌آيند آنان را از آمدن منصرف سازند، همين كار را هم كردند و هر يك بر سر راهي رفته هر كس را مي‌ديدند كه از خارج به مكه مي‌آيد تا هم از بستگان خود در مكه خبر گرفته و هم شخصا محمد (ص) را ديدار كنند نزديك شده خود را معرفي مي‌كرد، و شخص وارد او را مي‌شناخت، و سپس مي‌گفت من تو را از وضع محمد آگهي مي‌دهم، او مردي دروغگو است كه جز مردم سفيه و بي شعور و مشتي برده و يا كساني كه خير در آنها نيست پيرويش نكردند، شيوخ و شخصيتهاي قومش همه از او كناره‌گيري نمودند. از اينگونه دروغها بهم مي‌بافتند تا طرف را از همان وسط راه برگردانند، و آيه شريفه" وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ ما ذا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ قالُوا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ" در اين باره نازل شد.
و ليكن اگر آن شخص وارد شونده از كساني بود كه خدا مي‌خواست ارشادش كند در جواب كارشكنان مي‌گفت: ما از طرف مردم خود بعنوان سفير آمده‌ايم، و چه بد سفيري خواهيم بود اگر بعد از آمدن اين همه راه كه بيش از مسير يك روز از راه نمانده بدون اينكه اين مرد را ديدار نموده و ببينيم چه مي‌گويد، تا خبرش را براي قوممان ببريم به ديار خود برگرديم، نه چنين چيزي ممكن نيست بايد اين مرد را ديد و با او گفتگو نموده خبرش را براي مردم خود ببريم، و همين كار را هم مي‌كردند، داخل شهر مكه شده گروندگان به آن جناب را ديدار نموده از ايشان مي‌پرسيدند: محمد چه مي‌گويد؟ آنها مي‌گفتند: خير مي‌گويد و نويد مي‌دهد كه براي هر كسي كه احسان كند در دنيا مال و رفاه زندگي است و البته خانه آخرت كه بهشت است بهتر است «1».
مؤلف: اعتبار عقلي، مساعد با اين روايت است و ليكن قسمت آخرش كه خير را به معناي مال تفسير كرده قابل قبول نيست.
و در كافي به سند خود از صفوان بن يحيي روايت كرده كه گفت: به ابي الحسن (ع) عرض كردم فرق ميان اراده خدا و اراده خلق چيست؟ فرمود: اراده خلق عبارت است از نيت ضمير و عملي كه بعد از آن انجام مي‌دهد و اما اراده خداي تعالي عبارت است از احداث و ايجاد، نه غير آن، زيرا خدا فكر نمي‌كند و تصميم نمي‌گيرد، و اينگونه صفات از ساحت مقدس او دور است، آري اين صفات، صفات مخلوقات او است، پس اراده خدا همان فعل او است و لا غير، هر چه را اراده كند مي‌گويد (موجود) باش پس
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 116.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 366
(موجود) مي‌شود، تازه همين گفتنش هم به زبان و لفظ و حتي به همت و تفكر نيست، و حتي نمي‌توان گفت چگونه است، چون براي خدا چگونگي نيست «1».
و در الدر المنثور است كه احمد و ترمذي (وي سند را حسن دانسته) و ابن ابي حاتم و ابن مردويه و بيهقي در كتاب" شعب الايمان" و همگي عبارت شعب الايمان را نقل كرده‌اند كه وي از ابو ذر از رسول خدا (ص) نقل كرده كه فرمود: خداي تعالي به آدميان مي‌فرمايد: اي بني آدم! همه شما گناهكاريد مگر آن كسي كه من عافيتش داده باشم، پس، از من طلب آمرزش كنيد شما را ببخشم، و همه شما فقيريد مگر كسي كه من او را غني كرده باشم پس، از من بخواهيد تا به شما بدهم و همه شما گمراهيد مگر كسي كه من هدايتش كرده باشم، پس، از من هدايت بخواهيد تا هدايتتان كنم، و كسي كه از من طلب مغفرت كند با علم به اينكه من قادر بر آمرزش وي هستم مي‌آمرزم و هيچ باكي ندارم.
و اگر اول و آخر و زنده و مرده و تر و خشك شما، همگي جمع شوند تا دل شقي ترين خود را به حال شقاوت نگه دارند هرگز از سلطان و قدرت من به قدر بال مگسي نمي‌كاهند و باز اگر بخواهم بسوي خير تمايلش مي‌دهم، و اگر اول و آخر و مرده و زنده و تر و خشك شما، همگي بر قلب با تقوي‌ترين شما جمع شوند تا كمكش كنند باز بر سلطان و قدرت من به قدر بال مگسي نمي‌افزايند. پس كمك شما تاثيري در قدرت خدا ندارد. و اگر اولين و آخرين و مرده و زنده و تر و خشك شما همگي از من مسئلت نمايند آن قدر كه ديگر سؤالي نماند و درخواست‌هاي همه شما را بدهم از درياي كرم من حتي به قدر سر سوزني كه با آب دريا تر كنيد كم نمي‌شود، و اين بدان جهت است كه من جواد و ماجد و يكتايم، عطاي من كلام و عذابم كلام است امر من به چيزي كه اراده‌اش كنم همين است كه بگويم (موجود) باش او بي درنگ موجود مي‌شود «2».
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 109، ح 3، ط بيروت.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 118.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 367

[سوره النحل (16): آيات 41 تا 64] ..... ص : 367

اشاره

وَ الَّذِينَ هاجَرُوا فِي اللَّهِ مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا لَنُبَوِّئَنَّهُمْ فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَ لَأَجْرُ الْآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ (41) الَّذِينَ صَبَرُوا وَ عَلي رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ (42) وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ إِلاَّ رِجالاً نُوحِي إِلَيْهِمْ فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ (43) بِالْبَيِّناتِ وَ الزُّبُرِ وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ (44) أَ فَأَمِنَ الَّذِينَ مَكَرُوا السَّيِّئاتِ أَنْ يَخْسِفَ اللَّهُ بِهِمُ الْأَرْضَ أَوْ يَأْتِيَهُمُ الْعَذابُ مِنْ حَيْثُ لا يَشْعُرُونَ (45)
أَوْ يَأْخُذَهُمْ فِي تَقَلُّبِهِمْ فَما هُمْ بِمُعْجِزِينَ (46) أَوْ يَأْخُذَهُمْ عَلي تَخَوُّفٍ فَإِنَّ رَبَّكُمْ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ (47) أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلي ما خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَيْ‌ءٍ يَتَفَيَّؤُا ظِلالُهُ عَنِ الْيَمِينِ وَ الشَّمائِلِ سُجَّداً لِلَّهِ وَ هُمْ داخِرُونَ (48) وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ مِنْ دابَّةٍ وَ الْمَلائِكَةُ وَ هُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ (49) يَخافُونَ رَبَّهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ (50)
وَ قالَ اللَّهُ لا تَتَّخِذُوا إِلهَيْنِ اثْنَيْنِ إِنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ فَإِيَّايَ فَارْهَبُونِ (51) وَ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لَهُ الدِّينُ واصِباً أَ فَغَيْرَ اللَّهِ تَتَّقُونَ (52) وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ ثُمَّ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْئَرُونَ (53) ثُمَّ إِذا كَشَفَ الضُّرَّ عَنْكُمْ إِذا فَرِيقٌ مِنْكُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ (54) لِيَكْفُرُوا بِما آتَيْناهُمْ فَتَمَتَّعُوا فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ (55)
وَ يَجْعَلُونَ لِما لا يَعْلَمُونَ نَصِيباً مِمَّا رَزَقْناهُمْ تَاللَّهِ لَتُسْئَلُنَّ عَمَّا كُنْتُمْ تَفْتَرُونَ (56) وَ يَجْعَلُونَ لِلَّهِ الْبَناتِ سُبْحانَهُ وَ لَهُمْ ما يَشْتَهُونَ (57) وَ إِذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالْأُنْثي ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ كَظِيمٌ (58) يَتَواري مِنَ الْقَوْمِ مِنْ سُوءِ ما بُشِّرَ بِهِ أَ يُمْسِكُهُ عَلي هُونٍ أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرابِ أَلا ساءَ ما يَحْكُمُونَ (59) لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ مَثَلُ السَّوْءِ وَ لِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلي وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (60)
وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللَّهُ النَّاسَ بِظُلْمِهِمْ ما تَرَكَ عَلَيْها مِنْ دَابَّةٍ وَ لكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ (61) وَ يَجْعَلُونَ لِلَّهِ ما يَكْرَهُونَ وَ تَصِفُ أَلْسِنَتُهُمُ الْكَذِبَ أَنَّ لَهُمُ الْحُسْني لا جَرَمَ أَنَّ لَهُمُ النَّارَ وَ أَنَّهُمْ مُفْرَطُونَ (62) تَاللَّهِ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلي أُمَمٍ مِنْ قَبْلِكَ فَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَهُوَ وَلِيُّهُمُ الْيَوْمَ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (63) وَ ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ إِلاَّ لِتُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذِي اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ هُديً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ (64)
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 368

ترجمه آيات ..... ص : 368

و كساني كه از پس آنكه ستم ديدند در راه خدا مهاجرت كردند در دنيا مكان نيكويشان دهيم، و پاداش دنياي ديگر بهتر است اگر بدانند (41).
همان كساني كه صبوري پيشه كردند و به پروردگارشان توكل مي‌كنند (42).
پيش از تو نفرستاديم مگر مرداني كه حجتها و زبورها به ايشان وحي كرديم، اگر خودتان نمي‌دانيد از اهل كتاب بپرسيد (43).
و اين قرآن را بتو نازل كرديم تا براي مردم آنچه را به ايشان نازل شده بيان كني شايد انديشه كنند (44).
كساني كه نيرنگهاي بد كرده‌اند مگر ايمن شده‌اند از اينكه خدا آنها را به زمين فرو برد يا عذاب از آنجايي كه احساس نمي‌كنند به ايشان رسد (45).
يا در حال آمد و رفتشان گريبانشان را بگيرد كه فرار كردن نتوانند (46).
يا دچار كمبودشان كند، كه پروردگارتان مهربان و رحيم است (47).
مگر آن چيزها را كه خدا خلق كرده نمي‌بينيد كه سايه‌هاي آن از راست و چپها مي‌آيد و با تذلل سجده‌كنان خدايند (48).
هر چه در آسمان و زمين از فرشتگان و جنبندگان است خدا را سجده مي‌كنند و تكبر نمي‌ورزند (49).
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 369
از پروردگارشان (كه از) فوق ايشان است مي‌ترسند و آنچه را دستور دارند انجام مي‌دهند (50).
خدا گفته است دو خدا مگيريد كه خدا فقط خداي يگانه است و از من بترسيد (51).
هر چه در آسمان و زمين است از اوست و اطاعت خاص اوست چرا از غير خدا مي‌ترسيد (52).
هر نعمتي داريد از خداست و باز وقتي محنتي رسدتان در پيشگاه او زاري مي‌كنيد (53).
و چون آن محنت را از شما بردارد آن وقت گروهي از شما به پروردگارشان شرك آورند (54).
تا عطيه‌اي را كه به ايشان داده‌ايم كفران كنند، خوشي كنيد، بزودي خواهيد دانست (55).
براي بتاني كه چيزي ندانند از آنچه روزيشان داده‌ايم نصيبي نهند، به خدا قسم از آن دروغها كه مي‌ساخته‌ايد بازخواست مي‌شويد (56).
براي خدا دختران انگارند و او منزه است و براي خودشان هر چه هوس دارند (57).
و چون يكي‌شان را بشارت دختر دهند چهره‌اش تيره گردد و غمزده شود (58).
از قباحت چيزي كه بدان بشارتش داده‌اند از قوم نهان شود و نداند آن را به ذلت نگهدارد يا در خاكش نهان كند؟ چه بد است قضاوتي كه مي‌كنند (59).
كساني كه به دنياي ديگر ايمان ندارند صفت قبيح دارند و صفت اعلي خاص خداست و او نيرومند و فرزانه است (60).
اگر خدا اين مردم را به ستمشان مؤاخذه مي‌كرد روي زمين جنبنده‌اي نمي‌گذاشت ولي تا مدتي معين مهلتشان دهد و چون مدتشان سر آيد نه ساعتي ديرتر روند و نه جلوتر (61).
چيزي را كه از آن كراهت دارند خاص خدا كنند، زبانهايشان به دروغ نقل كند كه نيكي خاص ايشان است. حق اين است كه جهنم از آنهاست و خودشان به سوي آن روانند (62).
قسم بخدا بتحقيق ما پيغمبران را بسوي جمعي كه پيش از تو بودند فرستاديم پس شيطان اعمالشان را در نظرشان بيار است و او امروز ولي و مصاحب آنها است و عذابي الم انگيز دارند (63).
ما اين كتاب را به تو نازل كرديم مگر براي آنكه مطالبي را كه در باره آن اختلاف كرده‌اند براي ايشان بيان كني، و هدايت و رحمتي براي گروه مؤمنان است (64).

بيان آيات ..... ص : 369

اشاره

دو آيه اول اين آيات داستان هجرت را يادآوري نموده و به مهاجرين در راه خدا وعده نيكويي در دنيا و آخرت مي‌دهد، و ما بقي آيات، داستان شرك مشركين و تشريع احكام بدون اذن خدا را كه كار مشركين بود تعقيب و بر حسب معنا جواب مفصلي است به گفتار مشركين كه دعوت نبوي به ترك عبادت آلهه و ترك تشريع احكام را امري محال مي‌دانستند و مي‌گفتند:" لَوْ شاءَ اللَّهُ ما عَبَدْنا ...".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 370
" وَ الَّذِينَ هاجَرُوا فِي اللَّهِ مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا لَنُبَوِّئَنَّهُمْ فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَ لَأَجْرُ الْآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ".
وعده جميلي است كه به مهاجرين مي‌دهد، و مؤمنين دو هجرت داشتند يكي هجرت از مكه به حبشه كه عده‌اي از گروندگان به رسول خدا (ص) و به اذن خدا و رسولش انجام دادند و مدتي در آنجا ايمن از شر مشركين و عذاب و فتنه ايشان بسر بردند.
دوم هجرت از مكه به مدينه كه مؤمنين بعد از مهاجرت رسول خدا (ص) يكي پس از ديگري بدان شهر مهاجرت نمودند و ظاهرا مراد از هجرت در آيه مورد بحث هجرت دومي است، سياق دو آيه نيز با هجرت دومي بيشتر مي‌سازد تا اولي.
و جمله" في اللَّه" متعلق است به" هاجروا" و مراد از مهاجرت در خدا اين است كه مهاجرت براي كسب رضاي خدا باشد و اين هدف محيط به ايشان باشد و جز آن هدف ديگري نداشته باشند هم چنان كه وقتي گفته مي‌شود:" سافر في طلب العلم" و يا" خرج في طلب المعيشة" معنايش اين است كه مسافرت كرد به غرض كسب علم و بيرون شد براي بدست آوردن معيشت، و غرض ديگري نداشت.
و از سياق بر مي‌آيد كه جمله" مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا" نيز از نظر معنا مقيد به همان جمله" في اللَّه" است و تقديرش اين است كه" و الذين هاجروا في اللَّه من بعد ما ظلموا فيه- و كساني كه در راه خدا مهاجرت كردند بعد از آنكه در راه خدا ستم ديدند" و اگر كلمه" فيه" حذف شد به منظور اختصار بود، و اگر در تقييد مهاجرت به همين جمله" في اللَّه" اكتفاء كرد براي اينكه همين جمله محل ابتلاء بود پس ايستادن براي توضيح خصوص اين جمله از ساير فقرات آيه مهم‌تر است.

[مقصود از حسنه در دنيا كه خداوند به مهاجرين وعده داده مجتمع صالح اسلامي است] ..... ص : 370

بعضي در تفسير كلمه" حسنة" كه در جمله" لَنُبَوِّئَنَّهُمْ فِي الدُّنْيا حَسَنَةً" قرار دارد گفته‌اند: يعني شهر خوبي بجاي آن شهري كه ترك گفتند، و آن مكه و حوالي آن بود كه وطن ايشان بود، آن گاه استدلال كرده‌اند به اينكه كلمه" لنبوئنهم" از باب" بوأت له مكانا" است يعني مكاني را جهت جاي دادن كسي صاف كردم.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: يعني حالت خوبي، كه منظور از آن فتح و پيروزي و نجات از ذلت و زير دستي كفار است، و بنا بر اين تفسير جمله" لنبوئنهم ..."، استعاره به كنايه است.
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان، ج 6، ص 361.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 371
اين دو تفسير مالا يكي است براي اينكه مهاجرين در راه خدا براي دين مهاجرت كردند كه مجتمعي اسلامي و پاك تشكيل دهند كه در آن مجتمع جز خدا كسي پرستش نشود، و جز عدل و احسان چيزي حكومت نكند، و يا براي اين بود كه به مجتمعي وارد شوند و در آن منزل كنند كه وضعش چنين باشد، پس اگر از مهاجرتشان اميد حسنه‌اي داشتند، و يا وعده حسنه‌اي داده شدند آن حسنه همين مجتمع صالح بود و نيز اگر آن شهر را كه بدان مهاجرت كردند، ستودند براي اين بود كه جاي تشكيل چنين مجتمعي بوده نه براي اينكه آب و هوايش خوب بوده، پس هدف و غرض از حسنه‌اي كه وعده داده شدند كه در دنيا به آن برسند همين مجتمع صالح بوده چه اينكه مقصود از حسنه شهر باشد و يا حالت حسنه‌اي كه در آن شهر به خود مي‌گيرند.
" وَ لَأَجْرُ الْآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ"- اين، تتميم وعده قبلي و اشاره به اين نكته است كه اجر اخروي از اجر دنيوي كه گفته شد بهتر است اگر مردم بدانند كه خدا در آخرت چه نعمتهايي برايشان آماده كرده، زيرا در آخرت سعادت آميخته با بدبختي نيست، بلكه خلودي است كه فنا در آن راه ندارد و كام و لذتش با ناكامي توأم نيست، جوار رحمت رب العالمين است.

[توصيف مهاجرين به دو صفت صبر و توكل به جهت دخالت اين دو صفت در رسيدن به حسنه در دنيا است] ..... ص : 371

" الَّذِينَ صَبَرُوا وَ عَلي رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ".
بعيد نيست كه از سياق دو آيه مورد بحث، استفاده شود كه بيشترين عنايتي كه در آن دو است نسبت به وعده‌اي است كه خدا به مهاجرين داده بدون اينكه نظري داشته باشد كه خبر دهد قبل از اين هجرت اتفاق افتاده يا نه.
و خلاصه از سياق استفاده مي‌شود كه وضع اين دو آيه وضع جمله شرطيه است، و گويا، مي‌خواهد بفهماند هر كس كه در راه خدا مهاجرت كند اجري چنين و چنان مي‌برد، نه اينكه بخواهد از وقوع هجرت خبر داده و به مهاجرينش وعده نيكو دهد.
آن وقت در جمله" الَّذِينَ صَبَرُوا" مهاجرين در راه خدا را توصيف به صبر و توكل مي‌كند بدون اينكه بخواهد نسبت به عكس العمل مهاجرين در برابر آزار و اذيت مشركين در ايام توقفشان در ميان آنان، اظهار نظري كرده باشد.
و اگر به اين دو صفت توصيف فرموده به اين عنايت است كه اين دو صفت در رسيدن به آن غايت حسن كه خدا وعده داده كمال دخالت را دارد، زيرا اگر بر تلخي جهاد، صبر نمي‌كردند و در هنگام هجوم بلاها توكلي به خدا نمي‌داشتند و همه اعتمادشان به خودشان بود با آن ضعفي كه از هر جهت داشتند جا خالي مي‌كردند، و نمي‌توانستند
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 372
ايستادگي كنند، آنهم با آن دشمناني كه اصرار و پافشاري در دشمني خود داشتند، و وقتي به دست دشمن متلاشي مي‌شدند آن اجتماع صالح كه خدا وعده داده بود، درست نمي‌شد و از آن بهره برده نمي‌شد، و قهرا امر آخرتشان هم تباه مي‌گرديد.
و اگر مراد از اين دو آيه وعده به خصوص مهاجرين صدر اسلام كه قبل از نزول آيه، هجرت كرده بودند، بوده باشد كه آيه خواسته باشد بعد از عمل دلخوششان نموده و در ازاي اينكه از وطن و مال و زندگي دست كشيده و فتنه‌ها و محنت‌ها ديده بودند تسليت داده باشد در اين صورت جمله" الَّذِينَ صَبَرُوا وَ عَلي رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ" مدح ايشان خواهد بود، مدح در مقابل عكس العملهايي كه در ايام اقامت در مكه و در راه و در مدينه از خود نشان دادند و صبري كه در برابر آزار مشركين كردند و توكلي كه بر خداي تعالي نموده و تسليمي كه در برابر دستور خدا از خود نشان دادند.

[مفاد آيه:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ إِلَّا رِجالًا ..." حصر رسالت در بشر عادي است] ..... ص : 372

" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ إِلَّا رِجالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ".
در اينجا به بيان كيفيت ارسال رسل و انزال كتب كه قبلا اشاره داشت بازگشت نموده است تا براي مشركين روشن سازد كه دعوت ديني، دعوتي عادي و معمولي است با اين تفاوت كه خداوند به صاحبان اين دعوت وحي مي‌فرستد، و به وسيله وحي، آنچه كه صلاح دنيا و آخرت مردم است به ايشان مي‌رساند.
و هيچ يك از فرستادگان خدا ادعا نكرده و در هيچ يك از كتابهاي فرستاده شده از ناحيه خدا ادعا نشده كه دعوت ديني ظهور قدرت غيبيه‌اي است كه هر چيزي را مقهور مي‌سازد و اراده تكوينيه‌اي است كه مي‌تواند نظام عالم را بر هم زند و سنت اختيار را باطل كند و مردم را مجبور به قبول نمايد تا در پاسخش بگويند:" لَوْ شاءَ اللَّهُ ما عَبَدْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ ...".
و بنا بر اين، جمله" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ إِلَّا رِجالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ" سياقش حصر رسالت است بر بشر عادي و معمولي منتهي بشري كه به او وحي مي‌شود، و اين حصر، در قبال ادعاي مشركين است كه مي‌پنداشتند اگر خداوند بشري را فرستاده خود كند نظام طبيعت را نقض كرده اختيار و استطاعت را از بين برده است.
با اين بيان روشن مي‌گردد سخني كه بيشتر مفسرين «1» در تفسير آيه گفته‌اند صحيح
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 2، ص 607 و تفسير امام فخر رازي، ج 20، ص 35 و تفسير روح المعاني، ج 14، ص 147 و تفسير روح البيان، ج 5، ص 37 و تفسير منهج الصادقين، ج 5، ص 194.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 373
نيست، و آن اين است كه گفته‌اند: آيه شريفه سياقش رد مشركين از قريش است كه مي‌پنداشتند بشر صلاحيت رسالت را ندارد، و اگر رسالتي باشد بايد ملائكه حامل آن شود، پس آيه در مقام رد اين پندار است، و مي‌فرمايد كه سنت الهي بر طبق حكمت جريان يافته و حكمت اقتضاء مي‌كند كه فرستاده بر بشر از جنس خود بشر باشد، منتهي تنها فرقي كه لازم است ميان او و مردم باشد اين است كه معارف و اوامر و نواهي به وي وحي شود.
وجه اينكه گفتيم اين سخن صحيح نيست اين است كه اين حرف با سياق آيه انطباق ندارد، و قبلا هم از خصوص مشركين قريش چنين پنداري نقل نشده بود، و حتي بصورت پيشنهاد و اقتراح فرستادن ملائكه هم نيامده بود تا بگوييم آيه ناظر به آن است.
تنها سخني كه قبلا از مشركين نقل شده بود آنهم از مطلق مشركين نه مشركين قريش همان جمله" لَوْ شاءَ اللَّهُ ما عَبَدْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ ..." بود كه گفتيم سياقش اثبات استحاله نبوت است و در آن صحبتي از رسالت ملائكه نشده بود.
بعضي «1» ديگر از مفسرين به اين آيه استدلال كرده‌اند بر اينكه: خداي سبحان بچه و زن را رسول قرار نداده، آن وقت به نبوت عيسي (ع) در گهواره بخود اشكال كرده، و پاسخ داده به اينكه: نبوت اعم از رسالت است و آنچه عيسي بن مريم (ع) داشت به شهادت قرآن كريم نبوت بود نه رسالت، زيرا قرآن از قول خود عيسي حكايت مي‌كند كه گفت:" إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا" «2».
ليكن در اين سخن اشكال است، زيرا استدلال مذكور به آيه شريفه وقتي تمام است كه جمله" وَ ما أَرْسَلْنا" مخصوص رسولان باشد و حال آنكه عين اين عبارت در باره انبيايي هم كه رسول نبوده‌اند آمده و مثلا فرموده‌اند:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ ...-
ما قبل از تو هيچ رسول و نبيي ارسال نكرديم مگر آنكه ..." و اگر استدلال بالا صحيح باشد بايد هيچ طفل و زني نبي هم نباشد، و حال آنكه به اقرار خود شما عيسي بنا به حكايت قرآن گفت:" من بنده خدايم كه مرا كتاب داده و نبيم كرده است" و در باره حضرت يحيي فرموده:" وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا" «3» پس حق مطلب همانست كه گفتيم آيه شريفه
__________________________________________________
(1)تفسير روح البيان، ج 5، ص 37 و تفسير روح المعاني، ج 14، ص 147.
(2)من بنده خدايم كه مرا كتاب داده و مرا نبي قرار داده است سوره مريم، آيه 30.
(3)حكم نبوت راي در حالي كه او كودك بود به او داديم. سوره مريم، آيه 12.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 374
" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ إِلَّا رِجالًا" در مقام بيان اين معنا است كه رسولان خدا مرداني از جنس بشر عادي بودند، و هيچ عنايتي به اين جهت ندارد كه در اول بعثت به حد بلوغ رسيده باشند يا نه، تنها غرض افاده اين است كه نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و يحيي- كه همه رسولان خدا بودند- رجالي از جنس بشر بودند كه به ايشان وحي مي‌شد، نه اينكه اشخاصي بوده باشند مجهز به قدرت قاهره غيبي و اراده الهي تكويني.
قريب به معناي آيه مورد بحث آيه" ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ إِلَّا رِجالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ وَ ما جَعَلْناهُمْ جَسَداً لا يَأْكُلُونَ الطَّعامَ وَ ما كانُوا خالِدِينَ" «1» است.
و ظاهر جمله" فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ" اين است كه خطاب به رسول خدا (ص) و قومش باشد، هر چند كه خطاب در جملات قبل تنها به رسول خدا (ص) بود، و ليكن در آنها نيز معني متوجه همه بود، پس در اين جمله خطاب را هم عمومي گرفت تا هر كس راه خود را شناخته و پيروي كند، و آنان كه از حقيقت دعوت نبوي خبر ندارند مانند مشركين، به اهل علم مراجعه نموده از ايشان بپرسند، و اما آن كس كه اين معنا را مي‌داند مانند خود رسول خدا (ص) و گروندگان به وي كه ديگر غني و بي نياز از سؤال هستند.
بعضي «2» گفته‌اند: خطاب در آيه فقط متوجه به مشركين است، زيرا آنان بودند كه منكر دعوت نبوي بودند، و همانها بايد به اهل علم مراجعه نموده بپرسند، و ليكن لازمه اين حرف اين است كه بدون هيچ نكته‌اي در آيه التفات از فرد به جمع بكار رفته باشد، (و خدا داناتر است).

[معنا و موارد استعمال كلمه:" ذكر"] ..... ص : 374

كلمه" ذكر" به معناي حفظ معناي چيزي و يا استحضار آن است و به هر چيزي كه آدمي بوسيله آن حفظ شود و يا مستحضر گردد ذكر گفته مي‌شود.
راغب در مفردات گفته است: ذكر، يك مرتبه گفته مي‌شود و از آن، آن هيئت و وضع دروني اراده مي‌شود كه براي انسان ممكن مي‌شود بوسيله آن، مطالب و آموخته‌هايش را حفظ كند، و ذكر به اين معني مرادف با كلمه" حفظ" است با اين تفاوت كه حفظ را به اعتبار نگهداري آن محفوظ، بكار مي‌برند، و ذكر را به اعتبار اينكه محفوظ و
__________________________________________________
(1)هيچ پيغمبري قبل از تو نفرستاديم مگر آنكه مرداني بودند كه به ايشان وحي مي‌شد پس از اهل علم بپرسيد اگر نمي‌دانيد و ما آنان را جسدي كه غذا نخورند و افراد جاودان قرار نداديم. سوره انبياء، آيه 8.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 362 به نقل از ابن عباس و مجاهد.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 375
مستحضر است، يك مرتبه هم ذكر گفته مي‌شود و از آن حضور مطلب در قلب و يا در زبان اراده مي‌شود، و بهمين جهت است كه بعضي گفته‌اند: ذكر دو جور است، ذكر به قلب و ذكر به زبان، و هر يك از اين دو جور خود دو نوعند، يكي بعد از فراموشي كه در فارسي به آن به ياد آوردن مي‌گويند، و يكي هم بدون سابقه فراموشي كه در حقيقت ادامه حفظ است «1».
و ظاهرا اصل در اين كلمه، ذكر قلبي است، و اگر لفظ را هم ذكر گفته‌اند به اعتبار اين است كه لفظ معنا را بر دل القاء مي‌كند و به همين اعتبار در قرآن كريم هم استعمال شده، چيزي كه هست در عرف قرآن اگر اين كلمه مقيد به قيدي نشد معنايش ياد خداست.
و بهمين عنايت است كه قرآن كريم، وحي نبوت و كتابهاي فرستاده شده بر انبياء را ذكر خوانده است و آياتي كه شاهد بر اين معنا است بسيار است و حاجتي به ايراد آنها در اينجا نيست، البته در آيه بعدي مورد بحث، قرآن كريم را هم ذكر خوانده است.

[مراد از اهل ذكر در" فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ" و اينكه مخاطبين اين خطاب كيانند] ..... ص : 375

پس قرآن كريم ذكر است، هم چنان كه كتاب نوح و" صحف" ابراهيم و" تورات" موسي و" زبور" داوود و" انجيل" عيسي (ع) كه همه كتابهاي آسمانيند نيز ذكرند، و بعضي از اهل اين كتابها آنها كه اين كتابها براي ايشان نازل شده و گروندگان به اين كتابها اهل ذكرند.
و چون اهل و متخصص هر چيزي نسبت به آن چيز عارف‌تر و بيناتر و به اخبار آن داناترند پس كساني كه مي‌خواهند نسبت به آن چيز اطلاع بدست آورند لازم است به اهل آن مراجعه كنند، و اهل كتابهاي آسماني همان دانشمنداني هستند كه تخصصشان در علم آن كتاب و عمل به شرايع آن است آنها اهل خبره و عاملين به آن علمند، اخبار انبياء را مي‌دانند، پس ديگران بايد به آنان مراجعه نمايند.
ليكن مشركين كه در آيه شريفه" فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ" مورد خطاب هستند از آنجايي كه نمي‌خواستند تسليم گفته‌هاي رسول خدا (ص) و نبوت او شده تصديقش كنند، و قرآن را مسخره مي‌كردند، هم چنان كه خود قرآن حكايت مي‌كند كه" قالُوا يا أَيُّهَا الَّذِي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ" «2» لذا نمي‌توانند مورد خطاب در جمله
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" ذكر". [.....]
(2)اي كسي كه مدعي آن هستي كه قرآن از جانب خدا بر من نازل شده تو به عقيده ما محققا ديوانه‌اي. سوره حجر، آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 376
" فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ" بوده باشند، و اين جمله جز با يهوديان اهل تورات قابل انطباق نيست، مخصوصا با در نظر داشتن اينكه يهوديان، دشمن رسول خدا (ص) بودند و نبوتش را رد مي‌كردند، و دلهاي مشركين با دشمني آنان گرم بود، چون يهوديان از مشركين طرفداري مي‌كردند، و مي‌گفتند:" هؤُلاءِ أَهْدي مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلًا" «1».
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" اهل ذكر" اهل علم به تاريخ گذشتگان است، چه اينكه خود اهل ايمان باشند يا كافر، و اگر علم را ذكر ناميده براي اين بوده كه غالبا علم از تذكر و يادآوري دليل به دست مي‌آيد، و در حقيقت علم را ذكر ناميدن، از باب نامگذاري مسبب به اسم سبب است.
ولي اين حرف صحيح نيست، زيرا علم را ذكر ناميدن مجاز است كه اگر قرينه‌اي در كلام باشد به حكم اجبار بر آن حمل مي‌شود و در آيه قرينه‌اي بر اين معناي مجازي نيست، علاوه بر اين در ساير مواردي كه در قرآن كلمه ذكر آمده معهود غير اين معنا است.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد از اهل ذكر، اهل قرآن است، براي اينكه خداوند قرآن را ذكر ناميده، و اهل قرآن هم رسول خدا (ص) و اصحاب و خواص مؤمنين‌اند.
اين تفسير هم صحيح نيست، زيرا درست است كه قرآن، ذكر بوده و اهل قرآن هم اهل ذكرند، و ليكن اراده اين معني از آيه با اتمام حجت نمي‌سازد، و معني ندارد به كساني كه نبوت خاتم النبيين (ص) را قبول ندارند گفته شود اگر نمي‌دانيد برويد از پيروان او بپرسيد.
و بهر حال آيه شريفه ارشاد به يكي از اصول عقلايي و احكام عام عقلي است، و آن عبارت است از وجوب رجوع جاهل در هر فني به عالم در آن فن، و بهمين جهت معلوم است كه اين دستور دستور تعبدي نبوده و امرش هم امر مولوي نيست كه بخواهد بدون ملاك عقلي به جاهل دستور دهد كه به خصوص عالم مراجعه كن نه به غير او.
" بِالْبَيِّناتِ وَ الزُّبُرِ".
اين جمله متعلق به مقدري است كه مضمون آيه قبلي كه مي‌فرمود" وَ ما أَرْسَلْنا" به آن دلالت مي‌كند، و تقدير كلام چنين است:" ارسلناهم بالبينات و الزبر" يعني انبياء را
__________________________________________________
(1)اينان (مشركين) راهشان از راه مؤمنين صحيحتر است. سوره نساء، آيه 51.
(2)تفسير مجمع البيان، ج 6، ص 362 به نقل از رماني و زجاج و ازهري.
(3)تفسير مجمع البيان، ج 6، 362 به نقل از ابو زيد.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 377
با بينات و زبر فرستاديم كه آنها عبارتند از ادله روشن و دلالت كننده بر حقانيت رسالت و كتابهاي نازله بر ايشان.
بيان مطلب اين است كه عنايت در آيه قبلي به اين بود كه بفهماند رسولان، تنها و تنها بشر عاديند، پس، از بيان اين حقيقت گويا در ذهن شنونده اين شبهه خلجان مي‌كند كه اگر بشر عادي هستند پس به چه چيز فرستاده شده‌اند؟ از اين سؤال جواب داده شد، و بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: بر بينات و زبر، بينات براي اثبات رسالتشان، و زبر براي حفظ تعليماتشان.
بعضي ديگر از مفسرين «2» نيز گفته‌اند: جمله مزبور متعلق است به جمله" وَ ما أَرْسَلْنا" يعني" ما ارسلنا بالبينات و الزبر الا رجالا نوحي اليهم". اشكال اين وجه اين است كه هر چند در جاي خود حرف صحيحي است و ليكن آن نكته‌اي را كه گفتيم افاده نمي‌كند.

[معنا و مفاد آيه:" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ ..." و وجوهي كه مفسرين در تفسير آن گفته‌اند] ..... ص : 377

" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ".
شكي نيست در اينكه تنزيل كتاب بر مردم و انزال ذكر بر رسول خدا (ص) به يك معنا است و آن عبارت است از فرو فرستادن آن بر مردم، براي اينكه مردم از آن اخذ نموده و عمل كنند، هم چنان كه فرموده" يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ نُوراً مُبِيناً" «3» و نيز فرموده:" لَقَدْ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ كِتاباً فِيهِ ذِكْرُكُمْ أَ فَلا تَعْقِلُونَ" «4».
بنا بر اين، خلاصه معنا اين مي‌شود كه مقصود از فرو فرستادن كتاب، براي همه بشر بود و در اين كار تو و همه افراد بشر يكسان هستيد و اگر شخص تو را مورد خطاب قرار داديم براي اين نبود كه قدرت غيبي و اراده تكويني الهي را بر تو تحميل نموده و تو را بر آنان و بر هر چيز مسلط كنيم بلكه براي دو چيز بود:
يكي اينكه: آنچه كه تدريجا براي مردم نازل مي‌شود براي ايشان بيان كن، چون
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 14، ص 148.
(2)تفسير روح المعاني، ج 14، ص 149.
(3)اي مردم از ناحيه پروردگارتان برهاني برايتان آمد، و نوري آشكار نازل كرديم. سوره نساء، آيه 174.
(4)به تحقيق برايتان كتابي نازل كرديم كه در آن ذكر شما است آيا تعقل نمي‌كنيد؟ سوره انبياء، آيه 10.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 378
معارف الهي بدون واسطه به مردم نمي‌رسد، و ناگزير بايد كسي از ميان ايشان به اين منظور منصوب گردد و اين همان غرض از رسالت است كه عبارت است از تحمل وحي و سپس ماموريت بر ابلاغ و تعليم و بيان آن.
دوم اينكه: مردم در باره تو تفكر نموده بينا شوند و بفهمند آنچه را كه آورده‌اي حق بوده و از ناحيه خداي تعالي است، زيرا اوضاع محيط و حوادث و احوالي كه از اول زندگيت بر تو احاطه نموده، از دوران يتيمي و دوران سكوت و خمودي و حرمان از تعليمات و كتابت و دوران نداشتن مربي صالح و فقر و گير كردن در ميان قومي جاهل و پست، و تهي دست از مزاياي تمدن و فضائل انسانيت، همه اينها اسبابي بودند كه بطور قاطع نمي‌گذاشتند تو از چشمه زلال كمال قطره‌اي بنوشي و از رشته سعادت سرنخي به دست بياوري، ليكن خداي سبحان بسويت ذكري فرستاد تا با آن بر جن و انس تحدي كني، كتابي فرستاد كه بهترين و ما فوق تمامي كتب آسماني و بيان هر چيز و هدايت و رحمت و برهان و نور مبين است.
بنا بر اين، قدري فكر كردن در باره زندگي تو براي مردم بهترين راهنماي ايشان است به اينكه خود تو در آنچه كه آورده‌اي هيچ كاره‌اي، و اين خدا است كه به علم خود تو را عالم و به قدرت خود تو را تاييد كرد بدون اينكه هيچ يك از اسباب عادي چنين سرنوشتي را برايت ايجاب كرده باشد. اين آن نكته‌اي است كه آيه كريمه با در نظر گرفتن سياقش و سياق ما قبلش افاده مي‌كند، و محصل آن اين است كه جمله" لتبين ..." غايت است براي انزال، اما نه في نفسه، بلكه از حيث اينكه متعلق به شخص رسول خدا (ص) است، و متعلق" يتفكرون" حذف شده، و تقدير آن اين است كه:" در زندگي تو تفكر كند" نه در" ذكر".
و ليكن مفسرين گفته‌اند كه: جمله" لتبين" غايت است براي انزال، و مراد از" تفكر" تفكر در ذكر است، تا به اين وسيله بفهمند كه ذكر حق است، و بنا بر اين تقدير معناي آيه چنين مي‌شود: ما بسويت ذكر، يعني قرآن را فرستاديم تا براي همه مردم آنچه را كه در اين ذكر برايشان نازل شده و آنچه اين ذكر از اصول معارف و احكام و شرايع و تاريخ احوال امتهاي گذشته و آنچه از سنت خدا بر آنان جريان يافته را در بردارد بيان كني، و ديگر براي اين اميد بود كه در ذكر، تفكر كنند، تا باشد، كه به حقانيت و از طرف خدا بودن آن واقف گردند، و يا براي اينكه در آنچه برايشان بيان مي‌كني تفكر كنند.
و خواننده عزيز خوب مي‌داند كه لازمه اين معني، (چند اشكال است):
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 379
اولا- اين است كه آيه شريفه چيزي شبيه تحصيل حاصل مرتكب شده باشد، چون تفكر در ذكر بعد از بيان آن بوسيله رسول شبيه تحصيل حاصل است، و هيچ چاره‌اي هم ندارد مگر اينكه نظم كلام را به ترتيب زير عوض كرده باشد:" و انزلنا اليك الذكر لتبين لهم- كتاب را بر تو نازل كرديم تا براي ايشان بيان كني".
ثانيا- در اين صورت كلمه" اليك" مستدرك و زيادي خواهد بود، مخصوصا با در نظر گرفتن جمله" وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ" ديگر حاجتي به ذكر آن نبود، براي اينكه نتيجه و غايت انزال را چه به او نازل شده باشد و چه به غير او بيان كرده است و خلاصه نازل شدن به او در اين غرض دخالتي ندارد، و همچنين نتيجه‌اي كه از علم، اميد مي‌رود اين است كه در" ذكر" تفكر كنند و بفهمند كه ذكر حق و نازل از ناحيه خداست، حال به هر كس كه مي‌خواهد نازل شده باشد و نيز لازمه اين حرف اين است كه كلمه" اليك" هم كه در آخرين آيه مورد بحث آمده زيادي بوده باشد.
ثالثا- اين توجيه، آيه را از سياق آيه قبلي قطع مي‌كند، و حال آنكه آيه مورد بحث با آيه قبلش:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ إِلَّا رِجالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ" و آيات قبل از آن در يك سياق است. در اينجا وجه ديگري هم هست كه ممكن است بوسيله آن بعضي از اشكالات سه گانه دفع شود، و آن اين است كه بگوييم مراد از ذكر نازل شده لفظ قرآن كريم، و مراد از" ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ" معناي آن يعني: احكام و شرايع و ساير مطالب آن باشد، و آن وقت جمله" لتبين" غايت باشد براي انزال، و جمله" لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ" عطف باشد بر مقدر، و غايت باشد براي تبيين نه براي انزال، و ليكن اين وجه خلاف ظاهر آيه است، (دقت بيشتري بفرمائيد).
و يكي از لطائف قرآن تعبيري است كه در آيه" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ" و در" ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ" به كار رفته و فعل" نزل" را تكرار كرده، ولي يكي را از باب افعال آورده، كه دلالت بر نزول يك جا و يك مرتبه مي‌كند و ديگري را از باب تفعيل كه تدريج را مي‌رساند، و شايد وجه اينكه اينطور آورده اين باشد كه در جمله" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ" عنايت به نازل كردن قرآن به رسول خدا (ص) است و بس و هيچ عنايتي به خصوصيات مربوط به انزال (از حيث دفعي و تدريجي) ندارد، و بهمين جهت (قرآن) ذكر را يكپارچه تصور نموده و از نزول آن از ناحيه خدا به كلمه" انزال" تعبير فرموده است.
و اما ربطي كه مردم با قرآن دارند، عبارت است از: اخذ و تعلم و عمل به آن، و
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 380
اين مساله بخاطر اينكه تدريجي است لذا نازل شدن قرآن براي مردم را به كلمه" تنزيل" تعبير كرده است.

[حجت بودن بيانات رسول اللَّه و عترت او (ائمه) عليهم الصلاة و السلام] ..... ص : 380

اين آيه دلالت دارد بر حجيت قول رسول خدا (ص) در بيان آيات قرآن و تفسير آن، چه آن آياتي كه نسبت به مدلول خود صراحت دارند و چه آنهايي كه ظهور دارند، و چه آنهايي كه متشابهند، و چه آنهايي كه مربوط به اسرار الهي هستند، بيان و تفسير رسول خدا (ص) در همه آنها حجت است، و اينكه بعضي «1» گفته‌اند:
كلام رسول خدا (ص) تنها در تفسير متشابهات و آن آياتي كه مربوط به اسرار الهي‌اند حجيت دارد، و اما آن آياتي كه در مدلول خود صريح و يا ظاهرند، و احتياج به تفسير ندارند، كلام رسول خدا (ص) در آن موارد حجت نيست حرف صحيحي نيست، و نبايد به آن اعتناء نمود.
اين در خود بيان رسول خدا (ص) است و در ملحقات بيان آن جناب كه همان بيانات ائمه هدي (ع) است نيز مطلب از اين قرار است، زيرا به حكم حديث ثقلين بيان ايشان هم بيان رسول خدا (ص) و ملحق به آن است، به خلاف ساير افراد، هر چند صحابه و يا تابعين و يا علماي امت باشند كلامشان حجت نيست، براي اينكه آيه شريفه شامل آنان نمي‌شود، نصي هم كه بتوان به آن اعتماد نمود و دلالت بر حجيت علي الاطلاق كلام ايشان كند، در كار نيست.
و اما اينكه فرموده:" فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ" در سابق گذشت كه ارشاد به حكم عقل است كه عقل، عقلا را ملزم مي‌كند به اينكه اگر در فني جاهل بودند به عالم آن فن رجوع كنند، بدون اينكه حكم خود را به طائفه معين اختصاص داده باشد.
البته اين در باره بياناتي است كه بطور مشافهه و رو در رو از رسول خدا (ص) و امامان (ع) گرفته شده باشد، و اما اگر خود ما از آن حضرات چيزي نشنيده‌ايم ولي ديگران آن را نقل مي‌كنند در صورتي كه آن نقل به حد تواتر رسيده باشد و يا قرينه‌اي قطع‌آور يا نزديك به آن همراهش باشد آن نقل هم حجت است، چون آن هم بيان ائمه (ع) است و اما چيزي كه حاكي آن بيان است اگر به حد تواتر نرسيده باشد و آن چنان قرينه‌اي هم همراه نداشته باشد چنين چيزي حجت نيست، چه مخالف كتاب باشد و چه موافق آن، چون در اولي بيان نيست، و در دومي بيان بودنش احراز نشده و تفصيل اين مساله در جاي ديگر بايد بيايد.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 150.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 381

[انذار و تهديد مشركين كه از در مكر به خدا و پيامبرانش گناه مي‌كردند (مكروا السيئات)] ..... ص : 381

" أَ فَأَمِنَ الَّذِينَ مَكَرُوا السَّيِّئاتِ أَنْ يَخْسِفَ اللَّهُ بِهِمُ الْأَرْضَ أَوْ يَأْتِيَهُمُ الْعَذابُ مِنْ حَيْثُ لا يَشْعُرُونَ".
اين آيه و دو آيه بعد از آن انذار و تهديد مشركين است كه غير خدا را عبادت نموده و احكام و شرايعي براي خود تشريع مي‌كردند و در زندگي، سنت‌هايي را براي خود به وجود مي‌آوردند و از شرايع خدا كه از راه نبوت رسيده بود اعراض مي‌جستند، و بر اين عمل به حجتهاي پوچ و بي اعتباري استدلال مي‌كردند كه خود براي خويش تراشيده بودند، و همه حركت و سكون و اخذ ورد و فعل و تركشان گناه بود، و سربار همه اينها آن استكبار و غروري بود كه در دماغ داشتند، همه اينها گناهاني بود كه از در مكر به خدا و به فرستادگان او كه بدين خدا و به لزوم سبيل او دعوت مي‌كردند مي‌ورزيدند.
پس كلمه" السيئات" در آيه شريفه مفعول كلمه" مكروا" است، كه معناي" عملوا" را متضمن است و" مَكَرُوا السَّيِّئاتِ" يعني" عملوا السيئات مكرا- از در مكر مرتكب سيئات شدند"، و اينكه بعضي «1» احتمال داده‌اند كه سيئات وصفي باشد كه در جاي مفعول مطلق قرار گرفته و تقدير كلام،" يمكرون المكرات السيئات- مكر مي‌كردند مكرهاي بدي" صحيح نيست، زيرا از سياق آيه به دور است.
و كوتاه سخن اينكه: كلام، در تهديد مشركين و انذار ايشان است به عذاب الهي كه مشركين مكه هم داخل ايشانند، و اين كلام از فروعات مطالب گذشته است، و بهمين جهت" فاء" تفريع بر سر جمله آورده، فرموده" ا فامن".
و معناي آيه (و خدا داناتر است) اين است كه وقتي آيات بينات دلالت كرد بر اينكه اللَّه تعالي رب ايشان است، و در ربوبيت او شريكي نيست، و ثابت شد كه رسالت امري محال نيست، بلكه دعوتي است بسوي آنچه اصلاح معاش و معاد مردم و خير دنيا و آخرتشان در آن است، و بوسيله مرداني انجام مي‌شود كه خدايشان برگزيده و برايشان وحي مي‌فرستد، بنا بر اين، دسته‌اي كه از اين دعوت اعراض مي‌كنند، و با خدا و رسولش مكر ورزيده و به حجت‌هاي واهي، راه ترك دين و تشريع احكام دلبخواهي و عمل به گناهان را هموار مي‌سازند، آيا ايمنند از اينكه خدا در زمينشان فرو برد و يا عذابي ناگهاني بر سرشان بفرستد، بدون اينكه قبلا احتمالش را بدهند؟
" أَوْ يَأْخُذَهُمْ فِي تَقَلُّبِهِمْ فَما هُمْ بِمُعْجِزِينَ".
فاعل" ياخذهم" خداي سبحان است، و در قرآن كريم، بسيار نسبت اخذ به خدا
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 151.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 382
داده شده. بعضي «1» گفته‌اند: فاعل آن عذاب است، يعني عذاب آنان را بگيرد، و كلمه" تقلب" به معناي حالي بحالي شدن است، و مراد، تحول مشركين در مقاصد و اعمال زشتشان و انتقال از نعمتي به نعمت ديگر از نعمت‌هاي مادي است، چنانچه در جاي ديگر فرموده:" لا يَغُرَّنَّكَ تَقَلُّبُ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي الْبِلادِ مَتاعٌ قَلِيلٌ ثُمَّ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمِهادُ" «2».
پس، مراد از اخذ ايشان در تقلبشان اين شد كه خدا (و يا عذاب) ايشان را در عين سرگرمي و تقلب در گناهان و مكر با خدا و رسول بگيرد، و ممكن هم هست كه معنا اين باشد كه خدا ايشان را با خود همان نعمتهايي كه در آن غوطه مي‌خورند عذابشان كند، يعني نعمت آنان را بر ايشان نقمت سازد، و اين نسبت به جمله" فَما هُمْ بِمُعْجِزِينَ" سازگارتر و مناسب‌تر است.
و اينكه فرمود:" فَما هُمْ بِمُعْجِزِينَ" در مقام تعليل اخذ در تقلب و در مكر است، يعني ايشان خدا را در آنچه مي‌خواهد عاجز نخواهند كرد بواسطه غلبه بر خدا و يا بواسطه فرار از حكم او. و معنا واضح است.

[مراد از" اخذ در تقلب" و" اخذ بر تخوف" كه مشركين بدان تهديد شده‌اند] ..... ص : 382

" أَوْ يَأْخُذَهُمْ عَلي تَخَوُّفٍ فَإِنَّ رَبَّكُمْ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ".
كلمه" تخوف" به معناي تمكن و جاي گيري ترس در دل است، پس" اخذ بر تخوف"، به معناي عذابي است كه با سابقه ترس فرا رسد، و خلاصه قبلا نشانه‌هايش برسد تا هر كه مي‌خواهد بوسيله توبه و ندامت و امثال آن از فرا رسيدن آن جلوگيري كند و بنا بر اين،" اخذ بر تخوف" در مقابل آمدن" عذاب من حيث لا يشعرون" است، اولي عذاب با مقدمه و نشانه‌هاي قبلي، و دومي عذاب بي خبر و ناگهاني است.
و چه بسا بعضي «3» گفته‌اند كه:" اخذ بر تخوف"، به معناي عذاب به هر چيزي است كه ترسناك باشد ولي هلاكت نياورد، مانند زلزله و طوفان و غير آن دو.
و باز چه بسا بعضي «4» گفته‌اند كه: معناي تخوف، تنقص است، يعني اينكه خداوند ايشان را به نقص ميوه‌ها و ساير نعمتها مبتلا نمايد، و به تدريج يكي پس از ديگري نعمتهاي خوبي را از ايشان سلب كند، مثلا امنيت و سپس باران و آن گاه ارزاني و فراواني و در آخر
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 14، ص 151.
(2)رفت و آمد كافران در شهرها، تو را فريب ندهد چه متاعي اندك است كه پس از آن جايگاهشان در جهنم خواهد بود، و چه بسيار بد جايگاهي است. سوره آل عمران، آيه 197.
(3)روح المعاني، ج 14، ص 151.
(4)مجمع البيان، ج 6، ص 364. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 383
سلامت بدني را از ايشان بگيرد، و همين طور.
و اينكه فرموده:" فَإِنَّ رَبَّكُمْ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ" در مقابل تعليل، و بيان اخذ بر تخوف است، و معنايش اين است كه اگر خداي تعالي از ميان همه عذابها، عذاب اخذ بر تخوف را كه نسبت به عذابهاي شمرده شده عذاب آسان‌تري است انتخاب فرمود از اين جهت بود كه او رؤوف و مهربان است، و در تعبير" ربكم" نيز اشاره‌اي به اين علت هست، و اين تعليل نسبت به دو وجه اول از وجوه تفسير روشن است، اما نسبت به وجه سوم كه بعضي «1» گفتند مراد از تخوف ناقص كردن نعمتها است علت بودنش از اين باب است كه كم كردن نعمتها خود مهلت و فرصتي است كه بدكاران در آن مهلت مي‌توانند توبه نموده ما فات را به نحوي جبران نمايند.
البته اين را هم بايد دانست كه شمردن عذاب در آيه مورد بحث چنانچه بعضي «2» گفته‌اند، دليل بر اين نيست كه عذاب خدا منحصر در همانها است، بلكه انواعي از آن را مي‌شمارد.

[گردش سايه اشياء نشانه خضوع و سجود موجودات در برابر خدا است] ..... ص : 383

" أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلي ما خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَيْ‌ءٍ يَتَفَيَّؤُا ظِلالُهُ عَنِ الْيَمِينِ وَ الشَّمائِلِ سُجَّداً لِلَّهِ وَ هُمْ داخِرُونَ".
مراد از" رؤيت" در اين آيه، رؤيت بصري و نظري حسي و ديدن موجودات جسماني است، چون عنايت به اين است كه نظرها را متوجه اجسام سايه‌دار كند نه خود سايه.
و" تفيؤ" از" في‌ء" به معناي سايه در هنگام برگشت است، و لذا مي‌گويند كلمه" ظل" به معناي سايه اول روز، و كلمه" في‌ء" به معناي سايه بعد از ظهر تا آخر روز است، و ظاهرا همانطور كه گذشت ظل اعم از في‌ء است، و آيه هم آن را تاييد مي‌كند، پس تفيؤ به معناي بازگشت سايه است در بعد از ظهر.
و كلمه" شمائل" جمع" شمال" (چپ) و مقابل يمين (راست) است، و جمع آوردن آن با اينكه طرف چپ يكي است به اعتبار اين بوده كه تمامي سمت‌هاي مفروض كه پشت سر و طرف چپ قرار بگيرند همه را چپ حساب كرده، و در مقابل همه آنها را، راست قرار داده چنان كه اگر شي‌ء واحد را صاحب سايه‌هاي چند دانسته به همين اعتبار است
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 153.
(2)روح المعاني، ج 14، ص 152.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 384
كه سايه‌هاي طرف راست و چپ را سايه‌اي جداگانه اعتبار كرده و به اين اعتبار كه يك چيز را چند چيز حساب كرده كه داراي چند طرف چپ باشند، نه اينكه لفظ" شي‌ء" را مفرد آورده و معنا را جمع اعتبار كرده باشد، و كلمه" دخور" به معناي خضوع و ذلت است.
و اينكه مراد از رؤيت، رؤيت بصري حسي است خود قرينه است بر اينكه مراد از" ما خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَيْ‌ءٍ" با در نظر گرفتن اينكه كلمه" من شي‌ء" بيان" ما خَلَقَ اللَّهُ" است همان موجودات ديدني و محسوس است. چيزي كه هست اين است كه بسياري از آنها كه ديدني هستند سايه ندارند، ولي جمله" يَتَفَيَّؤُا ظِلالُهُ" مطلب را منحصر در سايه‌دارها كرده، مانند: كوه‌ها و درختان و ساختمانها و اجسام بر آمده از زمين پس كسي اشكال نكند كه" ما خَلَقَ اللَّهُ" مخصوصا بعد از بيان آن با" شي‌ء" ديگر ملازم با سايه نيست مانند: ستارگان نوراني، اجسام شفاف مثل شيشه، و نيز اعراض اجسام، مثل رنگ و غير آن.
بعضي اين اشكال را پذيرفته و در دفع آن، جمله" يَتَفَيَّؤُا ظِلالُهُ ..." را وصف كلمه" شي‌ء" قرار داده‌اند، تا در نتيجه خصوص سايه‌دارها مورد سخن باشد، و اين توجيه خالي از وجه نيست.
آيه شريفه مي‌خواهد مشركين را كه منكر توحيد و نبوتند راهنمايي كند به اينكه در حال اجسام سايه‌دار كه سايه از چپ و راستش دور مي‌زند نظر كنند، چون اين حال سجود و خضوع در برابر عظمت و كبرياي خدا را مجسم مي‌كند، و همچنين سجود تمامي موجودات زميني و آسماني از جنبندگان و ملائكه.
پس همه اينها در برابر خدا خاضع و ذاتا در برابر امر او منقاد و فرمان بردارند و خضوع و ذلت خود را به اين نحو از عبادات تكويني اظهار مي‌دارند.
و اين روشن‌ترين ادله است بر اينكه در عالم، اله و معبودي يكتاست، و او خداي سبحان است، و يكي از حقوق وي بر خلائق اين است كه بر او سجده كنند، و در برابر امر او خاضع باشند، و همين سجده و خضوع عبارت از توحيد و نبوتي است كه مشركين آن را انكار مي‌كردند، آري مگر توحيد غير از اذعان به اينكه خداي سبحان الهي است كه واجب است در برابرش خاضع شد و با ذلت متوجهش گشت چيز ديگري است؟ و مگر دين كه دعوت انبياء متضمن آن است غير از خضوع و انقياد در برابر امر او معناي ديگري دارد؟ پس چرا مشركين آن را انكار مي‌كنند با اينكه مي‌بينند و مي‌دانند كه آنچه در روي زمين در اجسام سايه‌دار هست همه در برابر او سجده مي‌كنند، و آنچه در آسمانها و زمين از ملائكه و موجودات هست همه ساجد و منقاد امر اويند، حتي رب النوع‌هاي خود آنان كه ايشان
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 385
آنها را الهه خود فرض كرده‌اند- و آن آلهه يا از ملائكه، يا از جن و يا از كملين بشر هستند- و همه در برابر او خاضعند.

[سجده جنبندگان آسمان‌ها و زمين براي خدا به معناي خضوع و تذلل آنان در برابر خدا است] ..... ص : 385

پس معناي آيه (و خدا داناتر است) اين است كه آيا اين مشركين كه منكر توحيد ربوبيت و منكر دعوت انبياء هستند به مخلوقات خدا و اين اجسام كه از زمين سر بر آورده‌اند از قبيل كوه‌ها و ساختمانها و درختان و يا هر جسمي كه بر زمين نصب شده كه سايه‌اش در پيرامونش آمد و شد مي‌كند نظر نمي‌كنند كه با گرداندن سايه‌ها از چپ و راست در برابر خدا سجده مي‌كنند، و از در تذلل و اظهار خضوع و تعبد سايه خود را به زمين مي‌اندازند.
ما سابقا در ذيل آيه شريفه" وَ ظِلالُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ" «1» در جلد يازدهم اين كتاب در پيرامون معناي سجده سايه بحث نموديم.
" وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ مِنْ دابَّةٍ وَ الْمَلائِكَةُ ... وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ".
آيه سابق، سجده سايه‌ها را كه بطور محسوس سجده براي خدا را مجسم مي‌ساخت ذكر كرد، ولي اين آيه سجده جنبندگان را ذكر مي‌كند، زيرا كلمه" دابه" به معناي هر چيزي است كه از جايي به جايي تحرك و انتقال داشته باشد، و اين حقيقت سجده است، كه خود نهايت درجه تذلل و تواضع در برابر عظمت و كبرياي خداست، براي اينكه سجده عبارت است از به رو افتادن آدمي بر خاك، كه البته در صورتي عبادت است كه منظور، مجسم ساختن ذلت دروني باشد، پس حقيقت سجده همان تذلل دروني است.
و عموميت كلمه" دابه"، هم انسان را شامل مي‌شود و هم جن را چون خدا در كلام خود براي جن نيز" دبيب" (جنبش) را كه براي ساير جنبندگان از انسان و حيوان هست اثبات مي‌كند، و از اينكه ملائكه را جداگانه اسم برد كاملا مي‌توان فهميد كه هر چند ملائكه نيز آمد و شد و حركت و انتقال از بالا به پائين و به عكس دارند، ليكن حركت آنان از نوع حركت جنبندگان و انتقال مكاني آنان نيست.
پس اينكه فرمود:" وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ مِنْ دابَّةٍ" معنايش اين است كه آنچه جنبنده در زمين و آسمان هست در برابر خدا خضوع نموده و انقياد ذاتي را كه همان حقيقت سجده است دارند، پس حق خداي تعالي است كه پرستش و سجده شود.
اين آيه دلالت دارد بر اينكه در غير كره زمين از كرات آسمان نيز جنبندگاني هستند
__________________________________________________
(1)سوره رعد، آيه 15.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 386
كه در آنجا مسكن داشته و زندگي مي‌كنند.

[معنا و موارد استعمال" تكبر" و" استكبار" و توضيحي در باره استكبار در مقابل مخلوق و در مقابل خالق (به حسب ذات و به حسب عمل)] ..... ص : 386

وَ الْمَلائِكَةُ وَ هُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ"
-" استكبار" و" تكبر" از انسان به اين است كه خود را بزرگ شمرده و در موضعي قرار دهد كه لايق آن نيست. و از همين جهت جزء رذائل اخلاقي شمرده شده، ليكن همين كلمه گاهي بر بزرگي خداي سبحان اطلاق مي‌شود با اينكه كبرياي او به حق است، و او هم كبير و متعال است و هم متكبر، ولي مستكبر بر او اطلاق نمي‌شود، و شايد از نظر لفظ اطلاقش صحيح نباشد، زيرا استكبار به معناي طلب بزرگي است، و لازمه طلب كردن نداشتن است، و خلاصه كسي استكبار مي‌كند كه بخواهد به صرف ادعا خود را از ديگري بزرگتر بداند، و اين مذموم است، و اما تكبر به معناي ظهور با كبرياء است، چه اينكه متكبر، في نفسه داراي آن باشد، مانند خداي سبحان كه در اينصورت تكبرش تكبر حق است، و چه نداشته باشد و صرفا از راه غرور مدعي آن شود كه تكبرش تكبر باطل و مذموم است، مانند تكبر غير خدا.
پس، از اينجا معلوم شد كه استكبار هميشه مذموم است،- ولي تكبر در هر جا كه اطلاق شود مذموم نيست، بلكه در غير خدا مذموم است-، و اين استكبار، يا استكبار شخص نسبت به مخلوق است و يا استكبار نسبت به خالق.
اما استكبار به مخلوق از اين حيث مذموم است كه او و آن كس كه وي بر او استكبار مي‌كند هر دو در فقر و احتياج مساويند، و هيچ يك از آن دو مالك نفع و ضرر خويش نيستند، پس استكبار يكي بر ديگري بيرون شدن از حد خويش و تجاوز از زي خويشتن است، و اين خود ظلم و طغيان است.
و اما استكبار مخلوق به خالق از اين جهت مذموم است كه جز با فرض استقلال و غناي ذاتي تحقق نمي‌پذيرد، و چنين فرضي همانا غفلت ورزيدن از مقام پروردگار است، زيرا نسبت ميان عبد و پروردگارش نسبت ذلت و عزت، و فقر و غنا است، و مادامي كه آدمي غافل از اين نسبت نباشد و از مشاهده مقام پروردگارش غفلت نورزد هرگز استكبار بر خداي خود را تعقل هم نمي‌كند تا چه رسد به اينكه آن را باور نمايد زيرا كوچك و افتاده در برابر بزرگ و متعالي همواره خود را ذليل و او را كبير مي‌بيند، و ديگر ممكن نيست براي نفس خود كبريايي و عزتي احساس كند مگر اينكه دچار غفلت و بي خودي شود.
و وقتي كبرياء و علو مخصوص خداي تعالي شد ادعاي آن براي خود نوعي ياغي‌گري در برابر پروردگار و غصب مقام او و استكبار بر او است، و اين همان استكبار بحسب ذات است و دنبال آن استكبار بحسب عمل است به اينكه امر او را اطاعت نكند و از نهي او ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 387
منهي نشود، چنين كسي مادامي كه براي خود در قبال اراده الهي اراده‌اي مستقل و مغاير اراده خدا قائل نباشد هرگز به خود اجازه مخالفت امر و نهي او را نمي‌دهد.
بنا بر اين، اينكه در تعريف ملائكه فرمود:" وَ هُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ" با در نظر داشتن اينكه زمينه و سياق در عبوديت است، خود دليل بر اين است كه ملائكه هرگز به پروردگار خود استكبار ننموده و از او غافل نمي‌شوند و ياد او و مقام او را فراموش نمي‌كنند.

[غافل نبودن از خدا و خوف از مقام الوهيت او عدم استكبار ذاتي و انجام دادن آنچه به ايشان امر مي‌شود عدم استكبار عملي ملائكه در برابر خداي سبحان است] ..... ص : 387

در آيه مورد بحث استكبار را بطور مطلق از ملائكه نفي نموده بدون اينكه مقيد كند كه بحسب ذات و يا بحسب فعل بر خدا استكبار نمي‌كنند پس افاده مي‌كند كه ايشان بر خدا استكبار نمي‌كنند نه در ذات و نه در فعل اما بحسب ذات (استكبار نمي‌كنند چون) هرگز از ياد او غافل نمي‌مانند، و اما بحسب فعل، (چون) هرگز از عبادت او سرپيچي نمي‌كنند، و امر او را مخالفت نمي‌نمايند، آن گاه براي بيان اين اطلاق و شمول توضيحي داده و دنبالش فرمود:" يَخافُونَ رَبَّهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ" و با جمله اول، استكبار بحسب ذات را از ملائكه نفي نموده، و با جمله دوم استكبار بحسب عمل را. توضيح اينكه:" يَخافُونَ رَبَّهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ" ترس از خداي را براي ملائكه اثبات مي‌كند، و با در نظر داشتن اينكه نزد خدا شر و سبب شري وجود ندارد كه كسي از شرش بترسد و نزد او جز خير چيزي نيست، و نيز با در نظر گرفتن اين نكته كه فرمود:" از پروردگار خود مي‌ترسند" و نفرمود:" از عذاب پروردگار خود" هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ يَرْجُونَ رَحْمَتَهُ وَ يَخافُونَ عَذابَهُ" «1».
اين ترس، همان ترس از خود خداست، هر چند كه نزد خدا جز خير چيزي نباشد، و اگر بگويي وقتي نزد خدا شري سراغ ندارند پس چرا از او مي‌ترسند؟ در پاسخ مي‌گوييم:
حقيقت ترس عبارت است از: تاثر و انكسار و كوچك شدن، و خلاصه پريدن رنگ روي ضعيف در مقابل قوي‌اي كه با قوتش ظهور يافته و شناخته شده، و تپش قلب زير دست در قبال بالا دست كبير متعال كه با كبريائيش بر همه چيز قاهر شده، پس ترس ملائكه همين تاثر ذاتي ايشان است از آنچه از مقام پروردگار خود مي‌بينند و هرگز از ياد او غافل نمي‌شوند.

[رد استدلال برخي به آيه:" يَخافُونَ رَبَّهُمْ ..." براي قول به اينكه ملائكه مكلف بوده خوف و رجا دارند و افضل از بشر هستند] ..... ص : 387

مؤيد گفتار ما هم قيد" من فوقهم" است كه جمله" يَخافُونَ رَبَّهُمْ" با آن مقيد شده، زيرا قيد مذكور اشاره به اين است كه ما فوق بودن خداي تعالي و قاهر بودنش نسبت به
__________________________________________________
(1)به رحمتش اميد داشته و از عذابش مي‌ترسند. سوره اسري، آيه 57.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 388
ايشان سبب مخافت و ترس ايشان است، پس ترس علت ديگري جز مقام خداي عز و جل ندارد، مساله عذاب مطرح نيست، پس خوف، خوف ذاتي است كه به تعبير ديگر نداشتن استكبار ذاتي است.
و اما جمله" وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ" اشاره است به نداشتن استكبار عملي، و قبلا گفتيم كه وقتي بنده استكبار ذاتي نسبت به خداي تعالي نداشته باشد قهرا استكبار عملي هم نخواهد داشت، از همين جهت است كه در آيه مورد بحث در باره ملائكه پس از نفي استكبار ذاتي، استكبار عملي را هم نفي نموده مي‌فرمايد:" خداي سبحان را عصيان نمي‌كنند، بلكه هر چه دستور دهد انجام مي‌دهند"، و اگر فرمود:" ما يُؤْمَرُونَ- آنچه امر مي‌شوند" و نفرمود:" ما يامرهم اللَّه- آنچه خدا به ايشان امر مي‌كند" براي تعظيم مقام خداي سبحان بود.
پس روشن گرديد كه ملائكه نوعي از مخلوقات خدا هستند كه هرگز دچار غفلت از مقام پروردگار خود نمي‌شوند و غفلت و فراموشي و سهو و نسيان بر آنان عارض نمي‌گردد، و هيچ شاغلي ايشان را به خود مشغول نمي‌كند و جز آنچه خدا اراده مي‌كند اراده نمي‌كنند.
و اگر در آيه شريفه از ميان ساجدين، ملائكه را اختصاص به ذكر داد، و فقط سجده آنان را مورد تعريف و توصيف قرار داد از اين جهت بود كه بيشتر خدايان مشركين از همين نوع بودند، مانند اله آسمان، اله زمين، اله رزق، اله جمال و غير آنها، جهت ديگر اين اختصاص اين بود كه دلالت كند بر اينكه ملائكه علي رغم پندار بت‌پرستان از همه انواع بندگان، فرو رفته‌تر در عبوديت خداي تعالي هستند.
و از استدلالهاي عجيب، استدلالي است كه بعضي «1» از مفسرين به اين آيه كرده بر اينكه: ملائكه نيز مانند ما آدميان مكلف به تكاليف بوده و در ميان دو قطب خوف و رجاء قرار دارند، اما دلالت آيه بر اينكه مكلفند از اين رو است كه آيه در مكان امر است يعني نسبت ماموريت به ايشان داد، و اما خوف و رجاء داشتن آنان از اين رو است كه آيه شريفه نسبت خوف را به ايشان داده و خوف هم مستلزم رجاء است.
ولي فساد اين استدلال روشن است، براي اينكه بكار رفتن صيغه امر در جايي كه تكليف در بين نيست در قرآن كريم بسيار است، مانند آنجا كه در باره آسمان و زمين و ديگر موجودات به كار رفته، مثل آيه" فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ"
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 158.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 389
«1» و آيه" وَ يَوْمَ يَقُولُ كُنْ فَيَكُونُ" «2».

[مقصود از جمله:" لا تَتَّخِذُوا إِلهَيْنِ اثْنَيْنِ" و معنايي كه از نهي از دو خدا گرفتن استفاده مي‌شود] ..... ص : 389

و اما اينكه گفت: داشتن خوف، مستلزم داشتن رجاء است، آن خوفي است كه از نزول عذاب و رسيدن مكروه باشد، و ما در سابق گفتيم كه: خوف در آيه خوف ذاتي و از مهابت در برابر جلال و كبرياي خداست و تاثر ضعيف از قوي و انكسار صغير و حقير در قبال عظيم و كبيري است كه به عظمت و كبرياي خود جلوه نموده است، و چنين خوفي با رجاء مقابله ندارد.
استدلال ديگري كه به اين آيه شده استدلال بر افضليت ملائكه از بشر است، «3» و ليكن استدلال صحيحي نيست، و آيه بيش از اين ظهور ندارد كه ملائكه از افراد گناهكار و كافر بشر افضلند، چون آيه، در مقام مدح است و افراد نامبرده آن صفات پسنديده ملائكه را ندارند، و اما در مورد غير كفار و گنهكاران از بشر، آيه شريفه متعرض اثبات و نفي افضليت ملائكه از ايشان نيست، و بزودي بحث مفصلي در باره ملائكه در جاي مناسبش خواهد آمد ان شاء اللَّه.
" وَ قالَ اللَّهُ لا تَتَّخِذُوا إِلهَيْنِ اثْنَيْنِ إِنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ فَإِيَّايَ فَارْهَبُونِ".
كلمه" رهبه" به معناي ترس در مقابل رغبت است، كه به معناي نزديكي از روي انس است، به خلاف خوف كه به معناي ترس در مقابل اميد است.
سخن در اين آيه عطف به جمله" وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ" است، بعضي «4» گفته‌اند عطف است به جمله" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ"، بعضي «5» هم گفته‌اند: عطف است به جمله" ما خَلَقَ اللَّهُ" و نظير جمله معروف" علفتها تبنا و ماء باردا- آن شتر را با كاه و آب خنك علوفه دادم" است، كه تقديرش" و سقيتها ماء باردا- و آشاماندم آن را آب خنك" مي‌باشد، و اين آيه در تقدير،" ا و لم يروا الي ما خلق اللَّه من شي‌ء" و" ا و لم يسمعوا الي ما قال اللَّه لا تتخذوا ..."
مي‌باشد و ليكن وجه اول صحيح است.
و مقصود از جمله" لا تَتَّخِذُوا إِلهَيْنِ اثْنَيْنِ"- و خدا داناتر است- نهي از تعدي از يك خدا و گرفتن چند خداست، پس خصوص دو تا مقصود نيست، بيش از دو خدا گرفتن را
__________________________________________________
(1)به آن و به زمين فرمود: بياييد چه به طوع و رغبت و چه به اكراه، گفتند به طوع و رغبت خود آمديم. سوره حم سجده آيه 11.
(2)و روزي كه مي‌گويد (موجود) باش پس (موجود) مي‌شود. سوره انعام، آيه 73.
(3)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 46.
(4 و 5)روح المعاني، ج 14، ص 161.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 390
هم نهي مي‌كند، و مؤيد اين معنا تاكيد در جمله" إِنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ" است و كلمه" اثنين" صفت" الهين" است، هم چنان كه كلمه" واحد" صفت" اله" است، و اين دو صفت به منظور احتياج و بيان مطلب آمده است.
و به عبارت روشن‌تر اينكه، عنايت در آيه شريفه به نهي از پرستيدن غير خدا با خداست، چه اينكه آن غير خدا يكي باشد يا بيشتر از يكي، ليكن از آنجايي كه هر عددي را كه مشركين در اله اختيار كرده بودند بالاتر از دو تا بوده، و حد اقل شرك آنان دو خدايي بوده، و بعد از عدد دو هيچ عددي تحقق نمي‌يابد مگر بعد از تحقق عدد دو لذا نهي از شرك را برده است روي عدد دو و از هر عددي ديگر به همان اكتفاء كرده.
ممكن هم هست اعتبار عدد دو بخاطر دأب و عادت مشركين بوده كه در مساله الوهيت به اله صنع و ايجاد معتقد بوده‌اند، يعني آن خدايي كه تنها مساله خلقت به دست اوست، و اله همه آلهه و ايجاد كننده همه آنهاست، و يكي هم اله عبادت، و آن خدايي است كه ربوبيت و تدبير عالم به دست اوست، و اين احتمال با جملات بعدي آيه مناسب‌تر است.
بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود: معبود دوگانه نگيريد، و براي خلقت، الهي، و براي تدبير و عبادت، الهي ديگر نپنداريد، و بدانيد كه معبود، اله واحد است كه هم خلقت به دست اوست و هم تدبير، زيرا همه تدبيرها به ايجاد منتهي مي‌گردد، و با اقرار به اينكه من اله خالق و ايجادكننده‌ام، پس من مدبر نيز هستم، و به همين جهت پرستش هم حق من به تنهايي است،" فاياي فارهبون- تنها از من حساب ببريد و تنها مرا عبادت كنيد".
از همين بيان روشن مي‌گردد كه چرا جمله" فَإِيَّايَ فَارْهَبُونِ" متفرع بر بيان قبلش شد، و معلوم مي‌گردد كه اين تفريع از استدلالهاي لطيف قرآني است، و جمله مزبور افاده حصر مي‌كند، زيرا مفعول كه" اياي" باشد مقدم بر فعل" فارهبون" آمده، و اين تقدم مفعول بر فعل از باب اشتغال و قصر قلب است، نه قصر افراد «1»، آن چنان كه از كلمات مفسرين بر مي‌آيد، براي اينكه قرشي‌ها اينطور نبودند كه هم خدا را بپرستند و هم آلهه خود را، بلكه تنها آلهه را مي‌پرستيدند، و چنين عذر مي‌آوردند كه عبادت، فرع شناسايي و احاطه است، كه به خداي سبحان نمي‌توان احاطه يافت، پس نمي‌شود او را پرستيد، و لازم است بزرگان و اقوياي از مخلوقات او چون ملائكه و كملين از جن و بشر را پرستيد چون آنهايند كه تدبير امر عالم را بدست دارند، و اگر ما عبادتشان كنيم خيراتي را كه بدست آنان
__________________________________________________
(1)ما معني اين دو اصطلاح را در ساير مجلدات بيان كرده‌ايم. (مترجم).
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 391

[لازمه مالكيت مطلقه خدا اينست كه فقط او معبود و دين دائما از او باشد (لَهُ الدِّينُ واصِباً)] ..... ص : 391

است متوجه خود مي‌سازيم، و از شروري كه باز بدست ايشان است بر حذر مي‌مانيم معناي تقرب به خدا با شفاعت آلهه هم همين است، پس معلوم شد كه تقدم مفعول بر فعل از باب قصر قلب است نه قصر افراد.
و ظاهرا امر به رهبه، كنايه باشد از امر به عبادت، و خلاصه معناي" از من بترسيد"،" مرا بپرستيد" است، و اگر بجاي اين، آن را آورد براي اين بود كه قبلا گفتگو از سجده تمامي موجودات در بين بود كه خود، اصل در تشريع عبادت و ترس ملائكه بود، و در آنجا گفتيم كه ترس ملائكه ترس از جلال و مهابت خدا بود نه ترس از عقاب، در اينجا نيز مقصود همان است (دقت فرمائيد).
" وَ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لَهُ الدِّينُ واصِباً أَ فَغَيْرَ اللَّهِ تَتَّقُونَ".
راغب در مفردات گفته: كلمه" وصب" به معناي بيماري مزمن و غير قابل علاج است، گفته مي‌شود" وصب فلان" يعني فلاني بيمار شد، و" فلان وصب" يعني فلاني بيمار است. در باب افعال هم همين معنا را مي‌دهد، گفته مي‌شود" اوصبه كذا" يعني فلان پيش آمد او را بيمار كرد، و" يتوصب" به معني يتوجع (درد مي‌برد) است، خداي تعالي فرموده" وَ لَهُمْ عَذابٌ واصِبٌ- براي ايشان است عذابي لازم"، و نيز فرموده:" وَ لَهُ الدِّينُ واصِباً- براي او است ديني دائم" آيه اول تهديدي است به كساني كه دو اله براي خود گرفتند، و كلمه واصب مي‌فهماند كه جزاي مذكور، عذابي هميشگي و شديد است.
" دين" در اين آيه به معناي طاعت، و" واصب" به معناي دايم است، يعني حق انسان است كه خدا را دائما و در همه احوال اطاعت كند، هم چنان كه ملائكه را اينطور توصيف كرد كه:" لا يَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ" و گفته مي‌شود" وصب وصوبا" يعني دايم شد دايم شدني، و" وصب الدين" يعني دين، واجب و لازم شد، و" مفازة واصبة" يعني بياباني دور، به حدي كه آخر ندارد. «1»
آيه شريفه و آيه بعد از آن بر وحدانيت خدا در الوهيت به معني معبوديت به حق احتجاج مي‌كند و مي‌فرمايد كه: دين تنها و تنها براي او است و احدي حق تشريع شريعت ندارد، و نيز حق ندارد كه مردم اطاعتش كنند، و بنا بر اين، اين آيه و ما بعد آن در مقام تعليل جمله سابق است، كه مشركين آن را انكار مي‌كردند.
پس جمله" وَ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" احتجاج بر وحدانيت خدا در ربوبيت
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" وصب".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 392
است به اين بيان كه آنچه ميان زمين و آسمان است، به حقيقت معناي ملك، ملك خدا و مملوك اوست، چون آنچه در عالم محسوس و مشهود است با همه صفات و افعالش قائم به ذات او و موجود به ايجاد او و ظاهر به اظهار اوست، بطوري كه حتي يك لحظه هم نمي‌تواند با او ارتباط نداشته باشد، پس اشياء، قائم به او است (همانند) قيام ملك به مالكش، و مملوك اوست به معناي حقيقي ملك، و به هيچ وجه از آنچه كه هست نمي‌تواند تغيير يا انتقال بپذيرد، هم چنان كه خاصيت ملك حقيقي همين است، مانند مالكيت انسان نسبت به چشم و گوش خودش (البته من باب مثل).
و وقتي قضيه بدين قرار باشد، خداي تعالي مدبر عالم نيز خواهد بود، براي اينكه متصور نيست كه خدا مالك عالم، آن هم به اين معناي از مالكيت بوده باشد، در عين حال ديگري هم مدبر عالم و مستقل در تدبير و تصرف در آن باشد، و مالك حقيقي‌اش از دخل و تصرف در آنچه خلق كرده و مالك آن است منعزل باشد، و وقتي هم او رب العالمين است واجب است كه از او پرهيز نمود، و در برابرش خضوع كرد چون رب غير از مالك مدبر معناي ديگري ندارد.
" وَ لَهُ الدِّينُ واصِباً"- يعني دين دائما براي او است، توضيح اينكه چون خداي تعالي رب عالم است بخاطر اينكه مالك همه اجزاي آن و مدبر آنها است، و از لوازم تدبير و واجبات آن اين است كه عالم انساني بر طبق سنت او رفتار كند، تا به آن نتيجه‌اي كه او برايش در نظر گرفته نائل شود، يعني به سعادتش رهنمون شود، و با در نظر گرفتن اين معنا كه سنت و طريقه‌اي كه او براي تدبير، از خصوص انسان دارد همان چيزي است كه قرآن نامش را دين نهاده، ناگزير واجب مي‌شود كه تنها او متصدي وضع و جعل قوانين و سنتهاي خود گردد، و او بايد اين طريقه را تشريع كند، پس تنها او است كه مالك دين است، هم چنان كه خودش فرموده:" وَ لَهُ الدِّينُ واصِباً" و به عهده اوست كه آنچه مايه صلاح و تدبير امور انسانها است، تشريع نمايد، هم چنان كه فرموده:" وَ عَلَي اللَّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ ...".
بعضي «1» گفته‌اند: مراد از دين، طاعت است. بعضي «2» ديگر آن را ملك، و بعضي «3» جزاء دانسته‌اند، و هر يك براي نظريه خود وجهي آورده‌اند كه تامل در آنها بر اهل دقت
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 163 به نقل از ابن عطيه.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 365.
(3)كشاف، ج 2، ص 611. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 393
پوشيده نيست، و از همه وجيه‌تر همان وجهي است كه ما آورديم، چون با سياق آيه و آيات قبل و بعد آن كه در باره توحيد ربوبيت و تشريع دين از راه وحي رسالت بحث مي‌كند مناسب‌تر است.
جمله" أَ فَغَيْرَ اللَّهِ تَتَّقُونَ"، استفهام انكاري است و علي الظاهر متفرع بر هر دو جمله قبلي است، و معنايش اين است كه: وقتي مطلب از اين قرار بود پس باز هم از غير خدا پرهيز مي‌كنيد و غير خدا را اطاعت مي‌كنيد؟
" وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ ثُمَّ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْئَرُونَ".
اين آيه بيان ديگري است براي اثبات وحدانيت خداي تعالي در ربوبيت، كه خدا توبيخ و مذمت مشركين را بر شرك و تشريعشان متفرع بر آن نموده است، و از اينجا تا چند آيه ديگر مطلب دنبال همين موضوع جريان دارد.
مراد از كلمه" ضر" بد حالي از جهت فقدان نعمتي است كه در بودنش صلاح حال آدمي است، و كلمه" جؤار"- به ضم جيم- به معناي صداي حيوانات وحشي است، و جمله" فَإِلَيْهِ تَجْئَرُونَ- به درگاه او نعره مي‌زنيد" كنايه از دعا و تضرع و استغاثه است كه به نعره حيوانات تشبيه شده.
و كلام در جمله" وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ" كلامي است عمومي و با دليل، نه اينكه ادعايي بي دليل باشد، خداوند دليل آن را در آيات قبلي بيان كرده، علاوه بر اين شنوندگان اين خطاب هر كه باشند خود اعتراف به اين معنا دارند كه در هنگام بيچارگي به درگاه خدا متوسل شده، داد و فرياد مي‌كنند.

[در تنگناها و شدائد، اميد بستن به مسبب الاسباب و دست به دامان او شدن فطري انسان است] ..... ص : 393

پس معناي جمله مذكور چنين است كه تمامي نعمت‌هايي كه نزد شماست همه از انعام خدا بر شما است، و خودتان هم اين معنا را مي‌دانيد، و همين شماييد كه وقتي حالتان بد مي‌شود صدايتان را به تضرع و زاري به درگاه او بلند مي‌كنيد، آري تنها به درگاه او، نه به درگاهي ديگر، زيرا اگر درگاه ديگري هم سراغ مي‌داشتيد و لو براي يك بار هم كه شده به آن درگاه متوجه مي‌شديد، و ليكن نشديد و نخواهيد شد، پس تنها خداي سبحان منعم نعمتهاي شما و بر طرف سازنده گرفتاريهاي شما است، پس چرا با اين حال در برابرش به عبادت خاضع نمي‌شويد و او را اطاعت نمي‌كنيد.
و استغاثه به خداي تعالي و تضرع به درگاه او در هنگام برخورد با مصائب و هجوم شدايدي كه اميد انسان از هر جا و از هر سببي از اسباب ظاهري قطع مي‌شود مطلبي است ضروري كه احدي در آن شك ندارد، آري انسان هر چند هم كه دين نداشته باشد و به
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 394
خداي سبحان ايمان نياورده باشد مع ذلك در هنگام هجوم شدايد اگر به و جدان خود مراجعه نمايد مي‌يابد كه اميدش قطع نشده و هنوز به جايي دل بسته است، و ممكن نيست اميدي بدون اميدوار كننده‌اي تحقق يابد، پس همين وجود اميد دليل است بر وجود كسي كه به او اميد برده شود، هم چنان كه تحقق هر حالتي در انسان كه معناي تعلق در آن باشد مانند حب و بغض و اراده و كراهت و جذب و نظائر آن بدون طرف تعلقش در خارج ممكن نيست، پس اگر در خارج مراد و مطلوب و جاذبه‌اي نباشد ممكن نيست اراده و طلب و جذبي تحقق پيدا كند، و اين، وضع تمامي موجوداتي است كه خالي از نسبت نيستند.
پس همين كه در هنگام شدايد، در نهاد آدمي چيزي به نام رجاء و اميد هست با اينكه اسباب ظاهري همه و همه قطع شده، خود دليل بر اين است كه ما فوق اين سببهاي قطع شده سببي است كه حوادث بزرگ نمي‌تواند آن را قطع كند، و آدمي به هيچ وجه از آن بريده نيست، و سببي است كه زوال و فنا و سهو و نسيان نمي‌پذيرد.
اين حقيقتي است كه انسان در ذات خود آن را يافته و فطرتش بدان حكم مي‌كند، هر چند كه اشتغال به اسباب ظاهري او را غافل ساخته و يا زخارف مادي و محسوس او را به خود جلب و جذب كرده باشد، ليكن همين انسان وقتي در محاصره بلايا قرار گرفت و چاره از هر جهت از دستش بريده شد، و راه نجات را به روي خود بسته ديد، و همه اسباب ظاهري از پيش رويش ناپديد شد و موانع بلايا همه از نظرش پريدند، و ديگر چيزي از شواغل نماند كه او را مشغول كرده و دلش به آن بستگي پيدا كند، آن وقت است كه آن حقيقتي كه اسباب ظاهري تا كنون پنهانش مي‌داشت و وي از او در غفلت مي‌زيست، ظهور كرده دلش به آن متعلق مي‌شود، و آن عبارت است از سببي كه فوق همه اسباب است و او خداي عز اسمه است." ثُمَّ إِذا كَشَفَ الضُّرَّ عَنْكُمْ إِذا فَرِيقٌ مِنْكُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ".
از اينجا مذمت و توبيخ مشركين شروع مي‌شود مذمت و توبيخي كه سرانجام به تهديد منتهي مي‌گردد، و اين حق است بر آنان، براي اينكه كشف ضر از استغاثه ايشان و رجوع فطريشان به پروردگار خود اقتضاء مي‌كرد كه او را يكتاي در ربوبيت بدانند و ليكن بعد از آنكه حقيقت برايشان با دفع بلاها و نزول رحمت كشف شد باز هم گروهي از اينها دل به اسباب ظاهري بسته و بشرك قبلي خود بازگشته، و رذائل اخلاقي در دلهايشان بيدار شد و قوت گرفت، و هواها در دلهايشان كوران كرد، و باز غير خداي را شريك خدا كردند، و يكي از چيزهايي كه شريك قرار دادند همان سببهاي ظاهري بود، و معناي آيه روشن است.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 395

[توضيح اينكه كفران نعمت غايت و غرض شرك ورزيدن مشركين است] ..... ص : 395

" لِيَكْفُرُوا بِما آتَيْناهُمْ فَتَمَتَّعُوا فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ".
" لام" در ابتداي جمله، لام غايت است و چنين معنا مي‌دهد كه: مشركين براي اين شرك ورزيدند كه نعمتهاي ما را كفران كنند، و آن بلاهايي كه از ايشان برگردانديم شكر نگزارند.
و اگر كفران نعمت را غرض و نتيجه شرك ايشان قرار داد بدين جهت است كه اينان در مسير زندگي جز كفران، هدف ديگري ندارند، تنها هدفشان كفران نعمتهاي خدا و ترك شكر او است، و اين بدان جهت است كه اشتغال به محسوسات و ماديات، در دلهايشان ملكه ماديگري و دلبستگي به اسباب ظاهري و استناد نعمتها به آن اسباب را ملكه راسخي قرار داده، و آن ملكه پرده ضخيمي ميان آنان و معرفت فطريشان شده، توحيد خدايشان در ربوبيت را از يادشان برده، در برخورد با هر نعمتي سبب ظاهري آن را به ياد مي‌آورند و هيچ به ياد مسبب اسباب يعني خداي تعالي نمي‌افتند، و قهرا در برابر همان اسباب خاضع گشته و از انقطاع آنها نگران مي‌شوند، ولي در برابر خدا نه خضوع دارند و نه خشوع و نه دلواپسي، پس گويا- و بلكه حتما- غايتي جز كفر به نعمت خدا و ترك شكر آن ندارند.
پس كفر به خداي سبحان غايت عمومي آنان در هر ثنائي كه داخل مي‌شوند و در هر عملي كه بجا مي‌آورند مي‌باشد، و اگر بعد از كشف ضر و رفع گرفتاري باز هم شرك مي‌ورزند و به ساير ارباب، دلبسته گشته و خاضع و خاشع آنها مي‌شوند براي اين است كه نعمت خدا را كفران كنند، و چون اين كفرانشان كه كفران دائمي است و بر آن اصرار ورزيده بر خدا استكبار مي‌ورزند با اينكه خداي سبحان فرموده:" لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ" «1»- غضب الهي را بر انگيخت تا آن تهديد را بكند لذا روي سخن را از رسول خدا (ص) بسوي ايشان كه تا كنون غايب فرض شده بودند برگردانيده و بدون وساطت آن جناب به خود آنان خطاب كرده و فرمود:" فَتَمَتَّعُوا فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ- پس سرگرم باشيد كه بزودي خواهيد فهميد".
از اينكه در اينجا نفرمود: سرگرم چه باشيد، براي اين بود كه اطلاق كلام شامل همه ماديات شده و بفهماند كه بطور كلي به هر چيزي كه دل ببنديد بزودي در قيامت بر آن
__________________________________________________
(1)اگر شكر بگزاريد زيادتان مي‌دهم و اگر كفران كنيد عذابم شديد است. سوره ابراهيم، آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 396
مؤاخذه خواهيد شد، و چيزي از آن به دردتان نمي‌خورد و از هيچ يك آن امور منتفع نخواهيد شد، و نيز علت اينكه: نفرمود: بزودي چه چيز را خواهيد فهميد و همين قدر فهمانيد كه سر انجام بدي در پيش دارند، براي اين بود كه مشركين نفهمند چه عذابي در پيش دارند و عذاب مذكور ناگهاني سر برسد، و چيزي ببينند كه هرگز احتمالش را نمي‌دادند و اين در تهديد دردناكتر است.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" لام" در جمله" لِيَكْفُرُوا بِما آتَيْناهُمْ" لام امر است، و مراد، تهديد به نحو تعجيز است. ليكن توجيهي است كه به زحمت قبول مي‌شود.

[مقصود از اينكه مشركين بخشي از روزي خود را نصيب" لِما لا يَعْلَمُونَ" قرار مي‌دهند] ..... ص : 396

" وَ يَجْعَلُونَ لِما لا يَعْلَمُونَ نَصِيباً مِمَّا رَزَقْناهُمْ تَاللَّهِ لَتُسْئَلُنَّ عَمَّا كُنْتُمْ تَفْتَرُونَ".
مفسرين «2» گفته‌اند: اين آيه عطف است بر ساير جنايت‌هاي ايشان كه آيات گذشته بر آنها دلالت مي‌كرد، و تقدير كلام چنين است:" مشركين علاوه بر آنچه برايتان گفتيم مرتكب مي‌شدند و براي چيزهايي كه علم نداشتند نصيبي قرار مي‌دادند".
و ظاهرا كلمه" ما" در جمله" لِما لا يَعْلَمُونَ" موصوله است، و مراد از آن همان آلهه ايشان است، و ضمير در" لا يعلمون" به مشركين بر مي‌گردد، و مفعول" لا يعلمون" حذف شده، و معناي جمله چنين است: مشركين براي آلهه خود كه خبر ندارند كه آن آلهه نفع و ضرري ندارند نصيبي از آنچه روزيشان كرده‌ايم قرار مي‌دهند.
و مقصود از اين قرار دادن، آن نذري است كه براي بتهاي خود مي‌كردند، و در سوره انعام آن را چنين حكايت كرده است:" وَ جَعَلُوا لِلَّهِ مِمَّا ذَرَأَ مِنَ الْحَرْثِ وَ الْأَنْعامِ نَصِيباً فَقالُوا هذا لِلَّهِ بِزَعْمِهِمْ وَ هذا لِشُرَكائِنا فَما كانَ لِشُرَكائِهِمْ فَلا يَصِلُ إِلَي اللَّهِ وَ ما كانَ لِلَّهِ فَهُوَ يَصِلُ إِلي شُرَكائِهِمْ ساءَ ما يَحْكُمُونَ" «3». اين وجهي است كه در تفسير آيه گفته‌اند، و ليكن پذيرفتنش بي زحمت نيست.
وجه ديگري كه ممكن است گفته شود اين است كه عطف بر جمله" يشركون" باشد
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 2، ص 612.
(2)روح المعاني ج 14، ص 166.
(3)و براي خدا از روئيدنيها و حيوانات كه آفريده نصيبي معين كردند و به گمان خودشان گفتند اين سهم براي خدا و اين سهم براي شريكان و بتان ما، پس آن سهمي كه از آن شريكانشان بود به خدا نمي‌رسيد و آنكه براي خدا بود به شريكان مي‌رسيد و حكمي سخت جاهلانه و ناشايسته مي‌كردند. سوره انعام، آيه 135.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 397

[منشا و سبب اينكه مشركين ملائكه را مؤنث و دختران خدا مي‌دانستند] ..... ص : 397

كه در سابق گذشت و تقديرش چنين باشد:" اذا فريق منكم بربهم يشركون و يجعلون لما لا يعلمون نصيبا مما رزقناهم" و مقصود از" لِما لا يَعْلَمُونَ" اسباب ظاهري باشد كه آثار را بطور استقلال به آنها نسبت مي‌دادند و به حقيقت حال آنها جاهل بودند و جزما نمي‌دانستند كه آنها نفع و ضرري دارند، با اينكه احيانا مي‌ديدند كه از آن آثار كه توقع آن را داشتند تخلف مي‌كنند.
در اين آيه فرموده مشركين سهمي از رزق خود را به اسباب ظاهري نسبت مي‌دادند و حال آنكه مشركين تمامي رزقهاي خود را مستقلا از اسباب مي‌پنداشتند و اصولا خدا را مؤثر در رزق نمي‌دانستند، و اين بدان جهت است كه بفهماند مشركين هر چند مرامشان چنين بود، ليكن علم فطري داشتند به اينكه خدا هم تاثير در رزق دارد، حتي چند آيه قبل از اين فرموده بود كه در هنگام بيچارگي به درگاه خدا نعره مي‌زنند و وقتي اين اعترافشان در نظر گرفته شود و اسناد تاثير به اسبابشان نيز ملاحظه شود اين نتيجه بدست مي‌آيد كه ايشان اسباب را با خدا شريك در رزاقيت مي‌دانستند و سهمي از ارزاق را به اسباب نسبت مي‌دادند، و لذا در آخر بيان مورد بحث پس از توبيخ و ملامت، تهديدشان كرده مي‌فرمايد:" تَاللَّهِ لَتُسْئَلُنَّ عَمَّا كُنْتُمْ تَفْتَرُونَ".
" وَ يَجْعَلُونَ لِلَّهِ الْبَناتِ سُبْحانَهُ وَ لَهُمْ ما يَشْتَهُونَ".
عتاب ديگري است به مشركين در خصوص حكمي كه از روي جهل و بدون هيچ دليلي به آن حكم كرده و خود را احترام كرده و نسبت به پروردگار اسائه ادب نموده بودند، بر خداي سبحان جسارت نموده و پسراني كه برايشان متولد مي‌شد براي خود دانسته و ليكن از دختران اكراه داشته و ايشان را به خدا نسبت مي‌دادند.
پس اينكه فرمود:" وَ يَجْعَلُونَ لِلَّهِ الْبَناتِ سُبْحانَهُ" منظور اين است كه مشركين تعدادي از آلهه خود را زن مي‌پنداشتند، و مي‌گفتند: اينها دختران خدايند، هم چنان كه بعضي «1» گفته‌اند كه قبيله خزاعه و كنانه عقيده داشتند كه ملائكه دختران خدايند.
وثني‌هاي برهمني و بودايي و صابئي، آلهه بسياري از ملائكه و جن را مي‌پرستيدند كه به اعتقاد آنان همه زن بودند و معتقد بودند كه دختران خدايند، در قرآن كريم هم نقل كرده كه ايشان ملائكه را كه بندگان خداي رحمان بودند زن مي‌پنداشتند
__________________________________________________
(1)روح المعاني ج 14، ص 167.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 398
" وَ جَعَلُوا الْمَلائِكَةَ الَّذِينَ هُمْ عِبادُ الرَّحْمنِ إِناثاً" «1» و نيز فرموده:" وَ جَعَلُوا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْجِنَّةِ نَسَباً" «2».
امام فخر رازي در تفسير خود در علت اين پندار گفته: من خيال مي‌كنم اگر مشركين، ملائكه را زن پنداشته‌اند از اين رو بوده كه مانند زنان از ديدگان مخفي و مستورند، هم چنان كه كلمه" شمس- آفتاب" را هم از اين رو مؤنث دانسته‌اند كه قرص آن از نظرها مستور است و نور زياد آن نمي‌گذارد قرصش ديده شود، هم چنان كه زنان پرده‌نشين ديده نمي‌شوند، البته لازم نيست كه اين سخن در هر پوشيده و مستوري جريان يابد، تا بگويي پس چرا كلمه" جن" را مؤنث نمي‌دانستند با آنكه جن هم از نظرها پنهان است، اين بود خلاصه كلام امام فخر رازي «3».
بعضي «4» ديگر در توجيه مؤنث آوردن ملائكه گفته‌اند: بخاطر اين است كه نه ديدگان آن را مي‌بيند و نه دست كسي به آن مي‌رسد، پس ملائكه از اين دو جهت نظير دخترانند كه مردها نسبت به ايشان غيرت به خرج داده و در محل امن و مكان مجلل جاي مي‌دهند، و جن هر چند كه از ديدگان مستورند ليكن مستوريشان به اين نحو نيست.
و اين دو وجه، استحساني بيش نيست، و شما خواننده گرامي اگر به آراء مختلف وثنيت- كه پاره‌اي از آن در جلد دهم اين كتاب گذشت- مراجعه نماييد خواهيد فهميد كه عرب، مبتكر در اين اعتقاد نيست، بلكه اصل آن قديمي است، كه در آراي قدماي وثنيت هند و مصر و بابل و يونان و روم وجود داشته.
و اگر در اصول آراي بت‌پرستان دقت كنيم خواهيم ديد كه اين فرقه، ملائكه را كه به زعم ايشان منشا وجوه خير عالمند، و جن را كه باز به زعم ايشان مرجع شرور عالمند آلهه خود پنداشته و مي‌پرستيدند، ملائكه را به اميد خيرشان و جن را از ترس شرشان، و اين مبادي عالي كه به ظاهر قواي كلي‌اند به زعم مشركين دو قسم بوده‌اند، يكي فاعل و يكي منفعل، آن گاه مشركين اجتماع اين دو فريق را نكاح و ازدواج ناميده، قسم فاعل را پدر، و قسم منفعل را مادر، و حاصل از اجتماع آن دو را فرزند مي‌ناميدند، و فرزند را هم دو قسم دانسته، يك دسته پسر، و دسته ديگر دختر، و بعضي از آلهه خود را امهات و دختران، و بعضي ديگر را پدران و پسران نام مي‌نهادند.
__________________________________________________
(1)و (مشركان) فرشتگاني كه مخلوق خدا هستند (را) دختر مي‌خوانند. سوره زخرف، آيه 19.
(2)ميان خدا و جن‌ها خويشاوندي قرار دادند. سوره صافات، آيه 158.
(3 و 4)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 54.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 399

[معناي جمله:" وَ لَهُمْ ما يَشْتَهُونَ" و گفتگويي كه در اين مورد شده است] ..... ص : 399

پس اگر بعضي از وثني‌هاي عرب مي‌گفتند: ملائكه همه‌شان دختران خدايند، در اين حرف از قدماي وثنيت تقليد مي‌كردند، آنهم تقليدي جاهلانه كه به آراي آنان آشنايي نداشتند.
و اينكه فرموده:" وَ لَهُمْ ما يَشْتَهُونَ" از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه اين جمله عطف به جمله" لِلَّهِ الْبَناتِ" است و در تقدير چنين است:" و يجعلون لهم ما يشتهون"، يعني دختران را براي خدا قرار مي‌دادند به اعتقاد اينكه ملائكه دختران خدايند، و براي خودشان هر چه مي‌خواستند قرار مي‌دادند كه آنها عبارت بودند از پسران و به همين جهت دختران را زنده بگور مي‌كردند، و حاصل كلام اين است كه آنچه براي خود نمي‌پسنديدند براي خدا مي‌پسنديدند.
بعضي «1» گفته‌اند: جمله" ما يَشْتَهُونَ" مبتداي مؤخر و كلمه" لهم" خبر مقدم است، و جمله عطف به" يجعلون" است، و بنا بر اين توجيه، منظور از كلام، استهزاء و يا سركوبي كردن است.
آن گاه كلام خود را چنين توجيه كرده‌اند كه: جايز نيست جمله" وَ لَهُمْ ما يَشْتَهُونَ" عطف به" لِلَّهِ الْبَناتِ" شود، چون مخالف قاعده است، زيرا قاعده اين است كه فعل متعدي چه آنكه خود به خود متعدي باشد و چه آنكه به حرف جر متعدي شود وقتي فاعلش ضمير متصل مرفوع باشد هيچوقت به خود اين ضمير- نه به خودي خود و نه با حرف جر- متعدي نمي‌شود، مگر آنكه چيزي فاصله شود، مثلا اگر زيد خودش را بزند گفته نمي‌شود:" زيد ضربه- زيد زد خودش را" و باز گفته نمي‌شود" انت ضربتك- تو زدي خودت را" و اگر او بر خويشتن خشم بگيرد گفته نمي‌شود:" زيد غضب عليه- زيد خشم گرفت بر خودش" بلكه فاصله آورده مي‌گويند" زيد ضرب نفسه- زيد نفس خودش را زد" و در جمله نافيه گفته مي‌شود" ما ضرب زيد الا اياه- زيد نزد مگر خودش را" و" زيد غضب علي نفسه- زيد بر نفس خود خشم گرفت" يا" زيد ما غضب الا عليه- زيد غضب نكرد مگر بر خودش" و اين قاعده در همه جا جريان دارد الا در باب" ظن" و ملحقات آن، مانند" فقد" و" عدم" كه در آنها جايز است فعل بدون فاصله، ضمير فاعل خود را مفعول بگيرد، مانند" زيد ظنه قويا- زيد پنداشتش توانا" يعني خودش را.
بنا بر اين، اگر جمله" وَ لَهُمْ ما يَشْتَهُونَ" عطف به جمله" لِلَّهِ الْبَناتِ" باشد مي‌بايستي
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 167.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 400
گفته باشد:" و جعلوا للَّه البنات سبحانه و لانفسهم ما يشتهون- براي خدا دختران قرار دادند و براي خودشان آنچه مي‌خواستند" (و چون چنين نفرمود، ناگزير بايستي بگوييم جمله دوم عطف است بر" يجعلون" و همانطور كه گفتيم كلمه" ما يَشْتَهُونَ" مبتدايي است كه عقب تر از خبر آمده، و كلمه" لهم" خبري است كه جلوتر ذكر شده، و تقدير كلام چنين است:
" و يجعلون للَّه البنات سبحانه و ما يشتهون لهم- قرار دادند دختران را براي خدا و آنچه مي‌خواهند براي خود") اين بود خلاصه كلام آن مفسر.
و ليكن حق مطلب اين است كه التزام به اين قاعده در جايي است كه اگر رعايت نشود خواننده يا شنونده به اشتباه بيفتد علاوه بر اين در آيه مورد بحث فاصله آمده و آن حرف جر" لام" است، و همين مقدار فاصله كافي است، به شهادت اينكه در قرآن به همين فاصله اكتفاء شده و فرموده:" وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ" «1» و نيز فرموده:" وَ اضْمُمْ إِلَيْكَ جَناحَكَ" «2» بعضي «3» از مفسرين اصلا اين قاعده را قبول نكرده و رد نموده‌اند، و بهمين دو آيه‌اي كه آورديم استدلال كرده‌اند، و از گفتار مفسر مزبور جوابهاي ديگري داده‌اند كه چون حاجتي به ذكر آنها نبود از ايرادش صرفنظر نموديم، خواننده مي‌تواند به تفاسير مفصل مراجعه نمايد.
" وَ إِذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالْأُنْثي ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ كَظِيمٌ".
مقصود از" اسوداد وجه" و سياه شدن روي، بطور كنايه خشمناك شدن است، و" كظيم" به كسي گويند كه اندوه و خشم خود را فرو ببرد و جمله مورد بحث حاليه است، يعني اينكه گفتيم دختران را به خدا نسبت مي‌دادند و در حالي چنين مي‌كردند كه وقتي مژده بر ايشان مي‌آوردند كه همسرت دختر آورده رويش از خشم سياه مي‌شد، و خشم خود را فرو مي‌برد.
" يَتَواري مِنَ الْقَوْمِ مِنْ سُوءِ ما بُشِّرَ بِهِ ...".
" تواري" به معناي گشتن و نهان گاهي جستن است، و از ماده" وراء" گرفته شده، و كلمه" هون" به معناي ذلت و خواري است، و كلمه" دس" به معناي پنهان كردن است.
__________________________________________________
(1)تكيه بده خود را به شاخه خرما. سوره مريم، آيه 25.
(2)به چسبان به خودت بال خود را. سوره قصص، آيه 32.
(3)روح المعاني، ج 14، ص 168.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 401

[حكايت دختركي مشركين و نكوهش آن] ..... ص : 401

و معناي آيه اين است كه: وقتي براي ايشان خبر مي‌آوردند كه دختردار شديد از خشم سياه مي‌شدند، و از بدي خبري كه آورده شده و از فشار افكار عمومي كه آن را بد مي‌پنداشتند پنهان گشته، به فكر فرو مي‌رفتند كه آيا نگاهش بدارند و ذلت و خواري دختر داري را تحمل كنند و يا زنده زنده در خاك پنهانش سازند، هم چنان كه عادت همه‌شان در باره دختران متولد شده اين بود، و بطوري كه گفته‌اند: قبل از اينكه همسرشان بزايد، چاله‌اي مي‌كندند و آماده مي‌ساختند، همين كه مي‌فهميدند فرزندشان دختر است در آن چاله انداخته خاك به رويش مي‌ريختند، تا زير خاك جان بدهد، و اين عمل را از ترس فقر، نسبت به دختران مرتكب مي‌شدند، كه مبادا در اثر نداري، كسي كه كفو آنان نيست به ايشان طمع كند.
اولين باري كه اين رسم غلط عملي شد، در واقعه جنگ بني تميم با كسراي ايران بود كه در آن جنگ عده‌اي از زنان قبيله، اسير لشكر كسري شدند و آنان را به اسيري به دربار كسري بردند، در آنجا دختران را به عنوان كنيز نگاه داشتند و پس از مدتي كه ميان دو طرف صلح بر قرار شد بني تميم اسيران خود را مطالبه كردند، دربار كسري آنان را مخير كرد كه مي‌خواهند به قبيله خود روند و اگر نه در دربار بمانند، عده‌اي از دختران از رفتن به قبيله خويش خودداري نمودند، مردان قبيله غضبناك شده تصميم گرفتند از اين پس اگر دختردار شدند زنده زنده دفنشان كنند، و همين كار را كردند، قبايل ديگر نيز از آنها ياد گرفته، كم كم اين جريان در همه جا منتشر شد، و دختركشي باب گرديد.
مقصود از حكم در جمله" أَلا ساءَ ما يَحْكُمُونَ" همان حكمي بود كه مي‌گفتند:
دختران، مال خدا و پسران مال خود ما، نه اينكه در واقع پسران را عزيز و دختران را خوار پنداشته باشند، بلكه معناي حكم مذكورشان اين بود كه هر چه به عقيده خودشان دوست نمي‌دارند مال خدا، و هر چه دوست مي‌دارند مال خودشان باشد.
بعضي «1» گفته‌اند: مراد از حكم، حكم به وجوب دختركشي، و لزوم آن است و استدلالشان اين است كه در نگهداري دختران، خواري و آبروريزي است. و ليكن وجه اول با آيه بعدي موافق‌تر است.
" لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ مَثَلُ السَّوْءِ وَ لِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلي وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ".
" مثل" به معناي صفت است، و اگر مثل‌هاي معروف را هم مثل گفته‌اند چون
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 367.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 402
صفتي است كه در زبانها مي‌گردد، و در هر جاي مناسب و مشابهي به ميان مي‌آيد.
كلمه" سوء"- به فتح سين و سكون واو- مصدر" ساء- يسوء" است، هم چنان كه كلمه" سوء"- به ضم سين- اسم مصدر است، و اضافه مثل به سوء تنويع را افاده مي‌كند چون هر چيزي كه وصف مي‌شود و مثل آورده مي‌شود، دو قسم است: يا از جهت خوبيش توصيف مي‌شود، و يا از جهت بديش، پس مثل هم دو جور است، مثل حسن و مثل سوء. و حسن و قبح هم گاهي از جهت خلقت است، يعني خلقت يكي خوب و خلقت ديگري بد است، و خود انسان در آن دخالتي ندارد، مانند خوشگلي و بدگلي، و گاهي بخاطر عمل اختياري انسان است، مانند خوبي عدالت و بدي ظلم، عقل بشر هم تنها آن خوبي و بدي را سزاوار مدح و ذم مي‌داند كه اختياري انسان باشد، نه قسم اول را، و بنا بر اين، مدح در حقيقت روي آن عملي دور مي‌زند كه فطرت بشر، آن را نيكو دانسته و انسان را به انجام آن فرمان مي‌دهد، چون آن را مايه رسيدن به سعادت زندگي تشخيص داده است، هم چنان كه مذمت، روي ترك چنين عملي دور مي‌زند، و اين حسن و قبح همان فطرياتي است كه دين حق، متضمن آن است و معلوم است كه طبع انساني را غير از ترس از عذاب اليم و مؤاخذه شديد و يقين به وقوع آن، چيزي از ارتكاب عمل زشت بازش نمي‌دارد و صرف مذمت، جلوگير او نمي‌شود، براي اينكه مذمت تا وقتي است كه عمل عمومي نشده باشد، ولي وقتي عمومي و رسم شد ديگر زشت نيست.

[بيان اينكه منشا و انگيزه نكوكاري و صفات حسنه، ايمان به آخرت و ريشه گناه كاري و هر مثل (صفت) سويي، ايمان نداشتن به آخرت و استخفاف امر حساب است] ..... ص : 402

از اينجا معلوم مي‌شود كه ايمان به آخرت و يقين به وقوع حساب و جزاي آن، يگانه اصلي است كه ضامن حفظ انسان از ارتكاب اعمال زشت است، و او را از هر مذمت و آبروريزي نگاه مي‌دارد، و همان منشاي است كه اعمال انسان را تقويم مي‌كند و براي هر يك ارزشي قائل مي‌شود، تقويمي كه وادار به ملازمت طريق سعادتش مي‌سازد و هيچ چيز ديگر اين اثر را ندارد، حتي توحيد هم كه تمامي معارف به آن منتهي مي‌شود، چنين اثري ندارد.
و قول خداوند متعال به همين مطلب اشاره كرده و مي‌فرمايد:" وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوي فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ" «1».
__________________________________________________
(1)پيروي مكن هواي نفس را تا از راه خدايت گمراه كند كساني كه از راه خدا گمراه مي‌شوند برايشان عذاب شديدي است بخاطر اينكه فراموش كردند روز حساب را سوره ص، آيه 26. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 403
پس به حكم اين آيه ايمان نداشتن به آخرت و استخفاف امر حساب و جزاء ريشه تمامي گناهان و مورد آن است و در مقابل آن، ايمان به آخرت منشا همه كارهاي نيك و منبع همه خيرات و بركات است، پس هر صفت سوء و هر ننگي كه به پيشاني آدمي مي‌خورد از ناحيه فراموش كردن آخرت مي‌خورد، هم چنان كه هر مثل حسن و صفت پسنديده كه آدمي به خود مي‌گيرد از ناحيه ياد آخرت است.
پس كساني كه ايمان به آخرت ندارند ريشه همه مثلهاي سوء و صفات زشتند، چون ملاك زشتي يعني انكار آخرت، صفت لازم ايشان است، اگر بعضي از مؤمنين به آخرت هم احيانا دچار مثل سوء مي‌شوند به خاطر فراموشي موقت روز حساب است، كه باز منكرين آخرت ريشه آن فراموشي هستند.
همه اينها كه گفته شد، در باره صفات سويي است كه عقل آن را قبيح دانسته و مذمتش مي‌كند، و البته صفات سوء ديگري نيز هست كه عقل آن را قبيح نمي‌داند، ولي طبع از آن كراهت دارد، از قبيل زن بودن در نظر بعضي از اقوام، يا دختر زاييدن، فقر مالي، مرض، مرگ، فناء، عجز و جهل، كه ميان مؤمن و كافر مشترك است، و مانند صفات ديگري كه با تحليل عقلي بدست مي‌آيد، مانند احتياج، فقر، نقص، عدم و امكان كه اختصاصي به انسانها نداشته، تمامي موجودات و ممكنات و عامه خلايق متصف به آن هستند، و از آن ميان، كافر هم متصف به آن است پس كافر به تمامي مثلهاي سوء و صفات نكوهيده متصف است و يا در معرض اتصاف است، چيزي كه هست پاره‌اي از آن صفات نكوهيده مختص به خود اوست، و پاره‌اي مشترك ميان او و مؤمنين است، و پاره‌اي مشترك ميان او و مؤمنين و همه موجودات است، كه تفصيلش گذشت.

[منزه بودن خداي تعالي از هر قبيح عقلي و طبعي و از اتصاف به صفات ممكنات و دارا بودن او بالاترين و بهترين امثال و اسماء را (وَ لِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلي)] ..... ص : 403

و خداي سبحان منزه است از اينكه به صفتي از اين صفات متصف بشود، كه مثلهاي سوئند، زيرا آن مثلهاي سويي كه گفتيم از ناحيه گناهاني كه عقل قبيحش مي‌داند و مذمتش مي‌كند حاصل مي‌گردد. و جامع همه آنها كلمه" ظلم" است، كه تنزه خداي تعالي از آنها روشن است، چون خدا مرتكب ظلم نمي‌شود، هم چنان كه فرمود:
" لا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً" «1» و نيز فرموده:" وَ هُوَ الْحَكِيمُ الْعَلِيمُ" «2» پس او هر حكمي كه براند و هر عملي كه انجام دهد همان حكم و همان فعل، متعين از نظر حكمت و نظام جاري
__________________________________________________
(1)پروردگار تو به احدي ظلم نمي‌كند. سوره كهف، آيه 49.
(2)و او است يگانه حكيم دانا. سوره زخرف، آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 404
در عالم است، بطوري كه چيز ديگري جاي آن را نمي‌گيرد.
و اما آن قسم مثلهاي سوء كه گفتيم از نظر عقل قبيح نيست، ولي طبع، از آن كراهت دارد، و همچنين آنهايي كه با تحليل عقلي بد است، خداوند از آنها هم منزه است، زيرا خداي تعالي عزيز مطلق است، و ساحتش امتناع دارد از اينكه ذلتي در او راه يابد، قادري كه كل قدرت از آن اوست، پس هيچ رقم عجزي در او راه ندارد، و كل علم از آن اوست، و هيچ جهلي به او راه ندارد، و محض حيات مال او است، پس مرگ او را تهديد به فناء نمي‌كند، و او منزه از هر نقص و عدم است، پس صفات اجسام كه دچار نقص و فقدان و قصور و فتور مي‌شوند، در او راه ندارد، آيات قرآني نيز در اين باره، هم فراوان و هم روشن است، و حاجتي به ايراد آنها نيست.
پس خداي سبحان داراي علو و نزاهت است از اينكه به يكي از اين مثلهاي سوء كه ما سواي خدا، همه به آن متصف مي‌شوند متصف گردد، نه تنها اين مقدار تقدس و تنزه دارد، بلكه حتي از مثلهاي حسنه و صفات پسنديده كريمه به آن معنايي كه غير او به آن متصف مي‌شود منزه است. يعني حيات و علم و قدرت و عزت و عظمت و كبرياء و امثال ذلك به آن معنايي كه در ما سوي اللَّه هست در خداي تعالي نيست، زيرا اين صفات حسنه كماليه در ما سوي اللَّه متناهي و همراه با فقر و حاجت و فقدان و نقيصه است، به خلاف خداي تعالي كه اين صفات را خالص از نقص دارد، محض كمال، و حقيقت آن را دارد، نامحدود و نامتناهيش را دارد، خالص از نقص و عدمش را دارد، پس او حياتي دارد كه مرگ تهديدش نمي‌كند، قدرتي دارد كه با عجز و خستگي آميخته نيست، علمي دارد كه مسبوق و مقارن با جهل نيست و عزتي دارد كه همراه آن ذلت نيست.
اينجاست كه معلوم مي‌شود اگر خداي سبحان در باره خود فرموده:" وَ لِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلي" و يا در جاي ديگر فرموده:" وَ لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلي فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «1» و يا فرموده:
" لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني" «2» معنايش چيست؟ زيرا بعضي از امثال حسنا در درجه پائين‌تري از حسن قرار دارند، و بعضي در درجه بالاتري، و بعضي در درجه ما فوق آن، و مثل اعلي در ميان همه مثلها خاص خداي تعالي است، اسماء هم خوب و بد دارد، و خوبش در خوبي، مراحلي دارد، از همه خوبترش خاص خداي تعالي است (دقت بفرمائيد).
__________________________________________________
(1)براي خداست مثل اعلي در آسمانها و زمين. سوره روم، آيه 27.
(2)براي او است اسماء حسني. سوره طه، آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 405
پس با بياني كه گذشت معناي اعلي بودن مثل خدا معلوم شد، و بدست آمد كه جمله" وَ لِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلي" در مقام انحصار دادن مثل اعلي به خداي تعالي است، و معنايش اين است كه در ميان مثالها آن مثلي كه خوبست- نه مثلي كه بد است- و در ميان خوبها آنكه از همه عالي‌تر است مخصوص خداي سبحان است.
و نيز روشن گرديد كه مثل اعلي كه به بيان سابق، مخصوص خداي تعالي است، عبارت است از: نفي كردن جميع صفات بد از او، هم چنان كه خودش فرمود:" لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ" «1» و نفي كردن حدود و نواقص از صفات حسنه ثبوتيه اوست و جمله" وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" در مقام افاده حصر و تعليل بيان سابق است، يعني او كسي است كه تمامي عزتها از اوست پس عزتش هرگز دستخوش ذلت نمي‌شود، چون هر ذلتي كه تصور شود جز نداشتن عزت معنايي ندارد، و كسي كه تمامي عزتها را دارد تصور نمي‌شود كه عزتي را نداشته باشد، و براي اوست همه حكمتها، پس هرگز دچار جهالت نمي‌شود، چون جهل غير از فقدان حكمت چيزي نيست، و ما گفتيم كه او هيچ حكمتي را فاقد نيست.
و چون ذلت و جهالت در ساحت مقدس او راه ندارد ناگزير به هيچ صفتي از صفات نقص، و به هيچ صفتي از صفات ذم و ناپسند، و به هيچ مثلي از مثلهاي سوء متصف نمي‌شود، ولي كافر در ذاتش ذليل و در نفسش جهول است، بنا بر اين صفات نقص لازمه ذات اوست، پس براي كساني كه ايمان به آخرت ندارند مثل سوء است.
بخلاف مؤمن كه هر چند او هم در ذاتش ذليل و در نفسش جهول است اما بخاطر اينكه داخل در ولايت خدا شده، خدا به عزت خود عزيزش كرده، و به روح خود از جهالت بيرونش آورده، هم چنان كه فرمود:" وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ" «2» و نيز فرموده:" وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ" «3» و نيز فرموده:" أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" «4».

[معناي اينكه فرمود: اگر خدا مردم را به ظلمشان اخذ كند دابه‌اي روي زمين نخواهد ماند و بيان ضعف استدلال به اين آيه براي قول به معصوم نبودن انبياء (ع)] ..... ص : 405

" وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللَّهُ النَّاسَ بِظُلْمِهِمْ ما تَرَكَ عَلَيْها مِنْ دَابَّةٍ ...".
ضمير در" عليها" به" ارض" بر مي‌گردد و اگر نفرمود:" علي الارض" براي اين
__________________________________________________
(1)مانند و مثل او چيزي نيست. سوره شوري، آيه 11.
(2)خدا سرپرست مؤمنان است. سوره آل عمران، آيه 68.
(3)عزت براي خدا و رسولش و براي مؤمنين است. سوره منافقون، آيه 80.
(4)خداوند در دلهاي ايشان ايمان را نوشته و با روحي از خود تاييدشان كرده است. سوره مجادله، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 406
بوده كه كلمه" انسان" بر آن دلالت مي‌كرد، و حاجتي به ذكر صريح آن نبوده است.
بعيد هم نيست كه كسي ادعا كند از سياق بر مي‌آيد كه مراد از" دابه"، انسان تنها باشد، چون انسان هم يكي از جنبندگان است كه حركت مي‌كند، بنا بر اين، معني چنين مي‌شود: اگر خداوند بخواهد مردم را بخاطر ظلمشان بگيرد بطوري كه هر كس ظلم كرد او را دچار عذاب سازد ديگر هيچ انساني كه روي زمين آمد و شد كند نمي‌ماند، زيرا ستمكاران بخاطر ظلمشان هلاك مي‌شوند، و نيكان و انبياء و اولياي بي گناه هم بخاطر اينكه پدرانشان هلاك شده‌اند، اصلا متولد نمي‌شوند.
ولي مفسرين بخاطر اطلاق دابه، مقصود از آن را عموم جنبندگان از انسان و حيوان دانسته‌اند «1». و بنا به گفته آنان معناي آيه چنين مي‌شود: اگر خدا ستم‌كاران را به ستمشان بگيرد تمامي انسانها و حيوانات را هلاك خواهد كرد، آن وقت به ايشان اشكال مي‌شود كه انسان بخاطر ظلمش هلاك شود، ساير حيوانات به چه جرمي هلاك شوند، با اينكه آنها ظلمي ندارند مگر اينكه بخاطر ظلم انسانها از بين بروند.
بهترين جوابي كه به اين اشكال داده‌اند جوابي است كه بعضي «2» داده و ما آن را اصلاح كرده‌ايم، و آن اين است كه وقتي يك نسل از بشر منقرض گرديد نسلهاي بعدي حتي انبياء هم متولد نمي‌شوند، و وقتي نسل بشر از زمين برچيده شد ساير جنبندگان هم هلاك مي‌شوند، بدين جهت كه خلقت آنها براي بشر و مصالح انسان است، هم چنان كه آيه شريفه" خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً" «3» بدان اشعار دارد.
البته وجوه ديگري براي فرار از اشكال آيه بنا بر عموميت دابه ذكر كرده‌اند كه چون فايده‌اي در نقل آنها نبود لذا خواننده را به تفاسير مفصل ارجاع داده و مي‌گذريم.
بعضي «4» از مفسرين احتجاج كرده‌اند به آيه مورد بحث بر اينكه انبياء معصوم نيستند، براي اينكه آيه مي‌فرمايد اگر به خاطر ظلم بشر، ظالم را هلاك كند هيچ بشري در روي زمين باقي نمي‌ماند، معلوم مي‌شود كه انبياء هم ظالمند. و ليكن در اين قول اشكال است زيرا آيه شريفه بيش از اين دلالت ندارد كه اگر بخواهد بخاطر ظلم، هلاك كند همه مردم هلاك مي‌شوند، و نوع بشر منقرض مي‌گردد، و اما اينكه يك يك افراد بشر بخاطر ظلم خود
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 14، ص 171.
(3)براي شما خلق كرد هر چه كه در زمين است. سوره بقره، آيه 29.
(4)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 57.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 407
هلاك مي‌شود آيه بر آن دلالت ندارد، زيرا ممكن است بيشتر مردم بخاطر ظلمشان هلاك شوند و اقليت آنها با نابودي پدران و مادرانشان نابود گردند، پس آيه دلالت ندارد كه تمامي افراد بشر ظالمند، تا انبياء و معصومين را هم شامل شود.
و چه بسا بعضي «1» در جواب گفته‌اند كه: اصلا مقصود از" ناس"، ستمكاران از مردمند، به قرينه اينكه فرموده:" بظلمهم" پس اصلا شامل معصومين نمي‌شود.
و چه بسا جواب داده شود به اينكه مراد از ظلم، اعم از معصيتي است كه عبارت از مخالفت امر مولوي است، يعني ترك اولي را هم كه مخالفت امر ارشادي است شامل مي‌شود، و مخالفت امر ارشادي از انبياء (ع) سر مي‌زند، هم چنان كه از آدم و همسرش حكايت شده كه خود گفتند:" رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا" «2» و همچنين پيغمبراني ديگر، و لذا گفته‌اند" حسنات الأبرار سيئات المقربين- خوبيهاي نيكان براي مقربين، جزء بديها محسوب است".
بنا بر اين، عموميت ظلم در آيه شريفه دلالت ندارد كه انبياء گناه‌كارند، يعني اوامر مولوي خداي را نافرماني مي‌كنند.
بعضي «3» ديگر جواب داده‌اند كه هلاكت همه مردم به اين است كه مثلا خدا از فرستادن باراني دريغ نمايد و اگر چنين كند، معلوم است كه نيكان نيز هلاك مي‌شوند، زيرا وقتي عذاب نازل شود فرقي بين خوب و بد نمي‌گذارد- و آتش آن خشك و تر را مي‌سوزاند- چيزي كه هست اين عذاب براي دشمنان خدا نقمت و نكبت است، و براي مؤمنين آزمايش و مزيد اجر است.
و ليكن اين سه جواب هيچ يك تمام نيست.
اما جواب اول: براي اينكه اگر مقصود از ناس، ظالمين باشد بايد تنها همان ظالمين هلاك گردند، هم چنان كه بعضي هم ادعا كرده‌اند، ديگر چرا معصومين هلاك شوند، و همچنين هيچ علتي براي هلاك ساير جنبندگان نيست، و اشكال اينكه چرا فرموده:" هيچ جنبنده‌اي را در زمين نخواهد باقي گذارد" بجاي خود باقي مي‌ماند.
و اما جواب دوم: براي اينكه آيات با سياقي كه دارند، گفتگو از ظلم به معني
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 58.
(2)پروردگارا ما به خود ستم كرديم. سوره اعراف، آيه 23.
(3)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 59. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 408
شرك و ساير گناهان مولوي دارند، و اگر ما بخواهيم ظلم را به معناي اعم بگيريم كه ترك اولي را هم شامل شود سخني از پيش خود گفته‌ايم كه با سياق آيه مخصوصا جمله" وَ لكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي" كه ظهور در تهديد دارد، سازگاري ندارد.
و اما جواب سوم: براي اينكه دليلي از ناحيه لفظ بر آن نيست.
" وَ لكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ"- اين آيه استدلال از مطلبي است كه در تقدير است، و جمله شرطيه‌اي كه در صدر آيه بود بر آن دلالت دارد، و تقدير كلام چنين است: در مؤاخذه ايشان عجله نمي‌شود، و ليكن عقب انداخته مي‌شود تا اجل مسمي و مدت معين، و اجل مسمي نسبت به فرد فرد انسان همان مرگ اوست، و نسبت به امتها، انقراض ايشان، و نسبت به عموم بشر همان نفخ صور و آمدن قيامت است، و اين سه معني در قرآن كريم براي اجل مسمي آمده، يك جا فرموده:
" وَ مِنْكُمْ مَنْ يُتَوَفَّي مِنْ قَبْلُ وَ لِتَبْلُغُوا أَجَلًا مُسَمًّي" «1» و يك جا فرموده:" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ" «2» و در جاي ديگر فرموده:" وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ" «3».
" وَ يَجْعَلُونَ لِلَّهِ ما يَكْرَهُونَ وَ تَصِفُ أَلْسِنَتُهُمُ الْكَذِبَ أَنَّ لَهُمُ الْحُسْني ...".
اين آيه دوباره به مساله نسبت دادن مشركين دختران را به خداي تعالي و پسران را به خود، برگشته، مي‌فرمايد: دختران را كه به خدا نسبت مي‌دادند از اين جهت بود كه از دخترداري كراهت داشتند، و پسران را كه به خود نسبت مي‌دادند از اين جهت بود كه از پسر داري خوشحال مي‌شدند، و پسران را دوست مي‌داشتند.
پس اينكه فرمود:" وَ يَجْعَلُونَ لِلَّهِ ما يَكْرَهُونَ" منظور دختران است، و جمله" وَ تَصِفُ أَلْسِنَتُهُمُ الْكَذِبَ" معنايش اين است كه زبانهايشان از خبري دروغ خبر مي‌دهد و آن خبر دروغ اين است كه:" أَنَّ لَهُمُ الْحُسْني" يعني سرانجام نيك، مال كساني است كه پسر دارند بعضي «4» گفته‌اند مراد از حسني بهشت است البته در صورتي كه بعث
__________________________________________________
(1)بعضي از شما قبل از اوان پيري مي‌ميريد تا اينكه برسيد به اجل مسمي. سوره مؤمن، آيه 67.
(2)براي هر گروهي اجل و سر رسيدي است پس هر گاه مدت ايشان به سر رسد ساعتي پس و پيش نمي‌شود. سوره اعراف، آيه 34.
(3)و اگر كلمه (رحمت) پروردگارت سبقت نگرفته بود كه تا مدتي معين خلق را نگاه دارد، هر آينه قيامتشان را بپا مي‌كرد. سوره شوري، آيه 14.
(4)روح المعاني، ج 14، ص 172.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 409
روز قيامت، راست باشد، و انبياء راست گفته باشند، و اين همان مضموني است كه آيه" وَ لَئِنْ أَذَقْناهُ رَحْمَةً مِنَّا مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ هذا لِي وَ ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً وَ لَئِنْ رُجِعْتُ إِلي رَبِّي إِنَّ لِي عِنْدَهُ لَلْحُسْني" «1» و اين احتمال بدي نيست اما بشرطي كه آيه آن ذيل را كه خواهد آمد نداشته باشد.
" لا جَرَمَ أَنَّ لَهُمُ النَّارَ وَ أَنَّهُمْ مُفْرَطُونَ"- يعني ناگزير آتش براي ايشان است و بسوي آتش، آمدني هستند. وقتي گفته مي‌شود" فرط و يا افرط" معنايش" تقدم و جلو آمد" است و افراط به معناي اسراف و زياده‌روي در آمدن است هم چنان كه تفريط كوتاهي در آن است و" فرط"- به فتحه فاء و فتحه راء- آن كسي است كه پيشاپيش كاروان به منزل مي‌رود تا آب و مسكن تهيه كند، و وقتي گفته مي‌شود:" افرطه" معنايش اين است كه فلاني را جلوتر فرستاده.
و چون اين دروغ و اين افترايشان كه:" براي خداست، آنچه خودشان كراهت دارند و براي آنها است، آنچه را دوست دارند" به منزله ادعاي سبقت و تقدم از خداي تعالي است لذا خداي تعالي به حقيقت اين پندار غلطشان و كيفر اين دروغشان تهديد كرد، و آن اين است آتش براي ايشان است و بزودي بدان سبقت خواهند گرفت. اين است معناي جمله" لا جَرَمَ أَنَّ لَهُمُ النَّارَ ...".

[مراد از" امم" و" اليوم" در آيه:" تَاللَّهِ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلي أُمَمٍ مِنْ قَبْلِكَ ..."] ..... ص : 409

" تَاللَّهِ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلي أُمَمٍ مِنْ قَبْلِكَ فَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَهُوَ وَلِيُّهُمُ الْيَوْمَ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ".
از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه مراد از" اليوم" روز نزول همين آيه است، و مقصود از اينكه فرمود" شيطان ولي ايشان است" اين است كه در زمان وحي اين آيه، همه‌شان بر ضلالت، اتفاق كردند، و مراد از" عذاب موعود" عذاب روز قيامت است هم چنان كه ظاهر غالب آيات عذاب، همين است.
و معناي آيه اين است كه به خدا سوگند هر آينه ما فرستادگان خود را بسوي امتهاي قبل از تو مانند يهود و نصاري و مجوس، از كساني كه منقرض نشدند مثل قوم عاد و ثمود فرستاديم، ليكن شيطان اعمال زشتشان را برايشان زينت داد ناگزير او را پيروي كرده از
__________________________________________________
(1)و اگر او را پس از بلائي كه ديده رحمتي از خود بچشانيم هر آينه مي‌گويد اين از خود من است و من گمان نمي‌كنم قيامتي بپا شود و آخرتي كه دوباره به پروردگارم برگردم نزد او، سرانجام نيكي خواهم داشت. سوره حم سجده، آيه 50.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 410
فرستادگان ما اعراض نمودند، پس آن روز سرپرست ايشان شيطان بود و ايشان بر ضلالت متفق بودند و براي ايشان در روز قيامت عذابي دردناك است.
زمخشري «1» بنا بر همين تفسير تجويز كرده كه ضمير" وليهم" به قريش بر گردد، و معنا اين باشد كه شيطان براي امتهاي گذشته اعمال زشتشان را زينت داد و خود او امروز ولي و سرپرست قريش است. و ليكن اختلاف ضماير، اين احتمال را ضعيف مي‌كند.
و ممكن است مراد از امتها، امتهاي گذشته منقرض شده باشد و آن وقت ولايت شيطان و سرپرستيش براي آن امتها سرپرستي در عالم برزخ آنان باشد، كه در آنجا عذابي دردناك دارند.
و بعضي «2» گفته‌اند: مراد از" اليوم" مدت دنيا است و اين مدت، مدت سرپرستي شيطان و روز قيامت، روز عذاب است.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد از" اليوم" روز قيامت است در آنجا است كه شيطان براي ايشان ولايت دارد و همانجا است كه عذاب دردناك دارند.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مراد، روزي است كه شيطان اعمال ايشان را زينت مي‌دهد، و اين تعبير از قبيل حكايت حال گذشته است.
ولي از همه وجوه قريب‌تر همان وجه اول و بعد از آن وجه دوم و بعد از آن سوم است (و خدا داناتر است).
" وَ ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ إِلَّا لِتُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذِي اخْتَلَفُوا فِيهِ ...".
ضمير" لهم" به مشركين بر مي‌گردد، و مراد از" آنچه در آن اختلاف كردند" همان اعتقاد حق و عمل حق است، پس مراد از تبين، ايضاح و كشف به منظور اتمام حجت است و دليل بر اين معنايي هم كه كرديم جدا كردن امر مؤمنين از آنها و جداگانه ذكر كردن ايشان است كه فرمود:" وَ هُديً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ".
و معناي آيه اين است كه: اين وضع و حال مردم در اختلافي كه در باره معارف حق و احكام الهي دارند و آنچه بر تو نازل كرده‌ايم جز براي كشف حقيقت براي اختلاف كنندگان نبود، تنها منظور اين بود كه حجت بر ايشان تمام شود، و نيز براي اين بود كه در
__________________________________________________
(1)الكشاف، ج 2، ص 614.
(2)منهج الصادقين، ج 5، ص 203.
(3)مجمع البيان، ج 6، ص 369.
(4)كشاف، ج 2، ص 614.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 411
حق مردمي كه ايمان آورده‌اند هدايت و رحمت باشد، و خداوند بوسيله آن، حجت را بر آنان تمام نموده و اينان را بسوي حق راهنمايي كرده و با ايمان و عمل به آن ترحمشان فرمايد.

بحث روايتي [رواياتي كه در آنها اهل ذكر در جمله:" فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ" به اهل بيت عليهم السلام تفسير شده است] ..... ص : 411

اشاره

در كافي به سند خود از عبد الرحمن بن كثير روايت كرده كه گفت به امام صادق (ع) عرض كردم مقصود از آيه" فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ" چيست؟
فرمود: ذكر، محمد (ص) و ما اهل او هستيم كه بايد از ما بپرسند ... «1»
مؤلف: اين روايت اشاره به آيه" قَدْ أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً رَسُولًا" «2» است، و در معناي آن، روايات بسيار است.
و در تفسير برهان از برقي و او به سند خود از ابن عبد الحميد ابي الديلم از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه پرسيد، خداي تعالي مي‌فرمايد:" فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ" مقصود از ذكر چيست؟ فرمود قرآن است و آل محمد اهل ذكرند كه خداي عز و جل دستور داده مردم از آل محمد بپرسند و معلوم است كه خدا هيچ وقت دستور نمي‌دهد به سؤال از جاهلان و او خود قرآن را ذكر ناميده و فرموده:" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ" و نيز فرموده:" إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ وَ سَوْفَ تُسْئَلُونَ" «3».
مؤلف: احتجاج امام براي اثبات اين معنا است كه ائمه، اهل ذكرند و اينكه ذكر، قرآن است و اهلش ايشان، چون ايشان قوم رسول خدا (ص) هستند و دو آيه‌اي كه در آخر كلام خود آورد براي استشهاد بر اين معنا بود، هم چنان كه در روايات ديگري تصريح به اين معنا نموده و در اين معنا روايات ديگري نيز هست.
و در تفسير عياشي از محمد بن مسلم از امام باقر (ع) روايت كرده كه گفت: به امام عرض كردم مردمي كه نزد ما هستند چنين مي‌پندارند كه مقصود از اهل ذكر در آيه" فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ ..."، يهود و نصارايند، حضرت فرمود: اگر آنان باشند ايشان شما را به دين خود مي‌خوانند و هرگز حق مطلب را كه حقانيت اسلام است به شما نمي‌گويند
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 210، ح 2، ط بيروت.
(2)به تحقيق خدا نازل كرد بر شما قرآن و رسولي را. سوره طلاق، آيه 11.
(3)البرهان، ج 2، ص 370، ح 8.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 412
آن گاه با دست به سينه خود اشاره كرد و فرمود: مائيم اهل ذكر و مائيم كه مردم بايد از ما سؤال كنند آن گاه گفت: امام باقر اضافه كرد كه ذكر، قرآن است. «1»

[بيان اينكه با توجه به سياق آيات مراد از اهل ذكر اهل كتاب است و با قطع نظر از خصوص آيه مراد اهل بيت عليهم السلام مي‌باشد] ..... ص : 412

مؤلف: نظير اين بيان از حضرت رضا (ع) در مجلس مامون روايت شده.
و قبلا گذشت كه گفتيم خطاب در آيه بطوري كه از سياق برمي‌آيد به مشركين است همان بت‌پرستاني كه عليه رسالت رسول خدا (ص) حيله‌ها مي‌كردند، آنها مامور شدند كه از اهل ذكر بپرسند و اهل ذكر همان اهل كتابهاي آسمانيند، بايد از ايشان بپرسند آيا خدا هيچ فرستاده‌اي از جنس بشر فرستاده كه بسويش وحي كرده باشد يا نه؟ و معلوم است كه مشركين چون از خود رسول خدا (ص) نمي‌پذيرفتند ديگر معنا ندارد كه قرآن به آنان بفرمايد اگر نمي‌دانيد از اهل ذكر بپرسيد، چون آنها خود قرآن را قبول نداشتند تا چه رسد به اهل آن، ناگزير بايد بگوييم مقصود از اهل ذكر در خصوص مورد آيه، اهل كتاب و مخصوصا يهوديان است.
و اما اگر از مورد خصوص آيه صرفنظر شود و فراموش نكنيم كه هيچوقت مورد مخصص نيست، آيه شريفه مطلبي عام بيان كرده كه هم سائل و هم مسئول و هم مسئول عنه در آن عمومي است هر جاهلي هر چه را نمي‌داند بايد از عالم به آن چيز بپرسد، پس مقصود از چيزي كه نمي‌دانيد جميع معارف حقيقي است، و مقصود از جاهل، هر كسي است كه ممكن باشد چيزي از معارف را نداند، و مقصود از مسئول هر كسي است كه عالم به آن باشد، چيزي كه هست مصداق عالم در آيه شريفه، خاص است و آن اهل بيت رسول خدا (ع). زيرا اگر مراد از ذكر، رسول خدا (ص) باشد هم چنان كه در آيه طلاق آن جناب است البته اهل ذكر، اهل بيت آن جناب خواهد بود، و اگر مراد از آن قرآن كريم باشد هم چنان كه در آيه سوره زخرف مراد آن است در آن صورت قرآن، ذكر رسول خدا (ص) و قوم او- ائمه معصومين و يا متقين از قومش- بوده و آن جناب و قومش اهل ذكر خواهند بود، و همانهايي خواهند بود كه مردم مامور شده‌اند از ايشان سؤال كنند، و رسول خدا (ص) هم ايشان را در حديث ثقلين قرين قرآن قرار داده و مردم را مامور به تمسك به آن دو كرده و فرموده:" انهما لن يفترقا حتي يردا علي الحوض ...- آن دو هرگز از هم جدا نمي‌شوند تا مرا در كنار حوض ديدار كنند ..." «2».
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 260، ح 32.
(2)معاني الاخبار، ص 90، ح 1 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 413
و يكي از ادله اينكه كلام ائمه (ع) در تفسير اهل ذكر، به اهل بيت با قطع نظر از خصوصيت مورد آيه اينست كه در روايت هيچگونه به خصوصيت مورد، تعرض نشده است.
از آنچه گذشت فساد ايرادي كه بعضي «1» بر احاديث مذكور كرده‌اند روشن مي‌شود، ايراد ايشان اين است كه اگر مراد از ذكر، رسول خدا (ص) و مراد از اهل ذكر، اهل بيت رسول خدا (ص) باشد، مشركين، رسول خدا را قبول نداشتند تا چه رسد به اهل بيتش.

[چند روايت در معناي: فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ"،" أَ فَأَمِنَ الَّذِينَ مَكَرُوا"،" لَهُ الدِّينُ واصِباً" و" لِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلي"] ..... ص : 413

و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از جابر روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: سزاوار نيست كه عالمي بر علم خود مهر سكوت بزند، و سزاوار نيست كه جاهل بر جهل خود سكوت كرده از اهل علم نپرسد، زيرا خداي تعالي فرموده:
" فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ" پس سزاوار بر هر مؤمني است اينكه بداند عملي كه انجام مي‌دهد بر هدايت است يا بر خلاف هدايت «2».
و در تفسير قمي از ذيل آيه" أَ فَأَمِنَ الَّذِينَ مَكَرُوا السَّيِّئاتِ- تا كلمه- بِمُعْجِزِينَ" از امام (ع) نقل مي‌كند كه فرمود: وقتي كه گرم آمد و شد براي كسب و تجارتند ناگهان عذاب در آن حال ايشان را مي‌ربايد و در معنا" أَوْ يَأْخُذَهُمْ عَلي تَخَوُّفٍ" فرمود يا آنكه در بيداري ايشان را مي‌گيرد «3».
در تفسير عياشي از سماعه از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: از آن جناب از معناي" واصب" در جمله" وَ لَهُ الدِّينُ واصِباً" پرسيدم فرمود يعني واجبا «4».
و در معاني الاخبار به سند خود از حنان بن سدير از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود:" وَ لِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلي" يعني مثلي كه نظير ندارد، و قابل وصف نيست و در وهم نمي‌گنجد «5».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابو هريره روايت كرده كه رسول خدا (ص) در تفسير آيه" وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللَّهُ النَّاسَ بِظُلْمِهِمْ ..." فرمود: اگر خداوند مرا و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 147.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 119.
(3)تفسير قمي، ج 1، ص 386.
(4)تفسير عياشي، ج 2، ص 262، ح 37.
(5)معاني الاخبار، با توحيد شيخ صدوق، باب 50، ص 324.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 414
عيسي بن مريم را به گناهانمان بگيرد- و در حديثي ديگر به اين عبارت آمده مرا و عيسي بن مريم را به جنايتي كه اين انگشت ابهام و انگشت پهلوئيش كردند بگيرد- هر آينه ما را عذاب مي‌كند و ظلمي هم به ما نكرده است. «1»
مؤلف: اين حديث مخالف با كتاب خدا و سنت است كه هر دو عصمت انبياء را اثبات مي‌كند و هيچ وجهي نيست كه آن را حمل بر ترك اولي از گناهان بكنيم زيرا ترك اولي عذاب ندارد.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 121، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 415

[سوره النحل (16): آيات 65 تا 77] ..... ص : 415

اشاره

وَ اللَّهُ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَسْمَعُونَ (65) وَ إِنَّ لَكُمْ فِي الْأَنْعامِ لَعِبْرَةً نُسْقِيكُمْ مِمَّا فِي بُطُونِهِ مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ لَبَناً خالِصاً سائِغاً لِلشَّارِبِينَ (66) وَ مِنْ ثَمَراتِ النَّخِيلِ وَ الْأَعْنابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ (67) وَ أَوْحي رَبُّكَ إِلَي النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمَّا يَعْرِشُونَ (68) ثُمَّ كُلِي مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ فَاسْلُكِي سُبُلَ رَبِّكِ ذُلُلاً يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِها شَرابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ فِيهِ شِفاءٌ لِلنَّاسِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ (69)
وَ اللَّهُ خَلَقَكُمْ ثُمَّ يَتَوَفَّاكُمْ وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ إِلي أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْ لا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئاً إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ قَدِيرٌ (70) وَ اللَّهُ فَضَّلَ بَعْضَكُمْ عَلي بَعْضٍ فِي الرِّزْقِ فَمَا الَّذِينَ فُضِّلُوا بِرَادِّي رِزْقِهِمْ عَلي ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ فَهُمْ فِيهِ سَواءٌ أَ فَبِنِعْمَةِ اللَّهِ يَجْحَدُونَ (71) وَ اللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَزْواجِكُمْ بَنِينَ وَ حَفَدَةً وَ رَزَقَكُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ أَ فَبِالْباطِلِ يُؤْمِنُونَ وَ بِنِعْمَتِ اللَّهِ هُمْ يَكْفُرُونَ (72) وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَمْلِكُ لَهُمْ رِزْقاً مِنَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ شَيْئاً وَ لا يَسْتَطِيعُونَ (73) فَلا تَضْرِبُوا لِلَّهِ الْأَمْثالَ إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ (74)
ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً عَبْداً مَمْلُوكاً لا يَقْدِرُ عَلي شَيْ‌ءٍ وَ مَنْ رَزَقْناهُ مِنَّا رِزْقاً حَسَناً فَهُوَ يُنْفِقُ مِنْهُ سِرًّا وَ جَهْراً هَلْ يَسْتَوُونَ الْحَمْدُ لِلَّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ (75) وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً رَجُلَيْنِ أَحَدُهُما أَبْكَمُ لا يَقْدِرُ عَلي شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ كَلٌّ عَلي مَوْلاهُ أَيْنَما يُوَجِّهْهُ لا يَأْتِ بِخَيْرٍ هَلْ يَسْتَوِي هُوَ وَ مَنْ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ هُوَ عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (76) وَ لِلَّهِ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما أَمْرُ السَّاعَةِ إِلاَّ كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (77)
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 416

ترجمه آيات ..... ص : 416

خدا از آسمان آبي نازل كرد و با آن زمين را از پس موات شدنش زنده كرد كه در اين براي گروهي كه مي‌شنوند عبرت است (65).
براي شما در حيوانات عبرتي است كه از آنچه در شكمهايشان هست از ميان سرگين و خون، شير سالم و گوارا به نوشندگان بنوشانيم (66).
از ميوه نخلها و تاكها به شما داده‌ايم كه از آن سكر (خمر) و روزي نيكو گيريد كه در اين براي گروهي كه خردورزي كنند عبرتهاست (67).
و پروردگارت به زنبور عسل الهام كرد كه در كوه‌ها و درختان و بناها كه بالا مي‌برند خانه كن (68).
آن گاه از همه ميوه‌ها بخور و با اطاعت در طريقتهاي پروردگارت راه سپر باش. از شكمهاي آنها شرابي با رنگهاي مختلف برون مي‌شود كه شفاي مردم در آن است كه در اين براي گروهي كه انديشه كنند عبرتي است (69).
خدا شما را بيافريده و باز جانتان را بگيرد و از شما كسي باشد كه به پست‌ترين دورانهاي عمر رسد تا پس از دانايي هيچ نداند كه خدا دانا و تواناست (70).
و خدا بعض از شما را بر بعضي ديگر به روزي برتري داد و كساني كه برتري يافته‌اند روزي خويش را به مملوكان ندهند كه همه در روزي داشتن يكسانند، پس چرا نعمت خدا را انكار مي‌كنند (71).
خدا براي شما از جنس خودتان همسراني قرار داد و براي شما از همسرانتان فرزندان و نوادگان پديد آورد و چيزهاي پاكيزه روزيتان كرد. آيا (كافران) باطل را باور دارند و هم آنها نعمت خدا را انكار مي‌كنند (72).
و غير خدا چيزهايي مي‌پرستند كه براي آنها از آسمان و زمين به هيچ وجه روزي‌اي ندارند و نتوانند داد (73).
براي خدا مثلها نزنيد كه خدا مي‌داند و شما نمي‌دانيد (74).
خدا مثالي مي‌زند، بنده مملوكي كه به هيچ چيز توانايي ندارد با آنكه از جانب خويش به او
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 417
روزي نيكو داده‌ايم كه از آن نهان و عيان انفاق مي‌كند چگونه مانند باشد. ستايش خاص خداست اما بيشترشان نمي‌دانند (75).
خدا مثالي مي‌زند، دو مرد يكيشان لال است كه به هيچ چيز توانايي ندارد و سربار مولاي خويش است كه هر جا فرستدش سودي نيارد. او با كسي كه به عدالت فرمان دهد و به راه راست رود چگونه برابر تواند بود (76).
غيب آسمانها و زمين خاص خداست كار قيامت چشم بهم زدني بيش نيست و يا نزديكتر از آن، به درستي كه خدا به همه چيز تواناست (77).

بيان آيات ..... ص : 417

اشاره

رجوعي است بعد از رجوع به شمردن نعمت‌هاي الهي و نتيجه گرفتن توحيد و نتيجه گرفتن بعث از اين آيات، و اشاره‌اي است به مساله تشريع، كه عبارت است از نبوت.
" وَ اللَّهُ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها ...".
مقصود آيه، روياندن و سرسبز كردن زمين بعد از خزان و خمودي آن در زمستان است، كه پس از فرا رسيدن بهار و آمدن بارانهاي بهاري ريشه گياهان و تخم آنها بعد از يك دوره سكون، شروع به رشد و نمو مي‌كند، و اين خود يك زندگي، و از سنخ زندگي حيواني است، هر چند كه يك مرحله ضعيف از آن است، امروز هم در مسائل علمي جديد ثابت شده كه گياهان از جرثومه‌هاي حيات تشكيل يافته، همان جرثومه‌هايي كه در حيوان هست، هر چند صورت و اثرش با آن مختلف است.

[اشاره به اينكه مقتضاي عقل اينست كه آنچه را كه احتمال مي‌دهد حق باشد گوش كرده اتباع احسن كند (إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَسْمَعُونَ)] ..... ص : 417

و اينكه فرمود:" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَسْمَعُونَ" مراد از" شنيدن" پذيرفتن سخناني است كه بايد پذيرفت، زيرا عاقل كه طالب حق است وقتي چيزي مي‌شنود كه احتمال حقانيتش را مي‌دهد گوش فرا داده كاملا فرا مي‌گيرد و حفظ مي‌كند، هم چنان كه در قرآن كريم فرمود:" الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ" «1».
پس وقتي براي كسي كه قريحه قبول كردن حق را دارد داستان فرستادن باران و زنده كردن زمين بعد از مردنش نقل شود همين داستان براي او آيت و دليلي است بر مساله
__________________________________________________
(1)كساني كه گوش به سخن فرا مي‌دهند، و خوب آن را تميز داده پيروي مي‌كنند اينان كسانيند كه خدا هدايتشان كرده و اينان صاحبان عقلند. سوره زمر، آيه 18.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 418
بعث روز قيامت، و مي‌فهمد كسي كه بدين وسيله، زمين مرده را زنده كرد مي‌تواند مردگان را هم زنده كند.
" وَ إِنَّ لَكُمْ فِي الْأَنْعامِ لَعِبْرَةً ...".
كلمه" فرث" به معناي كثافاتي است كه در روده‌ها مي‌افتد و در روده بزرگ جمع مي‌شود، ولي وقتي به خارج آمد آن را سرگين گويند، كلمه" سائغ" اسم فاعل از" سوغ" است، گفته مي‌شود:" ساغ الطعام و الشراب- غذا و شراب روان شد" و اين را وقتي گويند كه شراب (مايعات) آشاميدني گوارا باشد، و به آساني در گلو رود.
" وَ إِنَّ لَكُمْ فِي الْأَنْعامِ لَعِبْرَةً"- يعني براي شما در شتر و گاو و گوسفند امري است كه اگر عبرت‌گير و پندپذير باشيد همان امر براي عبرت و موعظه شما بس است، آن گاه آن امر را بيان نموده مي‌فرمايد:" نُسْقِيكُمْ مِمَّا فِي بُطُونِهِ ..." از آنچه در درون بدنهايشان هست شما را سيراب مي‌كنيم، در اينجا ضمير راجع به انعام را مفرد آورد، و اين از باب كثير را واحد فرض كردن است.

[معناي اينكه فرمود: شير خالص را از ميان فضولات شكم و خون به شما نوشانيديم] ..... ص : 418

" مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ"- شير حيوانات شيرده كه جايش اواخر شكم، ميان دو پاست، و خون كه مجرايش شرايين و رگها است كه به تمامي آن دو احاطه دارد، و اگر شير را عبارت دانسته از چيزي كه ميان كثافات و خون بدن قرار دارد، از اين باب بوده كه اين هر سه در داخل بدن و در مجاورت هم قرار دارند، اين غذاي پاك و لذيذ را از ميان آن دو بيرون كشيده، هم چنان كه گفته مي‌شود:" من از ميان قوم، زيد را اختيار كردم، و از ميان آنها بيرونش كشيدم" كه البته وقتي گفته مي‌شود كه زيد و قوم در يك جا جمع شده باشند، هر چند زيد در حاشيه جمعيت نشسته باشد، نه در وسطشان، چون مراد اين است كه من او را از ميان آن همه جمعيت با اينكه غير شما نيز بود تميز دادم و جدا كردم.
معناي آيه اين است كه ما شما را از آنچه كه در بطون انعام است شيري از ميان سرگين و خون آنها بيرون كشيديم و به شما نوشانديم، كه به هيچ يك از آن دو آلوده نبود، و طعم و بوي هيچ يك از آن دو را با خود نياورد، شيري گوارا براي نوشندگان و اين خود عبرتي است براي عبرت گيرندگان، و وسيله‌اي است براي راه بردن به كمال قدرت و نفوذ اراده خدا، و اينكه آن كس كه شير را از سرگين و خون پاك نگاه داشته قادر است كه انسان را دوباره زنده كند، هر چند كه استخوانش هم پوسيده و اجزايش در زمين گم شده باشد.
" وَ مِنْ ثَمَراتِ النَّخِيلِ وَ الْأَعْنابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً ...".
راغب در مفردات گفته:" سكر"- به ضمه سين- آن حالتي را گويند كه عارض
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 419
بر انسان و عقل انسان مي‌شود، و ميان عقل آدمي و خود او حايل مي‌گردد- تا آنجا كه مي‌گويد-" سكر"- به فتحه سين و كاف- آن چيزي است كه براي آدمي سكر مي‌آورد، چنانچه خداي تعالي فرموده:" تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً" «1».
در مجمع البيان گفته:" سكر" در لغت بر چهار وجه آمده:
اول: به معناي هر شرابي كه سكرآور باشد.
دوم: هر طعامي كه طعم داشته باشد، و از آن باب است قول شاعر كه گفته:
" جعلت عيب الاكرمين سكرا- تو عيبجويي از بزرگان را غذا و طعام خود كردي".
سوم: سكون است، و بهمين جهت مي‌گويند:" ليلة ساكرة- شبي آرام" شاعر در اين باره گفته است:" و ليست بطلق و لا ساكرة- آن شب نه بي آشوب بود و نه آرام" و همچنين مي‌گويند:" سكرت الريح- باد ساكن شد" باز شاعر گفته:" و جعلت عين الحرور تسكر- نسيم داغ شروع به آرامش نمود".
چهارم: مصدر است وقتي مي‌گويي" سكر فلان سكرا" يعني فلاني حيران شد حيران شدني، و از همين باب است تسكير كه به معناي تحيير يعني حيران كردن است. در قرآن كريم هم آمده:" سُكِّرَتْ أَبْصارُنا" يعني" حيران شد ديدگان ما" «2».
و ظاهرا اصل در معناي اين كلمه زوال عقل بخاطر استعمال چيزي است كه عقل را زايل مي‌كند، و بقيه معاني كه برايش ذكر كرده‌اند به نوعي استعاره يا توسع، از آن معنا گرفته شده.
جمله" وَ مِنْ ثَمَراتِ النَّخِيلِ وَ الْأَعْنابِ" يا جمله اسميه و عطف بر جمله" وَ اللَّهُ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً" است، هم چنان كه جمله" وَ إِنَّ لَكُمْ فِي الْأَنْعامِ لَعِبْرَةً" در آيه قبلي عطف بر آن بود، و آن وقت تقدير كلام چنين مي‌شود:" انزل من السماء ماء و من ثمرات النخيل و الاعناب ما تتخذون- و «3» يا- شي‌ء تتخذون ...".
مي‌گويند عرب، خيلي از اوقات" ما" ي موصوله را حذف مي‌كند، مانند كلام خداي تعالي كه فرموده:" وَ إِذا رَأَيْتَ ثَمَّ رَأَيْتَ نَعِيماً وَ مُلْكاً كَبِيراً" كه تقديرش" رأيت ما ثم" بوده.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" سكر".
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 370، ط تهران.
(3)اين ترديد بخاطر اختلافي است كه علماي ادب در حذف موصول دارند و بزودي بحثش خواهد آمد. سوره دهر آيه 20.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 420
ليكن نحاة بصريين حذف موصول را جايز ندانسته‌اند، و ناگزير در آيه مورد بحث تقدير را" و من ثمرات النخيل و الاعناب شي‌ء تتخذون منه" دانسته‌اند.
و يا آنكه جمله فعليه بوده و عطف بر جمله" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً" است، هم چنان كه جمله فعليه" وَ أَوْحي رَبُّكَ" عطف به آن است و بنا بر اين، تقدير چنين است:
" انزل من السماء ماء و خلق لكم- و يا- آتاكم من ثمرات النخيل و الاعناب" آن وقت جمله" تَتَّخِذُونَ مِنْهُ ..." بدل از آن محذوف و يا جمله‌اي استينافيه خواهد بود، گويا شخصي پرسيده:
ما از انگور و خرما چه استفاده‌اي مي‌كنيم؟ در جواب فرموده:" از آن سكر و رزق حسن مي‌گيريد" و اگر ضمير آن دو يعني" نخيل و اعناب" را مفرد آورده با اينكه بايد مي‌فرمود:
" تتخذون منهما" براي اين بود كه در سابق گفتيم چيز بسيار را يك چيز حساب كرده، مانند جمله" مِمَّا فِي بُطُونِهِ" در آيه قبلي با اينكه مرجع ضمير، كلمه انعام است كه جمع مي‌باشد اما ضمير را مفرد آورده است.

[عدم دلالت جمله:" تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً" بر مباح بودن مسكرات] ..... ص : 420

و معناي جمله" تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً" اين است كه از آنچه ذكر شد، از ميوه‌هاي نخل و انگور چيزي مي‌گيرند كه مانند شراب با تمام انواعي كه دارد مسكر است، و رزق پاكيزه و خوب، از قبيل مويز و شيره و غير ذلك از چيزهايي كه آذوقه به شمار مي‌رود.
اين آيه شريفه نمي‌خواهد بفرمايد مسكرات، حلال و مباح است، و حتي نمي‌خواهد بگويد كار خوبي مي‌كنيد كه از ميوه‌هاي مذكور مسكر مي‌گيريد، بلكه ممكن است بگوييم دلالت بر زشتي اين كار دارد، چون شراب گرفتن را در مقابل اتخاذ رزق خوب قرار داده، تا بفهماند شراب رزق حسن نيست، ولي اگر اين دلالت را قبول نكنيم آن را نيز قبول نداريم، زيرا اصلا آيه شريفه در مقام بيان حلال و حرام نيست، بلكه در اين مقام است كه منافعي را كه بشر آن روز از اين ميوه‌ها مي‌بردند بشمارد، و بفرمايد همه اين انتفاعات از نعمتهاي خداست و از ذكر آن نتيجه توحيد را بگيرد، چون آيه شريفه در مكه نازل شده و خطابش به مشركين است.

[بيان اينكه بين جمله:" تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً ..." و آيات تحريم خمر منافاتي نبوده، آيات تحريم ناسخ آن نيستند و وجوهي كه براي رفع منافات گفته شده بي‌مورد است] ..... ص : 420

و بنا بر اين، آيه متضمن حكم شرعي نيست، تا بگوييم با آيه تحريم شراب نسخ شده يا نشده است، و با همين بيان فساد گفتار آن كسي «1» كه گفته: آيه مورد بحث با آيه سوره مائده نسخ شده و به قتاده هم نسبت داده‌اند روشن مي‌گردد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 371.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 421
صاحب روح المعاني حرف عجيب و غريبي زده و گفته: تفسير سكر به شراب از ابن مسعود و ابن عمر و ابي رزين و حسن و مجاهد و شعبي و نخعي و ابن ابي ليلي و ابي ثور و كلبي و ابن جبير با بسياري ديگر نقل شده، و آيه شريفه در مكه نازل گرديده كه در آن روز شراب حلال بوده، و فاجر و مسلمان و كافر آن را مي‌آشاميدند، و تحريمش در مدينه طيبه اتفاق افتاد، و كسي در اين معنا مخالف نيست، اختلافي كه دارند در اين است كه قبل از جنگ احد بوده يا بعد از آن، و آيه‌اي كه در مدينه نازل شد و شراب را تحريم كرد آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ" بود، پس آيه مورد بحث بوسيله آن نسخ شده، و همين معنا از عده‌اي از نامبردگان مانند نخعي و ابي ثور و ابن جبير روايت شده.
بعضي گفته‌اند: آيه مورد بحث درست است كه قبل از آيه تحريم نازل شده ليكن نسخ نشده، چون سكر به معناي شراب نيست بلكه به معناي سركه است، و اين لغت اهل حبشه است. و يا به نقلي كه از ابي عبيده شده سكر، خوردني است كه به عنوان نقل خورده مي‌شود، مانند شيريني، آن گاه اين شعر را به عنوان شاهد انشاد كرده كه:" جعلت اعراض-- الكرام سكرا" تا آنجا كه مي‌گويد: حنفي‌ها هم قائل به عدم نسخ شده گفته‌اند: مراد از سكر، آن مقدار از شراب است كه مستي نمي‌آورد، و استدلال كرده‌اند به اينكه خداي تعالي در آيه مورد بحث منت مي‌گذارد بر بندگانش به چيزهايي كه برايشان خلق كرده، و منت‌گذاري در چيزهايي معقول است كه حلال باشد نه حرام، پس همين كه مي‌بينيم خدا بر بندگان منت نهاده به سكر، خود دليل است بر اينكه شراب كم و آن مقدار كه مستي نياورد حلال است، و زياده روي در آن بطوري كه مستي بياورد حرام است، اين بود آن مقدار از كلام روح المعاني كه مورد حاجت ما بود «1».
اما اينكه گفت: خمر در مدينه تحريم شده ما در سوره مائده بحث مفصلي ايراد نموده و ادله‌اي آورديم بر اينكه شراب قبل از هجرت هم تحريم شده بود، و يكي از احكام معروف اسلام نزد مشركين حرمت شراب و حرمت زنا بود، و تحريم آن در سوره اعراف نازل شد كه بطور قطع، قبل از سوره نحل نازل شده، و همچنين در دو سوره بقره و نساء تحريم شده كه قبل از مائده نازل شدند.
و گفتيم كه آيه سوره مائده براي تاكيد حرمت و چوبكاري بعضي از مسلمانان بود
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 180.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 422
كه از حكم حرمت تخلف مي‌كردند، و روايات، شاهد بر آن است و به قول خود روح المعاني مسلمان و كافر، آن را مي‌خوردند، در خود آيات هم تعبيراتي كه شاهد بر اين معنا باشد هست، از جمله عبارت:" فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ- آيا شما دست بر مي‌داريد از آن" است.
و اما اينكه از ابن عباس نقل كرده كه سكر در لغت حبشه به معناي سركه است، اين هم دليلي كه بتوان بر آن اعتماد نمود ندارد، و استعمال الفاظ غير عربي هر چند در قرآن زياد است مانند" استبرق" و" جهنم" و" زقوم" و غير اينها و ليكن اين استعمالات در مواردي است كه مانعي از قبيل ابهام و اشتباه در بين نباشد، و اما لغت سكر كه در زبان عربي به معناي شراب است و در زبان حبشه به معناي سركه است، باعث اشتباه و ابهام است و چگونه ممكن است به كتابي كه بليغ‌ترين كلام، كلام آنست نسبت دهيم كه در جايي كه گفتگو از سركه دارد كلمه" خل" كه لفظ عربي بسيار خوبي است را رها كند و كلمه سكر را كه زبان حبشي است و در زبان عربي ضد آن را مي‌فهماند بكار ببرد؟
و اما اينكه به ابي عبيده نسبت داد اشكالش در اول بحث گذشت، بدانجا مراجعه شود.
و اما نسبتي كه به حنفي‌ها داد كه گفته‌اند مراد از سكر مويز است، و آيه دلالت دارد بر جواز شرب كمي از آن به حدي كه مستي نياورد چون آيه در مقام منت نهادن است، اشكالش اين است كه آيه بيش از اين دلالت ندارد كه مردم از خرما و انگور سكر مي‌گرفتند و اما منت نهادن بر مردم به هيچ وجه از آيه استفاده نمي‌شود، آيه تنها در مقام شمردن نعمت‌هاست كه در ضمن خرما و انگور را هم اسم مي‌برد، پس خرما و انگور نعمت است نه هر قسم استفاده‌اي كه مردم از آن مي‌كنند، چه حلال و چه حرام، و اگر همه استعمالات مردم را نعمت مي‌دانست اتخاذ سكر را در مقابل رزق حسن قرار نمي‌داد، با اينكه اين مقابله دلالت بر نوعي عتاب و سرزنش دارد و مي‌خواهد بر مردم تعريض كند كه چرا از آن دو شراب مسكر مي‌گيرند، هم چنان كه بيضاوي «1» و غير او نيز بر آن اعتراف نموده است.
به علاوه، در خود آيه لفظ سكري كه مقيد به مويز يا شراب باشد وجود ندارد و نه مقيد به كمي كه به حد مستي برسد و نه به چيزي ديگري. پس اگر اتخاذ سكر از منت‌هاي خدا بوده و آيه دلالت بر جواز آن مي‌كند، بايد ملتزم شويد كه آيه صريح در حليت همه
__________________________________________________
(1)تفسير بيضاوي، ج 1، ص 561.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 423
شرابها است، چرا نمي‌گوييد؟ به علاوه آيه ديگر قابل نسخ نيست چون وقتي لسان، لسان منت باشد ديگر مدت معين بر نمي‌دارد تا بعد از گذشتن آن مدت حكمش با آيه‌اي ديگر برداشته شود، زيرا چطور ممكن است خداوند چيزي را از نعمت‌هاي خود بشمارد و بر آن منت بگذارد آن وقت همان را رجس و از عمل شيطان بخواند همانند سوره مائده، با اينكه چنين عملي از آن بداءهايي است كه بر خداي سبحان محال است.
سپس خداي تعالي آيه مورد بحث را با جمله" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ" ختم فرموده تا مردم را در تعقل و دقت در امر نباتات و ميوه‌ها تحريك كند.

[معنا و موارد استعمال كلمه" وحي"] ..... ص : 423

" وَ أَوْحي رَبُّكَ إِلَي النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً ... لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ" كلمه" وحي" بطوري كه راغب گفته: به معناي اشاره سريع است، كه البته همواره از جنس كلام و از باب رمزگويي و يا به صورت صوت و مجرد از تركيب و يا به اشاره و امثال آن است «1».
و از موارد استعمالش بدست مي‌آيد كه از باب القاي معنا به نحو پوشيده از اغيار است، پس الهام به معناي القاي معنا در فهم حيوان از طريق غريزه هم از وحي است، هم چنان كه ورود معنا در نفس انسان از طريق رؤيا و همچنين از طريق وسوسه و يا اشاره، همه از وحي است، در كلام خداي تعالي هم در همه اين معاني استعمال شده يك جا در القاء در فهم حيوان از راه غريزه استعمال كرده و فرموده:" وَ أَوْحي رَبُّكَ إِلَي النَّحْلِ" و در القاء از باب رؤيا استعمال كرده و فرموده:" وَ أَوْحَيْنا إِلي أُمِّ مُوسي" «2» و در وسوسه استعمال كرده فرموده:" إِنَّ الشَّياطِينَ لَيُوحُونَ إِلي أَوْلِيائِهِمْ" «3» و در القاء از باب اشاره استعمال كرده و فرموده:" فَأَوْحي إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا" «4».
قسم ديگري از وحي الهي با تكلم با انبياء و رسل است هم چنان كه فرموده" وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً" «5» چيزي كه هست ادب ديني چنين رسم كرده كه وحي جز به كلامي كه بر انبياء و رسل القاء مي‌شود اطلاق نگردد.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" وحي". [.....]
(2)و وحي كرديم (در خواب) به مادر موسي. سوره قصص، آيه 7.
(3)آگاه باش كه شيطانها به دوستان خود وحي (وسوسه) مي‌كنند. سوره انعام، آيه 121.
(4)پس وحي (اشاره) كرد بسوي آنان، اينكه تسبيح كنيد بامداد و شامگاه. سوره مريم، آيه 11.
(5)و نمي‌باشد مر بشري را اينكه تكلم كند با او خداوند مگر با وحي. سوره شوري، آيه 51.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 424
در مجمع البيان گفته: كلمه" ذلل" جمع ذلول (رام) است گفته مي‌شود:" انه ذلول- يعني حيواني كه ذلتش آشكار است، و رجل ذلول يعني مردي كه ذلت و خضوعش آشكار است" «1».

[ايحائات و الهامات خداي سبحان به زنبور عسل] ..... ص : 424

پس معناي اينكه فرمود:" وَ أَوْحي رَبُّكَ إِلَي النَّحْلِ" اين است كه خداوند به زنبور عسل از راه غريزه‌اي كه در بنيه او قرار داده الهام كرده، و داستان زنبور عسل و نظامي كه در حيات اجتماعي خود و سيره و طبيعتش دارد امري است عجيب و حيرت‌آور، و شايد همين نظام عجيبش باعث شده كه خطاب از مشركين را به خطاب مخصوص رسول خدا (ص) برگرداند و بفرمايد" وَ أَوْحي رَبُّكَ- و وحي كرد پروردگار تو".
و اينكه فرمود:" أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمَّا يَعْرِشُونَ" اين همان مضموني است كه خدا به زنبور عسل وحي كرد، و ظاهرا مراد از" مِمَّا يَعْرِشُونَ" همان محلي است كه كندوهاي عسل را در آنجا مي‌گذارند.
و اينكه فرمود:" ثُمَّ كُلِي مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ" امر به اينكه از همه ميوه‌ها بخورد، با اينكه زنبور عسل از ميوه‌ها نمي‌خورد و غالبا روي گلها مي‌نشيند بدان جهت است كه غذاي زنبور عسل از همان مواد اوليه ميوه‌ها است، كه در شكوفه‌ها جاي دارد، و هنوز بزرگ نشده و پخته نگشته است.
خداي تعالي جمله:" فَاسْلُكِي سُبُلَ رَبِّكِ ذُلُلًا" را با فاء تفريع متفرع بر امر به خوردن نموده، و اين تفريع مؤيد اين است كه مراد از خوردن، برداشتن و به منزل بردن است، تا عسلي را كه از ثمرات گرفته به خانه‌ها برده ذخيره نمايند، و اضافه" سبل" به كلمه" رب" در جمله" ربك" براي اين است كه دلالت كند بر اينكه تمامي كارها و رفت و آمدهاي زنبور عسل با الهام انجام مي‌گيرد.
و جمله" يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِها شَرابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ ..."، جمله‌اي است مستانفه كه بعد از جمله امر مزبور، نتيجه عمل و مجاهدت وي را در امتثال امر خداي سبحان و رام بودن در امتثالش را بيان مي‌كند، و آن نتيجه عبارت است از اينكه: از شكم او بيرون مي‌آيد شرابي به نام" عسل" كه داراي رنگهاي مختلف است بعضي سفيد و بعضي زرد و بعضي قرمز سير و بعضي مايل به سياهي" فِيهِ شِفاءٌ لِلنَّاسِ" كه براي بيشتر امراض شفا است.
بحث مفصل در زنبور عسل، اين حشره زيرك كه حياتش مبني بر اساس مدني
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 37.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 425
عجيب و فاضله است بطوري كه نمي‌توان غرائب و حقايق آن را شمرد و سپس بحث در پيرامون عسل كه آن را با مجاهدتهاي پي‌گيرش تهيه مي‌كند، و خواص عسل، بحثهايي است كه از طاقت اين كتاب خارج است، و خواننده بايد به كتابهايي كه در خصوص اين مباحث نوشته شده مراجعه نمايد.
خداي تعالي آيه مورد بحث را با جمله" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ" ختم فرموده، و در آيات مورد بحث اين تعبير به صورتهاي مختلفي تكرار شده. آيه‌اي كه مربوط به زنده كردن زمين بعد از موتش بود با جمله" لِقَوْمٍ يَسْمَعُونَ" ختم گرديده و آيه مربوط به ثمرات نخيل و اعناب با جمله" لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ"، و آيه مورد بحث كه مربوط به امر نحل است با جمله" لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ" و شايد علتش اين باشد كه: توجه به مساله مرگ و زندگي طبعا براي انسان پند و عبرت‌آور مي‌باشد و لذا تعبير به" سمع" با اين مقام مناسب‌تر است. و توجه انسان به ميوه‌هاي درختان از جهت اينكه مفيد و مورد استفاده است يك نظر برهاني و استدلالي است كه بيانگر پيوستگي تدبير و ارتباط نظامهاي جزئي به يكديگر مي‌باشد و اين نظر با تعقل مناسب‌تر است. و آنجا كه سخن از زنبور عسل و زندگي آن كه سراسر عجايب و دقائق است به ميان آمد و آن اسرار و دقائق براي انسانها كشف نمي‌شود مگر با تفكر، پس زندگي زنبور عسل آيتي است براي مردمي كه تفكر كنند.
قبلا اشاره كرده بوديم كه در اين سوره التفات‌هاي مختلفي بكار رفته و عمده آن در همين آيات مورد بحث است كه در يك فراز خطاب را از در رحمت براي مشركين و شفقت به حال ايشان (كه خود از آن خبر نداشتند) متوجه ايشان نموده در فراز ديگري بخاطر كفر و لجاجتشان از خطاب به آنان اعراض نموده خطاب را متوجه رسول خدا (ص) كرده است، و اين التفات در آيات اين سوره مشهود است كه دائما در فرازي خطاب متوجه مشركين و در فرازي ديگر متوجه رسول خدا (ص) مي‌شود.
" وَ اللَّهُ خَلَقَكُمْ ثُمَّ يَتَوَفَّاكُمْ وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ إِلي أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْ لا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئاً ...".
كلمه" ارذل" اسم تفضيل از رذالت و پستي است، و مراد از" ارذل العمر" به قرينه جمله" لِكَيْ لا يَعْلَمَ ..." سن شيخوخت و پيري است، كه قواي شعور و ادراك در آن انحطاط پيدا مي‌كند، و البته اين انحطاط به اختلاف مزاجها مختلف مي‌شود، و غالبا از سن هفتاد و پنج سالگي شروع مي‌شود.
و معناي آيه اين است كه: خدا شما گروه مردم را خلق كرده پس آن گاه شما را در
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 426
عمر متوسط مي‌گيرد، و البته بعضي از شما هستند كه تا سن پيري رسيده آن قدر به عقب بر مي‌گردند كه از ضعف قواي دراكه بعد از آنكه عمري عالم بودند ديگر چيزي را ندانند، و اين خود دليل و نشانه اين است كه زندگي و مردن و شعور و علم شما به دست خود شما نيست، و گر نه شعور خود را براي خود نگه مي‌داشتيد، و زندگي خود را هم براي خود حفظ مي‌كرديد، بلكه اين زندگي و علم با نظام عجيبي كه دارد به علم و قدرت خدا منتهي مي‌گردد، و به همين جهت است كه مطلب را با جمله" إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ قَدِيرٌ" تعليل فرمود." وَ اللَّهُ فَضَّلَ بَعْضَكُمْ عَلي بَعْضٍ فِي الرِّزْقِ ...".
خداوند بعضي از مردم را در رزق و دارايي بر بعضي ديگر برتري داده، و رزق آن چيزي است كه مايه بقاء زندگي است، و اين تفاوت گاهي از جهت كميت است، مانند فقر و غنا كه شخص توانگر به چند برابر شخص فقير برتري داده شده، و گاهي از جهت كيفيت است، مانند داشتن استقلال در تصرف در مال و نداشتن آن مثل مولاي آزاد كه در تصرف در اموال خود مستقل است ولي برده‌اش اين استقلال را ندارد، و جز با اذن مولايش نمي‌تواند تصرفي بكند و همچنين فرزندان خردسال نسبت به وليشان و چارپايان و مواشي نسبت به مالكشان.

[معناي جمله:" فَمَا الَّذِينَ فُضِّلُوا بِرَادِّي رِزْقِهِمْ عَلي ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ ..."] ..... ص : 426

و اينكه فرمود:" فَمَا الَّذِينَ فُضِّلُوا بِرَادِّي رِزْقِهِمْ عَلي ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ" قرينه بر اين است كه مراد، قسم دوم از برتري است، يعني برتري از جهت كيفيت، و مقصود اين است كه بعضي حريت و استقلال در آنچه دارند داده شدند، بطوري كه نه استقلال و حريت خود را به زيردست خود منتقل مي‌كنند و نه مي‌توانند چنين كاري بكنند، يعني حريت و استقلال خود را به مملوك خود داده هر دو در داشتن آن مساوي گشته ملكيت و آقائيش را از بين ببرد.
پس اين نعمت از آن نعمت‌هايي است كه نه از آن چشم‌پوشي مي‌كنند و نه مي‌توانند پس از دارا شدن به ديگران منتقل نمايند، و اين جز از ناحيه خداي سبحان نيست، زيرا مساله مولويت و بردگي هر چند از شؤون اجتماعي است و از آراي بشر و سنن اجتماعي و جاري در مجتمعشان منشا مي‌گيرد، و ليكن يك ريشه طبيعي و تكويني داشته كه آراي آنان را بر قبول آن واداشته است، عينا مانند ساير امور اجتماعي.
شاهد اين مطلب، عمل ملت‌هاي متمدن است كه مي‌بينيم با آنكه از مدتها پيش سنت برده‌گيري را لغو اعلام نمودند، و ساير ملتها هم از غربي و شرقي آن را امضاء كردند، مع ذلك معناي برده‌گيري را هنوز هم محترم مي‌شمارند هر چند صورت آن را لغو كرده‌اند، و ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 427
خلاصه مسماي آن را اجراء مي‌كنند، اگر چه اسمش را كنار گذاشته‌اند و يا به عبارت ديگر برده‌گيري فردي را كنار گذاشته جوامع را زير يوغ خود برده، خرد مي‌كنند و تا ابد هم همين طور خواهند بود، زيرا هيچ وقت بشر نمي‌تواند باب مغالبه و مسابقه در برتري را به روي خود سد كند، و ما گفتاري در اين باره در جلد ششم اين كتاب گذرانديم، بدانجا مراجعه شود.
و اما اينكه گفتيم برتري از نظر كيفيت يكي از نعمتهاي الهي است دليلش اين است كه تسلط طبقه‌اي از مردم بر طبقه‌اي ديگر، خود يكي از مصالح مجتمع بشري است، زيرا طبقه مسلط بخاطر نيرومنديش امور طبقه زيردست را تدبير نموده زندگي او را تكميل مي‌كند.
پس بنا بر اين، اينكه فرمود:" فَهُمْ فِيهِ سَواءٌ" و فاء تفريع بر سر جمله آورد براي اين بود كه جمله مزبور متفرع بر منفي در جمله" فَمَا الَّذِينَ فُضِّلُوا ..." است نه بر نفي آن، و معنا چنين است: طبقه برتر رزق خود را به بردگان خود نمي‌دهند تا مساوي و شريك باشند، چون اگر چنين كنند مولويت و آقائيشان از بين مي‌رود، (و اگر متفرع بر نفي بود، معنا، غلط مي‌شد، زيرا معنا چنين مي‌شد: طبقه برتر رزق خود را به طبقه زيردست نمي‌دهد و چون نمي‌دهد با هم مساويند) و حال آنكه اگر ندهند ديگر مساوي نيستند.
احتمال هم دارد جمله مذكور استفهاميه باشد و حرف استفهام آن حذف شده باشد، و استفهام هم انكاري باشد، و خواسته باشد تساوي برتر و ضعيف‌تر را انكار كند، و بفرمايد: با اينكه مي‌بينيم برتر اولويت خود را بزيردست خود نمي‌دهد، آيا باز هم با هم مساويند؟ نه، زيرا اگر مساوي بودند طبقه برتر حاضر مي‌شد رزق خود را به طبقه زيردست بدهد، پس معلوم مي‌شود كه اين نعمتي است كه خداوند به وي اختصاص داده.
بهمين جهت دنبال جمله مذكور فرمود:" أَ فَبِنِعْمَةِ اللَّهِ يَجْحَدُونَ" و اين جمله، استفهامي است توبيخي كه گويا متفرع بر جمله قبل و استفهام انكاري آن است و مراد از نعمت خدا همين برتري مذكور است.
معناي آيه (و خدا داناتر است) اين است كه: خداوند فرق ميان شما به اين صورت كه بعضي از شما را بر بعضي ديگر از حيث رزق برتري داده، بعضي را آزاد و مستقل در تصرف كرده بعضي را برده و تبع او قرار داده، كه بدون اذن او نتواند كاري انجام دهد، پس آنها كه برترند رزق خود را كه نسبت به آن حريت و استقلال دارند به زيردست و برده خود نمي‌دهند تا هر دو در رزق برابر شوند، پس اين دو طبقه با هم مساوي نيستند،
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 428
بلكه آن رزق توأم با حريت و استقلال نعمتي است كه خدا به طبقه برتر اختصاص داده، آيا باز هم نعمت خداي را انكار مي‌كنيد؟
اين آن معنايي است كه ظاهر آيه با كمك قرينه‌هايي كه همراه آن است و نيز با كمك سياق، آن را افاده مي‌كند، چون سياق آيات منت نهادن و بر شمردن نعمت‌ها است.

[وجوه ديگري كه در معناي آيه فوق گفته شده است] ..... ص : 428

و چه بسا براي آيه معناي ديگري نيز كرده باشند:
مثلا بعضي «1» گفته‌اند: معناي آيه آن است كه: مردم حاضر نيستند عبيد و بردگان خود را در مال و همسر خود شريك كنند تا همه با هم برابر باشند، زيرا اين تساوي را يك نوع نقص براي خود مي‌پندارند، خوب وقتي بندگان من حاضر نيستند بنده‌هاي خود را شريك خود كنند من چگونه بندگان خودم را شريك در ملك و سلطنت و خدايي خود بسازم تا مردم آنها را هم بپرستند، همانطور كه مرا مي‌پرستند، و به آنها تقرب جويند همانطور كه به من تقرب مي‌جويند؟ پس اينان كه عيسي بن مريم (ع) را مي‌پرستند آيا خداي خود را از يك مولاي عرفي كمتر مي‌دانند؟
آن گاه گفته‌اند «2»: اين آيه همان مطلبي را افاده مي‌كند كه آيه" ضَرَبَ لَكُمْ مَثَلًا مِنْ أَنْفُسِكُمْ هَلْ لَكُمْ مِنْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ مِنْ شُرَكاءَ فِي ما رَزَقْناكُمْ فَأَنْتُمْ فِيهِ سَواءٌ" «3» در مقام افاده آن است و گفته‌اند «4» كه آيه مزبور در باره نصاراي نجران نازل شده است.
ليكن همانطور كه گفتيم سياق آيه، سياق بر شمردن نعمتها به منظور استنتاج توحيد است، نه مناقضه و توبيخ، زيرا هيچ بويي از توبيخ و مناقضه در آن نيست.
علاوه بر اين، آيه شريفه از آياتي است كه در مكه نازل شده، و رسول خدا (ص) در مكه ملاقاتي با مسيحيان نجران نداشته و مسيحيان نجران در مدينه بر آن جناب وارد شدند آنهم در سال ششم هجرت و يا بعد از آن، مقايسه اين آيه با آيه سوره روم هم درست نيست، زيرا ميان آن دو فرق است، زيرا سياق اين آيه سياق احتجاج از راه شمردن نعمتها است، و سياق آيه دوم سياق توبيخ بر شرك است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 373 به نقل از ابن عباس، مجاهد و قتاده.
(2)روح المعاني، ج 14، ص 189.
(3)مثالي از خود شما برايتان زده آيا خود شما در آنچه كه داريد و ما روزيتان كرده‌ايم شركائي داريد كه شما و آن شركاء در آن مساوي باشيد؟ سوره روم، آيه 28.
(4)مجمع البيان، ج 6، ص 373.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 429
يكي ديگر گفته «1». معناي آيه اين است كه اين كساني كه خداوند در رزقشان برتري داده و حريتشان ارزاني داشته خيال نكنند كه رازق بردگان خويشند، خداوند روزي بردگان ايشان را مي‌دهد هم چنان كه روزي مالكان را هم او مي‌دهد، و اگر موالي به بردگان چيزي مي‌دهند از آن رزقي مي‌دهند كه خدا به ايشان داده، پس آنان و اينان هر دو برابرند.
و حاصل اين وجه اين است كه جمله" فَهُمْ فِيهِ سَواءٌ" جمله‌اي است كه در جاي جمله‌اي اعتراضي تقديري نشسته، و تقدير آن چنين است: موالي، رزق خود را به بردگان نمي‌دهند، بلكه اين خداست كه رزق بردگان را بدست موالي مي‌دهد، و هر دو طبقه از نظر رزق نزد خدا برابرند.
اشكال اين وجه اين است كه برابري كه در آخر آيه بيان كرده‌اند اقتضا مي‌كند كه حكم برتري اول آيه را باطل كند، خلاصه بگويد برتري در كار نيست و اين با جمله" أَ فَبِنِعْمَةِ اللَّهِ يَجْحَدُونَ" نمي‌سازد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد اين است كه: موالي، رزقي كه در دست دارند هرگز در اختيار بردگان خود نمي‌گذارند تا مانند خود آنان تصرف كنند، و خود با آنان مساوي شوند.
در اين گفته هم اشكال است زيرا برگشت اين معنا به اين است كه: انسان مال خود را از غير منع مي‌كند و نمي‌گذارد كه ديگران بر آن مسلط شوند، و اين معنا اختصاصي به زيردستان و بردگان ندارد، و بنا بر اين اسم بردگان را بردن استدراك زيادي است، و اگر در توجيه آن بگويند از اين جهت به زيردستان نمي‌دهند كه به زيردستان تسلط دارند، مي‌گوييم با رعايت اين نكته معنا همان معنايي مي‌شود كه ما گفتيم كه نعمتي كه در اين آيه بر روي آن انگشت‌گذاري شده همين تسلط موالي بر عبيد و برتري ايشان از جهت مالكيت رزق نسبت به بردگان است.
" وَ اللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَزْواجِكُمْ بَنِينَ وَ حَفَدَةً ...".
راغب در مفردات مي‌گويد: خداي تعالي فرمود:" وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَزْواجِكُمْ بَنِينَ وَ حَفَدَةً" و" حفدة" جمع حافد است كه به معناي متحرك و كسي است كه در خدمت، جنب و جوش
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 373.
(2)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 79.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 430
سريع دارد، خواه از اقارب انسان باشد و يا بيگانه، ولي مفسرين آن را به اسباط (نوه‌ها) و مانند آن تفسير كرده‌اند، چون خدمت اسباط صادقانه‌تر است- تا آنجا كه مي‌گويد- اصمعي گفته: اصل (حفد) پايي را بدون توقف در جاي پاي ديگر نهادن است. «1»
و در مجمع البيان گفته: حفدة در اصل به معناي سرعت در عمل است- تا آنجا كه مي‌گويد- و از همين باب است كه به اعوان نيز حفدة مي‌گويند، چون در اطاعت انسان سريعند «2».
و مراد از حفدة در آيه مورد بحث همان اعوان و خدمتكاران از فرزندان است، چون حفدة را مقيد كرد به متولد از همسران و فرمود:" وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَزْواجِكُمْ بَنِينَ وَ حَفَدَةً" و به همين جهت بعضي «3» بنين و حفدة را به فرزندان خردسال و بزرگسال تفسير كرده‌اند. و بعضي «4» ديگر بنين را به فرزند بلا فصل و حفدة را به فرزندان با فاصله يعني نوه تفسير كرده‌اند.

[ذكر نعمت داشتن فرزندان و نوادگان] ..... ص : 430

و معناي آيه اين است كه: خداوند براي شما از همسرانتان فرزندان و ياوراني قرار داد كه به خدمت آنان در حوائجتان استعانت بكنيد، و با دست آنان مكاره و ناملايمات را از خود دور سازيد و ارزاق طيب كه عبارت است از هر متاع دل‌پسندي كه روزيتان كرد، مانند آب و انواع ميوه‌ها كه عمل خود شما در پيدايش آنها دخالت نداشته، و مانند طعامها و لباسها و امثال آن كه سعي و عمل خود شما در پيدايش آنها مؤثر بوده است، و كلمه" من" در جمله" مِنَ الطَّيِّباتِ" براي تبعيض است كه وجهش هم روشن است.
آن گاه مشركين را توبيخ نموده مي‌فرمايد:" أَ فَبِالْباطِلِ" كه همان اصنام و اوثان و اعتقاد به استناد دختران به خدا و پسران به خودشان و نيز احكامي كه پيشوايان ضلالت برايشان تشريع كرده‌اند" يُؤْمِنُونَ وَ بِنِعْمَتِ اللَّهِ هُمْ يَكْفُرُونَ- ايمان مي‌آورند، و به نعمت خدا كفران مي‌ورزند" و مقصود از نعمت همان است كه همسراني از جنس خود بشر براي ايشان درست كرد، و فرزندان و نوه‌هايي از همسران پديد آورد چون اين از بزرگترين و آشكارترين نعمتها است، زيرا اساسي، تكويني است كه ساختمان مجتمع بشري بر آن بنا مي‌شود، و اگر آن نبود مجتمعي تشكيل نمي‌يافت، و اين تعاون و همكاري كه ميان افراد هست پديد
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" حفد".
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 373، ط تهران.
(3)روح المعاني، ج 14، ص 190 به نقل از ابن عباس. [.....]
(4)روح المعاني، ج 14، ص 190.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 431
نمي‌آمد، و تشريك در عمل و سعي ميسر نمي‌شد، و در نتيجه بشر به سعادت دنيا و آخرت خود نمي‌رسيد.
آري اگر بشر اين رابطه تكويني را كه خدا به او انعام كرده قطع كند، و اين رشته پيوند را بگسلد، آن وقت بهر وسيله ديگري كه فرض شود متوسل گردد، جا پر كن اين رابطه تكويني نگشته جمعش جمع نمي‌شود، و با متلاشي شدن جمع بشر و پراكندگي وحدتش، هلاكتش قطعي است.
" وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَمْلِكُ لَهُمْ رِزْقاً مِنَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ شَيْئاً وَ لا يَسْتَطِيعُونَ".
اين آيه عطف است بر محل جمله قبلي، و آن" يكفرون بنعمة اللَّه و يعبدون من دون اللَّه ما لا يملك ..." است، و معنايش اين است كه مشركين نعمت خداي را كفران نموده غير خدا را مي‌پرستيدند كه مالك رزقي از ايشان نيست ...

[وجوهي كه در معناي جمله:" ما لا يَمْلِكُ لَهُمْ رِزْقاً مِنَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ شَيْئاً" گفته شده است] ..... ص : 431

مفسرين «1» گفته‌اند: كلمه" رزقا" مصدر و كلمه" شيئا" مفعول آن است، و معنا چنين است:" كسي را مي‌پرستند كه نمي‌تواند چيزي را به ايشان روزي كند".
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: رزق، به معناي مرزوق و" شيئا" بدل از آن است و بعضي «3» ديگر گفته‌اند:" شيئا" مفعول مطلق بوده و تقدير چنين است:" لا يملك شيئا من الملك- مالك چيزي از ملك نيست". و از همه اين وجوه صحيح‌تر و بهتر وجه وسطي است.
ممكن است گفته شود: جمله" مِنَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" بدل از كلمه" رزقا" است كه از اقسام بدل، بدل كل از بعض خواهد بود، و ترقي مطلب را افاده خواهد كرد، و معنا چنين مي‌شود:" چيزهايي را مي‌پرستند كه نه تنها مالك رزقشان نيستند، بلكه در تمامي آسمانها و زمين مالك هيچ چيز نيستند."
و اينكه فرمود:" وَ لا يَسْتَطِيعُونَ" معنايش اين است كه نمي‌توانند مالك رزقي و چيزي باشند، ممكن هم هست منسي المتعلق و جاري مجراي لازم باشد، يعني اصلا استطاعتي ندارند.
در اين آيه در باره اصنام دو اعتبار جمع شده از جهت اينكه معمولا از سنگ يا چوب يا طلا و يا نقره ساخته مي‌شد، غير عاقل حساب شده و موصول غير عاقل يعني" ما- چيزي
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)تفسير كشاف، ج 2، ص 621.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 432
كه" در باره‌اش بكار رفته و فرموده:" ما لا يَمْلِكُ- چيزي كه مالك نيست ..." و از جهت اينكه آنها را آلهه مي‌خواندند و مي‌پرستيدند و پرستش جز براي عاقل تصور ندارد لذا در زمره عقلا به حساب آورده تعبير مخصوص عقلا را در باره‌اش بكار برده فرمود:" لا يَسْتَطِيعُونَ- و نمي‌توانند".
در اين آيه بار ديگر راهي براي بيان غرض اصلي از شمردن نعمت‌ها باز نموده و به بيان آن مي‌پردازد، و در خلال چهار آيه نتيجه اصلي را كه همان اثبات توحيد و نبوت و معاد است تشريح مي‌كند، در آيه اول از آن مثالي كه براي خداي سبحان زدند نهي مي‌كند، و در آيه دوم براي بيان يكتايي خدا در ربوبيت مثلي مي‌آورد، و در آيه سوم در بيان نبوت و تشريع مثلي مي‌زند، و در آيه چهارم به مساله معاد مي‌پردازد.

[مراد از مثل زدن براي خدا كه از آن نهي فرموده است (فَلا تَضْرِبُوا لِلَّهِ الْأَمْثالَ)] ..... ص : 432

" فَلا تَضْرِبُوا لِلَّهِ الْأَمْثالَ إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ".
آنچه از ظاهر آيه به ذهن آدمي مبادرت مي‌كند، اين است كه مراد از مثل زدن براي خدا، توصيف با نوعي تشبيه است كه در اصطلاح ادبي آن را استعاره تمثيليه مي‌نامند، مثل اينكه در باره خداي تعالي مي‌گفتند:" براي خدا دختراني است همانطور كه براي انسان است و ملائكه دختران خدايند، و ميان خدا و جن قرابت است، و خدا چطور استخوانها را زنده مي‌كند با اينكه پوسيده است؟ و امثال اين سخنان"، معناي معهود از اين كلمه يعني مثل زدن در اصطلاح قرآن همين است كه گفتيم، و در خلال آيات سابق، آنجا كه فرمود:" لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ مَثَلُ السَّوْءِ وَ لِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلي" نمونه‌اش گذشت.
بنا بر اين معناي آيه اين مي‌شود كه وقتي امر آن چنان بود كه گفتيم پس ديگر خداي سبحان را توصيف نكنيد، يعني او را به غير او تشبيه نكنيد، و با خلقش مقايسه ننماييد، زيرا خدا مي‌داند، و شما حقايق امور و كنه خداي را نمي‌دانيد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" ضرب مثل"، جعل مثل است يعني مانند قرار دادن، و مراد از امثال، جمع مثل به معني" ند- مانند" است و جمله" فَلا تَضْرِبُوا لِلَّهِ الْأَمْثالَ" همان معنايي را افاده مي‌كند كه آيه" فَلا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْداداً" «2» در مقام افاده آن است ليكن اين معنا از آيه شريفه دور است.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 194 به نقل از ابن عباس، ابن جرير و ابن منذر.
(2)پس براي خدا مانند قرار ندهيد. سوره بقره، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 433

[مثلي براي اثبات توحيد ربوبي با استناد به وحدت منعم] ..... ص : 433

" ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا عَبْداً مَمْلُوكاً لا يَقْدِرُ عَلي شَيْ‌ءٍ ...".
مثلي كه در اين آيه زده شده اين است كه عبدي مملوك فرض شده كه هيچ كاري از دستش بر نمي‌آيد، و شخص ديگري فرض شده كه از ناحيه خدا رزق پاكيزه‌اي داده شده كه از آن علنا و پنهاني انفاق مي‌كند، پس از فرض اين دو نفر مي‌پرسد آيا اين دو با هم برابرند؟ و از در نظر گرفتن تقابلي كه ميان اين دو شخص مفروض برقرار كرده استفاده مي‌شود كه هر يك از دو طرف مقيد است به وصفي كه خلاف وصف ديگري است و همين تقابل باعث روشني آن صفات است.
پس عبدي كه فرض شد مملوك باشد و مالك خود و هيچ چيز از متاع زندگي‌اش نباشد، و نيز قادر بر تصرف هيچ مالي نباشد، در مقابلش كسي است كه اولا عبد نيست در ثاني مالك خود هست، و در ثالث خداوند رزق نيكويي روزيش كرده كه در آن تصرف مي‌كند، و سري و علني انفاق مي‌نمايد، و در جمله" هَلْ يَسْتَوُونَ" از مساوات آن دو پرسش مي‌كند، و بديهي است كه جواب آن منفي است، با اين بيان اثبات مي‌كند كه خداي سبحان مالك هر چيزي است و منعم به تمامي نعمتها است، و با هيچ يك از مخلوقاتش مساوي نيست، زيرا آنها مالك چيزي نيستند، نه براي خود و نه براي غير خود و قادر نيستند در چيزي تصرف كنند پس اينكه مشركين مي‌گويند" ان مع اللَّه آلهة- با خدا خدايان ديگري هست" غلط است، زيرا آن خدايان ديگر، همه مخلوقات خدايند.
و تعبير به" يستوون" با آنكه جا داشت بفرمايد:" يستويان" براي اين بود كه دلالت كند كه مراد از آن عبد و حر، جنس است نه اينكه بحث در باره عبد و حري معين باشد هم چنان كه بعضي «1» پنداشته‌اند.
و اينكه فرمود:" الْحَمْدُ لِلَّهِ" معنايش اين است كه جنس حمد و همه آن و حقيقت آن كه عبارت است از ثناي بر خوبي اختياري، براي خداي عز و جل است زيرا نعمتهاي جميل همه از ناحيه او است و حمد هم گفتيم مخصوص جميل است، پس تمامي حمدها مخصوص او است چنان كه جنس آن مخصوص او است (دقت فرماييد).
جمله مذكور تتمه حجت است و حاصل آن اين است كه مملوكي كه قادر بر تصرف در چيزي نيست و نمي‌تواند چيزي به كسي بدهد با مالكي كه مالك رزق است و مي‌تواند در آن تصرف كند و به هر طور كه بخواهد انعام كند برابر و يكسان نيستند، خداي سبحان
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 195.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 434
همان محمودي است كه به هر حمدي ستايش مي‌شود زيرا هيچ نعمتي نيست مگر آنكه مخلوق او است پس هر صفتي كه فرض شود كه سزاوار حمد باشد از قبيل خلقت، رزق، رحمت، مغفرت، احسان، انعام و غير آن، خداي تعالي آن را دارا است، پس تمامي ثناهاي جميل براي او است و آنچه را كه مشركين مي‌پرستند هر چه باشد مملوك است و قادر بر هيچ چيز نيست، پس خداي سبحان يگانه رب است.
بعضي «1» گفته‌اند: حمد در آيه شريفه شكر در برابر نعمتهاي خداي تعالي است. و بعضي «2» هم گفته‌اند: حمد بر تماميت حجت و قوت آن است. و بعضي «3» گفته‌اند:
مي‌خواهد به بندگان تلقين كند و تقدير كلام" بگوئيد الحمد للَّه كه ما را به توحيد خودش دلالت و بسوي شكر نعمتش هدايت نمود" است. و ليكن هيچ يك از اين وجوه قابل اعتناء نيست.
و معناي اينكه فرمود:" بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ" اين است كه اكثر مشركين نمي‌دانند كه نعمت‌ها همه‌اش از خداست، و غير خدا كسي مالك چيزي نيست، و غير او قادر بر هيچ چيز نيست، بلكه اكثر مشركين براي اولياي خود سهمي از مالكيت و قدرت آنهم بر سبيل تفويض اثبات مي‌كنند، آن وقت همان اولياء را به طمع خيراتشان و از ترس شرشان مي‌پرستيدند، اين وضع بيشتر مشركين است، و اما اقليتي از خواص آنان، حق را مي‌دانند و ليكن بخاطر تكبر و عناد از آن روي مي‌گردانند پس، از آنچه گذشت روشن گرديد كه آيه شريفه مثلي است كه در باره خدا و شركاء مشركين كه به زعم آنان شريك در ربوبيت خدايند زده شده.
بعضي «4» هم گفته‌اند: اين مثلي است كه حال كفار مخذول، و مؤمنين موفق را مجسم مي‌سازد چون كافر بجهت اين كه اعمال نيكش حبط مي‌شود و اعتنايي به آنها نمي‌شود حال بردگان را دارد كه قادر بر هيچ چيز نيستند، و هر قدر هم انفاق كنند كسي نمي‌گويد فردي نيكوكار است بخلاف مؤمن كه خداوند او را بسوي مرضات خودش هدايت نموده و از مساعيش شكرگزاري مي‌كند و كمترين عمل نيكش را به حساب مي‌آورد، چه آن را در خفا و سرانجام داده باشد و چه در ظاهر و آشكار و ليكن اين وجه صحيح نيست
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 375.
(2)روح المعاني، ج 14، ص 196.
(3)مجمع البيان، ج 6، ص 375.
(4)منهج الصادقين، ج 5، ص 212.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 435
چون با سياق احتجاج كه سياق آيات مورد بحث است نمي‌سازد.
در سابق هم گفتيم كه آيه مورد بحث يكي از آيات سه‌گانه پشت سر هم است كه متعرض يك غرضند و آن شمردن نعمتهاي الهي به منظور اثبات توحيد است و بهمين منظور مثالي مي‌آورد كه حال آن كسي كه به تمامي نعمت‌ها انعام مي‌كند با حال آن كسي كه مالك هيچ چيز و قادر بر هيچ چيز نيست مقايسه مي‌كند و نتيجه مي‌گيرد كه رب، تنها همان منعم است و لا غير.

[اقامه حجت بر توحيد و اشاره به مساله نبوت و با ذكر مثلي متضمن مقايسه بين مردي گنگ و سربار و مردي كه به عدالت امر مي‌كند و بر صراط مستقيم است] ..... ص : 435

" وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا رَجُلَيْنِ أَحَدُهُما أَبْكَمُ ...".
در مجمع البيان گفته است" ابكم" به معناي كسي است كه از شكم مادر، لال به دنيا آيد، نه چيزي بفهمد و نه بتواند بفهماند، بعضي گفته‌اند ابكم، آن كسي است كه نتواند سخن گويد، و كلمه" كل" به معناي سنگين است وقتي گفته مي‌شود:" كل عن الامر، يكل، كلا" يعني فلان امر بر او سنگين آمد، و بهمين جهت براي انجامش برنخاست و" كلت السكين كلولا" به معناي كند شدن و كلفت شدن لبه كارد است و" كل لسانه" به معناي اين است كه زبانش كند شد و سخن گفتن بر او دشوار آمد، و بهمين جهت تصميم بر سخن نگرفت، و اين در حقيقت بخاطر كند شدن زبان است.
پس اصل در معناي اين كلمه همان كلمه كلفت شدن و كند شدن است كه مانع نفوذ مي‌شود و" يوجهه" از توجيه است به معناي فرستادن كسي بسوي راهي، گفته مي‌شود:
" وجهته الي موضع كذا فتوجه اليه- فرستادم او را به فلان محل او هم متوجه آن شد" «1».
پس اينكه فرمود:" وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا رَجُلَيْنِ" مقايسه ديگري ميان دو فرد فرضي است كه اوصاف متقابلي دارند.
" أَحَدُهُما أَبْكَمُ لا يَقْدِرُ عَلي شَيْ‌ءٍ"- يكي گنگ است كه قادر بر هيچ چيز نيست، و از اينكه سخنان ديگران را بفهمد و يا با ديگران سخن گويد محروم است، چون نه مي‌شنود و نه مي‌تواند حرف بزند، كه اگر در حالش دقت شود از هر فعليت و مزيت كه انسان آن را از راه گوش كه وسيع‌ترين حواس بشري است كسب مي‌كند محروم است، نمي‌تواند بوسيله حس سامعه علم و خبري از گذشته و حوادثي كه غايب از چشم رخ مي‌دهد و از آنچه در ضماير مردم است كسب كند، از علوم و صنايع بي بهره است، و نيز نمي‌تواند به ديگران تعليمي دهد، چون زبان است كه با آن انسان معاني بزرگ و دقيق را به ديگران القاء
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 374.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 436
مي‌كند، و ابكم هيچ يك از اين فعليت‌ها و مزيت‌ها را برخوردار نيست، و معلوماتش محدود به همان حدودي است كه از راه چشم و با اشارات ديگران مي‌فهمد.
پس جمله" لا يَقْدِرُ عَلي شَيْ‌ءٍ- بهيچ چيز قادر نيست" با كلمه" ابكم" تخصيص خورده، چون ابكم همانطور كه گفتيم قادر بر مختصري از درك هست، پس در نتيجه معناي جمله مزبور اين مي‌شود كه" يكي از آن دو فرد، ابكم است كه قادر به هيچ دركي كه غير ابكم دارد نيست".
و معناي جمله" وَ هُوَ كَلٌّ عَلي مَوْلاهُ" اين است كه او بار و عيال كسي است كه امورش را تدبير مي‌كند، پس او خودش نمي‌تواند امور خود را تدبير كند، و اينكه فرموده:
" أَيْنَما يُوَجِّهْهُ لا يَأْتِ بِخَيْرٍ" معنايش اين است كه مولايش به هر طرف كه بفرستد و به دنبال هر حاجتي از حوائجش روانه‌اش كند قادر بر انجام آن نيست، پس او نه مي‌تواند حاجت مولايش را بر آورد و نه حاجت خود را.
اين مثال يكي از آن دو نفر مفروض بود، مثال نفر دوم را ذكر نكرد، چون شنونده از صفات اولي مي‌تواند صفات دومي را هم بفهمد، تنها جامعي از صفات دومي را ذكر كرد تا اختصاري لطيف هم بكار برده باشد، و آن جامع عبارت است از عدالت، فرمود:" آيا اين با كسي كه امر به عدالت مي‌كند برابر است".
پس جمله" هَلْ يَسْتَوِي هُوَ وَ مَنْ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ هُوَ عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" اشاره است به وصف شخص مفروض دومي، و پرسش از اينكه آيا اين دو نفر اگر با هم مقايسه شوند مساويند يا نه؟
آري از اوصاف مرد دومي وصفي را ذكر كرد كه آخرين درجه كمال است كه يك فرد غير ابكم ممكن است به آن درجه برسد، هم خود را بدان بيارايد و هم ديگران را از آن برخوردار كند، و آن عبارت است از عدالت كه معنايش التزام حد وسط و از آن منحرف نشدن است، زيرا كسي حقيقتا امر به عدل مي‌كند و مي‌تواند بكند كه خودش عادل بوده باشد و صلاح و سداد در دلش جاي گرفته باشد، آن گاه از دلش به ظاهر بدن و اعمال بدنيش سرايت نموده گفتار و كردارش بر ميزان عدل استوار شود، بعد از آنكه خود در دل و در عمل عادل شد دوست بدارد كه ديگران را هم از اين خصلت برخوردار نمايد آنان را امر به عدل كند.
و از آنچه گفته شد به دست آمد كه مقصود از عدالت، آن طور كه عرف از آن مي‌فهمد يعني عدالت، در رعيت و زيردست نيست، بلكه مقصود مطلق اجتناب از افراط و تفريط است، هر چند در اعمال شخصي.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 437
خداي سبحان سپس شخص دوم فرضي را چنين توصيف نموده كه:" وَ هُوَ عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ- و او همواره بر صراط مستقيم است" و" صراط مستقيم" راه روشني است كه رهرو خود را به سوي هدفش هدايت مي‌كند بدون اينكه دچار انحراف و اعوجاجش سازد، و انساني كه در مسير زندگيش بر صراط مستقيم باشد در اعمالش بر طبق فطرت انساني مشي مي‌كند بدون اينكه يك عملش با عمل ديگرش مناقض باشد و يا از چيزي كه خود، آن را حق مي‌داند تخلف بورزد.
و كوتاه سخن اينكه: چنين انساني نه تخلفي در عمل دارد و نه اختلافي.
و توصيف اين شخص بعد از" يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ" به اينكه بر صراط مستقيم است اين معنا را افاده مي‌كند كه:
اولا: مقصود از امر به عدل اين نيست كه مردم را بدان امر كند و خودش را فراموش نمايد، بلكه خودش قبل از امر به مردم در احوال و اعمالش مستقيم است، و جز عدالت از او چيزي بروز نمي‌كند.
و ثانيا: امر به عدلش بدعت خودش و بدون اصل و اساسي نيست، بلكه خودش بر اصل و اساسي سير مي‌كند كه دوست دارد مردم را نيز به پيروي از آن اصل وادار نمايد، آري مردم را دعوت مي‌كند تا از انحراف به چپ و راست و افراط و تفريط از آن اصل اجتناب كنند.
و اما سؤال از اينكه:" آيا او و كسي كه امر به عدل مي‌كند برابر است ...؟" سؤالي است كه جز نفي، جواب ندارد، چون هيچ كس شك ندارد در اينكه شخص دوم برتر از شخص اول است.
و با همين بيان ثابت مي‌شود كه آنچه كه غير خدا ولي خود و معبود خود گرفته‌اند قدرت و توانايي راهنمايي خويش را ندارند، تا چه رسد به اينكه غير خود را هدايت كنند، و خداي تعالي كه خود بر صراط مستقيم است و خلق خود را هم از راه ارسال رسل و تشريع شرايع به آن راه هدايت مي‌كند با اين اصنام و اوثان كه سنگ و چوبي بيش نيستند برابر نيست.
از اينجا معلوم مي‌شود كه مثالي كه در آيه زده شده از نظر معنا نظير آيه" أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدي فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ" «1»
__________________________________________________
(1)آيا كسي كه به سوي حق هدايت مي‌كند سزاوارتر است به اينكه پيروي شود يا كسي كه راه به جايي نمي‌برد مگر آنكه ديگري هدايتش كند، پس چه مي‌شود شما را و چگونه حكم مي‌كنيد.
سوره يونس، آيه 35.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 438
مي‌باشد.
پس خداي سبحان در صفات و افعالش بر صراط مستقيم است، و از استقامت صراط او يكي اين است كه براي موجوداتي كه خلق كرده غايتي معلوم كند كه بسوي آن غايت متوجه گردند، و خلقتش باطل و عبث نباشد، هم چنان كه خودش فرمود:" وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلًا" «1» و نيز هر يك را به سوي غايت و هدفش راهنمايي كند، همان هدفي كه مخصوص او است و به آن منظور خلقش كرده هم چنان كه خودش فرمود:
" الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" «2» پس انسان را هم بسوي راهي ميانه و وسط هدايت نموده است، همان راهي كه در باره‌اش فرمود:" وَ عَلَي اللَّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ" «3» و نيز فرموده:" إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ" «4».
اين اصل حجت و دليل بر نبوت و تشريع بود كه مفصل آن در ابحاث نبوت در جلد دوم و در قصص حضرت نوح در جلد دهم اين كتاب گذشت.
پس حاصل كلام اين شد كه: غرض از مثلي كه در آيه زده شده اقامه حجت بر توحيد و اشاره به مساله نبوت و تشريع است.

[چند وجه ديگر در تفسير آيه:" وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا رَجُلَيْنِ ..." گفته شده است] ..... ص : 438

بعضي «5» گفته‌اند كه: مثل مذكور تنها مخصوص خدا نيست، بلكه براي مطلق كساني است كه اميد خير در آنان هست، و كساني كه اميد خير در ايشان نيست و اينكه اين دو طايفه مثل هم نيستند، و چون اصل خير همه‌اش از خداست، پس چطور خدا و غير خدا را به يك جور عبادت مي‌كنند؟
ليكن مورد آيه شريفه اخص از آن است كه وي پنداشته، مثل مذكور در آيه مخصوص خداست، چون تنها خداست كه ذاتش في نفسه خير است، و به عدل هم امر مي‌كند، و غير خدا چنين نيست، علاوه بر اين مشركين، خدا و غير خدا را به يك جور عبادت نمي‌كنند، بلكه غير خدا را عبادت نموده و اصلا به عبادت خدا نمي‌پردازند.
__________________________________________________
(1)ما زمين و آسمان و آنچه ميان آن دو است باطل خلق نكرده‌ايم. سوره ص، آيه 26.
(2)(او)كسي است كه هر چيزي را خلق كرده سپس هدايتش فرمود. سوره طه، آيه 5.
(3)راه راست به عهده خداست. سوره نحل، آيه 9. [.....]
(4)ما راه را به او نمايانديم. سوره دهر، آيه 3.
(5)مجمع البيان، ج 6، ص 375.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 439
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مثلي كه در آيه آمده راجع به مؤمن و كافر است، ابكم، كافر، و كسي كه امر به عدل نموده و بر صراط مستقيم است مؤمن است.
ليكن گوينده اين وجه ميان مدلول الفاظ آيه و مدلول آن به ضميمه سياق، خلط كرده، آري صحت انطباق مدلول لفظي آيه بر مؤمن و كافر و يا به هر كس كه امر به عدل كند، و آن كس كه از آن سكوت نمايد حرفي است و مدلول آن از جهت اينكه در ميان آياتي قرار دارد كه نعمت‌هاي خداي را مي‌شمارد و بر توحيد معبود احتجاج مي‌كند و اصول ديگر ديني را اثبات مي‌نمايد، حرفي ديگر است.
ما نمي‌گوييم آيه با آن توجيهي كه كرده‌اند نمي‌سازد، بلكه مي‌گوييم بايد رعايت سياق را هم كرد، و آيه شريفه با در نظر گرفتن آن جهت فقط يك مورد دارد و بس، و با يك مورد انطباق مي‌كند و بس، و آن مورد خداي سبحان و بت‌هايي است كه مي‌پرستيدند و لا غير.

[معناي" غيب" و" شهادت" و مراد از غيب آسمانها و زمين در" وَ لِلَّهِ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ"] ..... ص : 439

" وَ لِلَّهِ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما أَمْرُ السَّاعَةِ إِلَّا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ".
در اطلاقات قرآن كريم" غيب" مقابل" شهادت" بكار رفته، و مكرر فرموده:
" عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ" و مكرر گفته‌ايم كه غيب و شهادت دو امر اضافي است، به اين معنا كه ممكن است يك امر، نسبت به چيزي غيب و غايب باشد و نسبت به چيزي ديگر شهادت و مشهود باشد.
و چون ممكن است يك شي‌ء داراي چند وجه باشد، يك وجهش براي غير خود، شهادت باشد يعني ظاهر باشد، و وجه ديگرش غيب باشد، و خلاصه موجود واحد، هم غيب باشد و هم شهادت، بنا بر اين، اضافه غيب و شهادت به هر چيز، دو جور تصور دارد، يكي اضافه لاميه (مانند غلام زيد) و يكي اضافه تبعيضي (مانند انگشتر نقره).
اگر اضافه غيب به سماوات و ارض اضافه لاميه باشد معناي" وَ لِلَّهِ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" اين مي‌شود كه خدا از آسمانها و زمين چيزي مي‌داند كه خارج از حدود آن دو است، آنجا هم كه اضافه به منظور نوعي اختصاص است مانند" فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً" «2» نيز ملحق به همين اضافه لاميه است.
و اگر اضافه به معناي دوم باشد آن وقت مراد از غيب سماوات و ارض، غيبي است
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 375 به نقل از ابن عباس.
(2)پس مطلع نمي‌سازد بر غيب خود احدي را. سوره جن، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 440
كه آسمانها و زمين مشتمل بر آنند، يعني غيبي است كه در داخل آن دو است، خلاصه اينكه آسمان و زمين دو رو دارند يكي براي مردم مشهود است و روي ديگرش غايب، ولي براي خدا هر دو مشهود است. و به عبارت ديگر خدا از آن سوي آسمانها و زمين كه براي بشر غايب است خبر دارد.

[بيان اينكه قيامت از غيب‌هاي سماوات و ارض است] ..... ص : 440

كلمه" ساعة" به معناي قيامت است كه به معناي دوم غيب، خود يكي از غيب‌هاي سماوات و ارض است بدو دليل:
اول براي اينكه خداي سبحان آن را در كلام خود غيب ناميده، و چون قيامت خارج از امر آسمان و زمين نيست پس غيب به معناي دوم در همين آسمان و زمين است.
و دليل دوم براي اينكه اوصافي كه خداوند براي قيامت بر مي‌شمارد اوصافي است كه با اين معنا سازگار است. يكي از آن اوصاف اين است كه در آن روز خدا بشر را خبر مي‌دهد از آنچه كه در آن اختلاف مي‌كردند، و روزي است كه سريره و باطن مردم آشكار مي‌گردد، و روزي است كه بشر به خطابي مانند خطاب" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «1» مخاطب مي‌شود، و روزي است كه پروردگار شان را با خطابي چون" رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا" «2» ديدار مي‌كنند.
و كوتاه سخن اينكه روزي است كه آنچه از حقايق در نشاه دنيا پنهان بود در آنجا ظاهر و آشكار مي‌گردد، و پر واضح است كه هيچ يك از اين حقايق از پهناي آسمان‌ها و زمين بيرون نيست، بلكه اين حقايق به همراه آسمان و زمين ثابتند چگونه خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ لِلَّهِ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ- براي خداست غيب آسمانها و زمين" و ملكيت آسمان و زمين را براي خود اثبات مي‌كند؟ و معلوم است كه ملكيت خدا از قبيل ملكيت‌هاي اعتباري كه متعلقش موهومات و يا خرافي‌هاست، نيست، بلكه ملك حقيقي و متعلق به امري ثابت است، پس ملكيت هم نوعي ثبوت دارد هر چند كه حقيقت ثبوت آن را نفهميم.
و شواهد و قرائن بر آنچه گفتيم بسيار است، از آن جمله مي‌بينيم كه خداي تعالي زندگي دنيا را متاع غرور و لعب ناميده و مكرر فرموده كه بيشتر مردم نمي‌دانند كه روز قيامت چيست، و نيز فرموده روز قيامت زندگي حقيقي است، و نيز فرموده: اينان بزودي
__________________________________________________
(1)به تحقيق تو در بي خبري بودي، از اين پس برانداختيم از تو پرده تو را پس امروز ديده‌ات تيز است. سوره ق، آيه 21.
(2)پروردگارا ديديم و شنيديم پس ما را برگردان. سوره سجده، آيه 12.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 441
خواهند دانست كه اللَّه تنها و تنها حق مبين است، و باز فرموده: بزودي برايشان روشن مي‌گردد آنچه گمانش را هم نداشتند و همچنين تعابير ديگري نظير آن كه آيات قرآني با عباراتي مختلف مشتمل بر آن است.
و كوتاه سخن اينكه ساعت، يكي از غيب‌هاي آسمانها و زمين است و آيه شريفه يعني آيه" وَ لِلَّهِ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" ملكيت خداي را نسبت به خود اين غيب اعلام فرموده نه ملكيتش نسبت به علم غيب را، خلاصه نفرموده خدا علم غيب آسمانها و زمين را دارد بلكه فرموده غيب آسمانها و زمين را دارد، و از سياق آيه استفاده مي‌شود كه جمله" وَ لِلَّهِ غَيْبُ ..." توطئه و زمينه‌چيني است براي گفتن" وَ ما أَمْرُ السَّاعَةِ إِلَّا كَلَمْحِ الْبَصَرِ ..." پس مي‌توان گفت كه جمله مزبور بمنظور احتجاج آورده شده.
و بنا بر اين برگشت معناي آيه به اين است كه خداي سبحان مالك غيب آسمانها و زمين است ملكيتي كه مي‌تواند در آن غيب به هر نحوي كه بخواهد تصرف كند، همانطور كه مي‌تواند در شهادت و ظاهر آن تصرف كند و چگونه نتواند؟ با اينكه غيب هر چيزي از شهادتش جدا نيست و غيب آن، موجودي است ثابت با شهادتش، و خلق و امر هر چيزي كه همان شهادت و غيب آن است ملك خداست، و ساعت، يعني قيامت موعود هم امر محالي نيست تا قدرت بدان تعلق نگيرد بلكه از همان غيب آسمانها و زمين است، و همان حقيقتي است از آسمان و زمين كه امروز از فهم بشر مستور است، پس قيامت نيز ملك خداست، و خدا مي‌تواند در آن تصرف نموده يك روز پنهانش بدارد و روزي ديگر آشكارش كند.

[مفاد اينكه فرمود: امر ساعت (قيامت) مانند چشم بر هم زدن يا نزديكتر از آنست] ..... ص : 441

و براي او دشوار هم نيست، زيرا امر او مانند لمح بصر (چشم بهم زدن) و يا نزديك تر از آن است چون خدا بر هر چيزي توانا است.
از همين جا روشن مي‌شود كه جمله" وَ ما أَمْرُ السَّاعَةِ إِلَّا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ- امر قيامت مانند چشم بر هم زدن و يا نزديك‌تر از آن است زيرا خدا بر هر چيزي توانا است" براي اين آورده نشده كه اصل قيامت و امكان آن را اثبات كند، بلكه براي نفي و انكار دشواري و مشقت در اقامه آن آورده شده تا بفهماند اقامه قيامت بر خدا دشوار نيست، و بلكه بسيار آسان است. پس اينكه فرمود:" وَ ما أَمْرُ السَّاعَةِ إِلَّا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ" معنايش اين مي‌شود كه امر قيامت نسبت به خداي تعالي چنين آسان است، و گر نه خود خداي تعالي امر آن را عظيم شمرده و با آنكه هر امر خطيري براي او آسان است اوصافي براي قيامت ذكر كرده كه هيچ امر خطيري را به آن اوصاف توصيف
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 442
ننموده، از آن جمله فرموده:" ثَقُلَتْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «1».
و اگر اينجا امر آن را به چشم بر هم زدن تشبيه كرده خواسته است فوريت آن را برساند، چون" لمح" به معناي چشم باز كردن براي ديدن است كه براي انسانها آسان‌ترين و كم مدت‌ترين كارها است، پس در حقيقت تشبيه مذكور با تشبيه بحسب فهم شنونده است، و بهمين جهت دنبالش فرمود:" أَوْ هُوَ أَقْرَبُ- و يا نزديك‌تر از آن است" از مثل چنين سياقي فهميده مي‌شود كه از بيان قبلي اعراض شده، گويا خداي تعالي گفته است:
امر قيامت در آساني و سهولت نسبت به من، شبيه چشم گرداندن براي شماست، و اگر آن را چنين تشبيه كردم بمنظور رعايت حال و فهم شما است، خواستم تا آساني آن را به فهم شما نزديك كنم و گر نه براي ما از اين هم آسانتر است هم چنان كه در جاي ديگر در باره آن فرموده:" يَقُولُ كُنْ فَيَكُونُ" «2» پس امر قيامت نسبت به قدرت و مشيت خداي تعالي مانند امر آسان‌ترين خلق است.
آن گاه آسان بودن آن را با جمله" إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" تعليل نموده. پس قدرت او بر هر چيزي ايجاب مي‌كند كه تمامي موجودات و اعمال در برابر قدرت او يكسان باشند.
در اينجا ممكن است كسي توهم كند كه عموم قدرت، مستلزم برابري هر چيزي نسبت به آن نيست، خلاصه مستلزم اين نيست كه مقدورات نسبت به قدرت او اختلاف نداشته باشند زيرا قلت اسباب متوسط ميان فاعل و فعل و كثرت آن تاثير بسزايي در قدرت براي آن فعل دارد، مثلا انسان هم قادر است نفس بكشد، و هم قادر است بيست من بار را بلند كند، ولي آيا قدرتش بر هر دو يكسان است؟ البته نه.

[شرحي در مورد اينكه قدرت الهي به طور مساوي به موجودات تعلق مي‌گيرد و سختي و آساني و دوري و نزديكي در مقدورات الهي مطرح نيست] ..... ص : 442

ليكن اين توهم ناشي از عظمت معناي عموم قدرت است، لذا بايد آن را توضيح داده بگوييم: قدرتي كه در ما است قدرت مقيد است، زيرا قدرت انسان مثلا بر خوردن غذا كه بلا شك انسان نسبتي فاعلي به آن دارد و آن را به انسان نسبت داده مي‌گويند فلاني خورد، در تاثيرش مشروط و مقيد به بودن غذا در خارج است، بعلاوه بايد غذا در دسترس هم باشد، و نيز استفاده از آن ممنوع نباشد، كسي و يا مرضي از خوردنش جلوگيري نكند، و ادوات و ابزار كارش يعني دست و دهانش دچار آفت نشده باشد، و همچنين ساير شرايطش
__________________________________________________
(1)(قيامت)در آسمانها و زمين سنگين است. سوره اعراف، آيه 187.
(2)مي‌گويد (موجود) باش پس (موجود) مي‌شود. سوره انعام، آيه 73.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 443
جمع باشد، تا او بتواند غذا بخورد، و از آنچه گفته شد تنها چيزي كه انسان قدرت بر آن را دارد اراده خوردن است، از اراده گذشته، بقيه شرايط و وسايط و موانعي كه هستند از حيطه قدرت آدمي خارجند، پس اين وسايط قيودي هستند كه قدرت بشر را مقيد مي‌كند و چون انسان بخواهد قدرت خود را بكار بندد، و غذايي بخورد قبلا بايد شرايط آن را كه ذكر شد فراهم نموده غذا را بخرد و در دسترس خود قرار دهد و موانع را بر طرف سازد، و آن گاه ابزار بدني خود را بكار بزند تا غذا بخورد.
و البته پر واضح است كه كمي و زيادي اين مقدمات نزديكي و دوريش، و همچنين ساير صفاتش، باعث اختلاف در سهولت و دشواري عمل مي‌شود، و قدرت را كم و زياد مي‌كند.
و ليكن خداي تعالي قدرتش عين ذات اوست كه واجب الوجود است، و عدم در آن ممتنع است، و وقتي اينطور بود پس اگر باز هم فرض كنيم بودن و نبودن شرايط و موانع در قدرت او اثر بگذارند در حقيقت فرض واجب الوجود بودن او را فراموش كرده‌ايم، پس مادامي كه ما اين فرض را حفظ كنيم محال است قدرت او مقيد به قيدي شود، پس قدرت او مطلق و غير محدود به حد و غير مقيد به قيد است، قدرتش عام است، كه به هر چيز تعلق مي‌گيرد، و هر چيزي نسبت به قدرت او مساوي است، بدون اينكه يك كاري برايش آسان و كاري ديگر برايش دشوار باشد، انجام كاري برايش فوري و كاري ديگر برايش معطلي داشته باشد، اختلافي اگر هست تنها ميان خود اشياء نسبت به يكديگر است. و به عبارتي ديگر، هيچ چيزي نيست مگر آنكه در وجود و هست شدنش محتاج خداي سبحان است، پس وقتي تمامي موجودات و بدون استثناء همه را يك جا چيزي فرض نموده به خداي سبحان نسبتش دهيم، همه آنها به يك صورت متعلق قدرت خدا هستند، ديگر چيز ثالثي از شرط يا عدم مانع كه ميان قدرت او و اين عالم (يكي فرض شده) واسطه شده، قدرت او را مقيد به خود سازد وجود ندارد، و گر نه در تاثير گذاشتن شريك خداي تعالي خواهد بود، و خدا از آن منزه است.
و اما اگر اجزاي عالم را نسبت به هم بسنجيم، و اسباب و شرايط و موانعي كه ميان آنها واسطه است در نظر بگيريم، البته باعث مي‌شود كه بعضي را به وجود بعضي مقيد كند، ليكن قدرت عام الهي را كه متعلق به آن است مقيد نمي‌كند، اما همان قدرت عام متعلق به مقيد مي‌شود، نه به مطلق، به اين معنا كه متعلق قدرت عام الهي زيد است كه پدرش فلاني و مادرش فلاني است، و در فلان مقطع از زمان بوده، و در فلان مكان
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 444
مي‌زيسته، و همچنين به فلان قيود ديگر مقيد بوده، پس وجود زيد با همه روابطي كه با اجزاي عالم دارد، در حقيقت همان وجود همه عالم است، و قدرت متعلق به او قدرتي است كه متعلق به جميع اجزاي عالم شده، و در اين بين جز يك قدرت كه متعلق به جميع شده، و همه بوسيله آن- البته هر جزئي در جاي خودش و زمان خودش و حدود خودش- وجود يافته قدرت ديگري در بين نيست، و آن قدرت واحد مطلق است، و هيچ قيدي ندارد، و موجودات نسبت به آن هيچ اختلافي ندارند، اختلافي كه هست بين خود آنها است.

[نكاتي كه از آيه:" وَ لِلَّهِ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ..." استفاده مي‌شود و بيان ضعف قول مفسرين به اينكه مراد علم به غيب آسمان‌ها و زمين است] ..... ص : 444

پس، از آنچه گذشت روشن شد كه: عموم قدرت باعث نمي‌شود اختلاف موجودات نسبت به آن بر طرف شود، و سهولت و صعوبت و هم چنين اختلاف ديگري در ميان نيايد، پس آيه مورد بحث از آيات برجسته قرآني است كه با آن چند نكته روشن مي‌گردد:
اول اينكه: حقيقت معاد عبارت است از ظهور حقيقت موجودات بعد از خفاء آن.
دوم اينكه: قدرت الهي بطور مساوي متعلق به موجودات مي‌شود، و اختلافي از نظر سهولت و صعوبت و دوري و نزديكي و يا از هر نظر ديگري در بين نيست.
سوم اينكه: موجودات به حسب حقيقت وجودشان مرتبط به هم هستند بطوري كه ايجاد يكي از آنها ايجاد همه آنها است، و همه متعلق يك قدرت، و آن قدرت مؤثر در همه است، و غير آن قدرت واحده، قدرت ديگري در ايجاد آنها مؤثر نيست.
آري، در اينجا يك نظر ديگري است ساده‌تر از آنچه گفته شد، و آن، نظر كردن به اجزاي عالم از جهت نظام اسباب و مسببات است كه آن را هم خداي سبحان در كلامش به بياني كه در مساله اعجاز در جلد اول اين كتاب گذشت تصديق فرموده و از اين نقطه نظر اجزاي عالم از هم جداست، و وجود بعضي متوقف بر وجود بعضي ديگر و يا عدم بعضي ديگر است و بهمين جهت يكي جلوتر موجود مي‌شود، يكي عقب‌تر، يكي به آساني و يكي به سختي، و سلسله اسباب واسطه‌هايي است ميان مسبب و ميان خداي تعالي، و خداي تعالي آن را موجود مي‌كند، اما با وساطت آن اسباب. و ليكن اين نظر يك نظر ساده و بسيط است.
بسياري از مفسرين «1» در تفسير جمله" وَ لِلَّهِ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" گفته‌اند كه:
مضاف در اين جمله حذف شده، و تقدير كلام:" و للَّه علم غيب السماوات ..." است يعني خدا علم غيب سماوات و ارض را دارد.
__________________________________________________
(1)تفسير گازر، ج 5، ص 185 و منهج الصادقين، ج 5، ص 213 و تفسير ابو الفتوح رازي، ج 7، ص 127.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 445
و ليكن اين تفسير صحيح نيست چون مستلزم قطع رابطه و اتصال اين جمله با جمله بعدي است، زيرا هيچ رابطه‌اي ميان علم غيب داشتن با آساني امر قيامت نيست، و جمله مزبور يك جمله زيادي و معترضه خواهد شد.
و اينكه بعضي‌ها «1» براي رفع اين استدراك و زيادي بودن جمله: چاره‌جويي كرده و گفته‌اند:" صدر آيه و ذيل آن علم و قدرت را اثبات مي‌كنند تا مساله معاد تمام شود، چون با علم و قدرت مساله مزبور تمام مي‌گردد" اشكال را بر طرف نمي‌سازد، زيرا مشركين كه در امر معاد اشكال مي‌كردند تنها از جهت قدرت بود، و مي‌گفتند چنين چيزي محال است، با اين حال ديگر در اثبات آن حاجتي نبود كه به علم خدا تمسك شود، شاهد اين مطلب هم ساير آياتي است كه براي اثبات معاد تنها به عموم قدرت تمسك كرده، و سخني از علم خدا به ميان نياورده است.
بعضي ديگر در تفسير آن گفته‌اند: مراد از غيب سماوات و ارض، علم غيب آن دو است، نه اينكه كلمه علم را در تقدير بگيريم تا گفته شود اصل عدم تقدير است، بلكه از اين جهت كه نسبت غيب به آسمان و زمين دادن با اينكه معناي غيب، غايب بودن از حس و عقل است خود افاده مي‌كند كه مراد از غيب آن دو امور مجهوله‌اي است كه در آن دو است و در آينده ظهور پيدا مي‌كند، و خدا غيب آن دو را دارد، معنايش علم به غيب آن دو است.
ليكن مقدمه اخير را قبول نداريم، و علتش هم قبلا گذشت علاوه بر اينكه اشكال نامربوط بودن دو جمله هنوز در جاي خود باقي است.
و نيز بعضي «2» ديگر در توجيه تعليلي كه از جمله" إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" استفاده مي‌شود گفته‌اند: يكي از چيزها بپا خاستن قيامت در كوتاه‌ترين مدت است، پس خدا قادر بر اين معنا هم هست.
اشكال اين توجيه هم اين است كه بنا بر اين، جمله مذكور وافي به تعليل حصر" امر خدا در چشم گشودن" نيست، تنها وافي به تعليل اصل مطلب است كه همان سريع بودن امر قيامت باشد.
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 88.
(2)روح المعاني، ج 14، ص 199.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 446

بحث روايتي ..... ص : 446

اشاره

در تفسير قمي در ذيل جمله" فِي بُطُونِهِ مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ" از امام (ع) روايت آورده كه فرمود: مقصود از فرث، آن چيزي است كه در شكمبه است «1».
و در كافي از علي بن ابراهيم از پدرش از نوفلي از سكوني روايت كرده كه گفت:
امام صادق (ع) فرمود: هيچ كس از خوردن شير، گلويش نمي‌گيرد، و شير در گلويش گير نمي‌كند، چون خداي تعالي فرمود:" لَبَناً خالِصاً سائِغاً لِلشَّارِبِينَ- شيري كه گواراي براي نوشندگان است" «2».

[چند روايت در تطبيق آيه:" وَ أَوْحي رَبُّكَ إِلَي النَّحْلِ ..." بر پيامبر و اهل بيت او عليهم السلام] ..... ص : 446

و در تفسير قمي به سند خود از علي بن مغيره از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير جمله" وَ أَوْحي رَبُّكَ إِلَي النَّحْلِ" فرموده مقصود از نحل، مائيم كه خدا بدان وحي نموده، و معناي" أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً" امر به ما است كه از عرب براي خود شيعه بگيريم، و" من الشجر" مي‌گويد از عجم نيز بگيريم، و" وَ مِمَّا يَعْرِشُونَ" مي‌گويد از بردگان هم بگيريم، و مقصود از شرابي كه از شكم زنبور بيرون مي‌آيد و داراي الوان مختلفي است، علمي است كه از ما بسوي شما ترشح مي‌شود «3».
مؤلف: و در اين معنا روايات ديگري نيز هست، و اين از باب تطبيق به مصداق كلي است، شاهدش هم اين است كه در بعضي از اين روايات، زنبور بر رسول خدا (ص)، و جبال بر قريش، و شجر بر عرب، و" مِمَّا يَعْرِشُونَ" به غير عرب (موالي)، و آنچه از شكم زنبور بيرون مي‌آيد به علم تطبيق شده «4».
و در تفسير قمي به سند خود از علي بن مغيره از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: بنده خدا كه به صد سال عمر، برسد به ارذل العمر رسيده «5».
و در مجمع گفته كه: از علي (ع) روايت شده كه مقصود از" أَرْذَلِ الْعُمُرِ"
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1، ص 387.
(2)فروع كافي، ج 6، ص 336.
(3)تفسير قمي، ج 1، ص 387. [.....]
(4)تفسير عياشي، ج 2، ص 264، ح 44.
(5)تفسير قمي، البرهان، ج 2، ص 376، ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 447
هفتاد و پنج سالگي است، و از رسول خدا (ص) هم همين معنا روايت شده «1».
مؤلف: اين روايت را در الدر المنثور از طبري از علي (ع) نقل كرده و نيز از ابن مردويه از انس از رسول خدا (ص) حديث مفصلي روايت كرده كه دلالت دارد بر اينكه ارذل العمر، صد سال است «2».

[رواياتي در معناي" حفدة" و در تطبيق جمله:" مَنْ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ" بر امير المؤمنين و ائمه عليهم السلام] ..... ص : 447

و در تفسير عياشي از عبد الرحمن اشل از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَزْواجِكُمْ بَنِينَ وَ حَفَدَةً" فرموده: حفدة پسران دخترند، و ما حفدة رسول خدا هستيم «3».
و در همان كتاب از جميل بن دراج از امام صادق (ع) روايت كرده كه در باره حفدة فرمودند: به معناي ياوران از فرزندانند «4».
و در مجمع البيان در معناي حفدة فرموده: خويشاني است كه دختر از راه ازدواج بدست مي‌آورد، و اضافه كرده است كه اين معنا از امام صادق (ع) روايت شده»
.مؤلف: بطوري كه در سابق بيان كرديم منافاتي ميان اين روايات نيست.
و در تهذيب به سند خود از شعيب عقرقوفي از امام صادق (ع) در خصوص طلاق عبد و نكاحش روايت كرده كه فرمود: (برده) طلاق و نكاح ندارد، آيا نشنيدي كلام خداي تعالي را كه مي‌فرمايد:" عَبْداً مَمْلُوكاً لا يَقْدِرُ عَلي شَيْ‌ءٍ" يعني قادر بر طلاق و نكاح نيست مگر به اذن مولايش «6».
مؤلف: در اين معنا عده‌اي از روايات ديگر از طرق شيعه رسيده است.
و در تفسير قمي «7» در ذيل آيه" هَلْ يَسْتَوِي هُوَ وَ مَنْ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ" از امام (ع) روايت كرده كه فرمود: چطور با هم برابرند و حال آنكه منظور از كسي كه امر بعدل مي‌كند امير المؤمنين و ائمه (ع) هستند؟.
و در تفسير برهان از ابن شهر آشوب از حمزة بن عطاء از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه:" هَلْ يَسْتَوِي هُوَ وَ مَنْ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ ..." فرموده:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 372.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 124.
(3 و 4)تفسير عياشي، ج 2، ص 264، ح 46 و 47.
(5)مجمع البيان، ج 6، ص 373.
(6)تهذيب، ج 7، ص 347، ح 1421.
(7)تفسير قمي، ج 2، ص 387.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 448
مقصود علي بن ابي طالب (ع) است، اوست كه بر صراط مستقيم است «1».
مؤلف: اين دو روايت از باب جري، يعني تطبيق مصداقي بر كلي است، و همانطور كه در بيان گذشته گفتيم از باب بيان سبب نزول نيست.
و همچنين آن رواياتي كه از طرق اهل سنت در ذيل" ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا عَبْداً مَمْلُوكاً" وارد شده كه يكي «2» آن را در باره هشام بن عمرو دانسته كه سري و جهري انفاق مي‌نموده و غلامش ابي الجوزاء او را نهي مي‌كرده است، و ديگري «3» آن را در باره عثمان بن عفان و غلامش دانسته، و همچنين رواياتي كه در ذيل جمله" ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا رَجُلَيْنِ" وارد شده كه مقصود از ابكم، ابي بن خلف، و مراد از كسي كه امر به عدل مي‌كرده حمزه و عثمان بن مظعون است، و همچنين رواياتي كه وارد شده در اينكه ابكم هاشم بن عمر بن حارث قرشي است، كه مردي بي خير بود و با رسول خدا (ص) دشمني مي‌كرد، و نيز آن رواياتي كه دارد: ابكم، ابو جهل، و آمر به عدل عمار بوده، و آن رواياتي كه آمر به عدل را عثمان بن عفان، و ابكم را مولاي كافر او اسيد بن ابي العيص دانسته، و نيز روايت ديگري كه در اين مقوله رسيده همه از باب تطبيق مصداق بر كلي است.
__________________________________________________
(1)تفسير برهان، ج 2، ص 377، ح 2.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 125.
(3)حاشيه تفسيري طبري، ج 14، ص 100.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 449

[سوره النحل (16): آيات 78 تا 89] ..... ص : 449

اشاره

وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (78) أَ لَمْ يَرَوْا إِلَي الطَّيْرِ مُسَخَّراتٍ فِي جَوِّ السَّماءِ ما يُمْسِكُهُنَّ إِلاَّ اللَّهُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ (79) وَ اللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ بُيُوتِكُمْ سَكَناً وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ جُلُودِ الْأَنْعامِ بُيُوتاً تَسْتَخِفُّونَها يَوْمَ ظَعْنِكُمْ وَ يَوْمَ إِقامَتِكُمْ وَ مِنْ أَصْوافِها وَ أَوْبارِها وَ أَشْعارِها أَثاثاً وَ مَتاعاً إِلي حِينٍ (80) وَ اللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِمَّا خَلَقَ ظِلالاً وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْجِبالِ أَكْناناً وَ جَعَلَ لَكُمْ سَرابِيلَ تَقِيكُمُ الْحَرَّ وَ سَرابِيلَ تَقِيكُمْ بَأْسَكُمْ كَذلِكَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تُسْلِمُونَ (81) فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ الْمُبِينُ (82)
يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَها وَ أَكْثَرُهُمُ الْكافِرُونَ (83) وَ يَوْمَ نَبْعَثُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً ثُمَّ لا يُؤْذَنُ لِلَّذِينَ كَفَرُوا وَ لا هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ (84) وَ إِذا رَأَي الَّذِينَ ظَلَمُوا الْعَذابَ فَلا يُخَفَّفُ عَنْهُمْ وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ (85) وَ إِذا رَأَي الَّذِينَ أَشْرَكُوا شُرَكاءَهُمْ قالُوا رَبَّنا هؤُلاءِ شُرَكاؤُنَا الَّذِينَ كُنَّا نَدْعُوا مِنْ دُونِكَ فَأَلْقَوْا إِلَيْهِمُ الْقَوْلَ إِنَّكُمْ لَكاذِبُونَ (86) وَ أَلْقَوْا إِلَي اللَّهِ يَوْمَئِذٍ السَّلَمَ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ (87)
الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ زِدْناهُمْ عَذاباً فَوْقَ الْعَذابِ بِما كانُوا يُفْسِدُونَ (88) وَ يَوْمَ نَبْعَثُ فِي كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً عَلَيْهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ جِئْنا بِكَ شَهِيداً عَلي هؤُلاءِ وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ هُديً وَ رَحْمَةً وَ بُشْري لِلْمُسْلِمِينَ (89)
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 450

ترجمه آيات ..... ص : 450

و خدا شما را از شكم مادرانتان بيرون آورد در حالي كه چيزي نمي‌دانستيد و به شما گوش و ديدگان و دلها داد شايد سپاس گزاريد (78).
آيا نظر نمي‌كنند به پرندگان در حالي كه رام شده‌اند براي پرواز در آسمان، نگه نمي‌دارد آنها را مگر خداي تعالي، و در اين براي گروهي كه ايمان دارند عبرتهاست (79).
و خدا براي سكونت دائم شما منزلهايتان را و براي سكونت موقت سفر از پوست چهارپايان خيمه‌ها براي شما قرار داد تا وقت حركت و سكون سبك وزن و قابل انتقال باشد و از پشم و كرك و موي (گوسفند و شتر) اثاثيه منزل و متاع و اسباب زندگاني و لباسهاي فاخر براي شما خلق فرمود تا در حيات دنيا از آن استفاده كنيد (80).
و خدا براي آسايش شما از گرما، سايه‌بانها از درختان و سقف و ديوار و كوه‌ها مهيا ساخت و از غارهاي كوه پوشش و اتاقها برايتان قرار داد تا از سرما و گرما پناهي گيريد، و نيز لباس كه شما را از گرماي آفتاب و سرماي زمستان بپوشاند خلق كرد، و نيز براي آنكه در جنگ محفوظ مانيد لباس آهن مقرر گردانيد، چنين نعمتهاي خود را بر شما تمام و كامل كرد تا مگر مطيع و تسليم امر او باشيد (81).
اگر روي بگردانيدند فقط بلاغ آشكار به عهده تو است (82).
نعمت خدا را شناسند و باز آن را منكر شوند و بيشترشان منكرند (83).
روزي كه از هر امتي گواهي برانگيزيم آن وقت به كساني كه كافر بوده‌اند نه اجازه دهند، نه به مقام اعتذار آيند (84).
و چون كساني كه ستم كرده‌اند عذاب را ببينند نه عذابشان سبك شود و نه مهلت يابند (85).
و كساني كه شرك آورده‌اند چون شريكان عبادت خويش ببينند گويند پروردگارا اينان شريكان عبادت مايند كه سواي تو مي‌خوانديمشان و شريكان اين سخن ادا كنند كه شما دروغگويانيد (86).
در آن روز تسليم فرمان خدا شوند و آن دروغها كه مي‌ساخته‌اند نابود گردد (87).
و كساني كه كافر بوده‌اند و مردم را از راه خدا باز داشته‌اند به سبب آن فسادي كه كرده‌اند عذابي بر عذابشان بيفزاييم (88).
روزي باشد كه از هر امتي گواهي بر ضد خودشان برانگيزيم و ترا بر ضد اينان گواه آريم، اين كتابي كه بر تو نازل كرده‌ايم توضيح همه چيز و هدايت و رحمت و بشارت مسلمانان است (89).
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 451

بيان آيات ..... ص : 451

اشاره

اين آيات، تعدادي ديگر از نعمت‌هاي الهي را بر مي‌شمارد، و سپس كلام را معطوف به سوي نتيجه‌اي مي‌كند كه آن نتيجه، حق محض در مساله وحدانيت خداي تعالي در ربوبيت، و در مساله بعثت در قيامت، و در مساله نبوت و شرايع عينا مانند دسته قبلي آيات است كه در آنها نيز برداشت سخن بهمين منوال بود.
" وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً ...".
كلمه" امهات" جمع" ام: مادر" است و حرف" ها" در آن زائده است، نظير كلمه" اهراقة: ريختن مايع" كه در اصل" اراقه" بوده، البته جمع" ام" همانطور كه" امهات" مي‌آيد" امات" هم مي‌آيد. بعضي «1» هم گفته‌اند" امهات" در انسان به كار مي‌رود و" امات" در غير انسان از حيوانات. و كلمه" افئدة" جمع قله" فؤاد" است، كه به معناي قلب و فهم است، و براي اين كلمه جمع كثرتي ديده نشده.

[در آيه:" وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً" علم حصولي انسان در بدو تولد نفي شده است] ..... ص : 451

و اينكه فرمود:" وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ" اشاره است به تولد، و جمله" لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً" حال از ضمير خطاب است، يعني شما را از رحم‌هاي مادرانتان متولد كرد، در حالي كه شما از اين معلوماتي كه بعدا از طريق حس و خيال و عقل درك كرديد خالي بوديد.
اين آيه نظريه علماء نفس را تاييد مي‌كند كه مي‌گويند: لوح نفس بشر در ابتداي تكونش از هر نقشي خالي است- به طوري كه گفته شد- و بعدا به تدريج چيزهايي در آن نقش مي‌بندد.
البته اين در باره علم انسان است به غير خودش، چون عرفا علم به خويشتن را" يعلم شيئا" نمي‌گويند، دليل قرآني بر اين مطلب قول خداي تعالي است كه در آيات قبلي در باره كسي كه به حد ارذل العمر (پيري) برسد مي‌فرمود:" لِكَيْ لا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئاً" چون اين از ضروريات است كه چنين كسي در چنين حالي عالم به نفس خود هست و هر چه پيرتر شود نسبت به خودش جاهل نمي‌شود.
يكي از مفسرين «2» به عموم آيه استدلال كرده است بر اينكه علم حضوري- يعني علم انسان به خودش- مانند ساير علوم، يعني علوم حصولي، در ابتداي پيدايش انسان نبوده و بعدا
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 14، ص 200.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 452
در نفس پيدا شده است آن گاه در ادله حكماء بر اينكه علم انسان به خودش علم حضوري است (نه حصولي و نقشي) مناقشه‌هاي عجيبي كرده است.
ما در پاسخ وي مي‌گوييم: عموم آيه شريفه منصرف به علمهاي معمولي، يعني علم حصولي است كه شاهدش همان آيه‌اي است كه قبلا اشاره كرديم. و اينكه فرمود:" وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ" اشاره است به مبادي اين علم كه خداي تعالي به انسان انعام كرده چون مبدأ تمامي تصورات، حواس ظاهري است، كه عمده آنها حس باصره و حس سامعه است. و آن حواس ديگر يعني لامسه و ذائقه و شامه به اهميت آن دو نمي‌رسند، و مبدأ تصديق و فكر، قلب است.
" أَ لَمْ يَرَوْا إِلَي الطَّيْرِ مُسَخَّراتٍ فِي جَوِّ السَّماءِ ما يُمْسِكُهُنَّ إِلَّا اللَّهُ ...".
در مجمع البيان گفته: كلمه" جو" به معناي هواي دور از زمين است. و بنا به گفته او معناي آيه چنين است: آيا به مرغان نمي‌نگرند كه چگونه در فضاي دور و در جو آسمان مسخر خدا هستند؟ آن گاه نتيجه اين نگريستن و تفكر را بيان نموده مي‌فرمايد:" ما يُمْسِكُهُنَّ إِلَّا اللَّهُ" «1».

[سبب حقيقي پرواز مرغان در هوا خداي تعالي است و اسباب طبيعي منتهي به مسبب الاسباب مي‌شوند] ..... ص : 452

در اينجا خداي تعالي سبب نگهداري مرغان را در فضا منحصر به خود كرده با اينكه مي‌بينيم كه اسباب طبيعي نيز در پرواز مرغان در فضا مؤثرند، و از سوي ديگر مي‌دانيم كه خداي تعالي در كلام مجيدش ناموس عليت و معلوليت را تصديق نموده، سببيت اسباب طبيعي را قبول دارد پس چگونه در مساله پرواز مرغان، آن را انكار كرده است؟.
اين سؤالي است كه در آيه شريفه به نظر مي‌رسد و ليكن بايد دانست كه ايستادن و راه رفتن مرغان در فضا و سقوط نكردنشان به هر گونه‌اي كه باشد و مستند به هر سببي كه بوده باشد خودش و سببش و رابطه‌اي كه ميان آن سبب و اين سبب (پرواز) برقرار است همه مستند به خداي تعالي و صنع او هستند. او است كه وجود را بر طير و بر سبب طيرانش و رابطه ميان آن سبب و آن طيران افاضه فرموده. پس سببي كه وجود را به آن سبب افاضه كرده حقيقي است هر چند كه متوقف بر سبب طبيعي و قريب نيز باشد، پس سبب حقيقي اين موجود منحصرا خداي تعالي است، هر چند موقوف بر سبب‌هاي طبيعي نزديكش هست.
و معناي اينكه گفتيم كه: وجودش متوقف بر سببش هست اين نيست كه سبب بعد از آنكه وجود خود را از خداي تعالي گرفت به او افاضه مي‌كند، بلكه معنايش اين است كه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 376.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 453
مسبب در گرفتن وجود خود از خدا محتاج به اين است كه سببش قبلا وجود خود را گرفته باشد، و ما در صفحات گذشته توضيحي براي اين مطلب گذرانديم.
اين است معناي توحيد قرآن، و دليل بر آن از جهت لفظ، آياتي است نظير آيه" أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ" «1» و آيه" أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «2» و آيه" اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «3» و آيه" إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" «4».
و دليل بر آنچه در معناي نفي و اثبات در آيه گفته شد (آيا جمله" جز خدا كسي طير را در فضا نگه نمي‌دارد" با سببيت اسباب طبيعي منافات دارد يا نه) كلمه مسخرات است، چون تسخير وقتي محقق مي‌شود كه (مسخر) سببي ديگر را مجبور در كاري كند كه او مي‌خواهد، پس خود همين كلمه دلالت دارد بر اينكه مقهور، خود نوعي از سببيت طبيعي را دارد.
و پرواز مرغان در جو آسمان در حقيقت عجيب‌تر از ايستادن انسان در زمين نيست پس همه بطور مساوي منتهي به صنع خداي تعالي است، چيزي كه هست انسان نسبت به پاره‌اي چيزها انس و الفت گرفته و تا چشم گشوده آن را آن طور ديده و باعث شده كه قريحه جستجو و تحقيق و كنجكاويش نسبت به آن خمود گردد و از ديدن آن دچار هيچ شگفتي نشود ولي همين انسان وقتي به چيزي مخالف آنچه كه مانوس اوست برخورد آن را امري استثنايي و غير عادي مي‌پندارد، و قهرا قريحه كنجكاويش به بحث و جستجو برانگيخته مي‌شود.
انسان همواره ديده كه اجسام سنگين همه به زمين تكيه مي‌كنند و به سوي زمين جذب مي‌شوند، اين تا بوده چنين ديده آن گاه وقتي مي‌بيند كه چيز سنگيني بنام فلان مرغ اين كليت را نقض كرده و در فضا پرواز مي‌كند، و جاذبه زمين با آن كاري ندارد تعجب مي‌كند و شروع به بحث و جستجو مي‌نمايد و تا روز به دست آوردن علتش تلاش مي‌كند، و البته اين بحث بهره‌اي از حق و حقيقت را هم دارد و همين خود باعث شده كه قرآن كريم هم اينگونه امور را مواد احتجاج خود قرار مي‌دهد.
__________________________________________________
(1)آگاه باشيد كه خلق و امر مخصوص او است. سوره اعراف، آيه 54. [.....]
(2)بدرستي كه نيرو همه‌اش از خداست. سوره بقره، آيه 165.
(3)خدا آفريدگار هر چيز است. سوره زمر، آيه 62.
(4)به درستي خدا بر هر چيز توانا است. سوره نحل، آيه 77.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 454
و اينكه فرمود:" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ" معنايش اين است كه در مسخر بودن مرغان در جو آسمان، آيت‌ها و نشانه‌هايي است براي مردمي كه ايمان بياورند، چون مرغان در فضا يك حال ندارند تا يك آيت باشند بلكه گاهي دفيف (پرزدن) دارند و گاهي صفيف (بال را چون هواپيما باز نموده و بدون حركت پرواز مي‌كنند) گاهي بالها را بطور كلي مي‌بندند و بي بال حركت مي‌كنند گاهي مي‌ايستند گاهي منتقل مي‌شوند، گاهي صعود دارند و گاهي نزول، كه همه اينها همانطور كه خداي تعالي فرمود آيت‌هايي است براي مردمي كه ايمان بياورند.

[ذكر نعمت خانه، پوست و پشم و كرك و موي حيوانات و ...] ..... ص : 454

" وَ اللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ بُيُوتِكُمْ سَكَناً ...".
در مفردات گفته:" بيت" به معني ما وراي آدمي در شب است، چون وقتي مي‌گويند فلاني در فلان جا بيتوته كرد معنايش اينست كه يك شب در آنجا اقامت كرد، هم چنان كه در باره روز مي‌گويند" ظل بالنهار" آن گاه گاهي به مسكن هم بيت مي‌گويند و جمع آن، هم" ابيات" آمده و هم" بيوت"، ليكن بيوت بيشتر در خانه‌ها و ابيات بيشتر در شعر استعمال مي‌شود. و نيز (راغب) گفته كلمه بيت، هم به خانه‌هاي سنگي اطلاق مي‌شود، هم گلي، هم پشمي، و هم كركي، اين بود مقدار حاجت ما از گفتار او «1».
و كلمه سكن به معناي هر چيزي است كه انسان به وسيله آن سكونت يابد، و كلمه" ظعن" به معناي كوچ كردن و بر خلاف اقامت است و كلمه" صوف" پشم گوسفند را مي‌گويند، و كلمه" وبر" پشم شتر را، هم چنان كه موي انسان را" شعر" و نيز پشم بز را هم شعر مي‌گويند، و" اثاث" به معناي متاع بسيار خانه است زيرا به يك قطعه از متاع خانه اثاث گفته نمي‌شود، در مجمع البيان مي‌گويد: اثاث جمعي است كه واحد ندارد هم چنان كه متاع نيز چنين است «2» و متاع از اثاث عمومي‌تر است زيرا مطلق حوائج زندگي را هر چند مربوط به خانه نباشد متاع مي‌گويند.
و اينكه فرمود:" وَ اللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ بُيُوتِكُمْ سَكَناً" معنايش اين است كه خدا بعضي از بيوت شما را براي شما مايه سكونت قرار داد كه در آن ساكن شويد زيرا بعضي از بيوت قابل سكونت نيست مانند انبار هيزم،" وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ جُلُودِ الْأَنْعامِ بُيُوتاً ..." يعني از بعضي پوستها كه همان پوست دباغي شده است براي شما خانه‌هايي قرار داد- كه مقصود از آن قبه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" بيت".
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 376.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 455
و خيمه است- خانه‌هايي كه:" تَسْتَخِفُّونَها" يعني سبكش مي‌شماريد و براي نقل و انتقالهاي خود اختصاصش مي‌دهيد در:" يَوْمَ ظَعْنِكُمْ" روز كوچ كردنتان و" يَوْمَ إِقامَتِكُمْ" در روز اقامتتان كه سفري نداريد.
و اينكه فرمود:" وَ مِنْ أَصْوافِها وَ أَوْبارِها وَ أَشْعارِها" عطف است بر" من جلودها" و تقديرش" جعل لكم من اصوافها- خدا قرار داد براي شما از پشمهاي آنها" يعني گوسفندان و" اوبارها" يعني مال شتران و" اشعارها" يعني مال بزها" اثاثا" اثاثي كه در خانه‌هايتان بكار ببريد" و متاعا" و متاعي كه از آن بهره‌مند شويد" الي حين" البته اين بهره‌مندي تا مدتي است محدود، بعضي «1» گفته‌اند: اين قيد مدت محدود اشاره است به اينكه همه اين نعمت‌ها فاني و از بين رفتني است، پس عاقل نبايد به خاطر اينها نعيم آخرت را از دست بدهد.

[ذكر نعمت وجود تبعي سايه- با اينكه امري عدمي است- و وجه اينكه در باره سرابيل فرمود:" شما را از گرما نگه مي‌دارد" و حفظ از سرما را ذكر نكرد] ..... ص : 455

" وَ اللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِمَّا خَلَقَ ظِلالًا ...".
اين دو ظرف، يعني ظرف" لكم" و ظرف" مما خلق" متعلقند به" جعل" و تعليق ظلال بر ما خلق براي اين است كه خود ظلال (سايه‌ها) امري عدمي است و قابل خلق نيست، مگر به تبع غير خودش، و در عين اينكه خودش عدمي است، همين وجود تبعيش خود يكي از نعمتهاي بزرگي است كه خداي تعالي بر انسان و ساير حيوانات و حتي نباتات انعام كرده، بطوري كه نعمت بودن آن و استفاده انسان و حيوان و نبات از آن كمتر از استفاده‌اش از نور نيست، زيرا اگر سايه نبود، يعني سايه شب سايه درختان و سايه نباتها، و دائما نور و روشني بود يك جاندار در روي زمين زنده نبود.
" وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْجِبالِ أَكْناناً"- كلمه" كن" به معناي چيزي است كه با آن چيز ديگري پوشيده شود حتي پيراهن هم براي كسي كه آن را مي‌پوشد" كن" است و مقصود از" كن" كوه‌ها و غارها و دخمه‌هاي آن است.
" وَ جَعَلَ لَكُمْ سَرابِيلَ تَقِيكُمُ الْحَرَّ"- مقصود از" سرابيل"، پيراهني است كه شما را از گرما حفظ كند.
در مجمع البيان گفته: اگر فرمود: شما را از گرما حفظ كند و نفرمود: از سرما، براي اين بود كه هر چيزي كه آدمي را از گرما حفظ كند از سرما هم حفظ مي‌كند و اگر خصوص گرما را ذكر كرد با اينكه همان چيز آدمي را از سرما بيشتر حفظ مي‌كند براي اين
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 377.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 456
بود كه مخاطبين به اين خطاب اهالي گرمسير حجاز بودند كه احتياجشان به حفظ از گرما بيشتر از چيزي بود كه از سرما حفظشان كند. (به نقل از عطاء).
آن گاه صاحب مجمع اضافه كرده است كه عرب از دو چيز كه ملازم همند به ذكر يكي اكتفاء مي‌كرده‌اند چون از ذكر يكي از آن دو، ديگري هم فهميده مي‌شود چنانچه شاعر گفته:
و ما ادري اذا يممت ارضا اريد الخير ايهما يليني
يعني نمي‌دانم وقتي بخواهم به اميد خير به دياري سفر كنم كداميك از آن دو برايم پيش مي‌آيد مقصود از" آن دو" خير و شر است چون خير را در كلام آورده بود به همان اكتفاء نمود (نقل از فراء) «1».
و بعيد هم نيست وجه ديگر اينكه حرارت را ذكر كرد و به ذكر آن اكتفاء نمود اين باشد كه: بشر اولي در مناطق گرم زمين زندگي مي‌كرده و با شدت گرما بيشتر سر و كار داشته تا شدت سرما و لذا اين طايفه را به اتخاذ پيراهن تذكر مي‌دهد و اين براي پرهيز از هواي نامساعدي است كه با آن در تماسند و آن گرماي شديد است (و خدا داناتر است).
" وَ سَرابِيلَ تَقِيكُمْ بَأْسَكُمْ"- ظاهرا مراد از اين" سرابيل" كه از صدمه جنگ آدمي را نگه بدارد همانا زرهي است كه از آهن و نظاير آن ساخته مي‌شده.
" كَذلِكَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تُسْلِمُونَ"- در اين جمله برايشان اتمام نعمت‌هايي را كه نام برده منت مي‌گذارد و نتيجه‌اي كه از اين همه انعام منظور بود اين بود كه در برابر خدا تسليم شوند آنهم با معرفت به اينكه ولي نعمتش در حقش كوتاهي نكرده بلكه نعمت را بر او تمام نموده جز تسليم در برابر اراده منعمش و استكبار نورزيدن، انتظار و توقع نمي‌رود چون مي‌داند كه منعمش جز خير او را اراده نمي‌كند.
" فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ الْمُبِينُ" در مجمع البيان گفته:" بلاغ"، اسم و" تبليغ"، مصدر است همانند كلام و تكليم «2».
بعد از آنكه خداي سبحان از شمردن آنچه از نعمتهايش مي‌خواست ذكر كرد و از احتجاج به آنها فارغ گرديد بيان خود را با اين جمله ختم فرمود، كه مضمونش عتاب و ملامت و تهديد كفار، و متضمن ذكر وحدانيت در ربوبيت و نيز نبوت و معاد است،
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 6، ص 378.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 457
نخست وظيفه و پست نبوت و وظيفه رسول خدا (ص) در رسالتش را بيان كرد و آن عبارت از بلاغ است كه فرمود:" فَإِنْ تَوَلَّوْا- اگر اعراض كردند" يعني متفرع بر اين بيان كه جز دعوت آنان به صلاح معاش و معاد آنان نيست و هيچ اجبار و اكراهي در آن نشده اين است كه اگر اعراض كردند و از پذيرفتن آن سرتافته و از اهتداء به آن مضايقه نمودند" فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ الْمُبِينُ" بر تو هيچ مسئوليتي جز تبليغ واضح كه ابهام و خفايي در آن نباشد نيست چون تو يك فرستاده خدايي و فرستاده جز اين وظيفه ندارد.
در اين جمله علاوه بر بيان وظيفه آن جناب تسليت و دلجويي او نيز هست.

[معناي آيه:" يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَها وَ أَكْثَرُهُمُ الْكافِرُونَ" و وجوهي كه در باره علت اينكه اكثر كفار كافر خوانده شده‌اند و نه همه آنان گفته شده است] ..... ص : 457

" يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَها وَ أَكْثَرُهُمُ الْكافِرُونَ".
" معرفت"، مقابل انكار است و مانند علم است كه در مقابل جهل قرار دارد و اين خود دليل بر اين است كه مراد از انكار (يعني عدم معرفت) لازم معناي آن است و آن عبارت است از انكار عملي، يعني به خدا و رسول و روز جزا ايمان نياوردن و يا انكار زباني كردن با داشتن معرفت قبلي، و اين هر دو محتمل است و ليكن از آنجا كه در جمله" وَ أَكْثَرُهُمُ الْكافِرُونَ" انكار را اختصاص به اكثر ايشان داده پس تنها بايد معناي اولي مراد باشد.
و اينكه بجاي" اكثرهم كافرون" فرمود:" وَ أَكْثَرُهُمُ الْكافِرُونَ" و لام بر سر كافر آورد دليل بر اين است كه كافران نامبرده كفران نعمت‌هاي الهي و يا به قرآن و به توحيدي كه نعمتها بر آن دلالت دارند و يا كفران به توحيد و غير آن را به حد كمال رسانيده بودند چون معناي" أَكْثَرُهُمُ الْكافِرُونَ"" اكثرهم كاملون في كفرهم" است زيرا علاوه بر كفر و جحودشان عناد و لجاجت هم مي‌كردند و از راه خدا جلوگيري مي‌نمودند.
و معنايش اين است كه آنان نعمت خدا را به عنوان اينكه از خداست مي‌شناختند و مقتضاي اين شناسايي اين بود كه به او و رسول او و روز جزا ايمان آورند و در عمل تسليم شوند، بر عكس، وقتي در مورد عمل در مي‌آيند به آنچه مقتضاي انكار است عمل مي‌كنند، نه آنچه اثر معرفت است و بيشترشان به صرف انكار عملي قناعت ننموده كفر و عناد با حق و جحود و اصرار بر آن را اضافه مي‌كنند.
اين مقدار بياني كه ما كرديم در معناي جمله" وَ أَكْثَرُهُمُ الْكافِرُونَ" كافي است و طول و تفصيلي كه مفسرين در معناي آن داده‌اند زيادي است.
يكي گفته «1»: اگر آيه شريفه بيشتر آنها را كافر گفته با اينكه همه آنها كافر بودند از
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 378.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 458
اين جهت بوده كه اقليتي از آنها كساني بوده‌اند كه حجت بر آنان تمام نشده بود يا از اين باب كه به حد بلوغ و تكليف نرسيده بودند و يا از اين جهت كه در عقل آنان آفت و نقصي وجود داشته و يا از اين جهت كه اصلا دعوت پيغمبر به گوششان نخورده بوده، و معلوم است كه چنين كساني را نمي‌توان كافر خواند.
ما در جواب اين مفسر مي‌گوييم: آيه شريفه اصلا در باره آنها گفتگو ندارد، و اينگونه افراد بكلي از اطلاق آيه خارجند چون صريحا توبيخ و تهديد مي‌كند و مي‌فرمايد كه آنها با اينكه نعمت خدا را شناختند انكار كردند، و اقليتي كه شما فرض كرديد اگر نعمتهاي خدا را دانسته انكار كردند كه جزء همان اكثريتند و اگر انكار نكرده‌اند، داخل در اطلاق آيه نيستند، علاوه بر اين فرض چنين اقليتي هم محل حرف است، زيرا مگر تماميت حجت به چيست؟ و حال آنكه حجت غير از ديدن نعمتهاي خداي سبحان چيز ديگري نيست و همان اقليت هم نعمت‌هاي خداي را مي‌شناختند.
يكي «1» ديگر گفته: از اين جهت كفر را به اكثريت نسبت داده نه به همه كه نمي‌دانستند عده‌اي از آنان به فاصله كمي ايمان خواهند آورد. جواب اين توجيه اين است كه سخني است بدون دليل.
بعضي «2» گفته‌اند: مراد از اكثر، همه است، و منظور از اين تعبير، تحقير و توهين آنان است. اين قول را به حسن بصري نسبت داده‌اند و سخني بس عجيب است.
بعضي «3» به اين آيه استدلال كرده‌اند بر بطلان عقيده جبري‌ها، كه گفته‌اند: خداوند بر كافران هيچ نعمت و منتي ندارد، چون هر عملي كه آنان مي‌كنند، و هر نعمتي كه خدا به آنان مي‌دهد نقمت و خذلان است زيرا خداوند سبحان در اين آيه بر خلاف عقيده آنها تصريح كرده است، زيرا مي‌فرمايد كه كافران نعمت خداي را مي‌شناسند.

[مؤمن از تنعم به هر نعمتي از دو نعمت جسماني (بهره مادي) و روحاني (معرفت منعم) بهره‌مند است] ..... ص : 458

ليكن حق مطلب اين است كه نعمت دو اعتبار دارد، يكي اعتبار اينكه ناعم و ملايم حال منعم عليه است، و از اين جهت كه در صراط تكوين و رشد و سعادت جسماني و بدنيش بدان نيازمند است، و يكي از اين جهت كه منعم عليه در صراط تشريع يعني سعادت روحي و انسانيش به آن احتياج دارد، و وجود نعمت باعث معرفت او به نعمت سپس به منعم
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 2، ص 378.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 378 و تفسير فخر رازي، ج 20، ص 95.
(3)مجمع البيان، ج 6، ص 378.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 459
و در آخر ايمان به خدا و رسول و روز جزا مي‌شود، و باعث مي‌شود كه انسان آن نعمت را در راه مرضات خداي تعالي مصرف نمايد، شخصي كه ايمان به خدا و رسولش دارد هر دو نعمت را دارد، هم جسمانيش را و هم روحانيش را، ولي كافر به يك نعمت، منعم است، آنهم نعمت مادي و دنيوي است و از ديگري محروم است، در كلام خداي سبحان شواهد زيادي بر اين دو اعتبار هست پس نمي‌توان سخن جبريان را پذيرفت و گفت كه خدا بر كافران هيچ نعمتي نداده.

[مراد از اينكه در قيامت از هر امتي شهيدي مبعوث مي‌گردد] ..... ص : 459

" وَ يَوْمَ نَبْعَثُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً ثُمَّ لا يُؤْذَنُ لِلَّذِينَ كَفَرُوا وَ لا هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ".
در مجمع البيان از زجاج نقل مي‌كند كه گفته:" عتب" به معناي غضب و حزن است، وقتي گفته مي‌شود: فلاني بر فلاني عتب كرد معنايش اين است كه غم او را خورد، و اگر برگردد و دلجوئيش كند مي‌گويند" عاتبه"، و اسم اين ماده" عتبي" است، يعني برگشتن معتوب عليه به چيزي كه مايه رضايت عاتب باشد، و كلمه" استعتب" به معناي" از او خواست كه دلجويي كند" مي‌باشد، اين بود نقل كلام زجاج «1».
و در جمله" وَ يَوْمَ نَبْعَثُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً" از سياق به دست مي‌آيد كه مراد از اين" يوم" روز قيامت و مراد از اين" شهداء" كه خدا هر يك را از يك امتي مبعوث مي‌كند، گواهان اعمال است كه حقايق اعمال امت خود را ضبط كرده‌اند، و در آن روز از ايشان استشهاد مي‌شود، و ايشان شهادت مي‌دهند، و ما در تفسير آيه" لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً" «2» در جلد اول اين كتاب در معناي اين شهادت مقداري بحث كرديم.
و از لفظ آيه شريفه هيچ بر نمي‌آيد كه مراد از شهيد هر امت، پيغمبر آن امت است، و نيز بر نمي‌آيد كه مراد از امت، امت آن پيغمبر است، بلكه احتمال هم مي‌رود كه مراد از شهيد، غير از پيغمبر و شخصي نظير امام باشد، هم چنان كه آيه سوره بقره و همچنين آيه" وَ جِي‌ءَ بِالنَّبِيِّينَ وَ الشُّهَداءِ" «3» دليل بر اين احتمال است، و بنا بر اين، مراد از" مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ"، امت و اهل زمان هر شهيد برانگيخته شده خواهد بود.
و در جمله" ثُمَّ لا يُؤْذَنُ لِلَّذِينَ كَفَرُوا ..."، ذكر مبعوث كردن شهيد هر امت دليل بر
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 377.
(2)سوره بقره، آيه 143.
(3)و آورده شدند پيامبران و شهيدان. سوره زمر، آيه 69. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 460
اين است كه شهيدان و گواهان مورد بحث، عليه امت خود شهادت مي‌دهند كه در دنيا چه كارهايي كردند، و نيز قرينه است بر اينكه لا بد مراد از اينكه فرمود" به كفار اجازه داده نمي‌شود" اين است كه اجازه سخن گفتن و عذر خواستن داده نمي‌شود، و اگر اجازه‌شان نمي‌دهند براي اين است كه زمينه و فرصت براي اداي شهادت شهود فراهم شود، خلاصه امت ساكت شوند تا گواهان، گواهي خود را بدهند، هم چنان كه آيات ديگري نيز اشاره‌اي بر اين دارد مانند آيه:" الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلي أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ" «1» و آيه" هذا يَوْمُ لا يَنْطِقُونَ، وَ لا يُؤْذَنُ لَهُمْ فَيَعْتَذِرُونَ" «2».

[قيامت روز پاداش و كيفر است نه روز عمل و راهي به بازگشت از آن به حيات دنيوي نيست] ..... ص : 460

علاوه بر اين، سياق جمله مورد بحث افاده مي‌كند كه مراد از جمله مذكور اين است كه اجازه‌شان نمي‌دهند كه با زدن حرفهايي و بكار بردن حيله‌هايي شر قيامت را از خود دور كنند، و خلاصه مي‌خواهد برساند كه هيچ راهي به تدارك ما فات و اصلاح آنچه از اعمال دنيائيشان فاسد گشته ندارند و اين اصلاح و تدارك ناگزير به يكي از دو راه است، يا به عذر خواهي و يا به اينكه اجازه‌شان بدهند كه برگردند و از ابتدا شروع به عمل صالح كنند، راه دومي را جمله" وَ لا هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ" بسته است، و راه اول را هم كه عذر خواهي باشد جمله" ثُمَّ لا يُؤْذَنُ" سد نموده است.
از همين جا معلوم مي‌شود كه معناي جمله" وَ لا هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ" اين است كه از ايشان نمي‌خواهند كه در مقام راضي كردن خدا بر آيند، و خدا را از خود خوشنود سازند، و اين بيان، بيان عدم امكان تدارك ما فات است، مي‌خواهد بفهماند چنين چيزي ممكن نيست، و محال است كه بار ديگر برگشته و اطاعت كنند چون روز قيامت روز پاداش و كيفر است نه روز عمل، و راهي هم براي برگشتن بسوي دنيا وجود ندارد، تا اينكه به عمل صالح بپردازند.
و اين هر دو معنا را خداوند در موارد ديگري از كلامش به زبان ديگري بيان فرموده از آن جمله در معناي اول، يعني برگشت به عمل صالح در همان قيامت فرموده:" يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ وَ يُدْعَوْنَ إِلَي السُّجُودِ فَلا يَسْتَطِيعُونَ خاشِعَةً أَبْصارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ وَ قَدْ كانُوا يُدْعَوْنَ إِلَي السُّجُودِ وَ هُمْ سالِمُونَ"
__________________________________________________
(1)در اين روز بر دهانشان مهري مي‌نهيم و به تكلم در مي‌آوريم دست‌هايشان راي و شهادت مي‌دهند پاهايشان. سوره يس، آيه 65.
(2)اين روزي است كه كافران سخن نمي‌گويند و اجازه داده نمي‌شوند كه عذر خواهي كنند. سوره مرسلات آيه 35 و 36
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 461
«1» و در معناي دوم يعني برگشتن به دنيا فرموده:" وَ لَوْ تَري إِذِ الْمُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ" «2».

[در عذاب ظالمان در آخرت تخفيف و تاخيري نيست] ..... ص : 461

" وَ إِذا رَأَي الَّذِينَ ظَلَمُوا الْعَذابَ فَلا يُخَفَّفُ عَنْهُمْ وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ".
آيه قبلي در حقيقت در مقام فرق ميان روز جزاء يعني روز قيامت با ساير ظروف جزاء در دنيا بوده و حتي فرمود:" جزاي روز قيامت مانند جزاهاي دنيا نيست كه با عذر خواهي و يا استعتاب تغيير بپذيرد،" ولي اين آيه در مقام بيان فرق ميان عذاب آن روز با عذابهاي دنيوي است، كه گريبانگير ستمكاران مي‌شود، زيرا عذابهاي دنيايي ستمكاران، هم تخفيف‌پذير است و هم تاخيرپذير، ولي عذاب قيامت نه تخفيف مي‌پذيرد و نه تاخير.
پس اينكه فرمود:" وَ إِذا رَأَي الَّذِينَ ظَلَمُوا الْعَذابَ" و نفرمود:" الذين كفروا" براي اين بود كه به علت و ملاك حكم، اشاره كرده باشد، و مقصود از" ديدن عذاب"، بطوري كه از سياق بر مي‌آيد اشراف عذاب به ايشان و اشراف ايشان به عذاب بعد از رسيدگي به حساب است، و مقصود از" عذاب"، عذاب روز قيامت است كه همان شكنجه به آتش است.
و معناي آيه (و خدا داناتر است) اين است كه وقتي به حسابشان رسيدگي شد، و حكم عذاب صادر گرديد، و نزديك آتش شدند، و آن را مشاهده كردند ديگر خلاصي برايشان نيست، و ديگر نه تخفيفي دارند و نه مهلتي.
" وَ إِذا رَأَي الَّذِينَ أَشْرَكُوا شُرَكاءَهُمْ ..."
داستان روز قيامت را هم چنان ادامه مي‌دهد، و مراد از" الَّذِينَ أَشْرَكُوا" در عرف قرآن، پرستندگان اصنام و اوثانند، و همين خود قرينه است بر اينكه مراد از كلمه" شركاءهم" كسانيند كه براي خدا شريك گرفته بودند، و به افتراء ايشان شركاي خدا بودند، ذيل آيه بعدي نيز بر اين معنا دلالت دارد.
و اگر بجاي اينكه بفرمايد شركاي خدا، فرمود:" شركاي ايشان" براي اين بود كه به
__________________________________________________
(1)روزي كه كشف كرده شود از ساق و خوانده شوند به سجود پس استطاعت ندارند كه فرو افتاده باشند چشمهايشان، فرو گيرد ايشان را خواري، و بتحقيق بودند كه خوانده مي‌شدند به سجود و ايشانند تندرستان. سوره قلم، آيات 42 و 43.
(2)و اگر بيني آن وقت كه گناهكاران بزير افكنند سرهايشان را نزد پروردگارشان، (گويند) خدايا ديديم و شنيديم پس برگردان ما را تا كار شايسته انجام دهيم بدرستي كه ما از يقين‌كنندگانيم. سوره سجده، آيه 12.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 462
اين وسيله دلالت كند بر اينكه بتها و خدايان دروغين ايشان با خدا شركت واقعي ندارند، تنها آن شركتي را دارا هستند كه اين مشركين بر ايشان جعل و فرض نموده‌اند، كه آن هم حقيقت ندارد.
با اين بيان روشن مي‌گردد، اينكه تفسير" شركاءهم" به اصنام يا معبودات باطل ديگر، و اينكه اصنام با بت‌پرستان شريك المال بودند، چون سهمي از اموال و احشام ايشان وقف آنها بود، و نيز تفسير به" شياطين" و اينكه شيطانها در اموال و اولادشان و يا در كفرشان و يا در وبال كفرشان شركت داشتند تفسير صحيحي نيست، و چون مجال مناقشه با هر يك از اين تفسيرها را نداريم مي‌گذريم.
" قالُوا رَبَّنا هؤُلاءِ شُرَكاؤُنَا الَّذِينَ كُنَّا نَدْعُوا مِنْ دُونِكَ"- معناي اين جمله روشن است، مي‌خواهد از طرف مشركين شركاي ايشان را براي پروردگارشان معرفي نمايد، و احتياجي نيست به اينكه بحث كنيم كه چرا مشركين در قيامت خدايان خود را معرفي مي‌كنند، چون آن روز، روزي است كه بدبختي و عذاب از هر سو ايشان را احاطه مي‌كند، و انسان در مثل چنين وصفي به آنچه به ذهنش برسد تمسك مي‌جويد، و هر كوششي كه به خاطرش برسد براي نجات خود مي‌كند.
" فَأَلْقَوْا إِلَيْهِمُ الْقَوْلَ إِنَّكُمْ لَكاذِبُونَ"- در مجمع گفته: وقتي مي‌گويي:" القيت الشي‌ء" كه آن شي‌ء را دور بيندازي، و كلمه" لقي" به معناي چيز دور افتاده است، و" القيت اليه مقاله" يعني روي سخن را متوجه او كردم، و كلمه" تلقاها" به معني آن را، قبول كرد مي‌باشد. «1»
و معناي جمله اين است كه شركاي ايشان كلام ايشان را رد نموده تكذيبشان كردند و خداي سبحان در جاي ديگر از اين تكذيب به كفر تعبير نموده است، مانند آيه" وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُونَ بِشِرْكِكُمْ" «2» و نيز مانند آيه" إِنِّي كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ" «3» كه حكايت شيطان است در خطاب به مشركين در روز قيامت.
" وَ أَلْقَوْا إِلَي اللَّهِ يَوْمَئِذٍ السَّلَمَ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ".
كلمه" سلم" به معناي اسلام و استسلام است، و گويا خواسته است با تعبير به
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 379.
(2)و روز قيامت همين خدايان دروغين به شرك شما كفر مي‌ورزند. سوره فاطر، آيه 14.
(3)من به شركي كه مرا قبلا داديد كفر مي‌ورزم. سوره ابراهيم، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 463
القاء سلم اشاره كند به اينكه علاوه بر تسليم و خضوع مقهوريت به قهر الهي هم خواهند داشت.

[در قيامت مشركين علاوه بر علم پيدا كردن به اينكه خدا حق مبين است در برابر او تسليم و به او ايمان مي‌آوردند، ايماني اضطراري و بي نتيجه] ..... ص : 463

و ضمير" القوا" به قرينه جمله" وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ" به" الَّذِينَ أَشْرَكُوا" بر مي‌گردد، و بنا بر اين مراد اينست كه مشركين در روز قيامت تسليم خدا مي‌شوند، در حالي كه هر چه در دنيا به اسلام دعوت مي‌شدند استكبار مي‌كردند.
نه اينكه مراد، انكشاف حقيقت و ظهور وحدانيت خدا بوده باشد، هر چند كه بنا به فرموده خداي تعالي در جمله" وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ" «1» مساله انكشاف از صفات روز قيامت است، و ليكن انكشاف حقيقت، مطلبي است، و تسليم و ايمان به ثبوت آن مطلبي ديگر، هم چنان كه در جمله" وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ" «2» فرق ميان آن دو كاملا به چشم مي‌خورد.
و صرف علم به اينكه خدا حق مبين است كافي در سعادت انسان نيست، بلكه در تماميتش محتاج به تسليم و ايمان است، و اينكه اثر علمي آن علم را بار كند، البته يك ايمان و تسليم هست كه از طوع و اختيار است، و يكي است كه از كره و اضطرار، و اما آن تسليمي قيمت دارد و در سعادت آدمي مؤثر و نافع است كه از طوع و اختيار باشد، و موطن اختيار هم دنيا است كه دار عمل است نه آخرت كه دار جزا است.
و مشركين در دنيا تسليم در برابر حق نشدند هر چند بدان يقين داشتند، تا آنكه به خانه آخرت منتقل شده و در موقف حساب قرار گرفتند، به عيان ديدند كه خدا حق مبين است، و عذاب شقاوت از هر سو احاطه‌شان نموده آن وقت تسليم در برابر حق شدند، ولي اين تسليمي است از روي اضطرار كه سودي به حالشان ندارد، و آيه" يَوْمَئِذٍ يُوَفِّيهِمُ اللَّهُ دِينَهُمُ الْحَقَّ وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ"»
بهمين علم و تسليم اضطراري اشاره مي‌كند، صدر آيه از اسلامشان خبر مي‌دهد كه دين حق است به شهادت آيه" إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ" «4» و ذيل آيه از انكشاف حق براي آنان و ظهور حقيقت برايشان خبر مي‌دهد.
__________________________________________________
(1)و مي‌فهمند كه خدا به تنهايي حق آشكار است. سوره نور، آيه 25.
(2)آن را انكار كردند با آنكه به آن يقين دروني داشتند. سوره نمل، آيه 14.
(3)در اين روز خداوند جزاي آنان را كه حق است به تمامي مي‌دهد و مي‌فهمند كه خدا به تنهايي حق آشكار است. سوره نور، آيه 25.
(4)دين نزد خدا فقط اسلام است. سوره آل عمران، آيه 19.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 464
و آيه‌اي كه پيرامونش بحث مي‌كنيم يعني آيه" وَ أَلْقَوْا إِلَي اللَّهِ يَوْمَئِذٍ السَّلَمَ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ" اولش به اسلام ايشان اشاره مي‌كند و ذيلش به اينكه اين اسلامشان اضطراري و بي فايده است، چون در دنيا هم براي خدا الوهيت قائل بودند و هم براي شركاء شان، آن گاه تسليم در برابر الوهيت شركايشان را بر تسليم در برابر الوهيت خدا ترجيح دادند تا آنكه در آخرت حق برايشان ظاهر گشته همان شركاء، شرك ايشان را تكذيب كردند، آن گاه آنچه مي‌پنداشتند باطل گشته اثري از آن خيالات برايشان نمي‌ماند و در نتيجه جز تسليم در برابر خدا چاره ديگري برايشان نمانده، از روي بيچارگي تسليم او گشته، و از روي كراهت منقادش مي‌شوند.

[كافران مفسد عذابي بيش از ديگر كفار خواهند داشت] ..... ص : 464

" الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ زِدْناهُمْ عَذاباً فَوْقَ الْعَذابِ بِما كانُوا يُفْسِدُونَ".
در اين آيه از نو متعرض حال پيشوايان كفر شده با اينكه قبلا در آيه قبلي سرنوشت همه كفار را بيان كرده بود و از همين جهت وقتي شنونده آن بيان را شنيد كه تمامي كفار معذبند، و تخفيف و مهلتي از عذاب ندارند، و در جمله" وَ أَكْثَرُهُمُ الْكافِرُونَ" اين را هم شنيد كه بيشترشان در كفر و شقاوت شديدترند، قهرا اين سؤال در دلش خطور مي‌كند كه آيا اين عده با بقيه كفار كه كفرشان به اين درجه نيست در عذاب برابرند با اينكه اينها كفر بيشتري دارند، چون سبب كفر ديگران هم شده‌اند؟ چون جاي چنين سؤالي بوده خداي سبحان كلام را از نو آغاز كرده تا جواب آن را بدهد، و لذا فرمود:" الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ" آنها كه علاوه بر كفر ورزيدن، راه خدا را به روي ديگران هم بستند، و با عناد و لجاج، كفر خود را تكميل كردند:" زِدْناهُمْ عَذاباً" عذابي اختصاصي در برابر جلوگيريشان از راه خدا به ايشان چشانديم" فَوْقَ الْعَذابِ" كه همان عذاب عمومي در ازاي مطلق ظلم و كفر باشد و در اين عذاب با بقيه مشركين شريكند.
و گويا الف و لام در" العذاب" براي عهد ذكري است و اشاره است بهمان عذابي كه قبلا در جمله" وَ إِذا رَأَي الَّذِينَ ظَلَمُوا الْعَذابَ ..." ذكر كرده بود.
" بِما كانُوا يُفْسِدُونَ"- اين جمله تعليل زيادتي عذاب است. از همين جا روشن مي‌گردد كه مراد از افسادي كه در تعليل مزبور واقع شد همان سد و جلوگيري از راه خداست، چون تنها همين صفت است كه باعث شده عذاب اين طائفه بر ديگران بچربد، پس معلوم مي‌شود كه مراد از افساد هم همين است، و به عبارتي ديگر، افساد در زمين و جلوگيري از تشكيل مجتمعي صالح، امري است كه پيش آمدنش مستند به ايشان است زيرا اگر افساد و سد
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 465
اينان نبود تشكيل چنين مجتمعي مترقب بود.
" وَ يَوْمَ نَبْعَثُ فِي كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً عَلَيْهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ جِئْنا بِكَ شَهِيداً عَلي هؤُلاءِ ...".
صدر آيه تكرار مطلبي است كه در چند آيه قبل، يعني در آيه" وَ يَوْمَ نَبْعَثُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً" به آن اشاره رفته بود، چيزي كه هست در آنجا به عنوان زمينه‌چيني و مقدمه براي داستان اذن سخن نداشتن در قيامت آمده بود، ولي در اينجا به عنوان زمينه‌چيني و مقدمه به جهت ذكر شهادت رسول خدا (ص) در باره مشركين در قيامت است، و در هر دو جا خودش مقصود اصلي نيست.
بهر حال اينكه فرمود:" وَ يَوْمَ نَبْعَثُ فِي كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً عَلَيْهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ" دلالت مي‌كند بر اينكه خداوند در هر امتي يك نفر را مبعوث مي‌كند تا در باره عمل امت شهادت دهد، و اين بعث، غير بعث، به معناي زنده كردن مردگان براي حساب است، بلكه بعثي است بعد از آن بعث، و اگر مبعوث هر امتي را از خود آن امت قرار داد براي اين است كه حجت تمام‌تر و قاطع‌تر باشد و عذري باقي نگذارد، و اين معنا از سياق استفاده مي‌شود، و مفسرين هم آن را ذكر كرده‌اند، حتي گفته‌اند «1» كه: اگر حضرت لوط عليه قومش شهادت داد با اينكه از آنها نبود بدين جهت بود كه از آنها زن گرفته و در شهر و ديار آنان سكونت گزيده بود. و جمله" وَ جِئْنا بِكَ شَهِيداً عَلي هؤُلاءِ" افاده مي‌كند كه: رسول خدا (ص) گواه بر اينان است، و مفسرين «2» استظهار كرده‌اند كه مراد از" هؤلاء:
اينان" امتش باشد، و نيز تمامي افراد بشر كه آن جناب مبعوث به ايشان شده، از زمان عصر خود تا روز قيامت كه به ايشان مبعوث شده، چه معاصرينش و چه آيندگان، چه حاضرين در زمان حضرتش و چه غايبين، همه و همه امت اويند، و او شاهد بر همه آنان است. و آيات شهادت از معضلات و مشكلات آيات قيامت است، هر چند كه آيات مربوط به قيامت سراپا همه‌اش مشكل است، و مشكلاتي را در بر دارد، و ما در ذيل آيه" لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً" «3» در جلد اول اين كتاب مقداري در باره معناي شهادت بحث نموديم.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 212.
(2)روح المعاني، ج 14، ص 213.
(3)سوره بقره، آيه 143. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 466
در اينجا قبل از ورود در بحث پيرامون شهادت و ساير اموري كه آيات روز قيامت توصيفش مي‌كند، مانند روز جمع، روز وقوف، سؤال، ميزان، و حساب، واجب است كه بدانيم خداي تعالي اينگونه امور را در رديف حجتهايي مي‌شمارد كه در روز قيامت بر عليه انسان اقامه مي‌شود تا هر عملي از خير و شر كه كرده‌اند و تثبيت شده، بر طبق حجت‌هايي قاطع عذر و روشنگر حق، قضاوت شود سپس پاداش و كيفر دهند، يكي را سعادت و ديگري را شقاوت، يكي را بهشت و ديگري را آتش دهند، اين روشن‌ترين معنايي است كه از آيات قيامت كه شؤون آن روز را شرح مي‌دهد استفاده مي‌شود.
و اين اصلي است كه مقتضاي آن اين است كه ميان اين حجت‌ها و اجزاء و نتايجش روابطي حقيقي و روشن باشد، به طوري كه عقل مجبور به اذعان و قبول آن گردد، و براي هيچ انساني كه داراي شعور فطري است مجال رد آن و شك و ترديد در آن باقي نماند.

[تفصيلي در مورد شهادت (گواهي دادن)، شهيد و شهداء و بررسي و بيان وجه جمع بين مفاد آيات مختلف در اين باره] ..... ص : 466

و بنا بر اين واجب مي‌شود كه شهادتي كه در آن روز به اقامه خداي تعالي اقامه مي‌گردد مشتمل بر حقيقتي باشد كه كسي نتواند در آن مناقشه كند، آري هر چند كه اگر خدا بخواهد مي‌تواند شقي‌ترين مردم را شاهد براي اولين و آخرين كند، و او به اختيار خودش به آنچه كرده‌اند شهادت دهد، و يا خدا شهادت به كرده‌هاي خلائق را در زبان او خلق كند بدون اينكه خود او اراده‌اي داشته باشد، و يا شهادتي دهد كه در دنيا خودش حاضر نبوده و از فرد فرد بشر آنچه شهادت مي‌دهد نديده باشد، بلكه خدا يا ملائكه‌اش و يا حجتي به او اعلام كند كه فلان شخص چنين و چنان كرده، تو شهادت بده، آن گاه شهادت اين شقي‌ترين فرد بشر را در حق فرد فرد بشر نافذ نموده و بر طبيعتش مجازات دهد و به شهادت او احتجاج نمايد، چون اينها چيزي نيست كه در قدرت خداي تعالي نگنجد و نفوذ اراده‌اش در برابر آن كند شود، كسي هم نيست كه با خدا در ملكش منازعه نمايد و يا حكم او را تعقيب كند.
و ليكن اين چنين شهادت، حجتي است زوري، و ناتمام و غير قاطع كه شك و ريب را دفع نمي‌كند، نظير تحكم‌ها و زورگوييهايي كه در دنيا از انسانهاي جبار و طاغوتهاي بشري مشاهده مي‌كنيم، كه با حق و حقيقت بازي مي‌كنند، آن وقت چطور ممكن است چنين چيز را در حق خداي تعالي تصور كنيم؟ آن هم در روزي كه در آن روز عين و اثري از غير حق و حقيقت نيست و بنا بر اين بايد اين شاهد، معصوم به عصمت الهي باشد، دروغ و گزاف از او سر نزند، به حقايق آن اعمالي كه بر طبق آن شهادت مي‌دهد
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 467
عالم باشد، نه اينكه صورت ظاهري عمل را ببيند و شهادت دهد بلكه بايد نيت دروني عامل هر عملي را بداند، و نبايد حاضر و غايب برايش فرق كند، بلكه بايد داناي به عمل حاضر و غايب هر دو باشد، هم چنان كه در تفسير آيه سوره بقره نيز بدان اشاره نموديم.
و نيز واجب است كه شهادتش شهادت به عيان باشد، چون ظاهر لفظ شهيد همين است، و نيز ظاهر قيد" من انفسهم" در جمله مورد بحث اين است كه شهادت مستند به حجتي عقلي و يا دليلي نقلي نباشد، بلكه مستند به رؤيت و حس باشد، شاهد اين معنا هم حكايتي است كه قرآن كريم از حضرت مسيح (ع) نموده و فرموده:" وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ" «1» با اين بيان مضمون دو آيه با هم سازگار مي‌شود، زيرا يكي مي‌گويد:" وَ يَوْمَ نَبْعَثُ فِي كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً عَلَيْهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ جِئْنا بِكَ شَهِيداً عَلي هؤُلاءِ" و ديگري مي‌گويد:" وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً" «2».
ظاهر آيه بقره اين است كه ميان رسول خدا (ص) و مردمي كه وي مبعوث بر ايشان بوده يعني همه بشر از اهل زمانش تا روز قيامت شهدايي هستند كه بر اعمال آنان گواهي مي‌دهند، و رسول خدا (ص) شاهد بر آن شهداء است، و شهادتش بر اعمال ساير مردم به واسطه آن شهداء مي‌باشد.
و نمي‌توان توهم كرد كه مقصود از" امت وسط"، مؤمنين، و مقصود از" ناس" بقيه مردمند، و بقيه مردم خارج از امتند، براي اينكه ظاهر آيه سابق در اين سوره كه مي‌فرمود:
" وَ يَوْمَ نَبْعَثُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً ثُمَّ لا يُؤْذَنُ لِلَّذِينَ كَفَرُوا ..." اين است كه كفار هم از امت مشهود عليه مي‌باشند.
و لازمه اين معنا اين است كه مراد از امت در آيه مورد بحث جماعتي از اهل يك عصر باشند كه يك نفر از شهداء، شاهد بر اعمال آنان باشد، و بر اين حساب امتي كه رسول خدا (ص) بسوي آنها مبعوث شده به امتهاي زيادي تقسيم مي‌شود.
و قهرا مراد از شهيد هم انساني خواهد بود كه مبعوث به عصمت و شهادت (مشاهده) باشد، هم چنان كه قبلا هم گذشت، مؤيد اين معنا جمله" من انفسهم" است، زيرا
__________________________________________________
(1)من تا ميان آنان بودم ناظر بر آنان بودم بعد از آنكه مرا بردي خودت رقيب آنان بودي و تو بر هر چيزي ناظري. سوره مائده آيه 117.
(2)سوره بقره آيه 143.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 468
اگر مشاهده نداشته باشد، ديگر براي جمله" از خودشان" محلي باقي نمي‌ماند، هم چنان كه براي متعدد بودن شاهد هم لزومي نيست، پس بايد براي هر امتي شاهدي از خودشان باشد، چه اينكه آن شاهد پيغمبر آنان باشد، يا غير پيغمبرشان، و هيچ ملازمه‌اي ميان شهيد بودن و پيغمبر بودن نيست، هم چنان كه آيه" وَ جِي‌ءَ بِالنَّبِيِّينَ وَ الشُّهَداءِ" «1» نيز آن را تاييد مي‌كند.
باز بنا بر اين معنا مراد از كلمه" هؤلاء" در جمله" وَ جِئْنا بِكَ شَهِيداً عَلي هؤُلاءِ" شهدا خواهد بود نه عامه مردم، پس شهداء، شهداي بر مردمند، و رسول خدا (ص) شاهد بر آن شهداء است، و ظاهر شهادت بر شاهد بودن اين است كه آن شاهد را تعديل كند، نه اينكه ناظر بر اعمال او باشد، پس رسول خدا (ص) شاهد بر مقام شهداء است نه بر اعمال آنان و بهمين جهت لازم نيست رسول خدا (ص) معاصر همه شهداء باشد، و از جهت زمان با همه آنان متحد باشد (دقت فرماييد).
و انصاف اين است كه اگر اين تقرير را براي آيه نكنيم اشكال و اختلافي كه در ميان آيات راجع به شهادت هست رفع نمي‌شود، مثلا آيه سوره بقره و آيه" لِيَكُونَ الرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ" «2» دلالت دارند بر اينكه مراد از امت، مؤمنين‌اند، و حال آنكه غير اين دو آيه دلالت دارد بر اينكه مقصود از امت، همه اهل عصرند، آن دو آيه دلالت دارند بر اينكه رسول خدا (ص) شهيد بر شهداء است، و خلاصه ميان او و مردم، شهداي ديگري هستند، و آيات ديگر بر خلاف آن دلالت دارد، زيرا دلالت دارند بر اينكه بر همه مردم يك شهيد گمارده شده، و او همان پيغمبر مردم، است چون فرض اين است كه در اين صورت شهيد هر مردمي پيغمبر آن مردم است، و در اين صورت ديگر قيد" من انفسهم" لغو مي‌شود، چون پيغمبر هر مردمي هميشه با آن مردم و معاصر ايشان نيست، و نيز آن وقت ديگر شهادت، شهادت زنده نيست، و حال آنكه به دليل آيه مربوط به داستان مسيح، شهيد كسي است كه زنده باشد و ببيند، و همچنين اشكالات ديگري.
" وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ هُديً وَ رَحْمَةً وَ بُشْري لِلْمُسْلِمِينَ"- مي‌گويند اين آيه شريفه استينافي و غير مربوط به سابق خويش است، و در آن قرآن كريم را با صفات برجسته‌اش توصيف مي‌كند، يك صفت عمومي آن اين است كه
__________________________________________________
(1)سوره زمر، آيه 69.
(2)تا رسول بر شما و شما بر ساير خلق گواه باشيد. سوره حج، آيه 78.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 469

[معناي اينكه قرآن بيان كننده همه چيز است (تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ)] ..... ص : 469

تبيان براي هر چيزي است و تبيان- بطوري كه گفته شده- به معناي بيان است، و چون قرآن كريم كتاب هدايت براي عموم مردم است و جز اين كار و شاني ندارد لذا ظاهرا مراد از" لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ" همه آن چيزهايي است كه برگشتش به هدايت باشد از قبيل معارف حقيقي مربوط به مبدأ و معاد و اخلاق فاضله و شرايع الهي و قصص و مواعظي كه مردم در اهتداء و راه يافتنشان به آن محتاجند، و قرآن تبيان همه اينها است (نه اينكه تبيان براي همه علوم هم باشد). و صفت خصوصي آن كه مربوط به خصوص مسلمين است كه حاضر شده‌اند در برابر حق تسليم شوند اين است كه هدايتي است كه مسلمين به وسيله آن به سوي صراط مستقيم راه يافته و رحمتي است از ناحيه خداي سبحان به سوي ايشان كه به وسيله عمل به آن، به خير دنيا و آخرت رسيده به ثواب خدا و رضوان او نائل مي‌گردند، و بشارتي است براي ايشان كه به ايشان مغفرت و رضوان و بهشت‌هاي خدا را كه در آن نعيم مقيم است نويد مي‌دهد.
اين آن مطلبي است كه مفسرين در اين آيه گفته‌اند، و اين وقتي صحيح است كه منظور از تبيان، همان بيان معهود و معمولي، يعني اظهار مقاصد بوسيله كلام و دلالتهاي لفظي بوده باشد، قرآن كريم با دلالت لفظي به بيشتر از آنچه گفته‌اند دلالت ندارد ليكن در روايات آمده كه قرآن تبيان هر چيزي است، و علم" ما كان و ما يكون و ما هو كائن" يعني آنچه بوده و هست و تا روز قيامت خواهد بود همه در قرآن هست، و اگر اين روايات صحيح باشد لازمه‌اش اين مي‌شود كه مراد از تبيان اعم از بيان به طريق دلالت لفظي باشد و هيچ بعدي هم ندارد كه در قرآن كريم اشارات و اموري باشد كه آن اشارات از اسرار و نهفته‌هايي كشف كند كه فهم عادي و متعارف نتواند آن را درك نمايد.
و ظاهرا بطوري كه از سياق اين آيات كه سياق احتجاج بر اصول سه‌گانه دين، يعني توحيد و نبوت و معاد است و در اين سياق مكررا مطلب منعطف به آن شده، بر مي‌آيد كه جمله" وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ" جمله استينافيه نيست، بلكه حال است از ضمير خطابي كه در جمله" جِئْنا بِكَ" قرار دارد حال چه اينكه حرف" قد" در تقدير بگيريم، و تقدير كلام را" و قد نزلنا" بدانيم و يا تقدير نگيريم،- بنا بر اختلافي كه نحويين از بصريها و كوفيها در باره جمله حاليه‌اي مصدر به فعل ماضي دارند- يعني در صدر آن فعل ماضي قرار گرفته است.
و معناي آيه چنين است:" و جئنا بك شهيدا علي هؤلاء و الحال انا انزلنا عليك من قبل في الدنيا الكتاب ..." يعني، ما تو را شاهد بر اينان فرستاديم، در حالي كه قبلا يعني در ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 470
دنيا كتاب بر تو نازل كرديم، كه بيان هر چيزي از امور هدايت، و با آن حق از باطل تشخيص داده مي‌شد، پس تو در دنيا اعمال آنان را نظارت نموده، در روز قيامت عليه ظالمين به آن ظلمهايي كه كرده‌اند، و براي مسلمين به آن تسليمي كه از خود نشان دادند شهادت مي‌دهي، چون كتاب هدايت و رحمت و بشراي ايشان بود. و تو هم قهرا هادي و رحمت و مبشر ايشان بودي.
بنا بر اين، صدر آيه به منزله مقدمه است براي ذيل آن، گويا كسي مي‌گويد: بزودي شهدايي مبعوث مي‌شوند كه عليه مردم شهادت مي‌دهند به آنچه كه كرده‌اند و تو يكي از ايشاني و بهمين جهت نازل كرديم بر تو كتابي كه حق را از باطل بيان و مشخص مي‌كند، تا تو بوسيله آن در روز قيامت عليه ستمكاران به ستمهايي كه كردند و كتاب، آن ستمها را معرفي كرده بود شهادت دهي، و بر مسلمانان به اسلامشان كه باز قرآن آن را بيان كرده بود (چون هادي و رحمت و بشراي ايشان بود) شهادت دهي، چون تو با داشتن كتاب، هادي و رحمت و مبشر آنان بودي.
و از نكات لطيفي كه اين معنا را تاييد مي‌كند مقارنت كتاب با شهادت در بعضي آيات شهادت است، مانند آيه" وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها وَ وُضِعَ الْكِتابُ وَ جِي‌ءَ بِالنَّبِيِّينَ وَ الشُّهَداءِ" «1» و بزودي ان شاء اللَّه خواهد آمد كه مراد از آن كتاب، لوح محفوظ است و در قرآن كريم هم مكرر آمده كه قرآن از لوح محفوظ است از آن جمله فرموده:" إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ" «2» و نيز فرموده:" بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ" «3».
و شهادت لوح محفوظ هر چند غير از شهادت رسول خدا (ص) است و ليكن هر دو متوقف بر قضاي كتابي است كه نازل شده.

بحث روايتي [رواياتي در ذيل آيه:" يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَها ..." و" جئنا بك شهيدا علي هؤلاء"] ..... ص : 470

اشاره

در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم از مجاهد روايت كرده كه: عربي بياباني
__________________________________________________
(1)و روشن شد زمين با نور پروردگارش و نهاده شد كتاب و آورده شدند پيغمبران و شهيدان.
سوره زمر، آيه 69.
(2)به درستي او قرآن كريم است كه در كتابي محفوظ است. سوره واقعه، آيه 78.
(3)بلكه آن قرآني بزرگوار است در لوح محفوظ. سوره بروج، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 471
نزد رسول خدا (ص) آمده از او درخواستي كرد، حضرت اين آيه را برايش خواند:" وَ اللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ بُيُوتِكُمْ سَكَناً" اعرابي گفت: بله، حضرت خواندند:" وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ جُلُودِ الْأَنْعامِ بُيُوتاً تَسْتَخِفُّونَها" اعرابي گفت: آري، آن گاه هم چنان مي‌خواندند و او مي‌گفت آري، تا رسيدند به اين جمله:" كَذلِكَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تُسْلِمُونَ" اعرابي اين را كه شنيد پشت كرد و رفت، لذا دنبال آن اين آيه نازل شد:" يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَها وَ أَكْثَرُهُمُ الْكافِرُونَ" «1».
در تفسير برهان از ابن شهر آشوب از امام باقر (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَها ..." فرمود: مقصود اين است كه نعمت ولايت علي را به ايشان شناسانيد و به ولايتش دستورشان داد، ولي ايشان بعد از وفات او آن را انكار كردند. «2»
مؤلف: اين روايت از باب تطبيق مصداق بر كلي است مي‌خواهد بفرمايد: ولايت علي هم يكي از نعمتهاي خداست كه بعد از شناختن انكار كردند.
و در تفسير عياشي از جعفر بن احمد از تركي نيشابوري «3» از علي بن جعفر بن محمد از برادرش موسي بن جعفر (ع) روايت كرده كه از آن جناب از اين آيه سؤال شد" يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ..." فرمود: آن نعمت «4» را شناختند و سپس انكارش كردند «5».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ يَوْمَ نَبْعَثُ فِي كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً عَلَيْهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ" از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرموده: براي هر عصر و امتي شهيدي است، و هر امتي با امامش محشور مي‌شود «6».
مؤلف: ذيل كلام امام همان مضمون آيه" يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ" است.
و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم از قتاده نقل كرده‌اند كه گفت: خداي تعالي فرموده:" وَ جِئْنا بِكَ شَهِيداً عَلي هؤُلاءِ" و براي
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 126.
(2)البرهان، ج 2، ص 378، ح 3.
(3)در عربي آن نيز چنين است ولي در تفسير عياشي اين گونه است: عن العمركي عن النيشابوري.
(4)و از اينكه فرمود: آن نعمت را شناختند و نفرمود آنها را، مي‌فهميم كه مقصود آن جناب شخص معيني بوده كه قهرا همان صاحب ولايت (صلوات اللَّه عليه) مي‌باشد (مترجم).
(5)تفسير عياشي، ج 2، ص 266، ح 56.
(6)تفسير قمي ج 1 ص 388.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 472
ما نقل كرده‌اند كه هر وقت رسول خدا (ص) اين آيه را تلاوت مي‌فرمود چشمانش اشك مي‌ريخت «1».
مؤلف: از اين قبيل روايات در باب شهادت در روز قيامت بسيار زياد است و ما بعضي از آنها را در ذيل آيه" وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً" «2» و بعضي ديگرش را در ذيل آيه" وَ جِئْنا بِكَ عَلي هؤُلاءِ شَهِيداً" «3» و آيه" وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً" «4» ايراد نموديم.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه، و خطيب در كتاب تالي التلخيص از براء روايت كرده‌اند كه گفت: شخصي از رسول خدا (ص) از آيه" زِدْناهُمْ عَذاباً فَوْقَ الْعَذابِ" پرسش نمود، فرمود: عقرب‌هايي است نظير درخت خرماي بلند كه ايشان را در جهنم مي‌گزند. «5»

[چند روايت در ذيل جمله:" تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ"] ..... ص : 472

و در كافي به سند خود از عبد الاعلي بن اعين روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: ما متولد شده از رسول خدائيم و در همان حال تولد كتاب خدا را مي‌دانيم، و در آن كتاب است آغاز خلقت و آنچه كه تا روز قيامت خواهد شد، و در آن خبر آسمان و زمين است، خبر بهشت و خبر آتش است، و خبر آنچه تا كنون شده و آنچه كه خواهد شد، همه در آن است و من همه را مي‌دانم، همانطور كه كف دست خودم را مي‌بينم، زيرا خداي تعالي فرموده: در آن كتاب تبيان هر چيزي هست. «6»
مؤلف: آيه شريفه در اين روايت نقل به معنا شده است.
و در تفسير عياشي از منصور از حماد لحام روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: ما مي‌دانيم آنچه كه در آسمانها است، و مي‌دانيم آنچه كه در زمين است، و آنچه كه در بهشت و آنچه كه در آتش است، و آنچه كه ما بين آن است حماد مي‌گويد: من بهت‌زده به آن حضرت نگاه مي‌كردم، فرمود: اي حماد اين خود در كتاب خداي تعالي است. آن گاه اين آيه را تلاوت نمود:" وَ يَوْمَ نَبْعَثُ فِي كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً عَلَيْهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ جِئْنا بِكَ شَهِيداً عَلي هؤُلاءِ وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ هُديً وَ رَحْمَةً وَ بُشْري لِلْمُسْلِمِينَ"
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 127. [.....]
(2)سوره بقره، آيه 143.
(3)سوره نساء، آيه 41.
(4)سوره نساء، آيه 159
(5)الدر المنثور، ج 4، ص 127.
(6)اصول كافي، ج 1، ص 61، ح 8.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 473
آنچه گفتيم همه در كتابي است كه تبيان هر چيز است «1».
و در كافي از عده‌اي از اصحاب ما شيعه از احمد بن محمد بن سنان از يونس بن يعقوب از حارث بن مغيره و از عده‌اي از اصحاب شيعه از آن جمله عبد الاعلي و ابو عبيده و عبد اللَّه بن بشير خثعمي روايت كرده كه همگي گفته‌اند: از امام صادق (ع) شنيديم كه فرمود: من هر آينه مي‌دانم آنچه كه در آسمانها و آنچه در زمين است و مي‌دانم آنچه كه در بهشت است و مي‌دانم آنچه را كه در آتش است، و مي‌دانم آنچه تا كنون بوده و آنچه كه تا قيامت خواهد بود، آن گاه لحظه‌اي سكوت كرد سپس احساس نمود كه شنوندگان در تعجب شدند و برايشان گران آمد، فرمود: همه اينها را از كتاب خداي عز و جل مي‌دانم، زيرا خداي تعالي در باره كتابش مي‌فرمايد:" فيه تبيان كل شي‌ء" «2».
و در تفسير عياشي از عبد اللَّه بن وليد روايت مي‌كند كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: خداي تعالي در باره موسي فرموده:" وَ كَتَبْنا لَهُ فِي الْأَلْواحِ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" و ما فهميديم كه براي موسي همه چيز را ننوشته، (بلكه از همه چيز مقداري را نوشته) و در باره عيسي فرموده:" لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ" و در باره محمد (ص) فرموده:" وَ جِئْنا بِكَ شَهِيداً عَلي هؤُلاءِ وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ" «3».
مؤلف: اين روايت را عياشي نيز به سند خود از آن جناب نقل نموده.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 266، ح 57.
(2)اصول كافي، ج 1، ص 261، ح 2، ط بيروت.
(3)تفسير عياشي، ج 2، ص 226، ح 58.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 474

[سوره النحل (16): آيات 90 تا 105] ..... ص : 474

اشاره

إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبي وَ يَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ (90) وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ إِذا عاهَدْتُمْ وَ لا تَنْقُضُوا الْأَيْمانَ بَعْدَ تَوْكِيدِها وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللَّهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلاً إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما تَفْعَلُونَ (91) وَ لا تَكُونُوا كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ أَنْكاثاً تَتَّخِذُونَ أَيْمانَكُمْ دَخَلاً بَيْنَكُمْ أَنْ تَكُونَ أُمَّةٌ هِيَ أَرْبي مِنْ أُمَّةٍ إِنَّما يَبْلُوكُمُ اللَّهُ بِهِ وَ لَيُبَيِّنَنَّ لَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ ما كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ (92) وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ وَ لَتُسْئَلُنَّ عَمَّا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (93) وَ لا تَتَّخِذُوا أَيْمانَكُمْ دَخَلاً بَيْنَكُمْ فَتَزِلَّ قَدَمٌ بَعْدَ ثُبُوتِها وَ تَذُوقُوا السُّوءَ بِما صَدَدْتُمْ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ لَكُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ (94)
وَ لا تَشْتَرُوا بِعَهْدِ اللَّهِ ثَمَناً قَلِيلاً إِنَّما عِنْدَ اللَّهِ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (95) ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ وَ لَنَجْزِيَنَّ الَّذِينَ صَبَرُوا أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (96) مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (97) فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ (98) إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَلي رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ (99)
إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَي الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ وَ الَّذِينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُونَ (100) وَ إِذا بَدَّلْنا آيَةً مَكانَ آيَةٍ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما يُنَزِّلُ قالُوا إِنَّما أَنْتَ مُفْتَرٍ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ (101) قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ لِيُثَبِّتَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ هُديً وَ بُشْري لِلْمُسْلِمِينَ (102) وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِسانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ (103) إِنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِآياتِ اللَّهِ لا يَهْدِيهِمُ اللَّهُ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (104)
إِنَّما يَفْتَرِي الْكَذِبَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِآياتِ اللَّهِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْكاذِبُونَ (105)
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 475

ترجمه آيات ..... ص : 475

خدا به عدالت و نيكي كردن و بخشش به خويشان فرمان مي‌دهد و از كار بد و ناروا و ستمگري منع مي‌كند، پندتان مي‌دهد شايد اندرز گيريد (90).
به پيمان خدا وقتي كه پيمان بستيد وفا كنيد و قسمها را از پس محكم كردنش كه خدا را ضامن آن كرده‌ايد مشكنيد كه خدا مي‌داند چه مي‌كنيد (91).
و چون آن كس كه رشته خود را از پس تابيدن پنبه و قطعه قطعه كند مباشيد كه قسمهايتان را ما بين خودتان براي آن كه گروهي بيشتر از گروه ديگر است دستاويز فريب كنيد. حق اينست كه خدا شما را به قسمها امتحان مي‌كند و روز قيامت مطالبي را كه در مورد آن اختلاف داشته‌ايد برايتان بيان مي‌كند (92).
اگر خدا مي‌خواست شما را يك امت كرده بود ولي هر كه را خواهد گمراه كند و هر كه را خواهد هدايت كند و از آنچه مي‌كرده‌ايد بازخواست مي‌شويد (93).
قسمهايتان را ميان خودتان دستاويز فريب مكنيد كه قدمي از پس استوار شدنش بلغزد و شما را به سزاي بازماندنتان از راه خدا بدي رسد و عذابي بزرگ داشته باشيد (94).
پيمان خدا را به بهاي اندك مفروشيد، حق اينست كه آنچه نزد خداست بهتر است اگر بدانيد (95).
آنچه نزد شماست فاني مي‌شود و آنچه نزد خداست ماندني است و كساني كه صبوري پيشه كردند پاداششان را بهتر از آنچه عمل مي‌كرده‌اند مي‌دهيم (96).
هر كس از مرد و زن عمل شايسته كند و مؤمن باشد او را زندگي نيكو دهيم و پاداششان را بهتر از آنچه عمل مي‌كرده‌اند مي‌دهيم (97).
و چون قرآن بخواني از شيطان مطرود به خدا پناه جوي (98).
كه او را بر كساني كه ايمان دارند و به پروردگار خويش توكل مي‌كنند تسلط نيست (99).
تسلط وي فقط بر كساني است كه دوستدار اويند و كساني كه به خدا شرك آورند (100).
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 476
و چون آيه‌اي را به جاي آيه ديگر بدل آريم و خدا بهتر داند چه نازل مي‌كند گويند تو فقط افترا مي‌زني چنين نيست بلكه بيشترشان نمي‌دانند (101).
بگو قرآن را روح پاك (جبرئيل) به حق از جانب پروردگارت نازل كرده تا كساني را كه ايمان دارند، استوار كند و هدايت و بشارتي براي مسلمانان است (102).
ما مي‌دانيم كه آنها گويند قرآن را فقط بشري بدو تعليم مي‌دهد، زبان كسي كه بدو اشاره مي‌كنند عجمي است و اين زبان عربي روشن است (103).
كساني كه آيه‌هاي خدا را باور ندارند خدا هدايتشان نمي‌كند و عذابي الم انگيز دارند (104).
دروغ را فقط كساني مي‌سازند كه آيه‌هاي خدا را باور ندارند و آنها خودشان دروغگويانند (105).

بيان آيات ..... ص : 476

اشاره

اين آيات برخي از احكام را كه با اسلام قبل از هجرت سازگار است و مايه اصلاح حال عمومي اجتماع است مانند نهي از فحشاء و منكر و ستم و آنچه ملحق به آن است مانند امر به سركشي از خويشاوندان و نهي از شكستن عهد و سوگند ذكر مي‌كند، و نيز مطالب ديگري را يادآوري مي‌كند كه مناسب اينها باشد و آن را اثبات كند.
" إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبي".
خداي سبحان ابتدا آن احكام سه‌گانه را كه مهم‌ترين حكمي هستند كه اساس اجتماع بشري با آن استوار است، و از نظر اهميت به ترتيب يكي پس از ديگري قرار دارند ذكر فرموده است، زيرا از نظر اسلام مهم‌ترين هدفي كه در تعاليمش دنبال شده صلاح مجتمع و اصلاح عموم است، چون هر چند انسانها فرد فردند، و هر فردي براي خود شخصيتي و خير و شري دارد، و ليكن از نظر طبيعتي كه همه انسانها دارند يعني طبيعت مدنيت، سعادت هر شخصي مبني بر صلاح و اصلاح ظرف اجتماعي است كه در آن زندگي مي‌كند، بطوري كه در ظرف اجتماع فاسد كه از هر سو فساد آن را محاصره كرده باشد رستگاري يك فرد و صالح شدن او بسيار دشوار است، (و يا به تعبير ديگر عادتا محال است).

[اشاره به اهتمام شديد در اسلام به اصلاح وضع جامعه] ..... ص : 476

بهمين جهت اسلام در اصلاح اجتماع اهتمامي ورزيده كه هيچ نظام غير اسلامي به پاي آن نمي‌رسد، منتها درجه جد و جهد را در جعل دستورات و تعاليم ديني حتي در عبادات از نماز و حج و روزه مبذول داشته، تا انسانها را، هم در ذات خود و هم در ظرف اجتماع صالح سازد.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 477
در جمله" إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ" دستور به عدل و داد مي‌دهد، و عدل مقابل ظلم است، راغب در مفردات مي‌گويد: عدالت و معادله لفظي است كه معناي مساوات را اقتضاء مي‌كند، و به اعتبار اضافه و نسبت، استعمال مي‌شود، و عدل- به فتحه عين-، و عدل- به كسره عين- از نظر معنا نزديك به هم هستند، چيزي كه هست عدل- به فتحه عين- در جايي استعمال مي‌شود كه با بصر و حس ديده مي‌شود، مانند عدل شدن اين كفه ترازو با آن كفه‌اش يا اين لنگه بار با آن لنگه‌اش، يا اين عدد از گردو با آن عددش، يا اين مقدار گندم با مقداري ديگر از آن، پس بنا بر اين مي‌توان گفت عدل به معناي تقسيط و تقسيم بطور مساوي است.

[اشاره به معنا و اقسام دو گانه عدل (فردي و اجتماعي) و بيان اينكه امر به عدل در" إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ" امر به عدالت اجتماعي است] ..... ص : 477

سپس اضافه كرده كه عدل دو قسم است:
يكي مطلق كه عقل اقتضاي حسن آن را دارد، و در هيچ زمان و عصري منسوخ نمي‌شود و بهيچ وجه اعتداء و ظلم شمرده نمي‌شود، مانند احسان به هر كس كه به تو احسان كرده، و آزار نكردن كسي را كه او از آزار تو خودداري نموده.
دوم عدلي كه عقل، عدالت بودن آن را تشخيص نداده بلكه بوسيله شرع شناخته مي‌شود، مانند قصاص و ارش و ديه جنايت، و اصل مال مرتد، كه اين قسم از عدالت قابل نسخ هست، و در بعضي از زمانها منسوخ مي‌شود، و بهمين جهت قرآن كريم همين عدالت را اعتداء و سيئه خوانده، يك جا فرموده:" فَمَنِ اعْتَدي عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ- پس هر كس به شما تجاوز كرد شما (هم) به او تجاوز كنيد" و جاي ديگر فرموده:" وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها- جزاي بدي، بدي ديگري است مثل آن".
و اين نحو از عدالت همان است كه در آيه" إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ" منظور است، چون عدل به معناي مساوات در تلافي است، اگر خير است خير، و اگر شر است شر، و احسان به معناي اين است كه خيري را با خيري بيشتر از آن تلافي كني، و شري را به شري كمتر از آن جواب گويي، اين بود آن مقدار از كلام راغب كه مورد حاجت ما بود. «1»
و اين گفتار با تفصيلي كه داده برگشتش به يك جمله معروف است كه مي‌گويند:
عدالت ميانه روي و اجتناب از دو سوي افراط و تفريط در هر امري است، و اين در حقيقت معنا كردن كلمه است به لازمه معناي اصلي، زيرا معناي اصلي عدالت اقامه مساوات ميان امور است به اينكه به هر امري آنچه سزاوار است بدهي تا همه امور مساوي شود، و هر يك
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" عدل".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 478
در جاي واقعي خود كه مستحق آن است قرار گيرد، پس عدالت در اعتقاد اين است كه به آنچه حق است ايمان آوري، و عدالت در عمل فردي آن است كه كاري كني كه سعادتت در آن باشد، و كاري كه مايه بدبختي است بخاطر پيروي هواي نفس انجام ندهي، و عدالت در مردم و بين مردم اين است كه هر كسي را در جاي خود كه به حكم عقل و يا شرع و يا عرف مستحق آن است قرار دهي، نيكوكار را بخاطر احسانش احسان كني، و بدكار را بخاطر بديش عقاب نمايي، و حق مظلوم را از ظالم بستاني و در اجراي قانون تبعيض قائل نشوي. از اينجا روشن مي‌گردد كه عدالت هميشه مساوي با حسن، و ملازم با آن است، چون ما براي حسن، معنايي جز آنچه طبع بدان ميل كند و بسويش جذب شود قائل نيستيم، و قرار دادن هر چيزي در جايي كه سزاوار آن است از اين جهت كه در جاي خود قرار گرفته چيزي است كه انسان متمايل آن است، و به خوبي آن اعتراف دارد، و اگر احيانا مخالف آن را مرتكب شود عذر خواهي مي‌كند، و حتي دو نفر از افراد انسان در آن اختلاف نمي‌كنند، هر چند كه مردم در مصداق آن با هم اختلاف دارند، و خيلي هم اختلاف دارند، و ليكن اين اختلاف ناشي از اختلاف در روش زندگي ايشان است.
و نيز اين معنا روشن مي‌شود كه راغب در كلام خود اعتداء و سيئه را عدالت خوانده، و اين خالي از مسامحه نيست، زيرا اعتداء و سيئه‌اي كه كيفر اعتداء و سيئه ديگري است، براي آن ديگري اعتداء و سيئه است، اما نسبت به كسي كه اينطور كيفرش مي‌دهد پيمودن راه وسط و ميانه‌روي و از خصائل پسنديده است، چون او با اين عمل خود ميان خوب و بد فرق گذاشته و هر يك را در جاي خود قرار داده، پس نسبت به او تجاوز و بدي نيست.
پس بهر حال عدالت هر چند كه به دو قسم منقسم مي‌شود يكي عدالت انساني في نفسه و يكي عدالتش نسبت به ديگران، يكي عدالت فردي، يكي عدالت اجتماعي، و نيز هر چند لفظ عدالت مطلق است و شامل هر دو قسم مي‌شود و ليكن ظاهر سياق آيه اين است كه مراد از عدالت، عدالت اجتماعي است، و آن عبارت از اين است كه با هر يك از افراد جامعه طوري رفتار شود كه مستحق آن است و در جايي جاي داده شود كه سزاوار آن است، و اين خصلتي اجتماعي است كه فرد فرد مكلفين مامور به انجام آنند، به اين معنا كه خداي سبحان دستور مي‌دهد هر يك از افراد اجتماع عدالت را بياورد، و لازمه آن اين مي‌شود كه امر متعلق به مجموع نيز بوده باشد، پس هم فرد فرد مامور به اقامه اين حكمند، و هم جامعه كه حكومت عهده‌دار زمام آن است.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 479

[امر به احسان در:" إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ" احسان نسبت به ديگران است و امر به" إِيتاءِ ذِي الْقُرْبي" امر به احسان به خويشاوندان است] ..... ص : 479

و در اينكه فرمود:" و الاحسان" آنچه در باره عدل گفته شد مي‌آيد، يعني مقصود از احسان هم احسان به غير است نه اينكه فرد كار را نيكو كند، بلكه خير و نفع را به ديگران برساند، آنهم نه بر سبيل مجازات و تلافي بلكه همانطور كه گفتيم به اينكه خير ديگران را با خير بيشتري تلافي كند، و شر آنان را با شر كمتري مجازات كند، و نيز ابتداء و تبرعا به ديگران خير برساند.
و احسان صرفنظر از اينكه مايه اصلاح مسكينان و بيچارگان و درماندگان است، و علاوه بر اينكه انتشار دادن رحمت و ايجاد محبت است، همچنين آثار نيك ديگري دارد كه به خود نيكوكار برمي‌گردد، چون باعث مي‌شود ثروت در اجتماع به گردش در آيد، و امنيت عمومي و سلامتي پديد آيد، و تحبيب قلوب شود.
" وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبي"- يعني دادن مال به خويشاوندان كه خود يكي از افراد احسان است، و اگر خصوص آن را بعد از ذكر عموم احسان ذكر نمود براي اين بود كه بر مزيد عنايت به اصلاح اين مجتمع كوچك خاندان دلالت كند، زيرا تشكيل صحيح اين مجتمع كوچك است كه باعث اصلاح مجتمع مدني بزرگ مي‌شود، هم چنان كه مجتمع ازدواج يعني تشكيل خانواده، مجتمعي كوچك‌تر از مجتمع خاندان و دودمان است، و سببي است مقدم بر آن، و مايه به وجود آمدن آن.
بنا بر اين، جوامع بزرگ بشري در آغاز از جوامع خانه‌اي كه گره آن ازدواج است تشكيل مي‌شود، سپس بعد از گسترش توالد و تناسل و توسعه افراد خانواده رفته رفته جامعه‌اي بزرگتر تشكيل مي‌شود بنام قبيله و عشيره و دودمان، و همچنين اين اجتماع رو به كثرت و تزايد مي‌گذارد تا بصورت امتي عظيم در آيد، پس مراد از" ذِي الْقُرْبي" فرد نيست، بلكه جنس خويشاوند است، و اين خود عنواني است عام كه- بطوري كه گفته‌اند «1»- شامل تمامي خويشاوندان مي‌شود.
و در تفسيري «2» كه از ائمه اهل بيت (ع) رسيده آمده است كه مراد از" ذِي الْقُرْبي"، امام از قرابت رسول اللَّه است.
و مراد از" ايتاء"، دادن خمس است كه خداي تعالي آن را واجب كرده و فرموده
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 218.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 380.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 480
" وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبي وَ الْيَتامي وَ الْمَساكِينِ ..." «1» و تفسير آن گذشت.
و شايد تعبير به مفرد در ذي القربي با اينكه در آيه" وَ إِذا حَضَرَ الْقِسْمَةَ أُولُوا الْقُرْبي وَ الْيَتامي وَ الْمَساكِينُ" «2» و آيه" وَ آتَي الْمالَ عَلي حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبي وَ الْيَتامي وَ الْمَساكِينَ" «3» جمع آورده مؤيد اين روايت باشد.
و احتمال اينكه مقصود از آن مفرد كه در آيه خمس است جنس ذي القربي است احتمالي است بعيد، زيرا اگر چنين بود جا داشت" يتامي" و" مساكين" را هم مفرد بياورد، زيرا نكته خاصي در ذي القربي نبود كه آن را مفرد بياورد و جنس را اراده كند، ولي بقيه را جمع بياورد.
علاوه بر اين، در آيه قرينه روشني نيست بر اينكه مراد از ايتاء، احسان آنهم مطلق احسان باشد (و خدا داناتر است).
" وَ يَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ".
راغب در مفردات گفته است: كلمه فحش و فحشاء و فاحشه به معناي كردار و گفتار زشتي است كه زشتيش بزرگ باشد. و بعيد نيست كه اصل در معناي آن خروج از حد در كار غير سزاوار باشد، و لذا گفته مي‌شود: غبن فاحش يعني بيش از حد تحمل مغبون شدن «4».
و معناي منكر، آن كاري است كه مردم در جامعه خود آن را نشناسند، يعني در جامعه متروك باشد، حال يا بخاطر زشتيش و يا بخاطر اينكه جرم و گناه است، مانند عمل مواقعه و يا كشف عورت در انظار مردم، آنهم در جوامع اسلامي.
و كلمه" بغي" در اصل به معناي طلب است، ولي چون زياد در طلب حق ديگران با زور و تعدي استعمال شده، لذا فعلا از اين كلمه معناي استعلاء و استكبار و گردن‌كلفتي نسبت به ديگران و ظلم و تعدي نسبت به آنان فهميده مي‌شود، و چه بسا كه به معناي زنا
__________________________________________________
(1)بدانيد كه آنچه از هر چيزي سود مي‌بريد به درستي كه خمس آن براي خدا و رسول و ذي القربي و يتامي و مساكين است ... سوره انفال، آيه 41.
(2)سوره نساء، آيه 8.
(3)سوره بقره، آيه 177. [.....]
(4)مفردات راغب، ماده" فحش".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 481
هم بكار برود، ليكن در آيه مورد بحث معناي تعدي و ظلم بر غير است.
اين سه عنوان يعني فحشاء و منكر و بغي هر چند از نظر مصداق غالبا يكي هستند، مثلا هر كاري كه فحشاء باشد غالبا منكر هم هست، و هر كاري كه بغي باشد، غالبا فحشاء و منكر نيز هست، ليكن نهي در آيه متعلق به آنها شده بخاطر عنواني كه دارند، چون وقوع اعمالي كه يكي از اين سه عنوان را دارد در مجتمع باعث شكاف عميق ميان اعمال اجتماعي صادره از اهل آن اجتماع مي‌شود، و اعمال اجتماع از هم پاشيده شده نيروها هدر مي‌رود و آن التيام و وحدت عمل از هم گسيخته گشته، نظام فاسد، و مجتمع دچار انحلال مي‌شود، هر چند كه در ظاهر و صورت بپا ايستاده باشد، و وقتي نظام از هم پاشيده شد هلاك سعادت افراد حتمي است.

[نهي از فحشاء و منكر و بغي در واقع امر به حفظ وحدت در مجتمع است] ..... ص : 481

پس نهي از فحشاء و منكر و بغي، امري است در معنا به اتحاد مجتمع، تا اجزاي يكديگر را از خود بدانند، و اعمال افراد همه يك نواخت باشد، بعضي بر بعضي ديگر استعلاء نكند، و دست ستم بسوي يكديگر دراز نكنند، از يكديگر جز خوبي يعني عملي كه آن را مي‌شناسند نبينند، در اين هنگام است كه رحمت در آنان جايگير گشته همه به هم محبت و الفت مي‌ورزند، و نيرو و شدت يك جا متمركز مي‌شود خشم و عداوت و نفرت و هر خصلت بدي كه منجر به تفرقه و هلاكت شود از ميانشان رخت بر مي‌بندد.
خداي سبحان اين آيه را با جمله" يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ" ختم فرمود كه معنايش اين مي‌شود كه تا متذكر شويد و بدانيد آنچه خدا شما را بدان مي‌خواند مايه حيات و سعادت شما است.
" وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ إِذا عاهَدْتُمْ وَ لا تَنْقُضُوا الْأَيْمانَ بَعْدَ تَوْكِيدِها ...".
در مفردات گفته:" عهد" به معناي حفظ چيزي و مراعات آن حالا بعد حال است، و پيماني را كه مراعاتش لازم باشد عهد مي‌گويند، آن گاه اضافه كرده است: معناي اينكه مي‌گويند فلاني به فلاني عهد داد اين است كه عهدي به او داده و او را به حفظ آن سفارش كرده است «1».
و ظاهر اينكه عهد را به سوي اللَّه اضافه كرده و فرموده:" عهد اللَّه" اين است كه مراد از آن، عهدي باشد كه شخص آن را با خدا بسته باشد، نه هر عهدي، و نظير اين حرف در نقض يمين يعني سوگندشكني خواهد آمد.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" عهد".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 482
" وَ لا تَنْقُضُوا الْأَيْمانَ بَعْدَ تَوْكِيدِها"-" نقض يمين" به معناي مخالفت مقتضاي آن است، و مراد از يمين، سوگند به خداست، گويا غير از اين سوگند را يمين ندانسته است دليلش هم جمله" وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللَّهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلًا" است.
و مراد از" توكيد سوگند"، محكم كردن آن به قصد و تصميم است، آن هم در باره امري راجح، بخلاف جمله‌هاي" نه به خدا"،" آري به خدا" و امثال آن از سوگندهاي لغو. پس توكيد در اين آيه معناي تقصيد را افاده مي‌كند كه در آيه" لا يُؤاخِذُكُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمانِكُمْ وَ لكِنْ يُؤاخِذُكُمْ بِما عَقَّدْتُمُ الْأَيْمانَ" «1» آمده است.
گو اينكه از شكستن قسم و عهد هر دو نهي شده و ليكن شكستن قسم در اعتبار عقلي شنيع‌تر است، علاوه بر اين عنايت به سوگند در شرع اسلام بيشتر از عهد است، زيرا در باب قضاء، قسم يكي از دو وسيله فصل خصومت است.

[سبب شناعت شكستن قسم] ..... ص : 482

و توضيح شنيع‌تر بودن نقض سوگند اين است كه: حقيقت معناي سوگند ايجاد ربط خاصي است ميان كلام، چه خبر و چه انشاء، و ميان يك امر مهم و شريفي كه دروغ بودن كلام خبري و مخالفت مقتضاي كلام انشايي مستلزم بطلان آن امر شريف و توهين به آن باشد، مثل اينكه مي‌گوييم به خدا سوگند فلان كار را مي‌كنم، و در انشاء مي‌گوييم تو را به خدا قسم فلان كار را بكن و يا مكن، كه معناي اين سوگند اين است كه اگر در آن خبر دروغ گفته باشيم و در اين انشاء مخالفتي بشود كرامت و عزتي كه نسبت" به مقسم به" يعني خداي تعالي معتقد هستيم از بين برده‌ايم، پس برگشت امر به اين است كه در صورت مخالفت، اول خدا كه به وي قسم خورده شده مسئول باشد دوم آن كسي كه قسم خورده نزد خدا مسئول بوده باشد، اما خدا مسئول شخص فريب خورده باشد چون او به احترام خدا تكيه و اعتماد نمود و اين فريب را بخاطر خدا خورد، و اما شخص قسم خورده نزد خدا مسئول باشد چون او صحت مطلب خود را منوط و مربوط به كرامت و عزت خدا نمود، و خلاصه آبروي خدا را برده، عينا مانند كسي كه عقد معامله‌اي مي‌بندد و به طرفش وثيقه‌اي كه مورد اعتماد او باشد مي‌دهد مثلا مالي گرو او مي‌گذارد و يا فرزندش را نزد او گروگان مي‌سپارد، و يا شخص شريفي معامله او را با شرافت خود ضمانت مي‌كند.
با اين بيان معناي جمله" وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللَّهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلًا" روشن مي‌شود، زيرا شخص
__________________________________________________
(1)خدا به قسمهاي لغو بيهوده شما را مؤاخذه نخواهد كرد و ليكن بر آن قسمي كه از روي عقيده قلبي ياد كنيد مؤاخذه خواهد نمود. سوره مائده، آيه 89.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 483
سوگند خورده وقتي مي‌گويد: به خدا قسم فلان كار را مي‌كنم، و يا نمي‌كنم وعده خويش را به نوعي بر خداي سبحان معلق مي‌كند، و خدا را در وفاي به آن، كفيل از طرف خود مي‌نمايد، و اگر با اين حال سوگند خود را بشكند و به آن عهد وفا نكند بايد كفيلش او را عقوبت كند، پس در نقض سوگند اهانتي به ساحت عزت خدا كرده است.
علاوه بر اين نقض سوگند و عهد هر دو يك نوع انقطاع و جدايي از خداي سبحان است بعد از تاكيدي كه به اتصال به او نموده است.
پس جمله" وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللَّهَ ..." حال است از ضمير جمع در جمله" وَ لا تَنْقُضُوا" و جمله" إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما تَفْعَلُونَ" در معناي تاكيد نهي است، و چنين افاده مي‌كند كه اين عمل مبغوض خداست و خدا از آن آگاه است.

[تمثيل نقض عهد به پنبه كردن خود رشته] ..... ص : 483

" وَ لا تَكُونُوا كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ أَنْكاثاً ...".
" نقض" كه مقابلش واژه" ابرام" است، به معناي افساد چيزي است كه محكم شده از قبيل طناب يا فتيله و امثال آن، پس نقض چيزي كه ابرام شده مانند حل و گشودن.
چيزي است كه گره خورده است، و كلمه" نكث" به معناي نقض است، و در مجمع البيان گفته: و هر چيزي كه بعد از تابيده شدن و يا رشته شدن نقض گردد، آن را انكاث مي‌گويند، چه طناب باشد و چه رشته.
و كلمه" دخل"- به فتحه دال و خاء- در اصل به معناي هر چيزي است كه به چيزي داخل شود در حالي كه از آن جنس نباشد، و- بطوري كه گفته شده- دغل و خدعه و جنايت را هم از آن كنايه آورده‌اند، و كلمه" اربي" از رباء است كه به معناي زيادي است.
و جمله" وَ لا تَكُونُوا كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ أَنْكاثاً" در معناي تفسير است براي" وَ لا تَنْقُضُوا الْأَيْمانَ بَعْدَ تَوْكِيدِها" كه در آيه قبل بود و مثال مي‌زند نقض عهد را به زني كه با كمال محكمي، چيزي را بريسد، سپس با زحمت فراوان همان رشته را باز كند، و بصورت انكاثش در آورد كه هيچ استحكامي نداشته باشد.
از" كلبي" نقل شده كه گفته است زني بوده احمق از دودمان قريش كه با كنيزانش مي‌نشسته و تا نصف روز نخ مي‌رشته، و آن گاه به ايشان دستور مي‌داده كه آن رشته‌ها را پنبه كنند، و اين كار هميشگي او بوده، و اسمش ريطه دختر عمرو بن كعب بن سعد بن تميم بن مره بود كه به او خرفاء هم مي‌گفتند «1».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 381، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 484
و جمله" تَتَّخِذُونَ أَيْمانَكُمْ دَخَلًا بَيْنَكُمْ أَنْ تَكُونَ أُمَّةٌ هِيَ أَرْبي مِنْ أُمَّةٍ" معنايش اين است كه شما قسم‌هاي خود را وسيله غدر و نيرنگ و خيانت قرار مي‌دهيد، و با آن، دلهاي مردم را خوش مي‌كنيد آن وقت خيانت و خدعه را پياده مي‌سازيد و عهدي كه با مردم بسته‌ايد نقض مي‌كنيد تا به اين وسيله خود را امتي پولدارتر از امت ديگري قرار دهيد.
پس مراد از" دخل" وسيله آن است و اين از باب نهادن اسم مسبب بر روي سبب است، و جمله" أَنْ تَكُونَ أُمَّةٌ" مفعول له به تقدير لام است، و كلام در اين آيه خود يك نوع بيان براي نقض سوگند است، يعني سوگند مي‌خوريد تا ثروتمند شويد، و يا بيان براي آن مثل است كه چگونه مانند آن زني هستيد كه رشته خود را پنبه مي‌كرد، و حاصل معنايش اين مي‌شود كه مثل شما در دخل (دغل) گرفتن سوگند خود مثل آن زن است، مطلب خود را با سوگند محكم مي‌كنيد و گره مي‌زنيد، آن گاه همان تافته‌ها را بدست خود يعني با خيانت و خدعه‌اي كه مي‌كنيد باز نموده، پنبه‌اش مي‌سازيد با اينكه خدا هم شما را از اينكار نهي كرده بود.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند جمله مورد بحث استفهام انكاري است.
" إِنَّما يَبْلُوكُمُ اللَّهُ بِهِ ..." يعني اين خود امتحاني است الهي كه شما را با آن مي‌آزمايد، و سوگند مي‌خورم كه به زودي در روز قيامت شما را به آنچه در آن اختلاف مي‌كرديد متوجه مي‌سازد آن وقت خواهيد فهميد حقيقت آنچه كه در دنيا بر سرش تكالب مي‌كرديد و به جان هم مي‌افتاديد و براي محو آثار حق، راه باطل را طي مي‌كرديد، آن روز به خوبي معلوم مي‌شود كه چه كسي گمراه و چه كسي در غير گمراه بوده است.
" وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ ...".
بعد از آنكه كلام به ذكر اختلاف ايشان منجر شد همان اختلاف را بيان كرده فرمود:
اين اختلاف غرض الهي از خلقتشان را نقض نمي‌كند و او را عاجز نمي‌سازد، و اگر خدا مي‌خواست همه آنان را امتي واحد مي‌كرد كه اختلافي بينشان نباشد، و ليكن خداي سبحان خودش آنها را مختلف خلق كرد، يكي را هدايت و يكي را گمراه نمود.
و بدين جهت چنين كرد كه حكمت خداوند سبحان اقتضاء مي‌نمود كه سعادت و شقاوت بشر بر اساس اختيار بوده باشد، و راه اطاعت را كه منتهي به سعادت آنان مي‌شود و راه شقاوت را كه منتهي به بدبختي ايشان مي‌گردد برايشان بيان كرد تا هر كس راه معصيت را
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 222.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 485
بپيمايد و طريق ضلالت را پيش گيرد مجازاتش نموده، و هر كس بر مركب راهوار اطاعت سوار شود و راه اطاعت را طي كند او را هم پاداش دهد، و بزودي از هر دو طايفه خواهد پرسيد كه چه كرديد و چه اختيار نموديد؟ از آنچه گذشت اين نكته روشن گرديد كه مراد از يك امت قرار دادن آنان، رفع اختلاف از ميان آنان است، و مقصود اين است كه همه ايشان را از نظر هدايت و سعادت يك جور خلق مي‌كرد، و نيز روشن گرديد كه مقصود از اضلال بعضي و هدايت بعضي اضلال و هدايت ابتدايي نيست، بلكه مجازاتي است، زيرا همه آنان چه گمراهشان و چه در راهشان همه هدايت ابتدايي دارند، و آن كسي كه خدا مي‌خواهد گمراهش كند كسي است كه خودش راه ضلالت يعني معصيت را پيموده و پشيمان هم نمي‌شود و آن كس كه خدا هدايتش كرده كسي است كه هدايت فطري خود را از دست نداده و بر آن اساس مشي مي‌كند يا همواره در طاعت است و يا اگر گناهي سر مي‌زند توبه مي‌كند و از راه گناه به صراط مستقيم و سنت الهي‌اش كه تبديل پذير نيست بر مي‌گردد، آري:" وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلًا"،" وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلًا".

[انسان مسئول است و اضلال خدا ابتدايي نيست و فرع بر ضلالت شخص گمراه است] ..... ص : 485

" وَ لَتُسْئَلُنَّ عَمَّا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ"- جمله‌اي است براي دفع توهمي كه ممكن است به ذهن بيايد، و آن اين است كه مستند بودن هدايت و ضلالت به خداوند سبحان اختيار بشر را باطل مي‌كند، و بدنبال باطل شدن اختيار مساله نبوتها و رسالتها باطل مي‌شود، براي دفع چنين توهمي جواب داده شده كه: نه، هنوز سؤال و جواب و اختيار باقي است، چون هدايت و ضلالت بدست خدا بودن اختيار شما را باطل نمي‌كند، زيرا خدا ابتداء گمراه و هدايت نمي‌كند، گمراه كردنش مجازاتي است يعني كسي را كه خودش گمراهي را خواسته در گمراهي پيش مي‌برد، و همچنين كسي را كه هدايت را اختيار كرده باشد در هدايت پيش مي‌برد. و خلاصه شما هر چه اختيار كنيد خداوند شما را كمك مي‌كند، و در آنچه انتخاب كرده‌ايد پيش‌تر مي‌برد.
" وَ لا تَتَّخِذُوا أَيْمانَكُمْ دَخَلًا بَيْنَكُمْ فَتَزِلَّ قَدَمٌ بَعْدَ ثُبُوتِها ...".
در مفردات مي‌گويد: كلمه" صدود و صد" گاهي به معناي انصراف از چيزي و امتناع از آن است مانند" يَصُدُّونَ عَنْكَ صُدُوداً" و گاهي به معناي منصرف كردن و منع كردن از آن است مثل" وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ" «1».
__________________________________________________
(1) مفردات راغب، ماده" صد".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 486

[نهي مستقل از اينكه قسم وسيله خدعه و دغلكاري قرار داده شود] ..... ص : 486

اين آيه از دغل گرفتن سوگند، نهي مي‌كند، بعد از آنكه از اصل سوگندشكني نهي فرموده، چون خصوص دغل گرفتن مفسده‌اي اضافه بر سوگندشكني دارد و چون مفسده مستقلي دارد نهي مستقلي از آن كرده، جمله" وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللَّهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلًا ..." به مفسده اصل سوگندشكني اشاره مي‌كرد، و اين آيه به مفسده دغل گرفتن آن، و مي‌فرمايد كه: اين عمل باعث مي‌شود:" شخصي بعد از ثبات قدم، مجددا قدمش بلغزد، و شما كه او را دچار لغزش كرده‌ايد و از راه خدا جلوگيري نموديد طعم عذاب را بچشيد و شما عذابي بزرگ داريد".
و اين دو ملاك- بطوري كه از ظاهر آنها پيداست- دو ملاك مختلفند، يكي به منزله مقدمه براي ديگري است، هم چنان كه خود سوگندشكني مقدمه براي دغلي است، چون انسان وقتي به جهتي از جهات، سوگند خود را براي بار اول شكست، كم كم اهميت آن از نظرش مي‌رود و آماده نقض براي بار دوم و سوم مي‌شود، تا آنجا كه سوگند و سوگندشكني را وسيله خدعه و خيانت هم قرار مي‌دهد، و پس از يك بار و دو بار خيانت و دغلكاري آن وقت سوگند را وسيله دغلكاري خود مي‌سازد و با آن خدعه و خيانت نموده مردم را فريب مي‌دهد، مكر مي‌كند، دروغ مي‌گويد، ديگر هيچ باكي ندارد كه چه مي‌كند و چه مي‌گويد، و در آخر جرثومه و مجسمه فساد مي‌گردد، كه هر جا برود مجتمع انساني آنجا را فاسد مي‌سازد، و در راهي غير راه خدا كه فطرت سالم آن را ترسيم نموده قرار مي‌گيرد.
پس بهر حال ظاهر جمله" وَ لا تَتَّخِذُوا أَيْمانَكُمْ دَخَلًا بَيْنَكُمْ" نهي استقلالي از خدعه با سوگند است، آيه قبلي هم بطور ضمني از آن نهي مي‌كرد، و جمله" فَتَزِلَّ قَدَمٌ بَعْدَ ثُبُوتِها" تفريع بر منهي عنه است نه بر نهي، و معنايش اين است كه نتيجه دغل گرفتن سوگند اين است كه قدمها بلغزد، نه نتيجه دغل نگرفتن.
و لغزيدن قدمها بعد از ثبوت، مثالي است براي سوگند شكستن بعد از عقد و تاكيد آن سوگند و بعد از كنده شدن از آنجا كه در آن مستقر گشته، زيرا ثبات آدمي و استقامتش بر آنچه كه تصميم گرفته و اهتمام ورزيده، خود يكي از كرائم انساني و اصول فضائل اخلاقي او است كه بناي دين الهي بر آن اساس بنا شده است، و حفظ سوگند بعد از توكيد آن يكي از قدمهايي است كه مايه تماميت اين فضيلت وسيع مي‌گردد، و گويا بهمين جهت از اين عمل تعبير به قدم، آنهم بصورت نكره كرده و فرموده است:" فتزل قدم- پس قدمي بلغزد" (يعني يكي از قدمهايي كه بشر در زندگي خود دارد).
و اينكه فرمود:" وَ تَذُوقُوا السُّوءَ بِما صَدَدْتُمْ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ لَكُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ" عطف ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 487
است بر جمله" فَتَزِلَّ قَدَمٌ" و بيان نتيجه آن است، هم چنان كه جمله مذكور بيان نتيجه و غايت جمله" تَتَّخِذُونَ أَيْمانَكُمْ دَخَلًا" بود، و با رعايت اين ترتيب روشن مي‌شود كه جمله مورد بحث يعني" بِما صَدَدْتُمْ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ" به منزله تفسير براي جمله" فَتَزِلَّ قَدَمٌ بَعْدَ ثُبُوتِها" مي‌باشد.
و مراد از" صدود از سبيل اللَّه"، اعراض و امتناع از سنت فطري است كه خدا بشر را بر آن فطرت، خلق كرده است، و دعوت نبوي بسوي آن دعوت مي‌كند، دعوت مي‌كند به اينكه همواره ملتزم به راستي و استقامت و رعايت عهد و پيمان و سوگندهاي خود بوده، از دغل و خدعه و خيانت و دروغ و زور و غرور و فريب دوري گزينند.
و مراد از" چشيدن سوء"، چشيدن عذاب است، و جمله" وَ لَكُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ" حال از ضمير در" تذوقوا" است، و ممكن هم هست، مراد از چشيدن سوء، آثار سويي باشد كه از ناحيه ضلالت خود در همين دنيا مي‌بينند، آن وقت جمله" وَ لَكُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ" از عذاب آخرتي ايشان خبر داده باشد اين آن مطلبي است كه از ظاهر آيه شريفه استفاده مي‌شود.
پس معناي آيه اين شد كه:" سوگندهاي خود را وسيله دغلكاري‌هاي ميان خود قرار ندهيد، كه اينكار باعث مي‌شود از آنچه بر آن ثابت گشته‌ايد جدا شده، آنچه را محكم كرده‌ايد بار ديگر باز كنيد، و اين خود اعراض از راه خداست كه عبارت است از التزام فطرت و دوري از غدر و خدعه و خيانت و دغلي". و كوتاه سخن اينكه مايه افساد در زمين بعد از اصلاح آن است و در آخر باعث اين است كه شما را به چشيدن سوء و شقاوت در زندگي دنيا و عذاب عظيمي در آخرت دچار سازد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند كه: اين آيه مختص به نهي از نقض بيعت با رسول خدا (ص) است، چون سنت در صدر اسلام بر اين جاري شده بود كه هر كه مسلمان مي‌شد با رسول خدا (ص) بيعت مي‌نمود، و آيه در خصوص كساني نازل شده كه با آن حضرت بر ياري دين و اهل دين بيعت نمودند، خدا ايشان را نهي مي‌كند از اينكه بيعت خود را بشكنند، و بنا بر اين مراد از لغزيدن قدم بعد از ثبوتش، ارتداد بعد از مسلمان شدن، و ضلالت بعد از رشد است.
و ليكن سياق آيه مساعد با اين تفسير نيست، و بر فرض هم كه قبول كنيم خاص بودن مورد منافات با عموميت حكم ندارد.
__________________________________________________
(1)منهج الصادقين، ج 5، ص 221.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 488
" وَ لا تَشْتَرُوا بِعَهْدِ اللَّهِ ثَمَناً قَلِيلًا إِنَّما عِنْدَ اللَّهِ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ".
در مفردات گفته: هر چيزي كه در ازاي چيزي به دست آدمي مي‌آيد ثمن و بهاي آن است «1».
و ظاهرا آيه شريفه بعد از آنكه در آيه قبلي امر به وفاي به عهد مي‌كرد، از شكستن عهد نهي مي‌كند تا اهميت مطلب و اعتناء به شان آن را برساند، هم چنان كه نظير اين امر و نهي و اهتمام، در مساله سوگند شكستن گذشت.
اين آيه مطلق است، و مراد از" عهد خدا" همان عهدي است كه خدا با مطلق بندگان خود بسته، و مراد از" اشتراء" بهاي اندك به وسيله عهد خدا به قرينه ذيل آيه اين است كه آدمي عهد خدا را با چيزي از متاع دنيا معاوضه كند، و براي رسيدن به آن متاع عهد خدا را بشكند، آن متاعي كه عوض عهد خدا قرار گرفته ثمن (بها) ناميده شده، چون عوض است، كه شرحش گذشت و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ".
اين جمله در مقام تعليل آيه قبلي است كه مي‌فرمود:" إِنَّما عِنْدَ اللَّهِ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ" و آن را توجيه مي‌كند به اينكه آنچه در زندگي دنيا (كه يك زندگي مادي و قائم بر اساس تحول و دگرگوني است، و قوامش بر اساس حركت و تغير و زوال است) در دست شما است، مانند همه دنيا دستخوش زوال است، و آنچه نزد خداي سبحان است و آن را به خصوص به پرهيزگاران وعده داده باقي است و زوال و فنا نمي‌پذيرد، و هر عاقلي مي‌داند كه باقي بهتر از فاني است.
خواننده عزيز بايد بداند كه جمله" ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ" بخاطر اينكه در لفظ مطلق است قاعده كلي است كه قابل استثناء و نقض نيست و در ذيل آن جزئيات بسياري از معارف نهفته شده است.
" وَ لَنَجْزِيَنَّ الَّذِينَ صَبَرُوا أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ".
بعد از آنكه وفاي به عهد مستلزم صبر بر تلخي مخالفت هواي نفس در نقض آن و نيز مستلزم تحمل تلخي مخالفت با افسار گسيختگي نفس در آنچه مي‌خواهد، مي‌باشد، لذا روي سخن را از اجر خصوص وفاكاران به عهد برگردانيده متوجه ذكر پاداش مطلق صابران در راه خدا نمود.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" ثمن".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 489

[مقصود از اينكه فرمود: صابران را پاداش مي‌دهيم" بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ"] ..... ص : 489

پس اينكه فرمود:" وَ لَنَجْزِيَنَّ الَّذِينَ صَبَرُوا أَجْرَهُمْ" وعده مؤكدي است بر مطلق صبر، چه صبر بر اطاعت باشد و چه صبر بر ترك معصيت و چه صبر در برابر مصيبت، تنها قيدي كه اين مطلق دارد اين است كه اين صبر در راه خدا باشد، چون سياق با صبرهاي ديگر سازگاري ندارد.
و در جمله" بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" باء براي مقابله است، هم چنان كه در عبارت" بعت هذا بهذا- فروختم اين را به اين" براي مقابله است، و مقصود از اين عبارت اين نيست كه خداي عز و جل تنها پاداش را به كارهاي بهتر آنان مي‌دهد كه در حقيقت كارهاي آنان را با هم سنجيده آن وقت هر كدام احسن بود در مقابلش پاداش بدهد و خوب آنها را رها كند، زيرا مقام با چنين معنايي كه بعضي آيه را به آن تفسير كرده‌اند سازگار نيست.
علاوه بر اين، ساير آياتي كه راجع به پاداش اعمال است اين معنا را رد مي‌كند، از آنهم كه بگذريم رحمت واسعه الهي با آن سازگاري ندارد.
و نيز مقصود از اعمال ايشان، واجبات و مستحبات آن نيست كه بعضي «1» پنداشته و گفته‌اند: مباحات را نمي‌گيرد، چون مباحات احسن نيستند اگر خالي از حسن هم نباشند، زيرا كلام خدا ظاهر در اين است كه مراد بيان اجر بر اعمال است كه در حال صبر انجام داده‌اند، بطوري كه با صبر ارتباطي داشته، و پر واضح است كه مباحاتي كه صابران در راه خدا انجام مي‌دهند ارتباطي با صبر ايشان ندارد، پس باقي مي‌ماند واجبات و مستحبات و اگر اينها احسن باشند حسني در برابر ندارند، علاوه بر اين هيچ بنده‌اي چنين طمعي ندارد كه خدايش در مقابل كارهاي مباحش نيز پاداش دهد تا خدا در پاسخ طمعش بفرمايد:
پاداش تنها در مقابل واجبات و مستحبات است كه حسن دارند، و احسن از مباحات هستند، و چون جاي چنين طمعي نبوده پس ذكر حسن زيادي آمده است.
و از همين جا معلوم مي‌شود كه مراد از آن احسن الاعمال، نوافل هم نيست، «2» البته در صورتي كه بگوييم در نوافل الزامي نيست تا احسن اعمال مامور به باشد، زيرا مشتمل بودن واجب بر مصلحت ملزمه كه باعث حسن عمل به بيشتر از نوافل مي‌شود از خطابات تشريعي معلوم است و كسي در آن شك ندارد.
پس معلوم شد كه مقصود از جمله مورد بحث اينها نيست، بلكه مقصود اين است كه عملي را كه انجام مي‌دهند كه در نوع خود يكي حسن و يكي احسن است خداي عز و جل
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 14، ص 225.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 490
اجري كه مي‌دهد اجري است كه در نوع خود احسن است، مثلا نمازي كه بنده صابر في اللَّه مي‌خواند جزاي آن را جزاي فرد احسن از آن مي‌دهد، هر چند نمازي كه او خوانده احسن افراد نماز نبوده باشد، و خلاصه صبري كه او در راه خدا دارد باعث مي‌شود كه خداوند در عمل او مته به خشخاش نگذارد، و آن خصوصياتي كه مايه پستي و زشتي عمل بنده است آنها را نديده بگيرد، هم چنان كه آيه شريفه" إِنَّما يُوَفَّي الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسابٍ" «1» همين معنا را افاده مي‌كند.
و از آيه شريفه بر مي‌آيد كه صبر في اللَّه باعث كمال عمل مي‌شود و بطوري كه مي‌گويند «2» در جمله" وَ لَنَجْزِيَنَّ ..." التفاتي از غيب به تكلم مع الغير بكار رفته يعني قبلا خداي تعالي غايب و در اين جمله متكلم مع الغير حساب شده، ولي آنچه به نظر من مي‌رسد اين است كه منظور از تكلم مع الغير در جمله" وَ لَنَجْزِيَنَّ" التفات نيست، بلكه برگشت به سياق قبلي است، كه سياق تكلم مع الغير بود، بله التفات در چند آيه قبل بكار رفته بود، آنجا كه در خلال سياق تكلم مع الغير يكباره خداي تعالي غايب حساب شده و فرموده:" إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ" و نكته آنهم اين بود كه در اين آيات- يعني آيه مذكور تا آيه مورد بحث- تعدادي از اوامر و نواهي الهي شمرده شده و مناسب‌تر در امر و نهي اين است كه به بزرگترين و قوي‌ترين مقام مصدر امر مستند بشود تا به اين وسيله آن امر و نهي تاكيد و تاييد گردد و اين بر فن ادبيات و سخن‌سرايي معمولي است مثلا در نقل دستور فلان پادشاه نمي‌گويند فلان بن فلان دستور داده، بلكه مي‌گويند شاهنشاه و يا مولاي تو چنين دستور داده.
در آيات مورد بحث ما نيز مناسب اين بود كه تكاليف مذكور به مقام جلالت خدا مستند شود و از تكلم با غير، به غيبت التفات نموده و بفرمايد:" بدرستي خدا امر به عدل و احسان فرموده ..." و لذا مي‌بينيم كه سياق بهمين نحو در تكليف آينده نيز پيش مي‌رود مثلا مي‌فرمايد:" وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ ..."،" وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ"،" وَ لا تَشْتَرُوا بِعَهْدِ اللَّهِ ..." و" ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ".
آن گاه پس از بيان فرمانهاي الهي دوباره به همان سياق تكلم با غير رجوع نموده مي‌فرمايد:" وَ لَنَجْزِيَنَّ الَّذِينَ صَبَرُوا" اين سياق هم چنان جريان مي‌يابد تا به بيان تكليفي
__________________________________________________
(1)به درستي كه صابران اجر خود را دريافت مي‌دارند به غير حساب.
(2)روح المعاني، ج 14، ص 225.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 491
ديگر برسد، باز در آنجا سياق را تغيير داده مي‌فرمايد:" فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ" بهترين شاهدي كه معناي گفته ما را روشن مي‌سازد بعد از آن است كه مي‌فرمايد:" وَ إِذا بَدَّلْنا آيَةً مَكانَ آيَةٍ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما يُنَزِّلُ" كه هر دو جور تعبير در آن جمع شده، هم تعبير به تكلم با غير و هم غيبت، تبديل آيه‌اي به آيه ديگر را مستند به ضمير تكلم با غير نموده و اعلميت را مستند به خداي عز و جل نموده است." مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً ...".
وعده جميلي است كه به زنان و مردان مؤمن مي‌دهد، كه عمل صالح كنند، و در اين وعده جميل فرقي ميان زنان و مردان در قبول ايمانشان و در اثر اعمال صالحشان كه همان احياء به حيات طيبه، و اجر به احسن عمل است نگذاشته، و اين تسويه ميان مرد و زن علي رغم بنائي است كه بيشتر غير موحدين و اهل كتاب از يهود و نصاري داشتند و زنان را از تمامي مزاياي ديني و يا بيشتر آن محروم مي‌دانستند، و مرتبه زنان را از مرتبه مردان پايين‌تر مي‌پنداشتند، و آنان را در وضعي قرار داده بودند كه بهيچ وجه قابل ارتقاء نبود.
پس اينكه فرمود:" مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ" حكمي است كلي نظير تاسيس قاعده‌اي براي هر كس كه عمل صالح كند، حالا هر كه مي‌خواهد باشد، تنها مقيدش كرده به اينكه صاحب عمل، مؤمن باشد و اين قيد در معناي شرط است، چون عمل در كسي كه مؤمن نيست حبط مي‌شود و اثري بر آن مترتب نيست هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" وَ مَنْ يَكْفُرْ بِالْإِيمانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ" «1» و نيز فرموده:" وَ حَبِطَ ما صَنَعُوا فِيها وَ باطِلٌ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" «2».

[حيات طيبه‌اي كه خداوند به زن و مرد نكو كردار وعده داده است حياتي حقيقي و جديد است كه مرتبه‌اي بالا و والا از حيات عمومي و داراي آثاري مهم مي‌باشد] ..... ص : 491

و در جمله" فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً" حيات، به معناي جان انداختن در چيز و افاضه حيات به آن است، پس اين جمله با صراحت لفظش دلالت دارد بر اينكه خداي تعالي مؤمني را كه عمل صالح كند به حيات جديدي غير آن حياتي كه به ديگران نيز داده زنده مي‌كند و مقصود اين نيست كه حياتش را تغيير مي‌دهد، مثلا حيات خبيث او را مبدل به حيات طيبي مي‌كند كه اصل حيات همان حيات عمومي باشد و صفتش را تغيير دهد، زيرا اگر مقصود اين بود كافي بود كه بفرمايد:" ما حيات او را طيب مي‌كنيم" ولي اينطور نفرمود، بلكه فرمود: ما او را به حياتي طيب زنده مي‌سازيم.
__________________________________________________
(1)و هر كس كه به ايمان، كفر بورزد عملش حبط و نابود مي‌شود. سوره مائده، آيه 5.
(2)و حبط شد آنچه كه كردند و باطل گشت آنچه كه مي‌كردند. سوره هود، آيه 16.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 492
پس آيه شريفه نظير آيه" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ" «1» است كه افاده مي‌كند خداي تعالي حياتي ابتدايي و جداگانه و جديد به او افاضه مي‌فرمايد.
از باب تسميه مجازي هم نيست كه حيات قبلي او را بخاطر اينكه صفت طيب به خود گرفته مجازا حياتي تازه ناميده باشد، زيرا آياتي كه متعرض اين حيات هستند آثاري حقيقي براي آن نشان مي‌دهند، مانند آيه" أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" «2» و آيه سوره انعام كه در چند سطر قبل ذكرش كرديم همه اينها آثاري واقعي و حقيقي براي اين حيات سراغ مي‌دهند، مثلا نوري كه در آيه انعام است قطعا نور علمي است كه آدمي بوسيله آن بسوي حق راه مي‌يابد، و به اعتقاد حق و عمل صالح نائل مي‌شود.
و همانطور كه او علم و ادراكي دارد كه ديگران ندارند همچنين از موهبت قدرت بر احياي حق و ابطال باطل سهمي دارد كه ديگران ندارند. چنانچه خداي تعالي در باره آنان فرموده:
َ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ"
«3» و نيز فرموده:" مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" «4» و اين علم و اين قدرت جديد و تازه، مؤمن، را آماده مي‌سازند تا اشياء را بر آنچه كه هستند ببينند، و اشياء را به دو قسم تقسيم مي‌كنند، يكي حق و باقي، و ديگري باطل و فاني، وقتي مؤمن اين دو را از هم متمايز ديد از صميم قلبش از باطل فاني كه همان زندگي مادي دنيا و نقش و نگارهاي فريبنده و فتانه‌اش مي‌باشد اعراض نموده به عزت خدا اعتزاز مي‌جويد، و وقتي عزتش از خدا شد ديگر شيطان با وسوسه‌هايش، و نفس اماره با هوي و هوسهايش، و دنيا با فريبندگي‌هايش نمي‌تواند او را ذليل و خوار كنند، زيرا با چشم بصيرتي كه يافته است بطلان متاع دنيا و فناي نعمتهاي آن را مي‌بيند.
چنين كساني دلهايشان متعلق و مربوط به پروردگار حقيقي‌شان است، همان پروردگاري كه با كلمات خود هر حقي را احقاق مي‌كند، جز آن پروردگار را نمي‌خواهند، و جز تقرب به او را دوست نمي‌دارند، و جز از سخط و دوري او نمي‌هراسند، براي خويشتن
__________________________________________________
(1)آيا كسي كه مرده بود و ما او را زنده كرديم و نوري برايش قرار داديم كه با آن در ميان مردم آمد و شد مي‌كند مثل كسي است كه ... سوره انعام، آيه 122. [.....]
(2)خدا ايمان را در دل اينان نوشته و با روحي از خود تاييدشان كرده. سوره مجادله، آيه 22.
(3)همواره بر عهده ما بوده كه مؤمنين را ياري كنيم. سوره روم، آيه 47.
(4)كسي كه ايمان به خدا و روز جزا بياورد و عمل صالح كند، اين طايفه ترسي ندارند، و محزون نمي‌گردند. سوره مائده، آيه 69.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 493
حيات ظاهر و دائم سراغ دارند كه جز رب غفور و ودود كسي اداره كن آن حيات نيست، و در طول مسير آن زندگي، جز حسن و جميل چيزي نمي‌بينند، از دريچه ديد آنان هر چه را كه خدا آفريده حسن و جميل است، و جز آن كارها كه رنگ نافرماني او را به خود گرفته هيچ چيز زشت نيست.
اين چنين انساني در نفس خود نور و كمال و قوت و عزت و لذت و سروري درك مي‌كند كه نمي‌توان اندازه‌اش را معين كرد و نمي‌توان گفت كه چگونه است، و چگونه چنين نباشد و حال آنكه مستغرق در حياتي دائمي و زوال ناپذير، و نعمتي باقي و فنا ناپذير، و لذتي خالص از الم و كدورت، و خير و سعادتي غير مشوب به شقاوت است، و اين ادعا، خود حقيقتي است كه عقل و اعتبار هم مؤيد آن است، و آيات بسياري از قرآن كريم نيز بدان ناطق است، و ما در اينجا حاجت به ايراد آن همه آيات نداريم.
اين آثار زندگي جز بر زندگي حقيقي مترتب نمي‌شود، و زندگي مجازي بويي از آن ندارد، خداوند اين آثار را بر حياتي مترتب كرده كه آن را مختص به مردم با ايمان و داراي عمل صالح دانسته، حياتي است حقيقي و واقعي و جديد، كه خدا آن را به كساني كه سزاوارند افاضه مي‌فرمايد.
و اين حيات جديد و اختصاصي، جداي از زندگي سابق كه همه در آن مشتركند نيست، در عين اينكه غير آن است با همان است، تنها اختلاف به مراتب است نه به عدد، پس كسي كه داراي آن چنان زندگي است دو جور زندگي ندارد، بلكه زندگيش قوي‌تر و روشن‌تر و واجد آثار بيشتر است، هم چنان كه روح قدسي كه خداي عز و جل آن را مخصوص انبياء دانسته يك زندگي سومي نيست، بلكه درجه سوم از زندگي است، زندگي آنان درجه بالاتري دارد.
اين آن چيزي است كه تدبر در آيه شريفه مورد بحث آن را افاده مي‌كند، و خود يكي از حقايق قرآني است، و با همين بيان، علت اينكه چرا آن زندگي را با وصف طيب توصيف فرموده روشن مي‌شود، گويا همانطور كه روشن كرديم حياتي است خالص كه خباثتي در آن نيست كه فاسدش كند و يا آثارش را تباه سازد.

[وجوهي ديگر كه در باره مراد از حيات طيبه گفته شده است] ..... ص : 493

مفسرين، در آيه شريفه وجوهي ذكر كرده‌اند:
بعضي «1» گفته‌اند: حيات طيب، حيات بهشتي است كه مرگ ندارد، و فقر و بيماري
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 113 و روح المعاني، ج 14، ص 226 به نقل از ابن جرير.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 494
و هيچ شقاوت ديگري در آن نيست.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: حيات برزخي است. و شايد اين تخصيص را از اينجا پنداشته‌اند كه ذيل آيه را حمل كرده به جنت آخرت و براي حيات طيبه جز برزخ چيزي به نظرشان نرسيده.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: همين حيات دنيوي است كه مقارن با قناعت و رضا به قسمت خداي سبحان باشد، زيرا چنين حياتي پاكيزه‌ترين زندگي است.
و بعضي «3» گفته‌اند: مراد از آن، رزق حلال است كه در قيامت عقابي بر آن نيست.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: روزي روز بروز است.
و در اين وجوه جاي مناقشه بسيار است كه بر خواننده اگر دقت فرمايد پوشيده نيست، و حاجت نيست كه ما كلام را با ايراد آنها طول دهيم.
در باره جمله" وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" در ذيل آيه قبلي بحث كرديم، و در معناي اين آيه شريفه است آيه" وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ يُرْزَقُونَ فِيها بِغَيْرِ حِسابٍ" «5».

[مراد از استعاذه به خدا از شيطان، پناه جستن قلبي است] ..... ص : 494

" فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ".
" استعاذه"، طلب پناه است، و معنا اين است كه وقتي قرآن مي‌خواني از خداي تعالي بخواه مادامي كه مشغول خواندن هستي از اغواي شيطان رجيم پناهت دهد، پس استعاذه‌اي كه در اين آيه بدان امر شده حال و وظيفه قلب و نفس قرآن‌خوان است، او مامور شده مادامي كه مشغول تلاوت است اين حقيقت، يعني استعاذه به خدا را در دل خود بيابد، نه اينكه به زبان بگويد:" اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم" و اين استعاذه زباني و امثال آن سبب و مقدمه براي ايجاد آن حالت نفساني است نه اينكه خودش استعاذه باشد، و اگر به خود اين سخن استعاذه بگوييم مجازا گفته‌ايم، خداي تعالي هم نفرموده هر وقت قرآن
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 226 به نقل از شريك.
(2)روح المعاني، ج 14، ص 227 به نقل از ابن عباس و مجمع البيان، ج 6، ص 384 به نقل از وهب و حسن.
(3)روح المعاني، ج 14، ص 227 به نقل از ضحاك.
(4)مجمع البيان، ج 6، ص 384.
(5)عمل صالح كنند از مرد و زن در حالي كه ايمان داشته باشند چنين كساني داخل بهشت مي‌شوند و بي حساب روزي خواهند خورد. سوره مؤمن، آيه 40.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 495
مي‌خواني بگو" اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم"، بلكه فرموده: هر وقت قرآن مي‌خواني از خدا پناه بخواه.
با اين بيان روشن مي‌گردد كه گفتار بعضي «1» از مفسرين كه گفته‌اند: مراد از قرائت، اراده قرائت است، يعني وقتي مي‌خواهي قرآن خواندن را شروع كني بگو فلان ...،
و در آيه شريفه بطور مجاز فرموده هر وقت قرآن مي‌خواني، و اين اطلاق از قبيل اطلاق مسبب و اراده سبب است، خالي از يك نوع سهل‌انگاري نيست.
" إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَلي رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ".
اين جمله در مقام تعليل امري است كه در آيه قبلي راجع به استعاذه آمده بود، و معناي مجموع آن اين مي‌شود كه هر وقت قرآن مي‌خواني پناه ببر به خدا از شر شيطان، زيرا تنها كساني از شر او ايمنند كه به خدا ايمان آورده و بر او توكل كرده باشند.

[استعاذه به خدا و توكل بر خدا است و ايمان و توكل دو ملاك صدق عبوديت هستند و فرد متصف به آن دو خارج از سلطه شيطان است] ..... ص : 495

از اين آيه دو نكته استفاده مي‌شود:
اول اينكه: استعاذه به خدا، توكل بر خدا است، زيرا خداي سبحان در تعليل لزوم استعاذه، بجاي استعاذه توكل را آورده و سلطنت شيطان را از متوكلين نفي كرده.
دوم اينكه: ايمان و توكل، دو ملاك صدق عبوديت‌اند، كه ادعاي عبوديت با نداشتن آن دو، ادعايي كاذب است، آيه" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ" «2» كه حكايت خطاب پروردگار به ابليس است نيز همين معنا را مي‌رساند، يعني سلطنت شيطان را از بندگان خود نفي نموده است، چيزي كه هست در آيه مورد بحث بجاي بندگان، افراد با ايمان و متوكل را آورد.
اعتبار عقلي هم با اين معنا مي‌سازد، زيرا توكل عبارت است از اينكه: انسان زمام تصرف در امور خود را بدست غير خود دهد، و تسليم او شود كه هر چه او صلاح ديد و كرد همان را صلاح خود بداند، و اين خود اخص آثار عبوديت است.
" إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَي الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ وَ الَّذِينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُونَ".
ضميرهاي مفرد سه‌گانه به كلمه شيطان بر مي‌گردد، و معناي آيه اين است كه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 228 و مجمع البيان، ج 6، ص 384 و تفسير فخر رازي، ج 20، ص 114.
(2)بندگان من كسانيند كه تو بر آنان سلطنت نتواني داشت، مگر آن گمراهاني كه خود تو را پيروي كنند. سوره حجر، آيه 42.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 496
سلطنت و برش شيطان منحصر در كساني است كه او را ولي خود مي‌گيرند تا او به دلخواه خود امور ايشان را تدبير كند، و او هر چه كرد اينان اطاعتش كنند، و نيز در كساني است كه به خدا شرك مي‌ورزند و بجاي خدا شيطان را ولي خود مي‌گيرند و او را رب و مطاع خود مي‌پندارند، زيرا اطاعت، خود عبادت است، هم چنان كه فرمود:" أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ وَ أَنِ اعْبُدُونِي" «1».
از اين بيان دو حقيقت روشن مي‌گردد: اول اينكه: ذيل آيه، مفسر صدر آن است، و" تولي" يعني ولي گرفتن كسي كه خدا وليش ندانسته شرك به خدا و يا به عبارت ديگر غير خدا پرستيدن است.
دوم اينكه: ميان توكل نكردن بر خدا و تولاي شيطان و عبادت او هيچ واسطه‌اي نيست، كسي كه بر خدا توكل نكند او از اولياي شيطان خواهد بود.
و چه بسا بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: ضمير مفرد در جمله" وَ الَّذِينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُونَ" به خداي تعالي برمي‌گردد، و معناي آيه را چنين مي‌كند كه: سلطنت شيطان تنها بر دو طايفه است، يكي مشركين و يكي موحديني كه شيطان را ولي خود مي‌گيرند.
و ليكن چون اين تفسير باعث مي‌شود ضميرهاي يك سياق، در مرجع، مختلف شود، يعني ضمير در" سلطانه" و" يتولونه" به شيطان، و ضمير" به" به خدا برگردد لذا مردود است.

[اشاره به مساله نسخ و حكمت آن و پاسخ به خرده گيري مشركين در آيه شريفه:" وَ إِذا بَدَّلْنا آيَةً مَكانَ آيَةٍ ..."] ..... ص : 496

" وَ إِذا بَدَّلْنا آيَةً مَكانَ آيَةٍ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما يُنَزِّلُ قالُوا إِنَّما أَنْتَ مُفْتَرٍ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ".
اين آيه اشاره به مساله نسخ، و حكمت آن مي‌كند، و پاسخي است از تهمتي كه به رسول خدا (ص) مي‌زدند و از افترايي كه به خدا مي‌بستند، و ظاهر سياق آيات اين است كه گويندگان اين حرفها مشركين بوده‌اند، هر چند كه يهوديان هم در انكار نسخ همان نظريه را دارند، احتمال هم دارد كه مشركين اين حرف را از ناحيه يهوديان الهام گرفته باشند، چون در باره نبوت نبي اكرم خيلي به يهوديها مراجعه مي‌كردند.
" وَ إِذا بَدَّلْنا آيَةً مَكانَ آيَةٍ"- راغب در مفردات گفته:" ابدال و تبديل و تبدل و استبدال" همه به معناي اين است كه چيزي را در جاي چيز ديگري قرار دهي، و اين اعم از
__________________________________________________
(1)آيا اي بني آدم با شما عهد نكرديم كه شيطان را عبادت مكنيد، او براي شما دشمني آشكار است و اينكه مرا عبادت كنيد؟ سوره يس، آيه 61.
(2)كشاف، ج 2، ص 634، و روح المعاني، ج 14، ص 230.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 497
معناي كلمه" عوض" است، چون عوض در معنايش اين نكته خوابيده كه آنچه مي‌گيري در مقابل آنچه مي‌دهي ملك تو گردد، ولي تبديل گاهي تغييري را افاده مي‌كند كه بدلش به آدمي بر نگردد، مانند آيه" فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظَلَمُوا قَوْلًا غَيْرَ الَّذِي قِيلَ لَهُمْ- آنهايي كه ستمگر بودند حرف را به غير آنچه دستور يافته بودند تبديل كردند" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" فَمَنْ بَدَّلَهُ بَعْدَ ما سمعه ...- پس هر كس آن را بعد از آنكه شنيد تبديل كند ..."، و نيز خداي تعالي فرموده:
" وَ إِذا بَدَّلْنا آيَةً مَكانَ آيَةٍ" و نيز فرموده:" وَ بَدَّلْناهُمْ بِجَنَّتَيْهِمْ جَنَّتَيْنِ" و نيز فرموده:" ثُمَّ بَدَّلْنا مَكانَ السَّيِّئَةِ الْحَسَنَةَ"، اين بود كلام مورد حاجت ما از راغب. «1»
پس تبديل بمعناي تغيير، مخالف با تبديل به معناي معروفش است، زيرا در تبديل به معني تغيير مفعول اول ماخوذ و مطلوب است بخلاف تبديل به معناي معروف، پس در جمله" وَ إِذا بَدَّلْنا آيَةً مَكانَ آيَةٍ" معنا اين است كه ما آيه دومي را بجاي آيه اولي بگذاريم و آن را باقي بداريم، چون مطلوب است.
و جمله" وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما يُنَزِّلُ" كنايه از اين است كه حق هيچوقت از مورد خود تجاوز نمي‌كند، و آن آيه‌اي كه خدا نازل مي‌كند سزاوار و شايسته به نازل شدن است، و خدا از اينان كه اعتراض مي‌كنند داناتر است به آنچه كه نازل مي‌كند، بنا بر اين، جمله مورد بحث جمله حاليه است.
و اينكه فرمود:" قالُوا إِنَّما أَنْتَ مُفْتَرٍ" نقل كلامي است كه مشركين به رسول خدا (ص) گفته و او را متهم كرده بودند به اينكه تو از دروغ به خدا افتراء بسته‌اي، چون عوض كردن حرف و تبديل كردن يك آيه بعد از آنكه آمده است از ساحت پروردگار بدور است.
مشركين در اين سخن خود تاكيد هم داشته‌اند، زيرا با اينكه مي‌توانستند بگويند تو در اين تبديل آيه، افتراء بسته‌اي چنين نگفتند، بلكه بصورت اسم فاعل كه دلالت بر دوام و استمرار دارد اداء كرده گفتند:" تو افتراء زني"، تازه همين مطلب را باز طور ديگري گفتند، يعني با آوردن كلمه" انما" فهماندند كه جز افتراء زدن كار ديگري نداري، و باز براي بيشتر تاكيد كردن مطلب، گفتار خود را بصورت جمله اسميه آورده و او را مفتري خواندند، و منظورشان اين بود كه او را در خصوص مساله تبديل آيه، مفتري جلوه دهند، آن وقت از آنجايي كه خود آن جناب هميشه گوشزد كرده بود كه تمامي آيات قرآنش از ناحيه خدا
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" بدل". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 498
است، نتيجه بگيرند كه پس تمامي حرفهايش افتراي به خداست، در نتيجه پس او جز افتراء، كار ديگر و حرف ديگري ندارد.
و در جمله" بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ" منظور اكثر مشركين است كه آن جناب را متهم كرده بودند به اينكه مفتري است، و مي‌خواهد بفرمايد اين اكثر، حقيقت حال را نمي‌دانند، و نمي‌فهمند كه حكمت تبديل آيه چيست، و بزودي در جواب آن برايشان معلوم مي‌شود كه احكام الهي تابع مصالح بندگان است پاره‌اي از اين مصالح بر حسب تغير اوضاع و احوال و زمانها تبدل مي‌پذيرد، در نتيجه حكم خدا هم تغيير پيدا مي‌كند، و حكم ديگري كه مصلحت تازه‌اي دارد جعل مي‌شود.
پس بيشتر اين مشركين از اين مساله غافلند، تنها اقليتي از آنها هستند كه بر اين حقيقت وقوف دارند، البته آنهم وقوف اجمالي، ولي چيزي كه هست همانها هم به يك جهت ديگري زير بار نمي‌روند، و آن استكبار و عناد با حق است كه حرف‌هايي را بدون اينكه رعايت جانب حق را بكنند مي‌زنند." قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ لِيُثَبِّتَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ هُديً وَ بُشْري لِلْمُسْلِمِينَ".
در ابتداء سوره اشاره‌اي به معناي" روح" رفت و" قدس" به معناي طهارت و پاكي است، و ظاهرا اضافه روح به قدس به منظور اختصاص باشد، يعني روحي كه از قذارتها و پليديهاي مادي طاهر، و از خطاء و غلط منزه است، و همين روح القدس در جاي ديگر از قرآن به روح الامين تعبير شده و در جايي ديگر به جبرئيل كه يكي از ملائكه است و فرموده:" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلي قَلْبِكَ" «1» و نيز فرموده:" مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلي قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللَّهِ" «2» پس اينكه فرمود:" بگو روح القدس از ناحيه پروردگارت نازلش كرده" دستوري است به اينكه جواب مشركين را بده، و آنچه به ذهن سبقت مي‌جويد اين است كه ضمير به قرآن برگردد، آن قرآني كه ناسخ است، يعني آن آيه‌اي كه آيه‌اي ديگر را نسخ كرده، ولي احتمال هم دارد كه به مطلق قرآن برگردد، و اينكه تعبير به تنزيل كرد نه به انزال براي اين بود كه به تدريجي بودن نزول قرآن اشاره فرموده باشد.
__________________________________________________
(1)روح الامين آن را بر قلب تو نازل كرده. سوره شعراء، آيه 194.
(2)هر كه با جبرئيل دشمن است بايد بداند كه جبرئيل آن را به اذن خدا بر قلب تو نازل كرده.
سوره بقره، آيه 97.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 499
طبع كلام اقتضاء مي‌كرد بفرمايد:" من ربي- از ناحيه پروردگارم" و ليكن فرموده:
" بگو روح القدس آن را از ناحيه پروردگارت نازل كرده" و اين براي آن بود كه بر كمال عنايت خدا و رحمتش نسبت به رسول خدا (ص) دلالت كند، گويا راضي نشده حتي يك لحظه خطابش را از او قطع كند، و تا آنجا كه ممكن است، روي سخن با وي دارد، و نيز براي اين بوده كه دلالت كند، بر اينكه مراد از سخني كه مامور شده بگويد اعلام مشركين است به اين معنا، نه صرف تلفظ به اين الفاظ (دقت فرماييد).

[توضيحي در مورد اينكه با نزول آيات ناسخ خداوند ايمان مؤمنين را تثبيت مي‌كند] ..... ص : 499

و در جمله" لِيُثَبِّتَ الَّذِينَ آمَنُوا"" تثبيت" به معناي تحكيم ثبات و تاكيد آن است به اينكه ثباتي بعد از ثبات ديگر بر آنان القاء كند. گويا ايشان با ايمان به خدا و رسول و روز جزا بر حق ثابت شده‌اند، و به خاطر تجدد حكم بر اساس تجدد مصلحت خداوند ثبات ديگري به ايشان مي‌دهد و نمي‌گذارد از اين جهت ثبات اولشان دستخوش ضعف گردد و كارهايي بر طبق حكم سابق انجام دهند كه با مصلحت امروز سازگاري ندارد، زيرا اين مطلب پر واضح است كه وقتي كسي مامور شود راهي را به خاطر مصلحتي كه تا مدتي دارد سلوك كند، و مامور، با ايماني كه به آخر دارد شروع كند به سلوك آن راه و پس از پيمودن قطعه‌اي از آن، مطابق آنچه كه آمرش دستور داده از سرعت و كندي و در شب و روز ناگهان مصلحت مذكور وجهه‌اش دگرگون گشته و عمل به نحو سابق، ديگر بي مصلحت شده و به نحوي جديد داراي مصلحت گردد، و در اين فرض اگر آمر كه راهنماي اوست او را خبر ندهد، و هم چنان امر سابق خود را دنبال كند و بترسد كه اگر به عامل بگويد، مصلحت تغيير كرده امتثال نكند، همين راهنمايي نكردن او ايمان وي را سست نموده به كلي ياغي مي‌گردد، و اما اگر بگويد امر تازه و امتثال به نحو تازه داراي مصلحت است نه به نحو سابق ايمان عامل بيشتر و ثباتي بر ثبات قبليش اضافه مي‌شود، پس اينكه قرآن كريم مشتمل بر نسخ و تجديد حكم بر حسب تجدد مصالح مي‌باشد باعث تثبيت كساني است كه ايمان آورده‌اند، و ثباتي بر ثبات آنان مي‌افزايد، و مقصود از مسلمين در جمله" وَ هُديً وَ بُشْري لِلْمُسْلِمِينَ" كساني هستند كه تسليم حكم خداي تعالي هستند و اعتراض و چون و چرايي ندارند، پس آيه ناسخ براي اينگونه افراد ارائه طريق و بشارت به سعادت و جنت است، و اگر آثار آن را از هم جدا نموده تثبيت را به مؤمنين و هدايت و بشري را به مسلمين اختصاص داده، براي اين است كه ميان ايمان و اسلام فرق هست، ايمان كار قلب است و سهمش از آثار نسخ تثبيت در علم و اذعان است، و اسلام مربوط به ظاهر عمل و مرحله جوارح بدن است و نصيبش اهتداء به عمل واجب و بشارت به نتيجه آن يعني بهشت و سعادت است.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 500
در سابق هم در تفسير آيه" ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها" «1» در جلد اول اين كتاب بحثي در باره نسخ گذرانديم.

[شرح و تفصيل جواب خداي سبحان به افتراي مشركين به رسول خدا (ص) كه گفتند مردي غير عرب به او مي‌آموزد] ..... ص : 500

" وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ".
اين افتراء ديگري است از مشركين به رسول خدا (ص) و آن اين است" إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ- بدرستي كه بشري به او درس مي‌دهد" و منشا اين افتراء بطوري كه از سياق اعتراضشان و جوابي كه آمده بر مي‌آيد اين بوده كه مردي غير عرب بوده، و منظور ايشان تعليم آن مرد بوده است، مردي بوده كه زبان عربي را بطور فصيح مي‌دانسته و در عين حال چيزي از معارف اديان و احاديث انبياء را هم مي‌دانسته، و چه بسا رسول خدا (ص) او را ديده، از اين رو اين تهمت را زده‌اند كه حتما آن مرد به وي تعليم مي‌دهد، و ادعايي كه مبني بر وحي بودن گفته‌هايش مي‌كند صحيح نيست، و خداي تعالي در نقل كلام آنان رعايت اختصار را كرده و گر نه تقديرش:" انما يعلمه بشر و ينسب ما تعلمه منه الي اللَّه افتراء عليه- بشري به او درس مي‌دهد و او آنچه را از وي ياد مي‌گيرد از روي افتراء به خدا نسبت مي‌دهد" مي‌باشد.
و معلوم است كه جواب دادن به صرف اينكه آن مرد زبانش غير عربي است و قرآن به زبان عربي فصيح و آشكار است، ماده اشكال را به كلي از بين نمي‌برد، براي اينكه ممكن است بگويند از آن مرد غير عربي درس مي‌گيرد، و آن گاه يادگرفته‌هاي خود را در قالب زبان عربي صحيح و فصيح در مي‌آورد، بلكه اصلا اين اشكال بيشتر به ذهن مي‌رسد تا اشكال اول، چون تعبير مشركين اين بود كه:" بدرستي كه مردي عجمي به او ياد مي‌دهد" و اين نبود كه" مردي عجمي به او تلقين و يا املاء مي‌كند" و او عين عبارات وي را اداء مي‌نمايد، و معلوم است كه تعليم مربوط به معاني است، نه الفاظ.
و از اينجا به خوبي روشن مي‌گردد كه جمله" لِسانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ ... مُبِينٌ" به تنهايي جواب از شبهه آنان نيست، بلكه جواب از اين جمله شروع شده، و تا تمامي دو آيه تمام مي‌شود.
و خلاصه جوابي كه از مجموع سه آيه استفاده مي‌شود اين است كه: تهمتي كه شما
__________________________________________________
(1)ما هيچ آيه‌اي را نسخ نمي‌كنيم و از يادها نمي‌بريم مگر آنكه بهتر از آن و يا مثل آن را مي‌آوريم. سوره بقره، آيه 106.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 501
به وي مي‌زنيد كه بشري به او تعليم مي‌دهد، و او آن را به خدا نسبت داده افتراء مي‌بندد، اگر مقصود شما از تعليم، تلقين الفاظ است و قرآن كريم كلام آن مرد است، نه كلام خدا، جوابش اين است كه آن مرد غير عرب است، و اين قرآن به زبان عربي مبين است.
و اگر منظورتان اين است كه آن مرد معاني و معارف قرآني را باو ياد مي‌دهد، و الفاظ از رسول خدا (ص) است، و او الفاظ خود را به خدا افتراء مي‌بندد، جوابتان اين است كه معارف حقيقي‌اي قرآن در بر دارد كه هيچ صاحب عقلي در حقيقي بودن آن شك ننموده و تمامي عقول، مجبور و مضطر در قبول آنند، اگر رسول خدا (ص) آنها را از بشري گرفته بود خودش نسبت به آنها ايمان نمي‌داشت، و حال آنكه او به آيات خدا ايمان دارد و اگر ايمان نمي‌داشت خدا هدايتش نمي‌كرد، چون خدا كسي را كه به آياتش ايمان ندارد هدايت نمي‌كند، و چون مؤمن به آيات خداست، ديگر به خدا افتراء نمي‌بندد، چون به خدا افتراء نمي‌بندد مگر كسي كه ايمان به آيات او نداشته باشد، پس اين قرآن افتراء نيست، و از بشري گرفته نشده، بلكه منسوب به خداي سبحان است.
پس جمله" لِسانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ" جواب از فرض اول است و آن اين بود كه قرآن با الفاظش از بشري گرفته شده باشد، و او به رسول خدا (ص) تلقين كرده باشد، و معناي جوابش اين شد كه زبان آن مردي كه شما مي‌گوئيد و بدان متوجهيد (يعني منظورتان اوست) لسان غير عربي است، يعني غير فصيح و غير روشن است، و اين قرآني كه بر شما تلاوت مي‌شود، زبان عربي روشن است، آن وقت چگونه ممكن است تصور شود كسي كه عربي فصيح نمي‌داند، به اين فصاحت سخن بگويد؟
و جمله" إِنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ" تا آخر دو آيه جواب از فرض دوم اشكال است، و آن اين بود كه شخص مورد نظر معاني و معارف قرآن را به آن جناب تعليم داده باشد، و او آن را به خدا افتراء ببندد.
و معناي جواب آن اين است كه كساني كه ايمان به آيات خدا ندارند و به آن كفر مي‌ورزند خدا بسوي معارف حق هدايتشان نمي‌كند، و عذابي دردناك خواهند داشت، و رسول خدا (ص) مؤمن به آيات خداست، چون او مهدي به هدايت خداست، و كساني به خدا افتراء مي‌بندند كه به آيات خدا ايمان نداشته باشند، و آنان دروغ‌گويانند كه دائما بر دروغگويي خود استمرار دارند، و اما مثل رسول خدا (ص) كسي كه مؤمن به آيات خدا است، هرگز به خدا دروغ نمي‌بندد و اصلا دروغ نمي‌گويد، پس اين
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 502
دو آيه كنايه از اين است كه رسول خدا (ص) مهدي به هدايت خدا و مؤمن به آيات او است، و مثل او كسي افتراء و كذب مرتكب نمي‌شود.
مفسرين اين دو آيه را از آيه اولي قطع كرده و آيه اول را جواب كامل از اشكال مشركين دانسته‌اند ولي خواننده عزيز دستگيرش شد كه آن به تنهايي وافي به جواب نيست.
آن گاه جمله" وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ" را از باب تحدي به اعجاز قرآن در بلاغتش جواب كامل گرفته‌اند، كه خلاصه‌اش اين مي‌شود:" اگر اين قرآن تعليم يك فرد بشر است كه منظور شما او است حال تمامي بشر را جمع كنيد تا يك آيه مثل آن را بياورند" ولي شما خواننده عزيز مي‌دانيد كه در الفاظ اين جمله هيچ چيزي از معجزه بودن قرآن در بلاغت و هيچ اثري از مساله تحدي وجود ندارد، نهايت چيزي كه از آن استفاده مي‌شود اين است كه زبان عربي مبين است، و معقول نيست مردي غير عرب چنين بياني شيوا داشته باشد.
آن گاه دو آيه بعد را حمل بر تهديد آن كافران كه آيات خدا را انكار نموده و به رسول خدا (ص) افتراء مي‌بستند كرده و گفته‌اند: اين دو آيه مشركين را به عذاب دردناك وعيدشان مي‌دهد و نسبتي را كه به رسول خدا (ص) داده بودند به خودشان بر مي‌گرداند كه خود آنان سزاوارتر به افترا هستند چون آنهايند كه به خدا و آيات او ايمان ندارند، و خدا هم بهمين جهت هدايتشان نكرده است، سپس بر اين اساس بحث كرده‌اند در اينكه فلان كلمه آيه چه معنا دارد و آن ديگري چه معنا؟ بحثي كه هر چه جلوتر مي‌رود از معناي حقيقي آيه دورتر مي‌شود و شما خواننده عزيز فهميديد كه اين بحثها بالأخره اشكال ما را كه گفتيم آيه اول، ماده اشكال را از بين نمي‌برد حل نمي‌كند.

بحث روايتي [رواياتي در ذيل آيه:" إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ ..." و بيان مراد از عدل و احسان] ..... ص : 502

اشاره

در الدر المنثور است كه احمد از عثمان بن ابي العاص روايت كرده كه گفت: من نزد رسول خدا (ص) نشسته بودم كه ديدم چشمهاي خود را خيره نموده فرمود:
جبرئيل مرا دستور داد تا اين آيه را در اينجاي از سوره بگذارم:" إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ ... تَذَكَّرُونَ" «1».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 128.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 503
مؤلف: اين روايت را از ابن عباس از عثمان بن مظعون نيز نقل كرده است «1».
و در مجمع البيان گفته كه روايتي رسيده كه عثمان بن مظعون گفت: از بس كه رسول خدا (ص) اسلام را بر من عرضه كرد از روي رودربايستي اسلام آوردم و اسلام در قلبم جاي نگرفته بود، تا آنكه روزي نزدش نشسته بودم و او سرگرم تفكر و دقت بود، ناگهان چشمها را به آسمان خيره نمود بطوري كه گويي چيزي مي‌پرسد، بعد از آنكه آن حال تمام شد، از حالش پرسيدم فرمود: بلي، موقعي كه داشتم با تو حرف مي‌زدم جبرئيل را در هوا ديدم كه نزدم مي‌آيد، پس از لحظه‌اي نزدم آمد و اين آيه را نازل كرد:" إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ"، آن گاه آيه را تا به آخر بر من تلاوت كردند، در نتيجه اسلام در قلبم جاي گرفت.
آن گاه نزد عمويش ابو طالب رفته و جريان را برايش تعريف كردم، او گفت: اي آل قريش؟ محمد را پيروي كنيد تا ارشاد شويد، زيرا او شما را جز به مكارم اخلاق وادار نمي‌كند، آن گاه نزد وليد بن مغيره رفته اين آيه را برايش خواندم گفت اگر اين را محمد گفته باشد خيلي خوب گفته، و اگر هم پروردگارش گفته باز خوب گفته، عثمان مي‌گويد آيه" أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلَّي وَ أَعْطي قَلِيلًا وَ أَكْدي" در باره وليد و گفته‌اش نازل شد، تا آخر حديث «2».
باز در مجمع از عكرمه روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) اين آيه را بر وليد بن مغيره خواندند، وليد گفت: برادر زاده دوباره بخوان، رسول خدا (ص) دوباره برايش خواند، او گفت راستي عجب حلاوتي و عجب زيبايي و بهجتي دارد، بالايش ميوه‌دار و پائينش پر جوانه است، و اين قطعا سخن بشر نيست. «3»
و در تفسير قمي به سند خود از اسماعيل بن مسلم از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه مزبور فرموده: خدا در بندگانش هيچ امري ندارد، مگر همان امر به عدل و احسان «4».
و در تفسير برهان از ابن بابويه و او به سند خود از عمرو بن عثمان نقل مي‌كند كه گفت: روزي علي (ع) بر اصحاب خود كه سرگرم مذاكره در پيرامون مروت بودند
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 128.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 380.
(3)مجمع البيان، ج 6، ص 381.
(4)تفسير قمي، ج 1، ص 388.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 504
وارد شد و فرمود چرا در اين مساله از كتاب خدا استفاده نمي‌كنيد؟ گفتند: مگر در قرآن هم راجع به اين موضوع چيزي هست؟ فرمود: در آيه شريفه" إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ" كه عدل و احسان تفضل است. «1»
مؤلف: اين روايت را عياشي «2» از عمرو بن عثمان عاصي از آن جناب روايت كرده و سيوطي «3» در الدر المنثور از ابن نجار در تاريخ خود از طريق عكلي از پدرش از آن جناب روايت كرده، و عبارت روايت وي چنين است: علي بن ابي طالب (ع) بر قومي گذشت كه مشغول بحث بودند، پرسيد پيرامون چه بحث مي‌كنيد؟ گفتند: در باره مروت بحث مي‌كنيم، فرمود: آيا كلام خداوند در كتابش در باره اين موضوع شما را كافي نيست كه مي‌فرمايد:" إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ" زيرا عدالت انصاف و احسان تفضل است.
مؤلف: در عده‌اي «4» از روايات عدل، به توحيد تفسير شده، و در بعضي «5» ديگر به شهادتين، و احسان به ولايت و در عده‌اي «6» ديگر حرمت نقض عهد، بوجوب ثبات بر ولايت معنا و ارجاع شده است.

[دو روايت در ذيل آيه:" مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً"] ..... ص : 504

و در تفسير قمي در ذيل آيه" مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً ..." از معصوم روايت كرده كه فرمود: منظور از حيات طيبة قناعت است «7».
و در كتاب معاني به سند خود از ابن ابي عمير از بعضي از راويان شيعه از امام صادق (ع) روايت كرده كه شخصي به حضرتش عرض كرد: ابا الخطاب هر جا مي‌نشيند، از شما نقل مي‌كند، كه فرموده‌ايد: وقتي حق را شناختي ديگر هر عملي كه مي‌خواهي بكني بكن، فرمود: خدا لعنت كند ابا الخطاب را، به خدا قسم من اينطور نگفتم بلكه گفتم: وقتي حق را شناختي هر عمل خيري كه خواستي بكن زيرا خدا از تو قبول مي‌كند، چون خودش فرموده:" مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ يُرْزَقُونَ فِيها بِغَيْرِ حِسابٍ" و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)تفسير برهان، ج 2، ص 381، ح 3.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 267، ح 61.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 128.
(4)مجمع البيان، ج 6، ص 380.
(5)نور الثقلين، ج 3، ص 77، ح 193.
(6)تفسير برهان، ج 2، ص 382، ح 1. [.....]
(7)تفسير قمي، ج 1، ص 390.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 505
" مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً" «1».
مؤلف: اين همان معنايي است كه ما براي آيه كرديم.
و در كافي به سند خود از ابي بصير از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه گفت: به حضرتش عرض كردم: معناي" فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ ... يَتَوَكَّلُونَ" چيست؟
فرمود: اي محمد به خدا سوگند شيطان بر بدن مؤمن مسلط مي‌شود ولي بر دين او مسلط نمي‌گردد بر ايوب مسلط شد و خلقت بدني او را بد منظره كرد، ولي بر دينش مسلط نشد، بر مؤمنين هم همين طور، گاهي بر بدنهايشان مسلط مي‌شود ولي بر دينشان مسلط نمي‌گردد.
عرض كردم معناي آيه" إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَي الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ وَ الَّذِينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُونَ" چيست؟ فرمود: مقصود كسانيند كه به خدا شرك مي‌ورزند شيطان هم بر بدنهايشان مسلط مي‌شود و هم بر اديانشان «2».
مؤلف: اين روايت را عياشي از ابي بصير از آن جناب نقل كرده «3».
و ارجاع ضمير" به" به خدا يكي از آن دو معنايي بود كه براي آيه شريفه كرده‌اند و در سابق گذشت.

[رواياتي در ذيل آيه:" يَقُولُونَ إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ ..." و اينكه شخص غير عربي كه مشركين مي‌گفتند به پيامبر (ص) تعليم مي‌دهد چه كسي بوده است؟] ..... ص : 505

و در الدر المنثور است كه حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) و بيهقي در كتاب" شعب الايمان" خود از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير آيه" إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ" گفته است: مشركين مي‌گفتند: محمد (ص) را عبدة بن حضرمي كه خود صاحب كتاب بوده درس مي‌دهد خدا هم در پاسخشان فرمود: لسان آنكه شما در نظر داريد غير عربي است، و قرآن لسان عربي آشكار است «4».
و در تفسير عياشي از محمد بن عزامه صيرفي از كسي كه برايش نقل كرده از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: خداي تعالي روح القدس را خلق كرد، كه هيچ خلقي به قدر او به خدا نزديك نيست، ولي او در عين حال گرامي‌ترين خلق نيست، پس چون امري را بخواهد به او القاء مي‌كند و او به نجوم «5». و بر اين اساس آيه شريفه" وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِسانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ" جريان يافته، كه مقصود
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار، ص 388، ح 26.
(2)روضه كافي ص 288، ح 433.
(3)تفسير عياشي، ج 2، ص 269، ح 66.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 131.
(5)تفسير عياشي، ج 2، ص 270، ح 7.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 506
لسان ابي فكيهه غلام آزاد شده بني حضر مي‌بود، و او مردي غير عرب بود، و از پيروان رسول خدا (ص) شده و به وي ايمان آورد، و قبلا از اهل كتاب بود، قريش گفتند:
به خدا سوگند اين مرد است كه محمد (ص) را تعليم مي‌دهد، و خدا در جوابشان فرمود:" قرآن لسان عربي آشكار است".
مؤلف: ذيل اين روايت در تفسير برهان «1» به نقل از عياشي آمده و ليكن در نسخه‌هاي چاپي اخير اين ذيل نيامده است.
و روايات در باره اسم اين مرد مختلف است، در اين روايت، ابو فكيهه غلام آزاد شده بني حضرمي و در روايت قبلي عبدة بن حضرمي آمده، و از قتاده «2» نيز روايت شده كه او عبدة بن حضرمي است كه او را مقيس مي‌گفتند، و از سدي «3» نقل شده كه او غلامي از بني حضرمي و نصراني بوده تورات و انجيل را خوانده بود، مردم او را ابو اليسر مي‌ناميدند.
و از مجاهد «4» نقل شده كه او ابن الحضرمي و مردي غير عرب بوده كه بزبان رومي سخن مي‌گفته و از" ابن عباس" «5» نيز روايت شده كه او آهنگري بوده در مكه به نام" بلعام" و مردي غير عرب بوده، مشركين مي‌ديدند كه رسول خدا (ص) نزد او آمد و شد مي‌كند، لذا گفتند: بلعام او را تعليم مي‌دهد.
و آنچه از مضامين اين روايات، قدر متيقن است اين است كه مردي رومي و غلام آزاد شده بني حضرمي و نصراني مذهب بوده كه در مكه مي‌زيسته و با كتب اهل كتاب، آشنايي داشته است، مردم او را متهم كردند كه رسول خدا (ص) را تعليم مي‌دهد.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم از ضحاك روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه گفته است: مشركين مي‌گفتند: سلمان فارسي او را تعليم مي‌دهد، خدا در جوابشان فرموده" زبان آن كسي كه شما در نظر داريد اعجمي است" «6».
مؤلف: اين روايت با مكي بودن آيات مورد بحث جور در نمي‌آيد.

[مؤمن هرگز دروغ نمي‌گويد] ..... ص : 506

باز در همان كتاب آمده كه ابن الخرائطي در كتاب مساوي الاخلاق خود و ابن عساكر در تاريخش از عبد اللَّه بن جراد روايت كرده‌اند كه از رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)تفسير برهان، ج 2، ص 384، ح 2.
(2 و 3 و 4)الدر المنثور، ج 2، ص 131.
(5 و 6)الدر المنثور، ج 4، ص 131.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 507
پرسيد: آيا مؤمن زنا مي‌كند؟ فرمود: گاهي ممكن است پيش بيايد، عرض كرد: آيا مؤمن دزدي مي‌كند؟ فرمود: گاهي ممكن است عرض كرد مؤمن دروغ مي‌گويد؟ فرمود: نه، آن گاه دنبالش اين آيه را تلاوت فرمود:" إِنَّما يَفْتَرِي الْكَذِبَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ" «1».
و در تفسير عياشي از عباس بن هلال از امام ابي الحسن رضا (ع) روايت كرده كه مرد كذابي را اسم برد و فرمود خداي تعالي فرموده:" إِنَّما يَفْتَرِي الْكَذِبَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ" «2».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 131.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 71.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 508

[سوره النحل (16): آيات 106 تا 111] ..... ص : 508

اشاره

مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ إِلاَّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ (106) ذلِكَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّوا الْحَياةَ الدُّنْيا عَلَي الْآخِرَةِ وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ (107) أُولئِكَ الَّذِينَ طَبَعَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ وَ سَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ وَ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ (108) لا جَرَمَ أَنَّهُمْ فِي الْآخِرَةِ هُمُ الْخاسِرُونَ (109) ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ هاجَرُوا مِنْ بَعْدِ ما فُتِنُوا ثُمَّ جاهَدُوا وَ صَبَرُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِيمٌ (110)
يَوْمَ تَأْتِي كُلُّ نَفْسٍ تُجادِلُ عَنْ نَفْسِها وَ تُوَفَّي كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ (111)

ترجمه آيات ..... ص : 508

و هر كه از پس ايمان آوردنش منكر خدا شود، نه آنكه مجبور شده و دلش به ايمان قرار دارد، بل آنكه سينه به كفر گشايد، غضب خدا بر آنها باد و عذابي بزرگ دارند (106).
و اين بدان سبب است كه آنها زندگي اين دنيا را از دنياي ديگر بيشتر دوست داشته‌اند و خدا گروه كافران را هدايت نمي‌كند (107).
اينها همان كسانند كه خدا بر دلها و گوشها و ديدگانشان مهر نهاده و آنها خودشان بيخبرند (108).
و بي گفتگو آنها در آخرت خودشان زيان‌كارند (109).
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 509
و نيز پروردگارت نسبت به آنها كه پس از محنت كشيدن مهاجرت كرده آن گاه جهاد كرده و صبوري پيشه كرده‌اند پروردگارت از پس آن، آمرزگار و رحيم است (110).
روزي بيايد كه هر كس، گرفتار دفاع از خويشتن است و به هر كس هر چه كرده تمام دهند و ايشان ستم نبينند (111).

بيان آيات [تهديد شديد عليه كفاري كه بعد از ايمان آوردن كافر و مرتد شدند] ..... ص : 509

اشاره

در اين آيات عليه كفاري كه بعد از ايمان به خدا كافر گشته و مرتد شدند تهديد نموده مهاجرين را كه در جهاد خود دچار زحمت گشته و در راه خدا صبر كردند وعده جميل داده، و متعرض حكم تقيه نيز شده است.
" مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ".
كلمه" اطمينان" به معناي سكون و آرامش است، و" شرح صدر" به معناي گشادي و وسعت آن است، در مفردات گفته است: اصل شرح به معناي بسط گوشت و امثال آن بوده، وقتي مي‌گويد: گوشت را شرح كردم و يا تشريح كردم معنايش اين است كه آن را و لو كردم، و از همين باب است شرح صدر كه به معناي باز كردن سينه به نور الهي و سكينه‌اي از ناحيه خدا و روحي از او است، هم چنان كه خداي تعالي در حكايت دعاي موسي فرموده:" رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي" و در باره رسول خدا (ص) فرموده:" أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ" و نيز فرموده:" أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ"، و شرح دادن كلامي كه مشكل است به معناي بسط آن و اظهار معاني پنهان آن است «1».
جمله" مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ" جمله‌اي است شرطيه كه جوابش جمله" فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ" است، و جمله" وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ" بر آن عطف شده، و ضمير جمع در جزاء، به اسم شرط" من كفر" بر مي‌گردد، چون هر چند مفرد است، ولي بحسب معنا كلي و داراي افراد است.
و جمله" إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ" استثنايي است از عموم شرط، و مراد از" اكراه"، مجبور شدن به گفتن كلمه كفر و تظاهر به آن است، زيرا قلب هيچ وقت اكراه نمي‌شود، و حاصل مقصود اين است كه: كساني كه بعد از ايمان تظاهر به كفر مي‌كنند و مجبور به گفتن كلمه كفر مي‌شوند، ولي دلهايشان مطمئن به ايمان است از غضب خدا
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" شرح".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 510
مستثناء هستند.
" وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً"- يعني كسي كه سينه خود را براي كفر گشاده كرده و كفر را پذيرفته و به آن خوشنود گشته و آن را در خود جاي داده چنين كسي مورد غضب خدايي است، و اين جمله استثناء از استثناي قبلي است، و قهرا به مستثناء منه بر مي‌گردد، و معنا چنين مي‌شود: اينكه گفتيم" كساني كه بعد از ايمانشان به خدا كفر بورزند" آنهايي نيستند كه در دل ايمان دارند ولي در زبان مجبور به گفتن كفر مي‌شوند، بلكه منظور كساني است كه در دل كفر را پذيرفته باشند، و مجموع اين استثناء و استدراك، بيان كاملي است براي شرط، و منظور از معترضه آوردن جمله استثناء ميان دو جمله شرط و جزاء هم همين بوده و گر نه مي‌توانست آن را بعد از تمام شدن دو جمله شرط و جزاء بياورد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: جمله" من كفر" بدل است از جمله" الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِآياتِ اللَّهِ" كه در آيه قبلي بود، و جمله" أُولئِكَ هُمُ الْكاذِبُونَ" جمله‌اي است معترضه، و جمله" إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ" استثنايي است از آن جمله، و جمله" وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ" مبتدايي است كه خبر و يا قائم مقام خبرش جمله" فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ" است.
و بنا بر اين معناي آيه چنين مي‌شود: اين است و جز اين نيست كه افتراء دروغ را كساني مي‌بندند كه بعد از ايمانشان كافر شده باشند، مگر آن كسي كه مجبور به كفر گفتن شده باشد، و دلش به ايمان مطمئن باشد. در اينجا كلام تمام شده مطلب ديگري شروع مي‌شود، و آن اين است كه كساني كه سينه خود را براي كفر باز كرده بر چنين كساني غضبي است از خدا.
و ليكن ذوق سليم، خود جوابگوي اين تفسير بوده و به سخافت آن پي مي‌برد و ديگر نيازي به جوابگو ما نيست.
" ذلِكَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّوا الْحَياةَ الدُّنْيا عَلَي الْآخِرَةِ وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ".
اين آيه شريفه علت حلول غضب خدا بر آنان را بيان نموده است، و آن اين است كه ايشان حيات دنيا را كه حياتي است مادي و جز تمتع‌هاي حيواني و اشتغال به مشتهيات نفس نتيجه ديگري ندارد، بر حيات آخرت كه حيات دائمي و زندگي در جوار رب العالمين است و اصولا غايت و نتيجه خلقت و زندگي انسانيت است ترجيح دادند، و آن را بجاي اين
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 2، ص 636.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 511
اختيار نمودند.
و به عبارت ديگر اينان جز دنيا هدف ديگري نداشتند، و بكلي از آخرت بريده و بدان كفر ورزيدند، و خدا هم مردم كافر پيشه را هدايت نمي‌كند، و چون خدا هدايتشان نكرد از راه سعادت و بهشت و رضوان گمراه گشته در غضب خدا و عذابي بزرگ افتادند.

[معناي مهر زدن خدا بر دل‌ها و گوش‌ها و ديدگان كفار] ..... ص : 511

" أُولئِكَ الَّذِينَ طَبَعَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ وَ سَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ وَ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ".
اين آيه به اين نكته اشاره مي‌كند كه اختيار حيات دنيا بر آخرت، و محروميت از هدايت خداي سبحان، وصف و نشانه كساني است كه خدا بر دلها و بر گوشها و چشمانشان مهر نهاده و كساني هستند كه غافل ناميده شده‌اند.
براي اينكه اينان بخاطر اختيار زندگي دنيا و هدف قرار دادن آن و نوميدي از اهتداء بسوي زندگي آخرت يكباره دل از آن زندگي شستند، و در نتيجه حس و شعور و عقلشان اسير در چارچوبه ماديات شد، و ديگر به ما وراي ماده كه همان زندگي آخرت است توجهي ندارند، و ديگر به آنچه كه مايه عبرتشان است نمي‌نگرند، و آنچه را كه مايه اندرزشان است نمي‌شنوند، و به ادله و حجت‌هايي كه بسوي آخرت راهنماييشان مي‌كند فكر و تعقل نمي‌كنند.
پس اينان دلها و گوشها و چشمانشان مهر خورده و بسته شده، و ديگر آنچه كه ديگران را بسوي آخرت رهنمون مي‌شود، در دل و گوش و چشم آنان راه پيدا نمي‌كند، و بكلي از آن ادله غافلند، و احتمال بودن چنين ادله‌اي را هم نمي‌دهند.
با اين بيان روشن مي‌شود كه وصفي كه در آيه قبلي بود به منزله معرف مهر و غفلتي است كه در اين آيه ذكر شده، پس همين كه خدا ايشان را هدايت نكرده بخاطر اينكه دلهاشان به دنيا متعلق شده، خود معناي طبع و غفلت است و طبع، صفتي است الهي و منسوب به ساحت مقدس او كه آن را بعنوان مجازات بكار مي‌برد، ولي غفلت صفتي است بشري و منسوب به خود انسان.
" لا جَرَمَ أَنَّهُمْ فِي الْآخِرَةِ هُمُ الْخاسِرُونَ".
ناگزير ايشان در آخرت همان زيانكارانند چون رأس المال و سرمايه خود را در دنيا ضايع كردند و بي زاد و توشه شدند، ديگر چيزي ندارند كه در آن جهان با آن زندگي كنند.
نظير اين بيان در سوره" هود" هم آمده كه مي‌فرمايد:" لا جَرَمَ أَنَّهُمْ فِي الْآخِرَةِ هُمُ الْأَخْسَرُونَ" «1» و شايد وجه زيانكارتري در آن جا اين باشد كه در آن سوره يك صفتي
__________________________________________________
(1)قهرا آنان در آخرت زيان كارترانند. سوره هود، آيه 22. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 512
اضافه بر صفات مذكور در اين سوره براي آنان ذكر كرده، و آن اين است كه علاوه بر اينكه خودشان به راه حق نيامدند، جلو ديگران را هم گرفتند (بدانجا مراجعه شود).
" ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ هاجَرُوا مِنْ بَعْدِ ما فُتِنُوا ثُمَّ جاهَدُوا وَ صَبَرُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِيمٌ".
كلمه" فتنه" در اصل به معناي بردن طلا در آتش براي آزمايش بوده سپس در همه آزمايش‌ها و شكنجه‌ها بكار رفته، و اين جمله ناظر به شكنجه‌هايي است كه مؤمنين صدر اسلام در مكه از قريش مي‌ديدند چون مشركين مكه مؤمنين را آزار مي‌دادند تا شايد از دينشان برگردند، و بدين منظور انواع شكنجه‌ها را در باره آنان روا مي‌داشتند حتي چه بسا كه يك فرد مسلمان در زير شكنجه كفار جان مي‌داد، هم چنان كه عمار و پدر و مادرش را شكنجه كردند پدر و مادرش در زير شكنجه آنان جان دادند، و عمار به ظاهر از دين اسلام بيزاري جست و به اين وسيله جان سالم بدر برد، و آيات سابق بطوري كه در بحث روايتي خواهد آمد در اين باره نازل شد.
و از همين جا روشن مي‌گردد كه آيات مورد بحث با آيات قبل مربوط و متصل است، چون جمله" إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ" كه در آيات قبل بود همان معنا را مي‌رساند كه آيات مورد بحث در مقام افاده آن است، اين آيه نيز مي‌فرمايد:" بعد از همه اينها خدا نسبت به كساني كه بعد از آن شكنجه‌ها هجرت نموده و پس از هجرت، جهاد و صبر نمودند آمرزگار و مهربان است".

[وعده جميل به مهاجراني كه جهاد نموده صبوري كردند] ..... ص : 512

پس جمله" ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ هاجَرُوا مِنْ بَعْدِ ما فُتِنُوا" وعده جميلي است كه به مهاجرين مي‌دهد كه بعد از شكنجه‌ها مهاجرت كردند، و در قبال تهديدي كه به ديگران كرده و خسران تام را نويدشان داده مؤمنين را به مغفرت و رحمت در قيامت نويد مي‌دهد.
و جمله" إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِيمٌ" به منزله خلاصه‌گيري در صدر كلام است تا بخاطر طولاني بودنش از ذيلش جدا نشود، و در عين حال تاكيد را هم افاده كند در حقيقت مثل اين مي‌ماند كه بگوييم زيد در خانه، زيد در خانه چنين و چنان است، و بعلاوه اين نكته را هم برساند كه قيودي كه در كلام قبلي آورده شده همه در حكم، دخالت دارند، پس بايد بداني كه خدا از آن مسلمانان كه بظاهر، ارتداد جستند راضي نمي‌شود مگر آنكه مهاجرت كنند، و نيز از هجرتشان راضي نمي‌شود مگر آنكه بعد از آن جهاد و صبر كنند.
" يَوْمَ تَأْتِي كُلُّ نَفْسٍ تُجادِلُ عَنْ نَفْسِها وَ تُوَفَّي كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 513
" آمدن نفس در قيامت" كنايه از حضور نفس در محضر ملك ديان است، هم چنان كه فرموده:" فَإِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ" «1» و ضمير در جمله" عن نفسها" به خود نفس بر مي‌گردد، و در برگشتن ضمير در اضافه به نفس، به خود نفس هيچ اشكالي ندارد، چون گاهي مقصود از نفس، شخص انساني است، مانند:" مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ" «2» و گاهي مقصود از نفس، صرف تاكيد است كه با مؤكد در معنا متحد است، چه اينكه آن مؤكد انسان باشد، يا غير انسان، هم چنان كه گفته مي‌شود:" انسان نفسه يعني انسان خودش، و فرس نفسه، يعني اسب خودش، و همچنين سنگ خودش، و سياهي خودش،" و يا گفته مي‌شود:" نفس انسان و نفس فرس و نفس حجر، و نفس سواد، يعني خود انسان و خود اسب و خود سنگ و خود سياهي" و در جمله" عن نفسها" مقصود از مضاف يعني نفس كه به ضمير اضافه شده معناي دومي است، يعني خودش، و مقصود از مضاف اليه يعني ضمير كه به نفس بر مي‌گردد معناي اولي است يعني شخص.
و اگر نفس را به ضمير اضافه كرد براي اين بود كه اگر ضمير را به نفس اضافه مي‌كرد عبارت به خاطر تكرار به اضافه ركيك مي‌شد، و همين مقدار كه ما در باره اين عبارت بحث كرديم كافي است و حاجتي به آن ابحاث طولاني كه مفسرين در باره آن كرده‌اند نيست.

[در قيامت هر كس به فكر خود بوده و از خود دفاع مي‌كند، دفاعي بي‌ثمر كه آثار اعمال در دنيا را تغيير نمي‌دهد] ..... ص : 513

ظرف" يوم" در جمله" يَوْمَ تَأْتِي كُلُّ نَفْسٍ تُجادِلُ عَنْ نَفْسِها" متعلق است به جمله" لَغَفُورٌ رَحِيمٌ" كه در آيه قبلي بود، و مجادله نفس از خودش به معناي دفاع از خويشتن است، چون در آن روز غير از خودش هر خاطره ديگري را فراموش مي‌كند، درست بر خلاف دنيا كه به هر چيزي توجه دارد جز به خودش، و خودش را فراموش مي‌كند، و اين نيست جز بخاطر اينكه در قيامت حقيقت امر براي انسان مكشوف مي‌شود، و آن اين است كه آدمي بهيچ وجه نبايد به غير خودش مشغول شود و در حقيقت بايد هميشه به فكر خود باشد.
پس آن روز شخص مي‌آيد و در موقف حساب قرار مي‌گيرد، آن وقت از خود دفاع مي‌كند و با اصرار هم دفاع مي‌كند، و تا آنجا كه مقدور او است عذر مي‌تراشد.
كلمه" توفي" در جمله" وَ تُوَفَّي كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" از توفيه است، كه
__________________________________________________
(1)ايشان حاضر شدگانند. سوره صافات، آيه 127.
(2)كسي كه شخصي را بكشد بدون اينكه او كسي را كشته باشد. سوره مائده، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 514
به معناي دادن حق بطور تمام است، بدون خردلي كم و كاست، و در اين جمله توفيه را متعلق بر خود عمل كرده و فرموده:" ما عَمِلَتْ" يعني خود عملش را بدون كم و كاست به او مي‌دهند، پس مي‌فهماند كه پاداش و كيفر آن روز خود عمل است بدون اينكه در آن تصرفي كرده و تغيير داده باشند يا عوض كرده باشند، و در اين كمال عدالت است، چون چيزي بر آنچه مستحق است اضافه نكرده و چيزي از آن كم نمي‌كنند، و بهمين جهت دنبالش اضافه فرموده:" وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ- و ايشان ظلم نمي‌شود".
بنا بر اين، در آيه شريفه به دو نكته اشاره رفته است:
نكته اول اينكه: هيچ كس در قيامت از شخصي ديگر دفاع نمي‌كند، بلكه تنها و تنها به دفاع از خود اشتغال دارد، ديگر مجالي برايش نمي‌ماند كه به غير خود بپردازد و غم ديگري را بخورد، و اين نكته در آيه" يَوْمَ لا يُغْنِي مَوْلًي عَنْ مَوْلًي شَيْئاً" «1» و نيز آيه" يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ" «2»" يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خُلَّةٌ وَ لا شَفاعَةٌ" «3» خاطر نشان شده است.
نكته دوم اينكه: دفاعي كه هر كس از خودش مي‌كند سودي ندارد، و آنچه را كه سزاوار او است از او دور نمي‌كند، براي اينكه سزايي كه به او مي‌دهند خود عمل اوست، و ديگر معنا ندارد كه نسبت عمل كسي را از او سلب كنند، و اينگونه سزا دادن هيچ شائبه ظلم ندارد.

بحث روايتي [(رواياتي در باره تقيه در ذيل آيه:" إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ ..." و نزول آن در باره عمار ياسر و ...)] ..... ص : 514

در الدر المنثور است كه ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: چون رسول خدا (ص) خواست به مدينه مهاجرت كند به اصحابش فرمود: از دور من پراكنده شويد، هر كس توانايي دارد بماند آخر شب حركت كند و هر كس ندارد همين اول شب به راه بيفتد، هر جا كه به اطلاعتان رسيد كه من در آنجا منزل كرده‌ام به من ملحق شويد.
بلال مؤذن و خباب و عمار، و زني از قريش كه مسلمان شده بود ماندند تا صبح شد،
__________________________________________________
(1)روزي كه هيچ دوستي به درد دوستي نمي‌خورد. سوره دخان، آيه 41.
(2)روزي كه مال و فرزندان سودي نمي‌بخشند. سوره شعراء، آيه 19.
(3)روزي كه نه خريد و فروش در آن هست، نه دوستي و نه پارتي بازي. سوره بقره، آيه 254.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 515
مشركين و ابو جهل ايشان را دستگير كردند، به بلال پيشنهاد كردند كه از دين اسلام برگردد، قبول نكرد، ناگزير زرهي از آهن در آفتاب داغ كردند و بر تن او پوشاندند، و او هم چنان مي‌گفت: احد احد، و اما خباب، او را در ميان خارهاي زمين مي‌كشيدند، و اما عمار، او از در تقيه حرفي زد كه همه مشركين خوشحال شده رهايش كردند، و اما آن زن، ابو جهل چهارميخش كرد، آن گاه حربه خود را در عورت او فرو كرده و او را كشت، ولي بلال و خباب و عمار را رها كردند، آنها خود را به رسول خدا (ص) رساندند، و جريان را براي آن جناب تعريف كردند، عمار از آن حرفي كه زده بود سخت ناراحت بود، حضرت فرمود: دلت در آن موقعي كه اين حرف را زدي چگونه بود، آيا به آنچه گفتي راضي بود يا نه؟ عرض كرد: نه، فرمود: خداي تعالي اين آيه را نازل فرموده:" إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ" «1».
مؤلف: در روايت «2» آمده كه آن زن همان سميه، مادر عمار بوده، و ياسر پدر عمار هم با اين چند نفر بوده و بعضي «3» گفته‌اند: پدر و مادر عمار اولين شهيد در اسلام بوده‌اند، و روايات در اينكه پدر و مادر عمار در اين فتنه كشته شدند، و عمار از در تقيه اظهار كفر نموده و اين آيه در باره‌اش نازل شده بسيار است.
باز در همان كتاب است كه عبد الرزاق و ابن سعد و ابن جرير و ابن ابي حاتم و ابن مردويه و حاكم، (وي حديث را صحيح دانسته) و بيهقي در كتاب دلائل از طريق ابي عبيدة بن محمد بن عمار از پدرش عمار روايت كرده‌اند كه گفت: مشركين عمار ياسر را گرفتند، و رهايش نكردند تا به رسول خدا (ص) دشنام داد، و خدايان مشركين را تمجيد كرد، آن وقت رهايش نمودند.
پس وقتي شرفياب حضور رسول خدا (ص) گرديد، پرسيد حال و خبر چه بود عرض كرد: بسيار بد، زيرا رهايم نكردند تا به ساحت مقدس تو توهين نموده و خدايان آنان را تعريف كردم، فرمود: دلت را چگونه يافتي؟ عرض كرد مطمئن به ايمان، فرمود: اگر بار ديگر هم در چنين وضعي قرار گرفتي همين عمل را انجام بده، و در اين باره بود كه آيه شريفه" إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ" نازل گرديد «4».
در مجمع البيان از ابن عباس و قتاده روايت كرده كه گفته‌اند: اين آيه در باره جماعتي
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 132.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 6، ص 388.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 132.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 516
نازل شد كه اكراه شده بودند، و آن جماعت عمار و پدرش ياسر و مادرش سميه و صهيب و بلال و خباب بودند كه شكنجه شدند و در آن شكنجه پدر و مادر عمار كشته شدند و عمار با زبانش چيزي به آنها داد كه راضي شدند، و خداي سبحان جريان را به رسول گراميش خبر داد، پس وقتي كه جماعتي براي آن جناب خبر آوردند كه عمار كافر شد، حضرتش فرمود: نه حاشا، عمار از فرق تا قدمش مملو از ايمان است و ايمان با گوشت و خونش آميخته شده.
تا آنكه خود عمار شرفياب شد در حالي كه گريه مي‌كرد، حضرت فرمود: چه حال و چه خبر؟ عرض كرد: خبر بسيار بد آوردم يا رسول اللَّه، زيرا رهايم نكردند تا دست به ساحت تو دراز نمودم، و خدايان ايشان را به خير ياد كردم، رسول خدا (ص) شروع كرد اشكهاي عمار را پاك كردن، در حالي كه مي‌فرمود: اگر بار ديگر نيز به تو چنين كردند تو هم همان كار را تكرار كن، آن گاه اين آيه نازل شد «1».
و در الدر المنثور است كه ابن سعد از عمر بن حكم روايت كرده كه گفت: عمار بن ياسر شكنجه مي‌شد تا آنجا كه ديگر نمي‌فهميد چه مي‌گويد، و صهيب نيز شكنجه مي‌شد تا آنجا كه هذيان مي‌گفت، ابو فكيهه نيز عذاب مي‌شد تا آنجا كه از خود بي خود مي‌گرديد، و نيز بلال و عامر و ابن فهيرة و قومي ديگر از مسلمين، كه در باره آنان اين آيه نازل شد:" ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ هاجَرُوا مِنْ بَعْدِ ما فُتِنُوا" «2».
مؤلف: و در بعضي «3» از روايات از جمله آن نفرات، عياش بن ابي ربيعه و در بعضي ديگر او و وليد بن ابي ربيعه و وليد بن مغيره و ابو جندل بن سهيل بن عمر نيز نامبرده شده‌اند، و جامع‌ترين آن روايات روايتي است از ابن عباس كه گفته: اين آيه در باره كساني از اصحاب رسول خدا (ص) نازل شد كه در مكه شكنجه شدند.
و در كافي به سند خود از" ابي عمرو زبيري" از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: و اما آنچه كه از ايمان بر قلب فريضه شده عبارت است از اقرار و معرفت و عقد و رضا و تسليم به اينكه" لا اله الا اللَّه وحده لا شريك له الها واحدا لم يتخذ صاحبة و لا ولدا، و ان محمدا عبده و رسوله" و اقرار به آنچه از ناحيه خدا آمده از انبياء و يا كتاب. اين آن چيزي است كه خدا بر قلب واجب كرده، پس اقرار و معرفت، عمل به وظيفه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 388.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 132.
(3)مجمع البيان، ج 6، ص 388. و الدر المنثور، ج 4، ص 132.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 517
مسلماني قلب است و اين همان است كه آيه" إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً" بيان مي‌كند «1».
و در همان كتاب به سند خود از مسعدة بن صدقه روايت مي‌كند، كه گفت: مردي به امام صادق (ع) عرض كرد: مردم از علي (ع) روايت مي‌كنند كه در منبر كوفه فرموده است:" اي مردم! به زودي شما را مي‌خوانند كه به من ناسزا بگوئيد، شما هم بگوئيد، و مي‌خوانند كه از من تبري بجوئيد قبول بكنيد ولي تبري مجوئيد"، آيا اين روايت صحيح است يا نه؟ حضرت صادق (ع) فرمود: چقدر زياد شده دروغ‌هايي كه به علي (ع) مي‌بندند، آن گاه فرمود: آن جناب اينطور فرموده:" مردم! به زودي شما را مي‌خوانند كه مرا ناسزا بگوئيد شما هم بگوييد، سپس مي‌خوانند كه از من بيزاري جوييد، اينقدر بدانيد كه من بر دين محمدم" و نفرمود: از من بيزاري مجوئيد.
سپس آن شخص پرسيد: يعني مي‌فرماييد اگر بيزاري خواستند بيزاري نجويد و لو اينكه كشته شود؟ فرمود: به خدا سوگند چنين وظيفه‌اي ندارد، و چيزي بر او نيست جز آنچه كه بر عمار بن ياسر گذشت، كه اهل مكه او را مجبور كردند به دشنام دادن به رسول خدا (ص) و او داد در حالي كه قلبش مطمئن به ايمان بود، و رسول خدا به عمار فرمود:
اي عمار! اگر بار ديگر برگشتند تو هم برگرد كه خدا در معذور بودنت اين آيه را فرستاد:" إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ" و دستورت داده كه اگر بار ديگر مجبورت كردند تو نيز همان كار را بكن «2».
مؤلف: عياشي در تفسير «3» خود اين معنا را از معمر بن يحيي بن سالم از ابي جعفر (ع) روايت كرده. و اينكه رسول خدا (ص) فرمود: اگر برگشتند تو هم برگرد، معنايي است كه آن جناب از عموميت آيه و استثناء نكردن شخص معين استفاده فرموده، چون در آيه شريفه حكم جواز دشنام به رسول خدا (ص) روي عنوان اكراه كسي كه قلبش مطمئن به ايمان است رفته، و اما اينكه رسول خدا (ص) فرمود:" خدا دستورت داده كه اگر بار ديگر مجبورت كردند تو نيز همان كار را بكن" با اينكه در آيه امري مخصوص به عمار نشده، شايد وجهش اين باشد كه استثناء صراحت در جواز دارد، و با اين
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 29، باب 19، ح 1.
(2)اصول كافي، ج 2، ص 219، ح 10.
(3)تفسير عياشي، ج 2، ص 271 ح 73. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 518
صراحت، ديگر جاي امتناع از دشنام دادن و خود را در معرض هلاكت انداختن نيست، و اين جواز با وجوب جمع مي‌شود نه با اباحه، و چنين نيست كه شخص مختار باشد در دشنام دادن و سالم ماندن، و در ندادن و كشته شدن، نه، بلكه واجب است دشنام بدهد.
و در تفسير عياشي از عمرو بن مروان روايت مي‌كند كه گفت: من از امام صادق (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: چهار چيز از امت من برداشته شده: اول آنچه از روي خطا از ايشان سر بزند، دوم آنچه كه فراموش كنند، سوم آنچه كه بدان اكراه و اجبار شوند، چهارم آنچه از وسع و طاقتشان بيرون باشد، و اين در كتاب خداست كه فرموده:" إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ" «1».
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 272 ح 75.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 519

[سوره النحل (16): آيات 112 تا 128] ..... ص : 519

اشاره

وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً قَرْيَةً كانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتِيها رِزْقُها رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللَّهِ فَأَذاقَهَا اللَّهُ لِباسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ بِما كانُوا يَصْنَعُونَ (112) وَ لَقَدْ جاءَهُمْ رَسُولٌ مِنْهُمْ فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَهُمُ الْعَذابُ وَ هُمْ ظالِمُونَ (113) فَكُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلالاً طَيِّباً وَ اشْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ (114) إِنَّما حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزِيرِ وَ ما أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (115) وَ لا تَقُولُوا لِما تَصِفُ أَلْسِنَتُكُمُ الْكَذِبَ هذا حَلالٌ وَ هذا حَرامٌ لِتَفْتَرُوا عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ لا يُفْلِحُونَ (116)
مَتاعٌ قَلِيلٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (117) وَ عَلَي الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا ما قَصَصْنا عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (118) ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ عَمِلُوا السُّوءَ بِجَهالَةٍ ثُمَّ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ أَصْلَحُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِيمٌ (119) إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً لِلَّهِ حَنِيفاً وَ لَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْرِكِينَ (120) شاكِراً لِأَنْعُمِهِ اجْتَباهُ وَ هَداهُ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (121)
وَ آتَيْناهُ فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَ إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ (122) ثُمَّ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ أَنِ اتَّبِعْ مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ (123) إِنَّما جُعِلَ السَّبْتُ عَلَي الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ إِنَّ رَبَّكَ لَيَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ (124) ادْعُ إِلي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ (125) وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصَّابِرِينَ (126)
وَ اصْبِرْ وَ ما صَبْرُكَ إِلاَّ بِاللَّهِ وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ لا تَكُ فِي ضَيْقٍ مِمَّا يَمْكُرُونَ (127) إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ (128)
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 520

ترجمه آيات ..... ص : 520

خدا مثلي مي‌زند، دهكده‌اي كه امن و آرام بود و روزيش از هر طرف به فراواني مي‌رسيد آن گاه منكر نعمتهاي خدا شدند و خدا به سزاي اعمالي كه مي‌كردند پرده گرسنگي و ترس بر آنها كشيد (112).
و پيغمبري از خودشان بيامدشان پس او را تكذيب كردند و در آن حال كه ستمگر بودند دچار عذاب شدند (113).
از آنچه خدا روزيتان كرده حلال و پاكيزه بخوريد پس اگر خدا را مي‌پرستيد نعمتهايش را سپاس گزاريد (114).
حق اينست كه مردار و خون و گوشت خوك و آنچه نام غير خدا بر آن برده شده براي شما حرام است و هر كه ناچار شود، بدون زياده‌روي و تجاوز، خدا آمرزگار و رحيم است (115).
براي آن توصيف دروغ كه زبانهايتان مي‌كند مي‌گوييد اين حلال است و اين حرام، تا دروغ به خدا بنديد، كساني كه دروغ به خدا بندند رستگار نمي‌شوند (116).
تمتعي ناچيز است و عذابي الم‌انگيز دارند (117).
و براي كساني كه به دين يهوديت در آمدند آنچه را از پيش براي تو نقل كرديم، حرام نموديم، ما ستمشان نكرديم بلكه خودشان به خودشان ستم مي‌كردند (118).
آن گاه پروردگارت نسبت به كساني كه از روي ناداني بدي كرده و از پي آن توبه نموده و به صلاح آمده‌اند پروردگارت از پي آن آمرزگار و رحيم است (119).
ابراهيم پيشوايي فرمانبر خدا بوده و از مشركان نبود (120).
سپاس‌دار نعمتهاي خدا بود كه وي را برگزيد و به راه راست هدايتش كرد (121).
در اين دنيا به او نيكي عطا كرديم و هم او در دنياي ديگر از شايستگان است (122).
آن گاه به تو وحي كرديم كه آئين معتدل ابراهيم را كه از مشركان نبود پيروي كن (123).
شنبه گرفتن براي كساني كه در مورد آن اختلاف كرده بودند مقرر گشت پروردگارت روز قيامت در باره مطالبي كه در آن اختلاف مي‌كردند، ميانشان داوري مي‌كند (124).
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 521
با فرزانگي و پند دادن نيكو به راه پروردگارت دعوت كن و با مخالفان به طريقي كه نيكوتر است مجادله كن كه پروردگارت كسي را كه از راه او گمراه شده بهتر شناسد و هم او هدايت يافتگان را بهتر شناسد (125).
اگر عقوبت مي‌كنيد، نظير آن عقوبت كه ديده‌ايد، عقوبت كنيد و اگر صبوري كنيد همان براي صابران بهتر است (126).
صبور باش كه صبر كردن تو جز به تاييد خدا نيست غم آنها را مخور و از آن نيرنگ‌ها كه مي‌كنند تنگ دل مباش (127).
خدا با كساني است كه تقوي پيشه كردند و كساني كه نيكوكار باشند (128).

بيان آيات ..... ص : 521

اشاره

اين دسته از آيات، تتمه احكامي را بيان مي‌كند كه در آيات قبل بود، در اين آيات خوردنيهاي حرام و حلال را بيان نموده از تحريم و تحليل بدعتي و بدون اذن خدا نهي مي‌كند، و نيز پاره‌اي از احكام را كه براي يهود تشريع شده بود و سپس نسخ شد ذكر نموده، در حقيقت مساله نسخ كه در آيه" وَ إِذا بَدَّلْنا آيَةً مَكانَ آيَةٍ" گذشت عطف نموده و اين معنا را خاطر نشان مي‌سازد كه: آنچه بر رسول خدا (ص) نازل شده دين ابراهيم است كه بر اساس اعتدال و توحيد بنا شده، و آن احكام طاقت‌فرسا كه در دين يهود بود از دين او برداشته شده است.
و در آخر امر به عدالت در مجازات، و دعوت به صبر و احتساب نموده و با وعده جميل به نصرت و كفايت براي كساني كه تقوي پيشه نموده و احسان كنند آن را خاتمه مي‌دهد.

[مثلي متضمن هشدار نسبت به كفران نعمت و زنهار از عذاب مترتب بر آن] ..... ص : 521

" ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا قَرْيَةً كانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتِيها رِزْقُها رَغَداً ...".
كلمه" رغد" به معناي عيش فراخ و گوارا و پاكيزه است.
و اين مثلي است كه خداي تعالي آورده قريه‌اي را شرح مي‌دهد كه تمامي ما يحتاج اهلش را فراهم نموده و اين نعمتها را با فرستادن پيغمبري برايشان تمام كرده و بحد كمال رسانده است، آن پيغمبر ايشان را به آنچه مايه صلاح دنيا و آخرتشان است، دعوت مي‌كند و آنان به نعمتهاي او كفر مي‌ورزند و آن فرستاده را تكذيب مي‌كنند، خدا هم نعمتش را به نقمت و عذاب مبدل نمود، و در اين مثل هشدار و زنهار از كفران نعمتهاي خدا است بعد از آنكه ارزاني داشته، و كفر به آيات او است بعد از آنكه نازل كرده.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 522
و در آن زمينه‌چيني شده براي حلال و حرامهايي كه بعدا ذكر مي‌كند، و از تشريع حكم، يعني تحليل و تحريم بدون اذن خدا نهي مي‌فرمايد، همه اينها كه گفتيم استفاده‌اي بود كه از سياق آيات كريمه مي‌شود چون هر يك از اين آيات، نظر به آيه بعدش دارد.
و بعضي گفته‌اند: آيه مذكور مثلي كلي نيست، بلكه حكايت حال خصوص مكه است كه خدا اهلش را مدت هفت سال به قحطي و گرسنگي مبتلا كرد، چون بعد از آنكه خدا نعمت را برايشان فراخ فرموده بود كفران نمودند و بعد از آنكه پيامبري برايشان فرستاده بود تكذيبش كردند و به نفرين رسول خدا (ص) قافله‌هايشان مورد غارت و حمله قرار مي‌گرفت و به غضب خدا دچار مي‌شد. اين قول را صاحب مجمع البيان به ابن عباس و مجاهد و قتاده نسبت داده است «1».
و ليكن اشكالي در آن هست و آن اين است كه هر چند آيه شريفه قابل تطبيق با مضمون اين روايات است، و ليكن از سياق آيات بر مي‌آيد كه مثلي عمومي باشد به عنوان مقدمه و زمينه‌چيني براي آنكه گفتيم آورده شده باشد.
پس اينكه فرمود:" ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا قَرْيَةً كانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتِيها رِزْقُها رَغَداً" سه صفت براي قريه مورد مثل ذكر مي‌كند كه متعاقب همند، چيزي كه هست وسطي آنها كه مساله اطمينان باشد به منزله رابطه ميان دو صفت ديگر است، چون هر قريه‌اي كه تصور شود وقتي امنيت داشت و از هجوم اشرار و غارتگران و خونريزيها و اسير رفتن زن و بچه‌شان و چپاول رفتن اموالشان و همچنين از هجوم حوادث طبيعي از قبيل زلزله و سيل و امثال آن ايمن شد مردمش اطمينان و آرامش پيدا مي‌كنند و ديگر مجبور نمي‌شوند كه جلاي وطن نموده متفرق شوند.
و از كمال اطمينان، صفت سوم پديد مي‌آيد، و آن اين است كه رزق آن قريه فراوان و ارزان مي‌شود، چون از همه قراء و شهرستانهاي اطراف آذوقه بدانجا حمل مي‌شود، ديگر مردمش مجبور نمي‌شوند زحمت سفر و غربت را تحمل نموده براي طلب رزق و جلب آن بسوي قريه خود بيابانها و درياها را زير پا بگذارند و مشقت‌هاي طاقت‌فرسايي تحمل كنند.
پس اتصاف قريه به اين سه صفت كه عبارت است از: امن و اطمينان و سرازير شدن رزق بدانجا از هر طرف، تمامي نعمتهاي مادي و صوري را براي اهل آن جمع كرده است و بزودي خداي سبحان نعمتهاي معنوي را در آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" وَ لَقَدْ جاءَهُمْ رَسُولٌ مِنْهُمْ" بر آن نعمتها اضافه مي‌فرمايد، پس اين قريه قريه‌اي است كه نعمتهاي مادي و معنوي آن تام
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 390.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 523
و كامل بوده است.
در جمله" فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللَّهِ فَأَذاقَهَا اللَّهُ لِباسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ" تعبير" بِأَنْعُمِ اللَّهِ" كه جمع قلت نعمت است، براي اشاره به اصناف سه‌گانه نعمت، يعني امنيت و اطمينان و آمدن رزق است و كلمه" اذاقة: چشاندن" استعاره براي رساندن كمي از عذاب است، و چشاندن گرسنگي و ترس مشعر بر اين است كه آن خدايي كه اين دو را مي‌چشاند قادر است بر دو چندان كردن و زياد كردن آن به حدي كه نتوان اندازه‌اي برايش تصور كرد، و چگونه قادر نباشد، و حال آنكه او خدايي است كه تمامي قدرتها به دست او است.
آن گاه لباس را به گرسنگي و ترس اضافه نموده فرمود: خدا چشانيد به آن قريه لباس ترس و گرسنگي را. و اين تعبير دلالت دارد بر احاطه همانطور كه لباس بر بدن احاطه دارد، و اشعار دارد بر اينكه اين مقدار اندك از گرسنگي و ترس كه خدا به آنان چشانيد از هر سو بر ايشان احاطه يافت و راه چاره را به رويشان بست، پس چه حالي خواهند داشت در وقتي كه خدا بيش از اين، آن را به ايشان بچشاند، زيرا خداي سبحان در قهر و غضبش نامتناهي است، هم چنان كه ايشان در ذلت و خواري نامتناهيند.
سپس در آخر، آيه را با جمله" بِما كانُوا يَصْنَعُونَ" ختم فرمود، تا دلالت كند بر اينكه سنتي كه خدا در مجازات شكر و كفر دارد هم چنان پاي بر جا و مجري است.
بنا بر اين، معناي آيه اين است كه خداي متعال مثلي زده است، و آن مثل قريه‌اي است كه اهلش از هر شري كه جان و عرض و مالشان را تهديد كند در امنيت بودند، و براي روزي، حاجت به پيمودن كوه و دشتي نداشتند، رزق پاك و بسياري از هر سو بطرف ايشان سرازير بود، اهل اين قريه به اين نعمتهاي الهي كفران كردند، و شكر آن را بجا نياوردند، خدا هم به اندكي از نقمت و عذاب خود گرفتارشان كرد، و آن نقمت اندك، گرسنگي و ترس بود كه چون لباس بر آنان احاطه كرد، و اين در قبال كفراني بود كه بطور استمرار به نعمت‌هاي خدا مي‌ورزيدند.
" وَ لَقَدْ جاءَهُمْ رَسُولٌ مِنْهُمْ فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَهُمُ الْعَذابُ وَ هُمْ ظالِمُونَ".
اين آيه نعمت معنوي اهل قريه را خاطر نشان مي‌سازد، كه خدا بر نعمتهاي ماديشان اضافه كرد، و در اين نعمت معنوي صلاح معاش و معادشان بود، چون از كفران به نعمتهاي خدا زنهارشان مي‌داد، و آثار شوم و شقاوت‌بار آن را برايشان شرح مي‌داد، ليكن رسول خود را تكذيب كردند، با اينكه از خودشان بود و او را كاملا مي‌شناختند و مي‌دانستند كه او به امر الهي دعوتشان مي‌كند و به راه رشاد و سعادت جدي ايشان را مي‌خواند، ولي با اين حال ظلم كردند، و لذا عذاب الهي ايشان را بخاطر ظلمشان بگرفت.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 524
و با اين بياني كه براي آيه كرديم نكته قيدهايي كه در آيه شريفه اخذ شده روشن مي‌گردد.
" فَكُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلالًا طَيِّباً ...".
اين جمله تفريع بر معنايي است كه از مثل قبلي به دست مي‌آيد و تقدير آن چنين است:" وقتي حال اين چنين است كه در كفران رزق فراوان، عذاب و در تكذيب دعوت انبياء، مجازات است پس از آنچه خدا روزيتان كرده بخوريد در حالي كه حلال و طيب باشد، يعني شما ممنوع از آن نيستيد، بدون دلواپسي بخوريد ولي شكر خدا را بجاي آوريد، اگر او را مي‌پرستيد.

[نكاتي كه از آيه:" فَكُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلالًا طَيِّباً" استفاده مي‌شود] ..... ص : 524

در اين بيان چند نكته به دست مي‌آيد:
اول اينكه: آيه شريفه در مقام اين است كه هر رزق طيبي را حلال كند، پس ديگر جايي براي حرف بعضي «1» از مفسرين نمي‌ماند كه گفته‌اند:" مراد اين است كه آنچه خدا از غنيمت‌ها به شما روزي كرده بخوريد، و خلاصه مقصود از رزق طيب غنيمت جنگي و مقصود از جنگ هم جنگ بدر و مقصود از قريه در مثلي كه قبلا زده شد شهر مكه است، و مقصود از رسول هم نبي اسلام (ص) و مقصود از عذاب هم همان كشته‌شدگان صناديد قريش در روز بدر است".
هيچ يك از اين احتمالات از لفظ آيه استفاده نمي‌شود علاوه بر اين سابقا احتمال مكي بودن اين آيات را تاييد كرديم.
دوم اينكه: مراد از حليت و طيب بودن اين است كه رزق طوري باشد كه طبع بشر از آن محروم نباشد، يعني طبع آدمي آن را پاكيزه بداند و از آن خوشش آيد، و ملاك حليت شرعي هم همين است، چون حليت شرعي، تابع حليت فطري است، آري دين خدا همه‌اش مطابق فطرت است و خداي سبحان انسان را مجهز به جهاز تغذيه خلق كرده، و موجوداتي از زمين مانند حيوانات و نباتات را ملايم با قوام بشر قرار داده، و طبع بشر بدون هيچ نفرتي مايل آنها هست، و چنين چيزي براي او حلال است.
سوم اينكه: جمله" فكلوا" امري است مقدمي براي جمله" وَ اشْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ" و يادآوري نعمت، اشاره به سبب حكم است، چون نعمت بودن هر چيزي سبب لزوم و وجوب شكر آن است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 390.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 525
چهارم اينكه: جمله" إِنْ كُنْتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ" خطاب به مؤمنين است، چون تنها مؤمنين هستند كه خدا را عبادت مي‌كنند، و جز او را نمي‌پرستند، و قصر مستفاد از جمله كه از مقدم آوردن مفعول بر فعلش استفاده مي‌شود قصر قلب است (كه معنايش در پاورقي مجلدات ديگر اين كتاب گذشت) و غير مؤمنين، يعني مشركين، خدا را نمي‌پرستند، بلكه بتها و آلهه را مي‌پرستند.
بعضي «1» از مفسرين خطاب آيه را متوجه به مشركين نموده ادعا كرده‌اند كه: مراد از عبادت در جمله" إِنْ كُنْتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ" اطاعت است، و يا معنا اين است كه اگر اين پندار شما كه مي‌گوييد ما در عبادت آلهه، عبادت خدا را منظور داريم صحيح است پس شكر خداي را بجاي آوريد، و ليكن هيچ يك از اين دو احتمال دلچسب نيست و به آيه معناي صحيحي نمي‌دهد، زيرا اولا- عبادت را به معناي اطاعت گرفتن قرينه مي‌خواهد و در آيه قرينه و شاهدي نيست، و ثانيا- مشركين اصلا خداي را حتي در ضمن عبادت آلهه هم نمي‌پرستند، بلكه او را از عبادت خود منزه مي‌دانند، چون خدا اجل از اين است كه دست ادراكهاي بشري به او برسد و يا توجهي بسويش منتهي گردد.
بنا بر اين كه گفتيم خطاب در آيه به مؤمنين است، مثلي هم كه در آيه زده شده براي مؤمنين خواهد بود، و نيز خطابهاي تشريعي كه در آيات قبل و بعد است همه متوجه ايشان است.
بعضي گفته‌اند: خطاب متوجه عموم مردم از مؤمن و كافر است. و ليكن بنا بر اين، تطبيق آن بر آيات خالي از زحمت نيست، هر چند كه اشكالش كمتر از آن است كه خطاب مخصوص مشركين باشد.
" إِنَّما حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزِيرِ وَ ما أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ".
گفتار در معناي اين آيه در سوره بقره آيه 173 و در سوره مائده آيه 3 و در سوره انعام آيه 145 گذشت.
مفاد اين آيه با چند عبارت مختلف در چهار جاي قرآن يعني دو سوره انعام و نحل كه هر دو مكي است و يكي در اوائل بعثت نازل شده و ديگري در اواخر توقف رسول خدا (ص) در مكه و در دو سوره بقره و مائده كه در اوائل هجرت به مدينه و اواخر آن نازل شده ايراد شده، و اين آيه بطوري كه بعضي «2» از
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 2، ص 640 و روح المعاني، ج 14 ص 246.
(2)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 130.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 526
مفسرين گفته‌اند: دلالت دارد بر انحصار محرمات در همين چهار تا، يعني مردار و خون و گوشت خوك، و آنچه براي غير خدا ذبح شود.
و ليكن با مراجعه به سنت، به دست مي‌آيد كه محرمات ديگري غير اين چهار حرام كه اصل در محرماتند نيز هست، كه رسول خدا (ص) به امر پروردگارش كه فرمود:
" ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا" «1» بيان نموده است، بعضي از روايات دال بر اين معنا نيز در سابق گذشت.
" وَ لا تَقُولُوا لِما تَصِفُ أَلْسِنَتُكُمُ الْكَذِبَ هذا حَلالٌ وَ هذا حَرامٌ لِتَفْتَرُوا عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ ...".
لفظ" ما" در جمله" لِما تَصِفُ" مصدريه است، و كلمه" كذب" مفعول تصف است، يعني به سبب وصف زبانهاي خود و به خاطر افتراء و دروغ بر خدا، نگوئيد اين حرام است و اين حلال.
و اينكه در سابق گفتيم- بنا بر اينكه سياق مؤيد اين است- كه خطابهاي اين آيات، متوجه مؤمنين است، اين احتمال را تاييد مي‌كند كه مراد از جمله مورد بحث نهي از بدعت در دين باشد، يعني چيزي از حلال و حرام داخل در دين مكنيد و چيزي كه از دين نباشد و به وسيله وحي نرسيده باشد در ميان جامعه باب مكنيد، زيرا اين، افتراء به خداست هر چند كه باب‌كننده‌اش آن را به خدا نسبت ندهد.

[در عرف و اصطلاح قرآن دين همان سنت لازم الاتباع در زندگي است و هر بدعتي در آن افتراء بر خدا شمرده مي‌شود] ..... ص : 526

توضيح مطلب اين است كه دين در عرف و اصطلاح قرآن، همان سنتي است كه در زندگي جريان دارد، چنانچه در جمله" يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ يَبْغُونَها عِوَجاً- از راه خدا باز مي‌داشتند و طلب مي‌كردند انحراف آن را" و نظاير آن تكرار شده، پس دين، يعني آن سنتي كه بايد در جامعه عملي شود، بطور كلي براي خداست، و هر كس چيزي بر آن اضافه كند در حقيقت به خدا افتراء بسته هر چند از اسناد آن به خدا سكوت كند، و يا حتي به زبان، اين اسناد را انكار نمايد.
بيشتر مفسرين «2» گفته‌اند كه: مراد از اين آيه نهي از حرامهايي چون خون و مردار و ذبيحه براي غير خدا است كه مشركين آن را حلال مي‌دانستند، و نيز نهي از تحريم حلالهايي چون" بحيره" و" سائبه" و غير آن دو است، و ليكن همانطور كه گفتيم سياق كلام آن را تاييد
__________________________________________________
(1)آنچه رسول به شما دستور داد بدان عمل كنيد و آنچه شما را از آن نهي فرمود ترك نماييد.
سوره حشر، آيه 7.
(2)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 131.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 527
نمي‌كند.
سپس خداي متعال در مقام تعليل نهي خود فرمود:" إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ لا يُفْلِحُونَ" سپس به نوميدي آنان از رستگاري اشاره نموده فرمود:" مَتاعٌ قَلِيلٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ".
" وَ عَلَي الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا ما قَصَصْنا عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ ..."
مراد از جمله" ما قَصَصْنا عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ- آنچه برايت قبلا شرح داديم"- بطوري كه گفته شد- همان تحليل و تحريمي است كه خداي تعالي در سوره انعام براي رسول خدا (ص) بيان كرده و فرموده بود:" وَ عَلَي الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا كُلَّ ذِي ظُفُرٍ ..." «1» كه بطور يقين قبل از سوره نحل نازل شده بوده.
و اين آيه در حقيقت در مقام دفع اشكالي است كه ممكن است بشود، و در آن عطفي است بر مساله نسخ كه سابقا گذشته بود. گويا گوينده‌اي گفته است، حال كه محرمات از خوردنيها منحصر به چهار حرام مذكور يعني مردار و خون و گوشت خوك و ذبيحه براي غير خداست، و از اين چهار چيز گذشته، هر چيز ديگري حلال است پس اين همه حرامها كه قبلا بر بني اسرائيل حرام شده بود چيست آيا اين ظلم بر ايشان نبوده؟

[تحريم طيبات براي بني اسرائيل ناشي از ظلم خودشان و عقوبت خدا در برابر عصيان آنان بوده است] ..... ص : 527

لذا در جواب فرموده:" اگر ما اينها را قبلا بر بني اسرائيل حرام كرده بوديم ظلمشان نكرديم بلكه ايشان خودشان به خود ظلم كردند و ما به كيفر ظلمشان بعضي چيزها را بر آنان حرام كرديم، به اين معنا كه همين چيزها براي آنان حلال بود و ليكن چون پروردگار خود را عصيان نمودند لذا به عنوان عقوبت، آنها را برايشان تحريم كرديم، هم چنان كه در جاي ديگر مي‌فرمايد:" فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ ..." «2».
و اگر بعد از آن عصيان، بسوي پروردگار خود رجوع نموده از نافرماني توبه مي‌كردند، خدا هم از ايشان مي‌گذشت و دوباره همان حرامها را برايشان حلال مي‌كرد، كه او آمرزگار و رحيم است.
پس روشن شد كه آيه شريفه متصل به ما قبل خود و داستان تحليل و تحريم است، و گويا جوابي از سؤال مقدر است، و ما بعد آن كه مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)و بر جهودان، هر حيوان ناخن‌دار راي حرام كرديم. سوره انعام آيه 146.
(2)و بخاطر ظلمهايي از يهوديان، طيباتي كه بر ايشان حلال بود حرام كرديم ... سوره نساء، آيه 156.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 528
" ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ عَمِلُوا السُّوءَ ..." متصل به آن و متمم مضمون آن است.
" ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ عَمِلُوا السُّوءَ بِجَهالَةٍ ثُمَّ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ أَصْلَحُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِيمٌ".
كلمه" جهالت" و" جهل" در معنا يكي است كه در اصل در مقابل علم بوده، ليكن جهالت در بسياري از موارد، در معناي عدم انكشاف تام واقع، استعمال مي‌شود، هر چند كه شخص بطور كلي خالي از علم نباشد، خلاصه آن كسي را هم كه بطوري كه تكليف بر او صحيح باشد علم دارد ولي واقع بطور كامل برايش مكشوف نيست جاهل مي‌گويند، مانند كسي كه مرتكب محرمات مي‌شود با اينكه مي‌داند حرام است و ليكن هواهاي نفساني بر او غلبه نموده به معصيت وادارش مي‌كند، و نمي‌گذارد كه در حقيقت به اين مخالفت و عصيان و عواقب وخيم آن بينديشد، بطوري كه اگر اجازه‌اش مي‌داد و بطور كامل بصيرت مي‌يافت هرگز مرتكب آنها نمي‌شد، چنين كسي را هم جاهل مي‌گويند با اينكه علم به حرام بودن آن كارها دارد، و ليكن حقيقت امر برايش پنهان است.
مراد از جهالت در آيه مورد بحث همين معنا است، زيرا اگر به معناي اول يعني ناداني مي‌بود، و آن عمل سوء كه در آيه آمده حكم و يا موضوعش براي آنان مجهول بود ديگر ارتكاب آنها معصيت نمي‌شد تا محتاج به توبه و آمرزش و رحمت باشند.
و اين آيه همانطور كه قبلا نيز اشاره شد به ما قبل خود متصل، و متمم مضمون آن است بنا بر اين، معناي مجموع دو آيه چنين مي‌شود: ما در تحريم طيباتي كه بر بني اسرائيل حرام كرديم، بر ايشان ظلم ننموديم، بلكه خود آنان بودند كه به خويشتن ظلم كردند، چون مرتكب معصيتها گشته و بر آنها اصرار ورزيدند، و اين اصرار بر گناه نتيجه‌اش تحريم حلالهايشان شد، و بعد از همه اينها، باب مغفرت و رحمت به روي همه باز است و خدا نسبت به كساني كه از روي جهالت عمل سوء انجام مي‌دهند (عمل سوء به معناي عمل بد است) و سپس توبه نموده خود را اصلاح مي‌كنند تا آنجا كه توبه‌شان پاي بر جا مي‌شود، خدا نسبت به آنان آمرزگار و رحيم است، و اگر توبه را در اول، مقيد به اصلاح نموده و سپس در آخر ضمير را به توبه تنها برگردانده و فرموده:" من بعدها- بعد از توبه" و نفرموده:" من بعدهما- بعد از توبه و اصلاح" براي اين بوده كه دلالت كند بر اينكه شمول مغفرت و رحمت تنها از آثار توبه است، نه توبه و اصلاح.
و اگر توبه را مقيد به اصلاح كرد براي اين بود كه توبه‌شان معلوم شود و هويدا گردد، كه راستي توبه كرده‌اند، و جدا از راه خطا و گناه برگشته‌اند، و توبه‌شان صرف صورت و حالي ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 529
از معنا نبوده است.
و جمله" إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِها" كه در ذيل آيه است، خلاصه‌اي است براي مفصلي كه در صدر آيه گذشت كه فرمود:" إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ ..." و فائده اين خلاصه‌گيري، نگهداري فهم شنونده است از اينكه دچار تشويش و گمراهي گردد، و نيز اظهار عنايت است به اينكه مغفرت و رحمت همواره بعد از توبه است نظير آيه‌اي كه گذشت و مي‌فرمود:" ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ هاجَرُوا مِنْ بَعْدِ ما فُتِنُوا ثُمَّ جاهَدُوا وَ صَبَرُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِيمٌ"" إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً لِلَّهِ حَنِيفاً وَ لَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْرِكِينَ".
اين آيه و ما بعدش به آيات حصر محرمات اكل در چهار چيز و حلال كردن غير آن متصل است، و به عبارت ديگر اين آيه تا آخر چهار آيه بعدش به منزله تفصيل مطالب قبل است، گويا گفته شده كه اين حال ملت و كيش موسي بود كه در آن حرام كرديم بر بني اسرائيل پاره‌اي از طيبات را و اما اين كيش و مذهب كه ما به تو نازلش كرديم، ملتي است كه ابتداء به ابراهيم داديم و او را برگزيده بسوي صراط مستقيمش هدايت نموديم و با آن ملت، دنيا و آخرتش را اصلاح كرديم، ملتي است معتدل و جاري بر طبق فطرت كه تنها طيبات در آن حلال و تنها خبائث در آن حرام شده، و با بكار بستن آن خيراتي كه ابراهيم بدست آورد، بدست مي‌آيد.

[بيان مراد از اينكه ابراهيم (ع) يك امت بود و ذكر اوصاف او كه آثار تدين به دين حنيف او است] ..... ص : 529

كلمه" امة" در جمله" إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً" بطوري كه راغب گفته قائم مقام جماعت در عبادت خدا است، چنان كه مي‌گويند فلاني خودش به تنهايي يك قبيله است «1».
اين كلام راغب بود كه قريب المعناي با روايت نقل شده از ابن عباس است «2». بعضي «3» ديگر گفته‌اند: امت در اينجا به معناي امامي است كه به وي اقتداء مي‌شود. و بعضي «4» گفته‌اند:
ابراهيم امتي بوده كه تا مدتي يك فرد داشته و آنهم خودش بوده، چون تا مدتي غير از آن جناب فرد ديگري موحد نبوده است.
" قانِتاً لِلَّهِ حَنِيفاً وَ لَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْرِكِينَ"- كلمه" قانت" از قنوت است كه به معناي اطاعت و عبادت و يا دوام در آن دو است، و كلمه" حنيف" از حنف است كه به معناي ميل از دو طرف افراط و تفريط، به طرف وسط و اعتدال است.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" امة" ..
(2)روح المعاني، ج 14، ص 249.
(3)روح المعاني، ج 14، ص 250.
(4)روح المعاني، ج 14، ص 249.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 530
" شاكِراً لِأَنْعُمِهِ اجْتَباهُ وَ هَداهُ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ".
" اجتباء" از ماده" جبايه" است كه به معناي جمع‌آوري كردن است، و اجتباء خدا انسان را به اين معنا است كه او را خالص براي خود سازد و از مذهب‌هاي مختلف جمع‌آوريش نمايد، و در اينكه بعد از توصيفش به شكر نعمت بدون فاصله كلمه اجتباء را آورد اشعار به اين است كه شكر نعمت، علت اجتباء بوده است و اين تفسير آنچه را كه ما در سوره اعراف براي آيه" وَ لا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شاكِرِينَ" كرديم تاييد مي‌كند، زيرا در آنجا گفتيم حقيقت شكر اخلاص در عبوديت است.
" وَ آتَيْناهُ فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَ إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ".
مقصود از" حسنه در دنيا"، معيشت نيكو است، و ابراهيم (ع) داراي ثروتي فراوان و مروتي عظيم بوده، ما در تفسير سوره يوسف در ذيل آيه ششم و نيز در معناي هدايت و صراط مستقيم در تفسير سوره فاتحه و در معناي آيه" وَ إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ" «1» بحثهاي مفصلي داشتيم به آنجا مراجعه شود.
و در اينكه ابراهيم (ع) را به صفات مذكور توصيف فرموده اشاره به اين است كه اين صفات آثار نيك اين دين حنيف است، اگر انسان به اين دين در آيد، او را به تدريج به راهي مي‌اندازد كه ابراهيم (ع) را بدان انداخت.
" ثُمَّ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ أَنِ اتَّبِعْ مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ".
در اين آيه دو صفت را از ابراهيم (ع) دوباره آورده، و اين تكرار براي اشاره به اين است كه نسبت به آن دو صفت عنايت بيشتري داشته است.

[معناي آيه:" إِنَّما جُعِلَ السَّبْتُ عَلَي الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ ..." و مقصود از اختلاف يهود در سبت و وجوهي كه در اين باره گفته شده است] ..... ص : 530

" إِنَّما جُعِلَ السَّبْتُ عَلَي الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِيهِ ...".
در مفردات گفته: كلمه" سبت" در اصل به معناي قطع است، و از همين جهت به قطع سير، مي‌گويند سبت السير، و نيز سبت الشعر، تراشيدن مو است، و سبت الانف، بريدن بيني از ته است بعضي گفته‌اند: خداي تعالي روز شنبه را بدين جهت سبت خوانده كه خداوند خلقت آسمانها و زمين را در روز يك شنبه شروع كرد و شش روز طول كشيد روز هفتم كه همان شنبه مي‌شود عمل خود را قطع كرد، و بدين جهت روز شنبه را سبت خوانده.
و جمله" سبت فلان" به اين معنا است كه فلاني وارد در شنبه شد و در جمله" يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً" بعضي گفته‌اند يعني روز قطعشان از عمل، و در معناي جمله" وَ يَوْمَ لا يَسْبِتُونَ"
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 130. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 531
بعضي گفته‌اند روزي كه عمل را قطع نمي‌كنند، و بعضي گفته‌اند روزي كه در شنبه نيستند، و هر دو جمله اشاره است به يك حالت، و جمله" إِنَّما جُعِلَ السَّبْتُ" معنايش اين است كه:
" اگر ترك عمل در شنبه مقرر شد" وَ جَعَلْنا نَوْمَكُمْ سُباتاً" يعني خواب شما را قطع عمل قرار داديم، و اين اشاره است به صفتي كه در باره شب آورده و فرموده بود:" لِتَسْكُنُوا فِيهِ- تا در آن آرامش گيريد" «1».
پس مراد از سبت بطوري كه وي گفته، خود روز است، ليكن معناي قرار دادن آن، قرار دادن ترك عمل در آن و تشريع اين ترك است، ممكن هم هست مراد از آن، معناي مصدري باشد نه روزي كه در آن اين معنا جعل شده، كما اينكه ظاهر آيه" تَأْتِيهِمْ حِيتانُهُمْ يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً وَ يَوْمَ لا يَسْبِتُونَ لا تَأْتِيهِمْ" «2» همين است، بهر حال طبع كلام اقتضاء مي‌كرد كه بفرمايد:
" انما جعل السبت للذين" تا نوعي اختصاص و ملكيت را افاده كند و بفهماند كه خدا در هر هفته يك روز را براي آنان تعطيل قرار داده، تا از عمل دست بكشند و به عبادت پروردگار خود بپردازند، و آن روز شنبه است، هم چنان كه براي مسلمين در هفته يك روز را قرار داده تا در آن براي عبادت و نماز اجتماع كنند، و آن روز جمعه است.
ولي اينطور نفرمود، بلكه كلمه" جعل" را با لفظ" علي" متعدي كرده نه با لفظ لام، با اينكه لفظ" علي" تكليف و تشديد را مي‌رساند مثلا مي‌گويند:" لي عليك دين- براي منست بر ضرر تو قرضي" يعني تو به من بدهكاري، و يا مي‌گويند:" هذا عليك لا لك- اين بر ضرر تو است نه بنفع تو" و اين بدان جهت بود كه بفهماند، تعطيلي روز شنبه در يهود به منظور آسايش آنان نبود، بلكه ابتلاء و امتحاني بوده و لذا مي‌بينيم كه بالأخره تشريع اين حكم منجر به لعنت طائفه‌اي از ايشان و مسخ شدن طايفه ديگرشان شد كه در سوره بقره آيه 65 و در سوره نساء آيه 47 بدان اشاره شده است، بنا بر اين مناسب‌تر اين است كه بگوييم مراد از جمله" اختلفوا فيه" اختلاف در سبت، بعد از تشريع آن باشد، زيرا بني اسرائيل در باره آن اختلاف نموده عده‌اي تشريع آن پذيرفته و عده‌اي رد كردند، دسته سومي حيله بكار بردند كه در سوره بقره و نساء و اعراف به حيله آنان و داستانشان اشاره شده است، نه اينكه مراد از اختلافشان در آن، قبل از تشريع آن باشد چنانچه در بعضي «3» روايات آمده كه اول پيشنهاد شد كه در هر هفته يك روز
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" سبت".
(2)ماهي‌هاشان مي‌آمدند روز سبت و ايشان در روزي كه سبت نمي‌كردند نمي‌آمدند. سوره اعراف، آيه 163.
(3)روح المعاني، ج 14، ص 252.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 532
براي عبادت تعطيل كنند، آن گاه آن روز را جمعه قرار دادند، و بهمين خاطر اختلاف در گرفت بخاطر رفع اختلاف شنبه را قرار دادند.
و معناي آيه اين است كه:" جز اين نيست كه روز سبت قرار داده شد و يا يك روز در هفته براي عبادت تعطيل شد بمنظور تشديد و آزمايش يهود كه بعد از تشريع آن اختلاف كردند، يك دسته قبولش كردند، و يك دسته ديگر آن را رد نمودند، دسته سوم در ظاهر به قبول آن تظاهر نموده و در خفا، براي اشتغال به ماهيگيري حيله نمودند، پروردگار تو در روز قيامت ميان آنان در آنچه اختلاف مي‌كردند حكم خواهد نمود".
بنا بر اينكه معنا چنين باشد و زان آيه و زان آيه قبلي مي‌باشد كه مي‌فرمود:" وَ عَلَي الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا ..." كه گفتيم در معناي جواب از سؤال مقدر و معطوف بر داستان نسخ است كه قبل از اين گفتگويش در ميان بود، و تقدير آن چنين است، اما قرار دادن سبت براي يهود به نفع نبود بلكه عليه ايشان بود تا خدا امتحانشان كند و برايشان تنگ بگيرد، هم چنان كه نظاير اين آزمايش و به حساب چوبكاري در آنان زياد بود، چون مردمي ياغي و متجاوز و متكبر بودند و كوتاه سخن اينكه آيه شريفه ناظر به اعتراضي است كه يهود بر تشريع بعضي احكام غير فطري در دين خود و نسخ آن در اين شريعت كردند، و اگر اين مطلب را ضميمه آيه‌اي كه قبلا در باره يهود بحث مي‌كرد و مي‌فرمود:" وَ عَلَي الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا ..." ننمود براي اين بود كه مساله سبت با سنخ مساله تحليل طيبات و استثناء غذاهاي حرام مغاير است، قبلا هم فهميديد كه آيه:" وَ عَلَي الَّذِينَ هادُوا" تا جمله" وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ" كه هفت آيه مي‌باشند كلامي است متصل و تمام كه به آيه مورد بحث متصل گشته و آن هشتمي آنها شده است.
از اينجا جواب اعتراضي كه شده روشن مي‌شود، و اعتراض اين است كه وسط قرار گرفتن داستان سبت ميان آيه" ثُمَّ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ ..." كه رسول خدا (ص) را امر به پيروي از ملت ابراهيم مي‌كند و آيه" ادْعُ إِلي سَبِيلِ رَبِّكَ ..." نظير فاصله شدن ميان درخت و پوست درخت است.
و حاصل جواب اين شد كه گفتيم: آيه" ثُمَّ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ أَنِ اتَّبِعْ مِلَّةَ إِبْراهِيمَ ..." جزء آخر سياق قبلي است، و آيه" إِنَّما جُعِلَ السَّبْتُ" مربوط و متصل به مطالب قبل آن است، و اما آيه" ادْعُ إِلي سَبِيلِ رَبِّكَ ..." مطلب تازه‌اي را بيان مي‌كند، و آن دستور به دعوت بسوي راه خداست، بعنوان خطاب و هيچ ربطي به ملت ابراهيم و كيش وي ندارد تا بگوييد به آيه پيروي ملت ابراهيم متصل است، و مساله سبت در ميان آن دو بيگانه است، هر چند كه راه خدا به عينه همان ملت ابراهيم است، و ليكن براي الفاظ حكمي است، و براي معاني حكمي ديگر(دقت بفرمائيد).
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 533
مفسرين در بيان اختلاف مذكور در آيه اختلاف عميقي دارند، بعضي «1» از ايشان گفته:
مراد از آن، اين است كه خداوند مساله سبت را گوشمالي كساني قرار داد كه با پيغمبرشان بر سر تعظيم جمعه اختلاف نموده، از آن اعراض كردند، و شنبه را براي خود روز عبادت گرفتند، خدا هم همان شنبه را براي آنان مايه تشديد كرد. پس بنا به گفته اين مفسر اختلاف مزبور قبل از جعل بوده نه بعد از آن، و چه بسا كلمه" في" را به معناي لام و براي تعليل دانسته و آيه را چنين معنا كرده:" اين است و جز اين نيست كه سبت قرار داده شد بر كساني كه به علت آن اختلاف كردند".
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: اختلاف به معناي مخالفت است، چون يهوديان در مساله سبت مخالفت پيغمبر خود كردند، نه اينكه اختلاف كرده باشند.
عده‌اي «3» ديگر گفته‌اند: خداوند مامورشان كرده بود كه جمعه را روز عبادت بگيرند، و ليكن معلوم نكرده بود كه جمعه چه روزي است، و تعيين آن را به اجتهاد خود آنان واگذار كرده بود، آن گاه احبار ايشان (پيشوايان يهود) در تعيين آن اختلاف كردند و خدا هم هدايتشان نكرد در نتيجه شنبه را براي خود تعيين نمودند.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مراد اين است كه در ميان خود در باره شان سبت اختلاف كردند، بعضي گفتند: از روز جمعه محترم‌تر است و بعضي جمعه را افضل از آن دانستند. و همچنين اقوالي ديگر كه ريشه همه آنها مطالبي است كه در خصوص قصه سبت يهود رسيده است.
و خواننده به خوبي مي‌داند كه هيچ يك از اين اقوال با لفظ آيه سازگاري و آن طور كه بايد انطباق ندارد، پس ناگزير بايد وجهي را كه گذشت بپذيريم.
" ادْعُ إِلي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ...".
شكي نيست در اينكه از آيه استفاده مي‌شود كه اين سه قيد، يعني" حكمت" و" موعظه" و" مجادله"، همه مربوط به طرز سخن گفتن است، رسول گرامي مامور شده كه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 253.
(2)روح المعاني، ج 14، ص 253 به نقل از حقاجي.
(3)روح المعاني، ج 14، ص 253 به نقل از قاضي عياض.
(4)روح المعاني، ج 14، ص 253.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 534
به يكي از اين سه طريق دعوت كند كه هر يك براي دعوت، طريقي مخصوص است، هر چند كه جدال به معناي اخصش دعوت به شمار نمي‌رود.

[معناي" حكمت"،" موعظه" و" مجادله" و مراد از موعظه حسنه و جدال بالتي هي احسن در آيه:" ادْعُ إِلي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ"] ..... ص : 534

و اما معني" حكمت"- بطوري كه در مفردات «1» آمده به معناي اصابه حق و رسيدن به آن به وسيله علم و عقل است، و اما" موعظه" بطوري كه از خليل «2» حكايت شده به اين معنا تفسير شده كه كارهاي نيك طوري يادآوري شود كه قلب شنونده از شنيدن آن بيان، رقت پيدا كند، و در نتيجه تسليم گردد، و اما" جدال" بطوري كه در مفردات آمده عبارت از سخن گفتن از طريق نزاع و غلبه جويي است «3».
دقت در اين معاني به دست مي‌دهد كه مراد از حكمت (و خدا داناتر است) حجتي است كه حق را نتيجه دهد آنهم طوري نتيجه دهد كه هيچ شك و وهن و ابهامي در آن نماند، و موعظه عبارت از بياني است كه نفس شنونده را نرم، و قلبش را به دقت در آورد، و آن بياني خواهد بود كه آنچه مايه صلاح حال شنونده است از مطالب عبرت‌آور كه آثار پسنديده و ثناي جميل ديگر آن را در پي دارد دارا باشد.
و جدال عبارت است از: دليلي كه صرفا براي منصرف نمودن خصم از آنچه كه بر سر آن نزاع مي‌كند بكار برود، بدون اينكه خاصيت روشنگري حق را داشته باشد، بلكه عبارت است اينكه آنچه را كه خصم خودش به تنهايي و يا او و همه مردم قبول دارند بگيريم و با همان ادعايش را رد كنيم.
بنا بر اين، اين سه طريقي كه خداي تعالي براي دعوت بيان كرده با همان سه طريق منطقي، يعني برهان و خطابه و جدل منطبق مي‌شود.
چيزي كه هست خداي تعالي موعظه را به قيد حسنه مقيد ساخته و جدال را هم به قيد" بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ" مقيد نموده است، و اين خود دلالت دارد بر اينكه بعضي از موعظه‌ها حسنه نيستند، و بعضي از جدالها حسن (نيكو) و بعضي ديگر احسن (نيكوتر) و بعضي ديگر اصلا حسن ندارند و گر نه خداوند موعظه را مقيد به حسن و جدال را مقيد به احسن نمي‌كرد.
و بعيد نيست تعليلي كه در ذيل آيه كرده و فرموده:" إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" حكم"
(2)مفردات راغب ماده" وعظ".
(3)مفردات راغب، ماده" جدل".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 535
سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ" وجه تقييد مذكور را روشن كند، و معنا چنين شود: خداي سبحان داناتر است به حال كساني كه از دين حق گمراه گشتند هم چنان كه او داناتر است به حال راه يافتگان، پس او مي‌داند تنها چيزي كه در اين راه مفيد است همانا حكمت و موعظه و جدال است، اما نه هر موعظه و جدال، بلكه مراد موعظه حسنه و جدال احسن است.
اعتبار صحيح هم اين معنا را تاييد مي‌كند، براي اينكه راه خداي تعالي اعتقاد حق و عمل حق است و پر واضح است كه دعوت به حق بوسيله موعظه، مثلا از كسي كه خودش به حق عمل نمي‌كند و به آنچه موعظه مي‌كند، متعظ نمي‌شود هر چند به زبان دعوت به حق است ولي عملا دعوت به خلاف حق است، همچنين دعوت به حق بوسيله مجادله با مسلمات كاذب خصم، هر چند اظهار حق است، و ليكن چنين مجادله‌اي احياء باطل نيز هست و يا مي‌تواني بالاتر از اين بگويي، و آن اين است كه چنين مجادله‌اي احياء حق است با كشتن حقي ديگر، مگر اينكه منظور از چنين مجادله‌اي صرف مناقضه باشد نه احياء حق.
از اينجا روشن مي‌شود كه حسن موعظه از جهت حسن اثر آن در احياء حق مورد نظر است، و حسن اثر وقتي است كه واعظ خودش به آنچه وعظ مي‌كند متعظ باشد، و از آن گذشته در وعظ خود آن قدر حسن خلق نشان دهد كه كلامش در قلب شنونده مورد قبول بيفتد، قلب با مشاهده آن خلق و خوي، رقت يابد و پوست بدنش جمع شود و گوشش آن را گرفته و چشم در برابرش خاضع شود.
و اگر از راه جدال دعوت مي‌كند بايد كه از هر سخني كه خصم را بر رد دعوتش تهييج مي‌كند و او را به عناد و لجبازي واداشته بر غضبش مي‌اندازد بپرهيزد و مقدمات كاذب را هر چند كه خصم راستش بپندارد بكار نبندد مگر همانطور كه گفتيم جنبه مناقضه داشته باشد، و نيز بايد از بي عفتي در كلام و از سوء تعبير اجتناب كند و به خصم خود و مقدسات او توهين ننمايد و فحش و ناسزا نگويد و از هر ناداني ديگري بپرهيزد چون اگر غير اين كند درست است كه حق را احياء كرده اما همانطور كه فهميديد با احياء باطل و كشتن حقي ديگر احياء كرده است، و جدال، از موعظه بيشتر احتياج به حسن دارد، و بهمين جهت خداوند موعظه را مقيد كرده به حسن ولي جدال را مقيد نمود به احسن (بهتر).
اين را هم بگوييم كه ترتيب در حكمت و موعظه و جدال ترتيب به حسب افراد است، يعني از آنجايي كه تمامي مصاديق و افراد حكمت خوب است لذا اول آن را آورد
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 536
چون موعظه دو قسم بود: يكي خوب، و يكي بد، و آنكه بدان اجازه داده شده موعظه خوب است، لذا دوم آن را آورد، و چون جدال سه قسم بود، يكي بد، يكي خوب، يكي خوبتر، و از اين سه قسم تنها قسم سوم مجاز بود لذا آن را سوم ذكر كرد، و آيه شريفه از اين جهت كه كجا حكمت، كجا موعظه، و كجا جدال احسن را بايد بكار برد، ساكت است و اين بدان جهت است كه تشخيص موارد اين سه به عهده خود دعوت‌كننده است، هر كدام حسن اثر بيشتري داشت آن را بايد بكار بندد.
و ممكن است كه در موردي هر سه طريق بكار گرفته شود، و در مورد ديگري دو طريق و در مورد ديگري يك طريق، تا ببيني حال و وضع مورد چه اقتضايي داشته باشد.
اين را گفتيم تا معلوم شود اينكه بعضي پنداشته‌اند كه ظاهر آيه، امر به رسول خدا (ص) است به اينكه در همه موارد هر سه طريق را بكار گيرد صحيح نيست، زيرا آيه دلالت ندارد بر اينكه نسبت به همه موارد و همه مدعوين بايد هر سه طريق را بكار بست، بله در تمامي و مجموع همه مدعوين البته هر سه طريق بكار مي‌رود.

[ضعف سخن بعضي از مفسرين در باره وجه ترتيب در ذكر حكمت و موعظه و جدال در آيه شريفه] ..... ص : 536

و نيز تا فساد گفتار بعضي «1» ديگر روشن شود كه گفته‌اند: ترتيب در سه طريق مذكور در آيه ترتيب به حسب فهم مردم و استعداد پذيرفتن حق است، بعضي از خواص كه داراي دلهايي نوراني و قوي و با استعدادند و حقايق عقلي را زود مي‌پذيرند و زود و به شدت در برابر مبادي عالي مجذوب گشته، با علم و يقين الفت و انس زيادي دارند دعوتشان بايد از راه حكمت يعني برهان صورت گيرد.
و بعضي عوام هستند كه دلهاي تاريك و استعدادي ضعيف داشته و الفتشان بيشتر با محسوسات است، و دلبستگي‌شان بيشتر با رسوم و عادات است، چنين كساني سر و كاري با برهان نداشته، و آن را نمي‌پذيرند، ولي معاند با حق هم نيستند، اينگونه اشخاص را بايد با موعظه حسنه به راه آورد.
بعضي ديگر معاند و لجبازند، باطل را سرمايه خود كرده و مي‌خواهند با آن حق را سركوب نمايند و از راه مكابره و لجبازي با دهنهايشان نور خدا را خاموش نمايند، مردمي هستند كه آراي باطل در دلهايشان رسوخ نموده، تقليد از مذهب‌هاي خرافي نياكان و اسلاف بر آنان چيره گشته، ديگر نه برهان، آنان را بسوي حق هدايت مي‌كند و نه موعظه سوقشان مي‌دهد، اين دسته‌اند كه رسول خدا (ص) مامور شده از راه مجادله آنان را
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 254.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 537
دعوت كند.
وجه فساد اين تفسير اين است كه هر چند وجهي دقيق است، و ليكن اين نتيجه را نمي‌دهد كه هر طريق مختص به كساني باشد كه مناسب آن طريقند، زيرا گاه مي‌شود كه موعظه و مجادله در خواص هم اثر مي‌گذارد، هم چنان كه گاهي در معاندين هم مؤثر مي‌افتد و گاه مي‌شود كه مجادله به نحو احسن در باره عوام كه الفتشان همه با رسوم و عادات است نيز مؤثر مي‌شود، پس نه در لفظ آيه دليلي بر اين اختصاص داريم، و نه در خارج و واقع امر.
و نيز اين را گفتيم تا فساد گفتار بعضي «1» ديگر روشن شود كه گفته‌اند: مجادله به نحو احسن اصلا دعوت نيست، بلكه غرض از آن چيز ديگري است مغاير با دعوت و آن صرف اقناع دشمن و ساكت نمودن او است، تا ديگر نپندارد كه سرمايه‌اي علمي دارد، و نتواند با حق بجنگد، صاحب اين حرف سپس گفته: و لذا مي‌بينيم كه مساله جدال در آيه شريفه عطف به آن دو نشده و نفرموده:" ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و الجدال الاحسن" بلكه سياق را بهم زده و جدال را در سياقي ديگر آورده و فرموده:
" وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ".
وجه فساد اين حرف اين است كه گوينده آن از حقيقت قياس جدلي غفلت ورزيده زيرا قانع و ساكت نمودن خصم، هر چند نتيجه قياس جدلي است ليكن اين نتيجه دائمي نيست، چه بسا اتفاق، مي‌افتد اين قياس جدلي از مقدماتي كه مقبول و يا مسلم خصم است مركب مي‌شود و منظور از آن ساكت نمودن او نيست، مانند قياس‌هاي جدلي در امور عملي و علوم غير يقيني از قبيل فقه و اصول و اخلاق و فنون ادبيات و مراد، الزام و اسكات هم نيست، علاوه بر اين، اسكات و الزام هم در جاي خود به قدر خود دعوت است همانطور كه موعظه دعوت است، تنها صورت آن دو تفاوت مي‌كند بله اين را قبول داريم كه اگر قرآن كريم مجادله به نحو احسن را عطف بر آن دو نكرد، و بخاطر آن سياق را عوض نمود كه در مجادله معنايي از منازعه و غلبه بر خصم خوابيده است.
" وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصَّابِرِينَ".
در مفردات گفته است:" عقوبت" و" عقاب" و" معاقبه" تنها در مورد عذاب بكار مي‌رود «2».
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 139.
(2)مفردات راغب، ماده" عقب".
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 538
و اصل در معناي" عقوبت" همان عقب است كه به معناي پاشنه پاي آدمي و دنباله هر چيزي است، و" عاقبت امر"، آن نتايجي است كه در آخر هر چيزي و دنبالش مي‌آيد، و كلمه" تعقيب" به معناي آوردن چيزي در دنبال چيز ديگري است، و معاقبت غير، اين است كه دنبال عملي كه او كرد و تو را ناراحت ساخت عملي كني كه او را ناراحت بسازد كه اين معنا با معناي مجازات و مكافات منطبق است.
پس اينكه فرمود:" وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ" بطوري كه از سياق بر مي‌آيد خطابش به مسلمين است، و لازمه‌اش اين است كه مراد از معاقبت، مجازات مشركين و كفار باشد، و مراد از جمله" عُوقِبْتُمْ بِهِ" عقابي باشد كه كفار به مسلمانان كرده‌اند كه چرا به خدا ايمان آورده‌ايد، و چرا خدايان ما را رها كرده‌ايد؟
و معناي آيه اين مي‌شود كه اگر خواستيد كفار را بخاطر اينكه شما را عقاب كرده‌اند عقاب كنيد رعايت انصاف را بكنيد، و آن گونه كه آنها شما را عقاب كرده‌اند عقابشان كنيد نه بيشتر.

[فضيليت صبر آزار مشركين و امر به پيامبر (ص) به اينكه صبر كند و خدا به او صبر داده است] ..... ص : 538

و معناي جمله" وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصَّابِرِينَ" اين است كه اگر بر تلخي عقاب كفار بسازيد و در مقام تلافي بر نيائيد براي شما بهتر است، چون اين صبر شما در حقيقت ايثار رضاي خدا و اجر و ثواب او بر رضاي خودتان و تشفي قلب خودتان است، در نتيجه عمل شما خالص براي وجه كريم خدا خواهد بود، علاوه بر اين، گذشت، كار جوانمردان است، و آثار جميلي در پي دارد.
" وَ اصْبِرْ وَ ما صَبْرُكَ إِلَّا بِاللَّهِ ...".
در اين جمله رسول خدا (ص) را امر به صبر داده، بشارتش مي‌دهد كه اين نيرو و توانايي كه بر صبر دارد و مي‌تواند اين همه تلخي‌ها را در راه خدا بچشد، از خداي تعالي است، آري هر امري وقتي قابل امتثال است كه مامور، قدرت بر امتثال آن را داشته باشد، خداي تعالي بعد از امر به صبرش خاطر نشان مي‌سازد كه قدرت بر اين صبر داري، چون حول و قوه تو همه از پروردگار تو است، پس در اينكه فرمود:" وَ ما صَبْرُكَ إِلَّا بِاللَّهِ" اشاره بهمين است كه غم مخور، خدا تو را بر چنين صبري نيرو داده است.
" وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ"- يعني بحال كفار غم مخور كه چرا كافر شدند. تفسير اين معنا سابقا در همين سوره و در غير اين سوره گذشت.
" وَ لا تَكُ فِي ضَيْقٍ مِمَّا يَمْكُرُونَ"- ظاهرا مقصود از اينكه فرمود در تنگي مباش اين است كه از مكر ايشان حوصله‌ات بسر نرود، آنهم نه اينكه بخواهد بفرمايد، در آينده تنگ
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 539
حوصلگي مكن بلكه حال و آينده و يا تنها حال منظور است.
" إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ".
از اين تعبير استفاده مي‌شود كه تقوي و احسان هر يك سبب مستقلي براي موهبت نصرت الهي و ابطال مكر دشمنان دين و دفع كيد آنان هستند، پس مي‌توان گفت كه اين آيه جمله" وَ لا تَكُ فِي ضَيْقٍ مِمَّا يَمْكُرُونَ" را تعليل مي‌كند و وعده نصرت مي‌دهد.
و اين سه آيه از نظر مضمون شباهتشان به آيات مدني بيشتر از شباهت به آيات مكي است، و رواياتي هم از طريق شيعه و هم از طريق سني وارد شده كه اين آيات در هنگام مراجعت از احد نازل شد و بزودي در بحث روايتي ان شاء اللَّه خواهد آمد، هر چند كه ممكن است اتصال آنها را به ما قبلش توجيه نمود، چنان كه بعضي «1» از مفسرين توجيه كرده‌اند.
چيزي كه در اينجا تذكرش لازم است اين است كه آيه شريفه‌اي كه قبل از اين سه آيه بود نسبت به غرض سوره از اين سه آيه جامع‌تر بود، و آيات اين سوره با چشم‌پوشي از آيه" لِلَّذِينَ هاجَرُوا ..." و آيه" مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ" تا آخر چند آيه و آيه" وَ إِنْ عاقَبْتُمْ" تا آخر سوره، سياق واحد و متصلي دارند.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات:" ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا ..."،" إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً ..."،" ادْعُ إِلي سَبِيلِ رَبِّكَ" و" إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ ..."] ..... ص : 539

در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا ..." از امام (ع) نقل كرده كه فرمود:" اين آيه در باره قومي نازل شد كه نهري داشتند به نام نهر" ثرثار" و بلاد ايشان بخاطر داشتن آن، بلادي سبز و خرم و پر درآمد بود، بطوري كه با خمير، استنجا و خود را تطهير مي‌كردند، و مي‌گفتند: خمير نرم‌تر است و بدن ما را اذيت نمي‌كند، همين كفران به نعمت خدا و استخفاف به آن باعث شد كه خدا نهر ثرثار را خشكانيد، خشكسالي كارشان را به جايي رسانيد كه همان خمير خشكيده‌ها را جمع‌آوري نموده خوردند و بلكه بر سر تقسيم آن دعوا راه انداختند «2».
مؤلف: اين روايت را كافي نيز به سند خود از عمرو بن شمر از ابي عبد اللَّه (ع) بطور مفصل آورده، «3» و عياشي هم آن را از حفص و زيد شحام از آن جناب نقل
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 14، ص 357. [.....]
(2)تفسير قمي، ج 1، ص 391.
(3)فروع كافي، ج 6، ص 301، باب 50، ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 540
كرده است «1».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از انس بن مالك روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) فرمود: هيچ بنده‌اي نيست كه امتي به نفع او شهادت دهد مگر آنكه خدا آن شهادت را قبول مي‌كند، و امت از يك نفر به بالا است، چون خداي تعالي فرموده:" إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً لِلَّهِ حَنِيفاً وَ لَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْرِكِينَ" «2».
مؤلف: در تفسير آيات شهادت مطالبي گذشت كه با اين حديث ارتباط دارد.
و در تفسير عياشي از سماعة بن مهران روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: روزگاري بود كه در تمام روي زمين جز يك نفر خدا را پرستش نمي‌كرد، و اگر غير او فرد ديگري بود خداوند در آيه" إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً لِلَّهِ حَنِيفاً وَ لَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْرِكِينَ" او را هم اضافه مي‌كرد، پس از مدتي خدا او را با پديد آوردن اسماعيل و اسحاق مانوس نموده سه نفر شدند «3».
مؤلف: اين روايت را كافي هم به سند خود از سماعة از عبد صالح نقل كرده است «4».
و در الدر المنثور است كه شافعي و بخاري و مسلم از ابو هريره روايت آورده‌اند كه رسول خدا (ص) فرمود: مائيم آخرون سابقون در روز قيامت، جز اينكه سابقون اولون قبل از ما داراي كتاب شدند، و ما بعد از ايشان صاحب كتاب شديم آن گاه همين روز جمعه بود كه برايشان واجب شد تا آن را روز تعطيل و عبادت قرار دهند، ولي در باره آن اختلاف كردند، و خداوند هدايت بسوي آن را به ما موهبت فرمود، مردم هم تابع ما هستند، يهود فردا و نصاراي پس فردا. «5»
مؤلف: مثل اين روايت از احمد و مسلم از ابو هريره و حذيفه از رسول خدا (ص) نقل شده، ولي در تفسير آيه وارد نشده.
و نيز در آن كتاب است كه ابن مردويه از ابي ليلي اشعري روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) فرمود: به اطاعت پيشوايان تمسك جوييد و مخالفت نورزيد،
__________________________________________________
(1)تفسير برهان، ج 2، ص 386، ح 3.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 134.
(3)تفسير عياشي، ج 2، ص 274، ح 84.
(4)كافي، تفسير برهان، ج 2، ص 388، ح 10.
(5)الدر المنثور، ج 4، ص 134.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 541
زيرا اطاعت آنان اطاعت خدا است، و معصيتشان معصيت خدا است، چون خدا مرا مبعوث كرده تا با حكمت و موعظه حسنه بسويش دعوت كنم، پس هر كه با من در اين دعوت مخالفت كند از هالكين خواهد بود، و ذمه خدا و رسول از او بري‌ء است و هر كس در كاري ولي امر شما شد، بغير آنچه من دعوت مي‌كنم عمل نمايد لعنت خدا و ملائكه و همه مردم بر او باد «1».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ" از امام نقل كرده كه فرمود: جدال احسن قرآن است. «2»
و در كافي از علي بن ابراهيم به سند خود از ابي عمرو زبيري از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" ادْعُ إِلي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ" فرمود: به قرآن «3».
مؤلف: ظاهر اين روايت اين است كه تفسير جمله" بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ" باشد، و حاصلش اين مي‌شود كه جدال احسن را بايد از قرآن آموخت كه ادب خدا در آن نشان داده شده.
و در تفسير عياشي از حسين بن حمزه روايت شده كه فرمود: من از امام صادق (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: وقتي رسول خدا (ص) ديد كه بر سر حمزة بن عبد المطلب چه آوردند گفت: خدايا حمد مخصوص تو است و شكايت هم بسوي تو است، و تويي ياور بر آنچه من مي‌بينم، آن گاه فرمود: اگر قدرت به دستم بيفتد و بر دشمن ظفر پيدا كنم مثله‌اش مي‌كنم و مثله مي‌كنم، و مثله مي‌كنم در اينجا بود كه اين آيه شريفه نازل شد:" وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصَّابِرِينَ" رسول خدا (ص) عرض كرد: پروردگارا صبر مي‌كنم صبر مي‌كنم. «4»
و در الدر المنثور است كه ابن منذر و طبراني و ابن مردويه و بيهقي در دلائل، از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) در روزي كه حمزه، شهيد و مثله شد فرمود: اگر به قريش ظفر يافتم هفتاد نفرشان را مثله مي‌كنم، اينجا بود كه خداي تعالي اين آيه را نازل فرمود:" وَ إِنْ عاقَبْتُمْ ..." رسول خدا (ص) عرض كرد
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 135.
(2)تفسير قمي، ج 1، ص 392.
(3)فروع كافي، ج 5، ص 13، ح 1.
(4)تفسير عياشي، ج 2، ص 274، ح 85.
ترجمه الميزان، ج‌12، ص: 542
پروردگارا صبر مي‌كنم، پس صبر كرد و از آن پس مثله كردن را ممنوع نمود «1».
مؤلف: در اين معنا از ابي بن كعب و ابو هريره و غير آن دو از رسول خدا (ص) نيز رواياتي آمده «2».
پايان يافت و للَّه الحمد
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 4، ص 135.

جلد سيزدهم

(17)سوره اسري مكي است و 111 آيه دارد ..... ص : 3

[سوره الإسراء (17): آيه 1] ..... ص : 3

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
سُبْحانَ الَّذِي أَسْري بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَي الْمَسْجِدِ الْأَقْصَي الَّذِي بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ (1)

ترجمه آيه ..... ص : 3

به نام خداوند بخشاينده مهربان-
پاك و منزه است خدايي كه در مبارك شبي بنده خود (محمد) (ص) را از مسجد حرام (مكه معظمه) به مسجد اقصايي كه پيرامونش را (به قدوم خاصان خود) مبارك ساخت، سير داد تا آيات خود را به او بنماياند كه همانا خداوند شنوا و بيناست (1).

بيان آيه ..... ص : 3

اشاره

اين سوره پيرامون مساله توحيد و تنزيه خداي تعالي از هر شريكي كه تصور شود مي‌باشد، و با اينكه در اين مورد بحث مي‌كند، اما مساله تسبيح خدا را بر مساله حمد و ثناي او غلبه داده، و بيشتر به قسم دوم پرداخته است، هم چنان كه ابتداي آن را با جمله" سُبْحانَ الَّذِي أَسْري بِعَبْدِهِ ..." شروع كرده و در خلال سوره هم پي در پي تسبيح او را تكرار نموده، يك جا فرموده:" سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يَقُولُونَ" «1»، و جايي ديگر فرموده:" قُلْ سُبْحانَ رَبِّي" «2» و يا
__________________________________________________
(1 و 2)سوره، اسري، آيات 43، 93، 108، 111.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 4
فرموده:" وَ يَقُولُونَ سُبْحانَ رَبِّنا ..." «1»، و حتي در آيه‌اي كه سوره به آن ختم مي‌شود نيز معناي تسبيح خداي را متذكر گرديده و او را بر تنزهش از داشتن شريك و ولي و اتخاذ فرزند ستوده و فرموده است:" وَ قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِيٌّ مِنَ الذُّلِّ وَ كَبِّرْهُ تَكْبِيراً" «2».

[نقل برخي اقوال در باره مدني بودن بعضي از آيات سوره اسراء و اشاره به مفاد كلي اين سوره مباركه] ..... ص : 4

از آيات اين سوره چنين بر مي‌آيد كه از سوره‌هاي مكي است، ولي بنا بر قول بعضي از مفسرين بطوري كه روح المعاني نقل نموده دو آيه از آن مدني است، كه عبارتند از: آيه" وَ إِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ ..." و آيه" وَ إِنْ كادُوا لَيَسْتَفِزُّونَكَ ...".
بعضي ديگر گفته‌اند كه چهار آيه اين سوره مدني است يعني آن دو آيه مذكور به اضافه آيه" وَ إِذْ قُلْنا لَكَ إِنَّ رَبَّكَ أَحاطَ بِالنَّاسِ ..."، و آيه" وَ قُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ ..." «3».
و از حسن نقل شده كه گفته است: همه آيات اين سوره جز پنج آيه‌اش مكي است، و آن پنج آيه عبارتند از آيه" وَ لا تَقْتُلُوا النَّفْسَ ..." و آيه" وَ لا تَقْرَبُوا الزِّني ..." و آيه" أُولئِكَ الَّذِينَ يَدْعُونَ ..." و آيه" أَقِمِ الصَّلاةَ ..."، و آيه" وَ آتِ ذَا الْقُرْبي ..." «4».
و از مقاتل نقل شده كه گفته است كه تمام سوره مكي است مگر پنج آيه زير:" وَ إِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ ..." و آيه" وَ إِنْ كادُوا لَيَسْتَفِزُّونَكَ ..." و آيه" وَ إِذْ قُلْنا لَكَ ..." و آيه" وَ قُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي ..." و آيه" إِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهِ ..." «5».
و از قتاده و معدل از ابن عباس روايت شده كه گفته است: همه آن مكي است مگر هشت آيه و آنها عبارتند از آيه" وَ إِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ ..." تا آيه" وَ قُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي ..." «6»
.و ليكن در مضامين آيات مذكور هيچ دليلي بر اينكه در مدينه نازل شده باشند ديده نمي‌شود، و احكامي هم كه در اين آيات هست احكامي نيست كه نزولش اختصاص به مدينه داشته باشد، چون نظائر آن در سوره‌هاي مكي نيز ديده مي‌شود، مانند سوره انعام و اعراف.
سوره مورد بحث هدفي را دنبال مي‌كند كه آن عبارت است از تسبيح خداي تعالي، اين سوره مطلب را با اشاره به داستان معراج رسول خدا (ص) و سير آن حضرت از مسجد الحرام به مسجد اقصي (كه همان بيت المقدس باشد و بنائي است مرتفع
__________________________________________________
(1 و 2)سوره اسري، آيات 43، 93، 108، 111. [.....]
(3)روح المعاني، ج 15، ص 2.
(4)منهج الصادقين، ج 5، ص 293.
(5)روح المعاني، ج 15، ص 2.
(6)منهج الصادقين، ج 5، ص 2.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 5
(هيكل) كه داوود و سليمان (ع) براي بني اسرائيل بنا نمودند، و خدا آن را خانه مقدس ايشان قرار داد) شروع نموده و متذكر شده است.
آن گاه كلام را به مناسبت، به مقدرات بني اسرائيل كشانده، از عزت و ذلت آنان و اينكه خداوند در هر روزگاري كه او را اطاعت مي‌كردند سربلندشان مي‌كرده، و هر وقت كه از در عصيان در مي‌آمدند ذليل و خوارشان مي‌ساخته، سخن گفته و نيز كيفيت نزول كتاب بر آنان و پيرامون دعوت آنان به توحيد و نفي شرك توضيح داده است.
سپس به همين مناسبت كلام را به وضع اين امت معطوف ساخته، كه بر اين امت نيز كتاب نازل كرده پس اگر اطاعت كنند اجرا مي‌برند، و اگر عصيان بورزند عقاب مي‌شوند، و ملاك كار ايشان مانند آنان به همان اعمالي است كه مي‌كنند، و به طور كلي با هر انساني بر طبق عملش معامله مي‌كنند، و سنت الهي در امتهاي گذشته نيز بر همين منوال بوده است.
پس آن گاه حقايق مهم و بسياري از معارف مربوط به مبدأ و معاد و شرايع عامه از اوامر و نواهي و غير آن را بيان مي‌كند.
و از آيات برجسته، در اين سوره آيه شريفه" قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني- بگو چه خدا را بخوانيد و چه رحمان را، به هر نامي كه بخوانيد براي او است اسماي حسني" «1»
و نيز آيه" كُلًّا نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً- هر يك از طايفه مؤمن و غير مؤمن را از عطاء پروردگارت مدد مي‌رسانيم و عطاء پروردگار تو ممنوع نيست" «2»
و نيز آيه" وَ إِنْ مِنْ قَرْيَةٍ إِلَّا نَحْنُ مُهْلِكُوها- و هيچ قريه‌اي نيست مگر آنكه ما هلاك كننده آنيم" «3»
و همچنين آيات ديگر، است.
" سُبْحانَ الَّذِي أَسْري بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ ...".
كلمه" سبحان" اسم مصدر از ماده تسبيح به معناي تنزيه است، و همواره به طور اضافه استعمال مي‌شود و در تركيب، مفعول مطلقي است كه قائم مقام و جانشين فعل است، بنا بر اين تقدير" سبحان اللَّه"" سبحت اللَّه تسبيحا" است يعني خداي را تنزيه مي‌كنم تنزيه كردن مخصوصي، و آن تنزيه و مبري ساختن او از هر چيزيست كه لايق ساحت قدسش نباشد.
__________________________________________________
(1)سوره اسري، آيه 17.
(2)سوره اسري، آيه 20.
(3)سوره اسري، آيه 58.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 6
و بيشتر در وقتي استعمال مي‌شود كه بخواهند اظهار تعجب كنند، ولي در اين آيه به شهادت سياق، براي تنزيه است نه تعجب، چون سياق كلام و غرض از آن تنزيه خداست، هر چند بعضيها «1»
اصرار دارند كه آن را براي تعجب بگيرند.

[معناي آيه شريفه:" سُبْحانَ الَّذِي أَسْري بِعَبْدِهِ ..."] ..... ص : 6

كلمه" اسراء" و همچنين كلمه" سري" كه ثلاثي مجرد آنست به معناي سير در شب است، وقتي گفته مي‌شود" سري و اسري" معنايش اين است كه فلاني در شب راه پيمود، و وقتي گفته مي‌شود" سري به و اسري به" معنايش اين است كه او را شبانه سير داد، و" سير" مخصوص روز يا اعم از روز و شب مي‌باشد.
و كلمه" ليلا" مفعول فيه است و بودنش در كلام اين معنا را افاده مي‌كند كه اين سير همه‌اش در شب انجام گرفت، هم رفتنش و هم برگشتنش.
مراد از" مسجد اقصي" به قرينه جمله" الَّذِي بارَكْنا حَوْلَهُ" بيت المقدس است و كلمه" اقصي" از ماده" قصو" و اين ماده به معناي دوري است، و اگر مسجد بيت المقدس را مسجد الاقصي ناميده بدين جهت است كه اين مسجد نسبت به محل زندگي رسول خدا (ص) و مخاطبيني كه با اويند از مسجد الحرام خيلي دور است، زيرا محل زندگي ايشان شهر مكه است كه مسجد الحرام در همانجا است.
و جمله" لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا" نتيجه اين سير دادن را بيان مي‌كند و آن اين است كه پاره‌اي از آيات و نشانه‌هاي خود را به وي نشان دهد، و اين كه گفتيم:" پاره‌اي" به خاطر وجود كلمه" من" در كلام است. و سياق كلام دلالت دارد بر اينكه آن آيات از آيات و نشانه‌هاي عظيمي بوده، هم چنان كه در آيه ديگري در داستان معراج به اين معنا تصريح نموده و فرموده است" لَقَدْ رَأي مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْري- آيه‌هاي بزرگي از آيات پروردگارش را مشاهده نمود" «2»
.و اينكه فرمود:" إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ" بيان علت سير دادن او به منظور نشان دادن آيات است، يعني خدا چون شنوا بگفته‌هاي بندگان و بيناي به افعال ايشان است و تقاضاي حال رسول خود را ديد كه چنين اكرامي را اقتضاء مي‌كرد لذا او را براي نشان دادن پاره‌اي از آيات و نشانه‌هايش شبانه سير داد.
در اين آيه شريفه التفات و نكته‌اي به كار رفته و آن التفات از غيبت به تكلم با غير
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 396.
(2)سوره نجم، آيه 18.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 7
است، آنجا كه فرموده:" بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا" زيرا در آغاز كلام خداي را غايب گرفته و در اينجا به صورت متكلم آورد و گفت:" مبارك كرديم پيرامون آن را" و دوباره خداي را غايب گرفته فرمود:" او شنوا و بينا است" و وجه آن اين است كه خواست بدين معنا اشاره كند كه اين اسراء شبانه و آثار مترتب بر آن يعني نشان دادن آيات امري بوده كه از ساحت عظمت و كبريايي و موطن عزت و جبروت حق تعالي صادر شده، و در آن سلطنت عظماي او به كار رفته، و خداوند با آيات كبراي خود براي او تجلي كرده است و اگر اين التفات به كار نمي‌رفت و گفته مي‌شد:" ليريه من آياته" تا از آيات خود به او نشان دهد و يا تعبير ديگري نظير آن مي‌كرد اين نكته حاصل نمي‌شد.
و معناي آيه اين است كه:" بايد تنزيه كند تنزيه كردن مخصوصي آن خدايي را كه با عظمت و كبريائيش بنده خود محمد (ص) را شبانه سير داد، نهايت قدرت و سلطنت خود را به وي نشان داده در دل يك شب او را از مسجد الحرام به سوي مسجد اقصي برده كه همان بيت المقدسي است كه پيرامونش را مبارك گردانيده بود، و اين بدان جهت است كه عظمت و كبريايي و آيات كبراي خود را به وي بنماياند، چون او شنواي به گفتار و بصير و داناي به حال او بود، و مي‌دانست كه او لايق چنين عنايت و مكرمتي هست".

بحث روايتي [روايتي مفصل در شرح واقعه" اسراء" و" معراج" و آنچه پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله) در شب معراج ديد و شنيد] ..... ص : 7

اشاره

قمي در تفسير خود از پدرش از ابن ابي عمير از هشام بن سالم از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل براق را براي رسول خدا (ص) آوردند، يكي مهار آن را گرفت و ديگري ركابش را و سومي جامه رسول خدا (ص) را در هنگام سوار شدن مرتب كرد، در اين موقع براق بناي چموشي گذاشت كه جبرئيل او را لطمه‌اي زد و گفت: آرام باش اي براق، قبل از اين پيغمبر، هيچ پيغمبري سوار تو نشده، و بعد از اين هم كسي همانند او، سوارت نخواهد شد.
آن گاه اضافه فرمود كه براق بعد از لطمه آرام شد و او را مقداري كه خيلي زياد هم نبود بالا برد، در حالي كه جبرئيل هم همراهش بود، و آيات خدايي را از آسمان و زمين به وي نشان مي‌داد. رسول خدا (ص) خودش فرموده: كه در حين رفتن ناگهان يك منادي از سمت راست ندايم داد كه هان اي محمد! ولي من پاسخ نگفته و توجهي به او نكردم. ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 8
منادي ديگر از طرف چپ ندايم داد كه هان اي محمد! به او نيز پاسخ نگفته و توجهي ننمودم، زني با دست و ساعد برهنه و غرق در زيورهاي دنيوي به استقبالم آمد و گفت اي محمد به من نگاه كن تا با تو سخن گويم به او نيز توجهي نكردم و هم چنان پيش مي‌رفتم كه ناگهان آوازي شنيدم و از شنيدنش ناراحت شدم، از آن نيز گذشتم، اينجا بود كه جبرائيل مرا پايين آورد و گفت اي محمد، نماز بخوان من مشغول نماز شدم سپس گفت هيچ مي‌داني كجا است كه نماز مي‌خواني؟ گفتم نه، گفت: طور سينا است، همانجا است كه خداوند با موسي تكلم كرد، تكلمي مخصوص، آن گاه سوار شدم، خدا مي‌داند كه چقدر رفتيم كه به من گفت پياده شو و نماز بگزار. من پايين آمده نماز گزاردم، گفت: هيچ مي‌داني كجا نماز خواندي؟ گفتم نه، گفت اين بيت اللحم بود، و بيت اللحم ناحيه‌ايست از زمين بيت المقدس كه عيسي بن مريم در آنجا متولد شد.
آن گاه سوار شده براه افتاديم تا به بيت المقدس رسيديم، پس براق را به حلقه‌اي كه قبلا انبياء مركب خود را به آن مي‌بستند بسته وارد شدم در حالي كه جبرئيل همراه و در كنارم بود، در آنجا به ابراهيم خليل و موسي و عيسي در ميان عده‌اي از انبياء كه خدا مي‌داند چقدر بودند برخورد نمودم كه همگي به خاطر من اجتماع كرده بودند و مهياي نماز بودند و من شكي نداشتم در اينكه به زودي جبرئيل جلو مي‌ايستد و بر همه ما امامت مي‌كند ولي وقتي صف نماز مرتب شد جبرئيل بازوي مرا گرفت و جلو برد و بر آنان امامت نمودم و البته غرور و عجبي نيست.
آن گاه خازني نزدم آمد در حالي كه سه ظرف همراه داشت يكي شير و ديگري آب و سومي شراب و شنيدم كه مي‌گفت اگر آب را بگيرد هم خودش و هم امتش غرق مي‌شوند و اگر شراب را بگيرد هم خودش و هم امتش گمراه مي‌گردند و اگر شير را بگيرد خود هدايت شده و امتش نيز هدايت مي‌شوند.
آن گاه فرمود من شير را گرفتم و از آن آشاميدم، جبرئيل گفت هدايت شدي و امتت نيز هدايت شدند آن گاه از من پرسيد در مسيرت چه ديدي؟ گفتم صداي هاتفي را شنيدم كه از طرف راستم مرا صدا زد. پرسيد آيا تو هم جوابش را دادي؟ گفتم نه و هيچ توجهي به آن نكردم گفت او مبلغ يهود بود اگر پاسخش گفته بودي امتت بعد از خودت به يهودي‌گري مي‌گرائيدند، سپس پرسيد ديگر چه ديدي؟ گفتم هاتفي از طرف چپم صدايم زد، پرسيد آيا تو هم جوابش گفتي؟ گفتم نه و توجهي هم نكردم، گفت او داعي مسيحيت بود اگر جوابش مي‌دادي امتت بعد از تو مسيحي مي‌شدند آن گاه پرسيد چه كسي در روبرويت ظاهر شد؟
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 9
گفتم زني ديدم با بازواني برهنه كه همه زيورهاي دنيوي بر او بود به من گفت: اي محمد به سوي من بنگر، تا با تو سخن گويم، جبرئيل پرسيد آيا تو هم با او سخن گفتي؟ گفتم نه سخن گفتم و نه به او توجهي كردم، گفت او دنيا بود اگر با او همكلام مي‌شدي امتت دنيا را بر آخرت ترجيح مي‌دادند.
آن گاه آوازي هول‌انگيز شنيدم كه مرا به وحشت انداخت جبرئيل گفت اي محمد مي‌شنوي؟ گفتم آري، گفت اين سنگي است كه من هفتاد سال قبل از لب جهنم به داخل آن پرتاب كرده‌ام الآن در قعر جهنم جاي گرفت و اين صدا از آن بود، اصحاب مي‌گويند به همين جهت رسول خدا (ص) تا زنده بود خنده نكرد.
آن گاه فرمود: جبرئيل بالا رفت و من هم با او بالا رفتم تا به آسمان دنيا رسيديم و در آن فرشته‌اي را ديدم كه او را اسماعيل مي‌گفتند و هم او بود صاحب خطفه كه خداي عز و جل در باره‌اش فرموده:" إِلَّا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِبٌ- مگر كسي كه خبر را بربايد پس تير شهاب او را دنبال مي‌كند" «1»
و او هفتاد هزار فرشته زير فرمان داشت كه هر يك از آنان هفتاد هزار فرشته ديگر زير فرمان داشتند فرشته مذكور پرسيد اي جبرئيل، اين كيست همراه تو؟ گفت اين محمد رسول خدا (ص) است، پرسيد: مبعوث هم شده؟ گفت آري، فرشته در را باز كرد من به او سلام كردم او نيز به من سلام كرد من جهت او استغفار كردم او هم جهت من استغفار كرد و گفت مرحبا به برادر صالح و پيغمبر صالح و همچنين ملائكه يكي پس از ديگري به ملاقاتم مي‌آمدند تا به آسمان دوم وارد شدم در آنجا هيچ فرشته‌اي نديدم مگر آنكه خوش و خندانش يافتم تا اينكه فرشته‌اي ديدم كه از او مخلوقي بزرگتر نديده بودم، فرشته‌اي بود كريه المنظر و غضبناك او نيز مانند سايرين با من برخورد نمود، هر چه آنها گفتند او نيز بگفت و هر دعا كه ايشان در حقم نمودند او نيز كرد، اما در عين حال هيچ خنده نكرد، آن چنان كه ديگر ملائكه مي‌كردند، پرسيدم: اي جبرئيل اين كيست كه اين چنين مرا به فزع انداخت؟ گفت: جا دارد كه ترسيده شود خود ما هم همگي از او مي‌ترسيم او خازن و مالك جهنم است، و تا كنون خنده نكرده، و از روزي كه خدا او را متصدي جهنم نموده تا به امروز روز به روز بر غضب غيظ خود نسبت به دشمنان خدا و گنهكاران- مي‌افزايد، و خداوند به دست او از ايشان انتقام مي‌گيرد، و اگر بنا بود به روي احدي تبسم كند، چه آنها كه قبل از تو بودند و چه بعديها قطعا به روي تو تبسم مي‌كرد، پس من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرده به نعيم بهشت بشارتم داد.
__________________________________________________
(1)سوره صافات، آيه 10.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 10
پس من به جبرئيل گفتم آيا ممكن است او را فرمان دهي تا آتش دوزخ را به من نشان دهد؟ جبرئيل (يعني همان كسي كه خداوند در باره‌اش فرمود" مُطاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ" «1»
) گفت آري، و به آن فرشته گفت: اي مالك، آتش را به محمد نشان بده، او پرده جهنم را بالا زد، و دري از آن را باز نمود لهيب و شعله‌اي از آن بيرون جست و به سوي آسمان سر كشيد و هم چنان بالا رفت كه گمان كردم مرا نيز خواهد گرفت، به جبرئيل گفتم دستور بده پرده‌اش را بيندازد، او نيز مالك را گفت تا به حال اولش برگردانيد.
آن گاه به سير خود ادامه دادم، مردي گندم‌گون و فربه را ديدم از جبرئيل پرسيدم اين كيست؟ گفت: اين پدرت آدم است، سپس مرا معرفي بر آدم نمود و گفت: اين ذريه تو است، آدم گفت (آري) روحي طيب و بويي طيب از جسدي طيب.
رسول خدا (ص) به اينجا كه رسيد سوره مطففين را از آيه هفدهم كه مي‌فرمايد:" كَلَّا إِنَّ كِتابَ الْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ كِتابٌ مَرْقُومٌ يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ" تا آخر سوره را تلاوت فرمود، پس آن گاه فرمود: من به پدرم آدم سلام كردم، او هم بر من سلام كرد، من جهت او استغفار نموده او هم جهت من استغفار كرد و گفت مرحبا به فرزند صالحم پيغمبر صالح و مبعوث در روزگار صالح، آن گاه به فرشته‌اي از فرشتگان گذشتم كه در مجلسي نشسته بود، فرشته‌اي بود كه همه دنيا در ميان دو زانويش قرار داشت، در اين ميان ديدم لوحي از نور در دست دارد و آن را مطالعه مي‌كند، و در آن چيزي نوشته بود، و او سرگرم دقت در آن بود، نه به چپ مي‌نگريست و نه به راست و قيافه‌اي (چون قيافه مردم) اندوهگين به خود گرفته بود، پرسيدم: اين كيست اي جبرئيل؟ گفت: اين ملك الموت است كه دائما سرگرم قبض ارواح مي‌باشد، گفتم مرا نزديكش ببر قدري با او صحبت كنم وقتي مرا نزديكش برد سلامش كردم و جبرئيل وي را گفت كه اين محمد نبي رحمت است كه خدايش به سوي بندگان گسيل و مبعوث داشته عزرائيل مرحبا گفت و با جواب سلام تحيتم داد و گفت: اي محمد مژده باد ترا كه تمامي خيرات را مي‌بينم كه در امت تو جمع شده.
گفتم حمد خداي منان را كه منتها بر بندگان خود دارد، اين خود از فضل پروردگارم مي‌باشد آري رحمت او شامل حال منست، جبرئيل گفت اين از همه ملائكه شديد العمل‌تر است پرسيدم آيا هر كه تا كنون مرده و از اين به بعد مي‌ميرد او جانش را مي‌گيرد؟ گفت آري از خود عزرائيل پرسيدم آيا هر كس در هر جا به حال مرگ مي‌افتد تو او را مي‌بيني و در آن
__________________________________________________
(1)سوره تكوير، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 11
- واحد بر بالين همه آنها حاضر مي‌شوي؟ گفت آري.
ملك الموت اضافه كرد كه در تمامي دنيا در برابر آنچه خدا مسخر من كرده و مرا بر آن سلطنت داده بيش از يك پول سياه نمي‌ماند كه در دست مردي باشد و آن را در دست بگرداند و هيچ خانه‌اي نيست مگر آنكه در هر روز پنج نوبت وارسي مي‌كنم و وقتي مي‌بينم مردمي براي مرده خود گريه مي‌كنند مي‌گويم گريه مكنيد كه باز نزد شما بر مي‌گردم و آن قدر مي‌آيم و مي‌روم تا احدي از شما را باقي نگذارم.
رسول خدا (ص) فرمود اي جبرئيل فوق مرگ واقعه‌اي نيست! جبرئيل گفت بعد از مرگ شديدتر از خود مرگ است.
آن گاه فرمود به راه خود ادامه داديم تا به مردمي رسيديم كه پيش رويشان طعامهايي از گوشت پاك و طعامهايي ديگر از گوشت ناپاك بود. ناپاك را مي‌خوردند و پاك را فرو مي‌گذاشتند پرسيدم اي جبرئيل اينها كيانند؟ گفت اينها حرام خوران از امت تو هستند كه حلال را كنار گذاشته و از حرام استفاده مي‌برند.
فرمود آن گاه فرشته‌اي از فرشتگان را ديدم كه خداوند امر او را عجيب كرده بود بدين صورت كه نصفي از جسد او را از آتش و نصف ديگرش را از يخ آفريده بود كه نه آتش يخ را آب مي‌كرد و نه يخ آتش را خاموش و او با صداي بلند مي‌گفت:" منزه است خدايي كه حرارت اين آتش را گرفته نمي‌گذارد اين يخ را آب كند، و برودت يخ را گرفته نمي‌گذارد اين آتش را خاموش سازد، بار الها اي خدايي كه ميان آتش و آب را سازگاري دادي ميان دلهاي بندگان با ايمانت الفت قرار ده"، پرسيدم اي جبرئيل اين كيست؟ گفت فرشته‌ايست كه خدا او را به اكناف آسمان و اطراف زمين‌ها موكل نموده و او خيرخواه‌ترين ملائكه است نسبت به بندگان مؤمن از سكنه زمين، و از روزي كه خلق شده همواره اين دعا را كه شنيدي به جان آنان مي‌كند.
و دو فرشته در آسمان ديدم كه يكي مي‌گفت پروردگارا به هر كسي كه انفاق مي‌كند خلف و جايگزيني عطا كن و به هر كسي كه از انفاق دريغ مي‌ورزد تلف و كمبودي ده.
آن گاه به سير خود ادامه داده به اقوامي برخوردم كه لبهايي داشتند مانند لبهاي شتر، گوشت پهلويشان را قيچي مي‌كردند و به دهانشان مي‌انداختند، از جبرئيل پرسيدم اينها كيانند؟ گفت سخن‌چينان و مسخره‌كنندگانند.
باز به سير خود ادامه داده به مردمي برخوردم كه فرق سرشان را با سنگ‌هاي بزرگ مي‌كوبيدند پرسيدم اينها كيانند؟ گفت آنان كه نماز عشاء نخوانده مي‌خوابند.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 12
باز به سير خود ادامه دادم به مردمي برخوردم كه آتش در دهانشان مي‌انداختند و از پائينشان بيرون مي‌آمد پرسيدم اينها كيانند گفت اينها كساني هستند كه اموال يتيمان را به ظلم مي‌خورند كه در حقيقت آتش مي‌خورند و بزودي به سعير جهنم مي‌رسند.
آن گاه پيش رفته به اقوامي برخوردم كه از بزرگي شكم احدي از ايشان قادر به برخاستن نبود از جبرئيل پرسيدم اينها چه كساني هستند؟ گفت اينها كساني هستند كه ربا مي‌خورند، بر نمي‌خيزند مگر برخاستن كسي كه شيطان ايشان را مس نموده و در نتيجه احاطه‌شان كرده.
در اين ميان به راه آل فرعون بگذشتم كه صبح و شام بر آتش عرضه مي‌شدند و مي‌گفتند پروردگارا قيامت كي بپا مي‌شود.
رسول خدا (ص) فرمود: پس از آنجا گذشته به عده‌اي از زنان برخوردم كه به پستانهاي خود آويزان بودند، از جبرئيل پرسيدم اينها چه كساني هستند؟ گفت اينها زناني هستند كه اموال همسران خود را به اولاد ديگران ارث مي‌دادند آن گاه رسول خدا (ص) فرمود: غضب خداوند شدت يافت در باره زني كه فرزندي را كه از يك فاميل نبوده داخل آن فاميل كرده و او در آن فاميل به عورات ايشان واقف گشته اموال آنان را حيف و ميل كرده است.
آن گاه فرمود: (از آنجا گذشته) به عده‌اي از فرشتگان خدا برخوردم كه خدا به هر نحو كه خواسته خلقشان كرده و صورت‌هايشان را هر طور خواسته قرار داده هيچ يك از اعضاي بدنشان نبود مگر آنكه جداگانه از همه جوانب و به آوازهاي مختلف خدا را حمد و تسبيح مي‌كردند، و فرياد آنان به ذكر و گريه از ترس خدا بلند بود، من از جبرئيل پرسيدم اينها چه كساني هستند؟ گفت خداوند اينها را همين طور كه مي‌بيني خلق كرده و از روزي كه خلق شده‌اند هيچيك از آنان به رفيق بغل دستي خود نگاه نكرده و حتي يك كلمه با او حرف نزده از ترس و خشوع در برابر خدا به بالاي سر خود و پائين پايشان نظر نينداخته‌اند من به ايشان سلام كرده ايشان بدون اينكه به من نگاه كنند با اشاره جواب دادند، آري خشوع در برابر خدا اجازه چنين توجهي را به ايشان نمي‌داد، جبرئيل مرا معرفي نمود، و گفت: اين محمد پيغمبر رحمت است كه خدايش به سوي بندگان خود به عنوان نبوت و رسالت فرستاده، آري اين خاتم النبيين و سيد المرسلين است، آيا با او هم حرف نمي‌زنيد؟ ملائكه وقتي اين حرف را شنيدند روي به من آورده سلام كردند و احترام نمودند، و مرا و امتم را به خير مژده دادند.
سپس به آسمان دوم صعود كرديم، در آنجا ناگهان به دو مرد برخورديم كه شكل هم بودند، از جبرئيل پرسيدم، اين دو تن كيانند؟ جبرئيل گفت اينان دو پسر خاله‌هاي تو يحيي و
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 13
عيسي بن مريم (ع)، من بر آن دو سلام كردم، ايشان نيز بر من سلام كردند، و برايم طلب مغفرت نموده من هم براي ايشان طلب مغفرت كردم به من گفتند مرحبا به برادر صالح و پيغمبر صالح، در اين ميان نگاهم به ملائكه‌اي افتاد كه در حال خشوع بودند، خداوند چهره‌هايشان را آن طور كه خواسته قرار داده بود احدي از ايشان نبود مگر اينكه خداي را با صوتهاي مختلف حمد و تسبيح مي‌كردند.
آن گاه به آسمان سوم صعود كرديم در آنجا به مردي برخوردم كه صورتش آن قدر زيبا بود كه از هر خلق ديگري زيباتر بود، آن چنان كه ماه شب چهارده از ستارگان زيباتر است، از جبرئيل پرسيدم اين كيست؟ گفت: اين برادرت يوسف است، من بر او سلام كردم و جهتش استغفار نمودم او هم به من سلام كرده برايم طلب مغفرت نمود، و گفت مرحبا به پيغمبر صالح و برادر صالح و مبعوث در زمان صالح.
در اين بين ملائكه‌اي را ديدم كه در حال خشوع بودند به همان نحوي كه در باره ملائكه آسمان دوم توصيف كردم جبرئيل همان حرفهايي را كه در آسمان دوم در معرفي من زد اينجا نيز همان را تكرار نمود ايشان هم همان عكس العمل را نشان دادند.
آن گاه به سوي آسمان چهارم صعود نموديم در آنجا مردي را ديدم از جبرئيل پرسيدم اين مرد كيست؟ گفت اين ادريس است كه خداوند به مقام بلندي رفعتش داده، من به او سلام كرده برايش طلب مغفرت نمودم، او نيز جواب سلامم داد، و برايم طلب مغفرت نمود و از ملائكه در حال خشوع همان را ديدم كه در آسمانهاي قبل ديده بوديم همه مرا و امتم را بشارت به خير دادند، به علاوه آنها در آنجا فرشته‌اي ديدم كه بر تخت نشسته هفتاد هزار فرشته زير فرمان داشت كه هر يك از آنها هفتاد هزار ملك زير فرمان داشتند در اينجا به خاطر مبارك رسول خدا (ص) خطور كرد كه نكند اين همان باشد، پس جبرئيل با صيحه و فرياد به او گفت بايست و او اطاعتش نموده بپا خاست و تا قيامت هم چنان خواهد ايستاد.
آن گاه به آسمان پنجم صعود كرديم در آنجا مردي سالخورده و بزرگ چشم ديدم كه بعمرم، پير مردي به آن عظمت نديده بودم، نزد او جمع كثيري از امتش بودند من از كثرت ايشان خوشم آمد، از جبرئيل پرسيدم اين كيست؟ گفت: اين پيغمبري است كه امتش دوستش مي‌داشتند، اين هارون پسر عمران است، من سلامش كردم، جوابم را داد برايش طلب مغفرت كردم او نيز براي من طلب مغفرت نمود، در همان آسمان باز از ملائكه در حال خشوع همان را ديدم كه در آسمانهاي قبلي ديده بودم.
آن گاه به آسمان ششم صعود نموديم، در آنجا مردي بلند بالا و گندم‌گون ديدم كه
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 14
گويي از شنوه (قبيله معروف عرب) بود، و اگر هم دو تا پيراهن روي هم مي‌پوشيد باز موي بدنش از آنها بيرون مي‌آمد، و شنيدم كه مي‌گفت: بني اسرائيل گمان كردند كه من محترم‌ترين فرزندان آدم نزد پروردگار هستم و حال آنكه اين مرد گرامي‌تر از من است از جبرئيل پرسيدم اين كيست؟ گفت: اين برادر تو موسي بن عمران است، پس او را سلام كردم او نيز به من سلام كرد، سپس براي همديگر استغفار نموديم، و باز در آنجا از ملائكه در حال خشوع همانها را ديدم كه در آسمان‌هاي قبلي ديده بودم.
رسول خدا (ص) سپس فرمود آن گاه به آسمان هفتم صعود نموديم و در آنجا به هيچ فرشته از فرشتگان عبور نكرديم مگر آنكه مي‌گفتند اي محمد حجامت كن و به امتت بگو حجامت كنند، در ضمن در آنجا مردي ديدم كه سر و ريشش جو گندمي، و بر كرسي نشسته بود از جبرئيل پرسيدم اين كيست كه تا آسمان هفتم بالا آمده و كنار بيت المعمور در جوار پروردگار عالم مقام گرفته؟ گفت: اي محمد اين پدر تو ابراهيم است در اينجا محل تو و منزل پرهيزكاران از امت تو است، آن گاه رسول خدا (ص) اين آيه را تلاوت فرمود:" إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ" «1»
.پس به وي سلام كردم، بعد از جواب سلامم گفت: مرحبا به پيغمبر صالح و فرزند صالح و مبعوث در روزگار صالح، در آنجا نيز از ملائكه در حال خشوع همان را ديدم كه در ديگر آسمانها ديده بودم، ايشان نيز مرا و امتم را به خير بشارت دادند.
رسول خدا (ص) اضافه كرد كه در آسمان هفتم درياها از نور ديدم كه آن چنان تلألؤ داشتند كه چشم‌ها را خيره مي‌ساخت و درياها از ظلمت و درياها از رنج ديدم كه نعره مي‌زد و هر وقت وحشت مرا مي‌گرفت يا منظره هول‌انگيزي مي‌ديدم از جبرئيل پرسش مي‌كردم، مي‌گفت بشارت باد ترا اي محمد شكر اين كرامت الهي را بجاي آور و خداي را در برابر اين رفتاري كه با تو كرد سپاسگزاري كن، خداوند هم دل مرا با گفتار جبرئيل سكونت و آرامش مي‌داد وقتي اينگونه تعجب‌ها و وحشت‌ها و پرسشهايم بسيار شد جبرئيل گفت: اي محمد! آنچه مي‌بيني به نظرت عظيم و تعجب‌آور مي‌آيد، اينها كه مي‌بيني يك خلق از مخلوقات پروردگار تو است، پس فكر كن خالقي كه اينها را آفريده چقدر بزرگ است با اينكه آنچه تو نديده‌اي خيلي بزرگتر است از آنچه ديده‌اي آري ميان خدا و خلقش هفتاد هزار حجابست و از همه خلايق نزديك‌تر به خدا من و اسرافيلم و بين ما و خدا
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 68.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 15
چهار حجاب فاصله است حجابي از نور حجابي از ظلمت حجابي از ابر و حجابي از آب.
رسول خدا (ص) افزود از عجائب مخلوقات خدا (كه هر كدام بر آنچه كه خواسته اوست مسخر ساخته) خروسي را ديدم كه دو بالش در بطون زمينهاي هفتم و سرش نزد عرش پروردگار است و اين خود فرشته‌اي از فرشتگان خداي تعالي است كه او را آن چنان كه خواسته خلق كرده، دو بالش در بطون زمينهاي هفتم و رو به بالا گرفته بود تا سر از هوا در آورد و از آنجا به آسمان هفتم و از آنجا هم چنان بالا گرفته بود تا اينكه شاخش به عرش خدا نزديك شده بود.
و شنيدم كه مي‌گفت: منزه است پروردگار من هر چه هم كه بزرگ باشي نخواهي دانست كه پروردگارت كجا است، چون شان او عظيم است و اين خروس دو بال در شانه داشت كه وقتي باز مي‌كرد از شرق و غرب مي‌گذشت و چون سحر مي‌شد بالها را باز مي‌كرد و به هم مي‌زد و به تسبيح خدا بانگ بر مي‌داشت و مي‌گفت:" منزه است خداي ملك قدوس، منزه است خداي كبير متعال، معبودي نيست جز خداي حي قيوم" و وقتي اين جملات را مي‌گفت، خروس‌هاي زمين همگي شروع به تسبيح نموده بالها را به هم مي‌زدند، و مشغول خواندن مي‌شدند و چون او ساكت مي‌شد همه آنها ساكت مي‌گشتند. خروس مذكور پرهايي ريز و سبز رنگ و پري سفيد داشت كه سفيديش سفيدتر از هر چيز سفيدي بود كه تا آن زمان ديده بودم و زغب (پرهاي ريز) سبزي هم زير پرهاي سفيد داشت آنهم سبزتر از هر چيز سبزي بود كه ديده بودم.
رسول خدا (ص) چنين ادامه داد كه: سپس به اتفاق جبرئيل به راه افتاده وارد بيت المعمور شدم، در آنجا دو ركعت نماز خواندم و عده‌اي از اصحاب خود را در كنار خود ديدم كه عده‌اي لباسهاي نو به تن داشتند و عده‌اي ديگر لباسهايي كهنه، آنها كه لباسهاي نو در برداشتند با من به بيت المعمور روانه شدند و آن نفرات ديگر بجاي ماندند.
از آنجا بيرون رفتم دو نهر را در اختيار خود ديدم يكي از آنها به نام" كوثر" ديگري به نام" رحمت" از نهر كوثر آب خوردم و در نهر رحمت شستشو نمودم آن گاه هر دو برايم رام شدند تا آنكه وارد بهشت گشتم كه ناگهان در دو طرف آن خانه‌هاي خودم و اهل بيتم را مشاهده كردم و ديدم كه خاكش مانند مشك معطر بود، دختري را ديدم كه در نهرهاي بهشت غوطه‌ور بود، پرسيدم دختر! تو از كيستي؟ گفت از آن زيد بن حارثه مي‌باشم صبح اين مژده را به زيد دادم.
نگاهم به مرغان بهشت افتاد كه مانند شتران بختي (عجمي) بودند انار بهشت را ديدم ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 16
كه مانند دلوهاي بزرگ بود، درختي ديدم كه آن قدر بزرگ بود كه اگر مرغي مي‌خواست دور تنه آن را طي كند، مي‌بايست هفتصد سال پرواز كند و در بهشت هيچ خانه‌اي نبود مگر اينكه شاخه‌اي از آن درخت بدانجا سر كشيده بود. از جبرئيل پرسيدم اين درخت چيست؟ گفت اين درخت" طوبي" است كه خداوند آن را به بندگان صالح خود وعده داده، و فرموده:
" طُوبي لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ- طوبي و سرانجام نيك مر ايشان راست" «1»
.رسول خدا (ص) فرمود وقتي وارد بهشت شدم به خود آمدم و از جبرئيل از آن درياهاي هول‌انگيز و عجائب حيرت‌انگيز آن سؤال نمودم، گفت اينها سير اوقات و حجابهايي است كه خداوند به وسيله آنها خود را در پرده انداخته و اگر اين حجابها نبود نور عرش تمامي آنچه كه در آن بود را پاره مي‌كرد و از پرده بيرون مي‌ريخت.
آن گاه به درخت سدرة المنتهي رسيدم كه يك برگ آن امتي را در سايه خود جاي مي‌داد و فاصله من با آن درخت همان قدر بود كه خداي تعالي در باره‌اش فرمود:" قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْني" «2»
در اينجا بود كه خداوند ندايم داد و فرمود:" آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ" در پاسخ، از قول خودم و امتم عرض كردم:" وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ وَ قالُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ" خداي تعالي فرمود:" لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ" عرض كردم:" رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا" خداي تعالي فرمود تو را مؤاخذه نمي‌كنم عرض كردم:" رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً كَما حَمَلْتَهُ عَلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا" خداوند تعالي خطاب فرمود:" نه، تحميلت نمي‌كنم"، من عرض كردم" رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ وَ اعْفُ عَنَّا وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا أَنْتَ مَوْلانا فَانْصُرْنا عَلَي الْقَوْمِ الْكافِرِينَ" «3»
خداي تعالي فرمود: اين را كه خواستي به تو و به امت تو دادم.
امام صادق (ع) در اينجا فرمود:" هيچ ميهماني به درگاه خدا گرامي‌تر از رسول خدا (ص) (در آن وقتي كه اين تقاضاها را براي امتش مي‌كرد) نبوده است".
رسول خدا (ص) عرض كرد: پروردگارا تو به انبيايت فضائلي كرامت فرمودي، به من نيز عطيه‌اي كرامت كن، فرمود: به تو نيز در ميان آنچه كه داده‌ام دو كلمه عطيه داده‌ام كه در زير عرشم نوشته شده، و آن كلمه:" لا حول و لا قوة الا باللَّه" و كلمه:
__________________________________________________
(1)سوره رعد، آيه 29.
(2)سوره نجم، آيه 9. [.....]
(3)سوره بقره، آيه 285 و 286.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 17
" لا منجي منك الا اليك" مي‌باشد. رسول خدا (ص) فرمود: در اينجا بود كه ملائكه كلامي را به من آموختند، تا در هر صبح و شام بخوانم، و آن اين است:
" اللهم ان ظلمي اصبح مستجيرا بعفوك و ذنبي اصبح مستجيرا بمغفرتك و ذلي اصبح مستجيرا بعزتك، و فقري اصبح مستجيرا بغناك و وجهي الفاني اصبح مستجيرا بوجهك الباقي الذي لا يفني- خدايا اگر ظلم مي‌كنم دلگرم به عفو توام و اگر گناه مي‌كنم پناهنده به مغفرتت هستم، خدايا ذلتم از دلگرمي به عزت تو است و فقرم پناهنده به غناي تو است و وجه فانيم مستجير به وجه باقي تو" و من اين را در موقع عصر مي‌خوانم.
آن گاه صداي اذاني شنيدم و ناگاه ديدم فرشته‌ايست كه اذان مي‌گويد، فرشته‌ايست كه تا قبل از آن شب كسي او را در آسمان نديده بود، وقتي دو نبوت گفت" اللَّه اكبر" خداي تعالي فرمود درست مي‌گويد بنده من، من از هر چيز بزرگترم، او گفت:" اشهد ان لا اله الا اللَّه" خداي تعالي فرمود: بنده‌ام درست مي‌گويد، منم اللَّه، كه معبودي نيست مگر من و معبودي نيست به غير من.
او گفت:" اشهد ان محمدا رسول اللَّه اشهد ان محمدا رسول اللَّه" پروردگار فرمود:
بنده‌ام راست مي‌گويد محمد بنده و فرستاده من است، من او را مبعوث كرده‌ام، او گفت:
" حي علي الصلاة حي علي الصلاة" خداي تعالي فرمود: راست مي‌گويد بنده من و به سوي واجب من دعوت مي‌كند هر كس از روي رغبت و به اميد اجر دنبال واجب من برود همين رفتنش كفاره گناهان گذشته او خواهد بود.
او گفت:" حي علي الفلاح حي علي الفلاح" خداي تعالي فرمود: آري نماز صلاح و نجاح و فلاح است آن گاه در همان آسمان بر ملائكه امامت كردم و نماز گزارديم آن طور كه در بيت المقدس بر انبياء امامت كرده بودم (اين روايت از دستبرد عامه محفوظ نمانده و گرنه جا داشت حي علي خير العمل هم در آن ذكر شده باشد).
سپس فرمود بعد از نماز، مهي همانند ابر مرا فرا گرفت به سجده افتادم پروردگارم مرا ندا داد: من بر همه انبياي قبل از تو پنجاه نماز واجب كرده بودم همان پنجاه نماز را بر تو و امتت نيز واجب كردم اين نمازها را در امتت بپاي دار، رسول خدا (ص) مي‌گويد: من برخاسته به طرف پايين به راه افتادم، در مراجعت به ابراهيم برخوردم، چيزي از من نپرسيد، به موسي برخوردم، پرسيد چه كردي؟ گفتم: پروردگارم فرمود: بر هر پيغمبري پنجاه نماز واجب كردم، و همان را بر تو و بر امتت نيز واجب كردم، موسي گفت: اي محمد ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 18
امت تو آخرين امتند، و نيز ناتوان‌ترين امتهايند، پروردگار تو نيز هيچ خواسته‌اي برايش زياد نيست و امت تو طاقت اين همه نماز را ندارد برگرد و درخواست كن كه قدري به امت تو تخفيف دهد.
من به سوي پروردگارم برگشتم تا به سدرة المنتهي رسيده در آنجا به سجده افتادم، و عرض كردم پنجاه نماز بر من و امتم واجب كردي نه من طاقت آن را دارم و نه امتم پروردگارا قدري تخفيفم بده، خداي تعالي ده نماز تخفيفم داد، بار ديگر نزد موسي برگشتم و قصه را گفتم گفت تو و امتت طاقت اين مقدار را هم نداريد، برگرد به سوي پروردگار، برگشتم ده نماز ديگر از من برداشت، باز نزد موسي آمدم و قصه را گفتم. گفت باز هم برگرد و در هر بار كه بر مي‌گشتم تخفيفي مي‌گرفتم. تا آنكه پنجاه نماز را به ده نماز رساندم، و نزد موسي بازگشتم، گفت: طاقت اين را هم نداريد، به درگاه خدا شدم پنج نماز ديگر تخفيف گرفته نزد موسي آمدم، و داستان را گفتم، گفت: اين هم زياد است طاقتش را نداريد، گفتم: من ديگر از پروردگارم خجالت مي‌كشم، و زحمت پنج نماز برايم آسانتر از درخواست تخفيف است، اينجا بود كه گوينده‌اي ندا در داد: حال كه بر پنج نماز صبر كردي در برابر همين پنج نماز ثواب پنجاه نماز را داري، هر يك نماز به ده نماز و هر كه از امت تو تصميم بگيرد كه به اميد ثواب كار نيكي بكند اگر آن كار را انجام داد ده برابر ثواب برايش مي‌نويسم و اگر (به مانعي برخورد و نكرد بخاطر همان تصميمش) يك ثواب برايش مي‌نويسم، و هر كه از امتت تصميم بگيرد كار زشتي انجام دهد، اگر انجام هم داد فقط يك گناه برايش مي‌نويسم، و اگر منصرف شد و انجام نداد، هيچ گناهي برايش نمي‌نويسم.
امام صادق (ع) در اينجا فرمود: خداوند از طرف اين امت به موسي (ع) جزاي خير بدهد" او باعث شد كه تكليف اين امت آسان شود" اين است تفسير آيه:
" سُبْحانَ الَّذِي أَسْري بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَي الْمَسْجِدِ الْأَقْصَي الَّذِي بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ" «1»
.مؤلف: قريب به مضمون اين روايت، روايات بسيار زيادي از طرق شيعه «2»
و سني «3»
وارد شده است، و اينكه در اين روايت داشت: (" مردي گندم‌گون" در عبارت عربيش دارد)" رجل آدم" و آدم به معناي گندم‌گون است، و كلمه:" طامه" به معناي امري است شديد كه
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 3 الي ص 12.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 395.
(3)روح المعاني، ج 15، ص 5.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 19
با شدتش بر هر امر ديگري غلبه كند، و به همين جهت در قرآن كريم، قيامت،" طامه" خوانده شده است.
و كلمه:" اكتاف" جمع كتف (شانه) است، ولي مقصود از اين كلمه در اين روايت، اطراف و نواحي است و اينكه در شرح گذشتن از آسمان چهارم داشت" به خاطر رسول خدا (ص) چنين خطور كرد كه نكند اين همان باشد" مقصود اين است كه نكند اين همان كسي باشد كه تدبير امور عالم به دست اوست، و همه امور به او منتهي مي‌گردد.
و اينكه در عبورش از آسمان ششم داشت كه" به مردي برخوردم كه گويي از شنوه بود" مقصود از" شنوه" قبيله‌ايست از عرب كه به بلندي قامت معروفند.
و اينكه در خصوص آسمان هفتم داشت" به مردي برخوردم كه سر و ريشش اشمط بود" مقصود از" اشمط" اين است كه موي سر و يا ريش سفيد و سياه باشد.
و اينكه در باره آن خروس داشت" خروس مذكور زغبي سبز روي پرها و زغبي ديگر زير پرها داشت" معنايش در مرغها آن پرهاي خيلي ريز است و در حيوانات موي‌دار مويهاي خيلي ريز است.
و اينكه داشت:" نگاهم به مرغان بهشت افتاد كه مانند شتران بختي بودند، مقصود از آن شتران خراساني است، و كلمه:" دلي" (با ضم دال و كسر لام و تشديد ياء) جمع دلو است كه در اصل دلوي بر وزن فعول بوده، و ضبابه اگر با صاد بي نقطه باشد بايد به فتحه صاد خواند و معنايش شوق و عشق رقيق است، و اگر ضبابه با ضاد نقطه‌دار باشد، بايد با ضمه ضاد خواند و معنايش ابر رقيق است.

[روايات ديگري در شرح اسراء و معراج] ..... ص : 19

و در امالي صدوق از پدرش از علي از پدرش از ابن ابي عمير از ابان بن عثمان از ابي عبد اللَّه جعفر بن محمد (ع) روايت آمده كه فرمود: وقتي رسول خدا (ص) را به معراج و به بيت المقدس بردند جبرئيل او را سوار براق كرد و به اتفاق به بيت المقدس آمدند جبرئيل محرابهاي انبياء را به آن جناب نشان داد، و رسول خدا (ص) در آن محرابها نماز گزارده و از آنجا عبورش داده در مراجعت به كاروان قريش برخوردند، رسول خدا (ص) آبي را كه آنان در ظرف داشتند ديد و ديد كه شتري گم كرده‌اند و در پي آن مي‌گردند، رسول خدا (ص) از آن آب بياشاميد، و ما بقي آن را به زمين ريخت و چون از معراج برگشت و صبح شد به قريش فرمود كه خداي تعالي ديشب مرا به بيت المقدس برد و آثار انبياء و منزلهاي ايشان را نشانم داد، و
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 20
من در مراجعت در فلان محل به كارواني از قريش برخوردم كه شتري گم كرده بودند و از آب ايشان بياشاميدم، و ما بقي آن را ريختم.
ابو جهل گفت: اي قريش الآن فرصت خوبي دست داده، بپرسيد مسجد اقصي چند ستون داشت؟ و چند قنديل در آن آويزان بود؟ پرسيدند اي محمد! در اين جمع كساني هستند كه بيت المقدس را ديده باشند، اينك تو بيت المقدس را براي ما توصيف كن ببينيم راست مي‌گويي يا خير، بگو ببينيم چند عدد ستون داشت؟ و قنديلها و محراب‌هايش چند تا بود؟
جبرئيل در دم نازل شده صورت بيت المقدس را در برابر آن جناب مجسم نمود، و آن جناب هر چه را ايشان مي‌پرسيدند پاسخ مي‌گفت، بعد از آنكه از جزئيات بيت المقدس فارغ شدند گفتند بايد صبر كني تا كاروان برسد، از كاروانيان نيز قضيه تو را بپرسيم، حضرت فرمود:
شاهد صدق گفتار من اين است كه كاروانيان قريش هنگام طلوع آفتاب وارد مي‌شوند، در حالي كه شتري خاكستري رنگ پيشاپيش كاروانست.
فرداي آن روز قريش به استقبال كاروان آمده شكاف دره را نگاه مي‌كردند مي‌گفتند الآن آفتاب مي‌زند در همين بين در يك آن هم آفتاب طلوع كرد و هم كاروان نمودار شد در حالي كه شتري خاكستري رنگ پيشاپيش آن بود از داستان شب گذشته و آنچه رسول خدا (ص) فرموده بود پرسيدند گفتند آري همين طور بود شتري از ما در فلان محل گم شده بود و ما آب خود را در ظرفي ريخته بوديم صبح كه برخاستيم ديديم آب به زمين ريخته شده است. ولي مشاهده اين معجزات چيزي جز بر طغيان قريش نيفزود «1»
.مؤلف: در معناي اين روايت، روايت ديگري نيز از شيعه «2»
و سني «3»
وارد شده است.
و در همان كتاب به سند خود از عبد اللَّه بن عباس روايت كرده كه گفت رسول خدا (ص) وقتي به آسمان عروج نمود جبرئيل او را به كنار نهري رسانيد، كه آن را نهر نور مي‌گويند و آيه:" وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ" اشاره به آنست، وقتي به آن نهر رسيدند جبرئيل به او گفت: اي محمد! به بركت خدا عبور كن، زيرا خداوند چشمت را برايت نوراني كرده و پيش رويت را وسعت داده، آري اين نهري است كه تا كنون احدي از آن عبور نكرده نه فرشته‌اي مقرب و نه پيغمبري مرسل، تنها و تنها من روزي يك بار در آن آب تني مي‌كنم، و وقتي بيرون مي‌شوم بالهايم را بهم مي‌زنم هيچ قطره‌اي نيست كه از بالم بچكد مگر آنكه
__________________________________________________
(1)امالي شيخ صدوق، ص 363، مجلس 69، ح 1.
(2)منهج الصادقين، ج 5، ص 252.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 155.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 21
خداي تعالي از آن قطره فرشته‌اي مقرب خلق مي‌كند كه بيست هزار صورت و چهل هزار بال دارد و به هر زباني با لغتي جداگانه حرف مي‌زند كه زبان ديگري آن را نمي‌داند و نمي‌فهمد.
رسول خدا (ص) از آن نهر عبور كرد تا رسيد به حجابها و حجابها پانصد عدد بودند كه ميان هر دو حجابي پانصد سال راه بود آن گاه به وي گفت اي محمد! جلو برو رسول خدا (ص) پرسيد چرا با من نمي‌آيي گفت من نمي‌توانم از اينجا پا فراتر بگذارم، رسول خدا (ص) آن قدر كه خدا مي‌خواست جلو رفت تا آنكه گفتار خداي را شنيد كه مي‌فرمود من محمودم و تو محمدي اسمت را از اسم خودم مشتق نمودم پس هر كه با تو بپيوندد من با او مي‌پيوندم و هر كه با تو قطع كند با او قطع مي‌كنم برو به سوي بندگانم و ايشان را از كرامتي كه به تو كردم خبر بده، هيچ پيغمبري برنگزيدم مگر آنكه براي او وزيري قرار دادم و تو پيغمبر من، و علي بن ابي طالب وزير تو است. «1»
و در مناقب ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت شده كه در خبري گفته: (رسول خدا) آوازي را شنيد كه مي‌گفت:" آمنا برب العالمين" ابن عباس اضافه كرده كه (جبرئيل) گفت: اينها ساحران فرعونند و همچنين (رسول اللَّه) شنيد كه گوينده‌اي مي‌گفت" لبيك اللهم لبيك" جبرئيل گفت اينها حاجيانند، و نيز شنيد صداي گوينده‌اي را كه مي‌گفت" لبيك" اللَّه اكبر" جبرئيل گفت اينها مجاهدين راه خدايند و نيز صداي تسبيح شنيد جبرئيل بيان داشت كه اينان انبيايند پس وقتي به سدرة المنتهي و از آنجا به حجابها رسيد جبرئيل گفت يا رسول اللَّه تو خود جلو برو كه من بيش از اين نمي‌توانم نزديك شوم چرا كه اگر به اندازه يك بند انگشت نزديكتر شوم خواهم سوخت «2»
.و در احتجاج از ابن عباس روايت كرده كه گفت رسول خدا (ص) در ضمن احتجاجي كه عليه يهود مي‌كرد فرمود:" بر بال جبرئيل سوار شدم، سير نمودم و به آسمان هفتم رسيدم از سدرة المنتهي كه نزد آن جنت الماوي است نيز گذشتم تا آنكه به ساق عرش پيوستم، و از ساق عرش ندا شد كه به درستي كه منم آري منم اللَّه و معبود يكتا، معبودي نيست غير من، منم" سلام"" مؤمن"" مهيمن"" عزيز"" جبار"" متكبر"" رؤوف"" رحيم"، و من او را با چشم دل ديدم نه با چشم سر ..." «3»
.و در كافي به سند خود از ابي الربيع روايت كرده كه گفت سفري با حضرت ابي
__________________________________________________
(1)امالي صدوق، ص 290، ح 10، طبع بيروت.
(2)مناقب، ج 1، ص 179.
(3)احتجاج، ج 1، ص 48، طبع بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 22
جعفر (ع) به حج مشرف شدم كه آن سال هشام بن عبد الملك نيز به اتفاق نافع مولاي عمر بن خطاب مشرف بود.
نافع نظري به ابي جعفر (ع) انداخت در حالي كه در ركن بيت بود و مردم اطرافش جمع بودند، نافع به هشام گفت يا امير المؤمنين! اين كيست كه اينقدر مردم اطرافش را گرفته‌اند؟ گفت: اين پيغمبر اهل كوفه محمد بن علي است، نافع گفت شاهد باش كه مي‌روم و از مسائلي پرسش مي‌كنم كه در جواب عاجز بماند، سؤالاتي به ميان مي‌آورم كه جز پيغمبر و يا وصي پيغمبر و يا فرزند پيغمبر نمي‌تواند جواب بگويد، گفت برو و سعي كن سؤالاتي را مطرح كني تا شرمنده‌اش سازي.
نافع نزديك آمد تا خود را به دوش مردم تكيه داده رو به ابي جعفر كرد و گفت: اي محمد بن علي من تورات و انجيل و زبور و قرآن را خوانده‌ام و حلال و حرام آنها را ياد گرفته‌ام اينك آمده‌ام تا از تو سؤالاتي كنم كه جواب آنها را جز پيغمبران و يا اوصياي آنان نمي‌دانند، راوي مي‌گويد امام ابي جعفر (ع) سرش را بلند كرد و فرمود بپرس هر چه را كه مي‌خواهي.
نافع گفت به من بگو ببينم بين عيسي (ع) و خاتم الأنبياء چند سال فاصله بود؟ فرمود نظريه خودم را بگويم يا رأي ترا؟ عرض كرد هر دو را، فرمود بنا به قول من پانصد سال فاصله شد و اما بنا بر قول تو ششصد سال بوده، گفت: بگو ببينم معناي كلام خدا كه مي‌فرمايد:" وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا أَ جَعَلْنا مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ" «1»
چيست؟ و با اينكه بين رسول خدا (ص) و پيغمبر قبل او عيسي پانصد سال فاصله است اين سؤال را از كدام پيغمبر بكند؟.
حضرت در جوابش اين آيه را تلاوت فرمود:" سُبْحانَ الَّذِي أَسْري بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَي الْمَسْجِدِ الْأَقْصَي الَّذِي بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا" و از جمله آياتي كه خداوند در بيت المقدس به او نشان داد اين بود كه خداوند انبياء و مرسلين اولين و آخرين را محشور نموده به جبرئيل دستور داد تا اذان و اقامه را دو تا دو تا بگويد، و او در اذانش گفت حي علي خير العمل آن گاه به انبياء نماز گزارد.
و چون از نماز فارغ شد رو به ايشان كرده پرسيد شما به چه چيز شهادت مي‌دهيد
__________________________________________________
(1)از پيغمبراني كه قبل از تو فرستاده‌ايم بپرس آيا ما به غير رحمان معبودهاي ديگري قرار داديم كه مردم را بپرستند؟ سوره زخرف، آيه 45.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 23
(عقايد ديني شما چيست؟) و چه چيزي را مي‌پرستيديد؟ گفتند ما شهادت مي‌دهيم به اينكه معبودي نيست جز خداي تعالي و او را شريكي نيست و نيز شهادت مي‌دهيم بر اينكه تو رسول خدايي بر اين معنا از ما عهد و ميثاقها گرفته‌اند، نافع گفت درست فرمودي اي ابا جعفر «1»
.و در علل به سند خود از ثابت بن دينار روايت كرده كه گفت من از حضرت زين العابدين علي بن الحسين (ع) در باره خداي عز و جل پرسيدم كه آيا خداوند به مكان وصف مي‌شود؟ حضرت فرمود:" تعالي اللَّه عن ذلك- خدا بزرگتر از اين است" عرض كردم اگر خداوند به مكان وصف نمي‌شود پس چرا وقتي مي‌خواست پيغمبرش را به خود نزديك كند او را به آسمان برد، مگر خدا در آسمان است؟ فرمود: نه اين كار براي آن بود كه مي‌خواست ملكوت و واقعيت آسمانها و آنچه در آنها (از عجائب صنع و بدايع خلقت) است را به او نشان دهد.
پرسيدم پس اينكه خداي تعالي مي‌فرمايد:" ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّي فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْني" چه معنا دارد؟ و رسول خدا (ص) به كجا نزديك شد؟ (كه بيش از دو تيرانداز و يا كمتر فاصله نماند؟) فرمود رسول خدا (ص) به حجابهاي نوري نزديك شد و در آنجا ملكوت آسمانها را مشاهده كرد، آن گاه تدلي (نزديكي) نموده و از طرف پائين ملكوت زمين را نگريست تا آنجا كه پنداشت نزديكيهاي زمين است و بيش از دو تيرانداز و يا كمتر فاصله نبود خلاصه جمله" قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْني" ناظر به فاصله آن جناب با زمين است «2»
.و در تفسير قمي به سند خود از اسماعيل جعفي روايت كرده كه گفت: من در مسجد الحرام نشسته بودم و حضرت ابي جعفر (ع) نيز در گوشه‌اي نشسته بود، سر بلند كرده نگاهي به آسمان و نگاهي به كعبه كرد و فرمود:" سُبْحانَ الَّذِي أَسْري بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَي الْمَسْجِدِ الْأَقْصَي" سه بار اين آيه را تكرار كرد، آن گاه متوجه من شد و فرمود: اهل عراق در باره اين آيه چه مي‌گويند؟ عرض كردم مي‌گويند خداوند رسول خود را از مسجد الحرام به بيت المقدس برد، فرمود اينطور نيست كه آنان مي‌گويند ليكن از اينجا به اينجا سيرش دادند و با دست اشاره به آسمان كرد و فرمود ما بين آن دو حرم است.
آن گاه فرمود: به سدرة المنتهي رسيد جبرئيل از همراهيش باز ايستاد رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)روضه كافي، ص 103، ح 93.
(2)علل شرايع، ج 1، ص 131، باب 112، ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 24
پرسيد آيا در چنين جايي مرا تنها مي‌گذاري؟ گفت تو پيش برو كه به خدا سوگند به جايي رسيده‌اي كه هيچ خلقي از خلائق بدانجا نرسيده و نخواهد رسيد اينجا بود كه پروردگار خود را ديد و تنها سبحه ميان او و خداوند فاصله بود، پرسيدم فدايت شوم سبحه چيست؟ حضرت با صورت خود اشاره به زمين و با دست خود اشاره به آسمان كرد و سه نوبت گفت" جلال ربي جلال ربي" آن گاه خطاب شد كه اي محمد، گفت لبيك يا رب، خطاب رسيد سكنه آسمان در چه چيز مشاجره مي‌كنند؟ پيامبر گفت: خداوندا تو منزهي من علمي ندارم جز آنچه كه تو به من آموختي.
رسول خدا سپس فرمود: پس خداي تعالي دست در ميان دو پستانم گذاشت و من برودت آن را در ميان دو كتفم احساس كردم، آن گاه هيچ چيز از گذشته و آينده از من نپرسيد مگر آنكه پاسخ آن را دانستم، در پايان پرسيد اي محمد! سكان آسمانها در چه چيز مخاصمه و نزاع دارند؟ گفتم در درجات و كفارات و حسنات.
فرمود: اي محمد نبوتت بپايان رسيد، و خوردنت تمام شد، چه كسي را براي جانشيني خود در نظر گرفته‌اي؟ عرض كردم: پروردگارا من همه خلقت را آزمايش كرده‌ام كسي را مطيع‌تر از علي براي خود نيافتم، فرمود: اي محمد! همچنين مطيع‌تر از همه خلق نسبت به دستورات منست، عرض كردم: پروردگارا همه خلقت را آزمودم كسي را نسبت بخودم علاقمندتر از علي نيافتم، فرمود: و همچنين نسبت به من، پس اي محمد! او را بشارت بده به اينكه آيات هدايت و پيشواي اولياي من و نور براي فرمانبران من و كلمه باقيه‌ايست كه من متقين را ملزم به پذيرفتن آن كرده‌ام، هر كه او را دوست بدارد مرا دوست داشته و هر كه او را دشمن بدارد مرا دشمن داشته، علاوه بر اين، من او را به خصائصي اختصاص داده‌ام كه احدي را به آن اختصاص نداده‌ام.
عرض كردم پروردگارا آخر او برادر من و صاحب و وزير و وارث من است، فرمود:
اين امري است كه قضايش مقدر شده كه او بايد مبتلا شود و مردم هم به وسيله او امتحان شوند علاوه بر اين من او را ارث داده‌ام وارث داده‌ام وارث داده‌ام وارث داده‌ام، چهار چيز را كه گره آنها به دست اوست و او هرگز فاش نمي‌كند «1»
.مؤلف: اينكه امام (ع) فرمود:" از اينجا به اينجا سيرش دادند" مقصود اين است كه آن جناب را از كعبه به بيت المعمور سير دادند (و ما بين كعبه و بيت المعمور حرم
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 243. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 25
است) نه اينكه مقصود اين باشد كه از كعبه تا بيت المقدس نرفته بلكه به مسجد اقصي رفته است، چون اخبار بسياري وارد شده كه مقصود از مسجد اقصي همان بيت المقدس است، نه اينكه خواسته باشد مسجد اقصي را به بيت المعمور تفسير كرده باشد بلكه مقصود حضرت اين است كه منتهاي معراج بيت المقدس نبوده بلكه از آنجا هم گذشته به بيت المعمور كه در آسمانها است برده شده.
و اينكه رسول خدا (ص) فرمود:" اينجا بود كه پروردگار خود را ديدم" معنايش ديدن به چشم قلب است نه به چشم سر، هم چنان كه در پاره‌اي از روايات قبلي خود آن حضرت تصريح به آن كرده بود، رواياتي هم كه رؤيت را به رؤيت قلبي تفسير مي‌كند مؤيد اين معنا است.
و اينكه فرمود:" تنها سبحه ميان پيامبر و خدا فاصله بود" معنايش اين است كه در نزديكي به خدا به جايي رسيد كه ميان خدا و پيامبر جز جلال او فاصله‌اي نماند.
و اينكه فرمود:" خداي تعالي دست در ميان دو پستانم گذاشت ..." كنايه است از رحمت الهي، و حاصل معنايش اين است كه علمي از ناحيه او به قلبم وارد شد كه هر شك و ريبي را از ميان برد.
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه و مسلم و ابن مردويه از طريق ثابت از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: براق را برايم آوردند، حيواني بود سفيد و دراز، و بزرگتر از الاغ و كوچكتر از قاطر كه هر گامش به اندازه چشم اندازش بود من آن را سوار شده به راه افتادم تا به بيت المقدس رسيدم، در آنجا براق را به همان حلقه‌اي كه انبياء مركب خود را مي‌بستند ببستم و داخل مسجد شده دو ركعت نماز بجا آوردم.
آن گاه بيرون آمدم جبرئيل ظرفي شراب و ظرفي شير برايم آورد، من شير را انتخاب كردم جبرئيل گفت، فطرت را اختيار كردي، آن گاه ما را به طرف آسمان دنيا برد در آنجا اجازه ورود خواست، پرسيدند تو كيستي؟ گفت: جبرئيلم، پرسيدند همراهت كيست؟ گفت:
محمد (ص)است، پرسيدند مبعوث شده؟ گفت: آري مبعوث شده، در اين موقع درب را باز كردند، ناگهان آدم را ديدم كه به من مرحبا گفت و برايم دعاي خير كرد.
آن گاه ما به آسمان دوم عروج داده شديم در آنجا نيز جبرئيل اذن ورود خواست، پرسيدند: تو كيستي؟ گفت: جبرئيلم، پرسيدند: چه كسي با تو است؟ گفت: محمد است، پرسيدند: مگر مبعوث شده؟ گفت: آري مبعوث شده، ما را راه دادند، ناگهان دو پسر خاله‌ام عيسي بن مريم و يحيي بن زكريا را ديدم مرا مرحبا گفتند و برايم دعاي خير كردند. ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 26
سپس به آسمان سوم برده شديم در آنجا نيز جبرئيل اجازه ورود خواست، پرسيدند: تو كيستي؟ گفت: جبرئيلم، پرسيدند: همراهت كيست؟ گفت: محمد است، پرسيدند: مگر مبعوث شده؟ گفت: آري مبعوث شده، ما را راه دادند، ناگهان يوسف را ديدم كه بهره‌اي از زيبايي داشت مرحبا گفت و برايم دعاي خير نمود.
آن گاه ما به آسمان چهارم برده شديم، جبرئيل اجازه ورود خواست، پرسيدند كيستي؟
گفت جبرئيلم، پرسيدند: چه كسي با تو است؟ گفت محمد است، پرسيدند مگر مبعوث شده؟ گفت: آري مبعوث شده، آن گاه ما را راه دادند وارد شديم و من به ادريس برخوردم بر من مرحبا گفت و برايم دعاي خير كرد.
آن گاه به آسمان پنجم رفتيم، و جبرئيل اجازه ورود خواست، گفتند: كيستي؟
گفت: جبرئيلم گفتند: آن كيست با تو؟ گفت: محمد است، پرسيدند: مگر مبعوث شده؟
گفت: آري مبعوث شده، اجازه دادند وارد شديم، و من به هارون برخوردم و مرا ترحيب گفت و برايم دعاي خير كرد.
سپس به آسمان ششم عروجمان دادند در آنجا نيز جبرئيل اجازه خواست، گفتند:
كيستي؟ گفت: جبرئيلم، پرسيدند: به همراه تو كيست؟ گفت: محمد است، پرسيدند: مگر مبعوث شده؟ گفت: آري مبعوث شده، اجازه دادند وارد شديم و من موسي را ديدم و مرا ترحيب گفت و دعاي خير برايم كرد.
پس آن گاه به آسمان هفتم عروج داده شديم و جبرئيل اجازه خواست، پرسيدند:
كيستي؟ گفت: جبرئيلم، گفتند آن كيست؟ گفت محمد، پرسيدند، مگر مبعوث شده؟ گفت آري مبعوث شده اجازه ورودمان دادند و من به ابراهيم برخوردم كه تكيه به بيت المعمور داده بود و هر روز هفتاد هزار فرشته به ديدارش مي‌آمدند و ديگر آن عده نزد او نمي‌آمدند، بلكه هر روز يك عده‌اي ديگر او را ديدار مي‌كردند.
از آنجا عبور داده شدم و به سدرة المنتهي رسيدم، برگ درخت سدر را در آنجا ديدم كه مانند گوش فيل بود و ميوه‌اش همچون كوزه‌هاي بزرگ و چون امر الهي آن درخت را فرا گرفت وضعش تغيير كرد، در نتيجه احدي از خلق خدا قادر نيست كه زيبايي آن را توصيف كند، آنجا بود كه خداوند به من وحي كرد آنچه را كه كرد، و پنجاه نماز بر من واجب كرد تا در هر شبانه روز به جاي آورم، پس فرود آمدم تا به موسي رسيدم، او پرسيد: خدا چه چيز بر امت تو واجب كرد؟ گفتم پنجاه نماز گفت برگرد نزد پروردگارت، چرا كه امت تو طاقت اين مقدار را ندارند، آري بني اسرائيل را آزموده و اين تجربه را به دست آوردم. ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 27
من به درگاه پروردگارم برگشته به عرض رساندم كه به امت من تخفيف ده خداي تعالي پنج نماز را تخفيف داد و من نزد موسي برگشتم و گفتم كه پنج نماز تخفيف داده شد، گفت: امتت طاقت اين را هم ندارند برگرد و از پروردگارت درخواست تخفيف كن، مي‌فرمايد من هم چنان برمي‌گشتم و تخفيف مي‌گرفتم تا آنكه خداي تعالي فرمود: اي محمد! حال رسيد به پنج نماز، براي هر شبانه روز، و هر نماز اجر ده نماز را دارد و در نتيجه امتت از پنجاه نماز برخوردار مي‌شوند، و هر كس كه تصميم بگيرد حسنه‌اي را انجام دهد اگر نتوانست انجام دهد يك حسنه به حسابش مي‌نويسند و اگر انجام داد ده حسنه به حسابش نوشته مي‌شود و از طرفي اگر كسي تصميم گرفت گناهي را مرتكب شود اما به آن گناه دست نيازيد چيزي به حسابش نوشته نمي‌شود و اگر مرتكب شد يك سيئه برايش حساب مي‌شود، اينجا بود كه به سوي موسي برگشته و جريان را برايش گفتم، باز موسي گفت كه نزد پروردگارت برگرد و باز تخفيف بگير، گفتم: نه آن قدر رفتم و برگشتم كه ديگر خجالت مي‌كشم «1»
.مؤلف: اين روايت از انس به طرق مختلفي نقل شده، از آن جمله طريق بخاري و مسلم و ابن جرير و ابن مردويه است كه از طريق شريك بن عبد اللَّه بن ابي نمر از انس روايت كرده و روايتش چنين است كه گفت: شبي كه رسول خدا را از مسجد كعبه به معراج بردند سه نفر قبل از اينكه به آن جناب وحي بيايد نزد او آمدند در حالي كه آن جناب در مسجد الحرام خوابيده بود يكي از آن سه نفر از بقيه پرسيد كداميك از ايشان است؟ وسطي گفت:
بهتر از همه او است، ديگري گفت بگيريد بهتر از همه را، و اين جريان در آن شب زياد ادامه نيافت و از نظر آن جناب ناپديد شدند تا آنكه در شبي ديگر آمدند در حالي كه ديدگان آن جناب بسته بود ولي دلش بيدار بود و مي‌ديد (البته اين اختصاص به آن شب و به آن حضرت ندارد اصولا انبياء چنين هستند كه ديدگانشان بسته مي‌شود و ليكن دلهايشان بيدار است و مي‌بيند) هيچ سخن نگفتند و او را برداشته نزد چاه زمزم گذاشتند و از ميان آنان جبرئيل جلو آمد و بين گلو تا آخر سينه آن جناب را شكافته و قسمت سينه و اندرون او را با آب زمزم شستشو داد تا اينكه اندرونش پاكيزه گشت، آن گاه طشتي طلايي پر از ايمان و حكمت آورده و سينه و رگهاي گردنش را از آن پر كرد آن گاه، روي هم گذاشته (بهبودش بخشيد) و سپس به آسمان دنيايش عروج داد. (راوي حديث را طبق حديث قبلي ادامه مي‌دهد) «2»
.__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 136.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 137.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 28
مساله شكافتن سينه و شستشو و پاكيزه كردن آن و پر كردنش از ايمان و حكمت، بيان يك حالت مثالي است كه آن جناب مشاهده كرده نه اينكه طشتي مادي و از طلا در كار باشد و هم چنان كه بعضي‌ها پنداشته‌اند مملو از امري مادي بنام ايمان و حكمت شود بلكه همين پر كردن دل آن جناب از ايمان و حكمت، خود قرينه‌اي است بر اينكه طشت هم امري معنوي و مثالي بوده.
اخبار معراج از اينگونه مشاهدات مثالي و تمثيل‌هاي روحي پر است و اين معنا در عده‌اي از اخبار معراجيه كه از طرق عامه نقل شده ديده مي‌شود، و پر واضح است كه هيچ اشكالي هم ندارد.
ظاهر اين روايت اين است كه معراج پيغمبر (ص) قبل از بعثت بوده كه هنوز وحي به او نازل نشده بود ديگر اينكه از آن بر مي‌آيد كه اين پيشامد در خواب بوده نه در بيداري. اما اينكه قبل از بعثت بوده باشد احتمالي است كه معظم روايات وارده در معراج كه شايد از حد شمارش هم بيرون باشد آن را رد مي‌كند و علماي اين بحث نيز همه اتفاق نظر دارند بر اينكه معراج بعد از بعثت بوده.
علاوه بر اين، خود حديث هم با اين احتمال سازگار نيست، و آن را دفع مي‌كند زيرا در آن آمده است كه در معراج پنجاه نماز و پس از چند نوبت گرفتن تخفيف، به راهنمايي موسي، پنج نماز واجب شده است، و واجب شدن نماز قبل از نبوت چه معنايي دارد؟ پس ناگزير بايد صدر حديث را كه داشت" قبل از آنكه به آن جناب وحي مي‌آمد نزد او آمدند" بر اين حمل كنيم كه ملائكه شبي قبل از شب بعثت آمدند و آن سخنان را با خود گفتند، آن گاه شب بعد كه آن حضرت مبعوث به نبوت شده بود آمدند و به معراجش بردند.
و در روايات ما اماميه «1»
آمده است كه آن عده كه در شب معراج با آن جناب در مسجد خوابيده بودند عبارت بودند از حمزة بن عبد المطلب و جعفر و علي دو فرزند ابي طالب.
اما اينكه اين واقعه در شب معراج در عالم خواب اتفاق افتاده ممكن است.- البته بعيد است- بگوئيم كه مساله شكافتن سينه و شستشوي اندرون آن حضرت در خواب بوده ولي پس از آن بيدارش كرده و به معراجش برده‌اند. ولي انصاف اين است كه ظهور اين روايت در اينكه تمامي جريانات معراج، در خواب واقع شده بيشتر است، و روايات بعدي هم دلالت بر آن دارد.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 13.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 29
از آن جمله روايتي است كه در الدر المنثور آمده و آن اين است كه ابن اسحاق و ابن جرير از معاوية بن ابي سفيان روايت كرده‌اند كه هر وقت در باره مساله معراج رسول خدا (ص) از معاويه پرسش مي‌شد در جواب مي‌گفت:" رؤياي صادقه از پيش خدا بود" «1»

[رد رواياتي كه بنا بر آنها معراج جسماني نبوده و در عالم رؤيا صورت گرفته است] ..... ص : 29

مؤلف: ولي ظاهر آيه كريمه كه مي‌فرمايد" سُبْحانَ الَّذِي أَسْري بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ تا جمله: لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا" اين احتمال و اين گفته معاويه را رد مي‌كند و هم چنين آيات اول سوره نجم.- مثلا در آن آيات اين جمله است كه:" ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغي لَقَدْ رَأي مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْري" چشم منحرف نشد و خطا نكرد او بزرگترين آيات پروردگار خود را ديد «2»
. علاوه بر اين كه آيه در مقام منت نهادن است، در عين حال ثناي بر خداي سبحان نيز هست كه چنين پيشامد بي‌سابقه را پيش آورده و چنين قدرت‌نمايي عجيبي را انجام داده، و پر واضح است كه مساله" قدرت‌نمايي" با" خواب ديدن" به هيچ وجه سازگار نيست، خلاصه خواب ديدن پيغمبر بي‌سابقه و قدرت‌نمايي نيست چون خواب را همه كس چه صالح و چه طالح مي‌بيند و چه بسا فاسق و فاجر خوابهايي مي‌بينند كه بسيار عجيب‌تر است از خوابهايي كه يك مؤمن متقي مي‌بيند.
و اصلا خواب در نظر عامه مردم بيش از يك نوع تخيل چيز ديگري نيست كه عامه آن را دليل بر قدرت يا سلطنت بدانند منتهي اثري كه دارد اين است كه با ديدن آن تفالي بزنند و اميدوار خيري شوند و يا با ديدن آن تطيري بزنند و احتمال پيشامد ناگواري را بدهند.
و نيز در همان كتاب است كه ابي اسحاق و ابن جرير از عايشه روايت كرده‌اند كه گفت: من بدن رسول خدا (ص) را از بسترم غايب نديدم و در آن شب خداوند روح او را به معراج برد «3»
.مؤلف: همان اشكالي كه به روايت قبلي وارد بود بر اين روايت نيز وارد است. علاوه بر اين در سقوط اين روايت از درجه اعتبار، همين بس كه تمام راويان حديث و تاريخ‌نويسان اتفاق كلمه دارند بر اينكه معراج قبل از هجرت به مدينه واقع شده، و ازدواج رسول خدا (ص) با عايشه بعد از هجرت و در مدينه اتفاق افتاده آنهم بعد از گذشتن مدتي از هجرت و حتي دو نفر هم از راويان در اين مطلب اختلاف نكرده‌اند.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 157.
(2)سوره نجم، آيه 17 و 18.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 157.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 30
خود آيه نيز صريح است در اينكه معراج آن جناب از مكه و مسجد الحرام بوده.
و نيز در همان كتاب است كه ترمذي (وي روايت را حسن دانسته) و طبراني و ابن مردويه از ابن مسعود روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: من ابراهيم را در شب معراج ديدم به من گفت: اي محمد از من بر امتت سلام برسان و به ايشان بگو كه زمين بهشت، زمين پاكيزه و قابل كشت و زرع و آب آن گواراست، و همه آن دشت هموار است و نهالهايي كه مي‌توانيد بفرستيد كلمه سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا اله الا اللَّه و اللَّه اكبر و كلمه لا حول و لا قوة الا باللَّه است «1»
.و نيز در همان كتابست كه طبراني از عايشه روايت كرده كه گفت: رسول خدا فرمود: وقتي مرا به آسمان بردند داخل بهشت شدم و به درختي از درختان بهشت رسيدم كه زيباتر و سفيدبرگ‌تر و خوش‌ميوه‌تر از آن نديده بودم يك دانه از ميوه‌هاي آن را چيده و خوردم و همين ميوه نطفه‌اي شد در صلب من، وقتي به زمين آمدم و با خديجه همبستر شدم به فاطمه حامله شد و اينك هر وقت مشتاق بوي بهشت مي‌شوم فاطمه را مي‌بويم «2»
.و در تفسير قمي از پدرش از ابن محبوب از ابن رئاب از ابي عبيده از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: رسول خدا (ص) بسيار فاطمه را مي‌بوسيد، اين كار براي عايشه خوشايند نبود، رسول خدا (ص) فرمود: اي عايشه! وقتي مرا به آسمان بردند داخل بهشت شدم جبرئيل مرا به نزديك درخت طوبي برد و از ميوه‌هايش به من داد و من خوردم، خداوند همان ميوه را به صورت نطفه‌اي در پشتم درآورد- وقتي به زمين هبوط نمودم با خديجه همبستر شدم به فاطمه حامله شد، و اينك هيچ وقت او را نمي‌بوسم مگر آنكه بوي درخت طوبي را از او استشمام مي‌كنم «3».
و در الدر المنثور است كه طبراني در كتاب اوسط از ابن عمر روايت كرده كه وقتي رسول خدا (ص) را به معراج بردند خداوند به او وحي كرد كه بايد اذان بگويد چون نازل شد (به جبرئيل رسيد) جبرئيل اذان را به او ياد داد «4».
و نيز در همان كتاب آمده است كه ابن مردويه از علي (ع) روايت كرده كه اذان را در شب معراج تعليم رسول خدا كردند، و واجب شد كه نماز را بعد از آن بخوانند «5».
و در كتاب علل به سند خود از اسحاق ابن عمار روايت كرده كه گفت: من از
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 4، ص 153.
(3)تفسير قمي، ج 1، ص 365.
(4 و 5)الدر المنثور، ج 4، ص 154.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 31
حضرت ابي الحسن موسي ابن جعفر پرسيدم چطور شد كه هر يك ركعت نماز داراي يك ركوع و دو سجده شد؟ و با اينكه سجده دو تا است چرا دو ركعت حساب نمي‌شود؟ فرمود: حال كه اين مطلب را سؤال كردي حواست را جمع كن تا جوابش را خوب بفهمي، اولين نمازي كه رسول خدا (ص) بجا آورد نمازي بود كه در آسمان در برابر پروردگار متعال و در جلوي عرش خداي عز و جل خواند.
و شرحش چنين است كه وقتي آن جناب را به معراج بردند و آن جناب را به معراج بردند و آن جناب به پاي عرش الهي رسيد به او خطاب شد اي محمد! به چشمه صاد نزديك شو و محل‌هاي سجده خود را بشوي و پاكيزه كن و براي پروردگارت نماز بخوان، رسول خدا (ص) بدانجا كه خدايش دستور داده بود نزديك شده و وضو گرفت، وضويي طولاني و سير، آن گاه در برابر پروردگار جبار تبارك و تعالي به ايستاد. خداي تعالي دستور داد تا نماز را افتتاح كند، او نيز (با گفتن اللَّه اكبر) نماز را شروع كرد. دستور رسيد اي محمد! بخوان: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ تا آخر سوره، او چنين كرد دستورش داد تا به اصطلاح حسب و نسب خداي را بخواند و بگويد بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ، در اينجا خداي تعالي از تلقين بقيه سوره باز ايستاد رسول خدا (ص) گفت: قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ. آن گاه خداي تعالي دستورش داد: بگويد لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ، باز خداي تعالي از تلقين بقيه باز ايستاد و رسول خدا (ص) خودش پس از اتمام سوره گفت كذلك اللَّه ربي، كذلك اللَّه ربي.
بعد از آنكه رسول خدا اين را بگفت خداي تعالي دستورش داد كه براي پروردگارش ركوع كند رسول خدا ركوع كرد و دستور داده شد در حال ركوع بگويد" سبحان ربي العظيم و بحمده" رسول خدا سه بار اين ذكر را گفت، دستور آمد سر از ركوع بردارد، رسول خدا سر برداشته در برابر پروردگار متعال ايستاد دستور آمد كه اي محمد! سجده كن براي پروردگارت رسول خدا با صورت به سجده افتاد، دستور آمد بگو" سبحان ربي الاعلي و بحمده" او اين ذكر را هم سه بار تكرار كرد. دستور رسيد بنشيند، رسول خدا (ص) نشست جلالت پروردگار جل جلاله را متذكر گشته بي‌اختيار و بدون اينكه دستور داشته باشد به سجده افتاد و مجددا سه بار تسبيح گفت، خداي تعالي دستور داد برخيزد آن جناب تمام قامت برخاست، و در برخاستن آن جلالتي كه از پروردگار خود بايد مشاهده كند نديد.
خداي تعالي دستور داد اي محمد! بخوان همانطور كه در ركعت اول خواندي، آن جناب انجام داده بعد از آنكه يكباره سجده كرد نشست باز متذكر جلال پروردگار تبارك و
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 32
تعالي گشته بي‌اختيار به سجده افتاد بدون اينكه دستور داشته باشد بعد از تسبيح دستور رسيد كه سر بردار، خداوند ترا ثابت قدم كند و گواهي ده كه معبودي نيست به غير از خدا، و اينكه محمد فرستاده خداست و قيامت آمدني است و شكي در آن نيست و اينكه خداوند همه مردگان را زنده مي‌كند و بگو" اللهم صل علي محمد و آل محمد كما صليت و باركت و ترحمت علي ابراهيم و آل ابراهيم انك حميد مجيد اللهم تقبل شفاعته في امته و ارفع درجته" رسول خدا همه اينها را گفت.
خداي تعالي فرمود اي محمد، رسول خدا روي خود به سوي پروردگارش نموده (و از ادب) سر بزير افكند و گفت" السلام عليك" پس خداي جبار جل جلاله جوابش داد و گفت:" و عليك السلام يا محمد" به نعمت من نيرو بر طاعتم يافتي و به عصمتم. ترا پيغمبر و حبيب خود كردم.
امام ابو الحسن (ع) سپس فرمود نمازي كه خداي تعالي دستور داد دو ركعت بود و دو سجده داشت و او همانطور كه برايت گفتم در هر ركعت دو سجده به جا آورد و مشاهده عظمت پروردگارش او را بي‌اختيار به تكرار سجده واداشت خداي تعالي هم همان دو سجده را واجب كرد.
پرسيدم فدايت شوم آن صاد كه رسول خدا مامور شد از آن غسل كند چه بود؟ فرمود:
چشمه‌ايست كه از يكي از اركان عرش مي‌جوشد و آن را آب حيات مي‌گويند و همان است كه خداي تعالي در قرآن از آن ياد كرده و فرموده" ص وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ" و خلاصه دستور اين بود كه از آن چشمه وضو بگيرد و قرائت كند و نماز بخواند «1».
مؤلف: در اين معنا روايت ديگري نيز هست.
در كافي به سند خود از علي بن حمزه روايت كرده كه گفت در حضور حضرت صادق (ع) بودم كه ابو بصير از آن جناب پرسيد: فدايت شوم رسول خدا (ص) را چند نوبت به معراج بردند؟ فرمود دو نوبت جبرئيل او را در موقعي برد و به او گفت:
اينجا باش كه در جايي قرار گرفته‌اي كه تا كنون نه فرشته‌اي بدان راه يافته و نه پيغمبري، اينجاست كه پروردگارت صلات مي‌گذارد. پرسيد چگونه صلات مي‌گذارد؟ گفت: مي‌گويد:
" سبوح قدوس" منم پروردگار ملائكه و روح، رحمتم از غضبم پيشي گرفته است رسول خدا (ص) گفت:" عفوك عفوك".
__________________________________________________
(1)علل شرايع، ص 335، باب 32، ح 10.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 33
فرمود: در آن حال نزديكيش به پروردگار همان قدر بوده است كه قرآن در باره‌اش فرموده:
" قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْني" ابو بصير به آن جناب عرض كرد" قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْني" يعني چه؟ فرمود:
ما بين دستگيره كمان تا سر كمان سپس فرمود: ميان آن دو حجابي است داراي تلألؤ و به نظرم مي‌رسد، فرمود حجابي است از زبرجد. پس رسول خدا" ص" از دريچه‌اي به قدر سوراخ سوزن عظمتي را كه جز خدا نمي‌داند مشاهده نمود ... «1».

[خلاصه آنچه كه از روايات اسراء و معراج استفاده مي‌شود در مجمع البيان طبرسي] ..... ص : 33

مؤلف: آيات سوره نجم هم مؤيد اين روايت است كه مي‌گويد معراج دو بار اتفاق افتاد:" صلواتي" هم كه در اين روايت بود ظاهرا بايد درست باشد چون معناي صلوات در لغت به معني ميل و انعطاف است. و ميل و انعطاف از خداي سبحان (بطوري كه گفته شد)" رحمت" و از عبد" دعا" است. گفتاري هم كه جبرئيل از خداي تعالي در صلواتش نقل كرد كه مي‌فرمايد:" رحمت من از غضبم پيشي گرفته" خود مؤيد اين معنا است. و نيز به همين جهت بود كه جبرئيل آن جناب را در آن موقف نگاهداشت موقفي كه خود او گفت هيچ فرشته و پيغمبري بدانجا راه نيافته است، و لازمه اين وصفي كه براي آن موقف كرده اين است كه موقف مذكور واسطه‌اي ميان خلق و خالق و آخرين حدي از كمال بوده كه ممكن است يك انسان بدانجا برسد، پس حد نامبرده همان حدي است كه رحمت الهي در آن ظهور كرده، و از آنجا به ما دون و پائين‌تر افاضه مي‌شود، و به همين جهت در آنجا باز داشته شد كه رحمت خداي را (بخود و بمادون خود) ببيند.
و در مجمع البيان خلاصه آنچه را كه از روايات استفاده مي‌شود چنين آورده است كه: رسول خدا (ص) فرمود: جبرئيل در موقعي كه من در مكه بودم نزد من آمد و گفت اي محمد! برخيز و من برخاسته با او به طرف درب به راه افتادم و ديدم كه ميكائيل و اسرافيل نيز با او آمده‌اند. جبرئيل براق را- كه حيواني بزرگتر از الاغ و كوچكتر از قاطر بود و صورتي چون گونه انسان و دمي چون دم گاو و يالي چون يال اسب و پاهايي چون پاهاي شتر داشت- حاضر كرد بر پشت آن جلي بهشتي بود و دو بال از قسمت رانهايش بر آمده بود، گامش به اندازه‌اي بود كه چشمش كار مي‌كرد جبرئيل خطاب به من گفت سوار شو. من سوار شدم و براه افتادم تا به بيت المقدس رسيدم.
آن گاه داستان را نقل كرده تا رسيده به اينجا كه وقتي به بيت المقدس رسيدم فرشتگاني از آسمان فرود آمده از ناحيه رب العزة به من بشارت دادند و احترام كردند و من در
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 442، ح 13.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 34
آنجا به نماز ايستادم.
و در بعضي از روايات اين باب آمده است كه ابراهيم هم در ميان خيل انبياء مرا بشارت داد، آن گاه از وصف موسي و عيسي گفت و فرمود: سپس جبرئيل دست مرا گرفته بالاي صخره برد و در آنجا نشانيد كه ناگهان نردبان و معراجي ديدم كه هرگز به زيبايي و جمال آن نديده بودم.
پس به آسمان بالا صعود داده شدم و عجائب و ملكوتش را ديدم، ملائكه آنجا به من سلام كردند آن گاه جبرئيل مرا به آسمان دوم برد در آنجا عيسي بن مريم و يحيي بن زكريا را ملاقات كردم سپس، به آسمان سوم عروجم داد در آنجا يوسف را ديدم، مرا به آسمان چهارم بالا برد در آنجا ادريس را ديدم به آسمان پنجم برد در آنجا هارون را ديدم به آسمان ششم بالا برد در آنجا خلق كثيري ديدم كه موج مي‌زدند سپس به آسمان هفتم عروج داد در آنجا خلقي و فرشتگاني ديدم و در حديث ابو هريره آمده است كه در آسمان ششم موسي را و در آسمان هفتم ابراهيم را ديدم.
آن گاه فرمود: از آسمان هفتم هم گذشته به اعلي عليين رفتيم و اعلي عليين را وصف نموده و در آخر فرمود: پروردگارم با من سخن گفت و من با پروردگارم سخن گفتم بهشت و دوزخ را ديدم و عرش سدرة المنتهي را نظاره كردم و سپس به مكه بازگشتم.
همين كه صبح شد داستان را براي مردم شرح دادم ابو جهل و مشركين مرا تكذيب كردند مطعم بن عدي گفت: تو چنين مي‌پنداري كه در يك شب دو ماه راه را پيموده‌اي من شهادت مي‌دهم بر اينكه تو از دروغگوياني.
راويان حديث اضافه كرده‌اند كه قريش گفتند بگو ببينم در اين سفر چه چيزها ديدي رسول خدا (ص) فرمود: به كاروان فلان قبيله برخوردم و ديدم كه شتري گم كرده دنبالش مي‌گشتند و در كاروانشان ظرف بزرگي از آب بود، از آب نوشيدم و روي ظرف را پوشاندم، شما مي‌توانيد از ايشان بپرسيد كه آيا آب را در قدح ديدند يا نه. قريش گفتند: اين يك نشانه، سپس فرمود به كاروان فلان قبيله برخوردم و ديدم كه شتر فلاني فرار كرده و دستش شكسته بود شما از ايشان بپرسيد، گفتند: اين دو نشانه، آن گاه پرسيدند از كاروان ما چه خبر داري؟ فرمود كاروان شما را در تنعيم ديدم، آن گاه از جزئيات بارها و وضع كاروان براي آنان مطالبي گفت و فرمود: پيشاپيش كاروان شتري خاكستري رنگ در حركت بود كه دو فزاره بر دوش داشت در موقع طلوع خورشيد پيدايشان مي‌شود گفتند اين هم نشانه‌اي ديگر «1».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 395.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 35
در تفسير عياشي از هشام بن حكم از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود رسول خدا (ص) در آن شب كه به معراج رفت هم نماز عشاء را در مكه خواند و هم نماز صبح را «1».
مؤلف: و در پاره‌اي از اخبار آمده كه آن جناب نماز مغرب را در مسجد الحرام خواند و بعد از آن برنامه معراجش شروع شد و ميان اين دو روايت منافاتي نيست، هم چنان كه ميان نماز خواندنش قبل از معراج و واجب شدن نماز در شب معراج منافاتي نيست، چرا كه نماز قبل از معراج واجب شده بود، و ليكن جزئيات آن كه چند ركعت است تا آن روز معلوم نشده بود.
باقي مي‌ماند اين اشكال كه در روايات بسياري آمده كه آن جناب از روز اول بعثتش نماز مي‌خواند، هم چنان كه در سوره علق كه اولين سوره است فرموده: أَ رَأَيْتَ الَّذِي يَنْهي عَبْداً إِذا صَلَّي- هيچ يادت هست آن كسي را كه نهي مي‌كرد بنده‌اي را كه نماز مي‌خواند" «2» رواياتي هم آمده كه آن جناب قبل از اعلام دعوتش تا مدتي با علي" ع" و خديجه نماز مي‌خواند.
و در كافي از عامري از حضرت ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: بعد از آنكه رسول خدا (ص) معراج رفت در مراجعت ده ركعت نماز بجا آورد هر دو ركعت به يك سلام، و چون حسن و حسين (ع) متولد شدند رسول خدا (ص) به شكرانه خدا هفت ركعت ديگر زياد كرد و خداوند هم عمل او را امضاء فرمود، و اگر در نماز صبح چيزي اضافه نكرد براي اين بود كه در هنگام فجر ملائكه شب مي‌رفتند و ملائكه روز مي‌آمدند.
و چون خداوند دستورش داد تا در مسافرت نمازهايش بشكند رسول خدا" ص" همه را دو ركعتي كرد مگر مغرب را كه از آن چيزي كم نكرد در نتيجه شش ركعت را بر امتش تخفيف داد. و احكام سهو هم تنها مربوط به ركعت‌هايي است كه رسول خدا (ص) اضافه كرد و اگر كسي در اصل واجب يعني در دو ركعت اول شك كند بايد نماز را از سر بگيرد «3».
مرحوم صدوق در كتاب فقيه به سند خود از سعيد بن مسيب روايت كرده كه:" وي از علي بن الحسين (ع) پرسيده است، چه وقت نماز بدين طريق كه امروز واجب است بر
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 279، ح 11.
(2)سوره علق، آيه 9 و 10. [.....]
(3)فروع كافي، ج 3، ص 487، ح 2.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 36
مسلمانان واجب شد؟ فرمود: در مدينه و بعد از ظهور اسلام و قوت گرفتن آن، كه خداوند جهاد را بر مسلمانان واجب نمود، آن گاه رسول خدا (ص) هفت ركعت به آن اضافه كرد، دو ركعت در نماز ظهر و دو ركعت در عصر و يك ركعت در مغرب و دو ركعت در عشاء و نماز صبح را به حال خود به همان دو ركعتي كه در مكه واجب شده بود باقي گذارد ..." «1». و در الدر المنثور است كه احمد و نسايي و بزار و طبراني و ابن مردويه و بيهقي (در كتاب دلائل) به سند صحيح از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت رسول خدا (ص) فرمود: وقتي مرا به معراج بردند بويي پاكيزه از پيش رويم گذشت به جبرئيل گفتم اين بوي خوش از كجا است؟ گفت: بوي مشاطه و آرايشگر خانواده فرعون بود، چرا كه او روزي مشغول شانه زدن به گيسوان دختر فرعون بود كه شانه از دستش افتاد و گفت: بسم اللَّه.
دختر فرعون گفت مقصودت نام پدر من است؟ گفت: خير، مقصودم پروردگار خودم و پروردگار تو و پدرت مي‌باشد، پرسيد مگر تو غير از پدر من پروردگار ديگري داري؟ گفت:
آري. پرسيد به پدرم بگويم؟ گفت: بگو!.
دختر فرعون نزد پدرش رفته و جريان را براي او نقل كرد. فرعون آرايشگر و دخترش را احضار كرد و پرسيد آيا غير از من پروردگار ديگري داري؟ گفت: آري پروردگار من و تو خدايي است كه در آسمانها است، فرعون دستور داد مجسمه گاوي كه از مس بود گداخته كردند و آن زن بيچاره و بچه‌هايش را در آن افكندند همين كه خواستند زن را در آن مس گداخته بيندازند، گفت: من درخواستي از تو دارم. پرسيد چيست؟ گفت: حاجتم اين است كه وقتي مرا و فرزندانم را سوزاندي استخوانهاي ما را جمع‌آوري نموده و دفن كني ...! فرعون قبول كرد و گفت اينكار را مي‌كنم زيرا تو به گردن ما حق داري. آن گاه آنان را به نوبت در آن مس گداخته انداختند تا در آخر خواستند كه طفل شيرخوارش را بسوزانند، مادرش فريادي كشيد، طفل گفت: اي مادر پيش بيا و عقب نرو كه تو بر حقي، سرانجام او و فرزندانش در آن مجسمه مسي سوختند.
ابن عباس اضافه كرده است كه چهار نفر در كودكي به زبان آمده‌اند، يكي همين كودك است، دومي آن شاهدي بود كه به بيگناهي يوسف شهادت داد و سومي طفل شيرخوار در داستان جريح و چهارمي عيسي بن مريم (ع) مي‌باشد «2».
__________________________________________________
(1)من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 291، ح 2.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 150.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 37
مؤلف: اين روايت به طرز ديگري از ابن عباس از ابي بن كعب از رسول خدا (ص) روايت شده است «1».
و نيز در الدر المنثور است كه ابن مردويه از انس روايت كرده كه گفت رسول خدا (ص) فرمود شبي به كه مرا به معراج بردند از جمعيتي عبور دادند كه لبهايشان را با قيچي‌هاي آتشي مي‌بريدند و دوباره جايش سبز مي‌شد، از جبرئيل پرسيدم اينها كيانند؟
گفت: اينها خطيبهايي از امت تواند كه به مردم چيزي مي‌گويند كه خود عمل نمي‌كنند «2».
مؤلف: و اين نوع تمثلات برزخي كه نتايج اعمال و عذابهاي آماده شده براي هر يك را مجسم مي‌سازد. در اخبار معراجيه بسيار است كه پاره‌اي از آنها در روايات گذشته از نظر خوانندگان گذشت.
اين را هم بايد دانست كه آنچه كه ما از اخبار معراج نقل كرديم فقط مختصري از آن بود و گرنه اخبار در اين زمينه بسيار زياد است كه به حد تواتر مي‌رسد و جمع كثيري از صحابه مانند مالك و شداد بن اويس و علي بن ابي طالب (ع) و ابو سعيد خدري و ابو هريره و عبد اللَّه بن مسعود و عمر بن خطاب و عبد اللَّه بن عمر و عبد اللَّه بن عباس و ابي ابن كعب و سمرة بن جندب و بريده و صهيب بن سنان و حذيفة بن يمان و سهل بن سعد و ابو ايوب انصاري و جابر بن عبد اللَّه و ابو الحمراء و ابو الدرداء و عروة و ام هاني و ام سلمه و عايشه و اسماء دختر ابي بكر همگي آن را از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند، و جمع بسياري از راويان شيعه از امامان اهل بيت (ع) نقل نموده‌اند.
از دانشمندان اسلامي هم همه آنهايي كه كلامشان مورد اعتنا است اتفاق دارند بر اينكه معراج در مكه معظمه و قبل از هجرت به مدينه اتفاق افتاده است، هم چنان كه خود آيه مورد بحث هم آن را افاده مي‌كند و مي‌فرمايد" سُبْحانَ الَّذِي أَسْري بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَي الْمَسْجِدِ الْأَقْصَي ...- منزه است آن خدايي كه بنده خود را شبانه از مسجد الحرام به مسجد اقصي برد ..." و بسياري از روايات هم كه داستان گفتگوي آن جناب را با قريش نقل مي‌كند بر اين معني دلالت دارد، زيرا از مجموع آنها هم بر مي‌آيد كه رسول خدا جريان شب گذشته خود را براي قريش نقل نموده و آنان انكار نموده‌اند. رسول خدا (ص) به عنوان نشانه، عدد ستونهاي مسجد اقصي را برايشان گفت، و جزئياتي كه در راه و از كاروانهاي بين راه مشاهده كرده بود نقل كرد.
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 4، ص 150.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 38

[اقوال مختلف در باره زمان و مكان معراج و اينكه جسماني بوده يا روحاني] ..... ص : 38

و اما در اينكه معراج در چه سالي اتفاق افتاده اختلاف است، بعضي گفته‌اند: سال دوم بعثت بوده و اين قول را به ابن عباس نسبت داده‌اند، بعضي ديگر از آن جمله صاحب خرائج از علي (ع) نقل كرده كه وي فرمود: در سال سوم بعثت اتفاق افتاده، بعضي آن را در سال پنجم و يا ششم دانسته‌اند، بعضي ده سال و سه ماه بعد از بعثت و بعضي دوازده سال بعد از بعثت و بعضي يك سال و پنج ماه قبل از هجرت و بعضي يك سال و سه ماه قبل از هجرت و بعضي شش ماه قبل از آن دانسته‌اند «1».
هر چه بوده بحث در آن و تتبع در سال و ماه و روز آن آن قدرها اهميت ندارد، علاوه بر اين مستند و دليلي هم كه بتوان بر آن اعتماد كرد در دست نيست، لذا از اين بحث صرفنظر مي‌نمائيم.
چيزي كه بايد خاطرنشان ساخت اين است كه روايات وارده از امامان اهل بيت، معراج را در دو نوبت مي‌دانند. و از آيات سوره نجم هم همين معنا استفاده مي‌شود، زيرا در آنجا دارد:" وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري- بتحقيق آن را دفعه ديگري بديد" تا آخر كه انشاء اللَّه به تفسير آن سوره به زودي خواهيد رسيد. و بنا بر اين جزئياتي كه در باره معراج در روايات وارد شده و با هم سازگاري ندارند ممكن است يك دسته آنها مربوط به معراج اول و يك دسته ديگر راجع به معراج دوم بوده و پاره‌اي ديگر مشاهداتي باشد كه آن حضرت در هر دو معراج مشاهده كرده است.
آن گاه در محل وقوع اين حادثه نيز اختلاف ديگري كرده‌اند، بعضي «2» گفته‌اند از شعب ابي طالب به معراج رفتند، بعضي «3» ديگر محل آن را خانه ام هاني دانسته كه پاره‌اي از روايات هم بر آن دلالت دارد، آن گاه آيه شريفه مورد بحث را كه ابتداي آن را مسجد الحرام دانسته چنين تاويل مي‌كنند كه مقصود از آن تمامي حرم است كه آن را مجازا مسجد الحرام ناميده.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند از مسجد الحرام بوده چون آيه بر آن دلالت دارد و دليل ديگري كه بتواند آيه را تاويل كند در دست نيست.
ممكن هم هست از آن نظر كه گفتيم دوباره اتفاق افتاده بگوئيم: يكي از دو معراج از مسجد الحرام بوده و يكي ديگر از خانه ام هاني و اما اينكه از شعب ابي طالب بوده باشد در رواياتي كه متضمن آنست چنين آمده كه ابو طالب (ع) در تمام طول شب دنبال آن حضرت
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 6 و مناقب، ج 1، ص 177.
(2)روح المعاني، ج 15، پاورقي ص 6.
(3)مجمع البيان، ج 6، ص 396 و روح المعاني، ج 15، ص 6.
(4)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 146.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 39
مي‌گشت، و به او دست نمي‌يافت تا آنچه با بني هاشم در مسجد الحرام جمع شده شمشيرها را برهنه نموده قريش را تهديد كردند كه اگر محمد رسول خدا (ص) پيدا نشود چنين و چنان مي‌كنيم، در همين حال بودند كه رسول خدا (ص) از آسمان نازل شده نزد ايشان آمد، و مشاهدات خود را براي قريش تعريف كرد: و پر واضح است كه اين همه جزئيات و خصوصيات تصور نمي‌رود در ايامي اتفاق افتاده باشد كه ابي طالب (ع) در شعب محاصره و دست بگريبان آن شدائد و بلايا بوده.
و به هر حال معراجي كه آيه شريفه مورد بحث آن را اثبات مي‌كند معراجي كه به بيت المقدس بود ابتدايش مسجد الحرام بوده و آيه شريفه در اين معني كمال ظهور را دارد، و جهت ندارد كه ما آن را تاويل كنيم.
باز اختلاف ديگري كرده‌اند در كيفيت معراج، بعضي «1» گفته‌اند: هم روحاني و هم جسماني بوده رسول خدا (ص) با بدن خاكي خود از مسجد الحرام به بيت المقدس و از آنجا نيز با جسد و روحش به آسمانها عروج نموده است، و اين قول بيشتر مفسرين است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: با روح و جسدش تا بيت المقدس و از آنجا با روح شريفش به آسمانها عروج نموده است و اين قول گروهي از مفسرين است. و بعضي گفته‌اند: با روحش بوده و اين خود از رؤياهاي صادقي است كه خداوند به پيغمبرش نشان داده، و اين قول نادري از مفسرين است.
در مناقب گفته: مردم در معراج اختلاف كرده‌اند، و خوارج آن را انكار و فرقه جهميه معترض شده‌اند به اينكه روحاني و به صورت رؤيا بوده است، ولي فرقه اماميه و زيديه و معتزله گفته‌اند تا بيت المقدس روحاني و جسماني بوده، چون آيه شريفه دارد:" تا مسجد اقصي".
عده‌اي ديگر گفته‌اند: از اول تا به آخر حتي آسمانها را هم با جسد و روح خود معراج كرده است، و اين معني از ابن عباس و ابن مسعود، و جابر، و حذيفه و انس و عايشه و ام هاني روايت شده است.
و ما در صورتي كه ادله مذكور دلالت كند آن را انكار نمي‌كنيم، و چگونه انكار كنيم با اينكه سابقه آن در دست هست، و آن معراج موسي بن عمران (ع) است كه
__________________________________________________
(1)منهج الصادقين، ج 5، ص 240، روح المعاني، ج 15، ص 7، مجمع البيان، ج 6، پاورقي ص 396.
(2)روح المعاني، ج 15، ص 7 به نقل از مازري.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 40
خداي تعالي او را با جسد و روحش تا طور سينا برد، و در قرآن در خصوص آن فرموده:" وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الطُّورِ- تو در جانب طور نبودي"، و نيز ابراهيم را تا آسمان دنيا برده در قرآن فرموده" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ ...- اينچنين به ابراهيم نشان داديم ..."، و عيسي را تا آسمان چهارم برده در قرآن فرموده:" وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا- او را تا جايي بلند عروج داديم" و در باره رسول خدا (ص) فرموده:" فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ- پس تا اندازه قاب دو قوس رسيد" و معلوم است كه اين بخاطر علو همت آن حضرت بود، اين بود گفتار صاحب مناقب «1».
ولي آنچه سزاوار است در اين خصوص گفته شود اين است كه اصل" اسراء" و" معراج" از مسائلي است كه هيچ راهي به انكار آن نيست چون قرآن در باره آن به تفصيل بيان كرده، و اخبار متواتر، از رسول خدا (ص) و امامان اهل بيت بر طبق آن رسيده است.
و اما در باره چگونگي جزئيات آن، ظاهر آيه و روايات محفوف به قرائني است كه آيه را داراي ظهور نسبت به آن جزئيات مي‌كنند. ظهوري كه به هيچ وجه قابل دفع نيست، و با در نظر داشتن آن قرائن از آيه و روايات چنين استفاده مي‌شود كه آن جناب با روح و جسدش از مسجد الحرام تا مسجد اقصي رفته، و اما عروجش به آسمانها، از ظاهر آيات سوره نجم كه به زودي انشاء اللَّه به تفسيرش خواهيم رسيد و صريح روايات بسيار زيادي كه بر مي‌آيد كه اين عروج واقع شده و به هيچ وجه نمي‌توان آن را انكار نمود، چيزي كه هست ممكن است بگوئيم كه اين عروج با روح مقدسش بوده است.
و ليكن نه آن طور كه قائلين به معراج روحاني معتقدند كه به صورت رؤياي صادقه بوده است، چه اگر صرف رؤيا مي‌بود ديگر جا نداشت آيات قرآني اينقدر در باره آن اهميت داده و سخن بگويد، و در مقام اثبات كرامت در باره آن جناب برآيد.
و همچنين ديگر جا نداشت قريش وقتي كه آن جناب قصه را بر ايشان نقل كرد آن طور به شدت انكار نمايند و نيز مشاهداتي كه آن جناب در بين راه ديده و نقل فرموده با رؤيا بودن معراج نمي‌سازد، و معناي معقولي برايش تصور نمي‌شود.
بلكه مقصود از روحاني بودن آن اين است كه روح مقدس آن جناب به ما وراي اين عالم مادي يعني آنجايي كه ملائكه مكرمين منزل دارند و اعمال بندگان بدانجا منتهي و اقدار از آنجا صادر مي‌شود عروج نموده و آن آيات كبراي پروردگارش را مشاهده و حقايق اشياء و نتايج اعمال برايش مجسم شده، ارواح انبياي عظام را ملاقات و با آنان گفتگو كرده است،
__________________________________________________
(1)مناقب، ج 1، ص 177.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 41
ملائكه كرام را ديده و با آنان صحبت نموده است و آياتي الهي ديده كه جز با عبارات:
" عرش"" حجب"" سرادقات" تعبير از آنها ممكن نبوده است.
اين است معناي معراج روحاني ولي آقايان چون قائل به اصالت وجود مادي بوده و در عالم به غير از خدا هيچ موجود مجردي را قائل نيستند و از سوي ديگر كه كتاب و سنت در وصف امور غير محسوسه اوصافي را برمي‌شمارد كه محسوس و مادي است مانند ملائكه كرام و عرش و كرسي و لوح و قلم و حجب و سرادقات ناگزير شده اين امور را حمل كنند بر اجسام ماديه‌اي كه محسوس آدمي واقع نمي‌شوند و احكام ماده را ندارند، و نيز تمثيلاتي كه در روايات در خصوص مقامات صالحين و معارج قرب آنان و بواطن صور معاصي از نتايج اعمال و امثال آن وارد شده بر نوعي از تشبيه و استعاره حمل نموده، در نتيجه خود را به ورطه سفسطه بيندازند حس را خطاكار دانسته قائل به روابطي جزافي و نامنظم در ميان اعمال و نتايج آن شوند و محذورهاي ديگري از اين قبيل را ملتزم گردند.
و نيز به همين جهت بوده كه وقتي يك عده از انسان‌ها معراج جسماني رسول خدا را انكار كرده‌اند ناگزير شده‌اند كه بگويند معراج آن حضرت در خواب بوده چون رؤيا به نظر ايشان يك خاصيت مادي است براي روح مادي، و آن گاه ناچار شده‌اند آيات و رواياتي را كه با اين گفتارشان سازگاري نداشته تاويل كنند گو اينكه از آيات و روايات يكي هم با گفتار ايشان جور نمي‌آيد.

بحثي ديگر [(تقسيم جزئيات مربوط به معراج به چهار قسم، از نظر معني و سند)] ..... ص : 41

در مجمع البيان مي‌گويد: موضعي كه آن جناب بدانجا سير داده شد مورد اختلاف است كه كجا بوده، نظر ما اين است كه بيت المقدس بوده چون قرآن كريم اين مطلب را به آن صراحت بيان نموده كه هيچ مسلماني نمي‌تواند آن را انكار نمايد. و اينكه بعضي‌ها گفته‌اند:
اين جريان در خواب واقع شده كلامي است ظاهر البطلان، زيرا اگر خواب مي‌بود ديگر معجزه و برهان نبود.
و حال آنكه در روايات دارد كه پيغمبر ما به آسمان عروج كرد و اين مضمون را بسياري از صحابه از قبيل ابن عباس و ابن مسعود و جابر بن عبد اللَّه و حذيفه و عايشه و ام هاني و ديگران روايت كرده‌اند چيزي كه هست در نقل جزئيات آن كم و زياد دارند.
و اگر همه آن جزئيات را به دقت مورد نظر قرار دهيم خواهيم ديد كه از يكي از چهار ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 42
وجه خالي نيستند.
1- يا خصوصياتي هستند كه هم اخبار متضمن آنها، متواتر است و به هيچ وجه نمي‌توان انكارش نمود و هم اينكه علم ما مي‌تواند به صحت آنها حكم كند.
2- و يا جزئيات و خصوصياتي هستند كه هر چند اخبار در دلالت بر آنها به حد تواتر نمي‌رسد و ليكن از آنجايي كه اموري غير معقول و مخالف با اصول نيستند، و خلاصه عقل حكم به امكان آنها مي‌كند، كه ما نيز آنها را انكار ننموده، و تجويزش مي‌كنيم، و مي‌گوئيم ممكن است چنين وقايعي اتفاق افتاده باشد و با فرض تواتر حكم قطعي مي‌كنيم كه اينگونه امور در بيداري اتفاق افتاده.
3- و يا اموري است كه ظاهرش با اصول مسلمه ما مخالفت دارند و ليكن وضع رواياتي كه بر آنها دلالت مي‌كند طوري است كه مي‌توان ظاهرش را تاويل نمود و محمل معقولي برايش درست كرد، در اين صورت از ظاهر آن روايات صرفنظر نموده بر آن معاني معقول حمل مي‌كنيم، حملي كه هم با حق بسازد و هم با دليل و روايت.
4- و يا اموري است كه نه ظاهرش معقول و صحيح است و نه ممكن است بر محمل صحيحي حملشان نمود، و حمل نمودن آنها به اصطلاح بدون سريش صورت نمي‌گيرد، اينگونه جزئيات و خصوصيات راجع به معراج را قبول ننموده ادله آنها را رد مي‌كنيم.
از جمله مطالبي كه در باره معراج جزء دسته اول است، يعني مورد يقين است اصل معراج است و اينكه اجمالا آن جناب را به معراج برده‌اند.
و از جمله مطالبي كه جزء دسته دوم است اين است كه آن جناب آسمانها را گشته و انبياء و عرش و سدرة المنتهي و بهشت و دوزخ را ديده است.
و مطالب جزء دسته سوم از قبيل ديدن اهل بهشت و تنعم آنان و اهل دوزخ و كيفيت عذاب ايشان است كه مي‌توان بر اين معنا حمل كرد كه رسول خدا (ص) اسماء و صفات ايشان را ديده و به اصطلاح ليست بهشتيان و دوزخيان را قرائت فرموده است.
و مطالبي كه جزء دسته چهارم است و چاره‌اي جز طرح و طرد روايات آن نيست، مطالبي است كه از ظاهر ادله آن تشبيه بر مي‌آيد مثل سخن گفتن علني با خدا و ديدن خدا و با او بر تخت نشستن و امثال آن كه ظاهرش جسمانيت و شباهت خدا به خلق را مي‌رساند، و خدا از آنها منزه است، و از همين دسته است آن روايتي كه دارد شكم رسول خدا (ص) را شكافته و دل او را شستند. چون دل آن جناب از هر بدي و عيبي طاهر و مطهر
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 43
بوده و چنان دلي كه مركز آن همه معارف و عقائد حقه است چگونه احتياج به شستشو دارد «1».
و بسيار خوب گفته است، جز اينكه بيشتر مثالهايي كه آورده مورد اشكال است، مثلا گردش در آسمانها و ديدن انبياء و امثال آن و همچنين شكافتن سينه رسول خدا (ص) و شستشوي آن را از دسته چهارم شمرده و حال آنكه از نظر عقل هيچ اشكالي ندارد. زيرا مي‌توان گفت همه آنها از باب تمثلات برزخي و يا روحي بوده است، و روايات معراج پر است از اين نوع تمثلات، مانند مجسم شدن دنيا در هيات زني كه همه رقم زيور دنيايي به خود بسته و تمثل دعوت يهوديت و نصرانيت و ديدن انواع نعمت‌ها و عذابها براي بهشتيان و دوزخيان و امثال اينها.
از جمله مؤيداتي كه گفتار ما را تاييد مي‌كند اختلاف لحن اخبار اين باب است در بيان يك مطلب، مثلا در بعضي از آنها در باره صعود رسول خدا به آسمان مي‌گويد كه به وسيله براق صورت گرفته و در بعضي ديگر بال جبرئيل مده و در بعضي نردباني كه يكسرش روي صخره بيت المقدس و سر ديگرش به بام فلك و آسمانها رفته است، و از اين قبيل اختلاف تعبير در بيان يك حقيقت بسيار است كه اگر كسي بخواهد دقت كند در خلال روايات اين باب بسيار خواهد ديد.
بنا بر اين از همين جا مي‌توان حدس زد كه منظور از اين بيانات مجسم ساختن امري غير جسمي و غير مادي است به صورت امري مادي به نحو تمثيل و يا تمثيل و وقوع اينگونه تمثيلات در ظواهر كتاب و سنت امري است واضح كه به هيچ وجه نمي‌شود انكارش كرد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 395.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 44

[سوره الإسراء (17): آيات 2 تا 8] ..... ص : 44

اشاره

وَ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ وَ جَعَلْناهُ هُديً لِبَنِي إِسْرائِيلَ أَلاَّ تَتَّخِذُوا مِنْ دُونِي وَكِيلاً (2) ذُرِّيَّةَ مَنْ حَمَلْنا مَعَ نُوحٍ إِنَّهُ كانَ عَبْداً شَكُوراً (3) وَ قَضَيْنا إِلي بَنِي إِسْرائِيلَ فِي الْكِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَ لَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيراً (4) فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما بَعَثْنا عَلَيْكُمْ عِباداً لَنا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ فَجاسُوا خِلالَ الدِّيارِ وَ كانَ وَعْداً مَفْعُولاً (5) ثُمَّ رَدَدْنا لَكُمُ الْكَرَّةَ عَلَيْهِمْ وَ أَمْدَدْناكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ وَ جَعَلْناكُمْ أَكْثَرَ نَفِيراً (6)
إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ لِيَسُوؤُا وُجُوهَكُمْ وَ لِيَدْخُلُوا الْمَسْجِدَ كَما دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ لِيُتَبِّرُوا ما عَلَوْا تَتْبِيراً (7) عَسي رَبُّكُمْ أَنْ يَرْحَمَكُمْ وَ إِنْ عُدْتُمْ عُدْنا وَ جَعَلْنا جَهَنَّمَ لِلْكافِرِينَ حَصِيراً (8)

ترجمه آيات: ..... ص : 44

و به موسي كتاب تورات را فرستاديم و آن را وسيله هدايت بني اسرائيل قرار داديم تا غير من كه خداي عالمم هيچكس را حافظ و نگهبان فرا نگيرند (2).
اي فرزندان كساني كه با نوح (بر كشتي) سوار كرديم، او بنده شكرگزاري بود (3).
و در كتاب تورات يا در لوح محفوظ و كتاب تكوين الهي خبر داديم و چنين مقدر كرديم كه شما بني اسرائيل دو بار حتما در زمين فساد و خونريزي مي‌كنيد و تسلط و سركشي سخت و ظالمانه مي‌يابيد (يك بار بقتل شعيا و مخالفت آرميا و بار ديگر بقتل زكريا و يحيي مبادرت مي‌ورزند) (4).
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 45
پس چون وقت انتقام اول فرا رسيد بندگان سخت جنگجو و نيرومند خود را (چون بخت النصر) بر شما برانگيزيم تا آنجا كه در درون خانه‌هاي شما نيز جستجو كنند و اين وعده انتقام، حتمي خواهد بود (5).
آن گاه شما را روبروي آنها قرار داده و بر آنها غلبه دهيم و به مال و فرزندان نيرومند مدد بخشيم و عده جنگجويان شما را بسيار گردانيم (تا بر دشمن و لشكر بخت النصر غلبه كنيد) (6).
(شما بني اسرائيل و همه اهل عالم) اگر نيكي و احسان كرديد بخود كرده و اگر بدي و ستم كرديد باز بخود كرده‌ايد و آن گاه كه وقت انتقام ظلم‌هاي شما (كشتن يحيي و زكريا و يا عزم قتل عيسي) فرا رسيد باز بندگاني قوي و جنگ‌آور را بر شما مسلط مي‌كنيم تا اثر بيچارگي و خوف و اندوه رخسار شما ظاهر شود و به مسجد بيت المقدس، معبد بزرگ شما- مانند بار اول- داخل شوند و ويران كنند و به هر چه رسند نابود ساخته و به هر كس تسلط يابند به سختي هلاك گردانند (7).
اي رسول ما! باز هم به بني اسرائيل بشارت ده كه اميد است خدا به شما اگر توبه كرده و صالح شويد مهربان گردد و اگر به عصيان و ستمگري برگرديد ما هم به عقوبت و مجازات شما باز مي‌گرديم و جهنم را زندان كافران قرار داده‌ايم (8).

بيان آيات ..... ص : 45

اشاره

از ظاهر سياق اين آيات كه در صدر سوره قرار دارند چنين برمي‌آيد كه در مقام بيان اين معنا است كه سنت الهي در امتها و اقوام مختلف انساني همواره بر اين بوده است كه ايشان را به راه بندگي و توحيد هدايت نموده و رسيدن به آن را برايشان ممكن ساخته و ايشان را در پذيرفتن و نپذيرفتن مخير نموده است، نعمت‌هاي دنيا و آخرت را در اختيارشان قرار داد و ايشان را به همه رقم اسبابي كه در اطاعت و معصيت بدان نيازمندند مسلح و مجهز ساخت تا اگر اطاعت و احسان كنند به سعادت دنيا و آخرت پاداششان دهد، و اگر گناه و عصيان ورزند به نكال و خواري در دنيا و عذاب آخرت كيفرشان كند.
بنا بر اين مي‌توان گفت كه هفت آيه مذكور به منزله مثالي است كه كيفيت و چگونگي جريان اين سنت عمومي را در بني اسرائيل مجسم مي‌سازد، بدين شرح كه خدا بر پيغمبرشان كتاب نازل كرد، و آن را هدايتي قرار داد تا به وسيله آن به سوي خدايشان راه يابند، و در آن كتاب چنين پيشگويي كرد كه به زودي ترقي نموده و در اثر همان ترقي، طغيان و تباهي خواهند ورزيد و خداوند با مسلط نمودن دشمن، بر آن قوم، انتقام سختي از آنان خواهد
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 46
گرفت و خوارشان خواهد ساخت و دشمن آن قدر از ايشان بكشد و اسير كند تا آن كه غرور و طغيانشان فروكش نموده دوباره به سوي اطاعت خدا برمي‌گردند، در آن وقت خدا هم به نعمت و رحمت خود برگشته باز سرو ساماني به ايشان خواهد داد، باز براي بار دوم طغيان خواهند ورزيد و خدا هم به عذاب خود برمي‌گردد.
از اين بيان اين نتيجه به دست مي‌آيد كه آيات هفتگانه مورد بحث به منزله توطئه و زمينه‌چيني براي بيان جريان همين سنت است در امت اسلام، و در حقيقت اين چند آيه نظير جمله معترضه است ميان آيه اول و آيه نهم.

[اشاره به مورد استعمال كلمه" كتاب" در قرآن مجيد و وجه اينكه وكيل گرفتن غير خدا شرك است] ..... ص : 46

" وَ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ وَ جَعَلْناهُ هُديً لِبَنِي إِسْرائِيلَ أَلَّا تَتَّخِذُوا مِنْ دُونِي وَكِيلًا".
كلمه" كتاب" در بسياري از موارد در قرآن كريم بر مجموع شرايعي كه بر مردمي واجب شده، و در آنچه از عقايد و اعمال اختلاف داشته‌اند داوري مي‌كرده، اطلاق شده است، و اطلاقش بر اين معنا خود دليل بر اين است كه كتاب مشتمل بر وظايفي اعتقادي و عملي است كه بايد به آن معتقد شده و عمل كنند، و بعيد نيست كه به خاطر همين جهت فرموده:" ما كتاب را براي موسي فرستاديم" و نفرمود:" تورات را فرستاديم" تا بفهماند كه كتاب نامبرده مشتمل بر شرايطي است كه اخذ و عمل به آنها بر آنان فرض و واجب است.
و از همين جا روشن مي‌شود كه جمله:" وَ جَعَلْناهُ هُديً لِبَنِي إِسْرائِيلَ" به منزله تفسير براي فرستادن كتاب است و هدايت بودن آن همين است كه شرايع پروردگارشان را برايشان بيان مي‌كند، شرايعي كه اگر به آنها معتقد شوند و عمل كنند به سوي حق راه مي‌يابند و به سعادت دو سرا نائل مي‌گردند.
و كلمه:" ان" در جمله:" أَلَّا تَتَّخِذُوا مِنْ دُونِي وَكِيلًا" تفسيريه است و مدخول ان، محصل همه آن معارفي است كه كتاب هدايتشان مشتمل بر آنست.
پس برگشت معناي آيه به اين است كه محصل آن معارفي كه كتاب بيانش مي‌كند و ايشان را به آن راهنمايي مي‌نمايد اين است كه ايشان را از شرك به خدا نهي مي‌كند، و از اينكه چيزي غير خدا را وكيل خود بگيرند زنهار مي‌دهد و بنا بر اين جمله:" أَلَّا تَتَّخِذُوا مِنْ دُونِي وَكِيلًا" تفسير جمله:" وَ جَعَلْناهُ هُديً لِبَنِي إِسْرائِيلَ" خواهد بود، البته اين در صورتيست كه ضمير در جمله:" لا تتخذوا" به بني اسرائيل برگردد، هم چنان كه ظاهر هم همين است، و اما اگر احتمال دهيم كه به موسي و بني اسرائيل هر دو برگردد در اين صورت تفسير همه جملات قبل، خواهد بود.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 47
و در اين جمله التفاتي به كار رفته، و آن را التفات از تكلم با غير (ما) به تكلم تنها (من) است اول فرمود:" ما قرار داديم" پس از آن فرمود:" غير من را وكيل نگيريد" و وجه آن بيان اين نكته است كه در اول به منظور تعظيم و همچنين به منظور حفظ وحدت سياق، به صورت تكلم با غير، آورده شد و اشكالي هم وارد نمي‌شد و اما اگر در دومي هم به همين صورت مي‌آورد و مي‌فرمود:" بغير ما وكلايي نگيريد" شنونده خيال مي‌كرد كه خدايان متعددند و اين با توحيدي كه خود سياق در مقام اثبات آنست مناسب نبود به همين جهت در خصوص اين جمله از سياق قبل صرفنظر نموده و جمله را به صيغه تكلم تنهايي آورد.
و بعد از آنكه اين محذور برطرف شد دوباره به سياق سابق عودت نموده و فرمود:
" ذُرِّيَّةَ مَنْ حَمَلْنا".
و اما چرا وكيل گرفتن غير خدا شرك است؟ جهتش اين است كه وكيل آن كسي است كه شؤون ضروري موكل خود را اصلاح نموده و به برآورده كردن حوائجش اقدام نمايد، و چنين كسي غير از خداي سبحان نمي‌تواند باشد، پس اگر كسي غير او پروردگاري اتخاذ كند در حقيقت غير خدا را وكيل اتخاذ نموده است.
" ذُرِّيَّةَ مَنْ حَمَلْنا مَعَ نُوحٍ إِنَّهُ كانَ عَبْداً شَكُوراً".
" ذرية" به اين عنايت بر اولاد اطلاق مي‌شود كه آنها اولاد صغيري هستند كه به پدران خود ملحق مي‌شوند، و اگر در آيه شريفه به صداي بالا آمده بخاطر اختصاص است «1».
و اختصاص خود عنايت خاص متكلم را مي‌رساند و مي‌فهماند كه متكلم از اين حكمي كه در باره كلمه" ذريه" كرده بدين جهت بوده كه نسبت به آن عنايت خاصي داشته، و بنا بر اين، همين اختصاص به منزله تعليل بوده و خاصيت آن را دارد، هم چنان كه به صداي بالا بودن كلمه:" اهل" در آيه:" يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ" «2» همين خاصيت را افاده نموده و چنين معنا مي‌دهد:" خدا مي‌خواهد رجس را از شما ببرد به خاطر اينكه شما اهل بيت نبوت هستيد".
در آيه مورد بحث هم جمله" ذُرِّيَّةَ مَنْ حَمَلْنا مَعَ نُوحٍ" آيه قبلي خود را تعليل مي‌كند،
__________________________________________________
(1)اختصاص يكي از نكات ادبي است و در نحو بابي دارد و منظور از آن اين است كه اعراب وصفي را به منظور افاده عنايت بيشتر عوض كنند و كلمه:" اخص" را تقدير بگيرند، در آيه مورد بحث اگر اين عنايت نبود كلمه" ذرية" را بايد مجرور مي‌خوانديم تا عطف بر لام در بني اسرائيل باشد و ليكن منصوب آمده تا اختصاص را برساند (مترجم).
(2)سوره احزاب، آيه 33. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 48
هم چنان كه جمله" إِنَّهُ كانَ عَبْداً شَكُوراً" آن جمله را تعليل مي‌كند.
و اما تعليل بودن جمله اول براي آيه قبلي خود از اين جهت است كه خداوند سبحان در باره سرنشينان كشتي نوح وعده‌هاي جميل داده و بعد از آنكه از غرق نجاتشان داد فرمود:
" اي نوح از كشتي فرود آي كه سلام ما و بركات و رحمت ما بر تو و بر آن اممي كه هميشه با تواند اختصاص يافته و امتهايي كه (خودسر و ستمگر شوند) ما پس از آنكه به آنها بهره از دنيا دهيم آنان را به عذاب سخت كيفر خواهيم داد" «1».
بنا بر اين فرستادن كتاب براي موسي و هدايت بني اسرائيل به وسيله آن، وفاي به همان وعده نيكويي است كه به پدرانشان يعني به سرنشينان كشتي نوح داده بود و هم اجراي سنت الهي است كه در امتهاي گذشته اعمال مي‌شد.
پس گويي چنين فرموده كه" ما بر موسي كتاب فرستاديم و آن را وسيله هدايت بني اسرائيل قرار داديم، به خاطر اينكه بني اسرائيل ذريه همانهايند كه ما با نوح سوار بر كشتيشان كرديم، و سلامتي و بركات را وعده‌شان داديم".
و اما دوم، براي اينكه اين سنت يعني سنت هدايت و ارشاد و طريقه دعوت به توحيد، عينا همان سنتي است كه نوح اولين مجري آن در عالم بشري بود، و با قيام به آن، شكر نعمتهاي خدا را به جاي آورده و عبوديت خود را نسبت به خدا خالص كرده- قبلا هم مكرر گفته‌ايم: كه شكر حقيقي ملازم است با اخلاص در عبوديت- خداي تعالي هم شكر خدمت او را گذارده، و سنت او را تا بقاء دنيا بقاء داده و در همه عوالم بر او سلام كرده و تا روز قيامت در هر كلمه طيب و عمل صالحي كه از نسل بشر سر بزند او را شريك در اجر نموده هم چنان كه خود فرموده:" وَ جَعَلْنا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْباقِينَ، وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ، سَلامٌ عَلي نُوحٍ فِي الْعالَمِينَ، إِنَّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ" «2».
بنا بر اين، آيه مورد بحث در اين جمله خلاصه مي‌شود كه ما نوح را به خاطر اينكه بنده‌اي شكور بود پاداش داديم و دعوتش را باقي گذارديم سنتش را در ذريه آنها كه در كشتي با او بودند اجرا نموده، مثلا بر يكي از ذريه‌اش موسي كتاب نازل كرديم و آن را مايه هدايت بني اسرائيل قرار داديم.

[وجه منصوب بودن كلمه" ذرية" در جمله:" ذُرِّيَّةَ مَنْ حَمَلْنا مَعَ نُوحٍ ..." و معنايي كه از آن استفاده مي‌شود] ..... ص : 48

از جمله:" ذُرِّيَّةَ مَنْ حَمَلْنا مَعَ نُوحٍ" و جمله:" وَ جَعَلْنا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْباقِينَ" بخوبي بر
__________________________________________________
(1)سوره هود، آيه 48.
(2)ذريه او را بقاء داديم و سنتش را در نسلهاي بعد جاري ساختيم، سلام بر نوح در همه ادوار، ما نيكوكاران را چنين پاداش مي‌دهيم. سوره صافات، آيه 97.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 49
مي‌آيد كه مردم امروز، همه ذريه پسري و دختري نوح مي‌باشند، و اگر تنها ذريه پسري او بودند و مقصود از جمله" آنها كه در كشتي با نوح سوار كرديم" پسران نوح باشند بهتر و بلكه متعين اين بود كه گفته باشد ذريه نوح، و اين خود روشن است.
مفسرين در اعراب آيه، وجوه بسيار ديگري دارند، از جمله گفته‌اند «1»: كلمه" ذرية" منصوب به ندايي است كه حذف شده، و تقدير آن چنين بوده" اي ذريه كساني كه با نوح بر كشتي نشانديم" و يا گفته‌اند «2» مفعول اول جمله:" تتخذوا" است و مفعول دوم آن كلمه:
" وكيلا" است و تقدير كلام اين است كه:" به جاي من كس ديگري را- هر كه باشد- از ذريه كساني كه با نوح در كشتيشان نشانديم وكيل مگيريد" و يا گفته‌اند «3» بدل است از كلمه موسي كه در آيه قبلي بود ولي سخافت هيچيك از اين وجوه بر خواننده پوشيده نيست.
وجه زير نيز از نظر سخافت دست كمي از وجوه مذكور ندارد، و آن اين است كه گفته‌اند «4»: ضمير در" انه" به موسي برمي‌گردد نه به نوح! و جمله، تعليل فرستادن كتاب به موسي و آن را هدايت بني اسرائيل قرار دادن است البته در صورتي كه ضمير" هاء" در" وَ جَعَلْناهُ" را به موسي برگردانيم نه به كتاب.

[معاني مختلف واژه" قضاء" و معناي آيه:" وَ قَضَيْنا إِلي بَنِي إِسْرائِيلَ فِي الْكِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ ..."] ..... ص : 49

" وَ قَضَيْنا إِلي بَنِي إِسْرائِيلَ فِي الْكِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَ لَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيراً".
راغب در مفردات در معناي" قضاء" گفته است كه به معناي فيصله دادن به امري است، چه با گفتار باشد و چه با عمل و هر كدام بر دو وجه است يكي الهي و ديگري بشري، از جمله قضاء الهي اين است كه فرموده:" وَ قَضي رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ". خدا دستور داده كه جز او را نپرستيد: و نيز در همين معنا است كه فرموده:" وَ قَضَيْنا إِلي بَنِي إِسْرائِيلَ فِي الْكِتابِ" يعني ما اعلام كرديم و حكم را فيصله يافته كرديم و به ايشان به وسيله وحي چنين اعلام نموديم كه ... و بر همين معنا حمل مي‌شود آيه:" وَ قَضَيْنا إِلَيْهِ ذلِكَ الْأَمْرَ أَنَّ دابِرَ هؤُلاءِ مَقْطُوعٌ" اين امر را به وي حكم كرديم كه نسل اينان مقطوع خواهد بود.
و اما قضاء فعلي و عملي الهي اين است كه مي‌فرمايد:" وَ اللَّهُ يَقْضِي بِالْحَقِّ وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَقْضُونَ بِشَيْ‌ءٍ- تنها خداست كه به حق حكم مي‌كند و غير او آنچه را به
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 154 به نقل از مجاهد.
(2)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 154.
(3)روح المعاني، ج 16، ص 15 به نقل از ابو البقاء.
(4)روح المعاني، ج 15، ص 16.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 50
خدايي مي‌خوانند هيچ حكم (و اثري) نخواهند داشت نه به حق و نه بباطل".
" فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ فِي يَوْمَيْنِ- پس آنها را در دو روز هفت آسمان كرد" كه قضاء در آن به معناي ابداء و فراغت از ايجاد است و اين آيه در حقيقت در معني همان آيه:
" بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" است.
و اما" قضاء" در قول بشري اين است كه مي‌گويند: داوود چنين قضاء كرد، پس حكمي كه حاكم مي‌كند از مقوله كلام است و در قضاء فعلي بشري، آيه شريفه مي‌فرمايد:
" فَإِذا قَضَيْتُمْ مَناسِكَكُمْ- پس چون مناسك خود را بپايان رسانديد" و همچنين مي‌فرمايد:
" ثُمَّ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ- پس آلودگيهاي خود را زائل نموده به نذرهاي خود وفا كنند" «1».
و كلمه" علو" به معناي ارتفاع و در آيه مورد بحث كنايه است از طغيان به ظلم و تعدي، زيرا" علو" عطف بر فساد شده، آنهم عطف تفسيري، در جاي ديگر قرآن نيز به اين معنا آمده است آنجا كه فرموده:" إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِي الْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَها شِيَعاً- فرعون در زمين علو كرد و اهل زمين را فرقه فرقه نمود".
و معناي آيه اين است كه ما بني اسرائيل را در كتاب كه همان تورات باشد خبر داده و اعلام نموديم، خبري قاطع، كه سوگند مي‌خورم و قطعي مي‌گويم كه شما نژاد و گروه بني اسرائيل به زودي در زمين فساد خواهيد كرد- كه مراد از" زمين" سرزمين فلسطين و اطراف آنست- و اين فساد را در دو نوبت پشت سر هم انجام خواهيد داد.
و در زمين طغيان و علو بزرگي خواهيد نمود.
" فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما بَعَثْنا عَلَيْكُمْ عِباداً لَنا ...".
راغب در مفردات در معناي كلمه" باس" مي‌گويد:" بؤس" و" باس" و" باساء" به معناي شدت و مكروه است، با اين تفاوت كه بؤس بيشتر در فقر و جنگ و باس و باساء بيشتر در عذاب استعمال مي‌شود مانند آيه شريفه:" وَ اللَّهُ أَشَدُّ بَأْساً وَ أَشَدُّ تَنْكِيلًا" «2».
و در مجمع البيان مي‌گويد: ماده" جوس" به معناي سر زدن به اينجا و آنجا است، مثلا گفته مي‌شود: فلاني را در فلان قبيله رها كردم تا يجوسهم و يدوسهم يعني بگردد و يك يك را پيدا نموده لگد مال كند، ابو عبيده هم در معناي اين كلمه گفته است: هر جا را كه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" قضي".
(2)مفردات راغب، ماده" بؤس".
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 51
آمد و شد كرده پا نهاده باشي حوس و جوس كرده‌اي، آن گاه گفته است: بعضي گفته‌اند جوس به معناي طلب كردن يك چيزي به جستجو است «1».

[توضيح معناي آيه شريفه:" فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما ..." و اشاره به ضعف وجوه ديگري كه در اين باره گفته شده است] ..... ص : 51

و اينكه فرمود:" فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما" تفريعي است بر جمله:" لتفسدن ..." و ضمير تثنيه" هما" به مرتين برمي‌گردد، و معنايش اين است كه دو بار فساد مي‌كنيد، و بنا بر اين معناي" اوليهما" افساد اولي است و مراد به" وعد اولي" وعده اول از آن دو وعده و آن نكال و نقمتي است كه خدا در برابر فسادشان داده، و در نتيجه وعد به معناي موعود خواهد بود، و آمدن وعد كنايه از آمدن هنگام انجاز و عملي كردن آنست، و همين خود دليل است بر اينكه خداوند در برابر دو نوبت افساد آنان دو تا وعده داده، و اگر اسمي از دومي نبرده به خاطر اختصار بوده، و گويا فرموده: در زمين دو نوبت فساد مي‌كنيد و ما وعده‌تان داده‌ايم كه در هر نوبت انتقام بگيريم وقتي افساد اول كرديد ... همه آنچه را كه گفتيم به كمك سياق آيه بود كه از آيه استفاده كرديم و معناي آيه كه فرمود:" بَعَثْنا عَلَيْكُمْ عِباداً لَنا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ" اين است كه بندگان نيرومند خود را بسيج كرديم و فرستاديم تا شما را ذليل نموده و از شما انتقام بگيرند.
و دليل اينكه گفتيم بعث بمنظور انتقام و ذليل كردن بوده جمله:" أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ ..." است.
و در اينكه آمدن آن بندگان خدا بسوي بني اسرائيل و قتل عام و اسارت و غارت و تخريب آنان را" بعث الهي" خوانده، اشكالي ندارد چرا كه اين بعث و برانگيختن بر سبيل كيفر و در برابر فساد و طغيان و ظلم به غير حق بني اسرائيل بوده است، پس كسي نگويد كه خدا با فرستادن چنين دشمناني آدم‌كش و مسلط ساختن آنان بر بني اسرائيل نسبت به ايشان ظلم كرده، بلكه خود ايشان به خود ظلم كردند.
و از همين جا روشن مي‌شود كه در آيه شريفه هيچ دليلي وجود ندارد كه دلالت كند بر گفتار آن مفسري «2» كه گفته است:" قومي كه خداي تعالي بر بني اسرائيل مسلط كرد بندگاني مؤمن بوده‌اند" چون فرموده" ما برانگيختيم"، و نيز فرموده" عده‌اي از بندگان خود را فرستاديم".
زيرا هيچيك از اين دو دليل دلالتي بر مؤمن بودن آنان ندارد، اما اولي به خاطر اينكه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 398.
(2)مجمع البيان، ج 6 ص 398 به نقل از جبائي
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 52
برانگيختن و وادار نمودن كفار براي قلع و قمع كردن مردمي در صورتي كه از باب مجازات باشد بعث الهي است و لازم نيست كه مجازات الهي هميشه به دست مؤمنين صورت گيرد.
و اما دومي به خاطر اينكه كفار هم بندگان خدايند، آنهم در مثل اين آيه كه بندگان را به وصف باس و شدت و خونخواري توصيف نموده.
قول «1» ديگري نيز هست كه بي‌شباهت بقول اين مفسر نيست، و آن اين است كه ممكن است افراد مبعوث شده، مؤمنيني بوده‌اند كه خداوند دستورشان داده تا با اين طايفه جهاد كنند، و نيز ممكن است كه كفاري بوده‌اند كه يكي از پيغمبران با آنان ائتلاف كرده كه با اين طايفه بجنگند و آنان را بر ايشان كه مثل خود آنان كفار و فساق بودند مسلط ساخته باشد و ليكن همان اشكالي كه بقول قبلي وارد مي‌شد بر اين قول نيز وارد مي‌گردد.
و جمله" وَ كانَ وَعْداً مَفْعُولًا" تاكيد است بر حتمي بودن قضاء و معنايش اين است كه چون زمان آن عذاب كه در برابر فساد اولتان وعده داديم رسيد از ميان مردم بندگاني نيرومند و خونخوار را عليه شما برمي‌انگيزيم تا سرزمينهاي شما را با قهر و غلبه مسخر نموده و تا مركز سرزمينهايتان پيش روي كنند و شما را ذليل و استقلال و علو و آقائيتان را تباه سازند و اين خود وعده‌اي است شدني كه گريزي از آن نيست.
" ثُمَّ رَدَدْنا لَكُمُ الْكَرَّةَ عَلَيْهِمْ وَ أَمْدَدْناكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ وَ جَعَلْناكُمْ أَكْثَرَ نَفِيراً".
در مجمع البيان گفته است كه: كلمه:" كرة" به معناي" برگشتن" و هم به معناي" دولت" است، و" نفير" به معناي" نفر و عدد رجال" است، و زجاج در معناي آن گفته است: ممكن هم هست كه" نفير" جمع" نفر" باشد، هم چنان كه در جمع" عبد"،" عبيد" و در جمع" ضأن" (گوسفند)،" ضئين" و در جمع معز (بز) معيز و در جمع كلب (سگ) كليب هم مي‌گويند، و" نفر" انسان و" نفر"- با سكون- و" نفير" و" نافرة" به معناي گروهي است كه او را ياري مي‌كنند، و با او كوچ مي‌كنند «2».
و معناي آيه روشن است، و ظاهرش اين است كه بني اسرائيل به زودي به دولت سابق خود بازگشته و بعد از عذاب بار اول بر دشمنان مسلط مي‌شوند، و از چنگ استعمار رهايي مي‌يابند و به تدريج و در برهه‌اي از زمان اين برگشتن صورت خواهد گرفت، زيرا امداد شدنشان به اموال و فرزندان و بالا رفتن آمارشان به زمان قابل توجهي احتياج دارد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 398 به نقل از ابي مسلم.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 398.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 53
و آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها" اشعار و بلكه با كمك سياق، دلالت دارد بر اينكه اين واقعه يعني برگشتن دولت بني اسرائيل و غلبه كردنشان بر دشمنان به خاطر برگشتن از كفر و فسق به ايمان و نيكي است، و اين هم ثمره چشيدن وبال و آثار تلخ بديهاي قبل است، هم چنان كه وعده و يا به تعبير ديگر عذاب دومي هم به خاطر برگشتن از اين نيكيها به سوي بدي است.

[آثار نيك و بد اعمال به عامل بر مي‌گردد (إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها)] ..... ص : 53

" إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها".
" لام" در" لانفسكم" و همچنين در" فلها" لام اختصاص است يعني: هر يك از احسان و اسائه شما مختص به خود شما است، بدون اين كه به ديگران چيزي از آن بچسبد، و اين خود سنت جاريه خداست كه اثر و تبعه عمل هر كسي را- چه خوب و چه بد- به خود او برمي‌گرداند، بنا بر اين آيه مورد بحث، در معناي آيه:" تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَها ما كَسَبَتْ وَ لَكُمْ ما كَسَبْتُمْ" «1» مي‌باشد.
پس آيه، در مقام بيان اين معنا است كه اثر هر عمل- چه خوب و چه بد- به صاحبش برمي‌گردد، نه اينكه بخواهد اين معنا را برساند كه كار نيك به نفع صاحبش و كار زشت به ضرر او تمام مي‌شود تا گفته شود چرا به جاي" فلها" نفرمود:" فعليها" هم چنان كه در آيه ديگر فرمود:" لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ" «2».
بنا بر اين ديگر نيازي به آن زحمت بيهوده نيست كه بعضي به خود داده و گفته‌اند:
" لام" در جمله" وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها" به معني" علي" است و آنكه ديگري گفته كه بمعناي" الي" است، زيرا اسائه با اين حرف متعدي مي‌شود و گفته مي‌شود:" أساء الي فلان و يسي‌ء اليه اساءة" يعني بدي كرد به فلاني يا بدي مي‌كند و يا آن ديگري كه گفته است: لام مزبور براي استحقاق و نظير لامي است كه در" لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ" است «3».
و چه بسا كه به گفته ما كه گفتيم لام، لام اختصاص است اشكال شود به اينكه واقع مطلب خلاف آنست، زيرا كه بسيار مي‌بينيم كه اثر احسان به خود احسان كننده برنگشته بلكه عايد غير او مي‌شود و يا اثر گناه و بدي به خود بدكار نرسيده و عايد غير او مي‌شود.
__________________________________________________
(1)آن گروه پيشين از پيغمبران و امتان همه درگذشتند، هر چه كردند براي خود كردند و شما نيز هر چه كنيد به سود خويش كنيد. سوره بقره، آيه 141.
(2)نيكي‌هاي هر شخصي به سود خودش است و بديهايش نيز به ضرر خودش. سوره بقره، آيه 286. [.....]
(3)روح المعاني، ج 15، ص 16.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 54
ولي جوابش روشن است، و آن اين است كه صاحب اين اشكال غفلت ورزيده از اينكه قرآن كريم چه نظري نسبت به آثار اعمال دارد و اينكه اثر هر عملي به عاملش بر مي‌گردد مربوط به آثار اخروي اعمال است كه به هيچ وجه به غير صاحب عمل ربطي ندارد، و در اين باره فرموده است:" مَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِأَنْفُسِهِمْ يَمْهَدُونَ" «1».
و اما آثار دنيوي اعمال چنان نيست كه به غير فاعل نرسد بلكه در صورتي كه خدا بخواهد به عنوان انعام و يا عذاب و يا امتحان اثر عمل شخصي را به شخص ديگر نيز مي‌رساند بنا بر اين اينطور نيست كه هر فاعلي بتواند به طور دائم اثر فعل خود را به ديگري برساند، مگر همان احيانا كه گفتيم مشيت خدا بر آن تعلق گرفته باشد، و اما خود فاعل اثر فعلش دائما و بدون هيچ تخلفي به خودش برمي‌گردد.
بنا بر اين نيكوكار سهمي از عمل نيك و بدكار سهمي از عمل بد خود دارد، هم چنان كه فرمود:" فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ" «2».
پس اثر فعل از فاعلش جدا نمي‌شود، و بطور دائم به غير او نمي‌رسد، و اين همان معنايي است كه از علي «3» (ع) روايت شده كه فرمود: تو هيچ احساني به غير نمي‌كني و هيچ بدي نيز به غير نمي‌كني آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود.
" فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ لِيَسُوؤُا وُجُوهَكُمْ وَ لِيَدْخُلُوا الْمَسْجِدَ كَما دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ لِيُتَبِّرُوا ما عَلَوْا تَتْبِيراً".
" تتبير" به معناي هلاك كردن و از ماده تبار به معني هلاك و دمار است.
و كلمه:" ليسوؤا" از مسائه به معناي غصه‌دار كردن است. گفته مي‌شود" ساء زيد فلانا" يعني اندوهناك كرد او را و اين كلمه بطوري كه بعضي «4» هم گفته‌اند: متعلق است به فعل مقدر كه بخاطر اختصار حذف شده.
و لام در آن براي غايت است، و تقدير آن چنين است:" بعثناهم ليسوؤا وجوهكم بظهور الحزن و الكابة فيها- ما آن بندگان خود را برانگيختيم براي اينكه نشانه‌هاي ناراحتي
__________________________________________________
(1)هر كه كفر بورزد عليه خود كرده و هر كه عمل صالح كند به نفع خود تهيه ديده است. سوره روم آيه 44.
(2)هر كس به وزن ذره‌اي نيكي كند آن را مي‌بيند، و هر كس به وزن ذره‌اي بدي كند آن را مي‌بيند سوره زلزال، آيه 8.
(3)كشاف، ج 2، ص 650.
(4)روح المعاني، ج 15، ص 16.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 55
و حزن و اندوه را در چهره‌هايتان آشكار سازند، بطوري كه آثار ذلت و مسكنت و خواري و بردگي از سر و رويتان ببارد، و همه اينها به وسيله قتل عام و غارت‌ها و اسيريها كه در شما اعمال مي‌كنند صورت بگيرد".
و مقصود از مسجد در جمله:" وَ لِيَدْخُلُوا الْمَسْجِدَ كَما دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ" مسجد اقصي بيت المقدس- است و به حرف آن كس «1» كه گفته مراد از مسجد تمامي سرزمين بيت المقدس است، و مجازا آن را مسجد خوانده نبايد اعتنا كرد.
اين كلام دلالت بر چند نكته دارد: اول اينكه دشمنان بني اسرائيل در نوبت اول هم داخل مسجد اقصي شده و آن را به قوه قهريه گرفتند، و اگر در قرآن كريم آن را نياورده به منظور اختصار بوده است، دوم اينكه داخل شدن در مسجد براي هتك حرمت و تخريب آن بوده، سوم اينكه اين مهاجمين و مبعوثين براي مجازات بني اسرائيل و گرفتن انتقام از ايشان همانها بودند كه در بار اول مبعوث برايشان شدند.
و معناي جمله" وَ لِيُتَبِّرُوا ما عَلَوْا تَتْبِيراً" اين است كه هلاك كنند و نابود سازند" هر كسي را" كه بر آن دست يابند، مردم را كشته، اموال را سوزانيده، خانه‌ها را خراب و شهرها را ويران سازند.
احتمال هم دارد كه" ما" مصدريه و به معناي مدت باشد، و مضاف حذف شده، تقدير چنين باشد:" و ليتبروا مدة علوهم تتبيرا" ولي معناي اول به فهم نزديك‌تر و با سياق آيه مناسب‌تر است.
از مقايسه ميان وعد اول يعني جمله" بَعَثْنا عَلَيْكُمْ عِباداً لَنا ..." و وعد دوم يعني جمله" لِيَسُوؤُا وُجُوهَكُمْ ..." اين معنا به دست مي‌آيد كه وعده دوم بر بني اسرائيل سخت‌تر بوده و در آن وعده نزديك بوده كه به كلي نابود شوند، و در دلالت بر اين معنا همين عبارت كافي است كه فرمود:" وَ لِيُتَبِّرُوا ما عَلَوْا تَتْبِيراً".
و معناي آيه اين است كه وقتي زمان وعده دوم رسيد، يعني بني اسرائيل افساد بار دوم خود را از حد گذراندند ما همان بندگان خود را واداشتيم تا با فراهم آوردن اسباب حزن و اندوه و تحقق بخشيدن ذلت و مسكنت آنان چهره‌هايشان را اندوهگين نموده و نيز مانند نوبت نخستين وارد مسجد اقصي شوند و هر چه را كه بر آن غلبه يافتند هلاك نموده و سرزمينهايي را كه از آن عبور كردند ويران سازند.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 399.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 56
" عَسي رَبُّكُمْ أَنْ يَرْحَمَكُمْ وَ إِنْ عُدْتُمْ عُدْنا وَ جَعَلْنا جَهَنَّمَ لِلْكافِرِينَ حَصِيراً".
حصير از ماده" حصر" و به طوري كه گفته‌اند به معناي حبس كردن و در مضيقه قرار دادن است هم چنان كه در جاي ديگر قرآن فرموده:" وَ احْصُرُوهُمْ" يعني برايشان تنگ بگيريد.
و معناي جمله" عَسي رَبُّكُمْ أَنْ يَرْحَمَكُمْ"- بطوري كه از سياق برمي‌آيد- اين است كه اميد است بعد از بعث دشمنان در بار دوم خداوند به شما رحم كند، و اين وعده اميدوار كننده مشروط است به توبه ايشان و اينكه به طاعت و احسان برگردند. به دليل جمله" وَ إِنْ عُدْتُمْ عُدْنا" كه تهديد مي‌كند اگر باز هم به فساد برگرديد ما نيز به عقوبت و نكال بر مي‌گرديم و ما جهنم را براي كافران حصير و محلي محصور قرار مي‌دهيم تا نتوانند از آن خارج شوند.
و در جمله" عَسي رَبُّكُمْ أَنْ يَرْحَمَكُمْ" از تكلم با غير به غيبت التفات شده است، و گويا وجه آن اين باشد كه خواسته است به اصلي اشاره كند كه ربوبيت خداي تعالي اقتضاي آن را دارد و آن اصل اين است كه: بر بندگان خود- در صورتي كه به مقتضاي خلقت خود مشي كنند- رحم كند و به سوي فطرتشان ارشاد نمايد مگر اينكه از خط مرزي خلقت خود منحرف گشته و از راه فطرت بيرون شوند و چون اشاره به اين نكته باعث مي‌شد ربوبيت خداي تعالي يادآوري شود لازم بود سياق تكلم با غير (ما چنين و چنان مي‌كنيم) به هم بخورد و به سياق تكلم به غيبت (پروردگارتان چنين و چنان كند) مبدل شود، و بعد از آنكه نكته مزبور ايفاء شد دوباره به همان سياق قبلي برگردد.

بحث روايتي ..... ص : 56

اشاره

در تفسير برهان از ابن بابويه به سند خود از محمد بن مسلم از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: اگر خداوند نوح (ع) را عبد شكور ناميد براي اين بود كه آن جناب در هر صبح و شام مي‌گفت: بار الها من گواهي مي‌دهم كه اگر در شب و روز قرين نعمتها و عافيتم، همه آنها از تو است و تو يگانه‌اي هستي بي‌شريك، حمد و شكر تو به خاطر آن نعمتها بر من فرض است ولي نه تنها آن قدر كه راضي شوي بلكه رضايت بعد از رضا نيز لازم است «1».
__________________________________________________
(1)برهان، ج 2، ص 405، ح 2.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 57
مؤلف: اين معنا با مختصر تفاوتي به چند طريق در كافي «1» و تفسير قمي «2» و عياشي «3» روايت شده است.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابي فاطمه روايت كرده كه گفت رسول خدا (ص) فرمود: نوح هيچ چيز كوچك و يا بزرگي را برنمي‌داشت مگر آنكه بسم اللَّه و الحمد للَّه، مي‌گفت و به همين جهت خداوند او را بنده شكور ناميد «4».
مؤلف: اين روايات با رواياتي كه قبلا شكر را به اخلاص تفسير مي‌كرد منافات ندارد، زيرا پر واضح است كه شخصي مثل نوح (ع) دعا نمي‌كند مگر آنكه حقيقت معناي دعا را داشته باشد، و چنين دعائي منفك از اخلاص در بندگي نيست.
و در تفسير برهان از ابن قولويه نقل كرده كه وي بسند خود از صالح بن سهل از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ قَضَيْنا إِلي بَنِي إِسْرائِيلَ فِي الْكِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ" فرمود: يكي كشته شدن امير المؤمنين (ع) و يكي ضربت خوردن حسن بن علي (ع) است و در تفسير" وَ لَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيراً" فرموده: مقصود كشتن حسين بن علي (ع) و در باره جمله:" فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما" فرمود: وقتي كه حسين ياري شود" بَعَثْنا عَلَيْكُمْ عِباداً لَنا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ فَجاسُوا خِلالَ الدِّيارِ" قبل از قيام قائم قومي برانگيخته شود كه هيچ خوني از آل محمد را بي‌انتقام نگذارند و انتقام همه خونهاي ريخته شده از اهل بيت را بگيرند" وَ كانَ وَعْداً مَفْعُولًا" و اين وعده‌اي است شدني «5».
مؤلف: در اين معنا روايتهاي ديگري نيز هست كه سياقش مانند اين روايت تطبيق حوادثي است كه در اين امت واقع مي‌شود و در ميان بني اسرائيل اتفاق افتاده است، و در حقيقت در مقام تصديق مطلبي است كه رسول خدا پيش‌بيني كرده و فرموده بود: اين امت به زودي همان را كه بني اسرائيل مرتكب شد دقيقا و طابق النعل بالنعل مرتكب خواهد شد، حتي اگر بني اسرائيل داخل سوراخي رفته باشد اين امت نيز خواهد رفت، پس اين روايات را نبايد جزو رواياتي شمرد كه آيه مورد بحث را تفسير مي‌كند بلكه تنها در مقام جري و تطبيق است، چرا كه مي‌بينيم هر كدام از اين روايتها آيه را بگونه‌اي تطبيق كرده‌اند.
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 99، ح 29.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 84.
(3)تفسير عياشي، ج 2، ص 280، ح 17.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 162.
(5)برهان، ج 2، ص 407، ح 3.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 58
و اما در اصل داستان كه آيات مورد بحث متضمن آن است روايتها اختلاف عجيبي دارند، بطوري كه از انسان نسبت به اين روايتها سلب اطمينان مي‌شود و به همين جهت، از ايراد آنها در اينجا صرف نظر كرديم، هر كه بخواهد بايد به جوامع حديث چه از عامه (اهل سنت) چه از خاصه (شيعه) مراجعه نمايد.

[مقصود از دو بار سركوب شدن و هلاكت بني اسرائيل بر اثر دو بار فساد انگيزي آنان بر روي زمين] ..... ص : 58

آري از آن روزي كه بني اسرائيل استقلال يافته و در ميان سرها سري بلند كردند بلا و گرفتاري بسياري ديدند،- بطوري كه تاريخ اين قوم ضبط كرده- اين بلايا از دو تا بيشتر است. و آيات مورد بحث با دو تاي آنها قابل انطباق هست و ليكن آن حادثه‌اي كه بطور مسلم يكي از دو حادثه مورد نظر آيات است، حادثه ايست كه به دست بخت النصر (نبوكدنصر) يكي از سلاطين بابل در حدود ششصد سال قبل از ميلاد بر آنان آمده است.
وي پادشاهي نيرومند و صاحب شوكت و يكي از ستمكاران عهد خود به شمار مي‌رفت و در آغاز از بني اسرائيل حمايت مي‌كرد و ليكن چون از ايشان تمرد و عصيان ديد لشكرهاي بي‌شمار به سرشان گسيل داشت، و ايشان را محاصره و شهرهايشان را در هم كوبيد و همه را ويران ساخت، مسجد اقصي را خراب و تورات و كتب انبياء را طعمه حريق ساخت و مردم را قتل عام نمود، بطوري كه جز عده قليلي از ايشان آن هم از زنان و كودكان و مردان ضعيف، كسي باقي نماند. باقيمانده ايشان را هم اسير گرفته و به بابل كوچ داد، بني اسرائيل هم چنان در ذلت و خواري و بي كسي در بابل بسر مي‌بردند و تا بخت النصر زنده بود و مدتي بعد از مرگ او، احدي نبود كه از ايشان حمايت و دفاع كند. تا آنكه كسراي كورش يكي از پادشاهان ايران تصميم گرفت به بابل سفر نموده و آنجا را فتح كند. وقتي فتح كرد نسبت به اسراي بني اسرائيل تلطف و مهرباني نمود و به ايشان اجازه داد تا دوباره به وطن خود سرزمين مقدس بروند و ايشان را در تجديد بناي هيكل (مسجد اقصي) و تجديد بناهاي ويران شده كمك نمود، و به عزرا يكي از كاهنان ايشان اجازه داد تا تورات را برايشان بنويسد، و اين حوادث در حدود چهار صد و پنجاه و اندي قبل از ميلاد بود.
و آنچه از تاريخ يهود برمي‌آيد اين است كه اول كسي كه از ناحيه خدا مبعوث شد كه بيت المقدس را ويران كند بخت النصر بود كه در اين نوبت هفتاد سال خرابه افتاده بود، و آن كس كه در نوبت دوم بيت المقدس را ويران كرد قيصر روم اسپيانوس بود كه تقريبا يك قرن قبل از ميلاد مي‌زيسته و وزير خود طوطوز را روانه كرد تا مسجد را خراب و مردمش را ذليل ساخته و تنبيه نمايد.
و بعيد نيست كه اين دو حادثه، مورد نظر اين آيات باشد، زيرا بقيه حوادثي كه تاريخ ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 59
براي بني اسرائيل نشان مي‌دهد طوري نبوده كه به كلي آنان را از بين برده و استقلال و مملكتشان را از ايشان گرفته باشد، به خلاف داستان بخت النصر كه همه آنان و آقايي و استقلالشان را تا زمان كورش به كلي از بين برد. آن گاه كورش بعد از مدتي همه آنان را جمع نموده و سر و صورتي به زندگيشان داد. بار ديگر روميان بر آنان دست يافتند و قوت و شوكتشان را گرفتند و ديگر تا زمان اسلام نتوانستند قد علم كنند.
و اين احتمال هيچ وجه بعيدي در آن نيست مگر هماني كه در تفسير آيات مورد بحث به آن اشاره كرديم، و آن اين بود كه از آيات برمي‌آيد منقرض كننده بني اسرائيل در هر دو نوبت يك طايفه بوده‌اند، و گرنه نمي‌فرمود" ثُمَّ رَدَدْنا لَكُمُ الْكَرَّةَ عَلَيْهِمْ" زيرا اين عبارت اشعار بر اين دارد كه خداوند بني اسرائيل را نيرو بخشيد تا توانستند بر دشمنان بار اول خود غلبه كنند و تلافي در آوردند و جمله" فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ لِيَسُوؤُا وُجُوهَكُمْ" اشعار بر اين دارد كه براي نوبت دوم بر همان دشمنان غلبه يافته‌اند. چون ظاهر اين است كه ضمير جمع در اين جمله به همان جمله" عِباداً لَنا" برگردد.
و ليكن اين تنها اشعاري است بدون اينكه ظهور داشته باشد، چون عبارت با اين احتمال هم مي‌سازد كه جبران حمله اول به دست قومي غير از بني اسرائيل انجام شده باشد يعني خداوند به دست مردمي ديگر انتقام بني اسرائيل را از دشمنانشان گرفته باشد، و بني اسرائيل از اين پيشامد سود برده باشند و ضمير جمع هم به گروهي برگردد كه از سياق استفاده مي‌شود، و همانطور كه گفتيم سياق هم ظهور در اين ندارد كه مبعوثين در مرتبه دوم همان مبعوثين در مرتبه اولند، بلكه با غير ايشان هم مي‌سازد.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 60

[سوره الإسراء (17): آيات 9 تا 22] ..... ص : 60

اشاره

إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ وَ يُبَشِّرُ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً كَبِيراً (9) وَ أَنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ أَعْتَدْنا لَهُمْ عَذاباً أَلِيماً (10) وَ يَدْعُ الْإِنْسانُ بِالشَّرِّ دُعاءَهُ بِالْخَيْرِ وَ كانَ الْإِنْسانُ عَجُولاً (11) وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ وَ النَّهارَ آيَتَيْنِ فَمَحَوْنا آيَةَ اللَّيْلِ وَ جَعَلْنا آيَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً لِتَبْتَغُوا فَضْلاً مِنْ رَبِّكُمْ وَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَ الْحِسابَ وَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَصَّلْناهُ تَفْصِيلاً (12) وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً (13)
اقْرَأْ كِتابَكَ كَفي بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً (14) مَنِ اهْتَدي فَإِنَّما يَهْتَدِي لِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما يَضِلُّ عَلَيْها وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري وَ ما كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّي نَبْعَثَ رَسُولاً (15) وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنا مُتْرَفِيها فَفَسَقُوا فِيها فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْناها تَدْمِيراً (16) وَ كَمْ أَهْلَكْنا مِنَ الْقُرُونِ مِنْ بَعْدِ نُوحٍ وَ كَفي بِرَبِّكَ بِذُنُوبِ عِبادِهِ خَبِيراً بَصِيراً (17) مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعاجِلَةَ عَجَّلْنا لَهُ فِيها ما نَشاءُ لِمَنْ نُرِيدُ ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْلاها مَذْمُوماً مَدْحُوراً (18)
وَ مَنْ أَرادَ الْآخِرَةَ وَ سَعي لَها سَعْيَها وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ كانَ سَعْيُهُمْ مَشْكُوراً (19) كُلاًّ نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً (20) انْظُرْ كَيْفَ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ وَ لَلْآخِرَةُ أَكْبَرُ دَرَجاتٍ وَ أَكْبَرُ تَفْضِيلاً (21) لا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَتَقْعُدَ مَذْمُوماً مَخْذُولاً (22)
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 61

ترجمه آيات ..... ص : 61

همانا اين قرآن خلق را به راست‌تر و استوارترين طريقه هدايت مي‌كند و اهل ايمان را كه نيكوكار باشند به اجر و ثواب عظيم بشارت مي‌دهد (9).
و بر آنان كه به عالم آخرت ايمان نمي‌آورند البته عذاب دردناك مهيا ساخته‌ايم (10).
انسان با شوق و پرتجملي كه خير و منفعت خود را مي‌جويد چه بسا به ناداني شر و زيان خود را مي‌طلبد و انسان بسيار شتاب كار است (11).
و ما شب و روز را دو آيت و نشانه قدرت خود قرار داديم آن گاه از آيت شب و روشني آن كاستيم و آيت روز را تابان ساختيم تا شما در روز روزي حلال از فضل خدا طلب كنيد و تا آنكه شماره سالها و حساب اوقات را بدانيد و هر چيز را مفصل بيان كرديم (12).
و ما مقدرات و نتيجه اعمال نيك و بد هر انساني را طوق گردن او ساختيم كه ملازم و قرين هميشگي او باشد و روز قيامت كتابي كه نامه اعمال اوست بر او بيرون آريم در حالي كه آن نامه چنان باز باشد كه همه اوراق آن را يك مرتبه ملاحظه كند (13).
و به او خطاب رسد كه تو خود كتاب اعمالت را بخوان و بنگر تا در دنيا چه كرده‌اي كه تو خود تنها براي رسيدگي بحساب خويش كافي هستي (14).
هر كس راه هدايت يافت تنها بنفع و سعادت خود يافته و هر كس به گمراهي شتافت آنهم به زيان و شقاوت خود شتافته و هيچ كسي بار عمل ديگري را به دوش نگيرد و ما تا رسول نفرستيم هرگز كسي را عذاب نخواهيم كرد (15).
و ما چون اهل دياري را بخواهيم به كيفر گناه هلاك سازيم پيشوايان و منعمان آن شهر را امر كنيم راه فسق و تبه‌كاري و ظلم در آن ديار پيش گيرند و آنجا تنبيه و عقاب لزوم خواهد يافت آن گاه همه را بجرم بدكاري هلاك مي‌سازيم (16).
چه بسياري از ملل و اقوامي را بعد از نوح به جرم كفر و عصيان هلاك كرديم و تنها خداي تو كه بر گناهان بندگانش آگاه و با خبر است كفايت مي‌كند كه به مصلحت هر كه را خواهد عفو و هر كه را خواهد عقاب كند (17).
هر كه دنياي نقد و زودگذر را بخواهد ما هم برايش در آن عجله مي‌كنيم. البته براي هر كه بخواهيم و هر قدر كه بخواهيم، آن گاه جهنم را برايش معين مي‌كنيم كه ملامت زده و رانده شده در آن شود (18).
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 62
و هر كه آخرت را بخواهد و كوشش خود را همه براي رسيدن به آن قرار دهد آنان سعيشان قبول شده و صاحب اجر خواهند بود (19).
هر يك را از عطاء پروردگارت مدد مي‌كنيم، اينها را و آنها را، و از عطاء پروردگار تو جلوگيري نمي‌شود (20).
ببين چگونه بعضي را بر بعضي برتري داديم، تازه اين برتريها دنيويست برتري آخرت بيشتر و بزرگتر است (21).
با خدا معبودي ديگر شريك مگير تا در نتيجه ملامت زده و تنها و بي يار نشوي (22).

بيان آيات ..... ص : 62

اشاره

آيات سابق از سوره مورد بحث، جريان سنت الهي را در هدايت انسان به سوي حق و دين توحيد خاطرنشان مي‌كرد و خلاصه آن سنت اين بود كه خداوند هر كس را كه دعوت حق را اجابت كند در دنيا و آخرت سعادتمند گرداند و هر كه را كه به حق كفر ورزيده و از امر او سرپيچي نمايد در دنيا و آخرت عقاب كند.
و اگر نزول تورات و حوادثي را كه بعد از آن، براي بني اسرائيل پيش آمده، ذكر فرمود از باب تطبيق حكم كل اين سنت بر افراد و مصاديق آن بود.
و اين دسته از آيات جريان همان سنت را در اين امت خاطر نشان مي‌سازد، و مي‌فرمايد كه به همان نحو كه در امت موسي (ع) جريان يافت در اين امت نيز جريان مي‌يابد، آن گاه نتيجه مي‌گيرد كه پس بايد از شرك اجتناب ورزيده و همواره ملازم طريق توحيد باشند، و در آخر مي‌فرمايد:" لا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَتَقْعُدَ مَذْمُوماً مَخْذُولًا".

[توضيح در مورد اينكه قرآن بدانچه" اقوم" است هدايت مي‌كند و اينكه اسلام دين" قيم" است] ..... ص : 62

" إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ" يعني اين قرآن هدايت مي‌كند بسوي ديني كه اقوم از هر دين و مسلطتر بر اداره امور بشر است هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" قُلْ إِنَّنِي هَدانِي رَبِّي إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ دِيناً قِيَماً مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً" «1».
و اقوم افعل تفضيل از قيام است و معناي اصلي قيام، ضد قعود است كه اين خود يكي
__________________________________________________
(1)بگو اي پيامبر محققا مرا خدا براه راست هدايت كرده است به دين استوار و آيين پاك ابراهيم.
سوره انعام، آيه 161 و 162.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 63
از معتدل‌ترين حالات آدمي است و انسان در اين حال از هر حالت ديگري نسبت به كارهايش مسلطتر است به خلاف قعود و يا طاقباز و يا دمر و امثال آن، ولي اين كلمه را در نيكو انجام دادن هر كار استعمال كرده‌اند و به كسي كه به خوبي متصدي كاري شود، و بدون عجز و خستگي و با حسن اداره آن را از آب در آورد مي‌گويند فلاني قائم به فلان امر است يعني آن امر را مراقب و نگهدارست، و حال آن را آن طور كه مناسب آنست رعايت مي‌نمايد. در آيه مورد بحث خداي تعالي اين ملت حنيف را ملتي قائم ناميده و در جاي ديگر در باره آن فرموده:
" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «1» و نيز فرموده:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ الْقَيِّمِ" «2».
و اين بدان جهت است كه اين دين خير دنيا و آخرت ملت خود را تامين و تضمين نموده و قائم بر اصلاح حال معاش و معاد ايشان است. و اين نيز نيست مگر بخاطر اينكه اين دين موافق با مقتضيات فطرت انساني و ناموسي است كه خداوند بر اساس آن ناموس او را خلق كرده و او را به حسب آن ناموس مجهز به ابزاري فرموده كه او را به سوي غايت و هدف از خلقتش و سعادتي كه برايش در نظر گرفته شده راهنمايي مي‌كند.
و بنا بر اين، توصيف اين ملت در آيه مورد بحث به وصف" اقوم" (قائم‌تر) يا در مقايسه با ساير ملتها است و يا در مقايسه با ساير شريعتها، اين را مي‌دانيم كه براي هر ملتي سنتي است كه آن را براي خود برگزيده‌اند تا سودشان برساند و به درد زندگيشان بخورد، و ليكن اين سنتها اگر در بعضي از امور ايشان را سود ببخشد در پاره‌اي ديگر به ضررشان تمام مي‌شود، و اگر پاره‌اي از هواها و اميالشان را تامين مي‌كند قسمت عظيمي از خيرات را از ايشان سلب مي‌كند، همانا در ميان همه سنتها اين تنها اسلام است كه قائم به مصالح حيات و تمامي اهداف دنيايي و آخرتي جامعه است، بدون اينكه خيري از ايشان سلب كرده و از بين برده باشد بنا بر اين ملت حنيف اقوم است بر حيات انساني تا ديگر ملل.
و اگر در مقايسه با ساير شرايع الهي قبل مانند شريعت نوح و موسي و عيسي (ع) باشد (هم چنان كه ظاهرش هم همين است چون در مقابل اين آيه، آيه ديگري هست كه تورات را وسيله هدايت بني اسرائيل مي‌خواند، لذا فرمود: همانا قرآن كريم خلق را به چيزي
__________________________________________________
(1)پس تو اي رسول مستقيم روي بجانب آيين پاك اسلام آور و پيوسته از طريق دين خدا كه فطرت خلق را بر آن آفريده است پيروي كن كه هيچ تغييري در خلقت خدا نبايد داد. اين است آيين استوار.
سوره روم، آيه 30. [.....]
(2)سوره روم، آيه 43.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 64
هدايت مي‌كند كه قويم‌تر و استوارتر است)، در اين صورت دليلش اين است كه دين حنيف از اديان سابق خود كه كتب انبياء سلف متضمن آنها بودند كامل‌تر است، زيرا تمامي معارف الهي تا آنجا كه بنيه بشري طاقتش را دارد و همچنين تمامي شرايعي كه بشر در زندگي خود بدان نيازمند است در اين دين آمده، و حتي يك عمل از اعمال فردي و اجتماعي بشر را بدون حكم نگذاشته، هم چنان كه فرموده:" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ" «1». پس آنچه قرآن به سوي آن هدايت مي‌كند قويم‌تر از آن چيزيست كه ساير كتب و شرايع بدان هدايت مي‌كنند.

[خداوند براي مؤمنان صالح العمل بر خود حق قرار داده است (أَنَّ لَهُمْ أَجْراً كَبِيراً)] ..... ص : 64

" وَ يُبَشِّرُ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً كَبِيراً".
كلمه" صالحات" صفتي است براي موصوفي كه به منظور اختصار حذف شده، و تقدير آن:" و عملوا الأعمال الصالحات" است.
در اين آيه حقي براي مؤمنين بر خدا اثبات شده، و اينكه آن را" اجر" ناميده مؤيد اين معنا است، و همچنين آيه" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ" «2» نيز مؤيد آنست.
و هيچ محذور و اشكالي هم در آن نيست، زيرا زماني اشكال پيش مي‌آمد كه شخص ديگري خداي را بدهكار اجر بندگان كند، اما وقتي كه خودش حقي را براي بندگان بر خود واجب بسازد اشكالي پيش نمي‌آيد و نظير اين مطلب كه خداوند خود را بدهكار مؤمنين مي‌شمارد آيه شريفه:" ثُمَّ نُنَجِّي رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا كَذلِكَ حَقًّا عَلَيْنا نُنْجِ الْمُؤْمِنِينَ" «3» مي‌باشد.
در اين آيه عنايت دارد پاداش منجز و تثبيت شده نيكوكاران را بيان كند، هم چنان كه در آيه بعدي عنايتش به بيان كيفري است كه منجز شده است، و آن عبارت از عذاب كساني است كه نسبت به آخرت و معاد كفر ورزيده باشند و اما خداوند در اين دو آيه متعرض حال كساني كه ايمان آورده ولي عمل صالح نكرده باشند نشده، پس چنين كسي از هيچ طرف وعده منجز ندارد، نه پاداش و نه كيفر، بلكه وضع او منوط به توبه و يا شفاعت است، تا به
__________________________________________________
(1)و ما اين كتاب (قرآن عظيم) را بحق بر تو فرستاديم كه تصديق بدرستي و راستي همه كتب كه در برابر اوست نموده و بر حقيقت كتب آسماني پيشين گواهي دهد. سوره مائده، آيه 48.
(2)آنان كه به خدا ايمان آورده و نيكوكار شدند البته پاداش بي‌پايان خواهند يافت. سوره فصلت، آيه 8.
(3)و ما رسولان خود و مؤمنان را نجات مي‌دهيم چنان كه ما بر خود فرض كرديم كه اهل ايمان را نجات بخشيم. سوره يونس، آيه 103.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 65
وسيله يكي از اين دو به گروه صالحان از مؤمنين ملحق شود، و در جاي ديگر در حق اين طايفه فرموده:" وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً عَسَي اللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ" «1» و نيز فرموده:" وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ" «2».
آري، اين طايفه با طايفه‌اي كه هم ايمان دارند و هم عمل صالح، در اين جهت شركت دارند كه خدا به پاداش اينكه ايمان آوردند ايشان را بر حق پايدار مي‌نمايد، هم چنان كه فرمود:" وَ بَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ" «3» و نيز فرمود" يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ" «4».
" وَ أَنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ أَعْتَدْنا لَهُمْ عَذاباً أَلِيماً".
" اعتاد" به معناي" اعداد و تهيه كردن" است كه از" عتاد" (به بفتح عين) گرفته شده است، و به طوري كه راغب مي‌گويد به معناي" ذخيره كردن چيزي است" قبل از رسيدن وقت حاجت و نياز به آن «5».
از سياق آيه چنين برمي‌آيد كه جمله مورد بحث، عطف باشد به جمله" ان لهم ..."
كه در آيه قبل بود و تقديرش چنين است:" قرآن بشارت مي‌دهد كساني را كه عمل صالح كردند به اينكه همانا براي آنان است اجري بزرگ و براي كساني كه ايمان به آخرت نياورند عذابي دردناك ذخيره كرده‌ايم" اگر عذاب كفار را براي مؤمنين بشارت داده از اين جهت است كه عذاب ايشان انتقامي است كه خدا از دشمنان دين مي‌گيرد و باعث روشني ديدگان مؤمنين مي‌شود.
حال چرا از اوصاف اين طايفه، تنها" ايمان نياوردن به آخرت" را ذكر كرده با اينكه كفر، با انكار غير آخرت- مثل انكار توحيد يا نبوت- نيز تحقق مي‌يابد؟ جوابش اين است كه چون سياق كلام در بيان اثري است كه دين قيم به دنبال دارد و با انكار معاد ديگر خاصيت و
__________________________________________________
(1)و بعضي ديگر آنها به گناه نفاق خود اعتراف كردند كه عمل صالح و فعل قبيح را هر دو بجاي آوردند، اميد باشد كه خدا توبه آنان را بپذيرد. سوره توبه، آيه 102.
(2)برخي ديگر از گناهكاران آنهايي هستند كه كارشان بر مشيت خدا موقوف است، يا به عدل آنان را عذاب كند و يا به لطف و كرم از گناهشان درگذرد. سوره توبه، آيه 106.
(3)و مؤمنان را به رحمت خدا بشارت ده كه به راستي مقامشان نزد خدا رفيع است. سوره يونس، آيه 2.
(4)خدا اهل ايمان را با عقيده ثابت در دنيا و آخرت پايدار مي‌دارد. سوره ابراهيم، آيه 27.
(5)مفردات راغب، ماده" عتد".
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 66
اثري براي دين قيم باقي نمي‌ماند، هر چند منكر معاد قائل به وحدانيت خداوند و ساير معارف حق باشد، و به همين جهت است كه مي‌بينيم خداي تعالي فراموش كردن قيامت را ريشه تمامي گمراهيها ناميده و فرمود:" إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ" «1».

[بيان اينكه انسان عجول بوده و آن سان كه در طلب خيرات است در پي شر نيز مي‌باشد (وَ يَدْعُ الْإِنْسانُ بِالشَّرِّ دُعاءَهُ بِالْخَيْرِ)] ..... ص : 66

" وَ يَدْعُ الْإِنْسانُ بِالشَّرِّ دُعاءَهُ بِالْخَيْرِ وَ كانَ الْإِنْسانُ عَجُولًا".
مراد از" دعا" بطوري كه از سياق آيه استفاده مي‌شود مطلق طلب است، چه به لفظ دعا باشد مثل" خدايا مال و اولاد بر من روزي كن و ..." و چه بدون لفظ صورت گيرد و به صورت سعي و عمل بوده باشد، همه اينها دعا و درخواست از خداست، حتي اگر اين درخواست از كسي صادر شود كه به خدا معتقد نبوده و توجهي به درخواست از خدا ندارد، چون در حقيقت غير از خدا معطي و مانعي وجود ندارد هم چنان كه فرمود:" يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «2» و نيز فرموده:" وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ" «3».
پس به شهادت اين دو آيه، دعا به معناي مطلق طلب است، و حرف" باء" در دو كلمه:" بالشر" و" بالخير" براي چسباندن فعل به مفعول آن است و مقصود اين است كه انسان به همان نحو شر را مي‌خواند و آن را درخواست مي‌كند كه خير را مي‌طلبد.
بنا بر اين مقصود از اينكه فرمود:" انسان عجول است" اين خواهد بود كه او وقتي چيزي را طلب مي‌كند صبر و حوصله به خرج نمي‌دهد، در جهات صلاح و فساد خود نمي‌انديشد تا در آنچه طلب مي‌كند راه خير برايش مشخص گردد، و از آن راه به طلبش اقدام كند بلكه به محض اينكه چيزي را برايش تعريف كردند و مطابق ميلش ديد با عجله و شتابزدگي به سويش مي‌رود و در نتيجه گاهي آن امر، شري از آب در مي‌آيد كه مايه خسارت و زحمتش مي‌شود، و گاهي هم خيري بوده كه از آن نفع مي‌برد.
اين آيه و آيات بعديش در سياق توبيخ و سرزنشي است كه ناشي از منت نهادن خداي تعالي در آيات قبل است كه مساله" هدايت اقوم" را به رخ بندگانش مي‌كشد، گويي كه فرموده است: ما كتابي نازل كرديم كه شما را به سوي ملتي اقوم هدايت مي‌كند و گروندگان به آن ملت و كيش را به سعادت و بهشت مي‌رساند و به سوي اجري عظيم و خيري
__________________________________________________
(1)آنان كه از راه خدا گمراه شوند چون روز حساب (و قيامت را) فراموش كرده‌اند به عذاب سخت معذب خواهند شد. سوره ص، آيه 26.
(2)از او درخواست مي‌كند هر آن كس كه در آسمانها و زمين است. سوره رحمن، آيه 30.
(3)و بشما داده از هر نعمتي كه خواستيد. سوره ابراهيم، آيه 34.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 67
كثير ارشاد مي‌كند، و ليكن جنس بشر عجول است و به خاطر همين عجله‌اش ميان خير و شر فرق نمي‌گذارد، بلكه هر چه برايش پيش بيايد همان را مي‌خواهد و در طلبش برمي‌خيزد، بدون اينكه خير و شر را از هم جدا نموده و حق را از باطل تشخيص دهد، در نتيجه به همان نحوي كه عاشق خير است، شر را نيز به همان وجه طلب مي‌كند، و همانطور كه بايد بر سر حق سر و سينه بشكند بر سر باطل هم مي‌شكند.
سزاوار نيست كه انسان دستخوش عجله گشته و هر چه را كه دلش خواست و اشتهايش طلب كرد دنبال كند و هر عملي كه ارتكابش برايش ممكن بود مرتكب شود، و تا آنجا كه تيغش بريد ببرد، و آن گاه اين معنا را بهانه كند كه خدا برايم فراهم كرد و اگر او نمي‌خواست نمي‌گذاشت من اينكار را بكنم! درست است كه شب و روز دو آيت الهي‌اند، و هيچ وقت در يك حال نمي‌مانند، بلكه خدا با آيت شب آثار روز را از بين برده و حركات موجودات را متوقف و ديدگان را به خواب مي‌برد، و بر عكس با آيت روز قوا را بار ديگر بيدار نموده و مردم به طلب فضل پروردگارشان به جنب و جوش در مي‌آيند، و با اين شب و روز عدد سالها و حسابها را در دست دارند.
و درست است كه اعمال خير و شر همه به اذن خدا در عالم وجود تحقق مي‌يابند و همه آنها با قدرتي براي آدمي مقدور است كه خدا به آدمي داده است و ليكن اين معني باعث نمي‌شود كه اعمال خير و شر، هر دو براي آدمي جايز شوند، و انسان هر چه را كه هوس كرد با عجله و سراسيمه دنبال نمايد، و بدون هيچ احساس مسئوليتي مرتكب هر عملي- چه خير و چه شر- بشود و همان طور كه در اطاعت خدا آزاد است معصيت خدا را هم آزادانه مرتكب شود.
بلكه واجب است اعمال شر را مانند شب تاريك كننده دانسته و نزديكش نشود و عمل خير را مانند روز بينا كننده دانسته انجامش دهد، و با انجام آن فضل پروردگار خود را جستجو نمايد، اميدوار باشد كه خدا به پاداش آن سعادت آخرت و رزق كريمش مرحمت فرمايد آري عمل آدمي گريبانگير آدمي است و تا او را به سعادت و يا شقاوتش نكشاند دست بردار نيست و آنچه مي‌كند آثارش به خود برگشته و به غير خود نمي‌رسد، و كسي را به جاي خود نمي‌گيرد.
اين آن معنائيست كه از سياق آيه استفاده مي‌شود و با در نظر گرفتن آن، چند نكته روشن مي‌گردد:
اول اينكه: اين آيه و آيات بعديش در مقام توبيخ و ملامتند و همانطور كه قبلا اشاره
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 68
كرديم همين معني وجه اتصال آنها به ما قبلند كه فرمود:" إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ ...".
بنا بر اين خداي سبحان مي‌خواهد بفرمايد كه انسان به خاطر آن قريحه استعجالي كه دارد آن طور كه بايد قدر نعمت هدايت الهي را نمي‌داند، و ملت اقوم و ملت ديگر در نظرش يكسان است، و به همين جهت همانطور و به همان عشق و علاقه كه خير را مي‌طلبد در طلب شر مي‌رود، و به همان عجله كه به دنبال سعادت مي‌رود در پي شقاوت مي‌دود.
نكته دوم اينكه: مراد از" انسان" جنس آدمي است نه افراد معيني از انسانها، از قبيل كفار و مشركين، چنان كه بعضي «1» گفته‌اند و مراد از" دعا" هم مطلق طلب است نه دعاي اصطلاحي كه بعضي «2» خيال كرده‌اند، و مقصود از خير و شر هر آن چيزي است كه در حقيقت مايه سعادت و يا شقاوت آدمي است، نه مطلق هر چيزي كه مضر يا نافع باشد، مانند درخواست فلاح و رستگاري براي كسي كه مورد علاقه او است و درخواست خسران و نوميدي براي كسي كه مورد انزجار و خشم او است و ...
و مراد از" عجله" علاقه آدمي است به اينكه آنچه ميل دارد به زودي تحقق يابد، نه لجاجت و درخواست عذاب.
و ما از اين نظر مفردات آيه را معنا كرديم كه مفسرين در معاني آنها اختلاف عجيبي به راه انداخته‌اند و در وجه اتصال آيه به آيات قبل و بعدش حرفهايي مضطرب و گوناگون زده‌اند، كه چون فايده‌اي در نقل آنها نديديم از ايراد آنها و غور و بحث در پيرامونش صرفنظر نموديم، كساني كه مايلند همه آنها را ببينند بايد به كتب تفسير مراجعه نمايند.
" وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ وَ النَّهارَ آيَتَيْنِ فَمَحَوْنا آيَةَ اللَّيْلِ وَ جَعَلْنا آيَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً ...".
در مجمع البيان آمده: كلمه" مبصرة" به معناي" مضيئة: روشنگر" و" منيرة: نور دهنده" و" نيرة: درخشنده" است ابو عمرو گفته: مقصود از اين كلمه اينست كه مردم به وسيله قرآن بينا مي‌شوند، همانطور كه گفته مي‌شود" ليل نائم" و" سر كاتم"، كسايي گفته: عرب وقتي مي‌گويد:" ابصر النهار" يعني بينا كرد روز، مقصود اين است كه روشن شد «3».
و دو كلمه" ليل" و" نهار" به معناي ظلمت و نوري است كه متعاقب هم و به خاطر مواجه بودن زمين با طلوع و غروب آفتاب در زمين پديد مي‌آيند، و اين دو مانند ساير موجودات
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 162.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 6، ص 401. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 69
عالم و همچنين احوال آن موجودات دو آيت از آيات خداي سبحان است كه بالذات دلالت بر يكتايي خدا در ربوبيت مي‌كند.

[مراد از آيت بودن شب و روز و محو آيت ليل و مبصره بودن آيات نهار] ..... ص : 69

و از همين جا روشن مي‌شود اينكه فرمود:" شب و روز را دو آيت قرار داد" مقصود اين است كه آنها را دو آيت خلق كرد، نه اينكه در آغاز خلقتشان آيت نبودند و بعدا آنها را آيت خود قرار داد و آنها را به عنوان دليل مقرر داشت، زيرا تمامي موجودات از همان اصل وجود، آياتي هستند كه بر مكون خود دلالت دارند.
بنا بر اين به خوبي روشن مي‌شود كه مراد از آيت شب و آيت روز خود شب و روز است، و در حقيقت اضافه آيت به ليل و نهار در عبارت" آية الليل و آية النهار" اضافه بيانيه است نه اضافه لاميه و مقصود از محو ليل تاريك كردن و پنهان كردن آن از چشمها است، كه به خلاف روز باشد.
پس اينكه بعضي‌ها «1» گفته‌اند: مراد از" آيت ليل" ماه و مراد از محو آن، لكه‌هايي است كه در آن دو ديده مي‌شود، و مراد از" آيت نهار" خود آفتاب، و مبصر بودن آن، نداشتن آن لكه‌ها است به هيچ وجه صحيح نيست.
زيرا گفتگو در خود دو" آيت" (ليل و نهار) است، نه در آيت آن دو آيت، علاوه بر اين، تفريعي كه بر جمله مورد بحث كرده و فرموده:" لِتَبْتَغُوا فَضْلًا مِنْ رَبِّكُمْ ..." متفرع بر روشني دادن روز و ظلمت شب است نه بر لكه داشتن ماه و نداشتن آفتاب.
و نظير اين حرف بي اساس را بعضي «2» ديگر نيز گفته‌اند كه: مراد از آيت شب، ظلمت آن و از آيت روز نور آن و مراد از محو آيت شب، بردن ظلمت آن با نور روز است، و اگر در آيه از بردن نور روز، به وسيله شب سخني نرفته براي اين بوده كه همين يكي بر آن ديگري دلالت مي‌كرده.
و اگر خواننده محترم كلام سابق ما را به ياد داشته باشد قطعا وجه سقوط اين گفتار بر او پوشيده نخواهد ماند، زيرا ما گفتيم كه آيه شريفه در مقام بيان فرقي است كه ميان اين دو آيت است، و بنا به گفتار مفسر مزبور ديگر فرقي ميان اين دو آيت باقي نمي‌ماند، اين يكي آن ديگري را و آن ديگري اين را از بين مي‌برد.
جمله:" لِتَبْتَغُوا فَضْلًا مِنْ رَبِّكُمْ" متفرع است بر جمله" وَ جَعَلْنا آيَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً" و
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 2، ص 652.
(2)مجمع البيان، ج 2، ص 402.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 70
معنايش اين است كه اگر ما آيت روز را روشن قرار داديم براي اين است كه شما بتوانيد در آن موقع رزق پروردگار خود را طلب كنيد، چون" رزق" فضل و عطاي خداي تعالي است.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند كه: تقدير جمله مورد بحث چنين است:" لتسكنوا بالليل و لتبتغوا فضلا من ربكم بالنهار- تا در شب آرام گيريد و در روز به جستجوي فضل خدا برخيزيد" منتهي جمله اولي حذف شد، چون مساله سكونت در شب را در چند جاي ديگر خاطرنشان كرده بود، و ليكن اين حرف صحيح نيست، زيرا چنين تقديري با سياق كلام منافات دارد، چون سياق اينست كه مي‌خواهد آثار يكي از دو آيت را در عين اينكه هر دو آيتند باقي گذارده و آثار آيت ديگري را محو نمايد.
و اينكه فرمود:" وَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَ الْحِسابَ" يعني تا اينكه با محو شب و روشنگري روز، سالها را بدانيد، يكي از روزهاي آن را واحد قرار داده و بقيه ايام را بر آن گره بزنيد، و بدينوسيله حساب وقتها و موعدها را بدانيد.
و كلمه:" و الحساب" هم متفرع بر مبصر بودن نهار است، نظير همان متفرع بودن طلب رزق بر آن، و جهتش اينست كه ما به هيچ عدم و فقداني برنمي‌خوريم مگر از ناحيه وجودي كه مقابل آنست، ولي به عكس نيست، يعني از ناحيه عدمها به وجود متوجه نمي‌شويم، و ظلمت امري است عدمي به معناي نبود نور، و اگر نور نبود نه به نوري منتقل مي‌شديم و نه به ظلمتي، و ما هر چند كه هم با شب حسابها را نگه مي‌داريم و هم با روز و آن دو را ظاهرا از هم جدا مي‌شماريم، ليكن احساس، اول به امر وجودي (يعني روز) متعلق مي‌شود، و سپس به نوعي قياس متوجه امر عدمي (يعني شب) مي‌شويم، و هر امر وجودي و عدمي كه با آن مقايسه شود وضع بدين منوال است.
فخر رازي در تفسير خود مي‌گويد بهتر اين است كه بگوييم: مراد از" محو آيت شب" بنا بر اينكه مقصود از آن ماه باشد، اختلاف شكلي است كه در گردش از محاق به محاق بخود گرفته و نورش با سپري شدن شبها كم و زياد مي‌شود، زيرا همين اختلاف نور آثار عظيم و بسياري در درياها و بيابانها و مزاجهاي مردم دارد، و لازمه اين همانطور كه خودش اشاره كرده اين است كه جمله:" لِتَبْتَغُوا فَضْلًا مِنْ رَبِّكُمْ" و جمله:" لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَ الْحِسابَ" متفرع بر محو آيت شب و مبصر كردن آيت نهار (هر دو) باشد، و معنايش چنين باشد:" دو آيت شب و روز را چنين كرديم تا شما با نور خورشيد و اختلاف نور ماه رزق خود را به دست آوريد
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 2، ص 402.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 71
و تا اينكه بدين وسيله سالها و حسابها را بدانيد، چون آفتاب شب و روز را از هم متمايز نموده، و ماه با اختلاف شكلهايش ماههاي قمري را ترسيم نموده و ماهها سالها را تشكيل مي‌دهد، و بنا بر اين معنا، لام در:" لتبتغوا" و در:" لتعلموا" متعلق به دو فعل:" محونا و جعلنا" (هر دو) خواهد بود «1».
و ليكن اين معنا صحيح نيست و آيه شريفه در سياقي است كه با آن نمي‌سازد، و نمي‌توان گفت غرضي كه در آن ذكر شده غرض واحدي است كه مترتب بر هر دو آيه (آيه محو و آيه اثبات) شده است.
زيرا قبلا هم گفتيم كه آيات مورد بحث در سياق توبيخ و ملامت است، و آيه مورد بحث يعني آيه:" وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ وَ النَّهارَ آيَتَيْنِ" به منزله جواب از احتجاجي است تقديري كه ممكن است كسي درخواست شر بكند.

[وجود قدرت و آزادي، دليل و مجوز ارتكاب هر عملي نيست] ..... ص : 71

و خلاصه آن احتجاج اين است كه آدمي به خاطر عجله‌اي كه دارد در طلب مقاصدش سراسيمه مي‌شتابد، و بدون اينكه اعتنا و توجهي نسبت به كتاب و هدايت الهي كه به سوي ملت فرستاده شده و اقوم است، بنمايد، در اين راه تفاوتي ميان خير و شر نگذاشته و از هيچ عملي به منظور بررسي صلاح و فساد آن بازنمي‌ايستد، بلكه به مجرد اينكه عملي را مورد علاقه و مطابق ميلش يافت، و قدرتش بر انجام آن نيز مساعدت نمود انجامش مي‌دهد، و در اين باره بحريت طبيعي خود اعتماد نموده با زبان حال چنين استدلال مي‌كند كه با اينكه خداوند قدرت اينگونه اعمال را به من داده و مرا از آن جلوگيري نكرده، چرا نكنم؟ هم چنان كه قرآن كريم اين زبان حال را به عنوان زبان حال از مشركين نقل كرده كه رسما مي‌گفتند:" لَوْ شاءَ اللَّهُ ما عَبَدْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ نَحْنُ وَ لا آباؤُنا" «2»، و چون جاي چنين استدلالي بوده خداوند در آيه مورد بحث بعد از آنكه كلام را با لحن توبيخ و ملامت بيان فرمود چنين جواب داد كه صرف قدرت داشتن بر عمل و صحيح انجام دادن آن، دليل بر جواز آن نمي‌شود، و صرف اينكه خداوند ايشان را هم بر انجام خيرها قدرت داده و هم بر انجام شرها دليل بر اين نيست كه ارتكاب شر هم جائز باشد، مگر نمي‌بينيد كه خداوند شب و روز را دو آيت از آيات خود قرار داده كه انسان‌ها در آن شب و روز زندگي كنند، و در عين حال آيت شب را محو نموده، و موجودات را محكوم كرده كه در آن به آسايش و خمود بپردازند و آيت روز را مبصر و وسيله درك و بينايي قرار داده تا در آن رزق خود را طلب كنند و به وسيله آن عدد سنين و
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 164.
(2)اگر خدا مي‌خواست ما و پدران ما بغير او چيزي را نمي‌پرستيديم. سوره نحل، آيه 35.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 72
حساب را در دست داشته باشند.
پس همانطور كه مشترك بودن شب و روز در آيت بودن باعث نمي‌شود كه در حركات و تقلبات هم مشترك باشند، بلكه حركات و تقلبات مخصوص روز است، همچنين اشتراك اعمال خير و شر در اينكه هر دو به اذن خدا صورت مي‌گيرند، و خداوند قدرت انجام آنها را به آدمي داده باعث نمي‌شود كه بگوييم ارتكاب هر دو جايز است، بلكه جواز انجام و ارتكاب از خواص عمل خير است، و عمل شر از آن سهمي ندارد، پس آدمي نبايد هر چه كه برايش پيش آمد بكند، و يا هر چه كه دلش خواست انجام دهد، و به اين معنا اعتماد و استدلال كند كه هم آزادي طبيعي دارم، و هم خداوند قدرت انجام آن را به من داده است.
از آنچه گفته شد فساد گفتار بعضي «1» روشن مي‌شود كه گفته‌اند آيه مورد بحث در مقام استدلال و اثبات توحيد است، به اين بيان كه شب و روز و اختلافاتي كه بر آن دو عارض مي‌شود و بركاتي كه از ناحيه آن اختلافات پيدا مي‌كنند از نشانه‌هاي توحيد است.
زيرا دلالت شب و روز بر توحيد دليل بر اين نمي‌شود كه آيه هم بخواهد همان را افاده كند، و در هر سياقي كه قرار داشته باشد دليل بر توحيد به حساب آيد.
و اينكه در ذيل آيه فرمود:" وَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَصَّلْناهُ تَفْصِيلًا" اشاره است به تميز موجودات، و اينكه در خلقت هيچ گونه ابهام و اجمالي نيست.

[معناي" طائر" و مراد از جمله:" وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ"] ..... ص : 72

" وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ".
در مجمع البيان گفته:" طائر" در اينجا عمل انسان است، و عمل آدمي را به طائري تشبيه كرده است كه از چپ به راست پرواز مي‌كند كه عربها آن را به فال نيك مي‌گيرند، و يا از راست به چپ مي‌پرد و آن را به فال بد مي‌گيرند، آري مرغان در عرب دو حال داشتند يا از طرف چپ مسافر به طرف راست وي پرواز مي‌كردند كه آن را سانح مي‌ناميدند، و يا طرف چپ خود را در برابر طرف راست ايشان قرار مي‌دادند، و آن را بارح مي‌خواندند و اصل اين نامگذاري اين بود كه مرغ اگر سانح بود تيرانداز به سهولت مي‌توانست صيدش كند، ولي اگر بارح بود نمي‌توانست نشانه بگيرد.
ابو زيد مي‌گويد: هر حيواني (اعم از مرغ، آهو و يا غير آن) در حال حركت ديده مي‌شد آن را طائر مي‌ناميدند «2».
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 164.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 403.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 73
و در كشاف آمده است كه: عرب به مرغان فال مي‌زدند، و آن را" زجر" مي‌ناميدند، و چون به سفر مي‌رفتند، و در راه به آن برمي‌خوردند، كاري مي‌كردند كه آن را از خود دور كنند، اگر از طرف چپ ايشان به طرف راستشان پرواز مي‌كرد آن را به فال نيك مي‌گرفتند، و اگر از طرف راست ايشان به سوي چپ‌شان مي‌پريد آن را شوم دانسته و به فال بد مي‌گرفتند، و به همين جهت فال بد را تطير ناميدند «1».
و در مفردات آمده: تطير اصلش تفال به طير است، ولي بعدها هر فال زدني را تطير ناميدند، چه فال نيك و چه فال بد، چه با طير باشد و چه با غير آن، و در قرآن آمده:" قالُوا إِنَّا تَطَيَّرْنا بِكُمْ" گفتند كه" ما شما را نحس مي‌دانيم" و به همين مناسبت گفته‌اند:" لا طير الا طيرك- هيچ فال بدي نيست مگر فال بد تو" و نيز در قرآن آمده:" إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَطَّيَّرُوا بموسي- اگر بدي به ايشان برسد به موسي فال بد مي‌زنند" و نيز آمده:" أَلا إِنَّما طائِرُهُمْ عِنْدَ اللَّهِ- آگاه باش كه فال بدشان نزد خداست" يعني آن شوم و پيش آمد بدي كه در پيش دارند نزد خداست، كه خدا به خاطر اعمال زشتشان برايشان آماده كرده.
در آيات زير كه مي‌فرمايد:" قالُوا اطَّيَّرْنا بِكَ وَ بِمَنْ مَعَكَ" و" قالَ طائِرُكُمْ عِنْدَ اللَّهِ" و" قالُوا طائِرُكُمْ مَعَكُمْ" و" كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ" نيز همه به اين معنا است، و وقتي گفته مي‌شود:" تطايروا" معنايش اين است كه" سرعت گرفتند"، و به معناي" متفرق شدند" نيز استعمال مي‌شود «2».
و خلاصه اينكه از سياق ما قبل آيه و ما بعد آن و مخصوصا از جمله:" مَنِ اهْتَدي فَإِنَّما يَهْتَدِي لِنَفْسِهِ ..." به خوبي برمي‌آيد كه مراد از كلمه" طائر" هر چيزي است كه با آن بر ميمنت و نحوست استدلال شود، و حسن عاقبت و يا سوء آن كشف و آشكار گردد، زيرا براي هر انساني چيزي كه مربوط به عاقبت امر بوده و بتوان به وسيله آن به كيفيت عاقبتش از خير و شر پي برد وجود دارد.
و اينكه فرمود:" ما طائر هر كسي را در گردنش الزام كرده‌ايم" معنايش اينست كه آن را لازم لا ينفك و جدايي ناپذير او قرار داده‌ايم كه به هيچ وجه از او جدا نگردد. و اگر فرمود" طائر او را در گردنش ..."، براي اين بود كه تنها عضوي كه از آدمي جدا نمي‌شود و انسان از آن جدا نمي‌گردد گردن است. به خلاف اعضاي ديگر از قبيل دست و پا كه زندگي
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 3، ص 371.
(2)مفردات راغب، ماده" طير".
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 74
انسان بدون داشتن آنها امكان دارد، ولي با قطع شدن گردن، كسي زنده نمي‌ماند، چون گردن است كه سر را به سينه وصل مي‌كند، و گردن عضوي است كه هر چه بر آن آويخته باشد چه زيور و چه غل اولين چيزي خواهد بود كه در مواجهه به چشم بيننده مي‌خورد.
و بنا بر اين مقصود از جمله" وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ" اين خواهد بود كه خواست خدا بر اين مطلب استوار است كه آن چيزي كه سعادت و شقاوت را به دنبال خود براي آدمي خواهد آورد همواره در گردن او باشد، و اين خداست كه سرنوشت آدمي را چنين لازم لا ينفك او كرده است، و اين سرنوشت همان عمل آدمي است، چون خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعي وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُري ثُمَّ يُجْزاهُ الْجَزاءَ الْأَوْفي" «1».
پس آن طائر و آينده‌اي كه خداوند لازم لا ينفك آدمي كرده همان عمل اوست، و معناي الزام كردن آن اينست كه خداوند چنين مقرر فرموده است كه هر عملي قائم به عاملش بوده و خير و شر آن، به خود او برگردد، نه آنكه او را رها كرده به غير او گلاويز شود.
و از آيه:" وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ- تا آيه- إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ" «2» استفاده مي‌شود كه خداوند چنين مقرر فرموده است كه عاقبت خير، با داشتن ايمان و تقوي محقق مي‌شود، و عاقبت بد در پيروي از كفر و معصيت است.
و لازمه اين قضاء اين است كه در عمل هر انساني شواهدي باشد كه به طور قطع و بدون خطا و اشتباه عاقبت او را تعيين و مشخص كند، چون گفتيم كه چنين مقرر شده كه هر عملي به صاحبش برگردد، و هر كسي جز عملش سرمايه ديگري نداشته باشد و سرانجام كار" اطاعت" به بهشت و كار" گناه" به آتش بيانجامد.

[عاقبت و سرنوشت انسان با اعمال ارادي و اختياري او لزوم و حتميت پيدا مي‌كند] ..... ص : 74

در اين بيان، روشن مي‌شود كه آيه شريفه سعادت و شقاوت را اگر بطور لزوم و حتم براي انسان اثبات مي‌كند از راه اعمال نيك و بدش مي‌باشد كه خود به اختيار خويش كسب كرده است نه اينكه بخواهد بگويد لزوم يكي از اين دو جبري است و عمل افراد هيچگونه اثري در سعادت و شقاوت آنان ندارد، خلاصه اينكه معناي آيه شريفه آن طور نيست كه بعضي «3» خيال كرده‌اند كه آيه شريفه سعادت و شقاوت هر كس را اثر قضاء حتمي و ازلي دانسته، چه اينكه عملي انجام دهد و يا ندهد، و چه اطاعت كند يا معصيت نمايد.
__________________________________________________
(1)و اينكه آدمي آينده‌اي جز كرده‌هاي خويش ندارد، و اينكه به زودي كرده‌هاي خود را مي‌بيند، سپس پاداش و كيفر آن را به سنگ تمام‌تري مي‌چشد. سوره نجم، آيه 41.
(2)سوره حجر، آيه 45.
(3)تفسير ابو الفتوح رازي، ج 7، ص 215.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 75

[مقصود از كتابي كه در قيامت براي افراد انسان بيرون آورده مي‌شود (وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً) حقايق اعمال هر كس است كه به او نمايانده مي‌شود] ..... ص : 75

" وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً".
وضع اين كتاب را كه در اين جمله گفته شده، جمله بعدي يعني" اقْرَأْ كِتابَكَ كَفي بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً" روشن مي‌كند، چون دلالت دارد بر اينكه:
اولا آن كتابي كه روز قيامت براي انسان بيرون مي‌كشند كتاب خود او است، و هيچ ربطي به غير او ندارد.
و ثانيا اين كتاب حقايق تمامي اعمال آدمي را دارد، بدون اينكه كوچك‌ترين عمل او را از قلم انداخته باشد، هم چنان كه در آيه ديگري همين معنا را آورده و فرموده است:" وَ يَقُولُونَ يا وَيْلَتَنا ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلَّا أَحْصاها" «1».
و سوم اينكه: حقيقت اعمال را آمارگيري نموده سعادت باشد يا شقاوت، نفع باشد يا ضرر جلوه‌گر مي‌سازد، جلوه‌اي كه هيچ ابهامي نداشته و جاي هيچگونه عذري باقي نمي‌گذارد، هم چنان كه فرموده:" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «2».
و از آيه" يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ" «3» برمي‌آيد كه كتاب مزبور دربردارنده حقيقت اعمال و نتايج خير و شر آنها است، نه اينكه مانند كتابهاي معمولي عبارت از خطوط و رسمها بوده باشد، پس آن كتاب عبارتست از همان اعمالي كه خداوند آن را به انسان نشان مي‌دهد كه ديگر جاي حاشا و تكذيب نماند، چون هيچ دليلي محكمتر از مشاهده و ديدن نيست.
و از همين جا معلوم مي‌شود كه مراد از" طائر" و" كتاب" كه در آيه مورد بحث آمده، يك چيز است و آن عبارت از اعمال آدمي است، و اگر فرمود:" وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً" و نفرمود" و نخرجه" با اينكه يكي بودن آن دو، اقتضاء مي‌كرد كه به صورت دوم تعبير كند، به خاطر اين نيست كه" كتاب" غير از" طائر" است، بلكه براي اين بوده كه كسي توهم نكند كه عمل قبلا طائر بوده و كتاب نبوده و در قيامت كتاب شده و ديگر طائر نيست.
__________________________________________________
(1)و مي‌گويند واي بر ما اين چه كتابي است كه از هيچ كوچك و بزرگي چشم‌پوشي نكرده مگر آنكه همه را آمارگيري كرده است. سوره كهف، آيه 49.
(2)تو در دنيا از اين حقايق اعمالت غافل بودي امروز پرده‌ات را كنار زديم اينك ديدگانت تيزبين شده. سوره ق، آيه 22. [.....]
(3)روزي كه هر كسي مي‌يابد آنچه را كه از كار نيك كرده و آنچه را كه از بدي كرده است.
سوره آل عمران، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 76
و خلاصه اينكه در جمله" وَ نُخْرِجُ لَهُ" اشاره‌اي است به اينكه حقايق كتاب اعمال از ادراك انسان پوشيده شده و در پس پرده غفلت است، و خداوند در روز قيامت آن را از پس پرده بيرون مي‌كشد و آدمي را از جزئيات آن با خبر مي‌سازد، و مقصود از جمله" يَلْقاهُ مَنْشُوراً" هم همين است و اين خود دليل بر اين است كه اين كتاب براي هر كس آماده و زير سر است، و نسبت به احدي در آن غفلت نمي‌شود، بنا بر اين، جمله مذكور تاكيد جمله قبلي است كه مي‌فرمود:
" وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ" چون حاصل معناي اين جمله نيز همين بود كه هر انساني به زودي آثار اعمالش را خواهد يافت، اولا براي اينكه آثار اعمال، لازم لا ينفك و جدايي ناپذير او است و ثانيا براي اينكه به صورت كتابي در آمده كه به زودي آن را پخش و منتشر خواهد ديد.
" اقْرَأْ كِتابَكَ كَفي بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً".
در اين آيه چيزي در تقدير است، و تقدير آن چنين است:" يقال له اقرء كتابك ...".
حرف" باء" در جمله" كَفي بِنَفْسِكَ" زائده است، و اصل آن" كفت نفسك- نفس تو كافي است" بوده و اگر به جاي" كفت"" كفي" آورده و با اينكه كلمه" نفس" مؤنث است فعل آن را مذكر آورده، از اين جهت بوده است كه نفس مؤنث مجازي است و در هر فاعلي كه مؤنث مجازي باشد هم مي‌توان فعلش را مذكر آورد و هم مؤنث، و چه بسا كه بعضي «1» در توجيه مذكر آوردن" كفي" گفته باشند كه باء در" بنفسك" زائده نيست، و اين كلمه مجموعا اسم فعل است به معناي" اكتف- بس كن" و بسا توجيهات ديگري نيز وجود دارد.
اين آيه دلالت مي‌كند بر اينكه حجت كتاب مذكور حجتي است قاطع به طوري كه خواننده آن هيچ ترديدي در آن نمي‌كند، هر چند كه خواننده خود گنهكار باشد، و چطور چنين نباشد و حال آنكه در كتاب به جاي خط و نقش، خود عمل ديده مي‌شود و پاداش و كيفر هم خود عمل است، هم چنان كه فرموده" لا تَعْتَذِرُوا الْيَوْمَ إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" «2».
از آن بياني كه ما قبلا در وجه اتصال آيه" وَ يَدْعُ الْإِنْسانُ بِالشَّرِّ" به ما قبلش ذكر كرديم وجه اتصال دو آيه مورد بحث يعني آيه" وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ" تا كلمه" حسيبا" به ما قبل خود نيز معلوم و روشن مي‌گردد.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 33.
(2)عذر نياوريد زيرا كيفرتان چيزي جز عمل خودتان نيست. سوره تحريم، آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 77
و خلاصه معناي آيات با در نظر گرفتن اينكه سياق آنها سياق توبيخ و ملامت است اين مي‌شود كه:" خداي سبحان قرآن را نازل كرده و آن را راهنماي ملتي قرار داد كه اقوم است و اين كار بر طبق سنت الهي جريان يافته چرا كه سنت او در هدايت مردم به سوي توحيد و بندگي و به سعادت رساندن راه يافتگان و بدبخت كردن گمراهان در همه اعصار اينچنين بوده است و ليكن انسان خير را از شر و نفع دهنده را از ضرر زننده تشخيص نداده است، نسبت به آنچه كه مطابق هوي و هوس باشد عجله مي‌كند، و در نتيجه شر را به عين حرص و ولعي كه در خير از خود نشان مي‌دهد جستجو و طلب مي‌كند و حال آنكه عمل چه خير و چه شر همچون سايه دنبال آدمي است، و از يكديگر جدا شدني نيستند بلكه در كتابي محفوظ شده تا به زودي در روز قيامت برايش بيرون آورند و در پيش رويش بگسترند، و بر سر آن بازخواستش كنند، و چون چنين است بر آدمي لازم است كه به هر چه كه دلش خواست مبادرت نورزد و در ارتكاب آن عجله نكند، بلكه در امورش قدري توقف و تفكر نمايد تا خير و شر آن را از هم تشخيص داده و خير را برگزيده و شر را رها سازد.
" مَنِ اهْتَدي فَإِنَّما يَهْتَدِي لِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما يَضِلُّ عَلَيْها وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري" در مفردات مي‌گويد: كلمه" وزر" به معناي سنگيني است كه در اصل از وزر" كوه" گرفته شده است، و گناه را هم به" وزر" تعبير مي‌كنند و هم به" ثقل" و در قرآن هر دو تعبير آمده است، يك جا فرموده:" لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً" و در جاي ديگر فرموده:" وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالًا مَعَ أَثْقالِهِمْ" و نيز فرموده:" وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري" يعني حمل نمي‌كند احدي سنگيني ديگري را به طوري كه صاحبش به كلي از وزر فارغ شود «1».
اين آيه به منزله نتيجه، براي آيه" وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ ..." مي‌باشد، و جمله سومي يعني" وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري" تاكيد جمله دوم است كه مي‌فرمايد:" وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما يَضِلُّ عَلَيْها".

[هدايت هر كس به سود خود و ضلالتش عليه خود است (وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري)] ..... ص : 77

و معنايش اين است كه عمل چه نيك باشد و چه بد، ملازم و دنبال صاحبش بوده و عليه او بايگاني مي‌شود و در هنگام حساب، خود را در برابر صاحبش آفتابي مي‌كند، بنا بر اين هر كس در راه و به سوي راه قدم نهد براي خود و به نفع خود قدم نهاده و نفع هدايتش عايد خودش مي‌شود نه غير خود، و كسي هم كه در بيراهه و به سوي بيراهه قدم نهد ضرر گمراهيش به خودش برمي‌گردد و دودش به چشم خودش مي‌رود، بدون اينكه به غير خود كمترين
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" وزر".
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 78
ضرري برساند، و هيچ نفسي بار گناه نفس ديگر را نمي‌كشد، و آن طور كه بعضي از اهل ضلالت مي‌پندارند كه اگر گمراهي كنند وزر گمراهيشان به گردن پيشوايانشان است، و يا مقلدين مي‌پندارند كه مسئوليت گمراهيشان به گردن پدران و نياكان ايشان است، و خود مسئوليتي ندارند، سخت در اشتباهند.
آري آن روزي را كه مجرمين دارند، پيشوايانشان نيز دارند، چرا كه هر كس كه سنت بدي را باب كند تا زماني كه در دنيا عاملي به آن سنت زشت وجود دارد صاحب سنت نيز همه آن وزر را خواهد داشت، همانها كه در دنيا مي‌گفتند اينكار را بكن مسئوليتش به گردن من!، بايد در قيامت گناه ايشان را به گردن بگيرند.
اما همه اينها وزر امامت و پيشوايي باطل و رواج دادن سنتهاي بد است نه عين آن وزري را كه مرتكب گناه دارد، تا لازمه به گردن گرفتن سنت‌گذاران اين باشد كه خود مرتكبين سنت باطل وزري نداشته باشند، و به فرض هم كه عين آن باشد، معنايش اين است كه در يك گناه دو كس معذب شود.

[توضيح اينكه فرمود:" وَ ما كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّي نَبْعَثَ رَسُولًا"] ..... ص : 78

" وَ ما كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّي نَبْعَثَ رَسُولًا".
از ظاهر سياقي كه در اين آيه و آيات قبل و بعد دارد بر مي‌آيد كه مراد از" تعذيب" تعذيب دنيوي و عقوبت استيصال باشد، و مؤيد اين احتمال سياق نفي در" ما كُنَّا مُعَذِّبِينَ" است، زيرا فرق است در اينكه گفته شود:" لسنا معذبين" يا" لا نعذب" يا" لن نعذب" و يا اينكه گفته شود:" ما كُنَّا مُعَذِّبِينَ" كه در سه تعبير اول، تنها نفي عذاب را مي‌رساند، و در تعبير چهارم استمرار نفي آن در گذشته را افاده مي‌كند، و مي‌فهماند كه سنت الهي جاري در امتهاي گذشته بر اين بوده است كه هيچ امتي را عذاب نمي‌كرد مگر بعد از آنكه رسولي به سويشان مي‌فرستاد و ايشان را از عذاب خدا مي‌ترساند.
كلمه:" رسول" نيز مؤيد اين احتمال است، چون مي‌توانست از آن مبعوث به" نبي" تعبير كند، و بفرمايد:" حتي نبعث نبيا" و اگر در نظر خواننده مانده باشد كه در جلد دوم اين كتاب در فرق ميان" رسول" و" نبي" گفتيم كه" رسالت" منصب خاصي است الهي كه مستلزم حكم فصل در امت است، و گفتيم كه حكم فصل عبارتست از عذاب استيصال و يا تمتع و بهره‌مندي از زندگي تا مدتي معين، هم چنان كه قرآن فرموده:" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" «1» و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)براي هر قومي رسولي است پس چون آمد رسول آنها قضاوت كند بين آنان و به آنان ظلم نمي‌شود، سوره يونس، آيه 47.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 79
" قالَتْ رُسُلُهُمْ أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُؤَخِّرَكُمْ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي" «1» به خلاف نبوت، زيرا نبوت منصبي نيست كه مستلزم چنين لوازمي باشد.
پس اينكه در آيه مورد بحث تعبير به رسول كرده، خود مؤيد اين است كه مراد از تعذيب تعذيب دنيوي است نه اخروي و مطلق تعذيب.
پس اينكه فرمود:" وَ ما كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّي نَبْعَثَ رَسُولًا" به منزله دفع توهمي است كه ممكن است از كسي سر بزند، و از آيات سابق كه مي‌فرمود:" اثر اعمال به صاحبش برمي‌گردد، و صالحين را به اجر كبير و طالحين را به عذاب اليم نويد مي‌داد" چنين برداشت كند كه آثار گناهان (چه آثار سوء دنيوي آنها و چه اخرويشان) به هيچ وجه از صاحبانش جدا شدني نبوده و هيچ قيد و شرطي در لحوق آنها به صاحبانشان نيست.
در اين آيه خداوند از چنين احتمالي پاسخ داده كه خدا به رحمت واسعه و عنايت كامله‌اش يك عذاب را كه همان عذاب استيصال دنيوي باشد مقيد به قيدي كرده، و آن اين است كه" بعد از بعث رسول و انذار او" باشد، هر چند مي‌توانست اين قيد را نياورد، و ليكن به خاطر رحمت و رأفتش به زبان پيامبر بندگانش را تا نهايت درجه، موعظه نموده و حجت را بعد از تمام شدنش كاملتر مي‌كند آن وقت اگر باز هم به گمراهي خود ادامه دادند عذاب را مي‌فرستد، و بنا بر اين جمله" ما كُنَّا مُعَذِّبِينَ" معنايش" واقع نشدن" آن است، نه" جايز نبودن" آن.
بنا بر اين آيه شريفه همانطور كه ملاحظه مي‌شود در مقام اين نيست كه حكم عقل را كه مي‌گويد:" عقاب بدون بيان جايز نيست" امضاء كند، بلكه كاشف از اقتضايي است كه عنايت و رحمت خداوندي دارد، و آن اين است كه هيچ قومي را (هر چند مستحق عذاب باشند) به عذاب استيصال دچار نكند مگر بعد از آنكه رسولي به سويشان گسيل دارد تا حجت را بر ايشان مؤكد و تمامتر نموده و با بيانهايي پي در پي گوشزدشان كند.
و اما" نبوت"، مقامي است كه به وسيله آن تكاليف بر بندگان ابلاغ مي‌شود و شرايع دين بيان مي‌گردد به همين جهت مؤاخذه الهي و يا مغفرتش در حق افراد استقرار مي‌يابد و مشخص مي‌گردد كه چه كسي مستحق ثواب و چه كسي مستوجب عقاب اخروي است.
__________________________________________________
(1)گفتند پيامبران آنها آيا در خدا شكي است پديد آورنده آسمانها و زمين است مي‌خواند شما را به چيزي كه مغفرت است براي شما از گناهانتان و به تاخير اندازد شما را تا روز نامبرده شده. سوره ابراهيم، آيه 10.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 80
البته اين هم تنها در مسائلي است كه (مانند فروع دين) حق و باطل آن، جز از طريق نبوت به دست نمي‌آيد و اما اصولي كه عقل آدمي آن را درك مي‌كند، و مسائلي كه (مانند توحيد و نبوت و معاد) كه از ضروريات عقل است در آنها هيچ حاجتي به نبوت و رسالت نيست، بلكه عقل خودش به تنهايي پذيرندگان آنها را مستحق ثواب و منكرين آنها را مستوجب عقاب مي‌داند.
و خلاصه اينكه اصول دين آن مسائلي است كه عقل بطور مستقل آنها را بيان مي‌كند و قبول فروع دين كه دعوت پيامبران متضمن آنست فرع بر اصول دين است، و تماميت حجت الهي در باره آنها، منوط به بيان نبي و رسول نيست، چون حجيت بيان نبي و رسول خود از همان مسائل عقلي است، و اگر حجت الهي هم منوط بر آن باشد دور لازم مي‌آيد كه خلاصه‌اش" موقوف بودن حجيت مسائل عقلي بر حجيت بيان نبي و رسول و موقوف بودن حجيت بيان نبي و رسول بر حجيت مسائل عقلي" است بلكه در اينگونه مسائل همين كه عقل دليلي قاطع يافت حجت تمام شده، و مؤاخذه الهي صحيح خواهد شد.
آري در فروع دين احتياجي به بيان نبي هست، و حجت خدا تمام نمي‌شود و مؤاخذه‌اش در آخرت استقرار نمي‌يابد، مگر به بيان نبي، و صرف حكم عقل در آن كافي نبوده و حجت را تمام نمي‌كند.
و ما در مباحث نبوت در جلد دوم اين كتاب و در ذيل داستانهاي نوح در جلد دهم آن و در مواردي ديگر بطور مفصل در اين مساله بحث كرديم.
اين راجع به مؤاخذه اخروي، و اما در باره مؤاخذه دنيوي و عذاب استيصال، اينكه ما گفتيم: خداوند نخست رسولي را براي مردم گسيل مي‌دارد تا مردم را انذار كند و در صورتي كه زير بار نرفتند برايشان عذاب مي‌فرستد، نه از اين نظر كه حكم عقل چنين است، و عقل عذاب قبل از بعث رسول را محال مي‌داند، بلكه صرفا بدين جهت است كه خداوند سبحان چنين عنايت كرده است كه قبل از بعث رسول، عذاب نفرستد.
مفسرين در معناي آيه مشاجره‌هاي طولاني دارند، كه چون بيشتر آنها از غرض بحث تفسيري بدور است لذا به ايرادش نپرداختيم، و شايد هم آنچه ما گفتيم با گفته آنان وفق ندهد، به هر حال حق براي پيروي و اطاعت سزاوارتر است تا گفته اين و آن.
" وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنا مُتْرَفِيها فَفَسَقُوا فِيها فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْناها تَدْمِيراً"
.راغب در مفردات گفته است كه: كلمه" ترفه" به معناي توسعه دادن در نعمت
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 81
است، وقتي گفته مي‌شود:" اترف فلان- فلاني مترف است" معنايش اين است كه فلاني نعمتش از حد گذشته است- تا آنجا كه مي‌گويد- مراد از" مترفين" در جمله" أَمَرْنا مُتْرَفِيها"
همان كسانيند كه آيه:" فَأَمَّا الْإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ 3- خدا وقتي انسان را آزمايش كند او را اكرام نموده غرق در نعمتش مي‌سازد" وصفشان مي‌كند «1».
و صاحب مجمع البيان گفته است:" ترفه" به معناي نعمت است.
ابن عرفه در معناي آن گفته:" مترف" كسي را گويند كه افسارش را رها كرده باشند و هر چه دلش خواست بكند و جلويش را نگيرند، و نيز در معناي" تدمير" گفته است: اين كلمه به معناي هلاك كردن است و مشتق از" دمار" مي‌باشد «2».

[مقصود از اراده هلاك قريه در جمله:" وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً"] ..... ص : 81

و معناي جمله:" وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً"
اين است كه وقتي زمان هلاك كردن قومي نزديك شد چنين و چنان مي‌كنيم، و اين تعبير از قبيل اين است كه مي‌گويند: وقتي فلاني مي‌خواست بميرد چنين و چنان گفت، و آسمان وقتي مي‌خواست ببارد فلان جور شد، كه در همه اينها معنا اين است كه" وقتي نزديك شد بميرد و يا ببارد"، چون پر واضح است كه هيچكس به حقيقت معناي اراده، اراده مردن نمي‌كند، و آسمان هم اراده باريدن ندارد، در قرآن هم آمده:" فَوَجَدا فِيها جِداراً يُرِيدُ أَنْ يَنْقَضَّ" «3» پس در همه اين موارد، اراده به معناي نزديك شدن وقت عمل است.
ممكن هم هست مراد از آن، اراده فعليه باشد، چون حقيقت اراده عبارت است از توافق اسبابي كه مقتضي مراد و مساعد با وقوع آنست و اين معنا نزديك به همان معنايي است كه خاطرنشان ساختيم، چون برگشت آن به تحقق اسبابي است كه اقتضاي هلاكت ايشان را دارد، و آن عبارت از كفران ايشان به نعمت و طغيان به معصيت است، هم چنان كه فرموده:
" لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ" «4»، و نيز فرموده:" الَّذِينَ طَغَوْا فِي الْبِلادِ، فَأَكْثَرُوا فِيهَا الْفَسادَ، فَصَبَّ عَلَيْهِمْ رَبُّكَ سَوْطَ عَذابٍ، إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ" «5»
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" ترفه".
(2)مجمع البيان، ج 5، ص 29.
(3)ديواري يافتند كه مي‌خواست خراب شود. سوره كهف، آيه 77.
(4)اگر شكر بگزاريد قطعا نعمتهايتان را زيادتر مي‌كنم و اگر كفران كنيد مسلمان عذاب من شديد است. سوره ابراهيم، آيه 7.
(5)كساني كه در بلاد طغيان ورزيده در آنها فساد را زياد كردند، پس پروردگارت تازيانه عذاب را بر ايشان فرود آورد كه پروردگار تو در كمين‌گاه است. سوره فجر، آيه 11- 14.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 82

[وجوه مختلفي كه در توضيح و توجيه جمله:" أَمَرْنا مُتْرَفِيها فَفَسَقُوا فِيها ..." ..... ص : 82

و اينكه فرمود:" ما به مترفين آن قوم دستور داديم تا در آن قريه‌ها فسق و فجور كنند" با اينكه از كلام خداي تعالي اين معنا را مي‌دانيم كه هرگز امر تشريعي به فسق و فجور نكرده و بلكه صريحا فرموده:" قُلْ إِنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ" «1»، لذا مي‌فهميم كه اين امر، امر تشريعي نبوده.
و اما تعلق نگرفتن امر تكويني، به معصيت، از آن جهت كه معصيت است نيز واضح است بلكه واضح‌تر از امر تشريعي است، زيرا اگر خداوند امر تكويني به عملي كند، آن عمل، ضروري شده و ديگر متعلق به اختيار كسي نمي‌شود، و وقتي عملي اختياري انسان نشد انجامش معصيت نيست، هم چنان كه قرآن كريم در معناي امر تكويني خداوند فرموده است:
" إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «2».
بنا بر اين اگر متعلق امر، در جمله" امرنا" اطاعت باشد، امر به معناي حقيقي يعني امر تشريعي خواهد بود، يعني امري كه با زبان پيغمبرشان به ايشان ابلاغ شده، پيامبري كه مبعوث شدنش براي انذار ايشان به عذاب خدا در صورت مخالفت امر او بوده است، و قبلا هم اشاره كرديم كه اصولا اين شان يعني انذار مردم از مختصات فرستادگان خداست.
پس قوم هر پيغمبري اگر مخالفت كنند و از امر پروردگارشان فسق بورزند، قول عذاب برايشان محقق مي‌شود، يعني مبتلا به عذاب و هلاكت مي‌گردند.
و اگر متعلق امر در جمله مورد بحث، فسق و معصيت باشد، مقصود از امر اين خواهد بود كه ما نعمت را برايشان افاضه نموده و بر سبيل املاء و استدراج فراوانش كرديم تا بدين وسيله دسترسيشان به فسق بيشتر گشته و فسق را از حد بگذرانند و قول بر آنان محقق گردد تا عذاب نازل شود.
اين دو وجه بود كه با هر يك از آنها جمله" امرنا ..." را مي‌توان توجيه نمود.
اما وجه اول از دو جهت بعيد است، يكي اينكه خلاف ظاهر است، چون ظاهر اينكه مي‌گوئيم:" دستورش دادم و او چنين و چنان كرد" اين است كه دستور به عين همان عملي كه او كرده صادر شده است، و در آيه مورد بحث هم ظاهر اين است كه امر به خود فسق تعلق گرفته باشد، نه به طاعت.
دوم اينكه تا همه اهل يك شهر فسق نورزند بلاي عمومي نازل نمي‌شود، و با اين حال وجهي نيست كه امر تنها متوجه مترفين شود.
__________________________________________________
(1)بگو خداوند امر به فحشاء نمي‌كند. سوره اعراف، آيه 28.
(2)و چون چيزي را اراده كند بگويد باش بي درنگ خواهد شد. سوره يس، آيه 82.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 83
زمخشري در توجيه اين امر گفته است: امر در اينجا حتما امري است مجازي، زيرا وقتي امر حقيقي مي‌بود كه به ايشان فرموده باشد:" افسقوا- فسق بورزيد" و چون چنين امري معقول و ممكن نيست، لا جرم امر مجازي خواهد بود، و اما وجه مجازيت آن اين است كه از آنجايي كه خداوند نعمت را بر آنان بسيار كرده و وسيله پيروي شهوات را بر ايشان فراهم نموده پس گويي كه ايشان ماموريت داشته‌اند كه نعمت‌هاي خدا را در اينكار صرف كنند.
ولي حقيقتش اين است كه خداوند نعمت را براي اين ارزانيشان داشت كه شكرگزاري نموده و در راه خير صرف كنند، و متمكن از احسان و نيكي باشند، هم چنان كه ايشان را صحيح و سالم و نيرومند آفريد و متمكن در خير و شرشان كرد، و از ايشان خواست تا خير را بر شر و اطاعت را بر معصيت مقدم بدارند، ولي ايشان فسق و فجور را مقدم داشتند، و چون دست و دامن بدان بيالودند" قول" كه همان كلمه عذاب باشد برايشان استقرار يافت، و نابودشان كرد.
و اگر بگويي كه چرا آيه را چنين معنا نكنيم كه" ما ايشان را به اطاعت امر كرديم و ايشان فسق ورزيدند"؟ در جواب مي‌گوئيم بدين جهت نمي‌توانيم كه چنين معنا كردن مستلزم حذف چيزي است كه در آيه دليل و قرينه‌اي بر آن نيست و چنين حذفي جايز نمي‌باشد چه رسد به حذف چيزي كه دليل بر خلاف آن هست.
به خلاف اينكه مامور به كه حذف شده همان فسق باشد كه كلمه" فسقوا" بر آن دلالت دارد، و اينگونه تعبير بسيار است، مثلا گفته مي‌شود: امرش كردم پس ايستاد، يا دستورش دادم خواند، كه غير از اين از آن فهميده نمي‌شود كه مامور به حذف شده در اولي ايستادن و در دومي همان قرائت است، و اگر چيز ديگري در تقدير بگيريم در حقيقت از شنونده خود علم غيب توقع كرده‌ايم.
البته اين معنا را در مثل" او را دستور دادم نافرمانيم كرد" و يا" او را امر كردم امرم را امتثال نكرد" نمي‌گوئيم، زيرا هيچ عاقلي مامور خود را امر به نافرماني نمي‌كند، و چون محال است چنين معنايي مورد نظر گوينده باشد از اين جهت كلام گوينده هم دلالت بر آن ندارد، بلكه صاحب چنين كلامي منظورش اين است كه من اصلا مامور ندارم و خطم را نمي‌خوانند، من فلاني را امر كردم ولي او اطاعتم نكرد، مثل اينكه بعضي از سفيهان و ديوانگان بدون اينكه ماموري داشته باشند امر و نهي مي‌كنند.
خواهي گفت: با اينكه مي‌دانيم خداوند امر به فحشاء نمي‌كند و همواره به خير و عدالت امر مي‌كند چرا همين معنا قرينه بر اين نباشد كه مقصود از جمله" امرنا ..."، اين باشد ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 84
كه ما مترفين آن قريه‌ها را امر به خير كرديم ولي ايشان عصيان ورزيدند؟.
در جواب مي‌گوييم: اين حرف صحيح نيست، زيرا تقدير گرفتن كلمه" بخير" تقدير گرفتن چيزيست كه ظاهر عبارت" فسقوا" مخالف آنست، بنا بر اين جز همان راه كه گفتيم كه بايد كلام مورد بحث را، حمل بر مجاز كرد چاره ديگري نداريم «1».
و اين كلام در توجيه جمله مورد بحث و اينكه چگونه فسق مامور به شده است حرف خوبي است، و ليكن آن طور كه ايشان ادعا كرده‌اند كه آيه شريفه صريح در اين معنا است و احتمال ديگري وجود ندارد، صحيح نيست.
همانطور كه آن وجه محتمل است بيان ما نيز محتمل است، چرا صحيح نباشد كه بگوئيم در جمله" امرش كردم پس نافرماني كرد" به قرينه اينكه" عصيان" منافي با" امر" است، مامور به" اطاعت" بوده و تقدير چنين باشد كه" من او را به اطاعت امر كردم ولي او فسق ورزيد" چون فسق همان عصيان و خروج از زي بندگي است، و يا چرا صحيح نباشد بگوئيم كه فعل" امرنا" در آيه شريفه در لازمه معناي خود استعمال شده، و معناي آن اين است كه امر ما متوجه مترفين شد، و ايشان در آن فسق ورزيدند.
بنا بر اين انصاف اين است كه هم توجيه ما متحمل است، و هم توجيه زمخشري، و هيچيك هم اشكالي ندارد، جز اينكه توجيه ما صرف احتمال نيست، بلكه بهره‌اي از ظهور نيز دارد.
بعضي «2» ديگر از اين سؤال كه چرا امر فقط متوجه مترفين شده، چنين پاسخ داده‌اند كه چون ايشان رؤسا و زمامداران قوم بوده‌اند، و ديگران از ايشان پيروي مي‌كردند، و معلوم است كه حكم تابع حكم متبوع او است، ولي اين جواب بي اشكال نيست.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: جمله:" امرنا ..." صفت قريه است، نه جواب كلمه" اذا" و جواب كلمه مزبور حذف شده است، هم چنان كه در آيه" حَتَّي إِذا جاؤُها وَ فُتِحَتْ أَبْوابُها وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها" حذف شده، و جهت حذف آن اين بوده كه حاجتي به ذكرش نبوده، و كلام بر آن دلالت مي‌كرد.
عده‌اي «4» ديگر گفته‌اند كه در آيه، تقديم و تاخير به كار رفته و تقديرش چنين است" و اذا امرنا مترفي قرية ففسقوا فيها اردنا ان نهلكها- و چون مترفين هر شهري را امر كنيم و ايشان
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 2، ص 654. [.....]
(2 و 3 و 4)روح المعاني، ج 15، ص 44 و 45.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 85
در امر ما فسق بورزند اراده مي‌كنيم هلاكشان سازيم" چون اراده هلاكت قبل از آنكه جهتش محقق شود معنا ندارد، اين وجه مانند وجه قبليش سخيف و بي اساس است.
همه اين توجيهات بر تقديريست كه آيه را به قرائت معروف كه جمله" امرنا" را با همزه و بعد از آن ميم بدون تشديد قرائت نموده‌اند قرائت كنيم و آن را از ماده" امر" كه به معناي طلبيدن است بدانيم، ولي چه بسا كه آن را به معناي اكثار دانسته‌اند، و گفته‌اند معنايش اين است كه مال و اولاد مترفين را زياد كرديم، و ايشان در آن شهر فساد راه انداختند.
و بعضي «1» ديگر آن را به صورت" امرنا" قرائت كرده و به علي (ع) و به عاصم و ابن كثير و نافع و غير ايشان نسبتش داده‌اند كه از ماده" ايمار" و به معناي زياد كردن مال و نسل است، بعضي «2» ديگر آن را به صورت" أمرنا" با تشديد ميم از مصدر تامير به معناي توليت و عهده‌داري امارت قرائت كرده و به امام علي و امام حسن و امام باقر (ع) و به ابن عباس و زيد بن علي و غير ايشان نسبتش داده‌اند.
" وَ كَمْ أَهْلَكْنا مِنَ الْقُرُونِ مِنْ بَعْدِ نُوحٍ وَ كَفي بِرَبِّكَ بِذُنُوبِ عِبادِهِ خَبِيراً بَصِيراً".
در مفردات گفته است: كلمه" قرن" به معناي مردمي است كه در يك زمان زندگي كنند و از جهت عصر و زمان مشترك باشند، و جمع آن قرون مي‌آيد، هم چنان كه در قرآن فرمود:" وَ لَقَدْ أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ" و نيز فرموده:" كَمْ أَهْلَكْنا مِنَ الْقُرُونِ" «3» و معناي آيه روشن است كه مي‌خواهد مطلب گذشته در آيه قبل را تثبيت نموده و با اشاره به قرون گذشته هلاك شده، بفهماند كه هلاك ساختن اهل قريه‌ها و ديارها يكي از سنت‌هاي جاريه خداوندي است.
و اين آيه خالي از اشعار به اين معنا نيست كه سنت هلاك ساختن از زمان نوح در ميان قرون بشري شروع شده است، و همين طور هم هست قبلا هم در تفسير آيه:" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ" «4»، در جلد دوم اين كتاب گفتيم كه جامعه انساني، قبل از زمان نوح (ع) يك جامعه ساده فطري بوده است و بشر جز آنچه را كه به فطرت خود مي‌يافته درك نمي‌كرده است و بعد از آمدن نوح بود كه اختلافات در ميان بشر پيدا شد.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 44 و 45.
(2)روح المعاني، ج 15، ص 44.
(3)مفردات راغب، ماده" قرن".
(4)مردم امت واحده‌اي بودند خداوند پيغمبران را مبعوث كرد. سوره بقره، آيه 213.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 86
" مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعاجِلَةَ عَجَّلْنا لَهُ فِيها ما نَشاءُ لِمَنْ نُرِيدُ ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْلاها مَذْمُوماً مَدْحُوراً".
كلمه" عاجلة" صفت است براي موصوفي كه حذف شده و بعيد نيست كه موصوفش حيات (زندگي) باشد، به قرينه اينكه مقابل آن را در آيه بعد، آخرت آورده است.
بعضي «1» هم گفته‌اند كه مراد از" عاجلة" نعمت‌هاي عاجله است، بعضي «2» نيز گفته‌اند كه متاع دنياي عاجل است.
و مفردات در معناي" يصليها" گفته است كه اصل اين كلمه" صلي" و به معناي گيراندن آتش است، آن گاه از خليل نقل كرده كه گفته است: معناي" صلي الكافر النار" اين است كه كافر حرارت آتش را چشيد. و به همين معنا است جمله" يَصْلَوْنَها فَبِئْسَ الْمَصِيرُ" و بعضي گفته‌اند" صلي النار" به معناي" داخل آتش گشت" مي‌باشد و" اصلي النار" يعني:
" ديگري را در آتش انداخت" هم چنان كه در قرآن كريم آمده است:" فَسَوْفَ نُصْلِيهِ ناراً" «3».
و در مجمع البيان گفته:" مدحور" از ماده" دحر" به معناي دور كردن است: و مدحور يعني مطرود و دور شده. اينكه گفته مي‌شود" اللهم ادحر عنا الشيطان- يعني خدايا شيطان را از ما دور كن" «4».
خداوند متعال بعد از آنكه سنت خود را در تعذيب دنيوي، پس از دعوت رسالت، بيان نمود و متذكر شد كه همواره امتهاي انساني را به سوي ايمان و عمل صالح راهنمايي مي‌كند، و در آخر اگر به فساد و افساد پرداختند رسولي مي‌فرستد، و اگر باز هم طغيان و فسق ورزيدند به عذاب دسته جمعيشان مبتلا مي‌سازد، اينك در اين آيه به بيان سنتش در عذاب اخروي و ثواب آن مي‌پردازد، در يك آيه بعد، عذاب اخروي را و در آيه بعد از آن، ملاك ثواب اخروي را و در آيه‌اي ديگر خلاصه گفتار و اصل كلي در اين باب را بيان مي‌فرمايد.

[مراد از عاجله در ايه" مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعاجِلَةَ"] ..... ص : 86

پس اينكه فرمود:" مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعاجِلَةَ" معنايش اين است كه هر كس حيات عاجله يعني زندگي دنيا را بخواهد يعني متاعي را از دنيا طلب كند كه نفس از آن ملتذذ و قلب بدان علاقمند است، و تعلق قلب به حيات عاجله و طلب آن، وقتي تعلق و دنياطلبي است كه فقط حيات عاجله را بخواهد، اما اگر دنيا را از اين نظر بخواهد كه وسيله نيل به
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 407.
(2)روح المعاني، ج 15، ص 46.
(3)مفردات راغب، ماده" صلا".
(4)مجمع البيان، ج 6، ص 406.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 87
سعادت اخروي است، اين در حقيقت دنياطلبي نيست، بلكه اراده آخرت و عقبي‌طلبي است.
از آنجا كه به آخرت نمي‌توان رسيد مگر از راه دنيا، لذا به هر انساني كه اين راه را طي كند نمي‌شود گفت دنيا طلب مگر آنكه از آخرت اعراض نموده و به كلي آن را فراموش كند و در نتيجه اراده و حواسش خالص براي دنيا شود، هم چنان كه كلمه" كان" در جمله" مَنْ كانَ يُرِيدُ" كه استمرار را افاده مي‌كند نيز اين معنا را مي‌رساند.
آري طالب دنيا كسي است كه معتقد به زندگي ديگري غير اين زندگي دنيا نباشد، و در نتيجه اعتقاد به نبوت و توحيد را لغو بپندارد، زيرا كه اگر اعتقاد به معاد نباشد، ديگر ايمان به خدا و فرستادگان او و تدين به دين اثري نخواهد داشت.
هم چنان كه خداي تعالي فرمود:" فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ" «1».
و اينكه فرمود" عَجَّلْنا لَهُ فِيها ما نَشاءُ لِمَنْ نُرِيدُ" معنايش اين است كه ما هم آنچه را كه او مي‌خواهد فورا به او مي‌دهيم، البته نه هر قدر كه او مي‌خواهد، بلكه هر قدر كه ما بخواهيم، پس امر به دست ما است نه به اختيار او، و اثر هر چه هست در اراده ما است نه در اراده او، تازه اين روش را در باره همه دنياطلبان اعمال نمي‌كنيم، بلكه در حق هر كس كه خواستيم به كار مي‌بنديم، پس اراده اشخاص از هيچ جهت حاكم بر اراده ما نيست، و اين تنها اراده ما است كه در ايشان حكومت مي‌كند.
و چون اراده فعلي خداي عز و جل نسبت به هر چيز عبارتست از فراهم شدن اسباب خارجي و رسيدن آن به حد عليت تامه، لذا بايد گفت كه آيه شريفه دلالت بر اين دارد كه هر انسان دنيا طلب از دنيا آن مقداري كه اسباب اقتضاء كند، و عواملي كه خداوند در عالم به جريان انداخته و به تقدير خود هر كدام را اثري داده، مساعدت نمايد رزق مي‌خورد، پس دنيا طلب جز به قسمتي از خواسته‌هايش نمي‌رسد و فقط به پاره‌اي از آنچه كه مي‌خواهد و به زبان تكوين مسئلت مي‌نمايد نائل مي‌شود، ليكن جز آن مقدار كه خداوند اسباب را به سويش جريان بيندازد نائل نمي‌گردد." وَ اللَّهُ مِنْ وَرائِهِمْ مُحِيطٌ".
خداي سبحان اين حقيقت را در آيه‌اي ديگر به زباني ديگر بيان كرده و فرمود:" وَ لَوْ
__________________________________________________
(1)تو هم اي رسول از هر كس كه از ياد ما روي گردانيد و جز زندگاني دنيا را نخواست به كلي اعراض كن. منتهاي علم و فهم اين مردم تا همين حد است خدا بحال آن كس كه از راه حق گمراه شد آگاه است. سوره نجم، آيه 29 و 30.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 88
لا أَنْ يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً لَجَعَلْنا لِمَنْ يَكْفُرُ بِالرَّحْمنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفاً مِنْ فِضَّةٍ وَ مَعارِجَ عَلَيْها يَظْهَرُونَ وَ لِبُيُوتِهِمْ أَبْواباً وَ سُرُراً عَلَيْها يَتَّكِؤُنَ وَ زُخْرُفاً وَ إِنْ كُلُّ ذلِكَ لَمَّا مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا" «1» يعني اگر نبود يك نواخت زندگي كردن مردم، و اينكه همه محكوم به قانون اسباب و عللند، و در اين قانون فرقي ميان مؤمن و كافر نيست و هر يك از اين دو فريق به عوامل غني و ثروت مصادف شود ثروتمند گشته و هر يك به عوامل مخالف آن برخورد كند فقير مي‌شود، چه مؤمن و چه كافر، ما كفار را به مزيد نعمتهاي دنيوي اختصاص مي‌داديم، چون نعمتهاي دنيوي در نزد ما و در بازار آخرت ارج و قيمتي ندارد.
اين بود معنايي كه ما براي" اراده عاجله" كرديم، بعضي ديگر «2» گفته‌اند: مقصود از خواستن عاجله، اين است كه انسان هر چه مي‌كند مقصودش طلب دنيا باشد نه آخرت، چنين كسي در آخرت از پاداش نيك اعمالش بي‌بهره است، و ليكن اين قيدي است كه آيه را بدون دليل، مقيد بدان كرده‌اند و بعيد نيست اين معني را از آيه:" مَنْ كانَ يُرِيدُ الْحَياةَ الدُّنْيا وَ زِينَتَها نُوَفِّ إِلَيْهِمْ أَعْمالَهُمْ فِيها وَ هُمْ فِيها لا يُبْخَسُونَ أُولئِكَ الَّذِينَ لَيْسَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ إِلَّا النَّارُ" «3» گرفته باشد، غافل از اينكه اين آيه با آيه مورد بحث، دو غرض مختلف را دنبال مي‌كنند، به اين صورت كه آيه مورد بحث در مقام بيان اين معنا است كه" طالب دنيا از سعي و كوشش جز همان دنيا بهره نمي‌برد" و آيه سوره هود در اين مقام است كه بفهماند" انسان جز عملش بهره ديگري ندارد"، يعني اگر طالب دنيا باشد همان دنيا را به او مي‌رسانند، و فرق ميان اين دو غرض روشن و واضح است (دقت بفرمائيد).
و معناي جمله" ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْلاها مَذْمُوماً مَدْحُوراً" اين است كه ما جهنم را جزاي او در آخرت قرار داديم تا حرارت آن را بچشد آنهم در حالي كه مذموم و دور از رحمت باشد، و اين دو قيد، يعني قيد مذموم و دوري از رحمت مي‌فهماند كه وي" مخصوص به جهنم" و" محروم از مغفرت و رحمت" است.
__________________________________________________
(1)و اگر نه اين بود كه مردم همه نوع و يك امتند ما آنان كه كافر به خدا مي‌شوند (به مال فراوان) سقف خانه‌هايشان را از نقره خام قرار مي‌داديم و (چندين طبقه كه بر سقف با) نردبان بالا روند و نيز بر منزلهايشان (از بزرگي و وسعت) درهاي بسيار و تختهاي زرنگار كه بر آن تكيه زنند قرار مي‌داديم و (عماراتشان را) به زر و زيور مي‌آراستيم و اينها همه متاع (پست فاني) دنياست. سوره زخرف، آيه 33- 35.
(2)روح المعاني، ج 15، ص 46.
(3)كساني كه طالب تعيش مادي و زينت و شهوات دنيوي هستند، ما مزد سعي آنها را در كار دنيا، كاملا مي‌دهيم و هيچ از اجر عملشان كم نخواهد شد. (ولي) هم اينان هستند كه ديگر در آخرت نصيبي جز آتش دوزخ ندارند. سوره هود، آيه 15 و 16.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 89
و اين آيه هر چند كه وضعيت دنياطلبان و غافلان از آخرت را بيان مي‌كند، و ليكن بايد بدانيم كه مراتب دنياطلبي و انكار آخرت مختلف است، يكي هم از ناحيه زبان چنين است و هم از ناحيه عمل، و ديگري در مرحله عمل چنين است هر چند لسانا به نشاه آخرت گواهي مي‌دهد، جمله" وَ لَلْآخِرَةُ أَكْبَرُ دَرَجاتٍ ..." كه به زودي مي‌آيد نيز اين اختلاف را تصديق مي‌كند.
" وَ مَنْ أَرادَ الْآخِرَةَ وَ سَعي لَها سَعْيَها وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ كانَ سَعْيُهُمْ مَشْكُوراً".
راغب مي‌گويد:" سعي" به معناي راه رفتن به سرعت است، البته نه به آن حدي كه دويدن شمرده شود، و در حديث در هر كار (چه خير و چه شر) استعمال مي‌شود «1».
در باره جمله" وَ مَنْ أَرادَ الْآخِرَةَ" بيان ما همان است كه در جمله" مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعاجِلَةَ" گذشت، اشكال ما هم به كلام مفسري كه «2» گفته است:" معناي اينكه فرموده:" وَ مَنْ أَرادَ الْآخِرَةَ" اين است كه آن كس كه با عمل خود آخرت را طالب باشد". همان اشكالي است كه در گفتار مفسر در معناي جمله" مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعاجِلَةَ" گذشت.
حرف" لام" در جمله" وَ سَعي لَها سَعْيَها" براي اختصاص است و همچنين اضافه" سعي" به" ضمير آخرت" اختصاص را مي‌رساند و چنين معنا مي‌دهد كه" هر كه كوشش كند و مجدانه كوشش كند و كوششي كند كه مختص به آخرت است" و از اين معنا چنين استفاده مي‌شود كه سعي براي آخرت بايد طوري باشد كه لايق به آن باشد، مثل اينكه كمال جديت را در حسن عمل به خرج دهد و حسن عمل را هم از عقل قطعي و يا حجت شرعي گرفته باشد، و معناي جمله" وَ هُوَ مُؤْمِنٌ" اين است كه اين سعي را در حالي كند كه ايمان به خدا داشته باشد، و اين خود مستلزم توحيد و ايمان به نبوت و معاد است، زيرا كسي كه اعتراف به يكي از اين سه اصل نداشته باشد خداي سبحان او را در كلام مجيدش مؤمن به خود نمي‌داند، و آيات قرآني در اين باره بسيار است.
به فرض اينكه از آيات مذكور هم كه چشم‌پوشي كنيم تقييد به جمله" وَ هُوَ مُؤْمِنٌ" براي رساندن اين معنا كافي است، زيرا كسي كه آخرت بخواهد و كارهاي مخصوص به آن را مجدانه انجام دهد قطعا ايمان به خدا و به وراي دنيا دارد.
و اگر تقييد مذكور به منظور رساندن صحت ايمان، كه خود مستلزم اعتقاد به توحيد و
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" سعي". [.....]
(2)روح المعاني، ج 15، ص 47.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 90
نبوت است نبود، هيچ وجه ديگري براي آن متصور نمي‌شد، پس تنها تقييد به" ايمان"، به ساير آيات قرآني در اين باره كمك مي‌كند.
و معناي جمله" فَأُولئِكَ كانَ سَعْيُهُمْ مَشْكُوراً" اين است كه خداوند عمل چنين كساني را به بهترين وجه قبول نموده و كوشش آنان را مي‌ستايد و ستايش خدا در برابر عمل بنده، عبارت است از تفضل او بر بنده‌اش.
آري همين كه خداوند پاداش نيك به بنده‌اش مي‌دهد، تفضلي است بر بنده‌اش و گرنه وظيفه بنده، بندگي مولاي خويش است، و نبايد خود را طلبكار مولايش بداند، پس ثواب دادن، تفضل مولا است، و ثنا خواندنش بر بنده، تفضلي است ديگر (وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ).

[اعمال آدمي اسباب اخروي هستند و بر خلاف اسباب دنيوي تخلف ناپذيرند] ..... ص : 90

اين دو آيه دلالت بر اين دارند كه اسباب اخروي عبارتند از اعمال و بس، و اعمال سببهايي هستند كه هرگز از غايات و نتايج خود تخلف ندارند، به خلاف اسباب دنيوي كه تخلف پذيرند زيرا در باره اسباب اخروي فرموده است:" فَأُولئِكَ كانَ سَعْيُهُمْ مَشْكُوراً" و در باره اسباب دنيوي فرموده" عَجَّلْنا لَهُ فِيها ما نَشاءُ لِمَنْ نُرِيدُ" پس هر قدر مي‌خواهيم و براي هر كس كه بخواهيم.
" كُلًّا نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً".
راغب در مفردات مي‌گويد: كلمه" مد" در اصل بمعناي كشيدن است، و به همين جهت است كه زمان ممتد را مدت گويند، طولاني بودن زخم را" مدت الجرح" و كشيدن نهر را" مد النهر" و پيوستن نهري به نهري ديگر را" مد النهر بالنهر" گويند، و چشم به چيزي دوختن را" مد" گويند، و قرآن كريم فرموده:" لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ- چشم‌هاي خود را ندوز ..."
و نيز مي‌گويند:" مددته في غيه- او را در گمراهيش امتداد دادم" و لشگر را با مدد امداد كردم، و فلان شخص را با غذا مدد دادم، و كلمه" امداد" بيشتر در" محبوب و نيكي‌ها" و كلمه" مد" در" مكروه و بدي‌ها" استعمال مي‌شوند، لذا در قرآن كريم آمده:" وَ أَمْدَدْناهُمْ بِفاكِهَةٍ وَ لَحْمٍ مِمَّا يَشْتَهُونَ- ايشان را به ميوه و گوشت از هر قسمش كه ميل داشتند امداد كرديم" و در مكروه مد را به كار برده فرموده:" وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ الْعَذابِ مَدًّا" و نيز فرموده:" وَ يَمُدُّهُمْ فِي طُغْيانِهِمْ- ايشان را در طغيانشان مدد مي‌كنيم" و نيز فرموده:" وَ إِخْوانُهُمْ يَمُدُّونَهُمْ فِي الغَيِّ- و برادرانشان ايشان را در گمراهي نگه مي‌داشتند" اين بود گفتار راغب، البته با تلخيصي از ما «1».
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" مد".
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 91
پس مي‌توان گفت كه امداد و مد هر چيز به اين است كه از نوع خودش بدان اضافه كنيم تا بدين وسيله وجود و بقايش امتداد يابد، كه اگر اين اضافه را نكنيم وجودش قطع مي‌شود، مانند چشمه آب كه از منبع زير زميني خود مدد گرفته و لحظه به لحظه به آن اضافه مي‌شود، و در نتيجه جريانش امتداد مي‌يابد.
خداي سبحان هم كه انسان را در عملش (چه دنيوي چه اخروي) امداد مي‌كند در حقيقت به همين معنا است، زيرا تمامي وسائل عمل و آنچه كه عملش در تحققش محتاج بدان است از قبيل علم و اراده و ابزار بدني و قواي فعاله و مواد خارجي كه عمل روي آنها واقع مي‌شود، و عامل با عمل خود در آنها تصرف مي‌كند، و همچنين اسباب و شرائط مربوط به عمل و به مواد، همه و همه اموري تكويني هستند كه آدمي خودش در خلقت و فراهم نمودن آنها دخالت ندارد، و اگر يكي و يا همه آنها نباشد، عمل انسان هم تحقق نخواهد يافت، اين خداي سبحان است كه به فضل خود آنها را افاضه فرموده و وجود و بقاء آدمي را امتداد مي‌دهد، آري اگر عطاي او منقطع شود عمل هر عاملي از او منقطع مي‌گردد.

[بيان اينكه دنيا طلبان در اعمال دنيوي، و عقبي طلبان در اعمال اخروي مستمد از عطاي خداوندند] ..... ص : 91

پس اهل دنيا در دنياي خود و اهل آخرت در آخرت خود از عطاي خدا استمداد مي‌كنند، و در اين عطا كردن چيزي جز حمد عايد خداي سبحان نمي‌شود، آري هر چه او عطا مي‌كند انعامي است بر آدمي كه آن را در موضع نيكو و موردي كه پروردگارش راضي باشد استعمال كند، و اما اگر فسق بورزد و آن نعمت را در آن مورد نيكو استعمال نكند در حقيقت كلمه خدا را از جاي خود تحريف كرده و نبايد جز خود كسي را ملامت كند، به هر حال خداوند مستحق ثناي جميل مي‌باشد و حجت بالغه او تمام است.
پس اينكه فرمود:" كلا نمد" معنايش اين است كه ما هر دو فريق را (چه آنها كه برايشان عجله مي‌كنيم و چه آنها كه شكر سعيشان را مي‌گذاريم) امداد مي‌نماييم و اگر مفعول" نمد" كه كلمه" كلا" باشد (با اينكه بايد بعد از فعل بيايد) قبل از فعل آورده شده، بدين جهت بوده است كه بفهماند نسبت به آن عنايتي است، و مقصود بيان عموميت امداد نسبت به هر دو فريق است.
و اينكه به يك يك آن دو گروه اشاره كرد و فرمود:" هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ" يعني اين دسته كه برايشان عجله مي‌شود و اين دسته كه سعيشان شكرگزاري مي‌گردد، براي اين بود كه بفهماند هر كدام از آنها وضعي مخصوص بخود دارند، و نتيجه معنا چنين مي‌شود كه هر يك از اين دو فريق در تحت تربيت الهي قرار داشته و از عطاء خدا برايشان افاضه مي‌شود، بدون هيچ تفاوت، جز اينكه يكي از اين دو دسته نعمت اللَّه را در طلب آخرت مصرف نموده و خدا
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 92
هم سعيش را شكرگزاري مي‌كند و ديگري آن را در طلب دنياي عاجله مصرف نموده و آخرت.
را فراموش مي‌نمايد، و از سعيش جز بدبختي و خسران برايش نمي‌ماند.
و اگر مدد به هر دو را از عطاء پروردگار خواند و فرمود:" مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ" براي اين بود كه گفتيم هر دو گروه در تمامي آنچه كه در عمل خود از آنها استفاده مي‌كنند از عطاء پروردگار برخوردارند، و از خود آنان نيست، آري نه خود آنان در وجود آنها دخالت دارند و نه مخلوقي ديگر، بلكه تنها خداي سبحان است كه مالك و ايجاد كننده آنها است، پس همه آنها از عطاي او است.
از اين قيد، وجه آن پاداشي هم كه براي هر يك از دو گروه ذكر فرمود استفاده مي‌شود، زيرا وقتي بنا شد كه اعمال هر دو گروه به امداد خداي عز و جل و فقط از عطاء او باشد پس جا دارد و سزاوار است كه هر كس نعمت او را در كفر و فسق مصرف كند به آتش افتاده و مذموم و مدحور باشد، و هر كس كه آنها را در ايمان و اطاعت خدا مصرف كند سعيش مشكور باشد.
در اينكه سياق را از تكلم با غير (نمد) به غيبت تغيير داده و فرمود" عطاء ربك" و نفرمود:" من عطاءنا" و كلمه" ربك" را هم تكرار نمود، اين نكته استفاده مي‌شود كه امداد ايشان از شؤون ربوبيت است، و هر چند جز خداي سبحان براي كسي ربي نيست و ليكن از آنجايي كه بت‌پرستان براي بتهاي خود ربوبيت قائل بودند لذا ربوبيت خداي سبحان را به پيغمبر گراميش نسبت داده فرمود:" ربك".
و معناي جمله:" وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً" اين است كه عطاء پروردگار تو ممنوع نيست، چون كلمه:" حظر" به معناي منع است، پس اهل دنيا و اهل آخرت هر دو از عطاي او استمداد مي‌كنند، و جيره‌خوار نعمت او و ممنون به منت‌هاي اويند.
در اين آيه شريفه دلالتي است بر اين حقيقت كه بخششهاي الهي مطلق و غير محدود است، چون" عطاء" و همچنين" نبودن منع" را مطلق آورد، پس هر جا كه محدوديت و يا تقدير و يا منعي (به اختلاف موارد) وجود داشته باشد، همه از ناحيه شخصي است كه به او بخشش مي‌شود و بستگي به داشتن يا نداشتن استعداد او دارد و آن محدوديت از ناحيه خود خداوند كه مفيض است ناشي نمي‌شود.
اين بود آن مطالبي كه از آيه شريفه به نظر ما رسيد، و از جمله حرفهاي عجيبي كه در تفسير اين آيه گفته‌اند «1» و آن را به حسن و قتاده نسبت داده‌اند اين است كه: منظور از عطاء و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 407.
مه الميزان، ج‌13، ص: 93
بخشش عطاء دنيوي است، كه مشترك بين مؤمن و كافر است، نه عطاء اخروي، چون عطاي اخروي مخصوص مؤمنين است و بنا بر اين معناي آيه چنين مي‌شود: ما هر دو فريق و گروه را با عطاياي دنيوي خود مدد مي‌كنيم، چه آن فريق كه عاجله را مي‌خواهند و چه آن فريق كه آخرت را، و عطاياي دنيوي ما از هيچيك از ايشان محظور و ممنوع نيست.
و ليكن اين تفسير صحيح نيست زيرا مقيد كردن" عطاء" به" عطاء دنيوي" بدون دليل و مقيد است، آن هم با اينكه اين مورد، صلاحيت اطلاق را دارد، و اما اين دليلي كه آورده‌اند كه عطاء اخروي مخصوص مؤمنين است، و كفار در آن شركت ندارند اصلا از محل بحث خارج و نسبت به زمينه گفتار اجنبي و بي ربط است، چون زمينه گفتار در آيه شريفه عبارتست از امدادي كه اعمال (كه منتهي به جزاء و پاداش مي‌شوند) منتهي و مستند به آن امدادند، نه خود پاداش، و مساله عطاياي مؤمنين در آخرت، از قبيل جزا و پاداش است، نه از قبيل اعمال.
علاوه بر اين، چه كسي به شما گفته است كه عطاياي اخروي مخصوص به مؤمنين و ممنوع از كفار است، آن عطايا نيز هم چنان كه قبلا هم گفتيم از احدي ممنوع نيست، و منع هر چه هست از ناحيه خود كفار است، نه از ناحيه خداوند، مانند عطاياي دنيوي كه گفتيم هر چه محدوديت در آنها هست از ناحيه محدود بودن استعداد مستفيض است نه از ناحيه مفيض.
آلوسي در روح المعاني گفته: تقسيمي كه در اين آيه شده است، حاصر (جامع افراد) و مانع اغيار نيست، و حاصر نبودنش ضرري به معنا نمي‌زند، اما اينكه گفتيم حاصر نيست، براي اينكه وقتي حاصر بود كه هر صاحب عملي، از عمل خود يا عاجله تنها را بخواهد و يا آخرت تنها را و يا هر دو را و يا هيچ يك را، و آيه شريفه تنها متعرض دو قسم اول از اين چهار قسم شده است، پس جامع افراد نيست و تازه قسم سوم به تنهايي سه قسم مي‌شود، زيرا آن كس كه از عمل خود هم دنيا را مي‌خواهد و هم آخرت را يا آخرت در نظرش رجحان دارد و يا دنيا، و يا نظرش نسبت به هر دو مساوي است.
آن گاه بحث را در آن قسم كه اراده آخرت ارجح باشد طول داده و اختلاف علما را در اينكه آيا چنين عملي قبول است يا نه، نقل كرده، در باره قبول نشدن عمل آن كس كه دنيا در نظرش ارجح و يا مساوي باشد از علماء نقل كرده كه متفقا گفته‌اند عملش قبول نيست.
و در باره قسم چهارم كه نه دنيا را بخواهد و نه آخرت را گفته است چنين فرضي به نظر كساني كه معتقدند صدور فعل از قادر متوقف بر وجود داعي است محال است ولي كساني كه عمل را متوقف بر داعي نمي‌دانند چنين فرضي را ممكن دانسته و گفته‌اند عملي
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 94
كه نه داعي دنيوي در آن باشد و نه اخروي، اثري در باطن ندارد و در ظاهر حرام است، «1» اين بود گفتار آلوسي كه البته قبل از او ديگران هم اين تقسيم را كرده‌اند.
ولي خواننده عزيز توجه دارد كه آيه شريفه در مقام بيان حكم قبول شدن و نشدن اعمال و اينكه از چه عاملي قبول و از چه عاملي مردود است نمي‌باشد، بلكه آيه شريفه در باره هدف و غايت انسان و تعيين غايت او به حسب نشانه زندگيش نظر دارد كه يا متعلق به زندگي دنيايي است، و از آنچه مي‌كند جز مزاياي زندگي مادي دنيا منظوري ندارد و به كلي از آخرت اعراض دارد، و يا آنكه غايت و هدفش زندگي آخرت است، كه لازمه‌اش آنست كه براي خود يك زندگي جاودانه و هميشگي سراغ داشته باشد كه اين زندگي دائم يك طرفش مقدمه طرف ديگر است، ابتداي آن، كه زندگي دنيا است مقدمه زندگي آخرت است و مقصود از زندگي دنيا همان سعادت اخروي است.
و با اين حال معلوم است كه آيه شريفه از آن اقسامي كه وي تصور كرده جز دو قسمش را نتيجه نمي‌دهد، البته اين هست كه هر يك از اين دو قسم، براي خود چند قسم دارد، چون كسي كه آخرت را مي‌خواهد يك وقت براي آن عمل هم مي‌كند و يك وقت نمي‌كند مانند گنهكاران و اهل بدعت، تازه اين دو طايفه يك وقت ايمان هم دارند و يك وقت ندارند و ليكن آيات قرآني متعرض احكام يك يك آن اقسام نيست، چون مقصود بيان آن احكام نبوده بلكه مقصود تشخيص ملاك سعادت از ملاك شقاوت بوده است.

[توضيح اينكه درجات اخروي بزرگتر از درجات دنيوي است] ..... ص : 94

" انْظُرْ كَيْفَ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ وَ لَلْآخِرَةُ أَكْبَرُ دَرَجاتٍ وَ أَكْبَرُ تَفْضِيلًا".
اين جمله اشاره است به تفاوت درجات كه از سعي و كوشش انسان ناشي مي‌شود.
تا كسي توهم نكند كه سعي بسيار و سعي اندك هر دو يكي است، و در آخرت فرقي با هم ندارند، آري اگر خداوند فرقي ميان عمل كم و عمل بسيار و عمل خوب و خوبتر نگذارد در حقيقت آن ما زاد را كه بيشتر و خوبتر است، شكرگزاري نكرده و مورد قبول درگاهش ننموده است.
بنا بر اين، معناي" بعضهم"،" بعض الناس" خواهد بود، و از قرينه" وَ لَلْآخِرَةُ أَكْبَرُ" مي‌فهميم كه تفضيل بعض الناس در دنيا مي‌باشد يعني ما بعضي از مردم را در دنيا بر بعضي ديگر برتري داديم و برتري در دنيا به اين است كه مال و متاع و جاه و فرزند و نيرو و شهرت و رياست و آقايي و مقبوليت در بين مردم كه متاعهاي دنيايند در بعضي بيشتر از بعضي ديگر باشد.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 49.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 95
و معناي اينكه فرمود:" وَ لَلْآخِرَةُ أَكْبَرُ دَرَجاتٍ وَ أَكْبَرُ تَفْضِيلًا" اين است كه هم خود آخرت بزرگتر از دنيا است، و هم برتريها و امتيازاتش بزرگتر از برتريها و امتيازات دنيا است، پس كسي خيال نكند كه اهل آخرت در زندگي يكسانند و نيز توهم نكند كه تفاوت زندگي اهل آخرت مانند تفاوت در زندگي دنيا است، بلكه آخرت خانه‌ايست وسيع‌تر از دنيا، وسعتي كه نمي‌شود آن را به چيزي قياس كرد.
آري برتريهاي دنيايي به خاطر اختلافي است كه در اسباب مادي دنيا است، و چون اين اسباب محدود است و دنيا دار تزاحم است در نتيجه برتريهاي دنيا هم محدود است، به خلاف برتريهاي آخرت كه به خاطر اختلاف اسباب كونيه نيست، بلكه به خاطر اختلافي است كه جانها و دلها در ايمان و اخلاص كه از احوال قلب است، دارند و اختلاف احوال قلب وسيع‌تر از اختلاف احوال جسم است، وسعتي كه نتوان با چيزي مقايسه كرد، هم چنان كه فرمود:" إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ" «1»، و نيز فرموده:" يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَي اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ" «2».
بنا بر اين نتيجه اين مي‌شود كه خداي سبحان رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد كه فضيلتها و برتريهاي اعتباري را كه در ميان اهل دنيا هست وسيله قرار داده و از آن برتريها به برتريهاي درجات آخرت پي ببرد، چون برتريها باعث اختلاف ادراكات باطني و نيات و اعمال مي‌شود، آري هر چه قدرت بيشتر شد عملهاي بيشتري براي انسان مقدور مي‌شود، و هر چه آن كم شد اين نيز كم مي‌گردد، و همين اختلاف باعث اختلاف درجات آخرت خواهد شد.
" لا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَتَقْعُدَ مَذْمُوماً مَخْذُولًا".
در مفردات مي‌گويد:" خذلان" بدين معنا است كه آن كس كه آدمي احتمال مي‌دهد او را ياري كند در هنگام احتياج ياري نكند «3».
و اين آيه به منزله نتيجه‌اي براي آيات قبل است كه سنت خدا در بندگانش را يادآور بود، و به اين معنا خاتمه يافت كه" هر كس از بندگان خدا دنياي عاجل را بطلبد همين طلبش او را در آخر به آتش و مذموميت و مدحوريت منتهي مي‌كند، و هر كس از ايشان كه آخرت
__________________________________________________
(1)اگر اظهار كنيد آنچه در دلها داريد و يا پنهانش كنيد خداوند با آن محاسبه‌تان مي‌كند. سوره بقره، آيه 284.
(2)روزي كه مال و فرزندان سودي نبخشد مگر كسي كه با دل سالم نزد خدا آيد. سوره شعراء، آيه 89.
(3)مفردات راغب، ماده" خذل".
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 96
بخواهد خداوند سعيش را و كار نيكش را شكر مي‌گزارد".
پس معنا چنين مي‌شود" به خداي سبحان شرك مورز، تا كارت را بدينجا نكشاند كه زمين‌گير شوي و از سير به درجات قرب بماني و خود را مذموم كني و خدا هم كه ياوري جز او نيست ياريت نكند".
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: قعود نه به معناي بازماندن از سير است، بلكه به معناي مذلت و عجز مي‌باشد.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل برخي آيات گذشته)] ..... ص : 96

در كافي به سند خود از ابي عمرو زبيري از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير جمله:" إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ" فرموده است: كلمه" يهدي" به معناي" يدعو" است، يعني اين قرآن دعوت مي‌كند «2».
و در تفسير عياشي از فضيل بن يسار از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ ..."، فرموده: مقصود از" لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ" ولايت است و به آن دعوت مي‌كند «3».
مؤلف: اين روايت از باب جري و تطبيق كلي بر مصداق است، ممكن هم هست كه مقصود از آن، كمال معارف ديني باشد كه نزد امام است، و بخواهد بفرمايد: قرآن به سوي آن دين كامل و معارف كامله ديني كه نزد امام است دعوت مي‌كند، مؤيد اين احتمال اين است كه در بعضي از روايات دارد: قرآن به سوي امام هدايت مي‌كند «4».
در روايت ابي الجارود از ابي جعفر (ع) نقل كرده كه در ذيل آيه" وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ" مي‌فرمود: چه خيرش و چه شرش با او است، هر جا كه باشد و به هيچ وجه نمي‌تواند از آن جدا شود، تا روزي كه كتابش را كه همان اعمال و كرده‌هاي او است به دستش بدهند «5».
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 53.
(2)فروع كافي، ج 5، ص 13، ح 1.
(3)تفسير عياشي، ج 2، ص 283، ح 25.
(4)برهان، ج 2، ص 409، ح 2.
(5)نور الثقلين، ج 3، ص 144، ح 105.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 97
و در همان كتاب از زرارة و حمران و محمد بن مسلم از امام ابي جعفر و امام صادق (ع) از معناي اين آيه سؤال شد، فرمودند: مقصود از كتابي كه در قيامت به گردن هر كسي است، همان مقدراتي است كه برايش تقدير كرده‌اند «1».
و نيز در همان كتاب از خالد بن يحيي از امام صادق (ع) نقل كرده كه در تفسير جمله:" اقْرَأْ كِتابَكَ ..." فرمود: بنده تمامي آنچه را كه كرده بياد مي‌آورد، و با آنچه كه در آن كتاب ضبط شده مطابق مي‌بيند، آن چنان كه گويي همين الآن آن عمل را انجام داده است، آن گاه مي‌گويد:" يا وَيْلَتَنا ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلَّا أَحْصاها- واي بر ما اين چه كتابيست كه از هيچ كوچك و بزرگي (از اعمال ما) چشم‌پوشي نكرده، و همه را برشمرده" «2».
باز در همان كتاب از حمران از ابي جعفر (ع) نقل كرده كه جمله" أَمَرْنا مُتْرَفِيها"
را" امرنا" با تشديد قرائت كرد، كه به معناي" كثرنا" مي‌باشد و فرمود: من آن را بدون تشديد نخوانده‌ام «3».
مؤلف: و در حديثي ديگر از حمران از آن جناب آمده كه جمله مزبور را به معناي" بزرگانشان را دستور داديم" تفسير فرموده «4».
و در جمله:" وَ يَدْعُ الْإِنْسانُ بِالشَّرِّ ..." و در آيه:" وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ وَ النَّهارَ آيَتَيْنِ ..." در تفسير آيه" وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ ..." از طرق شيعه و سني از رسول خدا (ص) و علي (ع) و سلمان و غير سلمان رواياتي آمده كه چون مورد تاييد كتاب و سنت نبود و دليل عقل هم آن را تاييد نمي‌كرد و سند معتبري هم نداشت لذا از مطرح كردن آنها خودداري نموديم.

گفتاري در چند فصل پيرامون قضاء ..... ص : 97

فصل 1- در معنا و حدود آن: [1- معنا و حدود قضاي تكويني و تشريعي] .... ص : 97

هيچ حادثه‌اي از حوادث نيست مگر آنكه وقتي با علت و سببهاي مقتضاي خود
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 284، ح 32.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 284، ح 33. [.....]
(3)تفسير عياشي، ج 2، ص 284، ح 34.
(4)برهان، ج 2، ص 412، ح 2.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 98
مقايسه كنيم مي‌بينيم كه يكي از دو حالت را دارد: حالتي كه قبل از تماميت علل و شرائط و همچنين قبل از ارتفاع موانع مي‌باشد، و حالتي كه بعد از آن بوقوع مي‌پيوندد، اما حالت قبل از آن اين است كه نه تحقق و ثبوت برايش متعين و حتمي است و نه عدم محقق و ثبوت، بلكه نسبتش به" وجود" و" عدم" يكسان است، ممكن است موجود شود و ممكن است هم چنان در عدم بماند.
و اما حالت بعد از تماميت علل و اسباب و فقدان همه موانع، اين است كه ديگر به حالت ابهام و تردد باقي نمانده، بلكه تحقق و وجود برايش حتمي و متعين است و در صورت فقدان يكي از آن دو شرط، عدم برايش متعين مي‌شود، و تعيين وجود از خود وجود انفكاك ناپذير است.
در افعال خارجي خود ما نيز همين حساب جريان دارد، و ما دام كه اقدام به كاري نكرده‌ايم آن كار هم چنان در حال امكان و تردد بين" وقوع" و" لا وقوع" باقي است، و ليكن وقتي اسباب و شرائط و اوضاع مقتضي فراهم گشت و اراده و تصميم ما هم تمام شد و ديگر حالت انتظاري باقي نماند، قهرا يكي از دو طرف" امكان" و" تردد" واقع مي‌شود يعني آن عمل را انجام مي‌دهيم.
و همچنين حساب مذكور در حوادث و افعال خارجي، در اعمال اعتباري ما نيز جريان دارد، مثلا وقتي بر سر مالي بين دو نفر نزاع واقع مي‌شود و هر كدام ادعاي ملكيت آن را مي‌كنند، مملوكيت آن مال، براي يكي از آن دو طرف امري است ممكن و مردد، ولي وقتي قرار گذاشتند كه به داوري يك قاضي و حكم تن در دهند و آن قاضي حكم كرد به اينكه مال مزبور از آن فلاني است، و آن ديگري در آن حقي ندارد، قهرا حالت" امكان" و" تردد" از ميان رفته و يكي از آن دو نفر به عنوان مالك معين گشته و رابطه‌اش با طرف ديگر قطع مي‌شود.
بنا بر اين مي‌توان گفت كه در جريان حساب مزبور در اينگونه موارد، يك قسم توسع و مجاز به كار رفته است، زيرا تعيين" قولي" (كه به همان حكم حاكم و داوري او است) مانند تعيين" عملي"، فصل خصومت خارجي شمرده شده است، و اين همان است كه ما آن را" قضاء" و داوري مي‌ناميم.
و از آنجايي كه حوادث اين عالم در وجود و تحققش مستند به خداي سبحان و در حقيقت فعل او است، لذا اين دو اعتبار يعني" امكان" و" تعيين" عينا در آنها نيز جريان مي‌يابد، به اين معنا كه هر موجودي و حادثي را كه خداي عز و جل نخواهد تحقق و وجود بدهد ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 99
و علل و شرائطش موجود نشده باشد به همان حالت امكان و تردد ميان" وقوع و لا وقوع" و" وجود و عدم" باقي مي‌ماند، و به محض اينكه بخواهد تحقق دهد و علل و تمامي شرايطش را فراهم سازد به طوري كه جز موجود شدن حالت انتظاري برايش نماند، به آن وجود مي‌دهد و موجودش مي‌كند و اين مشيت حق و فراهم كردن علل و شرائط، همان تعيين يكي از دو طرف است كه قضاي الهي ناميده مي‌شود.
نظير اين دو اعتبار، در مرحله تشريع نيز جريان دارد، يعني حكم قطعي خدا در باره مسائل شرعي را نيز" قضاي الهي" مي‌گوئيم و لذا در هر جا كه در كلام مجيدش، اسمي از قضاء برده شده، اين حقيقت به چشم مي‌خورد، چه قضاء تكويني مانند آيه شريفه" وَ إِذا قَضي أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «1» و يا آيه" فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ" «2» و يا آيه" قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيانِ" «3»، و يا آيه شريفه" وَ قَضَيْنا إِلي بَنِي إِسْرائِيلَ فِي الْكِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ" «4»، و همچنين آيات ديگر كه متعرض مساله قضاي تكويني خداست.
و چه آياتي كه متعرض قضاي تشريعي او است مانند آيه" وَ قَضي رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ" «5»، و آيه" إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ" «6» و آيه" وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَ قِيلَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ" «7»، البته قضاي در اين آيه و همچنين آيه قبلي‌اش به نوعي قضاي تشريعي است و به نوع ديگر قضاي تكويني.
بنا بر اين آيات كريمه مزبور- به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد صحت اين دو اعتبار عقلي را امضاء نموده و موجودات خارجي را از جهت اينكه افعال خدايند قضاء و داوري خدا مي‌داند، و همچنين احكام شرعي را از جهت اينكه افعال تشريعي خدا است و نيز هر حكم فصلي را كه منسوب به اوست قضاي او ناميده و اين دو اعتبار عقلي را امضا نموده است.
و چه بسا مواردي كه از آن به حكم و قول تعبير كرده كه البته عنايت ديگري باعث
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 117.
(2)سوره حم سجده، آيه 12.
(3)سوره يوسف، آيه 41.
(4)سوره اسري، آيه 4.
(5)سوره اسري، آيه 23.
(6)سوره يونس، آيه 93.
(7)سوره زمر، آيه 75.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 100
شده است، مانند آيه" أَلا لَهُ الْحُكْمُ" «1»، و آيه" وَ اللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ" «2»، و آيه" ما يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَيَّ" «3»، و آيه،" وَ الْحَقَّ أَقُولُ" «4».

فصل 2- نظري فلسفي در معناي قضاء: ..... ص : 100

شكي نيست در اين كه قانون عليت و معلوليت قانوني است ثابت و غير قابل انكار و هر موجود ممكني، معلول خداي سبحان است، منتهي يا بدون واسطه و يا با چند واسطه و نيز شكي نيست در اينكه وقتي معلول به علت تامه‌اش نسبت داده شود از ناحيه آن علت، داراي ضرورت و وجوب خواهد بود (هر چند كه از ناحيه خودش نسبت امكان را داراست) چون هيچ موجودي تا واجب نشود موجود نمي‌گردد، و اما اگر معلول را به علتش نسبت ندهيم و با آن مقايسه نكنيم جز امكان نسبت ديگري ندارد، حال چه اينكه خودش في نفسه و بدون مقايسه به چيزي لحاظ شود، مانند ماهيت‌هاي ممكنه، و يا آنكه با بعضي از اجزاي علتش هم مقايسه شود، در هر حال ممكن است، زيرا ما دام كه همه اجزاي علتش تمام نشده وجودش واجب نمي‌گردد، و اگر فرضا موجود شود قطعا اجزاي علتش تمام و خلاصه علتش علت تامه شده و اين خلاف فرض است.
و از آنجا كه ضرورت و وجوب، عبارت از متعين شدن يكي از دو طرف امكان است، ناگزير ضرورت و وجوبي كه بر سراسر ممكنات گسترده شده خود قضايي است عمومي از خداي تعالي، چون ممكنات اين ضرورت را از ناحيه انتساب به خداي تعالي به خود گرفته‌اند كه به خاطر آن انتساب هر يك در طرف خود وجود پيدا كرده‌اند، پس سايه افكندن ضرورت بر روي سلسله ممكنات، يك قضاي عمومي الهي است، و ضرورت مخصوص به يك يك موجودات قضاي خصوصي او است، چون گفتيم مقصود از قضاء تعيين يكي از دو طرف" امكان" و" ابهام" است.
و از همين جا معلوم مي‌شود كه صفت قضاء كه خود يكي از صفات خداوندي است يكي از صفات فعلي او است نه ذاتيش، چون گفتيم از افعال او (موجودات) و به لحاظ انتسابش به او- كه علت تامه است- انتزاع مي‌گردد.
__________________________________________________
(1)سوره انعام، آيه 62.
(2)خداست كه حكم مي‌كند و حكمش را جلوگيري نيست. سوره رعد، آيه 41.
(3)نزد من قول دگرگونه نمي‌شود. سوره ق، آيه 29.
(4)حق را مي‌گويم. سوره ص، آيه 84.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 101

فصل 3- روايات هم اين نظريه را تاييد مي‌كنند [3- قضاء در روايات آخرين مرحله از مراحل: علم، مشيت، اراده، تقدير و قضا مي‌باشد] ..... ص : 101

: رواياتي كه مؤيد اين معنا است بسيار است، از آن جمله روايتي است كه برقي (در محاسن خود) از پدرش و او از ابن ابي عمير و او از هشام بن سالم نقل كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: خداوند هر چيز را كه بخواهد ايجاد كند اول تقديرش مي‌كند و وقتي تقديرش كرد قضايش را مي‌راند، و وقتي قضايش را راند امضايش مي‌فرمايد «1».
و همچنين برقي (در كتاب خود) از پدرش و او از ابن ابي عمير، و ابن ابي عمير از محمد بن اسحاق روايت كرده كه گفت: امام ابو الحسن (ع) به يونس (آزاد كرده علي بن يقطين) فرمود: اي يونس به مساله قدر نپرداز عرض كرد: من به مساله قدر زياد نپرداخته‌ام، ليكن همين را مي‌گويم كه:" تنها چيزي موجود مي‌شود كه خدا اراده‌اش كرده باشد و مشيتش هم تعلق گرفته باشد، و نيز قضاي آن را رانده و تقديرش كرده باشد، فرمود ولي من اينطور نمي‌گويم، من مي‌گويم: هيچ چيز تحقق نمي‌يابد مگر آنكه اول مورد مشيت خدا و سپس مورد اراده او و آن گاه قدر او و در مرحله چهارم قضاي او قرار گرفته باشد، آن گاه فرمود:
هيچ مي‌داني مشيت چيست؟ عرض كرد: نه، فرمود: تصميم به كاري گرفتن، هيچ مي‌داني اراده كردنش به چه معنا است؟ عرض كرد: نه، فرمود: به اينكه آن چيز را بر طبق مشيت خود تمام كند، آن گاه فرمود: هيچ مي‌داني قدرش چه معنا دارد؟ عرض كرد: نه، فرمود: قدر خدا هندسه و ابعاد دادن به موجود و تعيين مدت بقاي آنست، سپس فرمود: خدا وقتي چيزي را بخواهد اول اراده مي‌كند، و بعد تقديرش نموده سپس قضايش را مي‌راند، و وضعش را مشخص مي‌كند، و وقتي كارش را يك طرفي كرد امضا و اجرايش مي‌سازد «2».
و در روايت ديگر از يونس از همان جناب آمده كه فرمود: هيچ چيزي صورت خارجي به خود نمي‌گيرد مگر آنكه مورد مشيت و اراده و قدر و قضاي خدا قرار گرفته باشد عرض كردم:
پس معناي مشيت چيست؟ فرمود: آغاز و شروع هر فعلي، عرض كردم اراده به چه معنا است؟
فرمود: اثبات و تحقق دادن آن، پرسيدم معناي قدر چيست؟ فرمود: اندازه‌گيري آن از طول و عرض، عرض كردم: پس معناي قضاء چيست؟ فرمود: اگر بعد از مشيت و اراده و قدر، قضاي آن را براند امضايش نموده و آن چيز وجود به خود مي‌گيرد، و ديگر جلوگيري برايش نخواهد
__________________________________________________
(1)محاسن، ص 243، ح 235. [.....]
(2)محاسن، ص 244، ح 238.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 102
بود «1».
و در توحيد صدوق از دقاق و او از كليني و او از ابن عامر و او از معلي روايت كرده كه گفت: از عالم (ع) سؤال كردند كه علم خدا چگونه است؟ فرمود: اول مي‌داند بعد مشيتش تعلق مي‌گيرد آن گاه اراده مي‌كند و در مرحله چهارم تقدير نموده و سپس قضاء مي‌راند، و در آخر امضاء مي‌كند، پس خداي سبحان چيزي را امضاء و اجراء مي‌كند كه قضايش را رانده باشد و قضاي چيزي را مي‌راند كه تقديرش كرده باشد، و چيزي را مقدر مي‌سازد كه اراده كرده باشد، پس مشيت او به علم او، و اراده‌اش با مشيتش و تقديرش با اراده‌اش و قضايش با تقديرش و امضايش با قضايش صورت مي‌گيرد، در نتيجه رتبه علم او، مقدم بر مشيت و مشيت در مرتبه دوم مقدم بر اراده و اراده در مرتبه سوم و مقدم بر تقدير است و تقدير به وسيله امضاء، قضا را مي‌راند «2».
پس ما دام كه قضاي خدا به وسيله امضا رانده نشده در مراحل قبلي بداء هست و ممكن است از ايجاد آنچه كه مورد علم و مشيت و اراده و تقديرش تعلق گرفته صرفنظر كند، و آن را ايجاد ننمايد، ولي اگر با امضاء به مرحله قضاء رسيد ديگر بداء نيست.
اين ترتيب كه در روايت آمده و مشيت را مترتب بر علم و اراده را مترتب بر مشيت و همچنين هر يك را مترتب بر ما قبل خود دانسته ترتبي است عقلي چون عقل انتزاع به غير اين ترتيب را صحيح نمي‌داند.
و در همان كتاب به سند خود از ابن نباته روايت كرده كه گفت: امير المؤمنين (ع) از زير ديواري كه مشرف به خرابي بود برخاست و به ديواري ديگر تكيه داد، شخصي پرسيد يا امير المؤمنين آيا از قضاي خدا فرار مي‌كني؟ فرمود: آري از قضاي خدا به قدر او مي‌گريزم «3».
مؤلف: آري چون قدر خدا مقدرش را حتمي نكرده و اميد آن هست كه آنچه تقدير كرده واقع نشود اما قضاي خدا مقتضي خود را حتمي كرده است، ديگر گريزي از آن نيست، و روايات وارد در اين باب از طرق ائمه اهل بيت (ع) بسيار زياد است.
__________________________________________________
(1)محاسن، ص 244، ح 237.
(2)توحيد صدوق، ص 334، ح 9.
(3)توحيد صدوق، ص 369، ح 8.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 103

بحث فلسفي [(در بيان اينكه فيض خداوند مطلق و نامحدود است و منشا اختلاف انواع و افراد اختلاف قابليت‌ها است)] ..... ص : 103

در اينكه" فيض" مطلق و غير محدود است بطوري كه از آيه شريفه:" وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً" چنين استفاده مي‌شود.
همه براهين اتفاق دارند بر اينكه وجود واجب تعالي به خاطر اينكه لذاته واجب است، مطلق است و به هيچ حدي محدود و به هيچ قيدي مقيد و به هيچ شرطي مشروط نيست، و گرنه اگر محدود به چيزي مي‌شد در پشت حد و بيرون آن وجود نمي‌داشت و به فرض نبودن قيد و يا شرطش به طور كلي معدوم و باطل مي‌گشت، حال كه وجودش واجب فرض شد بنا بر اين بايد گفت: خداي تعالي واحدي است كه براي وحدتش دومي نيست و مطلقي است كه به هيچ قيدي مقيد نمي‌باشد.
اين معنا نيز به اثبات رسيد كه وجود ما سواي او هر چه كه هست اثر مجعول او است، و هيچ فعلي نيست كه ميان آن فعل و فاعلش سنخيت نباشد، به همين جهت بايد گفت از آنجايي كه خداي تعالي واحد است اثر صادر از او هم واحد حقيقي است و از آنجايي كه او مطلق است اثر او هم به حكم سنخيت مطلق و غير محدود مي‌باشد، و گرنه اگر مقيد و محدود مي‌بود لازم مي‌آمد كه ذاتش مركب باشد از" محدود" و" حد" و يا به عبارت ديگر از وجود (در داخل حد) و عدم (در خارج آن) و به حكم سنخيت، اين مناقضت ذاتي، به ذات فاعل و آفريدگارش سرايت مي‌كرد و او هم مركب مي‌شد، با اينكه فرض كرديم كه او واحد است و مطلق، پس وجود هم كه اثر و فعل او است واحد است و مطلق، و مطلوب هم همين است.
پس اين جهات اختلاف كه موجودات از نظر" نقص و كمال" و" وجود و فقدان" دارند مربوط به خود آنهاست، نه به وجود آورنده و آفريدگارشان، براي اينكه اين اختلافات يا:
اختلافهايي است كه در اصل نوعي و يا لوازم نوعيه با هم دارند، به اين معني كه نوعي چنين است و نوعي چنان يعني در واقع منشا اين اختلافات ماهيات است كه قابليت گرفتن وجود، در آنها مختلف است، مانند انسان و اسب، كه هم در اصل نوع و هم در لوازم نوع با هم اختلاف دارند، يكي به اندازه معيني از وجود گرفته و ديگري بيش از آن را.
و يا اختلافي است كه افراد يك نوع، در كمال و نقص با هم دارند، يكي از ميان ساير افراد واجد كمالاتي مي‌گردد، در حالي كه ديگران فاقد آنند، و آنها هم كه واجدند بعضي حد كامل آن را دارند، و بعضي ناقصش را، و منشا اينگونه اختلافات، به جهت اختلافي
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 104
است كه در استعدادهاي مادي آنها است كه آن هم ناشي از اختلاف علل نهفته‌اي است كه افاضه را از ناحيه علت و استفاضه را از ناحيه معلول فراهم مي‌سازند.
پس آنچه را كه علت مفيضه افاضه مي‌كند اثر واحد و مطلق است، ليكن اين گيرنده‌هاي فيضند كه به خاطر اختلاف در قابليت گرفتن آن فيض، فيض مذكور را بسيار مي‌كنند، مثلا يكي بطور كلي آن فيض را نمي‌پذيرد، و در پي تحصيل چيزي نقيض آن فيض است، يكي ديگر قبول مي‌كند ولي اندكي از آن را و آن ديگري همه آن را، مانند اجسام نسبت به نور آفتاب كه او يك نور را كه تمامي اجزايش نظير همند افاضه مي‌كند ولي اجسام در گرفتن و استفاده از آن مختلفند، و هر يك بر حسب قوه و استعدادي كه دارد در آن نور دخل و تصرف مي‌نمايد.
حال اگر بگويي كه اين اختلافات يك سلسله امور واقعي و خارجي‌اي هستند مانند ساير موجودات و واقعيات، اگر منشاي كه براي آن ذكر كردي و آن را با ماهيات دانستي و يا استعدادها اگر امور وهمي بوده باشند ديگر معنا ندارد اختلاف مذكور را (كه گفتيم از امور واقعي است) مستند به امور وهمي و خيالي بكنيم، و آن گاه برگشت حرف به اين مي‌شود كه تنها وجود، اثر فيض حق باشد و حال آنكه شما قبلا گفتيد فيض حق مطلق است، و اگر منشا آن از امور واقعي باشد نه امور وهمي، قهرا از سنخ وجود خواهند بود، و خود اصالت خواهند داشت، و باز محذور به جاي خود باقي خواهد ماند زيرا منشا اختلاف هم از سنخ وجود و خود مخلوق خداست و اين خلاف مدعاي شما است.
در پاسخ مي‌گوئيم: همين نظر، همه موجودات را به يك سنخ وجود برمي‌گرداند و ديگر اثري از اختلاف باقي نمي‌گذارد، آري در اين نظر چيزي ديده نمي‌شود جز يك وجود ظلي كه قائم است به وجودي واحد و اصلي، و ديگر محلي براي اين بحث باقي نمي‌ماند.
و به عبارت ديگر تقسيم كردن موجود مطلق را به" ماهيت" و" وجود" يا به" ما بالقوه" و" ما بالفعل" باعث شده است كه سلب‌هايي كه در واقع و نفس الأمر است جلوه‌گر شود، و موجودات را بدو قسم" واجد و فاقد"،" مستكمل و محروم" و" قابل و مقبول" تقسيم نمايد كه منشاش تحليل عقل است كه اشياء را به" ماهيت قابل وجود" و" وجود مقبول ماهيت" و همچنين" قوه فاقد فعليت" و" فعليت قابل قوه" تقسيم مي‌نمايد و گرنه اگر اين تقسيم‌ها در بين نيايد برگشت همه به موجودات كه آن خود يك حقيقت است خواهد بود، و ديگر جايي براي بحث از سبب اختلاف باقي نمي‌ماند، و اثر جاعل و فيض او همان واحد و مطلق خواهد بود، بدون هيچ كثرت و تعددي. (دقت فرمائيد).
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 105

[سوره الإسراء (17): آيات 23 تا 39] ..... ص : 105

اشاره

وَ قَضي رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُما أَوْ كِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَ لا تَنْهَرْهُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلاً كَرِيماً (23) وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً (24) رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما فِي نُفُوسِكُمْ إِنْ تَكُونُوا صالِحِينَ فَإِنَّهُ كانَ لِلْأَوَّابِينَ غَفُوراً (25) وَ آتِ ذَا الْقُرْبي حَقَّهُ وَ الْمِسْكِينَ وَ ابْنَ السَّبِيلِ وَ لا تُبَذِّرْ تَبْذِيراً (26) إِنَّ الْمُبَذِّرِينَ كانُوا إِخْوانَ الشَّياطِينِ وَ كانَ الشَّيْطانُ لِرَبِّهِ كَفُوراً (27)
وَ إِمَّا تُعْرِضَنَّ عَنْهُمُ ابْتِغاءَ رَحْمَةٍ مِنْ رَبِّكَ تَرْجُوها فَقُلْ لَهُمْ قَوْلاً مَيْسُوراً (28) وَ لا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلي عُنُقِكَ وَ لا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً (29) إِنَّ رَبَّكَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ إِنَّهُ كانَ بِعِبادِهِ خَبِيراً بَصِيراً (30) وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَ إِيَّاكُمْ إِنَّ قَتْلَهُمْ كانَ خِطْأً كَبِيراً (31) وَ لا تَقْرَبُوا الزِّني إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبِيلاً (32)
وَ لا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً فَلا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ إِنَّهُ كانَ مَنْصُوراً (33) وَ لا تَقْرَبُوا مالَ الْيَتِيمِ إِلاَّ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ حَتَّي يَبْلُغَ أَشُدَّهُ وَ أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْؤُلاً (34) وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ إِذا كِلْتُمْ وَ زِنُوا بِالْقِسْطاسِ الْمُسْتَقِيمِ ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلاً (35) وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً (36) وَ لا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولاً (37)
كُلُّ ذلِكَ كانَ سَيِّئُهُ عِنْدَ رَبِّكَ مَكْرُوهاً (38) ذلِكَ مِمَّا أَوْحي إِلَيْكَ رَبُّكَ مِنَ الْحِكْمَةِ وَ لا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَتُلْقي فِي جَهَنَّمَ مَلُوماً مَدْحُوراً (39)
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 106

ترجمه آيات ..... ص : 106

پروردگارت حكم قطعي كرده كه غير او را نپرستيد و به والدين احسان كنيد، و اگر يكي از آن دو در حيات تو به حد پيري رسيد، و يا هر دوي آنان سالخورده گشتند زنهار كلمه‌اي كه رنجيده خاطر شوند مگو و كمترين آزار به آنها مرسان و با ايشان به اكرام و احترام سخن بگو (23).
از در رحمت پر و بال مسكنت بر ايشان بگستر و بگو پروردگارا اين دو را رحم كن همانطور كه مرا در كوچكيم تربيت كردند (24).
پروردگار شما، به آنچه در دلهاي شما است آگاه است اگر صالح باشيد خداوند براي توبه‌گزاران غفور است (25).
حق خويشاوند و مسكين و راه مانده را بده، و اسراف و زياده‌روي هم مكن (26).
چه اسرافكاران برادران شيطانهايند، و شيطان كفران پروردگار خود كرد (27).
و چنانچه از ارحام و فقيران ذوي الحقوق مذكور چون فعلا نادار هستي ولي در آتيه به لطف خدا اميدواري، اكنون اعراض مي‌كني و توجه به حقوقشان نتواني كرد باز به گفتار خوش و زبان شيرين آنها را از خود دلشاد كن (28).
(در انفاق به محتاجان زياده روي مكن) نه بخل بورز كه گويي دستت را به گردنت بسته‌اند و نه آن چنان باز كن كه چيزي (براي روز مبادا) نزد خود نگذاري آن وقت تهي‌دست بنشيني و خود را ملامت كني (29).
كه پروردگار تو رزق را براي هر كه بخواهد توسعه مي‌دهد و براي هر كه بخواهد تنگ مي‌گيرد.
آري او به (صلاح) بندگان خود آگاه و بينا است (30).
و فرزندان خود را از ترس فقر مكشيد، ما آنان را و خود شما را روزي مي‌دهيم، و كشتن آنان خطايي بزرگ است (31).
و نزديك زنا مشويد كه زنا هميشه فاحشه بوده و روشي زشت است (32).
و خوني را كه خدا محترم شمرده مريزيد، مگر آنكه كشتن او حق باشد، و كسي كه بي‌گناهي را بكشد ما براي ولي او سلطنت و قدرت قانوني قرار داده‌ايم (كه مي‌تواند قاتل را بكشد) پس نبايد كسي در
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 107
خونريزي از حد تجاوز كند كه كشته بي‌گناه به وسيله قانون ياري شده (33).
به مال يتيم هم نزديك مشويد مگر بنحوي كه تصرف در آن بهتر باشد براي يتيم از تصرف نكردن، (و هم چنان مال او را نگه داريد) تا به حد رشد برسد، و (نيز) به عهد خود وفا كنيد، كه از عهدها نيز بازخواست خواهيد شد (34).
و چون ترازوداري مي‌كنيد كيل تمام بدهيد و با وزني مستقيم و يكسان بدهيد و بستانيد اين هم (براي دنيايتان) خوبست و هم در آخرت عاقبت بهتري دارد (35).
دنبال چيزي را كه بدان علم نداري مگير كه گوش و چشم و دل در باره همه اينها روزي مورد بازخواست قرار خواهي گرفت (36).
در زمين با نخوت و غرور قدم مزن تو نه مي‌تواني زمين را بشكافي و نه به بلندي كوه‌ها مي‌رسي (خلاصه نمي‌تواني هر چه بخواهي بكني) (37).
همه اينها گناهش نزد پروردگارت كيفر بد دارد (38).
اينها از جمله وحي‌هايي است كه پروردگارت از حكمت بسويت فرستاد و (نيز) با خداي تعالي خداياني ديگر مگير تا ملامت زده و رانده از رحمت خدا به جهنم نيفتي (39).

بيان آيات [قضاء تشريعي خداوند به نپرستيدن جز او] ..... ص : 107

اشاره

اين آيات بعضي از كليات دين را ذكر مي‌كند، و در حقيقت دنباله آيه شريفه" إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ ..." است.
" وَ قَضي رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ".
جمله" أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ" نفي و استثناء و كلمه" أن" مصدريه است، ممكن هم هست بگوئيم" لا تعبدوا" نهي و استثناء و كلمه" أن" مصدريه و يا مفسره است و به هر حال مجموع مستثني و مستثني منه به دو جمله تقسيم مي‌شود، نظير اينكه بگوئيم" او را بپرستيد" و" غير او را نپرستيد" و به وجه ديگر، برگشت هر دو جمله به يك حكم است، و آن اينكه" بايد او را با اخلاص بپرستيد".
و اين جمله چه برگشت به دو جمله كند و چه به يك جمله، در هر حال چيزي است كه قضاي الهي متعلق بدان شده است، البته قضاي تشريعي خدا كه متعلق به احكام و مسائل تشريعي مي‌شود، و معناي يك طرفي كردن و حكم قاطع مولوي نمودن را مي‌رساند، و اين قضاء همانطور كه شامل اوامر خدا مي‌شود شامل نواهي او نيز مي‌گردد، همانطور كه احكام مثبته را
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 108
يك طرفي مي‌كند احكام منفيه را نيز يك طرفي مي‌كند، به همين جهت فرمود:" وَ قَضي رَبُّكَ" زيرا اگر فرموده بود:" و أمر ربك ان لا تعبدوا ..." صحيح نبود زيرا معنايش اين مي‌شد كه" خدا امر كرده جز او را نپرستيد" و حال آنكه نهي كرده از اينكه غير او را نپرستند و محتاج به نوعي تاويل و تجوز مي‌شد.
مساله" امر به اخلاص در پرستش" بزرگترين اوامر ديني، و اخلاص در عبادت از واجب‌ترين واجبات شرعي است، هم چنان كه در مقابل، شرك ورزيدن به خداي عز و جل بزرگترين گناه است، و به همين جهت فرمود:" خدا نمي‌آمرزد اين گناه را كه بدو شرك بورزند، و پائين‌تر از آن را از هر كه بخواهد مي‌آمرزد".
و ما اگر يك يك معاصي را تحليل و تجزيه كنيم خواهيم ديد كه برگشت تمامي گناهان به شرك است، زيرا اگر انسان غير خدا يعني شيطان‌هاي جني و انسي و يا هواي نفس و يا جهل را اطاعت نكند هرگز اقدام به هيچ معصيتي نمي‌كند، و هيچ امر و نهيي را از خدا نافرماني نمي‌كند، پس هر گناهي اطاعت از غير خدا است، و اطاعت هم خود يك نوع عبادت است، هم چنان كه در آيات زير اطاعت شيطان را پرستش وي خوانده و فرمود:" أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ" «1» و نيز فرمود:" أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ" «2».
حتي كافري كه منكر صانع است نيز مشرك است، زيرا با اينكه فطرت ساده‌اش حكم مي‌كند بر اينكه براي عالم صانعي است مع ذلك امر تدبير عالم را به دست ماده و يا طبيعت و يا دهر مي‌داند.
و چون مساله همانطور كه گفتيم مساله مهمي بود، لذا آن را قبل از ساير احكام ذكر كرد، با اينكه آن احكام هم هر يك در جاي خود بسيار اهميت دارند، مانند عقوق والدين و ندادن حقوق واجب مالي و اسراف و تبذير و فرزندكشي و زنا و قتل نفس و خوردن مال يتيم و عهدشكني و كم‌فروشي و پيروي غير علم و تكبر ورزيدن، و با اينكه مساله اخلاص در عبادت را بر اينها مقدم داشت در آخر و بعد از شمردن اينها مجددا همين اخلاص را خاطر نشان ساخته و از شرك نهي فرمود.
" وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً".
اين جمله عطف است بر جمله قبلي و معنايش چنين است" پروردگارت چنين حكم
__________________________________________________
(1)مگر با شما عهد نكردم كه شيطان را پرستش نكنيد؟. سوره يس، آيه 60.
(2)آيا مي‌بيني كسي را كه هواي خود را معبود خود كرد ... سوره جاثيه، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 109
رانده كه: تحسنوا بالوالدين احسانا" و احسان در فعل، مقابل بدي و آزار است.

[نيكي كردن به والدين، از مهمترين واجبات بعد از توحيد] ..... ص : 109

معلوم مي‌شود مساله احسان به پدر و مادر بعد از مساله توحيد خدا واجب‌ترين واجبات است هم چنان كه مساله عقوق بعد از شرك ورزيدن به خدا از بزرگترين گناهان كبيره است، و به همين جهت اين مساله را بعد از مساله توحيد و قبل از ساير احكام اسم برده و اين نكته را نه تنها در اين آيات متذكر شده، بلكه در موارد متعددي از كلام خود همين ترتيب را به كار بسته.
در سوره انعام پيرامون تفسير آيه 151 كه شبيه به آيه مورد بحث است گذشت كه گفتيم رابطه عاطفي ميان پدر و مادر از يك طرف و ميان فرزندان از طرف ديگر از بزرگترين روابط اجتماعي است كه قوام و استواري جامعه انساني بدانها است، و همين وسيله‌اي است طبيعي كه زن و شوهر را به حال اجتماع نگهداشته و نمي‌گذارد از هم جدا شوند، بنا بر اين از نظر سنت اجتماعي و به حكم فطرت، لازم است آدمي پدر و مادر خود را احترام كند و به ايشان احسان نمايد زيرا كه اگر اين حكم در اجتماع جريان نيابد و فرزندان با پدر و مادر خود معامله يك بيگانه را بكنند قطعا آن عاطفه از بين رفته و شيرازه اجتماع به كلي از هم گسيخته مي‌گردد.
" إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُما أَوْ كِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَ لا تَنْهَرْهُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلًا كَرِيماً".
كلمه" اما" مركب است از" ان" شرطيه و" ماي" زائده، و اگر اين ما، زائده نبود جائز نبود كه نون تاكيد ثقيله در آخر فعل شرط كه" يبلغ" باشد، در آيد، اثر ماء زائده اين است كه چنين كاري را تجويز مي‌كند.
كلمه" كبر" به معناي بزرگسالي است، و كلمه" اف" مانند كلمه" آخ" در فارسي، انزجار را مي‌رساند، و كلمه" نهر" به معناي رنجاندن است كه يا با داد زدن به روي كسي انجام مي‌گيرد و يا با درشت حرف زدن، اگر حكم را اختصاص به دوران پيري پدر و مادر داده از اين جهت بوده كه پدر و مادر، در آن دوران سخت‌ترين حالات را دارند، و بيشتر احساس احتياج به كمك فرزند مي‌نمايند، زيرا از بسياري از واجبات زندگي خود ناتوانند، و همين معنا يكي از آمال پدر و مادر است كه همواره از فرزندان خود آرزو مي‌كنند، آري روزگاري كه پرستاري از فرزند را مي‌كردند و روزگار ديگري كه مشقات آنان را تحمل مي‌نمودند، و باز در روزگاري كه زحمت تربيت آنها را به دوش مي‌كشيدند، در همه اين ادوار كه فرزند از تامين واجبات خود عاجز بود آنها اين آرزو را در سر مي‌پروراندند كه در روزگار پيري از دستگيري فرزند برخوردار شوند.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 110
پس آيه شريفه نمي‌خواهد حكم را منحصر در دوران پيري پدر و مادر كند، بلكه مي‌خواهد وجوب احترام پدر و مادر و رعايت احترام تام در معاشرت و سخن گفتن با ايشان را بفهماند، حال چه در هنگام احتياجشان به مساعدت فرزند و چه در هر حال ديگر، و معناي آيه روشن است.
" وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً".
كلمه" خفض جناح" (پر و بال گستردن) كنايه است از مبالغه در تواضع و خضوع زباني و عملي، و اين معنا از همان صحنه‌اي گرفته شده كه جوجه بال و پر خود را باز مي‌كند تا مهر و محبت مادر را تحريك نموده و او را به فراهم ساختن غذا وادار سازد، و به همين جهت كلمه جناح را مقيد به ذلت كرده و فرمود:" جَناحَ الذُّلِّ" و معناي آيه اين است كه:
" انسان بايد در معاشرت و گفتگوي با پدر و مادر طوري روبرو شود كه پدر و مادر تواضع و خضوع او را احساس كنند، و بفهمند كه او خود را در برابر ايشان خوار مي‌دارد، و نسبت به ايشان مهر و رحمت دارد".
اين در صورتي است كه" ذل" به معناي خواري باشد، و اگر به معناي مطاوعه باشد از گستردن بال مرغان جوجه‌دار ماخوذ شده كه از در مهر و محبت بال خود را براي جوجه‌هاي خود باز مي‌كنند تا آنها را زير پر خود جمع آوري نمايند، و از سرما و شكار شدن حفظ كنند.
و در اينكه فرمود:" و بگو پروردگارا ايشان را رحم كن آن چنان كه ايشان مرا در كوچكيم تربيت كردند" دوران كوچكي و ناتواني فرزند را به يادش مي‌آورد، و به او خاطرنشان مي‌سازد، در اين دوره كه پدر و مادر ناتوان شده تو بياد دوره ناتواني خود باش و از خدا بخواه كه خداي سبحان ايشان را رحم كند، آن چنان كه ايشان تو را رحم نموده و در كوچكيت تربيت كردند.
در مجمع البيان مي‌گويد: اين آيه دلالت دارد بر اينكه دعاي فرزند براي پدر و مادرش كه از دنيا رفته‌اند مسموع است، زيرا اگر مسموع نبود و براي آنها اثري نداشت معنا نداشت كه در اين آيه امر به دعا كند «1».
مؤلف: ليكن آيه بيش از اين دلالت ندارد كه دعاي فرزند در مظنه اجابت است و چنين دعائي بي‌خاصيت نيست، زيرا هم گفتيم كه ممكن است به اجابت رسد و هم اينكه ادبي است ديني كه فرزند از آن استفاده مي‌برد، و لو در موردي مستجاب نشود، و پدر و مادر از
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 410.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 111
آن بهره‌مند نگردند، علاوه بر اين، مرحوم طبرسي دعا را مختص به حال بعد از مرگ پدر و مادر دانسته، و حال آنكه آيه شريفه مطلق است." رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما فِي نُفُوسِكُمْ إِنْ تَكُونُوا صالِحِينَ فَإِنَّهُ كانَ لِلْأَوَّابِينَ غَفُوراً".
سياق آيات حكم مي‌كند كه اين آيه نيز متعلق به مطالب آيات قبل (در باره پدر و مادر) باشد، بنا بر اين بايد گفت اين آيه، متعرض آن حالي است كه احيانا از فرزند حركت ناگواري سرزده كه پدر و مادر از وي رنجيده و متاذي شده‌اند، و اگر صريحا اسم فرزند را نياورده و اسم آن عمل را هم نبرده، براي اين بوده است كه بفهماند همانطور كه مرتكب شدن به اين اعمال سزاوار نيست، بيان آن نيز مصلحت نبوده و نبايد بازگو شود.
پس اينكه فرمود:" رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما فِي نُفُوسِكُمْ" معنايش اين است كه پروردگار شما از خود شما بهتر مي‌داند كه چه حركتي كرديد و اين مقدمه است براي بعدش كه مي‌فرمايد:
" إِنْ تَكُونُوا صالِحِينَ" و مجموعا معنايش اين مي‌شود كه اگر شما صالح باشيد و خداوند هم اين صلاح را در نفوس و ارواح شما ببيند، او نسبت به توبه‌كاران آمرزنده است.
و در جمله" فَإِنَّهُ كانَ لِلْأَوَّابِينَ غَفُوراً" كلمه" اوابين" به معناي برگشت كنندگان به سوي خداست كه در هر گناهي كه مي‌خواهند انجام دهند به ياد خدا افتاده و بر مي‌گردند. و اين تعبير از قبيل بيان عام در مورد خاص است.
و معنايش اين است كه اگر شما صالح باشيد و خداوند هم اين صلاح را در روح شما ببيند و شما در يك لغزشي كه نسبت به والدين خود مرتكب شديد به سوي خدا بازگشت كرده و توبه نموديد، خداوند شما را مي‌آمرزد، براي اينكه او همواره در باره اوابين (و بازگشت كنندگان) غفور و بخشنده بوده است.
" وَ آتِ ذَا الْقُرْبي حَقَّهُ وَ الْمِسْكِينَ وَ ابْنَ السَّبِيلِ".
در مباحث گذشته در نظائر اين آيه شريفه مطالب مربوط به آن گذشت، و از همين آيه معلوم مي‌شود كه انفاق به ذي القربي و مسكينان و در راه ماندگان از احكامي است كه قبل از هجرت واجب شده است، براي اينكه اين آيه مكي است و در سوره مكي قرار دارد.
" وَ لا تُبَذِّرْ تَبْذِيراً إِنَّ الْمُبَذِّرِينَ كانُوا إِخْوانَ الشَّياطِينِ وَ كانَ الشَّيْطانُ لِرَبِّهِ كَفُوراً".
صاحب مجمع البيان فرموده است" تبذير" به معناي پاشيدن با اسراف است، و در واقع از بذر افشاني گرفته شده است، منتهي فرقي كه با آن دارد اين است كه افشاندن در آنجا به منظور استفاده است و در اسراف به منظور افساد، و به همين جهت در هر جا كه به منظوراصلاح باشد" تبذير" گفته نمي‌شود، هر چند كه زياد باشد «1».
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 112

[اشاره به وجه اينكه فرمود: اسرافكاران برادران شياطين هستند] ..... ص : 112

و جمله" إِنَّ الْمُبَذِّرِينَ كانُوا إِخْوانَ الشَّياطِينِ" تعليلي است بر نهي از تبذير، و معنايش اين است كه اسراف مكن زيرا كه اگر اسراف كني از مبذرين- كه برادران شيطانند- خواهي شد.
و گويا وجه برادري مبذرين و اسراف كنندگان با شيطانها اين باشد كه اسراف كاران و شيطان از نظر سنخيت و ملازمت مانند دو برادر مهربان هستند كه هميشه با همند، و ريشه و اصلشان هم يك پدر و مادر است هم چنان كه آيه شريفه" وَ قَيَّضْنا لَهُمْ قُرَناءَ" «2»، و آيه" احْشُرُوا الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ أَزْواجَهُمْ" «3» (كه مقصود از ازواج در اينجا همان قرناء در آيه قبلي است) و آيه" وَ إِخْوانُهُمْ يَمُدُّونَهُمْ فِي الغَيِّ ثُمَّ لا يُقْصِرُونَ" «4» همين معنا را مي‌رساند.
و از همين جا معلوم مي‌شود كه تفسير آن مفسر «5» كه آيه را به قرين و دوستان شيطانها، تفسير كرده بهتر است از تفسيري «6» كه ديگري به معناي اتباع و پيروان شيطان گرفته است.
و مراد از كلمه شيطان در جمله" وَ كانَ الشَّيْطانُ لِرَبِّهِ كَفُوراً" همان ابليس است كه پدر شيطانها است، و شيطانها ذريه و قوم و قبيله او هستند، بنا بر اين، لام" شيطان" لام عهد ذهني است و همچنين مي‌شود لام را لام جنس بگيريم كه مراد از شيطان، جنس شيطان باشد و به هر حال كفر ورزيدن شيطان نسبت به پروردگار خود از اين جهت است كه او نعمتهاي خدا را كفران نموده و آنچه از قوه و قدرت و ابزار بندگي از جانب خدا به او داده شده، همه را در راه اغواء و فريب بندگان خدا و وادار كردن آنان به نافرماني و دعوتشان به خطاكاري و كفران نعمت مصرف مي‌كند.
و از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه چرا اول شيطان را به صيغه جمع (شياطين) و بعدا به صيغه مفرد (شيطان) آورد، آيه كريمه ابتدا خواسته بفهماند كه هر اسراف كننده‌اي برادر شيطان خويش است، پس همه اسراف‌كاران برادران شيطانهايند. و اما در
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 410.
(2)مبعوث مي‌كنيم براي آنها قرين‌هايي از شيطانها. سوره حم سجده، آيه 25.
(3)بياوريد كساني را كه ظلم كردند و همزادهايشان را. سوره صافات، آيه 22.
(4)و (شياطين انس و جن) برادرانشان را (يعني مردم فاسق هواپرست را) براه ضلالت و گمراهي مي‌كشند و در گمراه كردن بدكاران هيچ كوتاهي نمي‌كنند. سوره اعراف، آيه 202.
(5)مجمع البيان، ج 9، ص 10.
(6)روح المعاني، ج 16، ص 118.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 113
تعبير دوم كه مفرد آورد، گفتيم مقصود از آن يا پدر شيطانها است كه نامش ابليس است و يا مقصود جنس شيطان است.
" وَ إِمَّا تُعْرِضَنَّ عَنْهُمُ ابْتِغاءَ رَحْمَةٍ مِنْ رَبِّكَ تَرْجُوها فَقُلْ لَهُمْ قَوْلًا مَيْسُوراً".
جمله" إِمَّا تُعْرِضَنَّ" در اصل" ان تعرض" بوده و" ماي" زائده بر سر" ان" شرطي در آمد تا نون تاكيد بتواند بر سر" تعرض" در آيد.
شهادت سياق دليل بر اين است كه گفتار در باره انفاق مالي بوده، پس مراد از جمله" إِمَّا تُعْرِضَنَّ عَنْهُمُ" اعراض از كسي است كه مالي درخواست كرده تا در سد جوع و رفع حاجتش مصرف كند، و مقصود از آن، هر اعراضي آنهم به هر صورت كه باشد نيست، بلكه تنها آن قسم اعراضي است كه دستش تهي است و نمي‌تواند مساعدتي به وي بكند، ولي مايوس هم نيست، احتمال مي‌دهد كه بعدا پولدار شود، و وي را كمك كند، به دليل اينكه دنبالش مي‌فرمايد:" ابْتِغاءَ رَحْمَةٍ مِنْ رَبِّكَ تَرْجُوها" يعني اينكه تو از ايشان اعراض مي‌كني نه از اين بابست كه مال داري و نمي‌خواهي بدهي، و نه از اين باب كه نداري و از به دست آمدن آن هم مايوسي، بلكه از اين بابست كه الآن نداري ولي اميدوار هستي كه به دستت بيايد، و به ايشان بدهي، و در طلب رحمت پروردگار خود هستي.
و اينكه فرمود:" فَقُلْ لَهُمْ قَوْلًا مَيْسُوراً" بدين معني است كه با ايشان به نرمي حرف بزن، سخن درشت و خشن مگو و اين سفارش را در جايي ديگر به بياني ديگر فرموده:" وَ أَمَّا السَّائِلَ فَلا تَنْهَرْ" «1».
در كشاف گفته: جمله" ابْتِغاءَ رَحْمَةٍ مِنْ رَبِّكَ" يا متعلق به جواب شرطيست كه مقدم بر خود شرط مي‌باشد، و تقديرش اين است كه:" با آنان به آساني و نرمي سخن بگو و با وعده‌هاي نيك دلشان را خوش كن، و با اينگونه رحمت‌ها كه به ايشان مي‌كني رحمت پروردگارت را براي خود بدست آور"، و يا آنكه متعلق است به خود شرط، و معنايش اين است كه:" و اگر به خاطر نرسيدن آن مالي كه اميدوار رسيدنش بودي از ايشان اعراض كردي كه از رزق تعبير به رحمت شده باشد- در اينصورت ايشان را به نرمي و خوبي برگردان".
بنا بر اين معنا، كلمه" ابتغاء" به جاي" فقر و تهي دستي و نرسيدن مال" به كار رفته، به اين عنايت كه شخص بي روزي هميشه در طلب روزي است، پس" نداشتن" هميشه سبب درخواست و ابتغاء است و ابتغاء مسبب فقد مي‌باشد، و در اين آيه مسبب به جاي سبب
__________________________________________________
(1)سائل و فقير را نرنجان بلكه با زبان نرم او را راه بينداز. سوره ضحي، آيه 10. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 114
آمده است «1».

[نهي از افراط و تفريط در انفاق] ..... ص : 114

" وَ لا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلي عُنُقِكَ وَ لا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً".
" دست به گردن بستن" كنايه است از خرج نكردن و خسيس بودن و خودداري از بخشش نمودن، درست مقابل" بسط يد" است كه كنايه از بذل و بخشش مي‌باشد و اين كه هر چه به دستش آيد از دست خود فرو بريزد، بطوري كه هيچ چيز براي خود باقي نمي‌گذارد، مانند كسي كه كاملا دست خود را در مقابل باران گشوده و حتي قطره‌اي از آن در دست وي باقي نمي‌ماند، و اين تعبير بليغ‌ترين و رساترين تعبير در مورد نهي از افراط و تفريط در انفاق است.
و جمله" فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً" فرع جمله" وَ لا تَبْسُطْها ..." است، و كلمه" محسورا" از ماده" حسر" است كه به معناي انقطاع و يا عريان شدن است و در اين آيه اين معنا را مي‌رساند كه دست خويش تا به آخر مگشاي و بيش از حد دست و دلباز نباش كه ممكن است روزي زانوي غم بغل كرده و دستت از همه جا بريده شود و ديگر نتواني خود را در اجتماع ظاهر ساخته و با مردم معاشرت كني.
بعضي «2» گفته‌اند كه جمله" فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً" متفرع است بر هر دو جمله (" وَ لا تَجْعَلْ يَدَكَ ..." و" وَ لا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ") نه تنها به جمله آخري (وَ لا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ) و معنايش اين است كه اگر از خرج كردن خودداري كني و بخل بورزي سرانجام ملامت و مذمت شده و در گوشه‌اي خواهي نشست، و اگر زياده روي كني حسرت خورده و مغموم و پشيمان خواهي شد.
اشكال اين حرف اين است كه معلوم نيست جمله" وَ لا تَبْسُطْها ..." در مقام نهي از تبذير و اسراف باشد، و حتي معلوم نيست دادن تمامي اموال در راه خدا اسراف باشد، هر چند كه با همين آيه از آن نهي شده باشد، زيرا قبلا هم گفتيم كه در مفهوم" تبذير"،" افساد" نهفته است و اسراف در راه خدا افساد نيست، و معني ندارد كه چنين عملي كه نه خودش فاسد مي‌شود و نه چيزي را فاسد مي‌كند حسرت و اندوه در پي داشته باشد.
" إِنَّ رَبَّكَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ إِنَّهُ كانَ بِعِبادِهِ خَبِيراً بَصِيراً".
از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه اين آيه در مقام تعليل مطالب آيه قبل است كه از افراط و
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 2، ص 662.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 411.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 115
تفريط در انفاق نهي مي‌كرد.
و معنايش اين است كه اين دأب و سنت پروردگار است كه بر هر كس بخواهد روزي دهد فراخ و گشايش دهد و براي هر كه نخواهد، تنگ بگيرد و سنت او چنين نيست كه بي‌حساب و بي‌اندازه فراخ سازد و يا بكلي قطع كند، آري او مصلحت بندگان را رعايت مي‌كند، چرا كه او به حال بندگان خود خبير و بينا است، تو نيز سزاوار است چنين كني و متخلق به اخلاق خدا گردي و راه وسط و اعتدال را پيش گرفته از افراط و تفريط بپرهيزي.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند كه آيه مورد بحث، آيه قبل را بدين نحو تعليل مي‌كند كه" بسط رزق" و" قبض آن" كار خداست، و تو نبايد چنين كاري كني، چرا كه اين كار از شؤون الوهيت و مختص به ذات پروردگار است، و اما تو بايد ميانه‌روي كني بدون اين كه از راه اعتدال به سوي افراط و يا تفريط بگرايي.
بعضي ديگر در معناي تعليل مذكور حرفهاي ديگري زده‌اند كه وجوهي بعيد از اعتبار است.
" وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَ إِيَّاكُمْ إِنَّ قَتْلَهُمْ كانَ خِطْأً كَبِيراً".
" املاق" به معناي فقر و نداري است، و در مفردات گفته است كه" خطاة" به معناي انحراف از جهت است و اين چند قسم تصور مي‌شود:
1- تصميم به كاري بگيرد كه اراده و انجامش شايسته نيست و بلكه زشت مي‌باشد، خلاصه تصميم و اراده خطاء باشد، و اين بارزترين مصداق خطاء است كه آدمي بدان مرتكب شده و دچار مي‌گردد. و در تعبير چنين خطايي گفته مي‌شود:" خطأ يخطا و خطا" و آيات زير به همين معنا است" إِنَّ قَتْلَهُمْ كانَ خِطْأً كَبِيراً" و" وَ إِنْ كُنَّا لَخاطِئِينَ".
2- قسم ديگر خطاء اين است كه: آدمي كاري را اراده كند كه انجامش خوبست، و ليكن آن طور كه مي‌خواسته انجام نشده باشد، و بر خلاف اراده‌اش از آب درآيد، در تعبير اينگونه خطاء مي‌گويند:" اخطا اخطاء" و آن شخص را مي‌گويند" مخطئ"، پس چنين كسي در اراده‌اش اشتباه نكرده عملش هم خطاء نبوده، ليكن خطاء از آب در آمده، در آيه شريفه" وَ مَنْ قَتَلَ مُؤْمِناً خَطَأً فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ" اين معني مقصود است.
3- قسم بعدي خطاء، آنست كه مانند قسم اول در اراده خطاء شود و ناشايسته را اراده
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 66.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 116
كند، ولي اتفاقا خلاف آن از آب در آمده و كار نيكي انجام شود، چنين كسي در اراده‌اش" مخطي" و در عملش" مصيب" است، و او را براي اراده عمل زشت مذمت كرده و عمل نيكش را ستايش نمي‌كنند.
و خلاصه سخن آنكه اگر كسي چيزي را اراده كند و خلاف آن را انجام دهد مي‌گويند" اخطا" و اگر همان چيزي را كه اراده كرده، انجام دهد مي‌گويند" اصاب" گاهي هم به كسي كه كار بدي كرده و يا اراده بدي كرده مي‌گويند" اخطا" و تعبير معروف" اصاب الخطا و اخطا الصواب و اصاب الصواب و اخطا الخطا" از همين باب است، و اين لفظ مشتركي است كه بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد مردد ميان چند معنا است، و اين بر عهده دانشمند اهل تحقيق است كه در هر مورد كاملا جستجو نموده و معناي اين كلمه را معلوم نمايد «1».

[نهي از فرزند كشي (چه دختر و چه پسر) از بيم فقر و گرسنگي كه در عرب رسم بوده] ..... ص : 116

و در آيه شريفه از كشتن اولاد به جهت ترس از فقر و احتياج، شديدا نهي شده است و جمله" نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَ إِيَّاكُمْ" تعليل همان نهي و در مقام مقدمه چيني براي جمله بعدي است كه فرمود:" إِنَّ قَتْلَهُمْ كانَ خِطْأً كَبِيراً".
و معناي آيه اين است كه فرزندان خود را از ترس اين كه مبادا دچار فقر و هلاكت شويد و به خاطر ايشان تن به ذلت گدايي دهيد به قتل نرسانيد، و دختران خود را از ترس اينكه گرفتار داماد ناجوري شويد و يا به جهت‌هاي ديگري مايه آبروريزي شما شود مكشيد زيرا اين شما نيستيد كه روزي اولادتان را مي‌دهيد، تا در هنگام فقر و تنگدستي ديگر نتوانيد روزي ايشان را برسانيد، بلكه مائيم كه هم ايشان و هم شما را روزي مي‌دهيم، آري كشتن فرزندان خطايي است بزرگ.
مساله نهي از فرزندكشي در قرآن كريم مكرر آمده، و اين عمل شنيع در حالي كه يكي از مصاديق آدم‌كشي است، چرا فقط اين مصداق ذكر گرديده؟ مي‌توان گفت كه چون فرزندكشي از زشت‌ترين مصاديق شقاوت و سنگدلي است و جهت ديگرش هم اين است كه اعراب در سرزميني زندگي مي‌كردند كه بسيار دچار قحطي مي‌شد، و از همين جهت همين كه نشانه‌هاي قحطي را مي‌ديدند اول كاري كه مي‌كردند به اصطلاح براي حفظ آبرو و عزت و احترام خود!! فرزندان خود را مي‌كشتند.
و در كشاف گفته: مقصود از فرزندكشي همان دختركشي است كه در عرب مرسوم
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" خطا".
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 117
بوده «1» و ليكن ظاهرا اين حرف صحيح نباشد، زيرا مساله دختركشي يك عنوان مستقلي است كه آيات مستقل ديگري مخصوص نهي از آن و حرمت آن آمده، مانند آيه:" وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ" «2»، و آيه" وَ إِذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالْأُنْثي ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ كَظِيمٌ يَتَواري مِنَ الْقَوْمِ مِنْ سُوءِ ما بُشِّرَ بِهِ أَ يُمْسِكُهُ عَلي هُونٍ أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرابِ أَلا ساءَ ما يَحْكُمُونَ" «3».
و اما آيه مورد بحث و امثال آن، به طور كلي از كشتن اولاد از ترس فقر و نداري نهي مي‌كند، و داعي نداريم كه اولاد را حمل بر خصوص دختران كنيم با اينكه اعم از دختر و پسر است، و نيز هيچ موجبي نيست كه جمله" أَ يُمْسِكُهُ عَلي هُونٍ" را حمل بر ترس از فقر و فاقه كنيم، با اينكه مي‌دانيم هون با فقر در معنا متغايرند.
پس حق مطلب همين است كه بگوئيم از آيه مورد بحث كشف مي‌شود كه عرب غير از مساله دختركشي (وأد) يك سنت ديگري داشته كه به خيال خود با آن عمل هون و خواري خود را حفظ مي‌كردند، و آن اين بوده است كه از ترس خواري و فقر و فاقه فرزند خود را- چه دختر و چه پسر- مي‌كشته، و آيه مورد بحث و نظائر آن از اين عمل نهي كرده است.

[نهي شديد از زنا كاري] ..... ص : 117

" وَ لا تَقْرَبُوا الزِّني إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبِيلًا".
اين آيه از زنا نهي مي‌كند و در حرمت آن مبالغه كرده است، چون نفرموده اينكار را نكنيد، بلكه فرموده نزديكش هم نشويد، و اين نهي را چنين تعليل كرده كه اين عمل فاحشه است، و زشتي و فحش آن صفت لا ينفك و جدايي ناپذير آن است، به طوري كه در هيچ فرضي از آن جدا نمي‌شود، و با تعليل ديگر كه فرمود:" وَ ساءَ سَبِيلًا" فهماند كه اين روش روش زشتي است كه به فساد جامعه، آن هم فساد همه شؤون اجتماع منجر مي‌شود، و به كلي نظام اجتماع را مختل ساخته و انسانيت را به نابودي تهديد مي‌كند، و در آيه‌اي ديگر در عذاب مرتكبين آن مبالغه نموده و در ضمن صفات مؤمنين فرموده" وَ لا يَزْنُونَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ يَلْقَ أَثاماً يُضاعَفْ لَهُ الْعَذابُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ يَخْلُدْ فِيهِ مُهاناً إِلَّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلًا صالِحاً" «4».
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 2، ص 664.
(2)و روزي كه از دختر زنده به گور بازخواست مي‌شود كه به چه گناهي كشته شد. سوره تكوير، آيه 9.
(3)چون يكي از آنان را به فرزند دختري مژده آيد از شدت غم و حسرت رخسارش سياه شده و سخت دلتنگ مي‌شود و از اين عار روي از قوم خود پنهان مي‌دارد و بفكر افتد كه آيا آن دختر را با ذلت و خواري نگهدارد و يا زنده به خاك گور كند (عاقلان) آگاه باشيد كه آنها بسيار بد حكم مي‌كنند. سوره نحل، آيه 58 و 59.
(4)سوره فرقان، آيه 68.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 118

گفتاري پيرامون حرمت زنا [بحث قرآني و اجتماعي پيرامون حرمت زنا] ..... ص : 118

اين بحثي كه عنوان مي‌كنيم هم بحثي است قرآني و هم اجتماعي.
همه مي‌دانيم كه هر يك از جنس" نر" و" ماده" نوع بشر وقتي به حد رشد رسيد- در صورتي كه داراي بنيه‌اي سالم باشد- در خود ميلي غريزي نسبت به طرف ديگر احساس مي‌كند، و البته اين مساله غريزي منحصر در افراد انسان نيست، بلكه در تمامي حيوانات نيز اين ميل غريزي را مشاهده مي‌كنيم.
علاوه بر اين همچنين مشاهده مي‌كنيم كه هر يك از اين دو طرف مجهز به جهاز و اعضاء و قوايي است كه او را براي نزديك شدن به طرف مقابلش وادار مي‌كند.
اگر در نوع جهاز تناسلي اين دو طرف به دقت مطالعه و بررسي كنيم جاي هيچ ترديدي باقي نمي‌ماند كه اين شهوت غريزي بوده و وسيله‌اي است براي توالد و تناسل كه خود مايه بقاء نوع است.
علاوه بر جهاز تناسلي، انواع حيوانات از آن جمله انسان به جهازهاي ديگري نيز مجهز است كه باز دلالت دارند بر اينكه غرض از خلقت جهاز تناسلي همان بقاء نوع است، يكي از آنها محبت و علاقه به فرزند است، و يكي ديگر مجهز بودن ماده هر حيوان پستاندار به جهاز شيرساز است تا طفل خود را براي مدتي كه بتواند خودش غذا را بجود و فرو ببرد و هضم كند شير بدهد و از گرسنگي حفظ نمايد، همه اينها تسخيرهايي است الهي كه به منظور بقاء نوع جنس نر را مسخر ماده و ماده را مسخر نر كرده جهاز تناسلي طرفين را مسخر و دلهاي آنان را و و و همه را مسخر كرده تا اين غرض تامين شود.
و به همين جهت مي‌بينيم انواع حيوانات با اينكه مانند انسان مجبور به تشكيل اجتماع و مدنيت نيستند و به خاطر اين كه زندگيشان ساده و حوائجشان مختصر است، و هيچ احتياجي به يكديگر ندارند معذلك گاه گاهي غريزه جنسي وادارشان مي‌كند كه نر و ماده با هم اجتماع كرده و عمل مقاربت را انجام دهند، و نه تنها انجام بدهند و هر يك دنبال زندگي خويش را بگيرند، بلكه به لوازم اين عمل هم ملتزم شوند، و هر دو در تكفل طفل و يا جوجه خود و غذا دادن و تربيت آن پاي‌بند باشند، تا طفل و يا جوجه‌شان به حد رشد برسد، و به اداره چرخ زندگي خويش مستقل گردد.
و نيز به همين جهت است كه مي‌بينيم از روزي كه تاريخ، زندگي بشريت و سيره و ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 119
سنت او را سراغ مي‌دهد سنت ازدواج را هم كه خود يك نوع اختصاص و رابطه ميان زن و شوهر است سراغ مي‌دهد، همه اينها ادله مدعاي ما است، زيرا اگر غريزه، تناسل بشر را به اينكار وا نمي‌داشت بايد تاريخ سراغ دهد كه در فلان عصر نظامي در ميان زن و شوهرها نبوده، آري مساله اختصاص يك زن به شوهر خود، اصلي طبيعي است كه مايه انعقاد جامعه انساني مي‌گردد، و جاي هيچ ترديد نيست كه ملت‌هاي گوناگون بشري در گذشته هر چند هم كه داراي افراد فراوان بوده‌اند بالأخره به مجتمعات كوچكي به نام خانواده منتهي مي‌شدند.
همين اختصاص باعث شده كه مردان، زنان خود را مال خود بدانند، و عينا مانند اموال خود از آن دفاع كنند، و جلوگيري از تجاوز ديگران را فريضه خود بدانند همانطور كه دفاع از جان خود را فريضه مي‌دانند، بلكه دفاع از عرض را واجب‌تر دانسته گاهي جان خود را هم بر سر عرض و ناموس خود از دست بدهند.
و همين غريزه دفاع از اغيار است كه در هنگام هيجان و فورانش غيرتش مي‌نامند و به كسي كه نمي‌گذارد به ناموسش تجاوز شود غيرتمند مي‌گويند، و نمي‌گويند مردي است بخيل.
باز به همين جهت است كه مي‌بينيم در همه اعصار نوع بشر نكاح و ازدواج را مدح كرده و آن را سنت حسنه دانسته، و زنا را نكوهش نموده في الجمله آن را عملي شنيع معرفي كرده‌اند و گناهي اجتماعي و عملي زشت دانسته‌اند، بطوري كه خود مرتكب نيز آن را علني ارتكاب نمي‌كند، هر چند بطوري كه در تاريخ امم و اقوام ديده مي‌شود در بعضي از اقوام وحشي آنهم در پاره‌اي از اوقات و در تحت شرائطي خاص در ميان دختران و پسران و يا بين كنيزان معمول بوده است.
پس اينكه مي‌بينيم تمامي اقوام و ملل در همه اعصار اين عمل را زشت و فاحشه خوانده‌اند براي اين بوده كه مي‌فهميدند اين عمل باعث فساد انساب و شجره‌هاي خانوادگي و قطع نسل و ظهور و بروز مرضهاي گوناگون تناسلي گشته و همچنين علاوه بر اين باعث بسياري از جنايات اجتماعي از قبيل آدم‌كشي و چاقوكشي و سرقت و جنايت و امثال آن مي‌گردد، و نيز باعث مي‌شود عفت و حياء و غيرت و مودت و رحمت در ميان افراد اجتماع جاي خود را به بي‌عفتي و بي‌شرمي و بي‌غيرتي و دشمني و شقاوت بدهد.
با همه اينها، تمدني كه ممالك غربي در اين اعصار به وجود آورده‌اند، از آنجايي كه صرفا بر اساس لذت‌جويي و عياشي كامل و برخورداري از مزاياي زندگي مادي و نيز آزادي افراد در همه چيز بنا نهاده شده و آزادي را جز در آن اموري كه مورد اعتناي قوانين مدني است سلب نكرده و حتي كار را به جايي رسانده‌اند كه تمامي آداب قومي و مرزهاي ديني و ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 120
اخلاقي و شرافت انساني را كنار گذاشته افراد را در هر چيز كه ميل داشته باشند و در هر عملي- هر چه هم كه شنيع باشد- آزاد گذاشته‌اند و گذشته از بعضي شرائط جزئي كه در پاره‌اي موارد مخصوص، اعتبار كرده‌اند ديگر هيچ اعتنايي به آثار سوء اين آزادي بي‌قيد و شرط افراد ندارند، و قوانين اجتماعي را هم بر طبق خواسته اكثر مردم تدوين مي‌كنند.
نتيجه چنين تمدني اشاعه فحشاء ميان مردان و زنان شده و حتي تا داخل خانه‌ها در ميان مردان صاحب زن و زنان صاحب شوهر و حتي نسبت به محارم سرايت نموده و شايد ديگر كسي ديده نشود كه از آثار شوم اين تمدن، سالم مانده باشد، بلكه به سرعت اكثريت را با خود همراه كرده است، و يكي از آثار شومش اين است كه صفات كريمه‌اي كه هر انسان طبيعي، متصف بدان است و آن را براي خود مي‌پسندد و همه آنها از قبيل عفت و غيرت و حياء آدمي را به سنت ازدواج سوق مي‌دهد، رفته رفته ضعيف گشته است، تا آنجا كه بعضي از فضائل مسخره شده است، و اگر نقل پاره‌اي از كارهاي زشت خودش شنيع و زشت نبود، و اگر بحث ما قرآني و تفسير نبود آماري را كه پاره‌اي از جرايد منتشر كرده‌اند اينجا نقل مي‌كرديم تا مدعاي ما ثابت گردد، كه آثار شوم اين تمدن تا چند درصد افراد بشر را آلوده كرده است.
و اما شريعت‌هاي آسماني بطوري كه قرآن كريم بدان اشاره مي‌كند و تفسير آيات آن در سوره انعام آيه 151 تا آيه 153 گذشت، همه از عمل زشت زنا به شديدترين وجه نهي مي‌كرده‌اند، در ميان يهود قدغن بوده، از انجيل‌ها هم برمي‌آيد كه در بين نصاري نيز حرام بوده است، در اسلام هم مورد نهي قرار گرفته و جزء گناهان كبيره شمرده شده است، و البته حرمتش در محارم چون مادر و دختر و خواهر و عمه و خاله شديدتر است، و همچنين در صورت احصان يعني در مورد مردي كه زن داشته و زني كه شوهر داشته باشد حرمتش بيشتر است و در غير صورت احصان حدود سبك‌تري دارد مثلا اگر بار اول باشد صد تازيانه است و در نوبت سوم و چهارم يعني اگر دو يا سه بار حد خدايي بر او جاري شده باشد و باز هم مرتكب شود حدش اعدام است، و اما در صورت محصنه بودن در همان نوبت اول بايد سنگسار شود.
و در آيه مورد بحث، به حكمت حرمت آن اشاره نموده و در ضمن نهي از آن، فرموده" به زنا نزديك نشويد كه آن فاحشه و راه بدي است" اولا آن را فاحشه خوانده، و در ثاني به راه بد توصيفش كرده كه مراد از آن- و خدا داناتر است- سبيل بقاء است، هم چنان كه از آيه" أَ إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ وَ تَقْطَعُونَ السَّبِيلَ" «1» نيز برمي‌آيد كه مقصود از راه همان راه بقاء نسل
__________________________________________________
(1)آيا با مردان جفت مي‌شويد؟ و راه را قطع مي‌كنيد؟. سوره عنكبوت، آيه 29.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 121
است، و معنايش اين است كه آيا شما در آميختن با زنان را كه راه بقاي نسل مي‌باشد و نظام جامعه خانوادگي را كه محكم‌ترين وسيله است براي بقاي مجتمع مدني به وجود مي‌آورد از هم مي‌گسليد؟.
آري با باز شدن راه زنا روز به روز ميل و رغبت افراد به ازدواج كمتر مي‌شود، چون با اينكه مي‌تواند از راه زنا حاجت جنسي خود را برآورد داعي ندارد اگر مرد است محنت و مشقت نفقه عيال و اگر زن است زحمت حمل جنين و تربيت او را تحمل نموده و با محافظت و قيام به واجبات زندگيش، جانش به لب برسد، با اينكه غريزه جنسي كه محرك و باعث همه اينها است از راه ديگر هم اقناع مي‌شود، بدون اينكه كمترين مشكل و تعبي تحمل كند، هم چنان كه مي‌بينيم دختر و پسر جوان غربي همين كار را مي‌كند، و حتي به بعضي از جوانهاي غربي گفته‌اند كه چرا ازدواج نمي‌كني؟ در پاسخ گفته است: چكار به ازدواج دارم، تمام زنهاي اين شهر از آن من مي‌باشد! ديگر ازدواج چه نتيجه‌اي دارد؟ تنها خاصيت آن مشاركت و همكاري در كارهاي جزئي خانه است كه آن هم مانند ساير شركتها است كه با اندك بهانه‌اي منجر به جدايي شريكها از همديگر مي‌شود و اين مساله امروزه بخوبي در جوامع غربي مشهود است.
و اينجاست كه مي‌بينيم ازدواج را به يك شركت تشبيه كرده‌اند كه بين زن و شوهر منعقد مي‌شود و آن را تنها غرض و هدف ازدواج مي‌شمارند، بدون اينكه حسابي براي توليد نسل و يا برآوردن خواسته‌هاي غريزه باز كنند، بلكه اينها را از آثار مترتبه و فرع بر شركت در زندگي مي‌دانند، در نتيجه اگر توافق در اين شركت ادامه يافت كه هيچ و گرنه از اولاد و مساله غريزه طبيعي صرفنظر مي‌كنند.
همه اينها انحرافهايي است از راه فطرت، و ما اگر در اوضاع و احوال حيوانات و انواع مختلف آنها دقت كنيم خواهيم ديد كه حيوانات غرض اصلي و بالذات از ازدواج را، ارضاء غريزه تحريك شده، و پديد آوردن نسل و ذريه مي‌دانند.
هم چنان كه دقت در وضع انسان در اولين باري كه اين تمايل را در خود احساس مي‌كند ما را به اين حقيقت مي‌رساند كه هدف اصلي و تقدمي كه او را به اين عمل دعوت مي‌كند همان ارضاء غريزه است، كه مساله توليد نسل دنبال آن است.
و اگر محرك انسان به اين سنت طبيعي، مساله شركت در زندگي و تعاون در ضروريات حيات، از خوراك و پوشاك و آشيانه و امثال آن بود، ممكن بود مرد اين شركت را با مردي مثل خود، و زن با زني مثل خود برقرار كند، و اگر چنين چيزي ممكن بود و دعوت
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 122
غريزه را ارضاء مي‌كرد بايد در ميان جوامع بشري گسترش مي‌يافت و يا حد اقل براي نمونه هم كه شده، در طول تاريخ در ميان يكي از جوامع بشري صورت مي‌گرفت و ميان دو مرد و دو زن حتي احيانا چنين شركتي برقرار مي‌شد و در تمام طول تاريخ و در همه جوامع مختلف بشري به يك و تيره (طريقه، راه و روش) جريان نمي‌يافت و اصلا چنين رابطه‌اي ميان دو طبقه اجتماع يعني طبقه مردان از يك طرف و زنان از طرف ديگر برقرار نمي‌شد.
و از طرفي ديگر اگر اين روش غربي‌ها ادامه پيدا نموده و روز به روز به عدد فرزندان نامشروع اضافه شود، مساله مودت و محبت و عواطفي كه ميان پدران و فرزندان است به تدريج از بين رفته و باعث مي‌شود كه اين رابطه معنوي از ميان پدران نسبت به فرزندان رخت بربندد، و وقتي چنين رابطه‌اي باقي نماند قهرا سنت ازدواج از ميان جامعه بشر كنار رفته و بشر رو به انقراض خواهد نهاد، همه اينها كه گفتيم نمونه‌هايش در جامعه‌هاي اروپايي خودنمايي مي‌كند.
يكي از تصورات باطل اين است كه كسي تصور كند كه كار بشر در اثر پيشرفتهاي فني به زودي به جايي برسد كه چرخ زندگي اجتماعي خود را با اصول فني و طرق علمي بچرخاند، بدون اينكه محتاج به كمك غريزه جنسي شود، يعني فرزندان را به وجود آورد بدون اينكه اصلا احتياجي به رابطه به اصطلاح معنوي و محبت پدري و مادري باشد، مثل اينكه جائزه‌هايي مقرر كنند براي كساني كه توليد نسل كنند و پدران به خاطر رسيدن به آن جوائز فرزند تحويل دهند! هم چنان كه در بعضي از ممالك امروز معمول شده است، غافل از اينكه جائزه قرار دادن و يا هر قانون و سنت ديگري ما دام كه در نفوس بشر ضامن اجراء نداشته باشد دوام پيدا نمي‌كند، قوانين در بقاي خود از قوا و غرائز طبيعي انسان كمك مي‌گيرند، نه به عكس كه غرائز از قوانين استمداد نمايد و قوانين بتوانند غرائز را به كلي باطل كنند، آري اگر غرائز باطل شد نظام اجتماع باطل مي‌شود.
هيات اجتماع قائم بافراد اجتماع است، و قوام قوانين جاري بر اين است كه افراد آن را بپذيرند و بدان رضايت دهند، و آن قوانين بتواند پاسخگوي جامعه باشد، با اين حال چگونه ممكن است قوانيني در جامعه‌اي جريان يابد و دوام پيدا كند كه قريحه جامعه خواستار آن نبوده و دلها پذيرايش نباشد.
پس حاصل كلام اين شد كه باطل شدن غريزه طبيعي و غفلت اجتماع بشري از غايت و هدف اصلي آن، انسانيت را تهديد به نابودي مي‌كند، و به زودي هم كارش را بدينجا خواهد كشانيد، و اگر هنوز چنين خطري كاملا محسوس نشده براي اين است كه هنوز ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 123
عموميت پيدا نكرده است.
علاوه بر مطالب مذكور اين عمل زشت و پست اثر ديگري هم از نظر شريعت اسلامي دارد، و آن بر هم زدن انساب و رشته خانوادگي است، كه با گسترش زنا، ديگر جايي براي احكام نكاح و ارث باقي نمي‌ماند.
" وَ لا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ".
اين آيه از كشتن نفس محترمه نهي مي‌كند، مگر در صورتي كه بحق باشد، به اين معنا كه طرف مستحق كشته شدن باشد، مثل اينكه كسي را كشته باشد يا مرتد شده باشد (و حرمت ديني را در جامعه بشكند) و امثال اينها كه در قوانين شرع مضبوط است.
و شايد از اينكه نفس را توصيف كرد به" حَرَّمَ اللَّهُ" و نفرمود" حرم اللَّه في الاسلام" اشاره به اين باشد كه حرمت قتل نفس مختص به اسلام نيست، در همه شرايع آسماني حرام بوده و اين حكم از شرايع عمومي است، هم چنان كه در تفسير آيه 151 و 135 سوره انعام هم بدان اشاره شد.

[بيان آيه] ..... ص : 123

[معناي جمله:" فَلا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ إِنَّهُ كانَ مَنْصُوراً"] ..... ص : 123

" وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً فَلا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ إِنَّهُ كانَ مَنْصُوراً".
مقصود از اينكه فرمود:" ما براي ولي مقتول سلطاني قرار داديم" همين است كه او را در قصاص از قاتل سلطنت و اختيار داده‌ايم، و ضميري كه در" فَلا يُسْرِفْ" و در" انه" هست به ولي برمي‌گردد و مقصود از" منصور بودن او" همان مسلط بودن قانوني بر كشتن قاتل است.
و معناي آيه اين است كه" كسي كه مظلوم كشته شده باشد ما به حسب شرع براي صاحب خون او سلطنت قرار داديم، تا اگر خواست قاتل را قصاص كند، و اگر خواست خونبها بگيرد، و اگر هم خواست عفو كند، حال صاحب خون هم بايد در كشتن اسراف نكند، و غير قاتل را نكشد، و يا بيش از يك نفر را به قتل نرساند، و بداند كه ما ياريش كرده‌ايم و به هيچ وجه قاتل از چنگ او فرار نمي‌كند، پس عجله به خرج ندهد و به غير قاتل نپردازد".
بعضي «1» ديگر از مفسرين احتمال داده‌اند كه ضمير در" فَلا يُسْرِفْ" به قاتل برگردد، هر چند كلمه قاتل در آيه نيامده ولي سياق بر آن دلالت دارد، و ضمير" انه" به" من" برگردد در نتيجه معنا چنين باشد:" قاتلها بدانند كه ما براي صاحبان مقتول كه مظلوم كشته شده‌اند تسلط قرار داديم، پس در آدم‌كشي اسراف نكنند، و به ظلم كسي را نكشند زيرا كسي كه به
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 202.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 124
ظلم كشته شود از ناحيه ما ياري شده است، چون ما صاحب خون او را تسلط قانوني داده‌ايم"، ليكن اين معنا از سياق آيه بعيد است علاوه بر اين، لازمه‌اش اين است كه تنها ضمير" انه" به مقتول برگردد.
و اما راجع به قصاص از آنجايي كه در جلد اول اين كتاب در ذيل آيه" وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ" «1» فصلي در باره آن گذرانديم در اينجا ديگر بحث نمي‌كنيم.

[نهي از تصرف در مال يتيم و امر به وفاء به عهد] ..... ص : 124

" وَ لا تَقْرَبُوا مالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ حَتَّي يَبْلُغَ أَشُدَّهُ".
اين آيه از خوردن مال يتيم نهي مي‌كند كه خود يكي از كبائري است كه خداوند وعده آتش به مرتكبين آن داده و فرموده است:" إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامي ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً" «2» و اگر به جاي" نهي از خوردن آن" از" نزديك شدن به آن" نهي كرد براي اين بود كه شدت حرمت آن را بفهماند، و معناي جمله" إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ" اين است كه در صورتي كه تصرف در مال يتيم به نحوي باشد كه از تصرف نكردن بهتر باشد به اين معنا كه تصرف در آن به مصلحت يتيم و باعث زياد شدن مال باشد عيب ندارد و حرام نيست، و بلوغ اشد در جمله" حَتَّي يَبْلُغَ أَشُدَّهُ" اوان و آغاز اين بلوغ و رشد است كه در اين هنگام حكم يتيمي از يتيم برداشته مي‌شود، و ديگر او را يتيم نمي‌گويند، پس اينكه فرمود: نزديك مال يتيم نشويد تا بالغ شود به اين معنا است كه مال يتيم را حفظ كنيد تا بالغ شود، و چون بالغ شد به دستش بسپاريد، و به عبارت ديگر به اين معنا است كه نزديك مال يتيم ما دام كه يتيم است نشويد، در سوره انعام آيه 152 نيز مطالبي كه مربوط به اين مقام است گذشت.
" وَ أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْؤُلًا".
مسئول در اينجا به معناي" مسئول عنه" است، يعني از آن بازخواست مي‌شويد، و اين از باب حذف و ايصالي است كه در كلام عرب جائز شمرده شده، بعضي «3» هم گفته‌اند منظور اين است كه از خود" عهد" مي‌پرسند كه فلاني با تو چه معامله‌اي كرد، آن ديگري چه كرد و ... و همچنين، چون ممكن است عهد را كه يكي از اعمال است در روز قيامت مجسم سازند تا به له و يا عليه مردم گواهي دهد، يكي را شفاعت و با يكي مخاصمه كند.
__________________________________________________
(1)و براي شما در قصاص، زندگي مي‌باشد. سوره بقره، آيه 179.
(2)بدرستي كه آنان كه مي‌خورند اموال يتيمان را به ستم نمي‌خورند در شكمهاي خود مگر آتش را و بزودي انداخته مي‌شوند در آتش سوزان. سوره نساء، آيه 10.
(3)مجمع البيان، ج 6، ص 414.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 125

[امر به مراعات عدالت و وفا در كيل و وزن و بيان" خير" و" أَحْسَنُ تَأْوِيلًا" بودن آن] ..... ص : 125

" وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ إِذا كِلْتُمْ وَ زِنُوا بِالْقِسْطاسِ الْمُسْتَقِيمِ ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلًا".
كلمه" فسطاس" (به كسر قاف و هم به ضم آن) به معناي" ترازو و ميزان" است، بعضي «1» گفته‌اند كلمه‌اي است رومي كه داخل زبان عرب شده و بعضي «2» ديگر گفته‌اند كه عربي است، و بعضي «3» آن را مركب از" قسط" كه به معناي عدالت است و" طاس" كه به معناي كفه ترازو دانسته‌اند و" قسطاس مستقيم" به معناي ترازوي عدل است كه هرگز در وزن خيانت نمي‌كند.
كلمه" خير" به معناي آن چيزي است كه وقتي امر داير شد بين آن و يك چيز ديگر آدمي بايد آن را اختيار كند، و كلمه" تاويل" هر چيز به معناي حقيقتي است كه امر آن چيز بدان منتهي گردد، و اينكه مي‌فرمايد: ايفاء كيل و وزن و دادن آن به قسطاس مستقيم بهتر است، براي اين است كه اولا كم‌فروشي يك نوع دزدي ناجوانمردانه است و ثانيا وثوق و اطمينان را بهتر جلب مي‌كند.
و" أَحْسَنُ تَأْوِيلًا" بودن اين دو عمل از اين جهت است كه اگر مردم اين دو وظيفه را عمل كنند، كم نفروشند و زياد نخرند رشد و استقامت در تقدير معيشت را رعايت كرده‌اند، چون قوام معيشت مردم در استفاده از اجناس مورد حاجت بر دو اصل اساسي است، يكي" به دست آوردن جنس مرغوب و سالم و بدردخور" و ديگري" مبادله مقدار زائد بر حاجت است با اجناس ديگري كه مورد احتياج است" آري هر كسي در زندگي خود حساب و اندازه‌گيري دارد كه چه چيزهايي و از هر جنسي چه مقدار نياز دارد و چه چيزهايي بيش از نياز او است، چه مقدار از آن را بايد بفروشد و با قيمت آن اجناس ديگر مورد حاجت خود را تحصيل كند و اگر پاي كم‌فروشي به ميان آيد حساب زندگي بشر از هر دو طرف اختلاف پيدا كرده و امنيت عمومي از ميان مي‌رود.
و اما اگر كيل و وزن به طور عادلانه جريان يابد زندگي و اقتصادشان رشد و استقامت يافته و هر كس هر چه را احتياج دارد، همان را به مقدار نيازش به دست مي‌آورد، و علاوه بر آن، نسبت به همه سوداگران وثوق پيدا كرده و امنيت عمومي برقرار مي‌شود.
" وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا".
بنا به قرائت معروف:" لا تقف" (به سكون قاف و ضمه فاء) از ماده" قفا- يقفو-
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 15، ص 72. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 126
قفوا" و به معناي متابعت است، قافيه شعر را هم از اين جهت قافيه مي‌گويند كه آخر هر مصراع با آخر مصراعهاي قبل از خودش متابعت مي‌كند.
و بنا به قرائت غير معروف كه" لا تقف" (با ضمه قاف و سكون فاء) قرائت كرده‌اند از ماده" قاف" گرفته‌اند كه به همان معناي متابعت است، و لذا از بعضي اهل لغت نقل شده كه گفته‌اند: ماده دومي از ماده اولي قلب شده، مانند لغت" جبذ" كه از ماده" جذب" قلب شده و هر دو به يك معنا است، و لذا علم قيافه‌شناسي را از اين نظر قيافه گفته‌اند كه دنبال جاي پا را گرفته و به مقصود راهنمايي مي‌شود.

[نهي از متابعت از غير علم (لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ) و اشاره به حكم فطرت به لزوم پيروي از علم يا پيروي از ظن به استناد حجت علمي و عقلي] ..... ص : 126

اين آيه از پيروي و متابعت هر چيزي كه بدان علم و يقين نداريم نهي مي‌كند، و چون مطلق و بدون قيد و شرط است پيروي اعتقاد غير علمي و همچنين عمل غير علمي را شامل گشته و معنايش چنين مي‌شود: به چيزي كه علم به صحت آن نداري معتقد مشو، و چيزي را كه نمي‌داني مگو، و كاري را كه علم بدان نداري مكن، زيرا همه اينها پيروي از غير علم است، پيروي نكردن از چيزي كه بدان علم نداريم و همچنين پيروي از علم در حقيقت حكمي است كه فطرت خود بشر آن را امضاء مي‌كند.
آري انسان فطرتا در مسير زندگيش- در اعتقاد و عملش- جز رسيدن به واقع و متن خارج، هدفي ندارد، او مي‌خواهد اعتقاد و علمي داشته باشد كه بتواند قاطعانه بگويد واقع و حقيقت همين است و بس، و اين تنها با پيروي از علم محقق مي‌شود، گمان و شك و وهم چنين خاصيتي ندارد، به مظنون و مشكوك و موهوم نمي‌توان گفت كه عين واقع است.
انساني كه سلامت فطرت را از دست نداده و در اعتقاد خود پيرو آن چيزي است كه آن را حق و واقع در خارج مي‌يابد، و در عملش هم آن عملي را مي‌كند كه خود را در تشخيص آن محق و مصيب مي‌بيند، چيزي كه هست در آنچه كه خودش قادر بر تحصيل علم هست علم خود را پيروي مي‌كند، و در آنچه كه خود قادر نيست مانند پاره‌اي از فروع اعتقادي نسبت به بعضي از مردم و غالب مسائل عملي نسبت به غالب مردم از اهل خبره آن مسائل تقليد مي‌كند، آري همان فطرت سالم او را به تقليد از علم عالم و متخصص آن فن، وا مي‌دارد و علم آن عالم را علم خود مي‌داند، و پيروي از او را در حقيقت پيروي از علم خود مي‌شمارد، شاهد اين مدعا همان اعمال فطري و ارتكازي مردم است، مي‌بينيم كه شخصي كه راهي را بلد نيست به قول راهنما اعتماد نموده و به راه مي‌افتد، مريضي كه درد و درمان خود را نمي‌شناسد كوركورانه به دستور طبيب عمل مي‌كند، و ارباب حاجت به اهل فن صنعت مورد احتياج خود، اعتماد نموده و به ايشان مراجعه مي‌كنند، البته اين در صورتي است كه به علم و
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 127
معرفت آن راهنما و آن طبيب و آن مهندس و مكانيسين اعتماد داشته باشد.
از اينجا نتيجه مي‌گيريم كه انسان سليم الفطرة در مسير زندگيش هيچوقت از پيروي علم منحرف نمي‌شود، و دنبال ظن و شك و وهم نمي‌رود، چيزي كه هست يا در مسائل مورد حاجت زندگيش شخصا علم و تخصص دارد كه همان را پيروي مي‌كند، و يا علم كسي را پيروي مي‌كند كه وثوق و اطمينان و يقين به صحت گفته‌هاي وي دارد، هر چند اينچنين يقين را در اصطلاح برهان منطقي، علم نمي‌گويند.
پس در هر مرحله‌اي از زندگي وقتي مساله‌اي براي انسان پيش مي‌آيد به آن علم دارد، يا علم به خود مساله و يا علم به وجوب عمل، بر طبق دليل علمي كه در دست دارد، بنا بر اين بايد آيه شريفه" وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ" را به چنين معنايي ناظر دانست، پس اگر دليل علمي قائم شد بر وجوب پيروي از ظني مخصوص، پيروي آن ظن هم پيروي از علم خواهد بود.
در نتيجه معناي آيه اين مي‌شود كه: در هر اعتقاد يا عملي كه تحصيل علم ممكن است، پيروي از غير علم حرام است، و در اعتقاد و عملي كه نمي‌شود به آن علم پيدا كرد زماني اقدام و ارتكاب جائز است كه دليل علمي آن را تجويز نمايد، مانند اخذ احكام از پيغمبر و پيروي و اطاعت آن جناب در اوامر و نواهي كه از ناحيه پروردگارش دارد، و عمل كردن مريض طبق دستوري كه طبيب مي‌دهد، و مراجعه به صاحبان صنايع در مسائلي كه بايد به ايشان مراجعه شود، زيرا در همه اين موارد، دليل علمي داريم بر اينكه آنچه اينان مي‌گويند مطابق با واقع است. ادله عصمت انبياء (ع) دليل علمي هستند بر اينكه آنچه رسول خدا دستور مي‌دهد- چه اوامرش و چه نواهيش- همه‌اش مطابق با واقع است، و هر كس كه دستورات وي را عمل نمايد به واقع رسيده است، و همچنين دليل علمي كه بر خبره بودن و حاذقيت طبيب و يا صاحبان صنايع در صنعتشان به دست آورده‌ايم خود حجتي است علمي بر اينكه هر كس به ايشان مراجعه نموده و به دستوراتشان عمل نمايد به واقع رسيده است.
و اگر اقدام بر عمل، بر طبق حجت علمي كه اقدام را واجب كند اقدام و پيروي علم نبود آيه شريفه از دلالت بر مدلول خود به كلي قاصر بود، براي اينكه ما مفاد خود آيه را با يك دليل علمي درك مي‌كنيم كه خود آن ظني بيش نيست، و آن ظهور لفظي است كه بيش از ظن و گمان را نمي‌رساند، و ليكن دليل قطعي داريم بر اينكه پيروي اين ظن واجب است، و آن دليل قطعي عبارت است از بناي عقلا بر حجيت ظهور، پس اگر پيروي از علم تنها به آن معنا بود كه در هر مساله خود انسان علم پيدا كند، پيروي ما از ظاهر آيه پيروي علم نبود، زيرا
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 128
يقين نداريم كه مقصود واقعي از آن همان معنايي است كه از ظاهرش استفاده مي‌شود، احتمال مي‌دهيم شايد مقصود واقعي آيه، غير از معناي ظاهرش باشد، و خود آيه مي‌گويد پيروي از ظن و گمان نكن، پس بايد از آيه پيروي نكنيم كه در اين صورت خود آيه ناقض و مخالف خودش خواهد بود.
و از همين جا صحيح نبودن قول بعضي «1» از مفسرين مانند رازي مشخص مي‌شود كه گفته‌اند:" عمل به ظن در فروع بسيار زياد است، و بعد از تخصيص زدن آيه به مواردي كه متابعت جائز است جز موارد انگشت‌شماري از پيروي ظن غير معتبر باقي نمي‌ماند و چنين عامي نسبت به موارد باقي مانده، بيش از ظن افاده نمي‌كند، و حال آنكه خودش از پيروي ظن نهي كرده" و دليل صحيح نبودن آن اين است كه: اين آيه بدون هيچ ترديدي دلالت بر" عدم جواز پيروي از غير علم" دارد، چيزي كه هست مواردي از عمل به ظن- كه به قول ايشان بسيار هم زياد است- از آنجايي كه با دليل علمي تجويز شده در حقيقت استثناء نشده و عمل كردن در آن موارد عمل به آن دليل‌هاي علمي است، پس آيه شريفه هيچ تخصيص نخورده تا عام مخصص باشد.
و به فرض هم كه تسليم شويم و بگوئيم همين هم تخصيص و استثناء است، تازه نتيجه مي‌گيريم كه عمل كردن به عام در ما بقي افراد كه در تحت عام باقي مانده عمل به حجت عقلائيه است و با عام غير مخصص هيچ تفاوتي ندارد.
نظير اين اشكال، اشكال ديگري نيز در آيه شريفه به نظر مي‌رسد، و آن اين است كه طريق و راه رسيدن به مقصد و فهم مراد از آيه، همان ظهور آن است و بس، و ظهور هم طريقي است ظني، پس اگر آيه دلالت كند بر حرمت پيروي از غير علم، مسلما دلالت خواهد كرد بر حرمت عمل و اخذ به ظهور خودش.
و ليكن قبلا هم گفتيم كه عمل به ظهور هر چند خودش ظني است ولي همين عمل به ظن پيروي از حجتي است علمي و عقلايي، به اين معنا كه بناي عقلا بر اين است كه ظن ظهور را حجت بدانند، پس پيروي آن، پيروي غير علم نيست.
" إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا".
اين قسمت از آيه، علت نهي" پيروي از غير علم" را بيان مي‌كند و آنچه كه بر حسب ظاهر به چشم مي‌خورد و به ذهن انسان تبادر دارد اين است كه ضمير در" كان" و در
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 208.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 129
" عنه" هر دو به كلمه" كل" برمي‌گردد، كلمه" عنه" نائب فاعل است براي اسم مفعول (مسئولا) كه به گفته زمخشري در كشاف بر آن مقدم شده است، و يا آنكه قائم مقام نايب فاعل است، و كلمه:" اولئك" اشاره است به گوش و چشم و قلب «1»، و اگر با اين كلمه كه مخصوص اشاره به صاحبان عقل است اشاره به آنها كرده از اين جهت بوده كه در اين لحاظ كه لحاظ مسئول عنه واقع شدن آنها است به منزله عقلا اعتبار مي‌شوند، و نظائر آن در قرآن كريم بسيار است كه اشاره و يا موصول مخصوص صاحبان عقل در موردي كه فاقد عقل است به كار رفته باشد.
ولي بعضي‌ها گفته‌اند: كه اصلا قبول نداريم كلمه" اولئك" مخصوص صاحبان عقل باشد، براي اينكه در كلمات اساتيد زبان عرب ديده شده كه در غير ذوي العقول هم به كار رفته است، مثلا جرير شاعر گفته:
" ذم المنازل بعد منزلة اللوي و العيش بعد اولئك الأيام"
" يعني نكوهيده شد منزلها بعد از منزل لواي معهود و نيز نكوهيده و سرزنش گشت زندگي بعد از آن چند روز".
بنا بر اين ادعا،" مسئول" و سؤال شده خود" گوش"،" چشم" و" قلب" خواهد بود كه از خود آنها پرسش مي‌شود، و آنها هم به نفع و يا ضرر آدمي شهادت مي‌دهند هم چنان كه خود قرآن فرمود:" وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ" «2».
بعضي «3» ديگر چنين به نظرشان رسيده كه ضمير" عنه" به" كل" برگشته و بقيه ضميرها به" متابعت كننده غير علم" (كه سياق بر آن دلالت دارد) برگشته است، در نتيجه مسئول همان" متابعت كننده" باشد كه از او مي‌پرسند كه چشم و گوش و فؤادش را چگونه استعمال كرد و در چه كارهايي به كار برد، و بنا بر اين معنا، در آيه شريفه التفات و توجهي از خطاب به غيبت به كار رفته و مي‌بايد گفته شود" كنت عنه مسئولا" و به هر حال معناي بعيدي است.
و معناي صحيح همان است كه ما از نظر خواننده گذرانديم، و حاصلش اين است كه: دنبال روي از چيزهايي كه علم به آنها نداري نكن، زيرا خداي سبحان به زودي از گوش و چشم و فؤاد كه وسائل تحصيل علمند بازخواست مي‌فرمايد، و حاصل تعليل آن طور كه
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 2، ص 667.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 6، ص 415.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 130
با مورد بسازد اين است كه گوش و چشم و فؤاد نعمتهايي هستند كه خداوند ارزاني داشته است تا انسان به وسيله آنها حق را از باطل تميز داده و خود را به واقع برساند، و به وسيله آنها اعتقاد و عمل حق تحصيل نمايد، و به زودي از يك يك آنها بازخواست مي‌شود كه آيا در آنچه كه كار بستي علمي به دست آوردي يا نه، و اگر به دست آوردي پيروي هم كردي يا خير؟.
مثلا از گوش مي‌پرسند آيا آنچه شنيدي از معلومها و يقينها بود يا هر كس هر چه گفت گوش دادي؟ و از چشم مي‌پرسند آيا آنچه تماشا مي‌كردي واضح و يقيني بود يا خير؟ و از قلب مي‌پرسند آنچه كه انديشيدي و يا بدان حكم كردي به آن يقين داشتي يا نه؟ گوش و چشم و قلب ناگزيرند كه حق را اعتراف نمايند، و اين اعضاء هم ناگزيرند حق را بگويند، و به آنچه كه واقع شده گواهي دهند، بنا بر اين بر هر فردي لازم است كه از پيروي كردن غير علم بپرهيزد، زيرا اعضاء و ابزاري كه وسيله تحصيل علمند به زودي عليه آدمي گواهي مي‌دهند، و مي‌پرسند آيا چشم و گوش و قلب را در علم پيروي كردي يا در غير علم؟ اگر در غير علم پيروي كردي چرا كردي؟ و آدمي در آن روز عذر موجهي نخواهد داشت.

[تعليل نهي از پيروي از غير علم به:" إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا"] ..... ص : 130

و برگشت اين معنا به اين است كه بگوئيم" لا تقف ما ليس لك به علم فانه محفوظ عليك في سمعك و بصرك و فؤادك- پيروي مكن چيزي را كه علم به صحتش نداري زيرا گوش و چشم و دل تو عليه تو شهادت خواهند داد" و بنا بر اين، آيه شريفه در معناي آيه" حَتَّي إِذا ما جاؤُها شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ ... وَ ما كُنْتُمْ تَسْتَتِرُونَ أَنْ يَشْهَدَ عَلَيْكُمْ سَمْعُكُمْ وَ لا أَبْصارُكُمْ وَ لا جُلُودُكُمْ وَ لكِنْ ظَنَنْتُمْ أَنَّ اللَّهَ لا يَعْلَمُ كَثِيراً مِمَّا تَعْمَلُونَ، وَ ذلِكُمْ ظَنُّكُمُ الَّذِي ظَنَنْتُمْ بِرَبِّكُمْ أَرْداكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ مِنَ الْخاسِرِينَ" «1» خواهد بود با اين تفاوت كه آيه مورد بحث، فؤاد را هم اضافه كرده و جزو گواهان عليه آدمي معرفي نموده، چون فؤاد همان است كه انسان هر چه را درك مي‌كند به وسيله آن درك مي‌كند و اين از
__________________________________________________
(1)تا چون همه بر دوزخ رسند آن هنگام گوش و چشمها و پوست بدنها بر جرم و گناه آنها گواهي دهند ... و آنها به اعضاء بدن گويند چگونه بر اعمال ما شهادت داديد؟ آن اعضاء جواب گويند خدايي كه همه موجودات را به نطق آورد ما را نيز گويا گردانيد و او شما را نخستين بار بيافريد و باز به سوي او بر مي‌گرديد. و شما كه اعمال زشت خود را پنهان مي‌داشتيد براي اين نبود كه گوش و چشمهاي شما و پوست بدنهايتان امروز شهادت ندهند و ليكن گناه را پنهان مي‌كرديد به گمانتان كه اكثر اعمال زشتي كه مي‌كنيد از خدا هم پنهان است و بر آن آگاه نيست ولي همان گمان باطل شما در باره خدا موجب هلاكت شما گرديد و امروز همه از زيانكاران شديد. سوره فصلت، آيات 19- 23.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 131
عجيب‌ترين مطالبي است كه انسان از آيات راجع به محشر استفاده مي‌كند، كه خداي تعالي نفس انساني انسان را مورد بازخواست قرار دهد و از او از آنچه كه در زندگي دنيا درك نموده بپرسد، و او عليه انسان كه همان خود اوست شهادت دهد.
پس كاملا روشن شد كه آيه شريفه از اقدام بر هر امري كه علم به آن نداريم نهي مي‌فرمايد، چه اينكه اعتقاد ما جهل باشد و يا عملي باشد كه نسبت به جواز آن و وجه صحتش جاهل باشد، و چه اينكه ترتيب اثر به گفته‌اي داده كه علم به درستي آن گفتار نداشته باشد.
آن وقت ذيل آيه، مطلب را چنين تعليل نموده كه چون خداوند تعالي از گوش و چشم و قلب پرسش مي‌كند، در اينجا جاي سؤالي باقي مي‌ماند كه چطور پرسش از اين اعضاء را منحصر به صورتي كرده كه آدمي دنبال غير علم را بگيرد و حال آنكه از آيه شريفه" الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلي أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ" «1» برمي‌آيد كه اعضاء و جوارح آدمي، همه به زبان مي‌آيند. چه در آن عقايد و اعمالي كه پيروي از علم شده باشد، و چه در آنها كه پيروي غير علم شده باشد.
در پاسخ مي‌گوئيم علت اعم آوردن براي تقليل يك امري اخص ضرر ندارد، و در آيه مورد بحث مي‌خواهد بفرمايد گوش و چشم و فؤاد تنها در صورت پيروي غير علم مورد بازخواست قرار مي‌گيرند.
و در مجمع البيان در معناي جمله" وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ" گفته است: يعني چيزي را كه نشنيدي به دروغ نگو شنيدم، و چيزي را كه نديده‌اي مگو ديده‌ام، و چيزي را كه علم نداري مگو اطلاع دارم (نقل از ابن عباس و قتاده) و بعضي گفته‌اند: يعني دنبال سر ديگران حرفي نزن وقتي اشخاص از نزد شما مي‌گذرند بدگوئيشان مكن (نقل از حسن) و بعضي گفته‌اند يعني شهادت دروغ مده (نقل از محمد بن حنفيه).
ليكن مطلب اين است كه آيه شريفه، عام است و شامل هر گفتار و يا كردار و يا تصميمي كه بدون علم باشد مي‌شود، گويي اينكه خداي سبحان فرموده است هيچ حرفي مزن مگر اينكه علم داشته باشي كه زدنش جائز است، و هيچ عملي انجام مده مگر آنكه علم داشته باشي كه انجام آن جائز است، و هيچ عقيده‌اي را معتقد مشو مگر بعد از آنكه يقين كني كه اعتقاد به آن جايز است «2».
__________________________________________________
(1)امروز است كه بر دهان آن كافران مهر خموشي مي‌نهيم و دستهايشان با ما سخن مي‌گويند و پاهايشان به آنچه كرده‌اند گواهي دهند. سوره يس، آيه 65.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 415.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 132
مؤلف: ليكن اين حرف اشكال دارد، زيرا عموميتش بيش از مفاد آيه است، آيه از پيروي چيزي نهي مي‌كند كه بدان علم نداشته باشيم، نه اينكه پيروي از هر گفتار و كردار و اعتقاد را نهي كرده باشد مگر تنها در صورتي كه علم به آن داشته باشيم، و معلوم است كه دومي اعم از اولي است.
و اما آن معاني و وجوهي كه در آغاز كلام خود از ابن عباس و قتاده نقل كرد، جا داشت آن را در تفسير" إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ ..." نقل كند نه در تفسير" لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ" كه معلل است، تا به پاره‌اي از مصاديق تعليل اشاره بشود.

[نهي از تكبر و گردن فرازي كردن] ..... ص : 132

" وَ لا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولًا" كلمه:" مرح" به طوري كه گفته‌اند به معناي" براي باطل، زياد خوشحالي كردن" است، و شايد قيد باطل براي اين باشد كه بفهماند خوشحالي بيرون از حد اعتدال مرح است، زيرا خوشحالي به حق آن است كه از باب شكر خدا در برابر نعمتي از نعمتهاي او صورت گيرد، و چنين خوشحالي هرگز از حد اعتدال تجاوز نمي‌كند، و اما اگر بحدي شدت يافت كه عقل را سبك نموده و آثار سبكي عقل در افعال و گفته‌ها و نشست و برخاستنش و مخصوصا در راه رفتنش نمودار شد چنين فرحي، فرح به باطل است، و جمله" لا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً" نهي است از اينكه انسان به خاطر تكبر خود را بيش از آنچه هست بزرگ بداند، و اگر مساله راه رفتن به مرح را مورد نهي قرار داد، براي اين بود كه اثر همه آن انحرافها در راه رفتن نمودارتر مي‌شود، و جمله" إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولًا" كنايه است كه اين ژست و قيافه‌اي كه به منظور اظهار قدرت و نيرو و عظمت به خود مي‌گيري وهمي بيش نيست، چون اگر دستخوش واهمه نمي‌شدي مي‌ديدي كه از تو بزرگتر و نيرومندتر وجود دارد كه تو با چنين راه رفتني نمي‌تواني آن را بشكافي و آن زمين است كه زير پاي تو است. و از تو بلندتر هم هست و آن كوه‌هاي بلند است كه خيلي از تو رشيدتر و بلندترند، آن وقت اعتراف مي‌كردي كه خيلي خوار و بي‌مقداري و انسان هيچ چيز را، ملك و عزت و سلطنت و قدرت و آقايي و مال و نه چيزهاي ديگر در اين نشاه به دست نمي‌آورد، و با داشتن آن به خود نمي‌بالد و تنها چيزي كه به دست مي‌آورد اموري هستند موهوم و خالي از حقيقت كه در خارج از درك و واهمه آدمي ذره‌اي واقعيت ندارند، بلكه اين خداي سبحان است كه دلهاي بشر را مسخر كرده كه اينگونه موهومات را واقعت بپندارند، و در عمل خود بر آنها اعتماد كنند، تا كار اين دنيا به سامان برسد، و اگر اين اوهام نبود، و بشر اسير آن نمي‌شد آدمي در دنيا زندگي نمي‌كرد، و نقشه پروردگار عالم به كرسي نمي‌نشست و حال آنكه او خواسته است تا غرض خود را به
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 133
كرسي بنشاند، و فرموده است" وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ" «1».
" كُلُّ ذلِكَ كانَ سَيِّئُهُ عِنْدَ رَبِّكَ مَكْرُوهاً".
كلمه" ذلك" به طوري كه گفته‌اند اشاره است به واجبات و محرماتي كه قبلا گفته شد، و ضمير در" سيئه" به همين كلمه، يعني به" ذلك" برمي‌گردد، و معنايش اين است كه" همه اينها كه گفته شد- يعني همه آنچه كه مورد نهي واقع شد- گناهش نزد پروردگارت مكروه است، و خداوند آن را نخواسته است".
و بنا به قرائتي كه" همزه" را به صداي بالا و" هاء" را" تاء" و كلمه را به صورت" سيئة" خوانده‌اند كلمه مزبور خبر" كان" خواهد بود، و معنايش چنين مي‌شود:" همه اينها نزد پروردگارت سيئه و مكروه است".
" ذلِكَ مِمَّا أَوْحي إِلَيْكَ رَبُّكَ مِنَ الْحِكْمَةِ".
كلمه" ذلك" اشاره است به تكاليفي كه قبلا ذكر فرمود، و اگر در اين آيه احكام فرعي دين را حكمت ناميده، از اين جهت بوده است كه هر يك مشتمل بر مصالحي است كه اجمالا از سابقه كلام فهميده مي‌شد.
" وَ لا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَتُلْقي فِي جَهَنَّمَ مَلُوماً مَدْحُوراً".
خداي سبحان از آن جهت نهي از شرك را تكرار نمود- چون قبلا هم از آن نهي كرده بود- كه خواست عظمت امر توحيد را برساند، علاوه بر اين نهي دومي به منزله پيوندي است كه آخر كلام را به اول آن وصل مي‌كند، و معناي آيه روشن و واضح است.

بحث روايتي ..... ص : 133

اشاره

در احتجاج از يزيد بن عمير بن معاويه شامي از حضرت رضا (ع) نقل كرده كه در ضمن حديثي كه در آن مساله جبر و تفويض و امر بين امرين را ذكر فرموده گفته است:
" عرض كردم آيا خداي تعالي در كار بندگان اراده و مشيتي دارد"؟ فرمود: اما در اطاعتها اراده و مشيت خدا همان امري است كه خدا در باره آنها فرموده و خشنودي است كه نسبت به انجام آنها دارد و كمك و توفيقي است كه به فاعل آنها ارزاني مي‌دارد، و اما در معصيت‌ها اراده و مشيتش همان نهيي است كه از آنها كرده و سخطي است كه نسبت به مرتكبين آنها
__________________________________________________
(1)و شما را در زمين آرامگاه و آسايشي خواهد بود تا روز مرگ. سوره بقره، آيه 36.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 134
دارد، و سنگيني بار ايشان است «1».

[رواياتي در ذيل جمله:" وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً" در باره نيكي كردن به پدر و مادر] ..... ص : 134

و در تفسير عياشي از ابي ولاد الحناط روايت كرده كه گفت: از امام صادق معناي آيه" وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً" را پرسيدم، فرمود: يعني با پدر و مادر نيكو معاشرت كني و وادارشان مكني كه مجبور شوند در حوائجشان از تو چيزي بخواهند (بلكه قبلا برايشان فراهم كني) هر چند كه خود بي نياز از آن باشند مگر نشنيدي كه خداي تعالي فرموده:" لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّي تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ" به خير و احسان نمي‌رسيد مگر زماني كه از آنچه كه دوست مي‌داريد انفاق كنيد آن گاه امام (ع) فرمود: اما اينكه فرمود:" إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُما أَوْ كِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ" معنايش اين است كه اگر خسته‌ات كردند به ايشان اف نگويي و اگر تو را زدند" وَ لا تَنْهَرْهُما" ايشان را نرنجاني" وَ قُلْ لَهُما قَوْلًا كَرِيماً" يعني در عوض بگويي خدا شما را بيامرزد، اين است قول كريم تو،" وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ" يعني ديدگان خود از نگاه پر مكني مگر به نگاه از رحمت و رقت، و صداي خود بلندتر از صداي ايشان و دست خود ما فوق دست ايشان بلند مكني و در راه از ايشان جلو نيفتي «2».
مؤلف: اين روايت را كليني نيز در كافي به سند خود از ابي ولاد الحناط از آن جناب نقل كرده است «3».
و در كافي به سند خود از حديد بن حكيم از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: كمترين عقوق والدين" اف گفتن" است، و اگر خداي تعالي از اين كمتر را سراغ داشت از آن نيز نهي مي‌كرد «4».
مؤلف: همچنين اين روايت را به سند ديگر از امام صادق (ع) نقل كرده و نيز همين معنا را به سند خود از ابي البلاد از آن حضرت روايت كرده است «5»، و عياشي هم همان را در تفسير خود از حريز از آن جناب نقل نموده، و طبرسي در مجمع البيان از حضرت رضا (ع) و آن حضرت از پدرش و پدرش از آن جناب امام صادق (ع) نقل كرده است «6»، و روايات در نيكي به پدر و مادر و حرمت عقوق چه در زندگي ايشان
__________________________________________________
(1)احتجاج، ج 2، ص 198، ط نجف.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 285، ح 39.
(3)اصول كافي، ج 2، ص 157، ح 1.
(4)اصول كافي، ج 2 ص 348، ح 1.
(5)اصول كافي، ج 2، ص 349، ح 7- 9.
(6)مجمع البيان، ج 6، ص 409.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 135
و چه بعد از مرگشان چه از طرق عامه از رسول خدا (ص) و از طرق خاصه از آن حضرت، و از امامان اهل بيت (ع) بيش از آن است كه بتوان شمرد.

[چند روايت در معناي" اوابين"] ..... ص : 135

و در مجمع از ابي عبد اللَّه (ع) در باره معناي" اواب" روايت كرده كه فرمود: اواب به معناي كسي است كه بسيار توبه مي‌كند، و متعبدي است كه همواره از گناه به سوي خدا باز مي‌گردد «1».
و در تفسير عياشي از ابي بصير از امام صادق (ع) آورده كه فرمود: اي ابا محمد بر شما باد به ورع و اجتهاد و اداي امانت و راستگويي و حسن معاشرت با هر كس كه با شما همنشين است و طول دادن سجده، كه اينها از سنت‌ها و روش توابين اوابين است، آن گاه ابو بصير اضافه كرد كه اوابين همان توابين‌اند «2».
مؤلف: و نيز از ابو بصير از آن حضرت روايت شده كه در تفسير آيه فرموده: توابين- عبادت‌پيشگانند «3».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه و حناد از علي بن ابي طالب (ع) روايت كرده كه گفت: وقتي كه سايه ميل كرد و ارواح به استراحت پرداختند (يعني هنگام عصر) حوائج خود به درگاه خداي تعالي ببريد كه آن ساعت، ساعت اوابين است، آن گاه خواند" فَإِنَّهُ كانَ لِلْأَوَّابِينَ غَفُوراً" «4».
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن حريز از علي بن الحسين (رضي اللَّه عنه) روايت كرده كه به مردي از اهل شام فرمود: آيا قرآن خوانده‌اي؟ عرض كرد: بلي، فرمود: آيا در باره بني اسرائيل نخوانده‌اي كه فرمود" وَ آتِ ذَا الْقُرْبي حَقَّهُ"؟ مرد گفت: مگر شما از آنهائيد كه خدا امر كرده حقشان داده شود؟ فرمود: آري «5».
مؤلف: اين روايت را تفسير برهان از صدوق و او به سند خود از امام (ع) و ثعلبي در تفسير خود از سدي از ابن ديلمي از آن جناب آورده‌اند «6».
و در تفسير عياشي از عبد الرحمن بن حجاج نقل كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) در باره اين آيه پرسيدم كه مي‌فرمايد:" وَ لا تُبَذِّرْ تَبْذِيراً" در جوابم فرمود: هر كس هر خرجي در غير اطاعت خدا كند مبذر است، و هر خرجي كه در راه خدا كند در آن
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 410. [.....]
(2 و 3)تفسير عياشي، ج 2، ص 286، ح 44 و 42.
(4 و 5)الدر المنثور، ج 4، ص 176.
(6) تفسير برهان، ج 2، ص 415، ح 3 و 4.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 136
خرج اقتصاد و ميانه روي را رعايت كرده است «1».
و در همان كتاب از ابي بصير از آن جناب روايت كرده كه در تفسير اين جمله فرموده است:" تبذير" آن است كه انسان هر چه دارد بدهد آن وقت خودش دست روي دست بگذارد و محتاج گردد، پرسيدم اين تبذير تبذير در حلال نيست؟ فرمود: چرا «2».
و در تفسير قمي مي‌گويد: امام صادق (ع) فرمود:" محسورا" به معناي برهنه و عريان است «3».

[رواياتي در باره اجتناب از افراط و تفريط در انفاق در ذيل آيه:" وَ لا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلي عُنُقِكَ ..."] ..... ص : 136

و در كافي به سند خود از عجلان روايت مي‌كند كه گفت وقتي در حضور حضرت صادق (ع) بودم، سائلي آمد حضرت برخاست و از ظرفي كه خرما داخل آن بود دو مشتش را پر كرد و به سائل داد، چيزي نگذشت كه سائل ديگري آمد، دو مشتي هم به او داد، آن گاه سومي آمد به او ندا داد و فرمود:" اللَّه رازقنا و اياكم- خدا روزي ده ما و شما است".
آن گاه فرمود: رسول خدا چنين بود كه احدي از او چيزي از مال دنيا نمي‌خواست مگر آنكه به او مي‌داد، زني فرزند خود را نزد آن جناب فرستاد و به او سپرد اگر رسول خدا (ص) گفت چيزي ندارم بگو پيراهنت را بده كه ما در خانه چيزي نداريم، حضرت پيراهنش را در آورد و به سويش انداخت، و در نسخه ديگري آمده، به او داد، و خدا آن حضرت را اين چنين تاديب كرد كه" لا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلي عُنُقِكَ وَ لا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً" آن گاه حضرت فرمود:" احسار" به معناي فقر و نداري است «4».
مؤلف: اين روايت را عياشي هم در تفسير خود از عجلان از آن جناب نقل كرده «5» و داستان رسول خدا (ص) را قمي هم در تفسير خود «6» و همچنين در المنثور «7» از ابن ابي حاتم از منهال بن عمرو و از ابن جرير طبري از ابن مسعود آورده‌اند.
و در كافي به سند خود از مسعدة بن صدقه از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمود: خداوند در اين آيه رسول خدا را تعليم مي‌دهد كه چطور بايد انفاق كند، و داستانش
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 288، ح 55.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 288، ح 4.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 19.
(4)فروع كافي، ج 4، ص 55، ح 7.
(5)تفسير عياشي، ج 2، ص 289، ح 59.
(6)تفسير قمي، ج 2، ص 18.
(7)الدر المنثور، ج 4، ص 178.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 137
اين است كه چند وقيه پول طلا نزدش مانده بود دلش نمي‌خواست شب آنها را نزد خود نگهدارد لذا همه را صدقه داد، و چون صبح شد چيزي در دست نداشت، و اتفاقا سائلي مراجعه نموده و چيزي خواست، و وقتي فهميد چيزي ندارد آن جناب را ملامت كرده و حضرت غمناك شد، زيرا از يك سو چيزي در دست نداشت و از سوي ديگر چون دلسوز و رقيق القلب بود، از وضع مرد متاثر شد، لذا خداي تعالي وي را به وسيله اين آيه مؤدب نمود كه:" لا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً ..." خاطر نشانش كرد كه چه بسا مردم از تو درخواستي كنند كه اگر عذر بياوري عذرت را نپذيرند، پس هيچوقت نبايد همه آنچه را كه در دست داري به يك نفر بدهي و دست خالي بماني «1».
و در تفسير عياشي از ابن سنان از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير:" وَ لا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلي عُنُقِكَ" دستها را در هم قفل كرد و فرمود يعني اينطور (و دست خود به گردن حلقه كرد) و در ذيل جمله" وَ لا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ" كف دست خود را باز نموده و فرمود يعني اينچنين «2».
و در تفسير عياشي از ابن سنان از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي مي‌گويد: خدمت آن حضرت عرض كردم:" املاق" چيست؟ فرمود: املاق به معناي افلاس است «3».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم از قتاده و او از حسن روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ لا تَقْرَبُوا الزِّني إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً" گفته است: رسول خدا (ص) بارها مي‌فرمود:" بنده خدا در حيني كه زنا مي‌كند ايمان به خدا ندارد، و در حيني كه بهتان مي‌زند ايمان به خدا ندارد، و در حيني كه دزدي مي‌كند ايمان به خدا ندارد، و در حيني كه شراب مي‌خورد ايمان به خدا ندارد، و در حيني كه خيانت مي‌كند ايمان به خدا ندارد" پرسيدند: يا رسول اللَّه به خدا سوگند ما خيال مي‌كرديم اين كارها با ايمان سازگار هست، رسول خدا (ص) فرمود اگر يكي از اين كارها از آدمي سر بزند ايمان از قلبش بيرون مي‌رود، و اگر توبه كند توبه‌اش قبول مي‌شود «4».
مؤلف: اين حديث به طرق ديگري از عايشه و ابي هريرة نيز روايت شده، و از طرق
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 5، ص 67، ح 1.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 289، ح 60، با اختلاف در سند.
(3)تفسير عياشي، ج 2، ص 289، ح 63.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 179. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 138
اهل بيت (ع) هم چنين مضموني رسيده كه روح ايمان در حين معصيت از آدمي جدا مي‌شود.

[چند روايت در ذيل آيه:" وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً ..."] ..... ص : 138

و در كافي به سند خود از اسحاق بن عمار روايت كرده كه گفت: به حضرت ابي الحسن (ع) عرض كردم خداي عز و جل مي‌فرمايد:" وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً فَلا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ إِنَّهُ كانَ مَنْصُوراً" مقصود از اين اسراف چيست كه خدا از آن نهي مي‌كند؟ فرمود: مقصود اين است كه به جاي قاتل شخص بي‌گناهي را بكشي و يا قاتل را مثله كني، عرض كردم، پس معناي جمله:" إِنَّهُ كانَ مَنْصُوراً" چيست؟ فرمود: چه نصرتي بالاتر از اين كه قاتل را دست بسته در اختيار اولياي مقتول بگذارند تا اگر خواستند به قتل برسانند البته اين در صورتي است كه پيامد و تالي فاسدي در بين نباشد، و اثر سوء ديني و يا دنيايي به بار نياورد «1».
و در تفسير عياشي از ابي العباس روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) پيرامون دو نفر كه شخصي را به شركت كشته بودند سؤال كردم فرمود: صاحب خون يعني اولياي مقتول مي‌توانند يكي از آن دو نفر را بكشند، و هر يك را كشتند نصف ديه او را آن ديگري به ورثه‌اش مي‌دهد و همچنين اگر مردي زني را كشت اگر اولياي مقتول قبول كردند كه خونبها بگيرند هيچ و اگر جز كشتن قاتل را رضا ندادند مي‌توانند قاتل را بكشند و نصف ديه‌اش را هم به ورثه‌اش بپردازند، اين است معناي كلام خداي تعالي كه مي‌فرمايد:" فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً فَلا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ" «2».
مؤلف: و در معناي اين دو روايت روايات ديگري نيز هست، مثلا الدر المنثور از بيهقي نقل كرده كه او در سنن خود از زيد بن اسلم روايت كرده كه گفت: مردم را در جاهليت رسم چنين بود كه اگر مردي از يك فاميلي كسي را مي‌كشت از آن قوم و قبيله راضي نمي‌شدند، مگر بعد از آنكه يكي از بزرگان و رؤساي ايشان را بكشند، البته اين در صورتي بود كه قاتل خودش از رؤساء نباشد، خداي تعالي در اين آيه ايشان را اندرز نموده و مي‌فرمايد" وَ لا تَقْتُلُوا- تا آنجا كه مي‌فرمايد- فَلا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ" «3».
و در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه" وَ زِنُوا بِالْقِسْطاسِ الْمُسْتَقِيمِ" گفته: كه در روايت ابي الجارود نقل شده كه امام ابي جعفر (ع) در معناي قسطاس مستقيم
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 7، ص 370، ح 7.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 290، ح 66.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 181.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 139
فرموده كه:" قسطاس مستقيم" آن ميزاني را گويند كه زبانه (شاهين) داشته باشد «1».
مؤلف: مقصود از ذكر زبانه اين است كه استقامت را برساند كه معمولا ترازوهاي دو كفه‌اي اين حال را دارند.

[رواياتي در باره پيروي نكردن از غير علم و تقسيم شدن ايمان، بر اعضاء و جوارح (إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ ...)] ..... ص : 139

و در تفسير عياشي از ابي عمر و زبيري از امام صادق (ع) نقل كرده كه فرمود: خداي تبارك و تعالي ايمان را بر همه اعضاء و جوارح آدمي واجب كرده و بر همه تقسيم نموده است، پس هيچ عضوي نيست مگر آنكه موظف است به ايماني مخصوص به خود، غير از آن ايماني كه عضو ديگر موظف بر آن است، يك عضو آدمي دو چشم او است كه با آن مي‌بيند و يكي دو پاي او است كه با آن راه مي‌رود.
بر چشم واجب كرده كه به آنچه حرام است ننگرد، و آنچه را كه خدا نهي كرده و حلال نيست نبيند اين عمل ايمان چشم است، و فرموده:" لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا" اين وظيفه چشم و ايمان او است ...
و همچنين بر دو پاي آدمي واجب كرده كه به سوي معاصي الهي نرود، و به سوي آنچه كه خدا واجب كرده حركت كند، و فرموده" لا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولًا" و نيز فرموده" وَ اقْصِدْ فِي مَشْيِكَ وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ إِنَّ أَنْكَرَ الْأَصْواتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرِ" «2».
مؤلف: اين روايت را كافي هم به سند خود از ابي عمر و زبيري از آن جناب در ضمن حديث مفصلي نقل كرده «3».
و در همان كتاب از ابي جعفر روايت كرده كه گفت: نزد امام صادق (ع) بودم كه مردي خدمت آن حضرت عرض كرد: پدر و مادرم فداي تو باد، من كنيفي دارم و وارد آن كنيف (مستراح) مي‌شوم تا رفع حاجت كنم، در همسايگي ما اشخاصي هستند كه كنيزان آوازه‌خوان دارند، آواز مي‌خوانند و موسيقي مي‌نوازند، و چه بسا مي‌شود من نشستن در آنجا را طول مي‌دهم تا صداي آنها را بشنوم، اين عمل چطور است؟ فرمود: اينكار را مكن عرض كرد به خدا قسم من هرگز به سراغ آنها نرفته‌ام و نمي‌روم، بلكه صدايي است كه از ايشان مي‌شنوم، فرمود: مگر كلام خداي را نشنيدي كه مي‌فرمايد:" إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا"؟.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 19.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 293، ح 77.
(3)اصول كافي، ج 2، ص 33، ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 140
عرض كرد: نه به خدا سوگند، مثل اينكه تا كنون اين آيه را از كتاب خدا نشنيده بودم نه از عجم و نه از عرب، ديگر چنين عملي را تكرار نمي‌كنم ان شاء اللَّه، و نسبت به گذشته هم استغفار مي‌كنم.
فرمود: برخيز و غسل كن و آنچه مي‌تواني نماز بخوان، چون تا كنون در كار بزرگي مشغول بوده‌اي و چقدر حال بدي داشتي اگر بر اين حال مي‌مردي، شكر مي‌كنم خدا را كه متوجه شدي و از او درخواست مي‌كنم كه از هر بدي كه از تو ديده صرفنظر كند. آري خداي تعالي كراهت ندارد مگر از هر كار زشت تو، كارهاي زشت را بگذار براي اهلش، چون هر چيزي در عالم اهلي دارد «1».
مؤلف: اين روايت را شيخ طوسي رضوان اللَّه عليه در كتاب تهذيب «2» از آن جناب و كليني در كافي از مسعدة بن زياد از آن جناب نقل كرده‌اند «3».
و نيز در همان كتاب از حسين بن هارون از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ ..." فرمود: خداي تعالي از گوش مي‌پرسد كه چه شنيدي و از چشم سؤال مي‌كند كه به چه چيز نگريستي و از قلب پرسش مي‌كند كه بر چه چيزهايي معتقد شدي «4».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ ..." گفته است: معصوم (ع) فرموده احدي را از آنچه كه به آن علم نداري پيروي مكن، كه رسول خدا (ص) فرمود: هر كس به مردي مؤمن و يا زني مؤمنه تهمت بزند خداوند او را در طينت خبال نگه مي‌دارد تا از عهده آنچه گفته برآيد «5».
مؤلف: طينت خبال در روايت ابن ابي يعفور از امام صادق (ع) به نقل از كافي، به چركي تفسير شده كه از عورت زنان بدكار بيرون مي‌آيد، و از طرق اهل سنت از ابو ذر و انس از رسول خدا (ص) معنايي نظير آن روايت شده است.
و روايات- بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد- بعضيها مفسر مورد آيه به خصوص است، و بعضي ديگرش مفسر عموم تعليل آيه است، هم چنان كه در بيان گذشته هم اشاره شده.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 292 ح 76.
(2)تهذيب، ج 1، ص 116، ح 36.
(3)كافي، ج 6، ص 432، ح 10.
(4)تفسير عياشي، ج 2، ص 292، ح 75.
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 19.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 141

[سوره الإسراء (17): آيات 40 تا 55] ..... ص : 141

اشاره

أَ فَأَصْفاكُمْ رَبُّكُمْ بِالْبَنِينَ وَ اتَّخَذَ مِنَ الْمَلائِكَةِ إِناثاً إِنَّكُمْ لَتَقُولُونَ قَوْلاً عَظِيماً (40) وَ لَقَدْ صَرَّفْنا فِي هذَا الْقُرْآنِ لِيَذَّكَّرُوا وَ ما يَزِيدُهُمْ إِلاَّ نُفُوراً (41) قُلْ لَوْ كانَ مَعَهُ آلِهَةٌ كَما يَقُولُونَ إِذاً لابْتَغَوْا إِلي ذِي الْعَرْشِ سَبِيلاً (42) سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًّا كَبِيراً (43) تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِيهِنَّ وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ إِنَّهُ كانَ حَلِيماً غَفُوراً (44)
وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً (45) وَ جَعَلْنا عَلي قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فِي آذانِهِمْ وَقْراً وَ إِذا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِي الْقُرْآنِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلي أَدْبارِهِمْ نُفُوراً (46) نَحْنُ أَعْلَمُ بِما يَسْتَمِعُونَ بِهِ إِذْ يَسْتَمِعُونَ إِلَيْكَ وَ إِذْ هُمْ نَجْوي إِذْ يَقُولُ الظَّالِمُونَ إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلاَّ رَجُلاً مَسْحُوراً (47) انْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ الْأَمْثالَ فَضَلُّوا فَلا يَسْتَطِيعُونَ سَبِيلاً (48) وَ قالُوا أَ إِذا كُنَّا عِظاماً وَ رُفاتاً أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقاً جَدِيداً (49)
قُلْ كُونُوا حِجارَةً أَوْ حَدِيداً (50) أَوْ خَلْقاً مِمَّا يَكْبُرُ فِي صُدُورِكُمْ فَسَيَقُولُونَ مَنْ يُعِيدُنا قُلِ الَّذِي فَطَرَكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ فَسَيُنْغِضُونَ إِلَيْكَ رُؤُسَهُمْ وَ يَقُولُونَ مَتي هُوَ قُلْ عَسي أَنْ يَكُونَ قَرِيباً (51) يَوْمَ يَدْعُوكُمْ فَتَسْتَجِيبُونَ بِحَمْدِهِ وَ تَظُنُّونَ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلاَّ قَلِيلاً (52) وَ قُلْ لِعِبادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ الشَّيْطانَ يَنْزَغُ بَيْنَهُمْ إِنَّ الشَّيْطانَ كانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوًّا مُبِيناً (53) رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِكُمْ إِنْ يَشَأْ يَرْحَمْكُمْ أَوْ إِنْ يَشَأْ يُعَذِّبْكُمْ وَ ما أَرْسَلْناكَ عَلَيْهِمْ وَكِيلاً (54)
وَ رَبُّكَ أَعْلَمُ بِمَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ النَّبِيِّينَ عَلي بَعْضٍ وَ آتَيْنا داوُدَ زَبُوراً (55)
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 142

ترجمه آيات ..... ص : 142

(خداياني ديگر اتخاذ نموده آنها را دختران خدا مي‌دانند؟) آيا خدا شما را از خود محترم‌تر مي‌داند كه پسران را به شما داده و از ملائكه دختران را خود گرفته، با اين سخن گناه بزرگي مرتكب مي‌شويد (40).
ما در اين قرآن دلائل و مثلها مكرر ذكر كرديم تا ايشان متذكر گردند ولي جز دوري بيشتر در ايشان اثري نبخشيد (41).
بگو اگر با او آلهه‌اي مي‌بود آن طور كه ايشان مي‌گويند، در مقام غلبه يافتن بر خداي صاحب عرش برمي‌آمدند و راهي براي رسيدن به اين هدف مي‌جستند (42).
منزه و متعالي است خدا از آنچه آنان مي‌گويند و بسيار بزرگتر از آن است (43).
همه آسمانهاي هفتگانه و زمين و موجوداتي كه بين آنهاست همه او را منزه مي‌دارند، و اصولا هيچ موجودي نيست مگر آنكه با حمدش خداوند را منزه مي‌دارد ولي شما تسبيح آنها را نمي‌فهميد كه او همواره بردبار و آمرزنده است (44).
و چون قرآن را مي‌خواني ما ميان تو و ميان كساني كه به روز جزا ايمان نمي‌آورند حجابي ساتر قرار مي‌دهيم (45).
و بر دلهايشان پرده افكنيم تا از اينكه قرآن را بفهمند مانع شود، و نيز در گوشهايشان كري و چون پروردگارت را به تنهايي در قرآن ياد مي‌كني پشت مي‌كنند و مي‌روند (46).
ما بهتر مي‌دانيم كه غرض ايشان از اينكه مي‌آيند قرآن خواندن تو را بشنوند چيست؟ و نيز بهتر مي‌دانيم كه پس از شنيدن آهسته با هم چه مي‌گويند، ستمكاران مي‌گويند: جز از مردي جادو شده پيروي نمي‌كنيد (47).
ببين چگونه برايت مثل‌ها مي‌زنند گمراه شده‌اند و ديگر راهي پيدا نمي‌كنند (48).
و (نيز) گفتند: آيا بعد از آنكه استخوان شديم و پوسيده گشتيم دو مرتبه به خلقتي از نو زنده مي‌شويم (49).
بگو (استخوان كه سهل است) اگر سنگ و آهن و يا هر چه كه به نظرتان سخت‌تر از آن نيست بوده
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 143
باشيد نمي‌توانيد جلو بعث خداي را بگيريد (50).
دوباره مي‌پرسند چه كسي ما را برمي‌گرداند؟ بگو همان كه بار اول خلقتان كرد اين دفعه سرهايشان را به عنوان مسخره كردن برايت تكان مي‌دهند، و مي‌گويند: اين چه وقت خواهد بود؟ بگو شايد نزديك باشد (51).
و آن روزي است كه شما را صدا مي‌زنند و شما در حالي كه حمد خدا مي‌گوئيد آن دعوت را اجابت مي‌كنيد. و به نظرتان چنين مي‌آيد كه جز چند ساعتي نيارميده‌ايد (52).
و به بندگانم بگو سخني كه بهتر است بگوئيد، چون شيطان مي‌خواهد ميان آنان كدورت بيفكند كه شيطان براي انسان دشمني آشكار است (53).
پروردگارتان شما را بهتر مي‌شناسد اگر بخواهد به شما رحم مي‌كند، و يا اگر بخواهد عذابتان مي‌كند، و ما تو را نفرستاده‌ايم كه وكيل ايشان باشي (54).
و پروردگارتان داناتر به هر كسي است كه در آسمانها و زمين است و ما بعضي پيامبران را بر بعضي ديگر برتري داديم و به داوود زبور داديم (55).

بيان آيات ..... ص : 143

اشاره

در اين آيات مساله توحيد و سرزنش مشركين دنبال شده است كه چگونه خداياني براي خود درست كرده‌اند، و ملائكه كرام را زناني پنداشته‌اند، و چگونه با آمدن قرآن و ادله توحيد آن، باز هم متنبه نشده و آيات قرآني را نمي‌فهمند، و در عوض فرستاده ما را و مساله بعث و نشور را مسخره مي‌كنند، و سخنان زشتي در باره خدا مي‌گويند، و همچنين مطالبي ديگر.
" أَ فَأَصْفاكُمْ رَبُّكُمْ بِالْبَنِينَ وَ اتَّخَذَ مِنَ الْمَلائِكَةِ إِناثاً إِنَّكُمْ لَتَقُولُونَ قَوْلًا عَظِيماً".
كلمه" اصفاء" به معناي اخلاص است، در مجمع البيان گفته است: وقتي مي‌گويي" اصفيت فلانا بالشي‌ء" معنايش اين است كه" من فلاني را نسبت به فلان چيز مقدم بر خود داشتم" «1».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 416.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 144
اين آيه خطاب به آن دسته از مشركين است كه مي‌گفتند: ملائكه دختران خدا هستند، و يا بعضي از ملائكه دختران اويند، استفهامي كه در آن شده استفهام انكاري است، و اگر به جاي" بنات- دختران" كلمه" اناث- زنان" را آورد از اين جهت بود كه ايشان جنس زن را پست مي‌دانستند.
و معناي آيه اين است كه وقتي خداي سبحان پروردگار شما باشد، و پروردگار ديگري نداشته باشيد و او همان كسي باشد كه اختياردار هر چيزي است آن وقت آيا جا دارد كه بگوئيد شما را بر خودش مقدم داشته و به شما پسر داده و از جنس اولاد، جز دختران نصيب خود نكرده است؟! و ملائكه را كه به خيال شما از جنس زنانند به خود اختصاص داده؟
راستي حرف بزرگي مي‌زنيد كه تبعات و آثار سوء آن بسيار بزرگ است.

[تصريف آيات (تنوع بيان و احتجاج) به منظور متذكر شدن شنوندگان] ..... ص : 144

" وَ لَقَدْ صَرَّفْنا فِي هذَا الْقُرْآنِ لِيَذَّكَّرُوا وَ ما يَزِيدُهُمْ إِلَّا نُفُوراً".
در مفردات مي‌گويد كلمه:" صرف" به معناي برگرداندن چيزي است از حالي به حالي، و يا عوض كردن آن با غير آن است، كلمه" تصريف" نيز به همين معنا است، با اين تفاوت كه تصريف علاوه بر آنچه كه صرف آن را افاده مي‌كند تكثير را هم مي‌رساند، و بيشتر در جايي به كار مي‌رود كه در مورد گرداندن و تغيير دادن چيزي است از حالي به حالي و يا از امري به امري، و معناي" تصريف الرياح" به معناي حركت دادن و گرداندن بادها است از حالي به حالي، و همچنين در جمله" وَ صَرَّفْنَا الْآياتِ" و جمله" وَ صَرَّفْنا فِيهِ مِنَ الْوَعِيدِ" و نيز از اين باب است تصريف كلام و تصريف درهم «1».
و نيز در معناي" نفور" گفته است" نفر" هم به معناي تنفر شديد از چيزي است و هم به سوي چيزي مانند" فزع" كه هم به معناي ترس از چيزي است و هم به سوي چيزي، پس وقتي گفته مي‌شود:" ما زادَهُمْ إِلَّا نُفُوراً" و يا" ما يَزِيدُهُمْ إِلَّا نُفُوراً" معناي فوق مورد نظر است «2».
پس به شهادت سياق معناي جمله" وَ لَقَدْ صَرَّفْنا فِي هذَا الْقُرْآنِ لِيَذَّكَّرُوا" اين خواهد شد كه قسم مي‌خورم به تحقيق گفتار در پيرامون مساله توحيد و نفي شريك را در اين آيه قرآن چند جور عوض كرديم هر بار با بيان ديگري غير از بيان قبل احتجاج نموديم، هر دفعه لحن آن را عوض كرديم، عبارتها عوض شد بيانها مختلف گرديد بلكه اينها به فكر بيفتند، و متذكر شوند،
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" صرف".
(2)مفردات راغب، ماده" نفر". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 145
و حق بر ايشان روشن شود.
" وَ ما يَزِيدُهُمْ إِلَّا نُفُوراً"- يعني اين عوض كردنها سرانجام اثري جز روي‌گرداني بيشتر از اين راهنماييها اثري نبخشيد.
در اين آيه شريفه التفاتي به كار رفته، اول سياق كلام سياق خطاب بود بعدا موضع غيبت به خود گرفت تا اين معنا را بفهماند كه اينان بعد از آنكه كارشان بدينجا كشيد ديگر قابل خطاب و تكلم نيستند.

[با اينكه ثمره تصريف آيات ازدياد نفرت كفار بوده، حكمت نزول آيات چه بوده است؟] ..... ص : 145

در مجمع البيان مي‌گويد:" اگر بگويي وقتي خدا مي‌دانست كه ثمره تصريف آيات همان زياد شدن نفرت مردم است، ديگر چرا اين آيات را نازل كرد و حكمت آن چه بود؟".
بعضي در پاسخ اين اشكال گفته‌اند كه حكمتش اين بوده كه حجت را برطرف تمام نموده و در اظهار دلائل و فراهم نمودن زمينه براي تكليف، جاي عذري باقي نگذارد، علاوه بر اين نازل شدن و نشدنش نسبت به همه مساوي نبود، بلكه براي عده‌اي فرق داشت زيرا عده‌اي با نازل شدن اين آيات اصلاح مي‌شوند، همينها هم كه از ايمان فرار مي‌كنند فسادهاي بزرگتري را به راه مي‌انداختند، پس حكمت اقتضا كرد كه اين معاني در همين آيات نازل شود، و اگر موقع ديدن آيات و دلائل، نفور خود را زياد كردند از اين جهت بود كه آنها اين آيات را شبهه و حيله مي‌پنداشتند، و نمي‌توانستند در باره آنها درست فكر كنند «1».
و اينكه گفت" همينها هم كه از ايمان فرار مي‌كنند فسادهاي بزرگتري به راه مي‌انداختند" بي‌اشكال نيست، زيرا زياد شدن نفور ايشان ايشان را به جحود و لجبازي و دشمني با حق و جلوگيري از پيشرفت آن، وادار مي‌كرد و در باب دعوت چه فسادي بزرگ‌تر از اين!.
و ليكن اين را هم بايد دانست كه كفر و لجبازي و نفور از حق، و دشمني با آن، همين طور كه صاحبان خود را آزار نموده و ايشان را به هلاكت سوق مي‌دهد به همان اندازه به نفع صاحبان ايمان و راضيان از رضاي خدا و تسليم شدگان در برابر حق تمام مي‌شود، زيرا اگر براي اين صفات نيك و خصال ستوده مقابلهايي پيدا نمي‌شد واقعيت قدر آنها معلوم نمي‌گرديد (دقت فرمائيد) پس حكمت اقتضا مي‌كرد كه حجت تمام شود، و همچنين در تماميت خود رو به ازدياد رود تا از افراد شقي تمامي آن شقاوتي را كه در طاقت و وسعش هست بيرون افكنده و افراد سعيد هم با مساعي مختلف خود درجاتي مقابل دركات اشقياء طي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 417.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 146
كنند هم چنان كه فرمود:" كُلًّا نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً" (آيه 20 همين سوره).

[تقرير استدلال براي نفي شريك به اينكه اگر با خدا آلهه‌اي مي‌بود راهي به سوي خداي ذي العرش جستجو مي‌كردند (إِذاً لَابْتَغَوْا إِلي ذِي الْعَرْشِ سَبِيلًا)] ..... ص : 146

" قُلْ لَوْ كانَ مَعَهُ آلِهَةٌ كَما يَقُولُونَ إِذاً لَابْتَغَوْا إِلي ذِي الْعَرْشِ سَبِيلًا".
باز هم از خطاب ايشان اعراض نموده خطاب را متوجه رسول خود نمود، و دستور داد كه با ايشان همكلام شود، و در امر توحيد و شرك نورزيدن با ايشان گفتگو كند و چون ايشان معتقد به خداياني غير از خداي تعالي بودند كه هر يك بر حسب اختلاف درجاتشان جهات مختلف عالم را تدبير مي‌كنند، يكي اله و رب آسمان، ديگري اله و رب زمين، سومي خداي جنگ و چهارمي خداي قريش و همچنين خدايان ديگر ...
و نيز چون اين خدايان را شريكهاي خدا در تدبير عالم مي‌دانستند قهرا بايد براي هر يك از آنها بر حسب ربوبيتشان سهمي از ملك قائل مي‌شدند، و با اينكه ملك از توابع خلقت است كه به اعتراف خود ايشان مختص به خداي سبحان است، ناگزير بايد بگويند غير خدا هم مالك مي‌شود، و وقتي خدايان ديگر را مالك دانستند ناگزيرند آنها را به جنگ با خدا هم روانه كنند، چون علاقه به ملك غريزي هر مالكي است، و هر صاحب قدرت و سلطنتي قدرت و سلطنت خود را دوست مي‌دارد، و قهرا هر يك از خداها نيز مي‌خواهند كه با خدا در ملكش منازعه نموده و ملك خداي را از دستش بگيرند و خود به تنهايي مالك باشند، و عزت و هيمنه سلطنت مختص به او گردد (تعالي اللَّه عن ذلك).
پس خلاصه احتجاج اين است كه اگر آن طور كه شما پنداشته‌ايد با خداي تعالي اللَّه ديگري هم وجود مي‌داشت آن وقت ممكن مي‌شد كه كسي غير خدا چيزي از ملك خدا به چنگ آورد، هر چند كه ملكيت از لوازم ذات فياض خداوندي است، كه وجود هر چيز از افاضات او است، آن وقت به طور قهر، خدايان در مقام نزاع با خدا برمي‌آمدند، چون ملك دوستي و سلطنت خواهي امري است ارتكازي در تمامي موجودات و همين علاقه به ملكيت آلهه او را وادار مي‌كرد تا ملك خداي را از كفش بيرون كرده و او را از عرش خود به زير بكشند، و روز به روز به ملكيت خود بيفزايند حال به كداميك از اين حرفها ملتزم مي‌شوند؟
(تعالي اللَّه عن ذلك).
پس اينكه فرمود:" إِذاً لَابْتَغَوْا إِلي ذِي الْعَرْشِ سَبِيلًا" معنايش اين است كه در جستجوي راهي هستند كه باشد به خدا دست يابند، و بر او و ملك و سلطنت او غالب شوند، و تعبير از خدا به عبارت" ذِي الْعَرْشِ" براي اين بود كه بفهماند اگر در جستجوي راه به سوي خدا هستند براي اين است كه خدا داراي عرش است مي‌خواهند عرش او را بگيرند و بر آن تكيه زنند.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 147
از اينجا معلوم مي‌شود اينكه بعضي «1» گفته‌اند استدلالي كه در آيه شده نظير استدلال در آيه" لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا" «2» است حرف صحيحي نيست.
زيرا مقدمات استدلال در اين دو آيه با هم مختلف است، هر چند هر دو نفي شريك را اثبات مي‌كند، و ليكن آيه مورد بحث، از اين راه شريك را براي خدا نفي مي‌كند كه اگر شركاء ديگري در كار بودند حتما در مقام غلبه بر خدا و تسخير عرش او برمي‌آمدند، و ملك و سلطنت او را مي‌گرفتند.
و در سوره انبياء از اين راه نفي مي‌كند كه اصلا بودن شريك مايه اختلاف در تدبير مي‌شد، و اين نيز منجر به فساد نظام مي‌گرديد، هر چند در مقام غلبه بر خداي تعالي هم برنيايند، پس حق مطلب اين است كه دليل در آيه مورد بحث غير از دليلي است كه در آن آيه است، آيه‌اي كه از نظر استدلال نزديك به آيه سوره انبياء است، آيه" إِذاً لَذَهَبَ كُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ وَ لَعَلا بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ" «3» مي‌باشد.
و همچنين معلوم مي‌شود اين تفسير هم كه از بعضي از قدماي مفسرين نقل شده كه گفته‌اند" مراد از جستجوي راهي به سوي خداي ذي العرش اين است كه راهي به او پيدا كنند تا مقرب درگاه او شوند" «4» نيز صحيح نيست، و چنانچه بخواهيم آن را توجيه نموده و بگوئيم" اگر با خدا خدايان ديگر مي‌بود آن طور كه مشركين پنداشته‌اند، حتما آن خدايان در مقام تقرب به خداي تعالي برمي‌آمدند، چون مي‌دانستند كه او ما فوق ايشان است، و كسي كه محتاج به ما فوق خود باشد اله و خدا نيست و الوهيت با احتياج و زير دستي نمي‌سازد" راه بيهوده‌اي پيموده‌ايم.
زيرا سياق خود بر خلاف آن شهادت مي‌دهد، اولا اينكه خدا را به وصف" ذِي الْعَرْشِ" توصيف مي‌كند و اين شاهد گويايي است بر اينكه مي‌خواهد بفهماند آنچه مشركين در باره خدا خيال كرده‌اند با ساحت كبريايي و عظمت او نمي‌سازد، و ثانيا دنبالش فرموده:
" سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يَقُولُونَ" كه اين نيز مي‌رساند كه اعتقاد مشركين محذور بزرگي در بر
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 82.
(2)سوره انبياء، آيه 22.
(3)آن وقت هر الهي به كار مخلوق خود مي‌پرداخت، و ديگر اينكه بعضي مسلط بر بعضي ديگر مي‌شد. سوره مؤمنون، آيه 91.
(4)تفسير ابو الفتوح رازي، ج 7، ص 236.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 148
دارد كه ساحت عظمت خدا آن را تحمل نمي‌كند، و آن اين است كه ملك خدا در معرض تهاجم غير قرار بگيرد، و اصولا ملكش ملكي باشد كه به حسب طبع قابل سلب بوده و انتقالش به غير، ممكن باشد.
" سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًّا كَبِيراً".
كلمه" تعالي" به معناي نهايت درجه علو است، و به همين جهت مفعول مطلق يعني" علوا" با وصف" كبيرا" توصيف شده، و به كلام معناي" تعالي تعاليا" داده، اين آيه خداي تعالي را از آنچه كه مشركين در باره‌اش گفته‌اند و خدايان ديگري در مقابل او پنداشته‌اند و ملك او را قابل زوال دانسته‌اند منزه مي‌دارد.
" تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِيهِنَّ وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ ...".
اين آيه و ما قبلش هر چند كه مانند آيه" وَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ" «1» در مقام تعظيم و تنزيه خدا قرار دارد و ليكن در عين حال به وجهي به درد حجت قبلي نيز مي‌خورد، و تقريبا مقدمه‌اي را مي‌ماند كه حجت نامبرده را يعني جمله" لَوْ كانَ مَعَهُ آلِهَةٌ كَما يَقُولُونَ" را تكميل مي‌كند، چه حجت مزبور به اصطلاح منطق يك قياس استثنايي است، و آنكه به منزله استثناء است مساله تسبيح موجودات براي خداي سبحان است كه آيه مورد بحث متضمن آن است، و صورت اين قياس چنين است، اگر چنانچه با خداي تعالي خدايان ديگري هم مي‌بود، هر آينه ملك و سلطنتش در معرض نزاع و هجوم قرار مي‌گرفت و ليكن ملك آسمانها و زمين و هر چه كه در آنها است خداي را از بودن آلهه ديگر منزه مي‌دارد، و شهادت مي‌دهد بر اينكه خداوند در ملك شريكي ندارد، و جز از خود او آغاز نشده، و جز به سوي خود او منتهي نمي‌شود، و جز به ذات او متقوم نيست، و از در خضوع جز او را سجده نمي‌كند، پس معلوم مي‌شود كه كسي جز او مالك نبوده و صلاحيت ملك را ندارد، پس رب ديگري غير او نيست.
ممكن هم هست كه اين دو آيه يعني آيه" سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًّا كَبِيراً" و آيه" تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ ..." روي هم معناي استثناي در قياس مزبور را بدهند، و تقدير اين باشد: اگر با او آلهه ديگري مي‌بود حتما در مقام غلبه بر او و عزل او و گرفتن ملك او بر مي‌آمدند، و ليكن خداي سبحان را هم ذات فياضش كه قوام هر چيز به او است او را تنزيه نموده و ربوبيتش را جدا شدني از او و قابل انتقال به غير او نمي‌داند و هم ملك او كه همان
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 116.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 149
آسمان‌ها و زمين و موجودات در آنها است به ذات خود او را منزه دانسته و تسبيحش مي‌گويند.
براي اينكه اين موجودات قائم به ذات خود نيستند، و قوام ذاتشان به خداي سبحان است، به طوري كه اگر يك چشم به هم زدن ارتباطش با خدا قطع شده و يا از او محجوب گردد فاني و معدوم مي‌شود، پس با او الهي ديگر نيست، و ملك و ربوبيت او چيزي نيست كه ممكن باشد غير او در صدد برآيد كه از او بگيرد (دقت فرمائيد).
و به هر حال چه آن گونه باشد و چه اينگونه جمله:" تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِيهِنَّ" براي اجزاي عالم همين اجزايي كه مي‌بينم اثبات تسبيح مي‌كند، و مي‌فهماند كه تمامي آنچه در آسمانها و زمين است خداي را از آنچه كه جاهلان برايش درست مي‌كنند و به او نسبت مي‌دهند منزه مي‌دارند.

تسبيح سنگ و چوب به چه معنا است؟ ..... ص : 149

تسبيح به معناي منزه داشتن است، كه با زبان انجام شود، مثلا گفته شود" سبحان اللَّه" ولي وقتي حقيقت كلام عبارت باشد از فهماندن و كشف از ما في الضمير و اشاره و راهنمايي به منوي خود، اين فهماندن و كشف به هر طريقي كه صورت گيرد كلام خواهد بود هر چند كه با زبان نباشد، آري اين انسان است كه براي نشان دادن منويات خود و اشاره بدانها راهي ندارد كه از طريق تكوين انجامش دهد، مثلا منوي خود را در دل طرف خلق كند لذا ناگزير است كه براي اين كار الفاظ را استخدام نموده و به وسيله الفاظ كه عبارت است از صوتهايي كه هر يك براي يك معنا قرار داده شده مخاطب خود را به آنچه كه در دل دارد خبردار سازد و قهرا روش و سنت تفهيم و تفهم بر همين استخدام الفاظ جريان يافته، البته چه بسا كه براي پاره‌اي مقاصد خود از اشاره با دست و سر و يا غير آن و چه بسا از كتابت و نصب علامات نيز استفاده كند.
و اگر بشر راه ديگري جز استخدام الفاظ و يا اشاره و نصب علامت نداشته به همين‌ها عادت كرده و تنها اينها را كلام مي‌داند دليل نمي‌شود كه در واقع هم كلام همين‌ها باشد، بلكه هر چيزي كه از معناي قصد شده ما پرده بردارد قول و كلام خواهد بود، و اگر موجودي قيام وجودش بر همين كشف بود همان قيام او قول و تكلم است، هر چند به صورت صوت شنيدني و الفاظ گفتني نباشد.
به دليل اينكه مي‌بينيم قرآن مجيد كلام و قول و امر و نهي و وحي و امثال اين معاني را به خداي تعالي نسبت مي‌دهد، در حالي كه مي‌دانيم كلام او از قبيل آواز شنيدني، و ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 150
الفاظ قراردادي نيست، و اگر در عين حال چنين نسبتي به خدا داده جز براي اين نيست كه كلام منحصر در آواز نيست، بلكه هر چيزي كه از مقاصد كشف و پرده‌برداري كند كلام است.
و ما مي‌بينيم كه اين موجودات آسماني و زميني و خود آسمان و زمين همه بطور صريح از وحدانيت رب خود در ربوبيت كشف مي‌كند، و او را از هر نقص و عيبي منزه مي‌دارد، پس مي‌توان گفت، و بلكه بايد گفت كه آسمان و زمين خدا را تسبيح مي‌گويند.

[وجود سرا پا فقر و نياز موجودات، وجود رب واحد را اعلام مي‌كند] ..... ص : 150

آري اين عالم في نفسه جز محض حاجت و صرف فقر و فاقه به خداي تعالي چيز ديگري نيست، در ذاتش و صفاتش و احوالش و به تمام سراسر وجودش محتاج خداست، و احتياج بهترين كاشف از وجود محتاج اليه است، و مي‌فهماند كه بدون او خودش مستقلا هيچ چيز ندارد، و آني منفك از او و بي نياز از او نيست، و تمامي موجودات عالم با حاجتي كه در وجود و نقصي كه در ذات خود دارند از وجود پديد آورنده‌اي غني در وجود و تام و كامل در ذات خبر مي‌دهند، و همچنين با ارتباطي كه با ساير موجودات داشته از آنها براي تكميل وجود خود استمداد مي‌كند، و نقائصي كه در ذات خود دارد برطرف مي‌سازد بطور صريح كشف مي‌كند از وجود پديد آورنده‌اي كه او رب و متصرف در هر چيز و مدبر امر هر چيز است.
از سوي ديگر اين نظام عمومي و جاري در موجودات عالم كه باعث شده همه پراكنده‌ها را جمع نموده و رابطه‌اي در ميان همه برقرار سازد نيز بدون زبان از اين حقيقت، كشف و پرده‌برداري مي‌كند، پس پديد آورنده اين عالم هم واحد و يكتا است، او است كه با تنهايي خود مرجع همه عالم و با وحدت خود برآورنده همه حوائج و تكميل كننده همه نواقص است، پس هر كه غير او است بدون حاجت و نقيضه نخواهد بود.
رب و پروردگار او است، ربي غير او نيست و غنيي كه فقر نداشته باشد و كاملي كه نقص نداشته باشد او است، بنا بر اين تمامي اين موجودات عالم با حاجت و نقص خود خداي را از داشتن احتياج تنزيه و از داشتن نقص تبرئه مي‌كنند.
حتي نادانان مشركين هم كه براي خدا شركائي اثبات مي‌كنند و يا نقصي و عيبي به او نسبت مي‌دهند با همين عمل خود تقدس خداي را از شريك و برائتش را از نقص اثبات مي‌كنند، زيرا معنايي كه در ذهن و ضمير اين انسانها تصور شده و الفاظي كه با آن الفاظ حرف مي‌زنند و تمامي اعضايي كه براي رساندن اين هدف استخدام مي‌كنند همه اموري هستند كه با حاجت وجودي خود از پروردگاري واحد و بي شريك و نقص خبر مي‌دهند.
پس مثل اين انسان كه توحيد آفريدگار خود را انكار مي‌كند مثل انساني است كه به ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 151
بانگ بلند ادعا كند كه حتي يك نفر هم در عالم نيست كه سخن بگويد، و بر چنين مطلبي شهادت دهد، زيرا اين شخص غافل است كه همين شهادتش بهترين دليل بر خلاف مدعاي خودش است، و هر چه پافشاري بيشتري كند و يا شهود بيشتري بياورد بر خلاف گفته خودش حجت محكمتري اقامه كرده است.

[هر موجودي از موجودات داراي مرتبه‌اي از علم است و تسبيح موجودات تسبيح حقيقي است] ..... ص : 151

حال اگر بگويي صرف اينكه عالم به وجودش كشف از وجود آفريدگاري مي‌كند سبب نمي‌شود كه بگوئيم عالم همه تسبيح خدا مي‌گويند، چون صرف كشف را تسبيح نمي‌گويند، مگر وقتي كه توأم با قصد و اختيار باشد، هم كشف باشد و هم قصد، و قصد هم از توابع حيات است، و اغلب موجودات عالم از حيات بي‌بهره‌اند آسمان و آنچه سياره است، و زمين و آنچه جمادات است حيات ندارند، پس گويا چاره‌اي نيست از اينكه تسبيح را حمل بر معناي مجازي نموده مقصود از آن را همان كشف و دلالت بر وجود پروردگار خود بدانيم.
در پاسخ مي‌گوئيم: از كلام خداي تعالي فهميده مي‌شود كه مساله علم نيز در تمامي موجودات هست، هر جا كه خلقت راه يافته علم نيز بدانجا رخنه كرده است، و هر يك از موجودات به مقدار حظي كه از وجود دارد بهره‌اي از علم دارد، و البته لازمه اين حرف اين نيست كه بگوئيم تمامي موجودات از نظر علم با هم برابرند، و يا بگوئيم علم در همه يك نوع است، و يا همه آنچه را كه انسان مي‌فهمد مي‌فهمند و بايد آدمي به علم آنها پي ببرد، و اگر نبرد معلوم مي‌شود علم ندارند.
البته اين نيست، ولي اگر اين نيست دليل نمي‌شود بر اينكه هيچ بهره‌اي از علم ندارند، خواهي گفت از كجاي كلام خدا برمي‌آيد كه همه عالمند و بهره‌اي از علم دارند؟
مي‌گوئيم از آيه" قالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ" «1»، و نيز آيه:" فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ" «2»، و آياتي كه اين معنا را افاده كند بسيار است كه به زودي در بحثي مستقل همه آنها را ان شاء اللَّه نقل مي‌كنيم.
و چون چنين است كه هيچ موجودي فاقد علم نيست بنا بر اين خيلي آسان است كه بگوييم هيچ موجودي نيست مگر آنكه وجود خود را درك مي‌كند (البته مرحله‌اي از درك) و مي‌خواهد با وجود خود احتياج و نقص وجودي خود را كه سراپايش را احاطه كرده اظهار
__________________________________________________
(1)(آن اعضاء جواب) گويند خدايي كه همه موجودات را به نطق آورد، ما را نيز گويا گردانيد.
سوره فصلت، آيه 21.
(2)فرمود كه اي آسمان و زمين همه به سوي خدا (و اطاعت فرمان حق) به شوق و رغبت يا به جبر و كراهت بشتابيد. آنها عرضه داشتند ما با كمال شوق و ميل به سوي تو مي‌شتابيم. سوره فصلت، آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 152
نمايد، احتياج و نقصي كه غناي پروردگار و كمال او آن را احاطه نموده است، پس هيچ موجودي نيست مگر آنكه درك مي‌كند كه ربي غير از خداي تعالي ندارد، پس او پروردگار خود را تسبيح نموده و از داشتن شريك و يا هر عيبي منزه مي‌دارد.
با اين بيان به خوبي روشن مي‌گردد كه وجهي ندارد كه ما تسبيح زمين و آسمان را در آيه مورد بحث حمل بر مطلق دلالت كرده و مرتكب مجاز شويم، زيرا وقتي جايز است ارتكاب مجاز كرد كه نشود كلام صاحب كلام را حمل بر حقيقت نمود.
نظير اين حرف، گفتار بعضي «1» ديگر است كه گفته‌اند: تسبيح بعضي از موجودات از قبيل مؤمنين از افراد انسان و ملائكه زباني و قالي و تسبيح بقيه موجودات حالي است، و مجازا تسبيح گفته مي‌شود، چون موجودات هر يك به نوبه خود به وجود خداي تعالي دلالت مي‌كنند، به اين اعتبار آنان را تسبيح‌گوي خدا خوانده است، و خلاصه اينكه كلمه" تسبيح" در اين آيه بر سبيل عموم المجاز به كار رفته است.
جواب اين حرف همان جوابي است كه به اولي داديم و حق مطلب همان است كه گفتيم تسبيح تمامي موجودات تسبيح حقيقي و قالي است چيزي كه هست قالي بودن لازم نيست حتما با الفاظ شنيدني و قراردادي بوده باشد، در آخر جلد دوم اين كتاب هم كلامي كه به درد اين بحث بخورد گذشت.
پس اينكه فرمود:" تُسَبِّحُ لَهُ السَّماواتُ السَّبْعُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِيهِنَّ" تسبيح حقيقي را- كه عبارت است از تكلم- براي هر وجودي اثبات مي‌كند. آري هر موجودي با وجودش و آنچه مربوط به وجودش مي‌باشد و با ارتباطي كه با ساير موجودات دارد خداي را تسبيح مي‌كند و بيانش اين است كه پروردگار من منزه‌تر از اين است كه بتوان مانند مشركين نسبت شريك و يا نقص به او داد.
و اينكه فرمود:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ" مقصود اين است كه بفهماند تسبيح براي خدا اختصاص به طايفه و يا نوع معيني از موجودات ندارد، بلكه تمامي موجودات او را تسبيح مي‌گويند، و اين معنا را جمله قبلي هم- كه آسمانها و زمين و هر چه را كه در آنها است اسم مي‌برد- بيان كرد، ولي چيزي كه هست اينكه: در اين جمله" حمد خدا" را نيز بر" تسبيح" اضافه كرد تا بفهماند همانطور كه خدا را تسبيح مي‌كنند حمد هم مي‌كنند، و خدا را به صفات جميل و افعال نيكش مي‌ستايند.
__________________________________________________
(1)منهج الصادقين، ج 5، ص 283.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 153
چون همانطور كه در همه موجودات چيزي از نقص و حاجت وجود دارد كه از خود آنها نشات گرفته است، همچنين سهمي از كمال و غني در آنها وجود دارد كه مستند به صنع جميل خدا و انعام او است، و از ناحيه او داراي اين اوصاف كماليه شده است.

[وجود موجودات هم حمد خدا و هم تسبيح او است] ..... ص : 153

بنا بر اين همانطور كه اظهار اين نعمتها يعني وجود دادن آنها، اظهار حاجت و نقص آن موجود و كشف برائت خدا از حاجت و نقص است، و يا تسبيح است همچنين اظهار و ايجادش ابراز فعل جميل خدا نيز هست، كه حكايت از اوصاف جميل خدا مي‌كند، پس همين ايجاد هم تسبيح خدا و هم حمد خداست، چون حمد جز ثناي بر فعل جميل اختياري چيزي نيست، موجودات هم با وجود خود همين كار را مي‌كنند، پس وجود موجودات هم حمد خدا و هم تسبيح او است.
و به بياني ديگر اگر اشياء و موجودات از جهت كشفشان، غنا و كمال خدايي و نقص و احتياج خود مورد لحاظ قرار گيرند، وجودشان تسبيح خواهد بود، و اگر از اين جهت لحاظ شوند كه نشان دهنده نعمت وجود و ساير جهات كمالند از اين نظر وجودشان حمد خدا است، البته در اين صورت وقتي حمد و تسبيح دارند كه شعور موجودات را هم در نظر بگيريم.
و اما اگر موجودات از اين نظر لحاظ شوند كه نشان دهنده صفات جمال و جلال خدايند و از علم و شعورشان قطع نظر شود، در اين صورت صرفا آياتي هستند كه بر ذات پروردگار دلالت مي‌كنند.
و همين خود بهترين شاهد است بر اينكه مراد از" تسبيح" در آيه شريفه، صرف دلالت به نفي شريك و نفي جهات نقص نيست، زيرا خطاب به اينكه" و ليكن شما تسبيح ايشان را نمي‌فهميد" يا خطاب به مشركين است يا به تمام مردم (اعم از مؤمن و مشرك) و مشركين در هر حال دلالت اشياء بر وجود آورنده آن را مي‌فهمد، در حالي كه آيه كريمه قوه فهم را از آنان نفي مي‌كند. پس به سخن اين گروه «1» نمي‌شود اعتنا كرد كه گفته‌اند خطاب به مشركين است و مشركين در اثر تدبر نكردن در آيات و كمي انتفاعشان از آن، فهمشان به منزله عدم فهم، فرض شده است و همچنين به حرف آنان كه ادعا كرده‌اند كه:" چون مشركين حتي يك معناي از تسبيح را نمي‌فهميدند از اين نظر قرآن فهم تمامي معناي تسبيح را از ايشان نفي كرده است" نمي‌شود اعتنا كرد زيرا" با فهم" را" بي فهم" فرض كردن، يا" بعض" را" جمع" تصور نمودن با مقام احتجاج و استدلال سازگار نيست، خداي تعالي در آيه قبل ايشان را
__________________________________________________
(1)منهج الصادقين، ج 5، ص 283.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 154
مخاطب قرار داده تا به حجتش توجه كنند، آن گاه چطور ايشان را نفهم فرض كرده است؟ از همه بالاتر اين خود يك نوع مسامحه به خاطر تغليب و يا امثال آن است كه قرآن كريم تحمل آن را ندارد و نمي‌شود چنين چيزهايي را به آن نسبت داد. و اما نفي فهم و فقه از مشركين در آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ ..." به هيچ وجه نمي‌تواند مؤيد حرفهاي قبل واقع شود زيرا در آيه مذكور فهم قرآن را از ايشان نفي مي‌كند و فهم قرآن چه ربطي به فهميدن دلالت مخلوق بر خالق و بر منزه بودن آن دارد؟ آري تا اين را نفهمند هيچ حجتي بر آنان تمام نمي‌شود.
پس حق اين است كه تسبيح- كه آيه شريفه آن را براي تمامي موجودات اثبات مي‌كند،- تسبيح به معناي حقيقي است كه در كلام خداي تعالي به طور مكرر براي آسمان و زمين و آنچه در بين آن دو است (اعم از موجودات عاقل و غير عاقل) اثبات شده، و ما مي‌بينيم كه در ميان نامبردگان موردي است كه جز تسبيح حقيقي را نمي‌شود بدان نسبت داد و چون تسبيح در آن مورد حقيقي است قهرا بايد در تمامي نامبردگان به نحو حقيقت باشد، مثلا يكي از اين سنخ آيات، آيه شريفه" إِنَّا سَخَّرْنَا الْجِبالَ مَعَهُ يُسَبِّحْنَ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِشْراقِ" «1» و آيه شريفه" وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ الْجِبالَ يُسَبِّحْنَ وَ الطَّيْرَ" «2» است كه به يك سياق و يك بيان فرموده كوه‌ها و مرغ‌ها با او تسبيح مي‌گفتند، و قريب به اين مضمون است آيه" يا جِبالُ أَوِّبِي مَعَهُ وَ الطَّيْرَ" «3» و با اينحال ديگر معنا ندارد تسبيح را نسبت به كوه‌ها و مرغان" زبان حال" گرفت، و نسبت به آن پيغمبر" زبان قال"!.
علاوه بر اين، روايات بسياري، هم از طريق اهل سنت و هم از طريق شيعه در دست داريم كه نسبت تسبيح به موجودات داده است از آن جمله روايات بي‌شماري است كه مي‌گويد:" سنگريزه‌هاي در دست رسول خدا (ص) تسبيح گفتند" كه ان شاء اللَّه در بحث روايتي آينده مقداري از آنها از نظر خواننده خواهد گذشت.
" إِنَّهُ كانَ حَلِيماً غَفُوراً"- يعني خداوند حلم و حوصله‌اش بسيار است، و در عقوبت اينان عجله نمي‌كند بلكه مهلتشان مي‌دهد تا هر كه را كه توبه نموده و به سويش باز گردد،
__________________________________________________
(1)به درستي كه ما مسخر گردانيديم كوه‌ها را كه با او تسبيح مي‌گفتند در شبانگاه و وقت طلوع آفتاب. سوره ص، آيه 18.
(2)و رام كرديم ما براي داوود كوه‌ها را تسبيح مي‌گفتند با او و نيز پرندگان. سوره انبياء، آيه 79.
(3)و امر كرديم اي كوه‌ها و اي پرندگان شما نيز با تسبيح و نغمه الهي داوود هم آهنگ شويد.
سوره سبا، آيه 10.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 155
بيامرزد، اين دو وصف يعني" حلم" و" غفران" دلالت بر منزه بودن خداي تعالي از هر نقص مي‌كند، زيرا لازمه" حلم" اين است كه از فوت هدفي نهراسد، و لازمه آمرزش اين است كه از آمرزيدن و صرفنظر كردن و در عوض افاضه رحمت نمودن ضرري نبيند، پس ملك و ربوبيت او، نقص و زوال پذير نيست.
بعضي «1» در معناي جمله آخر آيه گفته‌اند كه اشاره است به اين كه: انسان چون در فهم اين تسبيح (كه تمامي موجودات دائما مشغول آنند و حتي خودش هم به جميع اركان وجودش دائما مشغول آن است) قصور مي‌ورزد، خطاكار است، و در اين خطا سزاوار مؤاخذه است، اما خداي سبحان چون حليم و غفور است، در مؤاخذه وي شتاب نمي‌كند، و نسبت به هر كه بخواهد صرفنظر مي‌نمايد.
و اين توجيه خوبي است و لازمه‌اش اين است كه انسان بتواند تسبيح موجودات- از خودش و غير خودش- را بشنود و درك كند، و درك آن برايش محال نباشد، و شايد ان شاء اللَّه در جاي مناسب اين حقيقت را بيان نموده و شرح و بسط بيشتري بدهيم.
" وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً".
از اينكه" حجاب" را به وصف" مستور" توصيف نموده، مي‌رساند كه حجاب مزبور حجابي است كه به چشم نمي‌آيد، به خلاف ساير حجابهاي معمولي كه با آن چيزي را از چيز ديگر پنهان مي‌كنند، و معلوم مي‌شود كه اين حجاب حجاب معنوي است كه خداوند ميان رسول خدا (ص) (از اين جهت كه خواننده قرآن و حامل آن است) و ميان مشركين (كه ايمان به روز جزا ندارند) افكنده و او را از ايشان پنهان مي‌نموده و در نتيجه نمي‌توانستند حقيقت آنچه كه از معارف قرآن نزد وي است بفهمند و بدان ايمان آورند، و يا اذعان كنند كه او به راستي فرستاده خداست كه به حق به سوي ايشان فرستاده شده، و از همين جهت وقتي اسم خداي يگانه را مي‌آورد از او اعراض مي‌كنند، و در انكار معاد پافشاري نموده و او را مردي جادو شده مي‌خوانند، آيات بعدي هم اين معنا را تاييد مي‌كنند.
و اگر مشركين را چنين وصف كرده كه" لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ" جهتش اين است كه انكارشان نسبت به آخرت جايي براي ايمان به خداي يگانه و رسالت پيغمبران باقي نمي‌گذارد، آري كفر به معاد مستلزم كفر به همه اصول دين است، و علاوه بر اين جمله مذكور خاصيت ديگري هم دارد و آن اين است كه زمينه را براي آيه بعد كه مساله انكار بعث و قيامت
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 418. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 156
را بيان مي‌كند فراهم مي‌سازد.
و معناي آيه شريفه اين است كه وقتي تو قرآن مي‌خواني و بر آنان تلاوت مي‌كني ما ميان تو و ميان مشركين كه به آخرت ايمان ندارند- اين توصيف هم از در مذمت است- حجابي معنوي مي‌افكنيم كه از فهم آن محجوب مي‌شوند، و ديگر نمي‌توانند اسم خداي يگانه را بشنوند، و تو را به رسالت حق بشناسند، و به معاد ايمان آورده به حقيقت آن پي برند.

[وجوه مختلفي كه در معناي" حِجاباً مَسْتُوراً" در آيه:" وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ ..." گفته شده است] ..... ص : 156

مفسرين «1» در معناي" حِجاباً مَسْتُوراً" اقوال ديگري دارند، مثلا از بعضي از ايشان نقل شده كه گفته‌اند كلمه مفعول (مستور) مفعول معمولي نيست، بلكه براي نسبت است، نظير اينكه مي‌گويند" رجل مرطوب" (مردي داراي رطوبت) و" مكان مهول" (جاي وحشتناك) و جاريه مغنوجة (زني داراي غنج)، در آيه شريفه هم آمده:" حجابي داراي ستر"، و از همين باب است جمله" وَعْدُهُ مَأْتِيًّا" يعني وعده‌اي كه محقق خواهد شد هر چند چنين نسبتي را بيشتر بايد با اسم فاعل آورد نه اسم مفعول، مانند" لابن" و" تامر" (مي‌گويند" شتر لابن" يعني شتر شيردار و" نخل تامر" يعني درخت خرمادار).
از اخفش نقل شده كه گفته است: بسيار مي‌شود مفعول به معناي فاعل مي‌آيد، مانند:" ميمون" و" مشئوم" كه به معناي" يامن" و" شائم" (يمن‌دار و نحوست‌دار) است هم چنان كه بسيار مي‌شود كه اسم فاعل به معناي اسم مفعول مي‌آيد مانند" ماءٍ دافِقٍ" يعني آبي مدفوق (پراكنده شده) با اين حال چه مي‌شود كه بگوئيم" مستور" در آيه هم به معناي" ساتر" است «2».
از بعضي «3» ديگر نقل شده كه گفته‌اند اسناد" مستور" به" حجاب" اسنادي مجازي است، براي اينكه مستور واقعي چيزي غير از حجاب است.
از بعضي «4» ديگر نقل شده كه گفته‌اند: اين طرز بيان از قبيل حذف و ايصال است، و اصل آن" حجابا مستورا به الرسول عنهم" بوده، يعني حجابي كه با آن رسول خدا (ص) از ايشان پنهان مي‌شده.
و بعضي ديگر گفته‌اند: معناي جمله مذكور" حجابا مستورا بحجاب آخر" است، و در حقيقت خداوند خواسته است بفرمايد كه: ما پرده‌هاي متعددي بين تو و ايشان مي‌افكنيم.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: معناي حجاب مستور حجابي است كه حجاب بودنش را هم
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 222.
(3 و 4)روح المعاني، ج 15، ص 87 و 88.
(5)كشاف، ج 2، ص 670.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 157
درك نكنند، به اين معنا كه گفته‌هاي تو را نفهمند و هم نفهمند كه نمي‌فهمند.
اين بود كه وجوهي كه در معناي" حِجاباً مَسْتُوراً" گفته‌اند، و به نظر ما سه معناي آخري از همه وجوه سخيف‌تر و بي‌پايه‌تر است.
" وَ جَعَلْنا عَلي قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فِي آذانِهِمْ وَقْراً وَ إِذا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِي الْقُرْآنِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلي أَدْبارِهِمْ نُفُوراً".
كلمه" اكنه" جمع" كن" با صداي زير كاف است كه بنا به گفته راغب به معناي ظرفي است كه چيزي در آن پنهان و محفوظ شود «1»، و كلمه" وقر" به معناي سنگيني گوش است.
و در مجمع البيان گفته كلمه" نفور" جمع نافر است و اين نحو جمع، جمع قياسي و عمومي است، يعني به طور كلي در هر اسم فاعلي كه از فعلي مشتق شده باشد كه مصدرش فعول بوده باشد مانند ركوع و سجود و شهود كه جمع اسم فاعل آن نيز ركوع و سجود و شهود مي‌آيد «2».
و جمله" وَ جَعَلْنا عَلي قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً ..." به منزله بيان حجابي است كه در آيه قبلي بود، و رويهمرفته معناي آن دو چنين مي‌شود كه:" وقتي تو قرآن مي‌خواني ما دلهاي ايشان را با پرده‌هايي مي‌پوشانيم تا قرآن را نفهمند و گوشهايشان را هم كر و سنگين مي‌كنيم تا قرآن را به گوش قبول نشنوند و با فهم ايمان صدق آن را نفهمند" البته همه اينها كيفر كفر و فسق ايشان است.
و عبارت" وَ إِذا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِي الْقُرْآنِ وَحْدَهُ" يعني و چون در قرآن پروردگار خود را با وصف يكتايي ذكر مي‌كني و شريك را از او نفي مي‌نمايي" ولوا علي ادبارهم نافرين" از شنيدن آن در حالي كه پشت مي‌كنند اعراض مي‌نمايند.
" نَحْنُ أَعْلَمُ بِما يَسْتَمِعُونَ بِهِ إِذْ يَسْتَمِعُونَ إِلَيْكَ ...".
كلمه" نجوي" مصدر است، و به همين جهت با آن مفرد و تثنيه و جمع و مذكر و مؤنث را وصف مي‌كنند، و ظاهر خود آن تغيير نمي‌كند، و همين خود شاهد اين است كه مصدر است، زيرا مصدر چنين خاصيتي دارد.
اين آيه به منزله دليلي است براي مضمون آيه قبل كه مي‌فرمود:" بر دلهايشان پرده
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" كن".
(2)مجمع البيان، ج 4، ص 54.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 158
مي‌افكنيم تا نفهمند و در گوشهايشان كري ايجاد مي‌كنيم تا نشنوند"، و جمله" نَحْنُ أَعْلَمُ بِما يَسْتَمِعُونَ" ناظر و دليل كر كردن است. و جمله" وَ إِذْ هُمْ نَجْوي" ناظر به پرده افكندن بر دلها است.
و معناي مجموع آن دو چنين مي‌شود:" ما به گوشهاي ايشان كه با آن به تو گوش مي‌دهند داناتريم، و به دلهاي ايشان كه با آن به كار تو مي‌نگرند عالم‌تريم، و چگونه عالم‌تر نباشيم و حال آنكه آفريدگار و مدبر آنها مائيم، پس ما به آنچه كه با آن گوش مي‌دهند يعني به گوشهايشان در حين گوش دادن عالم‌تريم و همچنين به دلهاشان در آن هنگام كه با هم به حالت نجوي و در گوشي حرف مي‌زنند، و از ترس صدا بلند نمي‌كنند داناتريم كه ظالمين ايشان بعد از بيخ گوشيها حرف زدن، در آخر رأي مي‌دهند و مي‌گويند شما مسلمانان جز مردي جادو شده را پيروي نمي‌كنيد، و همين خود مصداق اين است كه اينها حق را نفهميده‌اند".
اين آيه اشعار و بلكه دلالت دارد بر اينكه مشركين نزد وي نمي‌آمدند تا قرآن به گوششان نخورد، چون از ملامت هم مسلكان خود مي‌ترسيدند، و اگر نزد آن جناب مي‌آمدند پنهاني بوده و حتي اگر يكي از ايشان فرد ديگري را در حال استماع قرآن مي‌ديده آهسته او را ملامت مي‌كرده، زيرا مي‌ترسيده كه رسول خدا (ص) و مؤمنين پي ببرند و بفهمند كه اين افراد دشمنند بعضي به بعضي مي‌گفتند پيروي نمي‌كند مگر مردي جادو شده را، و بر طبق همين بيان رواياتي در شان نزول آيه مورد بحث آمده و به زودي آن روايات را در بحث روايتي آينده ان شاء اللَّه ايراد خواهيم نمود.
" انْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ الْأَمْثالَ فَضَلُّوا فَلا يَسْتَطِيعُونَ سَبِيلًا".
كلمه" مثل" به معناي وصف و ضرب المثل بيان صفات است و معناي آيه روشن است، و اين نكته را افاده مي‌كند كه مشركين كارشان به جايي رسيده كه ديگر اميدي به ايمان آوردنشان نيست هم چنان كه در جاي ديگر فرموده" سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" «1».
" وَ قالُوا أَ إِذا كُنَّا عِظاماً وَ رُفاتاً أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقاً جَدِيداً".
در مجمع البيان مي‌گويد: شكسته و پوسيده هر چيزي را" رفات" مي‌گويند و اين صيغه، يعني صيغه فعال بيشتر در هر چيزي كه شكسته و خرد شده باشد به كار مي‌رود، گفته
__________________________________________________
(1)بر ايشان يكسان است چه انذارشان كني و چه نكني ايمان نمي‌آورند. سوره يس، آيه 10.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 159
مي‌شود خطام و دقاق و تراب.
و مبرد مي‌گويد: هر چيزي كه در نهايت نرمي سائيده شده باشد آن را" رفات" مي‌گويند «1».

[مشركين دليلي بر انكار معاد نداشته، فقط آن را استبعاد مي‌كنند و خداوند با اشاره به قدرت مطلقه خود به آنان پاسخ مي‌دهد] ..... ص : 159

در اين آيه شريفه همان مطالب قبلي دنبال شده و مساله نفهميدن و نداشتن درك مشركين تعقيب گرديده است كه تحقق معاد را با اينكه از اهم معارف قرآني است انكار مي‌كردند آري مساله معاد واضح‌ترين مطلبي است كه از راه وحي و هم از راه عقل بر آن استدلال شده است، حتي خداي تعالي آن را در كلام خود چنين وصف كرده كه" لا رَيْبَ فِيهِ- جاي شك در آن نيست" و اين منكرين هم غير از بعيد شمردن مساله معاد، هيچگونه دليلي بر انكار خود و بر نبودن معاد در دست ندارند.
و بزرگترين چيزي كه اين استبعاد را در دلهايشان جلوه داده اين پندار است كه مرگ يعني نابودي، و بعيد است چيزي بعد از نابودي دوباره موجود شود هم چنان كه گفته‌اند" أَ إِذا كُنَّا عِظاماً وَ رُفاتاً" آيا بعد از مرگ و فساد بدنهايمان كه هيچ اثري از آن نمانده دوباره از نو خلق مي‌شويم و به صورت انسانهايي كه بوديم در مي‌آئيم؟ چه برگشتن دوري.
خداي سبحان اين استبعادشان را رد نموده و آن را با قدرت مطلقه خود و به رخ كشيدن خلقت نخست، جواب داده كه به زودي خواهد آمد.
" قُلْ كُونُوا حِجارَةً أَوْ حَدِيداً أَوْ خَلْقاً مِمَّا يَكْبُرُ فِي صُدُورِكُمْ".
از آنجايي كه منكرين معاد كلام خود را با تعبيري غرورآميز چون" أَ إِذا كُنَّا ..." اداء كرده بودند، خداوند دستور داد تا با امر تسخيري به ايشان بفرمايد: اگر سنگ يا آهن و يا هر چه بزرگ‌تر از آن و دورتر از انسان شدن باشيد باز هم خداوند شما را به صورت انسان در خواهد آورد.
بنا بر اين آيه شريفه، اشاره به اين است كه قدرت مطلقه الهي را تجديد خلقت هيچ چيزي به ستوه نمي‌آورد، چه استخوانهاي پوسيده و توتيا شده، و چه آهن و چه غير آن.
و معنايش اين است كه به ايشان بگو اگر از هر چيزي باشيد سخت‌تر از استخوان‌هاي پوسيده مانند سنگ يا آهن و يا مخلوقي ديگر و در نتيجه استبعادتان چند برابر و از اين بيشتر باشد.
خداوند به زودي شما را به خلقت اولتان برخواهد گردانيد، و مبعوثتان خواهد نمود.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 419.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 160
" فَسَيَقُولُونَ مَنْ يُعِيدُنا قُلِ الَّذِي فَطَرَكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ".
يعني وقتي از استبعادشان جواب دهي آن وقت خواهند گفت: كيست كه ما را از صورت گرد و غبار دوباره به صورت انسان اولي در آورد؟ در پاسخ بگو: خداي سبحان، و آن وقت از ميان اوصاف خدا آن وصف را برايشان بيان كن كه در از بين بردن استبعادشان مؤثرتر باشد و ديگر جايي براي آن باقي نگذارد، و آن وصف اين است كه:" خدا همان كسي است كه در مرتبه اول شما را خلق كرد در حالي كه آن روز استخوان پوسيده هم نبوديد".
پس اگر به جاي" بگو خدا" فرمود:" بگو آن كس كه ..." براي اين بود كه با ذكر مثال امكان بعث را اثبات نموده استبعاد منكرين را از بين ببرد.
" فَسَيُنْغِضُونَ إِلَيْكَ رُؤُسَهُمْ وَ يَقُولُونَ مَتي هُوَ قُلْ عَسي أَنْ يَكُونَ قَرِيباً".
راغب در مفردات مي‌گويد" انغاض" به اين معنا است كه كسي سر خود را با حالت غرور و خودخواهي در مقابل ديگري تكان دهد «1»، پس بنا به گفته راغب معنا چنين مي‌شود:
و چون حجت خود را به گوششان برساني و قدرت خداي را بر هر چيز و همچنين بر خلقت اولشان يادآوري كني تازه سرهاشان را از باب مسخره كردن تكان خواهند داد و خواهند گفت:
اين قيامت كي است؟! بگو شايد نزديك باشد، چون امري است كه بر همه پوشيده است و راهي به سوي علم بدان نيست و از غيب‌هايي است كه جز خدا كسي نمي‌داند، و ليكن اوصافش معلوم است، چون خداوند آن اوصاف را بيان كرده، و لذا در آيه بعدي به جاي آنكه وقت قيامت را بيان كند اوصاف آن را بيان مي‌فرمايد و چنين ادامه مي‌دهد:" يَوْمَ يَدْعُوكُمْ فَتَسْتَجِيبُونَ بِحَمْدِهِ ...".
" يَوْمَ يَدْعُوكُمْ فَتَسْتَجِيبُونَ بِحَمْدِهِ وَ تَظُنُّونَ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلَّا قَلِيلًا".
كلمه" يوم" از اين نظر منصوب است كه ظرف و مفعول قيد فعلي است كه در تقدير است، و تقديرش" و تبعثون يوم فلان" است، و مقصود از دعوت در اين آيه، آن نداي غيبي است كه همه را زنده مي‌كند، و استجابت خلق هم همان قبول دعوت الهي و زنده شدن است، و اينكه فرمود:" بحمده" حال است از فاعل" تستجيبون" يعني استجابت مي‌كنيد در حالي كه سرگرم حمد خدائيد، و زنده شدن و دوباره به وجود آمدن را فعل نيكي از خدا مي‌دانيد فعلي كه فاعلش بايد حمد و ثنا شود، زيرا آن روز روزي است كه حقايق برايتان مكشوف مي‌شود، و روشن مي‌گردد كه در حكمت الهي واجب بود مردم دوباره زنده شوند و
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" نغض".
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 161
پاداش و كيفر خود را ببينند و خلاصه زندگي دوم بعد از زندگي اول ضروري بود.
و اينكه فرمود:" وَ تَظُنُّونَ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلَّا قَلِيلًا" معنايش اين است كه آن روز گمان مي‌كنيد كه در قبرها بيشتر از اندك زماني نمانده‌ايد، و خلاصه روز قيامت را نسبت به روز مردن خيلي نزديك مي‌بينيد خداوند هم ايشان را در اين پندار تصديق كرده است، هر چند در آيات ديگر پندار ايشان را نسبت به مدتي كه خود تخمين زده‌اند خطا شمرد، و فرموده:" قالَ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلَّا قَلِيلًا لَوْ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ" «1»، و نيز فرموده:" وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ يُقْسِمُ الْمُجْرِمُونَ ما لَبِثُوا غَيْرَ ساعَةٍ كَذلِكَ كانُوا يُؤْفَكُونَ وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ الْإِيمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتابِ اللَّهِ إِلي يَوْمِ الْبَعْثِ فَهذا يَوْمُ الْبَعْثِ" «2».
و اينكه فرمود:" وَ تَظُنُّونَ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلَّا قَلِيلًا" هم تعريض به كفار است كه روز قيامت را بعيد مي‌شمردند، و آن را استهزاء مي‌كردند، و هم تاييد جمله قبل است كه مي‌فرمود:" قُلْ عَسي أَنْ يَكُونَ قَرِيباً" يعني ما امروز اظهار اميد مي‌كرديم كه قيامت نزديك باشد، شما هم به زودي آن را نزديك مي‌شماريد.
و همچنين جمله" فَتَسْتَجِيبُونَ بِحَمْدِهِ" تعريض بر مشركين و كفار است كه شما از آمدن قيامت تعجب مي‌كرديد، و آن را به باد مسخره مي‌گرفتيد ولي به زودي آمدنش را حمد و ثنا خواهيد كرد.

[امر به خوش زباني و اجتناب از درشتگويي] ..... ص : 161

" وَ قُلْ لِعِبادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ الشَّيْطانَ يَنْزَغُ بَيْنَهُمْ".
از سياق برمي‌آيد كه مقصود از كلمه" عبادي" مؤمنين‌اند، و اضافه بندگان به" من" تشريفي است و معناي جمله اين است كه به بندگان من دستور بده كه ... و كلمه" يقولوا" در مقام امر است، و هم جواب امر" قل"، و به همين جهت مجزوم شده، و معناي جمله" الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ" كلماتي است كه احسن و از نظر مشتمل بودن بر ادب و خالي بودن از خشونت و ناسزا و توالي فاسده ديگر، نيكوتر باشد.
اين آيه و دو آيه بعد از آن، داراي يك سياقند، و خلاصه مضمون آن دو دستور به نيكو
__________________________________________________
(1)خدا فرمايد شما اگر از حال (زندگاني) خود آگاه بوديد، مي‌دانستيد كه مدت درنگتان در دنيا (با آنكه چند سال بود باز) بسيار اندك بود. سوره مؤمنون، آيه 114.
(2)و روزي كه ساعت قيامت برپا شود بدكاران قسم ياد كنند كه (دنيا و قبر و برزخ) ساعتي بيش درنگ نكردند. همين گونه از راستي و حقيقت به ناراستي و دروغ‌پردازند. و آنان كه به مقام علم و ايمان رسيده‌اند به آن فرقه بدكار گويند شما تا روز قيامت كه هم امروز است در عالم علم خدا مهلت يافتيد. سوره روم، آيه 55 و 56.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 162
سخن گفتن و ادب در كلام را رعايت كردن و از وسوسه‌هاي شيطان احتراز جستن است، و اينكه بدانند كه امور همه به مشيت خدا است، نه به دست رسول خدا (ص)، تا او قلم تكليف را از گروندگان خود برداشته و ايشان را اهليت سعادت بدهد به طوري كه هر چه خواستند بگويند، و ديگران را از هر چيزي محروم كنند، و در باره ديگران هر چه دلشان خواست بگويند، نه، چنين نيست كه خداوند به گزاف فردي را هر چند از انبياء باشد چنين اختياري بدهد كه افراد نالايق را بي جهت تقرب داده و افراد لايق را محكوم آنان كند، آري در درگاه خدا حسن سريره و خوش رفتاري و كمال ادب ملاك برتري انسانها است، حتي اگر در ميان انبياء هم خداوند بعضي را بر بعضي برتري داده باز بيهوده نبوده، بلكه به خاطر همين حسن رفتار و سيرت و ادب بيشتر بوده است، مثلا داوود (ع) را بر ديگران برتري داده و او را زبور داد و در آن بهترين ادب و پاكيزه‌ترين حمد و ثنا را نسبت به خداي تعالي به وي آموخت.
از همينها معلوم مي‌شود كه گويا قبل از هجرت رسول خدا بعضي از مسلمانها با مشركين مواجه مي‌شدند و در گفتگوي با آنان سخنان درشت گفته و چه بسا مي‌گفته‌اند شما اهل آتش و ما مؤمنين به بركت رسول خدا (ص) اهل بهشتيم، و همين باعث مي‌شده كه مشركين عليه مسلمانان، تهييج شده عداوتها و فاصله‌ها بيشتر شود، و در روشن كردن آتش فتنه و آزار مؤمنين و رسول خدا (ص) و عناد با حق بهانه‌هاي تازه‌اي به دستشان بيايد.
لذا خداي تعالي به رسول گرامي خود دستور مي‌فرمايد كه ايشان مردم را امر به خوش زباني كنند و اتفاقا مقام مناسب چنين سفارشي هم بود، چون در همين آيات قبل بود كه ديديم مشركين نسبت به آن جناب بي ادبي نموده و او را مردي جادو شده خواندند، و نيز نسبت به قرآن و معارفي كه در باره مبدأ و معاد در آن است استهزاء كردند، و همين وجه آيات سه‌گانه مورد بحث را به آيات قبل وصل مي‌كند، و نيز خود آيات سه‌گانه را به هم مربوط مي‌سازند. (دقت فرمائيد).
پس جمله" وَ قُلْ لِعِبادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ" امر به اين است كه رسول خدا (ص) را امر به خوش زباني كند، و آيه شريفه از نظر بيان نظير آيه" وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ" «1» مي‌باشد.
__________________________________________________
(1)سوره نحل، آيه 125.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 163
و جمله" إِنَّ الشَّيْطانَ يَنْزَغُ بَيْنَهُمْ" تعليل حكم مذكور است، هم چنان كه جمله" إِنَّ الشَّيْطانَ كانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوًّا مُبِيناً" تعليل براي تعليل قبل است.
و چه بسا بعضي «1» گفته باشند مقصود از گفتار به احسن خودداري كردن از جنگ با مشركين و برقرار كردن روابط حسنه و مسالمت‌آميز است، و خطاب در آيه به مؤمنين صدر اسلام و اهل مكه است كه هنوز رسول خدا (ص) هجرت نكرده، و آيه شريفه بطوري كه از روايات اسباب نزول برمي‌آيد، در حقيقت نظير آيه:" وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً" مي‌باشد (كه در آيه 83 سوره بقره قرار داشت) به مسلمانان دستور مي‌دهد با مردم خوشزبان باشند، ولي خواننده گرامي توجه دارد كه اين تفسير با تعليلي كه در ذيل آيه است سازگاري ندارد.

[سعادت و شقاوت هر كس بسته به مشيت الهي است كه بر اساس عمل تعيين مي‌شود] ..... ص : 163

" رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِكُمْ إِنْ يَشَأْ يَرْحَمْكُمْ أَوْ إِنْ يَشَأْ يُعَذِّبْكُمْ وَ ما أَرْسَلْناكَ عَلَيْهِمْ وَكِيلًا".
قبلا گفتيم كه اين آيه و آيه بعدش تتمه و دنباله سياق آيه قبلي است، بنا بر اين اول آيه تتمه كلامي است كه رسول خدا (ص) مامور شده به مردم برساند، و ذيل آيه خطابي است كه خداوند تنها به رسول گرامي خود نموده، بنا بر اين ديگر كسي نپندارد كه در آيه شريفه التفاتي به كار رفته است.
ممكن هم هست بگوئيم خطاب در صدر آيه متوجه رسول خدا (ص) و مؤمنين هر دو باشد به اينكه جانب خطاب آن جناب را، بر غيبت آنان غلبه داده باشد، و اين احتمال با سياق آيه قبلي سازگارتر است، و كلام را (كه همه‌اش از خداست) بهتر به هم مربوط و متصل مي‌كند.
و به هر حال جمله" رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِكُمْ إِنْ يَشَأْ يَرْحَمْكُمْ أَوْ إِنْ يَشَأْ يُعَذِّبْكُمْ" در مقام تعليل امري است كه قبلا كرده بود، هر چند در آيه قبلي امر مزبور را تعليل كرده بود، ولي اين تعليل تعليل دوم است و اين معنا را مي‌رساند كه" خداوند دوست دارد كه مؤمنين از سخن درشت با يكديگر دوري كنند و نسبت به سعادت و شقاوت يكديگر- كه خدا به آن داناتر است- قضاوت نكنند و مثلا نگويند فلاني چون پيروي رسول خدا (ص) را كرده سعيد و آن ديگري كه نكرده شقي است، فلاني اهل بهشت و آن ديگري اهل جهنم است" زيرا:
كس نمي‌داند در اين بحر عميق سنگريزه قرب دارد يا عقيق
آري كساني كه به خدا ايمان دارند بايد اينگونه امور را به خدا واگذار نمايند، چون پروردگار شما، شما را بهتر مي‌شناسد، و همانا او به مقتضاي استحقاقي كه از رحمت و يا عذاب او
__________________________________________________
(1) منهج الصادقين، ج 5، ص 288.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 164
داريد ميان شما قضاوت و داوري مي‌كند، اگر خواست رحم مي‌كند، (و البته اين ترحم را نمي‌كند مگر به شرط ايمان و عمل صالح، چون در كلامش مكرر اين شرط شده).
و اگر خواست عذابتان مي‌كند، و اين را عملي نمي‌كند مگر با كفر و فسق، و ما تو را اي پيغمبر وكيل ايشان قرار نداده و امر ايشان را به تو واگذار نكرده‌ايم تا اختيار تام داشته باشي به هر كه خواستي بدهي و هر كه را خواستي محروم كني.
از همينها مي‌توان فهميد كه ترديد در عبارت:" اگر خواست بر شما رحم مي‌كند، و اگر خواست عذابتان مي‌كند" به اعتبار مشيت‌هاي مختلف پديد مي‌آيد و مشيت‌هاي مختلف هم ناشي از ايمان و كفر و عمل صالح و طالح است. و اين نيز روشن مي‌گردد كه جمله" وَ ما أَرْسَلْناكَ عَلَيْهِمْ وَكِيلًا" ردع و تخطئه مؤمنين است از اينكه در نجات خود (از عمل صالح دست بردارند و تنها) اعتماد به رسول خدا (ص) كنند و سرنوشت خود را مستند به قبول دين او بدانند (همانطور كه يهود و نصاري به دين خود دلخوش هستند)، آيه شريفه قرآن هم همه را تخطئه نموده و مي‌فرمايد:" لَيْسَ بِأَمانِيِّكُمْ وَ لا أَمانِيِّ أَهْلِ الْكِتابِ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِهِ" «1» و نيز در تخطئه از همين پندار مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا وَ النَّصاري وَ الصَّابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ" «2» و همچنين در مواردي ديگر.
البته در تفسير آيه مورد بحث، اقوال ديگري نيز هست كه از آنجا كه در نقلش فائده‌اي نديديم از نقل آن صرفنظر نموديم.
" وَ رَبُّكَ أَعْلَمُ بِمَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ النَّبِيِّينَ عَلي بَعْضٍ وَ آتَيْنا داوُدَ زَبُوراً".
صدر آيه تعليلي را كه در آيه قبلي بود توسعه داده است گويي كه مي‌فرمايد:" چگونه خداوند از شما داناتر نيست؟ و حال آنكه او داناتر است به آنچه در آسمانها و زمين است، كه شما يكي از آنهائيد".
جمله:" وَ لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ النَّبِيِّينَ عَلي بَعْضٍ" به منزله تمهيد و مقدمه است براي جمله" وَ آتَيْنا داوُدَ زَبُوراً" و رويهمرفته فضيلت داوود و برتري او از ساير انبياء را كه همان
__________________________________________________
(1)كار به آمال و آرزوي شما و آرزوي يهود و نصاري درست نشود، هر آن كس كار بد كند (هر كس كه باشد) كيفر آن را خواهد ديد. سوره نساء، آيه 123.
(2)محققا هر مسلمان و يهود و نصاري و ستاره‌پرست كه از روي حقيقت ايمان به خدا و روز قيامت آورد و عمل شايسته كند از جانب پروردگار به اجر و ثواب رسند. سوره بقره، آيه 62. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 165
داشتن كتاب زبور است، بيان مي‌كند، و در زبور احسن كلمات را در حمد و تسبيح خدا به كار برد.
در آيه شريفه مؤمنين را تحريك مي‌كند كه ايشان هم در گفتار نيكو، رغبت نموده و در گفت و شنود با مردم به ادب جميل و زيبا مؤدب گردند، البته مفسرين در تفسير آيه، اقوال ديگري نيز دارند كه ما از ايرادش خودداري نموديم، طالبين مي‌توانند به تفسيرهاي مبسوط و طولاني مراجعه نمايند.

بحث روايتي ..... ص : 165

اشاره

در تفسير قمي در ذيل آيه" لَوْ كانَ مَعَهُ آلِهَةٌ كَما يَقُولُونَ إِذاً لَابْتَغَوْا إِلي ذِي الْعَرْشِ سَبِيلًا" مي‌گويد: امام (ع) فرمود: اگر اين بتها اله و معبود بودند آن طور كه شما پنداشته‌ايد يقينا به عرش مي‌رفتند «1».
مؤلف: يعني مسلط بر عرش مي‌شدند، و زمام امور عالم را به دست مي‌گرفتند، آري معناي عرش اين است، نه ملك كه جهاتش محدود است.

[رواياتي در باره تسبيح موجودات و سفارش مدارا با حيوانات] ..... ص : 165

و در الدر المنثور است كه احمد و ابن مردويه از ابن عمر روايت كرده‌اند كه گفت:
رسول خدا (ص) فرمود: وقتي مرگ نوح فرا رسيد به دو فرزند خود گفت: من شما را امر مي‌كنم به تسبيح و حمد خدا، چون اين دو كلمه نماز هر چيز است، و با همين دو كلمه است كه هر چيزي روزي مي‌خورد «2».
مؤلف: قبلا در معناي تسبيح موجودات اين ارتباطي كه روايت ميان تسبيح و حمد و روزي خوردن موجودات بيان مي‌كند گذشت و گفتيم كه رزق هر موجودي با ترازوي احتياج و سؤال او اندازه‌گيري مي‌شود، و گفتيم كه هر موجودي خداي را با اظهار حاجت و نقص خود تسبيح نموده و او را از داشتن حاجتي مثل حاجت خود و نقصي چون نقص خود منزه مي‌دارد.
و در تفسير عياشي از ابي الصباح از امام صادق (ع) روايت شده كه گفت خدمت آن جناب عرض كردم معناي جمله" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ" چيست؟ فرمود:
هر چيزي خداي را با تسبيح خود حمد مي‌كند، آري همين كه مي‌بينيم ديوارها ترك مي‌خورد و
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 120.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 183.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 166
شكاف برمي‌دارد اين خود تسبيح ديوار است، چون نشان مي‌دهد كه تعمير احتياج دارد «1».
مؤلف: اين روايت را از حسين بن سعيد از آن جناب نيز نقل كرده است»
.و در همان كتاب از نوفلي از سكوني از جعفر بن محمد از پدرش (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) نهي كردند از اينكه چارپايان را داغ كنند، و اينكه مردم به صورت آنها بزنند و فرمود: زيرا چارپايان هم خدا را به حمد تسبيح مي‌گويند «3».
مؤلف: اين مطلب يعني نهي از زدن به صورت حيوانات را كليني هم در كافي به سند خود از محمد بن مسلم از امام صادق (ع) از رسول خدا نقل كرده كه در ضمن حديثي فرمود: حيوانات را از صورت داغ مكن «4».
و در همان كتاب از اسحاق بن عمار از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: هيچ مرغي نيست كه در صحرا يا دريا شكار شود مگر به خاطر اين است كه در تسبيح خدا كوتاهي كرده است «5».
مؤلف: اين معنا را اهل سنت هم به طرق زيادي از ابن مسعود و ابي الدرداء و ابي هريره و غير ايشان از رسول خدا (ص) نقل كرده‌اند.
و در همان كتاب از مسعدة بن صدقه از امام صادق از پدرش (ع) روايت كرده كه فرمود: مردي بر پدرم وارد شد و گفت: پدر و مادرم فدايت باد من مي‌بينم خداي تعالي در كتابش مي‌فرمايد:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ" اين چگونه است؟ پدرم فرمود: درست است، پرسيد يعني مي‌فرمائيد: درخت خشكيده خداي را تسبيح مي‌گويد؟ فرمود آري، مگر نشنيدي چوبهايي را كه در خانه‌ها به كار رفته چگونه به صدا در مي‌آيد؟ اين همان تسبيح چوب خشك است كه مي‌گويد" سبحان اللَّه علي كل حال" «6».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابي هريره روايت مي‌كند كه رسول خدا (ص) فرمود: مورچه‌ها تسبيح خدا مي‌گويند «7».
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 293 ح 79.
(2)تفسير عياشي، ج 4، ص 294 ح 80.
(3)تفسير عياشي، ج 2، ص 294، ح 82.
(4)فروع كافي، ج 6، ص 538، ح 4.
(5 و 6)تفسير عياشي، ج 2، ص 294، ح 83 و 84.
(7)الدر المنثور، ج 4 ص 183.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 167
و در همان كتاب است كه نسايي و ابو الشيخ و ابن مردويه از ابن عمر روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) مردم را از كشتن قورباغه نهي كرد و فرمود: همان صدايش تسبيح است «1».
و در همان كتاب است كه خطيب از ابي حمزه روايت كرده كه گفت ما نزد امام سجاد علي بن الحسين (ع) بوديم كه جمعي گنجشك از جلوي ما عبور كردند، و همه با هم جيك جيك مي‌كردند، حضرت فرمود: مي‌دانيد چه مي‌گويند؟ عرض كرديم: نه، فرمود: اول به شما بگويم كه من ادعا نمي‌كنم كه علم غيب دارم و ليكن از پدرم شنيدم كه فرمود: از پدرم علي بن ابي طالب (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: مرغان در هر صبحگاهي خدا را تسبيح نموده قوت و غذاي روزشان را مسئلت مي‌دارند، و اين همان تسبيح صبحگاهي بود كه از خداي خود رزق امروز خود را طلب مي‌كردند «2».
مؤلف: نظير اين روايت را از ابي الشيخ و ابي نعيم در حليه از ابي حمزه ثمالي از محمد بن علي بن الحسين (ع) روايت كرده‌اند كه عبارتش چنين است محمد بن علي بن الحسين صداي گنجشكان را شنيد كه جيك جيك مي‌كردند، فرمود: مي‌داني چه مي‌گويند؟ گفتيم: نه، فرمود: پروردگار خود را تسبيح مي‌كنند و از او غذاي امروز خود را طلب مي‌نمايند «3».
در همان كتاب است كه خطيب در تاريخ خود از عايشه روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) وقتي بر من وارد شد فرمود: اي عايشه اين دو برد (لباس) مرا بشوي، عرض كردم يا رسول اللَّه ديروز آنها را شستم، فرمود: مگر نمي‌داني لباس آدمي خداي را تسبيح مي‌گويد، و اگر چرك شود تسبيحش قطع مي‌شود «4».
و در همان كتاب مي‌گويد: عقيلي در كتاب الضعفاء و ابو الشيخ و ديلمي از انس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: اجل و سرآمد عمر چارپايان و حشرات زمين و مورچه و كبك و ملخ و اسبان و قاطران و تمامي جنبندگان و غير جنبندگان در تسبيح است، هر وقت تسبيح خود را قطع كرد خدا جانش را مي‌ستاند، و اين كار ديگر ربطي به عزرائيل (ملك الموت) ندارد «5».
مؤلف: و شايد مقصود از اينكه فرمود: اين كار ربطي به ملك الموت ندارد اين باشد
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 183.
(2 و 3 و 4)الدر المنثور، ج 4 ص 185.
(5)الدر المنثور، ج 4 ص 184.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 168
كه او شخصا متصدي قبض روح حيوانات نمي‌شود، و آن را به بعضي از ملائكه زير دست خود واگذار مي‌كند، زيرا ملائكه به هر حال واسطه هستند، چنين نيست كه بدون وساطت آنان قبض روح صورت بگيرد.
و نيز در همان كتاب آمده كه احمد از معاذ بن انس از رسول خدا (ص) روايت كرده كه وقتي از كنار مردمي عبور كرد كه روي اسبان و مركبهاي خود ايستاده بودند و مركبها در حال سير و كوچ بودند حضرت فرمود: حيوانات را سالم سوار شويد و سالم هم پياده گرديد، و آنها را كرسي و تخت نشيمن خود مكنيد كه روي آنها نشسته در راهها و بازارها به قصه بپردازيد، آري چه بسيار مركبها كه از راكب خود بهترند، و بيشتر ذكر خداي را مي‌گويند «1».
و در كافي به سند خود از سكوني از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:
حيوان بر صاحبش شش حق دارد 1- بيش از طاقتش بار نكند 2- پشت آن را مجلس و نشيمن‌گاه خود براي گفتگو قرار ندهد 3- هر وقت در منزل پياده شد ابتداء به علف و آب آن بپردازد 4- و از صورت، آن را داغ نكند 5- آن را نزند، زيرا خداي را تسبيح مي‌گويد 6- هر وقت از آب عبور داد آب را بر آن عرضه بدارد «2».
و در مناقب ابن شهر آشوب از علقمه و ابن مسعود روايت كرده كه گفتند: ما بارها شد كه در خدمت رسول خدا (ص) نشستيم تا غذا بخوريم صداي تسبيح از غذايي كه رسول خدا (ص) مي‌خورد مي‌شنيديم، اين را نيز بودم كه روزي مكرز عامري از آن جناب معجزه‌اي خواست حضرت 9 دانه ريگ را در دست گرفت و از آنها خواست تا خداي را تسبيح گويند، و ما شنيديم كه ريگها تسبيح گفتند.
و در حديث ابي ذر آمده كه وقتي ريگها را به زمين مي‌گذاشتند ساكت مي‌شد، و چون در دست آن جناب قرار مي‌گرفت مشغول تسبيح مي‌شد.
ابن عباس هم گفته است: ملوك حضرموت شرفياب حضور آن جناب شدند و گفتند:
از كجا بدانيم شما رسول خدائيد؟ حضرت مشتي از ريگهاي زمين را برداشت و فرمود: اين ريگها شهادت مي‌دهند ريگها اول شروع كردند به تسبيح خداي تعالي بعدا شهادت دادند به رسالت آن جناب «3».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 183.
(2)فروع كافي، ج 6، ص 537، ح 1.
(3)مناقب، ج 1، ص 90. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 169
و در همان كتاب از ابو هريره و جابر انصاري و ابن عباس و ابي بن كعب و امام زين العابدين (ع) روايت كرده كه رسول خدا وقتي در مدينه به خطبه مي‌ايستاد به يكي از ستونهاي مسجد تكيه مي‌كرد، و چون برايش منبر ساختند و حضرت براي اولين بار بالاي منبر رفت همه شنيدند كه آن ستون به ناله درآمد، همانطور كه شتر فرياد مي‌زند، و چون دوباره نزد ستون آمد و دست به او كشيد عين بچه‌اي كه از گريه ساكت شود ناله كرد «1».

[توضيحي در مورد تسبيح محسوس برخي موجودات كه در پاره‌اي روايات نقل شده است] ..... ص : 169

مؤلف: روايات در تسبيح موجودات با همه اختلافي كه در انواع آنها هست بسيار زياد آمده، و شايد امر اينگونه روايات براي بعضي مشتبه شده باشد، و خيال كرده باشند كه تسبيح نامبرده براي تمامي موجودات از قبيل لفظ و صوت است، آن گاه پنداشته‌اند كه هر موجودي براي خود لغتي و واژه‌اي دارد كه هر كلمه‌اش براي معنايي وضع شده، نظير انسان كه براي كشف منويات خود لغاتي درست كرده است، چيزي كه هست حواس ما زبان حيوانات و ساير موجودات را درك نمي‌كند، ليكن اين پندار اشتباه است.
آنچه از بحث قبلي به دست آمد اين بود كه موجودات همه تسبيح دارند، و تسبيح آنها كلام هم هست و به حقيقت هم كلام است نه به مجاز و كلام موجودات عبارت است از پاك دانستن و مقدس شمردن خداي عز و جل از احتياج و نقص به اين طريق كه احتياج و نقص ذات و صفات و افعال خود را نشان مي‌دهند تا همه پي ببرند كه پروردگار عالم چنين نيست و منزه است، و چون اين كار را از روي علم هم مي‌كنند لذا عمل ايشان عين كلام خواهد بود.
پس اين روايات هم كه مي‌گويد: سنگريزه در دست رسول خدا (ص) تسبيح كرد و ما شنيديم يا آنكه داوود شنيد كه كوه‌ها و مرغان با او تسبيح مي‌گويند، يا روايات شبيه به آن همه صحيح است، و صدايي كه مي‌شنيدند به ادراك باطني بود كه تسبيح واقعي و حقيقت معناي آن را از طريق باطن درك مي‌كردند، و حس هم چيزي نظير آن و مناسب با آن را حكايت مي‌كرده گوش هم الفاظ و كلماتي كه اين معنا را برساند احساس مي‌نموده.
نظير اين معنا گذشت كه گفتيم معناي مجرده در عالم خواب به صورت اشكالي مناسب خود و مالوف با ذهن صاحب خواب در مي‌آيد، مثلا حقيقت يعقوب و خاندانش در خوابي كه يوسف ديد به صورت آفتاب و ماه و يازده ستاره درآمد، و همچنين ساير خوابهايي كه خداوند در سوره يوسف نقل كرده كه بحث آنها گذشت.
__________________________________________________
(1)مناقب، ج 1، ص 90.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 170
به همين حساب مي‌توان گفت كسي كه تسبيح موجودات يا حمد و يا شهادت آنها برايش محسوس شده در نخست حقيقت معناي تسبيح و حمد و شهادت برايش كشف شده، و پس از كشف آن حس باطني آن را در صورت الفاظي شنيدني در آورده، و آن الفاظ همان معاني را افاده كرده و در نتيجه صاحب كشف به گوش خود هم شنيده است (و خدا داناتر است).
و در الدر المنثور است كه ابو يعلي و ابن ابي حاتم (وي روايت را صحيح دانسته) و ابن مردويه و ابو نعيم و بيهقي هر دو در كتاب دلائل از اسماء دختر ابي بكر روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي آيه:" تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ وَ تَبَّ" نازل شد عوراء كه او را ام جميل هم مي‌گفتند ولوله‌كنان در حالي كه لاشه سنگي در دست داشت نزد رسول خدا (ص) آمد و زير لب مي‌گفت:" مذمما ابينا، و دينه قلينا، و امره عصينا".
رسول خدا (ص) نشسته بود ابي بكر هم پهلويش بود، عرض كرد: اين دارد مي‌آيد، و من مي‌ترسم تو را ببيند، فرمود: او مرا نخواهد ديد آن گاه آيه‌اي از قرآن را خواند، و خود را از شر او حفظ كرد، و در اين باره است كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً" ام جميل هم چنان نزديك آمد تا ايستاد بالاي سر ابي بكر و گفت: شنيده‌ام كه رفيقت مرا هجو كرده، ابو بكر گفت نه به پروردگار اين خانه سوگند او تو را هجو نكرده، ام جميل راه خود را گرفت و رفت در حالي كه مي‌گفت: قريش خوب مي‌داند كه من دختري آقاي اويم «1».
مؤلف: اين معنا به طريق ديگري نيز از اسماء و از ابي بكر و ابن عباس به طور مختصر نقل شده، و آن را مجلسي هم در بحار قرب الاسناد از حسن بن ظريف از معمر از حضرت رضا از پدرش از جدش (ع) در ضمن حديثي كه فهرست معجزات رسول خدا (ص) را مي‌شمارد روايت كرده‌اند «2».

[چند روايت در باره" بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ" در ذيل آيه:" وَ إِذا ذَكَرْتَ رَبَّكَ ..."] ..... ص : 170

و در تفسير عياشي از زراره از يكي از آن دو بزرگوار" يعني امام باقر و امام صادق (ع)" روايت كرده كه در تفسير آيه شريفه" بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ" فرموده: اين آيه سزاوارترين آيه‌ايست كه آن را بلند بخوانند، و اين همان آيه است كه خداي تعالي در باره‌اش فرمود:" وَ إِذا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِي الْقُرْآنِ وَحْدَهُ بسم اللَّه الرحمن الرحيم وَلَّوْا عَلي أَدْبارِهِمْ نُفُوراً"
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4 ص 184.
(2)بحار الأنوار.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 171
چه مشركين به تلاوت رسول خدا (ص) گوش مي‌دادند همين كه مي‌خواند" بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ" پشت مي‌كردند، و مي‌رفتند، و چون از اين آيه فارغ مي‌شد باز بر مي‌گشتند «1».
مؤلف: اين معنا را از منصور بن حازم از امام صادق (ع) نيز روايت كرده «2»، همچنين قمي آن را بدون ذكر اسم مبارك امام در تفسير خود آورده «3».
و در الدر المنثور است كه بخاري در تاريخ خود از ابي جعفر محمد بن علي (ع) روايت كرده كه گفت: چرا بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ را از قرآن حاشا كرديد و آن را جزو قرآن نمي‌دانيد؟ با اينكه رسول خدا (ص) وقتي وارد منزلش مي‌شد و قريش نزدش جمع مي‌شدند، حضرت مي‌خواند: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، و در خواندن آن صدايش را بلند مي‌كرد، قريش فرار مي‌كردند، خداوند اين آيه را فرستاد" وَ إِذا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِي الْقُرْآنِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلي أَدْبارِهِمْ نُفُوراً" و طبق اين آيه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، جزو قرآن است «4».
و نيز در همان كتاب است كه ابن اسحاق، و بيهقي در كتاب دلائل از زهري روايت كرده‌اند كه گفت: شنيدم از كسي كه مي‌گفت: ابو جهل و ابو سفيان و اخنس بن شريق به نماز رفتند كه ببينند رسول خدا (ص) كه در آن موقع در خانه‌اش در حال نماز است چه مي‌گويد، هر كدام گوشه‌اي نشستند به طوري كه هيچيك از جاي ديگري خبر نداشت، نشستند و گوش فرا مي‌دادند به نماز خواندن آن جناب تا آنكه فجر طلوع كرده متفرق شدند، در راه به هم برخوردند يكديگر را ملامت كردند، و گفتند اين چه كاري است مي‌كنيد، اگر يكي از عوام با خبر شود خيال مي‌كند كه ما هم مسلمان شده‌ايم.
آن گاه متفرق شدند تا شب بعد باز هر يك به جاي ديشب خود برگشتند به نماز خواندن آن جناب گوش مي‌دادند تا طلوع فجر شد، برخاستند و متفرق شدند، و در راه به يكديگر برخورده و همان حرف ديشب را به هم زدند، و متفرق شده شب سوم باز هر يك جاي خود را گرفته گوش به آن جناب فرا دادند تا طلوع فجر شد، باز در مراجعت به يكديگر برخوردند اين دفعه با هم عهد بستند كه ديگر چنين كاري نكنند.
صبح اخنس نزد ابو سفيان آمده پرسيد بگو ببينم از اين جريان چه فهميدي؟ (آيا او را
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير عياشي، ج 2، ص 295 ح 86 و 87.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 20.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 187.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 172
راستي پيغمبر يافتي يا نه؟) گفت به خدا قسم چيزهايي شنيدم كه همه را شناخته و غرض وي را از آن فهميدم، و چيزهاي ديگري شنيدم كه نه خود آنها را فهميدم و نه غرض وي را، اخنس گفت: من هم به همان خداي كه قسم خوردي همين طور بودم.
از منزل ابو سفيان بيرون شده به منزل ابو جهل رفت، از او پرسيد رأي تو چيست؟ از آنچه در اين سه شب از محمد شنيدي چه فهميدي؟ گفت: من چيزها شنيدم، ما فرزندان عبد مناف بر سر شرافت و آقايي نزاع داريم، ايشان مهمان‌نوازي مي‌كنند، ما هم مي‌كنيم، تا كار ما و ايشان به اينجا كشيد كه چون دو اسب مسابقه در طراز هم شديم، حال ايشان وقتي ديدند نمي‌توانند گوي سبقت را در شرافت و آقايي بربايند مدعي شدند كه از ما پيغمبري است كه از آسمان به سويش وحي مي‌شود، و تو هرگز نمي‌فهمي كه اينها چه نقشه‌اي دارند؟ نه به خدا سوگند ما به او ايمان نخواهيم آورد، و تصديقش نخواهيم كرد، اخنس از منزل او برخاست و برگشت «1».
و در مجمع البيان مي‌گويد: مشركين اصحاب رسول خدا (ص) را در مكه آزار و اذيت مي‌كردند، و ايشان به آن جناب عرض مي‌كردند اجازه بده تا با ايشان قتال و كارزار كنيم، رسول خدا (ص) مي‌فرمود: من فعلا مامور به قتال با ايشان نيستم، و آيه شريفه:" قُلْ لِعِبادِيَ ..." در اين باره نازل شد." نقل از كلبي" «2».
مؤلف: ما در تفسير آيه شريفه اشاره كرديم به اينكه اين حرف با سياق آيات سازگار نيست- و خدا داناتر است.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 187.
(2)مجمع البيان، ج 4، ص 61.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 173

[سوره الإسراء (17): آيات 56 تا 65] ..... ص : 173

اشاره

قُلِ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِهِ فَلا يَمْلِكُونَ كَشْفَ الضُّرِّ عَنْكُمْ وَ لا تَحْوِيلاً (56) أُولئِكَ الَّذِينَ يَدْعُونَ يَبْتَغُونَ إِلي رَبِّهِمُ الْوَسِيلَةَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ وَ يَرْجُونَ رَحْمَتَهُ وَ يَخافُونَ عَذابَهُ إِنَّ عَذابَ رَبِّكَ كانَ مَحْذُوراً (57) وَ إِنْ مِنْ قَرْيَةٍ إِلاَّ نَحْنُ مُهْلِكُوها قَبْلَ يَوْمِ الْقِيامَةِ أَوْ مُعَذِّبُوها عَذاباً شَدِيداً كانَ ذلِكَ فِي الْكِتابِ مَسْطُوراً (58) وَ ما مَنَعَنا أَنْ نُرْسِلَ بِالْآياتِ إِلاَّ أَنْ كَذَّبَ بِهَا الْأَوَّلُونَ وَ آتَيْنا ثَمُودَ النَّاقَةَ مُبْصِرَةً فَظَلَمُوا بِها وَ ما نُرْسِلُ بِالْآياتِ إِلاَّ تَخْوِيفاً (59) وَ إِذْ قُلْنا لَكَ إِنَّ رَبَّكَ أَحاطَ بِالنَّاسِ وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلاَّ فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما يَزِيدُهُمْ إِلاَّ طُغْياناً كَبِيراً (60)
وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْلِيسَ قالَ أَ أَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِيناً (61) قالَ أَ رَأَيْتَكَ هذَا الَّذِي كَرَّمْتَ عَلَيَّ لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ إِلاَّ قَلِيلاً (62) قالَ اذْهَبْ فَمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ فَإِنَّ جَهَنَّمَ جَزاؤُكُمْ جَزاءً مَوْفُوراً (63) وَ اسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِكَ وَ أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِكَ وَ شارِكْهُمْ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ وَ عِدْهُمْ وَ ما يَعِدُهُمُ الشَّيْطانُ إِلاَّ غُرُوراً (64) إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ وَ كَفي بِرَبِّكَ وَكِيلاً (65)

ترجمه آيات ..... ص : 173

بگو آن الهه كه به غير خدا خداياني مي‌پنداريد صدا بزنيد و از آنها حاجت بخواهيد (خواهيد ديد)
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 174
كه مالك بلاگرداني از شما را نيستند تا مكروه شما را برگردانيده محبوبتان را بياورند (56).
آنهايي كه كفار به خدائيشان مي‌خوانند و خدا را مي‌خوانند و همه در جستجوي راهي به سوي پروردگار خويشند تا كدام منزلتي نزديك‌تر به دست آورند به رحمت او اميدوار و از عذاب او ترسانند كه عذاب پروردگارت لازم الاحترام است (57).
و هيچ قريه‌اي نيست مگر اينكه ما هلاك كننده آن قبل از قيامت و يا عذاب كننده آنيم به عذابي شديد و اين در كتاب نوشته شده است (58).
و اگر آيات پيشنهادي كفار قريش را نفرستاديم چيزي مانع ما نشد جز اينكه در امتهاي گذشته فرستاديم تكذيبش كردند (هم چنان كه) به قوم ثمود ناقه (اي كه خود خواسته بودند) را كه آيتي بينا كننده بود داديم، پس به آن ظلم كردند و ما هر وقت آيات را بفرستيم به منظور تخويف مي‌فرستيم (59).
و بياد آور وقتي را كه به تو گفتيم پروردگارت احاطه به مردم دارد، و ما آن رؤيا كه به تو نشان داديم جز به منظور آزمايش بشر قرارش نداديم، همچنين شجره‌اي كه در قرآن لعن شده كه تخويفشان مي‌كنيم ولي هر چه مي‌كنيم جز بيشتر شدن طغيانشان نتيجه نمي‌دهد آن هم چه طغيان بزرگي (60).
(و نيز) بياد آر آن زمان را كه به ملائكه گفتيم سجده بر آدم كنيد، همه سجده كردند جز ابليس كه گفت:
من سجده كنم براي كسي كه تو او را از گل خلق كرده‌اي؟ (61).
و نيز گفت: به من بگو ببينم موجود قحطي بود كه اين را بر من برتري دهي اگر مرا تا روز قيامت عمر دهي تمامي فرزندان او را جز اندكي فريب داده گمراه مي‌كنم (62).
پروردگارت فرمود: برو! هر كس از ايشان خواست پيروي تو كند بكند كه جهنم هم بزرگ است و جزائي كامل است (63).
با آواز خود هر چه توانستي از ايشان بفريبي بفريب و از مدارج كمال پائين بياور و تا آنجا كه مي‌تواني لشگر سوار و پياده‌ات را بر سرشان بتازان و احاطه‌شان كن و در اموال و اولادشان شركت كن و وعده‌هاي دروغيشان بده، آري شيطان چيزي جز دروغ و فريب وعده‌شان نمي‌دهد (64).
همانا ترا بر بندگان (خاص) من تسلط نيست و تنها محافظت و نگهباني خدا (آنها را) كافي است (65).

بيان آيات ..... ص : 174

اشاره

در اين آيات در باره مساله توحيد بگونه ديگري احتجاج شده، و ربوبيت خداياني كه مشركين مي‌پرستيدند ابطال گرديده، و حاصلش اينست كه بتها قادر به رفع گرفتاريها و برداشتن آنها از پرستش كنندگان خود نيستند، بلكه آنها در احتياج به خداي سبحان مانند خود
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 175
بت‌پرستانند، كه همواره در جستجوي وسيله‌اي به درگاه خدا هستند، و رحمت او را اميدوار، و از عذاب او بيمناكند.
و مساله گرفتاريها و هلاكت‌ها و عذابها همه به دست خداي تعالي است، و او در كتاب خود نوشته كه هر قريه‌اي را قبل از روز قيامت هلاك كند، و يا به عذاب شديدي مبتلا سازد، در بين امتهاي گذشته هم همين معنا را اعمال كرده، براي هر امتي آيات و معجزات خود را مي‌فرستاده و چون كفر مي‌ورزيدند و آن را تكذيب مي‌كردند دنبالش عذاب انقراض آور را مي‌فرستاده ولي در امت آخرين از آوردن آن معجزات كه دنبالش عذاب استيصال است خودداري كرد.
آري خداوند چنين خواست كه رفتار ايشان را با هلاكت تلافي نكند، چيزي كه هست اصل فساد در ميان آنان رو به پيشرفت است، و به زودي شيطان همه‌شان را گمراه مي‌كند، آن وقت است كه وعده خدا در باره آنان محقق گشته و خدا هلاكشان مي‌سازد، و اين امري است شدني.

[استدلال بر نفي الوهيت خدايان مشركين به اينكه لازمه ربوبيت، داشتن قدرت بر رساندن سود و دفع ضرر است] ..... ص : 175

" قُلِ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِهِ فَلا يَمْلِكُونَ كَشْفَ الضُّرِّ عَنْكُمْ وَ لا تَحْوِيلًا" كلمه" زعم" كه حرف اول آن به هر سه حركت خوانده مي‌شود به معناي مطلق اعتقاد است، ليكن بيشتر در اعتقاد باطل استعمال شده، و به همين جهت از ابن عباس نقل مي‌كنند كه گفته: هر جا كلمه" زعم" در قرآن آمده به معناي دروغ است.
كلمه:" دعاء" و" نداء" به يك معنا است، با اين تفاوت كه نداء در جايي است كه خواندن مستلزم صدا و آواز هم باشد، و ليكن دعاء اعم است، حتي در جايي هم كه دعوت و خواندني به اشاره و يا غير آن صورت گيرد استعمال مي‌شود.
و بعضي «1» ها در فرق ميان آن دو گفته‌اند كه" نداء" خواندني را گويند كه اسم خوانده شده، به زبان آورده نشود (مثل اينكه در فارسي هم كسي را كه مي‌خواهند صدا بزنند مي‌گويند: آهاي) و تنها حروف نداء يعني- يا- و- ايا- و يا امثال آنها به كار رود، به خلاف دعاء كه به معناي صدا زدني است كه اسم شخص خوانده شده هم برده شود، مثلا گفته شود" اي حسن".
اين آيه بر نفي الوهيت خدايان مشركين از اين راه استدلال مي‌كند كه آن ربي كه مستحق پرستش است ربي است كه قادر بر رساندن منفعت و دفع ضرر باشد، چون داشتن چنين قدرتي لازمه ربوبيت است.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 98.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 176
و خود مشركين هم اين معنا را مي‌دانند و قبول دارند، چيزي كه هست اگر شريكهايي براي خدا گرفته و مي‌پرستيدند به طمع نفع آنها و از ترس ضرر آنها است، و در همين جا به خطا رفته‌اند زيرا اين شركاء قادر بر رساندن نفع و دفع ضرر نيستند، پس الوهيت ندارند، شاهد نفع و ضرر نداشتن آنها اين است كه مشركين آنها را به اين اميد و به همين ترس مي‌پرستند، و تا كنون چنين خاصيتي از آنها نديده‌اند.
و چطور مي‌توانند از پيش خود و مستقلا خاصيت بلاگرداني را داشته و حاجت برآورند و رفع پريشاني كنند با اينكه خود آنها مخلوق خدايند، و به اعتراف خود مشركين در پي راهي و وسيله‌اي به درگاه خدا هستند، اميدوار رحمت او و بيمناك از عذاب اويند.
پس معلوم شد كه اولا مراد از جمله" الَّذِينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِهِ" مشركين است كه ملائكه و جن و يا انس را مي‌پرستيدند، چون مقصود ايشان از پرستش بتها تقرب به ملائكه و يا جن و انس بوده و همچنين اگر آفتاب و يا ماه و يا ستارگان را مي‌پرستيدند به همين منظور بوده كه به درگاه روحانيان آنها كه از جنس ملائكه هستند تقرب يابند.
علاوه بر اين بتها از آن نظر كه بت هستند حقيقتا چيزي نيستند كه قابل پرستش باشند، هم چنان كه فرمود:" إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ" اينها جز اسمايي كه پدرانتان و يا خودتان ناميده‌اند چيز ديگري نيستند.
و اما آنهايي كه از چوب و يا فلزي ساخته شده‌اند كه جز جماد بي‌جان چيز ديگري نيستند، و با ساير جمادات فرقي ندارند، و سجده در برابر آنها با سجده در برابر ساير چوبها و ساير سنگها فرقي ندارد، پس بت بودنشان از جهت سنگ و چوب بودن نيست.
و ثانيا روشن شد كه مراد از نفي قدرت آنها، اينست كه مستقلا و بدون احتياج به خداي سبحان قادر نيستند، به دليل اينكه در آيه بعد مي‌فرمايد:" أُولئِكَ الَّذِينَ يَدْعُونَ يَبْتَغُونَ إِلي رَبِّهِمُ الْوَسِيلَةَ ...".

[چند وجه ديگر در بيان مراد از مالك نفع و ضرر نبودن بتها] ..... ص : 176

بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: گويا مراد از مالك ضرر و نفع نبودن بتها اين است كه قدرت تام و كامل ندارند، و گرنه مشركين اقرار دارند كه قدرت خدايان دروغي از ناحيه خداست، آري مشركين اين معنا را انكار ندارند كه شركاء و بتها به جميع صفاتشان مخلوق خدايند، و صفات خدا كاملتر و قوي‌تر از صفات بتها است.
اين معنا كه معلوم شد استدلال آيه كاملا تمام گشته مشركين مجاب مي‌شوند، و گرنه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 98.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 177
قدرت نداشتن ملائكه و جن كه مورد پرستش مشركين هستند خيلي روشن نيست، و دليل روشني نداريم كه بطور مطلق جن و ملك هيچ قدرتي ندارند.
و اگر بگويي: دليلش اين است كه مشركين دست به دامن جن و ملك مي‌شوند، و اجابتي نمي‌بينند، جواب مي‌دهيم ما مسلمانها هم دست به دامن خدا مي‌شويم و دعاهايمان مستجاب نمي‌شود.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد اين است كه اصلا قدرتي بر نفع و ضرر ندارند و استدلال مي‌كنند به دليل اشعريها كه مي‌گويند تمامي ممكنات در ابتداي تكوينشان مستند به خدايند، و ما در پاسخ آنان مي‌گوييم جن و انس و ملائكه هر چند كه الآن قدرت دارند، ليكن در آغاز هم خودشان و هم قدرتشان مستند به خدايند پس در حقيقت مستقلا هيچ قدرتي ندارند.
و ليكن هر چند كه قرآن براي ملائكه و جن اثبات انواع قدرت مي‌كند آن هم نه در يك آيه و دو آيه بلكه در آيات بسياري كه نمي‌توان تاويلش كرد ولي در عين حال حقيقت قدرت را در نظائر آيه" أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «2» به خدا اختصاص مي‌دهد.
و از اينجا مي‌فهميم كه غير خدا اگر چيزي يا كسي قدرتي دارد قدرتش از قدرت خدا نشات گرفته است، يعني خدا او را قادر ساخته است، و اگر چيزي را مالك است خداوند تمليكش كرده، پس احدي نيست كه در قدرت و ملكي مستقل باشد مگر خود او، و قدرت و ملكهايي كه در دست ديگران است عاريتي مي‌باشد و تاثيرش نيز بستگي به اذن خدا و مشيت او دارد.
بنا بر اين نمي‌توان احتجاج آيه شريفه را منوط بر اين دانست كه ملائكه و جن و انس كه مورد پرستش بت‌پرستان قرار گرفته‌اند اصلا قدرت ندارند، بلكه حجت مزبور مبتني بر اين است كه خدايان، مستقل در ملك و قدرت نيستند، و در هر چه دارند مثل خود پرستش كنندگانشان محتاج به خدايند، و به درگاه او روانند و اگر بت‌پرستان اين خدايان را مي‌خوانند از آنجايي كه دعا متوجه قدرت مستقل مي‌شود نه به قدرت كسي كه قدرتش و ملكش به تمليك ديگري است، پس در حقيقت دعا و مسئلت ايشان هم متوجه درگاه خداي تعالي است، و در حقيقت از او مي‌خواهند نه از بتها.
و اما به اين سخن مفسر كه گفت:" دليلي واضح و روشن نداريم كه ملائكه و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 98.
(2)سوره بقره، آيه 165.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 178
جن مطلقا قدرت نداشتند زيرا اگر استدلال كني بر اينكه مشركين دست به دامن آنها (ملائكه و جن) مي‌شوند و اجابتي نمي‌بينند جواب مي‌دهيم ما مسلمانها هم دست به دامن خدا مي‌شويم و دعايمان مستجاب نمي‌شود و اين دليل بر اين نيست كه خداوند قدرت ندارد" جوابش را خداي تعالي در كلام خود داده تا ديگر كسي چنين معارضه‌اي نكند.

[دعا و در خواست حقيقي از خداي سبحان مستجاب است، بر خلاف دعاي مشركين و طلب از بتها كه قادر بر اجابت نيستند] ..... ص : 178

توضيح اينكه: خداي تعالي كه گفتارش حق است فرموده:" أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ" «1» و نيز فرموده:" ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ" «2» و اين گفتار خود را به هيچ قيدي مقيد نكرد، در نتيجه فهماند كه وقتي عبد با حالت جدي دعا كند و با دعا بازي نكند و قلبش در دعا متوجه كسي جز خدا نباشد، بلكه از غير خدا قطع و متوجه و ملتجي به درگاه او شود، البته او هم دعايش را مستجاب مي‌سازد.
آن گاه در ذيل آيات مورد بحث انقطاع مزبور را به عنوان متمم حجت بيان نموده و فرموده است:" وَ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلَّا إِيَّاهُ فَلَمَّا نَجَّاكُمْ إِلَي الْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ" يعني شما در هنگام برخورد با پيشامدهاي دريايي بطور كلي از هر چيزي منقطع گشته با راهنمايي فطرتتان متوجه درگاه پروردگار مي‌شويد، و خدا دعاي شما را اجابت نموده و به سوي خشكي نجاتتان مي‌دهد «3».
و از احتجاج مزبور چنين استفاده مي‌شود كه وقتي اميد بنده‌اي از هر چيز و هر كس منقطع گردد و از صميم دل و قلبي فارغ و سالم رو به درگاه خدا ببرد خداوند دعايش را مستجاب مي‌كند.
در حالي كه اگر توجه خود را از درگاه خدا منقطع ساخته و رو به سوي غير خدا آورد هر چه هم از صميم قلب دعا كند دعايش را مستجاب نمي‌كند، البته نه اينكه مي‌تواند و نمي‌كند، بلكه نمي‌تواند مستجاب كند.
و با اين حال ديگر جايي براي معارضه مذكور نمي‌ماند، براي اينكه اين تفاوت براي ايشان وجداني است كه هر چه خدايان خود را بخوانند دعايشان را مستجاب نمي‌كند، ولي اگر در دريا سرگردان شوند، و به شرف غرق برسند، و خداي را بخوانند خداوند نجاتشان مي‌دهد، و به خشكيشان مي‌رساند، و اين معنا را خودشان هم اعتراف دارند، مساله دريا مثال بارزي بود كه به عنوان نمونه آورديم، و گرنه مسلمانان اگر در خشكي هم به اين طور كه در
__________________________________________________
(1)دعوت دعا كننده را وقتي اجابت مي‌كنم كه مرا بخواند. سوره بقره، آيه 186.
(2)مرا بخوانيد تا اجابت كنم. سوره مؤمن آيه 60. [.....]
(3)سوره اسراء، آيه 67.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 179
دريا او را مي‌خوانند بخوانند قطعا نااميد نمي‌گردند.
خداي تعالي هم در كلام خود ميان دعاي مشركين به درگاه بتها و دعاي مسلمين به درگاه خداي سبحان مقابله نينداخته بود تا مشركين برگردند و به عنوان معارضه بگويند هر دو قسم دعا در مستجاب نشدن مشتركند، بلكه قرآن كريم مقابله را ميان دعاي مشركين به درگاه بتها و دعاي ايشان به درگاه خداي سبحان انداخته بود كه در صورت نااميدي از هر چيز و انقطاع ساير اسباب رو به آن درگاه نهاده دعايشان هم مستجاب مي‌شود.
نكته جالبي كه در اين احتجاج بكار رفته اين است كه حجت مزبور را با واسطه رسول گراميش القاء كرده و فرموده:" تو به ايشان بگو" تا اگر مشركين با او مناقشه كردند و گفتند در مستجاب نشدن دعا اين خدايان و خداي تو مثل همند رسول خدا (ص) خداي را بخواند و مستجاب بشود تا معارضه مشركين باطل گردد.

[توضيح اينكه آلهه دروغين، خود در جستجوي وسيله به سوي پروردگارشان هستند] ..... ص : 179

" أُولئِكَ الَّذِينَ يَدْعُونَ يَبْتَغُونَ إِلي رَبِّهِمُ الْوَسِيلَةَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ ...".
كلمه" اولئك" مبتداء و كلمه" الذين" صفت آن و جمله" يدعون" صله آن صفت و ضمير صله عايد به مشركين است و جمله" يبتغون" خبر مبتداي" اولئك" است، و ضمير جمعي كه در آن است و همچنين هر چه ضمير جمع تا به آخر آيه هست همه به" اولئك" بر مي‌گردد، و جمله" أَيُّهُمْ أَقْرَبُ" بيان وسيله جويي است، چون كلمه" ابتغاء" به معناي فحص و پرستش است، اين است آنچه كه از سياق بر مي‌آيد.
و" وسيله" به طوري كه تفسيرش كرده‌اند به معناي توسل و تقرب است و چه بسا در معناي آلت توسل و تقرب استعمال شود، و شايد معناي دوم با سياق مناسب‌تر باشد، چون دنبال كلمه" وسيله" جمله" أَيُّهُمْ أَقْرَبُ" قرار گرفته كه با معناي دوم سازگارتر است.
و معنا (و خدا داناتر است) اين است كه اين ملائكه و جن و انس كه مشركين معبودشان خوانده‌اند خودشان براي تقرب به درگاه پروردگار خود وسيله مي‌خواهند تا به او نزديك‌تر باشند و راه او را بروند، و به كارهاي او اقتداء كنند، همه اميد رحمت از خدا دارند و در تمامي حوائج زندگي و وجودشان به او مراجعه مي‌كنند، از عذاب او بيمناكند، از او مي‌ترسند و معصيتش نمي‌كنند، در حالي كه عذاب پروردگارت محذور است و بايد از آن دوري جست.
و مساله توسل و دست به دامن شدن به بعضي از مقربين درگاه خدا به طوري كه از آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ" «1» برمي‌آيد عمل صحيحي است و غير از آن
__________________________________________________
(1)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد بترسيد از خدا و بجوييد به سوي او وسيله‌اي را. سوره مائده، آيه 35.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 180
عملي است كه مشركين بت‌پرست مي‌كنند، چرا كه آنان متوسل به درگاه خدا مي‌شوند، ولي تقرب و عبادت را نسبت به ملائكه و جن و اولياي انس انجام مي‌دهند، و عبادت خداي را ترك مي‌كنند، نه او را عبادت مي‌كنند و نه به او اميدوارند و نه از او بيمناك، بلكه همه اميد و ترسشان نسبت به وسيله است، و لذا تنها وسيله را عبادت مي‌كنند، و اميدوار رحمت وسيله و بيمناك از عذاب آن هستند آن گاه براي تقرب به آن وسيله، كه به زعم ايشان يا ملائكه است و يا جن و يا انس متوسل به بتها و مجسمه‌ها شده خود آن خدايان را رها مي‌كردند، و بتها را مي‌پرستيدند، و با دادن قربانيها به آنها تقرب مي‌جستند. خلاصه اينكه ادعاي اصليشان اين بود كه ما به وسيله بعضي از مخلوقات خدا، به درگاه او تقرب مي‌جوئيم ولي در مقام عمل آن وسيله را بطور مستقل پرستش نموده، از خود آنها بيمناك و به خود آنها اميدوار بودند، بدون اينكه خدا را در آن منافع مورد اميد، و آن ضررهاي مورد بيم مؤثر بدانند، پس در نتيجه بتها و يا خدايان را شريك خدا در ربوبيت و پرستش مي‌دانستند.
حال اگر مراد از جمله" أُولئِكَ الَّذِينَ يَدْعُونَ" ملائكه گرام و يا صلحاي مقربين از جن، و يا انبياء و اولياء از انس باشد قهرا مراد از" جستجوي وسيله" و" اميد رحمت" و" ترس از عذاب" همان معناي ظاهرش خواهد بود.
و اگر مراد اعم از اين باشد به طوري كه شامل شياطين جن، و فاسقين از انس از قبيل فرعون و نمرود و امثال آنها نيز بشود آن وقت مراد از" جستجوي وسيله" به سوي خدا همان خضوع و سجود و تسبيح تكويني خواهد بود، كه قبلا بيان نمود (و براي همه موجودات اثباتش كرد) و هم چنين خوف و رجايشان مربوط به ذات ايشان خواهد بود.

[وجوه ديگري كه در معناي جمله:" يَبْتَغُونَ إِلي رَبِّهِمُ الْوَسِيلَةَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ" گفته‌اند] ..... ص : 180

بعضي «1» از مفسرين تمامي ضميرهاي جمع را كه در آيه وجود دارد به كلمه" اولئك" برگردانده‌اند، ولي در معنا اشتباه كرده آيه را چنين معنا كرده‌اند كه:" آن انبيايي كه ايشان به جاي خدا مي‌پرستند و مردم را به سوي حق مي‌خوانند، يا خداي را مي‌خوانند، و به درگاه او تضرع برده در جستجوي تقرب به سوي اويند" و ليكن همانطور كه مي‌بينيد معناي صحيحي نيست.
در كشاف در معناي آيه گفته است: يعني خدايان آنها خودشان در جستجوي وسيله و تقرب به سوي خدايند، و كلمه" ايهم" را بدل از واو" يبتغون" و كلمه" اي" را موصوله گرفته
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 98، به نقل از ابن فورك.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 181
كه در نتيجه معناي آيه چنين مي‌شود:" مشركين كساني و چيزهايي مي‌پرستند و آن را خداي خود قرار مي‌دهند كه مقرب‌ترين آنها در جستجوي وسيله‌اي به درگاه اويند تا چه رسد به غير مقربين".
سپس گفته ممكن هم هست جمله" يبتغون الوسيلة" را متضمن معناي" يحرصون" گرفته و چنين معنا كنيم:" اينها هستند كه مشركين خداي خود پنداشته‌اند، و حال آنكه همين خدايان خود حرص و شتاب دارند كه از ديگران به درگاه خدا نزديك‌تر باشند و چون راه تقرب را اطاعت و زيادي خير و صلاح مي‌دانند بيشتر اطاعت مي‌كنند و مانند ساير بندگان خدا بيشتر به خير و صلاح مي‌پردازند، بيشتر مي‌ترسند، و بيشتر اميد مي‌دارند، آن وقت چگونه مشركين ايشان را آلهه خود مي‌گيرند" «1».
و البته معناي بدي نيستند، در صورتي كه سياق آيه با آنها بسازد، ليكن آن طور كه بايست سازگاري ندارد، هر چند كه معناي دوم به سياق آيه از اولي نزديك‌تر است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: معناي آيه اين است كه:" اينها هستند كه مشركين آنان را خداي خود خوانده و عبادتشان مي‌كنند و معتقدند كه معبود ايشانند و سعي مي‌كنند با پرستيدن آنها وسيله‌اي و تقربي به درگاه خدا پيدا كنند، و هر يك سعي مي‌كند با پرستش بيشتر از ديگران سبقت جسته مقرب‌تر شود" اين معنا هم به هيچ وجه با الفاظ آيه تطبيق نمي‌كند.
" وَ إِنْ مِنْ قَرْيَةٍ إِلَّا نَحْنُ مُهْلِكُوها قَبْلَ يَوْمِ الْقِيامَةِ أَوْ مُعَذِّبُوها عَذاباً شَدِيداً كانَ ذلِكَ فِي الْكِتابِ مَسْطُوراً".
مي‌گويند: عذاب شديد هميشه به معناي آن عذابي است كه قومي را مستاصل و منقرض كند آن وقت در اين آيه كه در مقابل عذاب شديد مساله هلاكت را قرار داده لا بد معنا و مراد از هلاكت مرگهاي طبيعي و تدريجي افراد است، و در نتيجه معناي آيه چنين مي‌شود" هيچ قومي نيست مگر اينكه ما مردمش را قبل از قيامت يا مي‌ميرانيم و يا به عذاب استيصال و مرگ دسته جمعي مبتلا مي‌كنيم تا بعد از آن قيامت را بپا كنيم" هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" وَ إِنَّا لَجاعِلُونَ ما عَلَيْها صَعِيداً جُرُزاً" «3» و لذا بعضي گفته‌اند كه" هلاك" وي مربوط به قراء و اقوام صالح، و" تعذيب" مربوط به قراء و اقوام طالح است.
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 2، ص 673.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 422.
(3)و به درستي كه قرار مي‌دهيم آنچه را بر زمين است بياباني خشكزار. سوره كهف، آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 182
مفسرين «1» در اينكه آيه مورد بحث به چه وجهي متصل به آيه قبلي است گفته‌اند: كه اين آيه موعظه‌اي است كه همان مشركين را بعد از بيان توحيد و معاد از عذاب خدا انذار مي‌كند، و از حوادث قبل از روز بعث پاره‌اي را كه دليل بر عظمت خداي سبحان است خاطر نشان مي‌سازد، تا مؤيد مطالب قبل باشد.

[سنت الهي در اقوام گذشته: دعوت به حق، به سعادت رساندن مؤمنان و هلاكت يا عذاب شديد منكران و طاغيان] ..... ص : 182

ولي ظاهرا اين آيه معطوف و مربوط به جلوتر از آيات مورد بحث است، يعني آيه شانزدهم كه مي‌فرمود:" وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنا مُتْرَفِيها ..."
چون آيات اين سوره همواره بعضي به بعضي نظر داشته و عطف مي‌شود، و غرض عمومي از سراپاي اين سوره، بيان سنتي است كه خداي تعالي در اقوام و ملل داشته كه نخست ايشان را به سوي حق دعوت مي‌كرده، آن گاه يك عده را كه پذيراي دعوتش گشته و اطاعت كرده‌اند سعادتمند، و ديگران را كه از در استكبار مخالفت و طغيان نمودند عقوبت مي‌نموده است، و بنا بر اين مراد از هلاك در اين آيه همان تدمير به عذاب استيصال در آن آيه است چنانچه از ابي مسلم مفسر هم نقل شده و مراد از عذاب شديد عذاب آسان‌تر است از قبيل عذاب قحطي يا گراني كه باعث جلاي وطن و يا خرابي عمارتهاي آن قريه شده، و يا بلاها و محنت‌هاي ديگر است.
در نتيجه آيه شريفه به اين معنا اشاره دارد كه قريه‌هاي نامبرده به زودي يكي پس از ديگري به خاطر فساد اهلش و فسق فاسقانش ويران مي‌گردد، و اين خود بنا به اشاره‌اي كه در ذيل آيه دارد به قضاي خداي سبحان است.
با اين بيان وجه اتصال آيه بعدي (وَ ما مَنَعَنا ...) به اين آيه روشن مي‌شود و معنا چنين مي‌شود كه:" اين مردم نيز مانند اهل همان قريه‌ها مستعد براي فساد و آماده تكذيب آيات خدا هستند، آياتي كه به دنبال تكذيبش هلاك و نابودي در پي دارد، چيزي كه هست اگر از آن قسم آيات خود را كه بر آن اقوام فرستاديم و به خاطر تكذيبشان هلاكشان كرديم به اين مردم هم بفرستيم همان اهلاك و تدمير كه بر سر آنها آمد و منقرضشان كرد بر سر اينان نيز آمده و اينان را به آنان ملحق خواهد كرد، آن وقت بساط دنيا برچيده خواهد شد و چون نمي‌خواهيم برچينيم لذا تا مدتي مهلتشان داديم، ولي سرانجام اينان را نيز گرفتار مي‌كنيم، و چنين نيست كه اينان استثناء شوند" و اين همان معنايي است كه آيه" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ"»
و آيات بعد از آن، بدان اشاره مي‌كند.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 423.
(2)سوره يونس، آيه 47.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 183
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" قري" در آيه شريفه، قريه‌هاي كافرنشين است و اگر بگوئيم مراد عموم قريه‌ها است، با سياق آيه نمي‌سازد، ليكن اين ادعايي است بدون دليل.

[مراد از" كتاب" در جمله:" كانَ ذلِكَ فِي الْكِتابِ مَسْطُوراً" و بحثي كه برخي مفسرين با قول به اينكه مراد از كتاب" لوح محفوظ" است در ذيل آن عنوان كرده‌اند] ..... ص : 183

و اينكه فرمود:" كانَ ذلِكَ فِي الْكِتابِ مَسْطُوراً" معنايش اين است كه اهلاك قري و تعذيب آنها به عذاب شديد قبلا در كتاب نوشته شده، يعني سرنوشتي است حتمي، از اينجا معلوم مي‌شود كه مراد از" كتاب" لوح محفوظ است كه قرآن تمامي حوادث را نوشته شده در آن دانسته و در باره‌اش فرموده:" وَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ" «2» و نيز فرموده" وَ ما يَعْزُبُ عَنْ رَبِّكَ مِنْ مِثْقالِ ذَرَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ وَ لا أَصْغَرَ مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْبَرَ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ" «3».
برخي از مفسرين «4» بحث عجيبي در باره اين كتاب عنوان كرده و گفته‌اند كه: بسياري از دانشمندان معتقدند كه هيچ موجود و هيچ حادثه‌اي نيست مگر آنكه با تمامي كيفيات و اسباب موجبه‌اش و زماني كه برايش تعيين شده در لوح محفوظ و كتاب مسطور نوشته شده، آن وقت به آنان اشكال شده است كه اين حرف مستلزم آن است كه بعد كتاب نامبرده غير متناهي باشد، و حال آنكه براهين عقلي و نقلي بر خلاف آن است، و همه آنها بطور كلي بعد را متناهي مي‌دانند، پس ناگزير بايد در جواب بگوئيم كتاب مزبور تنها حوادث اين جهان را در بر دارد، و كلمه" شي‌ء" را كه در آيه" و كل شي‌ء" است حمل بر خصوص اشياء اين عالم بكنيم.
بعضي «5» ديگر در حل اشكال گفته‌اند كه كلمه" شي‌ء" را به همان عموم خود باقي مي‌گذاريم ليكن نوشته را حمل بر بياني مي‌كنيم كه با تناهي ابعاد بسازد، و مي‌گوئيم لوح محفوظ در بيان كردن و نوشتن تمامي اشياء دنيوي و اخروي و آنچه بوده و آنچه خواهد شد نظير بيان جفر، جامع است كه يك حرفش شامل و بيان كننده بسياري حوادث است اين بود آن بحث عجيبي كه خاطرنشان ساختيم.
عجيب‌تر اين است كه اينان خيال كرده‌اند كتاب مذكور از جنس همين كاغذ و
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 20، ص 233.
(2)تمام اشياء را ضبط كرديم در مقتداي بيان كننده. سوره يس، آيه 12.
(3)و پنهان نمي‌ماند از پروردگارت ذرة المثقالي در زمين و نه در آسمان و نه كوچكتر از آن و نه بزرگتر از آن مگر در كتابي روشن. سوره يونس، آيه 61.
(4 و 5)روح المعاني، ج 15، ص 102.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 184
قلمهاي جسماني و مادي است، و خلاصه كتابي است مانند ساير كتابها كه آن را در يك گوشه عالم گذاشته‌اند و در آن اسامي و اوصاف و احوال تمامي موجودات و اينكه هر يك چه حوادثي مخصوص به خود دارند، و در نظام عمومي و جاري چه بر سرشان مي‌آيد نوشته شده است.
غافل از اينكه اگر لوح محفوظ چنين كتابي مي‌بود، حتي گنجايش آن را نداشت كه اسامي يك يك اجزاي خودش را كه از آنها تركيب شده و بيان صفات و احوال آن اجزاء را در خود بگنجاند تا چه رسد به موجودات ديگر كه جز خداي سبحان هيچ كس نمي‌تواند به تفاصيل صفات و احوال آنها و حوادث مربوط به آنها و ربط و نسبت‌هايي كه با يكديگر دارند برشمرده و به آنها احاطه يابد.
بنا بر اين جواب دادن از اشكال به اينكه كلمه" شي‌ء" تنها مخصوص به اشياء اين عالم است چه حلي از اشكال مي‌كند و اينكه بعضي‌ها در حل آن گفته‌اند كه اين كتاب از قبيل حروف 28 گانه الفباء است كه تمامي عالم و كتابها از آنها تشكيل شده در حقيقت ملتزم شده‌اند به اينكه لوح محفوظ كتابي است كه تنها صور حوادث آن هم بالقوه و يا اجمال آن را دارد، و حال آنكه آياتي كه اين كتاب را تعريف و توصيف مي‌كند، يا صريح و يا نزديك به صريح است در اينكه كتاب مذكور مشتمل بر خود اشياء و خود حوادث گذشته و حال و آينده است آن هم بالفعل نه بالقوه، آنهم بطور تفصيل نه اجمال، آنهم به عنوان قضاء و سرنوشت حتمي و وجوبي نه امكان، و اگر لوح محفوظ از مقوله الفباء بود يك صفحه كاغذ هم كه 28 حرف در آن نوشته باشد لوح محفوظ مي‌بود، چون اسامي هر چه هست و بوده و خواهد بود در اين حروف وجود دارد.
علاوه بر اين، جمع كردن ميان اين دو حرف كه:" لوح محفوظ مصون از هر گونه تحول و تغييري است" و هم" مادي و جسماني و قابل تحول و دگرگوني‌ها است" دليلي لازم دارد كه خيلي اساسي‌تر از اينگونه تصورات پوچ باشد، و اين حرف اشكالات بسياري دارد كه ديگر متعرض نمي‌شويم.
پس حق مطلب اين است كه كتاب مبين همان متن اعيان و موجودات با حوادثي است كه به خود مي‌گيرند، و اين به خود گرفتن از اين نظر حتمي و واجب است كه هر يك مترتب بر علت خويش است و پيدايش معلول بعد از وجود علت واجب و غير قابل تخلف است، نه از نظر اينكه موجودي است مادي، آري ماده و قوه آن از نظر ذاتشان ممكن الوجودند.
و اگر اين معنا يعني مساله عليت و معلوليت را كتاب مبين و لوح محفوظ ناميده به اين ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 185
منظور بوده كه حقيقت معنا را با كمك مثال بفهماند، و ما به زودي در جاي مناسبي ان شاء اللَّه اين بحث را به طور كامل مطرح خواهيم نمود.

[از آنجا كه خواست خدا بر اين است كه امت اسلام را پيش از مهلت منقرض نسازد، پيشنهاد كفار راجع به آوردن آيات را اجابت نكرد] ..... ص : 185

" وَ ما مَنَعَنا أَنْ نُرْسِلَ بِالْآياتِ إِلَّا أَنْ كَذَّبَ بِهَا الْأَوَّلُونَ ...".
قبلا وجه اتصال اين آيه با آيات قبلش گذشت، و حاصل آن اين بود كه آيه قبلي مي‌رسانيد كه مردم- كه آخرينشان مثل اولينشان هستند- به خاطر آن غريزه فسق و فساد كه در ايشان است مستحق آمدن هلاكت و انواع ديگر عذابهاي شديد هستند، و خداي تعالي هم در باره قريه‌ها اين سرنوشت را مقرر فرموده كه همه هلاك و يا معذب به عذاب شديد شوند، و همين معنا باعث شد كه خداي تعالي آياتي كه كفار پيشنهاد مي‌كنند نفرستد، چون با در نظر گرفتن اينكه آخرين بشر با اولين او يكسانند، و هر چه اولين را وادار به عصيان كرد آخرين را هم وادار مي‌كند، و نيز با در نظر گرفتن اينكه اولين با آمدن آيات پيشنهادي خود باز كفر ورزيدند اين مساله وجود دارد كه اينها نيز بعد از ديدن معجزه و آيت پيشنهادي خود ايمان نياورند، و در نتيجه به عذاب هلاك و يا عذاب شديد ديگري مبتلا شوند، هم چنان كه پيشينيان ايشان شدند، و چون خدا نمي‌خواهد اين امت را به عذاب عاجل و زودرس مؤاخذه نمايد، لذا آيات پيشنهادي كفار را نمي‌فرستد.
با اين بيان اين معنا روشن مي‌شود كه اين دو آيه با آيات ديگر اين سوره- از آيه 90 تا آخر سوره- كه اقتراحات و پيشنهادات كفار را خاطرنشان ساخته و مي‌فرمايد:" وَ قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي تَفْجُرَ لَنا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً ..." «1» ارتباط دارند و از ظاهر آيات سوره هم برمي‌آيد كه سوره يكباره نازل شده است.
پس اينكه فرمود:" وَ ما مَنَعَنا أَنْ نُرْسِلَ بِالْآياتِ" كلمه" منع" نمي‌تواند به معناي ظاهري خودش باشد، زيرا" منع" عبارت است از اينكه كسي و يا چيزي قوي‌تر از انسان جلوي خواست او را بگيرد، و چون به حكم" وَ اللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ" و به حكم اينكه او غالب و قاهر است هر چه اراده كند مي‌شود، و براي شدن آن به غير از كلمه" كن" سرمايه ديگري لازم نيست نمي‌توان گفت تكذيب اولين نسبت به آيات خدا مانع شد از اينكه خداوند آيات پيشنهادي بعدي را بفرستد و خداي را جلوگير و سد گرديد.
ناگزير بايد بگوئيم معنايش اين است كه از آنجا كه آيات پيشنهادي هيچگونه مصلحتي نداشته، و صاحبان پيشنهاد و بطور كلي هيچكس از آن نفعي نمي‌برده و هيچيك به
__________________________________________________
(1) سوره اسراء، آيه 90.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 186
آن ايمان نمي‌آوردند از اين نظر خداي تعالي آن آيات را نفرستاد.
و اگر خواستي بگو كلمه" منع" در آيه شريفه معناي ديگري غير از" جلوگيري" را مي‌رساند و آن منافات ميان دو امر زير است.
1- فرستادن آيات پيشنهادي مردم با اينكه امتهاي گذشته آن را تكذيب كرده و آخرين هم راه ايشان را مي‌روند باعث انقراض و استيصال ايشان مي‌شود.
2- و مشيت خدا تعلق گرفته بر اينكه امت اسلام را مهلت دهد.
و خداوند از اين منافات كه ميان اين امر است به منع تعبير فرموده.
و شايد به منظور اشعار به همين نكته بوده كه فرستادن آيات را به عبارت" ارسال" تعبير فرمود نه به" ايتاء" چرا كه" ايتاء" به معناي دادن و ارسال به معناي فرستادن است، و هر جا كه به دومي تعبير شود بيانگر اين است كه خود آيات مانند يك فرد با شعور ماموريت دارند.
و اما چرا جمله" إِلَّا أَنْ كَذَّبَ بِهَا الْأَوَّلُونَ" از امتهاي گذشته و هلاك شده تعبير به" اولون" كرده؟ شايد براي اين بود كه اشاره كند به اينكه اين مردمي كه امروز آيات خدا را تكذيب مي‌كنند دنباله‌روان و ادامه دهندگان همانها هستند (و به تعبير امروزه جلد دوم همانها مي‌باشند) و در حقيقت امت واحد هستند، پس اگر اينها هم تكذيب كنند نابود خواهند شد، خلاصه اينكه بشريت سر و ته يك كرباس است، هر غريزه‌اي كه در قبلي‌ها و اولي‌ها بوده و كار آنها را به هلاكت كشيده در آخريها نيز هست و هر حكمي كه صدرش داشت ذيلش هم دارد، و به همين جهت است كه از همين مردم مكرر نقل كرده كه مي‌گفتند:" ما سَمِعْنا بِهذا فِي آبائِنَا الْأَوَّلِينَ" «1» كه صدر بشريت را پدران خود شمرده‌اند، و به هر حال معناي آيه اين است كه ما آن آياتي را كه قريش پيشنهاد كردند نفرستاديم، زيرا اگر مي‌فرستاديم ايمان نمي‌آوردند و ما هلاكشان مي‌كرديم، ولي قضا و خواست ما بر اين شده است كه اين امت را عذاب نكنيم مگر بعد از مدتي مهلت، و اين خصوصيت امت اسلام، در مواردي از كلام خداي تعالي استفاده مي‌شود و تنها آيه مورد بحث نيست.

[دو وجه ديگر در معناي آيه:" وَ ما مَنَعَنا أَنْ نُرْسِلَ بِالْآياتِ إِلَّا أَنْ كَذَّبَ بِهَا الْأَوَّلُونَ"] ..... ص : 186

و در معناي آيه كريمه دو وجه ديگر ذكر كرده‌اند «2».
1- ما آيات را نفرستاديم چون مي‌دانستيم كه ايشان حتي با ديدن آنها نيز ايمان
__________________________________________________
(1)ما اين سخناني كه اين شخص مي‌گويد از پدران پيشين خود هيچ نشنيده‌ايم. سوره مؤمنون، آيه 24. [.....]
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 424.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 187
نمي‌آورند، و فرستادنش بي‌فايده بود، هم چنان كه امتهاي قبل هم با آمدن آياتي كه خودشان خواسته بودند ايمان نياوردند، و البته اين مطلب در مورد آيات مربوط به اثبات توحيد است، و اما معجزاتي كه نبوت را اثبات مي‌كند، و يا بودنش لطفي از ناحيه خداوند به شمار مي‌رود لا محاله فرستاده مي‌شود، چون اگر نفرستد، نبوت پيغمبر اثبات نمي‌شود.
2- ما آيات را از اين رو نفرستاديم كه پدران و اسلاف شما نظير آنها را درخواست كرده و پيشنهاد دادند و وقتي اجابت كرديم و فرستاديم باز ايمان نياوردند، شما هم كه پيرو و مقلد گذشتگان خود هستيد ايمان نمي‌آوريد، پس چه فايده از فرستادن آن.
و معناي دوم از ابي مسلم نقل شده، و ليكن فرقي ميان آن دو و وجه قبلي به نظر نمي‌رسد، و مشكل است آن را طوري معنا كرد كه با هيچيك از آن دو تطبيق نكند." وَ آتَيْنا ثَمُودَ النَّاقَةَ مُبْصِرَةً فَظَلَمُوا بِها"- قوم ثمود مردمي بودند كه نام پيغمبرشان صالح است، از او ناقه‌اي خواستند، خداوند هم شتر ماده‌اي به عنوان يك معجزه بسيار روشن بر ايشان از كوه بيرون كرد.
كلمه" مبصرة" همانطور كه در آيه" وَ جَعَلْنا آيَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً" آمده به معناي بين و روشن است، و در آيه مورد بحث صفت ناقه و يا صفت محذوف است كه همان آيت باشد، يعني ما براي قوم ثمود ناقه را در حالي كه ظاهر و روشن بود، و يا در حالي كه آيتي روشن بود فرستاديم، ايشان به سبب آن به خود ستم كردند، و يا با تكذيب كردن آن، به خود ستم كردند.
" وَ ما نُرْسِلُ بِالْآياتِ إِلَّا تَخْوِيفاً"- يعني حكمت در فرستادن آيات ترساندن و انذار مردم بود، حال اگر آن آيت از آياتي باشد كه در دنبال خود عذاب استيصال را دارد تخويف در آن تخويف به هلاكت در دنيا و عذاب آتش در آخرت است، و اگر از آن آيات نباشد تخويف از آنها تخويف و انذار به عقوبت آخرت است.
و بعيد نيست مراد از" تخويف" ايجاد خوف و وحشت باشد به اينكه عذاب كمتر از استيصال را به ايشان نشان دهد، و بنا بر اين تخويف در اين آيه معناي تخوف در آيه" أَوْ يَأْخُذَهُمْ عَلي تَخَوُّفٍ فَإِنَّ رَبَّكُمْ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ" «1» را خواهد داشت، و برگشت معناي آيه به اين مي‌شود كه ما آيات اقتراحي ايشان را نمي‌فرستيم، چون نمي‌خواهيم با عذاب استيصال از بينشان ببريم، و اگر آياتي را مي‌فرستيم به منظور اين است كه با ايجاد ترس در دلهايشان
__________________________________________________
(1)يا آنكه آنها را به حال ترس و اضطراب بگيرد كه پروردگار تو بسيار به خلق مشفق و مهربان است. سوره نحل، آيه 47.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 188
متوجهشان كنيم، و آن وقت با ديدن آن از عذابهاي سخت‌تر بهراسند. اين وجه را به برخي از مفسرين «1» نسبت داده‌اند.

[مراد از" رؤيا" و" شجره ملعونه" در آيه:" وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ ..."] ..... ص : 188

" وَ إِذْ قُلْنا لَكَ إِنَّ رَبَّكَ أَحاطَ بِالنَّاسِ وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما يَزِيدُهُمْ إِلَّا طُغْياناً كَبِيراً".
فقرات اين آيه كه چهار فقره است معاني روشني دارد، و ليكن از نظر ارتباط و وجه اتصالي كه با هم دارند خالي از اجمال نيست و سبب اصلي اين اجمال دو فقره دومي و سومي است، زيرا خداي سبحان بيان نكرده كه آن رؤيا كه به پيغمبر خود ارائه داده چه بوده، و در ساير آيات قرآنش هم چيزي كه آن را تفسير كند نيامده.
و رؤياهايي كه در آيه:" إِذْ يُرِيكَهُمُ اللَّهُ فِي مَنامِكَ قَلِيلًا وَ لَوْ أَراكَهُمْ كَثِيراً لَفَشِلْتُمْ" «2» و آيه" لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ" «3» آمده هيچيك با رؤياي در آيه مورد بحث تطبيق نمي‌كند چون آيه مورد بحث در مكه نازل شده و مربوط به قبل از هجرت است، و آن دو آيه مربوط به حوادث بعد از هجرت هستند.
و همچنين شجره ملعونه هم معلوم نيست كه چيست كه خدا آن را فتنه مردم قرار داده، و در قرآن كريم شجره‌اي به چشم نمي‌خورد كه خداوند اسمش را برده سپس آن را لعنت كرده باشد.
آري، از شجره‌اي اسم برده به نام" شجره زقوم" و آن را به وصف فتنة توصيف مي‌كند، و مي‌فرمايد:" أَمْ شَجَرَةُ الزَّقُّومِ إِنَّا جَعَلْناها فِتْنَةً لِلظَّالِمِينَ" «4» ولي ديگر آن را نه در اينجا و نه در جاي ديگر لعنت نكرده، و اگر صرف اينكه در جهنم سبز مي‌شود و مايه عذاب ستمگران است باعث لعن آن باشد، بايد خود جهنم و عذابهاي آن همه لعن شوند، و نيز بايد ملائكه عذاب كه در حقشان فرموده:" وَ ما جَعَلْنا أَصْحابَ النَّارِ إِلَّا مَلائِكَةً وَ ما جَعَلْنا عِدَّتَهُمْ إِلَّا فِتْنَةً لِلَّذِينَ كَفَرُوا" «5» ملعون باشند، با اينكه خداي تعالي ايشان را ستوده و ثنا گفته، آن هم
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 104.
(2)در آن موقع خداوند تعداد آنها را در خواب به تو كم نشان داد، و اگر فراوان نشان مي‌داد مسلما سست مي‌شدي. سوره انفال، آيه 43.
(3)البته خدا صدق و حقيقت خواب رسولش را آشكار و محقق ساخت كه در عالم رؤيا ديد شما مؤمنان البته به مسجد الحرام با دل ايمن وارد شويد. سوره فتح، آيه 27.
(4)يا درخت زقوم جهنم كه آن درخت را ما بلاي جان ستمكاران عالم گردانيديم. سوره صافات، آيه 62.
(5)ما خازنان دوزخ را غير فرشتگان عذاب قرار نداديم و عدد آنها را جز براي فتنه و محنت كفار (نوزده) نگردانديم. سوره مدثر، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 189
ثنائي كه فرموده:" عَلَيْها مَلائِكَةٌ غِلاظٌ شِدادٌ لا يَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ" «1».
و نيز يكي از وسائل عذاب و شكنجه مردم كافر، دست مؤمنين است كه فرموده:
" قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ" «2» معلوم است كه دست مؤمنين ملعون نيست.
از همه اينها معلوم مي‌شود كه مراد آيه، روشن كردن و بيان دو فقره خود يعني" داستان رؤيا" و" داستان شجره ملعونه" در قرآن كه مايه فتنه مردم شده نيست، بلكه مقصود اشاره اجمالي است به آن دو تا، خواننده به كمك سياق تفصيل آنها را پيدا كند.
آري چه بسا بتوان از سياق آيات پاره‌اي از جزئيات اين دو داستان را استفاده كرد، آيات قبلي در اين مقام بود كه بفرمايد: بشريت آخرش مانند اول و صدرش در بي اعتنايي به آيات خدا و تكذيب آن الگوي آيندگان مي‌باشد، و مجتمعات بشري به تدريج و نسلي بعد از نسل ديگر و قريه‌اي بعد از قريه‌اي ديگر عذاب خداي را مي‌چشند كه يا آن عذاب هلاكت است و يا عذابي كمتر از آن.
و آيات بعدي كه از آيه" وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ" شروع مي‌شود و داستان ابليس و تسلط عجيب او را بر اغواي بني آدم بيان مي‌كند و نيز همان سياق آيات قبل را دنبال مي‌كند.
و از اين وحدت سياق بر مي‌آيد كه داستان رؤيا و شجره ملعونه دو امر مهمي است كه يا به زودي در بشريت پيدا مي‌شود و يا آنكه در ايام نزول آيات پيدا شده و مردم را دچار فتنه نموده و فساد را در آنان شايع ساخته، و طغيان و استكبار را در آنان پرورش داده.
و ذيل آيه كه مي‌فرمايد:" وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما يَزِيدُهُمْ إِلَّا طُغْياناً كَبِيراً" به همين معنا اشاره نموده و آن را تاييد مي‌كند و بلكه صدر و ابتداي آيه هم كه مي‌فرمايد" وَ إِذْ قُلْنا لَكَ إِنَّ رَبَّكَ أَحاطَ بِالنَّاسِ" همين اشاره و تاييد را دارد.
با در نظر گرفتن آنچه گفته شد اين را نيز در نظر بگيريم كه خداي تعالي شجره نامبرده را به وصف ملعونه در قرآن توصيف كرده است، و از اين به خوبي بر مي‌آيد كه قرآن كريم مشتمل بر لعن آن هست، و لعن آن شجره هم الآن در ميان لعنت‌هاي قرآن موجود است، چون
__________________________________________________
(1)و بر آن دوزخ فرشتگاني بسيار دل سخت مامورند كه هرگز نافرماني خدا را نخواهند كرد و آنچه به آنها حكم شود فورا انجام دهند، سوره تحريم، آيه 6.
(2)شما اي اهل ايمان با آن كافران، به قتال و كارزار برخيزيد تا خدا آنان را به دست شما عذاب كند. سوره توبه، آيه 14.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 190
ظاهر جمله" وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ" همين است.
حال ببينيم در قرآن چه چيزهايي لعن شده، در قرآن ابليس و يهود و مشركين و منافقين و مردمي ديگر به عناويني ديگر لعنت شده‌اند مثل كساني كه با حالت كفر بميرند، و يا آيات خدا را كتمان كنند، و يا خدا و رسول را آزار نمايند و امثال اين عناوين.
و در آيه مورد بحث" شجره" به اين لعنت‌ها وصف شده، و شجره همانطور كه به درختهاي ساقه‌دار اطلاق مي‌شود همچنين به ريشه‌هايي كه از آنها شاخه‌هاي فرعي جوانه مي‌زند اطلاق مي‌گردد مانند ريشه‌هاي مذهبي و اعتقادي.
در لسان العرب مي‌گويد: وقتي مي‌گويند فلاني از شجره مباركه‌اي است معنايش اين است كه ريشه دودمان مباركي دارد «1»، از گفتار لسان العرب هم كه بگذريم در لسان رسول خدا (ص) هم بسيار ديده مي‌شود كه" من و علي از يك شجره‌ايم" و نيز از همين باب است كه در حديث عباس فرمود عموي آدمي صنو پدر او است، (و صنو يكي از دو شاخه خرما را مي‌گويند كه از يك ريشه روئيده باشند).
و اگر در اين مساله كمال دقت را به كار ببريم، اين معنا برايمان روشن خواهد شد كه شجره ملعونه يكي از همان اقوام ملعونه در كلام خدا هستند كه صفات شجره را دارند، يعني از يك ريشه منشعب شده و نشو و نما نموده و شاخه‌هايي شده‌اند، و مانند درخت، بقايي يافته و ميوه‌اي داده‌اند، دودماني هستند كه امت اسلام به وسيله آن آزمايش شده و مي‌شوند.
و چنين صفاتي جز بر يكي از سه دسته از آنها كه شمرديم تطبيق نمي‌كند، يا مشركين، و يا منافقين و يا اهل كتاب.
و بقاء و نشو و نمايشان يا از راه تناسل و زاد و ولد است، و هر خانواده از ايشان كه در ميان مردمي زندگي كنند دين و دنياي آن مردم را فاسد نموده و دچار فتنه‌شان مي‌سازند، يا از اين راه در ميان مسلمين دوام يافته و در همه اعصار آثار شوم خود را مي‌بخشند، و يا از راه پيدا شدن عقيده‌ها و مذاهب فاسد كه آنها دور آن را گرفته و ترويجش مي‌كنند، و هم چنان نسلي بعد نسل آن را پايدار نگه مي‌دارند، و در آن لانه فساد، به اسلام ضربه وارد مي‌آورند.
وقتي بنا شد شجره ملعونه بطور مسلم يكي از اين سه فرقه باشد حال بايد ببينيم از اوضاع و احوال زمان رسول خدا (ص) و زمان نزول آيه چه مي‌فهميم؟.
بطور مسلم در آن زمان از مشركين و اهل كتاب يعني يهود و نصاري قومي كه چنين
__________________________________________________
(1)لسان العرب، ماده" شجر".
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 191
صفاتي داشته باشند ظهور نكرد (نه قبل از هجرت و نه بعد از آن) زيرا تاريخ نشان مي‌دهد كه خداوند مسلمانان را از شر اين دو طائفه ايمن كرده و ايشان را استقلال داده بود و با امثال آيه" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ" «1»، استقلالشان را اعلام فرموده بود كه ما در تفسير آن بحث مفصلي گذرانديم.
وقتي اوضاع و احوال صدر اسلام با مصداق بودن مشركين و اهل كتاب سازگار نشد، قهرا باقي مي‌ماند فرقه سوم، يعني منافقين كه در ظاهر مسلمان بودند، و تظاهر به اسلام مي‌كردند، و در ميان مسلمانان يا از راه فاميلي و يا از راه پيروزي عقيده و مسلك بقا و دوام يافته و در اعصار بعدي هم فتنه مسلمانان شدند.
آري جاي هيچ ترديدي نيست كه سياق آيه اشاره به ارتباطي دارد كه در ميان دو فقره" ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ" و فقره" وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ" برقرار است، مخصوصا با دقت در اينكه قبل از اين فقره جمله" وَ إِذْ قُلْنا لَكَ إِنَّ رَبَّكَ أَحاطَ بِالنَّاسِ" قرار گرفته و آن گاه دنباله هر سه فقره جمله" وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما يَزِيدُهُمْ إِلَّا طُغْياناً كَبِيراً" آمده است.
زيرا ارتباط اين چند فقره با يكديگر اين معنا را به خوبي مي‌رساند كه آيه شريفه در صدد بيان و اشاره به يك امري است كه خداي سبحان به آن احاطه دارد، خطري است كه موعظه و تخويف از آن را نكاسته بلكه بيشترش مي‌كند.
با در نظر گرفتن اين جهات معلوم مي‌شود كه قضيه از اين قرار بوده كه خداي سبحان شجره ملعونه را در عالم خواب به رسول گرامي خود نشان داده، آن گاه در قرآن بيان كرده كه آن شجره‌اي كه در رؤيا نشانت داديم، و پاره‌اي از رفتارشان را در اسلام برايت ارائه داديم فتنه اسلام است.
پس مراد از" احاطه" در جمله" وَ إِذْ قُلْنا لَكَ إِنَّ رَبَّكَ أَحاطَ بِالنَّاسِ" به مقتضاي سياق احاطه علمي است، و ظرف" اذ" متعلق به محذوف است، و تقدير كلام چنين است" بياد آور آن زماني را كه به تو چنين و چنان گفتيم"، و خلاصه آنچه را كه در اين آيات برايت گفتيم فراموش مكن كه شيوه مردم استمرار بر فساد و فسق و فجور است و در اعراض از ياد خدا و بي‌اعتنايي او از اسلاف خود پيروي مي‌كنند، و گفتيم كه پروردگار تو احاطه علمي به
__________________________________________________
(1)امروز كافران از اين كه به دين شما دست‌برد زنند و اختلالي رسانند طمع بريدند پس شما از آنان بيمناك نگشته و از من بترسيد. سوره مائده، آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 192
سراپاي بشريت دارد، و مي‌داند كه اين شيوه همانطور كه در گذشته در بشر جريان داشت در آينده نيز جريان خواهد يافت.
پس حاصل معناي" وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ" اين شد كه ما شجره ملعونه در قرآن را (كه تو با معرفي ما آن را شناختي و در رؤيا پاره‌اي از فسادهايش را ديدي) قرار نداديم مگر فتنه براي مردم و بوته امتحاني كه يك يك مردم در آن آزمايش گردند، و ما به همه آنان احاطه داريم.
و دو ضمير جمعي كه در جمله" نُخَوِّفُهُمْ فَما يَزِيدُهُمْ إِلَّا طُغْياناً كَبِيراً" است ظاهرا به ناس بر مي‌گردد، و مراد از تخويف (ترساندن) مردم يا تخويف با موعظه بيان است و يا تخويف به آيات آسماني و زميني است كه ايشان را مي‌ترساند ولي از بين نمي‌برد.
و معنايش اين است كه ما مردم را مي‌ترسانيم، ولي هشدار و ترساندن ما جز به طغيان ايشان نمي‌افزايد، آن هم نه هر طغياني، بلكه طغياني بزرگ، يعني مردم از هشدار ما نمي‌ترسند، تا بدينوسيله از كرده‌هاي زشت خود دست بردارند، بلكه تخويف ما را با طغياني كبير پاسخ مي‌گويند، و خلاصه مردم در طغيان خود تا آنجا كه مي‌توانند پيش مي‌روند، و دشمني و عناد با حق را از حد مي‌گذرانند.
اين را هم بگوئيم كه به اعتراف بسياري از مفسرين سياق آيات سياق تسليت است، مي‌خواهد رسول گرامي خود را تسليت بگويد اين فتنه‌ها كه در رؤيا به تو نموديم چيز تازه‌اي نيست بلكه سنت خداي تعالي همواره بدين منوال بر امتحان بندگانش جريان داشته است.

[بيان اينكه آيه شريفه ناظر به" بني اميه" است و نقل سخن بعضي از مفسرين كه رؤيا را" معراج" و شجره ملعونه را" شجره زقوم" دانسته‌اند و جواب آن] ..... ص : 192

تمامي آنچه را كه گفتيم روايات عامه و اتفاق احاديث خاصه تاييد مي‌كند، زيرا در آنها آمده كه مراد از" رؤيا" در اين آيه، خوابي است كه رسول خدا (ص) در باره بني اميه ديد و شجره ملعونه شجره اين دودمان است، و به زودي روايات مزبور در بحث روايتي آينده از نظر خواننده خواهد گذشت. ان شاء اللَّه تعالي.
البته جمعي از مفسرين «1» نيز به نقلي كه از ابن عباس شده، استناد كرده و گفته‌اند كه مراد از رؤيايي كه خداي تعالي به پيغمبرش نشان داد معراج رسول است، و مراد از شجره ملعونه در قرآن شجره زقوم است اين عده از مفسرين همچنين گفته‌اند كه رسول خدا (ص) وقتي از معراج برگشت صبح آن شب به مشركين خبر داد كه ديشب به معراج رفتم، مشركين تكذيب كرده و مسخره‌اش نمودند، و همچنين وقتي مشركين آياتي را كه در آن اسم
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 191.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 193
زقوم برده شده بود شنيدند مسخره كردند خداوند اين آيه را فرستاد كه آن خوابي كه ما به تو نموديم همان معراج و شجره هم همان زقوم است، و ما آن دو را جز مايه امتحان مردم قرار نداديم.
آن وقت وقتي به مفسرين مذكور اشكال شد كه آخر بنا به تصريح همه اهل لغت" رؤيا" به معناي صحنه‌هايي است كه آدمي در خواب مي‌بيند و اين چه ربطي به معراج (كه در بيداري اتفاق افتاده) دارد؟ چنين عذر مي‌آورند كه كلمه مذكور مانند رؤيت مصدر است و معناي ديدن را مي‌دهد و اختصاص به خواب ندارد، و يا مي‌گويند: رؤيا هر چيزي است كه انسان آن را در شب ببيند چه در بيداري و چه در خواب و يا مي‌گويند معراج را از اين نظر رؤيا خوانده كه در نظر مشركين چيزي شبيه به رؤياي خواب مي‌آمده، و يا مي‌گويند: اين به زعم مشركين رؤيا خوانده شده هم چنان كه قرآن سنگهايي را كه مشركين خدا مي‌خواندند، خدا خوانده.
و لذا مي‌بينيم كه بعضي از مشركين به رسول خدا (ص) گفته‌اند:
نكند اين عالم را در خواب ديده‌اي، و چون چنين بوده خدا هم آن را رؤيا خوانده، و يا مي‌گويند از اين نظر رؤيا خوانده شده كه از جهت اشتمالش بر عجائب يا از جهت سرعت وقوع و يا به شب واقع شدنش شبيه به رؤيا بوده است.
آن گاه عده‌اي ديگر به اين حرفها پاسخ داده‌اند كه در روايت عايشه و معاويه آمده كه معراج در خواب بوده.
و نيز وقتي اشكال شده كه معنا ندارد درخت زقوم را شجره ملعونه بنامند، مگر درخت چه كرده كه ملعون شود؟ در جواب گفته‌اند: مراد از لعن درخت لعن خورندگان آن است كه بطور مجاز اسناد، و به منظور مبالغه در لعن به خود درخت گفته شده، و يا گفته‌اند: لغت به معناي دوري است و شجره ملعونه در دورترين فاصله از رحمت خدا قرار دارد، چون در قعر جهنم واقع شده.
و يا گفته‌اند «1»:" از اين جهت ملعون شده كه طلعش شبيه به سر شيطان‌ها است، و چون شيطانها ملعونند آن نيز ملعون شده"، و يا گفته‌اند: عرب هر غذاي ناپسند و سمي و مضر را ملعون مي‌خواند و شجره مزبور هم از اين جهت ملعون خوانده شده".
حال بد نيست جوابي به اين حرفها بدهيم و بگذريم:
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 106.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 194
اما اينكه در باره" رؤيا" گفته‌اند همچون (رؤيت) مصدر است يا به معناي" ديدن در شب" است، جوابش اين است كه چنين معنايي در لغت ثابت نشده و در سخنان نظم و نثر ادباي عرب شاهدي بر آن ديده نشده است و جز ادعاي محض دليل ديگري ندارد.
و اما اينكه گفته‌اند:" معراج را رؤيا ناميدن از باب تسليم به اعتقاد خصم است كه مي‌پنداشته اگر معراجي بوده در خواب بوده است، هم چنان كه خداي تعالي سنگ و چوبهاي مشركين را خداي ايشان ناميده، و اين معنايش امضاي خدايي آنها نيست"، در جواب مي‌گوئيم بر ما واجب است كه كلام خداي را از چنين توجيهاتي منزه بدانيم، اگر قرآن كريم چنين كاري كرده بود قرينه‌اي مي‌آورد كه بفهماند چه عنايتي در كار بوده، و قضيه خدايان مشركين را هم قبول نداريم، زيرا هيچ جاي قرآن معبودهاي مشركين را خدا نخوانده، و حتي شركاء هم نناميده، و اگر اسمي از آنها برده به تعبير" خدايان ايشان" و يا" شركاء ايشان" آورده نه آلهه و شركاء، تا كاملا بفهماند كه قرآن و اهل قرآن خدايان ايشان را قبول ندارند، نظير اين جواب را بر آن استدلالشان هم كه گفته‌اند: از باب تسميه" معراج" به" رؤيا" است نيز مي‌توان آورد، چرا كه بطور كلي مجاز قرينه مي‌خواهد، و بدون قرينه نمي‌شود كلامي را حمل بر معناي مجازيش كرد، و اگر قرينه‌اي در كار بود قائلين به معراج روحي، به كلمه رؤيا در اين آيه- بنا بر اينكه ناظر به داستان معراج باشد- استدلال نمي‌كردند، بلكه به همان قرينه تمسك مي‌جستند. و اما اينكه در جواب گفتند" اصلا معراج در خواب اتفاق افتاده"، بطلانش در اول سوره در تفسير آيه اسراء گذشت.
و بقيه پاسخ‌هايي كه داده‌اند نيز هيچيك استدلالي نيست، مثلا يكي اين بود كه مقصود از شجره ملعونه شجره‌اي است كه خورندگانش ملعونند، و منظور از اين تعبير، مبالغه در لعنت ايشان است، و اين حرف هر چند در محاورات عامه نمونه‌اش ديده مي‌شود كه وقتي مي‌خواهند كسي را ناسزا بگويند زن او را به بدي ياد مي‌كنند، دختر او را مي‌گويند، پدر و مادر و قوم و قبيله‌اش را دشنام مي‌دهند تا در دشنام خود او مبالغه كرده باشند، گاهي هم از اين باب آن آسماني كه بر او سايه افكنده، و آن سرزميني كه او را در خود جاي داده و آن خانه‌اي كه او را در خود گنجانيده، و آن مردمي كه با او معاشرت مي‌كنند همه را به باد فحش مي‌گيرند، آري چنين چيزي در محاورات مردم بي سر و بي پا هست ولي مگر هر چه در محاورات ديده شد بايد در قرآن كريم هم راه داده و آيات آن را بر طبق آن محاورات، معنا كرد؟ در حالي كه ادب قرآن چنين اجازه‌اي را به ما نمي‌دهد، كه به او نسبت لعنت به درختي دهيم كه مردم بد از ميوه‌اش خورده‌اند.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 195
و نيز اينكه گفتند:" اصلا لعنت به معناي مطلق راندن و دور كردن است"، در جواب مي‌گوئيم كه چنين چيزي در لغت ثابت نشده، آنچه كه در قرآن آمده و قرائن بر آن دلالت كرده‌اند اين است كه لعنت به معناي دوري از رحمت و كرامت الهي است، و اينكه گفته شد آيه مورد بحث، نظير آيه" شَجَرَةٌ تَخْرُجُ فِي أَصْلِ الْجَحِيمِ" است و اصل جحيم چون دورترين نقاط از رحمت است، پس شجره ملعونه هم همان شجره است، در پاسخش مي‌گوئيم: اگر مقصود از رحمت، بهشت است، ادعاي شما دليلي ندارد، چون كسي نمي‌داند كه اصل جحيم با بهشت چه فاصله‌اي دارد، و اگر مقصود از رحمت معناي مقابل عذابست لازمه‌اش اين است كه ملعونه بودن شجره به معناي دور بودن از رحمت و كرامت باشد، و مقتضاي اين حرف اين است كه خود جهنم و عذابهايي كه در آن آماده شده و ملائكه آتش و خزنه دوزخ، همه مغضوب خدا و دور از رحمت او باشند و حال آنكه هيچيك از آنها ملعون نيستند، بلكه لعنت و غضب و دوري، از آن كساني از جن و انس است كه در آن عذابها معذب مي‌باشند.
و اما اينكه گفتند" از اين جهت آن را ملعون خوانده‌اند كه طلع آن شبيه به كله شيطان‌ها است، و چون شيطانها ملعونند آن درخت را نيز ملعون خوانده"، جوابش اين است كه اين يك" مجاز در اسناد" نمونه و نوظهوري است كه كمتر كسي به قرينه آن پي مي‌برد، بنا بر اين همه ايرادها كه به وجه اول كرديم به اين نيز وارد است.
و اينكه گفتند:" عرب هر غذاي ناپسند و مضري را ملعون مي‌نامند" نيز صحيح نيست، زيرا بايد اول چنين استعمالي را ثابت كنيم آن گاه چنين نسبت غير ثابتي را به جاي اينكه به ميوه درخت بدهيم، بدون قرينه به درخت نسبت دهيم، و به هر حال اينكه اين معنا يكي از معاني لعن بوده باشد ثابت نيست، بلكه ظاهرا اگر درختي را به صفت ملعونيت توصيف كنند همان معناي معروف لعن از آن فهميده مي‌شود، و عموم مردم هم چيزي را كه نمي‌پسندند و طعام و شرابي كه دوست نمي‌دارند ملعون مي‌نامند.
و اما اينكه مطلب را به ابن عباس نسبت داده‌اند، به فرض كه وي چنين حرفي زده باشد تازه ثابت نمي‌شود، چون حجت نيست، آن هم با معارضه‌اي كه با حديث آينده عايشه دارد، و همچنين احاديثي ديگر كه تفسير رسول خدا (ص) را متضمن است كه ديگر حرفي بالاي حرفش نيست، و روايات ديگر نمي‌تواند با آن معارضه كند.
در كشاف در ذيل آيه" وَ إِذْ قُلْنا لَكَ إِنَّ رَبَّكَ أَحاطَ بِالنَّاسِ" گفته است معنايش اين است كه به ياد آور روزي را كه به تو وحي نموديم كه پروردگار تو احاطه به مردم قريش دارد،
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 196
و تو را به واقعه بدر و پيروزي در آن واقعه و شكستن دشمن نويد داديم و آن نويد را در جمله" سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَ يُوَلُّونَ الدُّبُرَ" و جمله" قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ" و جملاتي ديگر محقق ساخته و آن گاه بر حسب عادتي كه در خبر دادن دارد فرموده است خداوند به مردم احاطه دارد.
و در بحبوحه‌اي كه دو دشمن به جان هم افتاده بودند و رسول خدا (ص) با ابي بكر در عريش قرار داشت و دعا مي‌كرد كه:" اللهم اني اسئلك عهدك و وعدك- خدايا از همان عهد و وعده‌اي كه دادي درخواست مي‌كنم"، آن گاه از عريش بيرون آمد در حالي كه زرهي به تن داشت، مردم را عليه دشمن تحريك نموده و مي‌فرمود:" سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَ يُوَلُّونَ الدُّبُرَ" به زودي جمعشان پراكنده گشته و پا به فرار مي‌گذارند.
و شايد خداي تعالي در عالم رؤيا قتلگاه ايشان را هم به آن جناب نشان داده باشد، چون وقتي به چاه بدر رسيد اشاره به زمين كرد و فرمود: مثل اينكه قتلگاه دشمن را مي‌بينم، آن گاه فرمود: اينجا قتلگاه فلاني و اينجا از آن فلاني است، همين گفته‌ها به عنوان وحيي كه به رسول خدا (ص) شده به گوش قريش رسيد و فهميدند كه در خواب قتلگاه چه كساني به وي نمودار شده در مقابل مسخره‌اش كردند و قاه قاه خنديدند، و در استهزاء آن جناب شتابزدگي هم داشتند.
و وقتي شنيدند كه مي‌خواند:" إِنَّ شَجَرَةَ الزَّقُّومِ طَعامُ الْأَثِيمِ" آن را نيز به باد مسخره گرفته و گفتند: محمد از يك طرف مي‌گويد جهنم سنگ را هم مي‌سوزاند از طرفي ديگر مي‌گويد از ميان آن درخت سبز مي‌شود! زمخشري در معناي آيه چنين ادامه مي‌دهد كه اين آيات به منظور تخويف و ترساندن بندگان نازل شده و مشركين در روز بدر به عذاب دنيا كه عبارت از كشته شدن باشد مبتلا شدند، اين بود تفسيري كه زمخشري براي آيه كرده «1»، آن گاه وقتي به مساله رؤيا مي‌رسد گفته‌هاي قبلي خود را فراموش نموده و آن را با مساله معراج تطبيق مي‌كند.

[رد وجه ديگري كه" رؤيا" را به جنگ بدر مربوط دانسته است] ..... ص : 196

از اينجا معلوم مي‌شود كه وي تفسير رؤيا را به معراج نپسنديده و خواسته است بگويد كه در روايت چنين آمده، آن گاه از آن صرفنظر كرده و خودش به رؤياي واقعه بدر قبل از وقوع آن تفسير نموده.
زمخشري هر چند به اين وسيله از تفسير رؤيا به معراج فرار كرده، و ليكن در محذور
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 2، ص 675. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 197
ديگري افتاده كه كمتر از محذور آن تفسير نيست، اگر شديدتر از آن نباشد و آن اين است كه رؤيا را به اين احتمال تفسير كرد كه ممكن است رسول خدا (ص) چنين خوابي ديده باشد، و هيچ فكر نكرده كه مگر ممكن است قرآن كريم را به احتمال تفسير نمود؟ چطور چنين جرأتي به خود داده كه قرآن را به توهمي تفسير كند كه هيچ شاهد و دليلي بر آن نباشد، نه در خود آيات و نه در خارج؟.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد از" رؤيا" خوابي است كه رسول خدا (ص) ديد كه در آينده وارد مكه و مسجد الحرام خواهد شد، و همان رؤيايي است كه خداي سبحان در آيه" لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا ..." به آن اشاره مي‌كند.
اشكال اين حرف اين است كه رؤياي در آيه مورد بحث رؤيايي است كه قبل از هجرت واقع شده و رؤيايي كه ايشان مي‌گويند بعد از هجرت و قبل از صلح حديبيه اتفاق افتاده، و ما ان شاء اللَّه به زودي در باره آن رؤيا بحث خواهيم نمود.
بعضي «2» ديگر به ابي مسلم مفسر نسبت داده‌اند كه گفته مراد از" شجره ملعونه" در قرآن يهود است.
و در اينكه آيا مي‌توان آيه را به اين وجه تفسير نمود يا نه بحثش گذشت.
" وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ قالَ أَ أَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِيناً".
در مجمع البيان از زجاج نقل مي‌كند كه گفته: كلمه" طينا" به خاطر اينكه حال است منصوب شده، و معنايش اين است كه" تو اي خدا آدم را در حالي كه از گل بود خلق فرمودي"، و نيز ممكن است كه در تقدير" من طين" بوده بعد از افتادن كلمه" من" به فعل" خلقت" وصل شده و منصوب گرديده است، هم چنان كه در آيه" أَنْ تَسْتَرْضِعُوا أَوْلادَكُمْ" همين طور شده، يعني در تقدير" لأولادكم" بوده بعد از افتادن" لام" منصوب شده است.
بعضي هم گفته‌اند كه منصوب شدنش از اين باب است كه كلمه مورد بحث، تميز است نه حال «3».
و در كشاف احتمال داده كه حال براي موصول باشد نه مفعول" خلقت" هم چنان كه زجاج و بعضي گفته‌اند: در هر حال حاليه بودن خلاف ظاهر است، زيرا كلمه" طينا" جامد
__________________________________________________
(1)منهج الصادقين، ج 5، ص 293.
(2)منهج الصادقين، ج 5، ص 294، و مجمع البيان، ج 6، ص 424.
(3)مجمع البيان، ج 4، ص 69.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 198
است، و حال بايد مشتق باشد «1».

[ياد آوري داستان سجده نكردن ابليس بر آدم (عليه السلام) و آغاز عصيان و اغواي او] ..... ص : 198

در اين آيه شريفه يادآوري ديگري است براي رسول خدا (ص) و آن داستان ابليس و ماجرايي است كه ميان او و خداي سبحان اتفاق افتاد، آن موقعي كه امر خدا به سجده به آدم را عصيان ورزيد تا نسبت به وضع مردم خيلي ناراحت نشود و بداند كه جنس بشر از ازل همين طور بوده كه اوامر خداي را سبك شمرده و در برابر حق سرپيچي و استكبار مي‌ورزند، و اعتنايي به آيات خدا نمي‌كنند، و از اين به بعد هم همواره چنين خواهد بود، بياد آور كه چگونه ابليس قسم خورد كه گريبان ذريه آدم را بگيرد، و خدا هم او را بر كساني كه اطاعتش كنند مسلط فرمود، و احدي از پيروان دعوت او و دعوت سواران و پيادگان از لشگر او را استثناء نكرد، و كساني را استثناء كرد كه از بندگان مخلص خدا باشند.
بنا بر اين معناي آيه چنين مي‌شود: به ياد آر زماني را كه پروردگارت به ملائكه گفت:
بر آدم سجده كنيد، همه سجده كردند مگر ابليس، در اينجا مثل اينكه كسي پرسيده باشد:
خوب ابليس چكار كرد و يا چه گفت؟ در جوابش فرمود: امر خداي را نادرست تلقي كرده و گفت: آيا من سجده كنم؟- اين استفهام را انكاري گويند- در برابر كسي كه او را از گل آفريدي با اينكه مرا از آتش خلق كرده‌اي كه شرافت آتش بيشتر از گل است.
و بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد در آيه شريفه مطالبي به منظور اختصار حذف شده، چون سياق اقتضاي اين اختصار را داشت، زيرا مقصود بيان علل و عواملي است كه باعث شد ظلم و فساد بني آدم استمرار و دوام يابد و نسلش برچيده نگردد، و در اين باره نخست اين را فرمود كه اولين بشر به آيات و معجزات اقتراحي خودش ايمان نياورد، آخرين هم پيرو همان اولين‌اند، و ايمان نخواهند آورد، و سپس به پيغمبر گرامي خود ياد آور شد كه در اين ميان فتنه‌ها در كار است، كه به زودي ظهور نموده و امت اسلام را در بوته امتحان خود داغ مي‌كند، آن گاه داستان آدم و ابليس را خاطر نشان مي‌فرمايد كه ابليس سوگند خورد ذريه آدم را گمراه سازد، و از خدا درخواست كرد كه او را بر كرده‌اش مسلط سازد، پس خيلي بعيد نيست كه اكثر مردم به سوي راه ضلالت گرائيده و در ظلم و طغيان و اعراض از آيات خدا غوطه‌ور گردند، چون از يك سو فتنه‌هاي الهي احاطه‌شان كرده و از سوي ديگر شيطان با قشون سواره و پياده‌اش محاصره‌شان نموده است.
" قالَ أَ رَأَيْتَكَ هذَا الَّذِي كَرَّمْتَ عَلَيَّ لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ إِلَّا قَلِيلًا".
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 2، ص 676.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 199
كاف در كلمه" ا رايتك" زائده است، و هيچ محلي از اعراب ندارد، فقط معناي خطاب را مي‌رساند چنانچه در اسماء اشاره اين كار را مي‌كند، و مراد شيطان از اينكه گفت:
" الَّذِي كَرَّمْتَ عَلَيَّ" آدم (ع) است، برتري دادن آدم بر ابليس همان است كه خداي تعالي او را وادار كرد كه تا بر او سجده كند، و چون نكرد از درگاه خودش براند.
و از همين جا روشن مي‌شود كه ابليس از دستور سجده كردن بر آدم همين تفضيل را فهميده چنانچه از كلام ملائكه در پاسخ خداي تعالي كه گفتند:" آيا در زمين خلقي قرار مي‌دهي كه فساد و خونريزي كنند" فهميد كه خلق آينده نيز گناه مي‌توانند بكنند، و لذا جرأت و جسارت به خرج داده تصميم گرفت ذريه آدم را اغواء كند، و در تفسير آيه" أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ ..." (سوره بقره، آيه 30) مطالبي كه نافع باشد گذشت.
كلمه" احتناك" به طوري كه در مجمع البيان «1» گفته به معناي قطع شدن از ريشه است، و وقتي گفته مي‌شود:" احتنك فلان ما عند فلان من مال او علم- فلاني آنچه مال يا علم نزد فلان كس بود همه را احتناك كرد" معنايش اين است كه جستجو نموده تا دينار آخرش را از او گرفت، و يا وقتي گفته مي‌شود:" احتنك الجراد المزرع- ملخ زراعت را احتناك كرد" معنايش اين است كه تا دانه آخرش را خورد «2».
بعضي «3» گفته‌اند اصل اين كلمه از" حنك" است، وقتي گفته مي‌شود:" حنك الدابة بحبلها" معنايش اين است كه ريسماني به گردن حيوان بست و او را كشيد، و ظاهرا معناي آخري معناي اصلي احتناك است، چون احتناك خود به معناي افسار كردن است.
و معناي آيه اين است كه ابليس بعد از آنكه سرپيچي كرد دچار غضب الهي شد و گفت: پروردگارا اين بود آن كس كه مرا به سجده كردن بر وي مامور نمودي؟ و چون انجام ندادم از درگاه خودت دورم ساختي؟ سوگند كه اگر تا روز قيامت كه مدت عمر بشر در زمين است مرا مهلت دهي فرد فرد ذريه او را افسار مي‌كنم مگر اندكي را كه بندگان مخلص تواند.
" قالَ اذْهَبْ فَمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ فَإِنَّ جَهَنَّمَ جَزاؤُكُمْ جَزاءً مَوْفُوراً".
بعضي «4» گفته‌اند: امر" برو" (اذهب) امر حقيقي نيست بلكه كنايه از آزادي است،
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 425.
(2)مجمع البيان، ج 4، ص 68.
(3)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 4.
(4)روح المعاني، ج 15، ص 110.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 200
هم چنان كه در محاورات روزمره به مخالف خود مي‌گوئيم برو و هر چه از دستت بر مي‌آيد كوتاهي مكن.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: امر" برو" امر حقيقي است، و عبارت اخراي" فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ" است، و كلمه موفور به معناي كامل است، و جزاي موفور آن جزائي است كه چيزي از آن ذخيره نگردد و همه‌اش داده شود، و معناي آيه روشن است.
" وَ اسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِكَ وَ أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِكَ ..."
" استفزز" به معناي هل دادن به آرامي و به سرعت است، و" جلب" به طوري كه در مجمع «2» گفته سوق دادن به وسيله سائق است، و" جلبه" به معناي صوت است، و در مفردات گفته كه اصل" جلب" و ثلاثي مجرد آن به معناي سوق دادن چيزي است، وقتي گفته مي‌شود فلاني را جلب كردم معنايش اين است كه او را كشاندم، هم چنان كه شاعر عرب هم گفته:" و قد يجلب الشي‌ء البعيد الجواب- گاه مي‌شود كه جواب چيز دوري را هم جلب مي‌كند" ولي اگر به باب افعال برود، و گفته شود" اجلبت عليه" معنايش اين مي‌شود كه از روي قهر بر سرش فرياد زدم، هم چنان كه در قرآن آمده" وَ أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِكَ" «3».
و كلمه" خيل" به طوري كه گفته شده به معناي اسبان است، و از اين ماده كلمه‌اي كه به معناي يك اسب باشد نيامده، ولي گاهي مجازا به اسب سوار هم اطلاق مي‌شود.
و كلمه" رجل"- به فتح راء و كسر جيم- به معناي راجل" پياده" است هم چنان كه" حذر و حاذر" و" كمل و كامل" به يك معنا است، و رجل مقابل راكب" سواره" است، و ظاهر مقابله رجل با خيل اين است كه مراد از آن پياده نظام باشد.
پس معناي آيه شريفه اين مي‌شود كه با آوازت از ذريه آدم هر كه را كه مي‌تواني گمراه و به معصيت وادار بكن، كه البته به حكم آيات سوره حجر كساني خواهند بود كه ابليس را دوست داشته و پيرويش كنند، و گويا" استفزاز با آواز" كنايه از خوار كردن آنان با وسوسه‌هاي باطل و خالي از حقيقت است، و اينكه وضع شيطان و پيروانش وضع چوپان و رمه را دارد كه با يك صدا به راه مي‌افتند، و با صدايي ديگر مي‌ايستند و معلوم است كه اين صداها آوازهايي بي‌معني است.
و اينكه فرمود:" وَ أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِكَ" معنايش اين است كه براي به راه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 110.
(2)مجمع البيان، ج 4 ص 68.
(3)مفردات راغب، ماده" جلب".
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 201
انداختن آنان به سوي معصيت به لشگريانت اعم از سواره نظام و پياده نظام دستور بده تا پيوسته بر سر آنان بزنند، و اين گويا اشاره است به اينكه لشگريان شيطان بعضي‌شان تندكار و بعضي كندكارند، هم چنان كه وضع هر لشگري همين طور است بعضي سواره و بعضي پياده‌اند، پياده‌ها را به كاري مي‌گمارند كه حاجت به سرعت عمل نداشته باشد.

[مراد از مشاركت شيطان در اموال و اولاد مردم در خطاب:" وَ شارِكْهُمْ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ"] ..... ص : 201

وَ شارِكْهُمْ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ"
.شركت جز در ملكيت و اختصاص تصور نمي‌شود، و لازمه‌اش اين است كه شريك در استفاده از آن ملك- كه غرض از تحصيل آن همان استفاده است- سهيم باشد، چرا كه مال عيني است خارجي و جداي از انسان و همچنين فرزند موجودي است مستقل و جداي از پدر و مادر و اگر غرض از مال و فرزند استفاده از آنها نبود هرگز انسان ماليتي براي مال و اختصاصي براي فرزند قائل نمي‌شد.
پس شركت كردن شيطان با آدمي در مال و فرزند سهم بردن از منفعت و اختصاص است، مثل اينكه آدمي را وادار كند به تحصيل مال كه خداوند آن را مايه رفع حاجت آدمي قرار داده از راه حرام، زيرا در اين صورت هم آدمي از آن مال منتفع شده به غرض طبيعي خود نائل مي‌شود، و هم شيطان به غرض خود رسيده است و يا آنكه از راه حلال كسب بكند و ليكن در معصيت به كار برند، و در اطاعت خدا صرف نكند، پس هر دو از آن مال منتفع شده‌اند با اينكه او از رحمت خدا تهي دست است.
و يا آنكه از راه حرام فرزندي براي آدمي به دنيا آيد، و يا از راه حلال به دنيا آيند و ليكن به تربيت ديني و صالح تربيتش نكند و به آداب خدايي مؤدبش نسازد، در نتيجه سهمي از آن فرزند را براي شيطان قرار داده و سهمي را براي خودش، و همچنين چيزهاي ديگر.
و اين وجه كه ما ذكر كرديم وجه خوبي است در تفسير آيه، و جامع همه معاني و وجوه مختلفه است كه ذكر كرده‌اند، مانند گفتار بعضي»
كه گفته‌اند: اموال و اولادي كه شيطان در آنها شركت دارد عبارت است از اموالي كه از راه حرام و غير حق به دست آمده باشد، و فرزندي كه از راه زنا پديد آمده باشد" نقل از ابن عباس و غيره".
و يا گفته‌اند «2»: شركت شيطان در اموال به اين است كه او دستور دهد اموال را به صورت" سائبه" و" بحيره" و يا غير آن در آورند، و در اولاد به اين است كه فرزندان را يهودي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 426.
(2)تفسير فخر رازي، ج 21 ص 6.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 202
و نصاري و مجوس سازند (نقل از قتاده).
و يا گفته‌اند «1»: هر مال حرام و فرج حرامي مورد شركت شيطان است (نقل از كلبي) و يا گفته‌اند: مراد از اولادي كه شيطان از او سهم داشته باشد، اولادي است كه نام بت‌پرستان را داشته باشد چون عبد شمس و عبد الحارث و امثال آنها، و يا گفته‌اند: مقصود از فرزندي كه شيطان در آن سهيم است فرزندي است كه عرب زنده به گور كرده بود (ايضا نقل از ابن عباس) و يا گفته‌اند «2»:" مشاركت شيطان در اموال" اين است كه وادار سازد اموال را به صورت گوسفند و شتر در آورده و براي بتها و خدايان خيالي خود قرباني كنند (نقل از ضحاك) و همچنين وجوه و اقوال ديگري كه از علماي تفسير روايت شده.
" وَ عِدْهُمْ وَ ما يَعِدُهُمُ الشَّيْطانُ إِلَّا غُرُوراً" يعني شيطان به ايشان وعده نمي‌دهد مگر وعده دروغين و گول زننده به اين معنا كه خطا را در نظرشان صواب و باطل را به صورت حق جلوه مي‌دهد، بنا بر اين كلمه" غرور" مصدر به معناي اسم فاعل است.
" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ وَ كَفي بِرَبِّكَ وَكِيلًا".
مراد از" عبادي" (بندگان من) اعم از مخلصين است كه خود ابليس آنها را استثناء كرد و گفت" الا قليلا" پس مقصود عموم مردم است، و باقي مي‌ماند براي شيطان غاوين كه عبارتند از كساني كه هدف را گم كرده‌اند، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ" «3».
و اضافه" عباد" به" ي" به منظور احترام به بندگان است.
و اينكه فرمود:" وَ كَفي بِرَبِّكَ وَكِيلًا" معنايش اين است كه خدا بس است براي قيام بر اراده نفوس و اعمال ايشان، و براي نگهداري منافع ايشان و سرپرستي امور ايشان، زيرا كلمه وكيل به معناي متكفل شدن بر امور ديگري است كه قائم مقام او در تدبير امور و گرداندن چرخ زندگي اوست.
از همين جا معلوم مي‌شود اينكه مراد از اين كلمه، وكالت خاص الهي است كه مخصوص به غير غاوين است، و در گذشته بحثهاي مختلفي پيرامون سجده بر آدم گذشت كه به درد اين مقام هم مي‌خورد، مانند سوره بقره، و اعراف و حجر.
__________________________________________________
(1 و 2)كشاف، ج 2، ص 678. [.....]
(3)سوره حجر، آيه 42.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 203

بحث روايتي [رواياتي در ذيل آيه:" وَ ما مَنَعَنا أَنْ نُرْسِلَ بِالْآياتِ ..."] ..... ص : 203

اشاره

در تفسير عياشي از ابن سنان از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه:" وَ إِنْ مِنْ قَرْيَةٍ إِلَّا نَحْنُ مُهْلِكُوها قَبْلَ يَوْمِ الْقِيامَةِ" فرمود: مقصود نابودي به مرگ و يا غير آن است، و در روايت ديگري از همان جناب آمده كه مقصود از آن قتل و يا مرگ و يا غير آن است «1».
مؤلف: شايد اين روايت دومي خواسته است همه آيه را تفسير كند يك فقره را به قتل و يكي را به مرگ.
و در تفسير قمي در ذيل آيه:" وَ ما مَنَعَنا أَنْ نُرْسِلَ بِالْآياتِ ..." فرمود: اين آيه در باره قريش نازل شده و در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) نيز آمده كه در تفسير آيه فرمود: رسول خدا (ص) از قوم خود درخواست كرد كه نزدش بيايند جبرئيل نازل شد و گفت: خداي تعالي مي‌فرمايد" وَ ما مَنَعَنا أَنْ نُرْسِلَ بِالْآياتِ إِلَّا أَنْ كَذَّبَ بِهَا الْأَوَّلُونَ" و ما هر وقت آيتي به سوي قريش مي‌فرستاديم و ايمان نمي‌آوردند به همين جهت هلاكشان مي‌كرديم، و ليكن اينكار را با قريش اين عصر نمي‌كنيم، چون نمي‌خواهيم با بودن تو در ميان آنان، آنها را هلاك كنيم لذا معجزاتي كه مي‌خواهند نمي‌فرستيم «2».
و در الدر المنثور است كه احمد و نسايي و بزار و ابن جرير و ابن منذر و طبراني و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه و بيهقي در كتاب دلائل خود و ضياء در كتاب مختاره خود همگي از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: اهل مكه از رسول خدا (ص) اين چنين معجزه خواستند كه كوه صفا را برايشان طلا كند، و كوه‌هاي اطراف مكه كه آن شهر را محاصره نموده‌اند از آن شهر دور شوند تا بتوانند كشت و زرع كنند، خطاب رسيد" اگر مي‌خواهي در باره خواسته آنها درنگ كنيم، و يا آن را برآوريم و اگر اين معجزه را برايشان آورديم آن وقت باز هم ايمان نياوردند بدانكه همه آنان را هلاك خواهيم كرد هم چنان كه امم گذشته را به خاطر اينكه معجزه پيشنهاديشان را فرستاديم و ايمان نياوردند هلاكشان نموديم و آيه شريفه:" وَ ما مَنَعَنا أَنْ نُرْسِلَ بِالْآياتِ إِلَّا أَنْ كَذَّبَ بِهَا الْأَوَّلُونَ" در
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 297.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 21.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 204
همين باره نازل شد و رسول خدا (ص) فرمود: پس درنگ مي‌كنم «1».
مؤلف: قريب به اين معنا به طرق زيادي روايت شده است.

[روايات متعدد از طرق عامه و خاصه راجع به خواب ديدن پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله) بني اميه را به شكل ميمون‌هايي بر منبرش، و اينكه" رؤيا" و" شجره ملعونه در قرآن" در آيه، ناظر به آنان است] ..... ص : 204

و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير از سهل بن سعد روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) در خواب ديد كه بني فلان" بني اميه" در منبرش همچون ميمونها جست و خيز مي‌كنند بسيار ناراحت شد، و تا زنده بود كسي او را خندان نديد، خداي تعالي اين آيه را فرستاد" وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ" «2».
و نيز در آن كتاب آمده كه ابن ابي حاتم از ابن عمر روايت كرده كه رسول خدا (ص) فرمود: من فرزندان حكم بن ابي العاص را در خواب ديدم كه بر فراز منبرها بر آمده‌اند و ديدم كه در ريخت و قيافه ميمونها بودند، و سپس خداي تعالي اين آيه را فرستاد:" وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ" كه منظور از آن شجره دودمان حكم بن ابي العاص است «3».
و نيز در همان كتاب است كه ابن ابي حاتم از يعلي بن مرة روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) فرمود: در خواب ديدم كه بني اميه در همه شهرها بر فراز منبرها برآمده‌اند، و اينكه به زودي بر شما سلطنت مي‌كنند، و شما ايشان را بدترين ارباب خواهيد يافت، آن گاه رسول خدا (ص) از آن به بعد در اندوه عميقي فرو رفت و بدين جهت خداي تعالي اين آيه را فرستاد" وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ" «4».
و نيز در آن كتاب است كه ابن مردويه از حسين بن علي روايت كرده كه رسول خدا (ص) را روزي اندوهناك ديدند، و از آن جناب سبب اندوهش را پرسيدند؟
فرمود: در خواب به من نمايان شد كه گويا بني اميه اين منبر مرا دست به دست مي‌گردانند و گفته شد يا رسول اللَّه (ص) غم مخور دنيا است كه ايشان از آن برخوردار مي‌شوند (در عوض از آخرت بهره‌اي ندارند) سپس خداي تعالي اين آيه را فرستاد:" وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ" «5».
باز در همان كتاب آمده كه ابن ابي حاتم و ابن مردويه و بيهقي در كتاب دلائل و ابن عساكر از سعيد بن مسيب روايت كرده‌اند كه گفت رسول خدا (ص) در عالم رؤيا بني اميه را ديد كه بر بالاي منبرش رفته‌اند به همين خاطر اندوهناك شد، خداوند
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 190.
(2 و 3 و 4 و 5)الدر المنثور، ج 4، ص 191.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 205
وحي فرستاد كه غم مخور دنيايي است كه به دست مي‌آورند (و در آخرت بهره‌اي ندارند) رسول خدا (ص) خوشحال شد، و اين است معناي آيه" وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ" يعني ما اين پيشامد را مايه امتحان مردم قرار داديم «1».
مؤلف: اين روايت را تفسير برهان هم از ثعلبي نقل كرده كه او در تفسير خود بدون ذكر سند از سعيد بن مسيب روايت كرده است «2».
و در تفسير برهان از كتاب فضيلة الحسين بدون ذكر سند از ابي هريره روايت كرده كه گفت: روزي رسول خدا (ص) فرمود: در عالم رؤيا بني الحكم و يا بني العاص را ديدم كه بر فراز منبرم جست آن طور كه ميمونها بالا و پائين مي‌روند، آن روز رسول خدا (ص) آن قدر ناراحت به نظر مي‌رسيد كه تو گويي خشم از سر و روي نازنينش مي‌باريد، و ديگر تا زنده بود كسي او را خندان نديد تا از دار دنيا رحلت فرمود «3».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از عايشه روايت كرده كه روزي به مروان حكم گفت من خود از رسول خدا (ص) شنيدم كه به پدرت و جدت مي‌فرمود:
شمائيد آن شجره ملعونه در قرآن «4».
و در مجمع البيان گفته است: رؤيايي كه رسول خدا (ص) در خواب ديد اين بود كه ميمونهايي از منبرش بالا مي‌روند و پائين مي‌آيند، و اين جريان وي را دچار اندوه ساخت، و اين خواب را سهل بن سعيد از پدرش روايت كرده، آن گاه اضافه مي‌كند كه همين معنا از حضرت ابي جعفر (ع) و از امام صادق (ع) روايت شده كه فرموده‌اند: بنا بر اين تاويل شجره ملعونه در قرآن همان دودمان بني اميه‌اند «5».
مؤلف: منظور ما از نقل كلام صاحب مجمع اين بود كه از ايشان بپرسم چرا اين معنا را تاويل ناميده و حال آنكه تناسبي با تاويل ندارد؟ بلكه انطباق آيه شريفه با اين روايات تنزيل است نه تاويل، مگر آنكه در پاسخ بفرمايند گاهي كلمه تاويل در مطلق توجيه مقصود، استعمال مي‌شود.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 191.
(2)تفسير برهان، ج 2، ص 426.
(3)تفسير برهان، ج 2، ص 426، ش 16.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 191.
(5)مجمع البيان، ج 4، ص 66.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 206
عياشي هم اين معنا را در تفسير خود از عده‌اي از راويان موثق مانند زرارة و حمران و محمد بن مسلم و معروف بن خربوذ و سلام جعفي و قاسم بن سليمان و يونس بن عبد الرحمن اشل و عبد الرحيم قصير از حضرت ابي جعفر و حضرت صادق (ع) روايت نموده قمي هم در تفسير خود بدون ذكر امام و عياشي نيز از ابي الطفيل از علي (ع) روايت كرده «1».
و در بعضي از اين روايات، ديگران نيز با بني اميه اسم برده شده‌اند. و در بيان معني و مفاد آيه، در ذيل آن بحث و بررسي لازم گذشت و همچنين رواياتي در تفسير آيه" مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ" «2» هم گذشت كه بنا بر آن روايات شجره خبيثه دو طائفه از قريشند كه از همه طوائف فاجرترند.
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق و سعيد بن منصور و احمد و بخاري و ترمذي و نسايي و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و طبراني و حاكم و ابن مردويه و بيهقي در كتاب دلائل همگي از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه" وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ" گفته: اين آيه راجع به صحنه‌اي است كه رسول خدا (ص) در شب معراج كه به بيت المقدس رفت با چشم خود ديده نه اينكه در خواب ديده باشد، و مراد از شجره ملعونه در قرآن همان درخت زقوم است «3».
مؤلف: اين معنا از ابن سعد و ابو يعلي و ابن عساكر از ام هاني نيز روايت شده و ليكن وضع اين روايت در بحثي كه در تفسير آيه كرديم به دست آمد.
و در همان كتاب است كه ابن جرير و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه" وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ ..." گفته است: رسول خدا (ص) در خواب ديد كه به اتفاق اصحابش داخل مكه شد، و اين خواب را در مدينه ديد ناگزير به سوي مكه حركت كرد، غافل از اينكه خواب مزبور در آن سال تعبير نمي‌شود و مربوط به سال بعد است مشركين آن سال نگذاشتند آن جناب وارد مكه شود، عده‌اي از مردم گفتند، پس چطور شد كه پيش‌بيني رسول خدا (ص) درست در نيامد مگر به ما نگفته بود:
به زودي داخل مكه مي‌شويم؟ و همين برگشتنش به مدينه باعث فتنه و امتحان آن گروه گرديد «4».
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 297 ش 95.
(2)سوره ابراهيم، آيه 26.
(3 و 4)الدر المنثور، ج 4 ص 191.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 207
مؤلف:در تفسير آيه اشكالي كه بر اين روايت وارد مي‌شد مطرح كرديم، علاوه بر اين، اين روايت معارض روايت قبلي ابن عباس است.

[چند روايت در باره شركت شيطان در اموال و اولاد مردم] ..... ص : 207

و در تفسير برهان از حسين بن سعيد در كتاب زهد از عثمان بن عيسي از عمر بن اذينة از سليمان بن قيس روايت كرده كه گفت: از امير المؤمنين (ع) شنيدم كه مي‌فرمود:
رسول خدا (ص) فرمود: خداوند بهشت را بر هر كسي كه فحاش و بي‌حيا باشد و باكي نداشته باشد از اينكه چه مي‌گويد و مردم در باره‌اش چه مي‌گويند، حرام كرده چون اينگونه اشخاص را اگر كاملا بررسي كني خواهد ديد كه يا خود شيطانند و يا شيطان در نطفه آنان شريك است.
پس مردي عرض كرد: يا رسول اللَّه مگر در مردم شرك شيطان هم هست؟ فرمود:
مگر كلام خداي را نخوانده‌اي كه مي‌فرمايد:" وَ شارِكْهُمْ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ"؟ مرد عرض كرد آن كيست كه از آنچه بگويد و يا در باره‌اش بگويند پروا نداشته باشد؟ فرمود: آن كسي است كه متعرض مردم شود و در باره ايشان چيزها بگويد با اينكه مي‌داند مردم او را رها نخواهند كرد، چنين كسي است كه باك ندارد از اينكه چه بگويد و مردم در باره‌اش چه بگويند «1».
و در تفسير عياشي از محمد بن مسلم از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه گفت: از آن جناب معناي شرك شيطان را پرسيدم كه خدا در باره‌اش فرمود:" وَ شارِكْهُمْ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ" فرمود: هر چيزي كه از مال حرام باشد شرك شيطان است، و آن گاه فرمود:
همين شيطان با آدمي است تا به عمل جماع بپردازد، اگر آن جماع حرام باشد فرزند شرك شيطان است، چون از نطفه او و نطفه شيطان درست شده «2».
مؤلف: روايت در اين معاني بسيار زياد است، و ليكن همه آنها از باب ذكر مصداق است و معناي جامع آيه و شرك شيطان همان بود كه ما در ذيل آيه آورديم.
و اينكه در اين روايات آمده كه شيطان در عمل وقاع شركت مي‌كند و نطفه هم نيمي از شيطان است كنايه از اين است كه شيطان از اين عمل بهره‌اي مي‌برد نه اينكه راستي او هم جماع مي‌كند و نطفه مي‌ريزد، بلكه از باب تمثيل و مجسم ساختن مقصود است، و نظائر اينگونه كنايه‌ها در روايات بسيار است.
__________________________________________________
(1)تفسير برهان، ج 2، ص 426. [.....]
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 299 ح 102.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 208

[سوره الإسراء (17): آيات 66 تا 72] ..... ص : 208

اشاره

رَبُّكُمُ الَّذِي يُزْجِي لَكُمُ الْفُلْكَ فِي الْبَحْرِ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ إِنَّهُ كانَ بِكُمْ رَحِيماً (66) وَ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلاَّ إِيَّاهُ فَلَمَّا نَجَّاكُمْ إِلَي الْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ وَ كانَ الْإِنْسانُ كَفُوراً (67) أَ فَأَمِنْتُمْ أَنْ يَخْسِفَ بِكُمْ جانِبَ الْبَرِّ أَوْ يُرْسِلَ عَلَيْكُمْ حاصِباً ثُمَّ لا تَجِدُوا لَكُمْ وَكِيلاً (68) أَمْ أَمِنْتُمْ أَنْ يُعِيدَكُمْ فِيهِ تارَةً أُخْري فَيُرْسِلَ عَلَيْكُمْ قاصِفاً مِنَ الرِّيحِ فَيُغْرِقَكُمْ بِما كَفَرْتُمْ ثُمَّ لا تَجِدُوا لَكُمْ عَلَيْنا بِهِ تَبِيعاً (69) وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْناهُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلي كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِيلاً (70)
يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ فَمَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ فَأُولئِكَ يَقْرَؤُنَ كِتابَهُمْ وَ لا يُظْلَمُونَ فَتِيلاً (71) وَ مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمي فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمي وَ أَضَلُّ سَبِيلاً (72)

ترجمه آيات ..... ص : 208

پروردگار شما است كه در دريا كشتيها را به حركت در مي‌آورد تا شما بتوانيد سفر كنيد و از فضل خدا و رزق او بطلبيد كه او نسبت به شما رحيم است (66).
و چون در دريا به شما خوف و خطري رسد به جز خدا همه را فراموش مي‌كنيد، ولي همين كه خدا شما را نجات داد باز از خدا روي مي‌گردانيد كه انسان كفر كيش و ناسپاس است (67).
آيا پس از نجات از دريا باز هم ايمنيد كه زمين شما را فرو ببرد؟ و يا بر سرتان سنگ ببارد آن گاه براي خود از آن بلاي الهي پناه و نگهباني نيابيد (68).
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 209
آيا از اين ايمنيد كه بار ديگر خدا شما را به دريا برگرداند و تندبادي بفرستد تا همه به كيفر كفر به دريا غرق شويد آن گاه كسي را از قهر ما دادخواه و فريادرس نيابيد (69).
و ما فرزندان آدم را بسيار گرامي داشتيم، و آنان را بر مركبهاي آبي و صحرايي سوار كرديم و از هر غذاي لذيذ و پاكيزه روزيشان كرديم و بر بسياري از مخلوقات خود برتريشان داديم، آنهم چه برتري؟ (70).
اي رسول بياد آور روزي را كه هر قومي را با كتاب و امامتشان دعوت كنيم هر كس نامه دعوتش را به دست راستش دهند آنان نامه خود قرائت كنند و كمترين ستمي به ايشان نخواهد رسيد (71).
هر كسي در اين جهان يعني دنيا نابينا و كوردل باشد در آخرت نيز نابينا و گمراه‌تر خواهد بود (72).

بيان آيات ..... ص : 209

اشاره

اين آيات در مقام تكميل نمودن آيات قبلي است، و مساله" استجابت دعا" و" كشف ضر" را كه آيات قبل، از بتها و خدايان مشركين نفي مي‌كرد در باره خداي سبحان اثبات مي‌نمايد، زيرا آن آيات قبل از اينجا شروع شد كه مي‌فرمود:" قُلِ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِهِ ..." و اين آيات از اينجا شروع مي‌شود كه" رَبُّكُمُ الَّذِي يُزْجِي لَكُمُ الْفُلْكَ فِي الْبَحْرِ ...".
و اگر گفتيم اين آيات به منزله مكمل است براي اين بود كه هر چند طائفه اول و اين طائفه، خود يك حجت تامه و مستقل در مدلول هستند يكي الوهيت خدايان مشركين را باطل مي‌كند و اين ديگري الوهيت خداي سبحان را اثبات مي‌نمايد، و هر يك در جاي خود حجتي مستقلند، براي اين بود كه آن آيات با كلمه" قل- بگو" شروع مي‌شد، و در اين آيات چنين كلمه‌اي به كار نرفته، و اگر اين آيات دليل دوم و جداگانه‌اي بود جا داشت در ابتداي آنها نيز بفرمايد" و قل" پس معلوم مي‌شود كه آنها و اينها مجموعا احتجاج واحدي هستند كه رسول خدا (ص) مامور شده آن را در برابر مشركين القاء نموده و ايشان را ملزم به توحيد بسازد.
سياق سابق بر اين دو طائفه آيات هم كه با جمله" قُلْ لَوْ كانَ مَعَهُ آلِهَةٌ كَما يَقُولُونَ ..." آغاز مي‌شد مؤيد اين معنا است، مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه دنبالش داشت" وَ قالُوا أَ إِذا كُنَّا عِظاماً تا آنجا كه فرمود: قُلْ كُونُوا حِجارَةً أَوْ حَدِيداً".
و همچنين اينكه احتجاج مزبور با آيه" يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ ..." ختم شده، و با ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 210
آن اشاره به اين معنا كرده كه اين هدايت و ضلالتي كه مورد بحث بود در آخرت نيز ملازم انسان است، و نشاه آخرت مطابق نشاه دنيا است، هر كه در دنيا بينا باشد در آخرت هم بينا است و هر كه در اينجا كور باشد آنجا هم كور و بلكه گمراهتر است.
" رَبُّكُمُ الَّذِي يُزْجِي لَكُمُ الْفُلْكَ فِي الْبَحْرِ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ إِنَّهُ كانَ بِكُمْ رَحِيماً".
كلمه يزجي از" ازجاء" است كه به قول صاحب مجمع به معناي سوق دادن چيزي است از حالي به حالي ديگر «1»، پس مراد از آن، در اينجا به راه انداختن كشتيها در دريا به وسيله باد و امثال آن و روان و نرم ساختن آب است، چون اگر خداوند آب را تر و مايع خلق نمي‌كرد، ديگر كشتيها نمي‌توانستند در درياها به حركت در آيند، كلمه" فلك" جمع" فلكه" است، كه به معناي كشتي است.
و طلب رزق را از اين جهت" ابتغاء الفضل"" طلب زيادي" خوانده كه رزق فضل وجودي از خداي تعالي است، چه شخص جواد غالبا آنچه را كه ما زاد بر مقدار احتياج خودش باشد به ديگران مي‌دهد، و فضل هر چيز زيادي و باقي مانده آن را گويند و حرف" من" ابتدائيه است و چه بسا گفته شود كه تبعيضيه است، و در ذيل آيه، حكم آيه را با رحمت خدايي تعليل مي‌كند، و معناي آيه روشن است، و آيه مقدمه آيه بعدي است.

[انسان چه در" ضراء" كه خدا را مي‌خواند و چه در" سراء" كه از خدا اعراض مي‌كند بالفطره متوجه خدا است] ..... ص : 210

" وَ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلَّا إِيَّاهُ ...".
كلمه" ضر" به معناي سختي و گرفتاري است، و مس ضر در دريا عبارت از مشرف شدن به غرق است، كه به خاطر طوفاني شدن دريا پيش مي‌آيد.
و مراد از" ضلال" در جمله" ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلَّا إِيَّاهُ" بطوري كه گفته‌اند محو شدن از خاطره‌ها است نه گم كردن راه، بعضي هم گفته‌اند به معناي از دست دادن است، وقتي گفته مي‌شود" ضل عن فلان كذا" معنايش اين است كه فلان چيز از دست فلاني رفت، و به هر حال برگشت هر دو معنا به يك چيز است، و آن فراموشي است.
و مراد از" دعا" طلب كردن و درخواست است، نه دعاي عبادت، و به همين جهت جمله" من تدعون" هم شامل اله حق مي‌شود، و هم آلهه باطل كه مشركين از آنها درخواست مي‌كنند، و استثناء" الا" استثناء متصل است، و معناي آيه اين است كه وقتي در دريا كارتان به سختي كشيد و بيچاره شديد و نزديك شد غرق شويد آن وقت ديگر همه خدايان خود را كه همواره از آنها حاجت مي‌خواستيد فراموش مي‌كنيد، جز خداي تعالي را.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 4، ص 72.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 211
بعضي «1» گفته‌اند: مراد از دعا دعاي عبادت است نه دعاي درخواست و در نتيجه جمله" من تدعون" مختص به همان معبودهايي است كه مي‌پرستيدند، در نتيجه استثناء مزبور منقطع است، و معناي آيه اين است كه" وقتي بيچارگي گريبان شما را در دريا گرفت خداياني كه همواره عبادت مي‌كرديد از خاطرهايتان محو مي‌شود، و ليكن خداي سبحان را هيچوقت غايب نديده و فراموش نمي‌كنيد".
و ظاهرا مراد از" ضلال" همان معناي معروف آن است كه مخالف هدايت است، و گفتار در آيه بر اساس تمثيل آمده آن هم تمثيلي لطيف، مثل اينكه وقتي انسان در دريا بيچاره مي‌شود به قلبش مي‌افتد كه دست به دامن معبودش شود و مقصودش از معبود به خاطر انس ذهن و سوابقي كه دارد همان آلهه‌اي است كه هميشه آنها را مي‌خواند، آن گاه آلهه يكي پس از ديگري به ذهن شخص گرفتار مي‌آيند، و در راه آمدن از يكديگر پيشدستي مي‌كنند تا شايد خود را به ياري وي برسانند، و ليكن هيچيك از آن آلهه به شخص درمانده نمي‌رسند و در راه گم مي‌شوند، و در نتيجه شخص مزبور هيچ وقت بياد آنها نمي‌افتد، و ناگزير از همان بار اول متوجه خدا مي‌شود، و خداي را در دل خود حاضر مي‌بيند، و به ياد او مي‌افتد و دست به دامن او مي‌زند، با اينكه تا كنون از او اعراض مي‌كرد، خداي تعالي هم ايشان را پاسخ گفته و به سوي خشكي نجاتشان مي‌دهد.
از همين جا روشن است كه مراد از" ضلال" همان معناي معروف آن، يعني راه گم كردن است، و مراد از" من تدعون" تنها آلهه‌اي است كه به غير خدا مي‌خوانند، و استثناء هم استثناء منقطع است، و وجه منقطع بودن اين است كه آن معناي تشبيهي كه گفتيم كلمه" ضل" آن را مي‌رساند با ساحت قدس خداي تعالي مناسب نيست چون نمي‌توان در اين تشبيه خداي را هم در سر راه قرار داده و در آمدن شريك آلهه‌اش قرار داد تا پس از گم شدن آلهه تنها او به سوي خواهنده قطع طريق نمايد از همين جهت بايد گفت استثناء مزبور استثناء منقطع است.
علاوه بر اين، جمله" فَلَمَّا نَجَّاكُمْ إِلَي الْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ" ظاهر در اين است كه مراد از" دعوت" دعاي مسئلت است، نه دعاي عبادت، و چون مشركين در خشكي و در حال عادي از خداي تعالي اعراض داشته و هيچ وقت او را نمي‌خواندند، و جمله" من تدعون" كه ظاهر در استمرار و هميشگي است كه مي‌رساند كه مراد از آن خواندن آلهه است كه هميشه
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 2، ص 679. و روح المعاني، ج 15، ص 115.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 212
مي‌خواندند، پس گفتن" مگر خدا" قهرا استثناء منقطع خواهد بود.
و معناي اينكه فرمود:" فَلَمَّا نَجَّاكُمْ إِلَي الْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ" اين است كه وقتي شما را از غرق شدن نجات داده گرفتاري و بيچارگيشان را برطرف نمود، و شما را بار ديگر به خشكي رسانيد، دوباره از او و از دعاي او اعراض كرديد، و اين خود دلالت دارد بر اينكه ياد خداي تعالي هيچ وقت از دل آدمي بيرون نمي‌رود، و در هيچ حالي مغفول نيست، و اگر دعا مي‌كند ذات و فطرت او وادارش مي‌كند كه در ضراء و سراء در شدت و در رخاء او را بخواند، زيرا اگر بعضي از او اعراض مي‌كنند لا بد او هست، و گرنه اگر چنين چيزي در ذات و فطرت آدمي وجود نداشت ديگر اعراض معنا نداشت، پس معناي اينكه آيه مورد بحث مي‌فرمايد:
انسان خداي را در بيچارگيهايش مي‌خواند ولي در خوشحالي‌ها از او اعراض مي‌كند در معناي اين است كه انسان هميشه به وسيله فطرتش به سوي خدا هدايت مي‌شود.
" وَ كانَ الْإِنْسانُ كَفُوراً"- يعني كفران نعمت عادت انسان است، و از اين جهت است كه داراي طبيعت انساني است كه همه سر و كارش با اسباب مادي و طبيعي است، و در اثر عادت و خو كردن با اسباب مادي و طبيعي مسبب الاسباب را فراموش مي‌كند، با اينكه در هر آني در نعمتهاي او غوطه‌ور است.
و اگر كلام را با اينچنين ذيلي ختم نمود براي اين بود كه بفهماند اعراض آدمي از ياد خدا در غير حال بيچارگي امري غريزي فطري نيست، چون اگر فراموشي خدا فطري بود خود دليل بر نفي ربوبيت او مي‌شد، بلكه امري عادي است و عادت زشتي است از انسان كه او را به كفران نعمت وا مي‌دارد.
و در آيه، دليلي هم بر توحيد ربوبيت خداي تعالي هست، و حاصلش اين است كه اگر آدمي در حادثه‌اي كارش به جايي برسد كه از هر سببي از اسباب ظاهري جهان منقطع و مايوس شود اصل سبب منقطع نمي‌شود، و اميد نجاتش به كلي نااميد نمي‌گردد، بلكه هنوز اميد نجات داشته و به سببي كه تواناي بر اموري باشد كه هيچ سببي قادر بر آن نيست اميدوار است.
و اگر در واقع چنين سببي كه ما فوق همه اسباب عالم و مسبب همه آنها يعني خداي سبحان وجود نمي‌داشت چرا بايستي در دل آدمي و در فطرت او چنين ارتباط و تعلقي يافت شود؟ پس وجود چنين تعلقي خود حجتي است بر مساله اثبات صانع كه اگر اشتغال به زخارف زندگي دنيا و دلبستگي و انس با اسباب مادي و ظاهري نبود هرگز از ياد او غافل نمي‌شديم.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 213
" أَ فَأَمِنْتُمْ أَنْ يَخْسِفَ بِكُمْ جانِبَ الْبَرِّ أَوْ يُرْسِلَ عَلَيْكُمْ حاصِباً ثُمَّ لا تَجِدُوا لَكُمْ وَكِيلًا".
خسوف قمر به معناي پنهان شدن قرص ماه و پوشيده شدنش به ظلمت و سايه است، و اگر گفته شود:" خسف اللَّه به الأرض" معنايش اين است كه خداوند او را در زمين پوشانيد و كلمه" حاصب" به طوري كه در مجمع البيان آمده به معناي بادي است كه از شدت، سنگ‌ريزه‌ها را از جاي بكند «1» و بعضي «2» گفته‌اند:" حاصب" به معناي باد كشنده‌اي است كه در بيابان برخيزد، به خلاف (قاصف) كه به معناي باد كشنده در دريا (يعني طوفان) است.

[آيا در خشكي تضميني و تاميني از گرفتاري‌ها داريد كه از خدا اعراض مي‌كنيد] ..... ص : 213

استفهامي كه در آيه آمده، استفهام توبيخ است، خداي سبحان ايشان را بر اين معنا كه تا در خشكي هستند از دعوتش اعراض مي‌كنند توبيخ و سرزنش مي‌فرمايد، چون بشر در خشكي هم هيچ مامن و پناهگاهي كه او را از حوادث كشنده حفظ كند ندارد، هم چنان كه هيچ مامني از غرق و هلاكت در دريا ندارد، زيرا نمي‌داند چه حوادثي در دريا و يا بيابان در انتظار او است، و به همين جهت در هر آني احتمال مي‌دهد كه خداوند زمين زير پاي او را فرو ببرد و يا تند بادي بفرستد، و او را هلاك كند، و كسي را هم كه شدت و بلا را از ايشان دور كرده و سلامتي و امنيت قبلي را برگرداند، ندارند.
" أَمْ أَمِنْتُمْ أَنْ يُعِيدَكُمْ فِيهِ تارَةً أُخْري فَيُرْسِلَ عَلَيْكُمْ قاصِفاً مِنَ الرِّيحِ فَيُغْرِقَكُمْ بِما كَفَرْتُمْ ثُمَّ لا تَجِدُوا لَكُمْ عَلَيْنا بِهِ تَبِيعاً".
كلمه" قصف" به معناي شكستن و خرد كردن شديد است، و" قاصف" به معناي بادي است كه كشتي‌ها و ساختمانها را در هم مي‌شكند.
بعضي ديگر گفته‌اند: به معناي بادهاي كشنده دريا است، و كلمه" تبيع" به معناي تابع است، و ضمير" فيه" به" بحر" (دريا) و ضمير" به" به" غرق" يا به ارسال و يا به اعتبار ما وقع به هر دو بر مي‌گردد، و براي هر يك از اين احتمالات قائلي هم هست، و آيه شريفه تتمه توبيخ قبل است.
و معنايش اين است كه آيا شما ايمن از اين هستيد كه هيچوقت دچار غرق دريا نگرديد؟ و يا ايمنيد از اينكه بار ديگر گذارتان به دريا نيفتد؟ تا خداوند از بادهاي شكننده و
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 6، ص 427 و 428.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 214
كشنده بفرستد و شما را و كشتي شما را خرد نموده و غرقتان سازد؟ نه، چنين تاميني نداريد، كسي را هم نداريد كه بعد از غرق شدن از شما دفاع نموده و به خدا اعتراض كند كه چرا چنين كردي.
و در جمله" ثُمَّ لا تَجِدُوا لَكُمْ عَلَيْنا بِهِ تَبِيعاً" التفات از" غيبت" به" تكلم با غير" به كار رفته، قبلا خداي تعالي غايب فرض شده بود، و ضمير غايب (بفرستد) (حفظ كند) (برگرداند) به او بر مي‌گشت، ولي ناگهان در اين جمله به صورت متكلم با غير (علينا- بر ما) درآمده، و گويا نكته اين التفات اين باشد كه مي‌خواهد اين آيه را با آيات بعدي كه سياق متكلم مع الغير را دارد در يك سياق در آورد.

[معناي آيه:" وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ ..."] ..... ص : 214

" وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْناهُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلي كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِيلًا".
اين آيه در سياق منت نهادن است، البته منتي آميخته با عتاب، گويي خداي تعالي پس از آنكه فراواني نعمت و تواتر فضل و كرم خود را نسبت به انسان ذكر نمود و او را براي به دست آوردن آن نعمتها و رزقها و براي اينكه زندگيش در خشكي به خوبي اداره شود سوار بر كشتيش كرد. و او پروردگار خود را فراموش نموده و از وي رو گردانيد، و از او چيزي نخواست و بعد از نجات از دريا باز هم روش نخست خود را از سر گرفت با اينكه همواره در ميان نعمت‌هاي او غوطه‌ور بوده اينك در اين آيه خلاصه‌اي از كرامتها و فضل خود را مي‌شمارد، باشد كه انسان بفهمد پروردگارش نسبت به وي عنايت بيشتري دارد، و مع الأسف انسان اين عنايت را نيز مانند همه نعمتهاي الهي كفران مي‌كند.
از همين جا معلوم مي‌شود كه مراد از آيه، بيان حال جنس بشر است، صرفنظر از كرامتهاي خاص و فضائل روحي و معنوي كه به عده‌اي اختصاص داده، بنا بر اين اين آيه مشركين و كفار و فاسقين را زير نظر دارد، چه اگر نمي‌داشت و مقصود از آن انسان‌هاي خوب و مطيع بود معناي امتنان و عتاب درست درنمي‌آمد.
پس اينكه فرمود:" وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ" مقصود از تكريم اختصاص دادن به عنايت و شرافت دادن به خصوصيتي است كه در ديگران نباشد، و با همين خصوصيت است كه معناي" تكريم" با" تفضيل" فرق پيدا مي‌كند، چون تكريم معنايي است نفسي و در تكريم كاري به غير نيست، بلكه تنها شخص مورد تكريم مورد نظر است كه داراي شرافتي و كرامتي بشود، به خلاف تفضيل كه منظور از آن اين است كه شخص مورد تفضيل از ديگران برتري يابد، در حالي كه او با ديگران در اصل آن عطيه شركت دارد.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 215
حال كه معناي تكريم و فرق آن با تفضيل روشن شد اينك مي‌گوئيم: انسان در ميان. ساير موجودات عالم خصوصيتي دارد كه در ديگران نيست، و آن داشتن نعمت عقل است، و معناي تفضيل انسان بر ساير موجودات اين است كه در غير عقل از ساير خصوصيات و صفات هم انسان بر ديگران برتري داشته و هر كمالي كه در ساير موجودات هست حد اعلاي آن در انسان وجود دارد.
و اين معنا در مقايسه انسان و تفنن‌هايي كه در خوراك و لباس و مسكن و ازدواج خود دارد با ساير موجودات كاملا روشن مي‌شود، و همچنين فنوني را كه مي‌بينيم انسان در نظم و تدبير اجتماع خود به كار مي‌برد در هيچ موجود ديگري نمي‌بينيم، انسان براي رسيدن به اين هدفهايش ساير موجودات را استخدام مي‌كند ولي ساير حيوانات و نباتات و غير آن دو چنين نيستند بلكه مي‌بينيم كه داراي آثار و تصرفاتي ساده و بسيط و مخصوص به خود هستند. از آن روزي كه خلق شده‌اند تا كنون از موقف و موضع خود قدمي فراتر نگذاشته‌اند، و تحول محسوسي به خود نگرفته‌اند، و حال آنكه انسان در تمامي ابعاد زندگي خود، قدمهاي بزرگي به سوي كمال برداشته و هم چنان بر مي‌دارد. و خلاصه اينكه بني آدم در ميان ساير موجودات عالم، از يك ويژگي و خصيصه‌اي برخوردار گرديده و به خاطر همان خصيصه است كه از ديگر موجودات جهان امتياز يافته و آن عقلي است كه به وسيله آن حق را از باطل و خير را از شر و نافع را از مضر تميز مي‌دهد.
و اما اينكه مفسرين گفته‌اند و يا روايتي هم بر طبقش رسيده كه مقصود از آن خصيصه مساله" نطق و گويايي" است، و يا" بر دو پا راه رفتن"، و يا" انگشت داشتن" است كه با آنها به دلخواه خود كار كند، و يا عبارت از" خوردن با دست" و يا" قدرت بر نوشتن" و يا" خوش تركيبي" و" حسن صورت"، و يا" تسلط بر ساير مخلوقات و تسخير آنها" است و يا آنكه" خداوند پدر ايشان- آدم- را به دست خود خلق كرده"، و يا" هم چون خاتم انبيا محمد صلوات اللَّه عليه، پيغمبري را براي آنان برانگيخته و يا آنكه" به خاطر همه اينها" يي است كه گفته شد هيچيك صحيح نيست، بلكه روايات اينها را به عنوان مثل ذكر كرده نه اينكه مراد از آن خصيصه اينها باشد.
چون بعضي از آنها كه شمرده شد بعد از داشتن عقل، پيدا مي‌شود يعني ابتدا بايد عقل وجود پيدا كند و سپس" خط" و" نطق" و" تسلط بر ساير مخلوقات"، و بعضي ديگرش از مصاديق تفضيل است نه تكريم چون در ساير مخلوقات هم مقدار كمترش وجود دارد، و بعضي ديگر از آنها اصلا از مدلول آيه خارج است، مانند" آفريده شدن پدر آدميان به دست خدا"، و
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 216
يا" قرار گرفتن خاتم انبياء (ص) در ميان آنان"، چرا كه اينها همه جزو تكريم‌هاي معنوي و آخرتي است، و آيه شريفه پيرامون خصيصه‌هاي مادي و دنيوي سخن مي‌گويد.
از اينجا آن اشكال كه متوجه گفتار بعضي مي‌شود روشن مي‌گردد، چون گفته‌اند:
مقصود از تكريم همه اين هايي است كه گفته شد، و اشتباهي كه صاحب روح المعاني كرده اين است كه بعد از ذكر اقوال گذشته گفته است كه همه اينها از باب مثال و ذكر مصداق است، و اگر كسي مانند ابن عطيه بگويد: تكريم به فعل است و بس ادعاي غلطي كرده، و سخن بيهوده‌اي گفته، و راهي بر خلاف صريح عقل و صحيح نقل، پيموده است «1».
و حال آنكه خواننده محترم توجه فرمودند كه بر عكس، سخن ابن عطيه صحيح، و دعوي روح المعاني باطل است.
و اينكه فرمود:" وَ حَمَلْناهُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ" معنايش اين است كه ما ايشان را در دريا سوار بر كشتي و در خشكي سوار بر چارپايان و غير از آن كرديم تا به سوي مقاصد خود رهسپار شوند و در پي جستجوي فضل پروردگار خود و رزق او برآيند، و اين خود يكي از مظاهر تكريم بشر است (چون بشر به وسيله عقل از اين موهبت‌ها برخوردار مي‌شود).
و مقصود از" طيبات" در جمله" وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ" اقسام ميوه‌ها و حاصل‌هايي است كه مورد استفاده و خوش‌آيند بشر بوده و هر چيزي ديگر است كه از آن متنعم گشته و لذت مي‌برد، و عنوان رزق بر آن صادق باشد، و اين نيز يكي از مظاهر تكريم است كه انسان را به ميهماني مثل مي‌زند كه به ضيافتي دعوت شود آن گاه براي حضور در آن ضيافت برايش مركب بفرستند، و در آن ضيافت انواع غذاها و ميوه‌ها در اختيارش بگذارند، كه هم ميهماني تكريم است، و هم مركب فرستادن و هم غذاهاي لذيذ برايش آوردن همه مصداق تكريم است.
با اين بيان روشن مي‌گردد كه عطف جمله" وَ حَمَلْناهُمْ ..." و جمله" وَ رَزَقْناهُمْ ..."
بر" تكريم" از قبيل عطف مصداقي است كه از عنواني كلي انتزاع شده و بر آن متفرع شود.

[معناي جمله:" وَ فَضَّلْناهُمْ عَلي كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِيلًا"] ..... ص : 216

" وَ فَضَّلْناهُمْ عَلي كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِيلًا"- بعيد نيست كه مراد از" من خلقنا- كساني كه خلق كرديم" انواع حيوانات داراي شعور و همچنين جن باشد كه قرآن آن را اثبات كرده، آري قرآن كريم انواع حيوانات را هم امتهايي زميني خوانده، مانند انسان كه يك امت
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 119.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 217
زميني است، و آنها را به منزله صاحبان عقل شمرده و فرمود:" وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا طائِرٍ يَطِيرُ بِجَناحَيْهِ إِلَّا أُمَمٌ أَمْثالُكُمْ ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ‌ءٍ ثُمَّ إِلي رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ" «1» و اين احتمال با معناي آيه مناسب‌تر است، چون مي‌دانيم كه غرض از آيه مورد بحث بيان آن جهاتي است كه خداوند با آن جهات آدمي را تكريم كرده، و بر بسياري از موجودات اين عالم برتري داده، و اين موجودات- تا آنجا كه ما سراغ داريم- حيوان و جن هستند، و اما ملائكه از آن جايي كه موجودات مادي و در تحت نظام حاكم بر عالم ماده قرار ندارند نمي‌توانيم آنها را نيز مشمول آيه بگيريم.
بنا بر اين معناي آيه اين مي‌شود كه ما بني آدم را از بسياري از مخلوقاتمان كه حيوان و جن بوده باشند برتري داديم، و اما بقيه موجودات كه در مقابل كلمه" بسيار" (كثير) قرار دارند يعني ملائكه خارج از محل گفتارند، زيرا آنها موجوداتي نوري و غير مادي هستند و داخل در نظام جاري در اين عالم نيستند، و آيه شريفه هر چند در باره انسان بحث مي‌كند و ليكن از اين نظر مورد بحث قرارش داده كه يكي از موجودات عالم مادي است كه او را به نعمتهايي نفسي و اضافي تكريم كرده است.

[فرق بين" تكريم" و" تفضيل" انسان و چند وجه ديگر كه در بيان فرق بين" كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ" و" فضلناهم" گفته شده است] ..... ص : 217

از آنچه گذشت چند نكته زير روشن گرديد.
1- اينكه هر يك از دو كلمه: تفضيل و تكريم ناظر به يك دسته از موهبت‌هاي الهي است كه به انسان داده شده، تكريمش به دادن عقل است كه به هيچ موجودي ديگر داده نشده، و انسان به وسيله آن خير را از شر و نافع را از مضر و نيك را از بد تميز مي‌دهد، موهبت‌هاي ديگري از قبيل تسلط بر ساير موجودات و استخدام و تسخير آنها براي رسيدن به هدفها از قبيل نطق و خط و امثال آن نيز زماني محقق مي‌شود كه عقل باشد.
و اما تفضيل انسان بر ساير موجودات به اين است كه آنچه را كه به آنها داده از هر يك سهم بيشتري به انسان داده است، اگر حيوان غذا مي‌خورد خوراك ساده‌اي از گوشت و يا ميوه و يا گياهان و يا غير آن دارد، ولي انسان كه در اين جهت با حيوان شريك است اين اضافه را دارد كه همان مواد غذايي را گرفته و انواع طعامهاي پخته و خام براي خود ابتكار مي‌كند، طعامهاي گوناگون و فنون مختلف و لذيذ كه نمي‌توان به شماره‌اش آورده براي خود اختراع مي‌نمايد و همچنين آشاميدني، و پوشيدني، و اطفاء غريزه جنسي و طريقه مسكن گزيدن و رفتار اجتماعي در حيوانات و انسان بدين قياس است.
__________________________________________________
(1)و نيست هيچ جنبنده‌اي در زمين و نه پرنده‌اي كه مي‌پرد و به دو بالش مگر آنكه امت‌هايي مثل شمايند و تقصير نكرديم در كتاب از چيزي پس بسوي پروردگارشان محشور مي‌شوند. سوره انعام، آيه 38.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 218
در مجمع البيان مي‌گويد: اگر گفته شود كه معناي تكريم و تفضيل يكي نيست، زيرا اگر يكي بود چه جهت داشت كه تكرار شود؟ گفتن يكي از آن دو كافي بود. در جواب مي‌گوئيم: جمله" كرمنا" صرف انعام را مي‌رساند بدون اينكه نظري به برتري انسان نسبت به ساير موجودات داشته باشد، ولي تفضيل نظر به برتري دارد، و اگر دومي را نمي‌گفت، اين اشاره ظاهر نمي‌شد، بعضي هم گفته‌اند كه تكريم تنها شامل نعمت‌هاي دنيا مي‌شود، و تفضيل مربوط به نعمتهاي آخرت است، بعضي ديگر گفته‌اند كه تكريم آن نعمتهايي است كه مصحح و مجوز تكليف شده و تفضيل نعمت تكليف (دين) است كه به وسيله آن آدمي به منازل و رتبه‌هاي والا مي‌رسد «1».
اما اينكه گفته است كه تفضيل يك نكته‌اي را مي‌رساند كه تكريم فاقد آن است و آن عبارت از اين است كه" نعمت مورد تفضيل بدون استحقاق داده شده"! در جوابش مي‌گوئيم كه چنين چيزي را قبول نداريم، و مي‌گوئيم تفضيل، هم در نعمتهايي كه مفضل استحقاق آن را دارد اطلاق مي‌شود، و هم در نعمتهايي كه طرف استحقاق آن را نداشته باشد، و اما آن وجوهي كه از ديگران نقل كرده هيچيك دليلي ندارد.
فخر رازي در تفسير خود در باره فرق ميان" تكريم" و" تفضيل" گفته قريب‌تر از هر معنا اين به نظر مي‌رسد كه گفته شود:" خداي تعالي انسان را بر ساير حيوانات به اموري خلقي و طبيعي و ذاتي از قبيل عقل و نطق و خط و صورت زيبا و قامت موزون برتري داده است، و همه اينها را به وسيله عقل و فهم در اختيار آدمي قرار داده، تا به وسيله آنها عقايد حق و اخلاق فاضله را تحصيل كند".
اولي تكريم و دومي تفضيل است.
پس گويي كه خواسته است بفرمايد: ما بشر را با در معرض كسب نجات و تقرب قرار دادن برتري داديم، تا آنچه مايه نجات او از بديها و مهالك است و مايه تقرب او از نيكيها است به وسيله مبادي و ابزاري كه در اختيارش قرار داده‌ايم كسب كند، حال وظيفه خود اوست كه شكر داده‌هاي ما را به جاي آورد، و آنچه را كه برايش خلق كرده‌ايم در همان موردي كه براي آن مورد خلقش كرديم به كار گيرد، يعني خدا را به يگانگي بپرستد و چيزي شريك او قرار ندهد، و بتهايي كه دارد كنار بگذارد «2».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 429.
(2)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 16.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 219
و خلاصه‌اش اين است كه ميان تكريم (كرمنا) و تفضيل (و فضلناهم) فرق است اولي عبارت از امور ذاتي و ملحقات آن از غرائز است، و دومي عبارت از امور كسبي است كه خود او بايد تحصيل كند، و ليكن خواننده گرامي توجه مي‌فرمايد كه هر چند به گفته او مواهبي كه در آدمي است دو جور است، يكي امور" ذاتي" و ديگري" اكتسابي"، و ليكن اينكه مراد از تكريم اولي باشد و مراد از تفضيل دومي، دليلي ندارد، و بلكه لغت عرب هم با آن سازگار نيست، پس وجه صحيح در فرق بين اين دو كلمه همان است كه گفتيم.
2- اين آيه ناظر به كمال انساني از حيث وجود مادي است، و تكريم و تفضيلش در مقايسه با ساير موجودات مادي است، و بنا بر اين ملائكه از آنجا كه از تحت نظام كوني و مادي اين عالم خارجند لذا از محل كلام بيرونند، و خلاصه تفضيل و برتري دادن انسان بر بسياري از موجودات، تفضيل از غير ملائكه از موجودات مادي اين عالم است، و اما ملائكه اصولا وجودشان غير اين وجود است پس آيه هيچ نظري به برتري آدمي از ملائكه ندارد.

[آيه شريفه ناظر به تفضيل انسان از حيث وجود مادي است و ملائكه از مفضل عليه (كثير ممن خلقنا) خارج است] ..... ص : 219

از اين بيان فساد گفتار بعضي به خوبي واضح مي‌شود كه با اين آيه استدلال كرده‌اند بر اينكه ملائكه از بني نوع بشر حتي از انبيايش افضل است، به اين بيان كه جمله" وَ فَضَّلْناهُمْ عَلي كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِيلًا" دلالت دارد بر اينكه موجوداتي هستند كه خدا انسان را بر آنها برتري نداده، و آن موجودات جز ملائكه نمي‌تواند باشد، براي اينكه مي‌دانيم انسان از تمامي موجودات سواي ملائكه برتري دارد، و اين خود مطلبي اتفاقي است.
و وجه فساد آن اين است كه آن مطلبي كه آيه شريفه متعرض آن است برتري از حيث وجود مادي دنيوي است، و ملائكه به چنين وجودي اصلا موجود نيستند، جواب ديگري هم كه بعضي «1» از اين گفتار داده‌اند به همين جواب ما بر مي‌گردد، و آن اين است كه گفته‌اند: بطور مسلم منظور از اين برتري برتري در ثواب نيست، زيرا برتري در ثواب ابتداء صحيح نيست، چون ثواب بستگي به عمل و اطاعت دارد، بلكه مراد از آن برتري در فنون نعمتهاي دنيايي است كه خداوند در دنيا به موجودات ارزاني داشته است.
و اما اين جواب ديگري كه بعضي «2» داده‌اند و گفته‌اند: كه كلمه" كثير" در آيه به معناي" جميع" و كلمه" من" بيانيه است، و معنايش اين است كه ما انسان را از هر چه كه خلق كرده‌ايم با همه كثرتشان برتري داده‌ايم صحيح نيست، و بلكه جواب سخيف و بي پايه‌اي است كه نه خود كلام خدا به آن دلالت دارد و نه سياق كلام.
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 6، ص 429.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 220
و همچنين است اينكه گفته‌اند «1» اين آيه از قبيل اين است كه مي‌گويند:" بذلت له العريض من جاهي- من آبرويي از آبروي خودم را كه خيلي هم زياد است به او دادم" و يا مي‌گويند:" ابحته المنيع من حريمي- من حريمي از حريم خودم را كه خيلي هم منيع است به او اباحه كردم" كه در اينگونه تعبيرات معنا اين نيست كه من عريض جاهم و منيع مقامم را به او داده و غير عريض و غير منيع آن را براي خود گذاشتم، بلكه مراد اين است كه من از جاه خودم كه داراي صفت عريض است و از مقام خودم كه داراي صفت منيع است به او دادم.
وجه بطلان اين است كه اگر مقصود از آوردن اين دو مثال اين است كه بگويي عنايت در اينگونه كلمات در اين است كه بفهمانيم كه من مثلا تمامي جاه خود را با اينكه عريض است به او دادم در اين صورت اين دو مثال با مورد آيه تطبيق نمي‌كند، زيرا در اين صورت جاه و حريم دو قسم نيست كه يكي عريض و منيع باشد و آن ديگري غير عريض و غير منيع، و حال آنكه دو قسم است، به خلاف مورد آيه كه دو قسم نيست، و مخلوقات خدا همان كثير است و بس.
و اگر مقصود اين است كه بفهماند من جاه عريض خود را به او دادم تا چه رسد به غير عريض آن، در مورد آيه شريفه قطعا جائز نيست، زيرا معنا اين مي‌شود كه ما انسان را بر خلق كثير خود برتري داديم تا چه رسد به خلق غير كثير.
و چه بسا «2» بعضي از اين اشكال جواب داده‌اند كه ما تسليم مي‌شويم، و مي‌پذيريم كه مراد از" كثير" غير ملائكه است، و كلمه" من" در" ممن" براي تبعيض است، تازه نهايت حرفي كه مي‌توانيد بزنيد اين است كه بگوئيد: آيه شريفه از بيان برتر بودن انسان از ملائكه ساكت است، ما هم مي‌گوئيم سكوت اعم از اين است كه ملائكه برتر از انسان باشد، آيه اگر از آن ساكت است از اين نيز ساكت است، زيرا ممكن است واقعا انسان و ملائكه هيچيك بر ديگري برتري نداشته باشد، و با هم مساوي باشند.
و باز هم به فرض كه تسليم شويم و بپذيريم كه آيه دلالت بر تفضيل ملائكه بر انسان دارد، تازه نهايت حرفي كه شما مي‌توانيد بزنيد اين است كه بگوئيد جنس ملائكه بر جنس آدم برتري دارد، و اين حرف منافات ندارد با اينكه بعضي از افراد بني آدم افضل از ملائكه باشند مانند انبياء (ع).
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 429.
(2)روح المعاني، ج 15، ص 118 و 119.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 221
پس حق همان است كه گفتيم آيه شريفه متعرض برتري از نظر ثواب و تقرب و برتريهاي آخرت نيست و به عبارت ديگر آيه متعرض برتري از حيث وجود مادي است و مراد از" كثيري از آنچه خلق كرديم" غير ملائكه است و كلمه" من" تبعيضي است، و مراد از" من خلقنا" ملائكه و غير ملائكه و انسان و حيوان و جن است، و انسان به حسب وجود ماديش از حيوان و جن برتري دارد، اين را در نظر داشته باشيد تا ان شاء اللَّه گفتار ما را پيرامون برتري انسان از ملك بخوانيد.

گفتار در برتري انسان از ملائكه ..... ص : 221

اشاره

مسلمين اختلاف دارند در اينكه انسان و ملك كداميك برترند؟ قول معروف كه به اشاعره هم منسوب شده اين است كه انسان افضل است، و مراد ما از فضيلت انسان، نه همه افراد انسانها است، بلكه افراد مؤمن است، زيرا حتي دو نفر هم اختلاف ندارند در اينكه عده‌اي از افراد انسان از چارپايان هم پست‌تر و گمراهترند، و آنان عبارتند از منكران حق و لجوج‌ها كه زير بار حق نمي‌روند، بنا بر اين چگونه ممكن است كه چنين جانوراني از ملائكه مقرب‌تر باشند؟.
دليل كساني كه گفته‌اند انسان از ملك برتر است، يكي همين آيه شريفه است كه البته همانطور كه در تفسيرش اشاره كرديم كلمه كثير را به معناي جميع گرفته‌اند، دليل ديگرشان رواياتي است كه مي‌گويد مؤمن نزد خدا گرامي‌تر از ملائكه است.
و اين رأي از مذهب شيعه نيز معروف است، و چه بسا اين استدلال را هم بكنند كه ملائكه مطبوع بر اطاعت خدايند، و اطاعت طبيعت و فطري آنها است، اصلا قادر بر معصيت نيستند، به خلاف انسان كه هم مي‌تواند اطاعت كند و هم مخالفت، و سازمان وجودش را هم دو قسم نيرو تشكيل مي‌دهد يكي نيروهاي شيطاني و ديگري رحماني، يكي عقل و يكي شهوت و غضب.
پس انسان مؤمني كه با نفس خود جهاد نموده، با آنكه مي‌تواند معصيت كند خودداري نموده، در عوض خداي را اطاعت مي‌كند از ملائكه افضل است.
ولي با همه اين حرفها افضليت انسان به آن معنايي كه گذشت در ميان شيعه و اشاعره اتفاقي نيست، و از اشاعره كساني هستند كه قائل به افضليت ملك شده‌اند، مانند زجاج، و به ابن عباس هم نسبت داده‌اند.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 222
بعضي «1» ديگر از ايشان قائل شده‌اند به افضليت پيغمبران- بطور مطلق- از ساير موجودات، و بعد از اين سلسله فرستادگان از ملائكه بر ساير ملائكه و بر ساير افراد بشر، و سپس افضليت تمامي ملائكه بر تمامي بشر.
بعضي «2» ديگر از ايشان قائلند به برتري كروبين از ملائكه بطور مطلق، آن گاه برجستگان بشر، سپس عموم ملائكه از عموم بشر، كه امام فخر رازي اين قول را اختيار كرده و به غزالي هم نسبت داده است.
و اما معتزله معتقد شده‌اند به افضليت ملائكه از بشر و استدلال كرده‌اند به ظاهر آيه" وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ- تا آنجا كه مي‌فرمايد- وَ فَضَّلْناهُمْ عَلي كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِيلًا" كه تقريب استدلالشان در تفسير آيه گذشت.
زمخشري به كساني كه قائل به افضليت انسان از ملك شده‌اند خيلي بدگويي كرده و در ذيل جمله" وَ فَضَّلْناهُمْ عَلي كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِيلًا" گفته است: مراد از كثير آن طور كه اينان پنداشته‌اند جميع نيست، بلكه موجودات غير ملائكه است، و همين فضيلت براي بني آدم بس است كه ما فوقشان ملائكه است، و غير از اين موجودات شريف و مقرب درگاه خدا ما فوق ديگري ندارند.
و عجب از جبري مذهبان است كه چطور در هر مساله‌اي عكس وفاق را رفته‌اند، و آن قدر در لجاجت پيش رفته‌اند كه به خود جرأت دهند توهين بزرگي را مرتكب شده و انسان را بر ملائكه برتري دهند، با اينكه بارها از قرآن كريم شنيدند كه تا چه حدي ملائكه خود را احترام فرموده و تا چه اندازه به احترام نام ايشان را برده، و با اينكه مي‌دانند ملائكه چه اندازه به ساحت قدس خدا نزديكند، و چطور خداوند ايشان را نسبت به انبياء مانند انبياء نسبت به ساير مردم قرار داده آن گاه از فرط تعصب كارشان بدينجا كشيد كه حرفهايي و اخباري سر هم كنند و ببافند، مثلا نقل كنند كه ملائكه گفته‌اند: پروردگارا تو دنيا را به بني آدم دادي، در آن دنيا مي‌خورند، لذت مي‌برند ولي ما را از آن لذت‌ها محروم ساختي حال از آخرت به ما بده، خداي تعالي هم در جواب فرموده به عزت و جلال خودم هيچوقت اين كار را نمي‌كنم و شما را كه با امر" كن" خلق كرده‌ام در مقابل ذريه كسي كه او را به دست خود آفريده‌ام قرار نمي‌دهم، و آن گاه از ابي هريره روايت كرده‌اند كه گفته است: مؤمن گرامي‌تر است از ملائكه‌اي كه نزد اويند.
__________________________________________________
(1)فخر رازي در تفسير آيه 34، سوره بقره.
(2)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 16.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 223
و نيز از ايشان تعجب است كه كلمه" كثير" را به معناي جميع گرفته و گويا ذوق سليم را از دست داده و زشتي گفتار خود را حس نمي‌كنند، و نمي‌فهمند كه گفتن" و فضلناهم علي جميع ممن خلقنا" چقدر ركيك و زشت است (زيرا با بودن جميع ديگر جايي براي حرف" من" باقي نمي‌ماند) و همين رسوايي براي ايشان بس است اگر بفهمند.
شما ببينيد براي به كرسي نشاندن حرفي غلط و در دشمني ملائكه چه تمحلات و تشبثاتي نموده و چه تاويل‌هاي بعيدي مرتكب مي‌شوند! گويا كه اينها از دودمان قوم لوط باشند، و چون جبرئيل قوم لوط را نابود كرده حالا دارند تلافي در مي‌آورند، و به هيچ وجه آن داغ از دلهايشان برون نمي‌رود «1». روايتي كه نقل كرده كه ملائكه از خدا خواستند در مقابل دنيايي كه به بني آدم اختصاص داده آخرت را هم به ايشان اختصاص دهد، روايتي است كه از ابن عمرو انس بن مالك و زيد بن اسلم و جابر بن عبد اللَّه انصاري از رسول خدا روايت شده، و در روايت آخري آمده كه وقتي خداوند آدم و ذريه او را خلق كرد ملائكه گفتند: پروردگارا اينها را خلق كردي و همه گونه وسائل لذت مانند خوردن، آشاميدن و نكاح كردن و بر اسب سوار شدن برايشان فراهم نمودي، حال كه چنين كردي پس دنيا را به ايشان بده و آخرت را به ما فرشتگان واگذار، خداي تعالي فرمود: من هرگز كسي را كه با دو دست خود خلقش كرده‌ام با كسي كه با يك كلمه" كن" او را آفريدم برابر نمي‌كنم.
صرفنظر از اين كه اصل مضمون روايت درست نيست، زيرا در اين روايت خوردن و آشاميدن و ازدواج كردن و امثال آن را لذت و كمال خوانده در حالي كه اين كارها در آدمي به منظور استكمال و بقاء انجام مي‌گيرد و ملائكه بدون اين اعمال آن را دارند، يعني ملائكه از ابتداء وجود آن كمالاتي را كه بني آدم با به كار بردن قواي مادي خود، و اعمال خسته كننده‌اش به دست مي‌آورد واجد است (او بدون خوردن سير است و بدون تلاش جهت خريدن و دوختن لباس دارد) ولي انسان مجبور است نظام جاري در عالم ماده را بپذيرد، بنا بر اين چگونه ممكن است كه بگوئيم ملائكه از خدا چنين چيزهايي را خواسته‌اند، آري محال است چيزي را مسئلت و درخواست كنند كه داراي آن هستند و نسبت به اموري حرص به خرج دهند كه از آن محروم نيستند.
نظير اين اشكال به استدلال قبليشان وارد است كه براي اثبات افضليت انسان
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 2، ص 681. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 224
از ملك، كرده و مي‌گفتند: وجود انسان مركب است از قوايي كه او را به اطاعت مي‌خواند و هم از قوايي كه او را به معصيت مي‌كشاند، و اگر اطاعت را بر معصيت ترجيح داده و به سوي اسلام و عبوديت گرايش پيدا كند ارزش اطاعت او را از اطاعت ملائكه بيشتر است، چون اطاعت، فطري ملائكه و ترك معصيت نيز از فطريات او است، پس بني آدم بيشتر از ملائكه مي‌تواند به خدا تقرب جويد و ثواب و اجر بيشتري كسب كند.
و اين حرف پايه و اساسش يك اصل عقلايي است كه در جامعه بشري معتبر شمرده شده، و آن اين است كه اطاعتي كه امتثال امر مولوي و يا نهي مولوي باشد از معصيت بهتر است، اطاعت باعث استحقاق اجر، و معصيت موجب استحقاق عقاب است، و اما اجر و ثواب هر وقت كه مورد استحقاق قرار گرفت وقتي اثر خود را مي‌كند كه انسان مخاطب به آن تكليف، در شرائطي باشد كه هم بتواند اطاعت كند و هم بتواند نكند، فعل و ترك برايش مساوي باشد، و اما اگر مساوي الطرفين نبود مثلا مخاطب، به اطاعت نزديك بود تا به معصيت و يا به عكس، حكم تفاوت مي‌كند، مثلا در تكليف اجتناب از زنا يك مرد عنين و يا پير مرد فرتوت كه تحصيل مقدمات چنين كاري برايش دشوار است، با يك جوان قوي كه اكثر موانع از پيش پايش برداشته و جز ترس از خدا هيچ مانعي ندارد مساوي نيستند، اگر آن عنين زنا نكرد نمي‌گوئيم اطاعت كرده ولي اگر آن پير فرتوت زنا نكرد مي‌گوئيم اطاعت كرده، و اگر آن جوان نكرد مي‌گوئيم اطاعت بيشتري كرده، و بر همين قياس ساير تكاليف را حساب مي‌كنند.
و در ملائكه چون مي‌بينيم راهي به سوي معصيت ندارند، نه غريزه شهوت و غضب دارند و نه چون انسان دچار هواي نفس مي‌شوند، اگر اين ملائكه خطابهاي مولوي خدا را اطاعت كنند اطاعتشان نظير زنا نكردن عنين و يا زنا نكردن پير فرتوت است، بنا بر اين انسان كه مجهز به وسائل گناه هست ولي گناه نمي‌كند از ملائكه برتر است.
اين آن تقريبي و آن حسابي است كه در جامعه بشري اعتبار شده، ولي اشكالش اين است كه اگر اين حرف تمام باشد بايد اطاعت ملائكه اصلا ارزشي نداشته باشد، چون بنا بر اين نمي‌توانند گناه بكنند، و مانند آدميان، كردن و نكردن يك عمل برايشان يكسان نيست، بنا بر اين هيچ شرافت ذاتي و ارزش جوهري ندارند، زيرا اطاعتي اجر و شرافت دارد كه نافرمانيش هم ممكن باشد، و در حقيقت انقياد ذاتي كه هيچ وقت از ذات تخلف نمي‌كند اطاعت حقيقي نيست و اگر هم اطاعتش بناميم مجازي است. و اگر اين حرف درست باشد ديگر علتي ندارد كه ملائكه مقرب درگاه خدا باشند و يا اطاعتشان ارزش داشته و باعث مقام ومنزلتشان شود.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 225
و حال آنكه مي‌بينيم خداي سبحان ملائكه را داراي مقام قرب و زلفي دانسته و ايشان را در حظائر قدس و منازل انس جاي داده خزينه‌هاي اسرار خود و حاملين امر و واسطه‌هاي ميان خود و خلقش قرار داده و آيا اين همه مقام و منزلت‌ها صرف گزاف و بدون شايستگي در خود ملائكه بوده؟.
چطور ممكن است چنين سخني را در باره ملائكه گفت؟ و حال آنكه خداي تعالي در كتابش ايشان را ثنا گفته، يك جا فرموده است:" بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ" «1» و نيز فرموده" لا يَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ"»
، به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد ذات ايشان را گرامي داشته است، بدون اينكه مقيد به قيدي كرده باشد، و اطاعتشان را و معصيت نكردنشان را مدح نموده است (پس معلوم مي‌شود نسبت به هر امري از اوامر خدايي هم قدرت اطاعت دارند و هم قدرت معصيت).
و نيز در مدح عبادت و تذلل در برابر پروردگارشان فرموده" وَ هُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ" «3» و نيز فرموده:" فَإِنِ اسْتَكْبَرُوا فَالَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ يُسَبِّحُونَ لَهُ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ هُمْ لا يَسْأَمُونَ" «4»، و نيز فرمود:" وَ لا تَكُنْ مِنَ الْغافِلِينَ إِنَّ الَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يُسَبِّحُونَهُ وَ لَهُ يَسْجُدُونَ" «5»، كه پيغمبر گرامي خود را دستور مي‌دهد خداي را ياد كند آن طور كه ملائكه او را ياد مي‌كنند و خداي را بندگي كند آن طور كه فرشتگان عبادتش مي‌كنند.

[افضل بودن اطاعت انسان از جهت كشف صفاي باطن و حسن سريره او است] ..... ص : 225

پس حق مطلب اين است كه صرف امكان فعل و ترك و اينكه انسان بطور مساوي به آن دو قدرت دارد ملاك اصلي فضيلت و بهتري اطاعت او نيست، بلكه اطاعت بشر از اين جهت افضل است كه از صفاي طينت و حسن سريرة او كشف مي‌كند، به دليل اينكه مي‌بينيم عبادت و اطاعت كسي كه مي‌دانيم داراي خبث سريرة و پليدي نفس است هيچ قيمتي ندارد، هر چند در تصفيه عمل و بذل منتهاي قدرت نهايت درجه سعي را كرده باشد.
__________________________________________________
(1)بندگاني بزرگوار كه در سخن از او پيشي نگرفته به امرش عمل مي‌كنند. سوره انبياء، آيه 271.
(2)از فرمان خدا سرپيچي نمي‌كنند و آنچه دستور يابند عمل مي‌كنند. سوره تحريم، آيه 6.
(3)سوره انبياء، آيه 28.
(4)اگر اينها استكبار ورزند باري آنها كه نزد پروردگار تواند شب و روز او را تسبيح گفته و خسته نمي‌شوند. سوره حم سجده، آيه 38.
(5)از غافلان مباش كه آنان كه نزد پروردگار تو هستند، از عبادتش استكبار نداشته و تسبيحش مي‌كنند و برايش به سجده مي‌افتند. سوره اعراف، آيه 206.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 226
مانند اطاعت منافق و آنها كه دچار مرض دروني مي‌باشند كه عملشان نزد خداي سبحان حبط است و خداوند حسناتشان را از ديوان اعمالشان محو مي‌كند، پس ملاك ارزش و فضيلت اطاعت، صفاي نفس مطيع و جمال ذات او و خلوصش در عبوديت است، و همين است كه او را از معصيت به سوي اطاعت مي‌كشاند، و وادارش مي‌سازد تا در راه خدا و اطاعت او و ترك معصيت او مشقت‌ها تحمل نموده در نتيجه عمل و اطاعتش ارزش و نفاست پيدا كند.
و بنا بر اين ذات ملائكه كه قوامش بر طهارت و كرامت است و اعمالش جز ذلت عبوديت و خلوص نيت حكمي ندارد از جنس و ذات انسان كه با كدورت‌هاي هوا و تيرگي‌هاي غضب و شهوت مشوب و مكدر است افضل و شريف‌تر است، آري كمتر اعمال انساني از قضاياي شرك و شامت نفس و دخالت طمع خالي است.
به همين جهت قوام ذات فرشتگان از قوام ذات انسان افضل و اعمال فرشته خالص‌تر و خدايي‌تر از اعمال انسان است، اعمال فرشتگان همرنگ ذات آنان و اعمال آدمي همرنگ ذات او است، و كمالي كه انسان آن را براي ذات خود هدف قرار داده و در پرتو اطاعت خدا جستجويش مي‌كند، اين كمال را ملائكه به بياني كه گذشت در ابتداي وجودشان دارا هستند.
البته اين هم هست كه ممكن است همين انسان كه كمال ذاتي خود را به تدريج يا به سرعت و يا به كندي از راه به دست آوردن استعدادهاي تازه كسب مي‌كند در اثر آن استعدادهاي حاصله به مقامي از قرب و به حدي از كمال برسد كه ما فوق حدي باشد كه ملائكه با نور ذاتيش در ابتداي وجودش رسيده، ظاهر كلام خداي تعالي هم اين امكان را تاييد مي‌كند.
براي اينكه در داستان خلق كردن خليفه براي زمين برتري انسان را براي ملائكه بيان كرده و فرمود: اين موجود در تحمل علم به اسماء، قدرتي دارد كه شما نداريد، او مي‌تواند علم به تمامي اسماء را تحمل كند، و همين تحمل مقامي است از كمال كه مقام تسبيح ملائكه به حمد خدا و تقديسشان به آن پايه نمي‌رسد، و مقامي است كه باطن انسان را از فساد و سفك دماء پاك مي‌كند، و لذا مي‌بينيم كه ملائكه به اين قانع شدند هم چنان كه فرمود:" وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ" «1» و ما تفصيل بحث آن را در جلد
__________________________________________________
(1)بياد آر آن گاه كه پروردگار تو به ملائكه فرمود: من در زمين خليفه برگمارم ملائكه گفتند:
پروردگارا مي‌خواهي كساني را بگماري كه فساد كنند و در زمين خونها بريزند و حال آنكه ما خود تو را تسبيح و تقديس مي‌كنيم خداوند فرمود: پس مي‌دانم چيزي كه شما نمي‌دانيد. سوره بقره، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 227
اول اين كتاب گذرانديم.
و نيز داستان مامور شدن ملائكه به سجده كردن بر آدم و اينكه همه آنان وي را سجده كردند يادآور شده و مي‌فرمايد:" فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ" «1» و ما در تفسير آياتي كه راجع به اين داستان در سوره اعراف آمده روشن كرديم كه سجده ملائكه بر آدم از باب خضوع ايشان در برابر مقام كمال انساني بوده، و آدم جنبه قبله را براي ايشان داشته، وي با وجود خود، انسانيت را در برابر ايشان مجسم نموده بود، اين بود آنچه كه از ظاهر آيات مورد بحث و ساير آياتي كه آورديم استفاده مي‌شد، و البته در روايات هم گوشه‌ها و اشاراتي كه اين معنا را تاييد كند ديده مي‌شود، و چون اين بحث غير از جنبه قرآنيش جنبه عقلاني نيز دارد تفصيل آن را بايد در مباحث عقلي جستجو كرد.

[موارد استعمال كلمه" امام" در قرآن و مراد از" امامهم" در جمله:" يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ"] ..... ص : 227

" يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ".
مقصود از اين" يوم" روز قيامت است، و ظرف يوم متعلق به مقدر است، و تقدير كلام چنين است:" اذكر يوم فلان- بياد آور روزي را كه" و كلمه" امام" به معناي مقتداء است، و خداي سبحان افرادي از بشر را به اين نام ناميده كه جامع آنان اين است كه بشر را با امر خدا هدايت مي‌كنند، هم چنان كه در باره ابراهيم (ع) اين اسم را به كار برده و فرمود:
" إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً" «2» و در باره سايرين فرموده:" وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا" «3» و افراد ديگري را كه مقتدا و رهبر گمراهانند ائمه كفر خوانده و فرمود" فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ" «4» و نيز تورات را امام خوانده و فرمود:" وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتابُ مُوسي إِماماً وَ رَحْمَةً" «5»، و چه بسا از آن استفاده شود كه كتابهاي آسماني كه مشتمل بر دين تازه و شريفند مانند كتاب نوح و ابراهيم و عيسي و محمد (صلوات اللَّه عليهم) همه امام باشند.
و نيز لوح محفوظ را امام خوانده و فرمود" وَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ" «6».
__________________________________________________
(1)همه فرشتگان عالم سجده كردند. سوره حجر، آيه 30.
(2)ترا به پيشوايي خلق برگزيدم. سوره بقره، آيه 124.
(3)و آن را به پيشواي مردم ساختيم تا خلق را به امر ما هدايت كنند. سوره انبياء، آيه 73.
(4)قتال كنيد با پيشوايان كفر. سوره توبه، آيه 12.
(5)و قبل از او كتاب موسي كه امام و رحمت بود. سوره هود، آيه 17.
(6)هر چيزي را در امام مبين آمارگيري كرده‌ايم. سوره يس، آيه 12.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 228
و وقتي از ظاهر آيه استفاده مي‌شود كه براي هر طائفه‌اي از مردم امامي است غير از امام طائفه ديگر،- چون امام را به جمعيت‌ها نسبت داده و فرمود" امامهم"- لذا نمي‌شود مراد از" امام" همان امام در آيه لوح باشد، براي اينكه در آنجا لوح محفوظ را يك امام ناميده كه دومي ندارد، و مخصوص به طائفه معيني نيست.
و نيز ظاهر آيه اين است كه آيه مورد بحث، تمامي مردم- اعم از اولين و آخرين- را شامل است، در سابق هم در تفسير آيه" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ" «1»، گفتيم كه اولين كتاب آسماني كه مشتمل بر شريعتي تازه بود كتاب نوح است كه كتاب ديگري قبل از آن نبوده، و از اينجا معلوم مي‌شود كه نمي‌توان مراد از امام در آيه مورد بحث را كتاب گرفت، براي اينكه لازمه‌اش اين مي‌شود كه امتهاي قبل از نوح امام نداشته باشند، چون كتاب نداشتند، و حال آنكه ظاهرش اين است كه آنها هم امام داشته‌اند.
پس نتيجه اين مي‌شود كه بگوئيم: مراد از" امام هر طائفه" همان اشخاصي هستند كه مردم هر طائفه به آنها اقتداء و در راه حق و يا باطل از آنها پيروي مي‌كرده‌اند، و قبلا هم گفتيم كه قرآن كريم هر دو مقتداء را امام خوانده، و امام حق كسي را دانسته كه خداوند سبحان او را در هر زماني براي هدايت اهل آن زمان برگزيده است، حال چه اينكه پيغمبر بوده باشد مانند ابراهيم و محمد (صلوات اللَّه عليهما)، و يا غير پيغمبر.
و ما در تفسير آيه" وَ إِذِ ابْتَلي إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ" «2» تفصيل اين بحث را مطرح كرديم.
چيزي كه هست از آيه‌اي كه در باره فرعون كه يكي از امامان ضلال و گمراهي است بحث مي‌كند يعني از آيه" يَقْدُمُ قَوْمَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ" «3»، و همچنين از آيه" لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَ يَجْعَلَ الْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلي بَعْضٍ فَيَرْكُمَهُ جَمِيعاً فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ" «4» و
__________________________________________________
(1)مردم يك گروه بودند خدا رسولان را فرستاد كه نيكوكاران را بشارت دهند به رحمت و غفرانش و بدان بترسانند از عذاب نيرانش و با پيامبران كتاب به راستي فرستاد. سوره بقره، آيه 213.
(2)بياد آر هنگامي كه خداوند ابراهيم را به اموري چند امتحان فرمود و او همه را به جاي آورد خداوند بدو گفت: من ترا به پيشواي خلق برگزينم، ابراهيم عرض كرد اين پيشوايي را به فرزندان من نيز عطا فرمايي، فرمود: كه عهد من هرگز به مردم ستمكار نخواهد رسيد. سوره بقره، آيه 124. [.....]
(3)جلو قدم خود به راه مي‌افتد و ايشان را در آتش مي‌ريزد. سوره هود: آيه 98.
(4)تا آنكه خدا پليد را از پاكيزه جدا سازد و پليدان را بعضي با بعضي ديگر درآميزد و با هم گرد آورد آن گاه همه را در آتش دوزخ افكند كه آنها زيانكاران عالمند. سوره انفال، آيه 37.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 229
غير اينها از آيات بسياري ديگر استفاده مي‌شود كه اهل ضلال هيچوقت از اوليايشان جدا نمي‌شوند، و لازمه اين سخن آن است كه روز قيامت ايشان به اتفاق پيشوايان خود فرا خوانده مي‌شوند.
علاوه بر اين كلمه" بامامهم" مطلق است، و مقيد به امام حق كه خدا او را هادي به امر خود قرارش داده باشد نشده، و مقتداي ضلالت عين مقتداي هدايت امام خوانده شده و سياق ذيل آيه و آيه دومي هم مشعر بر اين است كه امامي كه روز قيامت خوانده مي‌شود آن كسي است كه مردم او را امام خود گرفته باشند و به او اقتداء كرده باشند. نه آن كس كه خداوند به امامتش برگزيده باشد، و براي هدايت به امرش انتخاب كرده باشد، چه اينكه مردم هم او را پيروي كرده باشند و يا كنارش زده باشند.
پس ظاهر اين مي‌شود كه مراد از امام هر طائفه، آن كسي است كه مردم به پيشواييش تن در داده باشند، حال چه اينكه امام حق باشد و چه امام باطل.
و چنين نيست كه بعضي پنداشته‌اند كه روز قيامت مردم به اسم امامشان خوانده شوند، مثلا گفته شود" اي امت ابراهيم" و" اي آل فرعون" و" اي آل فلان"، براي اينكه اين معنا با ظاهر آيه نمي‌سازد، آيه شريفه نتيجه و فرع جمله" نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ" را، اين دو جمله: يعني جمله" فَمَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ" و جمله" وَ مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمي ..." قرار داده، و اگر دعوت به امام معنايش آن باشد نتيجه بودن آن دو جمله فرع براي جمله دعوت به امام روشن نيست، چه ربطي هست ميان اينكه مردم را به اسم امامشان بخوانند، و ميان به دست راست دادن نامه عمل، و يا به كوري در دنيا و آخرت. به خلاف اينكه مراد از" دعوت" را- به طوري كه از سياق برمي‌آيد احضار بگيريم كه هر طائفه‌اي با پيشواي خودشان احضار شده و هر كه به امام حقي اقتداء كرده و نامه عملش را به دست راستش مي‌دهند، و هر كه از معرفت امام حق در دنيا كور بوده، در آنجا هم كور خواهد بود، اين آن معنايي است كه از تدبر و دقت در آيه به دست مي‌آيد.

[اقوال و وجوه مختلف در باره مراد از" امام" در جمله فوق] ..... ص : 229

البته مفسرين در تفسير" امام" در آيه مورد بحث نظرات مختلفي دارند.
بعضي «1» گفته‌اند كه مراد از" امام" كتابي است كه از آن پيروي شده است، مانند تورات، انجيل و قرآن، روز قيامت مردم به اسم كتابشان خوانده شوند مثلا گفته مي‌شود: اي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 4، جزء 15، ص 77.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 230
پيروان تورات، اي پيروان انجيل، اي پيروان قرآن، از آنجا كه قبلا اشكالش را خوانديد، ديگر تكرار نمي‌كنيم.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند مراد از" امام" پيغمبر است كه پيشواي پيروان حق است، و شيطان و پيشوايان ضلالت كه پيشواي رهروان باطل است، و گفته مي‌شود پيروان ابراهيم را بياورند، و پيروان موسي را بياوريد، پيروان محمد را بياوريد، اهل حق برمي‌خيزند در حالي كه كتابهايشان به دست راستشان داده شده، بعد صدا مي‌زنند پيروان شيطان و رهروان رؤساي ضلالت را بياوريد، عده‌اي هم به اين عنوان حاضر مي‌شوند.
و ليكن اين وجه مبني بر اين است كه امام در آيه به معناي عرفيش بوده باشد يعني آن فرد از عقلا كه ديگران به وي اقتداء و از او پيروي كنند، و اگر معناي خاص ديگري در عرف قرآن داشته باشد نمي‌توانيم حمل بر اين معناي عرفي كنيم، و اتفاقا اين كلمه در عرف قرآن معناي مخصوصي دارد و لذا هر جا اطلاق شود به آن معنا حمل مي‌شود، و آن عبارت است از كسي كه به امر خدا هدايت مي‌كند، و يا در گمراهي به وي اقتداء مي‌شود.
و از جمله «2» اقوال، يكي ديگر اين است كه مراد از" امام" نامه اعمال مردم است، هم چنان كه گفته مي‌شود: اي اصحاب كتاب خير، و اي اصحاب كتاب شر و اگر نامه اعمال را امام ناميده براي اين بوده كه مردم تابع حكم آنند، هر حكمي كه كرد چه بهشت و چه دوزخ چاره‌اي جز اطاعت ندارد.
اين وجه نيز باطل است، و معنا ندارد نامه اعمال و پرونده زندگي افراد، را پيشوا و امام بنامند با اينكه نامه تابع اعمال آدمي است نه اينكه انسان تابع آن باشد، پس اگر آن را تابع بناميم مناسب‌تر است تا متبوع، و اما اين توجيهي كه برايش كرده‌اند و گفته‌اند كه مردم تابع حكم آن كتابند، آن نيز صحيح نيست، زيرا آنكه اطاعت و پيروي مي‌شود حكمي است كه خداوند بعد از پخش نامه‌ها و پس از سؤال و سنجيدن اعمال و شهادت شهود مي‌كند، نه حكم كتاب، چون كتاب حكم بهشت و دوزخ ندارد تنها مشتمل بر متن اعمال از خير و شر است.
از همين جا روشن مي‌شود كه مراد از" امام" لوح محفوظ و يا صحيفه اعمال امت نيز- كه آيه" كُلُّ أُمَّةٍ تُدْعي إِلي كِتابِهَا" «3» بدان اشاره مي‌كند- نيست، زيرا كتاب در آيه مذكور
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 4، جزء 15، ص 77 به نقل از مجاهد و قتاده.
(2)روح المعاني، ج 15، ص 121.
(3)سوره جاثيه، آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 231
كتاب امتها است ولي در آيه مورد بحث كتاب فرد فرد اشخاص است كه به دستشان داده مي‌شود، آري ظاهر" فَمَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ" همين است.
و از جمله اقوال «1» يكي اين است كه: مراد از" امام" مادران است- كه امام را جمع ام بگيريم- به دليل اينكه در روايت آمده روز قيامت مردم را به اسم مادران صدا مي‌زنند پس معناي آيه اين است كه روزي كه مردم را به اسم مادرانشان صدا مي‌زنيم.
اشكال اين وجه اين است كه با لفظ آيه جور نمي‌آيد، زيرا در آيه فرموده:" مي‌خوانيم هر مردمي را با امامشان" و نفرموده" مي‌خوانيم مردم را با امامشان" و يا" مي‌خوانيم هر انساني را با مادرش" و اگر واقعا منظور از امام مادران بودند جا داشت به يكي از دو تعبير آخري فرموده باشد، و آن روايتي هم كه گفتند بر طبق اين وجه هست به فرض كه صحيح باشد و قبولش كنيم تازه يك روايت مستقلي است كه ربطي به تفسير آيه ندارد.
علاوه بر اين، جمع بستن ام (مادر) به" امام" خود لغت نادري است كه كلام خداي را بر چنين معناي نادر حمل نبايد كرد، و زمخشري هم در كشاف اين قول را از بدعتهاي تفاسير دانسته است «2».
و از آن جمله اين است كه گفته‌اند مراد از" امام" كسي است كه به او اقتداء شود، چه عاقل باشد و چه غير عاقل چه حق و چه باطل، بنا بر اين قول، انبياء و اولياء و شيطان و رؤساي ضلالت و خود اديان حق و باطل و كتب آسماني و كتب ضلال و سنت‌هاي اجتماعي از خوب و بد همه امامند، بنا بر اين وجه شايد دعوت هر مردمي با امامشان كنايه از اين باشد كه هر تابعي در روز قيامت ملازم متبوع، خويش است و" باء"" بامامهم" براي مصاحبه است.
اشكال اين وجه همان اشكالي است كه به قول گذشته- كه مي‌گفت: (مراد از" امام حق" پيغمبر است و مراد از" امام باطل" شيطان)- كرديم، آري در آنجا گفتيم وقتي خود قرآن در اين كلمه عرف خاصي دارد نمي‌توانيم حمل بر معناي عرفي و لغوي كنيم، قرآن امام را در طرف هدايت، عبارت مي‌داند از كسي كه به امر خدا هدايت مي‌كند، و در طرف ضلالت مقتدا و پيشواي گمراهان قرار مي‌گيرد، ممكن هم هست بگوئيم:" باء" در" بامامهم" باء آلت است، و معناي آن اين است كه روزي كه هر طائفه‌اي به وسيله امامش
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 121.
(2)كشاف، ج 2، ص 682.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 232
دعوت و احضار مي‌شود (دقت فرمائيد).
علاوه بر اين" كتاب"،" سنت"،" دين" و ديگر موارد مذكور، امام مستقل نيستند، بلكه برگشت پيروي از آنها به پيروي از پيغمبر و امام است، و همچنين پيغمبر هم از جهت اينكه امام است به امر خدا هدايت مي‌كند، و اما در جهت اينكه از معارف غيبي خبر مي‌دهد يا پيامهاي خدايي را ابلاغ مي‌نمايد از اين جهت نبي و يا رسول است، و امام نيست، و همچنين اضلال مذاهب باطله و كتب ضلال و سنت‌هاي غلط در حقيقت اضلال مؤسسين آن مذاهب و مبدعين آن بدعتها است.

[مراد از اينكه فرمود:" مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمي فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمي" و وجوهي كه در اين باره گفته شده است] ..... ص : 232

" وَ مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمي فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمي وَ أَضَلُّ سَبِيلًا".
مقابله ميان" في هذه" و" في الآخرة" مي‌رساند كه مقصود از" هذه" همين زندگي دنيا است، هم چنان كه بودن سياق آيه در مقام بيان يكساني و مطابقت دنيا با آخرت دليل بر اين است كه مراد از كوري آخرت كوري چشم نيست، بلكه نداشتن بصيرت و ديده باطني است، و همچنين مقصود از كوري در دنيا هم همين است هم چنان كه در جاي ديگر اين كوري را، كوري بصيرت معنا كرده و فرموده" فَإِنَّها لا تَعْمَي الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ" «1» و نيز مؤيد اين معنا قرار گرفتن" أَضَلُّ سَبِيلًا" بعد از كوري آخرت است كه مي‌رساند مقصود از آن گمراهي و بي‌بصيرتي است.
پس معناي آيه اين است كه هر كه در اين نشاه يعني زندگي دنيا امام حق را نشناسد و راه حق نپيمايد چنين كسي در آخرت سعادت و رستگاري را نمي‌بيند و راه به سوي آمرزش نمي‌برد.
از آنچه گذشت روشن گرديد اينكه بعضيها گفته‌اند: اشاره در" في هذه" به نعمتهايي است كه در آيه ذكر شده، و معنايش اين است كه:" كساني كه در اين نعمتها كه خدا روزيشان كرده كور باشند، و قدرش را ندانند و شكرش را بجا نياورند در آخرت هم كور محشور مي‌شوند" صحيح نيست.
و همچنين اينكه بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از كوري در دنيا نداشتن بصيرت و مراد از كوري در آخرت كوري چشم است صحيح نيست «2» و وجه بطلان هر دو از آنچه گذشت معلوم مي‌شود، علاوه بر اين كوري چشم در آخرت چه بسا برگشتنش به كوري بصيرت باشد، براي
__________________________________________________
(1)سوره حج، آيه 46.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 430.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 233
اينكه خود قرآن كريم قيامت را روز نمايان شدن سريره‌ها و نهانها خوانده و فرموده" يَوْمَ تُبْلَي السَّرائِرُ" پس كسي كه در آن روز كوردل باشد، كور چشم هم خواهد بود.
و از ظاهر كلام بعضي مفسرين برمي‌آيد كه خواسته‌اند بگويند كلمه" اعمي" ي دومي افعل و تفضيل و به معناي كورتر است، چون در تفسير خود آن را به عبارت" اشد عمي" تفسير كرده، و اتفاقا سياق هم مساعد تفسير او است چون جمله" أَضَلُّ سَبِيلًا" كه آن هم افعل تفضيل است به آن عطف شده «1».

بحث روايتي [(رواياتي در باره برتري انسان، احضار هر گروه با امام خود در قيامت و ...)] ..... ص : 233

در امالي شيخ از زيد بن علي از پدرش (ع) نقل شده كه در تفسير آيه" وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ" مي‌فرمود: يعني بني آدم را بر ساير مخلوقات برتري داديم" وَ حَمَلْناهُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ" يعني او را بر خشكي و تري عالم مسلط كرديم" وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ" يعني انواع ميوه‌هاي پاكيزه روزيش كرديم" وَ فَضَّلْناهُمْ" يعني در خوردن از آن طيبات او را بر ديگر حيوانات برتري داديم و مسلطترش كرديم، چون هيچ پرنده و جنبنده‌اي در موقع خوردن دست خود را كار نمي‌زند مگر بني آدم «2».
و در تفسير عياشي از جابر از حضرت ابي جعفر (ع) روايت شده كه در ذيل جمله" وَ فَضَّلْناهُمْ عَلي كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِيلًا" فرمود: خداوند تمامي حيوانات را" منكب" (- به روي افتاده) خلق كرده جز آدمي را كه او را منتصب آفريده، و اين خود يك نوع برتري است. «3»
مؤلف: آنچه در اين دو روايت است دو مصداق از برتري است، نه اينكه آيه منحصر در همينها باشد، به دليل كلام خود امام كه در آخر روايت فرمود: اين خود يك نوع برتري است.
و نيز در همان كتاب از فضيل روايت شده كه گفت از حضرت ابي جعفر (ع) معناي آيه" يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ" را پرسيدم، فرمود: در آن روز رسول خدا (ص) و علي (ع) و حسن بن علي و حسين بن علي (ع) با قوم خود مي‌آيند و هر كس كه در عصر هر امامي از دنيا رفته آن روز با آن امام محشور مي‌شود «4».
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 18.
(2)امالي طوسي، ج 2، ص 103.
(3 و 4)تفسير عياشي، ج 2، ص 302، ح 113 و 114.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 234
و در تفسير برهان از ابن شهر آشوب از امام صادق (ع) روايت مي‌كند كه فرمود: آيا حمد خدا بجا نمي‌آوريد كه وقتي قيامت مي‌شود هر قومي را به سوي كسي مي‌خوانند كه آن كس را دوست مي‌داشتند؟ ما دست به دامن رسول خدا (ص) مي‌شويم و شما دست به دامن ما «1».
مؤلف: اين روايت را مجمع البيان از آن جناب نقل كرده، و اين خود دلالت دارد بر اينكه رسول خدا (ص) امام امامان است هم چنان كه گواهي است بر گواهان، و نيز دلالت دارد بر اينكه مساله دعوت به امام در روز قيامت در بين خود ائمه هم جريان خواهد داشت «2».
و در مجمع البيان مي‌گويد: عامه و خاصه (يعني سني و شيعه) از علي بن موسي الرضا (ع) با سندهاي صحيح روايت كرده‌اند كه آن جناب از پدران بزرگوارش از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه در تفسير اين آيه فرموده است: هر قومي در آن روز از امام زمان خود و از كتاب پروردگار و سنت پيغمبر خود بازخواست مي‌شوند «3».
مؤلف: اين روايت را تفسير برهان هم از ابن شهر آشوب از آن جناب از پدران بزرگوارش از رسول خدا (ص) مثل همين عبارت روايت كرده و او هم گفته كه عامه و خاصه اين روايت را نقل كرده‌اند «4».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از علي (ع) روايت كرده كه فرمود:
رسول خدا (ص) در معناي آيه" يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ" فرمود: هر قومي از امام زمانش و از كتاب پروردگارش و از سنت پيغمبرش پرسش مي‌شود «5».
و در تفسير عياشي از عمار ساباطي از حضرت صادق (ع) نقل كرده كه گفت: زمين بدون امام رها نمي‌شود كه حلال كند حلال خدا را و حرام كند حرام خدا را و همان قول خداوند تعالي است كه مي‌فرمايد" يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ" پس فرمود: رسول خدا فرموده است كسي كه بدون امام بميرد مرده است مانند مردم عهد جاهليت «6».
مؤلف: علت استدلال به آيه در اين حديث عموم دعوت است كه شامل جميع مردم
__________________________________________________
(1)برهان، ج 2، ص 431، ح 22. [.....]
(2 و 3)مجمع البيان، ج 6، ص 430.
(4)برهان، ج 2، ص 413، ح 21.
(5)الدر المنثور، ج 4، ص 149.
(6)تفسير عياشي.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 235
مي‌شود.
و نيز در همان كتاب از اسماعيل بن همام از حضرت صادق (ع) نقل مي‌كند كه در قول خداوند تعالي" يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ" فرمود: چون روز قيامت شود خداوند مي‌فرمايد: آيا عدالت از پروردگارشان نيست اينكه بگويد: هر قومي دنبال هر كسي بوده‌اند بروند. مي‌گويند بلي عدالت است پس گفته مي‌شود از هم جدا شويد، پس جدا مي‌شوند «1».
مؤلف: در اين روايت تاييد است در آنچه ما گفتيم مراد از (دعوت به امام) در آيه احضار مردم است با امام خودشان و دعوت به معناي نداي با اسم نيست و روايات در معاني گذشته زياد است.
در تفسير قمي در قول خداوند" وَ لا يُظْلَمُونَ فَتِيلًا" گفته:" فتيل" پوسته‌اي است نازك كه روي هسته خرما را پوشانده «2».
و در تفسير عياشي از مثني از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت ابو بصير از آن جناب پرسيد در حالي كه من مي‌شنيدم كه چه مي‌فرمائيد در باره مردي كه صد هزار درهم داشت همه‌ساله با خود مي‌گفت امسال به زيارت حج مي‌روم- امسال به زيارت حج مي‌روم و نرفت تا مرد و به حج اسلام موفق نشد!. فرمود اي ابا بصير مگر نشنيدي كلام خداي را كه مي‌فرمايد؟" مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمي فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمي وَ أَضَلُّ سَبِيلًا"؟ و مگر نمي‌داني كه مقصود از كوري در دنيا كوري نسبت به واجبي از واجبات خدا است «3».
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي.
(2)تفسير قمي.
(3)تفسير عياشي، ج 2، ص 306، ح 130.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 236

[سوره الإسراء (17): آيات 73 تا 81] ..... ص : 236

اشاره

وَ إِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ لِتَفْتَرِيَ عَلَيْنا غَيْرَهُ وَ إِذاً لاتَّخَذُوكَ خَلِيلاً (73) وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلاً (74) إِذاً لَأَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَياةِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ عَلَيْنا نَصِيراً (75) وَ إِنْ كادُوا لَيَسْتَفِزُّونَكَ مِنَ الْأَرْضِ لِيُخْرِجُوكَ مِنْها وَ إِذاً لا يَلْبَثُونَ خِلافَكَ إِلاَّ قَلِيلاً (76) سُنَّةَ مَنْ قَدْ أَرْسَلْنا قَبْلَكَ مِنْ رُسُلِنا وَ لا تَجِدُ لِسُنَّتِنا تَحْوِيلاً (77)
أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِلي غَسَقِ اللَّيْلِ وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كانَ مَشْهُوداً (78) وَ مِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَكَ عَسي أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً (79) وَ قُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطاناً نَصِيراً (80) وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً (81)

ترجمه آيات ..... ص : 236

نزديك بود تو را فريبت دهند و از آنچه به تو وحي كرديم غافل سازند و چيز ديگري به ما نسبت دهي تا مشركان تو را دوست خود گيرند (73).
و اگر ما تو را ثابت قدم نمي‌گردانديم نزديك بود كه به مشركين نامبرده اندك تمايل و اعتمادي بكني؟ (74).
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 237
كه در اين صورت (يعني اگر به بت‌پرستان اندك توجهي مي‌كردي)، كيفر اين عمل را به تو مي‌چشانديم و عذاب تو را در دنيا و آخرت مضاعف مي‌كرديم آن گاه از قهر و خشم ما هيچ ياوري بر خود نمي‌يافتي (75).
و نيز نزديك بود كافران تو را در سرزمين خود سبك كرده در نتيجه يا با مكر يا به زور تو را از آنجا بيرون كنند، كه در اين صورت بيش از اندك زماني نمي‌زيستند (76).
ما سنت خود را در ساير پيغمبران كه پيش از تو بودند همين قرار داديم و اين طريقه ما را تغييرپذير نخواهي يافت (77).
نماز را وقت زوال آفتاب تا اول تاريكي شب به پا دار و نماز صبح را نيز به جاي آر كه آن به حقيقت هم مشهود ملائكه شب است (كه مي‌روند) و هم ملائكه روز (كه مي‌آيند) (78).
و بعضي از شب را بيدار باش و تهجد كن كه اين نماز شب تنها بر تو واجب است باشد كه خدايت به مقامي محمود (شفاعت) مبعوث گرداند (79).
و همواره بگو پروردگارا مرا با قدمي صدق داخل و با قدمي صدق بيرون كن و به من از جانب خود بصيرت و حجت روشني كه همواره ياريم كند عطا كن (80).
و به امتت بگو: رسول حق آمد و باطل را نابود كرد كه باطل خود بي‌آبرو و لايق محو و نابودي ابدي است (81).

بيان آيات ..... ص : 237

اشاره

اين آيات گوشه‌اي از نيرنگهاي مشركين را كه به قرآن و به پيغمبر (ص) زدند و تعدي و پافشاري كه در انكار توحيد و معاد كردند يادآور شده، در همين باره عليه ايشان احتجاج و استدلال مي‌كند. آري آنها خواسته بودند كه رسول خدا (ص) نسبت به قسمتي از دستورات، با آنان مداهنه كند و نيز خواستند او را از مكه بيرون كنند.
به همين جهت در اين آيات به شديدترين بيان آن جناب را تهديد مي‌كند كه مبادا به طرف مشركين و لو هر قدر هم اندك باشد ميل پيدا كند، و ايشان را هشدار داده كه اگر آن جناب را از مكه بيرون كنند هلاكشان فرمايد.
در اين آيات توصيه رسول خدا (ص) به نماز و توسل به درگاه پروردگار در آغاز كلام و هم در انجام آن و نيز اعلام به ظهور حق آمده است.
" وَ إِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ لِتَفْتَرِيَ عَلَيْنا غَيْرَهُ وَ إِذاً لَاتَّخَذُوكَ خَلِيلًا"
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 238
كلمه" ان" مخفف از" ان" است به دليل اينكه لام بر سر" لَيَفْتِنُونَكَ" در آمده و فتنه به معني لغزاندن و برگرداندن است و كلمه خليل از خلت به معني صداقت است، چه بسا گفته باشند؟ كه از خلت به معني حاجت است ولي بعيد به نظر مي‌رسد.

[نيرنگ مشركين براي اينكه پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله) از خدايانشان بدگويي نكند و افراد ضعيف و فقير را از خود دور بسازد] ..... ص : 238

ظاهر سياق مي‌رساند كه مراد از" الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ" قرآن باشد كه مشتمل بر توحيد و نفي شرك و سيرت صالح است، و اين مؤيد رواياتي است كه در شان نزول آيات وارد شده كه مشركين از رسول خدا (ص) درخواست كردند كه دست از بدگويي خدايان ايشان بردارد و غلامان و كنيزان بي‌شخصيت ايشان را كه مسلمان شده و به وي گرويده‌اند از خود دور كند چون عارشان مي‌شد كه با بردگان خود يك جا بنشينند و آيات خداي را بشنوند، و در چنين مناسبتي آيه مورد بحث نازل شد.
و معنايش اين است كه مشركين نزديك شد تو را بلغزانند و از آنچه به تو وحي نموديم منحرفت كنند تا مرامي مخالف آن پيش گيري و اعمالي بر خلاف آن انجام دهي و بدين وسيله افترايي به ما ببندي و روش اختلاف طبقاتي را روشي خداپسندانه جلوه دهي و گفتند كه اگر چنين كني و يك مشت گدا و ژنده‌پوش را از خود براني، با تو رفاقت مي‌كنيم." وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلًا".
" تثبيت" در اينجا به طوري كه از سياق برمي‌آيد به معناي عصمت و حفظ الهي است و اگر جواب لولا را خود ركون قرار نداده و نفرمود" تركن" بلكه نزديك شدن به ركون را قرار داده فرمود:" لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ" براي اين بود كه با در نظر داشتن اينكه ركون به معناي كمترين ميل است دلالت كند بر اينكه رسول خدا (ص) ميل به كفار كه نكرد سهل است بلكه نزديك به ميل هم نشد، و اينكه فرمود" اليهم" و ركون را به مشركين نسبت دادند به اجابت خواسته‌هاي آنان اين معنا را تاكيد مي‌كند.
و معناي آيه اين است كه اگر ما با عصمت خود تو را پايداري نمي‌داديم نزديك مي‌شدي به اينكه به سوي آنان اندكي ميل كني، ليكن ما تو را استوار ساختيم، و در نتيجه به آنان كمترين ميلي نكردي تا چه رسد به اينكه اجابتشان كني، پس رسول خدا (ص) ايشان را اجابت نكرد و ذره‌اي ميل به ايشان هم ننمود و نه نزديك بود ميل كند.
" إِذاً لَأَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَياةِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ عَلَيْنا نَصِيراً".
سياق آيه تهديد است و مراد از ضعف حيات و ممات مضاعف و دو چندان شدن عذاب زندگي و مرگ است و معنا اين است كه اگر نزديك شوي به اينكه به سوي آنان متمايل ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 239
گردي هر چند تمايل مختصري باشد ما عذاب دو چندان زندگي كه مجرمين را با آن شكنجه مي‌دهيم و عذاب دو چندان مرگ را كه در عالم ديگر با آن شكنجه‌شان مي‌دهيم به تو خواهيم چشانيد.
و در مجمع از ابان بن تغلب روايت كرده كه گفته است مراد از ضعف عذاب عذابي است كه درد و الم آن دو چندان باشد، و معنا اين است كه ما عذاب دنيا و آخرت (هر دو) را به تو مي‌چشانيم، آن گاه به گفته شاعر استدلال كرده كه گفته است.
لمقتل ما لك اذ بان مني ابيت الليل في ضعف اليم
كه مقصود از ضعف اليم عذاب اليم است يعني وقتي مالك از من جدا گشت و كشته شد آن شب را در عذاب اليمي صبح كرديم.
و اينكه در ذيل آيه فرمود:" ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ عَلَيْنا نَصِيراً" تشديد در تهديد است، و معنايش اين است كه در اين صورت عذاب واقع خواهد شد، و هيچ راه گريزي از آن نخواهد بود «1».
" وَ إِنْ كادُوا لَيَسْتَفِزُّونَكَ مِنَ الْأَرْضِ لِيُخْرِجُوكَ مِنْها وَ إِذاً لا يَلْبَثُونَ خِلافَكَ إِلَّا قَلِيلًا".
كلمه" استفزاز" به معناي سوق دادن و تحريك خفيف و آسان است، و الف و لام در" الأرض" براي عهد است، و مقصود از آن زمين معهود، مكه معظمه است، و كلمه" خلاف" به معناي بعد است، و مقصود از قليل زمان اندك است.
و معناي آيه اين است كه مشركين نزديك بود كه ترا وادار كنند تا از مكه بيرون شوي، و اگر ايشان ترا بيرون مي‌كردند، بعد از رفتن تو، زمان زيادي زنده نمي‌ماندند، بلكه پس از مدت كوتاهي همه هلاك مي‌شدند.
بعضي «2» گفته‌اند: مراد اتحادي است كه مشركين با يهود كردند تا آن جناب را از سرزمينهاي عرب بيرون كنند.
و ليكن اين احتمال بعيد به نظر مي‌رسد چرا كه سوره مورد بحث، مكي است و آيات آن هم در يك سياق است و گرفتاري رسول خدا (ص) با يهوديان در مدينه و بعد از هجرت بوده است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 4، جزء 15، ص 82، چاپ بيروت.
(2)مجمع البيان، ج 4، جزء 15، ص 83.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 240
" سُنَّةَ مَنْ قَدْ أَرْسَلْنا قَبْلَكَ مِنْ رُسُلِنا وَ لا تَجِدُ لِسُنَّتِنا تَحْوِيلًا".
كلمه" تحويل" به معناي نقل چيزي است از حالي به حال ديگر، و كلمه" سنة من" در تقدير (لسنة من) است، يعني مانند سنت كسي كه ما فرستاديم و اين جار و مجرور متعلق به جمله" لا يلبثون" است يعني ديري نمي‌پائيد كه مردم مكه مانند سنت كسي كه قبل از تو فرستاديم مي‌شدند.
و اين سنت يعني هلاك كردن مردمي كه پيغمبر خود را از بلاد خود بيرون كردند سنت خداي سبحان است، و اگر فرمود: سنت پيغمبري است كه فرستاديم و آن را به پيغمبر نسبت داده به اين اعتبار بوده كه سنت را به خاطر پيغمبران خود قرار داده به دليل اينكه دنبالش فرموده" وَ لا تَجِدُ لِسُنَّتِنا تَحْوِيلًا" و در جاي ديگر فرموده" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّكُمْ مِنْ أَرْضِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنا فَأَوْحي إِلَيْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِكَنَّ الظَّالِمِينَ" «1».
و معناي آيه اين است كه" در اين صورت ايشان را هلاك خواهيم كرد به خاطر سنتي كه ما براي پيغمبران قبل از تو باب نموده و اجراء كرديم، و تو هيچ تغيير و تبديلي براي سنت ما نخواهي يافت".

[معناي" دلوك شمس" و" غَسَقِ اللَّيْلِ" در آيه:" أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ ..."] ..... ص : 240

" أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِلي غَسَقِ اللَّيْلِ وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كانَ مَشْهُوداً".
در مجمع البيان گفته:" دلوك" به معناي زوال آفتاب و رسيدن به حد ظهر است.
مبرد گفته:" لِدُلُوكِ الشَّمْسِ" به معناي اول ظهر تا غروب است، بعضي ديگر گفته‌اند:
" لِدُلُوكِ الشَّمْسِ" به معناي غروب آفتاب است و اصل كلمه از" دلك" است كه به معناي ماليدن است، و اگر ظهر را دلوك گفته‌اند بدين جهت است كه از شدت روشنايي هر كس به آن نگاه كند چشم خود را مي‌مالد، و اگر غروب آفتاب را دلوك شمس خوانده‌اند باز براي اين است كه بيننده چشم خود را مي‌مالد تا درست درك كند «2».
و نيز در مجمع گفته:" غَسَقِ اللَّيْلِ" هنگامي است كه تاريكي شب پديد مي‌آيد، وقتي مي‌گويند" غسقت القرحه" معنايش اين است كه زخم و جراحت دهن باز كرد و داخلش نمودار گشت «3».
__________________________________________________
(1)و گفتند آنان كه كافر بودند بر رسولان و پيغمبران خود را به خدا قسم كه هر آينه بيرون مي‌كنيم شما را از زمين ما يا آنكه عود كنيد شما در مذهب ما پس هر آينه هلاك گردانيم ما ستمكاران و كافران را.
سوره ابراهيم، آيه 13.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 4، جزء 15، ص 84، چاپ بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 241
و در مفردات گفته:" غسق شب" به معناي شدت ظلمت شب است «1».
مفسرين در تفسير اول آيه اختلاف كرده‌اند، و از ائمه اهل بيت (ع) به طريق شيعه روايت شده كه فرموده‌اند:" لِدُلُوكِ الشَّمْسِ" هنگام ظهر و" غَسَقِ اللَّيْلِ" نصف شب است، و به زودي ان شاء اللَّه در بحث روايتي آينده به آن اشاره خواهد شد.
و بنا بر اين روايت، آيه شريفه از اول ظهر تا نصف شب را شامل مي‌شود، و نمازهاي واجب يوميه كه در اين قسمت از شبانه روز بايد خوانده شود چهار نماز است، ظهر و عصر و مغرب و عشاء، و با انضمام نماز صبح كه جمله:" و قُرْآنَ الْفَجْرِ" دلالت بر آن دارد نمازهاي پنجگانه يوميه كامل مي‌شود.
و اينكه فرموده:" و قُرْآنَ الْفَجْرِ" عطف است بر كلمه" الصلاة" كه تقديرش چنين مي‌شود:" و اقم قرآن الفجر" كه مراد از آن نماز صبح است، و چون مشتمل بر قرائت قرآن است آن را قرآن صبح خوانده، چون روايات همه متفقند بر اينكه مراد از" قُرْآنَ الْفَجْرِ" همان نماز صبح است.
و همچنين روايات از طرق عامه و خاصه متفقا جمله" إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كانَ مَشْهُوداً" را تفسير كرده‌اند به اينكه:" نماز صبح را هم ملائكه شب (در موقع مراجعت) و هم ملائكه صبح (در موقع آمدن) مي‌بينند، و ما به زودي به بعضي از آن روايات اشاره خواهيم كرد ان شاء اللَّه.

[امر به رسول (صلي اللَّه عليه و آله) به تهجد نيمه شب و دعا و استمداد از خداوند] ..... ص : 241

" وَ مِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَكَ عَسي أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً".
كلمه" تهجد" از ماده" هجود" است كه در اصل به معناي خواب است، و تهجد به طوري كه بسياري از اهل لغت گفته‌اند به معناي بيداري بعد از خواب است، و ضمير در" به" به قرآن يا به كلمه" بعض" كه از كلمه" من الليل" استفاده مي‌شود برمي‌گردد، و كلمه" نافله" از ماده" نفل" به معناي زيادي است، و چه بسا گفته شده كه كلمه" من الليل" از قبيل اغراء" تحريك و تهيج" و نظير" عليك بالليل- بر تو باد شب" مي‌باشد، و حرف" فاء" كه بر سر" فتهجد" آمده نظير فاء در" فَإِيَّايَ فَارْهَبُونِ" «2» است.
و معناي آيه چنين است كه قسمتي از شب را پس از خوابيدنت بيدار باش و به قرآن (يعني نماز) مشغول شو، نمازي كه زيادي بر مقدار واجب تو است.
كلمه مقام در جمله" مَقاماً مَحْمُوداً" ممكن است مصدر ميمي و به معناي بعث باشد،
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" غسق".
(2)سوره نحل، آيه 51.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 242
كه در اين صورت مفعول مطلق جمله" ليبعثك" خواهد بود، هر چند كه لفظ بعث در بين نيامده باشد، و معنا چنين مي‌شود" باشد كه پروردگارت تو را بعث كند بعثي پسنديده" و ممكن هم هست اسم مكان بوده و آن گاه بعث به معناي اقامه و يا متضمن معناي اعطاء و امثال آن باشد كه بنا بر اين احتمال، معناي آيه چنين مي‌شود" باشد كه پروردگارت تو را به مقامي محمود به پا دارد" و يا" در حالي كه معطي تو است به مقامي محمود بعث فرمايد" و يا" عطا كند تو را در حالي كه بعث كننده تو است مقامي محمود".
در اينجا محمود بودن مقام آن جناب را مطلق آورده و هيچ قيدي به آن نزده است، و اين خود مي‌فهماند كه مقام مذكور مقامي است كه هر كس آن را مي‌پسندد، و معلوم است كه همه وقتي مقامي را حمد مي‌كنند كه از آن خوششان بيايد، و همه كس از آن منتفع گردد، و به همين جهت آن را تفسير كرده‌اند به مقامي كه همه خلائق آن را حمد مي‌كنند، و آن مقام شفاعت كبراي رسول خدا (ص) است كه روز قيامت در آن مقام قرار مي‌گيرد، و روايات وارده در تفسير اين آيه از طرق شيعه و سني همه متفقند بر اين معنا.

[مقصود از" دخول و خروج به صدق" در" رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ ..."] ..... ص : 242

" وَ قُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطاناً نَصِيراً".
كلمه" مدخل" (به ضم ميم و فتح خاء) مصدر ميمي به معناي داخل كردن است، و همين طور" مخرج" كه آن نيز هم وزن همان صيغه است و به معناي خارج كردن است، و اگر ادخال و اخراج را به صدق اضافه كرده به اين عنايت است كه دخول و خروج در هر امري دخول و خروجي باشد كه متصف به صدق و داراي حقيقت باشد، نه اينكه ظاهرش مخالف با واقع و باطنش باشد، و يا يك طرفش با طرف ديگرش متضاد بوده باشد، مثل اينكه اگر داخل دعا مي‌شود به زبانش خداي را بخواند ولي منظور قلبيش اين باشد كه در ميان مردم و همگان موجه گشته از اين راه وجهه‌اي كسب كند، و يا در يك قسمت از دعايش خداي را به خلوص بخواند، و در قسمت ديگر غير خداي را هم شركت دهد.
و خلاصه اينكه" دخول و خروج به صدق" اين است كه صدق و واقعيت را در تمامي دخول و خروج‌هايش ببيند، و صدق سراپاي وجودش را بگيرد، چيزي بگويد كه عمل هم بكند، و عملي بكند كه همان را بگويد، چنان نباشد كه بگويد آنچه را كه عمل نمي‌كند و عملي انجام ندهد مگر آن را كه ايمان دارد و بدان معتقد است و اين مقام مقام صديقين است، و بنا بر اين برگشت كلام به اين مي‌شود كه مثلا بگوئيم: خدايا امور مرا آن چنان سرپرستي كن كه صديقين را سرپرستي مي‌كني.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 243
" وَ اجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطاناً نَصِيراً"- يعني سلطنتي ياري شده، به اين معني كه مرا در تمامي مهماتم و در هر كاري كه مشغول مي‌شوم ياري كن، اگر مردم را به دين تو دعوت مي‌كنم مغلوب نشوم، و حجت‌هاي باطله ايشان مرا مغلوب نسازد، و به فتنه‌اي و مكري از ناحيه دشمنانت دچار نگردم، و به وسوسه‌اي از شيطان گمراه نشوم.
و اين آيه همانطور كه ملاحظه مي‌كنيد به طور مطلق رسول خدا (ص) را امر مي‌كند كه از پروردگارش بخواهد در تمامي مدخل و مخرج‌ها او را سرپرستي كند، و از ناحيه خود سلطاني به او دهد كه او را ياور باشد، در نتيجه از هيچ حقي منحرف نگشته و به سوي هيچ باطلي متمايل نشود.
و بنا بر اين اطلاق، ديگر وجهي نيست كه گفتار بعضي از مفسرين را قبول كنيم كه گفته‌اند: مراد از دخول و خروج، دخول به مدينه پس از بيرون شدن از مكه و خروج از مدينه به سوي مكه و فتح مكه است «1»، و يا آنكه مراد از دخول و خروج دخول در قبر به مرگ و خروج از قبر به بعث است «2».
بله از آنجايي كه آيه شريفه بعد از آيه" وَ إِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ" و آيه" وَ إِنْ كادُوا لَيَسْتَفِزُّونَكَ" و در سياق آن دو قرار گرفته اشاره به مساله دخول و خروج مكاني هم دارد، اما به عنوان مصداقي از دخول و خروج، نه اينكه دخول و خروج مكاني معناي منحصر به فرد آيه باشد، آري رسول خدا (ص) را امر مي‌كند به اينكه در تمامي مهماتش و كارهايي كه در امر دعوت ديني دارد به پروردگارش ملتجي شود، و همچنين در دخول و خروج هر مكاني كه سكونت مي‌كند، و يا صرفا داخل و خارج مي‌شود، و اين معنا واضح است.
" وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً".
در مجمع البيان گفته كلمه" زهوق" به معناي هلاكت و بطلان است، وقتي گفته مي‌شود:" زهقت نفسه" معنايش اين است كه جانش بيرون آمد، گويي اينكه جانش به سوي هلاكت بيرون شد، اين بود كلام صاحب مجمع، و معناي آيه روشن است «3».
در اين آيه كه رسول خدا (ص) را امر مي‌كند به اينكه ظهور حق را به
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 4، ص 88، جزء 15، چاپ بيروت نقل از ابن عباس و قتاده. [.....]
(2)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 33.
(3)مجمع البيان، ج 4، ص 86، جزء 15 چاپ بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 244
همه اعلام كند، و چون آيه شريفه در سياق آيات قبلي يعني از آيه" وَ إِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ" تا آخر سه آيه واقع شده اين معنا از آن استفاده مي‌شود كه منظور از آن اين است كه مشركين را دلسرد نموده و اعلام كند كه براي هميشه از او مايوس باشند، و يقين كنند كه ديگر به هيچ وجه زورشان به آن جناب نمي‌رسد.
باز آيه شريفه دلالت بر اين دارد كه هيچ وقت باطل دوام نمي‌يابد، هم چنان كه در جاي ديگر راجع به اين معنا فرموده" وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ ما لَها مِنْ قَرارٍ" «1».

بحث روايتي [رواياتي در ذيل آيه:" وَ إِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ ..." كه خدعه مشركين با رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله) را حكايت مي‌كند] ..... ص : 244

اشاره

در مجمع البيان پيرامون سبب نزول آيه" وَ إِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ ..." گفته است كه مشركين به رسول خدا (ص) گفتند از بدگويي و توهين به خدايان ما و احمقانه خواندن عقايد ما دست بردار، و اين اطرافيانت را كه همه از طبقه فقراء و بردگان متعفن هستند از دور خود دور كن تا ما به تو نزديك شويم، و گوش به گفتارت بدهيم، و رسول خدا (ص) از شنيدن اين پيشنهاد به مسلمان شدن آنان اميدوار شد، و لذا آيات مذكور نازل گرديد «2».
مؤلف: در الدر المنثور هم قريب به اين معنا را از ابن ابي حاتم از سعيد بن نفير روايت كرده «3».
و اما روايتي كه از ابن عباس آورده كه گفته است" امية بن خلف و ابو جهل بن هشام و مرداني ديگر از قريش نزد رسول خدا (ص) آمده و گفتند: بيا خدايان ما را دست بكش و زيارت كن، تا ما هم به دين تو درآئيم، و چون رسول خدا (ص) از كناره‌گيري فاميلش ناراحت بود و به اسلام آنها علاقه زيادي داشت دلش به حال آنان سوخت، در نتيجه اين آيه تا جمله" نصيرا" نازل شد" روايت قابل اعتمادي نيست چون با ظاهر آيات نمي‌سازد، آري آيات از نزديك شدن به ركون (ميل) نهي مي‌كند تا چه رسد به
__________________________________________________
(1)و مثل سخن ناپاك مانند درخت ناپاك است كه ريشه آن نزديك بر روي زمين است نيست مر آن را ثباتي و استحكامي. سوره ابراهيم، آيه 26.
(2)مجمع البيان، ج 4، جزء 15 ص 80 چاپ بيروت.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 194.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 245
ركون (خود ميل) «1».
و همچنين آن روايتي كه طبري و ابن مردويه از ابن عباس آورده‌اند كه قبيله ثقيف به رسول خدا (ص) گفتند: يك سال به ما مهلت بده تا از قرباني‌هايي كه براي خدايان ما مي‌آورند استفاده كنيم، بعد از آنكه آنها را به چنگ آورديم آن گاه مسلمان مي‌شويم، و خدايان خود را خرد مي‌كنيم، رسول خدا (ص) هم تصميم گرفت چنين مهلتي به آنان بدهد، در نتيجه اين آيه نازل شد «2».
و همچنين روايتي كه در تفسير عياشي از ابي يعقوب از امام صادق (ع) در تفسير آيه آمده كه فرمود: وقتي روز فتح مكه فرا رسيد رسول خدا (ص) بتهايي را از مسجد بيرون ريخت كه يكي از آنها بت بالاي مروه بود، قريش پيغام دادند كه آن بت را نشكند، رسول خدا (ص) كه بسيار با حيا و نرم‌خو بود زماني دچار شرم گشته بعدا دستور داد شكستند، و آيه شريفه در اين مورد نازل شد «3».
و نظير آن دو روايت اخبار ديگري است قريب به همان معنا كه هيچيك با ظاهر آيه سازگار نيست، آري از مقام رسول خدا (ص) به دور است كه تصميم به چنين بدعتهايي بگيرد با اينكه پروردگارش او را از نزديك شدن به ركون و ميل مختصر نهي كرده بود، تا چه رسد به اينكه تصميم بگيرد.
علاوه بر اين، اين قضايا و حوادث- اگر واقع شده باشد- بعد از هجرت و در فتح مكه واقع شده، و حال آنكه آيه مورد بحث مكي است.
و در عيون به سند خود از علي بن محمد بن جهم از ابي الحسن رضا (ع) در ضمن سؤالات مامون روايت كرده كه پرسيد: معناي" عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ" چيست؟ فرمود: اين آيه از باب كنايه است خداوند به پيغمبرش خطاب كرده، و ليكن منظور امت او است، و همچنين آيه" لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ" و آيه" لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلًا" مامون گفت درست مي‌فرمايي يا بن رسول اللَّه (ص) «4».
و در مجمع از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل آيه" إِذاً لَأَذَقْناكَ" گفته است:
وقتي اين آيه نازل شد رسول خدا (ص) عرض كرد: پروردگارا حتي يك چشم
__________________________________________________
(1، 2)الدر المنثور، ج 4، ص 194.
(3)تفسير عياشي، ج 2، ص 306، ح 132.
(4)عيون الأخبار، ج 1، ص 202، باب 15 در ذيل حديثي طولاني.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 246
بر هم زدن مرا به خودم وا مگذار (الهي لا تكلني الي نفسي طرفة عين ابدا" «1».
و در تفسير عياشي از سعيد بن مسيب از علي بن الحسين (ع) روايت كرده كه گفت به حضورش عرض كردم: نماز چه وقت بر مسلمانان واجب شد آن طور كه امروز واجب است؟ فرمود: در مدينه و بعد از قوت يافتن دعوت اسلام و وجوب جهاد بر مسلمانان، چيزي كه هست آن روز به اين صورت فعلي واجب نشد، بلكه هفت ركعت كمتر بود آن هفت ركعت را رسول خدا (ص) اضافه نمود، دو ركعت در ظهر و دو ركعت در عصر و يك ركعت در مغرب و دو ركعت در عشاء، ولي نماز صبح را به همان صورت كه در مكه واجب شده بود گذاشت، چون در هنگام صبح ملائكه روز، در آمدن و ملائكه شب در رفتن عجله دارند، و لذا نماز صبح را براي اينكه هم آيندگان آن را با رسول خدا (ص) درك كنند و هم روندگان، به دو ركعتيش باقي گذاشت، و معناي آيه:" إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كانَ مَشْهُوداً" همين است كه هم مسلمانان آن را شاهدند و هم ملائكه شب و هم ملائكه روز «2».

[رواياتي در باره واجب شدن نمازهاي پنجگانه و مراد از مشهود بودن قرآن فجر (نماز صبح) در ذيل آيه:" أَقِمِ الصَّلاةَ ..."] ..... ص : 246

و در مجمع البيان در ذيل آيه" أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِلي غَسَقِ اللَّيْلِ وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ" گفته است: در اين آيه وجوب نمازهاي پنجگانه و اوقات آنها بيان شده، و مؤيد آن روايتي است كه عياشي به سند خود از عبيد بن زراره از امام صادق (ع) در ذيل اين آيه روايت كرده كه امام فرمود: خداوند چهار نماز واجب كرده در يك قسمت زماني كه ابتدائش اول ظهر و آخرش نصف شب است، دو تا از ظهر تا غروب، يكي قبل از ديگري و دو تا از اول غروب آفتاب تا نصف شب كه آنها هم يكي قبل از ديگري است «3».
و در الدر المنثور است كه ابن جرير از ابن مسعود روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: جبرئيل موقع دلوك آفتاب هنگام ظهر نزد من آمد و نماز را با من خواند «4».
و در همان كتاب است كه حكيم ترمذي در كتاب نوادر الاصولش و ابن جرير و طبراني و ابن مردويه از ابي درداء روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) اين آيه را خواند" إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كانَ مَشْهُوداً" و فرمود: زيرا هم ملائكه شب آن را مي‌بينند و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 4، جزء 15، ص 82.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 310، ح 142.
(3)مجمع البيان، ج 4، جزء 15، ص 86.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 195.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 247
هم ملائكه روز «1».
مؤلف: تفسير مشهود بودن قرآن فجر در روايات شيعه و سني به اينكه چون ملائكه شب آن را مي‌بينند و هم ملائكه روز آن قدر در اين دو طائفه بسيار است كه نزديك است به حد تواتر برسد، و در بعضي از آنها همانطور كه گذشت شهادت خدا و ديدن مسلمين نيز اضافه شده است.
و در تفسير عياشي از عبيد بن زرارة روايت كرده كه گفت: شخصي از امام صادق (ع) از مؤمن پرسش نمود كه آيا او هم شفاعت مي‌كند؟ حضرت فرمود: آري، شخص ديگري از ميان جمعيت عرض كرد آيا مؤمن هم محتاج شفاعت محمد (ص) هست؟
فرمود: آري براي مؤمن نيز گناهان و خطاهايي است، هيچكس نيست مگر آنكه آن روز محتاج به شفاعت محمد (ص) هست.
راوي مي‌گويد: مردي پرسيد معناي كلام رسول خدا (ص) كه فرمود:
" من سيد و سرور فرزندان آدمم ولي فخر نمي‌فروشم" چيست؟ فرمود: آري او حلقه درب بهشت را مي‌گيرد و بازش مي‌كند آن گاه به سجده مي‌افتد، خداي تعالي خطابش مي‌كند كه سر بردار و شفاعت كن كه شفاعتت پذيرفته است، و بخواه كه هر چه بخواهي به آن مي‌رسي، رسول خدا (ص) سر برداشته دو باره به سجده مي‌افتد، خدايش مي‌فرمايد:
سر بردار و شفاعت كن كه پذيرفته است، و بخواه كه به آن خواهي رسيد آن جناب سر بر مي‌دارد و شفاعت مي‌كند، شفاعتش پذيرفته مي‌شود، درخواست مي‌كند خدا هم عطايش مي‌فرمايد. «2»
و نيز در همان كتاب از سماعة بن مهران از ابي ابراهيم (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" عَسي أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً" فرمود: مردم روز قيامت به مقدار چهل روز سر از خاك برداشته به آفتاب دستور مي‌رسد كه پائين و نزديك سر بندگان آيد، به حدي كه عرق سراپايشان بگيرد، و به زمين دستور مي‌رسد كه عرق ايشان نپذيرد، آن وقت است كه همگي نزد آدم شده شفاعت مي‌خواهند او ايشان را به نوح راهنمايي مي‌كند، و نوح به ابراهيم و او به موسي و او به عيسي و او به رسول خدا (ص) حوالت مي‌دهد، و مي‌گويد بر شما باد خاتم النبيين محمد (ص)، و بالأخره محمد (ص) مي‌گويد: اينكار با من.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 196.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 314، ح 150. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 248
آن گاه راهي شده تا در بهشت آمده دق الباب مي‌كند، به او مي‌گويند: كيست كوبنده در؟ و خدا داناتر است رسول خدا (ص) مي‌گويد: باز كنيد، وقتي درب را باز مي‌كنند رو به درگاه خدا نهاده به سجده مي‌افتد و سر برنمي‌دارد تا به او گفته مي‌شود: حرف بزن، و درخواست كن تا به دست آوري و شفاعت كن تا پذيرفته شود، پس بار ديگر به سجده مي‌افتد، و مثل بار اول سر برمي‌دارد و شفاعت مي‌كند، و حتي آنهايي هم كه در آتش سوخته‌اند شفاعت مي‌شوند، به همين جهت در روز قيامت در ميان تمامي امتها شخصي موجه‌تر از رسول خدا (ص) نيست، و اين است معناي كلام خدا كه مي‌فرمايد:" عَسي أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً" «1».
مؤلف: و اينكه فرمود: تا آنكه شفاعت مي‌كند كساني را كه در آتش سوخته‌اند، معنايش اين است كه بعضي از آنان شفاعت مي‌شوند، و در معناي اين روايت از طرق اهل سنت از رسول خدا (ص) رواياتي چند رسيده است.
و در الدر المنثور است كه بخاري و ابن جرير و ابن مردويه از ابن عمر روايت كرده‌اند كه گفت: من از رسول خدا (ص) شنيدم كه مي‌فرمود: آفتاب آن قدر نزديك مي‌رسد كه عرق تا نصف گوش مي‌رسد، در اين بين كه مردم در اين حالتند دست به دامن آدم مي‌شوند او مي‌گويد: اين كار از من ساخته نيست، به موسي مراجعه مي‌كنند او نيز همان را مي‌گويد اينجا است كه محمد (ص) شفاعت مي‌كند، و شفاعتش پذيرفته مي‌شود و خداوند ميان مردم به داوري مي‌پردازد، رسول خدا (ص) به طرف بهشت مي‌رود و حلقه درب بهشت را مي‌گيرد، آن موقع است كه خداوند او را مقامي محمود مي‌دهد «2».
و در همان كتاب است كه ابن جرير و بيهقي در شعب الايمان از ابي هريره روايت مي‌كند كه رسول خدا (ص) فرمود: مقام محمود مقام شفاعت است «3».
و باز در آن كتاب از ابن مردويه از سعد بن ابي وقاص روايت كرده كه گفت شخصي از رسول خدا (ص) معناي مقام محمود را پرسيد، فرمود: شفاعت است «4».
مؤلف: روايات در اين مضامين بسيار است.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 315، ح 151.
(2 و 3)الدر المنثور، ج 4، ص 197.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 197.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 249

[سوره الإسراء (17): آيات 82 تا 100] ..... ص : 249

اشاره

وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلاَّ خَساراً (82) وَ إِذا أَنْعَمْنا عَلَي الْإِنْسانِ أَعْرَضَ وَ نَأي بِجانِبِهِ وَ إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ كانَ يَؤُساً (83) قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلي شاكِلَتِهِ فَرَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ أَهْدي سَبِيلاً (84) وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَ ما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَلِيلاً (85) وَ لَئِنْ شِئْنا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ بِهِ عَلَيْنا وَكِيلاً (86)
إِلاَّ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ إِنَّ فَضْلَهُ كانَ عَلَيْكَ كَبِيراً (87) قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلي أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً (88) وَ لَقَدْ صَرَّفْنا لِلنَّاسِ فِي هذَا الْقُرْآنِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ فَأَبي أَكْثَرُ النَّاسِ إِلاَّ كُفُوراً (89) وَ قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي تَفْجُرَ لَنا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً (90) أَوْ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ مِنْ نَخِيلٍ وَ عِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الْأَنْهارَ خِلالَها تَفْجِيراً (91)
أَوْ تُسْقِطَ السَّماءَ كَما زَعَمْتَ عَلَيْنا كِسَفاً أَوْ تَأْتِيَ بِاللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ قَبِيلاً (92) أَوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ أَوْ تَرْقي فِي السَّماءِ وَ لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّي تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتاباً نَقْرَؤُهُ قُلْ سُبْحانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلاَّ بَشَراً رَسُولاً (93) وَ ما مَنَعَ النَّاسَ أَنْ يُؤْمِنُوا إِذْ جاءَهُمُ الْهُدي إِلاَّ أَنْ قالُوا أَ بَعَثَ اللَّهُ بَشَراً رَسُولاً (94) قُلْ لَوْ كانَ فِي الْأَرْضِ مَلائِكَةٌ يَمْشُونَ مُطْمَئِنِّينَ لَنَزَّلْنا عَلَيْهِمْ مِنَ السَّماءِ مَلَكاً رَسُولاً (95) قُلْ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ إِنَّهُ كانَ بِعِبادِهِ خَبِيراً بَصِيراً (96)
وَ مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَ مَنْ يُضْلِلْ فَلَنْ تَجِدَ لَهُمْ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِهِ وَ نَحْشُرُهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ عَلي وُجُوهِهِمْ عُمْياً وَ بُكْماً وَ صُمًّا مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ كُلَّما خَبَتْ زِدْناهُمْ سَعِيراً (97) ذلِكَ جَزاؤُهُمْ بِأَنَّهُمْ كَفَرُوا بِآياتِنا وَ قالُوا أَ إِذا كُنَّا عِظاماً وَ رُفاتاً أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقاً جَدِيداً (98) أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ قادِرٌ عَلي أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ وَ جَعَلَ لَهُمْ أَجَلاً لا رَيْبَ فِيهِ فَأَبَي الظَّالِمُونَ إِلاَّ كُفُوراً (99) قُلْ لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِكُونَ خَزائِنَ رَحْمَةِ رَبِّي إِذاً لَأَمْسَكْتُمْ خَشْيَةَ الْإِنْفاقِ وَ كانَ الْإِنْسانُ قَتُوراً (100)
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 250

ترجمه آيات ..... ص : 250

و ما آنچه از قرآن فرستيم شفاي دل و رحمت الهي بر اهل ايمان است، ليكن كافران را به جز زيان چيزي نخواهد افزود (82).
و ما هر گاه به انسان نعمتي عطا كرديم رو بگردانيد. و دوري جست و هر گاه شر و بلائي به او روي آورد (مي‌بيني كه) به كلي مايوس و نااميد شد (83).
تو به خلق بگو كه هر كس بر حسب ذات و طبيعت خود عملي انجام خواهد داد و خداي شما بر آن كس كه راه هدايت يافته از همه آگاهتر است (84).
و (واي رسول ما) تو را از حقيقت روح پرسش مي‌كنند، جواب ده كه روح از سنخ امر پروردگار من است (و بدون واسطه جسمانيات بلكه به امر الهي به بدنها تعلق مي‌گيرد) و آنچه از علم به شما روزي شده بسيار اندك است (85).
(اي پيامبر) اگر ما بخواهيم آنچه به تو وحي كرده‌ايم از تو بگيريم و ببريم مي‌توانيم و آن گاه تو بر قهر ما هيچ مددي نخواهي يافت (86).
مگر آنكه باز لطف پروردگارت به تو مدد كند كه فضل او بر تو بسيار است (87).
بگو اي پيغمبر اگر جن و انس متفق شوند كه مانند اين قرآن كتابي بياورند هرگز نتوانند هر چند همه پشتيبان يكديگر باشند (88).
همانا در اين قرآن براي مردم هر گونه مثال آورديم اكثر مردم از كفر و عناد گذشته هيچ حرف ديگري نمي‌پذيرند (89).
و صريحا گفتند: ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد تا آنكه از زمين براي ما چشمه آبي بيرون آري (90).
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 251
يا آنكه تو را باغي از خرما و انگور باشد كه در ميان آن باغ نهرهاي آب جاري گردد (91).
يا آنكه همانطور كه خودت پنداشتي آسمان بر سر ما فرو افتد يا آنكه خدا را با فرشتگانش مقابل ما حاضر سازي (92).
يا آنكه خانه‌اي از طلا تو را باشد و يا بر آسمان بالا روي، البته ادعاي تو را كه به آسمان رفتم قبول نمي‌كنيم بلكه بايد كتابي بر ما نازل كني آن را به چشم خود قرائت كنيم (اي رسول) بگو خدا منزه است (از اينكه من او را و يا فرشتگانش را حاضر سازم) و من فرد بشري بيشتر نيستم كه از جانب او به رسالت آمده‌ام (93).
بعد از آمدن قرآن چيزي مردم را از هدايت باز نداشت مگر همين استبعاد كه مگر خدا تا كنون بشري را به رسالت فرستاده است؟ (94).
اي پيغمبر بگو اگر فرشتگان را در زمين سكني بودي باز ناگزير بوديم فرشته‌اي از آسمان به سوي آنان رسول فرستيم (95).
بگو خدا شاهد ميان من و شما كافي است كه او به احوال بندگانش آگاه و بصير است (96).
هر كه را خدا راهنمايي كند آن كس به حقيقت هدايت يافته و هر كه را گمراه كند ديگر جز خود او راهنما و دوستي و نگهباني برايش نخواهي يافت و روز قيامت زير و رو در حالي كه كور و گنگ و كر هم باشند محشورشان مي‌كنيم و منزلگاهشان جهنم است جهنمي كه هر گاه آتشش خاموش شود باز شديدتر سوزان و فروزان مي‌كنيم كه (97).
اين است كيفر آن كافران چون به آيات ما كافر شدند و گفتند آيا پس از آنكه ما استخواني پوسيده شديم از نو برانگيخته مي‌شويم (98).
آيا نديدند و ندانستند كه آن خدايي كه زمين و آسمان را آفريد قادر است كه مانند اينها را باز خلق كند و بر ايشان وقتي معين قرار دهد (ولي با همه اين آيات روشن) باز ستمكاران جز راه كفر و عناد نمي‌پيمايند (99).
اي رسول ما به اين مردم پست بگو اگر شما داراي گنج‌هاي مرحمت خدا شويد باز هم به خاطر ترس فقر از خرج كردن آنها خودداري خواهيد كرد كه انسان طبعا بسيار ممسك و بخيل است (100).

بيان آيات [قرآن از جهت اينكه معالج امراض قلبي است، براي مؤمنين «شفاء» و به لحاظ اينكه صحت و استقامت نفساني مي‌آورد «رحمت» است] ..... ص : 251

اشاره

در اين آيات براي دومين بار به مساله معجزه بودن قرآن اشاره مي‌كند و مجددا آن را آيت و معجزه نبوت معرفي مي‌كند، و نيز رحمت و بركتش مي‌خواند، و اين گفتار با جمله" إِنَّ ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 252
هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ"
كه در آيات قبلي بود آغاز شده، در اينجا دوباره به همان سخن برگشته و مي‌فرمايد:" وَ لَقَدْ صَرَّفْنا فِي هذَا الْقُرْآنِ لِيَذَّكَّرُوا ..." و نيز مي‌فرمايد:" وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ ..." و باز مي‌فرمايد:" وَ ما مَنَعَنا أَنْ نُرْسِلَ بِالْآياتِ ...".
پس در اين آيات مي‌خواهد اين جهت را بيان كند كه قرآن شفا و رحمت است، و به عبارت ديگر اصلاح كننده كسي است كه خود نفسي اصلاح طلب داشته باشد، و گرنه همين قرآن نسبت به ستمكاران خسارت و زيان است، و با اينكه اين قرآن معجزه نبوت است، معجزه‌هاي ديگر از رسول خدا (ص) مي‌خواهند، و آن گاه جوابشان را مي‌دهد، و البته غير آنچه گفته شد ملحقاتي هم در اين آيات آمده كه از آن جمله پرسش از چگونگي روح و جواب از آن است.

[قران از جهت اينكه معالج امراض قلبي است براي مؤمنين «شفاء» و به لحاظ اينكه صحت و استقامت نفساني مياورد «رحمت» است] ..... ص : 252

" وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً".
كلمه" من" در" من القرآن" بيانيه است كه موصول" ما" در" ما هُوَ شِفاءٌ" را معنا مي‌كند و معنايش اين است كه ما نازل مي‌كنيم آنچه را كه شفا و رحمت است، و آن قرآن است.
و اگر قرآن را شفا ناميده با در نظر داشتن اينكه شفا بايد حتما مسبوق به مرضي باشد، خود افاده مي‌كند كه دلهاي بشر احوال و كيفياتي دارد كه اگر قرآن را با آن احوال مقايسه كنيم خواهيم ديد كه همان نسبتي را دارد كه يك داروي معالج با مرض دارد، اين معنا از اينكه دين حق را فطري دانسته نيز استفاده مي‌شود.
زيرا همانطور كه آدمي از اولين روز پيدايشش داراي بنيه‌اي بود كه در صورت نبودن موانع و قبل از آنكه احوالي منافي و آثاري مغاير پيدا شود آن بنيه او را به صورت دو پا و مستقيم در مي‌آورد، و همه افراد انسان به همين حالت به دنيا مي‌آمدند و با دو پا و استقامت قامت در پي اطوار زندگي مي‌شدند، همچنين از نظر خلقت اصلي داراي عقائد حقه‌اي است در باره مبدأ و معاد و فروع آن دو، چه از اصول معارف و چه از پايه‌هاي اخلاق فاضله و مناسب با آن عقايد كه در نتيجه داشتن آن فطرت و غريزه اعمال و احوالي از او سر مي‌زند كه با آن ملكات مناسب است.
اين را گفتيم تا كاملا روشن گردد كه انسان همانطور كه سلامتي و ناسلامتي جسمي دارد يك سلامتي و ناسلامتي روحي هم دارد، و همانطور كه اختلال در نظام جسمي او باعث مي‌شود كه دچار مرضهايي جسمي گردد همچنين اختلال در نظام روح او باعث مي‌شود به مرضهاي روحي مبتلا شود، و همانطور كه براي مرضهاي جسميش دوائي است،
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 253
براي مرضهاي روحيش نيز دوائي است. هم چنان كه خداي سبحان در ميان مؤمنين گروهي را چنين معرفي مي‌كند كه در دلهاشان مرض دارند، و اين مرض غير از كفر و نفاق است كه صريح مي‌باشند، و مي‌فرمايد:" لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْمُرْجِفُونَ فِي الْمَدِينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" وَ لِيَقُولَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْكافِرُونَ ما ذا أَرادَ اللَّهُ بِهذا مَثَلًا" «2».
و اينكه قرآن كريم آن را مرض خوانده قطعا چيزي است كه ثبات قلب و استقامت نفس را مختل مي‌سازد، از قبيل شك و ريب كه هم آدمي را در باطن دچار اضطراب و تزلزل نموده به سوي باطل و پيروي هوي متمايل مي‌سازد، و هم با ايمان (البته با نازل‌ترين درجه ايمان) منافات نداشته عموم مردم با ايمان نيز دچار آن هستند، و خود يكي از نواقص و نسبت به مراتب عاليه ايمان شرك شمرده مي‌شود، و خداي تعالي در اين باره فرموده:" وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ" «3» و نيز فرموده:" فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً" «4».
و قرآن كريم با حجت‌هاي قاطع و براهين ساطع خود، انواع شك و ترديدها و شبهاتي را كه در راه عقايد حق و معارف حقيقي مي‌شود از بين برده با مواعظ شافي خود و داستانهاي آموزنده و عبرت‌انگيز و مثلهاي دلنشين و وعده و وعيد و انذار و تبشيرش و احكام و شرايعش، با تمامي آفات و عاهات دلها مبارزه نموده همه را ريشه‌كن مي‌سازد، بدين جهت خداوند قرآن را شفاي دل مؤمنين ناميده است.
و اما اينكه آن را رحمت براي مؤمنين خوانده- با در نظر داشتن اينكه رحمت افاضه‌اي است كه به وسيله آن كمبودها جبران گشته حوائج برآورده مي‌شود- دليلش اين است كه قرآن
__________________________________________________
(1)البته اگر منافقان و آنان كه در دلهايشان مرض و ناپاكي است و هم آنها كه در مدينه دل اهل ايمان را مضطرب و هراسان مي‌سازند دست نكشند ما هم ترا بر آن برانگيزيم و مسلط گردانيم. سوره احزاب، آيه 60.
(2)تا آنان كه دلهايشان مريض است و كافران نيز به طعنه نگويند خدا از اين مثل چه منظور داشت.
سوره مدثر، آيه 31.
(3)و اكثر خلق به خدا ايمان نمي‌آورند مگر آنكه مشرك شوند. سوره يوسف، آيه 106.
(4)نه چنين است قسم به خداي تو كه اينان به حقيقت اهل ايمان نمي‌شوند مگر آنكه در خصومت و نزاعشان تنها تو را حاكم كنند و آن گاه به هر حكمي كه (به سود و زيان آنها) كني هيچگونه اعتراضي در دل نداشته و كاملا از دل و جان تسليم فرمان تو باشند. سوره نساء، آيه 65.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 254
دل آدمي را به نور علم و يقين روشن مي‌سازد، و تاريكيهاي جهل و كوري و شك را از آن دور مي‌نمايد، و آن را به زيور ملكات فاضله و حالت شريفه آراسته اينگونه زيورها را جايگزين پليديها و صورت‌هاي زشت و صفات نكوهيده مي‌سازد.
پس قرآن كريم از آن جهت شفا است كه اول صفحه دل را از انواع مرضها و انحرافات پاك مي‌كند، و زمينه را براي جاي دادن فضائل آماده مي‌سازد، و از آن جهت رحمت است كه صحت و استقامت اصلي و فطري آن را به وي باز مي‌گرداند، پس از آن جهت شفا است كه محل دل را از موانعي كه ضد سعادت است پاك نموده و آماده پذيرشش مي‌سازد، و از آن جهت رحمت است كه هيات سعادت به دل مؤمن داده، نعمت استقامت و يقين را در آن جايگزين مي‌كند. پس قرآن كريم، هم شفا است براي دلها و هم رحمت، هم چنان كه هدايت و رحمت براي نفوس در معرض ضلالت است، اين را بدانجهت تذكر داديم كه نكته متفرع شدن" رحمت" بر" شفا" در جمله" ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ" روشن شود، پس اين جمله نظير آيه:" هُديً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ" «1» و جمله" وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً" «2» است.
و بنا بر آنچه گذشت معناي آيه" وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ" اين است كه ما چيزي بر تو نازل مي‌كنيم كه مرضهاي قلبها را از بين برده و حالت صحت و استقامت اصليش را به آن باز مي‌گرداند، پس آن را از نعمت سعادت و كرامت برخوردار مي‌سازد.

[توضيح اينكه قران ظالمين را جز زيان نمي افزايد] ..... ص : 254

" وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً"- سياق آيات دلالت بر اين مي‌كند كه مراد از اين جمله، بيان اثري است كه قرآن در غير مؤمنين دارد و آن عكس آن اثر نيكي است كه در مؤمنين دارد، پس مراد از ظالمين قهرا غير مؤمنين يعني كفار خواهند بود البته بنا به گفته بعضي از مفسرين كفار غير مشركين.
و اگر حكم" مزيد خسران" را معلق به" وصف ظلم" كرد براي اين بود كه به علت حكم هم اشاره كرده باشد و بفهماند كه قرآن در ايشان جز زياد شدن خسران اثري ندارد، به خاطر اينكه با ارتكاب كفر به خود ستم كردند.
كلمه:" خسار" به معناي ضرر دادن از اصل سرمايه است، كفار مانند همه افراد،
__________________________________________________
(1)سوره يوسف، آيه 111.
(2)سوره نساء، آيه 96.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 255
يك سرمايه اصلي داشتند و آن دين فطريشان بود. كه هر دل ساده و سالمي به آن ملهم است، ولي ايشان به خاطر كفري كه به خدا و آيات او ورزيدند از اين سرمايه اصلي كاستند و چون به قرآن كفر ورزيده و بدون منطق و دليل بلكه به ستم از آن اعراض نمودند، همين قرآن خسران ايشان را دو چندان نموده و نقصي روي نقص قبليشان اضافه مي‌كند، البته اين در صورتي است كه از آن فطرت اصلي چيزي در دلهايشان مانده باشد، و گرنه هيچ اثري در آنها نخواهد داشت، و لذا به جاي اينكه بفرمايد:" يزيد الظالمين خسارا- در ستمگران خسران را زيادتر مي‌كند" فرمود" وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً- در ظالمان اثري جز خسران ندارد" يعني در آن كس كه از فطرت اصليش چيزي نمانده هيچ اثر ندارد و در آن كساني كه هنوز از موهبت فطرتشان مختصري مانده اين اثر را دارد كه كمترش مي‌كند.
از اينجا است كه به خوبي روشن مي‌شود كه حاصل معناي آيه اين است كه قرآن بر صحت و استقامت مؤمنين مي‌افزايد و سعادتي بر سعادت و استقامتي بر استقامتشان اضافه مي‌كند، و اگر در كافران هم چيزي زياد كند آن چيز عبارت از نقص و خسران خواهد بود.
مفسرين در معناي صدر و ذيل آيه وجوه ديگري ذكر كرده‌اند كه ما از مطرح كردن آن خودداري نموديم، اگر كسي بخواهد بيشتر اطلاع حاصل كند بايد به تفاسير آنان مراجعه نمايد.
از جمله حرفهايي كه زده‌اند يكي اين است كه مراد از" شفاء" در آيه اعم از شفاي مرضهاي روحي از قبيل جهل و شبهه و شك و ملكات زشت نفساني است، و بلكه مرضهاي جسمي را هم شامل است، زيرا با تبرك به آيات كريمه قرآن و نوشتن و همراه داشتن آنها مرضهاي بدني هم معالجه مي‌شود «1».
ما هم در اين نظر حرفي نداريم و ليكن اگر اين عموميت صحيح باشد بايد در صدر و ذيل آيه هر دو صحيح باشد و بگوئيم همانطور كه به كمك آيه‌هاي قرآن و نوشتن و خواندن آن مرضها و ناخوشي‌ها برطرف مي‌شود، همچنين از همان راه دشمني دشمنان دين و ظلم ظالمين و كيد كافرين دفع و باطل مي‌گردد، و در نتيجه باز قرآن جز خسران اثري براي كفار ندارد، اينهم در جاي خود مطلبي است.
در آيه شريفه زياد شدن خسران كفار را مجازا به خود قرآن نسبت داده. زيرا خسران
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 4، ص 90، جزء 15، چاپ بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 256
ايشان در حقيقت اثر كفر خود آنان و سوء اختيارشان و شقاوت نفوسشان مي‌باشد؟.

[بيان حال انسان عادي دلبسته به اسباب ظاهري كه در حال تنعم از خدا دور شده و در شر و بد حالي نوميد است] ..... ص : 256

" وَ إِذا أَنْعَمْنا عَلَي الْإِنْسانِ أَعْرَضَ وَ نَأي بِجانِبِهِ وَ إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ كانَ يَؤُساً".
در مفردات گفته كه كلمه" عرض" در مقابل طول است، و در اصل در مورد اجسام به كار مي‌رفته، سپس در غير اجسام نيز استعمال شده- تا آنجا كه مي‌گويد- معناي" اعرض" اين است كه عرض خود را نشان داد (روي خود برگردانيد) و اگر مي‌گويند:" اعرض لي كذا" معنايش اين است كه پهنايش پيدا شد و در دسترس من قرار گرفت «1».
كلمه:" نا" از" ناي" به معناي دوري است،" وَ نَأي بِجانِبِهِ" معنايش اين است كه براي خود جهت دوري از ما را انتخاب كرد، و مجموع جمله" أَعْرَضَ" وَ" نَأي بِجانِبِهِ" وضع آدمي را در دوري از خدا و قطع رابطه با پروردگار را در موقع انعام خدا مجسم مي‌سازد، كه خدا به او انعام مي‌كند، او روي خود را از درگاه او برتافته (مانند كودكان قهر مي‌كند به نقطه دوري مي‌رود) و چه بسا بعضي مفسرين كه گفته‌اند جمله:" نَأي بِجانِبِهِ" كنايه از تكبر و بلندپروازي است «2».
و اما اينكه فرمود:" وَ إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ كانَ يَؤُساً" معنايش اين است كه وقتي اندكي با شر و مصيبت برخورد كند آن وقت مايوس و نااميد از خير و نعمت مي‌شود، در اينجا شر را به خداي تعالي نسبت نمي‌دهد آن طور كه نازل كردن نعمت را به او نسبت مي‌داد، براي اينكه بفهماند خدا منزه از آن است كه شري را به او نسبت دهند.
و نيز براي اينكه وجود شر امري نسبي است نه امر نفسي، يعني هر شري كه در عالم تصور كنيم از قبيل مرگ و فقر و نقص ثمرات و امثال آن نسبت به مورد خودش شر است، و اما نسبت به غير موردش مخصوصا نسبت به نظام جمعي و عمومي كه در عالم جريان دارد خير است، آن هم خيري كه هيچ چيز جاي آن را نمي‌گيرد.
پس هر چه خير است معناي خير بودنش اين است كه خداوند عنايتي به عين موردش داشته، و آن مورد منظور بالذات بوده، و هر چه شر است شر بودنش اين است كه خداوند خير غير موردش را خواسته و عنايت الهي اولا و بالذات متوجه غير مورد شده، و قهرا نسبت به مورد باعث نقصان و يا مرگ و امثال آن شده است.
پس معناي آيه اين است كه:" ما وقتي انعامي به انسان- كه موجودي است واقع در
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" عرض".
(2)مفردات راغب، ماده" ناي".
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 257
مجراي اسباب- مي‌كنيم سرگرم به ظواهر اسباب شده و دل به آن مي‌بندد و ما را فراموش مي‌كند و شكر ما را به جاي نمي‌آورد، وقتي مختصر شري به او برسد و در نتيجه خيري را از او بگيرد و يا جلوي اسباب خير را ببندد دچار ياسي شديد و نوميدي از خير مي‌گردد، چون او دل همه به اسباب داده بود و دارد از كار افتادن اسباب را مي‌بيند چطور دچار نوميدي نشود؟ آري او پروردگار خود را در اجراي اين اسباب هيچكاره مي‌دانست.
اين آيه حال انسانهاي عادي را توصيف مي‌كند كه در محيط زندگي قرار گرفته كه حاكم در آن عرف و عادت است، وقتي نعمتهاي الهي- از حال و جاه و فرزندان و چيزهاي ديگر- به سويش سرازير است، و اسباب ظاهري هم سر سازگاري دارند همه اميد و دلگرميش متوجه آن اسباب شده و دل به آنها مي‌دهد، و در دلش ديگر جاي فارغي براي ياد خدا نمي‌ماند تا او را شكر بگزارد، و به همين جهت وقتي شري به او مي‌رسد و بعضي از نعمتهاي الهي از او سلب مي‌شود به كلي از خير مايوس مي‌گردد، چون جاي ديگري را سراغ ندارد، همه اميدش اسباب ظاهري بود كه آنهم روي ترش كرده و پشت كرده است.
اين حال غير از حال يك انسان فطري است كه ذهنش به عادت و رسوم مشوب نگشته، و عرف و عادت در دلش هيچ نقشي را بازي نكرده و دخل و تصرفي ندارد.
آري، انساني كه با تاييد الهي و يا به خاطر پيشامدي، اسباب ظاهري را فراموش كرده به فطرت ساده خود برگشته همواره چشم اميد به خداي خود دوخته رفع گرفتاريها را از او مي‌خواهد نه از اسباب.
پس آدمي داراي دو حال است يكي حال فطري كه او را در هنگام گرفتاري و برخورد با شر هدايت به رجوع پروردگارش مي‌كند و يكي حال عادي او كه در آن حال اسباب ظاهري ميان او و ياد پروردگارش حايل گشته دلش را از رجوع به خدا و ياد او و شكر او مشغول مي‌سازد، آيه مورد بحث اين حال دومي را وصف مي‌كند نه حال اولي را.
از همين جا روشن مي‌گردد كه ميان اين آيه و آياتي كه افاده مي‌كند كه انسان وقتي به سختي و گرفتاري دچار شود به ياد خداي تعالي افتاده و پروردگار خود را مي‌خواند، هيچ منافاتي نيست، مانند آيه:" وَ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلَّا إِيَّاهُ" «1» و آيه:" وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ الضُّرُّ دَعانا لِجَنْبِهِ أَوْ قاعِداً أَوْ قائِماً" «2» و همچنين آيات ديگر، چون همانطور كه
__________________________________________________
(1)و چون گرفتاريها بيچاره‌تان كند خدايان دروغي فراموش و گم مي‌شوند تنها به ياد او مي‌افتيد. سوره اسري، آيه 67.
(2)چون مرض و گرفتاري آدمي را گرفت به هر پهلو بغلتد ما را مي‌خواند بنشيند ما را مي‌خواند بايستد ما را مي‌خواند. سوره يونس، آيه 12. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 258
گفتيم آن آيه متعرض حال عادي آدمي است و اين آيات متعرض حال فطري او است.
و نيز اين معنا روشن مي‌گردد كه اين آيه از جهت ذيل متصل به آيه قبل است كه مي‌فرمود:" وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً" و حاصل آن دو اين است كه از چنين مردمي اين خسار هيچ بعيد نيست، زيرا يكي از احوال آدمي اين است كه اسباب ظاهري در موقع آمدن نعمتهاي الهي او را به خود مشغول مي‌كند، و نعمت را از آن اسباب مي‌بيند در نتيجه از ياد پروردگارش غافل مي‌شود و به كلي اعراض نموده در نتيجه در صورت قطع شدن آن نعمت مايوس و بيچاره مي‌شود، چون نعمت را از اسباب ظاهري مي‌دانست كه فعلا از كار افتاده‌اند.

بحثي فلسفي [(در بيان اينكه شرور بالعرض داخل در قضاي الهي هستند)] ..... ص : 258

اشاره

حكما گفته‌اند كه شرور بالعرض داخل در قضاي الهي هستند، و در بيان آن چنين گفته‌اند:
از افلاطون نقل شده كه گفته است:" شر عدم است" و اين دعوي خود را با چند مثل توضيح داده و گفته است:" مثلا يكي از شرها آدم‌كشي است و حال آنكه مي‌بينيم آدم‌كشي كار قاتل نيست تا بگوئيم شري ايجاد كرد آنچه كار قاتل است اين است كه بتواند دست خود را بلند و پائين كند، و كار جرأت و شجاعت او هم نيست، و همچنين كار شمشير و تيزي آن هم نيست زيرا همه اينها در جاي خود خوب و كمال و خيرند، و نيز از ناحيه قبول پاره شدن رگها و گوشتها هم به وسيله شمشير نيست، زيرا كمال بدن مقتول اين است كه نرم باشد، پس باقي نمي‌ماند براي شر مگر مساله بي جان شدن مقتول و بطلان حيات او كه آن هم امري است عدمي، و همچنين هر شر ديگري كه به اين طريق تجزيه و تحليل كنيم خواهيم ديد شر بودنش از يك امر عدمي است، نه امور وجودي.
چيزي كه بايد دانست اين است كه شروري كه در عالم به چشم مي‌خورد از آنجايي كه با حوادث موجود در اين عالم ارتباط دارند، و با آنها پيچيده و در هم هستند از اين رو عدمهاي مطلق نيستند بلكه عدمهاي نسبي‌اند كه خود بهره‌اي از وجود و واقعيت را دارند مانند انواع فقدانها و نقص‌ها و مرگ و فسادهايي كه در داخل و خارج نظام عالمي پديد مي‌آيد كه همه اينها اعدامي نسبي بوده و مساسي با قضاي الهي- كه حاكم در عالم است- دارند، البته داخل در قضاي الهي نيستند نه بالعرض نه بالذات.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 259
توضيح اينكه آنچه ما از عدم در ذهن خود تصور مي‌كنيم يا عدم مطلق است كه همان نقيض و نقطه مقابل وجود مطلق است. و يا عدم مضاف و منسوب به ملكه است، كه عبارت است از عدم كمال وجودي كه جا دارد آن كمال را داشته باشد مانند نابينايي كه عبارت است از عدم بصر از كسي كه جا داشت بصر داشته باشد" و لذا به ديوار نمي‌گوئيم نابينا".
قسم اول هم چند جور تصور مي‌شود يكي اينكه عدم را به ماهيت چيزي بزنيم نه به وجود آن، مثل اينكه عدم زيد را تصور كنيم، و خود آن را معدوم فرض كنيم، نه او را بعد از آنكه موجود بود، اين قسم صرف يك تصور عقلي است كه هيچ شري در آن متصور نيست، چون موضوع را كه مشترك ميان" بود" و" نبود" باشد تصور نكرده‌ايم تا نبودش شري باشد.
بله ممكن است انسان عدم چيزي را مقيد به آن چيز كند مثلا عدم زيد موجود را تصور كند، و او را بعد از آنكه موجود شده معدوم فرض نمايد چنين عدمي شر هست و ليكن اين قسم عدم همان عدم ملكه‌اي است كه توضيحش خواهد آمد.
تصور دوم اينكه عدم چيزي را بالنسبه به چيز ديگري اعتبار كنيم مانند نبود وجود واجبي براي موجودات امكاني، و نبود وجود انسانيت مثلا براي ماهيت ديگري مانند اسب، و يا نداشتن نبات وجود حيوان و نداشتن گاو وجود اسب را كه اين قسم عدم از لوازم ماهيات است، و امري است اعتباري نه مجعول و محقق.
قسم دوم از عدم همان عدم ملكه‌اي است كه در بالا بدان اشاره شد و آن عبارت است از فقدان و نبود كمال براي چيزي كه شان آن، داشتن آن كمال است، نظير انواع فسادها و نواقص و عيبها و آفات و امراض و دردها و ناگواريهايي كه عارض بر چيزي مي‌شود كه شان آن نداشتن اين نواقص و داشتن كمال مقابل آن است.
اين قسم از عدم شر است، و در امور مادي پيدا مي‌شود، و منشا آن هم قصوري است كه در استعدادهاي ماديات است كه البته اين قصور در همه به يك پايه نيست، بلكه مراتب مختلفي دارد، منظور اين است كه منشا اينگونه عدم‌ها كه شرند منبع قبض وجود يعني ذات باري تعالي نيست، و نمي‌شود آنها را به ساحت او نسبت داد چون علت عدم چيزي است مانند خود آن عدم، هم چنان كه علت وجود وجودي ديگر است، نه عدم.
پس آن چيزي كه در اينگونه امور توأم با شر مورد تعلق كلمه ايجاد اراده الهي قرار مي‌گيرد و قضاي الهي هم بالذات شامل آن مي‌شود، آن مقداري است كه وجود به خود گرفته، و به عبارت ديگر استعداد و قابليت گرفتن وجود را داشته، و همان است كه مي‌توان گفت
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 260
خدا خلق كرده، اراده الهي ايجادش نموده و قضاي الهي بر آن رانده شده.
و اما عدمهايي كه همراه آن است مستند به خدا نيست، بلكه مستند به نداشتن قابليت بيشتر خود او و قصور استعداد اوست، پس چرا همان عدمها را هم مخلوق دانسته نسبت جعل و اضافه به آنها مي‌دهيم، از اين جهت است كه آميخته و متحد به آن مقدار وجود مي‌باشند.
و به بياني روشن‌تر امور به پنج قسمند 1- آنها كه خير محضند 2- آنها كه خيرشان بيشتر از شرشان است 3- آنها كه خير و شرشان يكسان است 4- آنها كه شرشان بر خيرشان مي‌چربد 5- آنها كه شر محضند. از اين پنج قسم امور سه قسم آخري آنها معقول نيست كه هستي به خود بگيرند زيرا هست شدن آنها مستلزم ترجيح بلا مرجح است و يا ترجيح مرجوح بر راجح.
و اگر حكمت الهي را كه از قدرت و علم واجبي او سرچشمه مي‌گيرد، و همچنين جود خدايي را كه هرگز آميخته با بخل نمي‌شود در نظر بگيريم حكم خواهيم كرد بر اينكه بر چنين خدايي واجب مي‌آيد كه فيض خود را به وجهي مصروف كند كه اصلح و شايسته‌تر براي نظام اتم است، و از امور پنجگانه گذشته دو تاي اولي را كه ايجاد كند كه عبارت بود از خير محض و آن ديگري كه خيرش بيش از شرش مي‌باشد، زيرا اگر اولي را خلق نكند مرتكب شر محض شده، و اگر دومي را خلق نكند شر بيشتر را خلق كرده است.
بنا بر اين آنچه از شرور كه به نظر ما مي‌رسد نسبت به آنچه كه از خيرات به چشم مي‌خورد نادر و قليل است، و شر قليل به خاطر خير كثير تحقق يافته و ممكن نبود تحقق نيابد.
امام فخر رازي در اينجا دچار اشتباهي شده كه گفته است: اينكه حكما گفته‌اند:
" شرور اعدام‌اند و مستند به خدا نيستند" حرف بيهوده‌اي است و با مسلك خود آنان منافات دارد كه خداي تعالي را علت تامه عالم مي‌دانند و اعتراف مي‌كنند كه انفكاك معلول از علت تامه محال است زيرا با چنين اعترافي خداي تعالي در كارهايش مجبور است، و اختياري ندارد كه فلان كار را بكند و آن ديگري را نكند، او خواه ناخواه علت هر چه هست را ايجاد مي‌كند چه خير و چه شر، نه اينكه سبك سنگين نموده راجح را خلق كند.
و اشتباه او در اين است كه نفهميده اين وجوب و خواه ناخواهي كه معلولات دارند عينا تاييد وجودشان را از قبل علت خود گرفته‌اند، وقتي وجوب مخلوق مانند وجودش عاريتي و از ناحيه خداي تعالي باشد ديگر معقول نيست همين معلول برگشته حاكم و قاهر بر علت خود شده و او را مجبور بر انجام عمل (ايجاد مخلوق) و تجديد حدود آن سازد.
در اينجا صاحب روح المعاني انصاف را از دست نداده نخست به بحث گذشته ما اشاره نموده و گفته است: مخفي نماند كه اين سخن بنا بر اين مذهب تمام است كه اراده خدا ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 261
را در ايجاد و عدم ايجاد متساوي النسبة ندانيم، و او را بدون رعايت مصلحت و يا داعي ديگري مجبور در كار خود بدانيم، و اين مذهب اشاعره است.
و گرنه اگر او را مختار بدانيم چه مانعي دارد كه در انتخاب خيرات و يا شرور اختيار داشته و هر كدام را كه بخواهد انجام دهد و ليكن چيزي كه هست حكما و اساطين اسلام مي‌گويند: افق اختيار خداي تعالي عالي‌تر از اين تصورات است، و امور عالم منوط به قوانين كلي است و افعال او مربوط به حكمت‌ها و مصالحي است آشكار و نهان.
آن گاه مي‌گويد: و اما گفتار امام فخر كه گفته است:" فلاسفه بعد از آنكه قائل به جبر در افعال شده‌اند ديگر خوض و دقتشان در اين بحث از جمله فضوليها و گمراهي صرف است، زيرا پرسش از اينكه چرا فلان شر ايجاد شد نظير پرسش از اين است كه چرا آتش سوزندگي از خود بروز مي‌دهد، آري سوزندگي از ذات آتش برمي‌خيزد نه از اختيارش" ناشي از تعصب اوست.
زيرا محققين از حكما و فلاسفه قائل به جبر نبوده بلكه اختيار را اثبات كرده‌اند، و هرگز صدور افعال خدايي از خداي تعالي را مانند صدور سوزندگي از آتش جبري نمي‌دانند.
و به فرض هم كه گفتار وي را قبول نموده و همه را جبري مذهب بدانيم تازه باز بحثشان در اين مساله فضولي نيست، زيرا باز هم جاي اشكال هست كه با اينكه خداي تبارك و تعالي خير محض است و تركيبي در ذات او نيست ديگر چه معنا دارد كه در عالم شرور پيدا شود، مگر خداوند مركب از دو جهت- خير و شر- است تا خيرات را ناشي از آن جهتش و شرور را صادر از اين جهتش بدانيم، آري حكما و لو به گفته او جبري مذهب باشند به محض اينكه به اين مساله برمي‌خورند فورا به ذهنشان مي‌آيد كه پس افتراء مجوسيها درست است كه يك مبدأ براي شرور و يكي براي خيرات قائلند، و لذا براي رهايي از اين اشكال به خود اجازه داده‌اند كه وارد اين بحث شده و آن را حلاجي كنند، پس بحث ايشان نه تنها فضولي نيست كه فضل است.
" قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلي شاكِلَتِهِ فَرَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ أَهْدي سَبِيلًا".
" شاكله"- به طوري كه در مفردات گفته- از ماده شكل مي‌باشد كه به معناي بستن پاي چارپا است، و آن طنابي را كه با آن پاي حيوان را مي‌بندند" شكال" (به كسر شين) مي‌گويند، و" شاكله" به معناي خوي و اخلاق است، و اگر خلق و خوي را شاكله خوانده‌اند بدين مناسبت است كه آدمي را محدود و مقيد مي‌كند و نمي‌گذارد در آنچه مي‌خواهد آزاد
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 262
باشد، بلكه او را وادار مي‌سازد تا به مقتضا و طبق آن اخلاق رفتار كند «1».
و در مجمع البيان گفته است:" شاكله" به معناي طريقت و مذهب است وقتي گفته مي‌شود: اين طريق داراي شاكله‌ها است معنايش اين است كه" هر جميعتي از آن راه ديگري براي خود جدا كرده‌اند".
گويا" طريقه" و" مذهب" را از اين جهت" شاكله" خوانده‌اند كه رهروان و منسوبين به آن دو خود را ملتزم مي‌دانند كه از آن راه منحرف نشوند «2».
بعضي ديگر گفته‌اند كه" شاكله" از شكل (به فتحه شين) است كه به معناي مثل و مانند است، بعضي ديگر گفته‌اند: اين كلمه از شكل (به كسر شين) گرفته شده كه به معناي هيات و فرم است.
و به هر حال آيه كريمه عمل انسان را مترتب بر شاكله او دانسته به اين معنا كه عمل هر چه باشد مناسب با اخلاق آدمي است چنانچه در فارسي گفته‌اند" از كوزه همان برون تراود كه در اوست" پس شاكله نسبت به عمل، نظير روح جاري در بدن است كه بدن با اعضا و اعمال خود آن را مجسم نموده و معنويات او را نشان مي‌دهد.
و اين معنا هم با تجربه و هم از راه بحثهاي علمي به ثبوت رسيده كه ميان ملكات نفساني و احوال روح و ميان اعمال بدني رابطه خاصي است، و معلوم شده كه هيچوقت كارهاي يك مرد شجاع و با شهامت با كارهايي كه يك مرد ترسو از خود نشان مي‌دهد يكسان نيست، او وقتي به يك صحنه هول‌انگيز برخورد كند حركاتي كه از خود بروز مي‌دهد غير از حركاتي است كه يك شخص شجاع از خود بروز مي‌دهد و همچنين اعمال يك فرد جواد و كريم با اعمال يك مرد بخيل و لئيم يكسان نيست.
و نيز ثابت شده كه ميان صفات دروني و نوع تركيب بنيه بدني انسان يك ارتباط خاصي است، پاره‌اي از مزاجها خيلي زود عصباني مي‌شوند و به خشم در مي‌آيند، و طبعا خيلي به انتقام علاقمندند، و پاره‌اي ديگر شهوت شكم و غريزه جنسي در آنها زود فوران مي‌كند، و آنان را بي‌طاقت مي‌سازد، و به همين منوال ساير ملكات كه در اثر اختلاف مزاجها انعقادش در بعضي‌ها خيلي سريع است، و در بعضي ديگر خيلي كند و آرام.

[بنيه بدني، صفات اخلاقي و محيط اجتماعي در حد اقتضاء، و نه عليت تامه- در اعمال آدمي اثر دارد (كُلٌّ يَعْمَلُ عَلي شاكِلَتِهِ)] ..... ص : 262

و با همه اينها، دعوت و خواهش و تقاضاي هيچيك از اين مزاجها كه باعث ملكات
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" شكل".
(2)مجمع البيان، ج 4، جزء 15، ص 90.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 263
و يا اعمالي مناسب خويش است از حد اقتضاء تجاوز نمي‌كند به اين معنا كه خلق و خوي هر كسي هيچ وقت او را مجبور به انجام كارهاي مناسب با خود نمي‌كند، و اثرش به آن حد نيست كه ترك آن كارها را محال سازد، و در نتيجه، عمل از اختياري بودن بيرون شده و جبري بشود خلاصه اينكه شخص عصباني در عين اينكه عصباني و دچار فوران خشم شده، باز هم مي‌تواند از انتقام صرفنظر كند، و شخص شكمباره باز نسبت به فعل و ترك عمل مناسب با خلقش اختيار دارد، و چنان نيست كه شخص شهوتران در آنچه كه به مقتضاي دعوت شهوتش مي‌كند مجبور باشد، هر چند كه ترك عمل مناسب با اخلاق و انجام خلاف آن دشوار و در پاره‌اي موارد در غايت دشواري است.
كلام خداي تعالي اگر كاملا مورد دقت قرار گيرد اين معاني را تاييد مي‌كند، آري اين خداي سبحان است كه مي‌فرمايد:" وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذِي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلَّا نَكِداً" «1» كه اگر اين آيه را با آيات دال بر عموميت دعوت‌هاي ديني از قبيل آيه" لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ" «2» مجموعا مورد دقت قرار دهيم اين معنا را مي‌رساند كه بنيه انساني و صفات دروني او در اعمالش اثر دارد اما تنها به نحو اقتضا نه به نحو عليت تامه، و اگر خواننده قدري دقت كند مطلب روشن است.
و چگونه چنين نباشد و صفات دروني علت تامه اعمال بدني باشد و حال آنكه خداي تعالي دين را امري فطري دانسته كه خلقت تبديل ناپذير انسان از آن خبر مي‌دهد هم چنان كه فرموده:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «3» و نيز فرموده:" ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ" «4».
و معنا ندارد كه هم فطرت آدمي او را به سوي دين حق و سنت معتدل دعوت كند، و خلقت او وي را به سوي شر و فساد و انحراف از اعتدال بخواند آن هم به نحو عليت تامه كه قابل تخلف نباشد.
__________________________________________________
(1)و زمين پاك و پاكيزه بيرون مي‌آيد زراعت او به فرمان پروردگار آن خوب و با نفع و آن زمين كه ناپاك است بيرون نمي‌آيد نبات آن مگر در حالتي كه اندك و بي نفع است. سوره اعراف، آيه 58.
(2)تا شما را و هر كه دعوتم به گوشش بخورد انذار كنم. سوره انعام، آيه 19.
(3)پس راست گردان روي خود را براي دين در حالي كه مايل باشي از همه اديان باطل به دين حق ملازم باش ملت اسلام را آن ملت اسلامي كه آفريد خداي تعالي مردم را بر آن ملت هيچ تغييري نيست مر خلق خداي تعالي را اين فطرت دين مستقيم است. سوره روم، آيه 30.
(4)آن گاه راه دين را براي همه هموار كرد. سوره عبس، آيه 20.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 264

[بيان اينكه سعادت و شقاوت ضروري و تغيير ناپذير نيست و اكتسابي و از آثار اعتقادات و اعمال انسان مي‌باشد] ..... ص : 264

و اينكه بعضي گفته‌اند سعادت و شقاوت دو امر ذاتي است كه هرگز از ذات تخلف نمي‌پذيرد، و مانند جفت بودن عدد چهار و فرد بودن عدد سه است، و يا اينكه گفته‌اند مساله سعادت و شقاوت مربوط به قضاء مقرر شده ازلي است، و مساله دعوت براي اتمام حجت است هم چنان كه فرمود:" لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيي مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ" «1» نه اينكه شقي را از شقاوت برگرداند و به اميد اين باشد كه كسي از آنچه در ازل برايش نوشته شده دست بردارد، زيرا آنچه كه نوشته شده، نوشته شده است و ديگر قابل تحول نيست، حرف غلطي است.
و جوابش همان اتمام حجتي است كه خود اعتراف كردند، زيرا همين آيه شريفه مي‌رساند كه سعادت براي سعيد و شقاوت براي شقي ضروري و غير قابل تغيير نيست، آري اگر از لوازم ذات بودند ديگر براي رساندن لازمه ذات به ذات، حاجت و نيازي به حجيت نبود، چون ذاتيات دليل و حجت‌بردار نيستند، و همچنين اگر سعادت و شقاوت به قضاي حتمي لازم ذات شده باشند نه اينكه خود لازمه ذات باشند باز هم اتمام حجت لغو بود، بلكه حجت به نفع مردم و عليه خداي تعالي مي‌بود، چون او بود كه شقي را شقي خلق كرد و يا شقاوت را برايش نوشت، پس همين كه مي‌بينيم خداي تعالي عليه خلق اقامه حجت مي‌كند، بايد بفهميم كه هيچيك از سعادت و شقاوت ضروري و لازمه ذات كسي نيست، بلكه از آثار اعمال نيك و بد او و اعتقادات حق و باطل اوست.
علاوه بر اين ما مي‌بينيم كه انسان به حكم فطرتش (نه به سفارش غير) براي رسيدن به مقاصدش به تعليم و تعلم و تربيت و انذار و تبشير و وعد و وعيد و امر و نهي و امثال آن دست مي‌زند، و اين خود روشن‌ترين دليل است بر اينكه انسان بالفطرة خود را مجبور به يكي از دو سرنوشت سعادت و شقاوت نمي‌داند، بلكه خود را همواره در سر اين دو راه متحير مي‌بيند، و احساس مي‌كند كه انتخاب هر يك كه بخواهد در اختيار و قدرت اوست، و نيز احساس مي‌كند كه هر يك از آن دو را اختيار كند پاداشي مناسب آن خواهد داشت هم چنان كه خداي تعالي هم فرموده" وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعي وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُري ثُمَّ يُجْزاهُ الْجَزاءَ الْأَوْفي" «2».
تا اينجا به يك نوع ارتباط اشاره شد كه عبارت بود از ارتباط ميان" اعمال" و" اخلاق" و" ذات" در اين ميان يك نوع ارتباط ديگري است كه در ميان اعمال و ملكات
__________________________________________________
(1)سوره انفال، آيه 42.
(2)و اين كه نيست مر آدمي را مگر جزاي آنچه خود سعي كرده و اين كه سعي خود را زود باشد كه در صحراي محشر ببيند پس جزا داده شود به آن سعي جزاي تمام. سوره نجم، آيه 39- 41.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 265
آدمي و ميان اوضاع و احوال جو زندگي او و عوامل خارج از ذات او است كه در ظرف زندگي او حكمفرما است مانند آداب و سنن و رسوم و عادتهاي تقليدي، زيرا اينها نيز آدمي را به موافقت خود دعوت نموده، و از هر كاري كه با آنها ناسازگار است و همچنين از مخالفت با آنها بازمي‌دارد، و چيزي نمي‌گذرد كه يك صورت جديدي در نظر انسان منعكس مي‌سازد كه از مخالفت آن وحشت نموده و مخالفت با آن را شناي بر خلاف جريان آب تصور مي‌كند، و قهرا اعمالش با اوضاع و احوال محيط و جو زندگي اجتماعيش تطبيق مي‌گردد.
اين رابطه نيز غالبا تا حد اقتضاء مي‌رسد و از آن تجاوز نمي‌كند، و ليكن گاهي آن چنان ريشه‌دار و پاي‌برجا مي‌شود كه ديگر اميدي به از بين رفتن آن نمي‌ماند، به خاطر اينكه در اثر مرور زمان ملكاتي- يا رذيله و يا فاضله- در قلب رسوخ پيدا مي‌كند و در كلام خداي تعالي هم اشاره به آن آمده، مانند آنجا كه مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ خَتَمَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ وَ عَلي سَمْعِهِمْ وَ عَلي أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ" «1» و همچنين آياتي ديگر.
و ليكن با اين حال باز صحت تكليف و صحت اقامه حجت عليه چنين افراد و دعوت و انذار و تبشير آنان جايي نمي‌رود، و هنوز دعوت آنان صحيح است، به خاطر اينكه اگر تاثير دعوت در آنان محال و ممتنع شده، باري امتناع تاثير آن، به خاطر سوء اختيار خود آنان است، و اين معروف است كه امتناع با اختيار منافي با اختيار نيست (هم چنان كه توبيخ كسي كه انتحار كرده و دارد مي‌ميرد باز هم صحيح است هر چند كه ديگر راهي براي بازگشت ندارد، زيرا اين راه نداشتن را خود براي خود درست كرده).
بنا بر اين، از آنچه گذشت- هر چند كه طولاني شد- اين معنا به دست آمد كه آدمي داراي يك شاكله نيست، بلكه شاكله‌ها دارد، يك شاكله آدمي زائيده نوع خلقت و خصوصيات تركيب مزاج اوست، كه شاكله‌اي شخصي و خلقتي است، و از فعل و انفعالهاي جهازات بدني او حاصل مي‌شود مانند خود مزاج او كه يك كيفيت متوسطه‌اي است كه از فعل و انفعالهاي كيفيتهاي متضاد با يكديگر حاصل مي‌شود.
شاكله ديگر او خصوصياتي است كه خلقي كه علاوه بر شاكله، كه از ناحيه تاثير عوامل خارج از ذاتش در او پديد مي‌آيد.
و آدمي به هر شاكله‌اي كه باشد و هر صفت روحي كه داشته باشد اعمالش بر طبق
__________________________________________________
(1)كافران را يكسان است بترساني يا نترساني ايمان نخواهند آورد خدا بر دلها و گوشهاي آنان مهر نهاده و بر چشمهاي آنها پرده افكنده شده. سوره بقره، آيه 6 و 7.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 266
همان شاكله و موافق با فعليات داخل روحش از او سر مي‌زند، و اعمال بدني او همان صفات و فعليات روحي را مجسم مي‌سازد، هم چنان كه انسان متكبر مغرور اين صفات روحيش از سراپاي گفتار و سكوت و قيام و قعود و حركت و سكونش مي‌بارد و شخص خوار و ذليل و مسكين از تمامي حركات و سكناتش ذلت به چشم مي‌خورد، و همچنين شجاع با ترسو، و سخي با بخيل و صبور با عجول و هر صاحب صفتي با فاقد آن صفت از نظر كردار و رفتار متفاوت است، و چگونه نباشد و حال آنكه گفتيم عمل خارجي مجسمه صفات دروني است و بقول معروف ظاهر عنوان باطن و صورت دليل بر معنا است.
كلام خداي سبحان هم اين معنا را تصديق نموده و حجت‌هاي خود را بر همين اساس چيده است، از آن جمله مي‌فرمايد" وَ ما يَسْتَوِي الْأَعْمي وَ الْبَصِيرُ وَ لَا الظُّلُماتُ وَ لَا النُّورُ وَ لَا الظِّلُّ وَ لَا الْحَرُورُ وَ ما يَسْتَوِي الْأَحْياءُ وَ لَا الْأَمْواتُ" «1» و نيز مي‌فرمايد" الْخَبِيثاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَ الْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثاتِ وَ الطَّيِّباتُ لِلطَّيِّبِينَ وَ الطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّباتِ ..." «2» و امثال اين از آيات بسياري ديگر.
" كُلٌّ يَعْمَلُ عَلي شاكِلَتِهِ"- پس اين جمله به هر معناي كه حمل شود معناي محكمي دارد، جز اينكه اتصالش به آيه" وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً" و نيز واقع شدنش در سياق اين معنا كه خداي سبحان مؤمنين را بهره داده و با قرآن كريم و دعوت حقه‌اش شفا مي‌دهد و از همين راه ستمگران را خسران مي‌بخشد اين احتمال را به ذهن نزديك مي‌كند كه شايد مراد از شاكله، شاكله به معناي دوم باشد كه همان شخصيت روحي است كه از مجموع غرائزش و عوامل خارجيش به دست مي‌آيد.
گويي كه خداي تعالي بعد از آنكه فرمود مؤمنين از كلام او شفا و رحمت استفاده نموده و ظالمين از آن محرومند، و بلكه استفاده‌شان از قرآن بيشتر شدن خسران ايشان است، كسي اعتراض كرده است كه چرا بايد ميان بندگانش فرق بگذارد، اعتراض ديگر اينكه اگر اين تفاوت را قائل نمي‌شد و قرآن را بر هر دو فرقه شفا و رحمت قرار مي‌داد غرض رسالت
__________________________________________________
(1)هرگز (كافر تاريك‌جان) كور و (مؤمن روشن‌روان) بينا يكسان نيست، و هيچ ظلمت با نور مساوي نخواهد بود و هرگز آفتاب و سايه هم مرتبه نباشد و ابدا زندگان با مردگان برابر نيستند. سوره فاطر، آيه 22.
(2)زنان بدكار و ناپاك شايسته مرداني بدين وصفند و مردان زشت‌كار و ناپاك نيز شايسته زناني بدين وصفند، و بالعكس زنان پاكيزه نيكو لايق مرداني چنين و مردان پاكيزه نيكو لايق زناني همين گونه‌اند و اين پاكيزگان از سخنان بهتاني كه ناپاكان در باره آنان گويند منزهند و از خدا برايشان آمرزش مي‌رسد و رزق آنها نيكو است. سوره نور، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 267
بهتر حاصل مي‌شد و به حال دعوت نافع‌تر بود و چرا چنين تفاوتي قائل شد، لذا در آيه مورد بحث رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد كه ايشان را پاسخ دهد.
به وي مي‌فرمايد تا به ايشان بگويد:" كُلٌّ يَعْمَلُ عَلي شاكِلَتِهِ" يعني ما تفاوت قائل نشده‌ايم اين خود مردمند كه اعمالشان بر طبق شاكله و فعاليت‌هاي موجودشان صادر مي‌شود، آن كس كه داراي شاكله معتدل است راه يافتنش به سوي كلمه حق و عمل صالح و برخورداري از دين قدري آسانتر است، و آن كس كه شاكله ظالم و سركشي دارد، او هم مي‌تواند به سوي كلمه حق و دين راه يابد اما براي او قدري دشوارتر است، و بيشتر به آن راه نمي‌آيد و در نتيجه از شنيدن دعوت دين حق، جز خسران عايدش نمي‌شود.
و خدايي كه پروردگار شما و داناي به اسرار و نهانهاي شما و مدبر امر شما است بهتر مي‌داند كه چه كسي شاكله معتدل دارد و چه كسي شاكله عادل و كدام آسانتر به راه حق مي‌افتد و به استفاده و بهره‌مند شدن از نعمت دين نزديك‌تر است، و همچنين آن پيغمبري كه خداي عليم به او خبر داده و او را واقف ساخته و مي‌داند كه مؤمنين راه يابنده‌ترند، و در نتيجه شفا و رحمت هم مختص آنان خواهد بود، و از قرآن براي ظالمان چيزي جز بيشتر شدن خسران نمي‌ماند، مگر آنكه از ظلم دست بردارند و از قرآن منتفع شوند.
از همين جا معلوم مي‌شود كه نكته تعبير به صيغه افعل تفضيل در كلمه" اهدي" چه بوده است، چون همانطور كه گفتيم شاكله و صفات دروني در دعوت به آنچه تقاضا دارد دعوت لازم و حتمي نيست كه نتوان از آن تخلف كرد، خلاصه آن كسي كه شاكله ظلم دارد هر چند شاكله‌اش او را به سوي كارهاي زشت دعوت مي‌كند الا اينكه هر چه مي‌كند بطور حتم نيست باز هم مي‌تواند و لو به سختي و كندي راه هدايت را پيش بگيرد چيزي كه هست دارنده شاكله عدالت، تندتر در اين راه پيش مي‌رود.
امام فخر رازي در تفسير خود مطلبي دارد و خلاصه‌اش اين است كه مي‌گويد: آيه شريفه دلالت مي‌كند بر اينكه نفوس ناطقه انساني اصلا در ماهيت‌هايشان با هم مختلفند، چون در آيه قبلي مي‌فرمود قرآن نسبت به بعضي از نفوس فائده، شفا و رحمت را مي‌بخشد، و در بعضي ديگر خسارت و خواري را، آن گاه دنباله‌اش فرموده" قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلي شاكِلَتِهِ" و معنايش اين است كه لائق به اين نفوس ظاهره و پاكيزه اين است كه از قرآن آثار ذكاء و كمال بگيرد و در نفوسي كه شاكله ظلم و كدورت دارد، لايق براي آن همين است كه از قرآن آثار خزي و ضلالت بگيرد، هم چنان كه آفتاب نمك را كه سفت است سفت‌تر مي‌كند، و روغن را كه نرم است نرمتر مي‌سازد جامه رنگرز متقلب را سفيدتر و سيه‌رويي او را بيشتر مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 268
آن گاه مي‌گويد: البته اين حرف وقتي صحيح است كه ارواح و نفوس در مرحله ذات و ماهيت هم مختلف باشند، بعضي صاف و نوراني باشد و قرآن كريم نوري بر نور آن بيفزايد، و بعضي ديگر كدر و ظلماني باشد كه در نتيجه قرآن كريم ضلالتي بر ضلالت و ذلتي بر ذلتشان بيفزايد «1».
اشكال كلام وي اين است كه اگر حجتي اقامه كرد بر اينكه نفوس بعد از رسوخ ملكات در آنها هر يك به صورت يكي از آن ملكات در آمده و غير آن ديگري مي‌شود باز حرفي بود، و اما او چنين نكرده بلكه اين حجت را براي نفوس ساده اقامه كرده است و حال آنكه نفوس ساده و بي ملكه يعني قبل از رسوخ ملكات در آنها اختلافي با هم نداشتند و اگر هم آثار مختلفي داشته باشند به طور حتم و ضروري و جبري نيست، تا حجت نامبرده در آنها جريان يابد. و خواننده عزيز به ياد دارد كه آيه شريفه متعرض حال آدمي بعد از پيدا شدن شاكله و شخصيت خلقيه است كه از مجموع غرائز و عوامل خارجيه مؤثره حاصل مي‌شود، و آدمي را به يك نوع عمل دعوت مي‌كند البته دعوت بطور اقتضاء نه به طور جبر و حتم (دقت فرمائيد).

بحث فلسفي [(در باره سنخيت وجودي و رابطه ذاتي بين فعل و علت فاعلي)] ..... ص : 268

اشاره

حكما گفته‌اند كه ميان فعل و فاعلش كه عنوان معلول و علت را دارند سنخيتي وجودي و رابطه‌اي ذاتي است كه با آن رابطه وجود عمل طوري جلوه مي‌كند كه گويا يك مرتبه نازله و درجه‌اي پائين‌تر از وجود فاعل است، همچنين يعني سنخيت و رابطه مذكور و به عكس وجود فاعل را چنان جلوه مي‌دهد كه گويا مرتبه عاليه‌اي از وجود فعل است، بلكه بنا بر اصالت وجود و تشكيك آن نيز، مطلب از همين قرار است.
به اين بيان كه گفته‌اند اگر ميان فعل كه معلول است و فاعل كه علت است هيچ ارتباط و مناسبتي ذاتي و خصوصيتي واقعي كه اين فعل را مختص آن فاعل و آن فاعل را مختص اين فعل كند وجود نداشت مي‌بايست نسبت فاعل به فعلش با نسبت او به غير آن فعل برابر باشد، همچنين نسبت فعل به فاعل و غير فاعل يكسان باشد، و بنا بر اين ديگر معنا ندارد كه فعلي را به فاعل معيني نسبت دهيم.
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 36.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 269

[وجود رابطه و سنخيت بين فعل و فاعل از نظر قرآن] ..... ص : 269

نظير اين برهان در معلول بالنسبة به سائر علل جريان داشته اثبات مي‌كند كه ميان علت‌ها و معلولها نيز سنخيت و رابطه وجود برقرار است، و علت فاعلي از آنجايي كه اقتضا دارد وجود معلول را و وجود دهنده آن است.
ذات نايافته از هستي بخش كي تواند كه شود هستي‌بخش
ناگزير بايد خودش واجد كمال وجودي معلول باشد، و همچنين معلوم ممثل و مجسم كننده وجود علت باشد (البته در مرتبه نازله‌اي).
همين معنا را مرحوم صدر المتالهين به وجهي دقيق و لطيف‌تر بيان فرموده، و آن اين است كه معلول در هست شدن محتاج علت فاعلي است و ذاتش وابسته و مربوط به آن است، و با اينكه اين فقر جزء ذات معلول است ديگر معنا ندارد كه از مرحله ذاتش عقب افتاده و بعد از وجود آن پيدا شود، و جداي از هم باشند، چه در چنين صورتي ذات معلول، بي‌نياز از علت، و خود، مستقل از آن مي‌بود، و در چنين فرضي ديگر معلول نبود، و اين خود خلف فرض است، چون فرض ما معلول بودن معلول است، پس وقتي ذات معلول جداي از فقر نبوده، و فقر عين ذاتش شد پس از وجود جز وجودي رابط و غير مستقل بهره‌اي ندارد، و وجودش عين ربط با علت است، و آن استقلالي كه آدمي در بدو نظر در وجود او مي‌بيند در حقيقت استقلال او نيست، بلكه استقلال علت او است كه در او مشاهده مي‌كند، پس بنا بر اين وجود معلول از وجود علت خود حكايت نموده و آن را در همان حدي كه خود از وجود دارد مجسم مي‌سازد.

دنباله بحث سابق از نظر قرآن ..... ص : 269

دقت در آيات قرآني ترديدي براي انسان باقي نمي‌گذارد كه قرآن كريم موجودات را با همه اختلافي كه در نسخه آنها و در نوع آنها وجود دارد آيات خداي تعالي دانسته كه اسماء و صفات او را مجسم مي‌سازند، و هيچ موجودي نيست مگر آنكه هم در اصل وجودش و هم در هر جهتي از جهات كه در وجودش فرض شود آيت خداي تعالي و اشاره كننده به ساحت عظمت و كبريايي اوست، و آيت كه به معناي علامت يعني دلالت كننده است، از جهت اينكه آيت است وجودش وجود مرآت و آينه‌اي است كه فاني در صاحب آيت است و بي او استقلال ندارد زيرا اگر در وجودش يا جهتي از جهات وجودش مستقل مي‌بود ديگر از اين جهت آيت و نشانگر و دلالت كننده به سوي او نبود و اين خلف فرض است زيرا فرض كرديم كه وجود موجودات و تمامي جهات وجودشان آيات خدايند.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 270
بنا بر اين موجودات از اين جهت كه مخلوق اويند افعال او هستند، افعالي كه با هستي خود و صفات هستي خود هستي خداي را حكايت مي‌كنند، صفات علياي او را نشان مي‌دهند، و اينكه گفتيم فعل هميشه هم سنخ فاعل است همين معنا است نه اينكه فعل واجد هويت فاعل بوده و مانند حقيقت ذات او باشد، زيرا اين حرف با بداهت و ضرورت مخالف است.

[بيان آيات] ..... ص : 270

[معناي" روح" و مراد از" امر خدا" و توضيح اينكه روح از امر خدا است] ..... ص : 270

" وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَ ما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا".
كلمه" روح" به طوري كه در لغت معرفي شده به معناي مبدأ حيات است كه جاندار به وسيله آن قادر بر احساس و حركت ارادي مي‌شود و به لفظ" روح" هم ضمير مذكر بر مي‌گردد و هم مؤنث و چه بسا در استعمال اين كلمه جواز صادر شده كه مجازا در اموري كه به وسيله آنها آثار نيك و مطلوبي ظاهر مي‌شود اطلاق بكنند، چنان كه علم را حيات نفوس مي‌گويند چنانچه خداي تعالي هم فرمود:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ" «1» كه مقصود از آن زنده كردن، هدايت نمودن به سوي ايمان است، و در آيه شريفه" يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ" «2» هم از همين باب جمعي روح را به وحي تفسير كرده‌اند و همچنين آيه" وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا" «3» كه مراد از آن قرآن است كه آن نيز وحي است، و گفته‌اند كه اگر خدا قرآن و وحي را روح ناميده از اين باب بوده كه نفوس مرده به وسيله آن حيات و زندگي مي‌يابند هم چنان كه روح معروف مايه حيات جسدهاي مرده است.
و به هر حال كلمه" روح" در بسياري از آيات مكي و مدني تكرار شده، و در همه جا به اين معنايي كه در جانداران مي‌يابيم و مبدأ حيات و منشا احساس و حركت ارادي است نيامده، مثلا يك جا فرمود:" يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِكَةُ صَفًّا" «4» و نيز فرموده" تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ" «5» كه بدون ترديد مراد از آن در اين دو آيه غير روح حيواني و غير ملائكه است، و قبلا هم روايتي از علي (ع) نقل كرديم كه آن جناب به آيه" يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ" «6» استدلال فرموده بود بر اينكه روح
__________________________________________________
(1)كسي كه مرده بود زنده‌اش كرديم. سوره انعام، آيه 122.
(2)ملائكه با امر او روح را مي‌آورند. سوره نحل، آيه 2. [.....]
(3)و اينچنين روحي از امر خود را به تو وحي كرديم. سوره شوري، آيه 52.
(4)روزي كه روح و ملائكه به صف مي‌ايستند. سوره نبا، آيه 38.
(5)ملائكه و روح در آن شب به امر پروردگارشان هر چيزي را نازل مي‌كنند. سوره قدر، آيه 4.
(6)خدا فرشتگان و روح را به امر خود بر هر كه از بندگان خواهد مي‌فرستد ... سوره نحل، آيه 2.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 271
غير از ملائكه است.
و نيز قرآن كريم كه يك جا آن را به" قدس" و جايي ديگر به" امانت" توصيف كرده است- و به زودي خواهد آمد- به خاطر اين است كه چون روح از خيانت و قذارتهاي مادي و پليديهاي معنوي و از معايب و امراضي كه روحهاي انساني آلوده به آنها است پاك و منزه است.
و اين روح هر چند غير از ملائكه است، ليكن جز در امر وحي و تبليغ- هم چنان كه از آيه" يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ ..." «1» استفاده مي‌شود- همراه ملائكه هست.
از سوي ديگر مي‌بينيم يك جا آورنده قرآن را به نام جبرئيل معرفي نموده و مي‌فرمايد:
" قُلْ مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلي قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللَّهِ" «2» و در جاي ديگر همين جبرئيل را روح الامين خوانده و آورنده قرآنش ناميده و فرموده:" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلي قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ" «3» و نيز فرموده:" قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ" «4» و روح را كه به وجهي غير ملائكه است به جاي جبرئيل كه خود از ملائكه است آورنده قرآن دانسته است، پس معلوم مي‌شود جبرئيل آورنده روح است و روح حامل اين قرآن خواندني است.
از همين جا آن گره و مشكلي كه در آيه" وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا" «5» بود حل مي‌شود، و معلوم مي‌گردد كه مراد از" وحي روح" در آيه مزبور نازل كردن روح القدس است به رسول خدا (ص)، و نازل كردن روح القدس براي آن جناب همان وحي قرآن است به او، چون همانطور كه بيان شد حامل قرآن روح القدس است، پس اجباري نيست كه ما هم مانند بعضي كه در چند سطر قبل نقل كرديم مراد از روح را در آيه شريفه قرآن بگيريم.
__________________________________________________
(1)خدا فرشتگان و روح را به امر خود بر هر كه از بندگان خواهد مي‌فرستد ... سوره نحل، آيه 2.
(2)بگو اي پيامبر هر كه با جبرئيل دشمن است [با خدا دشمن است] زيرا او به فرمان خدا قرآن را به قلب پاك تو رساند. سوره بقره، آيه 97.
(3)جبرئيل (روح الامين) نازل گردانيد و آن را بر قلب تو فرود آورده تا به حكمت و اندرزهاي آن خلق را متذكر ساخته و از عقاب خدا بترساني (و مردم را) به زبان عربي فصيح (هدايت كني). سوره شعراء، آيه 195.
(4)بگو روح القدس از ناحيه پروردگارت آورده. سوره نحل، آيه 102.
(5)و همين گونه ما روح خود را به فرمان خويش براي وحي به تو فرستاديم. سوره شوري، آيه 52.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 272
و اگر نسبت وحي را به روح داد و فرمود روح را به تو وحي كرديم با اينكه روح از موجودات عيني و از اعيان خارجي است و وحي به معناي كلام پنهان است، از اين باب است كه اين سلسله از موجودات يعني ارواح كه موجوداتي طاهر و مقدسند همانطور كه موجوداتي مقدس از خلق خدا هستند يكي از كلمات خداي تعالي نيز هستند همانطوري كه در قرآن عيسي بن مريم را كلمه خدا ناميده و فرموده:" وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلي مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ" «1».
پس روح را از اين رو كلمه ناميده كه مانند ساير كلمات بر مراد صاحب خود دلالت مي‌كند و وقتي جائز باشد روح را كلمه بناميم پس جائز خواهد بود كه آن را وحي نيز بناميم، و اگر در آن آيه عيسي بن مريم را كلمه‌اي از خود (كلمه منه) دانسته بدين جهت بوده كه پيدايش عيسي به وسيله كلمه" ايجاد" بوده بدون اينكه سببهاي عادي كه در تكون انسان دخالت دارند در او دخالت داشته و واسطه شده باشند، به شهادت اينكه خود قرآن صريحا فرموده:" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «2».
خداي سبحان براي روشن كردن و واضح نمودن حقيقت روح اين را نيز فرموده:" قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي" و ظاهر از كلمه" من" اين است كه حقيقت جنس را معنا مي‌كند هم چنان كه اين كلمه در ساير آيات وارده در اين باب بيانيه است، مانند آيه" يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ" «3» و آيه" يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ" «4» و آيه" أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا" «5» و آيه" تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ" «6» كه در همه اينها كلمه من مي‌فهماند روح از جنس و سنخ امر است.
آن گاه امر را بيان كرده و مي‌فرمايد:" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «7» كه در درجه اول مي‌فهماند امر او عبارت است از
__________________________________________________
(1)و كلمه‌اي و روحي از خود كه به مريم القاء نمود. سوره نساء، آيه 171.
(2)همانا مثل خلقت عيسي از جانب خدا مثل خلقت آدم ابو البشر است كه خدا او را از خاك بساخت سپس بدان خاك گفت بشري به حد كمال باش چنان گشت. سوره آل عمران، آيه 59.
(3)القاء مي‌كند روح را از امر خود. سوره مؤمن، آيه 5.
(4)خدا فرشتگان و روح را به امر خود نازل مي‌كند. سوره نحل، آيه 2.
(5)به همين گونه ما روح خود را به فرمان خويش براي وحي به تو فرستاديم. سوره شوري، آيه 52. [.....]
(6)در اين شب فرشتگان و روح به اذن خدا (بر امام عصر) از هر فرمان نازل گرداند. سوره القدر، آيه 4.
(7)فرمان خدا نافذ خدا (در عالم) چون اراده خلقت چيزي را كند به محض اينكه گويد موجود باش بلافاصله موجود خواهد شد، پس منزه و پاك خدايي كه ملك و ملكوت هر موجود بدست قدرت او و بازگشت شما همه خلايق به سوي او است. سوره يس، آيه 82.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 273
كلمه" كن" كه همان كلمه ايجادي است كه عبارت از خود ايجاد است و ايجاد هم عبارت است از وجود هر چيز، ليكن نه از هر جهت بلكه وجود هر چيز از جهت استنادش به خداي تعالي و اينكه وجودش قائم به ذات است، اين معناي امر خدا است، و از جمله دليلهايي كه مي‌رساند وجود اشياء از جهت استنادش به ذات پروردگار و با قطع نظر از اسباب وجودي ديگر كلام خدا هستند آيه ذيل است كه مي‌فرمايد:" وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ" «1» كه امر خداي را بعد از آنكه يگانه معرفي نموده به لمح بصر تشبيه نموده است كه منظور از آن نفي تدريجي بودن است و از آن فهميده مي‌شود كه موجودات خارج با اينكه تدريجا و به وسيله اسباب مادي موجود گشته و منطبق بر زمان و مكان هستند معذلك جهتي دارند كه آن جهت عاري از تدريج، و خارج از حيطه زمان و مكان است و از اين جهت امر خدا و قول و كلمه او شمرده شده است و اما از جهت اينكه در مسير سلسله علل و اسباب قرار داشته و بر زمان و مكان منطبق مي‌گردد از اين جهت امر خدا نيست بلكه خلق خداست هم چنان كه فرمود:" أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ" «2» پس امر، عبارت است از وجود هر موجود از اين نقطه نظر كه تنها مستند به خداي تعالي است، و خلق، عبارت است از وجود همان موجود از جهت اينكه مستند به خداي تعالي است با وساطت علل و اسباب.
اين معنا از كلام ديگر خداي سبحان به خوبي استفاده مي‌شود كه فرمود" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «3» زيرا در اين آيه نخست خلقت آدم را ذكر نموده و ارتباط آن را با خاك كه يكي از اسباب است بيان مي‌كند سپس همان وجود را بدون ارتباطش به چيزي با تعبير" كن" خاطر نشان مي‌سازد (دقت فرمائيد).
و همچنين نظير اين آيه است آيه" ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِي قَرارٍ مَكِينٍ ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً ... ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ" «4» زيرا ايجاد
__________________________________________________
(1)و فرمان ما در عالم يكي است در سرعت به مانند چشم به هم زدني انجام يابد. سوره قمر، آيه 50.
(2)آگاه باشيد كه ملك آفرينش خاص خدا است و حكم نافذ فرمان او است. سوره اعراف، آيه 54.
(3)همانا مثل خلقت عيسي (در خارق العاده بودن) از جانب خدا مثل خلقت آدم ابو البشر است كه خدا او را از خاك بساخت سپس بدان خاك گفت بشري به حد كمال باش چنان گشت. سوره آل عمران، آيه 59.
(4)پس آن گاه او را نطفه گردانيده و در جاي استوار (صلب و رحم) قرار داديم آن گاه نطفه را علقه و علقه را گوشت پاره و باز آن گوشت را استخوان و سپس بر استخوانها گوشت پوشانيديم پس از آن خلقتي ديگر انشاء نموديم. سوره مؤمنون، آيه 14.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 274
خداي سبحان را كه منسوب به خود او است و سلسله علل، تخلل و واسطه نيستند خلق ديگري ناميده.
از همه آنچه كه گفته شد اين معنا به دست آمد كه امر عبارت است از كلمه ايجاد آسماني يعني فعل مختص به ذات او و اسباب و علل واسطه و تخلل نيستند و اين امر به مقياس زمان و مكان و هيچ خصيصه مادي ديگري اندازه‌گيري نمي‌شود.
و در درجه دوم اين معنا را خاطر نشان مي‌سازد كه امر او در هر چيز عبارت است از ملكوت آن چيز، و فراموش نشود كه ملكوت، ابلغ از ملك است بنا بر اين براي هر موجودي ملكوتي و امري است آن چنان كه فرمود:" أَ وَ لَمْ يَنْظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «1» و نيز فرمود:" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «2» و نيز فرمود:" تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ" «3».
پس، از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه امر خدا عبارت از كلمه ايجاد او است و كلمه ايجاد او همان فعل مخصوص به او است بدون اينكه اسباب وجودي و مادي در آن دخالت داشته و با تاثيرات تدريجي خود در آن اثر بگذارند اين همان وجود ما فوق نشاه مادي و ظرف زمان است و روح به حسب وجودش از همين باب است يعني از سنخ امر و ملكوت است.
و خداي سبحان امر روح را به اوصاف مختلفي توصيف فرموده يكي اينكه آن را به تنهايي ذكر كرده مانند آيه" يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِكَةُ صَفًّا" «4» و نيز مانند" تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ ..." «5».

[موارد اطلاق و استعمال كلمه" روح" در آيات قرآن مجيد] ..... ص : 274

از كلام خداي سبحان چنين بر مي‌آيد كه اين روح گاهي با ملائكه است هم چنان كه آيات زير بدان دلالت دارد كه مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)آيا فكر و نظر در ملكوت و قواي آسمانها و زمين نمي‌كنند. سوره اعراف، آيه 185.
(2)و همچنين ما بر ابراهيم ملكوت و باطن آسمانها و زمين راي ارائه داديم. سوره انعام، آيه 75.
(3)در اين شب فرشتگان روح (يعني جبرئيل) به اذن خدا (بر امام زمان) از هر فرمان (و دستور الهي و سرنوشت خلق) نازل گرداند. سوره قدر، آيه 4.
(4)روزي كه آن فرشته بزرگ روح القدس با همه فرشتگان صف زده. سوره نبا، آيه 38.
(5)فرشتگان به سوي عرش خدا بالا روند. سوره معارج، آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 275
" مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلي قَلْبِكَ" «1» و" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلي قَلْبِكَ" «2» و" قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ" «3» و" فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا"
«4».
و گاهي آن حقيقتي است كه در عموم آدميان نفخ و دميده مي‌شود و در اين باره فرموده است:" ثُمَّ سَوَّاهُ وَ نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ" «5» و نيز فرموده:" فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي" «6».
و گاهي ديگر آن حقيقتي كه با مؤمنين است ناميده شده است و در اين باره فرموده:
" أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" «7» اشعار بلكه دلالت دارد بر اين مطلب آيه شريفه:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ" «8».
براي اينكه در آن از حيات جديد گفتگو شده و حيات فرع روح است.
و گاهي ديگر آن حقيقتي ناميده شده است كه انبياء با وي در تماسند و در اين باره فرموده:" يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ أَنْ أَنْذِرُوا ..." «9» و نيز فرموده" وَ آتَيْنا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّناتِ وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ" «10» و نيز فرموده:" وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا" «11» و آياتي ديگر.
__________________________________________________
(1)بگو اي پيغمبر (بطائفه يهود كه با جبرئيل اظهار دشمني مي‌كنند) هر كه با جبرئيل دشمن است با خدا دشمن است زيرا او به فرمان خدا قرآن را به قلب پاك تو رسانيد. سوره بقره، آيه 97.
(2)جبرئيل (روح الامين) نازل گردانيد و آن را بر قلب تو فرود آورده. سوره شعراء، آيه 193.
(3)تو بگو كه اين آيات را روح القدس از جانب پروردگار من به حقيقت و راستي نازل كرد.
سوره نحل، آيه 102. [.....]
(4)پس فرستاديم به سوي او روح ما را پس مجسم شد براي او مانند بشري كامل. سوره مريم، آيه 17.
(5)پس تمام كرد او را و دميد در او از روح خود. سوره الم سجده، آيه 9.
(6)پس هنگامي كه تمام كردم او را و دميدم در او از روح خودم. سوره حجر، آيه 29 و سوره ص، آيه 72.
(7)اينان نوشته شده در دلهايشان ايمان و تاييد كرده است آنها را با روح از خودش. سوره مجادله، آيه 22.
(8)آيا كسي كه مرده است پس زنده كرديم او را و قرار داديم براي او نوري كه به آن در بين مردم برود. سوره انعام، آيه 122.
(9)سوره نحل، آيه 2.
(10)سوره بقره، آيه 87.
(11)سوره شوري، آيه 52.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 276
و گاهي به آن حقيقتي اطلاق مي‌شود كه در حيوانات و نباتات زنده وجود دارد، و پاره‌اي از آيات اشعار به اين معنا دارد، يعني زندگي حيوانات و نباتات را هم روح ناميده چون همانطور كه گفتيم حيات متفرع بر داشتن روح است.
پس، از آنچه گذشت با تمام طول و تفصيلش معناي آيه" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي" روشن شد، و معلوم شد كه جواب آيه از سؤال از روح مشتمل بر بيان حقيقت روح است، و اينكه روح از مقوله امر است، به آن معنايي كه گذشت. و اما جمله" وَ ما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا" معنايش اين است كه آن علم به روح كه خداوند به شما داده اندكي از بسيار است، زيرا روح موقعيتي در عالم وجود دارد و آثار و خواصي در اين عالم بروز مي‌دهد كه بسيار بديع و عجيب است، و شما از آن آثار بي‌خبريد.

[اقوال مختلف و متعدد مفسرين در باره مراد از روح در آيه:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ ..."] ..... ص : 276

اين بود نظريه ما در باره روح ولي مفسرين در اينكه مراد از روح كه در آيه مورد بحث مورد سؤال و جواب قرار گرفته چيست اقوال مختلفي دارند.
بعضي «1» از ايشان گفته‌اند: مراد از روح كه در آيه از آن سؤال شده همان روحي است كه خداي تعالي در آيه" يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِكَةُ صَفًّا" و در آيه" تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ ..." از آن اسم برده، ولي اين مفسرين دليلي بر گفته خود ارائه نداده‌اند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد از آن، جبرئيل است، زيرا خداي تعالي او را روح ناميده و فرموده:" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلي قَلْبِكَ" دليل ايشان همين است كه خدا او را روح ناميده، ولي صرف ناميدن، دليل نمي‌شود بر اينكه هر جا كلمه روح بيايد به معناي جبرئيل باشد، علاوه بر اين ما در آغاز گفتار خاطرنشان ساختيم كه تسميه جبرئيل به روح معناي خاصي دارد، و اگر اين معنا نبود مي‌بايستي عيسي و جبرئيل شخص واحدي باشند چون خداي سبحان عيسي را نيز در كلام خود روح ناميده.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد از روح، قرآن كريم است، چون خداي سبحان آن را روح خوانده، و حاصل سؤال و جواب در آيه مورد بحث اين است كه مردم از تو از قرآن مي‌پرسند كه آيا از امر خداست و يا از خود تو؟ جوابشان بگو كه از ناحيه امر پروردگار من است، و غير از پروردگار من كسي قادر نيست مانند آن را بياورد، و به همين جهت قرآن آيتي
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 39.
(2)روح المعاني، ج 15، ص 152 به نقل از قتاده.
(3)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 38.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 277
است معجزه كه بر صحت رسالت من دلالت دارد، و شما علمتان به قرآن بسيار كم است، و احاطه به آن نداريد تا بتوانيد مثل آن را بياوريد، سپس اضافه كرده‌اند كه آيه بعد هم كه مي‌فرمايد:" وَ لَئِنْ شِئْنا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ" اين معنا را تاييد مي‌كند.
اين قول نيز صحيح نيست، و همان ايرادي كه به وجه قبلي كرديم به اين نيز وارد است، زيرا صرف اينكه در كلام خداي سبحان روح به معناي قرآن آمده باشد دليل نمي‌شود بر اينكه هر جا كه اين كلمه اطلاق شده به معناي قرآن بوده باشد، علاوه بر اين قبلا هم گفتيم كه روح در آيه" وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا" به معناي قرآن نيست، و اشكالي را هم كه به اين معنا وارد مي‌شد بيان نموديم، از اين هم كه بگذريم آيه" و لو شئنا" كه بعد از آيه مورد بحث قرار دارد چنين نيست، كه تنها اين قول را تاييد كند، بلكه مؤيد اقوال ديگري نيز هست.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد از روح، روح انساني است، چون متبادر از آن هر جا كه اطلاق شود همين معنا است، و پاسخ" قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي" در حقيقت، طفره رفتن از جواب و نهي از غور در فهم حقيقت روح است، چون روح از امر خداست كه خدا علم آن را به خود اختصاص داده و احدي را به حقيقت آن راه نداده است. قائلين به اين قول سپس اختلاف كرده‌اند در اينكه آيا روح جسمي است هوايي و لطيف كه در جوف بدن آمد و شد مي‌كند، و يا آنكه جسمي است هوايي در هيات و شكل بدن كه در بدن حلول نموده بعد از مرگ از بدن بيرون مي‌شود، و يا آنكه اجزاي اصلي بدن است كه در قلب جاي دارد، و يا آنكه حالتي است براي بدن، و يا آنكه همان بدن آدمي است و يا چيزي غير اينها، و هر كدام از ايشان يكي از اين احتمالات را اختيار كرده‌اند.
اشكال اين قول اين است كه قبول نداريم متبادر از لفظ روح در كلام خداي سبحان روح آدمي باشد، و دقت و تدبر در آيات كريمه‌اي كه متعرض كلمه روح شده احتمالاتي را كه اين قائلين بر سر آنها اختلاف كرده‌اند همه را دفع مي‌كند.
بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از روح، مطلق روحهايي است كه در كلام مجيد خداي تعالي آمده، و مقصود از سؤال اين است كه آيا اين روح‌ها كه در قرآن آمده آيا قديمند يا حادثند، جواب داده كه روح، حادث از امر خدا و فعل او است و فعل خدا حادث است نه قديم.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 437.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 278
اشكال اين قول اين است كه هر چند اين تعميم صحيح است ليكن ارجاع سؤال به پرسش از حدوث و قدم روح و معنا كردن جواب به طوري كه با اين سؤال جور و مناسب در آيد ادعايي است بدون دليل و لفظ آيه هيچ دلالتي بر آن ندارد.
مفسرين، گذشته از اين اختلاف، اختلاف ديگري در معناي" قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي" دارند كه آيا اين جواب، جواب مثبتي است، يا آنكه طفره رفتن از جواب و توجه نكردن به سؤال است، وجوه و اقوالي كه در معناي روح نقل كرديم از نظر مناسبت با اين دو قول مختلفند، پاره‌اي از آن اقوال با قول اول مناسبند، و پاره‌اي ديگر با قول دوم، كه اگر دقت فرموده باشيد ما در نقل هر يك از آن اقوال اشاره به اين جهت نيز كرده‌ايم.
سپس اختلاف ديگري كرده‌اند كه مخاطبين به اين آيه چه كساني هستند؟ و اينكه مي‌فرمايد:" شما از علم بهره‌اي داده نشده‌ايد مگر اندكي" آيا مخاطب به آن قوم يهود است و يا قريش؟- البته اگر قريش باشند قطعا يهوديها يادشان داده‌اند كه از رسول خدا (ص) چنين سؤالي بكنند- و يا آنكه مخاطبين به آن رسول خدا (ص) و ساير مردمند؟ مناسب‌تر به سياق آيات اين است كه مخاطبين به خطاب" وَ ما أُوتِيتُمْ" يهود باشد، و جمله مذكور تتمه كلام رسول خدا (ص) باشد، و هم ايشان پرسش مذكور را كرده باشند، چون در عصر رسول خدا (ص) يهود معروف به علم و دانش بوده‌اند، و در اين كلام و خطاب هم مختصر علمي براي آنان اثبات كرده.
و اما قريش و كفار عرب كه در پاره‌اي آيات قرآن از ايشان با جمله" الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ" تعبير شده مردمي جاهل بوده‌اند.
" وَ لَئِنْ شِئْنا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ بِهِ عَلَيْنا وَكِيلًا".
كلامي است متصل به ما قبلش، زيرا آيه قبلي اگر چه متعرض مطلق روح بود كه خود داراي مراتب مختلفي است اما بر حسب سياق آيات مورد بحث كه در باره قرآن گفتگو داشت مي‌فهميم كه مقصود از آن خصوص آن روحي است كه از آسمان بر رسول خدا (ص) نازل مي‌شود و قرآن را به او القاء مي‌كرد.
و بنا بر اين، معناي آيه مورد بحث- و خدا داناتر است- چنين خواهد شد آن روح كه بر تو نازل مي‌شود و قرآن را به امر ما به تو القاء مي‌كند از تحت قدرت ما خارج نيست و قسم مي‌خورم كه اگر بخواهيم همان روح را كه كلمه القاء شده ما به تو است، از بين مي‌بريم، آن وقت است كه ديگر كسي را كه به نفع تو و عليه ما وكيل به آن باشد نخواهي يافت يعني كسي را نخواهي جست كه از تو دفاع نموده و ما را محكوم و مجبور به برگرداندن آن نمايد.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 279
و از اين معنا برمي‌آيد كه اولا مراد از" بِالَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ" آن روح الهي است كه كلمه القاء شده به رسول خدا (ص) بوده و همان حقيقتي است كه آيه" وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا" «1» به آن اشاره مي‌كند.
و ثانيا اينكه مراد از وكيل، وكيل مطالبه و برگرداندن آن چيزي است كه خدا گرفته است، نه وكيل در حفظ قرآن و تلاوت آن كه بعضي «2» از مفسرين پنداشته‌اند، و معلوم است كه اين تفسير مبني بر اين است كه مراد از" بِالَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ" قرآن باشد، نه روح كه آورنده آن است، و حال آنكه جلوتر گفتيم مراد از آن روح است.
" إِلَّا رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ إِنَّ فَضْلَهُ كانَ عَلَيْكَ كَبِيراً".
كلمه" الا" استثناء از جمله‌اي است كه به خاطر دلالت سياق حذف شده و تقدير كلام چنين بوده: تو به آنچه اختصاص يافتي اختصاص نيافتي و آن موهبتي كه به تو عطا شد كه عبارت از نازل شدن روح و ملازمتش با تو است به تو اختصاص ندادند مگر به عنوان رحمتي از پروردگارت، آن گاه آن رحمت را تعليل نموده و فرموده:" إِنَّ فَضْلَهُ كانَ عَلَيْكَ كَبِيراً- همانا فضل او بر تو بسيار بزرگ است" و معلوم است كه اين جمله در مقام منت نهادن بر رسول خدا (ص) است.
" قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلي أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً".
كلمه ظهير به معناي كمك كار و ماخوذ از ظهر است مانند كلمه رئيس كه ماخوذ از" رأس" است، و كلمه" بمثله" از باب به كار بردن اسم ظاهر در جاي مضمر است، و ضمير آن به قرآن برمي‌گردد.
در اين آيه به روشني و صراحت تحدي شده است، و ظهور در اين دارد كه به تمامي خصوصيات قرآن و صفات كمالي كه از نظر لفظ و معنا دارد تحدي شده، نه تنها به فصاحت و بلاغت لفظ آن، زيرا اگر منظور معجزه بودن لفظ آن بود ديگر معنا نداشت كه همه جن و انس را دخالت دهد، بلكه بايد مي‌فرمود: اگر همه عرب جمع شوند نمي‌توانند به مثل آن بياورند.
علاوه بر اين ظاهر آيه مي‌رساند كه تحدي مزبور مدت معيني ندارد، به شهادت اينكه مي‌بينيم در اين عصر هم كه اثري از فصحا و بلغاي آن روز عرب نمانده قرآن بر اعجاز باقي
__________________________________________________
(1)اين چنين وحي نموديم به تو روحي از امر خود را. سوره شوري، آيه 54.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 438. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 280
مانده و به بانگ بلند تحدي مي‌كند.
" وَ لَقَدْ صَرَّفْنا لِلنَّاسِ فِي هذَا الْقُرْآنِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ فَأَبي أَكْثَرُ النَّاسِ إِلَّا كُفُوراً".
" تصريف امثال" به معناي برگرداندن و دوباره آوردن و با بيانهاي مختلف و اسلوبهاي گوناگون ايراد كردن است، و" مثل" به معناي توصيف مقصود است به چيزي كه آن را مجسم و ممثل كند و ذهن شنونده را به آن نزديك گرداند، و كلمه" من" در جمله" مِنْ كُلِّ مَثَلٍ" براي ابتداء غايت است، مراد اين است كه ما هر مثلي را كه روشنگر راه حق و راه ايمان و شكر باشد براي ايشان بيان كرديم، ولي بيشتر مردم جز راه كفران را نپيمودند، و اين كلام همانطور كه ملاحظه مي‌كنيد، در مقام توبيخ و ملامت است.
و در جمله" أَكْثَرُ النَّاسِ"، اسم ظاهر" ناس" به جاي ضمير" هم" به كار رفته، و در اصل" اكثرهم" بوده، و شايد جهت اين تعبير اين بوده كه خواسته است اشاره به اين نكته كند كه سر كفران ايشان همين است كه ناسند هم چنان كه در آيه" وَ كانَ الْإِنْسانُ كَفُوراً" «1» نيز گذشت كه كفران، خاصيت انسان بودن است.
و معناي آيه اين است كه سوگند مي‌خوريم كه ما در اين قرآن براي مردم مكرر مثلها آورديم كه حق را برايشان روشن مي‌كرد، و ايشان را به ايمان به ما و شكر نعمتهاي ما دعوت مي‌نمود، و ليكن بيشتر مردم جز راه كفران نپيمودند و شكر ما نگزاردند.

[مشركين از در عناد و لجاجت، ايمان آوردن خود را به انجام معجزاتي غريب و ناممكن مشروط مي‌كنند] ..... ص : 280

" وَ قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي تَفْجُرَ لَنا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً ... كِتاباً نَقْرَؤُهُ".
كلمه" فجر" به معناي باز كردن و شكافتن است، و همچنين است كلمه" تفجير" با اين تفاوت كه تفجير مبالغه و بسياري را هم مي‌رساند، و" ينبوع" به معناي چشمه‌اي است كه آبش خشك نمي‌شود، و كلمه" خلال" به معناي وسط و اثناء هر چيزي است، و" كسف" جمع كسفه است هم چنان كه قطع جمع قطعه است، هم بر وزن آن است و هم به معناي آن، و كلمه" قبيل" به معناي مقابل است، مانند عشير كه به معناي معاشر است و كلمه" زخرف" به معناي طلا است، و" رقي" به معناي صعود و بالا رفتن است.
اين آيات آن معجزاتي را حكايت مي‌كند كه قريش عليه رسول خدا (ص) اقتراح و از وي مطالبه مي‌كرده‌اند. و با وجود قرآن كه معجزه جاوداني است ايمان آوردن خود را مشروط به آن مي‌نمودند، چون مي‌خواستند قرآن را يك دستي گرفته آن را خوار بشمارند.
و معناي آن اين است كه" قالوا" يعني قريش گفتند:" لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ" اي محمد به تو
__________________________________________________
(1)سوره اسري، آيه 67.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 281
ايمان نمي‌آوريم" حَتَّي تَفْجُرَ" تا آنكه بشكافي" لَنا مِنَ الْأَرْضِ" براي ما از زمين مكه با همه كم‌آبيش" ينبوعا" چشمه آبي كه آبش خشك نشود" او تكون- اعجازا- لك" تا اينكه به عنوان معجزه براي تو بوده باشد (جَنَّةٌ مِنْ نَخِيلٍ وَ عِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الْأَنْهارَ) باغي از خرما و انگور كه در آن نهرها جاري سازي" خلالها" در وسط آن بهشت" تفجيرا" جاري ساختني" أَوْ تُسْقِطَ السَّماءَ كَما زَعَمْتَ" و يا آسمان را فرو ريزي همانطور كه خودت (در سخنانت) ادعا كردي.
(اين جمله اشاره است به حكايت كلام خدا كه فرموده بود:" أَوْ نُسْقِطْ عَلَيْهِمْ كِسَفاً مِنَ السَّماءِ" «1» و از همين جا فهميده مي‌شود كه سوره اسري بعد از سوره سبأ نازل شده)" عَلَيْنا كِسَفاً" يا آسمان را بر سر ما قطعه قطعه فرو ريزي" أَوْ تَأْتِيَ بِاللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ قَبِيلًا" و يا خدا و ملائكه را در مقابل چشم ما حاضر كني تا آنها را ببينيم" أَوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ" و يا خانه‌اي از طلا داشته باشي" أَوْ تَرْقي فِي السَّماءِ" و يا به آسمان بالا روي" وَ لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ" و هرگز به بالا رفتنت ايمان نياوريم" حَتَّي تُنَزِّلَ عَلَيْنا" تا آنكه بر ما نازل كني" كِتاباً نَقْرَؤُهُ" كتابي را كه بخوانيم.

[تحقق بخشيدن به پيشنهاد مشركين، در شان پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله) نه به عنوان يك فرد بشري و نه به عنوان پيامبر الهي، نيست] ..... ص : 281

" قُلْ سُبْحانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلَّا بَشَراً رَسُولًا".
در اين جمله رسول خدا (ص) را فرمان مي‌دهد تا از معجزات پيشنهادي ايشان پاسخ گفته ايشان را بر جهل و لجاجتشان آگاهي دهد، لجاجتي كه بر هيچ عاقلي پوشيده نيست، زيرا ايشان كارهاي بس بزرگي را پيشنهاد و از رسول خدا (ص) توقع مي‌كنند كه بيشتر آنها از تحت قدرت او خارج است و جز قدرت غيبي الهي كسي ياراي آنها را ندارد، حتي برخي از آنها كه اصلا محال بالذات است مانند آوردن خدا و ملائكه در برابر چشم ايشان و به اين هم قناعت نكردند، اي كاش مي‌گفتند: ما ايمان نمي‌آوريم تا آنكه از خدايت درخواست كني كه چنين و چنان كند و اين امور غير معقول و غير ممكن را از خدا مي‌خواستند، ولي اين چنين نگفتند، بلكه گفتند ما به تو ايمان نمي‌آوريم مگر وقتي كه تو خودت نهر و چشمه جاري سازي و چه كني و چه كني.
اگر منظورشان اين بوده كه آن جناب به اين عنوان كه يك فرد از افراد بشر است اين كارها را انجام دهد كه زهي نفهمي، زيرا بشر كجا و چنين قدرت مطلقه و غير متناهي و محيط حتي بر محالات ذاتي كجا؟ و اگر مقصودشان اين بوده كه آن جناب از اين جهت كه مدعي رسالت است چنين كارهايي را بكند كه زهي لجاجت، زيرا رسالت كجا چنين
__________________________________________________
(1)سوره سبأ، آيه 9.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 282
اقتضايي دارد، رسالت تنها اين اقتضاء را دارد كه آنچه را خداوند به او پيغام داده و مامور به ابلاغ بر بندگانش كرده كه از راه انذار و تبشير ابلاغ كند، نه اينكه قدرت غيبي خود را هم به او واگذار نموده او را بر آفريدن هر چه كه بخواهد قدرت دهد و به فرض محال كه چنين چيزي ممكن باشد خود آن جناب چنين ادعايي نكرده و بارها خاطر نشان ساخته كه من مانند شما يك فرد بشرم با اين تفاوت كه به من وحي مي‌شود، پس اين اقتراح و پيشنهاد ايشان با اينكه واضح البطلان است پيشنهاد عجيبي است.
و به همين جهت پيامبر خود را مامور نموده كه در جواب آنها نخست پروردگار خود را از گزاف و تفويض قدرت كه از گفته ايشان برمي‌آمد منزه نمايد (بعيد نيست كه از جمله" قُلْ سُبْحانَ رَبِّي" تعجب هم استفاده بشود چون مقام بسيار مناسبت آن را دارد)، و در ثاني بصورت استفهام بفرمايد:" هَلْ كُنْتُ إِلَّا بَشَراً رَسُولًا" مگر من جز يك فرد بشرم؟، و همين جواب، خود مؤيد اين است كه جمله" سُبْحانَ رَبِّي" در مورد تعجب و به منظور افاده آن آمده باشد، و معنا چنين باشد كه اگر اين اقتراح و توقعاتتان از من از اين نظر است كه من محمد و فرزند عبد اللَّه هستم كه از اين نظر من يك فرد بشر هستم و هيچ بشري قدرت بر انجام اين امور ندارد، و اگر از اين نظر از من چنين توقعاتي مي‌كنيد كه من رسول خدايم كه معناي رسالت، داشتن قدرت بر اينگونه امور نيست و رسول جز گرفتن رسالت و رساندن آن شاني ندارد، و معناي رسالت اين نيست كه داراي قدرت غيبي مطلق باشد.
از اين بيان روشن شد كه هر يك از دو كلمه" بشرا" و" رسولا" دخالتي در تماميت جواب دارند، كلمه" بشرا" جواب اقتراح ايشان است كه آن جناب خودش چنين و چنان كند، و كلمه" رسولا" جواب از اين است كه اگر تو رسولي از خدايت قدرت برآوردن اينگونه امور را بگير.
بعضي»
از مفسرين گفته‌اند: تنها كلمه" رسولا" در جواب دخالت دارد، و كلمه" بشرا" به عنوان مقدمه آورده شده، يعني خواسته است قبلا ايشان را از اين اشتباه كه مگر بشر هم رسول مي‌شود بيرون آورده و بفهماند كه پيغمبران گذشته هم از جنس بشر بوده‌اند، و آن گاه جواب دهد كه پيغمبران جز بر آنچه كه به دستشان سپرده شده قدرت برآوردن چيز ديگري ندارند، و معناي پيغمبري اين نيست كه خداوند قدرت خود را به ايشان واگذار كرده باشد، و ايشان بتوانند به پروردگار خود تحكم كنند. پس معناي كلام اين مي‌شود كه:" مگر من جز
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 169.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 283
پيغمبري مانند ساير پيغمبرانم؟".
مفسر نامبرده سپس چنين گفته است: ما نمي‌توانيم هر دو كلمه بشرا و رسولا را دو نقطه اتكاء در جواب بدانيم زيرا اولا با آنچه كه از روايات برمي‌آيد مخالف است براي اينكه از روايات برمي‌آيد كه مشركين از رسول خدا (ص) درخواست كردند كه از خداي خود چنين و چنان بخواهد، نه اينكه خودش از پيش خود بياورد تا در جوابشان گفته شود" من جز بشري نيستم" و در ثاني مستلزم اين است كه كلمه رسول، خبر بعد از خبر بوده و هر دو خبر" كان" بوده باشند كه ذوق سليم اين معنا را نمي‌پسندد. اشكالي كه در گفتار او هست اين است كه:
اولا- حمل كردن كلمه" بشرا" بر پاسخ از اين پندار كه ممكن نيست فرستاده خدا از جنس بشر باشد حملي است بدون دليل، زيرا در آيات قرآني هيچ نقلي از چنين پنداري ديده نشده است.
و ثانيا- آن طور هم كه او جمله" هَلْ كُنْتُ إِلَّا بَشَراً رَسُولًا" را معنا كرده باز نقطه اتكاء كلام" رسولا" نيست، بلكه تشبيه رسول به ساير پيغمبران است چون معناي او اين شد:" مگر من جز پيغمبري مانند ساير پيغمبرانم؟" پس در نتيجه نقطه اتكاء كلام حذف شده و معلوم است كه حذف معتمد كلام، سياق را فاسد نموده و شنونده چيزي از آن نمي‌فهمد (دقت بفرمائيد).
و ثالثا- اگر در روايات آمده كه از آن جناب خواستند تا از پروردگارش درخواست اقتراحات ايشان را بكند در صورتي متبع است كه صريح كتاب مخالف آن نباشد و گرنه به خاطر روايت دست از قرآن برنمي‌داريم و قرآن صراحت دارد بر اينكه" لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي تَفْجُرَ"" تا آنكه تو برايمان نهر بشكافي"" أَوْ تُسْقِطَ السَّماءَ" يا آسمان را به زير آوري، سبحان اللَّه اين چه بلندپروازي است در حق تاريخ و روايات آن، كه حتي آن را بر كتاب خدا حكومت داده و در صورت مخالفت و معارضه صريح هم آن را بر قرآن مقدم بداريم.
و رابعا- ادعاي اينكه ذوق سليم خبر بعد از خبر را نمي‌پسندد هيچ وجهي ندارد.
" وَ ما مَنَعَ النَّاسَ أَنْ يُؤْمِنُوا إِذْ جاءَهُمُ الْهُدي إِلَّا أَنْ قالُوا أَ بَعَثَ اللَّهُ بَشَراً رَسُولًا".
استفهام در جمله" أَ بَعَثَ اللَّهُ بَشَراً رَسُولًا" استفهام انكاري است، و جمله" قالُوا أَ بَعَثَ اللَّهُ ..." حكايت حال كفار و وضع اعتقادات ايشان است، هر چند كه عين اين كلام را نگفته باشند.
و انكار نبوت و رسالت با اقرار به ثبوت اله، خود از عقائد بت‌پرستان است كه در عين ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 284
اقرار به وجود پروردگار زير بار نبوت نمي‌روند، و همين خود قرينه بر اين است كه مقصود از كلمه" ناس" در اين آيه همان بت‌پرستان، و مراد از ايماني كه زير بارش نرفتند ايمان به رسالت است.
بنا بر اين، معناي آيه اين مي‌شود كه: چه بازداشت بت‌پرستان را- البته فراموش نشود كه قريش و عموم عرب آن روز از اين طائفه بودند- از اينكه به رسالت و يا به رسالت تو ايمان آورند؟ چيزي بازشان نداشت الا اينكه مي‌پنداشتند رسول نمي‌تواند از جنس بشر باشد، و به همين جهت همواره با رسولان مي‌ستيزيدند و دعوت ايشان را رد مي‌كردند هم چنان كه خداي تعالي در نظائر آيه" لَوْ شاءَ رَبُّنا لَأَنْزَلَ مَلائِكَةً فَإِنَّا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُونَ" «1»، پندار ايشان را حكايت نموده است.

[تقرير و توضيح برهان بر نبوت عامه و اثبات آن، كه در جواب خداوند به مشركين كه رسالت يك فرد بشري را محال مي‌دانستند بيان گشته است] ..... ص : 284

" قُلْ لَوْ كانَ فِي الْأَرْضِ مَلائِكَةٌ يَمْشُونَ مُطْمَئِنِّينَ لَنَزَّلْنا عَلَيْهِمْ مِنَ السَّماءِ مَلَكاً رَسُولًا".
در اين آيه رسول خود را دستور مي‌دهد كه گفتار و انكار ايشان را نسبت به انكار رسالت بشر و نزول وحي را رد نموده و بفرمايد: عنايت الهي چنين تعلق گرفته كه اهل زمين را هدايت فرمايد، و اين صورت نمي‌گيرد مگر به وسيله وحي آسماني، چون بشر از پيش خود هدايت نمي‌شود پس انسانها كه در زمين زندگي مي‌كنند هيچ وقت بي‌نياز از وحي آسماني نيستند، بناچار بايد فرشته‌اي به عنوان رسول به يك دسته از ايشان كه همان انبياء هستند نازل گردد.
و اين خصيصه زندگي زميني و عيش مادي است كه به هدايت الهي نيازمند است، و آن هم نمي‌شود مگر به وسيله نزول وحي از آسمان، حتي اگر فرضا عده‌اي از فرشتگان هم در زمين زندگي كنند و محكوم به عيش مادي و زميني شوند بر آنان نيز فرشته‌اي نازل مي‌كرديم تا وحي ما را به ايشان برساند، آري اين مساله از خصائص زندگي زميني است.
خواننده محترم به طوري كه ملاحظه مي‌فرمايد عنايت و نقطه اتكاء در آيه شريفه به دو جهت است يكي اينكه زندگي بشر زميني و مادي است و دوم اينكه هدايت كه خداي تعالي آن را بر خود واجب كرده تنها از راه وحي آسماني و به وسيله يكي از فرشتگان عملي است، و راه ديگري ندارد.
__________________________________________________
(1)اگر پروردگار ما مي‌خواست ملائكه‌اي مي‌فرستاد ما به آنچه كه شما بدان فرستاده شده‌ايد كافريم. سوره حم، سجده، آيه 14.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 285
و اتفاقا همين طور هم هست و اين دو جهت خود دو تا از مقدمات اساسي برهان بر نبوت عامه و اثبات آن است.
و اما اصراري كه مفسرين كرده‌اند كه معناي آيه را به اين تنگنا مقيد كرده‌اند كه رسول هر جنسي بايد از همان جنس باشد مثلا رسول آدميان آدمي و رسول فرشتگان، فرشته باشد صحيح نبوده و معنايي آن چنان با اهميت هم نيست كه نسبت به آن اصرار ورزيده‌اند، زيرا بشر بودن رسولان گسيل شده به سوي بشر با اينكه آموزندگان و مربيان بشرند امري است ضروري و از لوازم زندگي زميني، پس آن نكته‌اي كه گفتني است و آيه كريمه به آن عنايت دارد همين است كه زندگي بشر زميني و مادي است و وحيي كه از آسمان به ايشان مي‌شود به وسيله فرشته‌اي آسماني است، و اين وحي هر چند براي بشر است و ليكن همه افراد بشر قابل دريافت آن نيستند، آري افراد نوع بشر از نظر سعادت و شقاوت و كمال و نقص و پاكي و ناپاكي باطن مختلفند، تنها از ميان افراد اين نوع آن عده معدودي مي‌توانند حامل و دريافت كننده آن باشند كه مانند فرشته آورنده آن پاك و از مساس شيطان منزه باشند، و آن عده معدود همان رسولان خدا و انبياء هستند.
توضيح اينكه عنايت الهي اقتضاء دارد كه خداوند هر نوع از انواع مخلوقات را به سوي كمال و سعادتش هدايت كند، و انسان نيز كه يكي از انواع مخلوقات است مستثناي از اين قاموس كلي و عمومي نيست و اين را مي‌دانيم كه سعادت و كمال اين نوع جز در زندگي اجتماعي صورت نمي‌گيرد، چون خصوص انسان موجودي است كه بايد دسته جمعي زندگي كند و قوانين و سنت‌هايي كه مايه سعادت دنيا و آخرتش باشد در ظرف اجتماعيش جريان يابد، اختلافات قهري و اجتناب‌ناپذيري كه در ميان افراد اجتماعش پديد مي‌آيد برطرف كند.
و از آنجايي كه زندگي اين نوع از مخلوقات، زندگي شعوري است ناگزير بايد علاوه بر عقل و تميز ميان خير و شر، مجهز به وسائل بيشتري براي پذيرفتن قانون و سنت باشد، زيرا اگر به غير عقل چيز ديگري كه مايه هدايت او باشد نمي‌داشت به سعادت مطلوبش نمي‌رسيد، آري مايه اختلاف او همين عقل او است، و عقلي كه خود مايه اختلاف است چگونه رفع اختلاف مي‌كند پس ناگزير بايد به يك شعور ديگري هم مجهز باشد تا با آن شعور خود معارف و قوانين رافع اختلاف و ضامن سعادت و كمالش را كه خداوند به سويش مي‌فرستد درك نمايد، و آن شعور عبارت است از شعور وحي، و انسان دارنده آن عبارت است از نبي و پيغمبر.
و اين برهان عقلي برهاني است تمام كه از كلام خود خداي تعالي استفاده مي‌شود و ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 286
ما چگونگي استفاده آن را در بحث نبوت جلد دوم اين كتاب و در ضمن داستانهاي نوح (ع) در جلد دهم آن با شرحي مفصل گذرانديم.
و اما آيه مورد بحث يعني آيه" قُلْ لَوْ كانَ فِي الْأَرْضِ مَلائِكَةٌ ..." نكته ديگري علاوه بر برهان گذشته افاده نموده چنين مي‌رساند كه القاء وحي به سوي بشر حتما بايد به وسيله فرستادن فرشته از آسمان صورت گيرد.
و حاصل مضمون آيه مذكور و آيه قبليش اين است كه تنها مانع پذيرفتن مردم دعوت تو رسول خدا (ص) را اين است كه ايشان پنداشته‌اند كه رسالت بشر از ناحيه خدا محال است، و در اين پندار خود خطا كرده‌اند، زيرا مقتضاي زندگي زميني از يك سو، و عنايت خداي تعالي نسبت به هدايت بندگانش از سوي ديگر اقتضاء مي‌كند كه خداوند فرستاده‌اي از جنس فرشتگان به سوي افرادي از بشر گسيل بدارد، و پيامهاي خود را به وسيله آن فرشته به آن افراد برساند، و اين به حدي اجتناب ناپذير و لازم است كه حتي اگر فرضا ساكنان زمين هم فرشتگان بودند باز خداي تعالي به افرادي از آنان كه رسول خدا بودند فرشتگاني از آسمان مي‌فرستاد تا وحي او را به ايشان ابلاغ نمايد.
و اين بيان به طوري كه ملاحظه مي‌فرمائيد اولا معناي رسالت بشري را مي‌رساند و مي‌فهماند كه رسول عبارت است از انساني كه ملائكه‌اي از آسمان به سويش نازل شده دين خدا را به او ابلاغ و او به مردم ابلاغ مي‌نمايد.
و ثانيا به برهان رسالت اشاره نموده مي‌رساند كه زندگي انسان در زمين از يك سو، و عنايت خداي سبحان به هدايت بندگان خود از سوي ديگر احتياج به نزول ديني آسماني را ايجاب مي‌كند، چون ملائكه واسطه‌هاي هر نوع بركت آسمانيند، ناگزير نزول دين بر بشر هم به وسيله ايشان صورت مي‌گيرد، و اين آمد و شد ملائكه عبارت است از رسالت، و آن شخصي هم كه گيرنده وحي و دين خداست (كه البته به خاطر اينكه بايد داراي طهارت باطني و روحي از امر خدا باشد افرادي از بشر خواهند بود، نه همگي ايشان) نبي و پيغمبر است.
از سياق آيه چنين انتظار مي‌رفت كه در قبال گفته مشركين" أَ بَعَثَ اللَّهُ بَشَراً رَسُولًا" بفرمايد:" لبعث اللَّه فيهم ملكا رسولا" و ليكن به دو جهت چنين نفرمود بلكه به جاي آن فرمود:" لَنَزَّلْنا عَلَيْهِمْ مِنَ السَّماءِ مَلَكاً رَسُولًا" جهت اول اينكه: بهتر شبهه ايشان را برطرف سازد، زيرا بطور كلي وثني‌ها و بت‌پرستان چه از فرقه برهمائيان و چه بودائيان و چه صابئين از مبعوث شدن يك فرد كامل بشر براي تكميل آدميان آن طور كه مشركين عرب انكار و تعجب مي‌كردند انكار و تحاشي ندارند، و به طوري كه از كتب مقدسه ايشان برمي‌آيد، اين مساله
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 287
را امري عادي شمرده و از آن شخص كامل به منجي و يا مصلح تعبير نموده بعثتش را هم نزول اله به زمين و ظهور اله بر اهل زمين، و جلوه اله به صورت يك موجود زميني تعبير مي‌كرده،- و به طوري كه گفته شده- بودا و يوذاسف را همان كاملين مي‌دانند، و به هر حال بت‌پرستان معبود را عبارت از فرشته و يا جن و يا انسان در خود فرو رفته مي‌دانند، نه خداي سبحان را.
پس مشركين از رسالت يك فرد برجسته وحشت و تعجب نداشته‌اند، بلكه چيزي كه مورد انكار شديد ايشان است اين است كه فرشته كه خود از آلهه و مورد پرستش است رسول به سوي يك فرد بشر گشته، ديني بياورد كه مردم بر طبق آن خداي تعالي را كه به خيال ايشان اله غير معبود است بپرستند، و به همين جهت در آيه شريفه در جواب از توهم مشركين رسالت فرشته به سوي يك فرد بشر را تصريح كرد تا مخالفت با خرافه ايشان را به حد كامل رسانده باشد، و بفهماند نه ملائكه معبود است، و نه خداي سبحان غير قابل عبادت.
جهت دوم اينكه: خواست اشاره كند، به عموميت رسالت ملائكه، و بفهماند كه در حقيقت ملائكه به شخص پيغمبر نازل نشده بلكه به عموم انسان نازل شده است، چيزي كه هست تلقي و گرفتن وحي مخصوص به يك فرد از ايشان است، و اگر ديگران از آن محرومند به خاطر قصوري است كه در خود ايشان است، و گرنه فيض خداي سبحان عمومي است، هر چند كه مستفيض از آن اشخاص مخصوصي باشند.
هم چنان كه فرمود:" وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً" «1» و نيز فرمود:" قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتَّي نُؤْتي مِثْلَ ما أُوتِيَ رُسُلُ اللَّهِ اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ" «2».
و اين آيه يعني آيه مورد بحث آن رواياتي را كه ائمه اهل بيت (ع) در باره فرق ميان رسول و نبي وارد شده تاييد مي‌كند، زيرا در آن روايات آمده كه رسول عبارت است از انساني كه ملك را مي‌بيند و صدايش را مي‌شنود، ولي نبي آن كسي است كه پيام آسماني را به صورت رؤيا مي‌گيرد، و چيزي به چشم نمي‌بيند، و ما پاره‌اي از اين اخبار را در جلد دوم اين كتاب در ضمن بحث از نبوت ايراد كرديم.
و از لطائف قرآن كريم تعبيري است كه در آيه مورد بحث از زندگي زميني كرده و فرموده:" فِي الْأَرْضِ مَلائِكَةٌ يَمْشُونَ مُطْمَئِنِّينَ" زيرا رفتن و انتقال مكاني از اين سو به آن سوي زمين، و قرار داشتن تحت جاذبه زمين از روشن‌ترين خواص زندگي مادي زمين است.
__________________________________________________
(1)عطاي پروردگارت ممنوع نيست. سوره اسري، آيه 20.
(2)گفتند:ايمان نمي‌آوريم تا به ما هم داده شود آنچه كه به رسولان خدا داده شده، خداوند بهتر مي‌داند رسالت خود را كجا قرار دهد. سوره انعام، آيه 124.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 288

[چون دليل و برهان نتيجه نبخشيد، گواهي را به خدا واگذار] ..... ص : 288

" قُلْ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ إِنَّهُ كانَ بِعِبادِهِ خَبِيراً بَصِيراً".
بعد از آنكه احتجاج مزبور را پايان برده و نيز بعد از آنكه معجزه رسالت آن جناب را كه همان قرآن كريم و تحدي آن است خاطر نشان ساخت، و ايشان هم چنان بر كفر و انكار خود پافشاري نموده اعتنايي نكردند، و هم چنان بر اقتراح و پيشنهادات خرافي خود پافشاري نموده هيچ حقي را نپذيرفته و از حرف باطل خود دست برنداشتند اينك رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد كه مساله را به گواهي خدا واگذار نمايد چون كه خداي تعالي آنچه را كه از او و از ايشان سر مي‌زند شاهد است و مي‌داند كه پيغمبرش رسالت او را ابلاغ نموده و دعوت و احتجاج را به نهايت رسانده و عذري باقي نگذاشت، و ايشان هم شنيدند و حجت بر آنان تمام شد، و هم چنان استكبار و عناد به خرج دادند.
بنا بر اين برگشت معناي جمله مورد بحث به اين مي‌شود كه اي پيامبر من! ديگر حجت و مجادله با ايشان را بس كن و امر را به مالك امور واگذار تا او هر طور كه مي‌خواهد حكم نمايد.
بعضي‌ها «1» گفته‌اند: مراد از اين آيه شاهد گرفتن خدا است بر حقانيت دعوت و صحت رسالت گويا مي‌گويد: همين براي حجت و دليل بس كه خدا شاهد بر رسالت من است و اين كلام او است كه بر رسالت من تصريح مي‌كند، و اگر بگوئيد از كجا كه اين قرآن كلام خدا باشد و از افترائات تو نباشد در پاسخ مي‌گويم اگر از افترائات من كه يك فرد مانند شمايم بوده باشد بايد شما هم بتوانيد مثل من آن را بياوريد، ولي هرگز نخواهيد توانست، هر چند كه جن و انس يار و مدد كار شما باشند.
و اين حرف هر چند حرف خوبي است و ليكن ذيل آيه يعني جمله" بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ" و همچنين جمله" إِنَّهُ كانَ بِعِبادِهِ خَبِيراً بَصِيراً" بطوري كه ديگران هم گفته‌اند با آن نمي‌سازد زيرا اگر مقصود از آيه اين معنا بود جا داشت بفرمايد:" شهيدا لي عليكم- خدا شاهد من بر عليه شما است" و يا بفرمايد:" شهيدا علي رسالتي- خدا گواه رسالت من است" و يا عبارتي ديگر نظير آن.
مطلب ديگري كه بايد خاطر نشان ساخت اين است كه آيه مورد بحث و دو آيه قبل از آن مسجع به كلمه رسولا است يعني آخر سه آيه اين كلمه آمده و اين در همه قرآن تنها موردي است كه سه آيه پي در پي در سجع و قافيه متحد باشند.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 174.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 289
" وَ مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَ مَنْ يُضْلِلْ فَلَنْ تَجِدَ لَهُمْ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِهِ ...".
اين آيه به طوري كه از سياق كلام برمي‌آيد تتمه خطاب اخير رسول خدا (ص) است كه به وي مي‌فرمود:" قُلْ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ- بگو خدا گواه ميان من و شما است" و در نتيجه معلوم مي‌شود آيه مورد بحث كنايه از اين است كه ديگر حجت بر ايشان تمام شده و ضلالتشان حتمي گشته و ديگر اميدي به هدايتشان نيست.
و بنا بر اين، خلاصه معناي آيه اين مي‌شود كه: اي رسول من! به مخالفين اعلام كن كه ديگر حرفي با ايشان نداري و ديگر عليه ايشان احتجاج و استدلال نخواهي داشت، زيرا هدايت كار خدا است كه هيچكس در آن شركت ندارد، پس هر كس كه خدا هدايتش كند تنها او راه را يافته است و بس، و كسي كه خدا گمراهش كرده باشد و براهش نينداخته باشد تو اي رسول من هرگز ياوري به غير خدا برايش نخواهي يافت و خدا هم كه ايشان را هدايت نمي‌كند، پس نه خدا ايشان را هدايت مي‌كند و نه غير خدا ياوران ديگري دارند، ديگر چه جاي بگومگوي با ايشان است؟ پس بيش از اين خود را به اميد هدايت شدن ايشان به زحمت نينداز.
از همين جا مي‌توان فهميد كه اينكه بعضي «1» گفته‌اند:" آيه مورد بحث كلامي جداگانه و ابتدايي است و كلمه" بگو" ي ديگري از اول آن حذف شده" گفتار صحيحي نيست.
و اگر يار و ياور را بطور جمع آورده و فرموده" اولياء" با اينكه اگر مفرد آورده بود مبالغه بيشتري را داشت براي اشاره به اين بود كه اگر به غير خدا ياور ديگري داشته باشند ناگزير اين ياور يا همان بتهاي ايشان است كه خود بسيار زيادند، و يا ساير اسباب مادي عالم است كه آنها نيز زيادند.
و در اينكه فرمود:" وَ مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ" التفات از تكلم با غير (ما) به غيبت (او) را به كار برده، و گرنه جا داشت بفرمايد:" و من نهده فهو المهتد- هر كه ما او را هدايت كنيم راه يافته است" چون هم قبل از اين جمله سياق، سياق تكلم بود و مي‌فرمود:" ما از آسمان ملكي رسول مي‌فرستاديم" و هم سياق جمله بعد كه مي‌فرمايد" وَ نَحْشُرُهُمْ- و ما ايشان را كر و كور محشور مي‌كنيم".
و در وسط اين دو سياق ناگهان سياق را به غيبت تبديل نموده فرمود:" و هر كه خدا او
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 174.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 290
را هدايت كند" و جهت اين تبديل سياق شايد اين باشد كه اگر تبديل نمي‌كرد و مي‌فرمود:
" هر كه ما هدايتش كنيم، و هر كه ما گمراهش سازيم" باعث مي‌شد كه شنونده گمان كند ملائكه هم در هدايت و گمراهي بندگان دخالت دارند، و در اين دو امر با خدا شريكند و آن وقت آيه مشتمل بر تناقض‌گويي مي‌شد، براي اينكه دنبال همين جمله دارد:" فَلَنْ تَجِدَ لَهُمْ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِهِ- به غير از خدا هرگز ولي و ياوري براي ايشان نخواهي يافت" يعني خواهي ديد ايشان كه ملائكه را اولياي خود مي‌پندارند و آنها را معبود خود خيال كرده و مي‌پرستند به غير خدا اولياي ديگري ندارند.
و جمله" وَ نَحْشُرُهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ عَلي وُجُوهِهِمْ" تا آخر دو آيه معنايش روشن است زيرا كلمه" عمي" و" بكم" و" صم" جمع اعمي و ابكم و اصم، به معناي كوران و لالان و كران است و كلمه" خبت" از خبو النار به معناي سكونت و آرام شدن شراره آتش است، كلمه سعير هم به معناي زبانه آتش است، پس معناي آيه اين است كه هر گاه زبانه‌هاي آتش فرو نشست دوباره افروخته‌ترش مي‌كنيم.

[معناي جمله:" قادِرٌ عَلي أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ" و بيان اينكه انسان مبعوث در قيامت عين انسان دنيايي است نه مانند او] ..... ص : 290

" أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ قادِرٌ عَلي أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ ...".
" كفور" به معناي جحود و هر دو به معناي انكار از در لجبازي است، و اين آيه احتجاجي است از خداي سبحان بر مساله قيامت و زنده شدن بعد از مرگ، عليه كساني كه آن را بعيد مي‌شمردند، چون زنده شدن بدن بعد از متلاشي گشتن را محال پنداشته مي‌گفتند:
" أَ إِذا كُنَّا عِظاماً وَ رُفاتاً أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقاً جَدِيداً- آيا بعد از آنكه به صورت اسكلتي در آمديم، و آن اسكلت هم متلاشي و پوسيده شد دوباره با خلقت جديدي مبعوث مي‌شويم؟" خداي تعالي در پاسخشان مي‌فرمايد خلقت بدن در نخستين بار دليل بر اين است كه چنين چيزي ممكن است، و وقتي ممكن شد ديگر فرقي ميان بار اول و بار دوم نيست، و خلاصه همين كه خود شما در اين دنيا هستيد و بدني زنده داريد دليل بر اين است كه چنين خلقتي محال نيست، و وقتي محال نشد ديگر چه فرقي ميان اين بار و بار ديگر است.
در اينجا ممكن است به ذهن برسد كه خداوند خلقت بعدي را مثل خلقت قبلي دانسته نه عين آن پس يك فرد بشر در قيامت مثل آن فردي است كه در دنيا بوده، نه خود او، در جواب مي‌گوييم تشبيه و مانند بودن تنها در بدن است كه مورد انكار منكرين بود، نه جان آدمي كه حافظ وحدت و شخصيت انسان هم در اين دنيا و هم در آخرت است، و بدان جهت انسان آخرتي عين انسان دنيوي است، نه مانند آن، آري ملاك يكي بودن حسين فرزند تقي در دنيا و آخرت همان نفس انساني او است كه آن هم نزد خداي سبحان محفوظ است و با مردن
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 291
معدوم و باطل نمي‌گردد، و وقتي آن نفس به بدن جديد در آخرت تعلق گرفت باز اين بدن همان بدن حسين در دنيا خواهد شد هم چنان كه در خود دنيا هم چند بار بدنش با همه اجزايش عوض شد و او هم چنان حسين پسر تقي بود.
خواهي پرسيد كه چه دليل قرآني بر اين معنا داريد؟ در جواب مي‌گوييم آيه شريفه" وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ" كه در پاسخ كساني كه گفتند آيا بعد از نابود شدن بدن و متفرق گشتن تار و پود آن دوباره به خلقت جديدي خلق مي‌شويم؟ فرموده كه: شما بعد از مرگ نه متفرق مي‌شويد و نه نابود مي‌گرديد، بلكه آن ملك الموتي كه موكل بر شما است شما را به تمام و كمال مي‌گيرد و حفظ مي‌كند، و اما آنكه در قبر مي‌پوسد و تار و پودش متلاشي مي‌گردد آن بدن خاكي شما است كه تجديد بناي آن براي خدا آسان است، همانطور كه بار اول بنا نمود.
اين آيه دليل بر اين بود كه حقيقت آدمي همان نفس او است كه آن هم نزد خدا محفوظ است، و اما دليل بر اينكه انسان مبعوث در قيامت عين انسان در دنيا است نه شخص ديگري مانند آن، همه آيات قيامت است كه آن را بازگشت انسان به سوي خدا مي‌داند، و زنده شدنش را زنده شدن آن انسان و حساب و مجازات و پاداشش را حساب و مجازات و پاداش همان انسان مي‌داند. پس، از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه جمله" يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ" نمي‌خواهد بفرمايد انسان مخلوق در آخرت شخصي نظير انسان دنيا است، بلكه مقصود همان معنايي است كه گفته شد و اگر مانند بودن اين بدن و آن بدن را به ميان آورد، و نتيجه‌اش آن شد كه پاي مماثله به ميان آيد بدين جهت بود كه خواست جواب درست مقابل متن اشكال باشد، چون اشكال ايشان كه گفتند:" آيا وقتي اسكلت و سپس خاك شديم دوباره به خلقت جديدي مبعوث مي‌شويم؟" همه مربوط به شؤون بدن مرده بود نه مربوط به حقيقت انسان، و وقتي از حقيقت انسان يعني نفس آدمي قطع نظر شود مماثله صحيح است، يعني بدن آخرتي نظير و مثل بدن دنيايي است هر چند كه با در نظر گرفتن نفس، عين همند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند كه: مراد از كلمه" مثلهم" خود آنان است، نه مانند ايشان، هم چنان كه ما نيز به يكديگر مي‌گوييم:" مثل تو كسي چنين كاري نمي‌كند" يعني تو
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 4، ص 103، جزء 15، چاپ بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 292
هم چنين كاري نمي‌كني. و ليكن اين توجيه بي‌اشكال نيست و جاي مناقشه در آن هست.
و ظاهر اين است كه در عبارت مذكور مراد از مثل، همان مثل است نه عين و عنايت در اين تعبير به اين است كه بفهماند كسي كه مثل تو است يعني صفات تو را دارد و روح تو را و خصائص تو را دارد اينكار را نمي‌كند پس تو هم كه مثل او هستي نبايد چنين كار را بكني پس در اين تعبير كنايي فعل نفي شده اما با نفي سببش كه همان صفت باشد و اين جور كنايه آوردن مؤكدتر است از اينكه صريحا بگويد تو اين كار را مكن.
و جمله" وَ جَعَلَ لَهُمْ أَجَلًا لا رَيْبَ فِيهِ" ظهور در اين دارد كه مراد از اجل، همان مرگ است، زيرا كلمه مزبور دو قسم استعمال دارد يكي مدت زندگي از حين ولادت تا مرگ و يكي هم سرآمد زندگي كه مقارن با مرگ است، به هر معنا كه باشد مرگ را شامل است و اگر در اين جمله مرگ را يادآوري مي‌نمايد به منظور عبرت گرفتن كفار است تا شايد از جرأت و جسارت بر خدا و تكذيب آيات او دست بردارند و بدانند كه خداي تعالي مي‌تواند ايشان را دوباره زنده نموده انتقام كردار زشتشان را بگيرد.
بنا بر اين، جمله:" وَ جَعَلَ لَهُمْ أَجَلًا لا رَيْبَ فِيهِ" ناظر به جمله" ذلِكَ جَزاؤُهُمْ بِأَنَّهُمْ كَفَرُوا بِآياتِنا" مي‌باشد كه در صدر آيه قرار داشت و آيه آن معنايي را مي‌دهد كه آيه" وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ ... أَ وَ لَمْ يَنْظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ... وَ أَنْ عَسي أَنْ يَكُونَ قَدِ اقْتَرَبَ أَجَلُهُمْ فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَهُ يُؤْمِنُونَ" «1» در مقام افاده آن است.
اين معنا استظهاري است كه ما از آيه مورد بحث كرديم.
بعضي «2» از مفسرين احتمال داده‌اند كه: مراد از اجل، روز قيامت باشد، و ليكن اين معنا با سياق آيه سازگار نيست براي اينكه قبل از اين جمله داستان انكار معاد را از ايشان نقل مي‌كرد، و عليه آن احتجاج مي‌كرد كه خدا قادر است دوباره زنده‌شان كند، و در چنين زمينه‌اي مناسب نيست قيامت را مسلم و" لا ريب فيه" بگيرد.
و نظير اين كلام گفتار بعضي «3» ديگر است كه جمله" وَ جَعَلَ لَهُمْ أَجَلًا لا رَيْبَ فِيهِ" را يك احتجاج ديگري براي اثبات معاد دانسته‌اند.
و به هر حال چه مراد از اجل روز مرگ باشد و چه روز قيامت خيلي مهم نيست چون نتيجه‌اي ندارد فقط خواستيم بگوئيم اين احتجاج خالي از تكلف نيست.
__________________________________________________
(1)سوره اعراف آيات 182- 185.
(2)روح المعاني، ج 15، ص 179.
(3)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 62.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 293
" قُلْ لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِكُونَ خَزائِنَ رَحْمَةِ رَبِّي إِذاً لَأَمْسَكْتُمْ خَشْيَةَ الْإِنْفاقِ وَ كانَ الْإِنْسانُ قَتُوراً".
كلمه قتور به معناي بخيل تفسير شده البته بخيلي كه بخل را به نهايت رسانده باشد، و در مجمع البيان گفته: كلمه: قتر، به معناي تنگي است، و قتور مبالغه در همان معنا است، و وقتي گفته مي‌شود: قتر يقتر و يا تقتر و يا اقتر و يا قتر در همه آنها معنا يكي است، و آن اين است كه فلاني در خرج كردن امساك مي‌كند. «1»
خداي تعالي در آيه مورد بحث كفار را بر آن معنايي كه در آيه:" وَ ما مَنَعَ النَّاسَ أَنْ يُؤْمِنُوا إِذْ جاءَهُمُ الْهُدي إِلَّا أَنْ قالُوا أَ بَعَثَ اللَّهُ بَشَراً رَسُولًا" گذشت يعني بر جلوگيري و كارشكني در پيشرفت دعوت انبياء (ع) بر منع از رسالت بشر توبيخ مي‌نمايد، و معناي خود آيه روشن است.

بحث روايتي [رواياتي در باره نيت و عمل در ذيل جمله:" كُلٌّ يَعْمَلُ عَلي شاكِلَتِهِ"] ..... ص : 293

اشاره

در تفسير عياشي از مسعدة بن صدقه از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: شفاء همه در علم قرآن است، زيرا اين خداي تعالي است كه مي‌فرمايد:" ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ ..." «2».
و در كافي به سند خود از سفيان بن عيينه از امام صادق (ع) روايت كرده كه به من فرمود: نيت از عمل بهتر است و اصلا نيت عمل است، آن گاه اين كلام خداي عز و جل را قرائت نمود كه مي‌فرمايد:" كُلٌّ يَعْمَلُ عَلي شاكِلَتِهِ، يعني هر كسي بر طبق نيت خود عمل مي‌كند" «3».
مؤلف: اينكه امام فرمود: اصلا نيت عمل است اشاره به اتحاد آن دو دارد، و اينكه اتحاد نيت و عمل اتحاد عنوان و معنون است.
و در همان كتاب به سند خود از ابي هاشم روايت كرده كه گفت امام صادق (ع) فرمود اينكه اهل آتش هميشه در آتش خواهند بود بدين جهت است كه نيتشان در
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 4، ص 102 جزء 15، چاپ بيروت.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 315، ح 154. [.....]
(3)اصول كافي، ج 2، ص 16، ح 4، باب الاخلاص.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 294
دنيا اين بود كه براي هميشه گناه و نافرماني خدا بكنند، و همچنين اگر اهل بهشت هميشه در بهشت بمانند براي اين است كه نيتشان در دنيا اين بوده كه هميشه خدا را اطاعت كنند پس به خاطر نيت‌ها است كه آن دسته و اين دسته مخلدند آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:" كُلٌّ يَعْمَلُ عَلي شاكِلَتِهِ" و فرمود: يعني هر كس بر طبق نيتش عمل مي‌كند «1».
مؤلف: اين روايت اشاره به رسوخ ملكات در نفس است، رسوخي كه باعث مي‌شود نفس استعداد مقابل را از دست بدهد، توضيح اينكه نفس در بدو خلقتش استعداد نيك و بد هر دو را داشت، ولي وقتي ملكه يكي از آن دو در آن رسوخ نمود استعداد آن ديگرش به كلي باطل مي‌شود، عياشي هم در تفسير خود اين روايت را از ابي هاشم از آن جناب نقل كرده است.

[چند روايت در باره شان نزول آيه:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ ..." و بيان مراد از روح] ..... ص : 294

و در الدر المنثور است كه احمد و ترمذي" كه ترمذي حديث را صحيح دانسته" و نسايي و ابن منذر و ابن حبان و ابو الشيخ در كتاب عظمت و حاكم" كه وي نيز روايت را صحيح دانسته" و ابن مردويه و ابو نعيم و بيهقي هر دو در كتاب دلائل خود، همگي نامبردگان در ذيل آيه:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ" از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت قريش به يهوديان مراجعه كردند كه از امور ديني چيزي به ما ياد دهيد تا از اين مرد بپرسيم" شايد از جواب به ما عاجز مانده زبانش از ما كوتاه گردد" يهوديان گفتند: از او از روح بپرسيد، ايشان از آن جناب پرسيدند كه روح چيست؟ اين آيه نازل شد:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَ ما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا".
وقتي اين آيه را در پاسخ شنيدند گفتند: اتفاقا ما علم بسياري داريم ما تورات داريم، و هر كه تورات داشته باشد چيز بسياري دارد، در پاسخ اين سخنشان اين آيه نازل شد:" قُلْ لَوْ كانَ الْبَحْرُ مِداداً لِكَلِماتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبِّي وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً" «2».
مؤلف: به طريق ديگري از عبد اللَّه بن مسعود و از عبد الرحمن بن عبد اللَّه بن ام الحكم روايت شده كه اصلا سؤال نامبرده را خود يهود و در مدينه از آن جناب كرده‌اند، و آيه هم در جواب آن در مدينه نازل شده و ليكن مكي بودن سوره و همچنين وحدت سياق آيات آن با اين روايت سازگار نيست.
و در همان كتاب است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابن انباري" در كتاب اضداد" و بيهقي" در كتاب اسماء و صفات" از علي بن ابي طالب (ع)
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، عربي، ص 69، ح 5، باب النيه.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 199.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 295
روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه:" وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ" فرموده: روح يكي از فرشتگان است كه هفتاد هزار روي دارد و هر رويش هفتاد هزار زبان دارد و هر زبانش با هفتاد هزار لغت حرف مي‌زند و خدا را تسبيح مي‌كند، و خداي تعالي از هر تسبيح او فرشته‌اي خلق مي‌كند كه تا روز قيامت با فرشتگان پرواز مي‌نمايد «1».
مؤلف: از جنس ملك بودن روح با ظاهر عده‌اي از آيات قرآني نمي‌سازد، چه ظاهر بسياري از آيات اين است كه روح خود يك نحوه مخلوقي است كه فرشته آن را نازل مي‌كند مانند آيه:" يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ" «2»، و آياتي ديگر، و همچنين با روايات هم نمي‌سازد، و ما در تفسير جمله" يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ" در سوره نحل حديثي از علي (ع) نقل كرديم كه ملك بودن روح را انكار مي‌كرد، و به همين آيه استدلال فرمود:
بنا بر اين عبرت در مساله روح به رواياتي است كه اينك از نظر شما مي‌گذرد.
در كافي به سند خود از ابي بصير روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) از آيه:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي" سؤال نمودم، فرمود: روح مخلوقي است بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل كه همواره همراه رسول خدا (ص) بود، و همان روح همراه امامان نيز هست، و از عالم ملكوت است «3».
مؤلف: در اين معنا روايات ديگري نيز هست و اين روايت با مدلول آيات به شرح و توضيحي كه داديم موافقت دارد.
و در تفسير عياشي از زرارة و حمران از ابي جعفر و ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه از آن دو بزرگوار معناي آيه:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ" را پرسيدند در جواب فرمودند خداي تبارك و تعالي احد و صمد است و صمد عبارت است از هر چيز بدون جوف، پس روح خلقي است از خلائق او كه داراي چشم و نيرو و تاييد است، و خداوند آن را در دلهاي پيغمبران و مؤمنين قرار مي‌دهد «4».
مؤلف: اگر در صدر اين روايت متعرض معناي صمد شدند براي اين بوده كه خواسته‌اند از توهمي كه ممكن است از تعبير" وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي- از روح خود در او دميدم" به ذهن درآيد جلوگيري كرده باشند، چون آدمي از تعبير نامبرده در اين توهم مي‌شود
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 200.
(2)ملائكه روح را به امر خدا نازل مي‌كند. سوره نحل، آيه 2.
(3)نور الثقلين، ج 3، ص 215، ح 422.
(4)تفسير عياشي، ج 2، ص 316، ح 160.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 296
كه خداوند نيز مانند ما داراي جوفي و بدني و روحي دميده در بدن است.
و در همان كتاب از ابي بصير از يكي از آن دو بزرگوار روايت كرده كه در پاسخ ابي بصير از آيه:" وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي" فرموده: همان است كه در همه جنبندگان هست، ابا بصير مي‌گويد پرسيدم: آن چيست؟ فرمود از عالم ملكوت و از قدرت است «1».
مؤلف: اين روايات مؤيد آن بياني است كه ما براي آيه نموده گفتيم: آن روحي كه از حقيقتش پرسش شده حقيقتي وسيع و داراي مراتبي مختلف است و نيز از ظاهر روايت آخري بر مي‌آيد كه روح حيواني نيز مجرد و از ملكوت است.

[روايتي متضمن گفتگوي قريش با پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله) و پيشنهادات آنان به او در ذيل آيه:" وَ قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي ..."] ..... ص : 296

و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن اسحاق و ابن منذر و ابن ابي حاتم از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت روزي عتبه و شيبه دو پسر ربيعه و ابو سفيان پسر حرب و مردي از قبيله بني عبد الدار و ابا البختري برادر بني اسد و اسود بن مطلب و ربيعة بن اسود «2» و وليد بن مغيره و ابو جهل بن هشام و عبد اللَّه بن ابي امية و امية بن خلف و عاص بن وائل و نبيه و منبه سهمي دو پسر حجاج بعد از غروب آفتاب پشت خانه كعبه اجتماع نموده به اصطلاح شورايي تشكيل دادند و در باره رسول خدا (ص) به بحث پرداخته سرانجام چنين رأي دادند كه شخصي را نزد آن جناب بفرستند و او را دعوت نموده با وي گفتگو و مخاصمه كنند، و عذري برايش باقي نگذارند.
و همين كار را كردند، شخصي را نزد آن جناب فرستادند كه اشراف قوم تو براي گفتگوي با تو يك جا جمع شده منتظر شمايند، رسول خدا (ص) به گمان اينكه دشمنان در رفتار خصمانه خود تجديد نظر كرده‌اند و مي‌خواهند به اسلام بگروند به شتاب نزد ايشان آمد، چون به ارشاد آنان بسيار حريص و علاقمند بود و از دشمني و گمراهي ايشان بسيار ناراحت و نگران بود.
حضار جلسه گفتند: اي محمد ما تو را خواستيم تا عذري و بهانه‌اي براي تو باقي نگذاريم، و ما به خدا قسم هيچ مرد عربي را سراغ نداريم كه با قوم خود رفتاري چون رفتار تو كرده باشد، آري تو پدران قوم خود را بدگويي كردي، و دين ايشان را نكوهيده و آراي آنها را سفيهانه خواندي و خدايان را بد گفتي، پيوند اجتماع را گسستي، و خلاصه هيچ كار زشتي
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 317، ح 163.
(2)الدر المنثور بجاي (ربيعة بن اسود)- (زمعة بن اسود) مي‌باشد.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 297
نماند مگر آنكه با ما كردي، حال ما آخرين حرف خود را به تو مي‌گوئيم تا عذري برايت باقي نماند، و آن اين است كه اگر منظورت از اين كارها پول است بگو تا از اموال خود آن قدر برايت جمع كنيم كه تو از همه ما توانگرتر باشي، و اگر منظورت رياست و آقايي است بگو تا تو را به آقايي و رياست خود برگزينيم، و اگر منظورت سلطنت است بگو تا تو را سلطان خود كنيم، و اگر همزاد جني خود را مي‌بيني و او است كه بر عقل و فكر تو چيره گشته به اين روزت افكنده بگو تا چون ريگ پول خرج كنيم و با دست اطباء معالجه‌ات نمائيم و خلاصه در باره تو از هيچ فداكاري مضايقه نداريم.
رسول خدا (ص) فرمود: هيچ يك از اينها كه گفتيد در من نيست، من آنچه را كه آورده‌ام و شما را بدان دعوت مي‌كنم به طمع مال شما و خراج گرفتن از شما و سلطنت بر شما نيست، بلكه خداي تعالي مرا به سوي شما مبعوث نموده و كتابي بر من نازل كرده، و مرا دستور داده تا شما را بشارت داده انذار كنم، و من هم رسالت پروردگار خود را به شما ابلاغ نمودم و خير خواهيتان كردم، اگر از من پذيرفتيد و دين مرا قبول كرديد بهره خود را در دنيا و آخرت گرفته‌ايد، و اگر آن را رد كرده و از پذيرفتنش سر باز زديد صبر مي‌كنم و دشواري امر خداي را تحمل مي‌نمايم تا خدا ميان من و شما حكم كند.
گفتند: اي محمد، حال كه سخنان ما را نمي‌پذيري و مي‌خواهي كه ما دعوت تو را بپذيريم پس به پيشنهاد ديگر ما توجه كن، و آن اين است كه تو مي‌داني كه در دنيا مردمي فقيرتر از ما و سرزميني بي‌درآمدتر از سرزمين ما و زندگاني‌اي دشوارتر از زندگي ما نيست، بيا و از پروردگاري كه مي‌گويي مبعوثت نموده درخواست كن گشايشي به زندگي ما بدهد، و اين كوه‌ها را كه چون ديوار ما را محاصره نموده از اطراف ما دور ساخته سرزمين ما را وسعت دهد، و چون سرزمين شام و عراق از چشمه‌سارها و رودخانه‌ها مشروب سازد، پدران گذشته ما را دوباره زنده كند، و در آنان قصي بن كلاب را هم كه مردي بزرگوار و راستگو بود مبعوث نمايد تا از او در باره دعوت تو گواهي خواسته حق و يا باطل بودن آن را بپرسيم، اگر اين كار را بكني، و ايشان تو را تصديق كنند ما نيز تصديق مي‌كنيم، و آن وقت به مقام و منزلت در نزد خدا پي مي‌بريم، و مي‌فهميم كه او تو را فرستاده.
رسول خدا (ص) فرمود: من به چنين چيزهايي مبعوث نشده‌ام، تنها به آن ديني كه مي‌دانيد مبعوث گشته‌ام، و من آن را به شما ابلاغ نمودم، اگر پذيرفتيد همان بهره شما در دنيا و آخرت است، و اگر رد نموديد در برابر امر خدا صبر مي‌كنم تا ميان من و شما حكم كند.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 298
گفتند: حال كه اين را هم قبول نمي‌كني اقلا منفعت خودت را در نظر بگير و از پروردگارت درخواست كن فرشته‌اي به سوي ما بفرستد و تو را تصديق كند و شر ما را از تو كوتاه كند، و تو از او بخواهي كه برايت باغي و گنجهايي و كاخهايي از طلا و نقره فراهم نمايد، و تو را از آنچه كه مي‌بينيم در طلبش هستي بي‌نياز كند، چون تو الآن مانند ما محتاج به بازار رفتن و تحصيل معاشي، اگر راستي پيغمبري و با خداي تعالي ارتباط داري اينكار كه مي‌گوئيم بكن تا ما به مقام و منزلت تو پي ببريم.
رسول خدا (ص) فرمود: من اينكار را نمي‌كنم، و هرگز از پروردگار خود چنين چيزهايي درخواست نمي‌نمايم، و به چنين چيزهايي هم مبعوث نشده‌ام، بلكه خداوند مرا به عنوان بشير و نذير مبعوث كرده اگر قبولم كرديد همان پذيرفتنتان حظتان در دنيا و آخرت خواهد بود، و اگر مرا رد نموديد من در برابر امر خدا صبر مي‌كنم تا خدا ميان من و شما داوري كند.
گفتند: پس آسمان را به زمين بينداز تو كه مي‌گويي پروردگارت اگر بخواهد مي‌تواند اينكار را بكند، و ما به هيچ وجه به تو ايمان نمي‌آوريم مگر اينكه آسمان را به زمين بيندازي، رسول خدا (ص) فرمود: اين با خدا است اگر بخواهد بكند، و شما را در زير آن خرد سازد.
گفتند: اي محمد خداي تو مي‌داند كه ما تصميم گرفته‌ايم هم چنان با تو بنشينيم، و هر چه خواستيم سؤال كنيم تا آنكه نزد تو (ملكي) را بفرستد و تو را از توطئه و تصميم ما خبر دهد و آنچه را هم كه مي‌خواهد با ما انجام دهد بتو اعلام بدارد، و اگر به آنچه كه آورده‌اي ايمان نمي‌آوريم، براي اين است كه به ما گفته‌اند كه اين حرفها را مردي به نام رحمان از اهل يمامه به تو درس مي‌دهد و ما هم به خدا سوگند هرگز زير بار رحمان يمامه‌اي نخواهيم رفت، و ما ديگر عذر و بهانه‌اي براي تو باقي نگذاشته‌ايم، اي محمد (ص) متوجه باش كه به خدا سوگند دست بردار از تو نيستيم، تا تو را به خاطر آنچه به ما كردي نابود كنيم، و يا تو ما را نابود سازي، سخنگوي ايشان گفت: هرگز به تو ايمان نمي‌آوريم تا آنكه خدا و ملائكه را يك جا برايمان نياوري.
وقتي اين حرف را زدند رسول خدا (ص) برخاست و عبد اللَّه بن ابي اميه هم با او برخاست و گفت: اي محمد (ص) قومت پيشنهادهايي كرده‌اند نپذيرفتي از تو براي خود چيزهايي خواسته‌اند تا بدان وسيله منزلت و مقام ترا نزد خدا بدانند انجام ندادي، در آخر از تو خواستند تا آن عذابي كه با آن تهديدشان مي‌كني بياوري آن را هم
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 299
نياوردي اينك به تو بگويم كه به خدا سوگند هرگز به تو ايمان نمي‌آورم چه، اگر نردباني به آسمان بگذاري و از آن بالا روي، و من با چشم خود ببينم كه بر فراز آسمان شدي آن گاه نسخه‌اي باز با خود بياوري و چهار فرشته هم با تو بيايند و شهادت دهند كه آنچه مي‌گويي حق است، به خدا سوگند اگر اين را هم بكني گمان مي‌كنم كه تصديقت نكنم.
اين را گفت و رفت، رسول خدا (ص) اندوهگين به خانه خود بازگشت، و از اينكه مردم بر خلاف آنچه انتظار داشت با وي مواجه شدند و براي هميشه از پيرويش مايوسش كردند تاسف مي‌خورد و در اينجا بود كه آيه (لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ) تا جمله (بَشَراً رَسُولًا) در باره كلام عبد اللَّه بن ابي اميه نازل شد ... «1».
مؤلف: آنچه در اين روايت در حكايت گفتگوي قريش با رسول خدا (ص) آمده با ظاهر آيات مورد بحث نمي‌سازد، هم چنان كه جوابهايي كه در اين روايت است از رسول خدا (ص) نقل كرده با جوابهايي كه از آن جناب در اين آيات آمده تطبيق نمي‌كند و بيان اين ناسازگاري از آنچه كه در بيان آيات گذشت دست مي‌آيد.
علاوه بر اينكه در روايات متعددي از طرق شيعه و هم از طرق اهل سنت آمده كه سخنگوي قريش كه پيشنهادات نامبرده و سؤالها را مي‌كرده عبد اللَّه بن ابي اميه مخزومي برادر ام سلمه همسر رسول خدا (ص) بوده است.
و در الدر المنثور در تفسير جمله" وَ نَحْشُرُهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ عَلي وُجُوهِهِمْ" آمده كه احمد و بخاري و مسلم و نسايي و ابن جرير و ابن ابي حاتم و حاكم و ابو نعيم در كتاب معرفت و ابن مردويه و بيهقي در كتاب اسماء و صفات از انس روايت كرده‌اند كه گفت: شخصي از رسول خدا (ص) پرسيد: چطور مردم بر روي خود محشور مي‌شوند؟ فرمود آن كس كه مردم را بر دو پا به راه انداخت نيز مي‌تواند بر رويشان براه اندازد «2».
مؤلف: در اين معنا روايات ديگري نيز هست.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 202.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 203.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 300

[سوره الإسراء (17): آيات 101 تا 111] ..... ص : 300

اشاره

وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسي تِسْعَ آياتٍ بَيِّناتٍ فَسْئَلْ بَنِي إِسْرائِيلَ إِذْ جاءَهُمْ فَقالَ لَهُ فِرْعَوْنُ إِنِّي لَأَظُنُّكَ يا مُوسي مَسْحُوراً (101) قالَ لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلاَّ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ بَصائِرَ وَ إِنِّي لَأَظُنُّكَ يا فِرْعَوْنُ مَثْبُوراً (102) فَأَرادَ أَنْ يَسْتَفِزَّهُمْ مِنَ الْأَرْضِ فَأَغْرَقْناهُ وَ مَنْ مَعَهُ جَمِيعاً (103) وَ قُلْنا مِنْ بَعْدِهِ لِبَنِي إِسْرائِيلَ اسْكُنُوا الْأَرْضَ فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ جِئْنا بِكُمْ لَفِيفاً (104) وَ بِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ وَ بِالْحَقِّ نَزَلَ وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاَّ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً (105)
وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَي النَّاسِ عَلي مُكْثٍ وَ نَزَّلْناهُ تَنْزِيلاً (106) قُلْ آمِنُوا بِهِ أَوْ لا تُؤْمِنُوا إِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهِ إِذا يُتْلي عَلَيْهِمْ يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ سُجَّداً (107) وَ يَقُولُونَ سُبْحانَ رَبِّنا إِنْ كانَ وَعْدُ رَبِّنا لَمَفْعُولاً (108) وَ يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ يَبْكُونَ وَ يَزِيدُهُمْ خُشُوعاً (109) قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني وَ لا تَجْهَرْ بِصَلاتِكَ وَ لا تُخافِتْ بِها وَ ابْتَغِ بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلاً (110)
وَ قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِيٌّ مِنَ الذُّلِّ وَ كَبِّرْهُ تَكْبِيراً (111)

ترجمه آيات ..... ص : 300

و هر آينه به تحقيق، موسي را نه معجزه آشكار داديم. پس از بني اسرائيل بپرس، آن دم كه موسي بيامدشان و فرعون بدو گفت: اي موسي من تو را جادو شده مي‌پندارم (101).
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 301
گفت: تو خود مي‌داني كه اين معجزه‌ها را جز پروردگار آسمانها و زمين نازل نكرده، و من تو را اي فرعون هلاك شده مي‌بينم (102).
پس (فرعون) خواست از آن سرزمين بيرونشان كند، پس او و كساني كه همراهش بودند را جملگي غرق كرديم (103).
و پس از او به بني اسرائيل گفتيم: در اين سرزمين جاي گيريد، و چون موعد ديگر بيايد شما را همه با هم بياوريم (104).
قرآن را به حق نازل كرديم، و به حق نازل شده است و تو را جز نويدبخش و بيم‌رسان نفرستاده‌ايم (105).
و قرآن را به تدريج فرستاديم تا آن را به تدريج براي مردم بخواني و آن را نازل كرديم نازل كردني كامل (106).
بگو قرآن را باور كنيد يا باور نكنيد كساني كه پيش از اين علم داده شده‌اند، وقتي قرآن بر آنها خوانده شود بر چانه سجده‌كنان به زمين مي‌افتند (107).
و مي‌گويند پروردگار ما منزه است كه وعده پروردگارمان انجام شدني است (108).
و گريه‌كنان بر چانه‌ها افتند و تواضعشان افزون شود (109).
بگو خدا را بخوانيد يا رحمان را، هر كدام را بخوانيد نامهاي نيكو از اوست، نماز خويش را بلند مخوان و آهسته هم مخوان بلكه ميان اين دو راهي پيش گير (110).
بگو ستايش خاص خدايي است كه فرزندي نگرفته و در ملك شريك ندارد، و وي را دوست و سرپرستي براي رفع مذلت نيست. وي را تكبير گوي تكبير گفتني كامل (111).

بيان آيات ..... ص : 301

اشاره

در اين آيات وضع رسول خدا (ص) و معجزه قرآنش و اعراض مشركين از آن جناب و طلب نمودن معجزاتي بيهوده تشبيه شده به وضع موسي (ع) و معجزات نبوتش و اعراض فرعون از آن معجزات، و نسبت سحر به وي دادن، و پس از تشبيه مجددا به وصف قرآن كريم و سبب نزول تدريجي آن و نيز به بيان معارفي ديگر مي‌پردازد.
" وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسي تِسْعَ آياتٍ بَيِّناتٍ فَسْئَلْ بَنِي إِسْرائِيلَ إِذْ جاءَهُمْ فَقالَ لَهُ فِرْعَوْنُ إِنِّي لَأَظُنُّكَ يا مُوسي مَسْحُوراً".
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 302

[مقصود از معجزات نه گانه موسي (عليه السلام) در آيه:" وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسي تِسْعَ آياتٍ بَيِّناتٍ ..."] ...... ص : 302

معجزاتي كه موسي بن عمران (ع) آورده به طوري كه قرآن حكايت مي‌كند بيش از نه معجزه است، و اگر در آيه مورد بحث، آنها را نه معجزه شمرده، منظور، آن معجزاتي بوده كه در برابر فرعون و دعوت او آورده، و آن عبارت است از عصا و يد بيضاء و طوفان و ملخ و قورباغه و سوسمار و خون و قحطي و كمبود ميوه‌ها، و ظاهرا مقصود از معجزات نه‌گانه در آيه همين‌ها باشد، مخصوصا با در نظر گرفتن اين كه گفتار موسي به فرعون را حكايت نموده مي‌فرمايد:" لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلَّا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ بَصائِرَ- تو خود مي‌داني كه اين معجزات را جز پروردگار آسمان و زمين به منظور بينايي خلق كس ديگري نفرستاده".
و اما ساير معجزاتي كه آن جناب داشته، مانند شكافتن دريا و جريان آب از سنگ و زنده كردن كشته‌اي به وسيله گاو و زنده كردن آنان كه با صاعقه هلاك شدند و سايه كردن كوه بر بالاي سر ايشان و امثال آن، همه خارج از معجزات نه‌گانه است، و معجزاتي است كه براي امت خود آورده نه براي فرعون.
(در اينجا ممكن است بگويي ظاهر" تِسْعَ آياتٍ" اين است كه نه معجزه نامبرده يك بار نازل شده و اين مخالف با واقع مطلب است، چون واقع، اين است كه معجزات تدريجا نازل شده. در جواب مي‌گوئيم اين منافات در صورتي است كه بخواهد يك واقعه را بيان كند، ولي آيه شريفه ناظر به مجموع مخاصمات فرعون با موسي در طول مدت دعوتش مي‌باشد).
و بنا بر اين ديگر نبايد به گفته بعضي «1» از مفسرين كه نه معجزه را غير از معجزات مذكور معرفي كرده‌اند اعتناء نمود.
در تورات معجزات نه‌گانه مزبور عبارتند از: عصا و خون و سوسمار و قورباغه و مرگ چارپايان و سرمايي سوزان چون آتش كه از هر جا عبور كرد نباتات و حيوانات را نابود ساخت و ملخ و ظلمت و مرگ عمومي بزرگسالان و همه حيوانات.
و بعيد نيست همين دوگونگي تورات با ظاهر قرآن در خصوص معجزات نه‌گانه، باعث شده كه قرآن كريم اسامي آنها را به طور مفصل بيان نكند، زيرا اگر بيان مي‌كرد، و دنبالش مي‌فرمود:" فَسْئَلْ بَنِي إِسْرائِيلَ"- از يهود بپرس يهود در جواب، آن اسامي را انكار مي‌نمود، چون يهود هرگز حاضر نمي‌شد گفتاري را از قرآن كه مخالف با تورات باشد بپذيرد، لا جرم به تكذيب قرآن مبادرت مي‌نمودند، از همين جهت قرآن اسم آنها را نبرده.
" إِنِّي لَأَظُنُّكَ يا مُوسي مَسْحُوراً"- يعني من گمان مي‌كنم كه تو را سحر كرده باشند و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 182 و كشاف، ج 2، ص 697 و مجمع البيان، ج 6، ص 443.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 303
در نتيجه خللي به عقلت وارد آمده باشد، و اين همان معنايي است كه در جاي ديگر نقل نموده فرموده است:" إِنَّ رَسُولَكُمُ الَّذِي أُرْسِلَ إِلَيْكُمْ لَمَجْنُونٌ" «1» بعضي «2» گفته‌اند: مقصود از مسحور كه به صيغه اسم مفعول است ساحر و به معناي اسم فاعل است نظير كلمه ميمون و مشئوم كه به معناي دارنده ميمنت و دارنده نحوست است كه در اصل در نسبت استعمال شده معناي ميمنتي و مشئمتي را مي‌دهد (مانند همداني و شيرازي).
" قالَ لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلَّا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ بَصائِرَ وَ إِنِّي لَأَظُنُّكَ يا فِرْعَوْنُ مَثْبُوراً".
كلمه" مثبور" به معناي هالك است زيرا از ماده" ثبور" است كه به معناي هلاكت است، و معنا اين است كه موسي فرعون را مخاطب نموده گفت: تو خوب مي‌داني كه اين معجزات روشن را غير پروردگار آسمانها و زمين كسي نازل نكرده، و او به منظور بصيرت يافتن مردم نازل كرده، تا چشم دلشان روشن گشته ميان حق و باطل را تميز دهند، و من گمان مي‌كنم كه تو به خاطر عناد و انكارت سرانجام هلاك شوي اي فرعون.
و اگر در پاسخ فرعون فرمود: من گمان مي‌كنم كه تو هلاك مي‌شوي بدين جهت بود كه اولا حكم دست خداست و نمي‌شود بطور يقين حكم كرد و ثانيا خواست تا كلامش مطابق با كلام فرعون باشد كه گفت: من گمان مي‌كنم كه تو جادو شده‌اي، به علاوه، استعمال كلمه:" ظن" در مورد يقين در پاره‌اي موارد جائز است.
" فَأَرادَ أَنْ يَسْتَفِزَّهُمْ مِنَ الْأَرْضِ فَأَغْرَقْناهُ وَ مَنْ مَعَهُ جَمِيعاً".
استفزاز به معناي بيرون كردن به قهر و زور است، و معناي آيه روشن است.

[معناي اينكه خطاب به بني اسرائيل فرمود:" اسْكُنُوا الْأَرْضَ فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ ..."] ..... ص : 303

" وَ قُلْنا مِنْ بَعْدِهِ لِبَنِي إِسْرائِيلَ اسْكُنُوا الْأَرْضَ فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ جِئْنا بِكُمْ لَفِيفاً".
مقصود از زميني كه مامور شدند در آنجا سكونت نمايند سرزمين مقدسي است كه به حكم آيه شريفه" ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ" «3» و آياتي ديگر، خداوند براي آنان مقدر فرموده بود. هم چنان كه از سياق برمي‌آيد كه مراد از كلمه ارض در آيه قبلي، مطلق روي زمين و يا خصوص سرزمين مصر مي‌باشد.
و معناي اينكه فرمود:" فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ" اين است كه وقتي وعده بار دوم و
__________________________________________________
(1)رسولتان كه به سوي شما گسيل شده مجنون است. سوره شعراء، آيه 27.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 444 و تفسير فخر رازي، ج 21، ص 65. [.....]
(3)داخل شويد زمين مقدسي را كه خداوند براي شما نوشته است. سوره مائده، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 304
يا وعده زندگي آخرت رسيد كه بنا به احتمال دوم مراد از آن بطوري كه مفسرين «1» گفته‌اند روز قيامت است، و معناي جمله:" جِئْنا بِكُمْ لَفِيفاً" اين است كه همه شما را ملفوف يعني دسته جمعي و به هم پيچيده خواهيم آورد.
و معنايش اين است كه بعد از غرق فرعون به بني اسرائيل گفتيم در سرزمين مقدس سكونت كنيد- در حالي كه فرعون مي‌خواست ايشان را به زور بيرون كند- و گفتيم كه چون روز قيامت شود شما را با هم براي حساب و داوري محشور مي‌كنيم.
بعيد هم نيست كه مراد از وعده آخرت همان قضايي باشد كه راندن آن را در اول سوره ذكر نموده فرمود:" فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ لِيَسُوؤُا وُجُوهَكُمْ وَ لِيَدْخُلُوا الْمَسْجِدَ كَما دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ لِيُتَبِّرُوا ما عَلَوْا تَتْبِيراً" هر چند كه بيشتر مفسرين اين احتمال را نداده‌اند، ليكن بنا بر اين احتمال صدر سوره با ذيل آن مرتبط مي‌شود، و آن وقت مراد از ذيل اين مي‌شود كه: بعد از غرق فرعون، به بني اسرائيل دستور داديم كه در سرزمين مقدس كه فرعون شما را از رفتن به آنجا جلوگيري مي‌كرد منزل كنيد و در آنجا باشيد تا وعده ديگر شما برسد، همان وعده‌اي كه در آن، بلاها شما را مي‌پيچاند و دچار قتل و غارت و اسيري و جلاي وطن مي‌شويد در آن موقع همه شما را گرد آورده و در هم فشرده مي‌آوريم (و اين همان اسارت بني اسرائيل و جلاي وطن آنان است كه يكپارچه به بابل آمدند).
و بنا بر اين وجه، نكته فاء تفريعي كه بر سر جمله:" فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ ..." آمده روشن مي‌شود و معلوم مي‌گردد كه چرا جمله مزبور متفرع بر جمله:" وَ قُلْنا مِنْ بَعْدِهِ لِبَنِي إِسْرائِيلَ اسْكُنُوا الْأَرْضَ" شده، در حالي كه بنا بر وجه سابق هيچ نكته‌اي از اين تفريع به دست نمي‌آيد.
" وَ بِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ وَ بِالْحَقِّ نَزَلَ وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا مُبَشِّراً وَ نَذِيراً".
بعد از آنكه از تشبيهي كه گفتيم فارغ گرديد مجددا به بيان حال قرآن و ذكر اوصاف آن برگشته خاطرنشان مي‌سازد كه قرآن را به همراهي حق نازل كرده و قرآن از ناحيه خداوند به مصاحبت با حق نازل شده، پس، از باطل مصونيت دارد، زيرا نه از ناحيه كسي كه نازلش كرده چيزي از باطل و لغو همراه دارد كه تباهش كند، و نه در داخلش چيزي هست كه ممكن باشد روزي فاسدش كند، و نه غير خدا كسي با خدا در آن شركت داشته كه روزي از روزها تصميم بگيرد آن را نسخ نموده و باطل سازد، و نه رسول خدا مي‌تواند در آن دخل و تصرفي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 444 و تفسير فخر رازي، ج 21، ص 66 و روح المعاني، ج 15، ص 187.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 305
نموده كم و يا زيادش كند و يا به كلي و يا بعضي از آن را به پيشنهاد مردم و يا هواي دل خويش متروك گذارد، و از خدا آيه‌اي ديگر كه مطابق ميل مردم و يا ميل خود او است بخواهد و يا در پاره‌اي از احكام و معارفش مداهنه و يا مسامحه كند، چون او رسولي بيش نيست، و تنها مامور است كه بشر را بشارت و انذار دهد. پس همه اينها براي اين است كه قرآن حق است و از مصدر حق صادر گشته،" فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ- بعد از حق غير از ضلالت چه چيز ديگري هست".
پس جمله" وَ ما أَرْسَلْناكَ ..." متمم كلام سابق است، و خلاصه‌اش اين است كه قرآن آيتي است حق، كه احدي نمي‌تواند در آن دخل و تصرف نمايد، و رسول خدا (ص) و غير او در اين مداخله نداشتن برابرند.
" وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَي النَّاسِ عَلي مُكْثٍ وَ نَزَّلْناهُ تَنْزِيلًا".
اين آيه عطف است بر ما قبلش و معناي مجموع آن دو چنين مي‌شود، ما قرآن را به حق نازل نموديم و آن را آيه آيه كرديم. در مجمع البيان گفته «1»:" معناي" فرقناه"" فصلناه" است، يعني آن را آيه آيه و سوره سوره نازل كرديم، جمله:" عَلي مُكْثٍ" نيز بر همين معنا دلالت مي‌كند، زيرا" مكث"- به ضمه ميم و همچنين به فتحه آن- دو واژه هستند به يك معنا".
پس لفظ آيه با صرفنظر از سياق آن تمامي معارف قرآني را شامل مي‌شود، و اين معارف در نزد خدا در قالب الفاظ و عبارات بوده كه جز به تدريج در فهم بشر نمي‌گنجد، لذا بايد به تدريج كه خاصيت اين عالم است نازل گردد تا مردم به آساني بتوانند تعقلش كرده حفظش نمايند، و بر اين حساب آيه شريفه همان معنايي را مي‌رساند كه آيه" إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ" «2» در مقام بيان آن است.

[حكمت نزول تدريجي و تفريق قرآن، مقارن شدن علم و عمل به قرآن و تماميت يافتن استعداد مردم در تلقي آن است] ..... ص : 305

و نزول آيات قرآني به تدريج و بند بند و سوره سوره و آيه آيه، به خاطر تماميت يافتن استعداد مردم در تلقي معارف اصلي و اعتقادي و احكام فرعي و عملي آن است، و به مقتضاي مصالحي است كه براي بشر در نظر بوده، و آن اين است كه علم قرآن با عمل به آن مقارن باشد، و طبع بشر از گرفتن معارف و احكام آن زده نشود، معارفش را يكي پس از ديگري درك
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 445.
(2)بدرستي كه ما قرار داديم آن را قرآني عربي شايد شما تعقل كنيد، و به درستي كه آن در اصل كتاب نزد ما هر آينه بلند مرتبه و با حكمت است. سوره زخرف، آيات 3 و 4.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 306
نمايد تا به سرنوشت تورات دچار نشود، كه به خاطر اينكه يكباره نازل شد، يهود از تلقي آن سر باز زد، و تا خدا كوه را بر سرشان معلق نكرد حاضر به قبول آن نشدند.
اين آن معنايي است كه از نظر لفظ آيه با قطع نظر از سياق استفاده مي‌شود، و ليكن از نظر سياق آيات قبلي كه در آن سخني چون:" حَتَّي تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتاباً نَقْرَؤُهُ" وجود داشت كه پيشنهاد كرده بودند قرآن يكباره نازل شود استفاده مي‌شود كه منظور از" تفريق قرآن" اين است كه آن را بر حسب تدريجي بودن تحقق اسباب نزول سوره سوره و آيه آيه نازل كرديم و پيشنهاد نزول دفعي در قرآن كريم مكرر حكايت شده است مانند آيه:" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً" «1» و نيز آيه:" يَسْئَلُكَ أَهْلُ الْكِتابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتاباً مِنَ السَّماءِ" «2».
مؤيد اين احتمال ذيل آيه است كه مي‌فرمايد:" وَ نَزَّلْناهُ تَنْزِيلًا" براي اينكه تنزيل به معناي نازل كردن به تدريج است، و اين با اعتبار دوم سازگارتر است تا اعتبار اول.
و با اين حال اعتبار دوم كه عبارت است از تفصيل قرآن و تفريق آن به حسب نزول، يعني نازل كردن بعضي از آن را بعد از بعضي ديگر مستلزم اعتبار اول نيز هست، زيرا اعتبار اول عبارت بود از اين كه مقصود از تفريق قرآن تفريق معارف و احكامش باشد نه تفريق آيات و سوره‌اش. اگر هم منظور از تفريق معناي دوم باشد، معارف و احكام نيز تفريق خواهد شد، چون همه از يك حقيقت سرچشمه مي‌گيرد هم تفريق معارف و هم تفريق آيات و سوره‌ها.
و به همين جهت خداي تعالي كتاب خود را به سوره‌ها و سوره‌هايش را به آيات تفريق نمود، البته بعد از آنكه به لباس واژه عربي ملبسش نمود، و چنين كرد تا فهمش براي مردم آسان باشد، هم چنان كه خودش فرموده:" لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ"
آن گاه آن كتاب را دسته دسته و متنوع به چند نوع نموده و مرتبش كرد و سپس يكي پس از ديگري هر كدام را در موقع حاجت بدان و پس از پديد آمدن استعدادهاي مختلف در مردم و به كمال رسيدن قابليت آنان براي تلقي هر يك از آنها نازل كرد، و اين نزول در مدت بيست و سه سال صورت گرفت تا تعليم با تربيت و علم با عمل همسان يكديگر پيش رفته باشند.
و ما ان شاء اللَّه به زودي در يك بحث جداگانه به مطالبي كه مربوط به اين آيه است برمي‌گرديم.
__________________________________________________
(1)آنان كه كافر شدند گفتند: چرا قرآن يكباره بر او نازل نشد؟. سوره فرقان، آيه 32.
(2)اهل كتاب از تو مي‌خواهند كه كتابي يك پارچه بر ايشان نازل كني. سوره نساء، آيه 153.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 307
" قُلْ آمِنُوا بِهِ أَوْ لا تُؤْمِنُوا ... وَ يَزِيدُهُمْ خُشُوعاً".
مراد از" الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهِ" كساني‌اند كه قبل از نزول قرآن، خدا و آيات او را مي‌شناختند، چه از يهود و چه از نصاري و چه از غير ايشان، بنا بر اين هيچ جهتي ندارد كه ما آن را به طائفه معيني اختصاص دهيم.
مگر آنكه كسي بگويد: از سياق استفاده مي‌شود كه مقصود از آن، علماي اهل حقند كه دينشان منسوخ نشده باشد و چنين كساني منحصرا علماي مسيحيت خواهند بود چون قبل از نزول قرآن دين غير منسوخ همان نصرانيت بود و منظور از علماي ايشان آنهايند كه از دين خدا روي برنگردانده و آن را دستخوش تحريف نكردند.
و به هر حال مقصود از اينكه فرمود:" قبل از آن علم داده شدند" اين است كه براي فهم كلمه حق و قبول آن مستعد شدند چون مجهز به فهم حقيقت معناي حق گشته بودند، در نتيجه حق بودن قرآن كريم هم در دلهاي ايشان ايجاد خضوع بيشتري كرده است.
" يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ سُجَّداً"- كلمه" اذقان" جمع" ذقن" به معناي چانه است كه محل اجتماع دو طرف صورت است، و" خرور كردن ذقن" به معناي به خاك افتادن براي سجده است، و كلمه" سجدا" نيز همين معنا را بيان مي‌كند. و اگر از ميان جهات مختلف صورت، از پيشاني و گونه و چانه، تنها چانه را ذكر كرده براي اين است كه چانه از ديگر جهات صورت به زمين نزديكتر است و در هنگام به خاك افتادن زودتر به زمين مي‌رسد. و چه بسا كه گفته»
باشند:" مقصود از اذقان همه صورت است كه به طور مجاز، جزء صورت را بر كل آن اطلاق نموده‌اند".
" وَ يَقُولُونَ سُبْحانَ رَبِّنا إِنْ كانَ وَعْدُ رَبِّنا لَمَفْعُولًا"- يعني خداي را از هر نقيصه و از آن جمله خلف وعده منزه مي‌دارند. از سياق آيات قبل استفاده مي‌شد كه مقصود از وعده، وعده‌اي است كه خداي تعالي به بعثت و زنده كردن مجدد خلق داده بود، و اين در قبال اصراري است كه مشركين بر نبودن بعث و انكار معاد داشتند هم چنان كه در آيات سابق بر اين نيز، مكرر نقل شد.
" وَ يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ يَبْكُونَ وَ يَزِيدُهُمْ خُشُوعاً"- قبلا خرور براي سجده را كه معناي خشوع را مي‌رساند فرموده بود، در اين جمله مجددا آن را به اضافه گريه آورده تا معناي خضوع را افاده كند، زيرا" خرور" به تنهايي تذلل و اظهار حقارت با جوارح بدني است و" خشوع"
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 189.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 308
تذلل و اظهار مذلت با قلب است، پس خلاصه آيه چنين مي‌شود كه: ايشان براي خدا خضوع و خشوع مي‌كنند.
در اين آيه خصيصه‌اي براي مردم با ايمان ذكر مي‌كند، و آن اين است كه قرآن مايه خضوع و خشوع ايشان است، هم چنان كه قبلا هم فرموده بود:" وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ" و يك خصيصه از خصائص مشركين را از مؤمنين نفي مي‌نمايد، و آن مساله انكار بعث است.

[توضيحي در مورد بي‌نياز بودن قرآن از ايمان مشركين به آن، براي ثبوت حقانيت و كمالش] ..... ص : 308

و اين سه آيه مي‌فهماند كه قرآن كريم از ايمان آوردن مشركين بي نياز است، البته نه از اين جهت كه ايمان كساني كه قبلا علم داده شده بودند، احتياج قرآن را رفع مي‌كند، و ديگر به ايمان مشركين احتياج ندارد، بلكه از اين جهت كه ايمان آن دسته كه گفتيم كاشف از اين است كه اين كتاب، كتاب حقي است كه در حقانيت و كمالش محتاج به ايمان هيچ مؤمني و تصديق هيچ مصدقي نيست. اگر كسي ايمان آورد به سود خود اوست و اگر كفر ورزد به ضرر خود اوست، نه به سود و زيان قرآن.
قبلا خداي سبحان اعراض مشركين از قرآن و كفرشان به آن و بي‌اعتنائيشان به آيت بودن آن و اقتراحشان، آياتي ديگر را بيان كرده بود و سپس صفات كمال و دلائل معجزه بودن لفظ و معناي قرآن و نفوذ اثر آن در دلها و كيفيت نزولش را آن قدر كه بدانند كتابي است كه الي الابد دستخوش فساد نمي‌شود را بيان كرده بود، اينك در اين آيات سه‌گانه اين معنا را بيان مي‌كند كه قرآن از ايمان ايشان بي‌نياز است، ايشان خود مي‌دانند كه از كفر و ايمان به قرآن كداميك را اختيار كنند.
" قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني".
لفظ" او" در اين آيه يكساني و يا اباحه هر دو طرف را افاده مي‌كند و مراد از كلمه" اللَّه" و كلمه" الرحمن" دو اسم است كه بر يك مسمي دلالت مي‌كنند، نه دو مسمي. و معناي آيه اين است كه:" خدا را چه به اسم اللَّه بخوانيد و چه به اسم رحمان او را خوانده‌ايد و ميان اين دو گونه خواندن فرقي نيست".
و جمله" أَيًّا ما تَدْعُوا" شرطيه است و كلمه" ما" نظير" ما" يي است كه در جمله" فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ" «1» و نيز در جمله" عَمَّا قَلِيلٍ لَيُصْبِحُنَّ نادِمِينَ" «2» به كار رفته است، و كلمه
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران آيه 159.
(2)سوره مؤمنون آيه 40.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 309
" ايا" كه شرطيه است مفعول" تدعوا" مي‌باشد.

[اشاره به اقسام نام‌ها و بيان مراد از جمله:" فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني"] ..... ص : 309

و جمله" فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني" جواب شرط مزبور است كه از باب نهادن سبب در جاي مسبب چنين آمده، و معناي آن اين است كه: هر يك از اين دو اسم را بخوانيد يكي از اسماء احسن خدا را خوانده‌ايد، براي اينكه همه اسماء حسني از آن او است، پس اسماء كه دلالت بر مسميات دارند دو قسمند: يكي آنهايي كه دلالت مي‌كنند بر مسمياتي كه داراي حسنند، و ديگر آنهايي كه دلالت مي‌كنند بر مسمياتي كه داراي قبحند، و چون قبح در ساحت مقدس خداي تعالي راه ندارد لا جرم تنها قسم اول در آنجا يافت مي‌شود. و همان قسم هم باز دو نوع است:
يكي آن اسماء حسنايي كه حسن محضند، و آميخته با نقص و قبح نيستند، مانند غنائي كه آميخته با فقر نباشد، و حياتي كه موت همراه نداشته باشد و عزتي كه با ذلت در هم نباشد.
و ديگر آن اسماء حسنايي كه آميخته با قبح باشند، ليكن حسن آنها بر قبحشان فزوني دارد.
از اين دو قسم تنها قسم اول اسماء خداست كه عبارت است از هر اسمي كه در معنايش احسن الاسماء باشد، هم چنان كه پيشوايان دين فرموده‌اند" خداي تعالي غني است، اما نه چون اغنياء، حي است اما نه چون احياء، عزيز است، نه چون عزيزان، عليم است، نه چون علماء" و همانگونه كه از اسماء، آنهايي كه حسن محضند براي خداي تعالي است، از هر كمالي هم صرف و خالص آن كه هيچ شائبه و آميختگي با خلافش ندارد، براي خداوند ثابت است.
ضمير" له" در جمله" فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني" به ذات خدا كه از هر اسم و رسمي متعالي است برمي‌گردد، نه به دو اسم" اللَّه" و" رحمان"، زيرا مراد از آن دو- همانطور كه گفتيم- دو اسم است، نه ذات متعالي كه همان مسمي به آن دو اسم است، زيرا معنا ندارد كه كسي بگويد:" هر يك از دو اسم را بخوانيد، باري براي آن اسم همه اسماء حسني و يا بقيه اسماء حسني هست" پس معناي صحيح همين است كه بگوييم: هر يك از اسماء خدا را بخوانيد مانعي ندارد، چون همه آنها اسماء او هستند، چون تمامي آنها حسنايند و اسماء حسني هم تماميش از خداست، و اين اسماء وسايل خواندن خدايند، چه خود خدا را بخوانيد، چه آن اسماء را هيچ فرقي ندارد، چون اسماء مذكور تنها اسماء اويند، و اسم آئينه و نماياننده مسمي و عنوان او است- دقت بفرمائيد.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 310
اين آيه از آيات برجسته قرآني است كه آن حقيقتي را كه قرآن كريم از مساله توحيد ذات و توحيد عبادت در قبال ديد و ثنيت (دوگانه‌پرستي) نسبت به توحيد در ذات و شرك در عبادت مي‌بيند آشكار و روشن مي‌سازد.

[رد عقيده بت پرستان كه اسماء متعدد خدا را حاكي از آلهه متعدد پنداشته به شركت در عبادت مبتلا شده‌اند و بيان اينكه اسماء خداي تعالي مرآت و معرف يك مسمي هستند] ..... ص : 310

آري پيروان وثنيت- همانطور كه در جلد دهم اين كتاب پاره‌اي از اعتقاداتشان را نقل كرديم- خداي سبحان را ذاتي متعال از هر حد و وصفي مي‌بينند، و وقتي همين ذات مطلق به يكي از مشخصات كه خود اسمي است از اسماء مشخص مي‌شود همان تشخص را تولد مي‌خوانند، و از ديد وثنيت ملائكه و جن مظاهر عاليه‌اي براي اسماء هستند، و به همين جهت آن دو را فرزندان خدا دانستند كه در عالم وجود دخل و تصرف دارند. و نيز از ديد آنان عبادت عبادت‌كاران و توجه هر متوجهي از مرحله ظهور اسماء و مرتبه فرزندان خدا كه مظاهر اسماء اويند تجاوز نمي‌كند (و به خدا نمي‌رسد، هر چند كه او خيال كند متوجه خدا شده بلكه در حقيقت متوجه همان فرزندان خدا گشته است).
آري، اگر ما خدا را مي‌پرستيم در حقيقت خالق و رازق و محيي و مميت و امثال آن را مي‌پرستيم كه همه اينها اسمايي هستند كه تنها در ملائكه و جن جلوه دارند، و اما ذات متعالي خدا اجل و بالاتر از آن است كه عقل و وهم و يا حس آدمي او را درك نمايد.
پس به نظر وثني‌ها خواندن هر اسمي از اسماء خدا پرستيدن همان اسم است، يعني پرستيدن فرشته يا جني است كه مظهر آن اسم است، و همان جن و ملك اله و معبود آن عبادت است، و تعدد خدايان از همين جا ريشه گرفته است، چون دعاها انواع زيادي داشته، و زيادي انواع دعاها هم به خاطر زيادي و تعدد انواع حاجات بوده، و به همين جهت وقتي يكي از مشركين شنيد كه رسول خدا (ص) در نمازش مي‌گفته يا اللَّه، يا رحمن گفته بود: به اين بي دين نگاه كنيد كه ما را از پرستيدن دو اله منع مي‌كند آن وقت خودش دو اله را مي‌خواند.
آيه شريفه مورد بحث اين حرف را رد مي‌كند و وجه خطاي اين اعتقاد را هم بيان مي‌نمايد كه اين اسماء، اسماء متعددي براي خدا و مملوك صرف اويند، نه اينكه خودشان اله مستقل بوده در ذات و صفات از او جدا باشند، و خود ذات و صفات جداگانه‌اي دارا باشند و جز وسيله بودن براي پرستش خداي يگانه خاصيت ديگري ندارند، و خواندن آنها خواندن او است، و توجه به سوي آنها توجه به سوي او است، زيرا معقول نيست كه مسمي از اسم جدا باشد. پس اين اسماء صرفا طريق به سوي خدا و راهنماي به سوي او و وجه اويند كه به وسيله آنها براي غير خود جلوه مي‌كند، پس خواندن خدا به وسيله اسماء متعدد منافات با توحيد در عبادت ندارد.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 311
بر عكس خواندن اسماء به طوري كه از اسم به مسمي تجاوز نكند، محال و غير معقول است.
از اين بيان به خوبي روشن مي‌گردد كه اسماء و يا مظاهر اسماء از جن و ملك را فرزندان خدا دانستن خطاء است، زيرا جن و ملك را فرزند و يا پسر اطلاق كردن چه اطلاق به نحو حقيقت باشد و چه به نحو مجاز و به عنوان احترام و تشريف، محتاج نوعي سنخيت و اشتراك ميان پسر و پدر است، يعني اين دو بايد در اصل و حقيقت ذات و يا حد اقل در كمالي از كمالات ذات با هم نوعي اشتراك داشته باشند، و ساحت كبريايي خداي تعالي منزه است از اينكه چيزي غير او، شريك در ذات و يا كمالش باشد، زيرا هر چه او خودش دارد و هر چه كه غير خودش دارد همه از آن او است، و غير او چيزي از خود ندارد، پس چگونه شريك او مي‌شود؟.
و نيز روشن مي‌گردد كه نسبت تصرف در وجود را به جن و ملك دادن هر قسم تصرف باشد باطل است، زيرا اين ملائكه و همچنين اسمايي كه ملائكه مظاهر آنند خودشان از خود، مالك چيزي نيستند، و در قبال خداي تعالي در هيچ چيز استقلال ندارند بلكه همانطور كه خداي سبحان فرموده:" بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ" «1» و در آنچه انجام مي‌دهند خداي را اطاعت مي‌كنند و جن نيز در اعمال خود اينچنين است.
و كوتاه سخن اينكه هيچ سببي از اسباب مؤثر در عالم نيست مگر اينكه خدا قدرت و سببيت را به آن داده باشد. پس مالك حقيقي هر چه كه اسباب مالكند، خداست، و قادر هر قدرتي كه آنها از خود نشان دهند خداست نه خود آنان.
و اين حقيقتي است كه آيه بعدي هم كه مي‌فرمايد:" وَ قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِيٌّ مِنَ الذُّلِّ" آن را افاده مي‌كند، و ما ان شاء اللَّه به زودي اين افاده را تكرار مي‌كنيم.
ناگفته نماند كه آيه شريفه مورد بحث، دلالت مي‌كند بر اينكه اسم جلاله" اللَّه" جزو اسامي حسناي خدا است كه در اصل" الاله" بوده. وصفي بوده كه معناي معبوديت را مي‌رسانده، و فعلا در اثر كثرت استعمال صورت اسميت و علميت به خود گرفته، به شهادت اينكه مي‌بينيم كه صحيح است آن را به اوصافي وصف كنيم، مثلا بگوييم اللَّه، رحمان و رحيم است، ولي صحيح نيست بگوييم رحمان، اللَّه و رحيم است هم چنان كه در خود قرآن
__________________________________________________
(1)عبادي مكرمند كه در هيچ حرفي از او پيشدستي ننموده به اوامرش عمل مي‌كنند. سوره انبياء، آيات، 26 و 27.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 312
كريم هم معامله علميت با آن شده و مكرر فرموده" بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ- به نام خدايي كه اين صفت دارد: رحمان و رحيم است.
" وَ لا تَجْهَرْ بِصَلاتِكَ وَ لا تُخافِتْ بِها وَ ابْتَغِ بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلًا".
" جهر" و" اخفات" دو صفت متقابل همند كه صداها را با آن دو توصيف مي‌كنند، و چه بسا در وسط آن دو صفت ديگري را هم معتبر بشمارند كه نسبت به جهر اخفات باشد و نسبت به اخفات جهر باشد، (مانند آب ملايم كه نسبت به آب داغ خنك و نسبت به آب يخ داغ است) و در اين صورت جهر به معناي مبالغه در بلند كردن آواز و اخفات به معناي مبالغه در آهسته سخن گفتن و حد وسط آن دو معتدل حرف زدن مي‌شود، و بنا بر اين معناي آيه اين مي‌شود كه: در نماز صدايت را خيلي بلند مكن و خيلي هم آهسته مخوان، حد وسط را رعايت نما. و اگر اين حد وسط را سبيل خوانده از اين رو بوده كه مي‌خواسته اينطور نماز خواندن در ميان همه مسلمين رسم و سنت شود تا همه گروندگان به دين اسلام اين گونه نماز بخوانند.
البته اين در صورتي است كه مراد از" بصلاتك" تك تك نمازها بطور استغراق باشد و اما اگر مراد از آن مجموع نمازها (و شايد هم اين ظاهرتر است) باشد در اين صورت معناي آيه اين خواهد شد كه در همه نمازها جهر مخوان و در همه آنها اخفات مكن، بلكه راه ميانه را اتخاذ كن، كه در بعضي جهر و در بعضي اخفات كني. و اين احتمال با آنچه در سنت اثبات شده، كه نماز صبح و مغرب و عشاء بلند و ظهر و عصر آهسته خوانده شود، مناسب‌تر است. و بعيد نيست كه اين وجه با در نظر گرفتن اتصال ذيل آيه به صدر آن وجه موافق‌تري باشد، چون در صدر آيه مي‌فرمود: به هر اسمي مي‌تواني خدا را بخواني و در اين ذيل مي‌فرمايد بلند كردن صدا در نماز معنايش متعالي بودن و بالا بودن خدا است و آهسته خواندن آن معنايش نزديك بودن او است، حتي نزديك‌تر از رگ قلب، پس به هر دو قسم، نماز خواندن، اداء حق همه اسماء خدا است.
" وَ قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِيٌّ مِنَ الذُّلِّ وَ كَبِّرْهُ تَكْبِيراً".
اين آيه عطف است بر جمله:" قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ" كه در آيه قبل بود، و حاصل كلام اين مي‌شود كه: اي پيغمبر، به ايشان بگو اسمايي كه مي‌خوانيد و خيال مي‌كنيد كه معبودهاي شما هستند، تنها اسمايي مي‌باشند كه مملوك خدايند، نه مالك نفس خودند و نه صاحب چيزي از آنچه در اختيار دارند. پس خواندن آنها خواندن خدا است، از اين جهت در هر حال او معبود است.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 313

[نفي فرزند، ولي و شريك داشتن خداي تعالي] ..... ص : 313

بعد از آنكه اين نكته را به ايشان خاطر نشان كردي، خدا را حمد و ثنا كن، به حمد و ثنائي كه از آثار ملكيت علي الاطلاق او باشد، چرا كه هيچ چيز مانند او در ذات و يا در صفات نيست، تا بتواند آن طور كه وثنيت دوگانه پرستان و اهل كتاب از نصاري و يهود و قدماي مجوس، در باره ملائكه و جن و يا مسيح و يا عزير و يا احبار خود پنداشته‌اند، فرزند او باشد، و يا آن طور كه دوگانه پرستان وثني‌ها و ستاره‌پرستان و شيطان‌پرستان پنداشته‌اند، بدون اشتقاق و پدر فرزندي شريك او باشد، و يا آنكه علاوه بر شريك بودن، ما فوق او هم باشند و نسبت به خدا ولايت داشته، آنچه كه خدا از اصلاحش عاجز بماند، آنها به خاطر قدرت بيشتري كه نسبت به خدا دارند و بر حق تعالي غلبه دارند، اصلاح كنند.
و به عبارت ديگر هيچ چيزي هم جنس او نيست تا اگر پائين‌تر از او است فرزند او، و اگر مساوي با او است شريك او، و اگر ما فوق او است ولي و غالب بر او در ملك باشد.
اين آيه در حقيقت ثنائي است بر خدا، به داشتن ملكيت علي الاطلاق كه بر آن متفرع مي‌شود نفي فرزند و شريك و ولي. و به همين جهت رسول خدا (ص) را امر فرمود: او را تحميد كند نه تسبيح با اينكه آنچه در اين ثنا آمده از نفي فرزند و شريك و ولي صفات سلبي است كه مناسب با نفي آن تسبيح است نه تحميد (دقت بفرمائيد).
خداي سبحان آيه را با جمله:" وَ كَبِّرْهُ تَكْبِيراً" ختم كرده، و اين تكبير (بزرگ‌تر دانستن) را مطلق آورده و نفرموده: از چه چيز بزرگتر است، و اين بدان جهت است كه بعد از توصيف و تنزيه قبلي، متذكر شود به اينكه: خدا از هر وصفي كه شما بكنيد و از هر حمد و ثنائي كه بگوئيد بزرگتر است. و لذا جمله معروف:" اللَّه اكبر" را اين طور تفسير كرده‌اند كه: خدا بزرگتر از آن است كه در وصف كسي بگنجد و همين تفسير از امام صادق (ع) روايت شده «1»، و اگر به معناي بزرگتر از هر چيز باشد خالي از شرك نخواهد بود، براي اينكه ساير موجودات را در بزرگي شريك او ولي خدا را بزرگتر از آنها دانسته‌ايم. و ساحت مقدس او اجل و عزيزتر از آن است كه كسي و يا چيزي در امري از امور و وصفي از اوصاف شريك او باشد.
و از لطائفي كه در اين سوره به كار رفته اين است كه اولين آيه‌اش با تسبيح افتتاح و آخرين آيه‌اش با تحميد افتتاح و با تكبير اختتام يافته است.
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 91، ح 9، دوره 2 جلدي عربي.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 314

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل برخي آيات گذشته)] ..... ص : 314

اشاره

در الدر المنثور است كه سعيد بن منصور و ابن منذر و ابن ابي حاتم از علي روايت كرده‌اند كه وي آيه:" لَقَدْ عَلِمْتَ" را" علمت" مي‌خواند، و چنين توجيه مي‌فرمود: كه به خدا سوگند فرعون دشمن خدا، ندانست كه نازل كننده، پروردگار آسمانها و زمين بود، بلكه خود موسي بود كه اين حقيقت را مي‌دانست «1».
مؤلف: اين قرائتي است كه به آن جناب نسبت داده شده.
و در كافي از علي بن محمد به سندش روايت كرده كه گفت: شخصي از امام صادق (ع) پرسيد: كسي كه در پيشاني ناراحتي و جراحتي دارد و نمي‌تواند با آن سجده كند چه بايد بكند ...؟ حضرت فرمود: چانه خود را به زمين نهد، زيرا خداي تعالي فرموده:
" يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ سُجَّداً" «2».
مؤلف: در اين معنا روايات ديگري نيز هست.
و در الدر المنثور آمده كه ابن جرير و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: روزي رسول خدا (ص) در مكه نماز مي‌گزارد در نمازش دعا كرد و گفت:" يا اللَّه يا رحمن" مشركين گفتند: به اين بي دين نگاه كنيد كه ما را از پرستش دو خدا نهي مي‌كند، در حالي كه خودش دو معبود را مي‌خواند، در اينجا بود كه آيه:" قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ ..." نازل گرديد «3».
مؤلف: در سبب نزول اين آيه، روايات ديگري، مخالف اين روايت رسيده، كه علتهايي غير علت مذكور را بيان نموده، اما از همه آنها بهتر، همين روايت است و با مفاد آيه انطباق بيشتري دارد.

[رواياتي در باره اسماء حسني، اسماء حقيقي و اسماء اسماء خدا و عقائد بت پرستان در باره اسماء خدا] ..... ص : 314

و در توحيد به طور مسند و در احتجاج به طور مرسل (بدون ذكر سند) از هشام بن حكم روايت شده كه گفت: من از امام صادق (ع) در باره اسماء خدا- عز و جل- و از اشتقاق آنها پرسيده (گفتم: كلمه:" اللَّه" از چه مشتق شده؟) فرمود: اي هشام" اللَّه" مشتق
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 205.
(2)فروع كافي، ج 3، ص 334 ط تهران.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 206، ط بيروت. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 315
از اله است و اله مالوه مي‌خواهد و اسم غير مسمي است، پس هر كس اسم را بدون معنا بپرستد كافر شده و چيزي نپرستيده و كسي كه اسم و معنا را بپرستد باز كافر شده، چون دو چيز را پرستيده، و كسي كه معنا را بپرستد بدون اسم او خدا را به يگانگي پرستيده آيا فهميدي اي هشام؟.
هشام مي‌گويد: عرض كردم: بيش از اين بفرمائيد، فرمود: براي خداي تبارك و تعالي نود و نه اسم است، پس اگر بنا باشد كه اسم همان مسمي باشد بايد هر اسمي براي خود، الهي باشد، و ليكن چنين نيست، بلكه خداي تعالي معنا و مسماي واحدي است كه اين اسامي بر آن دلالت مي‌كنند، و همه اين اسامي باز غير اويند، اي هشام اسم نان غير از نان است، و آدمي را سير نمي‌كند ولي به آن دلالت مي‌كند، و همچنين آب كه اسم نوشيدني است، و لباس كه اسم پوشيدني است و آتش كه اسم سوزاننده است «1».
و نيز در توحيد به سند خود از ابن رئاب از عده‌اي از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: هر كس خداي را با توهم عبادت كند كافر شده، و هر كه اسم را بپرستد و معنا را رها كند كافر گشته، و هر كس اسم و معنا هر دو را بپرستد مشرك شده و هر كس معنا را بپرستد و اسم را عنوان و معرف آن قرار دهد و با صفاتش او را توصيف كند و بر اين معنا اعتقاد قلبي داشته و زبانش هم همين را در پنهان و آشكار بگويد، چنين كسي از اصحاب امير المؤمنين (ع) است و در حديث ديگر آمده چنين كساني مؤمن حقيقيند «2».
و در توحيد بحار الانوار در باب مغايرت بين اسم و معنا از كتاب توحيد نقل كرده كه او به سند خود از ابراهيم بن عمر از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: خداي تبارك و تعالي اسمي خلق كرد كه با حروف توصيف نمي‌شود، و با الفاظ به زبان در نمي‌آيد و در پيكر شخصي مجسم نمي‌شود، و با هيچ چيز تشبيه نمي‌گردد و به هيچ رنگي در نمي‌آيد، در اقطار و مكانها نمي‌گنجد، و از تعريف شدن برتر است و از حس هر متوهمي محجوب و پرده پوشيده است، آن گاه آن اسم را كلمه تامه‌اي بر اساس چهار جزء با هم قرار داد، به طوري كه هيچ يك از آنها قبل از ديگري نبود سپس سه چيز كه مورد حاجت خلق بود از آن ظاهر ساخت و يك چيز از آن را محجوب گذاشت، و آن يك چيز همان اسم مكنون مخزون است كه به وسيله همين سه اسم ظاهر مخزون گرديد.
__________________________________________________
(1)توحيد صدوق، ص 220، ح 13 و احتجاج، ج 2، ص 72، ح 13.
(2)توحيد صدوق، ص 220، ح 12.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 316
و ظاهرا آن سه اسم ظاهر عبارتند از: اللَّه و تبارك و سبحان، و براي هر كدام از اين سه اسم، اركاني چهارگانه است كه در مجموع دوازده ركن مي‌شود، پس آن گاه براي هر ركني سي اسم قرار داد كه هر يك فعلي و كاري منسوب به او است، پس او است رحمان و رحيم، ملك و قدوس و خالق و بارئ و مصور وحي و قيوم و لا تاخذه سنة و لا نوم و عليم و خبير و سميع و بصير و حكيم و عزيز و جبار و متكبر و علي و عظيم و مقتدر و قادر و سلام و مؤمن و مهيمن و منشئ و بديع و رفيع و جليل و كريم و رازق و محيي و مميت و باعث و وارث.
پس اين اسماء و آنچه كه از اسماء حسني هست، تا سيصد و شصت اسم تمام شود، همه از اين سه اسم منشعب مي‌گردد. و اين سه اسم اركان و حجابهايي هستند براي آن اسم واحد مكنون كه به وسيله اين سه اسم مخزون شدند، و اين همان مطلبي است كه آيه:" قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني" بيانش مي‌كند «1».
مؤلف: اين حديث در كافي نيز از آن جناب روايت شده «2».
در جلد هشتم اين كتاب در بحث اسماء حسني گذشت كه گفتيم: اين اسماء كه اسماء حسنايش ناميده‌اند اسماء اسماء هستند، و آنچه از مصاديق كه اين اسماء بر آن دلالت و اشاره مي‌كند يعني ذات متصف به فلان وصف اسم حقيقي مي‌باشد، و بنا بر اين بعضي از اسماء حسني عين ذات خواهند بود: و آن اسمايي هستند كه مصداق يكي از صفات ثبوتيه كماليه را برساند چون: حي و عليم و قدير، و بعضي از آنها زائد بر ذات و خارج از ذاتند، و آن اسمايي هستند مشتمل كه بر يكي از صفات سلبيه مي‌باشند نظير: لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ و يا فعلي از افعال خدا باشند مانند: خالق و رازق.
اينها اسماء حقيقي خدا است و اما اسماء اسماء خدا عبارت است از همين الفاظ كه بر ذات متصف به صفتي دلالت كند و هيچ شكي نيست كه اين الفاظ غير ذات خدايند، بلكه الفاظي هستند كه گوينده آنها، آنها را ايجاد مي‌كند، پس هم حادثند و هم قائم به گوينده.
در اين مطالب هيچ بحثي نيست، خلافي كه در اين ميان هست در دو جهت است:
جهت اول اينكه: بعضي از جاهلان از متكلمين سلف ميان اسماء و اسماء اسماء خلط كرده پنداشته‌اند كه مقصود از عين ذات بودن اسماء، همين الفاظ است كه اسماء اسماء
__________________________________________________
(1)بحار الانوار، ج 4، ص 166، ط اسلاميه.
(2)اصول كافي، ج 1، ص 87، ح 11، دوره دو جلدي عربي.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 317
خداست، و به همين جهت معتقد شده‌اند كه اسم، عين مسمي است، و در نتيجه عبادت اسم و خواندن آن، عين عبادت مسمي است و اين قول در اوائل عصر خلفاي عباسي رواج داشت و دو روايت گذشته يعني دو روايت توحيد صدوق در رد بر اين قول صادر شده‌اند.
جهت دوم: نظريه‌اي است كه بت‌پرستان داشتند، و آن اين است كه: به هيچ وجه ممكن نيست خداي سبحان مورد توجه و بندگي بندگان قرار گيرد، و همه توجهات به اسماء خدا است، پس اسماء كه مظاهر آن ملائكه و جن و انسانهاي كامل هستند مورد توجه عبادت كاران هستند، و همانها آلهه و معبودهاي خلقند، نه خود خدا، و شما خواننده عزيز از بيان گذشته فهميديد كه آيه شريفه:" قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ" رد بر اين نظريه و اعتقاد است.
از روايت اخير حقيقت ديگري نيز كشف مي‌شود، و آن چگونگي انتشار اسماء از ناحيه ذات متعاليه خدا است، ذاتي كه رفيع‌تر از آن است كه علم كسي بدان احاطه يابد و يا وصفي و نعتي او را مقيد كند، و يا اسمي و رسمي او را محدود سازد، و روايت با مطالبي كه در صدر و ذيلش دارد صريح در اين است كه مراد از اسماء در آيه شريفه همان اسماء حقيقي است كه گفتيم، نه اسماء اسماء، و ما اين حديث را تا حدي در ذيل بحثي كه در باره اسماء حسني در جلد هشتم اين كتاب كرديم، شرح داده‌ايم بدانجا مراجعه شود.

[چند روايت در باره جهر و اخفاف در نماز] ..... ص : 317

و در تفسير عياشي از زراره و حمران و محمد بن مسلم از ابي جعفر و ابي عبد اللَّه (ع) روايت شده كه در تفسير آيه:" وَ لا تَجْهَرْ بِصَلاتِكَ وَ لا تُخافِتْ بِها وَ ابْتَغِ بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلًا" فرموده‌اند: ايامي كه رسول خدا (ص) در مكه بود، نمازش را با صداي بلند اقامه مي‌فرمود در نتيجه مشركين صدايش را مي‌شنيدند و محل حضور حضرت برايشان مشخص مي‌شد سپس به آنجا رفته وي را آزار مي‌دادند، لذا اين آيه شريفه نازل گرديد «1».
مؤلف: اين معنا در الدر المنثور «2» هم از ابن مردويه از ابن عباس روايت شده و نيز از عايشه «3» روايت شده كه گفته است:" اين آيه در باره دعاء است" و عيبي هم ندارد، چون ميان آن و ديگر روايات معارضه‌اي نيست، و نيز از عايشه روايت شده كه آيه در باره تشهد است.
و در كافي به سند خود از سماعة روايت شده كه گفت: از امام (ع) معناي آيه:" وَ لا تَجْهَرْ بِصَلاتِكَ وَ لا تُخافِتْ بِها" را پرسيدم، فرمود: مخافته آن است كه انسان طوري
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 318، ح 175.
(2 و 3)الدر المنثور، ج 4، ص 206 و 207، ص بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 318
تكلم كند كه گوش خودش هم نشنوند، و جهر آن است كه جوهره صدا به شدت بلند شود «1».
مؤلف: اين روايات تا حدي معناي اولي را كه در تفسير آيه گذرانديم تاييد مي‌كند.
و باز در همان كتاب به سند خود عبد اللَّه بن سنان روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) پرسيدم آيا بر امام جماعت واجب است كه نماز را آن قدر بلند بخواند كه مامومين بشنوند؟ و اگر چنين است در جماعتهايي كه جمعيت بسيار است چطور مي‌شود؟
فرمود: بايد بطور معتدل و متوسط بخواند چنانچه خداي تعالي فرمود:" وَ لا تَجْهَرْ بِصَلاتِكَ وَ لا تُخافِتْ بِها" «2».
و در الدر المنثور است كه احمد و طبراني از معاذ بن انس روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) فرمود: آيه:" وَ قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً" تا آخر آيه عزت است «3».
و در تفسير قمي از امام آورده كه در ذيل" وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِيٌّ مِنَ الذُّلِّ" فرموده است:
يعني خداوند هرگز ذليل نشده تا محتاج وليي شود كه ياريش كند «4».

بحثي روايتي و قرآني [(در باره تفريق آيات قرآن- وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ ...) تقسيم قرآن به آيات و سور] ..... ص : 318

اشاره

اين بحث پيرامون آيه شريفه" وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَي النَّاسِ عَلي مُكْثٍ" است كه در سه فصل عنوان مي‌شود:
فصل اول، پيرامون تقسيمات قرآن كريم: كتاب الهي به اجزايي تقسيم شده كه با آن شناخته مي‌شود، مانند سي جزء، و اينكه هر جزئي 4 حزب و هر حزبي 10 عشر دارد، و امثال آن، و اين تقسيم‌بندي است كه در قرآن كريم كرده‌اند، ولي آنچه در خود قرآن مي‌باشد، دو تقسيم است: يكي سوره و ديگر تقسيم هر سوره به چند آيه، و مكرر از آن دو، اسم برده مثلا فرموده:" سُورَةٌ أَنْزَلْناها" «5» و يا فرموده:" قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ" «6» و همچنين در غير اين
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 3، ص 305، ح 21.
(2)فروع كافي، ج 3، ص 317، ح 27.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 208، ط بيروت.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 30، ط نجف.
(5)سوره نور، آيه 1.
(6)سوره يونس، آيه 38.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 319
دو آيه.
در لسان رسول خدا و صحابه و ائمه معصومين (ع) نيز استعمال اين دو كلمه زياد آمده به حدي كه جاي ترديد نمانده كه سوره و آيه دو حقيقت قرآني است و اين سوره‌ها مجموعه‌اي از كلام الهي است كه هر يك با بسم اللَّه آغاز شده و غرضي را بيان مي‌كند، و آن غرض معرف سوره است، و در هيچ يك اين قاعده تخلف نپذيرفته، مگر در سوره برائت آن هم به حكم پاره‌اي از روايات ائمه اهل بيت (ع)- كه در ذيل آيه:" إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ" «1» در جلد دوازدهم اين كتاب ذكر نموديم- تتمه آياتي از سوره انفال است، و نيز سوره" و الضحي" و" ا لم نشرح" كه با اينكه يك سوره هستند يك بسم اللَّه در وسط فاصله شده، و همچنين سوره فيل و ايلاف كه سوره واحدي هستند و يك بسم اللَّه در وسط فاصله شده است. البته همه اين موارد استثنايي به حكم رواياتي است كه از ائمه (ع) رسيده و شيخ آن را در تهذيب «2» به سند خود از شحام از امام صادق (ع) روايت كرده و محقق در شرايع «3» و طبرسي در مجمع البيان «4» آن را به روايت اصحاب ما- اماميه- نسبت داده‌اند.
نظير اين مطلبي كه در باره سوره‌ها گفتيم در آيه‌ها جريان دارد، زيرا در كلام خداي تعالي آيه بطور مكرر بر قطعه‌اي از كلام الهي اطلاق شده است، مانند:" وَ إِذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ إِيماناً" «5» و نيز مانند:" كِتابٌ فُصِّلَتْ آياتُهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا" «6».
از ام سلمه روايت شده كه گفت: رسول خدا آخر هر آيه وقف مي‌كرد «7»، و نيز روايت صحيح آمده كه سوره حمد هفت آيه است «8» و از رسول خدا (ص) روايت شده كه فرمود: سوره ملك سي آيه است «9»، و همچنين رواياتي ديگر كه در باره عدد آيه‌هاي هر سوره قرآن از رسول خدا (ص) نقل شده است.
__________________________________________________
(1)سوره حجر، آيه 9.
(2)تهذيب، ج 2، ص 72، ط اسلاميه. [.....]
(3)شرايع، كتاب الصلاة، ص 24.
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 542 پاورقي طبع اسلاميه.
(5)وقتي آيات خدا بر آنان خوانده مي‌شود ايمانشان را زياد مي‌كند. سوره انفال، آيه 2.
(6)كتابي كه آياتش جدا جدا شده و به عربي خوانده مي‌شود. سوره حم سجده، آيه 3.
(7)الدر المنثور، ج 4، ص 207.
(8)تفسير عياشي، ج 1، ص 19، ح 3 و مجمع البيان ج 1، ص 11.
(9)تفسير ابو الفتوح رازي، ج 11، ص 205 و اتقان سيوطي، ج 1، ص 68.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 320
و آنچه كه دقت در تقسيم‌بندي طبيعي كلام عرب به فصول و قطعه‌هاي جداي از هم، و مخصوصا در كلمات مسجع آن، و نيز آنچه كه تدبر در روايات وارده از رسول خدا (ص) و اهل بيتش در خصوص عدد آيات وارد شده اقتضاء مي‌كند، اين است كه يك آيه از قرآن كريم يك قطعه از كلام خداست كه حقش اين است كه بر آن يك قطعه اعتماد و تكيه نموده و در تلاوت آن را، از قبل و بعدش جدا كرد.
و اين قطعات به اختلاف سياقها و مخصوصا در سياقهاي مسجع مختلف مي‌شود، چه بسا يك كلمه به تنهايي به خاطر سجع آخرش يك آيه به حساب آيد، مانند كلمه:" مدهامتان- دو برگ سبز" «1» و چه بسا آيه دو كلمه يا بيشتر باشد، خواه كلام تام باشد يا ناقص، مانند" الرَّحْمنُ"" عَلَّمَ الْقُرْآنَ"" خَلَقَ الْإِنْسانَ"" عَلَّمَهُ الْبَيانَ" «2» و مانند" الْحَاقَّةُ مَا الْحَاقَّةُ وَ ما أَدْراكَ مَا الْحَاقَّةُ" «3» و چه بسا كه يك آيه بسيار طولاني باشد، مانند آيه پيرامون قرض دادن و گرفتن كه آيه 282 از سوره بقره است.

[عدد سوره‌ها و آيات قرآن كريم] ..... ص : 320

فصل دوم، پيرامون عدد سوره‌ها و آيات قرآن كريم: تعداد سوره‌هاي قرآن، صد و چهارده عدد است، و بر همين عدد، قرآنهاي موجود در ميان مسلمين تدوين شده و اين قرآنها مطابق قرآني است كه عثمان جمع‌آوري نموده، و ما قبلا از ائمه معصومين (سلام اللَّه عليهم اجمعين) نقل كرديم كه فرمودند: سوره" برائت" سوره‌اي مستقل نيست، بلكه متمم سوره" انفال" است، و همچنين" وَ الضُّحي" و" أَ لَمْ نَشْرَحْ" يك سوره و" فيل" و" ايلاف" يك سوره هستند.
و پيرامون تعداد آيه‌هاي قرآن بايد گفت: در اين خصوص نص متواتري نرسيده كه يك يك آيه‌ها را معرفي كند، و هر يك را از ديگري متمايز سازد. روايات محدودي هم كه رسيده به خاطر خبر واحد بودن قابل اعتماد نيستند، و روشن‌ترين علت بر نبودن دليل معتبر، اختلاف اهل مكه، مدينه، شام، بصره و كوفه است، كه در باره تعداد آيات اعداد متفاوتي ارائه كرده‌اند.
بعضي»
گفته‌اند: عدد آن شش هزار آيه است، بعضي»
ديگر گفته‌اند: شش هزار و دويست و چهار آيه است، يكي»
گفته شش هزار و دويست و چهارده آيه، و يكي»
ديگر گفته
__________________________________________________
(1)سوره الرحمن، آيه 64.
(2)سوره الرحمن آيات 1- 4.
(3)سوره الحاقه، آيات 1- 3.
(4 و 5 و 6 و 7)الاتقان سيوطي، ج 1، ص 67.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 321
نوزده آيه، بعضي «1» گفته‌اند: بيست و پنج و بعضي «2» ديگر سي و شش.
مكي‌ها عدد خود را از عبد اللَّه بن كثير از مجاهد از ابن عباس از ابي بن كعب روايت كرده‌اند، مدني‌ها براي خود دو جور عدد روايت كرده‌اند يكي به ابي جعفر مرثد بن قعقاع و شيبة بن نصاح منتهي مي‌شود. و روايت ديگرشان به اسماعيل بن جعفر بن ابي كثير انصاري منتهي مي‌گردد.
و اهل شام عدد خود را از ابي درداء روايت كرده‌اند، و روايت بصري‌ها به عاصم بن عجاج جحدري و روايت عدد كوفي‌ها به حمزه و كسايي و خلف منتهي مي‌شود، حمزه گفته است: اين عدد را ابن ابي ليلي از ابي عبد الرحمن سلمي از علي بن ابي طالب (ع) براي ما روايت كرده «3».
و كوتاه سخن، وقتي اعداد به يك نص متواتر و يا حد اقل خبر واحد قابل اعتنايي منتهي نشود، و هيچ آيه‌اي به طور اطمينان‌بخشي، از ساير آيات قبل و بعدش متمايز نگردد، هيچ الزامي نيست كه يكي از اين روايت اخذ شود، لا جرم هر يك از اين روايات كه روشن و قابل اعتماد بود را مي‌پذيريم و ما بقي را طرد مي‌كنيم، و يا به هيچ يك عمل نمي‌كنيم، و اگر شخصي اهل تدبر باشد، بايد به هر روايتي كه در نظرش بيشتر قابل اعتماد بود، عمل نمايد.
و آنچه كه از علي (ع) در عدد كوفيان نقل شده معارض است با ادله‌اي كه از خود آن جناب و همچنين از ساير ائمه اهل بيت (ع) رسيده كه: در هر سوره" بسم اللَّه" جزء آن سوره و يكي از آيات آن است «4»، زيرا به حساب كوفيان، تنها بسم اللَّه فاتحه، جزء سوره است، و ما بقي به حساب نيامده، و لازمه روايت نامبرده اين است كه عدد آيه‌هاي قرآن به مقدار بسم اللَّه هاي سوره‌ها بيشتر باشد.
و اين همان علتي است كه ما را از ايراد بحثهاي مفصل كه در باره عدد آيه‌هاي قرآن شده منصرف ساخته است، چون ديديم كه اين بحثها به نتيجه‌اي نمي‌رسد، تنها به اين اشاره اكتفاء مي‌كنيم كه در عدد چهل سوره قرآني اتفاق دارند، و در عدد آيه‌ها و يا رءوس آيه‌هاي هفتاد و چهار سوره اختلاف كرده‌اند، و همچنين در اينكه كلمه:" الر" مثلا آيه‌اي است تام و مستقل اتفاق كرده‌اند ولي در بقيه حروف مقطعه اختلاف نموده‌اند و آن گروه از
__________________________________________________
(1 و 2)الاتقان سيوطي، ج 1، ص 67.
(3)الاتقان، ج 1، ص 67.
(4)تفسير عياشي، ج 1، ص 19، ح 3. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 322
خوانندگان عزيز كه مي‌خواهند به جزئيات اين اختلاف واقف گردند، بايد به محل طرح اين بحثها مراجعه نمايند.

[ترتيب سوره‌هاي قرآن كريم] ..... ص : 322

فصل سوم، پيرامون ترتيب سوره‌ها: در كتاب اتقان از ابن ضريس نقل شده كه او در كتاب فضائل القرآن خود گفته: محمد بن عبد اللَّه بن ابي جعفر رازي به ما خبر داد كه عمرو بن هارون ما را حديث كرد كه عثمان بن عطاي خراساني برايمان نقل كرد از پدرش از ابن عباس كه گفت: آغاز هر سوره كه در مكه نازل شده در مكه نوشته شد و بعدها خداوند هر چه مي‌خواست به آن ملحق مي‌كرد.
و سوره‌هايي كه به ترتيب و پشت سر هم نازل شده‌اند عبارتند از:
1-" اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ" 2-" ن" 3-" مزمل" 4-" مدثر" 5-" تبت" 6-" تكوير" 7-" اعلي" 8-" وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشي" 9-" وَ الْفَجْرِ" 10-" وَ الضُّحي" 11-" أَ لَمْ نَشْرَحْ" 12-" وَ الْعَصْرِ" 13-" وَ الْعادِياتِ" 14-" إِنَّا أَعْطَيْناكَ" 15-" أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ" 16-" أَ رَأَيْتَ" 17-" قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ" 18-" أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ" 19-" قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ" 20-" قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ" 21-" قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ" 22-" وَ النَّجْمِ" 23-" عبس" 24-" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ" 25-" وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها" 26-" وَ السَّماءِ ذاتِ الْبُرُوجِ" 27-" وَ التِّينِ" 28-" لِإِيلافِ قُرَيْشٍ" 29-" قارعة" 30-" لا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ" 31-" وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ" 32-" وَ الْمُرْسَلاتِ" 33-" ق" 34-" لا أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ" 35-" وَ السَّماءِ وَ الطَّارِقِ" 36-" اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ" 37-" ص" 38-" اعراف" 39-" قُلْ أُوحِيَ" 40-" يس" 41-" فرقان" 42-" ملائكه" 43-" كهيعص" 44-" طه" 45-" واقعه" 46"- طسم شعراء" 47-" طس" 48-" قصص" 49-" بني اسرائيل" 50-" يونس" 51-" هود" 52-" يوسف" 53-" حجر" 54-" انعام" 55-" صافات" 56-" لقمان" 57-" سبأ" 58-" زمر" 59-" حم مؤمن" 60-" حم سجده" 61-" حم عسق" 62-" حم زخرف" 63-" حم دخان" 64-" جاثيه" 65-" احقاف" 66-" ذاريات" 67-" غاشيه" 68-" كهف" 69-" نحل" 70-" إِنَّا أَرْسَلْنا نُوحاً" 71-" ابراهيم" 72-" انبياء" 73-" مؤمنين" 74-" تنزيل سجده" 75-" طور" 76-" تبارك الملك" 77-" الحاقه" 78-" سائل" 79-" عَمَّ يَتَساءَلُونَ" 80-" نازعات" 81-" إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ" 82-" إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ" 83-" روم" 84-" عنكبوت" 85-" وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفِينَ".
اين سوره‌هايي بوده كه در مكه نازل شده است.
پس خداي تعالي سوره‌هاي زير را به ترتيب در مدينه نازل كرد: 1-" سوره بقره" 2-" انفال" 3-" آل عمران" 4-" احزاب" 5-" ممتحنه" 6-" نساء" 7-" إِذا زُلْزِلَتِ" 8-" حديد" ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 323
9-" قتال" 10-" رعد" 11-" رحمان" 12-" انسان" 13-" طلاق" 14-" لَمْ يَكُنِ" 15-" حشر" 16-" إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ" 17-" نور" 18-" حج" 19-" منافقون" 20-" مجادله" 21-" حجرات" 22-" تحريم" 23-" جمعه" 24-" تغابن" 25-" صف" 26-" فتح" 27-" مائده" 28-" برائت" «1».
در اين روايات سوره فاتحه ساقط شده و چه بسا گفته باشند كه اين سوره دو بار نازل شده يكي در مكه و بار ديگر در مدينه.
اتقان از بيهقي نقل كرده كه در كتاب دلائل النبوة به سند خود از عكرمه و حسين بن ابي الحسن روايت كرده كه اين دو نفر گفته‌اند: خداوند از قرآن كريم سوره اقرء باسم ربك را نازل كرد، همچنين سوره‌هايي كه در روايت بالا بود شمرده‌اند تا به آخر جز اينكه سوره فاتحه و اعراف و كهيعص را از آنچه در مكه نازل شده ساقط كرده‌اند.
و نيز اين دو نفر حم دخان را قبل از حم سجده و انشقاق را قبل از انفطار و نيز مطففين را قبل از بقره در سوره‌هاي مدني، و نيز آل عمران را قبل از انفال و مائده را قبل از ممتحنه از سوره‌هاي مكي ضبط كرده‌اند «2».
آن گاه بيهقي به سند خود از مجاهد از ابن عباس روايت كرده كه گفت: اولين سوره‌اي كه خدا از قرآن كريم بر پيغمبرش نازل كرد سوره" اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ" بود تا آخر حديث، و اين حديث از نظر ترتيب مطابق با حديث عكرمه است، با اين تفاوت كه آن سوره‌هاي مكي كه در حديث عكرمه ساقط شده در اين حديث آمده است «3».
باز در همان كتاب، از كتاب ناسخ و منسوخ، تاليف ابن حصار نقل كرده كه:
سوره‌هاي مدني مورد اتفاق بيست سوره است و آنچه در آن اختلاف هست دوازده سوره است، و از اين چند سوره گذشته بقيه سوره‌ها به اتفاق مكي است، اين بود كلام ناسخ و منسوخ «4».
و آن سوره‌هايي كه مدني بودنشان مورد اتفاق است عبارتند از: 1- بقره 2- آل عمران 3- نساء 4- مائده 5- انفال 6- توبه 7- نور 8- احزاب 9- سوره محمد 10- فتح 11- حجرات 12- حديد 13- مجادله 14- حشر 15- ممتحنه 16- منافقون 17- جمعه 18- طلاق 19- تحريم 20- نصر.
و آنچه از مكي‌ها و مدني‌هاي مورد اختلاف است سوره‌هاي ذيل است:
1- رعد 2- رحمان 3- جن 4- صف 5- تغابن 6- مطففين 7- قدر 8- بينة 9- زلزال 10-
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)الاتقان، ج 1، ص 10.
(4)الاتقان، ج 1، ص 11.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 324
توحيد 11 و 12- معوذتان.
البته در فن تفسير و بحثهاي مربوط به دعوت نبويه و سير روحي و سياسي و اجتماعي دعوت در زمان رسول خدا (ص) و تحليل سيره شريفه آن جناب، دانستن اينكه كدام سوره مكي و كدام مدني است و تقديم و تاخير نزول آيات، دخالت بسياري دارد.
و روايات، به طوري كه ديديد در اثبات اين مجهولات نمي‌توانند مورد اعتماد باشند، چون هيچ يك از مضامين آنها متواتر نيست، علاوه بر اينكه ميان آنها تعارض وجود دارد كه در نتيجه از درجه اعتبار ساقط شده‌اند.
پس تنها طريق براي تحصيل اين غرض، تدبر و دقت در سياق آيات و بهره‌جويي از قرائن و امارات داخلي و خارجي است، كه ما هم در تفسير خود از همين راه استفاده كرده‌ايم و اللَّه المستعان.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 325

(18)سوره كهف مكي است و 110 آيه دارد ..... ص : 325

[سوره الكهف (18): آيات 1 تا 8] ..... ص : 325

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَنْزَلَ عَلي عَبْدِهِ الْكِتابَ وَ لَمْ يَجْعَلْ لَهُ عِوَجاً (1) قَيِّماً لِيُنْذِرَ بَأْساً شَدِيداً مِنْ لَدُنْهُ وَ يُبَشِّرَ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً حَسَناً (2) ماكِثِينَ فِيهِ أَبَداً (3) وَ يُنْذِرَ الَّذِينَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً (4)
ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ وَ لا لِآبائِهِمْ كَبُرَتْ كَلِمَةً تَخْرُجُ مِنْ أَفْواهِهِمْ إِنْ يَقُولُونَ إِلاَّ كَذِباً (5) فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلي آثارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِيثِ أَسَفاً (6) إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَي الْأَرْضِ زِينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً (7) وَ إِنَّا لَجاعِلُونَ ما عَلَيْها صَعِيداً جُرُزاً (8)

ترجمه آيات ..... ص : 325

به نام خداي بخشاينده مهربان،
ستايش خاص خدايي است كه اين كتاب استوار را به بنده خويش فرو فرستاد و در آن انحراف ننهاد (1).
تا از جانب خويش از عذابي سخت بترساند و مؤمنان را كه كارهاي شايسته كنند نويد دهد كه پاداشي نيك دارند (2).
و هميشه در آن بسر مي‌برند (3).
و نيز كساني را كه گويند خدا فرزندي گرفته بيم دهد (4).
در اين باب چيزي ندانند پدرانشان نيز نمي‌دانستند، كلمه‌اي كه از دهانشان بيرون مي‌شود بزرگ است، و جز دروغ نمي‌گويند (5).
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 326
شايد تو از پي ايشان از غم اينكه چرا قرآن را باور ندارند خويشتن را هلاك كني (6).
ما اين چيزها را كه روي زمين هست آرايش آن كرده‌ايم تا ايشان را بيازماييم كه كدامشان از جهت عمل بهترند (7).
و ما آنچه را روي زمين هست خاك باير مي‌كنيم (8).

بيان آيات [آهنگ و مفاد كلي اين سوره مباركه] ..... ص : 326

اشاره

اين سوره با انذار و تبشير دعوت مي‌كند به اعتقاد حق و عمل صالح هم چنان كه از دو آيه اولش هم بوي اين معنا استشمام مي‌شود. و نيز از آيه آخر سوره كه مي‌فرمايد" فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً".
و در اين سوره مساله نفي فرزند داشتن خدا مورد عنايت و توجه زيادي واقع شده است نظير اينكه مي‌بينيم تهديد و انذار را به كساني اختصاص مي‌دهد كه براي خدا فرزند قائل شده‌اند، يعني بعد از آنكه مي‌فرمايد:" لِيُنْذِرَ بَأْساً شَدِيداً مِنْ لَدُنْهُ" مجددا مي‌فرمايد:" وَ يُنْذِرَ الَّذِينَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً".
پس در اين آيه روي سخن با دوگانه پرستان است، كه قائل به فرزندي ملائكه و جن و مصلحين بشر براي خدا هستند، و همچنين خطاب به نصاري است كه قائل به فرزندي مسيح براي اويند. و بعيد نيست كه روي سخن به يهود هم باشد، چون خود قرآن از يهود نقل كرده كه گفته‌اند" عزير پسر خدا است".
و بعيد نيست كسي بگويد كه غرض از نزول اين سوره بيان سه داستان عجيب است كه در قرآن كريم جز در اين سوره ذكر نشده، يكي قصه اصحاب كهف و ديگري داستان موسي و آن جواني كه در راه به سوي مجمع البحرين ديدار نمود، و سوم حكايت ذي القرنين، و آن گاه از اين سه داستان در غرض سوره كه اثبات نفي شريك و تشويق بر تقوي و ترس از خدا است استفاده كند.
و اين سوره به طوري كه از سياق آياتش استفاده مي‌شود در مكه نازل شده است. اما بعضي از مفسرين آيه" وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ ..." را از مكي بودن استثناء كرده‌اند و به زودي در باره آن بحث مي‌كنيم.

[توضيح مقصود از اينكه قرآن عوج (كجي) نداشته، قيم است و اشاره به اقوال مختلف مفسرين در ذيل جمله:" لَمْ يَجْعَلْ لَهُ عِوَجاً ..."] ..... ص : 326

" الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَنْزَلَ عَلي عَبْدِهِ الْكِتابَ وَ لَمْ يَجْعَلْ لَهُ عِوَجاً قَيِّماً".
كلمه" عوج"- به فتح عين و به كسر آن- به معناي انحراف است. در مجمع البيان
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 327
مي‌گويد:" عوج- به فتحه عين- در كجي چيزهايي كه محسوس و قابل ديدن هستند- چون نيزه و چوب- استعمال مي‌شود، و با كسره عين در امور ناديدني چون اعتقادات و سخن گفتن «1».
و شايد منظور از چيزهاي مرئي آنهايي باشند كه به سهولت ديده مي‌شوند و مقصود از چيزهاي نامرئي آنهايي باشند كه به آساني مشهود نيستند كما اينكه راغب در مفردات چنين گفته است:" عوج" به فتحه عين كجي‌هايي را گويند كه با چشم به آساني ديده مي‌شوند، مانند كجي چوبي كه در زمين نصب شده باشد، ولي" عوج" به كسره عين در كجي‌هايي است كه با فكر و بصيرت تشخيص داده مي‌شوند، مانند انحراف و انحنايي كه در زمين مسطح است كه تنها متخصصين مي‌توانند آن را تشخيص دهند، و نيز مانند انحراف در دين و زندگي «2».
پس بنا به گفته وي ديگر اشكالي به آيه شريفه" لا تَري فِيها عِوَجاً وَ لا أَمْتاً" «3» وارد نمي‌شود- دقت بفرمائيد.
خداي تعالي در اين سوره كلامش را با ذكر ثناي خود افتتاح فرموده، و به اين نحو خود را ستوده كه: قرآني بر بنده‌اش نازل كرده كه هيچ انحرافي از حق در آن نيست، و آن كتاب قيم مصالح بندگانش در زندگي دنيا و آخرت است، و از عهده اين كار به خوبي برمي‌آيد، پس همه حمدها كه در ترتب خيرات و بركات آن از روز نزولش تا روز قيامت هست، همه براي خدا است.
پس سزاوار نيست كه هيچ دانشمند اهل بحثي ترديد كند در اينكه: آنچه از صلاح و سداد در جوامع بشري به چشم مي‌خورد همه از بركات انبياي كرام است كه در بشر منتشر كرده‌اند، و تخمي است كه آنان با دعوت خود به سوي حق و حسن خلق و عمل صالح افشانده‌اند، و اينكه قرآن كريم در چهارده قرني كه از نزولش مي‌گذرد تمدني به بشر داده و ارتقايي بخشيده و علم نافع و عمل صالحي در بشر به وجود آورده كه مخصوص خود آن است و به همين جهت دعوت نبوي منتهايي بزرگ بر بشر دارد، پس همه حمدها براي خدا است.
و با اين بيان روشن مي‌شود اينكه بعضي از مفسرين در تفسير اين آيه، يعني جمله
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 448.
(2)مفردات راغب، ماده" عوج".
(3)روز قيامت در زمين كجي و جاي خالي نمي‌بيني. سوره طه، آيه 107.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 328
" الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَنْزَلَ ..." گفته‌اند: يعني" بگوييد الحمد للَّه الذي نزل" صحيح نيست.
" وَ لَمْ يَجْعَلْ لَهُ عِوَجاً"- ضمير در" له" به كتاب برمي‌گردد، و جمله مورد بحث جمله حاليه است از كتاب. و كلمه" قيما" آن گونه كه از كتاب فهميده مي‌شود حال بعد از حال است، زيرا خداي تعالي در مقام ستايش خويش است از اين جهت كه كتابي نازل كرده و به صفت نداشتن اعوجاج متصف است، و از اين جهت كه آن كتاب بر تامين مصالح جامعه بشري قيم است. پس به هر دو صفت بذل عنايت شده، آن هم بطوري مساوي، و همين اقتضاء مي‌كند كه جمله مزبور حاليه باشد، و" قيم" نيز حال دوم باشد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: جمله" وَ لَمْ يَجْعَلْ لَهُ عِوَجاً" عطف است بر صله، و كلمه" قيما" حال از ضمير در" له" است، و معنايش اين است كه" و حمد آن خداي را كه براي كتاب در حالي كه قيم است اعوجاج قرار نداده" «2» و يا" قيما" منصوب به مقدري است و معنايش اين است كه" و حمد آن خدايي را كه براي كتاب اعوجاج قرار نداده و آن را قيم قرار داده" و لازمه اين دو وجه اين است كه عنايت ميان اصل نزول و قيم بودن و بي اعوجاج بودن كتاب تقسيم شود، و بر شما خواننده عزيز روشن شد كه اين خلاف عنايتي است كه مستفاد از سياق است.
بعضي «3» ديگر از مفسرين گفته‌اند: در آيه شريفه تقديم و تاخير به كار رفته و تقدير آن" نزل الكتاب قيما و لم يجعل له عوجا" است و اين بدترين نظريه‌اي است كه در باره آيه ابراز شده، وجه رد نظريه فوق اين است كه نفي اعوجاج در قرآن، مقدم بر اثبات قيموميت است.
زيرا عدم اعوجاج كمالي است كه قرآن في نفسه دارد، و قيموميت كمالي است كه قرآن به ديگران مي‌دهد و معلوم است كمال بر تكميل تقدم دارد.
و اينكه كلمه" عوج" كه نكرده است و در سياق نفي قرار گرفته خود افاده عموميت مي‌كند، پس قرآن كريم در تمامي احوال و از همه جهات مستقيم و بدون اعوجاج است. و در لفظش فصيح و در معنايش بليغ و در هدايت نمودنش موفق و حتي در حجت‌ها و براهينش قاطع و در امر و نهيش خيرخواه، و در قصص و اخبارش صادق و بدون اغراق و در قضاوتش فاصل ميان حق و باطل است. و همچنين از دستبرد شيطانها محفوظ و از اختلاف در
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 200.
(2)كشاف، ج 2، ص 702.
(3)روح المعاني، ج 15، ص 201.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 329
مضامينش به دور است. نه در عصر نزولش دستخوش باطل شده و نه بعد از آن.
كلمه" قيم" به معناي كسي است كه مصلحت چيزي را تامين نموده، امور آن را تدبير نمايد، مانند قيم خانه كه قائم به مصالح خانه است، و اهل خانه در امور خانه به او مراجعه مي‌كنند. و كتاب قيم، آن كتابي است كه مشتمل بر معاني قيمي باشد، و آنچه كه قرآن كريم متضمن آن است اعتقاد حق و عمل صالح است، هم چنان كه خداي تعالي در باره قرآن مي‌فرمايد:" يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ وَ إِلي طَرِيقٍ مُسْتَقِيمٍ" «1» و دين صحيح اسلام هم همين است، چنانچه خداي سبحان در مواضعي از كتابش دين خود را به قيم بودن توصيف كرده، از آن جمله فرموده:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ الْقَيِّمِ" «2».
بنا بر اين، پس توصيف كتاب به وصف قيمومت به خاطر اين است كه متضمن دين قيم مي‌باشد ديني كه قائم به مصالح عالم بشري است، چه مصالح دنيايي، و چه آخرتي.
و چه بسا از مفسرين كه قضيه را بر عكس معنا كرده و گفته‌اند: قيمومت، اول وصف كتاب است و سپس وصف دين. (به عبارت ديگر ما گفتيم كتاب به خاطر اينكه متضمن دين قيم است خودش هم قيم شده، ولي بعضي گفته‌اند كتاب قيم است و دين به خاطر قيم بودن كتاب، قيم شده است) و در باره‌اش گفته شده:" وَ ذلِكَ دِينُ الْقَيِّمَةِ" «3» كه ظاهر معنايش: دين كتاب‌هاي قيم است. ولي اين قسم تفسير نوعي مجاز گويي است.
بعضي «4» گفته‌اند: مقصود از قيم، مستقيم است يعني معتدل كه نه افراط در آن باشد و نه تفريط. بعضي «5» ديگر گفته‌اند: قيم، به معناي مدبر ساير كتابهاي آسماني است، يعني ساير كتابها را تصديق و حفظ نموده، شرايعش را نسخ مي‌كند. و اينكه به دنبال كلمه قيم فرموده:
" لِيُنْذِرَ بَأْساً شَدِيداً مِنْ لَدُنْهُ وَ يُبَشِّرَ الْمُؤْمِنِينَ ..." مؤيد معنايي است كه ما ذكر كرديم.
" لِيُنْذِرَ بَأْساً شَدِيداً مِنْ لَدُنْهُ وَ يُبَشِّرَ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحاتِ".
بعضي «6» آيه را اينطور معنا كرده‌اند: اين كتاب را فرستاد تا كافران را از عذابي شديد كه از ناحيه خدا صادر مي‌شود، انذار نمايد، ولي ظاهر آيه به قرينه اينكه مؤمنين را مقيد
__________________________________________________
(1)به سوي حق و به سوي راه مستقيم راهنمايي مي‌كند. سوره احقاف، آيه 30.
(2)روي خود متوجه دين قيم بساز. سوره روم، آيه 43.
(3)سوره بينه، آيه 5.
(4)روح المعاني، ج 15، ص 201.
(5)مجمع البيان، ج 6، ص 449.
(6)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 76. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 330
مي‌كند به آن مؤمنيني كه عمل صالح مي‌كنند، اين است كه تقدير آيه:" لينذر الذين لا يعملون الصالحات- تا بترساند كساني را كه عمل صالح نمي‌كنند" بوده باشد، حال چه آنهايي كه اصلا ايمان نمي‌آورند، و يا اگر ايمان مي‌آورند در عمل خود مرتكب فسق و تباهي مي‌شوند.
در هر حال، اين جمله بيان مي‌كند كه چرا كتاب را قيم و مستقيم بر بنده‌اش نازل كرده، زيرا پر واضح است كه اگر كتاب خودش مستقيم و براي غير خودش قيم نمي‌بود نمي‌توانست انذار و بشارت باشد.
و مراد از" اجر حسن" بهشت است، به قرينه اينكه در آيه بعدي فرموده:" ماكِثِينَ فِيهِ أَبَداً" و معناي آيه روشن است." وَ يُنْذِرَ الَّذِينَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً".
مقصود از اينان عموم كساني هستند كه بت پرستيده معتقد بودند كه ملائكه پسران يا دختران خدايند، و چه بسا از اينان كه در باره جن و مصلحين از بشر، چنين اعتقادي داشته‌اند.
و نيز مقصود نصاري هستند كه مسيح را پسر خدا مي‌دانستند. هر چند كه از نظر اينكه قرآن كريم به يهود نسبت داده كه عزيز را پسر خدا مي‌دانسته‌اند يهود نيز مشمول آيه هست.
انذار را در خصوص كساني كه گفتند خدا براي خود فرزند گرفته، تكرار كرد تا مزيد اهتمام را در خصوص ايشان افاده نمايد.
" ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ وَ لا لِآبائِهِمْ كَبُرَتْ كَلِمَةً تَخْرُجُ مِنْ أَفْواهِهِمْ ...".
از آيه شريفه" أَنَّي يَكُونُ لَهُ وَلَدٌ وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ صاحِبَةٌ وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ" «1» استفاده مي‌شود كه مورد بحث آيه معتقد بوده‌اند خدا حقيقتا فرزند گرفته و فرزنددار شده است.
لذا در آيه مورد بحث آن را با دو جواب رد مي‌كند: يكي اينكه اين سخن را از روي ناداني زده‌اند، و علمي بدان ندارند، دوم اينكه دروغ مي‌گويند.
جمله:" ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ" رد بر همگي ايشان از خلف و سلفشان است، و ليكن چون ايشان علم به اين نظريه را به پدران خود احاله داده مي‌گفتند" اين دين، دين پدران ما است، و آنها بهتر از ما مي‌انديشيده‌اند، و ما جز اينكه پيروي ايشان كنيم حق اظهار نظري نداريم" لذا خدا ميان آنان و پدرانشان فرق گذاشته، ابتدا از ايشان نفي علم نموده و سپس از
__________________________________________________
(1)از كجا براي او فرزند مي‌شود و حال آنكه زن ندارد چون هر چه از زن و مرد و هر مخلوق ديگر كه هست او خلق كرده. سوره انعام، آيه 101.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 331
پدرانشان كه به آنان اعتماد كرده بودند، تا بدين وسيله هم نظريه ايشان را رد كرده باشد و هم دليلشان را.

[قول و اعتقاد به فرزند داشتن خدا چه به نحو حقيقي و چه به نحو مجاز باطل و ممنوع است] ..... ص : 331

و اينكه فرمود:" كَبُرَتْ كَلِمَةً تَخْرُجُ مِنْ أَفْواهِهِمْ" براي مذمت آنان و بزرگ شمردن سخن باطل ايشان است كه گفته بودند:" اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً" براي اينكه جرأت بزرگي بر خداي سبحان كرده شريك و تجسم و تركيب و احتياج به كمك و جانشين را به او نسبت داده‌اند- تعالي اللَّه عن ذلك علوا كبيرا.
البته اين را هم نبايد از نظر دور داشت كه بعضي از كساني كه قائل به فرزنددار بودن خدا بودند، منظورشان فرزند حقيقي نبوده، بلكه به عنوان احترام و تشريف و براي اينكه قرب به خدا و خصوصيت آن شخص مورد علاقه‌شان را برسانند اطلاق پسر خدا بر او مي‌كرده‌اند، مانند يهود كه- به طوري كه قرآن از ايشان حكايت كرده- عزيز را پسر خدا مي‌دانسته‌اند، و يا مي‌گفته‌اند:" نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ- ما پسران و دوستان خداييم" و همچنين در كلمات بعضي از قدماي ايشان آمده كه بر بعضي از مخلوقات اوليه اطلاق" پسر خدا" مي‌كرده‌اند، به اين عنوان كه اينها اولين خلق خدا هستند كه خدايشان آفريده و صادر كرده، همانطور كه پسر از پدر صدور مي‌يابد و بر آن موجوداتي كه واسطه اين صدور بودند اطلاق همسر و زوج مي‌كرده‌اند.
و اين دو اطلاق هر چند كه شامل آنچه كه اطلاق اول مي‌شده نمي‌شود چون اين اطلاق از باب مجاز و به عنوان احترام بوده، و ليكن هر دو از نظر شرع ممنوع است. نه صحيح است گفته شود فلان موجود فرزند واقعي خدا است آن طور كه ما فرزندان پدران خود هستيم، و نه صحيح است بگوئيم فلان موجود آن قدر داراي شرافت است كه اگر ممكن بود خدا فرزند دار شود جز اين موجود كسي فرزند او نمي‌بود، و ملاك ممنوعيت اين دو اطلاق همين بس كه هر دو باعث مي‌شود عامه مردم گمراه گشته رفته رفته از مجاز، حقيقت را بفهمند و به شقاوت دائمي و هلاكت جاودانه گرفتار گردند.
" فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلي آثارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِيثِ أَسَفاً".
كلمه" بخوع" و" بخع" به معناي كشتن و هلاك كردن است. و" آثار" به معناي علامت‌هاي پا و اثر قدمهاي كسي است كه از زمين نرم عبور كرده باشد، و كلمه" اسف" به معناي شدت اندوه است، و مراد از" بِهذَا الْحَدِيثِ" همين قرآن كريم است.
اين آيه و دو آيه بعدش در مقام خرسندي و تسلي خاطر رسول خدا (ص) است، و حرف" فاء" كه بر سر آيه آمده براي تفريع كلام بر كفر و انكار ايشان به آيات
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 332
خدا است كه از آيات قبلي استفاده مي‌شد. و معناي آيه چنين است: مثل اينكه بوي اين مي‌آيد كه از شدت اندوه بر اعراض كفار از قرآن و انصرافشان از شنيدن دعوتت، خودت را از بين ببري.
البته ما مساله اعراض و انصراف را از كلمه" آثار" در آورديم كه خود استعاره است.

[هدف از خلق زينت بر روي زمين آزمايش انسان‌ها و تميز نيك و بد بر اساس اعتقاد و عمل است] ..... ص : 332

" إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَي الْأَرْضِ زِينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا ... صَعِيداً جُرُزاً".
كلمه" زينت" به معناي هر امر زيبايي است كه وقتي منضم به چيزي شود، جمالي به او مي‌بخشد به طوري كه رغبت هر كسي را به سوي آن جلب مي‌كند. و كلمه" صعيد" به معناي قشر زمين است و كلمه" جرز" به طوري كه مجمع البيان گفته، زميني است كه گياه نروياند، گويي تخم گياهان را مي‌خورد «1».
در اين دو آيه، بيان عجيبي در حقيقت زندگي بشر در زمين ايراد شده، و آن اين است كه نفوس انساني- كه در اصل جوهري است علوي و شريف- هرگز مايل نبوده كه به زمين دل ببندد و در آنجا زندگي كند، ولي عنايت خداوند تبارك و تعالي چنين تقدير كرده كه كمال و سعادت جاودانه او از راه اعتقاد و عمل حق تامين گردد، به همين جهت تقدير خود را از اين راه به كار بسته كه او را در موقف اعتقاد و عمل نهاده، به محك تصفيه و تطهيرش برساند و تا مدتي مقدر در زمينش اسكان داده ميان او و آنچه كه در زمين هست علقه و جذبه‌اي برقرار كند و دلش به سوي مال و اولاد و جاه و مقام شيفته گردد. اين معنا را از اين جاي آيه استفاده كرديم كه مي‌فرمايد: آنچه در زمين هست ما زينت زمين قرارش داديم. و زينت بودن ماديات فرع بر اين است كه در دل بشر و در نظر او محبوب باشد، و دل او به آنها بستگي و تعلق يافته در نتيجه سكونت و آرامش يابد.
آن گاه وقتي آن مدت معين كه خدا براي سكونتشان در زمين مقرر كرده به سر آمد، و يا به عبارتي آن آزمايشي كه خدا مي‌خواست از فرد فرد آنان به عمل آورد و تحقق يافت، خداوند آن علاقه را از بين آنها و ماديات محو نموده آن جمال و زينت و زيبايي كه زمين را از آن مي‌گيرد، و زمين به صورت خاكي خشك و بي‌گياه مي‌شود، آن سرسبزي و طراوت را از آن سلب مي‌كند، و نداي رحيل و كوس كوچ را براي اهلش مي‌كوبد، از اين آشيانه بيرون مي‌روند، در حالي كه چون روز تولدشان منفرد و تنها هستند.
اين سنت خداي تعالي در خلقت بشر و اسكانش در زمين و زينت دادن زمين و لذائذ
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 450.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 333
مادي آن است تا بدين وسيله فرد فرد بشر را امتحان كند و سعادتمندان از ديگران متمايز شوند.
و به همين منظور نسلها را يكي پس از ديگري به وجود مي‌آورد و متاعهاي زندگي را كه در زمين است، در نظرشان جلوه مي‌دهد، آن گاه آنان را به اختيار خود وا مي‌گذارد تا آزمايش تكميل گردد. بعد از اتمام آن، ارتباط مزبور را كه ميان آنان و آن موجودات بود بريده، از اين عالم كه جاي عمل است به آن نشاه كه سراي حساب است، منتقلشان مي‌كند، هم چنان كه فرموده:
" وَ لَوْ تَري إِذِ الظَّالِمُونَ فِي غَمَراتِ الْمَوْتِ وَ الْمَلائِكَةُ باسِطُوا أَيْدِيهِمْ أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمُ ... وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادي كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ تَرَكْتُمْ ما خَوَّلْناكُمْ وَراءَ ظُهُورِكُمْ وَ ما نَري مَعَكُمْ شُفَعاءَكُمُ الَّذِينَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فِيكُمْ شُرَكاءُ لَقَدْ تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ وَ ضَلَّ عَنْكُمْ ما كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ" «1».
پس حاصل معناي آيه اين شد كه: اعراض ايشان از دعوت و انذار و تبشيرت باعث تاسف بيش از حد تو نشود، و اگر مي‌بيني كه سرگرم تمتع از امتعه حيات مادي‌اند، ناراحت مباش، زيرا اينها اولين مردمي نيستند كه چنين هستند و كاري هم نمي‌توانند بكنند، بلكه نه تنها نمي‌توانند كاري صورت دهند بلكه همين اعراض و سرگرمي به متاع دنيا خود آزمايش الهي است كه ايشان را مسخر كرده است. آري اين ماييم كه بشر را در روي زمين منزل و متاعهاي آن را در نظرش جلوه داديم، كه بينندگان را مفتون خود كند تا نفوسشان مجذوب گشته امتحان ما صورت گيرد و معلوم شود كه كدامشان بهتر عمل مي‌كنند، و آن گاه پس از اتمام امتحان، به تحقيق كه همين ما زمين و آنچه را كه در آن است به صورت سرزمين خشك و فاقد چيزي كه مايه رغبت باشد، در مي‌آوريم.
پس ناگفته پيداست كه خداي سبحان از همه بشر ايمان نخواسته تا ايمان نياوردن عده‌اي به معناي شكست خوردنش باشد، و استمرارشان در كفر و ضلالت به معناي مغلوب شدن خدا باشد، و از اين جهت تو ناراحت شوي، بلكه همين سرنوشت را، خود او برايشان تنظيم نموده تا امتحانشان كند پس در هر حال خدا در آنچه خواسته غالب است.
از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه جمله" وَ إِنَّا لَجاعِلُونَ ما عَلَيْها صَعِيداً جُرُزاً" از باب استعاره به كنايه است، و مراد از آن، قطع رابطه تعلق بين انسان و متاعهاي زندگي زميني است.
__________________________________________________
(1)يعني اگر ببيني كه ستمكاران در گردابهاي مرگند و فرشتگان دستهاي خويش را گشوده كه جانهاي خويش بر آريد ... شما تك تك همانطور كه نخستين بار خلقتان كرديم پيش ما آمده‌ايد و آنچه را به شما عطا كرده بوديم پشت سر گذاشته‌ايد واسطه‌هايتان را كه مي‌پنداشتيد در عبادت شما شريكند با شما نمي‌بينم، روابط شما گسيخته و آنچه مي‌پنداشتيد نابود شده است. سوره انعام، آيه 93 و 94.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 334
و چه بسا از مفسرين «1» كه گفته‌اند: منظور از اين تعبير حقيقت معناي صعيد جرز است، نه معناي كنايه‌اي، و معنايش اين است كه و هر آن زينتي كه بر زمين است را مجددا با خاك يكسان خواهيم كرد و زمين را به نحوي قرار خواهيم داد كه نه چيزي روئيدني در آن باشد، و نه چيزي بر زمين موجود باشد.
و جمله" ما عَلَيْها- آنچه بر روي آن است" از قبيل به كار بردن اسم ظاهر در جاي ضمير است و گرنه جا داشت بفرمايد" و انا لجاعلوه" شايد خواسته است عنايت بيشتر به وصف بودنش بر زمين را افاده كند.

بحث روايتي [(رواياتي در تفسير جملات" لِيُنْذِرَ بَأْساً شَدِيداً"،" فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ ..." و" لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا")] ..... ص : 334

در تفسير عياشي از برقي روايت كرده كه او بدون ذكر سند از ابي بصير از امام باقر (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" لِيُنْذِرَ بَأْساً شَدِيداً مِنْ لَدُنْهُ" فرموده: مقصود از" باس شديد" علي (ع) است كه از طرف رسول خدا (ص) مامور به كشتن دشمنانش گرديد «2».
مؤلف: اين روايت را ابن شهر آشوب «3» هم از امام باقر و امام صادق (ع) نقل كرده است، ليكن معنايش اين نيست كه آيه شريفه در اين خصوص نازل شده، بلكه منظور اين است كه يكي از عذابهاي شديد داستان علي (ع) است.
و در تفسير قمي در حديث ابي الجارود از امام باقر (ع) آورده كه در تفسير آيه" فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ" فرموده: يعني بكشي خود را در اثر مخالفت ايشان، و در باره كلمه" اسفا" فرموده: يعني از حزن و اندوه «4» و در الدر المنثور است كه ابن جرير، ابن ابي حاتم، ابن مروديه و حاكم در تاريخ از ابن عمر روايت كرده‌اند كه رسول خدا (ص) آيه" لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا" را تلاوت فرمود، من پرسيدم: يا رسول اللَّه معناي آن چيست؟ فرمود: يعني تا آنكه شما
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 207 و مجمع البيان، ج 6، ص 450.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 321.
(3)مناقب ابن شهر آشوب.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 31.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 335
را بيازماييم كه كداميك عقل بهتر و ورع بيشتر از محارم خدا داريد و كداميك سريع‌تر در اطاعت خدائيد «1».
و در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از ابي جعفر (ع) نقل كرده كه در معناي" صَعِيداً جُرُزاً" فرمود: زميني كه گياه ندارد «2».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 211.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 31.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 336

[سوره الكهف (18): آيات 9 تا 26] ..... ص : 336

اشاره

أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَباً (9) إِذْ أَوَي الْفِتْيَةُ إِلَي الْكَهْفِ فَقالُوا رَبَّنا آتِنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ هَيِّئْ لَنا مِنْ أَمْرِنا رَشَداً (10) فَضَرَبْنا عَلَي آذانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَداً (11) ثُمَّ بَعَثْناهُمْ لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ أَحْصي لِما لَبِثُوا أَمَداً (12) نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُديً (13)
وَ رَبَطْنا عَلي قُلُوبِهِمْ إِذْ قامُوا فَقالُوا رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً (14) هؤُلاءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لَوْ لا يَأْتُونَ عَلَيْهِمْ بِسُلْطانٍ بَيِّنٍ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً (15) وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ إِلاَّ اللَّهَ فَأْوُوا إِلَي الْكَهْفِ يَنْشُرْ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يُهَيِّئْ لَكُمْ مِنْ أَمْرِكُمْ مِرفَقاً (16) وَ تَرَي الشَّمْسَ إِذا طَلَعَتْ تَتَزاوَرُ عَنْ كَهْفِهِمْ ذاتَ الْيَمِينِ وَ إِذا غَرَبَتْ تَقْرِضُهُمْ ذاتَ الشِّمالِ وَ هُمْ فِي فَجْوَةٍ مِنْهُ ذلِكَ مِنْ آياتِ اللَّهِ مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَ مَنْ يُضْلِلْ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ وَلِيًّا مُرْشِداً (17) وَ تَحْسَبُهُمْ أَيْقاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْيَمِينِ وَ ذاتَ الشِّمالِ وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصِيدِ لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِراراً وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْباً (18)
وَ كَذلِكَ بَعَثْناهُمْ لِيَتَسائَلُوا بَيْنَهُمْ قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ كَمْ لَبِثْتُمْ قالُوا لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ قالُوا رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هذِهِ إِلَي الْمَدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّها أَزْكي طَعاماً فَلْيَأْتِكُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ وَ لْيَتَلَطَّفْ وَ لا يُشْعِرَنَّ بِكُمْ أَحَداً (19) إِنَّهُمْ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ يَرْجُمُوكُمْ أَوْ يُعِيدُوكُمْ فِي مِلَّتِهِمْ وَ لَنْ تُفْلِحُوا إِذاً أَبَداً (20) وَ كَذلِكَ أَعْثَرْنا عَلَيْهِمْ لِيَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ أَنَّ السَّاعَةَ لا رَيْبَ فِيها إِذْ يَتَنازَعُونَ بَيْنَهُمْ أَمْرَهُمْ فَقالُوا ابْنُوا عَلَيْهِمْ بُنْياناً رَبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ قالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلي أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً (21) سَيَقُولُونَ ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ كَلْبُهُمْ وَ يَقُولُونَ خَمْسَةٌ سادِسُهُمْ كَلْبُهُمْ رَجْماً بِالْغَيْبِ وَ يَقُولُونَ سَبْعَةٌ وَ ثامِنُهُمْ كَلْبُهُمْ قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِمْ ما يَعْلَمُهُمْ إِلاَّ قَلِيلٌ فَلا تُمارِ فِيهِمْ إِلاَّ مِراءً ظاهِراً وَ لا تَسْتَفْتِ فِيهِمْ مِنْهُمْ أَحَداً (22) وَ لا تَقُولَنَّ لِشَيْ‌ءٍ إِنِّي فاعِلٌ ذلِكَ غَداً (23)
إِلاَّ أَنْ يَشاءَ اللَّهُ وَ اذْكُرْ رَبَّكَ إِذا نَسِيتَ وَ قُلْ عَسي أَنْ يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هذا رَشَداً (24) وَ لَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَ ازْدَادُوا تِسْعاً (25) قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما لَبِثُوا لَهُ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَبْصِرْ بِهِ وَ أَسْمِعْ ما لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا يُشْرِكُ فِي حُكْمِهِ أَحَداً (26)
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 337

ترجمه آيات ..... ص : 337

مگر پنداشته‌اي از ميان آيه‌هاي ما اهل كهف و رقيم شگفت‌انگيز بوده‌اند (9).
وقتي آن جوانان به غار رفتند و گفتند: پروردگارا ما را از نزد خويش رحمتي عطا كن و براي ما در كارمان صوابي مهيا فرما (10).
پس در آن غار سالهاي معدود به خوابشان برديم (11).
آن گاه بيدارشان كرديم تا بدانيم كداميك از دو دسته مدتي را كه درنگ كرده‌اند بهتر مي‌شمارند (12).
ما داستانشان را براي تو به حق مي‌خوانيم. ايشان جواناني بودند كه به پروردگارشان ايمان داشتند و ما بر هدايتشان افزوديم (13).
و دلهايشان را قوي كرده بوديم كه بپا خاستند و گفتند: پروردگار ما، پروردگار آسمانها و زمين است و ما هرگز جز او پروردگاري نمي‌خوانيم، و گرنه باطلي گفته باشيم (14).
اينان، قوم ما كه غير خدا خدايان گرفته‌اند چرا در مورد آنها دليل روشني نمي‌آورند، راستي ستمگرتر از آن كس كه دروغي در باره خدا ساخته باشد كيست؟ (15).
اگر از آنها و از آن خدايان غير خدا را كه مي‌پرستند گوشه‌گيري و دوري مي‌كنيد پس سوي غار
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 338
برويد تا پروردگارتان رحمت خويش را بر شما بگسترد و براي شما در كارتان گشايشي فراهم كند (16).
و خورشيد را بيني كه چون بر آيد از غارشان به طرف راست مايل شود و چون فرو رود به جانب چپ بگردد، و ايشان در فراخنا و قسمت بلندي غارند، اين از آيه‌هاي خداست هر كه را خدا هدايت كند او هدايت يافته است و هر كه را خدا گمراه كند ديگر دوستدار و دلسوزي و رهبري برايش نخواهي يافت (17).
چنان بودند كه بيدارشان پنداشتي ولي خفتگان بودند. به پهلوي چپ و راستشان همي گردانديم و سگشان بر آستانه دستهاي خويش را گشوده بود، اگر ايشان را مي‌ديدي به فرار از آنها روي مي‌گرداندي و از ترسشان آكنده مي‌شدي (18).
چنين بود كه بيدارشان كرديم تا از همديگر پرسش كنند، يكي از آنها گفت: چقدر خوابيديد؟
گفتند روزي يا قسمتي از روز خوابيده‌ايم. گفتند پروردگارتان بهتر داند كه چه مدت خواب بوده‌ايد، يكيتان را با اين پولتان به شهر بفرستيد تا بنگرد طعام كدام يكيشان پاكيزه‌تر است و خوردنيي از آنجا براي شما بياورد، و بايد سخت دقت كند كه كسي از كار شما آگاه نشود (19).
زيرا محققا اگر بر شما آگهي و ظفر يابند شما را يا سنگسار خواهند كرد و يا به آيين خودشان بر مي‌گردانند و هرگز روي رستگاري نخواهند ديد (20).
بدينسان كساني را از آنها مطلع كرديم تا بدانند كه وعده خدا حق است، و در رستاخيز ترديدي نيست، وقتي كه ميان خويش در كار آنها مناقشه مي‌كردند، گفتند بر غار آنها بنائي بسازيد پروردگار به كارشان داناتر است، و كساني كه در مورد ايشان غلبه يافته بودند گفتند بر غار آنها عبادت‌گاهي خواهيم ساخت (21).
خواهند گفت: سه تن بودند چهارميشان سگشان بود. و گويند پنج تن بودند ششم آنها سگشان بوده اما بدون دليل و در مثل رجم به غيب مي‌كنند. و گويند هفت تن بودند هشتمي آنها سگشان بوده. بگو پروردگارم شمارشان را بهتر مي‌داند و جز اندكي شماره ايشان را ندانند، در مورد آنها مجادله مكن مگر مجادله‌اي به ظاهر، و در باره ايشان از هيچ يك از اهل كتاب نظر مخواه (22).
در باره هيچ چيز مگو كه فردا چنين كنم (23).
مگر آنكه خدا بخواهد، و چون دچار فراموشي شدي پروردگارت را ياد كن، و بگو شايد پروردگارم مرا به چيزي كه به صواب نزديكتر از اين باشد هدايت كند (24).
و در غارشان سيصد سال بسر بردند و نه سال بر آن افزودند (25).
بگو خدا بهتر داند چه مدت بسر بردند دانستن غيب آسمانها و زمين خاص او است چه او بينا و شنوا است، جز او دوستي ندارند و هيچكس را در فرمان دادن خود شريك نمي‌كند (26).
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 339

بيان آيات [وجه اتصال و رابطه آياتي كه داستان اصحاب كهف را حكايت مي‌كنند با آيات قبل] ..... ص : 339

اشاره

اين آيات داستان اصحاب كهف را ذكر مي‌كند كه يكي از سه سؤالي است كه يهود به مشركين ياد دادند تا از رسول خدا (ص) بپرسند و بدين وسيله او را در دعوي نبوتش بيازمايند. و دو سؤال ديگر- به طوري كه در روايات آمده- يكي داستان موسي و آن جوان همسفر او است، و ديگري داستان ذي القرنين است. چيزي كه هست در اين آيات داستان كهف را مانند آن دو داستان ديگر طوري نقل نفرموده كه صريح باشد در اين كه آن را از رسول خدا (ص) پرسيده‌اند، همانطور كه در آن دو دارد:" يَسْئَلُونَكَ". گو اين كه در آخر آيات مربوط به داستان كهف نيز چيزي كه اشاره به اين معنا داشته باشد هست، و آن اين است كه مي‌فرمايد:" در باره هيچ چيز مگو اين كار را فردا مي‌كنم مگر آنكه دنبالش بگويي ان شاء اللَّه".
سياق آيات سه‌گانه‌اي كه داستان مزبور با آنها شروع شده اشعار به اين دارد كه قصه كهف قبلا به طور اجمال در بين مردم معروف بوده، مخصوصا اين اشعار در سياق آيه" أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَباً" بيشتر به چشم مي‌خورد، و مي‌فهماند كه نزول اين آيات براي تفصيل قضيه است كه از جمله" نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ ..." شروع مي‌شود.
و وجه اتصالش به آيات قبل اين است كه با اشاره به اين داستان و اينكه جاي تعجب در آن نيست همان مطالب گذشته را تاييد مي‌كند، كه اگر خداي تعالي موجودات روي زمين را در نظر بشر جلوه داده، و دلهاي آدميان را مجذوب آنها نموده تا بدانها ركون و اطمينان كنند، و توجه خود را بدانها معطوف دارند، همه به منظور امتحان است. و همچنين اگر پس از گذشتن اندك زماني همه آنها را با خاك يكسان نموده، از نظر انسان مي‌اندازد و به صورت سرابي جلوه مي‌دهد، همه و همه آياتي است الهي نظير آيتي كه در داستان اصحاب كهف هست، كه خدا خواب را بر آنان مسلط نمود و در كنج غاري سيصد سال شمسي به خوابشان برد و وقتي بيدار شدند جز اين به نظرشان نرسيد كه يا يك روز در خواب بوده‌اند و يا پاره‌اي از روز پس مكث هر انسان در دنيا و اشتغالش به زخارف و زينت‌هاي آن و دلباختگي‌اش نسبت به آنها و غفلتش از ماسواي آن، خود آيتي است نظير آيتي كه در داستان اصحاب كهف است. همانطور كه آنها وقتي بيدار شدند خيال كردند روزي و يا پاره‌اي از روز خوابيده‌اند،
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 340
انسانها هم وقتي روز موعود را مي‌بينند خيال مي‌كنند يك روز و يا پاره‌اي از يك روز در دنيا مكث كرده‌اند، و چنانچه از اصحاب كهف سؤال شد" كَمْ لَبِثْتُمْ" و آنها گفتند:" لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ" از همه انسانها نيز در روز موعود سؤال مي‌شود:" كَمْ لَبِثْتُمْ فِي الْأَرْضِ عَدَدَ سِنِينَ قالُوا لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَ ما يُوعَدُونَ لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا ساعَةً مِنْ نَهارٍ" «2».
پس آيت اصحاب كهف در بين ساير آيات الهي پيشامدي نوظهور و عجيب نيست، بلكه داستاني است كه همه روزه، و تا شب و روزي هست، تكرار مي‌گردد.
پس گويا خداي تعالي بعد از آنكه فرمود:" فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلي آثارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِيثِ أَسَفاً ... صَعِيداً جُرُزاً" رسول گرامي خود را خطاب مي‌كند كه: گويا تو متوجه نشدي كه اشتغال مردم به دنيا و ايمان نياوردنشان به اين داستان به خاطر تعلقي كه به زينت‌هاي زمين دارند، خود آيتي است نظير آيت خوابيدن اصحاب كهف در غار، و به همين جهت اندوهناك شدي تا حدي كه خواستي از غصه خودت را بكشي، و خيال كردي كه داستان اصحاب كهف يك داستان استثنايي و نوظهور و عجيب است، و حال آنكه اين داستان عين داستان زندگي مردم دنياپرست است.
و اگر صريحا رسول گرامش را خطاب نكرد خواست تا نسبت غفلت به ساحت مقدس او نداده باشد، علاوه بر اينكه كنايه از تصريح رساتر است.
اين آن معنايي است كه با تدبر در وجه و چگونگي اتصال اين داستان با آيات قبلش به دست مي‌آيد. و به همين منوال آيات بعدي هم- كه مربوط به آن دو مرد است كه يكي از آنها صاحب دو باغ بود و آيات بعد از آن، كه مربوط است به قصه موسي و همسفرش- معنا مي‌شود كه به زودي بيانش خواهد آمد. البته مفسرين ديگر در وجه اتصال آيات اين قصه به ما قبل خود وجوه ديگري ذكر كرده‌اند كه موجه نيستند، و فائده‌اي در نقل آنها نيست.
" أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَباً".
" حسبان" به معناي پندار و مظنه است، و" كهف" به معناي مغاره‌اي است كه در كوه باشد، و فرق آن را با" مغاره" از نظر لغت اين است كه كهف از مغاره وسيع‌تر و بزرگتر
__________________________________________________
(1)پرسيده مي‌شود چند سال در زمين درنگ كرديد؟ (در پاسخ) گويند درنگ كرديم يك روز يا قسمتي از يك روز. سوره مؤمنون، آيات 112 و 113.
(2)روزي كه مي‌بينند وعده الهي را، چنين به نظرشان مي‌رسد كه در زمين مكث نكردند مگر ساعتي از يك روزي را. سوره احقاف، آيه 35.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 341
است. و غار همان كهف است، ليكن در صورتي كه كوچك باشد و كلمه" رقيم" از" رقم" است كه هم به معناي نوشتن است و هم به معناي خط. پس" رقيم" در واقع به معناي" مرقوم" است، چون در موارد بسياري وزن فعيل به معناي مفعول مي‌آيد، مانند" جريح" كه به معناي" مجروح" و" قتيل" كه به معناي" مقتول" است. و كلمه" عجب" مصدر و به معناي" تعجب" است كه اگر به صورت وصف (عجب) تعبير شده نه به صورت فعل (تعجب) به منظور مبالغه است.

[بيان اينكه اصحاب رقيم نام ديگر اصحاب كهف است] ...... ص : 341

و از ظاهر سياق اين داستان بر مي‌آيد كه اصحاب كهف و رقيم جماعت واحدي بوده‌اند كه هم اصحاب كهف ناميده شدند، و هم اصحاب رقيم. اصحاب كهف ناميده شدند به خاطر اينكه در كهف (غار) منزل كردند، و اصحاب رقيمشان ناميدند زيرا- بطوري كه گفته «1» شده داستان و سرگذشتشان در سنگنبشته‌اي در آن ناحيه پيدا شده است، و يا در موزه سلاطين ديده شده «2»، به همين جهت اصحاب رقيم ناميده شدند. بعضي «3» ديگر گفته‌اند" رقيم" نام كوهي در آن ناحيه بوده كه غار مزبور در آن قرار داشته است. و يا نام واديي بوده كه كوه مزبور در آنجا واقع بوده»
. و يا نام آن شهري بوده كه كوه نامبرده در آنجا بوده است، و اصحاب كهف اهل آن شهر بوده‌اند «5». و يا نام سگي بوده كه همراه آنان به غار در آمده است «6».
اين پنج قول است كه در باره معناي اصحاب رقيم گفته شده و به زودي در بحثي كه پيرامون داستان كهف مي‌آيد، خواهيد ديد كه قول اول مؤيد دارد.
بعضي «7» ديگر گفته‌اند: اصحاب رقيم مردمي غير از اصحاب كهف بوده‌اند، و داستانشان غير از داستان ايشان است، و خداي تعالي نام آنان را با اصحاب كهف ذكر كرده است، ولي فقط تفصيل داستان اصحاب كهف را فرموده است. اين عده از مفسرين براي داستان اصحاب رقيم روايتي هم نقل كرده‌اند كه به زودي در بحث روايتي خواهد آمد.
ليكن اين قول بسيار بعيد است، زيرا خداي تعالي در كلام فصيح و بليغش هرگز به
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 452، نقل از سعيد بن جبير.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 452.
(3)مجمع البيان، ج 6، ص 452 به نقل از حسن. [.....]
(4)مجمع البيان، ج 6، ص 452، به نقل از ابن عباس.
(5)كشاف، ج 2، ص 705.
(6)كشاف، ج 2، ص 704.
(7)روح المعاني، ج 15، ص 210.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 342
داستان دو طايفه از مردم اشاره نمي‌فرمايد مگر آنكه تفصيل هر دو را بيان كند، نه اينكه اسم هر دو را ببرد و آن وقت تنها به داستان يكي پرداخته، ديگري را مسكوت بگذارد، و مورد توجه اجمالي يا تفصيلي قرار ندهد.
علاوه بر اينكه آن داستاني كه گفتيم در روايت راجع به اصحاب رقيم آمده با سياق آيات سابق سازگار نيست و آن مناسبتي را كه داستان اصحاب كهف با آن سياق دارد، ندارد.
پس از آنچه كه در وجه اتصال آيات قصه كهف با آيات قبل گفتيم چنين بر مي‌آيد كه معناي آيه اين است كه" تو گمان كرده‌اي داستان اصحاب كهف و رقيم- كه خدا صدها سال به خوابشان برد و سپس بيدارشان نموده و گمان كردند يك روز و يا پاره‌اي از يك روز خوابيدند- آيت عجيبي از آيات ما است؟ نه هيچ عجيب و غريب نيست، زيرا آنچه كه بر عامه خلق مي‌گذرد، كه سالها فريفته زندگي مادي و زرق و برق آن شده غافل و بي خبر از معاد به سرمي‌برند و ناگهان به عرصه قيامت در آمده زندگي چند ساله دنياي خود را يك روز و يا ساعتي از يك روز مي‌پندارند، دست كمي از سرگذشت اصحاب كهف ندارند.
و ظاهر سياق- همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم- اين است كه قصه اصحاب كهف قبل از نزول اين آيات بطور اجمال براي رسول خدا (ص) معلوم بوده، و در اين آيات عنايت در بيان تفصيل آن است، مؤيد اين استظهار اين است كه بعد از اين آيه و سه آيه ديگر آمده كه اجمال قصه را در بردارد و مجددا مي‌فرمايد:" نَحْنُ نَقُصُّ ..." يعني ما تفصيل داستان ايشان را برايت ذكر مي‌كنيم.
" إِذْ أَوَي الْفِتْيَةُ إِلَي الْكَهْفِ ... مِنْ أَمْرِنا رَشَداً".
كلمه" اوي" از" اوي" است كه به معناي برگشتن است، البته نه هر برگشتني، بلكه برگشتن انسان و يا حيوان به محل اقامت و زندگي‌اش تا در آنجا دوباره استقرار يابد. و كلمه" فتية" جمع سماعي" فتي" است، و" فتي" به معناي جوان است، و اين كلمه خالي از شائبه مدح نيست و تقريبا منظور از آن، جوان خوب مي‌باشد.
كلمه" هيئ" از ماده تهيه و آماده كردن است. بيضاوي گفته است كه اصل تهيه هر چيزي پديد آوردن هيات آن است «1». و كلمه" رشد"- به فتحه را و شين- و همچنين كلمه" رشد"- به ضمه را و سكون شين- راه يافتن به سوي مطلوب است. راغب گفته:" رشد" و
__________________________________________________
(1)تفسير بيضاوي، ج 2، ص 5.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 343
" رشد" در مقابل" غي" است كه در جاي كلمه هدايت استعمال مي‌شود «1».

[مقصود از" رحمت" و" رشد" در دعاي اصحاب كهف:" رَبَّنا آتِنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ هَيِّئْ لَنا مِنْ أَمْرِنا رَشَداً"] ..... ص : 343

و جمله" فَقالُوا رَبَّنا آتِنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً" تفريع دعاي ايشان است بر بازگشتن ايشان، گويا وقتي ناتواني و بيچارگي خود را ديدند مضطر به اين شدند كه از درگاه خدا مسئلت نمايند، و اين تفريع را كلمه" من لدنك" تاييد مي‌كند، زيرا اگر دستشان از هر چاره‌اي قطع نشده باشد، و ياس و نوميدي از هر طرف احاطه‌شان نكرده باشد رحمتي را كه درخواست كردند مقيد به قيد" لدنك" نمي‌كردند، بلكه مي‌گفتند" آتنا رحمة- خدايا به ما رحمتي فرست" هم چنان كه ديگران مي‌گويند:" رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا حَسَنَةً" «2» و يا مي‌گويند:
" رَبَّنا وَ آتِنا ما وَعَدْتَنا عَلي رُسُلِكَ" «3» پس مراد از رحمت سؤال شده تاييد الهي بوده در جايي كه مؤيدي غير او نيست.
ممكن هم هست مراد از رحمت سؤال شده از ناحيه پروردگار پاره‌اي مواهب و نعمتهاي مختص به خدا باشد از قبيل هدايت كه در مواضعي از كلام مجيدش آن را از ناحيه خودش به تنهايي دانسته است، تقييد به جمله" من لدنك" هم خالي از اشعار به اين معنا نيست. و ورود نظير اين قيد در دعاي راسخين در علم كه در قرآن آمده باز اين احتمال را تاييد مي‌كند، چنانچه فرموده:" رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنا وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً" «4» كه مي‌دانيم در اين درخواست جز هدايت چيزي را نخواسته‌اند.
و در جمله" وَ هَيِّئْ لَنا مِنْ أَمْرِنا رَشَداً" مراد از" أمرنا" آن وصفي است كه مخصوص به خود آنان بوده. و به خاطر همان وضع از ميان قوم خود بيرون آمده و فرار كرده‌اند و حتما آن قوم در پي مردم با ايمان بوده‌اند تا هر جا يافتند آنها را به قتل برسانند، و يا بر پرستش غير خدا مجبورشان كنند. و اين عده پناهنده به غار شدند در حالي كه نمي‌دانستند سرانجام كارشان به كجا مي‌رسد، و چه بر سرشان مي‌آيد، و غير از پناهندگي به غار هيچ راه نجات ديگري نداشتند، و از همين جا معلوم مي‌شود كه مراد از رشد همان راه يافتن و اهتداء به روزنه نجات است.
پس اين جمله، يعني جمله" وَ هَيِّئْ لَنا مِنْ أَمْرِنا رَشَداً" بنا بر احتمال اول- از دو
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" رشد".
(2)سوره بقره، آيه 201.
(3)سوره آل عمران، آيه 194.
(4)پروردگارا دلهاي ما را از حق منحرف مكن بعد از آنكه هدايتمان كردي و از ناحيه خودت رحمتي بر ما ارزاني دار. سوره آل عمران، آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 344
احتمالي كه در سابق در معناي رحمت گذشت- عطف تفسير بر جمله" آتِنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً" خواهد بود، و بنا بر احتمال دوم درخواست ديگري غير درخواست رحمت خواهد شد.

[معناي جمله:" فَضَرَبْنا عَلَي آذانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَداً"] ..... ص : 344

" فَضَرَبْنا عَلَي آذانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَداً".
زمخشري در تفسير كشاف خود گفته: يعني پرده‌اي بر آن غار زديم تا ديگر گوشهايشان صداهاي خارج را نشنود و از خواب بيدار نگردند. و به عبارت ديگر: خواب سنگيني بر آنان مسلط كرديم كه هيچ صدايي بيدارشان نكند هم چنان كه اشخاصي كه سنگين خواب هستند همينطورند، هر چه بيخ گوششان فرياد بزني بيدار نمي‌گردند، بنا بر اين، مفعول" ضربنا" كه همان حجاب باشد در كلام حذف شده هم چنان كه در عبارت معروف:" فلان بني علي امرأته" مفعول" بني" حذف شده، و نمي‌گويند چه بنا كرد، چون مقصود معلوم است، همه مي‌دانند كه اطاقي بنا كرد «1».
و در مجمع البيان گفته: معناي" فَضَرَبْنا عَلَي آذانِهِمْ" اين است كه ما خواب را بر گوشهاي آنان مسلط كرديم، و اين تعبير نهايت درجه فصاحت را دارد، هم چنان كه مي‌گويند:
" ضربه اللَّه بالفالج" يعني خدا او را مبتلاي به فلج كرد. قطرب گفته: اين تعبير نظير تعبير عرب است كه مي‌گويد:" ضرب الامير علي يد فلان" و منظور از اين تعبير اين است كه امير دست فلاني را از فلان كار كوتاه نمود. اسود بن يعفر كه مردي نابينا بود گفته است:
و من الحوادث لا ابا لك انني ضربت علي الارض بالاسداد
يعني: از حوادث بي‌پدر! از حوادث روزگار اينكه من بر زمين زدم (يعني جايي نمي‌روم).
آن گاه قطرب اضافه كرده كه اين از تعابير فصيح قرآني است كه به طور زيرنويسي نمي‌شود ترجمه‌اش كرد. اين بود كلام صاحب مجمع البيان «2».
اين معنايي كه وي براي جمله مورد بحث كرده از معناي زمخشري بليغ‌تر است.
البته معناي سومي هم مي‌توان كرد، هر چند مفسرين آن را نگفته‌اند و آن اين است كه مقصود از زدن بر گوش اشاره به آن رفتاري باشد كه زنان هنگام خواباندن بچه‌هاي خود انجام مي‌دهند، و آن اين است كه يا با كف دست و يا با سر انگشت به گوش بچه آرام مي‌زنند تا حواسش از همه جا جمع شده در يك جا متمركز شود، و به اين وسيله خوابش ببرد، پس جمله مذكور كنايه از اين است كه خداي تعالي با شفقت و مدارا آنان را به خواب برد
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 2، ص 705.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 451.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 345
همانطور كه مادر مهربان با بچه شيرخوار خود عمل مي‌كند.
" سِنِينَ عَدَداً"- اين جمله ظرف است براي" ضرب" و" عدد" مانند عد مصدر به معناي معدود است، و بنا بر اين معناي جمله مزبور سنين معدودا است، و بعضي گفته‌اند: مضافي در اين ميان حذف شده، و تقدير كلام" سنين ذوات عدد، يعني سالهايي داراي عدد" بوده است.
ولي زمخشري در كشاف گفته توصيف سنين به عدد احتمال دارد به منظور تكثير و يا تقليل بوده باشد، و در هر حال معنا:" سالهاي بسيار" باشد چون به منظور تقليل هم كه باشد كثير نزد ما نزد خدا قليل است هم چنان كه عمر دنياي ما را يك ساعت از روز خوانده و فرموده:
" لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا ساعَةً مِنْ نَهارٍ- در دنيا مكث نكردند مگر ساعتي از روزي" زجاج گفته: اين توصيف به منظور تكثير است، چون هر چيزي وقتي زياد باشد محتاج به شمردن و عدد است و اما اندكش احتياج به عدد ندارد، اين هم خلاصه كلام زمخشري بود «1».
و چه بسا عنايت در اين توصيف به اين بوده كه كمي مقدار سالها را برساند، چون هر چيزي وقتي زياد شد ديگر قابل شمردن نيست و عادتا آن را نمي‌شمارند، پس اينكه فرموده سالهايي معدود، يعني اندك و قابل شمار، هم چنان كه همين قرآن كريم اين عنايت را در داستان بفروش رفتن يوسف (ع) به بهاي اندك به كار برده و فرموده:" وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ" «2» يعني درهم‌هايي اندك.
بعلاوه اگر منظور از اين توصيف تقليل باشد با سياق مناسب‌تر است، زيرا در سابق هم گفتيم كه زمينه كلام افاده اين معنا است كه سرگذشت اصحاب كهف امر عجيبي نيست، و با اين زمينه تقليل سازگارتر است نه تكثير. و معناي آيه روشن است، و از آن استفاده مي‌شود كه اصحاب كهف در اين مدت طولاني در خواب بوده‌اند نه اينكه مرده باشند.
" ثُمَّ بَعَثْناهُمْ لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ أَحْصي لِما لَبِثُوا أَمَداً".
مراد از" بعث" در اينجا همان بيدار كردن است، نه زنده كردن. به قرينه آيه قبلي كه دلالت داشت بر اينكه در اين مدت در خواب بودند نه اينكه مرده باشند. راغب گفته:
كلمه" حزب" به معناي جماعت است اما جماعتي كه يك نوع فشردگي داشته باشند «3».
و نيز در باره كلمه" امد" گفته: اين كلمه با كلمه" ابد" در معنا نزديك به همند، با اين تفاوت كه ابد مدت زماني را گويند كه حد محدودي نداشته باشد و مقيد به حدي نشده
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 2، ص 705.
(2)او را بفروختند به بهايي ناچيز و درهم‌هايي معدود. سوره يوسف، آيه 20.
(3)مفردات راغب، ماده" حزب". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 346
باشد، و لذا هيچ وقت نمي‌گويند:" ابد، چند سال" به خلاف" امد" كه به معناي مدت زماني است كه محدود باشد، اگر حدش در كلام آمده باشد كه معين خواهد بود، ولي اگر به طور مطلق ذكر شده باشد زمان محدودي است كه حدش مجهول است. و فرق ميان امد و زمان اين است كه امد به اعتبار آخر زمان و نهايت آن به كار مي‌رود ولي زمان عام است، هم در ابتداي مدت استعمال مي‌شود و هم در آخر آن، و به همين جهت است كه بعضي از علماي لغت گفته‌اند" مدي" و" امد" قريب المعنايند «1».
مراد از اينكه فرمود" لنعلم- تا بدانيم" آن معناي معروف اين كلمه نيست تا كسي بگويد مگر خدا هم جاهل است، بلكه به معناي علم فعلي است. و علم فعلي عبارت است از حضور معلوم و ظهورش با وجود مخصوص به خودش در نزد خداي سبحان و در قرآن كريم علم به اين معنا زياد آمده، مانند آيه" لِيَعْلَمَ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالْغَيْبِ" «2» و آيه" لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ" «3».
برگشت توجيه بعضي «4» از مفسرين هم كه گفته‌اند معناي" لنعلم" عبارت است از:
" تا معلوم خود را اظهار كنيم" به همين معنايي است كه ما كرديم.

[معناي اينكه فرمود: سپس اصحاب كهف را بيدار كرديم" لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ أَحْصي"] ..... ص : 346

و جمله" لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ أَحْصي ..." تعليل براي بعث است، و لام آن لام غايت و مراد از" دو حزب" دو طائفه از اصحاب كهف است كه با هم اختلاف كردند يكي پرسيد" كَمْ لَبِثْتُمْ" ديگري پاسخ داد:" لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ" گفتند پروردگارتان بهتر مي‌داند كه چقدر خوابيديد.
جمله" وَ كَذلِكَ بَعَثْناهُمْ لِيَتَسائَلُوا بَيْنَهُمْ" كه در آيات بعدي است همين معنا را تاييد مي‌كند كه غرض از به خواب كردن اصحاب كهف همين بوده كه وقتي بيدار مي‌شوند اختلاف كنند و معلوم شود آيا به ذهن فردي از آنان مي‌رسد كه چقدر خوابيده‌اند، يا نه؟.
و اما اين احتمال كه بعضي «5» داده‌اند كه منظور از" دو حزب"" دو طائفه از مردم بوده‌اند كه در باره خواب اصحاب كهف اختلاف كرده‌اند، كفار به خطا نظر مي‌دادند، و مؤمنين به صواب، خدا خود اصحاب كهف را بيدار كرد تا حق مطلب را بگويند، و معلوم شود كه كدام طائفه خطا كرده‌اند" معناي بعيدي است.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" امد".
(2)سوره حديد، آيه 25.
(3)سوره جن، آيه 28.
(4 و 5)مجمع البيان، ج 6، ص 452.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 347
كلمه" احصي" در جمله" أَحْصي لِما لَبِثُوا أَمَداً" فعل ماضي است كه از باب افعال گرفته شده. و كلمه" امدا" مفعول آن است و ظاهرا جمله" لِما لَبِثُوا" قيد است براي" امدا" و" ما" در آن مصدريه است، و به آيه چنين معنا مي‌دهد: كداميك از دو طائفه مدت مكثشان را شمرده‌اند.
بعضي «1» ديگر از مفسرين كلمه" احصي" را اسم تفضيل از احصاء دانسته و گفته‌اند كه كلمه مذكور اسم تفضيل است كه زوائدش حذف شده، هم چنان كه مي‌گويند:" فلان احصي للمال و افلس من ابن المذلق" «2» و كلمه" امدا" منصوب به فعلي است كه كلمه" احصي" بر آن دلالت دارد. ليكن اين طرز معنا كردن تكلف و بيهوده به خود زحمت دادن است. البته بعضي ديگر از مفسرين معناي ديگري كرده‌اند.
و معناي آيات سه‌گانه يعني آيه" إِذْ أَوَي الْفِتْيَةُ ... أَمَداً" اين است: وقتي جوانان در غار جا گرفتند از پروردگار خود در همان موقع درخواست كردند كه پروردگارا به ما از ناحيه خودت رحمتي عطا كن كه ما را به سوي راه نجاتمان هدايت كند. پس سالهاي معدودي ايشان را در غار بخوابانديم و آن گاه بيدارشان كرديم تا معلوم شود كداميك از دو طائفه مدت خواب خود را مي‌داند، و آن را شمرده است.
و اين آيات سه‌گانه به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد اجمال داستان اصحاب كهف را يادآوري نموده و تنها جهت آيت بودن آن را و غرابت امر ايشان را بيان مي‌كند. آيه اولي اشاره مي‌كند كه چگونه به غار درآمدند، و درخواست راه نجات كردند، و در دومي به خواب رفتن آنان را در سالهايي معدود بيان نموده در آيه سوم به بيدار شدن و اختلافشان در مقدار زماني كه خوابيدند اشاره شده است.
پس اجمال قصه سه ركن دارد كه هر يك از اين آيات سه‌گانه يكي را بيان نموده است. و بر همين منوال است آيات بعدي كه تفصيل داستان را بيان مي‌كند، جز اينكه آن آيات مطلب ديگري را هم اضافه مي‌كند، و آن پاره‌اي از جزئيات است كه پس از علني شدن داستان ايشان رخ داده، و آيه" كَذلِكَ أَعْثَرْنا عَلَيْهِمْ ..."- تا آخر آيات قصه- متضمن آن جزئيات است.
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 2، ص 705.
(2)فلاني از همه بهتر مال مي‌شمارد، و فلاني از ابن مذلق مفلس‌تر است- اين جمله يك مثل مشهور است.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 348
" نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ ...".
از اينجا تفصيل نكات مهم داستان شروع مي‌شود، و معناي اينكه فرمود:" إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ" اين است كه اصحاب كهف جواناني بودند كه به پروردگار خود ايماني آوردند كه مورد رضايت او بود. و اگر منظور افاده چنين ايماني نبود مسلما ايمان را به آنان نسبت نمي‌داد و نمي‌فرمود: ايمان آوردند به پروردگارشان.
" وَ زِدْناهُمْ هُديً"- هدايت بعد از اصل ايمان ملازم با ارتقاي درجه ايماني است كه باعث مي‌شود انسان به سوي هر چيزي كه منتهي به خشنودي خدا است هدايت گردد، هم چنان كه فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ" «1».
" وَ رَبَطْنا عَلي قُلُوبِهِمْ إِذْ قامُوا فَقالُوا ... عَلَي اللَّهِ كَذِباً".
كلمه" ربط" به معناي محكم بستن است. و" ربط بر دلها" كنايه از سلب اضطراب و قلق از آنها است. و كلمه" شطط" به معناي خروج از حد و تجاوز از حق است. و كلمه" سلطان" به معناي حجت و برهان است.

[اقرار به توحيد پروردگار و نفي ربوبيت ارباب و آلهه در گفتگوي اصحاب كهف با خود] ..... ص : 348

اين آيات سه‌گانه قسمت اول از گفتگوي اصحاب كهف را حكايت مي‌كند، كه وقتي عليه بت‌پرستي قيام نمودند و با آن به مبارزه برخاستند با يكديگر گفتند." إِذْ قامُوا فَقالُوا رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً هؤُلاءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لَوْ لا يَأْتُونَ عَلَيْهِمْ بِسُلْطانٍ بَيِّنٍ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً- هنگامي كه قيام كردند گفتند پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمين است، ما به غير او اله ديگري را نمي‌خوانيم، چرا كه اگر بخوانيم در اين هنگام از راه حق تجاوز كرده‌ايم ببين كه مردم ما چگونه غير خدا خداياني گرفته‌اند، اينها اگر دليل قاطعي بر ربوبيت ايشان نياورند ستمكارترين مردمند، زيرا ستمكارتر از كسي كه بر خدا افتراء و دروغ ببندد كيست؟".
اين قسمت از گفتگوي اصحاب كهف مملو از حكمت و فهم است، و در اين فراز از گفتگوي خود خواسته‌اند ربوبيت ارباب بتها از ملائكه و جن و مصلحين بشر را كه فلسفه وثنيت الوهيت آنها را اثبات كرده باطل كنند، نه ربوبيت خود بتها را كه مشتي مجسمه و تصويري از آن ارباب و خدايان است. شاهد بر اين معنا كلمه" عليهم" است كه مي‌رساند
__________________________________________________
(1)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد از خدا بترسيد و به رسول او ايمان بياوريد تا از رحمت خود دو چندان به شما بدهد و به شما نوري ارزاني دارد كه با آن نور آمد و شد كنيد. سوره حديد، آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 349
منظورشان ابطال ربوبيت ملائكه و جن و كملين از بشر بوده، و گرنه اگر منظورشان ابطال ربوبيت مجسمه‌ها بود مي‌فرمود:" عليها- اگر دليل قاطعي بر ربوبيت آنها نياورند".
آري، اصحاب كهف در اين قسمت از محاوره خود ابتداء با جمله" رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" توحيد را اثبات نموده و ربوبيت تمامي عالم را منحصر به رب واحدي كرده‌اند كه شريك ندارد، و اين غير آن چيزي است كه وثنيت مي‌گويد. وثنيت براي هر نوع از انواع مخلوقات، اله و ربي قائل هستند. الهي براي آسمانها و الهي براي زمين و ربي براي انسانها و همچنين براي هر قسم از موجودات ربي جداگانه قائلند.
آن گاه براي تاكيد توحيد اضافه كرده‌اند كه:" لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً- ما به غير او اله ديگري نمي‌خوانيم" و فائده اين تاكيد نفي آلهه‌ايست كه وثنيت آنها را اثبات مي‌كرد، و آن آلهه را ما فوق رب النوع‌ها مي‌دانست مانند عقول كليه‌اي كه صابئين عبادت مي‌كردند، و مانند برهما و سيوا و شنوكه براهمه و بودائيان آنها را مي‌پرستيدند. اصحاب كهف براي نفي الوهيت آنها آن تاكيد را آورده مجددا تاكيد ديگري آوردند كه:" لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً- اگر چنين كنيم از راه حق تجاوز كرده‌ايم" و با اين جمله فهماندند كه خواندن غير خدا تجاوز از حد و غلو در حق مخلوق و بالا بردن آن تا حد خالق است.
آن گاه به مردم عصر خود در پرستش غير خداي سبحان و اتخاذ آلهه حمله كرده گفته‌اند:" هؤُلاءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لَوْ لا يَأْتُونَ عَلَيْهِمْ بِسُلْطانٍ بَيِّنٍ" و عقيده آنان را چنين رد كرده‌اند كه اينان دليل روشني بر آنچه ادعاء مي‌كنند ندارند.
و اين دليلي كه بت‌پرستان آورده‌اند كه" خداي سبحان بزرگتر از آن است كه ادراك خلق بر او احاطه يافته توجهش به سوي او متوجه گردد، و يا عبادت خود به سويش تقرب جويد و لا جرم راه ديگري جز اين نيست كه مخلوق او بعضي از موجودات شريف و محترم را عبادت كند تا آن موجود عبادت وي را به خدا برساند و او را به خدا نزديك كند" دليلي است كه به ضرر خود آنان است، زيرا اولا احاطه نيافتن ادراك بشر به خداي تعالي اشكالي است كه ميان همه ما افراد بشر و آنچه عبادتش مي‌كنند مشترك است.
به علاوه ما هم كه يكتاپرستيم تنها او را به اسماء و صفاتش مي‌شناسيم آن هم هر كس به قدر طاقتش به اسماء و صفات او آشنايي دارد. پس هر كس به قدر معرفتش بايد او را بپرستد.
علاوه بر اينكه تمامي صفاتي كه معبود را مستحق عبادت مي‌كند از قبيل خلقت كردن، رزق دادن و مالكيت و تدبير عالم و امثال آن همه منحصرا صفات خداي تعالي است، ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 350
و غير خدا چيزي از آن صفات را از خود ندارد، پس مشركين هم تنها او را بايد بپرستند.

[جزئياتي از داستان اصحاب كهف كه از آيات استفاده مي‌شود] ..... ص : 350

آن گاه گفتار گذشته، يعني جمله" لَوْ لا يَأْتُونَ عَلَيْهِمْ بِسُلْطانٍ بَيِّنٍ" را با اين كلام ديگر خود" فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً": رديف كردند تا حجت و برهاني كه در رد كلام كفار اقامه كرده بودند تمام گردد. و معنايش اين است كه: بر مشركين است كه برهاني قاطع بر صحت گفتارشان اقامه كنند كه اگر اقامه نكنند سخنشان سخني بدون دليل و علم بوده، دروغ و افترايي خواهد بود كه به خدا بسته‌اند، و افتراء ظلم است، و ظلم بر خدا بزرگترين ظلمها است.
پس با اين كلام خود به ما فهمانده‌اند كه مردمي عالم و خداشناس و داراي بصيرت بوده‌اند و وعده خداي تعالي را كه در باره‌شان فرموده:" وَ زِدْناهُمْ هُديً" در حقشان عملي شده است.
در اين كلام با همه اختصارش قيودي است كه از تفصيل نهضت آنان و جزئيات آن در ابتداي امر خبر مي‌دهد، مثلا از قيد" وَ رَبَطْنا عَلي قُلُوبِهِمْ" فهميده مي‌شود كه گفتار بعديشان را كه گفتند:" رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ..." از مشركين پنهان نمي‌داشته‌اند، بلكه علني در ميان آنان مي‌گفتند، در موقعيتي مي‌گفتند كه دل شير در آن آب مي‌شد، و از وحشت دلها به لرزه درمي‌آمده، پوست بدنها جمع مي‌شده، در ميان جمعي از دشمنان اظهار مي‌داشتند كه مي‌دانستند دنبال اظهاراتشان خونريزي و عذاب و شكنجه و تطميع در كار است.
و از قيد،" إِذْ قامُوا فَقالُوا" استفاده مي‌شود كه اين عده از جوانان ابتداي مخالفتشان در مجلسي بوده كه دستور به عبادت و پرستش بتها از آنجا صادر مي‌شده و اعضاي آن محفل مردم را مجبور به بت‌پرستي نموده از عبادت خدا باز مي‌داشتند و حتي استفاده مي‌شود كه خداپرستان را شكنجه و آزار هم مي‌كردند، مي‌كشتند، عذاب مي‌دادند، حال اين مجلس يا مجلس سلطان بوده يا مجلسي كه از وزراء سلطان تشكيل مي‌شده، و يا مجلس عمومي بوده است، علي اي حال اين چند جوان برمي‌خيزند، و علنا مخالفت خود را اعلام داشته از آن مجلس بيرون مي‌آيند، و از مردم شهر كناره‌گيري مي‌كنند، و در حالي اين قيام را كردند كه در خطر عظيمي بودند، از هر سو مردم به ايشان حمله‌ور شدند، چون در آيه شريفه دارد كه به غار پناهنده شدند، و فرموده:" وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ فَأْوُوا إِلَي الْكَهْفِ- و چون از ايشان و آنچه كه به غير خدا مي‌پرستيدند كناره‌گيري نموديد، به غار پناهنده شويد".
و اين خود مؤيد رواياتي است كه در داستان اصحاب كهف آمده و به زودي خواهد آمد كه اصلا شش نفر از آنان جزء خواص سلطان بوده‌اند و شاه در امور خود با آنان مشورت مي‌كرده، همانها بودند كه از مجلسش برخاسته اعلان اعتقاد به توحيد نموده هر شريكي را از خدا نفي كردند.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 351
و اين با مضمون رواياتي كه مي‌گويد اصحاب كهف ايمان خود را پنهان مي‌داشتند و با تقيه رفتار مي‌كردند منافاتي ندارد، زيرا ممكن است عمري اين چنين بسر برده و سپس به طور ناگهاني تقيه را شكسته ايمان به توحيد را اعلام نموده از مردم خود كناره‌گيري نمودند، و ديگر مجالي برايشان نمانده كه تظاهر به ايمان بكنند، زيرا اگر چنين مجالي بود قطعا كشته مي‌شدند.
و چه بسا احتمال داده‌اند، كه مراد از قيام اصحاب كهف قيامشان براي ياري حق بوده، و اينكه گفته‌اند" رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" گفتاري بوده كه در دل زمزمه مي‌كرده‌اند. و جمله" وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ" گفتار ايشان در هنگام خروجشان از شهر بوده. و يا ممكن است مقصود از قيامشان قيام براي خدا باشد، و همه اقوالي كه از ايشان نقل شده گفتگوهايي بوده ميان خودشان كه بعد از بيرون شدن از شهر و دور شدن از مردم به ميان آورده‌اند. و بنا بر دو وجهي كه ذكر شد منظور از ربط بر قلوب ايشان، اين است كه ايشان از عاقبت بيرون شدن از ميان مردم و فرار از شهر و دوري از مردم نهراسيده‌اند.
و ليكن از دو وجه مذكور وجه اولي روشن‌تر است.
" وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ فَأْوُوا إِلَي الْكَهْفِ ...".
كلمه" اعتزال" و همچنين" تعزل" به معناي دوري از چيزي است، و كلمه" نشر" به معناي گستردن است و" مرفق"- به كسره ميم و فتحه فاء، و همچنين بالعكس، و نيز به فتحه هر دو حرف- به معناي رفتار به نرمي و معامله به لطف است.
اين آيه فراز دوم از محاوره آنان را بعد از بيرون شدن از ميان مردم و اعتزالشان از آنان و از خدايان آنان حكايت مي‌كند، كه بعضي از ايشان پيشنهاد كرده كه داخل غار شوند و خود را از دشمنان دين پنهان كنند. و اينكه اين پيشنهاد خود الهامي الهي بوده كه به دل ايشان انداخته كه اگر چنين كنند خدا به لطف و رحمت خود با آنان معامله مي‌كند، و راهي كه منتهي به نجاتشان از زورگوئيهاي قوم و ستمهاي ايشان باشد پيش پايشان مي‌گذارد. و ما اين معنا را از جمله" فَأْوُوا إِلَي الْكَهْفِ يَنْشُرْ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ ..." استفاده كرديم، چون اصحاب كهف در اين جمله به طور جزم گفتند:" پروردگارتان از رحمتش براي شما مي‌گستراند"، و نگفتند" اميد است پروردگارتان چنين كند" و نيز نگفتند" شايد پروردگارتان چنين كند" و اين دو مژده، يعني نشر رحمت و تهيه مرفق، كه بدان ملهم شدند همان دو خواهشي بود كه بعد از دخول در كهف از درگاه خداي خود نموده- و به حكايت قرآن
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 352
كريم- گفتند:" رَبَّنا آتِنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ هَيِّئْ لَنا مِنْ أَمْرِنا رَشَداً".
استثناء در جمله" وَ ما يَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ" استثناء منقطع است، زيرا وثني‌ها، خدا را با ساير خدايان خود نمي‌پرستيدند تا در نتيجه استثناء متصل باشد، و بعضي افرادي كه داخل در مستثني منه بوده بيرون كند. پس اينكه بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند كه مردم آن روز مثل ساير مشركين هم خدا را مي‌پرستيده‌اند و هم آلهه را. و همچنين اينكه بعضي «2» ديگر گفته‌اند ممكن است كه در ميان آن مردم بعضي بوده‌اند كه خدا را با آلهه مي‌پرستيدند، و بدين جهت استثناء در آيه متصل است، سخني بيجا است، زيرا هيچ وقت سابقه نداشته و معهود نبوده كه وثني‌ها خداي سبحان را با بتهاي خود پرستيده باشند. و اصولا فلسفه وثنيت چنين اجازه‌اي نمي‌دهد، و ما در صفحات گذشته به فلسفه و حجت آنها اشاره كرديم.
" وَ تَرَي الشَّمْسَ إِذا طَلَعَتْ تَتَزاوَرُ عَنْ كَهْفِهِمْ ذاتَ الْيَمِينِ وَ إِذا غَرَبَتْ تَقْرِضُهُمْ ذاتَ الشِّمالِ ...".
كلمه" تزاور" به معناي تمايل است كه از ماده" زور" به معناي ميل گرفته شده. و كلمه" قرض" به معناي قطع و بريدن است. و كلمه" فجوه" به معناي زمين پهناور و وسيع و فضاي خانه است، و مراد از" ذاتَ الْيَمِينِ وَ ذاتَ الشِّمالِ" طرف دست راست و طرف دست چپ است، و يا طرفي است كه به خود آن راست و چپ گفته مي‌شود، و به هر حال همين طرف راست و چپ معروف است.

[وضعيت جغرافيايي غار اصحاب كهف و كيفيت قرار گرفتن اصحاب كهف در آن] ..... ص : 352

اين دو آيه، غار اصحاب كهف و اوضاع جغرافيايي آن را و منزل كردن ايشان را در آن مجسم مي‌سازد، و مي‌فهماند كه اصحاب كهف در غار در آن روزگاري كه آنجا بودند چه حال و وضعي داشتند و وقتي به خواب رفتند چگونه بودند.
خطاب در آيه به رسول خدا (ص) است، البته آن جناب شنونده خطاب شده نه اينكه مخصوص به خطاب باشد، بلكه روي سخن با همه مردم است، و از اينگونه خطابها شايع است كه يك نفر را مخاطب قرار داده ولي همه را اراده مي‌كنند.
پس، اينكه آيه شريفه فرموده" وَ تَرَي الشَّمْسَ إِذا طَلَعَتْ تَتَزاوَرُ عَنْ كَهْفِهِمْ ذاتَ الْيَمِينِ وَ إِذا غَرَبَتْ تَقْرِضُهُمْ ذاتَ الشِّمالِ وَ هُمْ فِي فَجْوَةٍ مِنْهُ" محل غار را وصف و تعريف مي‌كند، و مي‌فهماند كه اصحاب كهف بعد از به خواب رفتن چه وضعي داشتند و اما اينكه چطور شد كه
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 2، ص 707.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 454.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 353
به خواب رفتند، و چقدر خوابشان طول كشيد بيان نكرده، و به همان اشاراتي كه در آيات قبل بود، و به اشاراتي كه به زودي در ذيل جمله" وَ لَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ" خواهد آمد، اكتفاء نموده است. و اگر به اين خصوصيات نپرداخته به منظور اختصار بوده است.
و معناي آيه اين است كه: تو مي‌بيني، و هر بيننده‌اي هم كه فرض شود از كار آنان خبر داشته مي‌بيند، آفتاب را كه وقتي طلوع مي‌كند از طرف غار آنان به سمت راست متمايل مي‌شود، و در نتيجه نورش به داخل غار مي‌افتد و وقتي غروب مي‌كند به طرف چپ غار را قطع مي‌كند و در نتيجه شعاعش به داخل غار مي‌افتد، و اصحاب غار در فضاي وسيع غار قرار دارند كه آفتاب به آنان نمي‌رسد.
خداي سبحان با همين بيان كوتاه اين معاني را فهمانده كه اولا غار اصحاب كهف شرقي و غربي قرار نگرفته بوده كه از شعاع آفتاب فقط يك وعده، يا صبح و يا بعد از ظهر، استفاده كند، بلكه ساختمانش قطبي بوده، يعني درب غار به طرف قطب جنوبي بوده كه هم در هنگام طلوع و هم در هنگام غروب شعاع آفتاب به داخل آن مي‌تابيده.
و ثانيا آفتاب به خود آنان نمي‌تابيده، چون از در غار دور بودند، و در فضاي وسيع غار قرار داشتند. خداوند به اين وسيله ايشان را از حرارت آفتاب و دگرگون شدن رنگ و رويشان و پوسيدن لباسهايشان حفظ فرموده.
و ثالثا در خواب خود راحت بوده‌اند، زيرا هواي خوابگاهشان حبس نبوده، بلكه همواره در فضاي غار از طرف شرق و غرب در جريان بوده، و اصحاب غار هم در گذرگاه اين گردش هوا قرار داشته‌اند.
و بعيد نيست كه از نكره آمدن" فجوة" نيز اين يعني دور بودن از شعاع آفتاب استفاده و گفته شود كه نكره بودن" فجوة" دليل بر اين است كه چيزي در كلام حذف شده و تقديرش اين بوده:" و هم في فجوة منه لا يصيبهم فيه شعاعها" كه معنايش گذشت.
مفسرين «1» گفته‌اند كه در غار روبروي قطب شمال بوده كه هم جهت با ستاره‌هاي بنات النعش است، و قهرا دست راست آن به طرف مغرب نگاه مي‌كند، و شعاع آفتاب در هنگام طلوعش بدانجا مي‌افتد، و طرف چپش به مشرق نگاه مي‌كند، و آفتاب در هنگام غروبش بدانجا مي‌تابد.
البته اين در صورتي صحيح است كه مقصود از طرف راست و چپ غار راست و چپش
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 99 و روح المعاني، ج 15، ص 223 و مجمع البيان، ج 6، ص 456.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 354
براي كسي باشد كه مي‌خواهد وارد آن شود، نه كسي كه در داخل آن نشسته است، و به نظر مي‌رسد اين تحديدي كه مفسرين كرده‌اند، روي اعتمادي بوده كه به شهرتي در اين باب داشته‌اند، زيرا معروف بوده كه غار اصحاب كهف همان غاري است كه در شهر افسوس از شهرهاي روم شرقي قرار دارد، و آن غار همين طور است كه مفسرين گفته‌اند، يعني دهانه‌اش قطبي است و در آن مقابل قطب شمال است- و به طوري كه گفته‌اند- كمي به طرف مشرق متمايل است.
ليكن معمول در اعتبار چپ و راست در خصوص غار و خانه و خيمه و هر چيز ديگري كه داراي در است اين است كه چپ و راست شخصي را كه از آن بيرون مي‌شود در نظر بگيرند نه شخصي كه وارد آن مي‌شود، و صحيح هم همين است، براي اينكه اولين احساسي كه انسان نسبت به احتياج اعتبار جهات (بالا و پائين، چپ و راست، و عقب و جلو) دارد، احتياج خودش به اين جهات است، آنچه كه بالاي سرش قرار دارد بالا، و آنچه پائين پايش است پائين، و آنچه پيش رويش قرار دارد جلو و آنچه پشت سرش است عقب و آنچه در سمت قوي‌تر بدنش يعني سمت راست او قرار دارد، يمين (راست) و آنچه در طرف مخالف آن قرار گرفته يسار (چپ) ناميده شده است، اين اولين باري است كه احتياج به اين اعتبارات را احساس مي‌كند.
بعد از اين احساس اگر احتياج پيدا كرد به اينكه جهات مذكور را در چيز ديگري اعتبار نموده تعيين كند، خودش را جاي آن چيز قرار داده آنچه از اطراف آن چيز با اطراف خود منطبق مي‌شود همان را جهت آن مي‌نامد مثلا جلو و نماي آن چيز را با روي خود منطبق كرده پشت خود را پشت آن و راستش را راست آن و چپش را چپ آن اعتبار مي‌كند.
و چون روي خانه و نماي خيمه و هر چيزي كه در دارد همان طرفي است كه در، در آن طرف قرار گرفته، قهرا دست چپ و راست خانه هم چپ و راست كسي خواهد بود كه از خانه بيرون مي‌آيد، نه كسي كه داخل مي‌شود. و بنا بر اين، غار اصحاب كهف با آن توصيفي كه قرآن كريم از وضع جغرافيايي آن كرده، جنوبي خواهد بود، يعني در غار به طرف قطب جنوب بوده است، نه آن طور كه مفسرين گفته‌اند. البته اين بحث تتمه‌اي دارد كه به زودي خواهد آمد- ان شاء اللَّه.
و به هر حال، اين وضعي كه اصحاب كهف به خود گرفتند از عنايت الهي و لطف او نسبت به ايشان بوده تا به همين حالت ايشان را زنده نگهدارد تا وقتي كه منظور بوده به سر رسد، و لذا دنبال آيه فرموده:" ذلِكَ مِنْ آياتِ اللَّهِ مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَ مَنْ يُضْلِلْ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ وَلِيًّا مُرْشِداً"
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 355
" وَ تَحْسَبُهُمْ أَيْقاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ"- كلمه" ايقاظ" جمع" يقظ" و" يقظان" (بيدار)، و كلمه" رقود" جمع" راقد" (خواب رفته) است. و در كلام اشاره است به اينكه در حال خواب چشمهايشان باز بوده است، زيرا مي‌فرمايد: تو آنان را بيدار خيال مي‌كني ولي خوابند.
" وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْيَمِينِ وَ ذاتَ الشِّمالِ" مقصود اين است كه آنان را يك بار از طرف شانه چپ به راست و باري ديگر از راست به چپ مي‌گردانيم تا بدنهايشان كه به زمين چسبيده نپوسد، و زمين لباسها و بدنهايشان را نخورد، و قواي بدنيشان در اثر ركود، و خمود و بي‌حركتي در مدتي طولاني از كار نيفتد.
" وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصِيدِ"- كلمه" وصيد" به معناي درگاه خانه است و بعضي «1» گفته‌اند به معناي آستانه خانه است، و معناي آيه اين است كه: اصحاب كهف كه وضعشان را گفتيم، در حالي آن وضع را داشتند كه سگشان ذراع دست خود را روي زمين پهن كرده بود، اين جمله در ضمن از اين معنا هم خبر مي‌دهد كه سگ اصحاب كهف همراه ايشان بوده، و ما دام كه آنان در كهف بوده‌اند آن حيوان نيز با ايشان بوده است.
" لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِراراً وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْباً"- اين جمله از اين معنا خبر مي‌دهد كه وضع اصحاب كهف در همين حالي كه به خواب رفته‌اند آن قدر هائل و وحشتناك بوده كه اگر كسي از نزديك ايشان را مي‌ديد از ترس و از خطري كه از ايشان احساس مي‌كرد پا به فرار مي‌گذاشت، تا خود را از مكروهي كه گفتيم از ناحيه آنان احساس مي‌كند دور بدارد. و خلاصه قلب آدمي از ديدن آنان سرشار از وحشت و ترس مي‌گردد، و از قلب به سراسر وجود انسان دويده، سراپاي او را پر از رعب و وحشت مي‌كند.
سخني كه ما در خطاب" لوليت" و" لملئت" داريم همان حرفي است كه در خطاب" وَ تَرَي الشَّمْسَ" گفتيم، و ديگر تكرار نمي‌كنيم.
از توضيحي كه گذشت دو نكته روشن گرديد، يكي اينكه چرا فرمود" از ترس از ايشان پر مي‌شوي" و نفرمود" دلت پر از ترس مي‌شود". دوم اينكه چرا اول فرمود" لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِراراً" و سپس فرمود:" وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْباً" نكته اولي احتياج به تكرار ندارد، ولي در باره دومي مي‌گوييم" فرار" به معناي دور كردن خويش است، از مكروه. و فرار معلول توقع رسيدن مكروه است، نه معلول ترس كه حالتي است دروني و تاثري است كه در قلب پيدا
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 226.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 356
مي‌شود، (چه بسيار مواقع كه قلب دچار ترس مي‌شود، ولي انسان فرار نمي‌كند و چه بسيار مي‌شود كه بدون ترس بايد فرار كرد). آري، مكروهي كه بنا است برسد بايد از آن بر حذر بود يعني بايد فرار كرد، چه اينكه ترسي در دل ايجاد شده باشد و يا نشده باشد.
پس اينكه فرار را از ترس و رعب جلوتر آورده از باب تقديم مسبب بر سبب نيست، بلكه از باب تقديم حكم خوف است، بر حكم رعب، چون خوف و رعب دو حالت متغاير قلبي هستند، و اگر به جاي كلمه" رعب" كلمه" خوف" را به كار مي‌برد حق كلام اين مي‌شد كه جمله دومي را اول و اولي را دوم بياورد يعني بفرمايد:" لملئت منهم خوفا و لوليت منهم فرارا". و اما بنا بر آنچه ما گفتيم هر چند خوف و رعب- هر دو اثر اطلاع يافتن بر منظره‌اي وحشتناك است ليكن بليغ‌تر و بهتر است، زيرا كلمه فرار دلالتش بر اين معنا روشن‌تر از كلمه مملو شدن از رعب است.

[بيان غايت و هدف از بعث (بيدار كردن) اصحاب كهف و اشاره به همانند بودن خواب آنان و مرگ اهل دنيا] ..... ص : 356

" وَ كَذلِكَ بَعَثْناهُمْ لِيَتَسائَلُوا بَيْنَهُمْ ...".
كلمه" يتساءلوا" از مصدر تسائل است كه به معني پرسش عده‌اي از يكديگر است، و كلمه" و رق"- به فتحه حرف اول و كسره حرف دوم- به معناي پول است، بعضي «1» گفته‌اند به معناي پول نقره است، چه سكه‌دار باشد و چه بي سكه. و معناي جمله" إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ"،" اگر اطلاع يافتند بر شما" و يا:" اگر ظفر يافتند بر شما" مي‌باشد.
و اشاره به" كذلك" اشاره به خواباندن اصحاب كهف به صورتي است كه آيات سابق بيان نمود، يعني همانطور كه نام بردگان را روزگاري طولاني به آن صورت عجيب و مدهش كه خود يكي از آيات ما به شمار مي‌رود خوابانديم همانطور ايشان را مبعوث مي‌كنيم، و بيدار مي‌سازيم تا از يكديگر پرسش كنند.
اين تشبيه و همچنين اينكه پرسش از يكديگر را هدف بيدار كردن قرار داده با در نظر گرفتن دعائي كه در هنگام ورودشان به غار كردند، و بلافاصله به خواب رفتند، خود دليل بر اين است كه اصحاب كهف براي اين از خواب بيدار شدند، تا پس از پرسش از يكديگر حقيقت امر بر ايشان مكشوف گردد، و اصلا به خواب رفتنشان در اين مدت طولاني براي همين بوده. آري، اصحاب كهف مردمي بودند كه كفر بر جامعه‌شان استيلاء يافته بود، و باطل در ميان آنان غلبه كرده بود، و زورگويي اقوياء از هر سو مردم را احاطه كرده، سپاه ياس و نوميدي از ظهور كلمه حق و آزاد شدن اهل دين بر دلهاي آنان يورش برده بود. حوصله‌ها از طول
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 229.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 357
كشيدن عمر باطل و نيامدن دوران ظهور حق سر آمده بود، و مي‌خواستند دچار شك و ترديد شوند كه خدا نجاتشان داد. و بعد از آنكه وارد غار شدند از خداي تعالي درخواست رحمتي از ناحيه خودش و اهتدايي آماده نسبت به امر خود نمودند كه در هر چه زودتر از اين دو دلي و سرگرداني نجات يابند. خداوند نيز دعايشان را مستجاب نموده اينطور هدايتشان كرد.
هم چنان كه آن شخصي را كه از خرابه دهي مي‌گذشت و ناگهان اين سؤال به نظرش رسيد كه آيا خدا بار ديگر اينان را زنده مي‌كند و آيا چنين چيزي ممكن است؟ خداي تعالي براي اينكه از آن سرگرداني نجاتش دهد او را براي صد سال ميراند، و مجددا زنده‌اش كرد.
سخن كوتاه اينكه، از آنجايي كه اين پندار (كه ديگر حق ظاهر شدني نيست) در نظرشان قوت گرفت و از زوال غلبه باطل مايوس شدند، خداوند سالهاي متمادي به خوابشان برده آن گاه بيدارشان كرد تا از يكديگر بپرسند چقدر خوابيده‌ايم، يكي بگويد يك روز، ديگري بگويد پاره‌اي از يك روز، آن گاه پيرامون خود نگريسته ببينند اوضاع و احوال دنيا طور ديگري شده و كم كم بفهمند كه صدها سال است كه به خواب رفته‌اند و اين چند صد سال كه به نظر ديگران چند صد سال بوده به نظر ايشان يك روز و يا بعضي از يك روز مي‌آيد. از همين جا كه طول عمر دنيا و با كمي آن چنان نيست كه بتواند حقي را بميراند يا باطلي را زنده كند و اين خداي سبحان است كه زميني‌ها را زينت زمين كرده، و دلهاي آدميان را مجذوب آنها ساخته قرنها و روزگارها جريان داده تا آنان را بيازمايد كه كدام نيكوكارترند، و دنيا جز اين سمتي ندارد كه طالبان خود را با زر و زيور خود بفريبد، و آنهايي را كه پيرو هوي و هوس‌اند و دل به زندگي زميني داده‌اند گول بزند.
و اين خود حقيقتي است كه همواره براي انسانها هر وقت كه به عمر رفته خود نظر بيفكنند روشن و مبرهن مي‌شود و مي‌فهمند آن هفتاد سالي كه پشت سر گذاشته و آن حوادث شيرين و تلخي كه ديده‌اند تو گويي يك رؤيا بوده كه در خواب و چرت خود ديده و مي‌بينند.
چيزي كه هست مستي هوي و هوس و گرمي و بازي با امور مادي دنيوي نمي‌گذارد آنان متوجه حق بگردند، و پس از تشخيص حق آن را پيروي كنند.
ليكن براي خدا روزي است كه در آن روز اين شواغل، ديگر آدمي را به خود سرگرم نمي‌كند و اين دنيا و زرق و برقش آدمي را از ديدن حق بازنمي‌دارد، و آن روز مرگ است.
هم چنان كه از علي (ع) نقل شده كه فرمود" مردم در خوابند تا بميرند، وقتي مردند بيدار مي‌شوند" روز ديگري نيز هست كه خداوند در آن روز بساط دنيا و زندگي‌هايش را بر مي‌چيند، و با فرمان قضايش بشر را به سوي انقراض سوق مي‌دهد.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 358

[چند وجه ديگر در باره غايت بعث اصحاب كهف (لِيَتَسائَلُوا بَيْنَهُمْ ...)] ..... ص : 358

از آنچه گذشت معلوم شد كه چرا جمله" لِيَتَسائَلُوا بَيْنَهُمْ" غايت و هدف از بيدار شدن آنان قرار گرفته، و لام غايت بر سر آن آمده آري، لام غايت در آمده تا غايت را تعليل كند، و اين غايت را با غايتي كه در جمله" ثُمَّ بَعَثْناهُمْ لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ أَحْصي لِما لَبِثُوا أَمَداً" بود منطبق سازد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: در جمله مورد بحث بعضي از غايت در جاي همه غايت قرار گرفته، يعني مساله پرسش از يكديگر غايت منحصر نيست، بلكه غايتهاي بسيار ديگري نيز هست كه خود به خود دنبال آن غايتي كه ذكر شده بروز مي‌كند، مثلا تنها پرسش از يكديگر را اسم برده ولي به دنبال آن پي بردن به حقيقت مطلب نيز هست، علم به قدرت كامله خدا نيز هست. ليكن علاوه بر اينكه از ظاهر لفظ آيه دليلي بر اين تفسير نيست مستلزم تكلف نيز هست هم چنان كه بر كسي پوشيده نيست «2».
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: لام در جمله" ليتسائلوا" لام عاقبت است، نه لام غايت، چون استبعاد كرده‌اند از اينكه تسائل كه يك مساله پيش پا افتاده است هدف از جريان اصحاب كهف بوده باشد. ليكن به فرض هم كه لام، لام عاقبت باشد باز استبعاد او به حال خود باقي است، براي اينكه همانطور كه يك امر پيش پا افتاده بعيد است غايت و هدف از صحنه اصحاب كهف باشد عاقبت بودن آن هم بعيد است، معقول نيست كه چنين امر بي ارزشي منظور از يك صحنه‌اي بس خطير و معجزه‌اي بس عظيم بوده باشد. علاوه بر اينكه شما خواننده محترم ملتفت شديد كه غايت قرار گرفتن تسائل براي داستان اصحاب كهف هيچ بعدي نداشته بلكه امري طبيعي است.
" قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ كَمْ لَبِثْتُمْ"- اين جمله دليل بر اين است كه يك نفر از ايشان بوده كه از ديگران از مدت مكث در غار پرسيده كه چقدر خوابيده‌ايم. و از آن برمي‌آيد كه گويا سائل خودش احساس طولاني بودن مدت مكث را كرده، چون آن كسالتي را كه معمولا بعد از خوابهاي طولاني به آدمي دست مي‌دهد در خود ديده، لذا حد اقل به شك افتاده و پرسيده:
" كَمْ لَبِثْتُمْ".

[معناي جمله:" لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ"] ..... ص : 358

" قالُوا لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ"- در جواب وي مردد شده گفتند: يا يك روز يا بعضي از يك روز، و گويا اين ترديدي كه در جواب از خود نشان دادند بدين جهت بوده كه ديده‌اند
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 229 و تفسير فخر رازي، ج 21، ص 102.
(2)به نظر مي‌رسد كه هيچ اشكالي در آن نباشد و وجه تكلف در آن كاملا پوشيده است. مترجم. [.....]
(3)روح المعاني، ج 15، ص 229.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 359
جاي آفتاب تغيير كرده، مثلا اگر صبح به خواب رفته بودند، وقتي بيدار شدند ديده‌اند آفتاب در اواسط آسمان و يا اواخر آن است آن گاه شك كردند در اينكه در اين بين شبي را هم در خواب گذرانده‌اند، تا در نتيجه خوابشان يك روز طول كشيده باشد، و يا چنين نبوده، و در نتيجه پاره‌اي از روز را در خواب بوده‌اند، بدين جهت جواب خود را با ترديد دادند كه يا يك روز در خواب بوده‌ايم و يا پاره‌اي از يك روز، و به هر حال جوابي كه دادند يك جواب است.
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند دو جواب است. برخي از آنها نظرشان اين بوده كه يك روز در خواب بوده‌اند و برخي ديگر آن شق ديگر را تشخيص داده‌اند، دليل اين مفسرين اين است كه اگر جواب يكي بوده به آن بياني كه گذشت بايد گفته باشند كه ما پاره‌اي از روز خواب بوده‌ايم و يا يك روز و اندي، نه يك روز، به همين دليل كلمه" او" بايد براي تفصيل باشد نه ترديد، يعني از آن فهميده مي‌شود كه يكي از آنان گفته يك روز در خواب بوده‌ايم، و ديگران گفته‌اند بعضي از يك روز را.
ليكن اين سخن، سخن قابل توجهي نيست: اولا براي اينكه از سياقي چون" لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ" به هيچ وجه چنين معنايي استفاده نمي‌شود. صرفنظر از سياق، اصلا در قرآن كريم عين اين عبارت از شخص واحد نقل شده كه گفته است:" لَبِثْتُ يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ" «2» كه پر واضح است در آن عبارت معنا ندارد كلمه" او" براي تفصيل باشد.
و ثانيا، براي اينكه ترديد اصحاب كهف ناشي از استدلالي بوده كه از شواهد و قرائن مشهود گرفتند، و چنين مرداني بزرگ شانشان اجل از اين است كه از روي تحكم و هوي و هوس و گزافه‌گويي حرفي بزنند. و شواهد و قرائن خارجي كه انسان به وسيله آن استدلال مي‌كند از قبيل آفتاب و سايه و نور و ظلمت و امثال آن آنهم از كساني كه تازه از خواب برخاسته‌اند اموري نيست كه مقدار دقيق زماني كه به خواب رفته‌اند را مشخص سازد، حال چه اينكه ما كلمه" او" را براي ترديد بدانيم يا براي تفصيل. پس مقصود از كلمه" يوم" در هر دو حال زيادتر از يك شبانه روز است، و استعمال كلمه" يك روز" در يك روز و اندي شايع است، و تازگي ندارد.
" قالُوا رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ"- يعني بعضي ديگر ايشان در رد آنهايي كه گفتند" يك روز و يا پاره‌اي از يك روز خوابيديم" گفتند:" پروردگار شما بهتر مي‌داند كه چقدر
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 229، به نقل از ابو حيان.
(2)سوره بقره، آيه 259.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 360
خوابيده‌ايد" چون اگر منظورشان رد آن كلام نبوده باشد جا داشت بگويند:" پروردگار ما بهتر مي‌داند".
اين را بدان جهت گفتيم تا روشن گردد كه عبارت مذكور صرفا براي رعايت ادب نسبت به خداي تعالي نبوده- آن طور كه بعضي «1» از مفسرين پنداشته‌اند- بلكه براي بيان حقيقتي از حقايق معارف توحيد بوده است، و آن اين است كه اصولا علم- به معناي حقيقي كلمه- جز علم خدا نيست، زيرا انسان، گذشته از خودش، محجوب از هر چيز ديگري است حتي نه تنها مالك نفس خود نيست، بلكه احاطه به خويش هم ندارد، مگر آنكه خدايش اجازه داده باشد، و اگر به غير خود احاطه‌اي پيدا كند و علمي به هم رساند به آن مقدار مي‌تواند كه امارت و نشانه‌هاي خارجي برايش كشف نموده پرده‌برداري كند، و اما احاطه به عين موجودات و عين حوادث كه علم حقيقي هم همان است علمي است مخصوص خداي تعالي كه محيط به هر چيز و شاهد و ناظر بر هر چيز است، و آيات قرآني هم كه بر اين معنا دلالت كند بسيار زياد است.
پس شخص موحد اگر عارف به مقام پروردگار خود باشد بايد در هر امري تسليم او گردد، و علم را از آن او بداند، و به خودش نسبت علم ندهد، نه تنها علم بلكه هيچ كمالي چون علم و قدرت را به خود نسبت ندهد مگر در جايي كه ناچار شود كه در آن صورت حقيقت علم و قدرت را به خدا نسبت مي‌دهد و آن گاه آن مقداري را براي خود اثبات مي‌كند كه خداي تعالي تمليكش كرده، و اجازه‌اش داده، هم چنان كه خودش فرموده:" عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ"»
و نيز فرموده:" قالُوا سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلَّا ما عَلَّمْتَنا" «3» و نيز آياتي ديگر.

[جمله:" رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ" انحصار علم حقيقي به معناي احاطه بر عين موجودات و حوادث، به خداي تعالي را افاده مي‌كند] ..... ص : 360

از همين جا مي‌توان فهميد كه گويندگان جمله" رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ" در مقام معرفت و خداشناسي از گويندگان جمله" لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ" برتر بوده‌اند، و مقصودشان از گفته خود تنها اظهار ادب نبوده، بلكه همانطور كه گفتيم به يكي از معارف توحيد آشنايي داشته‌اند، و گرنه ممكن بود بگويند:" ربنا اعلم بما لبثنا- پروردگار ما بهتر مي‌داند كه چقدر خوابيده‌ايم"، آن وقت اين دسته آن عده‌اي نمي‌بودند كه خداي تعالي در باره‌شان فرمود:" ثُمَّ بَعَثْناهُمْ لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ أَحْصي لِما لَبِثُوا أَمَداً- آنان را مبعوث كرديم تا بدانيم كدام طائفه بهتر تشخيص مي‌دهند كه چقدر خوابيده‌اند"، براي اينكه صرف اظهار ادب ملازم با بهتر
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 229.
(2)و به آدم آنچه را كه نمي‌دانست با الهام خود تعليم داد. سوره علق، آيه 5.
(3)گفتند منزهي تو، ما علمي نداريم مگر همان مقدار كه تو به ما دادي. سوره بقره آيه 32.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 361
تشخيص دادن نيست، و اظهار كردن ادب غير از تشخيص دادن و گفتن است.
و ظاهر امر اين است كه گويندگان" رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ" غير گويندگان" لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ" است، زيرا سياق- همانطور كه ديگران «1» هم گفته‌اند- سياق محاوره و پاسخ و پرسش است كه لازمه‌اش اين است كه يك عده بپرسند و عده‌اي ديگر پاسخ گويند. پس گويندگان جمله دومي غير از گويندگان جمله اولي هستند، و اگر هر دو كلام از يك عده مي‌بود جاي آن داشت كه بفرمايد:" ثم قالوا ربنا اعلم بما لبثنا- پس خودشان در جواب خود گفتند پروردگار ما داناتر است به اينكه چقدر خوابيده‌ايم" نه اينكه بفرمايد:" پروردگار شما بهتر مي‌داند ...".
از اينجا استفاده مي‌شود كه اصحاب كهف هفت نفر يا بيشتر بوده‌اند، نه كمتر، زيرا در حكايت گفتگوي ايشان يك جا تعبير به" قال" آمده، و دو جا:" قالوا" و چون كمترين عدد جمع سه است نتيجتا عددشان از هفت نفر كمتر نبوده و حد اقل سه نفر سؤال كرده‌اند و حد اقل سه نفر جواب داده‌اند، و يك نفر هم صاحب كلامي است كه كلمه" قال" در آغازش آمده.

[گفتگوي اصحاب كهف بعد از بيدار شدن در باره رفتن به شهر] ..... ص : 361

" فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هذِهِ إِلَي الْمَدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّها أَزْكي طَعاماً فَلْيَأْتِكُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ"- اين جمله نيز تتمه محاوره و گفتگوي ايشان است، كه پيشنهاد مي‌كند يك نفر را به شهر بفرستند تا طعامي برايشان بخرد، و غذايي تهيه كند. ضمير در كلمه" ايها" به مدينه بر مي‌گردد، و مقصود اهل مدينه است، يعني كدام يك از اهل شهر طعام بهتري دارد از او بخرد و بياورد، و اين قسم اضمار را استخدام گويند.
كلمه" ازكي: پاكيزه‌تر" از ماده زكات است، و زكات طعام پاكيزه آن است. بعضي «2» گفته‌اند: يعني حلال‌تر آن. بعضي «3» ديگر گفته‌اند يعني پاك‌تر آن، و ليكن اينكه كلمه را به صيغه افعل تفصيل (ازكي) آورده خالي از اين اشعار و اشاره نيست كه مقصود از كلمه مذكور همان معناي اول باشد.
ضمير در" منه" به طعامي برمي‌گردد، كه از جمله" أَزْكي طَعاماً" استفاده مي‌شود بعضي «4» گفته‌اند به كلمه" أَزْكي طَعاماً" برمي‌گردد و كلمه" من" در" منه" براي ابتداء و يا تبعيض است كه اگر تبعيض باشد معناي جمله اين مي‌شود كه" يكي را بفرستيد در شهر بگردد و ببيند كداميك از فروشگاهها جنس پاكيزه‌تر مي‌فروشد و مقداري از آن برايتان
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 229.
(2 و 3)روح المعاني، ج 15، ص 230 و تفسير فخر رازي، ج 21، ص 103.
(4)روح المعاني، ج 15، ص 231.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 362
خريداري كند تا با آن ارتزاق كنيد" بعضي «1» ديگر گفته‌اند ضمير به كلمه" و رق" بر مي‌گردد، آن گاه حرف" من" را بدلي گرفته و گفته‌اند: معناي آيه اين است كه" بياورد رزقي بدل از پول"، ولي اين احتمال بعيد است، چون مستلزم تقدير گرفتن ضمير ديگري است كه به جمله قبلي برگردد، علاوه بر اينكه ضمير مورد گفتگو ضمير مذكر است، و اگر به و رق بر مي‌گشت بايد مؤنث آورده مي‌شد، به شهادت اينكه خود آيه قبلا و رق را مؤنث دانسته در باره‌اش اشاره مؤنث به كار برده و فرموده" بِوَرِقِكُمْ هذِهِ".

[نگراني اصحاب كهف از فاش شدن رازشان و دست يافتن كفار به آنان] ..... ص : 362

" وَ لْيَتَلَطَّفْ وَ لا يُشْعِرَنَّ بِكُمْ أَحَداً"-" تلطف" به معناي اعمال لطف و رفق و اظهار مدارات است، پس اينكه فرمود:" وَ لا يُشْعِرَنَّ بِكُمْ أَحَداً" عطفي است تفسيري، كه مي‌خواهد همان جمله قبلي را معنا كند، و مقصود از اين كلام به طوري كه از سياق برمي‌آيد اين است كه بايد اين شخص كه مي‌فرستيد در اعمال نازك كاري و لطف با اهل شهر در رفتن و برگشتن و معامله كردن خيلي سعي كند، تا مبادا خصومتي يا نزاعي واقع شود كه نتيجه‌اش اين شود كه مردم از راز و حال ما سردرآورند.
بعضي «2» ديگر اينطور معنا كرده‌اند كه در معامله بسيار نازك كاري به خرج دهد. ولي كلام مطلق است و قيدي براي خصوص معامله در آن نيست.
" إِنَّهُمْ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ يَرْجُمُوكُمْ أَوْ يُعِيدُوكُمْ فِي مِلَّتِهِمْ وَ لَنْ تُفْلِحُوا إِذاً أَبَداً".
اين آيه امر به تلطف را تعليل نموده و مصلحتش را بيان مي‌كند.
جمله" يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ" به معناي" يطلعوا عليكم- بر شما اطلاع يابند" است، چون ظهور بر هر چيز اطلاع از آن و علم يافتن بدان و همچنين ظفر يافتن بر آن است، و آيه شريفه به هر دو معنا هم تفسير شده، و كلمه مذكور به طوري كه راغب «3» گفته از كلمه" ظهر" گرفته شده كه به معناي پشت و گرده آدمي است، در مقابل شكم آدمي، پس از آن بطور استعاره در خصوص گرده زمين استعمال نموده گفتند:" ظهر الارض- پشت زمين" در مقابل" بطن الارض- دل زمين"، آن گاه" ظهور" از آن گرفته شده كه به معناي پيدايي و هويدايي است، در مقابل" بطون" كه به معناي ناپيدايي است.
چون بودن شخص در روي زمين ملازم است با ديدن و اطلاع يافتن و همچنين ميان بودن در روي زمين و ظفر يافتن و نيز ميان آن و غلبه يافتن ملازمه عادي هست، و لذاست كه
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 15، ص 231.
(3)مفردات راغب، ماده" ظهر".
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 363
گفته «1» شده" ظهر عليه" در معناي" اطلاع يافتن بر آن" و" مكان او را شناخت" و" بر او ظفر يافت" و" بر او غلبه كرد" استعمال مي‌شود، و از اين گذشته در اشتقاقش هم توسعه‌اي قائل شده‌اند، به طوري كه هم باب افعال از آن گرفته‌اند و هم باب مفاعله و باب تفاعل و باب استفعال و ابوابي ديگر.
و از سياق برمي‌آيد كه جمله" يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ" در خصوص اين داستان به معناي همان اطلاع يافتن از مخفي‌گاه كسي سر درآوردن است، زيرا از ساير معاني جامع‌تر است، چون اصحاب كهف قبلا مردماني نيرومند و متنفذ بوده‌اند، و حال فرار نموده و خود را پنهان كرده‌اند، لذا سفارش مي‌كنند كه چون ما مردمي سرشناسيم سعي كن كسي از مخفي‌گاه ما خبردار نشود و اگر مطلع شوند بر آنچه كه مي‌خواهند ظفر مي‌يابند.
و اينكه فرمود:" يرجموكم" معنايش كشتن با سنگ است كه بدترين كشتن‌ها است، زيرا علاوه بر كشتن منفوريت و مطروديت كشته را هم همراه دارد و در اين كه خصوص رجم را از ميان همه اقسام قتل اختيار نمود خود مشعر بر اين است كه اهل شهر عموما با اصحاب كهف دشمني داشته‌اند، زيرا اينان از دين آنان بيرون آمده بودند، با حرصي عجيب مي‌خواستند با ريختن خون ايشان دين خود را ياري كنند، بنا بر اين اگر دستشان به ايشان برسد بي درنگ خونشان را مي‌ريزند، و چون همه افراد مي‌خواهند در اينكار شركت جويند لا جرم جز با سنگسار ميسر نمي‌شود.
و اينكه فرمود" أَوْ يُعِيدُوكُمْ فِي مِلَّتِهِمْ" ظاهرش اين است كه كلمه" اعاده" متضمن معناي داخل كردن باشد، چون مي‌بينيم كلمه مذكور با لفظ" في" متعدي شده است. با اينكه اين كلمه همواره بايد با" الي" متعدي شود.
آري، برداشتي كه اصحاب كهف كردند طوري نبوده كه مردم دست از سر آنان بردارند، يا به صرف ادعاي اينكه بگويند ما از دين توحيد دست برداشته‌ايم از ايشان بپذيرند و جرمشان را ببخشند بلكه به خاطر اينكه جرمشان تظاهر به دين توحيد و خروج از دين بت‌پرستي بوده و علنا بت‌پرستي را خرافي و موهوم و افتراء بر خدا معرفي مي‌كردند عادتا نبايد به صرف اعتراف به حقانيت بت‌پرستي قناعت كنند، بلكه بايد آن قدر تعقيبشان كنند و رفتارشان را زير نظر بگيرند تا نسبت به صدق ادعايشان اطمينان پيدا كنند، و قهرا در بت‌پرستي يكي از بت‌پرستان شده و تمامي وظائف ديني ايشان را انجام داده از انجام مراسم و شرايع دين الهي
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 231.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 364
محروم شوند، حتي به يك كلمه از دين توحيد لب نگشايند.
البته هيچ يك از اينها نسبت به كسي كه در زير فشار كفار قرار گرفته و از هر سو او را محصور خود نموده مانند يك اسير زير دست و مستضعف در ميان آنان زندگي مي‌كند مانعي ندارد، هم عقل آن را تجويز مي‌كند، و هم نقل، حتي قرآن كريم صريحا تجويز نموده و فرموده:" إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ" «1» و نيز فرموده:" إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً" «2» كه چنين كساني مي‌توانند به زبان انكار حق نموده و در دل ايمان داشته باشند، ليكن همه اينها براي كسي است كه گفتيم در زير فشار كفار و زير نظر آنان و در چنگالشان قرار گرفته باشد، نه مانند اصحاب كهف كه از ميان كفار نجات يافتند، و آزادي در عمل و اعتقاد به دست آوردند، براي آنان ديگر جائز نيست خود را در مهلكه ضلالت افكنده و دست بسته تحويل اجتماع كفر شوند آن وقت نتوانند به كلمه حق لب بگشايند، و خود را از انجام وظائف ديني و انساني محروم كنند، كه اگر چنين كنند سعادت را بر خود حرام نموده ديگر هرگز روي رستگاري را نمي‌بينند، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ قالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قالُوا أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِيها فَأُولئِكَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ ساءَتْ مَصِيراً" «3».

[با اينكه تقيه و تظاهر به كفر از روي اضطرار جايز است سبب نگراني و بيم اصحاب كهف چه بوده است؟] ..... ص : 364

و با همين بيان وجه ترتب جمله" وَ لَنْ تُفْلِحُوا إِذاً أَبَداً" بر جمله" أَوْ يُعِيدُوكُمْ فِي مِلَّتِهِمْ" كاملا روشن مي‌گردد، و نيز اشكالي كه در اينجا به نظر مي‌رسد رفع مي‌شود، و آن اشكال اين است كه اظهار كفر از روي اكراه و پنهان داشتن ايمان در قلب و بين خود و خدا هميشه بخشوده است، و منحصر به زماني معين نيست، پس چرا فرموده:" و هرگز تا ابد رستگار نمي‌شوند" و با اينكه مجبور بودن اصحاب كهف از حالشان هويدا بوده چرا برگشتن به كفر ملتشان را هلاكت ابدي خوانده؟ جوابي كه گفتيم از كلام ما به دست مي‌آيد اين است كه اگر خود را بر مردم عرضه مي‌كردند و يا ايشان را به نحوي به مخفي‌گاه خود راهنمايي
__________________________________________________
(1)مگر كسي كه مجبورش كنند به زبان كفر بگويد، در حالي كه قلبش مطمئن به ايمان باشد.
سوره نحل، آيه 106.
(2)مگر آنكه از شر آنان تقيه كنيد. سوره آل عمران، آيه 28. [.....]
(3)كساني كه ملائكه جانشان را در حال كفر و ظلم به نفس گرفتند مي‌پرسند در دنيا چه وضعي داشتيد (چرا كافر بوديد؟) مي‌گويند ما در دنيا جزو طبقه ضعيف بوديم (اقويا به كفر مجبورمان كردند) ملائكه مي‌گويند: مگر زمين خدا فراخ نبود چرا مهاجرت نكرديد؟ اين دسته از مردم جايشان جهنم است كه بد سرانجامي است. سوره نساء، آيه 97.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 365
مي‌نمودند خود را به اختيار گرفتار كفر و شرك نموده و عذرشان موجه نمي‌شد (آري ناچاري و اضطرار به اختيار منافاتي با اختيار ندارد مثلا كسي كه خود را به اختيار از هواپيما پرتاب مي‌كند ديگر در بين زمين و آسمان اختياري ندارد، نه مي‌تواند برگردد و نه مي‌تواند از سقوط و متلاشي شدن خود جلوگيري كند ولي اين نتوانستن رفع ملامت از او نمي‌كند).
البته ديگران هم جوابهاي ديگري از اين اشكال داده‌اند كه قانع كننده نيست، مثلا يكي «1» گفته: اكراه بر كفر گاهي سبب مي‌شود شيطان آدمي را به تدريج استدراج نموده و نظر او را برگرداند و راستي به كفر معتقدش كند، و در اين اعتقاد باطل پا بر جايش سازد.
و ليكن اين جواب صحيح نيست، براي اينكه اگر چنين خوفي بود مي‌بايست بفرمايد:
" و يخاف عليكم ان لا تفلحوا ابدا" يعني در اين صورت ترس آن هست كه هرگز رستگار نشويد، نه اينكه بطور قطع بفرمايد هرگز رستگار نمي‌شويد.
بعضي «2» ديگر از اشكال اينطور جواب داده‌اند كه ممكن است منظور اين باشد كه كفار از راه دوستي و خواهش شما را به دين خود برگردانند. ولي سياق با اين توجيه سازگاري ندارد.
بعضي «3» ديگر جواب داده‌اند كه ممكن است در آن روز تقيه جائز نبوده، و به هيچ وجه كسي نمي‌توانسته اظهار كفر كند، قهرا در چنين فرضي عود به ملت كفر هر چند تقيتا باشد عدم فلاح ابدي را مستلزم است، اين جواب نيز ناتمام است، براي اينكه دليلي بر آن نيست و صرف احتمال، كافي در رفع اشكال نمي‌باشد.
و سياق محاوره‌اي كه از ايشان حكايت شده يعني از جمله" قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ كَمْ لَبِثْتُمْ"- تا آخر دو آيه- سياق عجيبي است كه از كمال محبتشان به يكديگر در راه خداي تعالي و برادريشان در دين و مساواتشان در بين يكديگر و خيرخواهي و اشفاق نسبت به هم خبر مي‌دهد.
همانطور كه قبلا هم گفتگويش گذشت در جمله" رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ" بر موقفي از توحيد اشاره كرده‌اند كه نسبت به صاحبان و گويندگان جمله" لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ" رفيع‌تر و كامل‌تر است.
و اما برادري و مواساتشان از اينجا فهميده مي‌شود كه يكي از ايشان وقتي مي‌خواهد پيشنهاد كند كه كسي را بفرستيم شهر به يكي از رفقايش نمي‌گويد تو برخيز برو، مي‌گويد
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 232.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 6، ص 457.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 366
يكي را بفرستيد، و نيز نگفت فلاني را بفرستيد. و وقتي هم خواست اسم پول را ببرد نگفت پولمان را و يا از پولمان به او بدهيد برود، بلكه گفت:" پولتان را بدهيد به يك نفرتان" و و رق را به همه نسبت داد، همه اينها مراتب برادري و مواسات و ادب آنان را مي‌رساند.
بعلاوه، جمله" فَلْيَنْظُرْ أَيُّها أَزْكي طَعاماً ..." و جمله" وَ لْيَتَلَطَّفْ ..." مراتب خيرخواهي آنان نسبت به هم را مي‌رساند. و جمله" إِنَّهُمْ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ ..." اشفاق و مهرباني آنان را نسبت به يكديگر مي‌رساند كه چقدر نسبت به نفوسي كه داراي ايمان بودند مشفق بودند، و براي آن نفوس ارزش قائل بودند.
و در جمله" بِوَرِقِكُمْ هذِهِ" با در نظر گرفتن اضافه پول به آنان و به كار رفتن اشاره" هذه" كه و رق مشخصي را تعيين مي‌كند اشعار دارد بر اينكه عنايت خاصي داشته‌اند بر اينكه بدان اشاره كنند و بگويند" پولتان كه اينست" و گرنه سياق بيش از اين استدعا نداشت كه چون گرسنه‌اند شخصي را بفرستند قدري غذا تهيه كند. و اما اسم پول بردن و بدان اشاره كردن بعيد نيست براي اين بوده كه ما بدانيم جهت بيرون افتادن راز آنان همان پول بوده، چون وقتي فرستاده آنان پول را در آورد تا به فروشنده جنس بدهد فروشنده ديد سكه‌اي است قديمي و مربوط به سيصد سال قبل. و در آيات اين داستان غير از اين پول چيز ديگري باعث كشف اين راز معرفي نشده است.
" وَ كَذلِكَ أَعْثَرْنا عَلَيْهِمْ لِيَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ أَنَّ السَّاعَةَ لا رَيْبَ فِيها إِذْ يَتَنازَعُونَ بَيْنَهُمْ أَمْرَهُمْ".
در مفردات «1» گفته: ماده" عثر" به معناي سقوط است. وقتي مي‌گويند" فلان عثر" معنايش اين است كه فلاني افتاد، ولي مجازا در مورد كسي هم كه به مطلبي اطلاع پيدا مي‌كند بدون اينكه در پي آن باشد استعمال مي‌كنند، و مي‌گويند:" عثرت علي كذا" يعني به فلان مطلب اطلاع يافتم. در قرآن كريم يك جا فرموده:" فَإِنْ عُثِرَ عَلي أَنَّهُمَا اسْتَحَقَّا إِثْماً" و يك جا فرموده:" وَ كَذلِكَ أَعْثَرْنا عَلَيْهِمْ" يعني اين چنين ايشان را بر جاي آنان واقف نموديم بدون اينكه خودشان در جستجوي آنان باشند.
و تشبيهي كه در جمله" وَ كَذلِكَ أَعْثَرْنا عَلَيْهِمْ" است مانند تشبيهي است كه در جمله" كَذلِكَ بَعَثْناهُمْ" قرار دارد، و معنايش اين است: همانطور كه قرنها به خوابشان كرديم و سپس بيدارشان نموديم همين طور چنين و چنان كرديم. و به همين منوال جمله اولي معنا
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" عثر".
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 367
مي‌شود. و مفعول" أَعْثَرْنا" در آن جمله كلمه" اناس" است كه سياق بر آن دلالت دارد، و ذيل آيه هم كه مي‌فرمايد:" لِيَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ" شاهد بر اين دلالت است.
و جمله" رَبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ" به بياني كه خواهد آمد اين وجه را تاييد مي‌كند.
بعضي «1» از مفسرين بر اين وجه اعتراض كرده‌اند، اولا به اينكه مستلزم اين است كه تنازع و سر و صداي مردم بعد از واقف شدن بر حال اصحاب باشد، و حال آنكه چنين نيست، و ثانيا به اينكه تنازع و سر و صدا قبل از وقوف بر حال آنان بوده، و بعد از وقوف ديگر سر و صدا برطرف شده است، و بنا بر وجه بالا تنازع و وقوف در يك وقت بوده و صحيح نيست.
از اين اعتراض پاسخ مي‌دهيم به اينكه بنا بر اين وجه، تنازع مردم تنازع در خصوص اصحاب كهف است كه زمانا بعد از اعثار و وقوف بوده، و آن تنازعي كه قبل از وقوف بوده تنازع در مساله قيامت بوده است كه بنا بر اين وجه مقصود از تنازع آن نيست.

[توضيح آيه:" فَقالُوا ابْنُوا عَلَيْهِمْ بُنْياناً ..." كه گفتگوي و مجادله مردم را در باره اصحاب كهف حكايت مي‌كند] ..... ص : 367

گويندگان اين حرف مشركين هستند به دليل اينكه دنبال آن چنين نقل فرموده:" قالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلي أَمْرِهِمْ- گفتند آنهايي كه بر امر ايشان اطلاع يافتند". و مراد از" بناء" بنيان بر ايشان است- و به طوري كه بعضي «2» گفته‌اند منظور اين است كه ديواري كشيده شود تا اصحاب كهف پشت آن قرار گرفته از نظر مردم پنهان شوند، و كسي بر حال آنان واقف نگردد، هم چنان كه گفته مي‌شود:" بني عليه جدارا" يعني آن را پشت ديوار قرار داد.
اين قسمت از آيات داستان اصحاب كهف به انضمام قسمت‌هاي قبل، از آنجا كه فرمود:" وَ كَذلِكَ بَعَثْناهُمْ" و" كَذلِكَ أَعْثَرْنا عَلَيْهِمْ" اشاره به تماميت داستان مي‌كند، گويا فرموده است: بعد از آنكه فرستاده اصحاب كهف به شهر آمد و اوضاع و احوال شهر را دگرگونه يافت و فهميد كه سه قرن از به خواب رفتن آنان گذشته (البته اين را نفهميد كه ديگر شرك و بت‌پرستي بر مردم مسلط نيست و زمان به دست دين توحيد افتاده) لذا چيزي نگذشت كه آوازه اين مرد در شهر پيچيده خبرش در همه جا منتشر شد، مردم همه جمع شدند و به طرف غار هجوم و ازدحام آوردند و دور اصحاب كهف را گرفته حال و خبر پرسيدند، و بعد از آنكه دلالت الهيه و حجت او به دست آمد خداوند همه‌شان را قبض روح كرد، پس بعد از بيدار شدن بيش از چند ساعت زنده نماندند، فقط به قدري زنده بودند تا شبهه‌هاي مردم در امر قيامت برطرف
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 233.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 460.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 368
گردد، بعد از آن همه مردند، و مردم گفتند بنائي بر غار آنان بسازيد، كه پروردگارشان اعلم است.
و در اينكه گفتند:" پروردگارشان اعلم است" اشاره است به اينكه آن جمعيت وقتي آنان را در غار ديدند باز بين خود اختلاف كردند و اختلافشان هر چه بوده بر سر امري مربوط به اصحاب كهف بوده است، زيرا كلام، كلام كسي است كه از علم يافتن به حال آنان و استكشاف حقيقت حال مايوس باشد. و گويا بعضي از ديدن آن صحنه شبهه‌شان نسبت به قيامت زايل گشته آرامش خاطر يافتند، و بعضي ديگر آن طور كه بايد قانع نشدند، لذا طرفين گفته‌اند: بالأخره يا حرف ما است يا حرف شما، هر كدام باشد سزاوار است ديواري بر آنان بكشيم كه مستور باشند خدا به حال آنان آگاهتر است.
پس جمله" رَبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ" از نظر هر يك از اين دو وجه معناي جداگانه‌اي به خود مي‌گيرد، براي اينكه به هر حال اين جمله نسبت به جمله" إِذْ يَتَنازَعُونَ بَيْنَهُمْ أَمْرَهُمْ" كه دو وجه در معنايش آورديم تفرع دارد، به طوري كه هر معنايي كه آن جمله به خود بگيرد در اين هم اثر مي‌گذارد، اگر تنازع مستفاد از جمله" إِذْ يَتَنازَعُونَ ..." تنازع و اختلاف در باره قيامت باشد يكي اقرار و يكي انكار كرده باشد، قهرا معناي جمله مورد بحث ما نيز اين مي‌شود كه مردم در باره قيامت اختلاف نموده سر و صدا را انداخته بودند كه ناگهان ايشان را از داستان اصحاب كهف مطلع كرديم تا بدانند كه وعده خدا حق است و قيامت آمدني است، و شكي در آن نيست، و ليكن مشركين با اينكه آيت الهي را ديدند دست از انكار برنداشتند و گفتند ديواري بر آنان بسازيد تا مردم با آنان ارتباط پيدا نكنند چه از امر آنان چيزي براي ما كشف نشد و يقين پيدا نكرديم پروردگار آنان به حال آنان داناتر است.
موحدين گفتند امر ايشان ظاهر شد، و آيت آنان روشن گرديد، و ما به همين آيت اكتفاء نموده ايمان مي‌آوريم، و بر بالاي غار آنان مسجدي مي‌سازيم كه هم خدا در آن عبادت شود و هم تا آن مسجد هست اسم اصحاب كهف هم زنده بماند، تا بدانند وعده خدا حق است، و مراد از وعده خدا به طوري كه از سياق استفاده مي‌شود مساله معاد و قيامت است، پس در حقيقت جمله" وَ أَنَّ السَّاعَةَ لا رَيْبَ فِيها" عطف تفسيري آن است.
و ظرف" اذ" در جمله" إِذْ يَتَنازَعُونَ بَيْنَهُمْ أَمْرَهُمْ" ظرف براي" اعثرنا" و يا براي" ليعلموا" است. و كلمه" تنازع" به معناي تخاصم و دشمني است. بعضي «1» گفته‌اند: اصل
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 233.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 369
اين كلمه به معناي تجاذب است كه در تخاصم استعمال مي‌شود. و به همين جهت به اعتبار معناي اصلي‌اش متعدي به نفس به كار مي‌رود، هم چنان كه به اعتبار معناي تخاصم به وسيله" في" نيز متعدي مي‌شود، مانند تنازع در جمله" فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْ‌ءٍ".
و مراد از" تنازع مردم در بين خود و در باره امر خود" تنازعشان در مساله قيامت است.
و اگر قيامت را به ايشان نسبت داده به خاطر اعتناء زيادي است كه در باره آن داشتند. اين بود حال آيه مورد بحث از نظر مفردات آن، و دلالت و شهادتي كه بعضي كلمات آن بر معناي بعضي ديگر دارد.
و معنايش بنا بر آنچه گذشت اين مي‌شود: همانطور كه ما آنان را به خواب كرديم و سپس براي منظوري چنين و چنان بيدارشان نموديم همچنين مردم را از حال آنان با خبر كرديم تا در باره قيامت كه در باره آن با هم نزاع داشتند روشن گشته بدانند كه وعده خدا به آمدن قيامت حق است. و در فرا رسيدن آن شك و ريبي نيست.
و يا معنايش اين مي‌شود كه: ما مردم را بر جاي آنان واقف ساختيم تا مردم مقارن نزاعي كه بين خود در باره قيامت داشتند بدانند كه وعده خدا حق است.

[وجه دلالت بيدار شدن اصحاب كهف بعد از خواب چند صد ساله، بر حق بودن معاد و قيامت] ..... ص : 369

خواهي پرسيد كه از خواب بيدار شدن اصحاب كهف چه دلالتي دارد بر اينكه قيامت حق است؟ در جواب مي‌گوئيم: از اين جهت كه اصحاب كهف در عالم خواب جانشان از بدنهايشان كنده شد، و در اين مدت طولاني مشاعرشان به كلي تعطيل گشته بود و حواس از كار باز ايستاده و آثار زندگي و قواي بدني همه از كار افتاد، يعني بدنها ديگر نشو و نما نكرد، موي سر و رويشان و ناخن‌هايشان ديگر بلند نشد شكل و قيافه‌شان عوض نگرديد اگر جوان بودند پير نشدند و اگر سالم بودند مريض نگشتند، ظاهر بدنها و لباسهايشان پوسيده نشد، آن وقت پس از روزگاري بس طولاني يك بار ديگر كه داخل غار شده بودند برگشتند، و اين خود بعينه نظير قيامت است، و نظير مردن و دوباره زنده شدن است، و هر دو در اينكه خارق العاده‌اند شريكند، كسي كه آن را قبول داشته باشد نمي‌تواند اين را قبول نكند، و هيچ دليلي بر نفي آن جز استبعاد ندارد.
و اين قضيه در زماني رخ داده كه دو طائفه از انسانها با هم اختلاف داشته‌اند يك طائفه موحد بوده‌اند كه مي‌گفتند روح بعد از مفارقتش از بدن دوباره در روز قيامت به بدنها بر مي‌گردد طائفه ديگر مشرك بودند و مي‌گفتند روح اصلا مغاير بدن است، و در هنگام مرگ از بدن جدا مي‌شود، و ليكن به بدن ديگري مي‌پيوندد، آري عموم بت‌پرستان اعتقادشان اين است كه آدمي با مرگ دستخوش بطلان و نابودي نمي‌گردد، و ليكن به بدن ديگري ملحق مي‌شود و اين همان تناسخ است.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 370
پس در چنين عصري حدوث چنين حادثه‌اي جاي هيچ شك و ريبي باقي نمي‌گذارد كه اين داستان آيتي است الهي كه منظور از آن از بين بردن شك و ترديد دلها است، در خصوص امر قيامت، و منظور آوردن آيتي است تا بفهمند كه آن آيت ديگر (قيامت) نيز ممكن است و هيچ استبعادي ندارد.
از همين جا است كه در نظر، قوي مي‌آيد كه اصحاب كهف بعد از چند ساعتي كه مردم از حال آنان واقف شدند از دنيا رفته باشند، و منظور خداي تعالي همين بوده باشد كه آيتي از خود نشان داده دهان به دهان در بشر منتشر شود تا در باره قيامت تعجب و استبعاد نكنند.
از اينجا وجه ديگري براي جمله:" إِذْ يَتَنازَعُونَ بَيْنَهُمْ أَمْرَهُمْ" پيدا مي‌شود، و آن اين است كه بگوئيم در ضمير جمع اول، يعني آنكه در يتنازعون است و آنكه كلمه" بين" بر آن اضافه شده به ناس برمي‌گردد، و سومي يعني آنكه" امر" بر آن اضافه شده به اصحاب كهف برمي‌گردد و كلمه:" اذ" در اين صورت ظرف براي:" ليعلموا" خواهد بود، و معنايش اين مي‌شود كه مردم را به داستان اصحاب كهف آگاه كرديم تا بدانند وعده ما حق است، و در آن ترديدي نيست، و اين دانستنشان وقتي باشد كه در ميان خود در خصوص اصحاب كهف سر و صدا مي‌كردند.
و اگر تنازع مزبور تنازع در باره اصحاب كهف بوده باشد، و ضمير در" امرهم" به اصحاب كهف برگردد معناي آيه چنين مي‌شود: ما بعد از آنكه اصحاب كهف را بيدار كرديم مردم را بر حال آنان مطلع ساختيم تا بدانند كه وعده خدا حق است و قيامت ترديدي ندارد، و مردم در باره آنان بين خود نزاع كردند كه آيا اينها خوابند يا مرده‌اند و آيا لازم است دفن شوند و برايشان قبر درست كنيم و يا به حال خودشان واگذاريم تا در فضاي غار هم چنان بمانند، مشركين گفتند: بنائي بر آنان بنيان كنيم و به حال خودشان واگذاريم، پروردگارشان داناتر به حالشان است كه آيا زنده‌اند و خواب و يا آنكه مرده‌اند، ولي موحدين گفتند: مسجدي را بالاي آنان بنا مي‌كنيم.
اين دو معنا بود كه احتمال مي‌رفت و ليكن سياق مؤيد معناي اول است، زيرا ظاهر سياق اين است كه اينكه موحدين گفتند" لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً" در حقيقت رد كلام مشركين است كه گفته‌اند:" ابْنُوا عَلَيْهِمْ بُنْياناً ..." و اين دو قول به طور يقين از دو طايفه است، و بايد با هم مختلف باشد، و اين اختلاف تنها بنا بر معناي اول تصور دارد، و همچنين جمله" رَبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ" آن هم با اين تعبير كه بگويند:" ربهم" و نگويند:" پروردگار ما" با
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 371
معناي اول مناسب‌تر است.

[مقصود از:" الَّذِينَ غَلَبُوا عَلي أَمْرِهِمْ" در آيه:" قالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلي أَمْرِهِمْ ..."] ..... ص : 371

" قالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلي أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً".
اين جمله نقل كلام موحدين است، شاهدش اين است كه گفتند مسجدي بنا كنيم، و نگفتند معبدي. چون مسجد در عرف قرآن محلي را گويند كه براي ذكر خدا و سجده براي او مهيا شده است، و قرآن بتكده و يا ساير معابد را مسجد نخوانده هم چنان كه خداوند در سوره حج، مسجد را در مقابل صومعه و بيع و صلوات قرار داده و فرموده:" وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللَّهِ" «1».
و اگر مي‌بينيد جمله مورد بحث با فصل و بدون عطف آمده بدين جهت است كه كلام به منزله جواب از سؤالي مقدر است، گويا سائلي پرسيده: غير مشركين چه گفتند؟ در جوابشان گفته شد آنها كه بر امر اصحاب كهف غلبه كردند چنين گفتند. و منظور از" غلبه بر امر ايشان" اگر مقصود از" امر ايشان" همان مساله مورد مشاجره در جمله" يَتَنازَعُونَ ..." باشد و ضمير" هم" به ناس برگردد مراد غلبه موحدين خواهد بود به وسيله پيروزي خود با معجزه كهف. و اگر ضمير به" فتيه" برگردد مقصود از غلبه بر امر ايشان (فتيه)، غلبه از نظر به دست گرفتن كار ايشان خواهد بود كه باز در اين صورت همان موحدين بودند كه متصدي امر كهف و ساختن مسجد بر بالاي آن بودند.
بعضي «2» گفته‌اند: غالبين بر امر ايشان پادشاه زمان و دستيارانش بودند، نه موحدين، بعضي «3» ديگر گفته‌اند: اولياء و فاميلهاي خود اصحاب كهف بودند. و اين قول از هر قولي ديگر سخيف‌تر است.
و اگر منظور از امر ايشان امر مذكور در" يَتَنازَعُونَ ..." نبوده باشد در اين صورت اگر ضمير به" ناس" برگردد معناي غلبه عبارت از زمامداري خواهد بود، و معناي" قالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلي أَمْرِهِمْ"،" آنهايي كه زمام امر مردم را در دست داشتند چنين و چنان گفتند" خواهد بود.
و اين زمامداري هم با حاكم زمان قابل انطباق است و هم با موحدين، هم ممكن است حاكم اين حرف را زده باشد، و هم موحدين و اگر ضمير به موصول (الذين ...- آنهايي كه غلبه كردند) برگردد ديگر منظور از غالبون خيلي روشن است، و مقصود از غلبه زمامداران بر امر خويش اين است كه ايشان هر كاري را بخواهند مي‌كنند. اين بود وجوه محتمل در اين آيه ولي از همه
__________________________________________________
(1)مساجدي كه در آن نام خدا برده مي‌شود. سوره حج، آيه 40.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 6، ص 460.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 372
وجوه بهتر همان وجه اول است.
اين آيه از آياتي است كه معركه آراء مختلف مفسرين شده، اختلافات زيادي در مفردات آيه دارند، اختلاف‌هايي در مرجع ضمير جمع در آن و در ضمن اختلافات عجيبي در باره جملات آيه از ايشان ديده مي‌شود كه اگر اين اختلافات را با آن اختلافات در هم ضرب كنيم آن وقت مي‌توان گفت در اين آيات هزاران قول پيدا شده و از اين اقوال آنچه كه با سياق آيه مناسب بود آورديم چنانچه خواننده عزيز بخواهد به همه آن اقوال پي ببرد بايد به كتب تفسيري مطول مراجعه نمايد.

[حكايت اختلاف مردم در عدد اصحاب كهف و بيان اينكه ايشان هفت نفر بوده‌اند] ..... ص : 372

" سَيَقُولُونَ ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ كَلْبُهُمْ ... وَ ثامِنُهُمْ كَلْبُهُمْ".
خداي تعالي در اين آيه اختلاف مردم را در عدد اصحاب كهف و اقوال ايشان را ذكر فرموده، و بنا به آنچه كه خداوند در قرآن نقل كرده- و قوله الحق- مردم سه قول داشته‌اند كه هر يك مترتب بر ديگري است، يكي اينكه اصحاب كهف سه نفر بوده‌اند كه چهارمي سگ ايشان بوده. دوم اينكه پنج نفر بوده‌اند و ششمي سگشان بوده كه قرآن كريم بعد از نقل اين قول فرموده:" رجم به غيب مي‌كردند" يعني بدون علم و اطلاع سخن مي‌گفتند.
و اين توصيفي است بر هر دو قول، زيرا اگر مختص به قول دوم به تنهايي بود حق كلام اين مي‌بود كه قول دومي را اول نقل كند و آن گاه اين رد خود را هم دنبالش بياورد بعدا قول اول و بعد سوم را نقل كند.
قول سوم اينكه هفت نفر بوده‌اند كه هشتمي سگ ايشان بوده، خداي تعالي بعد از نقل اين قول چيزي كه اشاره به ناپسندي آن كند نياورده، و اين خود خالي از اشعار بر صحت آن نيست. قبلا هم كه در پيرامون محاوره اصحاب كهف در ذيل آيه" قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ كَمْ لَبِثْتُمْ قالُوا لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ قالُوا رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ" بحث مي‌كرديم گفتيم كه اين صيغه‌هاي جمع و آن يك صيغه مفرد نه تنها اشعار بلكه دلالت دارد بر اينكه حد اقل عدد ايشان هفت نفر بوده و كمتر از آن نبوده است.
و از جمله لطائفي كه در ترتيب شمردن اقوال مذكور به كار رفته اين است كه از عدد سه تا هشت را پشت سر هم آورده با اينكه سه عدد را شمرده شش رقم را نام برده، فرموده" سه نفر، چهارمي سگشان، پنج نفر، ششمي سگشان، هفت نفر هشتمي سگشان".
و اما كلمه" رجما" تميزي است كه به وصف دو قول اول به عبارت" قول بدون علم" مي‌پردازد و" رجم" همان سنگسار كردن است و گويا مراد از" غيب" غايب باشد، يعني قولي كه معنايش از علم بشر غايب است و قائلش نمي‌داند راست است يا دروغ، آن گاه ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 373
گوينده كلامي را كه چنين شاني و چنين وضعي دارد به كسي تشبيه فرموده كه مي‌خواهد با سنگ كسي را بزند، خم مي‌شود چيزي را برمي‌دارد كه نمي‌داند سنگ است يا چيز ديگر و نمي‌داند كه به هدف مي‌خورد يا خير؟ و شايد در مثل معروف هم كه مي‌گويند:" فلاني رجم به غيب كرد" همين باشد، يعني به جاي علم با مظنه رجم كرد، چون مظنون هم هر چه باشد تا حدي از نظر صاحبش غائب است.
بعضي «1» در معناي" رجم به غيب" گفته‌اند" ظن به غيب" ولي قول بعيدي است.
خداي تعالي در اين سه جمله مورد بحث، در وسط دو جمله اول آن واو نياورد، ولي در سومي آورده فرموده:" ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ كَلْبُهُمْ"،" خَمْسَةٌ سادِسُهُمْ كَلْبُهُمْ"،" سَبْعَةٌ وَ ثامِنُهُمْ كَلْبُهُمْ".
در كشاف «2» گفته در اين سه جمله" ثلاثة" و" خمسة" و" سبعة" هر سه خبرهايي هستند براي مبتداي حذف شده، و تقدير كلام چنين است:" هم ثلاثة"" هم خمسة"" هم سبعة" هم چنان كه هر سه جمله" رابِعُهُمْ كَلْبُهُمْ" و" سادِسُهُمْ كَلْبُهُمْ" و" ثامِنُهُمْ كَلْبُهُمْ" مبتداء و خبرهايي هستند كه صفت خبر قبلي قرار گرفته‌اند.
خواهي پرسيد اين كه دليل بي واو آمدن آن دو جمله و با واو آمدن اين جمله نشد؟ در جواب مي‌گوييم واو مزبور واوي است كه هميشه بر سر جمله‌اي در مي‌آيد كه آن جمله صفت نكره‌اي باشد، هم چنان كه بر سر جملاتي هم در مي‌آيد كه حال از معرفه باشد مانند صفت نكره در جمله" جاءني رجل و معه آخر- نزد من مردي آمد كه با او ديگري هم بود" و صفت معرفه مانند" مررت بزيد و بيده سيف- زيد را در راه ديدم در حالي كه در دستش شمشيري بود" و او در جمله" وَ ما أَهْلَكْنا مِنْ قَرْيَةٍ إِلَّا وَ لَها كِتابٌ مَعْلُومٌ" نيز از همين باب است.
فائده اين واو هم در نكره و هم در معرفه تاكيد و يا به عبارتي بهتر چسبيدن صفت به موصوف و دلالت بر اين است كه اتصاف موصوف به اين صفت امري است ثابت و مستقر.
همين واو است كه در جمله سوم به ما مي‌فهماند كه اين حرف صحيح است، زيرا مي‌رساند گويندگان اين سخن از روي علم و ثبات و اطمينان نفس سخن گفته‌اند، نه چون آن دو طائفه كه رجم به غيب كرده بودند. دليل بر اين استفاده اين است كه خداي تعالي بعد از دو جمله اول فرمود:" رَجْماً بِالْغَيْبِ" و بعد از جمله سوم فرمود:" ما يَعْلَمُهُمْ إِلَّا قَلِيلٌ" ابن عباس هم گفته در دو جمله اول واو نيامد چون هنوز جاي شمردن بود، زيرا يك قول ديگر باقي مانده بود، ولي در جمله سوم واو آورد تا بفهماند قول ديگري در دنبال نيست، همين
__________________________________________________
(1 و 2)كشاف، ج 2، ص 713.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 374
روايت هم خود دليل قاطع و ثابت است بر اينكه عدد اصحاب كهف هفت نفر بوده، و هشتمي آنان سگشان بوده است «1».
و در مجمع البيان در ذيل خلاصه‌اي از كلام ابي علي فارسي گفته: و اما كسي كه گفته اين واو، واو ثمانيه است، و استدلال كرده به آيه:" حَتَّي إِذا جاؤُها وَ فُتِحَتْ أَبْوابُها" كه چون درهاي بهشت هشت عدد است لذا واو آورده سخني است كه علماي نحو معنايش را نمي‌فهمند، و از نظر علمي اعتباري ندارد «2».
" قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِمْ ما يَعْلَمُهُمْ إِلَّا قَلِيلٌ ...".
در اين جمله به رسول خدا (ص) فرمان مي‌دهد كه در باره عدد اصحاب كهف صحيح‌ترين نظريه را اعلام بدارد و آن اين است كه خدا به عدد آنان داناتر است. در كلام سابقش نيز به اين نظريه اشاره كرده، نظير اينكه در جمله‌اي كه از محاوره آنان حكايت كرده بود، و آن را كلامي صحيح هم دانسته بود يكي گفته بود: چه قدر خوابيدند؟ گفتند:" لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ" و در آخر حكايت كرده كه گفتند، پروردگارتان بهتر مي‌داند كه چقدر خوابيديد؟ با اين حال در كلام دلالتي است بر اينكه بعضي از كساني كه با رسول خدا (ص) مخاطب به اين خطاب يعني خطاب" رَبِّي أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِمْ" بودند اطلاعي از عدد آنان داشته‌اند، چون در اين كلام فرموده:" ما يَعْلَمُهُمْ إِلَّا قَلِيلٌ- نمي‌داند آن را مگر عده‌اي اندك" و نفرموده:" لا يعلمهم الا قليل" چون ميان" ما" و" لا" فرق است اولي نفي حال را افاده مي‌كند و در نتيجه استثناء" الا قليل" بعد از آن اثبات در حال را مي‌رساند.
و از اين كلام چنين به نظر مي‌آيد كه آن عده كمي كه قضيه را مي‌دانستند از اهل كتاب بوده‌اند.
كوتاه سخن، مفاد كلام اين است: سه قولي كه در باره عدد اصحاب كهف ارائه شد در عهد رسول خدا (ص) معروف بوده، و بنا بر اين، اينكه در جمله" سَيَقُولُونَ ثَلاثَةٌ ...- به زودي مي‌گويند سه نفر بوده‌اند" كه مي‌فهماند در آينده اين نظريه ارائه مي‌شود، همچنين دو نظريه ديگر در صورتي كه عطف به مدخول" سين"" در:" سيقولون" باشند آينده نزديك به زمان نزول اين آيات و يا نزديك به زمان وقوع حادثه را مي‌رساند- دقت
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 2، ص 713.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 459.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 375
فرماييد.
" فَلا تُمارِ فِيهِمْ إِلَّا مِراءً ظاهِراً"- راغب گفته: كلمه" مرية" به معناي تردد در چيزي است، و معناي آن از معناي كلمه" شك" اخص است، و شك از مريه عمومي‌تر است. آن گاه گفته:" امتراء" و" ممارات" به معناي محاجه در آن امري است كه مورد تردد باشد. سپس گفته: اصل كلمه" مرية" از اصطلاح" مريت الناقة" گرفته شده كه معنايش" به پستان ماده شتر جهت دوشيدن شير دست كشيدم" است «1».
پس اگر" جدال" را" ممارات" خوانده‌اند براي اين است كه شخص مجادله كننده با كلام خود مي‌خواهد همه حرفهاي طرف خود را از او بدوشد و رد كند.
و مقصود از" ظاهر بودن مراء" اين است كه در آن تعمق و دقت ننموده به همان مقداري كه قرآن از قصه اصحاب كهف آورده اكتفاء كند. ولي بعضي «2» آن را طوري ديگر معنا كرده‌اند كه از آن توهين و رد شنونده فهميده مي‌شود. و بعضي «3» ديگر گفته‌اند مقصود از ظاهر بودن مراء اين است كه مراء حجت طرف مقابل را از بين ببرد، و ظهور در اينجا به معناي رفتن است، هم چنان كه در شعر شاعر كه گفته:" و تلك شكاة ظاهر عنك عارها- و اين شكوه‌اي است كه عارش از تو خواهد رفت" به اين معنا است.
و معناي آيه اين است: وقتي پروردگار تو داناتر به عدد ايشان است، و او است كه داستان ايشان را براي تو بيان كرده، پس ديگر با اهل كتاب در باره اين جوانان محاجه مكن مگر محاجه‌اي كه در آن اصرار نباشد، و يا محاجه‌اي كه حجت آنان را از بين ببرد، و از هيچ يك از آنان در باره عدد اين جوانان نظريه مخواه، پروردگارت تو را كفايت كند.

[توضيح در مورد اينكه بايد كار فردا را به مشيت خدا (ان شاء اللَّه) مشروط كرد و بيان اينكه هر عملي از هر عاملي موقوف به اذن و مشيت خداي تعالي است] ..... ص : 375

" وَ لا تَقُولَنَّ لِشَيْ‌ءٍ إِنِّي فاعِلٌ ذلِكَ غَداً إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ".
اين آيه شريفه چه خطابش را منحصر به رسول خدا (ص) بدانيم و چه اينكه بگوييم خطاب به آن حضرت و به ديگران است متعرض امري است كه آدمي آن را كار خود مي‌داند، و به طرف مقابل خود وعده مي‌دهد كه در آينده اين كار را مي‌كنم.
قرآن كريم در تعليم الهي خود تمامي آنچه كه در عالم هستي است چه ذوات و چه آثار و افعال ذوات را مملوك خدا به تنهايي مي‌داند، كه مي‌تواند در مملوك خود هر قسم تصرفي نموده و هر حكمي را انفاذ بدارد، و كسي نيست كه حكم او را تعقيب كند، و غير
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" مري".
(2 و 3)روح المعاني، ج 15، ص 247. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 376
خدا هيچ كس هيچ چيز را مالك نيست، مگر آنچه را كه خدا تمليكش كرده، و او را بر آن توانا نموده، تازه بعد از تمليك هم باز خود او مالك و قادر بر آن است (و مانند تمليك ما به يكديگر نيست كه وقتي چيزي به كسي تمليك كنيم ديگر خودمان مالك نيستيم). آيات قرآني كه بر اين حقيقت دلالت كند بسيار زياد است، كه حاجتي به ايراد آنها نيست.
پس تمامي ذواتي كه در عالم است كه داراي افعال و آثاري هستند و ما آنها را سبب و فاعل و علت آن افعال و آثار مي‌ناميم هيچ يك مستقل در سببيت خود نيستند، و هيچكدام در فعل و اثر خود بي نياز از خدا نيست، هيچ عملي و اثري از آنها سر نمي‌زند مگر آنكه خدا بخواهد، زيرا او است كه آن را قادر بر آن فعل كرده و در عين حال سلب قدرت از خود ننموده، تا آن فاعل بر خلاف اراده خدا اراده‌اي كند.
و به عبارت ديگر هر سببي از اسباب عالم هستي سبب از پيش خود نيست و سببيتش به اقتضاء ذاتش نمي‌باشد، بلكه خداي تعالي او را قادر بر فعل و اثرش كرده و هر جا كه فعل و اثري از خود نشان دهد مي‌فهميم كه خدا خلاف آن را اراده نكرده است.
و اگر بخواهي مي‌تواني بگويي خداي تعالي راه رسيدن به اثر را برايش آسان و هموار كرده. و باز اگر خواستي بگو اثر خود را به اذن خدا بروز مي‌دهد، زيرا برگشت همه اين تعبيرات به يكي است. اذن خدا همان اقدار خدا است، اذن خدا همان رفع موانع نمودن خدا است، و آيات داله بر اين كه هر عملي از هر عاملي موقوف بر اذن خداي تعالي است بسيار زياد است از آن جمله مي‌فرمايد:" ما قَطَعْتُمْ مِنْ لِينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوها قائِمَةً عَلي أُصُولِها فَبِإِذْنِ اللَّهِ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ" «2» و نيز مي‌فرمايد:" وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ" «3» و نيز مي‌فرمايد:" وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ" «4» و نيز فرموده:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ" «5» و همچنين آيات زياد ديگري از اين قبيل.
پس انسان عارف به مقام پروردگار خود و كسي كه خود را تسليم پروردگار خويش ساخته مي‌بايستي هيچ وقت خود را سبب مستقل در امري و در كاري نداند، و خود را در آن
__________________________________________________
(1)هيچ درخت خرمايي را قطع نمي‌كنيد و يا به حال خود نمي‌گذاريد مگر به اذن خدا. سوره حشر، آيه 5.
(2)هيچ مصيبتي نمي‌رسد مگر به اذن خدا. سوره تغابن، آيه 11.
(3)سرزمين پاك روئيدنيش نمي‌رويد مگر به اذن خدا. سوره اعراف آيه 58.
(4)هيچ كسي نمي‌تواند ايمان بياورد مگر به اذن خدا. سوره يونس، آيه 100.
(5)هيچ رسولي نفرستاديم مگر براي اينكه به اذن خدا اطاعت شود. سوره نساء، آيه 64.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 377
كار مستغني از خدا نپندارد، و بداند كه اگر مالك آن عمل و قادر بر آن است خداي تعالي تمليكش فرموده. و او بر آن كار قادرش ساخته. و ايمان داشته باشد به اينكه:" أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً- نيروها همه از خدا است" لا جرم هر وقت تصميم مي‌گيرد كه عملي را انجام دهد بايد عزمش توأم با توكل بر خدا باشد هم چنان كه خودش فرموده:" فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ" «1» و هر وقت به كسي وعده‌اي مي‌دهد و يا از عملي كه در آينده انجام دهد خبر مي‌دهد، بايد مقيدش كند به اذن خدا، و يا به عدم مشيت خدا خلاف آن را، و بگويد اين كار را مي‌كنم اگر خدا غير آن را نخواسته باشد. و همين معنا يعني نهي از مستقل پنداشتن، خود معنايي است كه از آيه شريفه به ذهن مي‌رسد، مخصوصا با سابقه ذهني كه از قرآن كريم در باره اين حقيقت داريم وقتي مي‌شنويم:" وَ لا تَقُولَنَّ لِشَيْ‌ءٍ إِنِّي فاعِلٌ ذلِكَ غَداً إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ"، آن هم با در نظر گرفتن آيات قبل كه وحدانيت خدا را در الوهيت و ربوبيت بيان مي‌كرد و همچنين آيات ما قبل اين قصه را كه آنچه در روي زمين است زينت داده خدا معرفي مي‌نمود، و مي‌فرمود:
" خدا به زودي آنها را به صورت خاكي خشك و بي علف در مي‌آورد". و نيز با در نظر گرفتن اينكه يكي از چيزهايي كه در روي زمين است افعال آدمي است كه خدا براي انسان زينتش داده و با آن آدميان را امتحان مي‌كند، كه آيا خود را مالك آن افعال مي‌دانند يا خير.
از همه اينها استفاده مي‌شود كه منظور از جمله" وَ لا تَقُولَنَّ لِشَيْ‌ءٍ إِنِّي فاعِلٌ ذلِكَ غَداً" اين نيست كه شما كارهاي خودتان را به خود نسبت ندهيد، و اين كارها مال شما نيست، قطعا منظور اين نيست، براي اينكه ما مي‌بينيم بسياري از موارد خدا كارهاي پيغمبرش و غير پيغمبرش را به خود آنان نسبت داده، و اصلا امر مي‌كند كه كارهايي را به خودش نسبت دهد:" فَقُلْ لِي عَمَلِي وَ لَكُمْ عَمَلُكُمْ" «2» و يا" لَنا أَعْمالُنا وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ" «3».
پس قرآن كريم اصل نسبت دادن افعال به فاعل را انكار نمي‌كند آن چيزي را كه انكار كرده اين است كه كسي براي خود و يا براي كسي و يا چيزي ادعاي استقلال در عمل و بي‌نيازي از مشيت خدا و اذن او كند، اين است آن نكته‌اي كه جمله استثنايي:" إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ" در مقام افاده آن است.
از همين جا روشن مي‌شود كه در جمله مذكور بايي به معناي ملابسه در تقدير است، و استثناء هم استثناء مفرغ است كه مستثني را از همه احوال و از همه زمانها بيرون مي‌كند و
__________________________________________________
(1)پس هر گاه تصميمي گرفتي با توكل بر خدا انجام ده. سوره آل عمران، آيه 159.
(2)پس بگو عمل من براي من و عمل شما براي شما است. سوره يونس، آيه 41.
(3)كارهاي ما براي خودمان و كارهاي شما براي خودتان. سوره شوري، آيه 15.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 378
تقديرش اين است كه" به هيچ چيز مگو- يعني در باره هيچ چيز تصميم مگير- كه من آن را فردا انجام مي‌دهم، اين حرف را در هيچ حالي از احوال و در هيچ زماني از ازمنه مزن، مگر در يك حال و يك زمان، و آن حال و زماني است كه كلام خود را معلق بر مشيت خدا كرده باشي به اينكه گفته باشي: من اين كار را فردا انجام مي‌دهم اگر خدا بخواهد كه انجام دهم و يا اگر خدا نخواهد كه انجام ندهم" و بالأخره معناي" ان شاء اللَّه" مقيد ساختن عمل خويش است به مشيت خدا.

[وجوه ديگري كه در باره استثناء در آيه:" وَ لا تَقُولَنَّ لِشَيْ‌ءٍ إِنِّي فاعِلٌ ذلِكَ غَداً إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ" گفته شده است] ..... ص : 378

اين است آن معنايي كه دقت در آيه افاده‌اش مي‌كند، و ذيل آيه نيز مؤيد آن است، البته مفسرين در آن توجيهات ديگري دارند كه ذيلا از نظر خوانندگان مي‌گذرد:
يكي «1» اينكه معناي آيه همان معنايي است كه شد الا اينكه در كلام، كلمه" قول" در تقدير است، و تقدير كلام اين است كه:" الا ان تقول ان شاء اللَّه- مگر اينكه بگويي ان شاء اللَّه" و چون كلمه" تقول" حذف شده، تعبير" ان شاء اللَّه" هم به عبارت مستقبل يعني" أَنْ يَشاءَ اللَّهُ" تغيير يافته است، و اين خود تاديبي است از خدا براي بندگانش، و تعليم ايشان است تا آنچه خبر مي‌دهند اينطور خبر دهند تا از حد قطع و يقين بيرون آيد، و در نتيجه دروغ نگفته باشند. و اگر قسم خورده‌اند در صورت برخورد با موانع قسمشان نشكند. مثلا در خبر بگويند فردا ان شاء اللَّه فلاني مي‌آيد، اگر فرضا نيامد دروغ نگفته، چون گفته اگر خدا بخواهد، و همچنين در قسم بگويد و اللَّه فلان كار را مي‌كنم ان شاء اللَّه، تا اگر به موانعي برخورد نمود سوگندش نشكند، و كفاره به گردنش نيايد- اين وجه را به اخفش نسبت داده‌اند.
ليكن وجهي است با تكلف آن هم تكلفي بي‌جهت، علاوه بر اينكه تقدير قول آن طور كه گفته شده معناي آيه را به كلي به هم مي‌زند، و اين مساله بر خواننده پوشيده نيست.
وجه ديگري كه آورده‌اند «2» اين است كه در كلام چيزي در تقدير نيست الا اينكه مصدري كه پس از تاويل جمله" ان شاء اللَّه" استفاده مي‌شود، مصدري است به معناي مفعول و معناي جمله اين است كه: به چيزي مگو كه من فردا انجامش مي‌دهم، مگر آن چيزي كه خدا خواسته باشد و اراده كرده باشد، مثلا اطاعت خدا باشد. پس گويا گفته شده در باره هيچ عملي مگو كه به زودي انجامش مي‌دهم مگر آن عملي كه از طاعات باشد. و نهي" مگو" هم نهي كراهتي است نه حرمتي تا بر آن اعتراض شود كه پس انجام كارهاي مباح و يا خبر دادن از آن كه بعدها مي‌كنم جائز نيست، و حال آنكه جائز است.
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 6، ص 461، به نقل از فراء.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 379
اين وجه نيز صحيح نيست، زيرا وقتي صحيح است كه مقصود از مشيت خدا اراده تشريعي" طاعت" بوده باشد، و كسي چنين سندي نداده، و هيچ دليلي بر آن دلالت ندارد، حتي در يك مورد از قرآن هم سراغ نداريم كه مشيت به معناي اراده تشريعي خدا باشد در حالي كه مواردي سراغ داريم كه مشيت در آن در مشيت تكويني استعمال شده، هم چنان كه از قول حضرت موسي (ع) نقل فرموده كه به خضر گفت:" سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً" «1» و از شعيب نقل فرموده كه به موسي گفت:" سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ" «2» و از اسماعيل (ع) حكايت كرده كه به پدرش گفت:" سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ" «3» و در وعده‌اي كه به رسول خدا (ص) داده مي‌فرمايد:" لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ" «4» و همچنين آياتي ديگر.
وجه مزبور بيشتر با اصول عقايد معتزله وفق مي‌دهد، چون معتزله مي‌گويند: خداي تعالي پس از خلقت بندگان، ديگر مشيتي در كارهاي آنان ندارد تنها دخل و تصرفي كه در بندگان دارد از راه تشريع و اراده تشريعي و خلاصه جعل قانون است، كه اين كار را بكنيد و اين كار مكنيد. و ليكن اين نظريه از نظر عقل و نقل باطل است.
يكي «5» از وجوه ديگري كه در توجيه آيه شريفه آورده‌اند اين است كه استثناء مزبور از" فعل" است نه از" قول" كه اگر اينطور توجيه كنيم ديگر احتياجي به تقدير پيدا نمي‌كنيم، و معنا اين مي‌شود: و به هر چيز مگو كه" من فردا انجامش مي‌دهم، مگر آنكه خدا خلافش را اراده كرده باشد، و مانعي جلو من بگذارد" و اين حرف، نظير حرف معتزله است كه مي‌گويند بنده در افعالش فاعل مستقل است مگر اينكه خداوند مانعي بزرگتر در جلو او قرار دهد، و خلاصه برگشت كلام به اين مي‌شود كه در باره افعال بندگان راه معتزله را مرو، نظريه آنان باطل است.
اشكالي كه ما در اين توجيه داريم اين است كه استثناء را به فعل زدن نه به قول، به آن بياني كه ما گذرانديم بي‌اشكالتر و تمامتر است، و ديگر نهي از تعليق استثناء بر فعل وجهي ندارد، چون تعليق استثناء بر فعل در موارد متعددي در كلام خداي تعالي واقع شده، و
__________________________________________________
(1)به زودي ان شاء اللَّه مرا مردي شكيبا خواهي يافت. سوره كهف، آيه 69.
(2)به زودي ان شاء اللَّه مرا از صالحين خواهي يافت. سوره قصص، آيه 27.
(3)به زودي مرا ان شاء اللَّه از صابرين خواهي يافت. سوره صافات، آيه 102.
(4)به زودي ان شاء اللَّه با امنيت تمام وارد مسجد الحرام خواهيد شد. سوره فتح، آيه 27.
(5)روح المعاني، ج 15، ص 248. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 380
آن را رد نكرده مانند كلامي كه از ابراهيم حكايت كرده كه گفت:" وَ لا أَخافُ ما تُشْرِكُونَ بِهِ إِلَّا أَنْ يَشاءَ رَبِّي شَيْئاً" «1» و كلامي كه از شعيب نقل كرده كه گفت:" وَ ما يَكُونُ لَنا أَنْ نَعُودَ فِيها إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ" «2» و نيز مانند آيه" ما كانُوا لِيُؤْمِنُوا إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ" «3» كه كلام خود خداي تعالي است، و همچنين آيات ديگر. پس آيه مورد گفتگوي ما نيز بايد بر معنايي حمل شود كه با اين مطلب موافق در آيد.
يكي «4» ديگر از وجوهي كه در معناي استثناء مورد بحث گفته‌اند اين است كه استثناي مزبور از اعم اوقات است، چيزي كه هست مفعول كلمه" يشاء" عبارت از قول است، و معناي آيه اين است كه: هيچ وقت اين حرف را نزنيد مگر آنكه خدا بخواهد كه شما بزنيد. و مراد از خواستن خدا اذن او است، يعني حرفي نزنيد كه خدا اذن خود را در آن اعلام نكرده باشد.
اشكال اين وجه اين است كه وقتي درست است كه چيزي در آن تقدير بگيريم، و تقدير گرفتن دليل مي‌خواهد و در الفاظ آيه چيزي كه دلالت كند بر تقدير اعلام وجود ندارد، و اگر هم تقدير نگيريم تكليف در آيه تكليف به مجهول خواهد بود.
وجه ديگر «5» اين است كه استثناء مزبور براي ابدي كردن مطلب است، نظير استثنايي كه در آيه" خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ" «6» و بنا بر اين معناي آيه مورد بحث اين مي‌شود كه: ابدا چنين حرفي مزن.
ليكن اين وجه با آيات بسياري كه قبلا نقل كرديم كه افعال گذشته و آينده انبياء و ساير مردم را به خود ايشان نسبت داده منافات دارد، بلكه در آن آيات پيغمبر خود را دستور مي‌دهد كه اعمال خود را به خودش نسبت دهد مثل اينكه فرموده:" فَقُلْ لِي عَمَلِي وَ لَكُمْ عَمَلُكُمْ" «7» و مانند آيه" قُلْ سَأَتْلُوا عَلَيْكُمْ مِنْهُ ذِكْراً" «8».
__________________________________________________
(1)من از آنچه به خدا شرك مي‌ورزيد نمي‌ترسم مگر آنكه خداي من چيزي بخواهد. سوره انعام آيه 80.
(2)ما را نمي‌رسد كه دو باره بدان برگرديم مگر آنكه خدا بخواهد. سوره اعراف، آيه 89.
(3)هرگز نمي‌توانند ايمان بياورند مگر آنكه خدا بخواهد. سوره انعام، آيه 111.
(4 و 5)روح المعاني، ج 15، ص 248.
(6)جاودانه در آن هستند ما دام كه آسمانها و زمين برقرارند مگر آنكه پروردگار تو عطائي غير مقطوع بخواهد. سوره هود، آيه 108.
(7)سوره يونس، آيه 41.
(8)بگو بزودي ذكري از آن را برايتان مي‌خوانم. سوره كهف، آيه 83.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 381

[معناي آيه:" وَ اذْكُرْ رَبَّكَ إِذا نَسِيتَ ..." و وجوهي كه در معناي آن گفته شده است] ..... ص : 381

" وَ اذْكُرْ رَبَّكَ إِذا نَسِيتَ وَ قُلْ عَسي أَنْ يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هذا رَشَداً".
اتصال اين آيه به ما قبل و اشتراكش با آنها در سياق تكليف" بياد آر" چنين اقتضاء مي‌كند كه مراد از نسيان فراموش كردن استثناء باشد. و بنا بر اين مراد از" ذكر پروردگار" فراموش نكردن مقام پروردگار است. همان مقامي كه به ياد آن بودن موجب استثناء مي‌شود، و آن اين است كه خداي تعالي قائم بر هر نفسي، و هر كاري است كه آن نفس مي‌كند، و خدا است كه كارهاي نفوس را به آنها تمليك كرده و نفوس را بر آن قدرت داده.
و معناي آيه اين است كه: هر وقت در اثر غفلت از مقام پروردگارت فراموش كردي كه در كلام خود استثناء مذكور را به كار بري به محضي كه يادت آمد مجددا به ياد پروردگارت باش، آن گاه ملك و قدرت خود را تسليم او بدار و از او بدان و افعال خويش را مقيد به اذن و مشيت او كن.
و از آنجايي كه امر به يادآوري مطلق آمده، و معلوم نكرده كه چه نحو و با چه عبارتي به ياد خدا بيفتيد، لذا استفاده مي‌شود كه منظور ذكر خداي تعالي است به شان مخصوص به او، حال چه اينكه به لفظ باشد و چه به ياد قلبي، و لفظ هم چه ان شاء اللَّه باشد و يا استغفار و چه اينكه ابتداء آن را بگويد، و يا اگر يادش رفت هنوز كلامش تمام نشده آن را بگويد، و يا به منظور گفتن آن كلام را دو باره تكرار كند، و يا آنكه اگر اصلا يادش نيامد تا كلام تمام شد همان كلام را در دل بگذراند، و ان شاء اللَّه را بگويد، چه اينكه فاصله زياد شده باشد، يا كم، هم چنان كه در بعضي از روايات «1» آمده كه وقتي آيه شريفه نازل شد رسول خدا (ص) فرمود:" ان شاء اللَّه". و چه اينكه به لفظ استغفار و امثال آن باشد.
از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه گفتار بعضي «2» از مفسرين كه گفته‌اند آيه مستقل از آيات قبل است، و مراد از فراموشي، فراموشي خدا و يا مطلق فراموشي است، و معنايش اين است كه" هر وقت خدا را فراموش كردي و يا هر چيز ديگري را فراموش كردي سپس يادت آمد به ياد خدا، بيفت" گفتار صحيحي نيست.
و همچنين كلام بعضي «3» ديگر كه بنا بر وجه سابق اضافه كرده كه مراد از ذكر خداي تعالي، هر ذكري نيست، بلكه همان كلمه" ان شاء اللَّه" است هر چند كه فاصله ميان گفتن آن و فراموشي زياد باشد، و يا خصوص استغفار و يا پشيماني بر تفريط و كوتاهي كردن
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 217.
(2)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 111.
(3)روح المعاني، ج 15، ص 249 و مجمع البيان، ج 6، ص 461.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 382
است، و همچنين وجوه ديگري كه در اين باره ارائه شده وجوه سديدي نيست.
مساله اتصال به سياق آيات قبل و اشتراكش با آنها در سياق تكليف اقتضاء مي‌كند كه اشاره به كلمه" هذا" اشاره به ذكر خدا بعد از فراموشي باشد، و معنايش اين باشد: اميدوار باش كه پروردگارت تو را به امري هدايت كند كه رشدش از ذكر خدا بعد از نسيان بيشتر باشد، و آن عبارت است از ذكر دائمي و بدون نسيان. در نتيجه آيه شريفه از قبيل آياتي خواهد بود كه رسول خدا (ص) را به دوام ذكر دعوت مي‌كند، مانند آيه" وَ اذْكُرْ رَبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعاً وَ خِيفَةً وَ دُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ وَ لا تَكُنْ مِنَ الْغافِلِينَ" «1» چون به ياد چيزي افتادن بعد از فراموش كردن و بياد آوردن و به خاطر سپردن كه ديگر فراموش نشود خود از اسباب دوام ذكر است.
و عجب از مفسريني «2» است كه كلمه" هذا" را در آيه شريفه اشاره به داستان اصحاب كهف گرفته و گفته‌اند: معناي آيه اين است كه" بگو اميد است خداوند از آيات داله بر نبوتم معجزاتي به من بدهد كه از نظر ارشاد مردم به دين توحيد مؤثرتر از داستان اصحاب كهف باشد" ولي خواننده ضعف اين توجيه را خود مي‌فهمد.
و از اين عجيب‌تر كلامي است كه از بعضي «3» از مفسرين نقل شده كه گفته‌اند اشاره" هذا" به فراموش شده است، و معناي آيه اين است كه" از خدا بخواه كه وقتي چيزي را فراموش كردي به يادت بياورد، و اگر به يادت نياورد بگو اميد است پروردگارم مرا به چيزي هدايت كند، كه از آن فراموش شده‌ام بهتر و نفعش از آن بيشتر باشد".
باز از اين هم عجيب‌تر كلام بعضي «4» ديگر از آنان است كه گفته‌اند جمله" وَ قُلْ عَسي أَنْ يَهْدِيَنِ ..." عطف تفسيري بر جمله" وَ اذْكُرْ رَبَّكَ إِذا نَسِيتَ" مي‌باشد و معنايش اين است كه اگر نسياني از تو سر زد به سوي پروردگارت توبه ببر، و توبه‌ات اين است كه بگويي" اميد است پروردگارم مرا به نزديك‌تر از اين به رشد هدايت فرمايد".
ممكن هم هست بگوييم وجه دوم و سوم يك وجه است و به هر حال چه يكي باشد و چه دو تا بناء هر دو بر اين است كه مراد از جمله" نسيت" مطلق نسيان باشد، و حال آنكه خواننده عزيز اشكالش را فهميد.
__________________________________________________
(1)خداي خود را با تضرع و پنهاني و بي آنكه آواز بركشي در دل خود در صبح و شام ياد كن و از غافلان مباش. سوره اعراف، آيه 205.
(2)كشاف، ج 2، ص 715. و روح المعاني، ج 15، ص 251.
(3 و 4)روح المعاني، ج 15، ص 251.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 383

[توضيح آيه:" وَ لَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَ ازْدَادُوا تِسْعاً" كه عدد سالهاي اقامت اصحاب كهف را در غار حكايت مي‌كند] ..... ص : 383

" وَ لَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَ ازْدَادُوا تِسْعاً".
اين جمله مدت اقامت اصحاب كهف در غار را بيان مي‌كند كه در اين مدت همه در خواب بودند، و چون طولاني بودن اين خواب مورد عنايت بوده، در اول آيات داستان نيز اشاره‌اي اجمالي به اين مدت كرده و فرموده:" فَضَرَبْنا عَلَي آذانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَداً".
مؤيد اين حرف اين است كه دنبال جمله مورد بحث در آيه بعدي فرموده:" قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما لَبِثُوا"، آن گاه اضافه كرده است:" وَ اتْلُ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ ..." و سپس فرموده:" وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ". و جز در جمله مورد بحث عدد سالهاي مكث ايشان را بيان نكرده، پس با اينكه در جمله مورد بحث عدد مذكور را معلوم كرده و سپس فرموده:" قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما لَبِثُوا" و در جاي ديگر فرموده:" قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِمْ- بگو پروردگار من داناتر به عده آنان است" اين خود اشاره به اين است كه عدد مذكور صحيح است.
پس ديگر نبايد توجهي به اين حرف «1» نمود كه جمله" وَ لَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ" حكايت كلام اهل كتاب و جمله" قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما لَبِثُوا" جواب و رد آن است. و همچنين به اين گفته «2» نيز نبايد اعتناء كرد كه جمله" لبثوا ..." كلام خدا و جمله" وَ ازْدَادُوا تِسْعاً" اشاره به قول اهل كتاب و ضمير" هم" راجع به ايشان است، و معناي آيه اين است كه، اهل كتاب نه سال بر عدد واقعي افزوده‌اند، و آن گاه جمله" قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما لَبِثُوا" رد آن است.
زيرا علاوه بر ناسازگاري آن با مطالب گذشته آنچه از اهل كتاب در باره سالهاي مكث اصحاب كهف نقل شده دويست سال و يا كمتر از آن است و هيچ يك از اهل كتاب سيصد و نه سال و حتي سيصد سال را نگفته است.
كلمه" سنين" تميز عدد نيست و گرنه بايد مي‌فرمود:" ثلاث مائة سنة" چون تميز از صد به بالا مفرد و منصوب است، بلكه به طوري كه گفته‌اند بدل از" ثلاثمائة" است، و در اين كلام شباهتي با جمله:" سِنِينَ عَدَداً" كه اجمال قصه را در صدر آيات بيان مي‌كرد رعايت شده است.
و بعيد نيست نكته تبديل كلمه" سنة" به" سنين" زياد جلوه دادن مدت لبث باشد و بنا بر اين آن وقت جمله" وَ ازْدَادُوا تِسْعاً" خالي از يك معنا و بويي از اضراب نخواهد بود، گويا كسي گفته:" در غارشان سيصد سال، آري اين همه سالهاي متمادي خوابيدند، بلكه نه سال
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 2، ص 716. [.....]
(2)روح المعاني، ج 15، ص 253.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 384
هم اضافه كردند" و اضراب بودن جمله مزبور منافاتي با گفته سابق ما در" سِنِينَ عَدَداً" ندارد، كه گفتيم اين تعبير براي اين است كه عدد را اندك نشان دهد، زيرا در آنجا مقام مقام ديگري بود، و اينجا مقام ديگري است. و در هر يك از دو مقام غرض خاصي در بين است كه در آن ديگري نيست. غرض در آن مقام اين بود كه بفهماند خواباندن اصحاب كهف در مدتي به اين طولاني و سپس بيدار كردن آنان در مقام قدرت خداي تعالي چيزي نيست و در قبال زينت دادن موجودات زمين در نظر بشر امري عجيب نيست، به خلاف اين مقام كه مي‌خواهد حجتي را عليه منكرين بعث اقامه كند كه در چنين مقامي هر چه عدد سالهاي خواب آنان را بيشتر جلوه دهد حجت، دل‌نشين‌تر خواهد شد. پس همين يك مدت دو نسبت به خود مي‌گيرد، يكي نسبتي به خدا دارد كه امري آسان است و يكي نسبت به ما كه مدتي بسيار طولاني است.
و اضافه كردن نه سال به سيصد سال چنين اشاره مي‌كند كه اصحاب كهف سيصد سال شمسي در غار بوده‌اند چون تفاوت سيصد سال شمسي با قمري تقريبا همين مقدارها مي‌شود، و ديگر جا ندارد كه كسي شك كند در اينكه مراد از" سنين" در آيه شريفه سالهاي قمري است. براي اينكه سال در عرف قرآن به قمري حساب مي‌شود كه از ماههاي هلالي تركيب مي‌يابد و در شريعت اسلامي هم همين معتبر است.
و در تفسير كبير «1» به خاطر اينكه اين دو عدد به طور تحقيق با هم منطبق نمي‌شود با شدت هر چه تمامتر به اين حرف حمله كرده، و در باره روايتي هم كه از علي (ع) در اين موضوع نقل شده مناقشه كرده است، با اينكه فرق ميان دو عدد يعني سيصد سال شمسي و سيصد و نه سال قمري از سه ماه كمتر است، و در مواردي كه عددي را به طور تقريب مي‌آورند اين مقدار از تقريب را جائز مي‌شمارند. و بدون هيچ حرفي در كلام خود ما هم معمول است.
" قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما لَبِثُوا لَهُ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ...".
در داستان اصحاب كهف به طور اشاره گذشت كه مردم در باره اصحاب كهف اختلاف داشتند و قرآن كريم حق داستان را اداء نموده آنچه حقيقت داشته بيان فرموده است.
پس جمله" قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما لَبِثُوا" مشعر به اين است كه مدتي را كه در آيه قبلي براي لبث اصحاب كهف بيان نموده نزد مردم مسلم نبوده، لذا رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 112.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 385
مامور شده است، با ايشان احتجاج كند، و در احتجاج خود به علم خدا تمسك جسته بفهماند كه خدا از ما مردم بهتر مي‌داند.
جمله" لَهُ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" تعليل و بيان اين جهت است كه چطور خدا داناتر به مدت لبث ايشان است. و لام در آن مفيد اختصاص ملكي است، و مراد اين است كه خداي تعالي تنها مالك آنچه در آسمانها و زمين است مي‌باشد، و تنها او است كه مالك غيب است و چيزي از او فوت نمي‌شود، هر چند كه آسمان و زمين از بين بروند. و وقتي كه مالك غيب عالم باشد و ملكيتش هم به حقيقت معناي ملكيت باشد و وقتي داراي كمال بصر و سمع است، پس او از هر كس ديگر داناتر به مدت لبث اصحاب كهف است كه خود يكي از مصاديق غيب است.
و بنا بر اين، اينكه فرمود:" أَبْصِرْ بِهِ وَ أَسْمِعْ" با در نظر گرفتن اينكه صيغه" افعل به" صيغه تعجب است، معنايش اين است كه: چقدر بينا و شنوا است. و اين خود كمال سمع و بصر خداي را مي‌رساند، و جمله‌اي است كه تعليل را تتميم مي‌كند. گويا گفته است چطور داناتر به لبث آنان نباشد در حالي كه مالك ايشان كه يكي از مصاديق غيبند مي‌باشد، و حال ايشان را ديده و مقالشان را شنيده است.
از اينجا معلوم مي‌شود اينكه بعضي «1» گفته‌اند" لام" در جمله" لَهُ غَيْبُ" لام اختصاص علمي است، يعني براي خداي تعالي است علم به اين مطلب، و علم به تمام مخلوقات را هم مي‌رساند، چون وقتي كسي عالم به غيب و امور خفي عالم است امور ديگر را به طريق اولي مي‌داند"، نظريه درستي نيست، براي اينكه ظاهر جمله" أَبْصِرْ بِهِ وَ أَسْمِعْ" اين است كه منظور از آن تاسيس مطلب باشد، نه تاكيد آن و همچنين ظاهر لام" له" مطلق ملك است، نه تنها ملك علمي.
و اينكه فرمود:" ما لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ ..." مراد از آن اين است كه ولايت مستقل غير خداي را انكار نمايد. و مراد از جمله بعديش يعني جمله" وَ لا يُشْرِكُ فِي حُكْمِهِ أَحَداً" ولايت ديگري را به نحو اشتراك با خدا نفي مي‌كند. و خلاصه معناي آن دو اين است كه غير خدا نه ولايت مستقل دارند و نه با خدا در ولايت شريكند.
و بعيد نيست از نظم آيه كه در جمله دوم يعني جمله" وَ لا يُشْرِكُ فِي حُكْمِهِ أَحَداً" تعبير به فعل آورده نه به وصف، و در نفي ولايت مستقله كلمه" في حكمه" را نياورده و در
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 254.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 386
مساله شرك در ولايت آن را آورد. استفاده شود كه جمله اولي ولايت غير خدا را انكار مي‌كند، چه ولايت مستقل آنها را و چه شركت در ولايت خداي را، و جمله دومي شركت غير خدا را در حكم، و همچنين قضاء در حكم را نفي مي‌كند، يعني ولايت همه انسانها را منحصر در خدا مي‌داند، ولي اين ولايت را به ديگران هم تفويض مي‌كند، يعني سرپرستي مردم را به ديگران نيز واگذار مي‌كند تا در ميان آنان طبق دستور حكم نمايند، آن چنان كه واليان امر حكام و عمالي در نواحي مملكت نصب مي‌كنند تا كار خود والي را در آنجا انجام دهند، و حتي اموري را كه خود والي از آن اطلاع ندارد فيصله دهند.
و برگشت معنا به اين مي‌شود كه: چگونه خدا داناتر به لبث آنان نباشد، با اينكه او به تنهايي ولي ايشان است، و مباشر حكم جاري در ايشان و احكام جاريه بر ايشان است.
ضمير در" لهم" به اصحاب كهف و يا به جميع آنچه در آسمانها و زمين است (كه از جمله قبلي به خاطر تغليب جانب عقلداران بر ديگران استفاده مي‌شد) برمي‌گردد و يا به عقلداران در آسمانها و زمين برمي‌گردد، و اين وجه از نظر اعتبار مترتب با وجوه قبلي است، يعني از همه بهتر و معتبرتر وجه اولي سپس دومي و در آخر سومي است.
و بنا بر اين آيه شريفه متضمن حجت است بر اينكه خدا داناتر به مدت لبث ايشان است، يكي حجت عمومي است نسبت به علم خدا به اصحاب كهف و غير ايشان كه جمله" لَهُ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَبْصِرْ بِهِ وَ أَسْمِعْ" متعرض آن مي‌باشد، و يكي ديگر حجتي است خاص كه علم خداي را به خصوص سرگذشت اصحاب كهف اثبات مي‌نمايد، كه آيه" ما لَهُمْ ..." متضمن آن است و مي‌فهماند وقتي خداي تعالي ولي ايشان و مباشر در قضاي جاري بر ايشان است آن وقت چگونه ممكن است از ديگران عالم‌تر به حال ايشان نباشد؟ و چون هر دو جمله جنبه عليت را مي‌رساند لذا هر دو را مفعول و بدون حرف عطف آورد.

بحث روايتي [روايتي در شرح داستان اصحاب كهف] ..... ص : 386

اشاره

در تفسير قمي در ذيل آيه" أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ" از امام (ع) روايت آورده كه فرمود: ما به تو آيت‌ها و معجزه‌هايي داديم كه از داستان اصحاب كهف مهم‌تر بود، آيا از اين داستان تعجب مي‌كني كه جواناني بودند در قرون فترت كه فاصله نبوت عيسي بن مريم و محمد (ص) بود، زندگي مي‌كرده‌اند. و اما" رقيم" عبارت از دو لوح مسي بوده كه داستان اصحاب كهف را روي آن حك نموده‌اند كه دقيانوس، پادشاه
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 387
آنها چه دستوري به ايشان داده بود، و آنان چگونه از دستور او سر پيچيده اسلام را پذيرفته بودند، و سرانجام كارشان چه شد «1».
و باز در همان كتاب از ابن ابي عمير از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: سبب نزول سوره كهف اين بود كه قريش سه نفر را به قبيله نجران فرستادند تا از يهوديان آن ديار مسائلي را بياموزند و با آن رسول خدا (ص) را بيازمايند، و آن سه نفر نضر بن حارث بن كلده و عقبة بن ابي معيط و عاص بن وائل سهمي بودند.
اين سه نفر به سوي نجران بيرون شده جريان را با علماي يهود در ميان گذاشتند.
يهوديان گفتند سه مساله از او بپرسيد اگر آن طور كه ما مي‌دانيم پاسخ داد در ادعايش راستگو است، و سپس از او يك مساله ديگر بپرسيد اگر گفت مي‌دانم بدانيد كه دروغگو است.
گفتند: آن مسائل چيست؟ جواب دادند كه از احوال جواناني بپرسيد كه در قديم الايام بودند و از ميان مردم خود بيرون شده غايب گشتند. و در مخفيگاه خود خوابيدند، چقدر خوابيدند؟ و تعدادشان چند نفر بود؟ و چه چيز از غير جنس خود همراهشان بود؟ و داستانشان چه بود؟.
مطلب دوم اينكه از او بپرسيد داستان موسي كه خدايش دستور داد از عالم پيروي كن و از او تعليم گير چه بوده؟ و آن عالم كه بوده؟ و چگونه پيرويش كرد؟ و سرگذشت موسي با او چه بود؟.
سوم اينكه از او سرگذشت شخصي را بپرسيد كه ميان مشرق و مغرب عالم را بگرديد تا به سد ياجوج و ماجوج برسيد، او كه بود؟ و داستانش چگونه بوده است. يهوديان پس از عرض اين مسائل جواب آنها را نيز به فرستادگان قريش داده گفتند: اگر اينطور كه ما شرح داديم جواب داد صادق است و گرنه دروغ مي‌گويد.
پرسيدند آن يك سؤال كه گفتيد چيست؟ گفتند از او بپرسيد قيامت چه وقت به پا مي‌شود، اگر ادعا كرد كه من مي‌دانم چه موقع به پا مي‌شود دروغگو است، و اگر گفت جز خدا كسي تاريخ آن را نمي‌داند راستگو است.
فرستادگان قريش به مكه برگشتند و نزد ابو طالب جمع شدند و گفتند: پسر برادرت ادعا مي‌كند كه اخبار آسمانها برايش مي‌آيد، ما از او چند مساله پرسش مي‌كنيم اگر جواب داد مي‌دانيم كه راستگو است و گرنه مي‌فهميم كه دروغ مي‌گويد. ابو طالب گفت: بپرسيد
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 31.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 388
آنچه دلتان مي‌خواهد. آنها، آن مسائل را مطرح كردند.
رسول خدا (ص) فرمود: فردا جوابهايش را مي‌دهم و در اين وعده‌اي كه داد" ان شاء اللَّه" نگفت. به همين جهت چهل روز وحي از او قطع شد تا آنجا كه رسول خدا (ص) غمگين گرديد و يارانش كه به وي ايمان آورده بودند به شك افتادند، و قريش شادمان شده و شروع كردند به استهزاء و آزار، و ابو طالب سخت در اندوه شد.
پس از چهل شبانه روز سوره كهف بر وي نازل شد، رسول خدا (ص) از جبرئيل سبب تاخير را پرسيد؟ گفت ما قادر نيستيم از پيش خود نازل شويم جز به اذن خدا.
سپس در اين سوره فرمود: اي محمد تو گمان كرده‌اي داستان اصحاب كهف و رقيم از آيات ما امري عجيب است آن گاه از آيه" إِذْ أَوَي الْفِتْيَةُ" به بعد داستان ايشان را شروع نموده و بيان فرمود.
آن گاه امام صادق (ع) اضافه كرد كه اصحاب كهف و رقيم در زمان پادشاهي جبار و ستمگر زندگي مي‌كردند كه اهل مملكت خود را به پرستش بتها دعوت مي‌كرد و هر كه سر باز مي‌زد او را مي‌كشت، و اصحاب كهف در آن كشور مردمي با ايمان و خداپرست بودند. پادشاه ماموريني در دروازه شهر گمارده بود تا هر كس خواست بيرون شود، اول به بتها سجده بكند، اين چند نفر به عنوان شكار بيرون شدند، و در بين راه به شباني برخوردند او را به دين خود دعوت كردند نپذيرفت ولي سگ او دعوت ايشان را پذيرفته به دنبال ايشان به راه افتاد.
سپس امام فرمود: اصحاب كهف به عنوان شكار بيرون آمدند، اما در واقع از كيش بت‌پرستي فرار كردند. چون شب فرا رسيد با سگ خود داخل غاري شدند خداي تعالي خواب را بر ايشان مسلط كرد، هم چنان كه فرموده:" فَضَرَبْنا عَلَي آذانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَداً" پس در غار خوابيدند تا روزگاري كه خدا آن پادشاه و اهل آن شهر را هلاك نمود و آن روزگار را سپري كرد و روزگاري ديگر و مردم ديگري پيش آورد.
در اين عصر بود كه اصحاب كهف از خواب بيدار شده يكي از ايشان به ديگران گفت: به نظر شما چقدر خوابيديم؟ نگاه به آفتاب كردند ديدند بالا آمده گفتند: به نظر ما يك روز و يا پاره‌اي از يك روز خواب بوده‌ايم. آن گاه به يكي از نفرات خود گفتند اين پول را بگير و به درون شهر برو اما به طوري كه تو را نشناسند پس در بازار مقداري خوراك برايمان خريداري كن زنهار كه اگر تو را بشناسند، و به نهانگاه ما پي ببرند همه ما را مي‌كشند و يا به دين خود برمي‌گردانند. آن مرد پول را برداشته وارد شهر شد ليكن شهري ديد بر خلاف آن
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 389
شهري كه از آن بيرون آمده بودند و مردمي ديد بر خلاف آن مردم هيچ يك از افراد آنان را نشناخت و حتي زبان ايشان را هم نفهميد، مردم به وي گفتند: تو كيستي و از كجا آمده‌اي؟
او جريان را گفت اهل شهر با پادشاهشان به راهنمايي آن مرد بيرون آمده تا به در غار رسيدند، و به جستجوي آن پرداختند بعضي گفتند سه نفرند كه چهارمي آنان سگ ايشان است. بعضي گفتند پنج نفرند كه ششمي آنان سگشان است. بعضي ديگر گفتند: هفت نفرند كه هشتمي آنان سگشان مي‌باشد.
آن گاه خداي سبحان با حجابي از رعب و وحشت ميان اصحاب كهف و مردم شهر حائلي ايجاد كرد كه احدي قدرت بر داخل شدن بدانجا را ننمود غير از همان يك نفري كه خود از اصحاب كهف بود. او وقتي وارد شد ديد رفقايش در هراس از اصحاب دقيانوس‌اند و خيال مي‌كردند اين جمعيت همانهايند كه از مخفيگاه آنان با خبر شده‌اند، مردي كه از بيرون آمده بود جريان را به ايشان گفت كه در حدود چند صد سال است كه ما در خواب بوده‌ايم و سرگذشت ما معجزه‌اي براي مردم گشته، آن گاه گريسته از خدا خواستند دوباره به همان خواب اوليشان برگرداند.
سپس پادشاه شهر گفت جا دارد ما بر بالاي اين غار مسجدي بسازيم كه زيارتگاهي برايمان باشد، چون اين جمعيت مردمي با ايمان هستند، پس آنان در سال دو نوبت اين پهلو و آن پهلو مي‌شوند شش ماه بر پهلوي راست هستند و شش ماه ديگر بر پهلوي چپ و سگ ايشان دستهاي خود را گسترده و دم در غار خوابيده است، كه خداي تعالي در باره داستان ايشان در قرآن كريم فرموده:" نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ ..." «1».
مؤلف: اين روايت از روشن‌ترين روايات اين داستان است كه علاوه بر روشني متن آن تشويش و اضطرابي هم در آن نيست. با اين وصف، اين نكته را هم متضمن است كه مردمي كه در عدد آنها اختلاف كردند و يكي گفت سه نفر و يكي گفت پنج نفر و ديگري گفت هفت نفر، همان اهل شهر بوده‌اند كه در غار اجتماع كرده بودند، و اين خلاف ظاهر آيه است. و نيز متضمن اين نكته است كه اصحاب كهف براي بار دوم نيز به خواب رفتند و نمردند و نيز سگشان هنوز هم در غار دستهايش را گسترده و اصحاب كهف در هر سال دو نوبت اين پهلو، آن پهلو مي‌شوند، و هنوز هم به همان هيات سابق خود هستند، و حال آنكه بشر تا كنون در روي زمين به غاري كه در آن عده‌اي به خواب رفته باشند برنخورده است.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 31.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 390
بعلاوه در ذيل اين روايت عبارتي است كه ما آن را نقل نكرديم، چون احتمال داديم جزو روايت نباشد بلكه كلام خود قمي و يا روايت ديگري باشد، و آن اين است كه جمله" وَ لَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَ ازْدَادُوا تِسْعاً" جزو كلام اهل كتاب است، و جمله" قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما لَبِثُوا" رد آن است، و حال آنكه در بيان سابق ما اين معنا از نظر خواننده گذشت كه سياق آيات با اين حرف مخالف است و نظم بليغ قرآني آن را نمي‌پذيرد.

[موارد و جهات اختلاف در روايات راجع به داستان اصحاب كهف] ..... ص : 390

در بيان داستان اصحاب كهف از طريق شيعه و سني روايات «1» بسياري وجود دارد و ليكن خيلي با هم اختلاف دارند، به طوري كه در ميان همه آنها حتي دو روايت ديده نمي‌شود كه از هر جهت مثل هم باشند.
مثلا يك اختلافي كه در آنها هست اين است كه در بعضي از آنها مانند روايت بالا آمده كه پرسش‌هاي قريش از آن جناب چهار تا بوده: يكي اصحاب كهف دوم داستان موسي و عالم و سوم قصه ذو القرنين چهارم قيام قيامت. و در بعضي ديگر آمده كه پرسش از سه چيز بوده: اصحاب كهف و ذو القرنين و روح. در اين روايات آمده كه علامت صدق دعوي رسول خدا (ص) اين است كه از اصحاب كهف و ذو القرنين جواب بگويد، و از آخري يعني روح جواب ندهد، و آن جناب از آن دو جواب داد و در پاسخ از روح آيه آمد:" قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي ..." و از آن جواب نداد. و شما خواننده محترم در بيان آيه مذكور متوجه شديد كه آيه در مقام جواب ندادن نبود و نخواسته از جواب دادن طفره برود بلكه حقيقت و واقع روح را بيان مي‌كند پس نبايد گفت كه آن جناب از سؤال در باره روح جواب نداد.
و از جمله اختلافاتي كه در بيشتر روايات هست اين است كه اصحاب كهف و اصحاب رقيم يك جماعت بوده‌اند. و در بعضي ديگر آمده كه اصحاب رقيم طايفه ديگري بوده‌اند كه خداي تعالي نامشان را با اصحاب كهف آورده. ولي از توضيح داستان اصحاب رقيم اعراض نموده. آن گاه روايت مزبور قصه اصحاب رقيم را چنين آورده كه سه نفر بودند از خانه بيرون شدند تا براي خانواده‌هاي خود رزقي تهيه كنند، در بيابان به رگبار باران برخوردند، ناچار به غاري پناهنده شدند، و اتفاقا در اثر ريزش باران سنگ بسيار بزرگي از كوه حركت كرده درست جلو غار آمد و آن را بست و اين چند نفر را در غار حبس كرد.
يكي از ايشان گفت: بياييد هر كس كار نيكي دارد خداي را به آن سوگند دهد تا اين
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 31 و الدر المنثور، ج 4، ص 210، مجمع البيان، ج 6، ص 415 روح المعاني، ج 15، ص 210.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 391
بلا را از ما دفع كند. يكي كار نيكي كه داشت بيان كرد و خداي را به آن قسم داد سنگ قدري كنار رفت به طوري كه روشنايي داخل غار شد. دومي كار نيك خود را گفت و خداي را به آن سوگند داد سنگ كنار رفت، به قدري كه يك ديگر را مي‌ديدند. سومي كه اين كار را كرد سنگ به كلي كنار رفت و بيرون آمدند. اين روايت را الدر المنثور از نعمان بن بشير نقل كرده كه او بدون سند از رسول خدا (ص) روايت كرده است.
ليكن آنچه از قرآن كريم مانوس و معهود است اين است كه هيچ وقت اشاره به داستاني نمي‌كند مگر آنكه آن را توضيح مي‌دهد و معهود نيست كه اسم داستاني را ببرد و اصلا در باره آن سخني نگويد، و يا اسم دو داستان را ببرد و آن وقت يكي را بيان نموده دومي را به كلي فراموش كند.
و از جمله اختلافات اين است كه در پاره‌اي روايات دارد: پادشاه مزبور كه اصحاب كهف از شر او فرار كردند اسمش دقيانوس (ديوكليس 285 م- 305 م) پادشاه روم بوده. و در بعضي ديگر آمده كه او ادعاي الوهيت مي‌كرده. و در بعضي آمده كه وي دقيوس (دسيوس 249 م- 251 م) پادشاه روم بوده، و بين اين دو پادشاه ده سال فاصله است، و آن پادشاه اهل توحيد را مي‌كشته و مردم را به پرستش بتها دعوت مي‌كرده. و در بعضي از روايات آمده كه مردي مجوسي بوده كه مردم را به دين مجوس مي‌خوانده در حالي كه تاريخ نشان نمي‌دهد كه مجوسيت در بلاد روم شيوع يافته باشد. و در بعضي روايات آمده كه اصحاب كهف قبل از مسيح (ع) بوده‌اند.
و از جمله اختلافات اين است كه در بعضي از روايات دارد: رقيم اسم شهري بوده كه اصحاب كهف از آنجا بيرون شدند. و در بعضي ديگر آمده اسم بياباني است. و در بعضي ديگر آمده اسم كوهي است كه غار مزبور در آن قرار گرفته. و در بعضي ديگر آمده كه اسم سگ ايشان است. و در بعضي آمده كه اسم لوحي است از سنگ. و در بعضي ديگر گفته شده از قلع و در بعضي ديگر از مس و در بعضي ديگر آمده كه از طلا بوده و اسامي اصحاب كهف در آن حك شده و همچنين اسم پدرانشان و داستانشان، و اين نوشته را دم در كهف نصب كرده‌اند. بعضي ديگر از روايات مي‌گويد در داخل كهف بوده و در بعضي ديگر آمده كه بر سر در شهر آويزان بوده، و در بعضي ديگر آمده كه در خزانه بعضي از ملوك يافت شده، و در بعضي آن را دو لوح دانسته است.
اختلاف ديگري كه در روايات آمده در باره وضع جوانان است، در بعضي از روايات آمده كه ايشان شاهزاده بوده‌اند در بعضي ديگر آمده كه از اولاد اشراف بوده‌اند. و در بعضي
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 392
ديگر آمده كه از فرزندان علماء بوده‌اند. و در بعضي ديگر آمده كه خودشان شش نفر بوده و هفتمي ايشان چوپاني بوده كه گوسفند مي‌چرانده كه سگش هم با او آمده. و در حديث وهب بن منبه كه هم الدر المنثور «1» آن را آورده و هم ابن اثير در كامل «2» نقل كرده مي‌گويد كه:
اصحاب كهف حمامي بوده‌اند كه در بعضي از حمامهاي شهر كار مي‌كرده‌اند، وقتي شنيدند كه سلطان مردم را به بت‌پرستي وادار مي‌كند از شهر بيرون شدند. و در بعضي ديگر از روايات آمده كه ايشان از وزراء پادشاه آن عصر بوده‌اند كه همواره در امور و مهمات مورد شور او قرار مي‌گرفته‌اند.
يكي ديگر از اختلافات اين است كه: در بعضي از روايات آمده كه اصحاب كهف قبل از بيرون آمدن از شهر مخالفت خود را علني كرده بودند، و شاه هم فهميده بود. و در بعضي ديگر دارد كه شاه ملتفت نشد تا بعد از آنكه از شهر بيرون رفتند. و در بعضي ديگر آمده كه اين عده با هم توطئه كردند براي بيرون آمدن. و در بعضي ديگر آمده كه نفر هفتمي آنان چوپاني بوده كه به ايشان پيوسته است، و در بعضي ديگر آمده كه تنها سگ آن چوپان ايشان را همراهي كرد.
باز از موارد اختلاف يكي اين است كه بعد از آنكه فرار كردند، و پادشاه فهميد در جستجوي ايشان برآمد ولي اثري از ايشان نيافت. و در بعضي روايات ديگر آمده كه پس از جستجو ايشان را در غار پيدا كرد كه خوابيده بودند، دستور داد در غار را تيغه كنند تا در آنجا از گرسنگي و تشنگي بميرند، و زنده به گور شوند تا كيفر نافرماني خود را دريابند. اين بود تا روزگاري كه خدا مي‌خواست بيدارشان كند، چوپاني را فرستاد تا آن بنيان را خراب كرده تا زاغه‌اي براي گوسفندان خود درست كند، در اين موقع خداي تعالي ايشان را بيدار كرد، و سرگذشتشان از اينجا شروع مي‌شود.
مورد اختلاف ديگر اين است كه: در بعضي از روايات آمده كه دوباره به خوابشان كرد و تا روز قيامت بيدار نمي‌شوند، و در هر سال دو نوبت از اين پهلو به آن پهلويشان مي‌كند.
يكي ديگر اختلافي است كه در مدت خوابشان شده. در بيشتر روايات آمده همان سيصد و نه سال كه قرآن كريم فرموده، است. و در بعضي ديگر آمده كه سيصد و نه سال حكايت قول اهل كتاب است و جمله" قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما لَبِثُوا" رد آن است. و در بعضي ديگر
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 315، ط بيروت.
(2)كامل ابن اثير، ج 2، ص 255، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 393
آمده كه سيصد سال بوده و نه سال را اهل كتاب اضافه كرده‌اند.
و از اين قبيل اختلافات كه در روايات آمده بسيار است، و بيشتر آنچه كه از طرق عامه روايت شده در كتاب الدر المنثور «1» و بيشتر آنچه از طرق شيعه نقل شده در كتاب بحار «2» و تفسير برهان «3» و نور الثقلين «4» جمع‌آوري شده، اگر كسي بخواهد به همه آنها دست يابد بايد به اين كتابها مراجعه كند. تنها مطلبي كه مي‌توان گفت اين روايات در آن اتفاق دارند اين است كه اصحاب كهف مردمي موحد بودند، و از ترس پادشاهي جبار كه مردم را مجبور به شرك مي‌كرده گريخته‌اند و به غاري پناه برده در آنجا به خواب رفته‌اند- تا آخر آنچه كه قرآن از داستان ايشان آورده.

[روايات ديگري پيرامون داستان اصحاب كهف] ..... ص : 393

و در تفسير عياشي از سليمان بن جعفر همداني روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) به من فرمود: اي سليمان مقصود از" فتي" كيست؟ عرض كردم فدايت شوم نزد ما جوان را" فتي" گويند، فرمود: مگر نمي‌داني كه اصحاب كهف همگيشان كامل مرداني بودند و مع ذلك خداي تعالي ايشان را فتي ناميده. اي سليمان فتي كسي است كه به خدا ايمان بياورد و پرهيزكاري كند «5».
مؤلف: در معناي اين روايت مرحوم كليني در كافي «6» از قمي روايت مرفوعه‌اي از امام صادق (ع) آورده، ليكن از ابن عباس «7» روايت شده كه او گفته اصحاب كهف جواناني بودند.
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم از ابي جعفر روايت كرده كه گفت:
اصحاب كهف همه" صراف" بودند «8».
مؤلف: قمي نيز به سند خود از سدير صيرفي از امام باقر (ع) روايت كرده كه گفت: اصحاب كهف شغلشان صرافي بوده «9». و ليكن در تفسير عياشي از درست از امام
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 111- 218.
(2)بحار الانوار، ج 14، ص 407- 437.
(3)تفسير برهان، ج 2، ص 456- 465.
(4)نور الثقلين، ج 3، ص 243- 256.
(5)تفسير عياشي، ج 2 ص 323.
(6)نور الثقلين، ج 3، ص 245، به نقل از روضه كافي. [.....]
(7 و 8)الدر المنثور، ج 4، ص 212- 216.
(9)بحار الانوار، ج 14، ص 429، به نقل از كافي.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 394
صادق (ع) روايت كرده كه در حضورشان گفتگو از اصحاب كهف شد فرمود:
صراف پول نبودند، بلكه صراف كلام و افرادي سخن‌سنج بودند «1».

[چند روايت حاكي از اينكه اصحاب كهف مدتي تقيه مي‌كرده‌اند] ..... ص : 394

و در تفسير عياشي از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت:
اصحاب كهف ايمان به خدا را پنهان و كفر را اظهار داشتند و به همين جهت خداوند اجرشان را دو برابر داد «2».
مؤلف: در كافي «3» نيز در معناي اين حديث روايتي از هشام بن سالم از آن جناب نقل شده. و نيز در معناي آن عياشي «4» از كاهلي از آن جناب و از درست در دو خبر از آن جناب آورده كه در يكي از آنها آمده كه: اصحاب كهف در ظاهر زنار مي‌بستند و در اعياد مردم شركت مي‌كردند.
و نبايد به اين روايات اشكال كرد كه از ظاهر آيه" إِذْ قامُوا فَقالُوا رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً" برمي‌آيد كه اصحاب كهف تقيه نمي‌كرده‌اند. و اينكه مفسرين «5» در تفسير حكايت كلام ايشان كه گفته‌اند" أَوْ يُعِيدُوكُمْ ..." احتمال تقيه داده‌اند صحيح نيست، براي اينكه اگر به ياد خواننده باشد گفتيم كه بيرون شدن آنان از شهر، هجرت از شهر شرك بوده كه در آن از اظهار كلمه حق و تدين به دين توحيد ممنوع بوده‌اند. چيزي كه هست تواطي آنان كه شش نفر از معروفها و اهل شرف بوده‌اند، و اعراضشان از اهل و مال و وطن جز مخالفت با دين وثنيت عنوان ديگري نداشته. پس اصحاب كهف در خطر عظيمي بوده‌اند، به طوري كه اگر بر آنان دست مي‌يافتند يا سنگسار مي‌شدند و يا آنكه مجبور به قبول دين قوم خود مي‌گشتند.
و با اين زمينه كاملا روشن مي‌شود كه قيام ايشان در اول امر و گفتن:" رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً" اعلام علني مخالفت با مردم و تجاهر بر مذمت بت‌پرستي و توهين به طريقه مردم نبوده، زيرا اوضاع عمومي محيط، چنين اجازه‌اي به آنان نمي‌داد، بلكه اين حرف را در بين خود گفته‌اند.
و به فرضي هم كه تسليم شويم كه جمله" إِذْ قامُوا فَقالُوا رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" دلالت دارد بر اينكه ايشان تظاهر به ايمان و مخالفت با بت‌پرستي مي‌كرده‌اند و تقيه
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير عياشي، ج 2، ص 321 و 322.
(3)اصول كافي، ج 1، ص 448، ح 28.
(4)تفسير عياشي، ج 2، ص 322 و 323.
(5)مجمع البيان، ج 6، ص 457.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 395
را كنار گذاشته بودند، تازه مي‌گوييم اين در آخرين روزهايي بوده كه در ميان مردم بوده‌اند، و قبل از اينكه چنين تصميمي بگيرند در ميان مردم با تقيه زندگي مي‌كرده‌اند. پس معلوم شد كه سياق هيچ يك از دو آيه منافاتي با تقيه كردن اصحاب كهف در روزگاري كه در شهر و در ميان مردم بودند ندارد.
و در تفسير عياشي نيز از ابي بكر حضرمي از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: اصحاب كهف نه يكديگر را مي‌شناختند و نه با هم عهد و ميعادي داشتند بلكه در صحرا يكديگر را ديده با هم عهد و پيمان بستند، و از يكديگر، يعني دو به دو عهد گرفتند، آن گاه قرار گذاشتند كه يك باره مخالفت خود را علني ساخته به اتفاق در پي سرنوشت خود بروند «1».

[روايت مشهوري از ابن عباس در نقل داستان] ..... ص : 395

مؤلف:در معناي اين روايت خبري است از ابن عباس كه ذيلا نقل مي‌شود:
در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه و ابن منذر و ابن ابي حاتم از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: ما با معاويه در جنگ مضيق كه در اطراف روم بود شركت كرديم و به غار معروف كهف كه اصحاب كهف در آنجا بودند و داستانشان را خدا در قرآن آورده برخورديم.
معاويه گفت: چه مي‌شد در اين غار را مي‌گشوديم و اصحاب كهف را مي‌ديديم. ابن عباس به او گفت: تو نمي‌تواني اين كار را بكني خداوند اين اشخاص را از نظر كساني كه بهتر از تو بودند مخفي داشت و فرمود:" لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِراراً وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْباً- اگر آنان را ببيني پا به فرار مي‌گذاري و پر از ترس مي‌شوي" معاويه گفت: من از اين كار دست بر نمي‌دارم تا قصه آنان را به چشم خود ببينيم، عده‌اي را فرستاد تا داخل غار شده جستجو كنند، و خبر بياورند. آن عده وقتي داخل غار شدند خداوند باد تندي بر آنان مسلط نمود تا به طرف بيرون پرتابشان كرد. قضيه به ابن عباس رسيد پس او شروع كرد به نقل داستان اصحاب كهف و گفت كه اصحاب كهف در مملكتي زندگي مي‌كردند كه پادشاهي جبار داشت و مردمش را به تدريج به پرستش بتها كشانيد، و اين چند نفر در آن شهر بودند، وقتي اين را ديدند بيرون آمده خداوند همه‌شان را يك جا جمع كرد بدون اينكه قبلا يكديگر را بشناسند. وقتي به هم برخوردند از يكديگر پرسيدند قصد كجا داريد، در جواب نيت خود را پنهان مي‌داشتند چون هر يك ديگري را نمي‌شناخت تا آنكه از يكديگر عهد و ميثاق محكم گرفتند كه نيت خود را بگويند. بعدا معلوم شد كه همه يك هدف دارند و منظورشان پرستش پروردگار و فرار از شرك
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 322.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 396
است، همه با هم گفتند:" رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ... مِرفَقاً".
آن گاه ابن عباس اضافه مي‌كند كه دور هم نشستند، از سوي ديگر زن و بچه‌ها و قوم و خويش‌ها به جستجويشان برخاستند ولي هر چه بيشتر گشتند كمتر خبردار شدند تا خبر به گوش پادشاه وقت رسيد. او گفت اين عده در آينده شان مهمي خواهند داشت، معلوم نيست به منظور خيانت بيرون شده‌اند يا منظور ديگري داشته‌اند. و به همين جهت دستور داد تا لوحي از قلع تهيه كرده اسامي آنان را در آن بنويسند آن گاه آن را در خزينه سلطنتي خود جاي داد و در اين باره خداي تعالي مي‌فرمايد:" أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَباً" چون مقصود از رقيم همان لوحي است كه اسامي اصحاب كهف در آن مرقوم شده. و اما اصحاب كهف، از آنجا كه بودند به راه افتاده داخل غار شدند، و خدا به گوششان زد و خواب را برايشان مسلط كرد، و اگر در غار نبودند آفتاب بدنهايشان را مي‌سوزانيد، و اگر هر چند يك بار از اين پهلو به آن پهلو نمي‌شدند زمين بدنهايشان را مي‌خورد، و اينجا است كه خداي تعالي فرموده" وَ تَرَي الشَّمْسَ ...".
آن گاه مي‌گويد: پادشاه مزبور دورانش منقضي گشت و پادشاهي ديگر به جايش نشست. او مردي خداپرست بود، و بر خلاف آن ديگري عدالت گسترد، در عهد او خداوند اصحاب كهف را براي آن منظوري كه داشت بيدار كرد، يكي از ايشان گفت: به نظر شما چقدر خوابيده‌ايم؟ آن ديگري گفت: يك روز، يكي ديگر گفت دو روز، سومي گفت بيشتر خوابيده‌ايم تا آنكه بزرگشان گفت: بي جهت اختلاف مكنيد كه هيچ قومي اختلاف نكردند مگر آنكه هلاك شدند، شما يك نفر را با اين پول روانه كنيد تا از شهر طعامي خريداري كند.
وقتي وارد شهر شد لباسها و هيات‌ها و منظره‌هايي ديد كه تا كنون نديده بود. مردم شهر را ديد كه طور ديگري شده‌اند آن مردم عهد خود نيستند. نزديك نانوايي رفت پول خود را كه سكه‌اش به اندازه كف پاي بچه شتر بود نزد او انداخت نانوا پول را بيگانه يافت، و پرسيد اين را از كجا آورده‌اي؟ اگر گنجي پيدا كرده‌اي مرا هم راهنمايي كن و گرنه تو را نزد امير خواهم برد. گفت: آيا مرا به امير مي‌ترساني، هر دو به نزد امير شدند، امير پرسيد پدرت كيست؟ گفت: فلاني، امير چنين كسي را نشناخت، پرسيد پادشاهت نامش چيست؟
گفت: فلاني او را هم نشناخت، رفته رفته مردم دورش جمع شدند، خبر به گوش عالم ايشان رسيد. عالم شهر به ياد آن لوح افتاده دستور داد آن را آوردند آن گاه اسم آن شخص را پرسيد، و ديد كه يكي از همان چند نفري است كه نامشان در لوح ضبط شده، اسامي رفقايش را پرسيد،
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 397
همه را با اسامي مرقوم در لوح مطابق يافت. به مردم بشارت داد كه خداوند شما را به برادرانتان كه چند صد سال قبل ناپديد شدند راهنمايي كرده برخيزيد. مردم همه حركت كردند تا آمدند نزديك غار چون نزديك شدند جوان گفت شما باشيد تا من بروم و رفقايم را خبر كنم و آن گاه آرام وارد شويد، و هجوم نياوريد، و گرنه ممكن است از ترس قالب تهي كنند، و خيال كنند شما لشگريان همان پادشاهيد، و براي دستگيريشان آمده‌ايد. گفتند: حرفي نداريم ليكن به شرطي كه قول بدهي باز هم بيرون بيايي، او هم قول داد كه ان شاء اللَّه بيرون مي‌آيم. پس داخل غار شد و ديگر نفهميدند به كجا رفت، و از نظر مردم ناپديد گرديد، مردم هر چه خواستند وارد شوند نتوانستند، لا جرم گفتند بر بالاي غارشان مسجدي بنا كنيم، و چنين كردند، و هميشه در آن مسجد به عبادت و استغفار مي‌پرداختند «1».
مؤلف: اين روايت مشهور است، و مفسرين در تفاسير خود آن را نقل كرده و خلاصه تلقي به قبولش كرده‌اند، در حالي كه خالي از چند اشكال نيست: يكي اينكه از ظاهرش بر مي‌آيد كه اصحاب كهف هنوز در حال خواب هستند و خداوند بشر را از اينكه بخواهند كسب اطلاعي و جستجويي از ايشان بكنند منصرف نموده، و حال آنكه كهفي كه در ناحيه مضيق و معروف به غار افسوس است امروز هم معروف است، و در آن چنين چيزي نيست.
و آيه‌اي هم كه ابن عباس بدان تمسك جسته حالت خواب ايشان را قبل از بيدار شدن مجسم مي‌سازد، نه بعد از بيداريشان را. علاوه بر اينكه از خود ابن عباس روايت ديگري رسيده كه مخالف با اين روايت است. و آن روايتي است كه الدر المنثور «2» از عبد الرزاق و ابن ابي حاتم از عكرمه نقل كرده و در آخر آن آمده كه" پادشاه با مردم سوار شده تا به در غار آمدند، جوان گفت مرا رها كنيد تا رفقايم را ببينم و جريان را برايشان بگويم، چند قدمي جلوتر وارد غار شد، او رفقايش را ديد و رفقايش هم او را ديدند، خداوند به گوششان زد خوابيدند، مردم شهر چون ديدند دير كرد وارد غار شدند و جسدهايي بي روح ديدند كه هيچ جاي آنها پوسيده نشده بود، شاه گفت: اين جريان آيتي است كه خداي تعالي براي شما فرستاده.
ابن عباس با حبيب بن مسلمه به جنگ رفته بود، در راه به همين غار برخوردند، و در آن استخوانهايي ديدند مردي گفت: اين استخوانهاي اصحاب كهف است، ابن عباس گفت
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 213.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 214.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 398
استخوانهاي ايشان در مدتي بيش از سيصد سال قبل از بين رفته است".
اشكال مهم‌تر اين روايت اين است كه از عبارت" استخوانهاي ايشان در مدتي بيش از سيصد سال قبل از بين رفته" برمي‌آيد كه از نظر اين روايت داستان اصحاب كهف در اوائل تاريخ ميلادي و يا قبل از آن رخ داده، و اين حرف با تمامي روايات اين داستان مخالف است، جز آن روايتي كه تاريخ آن را قبل از مسيح دانسته.
اشكال ديگري كه به روايت ابن عباس وارد است اين است كه در آن آمده: يكي گفت يك روز خوابيديم يكي گفت دو روز، و اين حرف با قرآن كريم هم مخالف است، براي اينكه قرآن نقل مي‌كند كه گفتند:" لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ" و اتفاقا كلام قرآن كريم با اعتبار عقلي هم سازگار است، زيرا كسي كه نفهميده چقدر خوابيده نهايت درجه‌اي كه احتمال دهد بسيار خوابيده باشد يك روز يا كمي كمتر از يك روز است، و اما دو شبانه روز آن قدر بعيد است كه هيچ از خواب برخاسته‌اي احتمالش را نمي‌دهد.
از اين هم كه بگذريم در روايت داشت: بزرگترشان گفت اختلاف مكنيد، كه اختلاف مايه هلاكت هر قومي است. و اين يكي از سخنان باطل است، زيرا آن اختلافي مايه هلاكت است كه در عمل به چيزي باشد، و اما اختلاف نظري امري نيست كه اجتناب پذير باشد، و هرگز مايه هلاكت نمي‌شود.
اشكال ديگري كه به آن وارد است اين است كه: در آخرش داشت: وقتي جوان وارد غار شد مردم نفهميدند كجا رفت، و از نظرشان ناپديد گشت. گويا مقصود ابن عباس اين بوده كه وقتي جوان وارد غار شد دهنه غار از نظرها ناپديد شد نه خود آن جوان، خلاصه خدا غار مزبور را ناپديد كرد، ولي اين حرف با آنچه در صدر خود آيه هست نمي‌سازد كه از ظاهرش بر مي‌آيد كه غار مزبور در آن ديار معروف بوده. مگر اينكه بگويي آن روز غار را از چشم و نظر پادشاه و همراهانش ناپديد كرده و بعدها براي مردم آشكارش ساخته است.
و اما اينكه در صدر روايت از قول ابن عباس نقل شده كه گفت:" رقيم لوحي از قلع بوده كه اسامي اصحاب كهف در آن نوشته شده بود" مطلبي است كه در معنايش روايات ديگري نيز آمده، از آن جمله روايتي است كه عياشي در تفسير «1» خود از احمد بن علي از امام صادق (ع) آورده، و در روايت ديگري انكار آن از خود ابن عباس نقل شده، چنانچه در الدر المنثور از سعيد بن منصور و عبد الرزاق و فارابي و ابن منذر و ابن ابي حاتم و زجاجي
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 321.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 399
(در كتاب امالي) و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: من نمي‌دانم معناي رقيم چيست، از كعب پرسيدم او گفت نام قريه‌اي است كه از آنجا بيرون شدند «1».
و نيز در همان كتاب آمده كه عبد الرزاق از ابن عباس روايت كرده كه گفت: تمامي قرآن را مي‌دانم مگر معناي چهار كلمه را اول كلمه" غسلين" كه اختلاف اعراب در آن به خاطر اختلافي است كه در حكايت لفظ قرآن هست. دوم كلمه" حنانا" سوم" اواه" چهارم" رقيم" «2».
و در تفسير قمي مي‌گويد: در روايت ابي الجارود از ابي جعفر (ع) آمده كه در ذيل آيه" لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً" فرمود: يعني اگر بگوييم خدا شريك دارد بر او جور كرده‌ايم «3».

[رواياتي متضمن ذكر اسماء اصحاب كهف] ..... ص : 399

و در تفسير عياشي از محمد بن سنان از بطيخي از ابي جعفر (ع) آورده كه در ذيل آيه" لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِراراً وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْباً" فرموده: مقصود خداي تعالي شخص رسول خدا (ص) نيست، بلكه منظور مؤمنين هستند. گويا مؤمنين دارند اين حرف را به يكديگر مي‌زنند، و حال مؤمنين چنين است كه اگر اصحاب كهف را ببينند سرشار از ترس و رعب شده پا به فرار مي‌گذارند «4».
و در تفسير روح المعاني اسماء اصحاب كهف بر طبق روايت صحيحي از ابن عباس چنين آمده: 1- مكسلينيا 2- يمليخا 3- مرطولس 4- ثبيونس 5- دردونس 6- كفاشيطيطوس 7- منطونواسيس- كه همان چوپان بوده و اسم سگشان قطمير بوده است.
راوي مي‌گويد از علي (كرم اللَّه وجهه) روايت شده كه اسماي ايشان را چنين برشمرده:
1- يمليخا 2- مكسلينيا 3- مسلينيا، كه اصحاب دست راستي پادشاه بوده‌اند 4- مرنوش 5- دبرنوش 6- شاذنوش كه اصحاب دست چپش بوده‌اند و همواره با اين شش نفر مشورت مي‌كرده و هفتمي اصحاب كهف همان چوپاني بوده كه در اين روايت اسمش نيامده ولي در اينجا نيز اسم سگ را قطمير معرفي نموده.
و اما اينكه آيا اين روايت به علي نسبت داده‌اند صحيح است، يا صحيح نيست گفتار ديگري است كه علامه سيوطي در حواشي بيضاوي نوشته كه طبراني اين روايت را در معجم" اوسط" خود به سند صحيح از ابن عباس آورده. و آنچه كه در الدر المنثور است
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 4، ص 212.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 34.
(4)تفسير عياشي، ج 2، ص 324.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 400
نيز همين روايت طبراني در" اوسط" است كه گفتيم به سند صحيح از ابن عباس روايت كرده. البته در بعضي روايات ديگري اسامي ديگري براي آنان نقل كرده‌اند كه حافظ ابن حجر در شرح بخاري «1» نوشته. گفتگو در باره اسامي اصحاب كهف بسيار است كه هيچ يك
__________________________________________________
(1)اين را هم بايد خاطر نشان سازيم كه روايات در داستان اصحاب كهف به طوري كه علماي غرب آن را خلاصه نموده‌اند چهار دسته‌اند كه در اصل قصه متفق و در جزئيات آن مختلفند.
1- روايات سرياني كه به زبان سرياني ضبط شده، و از همه قديم‌تر آنها روايتي است كه (متوفي سال 125 ميلادي) آورده.
2- روايت يوناني كه سندش به قرن دهم ميلادي و به شخصي به نام منتهي مي‌شود.
3- روايت لاتيني داستان است كه از همان روايت سرياني از گرفته شده است.
4- روايت اسلامي داستان است كه آن نيز به سرياني منتهي مي‌گردد.
البته روايات ديگري در متون تاريخي قبطي‌ها و حبشي‌ها و ارمني‌ها نيز هست كه همه آنها به همان اصل سرياني برمي‌گردد.
اسماء اصحاب كهف در روايات اسلامي از روايات ديگران گرفته شده، و همانطور كه گفته بعضي از اين اسماء، اسمايي قبل از اين كه به دين خدا (كه آن روز دين نصاري بوده) درآيند و غسل تعميد كنند بوده.
و اسامي ايشان به زباني يوناني و سرياني چنين است:
مكس منيانوس امليخوس- مليخا مرتيانوس- مرطلوس- مرطولس ()- ذوانيوس- دوانيوانس- دنياسيوس ينيوس- يوانيس- نواسيس اكساكدثودنيانوس- كسقسططيونس- اكسقوسطط- كشفوطط انطونس (افطونس) اندونيوس- انطينوس قطمير و اما اسامي آنان به زبان لاتين مكسميانوس امليخوس مرتيانوس ذيووانيوس ينيوس قسطنطيوس ساريبوس- ساريبون و اسامي ايشان قبل از اينكه به دين مسيح در آيند عبارت بود از:
ارشليدس- ارخليدس ديوماديوس اوخانيوس استفانوس- اساطونس ابروفاديوس صامنديوس كيوياكوس البته بعضي نظرشان اين است كه اسماء عربي از قبطي گرفته شده و قبطي هم از سرياني. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 401
هم مضبوط و مستند و قابل اعتماد نيست و در كتاب بحر آمده كه اسامي اصحاب كهف عجمي (غير عربي) بوده كه نه شكل معيني و نه نقطه داشته، و خلاصه سند در شناختن اسامي آنان ضعيف است «1».
و روايتي كه به علي (ع) نسبت داده‌اند همان است كه ثعلبي هم در كتاب عرائس و ديلمي در كتاب خود به طور مرفوع آورده و در آن عجائبي ذكر شده.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: اصحاب كهف، ياران مهدي‌اند «2».
و در برهان از ابن الفارسي آورده كه گفت امام صادق (ع) فرموده: قائم (ع) از پشت كوفه خروج مي‌كند، با هفده نفر از قوم موسي كه به حق راه يافته و با حق عدالت مي‌كردند، و هفت نفر از اهل كهف و يوشع بن نون و ابو دجانه انصاري و مقداد بن اسود و مالك اشتر كه اينان نزد آن جناب از انصار و حكام او هستند «3».
و در تفسير عياشي از عبد اللَّه بن ميمون از ابي عبد اللَّه (ع) از پدرش از علي بن ابي طالب روايت كرده كه فرمود: وقتي كسي به خدا سوگند مي‌خورد تا چهل روز مهلت
__________________________________________________
(1)روح المعاني ج 15، ص 246، ط بيروت.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 215، ط بيروت.
(3)تفسير برهان، ج 2، ص 460.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 402
ثنيا دارد، براي اينكه قومي از يهود از رسول خدا (ص) از چيزي پرسش كردند حضرت بدون اينكه بگويد" ان شاء اللَّه" و استثناء مزبور را به كلام خود ملحق سازد گفت فردا بيائيد تا جواب بگويم، به همين جهت چهل روز خداوند وحي را از آن حضرت قطع كرد، بعد از آن جبرئيل آمد و گفت:" وَ لا تَقُولَنَّ لِشَيْ‌ءٍ إِنِّي فاعِلٌ ذلِكَ غَداً إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ وَ اذْكُرْ رَبَّكَ إِذا نَسِيتَ" «1».
مؤلف:كلمه:" ثنيا"- به ضمه ثاء و سكون نون و در آخرش الف مقصوره- اسم است براي استثناء. و در معناي اين روايت روايات ديگري نيز از امام صادق و امام باقر (ع) رسيده كه از بعضي آنها برمي‌آيد كه مراد از سوگند وعده قطعي دادن و كلام مؤكد آوردن است، هم چنان كه استشهاد امام (ع) در اين روايت به كلام رسول خدا (ص) با اينكه آن جناب سوگندي ياد نكرده بود كاملا دلالت بر اين معنا دارد. و اما اين سؤال كه اگر كسي سوگندي ياد كند و ان شاء اللَّه هم بگويد، ولي پس از انعقاد سوگند آن را بشكند آيا حنث شمرده مي‌شود و كفاره به عهده‌اش مي‌آيد يا نه، بحثي است فقهي.

گفتاري در چند فصل پيرامون اصحاب كهف و سر گذشت ايشان ..... ص : 402

1- داستان اصحاب كهف در تعدادي از روايات [دو سبب عمده وجود اختلاف شديد در مضامين روايات راجع به اصحاب كهف]: ..... ص : 402

از صحابه و تابعين و از ائمه اهل بيت (ع) به طور مفصل حكايت شده مانند روايت قمي و ابن عباس و عكرمه و مجاهد كه تفسير الدر المنثور همه آنها را آورده و روايت اسحاق در كتاب عرائس كه آن را تفسير برهان نقل كرده و روايت وهب بن منبه كه الدر المنثور و كامل آن را بدون نسبت نقل كرده‌اند، و روايت نعمان بن بشير كه در خصوص اصحاب رقيم وارد شده و الدر المنثور آن را آورده.
و اين روايات كه ما در بحث روايتي گذشته مقداري از آنها را نقل كرديم و به بعضي ديگرش اشاره‌اي نموديم آن قدر از نظر مطلب و متن با هم اختلاف دارند كه حتي در يك جهت هم اتفاق ندارند. و اما اختلاف در روايات وارده در بعضي گوشه‌هاي داستان مانند رواياتي كه متعرض تاريخ قيام آنان است، و يا متعرض اسم آن پادشاه است كه معاصر با ايشان
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 324.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 403
بوده يا متعرض نسب و سمت و شغل و اسامي و وجه ناميده شدنشان به اصحاب رقيم و ساير خصوصيات ديگر شده بسيار شديدتر از روايات اصل داستان است و دست يافتن به يك جهت جامعي كه نفس بدان اطمينان داشته باشد دشوارتر است.
و سبب عمده در اين اختلاف علاوه بر دست‌بردها و خيانتها كه اجانب در اين گونه روايات دارند دو چيز است:
يكي اينكه اين قصه از اموري بوده كه اهل كتاب نسبت به آن تعصب و عنايت داشته‌اند، و از روايات داستان هم برمي‌آيد كه قريش اين قصه را از اهل كتاب شنيده‌اند و با آن رسول خدا (ص) را امتحان كردند، بلكه از مجسمه‌ها نيز مي‌توان عنايت اهل كتاب را فهميد به طوري كه اهل تاريخ آن مطالب را از نصاري و از مجسمه‌هاي موجود در غارهاي مختلف كه در عالم هست غارهاي آسيا و اروپا و آفريقا گرفته شده و آن مجسمه‌ها را بر طبق شهرتي كه از اصحاب كهف به پا خاسته گرفته‌اند، و پر واضح است كه چنين داستاني كه از قديم الايام زبان زد بشر و مورد علاقه نصاري بوده هر قوم و مردمي آن را طوري كه نماياننده افكار و عقايد خود باشد بيان مي‌كنند، و در نتيجه روايات آن مختلف مي‌شود.
و از آنجايي كه مسلمانان اهتمام بسيار زيادي به جمع آوري و نوشتن روايات داشتند، و آنچه كه نزد ديگران هم بود جمع مي‌كردند و مخصوصا بعد از آنكه عده‌اي از علماي اهل كتاب مسلمان شدند، مانند وهب بن منبه و كعب الاحبار، و آن گاه اصحاب رسول خدا (ص) و تابعين يعني طبقه دوم مسلمانان همه از اينان اخذ كرده و ضبط نموده‌اند، و هر خلفي از سلف خود مي‌گرفته و با آن همان معامله اخبار موقوفه «1» را مي‌كرده كه با روايات اسلامي مي‌نمودند و اين سبب بلوا و تشتت شده است.
دوم اينكه دأب و روش كلام خداي تعالي در آنجا كه قصه‌ها را بيان مي‌كند بر اين است كه به مختاراتي و نكات برجسته و مهمي كه در ايفاي غرض مؤثر است، اكتفاء مي‌كند، و به جزئيات داستان نمي‌پردازد. از اول تا به آخر داستان را حكايت نمي‌كند، و نيز اوضاع و احوالي را كه مقارن با حدوث حادثه بوده ذكر نمي‌نمايد جهتش هم خيلي روشن است، چون قرآن كريم كتاب تاريخ و داستان‌سرايي نيست بلكه كتاب هدايت است.
اين نكته از واضح‌ترين نكاتي است كه شخص متدبر در داستانهاي مذكور در كلام خدا درك مي‌نمايد، مانند آياتي كه داستان اصحاب كهف و رقيم را بيان مي‌كند، ابتداء
__________________________________________________
(1)رواياتي كه سندهاي آنها تا به آخر مي‌رسد ولي به رسول خدا نسبت داده نشده، روايات موقوفه گويند.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 404
محاوره و گفتگوي ايشان را نقل مي‌كند، و در آن به معنا و علت قيام آنان اشاره مي‌نمايد و آن را توحيد و ثبات بر كلمه حق معرفي مي‌كند، سپس اعتزال از مردم و دنبال آن وارد شدن به غار را مي‌آورد كه چگونه در آنجا به خواب رفتند در حالي كه سگشان هم همراهشان بود، و روزگاري بس طولاني در خواب بودند.
آن گاه بيدار شدن و گفتگوي بار دوم آنان را در خصوص اينكه چقدر خوابيده‌اند بيان نموده، و در آخر نتيجه‌اي را كه خدا از اين پيش آورد خواسته است بيان مي‌كند. و سپس اين جهت را خاطر نشان مي‌سازد كه از چه راهي مردم به وضع آنان خبردار شدند، و چه شد كه دو باره بعد از حصول غرض الهي به خواب رفتند. و اما ساختن مسجد بر بالاي غار ايشان جمله‌اي است، كه كلام بدانجا كشيده شده، و گرنه غرض الهي در آن منظور نبوده.
و اما اينكه اسامي آنان چه بوده و پسران چه كسي و از چه فاميلي بوده‌اند. و چگونه تربيت و نشو و نما يافته بودند، چه مشاغلي براي خود اختيار كرده بودند، در جامعه چه موقعيتي داشتند، در چه روزي قيام نموده و از مردم اعتزال جستند. و اسم آن پادشاهي كه ايشان از ترس او فرار كردند چه بوده، و نيز اسم آن شهر چه بوده، و مردم آن شهر از چه قومي بوده‌اند؟ و اسم آن سگ كه همراهي ايشان را اختيار كرد چه بوده، و اينكه آيا سگ شكاري بوده يا سگ گله، و چه رنگي؟ متعرض نشده است، در حالي كه روايات با كمال خرده‌بيني متعرض آنها و نيز ساير اموري كه در غرض خداي تعالي كه همان هدايت است هيچ مدخليتي ندارد شده، چرا كه اينگونه خرده‌ريزها در غرض تاريخ دخالت دارد و به درد دقت‌هاي تاريخي مي‌خورد.
مطلب ديگر اينكه مفسرين گذشته وقتي شروع در بحث از آيات قصص مي‌كرده‌اند، در صدد برمي‌آمده‌اند كه وجه اتصال آيات داستان را بيان نموده و براي اينكه داستاني تمام عيار و مطابق سليقه خود از آب در آورند از دو رو بر آيات نكات متروكي را استفاده نمايند، و همين جهت باعث اختلاف تفسيرها شده، چون نظريه و طرز استفاده آنان از دور و بر آيات مختلف بوده است، و در نتيجه اين اختلاف كار به اينجا كه مي‌بينيم كشيده شده است.

2- داستان اصحاب كهف از نظر قرآن: ..... ص : 404

آنچه از قرآن كريم در خصوص اين داستان استفاده مي‌شود اين است كه پيامبر گرامي خود را مخاطب مي‌سازد كه" با مردم در باره اين داستان مجادله مكن مگر مجادله‌اي ظاهري و يا روشن" و از احدي از ايشان حقيقت مطلب را مپرس. اصحاب كهف و رقيم ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 405
جوانمرداني بودند كه در جامعه‌اي مشرك كه جز بتها را نمي‌پرستيدند، نشو و نما نمودند.
چيزي نمي‌گذرد كه دين توحيد محرمانه در آن جامعه راه پيدا مي‌كند، و اين جوانمردان بدان ايمان مي‌آورند. مردم آنها را به باد انكار و اعتراض مي‌گيرند، و در مقام تشديد و تضييق بر ايشان و فتنه و عذاب آنان برمي‌آيند، و بر عبادت بتها و ترك دين توحيد مجبورشان مي‌كنند. و هر كه به ملت آنان مي‌گرويد از او دست برمي‌داشتند و هر كه بر دين توحيد و مخالفت كيش ايشان اصرار مي‌ورزيد او را به بدترين وجهي به قتل مي‌رساندند.
قهرمانان اين داستان افرادي بودند كه با بصيرت به خدا ايمان آوردند، خدا هم هدايتشان را زيادتر كرد، و معرفت و حكمت بر آنان افاضه فرمود، و با آن نوري كه به ايشان داده بود پيش پايشان را روشن نمود، و ايمان را با دلهاي آنان گره زد، در نتيجه جز از خدا از هيچ چيز ديگري باك نداشتند. و از آينده حساب شده‌اي كه هر كس ديگري را به وحشت مي‌انداخت نهراسيدند، لذا آنچه صلاح خود ديدند بدون هيچ واهمه‌اي انجام دادند. آنان فكر كردند اگر در ميان اجتماع بمانند جز اين چاره‌اي نخواهند داشت كه با سيره اهل شهر سلوك نموده حتي يك كلمه از حق به زبان نياورند. و از اينكه مذهب شرك باطل است چيزي نگويند، و به شريعت حق نگروند. و تشخيص دادند كه بايد بر دين توحيد بمانند و عليه شرك قيام نموده از مردم كناره‌گيري كنند، زيرا اگر چنين كنند و به غاري پناهنده شوند بالأخره خدا راه نجاتي پيش پايشان مي‌گذارد. با چنين يقيني قيام نموده در رد گفته‌هاي قوم و اقتراح و تحكمشان گفتند:" رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً هؤُلاءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لَوْ لا يَأْتُونَ عَلَيْهِمْ بِسُلْطانٍ بَيِّنٍ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً" آن گاه پيشنهاد پناه بردن به غار را پيش كشيده گفتند:" وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ فَأْوُوا إِلَي الْكَهْفِ يَنْشُرْ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يُهَيِّئْ لَكُمْ مِنْ أَمْرِكُمْ مِرفَقاً".
آن گاه داخل شده، در گوشه‌اي از آن قرار گرفتند، در حالي كه سگشان دو دست خود را دم در غار گسترده بود. و چون به فراست فهميده بودند كه خدا نجاتشان خواهد داد اين چنين عرض كردند:" بار الها تو در حق ما به لطف خاص خود رحمتي عطا فرما و براي ما وسيله رشد و هدايت كامل مهيا ساز". پس خداوند دعايشان را مستجاب نمود و سالهايي چند خواب را بر آنها مسلط كرد، در حالي كه سگشان نيز همراهشان بود." آنها در غار سيصد سال و نه سال زيادتر درنگ كردند. و گردش آفتاب را چنان مشاهده كني كه هنگام طلوع از سمت راست غار آنها بركنار و هنگام غروب نيز از جانب چپ ايشان به دور مي‌گرديد و آنها كاملا از حرارت خورشيد در آسايش بودند و آنها را بيدار پنداشتي و حال آنكه در خواب بودند و ما آنها
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 406
را به پهلوي راست و چپ مي‌گردانيديم و سگ آنها دو دست بر در آن غار گسترده داشت و اگر كسي بر حال ايشان مطلع مي‌شد از آنها مي‌گريخت و از هيبت و عظمت آنان بسيار هراسان مي‌گرديد".
پس از آن روزگاري طولاني كه سيصد و نه سال باشد دو باره ايشان را سر جاي خودشان در غار زنده كرد تا بفهماند چگونه مي‌تواند از دشمنان محفوظشان بدارد، لا جرم همگي از خواب برخاسته به محضي كه چشمشان را باز كردند آفتاب را ديدند كه جايش تغيير كرده بود، مثلا اگر در هنگام خواب از فلان طرف غار مي‌تابيد حالا از طرف ديگرش مي‌تابد، البته اين در نظر ابتدايي بود كه هنوز از خستگي خواب اثري در بدنها و ديدگان باقي بود. يكي از ايشان پرسيد: رفقا چقدر خوابيديد؟ گفتند: يك روز يا بعضي از يك روز. و اين را از همان عوض شدن جاي خورشيد حدس زدند. ترديدشان هم از اين جهت بود كه از عوض شدن تابش خورشيد نتوانستند يك طرف تعيين كنند. عده‌اي ديگر گفتند:" رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ" و سپس اضافه كرد" فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هذِهِ إِلَي الْمَدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّها أَزْكي طَعاماً فَلْيَأْتِكُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ" كه بسيار گرسنه‌ايد،" و ليتلطف" رعايت كنيد شخصي كه مي‌فرستيد در رفتن و برگشتن و خريدن طعام كمال لطف و احتياط را به خرج دهد كه احدي از سرنوشت شما خبردار نگردد، زيرا" إِنَّهُمْ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ يَرْجُمُوكُمْ" اگر بفهمند كجائيد سنگسارتان مي‌كنند" أَوْ يُعِيدُوكُمْ فِي مِلَّتِهِمْ وَ لَنْ تُفْلِحُوا إِذاً أَبَداً". اين جريان آغاز صحنه‌اي است كه بايد به فهميدن مردم از سرنوشت آنان منتهي گردد، زيرا آن مردمي كه اين اصحاب كهف از ميان آنان گريخته به غار پناهنده شدند به كلي منقرض گشته‌اند و ديگر اثري از آنان نيست. خودشان و ملك و ملتشان نابود شده، و الآن مردم ديگري در اين شهر زندگي مي‌كنند كه دين توحيد دارند و سلطنت و قدرت توحيد بر قدرت ساير اديان برتري دارد. اهل توحيد و غير اهل توحيد با هم اختلافي به راه انداختند كه چگونه آن را توجيه كنند. اهل توحيد كه معتقد به معاد بودند ايمانشان به معاد محكم‌تر شد، و مشركين كه منكر معاد بودند با ديدن اين صحنه مشكل معاد برايشان حل شد، غرض خداي تعالي از برون انداختن راز اصحاب كهف هم همين بود.
آري، وقتي فرستاده اصحاب كهف از ميان رفقايش بيرون آمد و داخل شهر شد تا به خيال خود از همشهري‌هاي خود كه ديروز از ميان آنان بيرون شده بود غذايي بخرد شهر ديگري ديد كه به كلي وضعش با شهر خودش متفاوت بود، و در همه عمرش چنين وضعي نديده بود، علاوه مردمي را هم كه ديد غير همشهري‌هايش بودند. اوضاع و احوال نيز غير آن اوضاعي بود
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 407
كه ديروز ديده بود. هر لحظه به حيرتش افزوده مي‌شود، تا آنكه جلو دكاني رفت تا طعامي بخرد پول خود را به او داد كه اين را به من طعام بده- و اين پول در اين شهر پول رايج سيصد سال قبل بود- گفتگو و مشاجره بين دكاندار و خريدار درگرفت و مردم جمع شدند، و هر لحظه قضيه، روشن‌تر از پرده بيرون مي‌افتاد، و مي‌فهميدند كه اين جوان از مردم سيصد سال قبل بوده و يكي از همان گمشده‌هاي آن عصر است كه مردمي موحد بودند، و در جامعه مشرك زندگي مي‌كردند، و به خاطر حفظ ايمان خود از وطن خود هجرت و از مردم خود گوشه‌گيري كردند، و در غاري رفته آنجا به خواب فرو رفتند، و گويا در اين روزها خدا بيدارشان كرده و الآن منتظر آن شخصند كه برايشان طعام ببرد.
قضيه در شهر منتشر شد جمعيت انبوهي جمع شده به طرف غار هجوم بردند. جوان را هم همراه خود برده در آنجا بقيه نفرات را به چشم خود ديدند، و فهميدند كه اين شخص راست مي‌گفته، و اين قضيه معجزه‌اي بوده كه از ناحيه خدا صورت گرفته است.
اصحاب كهف پس از بيدار شدنشان زياد زندگي نكردند، بلكه پس از كشف معجزه از دنيا رفتند و اينجا بود كه اختلاف بين مردم در گرفت، موحدين با مشركين شهر به جدال برخاستند. مشركين گفتند: بايد بالاي غار ايشان بنياني بسازيم و به اين مساله كه چقدر خواب بوده‌اند كاري نداشته باشيم. و موحدين گفتند بالاي غارشان مسجدي مي‌سازيم.

3- داستان از نظر غير مسلمانان ..... ص : 407

بيشتر روايات و سندهاي تاريخي بر آنند كه قصه اصحاب كهف در دوران فترت ما بين عيسي و رسول خدا (ص) اتفاق افتاده است، به دليل اينكه اگر قبل از عهد مسيح بود قطعا در انجيل مي‌آمد و اگر قبل از دوران موسي (ع) بود در تورات مي‌آمد، و حال آنكه مي‌بينيم يهود آن را معتبر نمي‌دانند. هر چند در تعدادي از روايات دارد كه قريش آن را از يهود تلقي كرده و گرفته‌اند. و ليكن مي‌دانيم يهود آن را از نصاري گرفته چون نصاري به آن اهتمام زيادي داشته آنچه كه از نصاري حكايت شده قريب المضمون با روايتي است كه ثعلبي در عرائس از ابن عباس نقل كرده. چيزي كه هست روايات نصاري در اموري با روايات مسلمين اختلاف دارد:
اول اينكه مصادر سرياني داستان مي‌گويد: عدد اصحاب كهف هشت نفر بوده‌اند، و حال آنكه روايات مسلمين و مصادر يوناني و غربي داستان آنان را هفت نفر دانسته‌اند.
دوم اينكه داستان اصحاب كهف در روايات ايشان از سگ ايشان هيچ اسمي نبرده است. ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 408
سوم اينكه مدت مكث اصحاب كهف را در غار دويست سال و يا كمتر دانسته و حال آنكه معظم علماي اسلام آن را سيصد و نه سال يعني همان رقمي كه از ظاهر قرآن برمي‌آيد دانسته‌اند.
و علت اين اختلاف و تحديد مدت مكث آنان به دويست سال اين است كه گفته‌اند آن پادشاه جبار كه اين عده را مجبور به بت‌پرستي مي‌كرده و اينان از شر او فرار كرده‌اند اسمش دقيوس بوده كه در حدود سالهاي 249- 251 م زندگي مي‌كرده، و اين را هم مي‌دانيم كه اصحاب كهف به طوري كه گفته‌اند در سال 425 و يا سال 437 و يا 439 از خواب بيدار شده‌اند پس براي مدت لبث در كهف بيش از دويست سال يا كمتر باقي نمي‌ماند، و اولين كسي كه از مورخين ايشان اين مطالب را ذكر كرده به طوري كه گفته است" جيمز" ساروغي سرياني بوده كه متولد 451 م و متوفاي 521 م بوده و ديگران همه تاريخ خود را از او گرفته‌اند، و به زودي تتمه‌اي براي اين كلام از نظر خواننده خواهد گذشت.

4- غار اصحاب كهف كجا است؟ ..... ص : 408

در نواحي مختلف زمين به تعدادي از غارها برخورد شده كه در ديوارهاي آن تمثالهايي چهار نفري و پنج نفري و هفت نفري كه تمثال سگي هم با ايشان است كشيده‌اند. و در بعضي از آن غارها تمثال قربانيي هم جلو آن تمثال‌ها هست كه مي‌خواهند قربانيش كنند.
انسان مطلع وقتي اين تصويرها را آن هم در غاري مشاهده مي‌كند فورا به ياد اصحاب كهف مي‌افتد، و چنين به نظر مي‌رسد كه اين نقشه‌ها و تمثالها اشاره به قصه آنان دارد و آن را كشيده‌اند تا رهبانان و آنها كه خود را جهت عبادت متجرد كرده‌اند و در اين غار براي عبادت منزل مي‌كنند با ديدن آن به ياد اصحاب كهف بيفتند، پس صرف يادگاري است كه در اين غارها كشيده شده نه اينكه علامت باشد براي اينكه اينجا غار اصحاب كهف است.
غار اصحاب كهف كه در آنجا پناهنده شدند و اصحاب در آنجا از نظرها غايب گشتند، مورد اختلاف شديد است كه چند جا را ادعا كرده‌اند:
غار اول: كهف افسوس- افسوس- به كسر همزه و نيز كسر فاء و بنا به ضبط كتاب" مراصد الاطلاع" كه مرتكب اشتباه شده به ضمه همزه و سكون فاء- شهر مخروبه‌اي است در تركيه كه در هفتاد و سه كيلومتري شهر بزرگ ازمير قرار دارد، و اين غار در يك كيلومتري- و يا كمتر- شهر افسوس نزديك قريه‌اي به نام" اياصولوك" و در دامنه كوهي به نام" ينايرداغ" قرار گرفته است.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 409
و اين غار، غار وسيعي است كه در آن به طوري كه مي‌گويند صدها قبر كه با آجر ساخته شده هست. خود اين غار هم در سينه كوه و رو به جهت شمال شرقي است، و هيچ اثري از مسجد و يا صومعه و يا كليسا و خلاصه هيچ معبد ديگري بر بالاي آن ديده نمي‌شود.
اين غار در نزد مسيحيان نصاري از هر جاي ديگري معروف‌تر است، و نامش در بسياري از روايات مسلمين نيز آمده.
و اين غار علي رغم شهرت مهمي كه دارد به هيچ وجه با آن مشخصاتي كه در قرآن كريم راجع به آن غار آمده تطبيق نمي‌كند.
اولا براي اينكه خداي تعالي در باره اينكه در چه جهت از شمال و جنوب مشرق و مغرب قرار گرفته مي‌فرمايد آفتاب وقتي طلوع مي‌كند از طرف راست غار به درون آن مي‌تابد و وقتي غروب مي‌كند از طرف چپ غار، و لازمه اين حرف اين است كه درب غار به طرف جنوب باشد، و غار افسوس به طرف شمال شرقي است (كه اصلا آفتاب‌گير نيست مگر مختصري).
و همين ناجوري مطلب باعث شده كه مراد از راست و چپ را راست و چپ كسي بگيرند كه مي‌خواهد وارد غار شود نه از طرف دست راست كسي كه مي‌خواهد از غار بيرون شود، و حال آنكه قبلا هم گفتيم معروف از راست و چپ هر چيزي راست و چپ خود آن چيز است نه كسي كه به طرف آن مي‌رود.
بيضاوي در تفسير خود گفته: در غار در مقابل ستارگان بنات النعش قرار دارد، و نزديك‌ترين مشرق و مغربي كه محاذي آن است مشرق و مغرب رأس السرطان است و وقتي كه مدار آفتاب با مدار آن يكي باشد آفتاب به طور مائل و مقابل در طرف چپ غار مي‌تابد و شعاعش به طرف مغرب كشيده مي‌شود، و در هنگام غروب از طرف محاذي صبح مي‌تابد و شعاع طرف عصرش به جاي تابش طرف صبح كشيده مي‌شود، و عفونت غار را از بين برده هواي آن را تعديل مي‌كند، و در عين حال بر بدن آنان نمي‌تابد و با تابش خود اذيتشان نمي‌كند و لباسهايشان را نمي‌پوساند «1». اين بود كلام بيضاوي. غير او نيز نظير اين حرف را زده‌اند.
علاوه بر اشكال گذشته مقابله در غار با شمال شرقي با مقابل بودن آن با بنات النعش كه در جهت قطب شمالي قرار دارد سازگار نيست، از اين هم كه بگذريم گردش آفتاب آن طور
__________________________________________________
(1)تفسير بيضاوي، ج 2، ص 6.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 410
كه ايشان گفته‌اند با شمال شرقي بودن در غار نمي‌سازد، زيرا بنائي كه در جهت شمال شرقي قرار دارد و در طرف صبح، آفتاب به جانب غربي‌اش مي‌تابد ولي در موقع غروب در ساختمان و حتي پيش خان آن در زير سايه فرو مي‌رود، نه تنها در هنگام غروب، بلكه بعد از زوال ظهر آفتاب رفته و سايه گسترده مي‌شود.
مگر آنكه كسي ادعا كند كه مقصود از جمله" وَ إِذا غَرَبَتْ تَقْرِضُهُمْ ذاتَ الشِّمالِ" اين است كه آفتاب به ايشان نمي‌تابد، و يا آفتاب در پشت ايشان قرار مي‌گيرد- دقت فرمائيد.
و اما ثانيا براي اينكه جمله" وَ هُمْ فِي فَجْوَةٍ مِنْهُ" مي‌گويد اصحاب كهف در بلندي غار قرار دارند، و غار افسوس به طوري كه گفته‌اند بلندي ندارد، البته اين در صورتي است كه" فجوة" به معناي مكان مرتفع باشد، ولي مسلم نيست، و قبلا گذشت كه" فجوة" به معناي ساحت و درگاه است. پس اين اشكال وارد نيست.
و اما ثالثا براي اينكه جمله" قالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلي أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً" ظاهر در اين است كه مردم شهر مسجدي بر بالاي آن غار بنا كردند، و در غار افسوس اثري حتي خرابه‌اي از آن به چشم نمي‌خورد، نه اثر مسجد نه اثر صومعه و نه مانند آن. و نزديك‌ترين بناي ديني كه در آن ديار به چشم مي‌خورد كليسايي است كه تقريبا در سه كيلومتري غار قرار دارد، و هيچ جهتي به ذهن نمي‌رسد كه آن را به غار مرتبط سازد.
از اين هم كه بگذريم در غار افسوس اثري از رقيم و نوشته ديده نشده كه دلالت كند يك يا چند تا از آن قبور، قبور اصحاب كهف است، و يا شهادت دهد و لو تا حدي كه چند نفر از اين مدفونين مدتي به خواب رفته بودند، پس از سالها خدا بيدارشان كرده و دو باره قبض روحشان نموده است.
غار دوم: دومين غاري كه احتمال داده‌اند كهف اصحاب كهف باشد غار" رجيب" است كه در هشت كيلومتري شهر عمان پايتخت اردن هاشمي نزديك دهي به نام رجيب قرار دارد. غاري است در سينه جنوبي كوهي پوشيده از صخره، اطراف آن از دو طرف يعني از طرف مشرق و مغرب باز است كه آفتاب به داخل آن مي‌تابد، در غار در طرف جنوب قرار دارد، و در داخل غار طاقنمايي كوچك است به مساحت 5: 2 3 متر در يك سكويي به مساحت تقريبا 3 3 و در اين غار نيز چند قبر هست به شكل قبور باستاني روم و گويا عدد آنها هشت و يا هفت است.
بر ديوار اين غار نقشه‌ها و خطوطي به خط يوناني قديم و به خط ثموديان ديده مي‌شود كه چون محو شده خوب خوانده نمي‌شود، البته بر ديوار عكس سگي هم كه با رنگ قرمز و زينت‌هاي ديگري آراسته شده ديده مي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 411
و بر بالاي غار آثار صومعه" بيزانس" هست كه از گنجينه‌ها و آثار ديگري است كه در آنجا كشف گرديده است و معلوم مي‌شود بناي اين صومعه در عهد سلطنت" جوستينوس" اول يعني در حدود 418- 427 ساخته شده و آثار ديگري كه دلالت مي‌كند كه اين صومعه يك بار ديگر تجديد بنا يافته است و مسلمانان آن را پس از استيلا بر آن ديار مسجدي قرار داده‌اند. چون مي‌بينيم كه اين صومعه محراب و ماذنه و وضوخانه دارد، و در ساحت و فضاي جلو در اين غار آثار مسجد ديگري است كه پيداست مسلمين آن را در صدر اسلام بنا نهاده و هر چندي يك بار مرمت كرده‌اند و پيداست كه اين مسجد بر روي خرابه‌هاي كليسايي قديمي از روميان ساخته شده، و اين غار علي رغم اهتمامي كه مردم بدان داشته و عنايتي كه به حفظش نشان مي‌دادند و آثار موجود در آن از اين اهتمام و عنايت حكايت مي‌كند غاري متروك و فراموش شده بوده، و به مرور زمان خراب و ويران گشته تا آنكه اداره باستان‌شناسي اردن هاشمي اخيرا در صدد برآمده كه در آن حفاري كند و نقب بزند و آن را پس از قرنها خفاء از زير خاك دو باره ظاهر سازد «1».
__________________________________________________
(1)اين حفاري و اكتشاف در سال 1963 ميلادي مطابق با 1342 هجري شمسي اتفاق افتاد، و در باره آن كتابي به قلم باني آن كار، فاضل ارجمند آقاي" رفيق وفا دجاني" به نام كتاب" اكتشاف كهف اهل كهف" در سال 1964 منتشر شد كه در آن مساعي اداره باستان‌شناسي اردن و مشقاتي كه در نقب و جستجو تحمل نمودند به تفصيل بيان نموده. خصوصياتي كه در اثر اين حفاري به دست آورده و آثاري را كه كشف كرده همه تاييد مي‌كند كه اين غار غار اصحاب كهف مي‌باشد كه داستانشان در قرآن كريم آمده است. و نيز امارات و قرائني را كه ذكر كرده با كهف اصحاب كهف تطبيق نموده و با ادله‌اي اثبات كرده كه غار اصحاب كهف همين غار رجيب است، نه غار افسوس و نه آن غاري كه در دمشق است، و نه آنكه در بتراء قرار دارد، و نه آنكه در اسكانديناوي است.
مؤلف: در اين كتاب اين احتمال را كه طاغي آن روز كه اصحاب از گزند او فرار كرده‌اند، و به داخل غار پناهنده شده‌اند" طراجان" پادشاه (98- 117 م) بوده نه دقيوس (249- 251 م) كه مسيحيان و بعضي از مسلمين احتمال داده‌اند، و نه دقيانوس (285- 305) كه بعضي ديگر از مسلمين در رواياتشان آورده‌اند تقويت كرده و چنين استدلال كرده كه پادشاه صالحي كه خداي تعالي در عهد او اصحاب كهف را آفتابي كرده سرگذشتشان را برملا ساخت به اجماع تمامي مورخين مسيحي و مسلمان اسمش" تئودوسيوس" (408- 450) بوده است. و اگر ما دوران فترت اصحاب صالح كهف را كه در آن دوران در خواب بوده‌اند از دوره سلطنت وي كم كنيم و به عبارت روشن‌تر: اگر از اواسط سلطنت اين پادشاه صالح يعني حدود 421 كه وسط دو رقم 408 و 450 است سيصد و نه سال كم كنيم به سال 112 مي‌رسيم كه مصادف با زمان حكومت او است. اين را هم مي‌دانيم كه وي فرمان صادر كرده بود كه هر مسيحي كه عبادت بت‌ها را قبول نداشته باشد، و از پرستش آنها سر باز زند خائن به دولت شناخته مي‌شود، و محكوم به اعدام است.
همين حرف اعتراض بعضي از مورخين مسيحي از قبيل چيبون در كتاب" انحطاط و سقوط امپراطوري روم" را بر مدت مكث اصحاب كهف كه آن طور كه قرآن گفته نيست و كمتر از آن است دفع مي‌كند. او گفته اصحاب كهف در زمان پادشاه صالح يعني تئودوسيوس (408- 451 م) از خواب بيدار شدند، و در زمان حكومت دقيوس (249- 251 م) از شهر گريخته و داخل غار شده‌اند و فاصله اين دو تاريخ دويست سال و يا چيزي كمتر است نه 309 سال كه قرآن گفته. جوابش هم روشن شد كه پنهان شدن ايشان در غار در زمان دقيوس نبوده بلكه زمان طراجان بوده است، و اين استدلال از اين بزرگوار كه خدا زحماتش را پاداش خير دهد استدلالي است تمام الا اينكه چند اشكال بدان متوجه است:
اول اينكه قرآن كريم سيصد و نه سال را سال قمري گرفته و ايشان آن را شمسي حساب كرده‌اند قهرا اين نه سال بايد از ميان برداشته شود.
دوم اينكه ايشان از مورخين اسلام و مسيحيت ادعاي اجماع كرده بر اينكه برملا شدن جريان اصحاب كهف در زمان حكومت تئودوسيوس بوده و حال آنكه چنين اجماعي نداريم، زيرا بسياري از مورخين رواياتشان از اسم اين سلطان ساكت است، و جز عده قليلي به اسم او تصريح نكرده‌اند، و بعيد نيست كه همانهايي هم كه تصريح كرده‌اند از روايات مسيحيت گرفته باشند، و مسيحيان هم آن را به حدس قوي از كتابي كه به جيمس ساروغي (452- 521 م) نسبت مي‌دهند و در تاريخ 474 تاليف شده گرفته باشند، و پيش خود فكر كرده باشند پادشاهي كه در اين حدود از تاريخ باشد بايد همان تئودوسيوس باشد.
به علاوه، از آن اجماع مركبي كه ادعا كرده‌اند كه پادشاه طاغي معاصر اصحاب كهف دقيوس يا دقيانوس بوده برمي‌آيد كه علي اي حال" طراجان" نبوده.
اشكال ديگرش اين است كه ايشان گفته‌اند صومعه‌اي كه بر بالاي كهف ساخته شده شواهد باستاني‌اش شهادت مي‌دهد بر اينكه در زمان حستينوس اول (518- 527 م) ساخته شده و لازمه اين حرف اين است كه ساختمان آن تقريبا بعد از صد سال از ظهور و كشف داستان اصحاب كهف ساخته شده باشد، و حال آنكه ظاهر قرآن عزيز اين است كه ساختمان آن مقارن همان روزهايي بوده كه داستان ايشان برملا شده است. و بنا بر اين بايد معتقد شد كه بنائي كه ايشان در نظر دارند بناء مجددي بوده كه بعد از آن ساخته شده و آن بناي اولي نيست.
و بعد از همه اين حرفها و احتمالات، مشخصاتي كه قرآن كريم براي كهف ذكر كرده انطباقش با همين غار رجيب روشن‌تر از ساير غارها است.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 412
در آثاري كه از آنجا استخراج كردند شواهدي يافت شده كه دلالت مي‌كند كه اين غار همان غار اصحاب كهف است كه داستانش در قرآن كريم آمده.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 413
در تعدادي از روايات مسلمين هم چنان كه بدان اشاره شد نيز همين معنا آمده است كه غار اصحاب كهف در اردن واقع شده. و ياقوت آنها را در معجم البلدان خود آورده است. و رقيم هم اسم دهي است نزديك به شهر عمان كه قصر يزيد بن عبد الملك در آنجا بوده است.
البته قصر ديگري هم در قريه‌اي ديگر نزديك به آن دارد كه نامش موقر است و شاعر كه گفته:
يزرن علي تنانيه يزيدا با كناف الموقر و الرقيم
يعني آن زمان بر بالاي آن كاخ يزيد را ديدار مي‌كنند در حالي كه موقر و رقيم در چشم انداز ايشان است. و شهر عمان امروزي هم در جاي شهر فيلادلفيا كه از معروفترين و زيباترين شهرهاي آن عصر بوده ساخته شده است، و اين شهر تا قبل از ظهور دعوت اسلامي بوده، و خود آن شهر و پيرامونش از اوائل قرن دوم ميلادي در تحت استيلاي حكومت روم بود تا آنكه سپاه اسلام سر زمين مقدس را فتح كرد.
و حق مطلب اين است كه مشخصات غار اصحاب كهف با اين غار بهتر انطباق دارد تا غارهاي ديگر.
غار سوم: غاري است كه در كوه قاسيون قرار دارد و اين كوه در نزديكي‌هاي شهر صالحيه دمشق است كه اصحاب كهف را به آنجا نيز نسبت مي‌دهند.
غار چهارم: غاري است كه در بتراء يكي از شهرهاي فلسطين است كه اصحاب كهف را به آنجا نيز نسبت مي‌دهند.
غار پنجم: غاري است كه به طوري كه گفته‌اند در شبه جزيره اسكانديناوي در شمال اروپا كشف شده و در آنجا به هفت جسد سالم برخوردند كه در هيات روميان بوده احتمال داده‌اند كه همان اصحاب كهف باشند.
و چه بسا غارهاي ديگري كه اصحاب كهف را به آنها نيز نسبت مي‌دهند، هم چنان كه مي‌گويند نزديكيهاي شهر نخجوان يكي از شهرهاي قفقاز غاري است كه اهالي آن نواحي احتمال داده‌اند كه غار اصحاب كهف باشد، و مردم به زيارت آنجا مي‌روند.
و ليكن هيچ شاهدي كه دلالت كند بر اين كه يكي از اين غارها همان غاري باشد كه در قرآن ياد شده در دست نيست، علاوه بر اينكه مصادر تاريخي اين دو غار آخري را تكذيب مي‌كند، چون قصه اصحاب كهف علي اي حال قصه‌اي است رومي و در تحت سلطه و سيطره روميان اتفاق افتاده، و روميان حتي در بحبوحه قدرت و مجد و عظمتشان تا حدود قفقاز و اسكانديناوي تسلط نيافتند.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 414

[سوره الكهف (18): آيات 27 تا 31] ..... ص : 414

اشاره

وَ اتْلُ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنْ كِتابِ رَبِّكَ لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ وَ لَنْ تَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَداً (27) وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَ لا تَعْدُ عَيْناكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا وَ اتَّبَعَ هَواهُ وَ كانَ أَمْرُهُ فُرُطاً (28) وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ إِنَّا أَعْتَدْنا لِلظَّالِمِينَ ناراً أَحاطَ بِهِمْ سُرادِقُها وَ إِنْ يَسْتَغِيثُوا يُغاثُوا بِماءٍ كَالْمُهْلِ يَشْوِي الْوُجُوهَ بِئْسَ الشَّرابُ وَ ساءَتْ مُرْتَفَقاً (29) إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ إِنَّا لا نُضِيعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلاً (30) أُولئِكَ لَهُمْ جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهارُ يُحَلَّوْنَ فِيها مِنْ أَساوِرَ مِنْ ذَهَبٍ وَ يَلْبَسُونَ ثِياباً خُضْراً مِنْ سُنْدُسٍ وَ إِسْتَبْرَقٍ مُتَّكِئِينَ فِيها عَلَي الْأَرائِكِ نِعْمَ الثَّوابُ وَ حَسُنَتْ مُرْتَفَقاً (31)

ترجمه آيات ..... ص : 414

از كتاب پروردگارت آنچه به تو وحي آمده بخوان، كلمات وي تغييرپذير نيست، و هرگز جز او پناهي نخواهي يافت (27).
با كساني كه بامداد و شبانگاه پروردگار خويش را مي‌خوانند و رضاي او را مي‌جويند با شكيبايي قرين باشد و ديدگانت به جستجوي زيور زندگي دنيا از آنها منصرف نشود. اطاعت مكن كسي را كه دلش را از ياد خويش غافل كرده‌ايم و هوس خود را پيروي كرده و كارش زياده‌روي است (28).
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 415
بگو اين حق از پروردگار شما است هر كه خواهد ايمان بياورد و هر كه خواهد منكر شود كه ما براي ستمكاران آتشي مهيا كرده‌ايم كه سراپرده‌هاي آن در ميانشان گيرد، و اگر فريادرسي خواهند به آبي چون مس گداخته كمكشان دهند، كه چهره‌ها را بريان مي‌كند. چه بد شربتي و چه بد جاي آسايشي است (29).
آنان كه (به خدا) ايمان آوردند و نيكوكار شدند ما هم اجر نيكوكاران را ضايع نخواهيم گذاشت (30).
بلكه (أجر عظيم) بهشت‌هاي عدن كه نهرها از زير درختانش جاري است خاص آنها است در حالي كه در آن بهشت برين زيورهاي زرين بيارايند و لباسهاي سبز حرير و ديبا پوشند و بر تخت‌ها تكيه زنند (كه آن بهشت) نيكو اجري و خوش آرامگاهي است (31).

بيان آيات [مفاد كلي اين آيات و ربط آنها با آيات قبل] ..... ص : 415

اشاره

در اين آيات رجوع و انعطافي به ما قبل هست به آن جايي كه گفتار قبل از داستان اصحاب كهف بدانجا منتهي گرديد، يعني به تاسف خوردن و ناشكيبايي رسول خدا (ص) از اينكه چرا مردم ايمان نمي‌آورند و به كتابي كه برايشان نازل شده نمي‌گروند. و چرا دعوت حقه او را قبول نمي‌كنند. آيات مورد بحث عطف بدانجا است كه رسول خدا (ص) را تسليت مي‌داد به اينكه سراي دنيا بلاء و امتحان است، و آنچه زينت دارد به زودي به صورت خاك خشك در مي‌آيد، پس ديگر سزاوار نيست به خاطر اين مردم خود را ناراحت كني و دلتنگ شوي كه چرا دعوتت را نمي‌پذيرند و به كتاب خدا ايمان نمي‌آورند.
آنچه بر تو واجب است صبر و حوصله كردن با اين مشت فقرايي است كه ايمان آورده‌اند و مدام پروردگار خود را مي‌خوانند، و هيچ توجهي به اين توانگران كافر كيش كه همواره به ثروت خود و زينت حيات دنيايشان مي‌بالند ندارند، چون مي‌دانند اين زينتها به زودي به صورت خاكي خشك مبدل مي‌شود، لذا همواره دنياداران را به سوي پروردگارشان مي‌خوانند، و ديگر كاري به كارشان ندارند. هر كه مي‌خواهد ايمان بياورد و هر كه مي‌خواهد كفر بورزد، چيزي به عهده رسول خدا (ص) نيست، آنچه وظيفه او است كه بايد در مواجهه با آنان رعايت كند اين است كه در صورت ايمان آوردن، با شادماني، و در صورتي كه ايمان نياورند، با تاسف با آنان مواجه نشود، بلكه همان ثواب و عقاب خداي را تذكر دهد.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 416

[وظيفه پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله) تلاوت آيات و تبليغ وحي است و جز خدا مرجعي ندارد] ..... ص : 416

" وَ اتْلُ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ ..."
در مجمع البيان گفته است: جمله" لحد اليه" و همچنين" التحد" از ماده" لحد" به معناي ميل كردن است، يعني ميل كرد به سوي او «1».
و بنا به گفته وي كلمه" ملتحد" اسم مكان از" التحاد" (ميل كردن) است، يعني محل ميل كردن. و مراد از" كِتابِ رَبِّكَ" قرآن و يا لوح محفوظ است. و گويا دومي با جمله" لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ" مناسب‌تر است. همانطور كه قبلا هم گفتيم گفتار در اين آيات معطوف به ما قبل داستان اصحاب كهف است، به همين جهت مناسب‌تر اين است كه بگوييم جمله" و اتل ..." عطف است بر جمله" إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَي الْأَرْضِ ..." و معنايش اين مي‌شود كه: تو اي رسول گرامي‌ام خودت را بر اثر كفر ورزيدن مردم و از تاسف خوردن بر آنان به هلاكت مينداز، آنچه از كتاب پروردگارت به تو وحي مي‌شود تلاوت كن، زيرا هيچ چيز كلمات او را تغيير نمي‌دهد، چون كلمات او حق و ثابت است. و نيز براي اينكه تو غير از خدا و كلمات او ديگر جايي نداري كه دل به سوي آن متمايل سازي.
از اينجا روشن مي‌شود كه هر يك از دو جمله" لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ" و جمله" وَ لَنْ تَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَداً" براي تعليلي جداگانه است و در حقيقت دو حجت جداي از همند براي تعليل آن امري كه در جمله" و اتل" بود و شايد به همين جهت است كه خطاب در جمله" وَ لَنْ تَجِدَ ..." مخصوص رسول خدا (ص) شده است. با اينكه حكم در آن عمومي است و مخصوص به آن جناب نيست، چون به غير از خدا هيچ ملتحدي براي احدي نيست نه تنها براي پيغمبر.
ممكن هم هست كه منظور از جمله" وَ لَنْ تَجِدَ ..." اين باشد كه: تو، آري، شخص تو، به خاطر اينكه رسول هستي، مانند ديگران مراجع متعدد نداري. تو جز يك نفر كه آن هم فرستنده تو است ملتحد ديگري نداري. و بنا بر اين، مناسبتر اين است كه بگوييم جمله" لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ" يك حجت است و سفارش اين است كه: اين آيات را كه مشتمل بر دستور خدا به تبليغ است براي ايشان بخوان چون كلمه‌اي است الهي كه تغيير و دگرگوني نمي‌پذيرد، و تو فرستاده اويي، و جز اينكه به سوي فرستنده‌ات تمايل نموده رسالت او را اداء كني وظيفه ديگري نداري.
مؤيد اين معنا كلام ديگر خداي تعالي است كه در جاي ديگر مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 464.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 417
" قُلْ إِنِّي لَنْ يُجِيرَنِي مِنَ اللَّهِ أَحَدٌ وَ لَنْ أَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَداً إِلَّا بَلاغاً مِنَ اللَّهِ وَ رِسالاتِهِ" «1».

[معناي" صبر" و" وجه" و مراد از" اراده و طلب وجه خدا" و" دعاي صبح و شام" در آيه:" وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ ..."] ..... ص : 417

وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ ..."
.راغب در مفردات گفته: كلمه" صبر" به معناي امساك و خودداري در تنگنا است.
وقتي كسي مي‌گويد:" صبرت الدابة" معنايش اين است كه من فلان حيوان را در جايي بدون علف حبس كردم. و نيز وقتي كسي مي‌گويد:" صبرت فلانا" معنايش اين است كه بلائي بر سرش آوردم كه بعدا مي‌فهمد، بلائي كه از آن خلاصي نخواهد يافت. كلمه" صبر" به طور كلي به معناي حبس و نگهداري نفس است در برابر عمل به مقرراتي كه عقل و شرع معتبر مي‌شمارند و يا ترك چيزهايي كه عقل و شرع اقتضاء مي‌كنند كه نفوس را از ارتكاب آن حبس كرد «2».
كلمه" وجه" از هر چيز به معناي آن رويي است كه به طرف ماست، و ما به سويش مي‌رويم. و اصل در معناي وجه همان وجه آدمي و صورت او است كه يكي از اعضاي وي است، و وجه خداي تعالي همان اسماء حسني و صفات عليايي است كه متوجهين به درگاهش با آنها متوجه مي‌شوند، و به وسيله آنها خدا را مي‌خوانند و عبادت مي‌كنند، هم چنان كه خودش فرمود:" وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْني فَادْعُوهُ بِها" «3» و اما ذات متعالي خدا به هيچ وجه راهي بدان نيست، و قاصدين آن درگاه و مريدين اگر قصد او را مي‌كنند بدين جهت است كه او اله و رب و علي و عظيم و رحيم و صاحب رضوان است و صاحب صدها اسماء و صفات ديگر.
كسي كه خدا را مي‌خواند و وجه او را مي‌خواهد اگر صفات فعلي او نظير رحمت و رضا و انعام و فضل را منظور دارد آن وقت اراده وجه خدا به معناي اين مي‌شود كه خدا او را به لباس مرحوميت و مرضي بودن در آورد. و اگر منظور او صفات غير فعلي خدا مانند علم و قدرت و كبرياء و عظمت او است، پس منظورش اين است كه با اين صفات عليا به درگاه او تقرب جويد. و اگر خواستي مي‌تواني به عبارت ديگري بگويي: مي‌خواهد خود را در جايي قرار دهد كه صفت الهي اقتضاي آن را دارد، مثلا آن قدر خود را ذليل جلوه دهد كه عزت و عظمت و كبريايي او اقتضاء آن را دارد، و آن چنان خود را در موقف، جاهل عاجز ضعيف قرار دهد كه
__________________________________________________
(1)بگو غير از خدا كسي مرا از عذاب خدا پناه نمي‌دهد و من ابدا به غير او متمايل نمي‌شوم و تنها مأمن و پناه من ابلاغ احكام خدا و رسانيدن پيغام الهي است. سوره جن آيه 22 و 23.
(2)مفردات راغب، ماده" صبر".
(3)براي خدا اسماء حسنايي است پس او را با آن اسماء بخوانيد. سوره اعراف، آيه 18.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 418
علم و قدرت و قوت خدا آن را اقتضاء مي‌كند، و همچنين ساير صفات- دقت فرمائيد.
از اينجا معلوم مي‌شود عدم صحت قول بعضي «1» كه گفته‌اند: منظور معناي مجازي وجه خدا يعني رضايت خدا و اطاعت مرضي، رضاي او است، چون وقتي كسي از كسي راضي شد بدو روي مي‌آورد، خدا هم وقتي از ما راضي شد به ما روي مي‌آورد، هم چنان كه وقتي خشم كرد روي مي‌گرداند. و نيز اينكه بعضي «2» ديگر گفته‌اند: منظور از وجه ذات است و در حقيقت مضاف آن حذف شده و تقدير" ذات وجه" بوده، و معناي آيه اين است كه مي‌خواهند به ذاتي داراي وجه تقرب جويند. و همچنين اينكه بعضي «3» گفته‌اند: مراد از آن توجه است.
و اينكه فرمود:" پروردگارشان را صبح و شام مي‌خوانند" مقصود از خواندن به صبح و شام استمرار بر دعا و عادت كردن به آن است به طوري كه دائما به ياد خدايند و او را مي‌خوانند، چون دوام هر چيزي، به تكرر صبح بعد از شام و شام بعد از صبح آن چيز است، پس در حقيقت جمله مورد بحث بر طريق كنايه آمده است.
بعضي «4» گفته‌اند: مراد از دعاي صبح و شام، نماز صبح و شام است. و بعضي «5» ديگر گفته‌اند: فرائض يوميه است، و ليكن هيچ يك به نظر درست نمي‌آيد.
و در جمله" وَ لا تَعْدُ عَيْناكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا" اصل معناي" عدو" به طوري كه راغب «6» تصريح كرده تجاوز است. و اين تجاوز معنايي است كه در تمامي مشتقات و موارد استعمال اين ماده وجود دارد.
در قاموس گفته:" عدا الامر" به معناي" از اين امر تجاوز كرد" مي‌باشد و" عدا عن الامر به معناي" ترك اين امر كرد" است «7». و بنا بر اين، معناي جمله مورد بحث اين مي‌شود كه: ديدگانت را از آنان مبر (يعني رهايشان مكن) و ديدگانت تركشان نكند، و خلاصه براي خاطر زينت حيات دنيا اينان را رها مكن.
و ليكن بعضي «8» گفته‌اند: اگر كلمه مزبور يعني" تعد" به معناي تجاوز بود هرگز با حرف" عن" متعدي نمي‌شد، زيرا تجاوز هيچ وقت با اين حرف متعدي نمي‌شود، مگر آنكه به معناي عفو باشد، و لذا زمخشري در كشاف گفته: در جمله" وَ لا تَعْدُ عَيْناكَ عَنْهُمْ" چون
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 15، ص 262.
(4 و 5)روح المعاني، ج 15، ص 262.
(6)مفردات راغب، ماده" عدا". [.....]
(7)قاموس، ماده" عدا".
(8)روح المعاني، ج 15، ص 263.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 419
متضمن معناي نبا و علاء است كه وقتي گفته مي‌شود" نبت عنه عينه و علت عنه عينه" معنايش اين است كه" چشمش خواست آن را ببيند نتوانست" لذا به اين مناسبت و براي افاده اين معناي ضمني با لفظ" عن" متعدي گرديد، و اگر اين نبود جا داشت بفرمايد:" و لا تعدهم عيناك" «1».

[بيان عدم دلالت جمله:" لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ" بر جبر و اشاره به اينكه جبر مجازاتي ناشي از اختيار، با اختيار منافات ندارد] ..... ص : 419

و در جمله:" وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا" مراد از اغفال قلب، مسلط كردن غفلت بر قلب است، به اينكه ياد خداي سبحان را فراموش كند، كه البته اين اغفال بر سبيل مجازات است، چون ايشان با حق در افتادند و عناد ورزيدند، و لذا خداي تعالي چنين كيفرشان داد كه ياد خود را از دلشان ببرد. آري، زمينه كلام در آيات مورد بحث چنين كساني هستند، نظير بياني كه به زودي در ذيل آيات مي‌آيد و مي‌فرمايد:" إِنَّا جَعَلْنا عَلي قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فِي آذانِهِمْ وَقْراً وَ إِنْ تَدْعُهُمْ إِلَي الْهُدي فَلَنْ يَهْتَدُوا إِذاً أَبَداً".
بنا بر اين، ديگر جايي براي اين حرف نمي‌ماند كه بعضي گفته‌اند: آيه شريفه از ادله مساله جبر است، و مي‌فهماند اين خدا است كه بندگان را مجبور به كفر و معصيت مي‌كند، براي اينكه مجبور كردن به عنوان مجازات اجبار به اختيار است كه با اختيار منافات ندارد، و نظير اجباري است كه شخص سقوط كننده از هواپيما نسبت به افتادن دارد در آغاز به اختيار خود را انداخت ولي در وسط راه ديگر مجبور به افتادن است، و اين جبر منافات با اين كه ما معتقد به اختيار باشيم ندارد، آن جبري منافي با اختيار است كه ابتدايي باشد.
و ديگر هيچ حاجتي نيست به اينكه آيه را به خاطر اينكه سر از جبر در نياورد تاويل كنيم، و مانند بعضي بگوييم منظور از جمله" أَغْفَلْنا قَلْبَهُ"" عرضنا قلبه للغفلة" است، يعني قلبش را در معرض غفلت قرار داديم. و يا بگوييم: معناي آن" صادفناه غافلا- به او در حالي كه غافل بود برخورديم" و يا" نسبناه الي الغفلة- او را به غفلت نسبت داديم" و يا بگوييم غفلت دادن به معناي اين است كه او را غفل يعني بي علامت كند. و مراد از اينكه قلب او را بي علامت كرديم اين است كه مانند علامت قلوب مؤمنين آن را علامت نزديم و يا علامت قلوب مؤمنين را در آن نگذاشتيم و به همين جهت ملائكه كه همه مؤمنين را با آن علامت مي‌شناسند او را نمي‌شناسند، هيچ يك از اين حرفها نه حرف خوبي است و نه لزوم دارد، بلكه اغفال همان معناي خودش را دارد، و با اختيار هم منافات ندارد.
" وَ اتَّبَعَ هَواهُ وَ كانَ أَمْرُهُ فُرُطاً"- در مجمع البيان گفته: كلمه" فرط" به معناي تجاوز
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 2، ص 717.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 420
از حق و خروج از آن است و از كلام عرب گفته شده كه:" افرط، افراطا" را در مورد اسراف و زياده روي به كار مي‌برند «1». و پيروي هوي و افراط، از آثار غفلت قلب است، و به همين جهت عطف دو جمله بر جمله" اغفلنا" به منزله عطف تفسير است.

[اي پيامبر! حق را بگو و از ايمان نياوردن مردم تاسف مخور كه ظالمان را آتش و مؤمنان صالح العمل را پاداش است] ..... ص : 420

" وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ".
اين جمله عطف بر مطلبي است كه جمله" وَ اتْلُ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ" و جمله" وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ" عطف به آن شده است. پس سياق سياق شمردن وظائف رسول خدا (ص) در قبال كفر كفار نسبت به قرآن و اصرارشان بر كفر است، و معنايش چنين است: بر وضع كفار تاسف مخور و آنچه كه بر تو وحي شده تلاوت كن و نفس خويش را بردبار ساز تا با اين مؤمنين فقير بسازد و به كفار بگو حق از ناحيه پروردگارتان است و بيش از اين كاري صورت مده، هر كه خواست ايمان آورد بياورد، و هر كس خواست كافر شود بشود. آري، ايمان ايشان سودي به ما نمي‌رساند، و كفرشان ضرر نمي‌زند، بلكه آنچه سود و زيان و ثواب و عذاب دنبال كفر و ايمانشان هست، به خودشان عايد مي‌گردد. بنا بر اين بايد هر يك را مي‌خواهند خودشان انتخاب كنند، براي ظالمين عذابي چنين و چنان، و براي صالحين و مؤمنين پاداشي چنين و چنان آماده كرده‌ايم.
از همين جا روشن مي‌شود كه جمله" فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ" تتمه كلام خداي تعالي در خطاب به رسول خدا (ص) است، نه اينكه داخل در مقول قول باشد، و رسول خدا (ص) مامور باشد اين را هم بگويد، پس ديگر اعتنايي نمي‌شود نمود به گفته كسي كه گفته است: جمله مذكور تتمه سخني است كه رسول خدا (ص) مامور به گفتن آن شده.
و نيز روشن مي‌شود كه جمله" إِنَّا أَعْتَدْنا لِلظَّالِمِينَ ناراً" در مقام تعليل مختار بودن ايشان در ايمان و كفر است كه قبلا آن را به صورت تهديد بيان نمود. و معنايش اين است كه:
اگر ما تو را نهي كرديم از اينكه به حال كفار تاسف بخوري و به تو دستور داديم كه به تبليغ اكتفاء كن و به همين كه بگويي" الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ" قناعت كن، و اصرار و التماس مكن، براي اين بود كه ما براي دعوت تو پيامد و آثاري تهيه ديده‌ايم، آثاري براي كساني كه دعوتت را قبول كنند، و آثاري براي كساني كه آن را رد نمايند. و همان آثار كافي است كه آنان را از كفر باز بدارد، و محرك اينان به سوي ايمانشان باشد، و ديگر بيش از اين هم لازم نيست
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 465.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 421
زيرا كه بيش از اين آنها را از حد اختيار به اضطرار و اجبار مي‌كشاند.
" إِنَّا أَعْتَدْنا لِلظَّالِمِينَ ناراً ..."
در مجمع البيان «1» گفته است: كلمه" سرادق" به معناي فسطاط و خيمه‌اي است كه نسبت به آنچه كه در آن است محيط باشد. بعضي ديگر گفته‌اند: سرادق، آن پارچه‌اي است كه دور خيمه از طرف پائين مي‌كشند كه فاصله خيمه و زمين را بپوشاند. و در باره كلمه" مهل" گفته است: به معناي خلط و درد زيتون است. بعضي هم گفته‌اند: به معناي مس مذاب است. و در معناي كلمه" مرتفق" گفته است، به معناي متكا است كه از ماده" مرفق" گرفته شده و در اصل معناي" ارتفق" اين بوده كه فلاني به مرفق خود تكيه زده «2» و كلمه" شي‌ء" به معناي پخته شدن است، مي‌گويند:" شوي، يشوي شيئا".
و اگر به جاي" اعتدنا للكافرين" فرموده:" أَعْتَدْنا لِلظَّالِمِينَ" براي اين بوده كه بفهماند عذاب مذكور از تبعات ظلم ظالمين است كه در آيه" الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ يَبْغُونَها عِوَجاً وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ كافِرُونَ" «3» آن را بيان نموده و مي‌فرمايد:" ظالمين كساني‌اند كه از راه خدا جلوگيري مي‌كنند، و راه خدا را معوج مي‌خواهند و نسبت به زندگي آخرت كافرند".
بقيه الفاظ آيه مورد بحث ظاهر است و احتياج به بيان ندارد.
" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ إِنَّا لا نُضِيعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا".
اين جمله بيان جزاي مؤمنين و مزد ايشان در ازاي ايمان و عمل صالحشان است. و اگر در آخر فرمود:" ما ضايع نمي‌كنيم ..." و نفرمود:" ما براي اين دسته چنين و چنان تهيه كرده‌ايم" براي اين است كه عنايت خداي تعالي و شكر او را نسبت به اين طائفه برساند و گرنه ممكن بود بفرمايد ما چنين و چنان مزد مي‌دهيم ولي فرمود ما مزد چنين كساني را ضايع نمي‌كنيم.
و جمله" إِنَّا لا نُضِيعُ" در جاي خبر" ان" قرار گرفته و در حقيقت سبب در جاي مسبب نشسته و تقدير آن چنين است:" ان الذين امنوا و عملوا الصالحات سنوفيهم اجرهم فانهم محسنون و انا لا نضيع ..." يعني كساني كه ايمان آورده عمل صالح كردند، ما اجرشان را مي‌دهيم براي اينكه اينان نيكوكارند، و ما هم كسي نيستيم كه اجر نيكوكار را ضايع بگذاريم.
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 6، ص 465.
(3)سوره اعراف، آيه 45.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 422
و چون در آيه، عقاب، اثر ظلم و در مقابلش ثواب، اثر ايمان و عمل صالح ناميده شده ما از آن چنين استفاده مي‌كنيم كه ايمان به تنهايي و بدون عمل صالح ثواب ندارد، بلكه چه بسا آيه اشعار داشته باشد بر اينكه ايمان بدون عمل ظلم هم هست.
" أُولئِكَ لَهُمْ جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهارُ ...".
كلمه" عدن" به معناي اقامت است، و جنات عدن يعني بهشت‌هاي اقامت و زندگي. بعضي «1» گفته‌اند: كلمه" اساور" جمع" اسورة" است و" اسورة" هم جمع" سوار"- به كسر سين- است كه دستبند زنان را گويند. ولي راغب گفته اين كلمه فارسي است، و اصل آن دستواره است،" سندس" به معناي پارچه ابريشمي نازك است، و" استبرق" پارچه ابريشمي ضخيم را گويند، و" ارائك" جمع" اريكه" به معناي تخت است و معناي آيه روشن است.

بحث روايتي [رواياتي در باره تقاضاي مشركين از پيامبر مبني بر دور ساختن افراد فقير از خود، و رواياتي ديگر در ذيل آيات گذشته] ..... ص : 422

در الدر المنثور است كه ابن مردويه از طريق جويبر از ضحاك از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا" گفته است: اين آيه در باره امية بن خلف نازل شده كه به رسول خدا (ص) مي‌گفت: بايد فقراء را از دور خودت براني تا ما اشراف و صناديد قريش با تو رابطه و آمد و شد برقرار كنيم. خداي تعالي اين آيه را فرستاد كه" گوش به حرف كسي كه قلبش را غفلت زده كرده‌ايم مده" يعني كسي كه مهر بر دلش زده‌ايم و معناي" ذكرنا" همان توحيد است، و مقصود از هوي در جمله" وَ اتَّبَعَ هَواهُ" شرك است" وَ كانَ أَمْرُهُ فُرُطاً" يعني دستوري كه اين مرد مي‌دهد ناداني نسبت به خدا است «2».
و در همان كتاب است كه ابن مردويه و ابو نعيم- در كتاب حليه- و بيهقي- در كتاب شعب الايمان- از سلمان فارسي روايت آورده‌اند كه گفت: آن عده‌اي كه رسول خدا (ص) مي‌خواست با به دست آوردن دلهايشان آنها را به سوي اسلام بكشاند آمدند نزد آن جناب كه دو نفر از ايشان عيينة بن بدر و اقرع بن حابس نام داشتند، و گفتند: يا
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 270
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 220.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 423
رسول اللَّه (ص) اگر براي خود مجلسي ترتيب دهي بالا و پائين داشته باشد و خودت بالاي مجلس بنشيني و اينقدر در دسترسي اين فقراء و قاطي با اين ژنده‌پوشها نباشي بسيار خوبست و منظورشان از ژنده‌پوش سلمان و ابو ذر و فقراي مسلمين بود كه غالبا جبه پشمي مي‌پوشيدند. و آن گاه گفتند: اگر چنين كني ما با تو نشست و برخاست مي‌كنيم و با تو به گفتگو مي‌پردازيم و از تو استفاده مي‌نماييم. خداي تعالي در جوابشان اين آيه را فرستاد:" وَ اتْلُ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنْ كِتابِ رَبِّكَ" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" أَعْتَدْنا لِلظَّالِمِينَ ناراً" و ايشان را به آتش تهديد نمود «1».
مؤلف: نظير اين روايت را قمي در تفسير «2» خود آورده ليكن او تنها عيينة بن حصين بن حذيفة بن بدر فزاري را آورده و لازمه اين روايت اين است كه آيه شريفه مورد بحث و اين آيه ديگر هر دو در مدينه نازل شده باشد. و بر طبق روايت مزبور روايات ديگري نيز هست كه اين داستان را آورده‌اند. و ليكن سياق آيات با مدني بودن آن نمي‌سازد.
و در تفسير عياشي از حضرت ابي جعفر و ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ" فرموده است: مقصود از دعا همان نماز است «3».
و در همان كتاب از عاصم كوزي از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: من از آن حضرت شنيدم كه در تفسير آيه" فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ" فرمود:
منظور تهديد و وعيد است. «4»
و در كافي «5» و تفسير عياشي «6» و غير آن از ابي حمزه از امام باقر (ع) روايت شده كه فرمود: آيه" وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ" در باره ولايت علي (ع) است.
مؤلف: اين از باب تطبيق عام بر مصداق است.
و در الدر المنثور است كه احمد و عبد بن حميد و ترمذي و ابي يعلي و ابن جرير و ابن ابي حاتم و ابن حيان و حاكم (وي سند حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه و بيهقي- در كتاب شعب- از ابي سعيد خدري از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه در
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 219.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 34.
(3 و 4)تفسير عياشي ج 2 ص 326 ح 25 و 26.
(5)تفسير عياشي، ج 2، ص 326.
(6)تفسير عياشي ج 2 ص 326.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 424
ذيل جمله" بِماءٍ كَالْمُهْلِ" فرمود: مانند درد زيت آن قدر سوزاننده است كه وقتي نزديكش مي‌شود كه بخورد پوست صورتش مي‌افتد «1».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" بِماءٍ كَالْمُهْلِ" گفته است: امام (ع) فرمود:
" مهل" آن چيزي را گويند كه در ته زيت مي‌ماند «2».
و در تفسير عياشي از عبد اللَّه بن سنان از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: فرزند آدم، تو خالي خلق شده، و چاره‌اي از خوردن طعام و نوشيدني ندارد، و خداي تعالي در اين باب فرموده:" وَ إِنْ يَسْتَغِيثُوا يُغاثُوا بِماءٍ كَالْمُهْلِ يَشْوِي الْوُجُوهَ" «3».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور ج 4 ص 220. [.....]
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 35.
(3)تفسير عياشي ج 2 ص 327.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 425

[سوره الكهف (18): آيات 32 تا 46] ..... ص : 425

اشاره

وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً رَجُلَيْنِ جَعَلْنا لِأَحَدِهِما جَنَّتَيْنِ مِنْ أَعْنابٍ وَ حَفَفْناهُما بِنَخْلٍ وَ جَعَلْنا بَيْنَهُما زَرْعاً (32) كِلْتَا الْجَنَّتَيْنِ آتَتْ أُكُلَها وَ لَمْ تَظْلِمْ مِنْهُ شَيْئاً وَ فَجَّرْنا خِلالَهُما نَهَراً (33) وَ كانَ لَهُ ثَمَرٌ فَقالَ لِصاحِبِهِ وَ هُوَ يُحاوِرُهُ أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ مالاً وَ أَعَزُّ نَفَراً (34) وَ دَخَلَ جَنَّتَهُ وَ هُوَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ قالَ ما أَظُنُّ أَنْ تَبِيدَ هذِهِ أَبَداً (35) وَ ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً وَ لَئِنْ رُدِدْتُ إِلي رَبِّي لَأَجِدَنَّ خَيْراً مِنْها مُنْقَلَباً (36)
قالَ لَهُ صاحِبُهُ وَ هُوَ يُحاوِرُهُ أَ كَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوَّاكَ رَجُلاً (37) لكِنَّا هُوَ اللَّهُ رَبِّي وَ لا أُشْرِكُ بِرَبِّي أَحَداً (38) وَ لَوْ لا إِذْ دَخَلْتَ جَنَّتَكَ قُلْتَ ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالاً وَ وَلَداً (39) فَعَسي رَبِّي أَنْ يُؤْتِيَنِ خَيْراً مِنْ جَنَّتِكَ وَ يُرْسِلَ عَلَيْها حُسْباناً مِنَ السَّماءِ فَتُصْبِحَ صَعِيداً زَلَقاً (40) أَوْ يُصْبِحَ ماؤُها غَوْراً فَلَنْ تَسْتَطِيعَ لَهُ طَلَباً (41)
وَ أُحِيطَ بِثَمَرِهِ فَأَصْبَحَ يُقَلِّبُ كَفَّيْهِ عَلي ما أَنْفَقَ فِيها وَ هِيَ خاوِيَةٌ عَلي عُرُوشِها وَ يَقُولُ يا لَيْتَنِي لَمْ أُشْرِكْ بِرَبِّي أَحَداً (42) وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ فِئَةٌ يَنْصُرُونَهُ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ ما كانَ مُنْتَصِراً (43) هُنالِكَ الْوَلايَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ هُوَ خَيْرٌ ثَواباً وَ خَيْرٌ عُقْباً (44) وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلَ الْحَياةِ الدُّنْيا كَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الْأَرْضِ فَأَصْبَحَ هَشِيماً تَذْرُوهُ الرِّياحُ وَ كانَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ مُقْتَدِراً (45) الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ الْباقِياتُ الصَّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً وَ خَيْرٌ أَمَلاً (46)
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 426

ترجمه آيات ..... ص : 426

براي ايشان مثلي بزن: دو مرد كه يكي را دو باغ داده بوديم از تاكها و آن را به نخل‌ها احاطه كرده بوديم و ميان آن زرع كرده بوديم (32).
هر دو باغ ميوه خويش را مي‌داد و به هيچ وجه نقصان نمي‌يافت، و ميان باغها نهري بشكافتيم (33).
و ميوه‌ها داشت پس به رفيق خود كه با وي گفتگو مي‌كرد گفت: من از جهت مال از تو بيشتر و به عده از تو نيرومندترم (34).
و به باغ خود شد در حالي كه ستمگر به نفس خويش بود گفت گمان ندارم كه هيچ وقت اين باغ نابود شود (35).
گمان ندارم رستاخيز به پا شود، و اگر به سوي پروردگارم برند سوگند كه در آنجا نيز بهتر از اين خواهم يافت (36).
رفيقش كه با او گفتگو مي‌كرد گفت: مگر به آنكه تو را از خاك آفريد و آن گاه از نطفه و سپس به صورت مردي بپرداخت كافر شده‌اي (37).
ولي او خداي يكتا و پروردگار من است و هيچ كس را با پروردگار خود شريك نمي‌كنم (38).
چرا وقتي به باغ خويش در آمدي نگفتي هر چه خدا خواهد همان شود كه نيرويي جز به تاييد خدا نيست، اگر مرا بيني كه به مال و فرزند از تو كمترم (39).
باشد كه پروردگارم بهتر از باغ تو به من دهد، و به باغ تو از آسمان صاعقه‌ها فرستد كه زمين باير شود (40).
يا آب آن به اعماق فرو رود كه جستن آن ديگر نتواني (41).
و ميوه‌هاي آن نابود گشت و بنا كرد دو دست خويش به حسرت آن مالي كه در آن خرج كرده بود زير و رو مي‌كرد كه تاكها بر جفته‌ها سقوط كرده بود، و مي‌گفت اي كاش هيچ كس را با پروردگار خويش شريك نپنداشته بودم (42).
و او را غير خدا گروهي نباشد كه ياري‌اش كنند، و ياري خويش كردن نتواند (43).
در آنجا ياري كردن خاص خداي حق است كه پاداش او بهتر و سرانجام دادن او نيكتر است (44).
براي آنها زندگي اين دنيا را مثل بزن، چون آبي است كه از آسمان نازل كرده‌ايم و به وسيله آن گياهان زمين پيوسته شود، آن گاه خشك گردد و بادها آن را پراكنده كند، و خدا به همه چيز توانا است (45).
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 427
مال و فرزندان زيور زندگي اين دنيا است و كارهاي شايسته نزد پروردگارت ماندني و داراي پاداشي بهتر و اميد آن بيشتر است (46).

بيان آيات [مثلي بيانگر حال دنيا طلبان كه به مالكيت كاذب خود دل بسته‌اند] ..... ص : 427

اشاره

اين آيات متضمن دو مثل است كه حقيقت ملكيت آدمي را نسبت به آنچه در زندگي دنيا از اموال و اولاد- كه زخارف زندگي‌اند و زينت‌هاي فريب دهنده و سريع الزوال‌اند و آدمي را از ياد پروردگارش غافل و مشغول مي‌سازند، و واهمه او را تا حدي مجذوب خود مي‌سازد كه به جاي خدا به آنها ركون و اعتماد مي‌كند و به خيالش مي‌قبولاند كه راستي مالك آنها است- بيان مي‌كند، و مي‌فهماند كه اين فكر جز وهم و خيال چيز ديگري نيست، به شهادت اينكه وقتي بلايي از ناحيه خداي سبحان آمد همه را به باد فنا گرفته براي انسان چيزي جز خاطره‌اي كه بعد از بيداري از عالم رؤيا به ياد مي‌ماند، و جز آرزوهاي كاذب باقي نمي‌گذارد.
پس برگشت اين آيات به توضيح همان حقيقتي است كه خداي سبحان در آيه" إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَي الْأَرْضِ زِينَةً لَها ... صَعِيداً جُرُزاً" بدان اشاره مي‌كند.
" وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلًا رَجُلَيْنِ جَعَلْنا لِأَحَدِهِما جَنَّتَيْنِ مِنْ أَعْنابٍ ...".
يعني براي اين مردمي كه فرو رفته در زينت حيات دنيا شده‌اند، و از ذكر خدا روي‌گردان گشته‌اند مثلي بزن تا برايشان روشن گردد كه دل جز به سراي خالي از حقيقت نداده‌اند، و آنچه كه بدان فريفته شده‌اند خيالي بيش نيست و واقعيتي ندارد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مطلبي كه اين مثل متضمن است تنها يك مثل است كه ممكن است صرف فرض باشد، و دلالت ندارد بر اينكه مثل مزبور يك واقعيت خارجي بوده است. ولي ديگران «2» گفته‌اند كه مثل مذكور يك قضيه واقعي است كه در خارج اتفاق افتاده، چون اصولا هر مثلي بايد واقعيتي خارجي داشته باشد. و در خصوص اين مثل قصه‌هاي مختلفي روايت شده كه متاسفانه به هيچ يك نمي‌توان اعتماد نمود، آنچه كه تدبر در سياق قصه دست مي‌دهد اين است كه دو باغ بوده و منحصرا درختان آن دو انگور و خرما بوده
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 15، ص 273.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 428
و در بين آن دو، زراعت بوده و شواهد ديگر تاييد مي‌كند كه قضيه يك قضيه خارجي بوده نه صرف فرض.
و اينكه فرمود:" جَنَّتَيْنِ مِنْ أَعْنابٍ" يعني از درخت مو، چون بسيار مي‌شود كه ميوه را بر درختش اطلاق مي‌كنند (مثلا مي‌گويند من يك باغ زردآلو دارم و مقصود درخت زردآلو است).
و اينكه فرمود:" وَ حَفَفْناهُما بِنَخْلٍ" يعني ما درختهاي خرما را دور آن باغ قرار داديم. و اينكه فرمود:" وَ جَعَلْنا بَيْنَهُما زَرْعاً" يعني ما ميان و فاصله دو باغ را زراعت قرار داديم، و به وسيله اين زمينهاي زراعتي دو باغ مذكور به هم وصل مي‌شوند، و با يك نظام اداره مي‌شدند، و مجموع اين دو باغ و زمينهايش هم ميوه صاحبش را تامين مي‌كرده و هم آذوقه‌اش را.
" كِلْتَا الْجَنَّتَيْنِ آتَتْ أُكُلَها ..."
كلمه" اكل"- به ضم دو حرف اول- به معناي ماكول است، و مراد از آوردن ماكول آن، به ثمر نشاندن درختان آن دو، يعني انگور و خرما، است.
" وَ لَمْ تَظْلِمْ مِنْهُ شَيْئاً"-" ظلم" در اينجا به معناي نقص است. و ضمير" منه" به" اكل" برمي‌گردد، يعني از خوردني آن چيزي كم ننهاد" وَ فَجَّرْنا خِلالَهُما نَهَراً" يعني وسط آن دو باغ نهري از آب كنديم كه به وسيله آن نهر باغها آبياري مي‌شدند، و از نزديك‌ترين راه احتياجشان به آب برآورده مي‌شد و حاجت نبود كه از راه دور آب بياورند.
" وَ كانَ لَهُ ثَمَرٌ" ضمير در اين جمله به كلمه" رجل" برمي‌گردد. و مقصود از" ثمر" انواع مال است، هم چنان كه در صحاح «1» آمده و از قاموس «2» نقل شده است. و بعضي «3» گفته‌اند ضمير به نخل بر مي‌گردد، و ثمر هم ثمر نخل است. و بعضي «4» گفته‌اند: منظور اين است كه آن مرد علاوه بر داشتن اين دو باغ، ثمر زيادي نيز داشت. و ليكن از همه اين چند معنا، معناي اول موجه‌تر است، و از آن گذشته معناي دوم. ممكن هم هست كه مراد از" آوردن دو بهشت ميوه خود را بدون اينكه ظلم كند" اين باشد كه درختان به حدي از رشد و نمو رسيده بودند كه ديگر اوان ميوه آوردنشان شده بود (و به اصطلاح به بار نشسته بود). و نيز ممكن است مقصود از جمله
__________________________________________________
(1)صحاح، ج 2، ماده" ثمر".
(2)قاموس، ج 1، ماده" ثمر".
(3 و 4)مجمع البيان، ج 7، ص 468.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 429
" وَ كانَ لَهُ ثَمَرٌ" اين باشد كه نه تنها درختان به حد ميوه‌دار شدن رسيده بودند، بلكه نظير تابستان بالفعل هم ميوه بر درختان وجود داشت. اين وجه وجه روبراه و بي‌دردسري است.

[فخر فروشي و تكبر مرد توانگر و ثروتمند غافل از مالكيت مطلقه خداوند، در برابر رفيق مؤمن خود] ..... ص : 429

فَقالَ لِصاحِبِهِ وَ هُوَ يُحاوِرُهُ أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ مالًا وَ أَعَزُّ نَفَراً"
." محاورة" به معناي مخاطبه و رو در روي يكديگر گفت و شنود كردن است. و كلمه" نفر" به معناي اشخاصي است كه به نوعي ملازم با كسي باشند، و اگر نفرشان ناميده‌اند، چون اگر آن شخص كوچ كند اينها نيز مي‌كنند (چون كلمه" نفر" به معناي كوچ كردن است) و به همين جهت بعضي «1» از مفسرين كلمه مذكور را در آيه به معناي خدم و اولاد گرفته‌اند بعضي «2» ديگر به قوم و عشيره معنا كرده‌اند. ولي معناي اولي با مطلبي كه خداي تعالي از رفيق صاحب باغ حكايت مي‌كند كه گفت:" إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالًا وَ وَلَداً" سازگارتر است، چون در اينجا در قبال مال به جاي نفر، اولاد را ذكر كرده، و معنايش اين مي‌شود كه: آن شخص كه برايش باغها قرار داديم به رفيقش در حالي كه با او گفتگو و بحث مي‌كرد گفت:" من از تو مال بيشتري دارم، و عزتم از نظر نفرات يعني اولاد و خدم از عزت تو بيشتر است".
و اين سخن خود حكايت از پنداري مي‌كند كه او داشته و با داشتن آن از حق منحرف گشته، چون گويا خود را در آنچه خدا روزيش كرده- از مال و اولاد- مطلق التصرف ديده كه احدي در آنچه از او اراده كند نمي‌تواند مزاحمش شود، در نتيجه معتقد شده كه به راستي مالك آنها است، و اين پندار تا اينجايش عيبي ندارد، و ليكن او در اثر قوت اين پندار فراموش كرده كه خدا اين املاك را به وي تمليك كرده است، و الآن باز هم مالك حقيقي همو است، و اگر خداي تعالي از زينت زندگي دنيا كه فتنه و آزمايشي مهم است به كسي مي‌دهد، براي همين است كه افراد خبيث از افراد طيب جدا شوند. آري اين خداي سبحان است كه ميان آدمي و زينت زندگي دنيا اين جذبه و كشش را قرار داده تا او را امتحان كند، و آن بي چاره خيال مي‌كند كه با داشتن اين زينت‌ها حاجتي به خدا نداشته منقطع از خدا و مستقل به نفس است، و هر چه اثر و خاصيت هست، در همين زينتهاي دنيوي و اسباب ظاهري است كه برايش مسخر شده.
در نتيجه خداي سبحان را از ياد برده به اسباب ظاهري ركون و اعتماد مي‌كند، و اين خود همان شركي است كه از آن نهي شده. از سوي ديگر وقتي متوجه خودش مي‌شود كه
__________________________________________________
(1 و 2) مجمع البيان، ج 6، ص 468.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 430
چگونه و با چه زرنگي و فعاليتي در اين ماديات دخل و تصرف مي‌كند به اين پندارها دچار مي‌شود كه زرنگي و فعاليت از كرامت و فضيلت خود او است، از اين ناحيه هم دچار مرضي كشنده مي‌گردد، و آن تكبر بر ديگران است.
و اين اختلاف دو وصفي كه در آيه است، يعني وصف ملك را به اين تعبير كه:
" جَعَلْنا لِأَحَدِهِما جَنَّتَيْنِ ..." و وصف آن شخص خويشتن را به اينكه:" أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ مالًا وَ أَعَزُّ نَفَراً" با اينكه ممكن بود در اولي بفرمايد:" كان لاحدهما جنتان- يكي از آن دو نفر دو قطعه باغ داشت" به همين حقيقت كه گفتيم برمي‌گردد، يعني شخص مذكور جز خودش كسي را نمي‌ديده و پروردگارش را كه او را بر حظوظ مادي‌اش مسلط كرده و به نفراتي كه ارزانيش داشته عزتش بخشيده به كلي فراموش كرده، و با چنين دركي بوده كه به رفيقش گفته:" أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ مالًا وَ أَعَزُّ نَفَراً" و اين همانند درك و فهمي است كه قارون را واداشت تا به كسي كه نصيحتش مي‌كرد (كه از داشتن مال زياد خرسندي مكن و با آن به ديگران احسان كن) بگويد:" إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلي عِلْمٍ" «1».
آري گفتن اينكه" أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ مالًا ..." كشف از اين مي‌كند كه گوينده‌اش براي خود كرامتي نفسي و استحقاقي ذاتي معتقد بوده و به خاطر غفلت از خدا دچار شرك گشته و به اسباب ظاهري ركون نموده و وقتي داخل باغ خود مي‌شود، هم چنان كه خداي تعالي حكايت نموده مي‌گويد:" ما أَظُنُّ أَنْ تَبِيدَ هذِهِ أَبَداً وَ ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً".
" وَ دَخَلَ جَنَّتَهُ وَ هُوَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ قالَ ... مِنْها مُنْقَلَباً".
چهار ضميري كه در اين آيه است به كلمه" رجل" برمي‌گردد. و مقصود از اينكه فرمود:" داخل باغش شد" با اينكه دو تا باغ داشت، جنس باغ است، و بدين جهت كلمه" جنت" را به صيغه تثنيه نياورده. بعضي گفته‌اند: از اين جهت تثنيه نياورده كه انسان هر چند باغ متعدد داشته باشد در هنگام وارد شدن به يك يك آنها وارد مي‌شود و در آن واحد نمي‌تواند داخل دو تا باغ شود.
و در كشاف گفته: اگر كسي اشكال كند كه چرا كلمه" جنت" را بعد از آنكه تثنيه آورده بود مفرد آورد، در جوابش مي‌گويم معناي اين مفرد آوردن اين است كه اين شخص چون در آخرت بهره‌اي از بهشت ندارد بهشت او تنها همين است كه در دنيا دارد، و ديگر از بهشتي كه مؤمنين را بدان وعده داده‌اند نصيب ندارد، و در افاده اين معنا يك جنت و دو جنت
__________________________________________________
(1)خودم با زرنگي و علم خود اين مال را به دست آورده‌ام. سوره قصص، آيه 78.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 431
مورد نظر نيست «1» و حقا نكته‌اي است لطيف.
و اينكه فرمود:" وَ هُوَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ" از اين جهت ظالم بوده كه نسبت به رفيقش تكبر ورزيده كه گفته است:" أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ مالًا" چون اين كلام كشف مي‌كند از اينكه وي دچار عجب به خويشتن و شرك به خدا و تكبر به رفيقش و نسيان خدا و ركون به اسباب ظاهري بوده كه هر يك از اينها به تنهايي يكي از رذائل كشنده اخلاقي است.
و در جمله" قالَ ما أَظُنُّ أَنْ تَبِيدَ هذِهِ أَبَداً" كلمه" بيد" و" بيدودة" به معناي هلاكت و نابودي است، و كلمه" هذه" اشاره به جنت است. و اگر جمله را به طور فصل آورد براي اين است كه در واقع جواب از سؤالي تقديري است، گويا بعد از آنكه فرمود:" وَ دَخَلَ جَنَّتَهُ- داخل باغش شد" شخصي پرسيده: آن گاه چه كرد؟ در جوابش فرموده: گفت گمان نمي‌كنم تا ابد اين باغ از بين برود.
و اينكه از بقاي باغ خود و فناناپذيري آن اينطور تعبير كرده (كه گمان نمي‌كنم اين باغ از بين برود) از باب كنايه است، و خواسته است بگويد: فرض نابودي آن فرضي غير قابل اعتناء است كه حتي گمان آن هم نمي‌رود. پس معناي جمله مزبور اين مي‌شود كه بقاي اين باغ و دوام آن از چيزهايي است كه نفس بدان اطمينان دارد، و در آن هيچ ترديدي نمي‌كند تا به فكر نابودي آن بيفتد و احتمالش را بدهد.

[آدمي بالفطرة به چيزي كه آن را باقي و ماندگار بداند دل مي‌بندد و چشم خود را بر فرض فناي محبوب خود مي‌بندد.] ..... ص : 431

و اين جريان نمودار حال آدمي است و مي‌فهماند كه به طور كلي دل آدمي به چيزي كه فاني مي‌شود تعلق نمي‌گيرد، و اگر تعلق نگيرد نه از آن جهت است كه تغيير و زوال مي‌پذيرد، بلكه از اين جهت است كه در آن بويي از بقاء استشمام مي‌كند، حال هر كسي به قدر فهمش نسبت به بقاء و زوال اشياء فكر مي‌كند، در هر چيزي هر قدر بقاء ببيند به همان مقدار مجذوب آن مي‌شود و ديگر به فروض فنا و زوال آن توجه نمي‌كند، و لذا مي‌بيني كه وقتي دنيا به او روي مي‌آورد دلش بدان آرامش و اطمينان يافته سرگرم بهره‌گيري از آن و از زينت‌هاي آن مي‌شود و از غير آن يعني امور معنوي منقطع مي‌گردد، هواها يكي پس از ديگري برايش پديد مي‌آيد آرزوهايش دور و دراز مي‌گردد، تو گويي نه براي خود فنايي مي‌بيند، و نه براي نعمتهايي كه در دست دارد زوالي احساس مي‌كند و نه براي آن اسبابي كه به كام او در جريان است انقطاعي سراغ دارد. و نيز او را مي‌بيني كه وقتي دنيا پشت به او مي‌كند دچار ياس و نوميدي گشته هر روزنه اميدي كه هست از ياد مي‌برد، و چنين مي‌پندارد كه اين
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 2، ص 721.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 432
بدبختي و نكبتش زوال نمي‌پذيرد، اين نيز هميشه و تا ابد هست.
و سبب همه اينها آن فطرتي است كه خدا در نهاد او به وديعه گذاشته كه نسبت به زينت دنيا علاقه‌مند باشد تا او را از اين راه آزمايش كند. اگر آدمي به ياد خدا باشد البته دنيا و آنچه را كه در آن است آن طور كه هست مي‌بيند، ولي اگر از ياد پروردگارش اعراض كند به خودش و به زينت دنيوي كه در دست دارد و به اسباب ظاهري كه در پيرامون او است دل بسته و به وضع حاضري كه مشاهده مي‌كند دل مي‌بندد، و جاذبه‌اي كه در اين امور مادي هست كار او را بدينجا منتهي مي‌كند كه نسبت به آنها جمود به خرج داده ديگر توجهي به فنا و زوال آنها نمي‌نمايد. تنها بقاي آنها را مي‌بيند، و هر قدر هم فطرتش به گوش دلش نهيب بزند كه روزگار به زودي با تو نيرنگ مي‌كند، و اسباب ظاهري به زودي تو را تنها مي‌گذارند، و لذات مادي به زودي با تو خدا حافظي خواهند كرد، و زندگي محدود تو به زودي به پايان مي‌رسد گوش نمي‌دهد، و پيروي هوي و هوسها و طول آمال نمي‌گذارد كه گوش دهد، و به اين نهيب فطرتش از خواب خرگوشي بيدار گردد.
اين وضع مردم دنيا زده است كه همواره آراي متناقض از خود نشان داده. به اين معنا كه كارهايي مي‌كنند كه هوي و هوسشان آن را تصديق مي‌كند، و عقل و فطرتشان آن را تكذيب مي‌كند، و آنان هم چنان به رأي هوا و هوس خود ركون و اعتماد دارند، و همين اعتماد ايشان را از التفات به آنچه عقل اقتضاء مي‌كند باز مي‌دارد.
اين است معنا و جهت اينكه اسباب ظاهري را باقي و زينت حيات دنيا را دائمي مي‌پندارند، و لذا خداي تعالي كلام ايشان را اينطور حكايت كرده كه او گفت:" ما أَظُنُّ أَنْ تَبِيدَ هذِهِ أَبَداً" و چنين حكايت نكرده كه او گفت:" هذه لا تبيد ابدا- اين باغ ابدا فاني نمي‌شود" هم چنان كه از او حكايت كرده كه در باره قيامت گفته:" ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً- گمان نمي‌كنم قيامت آمدني باشد" و اين طرز حرف زدن مبني بر همان اساسي است كه در نفي ابدي در جمله" ما أَظُنُّ أَنْ تَبِيدَ هذِهِ أَبَداً" بيان نموديم و گفتيم كه تعلق به امور مادي باعث مي‌شود كه آدمي تغيير وضع موجود و قيام قيامت را استبعاد كند. خداي سبحان هر جا كه استدلال مشركين بر نفي معاد را حكايت مي‌كند همه را مبني بر اساس استبعاد مي‌داند، مثل اينكه گفته:" مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ" «1» و يا گفته‌اند:
__________________________________________________
(1)چه كسي اين استخوانها راي كه پوسيده است زنده مي‌كند. سوره يس، آيه 78.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 433
" أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ" «1».

[توانگر غافل از خدا، خود را محق و شايسته بر خورداري و تنعم مي‌داند حتي در قيامت!] ..... ص : 433

وَ لَئِنْ رُدِدْتُ إِلي رَبِّي لَأَجِدَنَّ خَيْراً مِنْها مُنْقَلَباً"- اين كلام مبني بر همان اساس گذشته است كه گفتيم چنين افرادي براي خود كرامت و استحقاقي براي خيرات معتقد مي‌شوند، كه خود باعث اميد و رجائي كاذب نسبت به هر خيري و سعادتي مي‌گردد، يعني چنين كساني آرزومند مي‌شوند كه بدون سعي و عمل به سعادتهايي كه منوط به عمل است نائل آيند. آن وقت از در استبعاد مي‌گويند چطور ممكن است قيامت قيام كند؟ و به فرضي هم كه قيام كند و من به سوي پروردگارم برگردانده شوم در آنجا نيز به خاطر كرامت نفساني و حرمت ذاتي كه دارم به باغ و بهشتي بهتر از اين بهشت و به زندگيي بهتر از اين زندگي خواهم رسيد.
اين گوينده بي‌نوا در اين ادعايي كه براي خود مي‌كند آن قدر خود را فريب داده كه در سخن خود سوگند هم مي‌خورد. چون حرف" لام" كه بر سر جمله" و لئن رددت" در آمده لام قسم است. و به علاوه، گفتار خود را با لام تاكيد در اول كلمه" لاجدن" و نون تاكيد در آخرش مؤكد مي‌كند.
و اگر به جاي اينكه بگويد:" خدا مرا به زندگي بهتري مي‌رساند" گفت" به زندگي بهتر مي‌رسم" و به جاي اينكه بگويد" خدا مرا باغ بهتري مي‌دهد" گفت" باغ بهتري خواهم داشت" همه به علت آن كرامتي است كه براي خود قائل شده.
اين دو آيه مورد بحث همان مضموني را افاده مي‌كند كه آيه شريفه" وَ لَئِنْ أَذَقْناهُ رَحْمَةً مِنَّا مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ هذا لِي وَ ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً وَ لَئِنْ رُجِعْتُ إِلي رَبِّي إِنَّ لِي عِنْدَهُ لَلْحُسْني" «2» آن را مي‌رساند.
" قالَ لَهُ صاحِبُهُ وَ هُوَ يُحاوِرُهُ أَ كَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوَّاكَ رَجُلًا".
اين آيه شريفه و ما بعدش تا آخر آيه چهارم پاسخ رفيق آن شخص را در رد گفتار وي حكايت مي‌كند، كه يك جا گفته بود:" أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ مالًا وَ أَعَزُّ نَفَراً" و جاي ديگر هنگامي
__________________________________________________
(1)آيا بعد از آنكه در زمين گم شديم دو باره خلقت تازه‌اي به خود مي‌گيريم؟ سوره الم سجده، آيه 10.
(2)و اگر از جانب خويش از پس محنتي كه بدو مي‌رسد رحمتي به او دهيم، گويد اين از خود من است و گمان ندارم رستاخيز به پا شود، و اگر به سوي پروردگارم برند مرا نزد وي نكويي هست. سوره فصلت، آيه 50.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 434
كه وارد باغش شده بود گفته بود" ما أَظُنُّ أَنْ تَبِيدَ هذِهِ أَبَداً".

[توضيح جواب رفيق مؤمن آن مرد توانگر مغرور، به او كه از دو جهت سخنان غرور آميز او را رد و ابطال مي‌كند] ..... ص : 434

رفيق او سخن وي را تجزيه و تحليل نموده و از دو جهت مورد اشكال قرار داده است، جهت اول اينكه بر خداي سبحان استعلاء ورزيده و براي خود و آنچه كه از اموال و نفرات دارد دعوي استقلال نموده و خود را با داشتن قدرت و قوت از قدرت و نيروي خدا بي‌نياز دانسته است.
جهت دوم استعلاء و تكبري كه نسبت به خود او ورزيده و او را به خاطر كم‌پولي‌اش خوار شمرده است. بعد از رد اين دو جهت با يك جمله زير آب هر دو جهت را يكباره زده است، و ماده پندارهاي وي را از ريشه قطع كرده است.
در جمله" أَ كَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ" تا آنجا كه فرمود:" إِلَّا بِاللَّهِ" دعوي اول او را رد كرده، و در جمله" إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ" تا كلمه" طلبا" دعوي دوم را.
و اگر جمله" وَ هُوَ يُحاوِرُهُ" را اعاده كرده و دو بار ذكر نموده براي اشاره به اين جهت است كه آن شخص از شنيدن سخنان غرورآميز آن شخص ديگر تغيير حالتي نداده و سكينت و وقار ايمان خود را از دست ننهاده همانطور كه در بار اول رعايت ادب و رفق و مداراي با وي را داشته بعد از شنيدن سخنان ياوه او باز هم به نرمي و ملاطفت جواب داده است، نه به خشونت، و نه به طرزي كه نفرين به او تلقي شود و ناراحتش كند، بلكه به همين مقدار قناعت كرده كه به طور رمز به او برساند كه ممكن است روزي اين باغهاي تو به صورت بياباني لخت و عور درآمده چشمه آن نيز خشك گردد.
و اينكه گفت:" أَ كَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ" استفهامي است انكاري كه مضامين كلام او را انكار نموده است، چون كلام او همان طور كه گفتيم متضمن شرك به خداي سبحان و دعوي استقلال براي خود و براي اسباب و مسببات بود كه از فروع شرك او همان استبعاد او نسبت به قيام قيامت و ترديد در آن بود.
و اما اينكه زمخشري در كشاف گفته كه" آن شخص رفيقش را به خاطر اينكه در مساله معاد شك ورزيده كافر دانسته همانطور كه منكر نبوت و تكذيب كننده يك پيامبر كافر است" «1» حرف صحيحي نيست. چگونه مي‌شود اينطور باشد و حال آنكه اگر تكفير به خاطر شك در معاد بود آن شخص در مقام دفاع از خود نمي‌گفت:" من براي خدا هيچ شريكي قائل نيستم" بلكه مي‌گفت:" من ايمان به معاد دارم" و اگر بگويي آيات مورد بحث صراحت دارد
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 2، ص 721.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 435
در اينكه شخص مزبور مشرك بوده است، و مشركينند كه منكر معادند، در جوابت مي‌گوييم فرد مورد نظر مشرك به معناي بت‌پرست نبوده، چون خودش در خلال گفتارش حرفهايي زده كه با اصول بت‌پرستي هيچ سازش ندارد مثلا از خداي تعالي به كلمه" ربي- پروردگارم" تعبير كرده و بت‌پرستان خدا را پروردگار انسان و اله و معبود او نمي‌دانند بلكه او را پروردگار پروردگاران (رب الارباب) و معبود خدايان خويش مي‌دانند.
از سوي ديگر همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم وي به طور صراحت اصل معاد را انكار نكرده بلكه در آن ترديد نموده است، و چون در باره آن فكر نكرده بود و از تفكر در باره معاد اعراض داشته لذا در وجود آن ترديد نموده است، چون اگر انكار مي‌داشت مي‌گفت:" و لو رددت" و اينطور نگفت بلكه گفت:" وَ لَئِنْ رُدِدْتُ إِلي رَبِّي".
و توبيخي كه در آيه به وي شده، اين است كه وي دچار مبادي شرك شده بود، يعني در نتيجه نسيان پروردگار معتقد به استقلال خود و استقلال اسباب ظاهري شده بود كه همين خود مستلزم عزل خداي تعالي از ربوبيت و زمام ملك و تدبير را به دست غير او دانستن است، و اين خود ريشه و اصلي است كه هر فساد ديگري از آن سر مي‌زند، حال چه اينكه چنين شخصي به زبان موحد باشد و يا منكر آن، و معتقد به الوهيت آلهه هم باشد.
زمخشري در ذيل جمله" قالَ ما أَظُنُّ أَنْ تَبِيدَ هذِهِ أَبَداً" گفته- و چه خوب هم گفته:
بيشتر اغنياء و توانگران از مسلمين را مي‌بيني كه اگر به زبان اقرار به شرك نمي‌كنند باري زبان حالشان گوياي اين حقيقت است كه در دل ايماني به خداي يگانه ندارند «1».

[وجه اينكه مرد فقير در جمله:" أَ كَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ" رفيق توانگر خود را كافر خواند] ..... ص : 435

اين مرد با ايمان ادعاي رفيقش را با جمله" أَ كَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوَّاكَ رَجُلًا" از اين راه باطل كرده كه وي را متوجه به اصل او كه همان خاك است نمايد، و اينكه پس از خاك بودن به صورت نطفه، و پس از آن به صورت انساني تمام عيار و داراي صفات و آثاري گشته است. و همه اين اطوار به موهبت خداي تعالي بوده، چون اصل او، يعني خاك، هيچ يك از اين اطوار را نداشته و غير اصلش هيچ چيز ديگري از اسباب ظاهري مادي نيز چنين آثاري ندارد، زيرا اسباب ظاهري هم مانند خود انسان نه مالك خويشتن است، و نه مالك آثار خويشتن، هر چه دارد به موهبت خداي سبحان است.
پس آنچه كه آدمي يعني يك انسان تمام عيار و تام الخلقه از علم و قدرت و حيات و تدبير دارد، و با تدبير خود اسباب هستي و طبيعي عالم را در راه رسيدن به مقاصدش تسخير
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 2، ص 722. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 436
مي‌كند همه و همه تنها مملوك خداي سبحان است، و خدا آنها را به انسان داده و از ملك خودش بيرون نياورده، و هر چه را كه به انسان داده و آدمي را متلبس بدان نموده با مشيت خود نموده، كه اگر نمي‌خواست انسان خودش مالك هيچ چيز نبود، پس انسان نمي‌تواند مستقل از خداي سبحان باشد، نه در ذاتش، و نه در آثار ذاتش، و نه در چيزي از اسباب هستي كه در اختيار دارد.
مرد مؤمن در پاسخ رفيقش مي‌گويد: تو مشتي خاك و سپس قطره‌اي نطفه بودي كه بويي از انسانيت و مردانگي و آثار مردانگي را مالك نبودي و خداي سبحان هر چه را كه داري به تو داد، و به مشيتش تمليك كرد، و هم اكنون نيز مالك حقيقي آنچه داري همو است، و با اين حال چگونه به او كفر مي‌ورزي و ربوبيت او را مي‌پوشاني؟ تو كجا و استقلال كجا؟.
" لكِنَّا هُوَ اللَّهُ رَبِّي وَ لا أُشْرِكُ بِرَبِّي أَحَداً" در قرائت مشهور كلمه" لكن" با تشديد و بدون الف وصل قرائت شده كه در هنگام وقف بي‌حركت خوانده مي‌شود، و به طوري كه گفته‌اند: اصل آن" لكن انا" بوده كه همزه" انا" بعد از نقل فتحه‌اش به نون حذف شده، و دو نون در يكديگر ادغام گرديده كه در حالت وصل با نون مشدده و با صداي بالا و بدون الف قرائت مي‌شود، و در حالت وقف با الف، مانند كلمه" انا" كه ضمير تكلم است و در حالت وصلي به صورت" ان"، يعني الف و نون بدون همزه، و در حالت وقفي با همزه قرائت مي‌شود.
در آيه مورد بحث لفظ" ربي" مكرر شده كه در نوبت دوم از باب بكار بردن ظاهر در جاي ضمير آمده، و گرنه حق سياق اين بود كه به صورت ضمير و به عبارت:" لا اشرك به احدا" آمده باشد، و از اين جهت اسم ظاهر آمده كه به علت حكم اشاره كرده باشد، چون تعليق حكم بر وصف عليت را مي‌رساند، گويي كه گفته است:" لا اشرك به احدا لانه ربي- من احدي را شريك او قرار نمي‌دهم چون او پروردگار من است" و جائز نيست كسي را شريك او بدانم، و اين بيان حال هر مرد مؤمني است كه در قبال كفار و ادعاهايي كه ايشان بر خود مي‌كنند بايد خاطر نشان سازد.
" وَ لَوْ لا إِذْ دَخَلْتَ جَنَّتَكَ قُلْتَ ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ".
اين جمله تتمه كلام مرد مؤمن در خطاب به رفيق كافرش مي‌باشد كه او را توبيخ و ملامت مي‌كند كه در هنگام ورود به باغش دچار غرور گشته و گفت: گمان نمي‌كنم ابدا اين باغ نابود شود، و به وي مي‌گويد: چرا در آن هنگام نگفتي" ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ" و
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 437
چرا با گفتن اين دو كلمه همه امور را به خدا نسبت ندادي، و حول و قوه را منحصر به او نكردي، با اينكه برايت گفتم كه همه نعمت‌ها به مشيت او وابسته است، و هيچ حول و قوه‌اي جز به عنايت او نيست.
كلمه معروف" ما شاءَ اللَّهُ" به ظاهرش كلمه ناتمامي است كه ناگزير بايد چيزي را تقدير گرفت يا بايد گفت تقديرش" الامر ما شاء اللَّه" است. و يا تقديرش" ما شاء اللَّه كان" است. و در اينجا موافق‌تر به سياق كلام همان وجه اول است، چون زمينه كلام بيان بازگشت همه امور به مشيت خداي عز و جل است تا دعوي مدعي استقلال و استغناء از خدا باطل گردد.
جمله" لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ" انحصار هر نيرويي در خداي تعالي را افاده مي‌كند، يعني مي‌فهماند آنچه نيرو كه مي‌بينيم قائم به مخلوقات خدا است بعينه همان نيرو قائم به خود خداي تعالي است، بدون اينكه از خدا منقطع شده باشد و مخلوق خود، مستقل در آن نيرو باشد، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «1».
در اينجا جواب از گفتار آن شخص كافر به رفيقش و همچنين گفتار او به خودش در هنگام ورودش به باغ جواب داده شد.
" إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالًا وَ وَلَداً فَعَسي ... لَهُ طَلَباً".
در مجمع البيان گفته: كلمه" حسبان" در اصل نام تيرهاي كوچكي بوده كه چند عدد آن را با يك زه مي‌انداختند، و اين در سواران فارس مرسوم بوده، و ماده اصلي آن" حساب" است و اگر آنها را" حسبان" مي‌ناميدند بدين مناسبت بوده كه حساب را زيادتر مي‌كرده. و در باره كلمه" زلق" گفته: به معناي زمين صاف و همواري است كه نه گياه در آن باشد نه چيز ديگر، و اصل آن از" زلق" به معناي زمين ليز گرفته شده كه پاي آدمي بر آن استوار نمي‌ماند «2».
ما در سابق در باره كلمه" صعيد" گفتيم كه آن نيز به معناي زمين هموار بي علف است، و مقصود از اينكه گفت" آب آن غور شود" اين است كه آبش در زمين فرو رود و از جريان بيفتد.
اين دو آيه همانطور كه قبلا بدان اشاره شد سخن مرد مؤمن در رد كلام رفيق كافرش
__________________________________________________
(1)بدرستي تمامي نيروها از خداي تعالي است، سوره بقره، آيه 165.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 471.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 438
است كه بر او استعلاء و تكبر ورزيد، و اين ردش از بيان سابقش استخراج شده كه حاصلش اين است كه: وقتي جريان همه امور به مشيت خداي تعالي و حول و قوه او باشد، پس او تو را داراي مال و فرزند و نفرات بيشتري كرده، و اين كار مربوط به او است نه به تو، تا باعث به خود باليدنت شود و مجوزي باشد كه بر من تكبر ورزي. وقتي مربوط به او شد ممكن است او باغي بهتر از باغ تو به من بدهد و باغ تو را ويران كند و مرا به حالتي بهتر از حالت امروز تو، و تو را به حالتي بدتر از حالت امروز من در آورد، و مرا غني‌تر از تو گردانيده تو را فقيرتر از من كند. و ظاهر كلام چنين مي‌نمايد كه كلمه" ترن" در جمله" إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ ..." از ماده" رأي" به معناي اعتقاد باشد. و بنا بر اين، فعل مذكور از افعال قلوب خواهد بود. و ضمير" انا" ضمير فصلي است كه ميان دو مفعول فعل مزبور كه در اصل مبتداء و خبر بوده‌اند فاصله شده است. ممكن هم هست از ماده رؤيت به معناي ديدن باشد، و آن وقت ضمير نامبرده ضمير فاعلي است كه مفعول را كه در ظاهر لفظ حذف شده تاكيد مي‌كند.
و معناي آيه شريفه اين است كه اگر اعتقاد داري (و يا اگر مي‌بيني) كه من از جهت مال و فرزند دست كمي از تو دارم، و تو در اين جهت از من جلوتري، باري زمام امر به دست پروردگار من است، و چون چنين است هيچ بعدي ندارد، و بلكه اميد آن هست كه پروردگار من جنتي بهتر از جنت تو به من بدهد، و جنت تو را هدف تيرهاي بلاي خود قرار داده بلائي آسماني چون سرما و يا باد داغ هلاك كننده و يا صاعقه و امثال آن بر آن بفرستد، و به صورت زميني خشك و خالي از درخت و زراعت در آورد، و يا بلائي زميني بر آن مسلط ساخته آب چشمه‌اش را قبل از آنكه به زمين تو برسد در زمين فرو برد و چشمه را خشك كند.
" وَ أُحِيطَ بِثَمَرِهِ فَأَصْبَحَ يُقَلِّبُ كَفَّيْهِ ..."
احاطه به ثمر و يا به هر چيز ديگر كنايه از نابود كردن آن است، و اين از احاطه دشمن و محاصره كردن او از همه اطراف گرفته شده كه در چنين مواقعي ديگر اميد آدمي از هر يار و ياوري قطع گشته هلاك حتمي مي‌شود، هم چنان كه فرموده:" وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِيطَ بِهِمْ" «1» و اينكه فرمود:" فَأَصْبَحَ يُقَلِّبُ كَفَّيْهِ ..." كنايه از ندامت است، چون شخص نادم بيشتر اوقات حالت دروني خود را با پشت و رو كردن دستها مجسم مي‌سازد. و اينكه فرمود:" وَ هِيَ خاوِيَةٌ عَلي عُرُوشِها" به طوري كه گفته‌اند «2» كنايه است از كمال خرابي، زيرا خانه وقتي
__________________________________________________
(1)و پنداشتند كه بلاء بر آنان احاطه كرده است. سوره يونس، آيه 22.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 472.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 439
خراب مي‌شود اول سقف آن فرو مي‌ريزد، و سپس ديوارها به روي سقف مي‌افتد. و كلمه" خوي" به معناي سقوط است. بعضي «1» هم گفته‌اند: اصل در معناي آن" خلو" يعني خالي بودن است.
و معناي اينكه فرمود:" وَ يَقُولُ يا لَيْتَنِي لَمْ أُشْرِكْ بِرَبِّي أَحَداً" اين است كه: اي كاش به آنچه دل بسته بودم، دل نمي‌بستم و ركون و اعتماد نمي‌كردم و اين اسباب ظاهري را كه مستقل در تاثير پنداشته بودم، مستقل نمي‌پنداشتم و همه امور را از خدا مي‌دانستم. هزار حيف و تاسف كه يك عمر سعي و كوششم را بي‌نتيجه كردم و خود را هلاك نمودم.
و معناي آيه اين مي‌شود: انواع مالهايي كه در آن باغ داشت همه نابود گرديد، و يا همه ميوه‌هاي باغش از بين رفت، پس بر آن مالي كه خرج كرده و آن باغي كه احداث نموده بود پشيماني مي‌خورد، و مي‌گفت: اي كاش به پروردگارم شرك نمي‌ورزيدم، و احدي را شريك او نمي‌پنداشتم، و به آنچه كه اعتماد كرده بودم اعتماد نمي‌كردم، و مغرور آنچه شدم نمي‌شدم، و فريب اسباب ظاهري را نمي‌خوردم.
" وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ فِئَةٌ يَنْصُرُونَهُ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ ما كانَ مُنْتَصِراً".
كلمه" فئة" به معناي جماعت و كلمه" منتصر" به معناي ممتنع است.
همانطور كه آيات پنجگانه اول يعني از جمله" قالَ لَهُ صاحِبُهُ" تا كلمه" طلبا" بيان زباني بود براي خطاي مرد كافر در كفر و شركش، همچنين اين دو آيه يعني از جمله" وَ أُحِيطَ بِثَمَرِهِ" تا جمله" وَ ما كانَ مُنْتَصِراً" حكايت بيان عملي آن است. آري خطاي آن شخص تا بود يكي اظهار غرورش در هنگام ورود به باغ بود كه گفتارش يعني جمله" ما أَظُنُّ أَنْ تَبِيدَ هذِهِ أَبَداً" حكايت‌گر آن بود كه بعد از بيان زباني خطا. بودن آن عملا نيز متوجهش كردند كه آن طور كه تو خيال مي‌كردي نبود بلكه از بين بردن باغ تو براي خدا كاري ندارد، اينك ببين كه چگونه زير و رو شد.
خطاي دومش اين بود كه از در سكون به اسباب ظاهري و ركون و اعتماد بر آنها به رفيقش تفاخر كرده گفت:" أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ مالًا وَ أَعَزُّ نَفَراً" كه بعد از بيان زباني، خطا بودن آن را عملا هم با اين قولش:" وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ فِئَةٌ يَنْصُرُونَهُ مِنْ دُونِ اللَّهِ" به او فهماند كه اشتباه كرده است و اما اين ادعايش كه خود را مستقل مي‌دانست با بيان" ما كانَ مُنْتَصِراً" جهت بطلان آن را بيان كرد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 472.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 440

[بيان اينكه در فرض مقايسه، نسبت به اسباب ظاهري، ولايت از آن خداي حق است و خدا از نظر ثواب و فرجام بهتر است] ..... ص : 440

" هُنالِكَ الْوَلايَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ هُوَ خَيْرٌ ثَواباً وَ خَيْرٌ عُقْباً".
قرائت مشهور كلمه" الولاية" را با فتح واو قرائت كرده، و بعضي «1» آن را به كسره خوانده‌اند. از حيث معنا تفاوتي ندارد. بعضي «2» گفته‌اند: تفاوت دارد زيرا ولايت به فتحه واو به معناي نصرت و به كسره آن به معناي سلطنت و قدرت است، ولي سخن وي ثابت نشده.
كلمه" حق" را بايد به كسره خواند تا صفت" اللَّه" باشد. و كلمه" ثواب" به معناي مطلق اثر و نتيجه است، چه نيك و چه بد چه كيفر و چه پاداش، و ليكن استعمالش در اجر نيك غلبه دارد. و كلمه" عقب" به ضمه عين و سكون قاف و همچنين" عقب" به دو ضمه به معناي سرانجام و عاقبت است.
مفسرين گفته‌اند: اشاره به" هنالك" اشاره به معنايي است كه از جمله" وَ أُحِيطَ بِثَمَرِهِ" استفاده مي‌شود، يعني در اينجا كه بلاها از هر سو احاطه مي‌كند، و يا در اين هنگام كه بلاها از هر سو احاطه مي‌كند ولايت تنها از آن خدا است. و ولايت در اينجا به معناي نصرت است. پس معنا چنين مي‌شود: در اينجا و يا در اين هنگام كه همه اسباب از كار مي‌افتد تنها ياور انسان خدا است.
و اين معنا هر چند در جاي خودش معنايي صحيح و حق است، و ليكن با غرضي كه سياق آيات در مقام ايفاي آن است مناسب نيست، زيرا سياق آيات مورد بحث بيان اين حقيقت است كه زمام تمامي امور به دست خدا است، و او است كه خالق و مدبر هر امري است، و غير از او هر چه هست جز سراب و وهم چيزي ديگري نيست. و اگر خداي سبحان اين سراب موهوم را در نظر آدميان زينت جلوه داده به منظور آزمايش ايشان است. افاده اين معنا غرض آيات مورد بحث است. و اگر آن معنا كه مفسرين گفته‌اند مورد نظر بود، بايد به جاي توصيف خدا به حق در جمله" لِلَّهِ الْحَقِّ" خدا را به قدرت و قوت و عزت و غلبه و امثال آن وصف مي‌كرد، نه به حق كه در مقابل باطل است، و نيز اگر آن معنا مورد نظر بود ديگر محل مناسبي براي جمله" هُوَ خَيْرٌ ثَواباً وَ خَيْرٌ عُقْباً" نبود.
حق مطلب- و خدا داناتر است- اين است كه: ولايت به معناي نصرت نيست، بلكه به معناي مالكيت تدبير است كه معنايي عمومي است، و در تمامي مشتقات اين كلمه جريان دارد كه بيانش در تفسير آيه" إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ" «3» گذشت.
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 15، ص 284.
(3)سوره مائده، آيه 55.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 441
و بنا بر اين، معناي آيه اين مي‌شود كه: در هنگام احاطه هلاكت و از كار افتادن اسباب نجات از سببيت و تاثير و روشن گشتن عجز و زبوني انساني كه خود را مستقل و مستغني از خدا مي‌پنداشت كاملا روشن مي‌شود كه ولايت همه امور انسانها و هر موجود ديگري و ملك تدبير آن تنها از آن خدا است، چون او يگانه معبود حق است، و معبود حق است كه تمامي تدابير و تاثيراتش همه بر اساس حق و واقع است، و ساير اسباب ظاهري كه بشر گمراه آنها را شركاي خدا در مساله تدبير و تاثير مي‌پندارند، در ناحيه ذات خودشان باطلند و مالك هيچ اثري از آثار خود نيستند. تنها آن اثري را دارا هستند و از خود بروز مي‌دهند كه خداي سبحان اذن داده باشد، و تمليكشان كرده باشد. و از استقلال جز اسمي كه بشر از آن برايش توهم كرده ندارد، پس هر سببي از ناحيه خودش باطل و به وسيله خدا حق است، و خدا در ناحيه ذاتش حق و مستقل و غني بالذات است.
و اگر خداي تعالي را- هر چند كه او منزه از قياس به غير است- نسبت به اسباب ظاهري قياس كنيم خداي تعالي از همه سبب‌هايي كه تاثير دارند خوش ثواب‌تر است، و ثواب خدا از همه بهتر است، زيرا خدا نسبت به كسي كه براي او كار مي‌كند ثواب حق مي‌دهد، و اسباب ديگر ثواب باطل و زائل مي‌دهند. و تازه همان را هم كه مي‌دهند از خدا و به اذن خدا است، و نيز با در نظر گرفتن آن مقايسه فرضي خدا عاقبت ساز بهتري است، يعني عاقبت بهتري به انسان مي‌دهد چون او خودش حق و ثابت است و فناء و زوال و تغيير نمي‌پذيرد و جلال و اكرامش دستخوش تغيير نمي‌گردد. ولي اسباب ظاهري، همه اموري فاني و متغير هستند كه خدا رنگ و آبي به آنها داده و اينطور دل آدمي را مي‌برند، و قلب آدمي را مسخر خود مي‌كنند، ولي وقتي مدت آدمي سر آيد مي‌فهمد كه گول خورده و آنها جز خاك خشكي بيش نبوده‌اند.
و وقتي انسان چاره‌اي جز اين نداشت كه دل به مقامي ببندد كه تدبير همه امور عالم از آنجا است، و از آنجا توقع و انتظار اصلاح امورش را دارد، پس پروردگارش از هر چيز ديگري سزاوارتر براي اين تعلق است، چون ثواب و عاقبتي كه او مي‌دهد ربطي به ثواب و عاقبت غير او ندارد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: اشاره" هنالك" به روز قيامت است، و مراد از ثواب و عاقبت هم ثوابهاي آن روز است. ولي همانطور كه خود شما خواننده ملاحظه مي‌فرماييد اين
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 472 به نقل از قتيبي، كشاف، ج 2، ص 724.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 442
تفسير با سياق آيه سازگار نيست.

[مثلي ديگر براي بيان حقيقت زندگي دنيا و زينت‌هاي سريع الزوال آن و اينكه" باقيات صالحات" بهتر است] ..... ص : 442

" وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلَ الْحَياةِ الدُّنْيا كَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ ..."
اين دومين مثلي است كه در سابق بدان اشاره كرديم و گفتيم كه براي بيان حقيقت زندگي دنيا و زينتهاي سريع الزوال، آن دو مثل را آورده.
كلمه:" هشيم" كه بر وزن فعيل است، به معناي" مهشوم" بر وزن مفعول است، و به طوري كه راغب «1» گفته به معناي شكسته شدن چيزهاي سست و بي دوام از قبيل گياهان است. و كلمه" تذروه" از" ذرأ" به معناي تفريق و جدا كردن است. بعضي گفته‌اند: به معناي آوردن و بردن است (مانند گياه شكسته و خشكي كه بادها از اين طرف به آن طرفش مي‌برند).
و اگر فرمود:" فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الْأَرْضِ- پس گياه زمين با آن مختلط شد" و نفرمود:
" فاختلط بنبات الارض- با گياه زمين مختلط شد" براي اشاره به اين نكته است كه در تكوين گياهان آب از ساير عناصر بيشتر است، و اگر با آب آسمان ساير آبها يعني آب چشمه- سارها و نهرها را ذكر نكرد بدين جهت است كه مبدأ هر آب ديگري همان آب آسمان است.
و كلمه" اصبح" در آيه شريفه به طوري كه گفته‌اند به معناي" صار- شد" مي‌باشد، نه اينكه بخواهد خبري را كه داده مقيد به هنگام صبح كند.
و معناي آيه اين است كه: براي اين فرو رفتگان در زينت حيات دنيا و روي‌گردانان از ياد پروردگار خود زندگي دنيا را به آبي مثل بزن كه ما از آسمان نازلش كرديم و گياهان زمين با اين باران مختلط گشته سبز و خرم گرديد و طراوت و بهجت يافت و به زيباترين شكلي نمودار گشت، سپس هشيمي (گياه خشكي) شكسته شد كه بادها شاخه‌هاي آن را از هم جدا نموده به اين سو و آن سو مي‌برد، و خدا بر هر چيزي مقتدر است.
" الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ الْحَياةِ الدُّنْيا ...".
اين آيه به منزله نتيجه‌گيري از مثلي است كه در آيه قبل آورد، و حاصلش اين است كه: هر چند كه دلهاي بشر علاقه به مال و فرزند دارد و همه، مشتاق و متمايل به سوي آنند و انتظار انتفاع از آن را دارند و آرزوهايشان بر اساس آن دور مي‌زند و ليكن زينتي زودگذر و فريبنده هستند كه آن منافع و خيراتي كه از آنها انتظار مي‌رود ندارند، و همه آرزوهايي را كه آدمي از آنها دارد برآورده نمي‌سازند بلكه صد يك آن را واجد نيستند. پس در اين آيه شريفه به
__________________________________________________
(1)مفردات راغب- ماده" هشم".
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 443
طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد انعطافي به آغاز كلام يعني آيه شريفه" إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَي الْأَرْضِ زِينَةً لَها" و آيه بعدي‌اش وجود دارد.
و مراد از" باقيات الصالحات" در جمله" وَ الْباقِياتُ الصَّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً وَ خَيْرٌ أَمَلًا" اعمال صالح است، زيرا اعمال انسان، براي انسان نزد خدا محفوظ است و اين را نص صريح قرآن فرموده. پس اعمال آدمي براي آدمي باقي مي‌ماند. اگر آن صالح باشد" باقيات الصالحات" خواهد بود، و اينگونه اعمال نزد خدا ثواب بهتري دارد، چون خداي تعالي در قبال آن به هر كس كه آن را انجام دهد جزاي خير مي‌دهد. و نيز نزد خدا بهترين آرزو را متضمن است، چون آنچه از رحمت و كرامت خدا در برابر آن عمل انتظار مي‌رود و آن ثواب و اجري كه از آن توقع دارند بودن كم و كاست و بلكه صد در صد به آدمي مي‌رسد.
پس اين گونه كارها، از زينت‌هاي دنيوي و زخارف زودگذر آن كه برآورنده يك درصد آرزوها نيست، آرزوهاي انسان را به نحو احسن برآورده مي‌سازند، و آرزوهايي كه آدمي از زخارف دنيوي دارد اغلب آرزوهاي كاذب است، و آن مقدارش هم كه كاذب نيست فريبنده است.
از طرق شيعه «1» و سني «2» از رسول خدا (ص) و از طرق شيعه «3» از ائمه اهل بيت (ع) روايت شده كه منظور از" باقيات الصالحات" تسبيحات چهارگانه يعني" سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا اله الا اللَّه و اللَّه اكبر" است. و در بعضي «4» ديگر آمده كه مراد از آن نماز است. و در بعضي «5» ديگر آمده كه مقصود از آن مودت اهل بيت است، و همه اينها از باب ذكر مصاديق آيه است كه جامعش اين مي‌شود كه منظور از" باقيات الصالحات" اعمال صالح است.
__________________________________________________
(1)نور الثقلين، ج 3، ص 264 ح، 98.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 225 و تفسير طبري، ج 15، ص 166.
(3)تفسير برهان، ج 2، ص 270، ح 5.
(4)تفسير برهان، ج 2، ص 470، ح 4 و منهج الصادقين، ج 5، ص 357.
(5)منهج الصادقين، ج 5، ص 358. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 444

[سوره الكهف (18): آيات 47 تا 59] ..... ص : 444

اشاره

وَ يَوْمَ نُسَيِّرُ الْجِبالَ وَ تَرَي الْأَرْضَ بارِزَةً وَ حَشَرْناهُمْ فَلَمْ نُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً (47) وَ عُرِضُوا عَلي رَبِّكَ صَفًّا لَقَدْ جِئْتُمُونا كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ بَلْ زَعَمْتُمْ أَلَّنْ نَجْعَلَ لَكُمْ مَوْعِداً (48) وَ وُضِعَ الْكِتابُ فَتَرَي الْمُجْرِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا فِيهِ وَ يَقُولُونَ يا وَيْلَتَنا ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلاَّ أَحْصاها وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً (49) وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْلِيسَ كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ أَ فَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِي وَ هُمْ لَكُمْ عَدُوٌّ بِئْسَ لِلظَّالِمِينَ بَدَلاً (50) ما أَشْهَدْتُهُمْ خَلْقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لا خَلْقَ أَنْفُسِهِمْ وَ ما كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُداً (51)
وَ يَوْمَ يَقُولُ نادُوا شُرَكائِيَ الَّذِينَ زَعَمْتُمْ فَدَعَوْهُمْ فَلَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُمْ وَ جَعَلْنا بَيْنَهُمْ مَوْبِقاً (52) وَ رَأَي الْمُجْرِمُونَ النَّارَ فَظَنُّوا أَنَّهُمْ مُواقِعُوها وَ لَمْ يَجِدُوا عَنْها مَصْرِفاً (53) وَ لَقَدْ صَرَّفْنا فِي هذَا الْقُرْآنِ لِلنَّاسِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ وَ كانَ الْإِنْسانُ أَكْثَرَ شَيْ‌ءٍ جَدَلاً (54) وَ ما مَنَعَ النَّاسَ أَنْ يُؤْمِنُوا إِذْ جاءَهُمُ الْهُدي وَ يَسْتَغْفِرُوا رَبَّهُمْ إِلاَّ أَنْ تَأْتِيَهُمْ سُنَّةُ الْأَوَّلِينَ أَوْ يَأْتِيَهُمُ الْعَذابُ قُبُلاً (55) وَ ما نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ إِلاَّ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ يُجادِلُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِالْباطِلِ لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ وَ اتَّخَذُوا آياتِي وَ ما أُنْذِرُوا هُزُواً (56)
وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ ذُكِّرَ بِآياتِ رَبِّهِ فَأَعْرَضَ عَنْها وَ نَسِيَ ما قَدَّمَتْ يَداهُ إِنَّا جَعَلْنا عَلي قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فِي آذانِهِمْ وَقْراً وَ إِنْ تَدْعُهُمْ إِلَي الْهُدي فَلَنْ يَهْتَدُوا إِذاً أَبَداً (57) وَ رَبُّكَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ لَوْ يُؤاخِذُهُمْ بِما كَسَبُوا لَعَجَّلَ لَهُمُ الْعَذابَ بَلْ لَهُمْ مَوْعِدٌ لَنْ يَجِدُوا مِنْ دُونِهِ مَوْئِلاً (58) وَ تِلْكَ الْقُري أَهْلَكْناهُمْ لَمَّا ظَلَمُوا وَ جَعَلْنا لِمَهْلِكِهِمْ مَوْعِداً (59)
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 445

ترجمه آيات ..... ص : 445

روزي كه كوه‌ها را به راه اندازيم و زمين را (از زير آن) نمودار بيني و محشورشان كنيم، و يكي از آنها را وا نگذاريم (47).
به صف، به پروردگارت عرضه شوند (گويد) چنان كه اول بارشان خلق كرده بوديم باز پيش ما آمده‌ايد ولي پنداشتيد كه هرگز براي شما موعدي ننهاده‌ايم (48).
و نامه‌ها پيش آرند و گنه‌كاران را از مندرجات آن هراسان بيني و گويند: اي واي بر ما اين نامه چيست كه گناه كوچك و بزرگي نگذاشته مگر آن را به شمار آورده و هر چه كرده‌اند حاضر يابند كه پروردگارت به هيچ كس ستم نمي‌كند (49).
و چون به فرشتگان گفتيم: آدم را سجده كنيد همه سجده كردند مگر ابليس كه از جنيان بود و از فرمان پروردگارش بيرون شد، چرا او و فرزندانش را كه دشمن شمايند سواي من اولياي خود مي‌گيرند؟ براي ستمگران چه عوض بدي است (50).
آفرينش آسمانها و زمين را با حضور آنها نكردم و نه آفرينش خودشان را، كه من گمراه كنندگان را به كمك نمي‌گيرم (51).
به خاطر بياوريد روزي را كه خدا مي‌گويد شريكهايي را كه براي من مي‌پنداشتيد صدا بزنيد (تا به كمك شما بشتابند) ولي هر چه آنها را مي‌خوانند جوابشان نمي‌دهند و ما در ميان اين دو گروه كانون هلاكتي قرار داده‌ايم (52).
و گنهكاران جهنم را ببينند و يقين كنند كه در آن افتادني هستند و گريزگاهي نيابند (53).
در اين قرآن همه قسم مثل براي مردم بيان كرده‌ايم و انسان از همه چيز بيشتر مجادله مي‌كنند (54).
مانع اين مردم هنگامي كه هدايت بر ايشان آمد از اينكه مؤمن شوند و از پروردگارشان آمرزش بخواهند جز اين نبود كه (انتظار داشتند) طريقه گذشتگان تكرار شود يا عذاب از پيش به آنها در آيد (55).
ما پيغمبران را جز نويد بخش و بيم‌رسان نمي‌فرستيم كساني كه كافرند به باطل مجادله كنند كه حق را بدان باطل سازند و آيه‌هاي مرا و آن بيم كه به آنها داده‌اند را مسخره گرفته‌اند (56).
كيست ستمگرتر از آنكه به آيه‌هاي پروردگارش اندرزش داده‌اند و از آن روي بگردانيده و اعمالي
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 446
را كه به دستش از پيش كرده از ياد برده و ما بر دلهايشان پوشش‌ها نهاده‌ايم كه آيه‌هاي ما را نمي‌فهمند و گوشهايشان را گران كرديم، بنا بر اين اگر به سوي هدايتشان بخوانيم هرگز و هيچ وقت هدايت نيابند (57).
پروردگارت آمرزگار رحيم است، اگر آنان را به اعمالي كه كرده‌اند مؤاخذه مي‌كرد در عذابشان تعجيل مي‌كرد (چنين نيست) بلكه موعدي دارند كه هرگز در قبال آن گريزگاهي نيابند (58).
اين دهكده‌ها هنگامي كه ستم كردند هلاكشان كرديم و براي هلاك كردنشان موعدي نهاديم (59).

بيان آيات ..... ص : 446

اشاره

اين آيات متصل به آيات قبل است و در پي همان آيات سير مي‌كند و به بيان اينكه" اين اسباب ظاهري و زخارف فريبنده دنيوي كه زينت حيات هستند به زودي زوال و نابودي بر آنها عارض مي‌شود" مي‌پردازد، و براي انسان روشن مي‌كند كه مالك نفع و ضرر خويش نيست، و آنچه براي انسان مي‌ماند همان عمل او است كه بر طبقش كيفر و يا پاداش مي‌بيند.
در اين آيات ابتدا، مساله قيام قيامت مطرح شده، و بيان مي‌فرمايد كه هر انساني تك و تنها بدون اينكه كسي به غير از عملش همراه او باشد محشور مي‌گردد، و سپس مساله امتناع ابليس از سجده بر آدم و فسقش نسبت به امر پروردگار را ذكر مي‌كند كه پيروانش او و ذريه او را اولياي خود مي‌گيرند، و به جاي خدا او را كه دشمن ايشان است سرپرست خود اتخاذ مي‌كنند. آن گاه دو باره مساله قيامت را عنوان مي‌كند كه در آن روز خداوند خود پيروان شيطان و نيز شيطانها را كه شريك خدايش گرفته بودند احضار مي‌كند، در حالي كه رابطه ميان آنان قطع شده باشد. و در آخر آياتي چند در خصوص وعده و وعيد آمده و مجموع آيات از نظر هدف با آيات قبل متصل است.
" وَ يَوْمَ نُسَيِّرُ الْجِبالَ وَ تَرَي الْأَرْضَ بارِزَةً وَ حَشَرْناهُمْ فَلَمْ نُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً".
ظرف" يوم" متعلق به مقدري است، و تقدير كلام" و اذكر يوم نسير- بياد آر روزي را كه به راه مي‌اندازيم" مي‌باشد، و به راه انداختن كوه‌ها به اين است كه آنها را از جاي خود بركند.
و خداي تعالي اين معنا را در چند جا با تعبيراتي مختلف بيان فرموده، يك جا فرموده: ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 447
" وَ كانَتِ الْجِبالُ كَثِيباً مَهِيلًا" «1» جايي ديگر فرموده:" وَ تَكُونُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ" «2» و در جايي ديگر فرموده:" فَكانَتْ هَباءً مُنْبَثًّا" «3» و جايي ديگر چنين تعبير كرده كه" وَ سُيِّرَتِ الْجِبالُ فَكانَتْ سَراباً" «4».
و آنچه از سياق برمي‌آيد اين است كه مساله بروز زمين، مترتب بر به راه انداختن كوه‌ها است، يعني وقتي كوه‌ها و تلها تكان مي‌خورند و فرو مي‌ريزند زمين همه جايش بروز و ظهور مي‌كند، و ديگر چيزي حائل از ديدن كرانه افق نيست، و يك ناحيه زمين حائل از ناحيه ديگرش نمي‌شود. و چه بسا احتمال داده‌اند كه آيه شريفه مي‌خواهد به مضمون آيه" وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها" «5» اشاره كند.
و معناي" وَ حَشَرْناهُمْ فَلَمْ نُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً" اين است كه ما احدي از بشر را ترك نمي‌كنيم و همه را زنده مي‌كنيم.

[ياد آوري قيام قيامت و عرضه گشتن مشركين و همه مردم بر پروردگار، همراه با اعمالشان و ديگر هيچ] ..... ص : 447

وَ عُرِضُوا عَلي رَبِّكَ صَفًّا لَقَدْ جِئْتُمُونا كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ ..."
.سياق، شهادت مي‌دهد بر اينكه ضمير جمع در" عرضوا" و همچنين ضمير جمع در آيه قبل به مشركين برمي‌گردد كه به نفس خود و به اسباب ظاهري كه مربوط به زندگي ايشان است ركون و اعتماد كردند، و دل را يك جا به زينت زندگي دنيا دادند، آن چنان كه دل به امري دائم و باقي مي‌بندند، و همين خود قطع رابطه با پروردگارشان بود، و همين خود انكار بازگشت به سوي او و بي مبالاتي نسبت به كارهايشان بود، چه آن كار مايه رضاي خدا باشد يا مايه خشم او.
اين وضع و حال ايشان است ما دام كه اساس اين امتحان الهي بر جا است، و زينت زودگذر دنياي مادي در اختيار آنان است، و اسباب ظاهري دور و بر ايشان قرار دارد، تا آنكه اين دور سپري شود و اسباب ظاهري از كار بيفتد و آرزوها بر باد رود، و خداوند آنچه كه زينت در روي زمين بود و دلهاي مردم روي زمين را مي‌ربود به صورت خاكي خشك در آورد، آن وقت است كه جز پروردگارشان و خودشان و نامه اعمالشان چيزي برايشان نمي‌ماند، آن وقت است كه بر پروردگار خود- كه او را پروردگار خود نمي‌دانستند و بندگيش
__________________________________________________
(1)كوه‌ها به صورت تلهايي ريگ در مي‌آيد. سوره مزمل، آيه 14.
(2)كوه‌ها مانند پشم حلاجي شده مي‌باشد. سوره قارعه، آيه 5.
(3)زمين غباري افشان مي‌شود. سوره واقعه، آيه 6.
(4)كوه‌ها را به حركت درآورده به صورت سرابي شكل مي‌گيرد. سوره نبا، آيه 20.
(5)و روشن گشت زمين به نور پروردگارش. سوره زمر، آيه 69.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 448
نمي‌كردند- به صف واحد عرضه مي‌شوند، به طوري كه هيچ يك بر ديگري برتري نداشته باشد. آري آن روز نه حسب و نسب مايه برتري است، و نه مال و نه جاه دنيوي، در آن روز عرضه مي‌شوند تا ميان همه داوري شود، در اين حال همه به رأي العين مي‌بينند و مي‌فهمند كه خدا يگانه حق مبين بوده بتها و هر چيزي ديگر كه مي‌پرستيدند تنها اوهام و خرافاتي بوده كه حتي به قدر سر سوزني خدايي نداشته و از خدا بي‌نيازشان نمي‌كرده‌اند. نه نفسشان آن استقلالي را كه برايش مي‌پنداشته‌اند، داشته و نه اسباب ظاهري كه در دستشان بوده و دلهايشان را مسخر خود كرده بود.
آري، آن روز مي‌فهمند كه در اين پندارها به خطا رفته‌اند و راهي كه رفتند- يعني دل بستگيشان به دنيا و اعراضشان از راه پروردگار و عمل نكردن بر طبق دستورات وي- راهي خطا بوده، بلكه همين وضع آن روزشان كه عرضه بر پروردگار مي‌شوند نيز از خود ايشان بوده است، چون ايشان بودند كه توهم كرده بودند كه چنين موقفي ندارند، و روزي به حسابشان رسيدگي نمي‌شود.

[اشاره به چند نكته و خصوصيت در باره قيامت] ..... ص : 448

از اين بيان روشن مي‌گردد كه جملات چهارگانه آيه، يعني جمله:َ عُرِضُوا ..."
و جملهَ‌قَدْ جِئْتُمُونا ..."
و جملهَ‌لْ زَعَمْتُمْ"
و جمله" وَ وُضِعَ الْكِتابُ ..." چهار نكته اساسي را افاده مي‌كنند كه از تفصيل جريانات روز قيامت خلاصه‌گيري شده، و اجمال آنچه را كه بين آنان و پروردگارشان از هنگام خروج از قبر تا فيصله يافتن حساب رخ مي‌دهد ذكر مي‌فرمايد: و اگر به ذكر اجمال آن اكتفاء نموده براي اين است كه همين اجمال كفايت مي‌كرد، و غرض حاصل مي‌شد.
پس جملهَ عُرِضُوا عَلي رَبِّكَ صَفًّا"
اشاره به سه نكته است، اول اينكه خلائق ناگزير از حشر به سوي پروردگار خويشند، و به حكم اجبار، بدون اينكه خود اختياري داشته باشند عرضه بر پروردگار خود مي‌شوند. و ثانيا اينكه كفار در آن روز و در آن لقاء كرامت و حرمتي نخواهند داشت كه تعبير جملهَ‌لي رَبِّكَ"
نيز اشعار به اين معنا دارد، و گرنه مي‌فرمود:" علي ربهم" هم چنان كه در باره مؤمنين فرموده:" جَزاؤُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتُ عَدْنٍ" «1» و نيز فرموده:" إِنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ" «2» و يا سياق سابق را كه سياق تكلم بود رعايت مي‌كرد و مي‌فرمود" عرضوا علينا".
__________________________________________________
(1)پاداش ايشان نزد پروردگار جنت‌هاي عدن است. سوره بينه، آيه 8.
(2)ايشان ديدار خواهند كرد پروردگار خويش را. سوره هود، آيه 29.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 449
سوم اينكه انواع تفاضل و برتري‌ها و احترامات دنيوي كه خود مردم به اوهام و افكار كوتاه مادي خود تراشيده‌اند و مثلا يكي را به خاطر دودمانش و يكي را به خاطر ثروتش و يكي را به خاطر مقامش از ديگران برتر مي‌شمرند، همه از بين مي‌رود و آن روز همه در يك صف و يك رديف و بدون اينكه والايي نسبت به زير دستي و غنيي نسبت به فقيري و مولايي از غلامي امتيازي داشته باشد، محشور مي‌گردند. امتياز تنها بر ملاك عمل است، و در اين هنگام است كه مي‌فهمند در زندگي دنيا خطا كردند و به بيراهه رفتند لا جرم به امثال" لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادي ..." خطاب مي‌شوند جملهَ‌قَدْ جِئْتُمُونا كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ"
مقول قول تقديري است، و تقدير آن" و قال لهم" و يا" و قلنا لهم لقد ..." است، و در اين جمله خطا و ضلالت آنان در دنيا و اينكه اشتغال به زخارف دنيا از سلوك راه خدا و پيروي دينش بازشان داشته بيان مي‌شود.

[از ياد بردن قيامت سبب اصلي اعراض از هدايت و فساد اعمال است] ..... ص : 449

و جملهَ‌لْ زَعَمْتُمْ
«1»لَّنْ نَجْعَلَ لَكُمْ مَوْعِداً" از نظر معنا نظير آيه" أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ" «2» مي‌باشد و اين جمله اگر به خاطر كلمه" بل" و به ظاهر سياق اعراض از جمله قبل باشد تقدير آن از نظر معنا چنين مي‌شود: زينت دنيا و تعلق دلهايتان به اسباب ظاهري، شما را از عبادت ما و سلوك راه هدايت ما باز داشته، بلكه از اين هم بالاتر، پنداشته‌ايد كه ما براي شما موعدي كه در آن ما را ديدار كنيد، و ما به حسابتان برسيم مقرر نكرده‌ايم. و به عبارت ديگر: اشتغالتان به دنيا و علاقه دلهايتان به زينت آن هر چند كه سبب شده از ياد ما اعراض كنيد و خطايا و گناهاني را مرتكب گرديد ليكن در اين ميان يك سبب ديگري براي اعراض شما هست كه از سبب مذكور قديمي‌تر و اصلي است و آن اين است كه شما پنداشته‌ايد كه ما برايتان موعدي مقرر نكرده‌ايم. آري، از ياد بردن قيامت سبب اصلي اعراض از طريقه هدايت و فساد اعمال شما است.
هم چنان كه در آيه ديگر به اين معنا تصريح شده، مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ" «3».
__________________________________________________
(1)آيا پنداشته‌ايد كه ما شما را بيهوده آفريده‌ايم و شما به سوي ما برنمي‌گرديد. سوره مؤمنون، آيه 115.
(2)مرحوم علامه طباطبائي اين آيه را به اشتباه" بل ظننتم ..." ضبط نموده و به شرح و توضيح آن پرداخته است كه صحيح آنَ‌لْ زَعَمْتُمْ ..." است.
(3)كساني كه از راه خدا گمراه شدند عذاب دردناكي دارند به خاطر اينكه روز حساب را از ياد بردند. سوره ص، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 450
و وجه اينكه پندار و ظن به نبودن قيامت را به ايشان نسبت داده اين است كه كارهايي كه مي‌كنند شبيه كار چنين كساني است، يعني اينكه با خاطر جمع و آسوده به كلي دل به دنيا و زينت آن داده‌اند، و به جاي خدا غير خدا را معبود خود كرده‌اند، اين عمل عمل كسي است كه مي‌پندارد الي الابد باقي است، و هرگز به سوي خدا بازگشتي ندارد.
پس اين ظن، ظن دروني نيست، بلكه ظن حالي و عملي است، به اين معنا كه وضع اينان و حال و عملشان وضع و حال و عمل كسي است كه در دل چنين پنداري دارد. ممكن هم هست كنايه از بي‌اعتنايي‌شان به خدا و به تهديدهاي او باشد، نظير آيه" وَ لكِنْ ظَنَنْتُمْ أَنَّ اللَّهَ لا يَعْلَمُ كَثِيراً مِمَّا تَعْمَلُونَ" «1» كه ظن در آن كنايه از بي اعتنايي است.
احتمال هم دارد كه جملهَ‌لْ زَعَمْتُمْ أَلَّنْ نَجْعَلَ لَكُمْ مَوْعِداً"
اعراضي باشد از اعتذار تقديري آنان از جهل و امثال آن، گويا در تقدير عذرخواهي كرده‌اند به اينكه ما نمي‌دانستيم، در جوابشان مي‌فرمايد: چنين نيست، بلكه آنچه كرديد از اين جهت بود كه پنداشتيد كه ...-
و خدا داناتر است.
" وَ وُضِعَ الْكِتابُ فَتَرَي الْمُجْرِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا فِيهِ وَ يَقُولُونَ يا وَيْلَتَنا ...".
" وُضِعَ الْكِتابُ" به معناي نصب آن است تا بر طبقش حكم كنند. و كلمه" مشفقين" مشتق از" شفقت" است، و اصل شفقت رقت است. راغب در مفردات مي‌گويد: اشفاق عنايت آميخته با ترس را گويند، چون مشفق كسي را گويند كه نسبت به مشفق عليه محبت و علاقه دارد، و از آثار سوء عملش نسبت به جانش مي‌ترسد، و اين محبت آميخته با ترس اشفاق است، و در آيه" وَ هُمْ مِنَ السَّاعَةِ مُشْفِقُونَ" به همين معنا است، و چون با كلمه" من" متعدي شود معناي ترس در آن روشن‌تر مي‌شود، مانند آيه مورد بحث و آيه" مُشْفِقُونَ مِنْها" و چون با كلمه" في" متعدي گردد معناي عنايت در آن روشن‌تر مي‌گردد، مانند آيه" إِنَّا كُنَّا قَبْلُ فِي أَهْلِنا مُشْفِقِينَ" «2».
كلمه" ويل" به معناي هلاكت است، و- به طوري كه گفته شده- اينكه در هنگام مصيبت" ويل" را" يا ويلاه" ندا مي‌كنند و يا مي‌گويند" يا ويلتاه" از اين باب است كه به طور كنايه برسانند كه مصيبت وارده آن قدر سخت است كه از هلاكت دشوارتر است، لذا در برابر آن" ويل" را مي‌خواهد و صدا مي‌زند، و از آن استغاثه مي‌كند كه او وي را از مصيبت
__________________________________________________
(1)و ليكن پنداشتيد كه خدا بسياري از كارهايي را كه مي‌كنيد نمي‌داند. سوره حم سجده، آيه 22.
(2)مفردات راغب، ماده" شفق".
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 451
وارده نجات دهد. هم چنان كه گاهي در هنگام مصيبت، آدمي آرزوي مرگ مي‌كند، چون آن را از مصيبت وارده آسان‌تر مي‌بيند، مانند گفتار مريم كه گفت:" يا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هذا" «1».

[" وضع كتاب" در قيامت، كتابي كه هيچ صغيره و كبيره‌اي را فرو گذار نكرده و مجرمان (چه مشرك و چه غير مشرك) از آن بيمناكند] ..... ص : 451

از ظاهر سياق استفاده مي‌شود كه" كتاب" در جمله" وَ وُضِعَ الْكِتابُ" كتاب واحدي است كه اعمال تمامي خلايق در آن ضبط شده، و آن را براي حساب نصب مي‌كنند، نه اينكه هر يك نفر يك كتاب جداگانه‌اي داشته باشد، و اين با آياتي كه براي هر انساني و هر امتي كتابي جداگانه‌اي سراغ مي‌دهد منافات ندارد، مانند آيه" كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً ..." «2» كه در محل خودش تفسيرش گذشت. و نيز مانند آيه" كُلُّ أُمَّةٍ تُدْعي إِلي كِتابِهَا" «3» و آيه" هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ" «4» به زودي تفسير اين دو آيه خواهد آمد- ان شاء اللَّه تعالي.
بعضي «5» گفته‌اند: مراد از" كتاب" نامه‌هاي اعمال است، و الف و لام در" الكتاب" براي استغراق است (يعني تمامي كتابها) و ليكن سياق آيه مساعد آن نيست.
" فَتَرَي الْمُجْرِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا فِيهِ"- اين جمله تفريع بر وضع كتاب و نصب آن است، و اين تفريع و همچنين ذكر اشفاق آنان خود دليل بر اين است كه مقصود از كتاب، كتاب اعمال است، و يا كتابي است كه اعمال در آن است. و اگر از آنان به" مجرم" تعبير كرده براي اشاره به علت حكم است، و اينكه اشفاقشان از آن حالي كه به خود گرفته‌اند به خاطر اين است كه مجرم بودند. پس اين حال و روزگار مخصوص به آنان نيست، هر كس در هر زماني مجرم باشد هر چند كه مشرك نباشد چنين روزگاري خواهد داشت.
" وَ يَقُولُونَ يا وَيْلَتَنا ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلَّا أَحْصاها"- دو كلمه" صغيرة" و" كبيرة" وصف‌اند كه در جاي موصوف خود كه همان خطيئه و يا معصيت و يا زشتكاري و امثال آن است نشسته‌اند.
و اينكه گفتند:" واي بر ما اين چه كتابي است كه هيچ كوچك و بزرگي را فروگذار نكرده و همه را شمرده است" خود اظهار وحشت و فزع از تسلط كتاب در احصاء و شمردن گناهان و يا تسلطش بر مطلق حوادث و از آن جمله گناهان است، كه اين اظهار وحشت را به
__________________________________________________
(1)اي كاش قبل از اين مرده بودم. سوره مريم، آيه 23.
(2)سوره اسري، آيه 13. [.....]
(3)هر امتي به سوي كتاب خودش خوانده مي‌شود. سوره جاثيه، آيه 28.
(4)اين كتاب ما است كه عليه شما به حق گويايي دارد. سوره جاثيه، آيه 29.
(5)مجمع البيان، ج 6، ص 474.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 452
صورت استفهام تعجبي اداء كرده‌اند، و از آن به دست مي‌آيد كه چرا اول صغيره را گفتند بعد كبيره را با اينكه جا داشت بگويند:" هيچ گناه بزرگ و هيچ گناه كوچكي را هم فروگذار نكرده" چون در كلام مثبت وقتي مطلب را ترقي مي‌دهند از بزرگ گرفته به كوچك ختم مي‌كنند. و وجه آن اين مي‌باشد- و خدا داناتر است- كه هيچ گناه كوچكي را به خاطر اينكه كوچك است، و مهم نيست، از قلم نينداخته، و هيچ گناه بزرگي را به خاطر اينكه واضح است، و همه مي‌دانند فروگذار نكرده. و چون مقام، مقام تعجب است مناسب اين است كه از كوچكتر شروع شود.
" وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً"- از ظاهر سياق برمي‌آيد كه جمله مورد بحث مطلب تازه‌اي باشد نه عطف تفسير براي جمله" لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً".
و بنا بر اين، از آن برمي‌آيد كه آنچه را حاضر نزد خود مي‌يابند خود اعمال است، كه هر يك به صورت مناسب خود مجسم مي‌شود نه كتاب اعمال و نوشته شده آنها، هم چنان كه از امثال آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَعْتَذِرُوا الْيَوْمَ إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" «1» نيز همين معنا استفاده مي‌شود، و جمله" وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً" نيز كه در ذيل آيه مورد بحث است همين معنا را تاييد مي‌كند چون ظلم نكردن بنا بر تجسم اعمال روشنتر است، زيرا وقتي پاداش انسان خود كرده‌هاي او باشد و احدي در آن دخالت نداشته باشد ديگر ظلم معنا ندارد- دقت فرمائيد.
" وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ ..."
در اين جمله براي بار دوم ماجراي ميان خدا و ابليس را ياد آوري مي‌كند. آن زمان كه به ملائكه دستور داد تا بر آدم پدر آنان، سجده كنند، همه سجده كردند مگر ابليس كه از جن بود پس از امر پروردگارش تمرد كرد.
و معناي آن اين است كه: به ياد آر اين واقعه را تا براي مردم روشن شود كه ابليس- كه از جن بود- و همچنين ذريه او دشمنان ايشانند و خير ايشان را نمي‌خواهند، پس سزاوار نيست كه فريب او را كه لذات مادي دنيا و شهوات، و نيز اعراض از ياد خدا را براي ايشان زينت مي‌دهد بخورند. و نيز سزاوار نيست كه او را اطاعت كنند، و به سوي باطلي كه او دعوتشان مي‌كند قدم نهند.
__________________________________________________
(1)اي كساني كه كفر ورزيديد امروز عذرخواهي مكنيد كه كيفر آنچه كرديد خود آن كرده‌هاي شماست. سوره تحريم، آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 453

[مراد از ولايت شيطان در جمله:" أَ فَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِي وَ هُمْ لَكُمْ عَدُوٌّ"] ..... ص : 453

" أَ فَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِي وَ هُمْ لَكُمْ عَدُوٌّ"- اين جمله تقرير بر ما حصل واقعه ابليس و آدم است كه به استفهام انكاري تعبير شده است، و معنايش اين است:
نتيجه‌اي كه مي‌توانيد از داستان آدم و ابليس بگيريد اين است كه نبايد ابليس و ذريه او را اولياي خود بگيريد، چون آنها دشمنان شما بني نوع بشرند. و بنا بر اين، پس مراد از ولايت، ولايت اطاعت خواهد بود، چون كفار شيطانها را در آنچه كه به سويش دعوت مي‌كنند اطاعت مي‌كنند، و خدا را در آنچه به سويش مي‌خواند اطاعت نمي‌كنند. همه مفسرين نيز آيه را اينطور تفسير كرده‌اند.
و بعيد هم نيست كه مراد از ولايت، ولايت ملك و تدبير باشد كه عبارت ديگر ربوبيت است، زيرا بت‌پرستان همانطور كه ملائكه را به طمع خيرشان مي‌پرستيدند، جن را نيز به خاطر ترس از شرشان مي‌پرستيدند، و خدا هم كه تصريح كرده كه ابليس از جن است، و داراي ذريه‌اي است، و ضلالت آدمي در راه سعادتش و همچنين همه بدبختي‌هاي ديگرش همه به اغواي شيطان است. پس با در نظر گرفتن اين جهات، معناي آيه چنين مي‌شود: آيا باز هم او و ذريه او را اولياء و آلهه و ارباب خود مي‌گيريد و به جاي من آنها را مي‌پرستيد و به سويشان تقرب مي‌جوييد، با اينكه دشمنان شمايند؟. مؤيد اين معنا آيه بعدي است، زيرا شاهد اينكه خدا در خلقت، شيطانها را شاهد نگرفت مناسب با نداشتن ولايت تدبيرست، نه، نداشتن ولايت اطاعت، و اين پر واضح است.
خداوند آيه مورد بحث را با تقبيح مشركين در قائل شدن به ولايت شيطانها ختم نموده و فرموده" بِئْسَ لِلظَّالِمِينَ بَدَلًا"، چون عمل مشركين در حقيقت همان بدل گرفتن شياطين است به جاي خدا، و چقدر اين كار زشت است و هيچ صاحب خردي مرتكب آن نمي‌شود. و به منظور روشنتر كردن اين زشتي التفاتي به كار برده، يعني فرموده:" مِنْ دُونِي" با اينكه جا داشت كه بر اساس سياق صدر آيه كه فرموده بود" وَ إِذْ قُلْنا" بفرمايد:" من دوننا"، هم چنان كه همين التفات را قبل از اين در جمله" عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ" به كار برده و نفرموده" عن امرنا".
در اينكه چرا امر به ملائكه شامل ابليس هم شده با اينكه او از جن بوده، و نيز در اينكه چطور ابليس ذريه پيدا كرده، مفسرين بحثهايي عنوان كرده‌اند كه پاره‌اي از اقوال آنها را در تفسير سوره اعراف نقل كرديم.
" ما أَشْهَدْتُهُمْ خَلْقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لا خَلْقَ أَنْفُسِهِمْ وَ ما كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُداً".
از ظاهر سياق برمي‌آيد كه دو ضمير جمع" اشهدتهم" و" انفسهم" به ابليس و
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 454
ذريه‌اش برمي‌گردد، و منظور از" اشهاد" احضار و اعلام بالعيان است، هم چنان كه مشهور به معناي معاينه حضوري به چشم خود ديدن است. و" عضد" به معناي ما بين مرفق و شانه آدمي است كه به طور استعاره در ياور نيز به كار مي‌رود هم چنان كه در كلمه" يد" نيز اين استعاره معمول است، و در اينجا همين معناي استعاره‌اي مقصود است.

[دو برهان كه در آيه" ما أَشْهَدْتُهُمْ خَلْقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ..." براي نفي ولايت ابليس و ذريه‌اش اقامه شده است] ..... ص : 454

اين آيه در نفي ولايت ابليس و ذريه‌اش مشتمل بر دو برهان است: اول اينكه ولايت تدبير امور هر چيزي موقوف است بر اينكه دارنده ولايت احاطه علمي به آن امور داشته باشد، آنهم به تمام معناي احاطه، آن جهتي كه از آن جهت تدبير امور آن را مي‌كند و روابط داخلي و خارجي كه ميان آن چيز و آن امور است، و مبدأ آن چيز و مقارناتش و به آنچه منتهي مي‌شود همه را بداند كه معلوم است كه چنين احاطه‌اي مستلزم احاطه داشتن به تمامي اجزاي عالم است، چون اجزاي عالم همه به هم مربوطند.
و اينان يعني ابليس و ذريه‌اش از مبدأ خلقت آسمانها و زمين و بلكه از مبدأ پيدايش خودشان خبري نداشتند، چون خدا ايشان را در هنگام خلقت آسمانها و زمين و خود آنان شاهد بر كار خود نگرفت، و كار خود را در پيش چشم ايشان انجام نداد، پس ابليس و ذريه‌اش شاهد جريان خلقت عالم نبودند، چون خلقت آن، عملي آني بود كه به آسمان‌ها و زمين فرمود" كن" و آنها موجود گشتند، و آن روز شيطانها كجا بودند كه اين جريان را مشاهده كرده باشند؟ كجا بودند وقتي كه به آنها فرمود" كن" و آنها موجود گشتند؟ پس ابليس و ذريه‌اش جاهل به حقيقت آسمانها و زمين‌اند، و از آنچه كه هر يك از موجودات در ظرف وجودي خود از اسرار خلقت دارا هستند بي‌خبرند، حتي حقيقت صنع خويشتن را هم نمي‌دانند، با اين حال چگونه اهليت اين را دارند كه متصدي تدبير امور عالم و يا تدبير امور قسمتي از آن باشند، و در نتيجه در مقابل خدا آلهه و اربابي باشند، با اينكه نسبت به حقيقت خلقت آنها و حتي خلقت خود جاهلند.
و اما اينكه فرمود" خداوند اين بتها را شاهد در امر خلقت نگرفت" براي اين است كه هر يك از بتها و آلهه موجوداتي محدود هستند كه نسبت به ما وراي حد خود احاطه و راه ندارند و ما وراي آنها براي آنها غيب است و اين خود حقيقت روشني است كه خداي سبحان در مواضعي از كلام خود بدان اشاره فرموده است. و همچنين هر يك از آن آلهه نسبت به اسبابي كه قبل از هستي آنها در كار بود و آن اسبابي كه بعد از هستي آنان در جريان خواهند افتاد محجوب هستند.
و اين خود حجتي است برهاني و خالي از جدل كه برهاني بودن آن محتاج به دقت
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 455
نظر و امعان در تدبر است، و گرنه بازيچه‌هاي دروغين كه ما آن را تدبير مي‌ناميم با تدبير حقيقي هستي كه خالي از خطا و ضلال است در نظرش خلط و مشتبه گشته نمي‌تواند پندارها و گمان‌هاي واهي كه هميشه گرفتار آنيم و به آنها دلبستگي و ركون داريم از علم عياني كه همان حقيقت علم است جدا سازد، و نيز علم به امور غيبي از راه امارات اغلبي (كه اغلب با واقع مطابقت مي‌نمايد) را با علم به غيب كه غايب را براي دارنده‌اش مبدل به مشهود مي‌سازد اشتباه مي‌كند.
حجت دوم كه آيه مورد بحث مشتمل بر آن است اين است كه هر نوع از انواع مخلوقات به فطرت خود متوجه به سوي كمال خويش است كمالي كه مختص به او است. و اين براي كسي كه در وجود انواع موجودات تتبع و در احوال آنها امعان نظر كرده باشد ضروري و واضح است. پس هدايت الهي هدايتي است عمومي كه تمام موجودات را در برگرفته است، هم چنان كه در كلام خود فرموده:" الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" «1» و شيطانها اشراري هستند مفسد و گمراه كننده كه فرض مدبر بودن آنها در آسمانها و زمين و يا انسانها- كه اگر چنين تدبيري داشته باشند لا جرم به اذن خدا خواهند داشت- فرضي است كه با فرض نقض غرض كردن خدا مساوي است، به اين معني كه اگر خدا چنين اجازه‌اي به شيطانها بدهد سنت خود را در خصوص عموميت هدايت نقض كرده و براي اصلاح امر انسانها و هدايت آنان به كسي متوسل شده كه كارش درست ضد اصلاح و هدايت است يعني افساد و اضلال است و چنين فرضي محال است.
و همين است معناي جمله" وَ ما كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُداً" كه ظاهر در اين مي‌باشد كه سنت خداي عز و جل اين است كه" گمراه كنندگان را كارگردان و ياور خود نگيرد" دقت فرماييد.
و اينكه فرمود" ما أَشْهَدْتُهُمْ" و نفرمود" ما شهدوا" و نيز فرمود" وَ ما كُنْتُ" و نفرمود" و ما كانوا" خود دليل بر اين است كه خداي سبحان در هر حال قاهر و مهيمن بر آنان است.
و حتي قائلين به اينكه شياطين يا ملائكه يا غير آنها شركاء خدا هستند نيز اقرار دارند بر اينكه خدا بر همه آنها قاهر است و آنها مستقل در كار خود و تدبير خود نيستند و هر چه دارند از خدا دارند و اگر آنها ارباب و آلهه هستند خدا رب الارباب و اله الالهه است.
و معنايي كه براي آيه كرديم مبني بر اين است كه اشهاد را حمل بر معناي
__________________________________________________
(1)آن كسي كه هر موجودي را خلق كرده و سپس هدايت فرموده. سوره طه، آيه 5.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 456
حقيقي‌اش كنيم، و ضمير در" ما أَشْهَدْتُهُمْ" و در" انفسهم" را به ابليس و ذريه‌اش برگردانيم هم چنان كه ظاهر و متبادر از سياق هم همين است ولي مفسرين اقوال ديگري دارند.

[وجوه مختلف ديگري كه مفسرين در باره معني و مفاد آيه فوق گفته‌اند] ..... ص : 456

يكي قول بعضي «1» از ايشان است كه گفته: مراد از" اشهاد" در خلقت ايشان مشورت كردن است كه به طور مجاز از آن تعبير به اشهاد فرموده. چون كمترين مراتب ولايت بر چيزي همين است كه در خصوص آن چيز با وي مشورت كنند و منظور از نفي اعتضاد نفي ساير مراتب استعانت است كه به وجهي مستلزم داشتن ولايت و سلطنت بر مولي عليه باشد. پس گويا فرموده: من در امر خلقت عالم با ايشان مشورت نكردم و از ايشان كمك نطلبيدم و هيچ نوع استعانت نكردم، پس با اين حال ديگر از كجا اولياي مردم شدند؟.
و اين تفسير اشكال دارد، زيرا دليلي بر مجاز بودن اشهاد نيست و هيچ مانعي از حمل بر معناي حقيقي وجود ندارد تا بگوييم چون نمي‌شود بر معناي حقيقي حمل نمود لذا بر معناي مجازي حمل مي‌كنيم، علاوه بر اينكه رابطه‌اي ميان مشاور بودن و ولايت، به نظر نمي‌رسد تا مشاوره يكي از مراتب توليت و يا اظهار نظر يكي از درجات ولايت باشد.
بعضي «2» از مفسرين اين معنا را چنين توجيه كرده‌اند كه مراد از اشهاد به طور كنايه، مشاورت است و لازمه مشاورت آن است كه بر طبق خواست ايشان خلق كند و ايشان را آن طور كه دوست مي‌دارند يعني كامل بيافريند. پس مراد از اينكه فرمود شيطانها شاهد و ناظر خلقت خود نبوده‌اند اين است كه خلقتشان آن طور كه دوست مي‌داشته‌اند كامل نبوده تا بتوانند داراي ولايت تدبير امور باشند.
اشكال اين توجيه علاوه بر اشكال بر وجه سابق اين است كه اولا برگشت آن به اطلاق لفظ و اراده لازمه آن است آن هم لازمه‌اي كه واسطه برمي‌دارد، زيرا اشهاد به ادعاء مفسر مذكور مستلزم مشاوره است، و مشاوره مستلزم خلقت بر طبق خواست مشير است، و خلقت بر طبق خواست مشير مستلزم آن است كه آنچه مشير دوست مي‌دارد خلق كند، و خلقت آنچه مشير دوست دارد مستلزم آن است كه او را كامل خلق كند و كمال خلقت مستلزم صحت ولايت است، پس اطلاق لفظ اشهاد و اراده كمال خلقت و يا صحت ولايت از قبيل كنايه از لازم معنا است آن هم لازمه‌اي كه در ما وراي چهار يا پنج لازمه ديگر قرار دارد، و كتاب مبين اجل از اينگونه لغو گويي‌ها است.
و ثانيا اين توجيه اگر صحيح باشد تنها در اشهاد آنان نسبت به خلقت خودشان درست
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 15، ص 296.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 457
است نه نسبت به خلقت آسمانها و زمين (براي اينكه خلقت كامل آسمان و زمين هيچ ربطي به ربوبيت آنها ندارد) پس لازمه اين توجيه تفكيك بين دو اشهاد است.
و ثالثا اين توجيه اگر صحيح باشد لازمه آن صحت ولايت كسي است كه در خلقت كامل باشد مثل ملائكه مقربين و اين خود اعتراف به امكان ولايت ملائكه و جواز ربوبيت ايشان است، و حال آنكه قرآن كريم با صريح‌ترين بيان خود آن را دفع مي‌كند. آري، ممكن الوجودي كه در ذاتش محتاج به خداي سبحان است، كجا و استقلال در تدبير خود و يا تدبير غير خود كجا؟ و اما امثال آيه" فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً" «1» كه ظاهرش اثبات تدبير براي غير خدا است توضيح معنايش به زودي خواهد آمد.
بعضي ديگر چنين گفته‌اند كه مقصود از اشهاد همان معناي حقيقي آن است، و دو ضمير به شياطين برمي‌گردد، ليكن مراد از اشهاد آنان بر خلقت اين است كه بعضي شاهد و ناظر خلقت بعضي ديگر باشند، نه شاهد خلقت خودشان.
جواب اين توجيه اين است كه بايد ديد منظور و نتيجه‌اي كه از نفي اشهاد در نظر است چيست؟ منظور اين است كه از نفي مزبور انتفاء ولايت را نتيجه بگيرد، خداي تعالي مي‌خواهد بفرمايد به دليل اينكه اينان خلقت خود را ناظر و شاهد نبوده‌اند پس ولايت ندارند، نه اينكه چون يكي از آنها ناظر خلقت ديگري نبوده پس به آن ديگري ولايت ندارد، مگر مشركين مي‌گفتند: شياطين بعضي بر بعضي ولايت دارند تا خدا با استدلال مذكور بخواهد آن را نفي كند تازه غرضي هم از آن به دست نمي‌آيد تا آيه شريفه را حمل بر اشهاد بعضي بر خلقت بعضي ديگر كنيم.
يكي ديگر از توجيهاتي كه در اين آيه كرده‌اند اين است كه: ضمير اول در آيه به شياطين برمي‌گردد، و دومي آن به كفار و يا به كفار و به غير آنان از ساير مردم، و معنايش اين است كه من شياطين را در خلقت آسمانها و زمين و خلقت كفار و يا مردم گواه نگرفتم تا در نتيجه شياطين اولياي آنها باشند.
اشكال اين وجه اين است كه مستلزم تفكيك دو ضمير از جهت مرجع مي‌شود، و اين صحيح نيست.
وجه ديگري كه بعضي گفته‌اند اين است كه هر دو ضمير به كفار برگردد، از آن جمله فخر رازي در تفسيرش گفته: اقرب در نظر من اين است كه هر دو ضمير به كفار برگردد، البته
__________________________________________________
(1)سوره نازعات، آيه 5.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 458
به كفاري كه به رسول خدا (ص) گفته بودند" اگر اين فقراء را از پيرامون خود طرد نكني ما به تو ايمان نمي‌آوريم" پس گويا فرموده است: اينهايي كه اين پيشنهاد را مي‌كنند و چنين هوس باطلي در سر مي‌پرورانند شركاي من در تدبير عالم نيستند، به دليل اينكه من آنها را ناظر بر خلقت آسمانها و زمين و نيز ناظر بر خلقت خودشان نگرفته‌ام و در امر تدبير دنيا و آخرت از ايشان كمك نگرفتم كه چنين توقعاتي دارند، و با اينكه آنان با ساير مخلوقات يكسانند، اين چه توقعي است كه مي‌كنند؟ نظير اين كه شما به كسي كه توقعات بزرگي از شما مي‌كند بگويي مگر تو اختياردار مملكتي؟ كه هر چه توقع مي‌كني قبول كنيم.
آن گاه گفته: مؤيد اين وجه اين است كه ضمير بايد به نزديك‌ترين مرجع ممكن برگردد، و آن در آيه شريفه، كفارند، زيرا مقصود از ظالمين در جمله" بِئْسَ لِلظَّالِمِينَ بَدَلًا" كفارند «1».
اين قول نيز بي اشكال نيست، زيرا با اين توجيه به كلي سياق آيه به هم مي‌خورد، زيرا گفتيم كه مضمون آيه مربوط به همان مطلبي است كه جمله" وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا"، يعني 23 آيه قبل به طور اشاره متعرض آن بود، و گفتيم كه آيات سوره هر چند يك بار معطوف به اول سوره گشته همان مطلب با ايراد مثالي بعد از مثال و تذكيري بعد از تذكير خاطرنشان مي‌شود، و معنايي كه فخر رازي كرده از نظر اين سياق در نهايت بعد است.
علاوه بر اينكه اقتراحي كه كفار كردند كه اگر اين فقراء را از پيرامون خود نراني ما به تو ايمان نمي‌آوريم، اقتراحي نبوده كه ربطي به تدبير عالم داشته باشد، تا در پاسخش گفته شود: مگر ما آنان را ناظر بر خلقت قرار داديم، بلكه تنها ايمان خود را مشروط به شرط مزبور نموده‌اند. آري اگر تنها گفته بودند: اين فقراء را از مجلست دور كن، براي توجيه مزبور وجهي بود ولي چنين نگفتند.
و شايد بعضي «2» ديگر از مفسرين كه مرجع دو ضمير را كفار گرفته و گفته‌اند" مراد اين است كه اينان به آنچه قلم در خصوص امر سعادت و شقاوت جاري شده جاهلند، چون ناظر بر خلقت نبوده‌اند، پس چطور پيشنهاد مي‌كنند كه تو آنان را به خود نزديك و فقراء را از خود دور كني؟" به همين جهت است كه به اشكال بالا توجه داشته‌اند.
و نظير اين توجيه قول ديگر مفسراني «3» است كه گفته‌اند: منظور اين است كه ما ايشان
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 138.
(3)تفسير ابو الفتوح رازي، ج 7، ص 347 به نقل از كلبي.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 459
را بر اسرار خلقت مطلع نكرديم، و از ديگران نزد ما امتيازي نگرفته‌اند تا در ايمان آوردن به تو مقتداي مردم باشند، پس تو خيلي به ياري آنان طمع مبند. سزاوار به ساحت من هم نيست كه دين خود را به وسيله گمراهان تاييد كنم.
و اين دو وجه اخير از آن وجهي كه فخر رازي ذكر كرده به وجهي بعيدتر است، آيه كجا بر اين معنا كه ايشان ساخته و پرداخته‌اند دلالت مي‌كند؟.
يكي از وجوه «1» ديگر اين است كه: هر دو ضمير به ملائكه برگردد، و معناي آيه اين باشد كه من خلقت عالم را و خلقت خود ايشان را زير نظر ملائكه انجام نداده‌ام تا به جاي من ملائكه را بپرستند. و جا دارد اين نكته نيز خاطرنشان شود كه جمله" وَ ما كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُداً" هم متعرض نفي ولايت شيطانها است، پس آيه شريفه هم صدرش و هم ذيلش دلالت بر نفي ولايت هر دو طائفه مي‌كند، چه اگر اين را اضافه نكنيم ذيل آيه دلالت صدر را از بين مي‌برد.
اين وجه نيز اشكال دارد و آن اشكال اين است كه آيه قبلي رد بر اعتقاد كفار به ولايت شياطين بود كه در آخر اضافه كرد:" وَ هُمْ لَكُمْ عَدُوٌّ- شيطانها دشمنان شمايند" و هيچ تعرضي نسبت به اعتقاد ولايت ملائكه نداشت، پس برگرداندن هر دو ضمير به ملائكه مستلزم تفكيك سياق است، و پرداختن به امري است كه سياق احتياج به آن ندارد، و مقام هم اقتضاي آن را نمي‌كند.
" وَ يَوْمَ يَقُولُ نادُوا شُرَكائِيَ الَّذِينَ زَعَمْتُمْ ..."
اين تذكر سومي است كه ظهور بطلان رابطه ميان مشركين و شركاء را در روز قيامت خاطر نشان مي‌سازد، و به اين وسيله تاكيد مي‌كند كه شركاء چيزي نيستند، و هيچ يك از ادعاهاي مشركين در آنها نيست.
پس ضمير در" يقول ..." به شهادت سياق به خداي تعالي برمي‌گردد، و معنايش اين است كه: به يادشان بياور روزي را كه خداي تعالي خطابشان مي‌كند، كه آن شركاء را كه شما شريك من مي‌پنداشتيد صدا بزنيد تا بيايند، اينان صدا مي‌زنند ولي اجابتي نمي‌شنوند، آن وقت برايشان روشن مي‌گردد كه آنها بدانگونه كه مشركين مي‌پنداشته‌اند، نبوده‌اند.

[معناي اينكه فرمود:" در قيامت ما بين مشركين و شركاء محل هلاكت قرار داده‌ايم"] ..... ص : 459

" وَ جَعَلْنا بَيْنَهُمْ مَوْبِقاً"- كلمه" موبق"- به كسر باء- اسم مكان از ماده" وبق" است كه مصدرش" وبوق" به معناي هلاكت است، و معناي جمله اين است كه بين مشركين
__________________________________________________
(1)تفسير ابو الفتوح رازي، ج 7، ص 347 به نقل از كلبي.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 460
و شركاي ايشان محل هلاكتي قرار داديم. و مفسرين آن را به آتش يا محلي از آتش كه مشركين و شركاء در آن هلاك مي‌شوند تفسير كرده‌اند. و ليكن دقت در كلام خداي تعالي با اين تفسير نمي‌سازد، زيرا آيه شريفه شركاء را مطلق آورده كه خواه ناخواه شامل ملائكه و بعضي از انبياء و اولياء نيز مي‌شود، و مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه ضمير" هم: ايشان" را كه ضمير ذوي العقول است در چند جا به شركاء برگردانيده، ديگر چطور ممكن است بگوييم خداوند انبياء و اولياء و ملائكه را در آتش مي‌برد، و هيچ دليلي نداريم كه دلالت كند بر اينكه مقصود از ضميرهاي مذكور طاغيان از جن و انس است، و اگر بگويي همين كه فرموده" ميان مشركين و شركاء موبق قرار داديم" دليل بر اين اختصاص است، مي‌گوييم اين دليل همان مدعا است.
لا جرم بايد گفت: شايد مراد از قرار دادن موبق ميان آنها اين باشد كه ما رابطه ميان آنان را باطل كرديم، و آن را برداشتيم، چون مشركين در دنيا مي‌پنداشتند كه ميان آنان و شركاء رابطه ربوبيت و مربوبيت و يا رابطه سببيت و مسببيت برقرار است، لذا بطلان اين پندار را به طور كنايه تعبير به جعل موبق كرده و فرموده ميان آن دو هلاكت قرار داديم، نه اينكه خود آن دو طرف را هلاك كرده باشد.
همين معنا را با اشاره لطيفي بيان نموده از دعوت نخستين ايشان به نداء تعبير كرده و فرموده:" نادُوا شُرَكائِيَ" زيرا از آنجايي كه كلمه نداء صدا زدن از دور است معلوم مي‌شود فاصله دوري ميان اين دو طرف مي‌افتد.
و به مثل همين معنا اشاره مي‌كند خداوند در كلام خود در آيه" وَ ما نَري مَعَكُمْ شُفَعاءَكُمُ الَّذِينَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فِيكُمْ شُرَكاءُ لَقَدْ تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ وَ ضَلَّ عَنْكُمْ ما كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ" «1» و آيه" ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا مَكانَكُمْ أَنْتُمْ وَ شُرَكاؤُكُمْ فَزَيَّلْنا بَيْنَهُمْ وَ قالَ شُرَكاؤُهُمْ ما كُنْتُمْ إِيَّانا تَعْبُدُونَ" «2».
" وَ رَأَي الْمُجْرِمُونَ النَّارَ فَظَنُّوا أَنَّهُمْ مُواقِعُوها وَ لَمْ يَجِدُوا عَنْها مَصْرِفاً".
در اينكه از مشركين به مجرمين تعبير فرموده فهميده مي‌شود كه حكم عام است و همه صاحبان گناهان و جرائم را شامل مي‌شود و مراد از" ظن" به طوري كه گفته‌اند علم
__________________________________________________
(1)شفيعان شما را كه آنها را با خدا شريك در ملك خود مي‌پنداشتيد نمي‌بينم. آري، امروز رابطه ميان شما قطع شد و آنچه مي‌پنداشتيد سراب گرديد. سوره انعام آيه 94.
(2)سپس به آنان كه شرك ورزيدند مي‌گوييم به جاي باشيد شما و شركايتان، پس ما بينشان جدايي مي‌افكنيم شركاءشان هم گفتند: شما ما را نمي‌پرستيديد. سوره يونس آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 461
است. جمله" وَ لَمْ يَجِدُوا عَنْها مَصْرِفاً- و از آن مفري نمي‌يابند" به اين گفته شهادت مي‌دهد.
و مقصود از" مواقعه نار"- به طوري كه گفته شده- واقع شدن در آتش است. و بعيد نيست كه مراد وقوع از دو طرف باشد يعني وقوع مجرمين در آتش و وقوع آتش در مجرمين و آتش زدن آنان.
كلمه" مصرف"- به كسر راء- اسم مكان از" صرف" است، يعني نمي‌يابند محلي كه به سويش منصرف شوند، و از آتش به سوي آن فرار كنند.
" وَ لَقَدْ صَرَّفْنا فِي هذَا الْقُرْآنِ لِلنَّاسِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ وَ كانَ الْإِنْسانُ أَكْثَرَ شَيْ‌ءٍ جَدَلًا".
گفتار در نظير صدر اين آيه، در سوره اسري آيه 89 گذشت كلمه" جدل" به معناي گفتار بر طريق منازعت و مشاجره است، و آيه شريفه پس از تذكرات سابق، تا شش آيه بعد در سياق تهديد به عذاب است.
" وَ ما مَنَعَ النَّاسَ أَنْ يُؤْمِنُوا إِذْ جاءَهُمُ الْهُدي وَ يَسْتَغْفِرُوا رَبَّهُمْ" كلمه" يستغفروا" عطف است بر جمله" يؤمنوا". يعني چه چيز مردم را از ايمان و استغفار باز داشته بعد از آنكه هدايت خدا به سويشان آمده است.
" إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمْ سُنَّةُ الْأَوَّلِينَ"- يعني مگر طلب اينكه سنت جاري در امتهاي نخستين برايشان جاري شود، يعني همان عذابها كه ايشان را منقرض كرد.
" أَوْ يَأْتِيَهُمُ الْعَذابُ قُبُلًا"- اين جمله عطف بر سابق است، و معنايش اين مي‌شود كه منتظر چه هستند؟ منتظر اينكه سنت اولين آنان را بگيرد؟ يا آنكه عذابي در مقابل چشم خود و به عيان مشاهده كنند، كه در چنين صورتي ديگر ايمانشان سودي نمي‌بخشد، چون ايمان بعد از مشاهده عذاب الهي است. و خداي تعالي در جاي ديگري هم فرموده:" فَلَمْ يَكُ يَنْفَعُهُمْ إِيمانُهُمْ لَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا سُنَّتَ اللَّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ فِي عِبادِهِ" «1» پس خلاصه معناي آيه چنين مي‌شود كه مردم در پي به دست آوردن ايماني كه به دردشان بخورد نيستند، چيزي را كه مي‌خواهند اين است كه عذاب استيصال بر طبق سنت خدا در امتهاي نخستين بر ايشان نازل گشته هلاكشان سازد، و ايمان نمي‌آورند مگر به شرطي كه عذاب را به چشم خود ببينند، كه آن ايمان هم به درد خور نيست، چون اضطراري است.
__________________________________________________
(1)وقتي عذاب ما را ديدند ديگر ايمان آوردنشان سودي به حالشان نداشت و اين عذاب همان سنتي است كه در بندگان او گذشته است. سوره مؤمن، آيه 85.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 462
و اين منع و اقتضاء در آيه شريفه امري است ادعايي كه مقصود از آن اين است كه ايشان كه از حق اعراض مي‌كنند به خاطر سوء سريره ايشان است، و چون مقصود روشن است ديگر لزومي نديديم كه مانند ديگر مفسرين در باره درستي توجيه و تقدير قبلي اشكال و رفعي ايراد نموده سخن را به درازا بكشيم.
" وَ ما نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ إِلَّا مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ ..."
اين آيه رسول خدا (ص) را تسليت مي‌دهد كه از انكار منكرين ناراحت نشود، و از اعراض آنان از ذكر خدا تنگ حوصله نگردد، زيرا وظيفه رسولان به جز بشارت و انذار نيست، و غير از اين مسئوليتي ندارند، بنا بر اين در اين آيه انعطافي به مطلب ابتداي سوره است كه مي‌فرمود:" فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلي آثارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِيثِ أَسَفاً" و نيز نوعي تهديد كفار است در برابر استهزايشان.
كلمه:" دحض" به معناي هلاكت و كلمه:" ادحاض" به معناي هلاك كردن و ابطال است، و كلمه:" هزؤ" به معناي استهزاء، و مصدر به معناي اسم مفعول است، و معناي آيه روشن است.
" وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ ذُكِّرَ بِآياتِ رَبِّهِ فَأَعْرَضَ عَنْها وَ نَسِيَ ما قَدَّمَتْ يَداهُ ...".
در اين آيه ظلم كفار را بزرگ جلوه مي‌دهد، چون ظلم بر حسب متعلقش بزرگ و كوچك مي‌شود، و چون متعلق ظلم مشركين خداي سبحان و آيات او است پس از هر ظلم ديگر بزرگتر خواهد بود.
و مقصود از" نسيان پيش فرستاده‌ها" بي مبالاتي در اعمالي- از قبيل اعراض از حق و استهزاء به آن- است كه مي‌دانند حق است. و جمله" إِنَّا جَعَلْنا عَلي قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فِي آذانِهِمْ وَقْراً" به منزله تعليل براي اعراض آنان از آيات خدا و يا هم براي آن و هم براي نسيانشان از پيش فرستاده‌هاي خويش را است.
و در سابق در چند جا، معناي قرار دادن" اكنه" را در دلهاي كفار و" وقر" را در گوش‌هاي آنان توضيح داديم.
" وَ إِنْ تَدْعُهُمْ إِلَي الْهُدي فَلَنْ يَهْتَدُوا إِذاً أَبَداً"- در اين جمله رسول خدا (ص) را از ايمان آوردن آنان مايوس مي‌كند، چون پرده در گوشها و دلهايشان افكنده، و ديگر بعد از اين نمي‌توانند خود را به سوي هدايت بكشانند، و ديگر نمي‌توانند در باره حق تعقل نموده با هدايت غير خود و پيروي و شنوايي از غير خود رشد يابند. دليل بر اين معنا جمله" وَ إِنْ تَدْعُهُمْ إِلَي الْهُدي فَلَنْ يَهْتَدُوا إِذاً أَبَداً" است كه دلالت بر نفي ابدي اهتداي ايشان
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 463
مي‌كند، و اين معنا را مقيد به قيد" اذا" نموده كه جزاء و جواب باشد.
در تفسير روح المعاني گفته: جبري مذهبان با اين آيه بر مذهب خود استدلال كرده‌اند، و قدريه آيه قبل را دليل مذهب خود گرفته‌اند «1».
امام فخر رازي گفته: به طور كلي كمتر آيه‌اي از قرآن كريم ديده مي‌شود كه دلالت بر يكي از اين دو مذهب كند و دنبالش آيه ديگري به آن مذهب ديگر دلالت نكند، و اين جز امتحاني از ناحيه خدا نيست، تا علماي راسخون در علم از مقلدين متمايز گردند «2».
مؤلف: اين دو آيه هر دو حق است و لازمه حق بودن آن دو ثبوت اختيار براي بندگان در اعمال و نيز اثبات سلطنت گسترده‌اي براي خداي تعالي است در ملكش كه يكي از ملك‌هاي او اعمال بندگانش است و همين است مذهب امامان اهل بيت (ع).

[معناي جمله:" وَ رَبُّكَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ" و معنايي كه در سياق آيات تهديد افاده مي‌كند] ..... ص : 463

" وَ رَبُّكَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ ..."
اين آيات همانطور كه بيان شد در مقام تهديد كفار است، كفاري كه فساد اعمالشان به حدي رسيده كه ديگر اميد صلاح از ايشان منتفي شده است. و اين قسم فساد مقتضي نزول عذاب فوري و بدون مهلت است، چون ديگر فائده‌اي غير از فساد در باقي ماندنشان نيست، ليكن خداي تعالي در عذابشان تعجيل نكرده هر چند كه قضاي حتمي به عذابشان رانده.
چيزي كه هست آن عذاب را براي مدتي معين كه به علم خود تعيين نموده تاخير انداخته است.
و به همين مناسبت بود كه آيه تهديد را كه متضمن صريح قضاي در عذاب است با جمله" وَ رَبُّكَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ" افتتاح نموده تا به وسيله آن دو وصفي كه در آن است عذاب معجل را تعديل نمايد و اصل عذاب را مسلم كند تا حق گناهان مقتضي عذاب رعايت شده باشد و حق رحمت و مغفرت خدا را هم رعايت كرده باشد و به آن خاطر عذاب را تاخير اندازد.
پس اين جمله، يعني جمله" الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ" با جمله" لَوْ يُؤاخِذُهُمْ بِما كَسَبُوا لَعَجَّلَ لَهُمُ الْعَذابَ" به منزله دو نفر متخاصم‌اند كه نزد قاضي حاضر شده داوري مي‌خواهند. و جمله" بَلْ لَهُمْ مَوْعِدٌ لَنْ يَجِدُوا مِنْ دُونِهِ مَوْئِلًا" به منزله حكم صادر از قاضي است كه هر دو طرف را راضي نموده حق هر دو طرف را رعايت كرده است. اصل عذاب را به اعمال نارواي مردم و به انتقام الهي داده و مساله مهلت در عذاب را به صفت مغفرت و رحمت خدا داده است، اينجا است كه مغفرت الهي اثر آن اعمال را كه عبارت است از فوريت عذاب برمي‌دارد- و محو مي‌كند و صفت رحمت حياتي و دنيايي را به آنها افاضه مي‌فرمايد.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 15، ص 304. [.....]
(2)تفسير كبير، فخر رازي، ج 21، ص 142.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 464
و خلاصه معنا اين است كه: اگر پروردگار تو مي‌خواست ايشان را مؤاخذه كند، عذاب را بر آنان فوري مي‌ساخت، و ليكن عجله نكرد، چون غفور و داراي رحمت است، بلكه عذاب را براي موعدي كه قرار داده و از آن به هيچ وجه گريزي ندارند حتمي نمود، و به خاطر اينكه غفور و داراي رحمت است، از فوريت آن صرفنظر فرمود، پس جمله" بَلْ لَهُمْ مَوْعِدٌ ..." كلمه‌اي است كه به عنوان حكم صادر گفته شده نه اينكه خيال شود صرف حكايت است، زيرا اگر حكايت بود جا داشت بفرمايد:" بل جعل لهم موعدا ..."- دقت فرمائيد.
كلمه" غفور" صيغه مبالغه است كه بر كثرت مغفرت دلالت مي‌كند و الف و لام در" الرحمة" الف و لام جنس است، يعني همه قسم رحمت را دارد، و" غفور ذو الرحمة" معنايش اين است كه رحمت خدا شامل هر چيز هست. بنا بر اين، كلمه" ذو الرحمة" عموميتش از دو كلمه" رحمان" و" رحيم" بيشتر است با اينكه اين دو نيز دلالت بر كثرت و يا ثبوت و استمرار دارد. پس" غفور" به منزله خادم براي" ذي الرحمة" است، يعني غفور مشمولين ذو الرحمة را بيشتر مي‌كند، و موانعي را كه نمي‌گذارد رحمت خدا شامل مشمول شود برطرف مي‌سازد و وقتي برطرف ساخت صفت ذو الرحمة كار خود را مي‌كند و آن را نيز شامل مي‌گردد.
پس غفور كوشش و كثرت عمل دارد، و ذي الرحمة انبساط و شمول بر هر چيز كه مانعي در آن نيست، و به خاطر همين نكته است كه مغفرت را به صيغه مبالغه و رحمت را به ذي الرحمة كه شامل جنس رحمت است تعبير آورده- دقت بفرمائيد- و به كلامهاي طولانيي كه در اين زمينه گفته شده وقعي نگذاريد.
" وَ تِلْكَ الْقُري أَهْلَكْناهُمْ لَمَّا ظَلَمُوا وَ جَعَلْنا لِمَهْلِكِهِمْ مَوْعِداً".
مقصود از" قري" اهل قريه‌ها است كه مجازا به خود قريه‌ها نسبت داده شده، به دليل اينكه سه بار ضمير اهل يعني ضمير" هم" را به آن برگردانيده. و كلمه مهلك- به كسر لام- اسم زمان است. معناي آيه روشن است، و در اين مقام است كه بفهماند تاخير هلاكت كفار و مهلت دادن از خداي تعالي كار نوظهوري نيست، بلكه سنت الهي ما در امم گذشته نيز همين بوده كه وقتي ظلم را از حد مي‌گذراندند هلاكشان مي‌كرديم، و براي هلاكتشان موعدي قرار مي‌داديم. از همين جا روشن مي‌شود كه عذاب و هلاكي كه اين آيات متضمن آن است عذاب روز قيامت نيست بلكه مقصود عذاب دنيايي است، و آن عبارت است از عذاب روز بدر- اگر مقصود تهديد بزرگان قريش باشد- و يا عذاب آخر الزمان- اگر مقصود تهديد همه امت اسلام بوده باشد- كه تفصيلش در سوره يونس گذشت.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 465

بحث روايتي [(چند روايت در ذيل آيات گذشته)] ..... ص : 465

در تفسير عياشي در ذيل آيه" يا وَيْلَتَنا ما لِهذَا الْكِتابِ ..." از خالد بن نجيح از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: وقتي روز قيامت مي‌شود كتاب آدمي را به او مي‌دهند و مي‌گويند" بخوان" خالد مي‌گويد: عرض كردم آيا آنچه بخواند مي‌شناسد؟
فرمود: همه را به ياد مي‌آورد، هيچ لحظه و نگاه زير چشمي هيچ كلمه‌اي و هيچ گامي و هيچ عمل ديگري انجام نداده مگر آنكه با خواندن آن كتاب همه را به ياد مي‌آورد، به طوري كه گويا همان لحظه آن را انجام داده است، و به همين جهت مي‌گويند" واي بر ما اين چه كتابي است كه هيچ كوچك و بزرگي را نگذاشته مگر آنكه آن را برشمرده است" «1».
مؤلف: اين روايت به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد آنچه را از كتاب شناخته مي‌شود عين آن چيزي دانسته كه در كتاب نوشته شده است، و بايد هم همين طور باشد، زيرا اگر عمل آدمي در آنجا حاضر نباشد حجت تمام نگشته امكان انكار هست.
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً" روايت آورده كه هر كس هر چه كرده در آن كتاب نوشته مي‌بيند «2».
و در تفسير برهان از ابن بابويه به سند خود از ابي معمر سعدان از علي (ع) روايت مي‌كند كه در ذيل جمله" وَ رَأَي الْمُجْرِمُونَ النَّارَ فَظَنُّوا أَنَّهُمْ مُواقِعُوها" فرموده: مظنه در اين جمله به معناي يقين است، يعني وقتي يقين كردند كه به عذاب در آمدني هستند «3».
و در الدر المنثور است كه احمد و ابو يعلي و ابن جرير و ابن حبان و حاكم- وي حديث را صحيح دانسته- و ابن مردويه از ابي سعيد خدري از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: روز قيامت كافر را پنجاه هزار سال سر پا نگه مي‌دارند، به خاطر اينكه او در دنيا عمل نكرد. و كافر جهنم را از فاصله چهل سال راه مي‌بيند، و يقين مي‌كند در وي قرار خواهد گرفت «4».
مؤلف: اين حديث مؤيد گفتار قبلي ما است كه گفتيم مواقعه در آيه بين طرفين است، چون در اين روايت دارد كه آتش در وي واقع مي‌شود.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 328.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 37.
(3)تفسير برهان، ج 2، ص 472.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 228.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 466

[سوره الكهف (18): آيات 60 تا 82] ..... ص : 466

اشاره

وَ إِذْ قالَ مُوسي لِفَتاهُ لا أَبْرَحُ حَتَّي أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُباً (60) فَلَمَّا بَلَغا مَجْمَعَ بَيْنِهِما نَسِيا حُوتَهُما فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَباً (61) فَلَمَّا جاوَزا قالَ لِفَتاهُ آتِنا غَداءَنا لَقَدْ لَقِينا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً (62) قالَ أَ رَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنا إِلَي الصَّخْرَةِ فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ وَ ما أَنْسانِيهُ إِلاَّ الشَّيْطانُ أَنْ أَذْكُرَهُ وَ اتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَباً (63) قالَ ذلِكَ ما كُنَّا نَبْغِ فَارْتَدَّا عَلي آثارِهِما قَصَصاً (64)
فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً (65) قالَ لَهُ مُوسي هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلي أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً (66) قالَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً (67) وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَلي ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً (68) قالَ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً وَ لا أَعْصِي لَكَ أَمْراً (69)
قالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِي فَلا تَسْئَلْنِي عَنْ شَيْ‌ءٍ حَتَّي أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً (70) فَانْطَلَقا حَتَّي إِذا رَكِبا فِي السَّفِينَةِ خَرَقَها قالَ أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً إِمْراً (71) قالَ أَ لَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً (72) قالَ لا تُؤاخِذْنِي بِما نَسِيتُ وَ لا تُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسْراً (73) فَانْطَلَقا حَتَّي إِذا لَقِيا غُلاماً فَقَتَلَهُ قالَ أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُكْراً (74)
قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً (75) قالَ إِنْ سَأَلْتُكَ عَنْ شَيْ‌ءٍ بَعْدَها فَلا تُصاحِبْنِي قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّي عُذْراً (76) فَانْطَلَقا حَتَّي إِذا أَتَيا أَهْلَ قَرْيَةٍ اسْتَطْعَما أَهْلَها فَأَبَوْا أَنْ يُضَيِّفُوهُما فَوَجَدا فِيها جِداراً يُرِيدُ أَنْ يَنْقَضَّ فَأَقامَهُ قالَ لَوْ شِئْتَ لاتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْراً (77) قالَ هذا فِراقُ بَيْنِي وَ بَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً (78) أَمَّا السَّفِينَةُ فَكانَتْ لِمَساكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَها وَ كانَ وَراءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْباً (79)
وَ أَمَّا الْغُلامُ فَكانَ أَبَواهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينا أَنْ يُرْهِقَهُما طُغْياناً وَ كُفْراً (80) فَأَرَدْنا أَنْ يُبْدِلَهُما رَبُّهُما خَيْراً مِنْهُ زَكاةً وَ أَقْرَبَ رُحْماً (81) وَ أَمَّا الْجِدارُ فَكانَ لِغُلامَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ وَ كانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُما وَ كانَ أَبُوهُما صالِحاً فَأَرادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغا أَشُدَّهُما وَ يَسْتَخْرِجا كَنزَهُما رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ وَ ما فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي ذلِكَ تَأْوِيلُ ما لَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً (82)
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 467

ترجمه آيات ..... ص : 467

و (ياد كن) چون موسي به شاگرد خويش گفت: آرام نگيرم تا به مجمع دو دريا برسم، يا مدتي دراز بسربرم (60).
و همين كه به جمع ميان دو دريا رسيدند ماهيشان را از ياد بردند، و آن ماهي راه خود را به طرف دريا پيش گرفت (61).
و چون بگذشتند به شاگردش گفت: غذايمان را پيشمان بيار كه از اين سفرمان خستگي بسيار ديديم (62).
گفت خبر داري كه وقتي به آن سنگ پناه برديم من ماهي را از ياد بردم و جز شيطان مرا به فراموش كردن آن وا نداشت، كه يادش نكردم و راه عجيب خود را پيش گرفت (63).
گفت اين همان است كه مي‌جستيم، و با پي‌جويي نشانه قدمهاي خويش بازگشتند (64).
پس بنده‌اي از بندگان ما را يافتند كه از جانب خويش رحمتي بدو داده بوديم و از نزد خويش دانشي به او آموخته بوديم (65).
موسي بدو گفت: آيا تو را پيروي كنم كه به من از آنچه آموخته‌اي كمالي بياموزي (66).
گفت تو به همراهي من هرگز شكيبايي نتواني كرد (67).
چگونه در مورد چيزهايي كه از راز آن واقف نيستي شكيبايي مي‌كني (68).
گفت: اگر خدا خواهد مرا شكيبا خواهي يافت و در هيچ باب نافرماني تو نمي‌كنم (69).
گفت: اگر به دنبال من آمدي چيزي از من مپرس تا در باره آن مطلبي با تو بگويم (70).
پس برفتند و چون به كشتي سوار شدند آن را سوراخ كرد، گفت: آن را سوراخ كردي تا مردمش را غرق كني حقا كه كاري ناشايسته كردي (71).
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 468
گفت: مگر نگفتم كه تو تاب همراهي مرا نداري (72).
گفت: مرا به آنچه فراموش كرده‌ام بازخواست مكن و كارم را بر من سخت مگير (73).
پس برفتند تا پسري را بديدند و او را بكشت. گفت: آيا نفس محترمي كه كسي را نكشته بود بيگناه كشتي حقا كاري قبيح كردي (74).
گفت: مگر به تو نگفتم كه تو به همراهي من هرگز شكيبايي نتواني كرد (75).
گفت اگر بعد از اين چيزي از تو پرسيدم مصاحبت من مكن كه از جانب من معذور خواهي بود (76).
پس برفتند تا به دهكده‌اي رسيدند و از اهل آن خوردني خواستند و آنها از مهمان كردنشان دريغ ورزيدند، در آنجا ديواري يافتند كه مي‌خواست بيفتد، پس آن را به پا داشت و گفت: كاش براي اين كار مزدي مي‌گرفتي (77).
گفت اينك (موقع) جدايي ميان من و تو است و تو را از توضيح آنچه كه توانايي شكيبايي‌اش را نداشتي خبردار مي‌كنم (78).
اما كشتي براي مستمنداني بود كه در دريا كار مي‌كردند خواستم معيوبش كنم، چون كه در راهشان شاهي بود كه همه كشتي‌ها را به غصب مي‌گرفت (79).
اما آن پسر، پدر و مادرش مؤمن بودند ترسيدم به طغيان و انكار دچارشان كند (80).
و خواستم پروردگارشان پاكيزه‌تر و مهربانتر از آن عوضشان دهد (81).
اما ديوار از دو پسر يتيم اين شهر بود و گنجي از مال ايشان زير آن بود، و پدرشان مردي شايسته بود، پروردگارت خواست كه به رشد خويش رسند و گنج خويش بيرون آرند، رحمتي بود از پروردگارت، و من اين كار را از پيش خود نكردم، چنين است توضيح آن چيزها كه بر آن توانايي شكيبايي آن را نداشتي (82).

بيان آيات ..... ص : 468

[آنچه از داستان موسي (عليه السلام) و همراه او و ملاقات با عالم به تاويل احاديث (خضر عليه السلام) استفاده مي‌شود و آنچه در باره اين داستان گفته شده است] ..... ص : 468

در اين آيات داستان موسي و برخوردش در مجمع البحرين با آن عالمي كه تاويل حوادث را مي‌دانست براي رسول خدا (ص) تذكر مي‌دهد، و اين چهارمين تذكري است كه در اين سوره دنبال امر آن جناب به صبر در تبليغ رسالت تذكار داده مي‌شود تا هم سرمشقي باشد براي استقامت در تبليغ و هم تسليتي باشد در مقابل اعراض مردم از ذكر خدا و اقبالشان بر دنيا، و هم بياني باشد در اينكه اين زينت زودگذر دنيا كه اينان بدان
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 469
مشغول شده‌اند متاعي است كه رونقش تا روزي معين است، بنا بر اين، از ديدن تمتعات آنان به زندگي و بهره‌مندي‌شان به آنچه كه اشتهاء كنند دچار ناراحتي نشود، چون در ما وراي اين ظاهر يك باطني است و در ما فوق تسلط آنان بر مشتهيات، سلطنتي الهي قرار دارد.
پس، گويا يادآوري داستان موسي و عالم براي اشاره به اين است كه اين حوادث و وقايعي هم كه بر وفق مراد اهل دنيا جريان مي‌يابد، تاويلي دارد كه به زودي بر ايشان روشن خواهد شد، و آن وقتي است كه مقدر الهي به نهايت اجل خود برسد و خداي اذن دهد تا از خواب غفلت چندين ساله بيدار شوند، و براي يك نشاة ديگري غير نشاة دنيا مبعوث گردند. در آن روز تاويل حوادث امروز روشن مي‌شود، آن وقت همانهايي كه گفتار انبياء را هيچ مي‌انگاشتند مي‌گويند: عجب! رسولان پروردگار، سخن حق مي‌گفتند و ما قبول نمي‌كرديم.
و اين موسي كه در اين داستان اسم برده شده همان موسي بن عمران، رسول معظم خداي تعالي است كه بنا به روايات وارده از طرق شيعه و سني يكي از انبياء اولوا العزم و صاحب شريعت است.
بعضي «1» هم گفته‌اند: اين موسي غير موسي بن عمران بلكه يكي از نواده‌هاي يوسف بن يعقوب (ع) بوده است، و اسمش موسي فرزند ميشا فرزند يوسف بوده، و خود از انبياي بني اسرائيل بوده است. و ليكن اين احتمال را يك نكته تضعيف مي‌كند، آن چنان كه ديگر نبايد بدان وقعي نهاد، و آن نكته اين است كه قرآن كريم نام موسي را در حدود صد و سي و چند مورد برده، و در همه آنها مقصودش موسي بن عمران بوده است، اگر در خصوص اين يك مورد غير موسي بن عمران منظور بود، بايد قرينه مي‌آورد تا ذهن به جاي ديگري منتقل نگردد.
بعضي ديگر گفته‌اند: داستاني است فرضي و تخيلي كه براي افاده اين غرض تصوير شده كه كمال معرفت، آدمي را به سرچشمه حيات رسانيده از آب زندگي سيرابش مي‌كند، و در نتيجه حياتي ابدي مي‌يابد كه دنبالش مرگ نيست، و سعادتي سرمدي به دست مي‌آورد كه ما فوقش هيچ سعادتي نيست.
ليكن اين وجه جز با تقدير گرفتن درست نمي‌شود، و تقدير هم دليل مي‌خواهد، و ظاهر كتاب عزيز مخالف آن است، و در آن هيچ خبري از قضيه چشمه حيات نيست، و جز
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 480.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 470
گفته بعضي از مفسرين و قصه‌سرايان از اهل تاريخ ماخذي اصيل و قرآني كه بتوان به آن استناد جست ندارد. و جدان حسي هم آن را تاييد نكرده و در هيچ ناحيه از نواحي كره زمين چنين چشمه‌اي يافت نشده است.
و در باره آن جواني كه همراه موسي (ع) بوده بعضي «1» گفته‌اند وصي او يوشع بن نون بوده، و اين معنا را روايات هم تاييد مي‌كند. و بعضي «2» گفته‌اند: از اين جهت" فتي" ناميده شده كه همواره در سفر و حضر همراه او بوده است، و يا از اين جهت بوده كه همواره او را خدمت مي‌كرده است.
و اما آن عالمي كه موسي ديدارش كرد و خداي تعالي بدون ذكر نامش به وصف جميلش او را ستوده و فرموده:" عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً" اسمش- به طوري كه در روايات آمد- خضر يكي از انبياء معاصر موسي بوده است. و در بعضي «3» ديگر آمده كه خدا خضر را طول عمر داده و تا امروز هم زنده است. و اين مقدار از مطالب در باره خضر عيبي ندارد، و قابل قبول هم هست، زيرا عقل و يا دليل نقل قطعي بر خلافش نيست، و ليكن به اين مقال اكتفاء نكرده‌اند، و در باره شخصيت او در ميان مردم حرفهايي طولاني در تفاسير مطول آمده و قصه‌ها و حكاياتي در باره اشخاصي كه او را ديده‌اند نقل شده كه روايات راجع به آن خالي از اساطير قبل از اسلام و مطالب جعلي و دروغي نيست.
" وَ إِذْ قالَ مُوسي لِفَتاهُ لا أَبْرَحُ حَتَّي أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُباً".
ظرف" اذ" متعلق به مقدر است، و جمله، عطف است بر همان نقطه عطفي كه تذكيرهاي سه‌گانه سابق بدانجا عطف مي‌شد. و كلمه" لا ابرح" به معناي" لا ازال" است، و اين كلمه از افعال ناقصه است كه خبرش به منظور اختصار حذف شده، چون جمله" حَتَّي أَبْلُغَ" بر آن دلالت مي‌كند، و تقدير آن چنين است:" لا ابرح امشي- مدام خواهم رفت، و يا سير خواهم كرد".
و در باره اينكه مجمع البحرين كجاست؟ بعضي «4» گفته‌اند: منتهي اليه درياي روم (مديترانه) از ناحيه شرقي، و منتهي اليه خليج فارس از ناحيه غربي است، كه بنا بر اين مقصود از مجمع البحرين آن قسمت از زمين است كه به يك اعتبار در آخر شرقي مديترانه و به اعتبار
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير ابو الفتوح رازي، ج 7، ص 355.
(3)روح المعاني، ج 15، ص 320.
(4)منهج الصادقين، ج 5، ص 365.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 471
ديگر در آخر غربي خليج فارس قرار دارد، و به نوعي مجاز آن را محل اجتماع دو دريا خوانده‌اند.
كلمه" حقب" به معناي دهر و روزگار است، و اگر نكرده آمده بدين جهت است كه بر وصفي محذوف دلالت كند چه تقدير كلام:" حقبا طويلا- روزگاري دراز" است.
و معناي آيه- و خدا داناتر است- اين است: به ياد آر آن زماني را كه موسي به جوان ملازم خود گفت مدام راه مي‌پيمايم تا به مجمع البحرين برسم و يا روزگاري طولاني به سير خود ادامه دهم.
" فَلَمَّا بَلَغا مَجْمَعَ بَيْنِهِما نَسِيا حُوتَهُما فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَباً".
ظاهرا اضافه" مجمع" بر كلمه" بينهما" اضافه صفت به موصوف است و اصل آن چنين است: بين دو دريا كه اينچنين صفت دارد كه مجمع آن دو است.
" نَسِيا حُوتَهُما"- از دو آيه بعد استفاده مي‌شود كه ماهي مذكور ماهي نمك خورده و يا بريان شده بوده و آن را با خود برداشته‌اند كه در بين راه غذايشان باشد، نه اينكه ماهي زنده‌اي بوده. و ليكن همين ماهي بريان شده در آن منزل كه فرود آمدند زنده شده و خود را به دريا انداخته است و جوان همراه موسي نيز زنده شدن آن را و شنايش را در آب دريا ديده.
چيزي كه هست يادش رفته بود كه به موسي بگويد و موسي هم فراموش كرده بود كه از او بپرسد ماهي كجاست، و بنا بر اين اينكه فرموده" نَسِيا حُوتَهُما- هر دو، ماهي خود را فراموش كردند" معنايش اين مي‌شود كه موسي فراموش كرد كه ماهي در خورجين است و رفيقش هم فراموش كرد كه به وي بگويد ماهي زنده شد و به دريا افتاد.
اين آن معنايي است كه مفسرين هم استفاده كرده‌اند ولي بايد دانست كه آيات مورد بحث صريح نيست در اينكه ماهي مزبور بعد از مردن زنده شده باشد، بلكه تنها از ظاهر" فراموش كردند ماهيشان را" و از ظاهر كلام رفيق موسي كه گفت:" من ماهي را فراموش كردم" اين معنا استفاده مي‌شود كه ماهي را روي سنگي لب دريا گذاشته بوده‌اند و به دريا افتاده و يا موج دريا آن را به طرف خود كشيده است و در اعماق دريا فرو رفته و ناپديد شده است. اين معنا را روايات تاييد مي‌كند، زيرا در آنها آمده كه قضيه گم شدن ماهي علامت ديدار با خضر بوده نه زنده شدن آن- و خدا داناتر است.
" فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَباً"- كلمه" سرب" به معناي مسلك و مذهب است.
" سرب" و" نفق" عبارت است از راهي كه در زير زمين كنده شده و از نظر عموم پنهان است. گويا راهي را كه ماهي موسي پيش گرفته و به دريا رفت تشبيه به نقبي كرده كه كسي پيش بگيرد و ناپديد شود.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 472
" فَلَمَّا جاوَزا قالَ لِفَتاهُ آتِنا غَداءَنا لَقَدْ لَقِينا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً".
در مجمع البيان گفته:" نصب"، و" صب" و" تعب" هر سه نظير همند و عبارتند از آن سستي كه از ناحيه خستگي دست مي‌دهد «1».
و مراد از" غداء" عبارت است از هر چه كه با آن چاشت كنند. و از همين كلمه فهميده مي‌شود كه موسي اين سخن را در روز گفته.
و معنايش اين است: بعد از آنكه از مجمع البحرين گذشتند موسي به جوان ملازم خود فرمود تا چاشتشان كه عبارت از همان ماهيي بوده كه با خود برداشته بودند بياورد زيرا از مسافرت خود خسته شده به تجديد نيرو نيازمند شده‌اند.
" قالَ أَ رَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنا إِلَي الصَّخْرَةِ ..."
اين جمله حكايت پاسخ آن جوان به موسي (ع) است كه به ياد آن جناب مي‌اندازد آن ساعتي را كه در كنار صخره، منزل كردند. و دلالت مي‌كند بر اينكه صخره در همان منزل و در كنار آب قرار داشته چون جلوتر فرمود:" ماهي راه خود را به سوي دريا پيش گرفت" و در اينجا مي‌فرمايد" آنجا كه كنار صخره نشسته بوديم" و با در نظر گرفتن جمله‌اي كه گذشت كه اين جريان در مجمع البحرين بوده حاصل پاسخي كه به موسي داده اين مي‌شود كه غذايي نداريم تا با آن سد جوع كنيم، چون غذاي ما همان ماهيي بود كه زنده شد و در دريا شناور گشت. آري، وقتي به مجمع البحرين رسيديم و در كنار آن صخره منزل كرديم (ماهي به دريا رفت) و من فراموش كردم به شما خبر دهم.
بنا بر اين، جمله" أَ رَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنا إِلَي الصَّخْرَةِ" به ياد آن جناب مي‌آورد آن حالي را كه نزد صخره منزل كردند تا اندكي استراحت كنند. و در جمله" فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ" حال در تقدير است، و تقدير كلام" من حال ماهي را فراموش كردم" است. دليل اين تقدير به طوري كه ديگران هم گفته‌اند جمله" وَ ما أَنْسانِيهُ" است، و تقديرش" و ما انساني ذكر الحوت لك الا الشيطان- يادآوري ماهي را براي تو از يادم نبرد مگر شيطان" مي‌باشد. پس معلوم مي‌شود وي خود ماهي را فراموش نكرده بوده، بلكه ذكر آن را فراموش كرده، يعني يادش رفته كه براي موسي تعريف كند.

[اشاره به اينكه انبياء (عليهم السلام) از مطلق آزار و ايذاء شيطان مصون نيستند] ..... ص : 472

و اگر مساله فراموشي را به شيطان و تصرفات او نسبت داده عيبي و اشكالي ندارد، و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 479.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 473
با عصمت انبياء از تصرف شيطان منافات ندارد، زيرا انبياء (ع) از آنچه برگشتش به نافرماني خدا باشد (از آن جمله سهل‌انگاري در اطاعت خدا) معصومند، نه مطلق ايذاء و آزار شيطان حتي آنهايي كه مربوط به معصيت نيست، زيرا در نفي اينگونه تصرفات دليلي در دست نيست، بلكه قرآن كريم اينگونه تصرفات را براي شيطان در انبياء اثبات نموده است.
آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ اذْكُرْ عَبْدَنا أَيُّوبَ إِذْ نادي رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ" «1».
" وَ اتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَباً"- يعني راه خود را در دريا گرفت و رفت اما گرفتني عجيب. بنا بر اين، كلمه" عجبا" وصفي است كه در جاي موصوف خود كه مطلق" اتخاذ" باشد نشسته است. بعضي «2» گفته‌اند: جمله" وَ اتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ" كلام رفيق موسي (ع) بوده، و كلمه" عجبا" كلام خود آن جناب است، ولي سياق اين قول را نمي‌پذيرد.
باقي مي‌ماند اين نكته كه بايد دانست آن احتمالي كه در جمله" نَسِيا حُوتَهُما ..."
داديم در اين جمله نيز مي‌آيد- و خدا داناتر است.
" قالَ ذلِكَ ما كُنَّا نَبْغِ فَارْتَدَّا عَلي آثارِهِما قَصَصاً".
كلمه" بغي" به معناي طلب كردن است. و جمله" فارتدا" از مصدر ارتداد به معناي برگشتن به نقطه نخستين است. و مقصود از آثار جاي پاها است. و كلمه" قصص" به معناي دنبال جاي پا را گرفتن و رفتن است. معناي آيه اين است كه موسي گفت: اين جريان كه در باره ماهي اتفاق افتاد همان علامتي بود كه ما در جستجويش بوديم، لا جرم از همانجا برگشتند، و درست از آنجا كه آمده بودند (با چه دقتي) جاي پاي خود را گرفته پيش رفتند.
از جمله" ذلِكَ ما كُنَّا نَبْغِ فَارْتَدَّا" كشف مي‌شود، كه موسي (ع) قبلا از طريق وحي مامور بوده كه خود را در مجمع البحرين به عالم برساند، و علامتي به او داده بودند، و آن داستان گم شدن ماهي بوده، حال يا خصوص قضيه زنده شدن و به دريا افتادن و يا يك نشاني مبهم و عمومي‌تري از قبيل گم شدن ماهي و يا زنده شدن آن- و يا مرده زنده شدن، و يا امثال آن بوده است، و لذا مي‌بينيم حضرت موسي به محضي كه قضيه ماهي را مي‌شنود مي‌گويد:" ما هم در پي اين قصه بوديم" و بي درنگ از همانجا برگشته خود را به آن مكان كه آمده بود مي‌رسانند، و در آنجا به آن عالم برخورد مي‌نمايند.
__________________________________________________
(1)به ياد آر بنده ما ايوب را كه پروردگار خود را ندا كرد كه شيطان مرا به شكنجه و عذاب مبتلا كرد. سوره ص، آيه 41.
(2)روح المعاني، ج 15، ص 318.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 474

[ملاقات موسي (عليه السلام) با بنده‌اي از بندگان خدا خضر (عليه السلام) كه به او رحمت و علم داده شده و تقاضاي تعليم از او و گفتگوي بين آن دو] .... ص : 474

" فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا ..."
هر نعمتي، رحمتي است از ناحيه خدا به خلقش، ليكن بعضي از آنها در رحمت بودنش اسباب عالم هستي واسطه است، مانند نعمتهاي مادي ظاهري، و بعضي از آنها بدون واسطه رحمت است، مانند نعمت‌هاي باطني از قبيل نبوت و ولايت و شعبه‌ها و مقامات آن.
و از اينكه رحمت را مقيد به قيد" من عندنا" نموده كه مي‌فهماند كسي ديگر غير خدا در آن رحمت دخالتي ندارد، فهميده مي‌شود كه منظور از رحمت مذكور همان رحمت قسم دوم يعني نعمت‌هاي باطني است.
و از آنجايي كه ولايت مختص به ذات باري تعالي است هم چنان كه خودش فرموده" فَاللَّهُ هُوَ الْوَلِيُّ" «1» ولي نبوت چنين نيست، زيرا غير خدا از قبيل ملائكه كرام نيز در آن دخالت داشته، وحي و امثال آن را انجام مي‌دهند، لذا مي‌توان گفت منظور از جمله" رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا"- كه با نون عظمت (من عندنا) آورده شده و نفرموده" من عندي- از ناحيه من"- همان نبوت است، نه ولايت. و به همين بيان تفسير آن كسي «2» كه كلمه مذكور را به نبوت معنا كرده تاييد مي‌شود.
" وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً"- اين علم نيز مانند رحمت علمي است كه غير خدا كسي در آن صنعي و دخالتي ندارد، و چيزي از قبيل حس و فكر در آن واسطه نيست. و خلاصه، از راه اكتساب و استدلال به دست نمي‌آيد. دليل بر اين معنا جمله" من لدنا" است كه مي‌رساند منظور از آن علم، علم لدني و غير اكتسابي و مختص به اولياء است. و از آخر آيات استفاده مي‌شود كه مقصود از آن، علم به تاويل حوادث است.
" قالَ لَهُ مُوسي هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلي أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً" كلمه" رشد" در معنا مخالف" غي" است، آن به معناي اصابت به واقع و صواب و اين به معناي خطا رفتن است. كلمه" رشد" در آيه شريفه، مفعول له و يا مفعول به است. و معناي آيه اين است كه: موسي گفت آيا اجازه مي‌دهي كه با تو بيايم، و تو را بر اين اساس پيروي كنم كه آنچه خدا به تو داده براي اينكه من هم به وسيله آن رشد يابم به من تعليم كني؟ و (يا) آنچه را كه خدا از رشد به تو داده به من هم تعليم كني؟.
" قالَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً".
در اين جمله خويشتن داري و صبر موسي را در برابر آنچه از او مي‌بيند با تاكيد نفي
__________________________________________________
(1)سوره شوري، آيه 9.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 483. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 475
مي‌كند، و خلاصه مي‌گويد: تو نمي‌تواني آنچه را كه در طريق تعليم از من مي‌بيني تحمل كني و دليل بر اين تاكيد چند چيز است، اول كلمه" ان". دوم آوردن كلمه صبر است به صورت نكره در سياق نفي، چون نكره در سياق نفي، افاده عموميت مي‌كند. سوم اينكه گفت: تو استطاعت و توانايي صبر را نداري و نفرمود" نسبت به آنچه كه تو را تعليم دهم صبر نداري".
چهارم اينكه قدرت بر صبر را با نفي سبب قدرت كه عبارت است از احاطه و علم به حقيقت و تاويل واقع نفي مي‌كند پس در حقيقت فعل را با نفي يكي از اسبابش نفي كرده، و لذا مي‌بينيم موسي در هنگامي كه آن عالم معنا و تاويل كرده‌هاي خود را بيان كرد تغيري نكرد، بلكه در هنگام ديدن آن كرده‌ها در مسير تعليم بر او تغير كرد، و وقتي برايش معنا كرد قانع شد. آري، علم حكمي دارد و مظاهر علم حكمي ديگر.
نظير اين تفاوتي كه در علم و در مظاهر علم رخ داده داستان موسي (ع) است در قضيه گوساله كه در سوره اعراف آمده، با اينكه خداي تعالي در ميقات به او خبر داد كه قوم تو بعد از آمدنت به وسيله سامري گمراه شدند، و خبر دادن خدا از هر خبر ديگري صادق‌تر است، با اين وصف آنجا هيچ عصباني نشد ولي وقتي به ميان قوم آمد و مظاهر آن علمي را كه در ميقات به دست آورده بود با چشم خود ديد پر از خشم و غيظ شده الواح را انداخت، و موي سر برادر را گرفت و كشيد.
پس جمله" إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً ..." اخبار به اين است كه تو طاقت روش تعليمي مرا نداري، نه اينكه تو طاقت علم را نداري.
" وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَلي ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً".
كلمه" خبر" به معناي علم است، و علم هم به معناي تشخيص و تميز است، و معنا اين است كه: خبر و اطلاع تو به اين روش و طريقه احاطه پيدا نمي‌كند.
" قالَ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً وَ لا أَعْصِي لَكَ أَمْراً".
موسي (ع) در اين جمله وعده مي‌دهد كه به زودي خواهي ديد كه صبر مي‌كنم و تو را مخالفت و عصيان نمي‌كنم، ولي وعده خود را مقيد به مشيت خدا كرد تا اگر تخلف نمود دروغ نگفته باشد. و جمله" وَ لا أَعْصِي ..." عطف است بر كلمه" صابرا" چون كلمه مزبور هر چند وصف است، ولي معناي فعل را مي‌دهد، و بنا بر اين وعده" لا اعصي" هم مقيد به مشيت هست. پس اگر نهي او را از سؤال مخالفت كرد باري وعده" لا اعصي" را خلف نكرد، چون اين وعده نيز مقيد بوده.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 476
" قالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِي فَلا تَسْئَلْنِي عَنْ شَيْ‌ءٍ حَتَّي أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً".
ظاهر اين است كه كلمه" منه" متعلق به كلمه" ذكرا" باشد، و احداث ذكر از هر چيز به معناي ابتداء و آغاز به ذكر آن است بدون اينكه از طرف مقابل تقاضايي شده باشد. و معناي جمله اين است كه: اگر پيروي مرا كردي بايد از هر چيزي كه ديدي و برايت گران آمد سؤال نكني تا خودم در بيان معنا و وجه آن ابتداء كنم. و در اين جمله اشاره است به اينكه به زودي از من حركاتي خواهي ديد كه تحملش بر تو گران مي‌آيد، ولي به زودي من خودم برايت بيان مي‌كنم. اما براي موسي مصلحت نيست كه ابتداء به سؤال و استخبار كند، بلكه سزاوار او اين است كه صبر كند تا خضر خودش بيان كند.

[ادب و تواضع فراوان موسي (عليه السلام) در برابر استاد (خضر- عليه السلام)] ..... ص : 476

مطلب عجيبي كه از اين داستان استفاده مي‌شود رعايت ادبي است كه موسي (ع) در مقابل استادش حضرت خضر نموده، و اين آيات آن را حكايت كرده است، با اينكه موسي (ع) كليم اللَّه، و يكي از انبياي اولوا العزم و آورنده تورات بوده، مع ذلك در برابر يك نفر كه مي‌خواهد به او چيز بياموزد چقدر رعايت ادب كرده است!.
از همان آغاز برنامه تا به آخر سخنش سرشار از ادب و تواضع است، مثلا از همان اول تقاضاي همراهي با او را به صورت امر بيان نكرد، بلكه به صورت استفهام آورده و گفت: آيا مي‌توانم تو را پيروي كنم؟ دوم اينكه همراهي با او را به مصاحبت و همراهي نخواند، بلكه آن را به صورت متابعت و پيروي تعبير كرد. سوم اينكه پيروي خود را مشروط به تعليم نكرد، و نگفت من تو را پيروي مي‌كنم به شرطي كه مرا تعليم كني، بلكه گفت: تو را پيروي مي‌كنم باشد كه تو مرا تعليم كني. چهارم اينكه رسما خود را شاگرد او خواند. پنجم اينكه علم او را تعظيم كرده به مبدئي نامعلوم نسبت داد، و به اسم و صفت معينش نكرد، بلكه گفت" از آنچه تعليم داده شده‌اي" و نگفت" از آنچه مي‌داني". ششم اينكه علم او را به كلمه" رشد" مدح گفت و فهماند كه علم تو رشد است (نه جهل مركب و ضلالت). هفتم آنچه را كه خضر به او تعليم مي‌دهد پاره‌اي از علم خضر خواند نه همه آن را و گفت:" پاره‌اي از آنچه تعليم داده شدي مرا تعليم دهي" و نگفت" آنچه تعليم داده شدي به من تعليم دهي". هشتم اينكه دستورات خضر را امر او ناميد، و خود را در صورت مخالفت عاصي و نافرمان او خواند و به اين وسيله شان استاد خود را بالا برد. نهم اينكه وعده‌اي كه داد وعده صريح نبود، و نگفت من چنين و چنان مي‌كنم، بلكه گفت: ان شاء اللَّه به زودي خواهي يافت كه چنين و چنان كنم.
و نيز نسبت به خدا رعايت ادب نموده ان شاء اللَّه آورد.
خضر (ع) هم متقابلا رعايت ادب را نموده اولا با صراحت او را رد نكرد، ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 477
بلكه به طور اشاره به او گفت كه: تو استطاعت بر تحمل ديدن كارهاي مرا نداري. و ثانيا وقتي موسي (ع) وعده داد كه مخالفت نكند امر به پيروي نكرد، و نگفت:" خيلي خوب بيا" بلكه او را آزاد گذاشت تا اگر خواست بيايد، و فرمود:" فَإِنِ اتَّبَعْتَنِي- پس اگر مرا پيروي كردي". و ثالثا به طور مطلق از سؤال نهيش نكرد، و به عنوان صرف مولويت او را نهي ننمود بلكه نهي خود را منوط به پيروي كرد و گفت:" اگر بنا گذاشتي پيرويم كني نبايد از من چيزي بپرسي" تا بفهماند نهيش صرف اقتراح نيست بلكه پيروي او آن را اقتضاء مي‌كند.

[صبر نياوردن موسي (عليه السلام) به سكوت در برابر اعمال خضر (عليه السلام)] ..... ص : 477

" فَانْطَلَقا حَتَّي إِذا رَكِبا فِي السَّفِينَةِ خَرَقَها قالَ أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً إِمْراً".
كلمه" امر"- به كسر همزه- به معناي داهيه عظيم و مصيبت بزرگ است. و جمله" فانطلقا" تفريع بر مطلب قبلي است، و مقصود از آن- روانه شدن- موسي و خضر است. از اين جمله برمي‌آيد كه از اينجا به بعد ديگر جوان همراه موسي با آن دو روانه نشده است. لام در جمله" لِتُغْرِقَ أَهْلَها" لام غايت است، زيرا هر چند كه عاقبت سوراخ كردن كشتي غرق شدن است و قطعا خضر منظورش به دست آمدن اين غايت و نتيجه نبوده، و ليكن بسيار مي‌شود كه عاقبت قهري و ضروري از باب ادعا و مجازا غايت منظور نظر گرفته مي‌شود، چون شنونده و يا خواننده خود مي‌داند كه اين عاقبت منظور نظر نيست هم چنان كه بسيار مي‌شود كه مي‌گويي: فلاني، آيا مي‌خواهي با انجام اين كار خودت را هلاك كني؟.
" قالَ أَ لَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً".
در اين جمله سؤال موسي (ع) را بيجا قلمداد نموده مي‌گويد: آيا نگفتم كه تو توانايي تحمل با من بودن را نداري؟ و با اين جمله همين گفته خود را كه در سابق نيز خاطر نشان ساخته بود مستدل و تاييد مي‌نمايد.
" قالَ لا تُؤاخِذْنِي بِما نَسِيتُ وَ لا تُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسْراً".
كلمه" رهق" به معناي احاطه و تسلط يافتن به زور است، و" ارهاق" به معناي تكليف كردن است. و معناي جمله اين است كه مرا به خاطر نسياني كه كردم و از وعده‌اي كه دادم غفلت نمودم مؤاخذه مكن و در كار من تكليف را سخت مگير. و چه بسا «1» نسيان را به ترك تفسير كنند، ليكن تفسير اول روشن‌تر است، و به هر حال جمله مورد بحث عذرخواهي موسي (ع) است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 6 ص 484 و روح المعاني ج 15 ص 337.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 478
" فَانْطَلَقا حَتَّي إِذا لَقِيا غُلاماً فَقَتَلَهُ قالَ أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُكْراً".
قبل از اين جمله مطلبي به منظور اختصار حذف شده، و تقدير كلام اين است كه:
موسي و خضر از كشتي بيرون شده به راه افتادند.
كلمه" فقتله" در جمله" حَتَّي إِذا لَقِيا غُلاماً فَقَتَلَهُ" با حرف فاء عطف شده بر شرط" اذا" و كلمه" قال" جزاء شرط است. اين آن نكته‌اي است كه از ظاهر كلام استفاده مي‌شود، و از همين جا معلوم مي‌شود كه عمده مطلب و نقطه اتكاء كلام بيان اعتراض موسي است، نه بيان قضيه قتل، و نظير اين نكته در آيه بعد كه مي‌فرمايد:" فَانْطَلَقا حَتَّي إِذا أَتَيا أَهْلَ قَرْيَةٍ ... لَوْ شِئْتَ" نيز به چشم مي‌خورد، بر خلاف آيه قبلي كه مي‌فرمود:" فَانْطَلَقا حَتَّي إِذا رَكِبا فِي السَّفِينَةِ خَرَقَها قالَ" كه جزاء" اذا" در آن، جمله" خرقها" است. و جمله" قال ..." كلامي جداگانه و جديد است.
و بنا بر اين، پس اين آيات مي‌خواهد يك داستان را بيان كند كه موسي سه مرتبه يكي پس از ديگري به خضر اعتراض كرده است نه اينكه خواسته باشد سه داستان را بيان كرده باشد كه موسي در هر يك اعتراضي نموده، پس كانه گفته شده: داستان چنين و چنان شد و موسي بر او اعتراض كرد، دوباره اعتراض كرد، بار سوم هم اعتراض كرد. پس غرض و نقطه اتكاء كلام، بيان سه اعتراض موسي است، نه عمل خضر و اعتراض موسي تا سه داستان بشود.
اين را بدان جهت گفتيم كه وجه فرق ميان اين سه آيه روشن شود كه چرا در اولي" خرقها" جواب" اذا" قرار گرفته ولي جمله" قتله" و" وجدا" و جمله" اقامه" در آيه دوم و سوم جواب قرار نگرفته بلكه جزء شرط و معطوف بر آن شده است؟- دقت فرمائيد.
كلمه" زكية" در جمله" أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً" به معناي طاهره است، و مراد، طهارت و پاكي او از گناه است، چون آن كسي كه به دست خضر كشته شد كودكي بوده كه به طوري كه از كلمه" غلاما" استفاده مي‌شود به سن بلوغ نرسيده بوده، و اين پرسش موسي پرسش انكاري بوده است.
و جمله" بغير نفس" معنايش اين است كه" بدون اينكه او كسي را كشته باشد تا مجوز كشته شدنش به قصاص باشد" چون اين بچه غير بالغ كسي را نكشته بود. و چه بسا از جمله" بغير نفس" استفاده شود كه مقصود از نفس اولي هم جواني بالغ است يعني آنكه به دست خضر كشته شده نيز بالغ بوده، و كلمه" غلام" هم مطلق است، يعني هم جوان نابالغ را شامل مي‌شود و هم بالغ را، و بنا بر اين احتمال، معنا چنين مي‌شود" آيا بدون قصاص نفس بري از گناه مستوجب قتل را كشتي؟".
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 479
" لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُكْراً"- يعني كاري بس منكر و زشت كردي، كه طبع آن را ناشناس مي‌داند، و جامعه بشري آن را نمي‌شناسد. و اگر سوراخ كردن كشتي را" امر" يعني كاري خطرناك خواند كه مستعقب مصائبي است و كشتن جواني بي گناه را كاري منكر خواند بدين جهت است كه آدم‌كشي در نظر مردم كاري زشت‌تر و خطرناكتر از سوراخ كردن كشتي است. گو اينكه سوراخ كردن كشتي مستلزم غرق شدن عده زيادي است، و ليكن در عين حال چون به مباشرت نيست، و آدم‌كشي به مباشرت است، لذا آدم‌كشي را" نكر" خواند.
" قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً".
معناي اين جمله روشن است، و زيادي كلمه" لك" يك نوع اعتراضي است به موسي كه چرا به سفارشش اعتناء نكرد. و نيز اشاره به اين است كه گويا نشنيده كه در اول امر به او گفته بود:" إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً". و يا اگر شنيده خيال كرده كه شوخي كرده است، و يا با او نبوده، و لذا گويا مي‌گويد: اينكه گفتم" إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً" با تو بودم، و غير از تو منظوري نداشتم.
" قالَ إِنْ سَأَلْتُكَ عَنْ شَيْ‌ءٍ بَعْدَها فَلا تُصاحِبْنِي قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّي عُذْراً".
ضمير در" بعدها" به" هذه المرة" و يا" هذه المسالة" كه در تقدير است برمي‌گردد، و معنايش اين مي‌شود كه: اگر بعد از اين دفعه و يا بعد از اين سؤال بار ديگر سؤالي كردم ديگر با من مصاحبت مكن، يعني ديگر مي‌تواني با من مصاحبت نكني.
" قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّي عُذْراً" يعني به عذري كه از ناحيه من باشد رسيدي، و به نهايتش هم رسيدي.
" فَانْطَلَقا حَتَّي إِذا أَتَيا أَهْلَ قَرْيَةٍ اسْتَطْعَما أَهْلَها ...".
آن كلامي كه در آيه قبل در باره" فَانْطَلَقا" و" فَقَتَلَهُ" گذشت عينا در اين آيه نيز در جملات" فانطلقا"" فابوا"" فوجدا"" فاقامه" مي‌آيد.
جمله" اسْتَطْعَما أَهْلَها" صفت آن قريه است، و اگر فرمود:" تا آمدند به آن دهي كه (اين صفت داشت كه) از اهلش غذا خواستند" و نفرمود" بدهي كه از ايشان غذا خواستند" براي اين است كه تعبير" دهي كه از ايشان غذا خواستند" تعبير بدي است، به خلاف اينكه اول گفته شود آمدند نزد دهي و اهل در تقدير گرفته شود، چون قريه هم نصيبي از آمدن به سويش
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 480
دارد، لذا جائز است مجازا همان قريه را در جاي اهل بگذاريم، به خلاف غذا خواستن از قريه كه مخصوص اهل قريه است، و بنا بر اين كلمه" اهلها" از باب به كار بردن اسم ظاهر در جاي ضمير نيست.
و اگر نفرمود:" حتي اذا اتيا قرية استطعما اهلها" بدين جهت بود، هر چند كه اگر اينطور فرموده بود كلمه" قرية" در معناي حقيقيش استعمال شده بود، و ليكن از آنجايي كه غرض عمده از اين كلام مربوط به جزاء يعني جمله" قالَ لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْراً" بوده، و گرفتن مزد از قريه معنا نداشته، لذا فرموده:" حَتَّي إِذا أَتَيا أَهْلَ قَرْيَةٍ".
و همين خود دليل بر اين است كه اقامه جدار در حضور اهل ده بوده، و به همين جهت احتياجي نبوده كه بفرمايد" لو شئت لتخذت عليه منهم اجرا" و يا" من اهلها اجرا" يعني چه مي‌شد كه از ايشان (و يا از اهل اين ده) در برابر اين عمل مزدي مي‌گرفتي، و كلمه:" از ايشان" و يا" از اهل ده" را انداخته است- دقت فرمائيد.
و مراد از" استطعام" طلب طعام است به عنوان ميهماني و لذا دنبالش فرمود:" فابوا- پس از اينكه ميهمانشان كنند مضايقه نمودند". معناي" انقضاض" در جمله" فَوَجَدا فِيها جِداراً يُرِيدُ أَنْ يَنْقَضَّ" سقوط و فرو ريختن است، و اينكه فرموده: مي‌خواست سقوط كند معنايش اين است كه در شرف سقوط بود.
و اينكه فرموده:" فاقامه" معنايش اين است كه خضر آن را درست كرد ولي ديگر نفرمود: چگونه درستش كرد، آيا به طور معجزه و خرق عادت بوده يا از طريق معمولي خرابش كرده و از نو بنيانش نهاده، و يا با بكار بردن ستون از سقوطش جلوگيري نموده است. چيزي كه هست از اينكه موسي به وي گفت: چرا مزد از ايشان نگرفتي شايد استفاده شود كه از راه ساختمان آن را اصلاح كرده‌اند، نه از راه معجزه، چون معهود از مزد گرفتن در صورت عمل كردن معمولي است.
در جمله" لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ «1» عَلَيْهِ أَجْراً" كلمه" تخذ" به معناي اخذ است، و ضمير در" عليه" به اقامه‌اي برمي‌گردد كه از مفهوم" فاقامه" استفاده مي‌شود، چون اقامه مصدر است، هم ضمير مذكر به آن برمي‌گردد، و هم مؤنث، و سياق گواهي مي‌دهد بر اينكه موسي و خضر گرسنه بوده‌اند. و مقصود موسي از اينكه گفت" خوب است در برابر عملت اجرتي بگيري" اين بوده كه با آن اجرت غذايي بخرند تا سد جوع كنند.
__________________________________________________
(1)اين كلمه هم با تشديد خوانده شده و از" اتخذ" گرفته شده و هم با تخفيف و از" تخذ".
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 481
" قالَ هذا فِراقُ بَيْنِي وَ بَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً".
كلمه" هذا" اشاره است به گفته موسي، يعني اين حرف تو سبب فراق ميان من و تو شد. و يا به قول بعضي «1» اشاره به وقت است، يعني حالا ديگر وقت فراق ميان من و تو رسيد. و ممكن است اشاره به خود فراق باشد، يعني اين فراق ميان من و تو است كه فرا رسيد. كانه فراق، امري غايب بوده حالا يعني به محض گفتن موسي" كه خوب است مزدي بگيري" فرا رسيده است.
و اگر گفت:" فراق بين من و بين تو" و نفرمود:" فراق بين ما" به خاطر تاكيد بوده.
و اگر خضر اين حرف را بعد از سؤال سوم موسي گفت و جلوتر نگفت براي اين بوده كه در آن دو نوبت موسي (ع) يا عذرخواهي مي‌كرده هم چنان كه در نوبت اول چنين كرده و يا از او مهلت مي‌خواسته هم چنان كه در نوبت دوم چنين كرد. خود موسي خضر را براي نوبت سوم معذور داشت و گفت بعد از سؤال دوم اگر بار سوم از چيزي پرسيدم ديگر با من مصاحبت مكن. بقيه جملات آيه روشن است.

[جدا شدن موسي و خضر (عليهما السلام) و اخبار خضر (عليه السلام) موسي (عليه السلام) را به تاويل اعمال خود (سوراخ) كردن كشتي، قتل نوجوان و بناي ديوار)] ..... ص : 481

" أَمَّا السَّفِينَةُ فَكانَتْ لِمَساكِينَ ...".
از اين جمله شروع كرده به تفصيل آن وعده‌اي كه اجمالا داده و گفته بود به زودي تو را خبر مي‌دهم.
جمله" ان اعيبها" يعني آن را معيوب كنم. و همين خود قرينه است بر اينكه مقصود از" كُلَّ سَفِينَةٍ" هر سفينه سالم و غير معيوب بوده است.
" وَ كانَ وَراءَهُمْ مَلِكٌ"- كلمه" وراء" به معناي پشت سر است، و ظرفي است در مقابل ظرفي ديگر كه همان روبروي آدمي است كه به آن" قدام" و" امام" مي‌گويند، و ليكن گاهي كلمه" وراء" بر جوي كه در آن جو دشمني خود را پنهان كرده و آدمي از آن غافل باشد اطلاق مي‌شود، هر چند كه پشت سر نباشد، بلكه روبرو باشد. و نيز بر جهتي كه در آن چيزي باشد كه آدمي از آن روگردان است و يا در آن چيزي باشد كه آدمي را از غير خودش به خودش مشغول مي‌كند، هر چند كه پشت سر نباشد. كانه آدمي روي خود را از آن چيز به طرف خلاف آن برمي‌گرداند، هم چنان كه خداي تعالي هر سه معنا را استعمال كرده و فرموده:" فَمَنِ ابْتَغي وَراءَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ العادُونَ" «2» و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 487.
(2)هر كس ما وراء اين راي بخواهد چنين كساني تجاوزكارانند. سوره مؤمنون. آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 482
" وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ" «1» و نيز فرموده:" وَ اللَّهُ مِنْ وَرائِهِمْ" «2».
و خلاصه معناي آيه اين است كه: كشتي مزبور مال عده‌اي از مستمندان بوده كه با آن در دريا كار مي‌كردند، و لقمه ناني به دست مي‌آوردند، و در آنجا پادشاهي بود كه كشتي‌هاي دريا را غصب مي‌كرد، من خواستم آن را معيوب كنم تا آن پادشاه جبار بدان طمع نبندد، و از آن صرفنظر كند.
" وَ أَمَّا الْغُلامُ فَكانَ أَبَواهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينا أَنْ يُرْهِقَهُما طُغْياناً وَ كُفْراً".
از نظر سياق و از نظر جمله" وَ ما فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي" كه خواهد آمد بطور روشن چنين به نظر مي‌رسد كه مراد از" خشيت" به طور مجاز پرهيز از روي رأفت و رحمت باشد، نه معناي حقيقيش كه همان تاثر قلبي خاص است.
چون خداي تعالي در آيه" وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلَّا اللَّهَ" «3» معناي حقيقي خشيت را از انبياي عظامش نفي كرده است.
و نيز بطور روشن چنين به نظر مي‌رسد كه منظور از جمله" أَنْ يُرْهِقَهُما طُغْياناً وَ كُفْراً" اين باشد كه پدر و مادر خود را اغواء نموده و از راه تاثير روحي وادار بر طغيان و كفر كند، چون پدر و مادر محبت شديد نسبت به فرزند خود دارند. ليكن جمله" وَ أَقْرَبَ رُحْماً" كه در آيه بعدي است تا حدي تاييد مي‌كند كه دو كلمه" طغيانا" و" كفرا" دو تميز باشند براي" ارهاق" يعني در حقيقت دو وصف باشند براي غلام نه براي پدر و مادرش.
" فَأَرَدْنا أَنْ يُبْدِلَهُما رَبُّهُما خَيْراً مِنْهُ زَكاةً وَ أَقْرَبَ رُحْماً".
مقصود از اينكه فرمود" ما خواستيم خدا به جاي اين فرزند فرزندي ديگر به آن دو بدهد كه از جهت زكات (طهارت) بهتر از او باشد" اين است كه از جهت صلاح و ايمان بهتر از او باشد، چون در مقابل طغيان و كفر كه در آيه قبلي بود همان صلاح و ايمان است، اصل كلمه" زكات" به طوري كه گفته شده طهارت و پاكي است.
و مراد از اينكه فرمود" نزديك‌تر از او از نظر رحم باشد" اين است كه از او بيشتر صله رحم كند، و بيشتر فاميل دوست باشد، و به همين جهت پدر و مادر را وادار به طغيان و كفر نكند. و اما اگر بگوييم" يعني مهربان‌تر به پدر و مادر باشد" با جمله" اقرب منه" مناسب
__________________________________________________
(1)هيچ بشري را نمي‌رسد كه خدا با او تكلم كند، مگر از راه وحي، يا از وراي حجاب. سوره شوري، آيه 51.
(2)و خدا از وراي ايشان است. سوره بروج، آيه 20.
(3)از احدي جز خدا نمي‌ترسند. سوره احزاب، آيه 39.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 483
نيست، چون معمولا نمي‌گويند در مهر و محبت نزديكتر باشد، و معناي قبلي مناسب‌تر است.
و اين معنا همانطور كه از نظر خواننده گذشت تاييد مي‌كند كه منظور از جمله" أَنْ يُرْهِقَهُما طُغْياناً وَ كُفْراً" كه در آيه قبلي بود اين باشد كه فرزند نامبرده پدر و مادر را با طغيان و كفر خود ارهاق كند، يعني طاغي و كافر كند، نه اينكه به آنها تكليف كند كه طاغي و كافر شوند.
و اين آيه به هر حال اشاره به اين دارد كه ايمان پدر و مادرش نزد خدا ارزش داشته، آن قدر كه اقتضاي داشتن فرزندي مؤمن و صالح را داشته‌اند كه با آن دو صله رحم كند، و آنچه در فرزند اقتضاء داشته خلاف اين بوده، و خدا امر فرموده تا او را بكشد، تا فرزندي ديگر بهتر از او و صالح‌تر و رحم دوست‌تر از او به آن دو بدهد." وَ أَمَّا الْجِدارُ فَكانَ لِغُلامَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ وَ كانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُما وَ كانَ أَبُوهُما صالِحاً".
بعيد نيست كه از سياق استظهار شود كه مدينه (شهر) مذكور در اين آيه غير از آن قريه‌اي بوده كه در آن ديواري مشرف به خرابي ديده و بنايش كردند، زيرا اگر مدينه همان قريه بوده ديگر زياد احتياج نبوده كه بفرمايد: دو غلام يتيم در آن بودند، پس گويا عنايت بر اين بوده كه اشاره كند بر اينكه دو يتيم و سرپرست آن دو در قريه حاضر نبوده‌اند.
ذكر يتيمي دو پسر، و وجود گنجي متعلق به آن دو در زير ديوار، و اين معنا كه اگر ديوار بريزد گنج فاش گشته از بين مي‌رود، و اينكه پدر آن دو يتيم مردي صالح بوده، همه زمينه‌چيني براي اين بوده كه بفرمايد:" فَأَرادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغا أَشُدَّهُما وَ يَسْتَخْرِجا كَنزَهُما"، و جمله" رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ" تعليل اين اراده است.
پس رحمت خداي تعالي سبب اراده او است به اينكه يتيم‌ها به گنج خود برسند، و چون محفوظ ماندن گنج منوط به اقامه ديوار روي آن بوده، لا جرم خضر آن را به پا داشت، و سبب برانگيخته شدن رحمت خدا همان صلاح پدر آن دو بوده كه مرگش رسيده و دو يتيم و يك گنج از خود به جاي گذاشته است.
در موافقت دادن ميان صلاح پدر ايتام و دفينه كردنش گنج را براي فرزندان بحثهايي طولاني كرده‌اند با اينكه خداي تعالي دفينه كردن پول را مذمت نموده و فرموده:" وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ" «1».
__________________________________________________
(1)كساني كه طلا و نقره را دفينه مي‌كنند و در راه خدا انفاقش نمي‌كنند به عذاب دردناكي نويدشان ده. سوره توبه، آيه 34.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 484
لكن آيه مورد بحث متعرض بيش از اين نيست كه در زير ديوار گنجي از براي آن دو يتيم بوده، و ديگر دلالت ندارد بر اينكه پدرشان آن را دفن كرده باشد. علاوه بر اينكه به فرضي هم كه پدر آنان دفن كرده باشد توصيف پدر آنان به اينكه مردي صالح بوده خود دليل بر اين است كه گنج مزبور هر چه بوده مذموم نبوده. از اين هم كه بگذريم ممكن است پدر صالح آن دو گنجي را به ملاك جايزي براي فرزندانش دفن كرده باشد. اين كار بالاتر از سوراخ كردن كشتي نيست، چطور آن دو كار با تاويل امر الهي جائز باشد اينهم لا بد تاويلي داشته است، البته در اين ميان روايتي هست كه در بحث روايتي آينده خواهد آمد- ان شاء اللَّه تعالي.
اين آيه دلالت دارد بر اينكه صلاح انسان گاهي در وارث انسان اثر نيك مي‌گذارد، و سعادت و خير را در ايشان سبب مي‌گردد، هم چنان كه آيه شريفه" وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ ..." «1» نيز دلالت دارد بر اينكه صلاح پدر و مادر در سرنوشت فرزند مؤثر است. و اينكه فرمود" وَ ما فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي" كنايه است از اينكه حضرت خضر هر كاري كه كرده به امر ديگري يعني به امر خداي سبحان بوده نه به امري كه نفسش كرده باشد.
" ذلِكَ تَأْوِيلُ ما لَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً".
كلمه" تستطع" از" استطاع، يسطيع" به معناي" استطاع، يستطيع" است. در اول سوره آل عمران هم گذشت كه تاويل در عرف قرآن عبارت است از حقيقتي كه هر چيزي متضمن آن است و وجودش مبتني بر آن و برگشتش به آن است، مانند تاويل خواب كه به معناي تعبير آن است، و تاويل حكم كه همان ملاك آن است، و تاويل فعل كه عبارت از مصلحت و غايت حقيقي آن، و تاويل واقعه علت واقعي آن است، و همچنين است در هر جاي ديگري كه استعمال شود.
پس اينكه فرمود:" ذلِكَ تَأْوِيلُ ما لَمْ تَسْطِعْ ..." اشاره‌اي است از خضر به اينكه آنچه براي وقايع سه‌گانه تاويل آورد و عمل خود را در آن وقايع توجيه نمود سبب حقيقي آن وقايع بوده نه آنچه كه موسي از ظاهر آن قضايا فهميده بود، چه آن جناب از قضيه كشتي تسبيب هلاكت مردم، و از قضيه كشتن آن پسر، قتل بدون جهت، و از قضيه ديوار سازي سوء تدبير در
__________________________________________________
(1)بايد بترسند كساني كه اگر بعد از خود وارثي و ذريه صغيري باقي مي‌گذارد، و از ناملايمات به جان آنان مي‌ترسند ... سوره نساء، آيه 9.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 485
زندگي را فهميده بود.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: خضر (ع) در كلام خود ادبي زيبا نسبت به پروردگار خود رعايت كرده و آن قسمت از كارها را كه خالي از نقص نبوده به خود نسبت داده مثلا گفته است:" فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَها" و آنچه انتسابش هم به خود و هم به خدا جائز بوده با صيغه متكلم مع الغير تعبير كرده، و مثلا گفته است:" فَأَرَدْنا أَنْ يُبْدِلَهُما رَبُّهُما" و يا فرموده:
" فخشينا" و آنچه كه مربوط به ربوبيت و تدبير خداي تعالي بوده به ساحت مقدس او اختصاص داده، و فرموده:" فَأَرادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغا أَشُدَّهُما".

بحثي تاريخي در دو فصل ..... ص : 485

1- داستان موسي و خضر در قرآن ..... ص : 485

خداي سبحان به موسي وحي كرد كه در سرزميني بنده‌اي دارد كه داراي علمي است كه وي آن را ندارد، و اگر به طرف مجمع البحرين برود او را در آنجا خواهد ديد به اين نشانه كه هر جا ماهي زنده- و يا گم- شد همانجا او را خواهد يافت.
موسي (ع) تصميم گرفت كه آن عالم را ببيند، و چيزي از علوم او را فرا گيرد، لا جرم به رفيقش اطلاع داده به اتفاق به طرف مجمع البحرين حركت كردند و با خود يك عدد ماهي مرده برداشته به راه افتادند تا بدانجا رسيدند و چون خسته شده بودند بر روي تخته سنگي كه بر لب آب قرار داشت نشستند تا لحظه‌اي بياسايند و چون فكرشان مشغول بود از ماهي غفلت نموده فراموشش كردند.
از سوي ديگر ماهي زنده شد و خود را به آب انداخت- و يا مرده‌اش به آب افتاد- رفيق موسي با اينكه آن را ديد فراموش كرد كه به موسي خبر دهد، از آنجا برخاسته به راه خود ادامه دادند تا آنكه از مجمع البحرين گذشتند و چون بار ديگر خسته شدند موسي به او گفت غذايمان را بياور كه در اين سفر سخت كوفته شديم. در آنجا رفيق موسي به ياد ماهي و آنچه كه از داستان آن ديده بود افتاد، و در پاسخش گفت: آنجا كه روي تخته سنگ نشسته بوديم ماهي را ديدم كه زنده شد و به دريا افتاد و شنا كرد تا ناپديد گشت، من خواستم به تو بگويم ولي شيطان از يادم برد- و يا ماهي را فراموش كردم در نزد صخره پس به دريا افتاد و رفت.
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 162.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 486
موسي گفت: اين همان است كه ما، در طلبش بوديم و آن تخته سنگ همان نشاني ما است پس بايد بدانجا برگرديم. بي درنگ از همان راه كه رفته بودند برگشتند، و بنده‌اي از بندگان خدا را كه خدا رحمتي از ناحيه خودش و علمي لدني به او داده بود بيافتند. موسي خود را بر او عرضه كرد و درخواست نمود تا او را متابعت كند و او چيزي از علم و رشدي كه خدايش ارزاني داشته به وي تعليم دهد. آن مرد عالم گفت: تو نمي‌تواني با من باشي و آنچه از من و كارهايم مشاهده كني تحمل نمايي، چون تاويل و حقيقت معناي كارهايم را نمي‌داني، و چگونه تحمل تواني كرد بر چيزي كه احاطه علمي بدان نداري؟ موسي قول داد كه هر چه ديد صبر كند و ان شاء اللَّه در هيچ امري نافرمانيش نكند. عالم بنا گذاشت كه خواهش او را بپذيرد، و آن گاه گفت پس اگر مرا پيروي كردي بايد كه از من از هيچ چيزي سؤال نكني، تا خودم در باره آنچه مي‌كنم آغاز به توضيح و تشريح كنم.
موسي و آن عالم حركت كردند تا بر يك كشتي سوار شدند، كه در آن جمعي ديگر نيز سوار بودند موسي نسبت به كارهاي آن عالم خالي الذهن بود، در چنين حالي عالم كشتي را سوراخ كرد، سوراخي كه با وجود آن كشتي ايمن از غرق نبود، موسي آن چنان تعجب كرد كه عهدي را كه با او بسته بود فراموش نموده زبان به اعتراض گشود و پرسيد چه مي‌كني؟
مي‌خواهي اهل كشتي را غرق كني؟ عجب كار بزرگ و خطرناكي كردي؟ عالم با خونسردي جواب داد: نگفتم تو صبر با من بودن را نداري؟ موسي به خود آمده از در عذرخواهي گفت من آن وعده‌اي را كه به تو داده بودم فراموش كردم، اينك مرا بدانچه از در فراموشي مرتكب شدم مؤاخذه مفرما، و در باره‌ام سخت‌گيري مكن.
سپس از كشتي پياده شده به راه افتادند در بين راه به پسري برخورد نمودند عالم آن كودك را بكشت. باز هم اختيار از كف موسي برفت و بر او تغير كرد، و از در انكار گفت اين چه كار بود كه كردي؟ كودك بي گناهي را كه جنايتي مرتكب نشده و خوني نريخته بود بي جهت كشتي؟ راستي چه كار بدي كردي! عالم براي بار دوم گفت: نگفتم تو نمي‌تواني در مصاحبت من خود را كنترل كني؟ اين بار ديگر موسي عذري نداشت كه بياورد، تا با آن عذر از مفارقت عالم جلوگيري كند و از سوي ديگر هيچ دلش رضا نمي‌داد كه از وي جدا شود، بناچار اجازه خواست تا به طور موقت با او باشد، به اين معنا كه مادامي كه از او سؤالي نكرده با او باشد، همين كه سؤال سوم را كرد مدت مصاحبتش پايان يافته باشد و درخواست خود را به اين بيان اداء نمود: اگر از اين به بعد از تو سؤالي كنم ديگر عذري نداشته باشم.
عالم قبول كرد، و باز به راه خود ادامه دادند تا به قريه‌اي رسيدند، و چون گرسنگيشان ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 487
به منتها درجه رسيده بود از اهل قريه طعامي خواستند و آنها از پذيرفتن اين دو ميهمان سر باز زدند. در همين اوان ديوار خرابي را ديدند كه در شرف فرو ريختن بود، به طوري كه مردم از نزديك شدن به آن پرهيز مي‌كردند، پس آن ديوار را به پا كرد. موسي گفت: اينها كه از ما پذيرايي نكردند، و ما الآن محتاج به آن دستمزد بوديم.
مرد عالم گفت: اينك فراق من و تو فرا رسيده. تاويل آنچه كردم برايت مي‌گويم و از تو جدا مي‌شوم، اما آن كشتي كه ديدي سوراخش كردم مال عده‌اي مسكين بود كه با آن در دريا كار مي‌كردند و هزينه زندگي خود را به دست مي‌آوردند و چون پادشاهي از آن سوي دريا كشتي‌ها را غصب مي‌كرد و براي خود مي‌گرفت، من آن را سوراخ كردم تا وقتي او پس از چند لحظه مي‌رسد كشتي را معيوب ببيند و از گرفتنش صرفنظر كند.
و اما آن پسر كه كشتم خودش كافر و پدر و مادرش مؤمن بودند، اگر او زنده مي‌ماند با كفر و طغيان خود پدر و مادر را هم منحرف مي‌كرد، رحمت خدا شامل حال آن دو بود، و به همين جهت مرا دستور داد تا او را بكشم، تا خدا به جاي او به آن دو فرزند بهتري دهد، فرزندي صالح‌تر و به خويشان خود مهربانتر و بدين جهت او را كشتم.
و اما ديواري كه ساختم، آن ديوار مال دو فرزند يتيم از اهل اين شهر بود و در زير آن گنجي نهفته بود، متعلق به آن دو بود، و چون پدر آن دو، مردي صالح بود به خاطر صلاح پدر رحمت خدا شامل حال آن دو شد، مرا امر فرمود تا ديوار را بسازم به طوري كه تا دوران بلوغ آن دو استوار بماند، و گنج محفوظ باشد تا آن را استخراج كنند، و اگر اين كار را نمي‌كردم گنج بيرون مي‌افتاد و مردم آن را مي‌بردند.
آن گاه گفت: من آنچه كردم از ناحيه خود نكردم، بلكه به امر خدا بود و تاويلش هم همان بود كه برايت گفتم: اين بگفت و از موسي جدا شد.

2- شخصيت خضر [(عليه السلام) در روايات] ..... ص : 487

در قرآن كريم در باره حضرت خضر غير از همين داستان رفتن موسي به مجمع البحرين چيزي نيامده و از جوامع اوصافش چيزي ذكر نكرده مگر همين كه فرموده:" فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً" «1».
از آنچه از روايات نبوي و يا روايات وارده از طرق ائمه اهل بيت (ع) در داستان خضر رسيده چه مي‌توان فهميد؟ از روايت محمد بن عماره كه از امام صادق
__________________________________________________
(1)پس برخوردند به بنده‌اي از بندگان ما كه ما به وي رحمتي از خود داده و از ناحيه خود به وي علمي آموختيم. سوره كهف، آيه 65.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 488
(ع)نقل شده و در بحث روايتي آينده خواهد آمد، چنين برمي‌آيد كه آن جناب پيغمبري مرسل بوده كه خدا به سوي قومش مبعوثش فرموده بود، و او مردم خود را به سوي توحيد و اقرار به انبياء و فرستادگان خدا و كتابهاي او دعوت مي‌كرده و معجزه‌اش اين بوده كه روي هيچ چوب خشكي نمي‌نشست مگر آنكه سبز مي‌شد و بر هيچ زمين بي علفي نمي‌نشست مگر آنكه سبز و خرم مي‌گشت، و اگر او را خضر ناميدند به همين جهت بوده است و اين كلمه با اختلاف مختصري در حركاتش در عربي به معناي سبزي است، و گرنه اسم اصلي‌اش تالي بن ملكان بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح است ...
مؤيد اين حديث در وجه ناميدن او به خضر مطلبي است كه در الدر المنثور از عده‌اي از ارباب جوامع حديث از ابن عباس و ابي هريره از رسول خدا (ص) نقل شده كه فرمود: خضر را بدين جهت خضر ناميدند كه وقتي روي پوستي سفيد رنگ نماز گزارد، همان پوست هم سبز شد «1».
و در بعضي از اخبار مانند روايت عياشي «2» از بريد از يكي از دو امام باقر يا صادق (ع) آمده كه: خضر و ذو القرنين دو مرد عالم بودند نه پيغمبر. و ليكن آيات نازله در داستان خضر و موسي خالي از اين ظهور نيست كه وي نبي بوده، و چطور ممكن است بگوييم نبوده در حالي كه در آن آيات آمده كه حكم بر او نازل شده است.
و از اخبار متفرقه‌اي كه از امامان اهل بيت (ع) نقل شده برمي‌آيد كه او تا كنون زنده است و هنوز از دنيا نرفته. و از قدرت خداي سبحان هيچ دور نيست كه بعضي از بندگان خود را عمري طولاني دهد و تا زماني طولاني زنده نگهدارد. برهاني عقلي هم بر محال بودن آن نداريم و به همين جهت نمي‌توانيم انكارش كنيم.
علاوه بر اينكه در بعضي روايات از طرق عامه سبب اين طول عمر هم ذكر شده. در روايتي كه الدر المنثور از دارقطني و ابن عساكر از ابن عباس نقل كرده‌اند چنين آمده كه: او فرزند بلا فصل آدم است و خدا بدين جهت زنده‌اش نگه داشته تا دجال را تكذيب كند «3». و در بعضي ديگر كه در الدر المنثور از ابن عساكر از ابن اسحاق روايت شده نقل گرديده كه آدم براي بقاي او تا روز قيامت دعا كرده است «4».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 234.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 303.
(3 و 4)الدر المنثور، ج 4، ص 234. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 489
و در تعدادي از روايات كه از طرق شيعه «1» و سني «2» رسيده آمده كه خضر از آب حيات كه واقع در ظلمات است نوشيده، چون وي در پيشاپيش لشكر ذو القرنين كه در طلب آب حيات بود قرار داشت، خضر به آن رسيد و ذو القرنين نرسيد. و اين روايات و امثال آن روايات آحادي است كه قطع به صدورش نداريم، و از قرآن كريم و سنت قطعي و عقل هم دليلي بر توجيه و تصحيح آنها نداريم.
قصه‌ها و حكايات و همچنين روايات در باره حضرت خضر بسيار است و ليكن چيزهايي است كه هيچ خردمندي به آن اعتماد نمي‌كند. مانند اينكه در روايت الدر المنثور از ابن شاهين از خصيف آمده كه: چهار نفر از انبياء تا كنون زنده‌اند، دو نفر آنها يعني عيسي و ادريس در آسمانند و دو نفر ديگر يعني خضر و الياس در زمينند، خضر در دريا و الياس در خشكي است «3».
و نيز مانند روايت الدر المنثور از عقيلي از كعب كه گفته: خضر در ميان درياي بالا و درياي پائين بر روي منبري قرار دارد، و جنبندگان دريا مامورند كه از او شنوايي داشته باشند و اطاعتش كنند، و همه روزه صبح و شام ارواح بر وي عرضه مي‌شوند «4».
و مانند روايت الدر المنثور از ابي الشيخ در كتاب" العظمة" و ابي نعيم در حليه از كعب الاحبار كه گفته: خضر پسر عاميل با چند نفر از رفقاي خود سوار شده به درياي هند رسيد- و درياي هند همان درياي چين است- در آنجا به رفقايش گفت: مرا به دريا آويزان كنيد، چند روز و شب آويزان بوده آن گاه صعود نمود گفتند: اي خضر چه ديدي؟ خدا عجب اكرامي از تو كرد كه در اين مدت در لجه دريا محفوظ ماندي! گفت: يكي از ملائكه به استقبالم آمده گفت: اي آدمي زاده خطاكار از كجا مي‌آيي و به كجا مي‌روي؟ گفتم:
مي‌خواهم ته اين دريا را ببينم. گفت: چگونه مي‌تواني به ته آن برسي در حالي كه از زمان داود (ع) مردي به طرف قعر آن مي‌رود و تا به امروز نرسيده. با اينكه از آن روز تا امروز سيصد سال مي‌گذرد «5». و رواياتي ديگر از اين قبيل روايات كه مشتمل بر نوادر داستانها است.
__________________________________________________
(1)تفسير برهان، ج 2، ص 480، ح 6.
(2، 3، 4)الدر المنثور، ج 4- ص 239.
(5)الدر المنثور، ج 4، ص 239.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 490

بحث روايتي [رواياتي در باره داستان مصاحبت و مفارقت موسي و خضر (عليهما السلام) و اختلاف فراوان روايات در جهات و جزئيات اين داستان] ..... ص : 490

اشاره

در تفسير برهان از ابن بابويه و او به سند خود از جعفر بن محمد بن عماره از پدرش از جعفر بن محمد (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: خدا وقتي با موسي تكلم كرد، تكلم كردني، و تورات را بر او نازل كرد و در الواح برايش از همه چيز موعظه و تفصيل بنوشت و معجزه‌اي در دست او و معجزه‌اي در عصاي او قرار داد، و معجزه‌هايي در جريان طوفان و ملخ و قورباغه و سوسمار و خون و شكافته شدن دريا و غرق فرعون و لشگرش به دست او جاري ساخت طبع بشري او بر آنش داشت كه در دل بگويد: گمان نمي‌كنم خدا خلقي آفريده باشد كه داناتر از من باشد، به محضي كه اين خيال در دلش خطور نمود خداي عز و جل به جبرئيلش وحي كرد، بنده‌ام را قبل از آنكه (در اثر عجب) هلاك گردد درياب و به او بگو كه در محل تلاقي دو دريا مرد عابدي است، بايد او را پيروي كني و از او تعليم بگيري.
جبرئيل بر موسي نازل شد و پيام خداي را به او رسانيد. موسي (ع) فهميد كه اين دستور به خاطر آن خيالي است كه در دل كرده، لا جرم با همراه خود يوشع بن نون به راه افتاد تا به مجمع البحرين رسيدند. در آنجا به خضر برخوردند كه مشغول عبادت خداي عز و جل بود و قرآن كريم در اين باره فرموده" فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً ..." «1».
مؤلف: اين حديث داستان را مفصل آورده و جزئيات مصاحبت موسي و خضر را كه قرآن كريم هم بازگو كرده شرح داده است.
و عياشي داستان را در تفسيرش «2» به دو طريق و قمي «3» نيز به دو طريق يكي با سند و يكي بي سند روايت كرده‌اند. و الدر المنثور «4» آن را به طرق زيادي از ارباب جوامع از قبيل بخاري، مسلم، نسايي، ترمذي و غير ايشان از ابن عباس و از ابي بن كعب از رسول خدا (ص) روايت كرده است.
همه احاديث در آن مضموني كه ما از حديث محمد بن عماره آورديم متفقند. و نيز در
__________________________________________________
(1)تفسير برهان، ج 2، ص 472.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 330 و 332.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 37 و 38.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 229.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 491
اينكه آن ماهي كه با خود داشته‌اند در روي تخت سنگ زنده شده و راه خود را در دريا گرفته و ناپديد شده، اتفاق دارند. ليكن در بسياري از جزئيات كه زائد بر آنچه از قصه در قرآن آمده است اختلاف دارند.
يكي آن مطلبي است كه از روايت ابن بابويه و قمي به دست مي‌آيد كه مجمع البحرين در سرزمين شامات و فلسطين واقع بوده، به قرينه اينكه در روايت، اين دو بزرگوار آن قريه‌اي كه در كنار آن ديوار ساختند ناصره ناميده شده كه نصاري منسوب به آنند و ناصره در اين سرزمين است. ولي در بعضي از روايات، مجمع البحرين را اراضي آذربايجان دانسته. اين معنا را الدر المنثور هم از سدي نقل كرده كه گفته است: آن دو بحر عبارت بوده از" كر" و" رس" كه در دريا مي‌ريختند و قريه نامبرده در داستان" باجروان" ناميده مي‌شده كه مردمش بسيار لئيم و پست بوده‌اند. و از ابي روايت شده كه آن قريه" افريقيه" بوده و از قرظي نقل شده كه گفته است" طنجه" بوده. و از قتاده نقل شده كه مجمع البحرين محل تلاقي درياي روم و درياي فارس است «1».
اختلاف ديگري كه وجود دارد در باره آن ماهي است. در بعضي «2» آمده كه ماهي بريان بوده. و در بيشتر روايات «3» آمده كه ماهي شور بوده، و در مرسله قمي «4» و در روايات «5» مسلم و بخاري و نسايي و ترمذي و ديگران آمده كه نزد تخته سنگ چشمه حيات بوده. حتي در روايت مسلم و غير او آمده كه آن آب، آب حيات بوده كه هر كس از آن بخورد هميشه زنده مي‌ماند و هيچ مرده بي جاني به آن نزديك نمي‌شود مگر آنكه زنده مي‌گردد، به همين جهت بوده كه وقتي موسي و رفيقش نزديك آن آب نشستند ماهي زنده شد ... و در غير اين روايت آمده: رفيق موسي از آن آب وضو گرفت، از آب وضويش يك قطره به آن ماهي چكيد و زنده‌اش كرد. و در ديگري آمده كه يوشع از آن آب خورد در حالي كه حق خوردن نداشت پس خضر چون او را با موسي بديد به جرم اينكه از آن آب نوشيده او را در يك كشتي بست و رهايش كرد او در نتيجه در ميان امواج دريا سرگردان هست تا قيامت قيام كند.
و در بعضي ديگر آمده: نزديك صخره، چشمه حيات بوده، همان چشمه‌اي كه خود
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 235.
(2)منهج الصادقين، ج 5، ص 366.
(3)نور الثقلين، ج 3، ص 270، ح 128.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 37.
(5)الدر المنثور، ج 4، ص 231.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 492
خضر از آن نوشيد- اين قسمت را ساير روايات ندارند.
و از جمله اختلافاتي كه در اين داستان هست اين است كه در چهار روايت صحيح مسلم، بخاري، نسايي، و ترمذي، و غير آنها آمده كه: ماهي به دريا افتاد و راه خود را پيش گرفت كه برود، پس خداوند متعال آب را بر آن ماهي از جريان انداخت، در نتيجه ماهي در قطعه‌اي از آب كه به صورت اطاقي درآمده بود محبوس شد ... و در بعضي ديگر آمده كه موسي بعد از آنكه از سفر با خضر برگشت اثر حركت ماهي را ديد، و آن را دنبال كرد، هر جا كه مي‌رفت موسي هم روي آب مي‌رفت تا به جزيره‌اي از جزائر عرب رسيدند.
و در حديث طبري از ابن عباس آمده كه: او، يعني موسي، برگشت تا نزد تخته سنگ رسيد، در آنجا ماهي را ديد، ماهي فرار كرد و در آب به اين سو و آن سو مي‌رفت و خود را به دريا مي‌زد. موسي هم او را دنبال نمود، با عصاي خود به آب مي‌زد و آب كنار مي‌رفت تا او را بگيرد، از اين به بعد ماهي هر جا كه از دريا مي‌گذشت خشك مي‌شد و مانند تخته سنگ مي‌گرديد «1» ... بعضي از روايات هم اين قسمت را ندارد.
اختلاف ديگر، در محل ملاقات با خضر است، در بيشتر روايات آمده كه موسي خضر را نزد تخته سنگ ديد. و در بعضي آمده كه ماهي را دنبال كرد تا بگيرد، به جزيره‌اي از جزائر دريا رسيد، آنجا خضر را ديدار كرد. و در بعضي آمده كه او را ديد كه روي آب نشسته، و يا تكيه داده است.
اختلاف ديگر در اين است كه آيا رفيق موسي هم با موسي و خضر بود يا آن دو وي را رها نموده پي كار خود رفتند؟.
اختلاف ديگر در كيفيت سوراخ كردن كشتي و كيفيت كشتن آن كودك و در كيفيت بر پا داشتن ديوار و در گنج نهفته در زير آن است، ليكن اكثر روايات دارد كه گنج مذكور لوحي از طلا بوده كه در آن مواعظي چند نوشته شده بوده. و در خصوص پدر صالح ظاهر بيشتر روايات اين است كه پدر بلافصل آن دو كودك بوده ولي در بعضي ديگر آمده كه جد دهمي و در بعضي هفتمي بوده. و در بعضي آمده كه ميان آن كودك و آن پدر صالح هفتاد پدر فاصله بوده. و در بعضي از روايات آمده كه هفتصد سال فاصله بوده. و اختلافات ديگري از اين قبيل كه در جهات مختلف اين داستان وجود دارد.
و در تفسير قمي از محمد بن بلال از يونس در نامه‌اي كه به حضرت رضا (ع)
__________________________________________________
(1)تاريخ طبري، ج 1، ص 370.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 493
نوشته‌اند از آن جناب پرسيده‌اند از موسي و آن عالمي كه نزدش رفت كدام عالم‌تر بودند؟
ديگر اينكه آيا جائز است كه پيغمبري چون موسي كه خودش حجت خدا بوده حجتي ديگر در زمان خود او بوده باشد؟ حضرت فرموده است: موسي نزد آن عالم رفت و او را در جزيره‌اي از جزاير دريا ديدار نمود كه يا نشسته بود و يا تكيه داده بود، موسي سلام داد، و او معناي سلام را نفهميد، چون در همه روي زمين سلام دادن معمول نبود.
پرسيد تو كيستي؟ گفت: من موسي بن عمرانم، پرسيد تو آن موسي بن عمراني كه خدا با او تكلم كرده؟ گفت آري. پرسيد چه حاجت داري؟ گفت: آمده‌ام تا مرا از آن رشدي كه تعليم داده شده‌اي تعليمم دهي. گفت: من موكل بر امري شده‌ام كه تو طاقت آن را نداري، هم چنان كه تو موظف به امري شده‌اي كه من طاقتش را ندارم،- تا آخر حديث «1».
مؤلف: اين معنا در اخبار ديگري، هم از طرق شيعه و هم سني روايت شده.
و در الدر المنثور است كه حاكم- وي حديث را صحيح دانسته- از ابي روايت كرده كه رسول خدا (ص) فرمود: وقتي موسي خضر را ديد مرغي آمد و منقار خود را در آب فرو برد، خضر به موسي گفت: مي‌بيني كه اين مرغ با اين عمل خود چه مي‌گويد؟
گفت: چه مي‌گويد. گفت مي‌گويد: علم تو و علم موسي در برابر علم خدا در مثل مانند آبي مي‌ماند كه من با منقارم از دريا برمي‌دارم «2».
مؤلف: داستان اين مرغ در اغلب روايات اين داستان آمده.
و در تفسير عياشي از هشام بن سالم از ابو عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمود: موسي عالمتر از خضر بود «3».
و در همان كتاب از ابو حمزه از امام باقر (ع) روايت شده كه فرموده:
جانشين موسي يوشع بن نون بوده و مقصود از" فتي" كه در قرآن كريم آمده همو است «4».
باز در آن كتاب از عبد اللَّه بن ميمون قداح از امام صادق از پدرش (ع) روايت آورده كه فرمود: روزي موسي در ميان جمعي از بزرگان بني اسرائيل نشسته بود، مردي به او گفت: من احدي را سراغ ندارم كه به خدا عالم‌تر از تو باشد. موسي هم گفت: من نيز سراغ ندارم. خدا بدو وحي فرستاد كه چرا، بنده‌ام خضر از تو به من داناتر است. موسي تقاضا كرد تا
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 38. [.....]
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 234.
(3 و 4)تفسير عياشي، ج 2، ص 330، ح 42 و 43.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 494
بدو راهش بنمايد. قضيه ماهي، نشاني ميان موسي و خدا بود براي يافتن خضر كه داستانش را قرآن كريم آورده «1».
مؤلف: اين روايت با روايتي كه آن دو را برابر مي‌دانست مخالف است، و لذا بايد حمل شود بر اينكه نوع علم آن دو مختلف بوده.

[چند روايت در مورد اينكه خداوند بعد از مرگ بنده صالح، جانشين او در مال و اولاد او مي‌شود] ..... ص : 494

و در همان كتاب از ابي بصير از امام صادق (ع) آمده كه در ذيل جمله" فخشينا" فرموده: ترسيد از اينكه آن پسرك بزرگ شود، و پدر و مادر خود را به كفر دعوت كند و آن دو به خاطر شدت محبتي كه به وي داشتند دعوتش را بپذيرند «2».
باز در آن كتاب از عثمان از مردي از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" فَأَرَدْنا أَنْ يُبْدِلَهُما رَبُّهُما خَيْراً مِنْهُ زَكاةً وَ أَقْرَبَ رُحْماً" فرموده: همين طور هم شد، زيرا صاحب دختري شدند كه آن دختر پيغمبري زائيد «3».
مؤلف: در اكثر روايات آمده كه از آن دختر هفتاد پيغمبر- البته با واسطه- به دنيا آمد.
و نيز در آن كتاب از اسحاق بن عمار روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: خداوند به خاطر صلاح مردي مؤمن فرزند او را هم اصلاح مي‌كند، و خاندان خودش و بلكه اطرافيانش را حفظ مي‌فرمايد. و در سايه كرامت خدا مدام در حفظ خدا هستند. آن گاه به عنوان شاهد مثال داستان" لِغُلامَيْنِ يَتِيمَيْنِ" را ذكر كرد و فرمود:
نمي‌بيني چگونه خدا صلاح پدر و مادر آن دو را با لطف و رحمت نسبت به آن دو شكر گذاشت؟ «4».
و در همان كتاب از مسعدة بن صدقه از جعفر بن محمد از پدرانش (ع) روايت كرده كه رسول خدا (ص) فرمود: خداوند، بعد از مرگ بنده صالح جانشين او در مال و اولاد او مي‌شود، هر چند كه اهل و اولاد او اهل و اولاد بدي باشند، آن گاه اين آيه را:" وَ كانَ أَبُوهُما صالِحاً" تا به آخرش تلاوت فرمود «5».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از جابر روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: خدا به خاطر صلاح آدمي، امر اولاد و اولاد اولاد و امر اهل خانه‌هاي پيرامون او را اصلاح مي‌كند، و ما دام كه در ميان آنان است ايشان را حفظ
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 334، ح 48.
(2 و 3)تفسير عياشي، ج 2، ص 336، ح 56 و 59.
(4)تفسير عياشي، ج 2، ص 337، ح 63.
(5)تفسير عياشي، ج 2، ص 339، ح 68.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 495
مي‌فرمايد «1».
مؤلف: روايات در اين معنا بسيار زياد است.
و در كافي به سند خود از صفوان جمال روايت مي‌كند كه گفت: از امام صادق (ع) از قول خداي عز و جل پرسيدم كه مي‌فرمايد:" وَ أَمَّا الْجِدارُ فَكانَ لِغُلامَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ وَ كانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُما" فرمود: اما آن گنج طلا و نقره نبود، بلكه چهار كلمه بود: 1- لا اله الا اللَّه 2- كسي كه به مرگ يقين دارد چطور به خود اجازه خنده مي‌دهد؟ 3- كسي كه يقين به حساب دارد هرگز قلبش خوشحال نمي‌گردد. 4- كسي كه به قدر، يقين دارد جز از خدا نمي‌هراسد «2».
مؤلف: روايات از طرق شيعه و اهل سنت زياد رسيده كه گنجي كه در زير ديوار بود لوحي بوده كه در آن چهار كلمه نقش شده بود. و در بيشتر آن روايات آمده كه لوحي از طلا بوده، و اين منافات با روايت صفوان كه داشت:" آن گنج از طلا و نقره نبود" ندارد، چون مقصود امام در روايت مزبور اين است كه آن گنج از سنخ پول و درهم و دينار نبوده، متبادر از عبارت هم همين است.
روايات مختلفي در تعيين كلماتي كه گفتيم بر آن لوح مكتوب بوده وجود دارد، و ليكن بيشتر آنها در كلمه توحيد و دو مساله قدر و مرگ اتفاق دارند. و در بعضي از آنها شهادت به رسالت خاتم الانبياء (ص) هم ذكر شده، مانند روايتي كه الدر المنثور از بيهقي در- كتاب شعب الايمان- از علي بن ابي طالب نقل كرده كه در تفسير جمله" وَ كانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُما" فرمود: لوحي از طلا بوده كه در آن نوشته بوده" لا اله الا اللَّه محمد رسول اللَّه، عجب است كار كسي كه مي‌گويد مرگ حق است و خوشحالي هم به خود راه مي‌دهد، عجب است از كسي كه مي‌گويد آتش حق است و با اينحال مي‌خندد، و عجب است از كار كسي كه مي‌گويد قدر حق است و غمگين مي‌شود؟ و عجب است از كار كسي كه مي‌بيند وضع دنيا و دست به دست شدن و دگرگوني‌هايش را كه در اهل خود دارد و به آن دل مي‌بندد و اعتماد مي‌كند؟.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 235.
(2)اصول كافي.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 496

[سوره الكهف (18): آيات 83 تا 102] ..... ص : 496

اشاره

وَ يَسْئَلُونَكَ عَنْ ذِي الْقَرْنَيْنِ قُلْ سَأَتْلُوا عَلَيْكُمْ مِنْهُ ذِكْراً (83) إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فِي الْأَرْضِ وَ آتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ سَبَباً (84) فَأَتْبَعَ سَبَباً (85) حَتَّي إِذا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ وَ وَجَدَ عِنْدَها قَوْماً قُلْنا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِمَّا أَنْ تُعَذِّبَ وَ إِمَّا أَنْ تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسْناً (86) قالَ أَمَّا مَنْ ظَلَمَ فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ ثُمَّ يُرَدُّ إِلي رَبِّهِ فَيُعَذِّبُهُ عَذاباً نُكْراً (87)
وَ أَمَّا مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُ جَزاءً الْحُسْني وَ سَنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنا يُسْراً (88) ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَباً (89) حَتَّي إِذا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَطْلُعُ عَلي قَوْمٍ لَمْ نَجْعَلْ لَهُمْ مِنْ دُونِها سِتْراً (90) كَذلِكَ وَ قَدْ أَحَطْنا بِما لَدَيْهِ خُبْراً (91) ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَباً (92)
حَتَّي إِذا بَلَغَ بَيْنَ السَّدَّيْنِ وَجَدَ مِنْ دُونِهِما قَوْماً لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً (93) قالُوا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَكَ خَرْجاً عَلي أَنْ تَجْعَلَ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُمْ سَدًّا (94) قالَ ما مَكَّنِّي فِيهِ رَبِّي خَيْرٌ فَأَعِينُونِي بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ رَدْماً (95) آتُونِي زُبَرَ الْحَدِيدِ حَتَّي إِذا ساوي بَيْنَ الصَّدَفَيْنِ قالَ انْفُخُوا حَتَّي إِذا جَعَلَهُ ناراً قالَ آتُونِي أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطْراً (96) فَمَا اسْطاعُوا أَنْ يَظْهَرُوهُ وَ مَا اسْتَطاعُوا لَهُ نَقْباً (97)
قالَ هذا رَحْمَةٌ مِنْ رَبِّي فَإِذا جاءَ وَعْدُ رَبِّي جَعَلَهُ دَكَّاءَ وَ كانَ وَعْدُ رَبِّي حَقًّا (98) وَ تَرَكْنا بَعْضَهُمْ يَوْمَئِذٍ يَمُوجُ فِي بَعْضٍ وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَجَمَعْناهُمْ جَمْعاً (99) وَ عَرَضْنا جَهَنَّمَ يَوْمَئِذٍ لِلْكافِرِينَ عَرْضاً (100) الَّذِينَ كانَتْ أَعْيُنُهُمْ فِي غِطاءٍ عَنْ ذِكْرِي وَ كانُوا لا يَسْتَطِيعُونَ سَمْعاً (101) أَ فَحَسِبَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنْ يَتَّخِذُوا عِبادِي مِنْ دُونِي أَوْلِياءَ إِنَّا أَعْتَدْنا جَهَنَّمَ لِلْكافِرِينَ نُزُلاً (102)
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 497

ترجمه آيات ..... ص : 497

از تو از ذو القرنين پرسند. بگو: براي شما از او خبري خواهم خواند (83).
ما به او در زمين تمكين داديم و از هر چيز وسيله‌اي عطا كرديم (84).
پس راهي را تعقيب كرد (85).
چون به غروبگاه آفتاب رسيد آن را ديد كه در چشمه‌اي گل‌آلود فرو مي‌رود و نزديك چشمه گروهي را يافت. گفتيم اي ذو القرنين يا عذاب مي‌كني يا ميان آن طريقه‌اي نيكو پيش مي‌گيري (86).
گفت: هر كه ستم كند زود باشد كه عذابش كنيم و پس از آن سوي پروردگارش برند و سخت عذابش كند (87).
و هر كه ايمان آورد و كار شايسته كند پاداش نيك دارد و او را فرمان خويش كاري آسان گوييم (88).
و آن گاه راهي را دنبال كرد (89).
تا به طلوع‌گاه خورشيد رسيد و آن را ديد كه بر قومي طلوع مي‌كند كه ايشان را در مقابل آفتاب پوششي نداده‌ايم (90).
چنين بود و ما از آن چيزها كه نزد وي بود به طور كامل خبر داشتيم (91).
آن گاه راهي را دنبال كرد (92).
تا وقتي ميان دو كوه رسيد مقابل آن قومي را يافت كه سخن نمي‌فهميدند (93).
گفتند: اي ذو القرنين ياجوج و ماجوج در اين سرزمين تباهكارند آيا براي تو خراجي مقرر داريم كه ميان ما و آنها سدي بنا كني (94).
گفت: آن چيزها كه پروردگارم مرا تمكن آن را داده بهتر است مرا به نيرو كمك دهيد تا ميان شما و آنها حائلي كنم (95).
قطعات آهن پيش من آريد تا چون ميان دو ديواره پر شد گفت: بدميد تا آن را بگداخت گفت:
روي گداخته نزد من آريد تا بر آن بريزم (96).
پس نتوانستند بر آن بالا روند، و نتوانستند آن را نقب زنند (97).
گفت: اين رحمتي از جانب پروردگار من است و چون وعده پروردگارم بيايد آن را هموار سازد و وعده پروردگارم درست است (98).
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 498
در آن روز بگذاريمشان كه چون موج در هم شوند و در صور دميده شود و جمعشان كنيم جمع كامل (99).
آن روز جهنم را كاملا به كافران نشان دهيم (100).
همان كسان كه ديدگانشان از ياد من در پرده بوده و شنيدن نمي‌توانسته‌اند (101).
مگر كساني كه كافرند پندارند كه سواي من بندگان مرا خدايان توانند گرفت كه ما جهنم را براي كافران محل فرود آمدني آماده كرده‌ايم (102).

بيان آيات [بيان آيات مربوط به شرح حال و بيان داستان ذو القرنين] ..... ص : 498

اشاره

اين آيات راجع به داستان ذو القرنين است و در خلال آن پيشگويي‌هايي از قرآن نيز به چشم مي‌خورد.
" وَ يَسْئَلُونَكَ عَنْ ذِي الْقَرْنَيْنِ قُلْ سَأَتْلُوا عَلَيْكُمْ مِنْهُ ذِكْراً".
يعني از تو از وضع ذو القرنين مي‌پرسند. چون اگر مقصود معرفي شخص او بود جا داشت در جواب اسمش را معرفي كند و به ذكر لقبش كه همان ذو القرنين است اكتفاء ننمايد.
پس معلوم مي‌شود سائل از سرگذشت او پرسش نموده. و كلمه" ذكر" در پاسخ" بزودي ذكري از او را براي شما مي‌خوانم" يا مصدر به معناي مفعول است و معنايش اين است كه" بگو به زودي از سرگذشت ذو القرنين مقداري مذكور را مي‌خوانم"، و يا مراد از ذكر قرآن است كه در خود قرآن موارد زيادي به همين معنا آمده است، و در نتيجه معنايش چنين مي‌شود" بگو به زودي از او، يعني از ذو القرنين، و يا از خداي تعالي قرآني كه همان آيات بعدي است مي‌خوانم". و معناي دومي روشن‌تر است.
" إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فِي الْأَرْضِ وَ آتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ سَبَباً".
" تمكين" به معناي قدرت دادن است. وقتي گفته مي‌شود" مكنته" و يا" مكنت له" معنايش اين است كه من او را توانا كردم. پس" تمكن در زمين" به معناي قدرت تصرف در زمين است، تصرفي مالكانه و دلخواه، و چه بسا گفته شود كه مصدري است ريخته و قالب گرفته شده از ماده" كون" نه از" مكن" به توهم اصالت ميم. پس تمكين به معناي استقرار و ثبات دادن است ثباتي كه باعث شود ديگر از مكانش كنده نشود و هيچ مانعي مزاحمتش نتواند كند.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 499
كلمه" سبب" به معناي وصله و وسيله است. پس معناي ايتاء سبب از هر چيز اين مي‌شود كه از هر چيزي كه معمولا مردم به وسيله آن متوسل به مقاصد مهم زندگي خود مي‌شوند، از قبيل عقل و علم و دين و نيروي جسم و كثرت مال و لشگر و وسعت ملك و حسن تدبير و غير آن. جمله مورد بحث منتي است از خداي تعالي كه بر ذو القرنين مي‌گذارد و با بليغ‌ترين بيان امر او را بزرگ مي‌شمارد. نمونه‌هايي كه خداوند تعالي از سيره و عمل و گفتار او نقل مي‌كند كه مملو از حكمت و قدرت است شاهد بر همين است كه غرض بزرگ شمردن امر او است.
" فَأَتْبَعَ سَبَباً".
" اتباع" به معناي لاحق شدن است، يعني ملحق به سببي شد. و به عبارتي ديگر وصله و وسيله‌اي تهيه كرد كه با آن به طرف مغرب آفتاب سير كند و كرد.
" حَتَّي إِذا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ وَ وَجَدَ عِنْدَها قَوْماً".
كلمه" حتي" دلالت مي‌كند بر اينكه فعلي در تقدير است و تقدير كلام" فسار حتي اذا بلغ- و سير كرد تا به مغرب آفتاب رسيد" مي‌باشد. و مراد از مغرب آفتاب، آخر معموره آن روز از ناحيه غرب است، به دليل اينكه مي‌فرمايد:" نزد آن مردمي را يافت".
مفسرين گفته‌اند: منظور از" عين حمئة" چشمه‌اي داراي گل سياه يعني لجن است، چون حماة به معناي آن است و مقصود از عين دريا است، چون بسيار مي‌شود كه اين كلمه به دريا هم اطلاق مي‌گردد. و مقصود از اينكه فرمود" آفتاب را يافت كه در دريايي لجن‌دار غروب مي‌كرد" اين است كه به ساحل دريايي رسيد كه ديگر ما وراي آن خشكي اميد نمي‌رفت، و چنين به نظر مي‌رسيد كه آفتاب در دريا غروب مي‌كند چون انتهاي افق بر دريا منطبق است. بعضي هم گفته‌اند: چنين چشمه لجن‌داري با درياي محيط، يعني اقيانوس غربي، كه جزائر خالدات در آن است منطبق است و جزائر مذكور همان جزائري است كه در هيات و جغرافياي قديم مبدأ طول به شمار مي‌رفت، و بعدها غرق شده و فعلا اثري از آنها نمانده است.
جمله" فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ" به صورت" عين حامية" يعني حاره (گرم) نيز قرائت شده و اگر اين قرائت صحيح باشد درياي حار با قسمت استوايي اقيانوس كبير كه مجاور آفريقا است منطبق مي‌گردد، و بعيد نيست كه ذو القرنين در رحلت غربيش به سواحل آفريقا رسيده باشد.
" قُلْنا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِمَّا أَنْ تُعَذِّبَ وَ إِمَّا أَنْ تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسْناً".
قول منسوب به خداي عز و جل در قرآن كريم، در وحي نبوي و در ابلاغ به وسيله وحي ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 500
استعمال مي‌شود، مانند آيه" وَ قُلْنا يا آدَمُ اسْكُنْ" «1» و آيه" وَ إِذْ قُلْنَا ادْخُلُوا هذِهِ الْقَرْيَةَ" «2» و گاهي در الهام هم كه از نبوت نيست به كار مي‌رود، مانند آيه" وَ أَوْحَيْنا إِلي أُمِّ مُوسي أَنْ أَرْضِعِيهِ" «3».
و با اين بيان روشن مي‌شود كه جمله" قُلْنا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ ..." دلالت ندارد بر اينكه ذي القرنين پيغمبري بوده كه به وي وحي مي‌شده، چون همانطوري كه گفتيم قول خدا اعم از وحي مختص به نبوت است. جمله" ثُمَّ يُرَدُّ إِلي رَبِّهِ فَيُعَذِّبُهُ ..." از آنجا كه نسبت به خداي تعالي در سياق غيبت آمده خالي از اشعار به اين معنا نيست كه مكالمه خدا با ذو القرنين به توسط پيغمبري كه همراه وي بوده صورت گرفته، و در حقيقت سلطنت از او نظير سلطنت طالوت در بني اسرائيل بوده كه با اشاره پيغمبر معاصرش و هدايت او كار مي‌كرده.
" إِمَّا أَنْ تُعَذِّبَ وَ إِمَّا أَنْ تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسْناً"- يعني يا اين قوم را شكنجه كن و يا در آنان به رفتار نيكويي سلوك نما. پس كلمه" حسنا" مصدر به معناي فاعل و قائم مقام موصوف خود خواهد بود. ممكن هم هست وصفي باشد كه تنها به منظور مبالغه آورده شده. بعضي «4» گفته‌اند: مقابله ميان عذاب و اتخاذ حسن (خوشرفتاري) اشاره دارد بر اينكه اتخاذ حسن بهتر است، هر چند كه ترديد خبري اباحه را مي‌رساند. پس جمله مزبور انشايي است، در صورت اخبار، و معنايش اين است كه: تو مخيري كه يا عذابشان كني و يا مشمول عفو خود قرارشان دهي و ليكن ظاهرا حكم تخييري نباشد بلكه استخباري باشد از اينكه بعدها با ايشان چه معامله‌اي كند عذاب يا احسان و اين با سياق جواب يعني جمله" أَمَّا مَنْ ظَلَمَ فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ ..."
كه مشتمل بر تفصيل به تعذيب و احسان است موافق‌تر و مناسب‌تر است، زيرا اگر جمله" إِمَّا أَنْ تُعَذِّبَ ..." حكم تخييري بود جمله" أَمَّا مَنْ ظَلَمَ ..." تقريري براي آن مي‌بود و معنايش اعلام به قبول بود كه در اين صورت فائده زيادي افاده نمي‌كند.
و خلاصه معناي آيه اين است كه: ما از او پرسش كرديم كه با اينان چه معامله‌اي مي‌خواهي بكني، و حال كه برايشان مسلط شده‌اي از عذاب و احسان كداميك را در باره آنان اختيار مي‌كني؟ و او در جواب گفته است ستمكاران ايشان را عذاب مي‌كنيم، سپس
__________________________________________________
(1)و گفتيم اي آدم سكونت كن. سوره بقره، آيه 35.
(2)و چون گفتيم در اين قريه داخل شويد. سوره بقره، آيه 58.
(3)و به مادر موسي وحي كرديم كه او را شير بده. سوره قصص، آيه 7.
(4)روح المعاني، ج 16، ص 34.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 501
وقتي كه به سوي پروردگار خويش بازگردند او عذاب نكر به ايشان مي‌دهد، و ما به مؤمن صالح احسان نموده و به آنچه مايه رفاه او است تكليفش مي‌كنيم.
در جمله" إِمَّا أَنْ تُعَذِّبَ" مفعول را نياورده و در جمله" وَ إِمَّا أَنْ تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسْناً" آورده و اين بدان جهت است كه همه آنان ظالم نبودند و معلوم است كه مردمي كه وضعشان چنين باشد تعميم عذاب در باره‌شان صحيح نيست، بخلاف تعميم احسان كه مي‌شود هم صالح قومي را احسان كرد و هم طالحشان را.

[ظالمان را عذاب مي‌كنيم و مؤمنان صالح العمل را جزاي حسني است] ..... ص : 501

" أَمَّا مَنْ ظَلَمَ فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ ثُمَّ يُرَدُّ إِلي رَبِّهِ فَيُعَذِّبُهُ عَذاباً نُكْراً".
كلمه:" نكر" به معناي منكر و غير آشنا و غير معهود است، يعني خدا ايشان را عذابي بي‌سابقه كند كه هيچ گمانش را نمي‌كردند و انتظارش را نداشتند.
مفسرين، ظلم در اين آيه را به ارتكاب شرك تفسير نموده، و تعذيب را عبارت از كشتن دانسته‌اند. بنا بر اين، معناي جمله چنين مي‌شود: اما كسي كه ظلم كند، يعني به خدا شرك بورزد، و از شركش توبه نكند به زودي او را مي‌كشيم. و گويا اين معنا را از مقابل قرار گرفتن ظلم با ايمان و عمل صالح در جمله" مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً" استفاده كرده‌اند، و ليكن ظاهر از اين مقابله اين است كه مراد از ظلم اعم از اين است كه ايمان به خدا نياورد و شرك بورزد، و يا ايمان بياورد و شرك هم نورزد و ليكن عمل صالح نكند و به جاي آن، عمل فاسد كند يعني فساد در زمين كند. و اگر مقابل، ظلم را مقيد به ايمان نكرده بود آن وقت ظهور در اين داشت كه اصلا مقصود از ظلم فساد انگيزي در زمين باشد بدون اينكه هيچ نظري به شرك داشته باشد، چون معهود از سيره پادشاهان اين است كه وقتي دادگستري كنند سرزمين خود را از فساد مفسدين پاك مي‌كنند، (نه از شرك) اين نظريه ما بود در تفسير ظلم به شرك و عين همين نظريه را در تفسير تعذيب، به قتل داريم.
" وَ أَمَّا مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُ جَزاءً الْحُسْني ..."
كلمه" صالحا" وصفي است كه قائم مقام موصوف خود شده، و همچنين كلمه" حسني". و كلمه" جزاء" حال و يا تميز و يا مفعول مطلق است، و تقدير چنين است: اما كسي كه ايمان آورد و عمل كند عملي صالح، براي اوست مثوبت حسني در حالي كه جزاء داده مي‌شود، و يا از حيث جزاء، و يا جزايش مي‌دهيم جزاي حسني.
" وَ سَنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنا يُسْراً"- كلمه" يسر" به معناي ميسور يعني آسان است، و وصفي است، كه در جاي موصوف نشسته، و ظاهرا منظور از امر در" امرنا" امر تكليفي است، و تقدير كلام چنين است: به زودي به او از امر خود سخني مي‌گوييم آسان، يعني به او تكليفي مي‌كنيم آسان كه بر او گران نيايد.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 502
" ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَباً حَتَّي إِذا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ ...".
يعني در آنجا وسائلي براي سفر تهيه ديد، و به سوي مشرق حركت كرد تا به صحرايي از طرف مشرق رسيد، و ديد كه آفتاب بر قومي طلوع مي‌كند كه براي آنان وسيله پوششي از آن قرار نداديم.
و منظور از" ستر" آن چيزي است كه آدمي با آن خود را از آفتاب مي‌پوشاند و پنهان مي‌كند، مانند ساختمان و لباس و يا خصوص ساختمان، يعني مردمي بودند كه روي خاك زندگي مي‌كردند، و خانه‌اي كه در آن پناهنده شوند، و خود را از حرارت آفتاب پنهان كنند نداشتند. و نيز عريان بودند و لباسي هم بر تن نداشتند. و اگر لباس و بنا را به خدا نسبت داد و فرموده:
" ما براي آنان وسيله پوششي از آن قرار نداديم" اشاره است به اينكه مردم مذكور هنوز به اين حد از تمدن نرسيده بودند كه بفهمند خانه و لباسي هم لازم است و هنوز علم ساختمان كردن و خيمه زدن و لباس بافتن و دوختن را نداشتند.
" كَذلِكَ وَ قَدْ أَحَطْنا بِما لَدَيْهِ خُبْراً".
ظاهرا كلمه" كذلك" اشاره به وضعي باشد كه در كلام ذكر كرد. و اگر چيزي را به خودش تشبيه كرده به اعتبار مغايرت ادعايي است، كه وقتي مي‌خواهند مطلبي را در حق چيزي تاكيد كنند اين تشبيه را به كار مي‌برند. ديگر مفسرين، مشار اليه به" كذلك" را چيزهاي ديگري دانسته‌اند كه از فهم بعيد است.
ضمير در كلمه" لديه" به ذو القرنين برمي‌گردد، و جمله" وَ قَدْ أَحَطْنا بِما لَدَيْهِ خُبْراً" جمله حاليه است، و معنايش اين است كه: او وسيله‌اي براي سير و سفر تهيه ديده به راه افتاد، تا به محل طلوع آفتاب رسيد، و در آنجا مردمي چنين و چنان يافت در حالي كه ما احاطه علمي و آگاهي از آنچه نزد او مي‌شد داشتيم. از عده و عده‌اش از آنچه جريان مي‌يافت خبردار بوديم. و ظاهرا احاطه علمي خدا به آنچه نزد وي صورت مي‌گرفت كنايه باشد از اينكه آنچه كه تصميم مي‌گرفت و هر راهي را كه مي‌رفت به هدايت خدا و امر او بود، و در هيچ امري اقدام نمي‌نمود مگر به هدايتي كه با آن مهتدي شده، و به امري كه به آن مامور گشته بود. هم چنان كه جمله" قُلْنا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ ..." كه مربوط به موقع حركتش به طرف مغرب است اشاره به اين معنا دارد.
آيه شريفه" وَ قَدْ أَحَطْنا ..." در معناي كناييش نظير آيه" وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا"ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 503
«1» و آيه" أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ" «2» و آيه" وَ أَحاطَ بِما لَدَيْهِمْ" «3» مي‌باشد، يعني هر چه مي‌كرد بدون اطلاع ما نبود.
بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند: آيه مورد بحث در مقام تعظيم امر ذو القرنين است، مي‌خواهد بفرمايد جز خدا كسي به دقائق و جزئيات كار او پي نمي‌برد، و يا در مقام به شگفتي واداشتن شنونده است از زحماتي كه وي در اين سفر تحمل كرده، و اينكه مصائب و شدائدي كه ديده همه در علم خدا هست و چيزي بر او پوشيده نيست. و يا در مقام تعظيم آن سببي است كه دنبال كرده. ولي آنچه ما در معنايش گفتيم وجيه‌تر است.

[ساختن سد به وسيله ذو القرنين] ..... ص : 503

" ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَباً حَتَّي إِذا بَلَغَ بَيْنَ السَّدَّيْنِ ..."
كلمه" سد" به معناي كوه و هر چيزي است كه راه را بند آورد، و از عبور جلوگيري كند. و گويا مراد از" دو سد" در اين آيه دو كوه باشد. و در جمله" وَجَدَ مِنْ دُونِهِما قَوْماً" مراد از" من دونهما" نقطه‌اي نزديك به آن دو كوه است. و جمله" لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلًا" كنايه از سادگي و بساطت فهم آنان است. و چه بسا گفته‌اند: كنايه از عجيب و غريب بودن لغت و زبان آنان باشد، كه گويا از لغت ذو القرنين و مردمش بيگانه بوده‌اند ولي اين قول بعيد است.
" قالُوا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ ...".
ظاهر اين است كه گويندگان اين حرف همان قومي باشند كه ذو القرنين آنان را در نزديكي دو كوه بيافت. و ياجوج و ماجوج دو طائفه از مردم بودند كه از پشت آن كوه به اين مردم حمله مي‌كردند، و قتل عام و غارت راه انداخته اسير مي‌نمودند. دليل بر همه اينها سياق آيه است كه تماما ضمير عاقل به آنان برگردانده شده و (نيز) عمل سد كشيدن بين دو كوه، و غير از اينها.
" فَهَلْ نَجْعَلُ لَكَ خَرْجاً"- كلمه" خرج" به معناي آن چيزي است كه براي مصرف شدن در حاجتي از حوائج، از مال انسان خارج مي‌گردد. قوم مذكور پيشنهاد كردند كه مالي را از ايشان بگيرد و ميان آنان و ياجوج و ماجوج سدي ببندد كه مانع از تجاوز آنان بشود.
" قالَ ما مَكَّنِّي فِيهِ رَبِّي خَيْرٌ فَأَعِينُونِي بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ رَدْماً".
اصل كلمه" مكني"،" مكنني" بوده و دو نون در هم ادغام شده به اين صورت در
__________________________________________________
(1)كشتي را زير نظر ما و به وحي ما بساز. سوره هود، آيه 37.
(2)به علم خود نازلش كرد، سوره نساء آيه 166. [.....]
(3)به آنچه نزد ايشان است احاطه دارد. سوره جن، آيه 28.
(4)روح المعاني، ج 16، ص 36.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 504
آمده است. و كلمه:" ردم" به معناي سد است. و بعضي گفته‌اند به معناي سد قوي است.
بنا بر اين، تعبير به" ردم" در جواب آنان كه درخواست سدي كرده بودند براي اين بوده كه هم خواهش آنان را اجابت كرده، و هم وعده ما فوق آن را داده باشد.
و اينكه فرمود:" آن مكنتي كه خدا به من داده بهتر است" براي افاده استغناء ذو القرنين از كمك مادي ايشان است كه خود پيشنهادش را كردند. مي‌خواهد بفرمايد:
ذو القرنين گفت آن مكنتي كه خدا به من داده، و آن وسعت و قدرت كه خدا به من ارزاني داشته، از مالي كه شما وعده مي‌دهيد بهتر است، و من به آن احتياج ندارم.
" فَأَعِينُونِي بِقُوَّةٍ ..." كلمه" قوه" به معناي هر چيزي است كه به وسيله آن آدمي بر چيزي نيرومند مي‌شود. جمله مزبور تفريع بر مطلبي است كه از پيشنهاد آنان به دست مي‌آيد، و آن ساختن سد بوده، و حاصل معنا اين است كه: من از شما خرج نمي‌خواهم و اما سدي كه خواستيد اگر بخواهيد بسازم بايد كمك انسانيم كنيد، يعني كارگر و مصالح ساختماني بياوريد، تا آن را بسازم- و از مصالح آن آهن و قطر و نفخ با دميدن را نام برده است- و به اين معنايي كه كرديم اين مطلب روشن مي‌گردد كه مراد ايشان از پيشنهاد خرج دادن اجرت بر سد سازي بوده در حقيقت خواسته‌اند به ذو القرنين مزد بدهند كه او هم قبول نكرده است." آتُونِي زُبَرَ الْحَدِيدِ ..."
كلمه" زبر"- به ضمه زاء و فتحه باء- جمع" زبرة" است، هم چنان كه" غرف" جمع" غرفة" است. و" زبره" به معناي قطعه است. و كلمه" ساوي" به طوري كه گفته‌اند به معناي تسويه است، و همين عبارت" سوي" نيز قرائت شده. و" صدفين" تثنيه" صدف" است كه به معناي يك طرف كوه است. و بعضي گفته‌اند اين كلمه جز در كوهي كه در برابرش كوه ديگري باشد استعمال نمي‌گردد. و بنا بر اين كلمه مذكور از كلمات دو طرفي مانند زوج و ضعف و غير آن دو است. و كلمه" قطر" به معناي مس و يا روي مذاب است، و" افراغ قطر" به معناي ريختن آن به سوراخ و فاصله‌ها و شكاف‌ها است.
" آتُونِي زُبَرَ الْحَدِيدِ"- يعني بياوريد برايم قطعه‌هاي آهن را تا در سد به كار ببرم. اين آوردن آهن همان قوتي بود كه از ايشان خواست. و اگر تنها آهن را از ميان مصالح سد سازي ذكر كرده و مثلا اسمي از سنگ نياورده بدين جهت بوده كه ركن سد سازي و استحكام بناي آن موقوف بر آهن است. پس جمله" آتُونِي زُبَرَ الْحَدِيدِ" بدل بعض از كل جمله" فَأَعِينُونِي بِقُوَّةٍ" است. ممكن هم هست در كلام تقديري گرفت و گفت تقدير آن:" قالَ آتُونِي ..."
مي‌باشد، و تقدير در قرآن بسيار است.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 505
و در جمله" حَتَّي إِذا ساوي بَيْنَ الصَّدَفَيْنِ قالَ انْفُخُوا" اختصار به حذف به كار رفته، و تقدير آن:" فاعانوه بقوة و آتوه ما طلبه منهم فبني لهم السد و رفعه حتي اذا سوي بين الصدفين قال انفخوا- او را به قوه و نيرو مدد كرده، و آنچه خواسته بود برايش آوردند، پس سد را برايشان بنا كرده بالا برد، تا ميان دو كوه را پر كرد و گفت حالا در آن بدميد".
و ظاهرا جمله" قالَ انْفُخُوا" از باب اعراض از متعلق فعل به خاطر دلالت بر خود فعل است. و مقصود اين است كه دم‌هاي آهنگري را بالاي سد نصب كنند، تا آهن‌هاي داخل سد را گرم نمايند، و سرب ذوب شده را در لابلاي آن بريزند.
و در جمله" حَتَّي إِذا جَعَلَهُ ناراً قالَ ..." حذف و ايجازي به كار رفته، و تقدير آن اين است كه:" فنفخ حتي اذا جعله نارا- دميد تا آنكه دميده شده را و يا آهن را آتش كرد" بدين معني كه: آن را مانند آتش سرخ و داغ كرد. و بنا بر اين، عبارت" آن را آتش كرد" از باب استعاره است.
" قالَ آتُونِي أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطْراً"- يعني براي من" قطر" بياوريد تا ذوب نموده روي آن بريزم و لابلاي آن را پر كنم، تا سدي تو پر شود، و چيزي در آن نفوذ نكند.
" فَمَا اسْطاعُوا أَنْ يَظْهَرُوهُ وَ مَا اسْتَطاعُوا لَهُ نَقْباً".
كلمه" اسطاع" و" استطاع" به يك معنا است. و" ظهور" به معناي علو و استيلاء است. و" نقب" به معناي سوراخ كردن است. راغب در مفردات گفته: نقب در ديوار و پوست به منزله نقب در چوب است «1»، (يعني نقب در سوراخ كردن ديوار و پوست، و نقب در سوراخ كردن چوب به كار مي‌رود). ضميرهاي جمع به ياجوج و ماجوج برمي‌گردد. در اين جمله نيز حذف و ايجاز به كار رفته و تقدير آن:" فبني السد فما استطاع ياجوج و ماجوج ان يعلوه لارتفاعه و ما استطاعوا ان ينقبوه لاستحكامه" مي‌باشد، يعني بعد از آنكه سد را ساخت ياجوج و ماجوج نتوانستند به بالاي آن بروند، چون بلند بود، و نيز به سبب محكمي نتوانستند آن را سوراخ كنند.
" قالَ هذا رَحْمَةٌ مِنْ رَبِّي فَإِذا جاءَ وَعْدُ رَبِّي جَعَلَهُ دَكَّاءَ وَ كانَ وَعْدُ رَبِّي حَقًّا" كلمه" دكاء" از" دك" به معناي شدت كوبيدن است. و در اينجا مصدر و به معناي اسم مفعول است. بعضي گفته‌اند: مراد" شتر دكاء" يعني بي‌كوهان است، و اگر اين باشد آن وقت به طوري كه گفته شده استعاره‌اي از خرابي سد خواهد بود.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" نقب".
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 506
" قالَ هذا رَحْمَةٌ مِنْ رَبِّي"- يعني ذو القرنين- بعد از بناي سد- گفت: اين سد خود رحمتي از پروردگار من بود، يعني نعمت و سپري بود كه خداوند با آن اقوامي از مردم را از شر ياجوج و ماجوج حفظ فرمود.
" فَإِذا جاءَ وَعْدُ رَبِّي جَعَلَهُ دَكَّاءَ"- در اين جمله نيز حذف و ايجاز به كار رفته، و تقدير آن چنين است: و اين سد و اين رحمت تا آمدن وعده پروردگار من باقي خواهد ماند، وقتي وعده پروردگار من آمد آن را در هم مي‌كوبد و با زمين يكسان مي‌كند.
و مقصود از وعده يا وعده‌اي است كه خداي تعالي در خصوص آن سد داده بوده كه به زودي يعني در نزديكي‌هاي قيامت آن را خرد مي‌كند، در اين صورت وعده مزبور پيشگويي خدا بوده كه ذو القرنين آن را خبر داده. و يا همان وعده‌اي است كه خداي تعالي در باره قيام قيامت داده، و فرموده: كوه‌ها همه در هم كوبيده گشته دنيا خراب مي‌شود. هر چه باشد قضيه را با جمله" وَ كانَ وَعْدُ رَبِّي حَقًّا" تاكيد فرموده است.
" وَ تَرَكْنا بَعْضَهُمْ يَوْمَئِذٍ يَمُوجُ فِي بَعْضٍ ..."
از ظاهر سياق برمي‌آيد كه ضمير جمع" هم" به" ناس" برگردد، و مؤيد اين احتمال اين است كه ضمير در" جمعناهم" نيز به طور قطع به" ناس" برمي‌گردد، و چون همه ضميرها يكي است پس آن نيز بايد به" ناس" برگردد.
در جمله" بَعْضَهُمْ يَوْمَئِذٍ يَمُوجُ فِي بَعْضٍ" استعاره‌اي به كار رفته، و مراد اين است كه: در آن روز از شدت ترس و اضطراب آن چنان آشفته مي‌شوند كه دريا در هنگام طوفان آشفته مي‌شود، و مانند آب دريا به روي هم مي‌ريزند و يكديگر را از خود مي‌رانند، در نتيجه نظم و آرامش جاي خود را به هرج و مرج مي‌دهد، و پروردگارشان از ايشان اعراض نموده رحمتش شامل حالشان نمي‌شود و ديگر به اصلاح وضعشان عنايتي نمي‌كند.
پس اين آيه به منزله تفصيل همان اجمالي است كه ذو القرنين در كلام خود اشاره كرده و گفته بود:" فَإِذا جاءَ وَعْدُ رَبِّي جَعَلَهُ دَكَّاءَ" و نظير تفصيلي است كه در جاي ديگر آمده كه:" حَتَّي إِذا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ هُمْ مِنْ كُلِّ حَدَبٍ يَنْسِلُونَ وَ اقْتَرَبَ الْوَعْدُ الْحَقُّ فَإِذا هِيَ شاخِصَةٌ أَبْصارُ الَّذِينَ كَفَرُوا يا وَيْلَنا قَدْ كُنَّا فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا بَلْ كُنَّا ظالِمِينَ" «1» و بهر تقدير
__________________________________________________
(1)تا روزي كه راه ياجوج و ماجوج باز شود و آنان از هر جانب پست و بلندي زمين شتابان در آيند، آن گاه وعده حق بسيار نزديك شود و ناگهان چشم كافران از حيرت فرو ماند و فرياد كنند اي واي بر ما كه از اين روز غافل بوديم و سخت به راه ستمكاري شتافتيم. سوره انبياء، آيات 96 و 97.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 507
اين جمله از ملاحم يعني پيشگوييهاي قرآن است.
از آنچه گفتيم به خوبي روشن گرديد كه" ترك" در جمله" و تركنا" به همان معناي متبادر از كلمه است، كه مقابل گرفتن و اخذ است، و هيچ جهتي ندارد كه مانند بعضي بگوييم: ترك به معناي جعل و از لغات اضداد است.
و اين آيه از كلام خداي عز و جل است، نه تتمه كلام ذو القرنين، به دليل اينكه در آن، سياق از غيبت به تكلم با غير كه سياق كلام سابق بر اين خداي تعالي بود و در آن مي‌فرمود:
" إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ"" قُلْنا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ"، تغيير يافته، و اگر تتمه كلام ذو القرنين بود جا داشت چنين بيايد:" ترك بعضهم ..." در مقابل جمله ديگر كه فرمود" جَعَلَهُ دَكَّاءَ".
و مقصود از" وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ" نفخه دومي قبل از قيامت است كه با آن همه مردگان زنده مي‌شوند، به دليل اينكه دنبالش مي‌فرمايد:" فَجَمَعْناهُمْ جَمْعاً وَ عَرَضْنا جَهَنَّمَ يَوْمَئِذٍ لِلْكافِرِينَ عَرْضاً".
" الَّذِينَ كانَتْ أَعْيُنُهُمْ فِي غِطاءٍ عَنْ ذِكْرِي وَ كانُوا لا يَسْتَطِيعُونَ سَمْعاً".
اين آيه تفسير كافرين است، و آنان همانهايي هستند كه خداوند ميان آنان و ذكرش سدي قرار داده و پرده‌اي كشيده- و به همين مناسبت بعد از ذكر سد متعرض حال آنان شده- ديدگان ايشان را در پرده‌اي از ياد خدا كرده و استطاعت شنيدن را از گوششان گرفته در نتيجه راهي كه ميان آنان و حق فاصله بود آن راه كه همان ياد خدا است، بريده شده است.
آري، انسان يا از راه چشم به حق مي‌رسد، و از ديدن و تفكر در آيات خداي عز و جل به سوي مدلول آنها راه مي‌يابد، و يا از طريق گوش و شنيدن كلمات حكمت و موعظه و قصص و عبرتها، و اينان نه چشم دارند و نه گوش.

[وجوهي كه در بيان مراد آيه شريفه:" أَ فَحَسِبَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنْ يَتَّخِذُوا عِبادِي مِنْ دُونِي أَوْلِياءَ ..." گفته شده است] ..... ص : 507

استفهامي است انكاري. در مجمع البيان گفته: معنايش اين است كه آيا كساني كه توحيد خداي را انكار مي‌كنند خيال مي‌كنند اگر غير از خدا اولياي ديگري اتخاذ كنند ايشان را ياري خواهند نمود، و عقاب مرا از ايشان دفع توانند كرد؟ آن گاه بر گفته خود استدلال نموده مي‌گويد: جمله" إِنَّا أَعْتَدْنا جَهَنَّمَ لِلْكافِرِينَ نُزُلًا"، بر اين حذف دلالت مي‌كند «1».
البته وجه ديگري از ابن عباس نقل شده كه وي گفته معناي آيه چنين است: آيا اينان كه كافر شدند مي‌پندارند كه اگر بغير من آلهه‌اي بگيرند من براي خود و عليه ايشان غضب نخواهم كرد و عقابشان نمي‌كنم؟.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 4، ص 213.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 508
وجه سومي نيز هست، و آن اين است كه جمله" أَنْ يَتَّخِذُوا ..." مفعول اول براي" حسب" است كه به معناي" ظن" مي‌باشد، و مفعول دومش محذوف و تقديرش چنين است:" ا فحسب الذين كفروا اتخاذهم عبادي من دوني اولياء نافعا لهم او دافعا للعقاب عنهم- آيا كساني كه كافر شده‌اند پنداشته‌اند كه اگر غير از من اوليائي بگيرند براي ايشان نافع و يا دافع عقاب از ايشان است؟".
و فرق ميان اين وجه و دو وجه قبلي اين است كه در آن دو وجه، كلمه" أن" وصله‌اش قائم مقام دو مفعول است، و آنچه حذف شده بعضي از صله است، به خلاف وجه سومي كه آن" أن" وصله‌اش مفعول اول براي حسب است و مفعول دوم آن حذف شده.
وجه چهارمي كه هست اين است كه بگوييم" أن" وصله‌اش به جاي دو مفعول آمده، و عنايت كلام و نقطه اتكاء در آن متوجه اين است كه بفهماند اتخاذ آلهه، اتخاذ حقيقي نيست، و اصلا اتخاذ نيست، چون اتخاذ هميشه از دو طرف است و آلهه اتخاذ شده اينان خودشان تبري مي‌جويند و مي‌گويند:" سُبْحانَكَ أَنْتَ وَلِيُّنا مِنْ دُونِهِمْ"، يعني منزهي تو اي خدا جز به تو دل نداديم.
و اين وجوه چهارگانه از نظر ترتيب در وجاهت هر يك در رتبه خود قرار دارد، و از همه وجيه‌تر وجه اول است كه سياق آيات هم با آن مساعد است، براي اينكه آيات مورد بحث بلكه تمامي آيات سوره در اين سياق است كه بفهماند كفار به زينت زندگي دنيا مفتون گشته، امر بر ايشان مشتبه شده است و به ظاهر اسباب اطمينان و ركون كردند، و در نتيجه غير خداي را اولياي خود گرفتند و پنداشتند كه ولايت اين آلهه كافي و نافع براي آنان است و دافع ضرر از آنها است. و حال آنكه آنچه بعد از نفخ صور و جمع شدن خلايق خواهند ديد مناقض پندار ايشان است، پس آيه شريفه مورد بحث نيز همين پندار را تخطئه مي‌كند.
اين را هم بايد بگوييم كه قائم مقام شدن" أن" وصله‌اش به جاي هر دو مفعول" حسب" با اينكه در كلام خدا زياد آمده، و از آن جمله فرموده:" أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذِينَ آمَنُوا"
«1» و امثال آن حاجتي باقي نمي‌گذارد كه مفعول دوم آن را محذوف بدانيم. علاوه بر اينكه بعضي از نحويين هم آن را جائز ندانسته‌اند.
آيات بعدي هم اين وجه اول را تاييد مي‌كنند، كه مي‌فرمايند:" قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالًا ..."، و همچنين قرائتي كه منسوب به علي (ع) و عده‌اي ديگر از
__________________________________________________
(1)آيا پنداشتند آنان كه كسب كردند بديها را اينكه قرار مي‌دهيم آنان را مثل كساني كه ايمان آوردند؟. سوره جاثيه، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 509
قراء است كه خوانده‌اند:" ا فحسب"- سين را ساكن و باء را مضموم خوانده‌اند. يعني آيا اولياء گرفتن بندگان مرا براي خود بس است ايشان را.
پس مراد از" عباد" در جمله" أَنْ يَتَّخِذُوا عِبادِي مِنْ دُونِي أَوْلِياءَ" هر چيزي و هر كسي است كه مورد پرستش بت‌پرستان قرار بگيرد، چه ملائكه باشد و چه جن، و چه كملين از بشر.
و اما اينكه مفسرين گفته‌اند كه مراد از عباد مسيح و ملائكه و امثال ايشان از مقربين درگاه خدا است، نه شيطان‌ها، چون كلمه" عباد" در اكثر موارد وقتي اضافه به ياي متكلم مي‌شود تشريف و احترام منظور است، صحيح نيست زيرا اولا مقام مناسب تشريف نيست و اين ظاهر است، و ثانيا قيد" من دوني" در كلام، صريح در اين است كه مراد از" الَّذِينَ كَفَرُوا" بت‌پرستان هستند كه اصلا خدا را عبادت نمي‌كنند، با اينكه اعتراف به الوهيت او دارند، بلكه شركاء را كه شفعاء مي‌دانند عبادت مي‌كردند. و اما اهل كتاب مثلا نصاري در عين اينكه مسيح را ولي خود گرفتند ولايت خداي را انكار نكردند، بلكه دو قسم ولايت اثبات مي‌كردند و آن گاه هر دو را يكي مي‌شمردند- دقت بفرمائيد.
پس حق اين است كه جمله" عبادي" شامل مسيح و مانند او نمي‌شود، بلكه تنها شامل آلهه بت‌پرستان مي‌شود و مراد از جمله" الَّذِينَ كَفَرُوا" تنها وثني‌ها هستند.
" إِنَّا أَعْتَدْنا جَهَنَّمَ لِلْكافِرِينَ نُزُلًا"- يعني جهنم را آماده كرده‌ايم تا براي كفار در همان ابتداي ورودشان به قيامت وسيله پذيرائيشان باشد. تشبيه كرده خداوند خانه آخرت را به خانه‌اي كه ميهمان وارد آن مي‌شود و تشبيه كرده جهنم را به" نزل" يعني چيزي كه ميهمان در اول ورودش با آن پذيرايي مي‌شود.
و با در نظر گرفتن اينكه بعد از دو آيه مي‌فرمايد" اينان در قيامت توقف و مكثي ندارند" فهميده مي‌شود كه اين تشبيه چقدر تشبيه لطيفي است. گويا كفار غير از ورود به جهنم، ديگر كاري ندارند، و معلوم است كه در اين آيه چه تحكم و توبيخي از ايشان شده و كانه اين تحكم را در مقابل تحكمي كه از آنان در دنيا نقل كرده و فرموده:" وَ اتَّخَذُوا آياتِي وَ رُسُلِي هُزُواً" قرار داده.

بحث روايتي [اختلافاتي كه از جهات متعدد در روايات مربوط به ذو القرنين وجود دارد] ..... ص : 509

اشاره

در تفسير قمي مي‌گويد: بعد از آنكه رسول خدا (ص) مردم را از
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 510
داستان موسي و همراهش و خضر خبر داد، عرض كردند داستان آن شخصي كه دنيا را گرديد و مشرق و مغرب آن را زير پا گذاشت بگو ببينم چه كسي بوده. خداي تعالي آيات" وَ يَسْئَلُونَكَ عَنْ ذِي الْقَرْنَيْنِ ..." را نازل فرمود «1».
مؤلف: تفصيل اين روايت را در آنجا كه داستان اصحاب كهف را آورديم نقل نموديم، و در اين معنا در الدر المنثور «2» از ابن ابي حاتم از سدي از عمر مولي غفره نيز روايتي آمده.
خواننده عزيز بايد بداند كه روايات مروي از طرق شيعه و اهل سنت از رسول خدا (ص) و از طرق خصوص شيعه از ائمه هدي (ع) و همچنين اقوال نقل شده از صحابه و تابعين كه اهل سنت با آنها معامله حديث نموده (احاديث موقوفه‌اش مي‌خوانند) در باره داستان ذي القرنين بسيار اختلاف دارد، آن هم اختلافهايي عجيب، و آن هم نه در يك بخش داستان، بلكه در تمامي خصوصيات آن. و اين اخبار در عين حال مشتمل بر مطالب شگفت‌آوري است كه هر ذوق سليمي از آن وحشت نموده، و بلكه عقل سالم آن را محال مي‌داند، و عالم وجود هم منكر آن است. و اگر خردمند اهل بحث آنها را با هم مقايسه نموده مورد دقت قرار دهد، هيچ شكي نمي‌كند در اينكه مجموع آنها خالي از دسيسه و دستبرد و جعل و مبالغه نيست. و از همه مطالب غريب‌تر رواياتي است كه علماي يهود كه به اسلام گرويدند- از قبيل وهب ابن منبه و كعب الاحبار- نقل كرده و يا اشخاص ديگري كه از قرائن به دست مي‌آيد از همان يهوديان گرفته‌اند، نقل نموده‌اند. بنا بر اين ديگر چه فائده‌اي دارد كه ما به نقل آنها و استقصاء و احصاء آنها با آن كثرت و طول و تفصيلي كه دارند بپردازيم؟.
لا جرم به پاره‌اي از جهات اختلاف آنها اشاره نموده مي‌گذريم، و به نقل آنچه كه تا حدي از اختلاف سالم است مي‌پردازيم.
از جمله اختلافات، اختلاف در خود ذو القرنين است كه چه كسي بوده. بيشتر روايات بر آنند كه از جنس بشر بوده، و در بعضي «3» از آنها آمده كه فرشته‌اي آسماني بوده و خداوند او را به زمين نازل كرده، و هر گونه سبب و وسيله‌اي در اختيارش گذاشته بود. و در كتاب خطط مقريزي از جاحظ نقل كرده كه در كتاب الحيوان خود گفته ذو القرنين مادرش از
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 40.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 240.
(3)اين قول را الدر المنثور (ج 4، ص 241) از احوص بن حكيم از پدرش از رسول خدا (ص) و از شيرازي از جبير بن نفير از رسول خدا (ص) و از عده‌اي از خالد بن معدان از رسول خدا (ص) و نيز از عده‌اي از عمر بن خطاب روايت كرده.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 511
جنس بشر و پدرش از ملائكه بوده. و از آن جمله اختلاف در اين است كه وي چه سمتي داشته. در بيشتر روايات آمده كه ذو القرنين بنده‌اي از بندگان صالح خدا بوده، خدا را دوست مي‌داشت، و خدا هم او را دوست مي‌داشت، او خيرخواه خدا بود، خدا هم در حقش خيرخواهي نمود. و در بعضي «1» ديگر آمده كه محدث بوده يعني ملائكه نزدش آمد و شد داشته و با آنها گفتگو مي‌كرده. و در بعضي «2» ديگر آمده كه پيغمبر بوده.
و از آن جمله، اختلاف در اسم او است. در بعضي «3» از روايات آمده كه اسمش عياش بوده، و در بعضي «4» ديگر اسكندر و در بعضي «5» مرزيا فرزند مرزبه يوناني از دودمان يونن فرزند يافث بن نوح. و در بعضي «6» ديگر مصعب بن عبد اللَّه از قحطان. و در بعضي «7» ديگر صعب بن ذي مرائد اولين پادشاه قوم تبع‌ها (يمني‌ها) كه آنان را تبع مي‌گفتند، و گويا همان تبع، معروف به ابو كرب باشد. و در بعضي «8» عبد اللَّه بن ضحاك بن معد. و همچنين از اين قبيل
__________________________________________________
(1)اين روايت الدر المنثور (ج 4، ص 241) از ابن ابي حاتم و ابي الشيخ از امام باقر (ع) و در تفسير برهان (ج 2، ص 483) از جبرئيل بن احمد از اصبغ بن نباته از علي (ع) و در نور الثقلين (ج 3، ص 294، ح 201) از اصول كافي از حارث بن مغيرة از ابي جعفر (ع) روايت كرده.
(2)تفسير عياشي (ج 2، ص 340 ح 75) از ابي حمزه ثمالي از ابي جعفر (ع)، و الدر المنثور (ج 4، ص 241) از ابي الشيخ از ابي الورقاء از علي (ع) روايت كرده و در آن معنا روايات ديگري نيز هست.
(3)تفسير عياشي (ج 2، ص 341 ح 79) از اصبغ بن نباته از علي (ع) و در برهان (ج 2، ص 486 ح 27) از ثمالي از امام باقر (ع) نقل شده.
(4)اين معنا از روايت قرب الاسناد حميري از امام كاظم (ع) و از روايت الدر المنثور (ج 4، ص 241) از عده‌اي از عقبة بن عامر از رسول خدا (ص) و نيز روايت ديگرش از عده‌اي از وهب استفاده مي‌شود.
(5)در الدر المنثور (ج 4، ص 242) است كه ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ از طريق ابن اسحاق از بعضي از اهل كتاب كه مسلمان شده‌اند روايت كرده. [.....]
(6)البداية و النهاية، ج 2، ص 104 ط بيروت.
(7)البداية و النهاية، ج 2، ص 105 نقل از ابن هشام از كتاب تيجان.
(8)خصال (ص 255، ط جامعه مدرسين)، از محمد بن خالد بطور رفع او در البداية و النهاية ص، از زبير بن بكار از ابن عباس نقل شده.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 512
اسامي ديگر كه آنها نيز بسيار است.
و از آن جمله اختلاف در اين است كه چرا او را ذو القرنين خوانده‌اند؟ در بعضي «1» از روايات آمده كه قوم خود را به سوي خدا دعوت كرد، او را زدند و پيشاني راستش را شكافتند پس زماني از ايشان غايب شد، بار ديگر آمد و مردم را به سوي خدا خواند، اين بار طرف چپ سرش را شكافتند، بار ديگر غايب شد پس از مدتي خداي تعالي اسبابي به او داد كه شرق و غرب زمين را بگرديد و به اين مناسبت او را ذو القرنين ناميدند. و در بعضي «2» ديگر آمده كه مردم او را در همان نوبت اول كشتند، آن گاه خداوند او را زنده كرد، اين بار به سوي قومش آمد و ايشان را دعوت نمود، اين بار هم كتكش زدند و به قتلش رساندند، بار ديگر خدا او را زنده كرد و به آسمان دنياي بالا برد، و اين بار با تمامي اسباب و وسائل نازلش كرد.
و در بعضي «3» ديگر آمده كه: بعد از زنده شدن بار دوم در جاي ضربت‌هايي كه به او زده بودند دو شاخ بر سرش روئيده بود، و خداوند نور و ظلمت را برايش مسخر كرد، و چون بر زمين نازل شد شروع كرد به سير و سفر در زمين و مردم را به سوي خدا دعوت كردن. مانند شير نعره مي‌زد و دو شاخش رعد و برق مي‌زد، و اگر قومي از پذيرفتن دعوتش استكبار مي‌كرد ظلمت را بر آنان مسلط مي‌كرد، و ظلمت آن قدر خسته‌شان مي‌كرد تا مجبور مي‌شدند دعوتش را اجابت كنند.
و در بعضي «4» ديگر آمده كه: وي اصلا دو شاخ بر سر داشت، و براي پوشاندنش همواره عمامه بر سر مي‌گذاشت، و عمامه از همان روز باب شد، و از بس كه در پنهان كردن آن مراقبت داشت هيچ كس غير از كاتبش از جريان خبر نداشت، او را هم اكيدا سفارش كرده بود كه به كسي نگويد، ليكن حوصله كاتبش سر آمده به ناچار به صحرا آمد، و دهان خود را به
__________________________________________________
(1)در كتاب برهان (ج 2، ص 487، ح 33) از صدوق از اصبغ از علي (ع) و در تفسير قمي (ج 2، ص 41) از ابي بصير از امام صادق (ع) و در خصال از ابي بصير از امام صادق (ع) آمده.
(2)در تفسير عياشي (ج 2، ص 341 ح 79) از اصبغ از علي (ع) و در الدر المنثور (ج 4، ص 241) از ابن مردويه از طريق ابي الطفيل از علي (ع) نقل شده و عياشي (ج 2، ص 340 ح 73) نيز آن را نقل كرده و در معناي آن روايت ديگري نيز هست.
(3)تفسير عياشي (ج 2، ص 341 ح 79) از اصبغ از علي (ع) و در الدر المنثور از عده‌اي از وهب ابن منبه چيزي نظير آن نقل شده.
(4)در الدر المنثور (ج 4، ص 242) از ابي الشيخ از وهب ابن منبه.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 513
زمين گذاشته، فرياد زد كه پادشاه دو شاخ دارد، خداي تعالي از صداي او دو بوته ني رويانيد.
چوپاني از آن ني‌ها گذر كرد خوشش آمد، و آنها را قطع نموده مزماري ساخت كه وقتي در آن مي‌دميد از دهانه آنها اين صدا درمي‌آمد،" آگاه كه براي پادشاه دو شاخ است"، قضيه در شهر منتشر شد ذو القرنين فرستاد كاتبش را آوردند، و او را استنطاق كرد و چون ديد انكار مي‌كند تهديد به قتلش نمود. او واقع قضيه را گفت. ذو القرنين گفت پس معلوم مي‌شود اين امري بوده كه خدا مي‌خواسته افشاء شود، از آن به بعد عمامه را هم كنار گذاشت.
بعضي «1» گفته‌اند: از اين جهت ذو القرنينش خوانده‌اند كه او در دو قرن از زمين، يعني در شرق و غرب آن، سلطنت كرده است و بعضي «2» ديگر گفته‌اند: بدين جهت است كه وقتي در خواب ديد كه از دو لبه آفتاب گرفته است، خوابش را اينطور تعبير كردند كه مالك و پادشاه شرق و غرب عالم مي‌شود، و به همين جهت ذو القرنينش خواندند.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: بدين جهت كه وي دو دسته مو در سر داشت. و بعضي «4» گفته‌اند: چون كه هم پادشاه روم و هم فارس شد. و بعضي «5» گفته‌اند: چون در سرش دو برآمدگي چون شاخ بود. و بعضي «6» گفته‌اند: چون در تاجش دو چيز به شكل شاخ از طلا تعبيه كرده بودند. و از اين قبيل اقوالي ديگر.
و از جمله، اختلافي كه وجود دارد در سفر او به مغرب و مشرق است كه اين اختلاف از ساير اختلافهاي ديگر شديدتر است. در بعضي «7» روايات آمده كه ابر در فرمانش بوده، سوار بر ابر مي‌شده و مغرب و مشرق عالم را سير مي‌كرده. و در رواياتي «8» ديگر آمده كه او به كوه قاف
__________________________________________________
(1)در الدر المنثور از عده‌اي از ابي العاليه و ابن شهاب.
(2)نور الثقلين (ج 3، ص 296 ح 211) از ضرائح و جرائح از امام عسكري (ع) از علي (ع).
(3)الدر المنثور از شيرازي از قتاده (ج 4، ص 242).
(4)الدر المنثور از عده‌اي، از وهب (ج 4، ص 242).
(5)در الدر المنثور (ج 4، ص 241) است كه ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ از طريق ابن اسحاق از بعضي از اهل كتاب كه مسلمان شده‌اند روايت كرده.
(6)اين روايت را روح المعاني نقل كرده. (ج 16، ص 25).
(7)در تعدادي از روايات عامه و خاصه و در الدر المنثور (ج 4، ص 246) و تفسير برهان (ج 2، ص 483، ح 24) و نور الثقلين و بحار آمده. [.....]
(8)در برهان (ج 2، ص 486، ح 28) از جميل از امام صادق (ع) و در الدر المنثور (ج 4، ص 246) از عبد بن حميد و غير او از عكرمه.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 514
رسيد، آن گاه در باره آن كوه دارد كه كوهي است سبز و محيط بر همه دنيا، و سبزي آسمان هم از رنگ آن است. و در بعضي «1» ديگر آمده كه: ذو القرنين به طلب آب حيات برخاست به او گفتند كه آب حيات در ظلمات است، ذو القرنين وارد ظلمات شد در حالي كه خضر در مقدمه لشگرش قرار داشت، خود او موفق به خوردن از آن نشد و خضر موفق شد حتي خضر از آن آب غسل هم كرد، و به همين جهت هميشه باقي و تا قيامت زنده است. و در همين روايات آمده كه ظلمات مزبور در مشرق زمين است.
و از آن جمله اختلافي است كه در باره محل سد ذو القرنين هست. در بعضي «2» از روايات آمده كه در مشرق است. و در بعضي «3» ديگر آمده كه در شمال است. مبالغه روايات «4» در اين مورد به حدي رسيده كه بعضي گفته‌اند: طول سد كه در بين دو كوه ساخته شده صد فرسخ، و عرض آن پنجاه فرسخ، و ارتفاع آن به بلندي دو كوه است. و در پي‌ريزي‌اش آن قدر زمين را كندند كه به آب رسيدند، و در درون سد صخره‌هاي عظيم، و به جاي گل مس ذوب شده ريختند تا به كف زمين رسيدند از آنجا به بالا را با قطعه‌هاي آهن و مس ذوب شده پر كردند، و در لابلاي آن رگه‌اي از مس زرد به كار بردند كه چون جامه راه راه رنگارنگ گرديد.
و از آن جمله اختلاف روايات است در وصف ياجوج و ماجوج. در بعضي «5» روايات آمده كه از نژاد ترك از اولاد يافث بن نوح بودند، و در زمين فساد مي‌كردند. ذو القرنين سدي را كه ساخت براي همين بود كه راه رخنه آنان را ببندد. و در بعضي «6» از آنها آمده كه اصلا از جنس بشر نبودند. و در بعضي «7» ديگر آمده كه قوم" ولود" بوده‌اند، يعني هيچ كس از زن و مرد
__________________________________________________
(1)در تفسير قمي (ج 2، ص 42) از علي (ع) و در تفسير عياشي (ج 2، ص 340، ح 77) از هشام از بعضي از آل محمد (ع) و در الدر المنثور از ابن ابي حاتم و غير او از امام باقر (ع).
(2)الدر المنثور (ج 4، ص 444) از ابن اسحاق و غير او از وهب.
(3)الدر المنثور از ابن اسحاق از ابن عباس.
(4)الدر المنثور (ج 4، ص 444) از ابن اسحاق و غير او از وهب.
(5)الدر المنثور از ابن اسحاق از ابن منذر از علي (ع) و از ابن ابي حاتم از قتاده و در (ج 3، ص 307، ح 227) نور الثقلين از علل الشرائع از عسكري.
(6)نور الثقلين (ج 3، ص 307، ح 228) از روضه كافي از ابن عباس.
(7)طبري (ج 16، ص 19، با اختلاف سند) از عبد اللَّه بن عمير و از عبد اللَّه بن سلام و در الدر المنثور (ج 4، ص 250) از نسايي و ابن مردويه از اوس از رسول خدا (ص) و در الدر المنثور (ج 4، ص 251) از ابن ابي حاتم از سدي از علي (ع).
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 515
آنها نمي‌مرده مگر آنكه داراي هزار فرزند شده باشد، و به همين جهت آمار آنها از عدد ساير بشر بيشتر بوده. حتي در بعضي «1» روايات آمار آنها را نه برابر همه بشر دانسته. و نيز روايت «2» شده كه اين قوم از نظر نيروي جسمي و شجاعت به حدي بوده‌اند كه به هيچ حيوان و يا درنده و يا انساني نمي‌گذشتند مگر آنكه آن را پاره پاره كرده مي‌خوردند. و نيز به هيچ كشت و زرع و يا درختي نمي‌گذشتند مگر آنكه همه را مي‌چريدند، و به هيچ نهري برنمي‌خورند مگر آنكه آب آن را مي‌خوردند و آن را خشك مي‌كردند. و نيز روايت «3» شده كه ياجوج يك قوم و ماجوج قومي ديگر و امتي ديگر بوده‌اند، و هر يك از آنها چهار صد هزار امت و فاميل بوده‌اند، و به همين جهت جز خدا كسي از عدد آنها خبر نداشته.
و نيز روايت «4» شده كه سه طائفه بوده‌اند، يك طائفه مانند ارز بوده‌اند كه درختي است بلند. طائفه ديگر طول و عرضشان يكسان بوده و از هر طرف چهار زرع بوده‌اند، و طائفه سوم كه از آن دو طائفه شديدتر و قوي‌تر بودند هر يك دو لاله گوش داشته‌اند كه يكي از آنها را تشك و ديگري را لحاف خود مي‌كرده، يكي لباس تابستاني و ديگري لباس زمستاني آنها بوده اولي پشت و رويش داراي پرهايي ريز بوده و آن ديگري پشت و رويش كرك بوده است. بدني سفت و سخت داشته‌اند. كرك و پشم بدنشان بدنهايشان را مي‌پوشانده. و نيز روايت «5» شده كه قامت هر يك از آنها يك وجب و يا دو وجب و يا سه وجب بوده. و در بعضي «6» ديگر آمده كه آنهايي كه لشكر ذو القرنين با ايشان مي‌جنگيدند صورتهايشان مانند سگ بوده.
__________________________________________________
(1)در الدر المنثور (ج 3، ص 249) از عبد الرزاق و غير او از عبد اللَّه بن عمر.
(2)الدر المنثور (ج 4، ص 242) از ابن اسحاق و غير او از وهب.
(3)در الدر المنثور (ج 4، ص 250) از ابن منذر و ابي الشيخ از حسان بن عطيه و از ابن ابي حاتم و غير او از حذيفه از رسول خدا (ص) و نيز در مبالغه از جهت آمار اين امت آمده كه از رسول خدا (ص) روايت شده كه فرمود ياجوج و ماجوج معادل هزار برابر مسلمانان هستند [البداية و النهاية از صحيح بخاري و مسلم از ابي سعيد از رسول خدا (ص)] در حالي كه مي‌گويند مسلمانان پنج يك اهل زمينند و لازمه اين حرف اين مي‌شود كه ياجوج و ماجوج دويست برابر جمعيت روي زمين باشند.
(4)در الدر المنثور (ج 4، ص 244) از ابن منذر و ابن ابي حاتم از كعب الاحبار.
(5)در الدر المنثور (ج 4، ص 250) از ابن منذر و حاكم و غير آن دو از ابن عباس.
(6)در الدر المنثور (ج 4، ص 242) از ابن منذر و از عده‌اي از عقبة بن عامر از رسول خدا (ص). [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 516
و از جمله آن اختلافات اختلافي است كه در تاريخ زندگي سلطنت ذو القرنين است، در بعضي از روايات «1» آمده كه بعد از نوح، و در بعضي «2» ديگر در زمان ابراهيم و هم عصر وي مي‌زيسته، زيرا ذو القرنين حج خانه خدا كرده و با ابراهيم مصافحه نموده است، و اين اولين مصافحه در دنيا بوده. و در بعضي «3» ديگر آمده كه وي در زمان داوود مي‌زيسته است.
باز از جمله اختلافاتي كه در روايات اين داستان هست اختلاف در مدت سلطنت ذو القرنين است. در بعضي «4» از روايات آمده كه سي سال، و در بعضي «5» ديگر دوازده سال، و در روايات ديگر مقدارهايي ديگر گفته شده.
اين بود جهات اختلافي كه هر كه به تاريخ مراجعه نمايد و اخبار اين داستان را در جوامع حديث از قبيل الدر المنثور، بحار، برهان و نور الثقلين از نظر بگذراند به آنها واقف مي‌گردد.
و در كتاب كمال الدين به سند خود از اصبغ بن نباته روايت كرده كه گفت: ابن الكواء در محضر علي (ع) هنگامي كه آن جناب بر فراز منبر بود برخاست و گفت:
يا امير المؤمنين ما را از داستان ذو القرنين خبر بده، آيا پيغمبر بوده و يا ملك؟ و مرا از دو قرن او خبر بده آيا از طلا بوده يا از نقره؟ حضرت فرمود: نه پيغمبر بود، و نه ملك. و دو قرنش نه از طلا بود و نه از نقره. او مردي بود كه خداي را دوست مي‌داشت و خدا هم او را دوست داشت، او خيرخواه خدا بود، خدا هم برايش خير مي‌خواست، و بدين جهت او را ذو القرنين خواندند كه قومش را به سوي خدا دعوت مي‌كرد و آنها او را زدند و يك طرف سرش را شكستند، پس مدتي از مردم غايب شد، و بار ديگر به سوي آنان برگشت، اين بار هم زدند و طرف ديگر سرش را شكستند، و اينك در ميان شما نيز كسي مانند او هست «6».
مؤلف: ظاهرا كلمه" ملك" در اين روايت به فتح لام (فرشته) باشد نه به كسر آن (پادشاه)، براي اينكه در رواياتي كه به حد استفاضه از آن جناب و از ديگران نقل شده همه او
__________________________________________________
(1)در تفسير عياشي (ج 2، ص 351، ح 87) از اصبغ از علي (ع).
(2)الدر المنثور (ج 4، ص 242) از ابن مردويه و غير او از عبيد بن عمير، و در نور الثقلين (ج 3، ص 288، ح 181) از امالي شيخ از امام باقر (ع) و در عرائس ابن اسحاق.
(3)الدر المنثور از ابن ابي حاتم و ابن عساكر از مجاهد.
(4)برهان (ج 2، ص 479، ح 2) از برقي از موسي بن جعفر (ع).
(5)الدر المنثور (ج 4، ص 247) از ابن ابي حاتم از وهب.
(6)اكمال الدين، ط انتشارات اسلامي، ص 393.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 517
را سلطاني جهان‌گير معرفي كرده‌اند. پس اينكه در اين روايت آن را نفي كرده و همچنين پيغمبر بودن او را نيز نفي كرده به خاطر اين بوده كه روايات وارده از رسول خدا را كه در بعضي آمده كه پيغمبر بوده، و در بعضي ديگر فرشته‌اي از فرشتگان كه همين قول عمر بن خطاب است هم چنان كه اشاره به آن گذشت، تكذيب نمايد.
و اينك فرمود" اينك در ميان شما مانند او هست" يعني مانند ذو القرنين در دو بار شكافته شدن فرقش، و مقصودش خودش بوده، چون يك طرف فرق سر ايشان از ضربت ابن عبد ود شكافته شد و طرف ديگر به ضربت عبد الرحمن ابن ملجم (لعنة اللَّه عليه) كه با همين ضربت دومي شهيد گرديد. و نيز به دليل روايت كمال الدين كه از روايات مستفيضه از امير المؤمنين (ع) است و شيعه و اهل سنت به الفاظ مختلفي از آن جناب نقل كرده‌اند و مبسوطتر از همه از نظر لفظ همين نقلي است كه ما آورديم. چيزي كه هست دست نقل به معنا با آن بازيها كرده و آن را به صورت عجيب و غريب و نهايت تحريف در آورده است.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از سالم بن ابي الجعد روايت كرده كه گفت:
شخصي از علي (ع) از ذو القرنين پرسش نمود كه آيا پيغمبر بوده يا نه؟ فرمود: از پيغمبرتان شنيدم كه مي‌فرمود: او بنده‌اي بود معتقد به وحدانيت خدا و مخلص در عبادتش، خدا هم خيرخواه او بود «1».
و در احتجاج از امام صادق (ع) در ضمن حديث مفصلي روايت كرده كه گفت: سائل از آن جناب پرسيد مرا از آفتاب خبر ده كه در كجا پنهان مي‌شود؟ فرمود: بعضي از علما گفته‌اند وقتي آفتاب به پائين‌ترين نقطه سرازير مي‌شود، فلك آن را مي‌چرخاند و دوباره به شكم آسمان بالا مي‌برد، و اين كار هميشه جريان دارد تا آنكه به طرف محل طلوع خود پائين آيد، يعني آفتاب در چشمه لايه داري فرو رفته سپس زمين را پاره نموده، دوباره به محل طلوع خود برمي‌گردد، به همين جهت زير عرش متحير شده تا آنكه اجازه‌اش دهند بار ديگر طلوع كند، و همه روزه نورش سلب شده، هر روز نور ديگري سرخ‌فام به خود مي‌گيرد «2».
مؤلف: اينكه فرمود:" به پائين‌ترين نقطه سرازير مي‌شود" تا آنجا كه فرمود" به محل طلوع خود برمي‌گردد" بيان سير آفتاب است از حين غروب تا هنگام طلوعش در مدار آسمان بنا بر فرضيه معروف بطلميوسي، چون آن روز اين فرضيه بر سر كار بود كه اساسش مبني بر سكون
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 240.
(2)احتجاج طبرسي، ج 2، ص 99، ط نجف.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 518
زمين و حركت اجرام سماوي در پيرامون آن بود، و به همين جهت امام (ع) اين قضيه را نسبت به بعضي علماء داده است. و اينكه داشت" يعني آفتاب در چشمه لاي‌داري فرو رفته سپس زمين را پاره مي‌كند و دوباره به محل طلوع خود برمي‌گردد" جزء كلام امام نيست، بلكه كلام بعضي از راويان خبر است، كه به خاطر قصور فهم، آيه" تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ" را به فرو رفتن آفتاب در چشمه لاي‌دار، و غايب شدنش در آن، و چون ماهي شنا كردن در آب، و پاره كردن زمين، و دو باره به محل طلوع برگشتن، و سپس رفتن به زير عرش، تفسير كرده‌اند. به نظر آنها عرش، آسماني است فوق آسمانهاي هفتگانه، و يا جسمي است نوراني كه ما فوق آن نيست، و آن را بالاي آسمان هفتم گذاشته‌اند، و آفتاب شبها در آنجا هست تا اجازه‌اش دهند طلوع كند، آن وقت است كه نوري قرمز به خود مي‌گيرد و طلوع مي‌كند.

[رواياتي در ذيل برخي جملات آيات راجع به ذو القرنين] ..... ص : 518

و همين راوي در جمله" پس در زير عرش متحير شده، تا آنكه اجازه‌اش دهند طلوع كند" به روايت ديگري اشاره كرده كه از رسول خدا (ص) روايت شده كه ملائكه آفتاب را بعد از غروبش به زير عرش مي‌برند، و نگاه مي‌دارند در حالي كه اصلا نور ندارد، و در همانجا هست در حالي كه هيچ نمي‌داند فردا چه ماموريتي به او مي‌دهند، تا آنكه جامه نور را بر تنش كرده، دستورش مي‌دهند طلوع كند. فهم قاصر او در عرش همان اشتباهي را مرتكب شده كه در تفسير غروب در اينجا مرتكب شده بود، در نتيجه قدم به قدم از حق دورتر شده است.
و در تفسير" عرش" به فلك نهم و يا جسم نوراني نظير تخت، در كتاب و سنت چيزي كه قابل اعتماد باشد وجود ندارد. همه اينها مطالبي است كه فهم اين راوي آن را تراشيده. و ما بيشتر روايات عرش را در اوائل جزء هشتم اين كتاب نقل نموديم.
و همين كه امام (ع) مطلب را به بعضي از علماء نسبت داده خود اشاره به اين است كه آن جناب مطلب را صحيح ندانسته، و اين امكان را هم نداشته كه حق مطلب را بيان فرمايد، و چگونه مي‌توانسته‌اند بيان كنند در حالي كه فهم شنوندگان آن قدر ساده و نارسا بوده كه يك فرضيه آسان و سهل التصور در نزد اهل فنش را اينطور كه ديديد گيج و گم مي‌كردند. در چنين زماني اگر امام حق مطلب را كه امري خارج از احساس به خواص ظاهري و بيرون از گنجايش فكر آن روز شنونده بود بيان مي‌كردند شنوندگان چگونه تلقي‌اش نموده، و چه معاني برايش مي‌تراشيدند؟.
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، سعيد بن منصور، ابن جرير، ابن منذر و ابن ابي ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 519
حاتم از طريق عثمان بن ابي حاضر، از ابن عباس روايت كرده‌اند كه به وي گفته شد:
معاوية بن ابي سفيان آيه سوره كهف را" تغرب في عين حامية" قرائت كرده. ابن عباس مي‌گويد: من به معاويه گفتم: ما اين آيه را جز به لفظ" حمئة" قرائت نكرده‌ايم، (تو اين قرائت را از كه شنيدي؟). معاويه به عبد اللَّه عمر گفت: تو چه جور مي‌خواني؟ گفت:
همانطور كه تو خواندي.
ابن عباس مي‌گويد: به معاويه گفتم قرآن در خانه من نازل شده، (تو از اين و آن مي‌پرسي؟) معاويه فرستاد نزد كعب الاحبار و احضارش نموده، پرسيد در تورات محل غروب آفتاب را كجا دانسته؟ كعب گفت: از اهل عربيت بپرس، كه آنان بهتر مي‌دانند، و اما من در تورات مي‌يابم كه آفتاب در آب و گل غروب مي‌كند،- و در اينجا با دست اشاره به سمت مغرب كرد- ابن ابي حاضر به ابن عباس گفت: اگر من با شما دو نفر بودم چيزي مي‌گفتم كه سخن تو را تاييد كند، و معاويه را نسبت به كلمه" حمئة" بصيرت بخشد. ابن عباس پرسيد: چه مي‌گفتي؟ گفت اين مدرك را ارائه مي‌دادم كه تبع در ضمن خاطراتي كه از ذو القرنين و از علاقه‌مندي او به علم و پيروي از آن نقل كرده گفته است.
قد كان ذو القرنين عمر مسلما ملكا تدين له الملوك و تحشد
فاتي المشارق و المغارب يبتغي اسباب ملك من حكيم مرشد
فرأي مغيب الشمس عند غروبها في عين ذي خلب و ثاط حرمد «1»
ابن عباس پرسيد" خلب" چيست؟ اسود گفت: در زبان قوم تبع به معناي گل است، پرسيد" ثاط" به چه معنا است؟ گفت: به معناي لاي است، پرسيد" حرمد" چيست؟ گفت:
سياه. ابن عباس غلامي را صدا زد كه آنچه اين مرد مي‌گويد بنويس «2».
مؤلف: اين حديث با مذاق جماعت كه قائل به تواتر قراءتها هستند آن طور كه بايد سازگاري ندارد.
__________________________________________________
(1)ذو القرنين مردي مسلمان بود كه عمري را به اسلام گذارنده و پادشاهي بود كه پادشاهان خدمتش كردند و نزدش جمع شدند.
پس به مشارق و مغارب عالم سفر كرد و در جستجوي اسباب ملك بود كه حكيمي مرشد بيابد و از او بپرسد.
پس محل غروب آفتاب را در هنگام غروب ديد كه در چشمه‌اي گل‌آلود و سياه رنگ فرو مي‌رفت.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 248.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 520
و از تيجان ابن هشام همين حديث را نقل كرده، و در آن چنين آمده كه: ابن عباس اين اشعار را براي معاويه خواند، معاويه از معناي" خلب" و" ثاط" و" حرمد" پرسيد، و در جوابش گفت: خلب به معناي لايه زيرين است، و حرمد شن و سنگ زير آن است، آن گاه قصيده را هم ذكر كرده. و همين اختلاف خود شاهد بر اين است كه در اين روايت نارسايي وجود دارد.
و در تفسير عياشي از ابي بصير از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ذيل اين كلام خداي عز و جل:" لَمْ نَجْعَلْ لَهُمْ مِنْ دُونِها سِتْراً" فرمود: چون هنوز خانه ساختن را ياد نگرفته بودند «1».
و در تفسير قمي در ذيل همين آيه نقل كرده كه امام فرمود: چون هنوز لباس دوختن را نياموخته بودند «2».
و در الدر المنثور است كه ابن منذر از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل جمله" حَتَّي إِذا بَلَغَ بَيْنَ السَّدَّيْنِ" گفته: يعني دو كوه كه يكي كوه ارمينيه و يكي كوه آذربيجان است «3».
و در تفسير عياشي از مفضل روايت كرده كه گفت از امام صادق (ع) از معناي آيه" أَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ رَدْماً" پرسش نمودم، فرمود: منظور تقيه است كه" فَمَا اسْطاعُوا أَنْ يَظْهَرُوهُ وَ مَا اسْتَطاعُوا لَهُ نَقْباً" اگر به تقيه عمل كني در حق تو هيچ حيله‌اي نمي‌توانند بكنند، و خود حصني حصين است، و ميان تو و اعداء خدا سدي محكم است كه نمي‌توانند آن را سوراخ كنند «4».
و نيز در همان كتاب از جابر از آن جناب روايت كرده كه آيه را به تقيه تفسير فرموده است «5».
مؤلف: اين دو روايت از باب جري است نه تفسير.
و در تفسير عياشي از اصبغ بن نباته از علي (ع) روايت كرده كه روز را در جمله" وَ تَرَكْنا بَعْضَهُمْ يَوْمَئِذٍ يَمُوجُ فِي بَعْضٍ" به روز قيامت تفسير فرموده «6».
مؤلف: ظاهر آيه به حسب سياق اين است كه اين آيه مربوط به علائم ظهور قيامت باشد، و شايد مراد امام هم از روز قيامت همان مقدمات آن روز باشد، چون بسيار مي‌شود كه
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 350، ح 84.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 41.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 249.
(4 و 5 و 6)تفسير عياشي، ج 2، ص 351. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 521
قيامت به روز ظهور مقدماتش هم اطلاق مي‌شود.
و در همان كتاب از محمد بن حكيم روايت شده كه گفت: من نامه‌اي به امام صادق (ع) نوشتم، و در آن پرسيدم: آيا نفس قادر بر معرفت هست يا نه؟ مي‌گويد:
امام فرمود نه. پرسيدم خداي تعالي مي‌فرمايد:" الَّذِينَ كانَتْ أَعْيُنُهُمْ فِي غِطاءٍ عَنْ ذِكْرِي وَ كانُوا لا يَسْتَطِيعُونَ سَمْعاً" و از آن برمي‌آيد كه ديدگان كفار بينايي داشته و بعدا دچار غطاء شده. امام فرمود: اين آيه" ما كانُوا يَسْتَطِيعُونَ السَّمْعَ وَ ما كانُوا يُبْصِرُونَ" كنايه است از نديدن و نشنيدن، نه اينكه مي‌بينند ولي غطاء جلو ديد آنان را گرفته است. مي‌گويد عرض كردم: پس چرا از آنان عيب مي‌گيرد؟ فرمود: از آن جهت كه خدا با آنان معامله كرده عيب نمي‌گيرد، بلكه از آن جهت كه خود چنين كردند از آنها عيب مي‌گيرد و اگر منحرف نمي‌شدند و تكلف نمي‌كردند عيبي بر آنان نبود «1».
مؤلف: يعني كفار، خود مسبب اين حجاب‌اند و به همين جهت به آثار و تبعات آن گرفتار مي‌شوند.
و در تفسير قمي در ذيل آيه مذكور از امام روايت كرده كه فرمود: كساني هستند كه به خلقت خدا و آيات ارضي و سماوي او نظر نمي‌افكنند «2».
مؤلف: و در عيون «3» از حضرت رضا (ع) روايت كرده كه آيه را بر منكرين ولايت تطبيق فرموده، و اين همان تطبيق كلي بر مصداق است.
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 351.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 46.
(3)عيون اخبار الرضا (ع)، ج 1، ص 136، ح 33.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 522

گفتاري پيرامون داستان ذو القرنين بحثي قرآني و تاريخي در چند فصل ..... ص : 522

1- داستان ذو القرنين در قرآن ..... ص : 522

قرآن كريم متعرض اسم او و تاريخ زندگي و ولادت و نسب و ساير مشخصاتش نشده.
البته اين رسم قرآن كريم در همه موارد است كه در هيچ يك از قصص گذشتگان به جزئيات نمي‌پردازد. در خصوص ذو القرنين هم اكتفاء به ذكر سفرهاي سه‌گانه او كرده، اول رحلتش به مغرب تا آنجا كه به محل فرو رفتن خورشيد رسيده و ديده است كه آفتاب در" عَيْنٍ حَمِئَةٍ" و يا" حاميه" فرو مي‌رود، و در آن محل به قومي برخورده است. و رحلت دومش از مغرب به طرف مشرق بوده، تا آنجا كه به محل طلوع خورشيد رسيده، و در آنجا به قومي برخورده كه خداوند ميان آنان و آفتاب ساتر و حاجبي قرار نداده.
و رحلت سومش تا به موضع بين السدين بوده، و در آنجا به مردمي برخورده كه به هيچ وجه حرف و كلام نمي‌فهميدند و چون از شر ياجوج و ماجوج شكايت كردند، و پيشنهاد كردند كه هزينه‌اي در اختيارش بگذارند و او بر ايشان ديواري بكشد، تا مانع نفوذ ياجوج و ماجوج در بلاد آنان باشد. او نيز پذيرفته و وعده داده سدي بسازد كه ما فوق آنچه آنها آرزويش را مي‌كنند بوده باشد، ولي از قبول هزينه خودداري كرده است و تنها از ايشان نيروي انساني خواسته است. آن گاه از همه خصوصيات بناي سد تنها اشاره‌اي به رجال و قطعه‌هاي آهن و دمهاي كوره و قطر نموده است.
اين آن چيزي است كه قرآن كريم از اين داستان آورده، و از آنچه آورده چند خصوصيت و جهت جوهري داستان استفاده مي‌شود:
اول اينكه صاحب اين داستان قبل از اينكه داستانش در قرآن نازل شود بلكه حتي در زمان زندگي‌اش ذو القرنين ناميده مي‌شده، و اين نكته از سياق داستان يعني جمله" يَسْئَلُونَكَ ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 523
عَنْ ذِي الْقَرْنَيْنِ"
و" قُلْنا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ" و" قالُوا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ" به خوبي استفاده مي‌شود، (از جمله اول برمي‌آيد كه در عصر رسول خدا (ص) قبل از نزول اين قصه چنين اسمي بر سر زبانها بوده، كه از آن جناب داستانش را پرسيده‌اند. و از دو جمله بعدي به خوبي معلوم مي‌شود كه اسمش همين بوده كه با آن خطابش كرده‌اند).
خصوصيت دوم اينكه او مردي مؤمن به خدا و روز جزاء و متدين به دين حق بوده كه بنا بر نقل قرآن كريم گفته است:" هذا رَحْمَةٌ مِنْ رَبِّي فَإِذا جاءَ وَعْدُ رَبِّي جَعَلَهُ دَكَّاءَ وَ كانَ وَعْدُ رَبِّي حَقًّا" و نيز گفته:" أَمَّا مَنْ ظَلَمَ فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ ثُمَّ يُرَدُّ إِلي رَبِّهِ فَيُعَذِّبُهُ عَذاباً نُكْراً وَ أَمَّا مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ..." گذشته از اينكه آيه" قُلْنا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِمَّا أَنْ تُعَذِّبَ وَ إِمَّا أَنْ تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسْناً" كه خداوند اختيار تام به او مي‌دهد، خود شاهد بر مزيد كرامت و مقام ديني او مي‌باشد، و مي‌فهماند كه او به وحي و يا الهام و يا به وسيله پيغمبري از پيغمبران تاييد مي‌شده، و او را كمك مي‌كرده.
خصوصيت سوم اينكه او از كساني بوده كه خداوند خير دنيا و آخرت را برايش جمع كرده بود. اما خير دنيا، براي اينكه سلطنتي به او داده بود كه توانست با آن به مغرب و مشرق آفتاب برود، و هيچ چيز جلوگيرش نشود بلكه تمامي اسباب مسخر و زبون او باشند. و اما آخرت، براي اينكه او بسط عدالت و اقامه حق در بشر نموده به صلح و عفو و رفق و كرامت نفس و گستردن خير و دفع شر در ميان بشر سلوك كرد، كه همه اينها از آيه" إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فِي الْأَرْضِ وَ آتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ سَبَباً" استفاده مي‌شود. علاوه بر آنچه كه از سياق داستان بر مي‌آيد كه چگونه خداوند نيروي جسماني و روحاني به او ارزاني داشته است.
جهت چهارم اينكه به جماعتي ستمكار در مغرب برخورد و آنان را عذاب نمود.
جهت پنجم اينكه سدي كه بنا كرده در غير مغرب و مشرق آفتاب بوده، چون بعد از آنكه به مشرق آفتاب رسيده پيروي سببي كرده تا به ميان دو كوه رسيده است، و از مشخصات سد او علاوه بر اينكه گفتيم در مشرق و مغرب عالم نبوده اين است كه ميان دو كوه ساخته شده، و اين دو كوه را كه چون دو ديوار بوده‌اند به صورت يك ديوار ممتد در آورده است. و در سدي كه ساخته پاره‌هاي آهن و قطر به كار رفته، و قطعا در تنگنايي بوده كه آن تنگنا رابط ميان دو قسمت مسكوني زمين بوده است.

2- داستان ذو القرنين و سد و ياجوج و ماجوج از نظر تاريخ ..... ص : 523

قدماي از مورخين هيچ يك در اخبار خود پادشاهي را كه نامش ذو القرنين و يا شبيه به ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 524
آن باشد اسم نبرده‌اند. و نيز اقوامي به نام ياجوج و ماجوج و سدي كه منسوب به ذو القرنين باشد نام نبرده‌اند. بله به بعضي از پادشاهان حمير از اهل يمن اشعاري نسبت داده‌اند كه به عنوان مباهات نسبت خود را ذكر كرده و يكي از پدران خود را كه سمت پادشاهي" تبع" داشته را به نام ذو القرنين اسم برده و در سروده‌هايش اين را نيز سروده كه او به مغرب و مشرق عالم سفر كرد و سد ياجوج و ماجوج را بنا نمود، كه به زودي در فصول آينده مقداري از آن اشعار به نظر خواننده خواهد رسيد- ان شاء اللَّه.
و نيز ذكر ياجوج و ماجوج در مواضعي از كتب عهد عتيق آمده. از آن جمله در اصحاح دهم از سفر تكوين تورات:" اينان فرزندان دودمان نوح‌اند: سام و حام و يافث كه بعد از طوفان براي هر يك فرزنداني شد، فرزندان يافث عبارت بودند از جومر و ماجوج و ماداي و باوان و نوبال و ماشك و نبراس".
و در كتاب حزقيال اصحاح سي و هشتم آمده:" خطاب كلام رب به من شد كه مي‌گفت: اي فرزند آدم روي خود متوجه جوج سرزمين ماجوج رئيس روش ماشك و نوبال، كن، و نبوت خود را اعلام بدار و بگو آقا و سيد و رب اين چنين گفته: اي جوج رئيس روش ماشك و نوبال، عليه تو برخاستم، تو را برمي‌گردانم و دهنه‌هايي در دو فك تو مي‌كنم، و تو و همه لشگرت را چه پياده و چه سواره بيرون مي‌سازم، در حالي كه همه آنان فاخرترين لباس بر تن داشته باشند، و جماعتي عظيم و با سپر باشند همه‌شان شمشيرها به دست داشته باشند، فارس و كوش و فوط با ايشان باشد كه همه با سپر و كلاهخود باشند، و جومر و همه لشگرش و خانواده نوجرمه از اواخر شمال با همه لشگرش شعبه‌هاي كثيري با تو باشند".
مي‌گويد:" به همين جهت اي پسر آدم بايد ادعاي پيغمبري كني و به جوج بگويي سيد رب امروز در نزديكي سكناي شعب اسرائيل در حالي كه در امن هستند چنين گفته: آيا نمي‌داني و از محلت از بالاي شمال مي‌آيي".
و در اصحاح سي و نهم داستان سابق را دنبال نموده مي‌گويد:" و تو اي پسر آدم براي جوج ادعاي پيغمبري كن و بگو سيد رب اينچنين گفته: اينك من عليه توام اي جوج اي رئيس روش ماشك و نوبال و اردك و اقودك، و تو را از بالاهاي شمال بالا مي‌برم، و به كوه‌هاي اسرائيل مي‌آورم، و كمانت را از دست چپت و تيرهايت را از دست راستت مي‌زنم، كه بر كوه‌هاي اسرائيل بيفتي، و همه لشگريان و شعوبي كه با تو هستند بيفتند، آيا مي‌خواهي خوراك مرغان كاشر از هر نوع و وحشي‌هاي بيابان شوي؟ بر روي زمين بيفتي؟ چون من به كلام سيد رب سخن گفتم، و آتشي بر ماجوج و بر ساكنين در جزائر ايمن مي‌فرستم، آن وقت است كه مي‌دانند منم رب ...".
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 525
و در خواب يوحنا در اصحاح بيستم مي‌گويد:" فرشته‌اي ديدم كه از آسمان نازل مي‌شد و با او است كليد جهنم و سلسله و زنجير بزرگي بر دست دارد، پس مي‌گيرد اژدهاي زنده قديمي را كه همان ابليس و شيطان باشد، و او را هزار سال زنجير مي‌كند، و به جهنمش مي‌اندازد و درب جهنم را به رويش بسته قفل مي‌كند، تا ديگر امتهاي بعدي را گمراه نكند، و بعد از تمام شدن هزار سال البته بايد آزاد شود، و مدت اندكي رها گردد".
آن گاه مي‌گويد:" پس وقتي هزار سال تمام شد شيطان از زندانش آزاد گشته بيرون مي‌شود، تا امتها را كه در چهار گوشه زمينند جوج و ماجوج همه را براي جنگ جمع كند در حالي كه عددشان مانند ريگ دريا باشد، پس بر پهناي گيتي سوار شوند و لشگرگاه قديسين را احاطه كنند و نيز مدينه محبوبه را محاصره نمايند، آن وقت آتشي از ناحيه خدا از آسمان نازل شود و همه‌شان را بخورد، و ابليس هم كه گمراهشان مي‌كرد در درياچه آتش و كبريت بيفتد، و با وحشي و پيغمبر دروغگو بباشد، و به زودي شب و روز عذاب شود تا ابد الآبدين".
از اين قسمت كه نقل شده استفاده مي‌شود كه" ماجوج" و يا" جوج و ماجوج" امتي و يا امتهايي عظيم بوده‌اند، و در قسمت‌هاي بالاي شمال آسيا از آبادي‌هاي آن روز زمين مي‌زيسته‌اند، و مردماني جنگجو و معروف به جنگ و غارت بوده‌اند.
اينجاست كه ذهن آدمي حدس قريبي مي‌زند، و آن اين است كه ذو القرنين يكي از ملوك بزرگ باشد كه راه را بر اين امتهاي مفسد در زمين سد كرده است، و حتما بايد سدي كه او زده فاصل ميان دو منطقه شمالي و جنوبي آسيا باشد، مانند ديوار چين و يا سد باب الأبواب و يا سد داريال و يا غير آنها.
تاريخ امم آن روز جهان هم اتفاق دارد بر اينكه ناحيه شمال شرقي از آسيا كه ناحيه احداب و بلنديهاي شمال چين باشد موطن و محل زندگي امتي بسيار بزرگ و وحشي بوده امتي كه مدام رو به زيادي نهاده جمعيتشان فشرده‌تر مي‌شد، و اين امت همواره بر امتهاي مجاور خود مانند چين حمله مي‌بردند، و چه بسا در همانجا زاد و ولد كرده به سوي بلاد آسياي وسطي و خاورميانه سرازير مي‌شدند، و چه بسا كه در اين كوه‌ها به شمال اروپا نيز رخنه مي‌كردند. بعضي از ايشان طوائفي بودند كه در همان سرزمين‌هايي كه غارت كردند سكونت نموده متوطن مي‌شدند، كه اغلب سكنه اروپاي شمالي از آنهايند، و در آنجا تمدني به وجود آورده، و به زراعت و صنعت مي‌پرداختند. و بعضي ديگر برگشته به همان غارتگري خود ادامه مي‌دادند.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 526
بعضي از مورخين گفته‌اند كه ياجوج و ماجوج امتهايي بوده‌اند كه در قسمت شمالي آسيا از تبت و چين گرفته تا اقيانوس منجمد شمالي و از ناحيه غرب تا بلاد تركستان زندگي مي‌كردند اين قول را از كتاب" فاكهة الخلفاء و تهذيب الاخلاق" ابن مسكويه، و رسائل اخوان الصفاء، نقل كرده‌اند.
و همين خود مؤيد آن احتمالي است كه قبلا تقويتش كرديم، كه سد مورد بحث يكي از سدهاي موجود در شمال آسيا فاصل ميان شمال و جنوب است.

3- ذو القرنين كيست و سدش كجا است؟ [اقوال مختلف در اين باره] ..... ص : 526

مورخين و ارباب تفسير در اين باره اقوالي بر حسب اختلاف نظريه‌شان در تطبيق داستان دارند:
الف- به بعضي از مورخين نسبت مي‌دهند كه گفته‌اند: سد مذكور در قرآن همان ديوار چين است. آن ديوار طولاني ميان چين و مغولستان حائل شده، و يكي از پادشاهان چين به نام" شين‌هوانك‌تي" آن را بنا نهاده، تا جلو هجومهاي مغول را به چين بگيرد. طول اين ديوار سه هزار كيلومتر و عرض آن 9 متر و ارتفاعش پانزده متر است، كه همه با سنگ چيده شده، و در سال 264 قبل از ميلاد شروع و پس از ده و يا بيست سال خاتمه يافته است، پس ذو القرنين همين پادشاه بوده.
و ليكن اين مورخين توجه نكرده‌اند كه اوصاف و مشخصاتي كه قرآن براي ذو القرنين ذكر كرده و سدي كه قرآن بنايش را به او نسبت داده با اين پادشاه و اين ديوار چين تطبيق نمي‌كند، چون در باره اين پادشاه نيامده كه به مغرب اقصي سفر كرده باشد، و سدي كه قرآن ذكر كرده ميان دو كوه واقع شده و در آن قطعه‌هاي آهن و قطر، يعني مس مذاب به كار رفته، و ديوار بزرگ چين كه سه هزار كيلومتر است از كوه و زمين همين طور، هر دو مي‌گذرد و ميان دو كوه واقع نشده است، و ديوار چين با سنگ ساخته شده و در آن آهن و قطري به كاري نرفته.
ب- به بعضي ديگري از مورخين نسبت داده‌اند كه گفته‌اند: آنكه سد مذكور را ساخته يكي از ملوك آشور «1» بوده كه در حوالي قرن هفتم قبل از ميلاد مورد هجوم اقوام" سيت" «2» قرار مي‌گرفته، و اين اقوام از تنگناي كوه‌هاي قفقاز تا ارمنستان آن گاه ناحيه غربي
__________________________________________________
(1)اين نظريه از كتاب" كيهان شناخت" تاليف حسن بن قطان مروزي طبيب و منجم متوفي سنه 548 ه- نقل شده، و در آن اسم آن پادشاه را" بلينس" و نيز اسكندر دانسته.
(2)اين اقوام به طوري كه گفته‌اند: در اصطلاح غربي‌ها" سيت" ناميده مي‌شدند، كه نامي از ايشان در بعضي از سنگنبشته‌هاي زمان داريوش نيز آمده، ولي در نزد يوناني‌ها" ميگاك" ناميده شده‌اند.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 527
ايران هجوم مي‌آوردند، و چه بسا به خود آشور و پايتختش" نينوا" هم مي‌رسيدند، و آن را محاصره نموده دست به قتل و غارت و برده‌گيري مي‌زدند، بناچار پادشاه آن ديار براي جلوگيري از آنها سدي ساخت كه گويا مراد از آن سد" باب الأبواب" باشد كه تعمير و يا ترميم آن را به كسري انوشيروان يكي از ملوك فارس نسبت مي‌دهند. اين گفته آن مورخين است و ليكن همه گفتگو در اين است كه آيا با قرآن مطابق است يا خير؟.
ج- صاحب روح المعاني نوشته: بعضي‌ها گفته‌اند او، يعني ذو القرنين، اسمش فريدون بن اثفيان بن جمشيد پنجمين پادشاه پيشدادي ايران زمين بوده، و پادشاهي عادل و مطيع خدا بوده. و در كتاب صور الاقاليم ابي زيد بلخي آمده كه او مؤيد به وحي بوده و در عموم تواريخ آمده كه او همه زمين را به تصرف در آورده ميان فرزندانش تقسيم كرد، قسمتي را به ايرج داد و آن عراق و هند و حجاز بود، و همو او را صاحب تاج سلطنت كرد، قسمت ديگر زمين يعني روم و ديار مصر و مغرب را به پسر ديگرش سلم داد، و چين و ترك و شرق را به پسر سومش تور بخشيد، و براي هر يك قانوني وضع كرد كه با آن حكم براند، و اين قوانين سه‌گانه را به زبان عربي سياست ناميدند، چون اصلش" سي ايسا" يعني سه قانون بوده.
و وجه تسميه‌اش به ذو القرنين" صاحب دو قرن" اين بوده كه او دو طرف دنيا را مالك شد، و يا در طول ايام سلطنت خود مالك آن گرديد، چون سلطنت او به طوري كه در روضة الصفا آمده پانصد سال طول كشيد، و يا از اين جهت بوده كه شجاعت و قهر او همه ملوك دنيا را تحت الشعاع قرار داد «1».
اشكال اين گفتار اين است كه تاريخ بدان اعتراف ندارد.
د- بعضي ديگر گفته‌اند: ذو القرنين همان اسكندر مقدوني است كه در زبانها مشهور است، و سد اسكندر هم نظير يك مثلي شده، كه هميشه بر سر زبانها هست. و بر اين معنا رواياتي هم آمده، مانند روايتي كه در قرب الاسناد «2» از موسي بن جعفر (ع) نقل شده، و روايت عقبة بن عامر «3» از رسول خدا (ص)، و روايت وهب بن منبه «4» كه هر دو در الدر المنثور نقل شده.
و بعضي از قدماي مفسرين از صحابه و تابعين، مانند معاذ بن جبل- به نقل
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 25.
(2)قرب الاسناد.
(3 و 4)الدر المنثور، ج 4، ص 293.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 528
مجمع البيان «1»- و قتاده- به نقل الدر المنثور «2» نيز همين قول را اختيار كرده‌اند. و بو علي سينا هم وقتي اسكندر مقدوني را وصف مي‌كند او را به نام اسكندر ذو القرنين مي‌نامد، فخر رازي هم در تفسير كبير خود «3» بر اين نظريه اصرار و پافشاري دارد.
و خلاصه آنچه گفته اين است كه: قرآن دلالت مي‌كند بر اينكه سلطنت اين مرد تا اقصي نقاط مغرب، و اقصاي مشرق و جهت شمال گسترش يافته، و اين در حقيقت همان معموره آن روز زمين است، و مثل چنين پادشاهي بايد نامش جاودانه در زمين بماند، و پادشاهي كه چنين سهمي از شهرت دارا باشد همان اسكندر است و بس.
چون او بعد از مرگ پدرش همه ملوك روم و مغرب را برچيده و بر همه آن سرزمينها مسلط شد، و تا آنجا پيشروي كرد كه درياي سبز و سپس مصر را هم بگرفت. آن گاه در مصر به بناي شهر اسكندريه پرداخت، پس وارد شام شد، و از آنجا به قصد سركوبي بني اسرائيل به طرف بيت المقدس رفت، و در قربانگاه (مذبح) آنجا قرباني كرد، پس متوجه جانب ارمينيه و باب الأبواب گرديد، عراقيها و قبطي‌ها و بربر خاضعش شدند، و بر ايران مستولي گرديد، و قصد هند و چين نموده با امتهاي خيلي دور جنگ كرد، سپس به سوي خراسان بازگشت و شهرهاي بسياري ساخت، سپس به عراق بازگشته در شهر" زور" و يا روميه مدائن از دنيا برفت، و مدت سلطنتش دوازده سال بود.
خوب، وقتي در قرآن ثابت شده كه ذو القرنين بيشتر آبادي‌هاي زمين را مالك شد، و در تاريخ هم به ثبوت رسيد كه كسي كه چنين نشانه‌اي داشته باشد اسكندر بوده، ديگر جاي شك باقي نمي‌ماند كه ذو القرنين همان اسكندر مقدوني است «4».
اشكالي كه در اين قول است اين است كه:" اولا اينكه گفت" پادشاهي كه بيشتر آبادي‌هاي زمين را مالك شده باشد تنها اسكندر مقدوني است" قبول نداريم، زيرا چنين ادعايي در تاريخ مسلم نيست، زيرا تاريخ، سلاطين ديگري را سراغ مي‌دهد كه ملكش اگر بيشتر از ملك مقدوني نبوده كمتر هم نبوده است.
و ثانيا اوصافي كه قرآن براي ذو القرنين برشمرده تاريخ براي اسكندر مسلم نمي‌داند، و بلكه آنها را انكار مي‌كند. مثلا قرآن كريم چنين مي‌فرمايد كه" ذو القرنين مردي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 4، ص 199.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 242.
(3)تفسير كبير، ج 21، ص 165.
(4)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 165.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 529
مؤمن به خدا و روز جزا بوده و خلاصه دين توحيد داشته" در حالي كه اسكندر مردي وثني و از صابئي‌ها بوده، هم چنان كه قرباني كردنش براي مشتري، خود شاهد آن است.
و نيز قرآن كريم فرموده" ذو القرنين يكي از بندگان صالح خدا بوده و به عدل و رفق مدارا مي‌كرده" و تاريخ براي اسكندر خلاف اين را نوشته است.
و ثالثا در هيچ يك از تواريخ آنان نيامده كه اسكندر مقدوني سدي به نام سد ياجوج و ماجوج به آن اوصافي كه قرآن ذكر فرموده ساخته باشد.
و در كتاب" البداية و النهايه" در باره ذو القرنين گفته: اسحاق بن بشر از سعيد بن بشير از قتاده نقل كرده كه اسكندر همان ذو القرنين است، و پدرش اولين قيصر روم بوده، و از دودمان سام بن نوح بوده است. و اما ذو القرنين دوم اسكندر پسر فيلبس بوده است. (آن گاه نسب او را به عيص بن اسحاق بن ابراهيم مي‌رساند و مي‌گويد:) او مقدوني يوناني مصري بوده، و آن كسي بوده كه شهر اسكندريه را ساخته، و تاريخ بنايش تاريخ رايج روم گشته، و از اسكندر ذو القرنين به مدت بس طولاني متاخر بوده.
و دومي نزديك سيصد سال قبل از مسيح بوده، و ارسطاطاليس حكيم وزيرش بوده، و همان كسي بوده كه دارا پسر دارا را كشته، و ملوك فارس را ذليل، و سرزمينشان را لگدكوب نموده است.
در دنباله كلامش مي‌گويد: اين مطالب را بدان جهت خاطرنشان كرديم كه بيشتر مردم گمان كرده‌اند كه اين دو اسم يك مسمي داشته، و ذو القرنين و مقدوني يكي بوده، و همان كه قرآن اسم مي‌برد همان كسي بوده كه ارسطاطاليس وزارتش را داشته است، و از همين راه به خطاهاي بسياري دچار شده‌اند. آري اسكندر اول، مردي مؤمن و صالح و پادشاهي عادل بوده و وزيرش حضرت خضر بوده است، كه به طوري كه قبلا بيان كرديم خود يكي از انبياء بوده. و اما دومي مردي مشرك و وزيرش مردي فيلسوف بوده، و ميان دو عصر آنها نزديك دو هزار سال فاصله بوده است، پس اين كجا و آن كجا؟ نه بهم شبيهند، و نه با هم برابر، مگر كسي بسيار كودن باشد كه ميان اين دو اشتباه كند «1».
در اين كلام به كلامي كه سابقا از فخر رازي نقل كرديم كنايه مي‌زند و ليكن خواننده عزيز اگر در آن كلام دقت نمايد سپس به كتاب او آنجا كه سرگذشت ذو القرنين را بيان مي‌كند مراجعه نمايد، خواهد ديد كه اين آقا هم خطايي كه مرتكب شده كمتر از خطاي فخر رازي نيست، براي اينكه در تاريخ اثري از پادشاهي ديده نمي‌شود كه دو هزار سال قبل از
__________________________________________________
(1)البدايه و النهايه، ط بيروت، ج 2، ص 105.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 530
مسيح بوده، و سيصد سال در زمين و در اقصي نقاط مغرب تا اقصاي مشرق و جهت شمال سلطنت كرده باشد، و سدي ساخته باشد و مردي مؤمن صالح و بلكه پيغمبر بوده و وزيرش خضر بوده باشد و در طلب آب حيات به ظلمات رفته باشد، حال چه اينكه اسمش اسكندر باشد و يا غير آن.
ه- جمعي از مورخين از قبيل اصمعي در" تاريخ عرب قبل از اسلام" و ابن هشام در كتاب" سيره" و" تيجان" و ابو ريحان بيروني در" آثار الباقيه" و نشوان بن سعيد در كتاب" شمس العلوم" و ...- به طوري كه از آنها نقل شده- گفته‌اند كه ذو القرنين يكي از تبابعه اذواي يمن «1» و يكي از ملوك حمير بوده كه در يمن سلطنت مي‌كرده.
آن گاه در اسم او اختلاف كرده‌اند، يكي گفته: مصعب بن عبد اللَّه بوده، و يكي گفته صعب بن ذي المرائد اول تبابعه‌اش دانسته، و اين همان كسي بوده كه در محلي به نام" بئر سبع" به نفع ابراهيم (ع) حكم كرد. يكي ديگر گفته: تبع الاقرن و اسمش حسان بوده. اصمعي گفته وي اسعد الكامل چهارمين تبايعه و فرزند حسان الاقرن، ملقب به ملكي كرب دوم بوده، و او فرزند ملك تبع اول بوده است. بعضي هم گفته‌اند نامش" شمر يرعش" بوده است.
البته در برخي از اشعار حميري‌ها و بعضي از شعراي جاهليت نامي از ذو القرنين به عنوان يكي از مفاخر برده شده. از آن جمله در كتاب" البداية و النهاية" نقل شده كه ابن هشام اين شعر اعشي را خوانده و انشاد كرده است:
__________________________________________________
(1)مملكت يمن در قديم به هشتاد و چهار مخلاف تقسيم مي‌شده- مخلاف به منزله قضاء و مديريت عرف امروز بوده- و هر مخلافي مشتمل بر تعدادي قلعه بوده كه هر قلعه‌اش را قصر و يا" محفد" مي‌ناميدند و در آن جماعتي از امت زندگي نموده بزرگشان بر آنها حكم مي‌رانده، و صاحب قصر را" ذي" مي‌ناميدند مانند ذي غمدان و ذي معين يعني صاحب غمدان و صاحب معين، آن گاه جمعي" ذي" را" اذواء" و" ذوين" استعمال نموده‌اند، و آن كسي كه متصدي امر مخلاف بوده" قيل" و جمع آن را" اقيال" مي‌آوردند و آن كسي كه متولي امر همه مخلاف‌ها بوده" ملك" مي‌خواندند و اگر اين ملك حضرموت و شحر را هم با يمن ضميمه مي‌كرده در همه آنها حكم مي‌رانده چنين كسي را" تبع" مي‌خواندند. و اگر تنها بر يمن حكم مي‌راند او را" ملك" مي‌گفتند.
تاريخ تا كنون به اسم پنجاه و پنج نفر از اذواء دست يافته است و ليكن از پادشاهان تنها به هشت نفر كه از اذواء و ملوك حمير بودند. و ملوك حمير از همان ملوك دولت اخبره حاكمه در يمن بودند كه چهارده نفر آنها را از ملوك شمرده‌اند، و آنچه از تاريخ ملوك يمن از طريق نقل و روايت به دست مي‌آيد آن قدر مبهم و پيچيده است كه هيچ اعتمادي به تفاصيل آن نمي‌توان كرد. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 531
و الصعب ذو القرنين اصبح ثاويا بالجنوفي جدث اشم مقيما «1»
و در بحث روايتي سابق گذشت كه عثمان بن ابي الحاضر براي ابن عباس اين اشعار را انشاد كرد:
قد كان ذو القرنين جدي مسلما ملكا تدين له الملوك و تحشد
و دو بيت ديگر كه ترجمه‌اش نيز گذشت.
مقريزي در كتاب" الخطط" خود مي‌گويد: بدان كه تحقيق علماي اخبار به اينجا منتهي شده كه ذو القرنين كه قرآن كريم نامش را برده و فرموده:" وَ يَسْئَلُونَكَ عَنْ ذِي الْقَرْنَيْنِ ..."
مردي عرب بوده كه در اشعار عرب نامش بسيار آمده است، و اسم اصلي‌اش صعب بن ذي مرائد فرزند حارث رائش، فرزند همال ذي سدد، فرزند عاد ذي منح، فرزند عار ملطاط، فرزند سكسك، فرزند وائل، فرزند حمير، فرزند سبا، فرزند يشجب، فرزند يعرب، فرزند قحطان، فرزند هود، فرزند عابر، فرزند شالح، فرزند ارفخشد، فرزند سام، فرزند نوح بوده است.
و او پادشاهي از ملوك حمير است كه همه از عرب عاربه «2» بودند و عرب عرباء هم ناميده شده‌اند. و ذو القرنين تبعي بوده صاحب تاج، و چون به سلطنت رسيد نخست تجبر پيشه كرده و سرانجام براي خدا تواضع كرده با خضر رفيق شد. و كسي كه خيال كرده ذو القرنين همان اسكندر پسر فيلبس است اشتباه كرده، براي اينكه كلمه" ذو" عربي است و ذو القرنين از لقب‌هاي عرب براي پادشاهان يمن است، و اسكندر لفظي است رومي و يوناني.
ابو جعفر طبري گفته: خضر در ايام فريدون پسر ضحاك بوده البته اين نظريه عموم علماي اهل كتاب است، ولي بعضي گفته‌اند در ايام موسي بن عمران، و بعضي ديگر گفته‌اند در مقدمه لشگر ذو القرنين بزرگ كه در زمان ابراهيم خليل (ع) بوده قرار داشته است. و اين خضر در سفرهايش با ذو القرنين به چشمه حيات برخورده و از آن نوشيده است، و به ذو القرنين اطلاع نداده. از همراهان ذو القرنين نيز كسي خبردار نشد، در نتيجه تنها خضر جاودان شد، و او به عقيده علماي اهل كتاب همين الآن نيز زنده است.
ولي ديگران گفته‌اند: ذو القرنيني كه در عهد ابراهيم (ع) بوده همان فريدون پسر ضحاك بوده، و خضر در مقدمه لشگر او بوده است.
ابو محمد عبد الملك بن هشام در كتاب تيجان كه در معرفت ملوك زمان نوشته بعد از
__________________________________________________
(1)صعب ذو القرنين سرانجام در محل جنو در قبر خوابيد در حالي كه قبرش ظاهر است.
(2)عرب قبل از حضرت اسماعيل را، عرب عاربه گويند، و به اسماعيل و فرزندانش عرب مستعربه اطلاق مي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 532
ذكر حسب و نسب ذو القرنين گفته است: وي تبعي بوده داراي تاج. در آغاز سلطنت ستمگري كرد و در آخر تواضع پيشه گرفت، و در بيت المقدس به خضر برخورده با او به مشارق زمين و مغارب آن سفر كرد و همانطور كه خداي تعالي فرموده همه رقم اسباب سلطنت برايش فراهم شد و سد ياجوج و ماجوج را بنا نهاد و در آخر در عراق از دنيا رفت.
و اما اسكندر، يوناني بوده و او را اسكندر مقدوني مي‌گفتند، و" مجدوني" اش نيز خوانده‌اند، از ابن عباس پرسيدند ذو القرنين از چه نژاد و آب خاكي بوده؟ گفت: از حمير بود و نامش صعب بن ذي مرائد بوده، و او همان است كه خدايش در زمين مكنت داده و از هر سببي به وي ارزاني داشت، و او به دو قرن آفتاب و به رأس زمين رسيد و سدي بر ياجوج و ماجوج ساخت.
بعضي به او گفتند: پس اسكندر چه كسي بوده؟ گفت: او مردي حكيم و صالح از اهل روم بود كه بر ساحل دريا در آفريقا مناري ساخت و سرزمين روم را گرفته به درياي عرب آمد و در آن ديار آثار بسياري از كارگاه‌ها و شهرها بنا نهاد.
از كعب الاحبار پرسيدند كه ذو القرنين كه بوده؟ گفت: قول صحيح نزد ما كه از احبار و اسلاف خود شنيده‌ايم اين است كه وي از قبيله و نژاد حمير بوده و نامش صعب بن ذي مرائد بوده، و اما اسكندر از يونان و از دودمان عيصو فرزند اسحاق بن ابراهيم خليل (ع) بوده. و رجال اسكندر، زمان مسيح را درك كردند كه از جمله ايشان جالينوس و ارسطاطاليس بوده‌اند. و همداني در كتاب انساب گفته: كهلان بن سبا صاحب فرزندي شد به نام زيد، و زيد پدر عريب و مالك و غالب و عميكرب بوده است. هيثم گفته: عميكرب فرزند سبا برادر حمير و كهلان بود. عميكرب صاحب دو فرزند به نام ابو مالك فدرحا و مهيليل گرديد و غالب داراي فرزندي به نام جنادة بن غالب شد كه بعد از مهيليل بن عميكرب بن سبا سلطنت يافت. و عريب صاحب فرزندي به نام عمرو شد و عمرو هم داراي زيد و هم يسع گشت كه ابا الصعب كنيه داشت. و اين ابا الصعب همان ذو القرنين اول است، و همو است مساح و بناء كه در فن مساحت و بنائي استاد بود و نعمان بن بشير در باره او مي‌گويد:
فمن ذا يعادونا من الناس معشرا كراما فذو القرنين منا و حاتم «1»
__________________________________________________
(1)اين كيانند كه از ميان مردم با ما دشمني مي‌كنند با اينكه ما گروهي بزرگواريم و ذو القرنين و حاتم از ماست.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 533
و نيز در اين باره است كه حارثي مي‌گويد:
سموا لنا واحدا منكم فنعرفه في الجاهلية لاسم الملك محتملا
كالتابعين و ذي القرنين يقبله اهل الحجي فاحق القول ما قبلا
و در اين باره ابن ابي ذئب خزاعي مي‌گويد:
و منا الذي بالخافقين تغربا و اصعد في كل البلاد و صوبا
فقد نال قرن الشمس شرقا و مغربا و في ردم ياجوج بني ثم نصبا
و ذلك ذو القرنين تفخر حمير بعسكر قيل ليس يحصي فيحسبا
همداني سپس مي‌گويد: (علماي همدان مي‌گويند: ذو القرنين اسمش صعب بن مالك بن حارث الاعلي فرزند ربيعة بن الحيار بن مالك، و در باره ذو القرنين گفته‌هاي زيادي هست «1».
و اين كلامي است جامع، و از آن استفاده مي‌شود كه اولا لقب ذو القرنين مختص به شخص مورد بحث نبوده بلكه پادشاهاني چند از ملوك حمير به اين نام ملقب بوده‌اند، ذو القرنين اول، و ذو القرنين‌هاي ديگر.
و ثانيا ذو القرنين اول آن كسي بوده كه سد ياجوج و ماجوج را قبل از اسكندر مقدوني به چند قرن بنا نهاده و معاصر با ابراهيم خليل (ع) و يا بعد از او بوده- و مقتضاي آنچه ابن هشام آورده كه وي خضر را در بيت المقدس زيارت كرده همين است كه وي بعد از او بود، چون بيت المقدس چند قرن بعد از حضرت ابراهيم (ع) و در زمان داوود و سليمان ساخته شد- پس به هر حال ذو القرنين هم قبل از اسكندر بوده. علاوه بر اينكه تاريخ حمير تاريخي مبهم است.
بنا بر آنچه مقريزي آورده گفتار در دو جهت باقي مي‌ماند.
يكي اينكه اين ذو القرنين كه تبع حميري است سدي كه ساخته در كجا است؟.
دوم اينكه آن امت مفسد در زمين كه سد براي جلوگيري از فساد آنها ساخته شده چه امتي بوده‌اند؟ و آيا اين سد يكي از همان سدهاي ساخته شده در يمن، و يا پيرامون يمن، از قبيل سد مارب است يا نه؟ چون سدهايي كه در آن نواحي ساخته شده به منظور ذخيره ساختن آب براي آشاميدن، و يا زراعت بوده است، نه براي جلوگيري از كسي. علاوه بر اينكه در هيچ يك آنها قطعه‌هاي آهن و مس گداخته به كار نرفته، در حالي كه قرآن سد ذو القرنين را
__________________________________________________
(1)الخطط.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 534
اينچنين معرفي نموده.
و آيا در يمن و حوالي آن امتي بوده كه بر مردم هجوم برده باشند، با اينكه همسايگان يمن غير از امثال قبط و آشور و كلدان و ... كسي نبوده، و آنها نيز همه ملتهايي متمدن بوده‌اند؟.
يكي از بزرگان و محققين معاصر «1» ما اين قول را تاييد كرده، و آن را چنين توجيه مي‌كند: ذو القرنين مذكور در قرآن صدها سال قبل از اسكندر مقدوني بوده، پس او اين نيست، بلكه اين يكي از ملوك صالح، از پيروان اذواء از ملوك يمن بوده، و از عادت اين قوم اين بوده كه خود را با كلمه" ذي" لقب مي‌دادند، مثلا مي‌گفتند: ذي همدان، و يا ذي غمدان، و يا ذي المنار، و ذي الاذغار و ذي يزن و امثال آن.
و اين ذو القرنين مردي مسلمان، موحد، عادل، نيكو سيرت، قوي، و داراي هيبت و شوكت بوده، و با لشگري بسيار انبوه به طرف مغرب رفته، نخست بر مصر و سپس بر ما بعد آن مستولي شده، و آن گاه هم چنان در كناره درياي سفيد به سير خود ادامه داده تا به ساحل اقيانوس غربي رسيده، و در آنجا آفتاب را ديده كه در عيني حمئة و يا حاميه فرو مي‌رود.
سپس از آنجا رو به مشرق نهاده، و در مسير خود آفريقا را بنا نهاده. مردي بوده بسيار حريص و خبره در بنائي و عمارت. و هم چنان سير خود را ادامه داده تا به شبه جزيره و صحراهاي آسياي وسطي رسيده، و از آنجا به تركستان، و ديوار چين برخورده، و در آنجا قومي را يافته كه خدا ميان آنان و آفتاب ساتري قرار نداده بود.
سپس به طرف شمال متمايل و منحرف گشته، تا به مدار السرطان رسيده، و شايد همانجا باشد كه بر سر زبانها افتاده كه وي به ظلمات راه يافته است. اهل اين ديار از وي درخواست كرده‌اند كه برايشان سدي بسازد تا از رخنه ياجوج و ماجوج در بلادشان ايمن شوند، چون يمني‌ها- و مخصوصا ذو القرنين- معروف به تخصص در ساختن سد بوده‌اند، لذا ذو القرنين براي آنان سدي بنا نهاده است.
حال اگر محل اين سد همان محل ديوار چين باشد، كه فاصله ميان چين و مغول است، ناگزير بايد بگوئيم قسمتي از آن ديوار بوده كه خراب شده، و وي آن را ساخته است، و اگر اصل ديوار چنين نباشد، چون اصل آن را بعضي از ملوك چين قبل اين تاريخ ساخته بوده‌اند كه ديگر اشكالي باقي نمي‌ماند. و به طوري كه مي‌گويند از جمله بناهايي كه
__________________________________________________
(1)علامه سيد هبة الدين شهرستاني.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 535
ذو القرنين كه اسم اصليش" شمر يرعش" بود ساخته شهر سمرقند بوده است.
اين احتمال كه وي پادشاهي عربي زبان بوده تاييد شده به اينكه مي‌بينيم اعراب از رسول خدا (ص) از وي پرسش نموده و قرآن كريم، داستانش را براي تذكر و عبرت‌گيري آورده است، زيرا اگر از نژاد عرب نبود جهت نداشت از ميان همه ملوك عالم تنها او را ذكر كند. پس چون اعراب نسبت به نژاد خود تعصب مي‌ورزيدند سرگذشت او در آنان مؤثرتر بوده، چون ملوك روم و عجم و چين از امتهاي دوري بوده‌اند كه اعراب خيلي به شنيدن تاريخشان و عبرت‌گيري از سرگذشتشان علاقمند نبودند، به همين جهت مي‌بينيم كه در سراسر قرآن اسمي از آن ملوك به ميان نيامده است. اين بود خلاصه كلام شهرستاني «1».
اشكالي كه به گفته وي باقي مي‌ماند اين است كه ديوار چين نمي‌تواند سد ذو القرنين باشد، براي اينكه ذو القرنين به اعتراف خود او قرنها قبل از اسكندر بوده، و ديوار چين در حدود نيم قرن بعد از اسكندر ساخته شده، و اما سدهاي ديگري كه غير از ديوار بزرگ چين در آن نواحي هست هيچ يك از آهن و مس ساخته نشده و همه با سنگ است.
صاحب تفسير جواهر بعد از ذكر مقدمه‌اي بياني آورده كه خلاصه‌اش اين است كه:
با كمك سنگنبشته‌ها و آثار باستاني از خرابه‌هاي يمن به دست آمده كه در اين سرزمين سه دولت حكومت كرده است: يكي دولت معين بود كه پايتختش قرناء بوده، و علماء تخمين زده‌اند كه آثار اين دولت از قرن چهاردهم قبل از ميلاد آغاز و در قرن هفتم و يا هشتم قبل از ميلاد خاتمه يافته است، و از ملوك اين دولت به شانزده پادشاه مثل" اب يدع" و" أب يدع ينيع" دست يافته‌اند.
دولت سبا كه از قحطانيان بوده اول اذواء بوده و سپس اقيال. و از همه برجسته‌تر سبا بوده كه صاحب قصر صرواح در قسمت شرقي صنعا است، كه بر همه ملوك اين دولت غلبه يافته است. اين سلسله از سال 850 ق م تا سال 115 ق م در آن نواحي سلطنت داشته‌اند، و معروف از ملوك آنان بيست و هفت پادشاه بوده كه پانزده نفر آنان لقب" مكرب" داشته‌اند مانند مكرب" يثعمر" و مكرب" ذمرعلي" و دوازده نفر ايشان تنها لقب ملك داشته‌اند مانند ملك" ذرح" و ملك" يريم ايمن".
و سوم سلسله حميريها كه دو طبقه بوده‌اند اول ملوك سبا و ريدان كه از سال 115 ق م تا سال 275 ب م سلطنت كرده‌اند. اينها تنها ملوك بوده‌اند. طبقه دوم ملوك سبا و ريدان
__________________________________________________
(1).
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 536
و حضرموت و غير آن كه چهارده نفر از اين سلسله سلطنت كرده‌اند، و بيشترشان تبع بوده‌اند اول آنان" شمر يرعش" و دوم" ذو القرنين" و سوم" عمرو" شوهر بلقيس «1» بود كه آخرشان منتهي به ذي جدن مي‌شود و آغاز سلطنت اين سلسله از سال 275 م شروع شده در سال 525 خاتمه يافته است.

[سخن صاحب تفسير" جواهر" در اثبات اينكه ذو القرنين، كورش، پادشاه هخامنشي ايران، و ياجوج و ماجوج، اقوام مغول بوده‌اند] ..... ص : 536

آن گاه صاحب جواهر مي‌گويد: پيشوند" ذي" در لقب ملوك يمن اضافه شده، و هيچ ملوك ديگري از قبيل ملوك روم سراغ نداريم كه اين كلمه در لقبشان اضافه شده باشد، به همين دليل است كه مي‌گوئيم ذو القرنين از ملوك يمن بوده، و قبل از شخص مورد بحث اشخاص ديگري نيز در يمن ملقب به ذو القرنين بوده‌اند، و ليكن آيا اين همان ذو القرنين مذكور در قرآن باشد يا نه قابل بحث است.
اعتقاد ما اين است كه: نه، براي اينكه ملوك يمن قريب العهد با ما بوده‌اند و از آنها چنين خاطراتي نقل نشده مگر در رواياتي كه نقالهاي قهوه‌خانه با آنها سر و كار دارند، مثل اينكه" شمر يرعش" به بلاد عراق و فارس و خراسان و صغد سفر كرده و شهري به نام سمرقند بنا نهاده كه اصلش" شمركند" بوده و اسعد ابو كرب در آذربايجان جنگ كرده، و حسان پسرش را به صغد فرستاده و يعفر پسر ديگرش را به روم و برادر زاده‌اش را به فارس روانه ساخته، و اينكه بعد از جنگ او با چين از حميريها عده‌اي در چين باقي ماندند كه هم اكنون در آنجا هستند.
ابن خلدون و ديگران اين اخبار را تكذيب كرده‌اند، و آن را مبالغه دانسته و با ادله جغرافيايي و تاريخي رد نموده‌اند.
پس مي‌توان گفت كه ذو القرنين از امت عرب بوده و ليكن در تاريخي قبل از تاريخ معروف مي‌زيسته است. اين بود خلاصه كلام صاحب جواهر «2».
و- و بعضي ديگر گفته‌اند: ذو القرنين همان كورش يكي از ملوك هخامنشي در فارس است كه در سالهاي" 539- 560 ق م" مي‌زيسته و همو بوده كه امپراطوري ايراني را تاسيس و ميان دو مملكت فارس و ماد را جمع نمود. بابل را مسخر كرد و به يهود اجازه مراجعت از بابل به اورشليم را صادر كرد، و در بناي هيكل كمك‌ها كرد و مصر را به تسخير خود درآورد، آن گاه به سوي يونان حركت نموده بر مردم آنجا نيز مسلط شد و به طرف مغرب رهسپار گرديده
__________________________________________________
(1)اين بلقيس غير از ملكه سبا مي‌باشد كه گفته مي‌شود با سليمان بن داوود بعد از آنكه او را از سبا فرا خواند ازدواج كرد، و اين داستان قريب هزار سال قبل از ميلاد مي‌باشد.
(2)الجواهر.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 537
آن گاه رو به سوي مشرق نهاد و تا اقصي نقطه مشرق پيش رفت.
اين قول را يكي از علماي نزديك به عصر «1» ما ذكر كرده و يكي از محققين هند «2» در ايضاح و تقريب آن سخت كوشيده است. اجمال مطلب اينكه: آنچه قرآن از وصف ذو القرنين آورده با اين پادشاه عظيم تطبيق مي‌شود، زيرا اگر ذو القرنين مذكور در قرآن مردي مؤمن به خدا و به دين توحيد بوده كورش نيز بوده، و اگر او پادشاهي عادل و رعيت‌پرور و داراي سيره رفق و رأفت و احسان بوده اين نيز بوده و اگر او نسبت به ستمگران و دشمنان مردي سياستمدار بوده اين نيز بوده و اگر خدا به او از هر چيزي سببي داده به اين نيز داده، و اگر ميان دين و عقل و فضائل اخلاقي وعده و عده و ثروت و شوكت و انقياد اسباب براي او جمع كرده براي اين نيز جمع كرده بود.
و همانطور كه قرآن كريم فرموده كورش نيز سفري به سوي مغرب كرده حتي بر ليديا و پيرامون آن نيز مستولي شده و بار ديگر به سوي مشرق سفر كرده تا به مطلع آفتاب برسيد، و در آنجا مردمي ديد صحرانشين و وحشي كه در بيابانها زندگي مي‌كردند. و نيز همين كورش سدي بنا كرده كه به طوري كه شواهد نشان مي‌دهد سد بنا شده در تنگه داريال ميان كوه‌هاي قفقاز و نزديكيهاي شهر تفليس است. اين اجمال آن چيزي است كه مولانا ابو الكلام آزاد گفته است كه اينك تفصيل آن از نظر شما خواننده مي‌گذرد.
اما مساله ايمانش به خدا و روز جزا: دليل بر اين معنا كتاب عزرا (اصحاح 1) و كتاب دانيال (اصحاح 6) و كتاب اشعياء (اصحاح 44 و 45) از كتب عهد عتيق است كه در آنها از كورش تجليل و تقديس كرده و حتي در كتاب اشعياء او را" راعي رب" (رعيت‌دار خدا) ناميده و در اصحاح چهل و پنج چنين گفته است:" (پروردگار به مسيح خود در باره كورش چنين مي‌گويد) آن كسي است كه من دستش را گرفتم تا كمرگاه دشمن را خرد كند تا برابر او درب‌هاي دو لنگه‌اي را باز خواهم كرد كه دروازه‌ها بسته نگردد، من پيشاپيشت رفته پشته‌ها را هموار مي‌سازم، و دربهاي برنجي را شكسته، و بندهاي آهنين را پاره پاره مي‌نمايم، خزينه‌هاي ظلمت و دفينه‌هاي مستور را به تو مي‌دهم تا بداني من كه تو را به اسمت مي‌خوانم خداوند اسرائيلم به تو لقب دادم و تو مرا نمي‌شناسي".
و اگر هم از وحي بودن اين نوشته‌ها صرفنظر كنيم باري يهود با آن تعصبي كه به مذهب خود دارد هرگز يك مرد مشرك مجوسي و يا وثني را (اگر كورش يكي از دو مذهب را داشته) مسيح پروردگار و هدايت شده او و مؤيد به تاييد او و راعي رب
__________________________________________________
(1)سر احمد خان هندي.
(2)مولانا ابو الكلام آزاد.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 538
نمي‌خواند.
علاوه بر اينكه نقوش و نوشته‌هاي با خط ميخي كه از عهد داريوش كبير به دست آمده كه هشت سال بعد از او نوشته شده- گوياي اين حقيقت است كه او مردي موحد بوده و نه مشرك، و معقول نيست در اين مدت كوتاه وضع كورش دگرگونه ضبط شود.
و اما فضائل نفساني او: گذشته از ايمانش به خدا، كافي است باز هم به آنچه از اخبار و سيره او و به اخبار و سيره طاغيان جبار كه با او به جنگ برخاسته‌اند مراجعه كنيم و ببينيم وقتي بر ملوك" ماد" و" ليديا" و" بابل" و" مصر" و ياغيان بدوي در اطراف" بكتريا" كه همان بلخ باشد و غير ايشان ظفر مي‌يافته با آنان چه معامله مي‌كرده، در اين صورت خواهيم ديد كه بر هر قومي ظفر پيدا مي‌كرده از مجرمين ايشان گذشت و عفو مي‌نموده و بزرگان و كريمان هر قومي را اكرام و ضعفاي ايشان را ترحم مي‌نموده و مفسدين و خائنين آنان را سياست مي‌نموده.
كتب عهد قديم و يهود هم كه او را به نهايت درجه تعظيم نموده بدين جهت بوده كه ايشان را از اسارت حكومت بابل نجات داده و به بلادشان برگردانيده و براي تجديد بناي هيكل هزينه كافي در اختيارشان گذاشته، و نفائس گرانبهايي كه از هيكل به غارت برده بودند و در خزينه‌هاي ملوك بابل نگهداري مي‌شده به ايشان برگردانيده، و همين خود مؤيد ديگري است براي اين احتمال كه كورش همان ذو القرنين باشد، براي اينكه به طوري كه اخبار شهادت مي‌دهد پرسش كنندگان از رسول خدا (ص) از داستان ذو القرنين يهود بوده‌اند.
علاوه بر اين مورخين قديم يونان مانند" هردوت" و ديگران نيز جز به مروت و فتوت و سخاوت و كرم و گذشت و قلت حرص و داشتن رحمت و رأفت، او را نستوده‌اند، و او را به بهترين وجهي ثنا و ستايش كرده‌اند.
و اما اينكه چرا كورش را ذو القرنين گفته‌اند: هر چند تواريخ از دليلي كه جوابگوي اين سؤال باشد خالي است ليكن مجسمه سنگي كه اخيرا در مشهد مرغاب در جنوب ايران از او كشف شده جاي هيچ ترديدي نمي‌گذارد كه همو ذو القرنين بوده، و وجه تسميه‌اش اين است كه در اين مجسمه‌ها دو شاخ ديده مي‌شود كه هر دو در وسط سر او در آمده يكي از آن دو به طرف جلو و يكي ديگر به طرف عقب خم شده، و اين با گفتار قدماي مورخين كه در وجه تسميه او به اين اسم گفته‌اند تاج و يا كلاه خودي داشته كه داراي دو شاخ بوده درست تطبيق مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 539
در كتاب دانيال «1» هم خوابي كه وي براي كورش نقل كرده را به صورت قوچي كه دو شاخ داشته ديده است.
در آن كتاب چنين آمده: در سال سوم از سلطنت" بيلشاصر" پادشاه، براي من كه دانيال هستم بعد از آن رؤيا كه بار اول ديدم رؤيايي دست داد كه گويا من در" شوشن" هستم يعني در آن قصري كه در ولايت عيلام است مي‌باشم و در خواب مي‌بينم كه من در كنار نهر" اولاي" هستم چشم خود را به طرف بالا گشودم ناگهان قوچي ديدم كه دو شاخ دارد و در كنار نهر ايستاده و دو شاخش بلند است اما يكي از ديگري بلندتر است كه در عقب قرار دارد. قوچ را ديدم به طرف مغرب و شمال و جنوب حمله مي‌كند، و هيچ حيواني در برابرش مقاومت نمي‌آورد و راه فراري از دست او نداشت و او هر چه دلش مي‌خواهد مي‌كند و بزرگ مي‌شود. در اين بين كه من مشغول فكر بودم ديدم نر بزي از طرف مغرب نمايان شد همه ناحيه مغرب را پشت سر گذاشت و پاهايش از زمين بريده است، و اين حيوان تنها يك شاخ دارد كه ميان دو چشمش قرار دارد. آمد تا رسيد به قوچي كه گفتم دو شاخ داشت و در كنار نهر بود سپس با شدت و نيروي هر چه بيشتر دويده، خود را به قوچ رسانيد با او در آويخت و او را زد و هر دو شاخش را شكست، و ديگر تاب و تواني براي قوچ نماند، بي اختيار در برابر نر بز ايستاد. نر بز قوچ را به زمين زد و او را لگدمال كرد، و آن حيوان نمي‌توانست از دست او بگريزد، و نر بز بسيار بزرگ شد.
آن گاه مي‌گويد: جبرئيل را ديدم و او رؤياي مرا تعبير كرده به طوري كه قوچ داراي دو شاخ با كورش و دو شاخش با دو مملكت فارس و ماد منطبق شد و نر بز كه داراي يك شاخ بود با اسكندر مقدوني منطبق شد.
و اما سير كورش به طرف مغرب و مشرق: اما سيرش به طرف مغرب همان سفري بود كه براي سركوبي و دفع" ليديا" كرد كه با لشگرش به طرف كورش مي‌آمد، و آمدنش به ظلم و طغيان و بدون هيچ عذر و مجوزي بود. كورش به طرف او لشگر كشيد و او را فراري داد، و تا پايتخت كشورش تعقيبش كرد، و پايتختش را فتح نموده او را اسير نمود، و در آخر او و ساير ياورانش را عفو نموده اكرام و احسانشان كرد با اينكه حق داشت كه سياستشان كند و به كلي نابودشان سازد.
و انطباق اين داستان با آيه شريفه" حَتَّي إِذا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ
__________________________________________________
(1)كتاب دانيال، اصحاح هشتم، 1- 9.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 540
- كه شايد ساحل غربي آسياي صغير باشد- وَ وَجَدَ عِنْدَها قَوْماً قُلْنا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِمَّا أَنْ تُعَذِّبَ وَ إِمَّا أَنْ تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسْناً" از اين رواست كه گفتيم حمله ليديا تنها از باب فساد و ظلم بوده.
آن گاه به طرف صحراي كبير مشرق، يعني اطراف بكتريا عزيمت نمود، تا غائله قبائل وحشي و صحرانشين آنجا را خاموش كند، چون آنها هميشه در كمين مي‌نشستند تا به اطراف خود هجوم آورده فساد راه بيندازند، و انطباق آيه" حَتَّي إِذا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَطْلُعُ عَلي قَوْمٍ لَمْ نَجْعَلْ لَهُمْ مِنْ دُونِها سِتْراً" روشن است.
و اما سد سازي كورش: بايد دانست سد موجود در تنگه كوه‌هاي قفقاز، يعني سلسله كوه‌هايي كه از درياي خزر شروع شده و تا درياي سياه امتداد دارد، و آن تنگه را تنگه" داريال" مي‌نامند كه بعيد نيست تحريف شده از" داريول" باشد، كه در زبان تركي به معناي تنگه است، و به لغت محلي آن سد را سد" دمير قاپو" يعني دروازه آهني مي‌نامند، و ميان دو شهر تفليس و" ولادي كيوكز" واقع شده سدي است كه در تنگه‌اي واقع در ميان دو كوه خيلي بلند ساخته شده و جهت شمالي آن كوه را به جهت جنوبي‌اش متصل كرده است، به طوري كه اگر اين سد ساخته نمي‌شد تنها دهانه‌اي كه راه ميان جنوب و شمال آسيا بود همين تنگه بود. با ساختن آن اين سلسله جبال به ضميمه درياي خزر و درياي سياه يك حاجز و مانع طبيعي به طول هزارها كيلومتر ميان شمال و جنوب آسيا شده.
و در آن اعصار اقوامي شرير از سكنه شمال شرقي آسيا از اين تنگه به طرف بلاد جنوبي قفقاز، يعني ارمنستان و ايران و آشور و كلده، حمله مي‌آوردند و مردم اين سرزمينها را غارت مي‌كردند. و در حدود سده هفتم قبل از ميلاد حمله عظيمي كردند، به طوري كه دست چپاول و قتل و برده‌گيريشان عموم بلاد را گرفت تا آنجا كه به پايتخت آشور يعني شهر نينوا هم رسيدند، و اين زمان تقريبا همان زمان كورش است.
مورخان قديم- نظير هردوت يوناني- سير كورش را به طرف شمال ايران براي خاموش كردن آتش فتنه‌اي كه در آن نواحي شعله‌ور شده بود آورده‌اند. و علي الظاهر چنين به نظر مي‌رسد كه در همين سفر سد مزبور را در تنگه داريال و با استدعاي اهالي آن مرز و بوم و تظلمشان از فتنه اقوام شرور بنا نهاده و آن را با سنگ و آهن ساخته است و تنها سدي كه در دنيا در ساختمانش آهن به كار رفته همين سد است، و انطباق آيه" فَأَعِينُونِي بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ رَدْماً آتُونِي زُبَرَ الْحَدِيدِ ..." بر اين سد روشن است.
و از جمله شواهدي كه اين مدعا را تاييد مي‌كند وجود نهري است در نزديكي اين سد كه آن را نهر" سايروس" مي‌گويند، و كلمه" سايروس" در اصطلاح غربيها نام كورش
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 541
است، و نهر ديگري است كه از تفليس عبور مي‌كند به نام" كر".
و داستان اين سد را" يوسف"، مورخ يهودي در آنجا كه سرگذشت سياحت خود را در شمال قفقاز مي‌آورد ذكر كرده است. و اگر سد مورد بحث كه كورش ساخته عبارت از ديوار باب الأبواب باشد كه در كنار بحر خزر واقع است نبايد يوسف مورخ آن را در تاريخ خود بياورد، زيرا در روزگار او هنوز ديوار باب الأبواب ساخته نشده بود، چون اين ديوار را به كسري انوشيروان نسبت مي‌دهند و يوسف قبل از كسري مي‌زيسته و به طوري كه گفته‌اند در قرن اول ميلادي بوده است.
علاوه بر اين كه سد باب الأبواب قطعا غير سد ذو القرنيني است كه در قرآن آمده، براي اينكه در ديوار باب الأبواب آهن به كار نرفته.
و اما ياجوج و ماجوج: بحث از تطورات حاكم بر لغات و سيري كه زبانها در طول تاريخ كرده ما را بدين معنا رهنمون مي‌شود كه ياجوج و ماجوج همان مغوليان بوده‌اند، چون اين دو كلمه به زبان چيني" منگوك" و يا" منچوك" است، و معلوم مي‌شود كه دو كلمه مذكور به زبان عبراني نقل شده و ياجوج و ماجوج خوانده شده است، و در ترجمه‌هايي كه به زبان يوناني براي اين دو كلمه كرده‌اند" گوك" و" ماگوك" مي‌شود، و شباهت تامي كه ما بين" ماگوك" و" منگوك" هست حكم مي‌كند بر اينكه كلمه مزبور همان منگوك چيني است هم چنان كه" منغول" و" مغول" نيز از آن مشتق و نظائر اين تطورات در الفاظ آن قدر هست كه نمي‌توان شمرد.
پس ياجوج و ماجوج مغول هستند و مغول امتي است كه در شمال شرقي آسيا زندگي مي‌كنند، و در اعصار قديم امت بزرگي بودند كه مدتي به طرف چين حمله‌ور مي‌شدند و مدتي از طريق داريال قفقاز به سرزمين ارمنستان و شمال ايران و ديگر نواحي سرازير مي‌شدند، و مدتي ديگر يعني بعد از آنكه سد ساخته شد به سمت شمال اروپا حمله مي‌بردند، و اروپائيان آنها را" سيت" مي‌گفتند. و از اين نژاد گروهي به روم حمله‌ور شدند كه در اين حمله دولت روم سقوط كرد. در سابق گفتيم كه از كتب عهد عتيق هم استفاده مي‌شود كه اين امت مفسد از سكنه اقصاي شمال بودند.
اين بود خلاصه‌اي از كلام ابو الكلام، كه هر چند بعضي از جوانبش خالي از اعتراضاتي نيست، ليكن از هر گفتار ديگري انطباقش با آيات قرآني روشن‌تر و قابل قبول‌تر است.
ز- از جمله حرفهايي كه در باره ذو القرنين زده شده مطلبي است كه من از يكي از ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 542
مشايخم شنيده‌ام كه مي‌گفت:" ذو القرنين از انسانهاي ادوار قبلي انسان بوده" و اين حرف خيلي غريب است، و شايد خواسته است پاره‌اي حرفها و اخباري را كه در عجائب حالات ذو القرنين هست تصحيح كند، مانند چند بار مردن و زنده شدن و به آسمان رفتن و به زمين برگشتن و مسخر شدن ابرها و نور و ظلمت و رعد و برق براي او و با ابر به مشرق و مغرب عالم سير كردن.
و معلوم است كه تاريخ اين دوره از بشريت كه دوره ما است هيچ يك از مطالب مزبور را تصديق نمي‌كند، و چون در حسن ظن به اخبار مذكور مبالغه دارد، لذا ناگزير شده آن را به ادوار قبلي بشريت حمل كند.
4- مفسرين و مورخين در بحث پيرامون اين داستان دقت و كنكاش زيادي كرده و سخن در اطراف آن به تمام گفته‌اند، و بيشترشان بر آنند كه ياجوج و ماجوج امتي بسيار بزرگ بوده‌اند كه در شمال آسيا زندگي مي‌كرده‌اند، و جمعي از ايشان اخبار وارد در قرآن كريم را كه در آخر الزمان خروج مي‌كنند و در زمين افساد مي‌كنند، بر هجوم تاتار در نصف اول از قرن هفتم هجري بر مغرب آسيا تطبيق كرده‌اند، زيرا همين امت در آن زمان خروج نموده در خون‌ريزي و ويرانگري زرع و نسل و شهرها و نابود كردن نفوس و غارت اموال و فجايع افراطي نمودند كه تاريخ بشريت نظير آن را سراغ ندارد.
مغولها اول سرزمين چين را در نور ديده آن گاه به تركستان و ايران و عراق و شام و قفقاز تا آسياي صغير روي آورده آنچه آثار تمدن سر راه خود ديدند ويران كردند و آنچه شهر و قلعه در مقابلشان قرار مي‌گرفت نابود مي‌ساختند، از آن جمله سمرقند و بخارا و خوارزم و مرو و نيشابور و ري و غيره بود، در شهرهايي كه صدها هزار نفوس داشت در عرض يك روز يك نفر نفس‌كش را باقي نگذاشتند و از ساختمانهايش اثري نماند حتي سنگي روي سنگ باقي نماند.
بعد از ويرانگري اين شهرها به بلاد خود برگشتند، و پس از چندي دوباره به راه افتاده اهل" بولونيا" و بلاد" مجر" را نابود كردند و به روم حمله‌ور شده و آنها را ناگزير به دادن جزيه كردند فجايعي كه اين قوم مرتكب شدند از حوصله شرح و تفصيل بيرون است.
مفسرين و مورخين كه گفتيم اين حوادث را تحرير نموده‌اند از قضيه سد به كلي سكوت كرده‌اند. در حقيقت به خاطر اينكه مساله سد يك مساله پيچيده‌اي بوده لذا از زير بار تحقيق آن شانه خالي كرده‌اند، زيرا ظاهر آيه" فَمَا اسْطاعُوا أَنْ يَظْهَرُوهُ وَ مَا اسْتَطاعُوا لَهُ نَقْباً قالَ هذا رَحْمَةٌ مِنْ رَبِّي فَإِذا جاءَ وَعْدُ رَبِّي جَعَلَهُ دَكَّاءَ وَ كانَ وَعْدُ رَبِّي حَقًّا وَ تَرَكْنا بَعْضَهُمْ يَوْمَئِذٍ يَمُوجُ فِي بَعْضٍ ..." به طوري كه خود ايشان تفسير كرده‌اند اين است كه اين امت مفسد و
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 543
خونخوار پس از بناي سد در پشت آن محبوس شده‌اند و ديگر نمي‌توانند تا اين سد پاي بر جاست از سرزمين خود بيرون شوند تا وعده خداي سبحان بيايد كه وقتي آمد آن را منهدم و متلاشي مي‌كند و باز اقوام نامبرده خونريزيهاي خود را از سر مي‌گيرند، و مردم آسيا را هلاك و اين قسمت از آبادي را زير و رو مي‌كنند، و اين تفسير با ظهور مغول در قرن هفتم درست در نمي‌آيد.
لذا ناگزير بايد اوصاف سد مزبور را بر طبق آنچه قرآن فرموده حفظ كنند و در باره آن اقوام بحث كنند كه چه قومي بوده‌اند، اگر همان تاتار و مغول بوده باشند كه از شمال چين به طرف ايران و عراق و شام و قفقاز گرفته تا آسياي صغير را لگدمال كرده باشند، پس اين سد كجا بوده و چگونه توانسته‌اند از آن عبور نموده و به ساير بلاد بريزند و آنها را زير و رو كنند؟.
و اين قوم مزبور اگر تاتار و يا غير آن از امت‌هاي مهاجم در طول تاريخ بشريت نبوده‌اند پس اين سد در كجا بوده، و سدي آهني و چنان محكم كه از خواصش اين بوده كه امتي بزرگ را هزاران سال از هجوم به اقطار زمين حبس كرده باشد به طوري كه نتوانند از آن عبور كنند كجا است؟ و چرا در اين عصر كه تمامي دنيا به وسيله خطوط هوايي و دريايي و زميني به هم مربوط شده، و به هيچ مانعي چه طبيعي از قبيل كوه و دريا، و يا مصنوعي مانند سد و يا ديوار و يا خندق برنمي‌خوريم كه از ربط امتي با امت ديگر جلوگيري كند؟ و با اين حال چه معنا دارد كه با كشيدن سدي داراي اين صفات و يا هر صفتي كه فرض شود رابطه‌اش با امت‌هاي ديگر قطع شود؟
ليكن در دفع اين اشكال آنچه به نظر من مي‌رسد اين است كه كلمه" دكاء" از" دك" به معناي ذلت باشد، هم چنان كه در لسان العرب گفته:" جبل دك" يعني كوهي كه ذليل شود «1». و آن وقت مراد از" دك كردن سد" اين باشد كه آن را از اهميت و از خاصيت بيندازد به خاطر اتساع طرق ارتباطي و تنوع وسائل حركت و انتقال زميني و دريايي و هوايي ديگر اعتنايي به شان آن نشود.
پس در حقيقت معناي اين وعده الهي وعده به ترقي مجتمع بشري در تمدن و نزديك شدن امتهاي مختلف است به يكديگر، به طوري كه ديگر هيچ سدي و مانعي و ديواري جلو انتقال آنان را از هر طرف دنيا به هر طرف ديگر نگيرد، و به هر قومي بخواهند بتوانند هجوم آورند.
__________________________________________________
(1)لسان العرب، ج 10، ص 424.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 544
مؤيد اين معنا سياق آيه:" حَتَّي إِذا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ هُمْ مِنْ كُلِّ حَدَبٍ يَنْسِلُونَ" است كه خبر از هجوم ياجوج و ماجوج مي‌دهد و اسمي از سد نمي‌برد.
البته كلمه" دك" يك معناي ديگر نيز دارد، و آن عبارت از دفن است كه در صحاح گفته:" دككت الركي" اين است كه من چاه را با خاك دفن كردم «1». و باز معناي ديگري دارد، و آن اين است كه كوه به صورت تلهاي خاك در آيد، كه باز در صحاح گفته:
" تدكدكت الجبال" يعني كوه‌ها تلهايي از خاك شدند، و مفرد آن" دكاء" مي‌آيد «2». بنا بر اين ممكن است احتمال دهيم كه سد ذو القرنين كه از بناهاي عهد قديم است به وسيله بادهاي شديد در زمين دفن شده باشد، و يا سيلهاي مهيب آب‌رفتهايي جديد پديد آورده و باعث وسعت درياها شده در نتيجه سد مزبور غرق شده باشد كه براي بدست آوردن اينگونه حوادث جوي بايد به علم ژئولوژي مراجعه كرد. پس ديگر جاي اشكالي باقي نمي‌ماند، و ليكن با همه اين احوال وجه قبلي موجه‌تر است- و خدا بهتر مي‌داند.
__________________________________________________
(1 و 2)صحاح، ج 4، ص 1584.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 545

[سوره الكهف (18): آيات 103 تا 108] ..... ص : 545

اشاره

قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالاً (103) الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً (104) أُولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ وَ لِقائِهِ فَحَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فَلا نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْناً (105) ذلِكَ جَزاؤُهُمْ جَهَنَّمُ بِما كَفَرُوا وَ اتَّخَذُوا آياتِي وَ رُسُلِي هُزُواً (106) إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ كانَتْ لَهُمْ جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلاً (107)
خالِدِينَ فِيها لا يَبْغُونَ عَنْها حِوَلاً (108)

ترجمه آيات ..... ص : 545

بگو آيا شما را از آنهايي كه از جهت عمل زيانكارترند خبر دهيم (103).
همان كسان كه كوشش ايشان در زندگي اين دنيا تلف شده و پندارند كه رفتار نيكو دارند (104).
آنها همان كسانند كه آيت‌هاي پروردگارشان را با معاد انكار كرده‌اند، پس اعمالشان هدر شده و روز قيامت براي آنها ميزاني بپا نمي‌كنيم (105).
چنين است، و سزاي ايشان جهنم است براي آنكه انكار ورزيده و آيت‌هاي من و پيغمبرانم را به مسخره گرفته‌اند (106).
كساني كه ايمان آورده و كارهاي شايسته كرده‌اند منزلشان باغهاي بهشت است (107).
جاودانه در آنند و تغيير يافتن از آن را نخواهند (108).
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 546

بيان آيات [معرفي زيانكارترين زيانكاران (اخسرين اعمالا) كه كارهاي بي نتيجه خود را نيكو مي‌پندارند و اعمالشان حبط شده، در قيامت وزني ندارد] ..... ص : 546

اين آيات شش‌گانه به منزله استنتاج از آيات گذشته در اين سوره است كه دلباختگي مشركين را نسبت به زينت حيات دنيا و ركون و اطمينان به اوليائي غير از خدا و ابتلاءشان به تاريك بيني و ناشنوايي و آثار اينها در سوء عاقبت را شرح مي‌داد. و علاوه بر اينكه از آن آيات نتيجه‌گيري مي‌كند، تمهيد و مقدمه‌اي است نسبت به آيه آخر سوره كه مي‌فرمايد:" قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ ...".
" قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالًا".
ظاهر سياق مي‌رساند كه خطاب در اين آيه به مشركين باشد، و با لحن كنايه مي‌فرمايد:" بگو مي‌خواهيد بگوييم چه كسي در عمل خاسرتر از هر كس است ..." با اينكه منظور خود مخاطبين است، ولي بعد از يك آيه لحن سخن را عوض كرده نزديك به صراحت مي‌فرمايد:" أُولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ وَ لِقائِهِ". پس معلوم مي‌شود كه منكرين نبوت و معاد كه كفر به آيات خدا و لقاء او معرف ايشان است همان مشركين هستند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: اگر نفرمود:" بالاخسرين عملا" با اينكه اصل در تميز اين است كه مفرد آورده شود، و با اينكه مصدر هم شامل قليل و هم كثير مي‌شود، براي اين است كه اعلام كند، خسران اختصاص به يك نوع اعمال ايشان ندارد، بلكه تمامي انواع كارهاي ايشان را شامل است.
" الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً".
اين آيه خبر مي‌دهد از آنهايي كه در عمل از هر زيانكاري زيانكارترند. و آنها كساني هستند كه در آيه قبلي پيشنهاد كرد كه به مشركين معرفي‌شان كند و حال معرفي مي‌كند و مي‌فرمايد كساني هستند كه در زندگي دنيا نيز از عمل خود بهره نگرفتند، چون" ضلال سعي" همان خسران و بي‌نتيجگي عمل است، آن گاه دنبالش اضافه فرموده كه" وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً- در عين حال گمان مي‌كنند كه كار خوبي انجام مي‌دهند"، و همين پندار است كه مايه تماميت خسران ايشان شده است.
توضيح اينكه: خسران و خسارت در كسب و كارهايي صورت مي‌گيرد كه به منظور
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 16، ص 47. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 547
استفاده و سود انجام مي‌شود و وقتي خسران تحقق مي‌يابد كه كاسب از سعي و كوشش خود به غرضي كه داشته، نرسد، بلكه نتيجه عمل اين شود كه مثلا چيزي از سرمايه هم از بين برود، و يا حد اقل منفعتي عايد نگردد در نتيجه سعيش بي‌نتيجه شود. و اين همان است كه آيه شريفه آن را" ضلال سعي" خوانده، كانه راه استفاده گم شده، و راهي كه پيموده به خلاف آن هدفي كه داشته است منتهي گرديده. حال كه اين مطلب روشن گرديد مي‌گوييم: چه بسيار مي‌شود كه انسان در كسب و كارش خاسر مي‌شود و به خاطر استاد نبودن در كسب و يا در راه آن و يا به خاطر عواملي ديگر كه احيانا اتفاق مي‌افتد از نتيجه بي بهره مي‌شود. و اين خسراني است كه اميد زوالش هست، چون معمولا پس از يكي دو بار اشتباه، تجربه مي‌آموزد و ما فات را جبران مي‌كند. و چه بسا مي‌شود كه آدمي خاسر مي‌گردد ولي به خيال خود نتيجه گرفته است. ضرر مي‌كند و به خيال خود سود برده است. اينچنين خسران و ضرري اميدي به زوال و جبرانش نيست.
آدمي در زندگي دنيا جز سعي براي سعادت خود كاري نمي‌كند، و جز كوشش براي رسيدن به چنين هدفي همي ندارد، و اين انسان اگر طريق حق را بپيمايد و به غرض خود نائل شود و سعادتمند بشود كه هيچ، و اگر راه خطا را برود و نفهمد كه دارد خطا مي‌رود خاسر است ليكن همين خاسر خسرانش قابل زوال است و اميد نجات دارد. اما اگر راه خطا رفت و به غير حق اصابت كرد و همان باطل را پذيرفت تا آنجا كه وقتي هم كه حق برايش جلوه كرد از آن اعراض نمود، و دلباخته استكبار و تعصب جاهلانه خود بود، چنين كسي از هر خاسري خاسرتر است و عملش از عمل هر كس ديگري بي‌نتيجه‌تر، زيرا اين خسراني است كه زايل نمي‌شود، و اميد نمي‌رود كه روزي مبدل به سعادت شود و به همين جهت است كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً".
و اينكه كسي با روشن شدن بطلان اعمالش، باز هم آن را حق بپندارد از اين جهت است كه دلش مجذوب زينت‌هاي دنيا و زخارف آن شده، و در شهوات غوطه‌ور گشته لذا همين انجذاب به ماديت او را از ميل به پيروي حق و شنيدن داعي آن و پذيرفتن نداي منادي فطرت باز مي‌دارد، هم چنان كه در جاي ديگر قرآن آمده:" وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ" «1» و نيز آمده:" وَ إِذا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ" «2» پس پيروي هواي نفس و از در عناد و
__________________________________________________
(1)حق را انكار كردند در حالي كه دلهايشان بدان يقين داشت. سوره نمل آيه 14.
(2)و چون به او گفته شود از خدا بترس غرورش او را به گناه و لجبازي وا مي‌دارد. سوره بقره آيه 206.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 548
استكبار و عشق به شهوات نفس به اعراض از حق ادامه دادن همان خشنودي از باطل خويش بودن و آن را نيكو پنداشتن است.
" أُولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ وَ لِقائِهِ".
اين جمله تعريف دومي براي" بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالًا" و تفسيري بعد از تفسير آن است. و منظور از" آيات"- به طوري كه اطلاق كلمه اقتضاء مي‌كند- آيات آفاقي و انفسي خداي تعالي و معجزاتي است كه انبياء براي تاييد رسالت خود مي‌آورند. پس كفر به آيات، انكار نبوت است. علاوه بر اينكه خود پيغمبر از آيات است. و مراد از كفر به لقاء خدا، كفر به معاد و بازگشت به سوي او است.
پس برگشت تعريف" بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالًا" به اين است كه آنان منكر نبوت و معادند، و اين از خواص بت‌پرستان است.
" فَحَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فَلا نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْناً".
وجه اينكه چرا اعمالشان حبط (بي اجر) مي‌گردد اين است كه آنها هيچ عملي را براي رضاي خدا انجام نمي‌دهند، و ثواب دار آخرت را نمي‌جويند و سعادت حيات آخرت را نمي‌طلبند و محركشان در هيچ عملي ياد روز قيامت و حساب نيست. ما، در مباحث اعمال در جلد دوم اين كتاب راجع به حبط بحثي ايراد كرديم.
و اينكه فرمود:" فَلا نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْناً" تفريعي است بر حبط اعمال، زيرا سنجش و وزن در روز قيامت به سنگيني حسنات است، به دليل اينكه مي‌فرمايد:" وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ وَ مَنْ خَفَّتْ مَوازِينُهُ فَأُولئِكَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ" «1».
و نيز به دليل اينكه با حبط عمل ديگر سنگيني باقي نمي‌ماند و در نتيجه ديگر وزني معنا ندارد.
" ذلِكَ جَزاؤُهُمْ جَهَنَّمُ بِما كَفَرُوا وَ اتَّخَذُوا آياتِي وَ رُسُلِي هُزُواً".
كلمه" ذلك" اشاره به همان وصفي است كه از اوصاف آنان ذكر كرد، و اين اشاره خبر است براي مبتدايي كه حذف شده و تقدير كلام اين است:" الامر ذلك" يعني حال و وضع ايشان بدين‌سان است كه ما گفتيم. و اين خود تاكيدي است براي مطلب و جمله" جَزاؤُهُمْ جَهَنَّمُ" كلامي است نو و تازه كه از عاقبت امر ايشان خبر مي‌دهد. و جمله
__________________________________________________
(1)سنگ سنجش امروز حق است پس هر كس ميزان اعمالش سنگين شد آنان رستگارند و كساني كه ميزان اعمالشان سبك گشت آنها كساني خواهند بود كه زيان كردند. سوره اعراف، آيه 8 و 9.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 549
" بِما كَفَرُوا وَ اتَّخَذُوا آياتِي وَ رُسُلِي هُزُواً" در معناي اين است كه فرموده باشد:" بما كفروا و ازدادوا كفرا باستهزاء آياتي و رسلي" يعني به خاطر كفري كه ورزيدند، و آن را با مسخره كردن آيات و رسولان من دو چندان نمودند.
" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ كانَتْ لَهُمْ جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلًا".
به كلمه" فردوس" هم ضمير مذكر برمي‌گردد و هم مؤنث و به طوري كه گفته شده كلمه‌اي است رومي به معناي" بستان" و بعضي هم گفته‌اند كلمه‌اي است سرياني به معناي تاكستان و اصل آن" فرداس" بوده، و بعضي ديگر گفته‌اند كلمه‌اي است سرياني و به معناي باغ انگور. و بعضي گفته‌اند كلمه‌اي است حبشي و بعضي گفته‌اند عربي است و به معناي باغ پر درختي است كه بيشتر درختانش انگور باشد.
بعضي خواسته‌اند از اينكه" جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ" را" نزل" خوانده، آن چنان كه قبلا جهنم را براي كافران نزل خوانده بود استفاده كنند كه در ما وراي بهشت و دوزخ، ثواب و عقاب ديگري است كه به وصف در نمي‌آيد. و چه بسا اين مفسرين استفاده مذكور خود را با امثال:
" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ" «1» و آيه" فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ" «2» و آيه" وَ بَدا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ ما لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ" «3» تاييد مي‌كنند.
" خالِدِينَ فِيها لا يَبْغُونَ عَنْها حِوَلًا".
كلمه" بغي" به معناي طلبيدن است. و كلمه" حول" به معناي تحول است. و باقي آيه روشن است.

بحث روايتي [(رواياتي در باره" بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالًا" و" جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ")] ..... ص : 549

در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابي الطفيل روايت كرده كه گفت: من از علي بن ابي طالب شنيدم كه در پاسخ ابن الكواء كه از آيه" هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالًا" پرسيده بود فرمود: مقصود فاجران قريش است «4».
__________________________________________________
(1)در بهشت براي ايشان است هر چه را كه بخواهند، و نزد ما بيش از آن است. سوره ق، آيه 35.
(2)هيچ كس نمي‌داند كه چه چيزهايي كه مايه روشني چشمها است برايش پنهان كرده‌ايم.
سوره الم سجده، آيه 17.
(3)و از ناحيه خدا چيزهايي ديدند كه هيچ احتمالش را نمي‌دادند. سوره زمر، آيه 47.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 253.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 550
و در تفسير عياشي از امام بن ربعي روايت كرده كه گفت: ابن الكواء در مجلس امير المؤمنين (ع) برخاست و عرض كرد مرا خبر ده از معناي قول خدا كه مي‌فرمايد:" قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ ... صُنْعاً" حضرت فرمود: مقصود اهل كتابند كه به پروردگار خود كفر ورزيدند و در دين خود بدعت نهادند، خداوند هم اعمالشان را حبط كرد و اهل نهروان از ايشان دور نيستند «1».
مؤلف: و نيز روايت شده كه مقصود از آنها نصاري هستند، و راوي آن قمي از ابي جعفر (ع) است «2» و طبرسي هم در احتجاج از علي (ع) روايت كرده كه منظور اهل كتابند «3». و در الدر المنثور آمده كه ابن منذر و ابن ابي حاتم از ابي خميصه، عبد اللَّه بن قيس از علي (ع) روايت كرده كه مقصود راهب‌ها هستند كه خود را در ديرها حبس كردند «4».
و همه اين روايات از باب جري است، و دو آيه مذكور در روايات در سياق مفصلي قرار دارند كه روي سخن در آن سياق با مشركين است، و آيه سوم يعني" أُولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ وَ لِقائِهِ ..." كه تفسير آيه دومي است انطباقش بر وثني‌ها همانطور كه گذشت روشن‌تر است تا بر غير ايشان.
پس روايتي كه از قمي در تفسيرش در ذيل آيه مورد بحث آمده كه در باره يهود نازل شد و در باره خوارج جريان يافته صحيح نيست.
در تفسير برهان از محمد بن عباس به سند خود از حارث از علي (ع) روايت آورده كه فرمود: براي هر چيزي نقطه برجسته‌اي است و نقطه برجسته بهشت فردوس است كه اختصاص به محمد و آل محمد (ع) دارد «5».
و در الدر المنثور است كه بخاري، مسلم و ابن ابي حاتم از ابي هريره روايت كرده‌اند كه گفت رسول خدا (ص) فرمود:" وقتي از خدا درخواست مي‌كنيد فردوس را بخواهيد كه در وسط بهشت و بر نقطه بلند آن قرار دارد كه فوق آن عرش رحمان است، و نهرهاي بهشت از آنجا مي‌جوشد «6».
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 2، ص 352، ح 89.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 46.
(3)احتجاج طبرسي، ج 1 ص 227 چاپ بيروت.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 253.
(5)تفسير برهان، ج 4، ص 253.
(6)الدر المنثور، ج 4، ص 254.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 551
و در مجمع البيان است كه عبادة بن صامت از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: بهشت صد درجه است كه ما بين هر دو درجه آن به قدر ما بين آسمان و زمين است، و فردوس بالاترين درجه آن است كه نهرهاي چهارگانه بهشت از آنجا مي‌جوشد، پس هر وقت خواستيد از خدا درخواستي كنيد فردوس را بخواهيد «1».
مؤلف: و در اين معنا روايات ديگري است.
و در تفسير قمي از جعفر بن احمد از عبيد اللَّه بن موسي از حسن بن علي بن ابي حمزه از پدرش از ابي بصير از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي گفت از آن جناب از آيه" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ كانَتْ لَهُمْ جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلًا" پرسيدم، فرمود: در باره ابو ذر و سلمان و مقداد و عمار بن ياسر نازل شده كه خداي تعالي جنات فردوس را منزل و ماواي ايشان كرده است «2».
مؤلف: جا دارد كه اين روايت را حمل بر جري كنيم و بگوئيم مراد اين است كه آيه شريفه در باره مؤمنين حقيقي نازل شده كه چهار نفر مذكور از روشن‌ترين مصاديق آنند، و گرنه اگر بگوييم در خصوص ايشان نازل شده باشد، اين اشكال متوجه مي‌شود كه سلمان از كساني بود كه در مدينه ايمان آورد، و آيه شريفه در مكه و قبل از هجرت به مدينه نازل شده، علاوه بر اينكه سند حديث هم خالي از سستي نيست.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 4، ص 216. [.....]
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 46.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 552

[سوره الكهف (18): آيه 109] ..... ص : 552

اشاره

قُلْ لَوْ كانَ الْبَحْرُ مِداداً لِكَلِماتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبِّي وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً (109)

ترجمه آيه ..... ص : 552

بگو اگر دريا مركب كلمات پروردگار من باشد پيش از آنكه كلمات پروردگارم تمامي گيرد دريا تمامي پذيرد و گر چه نظير آن را نيز به كمك آوريم (109).

بيان آيه ..... ص : 552

اشاره

اين آيه بيان مستقلي است براي وسعت كلمات خداي تعالي، و اينكه كلمات او نابودي پذير نيست، و به همين جهت بعيد نيست كه تنها نازل شده باشد نه در ضمن آيات قبل و بعدش، ليكن اگر در ضمن آيات ديگري نازل شده باشد، آن وقت مربوط به تمامي مطالبي است كه در اين سوره مورد بحث قرار گرفته است.
بدين خاطر كه در اول اين سوره اشاره شده كه حقايقي الهي را خاطرنشان مي‌سازد، و نخست پيغمبر خود را كه از اعراض مردم از ذكر ناراحت شده بود تسليت داد كه همگي نسبت به تنبه به اين حقايق در خواب و غفلتند و به زودي از خواب خود بيدار مي‌شوند، و براي ايضاح اين معنا مثالي از داستان اصحاب كهف آورد.
آن گاه امور ديگري را خاطرنشان ساخته و براي مزيد ايضاح در ذيل آن، داستان موسي ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 553
و خضر را آورد كه چگونه موسي از او اعمال عجيبي مشاهده كرد و نتوانست تاويل كند، و ظاهر آن اعمال وي را از باطن آنها غافل ساخت تا آنكه خود خضر تاويل كارهاي خود را شرح داده اضطراب موسي را از بين برد. و سپس داستان ذو القرنين و سدي كه به امر خدا و براي جلوگيري از مفسدين- از قبيل ياجوج و ماجوج- ساخته بيان كرد.
و به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد اينها اموري است كه در ذيلش حقايق و اسراري قرار دارد، و در حقيقت كلماتي است كاشف از مقاصدي، و بياناتي است كه از حقايقي نهفته كه ذكر حكيم به سوي آنها دعوت مي‌كند پرده برمي‌دارد. و اين آيه، از اين امور كه كلمات خدا است خبر مي‌دهد و كلمات خدا از مقاصدي كه زوال ناپذير است خبر مي‌دهد، و آيه شريفه در اينكه در جايي قرار گرفته كه غرض سوره استيفاء شده و بيانش تمام گشته و مثالهايش زده شده نظير گفتار كسي مي‌ماند كه خيلي حرف زده و در آخر گفته باشد حرفهاي ما تمامي ندارد لذا به همين مقدار كه گفتيم اكتفاء مي‌كنيم- و خدا داناتر است.

[اشاره به معناي" كلمه خدا" و بيان مقصود از اينكه اگر درياها مركب باشد كلمات خدا را با آن نتوان نوشت] ..... ص : 553

" قُلْ لَوْ كانَ الْبَحْرُ مِداداً لِكَلِماتِ رَبِّي ...".
لفظ" كلمة" هم بر جمله اطلاق مي‌شود و هم بر مفرد نظير آيه شريفه" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلي كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ" «1» و در قرآن كريم بيشتر در گفتار خدا و حكم او استعمال شده مانند آيه" وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ الْحُسْني عَلي بَنِي إِسْرائِيلَ بِما صَبَرُوا" «2» و آيه" كَذلِكَ حَقَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ عَلَي الَّذِينَ فَسَقُوا أَنَّهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" «3» و آيه" وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ" «4» و آيات بسيار زياد ديگري از اين قبيل.
و معلوم است كه خداي تعالي تكلمش به دهان باز كردن نيست، بلكه تكلم او همان فعل او است و افاضه وجودي است كه مي‌كند، هم چنان كه فرموده:" إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْ‌ءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «5».
__________________________________________________
(1)بگو اي اهل كتاب همه بيائيد بر يك كلمه اتفاق كنيم و آن كلمه عبارت است از اينكه جز خدا را نپرستيم. سوره آل عمران، آيه 64.
(2)كلمه حسناي پروردگارت بر بني اسرائيل تمام شد چون صبر كردند. سوره اعراف آيه 137.
(3)اين چنين كلمه پروردگارت عليه كساني كه فسق كردند مسلم شد كه ايمان نمي‌آورند. سوره يونس آيه 32.
(4)اگر كلمه از پروردگارت نگذشته بود كار ايشان يكسره مي‌شد. سوره يونس، آيه 19.
(5)قول ما به هر چيزي كه بخواهيمش اين است كه بگوييم بباش و او بدون درنگ موجود مي‌شود. سوره نحل آيه 40.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 554
و اگر قرآن فعل خدا را" كلمه" ناميده براي اين است كه فعل او بر وجود او دلالت مي‌كند. از همين جا است كه مسيح، كلمه خدا ناميده مي‌شود، و قرآن كريم مي‌فرمايد:" إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَ كَلِمَتُهُ" «1» و نيز از اينجا روشن مي‌شود كه هيچ عيني از اعيان خارجي و هيچ واقعه‌اي از وقايع به وجود نمي‌آيد مگر آنكه از اين جهت كه بر ذات خداي تعالي دلالت دارد، كلمه او است. چيزي كه هست در عرف و اصطلاح قرآن كريم مخصوص اموري شده كه دلالتش بر ذات باري عز اسمه ظاهر باشد، و در دلالتش خفاء و بطلان و تغييري نباشد، هم چنان كه فرموده:" وَ الْحَقَّ أَقُولُ" «2» و نيز فرموده:" ما يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَيَّ" «3» و چنين موجودي مثال روشنش عيسي بن مريم (ع) و موارد قضاي حتمي خدا است. و نيز از همين جا روشن مي‌شود اينكه مفسرين «4»" كلمات" در آيه را حمل بر معلومات و يا مقدورات و يا ميعادهايي كه به اهل ثواب و اهل عقاب داده شده نموده‌اند، صحيح نيست.
پس معناي اينكه فرمود:" قُلْ لَوْ كانَ الْبَحْرُ مِداداً لِكَلِماتِ رَبِّي" اين است كه اگر درياها مركب باشد و با آن، كلمات خدا را كه دلالت به خدا مي‌كنند بنويسم هر آينه آب دريا تمام مي‌شود و كلمات پروردگار تمام نمي‌شود.
و معناي" وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً" اين است كه حتي اگر غير درياهاي دنيا درياي ديگري هم تهيه كنيم آن نيز خشك خواهد شد، قبل از اينكه كلمات پروردگار من تمام شود.
بعضي «5» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" بمثله" جنس مثل است، نه يك مثل، چون كلمه" مثل" هر وقت اضافه به اصل شود از تناهي بيرون نمي‌رود، و چون كلمات خداي تعالي- يعني معلوماتش- غير متناهي است، لذا متناهي نمي‌تواند غير متناهي را ضبط كند- اين خلاصه گفتار مفسر مذكور است.
اين گفته در جاي خود صحيح است ليكن نه به خاطر تناهي و عدم تناهي، و اينكه كلمات خدا غير متناهي است. بلكه به اين جهت است كه حقايقي كه كلمات بر آن دلالت مي‌كند از حيث دلالتش غلبه بر مقادير دارد، و چگونه چنين نباشد با اينكه هر ذره از ذرات دريا هر قدر هم بسيار فرض شود وافي نيست كه دلالتهايش را بر جمال و جلال خدا در طول
__________________________________________________
(1)جز اين نيست كه مسيح، عيسي بن مريم رسول اللَّه و كلمه او است. سوره نساء، آيه 171.
(2)سوره ص، آيه 84.
(3)گفتار نزد من دگرگونه نمي‌شود. سوره ق، آيه 29.
(4)مجمع البيان، ج 6، ص 498.
(5)روح المعاني، ج 16، ص 51.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 555
وجود خودش ثبت كند تا چه رسد به اينكه غير درياها از موجودات ديگر هم به درياها اضافه شود.
و اينكه كلمه" بحر" در آيه شريفه تكرار شده، و همچنين كلمه" ربي" كه اسم ظاهر است در جاي ضمير به كار رفته تثبيت و تاكيد را مي‌رساند. و همچنين اينكه از اسامي خداي تعالي فقط" رب" ذكر شده و به ضمير متكلم اضافه گرديده نيز تاكيد را مي‌رساند به اضافه اينكه به مضاف اليه شرافت هم مي‌دهد.

بحث روايتي [(روايتي در ذيل آيه گذشته)] ..... ص : 555

در تفسير قمي به سند خود از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت آورده كه در ذيل اين آيه فرموده: به تو خبر مي‌دهم كه كلام خدا نه آخر دارد و نه غايت، و تا ابد انقطاع نمي‌پذيرد «1».
مؤلف: اينكه كلمات خداي را به كلام تفسير فرموده گفتار گذشته ما را تاييد مي‌كند.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 46.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 556

[سوره الكهف (18): آيه 110] ..... ص : 556

اشاره

قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحي إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً (110)

ترجمه آيه ..... ص : 556

بگو من فقط بشري هستم همانند شما، كه به من وحي مي‌شود، حق اين است كه خداي شما يگانه است پس هر كه اميد دارد كه به پيشگاه پروردگار خويش رود بايد عمل شايسته كند و هيچكس را در عبادت پروردگارش شريك نكند (110).

بيان آيه [بيان آخرين آيه سوره، كه به سه اصل: توحيد، نبوت و معاد اشاره دارد] ..... ص : 556

اين آيه آخرين آيه سوره است كه غرض از بيان سوره را خلاصه مي‌كند، و در آن اصول سه‌گانه دين را كه توحيد و نبوت و معاد است جمع كرده. جمله" أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ" مساله توحيد را، و جمله" إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحي إِلَيَّ" و جمله" فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صالِحاً ..."
مساله نبوت را، و جمله" فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ" مساله معاد را متعرض است.
" قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحي إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ".
كلمه" انما" ي اولي رسول خدا (ص) را منحصر در بشريت و در مانندي ساير بشرها مي‌سازد، به طوري كه هيچ چيزي زائد بر آنچه آنان دارند ندارد و هيچ زيادتي براي خود ادعا نمي‌كند. و اين در حقيقت رد پندار مردم است كه خيال مي‌كنند هر
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 557
كه ادعاي نبوت كرد ادعاي الوهيت و قدرت غيبي كرده است، و بر اساس همين پندار است كه از انبياء توقع‌هايي دارند كه جز خدا كسي علم و قدرت بر آنها را ندارد. در انحصار اول به امر خدا همه اينها را از خود نفي مي‌كند، و براي خود اثبات نمي‌كند مگر تنها و تنها مساله وحي را.
و انحصار دوم معبود را كه معبود ايشان هم هست منحصر در يكي مي‌كند، و اين همان توحيد است كه مي‌گويد اله تمامي عالم يك اله است.
جمله" فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ ..." مشتمل بر اجمال دعوت ديني است كه همان عمل صالح براي رضاي خداي واحد بي شريك است، و آن گاه اين معنا را متفرع كرده بر رجاء لقاء پروردگار متعال و بازگشت به سوي او چون اگر حساب و جزائي در كار نباشد هيچ داعي و ملزمي نيست كه افراد را به پيروي از دين و به دست آوردن اعتقاد و عمل صحيح وادار سازد هم چنان كه خود خداي تعالي فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ" «1».
و اگر عمل صالح و شرك نورزيدن در عبادت رب را متفرع بر اعتقاد به معاد نموده بدين جهت است كه اعتقاد به وحدانيت خدا با شرك در عمل جمع نمي‌شوند، و با هم متناقضند. پس اگر اله واحد باشد در همه صفاتش كه يكي هم معبوديت است واحد است، و در آن نيز شريك ندارد.
و اگر پيروي از دين را متفرع بر رجاء معاد كرد نه بر يقين به معاد بدين جهت بوده كه تنها احتمال بودن معاد كافي است كه آدمي را به پيروي از دين وادار سازد چون دفع ضرر محتمل واجب است، هر چند بعضي‌ها گفته‌اند: كه مراد از لقاء، لقاء كرامت و ثواب است و اين تنها مورد رجاء است نه مورد قطع.
و اگر رجاء لقاي خداي را متفرع بر جمله" أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ" كرد بدين جهت بود كه بازگشت بندگان به سوي خداي سبحان از تماميت معناي الوهيت است، زيرا خداي تعالي هر كمال مطلوب و هر وصف جميلي را دارد كه يكي از آنها فعل حق و حكم به عدل است و اين دو اقتضاء مي‌كند كه دوباره بندگان را به سوي خود بازگرداند و ميان آنان حكم كند هم چنان كه خودش فرموده:
__________________________________________________
(1)كساني كه از راه خدا گمراه مي‌شوند عذابي شديد دارند به خاطر اينكه روز حساب راي از ياد بردند. سوره ص، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 558
" وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلًا ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النَّارِ أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجَّارِ" «1».

بحث روايتي [(رواياتي در باره اخلاص در عمل و پرهيز از ريا كاري)] ..... ص : 558

در الدر المنثور است كه ابن منذر و ابو نعيم- در كتاب صحابه- و ابن عساكر از طريق سدي صغير از كلبي از ابو صالح از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: جندب بن زهير را عادت چنين بود كه وقتي نماز مي‌خواند يا روزه مي‌گرفت يا تصدق مي‌داد، و مردم تعريفش مي‌كردند خيلي خوشحال مي‌شد و به همين جهت اين كارها را بيشتر مي‌كرد تا مردم بيشتر تعريفش كنند. خداي تعالي در مذمتش اين آيه را فرستاد:" فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً" «2».
مؤلف: نظير اين روايت روايات ديگري بدون ذكر اسم شخص معيني وارد شده، و جا دارد كه همه آنها حمل بر انطباق آيه بر مورد شود نه اينكه نزول آيه را در خصوص مورد بدانيم، زيرا بعيد به نظر مي‌رسد كه خاتمه يك سوره از سوره‌هاي قرآني به خاطر سبب خاصي نازل شده باشد.
و در همان كتاب از ابن ابي حاتم از سعيد بن جبير روايت شده كه در تفسير آيه مورد بحث گفته است: رسول خدا (ص) فرمود پروردگار شما مي‌فرمايد: من بهترين شريكم، پس هر كس در عمل خودش احدي از خلق مرا شريك من قرار دهد من همه عمل او را به شريكم واگذار مي‌كنم تا همه‌اش مال او باشد و هيچ عملي را از بنده‌ام قبول نمي‌كنم مگر آنچه را كه خالص براي من بياورد، آن گاه اين آيه را خواندند:" فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً" «3».
و در تفسير عياشي از علي بن سالم از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:
__________________________________________________
(1)ما آسمان و زمين و آنچه بين آن دو است باطل نيافريديم، اين پندار كساني است كه كافر شدند پس واي بر آنان كه كافر شدند از آتش. آيا ما كساني كه ايمان آورده و عملهاي صالح مي‌كنند، مثل مفسدين در ارض قرار مي‌دهيم. و يا مردم با تقوي را مانند فجار قرار مي‌دهيم. سوره ص، آيات 27 و 28. [.....]
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 255.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 255.
ترجمه الميزان، ج‌13، ص: 559
خداي تبارك و تعالي فرموده: من بهترين شريكم، هر كس در عمل خويش كسي را شريك من كند من آن را قبول نمي‌كنم، مگر آنچه را كه خالص براي من آورده باشد «1».
عياشي مي‌گويد: در روايت ديگري از آن جناب آمده، كه خداي تعالي فرموده: من بهترين شريكم، هر كس عملي را هم براي من و هم براي غير من بجا آورد آن عمل مال آن كسي است كه وي با من شريكش كرده «2».
و در الدر المنثور است كه احمد و ابن ابي الدنيا و ابن مردويه و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) و بيهقي از شداد بن اوس روايت كرده‌اند كه گفت: من از رسول خدا (ص) شنيدم كه فرمود: هر كس نماز بخواند و رياء كند شرك كرده و هر كه روزه بگيرد و رياء كند شرك ورزيده و هر كه صدقه دهد و رياء كند شرك ورزيده آن گاه اين آيه را خواند:
" فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ ..." «3».
و در تفسير عياشي «4» از زراره و حمران از امام باقر و امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمودند: اگر بنده‌اي عملي كند كه با آن رحمت خدا و خانه آخرت را طلب كند آن گاه رضاي احدي از مردم را هم در آن دخالت دهد مشرك است.
مؤلف: روايات در اين باب از طرق شيعه و اهل سنت آن قدر زياد است كه نمي‌توان شمرد. و البته مراد از شرك در آنها شرك خفي است كه با اصل ايمان منافات ندارد بلكه با كمال آن منافي است هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ" «5» پس آيه شريفه با باطن خود شامل شرك خفي مي‌شود نه به ظاهرش.
و در الدر المنثور است كه طبراني و ابن مردويه از ابي حكيم روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: اگر از قرآن غير از آيه آخر سوره كهف بر من نازل نشده بود همان يك آيه براي امت من كافي بود «6».
مؤلف: وجه اين روايت در سابق گذشت.
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير عياشي، ج 2، ص 353.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 256.
(4)تفسير عياشي، ج 2، ص 353.
(5)ايمان به خدا نمي‌آورند مگر آنكه بيشترشان مشركند. سوره يوسف، آيه 106.
(6)الدر المنثور، ج 4، ص 257.

جلد چهاردهم

(19)سوره مريم مكي است و 98 آيه دارد ..... ص : 3

[سوره مريم (19): آيات 1 تا 15] ..... ص : 3

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
كهيعص (1) ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيَّا (2) إِذْ نادي رَبَّهُ نِداءً خَفِيًّا (3) قالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعائِكَ رَبِّ شَقِيًّا (4)
وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ مِنْ وَرائِي وَ كانَتِ امْرَأَتِي عاقِراً فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا (5) يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا (6) يا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ اسْمُهُ يَحْيي لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيًّا (7) قالَ رَبِّ أَنَّي يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ كانَتِ امْرَأَتِي عاقِراً وَ قَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْكِبَرِ عِتِيًّا (8) قالَ كَذلِكَ قالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً (9)
قالَ رَبِّ اجْعَلْ لِي آيَةً قالَ آيَتُكَ أَلاَّ تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَ لَيالٍ سَوِيًّا (10) فَخَرَجَ عَلي قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْرابِ فَأَوْحي إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا (11) يا يَحْيي خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا (12) وَ حَناناً مِنْ لَدُنَّا وَ زَكاةً وَ كانَ تَقِيًّا (13) وَ بَرًّا بِوالِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُنْ جَبَّاراً عَصِيًّا (14)
وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا (15)

ترجمه آيات ..... ص : 3

بنام خداي رحمان و رحيم،
كاف، هاء، يا، عين، صاد (1).
(اين رمز عنوان) يادآوري رحمت پروردگارت به بنده خود زكرياست (2).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 4
آن دم كه پروردگارش را ندا داد، ندايي پنهاني (3).
گفت پروردگارا! من از پيري استخوانم سست، و سرم سفيد شده است، و در زمينه خواندن تو اي پروردگار بي‌بهره نبوده‌ام (4).
من از بعد خويش از وارثانم بيم دارم، و زنم نازا است مرا از نزد خود فرزندي عطا كن (5).
تا از من و از خاندان يعقوب ارث ببرد، و پروردگارا! او را پسنديده گردان (6).
(پس بدو گفتيم) اي زكريا ما به تو مژده پسري مي‌دهيم كه نامش يحيي است و از پيش همنامي براي وي قرار نداده‌ايم (7).
گفت: پروردگارا! چگونه باشد مرا پسري با اينكه همسرم نازا است و خودم از پيري به فرتوتي رسيده‌ام؟ (8).
(حامل پيام به وي) گفت: پروردگار تو چنين است، و همو فرموده كه اين بر من آسان است، از پيش نيز تو را كه چيزي نبودي خلق كرده‌ام (9).
گفت: پروردگارا! براي من علامتي بگذار. گفت: نشانه‌ات اين باشد كه سه شب تمام با مردم سخن گفتن نتواني (10).
پس از عبادتگاه نزد قوم خود شد و با اشاره به آنان دستور داد كه صبح و شام خدا را تسبيح گوييد (11).
(ما گفتيم) اي يحيي اين كتاب را به جد و جهد تمام بگير. و در طفوليت او را حكمت و فرزانگي داديم (12).
و به او رحمت و محبت از ناحيه خود و پاكي (روح و عمل) بخشيديم، و او پرهيزكار بود (13).
و با پدر و مادرش نيكوكار بود و سركش و نافرمان نبود (14).
درود بر وي روزي كه تولد يافت و روزي كه مي‌ميرد و روزي كه زنده برانگيخته مي‌شود (15).

بيان آيات [غرض سوره مريم بشارت و انذار مردم است به بيان داستان زكريا، يحيي و مريم (عليهم السلام) و تقسيم مردم به سه دسته] ..... ص : 4

اشاره

غرض اين سوره به طوري كه در آخرش بدان اشاره نموده مي‌فرمايد:" فَإِنَّما يَسَّرْناهُ بِلِسانِكَ لِتُبَشِّرَ بِهِ الْمُتَّقِينَ وَ تُنْذِرَ بِهِ قَوْماً لُدًّا ..." بشارت و انذار است، چيزي كه هست همين غرض را در سياقي بديع و بسيار جالب ريخته نخست به داستان زكريا و يحيي و قصه مريم و عيسي و سرگذشت ابراهيم و اسحاق و يعقوب و ماجراي موسي و هارون و داستان اسماعيل و حكايت ادريس و سهمي كه به هر يك از ايشان از نعمت ولايت داده- كه يا نبوت بوده و يا
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 5
صدق و اخلاص- اشاره كرده، آن گاه علت اين عنايت را چنين بيان فرموده كه اين بزرگواران خصلتهاي برجسته‌اي داشته‌اند از آن جمله نسبت به پروردگارشان خاضع و خاشع بودند، و ليكن اخلاف ايشان از ياد خدا اعراض نموده به مساله توجه به پروردگار به كلي بي‌اعتناء شدند، و به جاي آن دنبال شهوت را گرفتند به همين جهت به زودي حالت" غي" را كه همان از دست دادن رشد است ديدار مي‌كنند، مگر آنكه كسي از ايشان توبه كند و به پروردگار خود بازگشت نمايد كه او سرانجام به اهل نعمت مي‌پيوندد.
سپس نمونه‌هايي از لغزشهاي اهل غي و زورگوييهاي آنان و آراي خارج از منطقشان از قبيل نفي معاد، و به خدا نسبت پسر داري دادن، و بت پرستيدن و آنچه كه از لوازم اين لغزشها است از نكبت و عذاب را خاطر نشان مي‌سازد.
بنا بر اين، مي‌توان گفت بيان اين سوره شبيه به بيان مدعيي است كه براي اثبات دعوي خود مثال‌هايي مي‌آورد. كانه گفته شده فلاني را و فلاني و فلاني كه از اهل رشد و داراي موهبتي الهي بودند در زندگي اين روش را داشتند كه دل از شهوات نفس كنده و به سوي پروردگار خود متوجه شدند، و طريقه خضوع و خشوع را پيش گرفتند كه هر وقت آيات پروردگارشان را متذكر مي‌شدند از صميم دل خاضع مي‌گشتند. و طريقه آدمي به سوي رشد و موهبت همين است، ليكن اخلاف همين نامبردگان اين طريقه را كنار گذاشتند، يعني از عمل اعراض و به شهوات مذموم رو آوردند، و اين رويه، ايشان را جز به سوي" غي" كه خلاف رشد است نكشانيده، جز بر باطل استوارترشان نمي‌كند، و سرانجامشان اين مي‌شود كه رجوع به خدا را انكار، و شركايي براي خدا اثبات نموده، سد راه دعوت هم مي‌شوند و اين جز به سوي نكبت و عذاب رهنمونشان نمي‌كند.
پس اين سوره- همانطور كه ملاحظه مي‌فرماييد- با ذكر چند مثال آغاز و با گرفتن نتيجه‌اي كلي از آن مثلها، كه مورد نظر بوده، خاتمه يافته است. و اين نتيجه‌گيري از جمله" أُولئِكَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ" «1» شروع شده و تا چند آيه بعد ادامه مي‌يابد.
پس اين سوره مردم را به سه طائفه تقسيم مي‌كند: 1- آنهايي كه خدا انعامشان كرد كه يا انبياء بودند و يا اهل اجتباء و هدايت 2- اهل غي، يعني آنهايي كه مايه و استعداد رشد خود را از دست دادند 3- آن كساني كه توبه نموده ايمان آوردند، و عمل صالح كردند كه به زودي به اهل نعمت و رشد مي‌پيوندند. و آن گاه ثواب توبه تائبين و مسترشدين و عذاب غاويان
__________________________________________________
(1)سوره مريم، آيه 58.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 6
كه همنشينان شيطان و از اولياي اويند- را تذكر مي‌دهد.
اين سوره بدون هيچ شكي در مكه نازل شده، زيرا هم عده‌اي از مفسرين «1» مكي بودن آن را مورد اتفاق دانسته و هم مضامين آياتش بر اين معنا دلالت دارد.

[اشاره‌اي در باره حروف مقطعه] ..... ص : 6

" كهيعص".
در سابق در تفسير آيه اول سوره اعراف گفتيم كه: اين سوره‌ها از قرآن كريم كه حروف مقطعه بر سر آنها آمده خالي از ارتباطي در ميان مضامين آنها با آن حروف نيست، پس حروفي كه مشترك ميان چند سوره است كشف مي‌كند از اينكه مضامين آنها نيز مشترك است.
مؤيد اين معنا مناسبت و همجنسي‌اي است كه ميان اين سوره و سوره" ص" به چشم مي‌خورد، چون آن سوره نيز داستان انبياء را آورده، و به زودي- ان شاء اللَّه- بحث جامعي در باره حروف مقطعه قرآن و ارتباطي كه هر يك با مطالب سوره خود دارند ايراد نموده، از نظر خواننده مي‌گذرانيم، و در آنجا نيز اين بحث را مطرح مي‌كنيم كه سوره‌هايي كه حروف مقطعه مشترك دارند مطالبشان نيز مشترك است، مانند سوره مورد بحث با سوره" يس" كه در هر دو حرف" ياء" وجود دارد. و باز مانند اين سوره و سوره شوري كه در هر دو حرف" ع" وجود دارد.
" ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيَّا".
ظاهر سياق اين است كه كلمه" ذكر" خبري است براي مبتدايي محذوف، و مصدري است در معناي مفعول، و برگشت معنا از نظر تقدير به اين است كه" اين خبر رحمت مذكور پروردگار تو است". و مراد از رحمت، استجابت دعاي زكريا به وسيله خداي سبحان است كه تفصيل آن از جمله" إِذْ نادي رَبَّهُ" شروع شده.
" إِذْ نادي رَبَّهُ نِداءً خَفِيًّا".
ظرف" اذ" متعلق است به جمله" رَحْمَةِ رَبِّكَ" و كلمه" نداء" و همچنين" مناداة" به معناي صدا زدن به آواز بلند است، در مقابل" مناجات" كه به معناي آهسته صدا زدن است.
خواهي گفت: اگر نداء به اين معنا است پس چرا خداي تعالي آن را با وصف" خفي" توصيف كرد؟ مي‌گوييم منافاتي ندارد، زيرا ممكن است همين دعوت با صداي بلند در جايي صورت گيرد كه احدي آن را نشنود، مانند بيابان و امثال آن، هم چنان كه جمله" فَخَرَجَ عَلي قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْرابِ" هم اشعاري به اين معنا دارد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 500.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 7
بعضي «1» گفته‌اند: عنايت، در تعبير به نداء اين است كه حضرت زكريا خود را از خدا دور تصور كرده، و خواسته است رعايت اين ادب را بكند كه گناهان و بديهايش او را از خدا دور كرده است، هم چنان كه حال هر كسي كه از عذاب خدا بترسد همين طور است كه خود را دور مي‌بيند.

[سخن جناب زكريا (علي نبينا و آله و عليه السلام) با خداي تعالي، و مفاد جملات، و نكات و ظرائف آن سخنان] ..... ص : 7

قالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي ..."
.اين آيه زمينه‌چيني مي‌كند براي درخواستي كه بعدا از زكريا نقل مي‌نمايد كه گفت:" فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا".
و اگر كلمه" رب" را جلوتر آورد براي استرحام بوده و خواسته در مقدمه دعا، درياي رحمت خدا را به خروش آورد و بعد دعا كند. و اگر با كلمه" ان" مطلب خود را تاكيد كرد براي اين است كه برساند حاجتش به داشتن فرزند حاجتي است مبرم و حياتي. و كلمه" وهن" به معناي ضعف و نقصان نيرو است. و اگر اين ضعف خود را به استخوانهايش اختصاص داد براي اين است كه آدمي در تمامي حركتها و سكونهايش بر آن قرار مي‌گيرد.
و اگر نگفت" استخوانهايم" و يا" استخوانم" براي اين است كه ضعف را به جنس استخوان نسبت دهد، و هم اينكه اجمالي باشد براي تفصيل بعد.
" وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً"-" اشتعال" به معناي انتشار زبانه آتش و سرايت آن است، در هر چيزي كه قابل احتراق باشد. در مجمع البيان گفته: جمله" وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً" از بهترين استعارات است، و معنايش اين است كه سفيدي موي در سر من منتشر شده آن چنان كه شعاع آتش منتشر مي‌شود، و كانه منظور از شعاع آتش همان زبانه آن است «2».
" وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعائِكَ رَبِّ شَقِيًّا"-" شقاوت" خلاف سعادت است، و گويا منظور از آن محروميت از خير است كه يا لازمه شقاوت است و يا خود آن. كلمه" بدعائك" متعلق به شقي است، و" باء" آن باء سببيت و يا به معناي" في" است. و معناي آيه اين است كه:
پروردگارا! من همواره به سبب دعاي خود قرين سعادت بوده‌ام و هر وقت تو را مي‌خواندم اجابتم مي‌فرمودي، بدون اينكه مرا شقي و محروم سازي. و يا اين است كه: پروردگارا من هيچ وقت در دعاي خود از ناحيه تو محروم و خائب نبوده‌ام، مرا به اجابت كردنت عادت داده‌اي و هر وقت تو را مي‌خواندم قبول مي‌نمودي. به هر صورت چه معنا آن باشد و چه اين، كلمه دعاء مصدر مضاف به مفعول است.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" ندا".
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 501.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 8
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: كلمه" دعائك" مصدر مضاف به فاعل است، و معنايش اين است: پروردگارا! من هيچوقت نسبت به دعوتت كه مرا به سوي بندگي و اطاعت مي‌خواند شقي و متمرد نبوده‌ام، هر وقت مرا دعوت كردي اطاعت كردم و به خلوص عبادتت نمودم. ليكن معناي اول روشن‌تر است.
و در تكرار كلمه" رب" و قرار دادن آن بين اسم" كان" و خبرش در جمله" وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعائِكَ رَبِّ شَقِيًّا" بلاغتي است كه ممكن نيست با هيچ مقياسي اندازه‌گيري نمود، و همچنين در نظير آن، يعني جمله" وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا".
" وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ مِنْ وَرائِي وَ كانَتِ امْرَأَتِي عاقِراً".
تتمه تمهيد و زمينه‌چيني است كه گفتيم قبل از دعاي خود كرده. و منظور از" موالي" عموها و پسر عموها هستند. بعضي «2» گفته‌اند منظور از" موالي"" كلالة" است، و بعضي «3» ديگر گفته‌اند" عصبه" است. و بعضي «4» گفته‌اند تنها پسر عموها است، و بعضي «5» گفته‌اند كه منظور ورثه است. و به هر حال، به هر معنا كه باشد غير اولاد صلبي است. و مقصود از اينكه گفت" از موالي مي‌ترسم" اين است كه از عمل موالي مي‌ترسم. و مقصود از" من ورائي" بعد از مرگ است. و خلاصه اينكه حضرت زكريا مي‌ترسيده از اينكه از دنيا برود و نسلي كه وارث او باشند، نداشته باشد، و اين كنايه از همان بي‌اولاد مردن است.
كلمه" عاقر" در جمله" وَ كانَتِ امْرَأَتِي عاقِراً" به معناي زن نازا است، و مرد عاقر آن مردي را گويند كه فرزنددار نشده باشد.
و اينكه چنين تعبير كرده كه" همسرم عاقر است" خود دلالت مي‌كند بر اينكه همسرش علاوه بر اينكه تا آن روز كه اين دعا را مي‌كرده فرزند نياورده از سن فرزنددار شدن هم گذشته بوده است.
و ظاهر اينكه كلمه" ان" را تكرار نكرده و فرموده:" إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ مِنْ وَرائِي وَ كانَتِ امْرَأَتِي ..." اين است كه جمله" و كانت ..." حاليه است، و مجموع كلام يعني" وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ ..." عاقرا" فصل واحدي از داستان است، و اين معنا را مي‌رساند كه چون همسرم
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 60 با اندكي تفاوت.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 502 به نقل ابن عباس.
(3)مجمع البيان، ج 6، ص 502 به نقل از مجاهد. [.....]
(4)مجمع البيان، ج 6، ص 502 به نقل از امام جعفر صادق (ع).
(5)مجمع البيان، ج 6، ص 502 به نقل از كلبي.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 9
عاقر است جا دارد كه از ورثه بعد از خودم بترسم. پس مجموع زمينه‌چيني‌هايي كه آن جناب براي دعاي خود كرده است به دو بخش بر مي‌گردد: اول اينكه خداي عز و جل او را در طول زندگيش و تا روزي كه پيري سالخورده شده به استجابت دعا عادت داده. دوم اينكه او از ورثه بعد از مرگش مي‌ترسد، چون همسرش عاقر است.
و ممكن است كلام را به سه بخش تقسيم نمود، به اينكه پيري خودش را يك بخش و عاقر بودن همسرش را بخش مستقل ديگري شمرد.

[فرزند خواستن زكريا (عليه السلام) از خداوند (فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي ...)] ..... ص : 9

" فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا".
اين همان دعائي است كه گفتيم براي اداي آن زمينه‌چيني كرد، و در آن موهبت الهيي را كه درخواست كرد مقيد به قيد" مِنْ لَدُنْكَ" نمود، چون از اسباب عادي مايوس شده بود. يكي از اسباب عادي كه در اختيار او و هر فرد ديگري است استعداد شوهر است كه آن جناب اين استعداد را به خاطر پيري از دست داده بود. يكي ديگر استعداد همسر است براي باردار شدن كه وي اين را هم نداشت، زيرا همسرش در جواني عاقر بود تا چه رسد به امروز كه پيري سالخورده شده.
و اگر از خدا وليي درخواست كرد بدين جهت بود كه ولي هر كس عبارت است از آن شخصي كه متولي و عهده‌دار كار او باشد، و ولي ميت آن كسي است كه به امر او قيام مي‌كند، و جانشين او در ارثيه‌اش مي‌شود. كلمه" آل" در آل يعقوب به معناي خاصه، يعني كساني است كه امرشان به او محول است، مانند فرزندان و خويشاوندان و سايران «1». و بعضي «2» گفته‌اند اين كلمه در اصل اهل بوده. و منظور از" يعقوب"- به طوري كه گفته شده- فرزند اسحاق بن ابراهيم (ع) است. و بعضي «3» گفته‌اند مراد يعقوب بن ماثان برادر عمران بن ماثان پدر مريم است، و همسر زكريا خواهر مريم بوده. و بنا بر اين معناي" يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ" اين مي‌شود كه: از من و از همسرم كه يكي از افراد خاندان يعقوب است ارث ببرد. آن وقت مناسب‌تر اين است كه بگوييم كلمه" من" در جمله" مِنْ آلِ يَعْقُوبَ" براي تبعيض است، هر چند كه اگر ابتدائيه هم بگيريم صحيح است.
" وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا"- كلمه" رضي" به معناي" مرضي" (پسنديده) است. و اطلاق رضاء، اقتضاء دارد كه اين مطلق شامل علم و عمل هر دو شود. پس مراد آن كسي خواهد بود
__________________________________________________
(1، 2)كشاف، ج 3، ص 5.
(3)مجمع البيان، ج 6، ص 502.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 10
كه هم اعتقادش و هم عملش مورد پسند باشد، يعني خدايا او را آراسته به علم نافع و عمل صالح گردان.
خداي عز و جل اين داستان را در سوره آل عمران هم كه سوره‌اي است مدني و بعد از سوره مريم نازل شده در ذيل داستان مريم آورده و فرموده:" فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَها نَباتاً حَسَناً وَ كَفَّلَها زَكَرِيَّا كُلَّما دَخَلَ عَلَيْها زَكَرِيَّا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ يا مَرْيَمُ أَنَّي لَكِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ هُنالِكَ دَعا زَكَرِيَّا رَبَّهُ قالَ رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعاءِ" «1».
و هر كس در اين دو آيه دقت كند جاي شكي برايش باقي نمي‌ماند كه تنها چيزي كه زكريا را به دعاء وادار كرد و آن دعاي مذكور را نمود همان كرامتي بود كه از خدا نسبت به مريم مشاهده كرد، و عبوديت و خلوصي بود كه مريم نسبت به خدايش داشت. از مشاهده اين وضع لذت برد، و دوست داشت كه اي كاش بعد از او هم فرزندي داراي قرب و كرامتي اين چنين مي‌داشت، ليكن از سوي ديگر متوجه سالخوردگي و ناتواني خود و پيري و نازايي همسرش شد و به ياد وارثانش كه هيچ يك حال و وضعي چون مريم ندارند افتاده، دچار وجد و شعفي سوزان گرديد، و ناگهان جرقه‌اي در دلش شعله زد و به ياد اين معنا افتاد كه خداي تعالي تا اين روز از زندگيش وي را به استجابت دعا و كفايت همه مهمات عادت داده بود، لذا دست به دعا بلند كرده با دلي سرشار از اميد ذريه‌اي طيب درخواست نمود.
پس جمله رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً" در سوره آل عمران در مقابل" فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا" است. و كلمه" طيبة" در آنجا مقابل جمله" وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا" در اينجا است. و مراد از" رضي" هم همان قرب و كرامتي بود كه از خدا نسبت به مريم ديد، و آن عمل صالحي بود كه از مريم نسبت به خدا مشاهده كرد. باقي مي‌ماند جمله" هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً" در آنجا، در مقابل" فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ" در اينجا كه در حقيقت تفسير كننده كلمه" وليا" در آنجا است. پس مقصود از جمله" وَلِيًّا يَرِثُنِي ..." فرزند صلبي است كه از او ارث ببرد.
__________________________________________________
(1)پروردگارش دختر او را قبول كرد، و او را به طرز نيكي رويانيد و زكريا سرپرست او شد، هر وقت زكريا بر او در محرابش وارد مي‌شد نزدش رزقي (خوردني) مي‌يافت، و مي‌پرسيد اي مريم اين از كجا برايت فراهم شده؟ مي‌گفت از نزد خداست كه خدا هر كه را بخواهد بي‌حساب رزق مي‌دهد. اينجا بود كه (اميد زكريا به لطف خدا به هيجان آمده) پروردگار خود را ندا كرد كه اي پروردگار من مرا از نزد خودت ذريه پاكي ارزاني دار كه تو شنواي دعائي. سوره آل عمران، آيات 37 و 38.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 11

[بيان اينكه زكريا (عليه السلام) از خداوند فرزند صلبي خواسته كه از او ارث ببرد و اينكه ادعاي برخي از مفسرين كه مراد از ارث را وراثت نبوت يا علم يا ... دانسته‌اند بدون قرينه و شاهد است] ..... ص : 11

اين را بدين جهت گفتيم تا فساد گفتار بعضي «1» روشن گردد كه گفته‌اند:" زكريا در جمله" فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي ..." از خدا كسي را خواسته كه قائم مقام و وارث او باشد چه فرزند و چه غير فرزند". و همچنين گفتار بعضي «2» ديگر كه گفته‌اند:" او از فرزنددار شدن از همسرش مايوس بود، و لذا از خدا كسي را خواست كه از او ارث ببرد و قائم مقام او شود هر چند از ساير مردم باشد".
و وجه فساد آنها اين است كه آيه سوره آل عمران صريح در اين است كه فرزند خواسته، چون گفته است: رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً" «3»- علاوه بر اينكه تعبير به عبارتي مانند:" هب لي" خود مشعر به نوعي ملكيت است كه زكريا مالك آن شود و با ساير مردم سازگاري ندارد، چون معنا ندارد زكريا مالك مردم بيگانه شود، و اگر منظور آن بود كه اين مفسرين پنداشته‌اند جا داشت بگويد:" اجعل لي وليا- وليي برايم قرار ده" هم چنان كه در آيه 75 سوره نساء فرموده:" وَ اجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا وَ اجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ نَصِيراً" «4».
از اينجا اين معنا روشن مي‌شود كه مراد از جمله" وَلِيًّا يَرِثُنِي" فرزند پسر است، هم چنان كه در سوره آل عمران از آن به ذريه تعبير فرموده، پس منظور از" ولي" ذريه‌اي است كه ولي در ارث است، و بي‌شك متبادر به ذهن از ارث همان ارث بردن ما ترك ميت از اموال و اسباب زندگي است، حال يا به خاطر اينكه اين كلمه حقيقت در همان ارث مالي است، و در غير مال مجاز است، چنانچه مي‌گويند فلاني علم و شجاعت و زهد و ساير صفات معنوي را از پدرش ارث برده. و يا به خاطر اين است كه به ارث مال انصراف دارد هر چند كه در ارث صفات هم حقيقت باشد. پس به هر حال لفظ، ظاهر در وراثت مال است ليكن با انضمامش به ولي متعين مي‌شود كه مراد از وارث تنها همان فرزند است، جمله" وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ مِنْ وَرائِي" كه قبل از جمله مورد بحث بود- به بياني كه به زودي خواهد آمد ان شاء اللَّه- اين ظهور را تقويت مي‌كند.
و اما گفتار آن مفسري «5» كه گفته" مراد از آن ارث نبوت است، و زكريا از خدا خواسته كه به او فرزندي دهد كه نبوت را از او ارث ببرد" گفتاري است كه مطلب چند سطر قبل، آن را دفع مي‌كند، چون در آنجا گفتيم كه محرك و باعث زكريا به دعا آن كرامتي بود كه از
__________________________________________________
(1، 2)روح المعاني، ج 16، ص 62.
(3)پروردگارا مرا از ناحيه خود فرزندي و نسلي پاك ببخش. سوره آل عمران، آيه 38.
(4)و از ناحيه خودت سرپرستي برايمان بفرست و يا از جانب خود يار و مددكاري برايمان قرار ده.
(5)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 184، به نقل از ابو صالح.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 12
مريم مشاهده كرد، و آنچه از وي مشاهده كرد نبوت نبود، اثري هم از آن در ميان نبود. آن وقت بايد ديد چه رابطه‌اي هست ميان مشاهده احوال مريم از عبادت و كرامت و سپس اعجابش از احترام و نزد خدا و ميان درخواست فرزندي از خدا كه نبوت را از او به ارث ببرد؟ و معلوم است كه كمترين رابطه‌اي ميان آن دو نيست.
علاوه بر اينكه اصلا نبوت چيزي نيست كه از راه خويشاوندي ارث برده شود، و به فرض هم كه در مقام اصلاح اين نظريه بگويند: مراد ما از وراثت، صرف پيدايش پيغمبري بعد از پيغمبري ديگر يا از دودمان او و يا از دودمان غير او است كه مجازا و به نوعي عنايت وراثت ناميده شده، با اشكال ديگري كه وارد است چه مي‌كنند؟ و آن اين است كه اين تفسير با جمله" وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا" سازگاري نخواهد داشت، زيرا معنا ندارد كسي بگويد خدايا مرا فرزندي پيغمبر ارزاني بدار و او را مرضي (پسنديده) بگردان، براي اينكه، كسي كه پيغمبر مي‌شود فضيلت مرضي بودن و بالاتر از آن را دارد ديگر حاجت به درخواست ندارد.
و اگر بگويند اين درخواست جنبه تاكيد را دارد، مي‌گوييم تاكيد هميشه بايد مساوي و يا ما فوق مؤكد باشد نه پائين‌تر از آن، و خصلت مرضي بودن ما دون نبوت است. و اگر بگويند اصلا منظور از مرضي بودن مرضي نزد خدا نيست تا بگويي درخواستش بعد از نبوت معنا ندارد، بلكه منظور مرضي نزد مردم است، در جواب مي‌گوئيم اين احتمال با اطلاق مرضي نمي‌سازد، چون اين كلمه هر وقت به طور مطلق استعمال شود، و قيد" نزد مردم" با آن نيايد معنايش مرضي نزد خدا است.
نزديك به اين وجه در فساد وجه ديگري است كه بعضي «1» آورده و گفته‌اند: مراد از وراثت، وراثت در علم است. زكريا از خدا خواسته كه به او فرزندي دهد كه وارث علم او باشد.
دليل فسادش اين است كه معنا ندارد زكريا از مشاهده حال مريم و اعجابش از احترام او نزد خدا ناگهان و بدون هيچ ربط و مناسبتي به هوس بيفتد كه فرزندي طلب كند كه وارث علم او باشد.
و اگر بگويي علم نافع و عمل صالح دور و بي‌مناسبت با وضع مريم نيست ممكن است بگوييم زكريا (ع) از ديدن وضع مريم و اخلاص و عبادت و كرامت او دلش خواسته خدا به او فرزندي دهد كه داراي علم نافع و عمل صالح باشد، آن گاه بگوييم مراد از
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 184، به نقل از مجاهد.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 13
وراثت، وراثت علم و مراد از رضايت عمل صالح باشد، در جواب مي‌گوييم: براي چنين درخواستي جمله" وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا" كافي بود، و ديگر حاجت نبود كه وارث بخواهد، چون كلمه" رضي" و" مرضي" اگر قيد عمل و يا اخلاق و يا غير آن، به آن اضافه نشود يعني نگوييم" مرضي العمل" و يا" مرضي الاخلاق" و آن را مطلق بياوريم مرضي مطلق و به تمام معنا خواهد بود، و مرضي مطلق آن كسي است كه هم عملش صالح باشد و هم علمش، و نظير اين اشكال را به آن كسي كه احتمال داده بود منظور از رضي، مرضي نزد مردم باشد، كرديم.
نزديك به اين وجه در فساد اين احتمال است كه" منظور از وراثت، وراثت تقوي و كرامت باشد و حضرت زكريا از پروردگارش طلب كرد كه به او فرزندي ببخشد كه داراي همان قرب و كرامتي باشد كه او دارد"، چون مناسب با اين حال اين است كه زكريا فرزندي طلب كند كه داراي آن قرب و كرامتي باشد كه حضرت مريم داشته است، و يا مطلق قرب و كرامت، نه اينكه فرزندي درخواست كند كه به او آن قرب و كرامتي منتقل گردد كه خود دارد.
علاوه بر اين با جمله" وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ مِنْ وَرائِي" ناسازگار است، براي اينكه او در اين جمله مي‌گويد: من مي‌ترسم بعد از مرگم چيزهايي كه بايد از انسان به فرزندش منتقل شود به خويشاوندانم منتقل گردد، پس او مي‌ترسد از اينكه مواليش مالك مال او شوند، نه اينكه بترسد مواليش داراي قرب و منزلت و تقوي و كرامت گردند، و اين معنا ندارد كه يك پيغمبري نسبت به خويشاوندانش اين چنين بخلي داشته باشد كه بعد و يا قبل از مرگش داراي تقوي و كرامت گردند، زيرا انبياء جز صلاح و سعادت خلق آرزويي ندارند.
و اينكه بعضي «1» گفته‌اند" خويشاوندان زكريا اشرار بني اسرائيل بوده‌اند، و آن جناب از اين مي‌ترسيده كه پس از وي به لوازم جانشينش در امت عمل نكنند" حرف درستي نيست، زيرا اگر مقصود از خلافت و جانشيني خلافت باطني و الهي است كه قطعا قابل ارث بردن نيست تا بود و نبود نسب در آن فرق داشته باشد. علاوه بر اينكه نبوت هيچگاه از مورد خود تخلف نمي‌كند و جز افراد واجد اهليت، پيغمبر نمي‌شوند، پس ديگر چه جاي ترس هست.
و اگر مقصود از خلافت، جانشيني ظاهري و دنيايي است كه با نسب ارث برده مي‌شود، و كسي كه منسوب نيست ارث نمي‌برد، چنين خلافتي مانند مال، يكي از وسائل زندگي مادي است، و با اين حال چه فائده‌اي دارد كه ما با اصرار كلمه ارث در آيه را از ارث
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 61.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 14
مال به ارث خلافت برگردانيم؟ علاوه بر اينكه ديديم يحيي (ع) چنين خلافت و سلطنتي را از پدر ارث نبرد، تا بگوييم زكريا (ع) مي‌ترسيده اين خلافت به دست غير يحيي بيفتد، و اصلا در زمان آن جناب بني اسرائيل سلطنت و قدرتي نداشته، همه در زير سلطه روم قرار داشتند، و روم بر ايشان حكم مي‌راند.
ممكن است كسي اعتراض كند كه شما چرا اصرار داريد ارث در آيه را به معناي متبادر از كلمه يعني ارث مالي حمل كنيد نه ارث علم و امثال آن با اينكه نفوس قدسي و نظرهاي بلندي كه توجه و تعلقي به اين عالم فاني و منقطع ندارند، و همه در بند عالم باقي هستند و هيچ وقت و حتي به قدر يك بال مگس توجهي و عنايتي به متاعهاي دنيوي ندارند، آنهم مانند زكريا كسي كه در ميان اين طائفه از نفوس پاك معروف به كمال انقطاع و شدت تجرد از دنيا است، و عادتا محال است كه اين ترس را داشته باشد كه بعد از مرگش اموالش به دست غير بيفتد، و يا به خاطر دلبستگي به دنيا دچار اندوه گشته از خدا بخواهد (آنهم اينطور التماس كند) كه فرزندي به او بدهد كه وارث اموال او گردد، و معلوم است كه چنين درخواستي از كمال محبت و علاقه او به دنيا و زخارف آن حكايت مي‌كند، و اگر براي رفع اين اشكال بگويي ترس او از اين بوده كه خويشانش اموالش را در راه غير مشروع خرج كنند، لذا از خدا وارثي مرضي طلب كرد تا به وسيله ارث كه خود يكي از اسباب ملكيت است، مالك مال او شود و در راه رضاي خدا صرف كند، مي‌گوييم وقتي به حكم ارث مالي از آن وارث شد در هر راهي كه صرف كند خودش مسئول است و ربطي به مورث او ندارد، و مورث را عذاب و عتاب نمي‌كنند.
علاوه بر اينكه او مي‌توانست چنين ترسي را از خود دور كند و قبل از مرگش خودش به دست خود اموال خويش را تصدق دهد و همه را در راه خدا به مصرف برساند، و براي پسر عموها چيزي نگذارد، و ايشان را به خاطر بديشان محروم سازد. از همه اينها مي‌فهميم كه مقصود آن جناب از درخواست فرزند جز اجراي احكام الهي و ترويج شريعت و بقاي نبوت در اولادش چيز ديگري نبوده.
ما در پاسخ اين اعتراض مي‌گوييم: اين اعتراض وقتي متوجه ما مي‌شود كه خواسته باشيم همانطور كه شما خيال كرده‌ايد بگوييم زكريا (ع) در اين دعايش از خدا فرزندي خواسته كه اموالش بعد از مرگش به وي منتقل شود و به دست اشرار از خويشاوندانش نيفتد، و ما كي چنين حرفي زده‌ايم، ما مي‌گوييم مقصود اصلي و اولي از جمله" وَلِيًّا يَرِثُنِي" درخواست فرزند است، هم چنان كه ظاهر از كلام آن جناب در سوره آل عمران كه ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 15
عرض كرده:" هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً" «1» و از كلام او در جاي ديگر كه عرض كرده:" رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْداً" «2» همين است.
و اگر قيد" يرثني" را اضافه كرده مقصود اصلي وي ارث بردن نبوده بلكه خواسته است كلمه" ولي" را كه يك معنايي است عام و داراي مصاديقي مختلف تفسير كند، چون اين گونه كلمات در يكي از معانيش متعين نمي‌شود مگر به وسيله قرينه، و هم چنان كه در آيه" وَ ما كانَ لَهُمْ مِنْ أَوْلِياءَ يَنْصُرُونَهُمْ" «3» قرينه" ينصرونهم" را آورد تا ولايت را در يكي از معانيش كه همان نصرت است متعين سازد.
و نيز در آيه شريفه" وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ" «4» قيد" يامرون ..." را آورد تا ولايت را در يكي از معانيش كه ولايت تدبير است متعين سازد، و همچنين موارد ديگر استعمال اين كلمه.
و اگر مقصود از آوردن كلمه" يرثني" قرينه براي تعيين كلمه ولايت در فرزند نباشد، با اينكه مي‌دانيم مقصود از درخواست همان بوده، ديگر در كلام قرينه‌اي كه دلالت كند بر اينكه مقصود اصلي، درخواست فرزند است، باقي نمي‌ماند، هم چنان كه بعضي از مفسرين كه آيه را به يكي از اين معاني حمل نموده به اين معنا اعتراف كرده است، در نتيجه دعاي آن جناب به هيچ وجه دلالتي بر مطلوب اصلي نداشته و همين خود مايه سقوط كلام الهي از معناي مورد نظر است.
و كوتاه سخن، عنايت اصلي متعلق به اين است كه درخواست فرزند را افاده كند، و مساله وراثت مالي مقصود به قصد اولي نيست بلكه قرينه‌اي است كه ولايت را كه داراي چند معنا است در فرزند تعيين نمايد، البته اين معنا در جاي خود معلوم است و جمله مورد بحث هم في نفسه بر آن دلالت دارد كه اگر وي فرزنددار بشود مالش را هم ارث مي‌برد، ولي اين دعا و همچنين جمله" وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ مِنْ وَرائِي" كه حالش حال" وَلِيًّا يَرِثُنِي" است هيچ دلالتي ندارد بر اينكه زكريا دلبستگي به دنياي فاني و زخارف زندگي آن كه متاع غرور است داشته است.
و قضيه درخواست فرزند منافاتي با قداست نفس انبياء ندارد، زيرا علاقه به فرزند از
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران، آيه 38.
(2)سوره انبياء، آيه 89.
(3)سوره شوري، آيه 46. [.....]
(4)سوره توبه، آيه 71.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 16
اموري است كه خداوند تعالي فطرت بشر را بر آن مجهز نموده بدون اينكه در آن، ميان صالح و طالح و پيغمبر و پائين‌تر از پيغمبر فرقي باشد، چون همه را به جهاز توالد و تناسل مجهز نموده و همه را با غريزه‌اي كه به سوي توالد دعوت و تحريك كند آماده ساخته است، به طوري كه اگر اين فطرت منحرف نشده باشد و به سلامت خود باقي مانده باشد بدون هيچ استثنايي تمام افراد بشر در طلب فرزند بوده و بقاي فرزند را بقاي خود مي‌داند، و استيلاي فرزندش را بر آنچه خود مستولي بر آن بوده استيلاي خودش و عيش خودش مي‌داند، و اين همان ارث است.
و شرايع الهي و اديان آسماني هم، نه تنها اين حكم فطرت را ابطال و دعوت عزيزه را مذمت ننموده‌اند، بلكه مدح هم كرده و مردم را به سوي آن تشويق كرده‌اند، و در قرآن كريم آيات بسياري در اين باره وجود دارد، مانند آيه" رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ" «1» و آيه" الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَي الْكِبَرِ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعاءِ" «2» كه هر دو آيه حكايت دعاي ابراهيم است و آيه" رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيَّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُنٍ" «3» كه حكايت حال مؤمنين است، و آياتي ديگر.
و اگر بگويي همه اين حرفهايي كه در معناي وراثت زديد مبني بر اين است كه از آيه" هُنالِكَ دَعا زَكَرِيَّا رَبَّهُ ..." استفاده كنيم كه آنچه وي را بر آن داشت كه از خدا طلب فرزند كند عبادت و كرامتي بود كه از مريم مشاهده كرد، و علاقمند شد كه فرزندي چون مريم داشته باشد، و ليكن ممكن است داعي او بر اين درخواست چيز ديگري بوده باشد هم چنان كه در اخبار و آثار آمده كه زكريا (ع) همواره نزد مريم ميوه‌هاي غير موسمي مي‌ديد، ميوه تابستاني را در زمستان و ميوه زمستاني را در تابستان نزد او حاضر مي‌ديد، لذا با خود گفت:
خدايي كه اينقدر قدرت دارد كه ميوه تابستان را در زمستان و ميوه زمستان را در تابستان به مريم روزي كند، ديگر براي او گران و سنگين نيست كه مرا در غير موسم فرزنددار شدن يعني در پيري، و از زني نازا و پير، فرزندي كرامت كند، لذا گفت:" پروردگارا مرا از نزد خودت وليي كه از من ارث ببرد روزي فرما".
پس بنا بر اين روايات، مشاهده ميوه در غير موسم او را تحريك كرده كه از خدا فرزندي در غير موسم بخواهد، ليكن چون اين پيغمبر بزرگوار اجل از اين است كه فرزندي بخواهد تا از
__________________________________________________
(1)پروردگارا مرا از صالحين فرزندي ببخش. سوره صافات آيه، 100.
(2)حمد خداي را كه بعد از پيري، اسماعيل و اسحاق را بر من روزي فرمود، آري پروردگار من شنواي دعا است. سوره ابراهيم، آيه 39.
(3)پروردگارا ما را از همسرانمان و فرزندانمان روشني چشم ببخش. سوره فرقان، آيه 74.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 17
او ارث ببرد لا جرم بايد بگوييم غرضش از ارث، ارث نبوت و يا علم و يا عبادت و كرامت بوده است.
ما، در پاسخ اين حرف مي‌گوييم از جهت لفظ آيه و سياق آن هيچ دليلي نداريم كه مقصود از رزق در آيه" كُلَّما دَخَلَ عَلَيْها زَكَرِيَّا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً قالَ يا مَرْيَمُ أَنَّي لَكِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ" ميوه غير فصل بوده تا بگوييم مشاهده آن، زكريا را به چنين درخواستي وا داشته است، و يا بگوييم اين جمله از كلام مريم كه در آخر گفت:" خدا به هر كه بخواهد بدون حساب روزي مي‌دهد" او را وادار كرده است، زيرا اگر چنين بود بليغ‌تر از آن اين بود كه به نكته مزبور اشاره‌اي بكند، و مي‌بينيم كه چنين اشاره‌اي نكرده، بلكه از ظاهر سياق و مخصوصا صدر آيه كه فرموده:" فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَها نَباتاً حَسَناً" بر مي‌آيد كه عنايت كلام به اين است كه بفهماند مريم داراي كرامتي نزد خدا بوده، و خدا هر چه به وي روزي مي‌كرده از طريق اسباب ظاهري و عادي نبوده، و اين معنا زكريا را بر آن داشته كه از خدا ذريه‌اي طيب و فرزندي رضي مسئلت بدارد.
بر فرض حرف شما باشد و از ميوه‌هاي غير فصل كه نزد مريم ديده به قدرت خدا پي برده و به طمع درخواست فرزندي در غير فصل افتاده است، و چون پيغمبران علاقه‌اي به فرزند غير صالح ندارند مجددا دعا كرده كه پروردگارا او را مرضي گردان هم چنان كه همين دو نوبت دعا كردن و دعاي دوم را از اول جدا كردن و ذريه را مقيد به طيب نمودن همه دلالت بر اين معنا دارد، ليكن آنچه ما در صددش بوديم با اين نظريه منافات ندارد ما همه حرفمان در اين بود كه جمله" يرثني" به عنوان قرينه‌اي آمده كه ولايت را در يكي از معانيش كه همان ولايت ارث باشد متعين سازد، و گر نه مقصود اصلي همان فرزنددار شدن است، هم چنان كه در سوره آل عمران همان را درخواست نموده و گفته است:" هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً" و در همين سوره مورد بحث بعد از اين زمينه‌چيني كه" من پير شده‌ام و همسرم نازا است" گفته است:
" فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا" و بعد براي تعيين ولايت، در ولايت ارث، اضافه كرده است:" يرثني".
و ولايت ارثي كه مي‌تواند قرينه و معرف فرزند باشد، ولايت ارث اموال است نه ارث نبوت، و اما ولايت ارث نبوت، البته اگر جايز باشد كه ولايت ارثش بناميم. و همچنين ولايت وراثت علم و نيز ولايت وراثت مقامات معنوي و كرامات الهي هيچ ربطي به نسب و ولادت ندارد، چه بسا با آن جمع مي‌شود، مانند پيغمبرزاده‌اي كه خودش هم پيغمبر باشد و عالم زاده‌اي كه خودش هم عالم باشد، و چه بسا مي‌شود كه جداي از آن باشد، مانند شاگردي كه علم استاد را به ارث برده باشد، و يا پيغمبري كه نبوت را از غير پدر ارث برده باشد. پس چنين عناويني نمي‌تواند قرينه معينه ولايت در ولايت ارث باشد و معرف و مرآت آن شود، مگر اينكه
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 18
قرينه خيلي روشن ديگري در كلام بوده باشد. و در كلام مورد بحث، چنين قرينه‌اي وجود ندارد، و هر چه را كه فرض كنيد صلاحيت براي قرينه بودن را داشته باشد براي خلاف آن هم صلاحيت دارد، پس در آن صورت بايد گفت زكريا (ع) دعائي مهمل كرده، و آنچه را كه به قصد اولي مقصودش بوده معين نكرده، و مشغول جزئيات ديگر شده، و همين خود كافي است كه كلام را از درجه اعتبار ساقط كند.

[استجابت دعاي زكريا (عليه السلام) و بشارت دادن به او- بِغُلامٍ اسْمُهُ يَحْيي ...] ..... ص : 18

" يا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ اسْمُهُ يَحْيي لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيًّا".
در اين جمله يك نكته ادبي به نام حذف و ايجاز (كوتاه گويي) به كار رفته، و تقديرش چنين است:" فاستجبنا له و ناديناه يا زكريا ...- دعايش را مستجاب كرديم و ندايش داديم كه اي زكريا ..." در سوره انبياء همين جمله حذف شده را اظهار نموده و فرموده:
" فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ وَهَبْنا لَهُ يَحْيي" «1» و در سوره آل عمران نيز اظهار نموده و فرموده:" فَنادَتْهُ الْمَلائِكَةُ وَ هُوَ قائِمٌ يُصَلِّي فِي الْمِحْرابِ أَنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيي" «2».
آيه آل عمران گواهي نمي‌دهد كه جمله" يا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ" در آيه مورد بحث وحي و كلام خداي تعالي بوده كه ملائكه آن را به زكريا رسانده، و اين معنا در آيه بعد كه مي‌فرمايد:" قالَ كَذلِكَ قالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ" روشن‌تر به نظر مي‌رسد.
آيه مورد بحث دلالت دارد بر اينكه خداي تعالي خودش فرزند زكريا را به نام يحيي نام نهاده چون مي‌فرمايد:" اسمش يحيي است و ما قبل از او احدي را بدين نام نناميده‌ايم، و كسي در اين نام شريك او نيست".
و بعيد نيست مقصود از كلمه" سمي" همنان نباشد بلكه مثل و مانند باشد، هم چنان كه در آيه" فَاعْبُدْهُ وَ اصْطَبِرْ لِعِبادَتِهِ هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيًّا" «3» چنين مي‌باشد. شاهدش هم اين است كه اوصافي كه خداي تعالي در كلامش براي يحيي شمرده اوصافي است كه در هيچ پيغمبري قبل از او نظيرش نيست، مثل دارا شدن حكم را در كودكي" وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا" (در سوره مورد بحث) و سيادت و ترك ازدواج و" سَيِّداً وَ حَصُوراً" «4» و سلام كردن خدا بر او در
__________________________________________________
(1)سوره انبياء، آيه 90.
(2)ملائكه ندايش دادند در حالي كه او در محراب به نماز ايستاده بود كه خداوند تو را بشارت مي‌دهد به يحيي. سوره آل عمران، آيه 39.
(3)پس او را بپرست و در برابر پرستش او بر دشواريها صبر كن، آيا كسي را مانند او سراغ داري.
سوره مريم، آيه 65.
(4)سوره آل عمران آيه 39.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 19
روز ولادت و روز مرگ و روز قيامتش" وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا"
«1».
حضرت مسيح (ع) پسر خاله آن جناب هر چند در اين اوصاف با او شريك است، ليكن او بعد از يحيي متولد شده، پس تا روز بشارت به ولادت يحيي هيچ پيغمبري در اين صفات نظير او نبوده.

[شگفت زده شدن زكريا از بشارت به پسر دار شدن و سبب آن، با اينكه خدا را قادر بر استجابت خواستش مي‌دانست] ..... ص : 19

" قالَ رَبِّ أَنَّي يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ كانَتِ امْرَأَتِي عاقِراً وَ قَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْكِبَرِ عِتِيًّا".
راغب در مفردات گفته: غلام به معناي جواني است كه شاربش تازه روئيده باشد. و لذا مي‌گويند:" غلام بين الغلومة و الغلوميه- پسري داراي غلومت و غلوميت روشن" و در قرآن هم آورده" أَنَّي يَكُونُ لِي غُلامٌ" و معناي" اغتلم الغلام" اين است كه به حد غلمة رسيده باشد «2».
و در مجمع البيان گفته:" عتي" و" عسي" به يك معنا است، وقتي گذشت زمان، چيزي را خشك و چروكيده كند مي‌گويند:" عتا، يعتو، عتوا" كه مصدرش" عتو" و" عتي" مي‌آيد، هم چنان كه مي‌گويند:" عسي، يعسو، عسوا و عسيا". اسم فاعل آن" عاتي" و" عاسي" مي‌آيد «3». و اينكه حضرت زكريا عرض كرد به عتي رسيده‌ام كنايه از بطلان شهوت ازدواج و نوميدي از فرزنددار شدن است.
در اينجا اين سؤال پيش مي‌آيد كه زكريا (ع) با اينكه خودش در دعايش اعتراف به پيري خود و نازايي همسرش كرد، و با اين حال خدا را تواناي بر استجابت دعايش ديده و دعا كرد، چرا در آيه مورد بحث وقتي اين بشارت را مي‌شنود كه خدا دعايش را مستجاب نموده و فرزندي به نام يحيي به او مي‌دهد، از روي تعجب مي‌پرسد: مگر ممكن است سر پيري آنهم از زني نازا فرزنددار شوم؟.
جواب اين سؤال اين است كه اين تعجب خاصيت بشريت است، و با ايمان به قدرت خدا منافات ندارد، و در حقيقت استفسار از خصوصيات آن است، كه چطور صورت مي‌گيرد، نه انكار. به هر بشري بشارتي بدهند كه به خاطر وجود موانع و نبود وسائل و اسباب، انتظار و توقعش را ندارد آنا دلش مضطرب گشته و به محض شنيدن شروع مي‌كند به پرسش از خصوصيات آن بشارت، تا به اين وسيله آن اضطراب دروني را ساكن و آرام كند، با اينكه از همان اول يقين دارد كه بشارت راست است. آري، علم و ايمان جلو خطورهاي قلبي را
__________________________________________________
(1)سوره مريم، آيه 15.
(2)مفردات راغب، ماده" غلم".
(3)مجمع البيان، ج 6، ص 504.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 20
نمي‌گيرد، هم چنان كه نظيرش در تفسير آيه شريفه" إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتي قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلي وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي" «1» گذشت.

[پاسخ خداوند به استفهام و استعجاب زكريا:" قالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ ..."] ..... ص : 20

" قالَ كَذلِكَ قالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً".
اين آيه پاسخي است از استفهام زكريا و استفساري كه به منظور آرامش خاطر كرده بود. ضمير در" قال" به خداي تعالي بر مي‌گردد، و كلمه" كذلك" مقول قول خدا است، و خبري است براي مبتدايي كه حذف شده، و تقدير آن" و هو كذلك" است، يعني واقع مطلب همين است كه گفتيم و در اين بشارت هيچ شكي نيست.
جمله" قالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ" مقول دومي است براي" قال" ي اول، و معنايش اين است كه" گفت اين چنين پروردگارت، گفت كه اين براي من آسان است ..." و به منزله تعليل براي" كذلك" است كه با آن هر استعجابي را بر طرف مي‌سازد، و مي‌رساند كه هيچ مرادي از اراده او تخلف نمي‌پذيرد، و امر او چنين است كه وقتي اراده چيزي كند بگويد:
بباش، مي‌باشد. پس خلق كردن فرزندي از پدري پير و زني نازا براي او آسان است.
اين استفهام و جواب در لحن داستان در سوره آل عمران به اين تعبير آمده:" قالَ رَبِّ أَنَّي يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ قَدْ بَلَغَنِيَ الْكِبَرُ وَ امْرَأَتِي عاقِرٌ قالَ كَذلِكَ اللَّهُ يَفْعَلُ ما يَشاءُ" «2» كه جمله" قالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ" در آيه مورد بحث مقابل" اللَّهُ يَفْعَلُ ما يَشاءُ" است. و همين اختلاف تعبير، معنايي را كه ما كرديم تاييد مي‌كند. و جمله" وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً" بيان بعضي از مصاديق خلقت است، كه استعجاب را بر طرف مي‌سازد.
در تفسير آيه وجوه ديگري ذكر كرده‌اند، يكي اين است كه گفته‌اند: «3» كلمه" كذلك" متعلق به كلمه" قال" ي دومي است، و مجموع جمله، جواب از استفهام زكريا است. و بنا بر اين تفسير، معنا چنين مي‌شود" پروردگارت به اين معنا امر كرده، و اين چنين قضا رانده است" و آن وقت جمله" هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ" مقول ديگري است براي قول دومي و يا به منظور حكايت آورده شده.
__________________________________________________
(1)زماني كه ابراهيم گفت: پروردگارا، بنماي به من كه چگونه مردگان را زنده مي‌نمايي.
خداوند گفت: آيا بر احياي مردگان ايمان نداري. ابراهيم گفت: (ايمان دارم) ليكن براي اطمينان قلبي.
سوره بقره، آيه 26.
(2)زكريا گفت: اي پروردگار من! از كجا باشد مرا پسري در حالي كه پيري من رسيده و زنم نازا است. به همين حال كه هستيد، خدا آنچه را كه بخواهد انجام مي‌دهد. سوره آل عمران، آيه 40.
(3)روح المعاني، ج 16، ص 68. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 21
و يكي ديگر اين است «1» كه: خطاب در" ربك" به رسول خدا (ص) است نه به زكريا (ع) و ليكن سياق با هيچ يك از اين وجوه مساعد نيست.
" قالَ رَبِّ اجْعَلْ لِي آيَةً قالَ آيَتُكَ أَلَّا تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَ لَيالٍ سَوِيًّا".
در سوره آل عمران در ذيل همين داستان گذشت كه بشارت فرزنددار شدن را ملائكه به زكريا القاء نمودند، چون در آنجا داشت:" فَنادَتْهُ الْمَلائِكَةُ وَ هُوَ قائِمٌ يُصَلِّي فِي الْمِحْرابِ أَنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيي" «2» و زكريا درخواست آيت و نشانه‌اي كرد تا حق را از باطل تميز دهد، و بفهمد ندايي كه شنيده وحي ملائكه بوده نه القاء شيطاني، و لذا در جواب به او گفته شد:
نشانه الهي بودن آنكه شيطان در آن راهي ندارد اين است كه سه روز زبانت جز به ذكر خدا به چيز ديگر باز نشود، چون انبياء معصوم به عصمت الهي هستند و ديگر شيطان نمي‌تواند در نفوس ايشان تصرفي كند.
پس اينكه گفت:" خدايا برايم نشانه‌اي قرار بده" درخواست نشانه‌اي است براي تميز. و جمله" نشانه تو اينكه سه روز تمام با مردم حرف نزني" اجابت آن درخواست است، كه سه روز هر چه جز ذكر خدا بخواهد بگويد زبانش به كار نيفتد، در عين اينكه زبانش صحيح و سالم است، و به مرض و آفتي مبتلي نشده باشد.
پس منظور از حرف نزدن اين است كه نتواند حرف بزند، و اين از باب اطلاق لازم و اراده ملزوم است كه به طور كنايه آن را بگويند، ولي اين را اراده كنند. و مقصود از" ثَلاثَ لَيالٍ" سه شب با روزهاي آنها است و اين تعبير در استعمال شايع است.
حضرت زكريا در اين سه شبانه روز سرگرم عبادت و ذكر خدا بود، ولي نمي‌توانست با مردم حرف بزند مگر با رمز و اشاره. خواهي گفت: رمز و اشاره را از كجاي آيه استفاده كردي؟ مي‌گوييم از آيه سوره آل عمران كه صريحا مي‌فرمايد:" قالَ رَبِّ اجْعَلْ لِي آيَةً قالَ آيَتُكَ أَلَّا تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ إِلَّا رَمْزاً وَ اذْكُرْ رَبَّكَ كَثِيراً وَ سَبِّحْ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِبْكارِ" «3».
" فَخَرَجَ عَلي قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْرابِ فَأَوْحي إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا".
در مجمع البيان مي‌گويد: محراب عبادت را از اين جهت محراب گفته‌اند كه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 68.
(2)سوره آل عمران، آيه 39.
(3)زكريا گفت: براي من نشانه‌اي قرار ده. خداي تعالي گفت: علامت تو اين است كه سه روز قادر به سخن گفتن نباشي، مگر به صورت اشاره، و پروردگار خود را بسيار ياد كن و به پاكي در آخر و اول روز. سوره آل عمران، آيه 41.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 22
شخصي كه در آن متوجه خدا گشته در حقيقت به جنگ شيطان رفته است، و بر سر نمازش با شيطان محاربه دارد، و در اصل به معناي مجلس اشراف بوده كه همواره آجودانها از ايشان حمايت و دفاع مي‌كنند. و كلمه" اوحي" از" ايحاء" است كه به معناي القاء به نفس است به طور پنهاني و به سرعت، و اصل آن از قول عرب گرفته شده كه وقتي مي‌خواهند به كسي بگويند بدو، بدو مي‌گويند" الوحي الوحي" «1» و معناي آيه روشن است.

[در جمله:" يا يَحْيي خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ" مقصود از اخذ كتاب به قوت، علم و عمل به آن است] ..... ص : 22

" يا يَحْيي خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ".
مساله اخذ كتاب به قوة، و امر به آن، در قرآن كريم مكرر آمده، مانند آيه:" فَخُذْها بِقُوَّةٍ وَ أْمُرْ قَوْمَكَ يَأْخُذُوا بِأَحْسَنِها"»
آيه" خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ وَ اذْكُرُوا ما فِيهِ" «3» و آيه:" خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ وَ اسْمَعُوا" «4» و همچنين آياتي ديگر. و آنچه از سياق به ذهن تبادر دارد اين است كه مراد از اخذ كتاب به قوة تحقق دادن معارف آن و عمل به دستورات و احكام آن است با عنايت و اهتمام.
در جمله مورد بحث به منظور اختصار، حذف و ايجاز به كار رفته و تقدير آن چنين است:" فلما وهبنا له يحيي قلنا له يا يحيي خذ الكتاب بقوة في جانبي العلم و العمل" يعني:
بعد از آنكه يحيي را به او داديم به وي گفتيم: اي يحيي كتاب را در دو ناحيه علم و عمل محكم بگير، و با همين است كه اين احتمال تاييد مي‌شود كه مراد از كتاب، تورات باشد و يا تورات و ساير كتب انبياء باشد، براي اينكه كتابي كه در آن روز مشتمل بر شريعت بوده همان تورات بوده است.
" وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا وَ حَناناً مِنْ لَدُنَّا وَ زَكاةً".
" حكم" در اين آيه به فهم و عقل و نيز به حكمت و به معرفت آداب خدمت و همچنين به فراست صادق و نيز به نبوت تفسير شده، و ليكن از مثل آيه شريفه:" وَ لَقَدْ آتَيْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ" «5» و نيز آيه" أُولئِكَ الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ" «6» و غير اين دو از آياتي كه كلمه حكم در آنها آمده استفاده مي‌شود كه حكم غير از
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 404 و 405.
(2)سوره اعراف، آيه 145.
(3)سوره بقره، آيه 63.
(4)سوره بقره، آيه 93.
(5)به تحقيق ما به بني اسرائيل كتاب و حكم و نبوت داديم. سوره جاثيه، آيه 16.
(6)ايشان همانهايند كه ما كتاب و حكم و نبوتشان داديم. سوره انعام، آيه 89.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 23
نبوت است و تفسير آن به نبوت تفسير صحيحي نيست، و همچنين تفسيرش به معرفت آداب خدمت يا فراست صادق يا عقل هيچ يك درست نيست زيرا از لفظ آيه و همچنين از جهت معنا چيزي كه دلالت بر يكي از آنها بكند وجود ندارد.

[توضيحات و وجوهي در باره" حكم"،" حنان" و" زكاة" كه خداوند به يحيي (عليه السلام) داده است] ..... ص : 23

بله چه بسا از مثل آيه:" يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِمْ" «1» و آيه:
" يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ" «2» مي‌توان در باره معناي حكم در آيه مورد بحث احتمالي داده و چيزي فهميد، آري با در نظر گرفتن اينكه حكمت بناء نوع (مفيد نوعي) از حكم است مي‌توان گفت: مراد به حكم همان علم به معارف حقه الهيه و كشف حقايقي كه در پرده غيب است، و از نظر عادي پنهان است مي‌باشد، و شايد آن مفسري هم كه حكم را به فهم تفسير كرده نظرش همين بوده است، بنا بر اين معناي آيه اين مي‌شود: ما به او علم به معارف حقيقي داديم در حالي كه او كودكي نابالغ بوده.
و جمله:" وَ حَناناً مِنْ لَدُنَّا" عطف است بر حكم، يعني ما او را حناني از نزد خود داديم، و حنان به معناي عاطفه به خرج دادن و شفقت كردن است، راغب گفته: «3» از آنجايي كه اشفاق جداي از رحمت فرض ندارد، لذا خداي تعالي از رحمت به" حنان" تعبير كرده، و فرموده:" وَ حَناناً مِنْ لَدُنَّا" و از همين باب است" حنان منان" و كلمه:" حنانيك" به معناي اشفاق بعد از اشفاق است.
و در آيه شريفه" حنان" به رحمت تفسير شده «4» و شايد مراد به آن نبوت و يا ولايت باشد نظير قول نوح (ع) كه فرمود:" وَ آتانِي رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ" «5» و قول صالح كه فرمود:
" وَ آتانِي مِنْهُ رَحْمَةً" «6» كه در هر دو جا مقصود از رحمت نبوت است.
بعضي «7» ديگر" حنان" را به محبت تفسير كرده‌اند، و شايد منظور از آن محبت مردم نسبت به او است هم چنان كه در باره موسي فرموده كه ما محبت تو را در دل‌ها انداختيم:" وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي" «8» كه خواسته باشد در باره يحيي (ع) هم بفرمايد او را چنان
__________________________________________________
(1)تا آيات تو را برايشان بخواند و كتاب و حكمت تعليمشان دهد و پاكشان سازد. سوره بقره، آيه 129
(2)تا بر ايشان آيات او را بخواند و پاكشان نموده كتاب و حكمتشان تعليم دهد. سوره جمعه، آيه 2.
(3)مفردات راغب، ماده" حن".
(4)مجمع البيان، ج 6، ص 506 به نقل از ابن عباس و قتاده.
(5)از ناحيه خود رحمتي به من ارزاني داشت. سوره هود آيه 28. [.....]
(6)سوره هود، آيه 63.
(7)مجمع البيان، ج 6، ص 506 به نقل از عكرمه.
(8)سوره طه، آيه 31.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 24
كرديم كه هر كس ديدارش كند دوستش بدارد.
بعضي «1» ديگر حنان را به تعطف و رحمت و رقت و دلسوزي نسبت به مردم تفسير كرده‌اند، يعني يحيي (ع) نسبت به مردم رؤوف و خير خواه بود، به سوي خدا هدايتشان مي‌كرد، و به توبه وادارشان مي‌نمود، و به همين جهت در عهد جديد او را" يوحناي معتمد" ناميده.
و بعضي «2» ديگر آن را تفسير كرده‌اند به اينكه مورد حنان خدا بوده، يعني خدا نسبت به او محبت داشته، چون به طوري كه در روايات آمده هر وقت خدا را ندا مي‌داده خداي تعالي جوابش را مي‌داده و چون كلمه مورد بحث نكره يعني بدون الف و لام آمده دلالت مي‌كند بر اينكه خداي تعالي حنان مخصوصي به او داشته است.
و ليكن آنچه از سياق بر مي‌آيد مخصوصا از نظر اينكه" حنان" را مقيد به قيد" من لدنا" نموده و با در نظر گرفتن اينكه اين كلمه جز در مواردي كه اسباب طبيعي و عادي يا مؤثر نيست و يا در نظر گرفته نشده آورده نمي‌شود اين است كه مراد از" حنان" يك نوع عطف الهي و انجذاب مخصوصي است بين يحيي و بين پروردگارش، كه در غير او سابقه و مانند ندارد، و بنا بر اين تفسير دوم و سوم از اعتبار ساقط مي‌شود.
سپس به خاطر اينكه در دنباله‌اش فرموده" زكاة" كه اصل در معناي آن نمو صالح است، بايد گفت كه معناي اولي هم با آن مناسبت و سازش ندارد، لا جرم يا بايد گفت مقصود از آن اين است كه خدا به او لطف و عنايت دارد، و امور او را خودش اصلاح نموده، و به شان او عنايت مي‌ورزد، و او هم در زير سايه عنايت خدا رشد و نمو مي‌كند، و يا اين است كه او نسبت به خدا عشق مي‌ورزد، و مجذوب پروردگار خويش است، و بر همين اساس جذبه و عشق، رشد و نمو مي‌كند، و مقصود از نمو، نمو روح است.
از همين جا بي‌اساسي و سستي اين سخن روشن مي‌شود كه بعضي «3» گفته‌اند: مراد از زكات، بركت است، و معنايش اين است كه او را مبارك و نافع و آموزگار خيرات قرار داديم، و نيز اين سخن كه بعضي «4» گفته‌اند: مراد از آن صدقه است، و معنايش اين است كه او را كه كودكي خردسال بود حكم داديم، و او را صدقه‌اي قرار داديم كه بر مردم تصدقش كرديم، و يا
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 506 به نقل از جبائي.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 506.
(3)روح المعاني، ج 16، ص 73 به نقل از ابن عباس.
(4)روح المعاني، ج 16، ص 73 به نقل از كلبي.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 25
اين است كه او صدقه‌اي بود از خدا به پدر و مادرش، و يا اين است كه آن حكمي كه به او داديم صدقه‌اي بود از خدا بر وي، و نيز ضعف اين سخن معلوم مي‌شود كه بعضي «1» گفته‌اند:
مراد از" زكاة" طهارت از گناهان است.

[يحيي (عليه السلام) در مقابل خالق" تقي" و در مقابل پدر و مادر" بَرًّا بِوالِدَيْهِ" بود و نسبت به مردم" جبار عصي" نبود] ..... ص : 25

" وَ كانَ تَقِيًّا وَ بَرًّا بِوالِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُنْ جَبَّاراً عَصِيًّا".
كلمه" تقي" صفت مشبهه از تقوي است، و تقوي به اصطلاح علماي علم صرف مثال واوي است يعني ماده اوليش قاف و واو و ياء بوده و به معناي ورع و پرهيز از حرامهاي خدا و اجتناب از ارتكاب مناهيي است كه آدمي را به عذاب خدا مي‌كشاند، كلمه:" بر" (به فتح باء" نيز صفت مشبهه از ماده" بر" (به كسر باء) به معناي احسان است، و كلمه" جبار" به طوري كه در مجمع البيان «2» گفته به معناي كسي است كه براي احدي حقي قائل نبوده، دچار جبريت و جبروت شده باشد، و نخل جبار آن درخت خرمايي است كه از بلندي دست به آن نرسد، و بنا به قول صاحب مجمع برگشت معناي جبار به اين است كه آن چنان مستكبر و بلند پرواز باشد كه خواسته خود را بر مردم تحميل كند، و چيزي را از مردم تحمل نكند، مؤيد اين معنا خود آيه مورد بحث است كه بعد از كلمه" جبار" كلمه" عصي" را آورد، چون عصي صفت مشبهه از عصيان است، كه اصل در معنايش زير بار نرفتن است.
از اينجا روشن مي‌شود كه سياق جملات سه‌گانه مورد بحث سياق بيان كليات احوال آن جناب نسبت به خالق و مخلوق است، جمله" وَ كانَ تَقِيًّا" حال او را نسبت به پروردگارش بيان مي‌كند، و جمله:" وَ بَرًّا بِوالِدَيْهِ"
وضع او را نسبت به پدر و مادر حكايت مي‌نمايد، و جمله:" وَ لَمْ يَكُنْ جَبَّاراً عَصِيًّا
" رفتار او را نسبت به ساير مردم شرح مي‌دهد، و حاصل معناي اين جمله اين است كه آن جناب رؤوف و رحيم به مردم، و خير خواه و متواضع نسبت به ايشان بوده، ضعفاي ايشان را ياري مي‌كرده، و آنهايي را كه آمادگي هدايت و رشد داشته‌اند هدايت مي‌نموده، و به اين بيان اين معنا نيز روشن مي‌شود اينكه بعضي «3» از مفسرين كلمه" عصيا" را به عاصي نسبت به پروردگار تفسير كرده تفسير درستي نكرده است.
" وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا".
كلمه سلام (در معنا) نزديك با كلمه" امن" است، و آنچه از موارد استعمال آن به دست مي‌آيد اين است كه فرق ميان آن دو اين است كه" امن" عبارت است از خالي بودن
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 73 به نقل از زجاج.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 506.
(3)مجمع البيان، ج 6، ص 506.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 26
مكان از هر چه مايه كراهت و ترس آدمي است، ولي سلام عبارت است از اينكه محل طوري باشد كه هر چه آدمي در آن مي‌بيند ملايم طبعش باشد، نه از آن كراهت داشته باشد، و نه ترس.
و اگر كلمه سلام را نكره آورد براي اين بود كه تعظيم را بفهماند، يعني در اين سه روز سلامي فخيم و عظيم بر او باد، و در اين ايام كه هر كدامش ابتداي يكي از عوالم است، و آدمي در آن زندگي مي‌كند از هر مكروهي قرين سلامت باشد، روزي كه متولد مي‌شود به هيچ مكروهي كه با سعادت زندگي دنيايش ناسازگار باشد دچار نگردد، و روزي كه مي‌ميرد و زندگي برزخيش را شروع مي‌كند قرين سلامت باشد، و روزي كه دوباره زنده مي‌شود و به حقيقت حياة مي‌رسد سلامت باشد، و دچار تعب و خستگي نگردد.
بعضي «1» گفته‌اند تقييد بعث به قيد" حيا" براي اين بوده كه بفهماند يحيي به زودي شهيد خواهد شد، چون خداي تعالي در جاي ديگر در باره شهداء فرموده:" بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ" «2».
و اختلاف تعبير در" ولد" و" يموت" و" يبعث" كه اولي را گذشته و دو تاي آخر را به صيغه آينده آورد براي اين بود كه بفهماند اين سلام را در حال حيات دنيويش به او فرستاده بود، نه اينكه در عصر رسول خدا (ص) به او فرستاده باشد.

بحث روايتي [رواياتي در بيان اينكه" كهيعص" اشاره به برخي اسماء حسناي الهي است] ..... ص : 26

اشاره

در مجمع البيان «3» گفته: روايت شده كه امير المؤمنين (ع) در دعايش عرض كرد: اي خدا، اي" كهيعص" از تو مسئلت مي‌دارم كه ....
و در معاني الاخبار به سند خود از سفيان بن سعيد ثوري از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي طولاني فرمود: و كلمه" كهيعص" معنايش:" انا الكافي الهادي الولي العالم الصادق الوعد" است، يعني منم كافي، و هادي، و ولي، و عالم، و صادق الوعد «4».
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 73.
(2)بلكه زنده‌اند و نزد پروردگار خود روزي مي‌خورند. سوره آل عمران، آيه 169.
(3)مجمع البيان، ج 6، ص 502.
(4)معاني الاخبار، ص 22، ح 1. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 27
مؤلف: و نيز قريب به اين معنا از محمد بن عماره از آن جناب روايت شده است «1»، و در الدر المنثور از ابن عباس روايت شده كه در معناي اين كلمه گفته:" كاف" اشاره به كبير،" هاء" به هادي،" يا" به امين،" عين" به عزيز،" صاد" به صادق است، و در نقل ديگري اينطور گفته: كه" كاف" بجاي كبير است، و همچنين تا آخر «2».
و نيز به طريق ديگري نقل شده كه گفته است: معنايش كريم، هادي، حكيم، عليم، صادق است، و از ابن مسعود و غير او نيز روايت شده، و حاصل روايات به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد اين است كه حروف مقطعه قرآن هر يك از اول يكي از اسماء حسناي خدا گرفته شده، چيزي كه هست يكي مي‌گويد:" كاف" از كبير، يكي مي‌گويد از كافي، و يكي مي‌گويد از كريم گرفته شده، و همچنين ساير حروف «3».
ليكن اين روايات از اين نظر ناصحيح به نظر مي‌رسند كه در حروف مقطعه مورد بحث حرف" ياء" وجود دارد، و آن را به معناي ولي و يا حكيم و يا عزيز گرفته‌اند، و اولين حرف اين اسماء هيچ يك" ياء" نيست، و در روايتي كه از ام هاني نقل شده اصلا براي ياء معنايي نكرده، تنها كلمه مورد بحث به كافي و هادي و عالم و صادق معنا شده است، و در بيان اين كلمه مختصري اشاره رفت «4».
و در تفسير قمي در ذيل آيه:" وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعائِكَ رَبِّ شَقِيًّا" مي‌گويد يعني دعاي من نزد تو هرگز بي‌نتيجه نبوده است «5».
و در مجمع البيان در ذيل آيه:" وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ" گفته بعضي گفته‌اند: مقصود از موالي، عموها، و پسر عموها است، و آن را به امام ابي جعفر (ع) نسبت داده‌اند، و امام علي بن الحسين و امام محمد بن علي باقر (ع) خوانده‌اند:" وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ" به فتحه خاء و تشديد فاء، و كسره تاء «6».
مؤلف: جمعي از صحابه و تابعين نيز اينطور قرائت كرده‌اند.
و در احتجاج است كه عبد اللَّه بن حسن به سند خود از پدرانش (ع) روايت كرده كه فرموده‌اند: بعد از آنكه ابو بكر تصميم گرفت فدك را از فاطمه بگيرد و اين خبر به فاطمه (ع) رسيد، آن حضرت نزد وي رفت، و فرمود: اي پسر ابي قحافه آيا در كتاب
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار، ص 28، ح 6.
(2، 3، 4)الدر المنثور، ج 4، ص 258.
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 48.
(6)مجمع البيان، ج 6، ص 502.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 28
خدا آمده كه تو ارث از پدرت ببري و من نبرم؟ حرفي بيهوده مي‌زني، آيا عمدا كتاب خدا را ترك كرديد؟ و پشت سر انداختيد؟ با اينكه در داستان يحيي بن زكريا مي‌فرمايد:" فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ ..." «1».
مؤلف: مضمون اين روايت هم به طرق شيعه نقل شده، و هم غير شيعه، و استدلال آن جناب مبني بر اين است كه مقصود از وراثت در داستان يحيي وراثت مال باشد، كه ما در بيان آيه در باره‌اش بحث كرديم، و از طرق اهل سنت هم بعضي روايات دلالت بر آن دارد مثلا در الدر المنثور از عده‌اي از صاحبان جامع از حسن روايت كرده‌اند كه رسول خدا (ص) فرمود: خدا رحمت كند برادرم زكريا را، ورثه مي‌خواست چه كند و خدا رحمت كند برادرم لوط را كه با داشتن خدا آرزوي داشتن ركن شديدي مي‌كرد «2».
و در همان كتاب نيز از فاريابي از ابن عباس روايت شده كه گفت:" زكريا بچه‌دار نمي‌شد، از خدا درخواست كرد كه پروردگارا به من از ناحيه خودت وليي كه از من و از آل يعقوب ارث ببرد كرامت كن" و منظورش اين بود كه از من مال مرا و از يعقوب نبوت را ارث ببرد «3».

[سخن صاحب" روح المعاني" كه براي توجيه يك روايت (كه انبياء مالي به ارث نمي‌گذارند) و براي تصحيح عمل خلفاء در گرفتن فدك، در تفسير دعاي زكريا (عليه السلام) گفته است] ..... ص : 28

و در روح المعاني گفته، اهل سنت بر اين مذهبند كه انبياء نه خود از كسي مال را به ارث مي‌برند، و نه به كسي مال ارث مي‌دهند، چون بر اين معنا اخباري دارند كه به نظرشان اخبار صحيحي است، از طرق شيعه نيز همين معنا روايت شده، از آن جمله كليني در كافي از ابي البختري از ابي عبد اللَّه جعفر صادق رضي اللَّه عنه روايت كرده كه گفت: علما ورثه انبيايند، و اين بدان علت است كه انبياء درهم و ديناري ارث نمي‌دهند، بلكه ارث ايشان احاديثي از احاديث ايشان است، حال هر كس از احاديث آنان سهمي بگيرد حظي وافر و بسيار به دست آورده، و چون كلمه" انما" كه به طور قطع و به اعتراف شيعه حصر را مي‌رساند پس قهرا جمله" اين است و جز اين نيست" كه ترجمه" انما" است انحصار را افاده مي‌كند.
و وراثت در آيه شريفه بايد حمل بر همين معنا كه گفتيم بشود، و قبول نداريم كه در لغت حقيقت در وراثت مال و مجاز در وراثت علم و امثال آن باشد، بلكه حقيقت در اعم از وراثت مال و علم و منصب است، و اين غلبه استعمال در عرف فقها است كه باعث شده معناي وراثت مال مبادرت به ذهن كند و نظير منقولات عرفي شود.
__________________________________________________
(1)احتجاج، ج 1، ص 138.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 259.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 259.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 29
و به فرضي هم كه تسليم شويم كه معناي حقيقي آن در لغت همان وراثت مال است و در غير مال مجاز است، مي‌گوئيم اين مجازي است متعارف و مشهور، مخصوصا در استعمالات قرآن كريم آن قدر مشهور است كه با حقيقت هيچ تفاوتي ندارد، از جمله موارد استعمال قرآني آن آيه" ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا" «1» و آيه" فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ وَرِثُوا الْكِتابَ"»
و آيه:" إِنَّ الَّذِينَ أُورِثُوا الْكِتابَ مِنْ بَعْدِهِمْ" «3» و آيه" إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُها مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ" «4» و آيه" وَ لِلَّهِ مِيراثُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «5».
و اما اينكه گفته‌اند: داعي نداريم لفظ را از معناي حقيقيش برگردانيم مي‌گوئيم:
چرا، داعي داريم، و آن اين است كه كلام معصوم را از دروغ بودن حفظ كنيم و در عين حال تاويل هم نكنيم، چون تاويل كردنش مانند دست كشيدن به بوته خار و خار را از آن تراشيدن است، و كلام معصوم همه دلالت بر اين دارد كه مراد از ارث، ارث علم و نبوت است و آثاري هم كه دلالت دارد بر اينكه انبياء مال را به ارث مي‌برند آثار و اخباري نيست كه در نظر زرگر احاديث، ارزشي داشته باشد.
بعضي پنداشته‌اند كه اصلا نمي‌توانيم ارث در آيه مورد بحث را حمل بر ارث نبوت كنيم، براي اينكه اگر چنين حملي بكنيم ديگر جايي براي جمله:" وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا" باقي نمي‌ماند، چون پيغمبران همه رضي هستند، و بنا بر اين جمله مذكور لغو و بيهوده خواهد شد، و ليكن از آنچه ما قبلا گفتيم نقطه ضعف اين سخن به دست مي‌آيد، و اين پندار كه كسبي بودن چيزي منافي با ارثي بودن آن است پنداري است غلط زيرا در كلام امام صادق (ع) وراثت متعلق شده به چيزي كه كسبي نيست كه همان احاديث انبياء باشد.
و نيز از آن جمله روايتي است كه كليني در كافي از ابي عبد اللَّه رضي اللَّه عنه نقل كرده كه فرموده: سليمان از داوود ارث برد، و محمد (ص) از سليمان ارث برد، چه وراثت رسول خدا (ص) از سليمان تصور ندارد كه غير از وراثت علم و نبوت و امثال آن باشد، اين بود كلام روح المعاني «6».
__________________________________________________
(1)پس كتاب را ارث داديم به بندگاني از خود كه برگزيديم سوره فاطر، آيه 32
(2)پس جانشين شدند بعد از ايشان نسلي كه كتاب را ارث بردند سوره اعراف، آيه 169
(3)به درستي كساني كه بعد از ايشان كتاب را به ارث بردند. سوره شوري آيه 14
(4)به درستي زمين از آن خدا است به هر كس از بندگانش بخواهد ارث مي‌دهد. سوره اعراف آيه 128.
(5)مر خداي راست ميراث آسمانها و زمين. سوره آل عمران آيه 180
(6)روح المعاني، ج 16، ص 64.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 30

[پاسخ به سخنان او و اثبات اينكه مقصود زكريا (عليه السلام) ارث مال بوده است و بيان اينكه حديث نبوي- بر فرض صحت- معنايي را كه قرائني بر خلاف آن هست به آيه نمي‌دهد] ..... ص : 30

و بحثي كه وي كرده دو جنبه دارد يكي كلامي كه مربوط به مساله فدك است، كه از دهات خيبر بوده، و در عهد رسول خدا (ص) در دست فاطمه دختر آن جناب بوده و خليفه اول آن را از دست وي بيرون كرد، و در پاسخ اعتراض آن جناب به حديثي كه از پيغمبر اكرم روايتش كرد استناد جسته و آن حديث اين است كه آن جناب فرموده: انبياء مالي از خود نمي‌گذارند و هر چه بگذارند صدقه است، و در پيرامون اين حديث بحثهايي طولاني و مشاجراتي ميان متكلمين شيعه و سني در گرفته است، و چون بحثي است غير تفسيري و خارج از غرض اين كتاب لذا ما متعرض آن نمي‌شويم.
و يك جنبه تفسيري دارد كه تعرضش براي ما اهميت دارد چون مي‌خواهيم بفهميم معناي آيه:" وَ إِنِّي خِفْتُ الْمَوالِيَ مِنْ وَرائِي وَ كانَتِ امْرَأَتِي عاقِراً فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا" چيست؟ و از آن چه استفاده مي‌شود؟ بنا بر اين يك يك حرفهايي كه وي زده جواب مي‌دهيم.
اما اينكه گفت: از طرق شيعه نيز همين معنا روايت شده، مي‌گوئيم روايت در اين باب منحصر به آن يك روايت كه وي از امام صادق (ع) نقل كرده و به آن تمسك كرده نيست، بلكه در اين مضمون به طريق خود ايشان از رسول خدا (ص) نيز نقل شده، و معنايش (البته آن معنايي كه هر شنونده آن را مي‌فهمد نه غير آن را) اين است كه شان انبياء اين نيست كه به جمع اموال اهتمام بورزند، و عمر خود را صرف آن نموده، و سپس براي وارث بعد از خود باقي بگذارند، وظيفه و شاني كه دارند اين است كه حكمت را براي جانشينان بعد از خود باقي گذارند، و اين يك معناي رايج استعمالي و شايعي است كه ما هم قبولش داريم، و جاي انكار نيست.
و اما اينكه گفت قبول نداريم كه در لغت حقيقت در وراثت مال و مجاز در علم و امثال آن باشد، در جواب مي‌گوئيم بحث در اين نيست كه آيا حقيقت لغوي در چيزي و با مجاز مشهور و يا غير مشهور در آن است، و ما هم هيچ اصراري بر يكي از اين سه احتمال نداريم، اختلاف مورد بحث همه در اين است كه وراثت چه حقيقت در مال و مجاز در امثال علم و حكمت باشد، و چه حقيقت مشترك ميان آن دو بوده باشد، اگر بخواهيم از آن اراده كنيم خصوص علم و حكمت را آيا محتاج به قرينه‌اي كه در صورت اول لفظ را از معناي حقيقي به معناي مجازي برگرداند، و در صورت دوم يكي از دو معناي حقيقي (علم و حكمت) را معين كند هستيم يا نه، و سياق آيه مورد بحث و ساير آيات اين داستان كه در سوره آل عمران و انبياء آمده و قرائني كه با آنها هست با وراثت علم و امثال آن نمي‌سازد، تا چه رسد به اين كه لفظ را از وراثت مال منصرف نمايد، كه توضيح اين ناسازگاري گذشت.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 31
آري به طوري كه از تعليم قرآن كريم بر مي‌آيد اصلا ممكن نيست وراثت متعلق به نبوت هم بشود، زيرا نبوت يك موهبت الهي است كه انتقال و تحويل و تحول بر نمي‌دارد، و معلوم است كه ترك و واگذاري به غير در معناي وراثت خوابيده، وقتي مي‌گوئيم فلاني مال يا ملك يا منصب و يا علم و امثال اينها را به فلاني ارث داد معنايش اين است كه خود از آنها دست برداشت و به او انتقال داد، و همين جهت است كه مي‌بينيم در هيچ جاي قرآن و سنت وراثت در نبوت و رسالت به كار نرفته.
و اما اينكه گفت: چرا داعي داريم و آن اين است كه كلام معصوم را از دروغ بودن حفظ كنيم، جواب مي‌گوئيم كه اين خود اعتراف به گفته ما است، كه گفتيم هيچ قرينه‌اي در كلام نيست كه دلالت كند بر اينكه مراد از لفظ يرثني ارث غير مال است بلكه مطلب به عكس است، يعني قرينه هست بر اينكه مراد ارث مال است، و اگر آيه را حمل بر معناي مورد نظر خود كرده‌اند از اين رو بوده كه خواسته‌اند ظاهر حديث مزبور را كه به نظر خود صحيح پنداشته‌اند حفظ نمايند غافل از اينكه معنا ندارد كه معناي قرآن كريم در دلالت‌هاي استعماليش محتاج به قرينه خارجي و غير قرآني باشد آن هم در جايي كه خود قرآن محفوف به قرائني باشد كه مخالف آن قرينه غير قرآني بوده باشد، و خلاصه ما قرائني كه در سياق يك آيه هست همه را ناديده بگيريم براي اين كه يك قرينه خارجي و غير قرآني را صحه بگذاريم.
و اگر بگويي پس چطور عمومات آيات احكام را با روايت تخصيص و اطلاقات آن را تقييد مي‌كنيد؟ در جواب مي‌گوئيم مساله تخصيص و تقييد تصرف در دلالت لفظ به حسب استعمال نيست، بلكه تصرف در مراد از خطاب است.
علاوه بر اينكه معنا ندارد كه اخبار آحاد در غير احكام شرعي كه جز جعل تشريعي چيز ديگري نيستند حجت بوده باشد، آن هم با مخالفتش با كتاب، كه همه اين مطالب در علم اصول برهاني شده است.
و اما اينكه گفت:" و ليكن از آنچه ما قبلا گفتيم نقطه ضعف اين سخن به دست مي‌آيد" مقصودش اشاره به اين است كه جمله" وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا" را تاكيد براي جمله:
" وَلِيًّا يَرِثُنِي" گرفت، و يا اشاره به اين است كه" رضيا" را به معناي" مرضي" نزد مردم گرفته بود كه به خيال خود كلام خداي را از لغويت نگاه بدارد، و ليكن از مطالبي كه ما در بيان آيه گذرانديم اشكال اين دو سخن روشن مي‌گردد.
و در تفسير عياشي از ابي بصير از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 32
فرمود: زكريا بعد از آنكه از پروردگارش درخواست فرزندي كرد و ملائكه او را به آن ندا كه مي‌دانيد ندايش داد، دلش خواست بفهمد اين ندا از كجا است آيا از خداي تعالي است؟ لذا خداي تعالي به او وحي كرد نشانه اين مطلب اين است كه سه روز زبان از سخن با مردم باز داري، آن گاه فرمود بعد از آنكه سه روز زبان از سخن باز داشت و هيچ سخن نگفت آن وقت فهميد كه نداي مزبور از ناحيه خداي تعالي بوده چون غير خدا كسي نمي‌تواند در نفس پيغمبر تصرف كند «1».
و در تفسير نعماني به سند خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:
امام امير المؤمنين (ع) در پاسخ مردمي كه از او از معناي وحي سؤال كرده بودند فرمود يك قسم از وحي وحي نبوت است، و قسم ديگر وحي الهام و قسم سوم وحي اشاره است آن گاه كلام را هم چنان ادامه داد تا آنجا كه فرمود: و اما وحي اشاره، كلام خداي عز و جل است كه مي‌فرمايد:" فَخَرَجَ عَلي قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْرابِ فَأَوْحي إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا" چون زكريا (ع) موظف شده بود كه سه روز با مردم سخن نگويد مگر با رمز و اشاره" أَلَّا تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ إِلَّا رَمْزاً" «2».
و در مجمع البيان از معمر روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود:
بچه‌ها به يحيي گفتند: بيا با ما بازي كن، گفت: بازي چيست، مگر خلقت ما براي بازي بود، آري از همان كودكي داراي حكمت بود چنانچه قرآن كريم فرمود:" وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا" اين مضمون از ابي الحسن رضا (ع) نيز روايت شده «3».
مؤلف: و در الدر المنثور هم از ابن عساكر از معاذ بن جبل به طور رفع روايت شده است، و نيز در همين معنا از ابن عباس از رسول خدا (ص) روايت آمده «4».
و در كافي به سند خود از علي بن اسباط روايت شده كه گفت: من حضرت ابا جعفر (ع) را ديدم كه به طرفم مي‌آمد، نگاهي دقيق و طولاني به او كردم و به سر تا پاي او مي‌نگريستم كه بعدا شمايلش را براي شيعياني كه در مصرند تعريف كنم، در همين بين كه من مشغول تماشاي او بودم نشست، و فرمود: اي علي خداي عز و جل احتجاج مي‌كند به امامت به مثل آن حجتي كه با آن احتجاج مي‌كند بر نبوت آن گاه خواند:" وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا""
__________________________________________________
(1)تفسير عياشي، ج 1، ص 172، ح 43. [.....]
(2)تفسير نعماني، ص 21.
(3)مجمع البيان، ج 6، ص 506.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 261.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 33
وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ ... وَ بَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً" سپس فرمود: آري ممكن است خداوند حكمت را در حال كودكي به كسي بدهد، هم چنان كه ممكن است در حال چهل سالگي بدهد «1».
مؤلف: اينكه در اين روايت حكم به حكمت تفسير شده مؤيد بيان سابق ما است.

[رواياتي در ذيل آيات راجع به دعاي زكريا (عليه السلام) و اوصاف و احوال يحيي (عليه السلام)] ..... ص : 33

و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق و احمد در كتاب زهد و عبد بن حميد و ابن منذر و ابن ابي حاتم همگي از قتاده روايت كرده‌اند كه در تفسير جمله:" وَ لَمْ يَكُنْ جَبَّاراً عَصِيًّا"
گفت سعيد بن مسيب مي‌گفت: رسول خدا (ص) فرمود: هيچ كس خدا را روز قيامت ملاقات نمي‌كند مگر اينكه گناه دارد، به جز يحيي بن زكريا. قتاده مي‌گويد حسن از رسول خدا (ص) روايت كرد كه فرمود:" يحيي (ع) نه گناه كرد و نه هرگز خيال زني را به دل خطور داد «2».
و در همان كتاب است كه احمد و حكيم ترمذي در كتاب نوادر الاصول و حاكم و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا فرمود: هيچ كس از بني آدم نيست مگر آنكه خطا كرده و يا حد اقل تصميم بر آن را گرفته است، مگر يحيي بن زكريا كه نه خيال آن را كرد و نه مرتكب شد «3».
مؤلف: اين معنا به طرق اهل سنت با الفاظ مختلف روايت شده، و ليكن به خاطر اينكه عصمت را اختصاص به يحيي (ع) داده چاره‌اي جز اين نيست كه بگوئيم مقصود انبياء و ائمه (ع) بوده، هر چند كه با ظاهر اين روايات مخالف باشد، و اين مخالفت را به گردن راويان اين احاديث انداخته، بگوئيم سوء تعبير از ايشان بوده، چون راويان عادتشان بر اين بوده كه آنچه را از رسول خدا (ص) مي‌شنيده‌اند نقل به معنا مي‌كردند و عنايتي به حفظ الفاظ آن جناب نداشته‌اند، و كوتاه سخن اخبار در زهد يحيي (ع) بسيار و بيرون از حد و شمار است، و به طوري كه در اخبار آمده آن جناب گياه مي‌خورد و ليف خرما را لباس مي‌كرد و از خوف خدا آن قدر مي‌گريست كه از چشم تا منتهاي صورتش مجرايي مانند نهر درست شده بود «4».
و نيز از ابن عساكر از قره روايت آورده كه گفت: آسمان بر هيچ كس نگريست جز بر يحيي بن زكريا و حسين بن علي، و اين سرخي آسمان همان گريه آن است «5».
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 384، ح 7.
(2 و 3)الدر المنثور، ج 4، ص 261 و 262
(4)بحار الانوار، ج 14، ص 167، ح 5.
(5)الدر المنثور، ج 4، ص 264.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 34
مؤلف: اين معنا در مجمع از امام صادق (ع) نيز روايت شده و در آخر آن آمده كه قاتل يحيي و قاتل حسين (ع) هر دو ولد الزنا بوده‌اند «1».
و در همان كتاب است كه حاكم و ابن عساكر از ابن عباس روايت كرده كه گفت:
خداي تعالي به محمد بن عبد اللَّه (ص) وحي كرد كه من در انتقام خون يحيي بن زكريا هفتاد هزار نفر را كشتم و به زودي به انتقام خون پسر دخترت هفتاد هزار و هفتاد هزار مي‌كشم «2».
و در كافي به سند خود از ابي حمزه از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه گفت از آن جناب پرسيدم مقصود از جمله:" وَ حَناناً مِنْ لَدُنَّا وَ زَكاةً" چيست؟ فرمود" تحنن اللَّه" يعني خدا وي را دوست مي‌داشت، پرسيدم از تحنن خدا به او چه رسيد، و چه ديد؟ فرمود:
وقتي مي‌گفت يا رب، خداي تعالي در جوابش مي‌گفت:" لبيك يا يحيي" تا آخر حديث «3».
و در عيون اخبار به سندي كه به ياسر خادم مي‌رسد از او روايت كرده كه گفت: من از ابي الحسن رضا (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: وحشتناكترين مواقفي كه بشر دارد سه موقف است يكي آن روزي كه از شكم مادر متولد مي‌شود، و دنيا را مي‌بيند، و يكي آن روزي كه مي‌ميرد و آخرت و اهل آخرت را مي‌بيند، و يكي روزي كه مبعوث مي‌شود، و احكامي مي‌بيند كه در دار دنيا نديده بود.
و خداي عز و جل حضرت يحيي را در اين سه موقف سلامت و عافيت داده، و ترس به دلش راه نداده بود، و به همين جهت در باره‌اش فرموده:" وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا"
هم چنان كه عيسي هم در اين سه موقف بر خود سلام كرد و گفت:" وَ السَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا" «4».

داستان زكريا (ع) در قرآن ..... ص : 34

اشاره

خداي تعالي زكريا (ع) را در كلام خود به صفت نبوت و وحي توصيف
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 504.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 264.
(3)اصول كافي، ج 2، ص 534، ح 38.
(4)سلام بر من روزي كه به دنيا آمدم و روزي كه مي‌ميرم و روزي كه زنده مبعوث مي‌شوم. سوره مريم، آيه 33.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 35
نموده، و نيز در اول سوره مريم او را به عبوديت و در سوره انعام در عداد انبيايش شمرده، و از صالحينش و از مجتبينش خوانده، كه عبارتند از مخلصون و همچنين از مهديونش دانسته است.

تاريخ زندگيش ..... ص : 35

- قرآن كريم از تاريخ زندگي آن جناب غير از دعاي او در طلب فرزند و استجابت دعايش و تولد فرزندش يحيي چيزي نياورده، و اين قسمت از زندگي آن جناب را بعد از نقل سرگذشتش با مريم كه چگونه عبادت مي‌كند و چگونه خدا كرامتها را به او داده نقل كرده است.
آري در اين قسمت فرموده زكريا متكفل امر مريم شد، چون مريم پدرش عمران را از دست داده بود، و چون بزرگ شد از مردم كناره‌گيري كرد، و در محرابي كه در مسجد به خود اختصاص داده بود مشغول عبادت شد، و تنها زكريا به او سر مي‌زد، و هر وقت به محراب او مي‌رفت مي‌ديد نزد او رزقي آماده است، مي‌پرسيد اين غذا را چه كسي برايت آورده؟
مي‌گفت: اين از ناحيه خداي تعالي است كه خداي تعالي به هر كه بخواهد بدون حساب روزي مي‌دهد.
در اينجا طمع زكريا به رحمت خدا تحريك شد، خداي خود را خواند، و از او فرزندي از همسرش درخواست نمود، و ذريه طيبه‌اي مسألت كرد، و با اينكه او خودش مردي سالخورده، و همسرش زني نازا بود، دعايش مستجاب شد، و در حالي كه در محراب خود به نماز ايستاده بود ملائكه ندايش دادند: اي زكريا خداي تعالي تو را به فرزندي كه اسمش يحيي است بشارت مي‌دهد، زكريا براي اينكه قلبش اطمينان يابد و بفهمد اين ندا از ناحيه خدا بوده و يا از جاي ديگر، پرسيد پروردگارا آيتي به من بده كه بفهمم اين ندا از تو بود، خطاب آمد آيت و نشانه تو اين است كه سه روز زبانت از تكلم با مردم بسته مي‌شود، و سه روز جز با اشاره و رمز نمي‌تواني سخن بگويي، و همين طور هم شد، از محراب خود بيرون شده نزد مردم آمد، و به ايشان اشاره كرد كه صبح و شام تسبيح خدا گوئيد، و خدا همسر او را اصلاح نموده يحيي را بزائيد (سوره آل عمران، آيات 37- 41، سوره مريم، آيات 2- 11، سوره انبياء آيات 89- 90).
قرآن كريم در باره سرانجام و مال امر او و چگونگي درگذشتش چيزي نفرموده، ولي در اخبار بسياري از طرق شيعه و سني آمده كه قومش او را به قتل رساندند، بدين صورت كه وقتي تصميم گرفتند او را بكشند او فرار كرده و به درخت پناهنده شد، درخت شكافته شد و او در داخل درخت قرار گرفته درخت به حال اولش برگشت، شيطان ايشان را به نهانگاه وي خبر داد، و گفت كه بايد درخت را اره كنيد، ايشان همين كار را كردند و آن جناب را با اره دو نيم نمودند، و به اين وسيله از دنيا رفت.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 36
در بعضي از روايات آمده كه سبب كشتن وي اين بود كه او را متهم كردند كه با حضرت مريم عمل منافي عفت انجام داده و از اين راه مريم به عيسي (ع) حامله شده و دليلشان اين بود كه غير از زكريا كسي به مريم سر نمي‌زد، جهات ديگري نيز روايت شده «1».

داستان يحيي (ع) در قرآن ..... ص : 36

1- ستايش قرآن كريم: ..... ص : 36

خداي عز و جل آن جناب را در چند جاي قرآن ياد كرده و او را به ثناي جميلي ستوده، از آن جمله او را تصديق كننده كلمه‌اي از خدا (يعني نبوت مسيح) خوانده و او را سيد و مايه آبروي قومش و حصور (بي‌زن) خوانده، و پيغمبري از صالحين ناميده،" سوره آل عمران، آيه 39".
و نيز از مجتبين يعني مخلصين و راه يافتگان خوانده (سوره انعام، آيه 85 تا 87) و نام او را خودش نهاده، و او را يحيي ناميده، كه قبل از وي هيچ كس بدين نام مسمي نشده، و او را مامور به اخذ كتاب به قوت نموده، و او را در كودكي حكم داده، و بر او در سه روز زندگيش سلام فرستاده، روزي كه متولد شد، و روزي كه از دنيا مي‌رود و روزي كه دوباره زنده مي‌شود (سوره مريم، آيات 2- 15) و به طور كلي دودمان زكريا را مدح كرده و فرموده" إِنَّهُمْ كانُوا يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ وَ يَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً وَ كانُوا لَنا خاشِعِينَ" اينان مردمي بودند كه در خيرات ساعي و كوشا بودند و ما را به رغبت و از رهبت و خشوع مي‌خواندند"" سوره انبياء، آيه 90" و مقصود از كلمه اينان يحيي و پدر و مادر او است.

2- تاريخ زندگيش ...... ص : 36

- يحيي (ع) به طور معجزه‌آسا و خارق العادة براي پدر و مادرش متولد شد، چون پدرش پيري فرتوت و مادرش زني نازا بود، و هر دو از فرزنددار شدن مايوس بودند، در چنين حالي خداي تعالي يحيي را به ايشان ارزاني داشت، و يحيي (ع) از همان كودكي مشغول عبادت شد خداي تعالي از كودكي او را حكمت داده بود، او تمام عمر را به زهد و انقطاع گذرانيد، و هرگز با زنان نياميخت و هيچ يك از لذائذ دنيا او را از خدا به خود مشغول نساخت.
يحيي (ع) معاصر عيسي بن مريم (ع) بود و نبوت او را تصديق كرد و او در ميان قوم خود سيد و شريف بود به طوري كه دلها همه به او توجه مي‌نمود و به سويش
__________________________________________________
(1)بحار الانوار، ج 14، ص 179.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 37
ميل مي‌كرد، مردم پيرامونش جمع مي‌شدند، و او ايشان را موعظه مي‌كرد، و به توبه از گناهان دعوت مي‌نمود، و به تقوي دستور مي‌داد تا روزي كه كشته شد.
و در قرآن كريم در باره كشته شدنش چيزي نيامده، ولي در اخبار آمده كه سبب شهادتش اين بود كه زني زناكار در عهد او مي‌زيسته و پادشاه بني اسرائيل مفتون او شد، و با او مراوده كرد يحيي (ع) وي را از اين كار نهي مي‌نمود و ملامتش مي‌كرد، و چون در قلب پادشاه عظيم و محترم بود لذا پادشاه از اطاعتش ناگزير بود، اين معنا باعث شد كه زن زانيه نسبت به آن جناب كينه‌توزي كند، از آن به بعد به پادشاه دست نمي‌داد مگر بعد از آنكه سر يحيي را از بدنش جدا نموده برايش هديه بفرستد، پادشاه نيز چنين كرد آن جناب را به قتل رسانده و سر مقدسش را براي زن زانيه هديه فرستاد.
و در بعضي از اخبار ديگر آمده كه سبب قتلش اين بود كه پادشاه عاشق برادرزاده خود شد، و مي‌خواست با او ازدواج كند يحيي (ع) او را نهي مي‌كرد و مخالفت مي‌نمود، تا آنكه وقتي همسر برادرش دختر را آن چنان آرايش كرد كه تمام قلب شاه را مسخر كند، با چنين وضعي دخترش را نزد پادشاه فرستاد، و به او گفته بود كه چون خواست از تو كام بگيرد مخالفت كن، و بگو شرطش اين است كه سر يحيي را برايم حاضر كني، او نيز بلا درنگ سر يحيي را از بدن جدا نموده در طشتي طلا گذاشت، و براي دختر برادر حاضر ساخت «1».
و در روايات، احاديث بسياري در باره زهد و عبادت و گريه او از ترس خدا و در باره مواعظ و حكمتهاي او وارد شده.

داستان زكريا و يحيي در انجيل ..... ص : 37

در انجيل «2» آمده است: در ايام سلطنت هيرودس پادشاه يهوديان، كاهني بود به نام زكريا و از فرقه ابيا، همسر او زني بود از دختران هارون به نام اليصابات اين زن و شوهر هر دو نسبت به خداي تعالي فرمانبردار و هر دو اهل عبادت و عمل به سفارشات رب و احكام او بودند، و در عبادت خدا گوش به ملامتهاي مردم نمي‌دادند، و از فرزند محروم بودند چون
__________________________________________________
(1)بحار الانوار، ج 14، ص 170- 185 و الدر المنثور، ج 4، ص 263- 264.
(2)انجيل لوقا در اصحاح اول (5). [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 38
اليصابات زني نازا بود علاوه بر اينكه عمري طولاني پشت سر گذاشته بودند.
روزي در بيني كه سرگرم كهانت براي فرقه خود بود بر حسب عادت كاهنان قرعه به نامش اصابت كرد كه آن روز بخور دادن هيكل رب (كليسا) را عهده بگيرد، رسم مردم اين بود كه در موقع بخور دادن تمامي نمازگزاران از هيكل بيرون مي‌آمدند، وقتي زكريا داخل هيكل شد فرشته پروردگار در حالي كه طرف دست راست قربانگاه بخور ايستاده بود برايش ظاهر شد، زكريا از ديدن او وحشت كرد و مضطرب شد فرشته گفت اي زكريا نترس من خواهش تو را و همسرت اليصابات را شنيدم به زودي فرزندي برايت مي‌آورد و بايد او را يوحنا بنامي، از ولادت او فرحي و مسرتي به تو دست مي‌دهد، و بسياري از ولادت او خوشحال مي‌شوند، زيرا او در برابر پروردگار مردي عظيم خواهد بود، نه خمري مي‌نوشد، و نه مسكري، از همان شكم مادر پر از روح القدس به دنيا مي‌آيد، و بسياري از بني اسرائيل را به درگاه رب معبودشان بر مي‌گرداند، پيشاپيش او روح ايليا و نيروي او در حركت است تا دلهاي پدران را به فرزندان و عاصيان را به فكرت ابرار و نيكان برگرداند، تا حزبي مستعد و قوي براي رب فراهم شود، زكريا با فرشته گفت چگونه به اين اطمينان پيدا كنم؟ چون من مردي سالخورده و همسرم زني نازا و پير است، فرشته پاسخش داد كه من جبرئيلم كه همواره در برابر خدا گوش بفرمانم، خدا مرا فرستاده تا با تو گفتگو كنم، و تو را به اين مژده نويد دهم، و تو از همين الآن لال مي‌شوي و تا روزي كه اين فرزند متولد شود نمي‌تواني با كسي سخن گويي، و اين شكنجه به خاطر اين است كه تو كلام مرا كه بزودي صورت مي‌بندد تصديق ننمودي.
مردم بيرون هيكل منتظر آمدن زكريا بودند و از دير كردنش تعجب مي‌كردند، و وقتي بيرون آمد ديدند كه نمي‌تواند حرف بزند، فهميدند كه در هيكل خوابش برده، و خوابي ديده است، زكريا با اشاره با ايشان حرف مي‌زد و همچنين ساكت بود.
پس از آنكه ايام خدمتش در هيكل تمام شد، و به خانه‌اش رفت، چيزي نگذشت كه همسرش اليصابات حامله شد، و مدت پنج ماه خود را پنهان مي‌كرد، و با خود مي‌گفت پروردگار من اينطور با من رفتار كرد، و در ايامي كه نظري به من داشت مرا از عار و ننگ كه در مردم داشتم نجات داد.
انجيل سپس مي‌گويد: مدت حمل اليصابات تمام شد، و پسري آورد، همسايگان و خويشان وقتي شنيدند كه خدا رحمتش را نسبت به او فراوان كرده با او در مسرت شركت كردند، و در همان روز دلاك آوردند تا او را ختنه كند، و او را به اسم پدرش زكريا ناميدند، ولي مادرش قبول نكرد، و گفت، نه، بايد يوحنا ناميده شود، گفتند در ميان قبيله و عشيره تو
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 39
چنين نامي نيست، لذا از پدرش زكريا پرسيدند ميل دارد چه اسمي بر او بگذارند، او كه تا آن روز، قادر بر حرف زدن نبود لوحي خواست تا در آن بنويسد لوح را آوردند در آن نوشت يوحنا، همه تعجب كردند، و در همان حال زبان زكريا باز شد، و خداي را شكر گفت، همسايگان همه و همه دچار دهشت و ترس شدند و همه عجائبي را كه ديده بودند به يكديگر مي‌گفتند، تا در تمامي كوه‌هاي يهودي‌نشين پر شد، و همه در دل مي‌گفتند تا ببيني عاقبت اين بچه چه باشد، و قطعا دست پروردگار با او است، چون پدرش زكريا هم پر از روح القدس بود و ادعاي نبوت مي‌كرد ....
و باز در انجيل «1» آمده كه در سال پانزدهم از سلطنت طيباريوس قيصر كه بيلاطس نبطي والي بر يهوديان و هيرودس رئيس بر ربع جليل و فيلبس برادرش رئيس بر ربع ايطوريه و كورة تراخوتينس و ليسانيوس رئيس بر ربع ابليه بودند در ايام رياست حنان و قيافا بر كاهنان كلمه خدا بر يوحنا فرزند زكريا در صحرا صورت گرفت.
و به همين مناسبت فرماني به تمامي شهرهاي پيرامون اردن رسيد كه مردم معموديه توبه و مغفرت گناهان را انجام دهند، و اين قصه در سفر اقوال اشعياي پيغمبر نيز آمده كه:
" آوازي از صحرا بر آمد كه آماده راه خدا باشيد، و راه او را هموار سازيد، بدانيد كه همه بيابانها پر مي‌شود و همه كوه‌ها و تلها به فرمان در مي‌آيد، و همه كجي‌ها راست مي‌شود، و همه دره‌ها، راه هموار مي‌گردد و بشر خلاصي خداي را به چشم مي‌بيند".
و شنيدند كه به مردمي كه براي تعميد از آن بيرون شده بودند مي‌گفت اي فرزندان افعي‌ها چه كسي به شما ياد داد كه از غضب آينده فرار كنيد؟ بايد كه ميوه‌هايي كه سزاوار توبه باشد درست كنيد، و هرگز در باره خود نگوئيد كه ما پدري چون ابراهيم داريم، چون به شما مي‌گويم كه خدا قادر است از اين سنگها فرزنداني براي ابراهيم درست كند، و الآن تبر بر ريشه درختان گذاشته شده هر درختي كه بار نمي‌دهد از ريشه بريده مي‌شود و در آتش مي‌سوزد.
جمعيت پرسيدند پس چكار كنيم؟ جواب داد هر كس دو دست لباس دارد يك دست آن را به كسي بدهد كه برهنه است، و همچنين هر كس طعام اضافه دارد به كسي بدهد كه ندارد، ماليات بگيران آمدند كه تعميد شوند، پرسيدند اي معلم ما چگونه تعميد كنيم؟
گفت: بيش از آنچه كه حق شما است نگيريد، لشگريان هم آمدند و پرسيدند ما چه كنيم
__________________________________________________
(1)لوقا اصحاح سوم (1).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 40
گفت شما به كسي ظلم نكنيد و افتراء نبنديد و به مواجب خود اكتفاء كنيد.
در همان موقعي كه مردم منتظر و همه در دلهايشان در باره يوحنا فكر مي‌كردند كه نكند او همان مسيح باشد يوحنا به همه چنين جواب گفت: من شما را به آب تعميد مي‌دهم، و ليكن بعد از من كسي نزد شما مي‌آيد كه از من قوي‌تر است، كسي است كه من خود را قابل آن نمي‌دانم كه بند كفشش را باز كنم، او به زودي شما را به روح القدس و آتش غسل خواهد داد كه طبقش در دست او است و به زودي خرمن خود را پاكيزه كرده گندمها را در انبار خود جمع نموده، كاه را به آتشي كه هرگز خاموش نشود و به چيزهاي بسياري ديگر آتش مي‌زند، و همين طور مردم را موعظه مي‌كرد و بشارت مي‌داد.
و اما هيرودس رئيس ربع به خاطر اينكه آبرويش در ميان مردم در مساله هيروديا همسر برادرش فيلبس و نيز به خاطر شرارت‌هايي كه داشت به مخاطره افتاده بود، يك خطايي بزرگتر از همه مرتكب شد و آن اين بود كه يوحنا را به زندان افكند.
و در انجيل «1» آمده كه هيرودس خودش به دست خود يوحنا را به زندان مي‌برد و بند بر او مي‌نهاد و اين كار را به خاطر هيروديا همسر برادرش فيلبس مي‌كرد، چون خودش با او ازدواج كرده بود، و يوحنا با اين عمل وي مخالفت مي‌كرد، كه ازدواج تو با همسر برادرت حلال نيست، و از همين روي هيروديا كينه او را در دل داشت، مي‌خواست او را بكشد، نمي‌توانست، چون هيرودس از يوحنا حساب مي‌برد و مي‌دانست كه او مردي نكوكار و مقدس است، و همواره او را محافظت مي‌كرد كلامش را شنيده اعمال بسياري به جا مي‌آورد و سخنش را به خوشي مي‌شنيد تا آنكه روزي چنين اتفاق افتاد كه هيرودس براي جشن ميلادش شامي تهيه كرده، بزرگان مملكت و افسران ارتش و هزاره‌هاي لشگر را دعوت كرده بود، موقعي كه همه جمع شده بودند دختر هيروديا وارد شده در مجلس رقصي كرد كه هيرودس و كرسي‌نشينان او همه خوشحال شدند، شاه بدو گفت: هر چه مي‌خواهي بخواه تا به تو بدهم و سوگند ياد كرد كه هر چه از من بخواهي مي‌دهم هر چند نصف مملكتم باشد، دختر برون شده به مادرش بگفت و پرسيد كه چه بخواهم؟ گفت سر بريده يوحنا معمدان را بخواه، دختر در همان لحظه و به سرعت نزد شاه رفت و گفت: مي‌خواهم همين الآن سر بريده يوحنا معمدان را در طبقي برايم حاضر كني، شاه در اندوه شد، چون از يك سو نمي‌خواست چنين كاري بكند و از سوي ديگر جلو كرسي‌نشينان خود سوگند ياد كرده بود و لذا جلادي را فرستاد
__________________________________________________
(1)مرقس اصحاح ششم 17- 29.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 41
تا سر از بدن او جدا كرده بياورد، او هم رفت و در زندان سر از بدن يوحنا جدا نموده، در طبقي گذاشت و آورده نزد دختر نهاد دختر هم آن را به مادرش داد، شاگردان يوحنا چون اين بشنيدند آمدند و بدن بي سر او را برداشته دفن كردند.
اين بود آنچه كه در انجيل آمده البته در اناجيل اخبار ديگري نيز راجع به يحيي (ع) است كه از حدود آنچه ما در اينجا آورديم تجاوز نمي‌كند، خواننده متدبر و گوهرشناس مي‌تواند گفته‌هاي ما را، كه از انجيل‌ها نقل كرديم، با آنچه قبلا آورديم تطبيق كند و موارد اختلاف را به دست آورد.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 42

[سوره مريم (19): آيات 16 تا 40] ..... ص : 42

اشاره

وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مَرْيَمَ إِذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِها مَكاناً شَرْقِيًّا (16) فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجاباً فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا (17) قالَتْ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا (18) قالَ إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِيًّا (19) قالَتْ أَنَّي يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ وَ لَمْ أَكُ بَغِيًّا (20)
قالَ كَذلِكِ قالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنَّاسِ وَ رَحْمَةً مِنَّا وَ كانَ أَمْراً مَقْضِيًّا (21) فَحَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكاناً قَصِيًّا (22) فَأَجاءَهَا الْمَخاضُ إِلي جِذْعِ النَّخْلَةِ قالَتْ يا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هذا وَ كُنْتُ نَسْياً مَنْسِيًّا (23) فَناداها مِنْ تَحْتِها أَلاَّ تَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا (24) وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا (25)
فَكُلِي وَ اشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ أُكَلِّمَ الْيَوْمَ إِنْسِيًّا (26) فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ قالُوا يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا (27) يا أُخْتَ هارُونَ ما كانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْءٍ وَ ما كانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا (28) فَأَشارَتْ إِلَيْهِ قالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا (29) قالَ إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا (30)
وَ جَعَلَنِي مُبارَكاً أَيْنَ ما كُنْتُ وَ أَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيًّا (31) وَ بَرًّا بِوالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّاراً شَقِيًّا (32) وَ السَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا (33) ذلِكَ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ قَوْلَ الْحَقِّ الَّذِي فِيهِ يَمْتَرُونَ (34) ما كانَ لِلَّهِ أَنْ يَتَّخِذَ مِنْ وَلَدٍ سُبْحانَهُ إِذا قَضي أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (35)
وَ إِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ (36) فَاخْتَلَفَ الْأَحْزابُ مِنْ بَيْنِهِمْ فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ مَشْهَدِ يَوْمٍ عَظِيمٍ (37) أَسْمِعْ بِهِمْ وَ أَبْصِرْ يَوْمَ يَأْتُونَنا لكِنِ الظَّالِمُونَ الْيَوْمَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ (38) وَ أَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ إِذْ قُضِيَ الْأَمْرُ وَ هُمْ فِي غَفْلَةٍ وَ هُمْ لا يُؤْمِنُونَ (39) إِنَّا نَحْنُ نَرِثُ الْأَرْضَ وَ مَنْ عَلَيْها وَ إِلَيْنا يُرْجَعُونَ (40)
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 43

ترجمه آيات ..... ص : 43

در اين كتاب مريم را ياد كن آن دم كه در مكاني در طرف شرقي مسجد از كسان خود كناره گرفت (16).
در مقابل آنان پرده‌اي آويخت، پس ما روح خود را نزد او فرستاديم كه به صورت انساني تمام عيار بر او مجسم گشت (17).
(مريم همين كه او را بديد بترسيد و) گفت: اگر مردي پرهيزكاري (كنايه از اينكه بايد پرهيزكار باشي) من از سوء قصد تو به خداي رحمان پناه مي‌برم (18).
گفت: من فرستاده پروردگار توام تا پسري پاكيزه به تو عطا كنم (19).
گفت: چگونه مرا پسري تواند شد با اينكه انساني به من دست نزده و من خود زناكار نبوده‌ام (20).
گفت: پروردگار تو چنين است. فرموده اين بر من آسان است تا آن را براي مردم از جانب خويش آيتي و رحمتي كنيم و كاري است مقرر شده (21).
پس به او حامله شد، و با وي در مكاني دور گوشه گرفت (22).
درد زائيدن او را به سوي تنه نخل برد، گفت: اي كاش قبل از اين مرده بودم يا چيزي حقير بودم و فراموشم كرده بودند (23).
پس وي را از طرف پائين ندا داد: غم مخور كه پروردگارت جلوي تو نهري جاري ساخت (24).
تنه درخت را سوي خود تكان بده كه خرماي تازه بر تو بيفكند (25).
بخور و بنوش و چشمت روشن دار، اگر از آدميان كسي را ديدي بگو من براي خدا روزه" كلام" نذر كرده‌ام پس امروز با بشري سخن نمي‌گويم (26).
مولود را كه در بغل گرفته بود نزد كسان خود آورد، گفتند اي مريم حقا كه چيزي شگفت‌انگيز آورده‌اي (27).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 44
اي خواهر هارون آخر پدرت مرد بدي نبود و مادرت زناكار نبود (28).
مريم به مولود اشاره كرد، گفتند: چگونه با كسي كه كودك و در گهواره است سخن گوئيم؟ (29).
گفت: من بنده خدايم، مرا كتاب داده و پيغمبر كرده (30).
و هر جا كه باشم با بركتم كرده است، و به نماز و زكات ما دام كه زنده باشم سفارشم فرموده (31).
نسبت به مادرم نيكوكارم كرده و گردن‌كش و نافرمانم نكرده است (32).
سلام بر من روزي كه تولد يافته و روزي كه بميرم و روزي كه زنده برانگيخته شوم (33).
به گفتار راست، عيسي پسر مريم كه در باره او شك مي‌كنند اين است (34).
نشايد كه خدا فرزندي بگيرد. او منزه است، چون كاري را اراده فرمايد فقط به او گويد: باش پس وجود مي‌يابد (35).
خداي يكتا پروردگار من و پروردگار شما است، او را بپرستيد راه راست اين است (36).
پس اين دسته‌ها ميان خودشان اختلاف يافتند، واي بر كساني كه كافر بوده‌اند، از حضور يافتن در روزي بزرگ (37).
روزي كه سوي ما آيند چه خوب شنوند و چه خوب ببينند، ولي آن روز ستم گران در ضلالتي آشكارند (38).
آنان را از روز ندامت بترسان، آن دم كه كار بگذرد و آنها بي‌خبر مانند و باور ندارند (39).
ما زمين و تمام كساني را كه بر آن هستند به ارث مي‌بريم و همگي به سوي ما باز مي‌گردند (40).

بيان آيات [اشاره به شباهت‌هاي داستان يحيي و داستان عيسي (عليهما السلام)] ..... ص : 44

اشاره

در اين آيات از داستان يحيي به داستان عيسي (ع) نقل كلام شده، و ميان اين دو داستان شباهت تمامي هست، چون ولادت هر دو بزرگوار به طور خارق العاده صورت گرفته و اين هر دو در كودكي حكم و نبوت داده شدند، او هم خبر داد كه مامور به احسان به مادر شده و جبار و شقي نيست و بر خود در روز ولادتش و روز مرگش و روز مبعوث شدنش سلام داده اين نيز همين مطالب را گفته و قرآن از وي نيز نقل كرده، و شباهت‌هاي ديگري نيز داشته‌اند، و يحيي (ع) نبوت عيسي (ع) را تصديق كرده و به وي ايمان آورد.
" وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مَرْيَمَ إِذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِها مَكاناً شَرْقِيًّا".
مقصود از" كتاب" قرآن كريم و يا سوره مريم است كه جزئي از كتاب است، چون
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 45
جزء كتاب هم كتاب است، و برگشت هر دو احتمال به يك معنا است، ديگر فائده چنداني ندارد كه ما مثل بعضي اصرار بورزيم كه احتمال دومي قوي‌تر و يا متعين است.
كلمه" نبذ" به طوري كه راغب «1» گفته به معناي دور انداختن هر چيز حقيري است كه مورد اعتناء نباشد، وقتي مي‌گويند" نبذه" يعني فلان چيز را انداخت، مي‌رساند كه از جهت حقير شمردن آن را دور انداخت.
و اما كلمه" انتبذ" به معناي" از مردم كناره گرفت" است.
و مريم دختر عمران و مادر مسيح است و مقصود از ياد آوردن مريم، ياد آوري خبر و داستان مريم مي‌باشد و كلمه" اذ" ظرف داستان مريم است و جمله" انتبذت" تا آخر داستان مظروف اين ظرف است و معناي آيه اين است كه اي محمد! در اين كتاب داستان مريم را در آن حين كه از مردم اهل خود كناره گرفت و در مكان شرقي (كه گويا همان سمت شرقي مسجد باشد) اعتزال جست ذكر كن.

[مراد از جمله:" فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجاباً" و مقصود از روحي كه براي مريم (عليه السلام) به صورت بشر متمثل شد] ..... ص : 45

" فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجاباً فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا".
كلمه" حجاب" به معناي هر چيزي است كه چيزي را از غير بپوشاند و از اين كلمه چنين بر مي‌آيد كه گويا مريم خود را از اهل خويش پوشيده داشت تا قلبش براي اعتكاف و عبادت فارغ‌تر باشد، هم چنان كه جمله" كُلَّما دَخَلَ عَلَيْها زَكَرِيَّا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً" «2» نيز بدان اشاره دارد، كه تفسير و اشاره‌اش به مدعاي ما گذشت.
بعضي «3» گفته‌اند: مريم در خود مسجد منزل كرده بود، و هر وقت حيض مي‌شد از آنجا بيرون شده به خانه زكريا مي‌رفت، و چون پاك مي‌شد دوباره به مسجد بر مي‌گشت، تا آنكه روزي كه پرده‌اي دور خود كشيده بود تا غسل كند ناگهان جبرئيل به صورت مردي جوان و امرد و زيبا روي بر او در آمد، مريم به خدا پناه برد.
و ليكن هيچ دليلي در آيات مربوطه به آن جناب بر اين تفصيل نداريم و آيه آل عمران را هم ديديد كه معناي سابق حجاب را تاييد مي‌كرد.
" فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا"
- از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه فاعل كلمه" تمثل" ضميري است كه به روح بر مي‌گردد پس روحي كه به سوي مريم فرستاده شده بود به صورت بشر ممثل شد، و معناي تمثل و تجسم به صورت بشر اين است كه در حواس بينايي
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" نبذ".
(2)هر وقت زكريا وارد محراب او مي‌شد مي‌ديد كه نزد او رزقي است. سوره آل عمران آيه 22.
(3)كشاف، ج 3، ص 9.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 46
مريم به اين صورت محسوس شود، و گر نه در واقع باز همان روح است نه بشر.
و چون از جنس بشر و جن نبود، بلكه از جنس ملك و نوع سوم مخلوقات ذوي العقول بود كه خدا او را در كتابش وصف نموده، و ملك ناميده، و آن فردي را كه مامور وحي است جبرئيل ناميده، مثلا فرمود:" مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلي قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللَّهِ" «1» و جاي ديگر او را روح خوانده، فرموده:" قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ" «2» و نيز فرموده:" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلي قَلْبِكَ" «3» و نيز او را رسول خوانده و فرمود:" إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ" «4» لذا از همه اينها مي‌توان فهميد كه آن روحي كه براي مريم به صورت بشري مجسم شد همان جبرئيل بوده است.
و اگر بگويي در سوره آل عمران قضيه را به چند ملك نسبت داده و فرموده:" وَ إِذْ قالَتِ الْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ ..." زماني كه ملائكه به مريم گفتند خدا تو را به كلمه‌اي از خود بشارت مي‌دهد كه نامش مسيح عيسي بن مريم است- تا آنجا كه مي‌فرمايد-" قالَتْ رَبِّ أَنَّي يَكُونُ لِي وَلَدٌ ..." گفت پروردگارا كجا ممكن است مرا پسري باشد با اينكه هيچ بشري با من تماس نگرفته؟ گفت: اينطور خدا هر چه مي‌خواهد مي‌كند، و چون قضاي امري را براند همين كه بگويد باش، مي‌باشد" «5».
در جواب مي‌گوئيم: اگر با آيات مورد بحث تطبيق شود هيچ شكي باقي نمي‌ماند كه سخن ملائكه با مريم كه در سوره آل عمران آمده عينا همان كلامي است كه در آيات مورد بحث به روح نسبت داده، و اگر كلام جبرئيل را به ملائكه نسبت داده از قبيل نسبت كلام يك نفر از قومي به همه قوم است، چون همه در آن كلام و يا در سنت و عادت و خلقت موافقت و شركت دارند.
و در قرآن از اين قبيل تعبيرات زياد است، مانند آيه" يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا إِلَي الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ" «6» كه با اينكه گوينده سخن يك نفر بوده به جمع نسبت مي‌دهد.
__________________________________________________
(1)كسي كه با جبرئيل دشمن است كه چرا قرآن را بر تو نازل كرد، بيهوده دشمن است زيرا همانا او نازل كرد قرآن را بر قلب تو به اذن خدا. سوره بقره، آيه 97.
(2)بگو روح القدس آن را از ناحيه پروردگارت نازل كرد. سوره نحل، آيه 102.
(3)روح الامين آن را بر قلبت نازل كرد. سوره شعرا، آيه 194.
(4)به درستي آن گفتار رسولي بزرگوار است. سوره حاقه، آيه 40.
(5)سوره آل عمران، آيه 47.
(6)مي‌گويند اگر به مدينه برگرديم به طور قطع آنكه عزيزتر است ذليل‌تر را بيرون خواهد كرد.
سوره منافقون، آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 47
و نيز مانند" وَ إِذْ قالُوا اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ" «1» با اينكه گوينده آن يك نفر بوده.
و اگر در آيه مورد بحث روح را به خدا نسبت داده و فرموده" روحنا- روحمان" به منظور تشريف و احترام بوده، و معناي روح در تفسير آيه" وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ ..." «2» گذشت.
يكي «3» از تفسيرهاي نادرستي كه براي آيه كرده‌اند اين است كه مراد از روح، عيسي است، و ضمير در تمثل به جبرئيل بر مي‌گردد، كه فسادش روشن است.
و يكي از قرائت‌هاي نادرست هم قرائت بعضي «4» است كه كلمه" روحنا" را با تشديد نون خوانده، و گفته: روحنا اسم آن فرشته‌اي بوده كه براي مريم مجسم شده، و او غير جبرئيل روح الامين بوده، كه فساد اين نيز روشن است.

گفتاري در معناي تمثل [و نقد و بررسي چهار اشكال و شبهه‌اي كه پيرامون تمثل جبرئيل براي مريم مطرح شده است] ..... ص : 47

اشاره

در روايات، كلمه تمثل بسيار به چشم مي‌خورد، ولي در قرآن كريم جز در داستان مريم، در سوره مريم يعني آيه" فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا"
«5» نيامده، و آيات بعدي كه در آن جبرئيل خود را براي مريم معرفي مي‌كند بهترين شاهد است بر اينكه وي در همان حال هم كه به صورت بشر مجسم شده بود باز فرشته بود، نه اينكه بشر شده باشد، بلكه فرشته‌اي بود به صورت بشر، و مريم او را به صورت بشر ديد.
بنا بر اين، معناي تمثل جبرئيل براي مريم به صورت بشر، اين است كه در حاسه و ادراك مريم به آن صورت محسوس شد، نه اينكه واقعا هم به آن صورت در آمده باشد، بلكه در خارج از ادراك وي صورتي غير صورت بشر داشت.
و اين معنايي كه براي تمثل كرديم با همان معناي لغوي كلمه منطبق مي‌شود، چون
__________________________________________________
(1)و چون گفتند: بار الها اگر اين حق و از ناحيه تو است پس سنگي از آسمان بر ما بباران. سوره انفال، آيه 32.
(2)سوره اسري، آيه 85.
(3)مجموعة من التفاسير، ج 4، ص 151. [.....]
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 267.
(5)سوره مريم، آيه 17.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 48
وقتي مي‌گوئيم:" تمثل شي‌ء لشي‌ء في صورة كذا" معنايش اين است كه چيزي براي چيز ديگري به فلان صورت در آمد، يعني او آن را به صورت فلان چيز تصور كرد، نه اينكه واقعا هم به آن صورت در آمده و چيز ديگري شده باشد، پس تمثل ملك به صورت بشر، ظهور او براي بيننده به صورت بشر است، نه اينكه ملك بشر بشود، زيرا اگر معنايش اين باشد لازم مي‌آيد كه چيزي، چيزي ديگر شود، نه اينكه چيزي به صورت چيزي ديگر ظاهر شود و تمثل يابد.
در خصوص اين تمثل در تفسير كبير و غير آن به چند وجه اشكال شده است.
اول اينكه: جبرئيل به طوري كه از اخبار بر مي‌آيد شخصي عظيم الجثه است، و چنين شخصي اگر بخواهد به قدر يك انسان معمولي كوچك شود يا بايد ما زاد از آن مقدارش ريخته شود در اين صورت ديگر جبرئيلي باقي نمي‌ماند، و اگر آن مقدار زائد ساقط نشود، و در عين حال كوچك گردد، تداخل لازم مي‌آيد، كه يكي از محالات است.
دوم اينكه: اگر تمثل به طور كلي امري ممكن باشد، ديگر در هيچ موردي وثوق و اطميناني باقي نمي‌ماند، و كسي قطع پيدا نمي‌كند كه مثلا اين شخصي كه الآن مي‌بيند همان فلاني است كه ديروز ديده، چون ممكن است اين شخص بيگانه‌اي باشد كه به صورت او متمثل گشته.
سوم اينكه: اگر تمثل به صورت بشر ممكن و جائز باشد به صورت هر چيز ديگري حتي پشه و حشرات نيز ممكن مي‌شود، و اگر اين را هم ممكن بدانيم هر كسي مي‌تواند ادعاي ديدن جبرئيل را بكند، و اين نيز باطل است.
چهارم اينكه: اگر تمثل جائز باشد ديگر به هيچ خبر، حتي خبر متواتر هم نمي‌شود اعتماد كرد، و مثلا در اينكه رسول خدا در جنگ بدر قتال كرد نيز مي‌شود تشكيك كرده و گفت: ممكن است او فلان شخص بوده كه به صورت رسول خدا مجسم شده.
اشكال اول را جواب داده‌اند به اينكه اگر قائل باشيم كه جبرئيل جسم است، چه مانعي دارد كه بگوئيم دو قسم اجزاء دارد، يكي اجزاي اصلي است كه همان مقداري است كه انسانها دارند، و يكي اجزاء زيادي، و هر وقت بخواهد مي‌تواند با اجزاي اصليش به صورت بشري در آيد، و اگر قائل باشيم كه اصلا جسم نيست، بلكه از روحانيات است، چه مانعي دارد كه گاهي به طوري كه در روايات آمده به جثه‌اي عظيم مجسم شود، و گاهي به كالبدي كوچك.
ليكن خواننده عزيز بر ناتمامي اين جواب واقف است، چون شق اول آن مبني بر اين است كه تمثل عبارت باشد از يك دگرگوني واقعي، يعني شخص متمثل، ذات و حقيقت
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 49
اولش باطل شود و به ذات ديگري مبدل گردد، و حال آنكه قبلا روشن شد كه معناي تمثل اين نيست، بلكه حفظ ذات و حقيقت، و ظهورش بر خلاف آن است.
آيه هم با كمك سياقي كه دارد ظاهر در اين است كه جبرئيل با تمثلش از حقيقت فرشتگي بيرون نيامد و بشر نشد، بلكه در ادراك مريم به صورت بشر ظاهر گرديد، نه في نفسه و در خارج، هم چنان كه نظيرش در نزول ملائكه كرام بر ابراهيم و بشارت دادن وي به ولادت اسحاق، و نيز نزولشان بر لوط (ع) و ظهورشان به صورت بشر، و نيز ظهور ابليس در جنگ بدر به صورت سراقة بن مالك، با آنكه سراقه آن روز در مكه بود كه در آيه 48 سوره انفال بدان اشاره شده.
و نظائر اين تمثل در روايات بسيار زياد است، مانند ابليس كه در داستان" دار الندوة"، كه مشركين براي كشتن رسول خدا (ص) مشورت مي‌كردند به صورت پير مردي سالخورده پيدا و متمثل شد و پيشنهاد جديد و تازه‌اي داد و همه پذيرفتند، و نيز مانند تمثلش در روز عقبه به صورت منبه بن حجاج، و تمثلش براي يحيي (ع) به صورتي عجيب و غريب، و نيز مانند تمثل دنيا براي امير المؤمنين (ع) به صورت زني زيبا و فتان، و تمثل مال و اولاد و عمل آدمي در هنگام مرگ، و تمثل اعمال آدمي در قبر و در روز قيامت، و از همين قبيل است تمثل‌هايي كه در خواب ديده مي‌شود، مانند تمثل دشمن به صورت سگ و يا مار و عقرب، و تمثل همسر به صورت كفش، و تمثل ترقي و علو مقام به صورت اسب، و تمثل افتخار به صورت تاج، و امثال اينگونه تمثلات.
پس در اغلب اين موارد شخص متمثل به طوري كه شما خواننده ملاحظه مي‌كنيد اصلا في نفسه و در خارج صورتي ندارد، تا آن را گذاشته به صورتي ديگر در آيد، و اين بهترين شاهد است بر اينكه اصل مبناي اشكالي كه شده و جوابي كه دادند غلط است.
و اشكال دوم را پاسخ گفته‌اند به اينكه: اين اشكال اگر وارد باشد به هر حال وارد است، چه ما تمثل را جائز بدانيم و چه ندانيم، زيرا جائز هم ندانيم باز اشكال مي‌شود كه مگر خدا قادر نيست كسي را به صورت فلاني خلق كند؟ خواهي گفت: آري قادر است مي‌گويند پس از كجا قطع و اطمينان داري كه اين شخص كه آمده همان زيد ديروزي است، ممكن است خدا اين را به صورت او خلق كرده باشد، و حتي كسي هم كه خدايي را قبول ندارد و همه حوادث را به اسباب طبيعي و يا مستند به اوضاع سماوي مي‌داند او هم احتمال مي‌دهد حوادثي پيدا شده باشد كه نتيجه‌اش پديدار شدن شخصي به مثل زيد باشد، پس اين اشكال را همه بايد جواب دهند.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 50
و شايد ندرت امثال اين حوادث باعث شده كه احتمال آن را در علوم عادي و مستند به حس مضر ندانند، و شكي نكنند در اينكه زيد كه امروز آمده همان زيد ديروز است.
ولي خواننده عزيز مي‌داند كه اين پاسخ ماده اشكال را ريشه كن نمي‌كند، براي اينكه همين كه امكان مغايرت ميان حس و محسوس را قبول كنيم اشكال وارد مي‌شود و مساله ندرت آن را حل نمي‌كند مگر اينكه ادعا كنيم كه اگر اينگونه موارد را علم مي‌ناميم با اينكه در واقع علم و اطمينان نيست به خاطر غفلتي است كه در احتمال خلاف و شك و ترديد داريم، و اين غفلت ناشي از ندرت مخالفت است. علاوه بر اين اگر مغايرت حس و محسوس جائز و ممكن باشد، و در هر موردي احتمالش را بدهيم، ديگر از كجا مي‌فهميم كه اين مغايرت نادر است؟!. پس حق مطلب اين است كه اشكال دوم و جوابش هر دو از اصل فاسد است.
اما فساد اشكال، براي اينكه اين اشكال وقتي درست است كه آنچه به حس ما، در مي‌آيد عين واقعيت و خارجيت محسوس باشد، نه صورتي از آن، و كسي كه چنين بپندارد قطعا از معناي بديهي بودن احكام نيز حتي غفلت داشته، و از اين هم غافل است كه تحميل حكم حس بر محسوس خارجي كار فكر و نظر است، نه كار خود حس.
توضيح اينكه آنچه را كه حس از خارج مي‌گيرد صورت و عكسي از كيفيات و هيات‌هاي آن است، كه تا حدي شبيه به خود آن است، نه اينكه عين خارجي را حس كند و بعد از آنكه اين صورت‌گيري مكرر شد با تجربه و نظر مي‌فهمد كه واقعيت و خارجيت آن موجود خارج نيز مطابق با آن صورتي است كه از آن گرفته است.
دليل بر اين معنا هم انواع مغايرت‌هايي است كه ميان حس و محسوس خارجي مشاهده مي‌كنيم، و آنها را به غلطهاي حسي تعبير مي‌كنيم، مانند كوچك ديدن شي‌ء بزرگي را از دور، و پائين ديدن بالا، و مستقيم را مايل، و متحرك را ساكن، و همچنين عكس آن كه بر حسب اختلاف مناظر پديد مي‌آيد، و همچنين ساير حواس هم چنان كه يك انسان را از دور كوچك مي‌بينيم، و بعد از چند بار تكرار شدن و تجربه آموختن، حكم مي‌كنيم كه اين انسان بسيار خرد نيز به اندازه ما است، و خورشيد را به اندازه يك بشقاب مي‌بينيم، و نيز مي‌بينيم كه به دور زمين مي‌چرخد، ولي برهانهاي رياضي حس ما را تخطئه نموده اثبات مي‌كند كه آفتاب چند برابر بزرگتر از زمين است و بر خلاف آنچه ما حس مي‌كنيم زمين به دور خورشيد مي‌چرخد.
پس روشن شد كه آنچه در حقيقت محسوس ما است صورتي از موجود خارجي است، ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 51
نه خود موجود خارجي، حال مي‌گوئيم معناي بداهت حس اين است كه هيچ ترديدي نمي‌كنيم در اينكه آنچه حس مي‌كنيم در حس ما هست، و اما محسوس يعني آنكه از ما و از حس ما خارج، است هر حكمي كه به وسيله حس خود در باره آن مي‌كنيم ناشي از حس ما نيست، بلكه ناشي از فكر و نظر ما است، اين است كه گفتيم: آنچه در باره حال موجودي خارجي معتقد مي‌شويم ناشي از فكر و نظر است، نه از حس، در علومي كه از حس محسوس بحث مي‌كند نيز بيان شده، كه جهازات حواس به انواع گوناگوني در محسوسات تصرف مي‌كند.
اين نيز نزد ما از بديهيات است كه در خارج از ادراك ما اسبابي هست كه در نفوس ما تاثير مي‌كند، و در نتيجه نفوس ما درك مي‌كند آنچه را كه درك مي‌كند و اين سبب گاهي خارجي است چون اجسامي كه به كيفيات و اشكالش با نفوس ما مرتبط است خارجي هستند، و ما با حس خود صورتهايي از آنها را درك نموده و به كمك فكر و تجربه به پاره‌اي از خصوصياتش پي مي‌بريم، و گاهي داخلي است مانند ترس شديد و ناگهاني كه باعث پيدا شدن صورتهاي هولناك و مهيب بر حسب اوهام و خاطراتي كه آدمي دارد در ذهنش پيدا مي‌شود.
و چه بسا مي‌شود كه در همه اين احوال انسان در تشخيصش و در احساس محسوس خارجي مصاب مي‌شود، كه البته اغلب همين طور است، و بسا هم مي‌شود كه در اين تشخيص خطا مي‌رود، مانند كسي كه سراب را آب مي‌بيند، و شبح را اشخاصي مي‌پندارد.
پس، از همه آنچه گذشت معلوم شد كه مغايرت ميان حس و محسوس خارجي با اينكه في الجمله اجتناب ناپذير است ولي في نفسه باعث از ميان رفتن وثوق و بطلان اعتماد بر حس نمي‌شود، زيرا مساله خطا و صواب در تشخيص، دائر مدار حس به تنهايي نيست، بلكه دائر مدار تجربه و نظر، و يا غير آن است، و نظر آن چيزي را مي‌پذيرد كه تجربه هم تصديقش كند.
و اما فساد جواب: بيانش اين است كه اين جواب تمام نمي‌شود مگر بعد از اينكه تسليم شويم كه حس، خود محسوس خارجي را بعينه احساس مي‌كند و علم به محسوس في نفسه مستند به خود حس است و تخلف هم نادر است.
از اشكال سوم بعضي «1» جواب داده‌اند به اينكه تجسم ملك به صورت ساير حيوانات عقلا جائز است چيزي كه هست دليل نقلي بر فسادش قائم شده.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 76.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 52
مؤلف: ولي دليل نقلي قابل اعتمادي بر اين معنا نداريم، بله ايرادي كه به اصل اشكال مي‌شود اين است كه اگر مقصود از امكان، آن امكاني است كه در مقابل ضرورت و امتناع به كار مي‌رود، كه پر واضح است كه صرف تمثل ملك به صورت بشر مستلزم امكان تمثل آن به صورت غير بشر نيست، و اگر مراد از امكان، امكان به معناي احتمال عقلي است، كه صرف احتمال محذوري ندارد، تا دليلي بر اثبات و يا نفي آن قائم شود.
و از اشكال چهارم هم بعضي «1» همان جواب از اشكال سوم را داده‌اند، كه خلاصه، احتمال تخلف در متواتر هم هست، چيزي كه هست دليل نقلي آن را دفع كرده. ليكن اين جواب ناتمام است، زيرا طرف بر مي‌گردد و مي‌گويد در خود آن دليل نقلي هم احتمال تخلف هست، چون يكي از حواسي كه آن را درك مي‌كند سامعه است، كه ممكن است خطا كند، پس جواب صحيح از اين اشكال همان جوابي است كه ما از اشكال دوم داديم- و خدا داناتر است.
پس از آنچه گذشت روشن گرديد كه تمثل، عبارت است از ظهور چيزي براي انسان به صورتي كه انسان با آن الفت دارد و با غرضش از ظهور مي‌سازد، مانند ظهور جبرئيل براي مريم به صورت بشري تمام عيار، چون مالوف و معهود آدمي از رسالت همين است كه شخص رسول، رسالت خود را گرفته نزد مرسل اليه بيايد، و آنچه را گرفته از طريق تكلم و تخاطب اداء كند، و مانند ظهور دنيا براي علي (ع) به صورت زني زيبا و فريبنده، چون معهود و مالوف دلهاي بشر همين است كه در مقابل دختري فوق العاده زيبا بيش از هر چيز ديگري فريفته گردد و چنين صورتي بيش از هر چيز ديگري قلب بشر را تسخير نموده بر عقل او غالب مي‌آيد، و همچنين مثالهاي ديگري كه براي تمثل زده شد.
و اگر بگويي: لازمه اينحرف اين است كه ما سفسطه را بپذيريم، چون ديگر هيچ چيزي با ادراك ما تطابق از جميع جهات ندارد، و چنين ادراكي جز وهم سرابي و خيالي باطل نيست، و اين همان نظريه سوفسطايي است كه مي‌گويد هيچ يك از مدركات ما آن طور كه ما درك مي‌كنيم نيست.
در جواب مي‌گوييم فرق است ميان اينكه حقيقتي واقعي به صورتي جلوه كند كه مالوف و معهود مدرك باشد و با ادوات ادراك او جور در آيد و ميان اينكه اصلا در خارج حقيقتي وجود نداشته باشد، تنها و تنها صورتي ادراكي و ذهني وجود داشته باشد، كه اين
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 76 با اندكي اختلاف.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 53
دومي سفسطه است نه اولي و در علم حصولي توقع بيش از اين داشتن توقعي است بيجا، و تفصيل اين بحث موكول به محل خودش است (و خدا راهنما است).

[گفت و شنود مريم و جبرئيل (عليهما السلام): پناه بردن مريم به خدا و آگاهانيدن او به دارا شدن پسري شايسته توسط جبرئيل] ..... ص : 53

" قالَتْ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا".
مريم (ع) از شدت وحشتي كه از حضور جبرئيل عارضش شده بود مبادرت به سخن كرد، او خيال مي‌كرد كه وي بشري است كه به قصد سوء بدانجا شده لذا خود را به پناه رحمان سپرد تا رحمت عامه الهي را كه هدف نهايي منقطعين عباد است متوجه خود سازد.
و اگر اين پناهندگي خود را مشروط به جمله" إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا"
نمود، از قبيل اشراط به وصفي است كه مخاطب براي خود ادعا مي‌كند و يا واقعا در او هست، تا در حكم مشروط افاده طلاق نموده بفهماند كه علت حكم همان وصف است، چون تقوي وصف جميلي است كه هر انساني از اينكه آن را از خود نفي كند كراهت دارد، و بر هر كس گران است كه به نداشتن آن اعتراف بورزد، پس برگشت معنا به اين مي‌شود كه من از تو به رحمان پناه مي‌برم، اگر تو با تقوي باشي، و چون بايد با تقوي باشي پس همان تقوايت بايد تو را از سوء قصد و متعرض شدنت به من باز بدارد.
پس اين آيه از قبيل خطابي است كه در امثال آيه" وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" «1» و آيه" وَ عَلَي اللَّهِ فَتَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" «2» به مؤمنين شده است.
و چه بسا احتمال داده‌اند كه كلمه" ان" در جمله" ان كنت" نافيه باشد، و معنا چنين باشد كه تو تقوي نداري، چون پرده خانه مرا دريدي و بدون اجازه بر من در آمدي «3». ولي وجه اولي با سياق سازگارتر است، و اين كه بعضي «4» گفته‌اند كه: كلمه" تقي" نام مردي صالح و يا فاجر بوده قابل اعتناء نيست.
" قالَ إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِيًّا".
اين جمله پاسخي است كه روح، به مريم داد، و اگر كلام خود را با قصر" انما" افتتاح كرد، براي اين بود كه بفهماند آن طور كه مريم پنداشته يعني فردي از بشر، نيست، تا هر چه زودتر دهشت مريم زايل گشته از بشارت فرزنددار شدن خوشحال گردد، كلمه" زكي" به
__________________________________________________
(1)سوره مائده، آيه 57.
(2)سوره مائده، آيه 23.
(3)مجمع البيان، ج 3، ص 508.
(4)روح المعاني، ج 16، ص 77.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 54
معناي هر چيز پر نمو و شايسته و بته‌دار است.
و از لطافتهايي كه در اين سوره در نقل داستانهاي زكريا و مريم و ابراهيم و موسي به كار برده تعبير واحدي است كه همه جا فرمود:" وهب" يعني يحيي را به زكريا، و عيسي را به مريم، و اسحاق و يعقوب را به ابراهيم و هارون را به موسي بخشيد.
" قالَتْ أَنَّي يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ وَ لَمْ أَكُ بَغِيًّا".
مس بشر به قرينه اين كه در مقابل زنا قرار گرفته كنايه از نكاح است و اين در ذات خود اعم است و لذا در سوره آل عمران كه بعد از مريم نازل شده اكتفاء كرده است به جمله" لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ" و ديگر نامي از بغي (زنا) نبرده و استفهام در آيه شريفه از باب تعجب است، يعني چگونه براي من فرزند مي‌شود با اينكه قبل از اين با هيچ مردي نياميخته‌ام نه از راه حلال و ازدواج، و نه از راه حرام و زنا؟!.
و سياق اين معنا را مي‌رساند كه مريم از كلام جبرئيل كه گفت:" تا پسري به تو ببخشم ..." فهميده كه اين پسر را در همين حال مي‌بخشد، و لذا گفت:" هيچ بشري با من تماس نگرفته و زناكار هم نبوده‌ام" و در اين جمله فهماند كه فرزنددار شدن من الآن منوط به اين است كه چند ماه قبل نكاح و يا زنايي صورت گرفته باشد و حال آنكه صورت نگرفته.
" قالَ كَذلِكِ قالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ ...".
يعني روح به او گفت: مطلب از همين قرار است كه به تو گفتم (آن گاه گفت) پروردگارت گفته كه: آن براي من آسان است، و توضيح اين دو جمله در داستان زكريا و يحيي (ع) گذشت.
" وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنَّاسِ وَ رَحْمَةً مِنَّا"- بعضي از اغراض خلقت مسيح را به اين طرز خارق العاده خاطر نشان مي‌شود، و اين جمله عطف است بر مقدر، و معنايش اين است كه ما او را با نفخ روح، و بدون پدر به خاطر اين منظور خلق كرديم، و نيز به خاطر اينكه آيتي باشد براي مردم و رحمتي باشد از ما، با خلقتش آيتي باشد و با رسالت و معجزاتش رحمتي، و از اين قبيل تعبيرها كه غرضهايي را حذف و غرضهاي ديگري بر آن محذوف عطف شود در قرآن كريم بسيار است مانند آيه" وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" «1» و اين تعبير خود اشاره به اين معنا است كه غرضهاي الهي اموري نيست كه فهم بشر بدان احاطه يافته و الفاظ گنجايش همه آنها را
__________________________________________________
(1)سوره انعام، آيه 75.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 55
داشته باشد.

[توضيح مفردات و جملات آياتي كه وضع حمل مريم و گفتگوي عيسي (عليه السلام) با او و شماتت مريم توسط مردم را حكايت مي‌كنند] ..... ص : 55

" وَ كانَ أَمْراً مَقْضِيًّا"- اين جمله اشاره به حتميت قضايي است كه خدا در باره ولادت اين غلام زكي رانده، ديگر نه امتناع مريم جلو آن را مي‌گيرد، و نه دعايش.
" فَحَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكاناً قَصِيًّا".
كلمه" قصي" به معناي دور است، يعني باردار شد به فرزند، پس انفراد و اعتزال جست، و او را به محل دوري از خانواده‌اش برد.
" فَأَجاءَهَا الْمَخاضُ إِلي جِذْعِ النَّخْلَةِ ...".
كلمه" اجائة" باب افعال از" جاء" است چه بگويي" جاء به" و چه بگويي" اجاءه" هر دو به معناي" او را آورد" است، كه در آيه شريفه كنايه از دفع و الجاء است، يعني درد زائيدن او را مجبور به آمدن كرد، و كلمه" مخاض" و همچنين" طلق" به معناي درد زائيدن است، و" جِذْعِ النَّخْلَةِ" به معناي ساقه درخت خرما است. و كلمه" نسي"- به فتحه و به كسره نون- بر وزن وتر و وتر، به معناي هر چيز حقير و ناچيزي است كه بايد فراموش شود، و معناي آيه اين است كه:- بعد از آنكه از اهل خود اعتزال جست و به محل دوري آمد- درد زائيدن او را مجبور نمود و به كنار تنه درخت خرمايي آورد تا در آنجا حمل خود را بزايد- و از اينكه تعبير به تنه درخت كرد نه خود درخت، فهميده مي‌شود كه درخت مزبور خشكيده بوده- و از خجالت و شرمش از مردم گفت: اي كاش قبل از اين مرده بودم، و" نسي" يعني چيزي غير قابل اعتنا بودم كه فراموش مي‌شدم تا مردم در باره‌ام حرف نمي‌زدند، كه به زودي خواهند زد.
" فَناداها مِنْ تَحْتِها أَلَّا تَحْزَنِي ... تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا".
ظاهر سياق مي‌رساند كه ضمير فاعل در جمله" ناداها" به عيسي (ع) برگردد، نه به روح كه در سابق نامش به ميان آمده بود، و اين ظهور، قيد" مِنْ تَحْتِها" را تاييد مي‌كند، چون با حال مولود نسبت به مادرش در حين وضع حمل مناسب‌تر است، تا حال روح و مريم، و نيز برگشتن ضمير در جمله قبل و بعد به عيسي، مؤيد ديگري است براي اينكه ضمير مورد بحث هم به آن جناب برگردد.
بعضي گفته‌اند ضمير به روح بر مي‌گردد، و چنين تصوير كرده‌اند كه مريم (ع) هنگام وضع حمل در بلندي قرار داشته و جبرئيل در پائين آن بوده و از آنجا وي را ندا داده «1»، و ليكن هيچ دليلي از لفظ آيه بر اين گفتار نيست.
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 21 ص 204.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 56
و بعيد نيست كه از ترتب جمله" فناداها" بر جمله" قالَتْ يا لَيْتَنِي ..." استفاده شود كه مريم اين جمله را در حين وضع حمل يا بعد از آن گفته، كه دنبالش بلافاصله عيسي (ع) گفته است" أَلَّا تَحْزَنِي ...".
و جمله" أَلَّا تَحْزَنِي" تسليت و دلداري است به مادرش از آن اندوه و غم شديدي كه به وي دست داده بود، آري براي زني عابد و زاهد هيچ مصيبتي تلخ‌تر و سخت‌تر از اين نيست كه او را در عرض و ناموسش متهم كنند، آن هم زني باكره، آنهم از خانداني كه در گذشته و حال معروف به عفت و پاكي بوده‌اند، و مخصوصا تهمتي كه بچسبد و هيچ راهي هم براي انكار آن نباشد، و همه حجت و دليل هم در دست خصم باشد، لذا عيسي (ع) به اشاره سفارش كرد كه با احدي حرف نزن و در مقام دفاع برميا، بلكه خود حضرت عيسي (ع) در مقام دفاع از مادرش بر آمد و اين حجتي بود كه هيچ دفع كننده‌اي نمي‌توانست آن را دفع كند.
و اينكه گفت:" قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا" مقصود از" سري" جوي آب است، هر چند كه به معناي شريف و رفيع هم آمده، ولي معناي اول با سياق مناسب‌تر است، و جمله" فَكُلِي وَ اشْرَبِي" هم قرينه بر همان معنا است.
بعضي «1» گفته‌اند: مراد معناي دوم است و مصداق شريف و منيع هم خود عيسي (ع) است، ولي شما خواننده دانستيد كه سياق با آن مساعدت ندارد، و به هر تقدير اين جمله تا آخر كلام عيسي (ع) تسليت خاطر مريم (ع) است.
و كلمه" هز" در جمله" وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا" به معناي تكان دادن به شدت است، و از فراء نقل شده كه عرب آن را هم لازم استعمال مي‌كنند و هم متعدي، يعني هم مي‌گويند:" هز به" و هم مي‌گويند:" هزه" و كلمه" تساقط" از مساقطه است كه به معناي اسقاط است، و ضمير در آن به نخله بر مي‌گردد، و اگر تكان دادن را به ساقه درخت، و خرما ريختن را به نخله نسبت داده، خالي از اشعار به اين نكته نيست كه نخله خشك بوده و در همان ساعت سبز شده، و برگ و بار آورده، و كلمه" رطب" به معناي خرماي پخته و رسيده است، چون قبل از رسيدنش آن را" بسر" مي‌گويند، و كلمه" جني" به معناي" مجني" يعني چيده شده است، و در قاموس گفته جني چيزي را مي‌گويند كه در دم چيده
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ج 6 ص 511.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 57
شده باشد «1».
" فَكُلِي وَ اشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً".
" قرار العين" كنايه از مسرت است، وقتي گفته مي‌شود:" اقر اللَّه عينك" معنايش اين است كه خداوند خوشنودت كند، و معناي جمله اين است كه از رطب تازه رسيده بخور و از جوي آبي كه زير پايت جاري شده بياشام، و بدون اينكه اندوهي به خود راه دهي خوشنود باش، و اگر به خوردن و آشاميدن سفارش كرد براي اين بود كه هر كدام از اين دو يكي از نشانه‌هاي مسرت و خوشوقتي است، و كسي كه گرفتار مصيبتي است ديگر نمي‌تواند از غذاي لذيذ و آب گوارا لذت ببرد، و مصيبت، شاغل او از اين كارها است، و معناي آيه اين است كه از رطب تازه بخور و از جوي آب بياشام و از عنايتي كه خدا به تو كرده خرسندي كن بدون اينكه غمگين و محزون شوي، و اما اينكه مي‌ترسي مردم به تو تهمت بزنند و از تو باز خواست كنند كه اين فرزند را از كجا آورده‌اي؟ در پاسخشان سكوت كن، و با احدي حرف مزن، من جوابشان را مي‌دهم.
" فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ أُكَلِّمَ الْيَوْمَ إِنْسِيًّا".
مقصود از روزه، روزه سكوت است هم چنان كه از جمله" فَلَنْ أُكَلِّمَ الْيَوْمَ إِنْسِيًّا" نيز به خوبي بر مي‌آيد، و نيز از سياق بر مي‌آيد كه اين قسم روزه در آن دوره مرسوم بوده و لذا مريم عذراء هم آن را پذيرفت، و كلمه" انسي" منسوب به انس است كه در مقابل جن به كار مي‌رود، و مراد از آن يك فرد از انسان است.
و كلمه" ما" در جمله" فَإِمَّا تَرَيِنَّ ..." زائده است، و كلام اصلي" ان تري بشرا فقولي" بوده، و معنايش اين است كه اگر فردي از بشر را ديدي و با تو حرفي زد و پرسيد كه اين بچه را از كجا آورده‌اي؟ بگو .... و مراد از" قولي- بگو" سخن گفتن نيست چون بنا شد سخن نگويد، بلكه مقصود از آن فهماندن است، و لو به اشاره چون تفهيم به اشاره را هم قول مي‌گويند، و از فراء نقل شده كه هر چيزي را كه به انسان برسد، به هر طريق كه باشد عرب آن را كلام مي‌گويد مگر آنكه با مصدر تاكيد شود كه در آن صورت مقصود تنها سخن گفتن خواهد بود.
و بعيد نيست كه از جمله" فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً" با كمك سياق فهميده
__________________________________________________
(1)قاموس المحيط، ج 4، ص 313.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 58
شود كه عيسي به مادرش دستور داده كه رسما نيت روزه هم بكند، و آن را براي خدا بر خود نذر كند، تا دروغ و بر خلاف واقع سخن نگفته باشد.
و جمله" فَإِمَّا تَرَيِنَّ ..." علي اي حال متفرع بر جمله" وَ قَرِّي عَيْناً" است، و مراد اين است كه با احدي حرف مزن و جواب پرسش احدي را مده، بلكه امر جواب را به من واگذار، من جوابگوي آنان و مدافع از باز خواست ايشان هستم.
" فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ قالُوا يا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا".
ضمير در" به" و در" تحمله" به عيسي بر مي‌گردد، و استفهام هم استفهام انكاري است و آن جمله طعن و نوعي تقبيح است از مردم به مريم، كه منشا آن همان امر عجيبي است كه با آن سابقه زهد و محجوبي از مريم دختر عمران و آل هارون قديس مشاهده كردند، و كلمه" فري"، به معناي نو ظهور و عظيم است. بعضي «1» هم گفته‌اند: از افتراء، و به معناي دروغ، و كنايه از قبيح و منكر است، ولي آيه بعدي معناي اول را تاييد مي‌كند و معناي آيه روشن است.
" يا أُخْتَ هارُونَ ما كانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْءٍ وَ ما كانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا".
در مجمع البيان گفته: در خصوص هارون چهار قول است اول اينكه: مردي صالح در بني اسرائيل بوده كه هر صالح ديگري را به او نسبت مي‌دادند، و بنا بر اين، مراد از خواهري هارون، شباهت به او است، دوم اينكه مريم برادري پدري داشته به نام هارون، سوم اينكه:
مراد از او همان هارون برادر موساي كليم است و بنا بر اين مراد از خواهري با او صرف انتساب است، هم چنان كه مي‌گويند: برادر بني تميم، چهارم اينكه: مردي در آن زمان بوده معروف به زنا و فساد، اين بود خلاصه گفتار مجمع «2». و كلمه" بغي" به معناي زنا كار است، و معناي آيه روشن است.

[وجوه مختلف در باره لفظ" كان" در جمله:" كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا" كه مردم در پاسخ مريم (عليه السلام) كه پاسخ سرزنش آنان را به نوزاد خود حوالت داد، گفتند] ..... ص : 58

" فَأَشارَتْ إِلَيْهِ قالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا".
يعني اشاره كرد به عيسي و اين اشاره ارجاع ايشان است به وي تا جواب خود را از او بگيرند و او حقيقت امر را برايشان روشن كند، چون عيسي قبلا به او گفته بود كه چنين كند، كه ما قبلا در ذيل آيه" فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً ..." بحث آن را كرديم.
كلمه" مهد" به معناي گهواره و سريري است كه براي بچه‌ها درست مي‌كنند و بچه‌ها را روي آن گذاشته مي‌خوابانند.
__________________________________________________
(1)منهج الصادقين، ج 5، ص 416.
(2)مجمع البيان، ج 3، ص 512. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 59
بعضي «1» گفته‌اند: مراد از مهد در آيه شريفه آغوش و دامن مادر او است. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مرباة، يعني مرجحه است «3».
و بعضي «4» گفته‌اند به معناي هر جايي است كه طفل در آن جاي گرفته باشد. چون مريم هنوز براي عيسي گهواره‌اي تهيه نكرده بود. و ليكن حق مطلب اين است كه آيه شريفه ظهور در گهواره دارد و هيچ دليلي نيست بر اينكه آن جناب گهواره تهيه نكرده بود ممكن است مردم بعد از آنكه مريم به خانه رسيده و براي فرزندش گهواره و يا مرجحه كه آن نيز در آن روزگار گهواره ناميده مي‌شده تهيه كرده است، به وي هجوم آورده باشند كه اين كودك را از كجا آورده‌اي؟!.
در اين تعبير آيه شريفه كه فرموده:" مَنْ كانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا- كسي كه در گهواره طفل بوده" اشكال شده است كه كلمه" كان" مخل به معناي آيه است زيرا پاسخ دادن آن كودك وقتي غريب و معجزه است كه فعلا در گهواره و طفل باشد، نه آنكه در روزگار گذشته طفل و در گهواره بوده، چون همه افراد بزرگ سال هم روزي در گهواره طفل بوده‌اند، پس بهتر آن بود كه بفرمايد:" من في المهد صبي- كسي كه در گهواره طفل است".
از اين اشكال چند جواب داده‌اند:
اول اينكه: زمان ماضي دو قسم است، يكي ماضي و گذشته دور و يكي گذشته نزديك و متصل به حال، آنكه مخل به معنا است ماضي دور است و اما اگر مدلول" كان" در آيه شريفه ماضي نزديك و متصل به حال يعني همان حالي كه گفتگو مي‌كردند باشد ضرري به معنا نمي‌زند، اين جواب را زمخشري در كشاف داده «5».
ولي هر چند كه اشكال را دفع كرده ليكن با انكار مردم زمان مريم تطبيق نمي‌كند، زيرا آنان از اين رو گفتگوي با عيسي را غير معقول مي‌دانستند كه طفلي گهواره‌اي است، نه اينكه در زمان گذشته نزديك طفلي گهواره‌اي بوده است، پس باز هم لفظ كان زيادي خواهد بود.
__________________________________________________
(1)منهج الصادقين، ج 5، ص 416.
(2)تفسير روح المعاني، ج 16، ص 88.
(3)مرجحه به معني طنابي است كه از بالا مي‌اندازند و داخل آن پارچه‌اي قرار داده و در دو طرف آن دو چوب فرو مي‌كنند سپس بچه را داخل آن مي‌خوابانند. اقرب الموارد، ماده" رجح". در اصطلاح فارسي به آن" ننو" مي‌گويند.
(4)تفسير روح المعاني ج 16 ص 88.
(5)كشاف، ج 3، ص 15.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 60
دوم اينكه: جمله" كَيْفَ نُكَلِّمُ" حكايت حال گذشته است و مراد از" من" كه موصوله است نيز اطفال گذشته است، و معنا اين است كه ما چگونه با اطفالي كه اين صفت دارند كه در گهواره‌اند گفتگو كنيم، يعني تا كنون ما با چنين اطفالي صحبت نكرده‌ايم، تا با اين طفل تو هم صحبت كنيم، اين وجه نيز از زمخشري است «1».
هر چند اين وجه را خيلي‌ها پسنديده‌اند، و ليكن اشكالش اين است كه از فهم دور است.
سوم اينكه: كلمه" كان" زائده است، و تنها به منظور تاكيد آورده شده و هيچگونه دلالتي بر زمان ندارد، و جمله" مَنْ كانَ فِي الْمَهْدِ" مبتداء و خبر و كلمه" صبيا" حال و مؤكد است «2».
اشكال اين وجه هم اين است كه علاوه بر اينكه دليلي بر آن نيست، يك نوع زيادي بي جهت و باعث اشتباه است، علاوه بر اينكه بعضي گفته‌اند" كان" زائده هم باشد دلالت بر زمان مي‌كند، و تنها فرقش با غير زائده اين است كه دلالت بر حدث ندارد.
چهارم اينكه كلمه" من" در آيه شرطيه و جمله" كانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا" شرط آن، و جمله" كَيْفَ نُكَلِّمُ" در محل جزاء است و معنايش اين است كه:" كسي كه در گهواره در حال كودكي است ممكن نيست گفتگوي با او" و صيغه ماضي" كان" در جمله شرطيه به معناي مستقبل است و هيچ اشكالي هم وارد نيست «3».
اشكالش اين است كه خود را به زحمت انداختن است.
ممكن هم هست بگوئيم كلمه" كان" از دلالت بر زمان منعزل است چون كلام بويي از معناي شرط و جزاء دارد زيرا در معناي آن اين است كه بگوئيم: كسي كه كودك است گفتگوي با او ممكن نيست. و يا بگوييم: اين كلمه براي دلالت بر زمان نيامده بلكه براي اين آمده كه بر ثبوت وصف براي موصوفش دلالت كند ثبوتي كه اقتضاء حتميت و تحقق آن در موصوف و لزومش براي آن باشد نظير همين كلمه در آيه" قُلْ سُبْحانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلَّا بَشَراً رَسُولًا" «4» يعني بشريت و رسالت در من ثابت و متحقق است، پس هر چه كه از بشري رسول (ديگر پيامبران رسل) برنخاسته از من نيز بر نمي‌آيد.
و نيز مانند اين كلمه در آيه
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 3، ص 15.
(2، 3)روح المعاني، ج 16، ص 89.
(4)بگو منزه است خدا، مگر من به جز بشري كه فرستاده شده هستم؟. سوره اسري، آيه 93.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 61
" وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً فَلا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ إِنَّهُ كانَ مَنْصُوراً" «1» كه معناي" إِنَّهُ كانَ مَنْصُوراً" اين است كه نصرت لازم براي او است، و ما وصف گذشته را براي موصوفش لازم كرديم، پس معناي آيه مورد بحث اين مي‌شود كه:" كيف نكلم صبيا في المهد" چگونه با كودكي كه واقعا كودك است و به همان حال هم هست گفتگو كنيم؟.

[سخن گفتن عيسي (عليه السلام) در گهواره با مردم:" قالَ إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ ..."] ..... ص : 61

" قالَ إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا".
از اينجا پاسخ عيسي (ع)، شروع مي‌شود و آن جناب اصلا متعرض مساله ولادتش نشد، با اينكه همه مشكل مردم از آن بود، و اين بدان جهت است كه سخن گفتن كودك مولود معجزه‌اي است كه هر چه بگويد جاي ترديدي نمي‌گذارد در اينكه حق است، چون معجزه‌اي است، مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه در آخر گفتارش بر خود سلام كرد، يعني بر نزاهت و ايمنيش از هر قذارت و خباثتي شهادت داده و از پاكي و طهارت موادش خبر داد.
عيسي (ع) سخن خود را با جمله" إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ" آغاز نمود تا به عبوديت خود براي خدا اعتراف نموده، از غلو غلو كنندگان جلوگيري كند و حجت را بر آنان تمام سازد، هم چنان كه در آخر كلامش گفت" وَ إِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ".
و در جمله" آتانِيَ الْكِتابَ" از دادن خدا كتاب را به او خبر داد، و ظاهرا مقصود از آن همان انجيل است، و در جمله" وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا" به نبوت خود اعلام فرمود كه ما در مباحث نبوت در جزء دوم اين كتاب فرق ميان نبوت و رسالت را بيان كرديم، و با در نظر گرفتن آن بيان معلوم مي‌شود كه عيسي (ع) در آن روز تنها نبي بوده، و بعدها خداوند او را به رسالت برگزيده، و از ظاهر كلامش بر مي‌آيد كه در همان روز كتاب و نبوت داده شده، نه اينكه بخواهد از آينده خبر دهد.
" وَ جَعَلَنِي مُبارَكاً أَيْنَ ما كُنْتُ وَ أَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيًّا".
معناي مبارك بودنش هر جا كه باشد اين است كه محل براي هر بركتي باشد، و بركت به معناي نمو خير است، يعني او براي مردم منافع بسيار دارد، علم نافع به ايشان مي‌آموزد، و به عمل صالح دعوتشان مي‌كند، و به ادبي پاكيزه‌تر تربيتشان مي‌كند، و كور و پيس را شفا داده، اقويا را اصلاح و ضعفا را تقويت و ياري مي‌كند.
جمله" وَ أَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ ..." اشاره به اين است كه در شريعت او نماز و
__________________________________________________
(1)و كسي كه به ظلم كشته شود ما براي وليش سلطنتي قرار داديم پس كسي در قتل اسراف نكند، كه مقتول ياري شده است. سوره اسري، آيه 33.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 62
زكات تشريع شده، و نماز عبارت است از توجه بندگي مخصوص به سوي خداي سبحان و زكات عبارت است از انفاق مالي، و اين دو حكم در بيش از بيست جاي قرآن قرين هم ذكر شده، بنا بر اين ديگر به گفته آن كسي كه گفته مراد از زكات تزكيه نفس و تطهير آن است، نه واجب مالي، اعتناء نمي‌شود.
" وَ بَرًّا بِوالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّاراً شَقِيًّا".
يعني مرا مهربان و رؤوف نسبت به مردم قرار داد، و يكي از مظاهر آن اين است كه من به مادرم مهربانم، و نسبت به ساير مردم هم جبار و شقي نيستم، و" جبار" كسي را گويند كه جور خود را به مردم تحميل كند، ولي خودش جور مردم را تحمل نكند و از ابن عطاء نقل شده كه جبار آن كسي است كه خير خواه نباشد و شقي آن كسي است كه پذيراي خير خواهي ديگران نباشد.
" وَ السَّلامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا".
در اين آيه در سه موطن تكون و هستيش به خودش سلام كرده، كه توضيحش در آخر داستان يحيي گذشت.
بله، ميان اين سلام كردن و آن سلام كردن فرقي هست، و آن اين است كه سلام در داستان يحيي، نكره (يعني بدون الف و لام) آمده، و اين خود دلالت بر نوعي خاص دارد، و در اين قصه با الف و لام آمده كه جنس و عموميت را مي‌رساند، و فرق ديگر اينكه در داستان يحيي سلام كننده بر او خداي سبحان بود، و در اين داستان خود عيسي بوده است.
" ذلِكَ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ قَوْلَ الْحَقِّ الَّذِي فِيهِ يَمْتَرُونَ".
از ظاهر اين آيه بر مي‌آيد كه اين آيه و آيه بعديش دو جمله معترضه هستند و آيه سوم تتمه كلام عيسي (ع) است.
در جمله" ذلِكَ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ" كلمه" ذلك" اشاره به سراپاي داستاني است كه قرآن كريم از سر گذشت و اوصاف عيسي آورده، و معنايش اين است كه اين شخصي كه ما، در باره ولادتش سخن گفتيم و او خود را به عبوديت و نبوت و كتاب معرفي كرد همان عيسي بن مريم است.
و كلمه" قَوْلَ الْحَقِّ" كه به صداي بالا خوانده مي‌شود عامل نصبش مقدر است و تقدير كلام" اقول قول الحق" مي‌باشد، و جمله" الَّذِي فِيهِ يَمْتَرُونَ" يعني آنكه در باره‌اش شك و نزاع مي‌كنند، وصف عيسي است، و معنايش اين است كه اين همان عيسي بن مريم است كه در باره‌اش شك و نزاع مي‌كنند.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 63
بعضي «1» گفته‌اند: مراد از قول حق، كلمه حق است يعني خود عيسي (ع) است، چون خداي سبحان او را كلمه ناميده و فرموده:" وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلي مَرْيَمَ" «2» و نيز فرمود:" يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ" «3» و نيز فرمود:" بِكَلِمَةٍ مِنَ اللَّهِ" «4» و بنا بر اين كلمه قول حق منصوب به مدح است، ولي آيه" الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلا تَكُنْ مِنَ الْمُمْتَرِينَ" «5» كه در همين داستان در سوره آل عمران است معناي اول را تاييد مي‌كند.

[تقرير حجتي كه با توجه به جمله:" إِذا قَضي أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" بر نفي فرزند بودن عيسي (عليه السلام) براي خدا، اقامه شده است] ..... ص : 63

" ما كانَ لِلَّهِ أَنْ يَتَّخِذَ مِنْ وَلَدٍ سُبْحانَهُ إِذا قَضي أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ".
در اين آيه گفتار نصاري راجع به فرزند بودن مسيح براي خدا ابطال و نفي شده و جمله" إِذا قَضي أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ" حجتي است كه بر اين معنا اقامه شده، و اگر به لفظ" قضي" تعبير شده براي اين است كه بر علت و ملاك مساله يعني محال بودن فرزندي مسيح براي خدا دلالت كند.
چون فرزنددار شدن به خاطر اين است كه فرزند، آدمي را در حوايج زندگيش كمك كند، ولي خداي سبحان بي‌نياز از كمك است، او هيچ وقت خواسته‌اش از خواستش تخلف نمي‌كند، و مرادش از اراده‌اش عقب نمي‌افتد، او هر قضايي كه مي‌راند تنها مايه‌اش اين است كه بگويد:" كن".
و نيز فرزند، خود جزئي از اجزاي وجود والد است كه از او جدا مي‌شود، و در تحت تربيت تدريجي به صورت فرد جداگانه‌اي مانند خود او در مي‌آيد، و خداي سبحان از اينكه در كارهايش متوسل به تدريج شود بي‌نياز است، و نيز مثل و مانندي ندارد، بلكه آنچه اراده كند همانطور كه اراده مي‌كند و بدون كمترين مهلت و تدريج موجود مي‌شود، بدون اينكه شباهتي به او داشته باشد، كه نظير اين معنا در تفسير آيه" وَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ ..." «6» در جلد اول اين كتاب گذشت.
" وَ إِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ".
اين جمله عطف است بر جمله" إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ" و تتمه كلام عيسي (ع)
__________________________________________________
(1)روح المعاني ج 26، ص 91
(2)كلمه او است كه به مريم القايش كرد. سوره نساء آيه 171.
(3)خدا تو را بشارت مي‌دهد به كلمه‌اي از خود. سوره آل عمران، آيه 45.
(4)سوره آل عمران، آيه 39.
(5)سوره آل عمران، آيه 60. [.....]
(6)سوره بقره، آيه 116.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 64
است كه به دليل اينكه عين همين كلام از آن جناب در سوره آل عمران حكايت شده كه در ضمن دعوت قومش فرمود، و نيز نظيرش در سوره زخرف آمده كه فرموده" إِنَّ اللَّهَ هُوَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ فَاخْتَلَفَ الْأَحْزابُ مِنْ بَيْنِهِمْ فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْ عَذابِ يَوْمٍ أَلِيمٍ" «1».
پس هيچ وجهي براي اين احتمال كه بعضي «2» داده‌اند نيست، كه آيه شريفه استينافي و كلامي ابتدايي از خداي سبحان، و يا امري از او به رسول خدا (ص) باشد، كه به مردم برساند كه" خدا پروردگار من و شما است ..." علاوه بر اين سياق آيات هم هيچ مساعدتي با اين دو وجه ندارد، بلكه بطور مسلم تتمه و دنباله كلام عيسي است كه در آن سخن خود را به اعتراف به مربوبيت ختم مي‌كند، همانطور كه آن را با شهادت بر بندگيش آغاز كرد، تا غلو غاليان را از بيخ و بن ريشه كن سازد و حجت را بر آنان تمام كند.

[توبيخ كساني كه در باره عيسي (عليه السلام) اختلاف كردند و گمراه گشتند، و تهديد آنان] ..... ص : 64

" فَاخْتَلَفَ الْأَحْزابُ مِنْ بَيْنِهِمْ فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ مَشْهَدِ يَوْمٍ عَظِيمٍ".
كلمه" احزاب" جمع حزب است، و حزب به معناي گروهي است كه رأي و نظريه‌شان از ديگران جدا است، پس اختلاف احزاب در باره عيسي (ع) اين است كه هر طايفه‌اي در باره‌اش نظريه‌اي بدهد بر خلاف نظريه ديگران، و اگر فرمود" از ميان آنان"، براي اين بود كه همه در باره آن جناب غلو نكردند، بعضي‌ها بوده‌اند كه بر حق ثابت بوده‌اند، و چه بسا برخي مفسرين در علت آمدن كلمه" من- از" گفته باشند كه اين كلمه زائد است، و اصل كلام" اختلف الاحزاب بينهم" بوده، ليكن به طوري كه خود شما خواننده نيز درك مي‌كنيد وجه صحيحي نيست.
كلمه" ويل" كلمه‌اي است تهديدي كه شدت عذاب را افاده مي‌كند، و كلمه" مشهد" مصدر ميمي و به معناي شهود است.
اين معناي مفردات آيه، و اما در باره اينكه اختلافات غاليان چه بوده؟ شرحي در تفصيل داستانهاي مسيح (ع)، و كليات اختلافات نصاري در باره او در جلد سوم اين كتاب گذشت.
" أَسْمِعْ بِهِمْ وَ أَبْصِرْ يَوْمَ يَأْتُونَنا لكِنِ الظَّالِمُونَ الْيَوْمَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ".
يعني در آن روز كه به سوي ما مي‌آيند چقدر شنوا و بينا خواهند شد، و در آن روز كه روز قيامت است، حق مطلب در آنچه كه در باره‌اش اختلاف مي‌كردند برايشان روشن
__________________________________________________
(1)سوره زخرف آيه 65.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 514.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 65
مي‌شود، هم چنان كه قرآن كريم اعترافشان را در آيه" رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ" «1» حكايت كرده است.
و اما اينكه با كلمه" لكن" مطلب را استدراك نمود براي اين بود كه كسي توهم نكند كه ستمكاران وقتي در قيامت حق را بشنوند و ببينند و كاملا برايشان منكشف شود هدايت مي‌شوند، و با يقين و معرفتي كه برايشان دست داده سعادتمند مي‌گردند، لذا فرمود:
نه، ستمگران امروز در گمراهي روشني هستند، يعني از كشف حقيقت منتفع نگشته هدايت نمي‌شوند، بلكه به خاطر ستمشان هم چنان بر ضلالت آشكار خود خواهند بود.
چون روز قيامت روز پاداش است نه روز عمل، پس در آن روز جز با آثار و نتيجه كرده‌هاي خويش مواجه نمي‌شوند، و اما اينكه آن روز، عمل را از سر بگيرند و به طمع پاداش فردا به كار نيك بپردازند، نه، چون براي روز قيامت فردايي نيست، و به عبارت ديگر، ملكه ضلالت در دلهاي اينان رسوخ يافته، و به كلي اين رنگ را به خود گرفته‌اند، و با آمدن مرگ از موطن اختيار منقطع مي‌شوند و ديگر در هيچ كاري اختياري ندارند، ناگزير و مضطرند به اينكه به آنچه براي خود كسب كرده‌اند بسازند، راه گريز و تبديلي هم ندارند، پس هر چه هم كه حق برايشان منكشف شود و جلوه كند از آن سودي نمي‌برند.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مراد آيه شريفه دستور به پيامبر است به اينكه بگوش و چشم مردم برساند كه روزي كه براي حساب حاضر مي‌شوند در ضلالت آشكاري هستند.
ولي اين تفسير، تفسير بي‌پايه‌اي است كه به هيچ وجه با آيه تطبيق نمي‌شود.
" وَ أَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ إِذْ قُضِيَ الْأَمْرُ وَ هُمْ فِي غَفْلَةٍ وَ هُمْ لا يُؤْمِنُونَ".
از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه جمله" إِذْ قُضِيَ الْأَمْرُ" بيان جمله" يَوْمَ الْحَسْرَةِ" باشد، در نتيجه اشاره به اين مي‌شود كه اين حسرتي كه به آن دچار مي‌شوند از ناحيه قضاي امر مي‌آيد، و قضاء وقتي باعث حسرت مي‌شود كه فوت گردد آنچه باعث روشني چشم و آرزو و سعادت شخص" مقضي عليه" گردد، و سعادتي كه او مي‌توانست به آن نائل شود از بين ببرد، و ديگر به خاطر نداشتن آن هيچ خوشي در زندگي ندارد، چون همه دلبستگي‌اش به آن بود، و معلوم است كه انسان هيچ وقت راضي نمي‌شود كه چنين چيزي از او فوت شود هر چند كه حفظش مستلزم هر ناملايمي باشد، مگر آنكه آن را به غفلت از وي بربايند، و گر نه به هيچ قيمتي حاضر نيست كه آن را از دست بدهد، و لذا مي‌بينيم در دنباله سخن فرمود:" وَ هُمْ فِي غَفْلَةٍ وَ هُمْ لا يُؤْمِنُونَ".
__________________________________________________
(1)سوره سجده، آيه 12.
(2)مجمع البيان، ج 3، ص 55.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 66
بنا بر اين، معناي آيه (و خدا داناتر است) اين مي‌شود كه: اي پيغمبر! ايشان را بترسان از روزي كه امر قضاء مي‌شود، يعني كار يكسره مي‌گردد و هلاكت دائمي بر آنان حتمي مي‌شود، آن وقت از سعادت هميشگي كه روشني چشم هر كسي است منقطع مي‌گردند، پس حسرتي مي‌خورند كه با هيچ مقياسي اندازه‌گيريش ممكن نيست، و اين بدان جهت است كه اينان در دنيا غفلت ورزيدند و راهي كه ايشان را به آن روشني چشم هدايت مي‌كرد و مستقيما به آن مي‌رسانيد، يعني راه ايمان به خداي يگانه و تنزيه او از داشتن فرزند و شريك بود ترك گفته، راه مخالف آن را پيمودند.
همين مقدار كه ما در تفسير اين آيه آورديم كافي است و ديگر حاجتي به ايراد وجوه ديگر كه در ذيل آيه آورده‌اند نيست، (و خدا راهنما است).

[توضيحي در باره مراد از اينكه فرمود:" إِنَّا نَحْنُ نَرِثُ الْأَرْضَ وَ مَنْ عَلَيْها ..."] ..... ص : 66

" إِنَّا نَحْنُ نَرِثُ الْأَرْضَ وَ مَنْ عَلَيْها وَ إِلَيْنا يُرْجَعُونَ".
راغب در مفردات مي‌گويد: وراثت و ارث به معناي انتقال مال از غير به تو است بدون اينكه معامله و يا شبه معامله‌اي ميان تو و او صورت گرفته باشد، و مالي كه از ميت به زنده منتقل مي‌شود ارث مي‌گويند، تا آنجا كه مي‌گويند: هم گفته مي‌شود" ورثت مالا عن زيد- مالي از زيد ارث بردم"، و هم" ورثت زيدا- ارث بردم زيد را" هم با كلمه" عن" و هم بدون آن به كار مي‌رود «1».
و آيه شريفه- گويا- تثبيت و نوعي تقريب براي آيه" قُضِيَ الْأَمْرُ" است، و معنايش اين است كه اين قضاء بر ما سهل و ساده است، چون ماييم كه زمين و خود ايشان را ارث مي‌بريم، و همه‌شان به سوي ما باز مي‌گردند، و معناي وراثت زمين اين است كه دارندگان آن با مردن دست از آن مي‌شويند، و زمين براي خدا مي‌ماند و معناي وارث بودن خدا خود آنان را اين است كه آنان مي‌ميرند و آنچه مال به دست آوردند براي خدا مي‌ماند، و بنا بر اين معناي هر دو جمله اين مي‌شود كه" ما زمين را از ايشان ارث مي‌بريم".
ممكن هم هست آيه شريفه را بر معنايي دقيق‌تر از اين حمل كنيم، و آن اين است كه بگوييم مراد اين است كه خداي سبحان تنها كسي است كه بعد از فناي هر چيزي باقي است، پس بعد از فناي زمين هم تنها او باقي مي‌ماند، و از زمين هر چه وجود و آثار وجود دارد او ارث مي‌برد، و باز يگانه باقي بعد از انسان او است، و آنچه را كه انسان مالك بود او مالك مي‌شود، هم چنان كه در آيه شريفه" لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" «2» و در آيه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" ورث".
(2)امروز ملك براي كيست؟ براي خداي واحد قهار است. سوره مؤمن، آيه 16.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 67
" وَ نَرِثُهُ ما يَقُولُ وَ يَأْتِينا فَرْداً" «1» ملك را به خود منحصر كرده است.
و مرجع معناي اين وراثت به اين است كه هر موجودي به سوي او بازگشت كند و محشور گردد، و بنا بر اين، جمله" وَ إِلَيْنا يُرْجَعُونَ" عطف تفسير و به منزله تعليل براي جمله دوم، و يا براي مجموع دو جمله خواهد بود، كه بنا بر اينكه تعليل براي هر دو جمله باشد جنبه صاحبان عقل را بر ساير موجودات غلبه داده، و يا تمامي موجودات در روز بازگشت به او عاقل مي‌شوند.
اين وجه از هر وجه ديگري از شبهه تكرار سالم‌تر است چون بنا بر وجه اول تكرار لازم مي‌آمد و معناي آيه مثل اين مي‌شد كه كسي بگويد: من مال زيد و زيد را ارث بردم.
و اينكه سخن در باره عيسي (ع) را با اين آيه ختم كرده خالي از مناسبت نيست، چون (علي رغم مسيحيان كه مسيح را فرزند خدا مي‌پندارند) مي‌فهماند كه وراثت خدا خود يكي از ادله اين است كه او فرزند ندارد، زيرا كسي به فرزند احتياج دارد كه بخواهد وارث او باشد، و كسي كه خود وارث تمامي موجودات است احتياجي به فرزند ندارد.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات مربوط به مريم و حمل او به عيسي و تكلم عيسي در نوزادي و ...)] ..... ص : 67

در مجمع البيان گفته: از امام باقر (ع) روايت شده كه فرمود: او يعني جبرئيل گريبان و يقه پيراهن مريم را گرفت و در آن دميد، دميدني كه با آن فرزند در رحمش در يك ساعت به حد كمال رسيد، كمالي كه در رحم ساير زنان احتياج به نه ماه وقت دارد، آري در عرض يك ساعت زني باردار و سنگين شد، كه وقتي خاله‌اش بدو نگريست او را نشناخت، و مريم در حالي كه از او و از زكريا خجالت مي‌كشيد راه خود را گرفت و رفت. و بعضي گفته‌اند مدت حملش نه ساعت بود. و اين از امام صادق (ع) هم روايت شده «2».
مؤلف: و در بعضي روايات آمده كه مدت حمل او شش ماه بود «3».
و در مجمع در ذيل آيه" قالَتْ يا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هذا ..." گفته است: علت اينكه مريم آرزوي مرگ كرد اين بود كه- تا آنجا كه مي‌گويد- و از امام صادق (ع) روايت شده كه چون در ميان قوم خود حتي يك نفر رشيد و صاحب فراست سراغ نداشت كه او را
__________________________________________________
(1)آنچه مي‌گويد ارث مي‌بريم و يكه و تنها نزد ما مي‌آيد. سوره مريم، آيه 80.
(2)مجمع البيان، ج 3، ص 511.
(3)تفسير برهان، ج 3، ص 9.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 68
تبرئه كند «1».
و نيز در همان كتاب در ذيل آيه" قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا" نقل كرده كه بعضي گفته‌اند: جبرئيل با پاي خود به زمين زد، آبي گوارا پيدا شد، بعضي ديگر گفته‌اند. بلكه عيسي وقتي با پاي خود به زمين زد آبي جوشيد و جاري گرديد، و اين معنا از امام ابي جعفر (ع) نيز روايت شده «2».
و در الدر المنثور است كه طبراني در كتاب صغير و ابن مردويه از براء بن عازب از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه در معناي كلمه" سريا" در جمله" قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا" فرموده: يعني نهري «3».
مؤلف: و در روايتي ديگر در همان كتاب از ابن عمر از آن جناب آمده كه آن نهري بوده كه خدا براي مريم بيرون كرد تا از آن بياشامد «4».
و در كتاب خصال از علي (ع) روايت كرده كه در ضمن چهار صد بند فرمود: هيچ غذا و دوائي زن حامله نمي‌خورد كه بهتر از خرماي تازه باشد، و لذا است كه خداي تعالي به مريم فرمود:" وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا فَكُلِي وَ اشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً" «5».
مؤلف: اين معنا به طرق اهل سنت در رواياتي چند از رسول خدا (ص) و از طرق شيعه از امام باقر (ع) روايت شده «6».
و در كافي به سند خود از جراح مدائني از امام صادق (ع) آورده كه فرمود:
روزه تنها خودداري از خوردن و آشاميدن نيست، آن گاه فرمود: مريم گفت" إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً" و مقصودش از روزه، روزه سكوت بود، و در نسخه ديگر حديث فرمود: مقصودش از روزه، سكوت بود، پس شما نيز هر وقت روزه مي‌گيريد مواظب زبان خود باشد و چشم خويش بر بنديد و نزاع مكنيد و به يكديگر حسد مورزيد ... «7».
و در كتاب سعد السعود ابن طاووس از كتاب عبد الرحمن بن محمد ازدي نقل كرده كه گفت: سماك بن حرب از مغيرة بن شعبه برايم حديث كرد كه رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1، 2)مجمع البيان، ج 3، ص 511.
(3، 4)الدر المنثور، ج 4، ص 268.
(5)خصال، ج 2، ص 637.
(6)الدر المنثور، ج 4، ص 269 و مجمع البيان، ج 3، ص 511. [.....]
(7)فروع كافي، ج 4، ص 78، ح 3.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 69
مرا به نجران فرستاد تا دعوتشان كنم، به من ايرادي گرفتند كه از جواب آن عاجز ماندم، و آن اين بود كه قرآن شما مريم را خواهر هارون خوانده، و گفته" يا أُخْتَ هارُونَ" با اينكه ميان مريم تا هارون سالهاي بسيار فاصله است، من نزد رسول خدا آمدم و جريان را نقل كردم، فرمود: چرا به ايشان جواب ندادي كه در ايشان رسم بود افراد را به نام انبياء و صالحان از پدران خود مي‌خواندند «1».
مؤلف: در تفسير الدر المنثور اين حديث را مفصلا نقل كرده، و در مجمع البيان به طور مختصر آورده، و هر دو از مغيرة بن شعبه از رسول خدا (ص) آورده‌اند، و خلاصه معناي آن اين است كه مراد از هارون در جمله" يا أُخْتَ هارُونَ" مردي است كه اسمش همنام هارون پيغمبر برادر موسي (ع) بوده، و هيچ دلالت ندارد بر اينكه مرد نامبرده آن طور كه بعضي پنداشته‌اند از صالحان بوده باشد «2».
و در كافي و معاني الاخبار از امام صادق (ع) روايت كرده‌اند كه در معناي كلمه" مبارك" در آيه" وَ جَعَلَنِي مُبارَكاً أَيْنَ ما كُنْتُ" فرموده‌اند: يعني سودمند «3».
مؤلف: اين روايت در الدر المنثور از صاحبان كتب حديث از ابو هريره از رسول خدا به اين عبارت نقل شده كه رسول خدا در معناي كلام عيسي كه گفت" وَ جَعَلَنِي مُبارَكاً أَيْنَ ما كُنْتُ" فرمود: يعني به هر سو كه متوجه شوم براي مردم سودمند و پر فايده باشم «4».
و در الدر المنثور است كه ابن عدي و ابن عساكر، از ابن مسعود از رسول خدا (ص) نقل كرده كه در معناي جمله" وَ جَعَلَنِي مُبارَكاً أَيْنَ ما كُنْتُ" فرموده يعني مرا معلم و ادب‌آموز كرده است «5».
و در كافي به سند خود از بريد كناسي روايت كرده كه گفت: من از ابو جعفر (ع) پرسيدم: آيا عيسي بن مريم در آن هنگامي كه در گهواره با مردم سخن گفت حجت خدا بر مردم زمان خود بود؟ فرمود: آن روز نبي و حجت خدا بود، ولي هنوز مرسل نبود، مگر كلام خود او را نشنيده‌اي كه مي‌گويد" من بنده خدايم به من كتاب داده و نبيم كرده و مباركم گردانده هر جا كه باشم، و به نماز و زكات سفارشم فرموده مادامي كه زنده باشم".
__________________________________________________
(1)سعد السعود، ص 221.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 270 و مجمع البيان، ج 3، ص 512.
(3)اصول كافي، ج 2، ص 165، ح 11، و معاني الاخبار، ص 112.
(4، 5)الدر المنثور، ج 4، ص 270.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 70
عرض كردم: بنا بر اين در همان كودكي و در آن حال حجت خدا بر زكريا نيز بوده است؟ فرمود عيسي در آن حال آيت خدا و رحمتي از او بر مريم بود، آن گاه كه سخن گفت و از مريم دفاع كرد، و نسبت به هر كس هم كه كلام او را مي‌شنيد نبي و حجت بود، البته تا سخن مي‌گفت حجت بود، و بعد از سكوت او تا مدت دو سال كه زبان باز كرد زكريا حجت بر مردم بود.
بعد از درگذشت زكريا فرزندش يحيي كتاب و حكمت را از او ارث برد، در حالي كه او نيز كودكي صغير بود، مگر نشنيدي كلام خداي را كه مي‌فرمايد" يا يَحْيي خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا"؟ و بعد از آنكه به هفت سالگي رسيد به نبوت و رسالت سخن گفت، چون در آن هنگام خداوند بر وي وحي فرستاد، و بنا بر اين عيسي (ع) حتي بر يحيي هم حجت بود، و در حقيقت بر همه مردم حجت بود.
اي ابا خالد از آغاز خلقت كه خدا آدم (ع) را آفريد و در زمين جاي داد، زمين حتي يك روز هم از حجت خدا بر مردم خالي نبود ... «1».
و نيز به سند خود از صفوان بن يحيي روايت مي‌كند كه گفت: به حضرت رضا (ع) عرض كردم: قبل از آنكه خداوند فرزندت حضرت ابا جعفر را به تو ارزاني بدارد، از تو از جانشينت مي‌پرسيديم، مي‌فرمودي خداوند به من غلامي خواهد بخشيد اينك خداوند او را به تو ارزاني نمود و چشم ما را روشن ساخت، حال مي‌پرسيم- خدا نياورد آن روز را- اگر خبري شد بعد از شما به چه كسي رجوع كنيم؟ حضرت به فرزند خود ابو جعفر (ع) كه پيش رويش ايستاده بود اشاره فرمود. عرض كردم فدايت شوم ايشان كودكي سه‌ساله‌اند؟ فرمود: كودكي او ضرري به او نمي‌زند، عيسي در سه سالگي به حجيت قيام نمود «2».
مؤلف: قريب به اين معنا، روايات ديگري نيز هست.
و در همان كتاب به سند خود از معاوية بن وهب روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) از بهترين وسيله براي تقرب به خدا و محبوب‌ترين آنها نزد خدا پرسش نمودم، فرمود هيچ چيزي سراغ ندارم كه بعد از معرفت بهتر از اين نماز باشد، مگر نمي‌بيني كه عبد صالح، عيسي بن مريم مي‌گويد" وَ أَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيًّا"؟ «3» و در عيون الاخبار به سند خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه در حديثي
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 382، ح 1.
(2)اصول كافي، ج 1، ص 383.
(3)فروع كافي، ج 3، ص 264 ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 71
فرمود: و يكي از آنها عاق والدين شدن است چون خداي تعالي عاق را در حكايت كلام عيسي جبار شقي ناميده و فرموده:" وَ بَرًّا بِوالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّاراً شَقِيًّا" «1».
مؤلف: ظاهر روايت اين است كه امام (ع) جمله" وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّاراً شَقِيًّا" را عطف تفسيري جمله" وَ بَرًّا بِوالِدَتِي" دانسته است.
و در مجمع آمده كه مسلم در صحيح به سند خود از ابو سعيد خدري روايت كرده كه گفت، رسول خدا (ص) فرمود: چون اهل بهشت وارد بهشت و اهل دوزخ وارد آتش مي‌شوند كسي صدا مي‌زند اي اهل بهشت توجه كنيد، و نيز صدا مي‌زند اي اهل آتش توجه كنيد، و هر دو فريق متوجه و مشرف به صاحب صدا مي‌شوند، آن گاه مرگ را به صورت گوسفندي سياه و سفيد مي‌آورند، او صدا مي‌زند آيا مرگ را مي‌شناسيد؟ مي‌گويند: اين است، اين است، و همه او را مي‌شناسند، پس آن شخص آن گوسفند را سر مي‌برد و ذبح مي‌كند، و به اهل بهشت مي‌گويد كه ديگر مرگي نداريد و جاودانه در بهشت خواهيد بود، و به اهل آتش مي‌گويد ديگر مرگي نداريد و در آتش جاوداني خواهيد بود، اين است كه خداي تعالي مي‌فرمايد" وَ أَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ ...".
آن گاه مي‌گويد: اين روايت را اصحاب ما از امام باقر و امام صادق (ع) روايت كرده‌اند، آن گاه در آخر حديث آمده كه اهل بهشت آن قدر خوشحال مي‌شوند كه اگر در آن روز مرگي براي كسي بود قطعا از خوشحالي مي‌مردند، و اهل آتش دچار حسرتي مي‌شوند كه اگر آن روز مرگي ممكن بود قطعا مي‌مردند «2».
مؤلف: اين معنا را غير از مسلم ساير صاحبان جامع، از قبيل بخاري «3»، و ترمذي «4» و نسايي و طبري «5» و غير ايشان نيز از ابو سعيد خدري و ابو هريره و ابن مسعود و ابن عباس نقل كرده‌اند.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" إِنَّا نَحْنُ نَرِثُ الْأَرْضَ وَ مَنْ عَلَيْها" فرموده: هر چيزي را كه خداوند خلق كرده روز قيامت آن را به ارث مي‌برد «6».
مؤلف: اين همان معناي دومي است كه در تفسير آيه مذكور آورديم.
__________________________________________________
(1)عيون الاخبار الرضا، ج 1 ص 223.
(2)مجمع البيان، ج 3، ص 515.
(3)صحيح بخاري، ج 6، ص 117.
(4)صحيح ترمذي، ج 5، ص 315، ح 3156.
(5)تفسير طبري، ج 6، ص 66.
(6)تفسير قمي، ج 2، ص 51. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 72

[سوره مريم (19): آيات 41 تا 50] ..... ص : 72

اشاره

وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِبْراهِيمَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا (41) إِذْ قالَ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ ما لا يَسْمَعُ وَ لا يُبْصِرُ وَ لا يُغْنِي عَنْكَ شَيْئاً (42) يا أَبَتِ إِنِّي قَدْ جاءَنِي مِنَ الْعِلْمِ ما لَمْ يَأْتِكَ فَاتَّبِعْنِي أَهْدِكَ صِراطاً سَوِيًّا (43) يا أَبَتِ لا تَعْبُدِ الشَّيْطانَ إِنَّ الشَّيْطانَ كانَ لِلرَّحْمنِ عَصِيًّا (44) يا أَبَتِ إِنِّي أَخافُ أَنْ يَمَسَّكَ عَذابٌ مِنَ الرَّحْمنِ فَتَكُونَ لِلشَّيْطانِ وَلِيًّا (45)
قالَ أَ راغِبٌ أَنْتَ عَنْ آلِهَتِي يا إِبْراهِيمُ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ لَأَرْجُمَنَّكَ وَ اهْجُرْنِي مَلِيًّا (46) قالَ سَلامٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي إِنَّهُ كانَ بِي حَفِيًّا (47) وَ أَعْتَزِلُكُمْ وَ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ أَدْعُوا رَبِّي عَسي أَلاَّ أَكُونَ بِدُعاءِ رَبِّي شَقِيًّا (48) فَلَمَّا اعْتَزَلَهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ كُلاًّ جَعَلْنا نَبِيًّا (49) وَ وَهَبْنا لَهُمْ مِنْ رَحْمَتِنا وَ جَعَلْنا لَهُمْ لِسانَ صِدْقٍ عَلِيًّا (50)

ترجمه آيات ..... ص : 72

در اين كتاب ابراهيم را ياد كن كه وي بسيار راستگو و پيغمبر خدا بود (41).
آن دم كه به پدرش گفت: اي پدر! چرا بتي را پرستش مي‌كني كه نه مي‌شنود و نه مي‌بيند و نه تو را از چيزي بي‌نياز مي‌كند (42).
اي پدر! علمي براي من آمده كه براي تو نيامده مرا پيروي كن تا تو را به راهي راست هدايت كنم (43).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 73
اي پدر! بندگي شيطان مكن كه شيطان عاصي درگاه خداي رحمان است (44).
اي پدر! من بيم آن دارم كه از خداي رحمان عذابي به تو رسد و دوستدار شيطان شوي (45).
گفت: اي ابراهيم مگر از خدايان من روي گرداني؟ اگر بس نكني تو را سنگسار مي‌كنم و آن گاه بايد مدتي دراز از من جدا شوي (46).
ابراهيم گفت: سلام بر تو باد. براي تو از پروردگارم آمرزش خواهم خواست كه او به من مهربان است (47).
و از شما و آنچه سواي خدا مي‌خوانيد كناره مي‌كنم و پروردگارم را مي‌خوانم شايد در مورد دعاي پروردگارم كم اطلاع نباشم (48).
و همين كه از آنها و بتها كه به جاي خدا مي‌پرستيدند كناره گرفت اسحاق و يعقوب را بدو بخشيديم و هر يك را پيامبر قرار داديم (49).
و از رحمت خويش به آنها عطا كرديم و ذكر خير بلند آوازه‌اي به ايشان داديم (50).

بيان آيات ..... ص : 73

اشاره

اين آيات به پاره‌اي از داستان ابراهيم (ع) اشاره مي‌كند و آن عبارت است از احتجاجش با پدر در باره بت‌ها، با حجت و هدايت فطري و معرفت يقيني كه خدايش داده بود، و نيز داستان كناره‌گيري از پدر و از مردم و خدايانشان، و اينكه خداوند به او اسحاق و يعقوب را داد، و به كلمه باقيه در نسلش اختصاص داد، و براي او و اعقاب او ياد خيري در آيندگان گذاشت كه تا روزگاري هست نامش را به نيكي ببرند.

[معناي" صديق" و" نبي" كه ابراهيم (عليه السلام) به آن دو وصف شده (إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا)] ..... ص : 73

" وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِبْراهِيمَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا".
ظاهرا كلمه" صديق" مبالغه از صدق باشد، و صديق كسي را گويند كه در صدق مبالغه كند يعني آنچه را كه انجام مي‌دهد مي‌گويد، و آنچه را كه مي‌گويد انجام مي‌دهد، و ميان گفتار و كردارش تناقضي نباشد و ابراهيم (ع) چنين بود چون در محيطي كه يك پارچه وثني و بت‌پرست بودند دم از توحيد زد، با پدر و معاصرينش در افتاد، و با پادشاه بابل در افتاد، و خدايان دروغين را بشكست، و بر آنچه مي‌گفت مقاومت و ايستادگي مي‌نمود، تا آنجا كه در آتش افكنده شد و در آخر هم همانطور كه به پدرش وعده داده بود از همه كناره‌گيري و اعتزال جست، و خداوند به پاداش اين استقامت اسحاق و يعقوب را به او ارزاني داشت و وعده‌هاي ديگري هم كه خدا از موهبت‌هايش به وي داده بود در باره‌اش تنفيذ نمود.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 74
بعضي «1» گفته‌اند: كلمه" صديق" مبالغه تصديق است، و معنايش اين است كه او مردي بود كثير التصديق نسبت به حق، هم به زبان تصديقش مي‌كرد و هم به عمل. و اين معنا هر چند نزديك به همان معنايي است كه گذشت، و هر چند برگشت هر دو به يكي است، ليكن از جهت اينكه از فعل مزيد فيه صيغه مبالغه به ندرت آمده، معنايي بعيد است.
كلمه" نبي" بر وزن فعيل و ماخوذ از ماده" نبا" (خبر) است، و اگر انبياء را انبياء ناميده‌اند بدين جهت است كه ايشان به وسيله وحي خدا از عالم غيب خبردار هستند بعضي «2» گفته‌اند: كلمه مذكور ماخوذ از" نبوة" به معناي رفعت است، و انبياء را به خاطر رفعت مقامشان نبي خوانده‌اند.

[احتجاج ابراهيم (عليه السلام) با" آزر" و رد و ابطال بت پرستي او از دو جهت] ..... ص : 74

" إِذْ قالَ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ ما لا يَسْمَعُ وَ لا يُبْصِرُ وَ لا يُغْنِي عَنْكَ شَيْئاً".
كلمه" اذ قال" ظرف است براي ابراهيم چون مقصود اين آيات يادآوري داستانهاي آن جناب است، هم چنان كه نظير اين تعبير در باره مريم گذشت كه مي‌فرمود" وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مَرْيَمَ إِذِ ..."
و اما اينكه به قول بعضي «3» ظرف براي" صديق" و يا براي (نبيا) باشد، احتمالي است كه طبع سليم آن را ناپسند مي‌داند.
در اين آيات ابراهيم (ع) در خطابي كه با پدر خود دارد دو نكته را خاطر نشان مي‌سازد، اول اينكه طريقه و مسلك او در پرستش بتها طريقه‌اي لغو و باطل است، دوم اينكه نزد او علم و معرفتي است كه نزد پدرش نيست، و بر او لازم است كه از وي پيروي كند تا به راه حق دلالتش نمايد، زيرا او در خطر ولايت شيطان قرار دارد.
پس جمله" يا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ ما لا يَسْمَعُ وَ لا يُبْصِرُ ..."
انكار توبيخي ابراهيم است نسبت به بت‌پرستي پدر، چيزي كه هست در اين جمله به جاي اسم، تنها اوصاف آنها را ذكر كرده و فرموده چرا چيزي مي‌پرستي كه نه مي‌شنود و نه مي‌بيند؟ و اين بدان منظور بوده كه در ضمن اعتراض، به دليل آن هم اشاره كرده باشد، و در ضمن بيان مدعي حجت آن را هم آورده باشد، و حاصل آن حجت اين است كه پرستش بتها از دو جهت باطل است، يكي اينكه پرستش به معناي اظهار خضوع و مجسم نمودن عابد، ذلت خود را براي معبود است، و اين صورت نمي‌گيرد مگر در جايي و در حق معبودي كه از حال عابد آگاه باشد، و بتها جماداتي هستند صورتگري شده و فاقد تصور، و نه مي‌بينند و نه مي‌شنوند، پس عبادت آنها لغو و باطل و
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 3، ص 18.
(2)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 223.
(3)منهج الصادقين، ج 5، ص 427.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 75
بي اثر است، جمله" ما لا يَسْمَعُ وَ لا يُبْصِرُ"
اين معنا را بيان مي‌كند.
جهت دوم اينكه عبادت و دعا و دست حاجت دراز كردن براي فايده‌اي است كه عايد عابد و دعا كننده شود، و يا ضرري از او دفع گردد، و اين لا محاله متوقف بر قدرت معبود است، و بتها قدرتي بر جلب نفع به سوي عابد و دفع ضرر از وي ندارند، پس به هيچ وجه دردي از او دوا نمي‌كنند، و به اين جهت نيز عبادت آنها لغو و باطل و بي اثر است، و اين معنا را جمله" وَ لا يُغْنِي عَنْكَ شَيْئاً"
عهده‌دار بيان آن است.
در تفسير سوره انعام گذشت كه آن كسي كه ابراهيم (ع) اين خطاب خود را به وي نموده و گفته" يا ابت"، پدر واقعي وي نبوده، بلكه عمو و يا جد مادري و يا شوهر مادرش بوده كه بعد از درگذشت پدرش با او ازدواج كرده، خواننده بدانجا مراجعه كند. و معروف از مذهب اهل نحو در باره كلمه" يا ابت" اين است كه" تا" آن عوض از ياء متكلم است، و همچنين در كلمه" يا امت" و اين عوض آوردن تنها در نداء جائز است، و ديگر مثلا گفته نمي‌شود:" قال ابت- پدرم گفت" و يا" قالت امت- مادرم گفت"، بلكه در اينگونه موارد بايد خود" ياء" را آورد و گفت:" قال ابي و يا امي".
" يا أَبَتِ إِنِّي قَدْ جاءَنِي مِنَ الْعِلْمِ ما لَمْ يَأْتِكَ فَاتَّبِعْنِي أَهْدِكَ صِراطاً سَوِيًّا".
بعد از آنكه بطلان بت‌پرستي و لغويت آن را اثبات نمود، و چون لازمه بطلان آن اين است كه او ندانسته راه غير هموار را پيموده باشد، لذا به او توجه داد كه من علمي به اين مساله دارم كه تو نداري، و تو بايد مرا پيروي كني تا به راه هموار مستقيم- و آن راهي است كه از بس روشن و واضح است راه پيمايش گمراه نمي‌گردد- هدايتت كنم، و به همين جهت كه او از اين راه غافل بوده كلمه صراط را نكره آورد و گفت" راهي سوي، و نگفت راه سوي" گويا به پدر مي‌گويد چون تو ناگزيري كه راهي طي كني پس از ناداني اين راه غير سوي را سلوك مكن، بلكه مرا پيروي كن تا تو را به راهي كه سوي است راهنمايي كنم، چون من آن راه را بلدم. و تو از آن غافلي.
و اينكه فرمود:" قَدْ جاءَنِي مِنَ الْعِلْمِ- علمي به من آمده" دلالت دارد بر اينكه علم ابراهيم به راه حق قبل از اين دعوت و احتجاجش بوده، و اين خود گفتار سابق ما را كه در داستان ابراهيم (ع) در سوره انعام گذرانديم، كه وي قبل از بر خورد با پدر و قومش و احتجاج با ايشان نيز علم به خدا و مشاهده ملكوت آسمانها و زمين را داشته است، تاييد مي‌كند.
و مراد از هدايت در جمله" أَهْدِكَ صِراطاً سَوِيًّا" هدايت به معناي راه نشان دادن
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 76
است، نه به راه رساندن، چون شان پيامبر اين نيست كه امت خود را به راه برساند، بلكه شان او تنها راه نشان دادن است، و به راه رساندن شان امام است كه ابراهيم (ع) در آن روزها به چنين مقامي نرسيده بود، چون در تفسير آيه" قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً" «1» گفتيم كه آيه شريفه صريح در اين است كه رسيدن ابراهيم به منصب امامت، در اواخر عمر و بعد از سالها نبوت بوده است.

[تقرير و توضيح بياني كه آن حضرت (عليه السلام) در نهي" آزر" از اطاعت شيطان به كار برد] ..... ص : 76

" يا أَبَتِ لا تَعْبُدِ الشَّيْطانَ إِنَّ الشَّيْطانَ كانَ لِلرَّحْمنِ عَصِيًّا ... فَتَكُونَ لِلشَّيْطانِ وَلِيًّا".
وثني‌ها معتقد به وجود جن هستند- البته ابليس هم از جن است- و اصنام جن را مي‌پرستيدند، همانطور كه اصنام ملائكه و مقدمين از بشر را مي‌پرستيدند، چيزي كه هست مراد از نهي، نهي از عبادت به اين معنا نيست، چون جهتي تصور نمي‌شود كه تنها از خصوص پرستش جن نهي فرموده باشد، بلكه مراد از عبادت، اطاعت است، هم چنان كه در آيه" أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ ..." «2» به اين معنا آمده پس نهي از عبادت شيطان، نهي از اطاعت او در هر چيزي است كه به آن امر مي‌كند، و يكي از چيزهايي كه بدان امر مي‌كند عبادت غير خدا است.
ابراهيم (ع) بعد از آنكه پدر را به پيروي خود دعوت كرد تا به سوي صراط سوي رهبريش كند، خواست تا او را در قبول اين دعوت تحريك و تشويق نموده و نسبت به گمراهي كه در آن است متنبه ساخته يك باره از پرستش بتها بازش بدارد لذا اين معنا را خاطر نشان كرد كه بت‌پرستي نه تنها لغو و بتها فايد نفع و ضررند، بلكه در معرض اين است كه صاحبش را به مورد هلاكت وارد، و در تحت ولايت شيطان داخل سازد، كه پر واضح است بعد از قرار گرفتن در تحت ولايت شيطان ديگر اميدي به صلاح و رستگاري و سلامت و سعادت نمي‌ماند.
براي اينكه عبادت بتها با در نظر داشتن اينكه مستحق عبادت، خداي سبحان است، چون رحماني است كه همه رحمت‌ها به او منتهي مي‌گردد، و نيز تقرب به آنها از ناحيه شيطان و تسويلات و اغوائات او است، و همه مي‌دانند كه شيطان نافرمان خدا و مصر در نافرماني او، و مخصوصا در اخص حقوق او يعني عبادت او است، و با اين حال معلوم است كه در عبادت او و تقرب به او خوف آن است كه رحمت خدا كه همان هدايت به سوي
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 24.
(2)سوره يس آيه 60.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 77
سعادت است از آدمي منقطع گشته، عذاب خذلان بر او نازل گردد، و ديگر خداوند متولي امر او نگشته، در عوض شيطان مولاي او و او ولي شيطان خواهد شد، و اين همان هلاكت است.
پس معناي دو آيه (و خدا داناتر است) اين مي‌شود كه اي پدر! شيطان را در آنچه به تو دستور مي‌دهد، و از آن جمله به عبادت بتها وادار مي‌كند اطاعت مكن، چون شيطان خودش نافرمان خدا و مصر در نافرماني او است، كه او خود يگانه مصدر همه رحمتها و نعمتها است، پس چنين كسي كه مصدر همه نعمتها را نافرماني مي‌كند جز به نافرماني خدا و محروميت از رحمت او فرمان نمي‌دهد، و اگر من تو را از اطاعت شيطان نهي مي‌كنم براي اين است كه مي‌ترسم عذاب خذلان خدا تو را بگيرد و رحمتش از تو قطع شود، و سرپرستي جز شيطان برايت باقي نماند، آن وقت تو ولي شيطان شوي و شيطان مولاي تو گردد.
پس از آنچه گذشت اين چند نكته به دست آمد:
اول اينكه: مراد از عبادت، در جمله" لا تَعْبُدِ الشَّيْطانَ"، عبادت اطاعت است، و كلمه" شيطان" كه به معناي شرير است نيز دخالت در اين حكم دارد.
دوم اينكه: وجه تبديل اسم" اللَّه" به وصف" رحمان"، در دو جاي آيه اين است كه چون وصف رحمت نيز در هر دو حكم دخالت دارد، زيرا اينكه خدا مصدر همه رحمتها و نعمتها است بايد باعث آن شود كه ديگر كسي اصرار بر نافرماني او نكند و آن را قبيح بداند پس صحيح است كه از نافرماني او نهي شود، و نيز مصدريت او براي هر رحمت باعث مي‌شود كه آدمي از عذاب او كه ملازم با امساك او از رحمت خويش است بترسد، و از اين كه مشمول نقمت و شقوت گردد بيمناك باشد.
سوم اينكه: مراد از عذاب، خذلان و يا چيزي به معناي خذلان، مانند امساك از رحمت و به خود واگذاري است، و اينكه بعضي «1» گفته‌اند: مراد از آن، عذاب اخروي است، گفتاري است كه سياق با آن مساعدت ندارد.
" قالَ أَ راغِبٌ أَنْتَ عَنْ آلِهَتِي يا إِبْراهِيمُ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ لَأَرْجُمَنَّكَ وَ اهْجُرْنِي مَلِيًّا".
كلمه" رغبت" به طوري كه در مجمع آمده از كلمات اضداد است، يعني اگر با لفظ" عن" متعدي شود به معناي نفرت از چيزي است، و اگر با لفظ" في" متعدي شود به معناي ميل در آن است، و كلمه" تنته" از انتهاء و خودداري از كاري است، اما خودداري بعد از آنكه او را از آن عمل نهي كرده باشند، و كلمه" رجم" به معناي سنگسار كردن است، ولي
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 226.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 78
معناي معروف آن كشتن به وسيله سنگباران است، و كلمه" هجر" به معناي ترك و جدايي است، و كلمه" ملي" به معناي روزگاري طولاني است «1».
در اين آيه پدر ابراهيم او را تهديد به بدترين كشتن‌ها كرده، و آن سنگسار است كه با آن افراد رانده شده را شكنجه كرده، مي‌كشند، و آزر، ابراهيم را با اين كلام خود از خود طرد كرده است.

[جواب نرم ابراهيم (عليه السلام) در برابر انكار و تهديد" آزر" و وعده استغفار به او دادن و وجوهي كه در باره استغفار ابراهيم (عليه السلام) براي" آزر" با اينكه مشرك بوده گفته شده است] ..... ص : 78

" قالَ سَلامٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي إِنَّهُ كانَ بِي حَفِيًّا".
كلمه" حفي" به طوري كه راغب گفته به معناي نيكوكار لطيف و مهربان است، و لطيف كسي است كه مراقب حوائج دقيق و باريك محتاجان باشد تا در صدد رفع آنها بر آيد «2» گفته مي‌شود" حفا- يحفو- حفي و حفوة، و احفاء سؤال" به معناي اصرار و التماس در آن است.
ابراهيم (ع) در مقابل تهديد پدر و بديش به او سلام كرد، سلامي كه در آن احسان و امنيت باشد، و نيز به او وعده استغفار داد تا از پروردگارش براي او طلب آمرزش كند و در مقابل تهديد او كه گفت دهري طولاني از من كناره بگير، گفت: من از شما و اين بتها كه مي‌پرستيد كناره مي‌گيرم.
اما اينكه سلام كرد، چون سلام دأب و عادت بزرگواران است، با تقديم آن جهالت پدر را تلافي كرد، او وي را به خاطر حرف حقي كه زده بود تهديد به رجم و طرد كرد، ولي وي او را وعده امنيت و سلامتي و احسان داد، اين همان دستور العملي است كه قرآن كريم در آيه" وَ إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً" «3» و آيه" وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً" «4» بيان كرده است، و اما اينكه بعضي «5» گفته‌اند كه: منظورش از سلام، خداحافظي و تحيت جدايي بوده، و خواسته است امر پدر را كه گفت:" وَ اهْجُرْنِي ..." اطاعت كند، حرف صحيحي نيست، زيرا ابراهيم (ع) بعد از مدتها كه از اين گفت و شنود گذشت از قوم خود دوري گزيد.
و اما اينكه گفت: برايت از پروردگارم طلب مغفرت مي‌كنم با اينكه پدرش مشرك
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3، ص 516.
(2)مفردات راغب، ماده" حفي".
(3)سوره فرقان آيه 72.
(4)سوره فرقان آيه 63.
(5)كشاف، ج 3، ص 21.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 79
بوده جهتش به طوري كه از ظاهر آيه" يا أَبَتِ إِنِّي أَخافُ أَنْ يَمَسَّكَ عَذابٌ مِنَ الرَّحْمنِ فَتَكُونَ لِلشَّيْطانِ وَلِيًّا" بر مي‌آيد اين بوده كه ابراهيم در آن لحظه يقين به كفر او و اينكه از اولياي شيطان است و دلش يك باره مطبوع بر كفر و انكار و عناد حق شده، نداشته، چون اگر به اين معاني يقين مي‌داشت به مثل" إِنِّي أَخافُ" تعبير نمي‌كرد پس معلوم مي‌شود كه آن جناب احتمال مي‌داده كه پدر جاهلي قاصر و مستضعف باشد كه اگر حق برايش روشن گردد آن را پيروي مي‌كند، و شمول رحمت الهي به امثال اينگونه اشخاص امري ممكن است، هم چنان كه قرآن كريم فرموده:" إِلَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ لا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا فَأُولئِكَ عَسَي اللَّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَ كانَ اللَّهُ عَفُوًّا غَفُوراً" «1» و چون اين احتمال را مي‌داده خواسته است عواطف او را با اين وعده تحريك كند، و در عين حال آمرزش خدا را هم برايش حتمي نكرد و آن را به صورت اميدواري وعده داد، به دليل اينكه گفت:" إِنَّهُ كانَ بِي حَفِيًّا- پروردگار من همواره به من لطف داشته است" و نيز در سوره ممتحنه آيه 4، از او نقل شده كه بعد از وعده استغفار اضافه كرده است كه من از خدا چيزي را براي تو مالك و صاحب اختيار نيستم، و فرموده:" إِلَّا قَوْلَ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ وَ ما أَمْلِكُ لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ".
و مؤيد اين گفتار، قول خداوند متعال است كه مي‌فرمايد:" ما كانَ لِلنَّبِيِّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ وَ لَوْ كانُوا أُولِي قُرْبي مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُمْ أَصْحابُ الْجَحِيمِ وَ ما كانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ إِلَّا عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَها إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ إِنَّ إِبْراهِيمَ لَأَوَّاهٌ حَلِيمٌ" «2».
پس تبري و بيزاريش بعد از آنكه معلوم شد پدرش از دشمنان خدا است، خود دليل بر اين است كه قبلا احتمال مي‌داده كه دشمن خدا نباشد، هر چند كه مي‌دانسته است مشرك است، و جمع ميان مشرك بودن و دشمن خدا نبودن در افراد جاهل خالي از عناد تصور دارد.
مؤيد اين نظريه آيه شريفه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ
__________________________________________________
(1)مگر آن دسته از مردان و زنان و كودكاني كه به راستي تحت فشار قرار گرفته‌اند، نه چاره‌اي دارند و نه راهي مي‌يابند. آنها راي ممكن است خداوند مورد عفوشان قرار دهد و خداوند عفو كننده و آمرزنده است. سوره نساء، آيه 98 و 99.
(2)پيغمبر و يارانش حق ندارند براي مشركين طلب مغفرت كنند هر چند خويشاوند باشند، پس از آنكه برايشان روشن شده باشد كه اهل جهنمند، و استغفار ابراهيم براي پدرش به خاطر وعده‌اي بود كه به او داده بود، بعدا كه معلوم شد دشمن خدا است از او بيزاري جست، آري ابراهيم پيامبري بود بردبار و پر رجوع به خدا. سوره توبه، آيه 113 و 114.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 80
... لا يَنْهاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَ لَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ ..." «1».
و از جمله توجيهاتي كه براي استغفار ابراهيم براي پدر مشركش كرده‌اند اين است كه: «2» او وعده استغفارش داده بود، و به حكم عقل وفاي به وعده لازم بود، زيرا عقل از تجويز، آن ابايي ندارد، و جائز نبودن آن به دليل نقل است، و آن روز اين منع نقلي نرسيده بود بعدا وقتي شريعت برايش آمد تحريم شد، و بعد از تحريم از پدر بيزاري جسته است.
ولي اشكال اين توجيه اين است كه با آيات داستان اگر در آن دقت شود تطبيق نمي‌كند. يكي «3» ديگر اين است كه: معناي استغفار ابراهيم مشروط به توبه پدر و ايمان آوردن او بوده. اين وجه نيز به طوري كه خود شما خواننده ملاحظه مي‌كنيد صحيح نيست.
يكي «4» ديگر اينكه: معناي" سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي" اين است كه من به زودي دعا مي‌كنم كه خدا تو را در دنيا عذاب نكند، و اين نيز مانند وجه قبلي تقييدي است بدون مقيد.
يكي «5» ديگر اينكه: وعده دعا به مسبب است، كه مستلزم وعده دعاء به سبب است و معناي اينكه گفت به زودي از خدا مسئلت مي‌نمايم كه تو را بيامرزد اين است كه به زودي از خدا مسئلت مي‌كنم كه تو را موفق به توبه نموده به سوي ايمان هدايتت كند، و در نتيجه تو را بيامرزد، ممكن هم هست طلب مغفرت را كنايه از طلب توفيق توبه و هدايت به ايمان گرفت.
و اين معنا هر چند كه از ساير معاني ديگر معتدل‌تر است، و ليكن خالي از بعد هم نيست، براي اينكه گفتيم در كلام بويي از استعطاف و تحبيب قلب هست، و اين با طلب مغفرت مناسب‌تر است تا طلب توفيق و هدايت، (هر چند كه اين مناسبتر بودن هم محل حرف است).
و نظير اين دعا كه براي پدر خود كرد دعايي است كه براي عموم مشركين كرده و گفت" وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَ مَنْ عَصانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" «6».
__________________________________________________
(1)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد هرگز (نبايد كافران را كه) دشمن من و شمايند ياران خود بر گرفته و طرح دوستي با آنها بريزيد ... خدا شما را از دوستي آنان كه با شما در دين قتال و دشمني نكرده و شما را از ديارتان بيرون ننمودند نهي نمي‌كند تا بيزاري از آنها جوييد بلكه با آنها به عدالت و انصاف رفتار كنيد كه خدا مردم با عدل و داد را بسيار دوست مي‌دارد. سوره ممتحنه آيات 1- 8. [.....]
(2)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 229.
(3، 4، 5)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 229.
(6)پروردگارا مرا و فرزندانم را از اينكه اصنام و بتها را بپرستيم دور بدار، پروردگارا آنها بسياري از مردم را گمراه كردند حال هر كه مرا پيروي كرد از من است، و هر كه نافرمانيم كرد همانا تو آمرزنده و مهرباني. سوره ابراهيم، آيه 35 و 36.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 81
" وَ أَعْتَزِلُكُمْ وَ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ أَدْعُوا رَبِّي عَسي أَلَّا أَكُونَ بِدُعاءِ رَبِّي شَقِيًّا".
در اين آيه وعده مي‌دهد به كناره‌گيري و دوري از مشركين و از اصنام آنان، تا با خداي خود خلوت نموده خالص او را بخواند، تا شايد دعايش بي‌ثمر نشود، و اگر در اين كار اظهار رجاء و اميد كرد براي اين بود كه اينگونه اسباب يعني دعا و توجه به سوي خدا و امثال آن، اسبابي نيست كه چيزي را بر خدا واجب كند، بلكه اگر خدا در مقابل آن ثوابي بدهد و سعادتي مرحمت كند و يا هر پاداش نيك ديگري بدهد همه از باب تفضل است، علاوه بر اين ملاك امور، خاتمه آن است و جز خدا كسي از غيب و از خواتم امور خبر ندارد، پس مرد مؤمن بايد كه هميشه بين خوف و رجاء باشد.
" فَلَمَّا اعْتَزَلَهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ ... لِسانَ صِدْقٍ عَلِيًّا".
بعيد نيست اينكه به جاي بردن نام فرزند ديگر خود اسماعيل، نام نوه خود يعقوب را برد براي اين بوده كه خواسته است به توالي شجره نبوت در بني اسرائيل اشاره كند، چون از دودمان يعقوب جمع كثيري از انبياء بوده‌اند، مؤيد اين معنا جمله" وَ كُلًّا جَعَلْنا نَبِيًّا" است.
" وَ وَهَبْنا لَهُمْ مِنْ رَحْمَتِنا"- ممكن است مراد از رحمت، امامت باشد، هم چنان كه در آيه 72 و 73 سوره انبياء كه آن موهوب را صريحا نام برده ائمه‌اي صالح خوانده و فرموده" وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ نافِلَةً وَ كُلًّا جَعَلْنا صالِحِينَ وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا"، و ممكن هم هست مراد از آن رحمت، تاييد به روح القدس باشد، هم چنان كه جمله بعدي همان آيه 73 كه مي‌فرمايد:" وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ- به ايشان فعل خيرات را وحي كرديم" كه به زودي معنايش خواهد آمد بدان اشاره مي‌كند، ممكن هم هست معناي آن مطلق ولايت الهي باشد.
كلمه لسان در جمله" وَ جَعَلْنا لَهُمْ لِسانَ صِدْقٍ عَلِيًّا" (به طوري كه «1» گفته‌اند) به معناي ذكر خير در مردم و يا ذكر شر است، كه اگر به صدق اضافه شود معنايش ثناء جميل مردم و ثنائي كه در آن دروغ نباشد مي‌باشد، و كلمه" علي" به معناي رفيع است و معنا اين است كه: براي آنان ثناي جميلي راست و رفيع القدر قرار داديم.
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 3، ص 22.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 82

[سوره مريم (19): آيات 51 تا 57] ..... ص : 82

اشاره

وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مُوسي إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولاً نَبِيًّا (51) وَ نادَيْناهُ مِنْ جانِبِ الطُّورِ الْأَيْمَنِ وَ قَرَّبْناهُ نَجِيًّا (52) وَ وَهَبْنا لَهُ مِنْ رَحْمَتِنا أَخاهُ هارُونَ نَبِيًّا (53) وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِسْماعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ وَ كانَ رَسُولاً نَبِيًّا (54) وَ كانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ وَ كانَ عِنْدَ رَبِّهِ مَرْضِيًّا (55)
وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا (56) وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا (57)

ترجمه آيات ..... ص : 82

در اين كتاب موسي را ياد كن كه وي بي‌شائبه و مخلص، و فرستاده‌اي پيغمبر بود (51).
ما او را از جانب راست (كوه) طور ندا زديم و او را به رازگويي تقرب داديم (52).
و از رحمت خويش برادرش هارون پيغمبر را به او بخشيديم (53).
در اين كتاب اسماعيل را ياد كن كه وي درست وعده، و فرستاده‌اي پيامبر بود (54).
و كسان خود را به نماز خواندن و زكات دادن وادار مي‌كرد، و نزد پروردگار خويش پسنديده بود (55).
در اين كتاب ادريس را ياد كن كه پيغمبري راستي پيشه بود (56).
و ما او را به مقامي بلند بالا برديم (57).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 83

بيان آيات ..... ص : 83

اشاره

در اين آيات جمع ديگري از انبياء، و برخي از موهبت‌ها و رحمت‌هايي را كه به ايشان اختصاص داده ذكر مي‌كند، و آنان عبارتند از موسي، هارون، اسماعيل و ادريس (ع).

[اشاره به اوصاف موسي (عليه السلام): كان مخلصا ... و قربناه نجيا] ..... ص : 83

" وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مُوسي إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولًا نَبِيًّا".
در سابق معناي كلمه" مخلص"- به فتح لام- گذشت، كه عبارت است از كسي كه خداوند او را خالص براي خود قرار داده و غير خدا كسي در او نصيبي نداشته باشد، نه در او و نه در عمل او، و اين مقام، بلندترين مقامهاي عبوديت است، و نيز در سابق فرق ميان رسول و نبي گذشت.
" وَ نادَيْناهُ مِنْ جانِبِ الطُّورِ الْأَيْمَنِ وَ قَرَّبْناهُ نَجِيًّا".
كلمه" ايمن" صفت" جانب" است، يعني جانب راست طور، و در مجمع گفته:
كلمه" نجي" به معناي مناجي است، مانند جليس و ضجيع كه به معناي مجالس و مضاجع است «1».
و ظاهر آيه اين است كه منظور از" قربناه" نزديكي معنوي است نه مكاني، هر چند كه اين معنا در مكان" طور" واقع شده است و تكلم هم در آن مكان بود، مثال اين آيه شريفه اين است كه مولايي مقتدر و عزيز، بنده ذليل خود را بخواند و او را به مجلس خود نزديك گرداند و بيخ گوشي با او سخن بگويد، و معلوم است كه چنين تقربي به خدا سعادتي است كه براي كس ديگري دست نمي‌دهد.
" وَ وَهَبْنا لَهُ مِنْ رَحْمَتِنا أَخاهُ هارُونَ نَبِيًّا".
اين آيه اشاره است به اجابت دعايي كه موسي (ع) در اولين بار كه در طور به او وحي شد كرده و گفته بود" وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هارُونَ أَخِي اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي" «2».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3، ص 517.
(2)وزيري از خاندانم براي من قرار بده. برادرم هارون را به وسيله او پشتم را محكم كن و او را در كار من شريك گردان. سوره طه، آيات 29- 32.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 84

[اسماعيل صادق الوعد كيست؟ و مقصود از" رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا" در باره ادريس چيست؟] ..... ص : 84

وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِسْماعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ ..."
.مفسرين در اينكه اين اسماعيل كيست اختلاف كرده‌اند، بيشتر «1» آنها گفته‌اند كه او فرزند ابراهيم خليل الرحمن است و اگر او را تنها نام برده و از اسحاق و يعقوب نام نبرد براي اين بوده كه نسبت به خصوص او عنايت داشته است. و بعضي «2» گفته‌اند: اسماعيل بن حزقيل يكي از انبياي بني اسرائيل است، چون اگر فرزند ابراهيم بود مي‌بايست اسحاق و يعقوب را هم نام مي‌برد.
دليلي كه بيشتر مفسرين براي نظريه خود آورده‌اند" كه به خصوص اسماعيل عنايت داشته" حرف صحيحي نيست، زيرا اگر چنين بود جا داشت كه نام وي را بعد از نام ابراهيم و قبل از داستان موسي ذكر كند نه بعد از داستان او.
" وَ كانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ وَ كانَ عِنْدَ رَبِّهِ مَرْضِيًّا".
مراد از" اهل او" به طوري كه از ظاهر لفظ بر مي‌آيد خواص از عترت و عشيره و قوم او است، بعضي گفته‌اند مراد از اهل او امت او است. ولي سخني است بدون دليل.
و مراد از" مرضي" بودن نزد پروردگارش اين است كه نفس او مرضي است نه عملش، هم چنان كه بعضي از مفسرين به همين معنا تفسيرش كرده‌اند، چون اطلاق لفظ با تقييد مخصوص رضاي به عمل نمي‌سازد.
" وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا ... مَكاناً عَلِيًّا".
مفسرين گفته‌اند: نام ادريس پيغمبر" اخنوخ" بود، و او به طوري كه تورات «3» در سفر تكوين نوشته يكي از اجداد نوح (ع) است، و اگر به ادريس معروف شده بدين جهت بوده كه بسيار مشغول به درس دادن بوده است.
" وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا"- ممكن است از سياق داستانهايي كه در اين سوره به رديف ذكر مي‌شود و مواهب نبوت و ولايت را كه از مقامات معنوي و الهي است ذكر مي‌كند، استفاده كرد كه مراد از" مكان علي" كه خدا وي را بدان مكان رفعت داده يكي از درجات قرب باشد. زيرا رفعت مكاني و صعود دادن به جايي بلند هر چند كه بلندترين مكانهاي متصور باشد مزيتي به شمار نمي‌رود.
بعضي «4» گفته‌اند: مراد از آن- به طوري كه حديث هم بر آن وارد شده- اين است كه
__________________________________________________
(1، 2)روح المعاني، ج 16، ص 104.
(3)روح المعاني، ج 16، ص 105.
(4)تفسير ابو الفتوح رازي، ج 7، ص 422.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 85
خداوند او را به بعضي طبقات آسمان بالا برده و همانجا قبض روحش كرد، كه اگر اين باشد آن گاه مقصود در آيه نشان دادن يكي از آيات بالغه قدرت الهي است، و همين خود مزيت قابل توجهي است.

داستان اسماعيل صادق الوعد [و سخني در باره وفاي به عهد و مراتب آن] ..... ص : 85

داستان اسماعيل بن حزقيل پيغمبر جز در اين دو آيه در جايي ديگر نيامده، تازه اين دو آيه هم بنا به يك تفسير مربوط به او است، و بنا بر آن خداي سبحان او را به ثناي جميلي ستوده و صادق الوعد و آمر به معروف و مرضي درگاه خويش خوانده و فرموده كه: او رسولي نبي بوده است.
و اما حديث در علل الشرائع به سند خود از ابن ابي عمير و محمد بن سنان، از شخصي كه نام برده، از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: اسماعيلي كه خداي عز و جل در كتاب خود در باره‌اش فرموده" وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِسْماعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ وَ كانَ رَسُولًا نَبِيًّا" اسماعيل فرزند ابراهيم نيست بلكه پيغمبري ديگر از انبياء بوده كه خداي عز و جل به سوي قومش مبعوث نمود، و مردمش او را گرفته و پوست سر و رويش را كندند، پس فرشته‌اي نزدش آمده گفت: خداي عز و جل مرا نزد تو فرستاد تا هر امري داري اطاعت كنم، گفت: من بايد به ديگر انبياء اقتداء داشته و آنان را اسوه خود قرار دهم «1».
مؤلف: اين معنا را به سند خود از ابو بصير از امام صادق (ع) نيز روايت كرده كه در آخر آن آمده: من بايد حسين (ع) را اسوه خود قرار دهم «2».
و در كتاب عيون به سند خود از سليمان جعفري، از امام رضا (ع) روايت كرده كه فرمود: هيچ مي‌داني چرا اسماعيل را صادق الوعد خواندند؟ عرض كردم: نه، نمي‌دانم. فرمود: با مردي وعده كرده بود، در همان موعد در آنجا حاضر شده تا يك سال به انتظارش نشست «3».
مؤلف: اين معنا در كافي از ابن ابي عمير از منصور بن حازم و از امام صادق
__________________________________________________
(1)علل الشرائع، ص 77 ح 2.
(2)علل الشرائع، ص 78، ح 3.
(3)عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 77 ح 9.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 86
(ع)روايت شده «1» در مجمع نيز آن را بدون ذكر سند از آن جناب نقل كرده است «2».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِسْماعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ" آمده كه امام فرمود: اسماعيل وعده‌اي داده بود و يك سال منتظر دوستش نشست، و او اسماعيل پسر حزقيل بود «3».
مؤلف: وعده‌اي كه آن جناب داده بوده مطلق بوده است، يعني مقيد نكرده كه يك ساعت يا يك روز يا فلان مدت در آنجا منتظر مي‌مانم، به همين جهت مقامي كه از صدق و درستي داشته اقتضاء كرده كه به اين وعده مطلق وفا كند، و در جايي كه معين نموده، بايستد تا رفيقش بيايد.
صفت وفاء مانند ساير صفات نفساني از حب، اراده، عزم، ايمان، ثقه و تسليم داراي مراتب مختلفي است كه بر حسب اختلاف مراتب علم و يقين مختلف مي‌شود، همانطور كه يك مرتبه از ايمان با تمامي خطاها و گناهان مي‌سازد كه نازلترين مراتب آن است، و از آن به بعد مرتبه به مرتبه رو به تزايد و صفا نهاده تا به جايي مي‌رسد كه از هر شرك خفي خالص مي‌گردد، و ديگر قلب به چيزي غير از خدا تعلق پيدا نمي‌كند، حتي التفاتي هم به غير خدا نمي‌نمايد، كه اين اعلا مراتب ايمان است، همچنين وفاي به عهد هم داراي مراتبي است، يكي از مراتبش وفاي قولي است، مثل اينكه قول بدهد كه يك ساعت يا دو ساعت فلان جا منتظر بايستد، تا كار لازم‌تري پيدا شده او را از بيشتر ايستادن منصرف كند، اين يك مرتبه از وفاء است، كه عرفا آن را وفاء مي‌خوانند، و از اين مرتبه بالاتر اين است كه آن قدر بايستد تا عادتا از برگشتن طرف نااميد شود و اطلاق وعده را به ياس مقيد سازد، و از اين هم بالاتر اينكه اطلاق آن را حفظ نموده اينقدر بايستد تا طرف برگردد هر چند كه طولاني شود، پس نفوس قوي كه مراقب قول و فعل خود هستند هيچ وقت قولي نمي‌دهند مگر قولي كه طاقت عمل به آن را داشته باشند و بتوانند با عمل آن را تصديق كنند و همين كه از زبانشان در آمد ديگر هيچ چيز از انفاذ آن بازشان نمي‌دارد.
و در روايت آمده كه رسول خدا (ص) به يكي از اصحاب خود وعده داد كه در مكه نزد خانه كعبه منتظرش مي‌باشد تا او برگردد، ولي آن مرد در پي كار خود رفته فراموش كرد برگردد، رسول خدا (ص) سه روز در آنجا منتظر ماند تا خبر به آن مرد
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 105 ح 7.
(2)مجمع البيان، ج 3، ص 518. [.....]
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 51.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 87
رسيد، به مسجد آمده عذر خواهي كرد. آري اين مقام صديقين است كه هيچ سخني نگويند مگر آنكه بدان عمل كنند.

داستان ادريس پيغمبر (ع)[(روايات و اقوال مختلف در باره آن جناب و سر گذشت او)] ..... ص : 87

1- در قرآن كريم داستان آن جناب جز در دو آيه از سوره مريم نيامده، و آن دو آيه اين است كه مي‌فرمايد" وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا، وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا" «1» و دو آيه از سوره انبياء كه مي‌فرمايد" وَ إِسْماعِيلَ وَ إِدْرِيسَ وَ ذَا الْكِفْلِ كُلٌّ مِنَ الصَّابِرِينَ وَ أَدْخَلْناهُمْ فِي رَحْمَتِنا إِنَّهُمْ مِنَ الصَّالِحِينَ" «2».
و در اين آيات خداي تعالي او را به ثنايي جميل ستوده و او را پيامبري صديق و از زمره صابرين و صالحين شمرده، و خبر داده كه او را به مكاني منيع بلند كرده است.
2- از جمله روايات وارده در داستان ادريس روايتي است كه كتاب" كمال الدين و تمام النعمه" به سند خود از ابراهيم بن ابي البلاد از پدرش از امام محمد باقر (ع) نقل كرده، و چون حديث طولاني بود ما آن را تلخيص كرديم. و خلاصه‌اش اين است كه: ابتداء نبوت ادريس چنين بوده. كه در عهد وي سلطاني جبار بوده، روزي براي گردش سوار شده و به سير و تنزه مشغول گشت، در ضمن راه به سرزميني سبز و خرم رسيد و از آنجا خوشش آمد و دلش خواست تا آنجا را به ملك خود در آورد، و آن زمين مال بنده‌اي مؤمن بود، دستور داد احضارش كردند، و در باب خريدن آن به گفتگو پرداخت، ولي مرد حاضر به فروش نشد، پادشاه به شهر خود بازگشت در حالي كه در باره اين پيشامد اندوهناك و متحير بود، با همسرش مشورت كرد، البته در همه مهمات خود با او مشورت مي‌كرد، زن چنين نظر داد كه چند نفر شاهد دروغين وادار كن تا گواهي دهند كه فلان شخص از دين پادشاه بيرون شده دادگاه حكم قتلش را صادر كند و ملكش را به تصرف در آورد، شاه همين كار را كرد، و زمين آن مرد مؤمن را غصب نمود.
خداوند به ادريس وحي فرستاد تا نزد آن پادشاه رفته اين پيام را از ناحيه خدا به وي برساند كه: آيا به كشتن بنده مؤمن و بي‌گناه من راضي نشدي، زمينش را هم مصادره كردي و
__________________________________________________
(1)سوره مريم، آيه 56 و 57.
(2)سوره انبياء، آيه 85 و 86.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 88
زن و فرزندش را گرسنه و محتاج و تهي دست ساختي؟ به عزت خودم سوگند كه در آخرت انتقامش را از تو خواهم گرفت، و در دنيا هم سلطنت را از تو سلب خواهم نمود، و مملكتت را ويران و عزتت را مبدل به ذلت خواهم كرد، و گوشت همسرت را به خورد سگان خواهم داد، زيرا حلم من، تو را فريب داده.
ادريس با رسالت خداوند به نزد آن شاه آمده و پيام خداي را در ميان بزرگان در بارش به او رسانيد، شاه او را از مجلس خود بيرون رانده به اشاره همسرش افرادي را فرستاد تا او را به قتل برسانند، بعضي از ياران ادريس از ماجرا مطلع شده، به او رساندند كه از شهر خارج شده، مهاجرت كند، ادريس با بعضي از يارانش همان روز از شهر بيرون شدند، آن گاه در مناجات با پروردگارش از آنچه كه از پادشاه ديده بود شكوه نمود، خداي تعالي در پاسخش وحي فرستاد كه از شهر بيرون شو كه به زودي وعده‌اي كه دادم در باره شاه انفاذ مي‌كنم، ادريس از خدا خواست تا علاوه بر انفاذ آنچه وعده داد، باران آسمان را هم تا روزي كه او درخواست باران نمايد از اهل شهر حبس كند، خداي تعالي اين درخواست وي را نيز اجابت نمود، پس ادريس جريان را با ياران با ايمان خود در ميان نهاد و دستور داد تا آنان نيز از شهر خارج گردند، يارانش كه بيست نفر بودند هر يك به شهر و دياري متفرق شدند، و داستان وحي ادريس و بيرون شدنش همه جا منتشر گشت، خود ادريس به غاري كه در كوهي بلند قرار داشت پناهنده گشته، مشغول عبادت خدا و روزه شد، همه روزه فرشته‌اي برايش افطار مي‌آورد، و خدا امر خود را در اهل آن شهر انفاذ نمود، پادشاه و همسرش را هلاك ساخت، چيزي نگذشت كه پادشاه جباري ديگر جاي او را گرفت، و بنا به دعاي ادريس آسمان مدت بيست سال از باريدن بر اهل آن شهر هم چنان حبس شده بود، تا كار مردم به فلاكت و تيره روزي كشيد، وقتي كارد به استخوانشان رسيد بعضي به بعضي گفتند: اين چوبها را از ناحيه نفرين ادريس مي‌خوريم، و قطعا باران نخواهد آمد مگر اينكه او دعا كند ولي چه كنيم كه نهانگاه او را نمي‌دانيم كجا است، چاره كار همين است كه به سوي خدا بازگشت نموده و توبه كنيم، و درخواست باران كنيم زيرا او از ادريس به ما مهربانتر است.
در اين هنگام خداي تعالي به ادريس وحي فرستاد كه مردم رو به توبه نهاده‌اند، و ناله‌ها سر داده و به استغفار و گريه و تضرع و زاري پرداخته‌اند، و من به ايشان ترحم كردم، ولي چون به تو وعده داده‌ام كه باران برايشان نفرستم مگر به دعاي تو اينك از من درخواست باران كن تا سيرابشان كنم، ادريس گفت: بار الها من چنين درخواستي نمي‌كنم.
پس خداي عز و جل به آن فرشته‌اي كه برايش طعام مي‌برد وحي فرستاد كه ديگر براي ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 89
ادريس طعام مبر، سه روز گرسنه ماند و گرسنگي از پايش در آورد، پس ندا كرد كه بار الها رزق مرا از من حبس كردي با اينكه هنوز زنده‌ام و قبض روحم ننموده‌اي؟ خداي تعالي به او وحي فرستاد: از اينكه سه روز غذا به تو نرساندم جزع مي‌كني ولي از گرسنگي اهل قريه‌ات هيچ ناراحت نيستي با اينكه آن بي‌نوايان بيست سال است دچار قحطي هستند، تازه وقتي به تو مي‌گويم دعا كن تا برايشان باران بفرستم از دعا هم بخل مي‌ورزي اينك با گرسنگي ادبت كردم (تا بداني چه مزه‌اي دارد) و حال بايد از اين غار و كوه پائين روي و به دنبال كار و كسب باشي، از اين به بعد رزقت را به كار و كوشش خودت محول كردم. ادريس از كوه پايين آمده به دهي در آن نزديكيها رسيد، خانه‌اي ديد كه دود از آن بلند است، به عجله بدان سو رفت، زني پير و سالخورده يافت كه دو قرص نان خود را روي ساج مي‌پزد، ادريس گفت: اي زن قدري طعام به من بده كه از گرسنگي از پاي در آمدم، زن گفت: اي بنده خدا نفرين ادريس براي ما چيزي باقي نگذاشته تا به كسي انفاق كنيم و سوگند ياد كرد كه غير از اين دو قرص هيچ چيز ندارم، اگر معاشي مي‌طلبي از غير اهل اين ده بطلب. ادريس گفت: لا اقل مقداري به من طعام بده كه بتوانم جانم را حفظ كنم و راه بروم تا به طلب معاش برخيزم، گفت اين نان بيش از دو قرص نيست، يكي براي خودم است و يكي براي فرزندم، اگر سهم خودم را بدهم مي‌ميرم، و اگر سهم پسرم را بدهم او مي‌ميرد، و چيزي زايد بر آن هم نداريم، گفت فرزند تو صغير است، نصف نان براي او بس است، و نصف ديگرش را به من بده، زن راضي شد و نصف قرص را به او داد.
فرزند آن زن وقتي ديد كه ادريس سهم نان او را مي‌خورد از شدت نگراني افتاد و مرد، مادرش گفت: اي بنده خدا پسرم را از شدت جزع نسبت به قوت لا يموتش كشتي؟
گفت: مترس و نگران مباش كه همين ساعت به اذن خدا زنده‌اش مي‌كنم، آن گاه دو بازوي كودك را گرفت گفت: اي روح كه از بدن او به امر خدا بيرون شده‌اي به اذن خدا برگرد كه من ادريس پيغمبرم، روح كودك برگشت.
مادر كودك وقتي كلام ادريس را شنيد، و شنيد كه گفت: من ادريسم، و نيز ديد كه فرزندش زنده شده، فرياد زد كه شهادت مي‌دهم كه تو ادريس پيغمبري، پس از خانه بيرون شده با بانگ هر چه بلندتر در ده فرياد زد: مژده مژده كه فرج نزديك شد، و ادريس به داخل قريه آمد، پس ادريس خود را به آن مكاني كه پادشاه جبار زندگي مي‌كرد و به صورت تلي خاك در آمده بود رسانيد، در آنجا نشست و جمعي از اهل قريه گردش جمع شده التماس كردند و طلب ترحم نموده، درخواست كردند دعا كند تا باران بر آنان ببارد، گفت: دعا
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 90
نمي‌كنم تا آن پادشاه جبارتان حاضر شود با شما با پاي برهنه حركت كند، و از من درخواست دعا كند.
اين خبر به گوش آن جبار رسيد، چهل نفر را فرستاد تا ادريس را نزد او ببرند، وقتي آمدند و تكليف كردند كه بيا با ما نزد جبار رويم، ادريس نفرين كرد و هر چهل نفر تا آخرين نفرشان مردند، جبار پانصد نفر را فرستاد، وقتي نزد ادريس آمده تكليف رفتن نزد جبار كردند و التماس نمودند، ادريس كشته چهل نفر همكارانشان را نشانشان داده فرمود من نزد او نمي‌آيم و دعا براي باران هم نمي‌كنم تا اينكه او و همه اهل قريه پاي برهنه نزد من آيند و از من درخواست دعا كنند.
افراد نامبرده نزد آن جبار شده جريان را باز گفتند، و از او خواستند تا به اين كار تن در دهد، شاه جبار با خانواده و اهل قريه‌اش با كمال خضوع و تذلل نزد ادريس آمده درخواست كردند تا از خدا بخواهد باران را بر آنان ببارد، در اين هنگام ادريس درخواست باران كرد، پس ابري در آسمان برخاسته بر آنان سايه افكند، و شروع به رعد و برق نموده لحظه‌اي بعد رگباري زد كه ترس غرق شدن پديد آمد، و مردم از خطر آب در فكر جان خود افتادند «1».
و در كافي به سند خود از عبد اللَّه بن ابان از امام صادق (ع) نقل كرده كه در حديثي كه در باره مسجد سهله است فرموده: مگر نمي‌داني كه آنجا جاي خانه ادريس پيغمبر است كه در آنجا مشغول خياطي بوده «2».
مؤلف: در ميان اهل تاريخ و سيره نيز معروف است كه ادريس (ع) اولين كسي بوده كه با قلم خط نوشته، و اولين كسي بوده كه خياطت كرده است.
و در تفسير قمي مي‌گويد: اگر ادريس را ادريس ناميده‌اند به خاطر كثرت دراست كتاب بوده است «3».
مؤلف: در بعضي «4» از روايات در معناي آيه" وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا" آمده كه خداي تعالي بر فرشته‌اي از فرشتگان، غضب نمود، پس بال او را قطع نموده و در جزيره‌اي بيفكند، و اين جزيره در وسط دريا قرار داشت، مدتها كه خدا مي‌داند چقدر بوده در آنجا ماند تا آنكه خداي تعالي ادريس را مبعوث نمود، فرشته نزد ادريس آمده درخواست كرد كه از خدا مسئلت
__________________________________________________
(1)كمال الدين، ج 1، ص 127، ح 1.
(2)فروع كافي، ج 3، ص 494، ح 1.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 52.
(4)تفسير برهان، ج 3، ص 17 ح 2.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 91
نمايد تا از او راضي گردد و بالش را به او برگرداند، ادريس دعا كرد و خدا بالش را برگردانيد و از او راضي شد.
فرشته در تلافي احسان ادريس به او گفت: آيا حاجتي داري؟ گفت: بلي، دوست مي‌دارم مرا به آسمان ببري تا ملك الموت را ببينم، چون هر وقت به ياد او مي‌افتم زندگي بر من تلخ مي‌شود، پس فرشته او را بر بال خود گرفته به آسمان چهارم آورد، در آنجا ملك الموت را ديد كه از تعجب سر خود را تكان مي‌داد، ادريس بر وي سلام كرد، و پرسيد چرا سر خود را تكان مي‌دهي؟ گفت: خداي رب العزة مرا دستور داده بود تو را بين آسمان چهارم و پنجم قبض روح كنم، من عرضه داشتم: پروردگارا ميان هر يك از آسمانها پانصد سال، و قطر هر آسماني هم پانصد سال راه، فعلا فاصله ميان من و ادريس چهار آسمان است، چگونه او خود را بدينجا مي‌رساند، اينك مي‌بينم كه خودت آمدي، پس او را قبض روح نمود، اين است معناي آيه" وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا".
مؤلف: اين حديث را علي بن ابراهيم قمي در تفسير خود از پدرش، از ابي عمير، از شخصي از امام صادق (ع) آورده «1».
و در معناي آن كافي نيز از علي بن ابراهيم از پدرش، از عمرو بن عثمان، از مفضل بن صالح، از جابر، از ابو جعفر (ع)، از رسول خدا (ص) نقل كرده‌اند «2».
و اين دو روايت، و مخصوصا روايت دومي «3» با ضعف سندي كه دارند، نمي‌شود مورد اعتماد قرار گيرند، چون با ظاهر كتاب كه دلالت بر عصمت ملائكه و نزاهتشان از كذب و خطا دارد، مخالف مي‌باشند.
ثعلبي در كتاب عرائس از ابن عباس و ديگران روايتي آورده كه خلاصه‌اش اين است كه: روزي ادريس در گرماي آفتاب راه‌پيمايي كرده و از حرارت آن آزار ديد، با خود گفت: يك روز در حرارت آفتاب راه رفتم اينقدر ناراحتم كرد، پس آن كسي كه آفتاب را حمل مي‌كند و در هر يك روز پانصد سال راه مي‌برد چه حالي دارد؟ پس دعا كرد كه بار الها سنگيني آن را بر دوش آن ملك سبك گردان، و گرمايش را برايش تخفيف ده، خدا دعايش را مستجاب كرد، و آن ملك از خداي تعالي سبب را پرسيد، و فهميد كه اين سبكي و تخفيف حرارت كه در حمل او پيدا شده از دعاي ادريس بوده است، پس از خدا خواست تا ديدار
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 51.
(2)فروع كافي، ج 3، ص 257، ح 26.
(3)به خاطر مفضل بن صالح كه دروغگو و جعال حديث بوده.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 92
ادريس را به او روزي كند، و ميان او و وي دوستي برقرار سازد، خدايش اجازه داد.
پس ادريس همواره از او پرسش‌ها مي‌كرد، از آن جمله يكي اين بود كه تو گفتي گرامي‌ترين فرشتگان نزد ملك الموت هستي، و بيش از سايرين نزد او مكان و منزلت داري، حال با چنين منزلتي نزد او برايم شفاعت كن تا اجل مرا تاخير بيندازد تا بيش از پيش به شكر و عبادت خدا بپردازم، فرشته گفت: خداوند اجل هيچ كس را تاخير نمي‌اندازد، ادريس گفت: بله، و ليكن اين را بيشتر دوست دارم، گفت: بسيار خوب، من با او گفتگو مي‌كنم، و قول مي‌دهم كه آنچه بتواند در باره يكي از بني آدم انجام دهد در باره تو انجام دهد.
پس فرشته ادريس را حمل كرده به آسمان برد، و در جايي كه آفتاب طلوع مي‌كند نهاد، و خودش نزد ملك الموت آمده و حاجت ادريس را به عرض رساند و شفاعتش كرد، ملك الموت گفت: من چنين اختياري ندارم، ولي تنها اين احسان را مي‌توانم در حق او بكنم كه اگر دوست بدارد بگويم چه وقت اجلش مي‌رسد گفت بگو، پس ملك الموت به دفتر خود نگاهي كرده، گفت: اسم او فلان است، و به گمانم او هرگز نمي‌ميرد، چون او را مي‌بينم كه در محل طلوع آفتاب مي‌ميرد، فرشته گفت: اتفاقا من او را در همانجا گذاشته و نزد تو آمده‌ام، ملك الموت گفت: پس برگرد كه گمان نمي‌كنم او را زنده ببيني، زيرا به خدا سوگند چيزي از اجل او باقي نمانده، پس فرشته برگشت و او را مرده يافت «1».
اين روايت را الدر المنثور نيز از ابن ابي شيبه و ابن ابي حاتم، از ابن عباس از كعب، روايت كرده، چيزي كه هست در روايت كعب آمده: فرشته‌اي كه بر ادريس در آمد همان فرشته‌اي بوده كه همواره عمل ادريس را بالا مي‌برده، و نيز در آن آمده كه همه روزه از ادريس عملي بالا مي‌برده كه معادل عمل همه اهل زمين و معاصرين وي بوده است، و از اين جهت از ادريس بسيار خوشش آمده از خدا درخواست اجازه كرد تا بر زمين وارد شود و با ادريس بناي رفاقت بگذارد، و پس از كسب اجازه بر او نازل شده و با او رفاقت كرد ... «2».
و ابن ابي حاتم به طريقي ديگر اين روايت را از ابن عباس نقل كرده، و در آن آمده كه ادريس در ميان دو بال فرشته نامبرده از دنيا رفته است «3».
و نيز در الدر المنثور است كه ابن منذر، از عمر مولاي غفره، و او بدون ذكر سند از رسول خدا (ص) روايت كرده كه از ادريس به تنهايي عمل و عبادتي بالا
__________________________________________________
(1)عرائس، ص 42.
(2، 3)الدر المنثور، ج 4، ص 274.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 93
مي‌رفته كه معادل عمل همه مردم اهل عصرش بوده است، ملك الموت- فرشته مامور- از او خوشش آمد، از خدا اجازه خواست تا به زمين نازل شود و با او همنشين گردد خداي تعالي اجازه‌اش داد، پس فرشته و ادريس در زمين به سير و گردش و عبادت خدا پرداختند، ادريس از عبادت رفيقش خوشش آمد چون ديد كه اصلا از عبادت خسته و كسل نمي‌شود، از او سببش را پرسيد، و اصرار كرد، فرشته خود را معرفي كرد، معلوم شد كه همان ملك الموت است، و چون از عبادت وي خوشش آمده از خدا خواسته است تا اجازه مصاحبت با وي را به او بدهد.
ادريس وقتي فهميد رفيقش از جنس بشر نيست، بلكه ملك الموت است، سه حاجت درخواست كرد: اول اينكه ساعتي او را قبض روح كند و دوباره جانش را برگرداند، ملك الموت با كسب اجازه از خداي تعالي اين كار را كرد، دوم اينكه او را به آسمان ببرد و آتش دوزخ را به او نشان دهد، ملك الموت اين كار را نيز با كسب اجازه برايش انجام داد، سوم اينكه بهشت را به او نشان دهد، آن را نيز انجام داد، و وقتي كه ادريس داخل بهشت شد و از ميوه‌هاي آن خورد و از آبش آشاميد، ملك الموت گفت حال بيا تا بيرون رويم همه حوائجت را بر آوردم، ادريس از بيرون شدن امتناع ورزيد و به يكي از درختهاي بهشتي چسبيد كه به هيچ وجه بيرون نمي‌آيم، و در مقام احتجاج گفت: مگر غير اين است كه هر كسي بايد مرگ را بچشد؟ من كه چشيده‌ام، و مگر غير از اين است كه هر كسي بايد وارد جهنم شود، من كه وارد آن نيز شده‌ام، و مگر غير اين است كه هر كس وارد بهشت شود ديگر بيرون نمي‌آيد؟
پس من بيرون نمي‌آيم، ملك الموت در جوابش عاجز گشت: خداي تعالي به ملك الموت فرمود: ادريس عاجزت كرد، پس متعرض او مشو، بگذار بماند، و به همين جهت ادريس در بهشت باقي ماند «1».
اين روايت را عرائس نيز آورده، و آن را از وهب نقل كرده، و در آخر روايت او اين اضافه آمده است:" پس ادريس در آنجا زنده است، گاهي در آسمان چهارم خداي را بندگي مي‌كند، و گاهي در بهشت به تنعم مي‌پردازد" «2».
و در مستدرك حاكم از سمره روايت مي‌كند كه گفت: ادريس مردي سفيد روي، بلندقامت، تنومند، فراخ سينه، بدنش كم موي، سرش پر موي بود، و يكي از دو چشمش از
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 274.
(2)عرائس، ص 43. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 94
ديگري درشت‌تر بود، و در سينه لكه سفيدي داشت كه برص نبود، و چون خداي تعالي جور و عداوت مردم را ديد و ديد كه از اوامرش سرپيچي مي‌كنند، ادريس را به آسمان ششم برد، و اينكه در قرآن فرموده:" وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا" اشاره به همين است «1».
مؤلف: هيچ نقاد با بصيرت شك نمي‌كند در اينكه اين روايات از اسرائيلياتي است كه دست جعالان حديث آن را در ميان روايات ما وارد كرده است، براي اينكه با هيچ يك از موازين علمي و اصول مسلم دين سازگاري ندارد.
3- ادريس (ع)" هرمس" نيز نام داشته، زيرا قفطي در كتاب اخبار العلماء باخبار الحكماء، در شرح حال ادريس مي‌گويد: حكماء در محل ولادت و منشا و استاد ادريس قبل از نبوتش اختلاف كرده‌اند، فرقه‌اي گفته‌اند: در مصر به دنيا آمد، و او را" هرمس الهرامسه" ناميدند، و مولدش در" منف" بوده، و نيز گفته‌اند كه: كلمه هرمس عربي ارميس يوناني است، و ارميس به زبان يوناني به معناي عطارد است. بعضي ديگر گفته‌اند: نام او به زبان يوناني طرميس و به زبان عبري خنوخ بود كه معرب آن اخنوخ شده، و خداي عز و جل او را در كتاب عربي مبينش ادريس ناميده.
همين صاحب نظران گفته‌اند: نام معلمش غوثاذيمون بوده، بعضي گفته‌اند:
اغثاذيمون مصري بوده، ولي نگفته‌اند كه اين شخص چكاره بوده است، فقط گفته‌اند:
اغثاذيمون يكي از انبياي يونانيان و مصريان بود، و نيز او را اورين دوم خوانده‌اند، و ادريس نزد ايشان اورين سوم بوده، و معناي كلمه" غوثاذيمون" خوشبخت است، آن وقت گفته‌اند:
هرمس از مصر بيرون گفته و همه زمين را گردش كرد و دوباره به مصر برگشت، و خداوند در مصر او را بالا برد، و در آن روز هشتاد و دو سال از عمرش گذشته بود.
فرقه ديگري گفته‌اند كه: ادريس در بابل به دنيا آمده و نشو و نما كرد، و او در اول عمرش از شيث بن آدم كه جد جد پدرش بود درس گرفت، چون ادريس پسر يارد، و او پسر مهلائيل، و او پسر قينان، و او پسر انوش، و او پسر شيث است، شهرستاني گفته: اغثاذيمون همان شيث است.
و چون ادريس بزرگ شد، خداوند او را به افتخار نبوت مفتخر ساخت، پس مفسدين از بني آدم را از مخالفت با شريعت آدم و شيث نهي مي‌كرد اندكي اطاعتش كردند اما بيشتر مردم مخالفتش نموده‌اند، پس تصميم گرفت از ميان آنان كوچ كند، آنان را كه اطاعتش
__________________________________________________
(1)مستدرك.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 95
كرده بودند دستور داد آماده كوچ باشند، برايشان گران آمد كه از وطن‌هاي خود چشم بپوشند، ناگزير گفتند: اگر كوچ كنيم ديگر كجا مانند بابل نهري خواهيم يافت؟ (بابل به زبان سرياني به معناي نهر است) و گويا مقصودشان از نهر- بابل- دجله و فرات بوده، ادريس گفت: اگر براي خاطر خدا مهاجرت كنيم، خداوند نهري غير آن روزيمان خواهد كرد.
پس ادريس با ايشان بيرون شده و رفتند تا به اين اقليم كه اقليم بابليونش مي‌نامند رسيدند، پس رود نيل و دشتي خالي از سكنه را ديدند، ادريس كنار نيل ايستاده مشغول تسبيح خدا شد، و به جماعت خود گفت: بابليون.
و در معناي اين گفته وي اختلاف كرده‌اند، بعضي گفته‌اند: يعني چه نهر بزرگي است. بعضي ديگر گفته‌اند: يعني نهري مانند نهر شما است، بعضي گفته‌اند: نهري پر بركت است. و بعضي ديگر گفته‌اند: كلمه" يون" در زبان سرياني معناي صيغه" افعل" در عربي را مي‌دهد كه به معناي برتر است، يعني اين نهر بزرگتر است و به همين مناسبت آن وادي و اقليم در ميان همه امت‌ها به نام بابليون معروف شد، غير از عرب كه آن را مصر خوانده‌اند كه منسوب است به مصر پسر حام، كه بعد از واقعه طوفان نوح آنجا نزول كرد، (و خدا به همه اينها داناتر است).
ادريس و همراهانش در مصر رحل اقامت افكنده، خلايق را به معروف امر، و از منكرات نهي مي‌كرد و به اطاعت خداي عز و جل دعوت مي‌كرد، مردم زمان او با هفتاد و دو زبان حرف مي‌زدند، و خداوند زبان همگي آنان را به وي تعليم داده بود تا هر فرقه‌اي از ايشان را با زبان خودش تعليم دهد، و علاوه بر اينها آداب و طريقه نقشه‌كشي براي شهر سازي را به ايشان بياموخت، دانشجويان از هر ناحيه‌اي گردش جمع شدند، و به ايشان سياست مدنيت بياموخت و قواعد آن را برايشان مقرر فرمود، و هر فرقه‌اي از هر امتي كه بودند به سرزمين خود برگشته و شهرهايي ساختند تا آنجا كه در عهد وي و به وسيله شاگردان او، صد و هشتاد و هشت شهر ساخته شد، كه از همه كوچكترش" رها" بود، و ادريس به آنان علوم را بياموخت.
و اولين كسي كه حكمت را استخراج نموده و علم نجوم را به مردم ياد داد، ادريس بود، چون خداي عز و جل سر فلك و تركيب آن، و نقطه‌هاي اجتماع كواكب را در آن فلك به او فهمانده بود، و نيز علم عدد سنين و حساب را به او داده بود، و اگر اين نبود و ادريس در اين علم فتح باب نمي‌كرد، هرگز خاطر بشر به اين معنا خطور نمي‌كرد كه در مقام سرشماري ستارگان بر آيد.
ادريس (ع) براي هر امتي در هر اقليمي سنتي شايسته آن امت و آن اقليم به
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 96
پا داشت، و زمين را به چهار قسمت تقسيم نموده براي هر قسمتي پادشاهي مقرر كرد تا به سياست و اداره امور آنجا و آباديش قيام نمايد، و هر پادشاهي را مامور كرد تا اهل اقليم خود را به شريعتي كه بعدا اسم بعضي از آنها را مي‌بريم ملزم سازد.
اسماء آن پادشاهان كه زمامدار زمين بودند بدين قرار بود: اول" ايلاوس" كه به زبان عربي به معناي رحيم است، دوم" اوس"، سوم" سقلبيوس"، چهارم" اوس آمون"، و بعضي گفته‌اند: ايلاوس آمون، بعضي ديگر نام او را يسيلوخس كه همان آمون ملك باشد دانسته‌اند، اين بود آن مقدار از كلام قفطي در كتاب اخبار العلماء باخبار الحكماء، كه مورد حاجت ما بود «1».
و اين احاديث و اخبار، همه به ما قبل تاريخ منتهي مي‌شود، و آن طور كه بايد نمي‌شود بدان اعتماد كرد، چيزي كه هست همين كه مي‌بينيم نام او در عربي جيلا بعد جيل" جيل" يك صنف از مردم اهل يك زمان) در ميان فلاسفه و اهل علم زنده مانده و اسم او را به عظمت ياد مي‌كنند و ساحتش را محترم شمرده و اصول هر علمي را منتهي به او مي‌دانند، خود كشف مي‌كند از اينكه او از قديمي‌ترين پيشوايان علم بوده كه نطفه و بذر علوم را در ميان بشر پاشيده و افكار بشري را با استدلال و دقت در بحث، و جستجوي از معارف الهي آشنا ساخته‌اند، و يا آن جناب اولين مبتكر ايشان بوده است.
__________________________________________________
(1)اخبار العلماء باخبار الحكماء.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 97

[سوره مريم (19): آيات 58 تا 63] ..... ص : 97

اشاره

أُولئِكَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ مِنْ ذُرِّيَّةِ آدَمَ وَ مِمَّنْ حَمَلْنا مَعَ نُوحٍ وَ مِنْ ذُرِّيَّةِ إِبْراهِيمَ وَ إِسْرائِيلَ وَ مِمَّنْ هَدَيْنا وَ اجْتَبَيْنا إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُ الرَّحْمنِ خَرُّوا سُجَّداً وَ بُكِيًّا (58) فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضاعُوا الصَّلاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا (59) إِلاَّ مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ وَ لا يُظْلَمُونَ شَيْئاً (60) جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتِي وَعَدَ الرَّحْمنُ عِبادَهُ بِالْغَيْبِ إِنَّهُ كانَ وَعْدُهُ مَأْتِيًّا (61) لا يَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً إِلاَّ سَلاماً وَ لَهُمْ رِزْقُهُمْ فِيها بُكْرَةً وَ عَشِيًّا (62)
تِلْكَ الْجَنَّةُ الَّتِي نُورِثُ مِنْ عِبادِنا مَنْ كانَ تَقِيًّا (63)

ترجمه آيات ..... ص : 97

همان كساني كه خدا موهبتشان داده بود، از فرزندان آدم و از فرزندان آن كساني كه همراه نوح بر كشتي سوار كرديم و از فرزندان ابراهيم و اسرائيل و آن كساني كه هدايت كرده و برگزيده بوديم، چون آيه‌هاي خدا بر ايشان خوانده مي‌شد به حال گريه به خاك مي‌افتادند و سجده مي‌كردند (58).
و از پي آنان خلفي جانشين ايشان شدند كه نماز را مهمل گذاشتند و پيرو هوسها شدند كه به زودي سرگشتگي خود را خواهند ديد (59).
مگر كساني كه توبه كرده و ايمان آورده و كار شايسته كرده باشند آنها به بهشت داخل شوند، و به هيچ وجه ستم نبينند (60).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 98
بهشت‌هاي جاويدان كه خداي رحمان از غيب به بندگانش وعده داده كه وعده او آمدني است (61).
در آنجا ياوه‌اي نشنوند مگر سلامي و در آنجا بامدادان و شامگاهان روزي خويش را دارند (62).
اين بهشتي است كه به هر كس از بندگان خويش كه پرهيزكار باشد مي‌دهيم (63).

بيان آيات ..... ص : 98

اشاره

در سابق كه در باره غرض اين سوره بحث كرديم گذشت كه آنچه از سياق آن بر مي‌آيد اين است كه مي‌خواهد بيان كند كه عبادت خداي تعالي- يعني دين توحيد- دين اهل سعادت و رشد است، دين انبياء و اولياء است، و تخلف از طريقه ايشان، يعني ضايع كردن نماز و پيروي شهوات، پيروي راه ضلالت است و كسي كه چنين كند گمراه است، مگر آنكه توبه كند و ايمان آورد و عمل صالح انجام دهد.
پس آيات و مخصوصا سه آيه اول آن متضمن خلاصه غرض سوره است و اين خلاصه‌گيري را به صورت استنباط از داستانهاي وارده در سوره بيان كرده است.
و تفاوت اين سوره با ساير سوره‌ها همين است كه در ساير سوره‌هاي طولاني غرض از سوره را به عنوان برائت استهلال در ابتداي آن، و نيز به عنوان حسن الختام در آخر آن بيان مي‌كند، ولي در اين سوره اين غرض را در وسط آن بيان كرده است.

[معناي آيه شريفه:" أُولئِكَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ ..."] ..... ص : 98

" أُولئِكَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ ...".
كلمه" اولئك" اشاره به نامبردگان در آيات قبل است، يعني به زكريا، يحيي، مريم، عيسي، ابراهيم، اسحاق، يعقوب، موسي، هارون، اسماعيل و ادريس (ع).
در سابق هم به اين نكته اشاره كرديم كه از سياق آيات سوره بر مي‌آيد، داستانهايي كه در آن آورده شده به عنوان مثل است، و اين آيه و دو آيه بعدش نتيجه‌اي است كه از آن مثالها استخراج شده است، و لازمه اين نظريه اين است كه كلمه" اولئك" اشاره به عين نامبردگان در همه داستانها بوده و مبتداء باشد و جمله" الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ" صفت آن و جمله" إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ ..." خبر آن باشد.
اين آن نظريه‌اي است كه تدبر در سياق آن را افاده مي‌كند، و اگر جمله" الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ" را خبر كلمه" اولئك" بگيريم، و در نتيجه جمله" إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ" خبر بعد از خبر باشد، معنايي به دست مي‌آيد كه آن طور كه بايد با سياق آيه ملائمت و سازگاري داشته باشد ندارد.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 99
در اين آيه خداي عز و جل خبر داده كه بر اين نامبردگان انعام نمود، و اين معنا را مطلق هم آورده، و اين اطلاق كلام دلالت مي‌كند بر اينكه نعمت الهي از هر سو به ايشان احاطه دارد و ديگر از هيچ سوء و جهتي نقمت و نكبت ندارند، پس اينان اهل سعادت و فلاح به تمام معني الكلمه هستند.
و از سوي ديگر در سوره حمد، از همين طائفه خبر داده كه اصحاب صراط المستقيم‌اند و صراط مستقيم را معنا كرده به راهي كه سالك آن از غضب خدا و ضلالت ايمن است، چون فرموده:" اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لَا الضَّالِّينَ" «1» و نيز در سوره انعام آنان را مردمي ايمن و راه يافته معرفي نموده و فرموده:
" الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ" «2» پس معلوم مي‌شود اصحاب صراط مستقيم كه مصون از غضب و ضلالتند و ايمان خود را با ظلم مشوب نساخته‌اند، از هر خطري كه آدمي را تهديد مي‌كند ايمنند، پس در سلوك راه زندگي كه پيمودند سعادتمند بودند، و راهي هم كه آنان سلوك كردند راه سعادت بوده است.
كلمه" من" در جمله" مِنَ النَّبِيِّينَ" تبعيضي است، و عديل آن در جمله" وَ مِمَّنْ هَدَيْنا وَ اجْتَبَيْنا" است كه توضيحش خواهد آمد، مفسرين جائز دانسته‌اند كه كلمه مزبور بيانيه باشد نه تبعيضي، و ليكن شما خواننده توجه داريد كه اگر اينطور باشد معنا چنين مي‌شود كه" اينان كه خدا انعامشان كرده انبياء هستند" و حال آنكه گفتيم كلمه" اولئك" به همه نامبردگان بر مي‌گشت كه بعضي از آنان مانند مريم از انبياء نبودند، مگر آنكه بگويند: كلمه مذكور اشاره به نامبردگان، از باب مثل باشد، و معنا اين باشد:" اينان كه نامبرديم و امثالشان كه خدا انعامشان كرده انبياء و از آنانند كه ما هدايت و انتخابشان كرديم".
و جمله" مِنْ ذُرِّيَّةِ آدَمَ" در معناي صفت است براي" نبيين"، و كلمه" من" در آن براي تبعيض است، يعني از انبيايي هستند كه بعضي از ذريه آدم و نمونه‌هايي از جنس بشر بودند، نه اينكه بيان براي" نبيين" باشد، چون اگر بيان بگيريم خلل در معنا رخ مي‌دهد، (چون معنا اين مي‌شود كه ذريه آدم پيغمبرند).
جمله" وَ مِمَّنْ حَمَلْنا مَعَ نُوحٍ" عطف است بر جمله" مِنْ ذُرِّيَّةِ آدَمَ" كه مراد از آنان
__________________________________________________
(1)سوره حمد، آيه 7.
(2)سوره انعام، آيه 82.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 100
افرادي است كه در كشتي با نوح بودند، و ذريه آنان كه خداوند در ذريه‌شان بركت نهاد و به حكم آيه" وَ جَعَلْنا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْباقِينَ" «1» ذريه خود نوح بودند.
جمله" وَ مِنْ ذُرِّيَّةِ إِبْراهِيمَ وَ إِسْرائِيلَ" نيز مانند جمله قبلش عطف بر جمله" مِنَ النَّبِيِّينَ" است.
خداي تعالي در اين آيه افرادي را كه بر آنان انعام نموده چهار طائفه معرفي كرده است:
1- ذريه آدم 2- آنان كه با نوح در كشتيشان قرار داد، 3- ذريه ابراهيم 4- ذريه اسرائيل، و اين چهار طائفه هر يك نسبت به طائفه بعد خود شمول دارد، و با ذكرش حاجت به ذكر آن نمي‌گذارد زيرا مثلا ذريه اسرائيل خود ذريه ابراهيم بودند و ذريه ابراهيم و اسرائيل از آنان كه با نوح به كشتي در آمدند بودند، و همه نامبردگان از ذريه آدم (ع) بودند.
و شايد وجه اين تعبير، و ذكر خاص بعد از عام، اشاره به اين باشد كه نعمت سعادت، و بركت نبوت بر نوع بشر دفعة بعد دفعة نازل شده، و اين معنا را قرآن كريم در چهار جا براي چهار طايفه ذكر فرموده:

[چهار بيان در آيات قرآني كه چهار ميعاد را براي اختصاص نوع بشر به نعمت نبوت و موهبت سعادت بيان مي‌كند] ..... ص : 100

اول: براي عامه بني آدم، كه فرموده:" قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" «2».
دوم: آنجا كه مي‌فرمايد:" قِيلَ يا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلامٍ مِنَّا وَ بَرَكاتٍ عَلَيْكَ وَ عَلي أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَكَ وَ أُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ يَمَسُّهُمْ مِنَّا عَذابٌ أَلِيمٌ" «3».
سوم: آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً وَ إِبْراهِيمَ وَ جَعَلْنا فِي ذُرِّيَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَ الْكِتابَ فَمِنْهُمْ مُهْتَدٍ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ" «4».
__________________________________________________
(1)و نژاد و اولاد او را در زمين باقي داشتيم. سوره صافات، آيه 77.
(2)گفتيم همگي از آن فرود آييد هر گاه هدايتي از طرف من براي شما آمد كساني كه از آن پيروي كنند نه ترسي بر آنها است و نه غمگين مي‌شوند. و كساني كه كافر شوند و آيات ما را تكذيب كنند اهل دوزخند و هميشه در آن خواهند بود. سوره بقره، آيه 38 و 39.
(3)(به نوح) گفته شد: اي نوح! با سلامت و بركت از ناحيه ما بر تو و بر تمام امتهايي كه با تواند فرود آي، و امتهايي نيز هستند كه ما آنها را از نعمتها بهره‌مند مي‌سازيم سپس عذاب دردناكي از سوي ما به آنها مي‌رسد. سوره هود، آيه 48.
(4)و البته ما نوح و ابراهيم را (به سوي خلق) فرستاديم و در فرزندانشان نبوت و كتاب قرار داديم پس برخي از آنها به راه حق هدايت يافتند و بسياري به فسق و بد كاري شتافتند. سوره حديد، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 101
چهارم: آنجا كه مي‌فرمايد: وَ لَقَدْ آتَيْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلَي الْعالَمِينَ" «1».
پس در اين چهار ميعاد، نوع بشري را به نعمت نبوت، و موهبت سعادت اختصاص داده، و در آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" مِنَ النَّبِيِّينَ مِنْ ذُرِّيَّةِ آدَمَ وَ مِمَّنْ حَمَلْنا مَعَ نُوحٍ وَ مِنْ ذُرِّيَّةِ إِبْراهِيمَ وَ إِسْرائِيلَ" بدان اشاره نموده، و در داستانهاي گذشته از ذريه‌هاي چهارگانه نمونه‌هايي- يعني ادريس از ذريه آدم، و ابراهيم از ذريه كشتي‌نشينان با نوح، و اسحاق و يعقوب از ذريه ابراهيم، و زكريا و يحيي و عيسي و موسي و هارون و اسماعيل، آن طور كه استظهار نموديم- از ذريه اسرائيل گذشت.

[توضيح جمله:" وَ مِمَّنْ هَدَيْنا وَ اجْتَبَيْنا" در آيه:" أُولئِكَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ ..." و وجوهي كه در معناي آن گفته شده است] ..... ص : 101

جمله" وَ مِمَّنْ هَدَيْنا وَ اجْتَبَيْنا" عطف است بر" من النبيين"، و اين نبيين غير آن كساني است كه خدا بر آنان انعام نمود زيرا اين نعمت مخصوص به نبيين و منحصر در ايشان نيست تا بگوئيم" الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ" همان نبيين هستند، به دليل اينكه آيه" وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً" «2» صريحا فرموده كه" الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ" هم نبيين هستند و هم صديقين و شهداء و صالحين.
علاوه بر اين خداي سبحان در ضمن داستانهايي كه به عنوان نمونه از" الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ" آورده يكي هم داستان مريم است و حال آنكه مي‌دانيم او از انبياء نبوده بلكه از صديقين است مانند آيه شريفه" مَا الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ" «3» پس مراد از جمله" وَ مِمَّنْ هَدَيْنا وَ اجْتَبَيْنا" انبياء نبوده بلكه صديقين و شهداء و صالحين است.
نظريه آن مفسري «4» كه گفته: جمله" وَ مِمَّنْ هَدَيْنا وَ اجْتَبَيْنا" عطف بر جمله
__________________________________________________
(1)و به تحقيق ما به بني اسرائيل كتاب و حكمت و نبوت داديم و از ارزاق طيب روزيشان كرديم و بر عالميان عصر خود برتريشان داديم. سوره جاثيه، آيه 16.
(2)و كسي كه خدا و پيامبر راي اطاعت كند (در روز رستاخيز) همنشين كساني خواهد بود كه خدا نعمت خود راي بر آنها تمام كرده، از پيامبران و صديقان و شهداء و صالحان، و آنها رفيقهاي خوبي هستند.
سوره نساء، آيه 69.
(3)مسيح فرزند مريم فقط فرستاده (خدا) بود پيش از وي فرستادگان ديگري بودند مادرش نيز بسيار راستگو بود. سوره مائده، آيه 75.
(4)روح المعاني، ج 16، ص 108.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 102
" مِنَ النَّبِيِّينَ" است، و كلمه" من" را در آن بيانيه گرفته، فاسد است. بعضي «1» ديگر در فساد آن گفته‌اند كه ظاهر عطف اين است كه ميان معطوف و معطوف عليه مغايرت باشد، و بنا بر اين صاحب اين نظريه ناگزير است براي توجيه نظريه خود بگويد كه معناي آيه اين است كه" و از جمله كساني كه ما برايش ميان نبوت و هدايت و اجتباء جمع كرديم تا بيشتر احترامش كنيم ..." و اين معنا خلاف ظاهر آيه است. و ليكن اين اشكال به او وارد نيست، چون اگر در عطف لازم است ميان معطوف و معطوف عليه مغايرت باشد، مغايرت في الجمله است، نه اينكه مصداق هر يك غير ديگري باشد، بلكه همين كه بر حسب وصف و بيان مختلف باشد كافي است.
و نيز يكي «2» ديگر از نظريه‌هاي فاسد اين است كه گفته‌اند: جمله مذكور عطف است بر جمله" مِنْ ذُرِّيَّةِ آدَمَ" و كلمه" من" را هم در آن تبعيضي گرفته‌اند، كه وجه فسادش از آنچه گذشت معلوم شد.
و باز نظير آن، نظريه كسي «3» است كه گفته جمله" وَ مِمَّنْ هَدَيْنا" جمله‌اي استينافي و ابتدايي است، و عطف بر ما قبل نيست، زيرا كلام قبلي در كلمه" اسرائيل" تمام شده، و از جمله مورد بحث دوباره شروع به سخن شده و فرموده كه" ميان امتها از كساني كه ما هدايتشان كرده و انتخابشان نموديم، مردمي هستند كه وقتي آيات رحمان بر آنان خوانده مي‌شود با چشم گريان به سجده مي‌افتند" و مبتداي جمله به خاطر اينكه معلوم بود حذف شده.
اين نظريه را به ابي مسلم مفسر نسبت داده‌اند.
ولي اين تقدير گرفتن مبتدا تقديري است بدون دليل، علاوه بر اين با اين تفسير غرض از آيه پايمال مي‌شود، چون غرض از آن به طوري كه سياق بر آن گواهي مي‌دهد اين است كه طريقه آن بندگان را كه خدا بر آنان انعام فرموده بيان كند و بفرمايد كه به اين جهت به ايشان انعام شد كه براي خداي تعالي خضوع و خشوع داشتند، و اگر به بازماندگانشان آن انعام را نكرد براي اين بود كه ايشان از طريقه پدران خود اعراض نموده، نماز را ضايع و شهوات را پيروي كردند، و اين غرض تمام نمي‌شود مگر به اينكه جمله" إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ" تا به آخر، همه خبر باشد، براي جمله" أُولئِكَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ"، و اگر جمله" وَ مِمَّنْ هَدَيْنا" تا به آخر را استينافيه و مقطوع از ما قبل بگيريم اين غرض به كلي باطل مي‌شود.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 108.
(2)روح المعاني، ج 16، ص 107. [.....]
(3)مجمع البيان، ج 6، ص 519.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 103
كلمه" سجدا" در جمله" خَرُّوا سُجَّداً وَ بُكِيًّا" جمع ساجد است و كلمه" بكي" بر وزن فعول جمع باكي است، و جمله مذكور خبر است براي كلمه" للذين" كه در صدر آيه است، احتمال هم دارد كه به خاك افتادن براي سجده با حالت گريه، كنايه باشد از كمال خضوع و خشوع، زيرا سجده مجسم كننده كمال خضوع، و گريه مجسم كننده كمال خشوع است، و بنا بر اين معنا، جا دارد مقصود از آيات و تلاوت آن ياد آوري هر چيزي باشد كه شاني از شؤون خداي تعالي را حكايت مي‌كند.
و اما اينكه بعضي «1» گفته‌اند: مراد از تلاوت آيات، قرائت كتابهاي آسماني، و يا خصوص آن آياتي از آن كتابها است كه عذاب كفار و مجرمين را خاطر نشان مي‌سازد، و يا مراد از" سجود"، نماز يا سجده تلاوت است، و يا اينكه گفته‌اند: مراد از" بكاء" گريه در هنگام شنيدن آيات و يا تلاوت آن است، احتمالاتي بي وجه است.
پس معناي آيه (و خدا داناتر است) اين شد كه: اينان كه خدا انعامشان كرده بعضي از انبياء از ذريه آدمند، و از آنهايي هستند كه خدا با نوح در كشتي سوارشان كرد، و از ذريه ابراهيم و اسرائيلند، و بعضي ديگر از اهل هدايت و اجتبايند كه براي خداي رحمان خاضعند، و چون نزد ايشان آيات او تلاوت شود خاشعند.
البته در اينجا جا داشت بفرمايد:" كانوا اذا تتلي عليهم ..." ولي اينطور نفرموده چون عنايت در اين مقام به بيان حال نوع است، بدون اينكه نظري به زمان گذشته و آينده داشته باشد و تنها عنايت به تقسيم آن به سلف صالح و خلف طالح، و توبه كاري كه ايمان آورده و عمل صالح مي‌كند بوده، و اين خود روشن است.
" فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضاعُوا الصَّلاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا".
اهل لغت گفته‌اند: كلمه" خلف" در صورتي كه با سكون لام خوانده شود به معناي بدل زشت است، و در صورتي كه با فتحه لام خوانده شود ضد آن است، يعني به معناي بدل خوب است، گاهي هم مي‌شود كه بعكس استعمال شود.
و كلمه" اضاعوا" از ضياع است، كه ضياع هر چيزي به معناي فساد و يا از بين رفتن آن است، از اين جهت كه آن طور كه بايد، سرپرستي نشود، مثلا وقتي گفته مي‌شود" فلان اضاع المال- فلاني مال را ضايع كرد" كه با سوء تدبيرش آن را محافظت نكرد و از دست داد، و در جايي مصرف كرد كه نبايد مي‌كرد.
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 16، ص 108.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 104
كلمه" غي" به معناي ضد رشد است، و رشد به معناي اصابه واقع است، قهرا غي به معناي اين است كه كسي فكرش به واقع نرسد و به خطا رود، كه در حقيقت قريب المعناي با ضلالت است كه خلاف هدايت مي‌باشد، و خود به معناي پيمودن راهي است كه صاحبش را به غايت منظور خود برساند.

[مقصود از اينكه خلف كساني كه خدا به آنان انعام كرده بود و براي خدا خاضع و خاشع بودند، نماز را ضايع كردند] ..... ص : 104

پس معناي جمله" فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ ..." اين است كه به جاي آنان كه خدا انعامشان كرده بود و طريقه‌شان خضوع و خشوع براي خداي تعالي بوده همواره با عبادت متوجه او مي‌شدند، قومي آمدند و قائم مقام ايشان شدند كه آنچه را از آنان گرفتند يعني نماز و توجه عبادي به سوي خداي سبحان را ضايع كرده و در آن سهل‌انگاري نمودند، بلكه به كلي از آن اعراض نمودند، و در عوض شهوات را پيروي كردند، و در نتيجه همان شهوات، ايشان را از مجاهده در راه خدا و توجه به او مانع گرديد.
از همين جا روشن مي‌شود كه مراد از ضايع كردن نماز فاسد كردن آن است، به اينكه در آن سهل‌انگاري و بي‌اعتنايي كنند، و در نتيجه كار به جايي برسد كه آن را بازيچه قرار دهند و در آن دخل و تصرف نمايند، و سر انجام بعد از قبولش به كلي تركش كنند و ضايعش گذارند.
پس اينكه بعضي‌ها «1» گفته‌اند: مراد از ضايع كردن نماز ترك آن است خيلي حرف صحيحي نيست، چون ترك، به كلي ضايع كردن را نمي‌گويند، و عنايت دو آيه شريفه متعلق به اين نكته است كه دين الهي از آن طبقه صالح به اين طبقه خلف ناصالح آنها منتقل گرديد، و حق جانشيني آنان را در باره دين ادا نكردند، و آنچه را از نماز به ارث برده بودند ضايع گذارند، در حالي كه نماز تنها ركن عبوديت بود، و در عوض شهوات را كه سد راه حق است پيروي نمودند.
" فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا"- بعضي‌ها «2» گفته‌اند: يعني" فسوف يلقون جزاء غيهم- به زودي كيفر غي خود را مي‌بينند"، و در حقيقت اين عبارت مانند جمله" وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ يَلْقَ أَثاماً" است كه، تقديرش" و من يفعل ذلك يلق جزاء أثمه" است، يعني هر كس چنين كند كيفر گناه خود را مي‌بيند.
ممكن هم هست مراد از غي، خودش باشد نه جزايش، به اين صورت كه غي را غايت
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 519 به نقل از محمد بن كعب.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 519 به نقل از زجاج.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 105
و منتهاي سير در مسير فرض كرده باشد، و مسير عبارت باشد از ضايع كردن نماز و پيروي شهوات، و نقطه انتهايش عبارت باشد از غي، آن گاه فرموده باشد حال كه اين طبقه ناخلف راهي پيش گرفته‌اند كه نهايتش غي است، به زودي به همان نهايت نيز مي‌رسند، حال يا به اينكه در قيامت كه عالم كشف حقايق است پي به گمراهي خود مي‌برند، يا به اينكه همان گمراهي رفته رفته در دلهاشان رسوخ مي‌كند تا آنجا كه از اولياي شيطان شوند، هم چنان كه فرمود:" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ" «1» و به هر حال عبارت مذكور استعاره از كنايه لطيفي است.
إِلَّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ وَ لا يُظْلَمُونَ شَيْئاً".
اين آيه استثنايي از آيه سابق است، و مي‌فرمايد: كساني كه از اين راه شيطاني برگردند و ايمان آورده عمل صالح كنند داخل بهشت گشته و به هيچ وجه ظلم نمي‌شوند بلكه به همان طبقه گذشته كه مورد انعام خدا بودند ملحق مي‌گردند البته با آنان، نه اينكه از آنان باشند هم چنان كه در آيه" وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً" «2» نيز فرمود: كساني كه خدا و رسول را اطاعت مي‌كنند با كساني (نه از كساني) خواهند بود كه خدا به ايشان انعام فرموده، كه عبارتند از انبياء و صديقين و شهداء و صالحين، كه نيكو رفقايي هستند.
" فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ"- اين جمله از باب به كار بردن مسبب در جاي سبب است، و اصل آن" اولئك يوفون اجرهم" است، يعني ايشان به تمام و كمال اجر خود را مي‌يابند، به دليل اينكه بعد از آن فرموده:" وَ لا يُظْلَمُونَ شَيْئاً" چون ظلم نشدن در كوچكترين عمل از لوازم يافتن اجر تمام و كمال است، نه از لوازم داخل بهشت شدن.
" جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتِي وَعَدَ الرَّحْمنُ عِبادَهُ بِالْغَيْبِ إِنَّهُ كانَ وَعْدُهُ مَأْتِيًّا".
كلمه" عدن" به معناي اقامت است، و اگر بهشت را عدن ناميده‌اند اشاره به اين است كه انسان بهشتي در بهشت، جاودان و ابدي است، و كلمه" وعده به غيب" وعده به چيزي است كه موعود فعلا آن را نمي‌بيند، و" ماتي" بودن" وعد" به اين است كه تخلف نكند، در مجمع البيان گفته: كلمه" ماتي" اسم مفعول است ولي معناي فاعل دارد، چون درست است كه تو، به آن وعده مي‌رسي، ولي آن هم به تو مي‌رسد، هم چنان كه هر چيز كه به آدمي برسد آدمي هم به آن
__________________________________________________
(1)بندگان من چنين نيستند كه تو بتواني بر ايشان مسلط شوي مگر آن جاهلان گمراهي كه خود پيروي تو كنند. سوره حجر، آيه 42.
(2)سوره نساء، آيه 69.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 106
مي‌رسد، هم گفته مي‌شود پنجاه سال بر من آمد، و هم من به پنجاه رسيدم، بعضي ديگر گفته‌اند:
موعود آدمي نيست، بلكه بهشت است و مؤمنين به بهشت مي‌رسند، نه اينكه بهشت به مؤمنين برسد «1».

[اشاره به معناي اينكه بهشتيان از يكديگر" سلام" مي‌شنوند و نكته‌اي در مورد تعبير از بهشت به ميراثي كه به متقين مي‌رسد] ..... ص : 106

" لا يَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً إِلَّا سَلاماً وَ لَهُمْ رِزْقُهُمْ فِيها بُكْرَةً وَ عَشِيًّا".
همانطور كه در اين آيه بيان فرموده يكي از خصوصي‌ترين صفات بهشت آن است كه در آن لغوي شنيده نمي‌شود، و خداي تعالي به اين نعمت در چند جا منت نهاده كه به زودي تفصيلش را در جاي مناسبي ان شاء اللَّه بيان مي‌كنيم.
و اگر سلام را از آن استثناء كرده استثناي منفصل است، و كلمه" سلام" قريب المعناي با امن است- كه در سابق فرق ميان آن دو گذشت- و خلاصه‌اش اين بود كه وقتي به كسي مي‌گويي تو از من در اماني معنايش اين است كه از من حركت و سخني كه ناراحتت كند نخواهي ديد، ولي وقتي به كسي مي‌گويي سلام من بر تو باد، معنايش اين است كه نه تنها چيزي كه ناراحتت كند نمي‌بيني، بلكه هر چه مي‌بيني چيزي خواهد بود كه ناراحتت نمي‌كند، و اهل بهشت اين سلام را از ملائكه و از رفقاي بهشتي خود مي‌شنوند، هم چنان كه خداي تعالي از ملائكه حكايت كرده كه مي‌گويند" سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ" «2» و به رفقاي بهشتي نسبت داده فرموده" فَسَلامٌ لَكَ مِنْ أَصْحابِ الْيَمِينِ" «3».
" وَ لَهُمْ رِزْقُهُمْ فِيها بُكْرَةً وَ عَشِيًّا"- ظاهر كلام اين است كه آمدن رزق در صبح و شام كنايه باشد از آمدن آن پشت سر هم و بدون انقطاع.
" تِلْكَ الْجَنَّةُ الَّتِي نُورِثُ مِنْ عِبادِنا مَنْ كانَ تَقِيًّا".
كلمه" ارث" و" وراثت" به معناي اين است كه مال و يا شبه مالي از شخصي به ديگري برسد، بعد از آنكه شخص اول آن را با مردن خود و يا با جلاي وطن و امثال آن ترك گفته باشد.
و در اينجا بهشت را از اين جهت ارث ناميده كه بهشت در معرض آن بود كه به تمامي افراد اعطاء شود، چون خدا آن را به شرط ايمان و عمل صالح به همه وعده داده بود، پس اگر به متقين اختصاص يافت و ديگران به خاطر اضاعه نماز و پيروي شهوات محروم شدند، در حقيقت از اينان به آنان ارث رسيده، نظير اين عنايت در آيه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3، ص 521.
(2)سلام بر شما باد كه چه عيش (بدي) نصيب شما گرديد. سوره زمر، آيه 73.
(3)سلام بر تو باد از ناحيه اصحاب يمين. سوره واقعه، آيه 91.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 107
" أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ" «1» به كار رفته، و در آيه" وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي صَدَقَنا وَعْدَهُ وَ أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشاءُ فَنِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِينَ" «2». ميان ارث دادن و اجر جمع شده است

بحث روايتي [(چند روايت در مورد اينكه مراد از" مِمَّنْ هَدَيْنا وَ اجْتَبَيْنا" ائمه عليهم السلام هستند و ...)] ..... ص : 107

در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ مِمَّنْ هَدَيْنا وَ اجْتَبَيْنا ..." از علي بن الحسين (ع) روايت آورده كه فرمود: مقصود از آنان ماييم «3».
مؤلف: مناقب ابن شهر آشوب «4» از آن جناب نظير روايت گذشته را آورده، و با تفسيري كه ما براي اين آيه كرديم معناي روايت روشن گرديد، چون مراد از آن اهل هدايت و اجتباء از غير انبياء است هر چند كه انبياء (ع) هم اهل هدايت و اجتباء هستند، و ليكن اينطور نيست كه غير انبياء كسي اهل اجتباء و هدايت نباشد، به دليل اينكه قرآن كريم صريحا مريم را اهل اجتباء دانسته، با اينكه آن جناب پيغمبر نبوده.
در تفسير روح المعاني گفته است: بعضي از اماميه از علي بن الحسين (رضي اللَّه عنهما) روايت كرده‌اند كه فرموده: منظور از اين آيه ماييم، ولي اين سخن خلاف ظاهر آيه است، علاوه بر اين حال روايات اماميه هم بر كسي از ارباب تميز پوشيده نيست «5». اين بود كلام روح المعاني، و خطاء اين گفتار از آنچه گذشت معلوم است، و علت اشتباه وي اين است كه جمله" وَ مِمَّنْ هَدَيْنا وَ اجْتَبَيْنا" را عطف بر جمله" مِنْ ذُرِّيَّةِ آدَمَ" كرده و جمله" مِنَ النَّبِيِّينَ" را بيان براي جمله" أُولئِكَ الَّذِينَ ..." گرفته است، در نتيجه" أُولئِكَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ" را منحصر به نبيين كرده، آن گاه ناچار شده بگويد كه آيه شريفه غير انبياء را شامل نمي‌شود، با اينكه خود او مي‌داند كه خداي تعالي در زمره همان منعم عليهم مريم را نام برده، با اينكه آن جناب پيغمبر نبوده.
و در الدر المنثور است كه احمد، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابن حبان، حاكم (وي
__________________________________________________
(1)همانا زمين را بندگان صالح من ارث مي‌برند. سوره انبياء، آيه 105.
(2)حمد آن خدايي را كه به وعده خود در حق ما وفا كرد، و زمين را به ارث به ما داد، تا از بهشت هر جا را كه بخواهيم منزل بگيريم، و چه نيكو است، اجر اهل عمل. سوره زمر، آيه 74.
(3)مجمع البيان، ج 6، ص 519.
(4)مناقب، ج 4، ص 129.
(5)روح المعاني، ج 16، ص 108. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 108
حديث را صحيح دانسته)، ابن مردويه و بيهقي (در كتاب شعب الايمان)، از ابي سعيد خدري روايت كرده‌اند كه گفت: از رسول خدا (ص) شنيدم كه مي‌خواند" فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ"، و مي‌فرمود: بعد از شصت سال اين خلف خواهد آمد كه" أَضاعُوا الصَّلاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا"، آن گاه خلفي پديد مي‌آيد كه قرآن مي‌خوانند، اما اين قرآن از گلويشان تجاوز نمي‌كند، و سه طائفه قرآن مي‌خوانند، مؤمن و منافق و فاجر «1».
و در مجمع البيان در ذيل جمله" أَضاعُوا الصَّلاةَ" گفته بعضي‌ها گفته‌اند كه مقصود كساني است كه نماز را از وقت خود تاخير بيندازند نه اينكه ترك كنند و اين معنا از امام صادق (ع) روايت شده «2».
مؤلف: در كافي نيز نظير اين معنا را از داوود بن فرقد، از آن جناب روايت كرده «3»، و نيز از طرق عامه از ابن مسعود و عده‌اي از طبقه بعد از صحابه روايت شده «4».
و از كتاب جوامع الجامع «5»، و نيز در روح المعاني «6»، در ذيل جمله" وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ" از علي (ع) روايت آورده‌اند كه فرمود: پيرو شهوات كسي است كه ساختمان‌هاي عريض و طويل بسازد، و مركب مورد تماشاي مردم سوار شود، و لباس انگشت‌نما بپوشد.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از طريق نهشل از ضحاك از ابن عباس از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: غي، دره‌اي است كه در جهنم قرار دارد «7».
مؤلف: در رواياتي ديگر آمده كه غي و اثام دو نهر است در جهنم «8»، و اين روايات بر فرض هم كه صحيح باشد آن طور كه بعضي پنداشته‌اند تفسير ديگري براي اين دو كلمه نيست، بلكه بيان مال امر غي است كه خلاصه جزاي آن در قيامت به چه صورتي خواهد بود، نظير اين روايت، روايتي است كه در معناي كلمه" ويل" آمده كه چاهي در جهنم است، و نيز در تفسير طوبي آمده كه درختي در بهشت است «9»، و همچنين رواياتي ديگر كه صورت و مجسم آخرتي كيفر را بيان مي‌كنند.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 277.
(2)مجمع البيان، ج 3، ص 519.
(3)فروع كافي، ج 3، ص 270 ح 13.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 277.
(5)جوامع الجامع، ص 273.
(6)روح المعاني، ج 16، ص 109.
(7، 8)الدر المنثور، ج 4، ص 278.
(9)معاني الاخبار، ص 112.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 109

[سوره مريم (19): آيات 64 تا 65] ..... ص : 109

اشاره

وَ ما نَتَنَزَّلُ إِلاَّ بِأَمْرِ رَبِّكَ لَهُ ما بَيْنَ أَيْدِينا وَ ما خَلْفَنا وَ ما بَيْنَ ذلِكَ وَ ما كانَ رَبُّكَ نَسِيًّا (64) رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما فَاعْبُدْهُ وَ اصْطَبِرْ لِعِبادَتِهِ هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيًّا (65)

ترجمه آيات ..... ص : 109

(ما فرشتگان) جز به فرمان پروردگارت نازل نشويم كه هر چه جلو رويمان و هر چه پشت سرمان هست از او است، و پروردگارت فراموش كار نيست (64).
همان پروردگار آسمانها و زمين با هر چه ميان آنها است، او را عبادت كن و در كار عبادتش شكيبا باش، آيا همتايي براي او مي‌شناسي؟ (65).

بيان آيات ..... ص : 109

اشاره

اين دو آيه نسبت به آيات قبل و بعد از آن به منزله جمله معترضه‌اند، و سياق اين دو شهادت مي‌دهد كه كلام در آن، كلام فرشته وحي است، و اما به وحي قرآني و از ناحيه خداي سبحان، چون نظم آن بدون شك نظمي است قرآني، و اين نظريه‌اي است كه روايت وارده به طرق «1» مختلفه از اهل سنت، و به نقل مجمع «2» از ابن عباس آن را تاييد مي‌كند، و آن
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 113.
(2)مجمع البيان، ج 3، ص 521.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 110
روايت اين است كه وقتي جبرئيل در نزول خود تاخير كرد رسول خدا (ص) از او پرسيد چرا دير كردي؟ جبرئيل به وحي الهي گفت" وَ ما نَتَنَزَّلُ إِلَّا بِأَمْرِ رَبِّكَ ... هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيًّا".

[وجه اتصال دو آيه:" وَ ما نَتَنَزَّلُ إِلَّا بِأَمْرِ رَبِّكَ" با آيات قبل] ..... ص : 110

جمعي از مفسرين چون اين نكته به نظرشان نرسيده بود در بيان اتصال اين دو آيه به آيات ما قبلش تلاش كرده‌اند، بعضي «1» گفته‌اند: تقدير آن" و قال جبريل و ما نتنزل ..." بوده، بعضي «2» ديگر گفته‌اند: اين دو آيه متصل به كلام سابق جبرئيل بوده، كه به مريم گفت" إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِيًّا ..."
قومي «3» ديگر گفته‌اند: جمله" وَ ما نَتَنَزَّلُ إِلَّا بِأَمْرِ رَبِّكَ ..." جزء كلام متقين است، كه هنگام ورود به بهشت مي‌گويند، و تقدير آن چنين است" و قال المتقون و ما نتنزل الجنة الا بامر ربك ..."، و بعضي ديگر حرفهايي زده‌اند، كه سخافت و بي‌پايگي از سر و روي همه آنها مي‌بارد، نه سياق، آن را مي‌پذيرد و نه نظم بليغ قرآن، و ديگر حاجتي نيست به اينكه وجوه فساد آنها را بيان كنيم، و به زودي در ذيل بحث از آيه دوم وجه ديگري براي اتصال مذكور خواهد آمد.
" وَ ما نَتَنَزَّلُ إِلَّا بِأَمْرِ رَبِّكَ ..."
كلمه" تنزل" به معناي نزول به كندي و مهلت است، چون از باب تفعل است كه مطاوعه و قبول" نزل" را افاده مي‌كند، مثلا وقتي گفته مي‌شود" نزله فتنزل" معنايش اين است كه فلاني او را نازل كرد و او قبول نمود، و سياق نفي و استثناء، انحصار را مي‌فهماند و مي‌رساند كه ملائكه نازل نمي‌شوند مگر به امري از خدا، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود" لا يَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ" «4».
كلمه" أمام" و" قدام" و كلمه" بين يديه"، به معناي جلو و پيش رو است، و يك معنا را مي‌رساند، با اين تفاوت كه" بين يديه" را در پيش روي نزديك استعمال مي‌كنند، آن پيش رويي كه طرف مسلط و مشرف بر آن باشد، ولي" امام" در مطلق جلو و پيش رو استعمال مي‌شود، پس ظاهر جمله اول يعني" لَهُ ما بَيْنَ أَيْدِينا وَ ما خَلْفَنا وَ ما بَيْنَ ذلِكَ" اين است كه آنچه زير نظر ما و مشرف بر ما است، از آن خدا است، و ظاهر جمله دوم، يعني" وَ ما خَلْفَنا"، به قرينه مقابله، آن چيزهايي است كه از نظر ايشان غائب و مستور است.
و بنا بر اين اگر مراد از جمله" ما بَيْنَ أَيْدِينا وَ ما خَلْفَنا وَ ما بَيْنَ ذلِكَ" مكان بوده باشد
__________________________________________________
(1، 2)روح المعاني، ج 16، ص 114.
(3)روح المعاني، ج 16، ص 114.
(4)خداي را در آنچه دستورشان مي‌دهد نافرماني نمي‌كنند، و هر امري كه داده شوند به جا مي‌آورند. سوره تحريم، آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 111
شامل قسمتي از مكان پيش روي ملائكه و مكاني كه در آنند و تمامي مكان پشت سر ايشان مي‌شود، ولي شامل تمام مكان پيش روي آنان نمي‌شود، و همچنين اگر مراد از آن، زمان بوده باشد، شامل همه گذشته و حال، و قسمتي از آينده، يعني آينده نزديك مي‌گردد، و حال آنكه سياق جمله" لَهُ ما بَيْنَ أَيْدِينا وَ ما خَلْفَنا وَ ما بَيْنَ ذلِكَ" به صراحت احاطه را مي‌رساند، و با بعضي زمانها و يا مكانها دون بعضي نمي‌سازد.

[بيان اينكه سخن ملائكه: لَهُ ما بَيْنَ أَيْدِينا وَ ما خَلْفَنا وَ ما بَيْنَ ذلِكَ" مالكيت حقيقيه و مطلقه خدا را افاده مي‌كند و اشاره به وجوه مختلف ديگر در معناي اين جمله] ..... ص : 111

بنا بر اين وجه صحيح اين است كه ما كلمه" ما بَيْنَ أَيْدِينا" را بر اعمال ملائكه و آثار متفرع بر وجود ايشان حمل كنيم و بگوييم: به منظور اين است كه خدا آنچه عمل و اثر از ما سر مي‌زند مالك است، و مراد از" ما خَلْفَنا" را اسباب وجود ملائكه بگيريم و بگوييم: مراد از آن اين است كه خدا مالك تمامي آن اسباب و مقدماتي است كه قبل از هستي ما رديف كرد و آن اسباب سبب پيدايش ما شد، و جمله" ما بَيْنَ ذلِكَ" را حمل كنيم بر وجود خود ملائكه كه اگر آيه را چنين معنا كنيم آن وقت آيه شريفه متضمن بديع‌ترين تعبيرها، و لطيف‌ترين بيانات مي‌شود، كه با اين معنا احاطه الهي هم محفوظ مي‌ماند، چون برگشت معناي آيه به اين مي‌شود كه خدا مالك وجود ما و مالك متعلقات قبلي و بعدي وجود ما است.
اين بود آن معنايي كه مي‌خواستيم براي اين جمله بكنيم، ولي مفسرين در معناي آن اختلاف كرده‌اند، بعضي «1» گفته‌اند، مراد از" ما بَيْنَ أَيْدِينا" زمان آينده و پيش روي ما است، و مراد از" ما خَلْفَنا" زمان گذشته و مراد از" ما بَيْنَ ذلِكَ" زمان حال ما است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" ما بَيْنَ أَيْدِينا" يعني زمان قبل از ايجاد، و" ما خَلْفَنا" يعني بعد از مرگ تا بر قرار شدن آخرت و" ما بَيْنَ ذلِكَ" يعني مدت زندگي.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند:" ما بَيْنَ أَيْدِينا" يعني دنيا تا نفخه اول صور، و" ما خَلْفَنا" يعني بعد از نفخه دوم، و" ما بَيْنَ ذلِكَ" يعني بين اين دو نفخه كه مدت چهل سال است.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند" ما بَيْنَ أَيْدِينا" يعني آخرت" وَ ما خَلْفَنا" يعني دنيا، عده‌اي «5» ديگر گفته‌اند:" ما بَيْنَ أَيْدِينا" يعني قبل از خلق،" وَ ما خَلْفَنا" يعني بعد از فناء،" وَ ما بَيْنَ ذلِكَ" يعني بين دنيا و آخرت، بعضي «6» ديگر گفته‌اند:" ما بَيْنَ أَيْدِينا" يعني آنچه از امر دنيا مانده و" ما خَلْفَنا" يعني آنچه گذشته و" ما بَيْنَ ذلِكَ" يعني آنچه الآن در آن هستند.
بعضي «7» ديگر گفته‌اند: معناي آيه ابتداي خلقت و انتهاي اجل و مدت حيات ما
__________________________________________________
(1، 2، 3، 4، 5، 6، 7)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 239 و مجمع البيان، ج 3، ص 521. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 112
است.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند:" ما بَيْنَ أَيْدِينا" يعني آسمان و" ما خَلْفَنا" يعني زمين و" ما بَيْنَ ذلِكَ" يعني بين آسمان و زمين است. بعضي «2» ديگر عكس اين را گفته‌اند: بعضي «3» ديگر گفته‌اند:" ما بَيْنَ أَيْدِينا" يعني آنجايي كه بدان منتقل مي‌شوند،" ما خَلْفَنا" يعني آنجايي كه از آن منتقل مي‌گردند" ما بَيْنَ ذلِكَ" يعني آن مكاني كه در آن هستند.
اين اقوال سه‌گانه اخير مشتركند در اينكه كلمه" ما" موصول مكاني است، هم چنان كه آن هفت قول قبلي مشتركند در اينكه" ما" موصول زماني است، البته در اينجا قول «4» ديگري هست كه كلمه مذكور را اعم از زماني و مكاني گرفته پس مجموع اقوال در معناي اين سه كلمه يازده قول شد، كه متاسفانه هيچيك از آنها دليلي ندارند، علاوه بر اين اشكالي هم دارند، و آن اين است كه ملائكه را با انسان قياس كرده‌اند، و حق مطلب همان است كه ما گفتيم.
پس جمله" لَهُ ما بَيْنَ أَيْدِينا وَ ما خَلْفَنا وَ ما بَيْنَ ذلِكَ" افاده مي‌كند كه ملك خداي تعالي كه ملك حقيقي است و غير او كسي در آن تصرفي ندارد و نيز غير او در آن اراده‌اي- ندارد مگر به اذن و مشيت او، او، بر ملائكه احاطه دارد، و چون ملائكه معصيت ندارند پس هيچ عملي انجام نمي‌دهند مگر به امر او، و بعد از اذن و اراده او نمي‌كنند مگر آنچه را كه خدا اراده كند، پس هيچ ملكي نازل نمي‌شود مگر به امر او.
و با اين بيان روشن گرديد كه جمله" لَهُ ما بَيْنَ أَيْدِينا وَ ما خَلْفَنا وَ ما بَيْنَ ذلِكَ" در مقام تعليل جمله" وَ ما نَتَنَزَّلُ إِلَّا بِأَمْرِ رَبِّكَ" و در جمله آخر آيه كه مي‌فرمايد" وَ ما كانَ رَبُّكَ نَسِيًّا" كلمه" نسي" بر وزن فعول، از نسيان است، و تتمه تعليل مزبور است، و معنايش اين است كه خداي تعالي چيزي از ملك خود را فراموش نمي‌كند تا در نتيجه امر تدبير ملكش مختل بماند، پس در جايي كه نزول ملك واجب است، امر به نزول را ترك نمي‌كند، و در جايي كه واجب نيست به آن امر نمي‌كند و هكذا، و گويا همين وجه باعث شد كه در آيه به جاي اثبات علم و يا يادآوري، نسيان را از خداي تعالي نفي كند.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: معناي آيه اين است كه پروردگار تو انبياي خود را رها نمي‌كند، و عدم نزول ملائكه براي عدم امر به آن است، نه اينكه خدا تو را رها كرده و به خود واگذار نموده باشد.
__________________________________________________
(1، 2، 3، 4، 5)روح المعاني، ج 16، ص 114.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 113
ولي اين حرف صحيح نيست، زيرا هر چند كه به وجهي موافق با شان نزول آن كه گذشت مي‌باشد، و ليكن در اين صورت تعليل در جمله" لَهُ ما بَيْنَ أَيْدِينا وَ ما خَلْفَنا" ناتمام مي‌ماند، و جمله" رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما" از فقرات قبليش بريده مي‌شود، كه توضيح آن به زودي خواهد آمد.

[معاني و نكات مستفاد از آيه:" رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ..." كه در ادامه سخن ملائكه آمده است] ..... ص : 113

" رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما فَاعْبُدْهُ وَ اصْطَبِرْ لِعِبادَتِهِ هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيًّا".
صدر اين آيه يعني جمله" رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما" جمله" لَهُ ما بَيْنَ أَيْدِينا وَ ما خَلْفَنا ..." را كه در آيه قبلي بود تعليل مي‌كند، و مي‌فرمايد: چطور خدا ما بين ايدي و ما خلف و ما بين ذلك ما را مالك نباشد؟ و چگونه ممكن است فراموش كار باشد؟ با اينكه او رب آسمانها و زمين و ما بين آن دو است، و معلوم است كه رب هر چيزي مالك و مدبر آن است، پس ملك او و فراموش نكردنش مقتضاي ربوبيت او است.
جمله" فَاعْبُدْهُ وَ اصْطَبِرْ لِعِبادَتِهِ" تفريع بر صدر آيه است، و معنايش اين است كه وقتي ما نازل نشويم جز به امر پروردگار تو، و اينك همين كلام مجيد را كه متضمن دعوت به عبادت او است برايت نازل كرده‌ايم، پس كلام مزبور، كلام او و دعوت، دعوت او است، پس او را به يگانگي بپرست و در برابر عبادتش خويشتن‌داري كن كه در اين ميان كس ديگري نيست كه غير پروردگار تو پروردگار باشد، تا تو در برابر عبادت پروردگارت پايداري نكني، و به عبادت غير او بپردازي، و عبادت او كافي از عبادت پروردگارت باشد، و يا او را با پروردگارت شريك در عبادت خود كني.
بعضي شايد گفته باشند جمله مورد بحث تفريع بر جمله" رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ"، و يا بر جمله" وَ ما كانَ رَبُّكَ نَسِيًّا"، يعني پروردگارت تو را فراموش نمي‌كند پس او را عبادت كن، باشد، ولي اين دو احتمال ضعيف است.
پس، از اين تقرير چند مطلب روشن گرديد.
اول اينكه: جمله" هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيًّا" تتمه بياني است كه جمله" فَاعْبُدْهُ وَ اصْطَبِرْ لِعِبادَتِهِ" در صدد بيان، و در حقيقت در مقام تعليل آن است.
دوم اينكه: مراد از كلمه" سمي" همنام است، و مراد از نام هم كلمه" رب" است، زيرا مقتضاي بيان آيه اين است كه: ربوبيت خداي تعالي نسبت به هر چيزي مطلق باشد، و ديگر چيزي نماند كه مشمول و در تحت ربوبيت او نباشد، و همين خداي تعالي است كه مي‌فرمايد: آيا كسي را سراغ داري كه متصف به ربوبيت باشد تا نام" رب" شايسته او بوده و در نتيجه تو از پروردگارت روي گردانيده متوجه او شوي و او را بپرستي؟.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 114
با اين بيان روشن مي‌گردد كه آنچه در باره معناي" سمي" گفته‌اند هيچيك صحيح نيست، مثلا يكي «1» گفته: مراد از" سمي" مجازا همان شبيه و مانند است. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: به معناي فرزند است. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: همان معناي حقيقي كلمه است، چيزي كه هست مراد از اسمي كه كسي در آن شريك نباشد اسم" رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" است نه اسامي ديگر خداي تعالي. بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مراد از آن، اسم جلاله است.
بعضي «5» گفته‌اند: اسم اله است. بعضي «6» گفته‌اند اسم رحمان است. و بعضي «7» گفته‌اند: اسم اله خالق رازق محيي مميت قادر بر ثواب و عقاب است.
سوم اينكه: نكته اضافه شدن كلمه" رب" بر كلمه" كاف" خطاب و تكرارش در آيه اول كه فرمود" بِأَمْرِ رَبِّكَ"،" وَ ما كانَ رَبُّكَ" و حال آنكه ممكن بود بفرمايد" ربنا" اين است كه براي ذيل كلام زمينه‌چيني كند، چون در آن ذيل يگانگي رب اثبات مي‌شود، پس در اينكه فرمود:" ربك" اشاره است به اينكه پروردگار ما كه به امر او نازل مي‌شويم همان پروردگار تو است، پس دعوت هم دعوت او است، بنا بر اين در برابرش پايداري كن. ممكن هم هست همين نكته در افتتاح سوره نيز مورد نظر بوده، كه فرمود" ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ ..." چون اين آيات همانطور كه قبلا هم گفتيم داراي يك سياق، و در مقام بيان يك غرض است.
چهارم اينكه: جمله" فَاعْبُدْهُ وَ اصْطَبِرْ لِعِبادَتِهِ" در مقام اثبات توحيد در عبادت است، نه اينكه بخواهد امر به عبادت كند و يا امر به پايداري در آن بفرمايد، مگر آنكه بگويي امر به عبادت و يا امر به پايداري در آن نيز به ملازمه، از توحيد در عبادت استفاده مي‌شود (دقت بفرمائيد).
و ممكن است از تفريع مذكور استفاده شود كه تاكيد بيان سياق سابق بر اين دو آيه نيز هست، و با اين احتمال وجه اتصال اين دو آيه با آيات سابق بر آن نيز روشن مي‌گردد و ديگر ما ناچار نيستيم آن را جمله معترضه به تمام معنا بدانيم.
گويا فرشته وحي، وقتي به رسول خدا نازل شد، و اين سوره را آورد، و شصت و سه آيه آن را كه مشتمل بر دعوت كامل به دين حنيف است نازل كرد، بعد از آن رسول خدا را خطاب
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 521.
(2، 3، 4)روح المعاني، ج 16، ص 116.
(5)مجمع البيان، ج 6، ص 521.
(6)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 240.
(7)مجمع البيان، ج 6، ص 521.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 115
كرد به اينكه او خودش نازل نشده، و آنچه نازل كرد، نازل نكرد مگر به امر خدا و رسالت پروردگار او، پس كلام، كلام او و دعوت، دعوت او است، و او پروردگار پيغمبر و پروردگار هر چيزي است، پس بايد تنها او را بپرستي، چون پروردگاري ديگر نيست، كه از وي به سوي او برگردي، پس دو آيه مورد بحث در حقيقت نخست به ملك وحي، وحي شده، تا او آنها را به رسول خدا القاء كند، تا رسول خدا را پايداري دهد، و آيات سابق را هم تاكيد كند.
اين جريان نظير اين است كه پادشاهي نامه يا پيغامي به كسي از كاركنان خود دهد تا آن را به برخي از فرمانروايانش برساند، و آن پيام آور، وقتي نامه يا پيغام را رسانيد، به آن شخص بگويد من آنچه به تو ابلاغ كردم از جانب خودم نبوده بلكه به امر پادشاه و اشاره او بوده، نامه، نامه او و رسالت، رسالت او بود، و او كه اختيار دار تو و اختيار دار همه افراد مملكت است آن را به من داد تا به تو برسانم، پس هر چه رساندم گوش بده و اطاعت كن و در آن پايداري به خرج ده، چون مي‌داني كه تو غير از اين پادشاه، پادشاه ديگري نداري تا از فرمان اين اعراض نموده به سوي او متوجه شوي.
در اين مثال كلام اين فرستاده در حقيقت تاكيد همان كلام و پيام شاه است و اگر فرض كنيم كه در همين مثال شاه به اين رسول دستور داده بود كه بعد از دادن نامه و پيام اين كلمات را هم بگو، كلام اين رسول كلام شاه هم خواهد بود، چون از قبل او و به امر او گفته شد.
بعد از اين بيان ديگر به خوبي روشن شد كه اين بيان از هر وجه ديگري با دو آيه مورد بحث منطبق‌تر است و روشن‌تر از روايات وارده در سبب نزول (با آن همه اختلاف و وهن كه در آنها هست) منطبق مي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 116

[سوره مريم (19): آيات 66 تا 72] ..... ص : 116

اشاره

وَ يَقُولُ الْإِنْسانُ أَ إِذا ما مِتُّ لَسَوْفَ أُخْرَجُ حَيًّا (66) أَ وَ لا يَذْكُرُ الْإِنْسانُ أَنَّا خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً (67) فَوَ رَبِّكَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَ الشَّياطِينَ ثُمَّ لَنُحْضِرَنَّهُمْ حَوْلَ جَهَنَّمَ جِثِيًّا (68) ثُمَّ لَنَنْزِعَنَّ مِنْ كُلِّ شِيعَةٍ أَيُّهُمْ أَشَدُّ عَلَي الرَّحْمنِ عِتِيًّا (69) ثُمَّ لَنَحْنُ أَعْلَمُ بِالَّذِينَ هُمْ أَوْلي بِها صِلِيًّا (70)
وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلاَّ وارِدُها كانَ عَلي رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا (71) ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيها جِثِيًّا (72)

ترجمه آيات ..... ص : 116

انسان مي‌گويد: آيا پس از مردن در آينده زنده (از قبر) بيرون خواهم آمد؟ (66).
مگر همين انسان به ياد ندارد كه ما از اول او را آفريديم در حالي كه چيزي نبود (67).
به پروردگارت قسم ايشان را با شيطانها محشور كنيم و همه را به زانو در آورده پيرامون جهنم حاضر سازيم (68).
آن گاه از هر گروه هر كدامشان كه به سركشي خداي رحمان جري‌تر بوده جدا كنيم (69).
آن گاه كساني را كه به وارد شدن جهنم سزاوارترند بهتر بشناسيم (70).
هيچ كس از شما نيست مگر وارد جهنم مي‌شود كه بر پروردگارت حتمي و مقرر است (71).
آن گاه كساني را كه تقوي پيشه كرده‌اند از آن رهايي مي‌بخشيم و ستمگران را به زانو در آورده در آن واگذاريم (72).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 117

بيان آيات ..... ص : 117

اشاره

از اينجا به بعد، دو باره بر سر مطلب قبل از دو آيه‌اي كه گفتيم به منزله جمله معترضه است بر مي‌گردد و در حقيقت از اينجا دنباله جمله" فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضاعُوا الصَّلاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا" تعقيب مي‌شود، و بعضي از سخناني كه از باب غي و ضلالت زدند براي نمونه ذكر مي‌شود و از همه آن سخنان تنها سه تا نقل شده يكي سخني كه در باره معاد زدند، و يكي پيرامون نبوت و يكي پيرامون مبدء.
در اين آيات، يعني از جمله" وَ يَقُولُ الْإِنْسانُ ... وَ نَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيها جِثِيًّا" كه هفت آيه است، حكايت سخن ايشان در استبعاد از قيامت، و پاسخ از آن نقل شده و آثار سوء و وبالي كه در سخن ايشان است خاطر نشان مي‌سازد.

[توضيحي در باره اينكه استبعاد معاد را از" انسان" حكايت كرده و فرموده:" وَ يَقُولُ الْإِنْسانُ أَ إِذا ما مِتُّ لَسَوْفَ أُخْرَجُ حَيًّا ..."] ..... ص : 117

" وَ يَقُولُ الْإِنْسانُ أَ إِذا ما مِتُّ لَسَوْفَ أُخْرَجُ حَيًّا".
اين جمله حكايت كلام انسان در انكار بعث و استبعادش از آن است، البته اين سخن تنها از كفار بت‌پرست و منكرين صانع بلكه از كساني هم كه هنوز به دليل معاد بر نخورده‌اند سر مي‌زند، بعضي گفته‌اند: به همين جهت در مقامي كه جا داشت بفرمايد" و يقول الكافر" يا بفرمايد:" و يقول الذين كفروا" فرمود:" وَ يَقُولُ الْإِنْسانُ" ليكن اين حرف صحيح نيست، زيرا با جمله آينده كه مي‌فرمايد:" فَوَ رَبِّكَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَ الشَّياطِينَ ... صِلِيًّا" نمي‌سازد.
و بعيد نيست كه مراد از انساني كه اين حرف را زده كافر منكر معاد باشد، و علت تعبير از آن به انسان اين بوده باشد كه چون از همين طايفه از انسانها نيز توقع نمي‌رفت چنين حرفي را بزنند، چون خداي تعالي خود او را نيز مجهز به جهازات عقلي كرده، و او به يادش هست كه خداوند قبلا او را خلق كرده بود با اينكه هيچ بود، پس ديگر چه استبعادي مي‌كند از اينكه دوباره او را زنده كند، پس استبعاد او استبعاد دارد، و لذا لفظ انسان را تكرار كرد، چون جواب از اشكال و استبعاد او را چنين شروع كرد:" أَ وَ لا يَذْكُرُ الْإِنْسانُ أَنَّا خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً" يعني او با اينكه انسان است، جا نداشت چيزي را كه نظيرش را ديده استبعاد كند، با اينكه هنوز خلقت نخست خود را فراموش نكرده است.
و شايد تعبيري كه صيغه" مضارع- آينده" در جمله" يَقُولُ الْإِنْسانُ- انسان مي‌گويد" اشاره‌اي به اين باشد كه اين سخن و اين استبعاد از اين به بعد هم در انسان‌ها خواهد آمد، يعني از اين به بعد نيز افرادي منكر معاد، و يا مردد در آن پيدا خواهند شد.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 118
" أَ وَ لا يَذْكُرُ الْإِنْسانُ أَنَّا خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً".
استفهام در اين آيه از تعجب و استبعاد است، و معناي آيه روشن است، زيرا در آن استبعاد كفار را چنين جواب مي‌دهد كه: نظير آن اتفاق افتاده، و ديده‌ايد، و بنا بر اين آيه شريفه در اثبات امكان معاد نظير آيه" وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلًا وَ نَسِيَ خَلْقَهُ، قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ، قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ ... أَ وَ لَيْسَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِقادِرٍ عَلي أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ" «1» مي‌باشد.
حال اگر كسي بپرسد احتجاج براي اثبات معاد به وقوع مثل آن كافي نيست، زيرا تنها امكان خلقت مثل را مي‌رساند نه اينكه بازگشت خود شخص را اثبات كند و حال آنكه منظور اثبات آن است، و اينكه ثابت كند انسان با همين شخص و هيكلش (نه هيكلي نظير اين) بازگشت مي‌كند، و دليل مذكور اين را نمي‌رساند؟.

[جواب به اين اشكال كه استدلال براي اثبات معاد به وقوع مثل آن (خلقت انسان از هيچ) باز گشت خود شخص را اثبات نمي‌كند] ..... ص : 118

در جواب، بعضي گفته‌اند: اين آيات در صدد اثبات بازگشت بدنها است، به طوري كه مخلوق اولي و شخصيت انساني دوباره برگردد، نه اينكه عين بدنها دوباره برگردد چون بدنها به تنهايي شخصيت انساني را تشكيل نمي‌دهند، بلكه مجموع نفس و بدن آن را تشكيل مي‌دهد، پس اگر نفس عين آن نفس باشد، ولي بدن مثل آن نباشد مضر به وحدت شخصيت نيست، هم چنان كه مي‌بينيم شخصيت انسان در همه طول زندگيش محفوظ است، با اينكه بدنش عين بدن اولي يعني زمان كودكيش نيست، و مرتب و حال به حال اجزاي آن در تغير و تبدل است، و بدن او در حال دوم غير بدن در حال اول او است، ولي خود انسان باقي است، و شخصيتش در هر دو حال يكي است، چون نفس او يكي است.
و به همين معنا اشاره‌اي مي‌كند اين آيه" وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ ... قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ" «2» يعني شما در زير خاكها گم نمي‌شويد، بلكه در دم جان دادن شما را از بدنهاتان مي‌گيرند و محفوظ نگاه مي‌دارند، نه گم مي‌شويد و نه نابود مي‌گرديد.
__________________________________________________
(1)و براي ما مثلي (جاهلانه) زد و در حالي كه خلقت (اولي) خود را فراموش كرده بود گفت اين استخوانهاي پوسيده را چه كسي زنده خواهد كرد؟ بگو آنها را همان كسي زنده مي‌كند كه اول بار آنها را به وجود آورد ... آيا آن خدايي كه آسمانها و زمين را آفريده بر آفرينش مانند شما قادر نيست؟! سوره يس، آيات 78- 81.
(2)(كافران) گفتند آيا پس از آنكه ما در زمين نابود شديم باز از نو زنده خواهيم شد؟ ... بگو فرشته مرگ كه مامور قبض روح شما است جان شما را خواهد گرفت. سوره سجده، آيات 10 و 11.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 119
" فَوَ رَبِّكَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَ الشَّياطِينَ ثُمَّ لَنُحْضِرَنَّهُمْ حَوْلَ جَهَنَّمَ جِثِيًّا".
كلمه" جثي" جمع جاثي است، و وزنش در اصل فعول بوده و جاثي كسي را گويند كه بر دو زانو نشسته باشد، و به ابن عباس نسبت داده‌اند كه گفته: جثي جمع جثوة است، كه به معناي سنگ و خاك انباشته است «1»، و مقصود از آن در اين آيه اين است كه مردم روز قيامت انبوه انبوه و دسته دسته حاضر مي‌شوند، دسته‌هاي متراكم، كه از كول هم بالا مي‌روند، و اين معنا با سياق آيه متناسب‌تر است.
ضمير جمع در" لَنَحْشُرَنَّهُمْ" و در" لَنُحْضِرَنَّهُمْ" به كفار برمي‌گردد، و آيه شريفه تا سه آيه متعرض حال كفار، و منكرين معاد در قيامت است، و اين روشن است. ولي بعضي «2» گفته‌اند: هر دو ضمير به عموم مردم از مؤمن و كافر بر مي‌گردد، و همين حرف را در ضمير" كم" در" وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وارِدُها" زده‌اند. ليكن اين حرف صحيح نيست زيرا لحن اين سه آيه لحن عذاب و خشم است، و با عموميت نمي‌سازد.
مراد از اينكه فرمود" لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَ الشَّياطِينَ" اين است كه در بيرون قبرها ايشان را با اولياءشان، كه شيطانهايند جمع مي‌كنيم، چون به خاطر ايمان نداشتن از غاويان شدند،" فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا- به زودي غي را كه از خود ايشان است ملاقات مي‌كنند" و در جايي ديگر بيان كرده كه شيطانها اولياي غاويانند، و فرموده:" إِنَّا جَعَلْنَا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ" «3» و نيز فرموده:" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ" «4».
و يا ممكن است مراد قرين‌هاي ايشان باشد، يعني ايشان را با قرين‌هايشان محشور مي‌كنيم، هم چنان كه فرمود:" وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ، ... حَتَّي إِذا جاءَنا قالَ يا لَيْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرِينُ وَ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْيَوْمَ إِذْ ظَلَمْتُمْ، أَنَّكُمْ فِي الْعَذابِ مُشْتَرِكُونَ" «5».
و معناي آيات اين است كه به پروردگارت سوگند، كه همه را روز قيامت با اولياء و قرينهاي شيطانيشان جمع مي‌كنيم، آن گاه پيرامون جهنم براي چشيدن عذاب جمعشان مي‌كنيم، در حالي كه همه از در ذلت به زانو در آمده باشند، يا در حالي كه همه دسته دسته،
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 119.
(2)روح المعاني، ج 16، ص 118.
(3)سوره اعراف، آيه 27.
(4)سوره حجر، آيه 42.
(5)سوره زخرف، آيات 36 و 38 و 39.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 120
انبوه گشته باشند.
و در اينكه فرمود" فَوَ رَبِّكَ" التفاتي از تكلم با غير به غيبت به كار رفته (يعني قبلا به صيغه متكلم مع الغير بود ولي در اينجا) خداي تعالي غايب فرض شد و شايد نكته آن همان باشد كه در سابق در ذيل كلمه" بِأَمْرِ رَبِّكَ" گذرانديم، و نظيرش نيز در جمله آينده كه مي‌فرمايد" كانَ عَلي رَبِّكَ حَتْماً" به كار رفته.
" ثُمَّ لَنَنْزِعَنَّ مِنْ كُلِّ شِيعَةٍ أَيُّهُمْ أَشَدُّ عَلَي الرَّحْمنِ عِتِيًّا".
كلمه" نزع" به معناي استخراج است، و كلمه" شيعه" به معناي جماعتي است كه يكديگر را بر امري ياري دهند، و يا همه پيرو يك عقيده باشند، و كلمه" عتي" كه در اصل" عتوي"، بر وزن فعول بوده به معناي تمرد و عصيان است، و ظاهرا جمله" أَيُّهُمْ أَشَدُّ" جمله‌اي استفهامي است، كه در جاي مفعول" لننزعن" قرار گرفته، تا دلالت كند بر اينكه تمام عنايت در تعيين و تميز است، نظير آيه" أُولئِكَ الَّذِينَ يَدْعُونَ يَبْتَغُونَ إِلي رَبِّهِمُ الْوَسِيلَةَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ" «1».
و معناي آن اين است كه به زودي از هر جماعتي كه متشكل شدند، متمردترين آنها نسبت به خداي رحمان را بيرون مي‌آوريم، يعني رؤسا و امامان ضلالت را بيرون مي‌آوريم.
بعضي «2» گفته‌اند: معنايش اين است ما بعد از بيرون آوردن متمردترين ايشان، باز به متمردترين بقيه و باز به متمردين بقيه مي‌پردازيم، و در نتيجه همه را بيرون مي‌كنيم.
و در كلمه" عَلَي الرَّحْمنِ" التفاتي به كار رفته، و شايد نكته آن اشاره به اين باشد كه تمرد آنان بسيار بزرگ است، چون تمرد كسي است كه رحمتش همه چيز را فرا گرفته، و ايشان از او جز رحمت چيزي نديدند، چنين خدايي را تمرد كردند.
" ثُمَّ لَنَحْنُ أَعْلَمُ بِالَّذِينَ هُمْ أَوْلي بِها صِلِيًّا".
كلمه" صلي" در اصل" صلوي" بر وزن فعول (مصدر) بوده، وقتي گفته مي‌شود:
" صلي النار يصلاها صليا و صليا" كه شخص مورد نظر حرارت آتش را تحمل كرده باشد، پس معناي آيه اين است كه سوگند مي‌خورم، كه ما داناتريم به اينكه چه كسي سزاوارتر به مقاسات حرارت آتش است، يعني زمام كم و زيادي حرارت آتش در دركات عذاب، و مراتب استحقاق ايشان به دست ما است، و بر ما مشتبه نمي‌شود.
__________________________________________________
(1)سوره اسري، آيه 57. [.....]
(2)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 242.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 121

[تفصيلي در مورد مدلول آيه:" وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وارِدُها ..." و بيان اينكه" ورود" در آيه به معناي حضور و اشراف عموم مردم بر آتش است] ..... ص : 121

" وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وارِدُها كانَ عَلي رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا".
خطاب" كم" به عموم مردم است، چه كافر و چه مسلمان، به دليل اينكه در آيه بعد مي‌فرمايد:" ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا" و ضمير در كلمه" واردها" به آتش بر مي‌گردد، و چه بسا بعضي «1» گفته باشند كه: خطاب به خصوص كفار نامبرده در آيات سه‌گانه گذشته است، و در كلام التفاتي از غيبت به حضور به كار رفته. و ليكن اين حرف صحيح نيست، زيرا با سياق آيه بعدي نمي‌سازد.
كلمه" ورود" بر خلاف" صدور" است، به طوري كه از كتب لغت بر مي‌آيد به معناي دنبال آب رفتن است، راغب در مفردات گفته:" ورود" در اصل به قصد آب رفتن است، ولي بعدا در غير آب هم استعمال شده، مثلا مي‌گويند:" وردت الماء ارده ورودا" وارد آب شدم وارد شدني، كه من وارد و آب مورود است، و نيز مي‌گويند:" اوردت الإبل الماء" شتر را به آب وارد كردم، و لذا خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ- و چون وارد آب مدين شد" و كلمه" ورد" آبي است كه آماده براي ورود باشد، و كلمه" ورد" معنايش خلاف" صدر" است، و نيز به معناي روزي است كه شب وارد مي‌شود، اين كلمه براي رساندن شدت عذاب در آتش هم استعمال شده، از آن جمله خداي تعالي فرموده:" فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ- ايشان را به آتش وارد كرد" و نيز فرموده:" وَ بِئْسَ الْوِرْدُ المورود- و چه بد مقصدي است براي قاصدان" و نيز فرموده:" إِلي جَهَنَّمَ وِرْداً"،" أَنْتُمْ لَها وارِدُونَ" و ما وردوها و" وارد" به كسي مي‌گويند كه پيشاپيش كاروان مي‌رود، تا براي آنان آب پيدا كند هم چنان كه فرمود:
" فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ- مامور آب خود را فرستادند" اين بود آن مقدار از كلام راغب كه مورد حاجت بود «2».
و به همين كلام استناد جسته‌اند مفسريني كه گفته‌اند: مردم نزد آتش و در لبه آن حاضر مي‌شوند، ولي داخل آن نمي‌شوند و به اين آيه استدلال كرده‌اند كه خداي تعالي در باره موسي وقتي كه به كنار چاه مدين آمد و در آنجا مردمي را بر سر چاه ديد، فرموده:" وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ" «3» و معلوم است كه موسي داخل آب نشد، پس در آيه مورد بحث هم معنا اين نيست كه مردم همگي داخل آتش مي‌شوند، و نيز به اين آيه استدلال
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 121.
(2)مفردات راغب، ماده" ورد".
(3)و هنگامي كه به (چاه) آب مدين رسيد، گروهي از مردم را در آنجا ديد كه (چهار پايان خود را) سيراب مي‌كنند. سوره قصص، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 122
كرده‌اند كه سياره و كاروان كنعان آب آور خود را به سراغ آب فرستادند:" فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلي دَلْوَهُ" «1». و نيز به اين آيه استدلال كرده‌اند كه مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْني أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ لا يَسْمَعُونَ حَسِيسَها" «2».
ليكن صرف اينكه در آيه" وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ" و آيه" فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ" به معناي حضور استعمال شده دليل نمي‌شود كه به معناي داخل شدن واقعي استعمال نمي‌شود چون در آن دو آيه قرينه اشراف هست، و در آياتي ديگر ادعا شده كه به معناي داخل شدن است، و اما آيه" أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ لا يَسْمَعُونَ حَسِيسَها" از كجا معنايش دور نگه داشتن بعد از داخل شدن نباشد؟ هم چنان كه همين معنا يعني دور كردن بعد از دخول را از آيه" ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيها" استظهار شده، و نيز گفته‌اند: خداوند به احترام آنان ميان آنان و شنيدن صداي آتش حاجبي قرار مي‌دهد، هم چنان كه ميان ابراهيم و حرارت آتش چنان حاجبي قرار داد، و به آتش فرمود:" كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً عَلي إِبْراهِيمَ" «3».
بعضي ديگر (و شايد بيشتر مفسرين) گفته‌اند كه: آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه همه مردم داخل جهنم مي‌شوند، و به مثل آيه" إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَها وارِدُونَ لَوْ كانَ هؤُلاءِ آلِهَةً ما وَرَدُوها" «4» و آيه:" يَقْدُمُ قَوْمَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ" «5» استدلال كرده‌اند، چون در آيه اولي كه راجع به بت‌پرستان، و در آيه دومي كه راجع به فرعون است، فرموده: وارد جهنم مي‌شوند، پس معلوم مي‌شود ورود آنها به معناي دخول است.
البته آيه بعد از آيه مورد بحث نيز دلالت بر اين معنا دارد كه مي‌فرمايد:" ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيها جِثِيًّا" چون معنايش اين است كه ما ايشان را در حالي كه در آن به زانو در آمده‌اند رها مي‌كنيم، و معلوم است كه وقتي كسي را در جايي رها مي‌كنند كه داخل آن شده باشد، آن گاه بعد از دخول رهايش كنند تا به حال خود باقي بماند، عده‌اي از روايات وارده در تفسير آيه نيز بر اين معنا دلالت دارد.
__________________________________________________
(1)سوره يوسف، آيه 19.
(2)كساني كه از ناحيه خدا حسني بر ايشان تقدير شده، ايشان از آتش دور نگه داشته مي‌شوند، به حدي كه صداي آن را نمي‌شنوند. سوره انبياء، آيات 101 و 102.
(3)گفتيم اي آتش سرد و سالم باش بر ابراهيم، سوره انبياء، آيه 69.
(4)سوره انبياء، آيه 99.
(5)سوره هود، آيه 98.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 123
آن وقت همين مفسرين اختلاف كرده‌اند در اينكه بعد از عموميت آيه نسبت به كافر و مؤمن، همه مؤمنين را شامل مي‌شود يا آنكه متقين از آن استثناء شده‌اند؟ بعضي گفته‌اند: عام است. و بعضي «1» گفته‌اند متقين را شامل نمي‌شود و ادعا كرده‌اند كه: كلمه" منكم" به معناي" منهم" است، هم چنان كه در آيه" وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً إِنَّ هذا كانَ لَكُمْ جَزاءً" «2» كلمه" لكم" به جاي" لهم" به كار رفته هر چند كه با جمله" ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا ..."
نمي‌سازد.
اين بود گفتگوي مفسريني كه قائل شدند به اينكه ورود به معناي دخول است، و ليكن ما قبول نداريم كه كلمه مذكور در آيه" لَوْ كانَ هؤُلاءِ آلِهَةً ما وَرَدُوها" كه به آن استدلال كرده‌اند به معناي دخول باشد، بلكه مناسب‌تر آن است كه به معناي حضور باشد، چون معنا چنين مي‌شود: اگر خداياني غير از خدا وجود داشت اين مشركين نزديك آتش هم نمي‌آمدند تا چه رسد به اينكه داخل آن شوند، و همچنين آيه ديگر كه به آن استدلال كرده‌اند يعني آيه" فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ"، چون شان فرعون كه خود يكي از ائمه ضلالت است، اين است كه مردم خود را به سوي آتش هدايت كند نه اينكه داخل آتششان كند، داخل كردن ديگر كار او نيست.
و اما اينكه گفتند: آيه" ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا ..." نيز دليل بر اين معنا است، در جواب مي‌گوئيم: كلمه" ورود" در اين آيه نيز به معناي دخول نيست، و ما معناي دخول را از جمله" نَذَرُ الظَّالِمِينَ" مي‌فهميم، و اگر اين جمله دلالت دارد بر اينكه معناي دخول از كلمه ورود اراده شده غير آن است كه ورود در معناي دخول استعمال شده باشد، و همچنين نجات متقين از آتش مستلزم اين نيست كه داخل آتش شده باشند، زيرا نجات همانطور كه با انقاذ شخص داخل مهلكه صادق است، با دور كردنش از مهلكه نيز صادق است، و اگر كسي را كه مشرف به هلاكت شده از هلاكت دور كنيم او را نيز نجات داده‌ايم.
و اما اينكه گفتند: روايات هم بر اين معنا دلالت دارد جوابش اين است كه روايات در شرح داستان وارد شده نه در بيان مورد استعمال الفاظ آيه، تا بگويند روايات دلالت دارد بر اينكه ورود به معناي دخول است.
حال اگر كسي بپرسد چرا جائز نباشد مراد از ورود شانيت دخول باشد و معنا اين
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 526.
(2)سوره دهر، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 124
باشد كه هيچ يك از شما نيست مگر آنكه آمادگي دخول آتش را دارد و اگر كسي داخل نشود به نجات خدا داخل نشده، همانطور كه آن آيه ديگر مي‌فرمايد:" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَكي مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَداً" «1».
در جواب مي‌گوييم: معناي اين حرف اين است كه ورود به آتش مقتضاي طبع هر انساني باشد، چون هر چه از خير و سعادت به او مي‌رسد از ناحيه خدا است نه خودش، ذات خودش جز اقتضاي شر و شقاوت ندارد، ولي اين حرف با ذيل خود آيه نمي‌سازد كه مي‌فرمايد:" كانَ عَلي رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا" زيرا اين قسمت صراحت دارد در اينكه اين ورود با ايراد خدا انجام مي‌شود، خدا است كه ايشان را وارد مي‌كند، نه اقتضاي طبع خود آنان.
پس حق مطلب اين است كه ورود بر بيش از حضور و اشراف (البته اختياري) دلالت ندارد، از كتب لغت معنايي بيش از اين برايش استفاده نمي‌شود، پس جمله" وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وارِدُها" به بيش از قصد و حضور و اشراف دلالت ندارد كه اين با جمله" ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيها جِثِيًّا" كه دلالت بر دخول تمام مردم يا ستمكاران در جهنم دارد، منافات ندارد.
" كانَ عَلي رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا"- ضمير در" كان" به ورود، و يا به جمله سابق، به اعتبار اينكه (هيچ كس نيست مگر آنكه وارد آن مي‌شود)، حكم و فرماني بود، بر مي‌گردد و كلمه" حتم" و" جزم" و" قطع"، يك معنا دارد، و معناي جمله مورد بحث اين است كه:
اين ورود يا حكمي كه كرديم بر خداي تعالي واجب و حتمي است، و اين وجوب به فرمان خود خدا بوده، خودش عليه خود حكم رانده، چون حاكمي كه بر او حكم براند وجود ندارد.
" ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيها جِثِيًّا".
قبلا به معناي جمله" وَ نَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيها" اشاره رفت، و گفتيم كه اين جمله دلالت مي‌كند بر اينكه ظالمان داخل آتشند، آن گاه در همانجا ايشان را باقي مي‌گذارند و متقين را نجات مي‌دهند، و عبارت نجات دادن متقين دلالت ندارد بر اينكه آنان نيز با ظالمان داخل آتش باشند، چون گفتيم نجات دادن بدون داخل بودن نيز متحقق مي‌شود مثل اينكه در شرف دخول باشند، مگر اينكه بگويي ما آن را از لفظ" نجات دادن" استفاده نمي‌كنيم، بلكه از اينكه اين دو لفظ يعني" نجات دادن" و" باقي گذاشتن" در يك سياق قرار گرفته‌اند به دست مي‌آوريم.
__________________________________________________
(1)اگر فضل و رحمت خدا نبود هيچ يك از شما ابدا پاك نمي‌شد. سوره نور، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 125
به هر حال در اينكه اگر از كفار تعبير به ظالمان كرد براي اين بوده كه به علت حكم اشاره كرده باشد، حرفي نيست.
و معناي اين دو آيه چنين است كه: هيچ يك از شما- متقيان و ظالمان- نيست، مگر آنكه به زودي در لبه و پرتگاه آتش قرار مي‌گيريد، و اين قرار دادن شما در پرتگاه آتش واجبي حتمي بر پروردگارت شده، آن گاه كساني را كه تقوي داشته‌اند نجات داده، ظالمان را در آن باقي مي‌گذاريم، به خاطر اين كه ظلم كردند، و ايشان هم چنان به زانو در آمده، باقي مي‌مانند.

بحث روايتي [(رواياتي در بيان مراد از:" أَنَّا خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً" و" إِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وارِدُها")] ..... ص : 125

در كافي به سند خود از مالك جهني روايت كرده كه گفت: از حضرت صادق (ع) معناي كلام خداي را پرسيدم كه مي‌فرمايد:" أَ وَ لا يَذْكُرُ الْإِنْسانُ أَنَّا خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً- آيا انسان يادش رفته كه ما او را قبلا خلق كرديم در حالي كه هيچ چيز نبود؟" مي‌گويد، در جوابم فرمود: يعني مقدر و كتاب نوشته نبود «1».
و در محاسن به سند خود از حمران روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) از معناي آيه" أَ وَ لا يَذْكُرُ الْإِنْسانُ ..." پرسيدم، فرمود: يعني نه در كتابي بود و نه در علمي «2».
مؤلف: مقصود از اين دو حديث اين است كه انسان در كتاب و علم، يعني در هيچ يك از كتب محو و اثبات نبود، بعدا خدا وقتي اراده كرد ايجادش كند در كتاب اثباتش كرد، نه در لوح محفوظ، چون قرآن كريم راجع به لوح محفوظ مي‌فرمايد: هيچ چيزي از قلم آن نيفتاده،" لا يعزب عنه".
و در تفسير قمي در ذيل آيه" ثُمَّ لَنُحْضِرَنَّهُمْ حَوْلَ جَهَنَّمَ جِثِيًّا" فرموده است: يعني به زانو در آمده‌اند «3».
و در همان كتاب از حسين بن ابي العلاء از امام صادق (ع) آورده كه در ذيل آيه" وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وارِدُها" فرمود مگر نشنيدي كه عرب مي‌گويد: بر فلان قبيله وارد
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 147 ح 5.
(2)المحاسن، ص 243 ح 234. [.....]
(3)تفسير قمي، ص 412.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 126
شديم، يعني نزديكي‌هاي آن رسيديم، نه اين كه داخل شديم «1».
و در مجمع از سدي روايت آورده كه گفت: من از مره همداني معني اين آيه را پرسيدم، او برايم روايت كرد كه عبد اللَّه بن مسعود براي ما از رسول خدا (ص) حديث كرد كه فرمود: مردم وارد آتش مي‌شوند و بيرون مي‌آيند و سرعت و كندي بيرون آمدنشان بسته به اعمالشان است، بعضي مثل برقي كه از آسمان مي‌زند بيرون مي‌آيند بعضي مانند بادي كه مي‌وزد، بعضي مانند اسب تاخت مي‌كنند، بعضي مانند شتر سوار، بعضي مانند كسي كه پياده بدود و بعضي مانند پيادگاني كه به طور عادي راه بروند «2».
در همان كتاب از ابو صالح، غالب بن سليمان، از كثير بن زياد، از ابي سميه، روايت شده كه گفت: ما در معناي كلمه" ورود" اختلاف كرديم، بعضي گفتند: مؤمن داخل آتش نمي‌شود، بعضي ديگر گفتند: همه داخل مي‌شوند، آن گاه خدا" الَّذِينَ اتَّقَوْا" را نجات مي‌دهد، تا آنكه من به جابر بن عبد اللَّه رسيدم، پرسيدم شما چه مي‌گوييد؟ با دو انگشت خود اشاره به دو گوش خود كرد و گفت: هر دو كر شوند اگر اين را كه مي‌گويم از رسول خدا نشنيده باشم، شنيدم كه مي‌فرمود: ورود همان دخول است، هيچ بر و فاجري نيست مگر آنكه داخل جهنم مي‌شود، چيزي كه هست همين جهنم براي مؤمنين" برد و سلام" مي‌شود، آن طور كه آتش براي ابراهيم برد و سلام شد، حتي آنكه آتش- و يا فرمود جهنم- از سردي خود به فرياد مي‌آيد، و خداوند كساني را كه تقوي پيشه كردند نجات داده و ظالمان را در حالي كه به زانو در آمده‌اند در آن باقي مي‌گذارد.
مؤلف: اين روايت «3»، تفسير آيه است، ولي عيبي كه دارد سندش به خاطر افراد ناشناخته ضعيف است.
و نيز در آن كتاب بدون سند از يعلي بن منبه، از رسول خدا (ص) نقل كرده كه فرمود آتش در روز قيامت به مؤمن مي‌گويد: زودتر رد شو، كه نور تو لهيب مرا خاموش مي‌كند «4».
و نيز در همان كتاب از رسول خدا روايت شده كه شخصي از معناي آيه سؤال كرد حضرت فرمود: خداي تعالي آتش را مانند روغن جامد مي‌كند و همه خلق را در آن جمع مي‌كند سپس منادي ندا مي‌كند كه: اصحاب خودت را بگير، و اصحاب مرا بگذار، پس به
__________________________________________________
(1)تفسير قمي ج 2، ص 52.
(2)مجمع البيان، ج 3، ص 525.
(3، 4)مجمع البيان، ج 3، ص 526.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 127
خدايي كه جانم در دست او است آتش جهنم به اصحاب خود عارف‌تر است از مادر به فرزندش «1».
مؤلف: اين روايات چهارگانه اخير را الدر المنثور نيز از عده‌اي از ارباب كتب و جوامع آورده، چيزي كه هست در نسخه‌اي كه از الدر المنثور نزد ما است، در روايت دومي جمله" ورود، همان دخول است" را نياورده «2».
و در الدر المنثور است كه ابو نعيم در كتاب" حلية" از عروة بن زبير، روايت كرده كه گفت: وقتي ابن رواحه خواست به سرزمين شام به جنگ موته برود، مسلمانها آمدند او را وداع كنند، او گريه كرد و گفت: متوجه باشيد كه به خدا سوگند من محبتي به دنيا و علاقه‌اي به شما ندارم. و ليكن گريه‌ام براي اين است كه از رسول خدا (ص) شنيدم كه اين آيه را مي‌خواند:" وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وارِدُها كانَ عَلي رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا" و من فهميدم كه ناگزير داخل آتش مي‌شوم، اما نمي‌دانيم چطور بيرون بيايم «3».
اين را هم بايد دانست كه ظاهر بعضي روايات سابق اين است كه ورود به آتش به معناي عبور از آن است، در نتيجه روايات مذكور با رواياتي كه در باره صراط وارد شده منطبق مي‌شود، چون در روايات صراط آمده كه صراط پلي است كه روي آتش كشيده شده، مردم همه مامور مي‌شوند از آن عبور كنند، چه نيكان و چه فجار، الا اينكه نيكان از آن عبور مي‌كنند، و فجار در آتش مي‌افتند. و از صدوق در اعتقاداتش آمده كه آيه مورد بحث را بر همان صراط حمل كرده است «4».
و در مجمع البيان آمده است كه بعضي گفته‌اند: فائده ورود به آتش همان است كه در بعضي اخبار هم روايت شده كه خداي تعالي احدي را داخل بهشت نمي‌كند مگر بعد از آنكه آتش را به او نشان دهد تا عذاب‌هاي آن را ببيند و در نتيجه قدر تفضل خدا و نعيم بهشت را بداند و بيشتر خوشحال و مسرور شود، و همچنين هيچكس را داخل جهنم نمي‌كند مگر بعد از آن كه او را به بهشت مشرف كند تا نعمت‌هاي بهشت و ثواب‌هاي آن را ببيند، و در نتيجه در جهنم عقوبتشان سخت‌تر و حسرتشان بر فوت بهشت و نعيم آن بيشتر شود «5».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3، ص 526.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 280- 282.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 282.
(4)اعتقادات صدوق.
(5)مجمع البيان، ج 3، ص 526.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 128

گفتاري در معناي وجوب و جواز و عدم جواز فعلي بر خداي سبحان [و بيان اينكه حكم عقل به حسن و قبح منتزع از فعل خدا و منتهي به اراده او است] ..... ص : 128

اشاره

در جلد اول اين كتاب در ذيل آيه شريفه" وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «1» در طي يك بحث قرآني بياني گذشت كه در آن گفتيم ملك خداي تعالي بر تمامي موجودات ملك مطلق است، و مقيد به حالي، يا زماني، و يا هر شرطي كه فرض شود نيست، و هر چيزي هم از هر جهت ملك خدا است، نه اينكه از جهتي ملك خدا باشد، و از جهتي نباشد، يا ذاتش ملك او باشد، ولي متعلقات ذاتش ملك خودش باشد، نه، هم ذاتش از او است، هم متعلقات ذاتش.
و چون چنين است براي خداوند تعالي است كه در هر چيزي به هر نحوي كه بخواهد تصرف كند، بدون اينكه قبح يا مذمت يا شناعتي از ناحيه عقل يا غير عقل داشته باشد، براي اين كه زشتي و يا مذمت وقتي متوجه فاعل كاري مي‌شود كه كاري را كه به حكم عقل و يا قانون و يا سنت داير در اجتماع مالك آن نبوده انجام داده باشد، و اما اگر كاري كرده باشد كه مالك آن بوده، و مي‌بايستي آن را انجام دهد، ديگر قبح و مذمت و ملامتي متوجه او نمي‌شود، و چون در مجتمع انساني هيچ ملكي و حريتي مطلق نيست، براي اينكه ملكيت و حريت مطلق منافي با معناي اجتماع و اشتراك در منافع است، پس هر كس هر چه را مالك باشد ملكش مقيد و محدود است، اگر از آن حد تجاوز كند دچار تقبيح و ملامت مي‌شود، و اگر مالكي به حدود خود مقيد باشد و پا از مرز خود بيرون نگذارد مدح مي‌شود و عملش تحسين دارد.
اين ملك غير خدا است، و اما ملك خداي تعالي مطلق است، و مقيد و محدود نيست، هم چنان كه اطلاق آيات راجعه به ملك خداي تعالي بر آن دلالت دارد، و نيز آيات داله بر انحصار حكم و تشريع براي خدا، و عموميت قضاي او بر هر چيز آن را تاييد نموده، بلكه بر آن دلالت مي‌كنند، چون اگر سعه ملك او و عموم سلطنت او نسبت به تمام اشياء نبود، معنا نداشت حكمش در همه چيز نافذ و قضايش در هر واقعه ممضي باشد.
و اگر كسي بخواهد براي اثبات محدوديت ملك خدا به ما سواي زشتي‌هاي عقلي، استدلال كند به اينكه مي‌بينيم اگر مالك عبدي برده خود را شكنجه‌اي بدهد كه عقل
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 129
آن را تجويز نمي‌كند، عقلا او را مذمت و تقبيح مي‌كنند، در حقيقت ادعاي خود را با دليلي اثبات كرده كه خود اين دليل منافي با مدعاي او است. چون مالكيت انسان محدود است و مالكيت خداي تعالي غير محدود و اين دو با هم مباينند.
علاوه بر اين، اين ملكي كه ما براي خداي عز و جل اثبات مي‌كنيم ملكي تشريعي است كه ريشه‌اش ملك تكويني مي‌باشد، يعني خداي تعالي طوري است كه وجود هر چيزي منتهي به او است. به عبارت ديگر هر چيزي هياتش طوري است كه قائم به وجود خداي تعالي است، و اين ملكيت، ملكيت تكويني است كه هيچ موجودي از موجودات از تحت آن بيرون نيست، با اين حال چطور ممكن است ملكي تكويني به چيزي فرض شود كه آن ملك تكويني منشا ملكيت تشريعي و حق جعلي نباشد؟ (خلاصه چطور ممكن است خداي تعالي نسبت به چيزي ملكيت تكويني داشته باشد ولي ملكيت قانوني نداشته باشد؟).
مگر آنكه آن چيزي را كه به نظر مي‌رسد خدا مالكش نيست از عناوين عدمي باشد، كه ايجاد به آن تعلق نگيرد، مانند گناهاني كه در اعمال بندگان است، كه برگشتش به ترك رعايت مصلحت خود، و حكم خدا است، و معلوم است كه خدا امر عدمي را ايجاد نمي‌كند، يعني عدم قابل ايجاد نيست.
بر اين بحث اين معنا متفرع مي‌شود كه معنا ندارد غير خدا كسي بر خدا چيزي را واجب كند يا تحريم، و يا تجويز نمايد، و خلاصه اينكه معقول نيست كسي خدا را به تكليفي تشريعي مكلف سازد، همانطور كه معقول نيست كسي در او تاثير تكويني داشته باشد، زيرا تاثير تشريعي و تكويني در خدا مستلزم آن است كه خدا در واقع در آن كاري كه محكوم به آن شده مملوك او و در تحت سلطه او باشد، و برگشت اين فرض به اين است كه ذات او نيز مملوك آن شخص بوده باشد، و اين محال است.
آن چيست كه بر خداي تعالي حكومت كند و آن كيست كه بر خدا قاهر گشته بر او تكليف كند؟ اگر فرض شود كه آن حاكم و قاهر عقل باشد كه حاكميت ذاتي و داوري نفسي دارد در اين صورت كلام بر مي‌گردد به مالكيت عقل نسبت به حكم خود و مي‌گوييم:
عقل در احكامش استناد به اموري مي‌كند كه خارج از ذات او و خارج از مصالح و مفاسدي است كه جزو ذات او نيست، پس در حقيقت حاكم بالذات نيست، و اين خلف فرض است.
و اگر فرض شود كه حاكم عقل باشد و حال آنكه مي‌بينيم امور خارج از ذات عقل در عقل حكومت مي‌كنند آن چيزي كه قاهر و حاكم بر خدا است مصلحت مسلم نزد عقل است و اينكه فلان مصلحت اقتضاء مي‌كند كه خداي تعالي در حكم خود عدالت را رعايت نموده، به
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 130
بندگان خود ظلم روا ندارد، آن گاه عقل بعد از نظر در آن حكم كند بر خدا به اينكه بايد عدالت كند، و جائز نيست ظلم كند، و يا حكم كند به خوبي عدالت و زشتي ظلم، در اين صورت اين مصلحت يا امري اعتباري و غير حقيقي است و وجود واقعي ندارد، و صرفا عقل آن را جعل كرده، آن هم جعلي كه منتهي به حقيقت خارجي نگردد، باز برگشت امر به اين مي‌شود كه عقل حاكم مستقل باشد، و در حكمش مستند به امري خارج از ذات خود نباشد، كه بطلانش گذشت.
و يا امري است حقيقي و موجود در خارج، كه ناچار موجودي است ممكن و معلول واجب، كه معلول هم منتهي به خداي واجب تعالي مي‌شود و وجودش قائم به او و فعلي از افعال او است، و با اين حال برگشت امر به اين مي‌شود كه خداي تعالي بعضي از افعالش با تحقق خود مانع بعضي افعال ديگر او شود و نگذارد تحقق پيدا كند و معناي اينكه عقل مي‌گويد فلان فعل جايز نيست، اين باشد.
و به عبارت ديگر مساله بدينجا منتهي مي‌شود كه خداي تعالي از نظر نظامي كه در خلقتش برقرار كرده فعلي از افعال خود را بر فعل ديگر خود بر مي‌گزيند و آن فعلي است كه مصلحت داشته باشد، كه خدا بر فعلي كه خالي از مصلحت باشد ترجيح مي‌دهد، اين بر حسب تكوين و ايجاد.
آن گاه همين عقل را راهنمايي مي‌كند تا از مصلحت فعل استنباط كند كه آن فعلي كه خدا اختيار كرد همان عدل است، و همان بر او واجب است. و يا به تعبير ديگر اگر عقل ما در باره خدا حكمي مي‌كند اين حكمي است كه خود خدا به زبان عقل ما بيان مي‌كند، كه مثلا فلان فعل بر خدا واجب است، و كوتاه سخن اينكه بالأخره مساله ايجاب (يعني فلان عمل بر خدا واجب است) منتهي به غير خدا نيست، بلكه باز به خود او برگشت كرد، و اين خود او است كه چيزي را بر خود واجب نموده است.

[سه نكته و مطلب حاصل از اين بحث] ..... ص : 130

پس با اين بحث چند نكته روشن گرديد:
اول اينكه: ملك خدا مطلق است، و به تصرفي دون تصرفي مقيد نمي‌شود، او را سزد كه هر كاري را كه بخواهد انجام دهد و هر حكمي را كه اراده نمايد بكند، هم چنان كه خودش فرمود:" فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ" «1» و نيز فرمود:" وَ اللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ" «2».
__________________________________________________
(1)هر چه بخواهد انجام مي‌دهد. سوره بروج، آيه 16.
(2)يعني خدا حكم مي‌كند و كسي نيست كه حكمش را تعقيب كند. سوره رعد، آيه 41.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 131
چيزي كه هست اين خداي عزيز، در مرحله هدايت، چون كه با كودك سر و كارش افتاده پس زبان كودكي با ما گشود، و با ما به قدر عقل ما حرف زد، خود را در مقام تشريع قرار داده، آن گاه خود را محكوم كرد به اينكه كارهايي را بايد بكند، و كارهايي را نبايد بكند، كارهايي را مانند عدالت و احسان بر خود پسنديده شمرد، همانطور كه آنها را بر ما نيز پسنديده شمرد، و كارهايي ديگر از قبيل ظلم و عدوان را بر خود قبيح دانست، همانطور كه از ما نيز قبيح دانسته.
و معناي اينكه مي‌گوييم خدا مشرع آمر و ناهي است، اين است كه خداي عز و جل وجود ما را در نظامي متقن قرار داد، كه آن نظام وجود ما را به غاياتي منتهي مي‌كند كه همان سعادت ما است و خير دنيا و آخرت ما در آن است، و اين غايات همان است كه از آنها تعبير به مصالح مي‌كنيم.
و نيز اسباب وجود ما و جهازات نفس ما را طوري تنظيم فرمود كه جز در يك مسير خاص زندگي و افعال و اعمالي كه سازگار با آن مصالح است به آن سعادت نمي‌رسد، و آن اعمال و افعالي است كه با مصالح وجود ما سازگار باشد، نه هر عملي.
پس اسباب وجود ما و جهات مجهزه ما و اوضاع و احوالي كه ما را در خود فرا گرفته همه ما را به سوي مصالح وجودمان دفع مي‌كنند، و مصالح وجود هم ما را به اعمال مخصوص دعوت مي‌كند، كه با وضع خود او سازگار باشد، و مسير وجود هم ما را به كمال وجود و سعادت زندگي سوق مي‌دهد، و به عبارت ديگر: ما را به قوانين و سنني سوق مي‌دهد كه در عمل به آن خير دنيا و آخرت ما است، و اين قوانين همان قوانيني است كه هاتف فطرت ما آن را به گوش دلمان مي‌رساند و وحي آسماني نيز اعلامش مي‌دارد، و آن همان شريعت و دين است، و چون اين شريعت به خداي عز و جل منتهي مي‌شود پس هر چه در آن، امر است همه امر خدا است و هر چه در آن، نهي است همه نهي خدا است، و هر حكمي كه در آن است حكم او است، و در آن امور و عناويني است كه اگر هر فعل آن صورت و عنوان داشته باشد آن فعل به حكم فطرت نيكو است، و البته نيكوي در همه احوال است، مانند عنوان عدالت، و امور و عناوين ديگري است كه فطرت آنها را زشت و شنيع مي‌داند و هر عملي كه متصف به آن عنوان باشد فاعل آن را مذمت مي‌كند، مانند عنوان ظلم كه خداي تعالي همانطور كه اولي را براي فعل خود مي‌پسندد و دومي را نمي‌پسندد، براي افعال ما نيز همانطور است.
پس بنا بر اين كه مشرع خدا است چه مانعي دارد كه چيزي به وجوب تشريعي بر او واجب باشد، و خود، مشرع بر خودش باشد؟ چون تشريع يكي از احكام اعتباري است كه جز
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 132
در ظرف اعتبار جايي ديگر ندارد، و حقيقتش اين است كه سنت خدا بر اين جريان يافته كه كاري را اراده كند و انجام دهد كه اگر بر عقول عرضه شود آن را عدالت بداند، و اين عنوان را به آن بدهد، و نيز اينكه كاري از او سر نزد كه اگر بر عقول عرضه شود به آن عنوان ظلم دهد، همين حقيقت است كه در ظرف اعتبار عبارتش را عوض مي‌كنيم و مي‌گوييم فلان كار بر خدا واجب، و فلان عمل بر خدا غير جائز است (دقت فرمائيد).
دوم اينكه: غير از اين وجوب تشريعي يك وجوب ديگري در ميان هست كه وجوب تشريعي گذشته از آن ناشي مي‌شود و آن، نقطه اتكاي اين است، و عبارت است از وجود و لزوم اينكه در نظام عام عالمي هر معلولي دنبال علتش بيايد و بر آن مترتب بشود، و هيچ معلولي از علت خود تخلف نكند، كه معناي عدل عمومي هم از اين انتزاع مي‌شود.
ولي اين حقيقت بر بسياري از دانشمندان مشتبه شده، خيال كرده‌اند كه اين وجوب نيز تكويني است، زيرا مطلب را اينطور تقرير كرده‌اند كه: قدرت خداي تعالي مطلق بوده و نسبت به فعل قبيح و ترك آن متساوي النسبه است، و ليكن اگر قبيح انجام نمي‌دهد به خاطر حكمتش است، پس ترك قبيح ضروري و واجب است، اما بالنسبه به حكمتش، هر چند كه بالنسبه به قدرتش ممكن و جائز است، و اين ضرورت، ضرورت و وجود اعتباري نيست كه امر مولوي آن را واجب مي‌كند، بلكه ضرورت حقيقي است، همان طور كه وجوب نصف بودن عدد يك، براي عدد دو ضروري است.
و همان طور كه شما خواننده عزيز ملاحظه مي‌كنيد مغالطه در اين حرف بسيار روشن است، چون وقتي به اعتراف خود ايشان ترك قبيح بالنسبه به قدرت او ممكن باشد، با در نظر گرفتن اين كه قدرت او عين ذات او است، پس ترك قبيح نسبت به ذات او ممكن مي‌شود، و صفت حكمت در اين ميان اگر باز هم عين ذات باشد لازمه‌اش اين مي‌شود كه ترك قبيح نسبت به ذات او، هم ممكن باشد و هم واجب، و اين تناقض است، و اگر غير ذات باشد دو جور تصور دارد، يكي اين كه حكمت امري عيني باشد، و ترك را بعد از آنكه براي ذات ممكن بوده بر او واجب كند لازم مي‌آيد كه غير ذات واجب، در واجب تاثير كند، اين نيز تناقض ديگري است، و اگر از قول به وجوب تشريعي عدول كردند به وجوب تكويني، براي فرار از همين محذور بود كه غير خداي تعالي بر خدا حكومت و امر و نهي داشته باشد.
و اگر اين صفت حكمت امري باشد نه عين ذات، و نه امري عيني بلكه امري انتزاعي، در اين صورت اگر حكمت از ذات انتزاع شود، باز آن تناقض اول لازم مي‌آيد، و اگر از غير ذات انتزاع شود، تناقض دوم را مستلزم است، براي اينكه حكم حقيقي در امور انتزاعي
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 133
به خاطر منشا انتزاع آن است.
و اين مغالطه از اينجا ناشي شده كه فعل خدا را بعد از انضمام حكمت به ذات، ضروري براي ذات دانسته‌اند، و ما از ايشان مي‌پرسيم آيا ذات را علت تامه فعل مي‌دانيد يا نه؟ اگر مي‌دانيد، نسبت فعل به آن، چه قبل از انضمام حكمت و چه بعد از آن نسبت ضرورت است، نه امكان، و اگر ذات را جزء علت تامه مي‌دانيد، كه به انضمام امري يا اموري عليت آن تمام مي‌شود، در اين صورت نسبت فعل به ذات نسبت امكان است نه ضرورت و وجوب، هر چند كه نسبت به مجموع ذات و آن امور ضروري باشد نه ممكن.
سوم اينكه: وقتي مي‌گوييم فلان عمل بر خدا واجب است و يا جايز نيست، اين احكام، احكام عقلي است، و حاكم در آن عقل است، نه اينكه احكامي قائم به نفس خدا باشد، و عقل مدرك آنها بوده باشد، به اين معنا كه حكم وجوب و جواز و عدم و جواز قائم به عقل ما است، كه اين عقل ما خود مجعولي از مجعولات او است، نه اينكه قائم به ذات و نفس خود باشد، و عقل آن را به نوعي حكايت كند، هم چنان كه از كلام بعضي استفاده مي‌شود كه خواسته‌اند بگويند: شان عقل ادراك است نه حكم.
زيرا عقلي كه ما در آن گفتگو مي‌كنيم عقل عملي است كه موطن عمل آن عمل آدمي است، آن هم عمل نه از هر جهت، از جهت اينكه آيا صحيح است يا نه، جايز است يا باطل، و هر معنايي كه از اين قبيل باشد اموري اعتباري خواهد بود كه در خارج تحقق و واقعيتي ندارد، تنها محل تحققش همان موطن تعقل و ادراك است، و همين ثبوت ادراكي بعينه فعل عقل است و قائم به خود عقل، و معناي حكم و قضا همين است.
به خلاف عقل نظري كه موطن عمل آن معاني حقيقي و غير اعتباري است چه اين كه عمل عقل در آنها تصور آنها باشد و يا تصديق، چون اين گونه مدركات عقلي براي خود ثبوت و تحققي مستقل از عقل دارند، و ديگر براي عقل در هنگام ادراك آنها عملي باقي نمي‌ماند جز اخذ و حكايت، و اين همان ادراك است و بس، نه حكم و قضاء.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 134

[سوره مريم (19): آيات 73 تا 80] ..... ص : 134

اشاره

وَ إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا أَيُّ الْفَرِيقَيْنِ خَيْرٌ مَقاماً وَ أَحْسَنُ نَدِيًّا (73) وَ كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هُمْ أَحْسَنُ أَثاثاً وَ رِءْياً (74) قُلْ مَنْ كانَ فِي الضَّلالَةِ فَلْيَمْدُدْ لَهُ الرَّحْمنُ مَدًّا حَتَّي إِذا رَأَوْا ما يُوعَدُونَ إِمَّا الْعَذابَ وَ إِمَّا السَّاعَةَ فَسَيَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ شَرٌّ مَكاناً وَ أَضْعَفُ جُنْداً (75) وَ يَزِيدُ اللَّهُ الَّذِينَ اهْتَدَوْا هُديً وَ الْباقِياتُ الصَّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً وَ خَيْرٌ مَرَدًّا (76) أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي كَفَرَ بِآياتِنا وَ قالَ لَأُوتَيَنَّ مالاً وَ وَلَداً (77)
أَطَّلَعَ الْغَيْبَ أَمِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً (78) كَلاَّ سَنَكْتُبُ ما يَقُولُ وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ الْعَذابِ مَدًّا (79) وَ نَرِثُهُ ما يَقُولُ وَ يَأْتِينا فَرْداً (80)

ترجمه آيات ..... ص : 134

و چون آيه‌هاي روشن ما را بر آنان بخوانند كساني كه كافرند به كساني كه مؤمنند گويند: كدام يك از دو گروه، مكان بهتر و مجلس آراسته‌تر دارند (73).
پيش از آنها چه نسلهايي را هلاك كرده‌ايم كه اثاث و منظرشان بهتر بود (74).
بگو هر كه در ضلالت باشد خداي رحمانش به او مهلت مي‌دهد تا چون موعود خويش يا عذاب و يا رستاخيز را ببيند خواهند دانست كيست كه مكانش بدتر و سپاهش ناتوانتر است (75).
خدا كساني را كه هدايت يافته‌اند بر هدايتشان مي‌افزايد و اعمال شايسته كه باقي ماندني است پاداش آن نزد پروردگارت بهتر و نتيجه آن نيكوتر است (76).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 135
مگر آن كس را كه منكر آيه‌هاي ما است، و گويد مال و فرزند بسيارم خواهند داد، نديدي؟ (77).
مگر از غيب خبر يافته يا از خداي رحمان پيماني گرفته است؟ (78).
هرگز! آنچه را مي‌گويد ثبت خواهيم كرد و عذاب وي را كششي مي‌دهيم (79).
و آنچه او مي‌گويد (از اموال و فرزندان) از او به ارث مي‌بريم و تنها نزد ما خواهد آمد (80).

بيان آيات [استدلال كفار براي صحت روش خود و اثبات سعادتشان به اينكه مال و منالشان بيشتر و مقام و مجلسشان بهتر از مؤمنان است و جواب خداوند به اين پندار باطل] ..... ص : 135

اشاره

اين آيات فصل دوم از كلماتي است كه قرآن كريم از كفار نقل كرده، و حاصلش اين است كه دعوت نبويه رسول خدا را به اين صورت رد كرده‌اند كه: هيچ سودي به حال كسي كه به او بگرود ندارد، و اگر اين دعوت حق مي‌بود مي‌بايستي دنياي گرونده را كه سعادت زندگي در آن است اصلاح كند، ساختمانهاي رفيع، و اثاث البيت نفيس، و جمال و زينتي به ايشان بدهد، و اين كفر ما كه خير دنيا را به ما رسانده خيلي بهتر از ايمان مؤمنين است، كه وضعشان را به آن فلاكت كشانده، نه حالي و نه مالي برايشان گذاشته، به زندگي سختي دچارشان كرده، و همين خود دليل است بر اينكه حق با كفر ما است، حقي كه به هيچ وجه نبايد با ايمان مؤمنين معاوضه شود.
آن گاه خداوند از گفتار آنها پاسخ مي‌دهد به اينكه" وَ كَمْ أَهْلَكْنا ..." كه چه بسيار مثل شما صاحبان عيش را ما هلاك كرديم، و اينكه" قُلْ مَنْ كانَ فِي الضَّلالَةِ ..." هر كه در ضلالت پافشاري كند بر خداست كه او را گمراهتر سازد، و سپس پاسخ خود را تعقيب مي‌كند به بيان حال كساني كه فريب گفتار آنان را خورده‌اند.
" وَ إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُنا ...".
كلمه" مقام" اسم مكان از قيام است، و در نتيجه مقام به معناي مسكن است، و كلمه" ندي" به معناي مجلس، و به قول بعضي «1»، خصوص مجلس مشورت است، و معناي آيه اين است كه:" كساني كه كافر شدند به كساني كه ايمان آوردند خطاب كردند" چون لام در" للذين" به طوري كه گفته‌اند «2» لام تبليغ است، بعضي ديگر گفته‌اند: اين لام تعليل را مي‌رساند، كه، معنا چنين مي‌شود:" كساني كه كافر شدند براي خاطر مؤمنين گفتند يعني براي اغواء ايشان و اين كه از ايمان منصرف شوند".
__________________________________________________
(1، 2)روح المعاني، ج 16، ص 124 و 125.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 136
ولي معناي اول با سياق مناسب‌تر است، هم چنان كه مناسب‌تر با سياق اين است كه ضمير در" عليهم" راجع به همه مردم باشد، چه كفار و چه مؤمنين، نه اينكه تنها كفار مقصود باشند، و در نتيجه جمله" قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا" از قبيل به كار بردن ظاهر در جاي ضمير باشد.
" أَيُّ الْفَرِيقَيْنِ خَيْرٌ مَقاماً وَ أَحْسَنُ نَدِيًّا"- كلمه" اي" براي استفهام است، و مراد از" فريقين" دو فريق كافر و مؤمن است، و گويا مراد كفار اين بوده كه بگويند مقام و مجلس ما از مقام و مجلس مؤمنين كه بيشتر فقرا و بردگانند، شكوهمندتر است چيزي كه هست كلام خود را به صورت استفهام و سؤال در آورده‌اند، و اگر دو فريق را نام نبرده و با همان فريقين كنايه آوردند براي اين ادعا و خيال بوده كه مؤمنين هم خودشان اين معنا را مي‌دانند، و اگر از ايشان سؤال شود بدون ترديد حرف ما را مي‌زنند.
و معناي آيه اين است كه چون آيات ما كه ظاهر در حجيت و واضح در دلالت است، براي مردم- يعني دو فريق كافر و مؤمن- خوانده شود، با اين كه هيچ جايي براي ترديد باقي نمي‌گذارد، معذلك فريقي از ايشان كه همان كفار باشند به فريق ديگر كه مؤمنين باشند خطاب مي‌كنند كه: خودتان انصاف دهيد، كداميك از ما دو فريق از جهت خانه و مجلس بهتريم؟- ناگزير خواهيد گفت: كفار،- و مقصودشان از اين حرف اين است كه لازمه بهتر بودن زندگي ما اين است كه سعادت در طريقه و ملت هم با ما باشد، چون سعادتي ما وراي تمتع متاع حيات دنيا وجود ندارد، پس حق با ما است.
" وَ كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هُمْ أَحْسَنُ أَثاثاً وَ رِءْياً".
كلمه" قرن" به معناي مردمي همزمان است، و كلمه اثاث به معناي متاع خانه است، ولي بعضي «1» گفته‌اند كه: جز بر اثاث بسيار اطلاق نمي‌شود، و يك تكه از وسائل زندگي را اثاث نمي‌گويند، و اين كلمه در نتيجه جمعي است كه واحد ندارد، و كلمه" رءي"- به كسره راء و سكون همزه- به معناي هر چيزي است كه از چشم انداز به نظر بيايد، و در مجمع البيان از بعضي نقل كرده كه گفته‌اند: كلمه مذكور اسم براي هر چيزي است كه ظاهر باشد، و مصدر نيست، مصدر آن" رأي" و نيز" رؤية" است، به دليل اينكه فرمود" يَرَوْنَهُمْ مِثْلَيْهِمْ رَأْيَ الْعَيْنِ" پس" رأي"، فعلي از افعال آدمي است، و" رءي" آن موجودي است كه مرئي آدمي باشد، نظير طحن و طحن، و سقي و سقي، و رمي و رمي «2».
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 126. [.....]
(2)مجمع البيان، ج 3، ص 524.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 137
و چون كفار در حقانيت ملت و كيش خود عليه مؤمنين كه دعوت نبوي را پذيرفته و به آن ايمان آوردند احتجاج كردند به اين كه ايشان در دنيا از نظر مقام و مجلس بهترند، و غفلت كردند از اين كه غير از حيات دنيا حياتي جاودان و ابدي دارند كه نهايت و آخر ندارد، و نيز غفلت كردند از اينكه سعادت آدمي در سعادت آن زندگي است، و چند روزي كه آدمي در دنيا زندگي مي‌كند قدر و قيمتي در مقابل ابديت نداشته و دردي از آن دوا نمي‌كند و جا پر كن سعادت آن نمي‌شود.
علاوه بر اين غفلت ورزيدند از اينكه تمتعات و لذتهاي دنيا هم هميشه به سعادت آدمي تمام نمي‌شود، و آدمي را از غضب خدا كه ممكن است روزي متوجه او شود حفظ نمي‌كند، و چنان روزي هم از ستمگران دور نيست، پس دارنده دنيا از سخط خدا ايمن نيست و چون ايمن نيست زندگيش گوارا نيست، چون هلاكت آنا فانا زندگيش را تهديد مي‌كند، و هيچ نعمتي برايش گوارا نيست، زيرا در معرض نقمت و سخط و بلا است.
و لذا خداي تعالي با جمله" وَ كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ" به جواب ايشان اشاره فرموده است.
و ظاهرا جمله مذكور جمله‌اي است حاليه و كلمه" كم" خبريه است نه استفهامي، و معناي آيه اين است كه: اينان به اين شبهه واهي- كه ما مقام و مجلس بهتري داريم- استدلال مي‌كنند تا مؤمنين را خوار بشمارند و حال آنكه ما قبل از ايشان جمعيت‌هاي بسياري كه از نظر كالا و اثاث و مجلس خيلي بهتر از ايشان بودند هلاك كرديم.
خداي سبحان نظير اين شبهه را از فرعون نقل نموده، و بعد از نقل آن شبهه داستان غرق شدنش را مي‌آورد و مي‌فرمايد:" وَ نادي فِرْعَوْنُ فِي قَوْمِهِ قالَ يا قَوْمِ أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَ هذِهِ الْأَنْهارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي؟ أَ فَلا تُبْصِرُونَ؟ أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هذَا الَّذِي هُوَ مَهِينٌ وَ لا يَكادُ يُبِينُ، فَلَوْ لا أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ ... فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْناهُمْ أَجْمَعِينَ فَجَعَلْناهُمْ سَلَفاً وَ مَثَلًا لِلْآخِرِينَ" «1».
" قُلْ مَنْ كانَ فِي الضَّلالَةِ فَلْيَمْدُدْ لَهُ الرَّحْمنُ مَدًّا ..."
كلمه" كان" در اين آيه دلالت بر استمرارشان در ضلالت دارد، تا كسي نپندارد كه
__________________________________________________
(1)و فرعون در قوم خود ندا كرد و گفت: اي مردم آيا ملك مصر از من نيست و اين نهرها از دامنه قصرم نمي‌گذرد چرا پس نمي‌بينيد؟ با اين حال آيا من بهترم يا اين مرد بي‌كس و خوار كه حرف زدنش را بلد نيست؟ اگر او هم كسي بود چرا (مثل من به علامت سروري) دستبندي از طلا از طرف خدا ندارد ...
همين كه ما را به خشم آوردند از ايشان انتقام گرفتيم و همه را غرق كرديم. پس سرگذشتشان را و مثلي براي ديگران كرديم. سوره زخرف، آيات 51- 56.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 138
صرف تحقق مصداقي از ضلالت باعث آن تهديد شده، چون صرف چنين ضلالتي استحقاق مجازات استدراج كه عبارت است از ضلالت شديدتر، نمي‌شود.
جمله" فليمدد" صيغه امر غائب است، و برگشت معناي آن به اين مي‌شود كه يكي از واجبات بر خداي رحمان اين است كه چنين كسي را در ضلالت امتداد دهد، چون گفتيم صيغه، صيغه امر است، و امر در صورتي كه از كسي به سوي شخصي صادر شود معنايش اين است كه آن تكليف را بر او واجب كرده، و همچنين اگر آمر مخاطب خود را دستور دهد كه مرا امر به فلان كار بكن، معنايش اين است كه من اين كار را خواهم كرد، و آن را بر خود واجب كرده‌ام.
كلمه" مد" و" امداد" به يك معنا است، ليكن راغب در مفردات گفته: امداد بيشتر در محبوب آمده، و مد بيشتر در مكروه استعمال شده است «1»، و مراد اين است كه كسي كه ضلالت بر او مستقر شود، و او در آن ادامه دهد- كه البته كنايه آيه به كفار است- خداي تعالي بر خود واجب فرموده كه او را در آنچه هست مدد كند، يعني هر چيزي كه او را به گمراهي كشيده بيشتر به او بدهد، مانند زخارف دنيوي در مورد كلام، تا به خاطر آن و سرگرمي با آن به كلي از حق منصرف شود، و در نتيجه امر خدا- عذاب او يا قيامت- بناگهاني برسد، و آن وقت حق بر او روشن گردد، وقتي كه ديگر نتواند از حق منتفع شود.
پس اينكه فرمود:" حَتَّي إِذا رَأَوْا ما يُوعَدُونَ إِمَّا الْعَذابَ وَ إِمَّا السَّاعَةَ فَسَيَعْلَمُونَ ..."
دليل بر اين است كه اين" مد" خذلاني است به صورت اكرام، و مراد از آن اين است كه طرف از حق و پيروان حق منصرف شود، يعني سرگرم زرق و برق حيات دنياي غدار گردد و حق برايش روشن نشود تا آن وقتي كه ديگر نتواند از آن منتفع شود، و آن هنگام نزول عذاب يا قيام قيامت است.
هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" فَلَمْ يَكُ يَنْفَعُهُمْ إِيمانُهُمْ لَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا، سُنَّتَ اللَّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ فِي عِبادِهِ" «2» و نيز فرمود" يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ لا يَنْفَعُ نَفْساً إِيمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ، أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمانِها خَيْراً" «3».
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" مد".
(2)وقتي عذاب ما را ديدند ديگر ايمانشان سودي برايشان نداشت، و اين سنت است از خدا كه همواره در بندگانش جريان داشته. سوره مؤمن، آيه 85.
(3)روزي كه بعضي آيات پروردگارت مي‌آيد ديگر ايمان هيچكس كه قبلا ايمان نياورده و يا در ايمان قبليش كسب خيري نكرده بود سودي به حالش ندارد. سوره انعام، آيه 158.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 139
و در اين كه ضمير جمع را به كلمه" من" برگردانيد و فرمود:" رَأَوْا ما يُوعَدُونَ"، با اين كه كلمه" من" مفرد است، جانب معناي آن را رعايت كرد، هم چنان كه اگر ضمير مفرد به او برگردانيد، و فرمود" فَلْيَمْدُدْ لَهُ" جانب لفظ آن را رعايت فرمود.

[جواب دوم به احتجاج كفار كه گفتند:" أَيُّ الْفَرِيقَيْنِ خَيْرٌ مَقاماً وَ أَحْسَنُ نَدِيًّا"] ..... ص : 139

جمله" فَسَيَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ شَرٌّ مَكاناً وَ أَضْعَفُ جُنْداً" در مقابل كلام كفار قرار دارد كه گفتند:" أَيُّ الْفَرِيقَيْنِ خَيْرٌ مَقاماً وَ أَحْسَنُ نَدِيًّا" و اما اين كه منظور از مكان در هنگام ديدن عذاب چيست؟- البته با در نظر گرفتن ظاهر آيه كه از آن بر مي‌آيد مراد از عذاب، عذاب دنيوي است- قهرا آن مكاني خواهد بود كه عذاب خدا ايشان را مي‌گيرد، مثل كفار قريش كه مكان شر آنان در هنگام عذاب چاه بدر بود، چون روي سخن در اين سوره به همان صناديد قريش بوده، و اما مكان شرشان در روزي كه قيامت را مي‌بينند، همان جهنم جاودانه‌اي است كه دار البوار است، و اما اينكه فرمود: معلوم مي‌شود لشگر ناتوان از كيست، مراد همان روز عذاب است، كه كسي عاصم و نگهداري از عذاب خدا ندارد، آن روز هر چه را هم آماده كرده باشند عليه خودشان تمام مي‌شود و بي‌اثر مي‌ماند.
" وَ يَزِيدُ اللَّهُ الَّذِينَ اهْتَدَوْا هُديً ..."
مقصود از" باقيات الصالحات"، اعمال صالحي است كه نزد خدا محفوظ مي‌ماند و باعث شكر و اجر عظيم خداي تعالي مي‌شود، و خدا در چند جا از كلام مجيدش بدان وعده داده است.
كلمه" ثواب" به معناي پاداش عمل است، در مفردات گفته اصل اين كلمه به معناي بازگشت هر چيزي به حالت اوليه‌اي است كه داشته، يا به حالت مقدري است كه مقصود از فكرت است- تا آنجا كه گفته است- ثواب آن چيزي است كه به انسان در پاداش اعمالش بر مي‌گردد، و اگر خود پاداش را ثواب گفته‌اند به تصور اين است كه آن خود آن است، (نه بازگشت آن)،- تا آنجا كه مي‌گويد- ثواب، هم در خير به كار مي‌رود و هم در شر ليكن متعارف آن است كه بيشتر در خير استعمال مي‌شود «1» و كلمه" مرد" اسم مكان از رد است، و مراد از آن بهشت است.
اين آيه شريفه تتمه بيان آيه قبلي است، چون آيه قبلي حال اهل ضلالت را بيان مي‌كرد، و مي‌فرمود: خدا به زودي ايشان را مدد مي‌كند، و در نتيجه در ضلالت خود فرو رفته، از حق به كلي منصرف مي‌شوند، و از ايمان اعراض مي‌كنند، و سرگرم بازي با شواغل
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" ثوب".
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 140
دنيايي خود مي‌گردند، تا مرگشان و يا عذاب خدا به طور ناگهاني بيايد و حقيقت بر ايشان مكشوف شود كه نتوانند از آن بهره‌مند شوند، و اين دسته همان احد الفريقين در آيه" أَيُّ الْفَرِيقَيْنِ خَيْرٌ مَقاماً ..." هستند.
در اين آيه حال آن فريق ديگر را بيان مي‌كند، و آن فريق مؤمنين‌اند، كه خداي تعالي راه يافتگان ايشان را مدد مي‌فرمايد، و هدايتي بر هدايتشان مي‌افزايد، و در نتيجه موفق به اعمال باقيات صالحات مي‌گردند، كه بهتر است از نظر اجر، و بهتر است از نظر مسكن، زيرا مسكني كه بدان منتقل مي‌شوند بهشت است، كه نعيمش دائمي است، پس آنچه از سرمايه كه نزد مؤمنين است كه همان نعيم مقيم باشد بهتر است از آنچه كه نزد كافران از زخارف گول زننده فاني است.
جمله" عِنْدَ رَبِّكَ" اشاره به اين است كه حكم به بهتري اين از آن، حكم الهي است، كه هيچ خطا و غلط و اشتباه در آن راه ندارد.

[استدلالي ديگر از كفار، مشابه استدلال پيشين كه مال و فرزند دار شدن را نتيجه كفر پنداشته‌اند و جواب خداي تعالي به آنان] ..... ص : 140

و اين دو آيه- به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد- جواب دومي است از حجت كفار، كه گفتند:" أَيُّ الْفَرِيقَيْنِ خَيْرٌ مَقاماً وَ أَحْسَنُ نَدِيًّا".
" أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي كَفَرَ بِآياتِنا وَ قالَ لَأُوتَيَنَّ مالًا وَ وَلَداً".
همانطور كه از سياق آيات چهارگانه قبلي به دست مي‌آيد كه حجت فاسد مذكور، كلام بعضي از مشركين كه قرآن را مي‌شنيدند بوده، و آن سخنان كه گفته‌اند براي كوبيدن كلمه حق، و گمراه كردن و تحقير مؤمنين بوده، همچنين سياق اين آيات چهارگانه كه با كلمه تعجب آغاز شده و مشتمل بر كلامي شبيه به كلام سابق كفار و جوابي نظير جواب در آن آيات است، اين معنا را به دست مي‌دهد كه بعضي از كساني كه به رسول خدا (ص) ايمان آوردند، و يا در معرض اين كار بوده‌اند، بعد از شنيدن كلام كفار متمايل بدان شده و ملحق به كفار شدند، و گفتند:" لَأُوتَيَنَّ مالًا وَ وَلَداً- حتما در دنيا با پيروي كيش بت‌پرستي صاحب مال و اولاد مي‌شوم" چون مثل اينكه در ايمان به خدا نحوستي، و در شرك ميمنتي است، لذا خداي تعالي در رد آنان فرمود:" أَطَّلَعَ الْغَيْبَ ...".
و اما اينكه بيشتر مفسرين به خاطر رواياتي كه در سبب نزول آيه وارد شده است گفته‌اند:
" آيه كلام يكي از متعصبين در شرك است، كه از قريش بود، و با اين گفتار خود خطاب به خباب بن ارت كرد، چون خباب از او طلبي داشته، طلب خود را مطالبه كرده، او در پاسخ گفته: در بهشت مال و فرزند بسياري دارا خواهم شد و قرض خود را خواهم داد"، كلامي است كه با سياق آيات سازگاري ندارد، چون همه مي‌دانيم كه مشركين معتقد به معاد نبودند،
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 141
و با اين حال اينكه گفته باشد در بهشت پولدار مي‌شوم و بدهي تو را مي‌دهم، چيزي جز مسخره نمي‌تواند باشد، و با اينكه از در استهزاء و سخريه گفته باشد، ديگر معنا ندارد كه قرآن آن را با دليل و احتجاج رد كند، و حال آنكه جمله" أَطَّلَعَ الْغَيْبَ أَمِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً ..."
صريح در احتجاج و استدلال است.
در بي‌اعتباري نظير اين سخن كه گذشت، قولي «1» است كه از ابي مسلم مفسر نقل شده، كه آيه شريفه عام است و شامل هر كسي كه اين صفت در او است مي‌شود.
پس جمله" أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي كَفَرَ بِآياتِنا" جمله‌اي است تعجبي، و كلمه" أَ فَرَأَيْتَ" كلمه تعجب است، و اگر آن را با فاء تفريع، نتيجه كلام سابق آنان قرار داد، كه گفته بودند" أَيُّ الْفَرِيقَيْنِ خَيْرٌ مَقاماً وَ أَحْسَنُ نَدِيًّا" براي اين است كه كفر گوينده آن حرف و اين سخن كه" لَأُوتَيَنَّ مالًا وَ وَلَداً" از سنخ كفر همين افراد است كه مورد بحث ما هستند، و اساس هر دو كفر يكي است، و آن همان است كه در باره مؤمنين گفتند كه اينان هيچ خيري و سعادتي و عزتي و نعمتي ندارند، چون در ملت كفر غير از عزت دنيا و نعيم مادي آن، خيري ديگر وجود ندارد.
از همين جا روشن مي‌گردد كه جمله" وَ قالَ لَأُوتَيَنَّ مالًا وَ وَلَداً" يك ترتبي دارد بر جمله" كَفَرَ بِآياتِنا" و گويا نتيجه اين است، و خلاصه اگر به آيات خدا كفر ورزيدند براي اين پندار بود كه كفر به آيات خدا طريقه‌اي است ميمون و مبارك كه عزت و قدرت را براي سالك خود جلب مي‌كند، و خير و سعادت دنيايي را روزيش مي‌كند، و بر اين پندار باطل خود، قسم هم خورده، چون" لام" در اول جمله، و نون تاكيد در آخر آن سوگند را مي‌رساند.
" أَطَّلَعَ الْغَيْبَ أَمِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً" در اين جمله خداي تعالي كلام كسي را كه گفت" لَأُوتَيَنَّ مالًا وَ وَلَداً" رد مي‌كند، كه مگر از غيب خبر دارد، و حال آنكه او راهي به علم غيب ندارد، تا بداند كه از راه كفر به آرزويش مي‌رسد، و يا مگر با خدا عهد بسته كه اينطور قاطع و محكم مي‌گويد پولدار مي‌شوم؟ و معلوم است كه اين استفهام، استفهام انكاري است.
" كَلَّا سَنَكْتُبُ ما يَقُولُ وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ الْعَذابِ مَدًّا".
" كلا" كلمه ردع و زجر است، و ذيل آيه، دليل بر اين است كه خداي سبحان با اين جمله لازمه كلام اين گوينده را رد مي‌كند، زيرا لازمه كلام او اين است كه مال و اولاددار
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 129.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 142
شدن از آثار كفر به آيات خدا است، و خلاصه رد آن اين است كه كفر به آيات خدا اثرش مال و اولاد نيست، بلكه اثرش امتداد عذاب است، پس كسي كه اين حرف را مي‌زند با كلام خود عذاب ممدودي مي‌طلبد كه هر قسمت دنبال قسمتي ديگر برسد، آري اثر گفته او چنين عذابي است، نه پولدار شدن، و فرزنددار شدن، و ما به زودي همين كلام او را مي‌نويسيم، و اثرش را بر آن مترتب مي‌كنيم، يعني آن عذاب ممدود را به او مي‌چشانيم، پس آيه شريفه نظير جمله" فَلْيَدْعُ نادِيَهُ، سَنَدْعُ الزَّبانِيَةَ" «1» است، كه مي‌فرمايد: مجلسيان خود را صدا بزند، ما هم زبانيه را صدا مي‌زنيم.
از همين جا روشن مي‌گردد كه نزديكتر به ذهن اين است كه مراد از نوشتن گفتار او، تثبيت آن باشد، تا اثرش بار شود، نه اينكه آن طور كه بعضي «2» تفسير كرده‌اند: به راستي گفته او را در نامه عملش مي‌نويسيم تا در قيامت به حسابش برسيم، چون اگر معنا اين باشد لازمه‌اش اين مي‌شود كه جمله بعدي يعني جمله" وَ نَرِثُهُ ما يَقُولُ" تكراري باشد و بدون هيچ نكته روشني مطلب را دوباره تذكر دهد.
" وَ نَرِثُهُ ما يَقُولُ وَ يَأْتِينا فَرْداً" مقصود از" وراثت آنچه مي‌گويد" اين است كه او به زودي مي‌ميرد و فاني مي‌شود، و اين كلامش كه" با كفرم صاحب مال و اولاد مي‌شوم" باقي مي‌ماند، و چون سخني است گناه و خطا، از او جدا نمي‌شود، و نزد خدا محفوظ مي‌ماند، عينا همانطور كه اگر مالي از او مانده بود، خدا آن را ارث مي‌برد، كلامش را هم خدا ارث مي‌برد، و در اينگونه تعبير استعاره‌اي است لطيف.
" وَ يَأْتِينا فَرْداً" يعني روز مرگش نزد ما مي‌آيد در حالي كه تنها است و هيچ يك از آن ياوراني كه به خيال خود دل به آنها بسته بود با او نيستند، پس خلاصه معنا اين مي‌شود كه او به زودي تك و تنها نزد ما مي‌آيد و هيچ كس با او نيست مگر همين كلامش كه ما آن را عليه او حفظ كرديم، و آن روز او را بر سر آن حرف به حساب مي‌كشيم، و عذابي دنباله‌دار بر سرش مي‌آوريم.
البته همه اينها بنا بر اين است كه جمله" لَأُوتَيَنَّ مالًا وَ وَلَداً" ناظر به پولدار شدن در دنيا باشد، و اما اگر حرف بيشتر مفسرين باشد كه گفتند: ناظر به مالدار شدن در قيامت
__________________________________________________
(1)سوره علق، آيه 18.
(2)منهج الصادقين، ج 5، ص 453.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 143
است، در آن صورت معناي آيه آن طور كه تفسيرش كرده‌اند چنين مي‌شود:" تعجب است از كسي كه به آيات ما كفر ورزيد (يعني عاص بن وائل يا وليد بن مغيره) و سوگند خورد كه در آخرت در بهشت مالدار و صاحب فرزند مي‌شوم، مگر او غيب مي‌دانست كه فهميده در بهشت خواهد بود؟ و يا به قول بعضي ديگر مگر لوح محفوظ را ديد و يا نزد خدا عهدي دارد، و محرمانه لا اله الا اللَّه گفته تا داخل بهشت شود؟!".
بعضي ديگر گفته‌اند: معنا اين است كه:" مگر عمل صالحي از پيش فرستاده؟ چون عمل است كه در نامه اعمالش ثبت مي‌شود- ولي حاشا مطلب آن طور نيست كه او مي‌گويد- ما آنچه مي‌گويد مي‌نويسيم، به ملائكه حفظه دستور مي‌دهيم در نامه عملش بنويسند و از عذاب، عذابي دنباله‌دار برايش فراهم مي‌كنيم، و آنچه را به كيفر گفته‌هايش از او باقي مي‌ماند بعد از هلاكت خودش ارث مي‌بريم، آن گاه در آخرت تنها نزد ما مي‌آيد، در حالي كه نزدش هيچ مال و فرزندي، و عده و عده‌اي نيست" «1».

بحث روايتي [(رواياتي كه در باره شان نزول آيه:" أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي كَفَرَ ..." وارد شده و بيان ضعف و عدم انطباق آنها با آيات)] ..... ص : 143

در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي كَفَرَ بِآياتِنا وَ قالَ لَأُوتَيَنَّ مالًا وَ وَلَداً" فرمود: منظور عاص بن وائل پسر هشام قرشي سهمي، يكي از استهزاء كنندگان بوده، زيرا خباب بن ارت، طلبي از او مي‌خواسته، آمده بود آن را بگيرد، عاص گفت مگر شما معتقد نيستيد كه در بهشت طلا و نقره و حرير است؟ گفت: چرا معتقديم. گفت: پس موعد من و تو همان بهشت، به خدا قسم آنجا ثروتمند مي‌شوم، بيش از ثروتي كه در دنيا دارم «2».
و در الدر المنثور است كه احمد و بخاري، مسلم، سعيد بن منصور، عبد بن حميد، ترمذي، بيهقي،" در كتاب دلائل"، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابن حبان، و ابن مردويه، از خباب بن ارت روايت مي‌كنند كه گفت: من مردي آهنگر بودم وقتي طلبي از عاص بن وائل داشتم رفتم آن را وصول كنم گفت: نه به خدا قسم، نمي‌دهم، مگر وقتي كه به محمد كافر شوي، گفتم: نه، به خدا سوگند به محمد كافر نمي‌شوم تا بميري و دوباره زنده شوي، گفت:
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 131.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 54.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 144
پس طلبت را هم همان روز بيا بگير، چون آن روز من مال و فرزنداني خواهم داشت. خداوند اين آيه را در باره گفتار او نازل كرده و فرمود:" أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي كَفَرَ بِآياتِنا ... وَ يَأْتِينا فَرْداً" «1».
مؤلف: و نيز قريب به اين معنا از طبراني، از خباب، و نيز از سعيد بن منصور، از حسن، از مردي از اصحاب رسول خدا، بدون اينكه اسم آن شخص را برده باشد، و نيز از ابي حاتم و ابن مردويه از ابن عباس از مرداني از صحابه روايت شده است «2»، و در سابق هم گذشت كه هيچ يك از اين روايات با سياق آيات تطبيق نمي‌كند، براي اينكه اين روايات صريحند در اينكه كلمه مورد بحث از عاص بن وائل، و بطور استهزاء و مسخره سر زده، و حال آنكه سياق آن را افاده نمي‌كند، علاوه بر اين مشركين اصلا قائل به بعث و نشور نبوده‌اند، و اين را نقل قطعي هم تاييد مي‌كند.
از اين هم كه بگذريم آيات مورد بحث شروع كرده به پاسخگويي او از راه احتجاج و استدلال، و حال آنكه جواب استهزاء را با استدلال نمي‌دهند، استدلال در جايي است كه طرف نظريه‌اي جدي داشته باشد، و گر نه استدلال هم صورت شوخي و استهزاء به خود مي‌گيرد، بنا بر اين بايد گفت كه: روايات هر چه هم صريحند در اينكه اين جمله به عنوان سخريه صادر شده با آيه شريفه انطباق ندارد.
حال اگر كسي روايت را بر وجه بعيدي حمل كند، و بگويد: عاص بن وائل منظورش مسخره كردن نبوده، بلكه منظورش اين بوده كه پاسخي دندان‌شكن به طلبكار خود دهد، و از پرداختن دين راحت شود، بدون اينكه خودش به مساله معاد اعتقادي داشته باشد، در آن صورت ديگر چه معنا داشت اسم فرزند را هم ببرد و بگويد: بزودي صاحب مال و فرزند مي‌شوم، كافي بود تنها بگويد در آنجا صاحب مال و ثروت مي‌شوم. نقطه ضعف ديگري كه در اين روايات است اين است كه در بعضي از آنها آمده كه شما مسلمانان معتقديد كه بعد از مرگ به مال و فرزند بر مي‌گرديد، و حال آنكه هيچ سابقه‌اي از مسلمانان صدر اسلام در دست نيست كه چنين حرفي در بين آنان شايع شده باشد كه در بهشت هم توالد و تناسل هست، و يا در قرآن به آن اشاره شده باشد.
اشكال و نقطه ضعف سومي كه در روايات است اين است كه اگر شان نزول آيه آن باشد كه روايات مي‌گويند هيچ وجهي براي قسم و تاكيد نيست، كه بگويد" لاوتين" چون در الزام خباب بن ارت احتياجي به اين تاكيد نيست.
__________________________________________________
(1، 2)الدر المنثور، ج 4، ص 283 و 284.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 145
نقطه ضعف چهارم اينكه اگر شان نزول آيه آن بود، جا داشت بگويد: به زودي در بهشت يا در آخرت صاحب اموال و فرزندان مي‌شوم تا خباب منظورش را بفهمد و به اشتباه نيفتد، ولي آيه شريفه مطلق آمده.
نقطه ضعف پنجم اين است كه جواب چنين پاسخي اين است كه بفرمايد:" كَلَّا سَنَكْتُبُ ما يَقُولُ وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ الْعَذابِ مَدًّا ..."، نه اينكه بفرمايد:" أَطَّلَعَ الْغَيْبَ أَمِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً" زيرا اين جواب به هيچ وجه جواب او نيست، چون عاص بن وائل كه مي‌خواسته خباب را الزام كند، الزام كردنش متوقف بر علم به درستي و راستي عقيده خباب نبود، بلكه غالبا با علم به دروغ هم جمع مي‌شود، بله توقف بر علم و اعتقاد خصم (خباب) به آن عقيده و يا به لوازم آن هست، و با اين حال چطور قرآن كريم در پاسخ او مي‌فرمايد:
" مگر او از غيب خبر دارد يا با رحمان عهدي بسته است؟".
اين را هم بايد دانست كه در ذيل جمله" وَ الْباقِياتُ الصَّالِحاتُ ..." اخباري از رسول خدا و ائمه اهل بيت (عليهم افضل الصلاة) وارد شده كه ما آنها را در جلد سيزدهم اين كتاب در يك بحث روايتي در ذيل آيه 46 از سوره كهف نقل كرديم.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 146

[سوره مريم (19): آيات 81 تا 96] ..... ص : 146

اشاره

وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزًّا (81) كَلاَّ سَيَكْفُرُونَ بِعِبادَتِهِمْ وَ يَكُونُونَ عَلَيْهِمْ ضِدًّا (82) أَ لَمْ تَرَ أَنَّا أَرْسَلْنَا الشَّياطِينَ عَلَي الْكافِرِينَ تَؤُزُّهُمْ أَزًّا (83) فَلا تَعْجَلْ عَلَيْهِمْ إِنَّما نَعُدُّ لَهُمْ عَدًّا (84) يَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِينَ إِلَي الرَّحْمنِ وَفْداً (85)
وَ نَسُوقُ الْمُجْرِمِينَ إِلي جَهَنَّمَ وِرْداً (86) لا يَمْلِكُونَ الشَّفاعَةَ إِلاَّ مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً (87) وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً (88) لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً إِدًّا (89) تَكادُ السَّماواتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَ تَنْشَقُّ الْأَرْضُ وَ تَخِرُّ الْجِبالُ هَدًّا (90)
أَنْ دَعَوْا لِلرَّحْمنِ وَلَداً (91) وَ ما يَنْبَغِي لِلرَّحْمنِ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً (92) إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِلاَّ آتِي الرَّحْمنِ عَبْداً (93) لَقَدْ أَحْصاهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدًّا (94) وَ كُلُّهُمْ آتِيهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَرْداً (95)
إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا (96)

ترجمه آيات ..... ص : 146

و غير از خدا خداياني گرفته‌اند كه مايه عزتشان شود (81).
هرگز (چنين نيست اين خدايان) از عبادت ايشان بيزاري خواهند جست، و مخالف آنان خواهند شد (82).
مگر نديدي كه ما شيطانها را به سوي كافران فرستاديم تا به سختي تحريكشان كنند (83).
تو در باره ايشان عجله مكن كه ما براي آنان روزشماري مي‌كنيم، شمار كردني دقيق (84).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 147
روزي كه پرهيزكاران را محشور كنيم كه به پيشگاه خداي رحمان وارد شوند (85).
و گنه‌كاران را تشنه به سوي جهنم برانيم (86).
شفاعتي ندارند مگر اينكه از خداي رحمان پيماني گرفته باشند (87).
گويند خدا فرزندي (براي خود) برگزيده است (88).
حقا چيزي زشت و بد آورده‌ايد (89).
چيزي كه نزديك است آسمانها از هول آن متلاشي گردد و زمين بشكافد و كوه‌ها در هم شكسته، فرو افتد (90).
از آن رو كه براي خداي رحمان فرزندي ادعاء كرده‌اند (91).
سزاوار نيست كه خداي رحمان فرزندي برگزيند (92).
در آسمان‌ها و زمين هيچ كس نيست مگر آنكه با بندگي به سوي خدا آمدني است (93).
خدا همه را احصاء كرده و شمارشان كرده است، آنهم شماره كردني كامل (94).
و همگيشان روز قيامت تنها به پيشگاه خدا وارد شوند (95).
كساني كه ايمان آورده و كارهاي شايسته كرده‌اند خداي رحمان براي آنها محبتي قرار خواهد داد (96).

بيان آيات ..... ص : 147

اشاره

اين آيات، فصل سوم از اعتقادات كفار را نقل مي‌كند، و آن عبارت است از شرك به خدا با برگزيدن خداياني ديگر، و اينكه گفته‌اند:" خدا فرزند گرفته" و پاسخ از آنها.

[معناي اينكه فرمود:" مشركين جز خدا آلهه‌اي گرفتند تا براي آنان عزت باشند"] ..... ص : 147

" وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزًّا".
منظور از اين آلهه، ملائكه و جن و مقدسين از انسانها و جباران از ملوك است، چون بيشتر مشركين براي ملوك قداستي آسماني قائل بودند.
و معناي اينكه فرمود تا عزت آنان باشند، اين است كه تا شفيع آنان باشند و به درگاه خدا نزديكشان كنند، و در نتيجه به عزت دنيا برسند، و اين عزت ايشان را به سوي خيرات كشانده و از شر دور بدارد. و بعضي «1» از مفسرين كه منظور از عزت را شفاعت در آخرت براي ايشان دانسته، از اين مطلب غفلت كرده كه مشركين قائل به قيامت و زندگي ديگر نبودند.
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 3، ص 41.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 148

[مقصود آيه:" كَلَّا سَيَكْفُرُونَ بِعِبادَتِهِمْ وَ يَكُونُونَ عَلَيْهِمْ ضِدًّا"] ..... ص : 148

" كَلَّا سَيَكْفُرُونَ بِعِبادَتِهِمْ وَ يَكُونُونَ عَلَيْهِمْ ضِدًّا".
كلمه" ضد" به حسب لغت به معناي منافي‌اي است كه با هيچ چيز جمع نشود، و از اخفش هم نقل شده كه ضد، هم به واحد اطلاق مي‌شود و هم به جمع، مانند" رسول" و" عدو". ولي بعضي «1» از علماي لغت آن را رد كرده‌اند، و اطلاق ضد در آيه بر جمع آلهه را با اينكه كلمه ضد مفرد است، چنين توجيه كرده كه: چون آلهه همگي متفقند در دشمني با اين مشركين، و دشمني با عبادتشان، پس در نتيجه حكم يك فرد واحد را دارند، و به همين جهت صحيح است مفرد بر آنان اطلاق شود.
از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه دو ضمير" سيكفرون" و" يكونون" به آلهه بر مي‌گردد، و دو ضمير" بعبادتهم" و" عليهم" به مشركين كه آن آلهه را براي خود اتخاذ كردند، و معناي آيه چنين است: به زودي آلهه به عبادت اين مشركين كفر مي‌ورزند، و همين آلهه ضد و بر عليه ايشان مي‌شوند، نه طرفدارشان، بلكه به دشمنيشان برمي‌خيزند، و اگر آن طور كه مشركين خيال مي‌كردند مايه عزت آنها خواهند شد، بايد هميشه مايه عزتشان باشند، ولي نيستند، نظير اين بيان در آيه" وَ إِذا رَأَي الَّذِينَ أَشْرَكُوا شُرَكاءَهُمْ، قالُوا رَبَّنا هؤُلاءِ شُرَكاؤُنَا الَّذِينَ كُنَّا نَدْعُوا مِنْ دُونِكَ، فَأَلْقَوْا إِلَيْهِمُ الْقَوْلَ إِنَّكُمْ لَكاذِبُونَ" «2» آمده، و از آن روشن‌تر در آيه" وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ ما يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِيرٍ، إِنْ تَدْعُوهُمْ لا يَسْمَعُوا دُعاءَكُمْ، وَ لَوْ سَمِعُوا مَا اسْتَجابُوا لَكُمْ، وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُونَ بِشِرْكِكُمْ" «3» آمده است.
و چه بسا بعضي «4» از مفسرين عكس اين معنا را احتمال داده باشند، و ضمير" هم" را به آلهه برگردانده باشند، كه بنا بر آن معناي آيه اين مي‌شود: به زودي مشركين به پرستش آلهه كفر مي‌ورزند، و ضد آنها مي‌شوند، هم چنان كه نظير اين معنا در آيه" ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ إِلَّا أَنْ قالُوا وَ اللَّهِ رَبِّنا ما كُنَّا مُشْرِكِينَ" «5» آمده است.
__________________________________________________
(1)منهج الصادقين، ج 5، ص 454. [.....]
(2)و هنگامي كه مشركان معبودهايي را كه شريك خدا قرار دادند مي‌بينند كه مي‌گويند: پروردگارا اينها شريكاني است كه ما به جاي تو آنها را مي‌خوانديم، در اين هنگام معبودان به آنها مي‌گويند شما دروغگو هستيد. سوره نحل، آيه 86.
(3)و خداياني كه شما به جاي او مي‌خوانيد حتي روكشي از هسته خرما را مالك نيستند علاوه بر اين اگر آنها را بخوانيد دعايتان را نمي‌شنوند و اگر هم بشنوند استجابتتان نمي‌كنند و روز قيامت به شرك شما كافر مي‌شوند. سوره فاطر، آيه 13 و 14.
(4)منهج الصادقين، ج 5، ص 454.
(5)فتنه‌شان جز بدينجا نمي‌انجامد كه بگويند به پروردگارمان خدا، سوگند كه ما مشرك نبوديم.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 149
ولي ظاهر سياق، اين معنا را بعيد مي‌دارد، براي اينكه از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه كلمه" ضدا" كه در مقابل كلمه" عزا" قرار گرفته، وصف آلهه باشد، نه مشركين، و لازمه اين آن است كه آلهه كه ضد مشركين مي‌شوند عبادت مشركين را كافر گردند، ترتيبي كه در ضمائر آيه است اين معنا را مي‌رساند، نه عكس آن را.
علاوه بر اين اگر عكس بود بايد مي‌فرمود" سيكفرون بهم- به زودي به آنها كافر مي‌شوند" نه اينكه بفرمايد" سَيَكْفُرُونَ بِعِبادَتِهِمْ" چون كه آلهه مشركين را عبادت نكردند تا مشركين به عبادت آنها كافر گردند.
و منظور از كفر آلهه در روز قيامت نسبت به عبادت مشركين، و ضد ايشان شدن، اين است كه آن روز حقيقت امر بر مشركين ظاهر مي‌گردد، چون شان قيامت همين است كه حقايق در آن روز روشن شود، نه اينكه حقايق آن روز موجود شوند، و اگر اين حقايق آن روز موجود شوند، يعني در دنيا آلهه نسبت به عبادت مشركين كافر نبوده باشند، و آن روز كافر شوند، استدلال آيه تمام نمي‌شود (دقت فرمائيد) و بنا بر اين معنا، جمله" أَ لَمْ تَرَ" به خوبي مترتب مي‌شود بر جمله" كَلَّا سَيَكْفُرُونَ ...".
" أَ لَمْ تَرَ أَنَّا أَرْسَلْنَا الشَّياطِينَ عَلَي الْكافِرِينَ تَؤُزُّهُمْ أَزًّا".
كلمه" از" و كلمه" هز" به يك معنا است، و آن عبارت است از تكان دادن به شدت، و مراد اين است كه شيطانها كفار را با شدت به سوي شر و فساد تكان مي‌دهند، تحريك مي‌كنند، و به پيروي باطل تشويق نموده و به وسيله تزلزل از فضيلت استقامت و ثبات بر حق گمراهشان مي‌سازند.
و اگر در آيه شريفه ارسال شيطانها را به خدا نسبت داده، از آنجايي كه از باب مجازات است هيچ عيبي ندارد، چون مشركين به حق كفر ورزيدند، و خدا هم از در مجازات شيطانها را فرستاد تا كفر و گمراهيشان را زيادتر كنند، شاهد اين معنا هم جمله" عَلَي الْكافِرِينَ" است، زيرا اگر از باب مجازات نبود، و فرستادن شيطانها به منظور گمراهي ابتدايي آنها بود، مي‌فرمود" عليهم" نه اينكه به جاي ضمير اسم ظاهر" كافرين" را بياورد.
اين آيه شريفه به خاطر اينكه جمله" أَ لَمْ تَرَ" در صدر آن آمده، و معناي استشهاد را افاده مي‌كند، در مقام تاييد مطلب آيه قبلي است كه مي‌فرمايد: آلهه كفار ضد ايشان مي‌شوند، نه عزت آنان، چون تحريك شيطانها، مشركين را به سوي شر و فساد و پيروي باطل،
__________________________________________________
سوره انعام، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 150
دشمني و ضديت است، و همين شياطين از جمله همان آلهه جني ايشانند كه مايه عزت خود مي‌پنداشتند، و اگر اين آلهه ضد مشركين نبودند به چيزي كه هلاكت و شقاوتشان در آن است دعوتشان نمي‌كردند.
پس آيه شريفه به منزله اين است كه گفته شود: اين آلهه كه مشركين آنها را مايه عزت خود مي‌پنداشتند، ضد مشركين هستند، به دليل اينكه شيطانها كه يك دسته از آلهه ايشانند ايشان را با تكان هر چه شديدتر به سوي چيزي تحريك مي‌كنند كه هلاكت و شقاوتشان در آن است، و تازه همين شيطانها هم سر خود نيستند، بلكه هر چه مي‌كنند به اذن خدا مي‌كنند، (و اين اذن همان است كه در آيه از آن به ارسال تعبير شده) بنا بر اين اتصال اين آيه به ما قبل خود خيلي روشن است.
ولي صاحب تفسير روح المعاني اين آيه را مترتب بر مجموع آيات قبل، يعني از آيه" وَ يَقُولُ الْإِنْسانُ" تا جمله" وَ يَكُونُونَ عَلَيْهِمْ ضِدًّا" دانسته، و در توجيه كيفيت اتصال آن به ما قبل طول و تفصيل داده و حرفهايي زده است كه هيچ فايده‌اي در آن نيست، و با اين نظريه خود، سياق آيات و اتصال ما بعد آيه مورد بحث را به ما قبل به كلي بر هم زده است «1».

[مراد از اينكه فرمود ما نفس‌ها يا روزهاي زندگي آنان را مي‌شماريم اين است كه اعمال آنان شمرده و ضبط مي‌شود] ..... ص : 150

" فَلا تَعْجَلْ عَلَيْهِمْ إِنَّما نَعُدُّ لَهُمْ عَدًّا" كلمه" عد" به معناي شمردن است، و چون شمردن هر چيزي آن را به آخر مي‌رساند و نابود مي‌كند، به اين عنايت، خداي تعالي در اين آيه خواسته است بفرمايد: ما عمر ايشان را به آخر مي‌رسانيم و تا آخرين نفس مي‌شماريم، گويا نفس‌هاي عمر ايشان را در نزد خود ذخيره كرده، و دانه دانه مي‌فرستد تا تمام شود، و آن روزي است كه وعده عذابشان داده است.
و چون مدت بقاي آدمي، مدت آزمايش و امتحان او است، هم چنان كه آيه" إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَي الْأَرْضِ زِينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا" «2» اشاره به آن دارد، در نتيجه شمردن عمر در حقيقت شمردن اعمالي است كه در نامه عمر نوشته مي‌شود، تا بدان وسيله بنيه زندگي جاودانه آخرت تمام شود، و در آن آنچه مايه سعادت زندگي او در آنجا است، تا دانه آخر شمرده مي‌شود، كه چه نعمتهايي دارد، و چه نقمتهايي، و همانطور كه ماندن جنين در رحم مادر، باعث تماميت خلقت جسم او مي‌شود، ماندن آدمي هم در دنيا براي همين است كه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 134 و 135.
(2)ما آنچه را روي زمين است زينت آن قرار داديم تا آنها را بيازماييم كه كدامينشان بهتر عمل مي‌كنند. سوره كهف، آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 151
خلقت جانش پخته و تكميل گردد و خدا آنچه از عطايا برايش تقدير نموده برايش تا به آخر بشمارد.
و بنا بر اين جا ندارد كه انساني از خداي تعالي مرگ كسي را طلب كند و در آن استعجال نمايد چه انسان كافر فاجر، و چه مؤمن صالح، براي اينكه مدت بقاي اولي در دنيا همان مدت شمردن گناهان او است، تا در برابرش كيفر شود، و مدت بقاي دومي مدت شمردن حسنات او است، تا در برابرش پاداش داده شود و بدان متنعم گردد، و اين آيه شمردن را مقيد به هيچ قيدي نكرده، ولي از ظاهرش در بدو نظر چنين فهميده مي‌شود كه مقصود شمردن نفس‌ها، يا ايام زندگي است.
و به هر حال چه آن باشد، چه اين، و چه اعمال، جمله" فَلا تَعْجَلْ عَلَيْهِمْ" تفريع و نتيجه‌گيري از مطالب گذشته است، و جمله" إِنَّما نَعُدُّ" تعليل آن است، و در حقيقت علت تاخير را بيان مي‌كند، و خلاصه معناي آيه اين است كه: از آنجايي كه اين كفار از گرفتن بتها به عنوان خدا هيچ سودي نمي‌برند، هم خودشان، و هم خدايانشان، به سوي ما بر مي‌گردند، و به هيچ وجه از تحت سلطنت ما بيرون نمي‌شوند، و حتي مسيرشان در دو راه خير و شر جز به اذن ما نيست، پس تو چرا اينقدر عجله داري من آنها را بگيرم، و يا كارشان را يكسره كنم؟ تو اينقدر كم حوصله و ناراحت مباش، اگر من تاخير مي‌اندازم براي اين است كه نفسها و اعمالشان را بشمارم." يَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِينَ إِلَي الرَّحْمنِ وَفْداً" كلمه" وفد" به معناي قومي است كه به منظور زيارت و ديدار كسي و يا گرفتن حاجتي و امثال آنها بر او وارد شوند، و اين قوم وقتي به نام وفد ناميده مي‌شوند كه سواره بيايند، كلمه وفد جمع و مفرد آن وافد است.
و چه بسا از اينكه جمله" إِلَي الرَّحْمنِ" در مقابل" إِلي جَهَنَّمَ" در آيه بعدي قرار گرفته، فهميده شود كه مقصود از وفد به رحمان، محشور شدن به بهشت است، و اگر حشر به بهشت را حشر به رحمان خوانده، بدين جهت است كه بهشت مقام قرب خداي تعالي است، پس حشر به بهشت حشر به خدا است، و معناي آيه روشن است.
" وَ نَسُوقُ الْمُجْرِمِينَ إِلي جَهَنَّمَ وِرْداً" كلمه" ورد" به لب تشنه تفسير شده، و گويا از ورود به آب، يعني قصد آن كردن و از آن نوشيدن گرفته شده، چون معمولا كسي به قصد آب نمي‌رود مگر آنكه تشنه باشد، به همين مناسبت اين كلمه كنايه از عطش شده، و در اينكه سوق به جهنم را مقيد به مجرمين كرد،
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 152
اشعار است به اينكه علت سوقشان همان جرمشان است، نظير اين تعليق، تعليقي است كه در آيه قبل در حشر به رحمان شده، تا بفهماند علت حشر به رحمان تقواي متقين است، و معناي آيه روشن است.
" لا يَمْلِكُونَ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً" اين جمله پاسخ دوم از آلهه گرفتن مشركين به منظور شفاعت است، و حاصلش اين است كه اينطور نيست كه هر كه را انسان دوست بدارد شفاعتش كند، و به همين منظور او را آلهه خود بگيرد، او هم شفيع او بشود، بلكه هر كه شفاعت مي‌كند، قبلا با خدا عهدي دارد، و اين عهد را جز عده‌اي از مقربين درگاه خدا كسي مالك نيست، هم چنان كه فرمود:" وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ" «1».
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مراد از آيه شريفه اين است كه بفرمايد: كساني مالك شفاعتند كه نزد خدا عهدي داشته باشند، و آن عهد ايمان به خدا و تصديق به نبوت است.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: منظور از عهد همان وعده شفاعتي است كه به طوري كه از اخبار بر مي‌آيد به امثال انبياء و امامان و مؤمنين و ملائكه داده. بعضي «4» ديگر گفته‌اند: عهد عبارت است از شهادت لا اله الا اللَّه و تبري از حول و قوه غير خدا و اميدواري به خدا. ولي وجه صحيح‌تر همان وجه اول است كه با سياق مناسب‌تر است.

[مقصود از اينكه مشركان گفتند:" خدا فرزند گرفته" و احتجاج خداوند در رد اين سخن باطل] ..... ص : 152

" وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً".
اين جمله از كلمات بت‌پرستان است، و هر چند بعضي از خواص ايشان فرزندي آلهه يا برخي از آنها را براي خدا از باب تشريف دانسته‌اند، نه اينكه در حقيقت خدا فرزندي داشته باشد، بلكه خواسته‌اند از آلهه خود تجليل كرده باشند گفتند به مثل اينكه فرزند خدايند، و ليكن عامه بت‌پرستان و بعضي ديگر از خواص كه به عوام درس مي‌دادند اين معنا را جدي معتقد بودند، و معتقد بودند كه آلهه از حقيقت لاهوت اشتقاق يافته‌اند، و از همان جوهره‌اي كه از پدرشان (خدا) هست در آنها نيز هست، و مراد از آيه شريفه هم همين طائفه است، به دليل اينكه در آيه تعبير به" ولد" كرده، نه به" ابن"، و همچنين به دليل مضمون آيه" إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" تا تمام سه آيه، كه همه احتجاج بر نفي فرزند واقعي است، نه
__________________________________________________
(1)و معبودهايي كه به جاي خدا عبادت مي‌كنند مالك شفاعت ايشان نيستند، تنها كساني مي‌توانند شفاعت كنند كه به دين حق شهادت داده عالم به كرده‌هاي خلق بوده باشند. سوره زخرف، آيه 86.
(2، 3، 4)مجمع البيان، ج 6، ص 531.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 153
تشريفي.
" لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً إِدًّا ... أَنْ دَعَوْا لِلرَّحْمنِ وَلَداً" كلمه" اد"- به كسره همزه- به معناي هر چيزي است كه منكر و شنيع باشد، و كلمه" تفطر" به معناي انشقاق و دو نيم شدن است، و كلمه" خرور" به معناي سقوط، و كلمه" هد" به معناي هدم و ويراني است.
اين آيات در مقام بزرگ شمردن گناه و عظيم دانستن آثار گناه است، كه آن را به محسوس مثل مي‌زند و مي‌فرمايد: شما با اين حرف خود، امري منكر و زشت و شنيع مرتكب شديد، كه آن چنان آثار سوء آن بزرگ است كه نزديك است آسمان متلاشي گردد و زمين بشكافد و كوه‌ها فرو ريزد، آن طور فرو بريزد كه گويا يك خانه فرو مي‌ريزد.
" وَ ما يَنْبَغِي لِلرَّحْمنِ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِلَّا آتِي الرَّحْمنِ عَبْداً ... يَوْمَ الْقِيامَةِ فَرْداً".
مراد از آمدن يك يك آنان به حالت بندگي خدا اين است كه همه متوجه اويند و ممثل در برابر او بايستند، در حالي كه مملوك محضند، هر يك آنان مملوك خدايند، مالك نفع و ضرر و مرگ و حيات و نشور خود نيستند، و اين امري است كه همين الآن هم ملازم آدمي در زندگي دنيا است، و به همين جهت در آيه، آمدن به حال بندگي، مقيد به قيامت نشده به خلاف مضمون آيه چهارم.
و مراد از" شمردن ايشان" تثبيت عبوديت براي آنان است، زيرا بردگان بعد از شمردن و تثبيت در ديوان بندگان، و تسجيل عبوديت بر آنان، سرنوشتشان معين مي‌شود، ارزاقشان و وظائفشان و اموري كه در آنها عمل مي‌كنند، همه تقدير مي‌گردد.
و مراد از آمدن تك و تنها در قيامت، آمدن با دست خالي است كه مالك هيچ چيز از آنهايي كه در دنيا به حسب ظاهر مالك بودند نباشد، در دنيا گفته مي‌شد: فلاني حول و قوه‌اي دارد، صاحب مال و اولاد و انصار است، وسائل و اسباب زندگيش فراهم است، و همچنين باور كرده بود كه مالك است. ولي آن روز تمامي اين اسباب از او فاصله گرفته‌اند، و او تك و تنها است، هيچ چيزي با او نيست، و او به حقيقت معناي عبوديت عبدي است كه هيچ چيز را مالك نبوده و نخواهد بود، آري كار قيامت همين است كه حقايق را جلوه‌گر مي‌سازد.
از آنچه گذشت معلوم شد كه آنچه آيات در استدلال بر نفي ولد متضمن آن است يك حجت است، كه خلاصه‌اش اين است كه هر چه و هر كس در آسمانها و زمين است بنده خدا
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 154
و مطيع او در عبوديت است، و از وجود و آثار وجود جز آنچه را خدا به او داده ندارد، و آنچه را هم به او داده از در بندگي و اطاعت پذيرفته، حتي در پذيرفتنش هم اختياري از خود نداشته و از عبوديتش تنها اين معنا ظاهر نمي‌گردد، بلكه" اللَّه احصيهم و عدهم عدا"، خدا عبوديت را بر آنان مسجل كرده، و هر يك را در جاي خود قرار داده، و او را در كاري كه از او مي‌خواسته به كار زده، و خود شاهد عبوديتش بوده، باز تنها اين نيست، بلكه به زودي هر يك، فرد و تنها نزد او خواهند آمد، در حالي كه مالك هيچ چيز نيستند، و همراهشان چيزي ندارند، و با همين وضع است كه حقيقت عبوديتشان براي همه روشن مي‌شود، و آن را به چشم خود مي‌بينند، و وقتي حال تمامي موجودات كه در آسمانها و زمين است اين باشد، ديگر چطور ممكن است بعضي از همين موجودات فرزند خدا باشد، و واجد حقيقت لاهوتي و مشتق از جوهره آن باشد؟
و چگونه الوهيت با فقر جمع مي‌شود؟.
و اما منتهي شدن وجود موجودات تنها، به خداي تعالي كه آيه اولي متضمن آن است، از مسائلي است كه براي معتقدين به صانع جاي هيچ ترديد نيست، حال چه معتقد به توحيد صانع باشد و چه مشرك باشد، همه در آن اتفاق دارند، تنها اختلافي كه هست در اين است كه بعضي به معبودهاي بيشتري قائلند، و بعضي آن را يكي مي‌دانند، بعضي رب زيادي، يعني مدبر بسياري قبول دارند، كه يا خدا امر تدبير را به آنها واگذار كرده، و يا خود مستقل در تدبيرند، و بعضي مدبر را هم يكي مي‌دانند.

[اشاره به مراد از اينكه فرمود: خداوند براي مؤمنان صالح العمل مودتي در دلها قرار مي‌دهد] ..... ص : 154

" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا" كلمه" ود" و" مودت" به معناي محبت است، و در اين آيه شريفه وعده جميلي از ناحيه خداي تعالي آمده كه به زودي براي كساني كه ايمان آورده و عمل صالح مي‌كنند، مودتي در دلها قرار مي‌دهد، ديگر مقيد نكرده كدام دلها، آيا دلهاي خودشان يا دلهاي ديگران؟ آيا در دنيا، و يا در آخرت و يا بهشت؟ و چون مقيد نكرده، وجهي ندارد آن را مانند بعضي‌ها «1» مقيد به بهشت كنيم، و به قول بعضي «2» ديگر مقيد به قلوب همه مردم در دنيا كنيم، و يا مقيد به قيودي ديگر بسازيم.
البته در روايات شان نزول از طرق شيعه «3» و اهل سنت «4» آمده كه آيه شريفه در باره علي (ع) نازل شده، و در بعضي «5» ديگر كه تنها از طرق اهل سنت نقل شده آمده كه در
__________________________________________________
(1، 2، 3)مجمع البيان، ج 6، ص 532.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 287.
(5)روح المعاني، ج 16، ص 143.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 155
باره مهاجرين حبشه نازل شده، و در بعضي «1» ديگر افراد ديگري نام برده شده، و به زودي در بحث روايتي آمده از نظر خوانندگان خواهد گذشت.
و به هر حال عموم لفظ آيه به عموميتش باقي است، و همانطور كه گفتيم به هيچ قيدي مقيد نيست، و ظاهرا آيه شريفه متصل به جمله سابق، يعني" سَيَكْفُرُونَ بِعِبادَتِهِمْ وَ يَكُونُونَ عَلَيْهِمْ ضِدًّا" باشد.

بحث روايتي ..... ص : 155

اشاره

در تفسير قمي به سند خود از ابي بصير، از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" كَلَّا سَيَكْفُرُونَ بِعِبادَتِهِمْ وَ يَكُونُونَ عَلَيْهِمْ ضِدًّا" فرمود: يعني روز قيامت، كه مقصود آن جناب اين است كه اين شركايي كه مشركين آنها را معبود خود گرفتند، روز قيامت ضد ايشان خواهند بود، و از ايشان و عبادتشان تا قيامت بيزاري خواهند جست «2».

[چند روايت در معناي جمله:" إِنَّما نَعُدُّ لَهُمْ عَدًّا"] ..... ص : 155

و در كافي به سند خود از عبد الاعلي مولاي آل سام روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) پرسيدم آيه" إِنَّما نَعُدُّ لَهُمْ عَدًّا" چه معنا دارد؟ فرمود: به نظر خودت معنايش چيست؟ عرض كردم: شمردن ايام، فرمود پدران و مادران هم كه مي‌توانند حساب عمر فرزند خود را نگهدارند، بلكه مقصود شمردن نفسهاي خلق است «3».
و در نهج البلاغه يكي از كلمات آن حضرت اين است كه فرمود: نفس‌هاي آدمي گامهاي او است كه به سوي اجل خود بر مي‌دارد و نيز آن جناب فرمود: هر چيز شمردني رو به كمي مي‌گذارد و بالأخره به آخر مي‌رسد، و هر چيزي كه انتظارش هست سر انجام مي‌آيد «4».
و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد، از امام ابي جعفر محمد بن علي، روايت كرده كه در تفسير جمله" إِنَّما نَعُدُّ لَهُمْ عَدًّا" فرمود: همه چيز را مي‌شمارد، حتي نفسها را «5».
مؤلف: اين روايت از ساير روايات عام‌تر است، و بعيد نيست كه از آن استفاده شود كه اصلا اگر در ساير روايات نفس را مصداق آيه دانسته‌اند صرفا از باب مثال بوده.
__________________________________________________
(1)تفسير طبري، ج 16، ص 101.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 55. [.....]
(3)فروع كافي، ج 3، ص 259، ح 33.
(4)نهج البلاغه صبحي صالح، ص 480.
(5)الدر المنثور، ج 4، ص 284.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 156

[رواياتي در باره مقصود از حشر متقين الي الرحمن وفدا] ..... ص : 156

و در محاسن برقي به سند خود از حماد بن عثمان و غير او از امام صادق (ع) روايت كرده كه در معناي كلام خداي عز و جل" يَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِينَ إِلَي الرَّحْمنِ وَفْداً" فرموده:
سوار بر اسبان نجيب محشور مي‌شوند «1».
و در تفسير قمي به سند خود از عبد اللَّه بن شريك عامري، از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: امير المؤمنين (ع) از رسول خدا (ص) تفسير آيه" يَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِينَ إِلَي الرَّحْمنِ وَفْداً" را پرسيد، حضرت فرمود: يا علي" وفد" جز بر سوارگان اطلاق نمي‌شود، و مرداني كه مورد نظر اين آيه است، مرداني هستند كه تقوي پيشه كردند، و خداي عز و جل ايشان را دوست داشت و اختصاص به خود داد و از اعمالشان راضي شد، و بدين جهت نام متقين بر آنان نهاد ... «2».
مؤلف: آن گاه قمي روايتي طولاني نقل مي‌كند كه رسول خدا در آن جزئيات بيرون آمدن متقين از قبور، و سوار شدن بر ناقه‌هاي بهشتي، و حركتشان به سوي بهشت، و داخل شدن و تنعمشان را به آنچه از نعمتهاي آن روزي شده‌اند، بيان فرموده است «3».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از علي (ع) از رسول خدا (ص) روايت كرده كه در ذيل اين آيه فرمود: بدانيد كه به خدا سوگند با پاي خود محشور نمي‌شوند، و هيچ كس سوقشان نمي‌دهد، بلكه برايشان از بهشت ناقه‌هايي مي‌آورند كه نظير آنها را خلايق نديده است، جهازشان از طلا، و مهارشان از زبرجد، بر آن مي‌نشينند تا درب بهشت را بكوبند «4» مؤلف: و نيز اين معنا از ابن ابي الدنيا، و ابن ابي حاتم، ابن مردويه، از طرق چندي، از علي (ع) از رسول خدا رسول خدا روايت شده كه در حديثي طولاني، طرز سوار شدن متقين و حركت به سوي بهشت و داخل شدن و استقرارشان در آن، و تنعم به نعمتهاي آن را بيان فرموده، و در همان كتاب حديث را از عده‌اي از ارباب جوامع از علي (ع) آورده است «5».
__________________________________________________
(1)محاسن ص 180، ح 170.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 53.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 53.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 285.
(5)الدر المنثور، ج 4، ص 285.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 157

[رواياتي در باره مراد از اينكه فرمود كسي مالك شفاعت نيست إِلَّا مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً] ..... ص : 157

و در كافي به سند خود از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: از آن جناب معناي آيه" لا يَمْلِكُونَ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً" را پرسيدم، فرمود: يعني مگر كسي كه به ولايت امير المؤمنين و امامان بعد از او معتقد شده باشد، اين است عهد نزد خدا «1».
مؤلف: در الدر المنثور، از ابن عباس از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: هر كس مسرتي داخل قلب مؤمني كند، مرا مسرور كرده، و هر كه مرا مسرور كند در نزد خدا عهدي گرفته ....
و از ابو هريره از آن جناب روايت كرده كه مقصود از محافظت بر عهد، محافظت بر نمازهاي پنجگانه است «2»، البته در اين بين روايات ديگري از طرق عامه و خاصه قريب به همين روايات رسيده كه از مجموع آنها استفاده مي‌شود: عهدي كه از نزد خدا گرفته شده، عبارت است از اعتقاد حق يا عمل صالح، كه روز قيامت مؤمن را نجات مي‌دهد، و آنچه در روايات متفرقه آمده از باب ذكر مصداق است.
اين را هم بايد دانست كه روايات قبلي همه بر اين اساسند كه مراد از كسي كه در آيه مالك شفاعت است آن كسي است كه به شفاعت مي‌رسد، يا اعم از او و آن كسي است كه شفاعت مي‌كند، و اما اگر مراد شفيع باشد، اخبار از آن بيگانه است.
و در تفسير قمي به سند خود، از ابي بصير، از امام صادق (ع) روايت كرده كه مي‌گويد از آن جناب از آيه" وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً" پرسش نمودم، فرمود: اين مربوط به همان حرفي است كه مشركين قريش زده و مي‌گفتند: خداي عز و جل داراي فرزند است، و نيز مي‌گفتند: ملائكه دخترند، خداي تعالي در رد ايشان فرمود:" لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً إِدًّا" يعني سخن بزرگي گفتيد" تَكادُ السَّماواتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ" يعني آسمان از گفته آنان و نسبتي كه دادند نزديك است متلاشي گردد،" وَ تَنْشَقُّ الْأَرْضُ وَ تَخِرُّ الْجِبالُ هَدًّا" زمين از آنچه گفتند شكافته شده و كوه‌ها فرو ريزد" أَنْ دَعَوْا لِلرَّحْمنِ وَلَداً" براي اينكه براي خداي رحمان فرزند ادعا كردند، خداي تعالي فرمود:" وَ ما يَنْبَغِي لِلرَّحْمنِ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً، إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِلَّا آتِي الرَّحْمنِ عَبْداً، لَقَدْ أَحْصاهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدًّا وَ كُلُّهُمْ آتِيهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَرْداً"، يعني تك تك «3».
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 431 ح 90.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 287.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 57.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 158

[رواياتي در ذيل آيه:" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا" و نزول آن در باره امير المؤمنين (عليه السلام)] ..... ص : 158

و در تفسير قمي به سند خود، از ابي بصير، از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: از آن جناب از آيه" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا" پرسيدم، فرمود: يعني خدا براي آنان محبت و ولايت امير المؤمنين را قرار مي‌دهد، و اين همان ودي است كه خدا در اين آيه وعده داده است «1».
مؤلف: اين روايت را كافي به سند خود از ابي بصير از آن جناب روايت كرده»
.و در الدر المنثور است كه ابن مردويه و ديلمي، از براء، روايت كردند كه گفت:
رسول خدا (ص) به علي فرموده، بگو:" اللهم اجعل لي عندك عهدا، و اجعل لي عندك ودا، و اجعل لي في صدور المؤمنين مودة" بعد از اين جريان، خداي تعالي اين آيه را فرستاد:" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا"، آن گاه اضافه كرد كه اين آيه در حق علي نازل شده «3».
و در همان كتاب است كه طبراني و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: اين آيه در باره علي بن ابي طالب نازل شده، كه مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا" و فرمود: مقصود از" ود" محبت در قلوب مؤمنين است «4».
و در مجمع البيان در ذيل آيه مورد بحث گفته كه در آن چند قول است: يكي اينكه در باره علي (ع) نازل شده، هيچ مؤمني نيست مگر آنكه در قلبش محبت علي (ع) هست. اين از ابن عباس رسيده و در تفسير ابي حمزه ثمالي آمده كه: امام ابو جعفر (ع) از رسول خدا برايم روايت كرد كه به علي (ع) فرمود: بگو" اللهم اجعل لي عندك عهدا، و اجعل لي في قلوب المؤمنين ودا"، امام امير المؤمنين (ع) اين دعا را خواند، دنبالش خداي تعالي اين آيه را نازل كرد، و نظير اين روايت از جابر بن عبد اللَّه نيز روايت شده «5».
مؤلف: صاحب روح المعاني گفته: ظاهر اين است كه آيه بنا بر اين روايات در مدينه نازل شده باشد «6» ليكن خواننده عزيز متوجه است كه هيچ يك از اين احاديث دلالت ندارد بر
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 57.
(2)اصول كافي، ج 1، ص 431 ح 90
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 287. [.....]
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 287.
(5)مجمع البيان، ج 3، ص 532.
(6)روح المعاني، ج 16، ص 143.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 159
اينكه اين داستان در مدينه اتفاق افتاده باشد.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن مردويه، از عبد الرحمن بن عوف، روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي به مدينه هجرت كرد، از فراق رفقاي مكه‌اش كه از آن جمله شيبة بن ربيعه و عتبة بن ربيعه و امية بن خلف بودند، دلتنگ شد، خداي تعالي اين آيه را نازل كرد" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا" «1».
مؤلف: اين حديث صريح در اين است كه آيه شريفه در مدينه نازل شده، و ليكن اتفاق همه بر اينكه اين سوره با همه آياتش در مكه نازل شده و در آغاز سوره گذشت اين روايت را رد مي‌كند.
و نيز در همان كتاب است كه حكيم ترمذي و ابن مردويه، از علي (ع) روايت كرده‌اند كه گفت: از رسول خدا از معناي آيه" سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا" پرسيدم كه چيست؟ فرمود: محبت در قلوب مؤمنين و ملائكه مقربين، يا علي خداوند به مؤمنين سه چيز داده، اول مقت و محبت، دوم حلاوت، سوم مهابت در قلوب صالحان «2».
مؤلف: كلمه" مقة" به معناي محبت است، و در معناي اين روايت بعضي روايات ديگر از طرق اهل سنت رسيده كه بنا بر عموميت لفظ آيه صحيح مي‌شود، و البته با خصوصيت مورد نزول منافات ندارد «3».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 287.
(2، 3)الدر المنثور، ج 4، ص 287 و 288.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 160

[سوره مريم (19): آيات 97 تا 98] ..... ص : 160

اشاره

فَإِنَّما يَسَّرْناهُ بِلِسانِكَ لِتُبَشِّرَ بِهِ الْمُتَّقِينَ وَ تُنْذِرَ بِهِ قَوْماً لُدًّا (97) وَ كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هَلْ تُحِسُّ مِنْهُمْ مِنْ أَحَدٍ أَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِكْزاً (98)

ترجمه آيات ..... ص : 160

اين قرآن را به زبان تو جاري و روان كرده‌ايم تا پرهيزكاران را به وسيله آن نويدرساني و گروه سخت سر را بترساني (97).
پيش از آنها چه نسلهاي زيادي هلاك كرديم آيا يكي از آنها را مي‌يابي و يا صدايي از آنها مي‌شنوي (98).

بيان آيات ..... ص : 160

اشاره

اين دو آيه، سوره را خاتمه مي‌دهد، و خداي سبحان در آن تنزيل حقيقت قرآن را بيان مي‌كند (كه آن حقيقت بلندتر از آن است كه فهم عادي بدان دسترسي يابد، و يا غير پاكان آن را لمس كنند) به اينكه تا مرتبه ذكر به لسان رسول خدا (ص) نازل شده و مي‌فرمايد كه هدف از اين تيسير اين است كه متقين از بندگان خداي را بشارت، و قوم سخت سر و خصومت پيشه را با آن انذار نمايد، آن گاه انذار آنان را با ياد آوري هلاكت قرون گذشته خلاصه فرمود.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 161

[معناي تيسير قرآن به زبان پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله)] ..... ص : 161

" فَإِنَّما يَسَّرْناهُ بِلِسانِكَ لِتُبَشِّرَ بِهِ الْمُتَّقِينَ وَ تُنْذِرَ بِهِ قَوْماً لُدًّا".
كلمه" تيسير" به معناي تسهيل است، و از اين فهميده مي‌شود كه مي‌خواهد از سابقه‌اي خبر دهد كه با آن سابقه تلاوت و فهم قرآن دشوار بوده، هم چنان كه در جاي ديگر در باره كتابش از مثل چنين حالتي خبر داده و فرموده" وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ، إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ، وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ" «1».
كه در آن خبر مي‌دهد از اينكه اگر قرآن به آن حال كه بود (و اكنون نيز هست) نزد خدا باقي مي‌ماند و او را به اين صورت كه فعلا هست عربي و خواندنيش قرار نمي‌داد هيچ اميدي نمي‌رفت كه مردم آن را بفهمند و هم چنان علي (بلند پايه)، و حكيم (غير قابل فهم و تعقل) مي‌ماند.
از اينجا اين معنا تاييد مي‌شود كه منظور از تيسير و آسان كردن آن، اين است كه آن را به لسان عربي، كه لسان مادري آن حضرت است، بر زبانش جاري كرد، پس آيه مورد بحث از اين حقيقت خبر مي‌دهد كه خداي تعالي قرآن را به زبان او جاري كرد، يعني آسان كرد تا تبشير و انذار مردم آسان باشد.
بعضي «2» گفته‌اند: معناي تيسير قرآن به زبان رسول خدا همين است كه از راه وحي آن را به زبان آن جناب جاري كرد، وحي كلام الهي خود را به آن جناب اختصاص داد تا تبشير و انذار كند. ولي هر چند اين وجه در جاي خود وجهي عميق است، ليكن وجه اول علاوه بر اينكه مورد تاييد آيات سابقه و امثال آن است، با سياق آيات سوره مطابق‌تر نيز هست.
" وَ تُنْذِرَ بِهِ قَوْماً لُدًّا"- مراد از قوم، قوم رسول خدا است كه دشمناني خطرناك بودند، و كلمه" لد" جمع" الد" است، كه مشتق از" لدد" به معناي خصومت است.
" وَ كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هَلْ تُحِسُّ مِنْهُمْ مِنْ أَحَدٍ أَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِكْزاً"" احساس" به معناي ادراك به حس، و" ركز" به معناي آواز است، كه بعضي «3» گفته‌اند، معناي اصليش همان حس است. و خلاصه معناي آن اين است كه قوم نامبرده هر چند دشمن و اهل مجادله‌اند، ليكن نمي‌توانند خداي را با دشمني خود عاجز كنند، زيرا چه بسيار مردمي مانند ايشان كه قبل از ايشان هلاك كرديم، و نابود شدند و امروز احدي نيست كه صدايي از ايشان بشنود، و يا يكي از ايشان را ببيند و احساس كند.
__________________________________________________
(1)سوگند به كتاب روشنگر. كه ما آن را خواندني‌يي عربي كرديم، شايد تعقل كنيد. و سوگند كه اين خواندني قبلا در ام الكتاب نزد ما بود، كه مقامي بلند و فرزانه دارد. سوره زخرف، آيات 2- 4.
(2)منهج الصادقين، ج 5، ص 162.
(3)مجموعة من التفاسير، ج 4، ص 185.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 162

(20)سوره طه مكي است و 135 آيه دارد ..... ص : 162

[سوره طه (20): آيات 1 تا 8] ..... ص : 162

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
طه (1) ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقي (2) إِلاَّ تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشي (3) تَنْزِيلاً مِمَّنْ خَلَقَ الْأَرْضَ وَ السَّماواتِ الْعُلي (4)
الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي (5) لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ ما تَحْتَ الثَّري (6) وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفي (7) اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني (8)

ترجمه آيات ..... ص : 162

به نام خداي رحمان رحيم.
طه (1).
قرآن را به تو نازل نكرديم كه در رنج افتي (2).
جز يادآوري براي كسي كه بيم مي‌كند نيست (3).
(اين قرآن) از جانب آن كس كه زمين و آسمانهاي بلند را آفريده، نازل شده است (4).
خداي رحمان بر عرش استيلاء دارد (5).
هر چه در آسمانها و زمين و ما بين اين دو است و هر چه زير خاك است از او است (6).
اگر سخن آشكارا بگويي (و يا مخفي كني) او نهان و نهانتر را مي‌داند (7).
خدا كه هيچ معبودي جز او نيست اسمايي حسنا دارد (8).

بيان آيات ..... ص : 162

اشاره

غرض اين سوره تذكر و يادآوري از راه انذار است، كه آيات انذار آن بر آيات تبشيرش
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 163
غلبه دارد، و اين غلبه به خوبي به چشم مي‌خورد، داستانهايي را ذكر مي‌كند كه به هلاكت طاغيان و تكذيب كنندگان آيات خدا منتهي مي‌شود، و حجت‌هاي روشني را متضمن است كه عقل هر كس را ملزم به اعتراف به توحيد خداي تعالي، و اجابت دعوت حق مي‌كند، و به يادآوري آينده انسان از احوال قيامت و مواقف آن و حال نكبت بار مجرمين، و خسران ظالمين منتهي مي‌گردد.
اين آيات- به طوري كه از سياقش بر مي‌آيد- با نوعي تسليت از رسول خدا شروع مي‌شود، تا جان شريف خود را در واداشتن مردم به قبول دعوتش به تعب نيندازد، زيرا قرآن نازل نشده براي اينكه آن جناب خود را به زحمت بيندازد، بلكه آن تنزيلي است الهي كه مردم را به خدا و آيات او تذكر مي‌دهد تا شايد بيدار شوند و غريزه خشيت آنان هوشيار گردد، آن گاه متذكر شده به وي ايمان بياورند و تقوي پيشه كنند، پس او غير از تبليغ وظيفه ديگري ندارد، اگر مردم به ترس آمدند و متذكر شدند كه هيچ، و گر نه يا عذاب استيصال و خانمان برانداز منقرضشان مي‌كند، و يا اينكه به سوي خداي خود برگشت نموده در آن عالم به وبال ظلم و فسق خود مي‌رسند، و اعمال خود را بدون كم و زياد مي‌يابند، و به هر حال نمي‌توانند با طغيان و تكذيب خود خداي را عاجز سازند.
سياق آيات اين سوره چنين مي‌رساند كه در مكه نازل شده، در بعضي اخبار هم آمده كه آيه" وَ اصْبِرْ عَلي ما يَقُولُونَ" «1» در مدينه نازل شده، و در بعضي ديگر آمده كه آيه وَ لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلي ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ" «2» نيز در مدينه نازل شده است «3». ليكن از ناحيه لفظ خود اين آيات هيچ دليلي بر مدني بودن آنها نيست.
يكي از آيات برجسته اين سوره آيه شريفه" اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني" است. (كه با همه كوتاهيش مساله توحيد را با همه اطرافش متضمن است).
" طه ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقي".
كلمه" طه" دو حرف از حروف بريده و مقطعه و رمزي قرآن است، كه سوره مورد بحث با آن افتتاح شده، مانند بسياري از حروف ديگر، كه سوره‌هايي از قرآن با آنها افتتاح شده است، مانند" الم" و" الر" و نظاير آنها.
__________________________________________________
(1)سوره طه، آيه 130.
(2)سوره طه، آيه 131.
(3)روح المعاني، ج 16، ص 147.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 164
از جمعي از مفسرين نقل شده كه در معناي اين دو حرف چيزهايي گفته‌اند كه شان بحث تفسيري اجل از آن است كه در آن، آن چنان سخناني ايراد شود، و در آنها و امثال آنها بحث شود، و ما به زودي در بحث روايتي آينده ان شاء اللَّه تعالي بدانها اشاره مي‌كنيم.
كلمه" شقاوت" خلاف سعادت است، راغب مي‌گويد: شقاوت و سعادت از نظر نسبت مثل همند، هم چنان كه سعادت دو نوع است: يكي سعادت دنيوي، و يكي سعادت اخروي، و سعادت دنيوي هم سه قسم است، سعادت نفسي و بدني و خارجي، همچنين شقاوت، دنيوي و اخروي است، و دنيوي آن نفسي و بدني و خارجي است، تا آنجا كه مي‌گويد: بعضي از علماي لغت گفته‌اند: گاهي كلمه شقاوت در جاي تعب و دشواري استعمال مي‌شود، مثلا مي‌گويند:" شقيت في كذا- در اينكار خسته شدم" و نيز گفته‌اند:
هر شقاوتي تعب است، ولي هر تعب شقاوت نيست، پس تعب اعم از شقاوت است، اين بود كلام راغب «1» و بنا بر اين معناي آيه مورد بحث اين مي‌شود كه ما قرآن را نازل نكرديم براي اينكه تو خود را به تعب اندازي و در راه تبليغ آن و واداري مردم به قبول آن به ستوه آيي.

[توضيحي در مورد" تذكره" بودن قرآن كريم" لِمَنْ يَخْشي"] ..... ص : 164

" إِلَّا تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشي تَنْزِيلًا مِمَّنْ خَلَقَ الْأَرْضَ وَ السَّماواتِ الْعُلي" كلمه" تذكره" به معناي ايجاد ذكر (يادآوري) در شخصي است كه چيزي را فراموش كرده، و چون انسان كليات حقايق دين را به فطرت خود در مي‌يابد، مثلا مي‌فهمد كه خدايي هست، و آن هم يكي است، چون ممكن نيست واجب الوجود دو تا باشد، و مي‌داند كه الوهيت و ربوبيت منحصر در او است و مساله نبوت و معاد و غير آن را به و جدان خود درك مي‌كند، پس اين كليات ودائعي است كه در فطرت هر انساني سپرده شده، چيزي كه هست انسان به خاطر اينكه به زندگي زميني مي‌چسبد و به دنبال اشتغال به خواسته‌هاي نفس از لذائذ و زخارف آن سرگرم مي‌شود، ديگر در دل خود جايي خالي براي غرائز فطري خود نمي‌گذارد، در نتيجه آنچه را خدا در فطرت او وديعه گذاشته فراموش مي‌كند، و اگر دوباره در قرآن اين حقايق خاطر نشان مي‌شود، براي يادآوري نفس است تا بعد از فراموشي دوباره به يادش آيد.
و معلوم است كه اين نسيان در حقيقت نسيان نيست، بلكه اعراض و روگرداني است، و گر نه كسي نداي و جدان را فراموش نمي‌كند، و اگر نام فراموشي بر آن اطلاق كرده‌اند به نوعي عنايت است، و مي‌خواسته‌اند بفهمانند از نظر بي‌اعتنايي به آن با فراموشي فرقي
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" شقا".
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 165
ندارد، و ناچار بايد در دفع اين فراموشي كه پيروي هوي و فرورفتگي در ماديات به گردن انسانها گذاشته، دست به دامن چيزي شوند كه آن علاقه به ماديات را از زمينه دلها ريشه كن نموده و دل را به سوي اقبال به حق براند، و آن چيز همانا خوف و نگراني از عاقبت غفلت، و وبال افسار گسيختگي است، تا در نتيجه تذكر، جاي خود را در دلها باز كند، و صاحبش را در پيروي حق سود بخشد.
با بياني كه گذشت دليل اين كه چرا" تذكره" را در اين آيه مقيد به قيد" لِمَنْ يَخْشي" كرد معلوم شد، چون مراد از اين قيد، كسي است كه طبعا نگراني و ترس دارد، يعني قلبش مستعد ظهور خشيت باشد، به طوري كه اگر كلمه حق را شنيد نگران بشود، و چون تذكر و تذكره‌اي (قرآن) به او برسد در باطنش خشيتي پديد آيد، و در نتيجه ايمان آورد، و با تقوي شود.
استثناء در جمله" إِلَّا تَذْكِرَةً"- به طوري كه گفته‌اند «1» استثناء منقطع است، و معنايش اين است كه ما قرآن را بر تو نازل نكرديم كه تو خود را به تعب اندازي، و ليكن براي اين بود كه ياد آورنده‌اي باشد تا هر كس طبع او خضوع و خشوع در برابر حق است متذكر شود، و به خدا ايمان آورده تقوي پيشه كند.
بنا بر اين سياق آيه شريفه خود به خود اقتضاء مي‌كند كه كلمه" تذكره" مصدري به معناي فاعل، و خود مفعول له جمله" ما أَنْزَلْنا" بوده باشد، هم چنان كه اقتضاء دارد كلمه" تنزيلا" به معناي اسم مفعول، و حال از ضمير" تذكره" باشد، كه به قرآن بر مي‌گردد، و معنايش اين است كه ما قرآن را بر تو نازل نكرديم كه خود را به تعب اندازي، و ليكن نازل كرديم تا دارندگان خشوع را با كلام الهي كه نازل از ناحيه او است متذكر شود.
" تَنْزِيلًا مِمَّنْ خَلَقَ الْأَرْضَ وَ السَّماواتِ الْعُلي"- كلمه" علي" جمع" عليا" است كه مؤنث اعلي است، مانند كلمه" فضلي و فضل"، و اگر براي صله موصول" من" و براي اينكه ابهام را از اينكه چه كسي قرآن را نازل كرده بر دارد خصوص صفت خلقت آسمانهاي بلند و زمين را اختيار كرد براي اين بود كه اين صفت از ميان صفات خداوندي با مساله تنزيل مناسب‌تر است، چون تنزيل، آوردن از بالا به پائين است، كه آن بالا مبدأ و اين پائين منتهاي اين آوردن باشد، و اگر تنها از خلقت آسمان و زمين نام برد و خلقت ما بين اين دو را اسم نبرد، براي اين بود كه كاري به آن نداشت، غرض تنها بيان مبدأ و منتهاي تنزيل بود، به خلاف در مثل آيه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 150.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 166
" لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما" كه غرض در آن بيان عموميت ملك خدا نسبت به جميع عالم است.

[بيان آيه:" الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي" كه عموميت ملك و سلطه مطلقه خدا را افاده مي‌كند] ..... ص : 166

" الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي" جمله‌اي است استينافي و غير مربوط به قبل، كه در آن مساله توحيد ربوبيت را كه مخ و غرض نهايي دعوت و تذكره است بيان فرموده، و چهار آيه يعني تا جمله" لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني" را بدان اختصاص داده است.
در تفسير آيه" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ" «1» گفتيم كه استواء بر عرش كنايه از اين است كه ملك او همه عالم را فرا گرفته، و زمام تدبير امور همه عالم به دست او است، و اين معنا در باره خداي تعالي- آن طور كه شايسته ساحت كبريايي و قدس او باشد عبارت است از ظهور سلطنتش بر عالم، و استقرار ملكش بر اشياء، به تدبير امور و اصلاح شؤون آنها.
بنا بر اين استواء حق عز و جل بر عرش، مستلزم اين است كه ملك او بر همه اشياء احاطه داشته و تدبيرش بر اشياء چه آسماني و چه زميني، چه خرد و چه كلان، چه مهم و چه ناچيز گسترده باشد، در نتيجه خداي تعالي رب هر چيز، و يگانه در ربوبيت است، چون مقصود از رب جز مالك و مدبر چيز ديگري نيست، به همين جهت دنبال استواء بر عرش داستان ملكيت او را بر هر چيز و علمش به هر چيز را بيان داشت، كه همين خود جنبه تعليل و احتجاج براي استواء مذكور است.
و معلوم است كه" رحمان" كه خود مبالغه در رحمتي است كه آن عبارت است از افاضه به ايجاد و تدبير، و در غالب صيغه مبالغه كثرت را مي‌رساند، خود با استواء مناسب‌تر است، تا مثلا رحيم، يا ساير اسماء و صفات او، و لذا در ميان همه آنها رحمان را نام برد.
از آنچه گذشت معلوم شد كه كلمه" رحمان" مبتدا، و خبر آن جمله" استوي" است، و جمله" عَلَي الْعَرْشِ" متعلق است به جمله" استوي" و مراد از آن بيان استيلاء بر عرش است، اين معنا از ساير آيات نيز استفاده مي‌شود، زيرا در قرآن كريم داستان استواء بر عرش مكرر آمده، مانند آيه" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ" «2» و آيه" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ" «3» و آيه" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ" «4» و آيه
__________________________________________________
(1)سوره اعراف، آيه 54. [.....]
(2)آن گاه به عرش مسلط شد و شب راي با روز پوشاند. سوره اعراف آيه 54.
(3)آن گاه بر عرش مسلط گشت و به تدبير امر پرداخت. سوره يونس، آيه 3.
(4)آن گاه به عرش پرداخت، براي شما غير او سرپرستي نيست. سوره الم سجده، آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 167
" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِي الْأَرْضِ" «1» و امثال اينها.
و با اين بيان فساد گفتاري كه به بعضي «2» مفسرين نسبت داده‌اند روشن مي‌شود، كه گفته: جمله" الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ" مبتداء و خبر است، و كلمه" استوي" فعلي است كه فاعلش جمله" ما فِي السَّماواتِ" است و كلمه" له" متعلق به كلمه" استوي" است و معنا چنين مي‌شود كه: خدا بر عرش است، و هر چه در آسمانها است براي او مستوي گشته، آن وقت در معناي" استواء هر چيز براي خدا است" گفته: يعني هر چيز موافق اراده او جريان دارد، و منقاد امر او است.
و ما در اينكه عرش چيست؟ در ذيل آيه 54 سوره اعراف در جلد هشتم اين كتاب به طور مفصل بحث كرديم، و در بحث روايتي آينده نيز مطالبي مربوط به اين مقام خواهد آمد.
" لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ ما تَحْتَ الثَّري".
كلمه" ثري"- به طوري كه گفته «3» شده- به معناي خاك مرطوب، و يا مطلق خاك است، بنا بر اين مراد از" ما تَحْتَ الثَّري" هر چيزي است كه در شكم زمين باشد، نه زير خاك، و اينجا باقي مي‌ماند جمله" ما فِي الْأَرْضِ" كه مقصود از آن موجودات روي زمين است، چه اجزاي خود زمين، و چه موجوداتي كه در آن زندگي مي‌كنند، از آنچه ما حس مي‌كنيم، مانند انسانها، و انواع حيوانات، و نباتات، و آنچه ما حس نمي‌كنيم، و يا اصلا از وجودش خبر نداريم، خدا همه را مي‌داند، و همه ملك او است.
وقتي ملك خدا شامل همه آنچه در آسمانها و زمين و از آن جمله اجزاي آن دو شد، قهرا شامل خود آن دو، و خود زمين نيز مي‌شود، چون هر چيزي غير از همان اجزايش وجود عليحده‌اي ندارد.
پس در اين آيه يكي از دو ركن ربوبيت را كه همان مالكيت باشد بيان كرد، چون معناي ربوبيت به طوري كه مكرر گفته‌ايم مالك مدبر است، و فقط تدبير باقي مي‌ماند كه جمله بعدي متعرض آن است.

[توضيح معناي آيه:" وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفي" كه عموميت تدبير خداي سبحان را اثبات مي‌كند] ..... ص : 167

" وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفي".
" جهر به قول" به معناي بلند بلند حرف زدن، و" اسرار به آن" به معناي آهسته
__________________________________________________
(1)آن گاه به عرش پرداخت، مي‌داند آنچه كه در زمين فرو مي‌رود. سوره حديد، آيه 4.
(2)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 5.
(3)منهج الصادقين، ج 5، ص 468.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 168
صحبت كردن است، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ أَسِرُّوا قَوْلَكُمْ أَوِ اجْهَرُوا بِهِ" «1» البته بايد در نظر داشت كه" سر"، غير از" ستر" است چون سر به معناي مطلب مكتوم و پوشيده در نفس است، و كلمه" اخفي" صيغه افعل تفضيل از خفاء، و به معناي پنهان‌تر است، چون از سياق آيه بر مي‌آيد كه در مقام ترقي دادن مطلب است، يعني نه تنها سر را مي‌داند، بلكه بالاتر از آن اينكه مخفي‌تر از سر را هم مي‌داند، و ديگر نبايد اعتناء نمود به قول كسي «2» كه گفته" اخفي" فعل ماضي، و فاعلش ضمير آن است، كه به خدا بر مي‌گردد و معنايش اين است كه: خدا سر را مي‌داند ولي پنهان كرده. و در اينكه" اخفي" را نكره آورد و نفرمود" و الاخفي" براي اين بود كه خفاء را تاكيد كرده باشد.
و اگر در آيه، اول جهر به قول را آورد، بعد علم را نسبت به دقيق‌تر از آن يعني سر قول اثبات نمود، سپس مطلب را ترقي داده علم او را نسبت به مخفي‌تر از سر اثبات فرمود، براي اين بود كه دلالت كند بر اينكه مراد اثبات علم خدا نسبت به جميع است، و معنا اين است كه تو اگر سخنت را بلند بگويي و علني بداري آنچه را كه مي‌خواهي- و گويا مراد از قول همان نيات دروني است، چون غالبا با قول اظهار مي‌شود- و يا آن را آهسته و در دلت پنهان كني، و يا از اين هم مخفي‌تر بداري به اينكه بر خودت هم پوشيده باشد، خداي تعالي همه را مي‌داند.
پس نخست ميان كلام جهري و آهسته و مخفي‌تر از آن ترديد كرده و آنها را دو قسم نموده و فرموده اگر با صداي بلند سخن بگويي خدا مي‌داند، و اگر آهسته بگويي، و يا اصلا مخفي داشته باشي خدا مي‌داند، پس بلند و علني سخن گفتن را قسم اول، و آن دو صورت ديگر را قسم دوم قرار داده، و سپس به طور مختصر و كوتاه جواب ترديد را داده و فرمود: آن را مي‌داند، و اين اسلوب كلام با همه كوتاهيش هم بر جواب دلالت مي‌كند، و هم اينكه اولويت را مي‌رساند، پس گويا فرموده اگر از علم او به سخنان علني و بلندت بپرسي، جواب مي‌گويم خدا از آن آگاه است، و چطور نباشد، و حال آنكه او به سر و پنهان‌تر از سر هم عالم است، بنا بر اين، اين اسلوب كه گفتيم از لطائف صنعت سخنوري است.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: مراد از سر آن سخنان و اسراري است كه سري به ديگران القاء كني، و مراد از اخفي آن مطالبي است كه در دل خود پنهان كني و اصلا به زبان نياوري. ليكن هر چند اين تفسير نسبت به" اسرار" صحيح است، اما سخن را سر نمي‌نامند،
__________________________________________________
(1)و شما سخنتان را پنهان و يا آن را آشكار سازيد (البته خدا آگاه است). سوره ملك، آيه 13.
(2)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 8.
(3)روح المعاني، ج 16، ص 162 و مجمع البيان، ج 4، ص 2 و 3.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 169
مگر از جهت كتمان آن در نفس، بنا بر اين معناي بي‌اشكال همان است كه ما بيان كرديم.
و به هر حال آيه شريفه علم به هر چيز را براي خدا اثبات مي‌كند، چه به ظاهر و چه به پنهان، و بنا بر اين آيه شريفه در ذكر علم به دنبال استواء بر عرش نظير آيه" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِي الْأَرْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها ..." «1» مي‌باشد و معلوم است كه علم خداي تعالي به آنچه از حوادث كه در ملك او جريان مي‌يابد، و در مسند سلطان و قلمرو ملك او پيش مي‌آيد مستلزم اذن و رضاي او به آن است، و از نظري ديگر مستلزم مشيت او به اين نظامي است كه جريان مي‌يابد، و اين همان تدبير است.
پس آيه شريفه عموم تدبير خداي را اثبات مي‌كند، همانطور كه آيه قبلي در مقام اثبات عموم ملكيت او بود، و مجموع مدلول اين دو آيه ملك و تدبير خدا است، كه اين همان معناي ربوبيت مطلقه او است، پس اين دو آيه در مقام تعليل است، كه با آن دو ربوبيت مطلقه خدا اثبات مي‌شود.
" اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني".
اين جمله به منزله نتيجه براي بيانات گذشته است، و لذا مناسب‌تر آن است كه اسم جلاله خبر باشد براي مبتداي محذوف، و تقدير چنين باشد:" اين كسي كه در اين آيات سابقه گفتگويش شد، همان اللَّه است كه معبودي جز او نيست ..." هر چند كه از نظر استقلال مضمون آيه و جامعيت آن، به نظر نزديك‌تر چنين مي‌آيد كه كلمه جلاله مبتدا، و جمله" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" خبرش باشد، و جمله" لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني" خبر بعد از خبر.
و به هر حال جمله" اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" ممكن است با مطالبي كه در آيات سابق گذشت، و توحيد خداي را در ربوبيت مطلقه اثبات كرد تعليل شود، و ممكن هم هست با جمله بعديش كه مي‌فرمايد" لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني" تعليل شود.
اما اولي ممكن است، براي اينكه كلمه" اله" در جمله" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" يا به معناي معبود است و يا معبود به حق، و معناي كلام اين مي‌شود" اللَّه معبود حقي جز او نيست" و يا" معبود به حق جز او موجود نيست" و همين معبوديت از شؤون ربوبيت، و لواحق آنست براي اينكه عبادت نوعي تجسم دادن و ترسيم كردن عبوديت و مملوكيت و اظهار حاجت به خدا است، پس بايد معبود مالك عابد خود و مدبر امر او باشد كه خلاصه‌ترش اين است كه بايد رب او باشد و چون خدا رب هر چيز است و غير او ربي نيست پس تنها معبود هم
__________________________________________________
(1)سوره حديد، آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 170
او است و غير او معبودي نيست.

[تفصيلي در باره" اسماي حسني" و اختصاص آنها به خداي تعالي" لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني"] ..... ص : 170

و اما دومي ممكن است، براي اينكه عبادت براي خاطر يكي از سه جهت است، يا از باب اميد به خيري است كه نزد معبود است، كه به طمع آن او را عبادت مي‌كند، و يا از باب ترس از شروري است كه در اعراض از او و بي‌اعتنايي به امر او احتمال مي‌دهد، و يا از باب اين است كه او را شايسته و اهل آن مي‌بيند كه در برابرش عبادت و خضوع كند.
و خداي سبحان، يگانه مالكي است كه مالك تمامي خيرات است، و هيچ كس مالك هيچ چيز نيست مگر آنچه را كه خدا تمليكش كرده باشد، تازه در عين اينكه تمليك كرده باز مالكيتش از آن سلب نشده، و نيز خداي سبحان يگانه قادري است كه هيچ كس هيچ قدرتي ندارد مگر آن مقدار كه او تمليكش كرده باشد، و به همين معنا او يگانه منعم، مفضل، حيات ده، شفا بخش، رازق، غفور، رحيم، غني، و عزيز است، و تمامي اسمهايي كه در آن معنايي از خير باشد براي او است، پس خداي سبحان تنها كسي است كه مستحق عبادت است، و بايد به اميد خيراتي كه نزد او است پرستش شود، نه غير خدا.
و نيز خداي سبحان يگانه مقتدر قاهري است كه احدي تاب قهر او را نمي‌آورد، و تنها منتقم نيرومندي است شديد العقاب، كه هيچ شري نزد هيچ كس و هيچ چيز نيست مگر آنكه به اذن او به ما مي‌رسد، پس باز تنها او سزاوار بندگي است، تا از ترس غضبش پرستش شود، آن غضبي كه ممكن است خضوع نكردن در برابر عظمت و كبريايش مستلزم آن باشد.
و نيز خداي سبحان يگانه كسي است كه اهليت پرستش را دارد، چون اهليت اينكه ديگران براي كسي خاضع شوند جز به خاطر كمالي كه در آن كس هست نمي‌باشد پس تنها و تنها كمال است كه نقص در برابرش خاضع مي‌شود و نمي‌تواند نشود و آن كمال يا عبارت است از جمالي كه نفس به سوي آن مجذوب مي‌شود و يا جلالي است كه عقل در برابرش زمين ادب مي‌بوسد، و قلب از خود بيخود مي‌گردد، هر كدام را كه در نظر بگيريم حد اعلايش در خدا است، بلكه تمامي جمالها از او است، چون هيچ جمالي در هيچ موجودي نيست مگر آنكه آيتي از جمال او است، و نيز هيچ جلالي نيست مگر آنكه قطره‌اي از درياي بيكران جلال او است، پس خداي سبحان معبودي است كه" لا اله الا هو و لا معبود سواه"، چون همه اسماء حسني مال او است.
يعني هر اسمي كه فرض شود كه نسبت به نظائر خود بهترين اسم بوده باشد آن اسم از خداي تعالي است، توضيح اينكه اگر خود اسم را به وصف حسن توصيف فرموده، خود دليل بر اين است كه مراد از آن همان چيزي است كه در اصطلاح علم صرف به آن صفت گويند،
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 171
مانند اسم فاعل و (اسم) صفت مشبهه، نه اسم به معناي علم ذات براي اينكه علم‌ها و نامها را تنها براي اشاره به ذات قرار مي‌دهند (مثلا نام كودكي را كه علي مي‌گذارند براي اين است كه هر وقت اين كلمه را گفتند شنونده بفهمد اشاره به كيست) ولي اتصاف به حسن و يا قبح را صفات مي‌فهماند، مانند عادل، ظالم، عالم، جاهل و امثال آن، پس مراد از اسماء حسني الفاظي است كه دلالت بر معاني وصفي دارد و صفات جميله او را كه نهايت درجه جمال را دارد مي‌فهماند، مانند حي و عليم و قدير، و در قرآن كريم موارد بسياري هست كه اسم نهادن را بر توصيف اطلاق كرده، مثلا فرموده" قُلْ سَمُّوهُمْ" يعني بگو آنها را توصيف كنيد.
دليل ديگر اين مدعا آيه شريفه" وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْني فَادْعُوهُ بِها وَ ذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمائِهِ" «1» است كه انحراف از صفات خداي را الحاد در اسماء او خوانده.
پس مراد از اسماء حسني هر چيزي است كه بر معاني وصفي دلالت كند، مانند اله، وحي، عليم و قدير، نه اسم جلاله‌اي كه علم و نام براي ذات مقدس او است، و البته اسماء دو قسمند: يك قسم اسماء زشت، مانند ظالم، جائر، جاهل، قسم ديگر اسماء زيبا، مانند عادل و عالم. و اسماء زيبا هم دو قسم است، يكي اسمايي كه سهمي از كمال در آنها هست يا كم يا زياد، هر چند كه از شائبه نقص و امكان خالي هم نباشد، مانند خوشگل و معتدل القامه، و مو فرفري، و امثال آن، قسم ديگر آن اسمايي است كه حاكي از كمال محض باشد، و آميخته با شائبه نقص نباشد مانند حي و عليم و قدير، البته به شرطي كه از لوازم امكان مادي و تركيب مجرد شود، اين قسم از اسماء، احسن الاسماءاند، چون نقص و عيب در آنها نيست و چون چنين است همين اسماء لايق‌اند كه در حق خداي تعالي اطلاق شوند، و خدا را با آنها توصيف كرد.
البته اينگونه اطلاق و توصيف اختصاص به يك اسم و دو اسم ندارد، بلكه هر اسمي كه احسن باشد مال خدا است، چون آيه شريفه فرموده:" لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني" و اين كلمه هم جمع است و هم با الف و لام آورده شده، و به طور كلي جمع با الف و لام عموميت را مي‌رساند، علاوه بر اين مقدم شدن خبر بر مبتدا انحصار را مي‌رساند، پس تمامي اسماء حسني منحصرا براي خدا است.
و معناي" بودن اين اسماء براي خداي تعالي"، اين است كه او بالذات مالك آنها است، و اگر از آنها در غير خدا هم ديديم مي‌دانيم كه خدا به او داده، و به قدري كه خواسته
__________________________________________________
(1)براي خدا اسماء حسني است، با آنها او را بخوان و كساني را كه در اسماء (صفات) او منحرف مي‌شوند رها كن. سوره اعراف، آيه 18.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 172
داده، همانطور كه سياق آيات آينده نيز كه سياق انحصار است آن را افاده مي‌كند، و آن آيات زير است:" هُوَ الْحَيُّ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" «1»،" وَ هُوَ الْعَلِيمُ الْقَدِيرُ" «2»،" هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ" «3»،" أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «4»،" فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «5»" وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ‌ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِما شاءَ"»
و همچنين آياتي ديگر.
ممكن است در اينجا شبهه‌اي به وجود آيد و آن اين است كه در آيه مورد بحث همه صفات را ملك خدا دانسته كه عموميتش شامل صفاتي هم كه عين ذات است مي‌شود و حال آنكه صفات عين ذات خدا مانند حي و عليم و قدير و مانند حيات و علم و قدرت، عين ذات است نه اينكه ملك ذات باشد، در جواب اين شبهه مي‌گوييم كه اطلاق ملك بر نفس مالك جائز است، هم چنان كه اين اطلاق در آيه" رَبِّ إِنِّي لا أَمْلِكُ إِلَّا نَفْسِي" «7» هست كه در آن فرموده مالك نفس خود هستم.

بحث روايتي [نقل و بررسي رواياتي در باره شان نزول آيه:" ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقي" و روايات و اقوال مختلفي كه در باره كلمه" طه" نقل شده است] ..... ص : 172

اشاره

در مجمع البيان در ذيل آيه" ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقي" گفته است: روايت شده كه رسول خدا (ص) همواره در نماز يك پاي خود را بلند مي‌كرد، تا سنگينيش بر پاي ديگر افتد و خسته‌تر شود، كه خداي تعالي فرمود:" طه، ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقي" نظير اين روايت از امام صادق (ع) نيز رسيده «8».
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور از عبد اللَّه بن حميد و ابن منذر، از ربيع بن انس، و نيز از ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده است «9».
__________________________________________________
(1)تنها او است زنده، معبودي بجز او نيست. سوره مؤمن، آيه 65.
(2)تنها او است داناي توانا. سوره روم، آيه 54.
(3)تنها او است شنوا و بينا. سوره مؤمن، آيه 56. [.....]
(4)تنها نيرو و همه نيرو از خدا است. سوره بقره، آيه 165.
(5)عزت و همه‌اش تنها و تنها از آن خدا است. سوره نساء، آيه 139.
(6)از علم او به هيچ مقدارش احاطه ندارند مگر آنچه را كه خودش بخواهد. سوره بقره، آيه 255.
(7)خدايا من مالك غير نفس خود نيستم. سوره مائده، آيه 25.
(8)مجمع البيان، ج 7 ص 2.
(9)الدر المنثور، ج 4، ص 289.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 173
و در تفسير قمي به سند خود از ابي بصير از ابي جعفر و ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه هر دو امام فرمودند: رسول خدا (ص) همواره وقتي به نماز مي‌ايستاد روي انگشتان پا تكيه مي‌كرد، تا در نتيجه پاهايش (و يا انگشتانش) ورم كرد، خداي تعالي براي جلوگيري از اينكار اين آيه را فرستاد:" طه، ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقي إِلَّا تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشي" و كلمه" طه" به لغت قبيله طي به معناي محمد است «1».
مؤلف: در اين معنا در كافي «2» به سند خود از ابي بصير، از امام باقر (ع) و در احتجاج «3» از موسي بن جعفر، از آباء گرامش، از علي (ع) روايت شده و نيز در الدر المنثور از ابن منذر و ابن مردويه و بيهقي، از ابن عباس آورده «4».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از علي (ع) روايت كرده كه فرمود:
وقتي آيه" يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا" نازل شد، همه شب‌ها تمامي شب را به عبادت پرداخت، تا آنجا كه پاهايش متورم شد، ناگزير يك پا را بلند مي‌كرد تا خستگيش رفع شود، بار ديگر آن را به زمين مي‌گذاشت، پاي ديگر را بلند مي‌كرد تا آنكه جبرئيل نازل شد و گفت:" طه" يعني هر دو پايت را به زمين بگذار اي محمد" ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقي" و نيز اين آيه را آورد:" فَاقْرَؤُا ما تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ" «5».
مؤلف:احتمالي كه مطابق با اعتبار است اين است كه اصل داستان و ريشه آن همين روايت باشد كه رسول خدا (ص) آن قدر بر پاهاي خود مي‌ايستاد تا متورم مي‌گرديد و ناچار يكي را بر مي‌داشت و ديگري را مي‌گذاشت، و يا سينه كف پا و يا انگشتان پا را به زمين مي‌گذاشته، چيزي كه هست در هر روايتي يك قسمتش نقل شده و هر روايتي بعضي از داستان شان نزول را بيان مي‌كند، گو اينكه بعضي از اين روايات با اين احتمال ما سازگاري ندارد.
بله دو اشكال بر اين روايت باقي مي‌ماند:
اول اينكه:انطباق آيات با سياقي كه دارد بر قصه مذكور در روايت، انطباقي است غير روشن.
دوم اينكه:در روايت، كلمه" طه" را معنا كرده بود به اينكه" پاهايت را روي زمين
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 57.
(2)اصول كافي، ج 2، ص 95 ح 6.
(3)احتجاج، ج 1، ص 326، ط نجف.
(4، 5)الدر المنثور، ج 4، ص 288.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 174
بگذري اي محمد" و همچنين در روايت قمي آمده بود كه كلمه" طه" در لغت طي به معناي محمد است، و بنا به روايت اولي كلمه" طه" يك جمله كلاميه مي‌شود كه مركب شده از فعل امر از ماده" وطا- يطا" و مفعولش كه ضمير مؤنث" ها" باشد، كه به زمين بر مي‌گردد، يعني دو پايت را بر زمين بگذار و يكي را بلند مكن و به يك پا نايست.
اشكال اين تفسير اين است كه بنا بر اين ذيل آيه با صدر آن منطبق نمي‌شود، براي اينكه مفاد صدر آيه اين مي‌شود كه آن جناب در نمازش يك پا را بلند مي‌كرده و يكي را مي‌گذاشته، به خاطر اينكه متورم شده بود و مي‌خواسته با بلند كردنش قدري درد آن را تسكين دهد، و بتواند به عبادت پروردگارش مشغول باشد و چيزي او را از اين كار باز ندارد، بنا بر اين در ذيل آيه بايد مي‌فرمود: نماز كمتر بخوان تا اينقدر خسته نشوي، نه اينكه بفرمايد هر دو پايت را زمين بگذار و در نتيجه درد و تعبت بيشتر شود، و خلاصه بنا به اين روايت ميان كلمه" طه" و جمله" ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقي" آن طور كه بايد سازگاري نيست، و شايد جمله" يعني الأرض بقدميك" از كلام راوي بوده، و خواسته روايت را نقل به معنا كند، پس معلوم نيست عبارت خود امام چه بوده.
علاوه بر اين، اين معنا با قرائت‌هاي وارده كه كلمه" طه" را دو حرف از حروف مقطعه دانسته‌اند مانند ساير حروف مقطعه اول سوره‌ها نمي‌سازد.
بعضي «1» ديگر از مفسرين كلمه" طه" را به" يا رجل" معنا كرده‌اند. آن گاه بعضي «2» گفته‌اند كه: اين لغتي است نبطي. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: زبان حبشي است. بعضي «4» گفته‌اند: عبراني. بعضي «5» ديگر آن را سرياني و بعضي «6» لغت عكل، و بعضي «7» عك، و بعضي «8» لغت قريش دانسته‌اند، زمخشري احتمال داده لغت عك باشد و اصل آن" يا هذا" بوده" يا" را در اولش قلب به" طا" كرده‌اند، و" ذا" را براي تخفيف از آخرش انداخته‌اند،" طاها" شده.
بعضي ديگر گفته‌اند: معنايش" اي فلاني" است. طائفه‌اي آن را" طه" به ضمه طاء و سكون هاء، خوانده‌اند، كه گويا امر از" وطا- يطا" باشد و هاي سكت را نيز در آخرش در آورده‌اند.
بعضي «9» ديگر گفته‌اند: اين كلمه از اسماء خدا است. ولي هيچ يك از اين اقوال قابل اعتناء نيست، و بحث و گفتگوي در آنها فائده‌اي ندارد.
__________________________________________________
(1، 2، 3، 4)مجمع البيان، ج 7، ص 2.
(5، 6، 7)روح المعاني، ج 16، ص 148.
(8)تفسير ابن كثير، ج 4، ص 494.
(9)روح المعاني، ج 16، ص 148. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 175
بله از امام ابي جعفر (ع) به طوري كه در روح المعاني «1» آمده و از امام صادق (ع) به طوري كه معاني «2» الاخبار آورده، چنين روايت شده كه به ثوري فرمود: كلمه" طه" يكي از اسماء رسول خدا (ص) است، هم چنان كه در رواياتي ديگر آمده كه كلمه" يس" يكي از اسماء آن جناب است، و نيز در الدر المنثور از ابن مردويه از سيف هر دو اسم را از ابي جعفر روايت كرده «3».
و چون از اسماء آسماني آن جناب بوده مردم آن را نمي‌دانسته‌اند، و قبل از نزول قرآن آن جناب را به آن اسامي نمي‌خواندند، ليكن از آنجايي كه اين كلمه در لغت معنايي وصفي ندارد، و بعيد است كه آن جناب را نامي بي‌معنا بگذارند كه جز ذات معناي ديگري در بر نداشته باشد، علاوه بر اينكه آن جناب داراي اسم بود و همه نام او را مي‌دانستند، و نيز با در نظر گرفتن اينكه حق مطلب در خصوص حروف مقطعه قرآن اين است كه رموزي است كه معنايي رمزي را در بر دارد، و خدا آنها را بر آن جناب القاء فرموده، و باز از آنجايي كه اين سوره با خطاب رسول خدا افتتاح شده، و فرموده:" طه ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ ..." هم چنان كه در سوره يس نيز فرموده" يس وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ- يس قسم به قرآن حكيم كه تو هر آينه از مرسلين هستي" ناگزير از ظاهر اين دو سوره استفاده مي‌شود كه معناي مشار اليه در دو كلمه" طه" و" يس" امري است مربوط به شخص آن جناب، كه واقعيت آن دو با وجود آن جناب محقق مي‌شود، يعني غير از وجود آن حضرت واقعيت ديگري ندارد به خلاف ساير سوره‌هايي كه با حروف مقطعه شروع مي‌شوند، پس مي‌فهميم كه اين دو كلمه دو صفت از شخصيت باطني آن جناب است كه مختص به خود او است و ديگري آن صفت را ندارد، در نتيجه مي‌توان گفت: دو اسم از اسماء مخصوص آن جناب است كه وقتي بر او اطلاق مي‌شده معنايش" اي كسي كه به طه و يس خطاب شدي" بوده و بعدا به تدريج و كثرت استعمال علم و نام خاص او شده است.
اين آن مقدار توجيهي بود كه ما توانستيم براي روايت بكنيم، كه خلاصه‌اش اين شد كه روايت از باب مسمي شدن به مثل نام معروف:" تابط شرا" و از قبيل شعر:
انا ابن جلا و طلاع الثنايا إذا اضع العمامة تعرفوني
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار، ص 22 ح 1.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 289.
(3)روح المعاني، ج 16، ص 148.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 176
مي‌باشد كه مقصودش اين بوده كه من فرزند كسي هستم كه گفتار مردم در باره‌اش بسيار شد، و آن قدر به او" جلا جلا" گفتند تا آنكه اين كلمه نام او گرديد.

[رواياتي در بيان مراد از استواي خدا بر عرش (الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي)] ..... ص : 176

و در احتجاج طبرسي از حسن بن راشد روايت كرده كه گفت: شخصي از امام ابي الحسن موسي (ع) از معناي آيه" الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي" سؤال كرد، فرمود:
يعني بر ريز و درشت و بزرگ و كوچك مسلط است «1».
و در كتاب توحيد به سند خود از محمد به مارد روايت كرده كه گفت: شخصي از امام صادق (ع) از معناي آيه" الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي" پرسيد، حضرتش فرمود:
يعني همه چيز از نظر دوري و نزديكي براي او يكسان است، چنين نيست كه چيزي به او نزديكتر از چيزي ديگر باشد «2».
مؤلف: اين روايت را قمي «3» نيز در تفسير خود از آن جناب، و نيز صدوق «4» در توحيد به سند خود از مقاتل بن سليمان، از آن حضرت، و نيز كافي «5» و توحيد به سند خود از عبد الرحمن بن حجاج از آن جناب روايت كرده‌اند، چيزي كه هست در اين روايت آخري اين عبارت اضافي آمده كه" هيچ دوري از او دور نيست، و هيچ نزديكي به او نزديك نيست، هر چيزي از اين نظر براي او مساوي است".
و در احتجاج از علي (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: معناي" الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي" اين است كه تدبير او مستولي و امر او بلند است «6».
مؤلف: آنچه در اين 3 روايت در تفسير آيه آمده تفسير مجموع آيه است، نه تنها تفسير كلمه" استوي" و گر نه جمله" الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ" جمله‌اي تام، و مركب از مبتدا و خبر مي‌شد، و حال آنكه سياق ساير آيات استواء همانطور كه اشاره شد با آن مساعد نيست.
مؤيد اين نظريه جمله" امر او بلند است" مي‌باشد كه در روايات اخير بود، چون ظاهر اين جمله كه بعد از جمله" تدبير او مستولي است" قرار گرفته، اين است كه بودن بر عرش مقصود در تفسير است، پس روايات آيه را بر اين اساس تفسير مي‌كنند كه كلمه استواء
__________________________________________________
(1)احتجاج، ج 2، ص 157.
(2)توحيد صدوق، ص 315، ح 1.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 59.
(4)توحيد صدوق، ص 317، ح 7.
(5)اصول كافي، ج 1، ص 128، ح 8 و توحيد صدوق، ص 315، ح 2.
(6)احتجاج، ج 1، ص 373، ط نجف.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 177
كنايه از استيلاء و گستردگي سلطنت باشد.
و در توحيد به سند خود از مفضل بن عمر، از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: هر كس گمان كند كه خدا از چيزي يا در چيزي يا بر چيزي است، به خدا شرك ورزيده، آن گاه فرمود: و هر كس خيال كند كه خدا از چيزي است او را حادث و پديده دانسته، و هر كس بپندارد كه او در چيزي است او را محصور كرده، و هر كس بپندارد كه او بر چيزي است او را محمول چيزي قرار داده «1».
و در آن كتاب از امام صادق (ع) در حديثي طولاني روايت كرده كه در آن آمده: سائل پرسيد معناي" الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي" چيست؟ فرمود: خداوند با اين بيان خود را توصيف كرده، و همين طور هم هست، او مستولي بر عرش و جداي از خلق خويش است، نه اينكه عرش او را حمل كرده باشد، و يا در خود جا داده باشد، و نه اينكه عرش او ممتاز از او باشد، و ليكن ما مي‌گوييم او حامل عرش و نگهدارنده آن است، و در اين باره همان را مي‌گوييم كه خودش در جمله" وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ- كرسي او بر همه آسمانها و زمين گسترده" بيان فرموده.
پس ما در باره معناي عرش و كرسي همان را مي‌گوييم كه خود او فرموده، و آن را نفي مي‌كنيم كه خودش نفي كرده، و آن اين است كه عرش و كرسي، او را در بر گرفته باشد، و خداي عز و جل محتاج جا و نشيمنگاه باشد، و يا به چيزي از مخلوقات خود نياز داشته باشد، بلكه خلق او محتاج اويند «2».

[طريقه و روش ائمه اهل بيت عليهم السلام در ارجاع متشابهات قرآن به محكمات و بيان حقائق و معارف دقيقه، هم در مقام نفي و هم در مقام اثبات] ..... ص : 177

مؤلف: اينكه فرمود:" در باره معناي عرش و كرسي همان را مي‌گوئيم كه خود او فرموده ..." اشاره است به طريقه امامان اهل بيت (ع) كه در تفسير همه آيات متشابه قرآني دارند، و آن اين است كه آياتي كه در باره اسماء و صفات و افعال خدا، و آيات خارج از حس بحث مي‌كند را به آيات محكمات ارجاع مي‌دهند، يعني با اينها آنها را معنا مي‌كنند، و آنچه را كه آيات محكمات از خدا نفي مي‌كند، از مدلول آيات متشابه حذف مي‌كنند، اصل معنا را مي‌گيرند و شوائب نقص و امكان را كه ظاهر آيات متشابه متضمن آن است حذف مي‌كنند.
در نتيجه عرش عبارت مي‌شود از مقامي كه زمام همه اوامر و احكام صادره از ملك از
__________________________________________________
(1)توحيد صدوق، ص 317.
(2)توحيد صدوق، ص 248.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 178
آنجا سر چشمه گرفته و بدانجا منتهي مي‌شود، و آن مقام عبارت است از تختي قبه‌دار و مرتفع، و داراي پايه‌هايي ساخته شده از چوب يا فلز، كه ملك روي آن مي‌نشيند و احكام را صادر و اوامر اجراء مي‌كند، خداي تعالي نيز همين مقام را دارد منهاي احتياج به نشيمن‌گاه و مادي بودن آن، و چوبي يا فلزي بودن پايه‌هاي آن و امثال اينگونه لوازم ماديات و امكان آن.
زيرا آيات محكمه قرآن از قبيل آيه" لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ" «1» و آيه" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ" «2» دلالت دارند بر اينكه خدا جسم نيست، و خواص جسم ندارد، در نتيجه همين آيات آن لوازمي را كه آيه مورد بحث و آيه" وَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ" «3» مستلزم آن است، نفي مي‌كند، پس عرش او مادي نيست، و شكلي و بعدي مادي ندارد، بعد از حذف اين لوازم از معناي عرش، تنها اين باقي مي‌ماند كه او صاحب مقامي است كه احكام جاري در نظام عالمي از آن مقام سر مي‌زند، و اين مقام از مراتب علم او است كه از ذات او خارج است.
و مقياس براي شناختن اصل معنا (كه گفتيم) از لوازم زائد بر معناي اصلي، اين است كه آن معنايي كه با بودن آن اسم و عنوان باقي مي‌ماند و با نبودن آن از بين مي‌رود، آن معناي اصلي است، هر چند كه مصاديق آن به خاطر اختلاف خصوصيات مختلف شود و در ممكنات مصداقي و در واجب الوجود مصداقي غير آن داشته باشد.
اگر هنوز آن طور كه بايد مطلب براي خواننده روشن نشده مثالي مي‌زنيم تا روشن گردد و آن چراغ است كه به معناي آلت روشنايي است، ولي مصداق آن در هر دوره چيزي بوده، كه در دوره‌هاي بعد صورت آن فرق كرده، يك روز چراغ به ظرفي مي‌گفته‌اند كه در آن روغن و فتيله بوده، سر فتيله را روشن مي‌كردند، مشتعل مي‌شد، و از ماده چربي كه سر ديگر فتيله در آن بود سوخت مي‌گرفت، و پيرامون خود را روشن مي‌كرد، پس از قرنها همين اسم (چراغ) اسم شد براي شمعها و فانوسهاي نفتي، و همچنين از مصداقي به مصداقي ديگر منتقل مي‌شد، تا آنكه امروز اين اسم در چراغهاي الكتريكي مستقر شده، كه نه آن ماده چرب چراغهاي اول را دارد، و نه هيات و ريخت آنها را، چيزي كه هست خاصيت آن را كه همان روشن كردن تاريكيها بود دارد، و به همين جهت به طور قطع و به اطلاق حقيقي آن را چراغ مي‌گوييم.
__________________________________________________
(1)چيزي شبيه او نيست. سوره شوري، آيه 11.
(2)منزه است خدا از توصيفاتي كه برايش مي‌كنند. سوره صافات، آيه 159.
(3)داراي عرشي بزرگ است. سوره مؤمنون، آيه 86. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 179

[نقد روش اكثر صحابه و تابعين و پيروانشان كه به نفي جهات نقص از خدا اكتفاء كرده در آيات متشابه سكوت مي‌نموده‌اند] ..... ص : 179

مثال ديگر اسلحه است، كه اين اسم در ابتدايي كه سلاح پيدا شد اسم بود براي تبرهاي مسي و يا سپر، ولي امروز به طور حقيقت اطلاق مي‌شود بر توپ و تانك و بمب‌هاي اتمي، و اين قسم تحول و تطور در بسياري از وسائل زندگي، و اعمالي كه انسان در زندگي خود دارد ديده مي‌شود.
و كوتاه سخن اينكه صحابه وقتي در معارف ديني، آنهايي كه مربوط به احكام نبود، يعني آنچه مربوط به اسماء و صفات و افعال خداي تعالي بود گفتگو مي‌كردند، همان مفاهيمي را از آن مي‌فهميدند كه لغت براي آن اسماء و صفات اثبات كرده، چيزي كه هست به خاطر آياتي كه در باره منزه بودن خدا از تشبيه وارد شده لوازم تشبيه را از آن حذف مي‌كردند، و در باره آنچه بعد از حذف آن لوازم باقي مي‌مانده سكوت مي‌كردند، مثلا وقتي مي‌خواندند" الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي" مي‌گفتند: استواء به معناي قرار گرفتن جسمي است در مكاني كه تكيه‌اش به آن مكان است و اينچنين استواء در باره خداي تعالي صادق نيست، و بعد از نفي اين معنا چه باقي مي‌ماند؟ نمي‌دانيم، خود خدا داناتر به مقصودش از كلام خويش است، و اين امر واگذار به او است. بعضي ادعاء كرده‌اند كه اصحاب در اين روش خود اجماع دارند. بلكه بعضي از ايشان گفته: تمامي علماي سه قرن اول از هجرت اجماع داشتند بر تفويض، و تفويض همين است كه لوازم تشبيه را از ساحت قدس ربوبي نفي نموده و از بحث در باره اصل مراد هم سكوت كنيم.
ليكن اين حرف با طريقه ائمه اهل بيت (ع) آن طور كه به ما رسيده سازگار نيست، چون ائمه (ع)، هم نفي مي‌كردند و هم اثبات، يعني در بحث از حقائق دين امعان و دقت مي‌كردند، نه اينكه تنها نواقص امكاني را از صفات خدا نفي نموده، چيزي را اثبات نكنند، دليل مدعاي ما احاديث بسياري است كه از آن حضرات محفوظ مانده، و جز افراد لجباز نمي‌توانند آن را انكار كنند.
بلكه روح المعاني از اللالكاني در كتاب خود" السنة" از حسن، از مادرش، از ام سلمه (رضي اللَّه عنها) روايت كرده كه در معناي" استواء" گفت:" استواء مجهول نيست ولي چگونگي آن براي ما قابل تصور نيست، و اقرار به آن ايمان، و انكارش كفر است" و اين خود دلالت دارد بر اينكه ام سلمه همين رأي را داشته، زيرا اگر نظريه‌اي را مي‌داشت كه به صحابه نسبت داده‌اند بايد مي‌گفت:" استواء مجهول و كيف غير معقول است ..." «1».
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 158.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 180
بله اكثر صحابه و تابعين و تابعين تابعين، يعني طبقه بعد از ايشان، اين طريقه را داشته‌اند، و غزالي آن را به چهار امام يعني ابو حنيفه و مالك و شافعي و احمد و نيز بخاري و ترمذي و ابي داوود و سجستاني صاحبان صحاح و نيز به بزرگان علماي گذشته نسبت داده.
علت اينكه ايشان از اثبات صفات براي خدا سكوت كرده‌اند- به طوري كه جمعي گفته‌اند- اين بوده كه گفته‌اند، ثابت بعد از منفي خلاف ظاهر لفظ است، و چون چنين است اثبات صفات مصداق تاويلي است كه آيه" وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ" «1» آن را حرام كرده، البته اين اشخاص «2»، آيه آل عمران را در كلمه" الا اللَّه" وقف كرده‌اند، در نتيجه علم به تاويل كتاب را منحصر در خدا دانسته‌اند، بلكه بعضي از ايشان، از تاويل تجاوز كرده مطلق تفسير را منع كرده- و به طوري كه آلوسي «3» نقل كرده- گفته‌اند: هر كس قرآن را تفسير كند او نيز آن را تاويل كرده، چون تاويل همان تفسير است.
و ما در ذيل آيه محكم و متشابه در سوره آل عمران بياني گذرانديم، مبني بر اينكه تاويلي كه قرآن آن را مذمت كرده غير از معناي مخالف ظاهر لفظ است، و رد متشابه به محكم، و بيان متشابه به وسيله محكم تاويل نيست، و نيز گفتيم كه تاويل تفسير نيست «4».
علاوه بر اين خود همين آقاياني كه در بيانات ديني مربوط به اسماء و صفات خدايي احتياط كرده‌اند، كه ما تنها مي‌توانيم نواقص را نفي كنيم، اما چيزي اثبات نمي‌كنيم، معذلك در مقام عمل احتياط خود را فراموش كرده، آنچه در كتاب و سنت از اوصاف و افعال خداي تعالي وارد شده همه را بر معناي متعارف و بشري خود (با اينكه مشوب به نواقص امكاني است) حمل نموده، عرش و كرسي و حجاب و قلم و لوح و نامه‌هاي اعمال و درهاي آسمان و از اين قبيل را بر همين مصاديق معمولي كه عرش و كرسي و لوح و قلم و امثال آن در نزد ما افراد بشر متعارف دارند حمل كرده‌اند، و حال آنكه اين عناوين با آن عنوانهايي كه در اثباتش احتياط مي‌كردند در ملاك واحدند، و آن ملاك اين بود كه اثبات آنها مستلزم اثبات نواقصي از قبيل احتياج و امكان است، كه هر فرد مسلمان بايد خداي را از آن منزه بدارد.
براي اينكه از نظر ما افراد بشر آن علتي كه امثال عرش و كرسي و لوح و قلم را پديد
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران، آيه 7.
(2 و 3)روح المعاني، ج 3، ص 160.
(4)روح المعاني، ج 16، ص 156.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 181
آورده، بايد احتياج باشد، چون خود ما اگر كرسي و عرش درست مي‌كنيم چون يا به استراحت بر روي آن نياز داريم، و يا به عزت نمايي بر روي آن، و مي‌خواهيم يكتايي و بي همتايي خود در عزت و عظمت را وانمود كنيم، و تعيين به ملك و سلطنت خود را مجسم سازيم، و اگر كاغذ تهيه مي‌كنيم و مي‌نويسيم، باز براي احتياج است، زيرا مي‌خواهيم آنچه را كه از حس غايب است حفظ كنيم و از دستخوش فراموشي دور بداريم، و همچنين هر كار ديگري كه مي‌كنيم به علت احتياج مي‌كنيم.
بنا بر اين چه فرق است ميان آيات متشابه قرآني كه براي خدا گوش، چشم، دست، ساق، رضا و اسف اثبات مي‌كند، كه همه مجسم بودن خداي را به توهم آدمي مي‌آورد، و در آخر احتياج و امكان را براي ذات منزه او اثبات مي‌كند، و بين آياتي كه برايش عرش، كرسي، كرسي‌نشينان، حاملان عرش، كاغذ و قلم اثبات مي‌كند، كه آنها نيز احتياج و امكان خداي را به توهم مي‌اندازد؟.
و نيز چه فرقي هست ميان آن آيات محكماتي كه تشابه را از طائفه اول برداشته، آن را معنا مي‌دهد، و ميان محكماتي كه تشابه را از طائفه دوم بر مي‌دارد، و خلاصه چه فرق است ميان امثال آيه" لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ"، و ميان امثال آيه" وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ".
بله فخر رازي در مقام اعتذار از اين سكوت صحابه و تابعين و غير ايشان از اثبات صفات براي خداي تعالي گفته، حق با ايشان است براي اينكه اگر بنا باشد در اينگونه مسائل باب تاويل را باز بگذاريم كه هر كس هر چه به فكرش رسيد بگويد بايد همين تاويل را در تمامي معارف ديني و احكام شرعي كه چون مسائل مورد بحث اصولي نيستند تجويز كنيم، آن وقت معلوم است كه از دين اسلام براي ما هم مانند باطني‌ها چيزي باقي نمي‌ماند «1».
ليكن عذرش پذيرفته نيست، براي اينكه خواننده عزيز مي‌داند كه قياس كردن تاويل در آيات متشابه را به تاويل ساير معارف، حتي احكام ديني كه تعليم و تربيت رسول خدا (ص) آن را در مردم اجراء كرده، راه گريز جستن، و بيهوده تلاش كردن است، براي اينكه متشابهات از اين رو متشابه شده كه دليل بر تشابه آن قائم شده، و آيات محكمه‌اي هم در بين هست كه ممكن است آن متشابهات را حمل بر آنها نمود و تشابهش را از بين برد، و اگر اين كار را نكنيم و متشابه را به همان ظاهرش باقي بگذاريم تا باب تاويل در ساير معارف (محكم و غير متشابه) باز نشود حقي را كشته‌ايم براي اينكه باطلي را از بين
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 22 ص 6 و 7.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 182

[دو طائفه (مفوضه و مؤوله) كه هر دسته در تفسير آيات متشابه قرآن راهي (بيراهه‌اي) در پيش گرفته‌اند] ..... ص : 182

ببريم، و يا به عبارتي ديگر، باطلي را با احياي باطلي ديگر كشته‌ايم، چون رد متشابه به محكم، اصلا تاويل نيست، تا تاويل حق باشد.
بعضي «1» ديگر از اين مفسرين از باب اضطرار ناگزير شده‌اند بگويند: خداي تعالي جسم نيست تا مكان بخواهد، محتاج نيست تا كرسي و چيزهاي ديگر رفع حاجتش كند، ولي عرش يعني اين جسم نوراني عظيم كه عقل را با عظمت خود به دهشت مي‌آورد و به شكل تخت پايه‌دار است، بدين جهت خلق شد و آن را با آن عظمتش حمل كرده بالاي آسمانها بردند و در آنجا نهادند بدون اينكه كسي روي آن بنشيند و يا محتاج آن باشد، و در زمانهاي بي‌نهايت آن را حفظ كرده و مي‌كنند، صرفا از باب لطف خدا نسبت به مؤمنين بوده، تا به غيب به آن ايمان آورده، در برابر ايمان به آن اجر و ثواب اخروي ببرند.
عين اين توجيه (عجيب و غريب) را در باره لوح و قلم و ساير آيات بزرگ غايب از حس كرده‌اند، و بي‌پايگي آن احتياج به بيان ندارد.
بعد از اين طائفه كه در اصطلاح ملل و نحل مفوضه ناميده مي‌شوند، طائفه ديگري هستند به نام مؤوله، اينان كساني هستند كه در تفسير آيات متشابه اسماء و صفات، ميان اثبات و نفي جمع كرده، خداي را از لوازم حاجت و امكان منزه دانسته، آيات متشابهي كه ظهور احتياج و امكان دارد بر خلاف ظاهرش حمل بر معناهايي كرده‌اند كه با اصول مسلمه دين و مذهب سازگار باشد، و همين طائفه نيز به چند شعبه منشعب شده‌اند.
بعضي از ايشان در اثبات به عين همان چيزي كه با دليل نفي كرده‌اند اكتفاء نموده‌اند و اينها مفسريني هستند كه براي اسماء و صفات معناي عدمي يعني نفي نقص كرده و علم او را به معناي عدم جهل گرفته‌اند، و عالم را به معناي كسي دانسته‌اند كه جاهل نيست، و به همين منوال صفات ديگر خدا را معنا كرده‌اند.
لازمه اين معنا تعطيل ذات متعالي خدا از صفات كمال است، و حال آنكه برهانهاي عقلي و ظواهر كتاب و سنت و نصوص آن دو اين را رد مي‌كند و اين از اقوال صابئه است كه در اسلام رخنه كرده است.
بعضي ديگر اسماء و صفات را به معاني ديگري تفسير كرده‌اند كه با ظواهر آنها نمي‌سازد، و گفته‌اند: تاويل هم همين است كه انسان براي آيات متشابه و مربوط به اسماء و صفات معانيي كند كه نه با عقل و نقل مخالفت داشته باشد، و نه با اصول مسلم اعتقادي.
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 6.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 183
بعضي ديگر در معاني آنها اكتفاء كرده‌اند به آنچه در نقل آمده، و عقل خود را در فهم آنها دخالت نداده‌اند.
و اگر خواننده به خاطر داشته باشد در مباحث محكم و متشابه گفتيم كه تفسير كتاب عزيز به غير خود كتاب، و سنت قطعي، تفسير به رأي است، و كتاب و سنت آن را منع كرده.
و بيشتر اين سه طائفه كه همه را مؤوله مي‌گويند، در آن افعال خداي تعالي كه به صفت او برگشت نمي‌كند مسلك علماي سلف را كه مفوضه ناميده شدند پيموده‌اند، يعني آيات و اخبار مربوط به آن افعال را به همان ظواهرش باقي گذاشته، آنچه از مصاديقش كه در خود ما آدميان معهود است عينا براي خدا اثبات كرده‌اند و اما آن افعالي كه به نحوي برگشت به صفت مي‌كند تاويل نموده‌اند، مثلا در آيه" الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي" استواء را تاويل به مانند استيلاء و استعلاء نموده‌اند، ولي عرش را كه فعل خدا است و به صفت او برگشت ندارد، به همان ظاهر معهودش (تختي داراي قبه و چهار پايه) باقي گذاشته‌اند.
و در روايتي كه از طرق عامه نقل شده كه خدا در هر شب جمعه به آسمان دنيا پائين مي‌آيد، چون پائين آمدن به صفتي برگشت مي‌كند، آن را به نزول رحمتش تاويل نموده، آسمان دنيا را هم به فلك قمر تفسير كرده‌اند، و همچنين.
ولي شما خواننده به خاطر داريد كه در سابق گفتيم كه حمل آيه بر خلاف ظاهرش هيچ مجوزي ندارد، و دليلي نيست كه بر آن دلالت كند و قرآن كريم به عنوان لغز و معما نازل نشده اين را هم مي‌دانيد كه همانطور كه در قرآن محكم و متشابه هست، در حديث نيز هست، و اگر كسي متشابه قرآن را به خاطر حديثي متشابه به ظاهرش باقي بگذارد، در حقيقت متشابه قرآن را به متشابه حديث رد كرده، در حالي كه ما ماموريم متشابه قرآن را به محكم قرآن رد كنيم.
علاوه بر اين عمل كردن به ظاهر اينگونه روايات، و آن را بر ظاهر كتاب حكومت دادن، اشكال ديگري دارد و آن اين است كه اين روايات اخبار آحاداند نه متواتر و قطعي الصدور، و خبري كه چنين وضعي دارد حتي اگر از حيث سند خبر به اصطلاح صحيح هم باشد، معذلك دليلي بر حجيت لازم دارد كه به حكم آن دليل شارع حجيت را براي آن جعل و يا امضاء كرده باشد و در علم اصول روشن شده و به حد بداهت رسيده كه معنا ندارد شارع خبر واحد را در غير احكام ديني، يعني در معارف اعتقادي و موضوعات خارجي حجت كند.
بله اگر خبر به حد تواتر رسيده باشد، و يا قرائني قطعي همراه داشته باشد، مثل اينكه از امام شخصا شنيده شده باشد، حجت است، هر چند در احكام نباشد، چون دليلي كه امام را
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 184
معصوم مي‌داند، بعينه دليل بر اين است كه امام اين مطلب را به من كه شنونده از شخص اويم دروغ نگفته، و همه اينها مسائلي است كه در اصول حلاجي شده و به ثبوت رسيده، اگر كسي بخواهد بايد بدانجا مراجعه كند.
و در سنن ابي داوود از جبير بن محمد بن مطعم، از پدرش از جدش روايت آمده كه گفت: روزي مردي باديه‌نشين به خدمت رسول خدا (ص) آمد، و عرضه داشت يا رسول اللَّه جانها به لب رسيد، اموال نابود شد و يا هلاك شد، آمده‌ام از شما بخواهم براي ما باران طلب كني، آري ما تو را به درگاه خدا شفيع قرار داده‌ايم، خدا را هم شفيع به درگاه تو مي‌كنيم. رسول خدا (ص) فرمود: واي بر تو، هيچ مي‌فهمي چه مي‌گويي؟ سبحان اللَّه، سبحان اللَّه و آن قدر تكرار كرد كه قيافه تعجب از رخسار اصحابش هويدا گرديد.
آن گاه فرمود: خداي تعالي شفيع نزد كسي از مخلوقاتش نمي‌شود، و شان خدا بزرگتر از اين است، واي بر تو، هيچ مي‌داني خدا چيست؟ خدا فوق عرش خود، و عرشش فوق آسمانهايش، (اين چنين قرار دارد) آن گاه با انگشتانش شكلي چون قبه درست كرد و سپس فرمود اين عرش صدا مي‌كند آن چنان كه كرسي از نشستن كسي بر آن به صدا در مي‌آيد»
.مؤلف: متن اين حديث خالي از اختلال نيست، و اگر آن را در اينجا آورديم براي اين بود كه اين حديث نسبت به ساير احاديث صريح‌تر در اين است كه عرش موجودي است جسماني، البته روايات ديگري هست كه دلالت دارد بر اينكه عرش داراي پايه‌هايي است «2»، و يك دسته ديگر دلالت دارد بر اينكه آن را چهار نفر حامل به دوش دارد، يك دسته ديگر دلالت دارد بر اينكه عرش بالاي آسمانها مقابل كعبه قرار دارد، دسته‌اي ديگر دلالت دارد بر اينكه كرسي در برابر عرش چون حلقه‌اي افتاده در بياباني است و آسمانها و زمين در برابر كرسي به همان كوچكي است، و ما در تفسير امثال اين روايات طريقه ائمه اهل بيت را بيان كرديم، مخصوصا در تفسير سوره اعراف در جلد هشتم اين كتاب بياني گذرانديم كه خلاصه نظريه آن حضرات (ع) از آن استفاده مي‌شود.
و در كتاب معاني الاخبار به سند خود از محمد بن مسلم، روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) معناي كلام خداي را پرسيدم كه مي‌فرمايد:" يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفي"،
__________________________________________________
(1)سنن ابي داوود، ج 4، ص 232.
(2)بحار الانوار، ج 58، ص 58.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 185
فرموده: سر، آن مطالبي است كه در دل پنهان بداريد، و مخفي‌تر از سر مطالبي است كه به خاطرت آمده ولي فراموش كرده‌اي «1».
و در مجمع از دو امام باقر و صادق (ع) روايت كرده كه فرمودند:" سر" آن مطالبي است كه در دل پنهان داشته‌اي، و مخفي‌تر از سر آن چيزي است كه به خاطرت گذشته ولي فراموش كرده‌اي «2».
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار، ص 143، ح 1.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 3.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 186

[سوره طه (20): آيات 9 تا 48] ..... ص : 186

اشاره

وَ هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ مُوسي (9) إِذْ رَأي ناراً فَقالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ ناراً لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْها بِقَبَسٍ أَوْ أَجِدُ عَلَي النَّارِ هُديً (10) فَلَمَّا أَتاها نُودِيَ يا مُوسي (11) إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُويً (12) وَ أَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِما يُوحي (13)
إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ أَنَا فَاعْبُدْنِي وَ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِي (14) إِنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ أَكادُ أُخْفِيها لِتُجْزي كُلُّ نَفْسٍ بِما تَسْعي (15) فَلا يَصُدَّنَّكَ عَنْها مَنْ لا يُؤْمِنُ بِها وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَتَرْدي (16) وَ ما تِلْكَ بِيَمِينِكَ يا مُوسي (17) قالَ هِيَ عَصايَ أَتَوَكَّؤُا عَلَيْها وَ أَهُشُّ بِها عَلي غَنَمِي وَ لِيَ فِيها مَآرِبُ أُخْري (18)
قالَ أَلْقِها يا مُوسي (19) فَأَلْقاها فَإِذا هِيَ حَيَّةٌ تَسْعي (20) قالَ خُذْها وَ لا تَخَفْ سَنُعِيدُها سِيرَتَهَا الْأُولي (21) وَ اضْمُمْ يَدَكَ إِلي جَناحِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ آيَةً أُخْري (22) لِنُرِيَكَ مِنْ آياتِنَا الْكُبْري (23)
اذْهَبْ إِلي فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغي (24) قالَ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي (25) وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي (26) وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي (27) يَفْقَهُوا قَوْلِي (28)
وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي (29) هارُونَ أَخِي (30) اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي (31) وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي (32) كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيراً (33)
وَ نَذْكُرَكَ كَثِيراً (34) إِنَّكَ كُنْتَ بِنا بَصِيراً (35) قالَ قَدْ أُوتِيتَ سُؤْلَكَ يا مُوسي (36) وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلَيْكَ مَرَّةً أُخْري (37) إِذْ أَوْحَيْنا إِلي أُمِّكَ ما يُوحي (38)
أَنِ اقْذِفِيهِ فِي التَّابُوتِ فَاقْذِفِيهِ فِي الْيَمِّ فَلْيُلْقِهِ الْيَمُّ بِالسَّاحِلِ يَأْخُذْهُ عَدُوٌّ لِي وَ عَدُوٌّ لَهُ وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي وَ لِتُصْنَعَ عَلي عَيْنِي (39) إِذْ تَمْشِي أُخْتُكَ فَتَقُولُ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلي مَنْ يَكْفُلُهُ فَرَجَعْناكَ إِلي أُمِّكَ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ وَ قَتَلْتَ نَفْساً فَنَجَّيْناكَ مِنَ الْغَمِّ وَ فَتَنَّاكَ فُتُوناً فَلَبِثْتَ سِنِينَ فِي أَهْلِ مَدْيَنَ ثُمَّ جِئْتَ عَلي قَدَرٍ يا مُوسي (40) وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي (41) اذْهَبْ أَنْتَ وَ أَخُوكَ بِآياتِي وَ لا تَنِيا فِي ذِكْرِي (42) اذْهَبا إِلي فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغي (43)
فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشي (44) قالا رَبَّنا إِنَّنا نَخافُ أَنْ يَفْرُطَ عَلَيْنا أَوْ أَنْ يَطْغي (45) قالَ لا تَخافا إِنَّنِي مَعَكُما أَسْمَعُ وَ أَري (46) فَأْتِياهُ فَقُولا إِنَّا رَسُولا رَبِّكَ فَأَرْسِلْ مَعَنا بَنِي إِسْرائِيلَ وَ لا تُعَذِّبْهُمْ قَدْ جِئْناكَ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكَ وَ السَّلامُ عَلي مَنِ اتَّبَعَ الْهُدي (47) إِنَّا قَدْ أُوحِيَ إِلَيْنا أَنَّ الْعَذابَ عَلي مَنْ كَذَّبَ وَ تَوَلَّي (48)
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 187

ترجمه آيات ..... ص : 187

آيا خبر موسي به تو رسيده است؟ (9).
آن دم كه آتشي ديد، و به اهل خود گفت: بمانيد كه من آتش مي‌بينم شايد شعله‌اي از آن برايتان بياورم يا به وسيله آتش راه را پيدا كنم- پيرامون آن كسي را ببينم كه راه را وارد است- (10).
و چون به آتش رسيد ندا داده شد كه اي موسي! (11).
من خود پروردگار توام كفشهاي خود را بيرون آر كه تو در سرزمين مقدس طوي هستي (12).
من تو را برگزيده‌ام به آنچه بر تو وحي مي‌شود گوش فرا دار (13).
من خداي يكتايم، معبودي جز من نيست، عبادت من كن و براي ياد كردن من نماز به پا كن (14).
قيامت آمدني است، مي‌خواهم آن را پنهان كنم تا هر كس در مقابل كوششي كه مي‌كند سزا ببيند (15).
آنكه رستاخيز را باور ندارد و پيروي هوس خود كند ترا از باور كردن آن باز ندارد كه هلاك مي‌شوي (16).
اي موسي! اين چيست كه به دست راست تو است؟ (17).
گفت: اين عصاي من است كه بر آن تكيه مي‌كنم و با آن براي گوسفندان خويش برگ مي‌تكانم و مرا در آن حاجت‌هايي ديگر است (18).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 188
گفت:اي موسي! آن را بيفكن (19).
پس آن را افكند كه ناگهان ماري شد كه سريع راه مي‌رفت (20).
فرمود آن را بگير و نترس كه آن را به حالت اولش باز مي‌گردانيم (21).
و دستت را به گريبان خود ببر تا نوراني بدون عيب بيرون آيد، و اين معجزه ديگري است (22).
تا آيه‌هاي بزرگ خويش را به تو بنمايانيم (23).
به سوي فرعون برو كه او طغيان كرده است (24).
گفت: پروردگارا سينه مرا بگشاي (25).
و كارم را به من آسان كن (26).
و گره از زبان من باز كن (27).
تا گفتارم را بفهمند (28).
و براي من وزيري از كسانم مقرر فرما (29).
هارون برادرم را (30).
و پشت من بدو محكم كن (31).
و او را شريك كارم گردان (32).
تا تو را تسبيح بسيار گوئيم (33).
و بسيار يادت كنيم (34).
كه تو بيناي به حال ما بوده‌اي (35).
فرمود اي موسي مطلوب خويش را يافتي (36).
و بار ديگر به تو نيز منت نهاديم (37).
آن دم كه به مادرت آنچه بايد وحي كرديم (38).
كه او را در صندوق بگذار و صندوق را به دريا بيفكن، تا دريا به ساحلش اندازد، و دشمن من و دشمن او بگيرد او را و از جانب خويش محبوبيتي بر تو افكندم تا زير نظر من تربيت شوي (39).
و چون خواهرت رفت و گفت آيا شما را به كسي دلالت كنم كه تكفل او كند؟ و به مادرت بازت آورديم كه ديده‌اش روشن شود و غم نخورد و يكي را كشتي و از گرفتاري نجاتت داديم و امتحانت كرديم امتحاني دقيق و سالي چند در ميان اهل مدين ماندي آن گاه اي موسي! به موقع بيامدي (40).
و تو را خاص خويش كردم (41).
تو و برادرت معجزه‌هاي مرا ببريد و در كار ياد كردن من سستي مكنيد (42).
به سوي فرعون رويد كه طغيان كرده است (43).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 189
و با او به نرمي سخن بگوييد، شايد اندرز گيرد يا بترسد (44).
گفتند پروردگارا ما بيم داريم در آزارمان شتاب كند يا طغيانش بيشتر شود (45).
فرمود: مترسيد كه من با شما هستم، مي‌شنوم و مي‌بينم (46).
پيش وي رفتند و گفتند ما دو پيغمبر پروردگار توايم، پسران اسرائيل را با ما بفرست و عذابشان مكن از پروردگارت معجزه‌اي سوي تو آورده‌ام درود بر آن كس كه هدايت را پيروي كند (47).
به ما وحي شده كه عذاب بر آن كس باد كه (آيات الهي را) تكذيب كند و روي بگرداند (48).

بيان آيات [بيان آياتي كه چگونگي برگزيدن موسي (عليه السلام) به رسالت و مامور شدنش در كوه طور به دعوت فرعون را حكايت مي‌كنند] ..... ص : 189

اشاره

در اين آيات داستان موسي (ع) را شروع كرده، در اين سوره چهار فصل از اين داستان ذكر شده:
اول: چگونگي برگزيدن موسي به رسالت در كوه طور، كه در وادي طوي واقع است، و مامور كردنش به دعوت فرعون.
دوم: با شركت برادرش او را به دين توحيد دعوت كردن، و بني اسرائيل را نجات دادن، و اقامه حجت، و آوردن معجزه عليه او.
سوم: بيرون شدنش با بني اسرائيل از مصر، و تعقيب فرعون و غرق شدنش، و نجات يافتن بني اسرائيل.
چهارم: گوساله‌پرستي بني اسرائيل، و سرانجام كار ايشان و كار سامري و گوساله‌اش.
آياتي كه نقل كرديم تا به تفسيرش بپردازيم متعرض فصل اول از چهار فصل مذكور است.
و اما اينكه آيات مورد بحث به چه وجهي متصل به ما قبل مي‌شود؟ وجه اتصالش اين است كه آيات ما قبل مساله توحيد را خاطر نشان مي‌ساخت، اين آيات نيز با وحي توحيد آغاز شده، و با همان وحي يعني كلام موسي كه گفت:" إِنَّما إِلهُكُمُ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلَّا هُوَ ..."، و نيز كلام ديگرش در باره هلاك فرعون و طرد سامري ختم مي‌شود، آيات قبلي نيز با اين تذكر آغاز مي‌شد كه قرآن مشتمل است بر دعوت حق و تذكر كساني كه بترسند، و با مثل اين آيه ختم مي‌شد كه" اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني".
" وَ هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ مُوسي".
استفهام در اين جمله براي تقرير است، و مقصود از" حديث" داستان است.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 190
" إِذْ رَأي ناراً فَقالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ ناراً ...".
" مكث" به معناي" لبث" است، و" آنست" از ايناس، به معناي ديدن و يا يافتن چيزي است كه در اصل از انس گرفته شده كه ضد نفرت است، و به همين جهت در معناي ايناس گفته‌اند ديدن چيزي است كه با آن انس بگيرند، كه قهرا ديدن چنين چيزي ديدني است قوي.
و كلمه" قبس"- با دو فتحه- به معناي شعله است كه به وسيله نوك چوب يا مانند آن از آتشي ديگر گرفته شود، و كلمه" هدي" مصدر به معناي اسم فاعل است، و يا مضاف اليه است براي مضاف حذف شده، و تقديرش" ذا هداية" بوده، و علي اي حال مراد كسي است كه هدايت به وجود او قائم باشد.
سياق آيه و آيات بعديش شهادت مي‌دهد بر اينكه اين جريان در مراجعت موسي از مدين به سوي مصر اتفاق افتاده و اهلش نيز با او بوده، و اين واقعه نزديكيهاي وادي طوي، در طور سينا، در شبي سرد و تاريك اتفاق افتاده، در حالي كه راه را گم كرده بودند، چون آتش از دور ديده به نظرش رسيده كه كنار آن كسي هست كه از او راه را بپرسد، و اگر نبود حد اقل از آن آتش قدري بياورد، گرم شوند.
و در اينكه فرمود" فَقالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُوا" اشعار، و بلكه دلالت بر اين است كه غير از همسرش كسان ديگر هم با او بوده‌اند، چون اگر نبود مي‌فرمود" قال لاهله امكثي- به همسرش گفت اينجا باش".
و از اينكه گفت:" إِنِّي آنَسْتُ ناراً- من آتشي به نظرم مي‌آيد" با در نظر گرفتن اينكه كلام خود را با" ان" تاكيد كرده، و نيز به ايناس تعبير كرده، فهميده مي‌شود كه آتش را تنها او ديده، و ديگران نديدند، اين جمله نيز كه اول فرمود" إِذْ رَأي ناراً- چون آتشي ديد" اين معنا را تاييد مي‌كند و نيز جمله" لَعَلِّي آتِيكُمْ شايد برايتان بياورم ..." دلالت دارد بر اينكه در كلام چيزي حذف شده، و تقدير آن" اينجا باشيد تا به طرف آتش بروم، شايد برايتان از آن پاره‌اي بياورم، و يا پيرامون آن كسي كه راه را بلد باشد ببينم، باشد كه با هدايتش راه را پيدا كنيم" بوده.
" فَلَمَّا أَتاها نُودِيَ يا مُوسي إِنِّي أَنَا رَبُّكَ ... طُويً".
كلمه" طوي" اسم جلگه‌اي است كه در دامنه طور قرار دارد، و همانجا است كه خداي سبحان آن را وادي مقدس ناميده، و اين نام و اين توصيف دليل بر اين است كه چرا به موسي دستور داد كفشش را بكند، منظور احترام آن سرزمين بوده تا با كفش لگد نشود، و اگر
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 191
كندن كفش را متفرع بر جمله" إِنِّي أَنَا رَبُّكَ" كرده دليل بر اين است كه تقديس و احترام وادي به خاطر اين بوده كه حظيره قرب به خدا، و محل حضور و مناجات به درگاه او است پس برگشت معنا به مثل اين مي‌شود كه بگوييم: به موسي ندا شد اين منم پروردگارت و اينك تو در محضر مني، و وادي طوي به همين جهت تقديس يافته پس شرط ادب به جاي آور و كفشت را بكن.
و به همين ملاك هر مكان و زمان مقدسي تقدس مي‌يابد، مانند كعبه مشرفه و مسجد الحرام، و ساير مساجد و مشاهد محترمه در اسلام، و نيز مانند اعياد و ايام متبركه‌اي كه قداست را از راه انتساب واقعه‌اي شريف كه در آن واقع شده، يا عبادتي كه در آن انجام شده كسب نموده، و گر نه بين اجزاي مكان و زمان تفاوتي نيست.

[توضيحي در مورد تكلم خدا با موسي] ..... ص : 191

موسي وقتي نداي" يا مُوسي إِنِّي أَنَا رَبُّكَ" را شنيد از آن به طور يقين فهميد كه صاحب ندا پروردگار او، و كلام، كلام او است، چون كلام مذكور وحيي از خدا بود به او، كه خود خداي تعالي تصريح كرده بر اينكه خدا با احدي جز به وحي، و يا از وراي حجاب، و يا به ارسال رسول تكلم نمي‌كند، هر چه بخواهد به اذن خود وحي مي‌كند، و فرموده" وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ ما يَشاءُ" «1» كه از آن فهميده مي‌شود كه ميان خدا و كسي كه خدا با او تكلم مي‌كند در صورتي كه به وسيله رسول و يا حجاب نباشد، و تنها به وسيله وحي صورت گيرد، هيچ واسطه‌اي نيست، و وقتي هيچ واسطه‌اي نبود شخص مورد وحي كسي را جز خدا همكلام خود نمي‌يابد، و در وهمش خطور نمي‌كند، و غير كلام او كلامي نمي‌شنود، زيرا اگر احتمال دهد متكلم غير خدا باشد، و يا كلام كلام غير او باشد، ديگر" كَلَّمَ اللَّهُ مُوسي تَكْلِيماً" به طوري كه واسطه‌اي نباشد، صادق نمي‌شود.
و اين حال، حال هر نبي و پيغمبر است، در اولين وحيي كه به او مي‌شود، و نبوت و رسالت او را به او اعلام مي‌دارد، هيچ شرك و ريبي نمي‌كند، در اينكه صاحب اين وحي خداي سبحان است، و در درك اين معنا هيچ احتياجي به اعمال نظر، يا درخواست دليل، يا اقامه حجتي نيست، زيرا اگر محتاج به يكي از آنها شود باز هم يقين پيدا نمي‌كند كه راستي پيغمبر شده است، چون ممكن است اطميناني كه به دست آورده اثر و خاصيت دليل، و
__________________________________________________
(1)هيچ بشري را خداوند طرف صحبت و كلام خود قرار نمي‌دهد، مگر يا از وحي، يا از پشت پرده، يا با فرستادن رسولي پس وحي مي‌شود به او به اذن خداوند آنچه بخواهد. سوره شوري، آيه 51.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 192
استفاده قوه تعقل از آن دليل باشد، نه تلقي از غيب بدون واسطه (پس حاصل كلام اين است كه هم از آيه و هم از حكم عقل استفاده مي‌شود كه پيغمبران بار اولي كه وحي خداي را مي‌گيرند طوري هستند و وحي طوري است كه در همان اول در سويداي قلب به صدق آن ايمان پيدا مي‌كنند).
حال اگر بپرسي خداي تعالي در جاي ديگر داستان فرموده:" وَ نادَيْناهُ مِنْ جانِبِ الطُّورِ الْأَيْمَنِ وَ قَرَّبْناهُ نَجِيًّا" «1» و در جاي ديگر آن فرموده:" مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ" «2»، كه از اين آيه استفاده مي‌شود در تكلم خدا حجابي بوده؟.
مي‌گوييم: بله و ليكن ثبوت حجاب، و يا آورنده پيام در مقام تكليم، يا تحقق تكليم به وسيله وحي منافات ندارد، براي اينكه وحي هم مانند ساير افعال خدا بدون واسطه نيست، چيزي كه هست امر دائر مدار توجه مخاطبي است كه كلام را تلقي مي‌كند، اگر متوجه آن واسطه‌اي كه حامل كلام خدا است بشود و آن واسطه ميان او و خدا حاجب باشد، در اين صورت آن كلام همان رسالتي است كه مثلا فرشته‌اي مي‌آورد، و وحي آن فرشته است (ديگر به چنين چيزي گفته نمي‌شود فلاني با خدا يا خدا با فلاني تكلم كرد) و اگر متوجه خود خداي تعالي باشد، وحي او خواهد بود (در اين صورت صحيح است گفته شود خدا با فلاني سخن گفت) هر چند كه در واقع حامل كلام خدا فرشته‌اي باشد، ولي چون وي متوجه واسطه نشده، وحي، وحي خود خدا مي‌شود، شاهد اين معنا آيه بعدي مورد بحث است كه خطاب به موسي مي‌فرمايد:" فَاسْتَمِعْ لِما يُوحي- گوش كن به آنچه وحي مي‌شود" كه عين نداي از جانب طور را وحي هم خوانده، و در موارد ديگر كلامش اثبات حجاب هم نموده است.
و كوتاه سخن اينكه: جمله" إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ ..." موسي را متوجه مي‌كند به اينكه موقفي كه دارد موقف حضور و مقام مشافهه (رو در رو سخن گفتن) است و خدا با او خلوت و او را از خود به مزيد عنايت اختصاص داده، و لذا فرمود: إِنِّي أَنَا رَبُّكَ- من پروردگار توام" و نفرمود" انا اللَّه- من خدايم"، يا" انا رب العالمين- من رب العالمينم" و نيز به همين جهت اگر بعد از آن فرمود" إِنِّي أَنَا اللَّهُ" تكرار جمله قبلي نيست، چون جمله قبلي
__________________________________________________
(1)او را از ناحيه طور ايمن ندا كرديم، و آهسته نزديكش كرديم. سوره مريم، آيه 52.
(2)از ساحل راست وادي در آن سرزمين بلند و پر بركت از ميان يك درخت. سوره قصص، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 193
در عين معرفي صاحب كلام، مقام را هم از اغيار خالي مي‌سازد، تا وحي را انجام دهد، ولي در جمله دوم تنها وحي است.
و در اينكه فرمود" نودي" و نام صاحب ندا را نياورد و نفرمود" ناديناه- او را ندا كرديم" و يا" ناداه اللَّه- خدا ندايش كرد" لطفي به كار رفته كه با هيچ مقياسي نمي‌توان گفت چقدر است، و در آن اشاره است به اينكه ظهور اين آيت براي موسي به طور ناگهاني و بي‌سابقه بوده است.
" وَ أَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِما يُوحي".
كلمه" اخترتك" از مصدر اختيار است و اختيار از كلمه" خير" گرفته شده، و حقيقت اختيار اين است كه فاعلي مثلا در ميان چند فعلي كه بايد حتما يكي از آنها را بر ديگر كارها ترجيح داده و انجامش دهد مردد شود، آن گاه فاعل تميز مي‌دهد به اينكه فلان كار خير است، پس بنا مي‌گذارد بر اينكه اين كار از ديگر كارها بهتر است، پس همان را انجام مي‌دهد و اين بناگذاري، همان اختيار است، پس كلمه اختيار همواره بايد توأم با غرضي باشد كه فاعل از فعلش آن غرض را در نظر گرفته.
و اختيار خدا موسي را به تكلم، منظور و غرض الهي بوده، و آن عبارت است از دادن نبوت و رسالت، شاهد اين معنا جمله" فَاسْتَمِعْ لِما يُوحي" است كه" فاء" تفريع نتيجه آن اختيار قلمداد شده، و فهمانده كه مشيت الهي بدين تعلق گرفته كه فردي از انسان را وا بدارد، تا مشقت حمل نبوت و رسالت را تحمل كند، و چون در علم خدا موسي بهتر از ديگران بوده بدين جهت او را اختيار كرده است.
جمله" وَ أَنَا اخْتَرْتُكَ" به طوري كه از سياق استفاده مي‌شود از قبيل صدور امر به نبوت و رسالت است، و بنا بر اين انشاء است نه اخبار، چون اگر اخبار بود مي‌فرمود:" و قد اخترتك" بلكه با عين اين جمله اختيار نبوت و رسالت را انشاء كرده و آن گاه چون اختيار با انشاء آن تحقق يافت، امر به گوش دادن به فرمان وحي را كه متضمن رسالت و نبوت او است بر آن متفرع نموده فرمود" پس به آنچه وحي مي‌شود گوش فرا ده".
" إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِي".
اين همان وحيي است كه در آيه قبل موسي را مامور به شنيدن آن كرده بود، كه تا يازده آيه ديگر ادامه دارد، و در آن نبوت و رسالتش با هم اعلام مي‌شود، نبوتش در اين آيه و دو آيه بعد، و رسالتش از آيه" وَ ما تِلْكَ بِيَمِينِكَ يا مُوسي"، تا آيه" اذْهَبْ إِلي فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغي" استفاده مي‌شود، علاوه بر اين در آيه" وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مُوسي إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولًا نَبِيًّا"
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 194
«1» صريحا فرموده كه آن جناب، هم رسول بود و هم نبي.
و در سه آيه مذكور كه نبوت آن جناب را اعلام مي‌كند دو ركن ايمان را كه ركن اعتقاد و ركن عمل است با هم ذكر كرده، ولي از اصول اعتقاد كه توحيد و نبوت و معاد است تنها دو اصل را يعني توحيد و معاد را ذكر كرده، و از نبوت اسمي نبرده، و جهتش اين بوده كه روي سخن با شخص رسول خدا (ص) بوده، و اما ركن عمل را با اينكه تفصيل زيادي دارد در يك كلمه خلاصه كرده، و آن كلمه" فاعبدني" است، و با آن اصول و فروع دين را در سه آيه تكميل كرده است.

[شرح خطاب خداي تعالي به موسي (عليه السلام):" إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي ..."] ..... ص : 194

پس اينكه فرمود" إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا" مسمي را با خود اسم معرفي كرد و فرمود" بدرستي كه من الله‌ام" و نفرمود" اللَّه منم" براي اينكه مقتضاي حضور اين است كه با مشاهده ذات به وصف ذات آشنا گشت، نه به وسيله وصف به ذات آشنا گرديد، هم چنان كه برادران يوسف وقتي او را شناختند گفتند" به درستي كه هر آينه تو يوسفي، يوسف هم گفت من يوسفم و اين برادر من است" (كه اگر مقام مقام حضور نبود جا داشت بگويند يوسف تويي).
و اسم جلاله هر چند علم و نام مخصوص ذات خداي متعال است، ليكن معناي مسماي به" اللَّه" را مي‌فهماند، چون ذات او مقدس‌تر از آن است كه كسي بدان راه يابد، پس گويا فرموده است: من كه آن كسي هستم كه مسماي به اللَّه است، خود گوينده حاضر و مشهود است، ولي مسماي به اللَّه مبهم است كه كيست؟ لذا گفته شده من همانم، خواهي گفت: اللَّه اسم است نه وصف، تا بگويي مقتضاي حضور اين است كه از ذات به وصف پي ببرم؟ در جواب مي‌گوييم: اسم جلاله هر چند كه به خاطر غلبه علم شده است و ليكن خالي از اصلي وصفي نيست.
و جمله" لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي" كلمه توحيد است كه از نظر عبارت و لفظ مترتب بر جمله" إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ" شده، چون حقيقتا هم مترتب بر آن است، چون وقتي خداي تعالي كسي باشد كه هر چيزي از او آغاز شده، و به وجود او قائم و به او منتهي است پس ديگر جا ندارد كه كسي جز براي او خضوع عبادتي بكند، پس او است اللَّه معبود به حق، و اله ديگري غير او نيست، و لذا امر به عبادت را متفرع بر اين حقيقت نموده، فرمود" فاعبدني".
و اگر در جمله" وَ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِي"، از انواع و اقسام عبادت خصوص نماز را ذكر
__________________________________________________
(1)در كتاب، موسي را ياد آور كه او مخلص و رسولي نبي بود. سوره مريم، آيه 51. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 195
كرد، با اينكه قبلا در جمله" فاعبدني" عبادت را به طور عموم ذكر كرده بود، و خلاصه اگر بعد از آن عام، خصوص اين خاص را ذكر كرد، بدين جهت بود كه هم اهميت نماز را برساند، و هم بفهماند كه نماز از هر عملي كه خضوع عبوديت را ممثل كند، و ذكر خداي را به قالب در آورد، آن چنان كه روح در كالبد قرار مي‌گيرد، بهتر است. و بنا بر اين معنا، كلمه" لذكري" از باب اضافه مصدر به مفعول خودش است، و لام آن براي تعليل است، و اين جار و مجرور متعلق به كلمه" اقم" مي‌باشد و حاصل معنايش اين است كه: عبادت و يادآوريت از من را با عمل نماز تحقق بده، هم چنان كه مي‌گويند:" بخور براي اينكه سير شوي، و بنوش براي اينكه سيراب گردي" اين آن معنايي است كه از مثل سياق مورد بحث به ذهن تبادر مي‌كند.

[وجوه عديده‌اي كه در ذيل جمله:" وَ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِي" گفته‌اند] ..... ص : 195

در معناي جمله" لذكري" اقوال بسياري است، بعضي «1» گفته‌اند: جار و مجروري است متعلق به كلمه" اقم"، كه ما نيز همين را گفتيم. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: متعلق است به كلمه" صلاة" بعضي «3» ديگر گفته‌اند: متعلق است به جمله" فاعبدني".
و نيز در باره" لام" آن، بعضي «4» گفته‌اند: لام تعليل است. بعضي «5» آن را لام توقيت دانسته‌اند، كه معنايش" نماز بخوان هنگام ذكر من" و يا" نماز بخوان هنگامي كه آن را فراموش كردي، يا از تو فوت شد، و سپس به يادت آمد"، بنا بر اين نظير" لام" در جمله" أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ" «6» مي‌باشد.
و نيز در معناي" ذكر"، بعضي «7» گفته‌اند: مراد از آن، ذكر لفظي است كه نماز هم مشتمل بر آن است. بعضي «8» ديگر گفته‌اند: مراد از آن ذكر قلبي است كه مقارن نماز است، و با نماز تحقق يافته، يا مترتب بر آن مي‌شود، همانطور كه مسبب از سبب پديد مي‌آيد. بعضي «9» ديگر احتمال داده‌اند كه مراد از آن، ذكر قبل از نماز باشد. بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از آن اعم از ذكر قلبي و قالبي است.
اختلاف ديگري در اضافه ذكر به ياي متكلم دارند كه چه نحوه اضافه‌اي است؟
بعضي «10» گفته‌اند: اضافه مصدر به مفعول خودش است. بعضي «11» ديگر گفته‌اند: اضافه مصدر به
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 5.
(2، 3، 4، 5)روح المعاني، ج 16، ص 172 و 173.
(6)نماز بخوان هنگام ظهر. سوره اسري، آيه 78.
(7، 8، 9، 10، 11)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 19 الي 21.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 196
فاعل خودش است، و مراد اين است كه نماز بخوان تا با ثنا و ثواب خود، تو را ياد كنيم، و يا اين است كه" نماز بخوان براي اينكه من نماز را در كتب آسمانيم ذكر كرده و بدان دستور داده‌ام".
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: اين اضافه انحصار اقامه را در ذكر، افاده مي‌كند، و معنايش اين است كه نماز را تنها و تنها به خاطر ياد من بخوان، نه به غرض ديگر، از قبيل اميد ثواب و يا ترس عقاب. ولي بعضي «2» ديگر اين افاده را قبول نكرده‌اند.
بعضي «3» ديگر انحصار را قبول كرده و گفته‌اند: مضاف را منحصر در مضاف اليه مي‌كند، و مراد اين است كه نماز را تنها به خاطر ياد من به جاي آر، بدون اينكه به آن رياء كني، يا با ياد غير من آميخته‌اش سازي. بعضي «4» ديگر گفته‌اند: هر چند اين معنا در جاي خود صحيح است و ليكن لفظ آيه هيچ دلالتي بر آن ندارد.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: مراد از ذكر، ذكر خود نماز است، يعني نماز را هر وقت بيادت آمد و يا به خاطر اينكه يادت آمد بخوان، كه بنا بر اين مضاف در تقدير است، و اصل آن" لذكر صلوتي" بوده، و يا از آنجايي كه ذكر نماز سبب ذكر خدا است مسبب را آورده و سبب را اراده كرده است. و همچنين وجوه زشت و زيبايي ديگر و آنچه بفهم آدمي تبادر مي‌كند همان است كه گفتيم.
" إِنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ أَكادُ أُخْفِيها لِتُجْزي كُلُّ نَفْسٍ بِما تَسْعي".
اين آيه تعليل جمله" فاعبدني" است كه در آيه قبلي بود، و اين منافات ندارد با اينكه جمله مذكور متفرع بر" لا إِلهَ إِلَّا أَنَا" باشد، براي اينكه هر چند وجوب عبادت خدا ذاتا متفرع بر يكتايي او است، و ليكن يكتايي او به تنهايي و بدون وجود روز جزا كه آدميان پاداش داده شوند، و نيك و بد از هم متمايز گردند، مطيع و ياغي از هم جدا شوند، اثري ندارد، و تشريع احكام و اوامر و نواهي بي‌نتيجه مي‌ماند، و به همين جهت در قرآن كريم مكرر در مقام اثبات چنين روزي فرموده: هيچ ريبي در آن نيست.

[مقصود از اينكه در باره قيامت فرمود:" أَكادُ أُخْفِيها- نزديكست پنهانش بدارم"] ..... ص : 196

و در جمله" أَكادُ أُخْفِيها" ظاهر اينكه اخفاء را مطلق آورد اين است كه مراد اخفاء به تمام معنا باشد، يعني آن را پنهان بدارم و مكتوم نگه دارم، و به هيچ وجه احدي را از آن آگاه نكنم، تا وقتي واقع مي‌شود ناگهاني و دفعة واقع شود، هم چنان كه قرآن كريم صريحا فرموده:" لا تَأْتِيكُمْ إِلَّا بَغْتَةً" «6».
__________________________________________________
(1، 2، 3، 4، 5)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 19 الي 21.
(6)و جز به طور ناگهاني به سراغ شما نمي‌آيد. سوره اعراف، آيه 187.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 197
ممكن هم هست معناي جمله" نزديك است پنهانش بدارم" اين باشد كه نزديك است از آن خبر ندهم، تا مخلصين از غير مخلصين جدا شده و شناخته شوند، چون بيشتر مردم خداي را به اميد ثواب و ترس از عقاب عبادت مي‌كنند، و يا از نافرمانيش خودداري مي‌نمايند، در حالي كه درست‌ترين عمل آن عملي است كه صرفا براي رضاي خدا انجام شود، نه به طمع بهشت و ترس از جهنم، و با پنهان داشتن روز قيامت اين تميز به خوبي صورت مي‌گيرد، و معلوم مي‌شود چه كسي خداي را به حقيقت بندگي مي‌كند، و چه كسي در پي بازرگاني خويش است.
بعضي «1» گفته‌اند: معناي" نزديك است پنهانش بدارم" اين است كه نزديك است حتي از خودم هم كتمانش كنم، و اين تعبير كنايه از شدت كتمان و مبالغه در آن است، چون خود آدميان نيز وقتي مي‌خواهند سري را كتمان كنند و در كتمان آن مبالغه نمايند مي‌گويند:
نزديك است كه از خودم هم پنهانش بدارم، تا چه رسد به اينكه براي ديگران آن را فاش سازم، صاحب اين قول گفتار خود را به روايت نسبت داده.
" لِتُجْزي كُلُّ نَفْسٍ بِما تَسْعي"- اين جمله متعلق است به كلمه" آتية" و معنايش واضح است.
" فَلا يَصُدَّنَّكَ عَنْها مَنْ لا يُؤْمِنُ بِها وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَتَرْدي".
كلمه" صد" به معناي منصرف كردن است و كلمه" فتردي" از مصدر" ردي" به معناي هلاكت است، و دو ضمير" عنها" و" بها" به ساعت بر مي‌گردد، و معناي" صد از ساعت" اين است كه دلهاي مردم بي‌ايمان، تو را از اينكه به ياد آن بيفتي منصرف سازد، تا در باره آن و خصوصياتش فكر نكني، و متوجه نشوي كه روزي است كه هر نفسي به هر چه كرده پاداش مي‌شود، و نيز مراد از بي‌ايمان، همان كساني است كه نسبت به آن روز و شؤوناتش كافرند.
جمله" وَ اتَّبَعَ هَواهُ" نسبت به جمله" مَنْ لا يُؤْمِنُ" به منزله عطف تفسيري است و چنين معنا مي‌دهد كه: عدم ايمان به قيامت خود مصداق پيروي هوي است، و چون صالح براي تعليل است، عليت هوي را براي ايمان نياوردن افاده مي‌كند، و به دلالت التزام از آن استفاده مي‌شود كه ايمان به قيامت حق و مخالف با هوي است، و منجي و مخالف با هلاكت است، بنا بر اين حاصل كلام اين مي‌شود: وقتي قيامت آمدني و جزاء واقع شدني باشد، پس
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 20.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 198
مبادا پيروان هواي نفس كه به خاطر همين پيرويشان كافر به قيامت گشته، از عبادت پروردگارشان اعراض نمودند، تو را از ايمان به آن منصرف كنند و از ياد آن و ياد شؤونات آن غافل سازند تا هلاك گردي.
و شايد جهت اينكه فرمود" هوايش را پيروي كرد"، و نفرمود" پيروي مي‌كند"، با اينكه كلمه مضارع" فتردي" را به آن عطف كرد، اين بوده كه بفهماند پيروي هوي علت عدم ايمان است.

[آغاز وحي رسالت موسي (عليه السلام) با استفهام:" ما تِلْكَ بِيَمِينِكَ يا مُوسي" و اشاره به وجه رد و بدل شدن سؤال و جواب در باره عصا] ..... ص : 198

" وَ ما تِلْكَ بِيَمِينِكَ يا مُوسي".
از اينجا وحي رسالت موسي آغاز مي‌شود، چون وحي نبوتش در سه آيه گذشته تمام شد، استفهام در اين جمله استفهام تقرير است، از آن جناب سؤال شده كه در دست راست چه داري؟ و منظور اين است كه خودش نام آن را ببرد، و متوجه اوصاف آن كه چوب خشكي است بي‌جان، بشود، تا وقتي مبدل به اژدهايي مي‌شود آن طور كه بايد در دلش عظيم بنمايد.
و ظاهرا مشار اليه به كلمه" تلك" كه آلت اشاره به مؤنث است، يا" عودة" (چوبدستي) بوده، و يا" خشبه" (چوب) كه چون تاء تانيث در آخر دارند، با" تلك" بدان اشاره شده است، و گر نه ممكن بود به اعتبار" شي‌ء"، كلمه" ذلك" به كار برده و پرسيده باشد" اين چيست به دستت"، و اگر اينطور نپرسيد، و آن طور پرسيد، خواست نسبت به آن تجاهل بفرمايد، و گويا بفهماند من نمي‌دانم آن كه به دست تو است عصا است، و الا اگر تجاهل در كار نبود استفهام معنا نداشت، و اين تجاهل نظير تجاهلي است كه ابراهيم (ع) نسبت به آفتاب و ماه و ستاره كرد، و هر يك را ديد گفت اين پروردگار من است، تا وقتي به آفتاب رسيد گفت:" هذا رَبِّي هذا أَكْبَرُ" «1».
ممكن هم هست اشاره با" تلك" به همان عصا باشد، اما نه به اين منظور كه از اسم و حقيقت آن اطلاع دارد، تا در نتيجه استفهام لغو باشد، بلكه به اين منظور بوده كه اوصاف و خواص آن را ذكر كند، مؤيد اين احتمال كلام مفصل موسي (ع) است كه در پاسخ به اوصاف و خواص عصايش پرداخت، گويا وقتي شنيد مي‌پرسند: آن چيست به دستت؟ فكر مي‌كند لا بد اوصاف و خواص آن را مي‌خواهند، و گر نه در عصا بودن آن كه ترديدي نيست، و اين خود طريقه معمولي است كه وقتي از امر واضحي سؤال مي‌شود كه انتظار ندانستنش از احدي نمي‌رود، در پاسخ به ذكر اوصاف آن مي‌پردازند.
__________________________________________________
(1)اين پروردگار من است، چون اين (از آن دو) بزرگتر است. سوره انعام، آيه 78.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 199
به وجهي مي‌توان يكي از اين موارد را محمل آيات زير دانست كه مي‌فرمايد:
" الْقارِعَةُ مَا الْقارِعَةُ وَ ما أَدْراكَ مَا الْقارِعَةُ، يَوْمَ يَكُونُ النَّاسُ كَالْفَراشِ الْمَبْثُوثِ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" الْحَاقَّةُ مَا الْحَاقَّةُ وَ ما أَدْراكَ مَا الْحَاقَّةُ" «2».
" قالَ هِيَ عَصايَ أَتَوَكَّؤُا عَلَيْها وَ أَهُشُّ بِها عَلي غَنَمِي وَ لِيَ فِيها مَآرِبُ أُخْري".
" عصا" معنايش معروف است، و از نظر لغت در حكم مؤنث است و كلمه" اتوكؤ" از مصدر توكي است كه به معناي اعتماد و تكيه دادن است، و كلمه" هش" به معناي چوب زدن به درخت براي ريختن برگ آن است تا گوسفندان آن را بخورند، و كلمه" مارب" جمع ماربه است، كه راء آن با هر سه صدا خوانده مي‌شود، و به معناي احتياج است، و مراد از اينكه گفت:" مرا در آن ماربي (حوائجي) ديگر است" اين است كه اين عصا حوائجي ديگر از من بر مي‌دارد، و معناي آيه روشن است.
و اگر موسي در پاسخ خداي تعالي پر گويي كرد، و به ذكر اوصاف و خواص عصايش پرداخت، مي‌گويند بدين جهت بود كه مقام اقتضاي آن را داشت، چون مقام خلوت و راز دل گفتن با محبوب است، و با محبوب سخن گفتن لذيذ است، لذا نخست جواب داد كه اين عصاي من است، سپس منافع عمومي آن را بر آن مترتب كرد، نكته اينكه گفت" اين عصاي من است" هم همين بوده.
و ما در ذيل آيه قبلي وجه ديگري براي اين استفهام و جوابش ذكر كرديم، كه بنا به آن وجه كلام موسي از باب پر گويي با محبوب نبوده، مخصوصا با در نظر داشتن اينكه ساير منافعش را هم خاطر نشان ساخت و گفت:" و مرا در آن حوائجي ديگر است" نظريه ما تاييد مي‌شود.

[نشان دادن دو آيه به موسي (عليه السلام): اژدها شدن عصا و يد بيضاء] ..... ص : 199

" قالَ أَلْقِها يا مُوسي ... سِيرَتَهَا الْأُولي".
" سيره" به معناي حالت و طريقه است، اين كلمه در اصل، معناي نوعي از سير مي‌داده، هم چنان كه جلسه به معناي نوعي نشستن است.
خداي سبحان در اين آيه به موسي دستور مي‌دهد عصاي خود را از دست خود بيندازد، و او چون عصا را مي‌اندازد مي‌بيند ماري بزرگ شد، كه با چابكي و چالاكي هر چه بيشتر به راه
__________________________________________________
(1)كوبنده چه كوبنده عظيمي است. و تو نمي‌داني كه كوبنده چيست؟ روزي است كه مردم چون ملخ فراري، روي هم مي‌ريزند، سوره قارعه، آيات 1- 4.
(2)قيامت آن روز حق و حقيقت است كه حقوق خلق و خلايق امور در آن به ظهور مي‌رسد. داني چه روز هولناك سختي است؟ چگونه سختي و عظمت آن روز را درك تواني كرد؟ سوره حاقه، آيات 1- 3.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 200
افتاد، و چون امر غير مترقب ديد كه جماد ناگهان داراي حيات شد سخت تعجب كرد، خداي تعالي حركت آن را در آيات مورد بحث سعي ناميد، و فرمود" فَأَلْقاها فَإِذا هِيَ حَيَّةٌ تَسْعي" ولي در جاي ديگر آن را اهتزاز خوانده و فرموده" رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانٌّ" «1» و نيز در آيات مورد بحث آن حيوان را مار خوانده، و در جاي ديگر اژدها، و فرموده" فَأَلْقي عَصاهُ فَإِذا هِيَ ثُعْبانٌ مُبِينٌ" «2» چون ثعبان به معناي مار بسيار بزرگ است.
" قالَ خُذْها وَ لا تَخَفْ سَنُعِيدُها سِيرَتَهَا الْأُولي"- يعني آن را بگير و نترس كه به زودي به حالت اولش (عصا) بر مي‌گردانيم، اين جمله دلالت دارد بر اينكه موسي (ع) از آنچه ديده ترسيده، و در جاي ديگر آمده كه فرمود" فَلَمَّا رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانٌّ وَلَّي مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ يا مُوسي أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ" «3».
البته بايد دانست كه ميان خوف و خشيت فرق است، آنچه با فضيلت شجاعت منافات دارد خشيت است نه خوف كه به معناي دست زدن به مقدمات احتراز است، و انبياء (ع) از خشيت منزهند نه از خوف، هم چنان كه خداي تعالي فرمود" الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلَّا اللَّهَ" «4».
" وَ اضْمُمْ يَدَكَ إِلي جَناحِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ آيَةً أُخْري".
" ضم" به معناي جمع كردن ميان دو چيز است، و" جناح" به معناي بال مرغ، و دست و بازوي آدمي و زير بغل او است، و بعيد نيست مراد از آن در اينجا همان معناي اخير باشد، زيرا در جاي ديگر در همين باره فرموده" أَدْخِلْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ" «5».
كلمه" سوء" به معناي هر بدي و زشتي است، بعضي «6» گفته‌اند: اين تعبير در آيه شريفه كنايه از برص است و معنايش اين است كه دست خود را جمع كن، و آن را داخل
__________________________________________________
(1)سوره قصص، آيه 31.
(2)ناگهان عصاي خود را افكند و اژدهاي آشكاري شد. سوره اعراف، آيه 107 و سوره شعراء، آيه 32.
(3)و چون آن را ديد كه حركت مي‌كند گويي مار است آن چنان فرار كرد كه ديگر پشت سر خود را ننگريست، گفتيم اي موسي بيا و نترس. سوره قصص، آيه 31.
(4)آنان كه رسالتهاي خداي را مي‌رسانند و از او خشيت دارند، و از احدي خشيت ندارند مگر خدا. سوره احزاب، آيه 39. [.....]
(5)دستت را داخل گريبانت كن. سوره نمل، آيه 12.
(6)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 30.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 201
گريبان و زير بغلت ببر، و آن را نوراني بيرون آر، بدون اينكه دچار برص و يا هر حالت بد ديگري شده باشد.
جمله" آيَةً أُخْري" حال از ضمير در" تخرج" است، و اشاره است به اينكه اژدها شدن عصا يك آيت بود، و يد بيضاء آيت دومي، هم چنان كه در همين باره فرموده" فَذانِكَ بُرْهانانِ مِنْ رَبِّكَ إِلي فِرْعَوْنَ وَ مَلَائِهِ" «1».
" لِنُرِيَكَ مِنْ آياتِنَا الْكُبْري".
" لام" بر سر اين جمله لام تعليل است، و جمله متعلق به مصدر است، گويا گفته شده: آنچه ما به دست تو اجراء كرديم براي اين بود كه بعضي از آيات كبراي خود را به تو نشان دهيم.
" اذْهَبْ إِلي فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغي".
آيات سابق بر اين، كه مي‌فرمود:" وَ ما تِلْكَ بِيَمِينِكَ ..." عنوان مقدمه داشت، و جمله مورد بحث فرمان رسالت است.

[شرح و توضيح درخواست‌هاي موسي (عليه السلام) از خداوند بعد از ماموريت به رسالت (قالَ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي ...)] ..... ص : 201

" قالَ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي ... إِنَّكَ كُنْتَ بِنا بَصِيراً ..."
يازده آيه است كه متن درخواست موسي از پروردگارش را نقل مي‌كند، كه بعد از مسجل شدن رسالتش چه چيزهايي از پروردگارش درخواست نمود، و از ظاهر آن پيدا است كه آنچه درخواست كرده وسائلي بوده كه در امر رسالتش بدان محتاج بوده نه در امر نبوت، آري رساندن رسالت خدا به فرعون و درباريانش و نجات دادن بني اسرائيل، و اداره امور ايشان، آن وسائل را لازم داشته، نه مساله نبوتش.
مؤيد اين احتمال اين است كه اين درخواست‌ها را بعد از تماميت نبوتش، يعني دنبال آيات سه‌گانه سابق نياورد، بلكه بعد از فرمان رسالتش، يعني آيه" اذْهَبْ إِلي فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغي" آورد.
بله آيات چهارگانه اول كه از آيه" رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي" شروع مي‌شود بي ارتباط به امر نبوت نيست، چون امر نبوت عبارت است از تلقي و گرفتن عقايد دين و احكام عملي آن از ساحت مقدس ربوبي، كه آن نيز به داشتن شرح صدر و آن سه تاي ديگر نيازمند است.
پس جمله" رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي" از باب استعاره تخييليه و استعاره به كنايه است، چون" شرح" به معناي گشاد كردن و باز كردن است، گويا سينه انسان را كه قلب در آن
__________________________________________________
(1)اين دو برهان است از پروردگارت به سوي فرعون و رجال دربارش. سوره قصص، آيه 32.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 202
جاي دارد ظرفي فرض كرده كه آنچه از طريق مشاهده و ادراك در آن وارد مي‌شود جاي مي‌گيرد، و در آن انباشته مي‌شود، و اگر آنچه وارد مي‌شود امري عظيم يا ما فوق طاقت بشري باشد سينه نمي‌تواند در خود جايش دهد، ناگزير محتاج مي‌شود به اينكه آن را شرح دهند و باز كنند، تا گنجايشش بيشتر گردد. و موسي (ع) رسالتي را كه خدا بر او مسجل كرد بزرگ شمرد، چون از شوكت و قوت قبطيان آگاه بود، مخصوصا از اين جهت كه فرعون طاغي در رأس آنان قرار داشت، فرعوني كه با خدا بر سر ربوبيت منازعه نموده به بانك بلند مي‌گفت" أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي"، و نيز از ضعف و اسارت بني اسرائيل در ميان آل فرعون با خبر بود، و مي‌دانست چقدر جاهل و كوتاه فكرند، و گويا خبر داشت كه دعوتش چه شدائد و مصائبي به بار مي‌آورد، و چه فجايعي را بايد ناظر باشد، از سوي ديگر حال خود را هم مي‌دانست كه تا چه حد در راه خدا بي‌طاقت و كم تحمل است، آري او به هيچ وجه طاقت نداشت ظلم قبطيان را ببيند، داستان كشتن آن قبطي، و نيز داستان آب كشيدنش بر سر چاه مدين براي دختراني كه حريف مردان نبودند، شاهد ابا داشتن او از ظلم و ذلت است، و از سوي ديگر زبانش- كه خود يگانه اسلحه است براي كسي كه مي‌خواهد دعوت و رسالت خداي را تبليغ كند- لكنتي داشت كه نمي‌توانست آن طور كه بايد مقاصد خود را برساند.
به همين جهات عديده از پروردگارش درخواست كرد كه براي حل اين مشكلات اولا سعه صدر به او بدهد تا تحملش زياد شود، و محنت‌هايي كه رسالت برايش به بار مي‌آورد و شدائدي كه در پيش رويش و در مسير دعوتش دارد آسان گردد، لذا عرضه داشت" رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي".
آن گاه گفت" وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي- امرم را آسان ساز" كه مقصود همان امر رسالت است، و نگفت: رسالتم را تخفيف بده، و خلاصه به دست كم آن قناعت كن، تا اصل رسالت آسانتر شود، بلكه گفت همان امر خطير و عظيم را با همه دشواري و خطرش بر من آسان گردان.
دليل بر اين معنا جمله" وَ يَسِّرْ لِي" است، وجه دلالتش بر مدعاي ما اين است كه كلمه" لي" در چنين مقامي اختصاص را مي‌رساند، و جمله چنين معنا مي‌دهد" اين امري كه بعهده من واگذار كردي، و اين رسالت را با همه دشواريش بر من كه مسئول آن قرارم داده‌اي آسان گردان" و پر واضح است كه مقتضاي اين سؤال اين است كه امر را نسبت به او آسان كند، نه اينكه در حد ذاتش و خلاصه خود آن امر را آسان سازد.
نظير اين كلام در جمله" اشْرَحْ لِي" نيز مي‌آيد، پس معناي آن اين است: مرا كه
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 203
مامور رسالتم كردي و شدائد و مكارهي در انتظارم قرار دادي، حوصله زيادي بده، تا وقتي ناملايمات به من هجوم مي‌آورند سينه‌ام تنگي نكند، و اگر به جاي آنچه در قرآن آمده گفته بود" رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي" اين نكته فوت مي‌شد.
" وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي"- اين سؤال ديگرش است، كه گشودن عقده زبان را مي‌خواهد، و اگر عقده را نكره آورد و گفت" عقده‌اي" براي اشاره به يك نوع عقده بود، و در حقيقت عقده‌اي است كه داراي مشخصات معيني است و آن مشخصات از جمله" يَفْقَهُوا قَوْلِي" فهميده مي‌شود، يعني آن عقده‌اي را بگشاي كه نمي‌گذارد سخنانم را بفهمند.
" وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هارُونَ أَخِي"- اين سؤالي ديگر است كه در واقع سؤال چهارم آن جناب و آخرين درخواستهاي او است، و كلمه" وزير" بر وزن فعيل، از وزر- به كسره واو، و سكون زاء- به معناي حمل سنگيني است، و اگر وزير را وزير گفتند، بدين جهت بوده كه حامل ثقل و سنگيني‌هاي پادشاه است، بعضي «1» گفته‌اند: از وزر- به فتحه واو و زاء- اشتقاق يافته، كه به معناي كوه پناهگاه است و اگر وزير را وزير خوانده‌اند چون به منزله كوهي است كه پادشاه در آراء و احكامش به او پناه مي‌برد.
و كوتاه سخن اينكه، موسي (ع) از پروردگارش درخواست مي‌كند كه از خاندانش وزيري برايش قرار دهد، آن گاه آن را بيان نموده مي‌گويد: منظورم از او هارون برادرم مي‌باشد، و اگر درخواست وزير كرد، بدين جهت بود كه امر رسالت امري است كثير الاطراف، و اطراف و جوانبش از هم دور، و او به تنهايي نمي‌تواند به همه جوانب دور از هم آن برسد، ناگزير وزيري لازم دارد كه در امر رسالت با او شركت جسته، بعضي از جوانب آن را اداره كند، و بار او سبك شود، و در آنچه او مي‌كند وزيرش مؤيدش باشد، اين است معناي آيه بعدي كه به منزله تفسير وزير قرار دادن است، و مي‌فرمايد" اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي".
" وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي"- اين شركت دادن، غير شركت دادن مبلغين دين در اشاعه دين بعد از تماميت دعوت به وسيله پيغمبر است، زيرا آن اشراك اختصاصي به هارون ندارد، پس مقصود از اشراك در آيه اشراكي است كه مخصوص به هارون باشد، و آن اين است كه هارون در اصل دعوت دين، و از همان روز اول دعوت شريك موسي باشد، و چنين شركتي تنها مخصوص به هارون است، به طوري كه نه موسي مي‌تواند غير هارون كسي را نائب خود كند، و نه هارون، به خلاف شركت به معناي اول، كه وظيفه هر كسي است كه به آن دعوت
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 16، ص 184.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 204
ايمان آورده و چيزي از معارف آن را دانا شده باشد، آري وظيفه عالم، تبليغ جاهل، و وظيفه شاهد، تبليغ غائب است، و چنين وظيفه‌اي را از خدا درخواست نمي‌كنند، چون اين وظيفه نه اختصاص به موسي دارد، و نه به برادرش، وظيفه هر با ايماني است كه ديگران را ارشاد و تعليم كند و احكام دين را براي ديگران بيان نمايد، پس معلوم مي‌شود معناي اشتراك هارون در امر او، اين است كه او مقداري از آنچه را كه به وي وحي مي‌شود، و چيزي از خصائصي كه از ناحيه خدا به او مي‌رسد (مانند وجوب اطاعت و حجيت گفتار) به عهده بگيرد و انجام دهد.
و اما اشراك در نبوت خاصه، به معناي گرفتن وحي خدا، چيزي نبوده كه موسي از تنهايي در آن بترسد، و از خدا بخواهد هارون را شريكش كند، بلكه ترس او از تنهايي در تبليغ دين و اداره امور در نجات دادن بني اسرائيل و ساير لوازم رسالت است، هم چنان كه از خود موسي نقل فرموده كه گفت" وَ أَخِي هارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِساناً فَأَرْسِلْهُ مَعِي رِدْءاً يُصَدِّقُنِي" «1».
علاوه بر روايات صحيحي كه از طرق شيعه و سني وارد شده كه رسول خدا (ص) عين همين دعا را در باره علي (ع) كرد، با اينكه علي (ع) پيغمبر نبود.
" كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيراً وَ نَذْكُرَكَ كَثِيراً"- از ظاهر سياق كه در بيان نتيجه شركت هارون مي‌گويد:" تا تو را بسيار تسبيح كنيم و ذكر گوييم" بر مي‌آيد كه جمله مذكور بيان نتيجه شركت دادن هارون و وزارت او براي وي است، چون مي‌دانيم كه تسبيح آن دو با هم و ذكرشان هيچ ارتباطي با مضامين دعاهاي قبلي كه شرح صدر و تيسير امر و حل عقده زبان بود ندارد.
پس ذكر و تسبيحي كه با وزارت هارون ارتباط داشته باشد ذكر و تسبيح علني و در بين مردم است نه در خلوت و نه در دل، زيرا ذكر و تسبيح در خلوت و در قلب، هيچ ارتباطي با وزارت هارون ندارد، پس مراد اين است كه آن دو در بين مردم و مجامع عمومي و مجالس آنان، هر وقت كه شركت كنند، ذكر خداي را بگويند، يعني مردم را به سوي ايمان به وي دعوت نموده، و نيز او را تسبيح گويند، يعني خداي را از شركاء منزه بدارند.
با اين بيان، ذيل آيات با صدرش مرتبط مي‌شود، گويا مي‌گويد" امر رسالت بس
__________________________________________________
(1)برادرم هارون زبانش از من فصيح‌تر است، او را با من بفرست، تا مرا تصديق كند. سوره قصص، آيه 34.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 205
خطير است، و اين طاغيه و درباريانش، و نيز امتش مغرور عزت و سلطنت خود شده‌اند، و شرك و وثنيت در دلهاشان ريشه دوانيده و ياد خداي را به كلي از دلهاشان برده، به علاوه، عزت فرعون و شوكت درباريانش چشم بني اسرائيل را پر كرده، و دلهاشان را مدهوش ساخته، به كلي مرعوب سلطنت او شده‌اند، در نتيجه آنها نيز از اين راه، خداي را فراموش كرده و تنها به ياد فرعونند، خلاصه ياد فرعون ديگر جايي خالي در دلهاشان براي ياد خدا باقي نگذاشته.
در نتيجه اين امر يعني امر رسالت و دعوت، در پيروزيش سخت محتاج به تنزيه تو از شرك و ذكرت به ربوبيت و الوهيت دارد، تا در اثر كثرت اين دو، ياد تو در دلهاشان رخنه كرده، رفته رفته به خود آيند و ايمان آورند، و اين ذكر و تسبيح بسيار، كاري نيست كه از من به تنهايي بر آيد، پس هارون را وزيرم كن، و مرا با او تاييد نموده شريكش در كارهايم قرار ده، تا به اتفاق او بسيار تسبيحت گفته، بسيار ذكرت گوييم، بلكه به اين وسيله امر دعوت موفقيتي به دست آورد، و سودي ببخشد.
با اين بيان اولا وجه تعلق و ارتباط" كَيْ نُسَبِّحَكَ ..." به ما قبلش روشن مي‌گردد.
و ثانيا وجه اينكه چرا كلمه" كثيرا" مكرر ذكر شد روشن مي‌شود و آن، اين است كه از باب تكرار نيست، چون هر يك از ذكر و تسبيح جداگانه و براي خود بايد بسيار باشد، و اگر مي‌گفت" تو را بسيار ذكر و تسبيح گوييم" كثرت آن دو را مجموعا مي‌رسانيد، و حال آنكه مقصود كثرت مجموع نبود.
و ثالثا وجه مقدم داشتن تسبيح بر ذكر روشن مي‌شود، چون مراد از تسبيح، تنزيه خداي تعالي از شريك و مبارزه با الوهيت آلهه، و ابطال ربوبيت آنها است، تا دعوت به ايمان به خداي يگانه كه همان ذكر است در دلها جاي خود را باز كند، پس تسبيح از قبيل دفع مانع است، كه طبعا بر تاثير مقتضي مقدم است، البته براي اين خصوصيات وجوه بسيار طولاني ديگري ذكر كرده‌اند كه نه فائده‌اي در آنها هست و نه در نقل آنها.
" إِنَّكَ كُنْتَ بِنا بَصِيراً"- اين جمله به ظاهرش تعليل است، نظير حجت و دليل بر جمله" كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيراً ..." يعني تو نسبت به ما، به من و برادرم بينا بوده‌اي، يعني از روزي كه ما را آفريدي، و خودت را به ما شناساندي مي‌دانستي كه ما به طور مداوم با تسبيح و ذكر خود بندگيت مي‌كنيم، و در اين بندگي ساعي و جدي هستيم، پس اگر او را وزير من قرار دهي و مرا با او كمك كني و شريك در امرم سازي امر دعوت من تكميل شده بسيار تسبيح و ذكرت مي‌گوييم، و بنا بر اين مراد از اينكه فرمود" بنا" خود موسي و برادرش خواهد بود، ممكن هم هست مراد از ضمير مذكور خاندانش باشد، يعني تو اي خدا به وضع ما اهل بيت
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 206
بصير بوده‌اي، و مي‌داني كه ما اهل تسبيح و ذكريم، پس اگر هارون برادرم را كه او نيز از اهل بيت من است وزيرم كني تو را بسيار تسبيح گفته، بسيار ذكر مي‌گوييم، و اين وجه از وجه قبليش بهتر است، زيرا علاوه بر معنايي كه خود دارد، به معناي اهل هم كه در جمله" وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هارُونَ أَخِي" است اشاره مي‌كند (دقت فرمائيد).

[استجابت ادعيه موسي (عليه السلام) و تذكار منت پيشين خدا بر او در ماجراي زاده شدن و پرورش يافتنش در دامان دشمن] ..... ص : 206

" قالَ قَدْ أُوتِيتَ سُؤْلَكَ يا مُوسي" در اين جمله همه دعاهاي موسي (ع) اجابت شده، و جمله، جمله‌اي است انشايي، به همان بياني كه در جمله" وَ أَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِما يُوحي" گذشت.
" وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلَيْكَ مَرَّةً أُخْري ... كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ".
در اين آيات او را به منت ديگري كه قبل از برگزيدنش به نبوت و رسالت و اجابت خواسته‌هايش بر او نهاده تذكر مي‌دهد، و آن عبارت است از منت دوران ولادتش، كه بعضي از كاهنان، به فرعون خبر داده بودند كه فرزندي در بني اسرائيل متولد مي‌شود، كه زوال ملك او به دست وي صورت مي‌گيرد، ناگزير فرعون فرمان داد تا هر فرزندي كه در بني اسرائيل متولد مي‌شود به قتل برسانند، از آن به بعد، تمامي فرزندان ذكور بني اسرائيل كشته مي‌شدند، تا آنكه موسي (ع) به دنيا آمد، خداي عز و جل به مادرش وحي كرد كه: مترس، او را شير بده، هر وقت از عمال فرعون و جلادانش احساس خطر كردي فرزندت را در جعبه‌اي بگذار، و او را در رود نيل بينداز، كه آب او را به ساحل نزديك قصر فرعون مي‌برد، و او به عنوان فرزند خود نگهداريش مي‌كند، چون او اجاق كور است، به همين جهت او را نمي‌كشد، و خدا دوباره او را به تو باز مي‌گرداند.
مادر موسي نيز چنين كرد، همين كه آب نيل صندوق را به نزديكي قصر فرعون برد، مادر موسي دختر خود را كه همان خواهر موسي بود فرستاد تا از سرنوشت برادرش خبردار شود، دختر، پيرامون قصر گردش مي‌كرد، ديد چند نفر از قصر بيرون شدند از زن شير دهي سراغ مي‌گيرند، كه موسي را شير دهد، دختر، ايشان را به مادر خود راهنمايي كرد و ايشان را نزد مادر خود برد، مامورين او را براي شير دادن موسي اجير كردند، مادر موسي وقتي فرزند خود را در بر گرفت چشمش روشن گرديد، و وعده خدا را صادق، و منت او را بر موسي عظيم يافت.
پس اينكه فرمود:" وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلَيْكَ مَرَّةً أُخْري" امتنان به همان منتي است كه در كودكي وي بر وي نهاد، و اگر در اين جمله سياق از تكلم وحده به تكلم با غير تغيير يافت، براي اين بود كه در اينجا مقام، مقام اظهار عظمت است و از ظهور قدرت تامه الهي خبر مي‌دهد، كه چگونه سعي و كوشش فرعون طاغي را در خاموش كردن نور خدا بي‌اثر نمود، و ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 207
چگونه مكر او را به خود او برگردانيد، و دشمنش را در دامن خود او پرورش داد، به خلاف سياق قبلي كه موسي را ندا مي‌كرد" يا مُوسي إِنِّي أَنَا رَبُّكَ ..." كه در آن سياق تكلم وحده مناسب‌تر بود.
و در جمله" إِذْ أَوْحَيْنا إِلي أُمِّكَ ما يُوحي" مراد از وحي، الهام است كه نوعي احساس ناخودآگاه است، كه يا در بيداري و يا در خواب دست مي‌دهد، و كلمه وحي در كلام خداي تعالي منحصر در وحي نبوت نيست، چنانچه مي‌بينيم آنچه را خدا به زنبور عسل الهام كرده وحي خوانده و فرموده" وَ أَوْحي رَبُّكَ إِلَي النَّحْلِ" «1».
و از سوي ديگر مي‌دانيم كه زنان از وحي نبوت بهره‌اي ندارند، يعني هيچ وقت خداي تعالي يك زن را پيغمبر نكرده، چون فرموده" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ إِلَّا رِجالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُري" «2».
جمله" أَنِ اقْذِفِيهِ فِي التَّابُوتِ ..." همان مضموني است كه به مادر موسي وحي شد، و كلمه" أن" براي تفسير آن است، بعضي «3» گفته‌اند: اين كلمه مصدريه، و متعلق به" اوحي" است، كه تقدير كلام چنين شود" وحي كرد به انداختن او" بعضي «4» ديگر كلمه را مصدريه گرفته و گفته‌اند جمله مدخول آن بدل از جمله" ما يُوحي" است.
كلمه" تابوت" به معناي صندوق و شبه آن است، و كلمه" قذف" به معناي نهادن و سپس انداختن است، گويا قذف اول در آيه به معناي نهادن، و قذف دوم به معناي انداختن است، و معنا اين است كه او را در صندوق بگذار و به دريا بينداز، ممكن هم هست هر دو با هم به معناي دوم باشد، به اين عنايت كه بچه را در صندوق نهادن، و به دريا افكندن، او را طرح كردن، و نسبت به او بي‌اعتنايي نمودن است، كلمه" يم" به معناي دريا است، و بعضي «5» گفته‌اند به معناي درياي گوارا است، و كلمه" ساحل" به معناي لب دريا، و كناره خشكي آن است، و صنع و صنيعه به معناي احسان است.
جمله" فَلْيُلْقِهِ الْيَمُّ- دريا بايد او را بيرون افكند" به صورت امر است، تا به تحقق وقوع آن اشاره كند، و مفادش اين است كه ما به دريا امر كرده‌ايم امري تكويني، پس اين
__________________________________________________
(1)سوره نحل، آيه 68.
(2)قبل از تو هيچ رسولي نفرستاديم، مگر مرداني از اهل هر دياري كه به سويشان وحي مي‌كرديم. سوره يوسف، آيه 109.
(3)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 52.
(4، 5)روح المعاني، ج 16، ص 188.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 208
قضيه حتما واقع خواهد شد، و همچنين جمله" يَأْخُذْهُ عَدُوٌّ لِي ..." كه جزائي است مترتب بر اين امر.
معناي دو آيه اين است كه" زماني كه ما به مادرت وحي و الهام كرديم، به وحي و الهامي كه ممكن است به يك زن بشود، و آن اين است كه طفل را بگذار (و يا بينداز) در يك صندوق، و پس از آن صندوق را به دريا (كه همان نيل است) بينداز، كه قضاي رانده شده از درگاه ما اين است كه دريا او را به ساحل و كناره بيندازد، و آن گاه شخصي كه دشمن من و دشمن او است او را بگيرد (آري فرعون با ادعاي الوهيت، با خدا، و با كشتن اطفال با موسي دشمني مي‌كرد كه او نيز طفلي بود) اين آن الهامي بود كه به مادرت كرديم".
" وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي وَ لِتُصْنَعَ عَلي عَيْنِي"- ظاهر سياق اين است كه اين قسمت از داستان تا جمله" وَ لا تَحْزَنَ" فصل دوم و متمم فصل سابق است و مجموع اين دو فصل بيان همان منتي است كه جمله" وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلَيْكَ مَرَّةً أُخْري" به آن اشاره مي‌كرد.
پس فصل اول، وحي به مادر موسي، و داستان در صندوق نهادن و به دريا انداختن آن و رسيدنش به دست فرعون كه دشمن خدا و دشمن خود او بود را حكايت كرد، و فصل دوم محبوب شدن موسي در دل فرعون را نقل مي‌كند، كه ما اين محبت را در دل او انداختيم تا از كشتن موسي صرفنظر نموده، دوباره موسي به مادرش برگردد و در دامن او قرار گيرد، و ديدگان او روشن شود و غمگين نگردد، و اين سرنوشت را خداي تعالي به او وعده داده بود، هم چنان كه در سوره قصص به آن وعده تصريح نموده، فرموده است" فَرَدَدْناهُ إِلي أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ وَ لِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ" «1».
و لازمه اين معنا اين است كه جمله" وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ ..."، عطف باشد بر جمله" أَوْحَيْنا إِلي أُمِّكَ" و معناي القاي محبت بر او، اين است كه خداوند او را طوري قرار داده بود كه هر كس او را مي‌ديد دوستش مي‌داشت، و قلبش را به سوي موسي جذب مي‌كرد، پس در كلام استعاره‌اي تخييليه به كار رفته است، و اگر محبت را نكره آورد، و فرمود" محبتي بر تو افكندم" براي اين بود كه به عظمت و فخامت و عجيب بودن آن اشاره كند.
__________________________________________________
(1)ما او را به مادرش برگردانديم تا چشمش روشن شود و غمگين نگردد و تا بداند كه وعده خدا حق است. سوره قصص، آيه 13.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 209
" و لام" در" وَ لِتُصْنَعَ عَلي عَيْنِي" لام غرض است، و جمله مذكور عطف بر اغراضي است كه تقدير گرفته شده، و تقدير آن اين است كه" ما محبت را بر تو افكنديم براي اموري چنين و چنان، و براي اينكه فرعون زير نظر من به تو احسان كند، زيرا من با تو و مراقب حال توام، و به خاطر آن مزيد عنايت و شفقتي كه به تو دارم از تو غافل نمي‌شوم"، و چه بسا گفته باشند مراد از جمله" وَ لِتُصْنَعَ عَلي عَيْنِي" احسان به او باشد، كه به مادرش برگردانيده و تربيتش را در دامن مادر قرار داد.
هر چه باشد لسان آيه، لسان كمال عنايت و شفقت است، و مناسب با آن اين است كه سياق را سياق تكلم وحده كنند، و به همين جهت از سياق سابق كه تكلم با غير" ما" بود به تكلم وحده (من) عدول فرمود.
" إِذْ تَمْشِي أُخْتُكَ فَتَقُولُ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلي مَنْ يَكْفُلُهُ فَرَجَعْناكَ إِلي أُمِّكَ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ"- ظرف" اذ"- به طوري كه سياق مي‌رساند- متعلق است به جمله" وَ لِتُصْنَعَ" و معنايش اين است كه من محبتي از ناحيه خودم بر تو افكندم تا هر كس تو را مي‌بيند براي اين منظور دوست بدارد و نيز براي اينكه در مرئي و منظر من و در تحت مراقبتم به تو احسان شود، آن وقتي كه خواهرت آمد و شد مي‌كرد تا خبري از تو به دست آورد و بداند با تو چه معامله‌اي مي‌كنند، ديد كاركنان فرعون در جستجوي دايه‌اي هستند تا تو را شير دهد، خواهرت خود را در معرض پاسخ قرار داده به ايشان مي‌گويد- و اگر فرمود" مي‌گويد" و نفرمود" گفت" براي اين بود كه حال گذشته را حكايت كند- آيا مي‌خواهيد شما را راهنمايي كنم به زني كه او را كفيل شود، هم شير دهد و هم حضانت كند؟ بدين وسيله تو را به مادرت برگردانديم تا خوشحال شود و اندوهناك نگردد.
در جمله" فَرَجَعْناكَ" به سياق سابق كه سياق متكلم با غير بود برگشت شده، نه اينكه التفاتي به كار رفته باشد.

[ياد آوري منت‌ها و تفضلات ديگر خدا به موسي (عليه السلام) در نجات يافتن از مصر و ازدواج با دختر شعيب و اقامت در مدين و ...] ..... ص : 209

" وَ قَتَلْتَ نَفْساً فَنَجَّيْناكَ مِنَ الْغَمِّ ..."
اين آيه اشاره به منت و يا منتهايي ديگر غير آن دو منت سابق است، و اين منت عبارت است از داستان قتل نفس موسي و رأي دادن درباريان قبط به كشتن او، و فرار او از مصر، و ازدواجش با دختر شعيب پيغمبر، و اقامتش در مدين به مدت ده سال به عنوان اجير و چوپان گوسفندان شعيب.
و اين داستان در سوره قصص مفصل آمده، پس جمله" وَ قَتَلْتَ نَفْساً" اشاره به كشتن آن مرد قبطي است در مصر، و جمله" فَنَجَّيْناكَ مِنَ الْغَمِّ" اشاره به ترسي بود كه به وي دست
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 210
داد، ترسيد درباريان فرعون او را بكشند، و خداي تعالي او را بيرون و به سرزمين مدين برد، همين كه شعيب او را احضار كرد، و موسي داستان خود را براي او گفت، شعيب گفت:" لا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ"»
." وَ فَتَنَّاكَ فُتُوناً"- يعني تو را آزموديم، آزمودني، راغب در مفردات مي‌گويد كلمه" فتن" در اصل به معناي اين است كه طلا را در آتش كنند و خوبي و بدي جنس آن را معلوم سازند، و در داخل آتش شدن انسان نيز استعمال شده، از آن جمله قرآن كريم فرموده" يَوْمَ هُمْ عَلَي النَّارِ يُفْتَنُونَ- روزي كه در آتش در مي‌آيند" و نيز فرموده" ذُوقُوا فِتْنَتَكُمْ- بچشيد عذابتان را" و آن گاه گفته است: گاهي وسيله عذاب را هم فتنه مي‌گويند، و كلمه فتنه را نيز در آن استعمال مي‌كنند، مانند آيه" أَلا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا- آگاه باش كه در فتنه افتاده‌اند" و گاهي در آزمايش به كار مي‌رود، مانند" وَ فَتَنَّاكَ فُتُوناً" آن گاه با كلمه فتنه معامله كلمه بلاء را كردند، كه هر دو را هم در شدت و هم در رخايي كه آدمي به آن مي‌رسد استعمال نمودند ولي ظهور آن دو و استعمالشان در شدت بيشتر است، كه در آيه" وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً- شما را به خير و شر مي‌آزماييم، آزمودني" هر دو در هر دو معنا به كار رفته، اين بود آن مقدار از كلام راغب كه مورد حاجت ما بود «2».
" فَلَبِثْتَ سِنِينَ فِي أَهْلِ مَدْيَنَ"- اين ماندنش در اهل مدين متفرع بر فتنه و نتيجه آن است و در جمله" ثُمَّ جِئْتَ عَلي قَدَرٍ يا مُوسي" احتمال دارد، و خيلي هم بعيد نيست كه از سياق استفاده شود كه مراد از قدر، مقدار باشد، و منظور از آن مقدار علم و عمل و تجربه‌اي باشد كه از ابتلاءات وارده در نجاتش از غم، و خروجش از مصر و ماندنش در اهل مدين به دست آورده، (و معنا اين باشد كه آن گاه با مقداري علم و تجربه آمدي).
و بنا بر اين مجموع جمله" وَ قَتَلْتَ نَفْساً فَنَجَّيْناكَ مِنَ الْغَمِّ ... يا مُوسي" يك منت باشد، و آن اين باشد كه به چند بلاء پشت سر هم مبتلا شد، تا با مقداري از كمال كه كسب كرده و به فعليت رسانده بود به مصر بازگشت.
بعضي‌ها «3» از اين اشكال كه چرا فتنه و بلاء را منت شمرده؟ چه بسا پاسخ گويند كه: فتنه در اينجا به معناي خلوص و خلاصي است، همانطور كه طلا به وسيله آتش خالص مي‌شود، و چه بسا بگويند منت بودن آن به اعتبار ثوابي است كه در برابر آن مي‌دهند.
__________________________________________________
(1)مترس كه از مردم ستمكار رهايي يافتي. سوره قصص، آيه 25.
(2)مفردات راغب ماده" فتن".
(3)روح المعاني، ج 16، ص 192.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 211
ولي اين دو جواب وقتي درست است كه جمله" فلبثت" جداي از ما قبلش باشد، و به همين جهت بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از فتنه، آن رنج‌ها و محنت‌هايي است كه موسي بعد از بيرون شدنش از مصر تا رسيدن به مدين تحمل نمود، چون از حرف" فا" يي كه بر سر جمله" فَلَبِثْتَ سِنِينَ فِي أَهْلِ مَدْيَنَ" آمده بر مي‌آيد كه" لبث" در اهل مدين بعد از فتنه بوده، و تاخر زماني داشته.
ليكن اين حرف صحيح نيست، براي اينكه حرف" فاء" بيشتر از تفريع را نمي‌رساند، و واجب نيست كه همه جا مدخول فاء تفرع زماني هم بر ما قبل داشته باشد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" قدر" به معناي تقدير است و مراد اين است كه تو سپس به تقدير ما به مصر آمدي، آن گاه به كساني كه قدر را به معناي مقدار گرفته‌اند اعتراض كرده كه معروف از قدر به اين معنا قدر به سكون دال است، نه قدر به فتحه آن.
و ليكن به طوري كه اهل لغت تصريح كرده‌اند قدر به سكون، و قدر به فتحه به يك معنا است، هم چنان كه نعل به سكون و نعل به فتحه يك معنا مي‌دهد، علاوه بر اين قدر به معناي مقدار همانطور كه قبلا گفتيم با سياق سازگارتر، و يا تنها آن سازگار است، مفسرين ديگر براي اينكه قدر را به معناي مقدار بگيرند وجوهي بي‌پايه ذكر كرده‌اند كه در نقل آنها هيچ فائده‌اي نيست.
آيه شريفه كه منت خدا بر موسي را مي‌شمرد با نداي موسي ختم شد، تا احترام بيشتري از او شده باشد.

[مراد از جمله:" وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي" در خطاب خداوند به موسي (عليه السلام)] ..... ص : 211

" وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي" كلمه" اصطناع" افتعال از" صنع" و به معناي احسان است- به طوري كه گفته‌اند- وقتي گفته مي‌شود" صنع فلانا- فلاني را صنع كرد" معنايش اين است كه به او احسان نمود، و چون گفته شود" اصطنع فلانا" معنايش اين مي‌شود كه احسان خود را در باره فلاني تحقق داد و تثبيت كرد و از قفال نقل شده كه گفته: وقتي گفته مي‌شود" فلاني فلان را اصطناع كرد" معنايش اين است كه آن قدر به وي احسان كرد كه وي را به او نسبت مي‌دهند، و مي‌گويند: اين صنيع فلاني است و اين نمك‌پرورده او است، اين بود كلام قفال «3».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 11. [.....]
(2 و 3)روح المعاني، ج 16، ص 193.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 212
بنا به گفته وي برگشت معناي اصطناع موسي به اين است كه خداي تعالي او را براي خود اختصاص داد، و آن وقت موقعيت كلمه" لنفسي" كاملا روشن مي‌شود، و اما بنا بر معناي اول، از نظر سياق مناسب‌تر آن است كه بگوييم" اصطناع" متضمن معناي اخلاص است، و به هر حال معناي آن اين است كه من تو را خالص براي خودم قرار دادم، و همه نعمتهايي كه در اختيار تو است همه اينها از من و احسان من است، و در آن غير من كسي شركت ندارد، پس تو خالص براي مني، آن وقت مضمون آيه مورد بحث با آيه" وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مُوسي إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً" «1». روشن مي‌شود.
از اينجا معلوم مي‌شود اينكه بعضي «2» گفته‌اند: مراد از اصطناع، اختيار است، و معناي اختيار خدا موسي را براي خود اين است كه او را حجت ميان خود و خلق خود قرار دهد، به طوري كه كلام او و دعوتش كلام و دعوت وي باشد، و نيز گفتار بعضي «3» ديگر كه گفته‌اند:
مراد از كلمه" لنفسي" براي وحي و رسالت من است، و نيز گفتار ديگران كه گفته‌اند:
يعني" براي محبتم" هيچ يك درست نيست، چون به دون دليل مقيد كردن است.
و نيز روشن مي‌شود كه اصطناع و احسان نمودن خدا موسي را براي خود، يكي از منت‌هاي مذكور است، بلكه از بزرگترين نعمتهاي او بوده است و ممكن هم هست جمله" وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي"، عطف تفسيري بر جمله" جِئْتَ عَلي قَدَرٍ" باشد و اينكه فخر رازي بر اين معنا اعتراض كرده كه وسط واقع شدن نداء ميان آن و منت‌هاي مذكور- با اينكه اصطناع هم در سلك آن منت‌ها باشد- سازگاري ندارد و به همين جهت بهتر است آن را تمهيد و زمينه چيني براي فرستادن او و برادرش نزد فرعون دانست.
اعتراضش وارد نيست، براي اينكه حكمت وسط واقع شدن نداء منحصر در آنچه او گفته نيست، شايد وجه ديگر آن، احترام بيشتر موسي (ع) و لطف به وي و نزديك كردنش به موقف انس باشد، تا زمينه فراهم شود براي التفات بار دوم، از تكلم مع الغير به تكلم وحده، يعني جمله" وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي".
" اذْهَبْ أَنْتَ وَ أَخُوكَ بِآياتِي وَ لا تَنِيا فِي ذِكْرِي" در اين جمله امر سابق تجديد مي‌شود و در آن خطاب تنها متوجه موسي (ع) شده بود و مي‌فرمود" اذْهَبْ إِلي فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغي" ولي در اين جمله برادرش را هم به وي
__________________________________________________
(1)بياد آر در كتاب، موسي را كه مخلصي بود. سوره مريم آيه 51.
(2، 3)مجمع البيان، ج 7 ص 11.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 213
ملحق كرده، چون خود موسي قبلا درخواست كرده بود كه برادرش را در كار او شركت دهد، به همين جهت در خطاب دوم او را هم مخاطب نمود.
دستورشان داد تا با آيات او نزد فرعون روند و در آن موقع داراي بيش از دو آيت نبود، و از همين كه فرمود" با آيات من" خود وعده جميلي است كه به زودي در موقع لزوم با آيت‌هاي ديگري تاييدش خواهد كرد، و اما اينكه بگوييم مراد از آيات همان دو آيت است زيرا گاهي جمع بر تثنيه اطلاق مي‌شود، و يا بگوييم هر يك از آن دو آيت منحل به چند آيت است، سخن قابل اعتمادي نيست.
" وَ لا تَنِيا فِي ذِكْرِي"- كلمه" تنيا" از" وني" به معناي فتور و سستي است و مناسب‌تر به سياق سابق اين است كه مراد از ذكر" دعوت به ايمان به خداي تعالي"، به تنهايي باشد، نه ذكر به معناي توجه به قلب يا زبان كه بعضي «1» گفته‌اند.
" اذْهَبا إِلي فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغي فَقُولا لَهُ قَوْلًا لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشي".
در اينجا نيز براي بار دوم هر دو را مخاطب قرار داد و همچنين در نهي قبلي نيز آن دو را با هم خطاب كرد، در حالي كه قبل از آن نهي و اين امر، در جمله" اذْهَبْ أَنْتَ وَ أَخُوكَ" كه جنبه زمينه‌چيني براي آن دو خطاب داشت هر دو را مخاطب نكرد، بلكه يكي را مخاطب كرد و ديگري را ملحق به او نمود، و از اينجا مي‌توان احتمال داد كه آيه مورد بحث مشافهه و مخاطبه ديگري بوده كه بعد از آن موقف ميان خدا و آن دو يا با هم و يا جداي از هم واقع شده است و مؤيد اين احتمال اين است كه بعد از آن فرموده" قالا رَبَّنا إِنَّنا نَخافُ أَنْ يَفْرُطَ عَلَيْنا ..." چون هر دو با هم مي‌گويند خدايا مي‌ترسيم به ما ستم و تعدي كند و همچنين در چند جاي بعد همه خطاب به هر دو است، معلوم مي‌شود اين خطابها در محلي ديگر بوده.
و مراد از اينكه فرمود" فَقُولا لَهُ قَوْلًا لَيِّناً" اين است كه در گفتگوي با فرعون از تندي و خشونت خودداري كنند، كه همين خويشتن داري از تندي، واجب‌ترين آداب دعوت است.

[بيان اينكه اظهار اميد در كلام خدا (در مانند جمله:" لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشي") قائم به مقام است و رد سخني از فخر رازي در باره سر ارسال موسي (عليه السلام) به سوي فرعون با علم به ايمان نياوردن او] ..... ص : 213

در جمله" لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشي" تذكر و يا خشيت فرعون آرزو شده، و اين اميد، قائم به مقام محاوره است نه به خداي تعالي كه عالم به همه حوادث است كه پيش خواهد آمد.
كلمه" تذكر" به معناي قبول يادآوري و التزام به مقتضيات حجت ياد آورنده و ايمان به آن است و كلمه خشيت به معناي مقدمه آن قبول و ايمان است، پس برگشت معنا به اين مي‌شود كه" شايد او ايمان بياورد و يا نزديك به ايمان آوردن شود و حد اقل بعضي از
__________________________________________________
(1)منهج الصادقين، ج 5، ص 488.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 214
خواسته‌هاي شما را اجابت كند".
بعضي «1» از كساني كه معتقدند ايمان فرعون در حين غرق شدن قبول است، به كلمه" لعل" در آيه مذكور بر مدعاي خود استدلال كرده‌اند، به اين بيان كه اميد و آرزو از ناحيه خداي تعالي واجب الوقوع است، هم چنان كه به ابن عباس و قدماي مفسرين هم نسبت داده‌اند كه هر چه را خدا در باره‌اش اميدوار شود آن خواهد شد، پس از آيه بر مي‌آيد كه يكي از دو امر تذكر و خشيت واقع شد كه هر يك واقع شود نجات را به دنبال دارد، (پس فرعون كه به حكايت قرآن، در حين غرق شدن ايمان آورد اهل نجات است).
ليكن اين حرف مردود و ممنوع است، و كلمه" عسي" و" لعل" در كلام خداي تعالي بر همان معنايي دلالت مي‌كند كه در كلام غير خدا دلالت مي‌كند، و آن معنا عبارت است از اميدواري، چيزي كه هست اميد در غير خدا قائم به شخص جاهل است، ولي در خداي تعالي قائم به او نيست، چون او منزه از جهل است بلكه قائم به مقام است، يعني كسي كه در چنين مقامي قرار گيرد و جوانب كلام را زير نظر داشته باشد، مي‌فهمد كه جا دارد چنين و چنان شود، به خلاف اميدواري در غير خدا كه هم ممكن است قائم به نفس اميدوار باشد و هم قائم به مقام تخاطب و گفت و شنود.
امام فخر رازي در تفسير خود گفته است: سر اينكه چرا خداي تعالي موسي را نزد فرعون فرستاد، با اينكه مي‌دانست او ايمان نمي‌آورد، به دست نيامده و در اينگونه اسرار غير از تسليم و ترك اعتراض چاره‌اي نيست «2».
و اين سخن از وي خيلي عجيب است براي اينكه اگر مقصود از سر فرستادن موسي وجه صحت امر به چيزي است با علم به اينكه در خارج تحقق نمي‌يابد و محال است تحقق يابد؟! جواب مي‌گوييم: محال بودن وقوع چيزي در خارج يا وجوب وقوع آن، خود حالت آن چيز است به قياس بر علت تامه آن، كه عبارت است از علت فاعلي به ضميمه ساير عوامل خارجي، (كه اگر مجموع اينها كه همان علت تامه است، موجود باشد آن چيز و آن فعل، واجب و ضروري الوجود مي‌شود و اگر علت تامه‌اش نبود و يا تامه نبود، وجود آن ممتنع مي‌گردد) و اما به قياس، به علت فاعليش به تنهايي نه واجب مي‌شود و نه ممتنع، و امر خداي تعالي هم هيچ وقت متعلق به فعلي به قياس به تمامي اجزاء علت تامه‌اش نمي‌شود، بلكه تنها
__________________________________________________
(1)مجموعة من التفاسير، ج 4، ص 198.
(2)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 59.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 215
متعلق به فعل به قياس به علت فاعليش مي‌گردد، كه يكي از اجزاء علت تامه فعل است و نسبت فعل و عدم آن به قياس به آن تنها ممكن است، (نه واجب و نه ممتنع) و به عبارت ديگر نسبت فعل و عدم فعل به فاعل نسبت امكان دائمي است، چون فاعل علت ناقصه است، كه نه وجود فعل را واجب مي‌كند و نه عدم آن را، پس بنا بر اين، ارسال رسول و دعوت فرعون به وسيله رسول، و امر فرعون به اطاعت وي همه صحيح است، زيرا اجابت فرعون و اطاعتش از رسول، نسبت به خود او اختياري و ممكن است، (نه واجب و نه ممتنع) هر چند كه نسبت به او كه علت فاعلي است، به ضميمه ساير عوامل مانعه از اجابت محال و ممتنع است، اين جواب كساني است كه قائل به اختيارند و اما جبري مذهبان، كه خود فخر رازي يكي از آنها است، اين شبهه نزد آنها منحصر در تنها مساله مورد بحث نيست، بلكه در تمامي موارد تكاليف جريان دارد، چون ايشان قائل به عموم جبر هستند و در مورد بحث گفته‌اند: امر به موسي تكليفي است صوري كه نتيجه آن اتمام حجت و قطع معذرت است.
و اما اگر مراد از" سر ارسال رسول" با علم به ايمان نياوردن فرعون پرسش از فائده اين كار باشد چون خداي تعالي كار لغو نمي‌كند؟ در جواب مي‌گوييم دعوت به دين حق هرگز و در هيچ موردي لغو نيست، براي اينكه در مردمي كه آن را مي‌پذيرند اثر گذاشته و ايشان را در سعادت تكميل مي‌كند و در مردمي كه آن را نمي‌پذيرند نيز اثر گذاشته ايشان را در شقاوتشان تكميل مي‌كند، هم چنان كه خداي تعالي فرمود:" وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً" «1».
آري اگر تكميل در طرف شقاوت لغو گردد، ديگر آزمايش در آن ناحيه معنايي نخواهد داشت، و حجت در آن تمام نمي‌شود، و عذر منقطع نمي‌گردد و اگر در يك طرف حجت تمام نشود، در طرف ديگر نيز تمام نمي‌گردد، و اين خود روشن است (زيرا سعادت در جايي تحقق مي‌يابد كه شقاوت هم امكان داشته باشد).
" قالا رَبَّنا إِنَّنا نَخافُ أَنْ يَفْرُطَ عَلَيْنا أَوْ أَنْ يَطْغي" كلمه" فرط" به معناي تقدم است و در اينجا مراد از آن به قرينه مقابله‌اش با طغيان، تعجيل در عقوبت است، به طوري كه نگذارد دعوت تمام گردد و مهلت ندهد معجزات اظهار شود، و مراد از" طغيان" اين است كه در ظلم خود از حد تجاوز نموده و با تشديد عذاب بني
__________________________________________________
(1)ما از قرآن چيزهايي نازل مي‌كنيم كه براي مؤمنين شفاء و رحمت است، و ظالمان را جز بر خسارتشان نمي‌افزايد. سوره اسري، آيه 82.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 216
اسرائيل و جرأت بر ساحت مقدس ربوبي مقابله نموده و اين بار كارهايي بكند كه تا كنون نمي‌كرد، و اگر نسبت خوف به موسي (ع) و هارون داد اشكالي ندارد، چون در سابق در تفسير جمله" خُذْها وَ لا تَخَفْ" گفتيم كه اين خوف با مقام نبوت منافات ندارد.
بعضي «1» بر اين آيه اشكال كرده‌اند به اينكه خداي تعالي در جاي ديگر به موسي وقتي درخواست شركت دادن برادر را كرد فرمود:" قالَ سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ وَ نَجْعَلُ لَكُما سُلْطاناً فَلا يَصِلُونَ إِلَيْكُما" «2» و با اينكه در اين آيه قبلا به او تامين داده بود، ديگر جا نداشت موسي و هارون اظهار ترس كنند؟.
بعضي «3» از اين اشكال جواب داده‌اند به اينكه ترس قبلي موسي (ع) از جان خودش بود، به دليل اينكه مي‌گفت:" آنها از من خوني طلب دارند و مي‌ترسم مرا بكشند" «4» ولي در آيه مورد بحث همانطور كه گذشت ترسشان از باز ماندن امر دعوت است.
علاوه بر اين ممكن است خوفي كه در اين آيه حكايت شده همان ترس قبلي موسي باشد كه در موقف مناجات اظهار كرده بود و ترس هارون باشد در هنگامي كه از ماموريت خود آگاه گشت، و با هم در اين مورد جمع شده باشند، در سابق هم گذشت كه احتمال دارد جمله" اذْهَبا إِلي فِرْعَوْنَ ..."، حكايت كلامي باشد كه هر دوي آن بزرگواران در مواقف متعددي گفته‌اند.

[اشاره به وجه اينكه موسي و هارون از عقاب و طغيان فرعون اظهار نگراني كردند] ..... ص : 216

" قالَ لا تَخافا إِنَّنِي مَعَكُما أَسْمَعُ وَ أَري" يعني از فرط و طغيان فرعون نترسيد كه من با شما حاضرم، و آنچه بگويد مي‌شنوم و آنچه عمل كند مي‌بينم و شما را ياري مي‌كنم و تنهاتان نمي‌گذارم، و در حقيقت اين آيه تاميني است كه با وعده نصرت به آن دو مي‌دهد، پس اينكه فرمود:" لا تخافا" تامين است و اينكه فرمود:" إِنَّنِي مَعَكُما أَسْمَعُ وَ أَري" تعليل آن تامين است به اينكه با حضور و ديدن و شنيدن من ديگر جايي براي ترس شما نيست، و اين خود دليل بر اين است كه جمله مذكور كنايه است از مراقبت و نصرت، و گر نه صرف حاضر بودن و ديدن و شنيدن، و صرف آگاهي داشتن به آنچه كه رخ مي‌دهد باعث نترسيدن موسي و هارون نمي‌شود، چون خداي تعالي
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 22 ص 61.
(2)بزودي بازويت را به وسيله برادرت قوي مي‌كنيم و براي شما نيرويي قرار مي‌دهيم كه آنان نتوانند به شما كاري كنند. سوره قصص، آيه 35.
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 13.
(4)سوره قصص، آيه 34.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 217
همه چيز را مي‌بيند و مي‌شنود و از هر چيزي آگاهي دارد.
بعضي «1» از علما با اين آيه استدلال كرده‌اند بر اينكه سمع و بصر در خداي تعالي دو صفتند زائد بر صفت علم، چون اگر آن دو نيز همان علم بوده باشند، بايد آوردن جمله" أَسْمَعُ وَ أَري" بعد از جمله" إِنَّنِي مَعَكُما" تكرار باشد و تكرار خلاف اصل است.
و اين استدلال موهون‌ترين استدلالي است كه در اين باره شده است، براي اينكه:
اولا: در سابق هم تذكر داديم كه مفاد جمله" إِنَّنِي مَعَكُما" حضور و شهادت است و حضور و شهادت غير از علم است.
و ثانيا: ما برهانهاي يقيني داريم بر اينكه صفات ذاتي خداي تعالي كه عبارتند از" حيات"،" علم"،" قدرت"،" سمع" و" بصر" عين ذاتند و بعضي عين بعض ديگرند، و ديگر با بودن يقين ممكن نيست ظهور لفظي ظني مخالف منعقد گردد.
و ثالثا: براي اينكه مساله از مسائل اصول معارف ديني است و در اصول، جز به علم نمي‌توان اعتماد و ركون نمود و دليلي كه با امثال" اصل عدم تكرار است" تمام و تكميل شود، از چنين مباحثي اجنبي است.
" فَأْتِياهُ فَقُولا إِنَّا رَسُولا رَبِّكَ ..."
در اين جمله امر و دستور به رفتن نزد فرعون تجديد شده، البته بعد از آنكه آن دو جناب را با وعده حفظ و نصرت تامين داده، چيزي كه هست در اين امر مجدد رسالت آن دو را كاملا بيان فرموده است، و آن اين است كه نزد وي روند، و او را به ايمان و رفع يد از عذاب بني اسرائيل دعوت نموده، پيشنهاد كنند كه بني اسرائيل را رخصت دهد تا با آن دو جناب به هر جا خواستند بروند.

[نكات و دقائقي كه در اوامر خداوند به موسي و هارون در باره رفتن نزد فرعون و دعوت او به كار رفته است] ..... ص : 217

در اين بيان و گفتگوي با فرعون هر جا كه وجهه سخن دگرگون شده همان دستور قبلي به مقتضاي تناسب مقام تكرار شده، مثلا بار اول فرمود:" نزد فرعون برو كه او طغيان كرده است" بار دوم كه بعد از درخواستهاي موسي (ع) بود چنين تكرار كرد كه:" تو و برادرت نزد فرعون شويد كه او طغيان كرده است"، بار سوم كه موسي اظهار خوف كرد و خداي تعالي تامينش داد، چنين تكرار فرمود:" نزد او شويد و بگوييد ..." كه در اين نوبت تفصيل جزئيات وظائفي را كه دارند بيان نمود.
پس در جمله" فَأْتِياهُ فَقُولا إِنَّا رَسُولا رَبِّكَ" مامور شده‌اند خود را به عنوان فرستاده
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 61.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 218
پروردگار وي به وي معرفي كنند، و در جمله" وَ السَّلامُ عَلي مَنِ اتَّبَعَ الْهُدي ..." مامور شده‌اند وي را به بقيه اجزاي ايمان بخوانند.
و اما جمله" فَأَرْسِلْ مَعَنا بَنِي إِسْرائِيلَ" تكليفي است فرعي و متوجه شخص فرعون.
و در جمله" قَدْ جِئْناكَ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكَ" براي اثبات رسالتشان استناد به حجت نموده‌اند و اگر كلمه" آيت" را نكره آورد، خواست تا از عدد آيت سكوت كرده باشد و نيز به عظمت امر آن آيت، و وضوح دلالتش بر رسالت اشاره كرده باشد.
و جمله" وَ السَّلامُ عَلي مَنِ اتَّبَعَ الْهُدي" به منزله تحيت خداحافظي است كه در عين حال اشاره به اين است كه ديگر حرفي نداريم، رسالت ما همين است كه گفتيم، و نيز خلاصه محتواي دعوت ديني را بيان مي‌كند كه دامنه سلامت تمامي افرادي را كه هدايت و سعادت را پيروي مي‌كنند شامل مي‌شود و چنين افرادي در مسير زندگي به هيچ مكروهي بر نمي‌خورند نه در دنيا و نه در عقبي.
جمله" إِنَّا قَدْ أُوحِيَ إِلَيْنا أَنَّ الْعَذابَ عَلي مَنْ كَذَّبَ وَ تَوَلَّي" در مقام تعليل جمله قبل خودش است كه حاصل هر دو چنين مي‌شود: اينكه تنها بر پيروان هدايت سلام كرديم، براي اين بود كه خداي سبحان به ما وحي كرده بود كه" عذاب" كه ضد" سلام" است سرنوشت بدون استثناء كساني است كه آيات خدا و يا دعوت حق را كه همان هدايت است تكذيب كنند و از آن روي‌گردان شوند.
و در سياق دو آيه اين معنا به خوبي به چشم مي‌خورد كه در عين اينكه رسالت آن دو را بيان نموده سلطنت فرعون و آنچه از زخارف كه وي بدان مي‌باليد و تظاهر به كبرياء مي‌نمود به هيچ گرفته و خوار شمرده است، مثلا خداي سبحان به آن دو بزرگوار مي‌فرمايد:
" فاتياه" و نمي‌فرمايد:" اذهبا اليه" چون اگر اين دو تعبير را بخواهيم به فارسي ترجمه كنيم تقريبا ترجمه اولي" برويد پهلويش" و ترجمه دومي" برويد نزد وي" مي‌شود و معلوم است كه دومي در جايي به كار مي‌رود كه طرف داراي مقامي منيع باشد و شخص رسول خدمتش يا حضورش برود، به خلاف اولي كه رسول مي‌تواند چسبيده به او بنشيند و تماس نزديكتري پيدا كند و اگر سلطنت پادشاه مصر و معبود قبطيان كه دسترسي به دربارش كار بسيار دشواري بوده رعايت مي‌شد، جا داشت بفرمايد" اذهبا اليه" ولي نفرمود.
ديگر اينكه فرمود:" فقولا" و نفرمود:" فقولا له- به او بگوييد" چون خواست او را داخل انسان حساب نكند و اعتنايي به شان وي ننمايد و نيز فرمود:" إِنَّا رَسُولا رَبِّكَ" و" بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكَ"، و دو بار به گوشش نواختند كه تو آن طور كه ادعا مي‌كردي" أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي" ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 219
نيستي، بلكه بنده و مربوب ربي هستي.
و نيز فرمود:" وَ السَّلامُ عَلي مَنِ اتَّبَعَ الْهُدي" و نفرمود:" سلام بر تو اگر هدايت را دنبال كني" هم چنان كه در جمله مقابلش نيز اعتنايي به وي نكرد و به طور كلي فرمود:" أَنَّ الْعَذابَ عَلي مَنْ كَذَّبَ وَ تَوَلَّي- عذاب سرنوشت هر كسي است كه تكذيب كند و اعراض نمايد".
همه اينها را اگر به دقت در نظر بگيريم مناسب‌تر است با لحن جمله" لا تَخافا إِنَّنِي مَعَكُما أَسْمَعُ وَ أَري" و نكته‌اي كه از آن استفاده مي‌شود، زيرا از آن كمال احاطه و عزت و قدرتي بر مي‌آيد كه هيچ نيرويي تاب مقاومت در برابرش را ندارد، (آري در دعوت به عبوديت و ربوبيت چنين خدايي مناسب‌تر همان است كه فرعونها بي‌مقدار و به هيچ گرفته شوند).
اما اين تعبيرات در عين حال كه بي‌مقداري و بي‌ارزشي فرعون را مي‌رساند، اولا هيچگونه خشونتي نداشته و از نرمي و ملايمت كه قبل از اين موسي را بدان امر مي‌كرد بيرون نشده است، و ثانيا سخن حق را به گوش فرعون رسانيده، بدون اينكه تملق كرده و از سلطنت باطل فرعون و عزت دروغيش مرعوب شده باشد.

بحث روايتي [رواياتي در ذيل آيات مربوط به داستان موسي (عليه السلام)] ..... ص : 219

اشاره

در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) آمده كه در ذيل جمله" آتِيكُمْ مِنْها بِقَبَسٍ" مي‌فرمود:" يعني پاره‌اي آتش برايتان بياورم تا گرم شويد"،" أَوْ أَجِدُ عَلَي النَّارِ هُديً- يا بر سر آن آتش كسي را بيابم كه راه را بما نشان دهد" چون موسي (ع) راه را گم كرده بود «1».
و در كتاب فقيه آمده كه شخصي از امام صادق (ع) پرسيد: چرا موسي (ع) مامور كندن كفش خود شد كه قرآن در باره‌اش مي‌فرمايد:" فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُويً"؟ فرمود: چون كفشهايش از پوست خر مرده بود «2».
مؤلف: اين روايت را تفسير قمي نيز بدون ذكر سند و آن هم با ضمير (يعني از آن حضرت) آورده «3» و در الدر المنثور هم از عبد الرزاق و فارابي و عبد بن حميد و ابن ابي حاتم از
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 60.
(2)الفقيه، ج 1، ص 160، ح 2. [.....]
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 60.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 220
علي (ع) همين معنا آمده ولي در روايتي ديگر رد شده است، سياق آيه هم مي‌رساند كه كندن كفش صرفا به منظور احترام مكان بوده «1».
و در مجمع البيان در ذيل جمله" أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِي" گفته است: بعضي گفته‌اند معنايش اين است كه هر وقت به يادت آمد كه نمازي به گردنت هست چه در وقت و چه در خارج وقت، آن را به جاي آر، و اين قول از بيشتر مفسرين نقل شده و از امام ابي جعفر (ع) هم نقل شده و روايت انس از رسول خدا (ص) كه فرمود:" هر كه نماز را فراموش كرد هر وقت يادش آمد بخواند، ديگر كفاره‌اي به گردنش نيست" آن را تاييد مي‌كند، و اين روايت را مسلم در صحيح خود آورده است «2».
مؤلف: اين حديث به طرق ديگري از اهل سنت با سند و بي سند از رسول خدا (ص) نقل شده «3»، و از طرق شيعه از امام باقر و صادق (ع) آمده است «4».
و در مجمع البيان در ذيل جمله" أَكادُ أُخْفِيها" از ابن عباس نقل كرده كه جمله را به صورت:" اكاد اخفيها عن نفسي" قرائت كرده و در قرائت ابي نيز به همين صورت آمده و از امام صادق (ع) نيز روايت شده (كه بنا بر آن معنا چنين مي‌شود: نزديك است كه وقت قيامت را از خودم هم پنهان بدارم) «5».

[روايتي كه حاكي است از دعاي پيامبر گرامي (صلي اللَّه عليه و آله) در باره امير المؤمنين (عليه السلام)، مشابه دعاي موسي (عليه السلام) و درخواست وزارت هارون و شركت دادن او در امرش] ..... ص : 220

و در الدر المنثور است كه ابن مردويه و خطيب و ابن عساكر، از اسماء بنت عميس روايت آورده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) را ديدم كه در مقابل كوه ثبير ايستاده بود و مي‌فرمود:" اي كوه ثبير روشن باش، اي كوه ثبير روشن باش، بار الها از تو آن مي‌خواهم كه برادرم موسي خواست و آن اين است كه: سينه‌ام را گشاده كني، و كارم را آسان سازي و گره از زبانم باز كني، تا سخنانم را بفهمند، و از اهل بيتم برادرم علي را وزيرم سازي، و پشتم را به وسيله او محكم كني و او را در كار من شريك سازي، تا تو را بسيار تسبيح كنيم، و بسيار ذكر گوييم، كه تو به ما بصير هستي" «6».
مؤلف: قريب به اين معنا از سلفي از امام باقر (ع) و همچنين در
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 292.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 6.
(3)روح المعاني، ج 16، ص 171.
(4)فروع كافي، ج 3، ص 293، ح 4 و 5.
(5)مجمع البيان، ج 7، ص 6.
(6)الدر المنثور، ج 4، ص 295.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 221
مجمع البيان از ابن عباس از ابو ذر از رسول خدا (ص) روايت شده «1».
و در روح المعاني بعد از نقل اين حديث چنين گفته:" اين معنا پوشيده نماند كه ما ناچاريم كلمه" امر" را كه در اين حديث است حمل بر ارشاد و دعوت به حق كنيم، و نمي‌توانيم آن را عبارت از نبوت بدانيم، و نيز نمي‌شود با آن بر خلافت بلا فصل علي كرم اللَّه وجهه استدلال كنيم" «2».
و نظير اين حديث در آنچه گفتيم كلام ديگر رسول خدا (ص) است، كه هنگام جانشين كردن علي در مدينه و بر اهل بيتش در داستان غزوه تبوك به علي فرمود" آيا راضي نيستي كه تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسي باشي؟ تنها فرق ميان من و تو و موسي و هارون اين است كه بعد از من پيغمبري نخواهد بود" كه با آن نيز نمي‌شود استدلال بر آن مدعا كرد «3».

[رد سخن صاحب" روح المعاني" كه" امر" ي را كه پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله) از خدا خواسته تا علي (عليه السلام) را در آن شريك او بنمايد بر ارشاد و دعوت به حق حمل كرده است] ..... ص : 221

مؤلف: اما استدلال به حديث بالا و يا حديث منزلت بر خلافت بلا فصل علي (ع) بحثي است كه از غرض اين كتاب خارج است، تنها در اينجا از مراد آن جناب به جمله" و او را در كارم شريك فرما" كه مطابق دعاي موسي (ع) است گفتگو مي‌كنيم و مي‌گوييم جمله مذكور در دعاي رسول خدا (ص) درست مطابق دعايي است كه كتاب عزيز خدا آن را از موسي (ع) در حق هارون حكايت كرده است، پس بايد ديد رسول خدا (ص) از آيه شريفه چه فهميده كه آن را از خداوند در باره علي (ع) درخواست كرده است؟.
و با در نظر گرفتن اينكه حديث مذكور حديثي است صحيح، و مؤيد به حديث متواتر منزلت، كه مرحوم بحراني در" غاية المرام" آن را به صد طريق از طرق اهل سنت و هفتاد طريق از طرق شيعه نقل كرده «4»، چنين مي‌فهميم كه مراد از آن جناب از شركت دادن خدا علي را در امر وي به طور قطع نبوت نبوده، چون حديث منزلت صريحا نبوت را استثناء كرده بود، و از همين جا اين معنا را هم مي‌فهميم كه مراد موسي (ع) از امر نيز امر نبوت نبوده، زيرا اگر شامل نبوت هم مي‌بود ديگر دعاي:" أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي" از رسول خدا (ص) بدون معنا خواهد بود.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 6، ص 185.
(2)روح المعاني، ج 16، ص 18.
(3)بحار الانوار، ج 21، ص 208.
(4)غاية المرام.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 222
و نيز مراد از آن امر آن طور كه روح المعاني «1» پنداشته، مطلق ارشاد و دعوت به سوي حق نيست، براي اينكه مساله ارشاد و دعوت به سوي حق اختصاص به علي (ع) ندارد، تكليفي است كه تمامي امت در آن شركت دارند، آيات قرآن و روايات همه قائم به آنند مانند آيه" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي" «2» و نيز مانند روايتي كه عامه و خاصه نقل كرده‌اند كه رسول خدا (ص) فرمود:" حاضرين به غائبين برسانند" و وقتي دعوت به حق امري است مشترك ميان همه افراد امت، ديگر معنا ندارد كه رسول خدا (ص) درخواست كند خصوص علي را در اينكار شريك وي سازد.
علاوه بر آيه و روايت بالا در خود كلام رسول خدا (ص) كه كلمه امر به ياي تكلم اضافه شده و فرموده:" امري- امر من" يك نحوه اختصاص را مي‌رساند و مي‌فهماند كه درخواست كرده كه علي (ع) را در امري كه مخصوص به خود آن جناب بوده شريك سازد و چنين امري با مطلق ارشاد و دعوت به حق كه همه مردم در آن مشتركند منطبق نيست، هم چنان كه نظير اين بيان در تفسير آيه‌اي كه كلام موسي بود و قرآن از او حكايت مي‌كرد گذشت.
آري تبليغ ابتدايي- كه همان تبليغ وحي براي اولين بار باشد- امري است كه نه نبوت است تا آيه و روايت دليل بر نبوت هارون و علي (ع) باشد، و نه ارشاد و دعوت است تا همه مردم در آن مشترك باشند، بلكه امري است كه در عين اينكه نبوت مختص به نبي نيست نبي نمي‌تواند از پيش خود هر كسي را در آن نائب خود كند بلكه بايد از خدا دستور بگيرد كه چه كسي را در آن نائب قرار دهد و شريك خويش كند.
در كلام موسي هم شاهدي بر اين معنا هست، و آن اين است كه مي‌گويد:" وَ أَخِي هارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِساناً فَأَرْسِلْهُ مَعِي رِدْءاً يُصَدِّقُنِي"، چون مي‌دانيم مقصودش از اينكه گفت:" مرا تصديق كند" اين نيست كه هارون نزد فرعون رود و بگويد برادرم موسي راست مي‌گويد، بلكه مراد اين است كه در آنجا آنچه از كلام موسي مبهم است توضيح دهد، و آنچه مجمل است تفصيل گويد، و از طرف او پاره‌اي از آنچه به برادر وحي شده و بايد ابلاغ شود برساند.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 158.
(2)بگو اين راه من است كه من و پيروانم با بصيرت كامل همه مردم را به سوي خدا دعوت مي‌كنيم. سوره يوسف، آيه 108.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 223
پس اين نوع از تبليغ و آثاري كه از نبوت در پي دارد، مانند وجوب اطاعت و امثال آن، امري است كه در عين اينكه از مختصات نبوت است، نيابت بردار هم هست، و اگر كسي در آن شريك نبي شود، شريك در امر نبي شده است، پس همين معنا مراد از كلمه" امري" در دعاي رسول خدا (ص) است هم چنان كه همين معنا مقصود در دعاي موسي است.
در جلد نهم اين كتاب در تفسير اول سوره برائت، در داستان فرستادن رسول خدا (ص) علي را براي خواندن آيات اول سوره بر اهل مكه و عزل ابو بكر از اين ماموريت، مطالبي مربوط به بحث ما گذشت، كه در آنجا گفتيم اگر رسول خدا (ص) ابو بكر را عزل كرد، به استناد وحيي بود كه به آن حضرت شد مبني بر اينكه: اين ماموريت را انجام ندهد مگر خودت و يا مردي از خودت.
و در تفسير قمي آمده كه گفت: پدرم از حسن بن محبوب، از علاء بن رزين، از محمد بن مسلم، از امام ابي جعفر (ع) روايت كرد كه فرمود: وقتي مادر موسي حامله شد، هيچ كس از حاملگي او خبردار نگرديد، تا روزي كه فرزندش را زاييد، فرعون به هر يك از زنان بني اسرائيل زني از قبطيان را موكل كرده بود كه مراقبشان باشند و اين سانسور را وقتي پديد آورد كه از بني اسرائيل شنيد مي‌گويند به زودي مردي در ما متولد مي‌شود به نام موسي بن عمران كه هلاكت فرعون و اصحابش به دست او خواهد بود، فرعون وقتي اين را شنيد گفت:
من هم تمام اطفال ذكور ايشان را مي‌كشم تا آن منجي كه در انتظارش هستند پديد نيايد، آن گاه ميان مردان و زنان جدايي انداخت و مردان را زنداني كرد.
همين كه مادر موسي، موسي را آورد و ديد كه فرزندش پسر است، ناراحت شد و گريه كرد و گفت:" همين الساعه او را مي‌كشند"، ولي خداي تعالي مهر و عطوفتي در آن زن قبطي كه موكل بر وي بود ايجاد نمود و از روي دلسوزي پرسيد چرا رنگت پريد؟ گفت:
مي‌ترسم بچه‌ام را بكشند، گفت: نه، نترس و موسي (ع) چنان بود كه هيچ كس او را نمي‌ديد مگر آنكه دوستدارش مي‌شد، هم چنان كه خداي تعالي فرمود:" وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي" به همين جهت آن زن قبطي دوستدار وي شد «1».
و در كتاب علل به سند خود از ابن ابي عمير روايت كرده كه گفت: به موسي بن جعفر (ع) عرض كردم: از معناي آيه" اذْهَبا إِلي فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغي فَقُولا لَهُ قَوْلًا لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشي"
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 135. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 224
برايم بفرما، فرمود: اما جمله" فَقُولا لَهُ قَوْلًا لَيِّناً" معنايش اين است كه او را به اسم صريح نخوانيد، بلكه به كنيه بخوانيد و بگوييد" يا ابا مصعب" چون كنيه فرعون ابو مصعب و نامش وليد بن مصعب بود، و اما جمله" لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشي" را براي اين فرمود تا موسي به رفتن حريص‌تر شود، و گر نه خداي تعالي مي‌دانست كه فرعون نه متذكر مي‌شود و نه مي‌ترسد، مگر وقتي كه عذاب را ببيند، هم چنان كه خود خداي تعالي فرمود:" حَتَّي إِذا أَدْرَكَهُ الْغَرَقُ قالَ آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا الَّذِي آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائِيلَ وَ أَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ- آن گاه كه دچار غرق شد، گفت: ايمان آوردم كه معبودي نيست جز همان خدايي كه بني اسرائيل به وي ايمان آوردند، حالا ديگر تسليمم" و خداي تعالي هم ايمانش را قبول نكرد، و فرمود:
" آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ- حالا؟ بعد از آن عصيانها كه قبل از اين كردي و از مفسدين بودي؟"»
.مؤلف: صدر اين حديث را الدر المنثور از ابن ابي حاتم از علي (ع) روايت كرده «2»، و اگر" قول لين" را به" كنيه" تفسير كرده، از باب اين است كه كنيه يكي از مصاديق قول لين است نه اينكه منحصر در آن باشد.
ذيل حديث را كافي هم به سند خود از عدي بن حاتم از علي (ع) نقل كرده، و در آن آنچه ما قبلا در باره" لعل" گفتيم تاييد شده كه اين كلمه در باره خداي تعالي نيز به همان معناي خودش يعني اميدواري استعمال شده است «3».
__________________________________________________
(1)علل الشرائع، ج 1، ص 67.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 301.
(3)كافي، ج 7، ص 460 ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 225

[سوره طه (20): آيات 49 تا 79] ..... ص : 225

اشاره

قالَ فَمَنْ رَبُّكُما يا مُوسي (49) قالَ رَبُّنَا الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي (50) قالَ فَما بالُ الْقُرُونِ الْأُولي (51) قالَ عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي فِي كِتابٍ لا يَضِلُّ رَبِّي وَ لا يَنْسي (52) الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ مَهْداً وَ سَلَكَ لَكُمْ فِيها سُبُلاً وَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْ نَباتٍ شَتَّي (53)
كُلُوا وَ ارْعَوْا أَنْعامَكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِأُولِي النُّهي (54) مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فِيها نُعِيدُكُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً أُخْري (55) وَ لَقَدْ أَرَيْناهُ آياتِنا كُلَّها فَكَذَّبَ وَ أَبي (56) قالَ أَ جِئْتَنا لِتُخْرِجَنا مِنْ أَرْضِنا بِسِحْرِكَ يا مُوسي (57) فَلَنَأْتِيَنَّكَ بِسِحْرٍ مِثْلِهِ فَاجْعَلْ بَيْنَنا وَ بَيْنَكَ مَوْعِداً لا نُخْلِفُهُ نَحْنُ وَ لا أَنْتَ مَكاناً سُويً (58)
قالَ مَوْعِدُكُمْ يَوْمُ الزِّينَةِ وَ أَنْ يُحْشَرَ النَّاسُ ضُحًي (59) فَتَوَلَّي فِرْعَوْنُ فَجَمَعَ كَيْدَهُ ثُمَّ أَتي (60) قالَ لَهُمْ مُوسي وَيْلَكُمْ لا تَفْتَرُوا عَلَي اللَّهِ كَذِباً فَيُسْحِتَكُمْ بِعَذابٍ وَ قَدْ خابَ مَنِ افْتَري (61) فَتَنازَعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ وَ أَسَرُّوا النَّجْوي (62) قالُوا إِنْ هذانِ لَساحِرانِ يُرِيدانِ أَنْ يُخْرِجاكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ بِسِحْرِهِما وَ يَذْهَبا بِطَرِيقَتِكُمُ الْمُثْلي (63)
فَأَجْمِعُوا كَيْدَكُمْ ثُمَّ ائْتُوا صَفًّا وَ قَدْ أَفْلَحَ الْيَوْمَ مَنِ اسْتَعْلي (64) قالُوا يا مُوسي إِمَّا أَنْ تُلْقِيَ وَ إِمَّا أَنْ نَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَلْقي (65) قالَ بَلْ أَلْقُوا فَإِذا حِبالُهُمْ وَ عِصِيُّهُمْ يُخَيَّلُ إِلَيْهِ مِنْ سِحْرِهِمْ أَنَّها تَسْعي (66) فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسي (67) قُلْنا لا تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ الْأَعْلي (68)
وَ أَلْقِ ما فِي يَمِينِكَ تَلْقَفْ ما صَنَعُوا إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ وَ لا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أَتي (69) فَأُلْقِيَ السَّحَرَةُ سُجَّداً قالُوا آمَنَّا بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسي (70) قالَ آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ إِنَّهُ لَكَبِيرُكُمُ الَّذِي عَلَّمَكُمُ السِّحْرَ فَلَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلافٍ وَ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ فِي جُذُوعِ النَّخْلِ وَ لَتَعْلَمُنَّ أَيُّنا أَشَدُّ عَذاباً وَ أَبْقي (71) قالُوا لَنْ نُؤْثِرَكَ عَلي ما جاءَنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الَّذِي فَطَرَنا فَاقْضِ ما أَنْتَ قاضٍ إِنَّما تَقْضِي هذِهِ الْحَياةَ الدُّنْيا (72) إِنَّا آمَنَّا بِرَبِّنا لِيَغْفِرَ لَنا خَطايانا وَ ما أَكْرَهْتَنا عَلَيْهِ مِنَ السِّحْرِ وَ اللَّهُ خَيْرٌ وَ أَبْقي (73)
إِنَّهُ مَنْ يَأْتِ رَبَّهُ مُجْرِماً فَإِنَّ لَهُ جَهَنَّمَ لا يَمُوتُ فِيها وَ لا يَحْيي (74) وَ مَنْ يَأْتِهِ مُؤْمِناً قَدْ عَمِلَ الصَّالِحاتِ فَأُولئِكَ لَهُمُ الدَّرَجاتُ الْعُلي (75) جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ ذلِكَ جَزاءُ مَنْ تَزَكَّي (76) وَ لَقَدْ أَوْحَيْنا إِلي مُوسي أَنْ أَسْرِ بِعِبادِي فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِي الْبَحْرِ يَبَساً لا تَخافُ دَرَكاً وَ لا تَخْشي (77) فَأَتْبَعَهُمْ فِرْعَوْنُ بِجُنُودِهِ فَغَشِيَهُمْ مِنَ الْيَمِّ ما غَشِيَهُمْ (78)
وَ أَضَلَّ فِرْعَوْنُ قَوْمَهُ وَ ما هَدي (79)
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 226

ترجمه آيات ..... ص : 226

(فرعون) گفت: اي موسي؟ پروردگار شما كيست؟ (49).
گفت: پروردگار ما همان است كه خلقت هر چيزي را به آن داد و سپس هدايتش كرد (50).
گفت: پس حال نسلهاي گذشته چيست؟ (51).
گفت: علم آن نزد پروردگار من در كتابي است كه پروردگارم نه خطا مي‌كند و نه فراموش (52).
همان كه زمين را براي شما گهواره‌اي كرد و برايتان در آن راهها كشيد و از آسمان آبي فرود آورد و با آن انواع مختلف گياه پديد آورديم (53).
بخوريد و حيوانات خود را بچرانيد كه در آن براي اهل خرد، عبرتها است (54).
ما شما را از زمين آفريديم و بدان بازتان مي‌گردانيم و بار ديگر از آن بيرونتان مي‌كشيم (55).
ما همه آيات خويش را به فرعون نشان داديم ولي او تكذيب كرد و سر باز زد (56).
گفت: اي موسي آيا سوي ما آمده‌اي تا با جادوي خويش از سرزمينمان بيرونمان كني؟! (57).
ما نيز جادويي مانند آن براي تو خواهيم آورد، ميان ما و خودت در مكاني معين وعده‌گاهي بگذار كه از آن تخلف نكنيم (58).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 227
گفت: وعده‌گاه شما روز عيد باشد كه (مشروط بر اينكه) مردم نيمروز مجتمع شوند (59).
فرعون رفت و نيرنگ خويش را فراهم كرد و باز آمد (60).
موسي به آنها گفت: واي بر شما به خدا دروغ مبنديد كه شما را به عذابي هلاك كند و هر كه دروغ سازد نوميد شود (61).
آنها ميان خودشان در كارشان مناقشه كردند و رازها آهسته گفتند (62).
گفتند: اينان دو جادوگرند كه مي‌خواهند با جادوي خويش شما را از سرزمينتان بيرون كنند و آئين خوب شما را از ميان ببرند (63).
پس نيرنگتان را فراهم كنيد، آن گاه صف بسته بياييد كه در آن روز هر كه برتر شود رستگار مي‌گردد (64).
گفتند: اي موسي آيا تو مي‌افكني يا ما اول كس باشيم كه بيفكنيم؟ (65).
گفت: شما بيفكنيد و آن وقت در اثر جادوي آنان به نظر او رسيد كه ريسمان‌ها و عصاهايشان راه مي‌روند (66).
و موسي در ضمير خود به ترس افتاد (67).
گفتيم مترس كه تو خود برتري (68).
آنچه به دست راست داري بيفكن تا آنچه را ساخته‌اند ببلعد، فقط نيرنگ جادويي است كه ساخته‌اند و جادوگر هر جا باشد رستگار نمي‌شود (69).
جادوگران سجده‌كنان خاكسار شدند، و گفتند: به خداي هارون و موسي ايمان آورديم (70).
(فرعون) گفت: چرا پيش از آنكه اجازه‌تان دهيم به او ايمان آورديد. پس وي بزرگ شما است كه جادو تعليمتان داده پس به يقين دست‌ها و پاهايتان را به عكس يكديگر مي‌برم و بر تنه‌هاي نخل آويزانتان مي‌كنم تا بدانيد عذاب كدام يك از ما سخت‌تر و پايدارتر است (71).
گفتند: هرگز تو را بر اين معجزه‌ها كه سوي ما آمده ترجيح نمي‌دهيم، هر چه مي‌كني بكن فقط به زندگي اين دنياي ما لطمه مي‌زني (72).
ما به پروردگارمان ايمان آورده‌ايم كه گناهانمان را با اين جادوگري كه با زور بدان وادارمان كردي بيامرزد كه خدا بهتر و پاينده‌تر است (73).
و هر كه گنه‌كار به پيشگاه پروردگار خويش رود جهنمي مي‌شود كه در آنجا نه مي‌ميرد و نه زندگي دارد (74).
هر كه مؤمن به پيشگاه او رود و كار شايسته كرده باشد آنان مرتبت‌هاي بلند دارند (75).
بهشت‌هاي جاويد كه در آن جويها روان است و جاودانه در آنند، اين پاداش كسي است كه پاك خويي كرده باشد (76).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 228
و به موسي وحي كرديم: بندگان مرا شبانه حركت ده و بيرون ببر و براي آن در دريا راهي خشك بجوي و از گرفتن (دشمنان) نه بيم كن و نه بترس (77).
فرعون با سپاهيانش از پي ايشان شدند، و از فرو گرفتن دريا به فرعونيان همان رسيد كه رسيد (78).
فرعون قوم خويش را گمراه كرد و هدايت نكرد (79).

بيان آيات [بيان ريشه اعتقادي اين سؤال فرعون كه گفت:" فَمَنْ رَبُّكُما يا مُوسي" و توضيحي پيرامون مذهب بت پرستان و ديدگاه آنان در باره خدا و روششان در اتخاذ آلهه و ارباب] ..... ص : 228

اشاره

اين آيات فصل ديگري از داستان موسي (ع) است، كه در آن رفتن موسي و هارون نزد فرعون و تبليغ رسالتشان مبني بر نجات بني اسرائيل را بيان مي‌كند، البته جزئيات جريان را هم خاطر نشان كرده، از آن جمله مساله معجزه آوردن و مقابله با ساحران و ظهور و غلبه حق بر سحر ساحران و ايمان آوردن ساحران و اشاره‌اي اجمالي به بيرون بردن بني اسرائيل و شكافته شدن آب دريا و تعقيب كردن فرعون و لشگريانش او (موسي) و بني اسرائيل را سر انجام غرق شدن فرعون، مي‌باشد.
" قالَ فَمَنْ رَبُّكُما يا مُوسي" اين جمله حكايت گفتگوي فرعون و موسي است كه حكايت مي‌كند فرعون به آن دو گفت: پروردگار شما كيست؟ ولي كلام موسي را كه به فرعون چه بوده حكايت نكرده، چون احتياجي به حكايت آن نبوده، زيرا از آيات قبل كه خداي تعالي آن دو بزرگوار را مامور كرد كه نزد فرعون شده، او را بدين توحيد دعوت كنند، و از او بخواهند بني اسرائيل را به ايشان بسپارد، معلوم بود كه آن دو به فرعون چه گفته‌اند، كه او در پاسخ گفته پروردگار شما كيست؟ و حتي از اين جواب فرعون هم معلوم مي‌شود كه كلام آن دو چه بوده است.
و نيز معلوم مي‌شود كه موسي و هارون يكديگر را شريك در دعوت معرفي كرده‌اند، ليكن موسي اصل در دعوت و قيام آن است و هارون وزير و ياور او است، و لذا فرعون خطاب را تنها متوجه موسي نموده، و از او مي‌پرسد پروردگار شما (موسي و هارون) كيست؟.
مطلب ديگري كه از اين گفتگو بدست مي‌آيد اين است كه در هنگام تلقي وحي مامور شدند بگويند:" إِنَّا رَسُولا رَبِّكَ فَأَرْسِلْ مَعَنا بَنِي إِسْرائِيلَ وَ لا تُعَذِّبْهُمْ قَدْ جِئْناكَ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكَ" كلمه" پروردگارت" دو مرتبه تكرار شد، با اينكه فرعون براي خود معتقد به پروردگاري نبود، بلكه خود را پروردگار مردم (حتي موسي و هارون) مي‌دانست، و به حكايت قرآن مي‌گفت: أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي"
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 229
«1»، و نيز گفته:" لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلهَاً غَيْرِي لَأَجْعَلَنَّكَ مِنَ الْمَسْجُونِينَ" «2».
بنا بر اين اگر در پاسخ آن دو گفت:" پروردگار شما كيست؟" در حقيقت خواسته است از ربوبيت خداي سبحان براي خود تغافل كند و خود را به اين راه بزند كه من كلمه" پروردگارت" را نشنيدم لذا مي‌پرسد پروردگاري كه شما رسول او هستيد كيست؟.
يكي از اصول قطعي و مسلم نزد امم بت‌پرست اين است كه آفريدگار تمامي عالم حقيقتي است كه بزرگتر از آن است كه با مقياسي اندازه‌گيري و تحديد شود و عظيم‌تر از آن است كه عقل و يا وهم كسي به او احاطه يابد و محال است كسي با عبادت خود متوجه او شده، و با قربانيش به او تقرب جويد، پس او را نبايد اله و رب خود گرفت، بلكه واجب آن است كه در عبادت متوجه بعضي از مقربين درگاهش شد و براي آن واسطه قرباني كرد، تا او آدمي را به خدا نزديك نموده، در درگاهش شفاعت كند، و اين واسطه‌ها همان آلهه و اربابند، و خداي سبحان نه اله است و نه رب، بلكه او اله آلهه و رب ارباب است، پس اينكه كسي بگويد: براي من ربي است، لا بد مقصودش يكي از آلهه غير خدا است، و نمي‌تواند مقصودش خداي سبحان باشد، و در محاوره وثني‌ها و گفتگوهاشان همين معنا مقصود است.
پس اينكه فرعون پرسيد" پروردگار شما كيست؟" نخواست وجود خداي سبحان را كه آفريدگار همه عالم است انكار كند، و نيز اين سؤال وي انكار اينكه خود او الهي دارد نيست، چون در قرآن كريم در سوره اعراف، آيه 127 مضموني است كه مي‌رساند خود فرعون نيز آلهه‌اي داشته و آن اين است كه:" درباريانش مي‌گويند آيا موسي را به حال خود وا مي‌گذاري كه مقام تو و آلهه‌ات را به هيچ بگيرد؟".
بلكه منظور او اين بوده كه بفهمد اله موسي و فرعون كيست؟ آيا غير فرعون اله و ربي دارند؟ و اين همان معنايي است كه گفتيم از تغافل فرعون از دعوت آن دو به خداي سبحان در اولين بار دعوتشان استفاده مي‌شد، پس فرعون چنين فرض كرده (و لو فرض شخص متجاهل) كه موسي و برادرش او را به سوي بعضي آلهه غير خدا كه معمول در آن روز بوده مي‌خوانند، لذا مي‌پرسد آن اله و رب كيست؟.
آري در ميان وثني‌ها نيز رسم بوده كه هر كس از هر اله كه خوشش مي‌آمده آن را اله خود مي‌گرفته و چه بسا كه در گرفتن اله تفنن مي‌كردند، وقتي از يك اله سير مي‌شدند رب و
__________________________________________________
(1)من پروردگار بزرگتر شمايم. سوره نازعات، آيه 24.
(2)اگر غير از من معبودي بگيري تو را از زندانيان خواهم كرد. سوره شعراء، آيه 29.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 230
الهي ديگر بر مي‌گزيدند، و به زودي در تفسير جمله" وَ يَذْهَبا بِطَرِيقَتِكُمُ الْمُثْلي" خواهد آمد.
بله، عوام از بت‌پرستان گاهي سخناني مي‌گويند كه با اصول اعتقاديشان سازگار نيست، مثل اينكه به بعضي از بت‌هاي خود نسبت آفريدگاري و تدبير مي‌دهند، با اينكه از نظر اصول اعتقادي آنان خلقت و تدبير كار ارباب بتها است نه خود بتها.

[اقوال مختلفي كه در باره مذهب و اعتقاد فرعون نقل شده است] ..... ص : 230

پس خلاصه مذهب بت‌پرستان اين است كه ايشان خداي را منزه از اين مي‌دانند كه كسي او را عبادت كند، و به درگاهش تقرب جويد، و اگر بخواهند به درگاه او تقرب جويند، بعضي از خلق خداي را شفيع او قرار مي‌دهند، و آن واسطه را كه يا ملائكه است و يا جن و يا قديسين از بشر عبادت مي‌كنند، و بسياري از بت‌پرستان سلاطين بزرگ را هم معبود خود بر مي‌گزينند، و آنها را مظاهر عظمت خدا مي‌دانند ولي در عين حال معبود بودن يك سلطان را مانع از اين نمي‌دانند كه خود آن سلطان نيز معبودي ديگر داشته باشد يعني از يك سو عابد رب خود و از سوي ديگر معبود ديگران باشد، هم چنان كه در روم قديم كه بيشترشان از وثنيت صابئه بودند، صاحب خانه را رب اهل خانه مي‌دانستند، فرعون زمان موسي هم از آنها بود، كه از يك سو معبود مردم بود، و از سوي ديگر ادعاي الوهيت مي‌كرد، و مردم او را مي‌پرستيدند، و همين معنا از خلال آيات قرآن كريم نيز به دست مي‌آيد.
اشكالي كه به بسياري از مفسرين متوجه مي‌شود از اينجا روشن مي‌گردد. در روح المعاني گفته: بعضي از مفسرين معتقدند كه فرعون عارف به خداي عز و جل بود، چيزي كه هست چون معاند و لجباز بود، زير بار دعوت موسي نمي‌رفت. اين گروه از مفسرين بر مدعاي خود به عده‌اي از آيات استدلال كرده‌اند و نيز استدلال كرده‌اند به اينكه سلطنت فرعون از قبطيان تجاوز نكرد و به حدود شام نرسيد، به شهادت اينكه موسي (ع) وقتي از نزد او فرار كرد به مدين آمد و شعيب (ع) به او گفت: نترس كه از مردم ستمكار نجات يافتي، آن وقت چطور ممكن است معتقد باشد به اينكه الهه همه عالم است؟ و نيز دليل آورده‌اند به اينكه فرعون قطعا مردي عاقل بوده، چون به حد تكليف رسيده بود و هر عاقلي به بداهت و ضرورت مي‌داند كه نيست بوده و هست شده، و كسي كه چنين باشد به مدبري محتاج است پس در نتيجه معتقد به مدبر خواهد بود.
بعضي ديگر از مردم گفته‌اند: فرعون خدا را نمي‌شناخته، با اينكه اتفاق دارند كه هيچ عاقلي معتقد به اين نمي‌شود كه خودش خالق آسمان و زمين و آنچه بين آن دو است باشد، چيزي كه هست در كيفيت جهل او به خدا اختلاف كرده‌اند، عده‌اي احتمال داده‌اند دهري و منكر وجود صانع بوده و يا ممكن است معتقد بوده كه ممكن الوجود احتياجي به مؤثر
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 231
ندارد و عالم به طور اتفاقي موجود شده است، هم چنان كه از ذي مقراطيس و پيروانش نقل شده كه چنين اعتقادي داشته‌اند.
بعضي ديگر احتمال داده‌اند كه او مردي فلسفي بوده، يعني قائل به وجود علتي براي ايجاد عالم بوده، جمعي ديگر احتمال داده‌اند كه از ستاره‌پرستان بوده است، و يا احتمال داده‌اند بت‌پرست بوده، و يا احتمال داده‌اند از حلولي مذهبان بوده كه براي خدا جسم قائل بوده‌اند، و اگر براي خود ادعاي ربوبيت مي‌كرده منظورش اين بوده كه زير دستانش بايد طوق اطاعت او را گردن نهند و از غير او اطاعت نكنند، اين بود خلاصه گفتار روح المعاني «1».
كه خواننده عزيز با رجوع به حقيقت مذهب وثني‌ها متوجه مي‌شود كه هيچ يك از اين اقوال و احتمالات، و هيچ يك از ادله‌اي كه بدان استدلال كرده‌اند مطابق با واقع نيست.

[توضيح نكات و دقائق جواب موسي (عليه السلام) كه فرمود:" رَبُّنَا الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" كه در قالب برهان خلق و هدايت همه چيز رب العالمين را معرفي نمود] ..... ص : 231

" قالَ رَبُّنَا الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" سياق آيه، يعني وقوع آن در جواب از سؤال فرعون، كه پرسيد:" پروردگار شما كيست" اين معنا را مي‌رساند كه كلمه" خلقه" به معناي اسم مصدر باشد و ضمير آن به كلمه" شي‌ء" برگردد، پس مراد، وجود خاص هر چيزي است.
كلمه هدايت به معناي اين است كه راه هر چيز را به آن طوري نشان دهيم كه او را به مطلوبش برساند، و يا لا اقل راهي كه به سوي مطلوب او منتهي مي‌شود به او نشان دهيم و برگشت هر دو معنا به يك حقيقت بر مي‌گردد و آن عبارت است از نوعي رساندن مطلوب، حال يا رساندن به خود مطلوب، و يا رساندن به طريق منتهي به آن.
در اين آيه نامي از هدايت برده شده ولي از هدف برده نشده، و در كلام چيزي كه بتواند مفعول" هدي" واقع باشد جز كلمه" شي‌ء" نيست، پس ظاهر آيه اين مي‌شود كه مراد هدايت همه اشياي مذكور در سابق- به سوي مطلوبش باشد و مطلوب آن همان هدفي است كه به خاطر آن خلق شده، و معناي هدايتش به سوي آن هدف راه بردن و به كار انداختنش به سوي آن است، همه اين استفاده‌هايي كه كرديم از راه مناسبت بعضي از جملات با بعضي ديگر است.
پس برگشت معناي آيه به اين مي‌شود كه پروردگار من آن كسي است كه ميان همه موجودات رابطه برقرار كرده و وجود هر موجودي را با تجهيزات آن يعني قوا و آلات و آثاري كه به وسيله آن به هدفش منتهي مي‌شود، با ساير موجودات مرتبط نموده است، مثلا جنين از
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 202.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 232
انسان را كه نطفه است به صورت انسان في نفسه مجهز به قوا و اعضايي كرده كه نسبت به افعال و آثار تناسبي دارد، كه همان تناسب او را به سوي انساني كامل منتهي مي‌كند، كامل در نفس، و كامل از حيث بدن.
پس به نطفه آدمي، با استعدادي كه براي آدم شدن دارد خلقتي كه مخصوص او است داده شده و آن خلقت مخصوص همان وجود خاص انساني است، آن گاه همان وجود با آنچه از قوا و اعضاء كه دارد بدان مجهز شده به سوي مطلوبش كه همان غايت وجود انساني و آخرين درجه كمال مخصوص به اين نوع است سير داده مي‌شود.
با اين بيان وجه عطف كلمه" هدي" بر جمله" أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ" به وسيله كلمه" ثم" معلوم گرديد، چون اين كلمه نوعي تاخير را مي‌رساند و در مورد بحث مقصود تاخير رتبي است، چون سير و حركت هر چيزي رتبه بعد از خلقت و وجود او است، گو اينكه همين تاخر در موجودات جسماني كه وجودشان تدريجي است تاخر زماني هم به خود مي‌گيرد.
و نيز روشن شد كه مراد از هدايت، هدايت عمومي است كه دامنه‌اش تمامي موجودات را گرفته است، نه هدايت مخصوص به انسانها و معناي هدايت عمومي با تجزيه و تحليل هدايت خاص انساني و سپس القاء خصوصيت انساني آن به خوبي معلوم مي‌شود، زيرا اگر اين كار را بكنيم مي‌فهميم كه هدايت هر چيزي عبارت از راه نشان دادن به آن است، راهي كه آن را به مطلوبش برساند، و به طور كلي" راه" عبارت است از رابطه ميان قاصد و مقصود، پس هر چيزي كه مجهز به جهازي شده كه او را به چيزي برساند و بدان مربوطش كند در حقيقت به سوي آن چيز هدايت شده است، پس به اين اعتبار هر چيزي با جهازي كه بدان مجهز گشته به سوي كمالش هدايت شده و هادي او خدا است.
بنا بر اين نظام فعل و انفعالي كه در همه موجودات هست (و يا به عبارت ديگر) نظام جزئي كه مخصوص به هر موجودي است و نظام عامي كه جامع همه نظامهاي جزئي است، از حيث ارتباطي كه اجزاي آن به يكديگر دارند و موجودات از يك جزء آن به سوي جزئي ديگر منتقل مي‌شوند، خود مصداق هدايت خداي تعالي است كه به عنايتي ديگر مصداق تدبير او نيز هست.
و معلوم است كه تدبير به خلق منتهي مي‌شود، به اين معنا كه آن كسي كه تدبير موجودات و هدايت آنها منسوب و منتهي به او است همان كسي است كه موجودات را ايجاد كرده، پس هر وجودي و هر صفت وجودي منتهي به او و قائم به وجود او است.
پس معلوم شد كه كلام مورد بحث يعني جمله" الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 233
هَدي"
مشتمل بر برهاني است كه ربوبيت منحصره را براي خداي تعالي اثبات مي‌كند، چون خلقت موجودات و ايجاد آنها فرع اين است كه مالك وجود آنها باشد، زيرا موجودات به" وجود" قائمند- و نيز مالك تدبير آنها بوده باشد.
اينجا است كه خوب روشن مي‌گردد كه نظم طبيعي آيه و سياق آن بر طبق مقتضاي مقام جريان يافته است، چون مقام، مقام دعوت به سوي توحيد و اطاعت رسول بوده است و فرعون هم بعد از شنيدن دعوت، عكس العملي نشان داده كه حاصلش تغافل از داشتن رب است، و چنين وانمود كرده كه شما مرا به سوي رب خودتان مي‌خوانيد، (چون خود من كه ربي ندارم) آن گاه پرسيده" رب شما دو نفر كيست؟" چون مقام چنين مقامي بوده، جا داشته كه در جواب بگويند:" رب ما همان رب همه عالميان است" تا ربوبيت ربشان شامل خود آنان و فرعون بشود. ولي اينطور جواب ندادند بلكه بليغ‌تر جواب داده و گفتند:" پروردگار ما آن كسي است كه خلقت هر چيزي را به آن چيز داده و سپس هدايتش كرد" و در عين حال كه آن مدعا را معرفي نموده برهانش را هم افاده كردند، و اگر جواب اولي را داده بودند يعني گفته بودند:
" رب ما همان رب همه عالميان است" تنها مدعا را افاده مي‌كرد، ديگر برهان را نمي‌رسانيد، (دقت فرماييد).
و اگر در كلام تنها هدايت موجودات اثبات شد، و اسمي از تدبير آنها به ميان نيامد، با اينكه مورد هر دو عنوان يكي است كه در سابق بيانش گذشت، براي اين بود كه مقام، مقام دعوت و هدايت بوده و هدايت عامه با چنين مقامي مناسبت بيشتري داشت.
اين آن نكاتي است كه دقت در آيه ما را بدان ارشاد مي‌كند و با در نظر گرفتن آن، حال و وضع تفاسيري كه براي آيه شده به دست مي‌آيد، مانند بعضي «1» از ايشان كه گفته‌اند:
مراد از كلمه" خلقه"" مثل خلقه" است كه همان جفت هر چيزي باشد و معنايش اين است كه خداي من آن كسي است كه براي هر چيزي زوجي آفريد و در نتيجه آيه مورد بحث از نظر معنا مثل آيه" وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ" مي‌باشد.
و مانند بعضي «2» ديگر كه گفته‌اند: مراد از" كُلَّ شَيْ‌ءٍ" انواع نعمت‌ها است و كلمه مذكور مفعول دوم براي" اعطي" است، و مراد از خلق، مخلوق است كه مفعول اول" اعطي"
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 3، ص 67.
(2)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 65.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 234
است، و معنا اين است كه: پروردگار ما آن كسي است كه به مخلوقات خود هر نعمتي را داد.
و مانند گفتار بعضي «1» ديگر كه گفته‌اند: مراد از" هدايت"، ارشاد و راهنمايي به وجود خداي تعالي و يگانگي او است، و معناي آيه اين است كه پروردگار ما كسي است كه به هر چيزي از موجودات آنچه را كه با زبان استعداد طلب مي‌كرد داد و سپس آن را با همين وسيله به وجود و يگانگي خود ارشاد فرمود.
ولي اگر در آنچه گذشت دقت و تامل شود همان كافي است براي اينكه تو را بر فساد وجوه مذكور ارشاد و راهنمايي كند و بفهماند كه چقدر معاني بعيدي است از سياق، و چه تقييدات بدون مقيدي را مستلزم است.

[سؤال ديگر فرعون:" فَما بالُ الْقُرُونِ الْأُولي" كه معاد را استبعاد كرده زير سؤال مي‌برد] ..... ص : 234

" قالَ فَما بالُ الْقُرُونِ الْأُولي" بعضي «2» گفته‌اند: كلمه" بال" در اصل به معناي فكر است و از همين باب است كه مي‌گويند:" خطر ببالي- به ذهنم خطور كرد" و بعدا در معناي حال استعمال شد و در آيه مورد بحث به همين معنا آمده، و معناي آيه اين است كه" گفت حال قرون اولي چه بود؟" و اين كلمه تثنيه و جمع ندارد و جمع آن به صورت" بالات" بسيار كم استعمال مي‌شود.
از آنجايي كه پاسخ موسي مشتمل بر هدايت عمومي بود كه در خصوص نوع بشر جز از راه نبوت و معاد صورت نمي‌گيرد، چون اين توحيد جز با حساب و جزاء كه ميان نيكوكار و بد كار فرق بگذارد تمام نمي‌شود، و اين حساب و جزاء هم جز با فرق گذاشتن ميان كارهاي نيك و بد و آنچه مورد امر و رضايت خدا است، از آنچه مورد نهي و غضب او است ميسر نمي‌شود، و نيز از آنجايي كه دعوت موسي و فرعون كه مامور شدند آن را به فرعون برسانند مشتمل بر مساله جزاء بود، و در آخرش صريحا داشت:" إِنَّا قَدْ أُوحِيَ إِلَيْنا أَنَّ الْعَذابَ عَلي مَنْ كَذَّبَ وَ تَوَلَّي" و چون فرعون مانند ساير وثني مذهبان منكر معاد بود، لذا گفتگوي از مساله ربوبيت را كه از موسي پاسخ دندان‌شكني شنيده بود رها كرده، به مساله معاد پرداخت و از در استبعاد و ناباوري از او پرسيد مگر چنين چيزي ممكن است؟.
پس اينكه گفت:" فَما بالُ الْقُرُونِ الْأُولي؟" معنايش اين است كه امتها و انسان‌هاي ادوار گذشته‌اي كه مردند و نابود شدند و ديگر نه خبري از ايشان هست و نه اثري،
__________________________________________________
(1)قرطبي، ج 11، ص 204.
(2)روح المعاني، ج 16، ص 203.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 235
چه حالي دارند و چگونه پاداش و كيفر اعمال خود را ديدند با اينكه در عالم هستي نه عاملي از آنان هست و نه عملي، و جز نام و افسانه‌اي از آنان نمانده است؟.
پس در حقيقت آيه شريفه نظير آن آيه‌اي است كه كلام مشركين را نقل مي‌كند به اينكه:" وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ" «1» و از سياق كلام بر مي‌آيد كه سخن فرعون اساسي جز استبعاد ندارد، و اين استبعاد هم تنها به خاطر اين بوده كه از وضع قرون اولي و اعمال آنها خبري نداشته‌اند هم چنان كه جواب موسي كه فرمود:" عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي" شاهد آن است.

[شرح جواب موسي (عليه السلام) كه فرمود:" عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي فِي كِتابٍ ..." و بيان مناسبت و ارتباط آن با مقام] ..... ص : 235

" قالَ عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي فِي كِتابٍ لا يَضِلُّ رَبِّي وَ لا يَنْسي" موسي (ع) در پاسخ از سؤال فرعون، علمي مطلق و به تمام تفاصيل و جزئيات قرون گذشته را براي خدا اثبات مي‌كند و مي‌گويد:" علم آن نزد پروردگار من است" علم را مطلق آورد تا حتي يك نفر و يك عمل مستثنا نباشد و علم مذكور را نزد خدا قرار داد تا بفهماند كه علمي آميخته با جهل و قابل فنا نيست، هم چنان كه خود خداي تعالي فرمود" وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ" «2» از سوي ديگر علم مذكور را مقيد به كتاب كرد و گفت" في كتاب" و گويا اين جمله حال از علم است- تا ثبوت و محفوظيت آن را تاكيد كند و بفهماند كه حال آن علم تغيير نمي‌كند، و كلمه كتاب را نكره و بدون الف و لام آورد تا به عظمت آن از حيث سعه احاطه و دقتش اشاره كرده باشد كه هيچ كوچك و بزرگي نيست مگر آنكه آن را شمرده و بدان احاطه دارد.
بنا بر اين برگشت معناي كلام به اين مي‌شود كه پاداش و كيفر قرون اولي براي كسي مشكل است كه به آن علم نداشته باشد، اما براي پروردگار من كه عالم به حال ايشان است و خطا و تغيير در علمش راه ندارد و غيبت و زوال نمي‌پذيرد، اشكال و استبعادي ندارد.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: جمله" لا يَضِلُّ رَبِّي وَ لا يَنْسي" هم جهل ابتدايي را از خدا نفي مي‌كند و هم جهل بعد از علم را و ليكن ظاهر آيه اين است كه جمله براي نفي جهل بعد از علم به هر دو قسمش ريخته شده، چون كلمه ضلال به معناي پيمودن راهي است كه به هدف مورد نظر منتهي نمي‌شود، بلكه سر از جاي ديگر در مي‌آورد و ضلال در علم نيز اين
__________________________________________________
(1)و گويند چگونه وقتي در زمين گم شديم دوباره در خلقتي تازه در خواهيم آمد؟ سوره سجده، آيه 10.
(2)و آنچه نزد خدا است باقي است. سوره نحل آيه 160.
(3)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 67 و روح المعاني، ج 16، ص 205.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 236
است كه غير علم را به جاي علم بگيرند و اين وقتي تحقق پيدا مي‌كند كه معلوم از آن جهت كه معلوم است از آن وضعي كه اول در علم ما داشت تغيير كند، و نسيان عبارت است از خروج چيزي از علم آدمي بعد از آنكه داخل در علم بود. پس در معناي ضلال و نسيان هر دو جهل بعد از علم هست، در نتيجه اگر در حق كسي ضلال و نسيان را نفي كنيم در حقيقت خواسته‌ايم در درجه اول علم را برايش اثبات كنيم، بنا بر اين مجموع آيه افاده مي‌كند كه خدا عالم به قرون اولي است و بعد از علم ديگر جهل به درگاه او راه ندارد، پس او ايشان را بر آنچه كه از آنان سراغ دارد سزا مي‌دهد.
از اينجا است كه روشن مي‌شود جمله" لا يَضِلُّ رَبِّي وَ لا يَنْسي" تتمه بيان آيه است، گويا دفع توهم تقديري است، مثل اينكه كسي گفته: بر فرض كه خدا روزي از عمل قرون اولي آگاه بود، امروز كه آنها باطل الذات و نابود گشته‌اند و هيچ چيز از آنان از هيچ چيز ديگرشان متمايز نيست، ديگر علمي به آن ندارد و در جواب توهمشان فرموده: هيچ چيز از آنها و از آثار و اعمالشان براي خدا قاطي و مشتبه نمي‌شود، چون ضلال و نسيان در او راه ندارد و به همين جهت جمله مورد بحث را با عطف متصل نياورده و نفرمود:" و لا يضل ..." بلكه جدا ذكر كرد.
و اگر علم را براي خدا اثبات و جهل را از او به عنوان رب نفي كرد، براي اين بود كه در آن اشاره‌اي به برهان مدعا نيز بوده است، چون وقتي فرض ربوبيت به ميان آمد، ديگر با جهل به مربوب جمع نمي‌شود، چون فرض ربوبيت او مطلق است پس شامل تمامي موجودات هست- و چون رب عبارت است از مالك و مدبر، در نتيجه تمامي اشياء مملوك او و از هر جهت قائم به وجود اويند و چون مدبر به هر نحو مفروضي كه مدبر براي مدبري باشد معلوم او نيز خواهد بود، لذا اگر فرض كنيم چيزي از آن مدبر براي مدبر مجهول باشد، چه اينكه جهلش ناشي از ضلال باشد يا از نسيان و يا اصلا جهل ابتدايي، در چنين فرضي با اينكه گفتيم هر وقت و هر جا تحقق يابد مملوك او و قائم به وجود او و مدبر به تدبير او است، ديگر بين آن و او حائل و فاصله‌اي نخواهد بود و حاضر در نزد او است حضوري كه ما آن را علم مي‌ناميم و در عين حال مجهول و غايب از او باشد مرتكب خلف فرض شده‌ايم.
در آيه مورد بحث دو جا كلمه رب را به ياي متكلم اضافه كرد و گفت" پروردگارم" و اگر در دومي با اينكه مي‌توانست به ضميري كه به اولي برگردد اكتفاء كند، اكتفاء نكرد و خود كلمه را آورد، به طوري كه گفته‌اند، از باب به كار بردن اسم ظاهر در جاي ضمير است.
و اگر گفت:" پروردگارم" و نگفت:" پروردگارمان" هم چنان كه در آيه سابق
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 237
گفت براي اين بود كه در آيه قبلي از پروردگار آن دو بزرگوار سؤال كرده بود، كه وي را به سوي او دعوت مي‌كردند، لذا در پاسخ فرعون جوابي آمده كه مطابق سؤال باشد و معنايش- با در نظر گرفتن نكته مزبور- اين بود كه آن ربي كه من و برادرم، تو و همه را به سويش مي‌خوانيم او چنين و چنان است و اما در اين آيه سؤال از مطلبي مربوط به قرون اولي است و كسي كه در برابر اين سؤال قرار گرفته تنها موسي است، در نتيجه معناي آيه چنين مي‌شود: آن پروردگاري كه من توصيفش مي‌كنم، داناي به وضع قرون اولي است، و آن كلمه‌اي كه اين معنا از شكم آن بيرون مي‌شود كلمه" ربي" است و لا غير، (دقت فرماييد كه نكته لطيف است).
و نكته در" ربي" دوم نظير همان نكته در" ربي" اول است و اينكه بعضي «1» گفته‌اند: اين كلمه نيز از باب به كار رفتن ظاهر به جاي ضمير است مورد اشكال است چون جمله" لا يَضِلُّ رَبِّي ..." مستقل و جداي از سابق است.
اقوال مفسرين در تفسير دو آيه مورد بحث، از جهت توجيه و احتمالات، اختلاف بسياري دارد كه ما از تعرض به آنها صرفنظر كرديم، چون فائده‌اي در بيان آنها نديديم. و عجيب‌تر از همه، نظريه‌اي است كه بيشتر اين مفسرين به آن معتقدند و آن اينكه: اينجا كه فرعون به موسي (ع) گفت:" فَما بالُ الْقُرُونِ الْأُولي" پرسش از تاريخ امت‌هاي پيشين منقرض شده، است و اين را از موسي (ع) پرسيد تا او را از آنچه در باره معارف الهي و استدلال بر صريح حق در مساله مبدأ و معاد مي‌گفت كه با عقائد وثني‌ها نمي‌ساخت منصرف ساخته و به حرف‌هاي بيهوده مانند تاريخ امم گذشته و سرگذشت آنان سرگرمش كند.
موسي (ع) هم كه در پاسخش گفت:" عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي ..." خواست علم به آن تواريخ را جزء علم غيب معرفي نموده بگويد: اينگونه مطالب را جز علام الغيوب كسي نمي‌داند.
" الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ مَهْداً ... لَآياتٍ لِأُولِي النُّهي" قبلا گفتيم كه سؤال فرعون از قرون اولي مربوط به كلمات موسي (ع) در وصف خداي تعالي است كه او را داراي هدايتي عمومي و هدايتي مخصوص انسانها معرفي نمود و براي انسان سعادتي كه عبارت است از حيات جاودانه آخرت، سراغ دارد و همچنين
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 205. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 238
پاسخي كه موسي (ع) به سؤال فرعون داد و گفت:" عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي" نيز مرتبط به گفت و شنود قبلي است، بنا بر اين جمله" الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ مَهْداً" دنباله همان گفتگو است و تتمه داستان هدايت عمومي، و به رخ كشيدن شواهدي روشن براي آن است.
پس خداي سبحان آدميان را چون كودكي كه در گهواره‌اش مي‌گذراند و براي زندگي دنيا پرورشش مي‌دهند، در گهواره زمين قرار داد تا او را براي زندگي شريف‌تر و رقاء يافته‌اي به نام آخرت تربيت كند.
و نيز براي انسان در روي زمين راهها و جاده‌هايي قرار داد تا از اين جاده‌ها منتقل شود به اينكه بين او و هدفش كه براي آن هدف خلق شده و عبارت است از تقرب به خداي تعالي و دخول در حظيره كرامت، راهي است كه بايد آن را بپيمايد، همانطور كه براي رسيدن به مقاصد دنيا بايد راهها و جاده‌هايي طي كند.
و نيز خداوند از آسمان آبي- كه همان آب بارانها باشد- نازل كرد و آبهاي چشمه‌ها و نهرها و درياها را جاري ساخت و به وسيله آن ازواج يعني انواع و اصناف گياهان نزديك به هم را رويانيد و شما را به طريقه خوردن آن راهنمايي نمود كه در همه اينها آيات و معجزاتي است كه هر صاحب خردي را به سوي هدايت او و ربوبيتش راهنمايي مي‌كند.
پس جمله" الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ مَهْداً" اشاره است به قرار گرفتن آدمي در زمين و ادامه حياتش، و همين خود از هدايت است و جمله" وَ جَعَلَ لَكُمْ فِيها سُبُلًا" اشاره است به راههايي كه آدميان در زمين و در بين نقاط مختلف آن كشيده و طي مي‌كنند تا به مقاصد خود برسند، كه اين نيز از باب هدايت است، و جمله" وَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْ نَباتٍ شَتَّي كُلُوا وَ ارْعَوْا أَنْعامَكُمْ" اشاره است به اينكه انسانها و حيوانات را به استفاده از نباتات راهنمايي كرده كه اگر نمي‌كرد نمي‌توانستند زنده بمانند و نيز آسمان را به فرستادن باران و باران را به باريدن و نبات را به روييدن هدايت فرمود.
حرف" باء" در" به" باء سببيت است، كه نظام سببيت و مسببيت ميان امور اين عالم را تصديق مي‌كند و مراد از ازواج بودن نباتات، انواع و اصناف داشتن آن است، انواع و اصناف نزديك به هم، همانطور كه مفسرين آن را چنين تفسير كرده‌اند و يا مراد از آن حقيقت معناي زوجيت است كه دلالت كند بر اينكه نر و مادگي ميان گياهان نيز هست، هم چنان كه علم روز نيز همين را مي‌گويد و در حقيقت قرآن كريم در چندين قرن قبل از پيدايش علوم امروز از اين حقيقت خبر داده.
در جمله" فَأَخْرَجْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْ نَباتٍ شَتَّي" التفات از غيبت به تكلم با غير به كار
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 239
رفته بعضي «1» گفته‌اند: وجه آن اين است كه مي‌خواهد به بديع بودن اين صنع عجيب و صور گوناگون و ازواج مختلفه آن اشاره كند كه هر كدام براي خود يك نوع حيات دارد، در حالي كه همه از يك آب ارتزاق مي‌كنند و معلوم است كه صنع عظيم، جز از صانعي عظيم سر نمي‌زند و اين نيز معمول است كه وقتي عظيمي در باره خود سخن مي‌گويد به" ما" تعبير مي‌آورد و از خودش و اعوان و خدم خود صحبت مي‌كند، و اين التفات در چند جا از كلام خداي تعالي كه از بيرون آوردن نبات به وسيله آب سخن گفته به كار رفته است، مانند آيه" أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ ثَمَراتٍ مُخْتَلِفاً أَلْوانُها" «2» كه در اول خداي را غايب گرفته و مي‌فرمايد: آيا نمي‌بيني كه خدا آبي از آسمان نازل كرد؟ آن گاه در آخرش مي‌فرمايد: پس به وسيله آن ميوه‌هايي با رنگهاي گوناگون بيرون آورديم.
و نيز مانند آيه" وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَنْبَتْنا بِهِ حَدائِقَ ذاتَ بَهْجَةٍ" «3» و آيه" وَ هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ نَباتَ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «4».
و در جمله" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِأُولِي النُّهي" كلمه" نهي" جمع نهية- به ضم نون و سكون هاء- است، كه به معناي عقل است، و اگر عقل را نهيه ناميده‌اند براي اين بوده كه عقل، آدمي را از پيروي هواي نفس نهي مي‌كند.
" مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فِيها نُعِيدُكُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً أُخْري" ضمير در" منها" و آن دو تاي ديگر به كلمه ارض بر مي‌گردد و آيه شريفه ابتداي خلقت آدمي را از زمين و سپس اعاده او را در زمين و جزئي از زمين و در آخر بيرون شدنش را براي بازگشت به سوي خدا از زمين مي‌داند، پس در زمين يك دوره كامل از هدايت بشر صورت مي‌گيرد.
" وَ لَقَدْ أَرَيْناهُ آياتِنا كُلَّها فَكَذَّبَ وَ أَبي" ظاهرا مراد از آيات، عصا و دست و ساير معجزاتي باشد كه موسي (ع) در ايام دعوتش به فرعون ارائه داد، نه معجزه غرق، هم چنان كه در تفسير جمله
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 206.
(2)سوره فاطر، آيه 27.
(3)برايتان از آسمان، آبي فرستاد، پس به وسيله آن باغهاي داراي بهجتي رويانديم. سوره نمل، آيه 60.
(4)او است كسي كه آبي از آسمان فرو مي‌فرستد، پس به وسيله آن بيرون كرديم روئيدني‌هاي هر چيز را. سوره انعام، آيه 99.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 240
" اذْهَبْ أَنْتَ وَ أَخُوكَ بِآياتِي" نيز خاطر نشان كرديم پس مراد تمامي آيات و معجزاتي است كه به وي نشان داد، هر چند همه آنها را در ابتداي دعوتش نشان نداده باشد، هم چنان كه مراد از جمله" پس تكذيب كرد و زير بار نرفت" نيز مطلق تكذيب و امتناع او است نه خصوص آنچه مربوط به آغاز دعوت بوده است.

[گفتگو به متهم ساختن موسي (عليه السلام) به توطئه و ساحري منجر مي‌شود ...] ..... ص : 240

" قالَ أَ جِئْتَنا لِتُخْرِجَنا مِنْ أَرْضِنا بِسِحْرِكَ يا مُوسي" ضمير در" قال" به فرعون بر مي‌گردد، آري او موسي را اولا به سحر متهم كرد تا ديگر ملزم و مجبور به اعتراف به صدق دعوت او و معجزاتش نگردد، و ثانيا به اينكه مي‌خواهد نژاد قبط را از سرزمينشان كه همان سرزمين مصر است بيرون كند، و اين تهمت تهمتي است سياسي تا بدان وسيله افكار عمومي را عليه او بشوراند، و او را دشمن ملت معرفي كند، دشمني كه مي‌خواهد با نقشه‌هايش آنان را از وطن و آب و خاكشان بيرون بريزد و معلوم است كسي كه وطن ندارد زندگي ندارد.
" فَلَنَأْتِيَنَّكَ بِسِحْرٍ مِثْلِهِ فَاجْعَلْ بَيْنَنا وَ بَيْنَكَ مَوْعِداً لا نُخْلِفُهُ نَحْنُ وَ لا أَنْتَ مَكاناً سُويً" ظاهر خود آيه به شهادت آيه بعدي اين است كه" موعد" اسم زمان باشد و" خلف وعده" به معناي عمل نكردن به مقتضاي وعده است و" مكان سوي"- به ضم سين- به معناي مكاني است كه در وسط مسافت و يا در نقطه مسطح و بدون پستي و بلندي باشد.
راغب در مفردات آن را به معناي وسط گرفته و مي‌گويد:" سواء و سوي و سوي"- به ضمه و كسره سين- به معناي مساوي الطرفين است كه هم به طور وصف استعمال مي‌شود، و هم ظرف، و اصل آن مصدر است «1».
معناي آيه اين است كه سوگند مي‌خورم كه سحري در مقابل سحرت بياورم كه حجت تو را قطع و اراده‌ات را ابطال كند، حال بين ما و خودت روزي را در مكاني وعده بگذار كه نه ما تخلف كنيم و نه تو و يا مكاني معين كن كه بين ما و شما وسط باشد و يا مكاني تخت و مسطح باشد.
" قالَ مَوْعِدُكُمْ يَوْمُ الزِّينَةِ وَ أَنْ يُحْشَرَ النَّاسُ ضُحًي" ضمير در" قال" به موسي بر مي‌گردد، آن جناب در اين جمله روز ميعاد را معين كرد كه روز زينت باشد، از سياق هم بر مي‌آيد كه" روز زينت" در ميان مصريان روزي بوده كه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" سوي".
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 241
همچون روز عيد خود را زينت مي‌كردند، و بازارها را آذين مي‌بستند.
" و حشر ناس" به طوري كه راغب گفته، به معناي بيرون كردن آنان از مقرشان و بسيج دادن اجباري براي جنگ و امثال آن است «1» و كلمه" ضحي" به معناي وقت پراكنده شدن نور آفتاب در روز است.
و جمله" وَ أَنْ يُحْشَرَ النَّاسُ ضُحًي" عطف بر" زينت" و يا عطف بر" يوم" به تقدير يوم يا وقت و امثال آن است، و معنايش اين است كه موسي گفت: موعد شما روز زينت و روز پراكنده شدن مردم در هنگام ظهر باشد، و بعيد نيست كه مفعول معه باشد كه معني آن اين است كه موعد شما يوم زينت است با حشر مردم در هنگام ظهر، و اين جمله اخير به منزله شرط است، يعني به شرط اينكه بيرون آيند، و اگر اين را شرط كرد براي اين بود كه آنچه جريان مي‌يابد اولا همه باشند و در ثاني در روشنايي آفتاب همه ببينند.
" فَتَوَلَّي فِرْعَوْنُ فَجَمَعَ كَيْدَهُ ثُمَّ أَتي" از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه مراد از تولي فرعون اين است كه از مجلس مذاكره برخاست و رفت تا خود را براي موعد آماده كند، و مراد از جمع كيد، جمع سحره است كه در پياده كردن نقشه‌اش به آنان محتاج است و همچنين فراهم آوردن ساير وسائلي كه براي عوام‌فريبي و دوز و كلك خود بدانها نيازمند است، و ممكن هم هست مراد از جمع آوري كيد، جمع آوري" ذوي كيد" يعني صاحبان كيد باشد، كه مضاف آن" ذوي" حذف شده باشد و مراد از" ذوي كيد" همان ساحران و ساير عمال و ياران فرعون است،" ثُمَّ أَتي" يعني بعد از آنكه رفت تاكيد خود جمع كند برگشت و به ميعاد آمد.
" قالَ لَهُمْ مُوسي وَيْلَكُمْ لا تَفْتَرُوا عَلَي اللَّهِ كَذِباً فَيُسْحِتَكُمْ بِعَذابٍ وَ قَدْ خابَ مَنِ افْتَري"" ويل" كلمه عذاب و تهديد است و اصل در آن همان معناي عذاب است، و معناي" ويلكم" اين است كه خداوند شما را عذابي سخت كند. و كلمه" سحت"- به فتح سين- به معناي استيصال موي به وسيله تراشيدن است، و اسحات، استيصال و هلاك كردن را گويند.
در آيه مورد بحث، ضمائر جمع- چه جمع حاضر و چه جمع غايب- همه به فرعون و كيدش كه همان ساحران و ساير اعوانش باشند بر مي‌گردد كه در آيه قبلي نامشان برده شد، و
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" حشر".
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 242
اما اينكه ضمائر مذكور تنها به ساحران برگردد، با اينكه قبلا هيچ اسمي از ساحران برده نشده است احتمالي است نادرست، چون از لفظ خود آيه قرينه‌اي بر آن وجود ندارد.

[مقصود از جمله:" لا تَفْتَرُوا عَلَي اللَّهِ كَذِباً" در موعظه موسي (عليه السلام) به فرعون و فرعونيان نهي از بت پرستي است] ..... ص : 242

اين كلام از موسي (ع) موعظه‌اي است به فرعونيان كه بترسند و بر خدا به دروغ افترا نبندند، قبلا يكي از افتراءاتشان گذشت كه فرعون آيات الهي را سحر ناميده و دعوت حقه را توسل براي بيرون كردن قبطيان خوانده بود و يكي ديگر از افتراها نيز سحر آوردن بود، ليكن افتراء دروغ به خدا به معناي دروغ درست كردن به او است، و اين در جايي گفته مي‌شود كه كسي چيزي را به خدا نسبت دهد كه از خدا نباشد و معجزه را سحر ناميدن و دعوت حقه را كيدي سياسي خواندن، چيزي را به خدا نسبت دادن نيست بلكه قطع ارتباط و نسبت است، و همچنين آوردن سحر در قبال معجزه با اعتراف به اينكه سحر است نه واقعيت نيز افترا بر خدا نيست.
پس بنا بر اين ظاهر چنين مي‌نمايد كه: مراد از افتراء دروغ بر خدا، اعتقاد به اصول وثنيت، از قبيل الوهيت آلهه و شفاعت آنها و تدبير عالم را از آنها دانستن باشد، هم چنان كه ديگر مفسران نيز آيه را به همين معاني تفسير كرده‌اند، و در مواضع ديگري از قرآن نيز اين معنا افتراء بر خدا ناميده شده، مانند آيه" قَدِ افْتَرَيْنا عَلَي اللَّهِ كَذِباً إِنْ عُدْنا فِي مِلَّتِكُمْ" «1».
جمله" فَيُسْحِتَكُمْ بِعَذابٍ" تفريع بر نهي گذشته است، يعني به خدا شرك نورزيد تا خداوند شما را به جرم شركتان مستاصل و هلاك نكند، و اگر عذاب را نكره آورد براي اين بود كه بر شدت و عظمت آن دلالت كند.
و در جمله" وَ قَدْ خابَ مَنِ افْتَري"،" خيبه" به معناي نوميدي از رسيدن به نتيجه است، نتيجه‌اي كه آرزويش را دارند و اين جمله در كلام به جاي يك قانون كلي كه همه جا بدان تمسك شود به كار رفته، و همين طور هم هست، زيرا افتراء از دروغ است و سبب هر دو يكي است، و آن هم كاذب است، و اسباب كاذبه آدمي را به مسببات حقيقي و آثار صادقه هدايت نمي‌كند، پس نتائج آن صالح براي بقاء نبوده و به سوي سعادت سوق نمي‌دهد، پس در عاقبتش جز شئامت و خسران نيست.
بنا بر اين، آيه مورد بحث معنايش عمومي‌تر از آيه" إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ لا يُفْلِحُونَ" «2» مي‌باشد، براي اينكه آيه مورد بحث، خيبه را در مطلق افتراء اثبات مي‌كند، به
__________________________________________________
(1)اگر به كيش شما برگرديم، بر خداي تعالي به دروغ افتراء بسته‌ايم. سوره اعراف، آيه 89.
(2)كساني كه به دروغ بر خدا افتراء مي‌بندند رستگار نمي‌شوند. سوره يونس، آيه 69.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 243
خلاف آيه دوم، كه در سابق در ذيل آيه" وَ جاؤُ عَلي قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ" «1» در جلد يازدهم اين كتاب گفتاري پيرامون دروغ، و اينكه دروغ رستگاري در پي ندارد گذشت.
" فَتَنازَعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ وَ أَسَرُّوا النَّجْوي ... مَنِ اسْتَعْلي" كلمه" تنازع"، قريب المعنا با كلمه اختلاف است، و از ماده" نزع" گرفته شده كه به معناي جذب چيزي از جايگاه آن است تا جايي كه از جايش كنده شود، و تنازع هم به خودي خود متعدي مي‌شود، چنانچه در آيه مورد بحث شده است، و هم با كلمه" في" متعدي مي‌شود، مانند آيه" فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْ‌ءٍ" «2».
كلمه" نجوي" به معناي سخن سري است، و اصل آن مصدر به معناي مناجات يعني بيخ گوشي با يكديگر سخن گفتن است.
كلمه" مثلي" مؤنث امثل است، هم چنان كه فضلي و كبري مؤنث افضل و اكبر است، و كلمه" مثلي" به معناي شبيه‌تر است، و طريقه مثلي آن سنتي است كه به حق نزديكتر باشد و يا به بر آوردن آرزوهاي مردم نزديكتر باشد و مقصود فرعون از اين طريقه كه به خيال خودش به حق نزديك‌تر است طريقه وثنيت است كه مذهب رسمي مصر آن روز بوده است و آن عبارت است از پرستش آلهه، و قبل از همه آنها خود فرعون، كه اله قبط بود.
و در جمله" اجمعوا" اجماع به طوري كه راغب گفته جمع آوري چيزي با فكر و تامل است «3» و كلمه" صف" به معناي اين است كه چند چيز را مثلا چند درخت و يا چند انسان را در خطي مستقيم بچينند، اين كلمه، هم مصدر استعمال مي‌شود و هم اسم مصدر، (هم عمل كسي را كه مي‌چيند صف گويند و هم آن چيده شده را) و در جمله" ثُمَّ ائْتُوا صَفًّا" احتمال دارد مصدر باشد يا به معناي صافين (صف ايستادگان) باشد، يعني بياييد در حالي كه صف بسته باشيد و خلاصه در حالي كه با اتحاد و اتفاق باشيد، نه مختلف و متفرق تا ضعيف شويد، بلكه عليه او كيد واحدي باشيد.

[باز تاب اندرز موسي (عليه السلام) و عكس العمل مردم در برابر آن] ..... ص : 243

و از تفريع جمله" فَتَنازَعُوا أَمْرَهُمْ" بر مضمون آيه قبلي كه داشت" قالَ لَهُمْ مُوسي ..."
معلوم مي‌شود كه اين تنازع و اختلاف به خاطر موعظه‌اي در ميان آنان بپاشد. كه موسي با آن وعظشان كرده و تا حدي اثر خود را در ايشان گذاشته است، و بايد هم همين طور باشد براي اينكه موعظه موسي كلمه حقي بوده كه كسي نمي‌توانست به آن اشكال و خرده‌اي بگيرد و
__________________________________________________
(1)و پيراهن او را با خوني دروغين آوردند. سوره يوسف، آيه 18.
(2)و هر گاه در چيزي نزاع كرديد. سوره نساء، آيه 59.
(3)مفردات راغب ماده" جمع".
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 244
خلاصه آن اين بوده كه شما نسبت به آنچه ادعاء مي‌كنيد- يعني الوهيت آلهه و شفاعتش- علمي نداريد و اينكه آنها را از شريكان و شفيعان خدا مي‌ناميد، افترايي است كه به خدا مي‌بنديد و معلوم است كه هر كس افتراء ببندد زيانكار مي‌شود، و اين برهان بسيار روشن است، و هيچ پرده و غباري بر آن نيست.
و از جمله بعدي كه در حكايت كلام ساحران فرموده:" إِنَّا آمَنَّا بِرَبِّنا لِيَغْفِرَ لَنا خَطايانا وَ ما أَكْرَهْتَنا عَلَيْهِ مِنَ السِّحْرِ" معلوم مي‌شود كه اختلاف مزبور در همان اولين باري كه پيدا شد، در ميان همين ساحران پيدا شده و از ناحيه ايشان بوده و چه بسا از جمله آينده كه گفت:
" ثُمَّ ائْتُوا صَفًّا" فهميده شود كه آن عده‌اي كه در كار معارضه با موسي ترديد كردند و يا تصميم گرفتند كه معارضه نكنند، بعضي از همين ساحران بودند، البته اين در صورتي است كه خطاب فرعون در جمله مذكور متوجه ايشان باشد، و بعيد نيست كه سياق هم همين احتمال را تاييد كند.
و به هر حال وقتي فرعون و اياديش ديدند كه مردم در كار معارضه با موسي اختلاف كردند و اين اختلاف مايه رسوايي و شكست ايشان است، با يكديگر خلوت كردند و پس از مشورت‌هاي محرمانه چنين تصميم گرفتند كه با مردم در باره حكمت و موعظه‌اي كه موسي به سمع ايشان رسانده اصلا حرف نزنند و نزدند، بلكه آن را مسكوت گذاشته و تهمت فرعون را وسيله قرار داده و گفتند:" موسي ساحري است كه مي‌خواهد شما نژاد قبط را از سرزمينتان بيرون كند، و معلوم است كه هيچ قومي به اين كار تن در نمي‌دهد، براي اينكه اگر به چنين عملي تن بدهد آواره مي‌شود، مال و خانه و زندگيش تاراج مي‌گردد، از اوج سعادت به حضيض ذلت و بدبختي سقوط مي‌كند، آنهم قبطياني كه در ميان دشمنانشان آن همه سوابق نفرت‌انگيز و آن همه فرزندكشي‌ها داشته‌اند".
علاوه بر آن خطر كه از قول فرعون نقل كردند، يك خطر ديگري را هم اضافه نمودند، و آن اين بود كه:" با غلبه موسي بر شما طريقه مثلاي شما و سنت قوميتان كه همان دين وثنيت است و قرنها در ميان شما حكومت داشته و با آن دين، استخوانهايتان سفت و گوشتها بر بدنهايتان روييده، از بين مي‌رود".
و معلوم است كه مردم عوام هم كيش و مذهب خود را هر چه باشد مقدس مي‌شمارند، مخصوصا مذهبي كه بر آن عادت كرده باشند و آن را سنتي پاك و آسماني بدانند. اين اعلام خطر در حقيقت به اين منظور بوده كه مردم را برانگيزند تا نسبت به كيش وثنيت پايداري و استقامت ورزند، البته نه براي اينكه دين وثنيت دين حقي است و در آن شبهه‌اي نيست، چون
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 245
حجت موسي (ع) فساد آن دين را كاملا روشن كرده و بطلانش را بر ملا كرده بود، بلكه به اين عنوان بود كه اين كيش سنت مقدسي است كه مليت قبط بر آن تكيه دارد، و شوكت و عظمتشان وابسته به آن است و زندگيشان با آن تامين مي‌شود، به طوري كه اگر اختلاف كنند، و در مقابل موسي قيام ننمايند موسي (ع) بر آنان غلبه يافته بكلي نابود مي‌گردند.
در نتيجه راه چاره اين است كه فكرها و كيدها را جمع كنند و اختلاف را كنار گذارند و همه به يك صف بيايند تا نيرومند باشند، و بتوانند برنده شوند، كه امروز هر يك برنده باشد او رستگار است.
بازار عوام‌فريبي و مكاري رواج يافت و مردم را وادار به وحدت كلمه و اتفاق كردند، و هشدار دادند كه سستي مكنيد، مليت و تمدن خود را حفظ نماييد و بر دشمنان حمله دسته جمعي بكنيد، فرعون از يك سو مردم را مي‌شورانيد و از سوي ديگر با وعده‌هاي جميل دلگرم مي‌كرد و به مردم كه مي‌پرسيدند:" أَ إِنَّ لَنا لَأَجْراً إِنْ كُنَّا نَحْنُ الْغالِبِينَ" «1» مي‌گفت:" نَعَمْ وَ إِنَّكُمْ إِذاً لَمِنَ الْمُقَرَّبِينَ" «2» و به هر وجهي كه ممكن بود چه از راه ترغيب و يا ترهيب، مردم را وادار كردند كه نسبت به كيش خود پايداري كنند و عليه موسي (ع) برخيزند.
اين آن معنايي است كه تدبر در آيات و با استمداد از سياق و قرائن متصله و شواهد منفصله، آن را مي‌رساند. بنا بر اين اينكه فرمود:" فَتَنازَعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ" اشاره به اختلافي است كه در اثر موعظه موسي (ع) و ادله‌اي كه بدان اشاره كرده بود، در بينشان به راه افتاد.
و اينكه فرمود:" وَ أَسَرُّوا النَّجْوي" اشاره است به مشورتهاي سري ايشان در امر موسي، و سعي و كوشششان در رفع اختلاف ناشي از گوش دادن به مواعظ وي.
و جمله" قالُوا إِنْ هذانِ لَساحِرانِ يُرِيدانِ ..." بيان همان گفتگوهاي سري است كه در بين خود داشته‌اند كه توضيح معنايش گذشت، و جمله" إِنْ هذانِ لَساحِرانِ" در قرائت معروف به كسر همزه و سكون نون مخفف از" ان" مشبهه به فعل قرائت شده و كلمه مذكور به خاطر همين كه مخفف شده از عمل ملغي گشته و نصب به اسم و رفع به خبر نداده است.
__________________________________________________
(1)آيا اگر برد با ما باشد جائزه‌اي هم خواهيم داشت. سوره شعراء، آيه 41.
(2)بلي و علاوه بر مزد و جائزه از اطرافيان و نزديكان هم خواهيد بود سوره شعراء، آيه 42.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 246
" قالُوا يا مُوسي إِمَّا أَنْ تُلْقِيَ وَ إِمَّا أَنْ نَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَلْقي ... مِنْ سِحْرِهِمْ أَنَّها تَسْعي"" حبال" جمع حبل، و" عصي" جمع عصا است، زيرا سحره فرعون طنابها و چوب دستي‌ها را در سحر خود به كار گرفته بودند تا در نظر تماشاگران به صورت مارها و اژدها در آيد، تا اژدها شدن عصاي موسي تحت الشعاع قرار گيرد.
در اين آيه حذف و ايجاز (يعني مختصر گويي) به كار رفته، گويا فرموده است روز موعود همه در محل موعود جمع شدند و موسي نيز حاضر شد، آن گاه شخصي پرسيده: خوب سپس چه كردند؟ در پاسخش فرموده:" قالُوا يا مُوسي إِمَّا أَنْ تُلْقِيَ وَ إِمَّا أَنْ نَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَلْقي" و اين جمله مي‌رساند كه آن روز قبطيان موسي را مخير كردند بين اينكه او اول بيندازد و يا صبر كند تا ساحران اول بيندازند بعد او، موسي هم در پاسخ فرمود:" بَلْ أَلْقُوا" و با اين كلام خود ميدان را به آنان وا گذاشت تا هر چه از طاقتشان بر مي‌آيد بياورند، و پيدا است كه موسي دلش نسبت به وعده خدا گرم بود، و هيچ قلق و اضطرابي نداشت، چرا داشته باشد؟ با اينكه خداي تعالي به او و برادرش فرموده بود:" إِنَّنِي مَعَكُما أَسْمَعُ وَ أَري".
" فاذا حبالهم و عصيهم يخيل اليه من سحرهم انها تسعي"- در اين آيه حذف و تقدير به كار رفته و تقدير آن" فالقوا و اذا حبالهم و عصيهم ...- پس انداختند كه ناگهان طنابها و چوبدستي‌هاشان ..." بوده است، و اگر كلمه" فالقوا" حذف شد براي اين بود كه فوريت را تاكيد كند، گويا همين كه موسي گفت: اول شما بيندازيد، ديگر هيچ فاصله‌اي نشد كه موسي ديد آنچه را كه ديد، حتي بدون اينكه انداختن آنها فاصله شده باشد.
و آنچه به خيال موسي در آمد به خيال ساير تماشاچيان نيز در آمد، چون در جاي ديگر قرآن فرموده:" سَحَرُوا أَعْيُنَ النَّاسِ وَ اسْتَرْهَبُوهُمْ" «1» چيزي كه هست در آنجا موسي (ع) به عنوان يكي از مردم تماشاچي منظور شده و در اين آيه از ميان همه تماشاچيان نام او آمده تا زمينه براي آيه بعدي فراهم شود كه مي‌فرمايد:

[معناي جمله:" فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسي" و وجوهي كه در باره مقصود از نگران شدن موسي (عليه السلام) بعد از مشاهده سحر ساحران گفته شده است] ..... ص : 246

" فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسي" راغب در مفردات مي‌گويد: ماده:" وجس" به معناي صداي آهسته است، و" توجس" به معناي بگوش بودن براي شنيدن آن است، و" ايجاس"، احساس آن صدا در دل است، هم چنان كه قرآن فرموده:" فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً"، پس وجس عبارت است از آن
__________________________________________________
(1)ديدگان مردم را جادو كرده و خيره ساختند. سوره اعراف، آيه 116. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 247
حالت نفساني كه بعد از" هاجس" پيدا مي‌شود، چون هاجس مبدأ ايجاد فكر است، و" واجس" آن خاطره‌اي است كه به دل خطور مي‌كند «1».
پس بنا به گفته راغب: ايجاس خيفه در نفس، احساس آن است، البته آن احساسي كه خفيف و پنهاني باشد، يعني آثارش در رنگ پوست آدمي بروز نكند، و بدنبال پيدايش آن در نفس به طور ناخودآگاه خاطره‌هاي سويي در دل پيدا مي‌شود، بدون اينكه توجهي به تحذر و تحرز از آن داشته باشد، زيرا اگر پروا و ترسي در او حاصل شود به طور قطع اثرش در قيافه و پوست و نيز در رفتار آدمي ظاهر مي‌شود، و اينكه مي‌بينيم كلمه" خيفه" را نكره آورده به اين معنا اشاره دارد، گويا فرموده: در نفس خود نوعي ترس احساس نمود كه خيلي قابل اعتناء نبود.
تعجب از بعضي «2» از مفسرين است كه گفته‌اند: نكره آوردن خيفة به منظور تعظيم است، چون ترس او ترسي عظيم بوده، و اين اشتباه بزرگي است، زيرا اگر اينطور بود اثرش در ظاهر بشره آن جناب هويدا مي‌شد و ديگر وجهي نمي‌ماند كه ترس را ترسي دروني معرفي كند.
پس معلوم شد خيفه‌اي كه موسي در نفس خود احساس كرد، ترسي بود آني و زودگذر، نظير خاطره‌اي كه گفتيم بعد از ترس به دل مي‌افتد، در دل موسي (ع) هم عظمت سحر آنان خطور كرد، و چنين تصور كرد كه سحر ايشان هم دست كمي از معجزه او ندارد و به خاطر همين خطور، احساس ترس كرد، اما ترسي كه مانند خود خاطره‌اش اثري نداشت.
بعضي «3» ديگر از مفسرين گفته‌اند: موسي (ع) ترسيد امر بر مردم مشتبه شود و نتوانند ميان معجزه او و سحر ساحران فرق بگذارند، چون خيلي شبيه به هم بودند، در نتيجه به شك افتاده و ايمان نياورند و از او پيروي ننمايند، چون مردم هنوز نديده بودند كه عصاي موسي تمامي سحر ساحران را مي‌بلعد.
و ليكن اين معنا با اطميناني كه او به خدا و وثوقي كه به امر او داشت منافات دارد، چرا كه خداي تعالي قبل از اين به او فرموده بود:" بِآياتِنا أَنْتُما وَ مَنِ اتَّبَعَكُمَا الْغالِبُونَ" «4».
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" وجس".
(2، 3)روح المعاني، ج 16، ص 228.
(4)بسبب آيات ما شما و پيروانتان غالبيد. سوره قصص، آيه 35.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 248
و بعضي «1» ديگر گفته‌اند: ترس آن حضرت از اين بوده كه مردم بعد از ديدن سحر ساحران متفرق شده و فرار كنند، و ديگر نايستند تا وي عصاي خود را بيندازد، آن وقت فرعون تساوي دو گروه را ادعا كند و در نتيجه زحمات بي‌اثر بماند.
ليكن اين حرف نيز صحيح نيست، براي اينكه خلاف ظاهر آيه است، چون ظاهر آيه شريفه اين است كه جمله" فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً ..." متفرع بر جمله" فَإِذا حِبالُهُمْ وَ عِصِيُّهُمْ يُخَيَّلُ إِلَيْهِ ..." باشد، و خلاصه ترس او از ناحيه همان" ما خيل اليه" بوده، يعني از آنچه به نظرش رسيده ترسيده نه از فرار و تفرقه مردم، زيرا اگر ترسش از اين بود، هرگز راضي نمي‌شد كه ابتدا آنها سحر خود را ارائه دهند، علاوه بر اين، اين وجه با تقويتي كه خداي تعالي از دل او كرد و فرمود:" قُلْنا لا تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ الْأَعْلي" جور در نمي‌آيد و جا داشت بفرمايد:
" نترس ما نمي‌گذاريم متفرق شوند تا تو عصاي خود را بيفكني".
و به هر حال از احساس ترس موسي (ع) بر مي‌آيد كه ساحران سحري نشان داده‌اند كه شبيه به معجزه و نزديك به آن بوده، هر چند كه با همه عظمتش سحر و خالي از حقيقت بوده است، ولي آنچه موسي (ع) آورده بود معجزه و داراي حقيقت بود.
و به همين جهت مي‌بينيم خداي تعالي سحر آنها را بزرگ شمرده و فرمود:" فَلَمَّا أَلْقَوْا سَحَرُوا أَعْيُنَ النَّاسِ وَ اسْتَرْهَبُوهُمْ وَ جاؤُ بِسِحْرٍ عَظِيمٍ"»
و لذا خداي تعالي موسي (ع) را آن چنان تاييدي كرد كه ديگر نقطه ابهام و كمترين اشتباهي براي مردم باقي نماند، آري عصاي موسي از دم سحر ساحران را درو كرد و همه را بلعيد.
" قُلْنا لا تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ الْأَعْلي ... حَيْثُ أَتي" در اين جمله به منظور تاييد و تقويت موسي (ع) او را از ترسيدن نهي مي‌كند و نهي خود را تعليل مي‌كند به اينكه" تو برنده و غالبي" پس معنا اين مي‌شود كه: تو از هر جهت ما فوق آنهايي و چون چنين است ديگر هيچ يك از نقشه‌هاي شوم آنان و سحرشان به تو كاري نمي‌كند، پس ديگر موجبي نيست كه بترسي.
" وَ أَلْقِ ما فِي يَمِينِكَ تَلْقَفْ ما صَنَعُوا ..."- در اين جمله موسي (ع) مامور مي‌شود كه عصاي خود را بيفكند تا همه آنچه را كه آنها درست كرده بودند ببلعد و اگر عصا را
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 84.
(2)همين كه انداختند ديدگان مردم را جادو كرده و آنان را به وحشت افكندند و سحري بس بزرگ آوردند. سوره اعراف، آيه 116.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 249
به" آنچه در دست داري" تعبير فرمود براي اين است كه اين تعبير لطيف‌تر و عميق‌تر است، چون اشاره به اين دارد كه هيچ چيزي حقيقت ندارد مگر آنچه خدا مي‌خواهد، و اگر خواست آنچه با دست موسي است عصا باشد عصا مي‌گردد و اگر خواست مار باشد مار مي‌شود و موسي از خود چيزي ندارد.
و اما اينكه چرا از اژدها و مارهاي آنان تعبير" ب ما صَنَعُوا- آنچه ساختند" كرد براي اين بود كه جنگ ميان قدرت مطلق كه دنبالش اراده‌اي است كه موجودات در اينكه چه اسمي داشته باشند" عصا يا اژدها؟" و چه حقيقتي دارا باشند تابع آن هستند- و ميان اين جادوها كه ساخته و پرداخته بشر عاجز و ناتوان است كيدي باطل بيش نيست، قرار گرفته بود، و معلوم است كه" كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا" و نيز معلوم است كه" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ" پس ديگر چه جاي اينكه ترس به خود راه دهد!.
در اين جمله يعني جمله" وَ أَلْقِ ما فِي يَمِينِكَ تَلْقَفْ ما صَنَعُوا" بيان مي‌كند كه موسي (ع) از نظر ظاهر نيز غالب خواهد بود هم چنان كه ذيل آيه غلبه او را از نظر باطن و حقيقت مي‌فهماند، چون باطل حقيقتي ندارد، و كسي كه بر حق باشد سزاوار نيست از غلبه باطل بر حق خود بهراسد.
" إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ"- اين جمله تعليل لفظي جمله" تَلْقَفْ ما صَنَعُوا" است و كلمه" ما" مصدريه و يا موصوله است و بيان به حسب حقيقت علو و غلبه آن جناب است براي اينكه آنچه آنان دارند كيد ساحران است كه حقيقتي ندارد و آنچه با موسي است معجزه و حقيقت محض است و معلوم است كه حق غالب است و مغلوب نمي‌شود.
" وَ لا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أَتي"- اين جمله به منزله كبرايي است براي صغراي" إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ" و اثبات مي‌كند كه آنچه از سحر ساحر عايد او مي‌شود خيالي است از تماشاگران، خيالي باطل و خالي از حقيقت، و معلوم است كه در امر موهوم و خالي از واقعيت، فلاح و رستگاري حقيقي نيست.
پس جمله" وَ لا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أَتي" نظير آيه" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" «1» و آيه" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ" «2» و امثال آنها است، و همه آنها از فروعات جمله
__________________________________________________
(1)خداوند هيچگاه ستمگران راي هدايت نخواهد كرد. سوره انعام، آيه 144.
(2)خداوند گروه فاسقان راي هدايت نمي‌كند. سوره مائده، آيه 108.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 250
" إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً" «1» و جمله" وَ يَمْحُ اللَّهُ الْباطِلَ وَ يُحِقُّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ" «2» مي‌باشند.
پس باطل همواره اموري را آرايش مي‌كند و آن را به صورت حق جلوه مي‌دهد و از سوي ديگر حق نيز همواره باطل را رسوا نموده و آنچه را كه در برابر ناظران اظهار مي‌دارد مي‌بلعد، چيزي كه هست يا به سرعت اين كار را مي‌كند و يا با قدري مهلت و كندي.
پس مثل داستان موسي و سحر ساحران در تمام جنگ‌هاي بين حق و باطل يعني هر باطلي كه خودنمايي كند و هر حقي كه آن را نابود سازد جريان دارد- قبلا در تفسير آيه" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها" «3» گفتاري در اين معنا گذشت كه براي اين مقام نافع است.

[غلبه موسي (عليه السلام) به ساحران و ايمان آوردن آنان] ..... ص : 250

" فَأُلْقِيَ السَّحَرَةُ سُجَّداً قالُوا آمَنَّا بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسي".
در اين كلام حذف و ايجاز (كوتاه گويي) به كار رفته و تقدير كلام چنين است:
" فالقي ما في يمينه فتلقف ما صنعوا فالقي السحرة- موسي آنچه در دست داشت انداخت، پس آنچه ساحران درست كرده بودند بلعيد ناگزير ساحران به سجده انداخته شدند. گفتند ..." و اينكه مي‌بينيم تعبير به" سحره به سجده انداخته شدند" كرد كه به اصطلاح ادبي صيغه مجهول است و به معلوم تعبير نكرد و نفرمود:" به سجده افتادند"، به منظور اشاره به اين نكته بوده كه: قدرت الهي آنان را ذليل كرد، و خيره‌كنندگي نور و ظهور حق بي‌اختيارشان نمود، به طوري كه گويي از خود اراده‌اي نداشتند، و شخصي ديگر ايشان را به سجده انداخت، بدون اينكه بشناسند او چه كسي بود.
و جمله" آمَنَّا بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسي" شهادتي است از ايشان به ايمان به خدا، و اگر ايمان خود را به پروردگار موسي و هارون نسبت دادند، براي اين بود كه هم به ربوبيت خداي سبحان شهادت داده باشند و هم به رسالت موسي و هارون (ع)، و جدا آوردن جمله" قالوا ..." بدون اينكه با" واو" و يا" فاء"، عطف به ما قبل شود، براي اين است كه جمله جواب از سؤال مقدر است، گويا شخصي پرسيده: چه گفتند؟ در جواب فرموده:
" گفتند ...".
__________________________________________________
(1)همانا باطل رفتني است. سوره اسري، آيه 81.
(2)و (بالأخره) خداوند باطل را از بين برده حق را به وسيله كلماتش به كرسي مي‌نشاند. سوره شوري، آيه 24.
(3)خداوند از آسمان آبي فرستاد و از هر دره و رودخانه‌اي به اندازه آنها سيلابي جاري شد.
سوره رعد، آيه 17.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 251
" قالَ آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ ..."
كلمه" كبير" در اينجا به معناي رئيس است، و بريدن دستها و پاها از خلاف به اين معنا است كه دست راست و پاي چپ را ببرند، و كلمه" اصلب" از تصليب به معناي بسيار دار زدن و به سختي دار زدن است، مانند كلمه" تقطيع" كه به معناي بسيار بريدن و به سختي بريدن است، و كلمه" جذوع" جمع" جذع" است، كه به معناي تنه درخت خرما است.
جمله" آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ" تهديدي است از فرعون به ساحران كه چرا بدون اجازه من به موسي ايمان آورديد و در حقيقت جمله مزبور استفهاميه است ولي حرف استفهامش حذف شده و استفهام آن انكاري و يا خبري به منظور تقرير جرم است.
و اينكه گفت:" إِنَّهُ لَكَبِيرُكُمُ الَّذِي عَلَّمَكُمُ السِّحْرَ" تهمتي است كه فرعون به ايشان زده كه شما يك توطئه سياسي عليه مجتمع قبطي در سرزمين مصر كرده‌ايد و قبلا با رئيس خود، موسي قرار گذاشته‌ايد كه او ادعاي نبوت كرده و اهل مصر را به سوي خدا دعوت نمايد، سپس به منظور اثبات و استقرار دعوتش سحري بياورد و مردم مصر مجبور شوند از سحر شما ساحران كمك بگيرند، آن گاه همين كه در برابر او اجتماع كرديد كه سحر او را باطل كنيد سحر او سحر شما را باطل كند و شما مغلوب شويد و ايمان بياوريد، تا به دنبال شما عوام مردم هم ايمان آورده، طريقه مثلاي خود را رها كنند، آن وقت هر كس كه ايمان نياورد از مصر بيرونش كنيد.
خداي تعالي در همين باره در جاي ديگر فرموده:" إِنَّ هذا لَمَكْرٌ مَكَرْتُمُوهُ فِي الْمَدِينَةِ لِتُخْرِجُوا مِنْها أَهْلَها" «1» و منظور او از اين تهمت اين بوده كه عموم مردم را عليه ساحران بشوراند، همانطور كه در روز اول عليه موسي شورانيد.
و جمله" فَلَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلافٍ ..." خط و نشاني است كه فرعون براي آنان كشيده كه به عذاب سختي شكنجه‌شان خواهد كرد، ولي قرآن كريم ديگر بيان نكرده كه وي اين خط و نشان را عملي هم كرد يا نه؟.

[جواب بليغ مؤمنان در مقابل عتاب فرعون و تهديدات او، كه حاكي از تحول فكري و معنوي آنان بعد از ايمان مي‌باشد] ..... ص : 252

" قالُوا لَنْ نُؤْثِرَكَ عَلي ما جاءَنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الَّذِي فَطَرَنا فَاقْضِ ما أَنْتَ قاضٍ إِنَّما تَقْضِي هذِهِ الْحَياةَ الدُّنْيا" اين آيه شريفه كلامي است كه در لفظ بليغ و در مفهوم وزين و در معنا بعيد و در منزلت رفيع است، كلامي است كه علم و حكمت از آن مي‌جوشد و فوران مي‌كند،
__________________________________________________
(1)اين نقشه‌اي است كه شما در شهر ريختيد تا اهل آن را بيرون كنيد. سوره اعراف، آيه 123.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 252
آري وضع مردمي را حكايت مي‌كند كه تا يك ساعت قبل دلهايي آكنده از هيبت و ابهت فرعون داشتند، و نفوس خود را از زينت و زخارف دنيوي كه با او بود- و جز خيالهاي كاذب و موهوماتي باطل نبود- خيره و پست نموده و او را رب اعلي مي‌پنداشتند، و به او سوگند مي‌خوردند، هم چنان كه هنگام انداختن طنابها و چوبدستي‌ها گفتند:" بِعِزَّةِ فِرْعَوْنَ إِنَّا لَنَحْنُ الْغالِبُونَ" و بعد از يك ساعت كه حق برايشان روشن گشت، ديدگانشان باز گرديد ناگهان آنچه از فرعون در دل داشتند، و آن عزت و سلطنت و آن زينت و زخرفي كه برايش قائل بودند يكباره فراموش گشت، ايمان به خدا در عرض يك ساعت آن چنان تحولي در دلها به وجود آورد كه رذيله ترس و تملق پيروي هوي و شيفتگي در برابر سراب زينت زندگي دنيا را بكلي نابود كرده، در همين مدت كوتاه عشق به حق و قدم نهادن در تحت ولايت خدا، و اعتزاز به عزت او را جايگزين آن رذايل نمود، ديگر جز آنچه خدا اراده كند اراده‌اي ندارند و ديگر جز از خدا اميدي نداشته و جز از او نمي‌ترسند.
همه اينها از محاوره‌اي كه ميان فرعون و ايشان رد و بدل شده و از مقايسه كلام او و پاسخ ساحران به وي فهميده مي‌شود، در يك سو فرعون است كه در تاريكي غفلت از مقام پروردگار خود قرار دارد و جز خود نمي‌بيند، و به خود نسبت ربوبيت قبط مي‌دهد، آري در يك طرف اين محاوره، حاكم مصر است كه جنود مجنده دارد، هر چه بخواهد مي‌كند، و هر حكمي بخواهد مي‌راند، و ليكن از نظر حق و حقيقت، هيچ چيز ندارد و جز به دعاوي باطله دلخوش ندارد، آن چنان مست و مغرور جهل خويش است كه خيال مي‌كند حق و حقيقت خاضع و پيرو باطل او مي‌شود، و توقع دارد كه نفوس مردم،- با اينكه شعور و داوري، جبلي آنها است- بدون اجازه او چيزي را با شعور و دركش درك نكند، و بي‌اذن او دلها به هيچ حقي يقين پيدا نكند، لذا با تعجب به ساحران مي‌گويد:" آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ" آيا بدون اجازه من به او ايمان آورديد؟.
و نيز او چنين مي‌پندارد كه آدمي جز اين ساختمان بدني و جسماني كه چند صباحي زندگي مي‌كند، و سپس فاني و فاسد مي‌گردد، حقيقت ديگري ندارد و جز رسيدن به لذائذ مادي و فاني همين بدن جسماني سعادت ديگري برايش نيست، چون در تهديد ساحران مي‌گويد:" سوگند كه دست و پايتان را به عكس قطع مي‌كنم و سوگند كه به تنه‌هاي درختان خرما به دارتان مي‌آويزم، و به زودي خواهيد فهميد كه كدام يك از ما عذاب سخت‌تري و باقي‌تري خواهد داشت" كه اگر در آخر كلام او دقت شود، به دست مي‌آيد كه غير از عذابهاي دنيوي عذابي ديگر سراغ نداشته.
و در سوي ديگر ساحراني كه ايمان آوردند و به رسيدن به حق موفق گشته، و حق ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 253
سراپاي وجودشان را احاطه نموده پاك و خالصشان ساخته بود، اينان ديگر آنچه را كه فرعون حقيقتش مي‌پنداشت سرابي خيالي و زينتي فريب دهنده و باطل مي‌ديدند، و در اين عرصه مخير ميان حق و باطل و حقيقت و سراب شده بودند و حاشا بر اهل يقين از اينكه در يقين خود شك كنند و يا باطل را بر حق، و سراب را بر حقيقت مقدم بدارند، با اينكه به شهود و عيان مي‌گويند:" به آن خدايي سوگند كه ما را آفريده، تو را بر آنچه از معجزات و دلائل كه بر خورده‌ايم معاوضه نمي‌كنيم و مقدم نمي‌داريم"، پس مقصودشان از كلمه" تو را" جسد انساني داراي روح فرعون نبوده، بلكه مقصود دنياي عريض و مال و منال آن كه فرعون به آن مي‌باليد بوده است.
فرعون كه ساحران را به قتل فجيع و عذاب شديد، و محروميت از حيات دنيا تهديد مي‌كرد از نظر ديد خود بود كه براي آدمي حيات و سعادت و شقاوتي غير دنيايي سراغ نداشت و گر نه ساحران قضيه را به عكس مي‌ديدند، يعني براي آدمي زندگي‌اي دائمي و جاودان سراغ داشتند كه در مقابل آن، زندگي دنياي فاني و معجل قدر و قيمتي ندارد، اگر در آن زندگي سعادتي داشته باشند، شقاء اين زندگي شقاء نيست، و اگر نداشته باشند سعادت اين دنيا سعادت و نافع نيست. بنا بر اين چنين كساني ديگر از تهديد فرعون نخواهند ترسيد چون خسران زندگي دنياي فاني در نظرشان (اگر در آخرت كه زندگي جاويد است سعادتي داشته باشند) خسران نيست، و لذا در پاسخ فرعون گفتند:" فَاقْضِ ما أَنْتَ قاضٍ إِنَّما تَقْضِي هذِهِ الْحَياةَ الدُّنْيا- هر چه مي‌خواهي بكن كه تو جز بر زندگي دنيايي ما دسترسي نداري".
آيات بعدي هم كه تتمه كلام ايشان با فرعون را حكايت مي‌كند همه تعليل اين گفتار ايشان است كه گفتند:" لَنْ نُؤْثِرَكَ عَلي ما جاءَنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الَّذِي فَطَرَنا".
و در اينكه گفتند:" ما جاءَنا مِنَ الْبَيِّناتِ" اشاره است به اينكه ايشان آنچه را از جريان عصا مشاهده كردند معجزاتي شمردند كه از موسي (ع) ديده بودند كه هر كدام در جاي خود معجزه‌اي مستقل بوده، مانند اژدها شدن آن و خوردنش طنابها و عصاها را، و برگشتنش به صورت عصا و به حالت اول و لذا گفتند:" ما جاءَنا مِنَ الْبَيِّناتِ- آنچه از معجزه‌ها كه ديديم".
ممكن هم هست كه كلمه" من" براي تبعيض باشد و بفهماند كه ايشان هر چند يك معجزه ديده‌اند ولي ايمان دارند كه براي خدا معجزات زياد ديگري نيز هست، ولي اين احتمال خالي از بعد نيست.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 254
" إِنَّا آمَنَّا بِرَبِّنا لِيَغْفِرَ لَنا خَطايانا وَ ما أَكْرَهْتَنا عَلَيْهِ مِنَ السِّحْرِ وَ اللَّهُ خَيْرٌ وَ أَبْقي".
كلمه" خطايا" جمع خطيئه است كه قريب المعنا با كلمه سيئة است، و جمله" ما أَكْرَهْتَنا عَلَيْهِ" عطف است بر" خطايانا"، و كلمه" مِنَ السِّحْرِ" بيان آن است و معنايش اين است كه ما به پروردگارمان ايمان آورديم، تا خطاهاي ما را و آن سحري كه تو ما را بر آن مجبور كردي بيامرزد، و اين خود دليل بر اين است كه فرعون ايشان را بر به كار بردن آن سحرها مجبور كرده بود، حال يا موقعي كه از شهر و ده خود احضار شده‌اند به جبر بوده و يا در موقعي كه در بين خود نزاع نموده و محرمانه گفتگو مي‌كرده‌اند مجبور به مقابله و مسابقه با موسي (ع) شده‌اند.
اول آيه تعليل جمله" لَنْ نُؤْثِرَكَ ..." است، يعني اگر ما خداي را كه خالق ما است بر تو اختيار كرديم و به او ايمان آورديم براي اين بود كه خطاياي ما و آن سحري كه تو ما را بر آوردن آن مجبور كردي بيامرزد.
و ذيل آيه يعني جمله" وَ اللَّهُ خَيْرٌ وَ أَبْقي" تتمه بيان و به منزله تعليل براي صدر آن است، گويا گفته‌اند:" اگر ما آمرزش خدا را بر احسان و جائزه تو ترجيح داديم، براي اين بود كه آمرزش خدا، هم بهتر و هم دائمي‌تر است، يعني از هر خيري بهتر و از هر باقي‌يي باقي‌تر است- و اين عموميت را از اطلاق كلام مي‌فهميم- پس هيچ چيزي را بر آن ترجيح نبايد داد"، و در ذيل آيه نوعي مقابله با ذيل كلام فرعون به كار رفته كه گفت:" وَ لَتَعْلَمُنَّ أَيُّنا أَشَدُّ عَذاباً وَ أَبْقي".
در نوبت نخست از خداي تعالي تعبير كردند به" الَّذِي فَطَرَنا- آن كس كه ما را آفريد" و در نوبت دوم به" ربنا- پروردگار ما" و در نوبت سوم به" اللَّه" و اين اختلاف تعبيرها به خاطر اختلاف مقامات است، زيرا در نوبت اول خواستند بفهمانند اينكه خداي تعالي فاطر و خالق ما است، يعني ما را از كتم عدم به عالم وجود آورده، قهرا تمامي خيراتي كه در اين عالم است مانند هستي خود ما منتهي به او مي‌گردد، يعني او ايجادش كرده و در نتيجه براي غير او باقي نمي‌ماند مگر باطل و سراب، و اين خود باعث آن شده كه از هر جهت جانب خداي تعالي بر غير او ترجيح داده شود، حال كه معلوم شد مقام، مقام ترجيح است، لذا در ترجيح خداي تعالي بر فرعون تعبير كردند به" الَّذِي فَطَرَنا".
و اما نوبت دوم كه گفتند:" ربنا" نكته‌اش اين بوده كه در اين مقام خواسته‌اند از ايمان خود به او خبر دهند و در ميان صفات خداي تعالي آن صفتي كه ارتباطش با ايمان خلق بيشتر است صفت ربوبيت است كه در بر دارنده معناي ملك و تدبير است.
و اما نوبت سوم كه به كلمه جلاله" اللَّه" تعبير كردند، بدين جهت بود كه
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 255
مي‌خواستند بگويند خدا بهتر و باقي‌تر از هر چيزي است و چون ملاك خوبي و خوبتري، كمال است و كلمه" اللَّه" به معناي ذات داراي جميع صفات كمال است، در نتيجه خير مطلق است، لذا مقام مناسبت داشت كه اسم جلاله را تعبير كنند.
بنا بر اين كلام در هر يك از سه مقام در عين سادگيش مشتمل بر حجت بر مدعا است، و معناي آيه در حقيقت اين است كه:" ما تو را بر خدايي كه ما را آفريده به همين دليل كه آفريده ترجيح نمي‌دهيم، و ما به او به دليل اينكه رب" مالك و مدبر" ما است ايمان آورديم، و خدا خير است به دليل اينكه اللَّه" ذات دارنده تمامي صفات كمال" است.
" إِنَّهُ مَنْ يَأْتِ رَبَّهُ مُجْرِماً فَإِنَّ لَهُ جَهَنَّمَ لا يَمُوتُ فِيها وَ لا يَحْيي" اين آيه تعليل اين مطلب است كه در سخن خود غفران خداي را نتيجه ايمان به او قرار دادند و مي‌رساند كه اين بدان جهت است كه كسي كه خدا او را نيامرزد قهرا مجرم است و كسي كه مجرم به ديدار پروردگارش بيايد جهنمي دارد كه در آن نه مي‌ميرد و نه زنده مي‌شود.
" وَ مَنْ يَأْتِهِ مُؤْمِناً قَدْ عَمِلَ الصَّالِحاتِ فَأُولئِكَ لَهُمُ الدَّرَجاتُ الْعُلي ... وَ ذلِكَ جَزاءُ مَنْ تَزَكَّي".
كلمه" درجه" به طوري كه راغب «1» گفته به معناي منزلت است، ليكن در اين ماده صعود نيز بايد باشد، مانند درجات نردبان، و در مقابل آن" دركه" است كه به معناي منزلت رو به پائين است، لذا گفته مي‌شود: درجات بهشت، و دركات جهنم، و كلمه" تزكي" به معناي رشد و نمو به نماي صالح است، و در انسان به اين است كه با اعتقاد حق و عمل صالح زندگي كند.
اين دو آيه آثار ايمان و عمل صالح را وصف مي‌كند، هم چنان كه آيه قبلي آثار جرم را كه دنبال كفر گناه بروز مي‌كند بيان مي‌كرد و هر سه آيه كه يكي آثار جرائم و دو تاي ديگر آثار ايمان و عمل صالح را بيان مي‌كند، ناظر به وعده و وعيد فرعون به مؤمنان است، چون او ايشان را وعيد داده بود كه اگر به موسي ايمان آورند دست و پايشان را قطع نموده به دارشان بياويزد، و ادعا كرده بود كه او از هر كس ديگر شديد العذاب‌تر است و عذابش باقي‌تر است مؤمنان در مقابلش گفتند: خدا براي مجرمان جهنمي دارد كه در آن كسي نه مي‌ميرد و نه زنده مي‌شود، چون در آن چيزي كه مايه خوشي زندگي باشد نيست، و خيري كه اميد آن برود ندارد، تا
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" درج".
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 256
آدمي به انتظار رسيدن به آن، تلخي عذاب را تحمل كند.
اما وعده او به ايشان آن بود كه قبلا داده و گفته بود: از مقربانتان مي‌كنم و اجرتان مي‌دهم: و قرآن چنين حكايت كرد:" قالُوا إِنَّ لَنا لَأَجْراً إِنْ كُنَّا نَحْنُ الْغالِبِينَ قالَ نَعَمْ وَ إِنَّكُمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبِينَ" «1» ايشان هم در پاسخش گفتند:" مَنْ يَأْتِهِ مُؤْمِناً قَدْ عَمِلَ الصَّالِحاتِ فَأُولئِكَ لَهُمُ الدَّرَجاتُ الْعُلي"- و اشاره با كلمه (اولئك) به منظور تعظيم شان چنين كساني بوده و منظورشان از" درجات عالي و بلند" مقابله با وعده‌اي است كه فرعون داده بود، كه شما را از مقربين قرار مي‌دهيم و در جمله" جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ ذلِكَ جَزاءُ مَنْ تَزَكَّي" با وعده‌اي كه فرعون به اجر داده بود مقابله كردند و پاسخ دادند.
" وَ لَقَدْ أَوْحَيْنا إِلي مُوسي أَنْ أَسْرِ بِعِبادِي فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِي الْبَحْرِ يَبَساً ... وَ ما هَدي" كلمه" اسراء" به معناي سير شبانه است و مراد از" عبادي" بني اسرائيل است، و جمله" فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِي الْبَحْرِ يَبَساً" به قول بعضي «2» اين است كه عصا را به دريا بزند تا راهي خشك پديد آيد، هم چنان كه از آياتي ديگر كه در جاهاي ديگر قرآن راجع به شكافتن دريا آمده نيز همين معنا استفاده مي‌شود و كلمه" طريقا" مفعول به كلمه" اضرب" است، كه بر سبيل اتساع يعني مجاز عقلي فرموده: بزن راه را، و گر نه اصل آن" بزن به دريا تا راه شود" بوده است، اين بود كلام آن مفسر. ولي ممكن است بگوييم: مراد از زدن، بناء و اقامت باشد، هم چنان كه بناي خيمه و اقامت در آن را خيمه زدن مي‌گويند و يا تاسيس قاعده را ضرب قاعده مي‌خوانند.
و كلمه" يبسا" به طوري كه راغب گفته آن محلي را گويند كه قبلا آب در آن بوده و سپس خشك شده است «3»، و كلمه" درك"- به دو فتحه- به معناي تبعه و اثر هر چيز است و اگر در جمله" فغشيها ما غشي" غشيان را به" ما" ي موصوله مبهمه نسبت داده و نيز صله‌اش قرار داد، از باب مجسم ساختن هول و وحشت منظره است، و كيفيت تمثيل آن از اين تعبير قرآني بر كسي پوشيده نيست.
__________________________________________________
(1)(ساحران) گفتند: آيا اگر ما پيروز گرديم اجر و پاداش مهمي خواهيم داشت؟ (فرعون) گفت: آري، و شما از مقربان خواهيد بود. سوره اعراف، آيات 113 و 114.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 23. [.....]
(3)مفردات راغب، ماده" يبس".
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 257
بعضي‌ها «1» گفته‌اند: جمله" وَ أَضَلَّ فِرْعَوْنُ قَوْمَهُ وَ ما هَدي" تكذيب آن كلامي است كه فرعون به قوم خود گفته بود كه:" وَ ما أَهْدِيكُمْ إِلَّا سَبِيلَ الرَّشادِ" «2» بنا بر اين نظريه، ديگر جمله" وَ ما هَدي" تاكيد و تكرار معناي" وَ أَضَلَّ فِرْعَوْنُ قَوْمَهُ" نخواهد بود.

بحث روايتي [(دو روايت در ذيل آيات مربوط به داستان موسي (عليه السلام) و فرعون)] ..... ص : 257

در نهج البلاغه، امام (ع) فرموده: موسي (ع) بر جان خود احساس ترس نكرد، بلكه از اين ترسيد كه جهال غالب آيند و دولت ضلال مسلط گردد «3».
مؤلف: معنايش همان معنايي است كه ما در تفسير آيه بيان كرديم.
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم و ابن مردويه، از جندب بن عبد اللَّه بجلي روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: هر جا ساحري ديديد او را بكشيد، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمودند:" وَ لا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أَتي" و فرمودند يعني ساحر هر جا پيدا شد امنيت ندارد «4».
مؤلف: اينكه چگونه معناي مذكور در حديث با آيه شريفه منطبق مي‌شود كه سياق آيه نيز محفوظ بماند خيلي روشن نيست.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 23.
(2)من شما را جز به راه رشد راهنمايي نمي‌كنم. سوره مؤمن آيه 29.
(3)نهج البلاغه صبحي صالح، ص 51.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 303.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 258

[سوره طه (20): آيات 80 تا 98] ..... ص : 258

اشاره

يا بَنِي إِسْرائِيلَ قَدْ أَنْجَيْناكُمْ مِنْ عَدُوِّكُمْ وَ واعَدْناكُمْ جانِبَ الطُّورِ الْأَيْمَنَ وَ نَزَّلْنا عَلَيْكُمُ الْمَنَّ وَ السَّلْوي (80) كُلُوا مِنْ طَيِّباتِ ما رَزَقْناكُمْ وَ لا تَطْغَوْا فِيهِ فَيَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبِي وَ مَنْ يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبِي فَقَدْ هَوي (81) وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدي (82) وَ ما أَعْجَلَكَ عَنْ قَوْمِكَ يا مُوسي (83) قالَ هُمْ أُولاءِ عَلي أَثَرِي وَ عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضي (84)
قالَ فَإِنَّا قَدْ فَتَنَّا قَوْمَكَ مِنْ بَعْدِكَ وَ أَضَلَّهُمُ السَّامِرِيُّ (85) فَرَجَعَ مُوسي إِلي قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً قالَ يا قَوْمِ أَ لَمْ يَعِدْكُمْ رَبُّكُمْ وَعْداً حَسَناً أَ فَطالَ عَلَيْكُمُ الْعَهْدُ أَمْ أَرَدْتُمْ أَنْ يَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَخْلَفْتُمْ مَوْعِدِي (86) قالُوا ما أَخْلَفْنا مَوْعِدَكَ بِمَلْكِنا وَ لكِنَّا حُمِّلْنا أَوْزاراً مِنْ زِينَةِ الْقَوْمِ فَقَذَفْناها فَكَذلِكَ أَلْقَي السَّامِرِيُّ (87) فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ فَقالُوا هذا إِلهُكُمْ وَ إِلهُ مُوسي فَنَسِيَ (88) أَ فَلا يَرَوْنَ أَلاَّ يَرْجِعُ إِلَيْهِمْ قَوْلاً وَ لا يَمْلِكُ لَهُمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً (89)
وَ لَقَدْ قالَ لَهُمْ هارُونُ مِنْ قَبْلُ يا قَوْمِ إِنَّما فُتِنْتُمْ بِهِ وَ إِنَّ رَبَّكُمُ الرَّحْمنُ فَاتَّبِعُونِي وَ أَطِيعُوا أَمْرِي (90) قالُوا لَنْ نَبْرَحَ عَلَيْهِ عاكِفِينَ حَتَّي يَرْجِعَ إِلَيْنا مُوسي (91) قالَ يا هارُونُ ما مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا (92) أَلاَّ تَتَّبِعَنِ أَ فَعَصَيْتَ أَمْرِي (93) قالَ يَا بْنَ أُمَّ لا تَأْخُذْ بِلِحْيَتِي وَ لا بِرَأْسِي إِنِّي خَشِيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ لَمْ تَرْقُبْ قَوْلِي (94)
قالَ فَما خَطْبُكَ يا سامِرِيُّ (95) قالَ بَصُرْتُ بِما لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُها وَ كَذلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي (96) قالَ فَاذْهَبْ فَإِنَّ لَكَ فِي الْحَياةِ أَنْ تَقُولَ لا مِساسَ وَ إِنَّ لَكَ مَوْعِداً لَنْ تُخْلَفَهُ وَ انْظُرْ إِلي إِلهِكَ الَّذِي ظَلْتَ عَلَيْهِ عاكِفاً لَنُحَرِّقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنْسِفَنَّهُ فِي الْيَمِّ نَسْفاً (97) إِنَّما إِلهُكُمُ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ وَسِعَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ عِلْماً (98)
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 259

ترجمه آيات ..... ص : 259

اي بني اسرائيل! همانا ما شما را از دشمنان نجات داديم و طرف راست طور را با شما وعده‌گاه كرديم، و من و سلوي براي شما فرود آورديم (80).
از چيزهاي پاكيزه كه روزيتان كرده‌ايم بخوريد و در مورد آن طغيان مكنيد كه غضب من به شما مي‌رسد و به هر كس كه غضب من برسد سقوط كرده است (81).
و من آمرزگار همه آن كسانم كه توبه آورده و كار شايسته كرده و بر هدايت استوار بوده‌اند (82).
اي موسي! براي چه با شتاب از قوم خود جلو افتادي؟ (83).
عرض كرد: اينك آنها دنبال منند و من كه به شتاب آمدم بدين جهت بود كه تو اي پروردگار خوشنود شوي (84).
فرمود: ما از پي تو قومت را امتحان كرديم و سامري گمراهشان كرد (85).
موسي خشمگين و اندوهگين سوي قوم خود بازگشت و گفت: اي قوم! مگر پروردگارتان شما را وعده نيكو نداده بود آيا اين مدت به نظرتان طولاني نمود، يا خواستيد غضب خدا شما را بگيرد كه از وعده من تخلف كرديد؟ (86).
گفتند: ما به اراده خويش از وعده تو تخلف نكرده‌ايم اما محموله‌هايي از زيور فرعونيان با خود برداشته بوديم كه در آتش افكنديم و همچنين سامري نيز بيفكند (87).
و براي آنها مجسمه گوساله‌اي را ساخت كه صداي گوساله داشت گفت: اين خداي شما و خداي موسي است، و ايمان را رها كرد (88).
آيا نمي‌ديدند كه گوساله سخني به آنها باز نمي‌گويد و براي ايشان سود و زياني ندارد؟ (89).
هارون از پيش به آنها گفته بود: اي قوم! گوساله‌پرستي فريبتان داده است، پروردگارتان فقط خداي رحمان است، مرا پيروي كنيد و مطيع فرمانم شويد (90).
گفتند: ما هم چنان او را عبادت مي‌كنيم تا موسي به نزد ما برگردد (91).
گفت: اي هارون وقتي ديدي كه ايشان گمراه شدند مانع تو چه بود؟ (92).
كه از من متابعت كني؟ چرا فرمان مرا عصيان كردي؟ (93).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 260
گفت: اي پسر مادرم! ريش و سر مرا مگير، من بيم داشتم بگويي ميان پسران اسرائيل تفرقه انداختي و رعايت گفتار من نكردي (94).
گفت: اي سامري قصه تو چيست؟ (95).
گفت: چيزي را كه آنها نديدند بديدم و از جاي پاي فرشته مرسل كفي بر گرفتم و آن را در قالب گوساله انداختم كه ضميرم براي من چنين جلوه‌گر ساخت (96).
گفت: برو كه نصيب تو در زندگي اين است كه (هر كس به تو نزديك شود) مرتب بگويي با من تماس نگير، و موعدي داري كه هرگز از آن تخلف نكنند، خدايت را كه پيوسته به خدمتش كمر بسته بودي بنگر كه آن را بسوزانيم و به دريا بريزيم و پراكنده‌اش كنيم پراكندگي كامل (97).
خداي شما فقط خداي يكتا است كه جز او خدايي نيست و علم او به همه چيز مي‌رسد (98).

بيان آيات [بيان آيات مربوط به آخرين فصل از داستان موسي (عليه السلام) در اين سوره] ..... ص : 260

اشاره

در اين آيات آخرين فصل از آنچه از سرگذشت موسي (ع) در اين سوره آمده ايراد شده است، و در آن خداي تعالي جمله‌اي از منت‌هاي خود را بر بني اسرائيل مي‌شمارد، مانند اينكه از قبطيان نجاتشان داد، و در طرف راست طور ميعادي برايشان معين كرد، و من و سلوي برايشان نازل فرمود، آن گاه اين فصل را با داستان سامري و گمراه كردنش مردم را به وسيله گوساله‌پرستي، خاتمه داده است، و اين قصه متصل است به داستان ميعاد در طور. البته منظور اصلي از اين فصل بيان تعرض بني اسرائيل است نسبت به غضب خدا كه با گوساله پرستي خود متعرض غضب الهي شدند، و به همين جهت داستان را با حرف عطف" واو" نياورد، و مانند بقيه مسائل به اشاره برگزار نكرد، بلكه اين قصه را مفصل بيان نمود.
" يا بَنِي إِسْرائِيلَ قَدْ أَنْجَيْناكُمْ مِنْ عَدُوِّكُمْ ...".
به نظر مي‌رسد كه قولي در تقدير باشد، يعني" گفتيم اي بني اسرائيل" باشد و مراد از" عدوكم- دشمنتان" فرعون باشد، كه خدا غرقش كرد، و بني اسرائيل را بعد از سالها محنت از شر او نجات داد.
" وَ واعَدْناكُمْ جانِبَ الطُّورِ الْأَيْمَنَ"- كلمه ايمن منصوب است تا صفت جانب باشد، (طرف راست طور) و بعيد نيست مراد از اين مواعده همان مواعده‌اي باشد كه خداي عز و جل با موسي كرد، كه سي روز در ميقات بماند، تا تورات را بر او نازل كند، كه داستانش در سوره بقره و غير آن گذشت و همچنين داستان انزال من و سلوي، كه ديگر به شرح آن نمي‌پردازيم.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 261
" كُلُوا مِنْ طَيِّباتِ ما رَزَقْناكُمْ"- گو اينكه كلمه" كلوا" امر است و معنايش اين است كه بايد بخوريد، ولي منظور اباحه است، يعني مي‌توانيد بخوريد و اضافه كلمه" طيبات" بر جمله" ما رَزَقْناكُمْ" از باب اضافه صفت به موصوف است، (يعني آنچه روزيتان كرديم كه اين صفت دارد طيب است) چون معنا ندارد رزق را به خود نسبت دهد، و آن گاه آن را دو قسم كند طيب و غير طيب، آري خدا غير طيب روزي نكرده، هم چنان كه خود فرموده:" وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ" «1».
" وَ لا تَطْغَوْا فِيهِ فَيَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبِي"- ضمير در" فيه" به اكل بر مي‌گردد، آنجا كه فرمود:" كُلُوا مِنْ طَيِّباتِ" و طغيان در خوردن به اين است كه نعمت خدا كفران شود و شكرش به جاي نيايد، هم چنان كه به جا نياوردند و گفتند:" يا مُوسي لَنْ نَصْبِرَ عَلي طَعامٍ واحِدٍ فَادْعُ لَنا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنا مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ مِنْ بَقْلِها وَ قِثَّائِها وَ فُومِها وَ عَدَسِها وَ بَصَلِها" «2».
جمله" فَيَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبِي" هر چند به ظاهر خبر از آينده است ولي معنايش اين است كه غضب من بر شما واجب و لازم شود، و كلمه" يحل" از حلول دين، (سر رسيدن مدت قرض) است، و" حل- يحل" از باب ضرب يضرب است، و" غضب" يكي از صفات خداي تعالي است كه البته صفت فعل او و مصداق اراده او است، اراده اينكه مكروهي به بنده‌اش برساند، به اينكه اسباب رسيدن آن را كه ناشي از معصيت عبد است فراهم سازد.
" وَ مَنْ يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبِي فَقَدْ هَوي"- يعني هر كه غضب من متوجه او شود سقوط مي‌كند و اين سقوط به هلاكت تفسير شده است.

[معناي آيه:" وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدي" و بيان مراد از اضافه كردن قيد" ثُمَّ اهْتَدي" بر ايمان به خدا و عمل صالح] ..... ص : 261

" وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدي" در اين آيه وعده رحمت مؤكد دنبال وعيد سخت آمده، و لذا خود را به كثرت مغفرت توصيف كرده و فرموده:" من بسيار آمرزنده‌ام" و نفرمود:" من آمرزنده‌ام" و يا" من به زودي مي‌آمرزم".
كلمه" تاب" ماضي از توبه است و توبه به معناي برگشتن است، همانطور كه برگشتن از معصيت خدا به اطاعت او توبه است و همچنين برگشتن از شرك به توحيد نيز توبه است، ايمان هم هم چنان كه به خدا ايمان است، به آيات خدا كه يا انبياء و رسل او است و يا احكامي است كه ايشان آورده‌اند نيز ايمان است، و در قرآن كريم استعمال ايمان در هر
__________________________________________________
(1)سوره جاثيه، آيه 16.
(2)ما نمي‌توانيم با يك نوع غذا بسازيم، از پروردگارت درخواست كن براي ما از روييدنيهاي زمين از سبزي‌ها، و خيارها، و سير و عدس و پيازش بروياند. سوره بقره، آيه 61.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 262
دو معنا بسيار آمده، هم چنان كه استعمال توبه در هر دو معنايي كه گفتيم زياد آمده است.
و بني اسرائيل هم چنان كه آلوده به گناهان شدند و بدين وسيله فاسق گرديدند، همچنين آلوده به شرك و مثلا پرستش گوساله شدند، با اين حال ديگر وجهي نيست كه كلام را از ظاهر اطلاقش كه هم توبه از شرك را مي‌گيرد و هم توبه از معصيت را، هم ايمان به خدا را شامل است و هم ايمان به آيات او را، و نيز ظاهر اطلاقش كه هم تائبين و مؤمنين از بني اسرائيل را شامل است و هم غير بني اسرائيل را،- هر چند بني اسرائيل مورد خطابند- برگردانيم، چون صفات الهي از قبيل مغفرت و غير آن، اختصاص به قوم معيني ندارد.
پس معناي آيه- و خدا داناتر است- اين است كه من بر هر انساني كه توبه كند و ايمان آورد چه اينكه از شرك توبه كند و چه از معصيت و چه اينكه به من ايمان آورد و چه به آيات من از پيغمبرانم و احكامي كه مي‌آورند، و از آنچه تا كنون كرده پشيمان گشته عمل صالح كند، و مخالفت و تمرد را در گناهاني كه كرده مبدل به اطاعت در آن نمايد، من نسبت به او بسيار آمرزنده‌ام، و اينكه گفتيم مخالفت و تمرد را در گناهاني كه كرده مبدل به اطاعت در آن نمايد، بدين جهت بود كه اصل معناي برگشتن تحقق يابد، كه تفصيل آن در تفسير آيه" إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَي اللَّهِ" «1» در جلد چهارم اين كتاب گذشت.
و اما در جمله" ثُمَّ اهْتَدي"، كلمه" اهتداء" در مقابل ضلالت است، هم چنان كه آيه شريفه" مَنِ اهْتَدي فَإِنَّما يَهْتَدِي لِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما يَضِلُّ عَلَيْها" «2» و آيه" لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ" «3» شاهد آن است.
در اين معنا كه گفتيم حرفي نيست، بحث در اين است كه مراد از آن چيست؟
(چگونه مي‌شود كه شخصي توبه كند و ايمان هم بياورد و عمل صالح نيز انجام دهد، و در عين حال در مقام هدايت هم بر آيد)؟ آيا مراد اين است كه در خود آن چيزي كه از آن توبه كرده گمراه نشود، يعني دو باره مرتكب آن نگردد؟ كه اگر مراد اين باشد آيه شريفه مي‌فهماند:
" توبه از گناه نسبت به آنچه كه قبل از توبه كرده مفيد است و نسبت به آنچه بعد از توبه مرتكب شود فائده‌اي ندارد".
و يا اين است كه در غير آن چيزي كه از آن توبه كرده گمراه نشود كه در اين صورت
__________________________________________________
(1)سوره نساء، آيه 17.
(2)هر كه پذيراي هدايت شود و آن را بيابد، به نفع خود هدايت مي‌شود، و هر كه گمراه گردد به ضرر خويش گشته. سوره اسري، آيه 15.
(3)هر كه گمراه شود به شما ضرري نمي‌زند اگر شما هدايت بيابيد. سوره مائده، آيه 105.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 263
آيه شريفه مي‌فهماند آمرزش خدا تنها نسبت به گناهاني كه از آن توبه كرده مفيد است نه ساير گناهان، و به عبارت ديگر وقتي به طور تام و كامل مفيد است كه در غير آن گناه نيز گمراه نشود؟ و يا هر دو معنا مراد است؟.
از ظاهر عطف به حرف" ثم" چنين استفاده مي‌شود كه معناي اول است، پس افاده مي‌كند ثبات و استقامت بر توبه را، و در نتيجه برگشت آيه به اشتراط اصلاح است كه در آياتي ديگر صريحا ذكر شده مانند آيه" إِلَّا الَّذِينَ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ أَصْلَحُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" «1».
ليكن اگر معناي آيه اين باشد دو اشكال باقي مي‌ماند:
اول اينكه: نكته تعبير" به غفار" كه صيغه مبالغه و دال بر كثرت است، چيست و چه معنا دارد كه خداي تعالي نسبت به كسي كه يك گناه كرده، و توبه هم نموده بسيار آمرزنده باشد؟.
دوم اينكه: لازمه اين معنا اين مي‌شود كه هر كس حكمي از احكام خداي را مخالفت كند كافر به آن باشد هر چند كه صريحا اعتراف كند كه اين حكم از ناحيه خدا است، و اگر در آن مخالفت هم كرده تنها به خاطر غلبه هوي و پيروي آن بوده، نه اينكه خواسته باشد حكم خداي را رد كند و حال آنكه چنين كسي كافر نيست، مگر اينكه كسي بگويد: آيه شريفه از آنجايي كه مشتمل بر جمله" تابَ وَ آمَنَ" مي‌باشد، تنها مشرك و رد كننده حكمي از احكام خداي را شامل مي‌گردد، ولي اين، اشكال را رفع نمي‌كند.
در حل اين دو اشكال ممكن است كسي بگويد: مراد از توبه و ايمان، توبه از شرك، و ايمان به خدا است، هم چنان كه در اغلب مواردي كه در كلام خداي تعالي ذكر توبه و ايمان هر دو شده، همين معنا مراد است، و بنا بر اين، مراد از جمله" وَ عَمِلَ صالِحاً" اطاعت احكام خداي تعالي باشد به اينكه از اوامرش مؤتمر و از نواهيش منتهي گردد، و معناي آيه چنين مي‌شود:" هر كسي از شرك توبه كند و به خدا ايمان آورد، و آنچه را كه خدا تكليفش كرده است انجام دهد، من براي گناهانش بسيار آمرزنده‌ام، لغزش‌هايش را يكي پس از ديگري مي‌آمرزم"، و بديهي است كه وقتي موارد لغزش او و آمرزش خدا بسيار شد او بسيار آمرزنده خواهد بود.
__________________________________________________
(1)مگر كساني كه توبه كنند و اصلاح نمايند، كه خدا آمرزگار و رحيم است. سوره آل عمران، آيه 89 و سوره نور، آيه 5.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 264
خداي تعالي نظير اين معنا را كه همان آمرزش گناهان باشد در جاي ديگر بيان كرده و فرموده:" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ" «1».
پس اينكه فرمود:" وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً" درست منطبق بر آيه سوره نساء مي‌شود، تنها فرق ميان آن دو، شرطي است كه در آيه مورد بحث اضافه شده، و آن قيد" ثُمَّ اهْتَدي" است كه حكم مغفرت را تقييد مي‌كند و از آن كه به معناي اهتداء به سوي طريق است بر مي‌آيد: حكم مغفرت وقتي شامل حال مؤمن عامل به اعمال صالح مي‌شود كه اعمال صالح را از طريقش انجام دهد، و از باب آن وارد شود.
در كلام خداي تعالي قيد و شرطي كه ايمان به خدا و عمل صالح را در تاثير و قبولش نزد خدا مقيد و مشروط كند نمي‌بينيم مگر همين قيد كه شخص، به رسول هم ايمان داشته باشد، به اين معنا كه تسليم رسول باشد و او را در هر كار و امري چه بزرگ و چه كوچك اطاعت كند و دين خود را از او بگيرد، و راهي را كه او پيش پايش گذاشته سير نمايد، و بدون هيچ استبداد او را پيروي كند، از خود بدعت درست نكند كه پيروي بدعت پيروي خطوات شيطان است.
و كوتاه سخن اينكه ولايت رسول بر مؤمنين در دين و دنيايشان قيدي است كه ايمان به خدا و عمل صالح را در تاثيرش مقيد كرده، زيرا خداي تعالي ولايت رسول را تشريع و اطاعتش را واجب فرموده، مردم بايد از او اخذ كنند، و به او تاسي جويند و اين مطلب در آيات بسيار زيادي تذكر داده شده، كه نه حاجتي به ايراد بسياري از آنها است و نه مجالي براي شمردن يك يك آنها، پس بنا بر اين، به فرموده قرآن:" النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ" «2».
از صريح عموم داستانهاي بني اسرائيل كه قرآن كريم آنها را نقل كرده بر مي‌آيد كه بني اسرائيل با اينكه به خداي سبحان ايمان داشتند و رسالت موسي و هارون (ع) را تصديق كرده بودند، ولي در باره ولايت آن دو بزرگوار يا متوقف بوده‌اند و يا نظير متوقف، و شايد همين توقف آنان باعث بوده كه در آيات مورد بحث بعد از نهي بني اسرائيل از طغيان، و تخويف آنان از غضب خدا فرموده است" وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدي" خلاصه بدان جهت بوده كه قيد" ثُمَّ اهْتَدي" را بر ايمان به خدا و عمل صالح اضافه
__________________________________________________
(1)اگر از گناهان كبيره‌اي كه از آن نهي شده‌ايد اجتناب كنيد گناهان كوچك شما را مي‌پوشانيم. سوره نساء، آيه 31.
(2)رسول خدا ولايتش بر مؤمنين بيش از ولايتي است كه خود آنان در امور خود دارند. سوره احزاب، آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 265
كرده است.
پس معلوم شد كه مراد از" اهتداء" در آيه شريفه همان شرطي است كه ساير آيات قرآني نيز بدان راهنمايي فرموده و آن عبارت است از پيروي پيغمبر در امر دين و دنيا، و به عبارت ديگر اهتداء به ولايت رسول خدا (ص) است.
اين را گفتيم تا حال آنچه در تفسير جمله" ثُمَّ اهْتَدي" گفته‌اند روشن شود و معلوم گردد كه هيچ يك صحيح نيست، مثلا بعضي «1» گفته‌اند: معناي اهتداء اين است كه شخص ملازم ايمان باشد، يعني در ايمانش استمرار داشته باشد، و ما دام الحياة بر آن پايدار باشد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند كه: معنايش اين است كه در ايمان خودش شك نكند. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: يعني به سنت رسول خدا (ص) عمل كند، و راه بدعت را نرود، بعضي «4» ديگر گفته‌اند: اهتداء اين است كه بداند براي عملش ثوابي است كه با آن پاداش داده مي‌شود. بعضي «5» ديگر گفته‌اند اهتداء عبارت است از پاك كردن دل از اخلاق ذميمه و زشت. بعضي «6» ديگر گفته‌اند: عبارت است از اينكه عقيده خود را از اينكه دچار خرافات گردد حفظ كند و نگذارد از هيچ جهت اعتقاد باطل و مخالف حق با آن آميخته گردد. چون اهتداء به اين معنا چيزي است زائد بر ايمان و عمل صالح، و منظور همه اين مفسرين هم اين است كه براي اهتداء معنايي بياورند كه غير از ايمان به خدا و عمل صالح، و چيزي زائد بر آن باشد، ولي براي هيچ يك از آنها دليلي نيست.

[بيان آيات راجع به رفتن موسي (عليه السلام) به" طور" و گمراه شدن بني اسرائيل با پرستش گوساله سامري و باز گشت موسي (عليه السلام) به سوي آنان و ...] ..... ص : 265

" وَ ما أَعْجَلَكَ عَنْ قَوْمِكَ يا مُوسي ... لِتَرْضي".
اين آيه حكايت گفتگويي است كه ميان خداي سبحان و موسي در باره ميعاد طور واقع شده كه آن هنگامي كه تورات در طور نازل مي‌شد، و داستانش در سوره اعراف مفصلا آمده.
ظاهر سياق مي‌رساند كه پرسش خداي تعالي پرسش از علت جلو افتادن موسي از بني اسرائيل در رفتن به طور است، گويا جا داشت موسي بايستد تا قوم خود را هم همراه ببرد يعني با هم بروند، چرا او عجله كرد و جلو افتاد؟" وَ ما أَعْجَلَكَ عَنْ قَوْمِكَ يا مُوسي- اي موسي! چه چيزي تو را بر آن وا داشت كه از قومت جلو بيفتي؟" در پاسخ عرضه داشت:" هُمْ أُولاءِ عَلي أَثَرِي" يعني قوم من اين است، دارند دنبالم مي‌آيند، و به زودي به من ملحق مي‌شوند،
__________________________________________________
(1، 2)مجمع البيان، ج 7، ص 23. [.....]
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 23.
(4، 5، 6)روح المعاني، ج 16، ص 241.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 266
" وَ عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضي- و من براي رضاي تو عجله كردم" (يعني علت عجله‌ام تحصيل رضاي تو بود).
ظاهرا مراد از" قوم" كه فرموده: دنبال سر موسي بودند، آن هفتاد نفري باشد كه براي ميقات پروردگارش انتخاب كرده بود، چون از ظاهر اينكه هارون را خليفه خود در بني اسرائيل كرد، و نيز از ساير جهات داستان، و اينكه در آيات بعد به قومش مي‌فرمايد:" أَ فَطالَ عَلَيْكُمُ الْعَهْدُ- آيا براي اينكه دير برگشتم چنين كرديد؟" بر مي‌آيد كه منظور اين نبوده كه تمامي بني اسرائيل را در طور حاضر كند، و با همه آنان حركت نمايد.
و اما اينكه اين سؤال خداي تعالي چه وقت صورت گرفته در ابتداي حضور موسي در ميعاد طور يا در اواخر آن؟ آيه شريفه با هر دو مي‌سازد، چون سؤال از اينكه چرا عجله كردي غير از خود عجله است كه مقارن با سير و ملاقات است، و همين كه احتمال داديم سؤال در ابتداي ورود موسي به طور نبوده باشد اين احتمال هم موجه مي‌شود كه با در نظر گرفتن اينكه گمراه شدن بني اسرائيل به وسيله سامري به خاطر دير كردن موسي بوده، جمله" فَإِنَّا قَدْ فَتَنَّا قَوْمَكَ مِنْ بَعْدِكَ" در اواخر روزهاي ميقات به موسي ابلاغ شده است، و ديگر حاجتي به آن چاره جوييهايي كه مفسرين در توجيه آيات ذكر كرده‌اند نيست.
" قالَ فَإِنَّا قَدْ فَتَنَّا قَوْمَكَ مِنْ بَعْدِكَ وَ أَضَلَّهُمُ السَّامِرِيُّ" كلمه" فتنه" به معناي امتحان و اختبار است و اگر اضلال را به سامري- كه گوساله را درست كرده و بني اسرائيل را به عبادت آن وا داشت- نسبت داده، به خاطر اين بوده كه سامري يكي از عوامل ضلالت آنان بوده.
و حرف" فاء" در جمله" فَإِنَّا قَدْ فَتَنَّا قَوْمَكَ" براي تعليل است و مطلبي را كه از مفهوم سياق بر مي‌آيد تعليل مي‌كند، زيرا از قول موسي كه گفت:" هُمْ أُولاءِ عَلي أَثَرِي" فهميده مي‌شود كه مردمش در هنگام بيرون آمدنش وضع خوبي داشته‌اند، و پيش آمدي كه مايه دلواپسي موسي در غيبتش باشد پيش نيامده بود، و چون از ناحيه آنان خاطرش جمع بوده خطاب شده كه خيلي خاطر جمع نباش ما بعد از آمدنت آنان را آزموديم، درست از امتحان در نيامدند و گمراه شدند.
و كلمه" قومك" با اينكه ممكن بود بفرمايد:" فانا قد فتناهم" از باب به كار بردن اسم ظاهر در جاي ضمير است، و شايد مراد از آن غير قوم در آيه قبلي باشد، يعني مراد از آن در اين آيه عموم مردم باشد، و مراد از قوم در آيه قبلي آن هفتاد نفري باشد كه براي بردن ميقات انتخاب نموده بود.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 267
" فَرَجَعَ مُوسي إِلي قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً ... فَأَخْلَفْتُمْ مَوْعِدِي".
كلمه" غضبان" صفت مشبهه از ماده غضب است، و همچنين كلمه" اسفا" كه از اسف با دو فتحه و به معناي اندوه و شدت غضب است، و كلمه" موعد" به معناي وعده، و" اخلاف موعد" به معناي خلف وعده است، موسي (ع) وقتي از ميقات برگشت و آن وضع را ديد سخت در خشم شد و پس از چند جمله گفت: چرا وعده‌اي كه داديد كه بعد از من نيكو جانشينيم كنيد تا من برگردم خلف كرده عهد مرا شكستيد؟ مؤيد اين معنا آيه ديگري است كه همين معنا را مي‌رساند و مي‌فرمايد:" بِئْسَما خَلَفْتُمُونِي مِنْ بَعْدِي" «1».
و معناي آيه مورد بحث اين است كه موسي به قوم خود برگشت در حالي كه غضبناك و سخت خشمگين- و يا اندوهناك- بود و شروع كرد به ملامت ايشان بر كاري كه كرده بودند و گفت: اي قوم مگر پروردگارتان وعده نيكو نداد و آن اين بود كه تورات را بر ايشان نازل كند كه در آن حكم خدا است و عمل به آن مايه سعادت دنيا و آخرت ايشان است و يا اين بود كه ايشان را از شر دشمن نجات داده، در زمين مكنتشان دهد، و به نعمتهايي بزرگ اختصاصشان بدهد" أَ فَطالَ عَلَيْكُمُ الْعَهْدُ- آيا من دير كردم"؟ كه مقصود دير شدن، دير شدن مدت مفارقت موسي از ايشان است، به طوري كه از برگشتن وي مايوس شده، نظامشان مختل شده است" أَمْ أَرَدْتُمْ أَنْ يَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّكُمْ- و يا خواستيد غضبي از پروردگارتان به شما برسد"؟ پس به اين منظور با كفر به خدا راه طغيان پيش گرفتيد، و بعد از ايمان به خدا به پرستش گوساله پرداختيد،" فَأَخْلَفْتُمْ مَوْعِدِي"، و وعده‌اي كه به من داديد كه بعد از رفتنم نيكو جانشينيم كنيد تخلف كرديد.
و چه بسا در معناي جمله" فَأَخْلَفْتُمْ مَوْعِدِي" معاني ديگري گفته شده:
مثلا بعضي «2» گفته‌اند كه: خلف كردن بني اسرائيل وعده موسي را، اين بوده كه موسي دستور داده بود دنبال او به ميقات بروند و ايشان نرفتند. و بعضي «3» ديگر گفته‌اند كه:
موسي دستور داده بود هارون را اطاعت كنند، تا او برگردد، ولي خلف وعده كردند. و از اين قبيل اقوال ديگر.
" قالُوا ما أَخْلَفْنا مَوْعِدَكَ بِمَلْكِنا ..."
كلمه" ملك"- به فتح ميم و سكون لام- مصدر از" ملك- يملك" است، و گويا مراد
__________________________________________________
(1)بعد از من خيلي بد جانشينيم كرديد.
(2، 3)مجمع البيان، ج 7، ص 24.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 268
از جمله،" ما أَخْلَفْنا مَوْعِدَكَ بِمَلْكِنا" اين باشد كه ما با اختيار خود تو را مخالفت و وعده‌ات را خلف نكرديم،- هم چنان كه بعضي «1» اينطور معنا كرده‌اند- و ممكن هم هست مراد اين باشد كه ما از اموال و ملك خود چيزي براي ساختن گوساله مصرف نكرديم، تا در اين امر قصد عمدي داشته باشيم و ليكن ما اموال و اثقال و زيور آلات قوم را حمل مي‌كرديم، (چون خسته شديم) آن را انداختيم سامري برداشت و در كوره ريخت، و با آن اين گوساله را درست كرد.
كلمه" اوزار" جمع" وزر"، به معناي ثقل و سنگيني است و كلمه" زينت" به معناي زيور است، مانند گردن بند و گوشواره و دستبند، و كلمه" قذف" و" القاء" و" نبذ" هر سه به يك معنا است و آن عبارت است از طرح و انداختن.
و معناي اينكه گفتند:" وَ لكِنَّا حُمِّلْنا أَوْزاراً ..."، اين است كه" ليكن بارهايي از زيور آلات قوم با ما بود" و بعيد نيست كه مقصود قوم فرعون باشد- و ما آنها را انداختيم و اين چنين سامري آنها را بينداخت- يعني در آتش بينداخت و يا او نيز هر چه در دست داشت مانند ما بينداخت و آن گاه گوساله را بيرون آورد.
" فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلًا جَسَداً لَهُ خُوارٌ فَقالُوا هذا إِلهُكُمْ وَ إِلهُ مُوسي فَنَسِيَ" در كلمه" اخرج" دلالتي است بر اينكه كيفيت ساختن گوساله پنهاني و دور از مردم بوده، چون فرموده گوساله‌اي برايشان بيرون آورد، و كلمه" جسد" به معناي جثه‌اي است كه جان نداشته باشد، و به هيچ وجه بر بدن جاندار اطلاق نمي‌شود، اين نيز دلالت دارد بر اينكه گوساله مذكور بي‌جان بوده، و در آن هيچ اثري از آثار حيات نبوده، و كلمه" خوار"- به ضمه خاء- به معناي آواز گوساله است.
و چه بسا مفسرين جمله" فَكَذلِكَ أَلْقَي السَّامِرِيُّ فَأَخْرَجَ لَهُمْ ..." را كلامي مستقل گرفته‌اند كه يا كلام خداي سبحان و بعد از خاتمه كلام قوم است كه گفتند" فَقَذَفْناها" و يا از كلام خود قوم است، و بنا بر نظريه اين مفسرين ضمير در كلمه" قالوا" به بعض قوم بر مي‌گردد، و ضمير در" فَأَخْرَجَ لَهُمْ" به بعض ديگر قوم، هم چنان كه ظاهر هم همين است.
و ضمير در" نسي" به قول بعضي «2» از مفسرين به موسي بر مي‌گردد، و معنا اين است كه گفتند: اين است معبود شما و معبود موسي، ولي موسي اين معبود خود را فراموش كرده و با اينكه اينجا است او به جستجوي آن به (كوه) طور رفته. بعضي «3» ديگر گفته‌اند ضمير آن به
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 245.
(2، 3)كشاف، ج 3، ص 83.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 269
سامري بر مي‌گردد و مراد از آن فراموش كردن خداي تعالي است بعد از آنكه به ياد او بود، چون به او ايمان آورده بود و معنايش اين است كه سامري بعد از آنكه به پروردگارش ايمان آورده بود او را فراموش كرده، عملي انجام داد كه قوم را گمراه نمود.
و ظاهر جمله" فَقالُوا هذا إِلهُكُمْ وَ إِلهُ مُوسي" از آنجا كه نسبت گفتن را به جمع داده و فرمود:" گفتند" اين است كه در قضيه ساختن گوساله، افراد ديگري همدست سامري بوده‌اند.
" أَ فَلا يَرَوْنَ أَلَّا يَرْجِعُ إِلَيْهِمْ قَوْلًا وَ لا يَمْلِكُ لَهُمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً".
اين فقره از آيات مورد بحث، پرستندگان گوساله را توبيخ مي‌فرمايد به اينكه: چيزي را پرستيدند كه مي‌دانند جوابگوي ايشان نيست و دعايشان را مستجاب نمي‌كند، و مالك نفع و ضرري از ايشان نيست تا ضرري را از آنان دفع و نفعي را به سويشان جلب كند و از ضروريات عقل‌هاي خود ايشان است كه رب و معبود بايد دعاي پرستنده خود را مستجاب كند و ضرر او را دفع نموده منافع را به سويش جلب نمايد و خلاصه مالك نفع و ضرر معبود و مربوبش باشد.
" وَ لَقَدْ قالَ لَهُمْ هارُونُ مِنْ قَبْلُ يا قَوْمِ إِنَّما فُتِنْتُمْ بِهِ وَ إِنَّ رَبَّكُمُ الرَّحْمنُ فَاتَّبِعُونِي وَ أَطِيعُوا أَمْرِي".
در اين فقره توبيخ و سرزنش ايشان را تاكيد نموده و تقرير جرم آنان را بيشتر مي‌كند، و معنايش اين است كه ايشان علاوه بر اينكه به احكام ضروري عقولشان و تذكرات آن متذكر نگشته از پرستش گوساله دست بر نمي‌دارند، و به چشم خود نمي‌بينند، و به عقل خود تعقل نمي‌كنند، از طريق گوش نيز متذكر نگشته و به آنچه كه به گوششان مي‌رسد اعتناء نمي‌نمايند، چون پيامبرشان هارون به ايشان گفت كه اين گوساله فتنه‌اي است كه بدان مبتلا شده‌اند، و پروردگارشان خداي رحمان عز و جل است و واجب است او را كه پيامبرشان است پيروي و اطاعت كنند.
ولي سخن او را رد كرده و گفتند:" لَنْ نَبْرَحَ عَلَيْهِ عاكِفِينَ حَتَّي يَرْجِعَ إِلَيْنا مُوسي" اين گوساله را مي‌پرستيم تا آنكه موسي نزد ما برگردد و ببينيم او در باره گوساله چه مي‌گويد و چه دستور مي‌دهد.
" قالَ يا هارُونُ ما مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا أَلَّا تَتَّبِعَنِ أَ فَعَصَيْتَ أَمْرِي".
موسي (ع) به ميان قوم برگشته و با آنان در باره گوساله صحبت كرد و سپس رو به برادرش كرده با او صحبت نمود، چون او يكي از مسئولين سه‌گانه در اين آزمايش و
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 270
محنت بوده، و موسي او را خليفه خود در ميان آنان كرده، سفارش كرده بود كه" اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ" «1».
و گويا اينكه فرمود:" ما مَنَعَكَ" متضمن اين معنا است كه:" چه چيز تو را بر آن وا- داشت" يعني چه چيز تو را واداشت كه از من پيروي نكني و چه چيز مانع پيروي تو از من شد؟ و يا چه چيز تو را با دعوت به سوي خود از پيروي من منع كرد؟ پس اين تعبير نظير آيه" قالَ ما مَنَعَكَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ" «2» است.
و معناي آن اين است كه موسي در عتاب به هارون گفت:" چه چيز تو را از پيروي طريقه و روش من كه جلوگيري قوم از ضلالت و غيرت به خرج دادن در راه خدا است باز داشت، آيا دستور مرا عصيان كردي كه گفته بودم سبيل مفسدان را پيروي مكن؟".
الَ يَا بْنَ أُمَّ لا تَأْخُذْ بِلِحْيَتِي وَ لا بِرَأْسِي ..."
كلمهَ‌ا بْنَ أُمَّ"
در اصل" يا بن امي" بوده و اين تعبيري است كه براي به رحم آوردن طرف براي تحريك كردن و رأفت او آورده مي‌شود، هارون آن را گفت تا شايد غضب موسي را فرو بنشاند، و از اينكه گفت:" سر و ريش مرا مگير" معلوم مي‌شود كه موسي از شدت غضب موسي سر و ريش هارون را گرفت تا او را بزند، هم چنان كه قرآن كريم در جاي ديگر نيز فرموده:
" وَ أَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْهِ" «3».
ِنِّي خَشِيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ لَمْ تَرْقُبْ قَوْلِي"
- اين جمله، تعليل مطلبي است كه حذف شده، چون كلام دلالت بر آن داشته، و حاصل آن مطلب اين است كه اگر مي‌خواستم از پرستش گوساله جلوگيرشان شوم و مقاومت كنم هر چند به هر جا كه خواست منجر شود، مرا جز عده مختصري اطاعت نمي‌كردند، و اين باعث مي‌شد بني اسرائيل دو دسته شوند، يكي مؤمن و مطيع و ديگري مشرك و نافرمان و اين دودستگي باعث مي‌شد كه وحدت كلمه‌شان از بين برود و اتفاق ظاهري‌شان جاي خود را به تفرقه و اختلاف بسپارد و چه بسا كار به كشتار هم مي‌انجاميد لذا به ياد سفارش تو افتادم كه مرا دستور به اصلاح دادي و فرمودي:" أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ" و لذا ترسيدم وقتي كه بر مي‌گردي تفرقه و دو دستگي قوم را ببيني اعتراض كني كه:"رَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ لَمْ تَرْقُبْ قَوْلِي
- رعايت
__________________________________________________
(1)تو در ميان قوم من جانشين من باش و اصلاح كن و از راه مفسدان پيروي مكن، سوره اعراف، آيه 142.
(2)(خداوند به او) فرمود: چه چيز تو را مانع شد كه سجده كني در آن هنگام كه به تو فرمان دادم؟
سوره اعراف، آيه 12.
(3)سر برادر را گرفت و به طرف خود كشيد. سوره اعراف، آيه 150.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 271
سفارش مرا نكردي و ميان بني اسرائيل تفرقه افكندي".
اين آن عذري است كه هارون به آن تمسك جست، و موسي (ع) عذرش را پذيرفت، هم او را و هم خود را دعا كرد كه دعايش در سوره اعراف چنين آمده:" رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِأَخِي وَ أَدْخِلْنا فِي رَحْمَتِكَ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ" «1»" قالَ فَما خَطْبُكَ يا سامِرِيُّ" در اين جمله موسي (ع) بعد از فراغت از باز خواست برادر، روي سخن را متوجه سامري- كه يكي از مسئولين سه‌گانه است و كسي است كه مردم را گمراه كرده- نموده است.
و كلمه" خطب" به معناي امر عظيم و كار بس بزرگي است و از او مي‌پرسيد: كار بزرگي كردي؟.
" قالَ بَصُرْتُ بِما لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُها وَ كَذلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي" راغب در مفردات مي‌گويد:" بصر" نام عضوي است كه مي‌بيند و در قرآن در مواردي استعمال شده مانند" كَلَمْحِ الْبَصَرِ" و" إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ" و در نيرويي كه در باصره هست، و نيز در نيروي دراكه قلب استعمال مي‌شود، مانند آيه شريفه" فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" و نيز آيه شريفه" ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغي" و جمع" بصر"،" الأبصار" و جمع" بصيرة"،" بصائر" مي‌آيد، مانند آيه شريفه" فَما أَغْني عَنْهُمْ سَمْعُهُمْ وَ لا أَبْصارُهُمْ" و هرگز به عضو بينايي، بصيرت نمي‌گويند، در مورد بصر مي‌گويند" ابصرت" و در مورد بصيرت" ابصرته و بصرت به" و كم مي‌شود كه در مورد حس بينايي كلمه" بصرت" را به كار ببرند مگر اينكه بصيرت را هم با آن جمع كنند «2».
و در معناي" قبضت قبضة" بعضي «3» گفته‌اند كلمه" قبضه" مصدر به معناي اسم مفعول است ولي به آن اشكال كرده‌اند و گفته‌اند «4» كه هر گاه مصدر به معناي اسم مفعول باشد حرف تاء در آخرش در نمي‌آيد، مي‌گويند: اين حله نسج (بافت) يمن است و
__________________________________________________
(1)پروردگارا مرا و برادرم را بيامرز و ما را مشمول رحمت خود گردان كه تو ارحم الراحميني.
سوره اعراف، آيه 151.
(2)مفردات راغب، ماده" بصر".
(3)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 110.
(4)روح المعاني، ج 16، ص 253.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 272
نمي‌گويند: نسجه يمن است، پس متعين آن است كه قبضه را در آيه حمل بر مفعول مطلق كنيم. شخصي «1» ديگر به او ايراد كرده كه در جايي حرف تاء در آخر مصدر به معناي مفعول در نمي‌آيد كه بخواهد بر تحديد و دفعه دلالت كند، نه بر صرف مؤنث بودن مثل كلمه مورد بحث، ولي اين اشكال وارد نيست زيرا: اينكه تاء قبضه براي صرف تانيث باشد اول حرف است و خود عين مدعا است، نه دليل.
كلمه" اثر" در جمله" مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ" شكلي است كه از پاي آدمي در هنگام راه رفتن بر زمين مي‌افتد و در آن نقش مي‌بندد، و اصل در معناي آن، هر نشانه و علامتي است كه از هر چيزي بعد از رفتن آن به جاي مي‌ماند، به طوري كه هر كس ببيند به آن چيز پي مي‌برد، مانند ساختماني كه اثر بنا است، و مصنوع كه اثر صانع است، و علم كه اثر عالم است و ... و از اين جهت جاي پا را كه بر زمين نقش مي‌بندد اثر اقدام گويند.
كلمه" رسول" به معناي كسي است كه حامل پيامي باشد و در قرآن كريم، هم بر رسول بشري كه حامل رسالت خدا به سوي خلق است اطلاق مي‌شود و هم بر جبرئيل كه حامل وحي الهي است، هم چنان كه فرموده:" إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ" «2» و هم همه ملائكه، رسل خوانده شده‌اند مانند آيه" بَلي وَ رُسُلُنا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُونَ" «3» و نيز مانند:" جاعِلِ الْمَلائِكَةِ رُسُلًا أُولِي أَجْنِحَةٍ" «4».

[معناي آيه:" قالَ بَصُرْتُ بِما لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ ..." كه كلام سامري در جواب باز خواست موسي (عليه السلام) را حكايت مي‌كند و وجوه مختلفي كه در معناي آن گفته شده است] ..... ص : 272

آيه مورد بحث، جواب سامري از باز خواست موسي (ع) را حكايت مي‌كند كه پرسيد:" فَما خَطْبُكَ يا سامِرِيُّ" و چون اين سؤال به دو سؤال تجزيه مي‌شود: يكي اينكه:
حقيقت اين عملي كه كردي چيست؟ و دوم اينكه: چه چيز تو را وادار به اين عمل نمود؟ و به طوري كه از سياق بر مي‌آيد جمله" وَ كَذلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي" پاسخ از سؤال دوم است و حاصلش اين است كه تسويل نفساني من باعث شد به اينكه من بكنم آنچه را كه كردم، و اما پاسخ سؤال اول به اينكه حقيقت اين عمل چه بوده؟ مطلبي است كه جمله" بَصُرْتُ بِما لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ" بدان اشاره مي‌كند، و در هيچ جاي قرآن كريم نه در موارد نقل اين داستان و نه در هيچ موردي كه ارتباطي با آن داشته باشد بياني كه جمله مذكور را توضيح دهد نيست، و به همين جهت مفسرين در معناي آن اختلاف كرده‌اند.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 253. [.....]
(2)كه قرآن به حقيقت كلام رسول بزرگواري است. سوره حاقه، آيه 40.
(3)بله (مي‌شنويم) و فرستادگان ما نزد ايشان مي‌نويسند. سوره زخرف، آيه 2.
(4)فرشتگان را رسولاني بالدار كرد. سوره فاطر، آيه 1.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 273
بيشتر مفسرين بر طبق روايات وارده در اين داستان گفته‌اند: سامري جبرئيل را در هنگامي كه به موسي (ع) نازل مي‌شد، تا به او وحي برساند ديد و يا ديد كه بر اسبي بهشتي سوار است و نازل شد تا فرعون و لشكريانش را براي غرق شدن به دريا راهنمايي كند، در آن موقع مشتي از خاك زير پاي اسب او يا زير پاي خود جبرئيل برداشته، با خود نگه داشت.
و از خاصيت‌هاي اين خاك اين بوده كه به هر چيز مي‌ريختند جان مي‌گرفت و زنده مي‌شد، سامري خاك را هم چنان داشت، تا روزي كه آن گوساله را ساخت و خاك را در آن ريخت و در دم جان گرفت و حركت كرد و به صدا در آمد.
پس مراد از اينكه فرمود:" بَصُرْتُ بِما لَمْ يَبْصُرُوا به- من چيزي ديدم كه مردم نديدند" ديدن جبرئيل است در هنگامي كه يا پياده و يا سواره نازل مي‌شد، خلاصه مفادش اين است كه من او را شناختم و مردم نشناختند و مراد از اينكه گفت:" فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُها" اين است كه من مشتي از خاك زير پاي جبرئيل و يا خاك زير پاي اسب جبرئيل گرفتم، و مقصود از" رسول" جبرئيل است، و مراد از" نبذتها" اين است كه آن را بر طلاهايي كه آب كرده و به صورت گوساله در آورده بودم ريختم، زنده شد و صداي گوساله در آورد.
و بزرگترين اشكالي كه به اين روايات وارد مي‌شود اين است كه به طوري كه در بحث روايتي خواهيد ديد مخالف با ظاهر كتاب است، براي اينكه كلام خداي تعالي تصريح دارد بر اينكه گوساله مذكور جسدي بوده كه صداي گوساله داشته و كلمه جسد به معناي جثه‌اي است كه روح نداشته باشد. و بر جسم جاندار و زنده اطلاق نمي‌شود.
علاوه بر اين، اشكالات ديگري بر آن روايات وارد شده كه در همان بحث روايتي آينده نقل خواهد شد.
و از ابو مسلم «1» نقل شده كه در تفسير آيه گفته است: در قرآن تصريحي به اين معنا- كه مفسرين گفته‌اند- نشده و در اينجا وجه ديگري است، و آن اين است كه مراد از" رسول"، موسي (ع) و مراد از" اثر رسول"، سنت و رسم او باشد كه بدان امر شده بود و بر آن روش عمل مي‌كرد، زيرا گاهي گفته مي‌شود:" فلان يقفو اثر فلان و تفيض اثره" يعني فلاني امر فلان كس را امتثال و مرام او را پيروي مي‌كند.
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 111.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 274
و بيان آن در آيه شريفه اين مي‌شود كه وقتي موسي روي به سامري آورد، و شروع به ملامت و باز خواست كردن وي نمود در برابر عملي كه كرد و مردم را گمراه نمود، سامري گفت:" بَصُرْتُ بِما لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ" يعني من به دست آوردم كه آنچه مردم بر آن شده‌اند حق نيست و من چيزي را كه از دين تو گرفته بودم آن را طرح كردم و بدان تمسك ننمودم، و اگر به جاي تعبير از لفظ موسي، به غايب تعبير كرد، از باب سخن گفتن رعيت در برابر سلطان است كه با اينكه در برابر او قرار دارد مي‌گويد:" فرمايش امير در اين باره چنين و چنان است" و اگر از ناحيه سامري به موسي اطلاق رسول كرده براي اين بوده كه نوعي استهزاء را برساند، چون مردي كافر بوده و رسالت موسي را قبول نداشته، هم چنان كه قرآن كريم از كفار حكايت كرده كه به رسول خدا (ص) گفتند:" يا أَيُّهَا الَّذِي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ" «1» اين بود كلام ابو مسلم. و معلوم است كه بنا بر اين وجه، صداي گوساله تصنعي و ساختگي بوده، نه اينكه گوساله مزبور جان پيدا كرده باشد.
و اشكال آن اين است كه اولا: سياق آيه شهادت مي‌دهد بر اينكه ريختن متفرع بر گرفتن بوده و گرفتن هم متفرع بر ديدن بوده، خلاصه چون چيزي ديدم كه ديگران نديدند، قبضه‌اي از آن برداشتم، و چون برداشتم آن را ريختم و لازمه وجه مزبور اين مي‌شود كه ريختن متفرع بر ديدن و ديدن متفرع بر قبض بوده (يعني چون ديدم آن را ريختم، و چون ريختم آن را گرفتم) و اگر كلام مذكور صحيح بود جا داشت بگويد:" بصرت بما لم يبصروا به فنبذت ما قبضته من اثر الرسول- چون به رازي بر خوردم كه ديگران نديده بودند آنچه را كه از دين رسول گرفته بودم رها كردم" و يا بگويد:" قبضت قبضة من اثر الرسول فبصرت بما لم يبصروا به فنبذتها- اثري از دين رسول گرفته بودم ولي چون چيزي ديدم كه ديگران نديده بودند آن را رها كردم".
و ثانيا: لازمه توجيه آن اين است كه جمله" وَ كَذلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي" اشاره باشد به علت ساختن گوساله، و جواب باشد از پرسش موسي كه پرسيد:" فَما خَطْبُكَ" و حاصل آن اين باشد كه اگر گوساله را ساخته تنها از اين جهت بوده كه نفسش او را تسويل كرد تا مردم را گمراه كند، پس مدلول صدر آيه اين است كه او موحد نبوده، و مدلول ذيلش اين مي‌شود كه او وثني هم نبوده، نه موحد بوده و نه بت‌پرست، با اينكه كلام موسي (ع) به حكايت قرآن كه مي‌فرمايد:" وَ انْظُرْ إِلي إِلهِكَ الَّذِي ظَلْتَ عَلَيْهِ عاكِفاً لَنُحَرِّقَنَّهُ- معبودت نگاه كن
__________________________________________________
(1)اي كسي كه ذكر بر او نازل شده! تو ديوانه‌اي. سوره حجر، آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 275
كه او را مي‌پرستيدي كه چگونه آتشش مي‌زنيم" دلالت دارد بر اينكه سامري وثني بوده.
و ثالثا: تعبير از موسي به رسول با اينكه با خود او حرف مي‌زد بعيد است.
ممكن است براي آيه معنايي ديگر تصور كرد- كه ديگران هم احتمالش را داده‌اند- و آن اينكه: مقصود از (أوزاري از زينت قوم) زيورهايي از طلا كه از قبطيان بوده باشد و موسي دستور داده بوده كه آنها را جمع آوري نموده و با خود حمل كنند و چون طلاهاي مذكور مال موسي (ع) و يا منسوب به او بوده، لذا مراد از اثر رسول، همانها باشد پس سامري در جمله" فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ" مي‌خواهد بگويد من در كار ريخته‌گري و مجسمه‌سازي ماهرم مقداري از اموال رسول را گرفته ريخته‌گري كردم و اطلاعاتي دارم كه مردم ندارند، پس وسوسه مرا گرفت كه خوب است با طلاهاي رسول مجسمه‌اي بسازم، پس مشتي از اثر رسول را- كه همان زيورهاي طلايي باشد- گرفتم و در آتش انداختم، و براي مردم گوساله‌اي در آوردم كه صدا مي‌كرد، طوري ساختم كه هر وقت هوا در جوف آن وارد مي‌شد و با فشار از دهانش بيرون مي‌آمد صداي گوساله در مي‌آورد.
تا اينجا معنا رو به راه است، باقي مي‌ماند اينكه چرا از موسي با اينكه با خود او صحبت مي‌كرد تعبير به رسول نمود؟ و چرا طلاهاي مردم را اثر رسول خواند؟ و چرا با اينكه خودش به گوساله ارادت مي‌ورزيد ساختن آن را وسوسه نفساني ناميد؟." قالَ فَاذْهَبْ فَإِنَّ لَكَ فِي الْحَياةِ أَنْ تَقُولَ لا مِساسَ وَ إِنَّ لَكَ مَوْعِداً لَنْ تُخْلَفَهُ".
اين آيه مجازات موسي سامري را بيان مي‌كند كه موسي بعد از آنكه جرم او ثابت شد چگونه مجازاتش كرد.
جمله" قالَ فَاذْهَبْ" حكم به طرد او از ميان اجتماع است، او را از اينكه با كسي تماس بگيرد و يا كسي با او تماس بگيرد ممنوع كرد و قدغن نمود از اينكه كسي به او منزل دهد و با او همكلام شود، و با او بنشيند و به طور كلي آنچه از مظاهر اجتماع انساني است از وي قدغن نمود، و اين خود يكي از سخت‌ترين انواع شكنجه‌ها است.
و در جمله" فَإِنَّ لَكَ فِي الْحَياةِ أَنْ تَقُولَ لا مِساسَ" حاصل كلام اين است كه موسي چنين مقرر كرد كه تا زنده است تنها و تك زندگي كند و اين تعبير كنايه است از حسرت دائمي و تنهايي و وحشت بي سر انجام.
بعضي «1» گفته‌اند: جمله مذكور حكم خود موسي (ع) نيست بلكه نفرين او به جان سامري است، و اثر اين نفرين اين شد كه وي به مرض عقام (درد بي‌درمان) مبتلا شد،
__________________________________________________
(1)منهج الصادقين، ج 6، ص 22.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 276
كه احدي نزديكش نمي‌شد مگر آنكه دچار تبي شديد مي‌گرديد و ناگزير هر كس مي‌خواست نزديكش شود فرياد مي‌زد با من تماس مگير و نزديك من ميا.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مبتلا به مرض وسواس شد، به طوري كه از مردم وحشت مي‌كرد و مي‌گريخت و فرياد مي‌زد:" لامساس لامساس". و اين وجه خوبي است اگر روايتش صحيح باشد.
و در جمله" وَ إِنَّ لَكَ مَوْعِداً لَنْ تُخْلَفَهُ" ظاهرش اين است كه از هلاكت وي و سرآمدي كه خداي تعالي برايش معين و حتمي نموده خبر مي‌دهد، البته احتمال هم دارد كه اين نيز نفرين باشد.
بعضي «2» گفته‌اند: مراد از آن عذاب آخرت است.
" وَ انْظُرْ إِلي إِلهِكَ الَّذِي ظَلْتَ عَلَيْهِ عاكِفاً لَنُحَرِّقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنْسِفَنَّهُ فِي الْيَمِّ نَسْفاً".
در مجمع البيان مي‌گويد: وقتي گفته مي‌شود: فلاني گندم را نسف كرد، معنايش اين است كه آن را با منسف بالا انداخت تا پوستهايش بپرد، (خلاصه همان كاري را كه با غربال انجام مي‌دهند، و گندم را به طرف بالا پرتاب مي‌كنند تا كاه و سبوسش بپرد) «3».
و معناي جمله" وَ انْظُرْ إِلي إِلهِكَ الَّذِي ظَلْتَ عَلَيْهِ عاكِفاً" اين است كه دائما براي آن اله خود عبادت مي‌كردي و ملازم آن بودي، و اين جمله دلالت دارد بر اينكه سامري گوساله را براي آن ساخت تا او را معبود خود بگيرد و عبادتش كند.
و معناي اينكه فرمود" لَنُحَرِّقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنْسِفَنَّهُ فِي الْيَمِّ نَسْفاً" اين است كه سوگند كه ما آن را مي‌سوزانيم و او را در دريا مي‌ريزيم.
بعضي‌ها «4» به اين سخن كه فرمود: آن را مي‌سوزانيم استدلال كرده‌اند بر اينكه گوساله مزبور حيواني داراي گوشت و خون بوده، چون كه اگر طلا بود سوزاندن آن معنا نداشت و اين خود مؤيد تفسيريست كه گفتيم بيشتر مفسرين كرده‌اند كه با ريختن آن خاك، گوساله مزبور حيواني جاندار شده، و ليكن حق مطلب اين است كه اينقدر دلالت دارد كه طلاي خالص نبوده و اما اينكه خون و گوشت داشته باشد، نه.
بعضي «5» از مفسرين هم احتمال داده‌اند كه جمله" لنحرقنه" از باب حرق الحديد
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 256.
(2)منهج الصادقين، ج 6، ص 22.
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 28.
(4، 5)منهج الصادقين، ج 6، ص 22.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 277
باشد و حرق الحديد به اين معنا است كه آهن را با سوهان براده كنند و در آيه شريفه به اين معنا است كه ما گوساله را با سوهان براده مي‌كنيم و سپس براده آن را در دريا مي‌پاشيم. و اين احتمال مناسب‌تر است.
" إِنَّما إِلهُكُمُ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَسِعَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ عِلْماً".
ظاهر چنين مي‌نمايد كه اين آيه تتمه كلام موسي (ع) در خطاب به سامري و بني اسرائيل باشد، و با اين جمله از كلام خود، خداي را در الوهيت يكتا دانسته مي‌فهماند كه هيچ چيز نه گوساله و نه چيزي ديگر شريك او نيست، و اين طرز سخن در چنين سياقي لطيف‌ترين استدلال است، چون (در كوتاهترين بيان) بر دو مساله استدلال كرده است، يكي بر اينكه معبودي جز خدا نيست، به اين دليل كه چون او اللَّه است، و دوم بر اينكه معبودي غير خدا براي ايشان نيست، به اين دليل كه جز او معبودي نيست چون اللَّه است.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند جمله" وَسِعَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ عِلْماً" دلالت مي‌كند بر اينكه معدوم، نيز شي‌ء ناميده مي‌شود، چون معدوم هم معلوم خدا است. ولي اين سخن مغالطه است، چون آيه بيش از اين دلالت ندارد كه هر چيزي كه شي‌ء ناميده شود معلوم خدا است و مشمول علم او است، و اما اينكه هر چيزي كه علم او شامل شود شي‌ء است، مطلبي است كه هيچ ربطي به مدلول آيه و هيچ سودي براي مستدل ندارد.

بحث روايتي ..... ص : 277

اشاره

در كتاب توحيد به سند خود از حمزة بن ربيع از كسي كه او نام برد روايت كرده كه گفته است: در مجلس ابي جعفر (ع) بودم كه عمرو بن عبيد بر او وارد شد و گفت:
فدايت شوم اينكه در قرآن آمده" وَ مَنْ يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبِي فَقَدْ هَوي" چگونه غضبي است؟
فرمود: غضب او عقاب است، اي عمرو هر كه بپندارد كه خداي عز و جل از حالي به حالي ديگر منتقل مي‌شود و حال قبلي را از دست مي‌دهد، او را به صفت مخلوق توصيف كرده است، چون خداي عز و جل دستخوش و تحت تاثير هيچ عاملي قرار نمي‌گيرد و چيزي او را دگرگون نمي‌سازد «2».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 29.
(2)توحيد صدوق، ص 168، ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 278
مؤلف: طبرسي در احتجاج روايتي بدون سند در معناي اين حديث آورده است «1».
و در كافي به سند خود از عبد الرحمن بن ابي ليلي، از ابي عبد اللَّه امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: خداي تعالي قبول نمي‌كند مگر عمل صالح را و نيز قبول نمي‌كند مگر وفاي به شرط و عهد را، پس هر كس به شرط خدا وفا كند و آنچه را كه او در عهد خود قيد كرده به كار بندد، به آنچه نزد وي است مي‌رسد و وعده خود را تكميل كرده، زيرا خداي تعالي بندگان خود را به راه هدايت خبر داده و براي آنان در آن راه هدايت، علامتها نصب كرده و بيان كرده كه چگونه آن راه را سلوك كنند، و فرموده" وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدي" و نيز فرموده:" إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ" پس هر كس از خدا در آنچه دستور داده بترسد خداي را مؤمن ملاقات مي‌كند مؤمن به آنچه رسول خدا آورده «2».
و در مجمع البيان گفته است: امام ابي جعفر (ع) فرموده: مقصود از جمله" ثُمَّ اهْتَدي" اهتداء به ولايت اهل بيت است، زيرا به خدا سوگند اگر كسي خدا را در تمام عمرش در بين ركن و مقام عبادت كند، آن گاه بدون ولايت ما بميرد به صورت، در آتشش مي‌كند «3» و اين روايت را حاكم ابو القاسم حسكاني به سند خود نقل نموده و عياشي هم در تفسير خود به چند طريق نقل كرده است «4».

[روايتي كه بنا بر آن مقصود از جمله:" ثُمَّ اهْتَدي" در آيه:" وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ ..." ولايت اهل بيت (عليهم السلام) است] ..... ص : 278

مؤلف: كافي هم آن را به سند خود از سدير از آن جناب آورده و قمي در تفسيرش به سند خود از حارث بن عمر از آن جناب و نيز ابن شهر آشوب در مناقب از ابي الجارود و ابي الصباح كناسي از امام صادق و از ابي حمزه از امام سجاد نظير آن را روايت كرده‌اند، چيزي كه هست در اين چند روايت به جاي كلمه" اهتداء به ولايت اهل بيت"،" اهتداء به ما اهل بيت" آمده است.
و مراد از ولايت در آن حديث ولايت امور مردم در دين و دنيا است كه معنايش همان مرجعيت است در اخذ معارف دين و شرايع آن و در اداره امور مجتمع.
هم چنان كه رسول خدا به نص قرآن كريم داراي چنين ولايتي بود، و در امثال آيه" النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ" بدان تصريح شده. سپس اين مقام بعد از پيغمبر براي عترت او قرار داده شد. آيه ولايت در قرآن كريم و احاديث متواتري كه از رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)احتجاج، ج 2، ص 55.
(2)سوره مائده، آيه 27. [.....]
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 23.
(4)تفسير برهان، ج 3، ص 40 به نقل از عياشي.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 279
رسيده از قبيل حديث" ثقلين" و حديث" منزلت" و نظائر آن دو، بر اين مساله دلالت دارند.

[بيان عدم اختصاص آيه به بني اسرائيل و اشاره به سه معناي" ولايت" و اينكه مراد از ولايت اهل بيت (عليهم السلام) كدامين است] ..... ص : 279

آيه مذكور هر چند در بين آياتي قرار دارد كه روي سخن در آنها با بني اسرائيل است، و ظاهرش همين است، و ليكن مقيد به هيچ خصوصيتي كه مختص به آنان باشد و نگذارد شامل ديگران گردد نيست، بلكه در غير بني اسرائيل نيز جاري است، همانطور كه در ايشان جاري است، اما اينكه در بني اسرائيل جاري است، براي اين است كه موسي (ع) نيز از جهت اينكه امام در امت خود بود چنين ولايتي داشته، آن مقدار كه ساير انبياء در امت خود داشته‌اند، چون امت موسي نيز مامور بوده‌اند به وسيله آن جناب اهتداء يابند و در تحت ولايت او قرار گيرند.
و اما اينكه گفتيم مختص به بني اسرائيل نبوده شامل حال ديگران نيز مي‌شود، براي اين است كه آيه شريفه عام است و مختص به يك قوم و دو قوم نيست، مقام ولايت در زمان رسول خدا مردم را به ولايت او و بعد از آن جناب به ولايت ائمه هدي راه نمايي مي‌كند، پس ولايت، يك ولايت است و به هر كس مي‌خواهد منسوب باشد يك معنا دارد.
حال كه اين معنا معلوم شد، به خوبي برايت روشن گرديد كه كلام آلوسي در تفسير روح المعاني از درجه اعتبار ساقط است، وي بعد از نقل روايت سابق كه ما از مجمع از امام ابي جعفر آورديم مي‌گويد: ولايت ائمه اهل بيت و محبت ايشان مطلبي است كه نزد ما اهل سنت جاي هيچ اشكال نيست، و ما نيز به وجوب آن معتقديم، و ليكن حمل كلمه" اهتداء" در آيه مورد بحث در اين مساله، با اينكه اين كلمه در آيه‌اي قرار دارد كه خطاب در آن به بني اسرائيل معاصر موسي (ع) است صحيح نيست، و مستلزم اين است كه بگوئيم:
خداي تعالي ائمه اهل بيت را براي بني اسرائيل نيز معرفي نموده و ولايت آن حضرات را بر آنان نيز واجب كرده است و اين مطلب در اخبار صحيح نرسيده است، اين بود آن مقدار حاجت از كلام آلوسي «1».
و چيزي كه او را در اشتباه انداخته اين است كه او ولايت را به معناي محبت گرفته است و آن گاه آيه را مخصوص به بني اسرائيل دانسته و چنين نتيجه گرفته كه جمله" ثُمَّ اهْتَدي" نمي‌تواند ناظر به اهل بيت باشد، غافل از اينكه ولايت در هيچ يك از آياتي كه در باره آن هست مخصوص به معناي محبت نيست، بلكه به معناي مالكيت تدبير و صاحب اختيار
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 241.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 280
و تصرف قانوني در اموري است كه تصرف در آنها مستلزم پيروي و تبعيت ديگران و وجوب طاعت او بر ديگران باشد، و اين همان معنايي است كه ائمه اهل بيت آن را براي خود ادعاء مي‌كنند و اما صرف محبت معنايي است كه اگر واژه ولايت را توسعه دهيم شامل آن مي‌شود، چون بيرون از معناي حقيقي كلمه است، بلكه از لوازم عاديه معناي حقيقي است كه ادله مودت ذي القربي از آيه و روايت به مطابقه بر آن دلالت دارد.
براي" ولايت اهل بيت" غير از اين دو معنايي كه گفتيم- يكي حقيقي و ديگري از لوازم آن- معناي ديگري نيز هست كه معناي سوم آن مي‌شود، و آن اين است كه خداوند اداره امور بندگان خود را به دارنده آن مقام واگذار كند و از آن پس او مدبر امور بندگان و متصرف در شؤون ايشان باشد، خداوند اين مقام را به او به خاطر اخلاصش در عبوديت بدهد و اين ولايت در اصل و بالأصاله از خدا است و او است ولي و بس و غير از او كسي ولي نيست و اگر اهل بيت به چنين ولايتي منسوب شوند به خاطر اين است كه ايشان از سابقين و از اولين امتند، و ايشان اين باب را گشوده‌اند. اين معنا نيز به معناي دوم از لوازم معناي حقيقي است و از باب توسع در نسبت، لفظ را در آن استعمال مي‌كنيم همانطور كه صراط مستقيم در كلام خداي تعالي بالأصاله منسوب به خدا است و به نوعي توسع به كساني كه مورد انعام خدا قرار گرفته‌اند خدا از قبيل نبيين و صديقين و شهداء و صالحين منسوب مي‌شود.
پس خلاصه كلام اين شد كه ولايت در حديث مجمع به معناي مالكيت تدبير است و آيه شريفه عمومي است، در غير بني اسرائيل هم جريان دارد همانطور كه در خود آنان جريان دارد و امام ابي جعفر (ع) هم كه كلمه" اهتداء" در آيه شريفه را به ولايت تفسير كرده‌اند به همين جهت بوده و معناي متعين هم همان است.

[بررسي چند روايت در اطراف داستان گوساله پرستي بني اسرائيل] ..... ص : 280

و در تفسير قمي در ذيل آيه" فَإِنَّا قَدْ فَتَنَّا قَوْمَكَ مِنْ بَعْدِكَ" از امام نقل كرده كه فرمود:" فتنه" به معناي آزمايش است، يعني" ما قوم تو را بعد از تو امتحان كرديم و سامري ايشان را گمراه كرد" فرمود: يعني به وسيله گوساله‌اي كه پرستيدند گمراه كرد.
و سبب آن اين بود كه وقتي خداي تعالي به موسي وعده داد كه تورات و الواح را تا سي روز ديگر بر او نازل مي‌كند، به بني اسرائيل مژده داد و گفت كه براي گرفتن تورات سي روز به ميقات مي‌روم، برادر خود هارون را جانشين خود كرد، سي روز تمام شد و موسي نيامد بني اسرائيل سر به طغيان نهاده و از فرمان هارون بيرون شدند و خواستند تا او را بكشند، مي‌گفتند: موسي دروغ گفته و از ما فرار كرده، در اين ميان ابليس به صورت مردي نزد ايشان آمد و گفت: موسي از شما فرار كرده و ديگر تا ابد بر نمي‌گردد، براي اينكه بدون خدا نمانيد
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 281
زيورهاتان را جمع كنيد تا برايتان معبودي بسازم كه عبادتش كنيد.
آن روزي كه لشگر موسي به دريا زدند و دنبال سر آنان فرعون و يارانش هم به دريا زدند و غرق شدند سامري پيشاپيش لشگر موسي بود، و جبرئيل را ديد كه در حيواني به صورت اسب رمكه «1» سوار بود، و ديد كه آن اسب پاي خود را به هر نقطه زمين مي‌گذارد خاك زير پايش حركت مي‌كند، سامري كه از نيكان اصحاب موسي بود، مقداري از خاك زير پاي اسب جبرئيل را برداشت و چون حركت مي‌كرد آن را در انباني ريخت و به عنوان افتخار بر بني اسرائيل نزد خود نگاه مي‌داشت تا آن روزي كه گفتيم ابليس آمد و پيشنهاد ساختن معبودي كرد، آن روز بعد از آنكه گوساله ساخته شد، ابليس گفت حالا آن خاك را بياور، سامري خاك را آورد، ابليس آن را در جوف گوساله ريخت، به محض اينكه در جوف آن قرار گرفت، گوساله به حركت در آمده و صداي گوساله معمولي در آورد، پشم و موي بر بدنش روييد، بني اسرائيل در برابر آن به سجده افتادند، و عدد آنهايي كه به سجده افتادند هفتاد هزار نفر بود.
هارون- بنا به حكايت قرآن- به ايشان فرمود:" يا قَوْمِ إِنَّما فُتِنْتُمْ بِهِ وَ إِنَّ رَبَّكُمُ الرَّحْمنُ فَاتَّبِعُونِي وَ أَطِيعُوا أَمْرِي قالُوا لَنْ نَبْرَحَ عَلَيْهِ عاكِفِينَ حَتَّي يَرْجِعَ إِلَيْنا مُوسي" بعد از اين گفت و شنود مردم تصميم گرفتند هارون را به قتل برسانند كه هارون از ميان ايشان بگريخت، در همين هنگام بود كه ميقات موسي (چهل روزش) تمام شد.
روز دهم ذي الحجه خداي تعالي الواح را كه تورات در آن قرار داشت و مشتمل بر احكام اخلاقي و داستانها بود نازل كرد، و در آن به موسي وحي فرستاد كه ما قوم تو را بعد از آمدنت آزموديم و سامري آنان را گمراه كرد، گوساله‌اي كه صداي گوساله داشت پرستيدند، موسي پرسيد: پروردگارا گوساله را سامري ساخت، صدا را چه كسي به آن داد، فرمود: من دادم اي موسي، چون ديدم مرا با يك گوساله عوض كردند خواستم به عنوان مجازات آزمايششان را دشوارتر كنم.
موسي- به حكايت قرآن كريم- با خشم و تاسف به ميان قوم خود برگشت و به ايشان فرمود: مگر پروردگارتان وعده‌اي نيكو به شما نداد آيا صرفا به خاطر اينكه (ده روز) عهد من طول كشيد از راه خدا منحرف شديد يا آنكه مي‌خواستيد عذابي از پروردگارتان بر شما نازل گردد و بدين جهت وعده مرا تخلف كرديد؟ آن گاه الواح را از شدت خشم به زمين زد و
__________________________________________________
(1)اسب رمكه، اسبي است كه براي توليد نسل نگه‌داري مي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 282
ريش و سر برادرش را گرفته كشيد، و گفت:" چرا وقتي ديدي گمراه مي‌شوند مرا متابعت نكردي آيا تو هم از دستور من سر برتافتي"؟ هارون- به حكايت قرآن كريم- گفت: اي پسر مادرم ريش و سر مرا مگير، من ترسيدم بگويي تو ميان بني اسرائيل تفرقه افكندي و رعايت فرمان مرا نكردي. بني اسرائيل در پاسخ وي گفتند: ما به اختيار خودمان از وعده تو تخلف نكرديم، و ليكن زيور آلات قبطيان را با خود حمل مي‌كرديم، پس آنها را انداختيم و آن خاكي كه سامري با خود داشت در جوف آن ريختيم، آن گاه سامري گوساله‌اي ساخت كه داراي صدا بود، موسي گفت: اي سامري تو چرا اينكار را كردي و چنين امري بزرگ پديد آوردي؟ سامري گفت: من چيزي ديدم كه آنان نديدند، ناگزير مشتي از اثر رسول گرفتم، يعني از زير پاي اسب جبرئيل خاكي بر داشتم، و آن را در گوساله فلزي كه درست كرده بودم ريختم، يعني در آن نگهداري كردم (و اين تسويلي بود كه نفسم برايم كرد) يعني نفسم اين عمل را در نظرم جلوه داد.
پس موسي گوساله را بيرون آورده با آتش سوزاند و به دريا بيفكند، آن گاه به سامري فرمود: برو كه بهره‌ات از زندگي اين باشد كه به مردم بگويي نزديكم نشويد، يعني مادامي كه زنده هستي چنين باشي، و اين علامت در اعقاب تو نيز باشد، تا بدين وسيله همه مردم تو و خاندانت را به عنوان سامري بشناسند، و ديگر كسي فريب شما را نخورد، دودمان سامري تا به امروز در مصر و شام، معروف به" لامساس" هستند.
آن گاه موسي (ع) تصميم گرفت سامري را بكشد، ليكن خداي تعالي به او وحي فرستاد كه او را مكش چون مردي با سخاوت است، پس موسي بدو گفت:" نگاه كن به معبودت كه همواره عبادتش مي‌كردي، چگونه آن را براده مي‌كنيم و خاكش را به دريا مي‌پاشيم، جز اين نيست كه معبود شما آن خدايي است كه معبودي به غير آن نيست، و علمش همه چيز را فرا گرفته" «1».
مؤلف: ظاهر آنچه را كه ما نقل كرديم اين است كه جمله" و السبب في ذلك ...-
و سبب آن اين بود كه ..." ذيل روايت قمي نيست، كه داشت:" يعني به وسيله گوساله‌اي كه پرستيدند گمراه كرد"، بلكه از جمله مورد بحث به بعد كلام از خود قمي است كه از اخباري ديگر اقتباس كرده، هم چنان كه عادت او در اغلب مطالبي كه در تفسيرش آورده، و به عنوان
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 61.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 283
شان نزول آيات ذكر كرده همين است، كه كلام ائمه را نقل به معنا مي‌كند و ما براي اين مدعاي خود شواهدي در خلال داستاني كه وي آورده داريم، بله چند جمله زير مضمون روايتي است كه از امام صادق (ع) آورده، بقيه هر چه هست كلام خود او است، يكي جمله" ما به اختيار خود مخالفت نكرديم" است كه در معناي" ما أَخْلَفْنا مَوْعِدَكَ" فرموده، دوم جمله" آن خاكي كه سامري با خود داشت در جوف آن ريختيم" است سوم جمله" آن گاه موسي تصميم گرفت سامري را بكشد" مي‌باشد.
و به فرض هم كه همه مطالب آن روايت باشد، يعني تتمه روايت قبلي باشد، تازه به خاطر اينكه روايتي مرسل و بدون سند است، و نام امامي را كه از او نقل كرده نبرده، قابل اعتماد نيست.
و در الدر المنثور است كه: فاريابي، عبد بن حميد، ابن منذر، ابن ابي حاتم و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) از علي (ع) روايت كرده‌اند كه فرمود: وقتي موسي در رفتن به طور از قوم خود جلو افتاد، سامري سايه او را دور ديد و به كاري كه مي‌خواست بكند مشغول شد، يعني آنچه توانست از حلي و زيورهاي بني اسرائيل جمع كرده و در قالب گوساله شكل بريخت، آن گاه آن قبضه‌اي (خاكي) كه با خود داشت در جوف آن ريخت، ناگهان جسد گوساله‌اي شد كه صداي گوساله داشت، سامري به بني اسرائيل گفت: معبود شما و موسي همين است. هارون گفت: اي مردم مگر پروردگارتان وعده نيكو به شما نداده ... «1»؟.
مؤلف: اين كلامي كه در اين روايت به هارون نسبت داده شده در قرآن از موسي (ع) حكايت كرده.
و نيز در همان كتاب از ابن جرير، از ابن عباس روايت آورده كه گفت: وقتي فرعون و يارانش به سوي دريا هجوم آوردند فرعون بر اسبي ادهم سوار بود و آن اسب مي‌ترسيد كه وارد دريا شود لذا جبرئيل به صورت انساني سوار بر ماديان ممثل شد و به راه افتاد، اسب فرعون هم دنبالش به راه افتاد، در آنجا سامري جبرئيل را شناخت، چون قبلا نيز او را ديده بود، در كودكي مادرش از ترس اينكه فرعونيان او را بكشند به غاري برده و در غار را به روي او بسته بود، جبرئيل همه روزه مي‌آمد با سر انگشت خود او را غذا مي‌داد، از يك سر انگشتش شير، و از سر انگشت ديگرش عسل، و از سومي روغن تا آنكه بزرگ شد، لذا در داستان دريا او را شناخت، و قبضه‌اي از اثر اسب او بر داشت، راوي مي‌گويد همين كه داشت بر مي‌داشت، به
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 305.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 284
دلش خطور كرد كه اين قبضه را به هر چيزي بريزي و بگويي فلان چيز باش همان چيز مي‌شود.
قبضه مذكور هم چنان در دست سامري بود تا از آب گذشتند، وقتي همه بني اسرائيل عبور كردند، و خدا آل فرعون را غرق كرد، موسي به برادرش هارون گفت: تو در ميان قوم من جانشين من باش و به اصلاح امور ايشان بپرداز و مفسدان را پيروي مكن، آن گاه به ميقات پروردگارش برفت.
بني اسرائيل زيور آلات فرعونيان را با خود داشتند و گويا اين كار را گناه مي‌پنداشتند ناگزير هر كس هر چه از آن داشت يك جا جمع كردند تا آتش نازل شده آنها را بسوزاند، همين كه يك جا جمع شد، سامري آن قبضه را بر آنها ريخت، در حالي كه مي‌گفت گوساله‌اي با صدا شو پس طلاها به صورت گوساله‌اي شد و صدا بر آورد، باد از عقب آن داخل جوفش شده از دهانش در مي‌آمد و صداي گوساله از آن شنيده مي‌شد، سامري گفت: اين است معبود شما و موسي، پس بني اسرائيل سرگرم پرستش آن شدند، هر چه هارون گفت: اي مردم اين امتحاني است كه شما به آن مبتلا شده‌ايد، پروردگار شما رحمان است، مرا پيروي كنيد، امرم را اطاعت كنيد، اثر نكرد، گفتند: ما از عبادت آن دست بر نمي‌داريم تا موسي نزد ما برگردد «1».
مؤلف: در اين خبر- همانطور كه ملاحظه مي‌فرماييد- نيامده كه" خاك پاي اسب جبرئيل خاصيت زنده كردن داشته"، و ليكن از آن بالاترش را دارد و آن اين است كه" در آن خاصيت كلمه تكوين بوده"، و بنا بر اين آن خاك را براي اين به كار برد كه زيور آلات به صورت گوساله از آتش در آيد و صداي گوساله داشته باشد، و همانطور كه او خواست در آمد، بدون اينكه يك علت طبيعي در كار باشد، اما خاصيت جان دادن در آن نيامده، بلكه ظاهر اينكه داشت" باد از عقب آن داخل جوفش مي‌شد و از دهانش بيرون مي‌آمد و صداي گوساله از آن شنيده مي‌شد"، اين است كه زنده نبوده.
علاوه بر اين در اين روايت داشت كه مادر سامري او را در غاري پنهان كرده بوده تا فرعونيان او را ذبح نكنند و جبرئيل او را با انگشتان خود شير و غذا مي‌داده تا بزرگ شود و اين مطلب به هيچ وجه قابل اعتماد نيست و اصلا معلوم نيست كه سامري از بني اسرائيل باشد، بلكه ابن عباس آن را در روايت سعيد بن «2» جبير كه داستان را مفصل آورده انكار كرده است و ابن
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 305.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 299.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 285
ابي حاتم نيز از ابن عباس روايت كرده كه گفته است: وي اهل كرمان بوده «1».
و نيز در همان كتاب است كه ابن ابي حاتم از سدي روايت كرده كه گفت: موسي روانه به درگاه پروردگارش شد و با او تكلم كرد. خداي تعالي از او پرسيد چرا از قوم خود زودتر آمدي؟ عرضه داشت ايشان دنبال منند و مي‌رسند، من براي خوشنودي تو عجله كردم.
فرمود: اي موسي ما قومت را بيازموديم، پس سامري ايشان را گمراه كرد. همين كه داستان قوم خود را شنيد عرض كرد: پروردگارا سامري به ايشان گفت گوساله درست كنيم، چه كسي در آن جان بدميد؟ پروردگار فرمود: من. عرضه داشت خدايا پس تو خودت گمراهشان كردي.
آن گاه موسي به ميان قوم برگشت در حالي كه خشمگين و متاسف بود، گفت: اي قوم! مگر خداي تعالي شما را وعده‌اي نيكو نداد؟- تا آنجا كه گفتند- ما به اختيار خود مخالفت نكرديم، و ليكن بارهايي از زينت و زيور قوم برداشته بوديم (مي‌گويد: مقصود از قوم، قبطيان است) پس آن را انداختيم، سامري اينچنين در آتش افكند، پس براي آنان به عنوان جسد گوساله‌اي در آورد كه صدا مي‌كرد، بني اسرائيل متوجه آن شده و آن را پرستيدند، و آن گوساله، هم صدا مي‌كرد و هم راه مي‌رفت، هارون به ايشان گفت: اي قوم متوجه باشيد كه با آن آزمايش شديد، يعني به وسيله اين گوساله مورد آزمايش قرار گرفته‌ايد، بعد به سامري گفت:
اي سامري اين چه كاري بود كردي؟- تا آنجا كه گفت- نظر كن به اله خودت كه همواره عبادتش مي‌كردي، هر آينه ما آن را براده مي‌كنيم.
مي‌گويد پس آن را گرفت و سرش را بريده ذبحش كرد و سپس با سوهان براده‌اش نمود، و آن گاه آن را به دريايش پاشيد، پس نهري كه در آن روز جريان داشت نماند، مگر آنكه مقداري از آن براده در آن بيفتاد، سپس موسي به ايشان گفت: از اين آب بياشاميد، پس هر كس آن گوساله را دوست مي‌داشت در شارب او طلا روئيده شد، و اين است معناي آن آيه كه مي‌فرمايد:" وَ أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ ..." «2».
مؤلف: از عجائبي كه در اين قصه آمده روييدن طلا است در شارب دوستداران گوساله، و اينكه مراد از آيه" وَ أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ" همين امر عجيب است و حال آنكه بهترين دليل بر بطلان آن خود همين آيه است، براي اينكه آيه شريفه محل اشراب را قلب‌هاي آنان دانسته، نه شاربهاشان و اين خود دليل بر اين است كه مقصود از اشراب، حلول محبت و نفوذ آن در دلها است، نه نوشيدن آبي كه غبار گوساله در آن ريخته شده باشد.
__________________________________________________
(1، 2)الدر المنثور، ج 4، ص 306.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 286
از اين عجيب‌تر اين است كه دارد هم آن را ذبح كرد و هم با سوهان براده‌اش نمود، اگر ذبح كرده لا بد حيواني بوده كه گوشت و خون داشته و گوشت و خون را نمي‌شود با سوهان براده كرد، و اگر مجسمه‌اي از طلا يا آهن بوده ديگر ذبح معنا ندارد.
و در همان كتاب است كه عبد بن حميد و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ از علي روايت كرده‌اند كه فرموده: جبرئيل وقتي نازل شد و موسي را به آسمان برد در ميان همه مردم سامري او را ديد، و از جاي پاي اسبش قبضه‌اي برداشت، جبرئيل موسي را پشت خود سوار كرده تا به درب آسمان نزديك شدند، خودش بالا رفت و خدا الواح را مي‌نوشت، جبرئيل آن قدر نزديك شده بود كه صداي صفير قلم خدا را مي‌شنيد، وقتي خداوند به موسي خبر داد كه قومش بعد از آمدن او گمراه شدند موسي نازل شد و عجل را گرفته و سوزانيد «1».
مؤلف: اين روايت هم مطلبي دارد كه از روايات قبليش عجيب‌تر است، و آن اين است كه جبرئيل موسي را به آسمان برده، و حال آنكه سياق آيات قصه در اين سوره، و در سوره‌هاي ديگر با آن مساعدت ندارد، و از اين عجيب‌تر اينكه سامري خاك را از جاي پاي اسب جبرئيل وقتي برداشت كه جبرئيل آمده بود تا موسي را عروج دهد، و چون اين قضيه در طور بوده ناگزير بني اسرائيل و سامري نيز بايد با او باشند، با اينكه مي‌دانيم كه سامري در ميان قوم بود، نه در طور، و همچنين اگر اين نزول و صعود جبرئيل صحيح باشد قطعا در آخر ميقات بوده و حال آنكه آن روزها سامري كار خود را كرده بود و بني اسرائيل به دست وي گمراه شده بودند.
نظير اين اشكال بر ساير اخباري هم كه مي‌گويد خاك را از جاي پاي اسب جبرئيل هنگامي كه مي‌خواست فرعون را داخل دريا كند برداشت، وارد است براي اينكه در آن ساعت كه اين تمثل جريان مي‌يافت، سامري با بني اسرائيل از آب گذشته بودند و بين جبرئيل و اسب او و بين سامري يك دريا فاصله بوده و پهناي دريا هم طبعا بسيار زياد بوده، ديگر سامري كجا جاي پاي اسب جبرئيل را مي‌ديده؟!.
از اين اشكال مهم‌تر اشكالات ديگري است كه به اين روايت وارد است و در سابق به طور اشاره گذشت، و حاصلش اين است كه:
اولا: اين اخبار مخالف با كتاب خدا است، چون كتاب خدا تصريح دارد بر اينكه گوساله جسدي بدون روح بوده و حال آنكه اين اخبار جسدي داراي روح را اثبات مي‌كنند، و
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 306.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 287
خبر هر قدر هم كه صحيح باشد با مخالفت با كتاب خدا حجيت ندارد، و اگر حجت باشد بايد كتاب خدا از حجيت ساقط شود، و آن وقت حجيت كتاب بايد موقوف باشد بر موافقتش با خبر، و يا حد اقل با عدم مخالفت با خبر و حال آنكه حجيت خبر بلكه حجيت كلام رسول (ص) كه خبر آن را حكايت مي‌كند، و بلكه اصل نبوت خاتم انبياء (ص) موقوف بر حجيت ظاهر كتاب است نه به عكس، و اگر توقف از دو طرف باشد دور است و بطلان دور واضح است، و اگر بخواهي تفصيل اين بحث را ببيني بايد به كتب اصول مراجعه نمايي.

[روايات آحاد حتي در صورت صحت سند در غير احكام شرعيه حجيت ندارند] ..... ص : 287

و ثانيا: همه اين روايات از اخبار آحادند، و حجيت خبر واحد (خبري كه يقين به صدور آن نداريم)، در غير احكام شرعي معنا ندارد، براي اينكه معناي حقيقي اينكه شارع اسلام بفرمايد:" من خبر واحد را حجت قرار دادم"، اين است كه ترتيب اثر واقع را بر حجت ظاهري واجب كرده باشد و اين ايجاب متوقف بر اين است كه اثري عملي براي حجيت خبر باشد، مانند احكام شرعي، و اما غير احكام شرعي اثري عملي ندارد تا معناي حجيت خبر ترتيب اثر عملي باشد.
مثلا اگر روايتي (خبر واحدي) بگويد كه: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ جزء هر سوره است، آن وقت معناي حجيت خبر واحد اين مي‌شود كه بايد در نماز بسم اللَّه را هم بخواني، و اما اگر خبري بگويد: سامري اهل كرمان بوده، حجيت آن چه اثري دارد؟ معناي حجت قرار دادن شارع اسلام خبر واحد را، اين است كه مضمون آن را كه بيش از ظن و گمان نيست قطعي حساب كن، و من نمي‌توانم مفاد روايت مذكور را كه مساله تكويني است قطعي حساب كنم، و ممكن نيست يقين كنم كه سامري كرماني بوده، به خلاف احكام تشريعي و جعلي مانند جزئيت سوره كه معامله يقيني كردن با آن ممكن است. و تفصيل اين مساله در علم اصول آمده است، به آنجا مراجعه شود.
البته غير از چند ايرادي كه ما وارد كرديم، بعضي ديگر ايرادات ديگري بر كساني كه آيه را با اين روايت تفسير نموده‌اند وارد كرده‌اند، كه در بي‌اعتباري و نادرستي، دست كمي از آن تفسير ندارد، بعضي ديگر به ياري آن مفسرين برخاسته و پاسخ‌هايي داده‌اند كه آن نيز دست كمي از خود ايرادها ندارد.
بعضي از مفسرين در تاييد تفسير ذكر شده گفته‌اند كه: اين تفسير، تفسير به ماثور است آن هم ماثور از بهترين قرنها كه همان قرن اول صحابه و تابعين است، و در آن قرن كسي تفسير به رأي نمي‌كرده، پس در حقيقت روايات مزبور به منزله خبري است كه سندش ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 288
مرفوع باشد و اعراض از چنين تفسيري گمراهي است.
ولي چند اشكال به اين تاييد وارد است:
اولا: صرف اينكه قرني از ميان ساير قرون بهترين قرن باشد، دليل نمي‌شود بر اينكه تمامي حرفهايي كه به آن قرن منتهي مي‌شود حجت باشد، زيرا هيچ ملازمه‌اي نيست ميان بهتر بودن قرن با راست و حقيقت بودن همه حرفهاي نقل شده از آن، و همه آراء و اعمال مستند به آن تا بگوييم همه آن حرفها راست و همه آن آراء حق و همه آن اعمال صالح است، براي اينكه در اخبار ماثوره از اهل آن قرن، تعداد زيادي سراغ داريم كه با يكديگر متناقضند، و عقل به صراحت و بداهت حكم مي‌كند كه از هر دو متناقض يكي باطل است، پس آن كس كه اهل علم و بحث است از اهل آن قرن نيز بايد مطالبه دليل كند به چه دليل اين حرف را زده و يا اين رأي را داده و يا اين عمل را كرده‌اي، و در اين مطالبه دليل، فرقي ميان اهل قرن اول با ساير مردم نيست هر چند كه ممكن است از نظر فضيلت ميان اين دو دسته فرق باشد.
و ثانيا: هر چند مساله مورد بحث ما كه اخباري در باره‌اش وارد شده از مسائلي نيست كه رأي و فتوي در آن دخالت داشته باشد، چون آنچه وارد شده در باره جزئيات يك داستان است، و هر چند در چنين مواردي بايد با اثر و خبر اهل قرن اول معامله روايت مرفوع كرد، اما اين در صورتي است كه اهل قرن روايات خود را منتهي به رسول خدا (ص) كنند، ليكن ما در ميان آنان، حتي در ميان صحابه كه دست اولند بسياري را سراغ داريم كه چيزهايي را روايت كرده‌اند كه منتهي به يهود و غير يهود مي‌شود، و اگر كسي به اخبار ماثوره از آنان در داستانهاي ذي القرنين، بهشت ارم و داستان موسي و خضر و عمالقه و معجزات موسي و لغزش‌هاي انبياء و امثال آن مراجعه نمايد، در آنچه ما گفتيم شكي برايش باقي نمي‌ماند، و اينگونه اخبار بي‌شمار است، و اگر بنا باشد حكم روايت مرفوعه را بر آن جاري كنيم، بيش از اين اقتضاء ندارد كه بگوييم: بله فلان يهودي چنين گفته بوده، ولي مستلزم اين نيست كه بگوييم آري رسول خدا (ص) چنين فرموده.
و ثالثا: ما تسليم مي‌شويم و گفتار آن مفسر را در تاييد همكارانش قبول مي‌كنيم و ليكن مي‌گوييم: روايت مرفوعه كه از روايت صحيحه بالاتر نيست، و ما در سابق خاطر نشان كرديم كه روايت هر قدر هم كه صحيح باشد در غير احكام شرعي حجيت ندارد، مخصوصا در صورتي كه مخالف با كتاب هم باشد.
و در محاسن به سند خود از وصافي، از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: از جمله مناجاتها كه ميان موسي و پروردگارش شد، يكي اين بود كه عرضه داشت:
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 289
پروردگارا سامري گوساله را ساخت، صداي آن از چه كسي بود؟ خداي تعالي وحي فرستاد كه: آن آزمايش من بود، در آن باره زياد جستجو مكن «1».
مؤلف: اين معنا در روايات مختلف و با تعبيرات متفاوتي نقل شده و عمده اختلافات اين بوده كه آثار، و مخصوصا ناقلان روايات نبوي، از جهت اينكه در قرن اول هجري از ناحيه حكومت ممنوع از نوشتن حديث بودند لذا از روي ناچاري شنيده‌هاي خود را نقل به معنا مي‌كرده‌اند تا آنجا كه بعضي از راويان داستان مورد بحث را در قالب جبر در آورده است، و حال آنكه جبري در كار نبوده، اگر خداوند به وسيله صداي گوساله مردم را گمراه كرده، گمراهي مجازاتي بوده نه ابتدايي تا جبر لازم آيد، و اينگونه گمراهي را خداي تعالي در چند جاي قرآنش به خودش نسبت داده از آن جمله فرموده:" يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «2».
و بهترين تعبيري كه در روايات از اين اضلال شده همان تعبير روايت قمي است كه گذشت كه در آن آمده بود:" موسي گفت: پروردگارا! گوساله از سامري بود، صداي آن از كه بود؟" فرمود: از من، اي موسي من چون ديدم كه از من به سوي گوساله‌اي اعراض نمودند، خواستم تا گمراهيشان را بيشتر كنم.
و نيز آن تعبيري كه در روايت راشد بن سعد شده كه در الدر المنثور آمده و آن اين است كه: موسي گفت:" پروردگارا چه كسي روح در آن قرار داد؟ فرمود: من گفت: پس تو خودت گمراهشان كردي! فرمود: اي موسي، اي سر آمد انبياء، اي پدر حاكمان، من چون اين گمراهي را در دلهاشان ديدم، راه رسيدن به آن را برايشان آسان كردم، (تا آخر حديث) «3».
و در مجمع البيان از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: موسي تصميم گرفت سامري را به قتل برساند، خدايش وحي فرستاد: او را مكش چون مردي با سخاوت است «4».
__________________________________________________
(1)محاسن، ص 284، ح 420.
(2)خدا جمع زيادي را با آن گمراه و عده كثيري را هدايت مي‌كند ولي تنها فاسقان را به وسيله آن گمراه مي‌سازد، سوره بقره، آيه 26.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 304.
(4)مجمع البيان، ج 4، ص 29. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 290

[سوره طه (20): آيات 99 تا 114] ..... ص : 290

اشاره

كَذلِكَ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ ما قَدْ سَبَقَ وَ قَدْ آتَيْناكَ مِنْ لَدُنَّا ذِكْراً (99) مَنْ أَعْرَضَ عَنْهُ فَإِنَّهُ يَحْمِلُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وِزْراً (100) خالِدِينَ فِيهِ وَ ساءَ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ حِمْلاً (101) يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ وَ نَحْشُرُ الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذٍ زُرْقاً (102) يَتَخافَتُونَ بَيْنَهُمْ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلاَّ عَشْراً (103)
نَحْنُ أَعْلَمُ بِما يَقُولُونَ إِذْ يَقُولُ أَمْثَلُهُمْ طَرِيقَةً إِنْ لَبِثْتُمْ إِلاَّ يَوْماً (104) وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْجِبالِ فَقُلْ يَنْسِفُها رَبِّي نَسْفاً (105) فَيَذَرُها قاعاً صَفْصَفاً (106) لا تَري فِيها عِوَجاً وَ لا أَمْتاً (107) يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ الدَّاعِيَ لا عِوَجَ لَهُ وَ خَشَعَتِ الْأَصْواتُ لِلرَّحْمنِ فَلا تَسْمَعُ إِلاَّ هَمْساً (108)
يَوْمَئِذٍ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ إِلاَّ مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلاً (109) يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً (110) وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ وَ قَدْ خابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً (111) وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلا يَخافُ ظُلْماً وَ لا هَضْماً (112) وَ كَذلِكَ أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا وَ صَرَّفْنا فِيهِ مِنَ الْوَعِيدِ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ أَوْ يُحْدِثُ لَهُمْ ذِكْراً (113)
فَتَعالَي اللَّهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يُقْضي إِلَيْكَ وَحْيُهُ وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً (114)

ترجمه آيات ..... ص : 290

اين چنين از اخبار مربوط به حوادث گذشته را براي تو بازگو مي‌كنيم و به تو از نزد خود ذكري (كتابي) هم داده‌ايم (99).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 291
هر كس از آن روي بگرداند روز رستاخيز بار گناهي مي‌برد (100).
در گناهشان جاودانند و بارشان روز رستاخيز چه بد است (101).
روزي كه در صور دميده شود و در آن روز گناهكاران را كور محشور كنيم (102).
كه آهسته با همديگر گويند بيش از ده روز مكث نكرديم (103).
بهتر مي‌دانيم كه چه مي‌گويند آن دم كه از همه بهترشان مي‌گويند: بيش از يك روز بسر نبرده‌ايد (104).
ترا از كوه‌ها پرسند بگو پروردگارم آن را پراكنده كند آن چنان كه جز خودش كس نمي‌داند (105).
و زمين را پهن نموده همواره واگذارد (106).
كه در آن برجستگي و انحرافي نبيني (107).
آن روز صدا زن (حشر) را كه هيچ كجي و اعوجاجي در كارش نيست پيروي مي‌كنند، و همه صداها به احترام خداي رحمان بيفتد و جز صدايي آهسته چيزي نمي‌شنوي (108).
در آن روز شفاعت سودي ندارد مگر از كسي كه خداي رحمان اجازه شفاعتش داده باشد و سخن او را در شفاعت بپسندد (109).
خدا آنچه قبلا فرستاده‌اند و آنچه (از آثار) كه دنبال خود آنان مي‌رسد مي‌داند و اما ايشان احاطه علمي به او ندارند (110).
و چهره‌ها در مقابل خداي زنده و قيوم متواضع شود و هر كس وزر ستمي به دوش دارد نوميد گردد (111).
و هر كس كارهاي شايسته و ايمان داشته باشد از ستم كشيدن و زبون شدن نترسد (112).
آري اين چنين ما آن را (كتاب خود را) قرآني عربي نازل كرديم و در آن بيم دادن‌هاي گوناگون آورديم تا شايد بترسند و تذكري برايشان حاصل شود (113).
پس بلند مرتبه است خداوندي كه سلطان حق است، و تو قرآن را پيش از آنكه وحي آن به تو اعلام شود به شتاب مخوان و بگو پروردگارا مرا دانش بيفزاي (114).

بيان آيات ..... ص : 291

اشاره

اين آيات در دنباله داستان موسي (ع) قرار دارد كه به منظور انذار مردم، ايشان را با ياد آوري هولهاي روز قيامت تهديد مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 292
" كَذلِكَ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ ما قَدْ سَبَقَ وَ قَدْ آتَيْناكَ مِنْ لَدُنَّا ذِكْراً".
ظاهرا اشاره" كذلك" به خصوصيت داستان موسي است و مراد از" ما قَدْ سَبَقَ" حوادث و اموري است كه در امتهاي گذشته رخ داده و معناي آيه اين است كه ما با اين خصوصيت كه داستان موسي را برايت نقل كرديم به همين نحو داستانها و حوادث امتهاي گذشته را برايت نقل مي‌كنيم. و مقصود از ذكر جمله" وَ قَدْ آتَيْناكَ مِنْ لَدُنَّا ذِكْراً" قرآن كريم و يا معارف متنوعي است كه خداي عز و جل در قرآن كريم در خلال داستانها و عبرت‌ها از حقايق و اخلاقيات و شرايع و غير آن بيان نموده.

[اشاره به اينكه از آيه:" مَنْ أَعْرَضَ عَنْهُ فَإِنَّهُ يَحْمِلُ ..." تجسم اعمال استفاده مي‌شود] ..... ص : 292

" مَنْ أَعْرَضَ عَنْهُ فَإِنَّهُ يَحْمِلُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وِزْراً".
ضمير در" عنه" به ذكر بر مي‌گردد و كلمه" وزر" به معناي بار سنگين و گناه است و چون فرموده آن را روز قيامت حمل مي‌كند به اين قرينه مي‌توان گفت مراد از آن همان معناي اول است و اگر" وزرا" را نكره و بدون الف و لام آورد براي اين بود كه بزرگي خطر آن را برساند و معناي آيه اين است كه:" كسي كه از ذكر (قرآن) اعراض كند او در روز قيامت ثقلي بسيار عظيم الخطر و صاحب اثري تلخ را حمل خواهد كرد". در اين آيه گناه را از آن جهت كه قائم به ايشان است تشبيه به ثقلي كرد كه آدمي با همه سنگيني و مشقت كه دارد به دوش خود بكشد آن وقت بطور استعاره همان گناه را وزر و سنگيني ناميد.
" خالِدِينَ فِيهِ وَ ساءَ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ حِمْلًا".
مراد از" خالد بودنشان در وزر" خلودشان در كيفر آن است يعني عذاب كه به طور كنايه فرموده خالد در وزرند و اگر فرمود:" خالدين" با اينكه ضمير آن به كلمه" من- كسي كه" بر مي‌گردد كه مفرد است به اعتبار معناي" من" بود چون اين كلمه در معنا جمع است و كليت را مي‌رساند هم چنان كه اگر در" اعرض" كه ضمير آن نيز به" من" بر مي‌گردد و نيز در" فَإِنَّهُ يَحْمِلُ" ضمير را مفرد آورد به اعتبار لفظ من بود پس در حقيقت آيه مورد بحث از اين جهت نظير آيه" وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَإِنَّ لَهُ نارَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها أَبَداً" «1» است كه هم ضمير مفرد را به" من" برگردانيده و هم ضمير جمع را. و با صرفنظر كردن از جهات لفظي، آيه شريفه مورد بحث از روشن‌ترين آيات قرآني است در اينكه دلالت مي‌كند بر تجسم اعمال و اينكه آدمي در قيامت با عمل خودش معذب مي‌شود و همواره و جاودانه با آن است.
__________________________________________________
(1)و هر كه نافرماني خدا و رسول او كند البته كيفر او آتش دوزخ است كه در آن تا ابد مخلد است.
سوره جن، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 293
" وَ ساءَ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ حِمْلًا"- كلمه" ساء" از افعال ذم است مانند" بئس" و معنايش اين است كه بار ايشان در روز قيامت بد باري است. و كلمه" حمل" با كسره حاء و فتحه آن به يك معنا است چيزي كه هست اگر با كسره خوانده شود مراد از آن باري خواهد بود كه در ظاهر حمل مي‌شود مانند بارهايي كه به دوش كشيده مي‌شود، و اگر با فتحه خوانده شود مراد از آن بارهاي باطني است مانند طفل در شكم.

[معناي جمله:" وَ نَحْشُرُ الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذٍ زُرْقاً] ..... ص : 293

" يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ وَ نَحْشُرُ الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذٍ زُرْقاً".
جمله" يَوْمَ يُنْفَخُ ..." بدل از" يَوْمَ الْقِيامَةِ" در آيه قبلي است و نفخ صور كنايه از احضار و دعوت است و لذا دنباله آن به زودي مي‌فرمايد" يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ الدَّاعِيَ لا عِوَجَ لَهُ ...".
كلمه" زرق" جمع" ازرق" است كه به معناي كبود است كه يكي از رنگها است و از فراء «1» نقل شده كه گفته است: مراد از زرق محشور شدن مجرمين و كور بودن ايشان است چون چشم وقتي بينائيش از بين مي‌رود كبود مي‌شود، و اين معناي خوبي است و آيه" وَ نَحْشُرُهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ عَلي وُجُوهِهِمْ عُمْياً" «2» آن را تاييد مي‌كند. بعضي «3» ديگر گفته‌اند مراد كبودي بدنهاي ايشان به خاطر خستگي و تشنگي است. بعضي «4» ديگر گفته‌اند: كبودي چشمان است چون بدترين رنگ چشم نزد عرب كبود آن است و عرب با چشم كبود سخت دشمن است. بعضي «5» ديگر گفته‌اند مراد از آن تشنگي مجرمين است چون وقتي انسان به شدت تشنه شود رنگ چشمش تغيير مي‌كند و كبود رنگ به نظر مي‌رسد. و ليكن هيچ يك از اين اقوال مورد پسند نيست.
" يَتَخافَتُونَ بَيْنَهُمْ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلَّا عَشْراً ... إِلَّا يَوْماً" كلمه" تخافت" به اين معنا است كه عده‌اي با يكديگر آهسته صحبت كنند، و اين آهسته سخن گفتن در اهل محشر به خاطر هول مطلع و فزعي است كه به ايشان دست مي‌دهد، و جمله" إِنْ لَبِثْتُمْ إِلَّا عَشْراً" بيان همان كلامي است كه بين خود، تخافت مي‌كنند، و معناي جمله به طوري كه از سياق بر مي‌آيد اين است كه به صورت پچ‌پچ به يكديگر مي‌گويند قبل از قيامت در دنيا بيش از ده روز نمانديد، و منظورشان از اين سخن، اندك شمردن عمري است كه در دنيا كردند نسبت به خلود و ابديتي كه نشانه‌هاي آن برايشان آشكارا شده.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 261.
(2)ايشان را در روز قيامت محشور مي‌كنيم در حالي كه كور و به رو افتاده‌اند. سوره اسري، آيه 97.
(3، 4)روح المعاني، ج 16، ص 260.
(5)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 114.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 294
" نَحْنُ أَعْلَمُ بِما يَقُولُونَ إِذْ يَقُولُ أَمْثَلُهُمْ طَرِيقَةً إِنْ لَبِثْتُمْ إِلَّا يَوْماً"- يعني ما به همه آنچه كه در باره مكث در دنيا مي‌گويند احاطه علمي داريم چون مي‌دانيم كه معتدل‌ترين آنان و آنهايي كه گفتارشان نزديك‌تر به صدق است مي‌گويند: در دنيا نمانديد مگر يك روز، و اگر گوينده اين حرف را معتدل و راستگوترين مردم دانسته، براي اين است كه ماندن محدود در دنيا و عمر ناچيز آن در قبال ماندن تا ابد و عمر جاودانه قابل مقايسه نيست، و اصلا قدر و اندازه‌اي ندارد، پس اگر كسي آن را يك روز بداند نسبت به كساني كه ده روز دانسته‌اند به واقع نزديك‌تر و راستگوتر است.
و همين قول نيز نسبي و غير حقيقي است، حقيقت قول همان است كه خداي سبحان در آيه" وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ الْإِيمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتابِ اللَّهِ إِلي يَوْمِ الْبَعْثِ فَهذا يَوْمُ الْبَعْثِ وَ لكِنَّكُمْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ" «1» بيان كرده، و به زودي بحثي كامل و مفصل در باره اين مكث در تفسير آيه مورد استشهاد در سوره روم خواهد آمد ان شاء اللَّه.
" وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْجِبالِ ... وَ لا أَمْتاً".
اين آيه دلالت دارد بر اينكه مردم از رسول خدا (ص) از وضع كوه‌ها در روز قيامت پرسيده بودند، كه در اين آيات از آن جواب مي‌دهد.
" فَقُلْ يَنْسِفُها رَبِّي نَسْفاً"- يعني بگو پروردگارم آنها را ذره ذره نموده و ذره‌هايش را منتشر مي‌كند، به طوري كه در جاي آن چيزي باقي نمي‌ماند" فَيَذَرُها قاعاً صَفْصَفاً" كلمه" قاع" به معناي زمين صاف و تخت است، و كلمه" صفصف" نيز به معناي زمين تختي است كه ليز و صاف باشد و معناي جمله اين است كه پس از خرد كردن كوه‌ها و پاشيدن ذرات آن، زمين را تخت و هموار مي‌كند، به طوري كه هيچ چيز روي آن ديده نمي‌شود. و گويا ضمير در" فيذرها" به زمين برگردد به اعتبار اينكه قبلا همان كوه‌ها بوده و در جمله" لا تَري فِيها عِوَجاً وَ لا أَمْتاً" بعضي «2» گفته‌اند:" عوج" به معناي زمين‌هاي پست، و" امت" زمين‌هاي بلند است و خطاب آن به رسول خدا (ص) است و مراد اين است كه هر كس كه استعداد بينايي دارد، پستي و بلندي در آن نمي‌بيند و معنايش اين است كه هيچ بيننده‌اي نقطه پستي مانند دره و نقطه بلندي مانند تل و كوه نمي‌بيند.
__________________________________________________
(1)و آنان كه علم و ايمان داده شدند گفتند به مقتضاي لوح محفوظ شما تا روز بعث درنگ كرديد و اين است روز بعث و ليكن نمي‌دانستيد. سوره روم، آيه 56.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 30 به نقل از حسن.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 295
" يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ الدَّاعِيَ لا عِوَجَ لَهُ وَ خَشَعَتِ الْأَصْواتُ لِلرَّحْمنِ فَلا تَسْمَعُ إِلَّا هَمْساً".
در اين آيه كه مي‌فرمايد:" عوج ندارد" دو احتمال هست يكي اينكه مربوط به پيروي داعي باشد و در نتيجه" لا عِوَجَ لَهُ" حال از ضمير جمع و عامل آن" يتبعون" باشد كه در اين صورت معناي آيه چنين مي‌شود كه، مردم در آن روز جز پيروي محض چاره‌اي ندارند، نه مي‌توانند كمترين توقفي كنند، و نه كمترين استنكاف و تنبلي و مسامحه‌اي، براي اينكه همه اينها فرع توانستن است و آن روز نه تنها مردم توانايي ندارند بلكه توهم آن را هم نمي‌كنند چون آن روز به عيان مي‌بينند كه ملك و قدرت تنها از خداي سبحان است و كسي شريك او نيست هم چنان كه فرمود:" لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" «1» و نيز فرموده:" وَ لَوْ يَرَي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِذْ يَرَوْنَ الْعَذابَ أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «2».
احتمال دوم اينكه متعلق به داعي باشد آن وقت معناي آيه اين مي‌شود كه: داعي روز قيامت احدي را ترك نمي‌كند مگر آنكه بدون استثناء دعوت مي‌كند و خلاصه در باره احدي دچار اشتباه و فراموشي نگشته در دعوت هيچ كس سهل‌انگاري نمي‌كند.
و ليكن تعقيب جمله به جمله" وَ خَشَعَتِ الْأَصْواتُ لِلرَّحْمنِ ..." با احتمال اول مناسب‌تر است براي اينكه اگر كسي را دعوت و يا احضار كنند وقتي صدايش بلند مي‌شود كه در مقام تمرد و استكبار از اطاعت و پيروي باشد، و كلمه" همس" در آيه مورد بحث به طوري كه راغب گفته به معناي صداي خفي است و" همس الاقدام" به معناي آهسته‌ترين صداي پاهاست «3». هم چنان كه در قرآن به همين معنا به كار رفته آنجا كه فرموده:" فَلا تَسْمَعُ إِلَّا هَمْساً".
خطاب در جمله" فَلا تَسْمَعُ" به رسول خدا (ص) است ولي مقصود، هر كسي است كه حس شنوايي داشته باشد، و معنايش اين است كه آن روز صداها به خاطر استغراق در مذلت و خواري در برابر خداي تعالي آن چنان آهسته مي‌شود كه هيچ شنونده‌اي جز صدايي خفيف نمي‌شنود.

[حال آدميان در روز قيامت: پيروي داعي، خشوع اصوات و سود نبخشيدن شفاعت إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ] ..... ص : 295

" يَوْمَئِذٍ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلًا" اينكه منفعت شفاعت را نفي مي‌كند، كنايه از اين است كه قضاء به عدل، و حكم
__________________________________________________
(1)امروز ملك از كيست از خداي واحد قهار. سوره مؤمن، آيه 16.
(2)و اگر كساني كه ستم كردند خود را در آن هنگام كه عذاب را مي‌بينند مشاهده كنند مي‌فهمند كه نيروي همه نيروها تنها از خدا است. سوره بقره، آيه 165.
(3)مفردات راغب، ماده" همس".
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 296
فصل بر حسب وعده و وعيد الهي جريان يافتني است، و هيچ عاملي جرم مجرمي را ساقط ننموده، گناهي را از گناهكاري صرفنظر نمي‌كند، پس معناي اينكه فرمود شفاعت نافع نيست، اين است كه شفاعت اثر ندارد.
و جمله" إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلًا" استثنايي است كه دلالت مي‌كند بر اينكه در كلام سابق همه عنايت در اين است كه شفعاء را نفي كند نه تاثير شفاعت را در شفاعت شدگان، و مراد اين است كه به كسي اجازه نمي‌دهند كه در مقام شفاعت كسي سخني بگويد، هم چنان كه جمله بعدي هم كه مي‌فرمايد:" وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلًا" اشاره به اين معنا دارد، و مي‌فهماند كه آن روز سخن گفتن منوط به اجازه است، هم چنان كه مي‌فرمايد:" يَوْمَ يَأْتِ لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" لا يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قالَ صَواباً" «2».
و ما در سابق يعني در تفسير سوره هود در جلد دهم اين كتاب گفتاري در معناي اذن در تكلم گذرانديم.
و اما اينكه فرمود:" وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلًا" معنايش اين است كه قول او آميخته با چيزي كه مايه سخط خدا است از قبيل خطا و خطيئه نباشد، چون اطلاق جمله اقتضا دارد به عموم حمل شود، و چنين كلامي جز از كسي كه خدا سريره‌اش را خالص از خطاي در اعتقاد و خطيئه در عمل كرده باشد نمي‌تواند سر زند، تنها كساني ممكن است چنين كلامي داشته باشند كه خدا دلهاشان را در دنيا از رجس شرك و جهل پاك كرده باشد، و يا كساني كه ملحق به ايشان شده باشند، چون روز قيامت همه بلاها و ابتلاآت از ناحيه دلها و باطن‌ها است، هم چنان كه فرمود:" يَوْمَ تُبْلَي السَّرائِرُ" «3» و اين رشته سر دراز دارد كه ان شاء اللَّه تعالي مقداري از حرفها كه مربوط به آن است در اين نزديكي‌ها از نظر خواننده محترم خواهد گذشت.
" يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً".
اگر ضميرهاي جمع، در" ايديهم" و" خلفهم" و" يحيطون"، به" مَنْ أَذِنَ لَهُ" برگردد، و به اعتبار معناي" من" جمع آورده شده باشد، معنا اين مي‌شود كه سخن مرضي آنان بر خدا مخفي نيست، چون علم خدا محيط به ايشان است، ولي ايشان محيط به خدا نيستند، و
__________________________________________________
(1)روزي كه خواهد آمد هيچ كس سخن نمي‌گويد مگر به اذن او. سوره هود، آيه 105.
(2)آن روز كسي تكلم نمي‌كند مگر آن كس كه رحمانش اجازه داده و قولش پسنديده باشد.
سوره نبا، آيه 38.
(3)روزي كه باطنها آشكار مي‌گردد. سوره طارق، آيه 9.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 297
نمي‌توانند به وسيله كلامي غير مرضي و فريبنده در علم او تصرف كنند و او را گول بزنند.
و اگر به مجرمين برگردد، ناگزير بايد گفت آيه شريفه احاطه علمي خداي را نسبت به آنان افاده مي‌كند، احاطه نسبت به خلود ايشان كه همان موقف جزاء باشد و نسبت به" ما خلف" ايشان كه همان موقف دنيا و قبل از مردن و مبعوث شدنشان باشد، پس مجرمين از هر سو محاط علم خدا هستند، و خود احاطه‌اي به علم خدا ندارند، پس خدا به آنچه كرده‌اند كيفرشان مي‌كند، و آن روز است كه روي‌ها در برابر حي قيوم ذليل گشته، نمي‌توانند حكم او را رد كنند، اينجا است كه به تمام معنا خائب و خاسر مي‌شوند، و اين احتمال از احتمال اولي با سياق آيات مورد بحث سازگارتر است." وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ" كلمه" عنت" فعل ماضي مؤنث از ماده" عنوة" است و" عنوة" به معناي ذلت در قبال قهر قاهر است، و حالتي است كه در قيامت هر موجودي در برابر خداي سبحان، و در قبال ظهور سلطنت الهي او به خود مي‌گيرد، هم چنان كه فرمود:" لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ؟ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" «1» و به حكم اين آيه در آن روز هيچ چيز مالك چيزي نيست، و مالك نبودنش به تمام معناي كلمه است، و همين خود ذلت و مسكنت علي الاطلاق است، و اگر" عنوة" و ذلت را به وجوه نسبت داده، از اين باب بوده كه وجوه اولين عضوي است كه آثار ذلت در آن نمودار مي‌شود و لازمه اين" عنوة" اين است كه نتواند مانع حكم خدا، و نفوذ آن در خلق گردد، و ميان اراده خدا و ايشان حائل شود، پس هر اراده‌اي كه در باره ايشان بكند ممضي و نافذ است.
و اگر در ميان همه اسماء خدا دو اسم" حي" و" قيوم" انتخاب شد، بدين جهت بوده كه مورد كلام مردگاني هستند كه بار دوم زنده شدند، و وقتي زنده شدند كه تمامي آن اسباب و وسايل كه در دنيا در اختيارشان بود از كف داده‌اند، و در چنين مورد و ظرفي، مناسب همان حيات مطلقه و قيمومت او نسبت به هر چيز است.
" وَ قَدْ خابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلا يَخافُ ظُلْماً وَ لا هَضْماً".
بيان پاداش خلق است، اما جمله" وَ قَدْ خابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً" مراد از كلمه" من- كساني" مجرميني هستند كه ايمان نياوردند و آن روز خيبت را كه بدترين جزاء است دارند،
__________________________________________________
(1)سوره مؤمن، آيه 16. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 298
نه هر كسي كه مرتكب ظلم و لو مختصري از آن شده باشد، و يا هر ظالمي كه باشد چه مؤمن و چه كافر، نه، زيرا مؤمن هرگز در قيامت دچار خيبت نمي‌شود، چون شفاعت شامل او مي‌گردد.
و بر فرض هم كه مراد عموم ظالمان باشد، و بخواهد بفرمايد هر كس كه وزر و وبال ظلم را حمل كرده باشد خائب است، ناگزير معنايش خيبت از آن قسم سعادتي است كه ظلم با آن منافات دارد، نه خيبت از مطلق سعادت.
و اما جمله" وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ ..."، بياني است طفيلي براي حال مؤمنين صالح، كه به منظور تكميل اقسام و تتميم سخن در دو فريق صالحان و مجرمين آمده است، و اگر عمل صالح را مقيد به ايمان كرده، براي اين است كه عمل صالح به وسيله كفر حبط مي‌شود، و اين مقتضاي آيات حبط است، و كلمه" هضم" به معناي نقص است، و معناي آيه واضح است.
با خاتمه يافتن اين آيه بيان اجمالي سرنوشت ايشان در روز جزاء از ساعتي كه مبعوث مي‌شوند تا وقتي كه به پاداش عمل خود مي‌رسند، تمام مي‌شود، اول مساله احضارشان را با جمله" يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ". و سپس مساله حشرشان را با جمله" يتخافتون" بيان نموده و آن را خيلي نزديك معرفي كرده، به طوري كه بعضي از افرادي كه در باره آن اظهار نظر مي‌كنند مي‌گويند: يك روز ميان مرگ و بعث ما فاصله شد. در مرحله سوم مساله گنجايش زمين براي اجتماع همه مردم را بيان كرد، و با جمله" وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْجِبالِ ..." فهماند كه در آن روز زمين هموار و بدون پستي و بلندي مي‌شود. در مرحله چهارم اطاعت و پيروي مردم از داعي حضور را با جمله" يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ الدَّاعِيَ لا عِوَجَ لَهُ" بيان كرد. و در مرحله پنجم با جمله" يَوْمَئِذٍ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ" خاطر نشان ساخت كه شفاعت هيچ تاثيري در اسقاط جزاء ندارد مگر به اذن. و در مرحله ششم با جمله" يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ" مساله احاطه علمي خدا را نسبت به حال بندگان، و احاطه نداشتن بندگان به علم او را خاطر نشان ساخت. و در مرحله هفتم سلطنت خداي را بر كافران، و ذلت ايشان را در برابر او، و نفوذ حكم او در ميان بندگان را با جمله" وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ" بيان كرد، و در مرحله هشتم با جمله" وَ قَدْ خابَ" كيفر كافران را معين نمود كه چيست؟ با اين بيان وجه ترتب آيات به يكديگر و ترتب مطالب آنها معلوم گرديد.
" وَ كَذلِكَ أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا وَ صَرَّفْنا فِيهِ مِنَ الْوَعِيدِ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ أَوْ يُحْدِثُ لَهُمْ ذِكْراً".
ظاهر سياق اين است كه اشاره به" كذلك" به خصوصيات بيان آيات باشد، و جمله
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 299
" قُرْآناً عَرَبِيًّا" حال از ضمير در جمله" انزلناه" است و كلمه" صرفنا" از تصريف به معناي گردانيدن از حالي به حال ديگر است و معناي آيه چنين مي‌شود كه: ما اينطور و به اين نحو از بيان معجزه‌آسا، كتاب را نازل كرديم در حالي كه قرآني است خواندني و عربي و در آن بعضي از وعيدهاي گوناگون را كه به كفار داديم ذكر نموديم. و جمله" لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ أَوْ يُحْدِثُ لَهُمْ ذِكْراً" از نظر مطلب نظير جمله سابق است كه مي‌فرمود:" لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشي" چيزي كه هست در آن جمله،" ذكر" در برابر" خشيت" قرار گرفته بود و در اين جمله ذكر در مقابل" تقوي" قرار گرفته و از همين جا آدمي مي‌خواهد بگويد مراد از تقوي در اين جا پرهيز از عناد و لجاج با خدا است كه لازمه خوف و خشيت و احتمال ضرر است نه آن تقوايي كه مترتب بر ايمان است و عبارت است از عمل به طاعات و اجتناب از سيئات و مراد از احداث ذكر براي آنان حصول تذكر است در ايشان و با اين بيان مقابله ميان ذكر و تقوي بدون هيچ زحمتي تمام و موجه مي‌شود.
و معناي آيه- و خدا داناتر است- اين است كه ما اين چنين كتاب را خواندني و عربي نازل كرديم و در آن به عبارات گوناگون وعيدهايي به كار برديم تا شايد تقوي كنند و يا ذكري برايشان حادث شود يعني شايد احتمال خطري در دلهايشان راه يابد و احتمال دهند كه اين قرآن حق است و در دشمني با حق خطر هست و در نتيجه خشيتي در دلشان بيفتد و دنبال آن دست از دشمني با خدا بر دارند و يا مستقيما ياد حق در دلشان راه يافته بدان معتقد گردند.
" فَتَعالَي اللَّهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ".
اين جمله تسبيح و تنزيه خدا است از هر چيزي كه لايق ساحت قدس او نيست.
جمله‌اي است كه قابل آن هست كه متفرع بر آيه قبلي شود كه راجع به انزال قرآن و تصريف وعيد در قرآن به منظور هدايت مردم بود هم چنان كه قابل آن هست كه متفرع بر آن و بر آيه قبل از آن گردد، كه داستان حشر و جزاء را بيان مي‌كرد و تفرعش بر هر دو از اين نظر كه هر سه آيه در يك سلك قرار دارند مناسب‌تر است و آن سلك اين است كه خداي تعالي ملكي است كه در ملك خود تصرف مي‌كند يعني مردم را به سوي راهي كه صلاح ايشان است هدايت مي‌كند، و سپس احضارشان نموده جزايشان مي‌دهد، و جزايشان بر طبق عمل آنان است، چه خير و چه شر، پس چنين خدايي كه مالك هر چيزي است و ملكش مطلق هم هست، متعالي است، هيچ مانعي از تصرفاتش منع نمي‌كند، و كسي نيست كه حكمش را تعقيب نمايد، رسولاني مي‌فرستد، كتابهايي براي هدايت مردم نازل مي‌كند، و همه اينها از شؤون سلطنت او است، و سپس بعد از مردن مبعوثشان نموده، احضارشان مي‌كند، آن گاه بر طبق آنچه كرده‌اند
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 300
جزايشان مي‌دهد، در حالي كه همه براي حي قيوم، سر بزير افكنده، ذليل شده باشند، و اين نيز از شؤون سلطنت او است، پس او است ملك در اول و در آخر، (در دنيا و در آخرت) و او است حقي كه بر آنچه ازل بوده ثابت خواهد بود.
و ممكن هم هست بگوييم جمله مورد بحث متفرع بر تمامي مطالب گذشته است، يعني از اول داستان موسي و معارفي كه متفرع بر آن كرده تا اينجا، و در حقيقت به منزله ختم داستان با تسبيح و تعظيم باشد.

[معناي آيه:" وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ ..." و اشاره به اينكه از آن استفاده مي‌شود كه قرآن يك بار دفعتا و بار ديگر تدريجا نازل گرديده است] ..... ص : 300

" وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يُقْضي إِلَيْكَ وَحْيُهُ وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً".
سياق آيات مورد بحث شهادت مي‌دهد بر اينكه در اين آيه تعرضي نسبت به چگونگي تلقي رسول خدا (ص) بر وحي قرآن شده است، و بنا بر اين ضمير در" وحيه" به قرآن بر مي‌گردد، و جمله" وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ" نهي از عجله در قرائت قرآن است. و معناي جمله" مِنْ قَبْلِ أَنْ يُقْضي إِلَيْكَ وَحْيُهُ" اين است كه قبل از تمام شدن وحي از ناحيه فرشته وحي، در خواندن آن عجله مكن.
پس اين آيه مي‌رساند كه وقتي وحي قرآن براي آن جناب مي‌آمده، قبل از اينكه وحي تمام شود، شروع به خواندن آن مي‌كرده، و در آيه، آن حضرت را نهي فرموده‌اند از اينكه در قرائت قرآن و قبل از تمام شدن وحي آن عجله نكند، پس آيه مورد بحث در معناي آن آيه ديگر است كه مي‌فرمايد:" لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ"
«1».
و مؤيد اين معنا جمله بعد است كه مي‌فرمايد:" وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً"، براي اينكه جمله" لا تَعْجَلْ ... وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً" مي‌رساند كه مراد استبدال است، يعني به جاي اينكه در آيه‌اي كه هنوز به تو وحي نشده عجله كني علم بيشتري طلب كن. و برگشت معنا به اين مي‌شود كه اگر تو به قرائت آيه‌اي كه هنوز بر تو نازل نشده عجله مي‌كني، براي اين است كه تا اندازه‌اي بدان علم پيدا كرده‌اي، ولي تو به آن مقدار علم اكتفاء مكن، و از خدا علم جديد بخواه، و بخواه كه صبر و حوصله‌ات دهد تا بقيه وحي را بشنوي.
اين آيه شريفه از جمله مداركي است كه مضمون روايات را تاييد مي‌كند، كه دارد:
قرآن كريم دو بار نازل شده، يكي بار اول كه همه‌اش از اول تا به آخر دفعتا نازل شده است، و
__________________________________________________
(1)زبانت را به خواندن آن حركت مده و عجله مكن، جمع آوري آن و خواندنش با ما است پس وقتي آن را خوانديم تو با ما بخوان، سوره قيامت، آيه 18.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 301
يكي هم آيه آيه و چند روز يك بار، و وجه تاييد آن اين است كه اگر رسول خدا (ص) قبل از تمام شدن آيه، و يا چند آيه‌اي كه مثلا الآن جبرئيل آورده، علمي به بقيه آن نمي‌داشت، معنا نداشت بفرمايد: قبل از تمام شدن وحيش در خواندنش عجله مكن، پس معلوم مي‌شود قبل از تمام شدن وحي هم آن جناب آيه را مي‌دانسته.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از آيه اين است كه در خواندن قرآن براي اصحابت و املاي آن عجله مكن، بگذار معاني آن برايت معلوم بشود، بعدا املا كن تا بنويسند، ولي شما خواننده عزيز خوب مي‌دانيد كه لفظ آيه هيچ ارتباطي با اين معنا ندارد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند مراد اين است كه از خدا قبل از آنكه به وحي چيزي حكم كند درخواست وحي آن را مكن. اين وجه نيز مانند وجه قبلي با لفظ آيه منطبق نيست.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات گذشته)] ..... ص : 301

اشاره

در تفسير قمي در ذيل آيه" إِذْ يَقُولُ أَمْثَلُهُمْ طَرِيقَةً" نقل كرده كه فرمود: يعني داناتر و صالح‌تر آنان مي‌گويند: بيش از يك روز مكث نكرديد «3».
و در مجمع البيان از بعضي نقل كرده كه گفته است: مردي از ثقيف از رسول خدا (ص) پرسيد: اين كوه‌ها با همه عظمتش روز قيامت چه مي‌شوند؟ فرمود خداي تعالي آنها را سوق مي‌دهد تا همه ريگ شوند، سپس بادها را بر آن مسلط مي‌كند تا متفرقشان كند «4».
مؤلف: اين معنا در الدر المنثور هم از ابن منذر از ابن جريح به اين عبارت نقل شده كه قريش پرسيدند: اي محمد! پروردگار تو در روز قيامت با اين كوه‌ها چه مي‌كند؟ در پاسخ آنان اين آيه نازل شد:" وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْجِبالِ ..." «5».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" لا تَري فِيها عِوَجاً وَ لا أَمْتاً" نقل كرده كه" امت" به معناي ارتفاع، و عوج به معناي گودي ... است «6».
__________________________________________________
(1، 2)مجمع البيان، ج 7، ص 32.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 64.
(4)مجمع البيان، ج 7، ص 29.
(5)الدر المنثور، ج 4، ص 307.
(6)تفسير قمي ج 2، ص 64.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 302
و نيز در همان كتاب در ذيل جمله" يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ الدَّاعِيَ لا عِوَجَ لَهُ" نقل كرده كه فرمودند:" داعي عبارت است از مناديي از ناحيه خداي عز و جل" «1».
و نيز در همان كتاب در ذيل جمله" وَ خَشَعَتِ الْأَصْواتُ لِلرَّحْمنِ فَلا تَسْمَعُ إِلَّا هَمْساً" مي‌گويد: پدرم از حسن بن محبوب از ابي محمد وابشي از ابي الورد از حضرت ابي جعفر (ع) برايم حديث كرد كه فرمود: چون روز قيامت شود خداي تعالي تمامي مردم را در يك سرزمين جمع مي‌كند، در حالي كه همه پا برهنه و لخت و عريان باشند، پس در موقف حشر مي‌ايستند، آن قدر كه عرق شديدي از ايشان فرو ريزد، نفس‌ها به شماره افتد، در چنين حالي به مقدار پنجاه سال خواهند ايستاد، و اين همان قول خداي عز و جل است كه مي‌فرمايد:
" وَ خَشَعَتِ الْأَصْواتُ لِلرَّحْمنِ فَلا تَسْمَعُ إِلَّا هَمْساً ..." «2».

[روايتي در نفي رؤيت خداي تعالي] ..... ص : 302

و در كافي احمد بن ادريس از محمد بن عبد الجبار از صفوان بن يحيي روايت آورده كه گفت: ابو قره محدث از من درخواست كرد تا او را نزد امام ابو الحسن حضرت رضا (ع) ببرم، پس من از آن جناب برايش اجازه گرفتم، آن جناب هم اجازه دادند، ابو قره داخل شده از حلال و حرام و احكام سؤال‌ها كرد، تا سؤالش به توحيد منجر شد.
ابو قره گفت: براي ما اين چنين روايت شده كه خداي تعالي مشاهده و كلام خود را ميان دو پيغمبر تقسيم كرد، كلام خود را به موسي، و ديده شدنش را به محمد (ص) داد، امام ابو الحسن (ع) فرمود: پس آن كس كه از طرف پروردگار متعال مامور شد به جن و انس ابلاغ كند كه:" لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ- ديدگان او را نمي‌بيند" و اينكه" وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً- و احاطه علمي به او نمي‌يابند" و اينكه:" لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ- و چيزي همانند او نيست" آيا او محمد (ص) نبود؟ گفت: آري او بود. فرمود: چطور ممكن است مردي در برابر تمامي خلق برخيزد و به ايشان خبر دهد كه از ناحيه خدا آمده، و مامور شده ايشان را به سوي خدا دعوت كند، آن وقت در ضمن دعوتش در معرفي خداي تعالي بگويد:" لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ" و" لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً" و" لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ" آن وقت همين شخص به ايشان بگويد: من خدا را به دو چشم خود ديده‌ام و احاطه علمي به او يافته‌ام و او را به صورت بشري ديدم آيا شرم نمي‌كنيد؟ زنادقه (كه دشمنان اسلامند) چنين جرأتي به خود نمي‌دهند كه به پيغمبر اسلام چنين تناقض گويي نسبت دهند، تا آنجا كه فرمود: قرآن صريحا فرموده:" وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً" و كسي كه خداي را با چشم ببيند احاطه علمي به آن يافته و معرفت به او پيدا كرده است.
__________________________________________________
(1، 2) تفسير قمي، ج 2، ص 64.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 303
ابو قره گفت: پس شما اين روايت را تكذيب مي‌كنيد؟ فرمود: روايت وقتي مخالف با قرآن باشد البته تكذيب مي‌كنيم، و مساله رؤيت نه تنها مخالف با قرآن است، بلكه با اتفاق مسلمين نيز كه خدا محاط علمي كسي واقع نمي‌شود، و ديدگان او را نمي‌بينند، و مانند او كسي نيست مخالف است «1».

[چند روايت در ذيل آيه:" وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ ..."] ..... ص : 303

و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ ..." فرموده كه: رسول خدا (ص) همواره وقتي قرآن به او نازل مي‌شد هنوز نزول يك آيه تمام نشده و معنا به آخر نرسيده شروع مي‌كرد كه به خواندن آن آيه، كه خدايش از اين كار نهي نموده، آيه مزبور را در نهي از آن نازل كرد، كه جمله" يُقْضي إِلَيْكَ وَحْيُهُ" در آن به اين معنا است كه قبل از" فراغت جبرئيل از خواندنش" تو آن را مخوان، و در عوض بگو:" رَبِّ زِدْنِي عِلْماً" «2».
مؤلف: اين معنا در الدر المنثور از ابن ابي حاتم از سدي نيز روايت شده «3»، جز اينكه در اين نقل آمده كه رسول خدا (ص) اين كار را از ترس فراموشي مي‌كرد، ليكن خواننده عزيز خوب مي‌داند كه فراموشي وحي با عصمت نبوت نمي‌سازد.
و در الدر المنثور است كه فاريابي، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، و ابن مردويه، همگي از حسن روايت كرده‌اند كه گفت: مردي زنش را سيلي زد، زن به شكايت نزد رسول خدا (ص) آمده قصاص خواست، رسول خدا حكم به قصاص ميان آن دو كرد، خداي تعالي اين آيه را فرستاد:" وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يُقْضي إِلَيْكَ وَحْيُهُ وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً" رسول خدا در قصاص توقف كرد تا آنكه آيه" الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَي النِّساءِ ..." نازل شد «4».
مؤلف: اين حديث خالي از ضعف نيست، براي اينكه نه آيه اول مضمونش با مورد روايت منطبق است، و نه آيه دوم ربطي به آن دارد، و بحث پيرامون هر دو آيه گذشت.
و در مجمع البيان مي‌گويد: عايشه از رسول خدا (ص) روايت كرده كه گفت: روزي اگر بر من بگذرد كه در آن علمي زياد نكنم كه مرا به خدا نزديك كند خدا طلوع آفتاب آن روز را برايم مبارك نكند «5».
مؤلف: اين حديث نيز خالي از ضعف نيست چگونه نسبت به پيغمبر احتمال مي‌رود كه عليه خود نفرين كند، آن هم در مساله‌اي كه اختيار آن به دست وي نيست و بعيد نيست كه از ناحيه نقل به معنا كردن در حديث تحريفي شده باشد.
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 128، ج 2.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 65.
(3، 4)الدر المنثور، ج 4، ص 309.
(5)مجمع البيان، ج 7، ص 32.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 304

[سوره طه (20): آيات 115 تا 126] ..... ص : 304

اشاره

وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلي آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً (115) وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْلِيسَ أَبي (116) فَقُلْنا يا آدَمُ إِنَّ هذا عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ فَلا يُخْرِجَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقي (117) إِنَّ لَكَ أَلاَّ تَجُوعَ فِيها وَ لا تَعْري (118) وَ أَنَّكَ لا تَظْمَؤُا فِيها وَ لا تَضْحي (119)
فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ الشَّيْطانُ قالَ يا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلي شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْكٍ لا يَبْلي (120) فَأَكَلا مِنْها فَبَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما وَ طَفِقا يَخْصِفانِ عَلَيْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ وَ عَصي آدَمُ رَبَّهُ فَغَوي (121) ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ فَتابَ عَلَيْهِ وَ هَدي (122) قالَ اهْبِطا مِنْها جَمِيعاً بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقي (123) وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمي (124)
قالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمي وَ قَدْ كُنْتُ بَصِيراً (125) قالَ كَذلِكَ أَتَتْكَ آياتُنا فَنَسِيتَها وَ كَذلِكَ الْيَوْمَ تُنْسي (126)

ترجمه آيات ..... ص : 304

ما پيش از اين از آدم پيمان گرفته بوديم ولي او فراموش كرد و ما در او پايمردي نديديم (115).
و چون به ملائكه گفتيم به آدم سجده كنيد، همه سجده كردند مگر ابليس كه امتناع ورزيد (116).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 305
گفتيم: اي آدم اين دشمن تو و همسر تو است مواظب باشيد شما را از اين بهشت بيرون نكند كه تيره بخت مي‌شوي (117).
تو را مي‌رسد كه در بهشت بماني نه گرسنه شوي و نه برهنه (118).
آري در آنجا نه تشنه مي‌شوي و نه آفتاب زده (119).
شيطان او را وسوسه كرد و گفت: اي آدم آيا تو را به رخت خلود و سلطنتي كه كهنه نمي‌شود راه بري بكنم؟! (120).
سر انجام هر دو از آن درخت خوردند و عورتهايشان به ايشان نمودار شد و بنا كردند از برگهاي بهشت به خودشان بچسبانند، آدم نافرماني پروردگار خويش كرد و از راه برفت (121).
پس از آن پروردگارش او را برگزيد و توبه او را پذيرفت و هدايتش كرد (122).
(خداوند) فرمود: همگي پايين برويد در حالي كه بعضي دشمن بعضي ديگر خواهيد بود، پس اگر هدايتي از من سوي شما آمد هر كه آن را پيروي كند نه گمراه مي‌شود و نه تيره بخت (123).
و هر كس از كتاب من روي بگرداند وي را روزگاري سخت خواهد بود و او را در روز قيامت كور محشور كنيم (124).
آن وقت گويد پروردگارا چرا مرا كه بينا بودم كور محشور كرده‌اي؟! (125).
(خداي تعالي در پاسخش) گويد: همانطور كه تو از ديدن آيه‌هاي ما خود را به كوري زدي و آن را فراموش كردي ما نيز امروز تو را فراموش كرديم (126).

بيان آيات ..... ص : 305

اشاره

در اين آيات داستان داخل شدن آدم و همسرش در بهشت، و بيرون شدنشان به وسوسه‌اي از شيطان، و حكمي كه خداي تعالي در اين موقع راند كه ديني تشريع نموده سعادت و شقاوت بني نوع آدمي را منوط به پيروي هدايت او و اعراض از آن نموده بيان مي‌كند.
و اين داستاني كه نام برديم در چند جاي قرآن آمده، ولي در اين سوره با كوتاهترين عبارت، و زيباترين بيان ايراد شده است، و به طوري كه ذيل آن شهادت مي‌دهد عمده عنايت در آن بيان همان حكمي است كه گفتيم به تشريع دين و ثواب و عقاب رانده، هم چنان كه تفريع بعدش هم كه فرموده:" وَ كَذلِكَ نَجْزِي مَنْ أَسْرَفَ وَ لَمْ يُؤْمِنْ بِآياتِ رَبِّهِ ..." اين معنا را تاييد مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 306
بله ارتباط مختصري هم به آيات قبل دارد كه در باره توبه مي‌فرمود:" وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدي"، چون در اين آيات متعرض توبه آدم شده است.

[تمثيل حال نوع آدمي بر حسب طبع زميني و زندگي مادي‌اش در داستان آدم (عليه السلام) و هبوط او] ..... ص : 306

و اين داستان- به طوري كه از سياق آن در اين سوره و در غير آن مانند سوره بقره و اعراف بر مي‌آيد. حال بني نوع آدم را بر حسب طبع زميني و زندگي ماديش تمثيل مي‌كند و مجسم مي‌سازد، زيرا خدا او را در بهترين قوام خلق كرده، و در نعمتهايي بي‌شمار غرق ساخته، و در بهشت اعتدالش منزل داده، و از تعدي و خروج به يك سوي افراط و تفريط كه ناشي از پيروي هواي نفس و تعلق به سراب دنيا، و در نتيجه فراموشي جانب رب العزة است تهديد فرمود، تا عهد ميان خود و خدا را فراموش نكرده، او را نافرماني و شيطان را در وساوسش پيروي نكند، چون اگر بكند و گول او را بخورد، كه دنيا را برايش زينت داده، و به نظرش مي‌رساند كه اگر دل به آن ببندد و پروردگارش را فراموش كند بر اسباب كوني و وجودي مسلط گشته، همه را به خدمت خود در مي‌آورد، و هر كه مزاحم خواستهاي او از لذائذ زندگي شود ذليل مي‌كند، و نيز به نظرش مي‌رساند كه دنيا براي او باقي و او براي دنيا باقي است.
در اين صورت بعد از آنكه دل به دنيا بست، و مقام پروردگارش را فراموش نمود، رفته رفته زشتي‌هاي زندگي دنيا برايش روشن گشته، آثار سوء شقاوت با نزول بلاها و خيانت روزگار و نكول اسباب و پشت كردن شيطان به او، برايش هويدا مي‌گردد، آن وقت شروع مي‌كند با نعمتي، نعمت از دست داده‌اي ديگر را تلافي نموده، به عذابي روي مي‌آورد تا از عذابي شديدتر از آن فرار كرده باشد، و در گريز از دردي ناگوار، دردي ديگر ناگوارتر را تحمل مي‌كند تا وقتي كه به او بگويند از بهشت نعمت‌ها به كلي بيرون گشته، به مهبط شقاوت و خيبت هبوط كند.
اين همان صورتي است كه از زندگي دنيا براي آدم ممثل شده، نخست خداي تعالي او را داخل بهشت نموده و كرامت داد، تا سر انجام كارش بدانجا كشيد كه كشيد، چيزي كه هست از آنجايي كه اين واقعه قبل از تشريع دين اتفاق افتاده و بهشت او بهشت برزخي بوده كه در يك زندگي غير دنيوي برايش ممثل شده، لذا نهي در آن نيز نهي ديني و مولوي نبوده، بلكه نهي ارشادي بوده، كه مخالفتش كار و سرنوشت او را به امري قهري كشانيده، كه تفصيل آن در تفسير دو سوره بقره و اعراف گذشت.
" وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلي آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً".
مراد از" عهد" وصيت و سفارش است، و فرمانها و دستورات را نيز از اين روي عهد و عهد نامه مي‌گويند. و كلمه" نسيان"، معروف است، ولي گاهي از آن كنايه مي‌آورند از
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 307
ترك وظيفه چون ترك، لازمه فراموشي است. زيرا وقتي چيزي فراموش شد ترك هم مي‌شود.
و كلمه" عزم" به معناي قصد جزمي چيزي است، هم چنان كه خداي تعالي هم فرموده:" فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ" «1» و چه بسا اين كلمه اطلاق بر صبر مي‌شود و شايد از اين جهت باشد كه صبر امري دشوار بر نفس است و كسي مي‌تواند صبر داشته باشد كه داراي عزمي راسخ باشد و به همين مناسبت نام لازمه صبر را بر خود آن گذاشته‌اند، هم چنان كه در قرآن به كار رفته آنجا كه فرموده:" إِنَّ ذلِكَ لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ".
بنا بر اين معناي آيه مورد بحث چنين مي‌شود: سوگند مي‌خورم كه به تحقيق آدم را در زمانهاي پيش وصيتي كرديم، ولي وصيت را ترك كرد و ما او را نيافتيم كه در حفظ آن عزم جازمي داشته باشد يا بر آن وصيت صبر كند. و اما اينكه مقصود از آن عهد چه بوده به طوري كه از داستان آن جناب در چند جاي قرآن بر مي‌آيد، عبارت بوده از نهي از خوردن درخت كه در سوره اعراف چنين آمده:" لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ" «2».
" وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ أَبي".
اين آيه عطف بر مقدر است و تقدير آن اين است:" اذكر عهدنا اليه و اذ قلنا ..." يعني به ياد آر عهدي را كه ما به آدم سپرديم و گفتار ما را كه به ملائكه گفتيم براي آدم سجده كنيد پس همگي سجده كردند مگر ابليس، ما اين صحنه را به وجود آورديم تا براي خود آدم معلوم شود كه چگونه سفارش ما را فراموش كرد و بر حفظ آن عزم راسخي ننمود. و جمله" ابي" جوابي است از سؤال تقديري و تقدير جمله چنين است كه كسي پرسيده مگر ابليس چه كرد؟
فرمود: او از سجده امتناع ورزيد.
" فَقُلْنا يا آدَمُ إِنَّ هذا عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ فَلا يُخْرِجَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقي".
اينكه فرمود:" پس گفتيم اي آدم ..." تفريع بر امتناع ابليس از سجده است كه در مجموع چنين معنا مي‌دهد: پس وقتي كه ابليس از سجده امتناع ورزيد ما به منظور خير خواهي و ارشاد آدم به سوي صلاحش به او گفتيم: اينكه مي‌بيني از سجده امتناع ورزيد- ابليس- دشمن تو و همسرت مي‌باشد ....
و اگر در جمله" فَلا يُخْرِجَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ" به جاي نهي ابليس از اين كار، آدم و حوا را نهي كرد، در حقيقت كنايه از نهي او از اطاعت ابليس، و نيز نهي از غفلت از كيد و دست
__________________________________________________
(1)چون به امري تصميم گرفتي بر خدا توكل كن. سوره آل عمران، آيه 159.
(2)به اين درخت نزديك نشويد. سوره اعراف، آيه 19.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 308
كم گرفتن مكر او است، و معنايش اين است كه او را اطاعت مكن، و از كيد و تسويلات او غفلت مورز، تا بر شما مسلط شود و در بيرون كردنتان از بهشت و بدبخت كردنتان قوي گردد.

[علت دشمني ابليس با آدم و همسرش و معناي كلمه" فتشقي" و وجه مفرد آوردن آن در آيه:" فَقُلْنا يا آدَمُ ..."] ..... ص : 308

امام فخر رازي در تفسير خود وجوهي براي علت دشمني ابليس با آدم و همسرش آورده «1»، كه چون وجوهي بي‌پايه بود، فائده‌اي در نقل آن، و سخن به درازا كشيدن نبود، و حق مطلب در اين مساله اين است كه علت اين دشمني، همان رانده شدن خود او از درگاه قرب، و رجيم شدن و ملعون گشتن او تا روز قيامت بوده هم چنان كه از آيه" قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ" «2» و نيز آيه" قالَ أَ رَأَيْتَكَ هذَا الَّذِي كَرَّمْتَ عَلَيَّ لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ إِلَّا قَلِيلًا" «3» كه هر دو حكايت كلام ابليس است، نيز اين معنا استفاده مي‌شود، و معلوم است كه احترام آدم احترام نوع بشر، و برتري آن از ابليس بوده، كما اينكه امر به سجده كردن ابليس براي او امر به سجده كردن در برابر نوع بوده، پس سبب اصلي اين عداوت همان تقدم نوع انسان و تاخر شيطان، و مطرود و ملعون شدنش بوده است.
جمله" فتشقي" تفريع بر خارج شدن آنان از بهشت است، و مراد از شقاوت تعب و رنج است، يعني زنهار، چنين مكن و خود را به تعب نيفكن، چون زندگي در غير بهشت كه ناگزير همان زمين خواهد بود، زندگي آميخته با رنج و تعب است چون در آنجا احتياجات فراوان است، و براي رفع آن فعاليت بسيار لازم است، در آنجا احتياج به طعام و نوشيدني و لباس و مسكن و غير آن هست.
دليل بر اينكه مقصود از" شقاء"، تعب است، دو آيه بعدي است كه به تفسير شقاوت اشاره نموده مي‌فرمايند:" إِنَّ لَكَ أَلَّا تَجُوعَ فِيها وَ لا تَعْري وَ أَنَّكَ لا تَظْمَؤُا فِيها وَ لا تَضْحي" تو كه از خاك زميني، در بهشت نه گرسنه مي‌شوي نه عريان، نه دچار تشنگي مي‌شوي، نه گرما.
و همين خود نيز دليل بر اين است كه نهي در آيه مورد بحث ارشادي است، كه در مخالفتش غير از وقوع در مفسده‌اي كه مترتب بر خود فعل است، يعني تعب و زحمتي كه در
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 21، ص 124. [.....]
(2)گفت پروردگارا! به خاطر اينكه گمراهم كردي، من هم در زمين، زندگي زميني را در نظرشان جلوه مي‌دهم، و تمامشان را گمراه مي‌كنم. سوره حجر، آيه 39.
(3)گفت آيا اين است آن كسي كه بر من برتريش دادي اگر تا روز قيامت مهلتم دهي بيخ حلق ذريه‌اش را خواهم گرفت مگر اندكي را. سوره اسري، آيه 62.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 309
دوندگي براي رفع حوائج زندگي و تحصيل معاش مي‌شود، محذور و فساد ديگري نيست، چون امر مولوي است كه صرفنظر از مفسده فعل، مفسده‌اي در مخالفتش هست، و بنده خدا بعد از واقع شدن در آن مفسده مستحق مؤاخذه اخروي مي‌گردد.
علاوه بر اين قبلا اشاره كرديم كه اين جريان قبل از تشريع اصل دين اتفاق افتاده، چون مربوط به قبل از هبوط از بهشت به زمين است، پس معنا ندارد كه امر و نهي در آن ديني باشد.
و اما اينكه چرا كلمه" تشقي" را مفرد آورد، و نفرمود:" تشقيا" جهتش اين بود كه عهد مذكور بر آدم نازل شد، و روي سخن با او بود، و به همين جهت نه تنها در اين كلمه بلكه در تمامي كلماتي كه در اين داستان آمده، سخن تنها به آدم متوجه بوده، مانند كلمات" فنسي"،" لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً"،" فتشقي"" أَلَّا تَجُوعَ فِيها وَ لا تَعْري"،" لا تَظْمَؤُا فِيها وَ لا تَضْحي"،" فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ ..."،" فَعَصي ..." و" ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ فَتابَ عَلَيْهِ".
بله در مواردي كه چاره‌اي جز ذكر حوا نبوده كلمات به صورت تثنيه آمده، مانند جمله" عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ فَلا يُخْرِجَنَّكُما" و جمله" فَأَكَلا مِنْها فَبَدَتْ لَهُما" و جمله" وَ طَفِقا يَخْصِفانِ عَلَيْهِما" و جمله" قالَ اهْبِطا مِنْها جَمِيعاً بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ" دقت فرماييد.
بعضي «1» از مفسرين در پاسخ از اين سؤال گفته‌اند: مفرد آمدن" تشقي" از اين جهت بوده كه در اين جمله مساله معاش مورد بحث بوده، و معاش زن به گردن شوهر است، ولي اين پاسخ با دو آيه بعد نمي‌سازد، براي اينكه اگر علت اين بود بايد در آن دو آيه بفرمايد:" ان لكما ان لا تجوعا- در بهشت اين را داريد كه هرگز گرسنه نشويد ...".
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مفرد آوردن كلمه مذكور براي رعايت فواصل است.
" إِنَّ لَكَ أَلَّا تَجُوعَ فِيها وَ لا تَعْري وَ أَنَّكَ لا تَظْمَؤُا فِيها وَ لا تَضْحي".
كلمه" ضحي- يضحي" بر وزن سعي يسعي است، و مصدرش، هم" ضحوا" مي‌آيد و هم" ضحيا"، و معناي آن آفتاب‌زدگي يا جلو آفتاب آمدن است، و گويا مراد از ضحو نشدن اين باشد كه در بهشت اثري از حرارت آفتاب نيست تا كسي محتاج باشد براي گريز از آن خانه‌اي داشته باشد تا خود را از گرما و سرما حفظ كند.
امور چهارگانه‌اي كه در آيه آمده بر طبق لف و نشر مرتب آمده است، تا رعايت فواصل بشود، و گر نه حق كلام اين بود كه بفرمايد:" الا تجوع فيها و لا تظما و لا تعري و لا
__________________________________________________
(1، 2)مجمع البيان، ج 7، ص 33.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 310
تضحي- اينكه گرسنه و تشنه نشوي و سرما و گرما نخوري".
" فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ الشَّيْطانُ قالَ يا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلي شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْكٍ لا يَبْلي".
كلمه" شيطان" به معناي شرير است كه ابليس را هم به خاطر شرارتش شيطان لقب داده‌اند، و مقصود از" شجره خلد" همان درختي است كه از خوردن آن ممنوع شدند و كلمه" يبلي" از ماده" بلي" است كه به معناي كهنه شدن و پوسيدن چيزي است و در مقابل نو به كار مي‌رود. و مراد از" شجره خلد" درختي است كه خوردنش باعث مي‌شود آدمي جاودانه زنده بماند، و مراد" از ملكي كه كهنه نشود" سلطنتي است كه مرور زمان و اصطكاك مزاحم‌ها و موانع در آن اثر نگذارد پس برگشت معنا به اين مي‌شود كه مثلا بگوييم ابليس به آدم گفت آيا مي‌خواهي به درختي راهنماييت كنم كه با خوردن ميوه آن عمري جاودان و سلطنتي دايمي داشته باشي؟. بنا بر اين ديگر كلمه" لا يبلي"- آن طور كه بعضي «1» گفته‌اند- تكراري و به منظور تاكيد نيامده است. دليل ما همان مضمون در سوره اعراف است كه مي‌فرمايد:" ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ إِلَّا أَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ أَوْ تَكُونا مِنَ الْخالِدِينَ" «2» و اگر در آيه مورد بحث آن دو محذور را با واو جمع و در آيه سوره اعراف با" او- يا" كه براي ترديد است آورده منافاتي ندارد براي اينكه ممكن است ترديد در سوره اعراف به منظور افاده منع خلو باشد (و بخواهد بفهماند كه يكي از اين دو حتما خواهد بود) نه براي منع جمع (كه معنايش اين شود كه يكي از اين دو پيش مي‌آيد نه هر دو) تا با جمع در آيه مورد بحث منافات داشته باشد. ممكن هم هست جمع در آيه مورد بحث به اعتبار اتصاف به هر دو، و ترديد در آنجا به اعتبار تعلق نهي باشد و گويا شيطان خواسته باشد بگويد: در اين درخت دو خصوصيت است و اگر پروردگارتان، شما را از آن نهي كرده يا براي آن خصوصيت بوده يا براي اين، و يا بگويد: اگر پروردگارتان شما را از آن نهي كرده براي اين بوده كه با ملكي خالد جاودان در بهشت نمانيد. و يا بگويد: براي اين بوده كه شما جاودان در بهشت نمانيد چون داشتن ملك خالد مستلزم زندگي جاودان نيز هست، (دقت فرماييد). و به هر حال منافاتي ميان ترديد در يك آيه و جمع در آيه ديگر نيست.
" فَأَكَلا مِنْها فَبَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما وَ طَفِقا يَخْصِفانِ عَلَيْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ".
تفسير اين آيه در سوره اعراف گذشت.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 274.
(2)پروردگارتان شما را از اين درخت نهي نكرد مگر براي دو محذور، يكي اينكه دو ملك نشويد، ديگري اينكه حيات جاودان پيدا نكنيد. سوره اعراف، آيه 20.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 311

[معناي جمله:" وَ عَصي آدَمُ رَبَّهُ فَغَوي" و" فَتابَ عَلَيْهِ وَ هَدي" با توجه به معصوم بودن انبيا (عليهم السلام) و از آن جمله آدم (عليه السلام)] ..... ص : 311

وَ عَصي آدَمُ رَبَّهُ فَغَوي"
كلمه" غوي" از مصدر" غوي" و معنايش مخالف رشد است و رشد به معناي اصابه واقع است، بنا بر اين غوايت در معناي غير ضلالت است چون ضلالت به معناي بيرون شدن از راه راست كه مقابل آن هدايت است مي‌باشد چيزي كه هست هدايت در مقابل غوايت هم استعمال مي‌شود ولي اگر در مقابل غوايت به كار رود به معناي ارشاد است. هم چنان كه در آيه بعدي به همين معنا به كار رفته و اگر در مقابل ضلالت استعمال شود به معناي راه نشان دادن و يا به راه رساندن و سوار كار كردن است پس ديگر معلوم شد كه كلمه" غي" را در آيه به معناي ضلالت گرفتن پسنديده نيست. و نافرماني آدم- همانطور كه چند سطر پيش گفتيم و تفصيلش در مباحث گذشته گذشت- نافرماني امري ارشادي بوده نه مولوي تا با عصمت انبياء منافات داشته باشد چون انبياء از نظر نافرماني خدا و مخالفت دستوراتي كه به ايشان وحي مي‌شود و نيز از خطاي در تلقي وحي و در حفظ آن معصوم از خطا هستند، نه فراموش مي‌كنند نه آن را كم و يا زياد مي‌نمايند و نه در ابلاغش به مردم كوتاهي مي‌كنند، پس انبياء نمي‌گويند مگر حق، همان حقي كه به ايشان وحي شده، و نمي‌كنند مگر حق، پس فعل انبياء مخالف و تكذيب كننده قول ايشان نيست و هيچ معصيتي چه كوچك و چه بزرگ مرتكب نمي‌شوند براي اينكه همانطور كه كلام آنان تبليغ رسالت است عمل و فعل آنان نيز تبليغ است. همه اينها در اوامر و نواهي مولوي مسلم است و اما معصيت امر ارشادي كه هيچ داعي‌يي جز احراز خير و منفعت مامور و اينكه راه صلح را انتخاب كند تا به آن منافع برسد در كار نيست و نيز اطاعت چنين امري از تحت ادله عصمت بيرون است و ادله عصمت انبياء را منزه از مخالفت چنين اوامر و نواهي نمي‌داند و اين خود روشن است. و بايد مقصود كساني هم كه گفته‌اند:
" انبياء با داشتن عصمت مي‌توانند ترك اولي كنند و ترك اولي با عصمتشان منافات ندارد" همين باشد كه ما گفتيم و از همين ترك اولي يكي داستان آدم است كه بعد از آنكه از خوردن آن درخت منعش كرده بودند خورد.
اين بود آن معنايي كه براي آيه به نظر ما رسيد، معنايي كه با عصمت انبياء منافات نداشت ولي ديگر مفسران به خاطر اختلاف مذهبي كه در عصمت انبياء دارند در معناي اين آيه معركه‌اي به راه انداخته هر يك آن را مطابق مذهبي كه در آن مساله دارد معنا كرده است.
" ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ فَتابَ عَلَيْهِ وَ هَدي".
كلمه" اجتباء" به طوري كه مكرر گفته شده به معناي جمع كردن به منظور برگزيدن است در اين آيه نيز خداي تعالي بنده خود را براي خود جمع آوري كرده به طوري كه كسي غير ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 312
خدا در او شريك نباشد و او را از مخلصين- به فتحه لام- كرده است و بنا بر اين معنا است كه تفرع جمله" فَتابَ عَلَيْهِ وَ هَدي" بر آن به خوبي روشن مي‌شود گويا او را داراي اجزايي فرض كرده كه اجزايش را از اينجا و آنجا جمع آوري نموده بعد از آنكه متفرق بودند در يك جا گرد آورده و سپس به او رجوع كرده و هدايتش نموده و به سوي خود به راهش انداخته است. و اگر هدايت در آيه را با اينكه مطلق است به هدايت به سوي خود معنا كرديم به خاطر قرينه اجتباء است و اين معنا باز با اطلاق هدايت منافات ندارد براي اينكه هدايت به سوي خداي تعالي اصل همه هدايت‌ها و ريشه آنها است، البته اينكه گفتيم هدايت مطلق است ناگزيريم اين قيد را به آن بزنيم كه منظور از هدايت، هدايت در امر دين است كه عبارت است از اعتقاد حق و عمل صالح و دليل بر اين معنا اين است كه در آيه شريفه هدايت را فرع بر اجتباء گرفته، (دقت فرماييد).
بنا بر اين ديگر اشكالي- بر آنچه قبلا گفتيم كه ظاهر اينكه اين هدايت بعد از آن غوايت واقع شده اين است كه غوايت مذكور در امر ارشادي و بي‌اشكال بوده است- متوجه نمي‌شود چون غوايت در امر ارشادي بوده پس آيه شريفه دلالت مي‌كند بر اينكه خداي تعالي بعد از توبه و هدايت، هم در موارد امر مولوي و هم ارشادي به آن جناب عصمت داده بود، و او را هم در امر دنيا و هم در امر دين از خطا مصونيت مرحمت كرده بوده است، دليل بر اينكه گفتيم اشكالي متوجه نمي‌شود اين است كه ظاهر متفرع شدن هدايت بر اجتباء اين است كه آن جناب به سوي هدفي هدايت شده كه اجتبايش هم براي آن منظور بوده است و چون اجتبايش براي سعادت ديني او بوده يعني براي اين بوده كه عبوديت را منحصر در خداي سبحان كند ناگزير هدايتش هم به سوي همين هدف بوده و اين هدايت ناگزير هدايتي بوده كه ميان خداي تعالي و شخص مهدي اليه واسطه‌اي نبوده و به همين جهت به هيچ وجه تخلف نمي‌پذيرفته هم چنان كه فرموده است:" فَإِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ يُضِلُّ" «1» و هدايت به سوي منافع زندگي دنيا هر چند آن نيز از خداي تعالي است ليكن از چيزهايي است كه سبب‌هاي ديگري ميان خدا و بنده در آنها واسطه است و بسيار مي‌شود كه اسباب از مسببات تخلف مي‌كند، (دقت فرماييد).
" قالَ اهْبِطا مِنْها جَمِيعاً بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ".
تفسير نظير اين آيه در دو سوره بقره و اعراف گذشت. و در جمله" قالَ اهْبِطا" التفات
__________________________________________________
(1)خدا كسي را كه گمراه كند هدايت نمي‌كند. سوره نحل، آيه 37.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 313
از تكلم با غير به غيبت به كار رفته و اگر فرمود:" قال- گفت" و نفرمود:" قلنا- گفتيم" بدين جهت بوده كه آيه شريفه مشتمل بود بر حكم و قضاء و راندن قضا، و مختص به ذات باري تعالي است هم چنان كه خودش فرمود:" وَ اللَّهُ يَقْضِي بِالْحَقِّ" «1» و نيز فرموده:" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" «2».
" فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقي".
در اين قسمت از آيه قضايي از خدا حكايت شده كه متفرع بر هبوط است و به همين جهت با حرف" فا" كه تفريع را مي‌رساند عطف به ما قبل يعني به هبوط شده و اصل جمله" فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ" جمله" فان ياتكم" بوده كلمه" ما" و نيز" نون تاكيد" بر آن اضافه شده تا به وقوع حتمي شرط اشاره كند، گويا فرموده:" اگر از من هدايتي براي شما آمد و حتما هم خواهد آمد پس هر كس هدايتم را پيروي كند ...".
و در جمله" فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ" اگر اتباع (پيروي) را به هدايت نسبت داده از طريق استعاره به كنايه است و گر نه اصلش" من اتبع الهادي الذي يهدي بهداي- هر كه پيروي كند هدايت‌گري را كه به هدايت من هدايت مي‌كند" بوده است.
" فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقي"- يعني در طريق خود گمراه و در رسيدن به نتيجه‌اي كه در عاقبت امرش هست شقي نمي‌شود و اينكه به طور مطلق فرموده گمراه و شقي نمي‌شود مي‌رساند كه هم ضلالت و شقاوت دنيايي از او نفي شده هم آخرتي و بايد هم همين طور باشد چون هدايت الهي دين فطري‌يي است كه خداي تعالي به لسان انبيايش به سوي آن دعوت فرموده و دين فطري عبارت است از مجموع اعتقادات و اعمالي كه فطرت آدمي آن را اقتضا مي‌كند و جهازاتي كه خلقتش بدان مجهز است و به سوي آن دعوت مي‌نمايد، و معلوم است كه سعادت هر چيزي رسيدن به همان اهدافي است كه خلقت و جهازات خلقتش تقاضاي آن را دارد و به غير آن، سعادتي ديگر ندارد هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «3».
" وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمي".
راغب در مفردات مي‌گويد:" كلمه" عيش" به معناي زندگي مخصوص حيوان است
__________________________________________________
(1)خدا است كه به حق قضاء مي‌راند. سوره مؤمن، آيه 20.
(2)حكم راندن تنها براي خدا است. سوره يوسف، آيه 67.
(3)روي دل به سوي اين دين معتدل كن كه نهاد خدا است نهادي كه مردم را بر آن نهاد، و خلقت خدا تغيير پذير نيست دين قيم همين است. سوره روم، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 314
در نتيجه از كلمه" حيات" خصوصي‌تر است و حيات عمومي‌تر از آن است چون حيات، هم به زندگي حيوان اطلاق مي‌شود و هم فرشته و هم به خداي تعالي، و كلمه" معيشت" از همان عيش مشتق مي‌گردد و معنايش آن چيزهايي است كه با آن تعيش مي‌شود و در قرآن هم آمده و فرموده" نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا" و نيز فرموده:" مَعِيشَةً ضَنْكاً" «1» كلمه" ضنك" در هر چيزي كه به كار رود تنگي آن را مي‌رساند و كلمه‌اي است كه در مذكر و مؤنث به يك جور استعمال مي‌شود مثلا در مذكر مي‌گويند" مكاني ضنك" و در مؤنث مي‌گويند" معيشه ضنك" اين كلمه در اصل مصدر از باب" شرف، يشرف" و به معناي تنگ كردن بوده بعدها در صفت استعمال شده «2».
جمله" وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي" در مقابل جمله" فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ" كه در آيه قبلي بود قرار گرفته، و مقتضاي مقابله اين بود كه بفرمايد" و من لم يتبع هداي- و هر كه هدايت مرا پيروي نكند"، و اگر اينطور نفرمود، و به جاي آن اعراض از ذكر را مقابل قرار داد، براي اين بود كه به علت حكم اشاره كند و بفرمايد: علت تنگي معيشت در دنيا، و كوري در روز قيامت، فراموش كردن خدا و اعراض از ياد او است، و نيز براي اين بود كه زمينه را براي مطلبي كه بعدا تذكر مي‌دهد، و مي‌فرمايد:" هر كه در دنيا خدا را فراموش كند او هم در آخرت وي را فراموش مي‌كند، فراهم كرده باشد.
و مقصود از" ذكر خداي تعالي" يا معناي مصدري (ياد آوردن) است، در اين صورت كلمه" ذكري" از باب اضافه مصدر به مفعول خودش است، و يا به معناي قرآن، و يا مطلق كتب آسماني است، هم چنان كه جمله بعدي كه مي‌فرمايد:" أَتَتْكَ آياتُنا فَنَسِيتَها" كه نسيان را متعلق آيات و كتب خود قرار داده، آن را تاييد مي‌كند، و يا به معناي دعوت حقه است، و اگر دعوت حقه را ذكر ناميده از اين باب است كه لازمه پيروي دعوت حقه و اعتقاد به آن ياد خداي تعالي است.

[توضيحي در مورد اينكه روي‌گردانان از ياد خدا داراي زندگي تنگ (معيشت ضنك) هستند] ..... ص : 314

و اگر فرمود: كسي كه از ذكر من اعراض كند" معيشتي ضنك" يعني تنگ دارد، براي اين است كه كسي كه خدا را فراموش كند، و با او قطع رابطه نمايد، ديگر چيزي غير دنيا نمي‌ماند كه وي به آن دل ببندد، و آن را مطلوب يگانه خود قرار دهد، در نتيجه همه كوششهاي خود را منحصر در آن كند، و فقط به اصلاح زندگي دنيايش بپردازد، و روز به روز آن را توسعه بيشتري داده، به تمتع از آن سرگرم شود، و اين معيشت، او را آرام نمي‌كند، چه
__________________________________________________
(1، 2)مفردات راغب، ماده" عيش".
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 315
كم باشد و چه زياد، براي اينكه هر چه از آن به دست آورد به آن حد قانع نگشته و به آن راضي نمي‌شود، و دائما چشم به اضافه‌تر از آن مي‌دوزد، بدون اينكه اين حرص و تشنگيش به جايي منتهي شود، پس چنين كسي دائما در فقر و تنگي بسر مي‌برد، و هميشه دلش علاقه‌مند به چيزي است كه ندارد، صرفنظر از غم و اندوه و قلق و اضطراب و ترسي كه از نزول آفات و روي آوردن ناملايمات و فرا رسيدن مرگ و بيماري دارد، و صرفنظر از اضطرابي كه از شر حسودان و كيد دشمنان دارد، پس او علي الدوام در ميان آرزوهاي بر آورده نشده، و ترس از فراق آنچه بر آورده شده به سر مي‌برد.
در حالي كه اگر مقام پروردگار خود را مي‌شناخت و به ياد او بود و او را فراموش نمي‌كرد، يقين مي‌كرد كه نزد پروردگار خود حياتي دارد كه آميخته با مرگ نيست، و ملكي دارد كه زوال پذير نيست، و عزتي دارد كه مشوب با ذلت نيست، و فرح و سرور و رفعت و كرامتي دارد كه هيچ مقياسي نتواند اندازه‌اش را تعيين كند و يا سر آمدي آن را به آخر برساند، و نيز يقين مي‌كند كه دنيا دار مجاز است و حيات و زندگي دنيا در مقابل آخرت پشيزي بيش نيست، اگر او اين را بشناسد دلش به آنچه خدا تقديرش كرده قانع مي‌شود، و معيشتش هر چه باشد برايش فراخ گشته، ديگر روي تنگي و ضنك را نمي‌بيند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از معيشت ضنك، عذاب قبر، و شقاوتهاي زندگي برزخي است، چون مي‌بينيم بسياري از اعراض كنندگان از ياد خدا زندگي دنيائيت بسيار وسيع است، و دنيا به تمام معنا، خود را در اختيار آنان، و به كام آنان قرار داده، پس آنان ديگر معيشت ضنك در حقشان صادق نيست.
ولي اين حرف صحيح نيست، زيرا معيشت چنين افرادي با مقايسه با معيشت فقرا وسيع است، و خلاصه اين حرف وقتي صحيح است كه بخواهيم ميان اين دو نحو معيشت مقايسه كنيم، و نظر قرآن كريم به آن دو از اين جهت نيست، كه كدام وسيع‌تر از ديگري است، قرآن كريم كار به خود آن دو قسم زندگي ندارد، بلكه به آن دو نوع نسبت به مؤمن و كافر نظر مي‌كند، مؤمن كه مسلح به ياد خدا و ايمان به او است، با كافري كه مقام پروردگار خود را فراموش كرده، و دل به زندگي دنيا بسته و از نور ايمان بهره‌اي ندارد.
و جاي هيچ ترديدي نيست كه مؤمن حيات حر و سعيدي دارد كه در هر دو حال غنا و فقر، سعيد است، هر چند كه فقرش به حد عفاف و كفاف و كمتر از آن باشد، ولي كافر داراي چنين حياتي نيست، و زندگي او در دو كلمه خلاصه مي‌شود، نارضايتي نسبت به آنچه دارد، و دل
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 34، به نقل از ابن مسعود، و روح المعاني، ج 16، ص 277.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 316
بستگي به آنچه ندارد، اين است معناي زندگي تنگ.
بله عذاب قبر هم خود يكي از مصاديق آن است، چون آيه شريفه متعرض دو نشاه شده جمله" فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً" متعرض بيان حال كفار در دنيا و جمله" وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمي" متعرض حال آنان در آخرت است، پس ناگزير بايد گفت زندگي برزخ دنباله زندگي دنيا است.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد از" معيشت ضنك"، عذاب آتش روز قيامت، و مراد از جمله" نحشره" عذابهاي قبل از دخول در آتش است.
اين وجه نيز صحيح نيست، زيرا با اطلاق جمله" فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً"، و تقييد جمله" نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ" سازگار نيست، اگر معيشت ضنك هم مربوط به قيامت بود خوب بود يوم القيامه را در جمله اولي هم بياورد.
بله اگر اول آيه را مطلق بگيريم، تا معيشت ضنك شامل دنيا و آخرت هر دو باشد، و جمله دوم مقيد به خصوص قيامت باشد، عيبي ندارد.

[مقصود از نابينا محشور نمودن معرضان از ياد خدا] ..... ص : 316

" وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمي"- يعني او را طوري زنده مي‌كنيم كه راهي به سوي سعادتش كه همان بهشت است نيابد، دليل اين معنا مضمون دو آيه بعدي است.
" قالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمي وَ قَدْ كُنْتُ بَصِيراً".
چنين به نظر مي‌آيد كه كوري روز قيامت همان كوري حس باصره باشد، چون اعراض كننده از ياد خدا وقتي كور محشور مي‌شود مي‌پرسد: چرا مرا كور محشور كرديد، با اينكه در دنيا چشم داشتم و بينا بودم؟ معلوم مي‌شود در آخرت آن چيزي را ندارد كه در دنيا داشته، و آن حس باصره بود، نه بصيرت كه بينايي قلب است، آن وقت بر اين معنا اشكال مي‌شود به ظاهر ادله‌اي كه دلالت مي‌كند بر اينكه مجرمين صحنه‌هاي هول انگيز قيامت و آيات عظيمه آن و قهر خداي را مي‌بينند، مانند آيه" إِذِ الْمُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا" «2» و آيه" اقْرَأْ كِتابَكَ" «3».
به خاطر همين ناسازگاري، بعضي «4» گفته‌اند مجرمين در روز قيامت اول بينا محشور
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 277.
(2)روزي كه مجرمين نزد پروردگار خود سر افكنده گشته مي‌گويند پروردگارا ديديم و شنيديم.
سوره الم سجده، آيه 12.
(3)نامه‌ات را بخوان. سوره اسري، آيه 14. [.....]
(4)مجمع البيان، ج 7، ص 34.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 317
مي‌شوند، بعدا كور مي‌گردند. و بعضي «1» ديگر گفته‌اند: نخست بينا محشور مي‌شوند، بعد كور مي‌گردند، و در آخر باز بينا مي‌شوند.
ولي همه اين حرفها از باب مقايسه اوضاع و احوال قيامت است به نظائر دنيايي آن و اين قياس، قياسي است مع الفارق و بيجا، براي اينكه آنچه از ظاهر مسلم قرآن و سنت استفاده مي‌شود اين است كه نظام حاكم در آخرت غير نظام حاكم در دنيا و غير آن نظامي است كه معهود ذهن ما از طبيعت است، آنچه ما از بصير و اعمي به ذهن داريم اين است كه بصير عبارت از كسي است كه همه ديدني‌ها را ببيند، و كور آن كسي است كه آنچه را كه قابل رؤيت است نبيند.
ولي هيچ دليلي نداريم بر اينكه آنچه اين كلمات در دنيا معنا مي‌دهد در آخرت هم به همان معنا است، ممكن است معناي آخرتي آنها تبعيض شود، يعني مجرم كه كور محشور مي‌شود، سعادت زندگي آخرتي و رستگاري به كرامت آخرت را نبيند، ولي نامه عمل خود را كه حجت را بر او تمام مي‌كند و نيز اوضاع هول انگيز، و هر چه را كه مايه شدت عذاب او است از آتش و غير آتش را ببيند، هم چنان كه قرآن آنان را از مشاهده پروردگار خود محجوب معرفي نموده و فرموده است:" إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ" «2».
" قالَ كَذلِكَ أَتَتْكَ آياتُنا فَنَسِيتَها وَ كَذلِكَ الْيَوْمَ تُنْسي ...".
اين آيه جواب از سؤالي است كه كردند كه چرا: مرا كور محشور كردي با اينكه بينا بودم؟ و اشاره" كذلك" به كور محشور شدن است كه در سؤال بود و اشاره دومي يعني" كَذلِكَ الْيَوْمَ" به معناي جمله" أَتَتْكَ آياتُنا" است، و معنايش اين است كه خداي تعالي در جواب فرمود: همانطور كه كور محشورت كرديم، آيات ما برايت آمد و تو فراموشش كردي، و همانطور كه آيات ما برايت آمد و تو فراموشش كردي، امروز فراموشت كرديم، و خلاصه معنا اينكه كور محشور شدنت در امروز كه هيچ چيز را نبيني، به جاي فراموش كردنت آيات ما را در دنيا است، و هدايت نشدنت به هدايت ما در دنيا، مثل هدايت نشدنت به راه نجات در امروز است، باز به عبارت ديگر اگر امروز كور محشورت كرديم، عينا به مانند آنچه در دنيا كردي مجازاتت نموديم، و اين همان معنايي است كه آيه" وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها" «3» مانند آن تذكر مي‌دهد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 34.
(2)آنها از معرفت پروردگارشان محجوب و محرومند. سوره مطففين، آيه 15.
(3)كيفر هر بدي، بدي ديگر است. سوره شوري، آيه 40.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 318
خداي تعالي در اين آيه شريفه نافرماني مجرمين يعني اعراض كنندگان از ذكر او و تاركين هدايت او را نسيان و فراموشي آيات خود خوانده، و مجازات آنان را كه كور كردن در قيامت است نيز فراموشي ايشان ناميده، و با اين تعبير، آخر كلام را منعطف به اول آن كرده، چون اول كلام داستان معصيت آدم بود كه خداي تعالي آن را نيز نسيان عهد خوانده و فرموده بود:" وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلي آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ".
بنا بر اين، داستان بهشت آدم با همه خصوصياتش مثالي است كه سرنوشت آينده يك يك فرزندان او را تا روز قيامت ممثل مي‌كند، با نهي آدم از نزديك شدن به درخت، دعوت‌هاي ديني و هدايت الهي بعد از آدم را ممثل كرده، و با نافرماني آدم كه آن را نسيان عهد خواند نافرماني فرزندانش را كه ناشي از نسيان ياد خدا و ياد آيات مذكره او است ممثل فرموده، تنها فرقي كه ميان آدم و بني آدم است اين است كه آزمايش آدم قبل از تشريع شرايع بود، و در نتيجه نهيي كه متوجه او شد ارشادي و مخالفت او ترك اولي بود، ولي آزمايش بني آدم بعد از تشريع دين و مخالفت آنان نافرماني امر مولوي خدا است.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيه:" وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلي آدَمَ ..." و برخي ديگر از آيات گذشته)] ..... ص : 318

در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلي آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً" گفته است: يعني در آنچه از آن نهيش كرده بود «1».
و در تفسير عياشي از جميل بن دراج از بعضي اصحاب اماميه از يكي از دو امام باقر و يا صادق (ع) روايت كرده كه گفت: از آن جناب پرسيدم چطور خداي تعالي آدم را به فراموشي مؤاخذه كرده، (با اينكه فراموشي جرم نيست)؟ فرمود: آدم فراموش نكرد، و چطور فراموش كرده با اينكه ابليس تذكرش داد، و گفت:" پروردگار شما شما را از اين درخت نهي نكرده مگر براي اينكه دو فرشته و جاودان در بهشت نشويد"؟ «2».
مؤلف: سؤال در اين روايت از امام (ع) مطابق قول آن كسي است كه نسيان در آيه را به معناي حقيقيش گرفته و گفته: آدم نهي از خوردن آن درخت را حقيقتا فراموش كرد، و اصلا عازم بر نافرماني نبود، امام (ع) در رد اين قول فرموده كه اين
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 66.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 9.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 319
مخالف با قرآن كريم است، و از همين جا ضعف روايت روضه كافي هم روشن مي‌شود زيرا روضه كافي به سند خود از ابي حمزه از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود:
خداي تعالي به آدم عهد كرد كه نزديك اين درخت مشو، ولي همين كه وقت آن شد كه خدا مي‌دانست آدم از آن خواهد خورد آدم عهد خود را فراموش كرد و از آن درخت خورد و اين همان معنايي است كه آيه" وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلي آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً" بيان مي‌كند «1».
اين قول منسوب به ابن عباس است و اصل آن روايتي است كه الدر المنثور از زبير بن بكار در كتاب موفقيات از ابن عباس آورده كه گفت: من از عمر بن خطاب معناي آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ" «2» را سؤال كردم، عمر گفت: عده‌اي از مهاجرين بودند كه در انسابشان ننگ‌هايي بود روزي گفتند: به خدا سوگند دوست مي‌داريم خداوند آيه‌اي نازل كند و انساب ما را معرفي نمايد (تا مردم اينقدر در باره ما حرف نزنند) در پاسخ آنان اين آيه نازل شد.
آن گاه عمر به من گفت: رفيق شما يعني علي بن ابي طالب اگر سرپرست مسلمين شود زهد مي‌ورزد ولي مي‌ترسم دچار عجب گردد آن وقت هلاك شود. گفتم اي امير المؤمنين! اين چه حرفي است در باره رفيق ما مي‌زني تو خود آنچه را ما در باره او مي‌گوييم خوب مي‌داني او مردي است كه هيچ حكمي را تغيير نداد و از حق عدول نكرد و در تمامي ايام صحبتش با رسول خدا يك لحظه منحرف نشد و آن جناب را به خشم نياورد؟ گفت: و نه در خصوص دختر ابي جهل كه علي (ع) خواست با اينكه فاطمه در نكاح او بود از او خواستگاري كند؟ گفتم: خداي تعالي در باره نافرماني آدم گفت:" وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً" و صاحب ما عازم بر به خشم آوردن رسول خدا (ص) نبود و ليكن خاطره‌هايي بود كه هيچ كس نمي‌تواند آنها را از خود دور سازد و چه بسا مي‌شود كه فقيه در دين خدا و عالم به امر خدا وقتي تذكري به او مي‌دهند بر مي‌گردد و توبه مي‌كند. عمر گفت: اي ابن عباس هر كس بپندارد كه مي‌تواند با شما در درياي شما شناوري كند تا به قعر آن برسد خيلي نفهمي كرده است «3».
پس به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد ابن عباس دليل خود را بر اين اساس پايه‌گذاري
__________________________________________________
(1)روضه كافي، ج 8، ص 113.
(2)اي كساني كه ايمان آورديد از چيزهايي كه اگر فاش شود ناراحت مي‌شويد پرسش مكنيد.
سوره مائده، آيه 101.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 309.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 320
كرده كه مراد از عزم در آيه شريفه عزم بر معصيت است و لازمه‌اش اين است كه نسيان به معناي حقيقيش باشد و بنا بر اين آدم در حين خوردن از درخت به ياد عهد نبوده و عزم بر معصيت نداشته پس پروردگار خود را نافرماني نكرد. و ما در سابق گفتيم كه اين قول با جمله" ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ إِلَّا أَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ أَوْ تَكُونا مِنَ الْخالِدِينَ" نمي‌سازد، چون از اين آيه بر مي‌آيد: آدم با توجه به نهي از درخت خورد تا ملك و خالد شود علاوه بر اين آيه با اين معنايي كه ابن عباس برايش كرد با سياق آيات سابق بر آن و نيز آيات بعدي نمي‌سازد و سزاوار اين است كه كسي مثل ابن عباس را كه آن همه فضل و علم دارد اجل از آن بدانيم كه چنين قولي را به او نسبت دهيم.
و اما آنچه در روايت بود كه رسول خدا (ص) وقتي شنيد كه علي (ع) مي‌خواهد دختر ابي جهل را خواستگاري كند بر او خشم گرفت اشاره است به مطلبي كه در صحيح بخاري و صحيح مسلم به چند طريق از مسور بن مخرمه آمده و عبارت بعضي از آن طرق چنين است: علي بن ابي طالب با آنكه فاطمه در نكاح او بود دختر ابي جهل را خواستگاري كرد همين كه فاطمه شنيد نزد رسول خدا (ص) آمد و گفت:
قومت مي‌نشينند و به يكديگر مي‌گويند كه تو براي خاطر دخترانت هيچ وقت غضب نمي‌كني و حالا علي قصد ازدواج دختر ابو جهل را نموده. مسور مي‌گويد: رسول خدا (ص) بر خاست و بعد از اداي شهادتين فرمود من دخترم (زينب) را به ابي العاص بن ربيع دادم او (به شكرانه اين عمل برايم رام شد و) با من آشتي كرد و از آن به بعد هيچ دروغي به من نگفت و فاطمه پاره تن من است و من دوست ندارم (با زن گرفتن بر سر او) دچار درد سرش كنند به خدا سوگند هرگز دختر رسول خدا (ص) با دختر دشمن خدا در يك شوهر جمع نمي‌شود مسور مي‌گويد علي كه اين را شنيد دست از خواستگاري خود برداشت.
و اگر در مضمون اين حديث دقت كنيم قطعا سوء ظن به آن پيدا مي‌كنيم براي اينكه در اين حديث رسما لكه‌اي به رسول خدا (ص) چسبانده‌اند براي اينكه اگر راستي رسول خدا (ص) از اين عمل علي (ع) عصباني شده باشد معلوم مي‌شود خود او هم گرفتار تعصبات جاهليت بوده و بدون هيچ مجوزي عصباني شده (از تراشنده اين حديث مي‌پرسيم): رسول خدا (ص) به چه دليل بر علي خشم گرفت؟ آيا به دليل آيه قرآن كه مي‌فرمايد:" فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ مَثْني وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ- هر زني را كه دوست مي‌داريد بگيريد دو تا سه تا چهار تا ..."؟ با اينكه حكمي است عمومي و دختر رسول خدا (ص) از آن استثنا نشده و به آيه ديگري تخصيص
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 321
نخورده، نسخ هم نشده؟ و يا دليلي از سنت، فاطمه (ع) را به حكمي جداگانه اختصاص داده و تا آن روز اين حكم ثابت ابلاغ نشده بوده و يا خود حديث متكفل بيان آن تخصيص است؟ و حال آنكه در نقلي ديگر از همين مسور آمده كه رسول خدا (ص) فرمود: من نمي‌خواهم و نمي‌توانم حلالي را حرام و يا حرامي را حلال كنم و ليكن به خدا سوگند دختر رسول خدا (ص) با دختر دشمنش يك جا جمع نمي‌شود. و اگر كسي بگويد همين حديث بيان كننده تخصيص است چيزي كه هست رسول خدا (ص) تا آن روز ابلاغش نكرده بود مي‌گوييم در اين صورت علي (ع) قبل از رسيدن حكم، رفتاري مخالف آن كرده بود و با اين حال ديگر چه جا داشت رسول خدا (ص) عصباني شود با اينكه مخالفت حكم قبل از رسيدنش معصيت نيست؟ و ساحت رسول خدا (ص) منزه است از چنين تعصب جاهليتي و گويا بعضي از راويان حديث به خاطر كينه‌اي كه با علي (ع) داشته اين حديث را براي لكه‌دار كردن او درست كرده و غفلت كرده از اينكه اين طعن مستقيما به رسول خدا (ص) بر مي‌گردد.
علاوه بر اين، حديث مزبور با روايات قطعي مناقض است، رواياتي كه بر نزاهت علي (ع) از گناه دلالت دارد. مانند خبر ثقلين و خبر منزلت و خبر" علي با حق و حق با علي است" و اخباري ديگر.
در كافي و در كتاب علل روايتي با سند آورده‌اند كه سندش به جابر بن يزيد منتهي مي‌شود و او از امام باقر نقل كرده كه در ذيل آيه" وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلي آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً" فرموده خداي تعالي در باره محمد (ص) و امامان از فرزندانش (ع) با او عهد كرد و او عهد وي را ترك گفت و عزمي در باره آنان از خود نشان نداد. آري او چنين بود و اصولا اگر انبياي اولي العزم را اولي العزم ناميد براي اين بود كه خدا با آنان در باره محمد و اوصياي بعد از او و مهدي و سيرت او با ايشان عهد بست و همه عزمشان جمع شد كه ايشان چنينند و بدان اقرار نمودند «1».
مؤلف: اين روايت خلاصه‌اي است از حديثي مفصل كه كافي آن را از محمد بن يحيي از احمد بن محمد از داوود عجلي از زراره از حمران، از ابي جعفر (ع) روايت كرده «2» و در آن آغاز خلقت انسان و گواه گرفتن انسانها را عليه خود در عالم ذر و ميثاق گرفتن
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 416 و علل الشرائع، ص 122.
(2)اصول كافي، ج 1، ص 8.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 322
از آدم (ع) و ساير اولي العزم از رسولان به ربوبيت و نبوت و ولايت و اقرار اولي العزم را بر اين معارف و توقف آدم را از اين اقرار (البته توقف نه انكار) را بر شمرده آن گاه آيه" وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلي آدَمَ" را بر آن تطبيق كرده است و معناي مذكور در روايت راجع به بطن قرآن است كه احكام را به حقيقت آنها و عهدها را به تاويل آنها ارجاع داده و اين همان ولايت الهي است نه تفسير لفظ آيه. دليل بر اينكه اينگونه مطالب تفسير نيست اين است كه اين آيات كه دوازده آيه است يك قصه را بيان مي‌كند و اگر حمل آيه اول بر اين معنا تفسير باشد ديگر در آيات چيزي كه دلالت كند بر نهي از خوردن درخت كه ركن و اساس داستان است و تكيه ساير آيات بر آن است باقي نمي‌ماند.
جمله" فَلا يُخْرِجَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقي" هم اين نهي را افاده نمي‌كند و اين روشن است و نهي مذكور در سوره‌اي كه قبل از اين سوره نازل شده باشد نيامده تا بگوييم جمله" فَلا يُخْرِجَنَّكُما ..." اشاره به آن نهي است چون دو سوره اعراف و بقره كه نهي مزبور در آن آمده بعد از سوره طه نازل شده‌اند كه به زودي دليلش خواهد آمد ان شاء اللَّه تعالي.
و كوتاه سخن اينكه مطلب مزبور جزو روايات تفسير نيست و نمي‌خواهد آيه را تفسير كند بلكه از باب بيان باطن قرآن است. هر چند كه در بعضي از روايات مانند روايت جابر كه گذشت به صورت تفسير آمده و چه بسا همان را هم بعضي از مفسرين كه فرق ميان بطن و تفسير را نفهميده‌اند، به صورت تفسير روايتش كرده‌اند، و در بعضي از روايات كار به جايي رسيده كه راوي آنچه را كه امام فرموده تتمه آيه قرآن قرار داده و گفته است: اصلا آيه اين ضميمه را هم داشته، در نتيجه روايتش جزو روايات تحريف در آمده است.
مانند روايت مناقب از امام باقر (ع) كه آيه قرآن را اينطور نقل كرده" و لقد عهدنا الي آدم من قبل كلمات في محمد و علي و فاطمة و الحسن و الحسين و الأئمة من ذريتهم" و فرموده: اينطور بر محمد (ص) نازل شد «1».
و نظير اين روايت روايات ديگري است كه در آنها جمله" فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ" و نيز جمله" عن ذكري" بر ولايت اهل بيت (ع) تطبيق شده «2»، و تمامي اينها روايات جري و ذكر مصداقند، نه روايات تفسير كه بعضي توهم كرده‌اند.
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه و طبراني، و ابو نعيم در كتاب حليه، و ابن
__________________________________________________
(1)مناقب- نور الثقلين، ج 3، ص 402، ح 158.
(2)تفسير برهان، ج 3، ص 47.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 323
مردويه، از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: هر كه پيروي كند كتاب خداي را، خدا او را از ضلالت و گمراهي در دنيا هدايت نموده و از سوء حساب در قيامت نگاه مي‌دارد، و اين همان است كه خدا در قرآن فرموده:" فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقي" «1».
مؤلف: اين حديث جمله" فَلا يَضِلُّ" را حمل بر ضلالت در دنيا، و جمله" وَ لا يَشْقي" را حمل بر شقاوت آخرت كرده، و اين خود مؤيد مطلبي است كه ما در تفسير همين آيه گفتيم.
و در مجمع البيان در ذيل جمله" فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً" آمده كه بعضي گفته‌اند:
مقصود از آن، عذاب قبر است، و اين قول را از ابن مسعود و ابي سعيد خدري و سدي نقل كرده‌اند، و ابو هريره نيز آن را به طور مرفوعه روايت كرده «2».
و در كافي به سند خود از ابي بصير روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) شنيدم مي‌فرمود: هر كه با تن سالم و داشتن استطاعت حج نكند تا بميرد، او از جمله كساني خواهد بود كه خدا در باره‌شان فرموده:" وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمي" مي‌گويد:
گفتم: سبحان اللَّه كور محشور مي‌شود؟ فرمود: بله خداوند او را از راه حقش كور مي‌كند «3».
مؤلف: نظير اين روايت را قمي در تفسير خود مسندا از معاوية بن عمار «4»، و صدوق در كتاب" من لا يحضره الفقيه" بدون سند از امام صادق (ع) نقل كرده‌اند «5»، و اين روايت در اينكه كوري روز قيامت را مختص به طريق حق كه طريق نجات و سعادت است كرده، مؤيد بياني است كه ما در تفسير آيه گذرانديم.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 311. [.....]
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 34.
(3)فروع كافي، ج 4، ص 269.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 66.
(5)من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 273.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 324

[سوره طه (20): آيات 127 تا 135] ..... ص : 324

اشاره

وَ كَذلِكَ نَجْزِي مَنْ أَسْرَفَ وَ لَمْ يُؤْمِنْ بِآياتِ رَبِّهِ وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ أَشَدُّ وَ أَبْقي (127) أَ فَلَمْ يَهْدِ لَهُمْ كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنَ الْقُرُونِ يَمْشُونَ فِي مَساكِنِهِمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِأُولِي النُّهي (128) وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَكانَ لِزاماً وَ أَجَلٌ مُسَمًّي (129) فَاصْبِرْ عَلي ما يَقُولُونَ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ غُرُوبِها وَ مِنْ آناءِ اللَّيْلِ فَسَبِّحْ وَ أَطْرافَ النَّهارِ لَعَلَّكَ تَرْضي (130) وَ لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلي ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ وَ رِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ أَبْقي (131)
وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاةِ وَ اصْطَبِرْ عَلَيْها لا نَسْئَلُكَ رِزْقاً نَحْنُ نَرْزُقُكَ وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوي (132) وَ قالُوا لَوْ لا يَأْتِينا بِآيَةٍ مِنْ رَبِّهِ أَ وَ لَمْ تَأْتِهِمْ بَيِّنَةُ ما فِي الصُّحُفِ الْأُولي (133) وَ لَوْ أَنَّا أَهْلَكْناهُمْ بِعَذابٍ مِنْ قَبْلِهِ لَقالُوا رَبَّنا لَوْ لا أَرْسَلْتَ إِلَيْنا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آياتِكَ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَذِلَّ وَ نَخْزي (134) قُلْ كُلٌّ مُتَرَبِّصٌ فَتَرَبَّصُوا فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ أَصْحابُ الصِّراطِ السَّوِيِّ وَ مَنِ اهْتَدي (135)

ترجمه آيات ..... ص : 324

و هر كه زياده روي كرده و آيه‌هاي پروردگارش را باور نكرده چنين سزايش مي‌دهيم و عذاب آخرت سخت‌تر و پايدارتر است (127).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 325
آيا براي آنها روشن نشد كه پيش از ايشان چه نسلهايي را كه در مساكن خود راه مي‌رفتند هلاك كرديم، در همين عبرت، براي صاحبان خرد اندرزها است (128).
اگر گفتار پروردگارت بر اين نرفته بود و مدتي معين نبود عذاب قرينشان بود (129).
بر آنچه مي‌گويند صبر كن و پيش از طلوع خورشيد و پيش از غروب آن به ستايش، پروردگارت را تسبيح گوي و كناره‌هاي شب و اواخر روز نيز تسبيح بگوي شايد كه خوشنود شوي (130).
ديدگان خويش را به آن چيزهايي كه رونق زندگي دنيا است و بعضي از دسته‌هاي آدميان را از آن بهره داده‌ايم تا در باره آن عذابشان كنيم نگران و خيره مساز كه روزي پروردگارت بهتر و پايدارتر است (131).
كسان خويش را به نماز خواندن وادار كن و به كار نماز شكيبايي به خرج ده ما روزي دادن كسي را به عهده تو نمي‌گذاريم كه تو خود نيز روزي خور مايي و سر انجام نيك مخصوص پرهيزكاري است (132).
گويند: چرا معجزه‌اي از جانب پروردگارش سوي ما نياورد مگر توضيح آن چيزها كه در كتابهاي گذشته هست سوي ايشان نيامد (133).
اگر پيش از نزول قرآن به عذابي هلاكشان كرده بوديم مي‌گفتند: پروردگارا چرا پيغمبري به ما نفرستي تا پيش از آنكه ذليل و رسوا شويم آيه‌هاي تو را پيروي كنيم؟ (134).
بگو همه منتظرند شما نيز انتظار بريد كه به زودي خواهيد فهميد كه رهروان طريقه راست كيانند و هدايت يافته كيست؟! (135).

بيان آيات ..... ص : 325

اشاره

اين آيات، متفرقاتي است از وعد و وعيد، حجت و حكمت، و تسليت خاطر رسول خدا (ص)، كه همه آنها مربوط به آيات گذشته در اين سوره و نتيجه آنها است.
" وَ كَذلِكَ نَجْزِي مَنْ أَسْرَفَ وَ لَمْ يُؤْمِنْ بِآياتِ رَبِّهِ وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ أَشَدُّ وَ أَبْقي".
كلمه" اسراف"، به معناي تجاوز از حد است، و ظاهرا" واو" در" و كذلك" براي استيناف و از سر گرفتن سخن است، نه عطف به ما قبل، و اشاره (كذلك) به گذشته است كه كساني را كه از ذكر خدا اعراض نموده آيات او را فراموش كردند مؤاخذه مي‌كرد، چون عمل آنان نيز يكي از مصادق تجاوز از حد، يعني تجاوز از حد عبوديت و كفر به آيات
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 326
پروردگار است، كه كيفرش كيفر همان كسي است كه آيات پروردگار خود را فراموش كند با اينكه خدا با وي عهد آن را بسته بود و عمدا از ياد او اعراض نمايد.
" وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ أَشَدُّ وَ أَبْقي"- يعني عذاب آخرت از عذاب دنيا شديدتر و دائمي‌تر است، براي اينكه عذاب آخرت محيط به باطن آدمي است آن طور كه محيط به ظاهر او است، و نيز به خاطر اينكه براي آن آخري نيست و دائمي است.
" أَ فَلَمْ يَهْدِ لَهُمْ كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنَ الْقُرُونِ يَمْشُونَ فِي مَساكِنِهِمْ ...".
از ظاهر آيه چنين فهميده مي‌شود كه كلمه" يهد" معناي" يبين" را متضمن باشد، و معنايش اين باشد كه:" آيا طريق عبرت گرفتن و ايمان به آيات خداي را كثرت هلاكت ما برايشان بيان نكرد و اين همه قرون گذشته كه در آبادي‌هاي خود آمد و شد مي‌كردند، و اهل مكه در سفرهاي خود به مساكن عاد كه در احقاف يمن است، و مساكن ثمود، و اصحاب" أيكه"، كه در شام است، و مساكن قوم لوط كه در فلسطين است، عبور كرده همه را ديده‌اند، كه چگونه هلاك كرديم، اين همه صحنه‌ها طريق عبرت‌گيري را براي آنان بيان ننمود؟ با اينكه" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِأُولِي النُّهي" در اين صحنه‌ها آيت‌هايي است براي صاحبان عقل".
" وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَكانَ لِزاماً وَ أَجَلٌ مُسَمًّي".
مقتضاي سياق سابق اين است كه كلمه" لزاما" به معناي ملازمه باشد، چون هر دو، مصدر باب مفاعله، يعني" لازم- يلازم" است و مراد از مصدر معناي اسم فاعل باشد، كه در اين صورت اسم" كان" ضميري خواهد بود كه به كلمه هلاك بر مي‌گردد، كه در آيه قبلي قرار داشت، و جمله" وَ أَجَلٌ مُسَمًّي" عطف بر" كَلِمَةٌ سَبَقَتْ" خواهد بود، و تقدير كلام" و لو لا كلمة سبقت من ربك و اجل مسمي لكان الهلاك ملازما لهم اذا سرفوا و لم يؤمنوا بآيات ربهم" مي‌شود، يعني اگر قضايي از پروردگارت رانده نشده بود و اجلي معين نگشته بود، هلاك ملازم ايشان بود، چون اسراف ورزيدند و به آيات پروردگار خود ايمان نياوردند.
بعضي «1» از مفسرين احتمال داده‌اند كه كلمه" لزام" اسم آلت باشد، مانند حزام و ركاب. بعضي «2» ديگر احتمال داده‌اند جمع لازم باشد، مانند قيام كه جمع قائم است. ولي نه اسم آلت با سياق خيلي سازگار است و نه جمع.

[شرح و توضيح معنا و مراد آيه:" وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ ..." كه حاكي از تاخير عذاب دنيوي در برابر كفر و اسراف است. و برخي وجوه در اين باره] ..... ص : 326

" وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ"- اين جمله از خداي سبحان در حق بني اسرائيل و
__________________________________________________
(1، 2)روح المعاني، ج 16، ص 280.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 327
ديگران در چند جاي قرآن مكرر آمده، مانند" وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ" «1» و نيز مانند" وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ" «2» كه در اين سوره به قيد" أَجَلٌ مُسَمًّي" مقيد شده و ما در تفسير دو سوره يونس و هود گفتيم كه مراد از اين" كلمه" همان قضايي است كه هنگام هبوط دادن آدم از بهشت به زمين راند و فرمود:" وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ" «3».
مردم به حكم اين قضاء در برابر اسراف و كفرشان در بين و فاصله استقرارشان در زمين و اجل مسمايشان ايمن از عذاب استيصالند، مگر آنكه رسولي به سويشان بيايد، و قضاي الهي را در بينشان اجراء نمايد، هم چنان كه فرمود:" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" «4».
عذاب استيصالي هم كه دنبال معجزه پيشنهادي مردم در صورت ايمان نياوردن مي‌آيد، به همين قضايي كه گفتيم بر مي‌گردد، حال اين امت هم حال ساير امتها است كه به خاطر وعده‌اي كه در سابق از خداي تعالي گذشته است از عذاب استيصال ايمنند، باقي مي‌ماند قضاي ميان آنان و پيغمبرشان، كه در خصوص اين امت اين قضاء تا مدتي تاخير افتاده، هم چنان كه استفاده آن در ذيل آيه" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ" كه از آيات سوره يونس است گذشت.
بعضي «5» از مفسرين احتمال داده‌اند كه مراد از" كلمه" وعده خاصي به اين امت باشد، و آن اين باشد كه در خصوص اين امت عذاب تا روز قيامت تاخير افتاده باشد، ولي در همانجا كه آيات سوره يونس را تفسير مي‌كرديم گذشت، كه اين احتمال خلاف ظاهر آيات است، بله كلام خداوند متعال دلالت مي‌كند بر تاخير عذاب تا مدتي، چنانچه گذشت.
نظير اين احتمال در فساد، نظريه جمعي «6» ديگر است كه گفته‌اند: مراد از" كلمه"
__________________________________________________
(1)و اگر فرمان قبلي خدا نبود در ميان آنها داوري مي‌شد. سوره يونس، آيه 19، سوره هود، آيه 110 و سوره حم سجده، آيه 45.
(2)و اگر كلمه رحمت سبقت نگرفته بود كه تا وقت معين (تعجيل در عذاب نكند) البته ميان مردم (ستمكار) حكم (به هلاكت) مي‌شد. سوره شوري، آيه 14.
(3)براي شما در زمين جايگاه و زندگاني‌اي است تا سر رسيدي معين. سوره اعراف، آيه 24.
(4)براي هر امتي رسولي است، همين كه رسولشان آمد، بينشان به عدالت حكم مي‌شود، بدون اينكه بر آنها ستم شود. سوره يونس، آيه 47.
(5، 6)روح المعاني، ج 22، ص 133.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 328
قضاء عذاب از كفار اهل بدر است، به وسيله شمشير مسلمين و اجل مسمي مربوط به بقيه كفار مكه است، ولي فساد اين قول روشن است.
" وَ أَجَلٌ مُسَمًّي"- در تفسير اول سوره انعام گذشت، كه اجل مسمي عبارت است از اجلي كه با نامگذاريش آن چنان معين شده كه به هيچ وجه تخلف نمي‌كند، هم چنان كه فرمود:
" ما تَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ أَجَلَها وَ ما يَسْتَأْخِرُونَ" «1» ولي بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: كه مراد از اجل مسمي، روز قيامت است. جمعي «3» ديگر گفته‌اند: اجل مسمي آن كلمه‌اي است كه از خدا رانده شده باشد، و بنا بر اين قول، عطف اجل بر كلمه عطف تفسيري مي‌شود. اما به هيچ يك از اين دو قول نمي‌شود اعتماد كرد، چون دليلي بر آنها نيست.
پس ما حصل معناي آيه اين مي‌شود:" اگر كلمه‌اي كه از پروردگارت پيشي گرفته- اضافه رب به- كاف- خطاب احترام و تاييدي از رسول خدا (ص) است- نبود كه عذابشان را تاخير انداخت، و اجل مسمي وقت آن را معين كرده، هر آينه هلاكت ملازم آنان بود، و به مجرد كفر و اسراف هلاك مي‌شدند".
از اينجا روشن مي‌شود كه مجموع كلمه‌اي كه پيشي گرفته، و اجل مسمي، يك علت تام، براي تاخير عذاب از ايشان است نه دو علت، كه هر يك سبب مستقلي باشد كما اينكه بسياري از مفسرين «4» پنداشته‌اند.
" فَاصْبِرْ عَلي ما يَقُولُونَ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ غُرُوبِها ..."
در اين آيه، رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد تا در برابر گفته‌هاي كفار صبر كند، و اين دستور خود را متفرع بر مطالب قبل كرده، گويا فرموده است: وقتي يكي از قضاهاي رانده شده خدايي باشد كه عذاب كفار را تاخير بيندازد، و از آنان در برابر سخنان كفرآميزي كه مي‌گويند انتقام نگيرد، ديگر جز صبر راهي براي تو نمي‌ماند، بايد به قضاي خدا راضي شوي، و او را از آنچه در باره‌اش از كلمات شرك مي‌گويند منزه بداري، و در برابر عكس العمل‌هاي بدي كه نشان مي‌دهند صبر كني و در ازاي آثار قضاي او حمد خدا گويي، چون آثار قضاي او جز اثر جميل نخواهد بود، پس بر آنچه مي‌گويند صبر كن، و به حمد پروردگارت تسبيح‌گوي، باشد كه خوشنود گردي.
__________________________________________________
(1)هيچ امتي از اجل خود جلو نمي‌افتد و نيز آن را تاخير نمي‌اندازد. سوره حجر، آيه 5.
(2، 3)مجمع البيان، ج 7، ص 35.
(4)روح المعاني، ج 22، ص 133.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 329

[مفاد و مراد آيه:" وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ غُرُوبِها ..." و اقوال و وجوه عديده‌اي كه مفسرين پيرامون آن گفته‌اند] ..... ص : 329

" وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ"- يعني او را در حالي منزه بدار كه مشغول به حمد و نيايش باشي، چون اين حوادث كه تحملش مشكل و صبر بر آن دشوار است، نسبتي با عوامل خود دارد كه البته از اين نظر حوادثي است بد و زشت، كه بايد خداي را از آن منزه بداري، و نسبت ديگري به خداي تعالي دارد كه همان اذن خدا است، كه به اين نسبت همه حوادثي است جميل، و جز مصالحي عمومي كه باعث اصلاح نظام هستي است بر آن مترتب نمي‌شود، و از اين نظر بايد خداي را حمد و ثنا گويي.
" قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ غُرُوبِها"- دو كلمه" قبل" دو ظرفند براي تسبيح و حمد پروردگار.
" وَ مِنْ آناءِ اللَّيْلِ فَسَبِّحْ"- اين جمله نظير جمله" وَ إِيَّايَ فَارْهَبُونِ" «1» است كه فاي تفريع بر سر فعل آمده و مفعول مقدم ذكر شده است و كلمه" آناء" بر وزن افعال جمع" اني" و يا" انو"- به كسر همزه است- كه به معناي وقت است، و كلمه" من" براي تبعيض است و جار و مجرور متعلق به فعل" سبح" است و تقدير آن" و بعض آناء الليل سبح فيها- و در بعضي اوقات شب تسبيح بگوي" مي‌باشد، و كلمه" اطراف" در جمله" أَطْرافَ النَّهارِ" به طوري كه گفته‌اند منصوب به حذف حرف جر است و به جمله" من آناء" عطف شده و تقدير آن" و سبح في اطراف النهار" است. و اما اينكه مقصود از اطراف النهار چيست آيا قبل از طلوع آفتاب و قبل از غروب آن است يا وقتي ديگر است؟ كلمات مفسرين مختلف شده كه به زودي بدان اشاره خواهيم كرد.
تسبيحي كه در آيه ذكر شده مطلق است و از جهت لفظ دلالتي ندارد كه مقصود از آن نمازهاي واجب يوميه باشد كه بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند و يا مطلق نماز باشد كه بعضي «3» به تبعيت از روايتي كه از بعضي از قدما مانند قتاده و غيره نقل شده بر آن اصرار ورزيده‌اند؟.
دسته اول گفته‌اند: «4» مجموع آيه دلالت دارد بر امر به نمازهاي پنجگانه يوميه پس جمله" قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ" به نماز صبح و جمله" وَ قَبْلَ غُرُوبِها" به نماز عصر و جمله" وَ مِنْ آناءِ اللَّيْلِ" به نماز مغرب و عشاء و جمله" أَطْرافَ النَّهارِ" به نماز ظهر دلالت دارد.
و اگر وقت نماز ظهر را اطراف روز خوانده با اينكه وقت آن نيمه روز است بدين
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 4. [.....]
(2)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 133، به نقل از ابن عباس.
(3)كشاف، ج 3، ص 96.
(4)مجمع البيان، ج 7، ص 35.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 330
جهت بوده كه اگر روز را دو نيم كنيم ظهر در طرف آخر نيمه اول قرار دارد چون ظهر همان آخر نيمه اول است و نيز در طرف اول نيمه دوم قرار دارد چون درست است كه ظهر يك وقت است ولي در آن، دو اعتبار هست يكي اعتبار اينكه آخر نيمه اول روز است و ديگر اعتبار اينكه اول نيمه دوم است. پس خلاصه اين شد كه اين يك وقت دو طرفه است.
و اما اينكه چرا دو طرف را اطراف خوانده با اينكه اطراف جمع است و به كمتر از سه عدد اطلاق نمي‌شود؟ جواب مي‌گوييم هر چند معروف همين است كه كلمه جمع در لغت عرب به عدد سه و بالاتر اطلاق مي‌شود ولي گاهي هم به دو اطلاق شده است، در آيه مورد بحث هم به همان اعتبار بوده. بعضي «1» گفته‌اند مراد از نهار، جنس نهار است پس در حقيقت اطراف نهار يعني اول و آخر روزها، و اول و آخر روزها جمع و بيش از دو طرف است. و از اين قبيل سخنان و اعتراض‌ها و جوابها در ميان مفسرين بسيار شده.
و ليكن انصاف اين است كه توجيه مذكور از فهم بسيار دور است پس بعد از اين همه حرف ذوق سليم نمي‌تواند وسط روز را چند طرف روز بداند، و آن فرض‌ها و اعتبارات را كه در توجيه اطراف گذشت فروض و اعتبارات وهميه‌اي مي‌داند كه هيچ گوينده‌اي را مجبور نمي‌داند كه در مقام تخاطب به اعتبار آن فروض، لفظ جمع بياورد نكته ادبي هم كه ذوق سليم را قانع سازد در بين نيست.
و اما آنان كه «2» گفته‌اند: مراد از تسبيح و تحميد، غير فرائض و مطلق تسبيح و حمد است كه يا با ياد آوري، نزاهت و ثناء و تحميد قلبي باشد و يا با زبان، گفتن سبحان اللَّه و الحمد اللَّه صورت گيرد و يا اعم از ذكر قلبي و زباني باشد، چنين كساني در باره فقرات آيه اينطور گفته‌اند كه مراد از قبل از طلوع آفتاب و قبل از غروب آن و آناء شب صبح و عصر و اوقات شب است و مراد از اطراف روز باز همان صبح و عصر است.
و وقتي از ايشان سؤال شود كه اشكال اطلاق اطراف را كه صيغه جمع است بر صبح و عصر كه دو وقت است چه مي‌كنيد؟ نظير آن جوابي را مي‌دهند كه در نظريه سابق گذشت كه كمترين عدد در صيغه جمع دو است نه سه و اما اشكال اينكه بنا به گفته شما تسبيح صبح و عصر دو بار تكرار مي‌شود در پاسخ، بعضي از آنان مي‌گويند: هيچ عيبي ندارد تكرار شده باشد براي اينكه هم صبح و عصر اول را تاكيد مي‌كند و هم مي‌رساند كه نسبت به تسبيح در
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 16، ص 281.
(2)منهج الصادقين، ج 6، ص 41.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 331
آن دو وقت عنايت بيشتري هست. از بعضي ديگرشان چنين بر مي‌آيد كه در پاسخ مي‌گويند:
مراد از اطراف، صبح و عصر و ظهر است. و شما خواننده خوب مي‌دانيد كه همان اشكالي كه به وجه سابق وارد مي‌شد با مختصر تفاوتي بر اين وجه نيز وارد مي‌شود و اشكال همه‌اش از ناحيه جمله" وَ أَطْرافَ النَّهارِ" شده كه چگونه با وسط روز و يا صبح و عصر منطبق شود؟ و پاسخي كه بتواند اشكال را حل كند اين است كه گفته شود كلمه" أَطْرافَ النَّهارِ" مفعول معه است نه ظرف تا كلمه" في" در تقدير گرفته شود (و اين پاسخ را كه من آورده‌ام كسي از مفسرين به اين نحو نگفته).
و مراد از اطراف نهار ما قبل از طلوع آفتاب و ما قبل از غروب آن است كه چون دو وقت وسيع هستند و براي هر يك اجزايي است كه هر جزء آن نسبت به ظهر يك طرف روز حساب مي‌شود و صحيح است كه اين دو هنگام را چندين طرف براي روز به حساب آورد هم چنان كه صحيح است دو طرف روز حسابش كرد چون در عرف هم مي‌بينيم همانطور كه قبل از آفتاب را اول روز مي‌نامند اوائل روز هم مي‌نامند و اين به همان اعتباري است كه گفتيم يك هنگام را به چند جزء تجزيه مي‌كنند كه كلمه قبل از آفتاب بر همه‌اش صادق است و همچنين قبل از غروب را، هم آخر روز مي‌نامند و هم اواخر روز. و بنا بر اين وجه برگشت معناي آيه به مثل اين مي‌شود كه بگوييم" و سبح بحمد ربك قبل طلوع الشمس و قبل غروبها و هي اطراف النهار و بعض اوقات الليل سبح فيها مع اطراف النهار" يعني قبل از طلوع آفتاب و غروب آن كه اطراف روز هستند و در پاره‌اي اوقات شب در آن تسبيح كن با اطراف نهار كه مامور به تسبيح در آن شدي.
و اگر بپرسي چطور ممكن است" اطراف نهار" مفعول معه باشد با اينكه ظرف براي تسبيح است، به تقدير" في" در آن، هم چنان كه كلمه" آناءِ اللَّيْلِ" نيز ظرف براي تسبيح است؟.
در جواب مي‌گوييم: لفظ آناء الليل، ظرف نيست، و چگونه ممكن است لفظ آن ظرف باشد، با اينكه" من" بر سر آن در آمده؟ و با بودن آن ديگر ممكن نيست" في" نيز در تقدير باشد، تا ظرف شود، و ناگزير معناي جمله بر لفظ في دلالت كند، و معناي" وَ مِنْ آناءِ اللَّيْلِ فَسَبِّحْ،" و بعض آناء الليل فسبح فيه" باشد، وقتي در اين جمله چنين بود، چرا در جمله" وَ أَطْرافَ النَّهارِ" چنين نباشد، يعني كلمه في در تقديرش نباشد، بلكه از معنايش استفاده شود، و خودش مفعول معه باشد، و معنايش اين باشد كه قبل از طلوع و غروب آفتاب با اطراف نهاري كه در آن تسبيح مي‌كني ...، و خلاصه ظرف در هر دو طرف از معنا فهميده شود نه از لفظ" في" تقديري، (توجه فرماييد).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 332
بنا بر اين اگر بگوييم: مراد از تسبيح در آيه، غير نمازهاي واجب است، در اين صورت مراد از تسبيح در اجزاي اول روز و اجزاي آخر روز، و اجزايي از شب، به ضميمه اجزاي اول روز و آخر آن خواهد بود، و ديگر محذور تكرار، و نيز محذور اطلاق لفظ جمع بر كمتر از سه لازم نمي‌آيد.
و اگر بگوييم مراد از تسبيح در آيه شريفه همان نمازهاي يوميه است، در اين صورت آيه شريفه تنها متضمن امر به نماز صبح و عصر و دو نماز مغرب و عشا خواهد بود، نظير امري كه در آيه" أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَيِ النَّهارِ وَ زُلَفاً مِنَ اللَّيْلِ" «1» بود كه آن نيز متعرض چهار نماز شده.
و شايد تعبير از دو هنگام صبح و عصر در آيه مورد بحث به اطراف روز براي اشاره به وسعت آن دو وقت باشد.
و اما اينكه چرا تنها متضمن چهار نماز از نمازهاي پنجگانه يوميه شده، عيبي ندارد، براي اينكه اين سوره به طوري كه به زودي هم به آن اشاره خواهيم كرد از سوره‌هاي اولي است كه در مكه نازل شده، و اخبار مستفيضه از طرق عامه و خاصه نيز دلالت دارد بر اينكه واجبات روزانه در معراج پنج نماز تشريع شده، هم چنان كه مي‌بينيم در سوره اسراء كه بعد از معراج نازل شده پنج نماز ذكر شده، و فرموده:" أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِلي غَسَقِ اللَّيْلِ وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ" «2».
پس شايد آنچه از نمازهاي يوميه در هنگام نزول سوره طه و نيز سوره هود كه قبل از اسراء نازل شده‌اند واجب شده بوده، چهار نماز بوده، و تا نزول سوره اسراء نماز ظهر واجب نشده بوده، بلكه ظاهر دو آيه سوره طه و سوره هود هم همين است.
و معلوم است كه بنا بر اين وجه ديگر آن اشكالي كه وارد مي‌شود بر قولي كه مي‌گفت مراد از تسبيح، نمازهاي پنجگانه است بر اين قول وارد نمي‌شود چون در آن وجه در انطباق اطراف نهار بر نماز ظهر با اينكه وسط روز است دچار اشكال مي‌شديم.

[اشاره به اينكه چگونه تسبيح و تحميد خدا انسان را به مقام رضا مي‌رساند] ..... ص : 332

" لَعَلَّكَ تَرْضي"- سياق سابق كه اعراض كفار از ياد خدا و نسيان ايشان آيات او و اسرافشان در امر او و ايمان نياوردنشان را ذكر مي‌كرد و نيز تاخير انتقام از ايشان و دستور صبر و تسبيح و تحميد به رسول خدا را ذكر مي‌نمود اقتضاء دارد كه مراد از رضا، رضاي به قضاي
__________________________________________________
(1)نماز را در دو طرف روز و اوائل شب به پا دار. سوره هود، آيه 114.
(2)نماز را از زوال آفتاب تا شب، و هنگام فجر به پا دار. سوره اسري، آيه 78.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 333
خدا و قدر او باشد كه در اين صورت معنا اين طور مي‌شود: صبر كن و پروردگارت را حمد و تسبيح گوي آن قدر كه حالت رضا برايت حاصل شود، رضاي به قضاي خدا. و بنا بر اين جمله مزبور نظير آيه" وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ" مي‌شود. و اما اينكه چطور تسبيح و تحميد خدا رضا مي‌آورد؟ وجهش اين است كه تنزيه فعل خدا را نقص و عيب، و او را به ثناي جميل ياد كردن و مداومت در اين كار باعث مي‌شود انسان انس قلبي به خدا پيدا كند و علاقه‌مند به بيشتر كردن آن شود وقتي انس به زيبايي و جمال فعل خدا و نزاهت او زياد شد رفته رفته اين انس در قلب رسوخ پيدا مي‌كند و آن گاه آثارش در نظر نفس هويدا گشته خطورهايي كه مايه تشويش در درك و فكر است از نفس زايل مي‌گردد و چون جبلي نفس اين است كه به آنچه دوست دارد راضي و خوشنود باشد و آنچه غير جميل و داراي نقص و عيب است دوست ندارد لذا ادامه ياد خدا با تسبيح و تحميد باعث مي‌شود كه به قضاي خدا راضي گردد. بعضي «1» گفته‌اند مراد از جمله" لَعَلَّكَ تَرْضي" اين است كه به شفاعت و درجه رفيع در درگاه خدا راضي شوي. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: به همه آنچه خدا وعده داده ياريت كند و دينت را در دنيا عزيز گردانده و در آخرت شفاعت و بهشت ارزاني بدارد راضي شوي.
" وَ لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلي ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ ...".
" مدعين" به معناي مد ديد آن است يعني نگاه را طولاني كردن، و در اين تعبير مجاز عقلي به كار رفته و نگاه طولاني به هر چيز كنايه است از شدت علاقه و محبت به آن، و مراد از كلمه" ازواج"- به طوري كه گفته شده «3»- اصناف كفار و يا جفت‌هاي زن و شوهري از كفار است، (كه همان معناي خانواده مي‌باشد) و اگر ازواج را نكره آورد براي اندك نشان دادن آنان است و اظهار اينكه اينان آن قدر ناچيزند كه قابل اعتناء نيستند.
جمله" زَهْرَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا" به منزله تفسير است بر جمله" ما متعنا به" و كلمه" زهرة" منصوب به فعلي است در مقدر و تقدير آن" نعني به- و يا جعلنا لهم- زهرة الحياة الدنيا" است و مقصود از" زهره حيات دنيا" زينت و بهجت آن است و كلمه" نفتنهم" از فتنه است كه به معناي آزمايش و سنجيدن است. بعضي «4» گفته‌اند، مراد از آن فتنه عذاب است چون زيادي مال و اولاد نوعي عذاب است از ناحيه خداي تعالي هم چنان كه فرمود:
__________________________________________________
(1، 2)مجمع البيان، ج 7، ص 36.
(3، 4)منهج الصادقين، ج 6، ص 42.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 334
" وَ لا تُعْجِبْكَ أَمْوالُهُمْ وَ أَوْلادُهُمْ إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُعَذِّبَهُمْ بِها فِي الدُّنْيا وَ تَزْهَقَ أَنْفُسُهُمْ وَ هُمْ كافِرُونَ" «1».
و مراد از جمله" رِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ أَبْقي" به قرينه مقابله با زهره حيات دنيا عبارت است از رزق حيات آخرت كه معلوم است هم بهتر است و هم ماندني‌تر.
و معناي آيه اين است كه چشم خود را به زينت حيات دنيا و بهجت آن كه ما اصنافي از مردم و يا عده معدودي از ايشان را به آن اختصاص داده‌ايم تا امتحانشان كنيم و ببينيم در آنچه روزيشان كرده‌ايم چه مي‌كنند مدوز، زيرا آنچه پروردگارت به زودي در آخرت روزيت مي‌كند بهتر و ماندني‌تر است.

[مراد از اهل پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله) در آيه:" وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاةِ وَ اصْطَبِرْ عَلَيْها"] ..... ص : 334

" وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاةِ وَ اصْطَبِرْ عَلَيْها لا نَسْئَلُكَ رِزْقاً نَحْنُ نَرْزُقُكَ وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوي ...".
اين آيه سياقي سازگار با سياق ساير آيات سوره دارد و پيدا است كه مانند بقيه آيات مكي است علاوه بر اين ما تا كنون به كسي بر نخورده‌ايم كه بگويد در ميان همه آيات سوره اين يكي مدني است، پس بنا بر اين جمله" اهلك" بر حسب انطباقش با هنگام نزول، خديجه همسر آن جناب و علي (ع) هستند چون علي (ع) هم اهل آن جناب و در خانه آن جناب بود و يا آن دو بزرگوار به ضميمه بعضي از دختران رسول خدايند.
پس اينكه بعضي «2» گفته‌اند مراد از اهل، همسران و دختران و دامادش علي است، و اينكه بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد همه پيروان از امت او هستند و نيز قول ديگران كه گفته‌اند: مراد از آن همسران و دختران و خويشاوندان از بني هشام و بني مطلب است، صحيح نيست هر چند قول اول از نظر انطباق آيه، نه از حيث مورد نزول، حرف بدي نيست، و اينكه گفتيم" نه از حيث مورد نزول" براي اين بود كه گفتيم آيه در مكه نازل شده و رسول خدا (ص) در مكه همسري به غير خديجه (ع) نداشت.
" لا نَسْئَلُكَ رِزْقاً نَحْنُ نَرْزُقُكَ"- ظاهر مقابله‌اي كه ميان اين دو جمله واقع شده اين است كه مراد از سؤال رزق در خواست براي خودش باشد و اين كنايه است از اينكه ما (خداي تعالي) از تو بي‌نيازيم و تو محتاج مايي، پس آيه در معناي آيه" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ ما أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ وَ ما أُرِيدُ أَنْ يُطْعِمُونِ إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ" «4» است.
__________________________________________________
(1)خيلي شيفته مال و اولاد آنان مشو، زيرا خدا مي‌خواهد به اين وسيله آنان را در دنيا عذاب كند و وقتي جان مي‌دهند كافر جان دهند. سوره توبه، آيه 85.
(2، 3)روح المعاني، ج 16، ص 284.
(4)جن و انس را نيافريدم مگر براي اينكه مرا بپرستند من از ايشان خرجي نمي‌خواهم و نمي‌خواهم كه غذا به من بدهند زيرا خدا رازق همه است و داراي قدرتي متين است. سوره ذاريات، آيات 58- 86.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 335
و نيز از نظر آن ذيلي كه دارد يعني جمله" وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوي" در معناي آيه" لَنْ يَنالَ اللَّهَ لُحُومُها وَ لا دِماؤُها وَ لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوي مِنْكُمْ" «1» مي‌باشد، پس اينكه بعضي «2» از مفسرين درخواست رزق را در اين آيه به درخواست رزق براي خلق، يا براي شخص رسول خدا (ص) تفسير كرده‌اند صحيح نيست.
و تفسير و بحث در پيرامون جمله" وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوي" مكرر گذشته است.
و بعيد نيست كه از آيه شريفه به خاطر اينكه امر به نماز را منحصر در اهل رسول خدا (ص) كرده، با اينكه در دو آيه قبل آن را منحصر در خود رسول خدا (ص) كرده بود و مي‌فرمود: در چهار هنگام نماز بخوان و صبر بكن، و نيز با در نظر گرفتن اينكه آن جناب را نهي مي‌كرد از اينكه چشم به زر و زيور دنيايي كفار بدوزد، بر مي‌آيد كه اين سوره در اوائل بعثت، يا خصوص اين آيه در آن موقع نازل شده است، و از ابن مسعود هم روايت شده كه سوره طه از عتاق اول يعني سوره‌هاي قديمي است.
" وَ قالُوا لَوْ لا يَأْتِينا بِآيَةٍ مِنْ رَبِّهِ أَ وَ لَمْ تَأْتِهِمْ بَيِّنَةُ ما فِي الصُّحُفِ الْأُولي".
اين آيه حكايت گفتار مشركين مكه است كه به عنوان تعريض به قرآن گفته‌اند: اين قرآن آيتي نيست كه بر نبوت دلالت كند، بايد آيتي بياورد نظير آياتي كه پيغمبران نخست آوردند، كلمه" بينه" به معناي شاهد بيان كننده، و يا شاهد روشن است. و بعضي «3» گفته‌اند:
به معناي بيان است.
هر چه باشد اينكه گفته‌اند:" اگر آيتي از ناحيه پروردگارش نياورد"، منظورشان اهانت به قرآن كريم و عاجز ساختن رسول خدا (ص) در آوردن آيت پيشنهادي است و جمله" أَ وَ لَمْ تَأْتِهِمْ بَيِّنَةُ ..." پاسخ از آن اعتراض است، و معنايش بنا بر وجه اول از دو معنايي كه براي كلمه" بينة" كرديم اين مي‌شود كه:" مگر نيامد براي ايشان شاهدي كه شهادت دهد بر آنچه در كتابهاي نخستين- تورات و انجيل و سائر كتب آسماني- از شرايع و حقايق معارف است، و بيان كننده آنها باشد. بله آمد، و آن قرآن است كه به وسيله مردي درس نخوانده آمده است، مردي كه هيچ سابقه مراجعه به معلمي كه تعليمش دهد، و تلقينش كند
__________________________________________________
(1)از گوشت و خون قرباني‌ها چيزي به خدا نمي‌رسد، و ليكن تقوايي كه از شما سر زند عايد او مي‌گردد. سوره حج، آيه 37.
(2، 3)مجمع البيان، ج 7، ص 37. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 336
نداشته است".
و اما بنا بر وجه دوم معنا چنين مي‌شود:" مگر نيامد براي ايشان بيان آنچه در كتب نخستين از اخبار امتهاي گذشته بود، آنهايي كه بر انبياي خود معجزاتي پيشنهاد كردند، و آن انبيا هم آن معجزات را آوردند، و آوردن آنها باعث هلاكت و استيصال آنان شد، چون بعد از آمدن آن معجزات باز هم ايمان نياوردند، با اين حال مردم امروز چرا متنبه نمي‌شوند، و ايشان هم مانند آن اقوام گذشته پيشنهاد معجزه مي‌كنند، با اينكه معجزه قرآن برايشان آمد؟" هر يك از اين دو معنا را كه قبول كنيم، نظيرش در كلام خداي تعالي آمده است.
" وَ لَوْ أَنَّا أَهْلَكْناهُمْ بِعَذابٍ مِنْ قَبْلِهِ لَقالُوا رَبَّنا لَوْ لا أَرْسَلْتَ إِلَيْنا رَسُولًا فَنَتَّبِعَ آياتِكَ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَذِلَّ وَ نَخْزي".
ظاهرا ضمير در" من قبله" به كلمه" بينه"- كه در آيه قبلي بود- بر مي‌گردد، چون مقصود از آن قرآن است، و معناي آيه اين است كه: اگر ما كفار را به خاطر اسرافي كه در كفر ورزيدند، به عذابي هلاك كنيم قبل از آنكه بر آنان بينه نازل سازيم و حجت را بر آنان تمام كنيم، آن وقت حجت به نفع آنان و به ضرر ما، و خلاصه حق به جانب ايشان مي‌شد، چون مي‌گفتند: پروردگارا! چرا رسولي به سوي ما گسيل نكردي، تا قبل از آنكه به عذاب استيصال هلاك و بيچاره شويم، آيات تو را پيروي كنيم؟.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: ضمير مذكور به رسول بر مي‌گردد، هر چند چنين لفظي قبلا نيامده، ولي از مضمون آيه قبلي استفاده مي‌شود، به شهادت اينكه گفتند:" چرا رسولي به سوي ما نفرستادي" و اين وجه از نظر لفظ وجهي قريب و نزديك به ذهن است، ولي معناي اول از نظر معنا قريب به ذهن است، و جمله" فَنَتَّبِعَ آياتِكَ" آن را تاييد مي‌كند، چون نفرمود:
" فنتبع رسولك".
" قُلْ كُلٌّ مُتَرَبِّصٌ فَتَرَبَّصُوا فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ أَصْحابُ الصِّراطِ السَّوِيِّ وَ مَنِ اهْتَدي".
كلمه" تربص" به معناي انتظار است، و" صراط سوي" به معناي راه مستقيم است، و جمله" كل متربص" معنايش اين است كه بگو هر يك از ما و شما منتظريم، ما منتظريم تا وعده‌اي كه در باره شما خدا به ما داده، كه دين خود را بر كفر شما جلو مي‌اندازد و نور خود را تمام مي‌كند فرا رسد، شما هم منتظريد تا بلاها بر سر ما هجوم آورد، و شما بتوانيد دعوت حق ما را باطل كنيد، و هر يك از ما و شما راه خود را به سوي آرزو و هدف خود گرفته، پيش
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 37.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 337
مي‌رود، پس شما منتظر باشيد.
و اين جمله تهديد است، مي‌فرمايد به زودي خواهيد فهميد كه كدام يك از ما و شما راه درست را پيموده، و آن صراط مستقيمي كه آدمي را به هدفش مي‌رساند. طي كرده، و كدام يك به مطلوب خود راه يافته است، كه اين جمله از اخبار غيبي است كه فتح و پيروزي مسلمان را پيشگويي مي‌كند.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات:" وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ ..." و" وَ لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ ..." و ...)] ..... ص : 337

در تفسير قمي در ذيل جمله" لَكانَ لِزاماً وَ أَجَلٌ مُسَمًّي" گفته است: عذاب بر آنان نازل مي‌شد، و ليكن خداي تعالي آن را تا مدتي معين تاخير انداخت «1».
و در الدر المنثور است كه طبراني و ابن مردويه و ابن عساكر، از جرير، از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه در ذيل جمله" وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ غُرُوبِها" فرمود: يعني قبل از طلوع آفتاب نماز صبح را و قبل از غروب آن نماز عصر را بخوان «2».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ مِنْ آناءِ اللَّيْلِ فَسَبِّحْ وَ أَطْرافَ النَّهارِ" گفته يعني صبح و شام «3».
مؤلف: اين روايت گفتار گذشته ما را تاييد مي‌كند.
و در كافي به سند خود از زراره از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه گفت: به حضرتش عرضه داشتم:" وَ أَطْرافَ النَّهارِ لَعَلَّكَ تَرْضي" يعني چه؟ فرمود يعني در روز، نافله بخوان «4».
مؤلف: اين روايت تسبيح را به معناي مطلق نماز و يا مطلق تسبيح گرفته.
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ ..." مي‌گويد امام صادق (ع) فرمود وقتي كه اين آيه نازل شد رسول خدا برخاست و نشست آن گاه فرمود كسي كه در ناكاميها به آنچه نزد خدا است دلگرم نباشد دلش از حسرت بر دنيا پاره پاره مي‌شود و
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 66.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 112.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 66.
(4)كافي
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 338
كسي كه چشم به آنچه مردم دارند بدوزد اندوهش بسيار گشته و هرگز از غيظ تهي نمي‌شود و كسي كه نفهمد كه خداي تعالي غير از خوردن و آشاميدن نعمتهايي دارد اجلش كوتاه و عذابش نزديك مي‌گردد «1».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه و ابن راهويه و بزار و ابو يعلي و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابن مردويه و خرائطي در كتاب مكارم الاخلاق خود و ابو نعيم در كتاب معرفت همگي از ابي رافع روايت كرده‌اند كه: رسول خدا (ص) وقتي شخصي را ميهمان كرد در حالي كه طعامي كه شايسته ميهمان باشد نداشت مرا نزد مردي يهودي فرستاد كه مقداري آرد به ما نسيه بدهد تا روز اول رجب پول آن را مي‌آورم. يهودي در پاسخ گفت: نسيه نمي‌دهم مگر با گرو.
من به خدمت رسول خدا (ص) آمده و جريان را بازگو كردم، فرمود:
هان به خدا سوگند كه من در آسمان امين و در زمين امين هستم اگر به ما سلف دهد و يا بفروشد پولش را به او مي‌رسانيم اينك زره مرا به عنوان رهن برايش ببر. مي‌گويد من بيرون نشدم تا آنكه آيه" وَ لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلي ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ" نازل گرديد و گويا او را در باره ناكاميهاي دنيايي دلداري مي‌دهد «2».
مؤلف: مضمون آيه مذكور مخصوصا ذيل آن با قصه‌اي كه در روايت آمده نمي‌سازد.
و در همان كتاب است كه ابن مردويه و ابن عساكر و ابن نجار از ابي سعيد خدري روايت مي‌كند كه گفت: وقتي آيه" وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاةِ" نازل شد رسول خدا (ص) همواره تا هشت ماه به در خانه علي مي‌آمد و مي‌فرمود:" الصلاة رحمكم اللَّه إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً- نماز، خدا رحمتتان كند همانا خدا مي‌خواهد پليدي را از شما اهل بيت دور نموده آن طور كه خود مي‌داند تطهيرتان كند" «3».
مؤلف: اين روايت را صاحب مجمع البيان نيز از خدري نقل كرده «4» ولي در نقل او به جاي هشت ماه نه ماه آمده. و همين معنا در كتاب عيون در ضمن بحثي كه ميان حضرت رضا (ع) و مامون شده از آن جناب نقل شده «5».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 66.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 312.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 313.
(4)مجمع البيان، ج 7، ص 37.
(5)عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 240.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 339
و قمي نيز آن را در تفسير خود به طور رفع آورده «1». و تقييد نه ماه مبني بر رفتاري است كه راوي از عمل رسول خدا (ص) مشاهده كرده نه اينكه راوي خواسته باشد تاريخ و تحديد آن را معين كرده باشد، به دليل روايتي كه شيخ در امالي به سند خود از ابي الحميراء روايت كرده كه گفت من چهل صبح شاهد رفتار رسول خدا (ص) بودم كه مي‌آمد درب خانه علي و فاطمه و دو طرف چهار چوبه درب را مي‌گرفت و مي‌فرمود:
سلام بر شما اهل بيت و رحمت و بركات خدا بر شما، نماز،! خدا رحمتتان كند، خدا مي‌خواهد پليدي را از شما اهل بيت برداشته آن طور كه خود مي‌داند تطهيرتان كند «2».
و ظاهر روايت اين است كه آيه شريفه در مدينه نازل شده است و حال آنكه تا آنجا كه من ياد دارم احدي اين را نگفته و شايد مراد بيان اين معنا باشد كه رسول خدا (ص) در مدينه اين كار را مي‌كرد تا به آيه شريفه كه در مكه نازل شده عمل كرده باشد هر چند كه اين احتمال هم از لفظ آيه بعيد است.
ولي روايت قمي كه قبلا بدان اشاره كرديم اين احتمال را تاييد مي‌كند، چون در آن آمده:" پس همواره اين عمل را همه روزه انجام مي‌داد، حتي زماني هم كه به مدينه آمد، تا از دنيا رفت"، و داستان امر فرمودنش اهل بيت را به نماز، به طرق ديگري غير آنچه آورديم نيز روايت شده.
و در الدر المنثور است كه ابو عبيد و سعيد بن منصور و ابن منذر و طبراني، در كتاب اوسط، و ابو نعيم در حليه، و بيهقي در كتاب شعب الايمان، به سند صحيح از عبد اللَّه بن سلام روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) وقتي خاندانش دچار شدت تنگي مي‌شدند، دستورشان مي‌داد به نماز و اين آيه را تلاوت مي‌كرد:" وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاةِ ..." «3».
مؤلف: اين معنا از احمد در كتاب زهد، ابن ابي حاتم، و بيهقي در شعب الايمان، نيز از ثابت از آن جناب روايت شده «4» و بنا بر اين روايت، مراد از تسبيح معنايي وسيع‌تر از معناي لغوي آن است.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 67.
(2)امالي
(3، 4)الدر المنثور، ج 4، ص 313.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 340

(21)سوره انبياء مكي است، و 112 آيه دارد ..... ص : 340

[سوره الأنبياء (21): آيات 1 تا 15] ..... ص : 340

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسابُهُمْ وَ هُمْ فِي غَفْلَةٍ مُعْرِضُونَ (1) ما يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَثٍ إِلاَّ اسْتَمَعُوهُ وَ هُمْ يَلْعَبُونَ (2) لاهِيَةً قُلُوبُهُمْ وَ أَسَرُّوا النَّجْوَي الَّذِينَ ظَلَمُوا هَلْ هذا إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ أَ فَتَأْتُونَ السِّحْرَ وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ (3) قالَ رَبِّي يَعْلَمُ الْقَوْلَ فِي السَّماءِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (4)
بَلْ قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ بَلِ افْتَراهُ بَلْ هُوَ شاعِرٌ فَلْيَأْتِنا بِآيَةٍ كَما أُرْسِلَ الْأَوَّلُونَ (5) ما آمَنَتْ قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها أَ فَهُمْ يُؤْمِنُونَ (6) وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ إِلاَّ رِجالاً نُوحِي إِلَيْهِمْ فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ (7) وَ ما جَعَلْناهُمْ جَسَداً لا يَأْكُلُونَ الطَّعامَ وَ ما كانُوا خالِدِينَ (8) ثُمَّ صَدَقْناهُمُ الْوَعْدَ فَأَنْجَيْناهُمْ وَ مَنْ نَشاءُ وَ أَهْلَكْنَا الْمُسْرِفِينَ (9)
لَقَدْ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ كِتاباً فِيهِ ذِكْرُكُمْ أَ فَلا تَعْقِلُونَ (10) وَ كَمْ قَصَمْنا مِنْ قَرْيَةٍ كانَتْ ظالِمَةً وَ أَنْشَأْنا بَعْدَها قَوْماً آخَرِينَ (11) فَلَمَّا أَحَسُّوا بَأْسَنا إِذا هُمْ مِنْها يَرْكُضُونَ (12) لا تَرْكُضُوا وَ ارْجِعُوا إِلي ما أُتْرِفْتُمْ فِيهِ وَ مَساكِنِكُمْ لَعَلَّكُمْ تُسْئَلُونَ (13) قالُوا يا وَيْلَنا إِنَّا كُنَّا ظالِمِينَ (14)
فَما زالَتْ تِلْكَ دَعْواهُمْ حَتَّي جَعَلْناهُمْ حَصِيداً خامِدِينَ (15)

ترجمه آيات ..... ص : 340

به نام خداوند بخشنده مهربان.
زمان حساب دادن اين مردم نزديك شده و آنها در بي‌خبري هم چنان روي گردانند (1).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 341
هيچ پند تازه‌اي از پروردگارشان به سويشان نيايد مگر آنكه به عنوان استهزاء به آن گوش فرا دهند (2).
دلهايشان مشغول و سرگرم ماديات است و آنان كه ستمگرند اين راز خود را نهاني گويند كه آيا اين جز بشري مثل شما است؟ چرا شما با دو چشم بينا به جادو رو مي‌كنيد! (3).
بگو پروردگار من در آسمان و زمين همه گفتارها را مي‌داند و او شنوا و دانا است (4).
نه تنها آن را جادو مي‌خوانند بلكه پندارهاي مشوش و بلكه از اين هم بدتر، آن را تزوير و افتراء مي‌نامند، و بلكه او را شاعر خيال‌پرداز معرفي مي‌كنند و مي‌گويند اگر شاعر نيست پس معجزه‌اي نظير معجزه گذشتگان براي ما بياورد (5).
پيش از ايشان هيچ فرقه‌اي كه هلاكش كرديم به معجزه‌ها ايمان نياورده بود اينان چگونه ايمان مي‌آورند؟ (6).
ما پيش از تو مرداني نفرستاده‌ايم مگر اينكه به آنها وحي مي‌كرده‌ايم اگر خودتان نمي‌دانيد از اهل كتاب بپرسيد (7).
ما پيغمبران را پيكرهايي كه غذا نخورند و جاودان بمانند قرار نداديم (8).
آن گاه وعده خويش را با آنان وفا كرديم، آنها و هر كه را خواستيم نجاتشان داديم و افراطكاران را هلاك كرديم (9).
به شما كتابي نازل كرده‌ايم كه يادبود شما در آن است چرا نمي‌فهميد (10).
چه بسيار مناطق آباد ستمگري را در هم شكستيم و از پس آن گروهي ديگر پديد آورديم (11).
و چون صلابت ما را احساس كردند از آن گريزان شدند (12).
(به ايشان گفتيم) نگريزيد به سوي لذتها و مسكنهاي خويش باز گرديد شايد سراغ شما را بگيرند (13).
گفتند: اي واي بر ما كه ستمگر بوده‌ايم (14).
ادعايشان همواره همين بود تا آنكه ريشه آنها را قطع كرديم و خاموششان ساختيم (15).

بيان آيات [غرض و مفاد كلي سوره مباركه انبياء] ..... ص : 341

اشاره

غرض اين سوره گفتگو پيرامون مساله نبوت است كه مساله توحيد و معاد را زير بناي آن قرار داده، نخست داستان نزديك بودن روز حساب و غفلت مردم از آن، و نيز
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 342
اعراضشان از دعوت حقي كه متضمن وحي آسماني است را ذكر مي‌كند، كه ملاك حساب روز حساب همين‌ها است.
و سپس از آنجا به موضوع نبوت، و استهزاء مردم منتقل مي‌شود، نبوت خاتم انبيا (ص) و نسبت ساحر به وي دادن و كلماتش را هذيان و خودش را مفتري و شاعر خواندن را ذكر مي‌كند. آن گاه گفتار آنان را با ذكر اوصاف كلي انبياي گذشته به طور اجمال رد نموده مي‌فرمايد: پيغمبر اسلام نيز همان گرفتاريها را بايد ببيند، چون آنچه اين مي‌گويد همان است كه آن حضرات مي‌گفتند.
پس از آن، داستان جماعتي از انبيا را براي تاييد گفتار اجمالي خود مي‌آورد و سخني از موسي و هارون، سرگذشتي از ابراهيم و اسحاق و يعقوب و لوط، و شرحي از نوح و داوود و سليمان و ايوب و اسماعيل و ادريس و ذو الكفل و ذو النون و زكريا و يحيي و عيسي مي‌آورد.
آن گاه با ذكر يوم الحساب و آنچه كه مجرمين و متقين در آن روز كيفر و پاداش مي‌بينند بحث را خلاصه‌گيري مي‌كند و مي‌فرمايد: سرانجام نيك از آن متقين خواهد بود و زمين را بندگان صالحش ارث مي‌برند و آن گاه مي‌فرمايد كه اعراضشان از نبوت به خاطر اعراضشان از توحيد است و به همين جهت بر مساله توحيد اقامه حجت مي‌كند همانطور كه بر مساله نبوت اقامه نموده و از آنجايي كه اين سوره به دليل سياقش و به اتفاق مفسرين در مكه نازل شده تهديد و وعيد در آن، از بشارت و وعده بيشتر است.

[معناي نزديك شدن حساب- قيامت- به مردم (اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسابُهُمْ)] ..... ص : 342

" اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسابُهُمْ وَ هُمْ فِي غَفْلَةٍ مُعْرِضُونَ".
كلمه" اقتراب" از باب افتعال و از ماده" قرب" است كه هر دو به يك معناي است چيزي كه هست اقتراب بليغ‌تر از قرب است چون به خاطر زيادي حروفي كه از آن تشكيل يافته عنايت بيشتري به نزديكي و قرب را افاده مي‌كند و هر دو باب با حرف" من" و" الي" متعدي مي‌شود مثلا مي‌گويند:" اقترب و قرب زيد من عمرو" و يا" اقترب و قرب زيد الي عمرو" يعني زيد به عمرو نزديك شد، ولي اگر با حرف" من" متعدي شود نسبت نزديكي از عمرو گرفته شده و اگر با" الي" متعدي شود اين نسبت از زيد گرفته مي‌شود چون اصل در معناي" من" ابتداي هدف است، هم چنان كه اصل در معناي" الي" انتهاي آن است.
از همين جا روشن مي‌شود كه" لام" در كلمه" للناس" به معناي" الي" است نه به معناي" من" براي اينكه مناسب با مقام اين است كه نسبت نزديكي از ناحيه حساب گرفته و گفته شود:" مردم به حساب نزديك شدند" چون حساب است كه طالب است و مي‌خواهد مردم به آن نزديك شوند نه مردم، زيرا مردم از آن به كلي غافلند.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 343
و مراد از حساب- كه به معناي محاسبه خداي سبحان اعمال مردم را در روز قيامت است- خود حساب است نه زمان آن، تا بگوييم" گفتن اينكه حساب نزديك شد نوعي مجاز گويي است و كلمه زمان در تقدير است" هر چند كه بعضي «1» از مفسرين بر آن اصرار ورزيده‌اند. و بعضي «2» ديگر چنين توجيهش كرده كه: اصل در نزديكي و دوري زمان است و اگر اين دو كلمه را به حوادث هم نسبت مي‌دهيم باز به وساطت زمان است.
ولي غرض در مقام آيه متعلق به يادآوري خود حساب است نه روز حساب براي اينكه آنچه مربوط به اعمال بندگان مي‌شود حساب اعمال است و مردم مسئول پس دادن حساب اعمال خويشند و بدين جهت حكمت اقتضا مي‌كند كه از ناحيه پروردگارشان ذكري بر آنان نازل شود و در آن ذكر (و كتاب)، مسئوليت آنان را برايشان شرح دهد و بر مردم هم واجب است كه با جديت هر چه بيشتر به آنچه ذكر مي‌گويد گوش دهند و دلهاي خود را از آن غافل نسازند. بله اگر سياق كلام سياق بيان هولها و موقف‌هاي دشوار قيامت بود كه چه شكنجه‌ها و عذابها براي مجرمين آماده مي‌شود، مناسب‌تر آن بود كه از قيامت، به يوم الحساب تعبير كند و يا زمان را تقدير بگيرد و يا طوري ديگر كه زمان را بفهماند.
در جمله" اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ" مراد از" ناس" جنس مردم است يعني مجتمع بشري كه اكثرا آنان را در آن روز مشركين تشكيل داده بودند نه خصوص مشركين، هر چند اوصافي كه براي مردم آن روز از غفلت و اعراض و استهزا و غير آن آورده اوصاف مشركين است ولي مقصود خصوص آنان نيست پس نسبت به" ناس" از قبيل نسبت بعض به كل دادن به طور مجاز نيست بلكه از باب نسبت حكم جامعه به خود جامعه دادن است به طور حقيقت و سپس استثنا بعضي كه آن حكم را ندارد و اين طور نسبت دادن يعني نخست حكم را به جامعه نسبت دادن و سپس افرادي را كه آن حكم شاملشان نيست استثنا كردن آداب و روش قرآن كريم است هم چنان كه در امثال آيه" وَ أَسَرُّوا النَّجْوَي الَّذِينَ ظَلَمُوا- سخنان بيخ گوشي خود را پنهان دارند" و آيه" فَأَنْجَيْناهُمْ وَ مَنْ نَشاءُ- ايشان و هر كه را خواستيم نجات داديم" اين روش به كار رفته است. و كوتاه سخن اينكه: فرق است ميان اينكه نخست جامعه را موضوع حكمي قرار دهند و سپس افرادي را كه متصف به وصف جامعه نيستند اخراج كنند و ميان اينكه نخست اكثريت افراد را موضوع قرار دهند و سپس حكم را مجازا به همه نسبت دهند و آيه مورد بحث از قبيل اول است نه دوم.
__________________________________________________
(1، 2)مجموعة من التفاسير، ج 4، ص 234. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 344
بعضي «1» از مفسرين نزديك شدن حساب به مردم را چنين توجيه كرده‌اند كه هر روزي كه از عمر دنيا مي‌گذرد دنيا نسبت به ديروزش به حساب نزديك‌تر مي‌شود. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: نزديك شدن حساب به اين اعتبار است كه بعثت رسول خدا (ص) در آخر الزمان اتفاق افتاده هم چنان كه خود آن جناب فرموده:" بعثت انا و الساعة كهاتين «3»- من و قيامت مانند اين دو انگشت با هم مبعوث شديم" و ليكن اگر منظور اين بود جا داشت بفرمايد:
" يقترب الساعة- قيامت نزديك مي‌شود" چون نزديك شدن قيامت به آن معني كه گفته شد استمرار دارد و لفظي لازم است كه استمرار را برساند و آن لفظ" يقترب" است نه" اقترب" كه صرف تحقق را افاده مي‌كند نظير تفسير گذشته اين تفسير است كه گفته‌اند «4»:
آوردن كلمه ماضي براي افاده حتميت وقوع قيامت است.

[وجوهي كه در باره جمع بين غفلت (كه متضمن عدم توجه است) و اعراض (كه مستلزم توجه است) در جمله:" وَ هُمْ فِي غَفْلَةٍ مُعْرِضُونَ" گفته شده است] ..... ص : 344

" وَ هُمْ فِي غَفْلَةٍ مُعْرِضُونَ"- و بدين جهت غافل و رو گردانند كه به دنيا دل بسته و به تمتع از آن سرگرم شدند در نتيجه دلهاشان از محبت دنيا پر شد، و ديگر جايي خالي براي ياد قيامت، يادي كه دلهايشان را متاثر كند در آن باقي نماند، حتي اگر ديگران هم متذكرشان كنند باز متوجه نمي‌شوند، و هم چنان در غفلت از قيامت هستند، چون آن طور كه بايد آن را تصور نمي‌كنند، و گر نه دلهاشان متاثر مي‌شد.
با اين بيان پاسخ از اشكالي كه در اين جمله شده معلوم مي‌شود، و آن اشكال اين است كه: چگونه ممكن است ميان" غفلت" و" اعراض" جمع شود، با اينكه غفلت عبارت از توجه نداشتن، و اعراض مستلزم توجه داشتن است؟ و حاصل جواب اين است كه گفتيم:
غفلت مردم از حساب به خاطر اين است كه آن طور كه بايد و شايد حساب را تصور نمي‌كنند، و چون تصوري كه در دلهايشان اثر گذارد ندارند، لذا به خاطر دل‌دادگي به دنيا از آن اعراض نموده، به چيزي مشغول مي‌شوند كه لازمه آن اشتغال علم به خلاف آن تصور است.
اين آن پاسخي است كه از بيان گذشته ما استفاده مي‌شد، ولي زمخشري طوري ديگر جواب داده كه ترجمه عين عبارت او چنين است: خداي تعالي مردم را به دو وصف، توصيف كرده، يكي غفلت، يكي هم اعراض، (با اينكه اين دو وصف با هم تباين دارند) ولي تباينش از اين راه بر طرف مي‌شود كه زمان اين دو با هم مختلف است، زمان غفلت قبل از زمان
__________________________________________________
(1)منهج الصادقين، ج 6، ص 47.
(2، 3)كشاف، ج 3، ص 101.
(4)روح المعاني، ج 17، ص 4.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 345
اعراض است، به اين معنا كه مادامي كه انبيا ايشان را متوجه نكرده‌اند غافلند، چون از آنچه عقول آنان اقتضا دارد كه بايد كيفري براي بدكاران و پاداشي براي نيكوكاران باشد در غفلتند، و وقتي انبيا ايشان را به شنيدن نداي و جدان و عقل دعوت نموده متوجهشان مي‌كنند، آن وقت اعراض مي‌نمايند، و گوش خود گرفته فرار مي‌كنند، اين بود پاسخ زمخشري از اشكال «1».
و فرق ميان پاسخ او و پاسخ ما اين است كه: او اعراض را در طول غفلت گرفته نه در عرض آن، و ما هر دو را در عرض هم و در يك زمان تصوير كرديم، و انصاف هم همين است كه ظاهر آيه مي‌رساند زمان اعراض و غفلت يك زمان است، نه اينكه يكي بعد از ديگري باشد.
بعضي «2» ديگر اشكال را اينطور پاسخ گفته‌اند كه: اعراض به معناي اتساع است و معناي آيه اين است كه ايشان در غفلت وسيعي هستند. بعضي «3» ديگر غفلت را به معناي اهمال گرفته و گفته‌اند: اهمال و اعراض با هم منافات ندارند. ولي اين دو وجه از قبيل التزام به چيزي است كه خود ملتزم هم، قبولش ندارد.
و معناي آيه اين است كه حساب اعمال مردم براي مردم نزديك شد، در حالي كه ايشان در غفلت از آن مستمرند، و يا در حالي كه در غفلت بزرگي قرار دارند و از آن روي گردانند، چون به شغل‌هاي دنيا، و آماده نگشتن براي توبه و ايمان و تقوي مشغول و سرگرمند.
" ما يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَثٍ إِلَّا اسْتَمَعُوهُ وَ هُمْ يَلْعَبُونَ لاهِيَةً قُلُوبُهُمْ ..."
اين آيه به منزله تعليلي است براي جمله" وَ هُمْ فِي غَفْلَةٍ مُعْرِضُونَ" چون اگر در غفلت و روي‌گردان نبودند در هنگام شنيدن ذكر به لهو و لعب نمي‌پرداختند، و بلكه خود را براي شنيدن آن آماده مي‌كردند، و چون چنين بود، يعني آيه شريفه تعليل آن جمله بود، لذا آن را بدون حرف عطف آورد.
و مراد از كلمه" ذكر" هر چيزي از قبيل وحي‌هاي الهي، مانند كتب آسماني است كه خدا را به ياد آدمي بيندازد، كه يكي از آنها قرآن كريم است، و مراد" از آمدن ذكر"، نازل شدن آن براي ايشان است، به اينكه بر پيغمبر نازل شود و او به گوش ايشان برساند، و كلمه" محدث" به معناي جديد و نو است، و اين معنا معنايي است نسبي، كه صفت ذكر است، پس اگر قرآن مثلا ذكري نو است، براي اين است كه بعد از انجيل نازل شده، هم چنان كه انجيل نيز به خاطر اينكه بعد از تورات نازل شده نسبت به آن ذكري است جديد، و
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 101.
(2، 3)روح المعاني، ج 17، ص 6.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 346
همچنين بعضي از سوره‌هاي قرآن به خاطر اينكه بعد از بعضي ديگر نازل شده نسبت به آنها جديد و نو است.
جمله" إِلَّا اسْتَمَعُوهُ" استثنايي است مفرغ (يعني مستثنا منه آن ذكر نشده)، كه آن را از همه احوال آنان استثنا مي‌كند، و جمله" استمعوه" حال، و جمله" وَ هُمْ يَلْعَبُونَ" و نيز جمله" لاهِيَةً قُلُوبُهُمْ" دو حال است از ضمير جمع در" استمعوه" پس اين دو جمله دو حال به هم آميخته‌اند.
كلمه" لعب" به معناي فعلي است كه منظم انجام بشود ولي غايت و هدفي جز خيال در آن نباشد، مانند بازي بچه‌ها، و كلمه" لهو" به معناي سرگرم شدن به چيزي و باز ماندن از امري مهم است، مثلا وقتي مي‌گويند:" ألهاه كذا"، معنايش اين است كه فلان كار بيهوده او را از مهمش باز داشت، و اگر آلات طرب را هم آلات لهو مي‌نامند، به همين جهت است، و لهو از صفات قلب است، و لذا فرمود:" لاهِيَةً قُلُوبُهُمْ" و دلها را لاهي خواند.
و معناي آيه اين است كه هيچ ذكر جديدي به وسيله نزول از آسمان، و ابلاغ رسول به ايشان در هيچ حالي از احوال نمي‌رسد مگر اينكه ايشان در حال لهو هستند، يعني در حالي هستند كه دلهايشان لاهي است، و اگر آن ذكر را مي‌شنوند در آن حال مي‌شنوند، و خلاصه معنا اين است كه: احداث ذكر و تجديد آن هيچ اثري در آنان نمي‌گذارد، و از اشتغال به لعب دنيا بازشان نداشته، متوجه ما وراي آن نمي‌كند. و اين تعبير كنايه است از اينكه ذكر در هيچ حالي در آنان مؤثر نمي‌افتد، نه اينكه بخواهد بگويد ذكر جديد در آنان اثر ندارد ولي ذكر قديم و كهنه اثر مي‌گذارد و چون مطلب روشن است مي‌گذريم.
بعضي «1» از مفسرين به ظاهر اين آيه استدلال كرده‌اند بر اينكه: قرآن كريم حادث است و قديم نيست ولي اشاعره ظاهر آن را تاويل كرده‌اند به اينكه اگر ذكر را به وصف محدث توصيف فرموده از جهت نزول آن بوده چون نزول آن حادث است و اين منافات با قدم آن ندارد. ولي ظاهر آيه عليه ايشان حكم مي‌كند و اين بحث تتمه‌اي دارد كه اينك از نظر خوانندگان مي‌گذرد.

گفتاري در چند فصل پيرامون معناي حدوث و قدم كلام ..... ص : 346

فصل اول [تجزيه و تحليل حقيقت و واقعيت" كلام- سخن" و بيان اينكه قديم بودن كلام متصور نيست] ..... ص : 346

: معناي اينكه كلام حادث مي‌شود و باقي مي‌ماند چيست؟ وقتي سخني
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 140.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 347
از گوينده‌اي مي‌شنويم كه يا شعر است و يا نثر، بدون هيچ درنگ حكم مي‌كنيم كه اين شعر مثلا از اين شاعر است. و اگر شاعر مفروض همان شعر را تكرار كند، و يا گوينده، همان سخن را تكرار كند باز شك نمي‌كنيم در اينكه شعر و سخن مذكور از او است و بعينه همان كلام اول است كه دوباره اعاده‌اش كرده و سپس اگر ناقلي همان شعر را از همان شخص نقل كند باز هم مي‌گوييم اين همان شعر فلان شاعر است. يعني همان گوينده اولي، و پس از آن اگر اين نقل را مكرر بگويد مثلا يك ميليون بار و يا بي‌نهايت آن را تكرار كند باز هم همان كلام اول و صادر از گوينده اول است.
البته اين از نظر فهم عرفي است ولي اگر بخواهيم مساله را از نظر دقت علمي در نظر بگيريم با مختصر دقتي مي‌بينيم كه حقيقت امر بر خلاف اين است: مثلا كسي كه مي‌گويد:" زيد نزد من آمد" اين جمله در حقيقت يك كلام نيست زيرا مركب از يازده حرف است كه هر يك آنها فردي از افراد صوت است كه در نفس گوينده تكون يافته و در فضاي دهانش از يكي از مخارج آن بيرون آمده و مجموع آنها صوت‌هاي بسيار است نه يك صوت، چيزي كه هست چون يك چيز را مي‌فهماند در ظرف اعتبار آن را كلام واحد مي‌خوانيم و اين خود نوعي توسع و مجاز است كه مرتكب مي‌شويم. و اين صوتهاي متعدد از اين جهت كلام شده‌اند و معنايي را به شنونده مي‌فهمانند كه قبلا ميان گوينده و شنونده قراري بسته شده است كه فلان صوت نشان فلان معنا باشد و همچنين از اين نظر كلام واحد شده‌اند كه معناي واحدي را مي‌رسانند.
پس با اين بيان اين معنا به دست مي‌آيد كه كلام از آن جهت كه كلام است امري است وضعي و قراردادي و اعتباري كه جز در ظرف اعتبار، واقعيتي ندارد، آنچه در خارج هست آن عبارت است از صوتهاي گوناگون كه در ظرف اعتبار و قرارداد هر يك علامت چيزي قرارداد شده نه اينكه آنچه در خارج، خارجيت پيدا مي‌كند علامتهايي باشد، براي وضوح بيشتر تكرار مي‌كنم كه آنچه در خارج موجود مي‌شود صوت است و بس نه علامت و صوت قراردادي، و اگر موجوديت و تحقق را به كلام نسبت مي‌دهيم، به نوعي عنايت است، و گر نه كلام در خارج تحقق نمي‌يابد، بلكه صوت موجود مي‌شود، (و اهل هر زبان روي قراردادي كه قبلا ميان خود داشته‌اند از آن صوت به معنايي منتقل مي‌شوند).
از اينجا معلوم مي‌شود كه كلام (فراموش نشود كه يعني آن امر اعتباري و قراردادي)، نه متصف به حدوث مي‌شود و نه به بقاء، براي اينكه (حدوث و بقاء مربوط به واقعيات است، نه اعتباريات و) حدوث عبارت است از مسبوق بودن وجود چيزي به عدم زماني آن، (و اينكه
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 348
چيزي بعد از مدتها نبودن بود شود) و بقاء عبارت است از اينكه چيزي بعد از آن اول نيز موجود باشد، و همچنين در آنات بعدي، وجودي متصل داشته باشد، پس هم حدوث و هم بقاء مربوط به واقعيات خارجي است، نه اعتباريات، چون اعتباريات در خارج وجود ندارند.
علاوه بر اين، اتصاف كلام به قدم، اشكالي ديگر و عليحده دارد، و آن اين است كه كلام (كه مركب از حروف رديف شده، و اصل تكونش تدريجي است، بعضي حروفش قبل از بعضي ديگر، و بعضي بعد از بعضي ديگر چيده مي‌شود)، ممكن نيست قديم باشد، چون در قديم ديگر تقدم و تاخري فرض ندارد، و گر نه آنچه متاخر است حادث مي‌شود، و حال آنكه ما قديمش فرض كرده بوديم، و اين خلف است، پس كلام- كه به معناي حروف تركيب شده است و به وضع دلالت بر معنايي تام مي‌كند- قديم بودن در آن تصور ندارد، علاوه بر اين همانطور كه گفتيم في حد نفسه محال هم هست، (دقت بفرماييد).

فصل دوم [آيا كلام از جهت كلام بودن، فعل متكلم است يا صفت او يا هيچكدام؟] ..... ص : 348

: آيا كلام بدان جهت كه كلام است فعلي از افعال است، يا آنكه صفتي است قائم به ذات متكلم؟ به اين معنا كه ذات متكلم في نفسه تام است، و از كلام بي‌نياز است، ولي كلام از متفرعات آن است، يا آنكه قوام ذات متكلم بر تكلم است، هم چنان كه قوام ذات حيوان به حيات است، و عدم انفكاك عدد چهار از زوجيت به وجهي جزو ذات چهار است؟.
هيچ شكي نيست در اينكه كلام به حسب حقيقت و واقع نه فعل متكلم است، و نه صفت او است، براي اينكه: (همانطور كه قبلا هم گفتيم) فعل متكلم صدا در آوردن است، و اما اينكه شنونده از آن صدا چه بفهمد بسته به قرارداد در اجتماعي است كه به زباني با هم صحبت مي‌كنند. (هم چنان كه قرارداد فارس زبانان اين است كه با شنيدن صدايي چون" نان" به چيزي منتقل شوند كه عرب با شنيدن صدايي چون" خبز" بدان منتقل مي‌شوند) پس آنچه كه ما كلامش مي‌خوانيم حقيقتا نه فعلي است صادر از ذاتي خارجي، و نه صفتي است براي موصوفي خارجي.
بله كلام بدان جهت كه عنواني است براي موجودي خارجي، يعني براي صوت‌هاي تركيب شده، و بدان جهت كه صوت، فعل خارجي صاحب صوت است، به نوعي توسع و مجاز گويي فعل او ناميده مي‌شود نه به طور حقيقت، و بعد از آنكه آن را به طور مجاز فعل او دانستند، از همان نسبت مجازي كه به فاعل مي‌دهند، وصفي نيز براي او انتزاع نموده، او را متكلم مي‌خوانند، مانند نظاير تكلم از امور اعتباري، چون خضوع، تعظيم، اهانت، خريد و فروش و امثال آن.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 349

فصل سوم [اشاره به معنايي ديگر براي كلام از جهت اينكه مكنونات ضماير را كشف مي‌كند و بيان اينكه بحث در باره حدوث و قدم قرآن بي مورد بوده است] ..... ص : 349

: ممكن است كلامي كه مورد بحث است از نظر هدف و غرضي كه در آن است يعني از نظر كشف از معاني نهفته در ضمير، و انتقال آن معاني به ضمير شنونده تجزيه تحليل شود و در نتيجه با آن تحليل، كلام كه تا كنون امري اعتباري بود، به امري حقيقي و واقعي برگردد، و آن عبارت باشد از همان كشف مكنونات دروني، كه خود امري است واقعي نه اعتباري، و اين تحليل در تمامي امور اعتباري و يا حد اقل در بيشتر آنها جريان دارد، و قرآن كريم هم همين معامله را با آنها كرده، و امثال سجود، قنوت، طوع، كره، ملك، عرش، كرسي، كتاب و غيره را حقايقي دانسته.
و بنا بر اين تحليل، حقيقت كلام عبارت مي‌شود از كشف ضماير، و به اين معنا هر معلولي براي علتش كلام خواهد بود، چون با هستي خودش از كمال علت خود كشف مي‌كند، كمالي كه اگر هستي معلول نبود، هم چنان در ذات علت نهفته بود.
از اين هم دقيق‌تر اينكه بگوييم: هر صفت ذاتي براي هر چيزي، كلام او است، چون از مكنون ذات او كشف و پرده‌برداري مي‌كند، و اين همان معنايي است كه فلاسفه بر آن مي‌گويند كه: صفات ذات خداي تعالي، چون علم و قدرت و حيات، كلام خدايند، و نيز عالم سراپايش كلام او است.
و اين نيز روشن است كه بنا بر اين تحليل، قديم بودن، يا حادث بودن كلام، تابع سنخ وجودش خواهد بود، علم الهي كه كلام او است به خاطر قديم بودن ذات خدا قديم است، ولي زيدي كه ديروز نبود و امروز هست شد، به خاطر اينكه از وجود پروردگارش كشف مي‌كند، حادث است، و وحي نازل بر رسول خدا (ص) بدان جهت كه تفهيم الهي است، و تفهيم حادث است، آن نيز حادث است، ولي بدان جهت كه در علم خدا است- و علم او را كلام او دانستيم و علم صفت ذاتي او است- پس وحي نيز قديم است، مانند علمش به همه چيز، چه قديم و چه حادث.

فصل چهارم: ..... ص : 349

اشاره

از فصول سه‌گانه گذشته اين معنا به دست آمد كه قرآن كريم را اگر بدان جهت در نظر بگيريم كه عبارت است از آياتي خواندني، و دلالت مي‌كند بر معاني ذهني، مانند ساير كلمات، در اين صورت قرآن نه حادث است نه قديم، بله به وساطت حدوث اصوات كه معنون به عنوان كلام و قرآنند حادث است.
و اگر بدان جهت در نظر گرفته شود كه معارفي است حقيقي و در علم خدا، در اين صورت مانند علم خدا به ساير موجودات، قديم خواهد بود، چون خود خدا قديم است و به اين حساب اگر مي‌گوييم قرآن قديم است معنايش اين است كه علم خدا قديم است. هم چنان كه
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 350
مي‌گوييم زيد حادث، قديم است و درست هم گفته‌ايم چون علم خدا به زيد حادث، قديم است.
از اينجا معلوم مي‌شود كه بحث‌هايي كه در باره قدم و حدوث قرآن به راه انداخته بودند بحث‌هايي بي‌فايده بوده زيرا اگر آن كس كه مي‌گويد قديم است مقصودش از قرآن آن حروفي باشد كه خواندني است و صوتهايي رديف شده و تركيب يافته و دال بر معاني خويش است و مي‌خواهد بگويد چنين قرآني مسبوق به عدم نبوده كه بر خلاف و جدان خود سخن گفته است و اگر مقصودش اين است كه خدا عالم به آن بوده و به عبارت ديگر علم خدا به قرآن قديم بوده اين اختصاص به قرآن ندارد تا منتش را بر قرآن بگذاريم بلكه علم خدا به تمامي موجودات قديم است، چون ذاتش قديم است و علمش هم عين ذاتش است زيرا مقصود از علم مورد بحث علم ذاتي است.
علاوه بر اين ديگر وجهي ندارد كه ما كلام را صفت ثبوتي و ذاتي جداگانه‌اي غير علم بگيريم چون برگشت كلام هم به همان علم شد و اگر صحيح باشد هر يك از مصاديق يكي از صفات ثبوتيه خداي را يك صفت ثبوتيه جداگانه بدانيم ديگر صفات ثبوتيه منحصر به يكي، دو تا، ده تا نمي‌شود چون عين اين تحليل در امثال ظهور و بطون و عظمت و بهاء و نور و جمال و كمال و تمام و بساطت و غير اينها از صفات ثبوتيه بي‌شمار ديگر وجود دارد.
و آنچه از لفظ تكلم كه در قرآن كريم به كار رفته ظاهر در معناي اول است يعني آن معنايي كه تحليل نشده بود و هر خواننده‌اي همان را مي‌فهمد مانند آيه" تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللَّهُ" «1» و آيه" وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسي تَكْلِيماً" «2» و آيه" وَ قَدْ كانَ فَرِيقٌ مِنْهُمْ يَسْمَعُونَ كَلامَ اللَّهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ" «3» و آيه" يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ" «4» و امثال اين آيات.
اما اينكه بعضي «5» از مفسرين گفته‌اند كه غير كلام لفظي كه از زبان هر گوينده
__________________________________________________
(1)و اين رسولان را بعضي را بر بعضي برتري داديم، بعضي از ايشان كسي است كه با خدا سخن گفت. سوره بقره، آيه 253.
(2)و خدا با موسي به طور آشكار و روشن سخن گفت. سوره نساء، آيه 64.
(3)چنانچه بعضي ايشان بودند كه كلام خداي را مي‌شنيدند و آن گاه همان را تحريف مي‌كردند.
سوره بقره، آيه 75.
(4)كلمات را از آن طور كه هست تحريف مي‌كنند. سوره مائده، آيه 13.
(5)تفسير فخر رازي، ج 3، ص 134.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 351
بيرون مي‌آيد كلام ديگري هست نفسي كه قائم به نفس متكلم است. و شعري هم در اين باره انشاد كرده كه:
ان الكلام لفي الفؤاد و إنما جعل اللسان علي الفؤاد دليلا كلام در حقيقت در قلب است و زبان را دليل و بيانگر قلب كرده‌اند و كلامي كه از خداي تعالي متصف به قدم است كلام نفسي خدا است نه لفظي، حرف صحيحي نيست براي اينكه اگر مقصودشان از كلام نفسي همان معناي كلام لفظي است و يا صورت علمي آن است كه بر لفظ منطبق شده، در اين صورت برگشت معناي اين كلام به همان علم خواهد بود نه چيزي زائد بر علم و صفتي مغاير آن، و اگر معناي ديگري مقصود است كه ما هر چه به نفس خود مراجعه مي‌كنيم خبري از چنين معنايي نمي‌يابيم، و آن شعري هم كه سروده‌اند براي يك بحث عقلي نه سودي دارد و نه زياني، چون بحث عقلي شانش اجل از اين است كه شعر را با آن به جنگ بيندازد.

[نقل سخنان و افترائات مكذبان پيامبر اسلام (صلي اللَّه عليه و آله) در تكذيب و انكار آن حضرت (صلي اللَّه عليه و آله)] ..... ص : 351

" وَ أَسَرُّوا النَّجْوَي الَّذِينَ ظَلَمُوا هَلْ هذا إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ أَ فَتَأْتُونَ السِّحْرَ وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ".
كلمه" اسرار" در مقابل" اعلان" است، كه آن به معناي نهفتن، و اين به معناي بر ملا كردن است، پس" اسرار نجوي" به معناي مبالغه در كتمان قول و نهان داشتن آن است، چون اسرار به تنهايي معناي نجوي را مي‌دهد، در نتيجه اسرار نجوي مبالغه را مي‌فهماند.
و ضمير فاعلي در فعل" اسروا"، به" ناس" بر مي‌گردد، چيزي كه هست از آنجايي كه فعل مذكور فعل همه مردم، و يا بيشتر مردم نبود، چون افراد مستضعف و افراد بي‌طرف نيز در ميان مردم هستند، لذا هر چند فعل را به جامعه مردم نسبت داده، چون جامعه دچار غفلت و اعراض است، و ليكن مطلب را با قيد" الَّذِينَ ظَلَمُوا" بيان فرمود، پس اين جمله عطف بياني است كه دلالت مي‌كند بر اينكه فعل مذكور" نجوي" از خصوص كساني سر زده كه ستمكار بودند.
و اما اينكه آنچه بيخ گوش هم مي‌گفته‌اند چه بوده؟ جمله" هَلْ هذا إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ أَ فَتَأْتُونَ السِّحْرَ وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ" حكايت آن است، حاصل معنا اينكه به صراحت رسول خدا (ص) را تكذيب نموده، علنا مي‌گفته‌اند كه: او مانند شما يك فرد بشر است، و قرآن او سحر است، و هيچ يك از اين مطالب را پنهاني نمي‌گفتند، ليكن قبل از علني كردنش در مجلس مشورتي خود آن را نجوي مي‌كردند. خلاصه مجالسي سري بر پا مي‌كردند كه در مقابل دعوت پيغمبر چه جواب دهند؟ و سرانجام راهي نمي‌يافتند مگر آنكه آنچه گفتگو ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 352
كردند پنهان بدارند، تا همه در آن متفق شوند و بعد از اتفاق علنيش كنند.
و نجواي ايشان مشتمل بر دو مطلب بوده كه يا به طور قطع و يا به طور استفهام انكاري ردش كرده‌اند.
اول اينكه گفتند:" هَلْ هذا إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ" كه آن را دليل بر ابطال نبوت آن جناب گرفتند، و حاصلش اين است كه او همانطور كه مي‌بينيد بشري است مانند خود شما- به همين جهت اسم اشاره آورده و گفتند:" هل هذا" ضمير نياوردند كه بگويند:" هل هو"، تا دلالت كند بر علم به مشاهده- و در هيچ چيز از لوازم بشريت از شما جدا نيست، و هيچ چيزي كه مختص به خود او باشد ندارد، پس اگر آنچه ادعا مي‌كند كه به غيب اتصال و ارتباط دارد حق باشد، بايد شما هم همان را داشته باشيد، چون شما هم مانند او بشر هستيد، و چون شما خبري از غيب نداريد، پس او هم مثل شما است و خبري ندارد، پس پيغمبر نيست و دعوتش باطل است.
دوم اينكه گفتند" أَ فَتَأْتُونَ السِّحْرَ وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ" كه با فاء تفريع متفرع بر انكار و نفي نبوت شد، و برگشت معنا به اين مي‌شود كه بعد از آنكه با جمله اول اثبات كرديم كه او پيغمبر نيست و با غيب اتصال ندارد، نتيجه چنين مي‌شود كه آنچه آورده، و ادعا مي‌كند كه معجزه نبوت من است، معجزه نباشد، بلكه سحري باشد كه شما از آوردن نظير آن عاجزيد، و سزاوار نيست كسي كه چشم بينا دارد فريب سحر را خورده، به آن ايمان بياورد.
" قالَ رَبِّي يَعْلَمُ الْقَوْلَ فِي السَّماءِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ" يعني خداي تعالي به هر سخني احاطه علمي دارد، چه سري و چه علني، و در هر جا كه باشد او شنواي گفته‌هاي شما و داناي به كارهاي شما است پس هر چه هست به دست او است، و هيچ امري به دست من نيست.
اين آيه حكايت كلام رسول خدا (ص) به ايشان است كه نجوي كردند، و به صراحت نبوت آن جناب را تكذيب نموده معجزه‌اش را سحر خواندند، و در اين كلام او را ارجاع و حواله به خداي سبحان داده، هم چنان كه در غالب مواردي كه پيشنهاد معجزه مي‌دادند ارجاع به خدا مي‌دهد، مانند همه انبيا كه خود را در اجابت خواسته‌هاي قوم خود هيچكاره معرفي مي‌كردند، مانند آيه" قُلْ إِنَّمَا الْعِلْمُ عِنْدَ اللَّهِ وَ إِنَّما أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ" «1» و آيه" قالَ إِنَّمَا الْعِلْمُ عِنْدَ اللَّهِ وَ أُبَلِّغُكُمْ ما أُرْسِلْتُ بِهِ" «2» و آيه
__________________________________________________
(1)بگو علم نزد خدا است و من تنها نذير و بيم‌رساني آشكارم. سوره ملك، آيه 26.
(2)گفت علم نزد خدا است، و من آنچه راي كه بدان فرستاده شدم به شما مي‌رسانم. سوره احقاف، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 353
" قُلْ إِنَّمَا الْآياتُ عِنْدَ اللَّهِ وَ إِنَّما أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ" «1».
" بَلْ قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ بَلِ افْتَراهُ بَلْ هُوَ شاعِرٌ فَلْيَأْتِنا بِآيَةٍ كَما أُرْسِلَ الْأَوَّلُونَ".
حكايت سخنان كفار است كه چگونه افترا و تكذيب به آن جناب را درجه به درجه شدت مي‌دادند، اول گفتند: سخنان وي خوابهاي پريشان است كه ديده و آن را نبوت خود پنداشته و كتاب آسمانيش گمان كرده، پس كار او و معلوماتش حتي از سحر هم بي‌ارزش‌تر است، (براي اينكه سحر هر چه باشد علمي است و قواعدي دارد).
سپس افتراي خود را ترقي داده، گفتند: بلكه خواب پريشان هم نيست، چون در خواب پريشان صاحبش عمدا دروغ نگفته، بلكه چند رقم رؤيا ديده وقتي بيدار شده از هر يك چيزي به يادش مانده، و با گوشه‌هاي ديگر هم رؤيايش مخلوط شده، ولي اين افترا مي‌بندد، و معلوم است كه افترا مستلزم تعمد است.
آن گاه مطلب را ترقي بيشتري داده گفتند:" بلكه او شاعر است" و اين از جهتي ديگر از تهمت قبلي سنگين‌تر است، چون كسي كه به كسي افترا مي‌بندد، فكر مي‌كند كه چه افترايي ببندم، ولي شاعر بدون هيچ تدبر هر چه به نظرش مي‌رسد مي‌گويد، و به هر تعبير كه از نظر فن شاعري خوشش آيد تعبير مي‌كند، و چه بسا كه شاعري ضروريات را هم انكار كند، و يا علنا بر باطلي اصرار ورزد، و چه بسا راستي را تكذيب و دروغي را تصديق كند.
جمله" فَلْيَأْتِنا بِآيَةٍ كَما أُرْسِلَ الْأَوَّلُونَ" سخني است متفرع بر جملات قبل، و مراد از" اولين"، انبياي گذشته‌اند و معنايش اين است كه وقتي اين را كه وي آورده و آن را آيت خوانده، يعني قرآن، خوابهاي پريشان، يا افترا، و يا شعر بود، ديگر ادعاي نبوتش تمام نيست، و قرآن او ما را قانع نمي‌كند، پس بايد آيتي براي ما بياورد، همانطور كه گذشتگان آوردند، مثلا ماده شتر از كوه بيرون كردند، عصا اژدها نمودند و يد بيضا داشتند.
و در اينكه فرمود:" كَما أُرْسِلَ الْأَوَّلُونَ"، با اينكه ظاهر سياق اقتضا مي‌كرد بفرمايد:
" كما اتي بها الاولون- همانطور كه گذشتگان آن آيت را آوردند" براي اشاره به اين معنا بود كه آيت از لوازم ارسال است، و اگر اين شخص رسول است، بايد به رسولان گذشته اقتدا نموده، بر رسالت خود احتجاجي مانند احتجاج آنان بكند.
در اينجا سؤالي پيش مي‌آيد، و آن اين است كه مشركين از وثني‌ها، از اصل منكر نبوتند، با اين حال در اين اعتراضي كه كردند مساله نبوت را مسلم گرفتند؟ جواب اين است
__________________________________________________
(1)بگو معجزات همه نزد خدا است، و من تنها نذيري آشكارم. سوره عنكبوت، آيه 50. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 354
كه همين خود دليل روشني است بر اينكه مشركين در كار خود دچار تحير شده و نمي‌فهميدند چه كار مي‌كنند؟ يك وقت از راه تهكم با رسول خدا (ص) مواجه مي‌شدند و نامربوط مي‌گفتند، وقتي ديگر دردسر فراهم مي‌نمودند، بار ديگر سخناني بر خلاف عقيده خودشان گفته با اينكه اصلا نبوت را منكر بودند پيشنهاد معجزه مي‌كردند، معجزاتي كه انبياي گذشته آورده بودند، با اينكه نه آن انبيا را قبول داشتند و نه معجزاتشان را.
ولي به هر حال از اينكه گفتند:" بايد آيتي براي ما بياورد كه گذشتگان آوردند"، از اين وعده ضمني بر مي‌آيد كه اگر يكي از آن آيات كه پيشنهاد كرده‌اند بياورد ايمان خواهند آورد.
" ما آمَنَتْ قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها أَ فَهُمْ يُؤْمِنُونَ" در اين جمله سخن قبلي مشركين و آن وعده‌اي كه ضمنا مشتمل بود رد و تكذيب شده، مي‌فرمايد: اگر آنچه را كه پيشنهاد مي‌كنند برايشان آورده شود، باز هم ايمان نمي‌آورند، چون اقوام گذشته وقتي معجزات پيشنهادي خودشان را هم ديدند ايمان نياوردند و هلاك شدند آن وقت اينان ايمان مي‌آورند؟! و حاصل معناي جمله به طوري كه سياق آن را افاده مي‌كند اين است كه: كفار در وعده‌اي كه مي‌دهند دروغ گويند، و اگر معجزات پيشنهادي آنان را هم نازل كنيم باز ايمان نمي‌آورند، و در نتيجه به همين جرم هلاك خواهند شد، هم چنان كه امت‌هاي گذشته وقتي درخواست معجزه كردند، و معجزه برايشان نازل كرديم، ايمان نياوردند ما نيز هلاكشان نموديم، طبيعت اينان با طبيعت آنان يكي است، و مانند آنان اسراف‌گر و متكبرند، و به هيچ وجه، به هيچ آيتي ايمان نمي‌آورند، پس آيه مورد بحث از يك نظر شبيه به آيه" فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ" «1» مي‌باشد.
و بنا بر اين مي‌توان گفت: در آيه شريفه حذف و ايجازي (مختصر گويي) به كار رفته، و تقدير آن چنين است كه: مثلا بگوييم" ما آمنت قبلهم اهل قرية اقترحوا الآيات فانزلناها عليهم و اهلكناهم لما لم يؤمنوا بها بعد النزول ا فهم، يعني مشركي العرب يؤمنون و هم مثلهم في الاسراف" يعني اهل قريه‌هاي قبل از ايشان كه پيشنهاد معجزه‌ها كردند ايمان نياوردند، و ما معجزه‌اي را كه خواستند فرستاديم و به جرم ايمان نياوردن هلاكشان كرديم، آيا اينان يعني مشركين عرب با اينكه در اسراف مانند آنان هستند ايمان مي‌آورند؟!
__________________________________________________
(1) پس آنان به چيزي كه پيش از آن تكذيب كرده بودند ايمان نياوردند. سوره يونس، آيه 74.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 355
بنا بر اين اگر قريه را با وصف" اهلكناها" توصيف كرد، و در حقيقت به آخرين نقطه سرنوشتشان توصيفشان نمود، براي اين بود كه بفهماند عاقبت اجابت معجزه خواهي مردم هلاكت ايشان است، و لا غير.

[پاسخ خداي تعالي به سخن مشركان كه در مقام انكار نبوت پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله) بشر بودن او را مستمسك قرار دادند] ..... ص : 355

" وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ إِلَّا رِجالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ".
اين آيه پاسخي از احتجاجي است كه بر نفي نبوت كرده و گفتند:" هَلْ هذا إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ" و حاصلش اين است كه مگر انبياي گذشته غير بشر بودند، كه انتظار داريد پيامبر شما بشر نباشد؟ بشريت كه با نبوت منافات ندارد.
و اگر كلمه" رجالا" را با جمله" نُوحِي إِلَيْهِمْ" توصيف فرموده، براي اشاره به فرق ميان انبيا و غير انبيا است و محصلش اين است كه يگانه فرق بين اين دو طائفه تنها اين است كه ما به انبيا وحي مي‌فرستيم و به ديگران نمي‌فرستيم، و وحي موهبت و منتي است خاص كه بر خدا واجب نيست همه افراد را به آن موهبت نائل سازد كه اگر بنا شد به كسي بدهد به همه بدهد، و اگر بنا شد ندهد به هيچ كس ندهد، تا شما تحكم كنيد كه چرا نبوت جز در يك نفر پيدا نمي‌شود؟ و بگوييد چون در ما نيست پس در هيچ كس ديگر هم نيست، براي اينكه نبوت هم مانند ساير صفات خاصي است كه در هر عصري جز در يك فرد يافت نمي‌شود، و اين چيزي نيست كه بتوان انكارش كرد.
بنا بر اين بيان، آيه شريفه منحل به دو حجت مي‌شود، كه عليه احتجاج مشركين بر ابطال نبوت رسول خدا (ص) به بشريت او اقامه شده است، يكي حجت نقضي، كه با بشريت انبياي گذشته نقض مي‌كند و مي‌رساند كه منافاتي ميان بشريت و نبوت نيست، دوم حجت حلي، كه مي‌رساند فرق ميان يك فرد پيغمبر با ديگران چيزي نيست كه نشود در بشر يافت شود، و يا اگر يافت شد بايد در همه افراد يافت شود، بلكه تنها فرق اين دو طائفه وحي الهي، و كرامت او است، و منت مخصوصي است از ناحيه خدا كه شامل حال شخص پيغمبر مي‌شود.
پس آيه از اين نظر مانند آيه" قالُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا ... قالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ إِنْ نَحْنُ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَمُنُّ عَلي مَنْ يَشاءُ" «1» مي‌باشد.
" فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ"- اين جمله تاييد و تحكيم جمله" وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ إِلَّا رِجالًا"
__________________________________________________
(1)گفتند شما جز بشري مانند ما نيستيد ... رسولان ايشان به ايشان گفتند: ما جز بشري چون شما نيستيم و ليكن خداوند به هر كه بخواهد منت مي‌گذارد. سوره ابراهيم، آيات 10 و 11.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 356
است، يعني اگر اين معنا را مي‌دانيد، كه هيچ، و اگر نمي‌دانيد به اهل ذكر مراجعه كنيد، و بپرسيد، آيا انبياي گذشته غير بشر بودند؟.
و مقصود از" ذكر" كتابهاي آسماني است، و مراد از" اهل ذكر"، علماي اهل كتابند، زيرا آنها در دشمني با رسول خدا (ص) دنبال مشركين بودند، و مشركين از آنها احترام مي‌كردند، و چه بسا در كار خود با آنها مشورت مي‌نمودند، و مسائلي از آنها مي‌پرسيدند تا با آن مسائل رسول خدا (ص) را امتحان كنند، و همان اهل كتاب بودند كه عليه مسلمانان به مشركين مي‌گفتند:" هؤُلاءِ أَهْدي مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلًا" «1».
خطاب در جمله" فَسْئَلُوا ..." به پيغمبر، و هر كسي است كه آن را بشنود، چه عالم و چه جاهل، تا گفتار قبلي را به خوبي تاييد كند، و اين قسم خطاب در كلمات خود ما آدميان نيز شايع است.
" وَ ما جَعَلْناهُمْ جَسَداً لا يَأْكُلُونَ الطَّعامَ وَ ما كانُوا خالِدِينَ ... وَ أَهْلَكْنَا الْمُسْرِفِينَ".
يعني انبيا مرداني از بشرند كه ما لوازم بشريت را از آنها سلب نكرده‌ايم، كه مثلا بدنهايشان را خالي از روح زندگي كرده باشيم، تا نه به خوردن محتاج باشند و نه به نوشيدن، و نيز آنان را از مرگ مصونيت نداده‌ايم، تا هميشه در دنيا بمانند، بلكه ايشان نيز بشر و از كساني هستند كه طعام مي‌خورند و مي‌ميرند، و اين خوردن و مردن، دو خاصه از خواص روشن بشريت است.
" ثُمَّ صَدَقْناهُمُ الْوَعْدَ فَأَنْجَيْناهُمْ وَ مَنْ نَشاءُ وَ أَهْلَكْنَا الْمُسْرِفِينَ" اين آيه عطف است بر كلام گذشته، كه مي‌فرمود:" وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ إِلَّا رِجالًا" و در اين آيه سرانجام ارسال رسولان، و عاقبت امر مسرفان را بيان مي‌كند، كه مسرفان از هر امت، در اثر اقتراح معجزه به چه سرنوشتي دچار شدند، و نيز توضيح است براي هلاكتي كه به طور اجمال بدان اشاره كرده، و فرموده بود:" مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها"، و تهديدي است براي مشركين.
و مراد از" وعد" در جمله" ثُمَّ صَدَقْناهُمُ الْوَعْدَ" وعده نصرتي است كه به مسلمين داده و فرموده بود كه: دين ايشان را ياري خواهد كرد، و كلمه ايشان را كه كلمه حق است بلند آوازه خواهد نمود، هم چنان كه در آيه" وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ،
__________________________________________________
(1)اين مشركين از آنهايي كه ايمان آورده‌اند هدايت يافته‌ترند. سوره نساء، آيه 51.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 357
إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ، وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ" «1» و آيات ديگر آن وعده را بيان نموده.
" فَأَنْجَيْناهُمْ وَ مَنْ نَشاءُ"- يعني رسولان و گروندگان به ايشان را نجات داديم. قبلا هم وعده نجات به ايشان داده، و فرموده بود:" حَقًّا عَلَيْنا نُنْجِ الْمُؤْمِنِينَ" «2» و مسرفين در اين آيه همان مشركين هستند، كه از راه عبوديت به بيراهه گراييدند، و از طور بندگي تجاوز كردند.
" لَقَدْ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ كِتاباً فِيهِ ذِكْرُكُمْ أَ فَلا تَعْقِلُونَ" امتناني است از خداي تعالي بر اين امت به منت انزال قرآن، پس مراد از" ذكر ايشان" ذكري است كه مختص به اين امت است، و ذكري است كه لايق حال اين امت است، ذكري است كه آخرين و بلندترين معارف را كه حوصله بشر توانايي تحمل آن را دارد متضمن است، و عالي‌ترين برنامه را كه ممكن است در جامعه بشري اجرا شود در بر دارد، و آن عبارت است از شريعت حنيفيت، پس خطاب در آيه خطاب به همه امت است.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند مراد از ذكر، شرف است، و معناي آيه اين است كه: در اين كتاب شرف شما تامين شده، اگر به آن تمسك جوييد، متوجه آن شرف و آبرو خواهيد شد، اين مفسر در آيه" وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ" «4» همين حرف را زده است، و خطاب در آن را براي جميع مؤمنين و يا خصوص عرب دانسته، چون قرآن به زبان ايشان نازل شده. ليكن اين تفسير دور از فهم است.
" وَ كَمْ قَصَمْنا مِنْ قَرْيَةٍ كانَتْ ظالِمَةً ... حَصِيداً خامِدِينَ".
كلمه" قصم"، در اصل به معناي شكستن است، مي‌گويند:" قصم ظهره- پشتش را شكست"، ولي به طور كنايه در هلاكت هم استعمال مي‌شود، و كلمه" انشاء" به معناي ايجاد است، كلمه" احساس" به معناي درك از طريق حس است، كلمه" باس" به معناي عذاب، و كلمه" ركض" به معناي دويدن به تندي است، و كلمه" اتراف" به معناي توسعه دادن به نعمت است، و كلمه" حصيد" به معناي بريده است، و از همين جهت زراعت درو شده را حصيد مي‌گويند، و كلمه" خمود" به معناي سكون و سكوت است.
و معناي آيات اين است كه:" وَ كَمْ قَصَمْنا" چقدر هلاك كرديم" من قرية" از اهل
__________________________________________________
(1)فرمان ما براي بندگان مرسلمان از سابق صادر شد، و آن اين بود كه ايشان حتما ياري شوند، و لشگر ما حتما غالبان باشند. سوره صافات، آيات 171- 173.
(2)واجب است بر ما كه مؤمنان را نجات دهيم. سوره يونس، آيه 103.
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 40.
(4)و به درستي كه قرآن ذكري است براي تو و براي قومت. سوره زخرف، آيه 44.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 358
قريه‌هايي را كه به خود" كانَتْ ظالِمَةً" ستمكار بودند و اسراف و كفر مي‌ورزيدند" وَ أَنْشَأْنا" و بعد از هلاك كردن آنان، ايجاد كرديم" قَوْماً آخَرِينَ" مردمي ديگر را" فَلَمَّا أَحَسُّوا" پس همين كه آن اهل قريه ستمكار به حس خود درك كردند" باسنا" عذاب ما را" إِذا هُمْ مِنْها يَرْكُضُونَ" ناگهان پا به فرار گذاشته بدويدند در آن هنگام بود كه از در توبيخ و ملامت به ايشان گفته شد:" لا تَرْكُضُوا وَ ارْجِعُوا إِلي ما أُتْرِفْتُمْ فِيهِ" ندويد و از اين عذاب فرار مكنيد بلكه به آن نعمتها كه در آن زياده روي مي‌كرديد مراجعه كنيد" وَ مَساكِنِكُمْ" و به خانه‌هايتان برگرديد" لَعَلَّكُمْ تُسْئَلُونَ" تا شايد باز هم فقرا و بينوايان به دريوزگي شما مراجعه كنند و شما از در نخوت و اعتزاز ايشان را از خود برانيد و يا خود را از ايشان پنهان كنيد و اين كنايه است از اعتزاز و استعلاي ستمكاران كه خود را متبوع و به جاي خدا و ارباب تابعين مي‌دانستند، از در پشيماني" قالوا" گفتند" يا وَيْلَنا إِنَّا كُنَّا ظالِمِينَ" واي بر ما كه مردمي ستمكار بوديم" فَما زالَتْ تِلْكَ" و اين هم چنان سخن ايشان بود و بر ظلم خود اعتراف و به ربوبيت خداي تعالي اقرار مي‌كردند" حَتَّي جَعَلْناهُمْ حَصِيداً" تا آنكه ما اينها را درو شده و مقطوعشان كرديم،" خامدين" و ساكن و ساكتشان ساختيم مانند آتشي كه خاموش شود نه صدايي دارد و نه در باره‌اش گفتگويي مي‌شود. مفسرين براي جمله" لَعَلَّكُمْ تُسْئَلُونَ" وجوه ديگري ذكر كرده‌اند كه از فهم دور است و ما به همين جهت متعرض آنها نشديم.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيه:" ما يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَثٍ ..." و" فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ ..." و ...)] ..... ص : 358

در كتاب احتجاج از صفوان بن يحيي روايت آورده كه گفت: امام ابي الحسن الرضا (ع) به ابي قره صاحب شبرمه فرمود: تورات و انجيل و زبور و فرقان و همه كتابهايي كه نازل شده كلام خدا است كه براي عالميان نازل كرده تا نور و هدايت باشد و همه آنها حادث است و غير خدا است زيرا خداي تعالي فرموده:" أَوْ يُحْدِثُ لَهُمْ ذِكْراً- يا ذكري برايشان حادث كند" و نيز فرموده:" ما يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَثٍ إِلَّا اسْتَمَعُوهُ وَ هُمْ يَلْعَبُونَ" و خدا همه كتابهايي را كه نازل كرده حادث كرده است.
ابو قره گفت: آيا اين حادث معدوم هم مي‌شود؟ فرمود مسلمانان همه اجماع دارند بر اينكه آنچه سواي خدا است فعل خدا است، و يكي از افعال خدا تورات و انجيل و زبور و فرقان است مگر نشنيدي كه مردم مي‌گويند:" رب القرآن؟" و قرآن روز قيامت مي‌گويد:
پروردگارا فلاني- با اينكه خدا داناتر از او است به آن شخص- روزش را در تلاوت من به ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 359
تشنگي و شبش را به بي‌خوابي گذراند پس مرا شفيع او قرار ده و نيز تورات و انجيل و زبور همه محدث و مربوب خدا است، خدايي آنها را حادث كرده كه برايش مثل نيست، و براي كساني حادث كرده كه تعقل كنند پس هر كس بپندارد كه اين كتابها قديمند خداي را اول قديم و واحد ندانسته و كلام خدا را همواره با خدا و قديم دانسته تا آخر حديث «1».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" لاهِيَةً قُلُوبُهُمْ" روايت آورده كه معصوم فرمود" لاهيه" از" تلهي" است «2».
و نيز در آن كتاب در ذيل آيه" ما آمَنَتْ قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها أَ فَهُمْ يُؤْمِنُونَ" فرمود: چگونه ايمان مي‌آورند؟ و حال آنكه مردمي كه قبل از ايشان بودند ايمان نياوردند تا هلاك شدند «3».
و نيز در همان كتاب به سند خود از زراره از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ" در جواب او پرسيد مقصود چه كساني هستند؟
فرمود: مقصود از اهل ذكر ماييم. زراره مي‌گويد: پرسيدم پس مسئول هم شماييد؟ فرمود: بله.
پرسيدم: سائل هم ماييم؟ فرمود: بله. پرسيدم: پس بر ما است كه از شما پرسش كنيم؟ فرمود:
بله. پرسيدم: پس بر شما هم لازم است كه جواب ما را بگوييد؟ فرمود: نه بر ما واجب نيست و ما در پاسخ گفتن به شما مختاريم اگر خواستيم جواب مي‌دهيم و گر نه، نه، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:" هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ- اين عطاي ما به شما است خواستيد بر مردم منت بگذاريد و خواستيد خودداري كنيد مسئول نخواهيد بود" «4».
مؤلف: اين معنا را طبرسي نيز در مجمع البيان از علي و ابي جعفر (ع) روايت كرده و آن گاه گفته اين معنا را اين نكته تاييد مي‌كند كه خداي تعالي نامگذاري كرده نبي (ص) را ذكر رسول «5». ولي اين روايت از باب ذكر مصداق است براي اينكه مي‌دانيم آيه شريفه عام است نه خاص و ذكر يا قرآن است و يا مطلق كتابهاي آسماني و يا معارف الهي، و امامان اهل بيت در هر حال اهل ذكرند و نمي‌توان آن را تفسير آيه بر حسب مورد نزول دانست چون معنا ندارد كه خداي تعالي مشركين را به اهل رسول و يا به اهل قرآن ارجاع دهد چون مشركين دشمنان اهل رسول و اهل قرآن بودند اگر مي‌خواستند از اهل رسول حرفي بپذيرند از
__________________________________________________
(1)احتجاج طبرسي، ج 2، ص 185.
(2، 3)تفسير قمي، ج 2، ص 67.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 68.
(5)مجمع البيان، ج 7، ص 40.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 360
خود رسول مي‌پذيرفتند.
و در روضه كافي گفتاري از علي بن الحسين (ع) در موعظه و زهد در دنيا نقل كرده كه در آن فرموده خداي تعالي رفتاري را كه در حق ستمكاران اهل قراي گذشته مسلوك داشت به گوش شما خوانده آنجا كه فرمود:" وَ كَمْ قَصَمْنا مِنْ قَرْيَةٍ كانَتْ ظالِمَةً" كه مقصودش از قريه، اهل قريه است و لذا دنبالش فرمود:" وَ أَنْشَأْنا بَعْدَها قَوْماً آخَرِينَ" آن گاه فرمود:" فَلَمَّا أَحَسُّوا بَأْسَنا إِذا هُمْ مِنْها يَرْكُضُونَ" يعني فرار مي‌كنند و نيز فرمود:" لا تَرْكُضُوا وَ ارْجِعُوا إِلي ما أُتْرِفْتُمْ فِيهِ وَ مَساكِنِكُمْ لَعَلَّكُمْ تُسْئَلُونَ فلما اتاهم العذاب قالُوا يا وَيْلَنا إِنَّا كُنَّا ظالِمِينَ فَما زالَتْ تِلْكَ دَعْواهُمْ حَتَّي جَعَلْناهُمْ حَصِيداً خامِدِينَ" و به خدا سوگند كه اين آيه شريفه موعظه مهمي است براي شما و شما را اگر پندپذير باشيد و بترسيد تخويف مي‌كند «1».
__________________________________________________
(1)روضه كافي، ج 8 ص 74.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 361

[سوره الأنبياء (21): آيات 16 تا 33] ..... ص : 361

اشاره

وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ (16) لَوْ أَرَدْنا أَنْ نَتَّخِذَ لَهْواً لاتَّخَذْناهُ مِنْ لَدُنَّا إِنْ كُنَّا فاعِلِينَ (17) بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَي الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِقٌ وَ لَكُمُ الْوَيْلُ مِمَّا تَصِفُونَ (18) وَ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ مَنْ عِنْدَهُ لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ لا يَسْتَحْسِرُونَ (19) يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لا يَفْتُرُونَ (20)
أَمِ اتَّخَذُوا آلِهَةً مِنَ الْأَرْضِ هُمْ يُنْشِرُونَ (21) لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا فَسُبْحانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ (22) لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ (23) أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ هذا ذِكْرُ مَنْ مَعِيَ وَ ذِكْرُ مَنْ قَبْلِي بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ الْحَقَّ فَهُمْ مُعْرِضُونَ (24) وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ أَنَا فَاعْبُدُونِ (25)
وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً سُبْحانَهُ بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ (26) لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ (27) يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لا يَشْفَعُونَ إِلاَّ لِمَنِ ارْتَضي وَ هُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ (28) وَ مَنْ يَقُلْ مِنْهُمْ إِنِّي إِلهٌ مِنْ دُونِهِ فَذلِكَ نَجْزِيهِ جَهَنَّمَ كَذلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ (29) أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ‌ءٍ حَيٍّ أَ فَلا يُؤْمِنُونَ (30)
وَ جَعَلْنا فِي الْأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِهِمْ وَ جَعَلْنا فِيها فِجاجاً سُبُلاً لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ (31) وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَ هُمْ عَنْ آياتِها مُعْرِضُونَ (32) وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ (33)
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 362

ترجمه آيات ..... ص : 362

آسمانها و زمين و هر چه را كه ميان آن دو است به بازي نيافريده‌ايم (16).
اگر بازي‌گر بوديم و مي‌خواستيم بازيچه‌اي بگيريم آن را از نزد خويش مي‌گرفتيم (17).
نه اينطور نيست، بلكه حق را به روي باطل مي‌كوبيم تا درهمش بشكند و يكباره نابود شود، واي بر شما از اين وصف كه مي‌كنيد (18).
هر كه در آسمانها و زمين است متعلق به او است، فرشتگان كه نزد او هستند از عبادتش استكبار نمي‌كنند و خسته نمي‌شوند (19).
شب و روز تسبيح مي‌گويند و سستي به خود راه نمي‌دهند (20).
آيا از زمين خداياني گرفته‌ايد كه حيات دوباره مي‌دهد (21).
اگر در آسمان و زمين خداياني جز خداي يكتا بود تباه مي‌شدند، پروردگار عرش از آنچه وصف مي‌كنند منزه است (22).
خدا از آنچه مي‌كند بازخواست نمي‌شود ولي آنان بازخواست خواهند شد (23).
آيا آنها جز او خداياني گرفته‌اند؟ بگو برهان خويش را بياوريد اينك اين كتاب اصحاب من و اين كتاب اسلاف من (نه هيچ برهاني ندارند) بلكه بيشترشان حقيقت را نمي‌دانند و خود اعراض‌گرانند (24).
پيش از تو هيچ پيغمبري نفرستاديم مگر آنكه به او وحي كرديم كه خدايي به جز من نيست پس تنها مرا عبادت كنيد (25).
گفتند: خداي رحمان فرزندي براي خود برگزيده ولي او منزه (از داشتن فرزند) است و اينها (فرشتگان پسران وي نيستند بلكه) بندگان شايسته هستند (26).
كه هرگز در گفتار از خدا پيشي نمي‌گيرند و به فرمان او كار مي‌كنند (27).
هر چه جلو رويشان هست و هر چه پشت سرشان مي‌باشد مي‌داند و شفاعت جز براي آنكه خدا رضايت دهد نمي‌كنند و از ترس لرزانند (28).
هر كه از آنان بگويد: من خدايي به جز خدا هستم به همين جرم جهنم را سزايش خواهيم داد، و همه ستمگران را چنين سزا مي‌دهيم (29).
آيا كساني كه كافرند نمي‌دانند كه آسمانها و زمين پيوسته بود و ما از هم بازشان كرديم و هر چيز زنده‌اي را از آب آفريديم پس چرا ايمان نمي‌آورند؟ (30).
و در زمين كوه‌هاي ثابت و استوار نهاديم تا شما را نلرزاند و نيز در زمين دره‌ها و راهها قرار داديم تا ايشان هدايت شوند (31).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 363
آسمان را سقفي محفوظ كرديم ولي آنها از عبرتهاي آسمان روي گردانند (32).
اوست كه شب و روز را آفريد و آفتاب و ماه را خلق كرد كه هر يك در مداري شناورند (33).

بيان آيات ..... ص : 363

اشاره

اول اين آيات علت عذاب فرستادن به قراي ظالمه را به بازيچه نبودن خلقت توجيه مي‌كند و مي‌فرمايد: خدا با ايجاد آسمان و زمين و ما بين آن دو نخواسته است بازي كند تا ايشان هم بدون هيچ دلواپسي سرگرم بازي با هواهاي خود باشند، هر چه مي‌خواهند بكنند و هر جور خواستند بازي كنند بدون اينكه حسابي در كارهايشان باشد، نه چنين نيست بلكه خلق شده‌اند تا راه به سوي بازگشت به خدا را طي كنند و در آنجا محاسبه و بر طبق اعمالشان مجازات شوند، پس بايد بدانند كه بندگاني مسئولند كه اگر از رسم عبوديت تجاوز كنند بر طبق آنچه حكمت الهي اقتضا مي‌كند مؤاخذه مي‌شوند و خدا در كمين‌گاه است.
و چون اين بيان بعينه حجت بر معاد نيز هست لذا دنبالش وجهه سخن را متوجه مساله معاد كرده، بر آن اقامه حجت نمود و در سايه آن متعرض مساله نبوت نيز گرديده چون نبوت از لوازم وجوب عبوديت و آن هم از لوازم ثبوت معاد است پس مي‌توان گفت كه دو آيه اول اين آيات به منزله رابط بين سياق آيات قبل و بعد است.
و اين آيات در اثبات معاد بياني بديع آورده و تمامي احتمالاتي كه منافي با معاد است به طوري كه خواهيد ديد نفي كرده است.

[استدلال بر حقيقت معاد و حقانيت دعوت پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله)، به اينكه آفرينش آسمان و زمين عبث و به انگيزه لهو و لعب نبوده است] ..... ص : 363

" وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ لَوْ أَرَدْنا أَنْ نَتَّخِذَ لَهْواً لَاتَّخَذْناهُ مِنْ لَدُنَّا إِنْ كُنَّا فاعِلِينَ".
اين دو آيه نزول عذاب بر اقوام ستمگر گذشته را توجيه مي‌كند، همان اقوامي كه قبلا فرمود:" وَ كَمْ قَصَمْنا مِنْ قَرْيَةٍ ..." و اين دو آيه به طوري كه از سياق قبلي بر مي‌آيد مشتمل بر يك حجت برهاني و فلسفي بر ثبوت معاد است، آن گاه در سايه آن برهان، مساله نبوت را هم كه غرض اصلي از سياق كلام در سوره است اثبات مي‌كند.
پس حاصل آنچه گذشت اين شد كه براي آينده بشر معادي است كه به زودي در آن عالم به حساب اعمال آنان مي‌رسند پس ناگزير بايد ميان اعمال نيك و بد فرق بگذارند و آنها را از هم تميز دهند و اين جز با هدايت الهي صورت نمي‌گيرد و اين هدايت همان دعوت ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 364
حقي است كه مساله نبوت عهده‌دار آن است و اگر اين دعوت نبود خلقت بشر عبث و بازيچه مي‌شد و خدا بازيگر و لاهي، و خداي تعالي منزه از آن است.
پس مقام اين دو آيه- به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد- مقام احتجاج بر حقيقت معاد است تا با اثبات آن حقانيت دعوت نبوي را هم اثبات كند، براي اينكه دعوت نبوت بنا بر اين از مقتضيات معاد است، و نه بر عكس، يعني معاد از مقتضيات دعوت نبوت نيست.
و حجت اين دو آيه- به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد- بر مساله" لهو" و" لعب" تكيه دارد، كه بايد قبل از هر كار معناي اين دو كلمه روشن شود، كلمه" لعب" به معناي عملي است كه با نظمي خاص انجام بشود، ولي غرضي عقلايي بر آن مترتب نگردد، بلكه به منظور غرضي خيالي و غير واقعي انجام شود، مانند بازي‌هاي بچه‌ها كه جز مفاهيمي خيالي از تقدم و تاخر و سود و زيان و رنج و خسارت، كه همه‌اش مفاهيمي فرضي و موهوم است، اثري ندارد.
و چون لعب چيزي است كه نفس آدمي را به سوي خود جذب نموده، و از كارهاي عقلايي و واقعي، و داراي اثر باز مي‌دارد، در نتيجه همين لعب يكي از مصاديق لهو هم خواهد بود.
حال كه معناي اين دو كلمه روشن شد مي‌گوييم: اگر خلقت اين عالم مشهود براي غرضي نبود كه به خاطر آن خلق شده باشد، و خداي سبحان مرتب ايجاد كند و معدوم نمايد، زنده كند و بميراند، آباد كند و خراب نمايد، بدون اينكه غرضي مترتب بر افعال او باشد كه به خاطر آن غرض بكند هر چه را كه مي‌كند، بلكه صرفا براي سرگرمي باشد كه يكي را پس از ديگري ببيند، كه از يك نواختي حوصله‌اش سر نرود و دچار كسالت و ملال نشود، و يا از تنهايي در آيد و از وحشت خلوت رهايي يابد، در اين صورت مثل ما خواهد بود كه از تكرار يك عمل خسته مي‌شويم، لذا با آن بازي مي‌كنيم، تا ملال و خستگي و كسالت و سستي خود را دفع كنيم.
از نظري ديگر همين لعب خدا لهو هم خواهد بود، و لذا مي‌بينيم كه در آيه اولي تعبير به لعب كرده، فرمود:" وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ" ولي در آيه دوم اين تعبير را عوض كرد، و براي اينكه در مقام تعليل بود لهو را به جاي لعب به كار برد تا حجت تمام شود.
و اما اينكه آيا لهو از خدا سر مي‌زند يا نه؟ مي‌گوييم: لهو كردن خدا با چيزي از مخلوقات خود محال است، زيرا لهو صورت نمي‌بندد مگر از كسي كه لهو حاجتي از او را
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 365
بر طرف كند، (هر چند رفع خستگي و ملال باشد)، يا نقيصه‌اي از نقائص او را دفع كند. پس لهو از جمله چيزهايي است كه در غير اثر مي‌گذارد و مؤثر است، و معنا ندارد كه چيزي در خداي تعالي مؤثر باشد، و خداي تعالي به چيزي محتاج شود، كه آن چيز از هر جهت محتاج او است.
پس اگر فرض كنيم كه تلهي و سرگرمي براي خدا جايز باشد، در صورتي تلهي او با چيزي جايز است كه، غير خودش نباشد، و مخلوقات او از آنجا كه فعل او هستند، و از ذات خود او صادر و خارج مي‌شوند، غير او هستند و نمي‌شود همبازي يا بازيچه او باشند، بلكه بايد چيزي باشد كه از ذات خود او صادر و خارج نشده باشد، و چنين چيزي وجود ندارد پس خدا لهو ندارد.
با اين بيان برهان آيه تمام مي‌شود كه مي‌فرمايد:" ما آسمان و زمين را براي لعب و لهو خلق نكرديم، و اگر مي‌خواستيم وسيله بازي تهيه كنيم در نزد خود همبازي مي‌گرفتيم".
و اما لهو با امر غير خارج از ذات هر چند كه آن نيز في نفسه محال است، چون مستلزم اين است كه خدا در ذاتش محتاج به چيزي باشد كه مايه سرگرميش شود، و از آن ناراحتي‌ها كه در نفس خود احساس مي‌كند رهائيش دهد و اين مستلزم آن است كه ذات او مركب از دو چيز باشد يكي احتياجي حقيقي كه در ذاتش قرار دارد و ديگري چيزي كه آن احتياج را برآورده كند و چون نقص و احتياج در ذات او راه ندارد پس لهو هم در او نيست.
و ليكن برهان مذكور در تماميتش متوقف بر لهو نيست، براي اينكه برهان در مقام اثبات اين معنا است كه لهو و لعب در كار خدا كه همان خلق او باشد نيست، و اما اينكه لعب و لهو در ذات خدا نباشد، خارج از غرض برهان و مقام است.
و اگر براي نفي احتمال لهو لعب با لفظ" لو" تعبير كرد، براي اين بود كه امتناع را برساند و دنبالش هم فرمود:" إِنْ كُنَّا فاعِلِينَ"، تا آن را تاكيد كند، (دقت فرماييد).
با اين بيان روشن مي‌شود كه جمله" لَوْ أَرَدْنا ..." در مقام تعليل براي نفي در جمله" وَ ما خَلَقْنَا ..." است، و جمله" من لدنا" معنايش" من نفسنا" و در مرحله ذات ما است، يعني اگر مي‌خواستيم، بازيچه‌اي را از مرحله ذات خود مي‌گرفتيم نه مرحله خلق، كه فعل ما و خارج از ذات ما است، و جمله" إِنْ كُنَّا فاعِلِينَ" اشاره مستقلي است به آنچه كه لفظ" لو" بر آن دلالت دارد، پس در حقيقت آن را كه گفتيم امتناع است تاكيد مي‌كند.
و با اين بيان برهان بر معاد و سپس نبوت تمام مي‌شود، و كلام به سياق قبلي خود متصل مي‌گردد، و حاصل كلام اين است كه: مردم به سوي پروردگار خود بازگشت دارند و بر
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 366
طبق اعمالشان محاسبه و مجازات مي‌شوند كه جزايشان يا ثواب است و يا عقاب، پس چون چنين است بر خدا لازم است انبيايي مبعوث كند تا مردم را به راه ثواب دعوت نموده به عمل و اعتقادي راهنمايي كنند كه به ثواب و پاداش نيك منتهي گردد، پس معاد، غرض از خلقت و علت نبوت است، و اگر معادي نبود خلقت بدون غرض و هدف مي‌شد، و آفريدن جنبه بازي و سرگرمي به خود مي‌گرفت، و خداي تعالي منزه از بازي و سرگرمي است، زيرا اگر فرضا چنين چيزي بر خدا جايز مي‌بود، لازم بود با چيزي بازي كند كه از نفس خودش صادر نشده باشد، و خلاصه مخلوق خود او نباشد، چون محال است مخلوق خود او در او تاثير كند، و او به وجهي محتاج به غير خود شود.
و وقتي خلقت عالم به منظور لعب نبود، قهرا هدف و غايتي دارد، و آن غايت همان معاد است كه مستلزم نبوت و لوازم آن، يعني تعذيب بعضي از ظالمان ياغي و اسراف‌گر نيز هست، هم چنان كه تعذيب ظالمان، مستلزم احياي حق است كه جمله بعدي يعني" بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَي الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِقٌ" بدان اشاره مي‌كند.

[وجوهي كه مفسرين در معناي آيه:" لَوْ أَرَدْنا أَنْ نَتَّخِذَ لَهْواً لَاتَّخَذْناهُ مِنْ لَدُنَّا" گفته‌اند] ..... ص : 366

مفسرين در تفسير آيه" لَوْ أَرَدْنا أَنْ نَتَّخِذَ لَهْواً لَاتَّخَذْناهُ مِنْ لَدُنَّا" وجوهي ذكر كرده‌اند، يكي وجهي است كه زمخشري در كشاف آورده، و حاصلش اين است كه جمله" من لدنا" معنايش به قدرت ما است، و معناي آيه اين است كه اگر بخواهيم بازيچه‌اي اتخاذ كنيم به قدرت خود اتخاذ مي‌كنيم، چون قدرت ما عام است، ولي نمي‌خواهيم اتخاذ كنيم، و جمله" نمي‌خواهيم" از كلمه" لو" كه مفيد امتناع است استفاده مي‌شود»
.ليكن اين اشكال به آن متوجه مي‌شود كه قدرت به محال تعلق نمي‌گيرد، و لهو كه معنايش سرگرمي به كار بيهوده، و بازماندن از كار عقلايي است، به هر معنايي كه توجيه شود، بر خدا محال است، علاوه بر اين دلالت جمله" من لدنا" بر قدرت، خيلي روشن نيست.
وجه ديگر گفتار بعضي «2» از ايشان است كه گفته‌اند: مراد از" من لدنا"،" من عندنا" است، يعني اگر مي‌خواستيم پيش خودمان اتخاذ مي‌كرديم، به طوري كه احدي مطلع نشود، چون عيب است، و پنهان داشتن عيب بهتر است.
اشكال اين وجه اين است كه پوشاندن عيب به خاطر ترس از ملامت ملامت كنندگان است، و ترس از كسي تصور مي‌شود كه عاجز باشد، نه كسي كه بر هر چيز قادر
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 3، ص 107.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 24. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 367
است، وقتي جايز باشد با لهو نقصي را از خود دور كند، با چيز ديگري كه مناسب باشد نقص لهو را دور مي‌كند، علاوه بر اين وقتي اظهار لهو بر او ممتنع باشد، چون عيب است، اصل آن نيز ممتنع است، چون اصل لهو مقدم بر اظهار آن است، و معناي جمله چنين مي‌شود كه ما اگر لهوي اتخاذ كنيم و مرتكب اين امر محال شويم، از شما مي‌پوشانيم، چون اظهارش محال است، و معلوم است كه اين معنا تا چه حد بي‌پايه است. يكي ديگر وجهي است كه بعضي «1» ديگر ذكر كرده و گفته‌اند: مراد از لهو، زن و فرزند است، چون عرب زن و فرزند را لهو مي‌نامد زيرا مايه راحتي و انس آدمي هستند، و لهو هم چيزي است كه نفس را راحت مي‌سازد، و بنا بر اين معناي آيه چنين مي‌شود كه: اگر ما مي‌خواستيم زن و فرزند، و يا يكي از اين دو را براي خود اتخاذ كنيم، از مقربين درگاه خود اتخاذ مي‌كرديم، و اين مضمون در آيه" لَوْ أَرادَ اللَّهُ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً لَاصْطَفي مِمَّا يَخْلُقُ ما يَشاءُ" نيز آمده.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: يعني اگر مي‌خواستيم لهوي بگيريم، از مجردات عاليه مي‌گرفتيم، نه از جسمانيات سافله. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: از حور العين مي‌گرفتيم، و به هر حال آيه شريفه رد بر امثال مسيحيان است كه براي خدا قائل به زن و فرزند هستند، مريم و مسيح را زن و فرزند او مي‌پندارند.
اشكال اين وجه هم اين است كه اگر از نظر لفظ آيه صحيح باشد، مستلزم آن است كه سياق كلام از سياق قبل خود بريده شود.
يكي ديگر وجهي است كه از بعضي «4» از مفسرين نقل شده كه گفته‌اند مراد از جمله" مِنْ لَدُنَّا"،" من جهتنا" است، و معناي آيه اين است كه اگر مي‌خواستيم لهوي اتخاذ كنيم تازه لهوي بود از ناحيه ما يعني لهوي بود الهي يعني حكمتي بود كه شما آن را لهو به حساب مي‌آورديد كه در واقع عين جد و حكمت بود. و بنا بر اين، معناي آيه اين مي‌شود كه اگر مي‌خواستيم لهوي اتخاذ كنيم نمي‌شد. و حاصل مطلب اينكه: ناحيه خداي تعالي ناحيه‌اي است كه جز جد و حكمت از آن صادر نمي‌شود و ممكن نيست صادر شود به طوري كه اگر هم لهوي اتخاذ كند همان لهو جد و حكمت مي‌شود خلاصه اراده لهو از خداي تعالي محال است.
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 147.
(2)منهج الصادقين، ج 6، ص 56.
(3)روح المعاني، ج 17، ص 19.
(4)روح المعاني، ج 17، ص 18 و 19.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 368
اشكالي كه اين وجه دارد اين است كه هر چند معنايي است در جاي خود صحيح و دقيق ليكن از لفظ آيه فهميده نمي‌شود.
" إِنْ كُنَّا فاعِلِينَ"- از ظاهر آيه چنين بر مي‌آيد كه كلمه" ان"، شرطيه است هم چنان كه قبلا هم بدان اشاره رفت و بنا بر اين جزاي اين شرط حذف شده و جمله" لَاتَّخَذْناهُ مِنْ لَدُنَّا" بر آن دلالت مي‌كند. بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: كلمه" ان" نافيه است و جمله مذكور نتيجه بيان سابق است. و از بعضي «2» ديگرشان حكايت شده كه گفته‌اند: كلمه مذكور نافيه نيست زيرا ان نافيه غالبا لام همراه دارد تا با" ان" شرطيه اشتباه نشود ولي آنچه كه ما در معناي آيه گفتيم روشن شد كه از نظر مقام، شرطيه بودن" ان" بليغ‌تر از نافيه بودن آن است.

[توضيح معني و مفاد آيه: بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَي الْباطِلِ ..." و اشاراتي در باره حق و باطل] .... ص : 368

" بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَي الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِقٌ وَ لَكُمُ الْوَيْلُ مِمَّا تَصِفُونَ".
كلمه" قذف" به معناي دور انداختن است و كلمه" دمغ" به طوري كه مجمع البيان گفته به معناي شكافتن فرق سر تا مغز سر است وقتي گفته مي‌شود:" فلان دمغه يدمغه" معنايش اين است كه فلاني فرق فلان شخص را آن چنان شكافت كه مغز سرش هويدا گشت «3». و كلمه" زهوق" اگر در نفس به كار رود و گفته شود" زهوق النفس" به معناي هلاك شدن است مثلا گفته مي‌شود:" زهق الشي‌ء" يعني فلان چيز هلاك شد، كلمه" حق" در مقابل باطل است و اين دو مفهوم متقابلند و حق به معناي ثابت العين است و اما باطل به معناي چيزي است كه عين ثابتي نداشته باشد ولي خود را به شكل حق جلوه مي‌دهد. تا مردم آن را حق بپندارند. ليكن وقتي در برابر حق قرار بگيرد آن وقت است كه مردم همه مي‌فهمند باطل بوده و از بين مي‌رود مانند آبي كه خود يكي از حقايق است و سرابي كه حقيقتا آب نيست ولي خود را به شكل آب جلوه مي‌دهد و بيننده آن را آب مي‌پندارد ولي وقتي تشنه نزديكش مي‌شود آبي نمي‌بيند.
خداي سبحان در كلام خود مثالهاي بسياري براي حق و باطل زده اعتقادات مطابق واقع را حق و آنچه مطابق واقع نيست باطل، زندگي آخرت را حق و زندگي دنيا را با همه زرق و برقش كه انسانها آنها را مال خود مي‌پندارند و به طلب آن مي‌دوند كه يا مال است و يا جاه و يا امثال آن باطل دانسته، و همچنين ذات متعالي خود را حق و ساير اسبابي كه انسانها
__________________________________________________
(1، 2)روح المعاني، ج 17، ص 18 و 19.
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 41.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 369
فريب آن را مي‌خورند، و به جاي تمايل به خدا به آنها ميل پيدا مي‌كنند، باطل خوانده است، و آيات كريمه قرآن در اين معاني بسيار است كه مجالي براي نقل آنها در اين مقام نيست.
و آنچه خداوند از ميان اين دو، بدان استناد مي‌كند، و بالأصاله بدان تكيه مي‌نمايد، حق است، نه باطل، هم چنان كه فرمود:" الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ" «1» و نيز فرمود:" وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلًا" «2».
و اما باطل را از آن جهت كه باطل است، هيچ وقت به خود نسبت نمي‌دهد، بلكه آن را لازمه نقص بعضي از موجودات، به قياس به موجودي كامل‌تر معرفي مي‌كند، مثلا عقايد باطل از لوازم نقص ادراك است، و هر امر باطلي از لوازم آن امر است به قياس به كامل‌تر آن، هر جا باطل را به خود نسبت داده، آن را منسوب به اذن خود كرده، به اين معنا كه مثلا اگر زميني شوره‌زار و شفاف خلق كرده كه بيننده آن را از دور آب مي‌پندارد، همين خلق كردنش اذن او است، اذن در اينكه بيننده از ديدن او فورا به خيال آب بيفتد، و همين خود تحقق سراب است كه تحققي است خيالي و باطل.
از همين جا روشن مي‌شود كه هيچ چيز در عالم وجود نيست مگر آنكه در آن شايبه‌اي از بطلان هست، مگر وجود خداي سبحان كه حق محض است و هيچ بطلاني با او آميخته نيست و بطلان بدو راه ندارد، هم چنان كه فرمود:" أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ" «3».
و نيز روشن مي‌شود كه عالم خلقت با همه نظامي كه در آن هست از امتزاج حق و باطل پديد آمده، هم چنان كه خداي تعالي امر خلقت را چنين مثل زده،" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها، فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رابِياً، وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ، كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ، فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً، وَ أَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ" «4» و در زير همين عنوان معارف بسياري نهفته است.
آري سنت خداي تعالي بر اين جريان يافته كه: باطل را آن قدر مهلت دهد تا روزي با
__________________________________________________
(1)حق از ناحيه پروردگارت است. سوره آل عمران، آيه 60.
(2)ما آسمان و زمين و آنچه بين آن دو است را باطل نيافريديم. سوره ص، آيه 27.
(3)به درستي كه خدا همان حق است، سوره نور، آيه 25.
(4)آبي از آسمان نازل كرد، پس دره‌هايي هر يك به قدر ظرفيت خود پر شد، و سيل راه افتاد، و بر بالاي خود كف بلندي بر داشت، و فلزاتي كه در آتش مي‌دمند، تا زيور و يا اثاث درست كنند، مثل آن سيل جرمي دارد، خدا حق و باطل را چنين مثل مي‌زند، اما كف با خشك شدن از بين مي‌رود، و اما آنچه به درد مردم مي‌خورد در زمين مي‌ماند. سوره رعد، آيه 17.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 370
حق روبرو گردد، و با آن در بيفتد، تا به خيال خود آن را از بين برده، خودش جاي آن را بگيرد، ولي خدا به دست حق خود، او را از بين ببرد و نابودش كند.
پس اعتقاد حق هيچ وقت در زمين ريشه‌كن نمي‌شود، هر چند كه در بعضي ادوار حاملين آن در اقليت قرار گيرند و يا ضعيف شوند و همچنين كمال حق هرگز از اصل نابود نمي‌شود هر چند كه گاهي اضداد آن زياد گردند، و نصرت الهي هرگز از رسولان خدا جدا نمي‌شود هر چند كه گاهي به اصطلاح، كاردشان به استخوان برسد آن چنان كه مايوس شوند و خيال كنند كه به كلي تكذيب شدند.
و اين همان معنايي است كه از جمله" بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَي الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِقٌ" استفاده مي‌شود، چون اين جمله اعراض و اضراب از جمله قبلي است كه مي‌فرمود:
خداوند عالم را به لعب نيافريده و يا از جمله" لَوْ أَرَدْنا أَنْ نَتَّخِذَ لَهْواً" كه مي‌فهماند خلقت عالم ناشي از اتخاذ لهو نيست، و اينكه فرمود:" نقذف" به خاطر اينكه استمرار را مي‌رساند دلالت دارد بر اينكه حق را به چنگ باطل انداختن سنت جاري و هميشگي خدا است و در اينكه فرمود:" نقذف ... فيدمغه" دلالت دارد بر اينكه هميشه غلبه با حق است و در اينكه فرمود:" فَإِذا هُوَ زاهِقٌ" دلالت بر اين معنا است كه اين درگيري حق با باطل ناگهاني صورت مي‌گيرد و وقتي كه ديگر كسي اميد نمي‌برد كه حق غالب شود و باطل فرار كند، و چون آيه شريفه مطلق است نمي‌توان گفت مقصود حق و باطل در عقايد يا در سيره و سنت و يا در خلقت است بلكه همه را شامل مي‌شود و معنا اين است كه ما عالم را براي بازي خلق نكرديم و نخواستيم سرگرمي براي خود تهيه كنيم بلكه سنت هميشگي ما اين بوده كه باطل را با حق بزنيم و آن چنان بزنيم كه او را هلاك كند و ناگهان مردم ببينند كه دارد از بين مي‌رود چه اينكه آن باطل حجتي باشد يا عقيده‌اي كه حجت و عقيده حق آنها را نابود مي‌كند، و چه اينكه عمل و سنتي باطل باشد كه عمل و سنت حق آنها را از بين مي‌برد هم چنان كه در قراي ظالمه گذشته چنين شد و عذاب استيصال آن اعمال و سنت‌ها را از بين برد و چه اينكه باطل چيز ديگري باشد.
بعضي از مفسرين آيه را با آيه قبل تفسير كرده و گفته‌اند معنايش اين است كه:
" ليكن ما نمي‌خواهيم لهو اتخاذ كنيم بلكه كار ما اين است كه همواره حق را كه يكي از مصاديقش جد است بر باطل كه يكي از مصاديقش لهو است غلبه دهيم".
و ليكن اين تفسير خطا است چون اعتراف ضمني دارد بر اينكه لهوي در كار خدا هست چون قبلا گفتگويي از لهو، غير از لهو منسوب به خدا و نهي آن نبوده پس حق اين است ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 371
كه آيه شريفه نسبت به جد و لهو اطلاق ندارد چون لهوي در كار خدا نيست تا اطلاق آيه شاملش شود.
و جمله" وَ لَكُمُ الْوَيْلُ مِمَّا تَصِفُونَ" تهديد مردمي است كه معاد و نبوت را منكرند كه توضيح آن بر طبق مقتضاي سياق گذشت.
از آيه شريفه حقيقت رجوع به سوي خدا استفاده مي‌شود و آن اين است كه خداي تعالي مدام با حق باطل را مي‌كوبد و حق را بر جا و از باطلي كه خود را به شكل آن جلوه داده جدا مي‌كند و نيز حق را از زير باطلي كه آن را پوشانده بيرون مي‌آورد تا نماند مگر حق خالص و آن خداي عز اسمه و صفات عليه او است، كه مي‌فرمايد" وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ" «1» آن وقت است كه آنچه از اسباب سبب مستقل پنداشته مي‌شد همه از كار مي‌افتد و آنچه ملك و قوت و اختيار براي غير خدا پنداشته مي‌شد همه از مالكيت و نيرومندي و صاحب اختياري ساقط مي‌شوند هم چنان كه فرمود:" لَقَدْ تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ وَ ضَلَّ عَنْكُمْ ما كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ" «2» و نيز فرمود:" أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «3» و نيز فرمود:" لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" «4» و نيز فرمود:" وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ" «5» و آياتي كه اين معاني را مي‌رساند بسيار است.
" وَ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ".
در اين جمله يكي از احتمالاتي كه في الجمله منافي با معاد است دفع شده و آن اين است كه خداي تعالي بر بعضي از مردم و يا همه آنان مسلط نباشد و در نتيجه مردم بتوانند از گير بازگشت به او و حساب و كتاب و كيفرش فرار كنند كه در اين جمله آن را دفع نموده مي‌فرمايد ملك خداي تعالي عام است و شامل تمامي موجوداتي كه در آسمان و زمينند هست، پس او هر قسم تصرفي كه بخواهد مي‌تواند در آنها بكند و معلوم است كه اين ملك، ملك حقيقي و از لوازم ايجاد است يعني هر موجودي كه تصور شود قائم به وجود سببي است
__________________________________________________
(1)و مي‌دانند كه تنها خدا حق مبين است. سوره نور، آيه 25. منظور اين است كه در آن هنگام براي همه روشن مي‌شود كه آنچه را حق مي‌پنداشتند باطل بود و از بين رفت و آنچه مانده است حق و از آن خدا است (مترجم).
(2)امروز ديگر تمامي روابط ميان شماها قطع شد و آنچه مي‌پنداشتيد، از كار افتاده است. سوره انعام، آيه 94.
(3)تمامي نيروها از خدا است. سوره بقره، آيه 165.
(4)امروز ملك از آن كيست؟ از آن خداي واحد قهار، سوره مؤمن، آيه 16. [.....]
(5)و تنها حكم و فرمان، در آن روز با خدا است. سوره انفطار، آيه 19.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 372
كه آن را ايجاد كرده و به طوري قائم است كه نمي‌تواند از هيچ گونه تصرف او سر برتابد و چون موجد هر چيزي خدا است و كسي در ايجاد، شريك او نيست حتي از نظر بت‌پرستاني كه آلهه‌اي غير خدا در تدبير و عبادت قائلند در ملك، كسي را شريك خدا نمي‌دانند پس آنچه در آسمانها و زمين است مملوك خدا است و غير خدا مالكي نيست.
" وَ مَنْ عِنْدَهُ لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ لا يَسْتَحْسِرُونَ ... لا يَفْتُرُونَ".
در مجمع البيان گفته: استحسار به معناي اين است كه كسي از شدت خستگي نيرويش تمام شود وقتي مي‌گويند:" بعير حسير" معنايش شتر مانده است و اصل اين كلمه از جمله معروف:" حسر عن ذراعيه" گرفته شده كه معنايش تمام شدن نيرو به خاطر خستگي است «1».
و مراد از اينكه فرمود:" وَ مَنْ عِنْدَهُ- و كسي كه نزد او است" مخصوصين به موهبت قرب و حضورند كه چه بسا منطبق با ملائكه مقرب شود، و اينكه فرمود:" يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لا يَفْتُرُونَ- شب و روز تسبيح مي‌گويند و خسته نمي‌شوند" به منزله تفسيري است براي جمله" وَ لا يَسْتَحْسِرُونَ" يعني آنها كه نزد خدايند دچار خستگي و ماندگي نمي‌شوند، بلكه شب و روز بدون هيچ سستي، او را تسبيح مي‌گويند، و تسبيح در شب و روز كنايه از دوام آن است، يعني لا ينقطع تسبيح مي‌گويند.

[حال مقربان درگاه الهي (استغراق در عبوديت و استمرار در عبادت) از آثار مالكيت مطلقه الهي است] ..... ص : 372

خداي تعالي در اين آيه حال بندگان مقرب و ملائكه مكرم خود را بيان مي‌كند كه مستغرق در عبوديت، و سرگرم در عبادت او هستند، هيچ كار ديگري آنان را از عبادت او باز نمي‌دارد، و به هيچ چيز جز عبادت او توجه نمي‌كند، و گويا كلام براي بيان خصوصيت ملك و سلطنت خدا كه در صدر آيه آمده بود ريخته شده است.
به اين بيان كه سنت جاريه ميان موالي و بردگان در ملك‌هاي اعتباري اين است كه برده هر قدر به درگاه مولايش مقرب‌تر شود، مولايش از بسياري تكاليف و رسوم و وظائف او اغماض مي‌كند، و آنچه از ساير بردگان مي‌خواهد از او نمي‌خواهد و خلاصه او از حساب و مؤاخذه معفو مي‌شود، و اين بدان جهت است كه اساس اجتماع مدني انسان بر تعاون و مبادله منافع، و رفع حوائج بر پا شده، و چون احتياج هميشه و براي همه هست، و مولي از هر كس ديگري به برده مقرب خود محتاج‌تر است، هم چنان كه يك پادشاه احتياجش به مقربين دربار از هر كس ديگري بيشتر است لذا بايد آنچه به برده مقرب خود مي‌دهد، به قدر خدمتي باشد كه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 41.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 373
برده‌اش به او مي‌كند و به همين جهت مي‌بينيم بسياري از تكاليف و وظائف و رسومي كه از ساير بردگان مي‌خواهد از او بر مي‌دارد، و اين خود يك نحوه مبادله و معامله است.
ولي در خداي تعالي چنين نيست، براي اينكه او خدا و مالك حقيقي بندگان، و بندگان ملك حقيقي او هستند، چون مالك آنها بي‌نياز مطلق از مملوك او و مملوك او در حاجت مطلق به مالك است، و در اين مساله هيچ فرقي ميان مقرب و غير مقرب، دور و نزديك، و عالي و داني نيست، بلكه هر قدر بنده او تقرب بيشتري پيدا كند بيشتر به عظمت و كبريا، و عزت و بهاي مولايش پي مي‌برد، و بيشتر ذلت و مسكنت و حاجت خود را احساس مي‌كند، پس در نتيجه كارش به جايي مي‌رسد كه به غير عبوديت و خضوع، كار ديگري نكند. پس گويا اينكه فرمود:" وَ مَنْ عِنْدَهُ لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ لا يَسْتَحْسِرُونَ ..." اشاره است به اينكه ملك خداي تعالي- كه قبلا اشاره كرد به اينكه مالكيت او اقتضا دارد عبوديت و حساب و جزا را- بر خلاف ملكيت متداول در ظرف اجتماع انساني است، پس نبايد كسي انتظار داشته باشد كه از انجام وظيفه مستثني، و از حساب و جزا بخشيده شده است.
ممكن هم هست جمله مورد بحث در مقام ترقي دادن به مطلب باشد، و معنا چنين باشد كه: تمامي آنكه در آسمانها و زمين است ملك خدا است. پس بايد او را بندگي كنند، و به زودي به حسابشان رسيدگي مي‌شود، و كسي از اين محاسبه مستثني نيست حتي مقربين درگاه، و ملائكه گرامش و لذا همان مقربين درگاه او هيچ وقت از بندگي او سر بر نتافته و خسته نمي‌شوند، بلكه دائما و لا ينقطع مشغول تسبيح او مي‌باشند.
در سابق يعني در آخر سوره اعراف، در تفسير آيه" إِنَّ الَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يُسَبِّحُونَهُ وَ لَهُ يَسْجُدُونَ" «1»، اين معنا را استفاده كرديم، كه مراد از تعبير" آنهايي كه نزد پروردگار تو مي‌باشند" اعم از ملائكه مقرب است، (پس از اين نكته غفلت نكن).
" أَمِ اتَّخَذُوا آلِهَةً مِنَ الْأَرْضِ هُمْ يُنْشِرُونَ".
كلمه" انشار" به معناي زنده كردن مردگان است، و بنا بر اين، مراد از آن معاد است، در اين آيه احتمال ديگري كه منافي معاد است رد شده، و حاصلش اين است كه كسي بگويد: غير از خدا آلهه ديگري هستند كه مردگان را زنده كنند و محاسبه نمايند، و خداي تعالي در مساله معاد هيچ دخالتي نداشته، و به همين جهت اجباري نداريم كه از او بترسيم و
__________________________________________________
(1)سوره اعراف، آيه 206.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 374
دعوت پيغمبرانش را اجابت نموده ايشان را پيروي كنيم، بلكه همان آلهه را مي‌پرستيم و هيچ ضرري هم ندارد.
و اگر جمله" أَمِ اتَّخَذُوا آلِهَةً" را مقيد به قيد" من الارض" كرد، به قول بعضي‌ها براي اين بود كه به اين نكته اشاره كرده باشد كه: اين آلهه از آنجايي كه از جنس زمينند، حكمشان حكم همه موجودات زميني است، و آن اين است كه محكوم به مرگ و بعث‌اند، و چون چنين هستند، چه كسي آنها را مي‌ميراند، و دوباره زنده مي‌كند؟.
ممكن هم هست مراد، اتخاذ آلهه از جنس زمين باشد، مانند بتهايي كه از سنگ و چوب و فلزات درست مي‌كردند، پس بنا بر اين همين قيد" في الأرض" يك نوع تهكم و تحقير را مي‌رساند، و برگشت معنا به اين مي‌شود كه ملائكه‌اي كه آلهه ايشان است، وقتي بندگان و عباد خداي تعالي باشند، و بت‌پرستان به كلي از آنان منقطع، و از الوهيتشان مايوس شوند، و در امر معاد نتوانند به آنان ملتجي گردند، آيا بت‌ها و سنگ و چوب ايشان به دردشان مي‌خورد؟
و آيا صحيح است كه سنگ و چوب را خداي خود بگيرند؟.

[اشاره به معتقد بودن بت پرستان به واجب الوجود، و مورد اختلاف آنان با موحدين] ..... ص : 374

لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا فَسُبْحانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ"
.در سابق در تفسير سوره هود، و سوره‌هاي بعد از آن، مكرر اشاره كرديم كه: نزاع ميان بت‌پرستان و موحدين در يگانگي معبود و تعدد آن نيست، و خلاصه در اينكه واجب الوجود موجود بالذات است كه وجودش از خودش و وجود تمامي موجودات از او است و يكي است، هيچ اختلافي نيست، بت‌پرستان نيز آن را قبول دارند.
نزاعي كه هست در اله به معناي رب و معبود است، كه بت‌پرست‌ها بر آن شده‌اند كه تدبير عالم با طبقاتي كه در اجزاي آن هست از ناحيه آفريدگار عالم به موجوداتي شريف و مقرب درگاه او واگذار شده كه به همين جهت ما بايد آنها را بپرستيم، تا براي ما شفيع درگاه خدا شوند، و ما را به درگاه او قدمي نزديك‌تر كنند، مانند رب آسمانها، و رب زمين، و رب انسان، و همچنين اربابي ديگر، و اينها اله مخلوقاتند، و خدا اله آنها و آفريدگار همه موجودات، هم چنان كه آيه شريفه" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ خَلَقَهُنَّ الْعَزِيزُ الْعَلِيمُ" «1» و آيه" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ" «2»، همين اعتقاد را از ايشان حكايت مي‌كند
__________________________________________________
(1)و اگر از ايشان مي‌پرسيدي چه كسي خلقشان كرده هر آينه مي‌گفتند خدا. سوره زخرف، آيه 87.
(2)و اگر از ايشان مي‌پرسيدي كه آسمانها و زمين را چه كسي خلق كرده؟ هر آينه مي‌گفتند:
آنها را عزيز عليم خلق كرده است. سوره زخرف، آيه 9.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 375

[تقرير و توضيح استدلال بر نفي وجود آلهه جز خدا، در جمله:" لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا" و پاسخ به دو شبهه] ..... ص : 375

آيه شريفه مورد بحث هم آلهه غير از خدا در آسمان و زمين را به اين معني نفي مي‌كند نه به معني تعدد واجب الوجود و هستي بخش را، چون احدي قائل به تعدد او نيست، و مراد از اينكه فرمود: اگر در آسمان و زمين غير خدا إله ديگري بود، اين است كه الوهيت غير خدا متعلق به آسمان و زمين باشد، نه اينكه در آسمان و زمين منزل گرفته باشند، و بنا بر اين آيه مورد بحث مانند آيه" وَ هُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلهٌ" «1» خواهد بود.
و اما بيان حجتي كه آيه آورده حاصلش اين است كه: اگر فرض شود كه براي عالم آلهه متعددي باشد، ناچار بايد اين چند اله با يكديگر اختلاف ذاتي، و تباين حقيقي داشته باشند، و گر نه چند اله نمي‌شدند، و تباين در حقيقت و ذات مستلزم آن است كه در تدبير هم با يكدگر متباين و مختلف باشند، و همين كه پاي اختلاف در تدبير به ميان بيايد، تدبير هر يك تدبير ديگري را فاسد مي‌كند، و آسمان و زمين رو به تباهي مي‌گذارند، و چون مي‌بينيم نظام جاري در عالم نظامي است واحد، كه همه اجزاي آن يكديگر را در رسيدن به هدف خود ياري مي‌دهند، و با رسيدن اجزاي ديگر به هدف‌هاي خود سازگارند، مي‌فهميم كه پس براي عالم غير از يك اله نيست، و همين هم مدعاي ما است.
ممكن است در اينجا اين سؤال را بكني كه: در اثبات فساد در عالم همين بس كه ما مي‌بينيم بسياري از اسباب را كه با يكدگر تزاحم دارند، و بسياري از علل را كه جلو تاثير يكديگر را مي‌گيرند، و مگر تفاسد چگونه مي‌شود؟.
در جواب مي‌گوييم تفاسد دو علت كه در تحت تدبير دو مدبر باشند، غير تفاسد دو علتي است كه در تحت يك تدبير باشند كه مدبر واحد علتي را با علتي ديگر از كار بيندازد و يا اثر آن را محدود كند و تزاحم عللي كه در نظام عالم ديده مي‌شود از اين قبيل است، براي اينكه علل و اسباب كه اين نظام عام عالمي را ترسيم مي‌كنند، با همه اختلافي كه دارند تمانع و تزاحمشان با يكديگر طوري نيست كه يكديگر را باطل كنند و از اثر و فعاليت ساقط سازند به اين معنا كه با تزاحم خود بعضي از قوانين عمومي و كلي حاكم بر نظام عالم را بشكنند و در نتيجه با وجود اجتماع شرايط و ارتفاع موانع مع ذلك از مورد خود تخلف كنند به خلاف تمانع دو علت كه در تحت تدبير دو مدبر باشند اگر فرض شوند با تزاحم خود قوانين عمومي و كلي حاكم بر نظام عالم را مي‌شكنند و با وجود اجتماع شرايط و ارتفاع موانع نمي‌گذارند علتها اثر خود را بكنند آن وقت است كه تخلف معلول از علت امري عادي مي‌شود بلكه اصولا در چنين
__________________________________________________
(1)او كسي است كه هم در آسمان اله است، و هم در زمين. سوره زخرف، آيه 84.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 376
فرضي ديگر نظامي عام و عالمي نمي‌ماند، بلكه حال دو سبب كه با هم مختلف و متنازعند (و تحت يك مدبر باشند) در تنازع و اختلاف، حال دو كفه ترازو را خواهند داشت كه هر يك بالا رود آن ديگري پائين مي‌آيد در عين اينكه در تحصيل غرض صاحب خود متحدند و در سنجيدن كالاي او متفق.
باز ممكن است بگويي ما مي‌بينيم كه آثار علم و شعور در جهان نمودار است يعني نظام جاري در عالم به بانگ بلند از مدبري با شعور و با علم خبر مي‌دهد و وقتي چنين باشد چه مانعي دارد كه ما براي عالم چند اله فرض كنيم كه همگي امور عالم را تدبير كنند تدبير از روي تعقل و فكر و با موافقت يكديگر يعني همگي قرار گذاشته باشند كه به خاطر حفظ مصلحت با يكديگر مخالفت نكنند و از تدبير يكديگر ممانعت به عمل نياورند؟.
در جواب مي‌گوييم چنين فرضي غير معقول است براي اينكه معناي تدبير تعقلي و تدبير از روي فكر در خود ما آدميان اين است كه ما افعالي كه صادر مي‌كنيم بر مقتضاي قوانين عقلي كه حافظ تلائم اجزاي فعل با يكديگر و سوق دادن فعل به سوي هدف آن است تطبيق دهيم و اين قوانين عقلي همه از حقايق خارجي گرفته شده يعني از نظامي كه در موجودات برقرار است گرفته شده در نتيجه افعال تعقلي ما يعني افعال عقل‌پسند ما تابع قوانين عقلي است و قوانين عقلي ما تابع نظام عالم خارج است و ليكن پروردگار مدبر عالم چنين نيست بلكه نظام خارجي همان فعل او است نه اينكه او هم مانند ما از نظام عالم براي قوانين خود الگو گرفته باشد چون محال است كه فعل او تابع قوانين عقلي باشد در حالي كه فعلش متبوع آن قوانين است. پس چگونه تصور شود كه خدايان مفروض به خاطر مصالح عالم وحدت نظر و عمل پيدا كنند چون گفتيم مصالح تابع فعل خدا است نه متبوع آن (دقت فرماييد).
اين بود تقرير و توضيح حجتي كه آيه مورد بحث بر توحيد اقامه كرده و اين حجتي است برهاني مركب از مقدماتي يقيني كه دلالت مي‌كند بر اينكه تدبير عام عالمي با همه تدابير خصوصي كه در آن است از يك مبدأ صادر شده و اختلافي در آن نيست. و ليكن مفسرين آن را طوري تقرير كرده‌اند كه حجت بر نفي تعدد صانع شود، تازه در همين تقرير هم اختلاف كرده‌اند و چه بسا بعضي از ايشان مقدماتي بر آن اضافه كرده‌اند كه از منطوق آيه خارج است و آن قدر بحث را پيرامون آن دنبال كرده‌اند كه بعضي از ايشان گفته‌اند: آيه شريفه حجتي است اقناعي و غير برهاني كه تنها عوام الناس را قانع مي‌كند.
" فَسُبْحانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ" اين جمله خداي تعالي را از توصيف مشركين منزه مي‌دارد، چون گفته بودند: با خدا
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 377
خداياني هست كه آنها مردم را زنده مي‌كنند، و يا گفته بودند، به غير خدا آلهه ديگري است كه مالك تدبير در ملك خدايند، بنا بر اين كلمه" عرش" در اين جمله كنايه از ملك است، و حرف" ما" در جمله" عما يصفون" مصدريه است، و معنايش" عن وصفهم- از وصفشان" است.
پيرامون اين بحث مطالب ديگري هست كه به زودي از نظر خوانندگان مي‌گذرد.

[بررسي وجوهي كه مفسران پيرامون باز خواست نشدن خداوند (لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ) گفته‌اند و اختيار اين وجه كه عدم سؤال از افعال خدا ناشي از مالكيت مطلقه او است] ..... ص : 377

" لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ".
ضمير در" لا يسئل" بدون اشكال به خداي تعالي بر مي‌گردد، و ضمير در" وَ هُمْ يُسْئَلُونَ" به آلهه‌اي كه مشركين مي‌خواندند، و يا به آلهه و مردم هر دو، و يا تنها به مردم، بر مي‌گردد، و در اين سه احتمال از همه بهتر وجه اول است، چون با سياق آيه بهتر مي‌سازد، زيرا گفتگو در باره آلهه‌اي بود كه به غير خدا مي‌خواندند و معنايش اين است كه آنها بازخواست مي‌شوند، ولي خداي سبحان از آنچه مي‌كند بازخواست نمي‌شود.
و اينكه فرمود: بازخواست نمي‌شود از آن فعلهايي كه به جا مي‌آورد، معناي بازخواست، اين است كه ما به كننده آن كار بگوييم چرا چنين كردي؟ و اين نحوه سؤال، سؤال از مصلحت فعل است، و فعلي كه مقارن با مصلحت باشد در نزد عقلاء مؤاخذه ندارد، و چون خداي سبحان حكيم علي الاطلاق است، هم چنان كه خودش خويشتن را در چند جاي كلام خود به حكمت ستوده، و حكيم آن كسي است كه عملي جز به خاطر مصلحت انجام نمي‌دهد، بلكه هر كاري صورت مي‌دهد به خاطر اين است كه داراي مصلحتي است كه انجام دادنش را بر ندادن ترجيح مي‌دهد، و با اين حال ديگر معنا ندارد كسي از او بازخواست كند كه چرا چنين كردي؟ به خلاف غير حكيم كه اگر كاري كرد معقول هست بپرسند چرا چنين كردي، چون غير حكيم، هم ممكن است كار صحيح و حق انجام دهد و هم ممكن است باطل انجام دهد، هم ممكن است كاري كند كه مصلحت‌دار باشد و هم ممكن است كاري كند كه مفسده‌دار باشد، لذا جايز است در حق غير حكيم مؤاخذه شود كه چرا چنين كردي؟ تا اگر باطل انجام داده بود مذمت عقلي و يا عقاب مولوي شود.
اين آن وجهي بود كه جمعي از مفسرين در توجيه آيه ذكر كرده‌اند، و گويا اينكه تا اندازه‌اي مطلب صحيحي است، و ليكن دو اشكال و سؤال در آن هست.
اول اينكه: آيه شريفه مطلق است، و از جهت لفظ آن هيچ دلالتي بر اينكه مراد خصوص اين معنا باشد ندارد، و صحيح بودن مطلبي دليل بر اين نيست كه مراد از آيه مورد بحث هم همان مطلب باشد.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 378
و به خاطر همين اشكال بوده كه بعضي از مفسرين عدم بازخواست از خدا را چنين توجيه كرده كه: اين آيه بر پايه آن مطلبي است كه در جاي خود ثابت شده كه افعال خدا معلل به اغراض نيست، چون غرض عبارت است از آن داعي كه فاعل را به انجام فعل وا مي‌دارد، تا با انجام آن استكمال نموده سودي ببرد، و چون خداي تعالي اجل از اين است كه محتاج به كمالي باشد كه در ذاتش نباشد، و محتاج به انتفاع از غير خود باشد، لذا در حق او گفته نمي‌شود: چرا چنين كردي، و غرضت از اين كار چه بوده؟!.
اين وجه نيز از نظر بعضي ديگر مردود شناخته شده كه فاعلي كه فاعليتش تمام است (و ممكن نيست فعل از او صادر نشود) هر فعلي كه انجام مي‌دهد به خاطر ذات خود انجام مي‌دهد.
پس ذات خود او غايت و غرض او است، ديگر احتياج ندارد كه غرضي خارج از ذات خود داشته باشد مانند انسان بخيل كه اگر جود مي‌كند براي اين است كه بلكه جود و سخا كسب كند و رذيله بخل را از خود دور سازد، كه اگر ملكه برايش حاصل شد آن وقت وقتي انفاقي مي‌كند به خاطر ذات خودش است، نه به خاطر تحصيل چيزي كه ندارد، چون دارد، و تحصيل حاصل معقول نيست.
و نيز به همين جهت است كه بعضي ديگر مطلب مورد نظر آيه را اينطور توجيه كرده‌اند كه: عظمت و كبرياء و عزت و بهاي خداي تعالي بر هر چيزي و بر هر كسي كه فرض شود از خدا بازخواست و به او اعتراض كند قاهر است، غير خدا هر چه هست ذليل‌تر و حقيرتر از آن است كه چنين جرأتي كند كه از او سؤال و مؤاخذه نمايد، كه چرا فلان كار را كردي؟ و ليكن خداي سبحان مي‌تواند از هر كسي كه فرض كنيم سؤال و بازخواست نمايد كه چرا چنين كردي؟ و هر كسي را كه مستحق مؤاخذه باشد مؤاخذه فرمايد. هر چند كه اين وجه نيز مردود شناخته شده، و در ردش گفته‌اند: بازخواست نشدن خداي تعالي به خاطر قهر و سخطش آن چنان كه از بازخواست ملوك جبار و طاغيان متفرعن پرهيز مي‌شود مطلبي است، و نبودن نقطه ضعف در عمل او و دستخوش عيب و قصور نبودنش مطلب ديگر است.
و آنچه از سراپاي كلام خداي عز و جل استفاده مي‌شود اين است كه بازخواست نشدن خداي تعالي در اعمالش به خاطر جهت دومي است، نه اولي، و آياتي كه بر اين معنا دلالت كند بسيار است، مانند آيه شريفه" الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ" «1» و آيه شريفه
__________________________________________________
(1)او كسي است كه هر چه خلق كرده نيكو و بي‌عيب خلق كرده. سوره الم سجده، آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 379
" لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني" «1» و آيه شريفه" إِنَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئاً" «2» و امثال اين آيات.
و كوتاه سخن اينكه گفته‌اند: علت بازخواست نشدن خدا در كارهايش اين است كه او حكيم علي الاطلاق است و برگشت آن به اين است كه عدم بازخواست از فعل خدا به خاطر ذات فعل او (بما هو فعل او) نيست بلكه به خاطر امري است كه خارج از ذات فعل است و آن اين است كه فاعل فعل حكيم است و هيچ فعلي را جز به خاطر مصلحتي كه در آن است انجام نمي‌دهد ولي ظاهر آيه شريفه" لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ" اين معنا را نمي‌رساند و صاحبان اين توجيه كه كلام خداي را مقيد به حكمت كرده‌اند بايد دليلي بر مدعاي خود اقامه كنند و اگر صحيح باشد كه ما عدم سؤال را در آيه مورد بحث به چيزي تعليل كنيم كه خارج از لفظ آن باشد چرا صحيح نباشد كه به جمله" فَسُبْحانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ" تعليل كنيم كه متصل به خود آيه است؟ آري آيه شريفه اگر براي خدا ملك مطلق را اثبات مي‌كند دليلش همين است كه ملك تابع اراده و مطيع امر مالك است چون ملك است و ذات خود ملك اين معنا را اقتضا مي‌كند، نه به خاطر اينكه فعل خدا يا قول او موافق با مصلحت مرجحه است و گر نه اگر تابعيت ملك خدا براي اراده او به خاطر اين باشد كه او مالكي حكيم است ديگر ميان خدا و خلقش فرقي نيست چون پست‌ترين رعيت خدا هم اگر عملش بر طبق مصلحت باشد مطاع خواهد بود و بازخواست نمي‌شود ولي اگر در موردي بر طبق مصلحت نباشد ديگر اطاعتش واجب نخواهد بود پس در حقيقت خداي تعالي هم واجب الاطاعه نيست، آنچه واجب الاطاعه است همان مصلحت است.
هر مولاي عرفي هم كه تصور كنيم در آن دستورات و اوامري كه قانونا حق صادر كردن آن را دارد مطاع و متبع است و بنده و برده او بايد آن دستورات را به شرطي كه مطابق حكمت و مصلحت باشد اطاعت كند.
پس خداي سبحان كه ملك و مالك همه عالم، و تمام عالم رعيت و مملوك او است هر چه بخواهد مي‌كند و مي‌تواند بكند و هر حكمي كه بخواهد مي‌تواند براند غير او را نمي‌رسد كه چنين باشد، او مي‌تواند غير خود را در آنچه مي‌كنند بازخواست كند ولي غير او را نمي‌رسد كه او را در آنچه مي‌كند بازخواست نمايند. بله خود او خبر داده كه هر چه مي‌كند به خاطر مصلحت مي‌كند چون حكيم است و جز آنچه مصلحت دارد اراده نمي‌كند و چون
__________________________________________________
(1)براي او است اسمايي نيكوتر. سوره حشر، آيه 24.
(2)خدا مردم را در هيچ چيز ظلم نمي‌كند. سوره يونس، آيه 44.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 380
چنين خبر داده با چنين علم اجمالي ديگر ما را نمي‌رسد كه نسبت به او در آنچه مي‌كند سوء ظن پيدا كنيم تا چه رسد به اينكه او را بازخواست نماييم.
و از جمله لطيف‌ترين آياتي كه دلالت بر اين معنا (كه براي آيه كرديم) دارد حكايت كلامي است كه قرآن كريم از عيسي بن مريم نموده كه گفته است:" إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" «1» زيرا در اين كلام عذاب بندگان را توجيه مي‌كند به اينكه مملوك تواند، و مملوك نمي‌تواند در كار مالك خود ايراد كند، و آمرزش آنان را توجيه مي‌كند به اينكه تو حكيمي، و هر كاري بكني آن كار مصلحت دارد.
از اينجا معلوم مي‌شود كه حكمت تا اندازه‌اي عمومي‌تر از بازخواست نشدن است، به خلاف مالكيت، و به همين جهت براي توجيه آيه، مالكيت مناسب‌تر است تا حكمت، كه بيانش گذشت.
اشكال دومي كه در توجيه مفسرين باقي مي‌ماند اين است كه با اين توجيه اتصال آيه به ما قبل روشن نمي‌شود، نهايت چيزي كه مي‌توانند صاحبان اين توجيه در وجه اتصال آيه به سياق قبل بگويند، هماني است كه صاحب مجمع البيان آورده، كه خداي تعالي در اين سياق بعد از بيان مساله توحيد در آيه مورد بحث، مساله عدالت را متعرض شده، و حال آنكه خواننده خوب مي‌داند كه برگشت اين حرف به اين مي‌شود كه آيه مورد بحث از باب" حرف، حرف مي‌آورد" ذكر شده باشد، و ما هيچ اجباري نداريم كه آيه را آن طور توجيه كنيم، آن وقت در وجه اتصال آن به ما قبل مرتكب چنين چيزي بشويم.
و نظير اين توجيه كه براي اتصال آيه به ما قبل خود كرده‌اند، توجيهي است كه از ابو مسلم نقل شده كه گفته است: اين آيه متصل به آيه" اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسابُهُمْ" است، كه در اول سوره قرار دارد و مقصود از حساب، بازخواست و پرسش از نعمتهايي است كه خداي عز و جل به مردم انعام فرموده كه آيا در مقابل آن نعمتها شكرگزاري كردند و يا در مقابل آن كفران نمودند؟.
ليكن اين وجه صحيح نيست، به علت اينكه مي‌دانيم آيات بعد از اين آيه متصل به اين آيه است، و لازمه اين وجه اين است كه همه آيات مذكور متصل به اول سوره باشد، نه اينكه تنها آيه مورد بحث متصل باشد، علاوه بر اين، بر فرض هم كه اين حرف صحيح باشد
__________________________________________________
(1)اگر عذاب كني آنان را پس آنان بندگان تواند و اگر آنان را ببخشي پس به درستي كه تو عزيز و حكيم هستي. سوره مائده، آيه 118.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 381
تازه اتصال ذيل آيه را به اول سوره موجه مي‌كند، و صدر آن باز به حال خود باقي مي‌ماند.
و اما در توجيه ما كه آيه را از طريق ملك توجيه كرديم نه از راه حكمت اتصال آيه به ما قبلش نيز روشن‌تر از وجوهي است كه براي اتصال مذكور ذكر كرده‌اند، براي اينكه قبل از آيه مورد بحث جمله" فَسُبْحانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ" قرار گرفته، و عرش همانطور كه قبلا هم گفتيم كنايه از ملك و سلطنت است و بنا بر اين، جمله مورد بحث، يعني جمله" لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ" برهان بر ملك خداي تعالي است، هم چنان كه ملك خدا و مسئول نبودن وي برهان بر ربوبيت او، و مملوكيت خلق است براي او، هم چنان كه مملوكيت و مسئوليت خلق، برهان عدم ربوبيت آنها است، زيرا فاعلي كه به هيچ وجه در فعلش مسئول نيست، او مالك علي الاطلاق فعل نيز هست، و اما فاعلي كه از فعلش بازخواست مي‌شود او مالك فعل خود نيست، مگر وقتي كه آن فعلش داراي مصلحت باشد، كه در حقيقت مالك فعل همان مصلحت است كه مؤاخذه را از فاعل بر مي‌دارد، و پروردگار عالم و يا پروردگار جزئي از اجزاي عالم آن كسي است كه مالك مستقل تدبير آن باشد، و اين مالكيت از ذات او و براي ذات او باشد نه اينكه از ناحيه ديگري دارا شده باشد، پس خداي سبحان تنها رب عرش است و غير او همه مربوب او هستند.

گفتاري در حكمت خداي تعالي، و معناي اينكه افعال او داراي مصلحت است و اين بحثي است فلسفي و قرآني ..... ص : 381

حركات گوناگون و متنوعي كه از ما سر مي‌زند وقتي" عمل" مي‌شود كه به نوعي به اراده و خواست ما بستگي داشته باشد، و به همين جهت سلامتي و مرض، و حركات بي اختيار اعضا، و رشدي كه سال به سال مي‌كنيم، عمل ما شمرده نمي‌شود.
اين هم ناگفته پيدا است كه اراده يك عمل وقتي در ما پيدا مي‌شود كه ما آن عمل را به خاطر اينكه مي‌دانيم كمال است بر تركش ترجيح دهيم، و نفع آن را از ضررش بيشتر بدانيم.
بنا بر اين آنچه از وجوه خير و مرجحاتي كه در يك عمل است همان ما را وادار به انجام آن عمل مي‌كند، پس در حقيقت آن وجوه سبب در فاعليت فاعل است، يعني آن ما را فاعل مي‌كند، و اين وجوه همان است كه ما آن را غايت و غرض فاعل از فعل مي‌ناميم، و ابحاث فلسفي به طور قطع ثابت كرده كه فعل به معناي اثري كه از فاعل صادر مي‌شود، چه ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 382
فعل ارادي باشد و چه غير ارادي ممكن نيست بدون غايت باشد.
و مصلحت هم عبارت از همين است كه فعلي از افعال طوري باشد كه انجام آن مشتمل بر خيريت بوده باشد، پس مصلحت كه عقلاي عالم يعني اهل اجتماع انساني آن را مصلحت مي‌نامند همان باعث و محرك فاعل است در انجام يك فعل، و همان باعث مي‌شود كه فاعل فعل را متقن و بي‌عيب انجام دهد، در نتيجه همان باعث مي‌شود كه فاعل در فعلش حكيم باشد، چون اگر آن نبود فعل لغو و بي‌اثر مي‌شد.
اين نيز روشن است كه مصلحت مذكور كه از وجوه فعل عايد مي‌شود قبل از وجود فعل وجودي ندارد، و با اين حال اگر باز مي‌گوييم مصلحت علت وجود فعل است، با اينكه علت بايد قبل از معلول موجود باشد، براي اين است كه مقصود ما از مصلحت، وجود ذهني و علمي آن است نه وجود خارجي.
به اين معنا كه وقتي مي‌خواهيم فعلي را انجام دهيم قبلا صورتي علمي و ذهني از نظام حاكم در خارج، و قوانين كلي و جاري در آن نظام، و اصول منتظم و حاكمي كه حركات را به سوي غاياتش و افعال را به سوي اغراضش سوق مي‌دهد، گرفته‌ايم، و نيز از راه تجربه، روابطي ميان اشياي عالم به دست آورده‌ايم، و جاي هيچ ترديدي هم نيست كه اين نظام علمي تابع نظام خارجي و مترتب بر آن است.
و چون چنين است هر فاعل صاحب اراده، همه سعيش اين است كه حركات مخصوص خود را كه ما نام آن را فعل مي‌گذاريم طوري انجام دهد كه با آن نظام علمي كه صورت علمي‌اش را در ذهن دارد وفق دهد، و مصالح و محاسني را كه در آن صورت علمي در نظر گرفته به وسيله فعل خود تحقق دهد، و خلاصه اراده خود را بر آن اساس پايه‌گذاري كند، كه اگر توانست فعل را با آن مصالح وفق دهد، و آن را تحقق بخشد حكيم است، و مي‌گوييم عملي متقن انجام داده، و اگر خطا رفت، و به آن مصالح نرسيد، حال چه به خاطر قصور او باشد و يا تقصيرش، او را حكيم نمي‌خوانيم، بلكه لاغي و جاهل و امثال آن مي‌ناميم.
پس معلوم شد كه حكمت وقتي صفت فاعل مي‌شود كه فعل او با نظام علمي او منطبق، و نظام علميش درست از نظام خارجي گرفته شده باشد و معناي مشتمل بودن فعل او بر مصلحت اين است كه فعلش با صورت علميه‌اي كه از خارج در ذهن رسم شده مطابق در آيد، پس در حقيقت حكمت، صفت ذاتي خارج است، چيزي كه هست اگر فاعلي را حكيم، و فعلش را مطابق حكمت مي‌ناميم، به خاطر اين است كه فعل او با وساطت علم با نظام خارج منطبق است، و همچنين اگر فعلي را مشتمل بر مصلحت مي‌ناميم، باز به خاطر اين است كه
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 383
مطابق صورت علمي، و صورت علمي مطابق با خارج است.
البته اين مطلب در افعالي تمام است كه منظور از آن فعل، مطابقت با خارج باشد، مانند افعال ارادي ما، و اما آن افعالي كه خود خارج است، مانند افعال خداي تعالي، آن ديگر نفس حكمت، و عين آن است، نه اينكه در صورتي كه مطابق با چيز ديگري باشد حكمت مي‌شود. پس اينكه مي‌گوييم فعل خدا مشتمل بر مصلحت است معنايش اين است كه متبوع مصلحت است، نه اينكه تابع مصلحت باشد كه مصلحت خداي را بر انجام آن دعوت و وادار كرده باشد.
غير از خداي تعالي هر فاعل ديگري مسئول در فعل خود است كه چرا چنين كردي؟ و لذا موظف است فعل خود را با نظام خارجي تطبيق دهد، البته به آن طوري كه خود او فهميده و در پاسخ كسي كه مي‌پرسد چرا چنين كرده، به علت و وجه مصلحتي كه وي را وادار به آن فعل كرد اشاره و استدلال كند.
و اما چنين سؤالي در مورد خداي تعالي هيچ موردي ندارد، براي اينكه براي افعال او نظامي خارجي نيست تا با آن نظام تطبيق داده شود چون فعل خدا همان خارجيت و خود نظام خارجي است، كه هر حكيمي فعل خود را با آن تطبيق مي‌دهد، و غير اين نظام خارجي نظام ديگري نيست تا خداوند فعل خود را با آن تطبيق دهد، و فعل خدا همان عالم خارج است كه صورت علمي و ذهني آن هر فاعلي را وادار به عمل نموده، به سوي انجام آن به حركت در مي‌آورد، و غير اين خارج، خارجيت ديگري نيست تا صورت علمي آن خداي تعالي را به فعل" خلقت عالم" وا داشته باشد، (دقت فرماييد).
و اما اينكه بعضي از دانشمندان گفته‌اند كه:" خداي تعالي قبل از ايجاد عالم، علم تفصيلي به اشياي عالم داشته، و چون علم، معلوم مي‌خواهد، و فرع وجود معلوم است، ناگزير بايد گفت موجودات عالم قبل از وجود، يك نحوه ثبوتي داشته‌اند كه علم خدا به آنها تعلق گرفته، و نيز در همان ثبوت مصالح، و استعدادهايي براي خير و شر داشته‌اند، و خدا آنها را دانسته و به مقتضاي آن مصالح، به عالم هستي بخشيده" مطلبي است نادرست، براي اينكه:
اولا: اين فرضيه مبني بر اين است كه علم تفصيلي خدا به اشياء قبل از ايجاد آنها علم حصولي باشد، يعني مانند علم نقشه‌برداري ذهن از خارج باشد، و اين خود در جاي خودش ابطال شده، و ثابت شده كه علم خدا به اشياء، علم حضوري است، و در علم حضوري احتياج نيست به اينكه معلوم قبل از علم وجود داشته باشد بلكه امر در علم حضوري به عكس است، بايد علم قبل از معلوم وجود داشته باشد.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 384
و ثانيا اينكه: اصل اين حرف قابل تصور نيست، براي اينكه ثبوت قبل از وجود معنا ندارد، چون وجود مساوي با شيئيت است، پس چيزي كه وجود ندارد شيئيت ندارد و چيزي كه شيئيت ندارد ثبوت ندارد.
و اما ثالثا اينكه: اثبات استعداد در آن عالم به فرضي كه تصور شود، مستلزم اثبات فعليتي در مقابل آن است، چون استعداد بدون فعليت باز تصور نمي‌شود، و همچنين فرض مصلحت در آن عالم درست نمي‌شود مگر با فرض كمال و نقص، و اين آثار، آثار خارجيت و وجود خارجي است، پس آنچه را كه ثبوت نام نهاده‌اند، همان وجود خارجي است، و اين را در اصطلاح علمي خلف مي‌گويند، يعني چيزي را ادعا كردن، و در مقام اثبات، ضد آن را اثبات نمودن.
و آنچه كه ما گفتيم مطلبي است كه هم ابحاث عقلي آن را تاييد مي‌كند، و هم بحث قرآني، و از آيات قرآن همين بس كه مي‌فرمايد:" وَ يَوْمَ يَقُولُ كُنْ فَيَكُونُ قَوْلُهُ الْحَقُّ" «1» زيرا در اين آيه كلمه" كن" را تنها و تنها وسيله ايجاد معرفي نموده، و آن را كلام خود دانسته و نيز آن را حق (عين ثابت خارجي) معرفي نموده است.
پس قول خدا عبارت است از همان وجود اشياي خارجي كه در عين اينكه قول خدا هستند، فعل او نيز هستند، پس قول خدا فعل خدا است و فعل خدا همان وجود اشيا و خارجيت آنها است. و نيز فرمود:" الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلا تَكُنْ مِنَ الْمُمْتَرِينَ" «2» و حق عبارت است از سخن و يا اعتقادي كه با واقعيت و خارج تطبيق كند پس در حقيقت خارج بالأصاله حق است و قول و فعل مطابق با آن به تبع آن حق است. و وقتي خارج، فعل خدا باشد آن وقت با در نظر گرفتن اينكه همين خارج مبدأ قول و عمل حق است به خوبي روشن مي‌شود كه چطور حق از خدا شروع شده و به سوي او باز مي‌گردد. و به همين جهت است كه فرمود:" الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ" و نفرمود:" الحق مع ربك- حق با پروردگارت است" هم چنان كه خود ما هم در هنگام مخاصمات كه بينمان اتفاق مي‌افتد مي‌گوييم:" الحق مع فلان- حق با فلاني است" ولي خداي تعالي با اينكه بايد مي‌فرمود حق با خدا است چنين نفرمود بلكه فرمود حق از ناحيه خدا است تا آن نكته را برساند.
از همين جا معلوم مي‌شود كه هر فعلي كه تصور شود يكي از عنوان حق و باطل را دارد
__________________________________________________
(1)و روزي كه مي‌گويد باش پس مي‌باشد و قول او حق است. سوره انعام، آيه 73.
(2)حق از ناحيه پروردگار تو است پس از آنان مباش كه در مسائل ترديد و شك مي‌كنند. سوره آل عمران، آيه 60.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 385
كه مي‌توان سؤال كرد آيا اين فعل مطابق (به فتحه باء) با حق هست يا نه؟ معلوم است كه اين سؤال در غير خود حق صحيح است نه در خود آن براي اينكه حق بودن به ذات خود او است نه به مطابق بودنش.

[بيان آيات] ..... ص : 385

اشاره

" أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ ..."
كلمه" هاتوا" اسم فعل به معناي" بياوريد" است و مقصود از" برهان" دليلي است كه براي آدمي يقين‌آور باشد و مراد از" ذكر"- بنا بر آنچه از سياق استفاده مي‌شود- كتابي است كه از سوي خداوند نازل شده و مراد از" ذكر آنچه با من است" قرآن است كه ذكر امتش تا قيامت نيز هست و مراد از" ذكر آنچه قبل از من بود" كتابهاي آسماني ديگر است كه به انبياي ديگر نازل شده مانند تورات و انجيل و زبور و غير آن، و ممكن هم هست مراد از آن وحيي باشد كه در قرآن كريم نازل شده كه ذكر معاصرين پيغمبر هم هست و مراد از" وحي نازل به افراد قبل از وي" همان نسلهاي قبل از آن جناب است كه قرآن كريم امر به توحيد در عبادت را از ايشان نقل نموده است، بنا بر اين مشار اليه كلمه" هذا" امر به توحيدي است كه بر انبياي سابق و در قرآن به آن جناب نازل شده و چه بسا مفسريني «1» كه ذكر را به خبر و يا غير آن تفسير كرده‌اند و ليكن اعتنايي به گفته‌شان نمي‌شود.

[مطالبه" برهان" از مشركين در مقابل قرآن و كتب آسماني پيشين] ..... ص : 385

و در اين آيه يكي ديگر از احتمالات منافي با معاد و حساب كه سابقا ذكرش گذشت دفع شده و آن عبارت است از اينكه آلهه‌اي به جاي خدا بگيرند و آنها را بپرستند و از عبادت و ولايت خدا كه مستلزم معاد و بازگشت به سوي او و نيز مستلزم حساب او است بي‌نياز شوند، و نيز از تكليف وجوب اجابت دعوت انبيايش آسوده گردند. آيه شريفه اين احتمال را چنين دفع نمود كه: هيچ برهان و دليل قاطعي بر آن ندارند، و در مقام مخاصمه با آنان بر آمده، رسول خدا (ص) را با جمله" قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ" فرمان مي‌دهد كه از ايشان مطالبه دليل نمايد.
و جمله" قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ هذا ذِكْرُ مَنْ مَعِيَ وَ ذِكْرُ مَنْ قَبْلِي" از قبيل منع با ذكر دليل است، و اين منع با سند، خود يكي از اصطلاحات فن مناظره است، و حاصل معناي آن اين است شخصي از طرف مناظره خود كه مدعي است، دليل بخواهد، و در ضمن بگويد من از اينكه از تو دليل مي‌خواهم به خاطر اين است كه خودم دليلي بر خلاف ادعاي تو دارم.
در اين آيه نيز خداي تعالي پيغمبرش را دستور مي‌دهد كه به اين مشركين كه به غير
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 17، ص 31 و منهج الصادقين، ج 6، ص 61.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 386
خدا آلهه‌اي اتخاذ كرده‌اند بگويد:" هاتُوا بُرْهانَكُمْ" دليل بر مدعاي خود را بياوريد براي اينكه ادعا بدون دليل پذيرفته نيست، و عقل اجازه نمي‌دهد كه انسان آن را پذيرفته، و به آن اعتماد كند، و دليل اينكه من از شما مطالبه دليل مي‌كنم كتب آسماني است كه از نزد خداي سبحان نازل شده، اين كتابها با ادعاي شما موافقت ندارند بلكه مخالف سر سخت بت‌پرستي هستند، اين قرآن يكي از كتب آسماني است كه ذكر و كتاب معاصر است، و اين ساير كتب آسماني، مانند تورات و انجيل و غيره است كه همگي الوهيت و وجوب عبادت را منحصر در خداي تعالي مي‌كنند.
و يا اين كه در قرآن كه ذكر نازل بر من، و براي بشر معاصر من است، و در كتب آسماني قبل كه ذكر مردم گذشته بود، آنچه در باره عبادت آمده همه آنها عبادت را منحصر براي خدا، و الوهيت را شايسته او به تنهايي دانسته‌اند.
در جمله" بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ الْحَقَّ فَهُمْ مُعْرِضُونَ"، دوباره خطاب را متوجه رسول خدا (ص) كرده، اشاره مي‌كند به اينكه: اكثر مردم، ميان حق و باطل را تميز نمي‌دهند، و اهل تشخيص كه همواره پيرو دليل باشند نيستند، در نتيجه بدون دليل از حق و پيروي آن گريزانند.
" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِ".
در اين آيه مضمون آيه قبلي تثبيت مي‌شود، كه مي‌فرمود ذكر، (قرآن كريم) توحيد خدا و وجوب عبادت او را تذكر مي‌دهد، و در عين حال خالي از تاييد معناي دوم ذكر هم نيست.
و جمله" نُوحِي إِلَيْهِ" استمرار را مي‌رساند، و جمله" فاعبدون" خطاب به عموم پيغمبران، و امتهاي ايشان است، و بقيه كلمات آيه روشن است.
" وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً سُبْحانَهُ بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ".
از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه اين جمله حكايت كلام بت‌پرستان است كه مي‌گفتند، ملائكه فرزندان خدا هستند، و به همين جهت مراد از" عباد مكرمين" نيز ملائكه است، و خداي تعالي با جمله" سبحانه" خود را منزه از فرزند داشتن كرده، بعد با اضراب حال ملائكه را بيان كرده كه بندگاني مكرمند، و چون جمله" لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ ..." در آيه بعدي بيان كمال عبوديت ملائكه، از حيث آثار، و صفاي آن از حيث خواص است، و نيز چون قبلا آنان را عباد ناميد، در نتيجه مراد از اكرام ملائكه، اكرامشان به خاطر همان عبوديت بوده نه به غير آن، بنا بر اين برگشت معنا به اين مي‌شود كه ملائكه بندگاني هستند دارنده حقيقت معناي بندگي،
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 387
دليلش هم اين است كه آثار عبوديت كامل از عبوديتشان مشاهده مي‌شود، و آن اين است كه هرگز در سخن از خدا سبقت نمي‌گيرند.

[بيان حال و وصف ملائكه، كه نه آلهه بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ خدايند و لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ] ..... ص : 387

پس مراد از اينكه ملائكه را عباد خواند، با اينكه تمامي موجودات داراي شعور، همه عباد و بندگانند، خواست به آنان بفهماند كه عبوديتي كه دارند خدا به ايشان كرامت كرده، و اين موهبت، عطيه‌اي است الهي، پس خود را جز بنده نمي‌بينند، و اين نظير مخلص (به كسر لام" براي خدا است، كه وقتي كسي چنين شد، خدا هم در مقابل، او را مخلص (به فتح لام) براي خود قرار مي‌دهد چيزي كه هست فرق ميان كرامت ملائكه و كرامت بشر- هر چند كه در هر دو موهبتي است- اين است كه اين موهبت را به بشر از راه اكتساب مي‌دهند، ولي به ملائكه بدون اكتساب، (دقت فرماييد)." لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ".
وقتي گفته مي‌شود: فلاني در سخن از فلاني پيشي نمي‌گيرد، معنايش اين است كه قبل از اينكه او در باره چيزي سخني بگويد، اين در باره آن هيچ حرفي نمي‌زند، پس اين هر چه مي‌گويد پيرو گفته‌هاي او است، كه چه بسا از همين معنا به طور كنايه تعبير مي‌كنند به اينكه اراده‌اش تابع اراده او است، و در جمله" وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ" ظرف" بامره" متعلق است به جمله" يعملون" و اگر از متعلق خود جلو افتاده براي افاده حصر است، تا برساند تنها به امر او عمل مي‌كنند نه بدون امر او، البته انحصار به اين معنا است نه اينكه بخواهد عمل به دستور خدا را نفي كند، پس فعل ملائكه تابع امر و اراده او است، هم چنان كه گفتار ملائكه هم تابع قول خدا است، پس ملائكه، هم از جهت فعل و هم از جهت قول، تابع اراده خدا هستند.
و به عبارتي ديگر اراده و عمل ملائكه تابع اراده او است، چون منظور از" قول" در آيه شريفه همان اراده خداي تعالي است، پس ملائكه نمي‌خواهند مگر آنچه را كه او مي‌خواهد، و نمي‌كنند مگر آنچه را كه او نمي‌خواهد و اين كمال بندگي را مي‌رساند، چون عبوديت عبد اين اقتضا را دارد كه اراده و عمل خود را ملك مولا بداند.
اين بود آنچه ظاهر آيه آن را افاده مي‌كند، و البته در صورتي تمام است كه مراد از امر، ضد و مقابل نهي باشد، آن وقت آيه مي‌فهماند كه ملائكه اصلا معناي نهي را نمي‌دانند چون شناختن نهي، فرع امكان انجام عمل مورد نهي است، و ملائكه هيچ عملي را انجام نمي‌دهند مگر به امر خدا.
و ممكن است از آيه شريفه" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ، فَسُبْحانَ ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 388
الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ"
«1» و آيه" وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ" «2» حقيقت معناي امر را به دست آورد، و در بعضي مباحث گذشته نيز در باره آن مختصري صحبت شد، و به زودي بحث مفصل آن در كلامي كه پيرامون ملائكه از نظر قرآن خواهيم داشت، خواهد آمد و در آنجا خواهيم گفت كه حقيقت ملك در نظر قرآن چيست.
" يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي وَ هُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ".
مفسرين «3» دو جمله" ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ" و" ما خَلْفَهُمْ" را به اعمال گذشته و آينده آنان تفسير كرده، گفته‌اند: معنايش اين است كه خداوند آنچه را كه تا كنون كرده‌اند، و آنچه را كه بعدا مي‌كنند مي‌داند.
بنا بر اين تفسير جمله" يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ"، استيناف و جمله‌اي ابتدايي در مقام تعليل جمله قبل است كه مي‌فرمود" لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ ..."، گويا فرموده است: اگر آنچه از گفتار و كردار دارند، همه به امر خداي تعالي است، بدين جهت است كه خداي تعالي نيز، هم گفتار و كردار گذشته آنان را مي‌داند و هم آينده‌شان را، به همين جهت همواره مراقب احوال خود هستند.
و معناي مذكور معناي خوبي است، ليكن براي تعليل عدم اقدامشان بر معصيت بهتر سازش دارد تا براي تعليل انحصار عمل در مورد امر، و لفظ آيه منظورش اين دومي است نه اولي.
علاوه بر اين لفظ آيه هيچ دلالتي ندارد بر اينكه ملائكه مي‌دانند كه خدا به گذشته و آينده‌شان آگاه است. و با اين فرض ديگر معناي صحيحي براي تفسير مزبور نمي‌ماند.
در تفسير آيه شريفه" وَ ما نَتَنَزَّلُ إِلَّا بِأَمْرِ رَبِّكَ لَهُ ما بَيْنَ أَيْدِينا وَ ما خَلْفَنا وَ ما بَيْنَ ذلِكَ وَ ما كانَ رَبُّكَ نَسِيًّا" «4» نيز گذشت كه گفتيم بهترين وجه اين است كه جمله
__________________________________________________
(1)فرمان نافذ خدا وقتي اراده خلقت چيزي راي كند به محض اينكه بگويد موجود باش بلافاصله موجود مي‌شود. پس منزه است كسي كه ملك و ملكوت هر چيزي به دست او است. سوره يس، آيات، 82 و 83. [.....]
(2)و فرمان ما در عالم يكي است كه (در سرعت) مانند چشم به هم زدن انجام مي‌شود. سوره قمر، آيه 50.
(3)روح المعاني، ج 17، ص 33.
(4)ما جز به فرمان پروردگار تو نازل نمي‌شويم آنچه پيش روي ما و پشت سر ما و بين اين دو مي‌باشد از آن او است و پروردگارت هرگز فراموشكار نبوده. سوره مريم، آيه 64.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 389
" ما بَيْنَ أَيْدِينا" را حمل بر اعمال و آثار متفرعه بر وجود آدميان نموده، جمله" وَ ما خَلْفَنا" را هم بر اسباب و علل وجود آنان، كه مقدم بر وجود ايشان است بكنيم، و بنا بر اين اگر اين دو عبارت را در آيه مورد بحث نيز حمل بر همين معنا كنيم، در نتيجه جمله مذكور تعليل روشني براي مجموع" بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ ... بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ" خواهد بود، و معناي آن جمله و اين تعليل چنين مي‌شود: اگر خداي تعالي ذوات ملائكه را مكرم داشته، و آثار وجودي آنان را ستوده، براي اين بوده كه به گفتار و كردار آنان آگاه بوده" يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ"، و نيز به اسبابي كه به وسيله آن اسباب هستي يافته‌اند، خبر داشته، و آن اصل و ريشه‌اي كه روي آن ريشه جوانه زده‌اند آگاه بوده،" وَ ما خَلْفَهُمْ"، هم چنان كه در ستايش اشخاص مي‌گوييم: فلاني مردي كريم النفس و خوش كردار است، چون از دودماني اصيل، و نجيب منشا گرفته است.
و جمله" وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي"، مساله شفاعت ملائكه براي غير ملائكه را متعرض است، و اين مساله‌اي است كه خيلي مورد توجه و اعتقاد بت‌پرستان است، كه مي‌گفتند:" هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ" «1» و يا مي‌گفتند:" ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي" «2» خداي تعالي در جمله مورد بحث اعتقاد آنان را رد نموده، مي‌فرمايد: ملائكه هر كسي را شفاعت نمي‌كنند، تنها كساني را شفاعت مي‌كنند كه داراي ارتضاء باشند، و ارتضاء به معناي داشتن ديني صحيح و مورد رضاي خدا است، چون خودش فرموده:" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ" «3» پس ايمان به خدا بدون شرك، ارتضايي است، كه وثني‌ها آن را ندارند، چون مشركند، و از جمله عجائب امر ايشان اين است كه خود ملائكه را شريك خدا مي‌گيرند، ملائكه‌اي كه شفاعت نمي‌كنند مگر غير مشركين را.
" وَ هُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ"- مقصود از اين خشيت ترس از سخط و عذاب خدا است، اما ترسي كه توأم با امن از آن باشد، چون ملائكه گناهي ندارند. و اگر بگويي ملائكه با عصمتي كه خدا به ايشان داده، ديگر چرا مي‌ترسند؟ مي‌گوييم: عصمتي كه به آنان افاضه شده قدرت خداي را تحديد نمي‌كند، زمام ملك را از يد او خارج نمي‌سازد، پس او در هر حال قادر است، و همين نكته است كه معناي آيه بعدي را روشن مي‌سازد.
__________________________________________________
(1)اينها شفيعان ما در درگاه خدايند. سوره يونس، آيه 18.
(2)اگر اينها را مي‌پرستيم براي اين است كه ما را به خدا نزديك كنند. سوره زمر، آيه 3.
(3)خدا نمي‌آمرزد اينكه به او شرك بورزند، ولي هر گناهي كه پايين‌تر از آن باشد، از هر كس كه خودش بخواهد مي‌آمرزد. سوره نساء، آيه 48.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 390
" وَ مَنْ يَقُلْ مِنْهُمْ إِنِّي إِلهٌ مِنْ دُونِهِ فَذلِكَ نَجْزِيهِ جَهَنَّمَ كَذلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ".
يعني هر كه چنين بگويد ظالم است و سزايش را جهنم مي‌دهيم، چون جهنم سزاي ظالم است، و مضمون آيه، قضيه‌اي است شرطيه، و معلوم است كه قضيه شرطيه مستلزم تحقق شرط نيست.
" أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ‌ءٍ حَيٍّ أَ فَلا يُؤْمِنُونَ".
مراد از" رؤيت" علم فكري است و اگر آن را رؤيت ناميد به خاطر اين است كه علم فكري در هر امري آن را مانند رؤيت محسوس مي‌سازد.
دو كلمه" رتق" و" فتق" به دو معناي مقابل همند، راغب در مفردات گفته: كلمه" رتق" به معناي ضميمه كردن و به هم چسباندن دو چيز است، چه اينكه در اصل خلقت به هم چسبيده باشند و چه آن را با صنعت عمل بچسبانند، هم چنان كه قرآن كريم مي‌فرمايد:
" كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما"، زمين و آسمان به هم چسبيده بودند، از يكديگر جداشان كرديم، و" فتق" به معناي جدا سازي دو چيز متصل به هم است، و اين ضد رتق است «1»، و ضمير تثنيه در جمله" كانتا"، و" ففتقناهما"، به سماوات و ارض بر مي‌گردد، در حقيقت آسمان‌ها را طايفه‌اي، و زمين را طايفه‌اي (ديگر) دانسته، و آن دو را دو طايفه خوانده، و اگر خبر" كان" يعني" رتقا" را مفرد آورد، بدين جهت بود كه مصدر است، و مصدر تثنيه و مفردش يكي است، هر چند كه به معناي مفعول باشد، و معنايش اين است كه: اين دو طايفه متصل به هم بودند ما جدايشان كرديم.

[تقرير برهان كه با بيان" فتق" آسمان‌ها و زمين بعد از" رتق" آنها (كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما) براي توحيد خداي تعالي در ربوبيت و تدبير اقامه شده است] ..... ص : 390

اين آيه و آيات سه‌گانه بعدش برهان بر توحيد خداي تعالي در ربوبيت، و تدبير عالم است كه به مناسبت اينكه كلام منجر به توحيد خدا، و نفي الوهيت ملائكه شد، در اينجا به ميان آمده، و خلاصه برهاني كه گفتيم در اين سه آيه آمده، اين است كه پاره‌اي از موجودات را بر شمرده، كه خلقت آنها آميخته با تدبير است، و نتيجه گرفته كه پس تدبير از خلقت منفك شدني نيست، پس بالضروره آن كسي كه اين موجودات را آفريده، خود او مدبر آنها است، مانند آسمانها و زمين، و هر موجود جاندار، و نيز مانند كوه‌ها و دره‌ها و شب و روز و آفتاب و ماه، كه وجودشان توأم با تدبير است.
پس اينكه فرمود:" أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما"
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" فتق" و" رتق".
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 391
مقصودش از" الَّذِينَ كَفَرُوا" به طوري كه از سياق بر مي‌آيد وثني‌ها است، كه ميان خلقت و تدبير جدايي انداخته، خلقت را به خدا، و تدبير را به آلهه نسبت دادند، و براي اينكه خطاي آنان را روشن سازد، نظرشان را معطوف به موجوداتي كرده كه ميان خلقت و تدبير آنها جدايي تصور ندارد، و هيچ كس شك نمي‌كند كه خلقت و تدبير آنها هر دو از خدا است، مانند آسمان و زمين، كه ابتدا يكپارچه بوده‌اند، و بعد، از يكديگر جداشان كرده است، و چنين خلقتي از تدبير جدا نيست، چگونه ممكن است خلقت آسمان و زمين از يكي باشد، آن وقت جدا سازيش از ديگري؟.
و ما به طور دائم جداسازي مركبات زميني و آسماني را از هم مشاهده مي‌كنيم، و مي‌بينيم كه انواع نباتات از زمين، و حيوانات از حيواناتي ديگر، و انسانها از انسانهاي ديگر، جدا مي‌شوند، و بعد از جدا شدن صورتي ديگر به خود مي‌گيرند، و هر يك آثاري غير آثار زمان اتصال، از خود بروز مي‌دهند، آثاري كه در زمان اتصال هيچ خبري از آنها نبود.
آري اين آثار كه در زمان جدايي، فعليت پيدا مي‌كند در زمان اتصال نيز بوده، ولي به طور قوه در آنها به وديعه سپرده شده بود، و همين قوه كه در آنها است، رتق و اتصال است، و فعليت‌ها، فتق و جدايي.
آسمان‌ها و زمين و اجرامي كه دارند، حالشان حال افراد يك نوع است كه در باره آنها صحبت شد، اجرام فلكي و زمين كه ما بر روي آن هستيم هر چند كه عمر ناچيز ما اجازه نمي‌دهد تمام حوادث جزئي را كه در آن صورت مي‌گيرد ببينيم، و يا بدو خلقت زمين و نابود شدنش را شاهد باشيم، ليكن اينقدر مي‌دانيم كه زمين از ماده تكون يافته، و تمامي احكام ماده در آن جريان دارد، و زمين از احكام ماده مستثني نيست.
از همين راه كه مرتب جزئياتي از زمين جدا گشته به صورت مركبات و مواليد جلوه مي‌كنند، و همچنين مواليدي كه در جو پديد مي‌آيد ما را راهنمايي مي‌كند بر اينكه روزي همه اين موجودات منفصل و جداي از هم، منظم و متصل به هم بودند، يعني يك موجود بوده، كه ديگر امتيازي ميان زمين و آسمان نبوده، يك موجود رتق و متصل الاجزاء بوده، و بعدا خداي تعالي آن را فتق كرده، و در تحت تدبيري منظم و متقن، موجوداتي بي‌شمار از شكم آن يك موجود بيرون آورده، كه هر يك براي خود داراي فضيلت‌ها و آثاري شدند.
اين آن معنايي است كه در يك نظر سطحي و ساده، از خلقت اين عالم، و پيدايش اجزاي علوي و سفليش به نظر مي‌رسد، خلقتي كه توأم با تدبير و نظام جاري در همه اجزاي آن است.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 392
و اين نظريه را علم امروز تاييد مي‌كند، زيرا علم امروز اين معنا را روشن نموده كه آنچه از اجرام عالم محسوس ما است، هر يك مركب از عناصري متعدد و مشترك است كه عمري معين، و محدود دارد، يكي كمتر و يكي بيشتر.
اين معنا در صورتي درست است كه مقصود از رتق آسمانها و زمين يكي بودن همه، و نبودن امتياز ميان ابعاض و اجزاي آن باشد، كه قهرا مراد از فتق هم جدا سازي، و متمايز كردن ابعاض آن خواهد بود.
و اما اگر مراد از رتق آنها اين باشد كه زمين از آسمان، و آسمان از زمين، جدا نبود تا چيزي از آسمان به زمين فرود آيد و يا چيزي از زمين بيرون شود، و مراد از فتق آن، مقابل اين معنا باشد، آن وقت معناي آيه شريفه اين مي‌شود كه: آسمان رتق بود، يعني باراني از آن به زمين نمي‌باريد، پس ما آسمان را فتق كرديم، و از آن پس بارانها به سوي زمين باريدن گرفت، و زمين هم رتق بود، يعني چيزي از آن نمي‌روييد، پس ما آن را فتق كرديم، و در نتيجه روييدن آغاز كرد، و با اين آيت خود، برهان خود را تمام كرديم. در اين صورت ديگر آيه شريفه با آن معنايي كه علم امروز اثباتش مي‌كند ارتباطي ندارد، و چه بسا جمله" وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ‌ءٍ حَيٍّ" كه بعد از آيه مورد بحث قرار دارد، اين معناي دوم را تاييد كند، چيزي كه هست در اين صورت برهان آيه شريفه مختص مساله باريدن آسمان، و روييدن زمين مي‌شود، و نظري به ساير حوادث ندارد، به خلاف معناي اول كه برهان آيه بر آن معنا شامل همه حوادث مي‌شود.
بعضي «1» از مفسرين احتمالي داده‌اند كه جمعي هم آن را پسنديده‌اند، و آن اين است كه مراد از رتق آسمانها و زمين تميز نداشتن از يكديگر در حال عدم، و قبل از وجود است، و مراد از فتق آن، تميز يافتن بعضي از بعض ديگر در وجود بعد از عدم است، و برهان آيه شريفه احتجاج به حدوث آسمانها و زمين، بر وجوب آفريننده، و پديد آورنده آن است.
ولي هر چند كه احتجاج از راه حدوث بر محدث و پديد آورنده، احتجاجي است صحيح، ليكن اين احتجاج در قبال وثني‌ها كه معترف به وجود خداي تعالي هستند، و عالم ايجاد را مستند به او مي‌دانند، صحيح و مفيد فايده نيست، احتجاجي است كه بايد در قبال منكرين خدا اقامه نمود، و در قبال وثني‌ها بايد حجتي اقامه نمود كه تدبير عالم را مستند به خداي تعالي كند، و تدبير را از آلهه وثنيان نفي كند، و در نتيجه عبادت را كه آنان معلق بر
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 17، ص 34 به نقل از ابي مسلم.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 393
تدبيرش كرده‌اند منحصر در ذات خداي تعالي سازد.
" وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ‌ءٍ حَيٍّ"- از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه كلمه" جعل" به معناي خلق، و جمله" كُلَّ شَيْ‌ءٍ حَيٍّ" مفعول آن باشد، و مراد اين باشد كه آب، دخالت تامي در هستي موجودات زنده دارد، هم چنان كه همين مضمون را در جاي ديگر آورده و فرموده است:
" وَ اللَّهُ خَلَقَ كُلَّ دَابَّةٍ مِنْ ماءٍ" «1»، و شايد واقع شدن اين مضمون در سياقي كه در آن آيات محسوس را مي‌شمارد، باعث شود كه حكم در آيه شريفه منصرف بغير ملائكه، و امثال آنان باشد، ديگر دلالت نكند بر اينكه خلقت ملائكه و امثال آنان هم از آب باشد، و اما مساله مورد نظر آيه شريفه، يعني ارتباط زندگي با آب، مساله‌اي است كه در مباحث علمي به خوبي روشن شده و به ثبوت رسيده است.
" وَ جَعَلْنا فِي الْأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِهِمْ، وَ جَعَلْنا فِيها فِجاجاً سُبُلًا، لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ".
در مجمع البيان گفته است: كلمه" رواسي" به معناي كوه‌هايي است كه با سنگيني خود استوار ايستاده‌اند، هم چنان كه گفته مي‌شود:" ترسو السفينة"، يعني كشتي ايستاد و به خاطر سنگينيش بي‌حركت ايستاد، و كلمه" تميد" از" ميد"، به معناي اضطراب، و نوسان در اين سو و آن سو است، و كلمه" فج" به معناي راه گشاد ميان دو كوه است «2».
معناي آيه اين است كه ما در زمين كوه‌هايي استوار قرار داديم، تا زمين دچار اضطراب و نوسان نگشته، انسانها بتوانند بر روي آن زندگي كنند، و ما در اين كوه‌ها راههايي فراخ قرار داديم، تا مردم به سوي مقاصد خود راه يابند و بتوانند به اوطان خود بروند.
و اين آيه دلالت دارد بر اينكه وجود كوه‌ها در آرامش زمين و مضطرب نبودن آن تاثيري مستقيم و مخصوص دارد كه اگر نبود قشر زمين مضطرب مي‌شد و پوسته رويي آن دچار ناآرامي مي‌گرديد.
" وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَ هُمْ عَنْ آياتِها مُعْرِضُونَ".
گويا مراد از اين كه فرمود آسمان را سقفي محفوظ كرديم اين باشد كه آن را از شيطانها حفظ كرديم هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ حَفِظْناها مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ رَجِيمٍ" «3» و
__________________________________________________
(1)خداوند هر جنبنده را از آب آفريد. سوره نور، آيه 45.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 46.
(3)آسمان را از هر شيطان رانده شده حفظ كرديم. سوره حجر، آيه 17.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 394
مراد از اينكه فرمود" مردم از آيات آن رو مي‌گردانند" اين است كه حوادث جوي را مي‌بينند و با اينكه دليل روشني بر مدبر واحد و ايجاد كننده واحد است باز متوجه نمي‌شوند و به شرك خود ادامه مي‌دهند.
" وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ".
از ظاهر آيه به خوبي بر مي‌آيد كه مي‌خواهد براي هر يك از شب- كه ملازم سايه مخروطي شكل وجه زمين است- و روز- كه سمت مقابل آفتاب است- و نيز براي هر يك از آفتاب و ماه فلك اثبات كند و بنا بر اين قهرا بايد مراد از فلك مدار هر يك از آنها باشد.
ولي با اينكه ظاهر آيه روشن است مع ذلك بايد بگوييم مراد از فلك اوضاع و احوالي كه در جو زمين و آثاري كه آنها در زمين مي‌گذارند مي‌باشد هر چند كه حال اجرام ديگر بر خلاف آنها باشد پس بنا بر اين آيه شريفه تنها براي زمين اثبات شب و روز مي‌كند، ديگر دلالت ندارد بر اينكه آفتاب و ماه و ثوابت و سيارات (چه آنها كه از خود نور دارند و چه آنها كه كسب نور مي‌كنند) شب و روز دارند." يسبحون" اين كلمه از" سبح" اشتقاق يافته است كه به معناي جريان و شناي در آب است. بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند اينكه سير كرات در فضا را شناي در فضا ناميد از اين جهت بوده كه كار آفتاب و ماه را كار عقلا خوانده چنان كه در جاي ديگر فرموده" وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ" «2».

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات گذشته مربوط به: قذف به حق بر باطل، وصف ملائكه، استدلال بر نفي آلهه و ...)] ..... ص : 394

در كتاب محاسن به سند خود از يونس و او بدون ذكر سند از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: هيچ باطلي در برابر حق قرار نمي‌گيرد مگر آنكه مغلوب حق مي‌شود چون خداي تعالي فرمود:" بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَي الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِقٌ" «3».
و در همان كتاب به سند خود از ايوب بن حر روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: اي ايوب هيچ كس نيست مگر آنكه حق خود را به او نشان مي‌دهد تا حدي كه در قلب او جاي مي‌كند حال يا آن را قبول مي‌كند و يا نمي‌كند زيرا خداي تعالي
__________________________________________________
(1)منهج الصادقين، ج 6، ص 66.
(2)من ديدم آفتاب و ماه را كه برايم سجده مي‌كردند. سوره يوسف، آيه 4.
(3)محاسن برقي، ص 226. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 395
فرموده" بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَي الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِقٌ وَ لَكُمُ الْوَيْلُ مِمَّا تَصِفُونَ" «1».
مؤلف: اين دو روايت مبني بر تعميم آيه شريفه است.
و در عيون در باب روايات وارده از حضرت رضا (ع) در باره هاروت و ماروت در ضمن حديثي كه فرمود ملائكه معصوم و به لطف خدا از كفر و هر گناه و كار زشتي محفوظند، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" لا يَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ" و نيز فرموده:" وَ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ مَنْ عِنْدَهُ" كه منظور از آنان ملائكه است-" لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ لا يَسْتَحْسِرُونَ، يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لا يَفْتُرُونَ" همه كساني كه در آسمانها و زمينند ملك او هستند و همه آنان كه نزد اويند از عبادت او استكبار نورزيده و به ستوه نمي‌آيند بلكه شب و روز او را تسبيح گفته خسته نمي‌شوند «2».
و در نهج البلاغه امام امير المؤمنين (ع) در وصف ملائكه فرموده: خداي را تسبيح مي‌گويند و دچار خستگي نمي‌شوند و ديدگانشان را خواب نمي‌گيرد و عقلشان دچار سهو و فراموشي نمي‌شود، بدنهايشان سست و ناتوان نگشته و غفلت و نسيان عارضشان نمي‌شود «3».
مؤلف: اين كلام مولي امير المؤمنين (ع) رواياتي را كه مي‌گويند ملائكه هم به خواب مي‌روند تضعيف مي‌كند و يكي از اين روايات را كمال الدين به سند خود از داوود بن فرقه از بعضي از راويان شيعه از امام صادق (ع) نقل كرده كه گفته از آن جناب پرسيدم آيا ملائكه هم خواب دارند؟ فرمود: هيچ جانداري نيست كه خواب نداشته باشد مگر خداي عز و جل. گفتم: آخر خداي عز و جل فرموده:" يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لا يَفْتُرُونَ" فرمود: بله ولي نفسهايشان در خواب، تسبيح است و گذشته از اينكه كلام امير (ع) آن را تضعيف نموده به خاطر نداشتن سند نيز قابل قبول نيست «4».
و در كتاب توحيد به سند خود از هشام بن حكم روايت كرده كه گفت به حضرت صادق (ع) عرض كردم دليل بر اينكه خدا واحد است چيست؟ فرمود اتصال تدبير و تماميت صنع، هم چنان كه خداي عز و جل فرموده:" لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا" «5».
__________________________________________________
(1)محاسن برقي.
(2)عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 269.
(3)نهج البلاغه عبده، خطبه 1، ص 19.
(4)كمال الدين، ص 666، ط اسلاميه.
(5)توحيد صدوق، ص 250، ط جامعه مدرسين.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 396
مؤلف: اين روايت بياني را كه ما در ذيل آيه مزبور گذرانديم تاييد مي‌كند و در همان كتاب به سند خود از عمرو بن جابر روايت آورده كه به امام ابي جعفر محمد بن علي الباقر (ع) عرضه داشتم: يا بن رسول اللَّه ما بسياري اطفال را مي‌بينيم كه مرده متولد مي‌شوند و بسياري قبل از اينكه خلقتشان تمام گردد سقط مي‌شوند و بعضي ديگر كور و لال و كر به دنيا مي‌آيند و بعضي ديگر پس از ساعتي بعد از ولادت مي‌ميرند بعضي ديگر تا سن احتلام (بلوغ) مي‌مانند بعضي ديگر تا سن پيري، سر اين اختلاف چيست؟.
حضرت فرمود: خداي تبارك و تعالي از خلق خود سزاوارتر به تدبير امر خلق است زيرا او خالق و مالك ايشان است اگر يكي را از عمر محروم مي‌دارد از چيزي محروم داشته كه سزاوار و مالك آن نبوده و كسي را هم كه عمر مي‌دهد باز چيزي را مي‌دهد كه وي مالك آن نبوده پس خداي تعالي هر چه را كه مي‌دهد از باب تفضل است، و هر چه را نمي‌دهد محض عدل است، او از آنچه مي‌كند بازخواست نمي‌شود بلكه خلق مورد بازخواست او هستند.
جابر مي‌گويد عرضه داشتم: يا بن رسول اللَّه چطور از آنچه مي‌كند بازخواست نمي‌شود؟ فرمود براي اينكه هيچ كاري نمي‌كند مگر آنكه حكمت و صواب باشد و ديگر اينكه او يگانه، متكبر، جبار و واحد قهار است و هر كس در دل خود از آنچه او مي‌راند حرجي احساس كند كافر و هر كه فعلي از افعال او را انكار كند و زشت بشمارد جاحد و انكار كننده شده است «1».
مؤلف: اين روايت، روايت شريفي است كه يك قاعده كلي در باب حسنات و سيئات و خوبي و بديها به دست مي‌دهد و آن قاعده كلي اين است كه: حسنات اموري وجودي هستند كه مستند به عطا و فضل خدا هستند، و سيئات اموري عدمي هستند كه زشتي آنها سرانجام به عدم اعطا و صلاحيت نداشتن عبد منتهي مي‌شود و اينكه امام (ع) فرمود: خداي تعالي حتي در آنچه كه مال عبد است مالك‌تر از خود او است وجهش اين است كه خدا مالك بالذات است ولي عبد اگر مالك شده به تمليك خدا مالك شده است و ملك عبد در طول ملك خدا است نه در عرض آن. و اينكه فرمود:" چون هيچ عملي انجام نمي‌دهد مگر آنكه حكمت و صواب باشد" اشاره است به آن تقريب اولي كه ما در سابق داشتيم، و اينكه فرمود:" و او متكبر جبار و واحد قهاري است كه ..." اشاره است به تقريب دوم ما كه در تفسير آيه گذرانديم.
__________________________________________________
(1)توحيد صدوق، ص 397.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 397
در تفسير نور الثقلين از حضرت رضا (ع) روايت آورده كه فرمود: خداي تبارك و تعالي فرمود: اي فرزند آدم به مشيت من پديد آمدي كه اينكه خودت هم داراي خواست و مشيت شدي و با قوت من است كه فرايض مرا ادا مي‌كني و اگر نيروي معصيت داري آن را نيز با نعمت من يافته‌اي، چون اين من بودم كه تو را شنوا و بينا و توانا كردم آنچه از خوبيها به تو برسد از خدا است و آنچه از بديها به تو برسد از خود تو است چون من از خود تو به حسنات و خوبيهايت سزاوارترم هم چنان كه تو به بديهايت از من اولايي چرا چون من از آنچه مي‌كنم بازخواست نمي‌شوم، ولي خلق من بازخواست مي‌شوند «1».
و در مجمع البيان در ذيل جمله" هذا ذِكْرُ مَنْ مَعِيَ وَ ذِكْرُ مَنْ قَبْلِي" از امام صادق (ع) حديث آورده كه فرمود:" ذِكْرُ مَنْ مَعِيَ" يعني ذكر عصري كه در آن زندگي مي‌كنم، كه در اين عصر چه حوادثي رخ خواهد داد، و" ذِكْرُ مَنْ قَبْلِي"، يعني آنچه در اعصار گذشته رخ داده «2».
و در كتاب عيون، به سند خود، از حسين بن خالد، از علي بن موسي الرضا، از پدرش، از پدرانش، از امير المؤمنين (ع) روايت آمده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: كسي كه به حوض من ايمان نياورد خدا او را به كنار آن نياورد، و از آن بهره‌مندش نكند، و كسي كه به شفاعت من ايمان نداشته باشد خداوند شفاعتم را نصيبش نفرمايد، آن گاه فرمود: شفاعت من براي گنهكاران از امت من است، كه گناهان كبيره مرتكب شده‌اند، و اما محسنون و نيكوكاران احتياجي به آن پيدا نمي‌كنند.
حسين بن خالد مي‌گويد، به حضرت رضا (ع) عرضه داشتم: يا بن رسول اللَّه پس معناي اين كلام خدا كه فرموده:" وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي" چيست؟ فرمود: يعني كساني كه خدا دين آنان را پسنديده باشد «3».
و در الدر المنثور است كه حاكم، (وي حديث را صحيح دانسته)، و بيهقي در كتاب" البعث" از جابر روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) اين آيه را تلاوت كرد:" وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي" و سپس فرمود: شفاعت من براي اهل كبائر از امتم است «4».
__________________________________________________
(1)نور الثقلين، ج 3، ص 419.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 44.
(3)عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 136 ط تهران.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 317.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 398
و در احتجاج گفته: و روايت شده كه عمرو بن عبيد بر امام باقر (ع) وارد شد تا او را با چند سؤال امتحان كند، از آن جمله گفت: فدايت شوم معناي آيه" أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما" چيست و مقصود از اين رتق و فتق كدام است؟ فرمود: آسمان رتق بود، يعني باران نمي‌باريد، و زمين رتق بود، يعني گياه نمي‌رويانيد، خداوند آسمان را فتق كرد يعني باران از آن فرو فرستاد، و زمين را فتق كرد يعني گياهان از آن رويانيد. عمرو بن عبيد مجاب شد، و ديگر هيچ اعتراضي نكرد و رفت «1».
مؤلف: اين معنا در روضه كافي از آن جناب به دو طريق روايت شده «2».
و در نهج البلاغه امام علي (ع) فرموده: خداوند بعد از بسته بودن، آن را گشود و درهاي بسته‌اش را باز كرد «3».
__________________________________________________
(1)احتجاج طبرسي، ج 2، ص 61.
(2)روضه كافي، ص 95.
(3)نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 6، ص 419.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 399

[سوره الأنبياء (21): آيات 34 تا 47] ..... ص : 399

اشاره

وَ ما جَعَلْنا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِكَ الْخُلْدَ أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ الْخالِدُونَ (34) كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً وَ إِلَيْنا تُرْجَعُونَ (35) وَ إِذا رَآكَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلاَّ هُزُواً أَ هذَا الَّذِي يَذْكُرُ آلِهَتَكُمْ وَ هُمْ بِذِكْرِ الرَّحْمنِ هُمْ كافِرُونَ (36) خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ سَأُرِيكُمْ آياتِي فَلا تَسْتَعْجِلُونِ (37) وَ يَقُولُونَ مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (38)
لَوْ يَعْلَمُ الَّذِينَ كَفَرُوا حِينَ لا يَكُفُّونَ عَنْ وُجُوهِهِمُ النَّارَ وَ لا عَنْ ظُهُورِهِمْ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ (39) بَلْ تَأْتِيهِمْ بَغْتَةً فَتَبْهَتُهُمْ فَلا يَسْتَطِيعُونَ رَدَّها وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ (40) وَ لَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِكَ فَحاقَ بِالَّذِينَ سَخِرُوا مِنْهُمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ (41) قُلْ مَنْ يَكْلَؤُكُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ مِنَ الرَّحْمنِ بَلْ هُمْ عَنْ ذِكْرِ رَبِّهِمْ مُعْرِضُونَ (42) أَمْ لَهُمْ آلِهَةٌ تَمْنَعُهُمْ مِنْ دُونِنا لا يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَ أَنْفُسِهِمْ وَ لا هُمْ مِنَّا يُصْحَبُونَ (43)
بَلْ مَتَّعْنا هؤُلاءِ وَ آباءَهُمْ حَتَّي طالَ عَلَيْهِمُ الْعُمُرُ أَ فَلا يَرَوْنَ أَنَّا نَأْتِي الْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها أَ فَهُمُ الْغالِبُونَ (44) قُلْ إِنَّما أُنْذِرُكُمْ بِالْوَحْيِ وَ لا يَسْمَعُ الصُّمُّ الدُّعاءَ إِذا ما يُنْذَرُونَ (45) وَ لَئِنْ مَسَّتْهُمْ نَفْحَةٌ مِنْ عَذابِ رَبِّكَ لَيَقُولُنَّ يا وَيْلَنا إِنَّا كُنَّا ظالِمِينَ (46) وَ نَضَعُ الْمَوازِينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيامَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ إِنْ كانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ أَتَيْنا بِها وَ كَفي بِنا حاسِبِينَ (47)
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 400

ترجمه آيات ..... ص : 400

ما پيش از تو به هيچ انساني زندگي جاويدان نداديم، چگونه ممكن است تو بميري و مخالفانت جاويدان باشند؟! (34).
همه اشخاص مردني هستند، و ما شما را براي امتحان دچار خير و شر مي‌كنيم و شما به سوي ما بازگشت خواهيد كرد (35).
و چون كفار تو را ببينند به جز مسخره‌ات نگيرند، (مي‌گويند): آيا اين است كه خدايتان را (به زشتي) ياد مي‌كند، و آنان خودشان قرآن را كه ياد آورنده خداي رحمان است منكرند (36).
انسان از شتاب خلق شده، و شما در ديدن آيات من عجله مكنيد كه به زودي آياتم را نشانتان مي‌دهم (37).
گويند: اگر راست مي‌گويي اين وعده كي مي‌رسد؟ (38).
اگر كساني كه كافرند از آن موقع كه آتش را از چهره‌ها و پيشاني‌هاي خويش باز نتوانند داشت و ياري نخواهند شد خبر مي‌داشتند (وقوع آن را به شتاب نمي‌خواستند) (39).
ولي قيامت ناگهان به سراغشان مي‌آيد و مبهوتشان مي‌كند آن چنان كه توانايي بر دفع آن ندارند و به آنها مهلت داده نمي‌شود (40).
پيش از تو نيز پيغمبراني استهزاء شدند و بر آن كساني كه تمسخرشان كرده بودند عذابي كه به استهزاي آن مي‌پرداختند وقوع يافت (41).
بگو چه كسي شب و روز از عذاب خداي رحمان نگاهتان مي‌دارد؟ ولي آنان از ياد كردن پروردگارشان روي گردانند (42).
مگر خداياني غير ما دارند كه حفظشان كنند. آنها نتوانند خودشان را ياري كنند و از جانب ما نيز همراهي نشوند (43).
اينان و پدرانشان را برخوردار كرديم تا عمرهايشان دراز شد مگر نمي‌بينند كه ما داريم اين سرزمين را از طرف آن نقصان مي‌دهيم پس چگونه ايشان غالب‌اند (44).
بگو من فقط شما را به وحي بيم مي‌دهم و كران چون بيم داده شوند دعوت را نشنوند (45).
اگر شمه‌اي از عذاب پروردگارت به ايشان رسد گويند: اي واي بر ما كه همگي ستمگر بوده‌ايم (46).
روز رستاخيز ترازوهاي درست و ميزان نصب كنيم و كسي به هيچ وجه ستم نبيند و اگر هم وزن دانه خردلي (كار نيك و بد) باشد آن را به حساب بياوريم كه ما براي حسابگري كافي هستيم (47).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 401

بيان آيات ..... ص : 401

اشاره

اين آيات تتمه كلامي است كه در اين سوره پيرامون مساله نبوت آورد، در اين آيه‌ها پاره‌اي كلمات مشركين در باره رسول خدا (ص) را آورده، جواب مي‌دهد مثل اينكه گفته بودند او به زودي مي‌ميرد و ما از دست او راحت مي‌شويم و يا از در استهزاء گفته بودند: اين است كه خدايان شما را بد مي‌گويد، و يا به عنوان مسخره كردن مساله بعث و قيامت گفته بودند: اين وعده‌اي كه مي‌دهيد چه وقت است اگر راست مي‌گوييد؟ كه خداي عز و جل پاسخ هر يك را داده تا خاطر خطير رسول گراميش را تسليت داده باشد.

[پاسخ خداي تعالي به اميد بستن مشركين به مرگ پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله)، با بيان عموميت مرگ] ..... ص : 401

" وَ ما جَعَلْنا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِكَ الْخُلْدَ أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ الْخالِدُونَ".
از اين آيه بر مي‌آيد كه مشركين به خود دلخوشي مي‌دادند كه محمد (ص) به زودي مي‌ميرد و ايشان از دعوت او خلاص گشته آلهه آنان از طعنه‌هاي او نجات مي‌يابند هم چنان كه خداي عز و جل در جاي ديگر همين تسليت را از آنان نقل كرده از آن جمله در پاسخ دشمنان كه گفته بودند:" نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ" «1» فرمود: ما براي هيچ پيغمبري قبل از تو نيز عمر جاويدان قرار نداده بوديم كه اينها آرزوي مرگ براي خصوص تو مي‌كنند البته تو خواهي مرد ايشان هم مي‌ميرند و مرگ تو سودي به حال آنان ندارد نه آنان اگر تو بميري جاودان مي‌مانند و نه خودشان در عمر كوتاهي كه دارند از فتنه و امتحان الهي بر كنار مي‌شوند، زيرا همه انسانها در طول زندگيشان از امتحان بر كنار نمي‌مانند و در آخرت نيز از تحت قدرت و سلطنت ما بيرون نمي‌شوند، بلكه به سوي ما باز مي‌گردند و ما به حسابشان رسيده و جزاي كرده‌هايشان را مي‌دهيم.
و اينكه فرمود:" أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ الْخالِدُونَ- آيا اگر تو بميري ايشان جاودان خواهند بود" و نفرمود:" فهم خالدون" با در نظر گرفتن اينكه استفهام در آن انكاري است نفي قصر قلب را افاده مي‌كند گويا خواسته است بفرمايد اينكه مي‌گويند" انتظار مرگ او را داريم" سخن كسي است كه خودش را جاودان و تو را مزاحم حيات جاويد خود مي‌داند كه اگر تو بميري او جاودان گشته حيات جاويد عايدش مي‌شود آن هم حيات بي‌فتنه و دغدغه، و حال
__________________________________________________
(1)منتظر هستيم حوادث ناگوار از بينش ببرد. سوره طور، آيه 30. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 402
آنكه چنين نيست هر موجود زنده‌اي مرگ را خواهد چشيد و نيز حيات دنيا بر اساس فتنه و امتحان بنا شده و فتنه جاويد و امتحان هميشگي معنا ندارد پس بايد به سوي پروردگار خود برگردند تا جزاي كردارشان بر طبق آنچه از امتحان در آمده و تميز داده شده‌اند را بدهد.

[معاني و موارد استعمال" نفس" در لغت و در آيات قرآن كريم] ..... ص : 402

" كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً وَ إِلَيْنا تُرْجَعُونَ".
كلمه" نفس"- آن طور كه دقت در موارد استعمالش افاده مي‌كند- در اصل به معناي همان چيزي است كه به آن اضافه مي‌شود پس" نفس الانسان" به معناي خود انسان و" نفس الشي‌ء" به معناي خود شي‌ء است و" نفس الحجر" به معناي همان حجر (سنگ) است.
بنا بر اين اگر اين كلمه به چيزي اضافه نشود هيچ معنايي ندارد و نيز با اين بيان هر جا استعمال بشود منظور از آن تاكيد لفظي خواهد بود مثل اينكه مي‌گوييم" جاءني زيد نفسه- زيد خودش نزد من آمد" و يا منظور از آن تاكيد معنا است مثل اينكه مي‌گوييم:" جاءني نفس زيد- خود زيد نزد من آمد" و در همه موارد استعمالش حتي در مورد خداي تعالي به همين منظور استعمال مي‌شود هم چنان كه فرمود:" كَتَبَ عَلي نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ" «1» و نيز فرموده:" وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ" «2» و نيز فرمود:" تَعْلَمُ ما فِي نَفْسِي وَ لا أَعْلَمُ ما فِي نَفْسِكَ" «3» ليكن بعد از معناي اصلي استعمالش در شخص انساني كه موجودي مركب از روح و بدن است شايع گشته و معناي جداگانه‌اي شده كه بدون اضافه هم استعمال مي‌شود مانند اين آيه شريفه كه مي‌فرمايد:" هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها" «4» يعني از يك شخص انساني و نيز مانند آيه" مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً" «5» يعني كسي كه انساني را بكشد و يا انساني را زنده كند. و اين دو معنا كه گفته شد هر دو در آيه" كُلُّ نَفْسٍ تُجادِلُ عَنْ نَفْسِها" استعمال شده چون نفس اولي به معناي دومي (انسان) و دومي به معناي اولي (معناي مضاف اليه) است و معنايش اين است كه هر كسي از خودش دفاع مي‌كند. آن گاه همين كلمه را در روح انساني
__________________________________________________
(1)رحمت را بر خود واجب كرده است. سوره انعام، آيه 12.
(2)خدا شما را از خودش بيم مي‌دهد. سوره آل عمران، آيه 28.
(3)آنچه در من است تو مي‌داني ولي آنچه در تو است من نمي‌دانم. سوره مائده، آيه 116.
(4)خدا آن كسي است كه شما را از يك نفس (يك شخص) خلق كرده و همسر او را هم از او قرار داد. سوره اعراف، آيه 189.
(5)كسي كه نفسي را بدون نفس و يا بدون فساد در زمين بكشد مثل اين است كه همه مردم را كشته باشد و كسي كه آن را زنده كند مثل اين است كه همه مردم را زنده كرده باشد. سوره مائده، آيه 32.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 403
استعمال كردند چون آنچه مايه تشخص شخصي انساني است علم و حيات و قدرت است كه آن هم قائم به روح آدمي است و اين معنا در آيه شريفه" أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمُ الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذابَ الْهُونِ" «1» و اين دو معنا يعني معناي دوم و سوم در غير انسان يعني نباتات و حيوانات بكار نرفته مگر از نظر اصطلاح علمي مثلا به يك گياه يا يك حيوان نفس گفته نمي‌شود و نيز به مبدأ مدبر جسم او كه جان او است نيز نفس گفته نمي‌شود، بلكه گاهي هم كه به خون نفس مي‌گويند آن نيز براي اين است كه جان جانداران بستگي به آن دارد و از همين باب مي‌گويند فلان حيوان نفس سائله (خون جهنده) دارد و آن ديگري ندارد.
و نيز در لغت در باره هيچ يك از ملك و جن كلمه نفس به دو اطلاق مذكور اطلاق نمي‌شود هر چند كه اعتقاد همه اين است كه ملائكه و جن نيز حيات دارند و نيز در قرآن كريم با اينكه صراحتا براي جن مانند انسان تكليف و مرگ و حشر قائل شده فرمود:" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" «2» و نيز فرموده:" فِي أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ" «3» و نيز فرمود:" وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً يا مَعْشَرَ الْجِنِّ قَدِ اسْتَكْثَرْتُمْ مِنَ الْإِنْسِ" «4» اين آن چيزي است كه از معناي نفس در عرف لغت به دست آمده.

[معني و موارد استعمال كلمه" موت- مرگ"] ..... ص : 403

و اما كلمه" موت" اين كلمه به معناي نداشتن حيات و آثار حيات از شعور و اراده است البته نداشتن كسي و چيزي كه مي‌بايست داشته باشد و قابليت داشتن آن را دارا باشد هم چنان كه خداي عز و جل فرموده:" وَ كُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْياكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ" «5» و در باره اصنام و بتها فرموده:" أَمْواتٌ «6» غَيْرُ أَحْياءٍ" «7» البته براي اين كلمه معاني ديگري نيز هست يكي معناي فلسفي كه موت را عبارت مي‌دانند از مفارقت روح از بدن و قطع علاقه تدبيري آن و ديگري
__________________________________________________
(1)جانهايتان را از بدن بيرون كنيد تا به عذاب خواري كيفر شويد. سوره انعام، آيه 93.
(2)جن و انس را نيافريدم مگر براي اينكه عبادتم كنند. سوره ذاريات، آيه 56.
(3)در امتهايي از جن و انس كه قبل از ايشان بودند. سوره احقاف، آيه 18.
(4)و وقتي همه را محشور كرد مي‌فرمايد اي گروه جن شما از انس فزوني گرفتيد. سوره انعام، آيه 128.
(5)نخست مردگاني بوديد كه خدا زنده‌تان كرد و باز مرده‌تان مي‌كند. سوره بقره، آيه 28.
(6)اگر در باره بتها به اينكه استعداد حيات و قابليت آن را ندارند اطلاق به موت كرده و فرموده:
" أَمْواتٌ غَيْرُ أَحْياءٍ" براي اين است كه قرآن كريم همواره با بتها معامله ذوي العقول نموده زنده‌شان فرض مي‌كند. (مترجم).
(7) اينها مرده و از حيات بي‌بهره‌اند. سوره نحل، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 404
معنايي است كه در روايات از آن جمله در حديث نبوي آمده كه آن را عبارت دانسته از انتقال از خانه‌اي به خانه‌اي ديگر.
ولي اين معاني را نمي‌توان معناي لغوي كلمه دانست بلكه معنايي است كه يا عقل در آن دخالت كرده و يا نقل، و اين معنا كه ما براي موت نقل كرديم وصف آدمي است به اعتبار بدنش و اما روح آدمي در هيچ جاي كلام خداي تعالي چيزي كه به اتصاف آن به موت گويا باشد وجود ندارد هم چنان كه در باره اتصاف ملائكه به آن در كلام خداي تعالي چيزي وجود ندارد.
و اما اينكه فرموده:" كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ" «1» و يا فرموده:" وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ" «2» ان شاء اللَّه به زودي خواهد آمد كه هلاك در آيه اول و صعقه در آيه دوم غير موت است هر چند كه احيانا با موت هم منطبق مي‌شود.

[معناي جمله:" كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ" و اختصاص مفاد آن به نوع انسان] ..... ص : 404

پس از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه اولا مراد از نفس در جمله" كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ" انسان است- كه استعمال دومي از استعمالات سه‌گانه اين كلمه است- نه روح انساني چون معهود كلام خدا نيست كه نسبت موت را به روح انساني داده باشد تا ما آيه را هم حمل به آن كنيم.
و ثانيا آيه شريفه عموميتش تنها در باره انسان‌ها است كه شامل ملائكه و جن و ساير حيوانات نمي‌شود هر چند كه بعضي از نامبردگان از قبيل جن و حيوان متصف به آن بشوند. و يكي از قرائني كه اختصاص آيه به انسان را مي‌رساند جمله‌اي است كه قبل از آن واقع شده و مي‌فرمايد:" وَ ما جَعَلْنا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِكَ الْخُلْدَ" و نيز جمله‌اي است كه بعد از آن واقع شده و مي‌فرمايد:" وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً" چون به طوري كه توضيحش را خواهي ديد قبل و بعد آيه سخن از انسان است.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند كه مراد از نفس در آيه شريفه روح است كه خلاف آن را فهميدي. جمعي «4» ديگر اصرار ورزيده‌اند كه آيه را آن چنان عموميت دهند كه شامل انسان و فرشتگان و جن و ساير حيوانات و حتي نباتات هم در صورتي كه حيات حقيقي داشته باشد بشود ولي شما خواننده عزيز اشكال اين را نيز فهميدي.
__________________________________________________
(1)هر چيزي هالك است مگر وجه او. سوره قصص، آيه 88.
(2)وقتي در صور دميده مي‌شود همه كساني كه در آسمان و زمينند دچار صعقه و مدهوشي مي‌شوند. سوره زمر، آيه 68. [.....]
(3)روح البيان، ج 5، ص 478.
(4)مجمع البيان، ج 7، ص 46، و روح المعاني، ج 17، ص 45.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 405
و از سخنان عجيبي كه در بيان عموميت آيه زده‌اند سخن فخر رازي در تفسير كبير است كه بعد از تقرير اينكه آيه شريفه عام است و هر صاحب نفسي را شامل مي‌شود گفته است: آيه شريفه تخصيص خورده چون خداي تعالي خودش نيز داراي نفس است هم چنان كه فرمود:" تَعْلَمُ ما فِي نَفْسِي وَ لا أَعْلَمُ ما فِي نَفْسِكَ" و مي‌دانيم كه" كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ" شامل او نمي‌شود علاوه بر اين مرگ بر او محال است و نيز در جمادات تخصيص خورده چون آنها نيز نفوس دارند ولي نمي‌ميرند. سپس گفته و عامي كه تخصيص خورده باشد در غير مورد تخصيص حجت است پس بر طبق ظاهرش عمل مي‌شود در نتيجه همين آيه كلام فلاسفه را باطل مي‌كند كه گفته‌اند: ارواح بشري و عقول مفارقه و نفوس فلكيه مرگ ندارند «1».
و ما در اشكال به آن مي‌گوييم:
اولا: نفس به معنايي كه بر خداي تعالي و بر هر چيز اطلاق مي‌شود نفس به استعمال اولي از استعمالات سه‌گانه است كه گذشت و گفتيم جز با اضافه استعمال نمي‌شود ولي نفسي كه در آيه شريفه مورد بحث است اضافه به چيزي نشده و اين خود دليل روشني است كه مراد از آن استعمال اولي نيست پس باقي مي‌ماند يكي از دو استعمال ديگر و چون در سابق گفتيم كه استعمال سومي هم مراد نيست باقي مي‌ماند استعمال دومي.
و ثانيا: اينكه جمادات را از موت استثنا كرد صحيح نيست و با آيه" كُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْياكُمْ" و جمله" أَمْواتٌ غَيْرُ أَحْياءٍ" و امثال آن منافات دارد زيرا در اين جملات موت را به جمادات نسبت داده.
و ثالثا: اينكه گفت:" همين آيه كلام فلاسفه را باطل مي‌كند كه گفته‌اند ..."
اشتباه است، براي اينكه مساله مورد بحث فلاسفه مساله‌اي است عقلي، كه طريقه تحقيق در آن برهان است، و برهان حجتي است مفيد يقين، اگر حجتي كه فخر و امثال وي عليه اين برهان اقامه نموده، و يا بعضي از آن حجت‌ها، آن طور كه خودشان ادعا نموده‌اند، برهاني باشد، باعث مي‌شود كه ديگر آيه در مقابل آن ظهوري نداشته باشد، و با در نظر گرفتن اينكه ظهور حجتي است ظني، ديگر چطور تصور مي‌شود برهان آقايان با ظن به خلاف جمع شود؟ و اگر حجت ايشان برهان و مفيد علم نباشد، مسائل مورد نظرشان هم ثابت نمي‌شود، و وقتي ثابت نشود، ديگر حاجتي به ظهور آيه كه ظن به خلاف است باقي نمي‌ماند.
جمله" كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ" همانطور كه تقرير و تثبيت مضمون
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 169.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 406
" وَ ما جَعَلْنا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِكَ الْخُلْدَ ..." است، همچنين توطئه و زمينه چيني براي جمله بعدي است، كه مي‌فرمايد:" وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً"- يعني ما شما را به آنچه كراهت داريد از قبيل مرض و فقر و امثال آن، و به آن چه دوست داريد، از قبيل صحت و غني و امثال آن، مي‌آزماييم، آزمودني- گويا فرموده: هر يك از شما را به حياتي محدود، و مؤجل زنده مي‌داريم، و در آن حيات به وسيله خير و شر امتحان مي‌كنيم، امتحان كردني، و سپس به سوي پروردگارتان بازگشت مي‌كنيد، پس به له و عليهتان حكم مي‌كند.
در اين جمله به علت حتمي بودن مرگ نيز اشاره كرده، و آن اين است كه اصولا زندگي هر كسي حياتي است امتحاني و آزمايشي، و معلوم است كه امتحان جنبه مقدمه دارد و غرض اصلي متعلق به خود آن نيست، بلكه متعلق به ذي المقدمه است، و اين نيز روشن است كه هر مقدمه‌اي ذي المقدمه‌اي دارد، و بعد از هر امتحاني موقفي است كه در آن موقف نتيجه امتحان معلوم مي‌شود، پس براي هر صاحب حياتي مرگي است حتمي، و بازگشتي است به سوي خداي سبحان، تا در آن بازگشت در باره‌اش داوري شود.
" وَ إِذا رَآكَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلَّا هُزُواً أَ هذَا الَّذِي يَذْكُرُ آلِهَتَكُمْ وَ هُمْ بِذِكْرِ الرَّحْمنِ هُمْ كافِرُونَ".
كلمه" ان" در اين آيه نافيه است، و مراد از اينكه فرمود:" إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلَّا هُزُواً"، اين است كه منظور مشركين از معاشرت با رسول خدا (ص) را منحصر در استهزاي به آن جناب كند، و خلاصه معنا اين است كه ايشان جز مسخره كردن تو منظور ديگري از آمد و شد با تو ندارند.
و تقدير جمله" ا هذا الذي يذكر آلهتكم"،" يقولون أ هذا ..." و يا" قائلين أ هذا الذي ..." است، و اين جمله حكايت استهزايي است كه ايشان مي‌كردند، و استهزايشان همين است كه نام او را نبردند، و با ذكر وصف به وي اشاره كردند، و مقصودشان از اينكه گفتند:" آيا اين است كه خدايان شما را ياد مي‌كند؟" اين است كه خدايان شما را به بدي ياد مي‌كند، و نيز اگر نام آن جناب را نبردند، منظورشان احترام از خدايان خود بوده، نظير كلام مشركين زمان ابراهيم كه مي‌گفتند:" سَمِعْنا فَتًي يَذْكُرُهُمْ يُقالُ لَهُ إِبْراهِيمُ" «1».
و جمله" وَ هُمْ بِذِكْرِ الرَّحْمنِ هُمْ كافِرُونَ"، در موضع حال است، از ضمير در" ان يتخذونك"، يا حال است از فاعل" يقولون"- كه گفتيم در تقدير است- و اين به ذهن
__________________________________________________
(1)شنيده‌ايم كه جواني است ابراهيم نام. سوره انبيا، آيه 60.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 407
نزديك‌تر است، و حاصل كلام اين است كه مشركين به تعصب و حمايت از آلهه خود بر تو خشم مي‌گيرند، چون تو در باره آنها مي‌گويي نفع و ضرري ندارند- با اينكه سخن حقي مي‌گويي- مع ذلك جز با استهزاء و اهانت پاسخت نمي‌گويند، براي خدا غيرت به خرج نمي‌دهند، كه چرا مردم نسبت به ياد خدا كافرند؟ چون خودشان همان كفارند.
و مراد از" ذكر رحمان"، ياد خداي تعالي است، به اينكه خدايي رساننده هر رحمت، و منعم هر نعمت است، و لازمه اين، رب بودن او است، و لازمه رب بودنش، وجوب عبادت او است.
بعضي «1» ديگر از مفسرين گفته‌اند: مراد از ذكر، قرآن است، و ذكر الرحمن، يعني قرآن رحمان، و معناي آيه اين است كه: وقتي كفار يعني مشركين تو را مي‌بينند با تو معامله‌اي جز استهزاء و سخريه ندارند، به يكديگر مي‌گويند: اين است كسي كه آلهه شما را به بدي ياد مي‌كند، و هر وقت به ياد آلهه خود مي‌افتند، تعصب براي آنها به خرج مي‌دهند، و حال آنكه به ياد خدا كافرند، و كفر به ياد خدا را جرم نمي‌دانند.
" خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ سَأُرِيكُمْ آياتِي فَلا تَسْتَعْجِلُونِ".
گويا مشركين به خاطر كفرشان به دعوت نبوي هر وقت آن حضرت را مي‌ديدند استهزاء مي‌كردند، و اين زيادي بر كفر و عتوشان بود، و معلوم است كه استهزاء به هر چيزي وقتي استهزاء است كه آن چيز را شوخي و غير جدي بداند، تا غير جدي در مقابل غير جدي قرار گيرد، و ليكن خداي تعالي استهزاي آنان را جدي و غير هزل گرفته، و در نتيجه ارتكاب آن را بعد از ارتكاب به كفر، متعرض شدن عذاب الهي دانسته بعد از تعرض، و آن را استعجال در عذاب شمرده، و خبر داده كه به زودي آيات عذاب را نشانشان مي‌دهد.
پس اينكه فرمود:" خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ" كنايه است از زيادي عجله انسان، و بلوغ آن به نهايت درجه‌اش، آن قدر كه گويي اصلا آدمي از عجله خلق شده، و غير از عجله چيزي نمي‌شناسد، نظير اينكه مي‌گويند: فلاني همه‌اش خير است، و يا سراپا شر است، و يا فلاني از خير خلق شده، و يا فلاني آب و گلش با شر خمير شده، و اينطور تعبير بليغ‌تر از اين است كه بگوييم، چقدر فلاني عجول است، و اين كلام در مورد تعجب آمده، و نيز خواسته است نسبت به امر مشركين بي‌اعتنايي كند و بفرمايد: اگر آنها عجله مي‌كنند، ما عجله‌اي نداريم، چون از دست ما نمي‌گريزند، و تلافي ما فوت نمي‌شود.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 47 و كشاف، ج 3، ص 117.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 408
از آيه بعدي به دست مي‌آيد كه مراد از" ارائه آيات" (نشان دادن) در جمله" سَأُرِيكُمْ آياتِي" عذاب به آتش دوزخ است، و آيه بعدي اين است كه مي‌فرمايد:" لَوْ يَعْلَمُ الَّذِينَ كَفَرُوا حِينَ ...".
" وَ يَقُولُونَ مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ".
گويندگان اين حرف همان كفارند، و مخاطبين در اين آيه رسول خدا (ص) و مؤمنين‌اند، و مقتضاي ظاهر اين بود كه بگويند:" ان كنت من الصادقين- اگر از راست‌گوياني"، ولي اينطور نگفتند بلكه گفتند:" اگر از راستگويانيد"، تا رسول خدا (ص) را به خيال خود بيشتر در فشار بگذارند، و از او چيزي بخواهند كه قادر بر انجام آن نباشد، و علاوه بر آن مؤمنين را هم گمراه نموده، عليه آن جناب بشورانند، و منظورشان از وعد، همان تهديدي است كه در آيه قبلي بود، و آيه بعدي هم آن را تفسير نموده مي‌فرمايد:

[تهديد كافران استهزاء كننده به آتشي كه ناگهاني مي‌آيد و ...] ..... ص : 408

" لَوْ يَعْلَمُ الَّذِينَ كَفَرُوا حِينَ لا يَكُفُّونَ عَنْ وُجُوهِهِمُ النَّارَ وَ لا عَنْ ظُهُورِهِمْ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ".
كلمه" لو" براي تمنا و آرزو است، و كلمه" حين" به طوري كه گفته‌اند «1» مفعول كلمه" يعلم" است، و جمله" لا يَكُفُّونَ عَنْ وُجُوهِهِمُ النَّارَ وَ لا عَنْ ظُهُورِهِمْ"، معنايش اين است كه: نمي‌توانند آن عذاب را وقتي كه ايشان را مي‌گيرد از خود دفع كنند چون از پشت و رويشان (كنايه است از احاطه)، فرايشان مي‌گيرد.
و جمله" وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ"، عطف است بر جمله قبليش، چون برگشت معنايش به ترديد به مقابله است، و معنايش اين است كه: نه مستقلا مي‌توانند آتش دوزخ را از خود دفع كنند، و نه به ياري كسي.
و اين آيه در محل جواب از سؤال از موعد است، و معنايش اين است كه: اي كاش كساني كه كافر شدند مي‌دانستند كه چه روزي در پيش دارند، روزي كه نمي‌توانند از پيش رو و از پشت سر، نه به استقلال و نه به ياري كسي، عذاب آتش را از خود دفع دهند.
" بَلْ تَأْتِيهِمْ بَغْتَةً فَتَبْهَتُهُمْ فَلا يَسْتَطِيعُونَ رَدَّها وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ".
ظاهر سياق اقتضا دارد كه فاعل" تاتيهم" ضميري باشد كه به كلمه" نار" بر مي‌گردد، نه ضميري كه به كلمه" ساعت" بر مي‌گردد، هم چنان كه بعضي «2» از مفسرين هم همين را گفته‌اند.
__________________________________________________
(1، 2)روح المعاني، ج 17، ص 50.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 409
و اين جمله اضراب از جمله" لا يكفون" است كه در آيه قبلي قرار داشت، نه از جمله مقدر، تا بخواهد بگويد" آيات بر حسب اقتراح و دلخواه آنان نمي‌آيد بلكه ناگهاني فرا مي‌رسد"، و نه از جمله" لَوْ يَعْلَمُ الَّذِينَ كَفَرُوا"، هم چنان كه «1» بعضي گفته‌اند، و كلمه" لو" را در معناي نفي گرفته تقدير را چنين دانسته‌اند كه:" كفار از آن روز خبر ندارند، بلكه آن روز ناگهاني مي‌رسد". براي اينكه هيچ يك از اين دو معنا موافق با سياق نيست.
و معناي آمدن آتش به طور ناگهاني، اين است كه نمي‌دانند از كجا مي‌آيد و به ايشان احاطه پيدا مي‌كند، و همين معنا لازمه آن توصيفي است كه خداي تعالي از آتش دوزخ كرده و فرموده:" نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَي الْأَفْئِدَةِ" «2» و يا فرموده:" فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ" «3» و يا فرموده:" إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ" «4».
و معلوم است كه آتشي كه چنين وصفي دارد باطن انسان را مانند ظاهرش فرا مي‌گيرد، و شمولش نسبت به باطن كمتر از ظاهر نيست، و مانند آتش دنيا نيست كه متوجه تنها ظاهر بدن مي‌شود، و در نتيجه از يك سو متوجه مي‌شود، و ظاهر را قبل از باطن مي‌سوزاند، و نيز در نتيجه مهلتي مي‌دهد كه انسان از يك سوي ديگر فرار كند، و يا چاره‌اي بينديشد، و يا جا خالي بدهد، و يا حائلي ميان خود و آن به وجود آورد، و يا بر كسي پناهنده شود، ولي آتش دوزخ چنين نيست، بلكه همانطور كه جان آدمي با آن است، آن آتش هم با آدمي است، همانطور كه نمي‌توان جان را به طرفي نهاده خود به طرفي ديگر رفت، آتش دوزخ نيز چنين است، و ميان آدمي و آن اختلاف جهت نيست، و مهلت هم نمي‌پذيرد، و مسافتي ميان آدمي و آن نيست، و وقتي فرا مي‌رسد جز حيرت و حسرت هيچ چاره‌اي ديگر براي كسي نمي‌ماند پس معناي آيه و خدا (داناتر است) اين است كه: نمي‌توانند آتش را از پيش رو، و از پشت سر خود دفع كنند بلكه وقتي مي‌رسد از جايي مي‌رسد كه خودشان هم نمي‌دانند، و ناگهاني هم مي‌رسد، و ديگر نمي‌توانند آن را رد نموده و يا از آمدنش مهلت بگيرند.
" وَ لَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِكَ فَحاقَ بِالَّذِينَ سَخِرُوا مِنْهُمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ".
در مجمع البيان گفته: فرق ميان" سخريه" و" هزء"، اين است كه سخريه در معناي ذلت خواهي است، چون تسخير به معناي ذليل و رام كردن است، و اما هزء، به معناي پائين
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 17، ص 50.
(2)آتش افروخته‌اي كه سر زده بر قلب احاطه مي‌يابد. سوره همزه، آيه 7.
(3)پس بپرهيزيد از آتشي كه آتش‌گيرانه‌اش مردمند. سوره بقره، آيه 24.
(4)شما و آنچه به غير خدا مي‌پرستيد هيزم جهنميد. سوره انبيا، آيه 98.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 410
آوردن قدر شخص است به وسيله زبان «1» و كلمه" حيق" به معناي حلول است، و مراد از" ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ" عذاب است، در اين آيه رسول خدا (ص) را تسليت، و كفار را تهديد مي‌كند.
" قُلْ مَنْ يَكْلَؤُكُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ مِنَ الرَّحْمنِ بَلْ هُمْ عَنْ ذِكْرِ رَبِّهِمْ مُعْرِضُونَ".
كلمه" يكلؤكم" از كلائه، به معناي حفظ است، و معنايش اين است كه: از ايشان بپرس چه كسي است كه شما را از رحمان حفظ كند، اگر او بخواهد عذابتان كند؟ و كلمه" بل" بعد از اين دستور، اعراض از تاثير موعظه است، يعني موعظه و انذار فائده‌اي ندارد، چون ايشان از ذكر پروردگارشان (قرآن)، روي گردانند، و به آن اعتنايي ندارند، و نمي‌خواهند به آن گوش دهند. بعضي «2» گفته‌اند: مراد از ذكر، مطلق موعظه و استدلال است، نه خصوص قرآن.
" أَمْ لَهُمْ آلِهَةٌ تَمْنَعُهُمْ مِنْ دُونِنا لا يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَ أَنْفُسِهِمْ وَ لا هُمْ مِنَّا يُصْحَبُونَ".
كلمه" ام" به اصطلاح علم نحو منقطعه است، و استفهام در آيه، انكاري است، و دو جمله" تمنعهم" و" مِنْ دُونِنا" هر دو صفت آلهه است، و معناي آيه اين است: بلكه سؤال كن آيا آلهه‌اي غير ما دارند كه ايشان را از عذاب ما حفظ كند؟.
" لا يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَ أَنْفُسِهِمْ ..."- اين جمله تعليل نفي است كه از استفهام انكاري قبل استفاده مي‌شود، و به همين جهت اين جمله به فصل آمد، نه به وصل، و تقدير آن اين است كه: نه، ايشان آلهه‌اي اين چنين ندارند، و چون آنچه آنان آلهه‌اش ناميده‌اند، نمي‌توانند خود را ياري كنند، به اين معنا كه بعضي بعضي ديگر را ياري كنند و يا از عذاب ما پناه دهند و حفظ كنند، تا چه رسد به اينكه پرستندگان خود را كه همان مشركين هستند ياري كنند، و يا پناه دهند. بعضي «3» گفته‌اند: ضماير جمع در آيه شريفه همه به مشركين بر مي‌گردد، ولي سياق از چنين تفسيري ابا دارد.
" بَلْ مَتَّعْنا هؤُلاءِ وَ آباءَهُمْ حَتَّي طالَ عَلَيْهِمُ الْعُمُرُ ...".
اين جمله باز اعراض از آيه قبلي است، هم چنان كه جمله" بَلْ هُمْ عَنْ ذِكْرِ رَبِّهِمْ مُعْرِضُونَ"، اضراب از آيه قبليش بود، و مضامين همه به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد قريب به هم است.
__________________________________________________
(1، 2)مجمع البيان، ج 7، ص 49.
(3)روح المعاني، ج 17، ص 52 به نقل از ابن عباس.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 411
" حَتَّي طالَ عَلَيْهِمُ الْعُمُرُ"- اين جمله غايت و منتهي اليه تمتع و زندگاني است كه از مدلول جمله قبلي استفاده مي‌شد و تقدير كلام اين است كه:" بلكه ما اين مشركين و پدرانشان را عمر داديم و اين تمتع هم چنان دوام يافت تا عمرشان طولاني شد، پس دچار غرور گشته خداي را فراموش كرده و از عبادت او اعراض نمودند و جامعه قريش مشرك همين طور بودند، زيرا ايشان بعد از پدر بزرگشان حضرت اسماعيل در حرم امن مكه وطن كردند، و به انواع نعمت‌ها متنعم بودند، تا جايي كه بر مكه مسلط شده و قوم جرهم را از آنجا بيرون راندند، و دين پدر خود ابراهيم را فراموش نموده، بت‌پرست شدند.
" أَ فَلا يَرَوْنَ أَنَّا نَأْتِي الْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها"- مناسب‌تر با سياق اين است كه مراد از" نقص ارض از اطراف آن" انقراض بعضي امم ساكن آن باشد، چون براي هر امتي در زمين اجل و مهلتي است كه فرمود:" ما تَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ أَجَلَها وَ ما يَسْتَأْخِرُونَ" «1» قبلا هم اشاره به اين معنا گذشت كه مراد از طول عمر ايشان، طول عمر جامعه ايشان است.
و معناي آيه اين است كه: آيا نمي‌بينيد كه زمين (يعني جمعيت آن) را رو به نقصان نهاده امتي بعد از امت ديگر در آن منقرض مي‌شود، و امر خدا آنان را هلاك مي‌كند، آيا اينان چه كسي را دارند از هلاكت جلوگيرشان شود؟ آيا اگر خداي تعالي عذاب و يا هلاكت را خواسته باشد، و يا خواسته باشد كه منقرضشان كند، ايشان بر خدا غلبه مي‌كنند؟!.
در سابق يعني در تفسير سوره رعد، در ذيل آيه‌اي كه نظير اين آيه بود بحثي گذشت كه بدانجا مراجعه فرماييد، اين را نيز بدانيد كه در اين آيه وجوهي از التفات به كار رفته كه چون روشن بود متعرض بيانش نشديم.
" قُلْ إِنَّما أُنْذِرُكُمْ بِالْوَحْيِ وَ لا يَسْمَعُ الصُّمُّ الدُّعاءَ إِذا ما يُنْذَرُونَ".
يعني آنچه شما را انذار مي‌كند، وحي الهي است، و در آن هيچ ترديدي نيست، و اگر در شما اثري نمي‌گذارد با اينكه منظور از آن هدايت شما است، به خاطر اين است كه شما دچار كري شده‌ايد و انذار را نمي‌شنويد، پس نقص از ناحيه شما است نه از ناحيه قرآن.
" وَ لَئِنْ مَسَّتْهُمْ نَفْحَةٌ مِنْ عَذابِ رَبِّكَ لَيَقُولُنَّ يا وَيْلَنا إِنَّا كُنَّا ظالِمِينَ".
كلمه" نفحه" به معناي وقعه‌اي از عذاب است، و مراد اين است كه انذار با آيات قرآن به حال ايشان سودي ندارد، بلكه اينان محتاج به نفحه‌اي از عذابند تا بيچاره شوند، آن وقت ايمان آورده به ظلم خود اعتراف كنند.
__________________________________________________
(1)هيچ امتي اجل خود را جلو و عقب نمي‌اندازد. سوره حجر، آيه 5.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 412
" وَ نَضَعُ الْمَوازِينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيامَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً".
كلمه" قسط" به معناي عدل است، و آيه شريفه عطف بيان براي موازين، و يا صفت آن است كه اگر آن را صفت بگيريم، بايد مضافي در آن تقدير بگيريم و تقدير آن را" و نضع الموازين ذوات القسط" بدانيم، و اما اينكه معناي ترازوي عدل نصب كردن چيست در تفسير سوره اعراف گذشت.
" وَ إِنْ كانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ أَتَيْنا بِها"- ضمير در" وَ إِنْ كانَ" به عمل موزون كه از كلمه" ميزان" استفاده مي‌شود بر مي‌گردد، يعني و اگر چه آن عمل موزون به مقدار سنگيني خردلي باشد آن را مي‌آوريم، و ما براي حساب‌كشي كافي هستيم، و دانه خردل در اينجا به عنوان مثال ذكر شده و مبالغه در دقت ميزان را مي‌رساند كه حتي به كوچكي و ناچيزي خردل هم رسيدگي مي‌كند و در اين تعبير اشاره به اين نيز هست كه وزن يكي از شؤون حساب است.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل برخي آيات گذشته)] ..... ص : 412

در الدر المنثور است كه ابن منذر از ابن جريح روايت كرده كه گفت: وقتي جبرئيل خبر مرگ رسول خدا (ص) را به وي داد عرضه داشت پروردگارا پس تكليف امتم چيست؟ خطاب آمد:" وَ ما جَعَلْنا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِكَ الْخُلْدَ ..." «1».
مؤلف: سياق آيات كه سياق عتاب است با اين روايت سازگار نيست، علاوه بر اين، اين سؤال با شان رسول خدا (ص) نمي‌سازد، از اين هم كه بگذريم، لا بد خبر مرگ را در آخر عمر آن جناب داده‌اند، و حال آنكه سوره مورد بحث ما از سوره‌هاي مكي است، كه در اوائل بعثت نازل شده.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم، از سدي روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) به ابي سفيان و ابي جهل گذشت، و ديد كه مشغول صحبتند، و چون ابو جهل آن جناب را ديد، خنديد و به ابي سفيان گفت: اين است پيغمبر بني عبد مناف؟
ابو سفيان عصباني شد، كه چرا شما نمي‌توانيد ببينيد كه از بني عبد مناف پيغمبري مبعوث شود؟ رسول خدا (ص) اين دفاع را از ابي سفيان شنيد، و دلگرم شده، به ابي جهل برگشت و آنچه مي‌خواست به او گفت، و او را تهديد نمود، و در آخر فرمود: من مي‌دانم كه تو از لجبازيت دست بر نمي‌داري، تا آنچه بر سر عمويت آمد بر سر تو نيز بيايد، و آن گاه به
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 318. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 413
ابي سفيان گفت: تو هم اين را بدان كه آنچه گفتي به خاطر دفاع از من نبود، بلكه به خاطر تعصبي بود كه به دودمان خود داري، پس اين آيه نازل شد:" وَ إِذا رَآكَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلَّا هُزُواً ..." «1».
مؤلف: اين روايت مانند روايت قبليش با آيه شريفه آن طور كه بايد انطباق ندارد.
و در مجمع البيان آمده كه از ابي عبد اللَّه، امام صادق (ع) روايت شده كه وقتي امير المؤمنين (ع) مريض شد و برادرانش به عيادتش آمده، پرسيدند حالت چطور است يا امير المؤمنين؟ فرمود: بسيار بد، گفتند: از مثل شما توقع نمي‌رفت چنين پاسخي بدهيد. فرمود خداي تعالي فرموده است:" وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً- شما را به خير و شر آزمايش مي‌كنيم"، كه مراد از خير، سلامتي و غنا است، و مراد از شر، مرض و فقر است «2».
و نيز در مجمع البيان در ذيل آيه:" أَ فَلا يَرَوْنَ أَنَّا نَأْتِي الْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها" گفته است: بعضي گفته‌اند: مقصود از آن نقص زمين به مرگ علما است، و اين معنا از امام صادق (ع) هم روايت شده، كه فرمود: نقصان زمين، رفتن علما است «3».
مؤلف: در تفسير سوره اعراف گفتاري در معناي اين حديث گذشت.
و در توحيد از علي (ع) روايت كرده كه در حديثي در پاسخ كسي كه از آن جناب از معناي آياتي كه بر وي مشتبه شده بود پرسش كرده بود، فرمود: اما آيه شريفه" وَ نَضَعُ الْمَوازِينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيامَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً" مقصود از آن ميزان عدل است كه روز قيامت خلايق با آن مؤاخذه مي‌شوند و خداوند در ميان خلايق نسبت به يكديگر با آن حكم مي‌كند و جزاء مي‌دهد «4».
و در كتاب معاني به سند خود كه به هشام مي‌رسد روايت كرده كه گفت از امام صادق (ع) پرسيدم معناي آيه" وَ نَضَعُ الْمَوازِينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيامَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً" چيست؟ فرمود موازين قسط، انبيا و اوصياي ايشانند «5».
مؤلف: اين روايت را كافي هم به سند خود ولي به طور رفع از آن جناب آورده «6» و ما روايات ديگري در تفسير سوره اعراف آورديم و تا آنجا كه برايمان ميسور بود پيرامون آنها بحث كرديم.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 318.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 46.
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 49.
(4)توحيد صدوق، ص 268.
(5)معاني الاخبار، ص 31.
(6)اصول كافي، ج 1، ص 419.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 414

[سوره الأنبياء (21): آيات 48 تا 77] ..... ص : 414

اشاره

وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسي وَ هارُونَ الْفُرْقانَ وَ ضِياءً وَ ذِكْراً لِلْمُتَّقِينَ (48) الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ وَ هُمْ مِنَ السَّاعَةِ مُشْفِقُونَ (49) وَ هذا ذِكْرٌ مُبارَكٌ أَنْزَلْناهُ أَ فَأَنْتُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ (50) وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهِيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا بِهِ عالِمِينَ (51) إِذْ قالَ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ ما هذِهِ التَّماثِيلُ الَّتِي أَنْتُمْ لَها عاكِفُونَ (52)
قالُوا وَجَدْنا آباءَنا لَها عابِدِينَ (53) قالَ لَقَدْ كُنْتُمْ أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ (54) قالُوا أَ جِئْتَنا بِالْحَقِّ أَمْ أَنْتَ مِنَ اللاَّعِبِينَ (55) قالَ بَلْ رَبُّكُمْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الَّذِي فَطَرَهُنَّ وَ أَنَا عَلي ذلِكُمْ مِنَ الشَّاهِدِينَ (56) وَ تَاللَّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنامَكُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ (57)
فَجَعَلَهُمْ جُذاذاً إِلاَّ كَبِيراً لَهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ (58) قالُوا مَنْ فَعَلَ هذا بِآلِهَتِنا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ (59) قالُوا سَمِعْنا فَتًي يَذْكُرُهُمْ يُقالُ لَهُ إِبْراهِيمُ (60) قالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلي أَعْيُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ (61) قالُوا أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلِهَتِنا يا إِبْراهِيمُ (62)
قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هذا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ (63) فَرَجَعُوا إِلي أَنْفُسِهِمْ فَقالُوا إِنَّكُمْ أَنْتُمُ الظَّالِمُونَ (64) ثُمَّ نُكِسُوا عَلي رُؤُسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ ما هؤُلاءِ يَنْطِقُونَ (65) قالَ أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَ لا يَضُرُّكُمْ (66) أُفٍّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ (67)
قالُوا حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ (68) قُلْنا يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً عَلي إِبْراهِيمَ (69) وَ أَرادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْناهُمُ الْأَخْسَرِينَ (70) وَ نَجَّيْناهُ وَ لُوطاً إِلَي الْأَرْضِ الَّتِي بارَكْنا فِيها لِلْعالَمِينَ (71) وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ نافِلَةً وَ كُلاًّ جَعَلْنا صالِحِينَ (72)
وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدِينَ (73) وَ لُوطاً آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْقَرْيَةِ الَّتِي كانَتْ تَعْمَلُ الْخَبائِثَ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْمَ سَوْءٍ فاسِقِينَ (74) وَ أَدْخَلْناهُ فِي رَحْمَتِنا إِنَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ (75) وَ نُوحاً إِذْ نادي مِنْ قَبْلُ فَاسْتَجَبْنا لَهُ فَنَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ (76) وَ نَصَرْناهُ مِنَ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا إِنَّهُمْ كانُوا قَوْمَ سَوْءٍ فَأَغْرَقْناهُمْ أَجْمَعِينَ (77)
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 415

ترجمه آيات ..... ص : 415

ما به موسي و هارون فرقان داديم (وسيله جدا كردن حق از باطل) با نور و آنچه مايه يادآوري براي پرهيزكاران است (48).
همان كساني كه از پروردگار خويش در غيب مي‌ترسند و خود از روز رستاخيز هراسانند (49).
اين كتاب پر بركتي است كه نازلش كرده‌ايم چرا شما منكر آن هستيد (50).
و به تحقيق كه ما در گذشته به ابراهيم آن رشدي را كه مي‌توانست داشته باشد داديم و ما داناي حال او بوديم (51).
وقتي به پدر و به قومش گفت: اين تصويرها چيست كه به عبادت آنها كمر بسته‌ايد؟ (52).
گفتند: پدران خويش را پرستشگر آنها يافتيم (53).
گفت: شما با پدرانتان در ضلالتي آشكارا بوده‌ايد (54).
گفتند آيا به حق سوي ما آمده‌اي يا تو نيز از بازيگراني؟ (55).
گفت: نه، بلكه پروردگارتان پروردگار آسمانها و زمين است كه ايجادشان كرده است و من بر اين مطالب گواهي مي‌دهم (56).
به خدا سوگند پس از آنكه پشت كنيد و برويد، در كار بتهايتان حيله‌اي مي‌كنم (57).
و بتان را قطعه قطعه كرد، مگر بزرگشان را شايد به او مراجعه كنند (58).
گفتند: چه كسي با خدايان ما چنين كرده كه هر كه بوده از ستمگران بوده است (59).
گفتند شنيديم جواني هست كه ابراهيمش نامند و او بتها را به بدي ياد مي‌كند (60).
گفتند: او را به محضر مردمان بياوريد شايد گواهي دهند (61).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 416
گفتند: اي ابراهيم آيا تو با خدايان ما چنين كرده‌اي؟ (62).
گفت: بلكه اين بزرگشان چنين كرده است ببينيد اگر مي‌توانند سخن گويند از خودشان بپرسيد (63).
در اين هنگام مردم به ضميرهاي خويش مراجعه كردند و گفتند: شما خودتان ستمگرانيد (64).
سپس سر به زير انداختند و گفتند: تو كه مي‌داني كه اينان سخن نتوانند گفت (65).
گفت: پس چرا غير خدا چيزي را كه به هيچ وجه سودتان ندهد و زيان نرساند پرستش مي‌كنيد؟ (66).
قباحت بر شما و بر آنچه غير از خدا مي‌پرستيد، چرا به كار خود نمي‌انديشيد؟ (67).
گفتند: اگر اهل عمل هستيد بايد وي را بسوزانيد و خدايانتان را ياري كنيد (68).
گفتيم: اي آتش بر ابراهيم خنك و سالم باش (69).
در باره او قصد نيرنگي كردند و ما خود آنان را زيانكار كرديم (70).
او و لوط را با مهاجرت به سرزميني كه در آنجا براي همه جهانيان بركت نهاده‌ايم نجات داديم (71).
و اسحاق و يعقوب را اضافه به او بخشيديم و همه را مرداني صالح قرار داديم (72).
و آنان را پيشوايان نموديم تا به فرمان ما رهبري كنند، و انجام كارهاي نيك و نماز و زكات دادن را به آنان وحي كرديم و همه پرستندگان بودند (73).
و لوط را فرزانگي و دانش داديم و از آن دهكده كه كارهاي پليد مي‌كردند نجاتش داديم كه آنان گروهي عصيان پيشه بودند (74).
و او را به رحمت خويش در آورديم كه وي از شايستگان بود (75).
و پيش از آن نوح را (به ياد آر) وقتي كه ندا داد و اجابتش كرديم و او را با كسانش از محنت بزرگي نجات داديم (76).
و در قبال قومي كه آيه‌هاي ما را تكذيب مي‌كردند ياري كرديم كه آنان قومي بد بودند و همگيشان را غرق كرديم (77).

بيان آيات ..... ص : 416

اشاره

بعد از آنكه در آيات گذشته به مقدار وافي پيرامون مساله نبوت بحث كرد و آن را مبتني بر مساله معاد نمود اينك در اين آيات به داستانهاي جمعي از انبياي گرامي كه به سوي ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 417
امتها گسيل داشته و به حكمت و شريعت تاييد فرموده و از شر ستمكاران نجات داده اشاره مي‌فرمايد تا در عين اينكه براي مطالب گذشته مثلهايي است حجت تشريع را تاييد نموده و مشركين را انذار و تخويف، و مؤمنين را بشارت داده باشد. از جمله انبيا موسي و هارون و ابراهيم و لوط و اسحاق و يعقوب و نوح و داوود و سليمان و ايوب و اسماعيل و ادريس و ذا الكفل و ذا النون و زكريا و يحيي و عيسي كه هفده نفرند نام برده كه از اين هفده نفر هفت نفر را در اين آيات كه مورد بحث ما است آورده و بقيه را در آيات بعد از آن، در اين آيات نخست موسي و هارون را و سپس ابراهيم و اسحاق و يعقوب و لوط را كه قبل از موسي و هارون زندگي مي‌كرده‌اند نام برده و آن گاه داستان نوح را ذكر كرده كه وي از آن چهار نفر هم جلوتر مي‌زيسته.
" وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسي وَ هارُونَ الْفُرْقانَ وَ ضِياءً وَ ذِكْراً لِلْمُتَّقِينَ".
اين آيه به وجهي تفصيل اجمالي است كه در آيه" وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ إِلَّا رِجالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ ..."، گذشت كه آنچه را به ايشان وحي فرستاده بيان مي‌كند كه آن عبارت بوده از معارف و شرايع و اينكه با قضاء به قسط خود و هلاك ساختن دشمنان تاييدشان فرموده است.

[اشاره به وجه تسميه" تورات" به: فرقان، ضياء و ذكر] ..... ص : 417

و آيه بعدي شاهد بر اين است كه مراد از" فرقان" و" ضياء" و" ذكر"، تورات است كه خداوند آن را به موسي و برادرش هارون كه شريك در نبوت وي بود داد، و كلمه فرقان مانند كلمه فرق مصدر است، چيزي كه هست فرقان بليغ‌تر از فرق است. راغب مي‌گويد بعضي گفته‌اند فرقان اسم است نه مصدر «1» و اگر تورات را فرقان خوانده يا براي اين است كه تورات فرق گذارنده ميان حق و باطل است و يا بدين جهت است كه وسيله فرق ميان حق و باطل در اعمال و اعتقادات است، اين آيه نظير آيه" وَ إِذْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ وَ الْفُرْقانَ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ" «2» است و اگر تورات را ضياء خوانده بدين جهت است كه مسير بني اسرائيل را به سوي سعادت و رستگاري دنيا و آخرت روشن مي‌كرد و اگر ذكر ناميده بدين جهت است كه تورات مشتمل بر مطالبي از حكمت‌ها و موعظه‌ها و عبرتها است كه خداي را به ياد آدمي مي‌اندازد و شايد به خاطر همين كه يكي از اسماي تورات، فرقان بوده آن را با الف و لام آورده به خلاف ضياء و ذكر و به وجهي ديگر تورات فرقان براي همه است ولي ضياء و ذكر براي
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" فرق".
(2)و (نيز به خاطر آوريد) هنگامي را كه به موسي كتاب، وسيله تشخيص حق از باطل را داديم تا هدايت شويد. سوره بقره، آيه 53.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 418
خصوص متقين است غير از متقين كسي از نور و ذكر آن بهره‌مند نمي‌شوند و به همين جهت ضياء و ذكر را نكره آورد تا تقييدش به متقين ممكن باشد به خلاف فرقان. البته قرآن كريم تورات را نور و ذكر هم ناميده و فرموده:" فِيها هُديً وَ نُورٌ" «1» و نيز فرموده:" فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ" «2».

[مقصود از اينكه قرآن" ذِكْرٌ مُبارَكٌ" است و اينكه فرمود:" ما به ابراهيم رشد او را داديم"] ..... ص : 418

" وَ هذا ذِكْرٌ مُبارَكٌ أَنْزَلْناهُ أَ فَأَنْتُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ".
كلمه" هذا- اين" اشاره است به قرآن و اگر آن را ذكر مبارك خواند بدين جهت بود كه قرآن ذكري است ثابت و دائم و كثير البركات، هم مؤمن از آن بهره‌مند مي‌شود و هم آسايش كافر را در جامعه بشري تامين نموده است، و خلاصه همه اهل دنيا از آن منتفع مي‌گردند، چه آن را قبول داشته باشند و چه نداشته باشند چه به حقانيت آن اقرار داشته باشند و چه منكر آن باشند. دليل بر اين معنا تجزيه و تحليل آثار رشد و صلاحي است كه همين امروز در مجتمع بشري مشاهده مي‌كنيم زيرا اگر به عقب برگرديم و تا به عصر نزول قرآن و ما قبل آن پيش برويم مي‌فهميم كه در اثر قرآن بشر از كجا به كجا رسيد، چه بود و چه شد، آن وقت مي‌فهميم كه قرآن ذكري است مبارك كه همه افراد بشر به وسيله آن رشد يافتند، حال چه اينكه خودشان با زبان اقرار كنند و يا آنكه از اقرار زباني به حقانيت آن خودداري نمايند و منكرين حق آن را از زير پا بگذارند و نعمت عظماي آن را كفران كنند گو اينكه مسلمين هم در انكار منكرين و كفران آنان بي‌دخالت نبوده‌اند چون مسلمانان در امر قرآن كريم اهمال نمودند، هم چنان كه خود قرآن از زبان رسول خدا (ص) نقل مي‌كند كه در قيامت مي‌گويد" يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً" «3».
" وَ لَقَدْ آتَيْنا إِبْراهِيمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا بِهِ عالِمِينَ".
در اين آيه به ما قبل موسي و هارون، و نزول تورات، انعطافي شده، و كلمه" من قبل" آن را به خوبي مي‌رساند و مراد اين است كه بفرمايد: دادن تورات به موسي و هارون از ما امر نو ظهوري نيست، بلكه سوگند مي‌خورم كه ما قبل از موسي و هارون اين رشد را به ابراهيم داده بوديم.
و مقصود از" رشد" معنايي است كه در مقابل" غي" و گمراهي قرار دارد، و آن رسيدن به واقع است، و در ابراهيم اهتداي فطري و تام و تمام او به توحيد و به ساير معارف حقه است، و اضافه رشد به ضميري كه به ابراهيم بر مي‌گردد، اختصاص رشد را به وي مي‌رساند،
__________________________________________________
(1)در آن هدايت و نور بود. سوره مائده، آيه 44.
(2)سوره انبياء، آيه 7.
(3)پروردگارا امت من اين قرآن را متروك گذاشتند. سوره فرقان، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 419
و مي‌فهماند كه ابراهيم خود لايق چنان رشدي بود، مؤيد اين معنا جمله" وَ كُنَّا بِهِ عالِمِينَ- ما هم او را مي‌شناختيم" است، و اين كنايه است از علم به خصوصيات حال او، و مقدار استعدادش.
و معناي آيه اين است كه سوگند مي‌خورم كه ما به ابراهيم داديم آنچه را كه وي مستعد و لايق آن بود، و آن عبارت بود از رشد، و رسيدنش به واقع، و ما او را از پيش مي‌شناختيم. و همانطور كه گذشت مراد از آنچه خداي سبحان به ابراهيم داد، همان دين توحيد و ساير معارف حقه است كه ابراهيم (ع) بدون تعلم از معلمي، و يا تذكر مذكري، و يا تلقين ملقني، با صفاي فطرت و نور بصيرت خود درك كرد.

[گفتگوي ابراهيم (عليه السلام) با قوم بت پرست خود] ..... ص : 419

" إِذْ قالَ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ ما هذِهِ التَّماثِيلُ الَّتِي أَنْتُمْ لَها عاكِفُونَ".
كلمه" تمثال"، به معناي هر چيزي است كه صورتگري شده باشد، كه جمع آن" تماثيل" مي‌آيد، و كلمه:" عكوف" به معناي روي آوردن به سوي چيزي و ملازمت و مداومت بر تعظيم آن است، راغب در معناي آن چنين گفته «1».
و مقصود آن جناب از كلمه" اين تماثيل" همان بتهايي است كه به منظور پرستش و پيشكش قرباني نصب كرده بودند، و پرسش آن جناب از حقيقت آنها براي اين بود كه از خاصيت آنها سر در آورد، چون اين سؤال را در اولين باري كه به داخل اجتماع قدم نهاد كرده، وقتي وارد اجتماع شده، اجتماع را اجتماعي ديني يافته، كه سنگ و چوبهايي را مي‌پرستيدند و با اين همه سؤال او دو سؤال است يكي از پدر و ديگري از قوم و سؤالش از پدر قبل از سؤال از مردم بوده، چنان كه از آيات سوره انعام چنين بر مي‌آيد، و معناي آيه روشن است.
" قالُوا وَجَدْنا آباءَنا لَها عابِدِينَ".
اين جمله جوابي است كه مردم به وي دادند، و چون برگشت سؤال آن جناب از حقيقت اصنام به سؤال از علت پرستش آنها است لذا ايشان هم در پاسخ دست به دامان سنت قومي خود شده، گفتند: اين عمل از سنت ديرينه آباء و اجدادي ما است.
" قالَ لَقَدْ كُنْتُمْ أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ".
و وجه اينكه در ضلال مبين بوده‌اند، همان است كه به زودي در محاجه با قوم و بعد از شكستن بتها، خاطر نشان مي‌كند و مي‌فرمايد:" أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَ لا يَضُرُّكُمْ- آيا به جاي خدا چيزي را مي‌پرستيد كه نه منفعتي برايتان دارد، و نه ضرري؟".
__________________________________________________
(1)مفردات، راغب، ماده" عكف".
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 420
" قالُوا أَ جِئْتَنا بِالْحَقِّ أَمْ أَنْتَ مِنَ اللَّاعِبِينَ".
سؤال تعجب و استبعاد است، و شيوه مردم مقلد و تابع بدون بصيرت همين است كه وقتي مي‌بينند شخصي منكر روش و سنت ايشان است، استبعاد مي‌كنند، و به هيچ وجه احتمال نمي‌دهند كه ممكن است آن شخص درست بگويد، و لذا مردم زمان ابراهيم هم از او مي‌پرسند: راستي نمي‌داني اينها چيستند، و يا شوخي مي‌كني، و مراد از اينكه گفتند:" حق آورده‌اي"،- به طوري كه از سياق بر مي‌آيد- اين است كه جدي اين حرف را مي‌زني، و يا شوخي مي‌كني؟.
" قالَ بَلْ رَبُّكُمْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الَّذِي فَطَرَهُنَّ وَ أَنَا عَلي ذلِكُمْ مِنَ الشَّاهِدِينَ".
ابراهيم (ع) به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد حكم مي‌كند به اينكه رب مردم، رب آسمانها و زمين است، و همين رب، آن كسي است كه آسمانها و زمين را بيافريده، و او اللَّه تعالي است، و در اين تعبير مقابله كاملي در برابر مذهب مردم در دو مساله ربوبيت و الوهيت نموده است، چون مشركين معتقدند كه يك و يا چند اله دارند، غير آن اله كه آسمان و زمين دارد، و همه آن آلهه غير اللَّه سبحان است، و مشركين اللَّه تعالي را اله خود، و اله آسمانها و زمين نمي‌دانند، بلكه معتقدند كه اللَّه تعالي اله آلهه، و رب ارباب، و خالق همه است.
پس اينكه فرمود:" بَلْ رَبُّكُمْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الَّذِي فَطَرَهُنَّ"، مذهب مشركين را در الوهيت از همه جهاتش رد كرده، و اثبات نموده كه هيچ معبودي نيست جز اللَّه تعالي، و اين همان توحيد است.
آن گاه با جمله" وَ أَنَا عَلي ذلِكُمْ مِنَ الشَّاهِدِينَ"، از اين حقيقت كشف كرده كه وي متصرف به اين حقيقت، و ملتزم به لوازم و آثار آن است، و بر آن شهادت مي‌دهد شهادت اقرار و التزام، آري علم به هر چيز، غير التزام به آن است، و چه بسيار مي‌شود كه از هم جدا مي شوند، هم چنان كه قرآن كريم فرموده:" وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ" «1».
و با اين شهادت جواب از پرسش قبلي ايشان را هم داد، و آن اين بود كه راستي و جدي منكر بتها است، يا شوخي مي‌كند؟ جواب داد كه نه بلكه به آن يقين و تدين دارم.
اين آن مطالبي بود كه سياق در معناي آيه گنجانيده، و مفسرين در تفسير آيه مطالب ديگري، و در معاني ساير آيات گذشته و آينده قصه ابراهيم وجوه ديگري آورده‌اند كه چون
__________________________________________________
(1)آن را انكار كردند، در حالي كه در دل بدان يقين داشتند. سوره نمل، آيه 14.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 421
فايده‌اي در تعرض آن نديديم، از نقل آنها صرفنظر كرديم، چون نه با سياق آيات سازگاري دارد و نه با مذاهب وثنيت منطبق است.
" وَ تَاللَّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنامَكُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ".
اين جمله عطف است بر جمله" بل ربكم ..." يعني گفت:" لَأَكِيدَنَّ أَصْنامَكُمْ"، كلمه" كيد"، به معناي تدبير و چاره‌جويي پنهاني عليه كسي و به ضرر او است، و اينكه فرمود:" بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ" دلالت دارد بر اينكه مردم آن شهر گاهگاهي دسته جمعي به بيرون شهر مي‌رفتند، حال يا عيدشان بوده و يا مراسمي ديگر، و در آن روز شهر خالي مي‌شده، و ابراهيم (ع) مي‌توانسته نقشه خود را عملي كند.
سياق داستان، و طبع اين كلام اقتضا دارد كه جمله" وَ تَاللَّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنامَكُمْ" به معناي تصميم عزم آن جناب عليه بتها باشد، چون بسيار مي‌شود كه از تصميم عزم، تعبير به قول مي‌كنند، مثلا مي‌گويند: من اين كار را حتما مي‌كنم، چون حرفش را زده‌ام، يعني تصميمش را عزم كرده‌ام.
و بعيد است كه مخاطب به اين كلام مردم شهر، يعني امت وثنيت باشد، چون امت نامبرده امتي نيرومند، و داراي شوكت و حميت و تعصب نسبت به بتها بوده‌اند، و ابراهيم (ع) هم براي آنان مردي ناشناس بوده، چون در ميان آنان نشو و نما نكرده، و اين ابتداي دعوت ابراهيم (ع) به دين توحيد بوده، و جز او هيچ كس دين توحيد را نداشته، و از همه اينها گذشته اين با حزم و احتياط سازگار نيست، كه ابراهيم (ع) دشمن خود را كه يك امت است، به نيت خود خبر دهد، آن هم به اين صراحت كه به ايشان بگويد: روزي كه همه به بيرون شهر مي‌رويد، من به حساب بتهايتان مي‌رسم، و اين در مثل به آن مي‌ماند كه شخصي راز دل خود را نزد كسي كه بايد از او پنهان باشد فاش سازد. مگر اينكه احتمال دهيم اين حرف را به بعضي از مردم شهر گفته، به كساني كه مي‌دانسته از آنها تجاوز نمي‌كند، و اما اينكه به عموم مردم چنين حرفي را زده باشد به هيچ وجه معقول نيست.
" فَجَعَلَهُمْ جُذاذاً إِلَّا كَبِيراً لَهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ".
راغب گفته: كلمه" جذ" به معناي خرد كردن چيزي است، به شمش خرده شده طلا، و يا طلاهاي تكه تكه هم جذاذ مي‌گويند، و از اين باب است آيه شريفه" فَجَعَلَهُمْ جُذاذاً" «1». و بنا به گفته وي معناي آيه اين مي‌شود كه: ابراهيم (ع) بتها را قطعه قطعه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" جذ". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 422
كرد، مگر بزرگ‌تر از همه را، كه آن را خرد نكرد.
و از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه اظهار اميد ابراهيم (ع) در جمله" لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ" به منظور بيان آن صحنه‌اي است كه عملش آن را مجسم مي‌كند، چون عمل وي يعني شكستن همه بتها، و سالم گذاشتن بت بزرگ عمل كسي است كه مي‌خواهد مردم ببينند كه چه بر سر بتهايشان آمده، و بت بزرگشان سالم مانده، ناگزير نزد آن رفته آن را متهم كنند، كه اين كار زير سر او است، مثل كسي كه مردمي را بكشد، و يكي از آنها را زنده نگهدارد، تا او به دام بيفتد.
و بنا بر اين ضمير در كلمه" اليه" به كلمه" كبيرا" بر مي‌گردد، و مؤيد اين معنا گفتار آينده ابراهيم (ع) است كه در پاسخ آنان فرمود:" بلكه بزرگ آنها چنين كرده".
ولي بيشتر مفسرين «1» بر اين رفته‌اند كه: ضمير مذكور به ابراهيم (ع) بر مي‌گردد، و معناي آيه اين است كه ابراهيم (ع) همه بتها را خرد كرد، مگر بزرگ آنها را، باشد كه مردم به وي مراجعه كنند، و او در پاسخ ايشان با ايشان محاجه نموده، مجابشان سازد، و بطلان الوهيت بتها را برايشان روشن سازد.
بعضي «2» از مفسرين ضمير مذكور را به كلمه" اللَّه" برگردانيده و گفته‌اند: معناي آيه اين است كه بتها را شكست، و بزرگ آنها را باقي گذاشت، باشد كه مردم به سوي خدا برگردند و او را عبادت كنند، و از خرد شدن خدايان خود متنبه شده و بفهمند كه آنها معبود نيستند و آنچه در باره آنها معتقد بودند باطل است.
و اين معنا روشن است كه لازمه دو تفسيري كه نقل كرديم اين است كه جمله" إِلَّا كَبِيراً لَهُمْ" جمله‌اي زيادي و مستدرك باشد، هر چند كه بعضي از اين مفسرين براي حل اين اشكال دست و پايي كرده، ولي كاري از پيش نبرده، و گويا آن علتي كه نگذاشته ايشان ضمير را به كلمه" كبير" برگردانند اين بوده كه فكر كرده‌اند بنا بر اين تقدير ديگر اظهار اميد معنا ندارد.
و ليكن خواننده محترم توجه كرد كه منظور از اظهار اميد، اظهار اميد واقعي نيست، بلكه منظور از آن بيان آن صحنه‌ايست كه عمل او به وجود مي‌آورد.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 17، ص 62.
(2)روح المعاني، ج 17، ص 62 و 63.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 423
" قالُوا مَنْ فَعَلَ هذا بِآلِهَتِنا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ".
استفهامي كه مردم كردند به داعي تاسف و در عين حال تحقيق از مرتكب جرم است، مؤيد اين معنا جمله بعدي آيه است كه مي‌گويد:" قالُوا سَمِعْنا فَتًي يَذْكُرُهُمْ ..."، پس اينكه بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: كلمه" من" موصوله و به معناي" كسي كه" مي‌باشد، صحيح نيست.
و جمله" إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ" نظريه‌اي است كه مردم عليه مرتكب اين جرم داده‌اند، و آن اين است كه هر كه بوده مردي ستمكار بوده، كه بايد به جرم ستمي كه كرده سياست شود، چون هم به خدايان توهين و ظلم كرده و حق آنها را كه همان تعظيم است پامال كرده، و هم به مردم ظلم كرده و حرمت خدايان ايشان را رعايت نكرده و مقدسات آنان را توهين نموده، و هم به خودش ظلم كرده چون كه به كساني تعدي كرده كه نبايد مي‌كرد، و عملي مرتكب شده كه نبايد مي‌شد.
" قالُوا سَمِعْنا فَتًي يَذْكُرُهُمْ يُقالُ لَهُ إِبْراهِيمُ".
مراد از ذكر- به طوري كه از مقام استفاده مي‌شود- ذكر به بدي است، و معناي آيه اين است كه: ما شنيديم جواني هست كه به خدايان بد مي‌گويد، و نامش ابراهيم است، اگر كسي اين كار را كرده باشد قطعا او كرده، چون جز او كسي چنين جرأتي به خود نمي‌دهد.
و در جمله" يُقالُ لَهُ إِبْراهِيمُ" كلمه" ابراهيم" به صداي پيش خوانده مي‌شود، تا خبر مبتدايي محذوف باشد، و تقدير آن" هو ابراهيم" است، اين نظريه‌اي است كه زمخشري در اين باره دارد.
" قالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلي أَعْيُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ".
مراد از آوردن ابراهيم" عَلي أَعْيُنِ النَّاسِ" اين است كه او را در محضر عموم مردم، و مرآ و منظر ايشان احضار كنند، و معلوم مي‌شود اين انجمن در همان بتخانه بود به شهادت اينكه ابراهيم در جواب مي‌فرمايد:" بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هذا" و به آن اشاره مي‌كند.
و گويا مراد از اينكه گفتند:" لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ" اين است كه مردم همه شهادت دهند كه از او بدگويي به بتها را شنيده‌اند، و به اين وسيله او را وادار به اقرار بكنند. و اما اينكه بعضي «2» گفته‌اند كه: مراد حضورشان در هنگام عقاب ابراهيم است، سخن بعيد است.
__________________________________________________
(1)روح المعاني ج 17، ص 62 و 63.
(2)كشاف، ج 3، ص 124 و روح المعاني، ج 17، ص 64.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 424
" قالُوا أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلِهَتِنا يا إِبْراهِيمُ؟".
اين استفهام- به طوري كه گفته‌اند- براي تقرير به فاعل است، زيرا اصل فعل مسلم و به اصطلاح مفروغ عنه است، و همه وقوع آن را مي‌دانند (و منظور از سؤال تعيين فاعل است) و در اينكه گفتند:" به خدايان ما" اشاره است به اينكه مردم مي‌دانستند كه ابراهيم جزو پرستندگان بت نيست.

[محاجه آن جناب (عليه السلام) با قوم خود بعد از شكستن بتها:" قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ ..."] .... ص : 424

" قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هذا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ".
ابراهيم (ع) به داعي الزام خصم و ابطال الوهيت اصنام، گفت: بزرگ ايشان اين كار را كرده. هم چنان كه در جملات بعدي صريحا منظور خود را بيان نموده، مي‌فرمايد:" أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَ لا يَضُرُّكُمْ ..." نه اينكه بخواهد به طور جدي خبر دهد كه بزرگ آنها اين كار را كرده.
و اينگونه تعبيرات در مخاصمات و مناظرات بسيار است، پس معناي آيه اين است كه: ابراهيم گفت:" از شاهد حال كه همه خرد شده‌اند، و تنها بزرگشان سالم مانده، بر مي‌آيد كه اين كار كار همين بت بزرگ باشد"، اين را به آن جهت گفت، تا زمينه براي جمله بعدي فراهم شود كه گفت:" از خودشان بپرسيد ...".
در جمله:" فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ" دستور داده كه حقيقت حال را از خود بتها بپرسيد، كه آن كسي كه اين بلا را بر سرشان آورده كه بود؟ تا اگر مي‌تواند حرف بزند- پاسخشان را بدهد؟! پس جمله" إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ" جمله شرطيه‌اي است كه جزاي آن حذف شده، و جمله" فسئلوهم" بر آن دلالت دارد.
پس حاصل كلام اين شد كه: آيه شريفه به ظاهرش و بدون اينكه چيزي در آن تقدير بگيريم، و يا تقديم و تاخيري در آن مرتكب شويم، و يا دچار محذور نقيصه گرديم مضمون خود را با بياني ايفاء كرده كه نظاير آن در محاورات بسيار است، صدر آن شكستن بتها را مستند به بت بزرگ كرده، تا زمينه براي ذيل آن فراهم شود و بتوانند به ايشان بگويد: از بتها بپرسيد، تا اگر حرف مي‌زنند جوابتان را بدهند، و در نتيجه مردم اعتراف كنند به اينكه بت حرف نمي‌زند.
و چه بسا بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند:" جمله" إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ"، قيد براي جمله" بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ" است، و تقدير آن چنين است كه: اين كار را بت بزرگ كرده، اگر چنانچه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 53 و كشاف، ج 3، ص 124.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 425
بت حرف مي‌زند، و چون حرف زدن بت محال است، پس انجام اين كار، و هر كار ديگري نيز از آن محال است. و آن گاه اين مفسرين جمله" فسئلوهم" را جمله معترضه گرفته‌اند.
و چه بسا مفسريني «1» ديگر كه گفته‌اند: فاعل در" فعله" محذوف است، و تقدير كلام" بل فعله من فعله" است، يعني اين كار را هر كه كرده، كرده، آن گاه خودش ابتدا كرده و گفته:" كَبِيرُهُمْ هذا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ".
و چه بسا وجوه ديگري گفته‌اند كه هيچ يك خالي از تكلف نيست، آن هم تكلفي كه كلام را دچار نقيصه مي‌كند، و خداي تعالي منزه است از آن.
" فَرَجَعُوا إِلي أَنْفُسِهِمْ فَقالُوا إِنَّكُمْ أَنْتُمُ الظَّالِمُونَ".
اين جمله تفريع و نتيجه بر جمله" فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ" است، چون مردم وقتي كلام ابراهيم (ع) را شنيدند و منتقل شدند به اينكه اصنام جماداتي بي‌شعورند كه حرف نمي‌زنند، حجت بر آنان تمام و هر يك از حضار در دل خود را خطا كار دانسته، حكم كرد به اينكه ظالم او است، نه ابراهيم.
پس جمله" فَرَجَعُوا إِلي أَنْفُسِهِمْ" استعاره به كنايه است، و با كنايه از تنبه مردم و تفكرشان در دل خبر مي‌دهد، و معناي جمله" فَقالُوا إِنَّكُمْ أَنْتُمُ الظَّالِمُونَ" اين است كه هر يك به نفس خود خطاب كرد كه: تو چقدر ظالمي كه جماد بي‌زبان را مي‌پرستي؟.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: معناي آيه اين است كه بعضي به بعضي ديگر مراجعه نموده گفتند: شما ظالميد. ولي خواننده خود مي‌داند كه چنين معنايي با مقام، كه مقام اتمام حجت بر همه است، همه‌اي كه در جرم و ظلم شريكند، سازگار نيست.
و بر فرض هم كه از بي‌تناسبي با مقام صرفنظر كنيم، و معناي مزبور را اختيار كنيم، اشكال ديگري در آن هست، و آن اين است كه در چنين مقامي بايد گفته باشند: ما ستمكاريم نه ابراهيم، هم چنان كه در نظاير آن همين طور آمده مثلا فرموده:" فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ يَتَلاوَمُونَ، قالُوا يا وَيْلَنا إِنَّا كُنَّا طاغِينَ" «3» و يا فرموده:" فَظَلْتُمْ تَفَكَّهُونَ إِنَّا لَمُغْرَمُونَ بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ" «4».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 53 و كشاف، ج 3، ص 124.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 54.
(3)پس بعضي رو به بعضي ديگر كردند، و يكديگر را ملامت نمودند، كه واي بر ما كه عمري در طغيان بوديم. سوره قلم، آيه 30 و 31.
(4)پس نقل مجلس خود كرديد كه ما هلاك شدني و محروميم. سوره واقعه، آيه 67.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 426
" ثُمَّ نُكِسُوا عَلي رُؤُسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ ما هؤُلاءِ يَنْطِقُونَ".
راغب در مفردات گفته: كلمه" نكس" به معناي سرازير كردن هر چيزي است، و از اين باب است" نكس فرزند"، وقتي كه پاهايش قبل از سرش بيرون آيد و در قرآن آمده:" ثُمَّ نُكِسُوا عَلي رُؤُسِهِمْ" «1».
پس اينكه فرمود:" ثُمَّ نُكِسُوا عَلي رُؤُسِهِمْ" كنايه و يا استعاره به كنايه است از اينكه باطل را در جاي حقي كه برايشان روشن شده جا دادند، و حق را در جاي باطل، گويا حق در دلهايشان بالاي باطل قرار داشت، ولي چون سر را پايين، و پاها را بالا گرفتند، قهرا باطل رو قرار گرفت و حق در زير آن، چون خود آنان به حق ظلم كردند، و آن وقت نسبت ظلم به حق را به ابراهيم داده گفتند:" لَقَدْ عَلِمْتَ ما هؤُلاءِ يَنْطِقُونَ".
و معناي اينكه گفتند:" تو كه مي‌داني كه اينها حرف نمي‌زنند" اين است كه اين دفاع كه از خود مي‌كني (كه از بت بزرگ اگر حرف مي‌زند بپرسيد چه كسي بتها را شكسته با اينكه خودت مي‌داني كه بتها حرف نمي‌زنند)، خود دليل بر اين است كه كار زير سر خود تو است، و تو اين ظلم را مرتكب شده‌اي.
پس جمله مذكور كنايه از ثبوت جرم و حكم عليه ابراهيم است.
" قالَ أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَ لا يَضُرُّكُمْ ... أَ فَلا تَعْقِلُونَ".
بعد از اينكه از دهانشان جست كه:" اين بتها حرف نمي‌زنند"، و ابراهيم آن را شنيد، به دفاع از خود نپرداخت، از اول هم قصد نداشت كه از خود دفاع كند، بلكه از كلام آنها براي دعوت حقه خود استفاده كرده، با لازمه گفتار آنان، عليه آنان احتجاج نموده، حجت را بر آنان تمام كرد، و گفت: پس اين اصنام بي‌زبان اله و مستحق عبادت نيستند.
پس حاصل تفريع جمله" أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَ لا يَضُرُّكُمْ" اين شد كه: لازمه بي‌زبان بودن اصنام اين است كه هيچ علم و قدرتي نداشته باشند، و لازمه آن هم اين است كه هيچ نفع و ضرري نداشته باشند، و لازمه اين بيم اين است كه عبادت و پرستش آنها لغو باشد، چون عبادت يا به اميد خير است، و يا از ترس شر، و در اصنام نه اميد خيري هست نه ترسي از شر، پس اله نيستند.
و جمله" أُفٍّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ" اظهار انزجار و بيزاري آن جناب از ايشان و از خدايان ايشان است و اين را بعد از ابطال الوهيت آنها اظهار نمود هم چنان كه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" نكس".
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 427
شهادتش بر وحدانيت خداي تعالي را بعد از اثبات آن اظهار نمود و فرمود" وَ أَنَا عَلي ذلِكُمْ مِنَ الشَّاهِدِينَ" و در جمله" أَ فَلا تَعْقِلُونَ" ايشان را توبيخ نمود.
" قالُوا حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ".
ابراهيم (ع) گو اينكه با كلام سابقش الوهيت اصنام را باطل نمود و لازمه ضمني كلامش اين بود كه شكستن بتها ظلم نيست و ليكن اين را نيز به طور اشاره فهماند كه اگر تقصير را به گردن بت بزرگ انداخت و اگر به ايشان گفت از بتها بپرسيد، منظورش دفاع از خودش نبود بلكه همه عنوان زمينه‌چيني براي ابطال الوهيت بتها را داشت. به خاطر همين مقدار از سكوت و دفاع نكردن از خود، جرم را به گردن او انداخته محكومش كردند به اينكه بايد در آتش سوخته شود.
و به همين جهت به منظور تحريك عواطف ديني و عصبيت مردم گفتند: او را بسوزانيد و خدايانتان را ياري كنيد و امر آنها را بزرگ بداريد و كسي را كه به آنها اهانت كرده مجازات كنيد و اين تهييج و تحريك از جمله" إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ- اگر مرد عمليد" به خوبي نمايان است.

[اشاره به اينكه" برد" و" سلام" شدن آتش براي ابراهيم (عليه السلام) به امر تكويني خداي تعالي خارج از محدوده اطلاعات ما از سلسله علل و اسباب است] ..... ص : 427

" قُلْنا يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً عَلي إِبْراهِيمَ".
اين جمله حكايت خطابي تكويني است كه خداي تعالي به آتش كرد و با همين خطاب خاصيت آتش را كه سوزانندگي و نابودكنندگي است از آن گرفت و آن را از راه معجزه براي ابراهيم (ع) خنك و سالم گردانيد، و به همين جهت كه معجزه بوده ديگر راهي براي ما باقي نمي‌ماند كه براي فهم حقيقت آن پافشاري كنيم، چون ما آنچه از مباحث عقلي داريم تنها در سلسله علل و معلولات، آنهم علل و معلولاتي كه تا كنون بدان وقوف يافته‌ايم و همه روزه برايمان تكرار مي‌شود جريان دارند و اما خوارق عادات كه هيچ اطلاعي از روابط در آنها نداريم از حيطه آن ابحاث خارج است. بله اينقدر مي‌دانيم كه همه نفوس در آن معجزات دخالت دارد و اما اينكه به طور تفصيل به حقيقت آنها پي ببريم نه، و ما در جلد اول اين كتاب در مباحث اعجاز به طور مفصل در اين مساله گفتگو كرديم. و اگر جمله" قلنا" به طور فصل آمده نه وصل (با واو) بدين جهت بوده كه در معنا پاسخ از سؤالي مقدر بوده و تقدير كلام اين بوده: آتشي بيفروزيد و او را در آن بيفكنيد. آن گاه گويا كسي پرسيده بعدا چه شد و كار ابراهيم به كجا انجاميد در پاسخ فرمود: به آتش گفتيم براي ابراهيم خنك و سالم باش.
و همچنين فصل در جمله" قال" و جمله" قالوا" در آيات سابق اين داستان، از همين جهت بوده.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 428
" وَ أَرادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْناهُمُ الْأَخْسَرِينَ".
يعني عليه ابراهيم حيله انديشيدند، تا نورش را خاموش كنند، و حجتش را باطل و خنثي سازند، پس ما ايشان را زيانكارتر قرار داديم، چون كيدشان باطل و بي‌اثر گشت، و خسارت و زيان بيشترشان اين بود كه خدا ابراهيم را بر آنان غلبه داده، از شرشان حفظ فرمود و نجات داد.
" وَ نَجَّيْناهُ وَ لُوطاً إِلَي الْأَرْضِ الَّتِي بارَكْنا فِيها لِلْعالَمِينَ".
منظور از اين سرزمين، سرزمين شام است، كه ابراهيم (ع) بدان مهاجرت كرد، و لوط اولين كسي است كه به وي ايمان آورده و با وي مهاجرت نمود، هم چنان كه قرآن كريم فرموده:" فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ وَ قالَ إِنِّي مُهاجِرٌ إِلي رَبِّي" «1».
" وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ نافِلَةً".
كلمه" نافله" به معناي عطيه است، و چون در باره مضمون دو آيه مذكور مكرر بحث كرده‌ايم ديگر بدان نمي‌پردازيم.

[بيان اينكه در جمله:" وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا" مراد از هدايت رساندن به مقصد و مراد از" امر" امر تكويني است] ..... ص : 428

" وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا ...".
ظاهر آيه به طوري كه آيات راجعه به امامت ذريه ابراهيم هم دلالت دارد، اين است كه ضمير در" جعلناهم" به ابراهيم و اسحاق و يعقوب برگردد.
و ظاهر جمله" يَهْدُونَ بِأَمْرِنا" اين است كه هدايت به امر، جاري مجراي مفسر معناي امامت است و ما در ذيل آيه" إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً" «2» در جلد اول اين كتاب بحثي در معناي هدايت امام به امر خدا گذرانديم.
و اما آنچه در خصوص اين مقام خاطر نشان مي‌كنيم، اين است كه اين هدايت كه خدا آن را از شؤون امامت قرار داده، هدايت به معناي راهنمايي نيست، چون مي‌دانيم كه خداي تعالي ابراهيم را وقتي امام قرار داد كه سالها داراي منصب نبوت بود، هم چنان كه توضيحش در ذيل آيه" إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً" گذشت، و معلوم است كه نبوت منفك از منصب هدايت به معناي راهنمايي نيست، پس هدايتي كه منصب امام است معنايي نمي‌تواند غير از رساندن به مقصد داشته باشد، و اين معنا يك نوع تصرف تكويني در نفوس است، كه با آن تصرف راه را براي بردن دلها به سوي كمال، و انتقال دادن آنها از موقفي به موقفي بالاتر،
__________________________________________________
(1)لوط به وي ايمان آورده و گفت كه من نيز به سوي پروردگارم هجرت خواهم كرد. سوره عنكبوت، آيه 26.
(2)سوره بقره، آيه 124.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 429
هموار مي‌سازد.
و چون تصرفي است تكويني، و عملي است باطني، ناگزير مراد از امري كه با آن هدايت صورت مي‌گيرد نيز امري تكويني خواهد بود نه تشريعي، كه صرف اعتبار است، بلكه همان حقيقي است كه آيه شريفه" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «1» آن را تفسير مي‌كند.
و مي‌فهماند كه هدايت به امر خدا از فيوضات معنوي و مقامات باطني است كه مؤمنين به وسيله عمل صالح به سوي آن هدايت مي‌شوند، و به رحمت پروردگارشان ملبس مي‌گردند.
و چون امام به وسيله امر، هدايت مي‌كند- با در نظر گرفتن اينكه باء در" بامره" باء سببيت و يا آلت است- مي‌فهميم كه خود امام قبل از هر كس متلبس به آن هدايت است، و از او به ساير مردم منتشر مي‌شود، و بر حسب اختلافي كه در مقامات دارند، هر كس به قدر استعداد خود از آن بهره‌مند مي‌شود، از اينجا مي‌فهميم كه امام رابط ميان مردم و پروردگارشان در اخذ فيوضات ظاهري و باطني است، هم چنان كه پيغمبر رابط ميان مردم و خداي تعالي است در گرفتن فيوضات ظاهري، يعني شرايع الهي كه از راه وحي نازل گشته، و از ناحيه پيغمبر به ساير مردم منتشر مي‌شود.
و نيز مي‌فهميم كه امام دليلي است كه نفوس را به سوي مقاماتش راهنمايي مي‌كند هم چنان كه پيغمبر دليلي است كه مردم را به سوي اعتقادات حق و اعمال صالح راه مي‌نمايد، البته بعضي از اولياي خدا تنها پيغمبرند، و بعضي تنها امامند، و بعضي داراي هر دو مقام هستند، مانند ابراهيم و دو فرزندش.

[توضيح اينكه مراد از وحي در آيه:" وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ ..." وحي تسديد است نه وحي تشريع و مؤيد بودن ائمه به تسديد و تاييد الهي را افاده مي‌كند] ..... ص : 429

" وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ"- اضافه مصدر" فعل"، به معمولش" خيرات" اين معنا را مي‌رساند كه معناي آن در خارج تحقق دارد، حال اگر بخواهند اضافه مزبور اين معنا را افاده نكند، آن را مقطوع از اضافه مي‌كنند و يا كلمه" ان"، و" ان" (مشدد) كه خاصيت تاويل بردن به مصدر را دارند بر سر آن فعل مي‌آورند، اين قاعده را جرجاني در كتاب دلائل الاعجاز آورده «2».
__________________________________________________
(1)امر او همين است كه وقتي اراده چيزي كند بگويد باش، پس موجود شود، پس منزه است كسي كه ملكوت هر چيزي به دست او است. سوره يس، آيه 83.
(2)دلائل الاعجاز. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 430
و بنا بر اين اگر بگوييم" يعجبني احسانك و فعلك الخير- احسان و كار نيكت مرا خوش آمد" و يا قرآن كريم فرموده:" ما كانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمانَكُمْ" «1» دليل بر اين است كه عمل مورد كلام قبلا واقع شده و اما اگر بگوييم:" يعجبني ان تحسن و ان تفعل الخير- خوش دارم كه احسان كني و كار نيك انجام دهي" و يا خداي تعالي فرموده:" أَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ" «2» اين دلالت را ندارد يعني نمي‌فهماند كه عمل مورد سخن قبلا واقع شده است.
و به همين جهت معهود و مالوف از آيات در آيات دعوت و آيات تشريع اين است كه كلمه" أن" را روي فعل مي‌آورد، نه مصدر مضاف، مثلا مي‌فرمايد:" أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ" «3» و" أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ" «4» و" وَ أَنْ أَقِيمُوا الصَّلاةَ" «5».
بنا بر اين، پس آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ ..." كه مصدر مضاف در آن به كار رفته، دلالت دارد بر اينكه فعل خيرات تحقق يافته، به اين معنا كه وحي متعلق به فعل صادر از ايشان شده. و ساده‌تر اينكه عمل خيرات كه از ايشان صادر مي‌شده، به وحي و دلالتي باطني و الهي بوده كه مقارن آن صورت مي‌گرفته و اين وحي غير وحي مشروعي است كه اولا فعل را تشريع مي‌كند و سپس انجام آن را بر طبق آنچه تشريع شده بر آن مترتب مي‌سازد.
مؤيد اين معنا جمله بعدي است كه مي‌فرمايد:" وَ كانُوا لَنا عابِدِينَ"، زيرا اين جمله به ظاهرش دلالت دارد بر اينكه ائمه قبل از وحي هم خداي را عبادت مي‌كرده‌اند و وحي، ايشان را تاييد نموده است، و عبادتشان با اعمالي بوده كه وحي تشريعي قبلا برايشان تشريع كرده بود، پس اين وحي كه متعلق به فعل خيرات شده، وحي تسديد (تاييد) است، نه وحي تشريع.
پس حاصل كلام اين شد كه ائمه مؤيد به روح القدس، و روح الطهاره، و مؤيد به قوتي رباني هستند كه ايشان را به فعل خيرات و اقامه نماز و دادن زكات (انفاق مالي مخصوص به هر شريعتي) دعوت مي‌كند.
مفسرين «6»" وحي" در اين آيه را حمل بر وحي تشريعي كرده‌اند، آن وقت از چند
__________________________________________________
(1)خدا چنين صفتي ندارد كه ايمان شما را بي‌نتيجه بگذارد. سوره بقره، آيه 43.
(2)و اينكه روزه بگيريد بهتر است براي شما. سوره بقره، آيه 184.
(3)مامور شده‌ام به اينكه خداي را بپرستم. سوره رعد، آيه 36.
(4)اينكه نپرستيد مگر او را. سوره يوسف، آيه 40.
(5)و اينكه نماز را به پا داريد. سوره انعام، آيه 72.
(6)تفسير لاهيجي، ج 3، ص 132، و تفسير فخر رازي، ج 22، ص 190.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 431
جهت دچار اشكال شده‌اند، اول از اين جهت كه فعل خيرات به معناي مصدريش چيزي نيست كه مورد وحي قرار گيرد، بلكه متعلق وحي حاصل فعل است.
دوم از اين جهت كه وحي تشريعي مخصوص به انبيا نيست، بلكه هم ايشان، و هم امت‌هايشان را شامل مي‌شود، و در آيه شريفه وحي مذكور به انبيا اختصاص يافته، پس معلوم مي‌شود مقصود وحي تشريعي نيست.
زمخشري به منظور فرار از اين اشكال، گفته: مقصود از فعل خيرات، و همچنين اقامه نماز، و ايتاء زكات، مصدر مفعولي است، و معنايش اين است كه" به ايشان وحي كرديم كه بايد خيرات انجام شود. و نماز اقامه و زكات داده شود" چون مصدر مفعولي مترادف با حاصل فعل است، پس هم اشكال اولي از بين رفت كه مي‌گفت معناي مصدري متعلق وحي قرار نمي‌گيرد، و هم اشكال دومي كه اشكال اختصاصي بود، زيرا چون در فعل مجهول فاعل مجهول است، لذا هم شامل انبيا مي‌شود و هم شامل امتهاي ايشان «1».
مفسرين ديگر پيرامون سخن زمخشري حرفهاي زيادي زده‌اند.
اشكالي كه ما به آن داريم اين است كه اولا: قبول نداريم كه مصدر مفعولي، با حاصل فعل يك معنا داشته باشد و ثانيا: آنچه گفتيم كه اضافه مصدر به معمول خودش تحقق فعل را مي‌رساند با وحي تشريعي نمي‌سازد، چون عمل وقتي انجام شد ديگر وحي تشريعي چه بگويد.
داستان ابراهيم (ع) در تفسير سوره انعام، و نيز داستان يعقوب (ع)، در سوره يوسف، از همين كتاب گذشت، و داستان اسحاق هم در تفسير سوره صافات ان شاء اللَّه خواهد آمد، و به همين جهت ما از انبياي نامبرده در اين آيات ديگر به شرح داستان اين سه بزرگوار نمي‌پردازيم.
" وَ لُوطاً آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً ... إِنَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ".
كلمه" حكم" به معناي فصل خصومت، و يا به معناي حكمت است، و آن قريه كه عمل خبائث مرتكب مي‌شد، نامش" سدوم" بود، كه لوط در مهاجرتش با ابراهيم در آنجا منزل كرد، و منظور از" خبائث" كارهاي زشت است، و مراد از" رحمت"، مقام ولايت و يا نبوت است، كه هر كدام باشد وجهي دارد، در سابق در تفسير سوره هود در داستان لوط گذشت ديگر متعرض آن نمي‌شويم.
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 127.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 432
" وَ نُوحاً إِذْ نادي مِنْ قَبْلُ فَاسْتَجَبْنا لَهُ ... فَأَغْرَقْناهُمْ أَجْمَعِينَ".
يعني به ياد آر نوح را كه پروردگار خود را در عصري قبل از ابراهيم و ساير نامبردگان ما را ندا مي‌كرد و مي‌خواند و ما دعايش را مستجاب كرديم، و اما اينكه ندايش چه بود، قرآن كريم آن را حكايت كرده كه گفت:" رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ" و مراد از اهلش خويشاوندان او است، البته غير همسرش و آن پسرش كه غرق شد، و كلمه" كرب" اندوه شديد را گويند، و اينكه فرمود:" وَ نَصَرْناهُ مِنَ الْقَوْمِ" گويا اين نصرت معناي انجاء، و امثال آن را متضمن است، چون با حرف" من- از" متعدي شده كه معنايش" او را از قوم ياري كرديم" مي‌شود، و اگر همان معناي نصرت مراد بود، بايد با حرف" علي" متعدي مي‌شد و مي‌فرمود" نصرناه علي القوم- او را بر قوم نصرت داديم"، بقيه الفاظ آيه روشن است.
داستان نوح در تفسير سوره هود از اين كتاب گذشت، ديگر تكرار نمي‌كنيم.

بحث روايتي [رواياتي در باره داستان ابراهيم (عليه السلام) و نمروديان و در آتش انداختن آن حضرت (عليه السلام)] ..... ص : 432

اشاره

در روضه كافي از علي بن ابراهيم، از پدرش، از احمد بن محمد بن ابي نصر، از ابان بن عثمان، از حجر، از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: ابراهيم (ص)، با قوم خود مخالفت كرده، خدايانشان را بد گفت- تا آنجا كه فرمود- همين كه از او روي گردانيده، و به صحرا براي انجام مراسم عيد خود رفتند، ابراهيم داخل بتكده‌شان شده، با تيشه همه را شكست، تنها بزرگتر از همه را باقي گذاشته، تيشه را به گردن آن آويخت، مردم از عيد خود برگشته، خدايان خود را ديدند، كه همه خرد شده‌اند، گفتند: به خدا سوگند كه اين كار جز از آن جواني كه از خدايان بدگويي مي‌كرد سر نزده، ناگزير عذابي بالاتر از اين نيافتند كه او را با آتش بسوزانند.
پس براي سوزاندنش هيزم جمع كردند، و او را نگاه داشتند تا روزي كه بنا بود بسوزانند، در آن روز نمرود با لشگريانش بيرون شد، و در جايگاه مخصوصي كه برايش درست كرده بودند قرار گرفت، تا سوختن ابراهيم را ببيند، ابراهيم را در منجنيقي قرار دادند، زمين عرضه داشت: پروردگارا بر پشت من احدي غير از او نيست كه تو را بندگي كند، آيا او هم با آتش سوخته شود؟ فرمود: اگر ابراهيم مرا بخواند، او را كفايت مي‌كنم.
ابان، از محمد بن مروان، از شخصي كه نام نبرده، از امام باقر (ع) روايت كرده كه: دعاي ابراهيم در آن روز اين بود:" يا احد يا احد، يا صمد يا صمد، يا من لم يلد و
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 433
لم يولد، و لم يكن له كفوا احد" آن گاه، عرضه داشت:" توكلت علي اللَّه" خداي تعالي فرمود:
من كفايت كردم، پس به آتش دستور داد براي ابراهيم سرد شو، امام فرمود: دندانهاي ابراهيم از سرما به هم مي‌خورد، تا آنجا كه خداي عز و جل فرمود:" و سالم شو"، آن وقت ابراهيم از ناراحتي سرما بياسود، و جبرئيل نازل شده با ابراهيم در آتش به گفتگو پرداخت.
نمرود گفت: هر كس مي‌خواهد معبودي براي خود بگيرد معبودي چون معبود ابراهيم بگيرد. امام سپس اضافه كرد كه: يكي از بزرگان قوم گفت: من به آتش گفتم او را نسوزان.
پس ستوني از آتش به سويش زبانه كشيد، و در جايش بسوزانيد، پس در آن ميان لوط به وي ايمان آورده، و با آن جناب مهاجرت كرده، به شام آمد، در اين سفر لوط و ساره همراه ابراهيم (ع) بودند «1».
و نيز در همان كتاب از علي بن ابراهيم از پدرش، وعده‌اي از اصحاب اماميه، از سهل بن زياد، همگي از حسن بن محبوب، از ابراهيم بن ابي زياد كرخي، روايت كرده‌اند كه گفت: از امام صادق (ع) شنيدم كه: مي‌فرمود: ابراهيم (ع) وقتي بتهاي نمرود را شكست، نمرود دستور داد دستگيرش كردند، و براي سوزاندنش چهار ديواري درست كرده، هيزم در آن جمع كردند، آن گاه آتش در آن زده ابراهيم را در آتش انداخت، تا او را بسوزاند، اين كار را كردند و رفتند، تا پس از خاموش شدن آتش بيايند، وقتي آمدند، و از جاي مخصوص نگاه كردند، ديدند ابراهيم صحيح و سالم، و آزاد از كند و زنجير نشسته است.
داستان را به نمرود خبر دادند دستور داد تا آن جناب را از كشور بيرون كنند و نگذارند گوسفندان و اموالش را با خود ببرد، ابراهيم با ايشان احتجاج كرد و گفت: من حرفي ندارم كه گوسفندان و اموالم را كه سالها در تهيه آن كوشيده‌ام بگذارم، و بروم، ولي شرطش اين است كه شما هم آن عمري را كه من در تهيه آنها صرف كرده‌ام به من بدهيد، مردم زير بار نرفته مرافعه را نزد قاضي نمرود بردند، قاضي نيز عليه ابراهيم حكم كرد كه بايد آنچه در بلاد اينان به دست آورده‌اي، بگذاري و بروي، و عليه نمروديان هم حكم كرد كه بايد عمر او را كه در تهيه اموالش صرف نموده به او بدهيد، خبر را به نمرود بردند، دستور داد دست از ابراهيم بردارند، و بگذارند با اموال و چارپايان خود بيرون شود، و گفت: او اگر در بلاد شما بماند دين شما را فاسد مي‌كند و خدايان شما را از بين مي‌برد. (تا آخر حديث) «2».
__________________________________________________
(1)روضه كافي، ص 368.
(2)روضه كافي، ص 370.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 434
و در كتاب علل، به سندي كه به عبد اللَّه بن هلال دارد، از او روايت كرده كه گفت:
امام صادق (ع) فرمود: وقتي ابراهيم (ع) به آتش افتاد، جبرئيل در هوا او را ديدار نموده گفت: آيا حاجتي داري؟ فرمود: به تو نه «1».
مؤلف: در عده‌اي روايات داستان پرتاب كردن او را به وسيله منجنيق، از طرق عامه و خاصه وارد شده، و همچنين اينكه جبرئيل به او گفت: آيا حاجتي داري يا نه، و پاسخي كه ابراهيم به وي داد.
و در كتاب الدر المنثور است كه فاريابي و ابن ابي شيبه و ابن جرير، از علي بن ابي طالب (ع) روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه" قُلْنا يا نارُ كُونِي بَرْداً" فرمود: آن چنان سرد شد كه سرما او را آزار داد، تا وقتي كه خطاب شد" سلاما" كه از شدت آن كاسته شد، و مطبوع و بي‌آزار گشت «2».

[چند روايت راجع به اينكه خداوند امامت را در ابراهيم (عليه السلام) و ذريه او قرار داد] ..... ص : 434

و در كافي و عيون از حضرت رضا (ع) در حديثي كه راجع به امامت است آورده كه فرمود: سپس خداي عز و جل او را (يعني ابراهيم را) اكرام كرد، به اينكه او را امام قرار داد، و امامت را در ذريه او، يعني اهل صفوت و طهارت از ايشان قرار داد و فرمود:
" وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ نافِلَةً وَ كُلًّا جَعَلْنا صالِحِينَ وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدِينَ"، و امامت هم چنان در ذريه او بود، و هر يك از ديگري ارث مي‌برد، و هم چنان قرن به قرن، و دست به دست گشت تا رسول خدا (ص) آن را ارث برد، و خداي تعالي در اين باره فرموده:" إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ" پس مساله امامت مقام خاصي است كه خدا به هر كه بخواهد روزي مي‌كند.
بعد از رسول خدا (ص) علي (ع) به امر خداي عز و جل متقبل آن شد، و به همان رسم در ميان فرزندان آن جناب، البته فرزندان اصفيايش كه خدا علم و ايمانشان داده بود:" قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ الْإِيمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتابِ اللَّهِ إِلي يَوْمِ الْبَعْثِ" بگرديد كه تا روز بعث در ميان فرزندان آن جناب هست، چون بعد از رسول خدا (ص) ديگر پيغمبري نخواهد بود «3».
__________________________________________________
(1)علل الشرائع، ص 36.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 322.
(3)اصول كافي، ج 1، ص 199، و عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 216.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 435
و در معاني به سند خود از يحيي بن عمران، از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ نافِلَةً" فرمود: نوه آدمي را نافله گويند «1».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْقَرْيَةِ الَّتِي كانَتْ تَعْمَلُ الْخَبائِثَ" فرمود:
چون مردان با مردان ازدواج مي‌كردند «2».
مؤلف: روايت در داستانهاي ابراهيم (ع) بسيار زياد است، ليكن بسيار هم اختلاف دارند، آن چنان كه در هيچ يك از خصوصيات با منطوق آيات قرآن منطبق نيستند، و ما از اين روايات به همين مقداري كه خوانديد اكتفاء نموديم، هم چنان كه در تفسير سوره انعام، در جلد هفتم اين كتاب، داستانهاي آن جناب را از نظر قرآن كريم آورديم.
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار، ص 224.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 73. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 436

[سوره الأنبياء (21): آيات 78 تا 91] ..... ص : 436

اشاره

وَ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ إِذْ يَحْكُمانِ فِي الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ الْقَوْمِ وَ كُنَّا لِحُكْمِهِمْ شاهِدِينَ (78) فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ وَ كُلاًّ آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ الْجِبالَ يُسَبِّحْنَ وَ الطَّيْرَ وَ كُنَّا فاعِلِينَ (79) وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأْسِكُمْ فَهَلْ أَنْتُمْ شاكِرُونَ (80) وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ عاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِ إِلي الْأَرْضِ الَّتِي بارَكْنا فِيها وَ كُنَّا بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عالِمِينَ (81) وَ مِنَ الشَّياطِينِ مَنْ يَغُوصُونَ لَهُ وَ يَعْمَلُونَ عَمَلاً دُونَ ذلِكَ وَ كُنَّا لَهُمْ حافِظِينَ (82)
وَ أَيُّوبَ إِذْ نادي رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ (83) فَاسْتَجَبْنا لَهُ فَكَشَفْنا ما بِهِ مِنْ ضُرٍّ وَ آتَيْناهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ ذِكْري لِلْعابِدِينَ (84) وَ إِسْماعِيلَ وَ إِدْرِيسَ وَ ذَا الْكِفْلِ كُلٌّ مِنَ الصَّابِرِينَ (85) وَ أَدْخَلْناهُمْ فِي رَحْمَتِنا إِنَّهُمْ مِنَ الصَّالِحِينَ (86) وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنادي فِي الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ (87)
فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ (88) وَ زَكَرِيَّا إِذْ نادي رَبَّهُ رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْداً وَ أَنْتَ خَيْرُ الْوارِثِينَ (89) فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ وَهَبْنا لَهُ يَحْيي وَ أَصْلَحْنا لَهُ زَوْجَهُ إِنَّهُمْ كانُوا يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ وَ يَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً وَ كانُوا لَنا خاشِعِينَ (90) وَ الَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَها فَنَفَخْنا فِيها مِنْ رُوحِنا وَ جَعَلْناها وَ ابْنَها آيَةً لِلْعالَمِينَ (91)
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 437

ترجمه آيات ..... ص : 437

و داوود و سليمان را به ياد آر آن لحظه كه در كار زراعتي كه گوسفندان قوم شبانه در آن چريدند داوري مي‌كردند و ما گواه داوري كردنشان بوديم (78).
و حكم حق را به سليمان فهمانديم و هر دو را فرزانگي و دانش داده بوديم و كوه‌ها را رام داوود كرديم كه (با او) تسبيح مي‌گفتند و پرندگان را نيز. آري ما اين چنين كرديم (79).
و به سود شما ساختن زره را بدو تعليم داديم تا در جنگ شما را حفظ كند، آيا سپاس (اين نعمت‌ها) مي‌داريد؟ (80).
باد سركش را براي سليمان رام كرديم در نتيجه به فرمان وي به سرزميني كه در آن بركت نهاده بوديم روان بود و ما به همه چيز داناييم (81).
و از ديوها افرادي را براي وي رام كرديم كه برايش غواصي و كارهايي غير آن كنند و ما نگهبانشان بوديم (82).
و ايوب را ياد آر آن زمان كه پروردگارش را ندا داد كه به محنت دچارم و تو از هر رحيمي رحيم‌تري (83).
پس ما اجابتش كرديم و محنتي را كه داشت بر طرف ساخته كسانش را باز داديم در حالي كه به اضافه كسانش كسان ديگري نظير آنان، با آنها بودند (يعني اگر مثلا دو تا از فرزندانش هلاك شدند آن دو را با دو فرزند ديگر به او داديم) و اين رحمتي از ناحيه ما و اندرزي براي همه پرستشگران است (84).
و اسماعيل و ادريس و ذو الكفل را ياد آر كه همه از صابران بودند (85).
كه آنان را مشمول رحمت خود كرديم چون از شايستگان بودند (86).
و ذو النون را ياد كن آن دم كه خشمناك برفت و گمان كرد بر او سخت نمي‌گيريم، پس از ظلمات ندا داد كه پروردگارا! خدايي جز تو نيست، تسبيح تو گويم كه من از ستمگران بودم (87).
پس اجابتش كرديم و از تنگنا نجاتش داديم و مؤمنان را نيز چنين نجات مي‌دهيم (88).
و زكريا را ياد كن آن دم كه پروردگار خويش را ندا داد، پروردگارا! مرا تنها مگذار كه تو از همه بازماندگان بهتري (89).
پس اجابتش كرديم و يحيي را به او بخشيديم و همسرش را براي او شايسته كرديم چون آنان به كارهاي نيك همي شتافتند و ما را با اميد و بيم همي خواندند و در قبال ما فروتن و خاشع بودند (90).
و آن زن را به ياد آر كه عفت خويش نگه داشت و از روح خويش در او دميديم و او را با پسرش براي جهانيان عبرتي قرار داديم (91).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 438

بيان آيات ..... ص : 438

اشاره

اين آيات شرح حال جمعي ديگر از انبيا را ذكر كرده، و آنها عبارتند از داوود، سليمان، ايوب، اسماعيل، ادريس، ذو الكفل، ذو النون، زكريا، يحيي و عيسي. و در آن رعايت ترتيب زماني، و انتقال از لاحق به سابق را نكرده است- هم چنان كه در آيات قبلي هم رعايت نكرده بود- و در اين ميان به پاره‌اي از نعمتهاي بزرگي كه به بعضي از آنان انعام فرموده بود اشاره نموده، و نسبت به بعضي ديگرشان تنها به ذكر نامشان اكتفاء نموده است.

[بيان آيه:" وَ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ إِذْ يَحْكُمانِ ..." و شرح اينكه حكم آن دو جناب حكم واحد و مصون از خطا بوده است] ..... ص : 438

" وَ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ إِذْ يَحْكُمانِ فِي الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ الْقَوْمِ ... حُكْماً وَ عِلْماً" كلمه" حرث" به معناي زراعت است، البته به معناي باغ انگور نيز هست. و كلمه" نفش"، به معناي چراندن حيوانات در شب است. و در مجمع البيان گفته:" نفش"- به فتح فاء، و هم به سكون آن- اين است كه شتران و گوسفندان را در شب رها كنند تا بدون چوپان بچرند «1».
و در معناي جمله" وَ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ إِذْ يَحْكُمانِ فِي الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ"، از سياق استفاده مي‌شود كه در باره يك داستان است، و واقعه‌اي بوده كه ميان دو نفر رخ داده، و به شكايت و مرافعه نزد داوود آمده‌اند، چون داوود (ع) در بني اسرائيل سمت پادشاهي داشته، و خدا او را در زمين خليفه كرده بود:" يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ" «2» و اگر هم سليمان در اين قضيه مداخله‌اي داشته حتما به اذن پدرش، و به خاطر يك علتي بوده كه ممكن است آن علت اين بوده كه به اجتماع بفهماند فرزندش لياقت جانشيني او را دارد، و گر نه معلوم است كه در يك واقعه معنا ندارد دو حاكم حكم كنند، و حكم هر يك هم مستقل از ديگري باشد.
از اينجا معلوم مي‌شود كه مقصود از اينكه فرمود:" إِذْ يَحْكُمانِ"، معناي مطابقي كلمه نيست، بلكه معنايش اين است كه در باره آن پيشامد مشورت مي‌كردند، و يا مناظره و بحث
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 56.
(2)اي داوود ما قرار داديم تو را خليفه در زمين پس حكم كن بين مردم به حق، سوره ص، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 439
مي‌نمودند، نه اينكه هر دو حكم صادر مي‌كردند.
و اينكه فرمود:" إِذْ يَحْكُمانِ" كه حكايت حال گذشته است، اين وجه را كاملا تاييد مي‌كند، چون مي‌رساند كه حكم كردنشان تدريجي بوده، و در زمان بعد نيز ادامه داشته و طوري بوده كه وقتي تمام مي‌شده يك حكم صدور مي‌يافته، و گر نه جا داشت بفرمايد:" اذ حكما".
و نيز مؤيد آن، جمله" وَ كُنَّا لِحُكْمِهِمْ شاهِدِينَ" است، چون ظاهر آن اين است كه ضمير جمع در" حكمهم" به انبيا برگردد، و در كلام خداي تعالي مكرر آمده كه خدا به انبيا حكم داده.
بعضي از مفسرين «1» ضمير مزبور را به داوود و سليمان، و صاحبان دعوا برگردانده‌اند، و اين صحيح نيست، چون به هيچ وجه نمي‌شود نسبت حكم را به صاحبان دعوا داد. پس صحيح همين است كه حكم، حكم واحدي است، و آن هم حكم انبيا است، و آن حكم ظاهرا اين است كه صاحب گوسفند نسبت به مالي كه گوسفندانش از صاحب زرع تلف كرده‌اند ضامن است.
و اين حكم واحدي بوده، كه آن دو در كيفيت اجراي آن اختلاف داشته‌اند، و گرنه اگر اختلافشان در اصل حكم بوده، و بر حسب فرض سليمان و داوود دو حكم مختلف كرده‌اند، به يكي از دو صورت تصور دارد. يا اينكه حكم هر دو حكم واقعي بوده، و يكي ديگري را نسخ كرده، كه لا بد حكم سليمان ناسخ، و حكم داوود كه پيامبر قبل از او بوده منسوخ بوده، چون قرآن هم مي‌فرمايد:" فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ". و يا اينكه هر دو حكم اجتهادي خود آنان بوده، نه حكم واقعي الهي، بلكه هر دو نسبت به حكم واقعي الهي جاهل بوده‌اند، و آنچه به نظرشان رسيده حكمي ظني بوده، و خداي تعالي اجتهاد سليمان را تصديق و آن را حكم خود دانسته است.
اگر اولي بوده باشد- كه حكم سليمان ناسخ حكم داوود بوده- هيچ شكي نيست كه ظاهر جملات آيه با آن مساعدت ندارد، زيرا دو حكم كه يكي ناسخ ديگري باشد متباين با هم خواهند بود، و در اين صورت بايد مي‌فرمود:" و كنا لحكمهما شاهدين- و ما به حكم آن و حكم اين شاهد بوديم" تا تعدد و تباين را برساند، نه اينكه بفرمايد" وَ كُنَّا لِحُكْمِهِمْ" چون اين عبارت وحدت حكم را مي‌رساند. علاوه بر اين شاهد بودن خدا بر حكم آن دو، مي‌فهماند كه هر دو از خطا
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 194 و تفسير لاهيجي، ج 3، ص 134.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 440
مصون بوده‌اند، و اگر داوود به حكم منسوخ حكم كرده باشد در خطا بوده است، و با جمله بعدي هم كه مي‌فرمايد:" و ما به هر يك از آنان حكم و علم داده بوديم" نمي‌سازد، چون اين آيه دلالت مي‌كند بر تاييد، و ظاهر در مدح است.
و اما احتمال دومي كه هيچ يك عالم به حكم واقعي الهي نبوده باشند، و آنچه حكم كرده‌اند حكمي بوده كه به اجتهاد خود رانده‌اند، احتمالي است بعيدتر از احتمال اول، براي اينكه خداي تعالي مي‌فرمايد:" فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ" يعني علم به حكم اللَّه واقعي را به سليمان هم آموختيم، و اين تعبير با حكم اجتهادي كه ظني بيش نيست نمي‌سازد. بعلاوه، با اينكه فرمود:" و به هر يك حكم و علم داديم" نيز سازگار نيست، چون اين تعبير به ما مي‌فهماند كه حكم داوود هم حكمي علمي بوده، نه حكمي ظني. و اگر جمله مذكور شامل حكم داوود، در اين واقعه نمي‌شد، جا نداشت اين جمله را در اينجا ايراد فرمايد.
مضافا بر اينكه خواننده محترم فهميد، كه گفتيم جمله" وَ كُنَّا لِحُكْمِهِمْ شاهِدِينَ" اشعار، و بلكه دلالت دارد بر اينكه حكم، حكم واحدي بوده و مصون از خطا. با اين حال ديگر جز اين باقي نمي‌ماند كه حكم سليمان و داوود حكم واحدي بوده، كه در كيفيت اجرايش اختلاف شده، و حكم سليمان سبك‌تر و سازگارتر بوده است.
در روايات شيعه و اهل سنت هم همين معنا تاييد شده، و خلاصه آنچه در روايات آمده اين است كه: داوود حكم كرد به نفع صاحب زراعت و عليه صاحب گوسفندان، به اينكه بايد گوسفندان را به غرامت به صاحب زرع بدهد، و سليمان حكم كرد به اينكه چون گوسفندان منافع زمين را تلف كرده‌اند، صاحب گوسفند بايد منافع آن گوسفندان، يعني شير و پشم و متاع آنها را تا آخر سال به صاحب زراعت بدهد.
بعيد هم نيست كه حكم مساله اين بوده كه صاحب گوسفند آنچه را كه از زراعت تلف شده ضامن است، و اين ضمان از نظر قيمت با قيمت گوسفندان برابري مي‌كرده، لذا داوود حكم كرده كه خود رقبه گوسفندان را به غرامت بدهد و سليمان حكم آسانتري داده و آن اين بوده كه صاحب زراعت به جاي استيفاي منافع زمينش كه نمي‌تواند بكند، آن منافع را از گوسفندان طرف بگيرد، و آن نيز از نظر قيمت تقريبا با حكم داوود برابر است، براي اينكه منفعت يك ساله يك گوسفند را اگر در نظر بگيريم، تقريبا برابر با قيمت خود آن گوسفند خواهد بود.
پس اينكه فرمود:" وَ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ" تقديرش:" اذكر داود و سليمان" است يعني:
به ياد آر سليمان و داوود را. زماني كه در باره زراعت حكم كردند، زماني كه گوسفندان ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 441
مردمي شبانه در آن بيفتادند و تباهش كردند، و ما همواره شاهد حكم انبيا بوده‌ايم.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند" ضمير جمع در آيه، به داوود و سليمان، و محكوم له بر مي‌گردد" و خواننده محترم متوجه اشكال آن شد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: به داوود و سليمان بر مي‌گردد، براي اينكه دو نفر هم جمع‌اند، و ضمير جمع به دو نفر نيز بر مي‌گردد. ولي اين حرف صحيح نيست.
" شاهدين"، يعني ما همواره حاضر و ناظر حكم انبيا بوده‌ايم، مي‌بينيم و مي‌شنويم، و ايشان را به سوي صواب مي‌كشانيم." ففهمناها"، يعني حكومت و داوري را ما به سليمان ياد داديم." و كلا" و هر يك از داوود و سليمان را حكم و علم داديم.
بعضي «3» گفته‌اند: تقدير صدر آيه اين است كه:" آتينا داود و سليمان حكما و علما اذ يحكمان ...".

[معناي تسخير كوه‌ها و مرغ‌ها با داود (عليه السلام) و تعليم" صنعت لبوس" به او] ..... ص : 441

" وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ الْجِبالَ يُسَبِّحْنَ وَ الطَّيْرَ وَ كُنَّا فاعِلِينَ".
كلمه" تسخير" به معناي رام كردن چيزي است به طوري كه آنچه مي‌كند مطابق خواست مسخر كننده باشد. البته اين معنا غير اجبار و اكراه و قسر است، براي اينكه در فاعل اجباري آنچه مي‌كند خارج از مقتضاي اختيار و طبع او است، به خلاف فاعل مسخر شده كه آنچه مي‌كند به مقتضاي طبع و اختيار خودش است، مانند هيزم و آتش كه مسخر آدمي است، ولي نمي‌توان گفت آدمي هيزم را به سوختن مجبور و مكره ساخته است و همچنين عمل اجير و مزدور، كه آنچه براي موجر مي‌كند به اختيار خود مي‌كند، چيزي كه هست به خاطر عقد اجاره مسخر موجر شده است، نه مجبور است، و نه مكره.
از همين جا روشن مي‌شود كه معناي تسخير كوه‌ها، و مرغان با داوود كه با او تسبيح مي‌كنند، اين است كه كوه‌ها و مرغان كه خود في نفسه تسبيح دارند، تسبيحشان هماهنگ با تسبيح داوود باشد.
پس اينكه فرمود:" يسبحن معه" بيان جمله" وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ" است. و كلمه" طير" عطف بر جبال است. و جمله" وَ كُنَّا فاعِلِينَ" در اينجا اين معنا را مي‌دهد كه اين گونه مواهب و عنايات از سنت‌هاي ديرينه ما است، و امري نو ظهور و بي‌سابقه نيست.
" وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأْسِكُمْ فَهَلْ أَنْتُمْ شاكِرُونَ" در مجمع البيان گفته است: كلمه" لبوس" اسم براي همه انواع سلاح است، و عرب
__________________________________________________
(1، 2)روح المعاني، ج 17، ص 73 و 74.
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 56.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 442
به همه اقسام اسلحه لبوس مي‌گويد- تا آنجا كه گفته است: بعضي گفته‌اند مقصود از آن در اينجا زره است «1». راغب نيز در مفردات در ذيل جمله" صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ" گفته مقصود از آن زره است «2».
و كلمه" باس" به معناي جنگهاي خونين و سخت است، و گويا مراد از آن در آيه شريفه سختي و شدت فرود آمدن اسلحه دشمن بر بدن است. و ضمير در" علمناه" به داوود بر مي‌گردد، هم چنان كه در جاي ديگر در باره آن جناب فرموده:" وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ- آهن را برايش نرم كرديم". و معناي آيه اين است كه: ما صنعت زره سازي را به داوود تعليم داديم تا براي شما زره بسازد و شما با آن وسيله از شدت فرود آمدن اسلحه بر بدن خود جلوگيري كنيد. جمله" فَهَلْ أَنْتُمْ شاكِرُونَ" تقرير و تحريك بر شكر است.

[مقصود از جريان باد به امر سليمان (عليه السلام) به سوي سر زمين شام (وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ عاصِفَةً ...)] ..... ص : 442

" وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ عاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِ ..."
اين جمله عطف است بر جمله" لداود"، يعني ما باد را هم براي سليمان مسخر كرديم، بادهاي تند را، كه به دستور او به سوي سرزميني كه ما مباركش كرديم جريان مي‌يافت- و مقصود از آن، سرزمين شام است كه سليمان در آنجا زندگي مي‌كرد- و ما به هر چيزي عالميم.
و اگر فرمود" باد را در وقتي كه تند مي‌وزيد مسخر او كرديم، با اينكه در وقت آرامي‌اش هم مسخر او بود- به شهادت اينكه فرموده:" رُخاءً حَيْثُ أَصابَ" «3»- از اين باب است كه مسخر بودن باد در حالت تندي، عجيب‌تر و دلالتش بر قدرت خداي تعالي بيشتر است.
بعضي «4» گفته‌اند: اگر در اين آيه شريفه تنها جريان باد به سوي سرزمين شام را به امر سليمان دانست، و اسمي از جريان باد به امر او از شام به جاي ديگر را ذكر نكرد، براي اين است كه هر چند هر دو منتي است از خدا، ولي جريان باد به سوي كشور سليمان، به امر سليمان، منتي روشن‌تر است. اين بود كلام آن مفسر. و ممكن است مقصود از جريان باد به امر سليمان به سوي سرزمين شام از اين باب بوده كه به فرمان او باد از هر جاي دنيا كه بوده به شام مي‌آمده، تا آن جناب را به هر جا كه مي‌خواسته ببرد، نه اينكه تنها در شام جريان يابد،
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 56.
(2)مفردات راغب، ماده" لبس".
(3)سوره ص، آيه 36.
(4)روح المعاني، ج 17، ص 78 و روح البيان، ج 5، ص 510.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 443
به اين معنا كه سليمان را بعد از آنكه به دوش گرفته بوده به شام برگرداند. و بنا بر اين، آيه شريفه هم شامل بيرون شدن از شام مي‌شود و هم شامل برگشتن به شام.
" وَ مِنَ الشَّياطِينِ مَنْ يَغُوصُونَ لَهُ وَ يَعْمَلُونَ عَمَلًا دُونَ ذلِكَ وَ كُنَّا لَهُمْ حافِظِينَ" منظور از" غوص" بيرون آوردن لؤلؤ، و ساير منافع دريا است. و منظور از اينكه فرمود" عمل‌هاي كمتري هم مي‌كردند" همان اعمالي است كه خودش بيان نموده و فرموده:
" يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ مِنْ مَحارِيبَ وَ تَماثِيلَ وَ جِفانٍ كَالْجَوابِ وَ قُدُورٍ راسِياتٍ" «1» و مقصود از اينكه فرمود:" و ما شيطانها را حفظ مي‌كرديم" اين است كه آنها را در خدمت وي حفظ، و از فرار كردن، و يا از انجام فرمانش سر برتافتن، و يا كار او را تباه كردن، جلوگيري مي‌كرديم. و معناي آيه روشن است و به زودي داستان داوود و سليمان (ع) در سوره سبا- ان شاء اللَّه- خواهد آمد.
" وَ أَيُّوبَ إِذْ نادي رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ" كلمه" ضر"- به ضم ضاد- به معناي خصوص بلاهايي است كه مستقيما به جان آدمي مي‌رسد، مانند مرض، و لاغري، و امثال آن. و كلمه" ضر"- به فتح ضاد- همه انواع بلاها را شامل مي‌شود.
ايوب (ع) مورد هجوم انواع بلاها قرار گرفت، اموالش همه از دست برفت، و اولادش همه مردند. مرض شديدي بر بدنش مسلط شد و مدتها او را رنج مي‌داد تا آنكه دست به دعا بلند كرد و حال خود را به درگاه او شكايت كرد. خداي تعالي دعايش را مستجاب نمود و از مرض نجاتش داد و اموال و اولادش را با چيزي اضافه‌تر به او برگردانيد. در آيه بعدي در اين باره مي‌فرمايد:" فَاسْتَجَبْنا لَهُ فَكَشَفْنا ما بِهِ مِنْ ضُرٍّ" يعني او را از مرضش نجات و بهبودي داديم." وَ آتَيْناهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ" يعني آنچه از اولادش مردند به اضافه مثل آن به او برگردانديم." رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ ذِكْري لِلْعابِدِينَ" تا هم به او رحمتي كرده باشيم و هم بندگان عابد ما متذكر شوند و بدانند كه خداي تعالي اولياي خود را به منظور آزمايش مبتلا مي‌كند آن گاه اجرشان مي‌دهد و اجر نيكوكاران را ضايع نمي‌سازد.
و به زودي داستان ايوب در سوره" ص" ان شاء اللَّه خواهد آمد «2».
__________________________________________________
(1)برايش هر چه مي‌خواست درست مي‌كردند از محراب و مجسمه و تغارهاي بزرگ و ديگ‌هاي بزرگ. سوره سبا، آيه 13.
(2)در اينجا لازم است به نكته‌اي كه از آيه شريفه استفاده مي‌شود اشاره شود و آن اين است كه از سياق اين آيه بر مي‌آيد فرزندان ايوب بعد از آنكه خداوند به اعجاز زنده‌شان كرد باقي ماندند و دليلي ديگر در بين نيست كه بر خلاف ظهور اين سياق دلالت كند بر اينكه بعد از زنده شدن دوباره مرده باشند پس اين بحثي كه مفسرين كه به طور كلي هر مرده‌اي كه به اعجاز زنده شود باقي نمي‌ماند صحيح نيست و ظهور اين آيه خلاف آن را مي‌رساند. (مترجم).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 444
" وَ إِسْماعِيلَ وَ إِدْرِيسَ وَ ذَا الْكِفْلِ ..."
اما ادريس داستانش در سوره مريم گذشت و اما اسماعيل به زودي داستانش در سوره صافات مي‌آيد و قصه ذو الكفل هم در سوره" ص" خواهد آمد.

[معناي اينكه ذو النون (يونس عليه السلام)" ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ" و اينكه سپس در ظلمات ندا كرد:" أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ"] ..... ص : 444

" وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ ..."
كلمه" نون" به معناي ماهي است و ذو النون (صاحب ماهي) يونس پيغمبر فرزند متي است كه صاحب داستان ماهي است و از طرف پروردگار مبعوث بر اهل نينوي شد و ايشان را دعوت كرد ولي ايمان نياوردند پس نفرينشان كرد و از خدا خواست تا عذابشان كند همين كه نشانه‌هاي عذاب نمودار شد توبه كردند و ايمان آوردند. پس خدا عذاب را از ايشان برداشت و يونس از ميانشان بيرون شد و خداوند صحنه‌اي به وجود آورد كه در نتيجه يونس به شكم يك ماهي بزرگ فرو رفت و در آنجا زنداني شد تا آنكه خدا آن بليه را از او برداشته دو باره به سوي قومش فرستاد.
" وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ"- يعني به ياد آر ذو النون را آن زمان كه با خشم از قومش بيرون رفت و پنداشت كه ما بر او تنگ نمي‌گيريم" نَقْدِرَ عَلَيْهِ" بطوري كه گفته‌اند به معناي تنگ گرفتن است.
ممكن هم هست جمله" إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ" در مورد تمثيل وارد شده باشد و معنايش اين باشد كه: رفتن او و جدايي‌اش از قومش مانند رفتن كسي بود كه از مولايش قهر كرده باشد و پنداشته باشد كه مولايش بر او دست نمي‌يابد و او مي‌تواند با دور شدن از چنگ وي بگريزد و مولايش نمي‌تواند او را سياست كند. اين احتمال از اين نظر قوي نيست كه پيامبري چون يونس شانش اجل از اين است كه حقيقتا و واقعا از مولايش قهر كند و به راستي بپندارد كه خدا بر او قادر نيست و او مي‌تواند با سفر كردن از مولايش بگريزد چون انبياي گرامي خدا ساحتشان منزه از چنين پندارها است، و به عصمت خدا معصوم از خطا هستند.
پس همانطور كه گفتيم آيه شريفه از باب تمثيل است نه حكايت يك واقعيت خارجي. در جمله" فَنادي فِي الظُّلُماتِ ..." ايجاز به حذف به كار رفته يعني جزئياتي كه
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 445
خواننده خود مي‌داند چيست از وسط افتاده، و تقدير كلام اين است كه: (پس خداي تعالي او را گرفتار ماهي كرد، و ماهي او را بلعيد پس در شكم ماهي پروردگار خود را بخواند). و ظاهرا مراد از" ظلمات"- به طوري كه ديگران هم گفته‌اند- ظلمت دريا، و ظلمت شكم ماهي، و ظلمت شب است.
" أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ"- در اين جمله يونس (ع) از آنچه كه عملش نمايش مي‌داد بيزاري مي‌جويد، چون عمل او كه راه خود را گرفت و قومش را به عذاب خدا سپرد و رفت بدون اينكه از ناحيه خدا دستوري داشته باشد،- گر چه او چنين قصدي نداشت- اين معنا را ممثل مي‌كرد كه غير از خدا مرجع ديگري هست كه بتوان به او پناه برد. و چون عملش بيانگر چنين معنايي بود از اين معنا بيزاري جست و عرضه داشت" لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ- جز تو معبودي نيست" و نيز چون اين معنا را ممثل مي‌كرد كه ممكن است به كارهاي او اعتراض نمايد، و بر او خشم گيرد، و نيز اين تصور را به وجود مي‌آورد كه ممكن است كسي از تحت قدرت خدا بيرون شود، لذا براي عذرخواهي از آن گفت:" سُبْحانَكَ"." إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ"- در اين جمله به ظلم خود اعتراف كرد، چون عملي آورده كه ظلم را ممثل مي‌كرد، هر چند كه في نفسه ظلم نبود، و خود او هم قصد ظلم و معصيت نداشت، چيزي كه هست خداي تعالي در اين پيشامد پيغمبرش را تاديب و تربيت كرد تا با گامي پاك و مبراي از تمثيل ظلم، (تا چه رسد به خود ظلم) شايسته قدم نهادن به بساط قرب گردد.
" فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ" يونس (ع) هر چند كه تصريح به خواسته خود نكرد، و تنها به مساله توحيد و تنزيه خدا، و اعتراف به ظلم خود اكتفاء كرد، ليكن با اين كلماتش حال دروني خود را، و موقفي را كه در آن قرار گرفته بيان داشت، كه در معنا درخواست نجات و عاقبت را مي‌رساند، خدا هم درخواست او را اجابت نموده، از اندوه و غمي كه به وي روي آورده بود نجاتش بداد.
جمله" وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ" وعده به نجات دادن هر مؤمن مبتلاي به اندوه است، البته مؤمني كه مانند يونس رو به درگاه وي آورد، و او را چون وي ندا كند، و به زودي در سوره صافات داستان آن جناب خواهد آمد- ان شاء اللَّه.
" وَ زَكَرِيَّا إِذْ نادي رَبَّهُ رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْداً وَ أَنْتَ خَيْرُ الْوارِثِينَ" اين آيه عطف است بر آنچه آيه قبلش عطف بر آن بود. يعني: و به ياد آر زكريا را در آن زمان كه پروردگارش را ندا كرد، و از او درخواست فرزندي نمود. و اينكه گفت:" خدايا
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 446
مرا تنها مگذار" بيان نداي او است، و منظور از" تنها گذاشتن" اين است كه فرزندي نداشته باشد كه از او ارث ببرد. و جمله" وَ أَنْتَ خَيْرُ الْوارِثِينَ" ثنا و حمد خداي تعالي است كه لفظش آن را افاده مي‌كند و مقامي كه اين كلمات را گفته تنزيه خدا را مي‌رساند، چون وقتي گفت" خدايا مرا تنها مگذار" خود كنايه از طلب وارث است و چون خداي سبحان وارث حقيقي است كه همه عالم را ارث مي‌برد لذا براي اينكه خدا را از داشتن شريك در وراثت تنزيه كرده باشد اضافه كرد كه" تو بهترين وارثاني".
" فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ وَهَبْنا لَهُ يَحْيي وَ أَصْلَحْنا لَهُ زَوْجَهُ ..."
ظاهر كلام مي‌رساند كه منظور از اصلاح همسرش اين باشد كه او را شايسته براي فرزنددار شدن كرده بعد از آنكه مدتها اين شايستگي را نداشت و زني عقيم و نازا بود.
هم چنان كه خودش در دعايش به اين نكته تصريح كرده و گفته بود:" وَ كانَتِ امْرَأَتِي عاقِراً" «1».
" إِنَّهُمْ كانُوا يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ وَ يَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً وَ كانُوا لَنا خاشِعِينَ"- از ظاهر سياق چنين بر مي‌آيد كه ضمير جمع به خاندان زكريا برگردد و گويا تعليلي است براي جمله مقدري كه از سابقه كلام فهميده مي‌شود و تقدير كلام نظير اين است كه فرموده باشد:
اگر ما به ايشان انعام كرديم بدين جهت بوده كه آنها به سوي خيرات مي‌شتافتند.
كلمه" رغب" و" رهب" دو مصدرند مانند" رغبت" و" رهبت" كه يكي به معناي طمع و ديگري به معناي ترس است و از نظر تركيب‌بندي جمله هر دو تميزند، البته در صورتي كه به معناي مصدري باقي مانده باشند و اما اگر به معناي فاعل يعني راغب و راهب باشند در آن صورت حال خواهند بود. و كلمه" خشوع" به معناي تاثر قلب از مشاهده عظمت و كبريا است.
و معناي آيه اين است كه: ما برايشان انعام كرديم چون كه آنها به سوي خيرات مي‌شتافتند و ما را به خاطر رغبت در رحمت و يا به خاطر ثواب، و رهبت از غضب و يا عقاب مي‌خواندند، و يا در حال رغبت و رهبت مي‌خواندند و دلهايشان در برابر ما خضوع داشت.
داستان زكريا و يحيي در اوايل سوره مريم گذشت.
" وَ الَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَها فَنَفَخْنا فِيها مِنْ رُوحِنا وَ جَعَلْناها وَ ابْنَها آيَةً لِلْعالَمِينَ".
منظور از" آن زن كه فرجش را حصن كرد" مريم دختر عمران است. اين جمله مدح او به داشتن عفت و صيانت است و نيز تبرئه او از تهمتي است كه يهود به وي نسبت دادند.
__________________________________________________
(1)در حالي كه همسرم نازا است. سوره مريم، آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 447
" فَنَفَخْنا فِيها مِنْ رُوحِنا"- ضمير به مريم بر مي‌گردد. و" نفخ روح" در مريم كنايه است از اينكه ولادت فرزندش عيسي مستند به جريان عادي نيست كه مانند ساير فرزندان نطفه‌اي باشد، كه پس از طي دوره‌اي روح در آن دميده شده باشد. و وقتي نطفه‌اي نباشد ديگر جز اين باقي نمي‌ماند كه تنها نفخ روح باشد و اين نفخ روح همان كلمه الهي است كه در سوره آل عمران فرموده:" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «1» و معنايش اين است كه مثل آن دو يكي است و در اينكه از خلق شدن از نطفه بي نيازند مثل همند.
" وَ جَعَلْناها وَ ابْنَها آيَةً لِلْعالَمِينَ"- در اين جمله عيسي و مادرش يك آيت به شمار آمده‌اند، چون منظور از آيت در اينجا تولد اينطوري است و اين آيت قائم به هر دو است و چون مريم در اقامه اين آيت مقدم بر عيسي است لذا اول نام مريم را برده فرموده:" ما او و فرزندش را" و نفرموده" ما فرزندش را و خودش را" آيت قرار داديم و همين افتخار براي مريم بس است كه در قرآن نامش در زمره و در رديف انبيا (ع) آمده و حال آنكه خودش از انبيا نبوده است.

بحث روايتي [چند روايت در باره حكم داوود و سليمان در ذيل آيه:" وَ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ إِذْ يَحْكُمانِ"] ..... ص : 447

اشاره

در كتاب" من لا يحضره الفقيه" آمده كه جميل بن دراج از زراره از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ إِذْ يَحْكُمانِ فِي الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ الْقَوْمِ" فرمود: آن دو بزرگوار با هم مباحثه كردند و خدا فهم مساله را نصيب سليمان كرد.
مؤلف: در بيان معناي آيه مطلبي گذشت كه معناي اين حديث را روشن مي‌كند.
و در كافي به سند خود از حسين بن سعيد از بعضي از اصحاب اماميه از معلي ابي عثمان از ابي بصير روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) معناي آيه" وَ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ إِذْ يَحْكُمانِ فِي الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ الْقَوْمِ" را پرسيدم فرمود:" نفش- به زراعت
__________________________________________________
(1)مثل عيسي نزد خدا مانند مثل آدم است كه او را از خاك بيافريد و سپس به او گفت باش پس شد. سوره آل عمران، آيه 59.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 448
زدن گوسفندان" جز در شب نيست و صاحب زراعت بايد زرع خود را در روز محافظت كند نه شب هم چنان كه صاحب حيوان بايد حيوان خود را در شب حفظ كند نه در روز چون در روز چوپانان آنها را مي‌چرانند و سير مي‌كنند پس اگر در روز زرع كسي را فاسد كند چيزي بر او نيست زيرا صاحب زرع بايد زراعت خود را حفظ كند و صاحب حيوان بايد حيوان خود را در شب ضبط كند چون صاحب زرع زراعتش را رها مي‌كند پس اگر در شب چيزي از زراعت مردم را فاسد كرد ضامن است و لذا در آيه كلمه" نفش" به كار رفته.
داوود در اين مساله حكم كرده بود به اينكه صاحب زراعت همه گوسفندان را به غرامت بگيرد، ولي سليمان (ع) حكم كرد به اينكه شير و پشم يك سال گوسفند از آن وي باشد.
مؤلف: در كتاب" من لا يحضره الفقيه" اين روايت به سند صدوق از ابي بصير از آن جناب نيز نقل شده، ولي در اين روايت آمده كه داوود حكمي كرد كه همه انبيا قبل از او به آن حكم مي‌كردند، ولي خداوند به سليمان وحي كرد كه از اين به بعد هر گوسفندي كه به زراعت كسي لطمه بزند صاحب زرع بيش از آنچه كه از شكم گوسفند بيرون مي‌آيد حقي ندارد، و از آن پس سنت بر همين قرار گرفت. و مقصود از اينكه فرمود:" وَ كُلًّا آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً- به هر يك حكمي و علمي داديم" نيز همين است، پس هر دو به حكم خدا حكم كرده بودند.
و در تفسير قمي به سند خود از ابي بصير، از امام صادق (ع) روايت آورده كه در حديثي فرمود: زراعت مورد بحث در آيه، زراعت انگور بوده، كه گوسفندان آن را چريدند، آن گاه حكم سليمان را ذكر كرده، سپس فرمود: حكم داوود هم چنين بوده، چيزي كه هست خواست به بني اسرائيل بفهماند كه سليمان وصي بعد از او است، و گر نه با هم اختلافي در حكم نداشتند، زيرا اگر اختلاف مي‌داشتند مي‌فرمود:" و كنا لحكمهما شاهدين- و ما به حكم آن دو شاهد بوديم" «1».
و در مجمع البيان گفته: در حكم مورد آيه اختلاف شده، كه چه بوده؟ بعضي گفته‌اند: باغ انگوري بوده كه تازه خوشه‌هايش نمودار شده، و لذا داوود به نفع صاحب باغ حكم كرد، و سليمان عرضه داشت اي پيغمبر خدا! حكمت را تغيير ده، و آسان‌تر كن، پرسيد
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 75. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 449
آسان‌تر چيست؟ گفت: باغ را به صاحب گوسفند بده، تا هر چه ميوه داد مال او باشد، و باغ را به صورت اولش به صاحبش برگرداند، و گوسفند را به صاحب باغ بسپار تا از منافعش استفاده نموده، همين كه باغش به او برگشت گوسفندان را به صاحبش برگرداند. اين معنا از امام ابي جعفر و امام صادق (ع) هم روايت شده است «1». مؤلف: در اينكه زراعت مزبور باغ انگور بوده، از طرق اهل سنت از عبد اللَّه بن مسعود نيز روايت شده «2» و البته در اين ميان روايات ديگري از ائمه اهل بيت (ع) وجود دارد كه قريب المضمون است با آنچه ما آورديم. و همان بياني كه ما در معناي آيه آورديم، در توضيح مضامين روايات كافي است.

[رواياتي ديگر در ذيل آياتي كه به ايوب، يونس، زكريا و مريم (عليهم السلام) اشاره داشتند] ..... ص : 449

و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ عاصِفَةً" فرموده: باد از هر سو به سرزمين شام و بيت المقدس- كه خدا بركتش داده بود- مي‌ورزيد «3».
و نيز در همان كتاب به سند خود از عبد اللَّه بن بكير، و ديگران از امام صادق (ع) روايت آورده كه در ذيل آيه" وَ آتَيْناهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ" فرمود: يعني خداوند همان فرزندان وي را كه مرده بودند زنده كرد، چه آنهايي كه قبل از بليه مرده بودند، و چه آنها كه در حال بليه از دنيا رفته بودند «4».
و نيز در آن كتاب و در روايت ابي الجارود از امام ابي جعفر (ع) آمده كه در ذيل آيه" وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً" فرمود: غضب وي از اعمال مردمش بود" فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ" فرمود: يونس پنداشت خدا او را به خاطر غضبش عقاب نمي‌كند «5».
و در عيون به سند خود از ابي الصلت هروي روايت كرده كه حضرت رضا (ع) در گفتگويي كه با مامون بر سر عصمت انبيا داشت فرمود: اما اينكه در باره يونس فرموده" وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ" اين" ظن" به معناي يقين است، يعني يونس اطمينان داشت كه خداوند رزق او را تنگ نمي‌گيرد، مگر نشنيده‌اي كلام خداي را كه فرموده:" وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ" يعني رزق او را تنگ مي‌گيرد، چون اگر كسي خيال كند كه خدا بر او قدرت ندارد كافر است، (و انبيا منزه از كفرند) «6».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 75.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 324.
(3، 4)تفسير قمي، ج 2، ص 74.
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 75.
(6)عيون اخبار الرضا ج 1، ص 192.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 450
و در تهذيب به سند خود از زيات، از مردي از كرام، از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: چهار چيز براي چهار چيز است- تا آنجا كه فرمود- و چهارم براي هم و غم آيه" لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ" است، زيرا خداي سبحان خودش فرموده:" فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ- چون يونس آن دعا را كرد ما مستجابش كرديم، و از غم و اندوه نجاتش داديم، و همچنين مؤمنين را نجات مي‌دهيم".
مؤلف: اين معنا در كتاب خصال بدون ذكر سند روايت شده است.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير از سعد روايت كرده كه گفت: از رسول خدا (ص) شنيدم كه فرمود: آن اسم از اسامي خدا كه اگر كسي او را با آن بخواند اجابتش مي‌كند، و هر چه بخواهد مي‌دهد، همان اسمي است كه يونس فرزند متي خواند.
عرضه داشتم يا رسول اللَّه! آن اسم مخصوص يونس بود، يا براي همه مسلمين؟ فرمود مخصوص يونس و مؤمنين است كه اگر خداي را با آن بخوانند مستجاب مي‌كند. مگر نشنيده‌اي كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ" پس ايمان شرطي است كه خدا آن را در دعاي دعا كننده شرط كرده است «1».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ أَصْلَحْنا لَهُ زَوْجَهُ" فرموده: همسرش حيض نمي‌شد، و از آن پس شد «2».
و در كتاب معاني الاخبار به سندي كه به علي بن جعفر دارد از برادرش موسي بن جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود:" رغبت" آن است كه آدمي كف دست و صورت خود را به آسمان كند، و" رهبت" آن است كه پشت هر دو دست را به طرف صورت كرده تا برابر صورت بلند كني «3».
مؤلف: نظير اين روايت در كافي به سندي كه دارد از ابي اسحاق از امام صادق (ع) آمده، و عبارت آن چنين است:" رغبت" آن است كه كف دست‌ها را به طرف آسمان بلند كني، و" رهبت" آن است كه پشت دستها را به طرف آسمان بلند كني «4».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 334.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 75.
(3)معاني الاخبار، ص 370.
(4)اصول كافي، ج 2، ص 479.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 451
و در تفسير قمي روايت كرده كه در ذيل جمله" يَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً" فرمود: يعني راغبين و راهبين. و در ذيل جمله" الَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَها" فرمود: مريم آن چنان عفيف بود كه احدي او را نديد. و در ذيل جمله" فَنَفَخْنا فِيها مِنْ رُوحِنا" فرمود: روح مخلوق خدا است، يعني روحي از امرمان «1».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 75.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 452

[سوره الأنبياء (21): آيات 92 تا 112] ..... ص : 452

اشاره

إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ (92) وَ تَقَطَّعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ كُلٌّ إِلَيْنا راجِعُونَ (93) فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلا كُفْرانَ لِسَعْيِهِ وَ إِنَّا لَهُ كاتِبُونَ (94) وَ حَرامٌ عَلي قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها أَنَّهُمْ لا يَرْجِعُونَ (95) حَتَّي إِذا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ هُمْ مِنْ كُلِّ حَدَبٍ يَنْسِلُونَ (96)
وَ اقْتَرَبَ الْوَعْدُ الْحَقُّ فَإِذا هِيَ شاخِصَةٌ أَبْصارُ الَّذِينَ كَفَرُوا يا وَيْلَنا قَدْ كُنَّا فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا بَلْ كُنَّا ظالِمِينَ (97) إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَها وارِدُونَ (98) لَوْ كانَ هؤُلاءِ آلِهَةً ما وَرَدُوها وَ كُلٌّ فِيها خالِدُونَ (99) لَهُمْ فِيها زَفِيرٌ وَ هُمْ فِيها لا يَسْمَعُونَ (100) إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْني أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ (101)
لا يَسْمَعُونَ حَسِيسَها وَ هُمْ فِي مَا اشْتَهَتْ أَنْفُسُهُمْ خالِدُونَ (102) لا يَحْزُنُهُمُ الْفَزَعُ الْأَكْبَرُ وَ تَتَلَقَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ هذا يَوْمُكُمُ الَّذِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ (103) يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ وَعْداً عَلَيْنا إِنَّا كُنَّا فاعِلِينَ (104) وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ (105) إِنَّ فِي هذا لَبَلاغاً لِقَوْمٍ عابِدِينَ (106)
وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ (107) قُلْ إِنَّما يُوحي إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ (108) فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ آذَنْتُكُمْ عَلي سَواءٍ وَ إِنْ أَدْرِي أَ قَرِيبٌ أَمْ بَعِيدٌ ما تُوعَدُونَ (109) إِنَّهُ يَعْلَمُ الْجَهْرَ مِنَ الْقَوْلِ وَ يَعْلَمُ ما تَكْتُمُونَ (110) وَ إِنْ أَدْرِي لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَكُمْ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ (111)
قالَ رَبِّ احْكُمْ بِالْحَقِّ وَ رَبُّنَا الرَّحْمنُ الْمُسْتَعانُ عَلي ما تَصِفُونَ (112)
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 453

ترجمه آيات ..... ص : 453

اين است آئين شما، آئيني واحد و من پروردگار شمايم پس تنها مرا بپرستيد (92)
و پاره پاره كردند دين خود را، همه به سوي ما باز مي‌گردند (93).
و هر كس اعمال شايسته كند و مؤمن باشد كوشش او بدون پاداش نماند و ما ثبت كننده مساعي او هستيم (94).
بر هر دهكده كه هلاكشان كرديم مقرر كرديم كه ديگر باز نگردند (95).
تا وقتي كه سد ياجوج و ماجوج گشوده شود و از هر تپه و بلندي سرازير گردند (96).
و وعده حق نزديك شود و ديدگان كساني كه كافر بودند خيره ماند، كه اي واي بر ما كه از اين حال غافل بوديم بلكه ستمگر بوديم (97).
شما و آنچه به غير خدا مي‌پرستيد همه سوخت دوزخيد و به آن وارد خواهيد شد (98).
اگر اينان خدا بودند وارد جهنم نمي‌شدند اما همگي در آن جاودانند (99).
در آنجا ناله‌اي دارند و در آنجا چيزي نمي‌شنوند (100).
و كساني كه در باره آنها از جانب ما قلم به نيكي رفته از جهنم دور شوند (101).
و حتي زمزمه آن را نشنوند و در آنچه دلهايشان بخواهد جاودانند (102).
وحشت بزرگ قيامت غمگينشان نكند و فرشتگان به استقبالشان آيند كه اين روزي است كه به شما وعده مي‌دادند (103).
روزي كه آسمانها را در هم پيچيم چون در هم پيچيدن طومار براي نوشتن، چنان كه خلقت را از اول پديد آورديم دوباره آن را اعاده كنيم كه كار ما چنين است (104).
در زبور از پي آن كتاب (تورات) چنين نوشتيم كه زمين را بندگان شايسته من به ميراث مي‌برند (105).
كه در اين براي گروه عبادت پيشه بلاغي هست (106).
و ما تو را جز رحمتي براي جهانيان نفرستاده‌ايم (107).
بگو، حق اين است به من وحي مي‌رسد كه خداي من خداي يكتا است آيا شما مسلمان مي‌شويد؟ (108).
اگر پشت كردند بگو من شما (و غير شما را) يكسان آگاه كردم و من چه مي‌دانم آنچه به شما وعده داده‌اند نزديك است يا دور (109).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 454
خدا سخن بلند و علني شما و آنچه را كه پنهان مي‌داريد مي‌داند (110).
من چه مي‌دانم شايد تاخير آن عذاب موعود به منظور آزمايش شما است و (يا) براي اين است كه تا مدتي كه مقدر شده عمر خود را به پايان بريد (111).
گفت پروردگارا! به حق داوري كن و پروردگار ما، بسيار بخشنده است و در باره آنچه شما مي‌گوييد كمك از او مي‌خواهيم كه هر كس بايد از او كمك بخواهد (112).

بيان آيات ..... ص : 454

اشاره

در اين آيات به مضمون اول سوره برگشت شده، زيرا در آن آيات بيان مي‌فرمود كه براي بشر معبودي است واحد، و آن معبود همان كسي است كه آسمانها و زمين را خلق فرموده، و لذا بايد او را از طريق نبوت، و پذيرفتن دعوت انبيا بپرستند، و با پرستش وي آماده حساب يوم الحساب شوند.
و نبوت جز به يك دين دعوت نمي‌كند، و آن دين توحيد است، هم چنان كه موسي، و قبل از او ابراهيم، و قبل از وي نوح، و همچنين انبيا قبل از نوح، و بعد از موسي- مانند ايوب، و ادريس و غير آن دو از پيامبراني كه اساميشان و پاره‌اي از انعامهايي كه خدا به ايشان كرده و در قرآن كريم آمده- همه به آن دعوت مي‌كردند.
پس، بشر امتي است واحده، و داراي ربي واحد، و آن خداي عز اسمه است. و دين واحد، و آن دين توحيد است كه در آن تنها خدا عبادت مي‌شود. دعوت الهي همين است و بس، و ليكن مردم اين دين واحد را قطعه قطعه كردند، و خداياني به جاي خدا براي خود درست كردند، و ادياني غير از دين خدا تراشيدند، و به همين جهت اختلاف در ميان خود پديد آوردند، و هدف‌هايشان در دنيا و آخرت مختلف گشت.
اما در آخرت، بشرهاي صالح به زودي با شكر خدا از ايشان مواجه گشته و به هيچ ناملايمي بر نمي‌خورند و مدام در نعمت و كرامتند. و اما غير صالحان، در عذاب و عقابند.
اين وضع آنان در آخرت، و اما در دنيا كه خداي عز و جل صالحان از ايشان را وعده داده كه زمين را به ارث به ايشان دهد، و خانه عاقبت را هم خاص ايشان كند.
و طالحان و بدكاران را وعده داده كه به هلاكت رساند و نابود سازد، و سعيشان را بي‌نتيجه گذارد.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 455

[معناي آيه:" إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ" و مراد از" امت" در آن] ..... ص : 455

" إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ" كلمه" امة" به معناي جماعتي است كه مقصد واحدي آنها را جمع كرده باشد.
خطاب در آيه شريفه به طوري كه سياق به آن گواهي مي‌دهد خطابي است عمومي، كه تمامي افراد مكلف بشر را در بر مي‌گيرد. و مراد از امت در اينجا نوع انسان است، كه معلوم است نوع براي خود وحدتي دارد، و همه انسانها در آن نوع واحدند، و اگر اسم اشاره" هذه" را مؤنث آورده به مناسبت تانيث خبر" ان" است كه همان كلمه" امت" مي‌باشد.
و معناي آيه اين است كه: اين نوع انساني، امت شما بشر است، و اين هم واحد است، (همه در انسانيت يكي هستند)، پس امت واحده‌اي هستيد و من- اللَّه واحد تعالي- پروردگار شما هستم، زيرا مالك و مدبر شمايم، پس تنها مرا بپرستيد، و نه ديگران را.
و در جمله" أُمَّةً واحِدَةً" اشاره به دليل خطاب" فاعبدون" نموده، براي اينكه نوع انساني وقتي نوعي واحد، و امتي واحده و داراي هدف و مقصدي واحد باشد و آن هدف هم عبارت باشد از سعادت حيات انساني، ديگر ممكن نيست غير ربي واحد ارباب ديگري داشته باشد، چون ربوبيت و الوهيت منصب تشريفي و قراردادي نيست، تا انسان به اختيار خود هر كه را و هر چه را خواست براي خود رب قرار دهد، بلكه ربوبيت و الوهيت به معناي مبدئيت تكوين و تدبير است، و چون همه انسانها از اولين و آخرينشان يك نوع و يك موجودند، و نظامي هم كه به منظور تدبير امورش در او جريان دارد نظامي است واحد و متصل و مربوط كه بعضي اجزاء را به بعضي ديگر متصل مي‌سازد، قهرا اين نوع واحد و نظام واحد را جز مالك و مدبري واحد به وجود نياورده است، و ديگر معنا ندارد كه انسانها در امر ربوبيت با هم اختلاف كنند، و هر يك براي خود ربي اتخاذ كند غير رب آن ديگري، و يا در عبادت راهي برود غير آن راهي كه ديگري سلوك مي‌كند. پس انسان نوع واحد است و لازم است ربي واحد اتخاذ كند، و او ربي باشد كه حقيقت ربوبيت را واجد باشد، و او خداي عز اسمه است.
بعضي «1» گفته‌اند: مراد از امت، دين است، و اشاره به كلمه" هذه" به دين اسلام است كه دين همه انبيا بوده. و مراد از اينكه فرمود" امت واحده‌اي است" اين است كه اجتماع انبيا و بلكه اجماعشان بر آن است. و معناي آيه اين است كه: ملت اسلام ملت شما است، كه واجب است حدود آن را حفظ كنيد، و ملتي است كه همه انبيا (ع) بر
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 62 و تفسير فخر رازي، ج 22، ص 219.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 456
آن اتفاق دارند.
ليكن اين معناي بعيدي است، زيرا استعمال امت در دين به فرضي كه جايز باشد، به نحو مجاز جايز است كه بدون قرينه نمي‌شود مرتكب آن شد. علاوه بر اين، با اينكه معناي حقيقي كلمه معناي روبراهي است، و ساير كلمات قرآني از قبيل" وَ ما كانَ النَّاسُ إِلَّا أُمَّةً واحِدَةً فَاخْتَلَفُوا" «1»، آن را تاييد مي‌كند- چون به طوري كه مي‌بينيد اين آيه اجمال آيه فوق و آيه بعدي‌اش را متضمن است- ديگر نه اجباري داريم و نه احتياجي به اينكه مرتكب مجاز شويم، از اين هم كه بگذريم تعبير در جمله" وَ أَنَا رَبُّكُمْ" به" رب" و نه به" اله" بدون وجه مي‌ماند، زيرا اگر امت به معناي دين بود ممكن بود بفرمايد:" و انا الهكم" به خلاف اينكه امت را به معناي جماعت بگيريم كه در اين صورت آوردن كلمه" رب" به خاطر نكته‌اي خواهد بود و بنا بر آن معناي آيه اين مي‌شود كه: شما افراد بشر نوع واحدي هستيد و من مالك و مدبر امور شمايم، پس مرا بپرستيد تا مرا معبود خود گرفته باشيد.
در اين آيه وجوه بسياري ديگر آورده‌اند كه چون همگي از سياق آيه دور بود، از نقلش خودداري كرديم! اگر شما بخواهيد بدانها وقوف يابيد مي‌توانيد به كتب تفسيري مفصل مراجعه كنيد.

[نكوهش اختلاف مردم در امر دين و بيان اينكه اعمال كساني كه توأم با ايمان از اعمال صالح به جاي مي‌آورند مقبول است] ..... ص : 456

" وَ تَقَطَّعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ كُلٌّ إِلَيْنا راجِعُونَ" كلمه" تقطع" به طوري كه در مجمع البيان گفته به معناي" تقطيع" يعني جدا كردن است «2» بعضي «3» ديگر گفته‌اند به همان معنايي است كه از لفظ متبادر مي‌شود و آن تفرق و اختلاف است. و كلمه" امرهم" منصوب به نزع خافض (نياوردن حرف جر) است و تقدير آن" و تقطعوا في امرهم" مي‌باشد. بعضي «4» ديگر گفته‌اند: كلمه" تقطعوا" معناي جعل و قرارداد را متضمن است و به همين جهت بدون حرف جر مفعول گرفته. و هر چه باشد جمله مذكور استعاره به كنايه است و مقصود از آن اين است كه مردم اين امر واحد را كه گفتيم همان دين توحيد است كه انبيا بدان دعوت كرده‌اند رها كرده با اينكه امري واحد بود پاره پاره نموده و ميان خود تقسيمش كردند، هر طايفه‌اي يك قسمت آن را گرفته بقيه را رها كرد يكي وثني مذهب شد، يكي يهود و يكي نصاري و يكي مجوس و ديگري صابئي، آن هم با همه اختلافاتي
__________________________________________________
(1)نبودند مردم مگر يك امت واحد، پس مختلف شدند. سوره يونس، آيه 19.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 62.
(3)تفسير لاهيجي، ج 3، ص 146. [.....]
(4)تفسير فخر رازي، ج 22، ص 219.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 457
كه در طوايف آنها هست. و اين خود نوعي سرزنش و مذمتي است از مردم به خاطر اختلافشان در دين و نافرماني خدا در پرستش معبود يگانه.
و در جمله" كُلٌّ إِلَيْنا راجِعُونَ" بيان مي‌كند كه اختلافشان در امر دين ناديده گرفته نمي‌شود بلكه همگي به سوي خدا بازگشت نموده بر طبق اختلافي كه در امر دين كردند سزا داده مي‌شوند. هم چنان كه تفصيل در آيه" فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ ..." نيز بدان اشاره دارد. و اگر جمله" كُلٌّ إِلَيْنا راجِعُونَ" را بدون عطف آورده براي اين است كه اين جمله در واقع جوابي است از سؤالي تقديري، گويي كسي پرسيده عاقبت اختلافشان در امر دين چه خواهد بود و چه نتيجه خواهد داد در پاسخ فرموده" همه به سوي ما بر مي‌گردند و طبق عملشان مجازاتشان مي‌كنيم".
" فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلا كُفْرانَ لِسَعْيِهِ وَ إِنَّا لَهُ كاتِبُونَ" اين آيه تفصيل حال اختلاف كنندگان است از نظر جزاي اخروي، و به زودي آيه‌اي خواهد آمد كه به منزله بيان و تفصيل جزاي دنيايي ايشان است كه در آن مي‌فرمايد:" وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ".
پس معناي اينكه فرمود:" فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ" اين است كه از افراد بشر هر كس چيزي از اعمال صالح را به جاي آورد- البته عمل صالح را مقيد به ايمان كرد چون عمل بدون ايمان اثري ندارد-.
و مراد از" ايمان" به طوري كه از سياق و مخصوصا از آيه گذشته كه مي‌فرمود:" وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ" بر مي‌آيد قطعا ايمان به خدا است، چيزي كه هست ايمان به خدا جداي از ايمان به انبيايش نيست، آن هم همه آنان، بدون استثناء، زيرا فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ، وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ ... أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا" «1».
" فَلا كُفْرانَ لِسَعْيِهِ"- يعني سعي ايشان مستور نمي‌ماند." كفران" در مقابل" شكر" است، و لذا از اين معنا در موضعي ديگر چنين تعبير آورده:" وَ كانَ سَعْيُكُمْ مَشْكُوراً" «2».
و معناي اينكه فرمود:" وَ إِنَّا لَهُ كاتِبُونَ" اين است كه ما اعمالشان را در صحيفه
__________________________________________________
(1)يعني كساني كه به خدا و پيامبرانش كفر مي‌ورزند، و ميان خدا و پيامبرانش جدايي انداخته، مي‌گويند: به بعضي ايمان مي‌آوريم، و به بعضي كفر مي‌ورزيم ... حقا اينان كافرند. سوره نساء، آيات 150 و 151.
(2)سوره دهر، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 458
اعمال ثبت مي‌كنيم، ثبتي كه هرگز فراموش نشود. پس مقصود از اين كه فرمود:" فَلا كُفْرانَ لِسَعْيِهِ وَ إِنَّا لَهُ كاتِبُونَ" اين است كه عمل صالحشان فراموش و كفران نمي‌شود.
اين آيه شريفه از آياتي است كه دلالت مي‌كند بر قبولي اعمال صالح، مشروط به اينكه توأم با ايمان باشد، هم چنان كه آيات حبط اعمال به خاطر كفر، آن را تاييد مي‌كند، و نيز دلالت مي‌كند بر اينكه مؤمني كه بعضي از اعمال صالح را به جاي مي‌آورد اهل نجات است.

[وجوه مختلف در معناي آيه:" وَ حَرامٌ عَلي قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها أَنَّهُمْ لا يَرْجِعُونَ" و اشاره به اينكه فساد فرد به فساد مجتمع مي‌انجامد] ..... ص : 458

" وَ حَرامٌ عَلي قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها أَنَّهُمْ لا يَرْجِعُونَ" آنچه از اين آيه با كمك سياق به ذهن تبادر مي‌كند، اين است كه مراد اين باشد: ما اهل هر قريه را كه هلاك كنيم ديگر زنده نمي‌شوند، و دوباره به دنيا بر نمي‌گردند تا آنچه كمبود دارند جبران كنند، و آنچه از عمر و زندگي از كف داده‌اند استيفا نمايند.
و اين در حقيقت يك لنگه از دو لنگه تفصيلي است كه آيه" فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ ..."، متضمن آن است. پس طرف ديگر از دو طرف تفصيل اين مي‌شود:
هر كه مؤمن نباشد، هر چه عمل صالح به جاي آورد نوشته نمي‌شود، و سعيش مشكور نيست بلكه خائب و خاسر است، و سعيش در دنيا بي‌نتيجه است، و بعد از مردن هم ديگر راهي به تدارك آنچه كه از او فوت شده ندارد.
چيزي كه هست، خداي تعالي در آيه مورد بحث به جاي فرد، مجتمع را مورد سخن قرار داده، و فرموده:" وَ حَرامٌ عَلي قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها" و نفرموده:" و حرام علي من اهلكناه- حرام است بر كسي كه ما او را هلاك كرديم"، و اين بدان جهت است كه فساد فرد به طبع به فساد جامعه سرايت مي‌كند و به طغيان جامعه منتهي مي‌شود، و آن گاه ديگر عذاب بر آنان حتمي مي‌شود و همه هلاك مي‌گردند، هم چنان كه در سوره اسري فرموده:" وَ إِنْ مِنْ قَرْيَةٍ إِلَّا نَحْنُ مُهْلِكُوها قَبْلَ يَوْمِ الْقِيامَةِ أَوْ مُعَذِّبُوها عَذاباً شَدِيداً" «1».
البته به احتمال بعيدي مي‌توان گفت كه منظور از" اهلاك"، اهلاك به جرم گناهان باشد، به اين معنا كه در اثر گناه زياد استعداد سعادت و هدايت به كلي در آنان باطل گردد، هم چنان كه در آيه" وَ إِنْ يُهْلِكُونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُرُونَ" «2» بدان اشاره كرده است.
__________________________________________________
(1)هيچ شهر و دياري در روي زمين نيست جز آنكه پيش از ظهور قيامت اهل آن شهر را يا هلاك كرده. يا به عذاب سخت معذب مي‌كنيم. سوره اسري، آيه 58.
(2)هلاك نمي‌كنند مگر خويشتن را و نمي‌فهمند. سوره انعام، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 459
آن گاه بنا بر اين احتمال، آيه مورد بحث در معناي آيه" فَإِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ يُضِلُّ" «1» مي‌شود و معنايش اين است كه: بر مردمي كه ما ايشان را به جرم گناهان بسيار محكوم به ضلالت كرديم، حرام است كه بار ديگر به توبه و به حال استقامت برگردند.
و معناي آيه اين است كه: آن قريه‌اي كه عمل صالح توأم با ايمان انجام نداد و امرشان منجر به هلاكت شد، ديگر محال است كه دوباره زنده شود و ما فات را تدارك نموده سعي خود را مشكور، و اعمال خود را مكتوب، و مقبول كند.
و اما اينكه فرمود:" أَنَّهُمْ لا يَرْجِعُونَ" با اينكه ظاهر كلام اقتضا داشت بفرمايد" انهم يرجعون" حق مطلب اين است كه در اين تعبير مجاز عقلي به كار رفته، يعني نتيجه تعلق فعل به چيزي در جاي خود متعلق قرار گرفته. به عبارت ديگر: آن وضعي كه متعلق فعل بعد از تعلق فعل بدان به خود مي‌گيرد، در جاي خود متعلق قرار گرفته، توضيح اينكه نتيجه تعلق حرمت به بازگشت (به سوي دنيا) اين است كه ديگر به دنيا بر نگردند، و اين نتيجه در جاي خود" رجوع" كه متعلق حرمت است قرار گرفته.
اگر گفته شود كه: غرض از اين مجاز عقلي چه بوده. و چرا از اول نفرموده" و حرام علي قرية اهلكناها انهم يرجعون- و حرام است بر قريه‌اي كه هلاكشان كرديم كه برگردند"؟. در جواب مي‌گوييم فايده اين مجاز اين است كه نفوذ فعل (حرمت) را افاده كند.
گويا فرموده: آن قدر حرمت نافذ و مؤثر بود كه به محضي كه متعلق به رجوع آنان شد، رجوعشان بدون هيچ فاصله مبدل به عدم رجوع شد.
و نظير اين مجاز عقلي در آيه" ما مَنَعَكَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ" «2» به كار رفته، چون در اين آيه" منع" به سجده تعلق گرفته (نه عدم سجده) ولي از آنجا كه اثرش در جلوگيري از سجده شديد بوده، گويي كه سجده را عدم سجده كرد، و لذا عدم سجده كه نتيجه تعلق منع است در جاي خود سجده كه متعلق منع است قرار گرفته.
باز نظير آن در آيه" قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً" «3» به كار رفته، چون شرك نورزيدن متعلق حرمت قرار گرفته، با اينكه شرك ورزيدن حرام است، نه شرك نورزيدن، البته ما اين دو آيه را در جاي خود به وجه ديگري نيز توجيه كرده‌ايم.
__________________________________________________
(1)خدا هدايت نمي‌كند كسي را كه گمراه كرده باشد. سوره نحل، آيه 37.
(2)چه بازت داشت اينكه سجده نكني وقتي فرمانت دادم كه سجده كني؟ سوره اعراف، آيه 12.
(3)بگو بياييد تا آنچه پروردگارتان بر شما حرام كرده كه به او چيزي شرك نورزيد برايتان بخوانم.
سوره انعام، آيه 151.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 460

[ياد آوري معاد و تهديد مشركين به عذاب جاوداني] ..... ص : 460

مفسرين «1» ديگر آيه مورد بحث را به وجوهي ديگر توجيه كرده‌اند. يكي اينكه: كلمه" لا" زائده، و اصل جمله،" انهم يرجعون" است.
دوم اينكه كلمه" حرام" در آيه به معناي واجب است و معناي آيه اين است كه" واجب است بر اهل قريه‌اي كه هلاكشان كرديم اينكه بر نگردند" آن گاه استدلال كرده‌اند به اينكه كلمه حرام به معناي واجب آمده مانند شعر خنساء كه مي‌گويد:
و ان حراما لا اري الدهر باكيا علي شجوة الا بكيت علي صخر «2» سوم اينكه متعلق حرمت حذف شده و جمله" أَنَّهُمْ لا يَرْجِعُونَ" متعلق آن نيست و تقدير كلام اين است كه" حرام است بر قريه‌اي كه هلاكشان كرديم- يعني آنان را كشته گناهان خود يافتيم- اينكه عملي از ايشان قبول شود براي اينكه ايشان به سوي توبه بر نمي‌گردند".
چهارم اينكه مراد از" برنگشتن"، برنگشتن به سوي خدا در قيامت است نه بر نگشتن به دنيا، و معناي آيه به طوري كه لفظ آيه هم استقامتش محفوظ باشد اين است كه:
" قريه‌اي كه ما به خاطر طغيان اهلش هلاك كرديم محال است كه به سوي ما براي مجازات برنگردند" ولي خواننده عزيز متوجه اشكال يك يك آنها مي‌باشد.
" حَتَّي إِذا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ هُمْ مِنْ كُلِّ حَدَبٍ يَنْسِلُونَ" كلمه" حدب"- با دو فتحه- به معناي زمين‌هاي بلندي است كه بين زمين‌هاي پست قرار گرفته باشد. و كلمه" ينسلون" از" نسول" به معناي بيرون جستن با سرعت است و از اين رو جستن گرگ را" نسلان" گويند. سياق اقتضا دارد كه جمله" حَتَّي إِذا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ ..." نتيجه و غايت تفصيل مذكور در" فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ"- تا آخر دو آيه باشد و نيز ضمير جمع در" ينسلون" به ياجوج و ماجوج بر گردد.
آن گاه معناي آيه اين مي‌شود كه: مدام امر به همين منوال جريان مي‌يابد- يعني اعمال صالح مؤمنين را مي‌نويسيم و سعيشان را مشكور مي‌داريم و قراء ظالمه را هلاك نموده رجوعشان را بعد از هلاكت تحريم مي‌كنيم تا آن روزي كه راه بسته ياجوج و ماجوج و سدشان گشوده شود، يعني ياجوج و ماجوج از بلنديهاي زمين با سرعت به سوي مردم بتازند و اين خود يكي از علامتهاي قيامت است هم چنان كه آيه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 62.
(2)به درستي واجب است بر من كه هر كه راي مي‌بينم بر فقدان عزيزش مي‌گريد من بر فقدان برادرم صخر بگريم.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 461
" فَإِذا جاءَ وَعْدُ رَبِّي جَعَلَهُ دَكَّاءَ وَ كانَ وَعْدُ رَبِّي حَقًّا وَ تَرَكْنا بَعْضَهُمْ يَوْمَئِذٍ يَمُوجُ فِي بَعْضٍ وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَجَمَعْناهُمْ جَمْعاً" «1» نيز بدان اشاره مي‌كند و ما به طور مفصل در معناي ياجوج و ماجوج و سدي كه بر آنان زده شد در تفسير سوره كهف بحث كرديم.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: ضمير جمع در كلمه" ينسلون" به مردم بر مي‌گردد و مراد از" ينسلون" بيرون شدنشان از قبور به سوي محشر است.
ولي سياق ما قبل از جمله" حَتَّي إِذا فُتِحَتْ ..." و بعد از آن، كه مي‌فرمايد:" وَ اقْتَرَبَ الْوَعْدُ الْحَقُّ" با اين معنا سازگار نيست. و همچنين خود جمله مورد بحث، از نظر اينكه حال است با آن درست در نمي‌آيد. علاوه بر اينكه" نسول: بيرون شدن" از هر حدب (بلندي) كه در جمله مورد بحث قرار گرفته، بر بيرون شدن از قبر صادق نيست، چون قبر جزو بلنديهاي زمين نيست، و به همين جهت گوينده و صاحب اين توجيه كه همان مجاهد معروف است كلمه" حدب" را" جدث"- با جيم و ثاي سه نقطه كه به معناي قبر است قرائت كرده.
" وَ اقْتَرَبَ الْوَعْدُ الْحَقُّ فَإِذا هِيَ شاخِصَةٌ أَبْصارُ الَّذِينَ كَفَرُوا ..."
منظور از" وعد حق" قيامت است. و معناي" شخوص بصر" اين است كه چشم آن چنان خيره شود كه پلكش به هم نخورد- راغب اينطور معنا كرده «3». و اين حالت لازمه كمال اهتمام ناظر به آن چيزي است كه بدان خيره شده، اهتمامي كه ديگر نمي‌گذارد به چيزي ديگر مشغول شود، و اين حالت بيشتر در گرفتاريهاي ناگهاني براي آدمي پديد مي‌آيد.
" يا وَيْلَنا قَدْ كُنَّا فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا"- اين جمله حكايت كلام كفار است كه در هنگام مشاهده قيامت كه ناگهان مي‌رسد به خود نفرين مي‌كنند، و ادعا مي‌كنند كه در غفلت از اين صحنه مي‌زيسته‌اند. گويي اول ادعا مي‌كنند كه ما را غافل كردند، و سپس اعتراف مي‌كنند به اينكه غفلت ناشي از ظلم خودشان بوده كه به كارهايي مشغول شدند كه آخرت را از يادشان مي‌برده و غافلشان مي‌ساخته لذا گفتند" بَلْ كُنَّا ظالِمِينَ" نه، بلكه خود ما ستمكار بوديم.
__________________________________________________
(1)پس وقتي كه وعده پروردگارم برسد كه در آن روز آن سد را مي‌شكند و وعده پروردگارم حق است. در آن روز مي‌گذاريم تا بعضي در بعضي موج زنند و صور دميده شود آن گاه همه را به نوعي جمع مي‌كنيم. سوره كهف، آيات، 98 و 99.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 64.
(3)مفردات راغب، ماده" شخص".
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 462
" إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَها وارِدُونَ" كلمه" حصب" به معناي آتش‌گيره است. و بعضي «1» گفته‌اند: به معناي هيزم است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: اصل اين كلمه به معناي هر چيزي است كه در آتش افكنده شود، پس معنايش اعم از آن دو است.
و از اينكه در جمله" وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ"" ما" به كار برده كه براي غير ذوي العقول است و نفرموده" و من تعبدون"، با اينكه خداي تعالي در بيشتر موارد كلامش از بتها به الفاظي كه اختصاص به ذوي العقول دارد تعبير كرده- هم چنان كه در آيه بعد فرموده" ما وَرَدُوها"- همانا بتها و تماثيل است نه معبودين از انبياء و صلحا و ملائكه، هم چنان كه بعضي گفته‌اند. و جمله بعدي هم كه مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْني ..." آن را تاييد- مي‌كند. در اين آيه از بتها با فعل" و ردوا" ياد كرده است.
و ظاهرا آيات مورد بحث از خطابهاي روز قيامت به كفار است، كه در آنها حكم شده به اينكه بايد داخل آتش شوند، و در جهنم جاودانه بسر برند، نه اينكه خطابي، دنيايي باشد و از آينده كفار خبر دهد و بخواهد به اين وسيله بر بطلان عبادت بتها، و خدا گرفتن آنها استدلال كند.
حرف" لام" در" لها" يا براي تاكيد تعدي، و يا به معناي" الي" است، و از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه خطاب مزبور هم شامل كفار مي‌شود و هم آلهه آنان، يعني" شما و آلهه شما وارد جهنم خواهيد شد" يا" شما و الهه شما به سوي جهنم بر مي‌گرديد".
" لَوْ كانَ هؤُلاءِ آلِهَةً ما وَرَدُوها، وَ كُلٌّ فِيها خالِدُونَ" اين جمله اظهار حقيقت حال آلهه‌اي است كه مشركين آنها را مي‌پرستيدند تا شفيع ايشان شوند. و جمله" وَ كُلٌّ فِيها خالِدُونَ" يعني همه شما و خدايانتان در جهنم جاويد هستيد.
" لَهُمْ فِيها زَفِيرٌ وَ هُمْ فِيها لا يَسْمَعُونَ"" زفير" صدايي است كه در اثر نفس كشيدن به داخل ايجاد مي‌شود، و به همين جهت در لغت آن را به صداي الاغ تفسير كرده‌اند. و اگر فرموده: صداي آن را نمي‌شنوند، به خاطر اين است كه در دنيا صداي كلمه حق را نمي‌شنيدند. هم چنان كه اگر در آخرت نمي‌بينند، سزاي اعراضشان از ديدن و نظر افكندن به آيات خدا است.
__________________________________________________
(1، 2)روح البيان، ج 5، ص 524. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 463
در اين آيه از خطاب به كفار عدول كرده، و خطاب را متوجه رسول خود نموده، تا به اين وسيله به ديگران بفهماند كه ايشان لايق خطاب نيستند. و بنا بر اين توجيه، ديگر ضماير جمعي كه در آن است تنها به كفار بر مي‌گردد، نه به كفار و آلهه، هر دو.
" إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْني أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ" كلمه" حسني" مؤنث كلمه" احسن" است، و وصفي است كه در جاي موصوف خود قرار گرفته، و تقدير آن" عدة الحسني- وعده‌هاي نيك" و يا" موعدة الحسني" مي‌باشد، كه عبارت است از نجات يا بهشت. و موعده به هر يك از اين دو در كلام خداي تعالي آمده، يك جا فرموده:" ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيها جِثِيًّا" «1» و در جاي ديگر فرموده:" وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ" «2».
" لا يَسْمَعُونَ حَسِيسَها ... تُوعَدُونَ" كلمه" حسيس" به معناي صوتي است كه احساس شود. و كلمه" فزع اكبر" به معناي ترس بزرگ است كه خداي تعالي خبر داده چنين ترسي در هنگام نفخ صور وقوع پيدا مي‌كند، و فرموده:" يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ" «3».
و معناي اينكه فرمود:" تَتَلَقَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ" اين است كه ملائكه ايشان را با بشارت استقبال مي‌كنند و مي‌گويند" هذا يَوْمُكُمُ الَّذِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ- اين بود آن روزي كه وعده داده مي‌شديد.

[معناي آيه:" يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ ..." كه در هم پيچيده شدن آسمان را در روز قيامت حكايت مي‌كند] ..... ص : 463

" يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ ..."
در مفردات گفته:" كلمه" سجل" به قول بعضي سنگي است كه در قديم بر آن مي‌نوشتند، ولي فعلا به هر چيزي كه بشود روي آن نوشت" سجل" گفته مي‌شود، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ" يعني مثل پيچيدن چيزي كه در آن چيزي نوشته شده باشد تا محفوظ بماند «4». و اين روشن‌ترين و ساده‌ترين معنايي است كه براي اين كلمه گفته شده است.
__________________________________________________
(1)نجات مي‌دهيم آنان را كه تقوي پيشه كردند، و ظالمان را دو زانو در آن باقي مي‌گذاريم.
سوره مريم، آيه 72.
(2)خداوند وعده داده است مؤمنين و مؤمنات را به بهشت‌ها. سوره توبه، آيه 72.
(3)و چون در صور دميده مي‌شود همه كساني كه در آسمانها و زمينند به فزع مي‌افتند. سوره نمل، آيه 87.
(4)مفردات راغب، ماده" سجل".
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 464
و بنا بر اين معنا، لفظ" للكتب" مفعول كلمه" طي" مي‌باشد، هم چنان كه كلمه" سجل" فاعل آن است. و مراد اين است كه سجل- كه همان صحيفه نوشته شده است- وقتي كه پيچيده مي‌شود نوشته هم پيچيده مي‌شود، يعني الفاظ و يا معانيي كه خود نوعي تحقق و ثبوت دارد و به صورت خط و نقش در سجل نوشته شده، پيچيده مي‌شود، و با پيچيده شدنش ديگر چيزي از آنها ظاهر نمي‌ماند، همچنين آسمان با قدرت الهي روزي پيچيده مي‌شود، هم چنان كه فرموده:" وَ السَّماواتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ" «1» در نتيجه، غايب گشته چيزي از آن ظاهر نمي‌ماند، نه عيني، و نه اثري. چيزي كه هست از داناي به غيب پنهان نمي‌شود هر چند كه از ديگران پنهان مي‌گردد، هم چنان كه نوشته از سجل پنهان نيست هر چند كه از ديگران پنهان است.
پس طي و پيچيدن آسمان بر اين حساب به معناي برگشت آن به خزائن غيب است بعد از آنكه از خزائن نازل، و اندازه‌گيري شده بود، هم چنان كه در باره آن و تمامي موجودات فرموده:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «2» و نيز به طور مطلق فرموده:
" وَ إِلَي اللَّهِ الْمَصِيرُ" «3» و نيز فرموده:" إِنَّ إِلي رَبِّكَ الرُّجْعي"
«4».
و شايد به خاطر اين معنا بوده كه بعضي گفته‌اند: جمله" كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ" ناظر به رجوع تمامي موجودات به حالتي است كه قبلا يعني قبل از آغاز خلقت داشته‌اند، و آن حالت اين بوده كه هيچ بوده‌اند، هم چنان كه فرموده:" وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً" «5» و نيز فرموده:" هَلْ أَتي عَلَي الْإِنْسانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً" «6» و اين معنا همان مطلبي است كه به ابن عباس نسبت مي‌دهند كه گفته معناي آيه اين است كه" هر چيزي نابود مي‌شود آن چنان كه قبل از خلقت بود". و اين قول هر چند با اتصال آيه به جمله" يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ ..." مناسبت دارد و براي آن جنبه تعليل دارد، و ليكن آنچه بيشتر به سياق آيات قبل مي‌خورد بيان اعاده به معناي ارجاع موجودات و ايجاد آنها بعد از فناء است، نه اعاده به
__________________________________________________
(1)سوره زمر، آيه 67.
(2)هيچ چيزي نيست مگر آنكه خزينه‌هايش نزد ما است، و ما آن را نازل نمي‌كنيم مگر به اندازه معلوم. سوره حجر، آيه 21.
(3)بازگشت به سوي خدا است، سوره آل عمران، آيه 28.
(4)رجوع به سوي پروردگار تو است. سوره علق، آيه 8.
(5)هم چنان كه تو را قبلا خلق كردم در حالي كه هيچ بودي. سوره مريم، آيه 9.
(6)آيا روزي بر بشر گذشت كه چيزي نبوده باشد كه در باره‌اش گفتگو شود؟ سوره دهر، آيه 1.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 465
معناي افناء و برگرداندن به حالت قبل از وجود. پس ظاهر سياق آيات مي‌رساند كه مراد اين است كه ما خلق را مبعوث مي‌كنيم همان طوري كه قبلا ايجاد كرده بوديم. پس" كاف" در" كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ" كاف تشبيه و" ما" در آن مصدريه و" أَوَّلَ خَلْقٍ" مفعول" بدأنا" است. و مراد اين است: ما خلايق را به همان آساني بر مي‌گردانيم كه خلقشان كرديم بدون اينكه براي ما دشواري داشته باشد.
و معناي اينكه فرمود:" وَعْداً عَلَيْنا إِنَّا كُنَّا فاعِلِينَ" اين است كه: ما به او وعده‌اي داديم كه وفايش بر ما واجب شده و ما آنچه وعده داده‌ايم عملي خواهيم نمود و اين است سنت ما.

[مقصود از" زبور"،" ذكر" و" وارثت" در آيه:" وَ لَقَدْ كَتَبْنا ... أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ" و بيان اينكه آيه ناظر بر وراثت دنيوي و اخروي- هر دو- است] ..... ص : 465

" وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ" ظاهرا منظور از" زبور" آن كتابي است كه به حضرت داوود نازل شد چه در جاي ديگر نيز آن را به اين نام اسم برده و فرموده:" وَ آتَيْنا داوُدَ زَبُوراً" «1».
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند مراد از آن قرآن است. بعضي «3» ديگر گفته‌اند مراد از آن مطلق كتبي است كه بر انبياء نازل شده و يا بر انبياء بعد از موسي نازل شده. ولي هيچ دليلي بر آن وجوه نيست. بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند مراد از" ذكر" تورات است به دليل اينكه خداي تعالي آن را در دو جاي از اين سوره ذكر ناميده يكي در آيه" فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ" دوم در آيه" وَ ذِكْراً لِلْمُتَّقِينَ".
و بعضي «5» ديگر گفته‌اند منظور از" ذكر" قرآن است به دليل اينكه خداي عز و جل آن را در چند جاي از كلامش ذكر ناميده. و بنا بر اين قول، آن وقت بعد از قرآن بودن زبور با اينكه قبل از آن نازل شده عيبي ندارد چون مراد از بعديت، بعديت رتبي است نه زماني. بعضي «6» ديگر گفته‌اند مراد از آن لوح محفوظ است. ولي اين قول صحيح نيست.
" أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ"-" وراثت" و" ارث" به طوري كه راغب گفته به معناي انتقال مالي است به تو بدون اينكه معامله‌اي كرده باشي «7». و مراد از وراثت زمين اين است كه سلطنت بر منافع، از ديگران به صالحان منتقل شود و بركات زندگي در زمين مختص ايشان شود، و اين بركات يا دنيايي است كه بر مي‌گردد به تمتع صالحان از حيات دنيوي كه در اين صورت خلاصه مفاد آيه اين مي‌شود كه: به زودي زمين از لوث شرك و گناه پاك
__________________________________________________
(1)سوره نساء، آيه 163 و سوره اسري، آيه 55.
(2، 3، 4، 5، 6)تفسير ابو الفتوح رازي، ج 8، ص 64 و منهج الصادقين، ج 6، ص 125.
(7)مفردات راغب، ماده" ورث".
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 466
گشته جامعه بشري صالح كه خداي را بندگي كنند و به وي شرك نورزند در آن زندگي كنند هم چنان كه آيه" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ ...
يَعْبُدُونَنِي لا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً" «1» از آن خبر مي‌دهد. و يا اين بركات اخروي است كه عبارت است از مقامات قربي كه در دنيا براي خود كسب كردند چون اين مقامات هم، از بركات حيات زميني است هر چند كه خودش از نعيم آخرت است هم چنان كه آيه:" وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي صَدَقَنا وَعْدَهُ وَ أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشاءُ" «2» كه حكايت كلام اهل بهشت است و آيه" أُولئِكَ هُمُ الْوارِثُونَ الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ" «3» بدان اشاره مي‌كنند.
از همين جا معلوم مي‌شود كه آيه مورد بحث خاص به يكي از دو وراثت‌هاي دنيايي و آخرتي نيست بلكه هر دو را شامل مي‌شود. و مفسريني كه آن را به وراثت آخرتي اختصاص داده‌اند و به آياتي كه مناسب با آن وراثت است تمسك جسته و چه بسا گفته‌اند همين معنا متعينا مقصود است چون بعد از اعاده ديگر زميني نيست تا صالحان آن را ارث ببرند، حرف درستي نزده‌اند، زيرا معلوم نيست كه آيه مورد بحث عطف بر آيه قبلي‌اش كه متعرض مساله اعاده بوده شده باشد تا بگوييد بعد از اعاده ديگر زميني باقي نمي‌ماند. و ممكن است عطف به اول آيات باشد كه مي‌فرمود:" فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ" كه به زودي به آن اشاره خواهيم كرد.
آن مفسريني هم كه آيه را به وراثت دنيايي اختصاص داده حمل بر دوره ظهور اسلام و يا دوران مهدي (ع)- كه رسول خدا (ص) در اخبار متواتره از آن خبر داده و شيعه و سني آنها را نقل كرده‌اند- نموده‌اند باز راه درستي نرفته‌اند زيرا روايات مذكور هر چند متواتر و مسلم است اما آيه را تخصيص نمي‌زند.
كوتاه سخن، همانطوري كه گفتيم آيه شريفه مطلق است و شامل هر دو وراثت مي‌شود چيزي كه هست از نظر سياق آنچه كه عقل و اعتبار اقتضاء مي‌كند اين است كه آيه شريفه عطف بر همان جمله" فَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ ..." باشد چون آن آيه به تفصيل حال اهل اختلاف از نظر جزاي اخروي اشاره مي‌كرد و اين آيه به تفصيل حال آنان از
__________________________________________________
(1)خدا به آن عده از شما كه ايمان آورده عمل صالح كردند وعده داده كه به زودي ايشان را جانشين ديگران در زمين كند ... مرا بپرستند و چيزي شريكم نسازند، سوره نور، آيه 55. [.....]
(2)و گفتند حمد خداي را كه زمين را به ما ارث داد تا هر جا از بهشت را كه بخواهيم براي خود انتخاب كنيم. سوره زمر، آيه 74.
(3)ايشانند وارثان، همانهايي كه فردوس برين را ارث مي‌برند. سوره مؤمنون، آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 467
نظر جزاي دنيوي اشاره مي‌كند، و در نتيجه حاصل كلام اين مي‌شود كه: ما بشر را به سوي ديني واحد دعوت كرديم ليكن ايشان دين را قطعه قطعه نموده در آن اختلاف كردند و مجازاتشان هم مختلف شد، اما در آخرت آنهايي كه ايمان آوردند سعيشان مشكور و عملشان مكتوب شد- و از كفار بر خلاف اين شد- و اما در دنيا، آنهايي كه ايمان آوردند زمين را به وراثت مالك شدند- به خلاف ديگران.
" إِنَّ فِي هذا لَبَلاغاً لِقَوْمٍ عابِدِينَ" كلمه" بلاغ" به معناي كافي بودن است، و نيز به معناي آن چيزي است كه آدمي به وسيله آن به آرزوي خويش مي‌رسد، و نيز به معناي خود بلوغ است. و به هر حال معناي آيه از ميان اين سه معنايي كه نقل كرديم روشن است. كلمه" هذا" اشاره به معارفي دارد كه در سوره بيان شده. و معناي آن اين است كه: آنچه در اين سوره بيان كرديم كه رب عالم واحد است و غير او ربي نيست و واجب است كه از طريق نبوت پرستش شود تا به اين وسيله آماده روز حساب گردند و اينكه جزاي مؤمنين چنين و چنان و جزاي كافران چنين و چنان است براي مردم عابد كافي است، البته در صورتي كه آن را اخذ نموده و به آن عمل كنند كه در اين صورت به آرزوي خويش مي‌رسند.
" وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ" يعني تو رحمتي هستي كه به سوي همه جماعتهاي بشري فرستاده شده‌اي. دليل بر اينكه گفتيم همه جماعتها، جمع با الف و لام است، علاوه بر اينكه مقتضاي رسالت هم همين است. و اما اينكه چطور رحمت براي همه اهل دنيا است؟ جهتش اين است كه ديني آورده كه در اخذ به آن سعادت اهل دنيا در دنيا و آخرتشان تامين است. آري آن جناب (ص) رحمت براي اهل دنيا است از جهت آثار حسنه‌اي كه از قيام او به دعوت حقه‌اش در مجتمعات بشري به راه افتاد كه اگر وضع زندگي بشر آن روز را قبل از اينكه آن جناب مبعوث شود در نظر بگيريم و با وضعي كه پس از قيام او به خود گرفت مقايسه كنيم كاملا روشن مي‌گردد.

[اشاره به اينكه تمامي معارف و احكام اسلام از فروع توحيد و منتهي به آنند (إِنَّما يُوحي إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ ...)] ..... ص : 467

" قُلْ إِنَّما يُوحي إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" يعني آنچه از دين به من وحي مي‌شود نيست مگر توحيد و معارف ديگري كه متفرع بر توحيد و ممثل به آن است، چه معارف عقيدتي و چه اخلاقي و عملي، خلاصه هر چه به من وحي مي‌شود همه از فروعات دين توحيد است. دليل بر اين معنايي كه ما براي آيه كرديم اين است كه حصر (انما) بر روي حصر (انما) آمده كه ظهورش در حصر حقيقي است.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 468
" فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ آذَنْتُكُمْ عَلي سَواءٍ" كلمه" ايذان" به طوري كه گفته‌اند از" اذن" گرفته شده كه به معناي علم به اجازه است در كاري. آن گاه به طور مجاز در مطلق علم استعمال شده و از آن افعالي اشتقاق يافته و بسياري از موارد متضمن معناي تهديد و انذار نيز مي‌شود.
و كلمه" علي سواء" علي الظاهر حال از مفعول" آذنتكم" است، و معناي آن اين است كه: اگر از دعوت تو اعراض كردند، و از اينكه با قبولي دين توحيد تسليم خدا شوند روي گردانيدند، پس به ايشان بگو من به شما اعلام مي‌كنم كه شما از اين اعراض خود در خطر مي‌باشيد، چون شما در اينكه من اعلامتان كنم، و يا در خود خطر قرار گيريد مساوي هستيد، (و به عبارت ديگر: در اعلام كردن من همه مساوي هستيد، و يا در مخاطره بودن همه برابريد) بعضي از مفسرين گفته‌اند: مقصود اعلام به جنگ است. ولي اين معنا در سوره‌هاي مكي دور به نظر مي‌آيد.

[اعلام خطر رسول خدا (صلي اللَّه عليه و آله) به مشركان استهزاء كننده] ..... ص : 468

" وَ إِنْ أَدْرِي أَ قَرِيبٌ أَمْ بَعِيدٌ ما تُوعَدُونَ إِنَّهُ يَعْلَمُ الْجَهْرَ مِنَ الْقَوْلِ وَ يَعْلَمُ ما تَكْتُمُونَ" اين آيه تتمه كلام رسول خدا (ص) است، كلامي كه مامور شده آن را ابلاغ نمايد. و منظور از جمله" ما تُوعَدُونَ" همان تهديد در جمله" آذَنْتُكُمْ عَلي سَواءٍ" است.
رسول خدا (ص) نخست مامور شد ايشان را از خطري كه در اعراض از اسلام هست هشدار دهد، و سپس مامور شد علم به دوري و نزديكي وقوع آن خطر را از خود نفي كند، و بي‌علمي خود را چنين تعليل كند كه علم به گفته‌هاي علني ايشان كه همان طعن بر اسلام و استهزاء به آن است- و گفته‌هاي پنهاني آنان، منحصرا مخصوص به خداي تعالي است، و تنها او است كه عالم به حقيقت امر است.
از اينجا به دست مي‌آيد كه منشا متوجه شدن عذاب به كفار آن طعنه‌هايي بوده است كه در ظاهر به اسلام مي‌زدند، و هم آن نقشه‌هايي كه پنهان مي‌داشتند، گويي كه فرموده:
اگر اينان مستحق عذاب شدند به خاطر اظهاراتي است كه عليه اين دعوت الهي كردند، و آن نقشه‌هايي كه پنهان داشتند، پس ايشان را به آن عذاب تهديد كن، و ليكن از آنجايي كه تو اطلاعي از ظاهر و باطن آنان نداري، و نمي‌داني كه جرمشان چقدر استحقاق عذاب دارد، و آيا استحقاق عذاب نزديك دارند، يا دور، لذا چنين علمي را از خودت نفي كن، و آن را تنها به خداي تعالي ارجاع ده.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 469
از اين بيان معلوم مي‌شود كه منظور از" جهر قول" آن سخناني است كه مشركين (عليه اسلام) اظهار نموده و استهزايي است كه مي‌كردند، و مراد از آنچه پنهان مي‌داشته‌اند، نقشه‌هاي شومي بوده كه عليه اسلام در بين خود مطرح مي‌كردند.
" وَ إِنْ أَدْرِي لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَكُمْ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ" اين جمله نيز تتمه كلامي است كه رسول خدا (ص) مامور به گفتن آن شده است. ضمير در كلمه" لعله" به طوري كه گفته‌اند كنايه از خبري است كه در كلام نيامده، و بعيد هم نيست كه راجع به ايذان و اعلامي باشد كه مامور به آن شد. و معناي آن اين است كه: من نمي‌دانم، ممكن است اين اعلامي كه من مامور بدان شدم، يعني مراد خداي تعالي از اينكه مرا مامور به اعلام خطر نموده، اين باشد كه شما را امتحان كند تا آنچه در باطن شما است بيرون كشيده ظاهرش سازد پس خدا مي‌خواهد شما را بيازمايد و تا مدتي مهلت و كام بدهد و به اصطلاح استدراجتان كند.
" قالَ رَبِّ احْكُمْ بِالْحَقِّ وَ رَبُّنَا الرَّحْمنُ الْمُسْتَعانُ عَلي ما تَصِفُونَ" ضمير در" قال" به رسول خدا (ص) بر مي‌گردد و آيه شريفه كلام آن جناب را حكايت مي‌كند كه در دعوت مردم به حق چه گفت و چگونه مردم دعوتش را رد كردند و از او اعراض نمودند گويي كه رسول خدا (ص) بعد از آنكه ايشان را دعوت نموده رسالت خودش را به ايشان ابلاغ كرد و ايشان دعوتش را انكار كردند و در انكارشان پافشاري نمودند روي از ايشان برگردانيده به درگاه پروردگارش متوجه شد و گفت:
" رَبِّ احْكُمْ بِالْحَقِّ- خدايا به حق حكم كن" و اگر حكم را مقيد به حق كرد (معنايش اين نيست كه خدا حكم به غير حق هم مي‌كند) بلكه اين قيد توضيحي است نه احترازي چون حكم خداي تعالي جز حق نمي‌تواند باشد پس كانه گفته" خدايا به حكم خودت كه حق است حكم كن" يعني حق را براي آنان كه به نفعشان است و عليه آنان كه بر ضررشان است اظهار فرما. آن گاه بار ديگر روي سخن را متوجه كفار نموده و فرموده است:" رَبُّنَا الرَّحْمنُ الْمُسْتَعانُ عَلي ما تَصِفُونَ- و پروردگار ما رحمان و عليه گفته‌هاي شما بهترين ياور است" و گويي كه با اين جمله به علت اعراض خود از ايشان و روي به درگاه خدا نهادن و درخواست حكم به حق را بيان كردن اشاره مي‌كند. پس خداي سبحان رب او و رب همه ايشان است و او را سزد كه ميان مربوبين خود حكم كند و او كثير الرحمة است، يعني سائلش و كسي را كه به سويش روي آورد نوميد نمي‌كند و او است كه حكم مي‌كند و كسي نيست كه حكمش
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 470
را تاخير اندازد و او است كه با كلماتش حق را به كرسي نشانده باطل را باطل و نابود مي‌سازد.
پس خود رسول خدا (ص) نيز در اينكه عرضه داشت" رَبِّ احْكُمْ بِالْحَقِّ" به ربي رجوع كرد كه رب او و رب مردم است و از او خواست تا به رحمتش حكم كند و از او استعانت جست تا عليه آنچه باطل است و ايشان آن را مي‌پرستند قيام نمايد و آن عبارت از اين بود كه دين باطل خود را به اوصافي كه در آن نبود وصف مي‌كردند و دين حق را به طعنه‌هايي كه از آن مبرا است مذمت مي‌كردند.
از آنچه گذشت نكته‌هايي كه در آيه است- از آن جمله التفاتي كه از خطاب (قل) به غيبت (قال) به كار رفته و نيز نكته اينكه اول از خداي تعالي تعبير به" ربي" نمود و بار دوم به" ربنا" و نيز نكته اينكه چرا به دو وصف" رحمان" و" مستعان" توصيف نمود و همچنين ساير نكات آيه- روشن گرديد.

بحث روايتي [رواياتي در ذيل آيه:" إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ ... حَصَبُ جَهَنَّمَ" و محاجه يكي از مشركين با پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله) بعد از نزول اين آيه] ..... ص : 470

اشاره

در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ حَرامٌ عَلي قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها ..." گفته كه: محمد بن مسلم از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: هر قريه‌اي را كه خداي عز و جل هلاك گرداند ديگر بر نمي‌گردند «1».
و در تفسير قمي در روايت ابي الجارود، از امام ابي جعفر (ع) آمده كه فرمود: وقتي اين آيه، يعني آيه" إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ (مِنْ دُونِ اللَّهِ) حَصَبُ جَهَنَّمَ" نازل شد، اهل مكه از شنيدن آن دچار وحشت زيادي شدند. پس عبد اللَّه بن زبعري وارد مكه شد، ديد كه كفار قريش همه در باره اين آيه گفتگو مي‌كنند، ابن زبعري پرسيد: اين حرف محمد است؟ گفتند: آري.
گفت: اگر خودش اعتراف به آن كند من با او مخاصمه مي‌كنم. پس او و محمد را يك جا ملاقات دادند، ابن زبعري پرسيد: آيا اين جمله‌اي كه قرائت كردي در باره ما و خدايان ما تنها است، يا در باره همه امتهاي بت‌پرست، و خدايان ايشان است؟ فرمود: بلكه در باره شما و خدايانتان و همه امتها و خدايانشان، است، الا آن كساني كه خدا خودش استثناء كرده. ابن زبعري گفت: قسم به خدا الآن تو را مجاب خواهم كرد، مگر تو نبودي كه در باره عيسي ثناي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 63.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 471
خير مي‌كردي؟ با اينكه مي‌داني نصاري عيسي و مادرش را مي‌پرستند؟ و طايفه‌اي از مردم ملائكه را پرستش مي‌كنند، آيا آن مردم و معبودهايشان در آتش نيستند؟ و اگر هستند پس عيسي هم در آتش است، ملائكه هم در آتش هستند؟ و اين مناقض با ثنايي است كه در باره عيسي مي‌كردي؟ رسول خدا (ص) فرمود: نه، عيسي و ملائكه در آتش نيستند، پس قريش جنجال كرده، خنده سر دادند، و گفتند: ابن زبعري خوب مجابت كرد.
رسول خدا (ص) فرمود: گفته مرا نفهميديد و بيهوده جنجال مي‌كنيد، مگر من نگفتم الا آن كساني كه خدا خودش استثناء كرده، و مقصودم اين كلام خدا بود كه مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْني أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ لا يَسْمَعُونَ حَسِيسَها وَ هُمْ فِي مَا اشْتَهَتْ أَنْفُسُهُمْ خالِدُونَ" «1».
مؤلف: اين حديث از طرق اهل سنت «2» نيز روايت شده ليكن در طريق اهل سنت متن روايت تشويش دارد، به خلاف روايت بالا كه متنش سالم‌تر و متين‌تر است، و آن اين است كه ابن عباس گفت: وقتي آيه شريفه" إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَها وارِدُونَ" نازل شد، بر اهل مكه گران آمد، چون گفتند محمد خدايان ما را ناسزا گفت. ابن زبعري به ايشان گفت: من به خاطر كمك به شما با او مخاصمه مي‌كنم، او را بخوانيد. پس مردم رفتند و با رسول خدا (ص) نزد زبعري شدند. ابن زبعري گفت: اي محمد! اين كلام تو مخصوص خدايان ما است و يا عموم كساني كه به جاي خدا معبود شده‌اند؟ فرمود: براي همه كساني است كه معبود شده‌اند. ابن زبعري گفت: به رب اين خانه (كعبه) الآن مجابت مي‌كنم، مگر تو نبودي كه مي‌گفتي عيسي بنده صالح خدا و عزير بنده صالح خدا است و ملائكه بندگان صالحند؟ فرمود چرا من گفتم. گفت: در حالي كه نصاري مسيح، و يهود عزير، و بنو مليح ملائكه را مي‌پرستند و تو در اين آيه‌ات گفتي همه هيزم جهنمند.
مردم مكه از خوشحالي جنجال كردند، پس اين آيه نازل شد:" إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْني"- يعني عزير و عيسي و ملائكه-" أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ"، و نيز اين آيه نازل شد:
" وَ لَمَّا ضُرِبَ ابْنُ مَرْيَمَ مَثَلًا إِذا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ" يعني و چون عيسي بن مريم را مثل مي‌زنيم مردمت از آن جلوگيري مي‌كنند.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 76.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 338.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 472
اشكالي كه در متن اين روايت است: اولا اسم عزير در آن برده شده و حال آنكه اين آيات در مكه نازل شده. و در آيات مكي نامي از عزير نيست نام او در آيات مدني ذكر شده و آن هم در سوره توبه كه در مدينه نازل شده.
و ثانيا اينكه داشت يهود عزير را مي‌پرستند صحيح نيست زيرا يهود عزير را نمي‌پرستد بلكه او را پسر خدا مي‌داند آن هم از باب تشريف و احترام هم چنان كه خودشان را هم فرزندان و دوستان خدا ناميدند و قرآن آن را حكايت نموده مي‌فرمايد:" نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ" يعني ما (يهوديان) فرزندان و دوستان خداييم.
و ثالثا در اين حديث داشت كه رسول خدا (ص) اعتراف كرد به اينكه آيه إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ" عام است و عيسي و ملائكه را شامل مي‌شود آن گاه ابن زبعري به عيسي و عزير و ملائكه نقض كرده پس آيه مورد بحث نازل شد و اين حرف صحيح نيست، زيرا مستلزم آن است كه خداي حكيم و پيغمبر حكيم بيان حكم را از وقت حاجت تاخير انداخته باشند و تاخير بيان از وقت حاجت بيشتر مايه تهمت است.
و رابعا از اين جهت كه حديث مشتمل بر اين است كه آيه:" وَ لَمَّا ضُرِبَ ابْنُ مَرْيَمَ مَثَلًا" در اين قضيه نازل شده و حال آنكه مضمون آن كمترين ارتباطي با قضيه ندارد.
و نظير اين روايت روايت ديگري است كه بين اهل سنت شايع است كه ابن زبعري به رسول خدا (ص) اعتراض كرد و رسول خدا (ص) به او گفت: اي پسر! تو چقدر به لغت قوم خود و زبان پدر و مادريت جاهلي؟ من كه نگفتم" انكم و من تعبدون من دون اللَّه ..." من گفتم:" إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ" و" ما" براي غير ذوي العقول است و شامل عيسي نمي‌شود، زيرا در اين روايت به رسول خدا (ص) نسبت داده كه فرموده:" من كه نگفتم"،" من گفتم" و حال آنكه شان رسول خدا (ص) اجل از اين است كه آيات قرآني را كلام خودش بداند. از حافظ ابن حجر هم نقل شده كه گفته است: اين حديث اصلي ندارد و در هيچ يك از كتب حديث ديده نشده نه با سند و نه بي‌سند.
باز نظير آن دو حديث در ضعف، حديث ديگري است كه در آن آمده: ابن زبعري پرسيد آيا تو چنين گفته‌اي؟ فرمود: بله گفت، پس به رب كعبه سوگند همين الآن مجابت مي‌كنم، آيا نبود كه يهود عزير، و نصاري مسيح، و بنو مليح ملائكه را مي‌پرستيدند؟ حضرت فرمود: نه. ايشان شيطان را مي‌پرستيدند، كه ايشان را بدان كار وادار كرد، اينجا بود كه آيه" إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْني" نازل شد ....
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 473
و ضعف آن بدين جهت است كه حجتي كه در حديث به آن جناب نسبت داده شده نفعش براي ابن زبعري بيشتر از ضررش است، چون در آن حجت هم چنان كه عزير و عيسي و ملائكه را از شمول آيه بيرون مي‌كند، آلهه از سنگ و چوب را هم بيرون مي‌كند، چون بت‌ها هم مانند آن سه نامبرده خبري از عبادت پرستندگان خود ندارند، و راضي هم نيستند، چون شعور ندارند تا راضي باشند. پس آيه مختص به شياطين مي‌شود، و حال آنكه اين حرف خلاف آن چيزي است كه به رسول خدا (ص) نسبت داده شده كه آن جناب فرموده: آيه شريفه شامل بتها مي‌شود.
باز نظير آن دو در ضعف، روايتي است كه در الدر المنثور آمده كه بزار از ابن عباس روايت كرده كه گفت: آيه" إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَها وارِدُونَ" نازل شد و سپس آيه" إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْني أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ" آن را نسخ كرد «1».
دليل ضعف اين روايت اين است كه اين دو آيه در يك سوره قرار دارند و معنا ندارد كه آيه‌اي بلافاصله نسخ شود. علاوه بر اينكه اگر برخوردي هم باشد تخصيص است نه نسخ.

[روايتي در باره اينكه علي (عليه السلام) و شيعيانش از مصاديق آيه:" إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْني ..." مي‌باشند] ..... ص : 473

و در امالي صدوق از رسول خدا (ص) روايت آورده كه در ضمن حديثي به علي (ع) فرموده: تو و شيعيانت كنار حوض هستيد، و دوستانتان را آب مي‌دهيد، و دشمنان را از آن منع مي‌كنيد، شما ايمنان در روز فزع اكبريد، شما در زير سايه عرش هستيد، مردم همه در فزعند، و شما فزعي نداريد، مردم همه اندوهناكند، و شما اندوهي نداريد، در باره شما بود كه آيه" إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْني أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ" نازل شد، و در باره شما بود كه آيه" لا يَحْزُنُهُمُ الْفَزَعُ الْأَكْبَرُ وَ تَتَلَقَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ هذا يَوْمُكُمُ الَّذِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ" نازل گرديد «2».
مؤلف: معناي نزول آيه در باره علي و شيعيانش اين است كه آيه شريفه در باره ايشان هم جريان دارد، و يا اين است كه علي و شيعيانش نيز داخل در مصاديق اين آيه هستند. و روايات بسياري در باره جماعتي از مؤمنين وارد شده كه اين دو آيه را مخصوصا دومي را در باره آنان جريان مي‌دهد، مانند كساني كه براي خدا قرآن مي‌خوانند، و كساني كه بر مردمي براي رضاي خدا با قرآن امامت مي‌كنند و مردمي كه براي خدا اذان بگويند، و مملوكي كه حق خدا و حق مولاي خود اداء كند- صاحب مجمع البيان»
اين روايت را از ابي سعيد خدري
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 339.
(2)امالي صدوق، ص 451. ط بيروت.
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 65.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 474
از رسول خدا (ص) نقل كرده- و نيز كساني كه براي خدا به يكديگر محبت مي‌ورزند، و كساني كه در دلهاي شب مخفيانه به سوي خدا قدم بر مي‌دارند، و مهاجريني كه در راه خدا هجرت مي‌كنند كه روايت اولي را الدر المنثور از ابي الدرداء و دومي را از ابي امامه، و سومي را از خدري، و هر سه از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند. در احاديث ائمه اهل بيت (ع) نيز خلق كثيري از جمله مصاديق اين آيه شمرده شده‌اند.
و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد از علي (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" كَطَيِّ السِّجِلِّ" فرموده: نام فرشته است «1».
مؤلف: الدر المنثور «2» اين مضمون را از ابن ابي حاتم و ابن عساكر، از امام باقر (ع) نيز در حديثي روايت كرده است.
و در تفسير قمي است كه امام در ذيل جمله" يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ" فرمود:" سجل" نام فرشته‌اي است كه نامه‌هاي اعمال را مي‌پيچد. و معناي پيچيدن آن اين است كه نابودش مي‌كند و به صورت دود در مي‌آيد، و زمين را به صورت آتش در مي‌آورد «3».
و در نهج البلاغه در وصف اموات آمده كه: از پشت زمين به زير زمين، و از وسعت روي آن به تنگي زير آن، و از نزد اهل و عيال، به غربت، و از نور به ظلمت رفتند. رفتند در حالي كه پا برهنه و عريان بودند، از دنيا تنها اعمال با ايشان آمد، و به زندگي دائم و خانه هميشگي منتقل شدند، هم چنان كه خداي سبحان فرموده:" كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ، وَعْداً عَلَيْنا إِنَّا كُنَّا فاعِلِينَ" «4».
مؤلف: استشهاد به امام (ع) به اين آيه شريفه با هر دو معنايي كه براي" اعاده" كرديم قابل انطباق است، و آن دو معنا يكي اعاده خلق به صورت قبل از خلقت بود، و يكي اعاده به معناي زنده كردن بعد از مردن آن طوري كه قبل از مردن بودند. و اين دو معنا در بيان آيه گذشت.
و در مجمع البيان گفته كه: از رسول خدا (ص) روايت شده كه فرمود شما در روز قيامت پا برهنه و عريان با بدني ناتوان و لاغر و رنجور، محشور مي‌شويد،
__________________________________________________
(1، 2)الدر المنثور، ج 4، ص 340.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 77.
(4)نهج البلاغه، فيض الاسلام، خطبه 110، ص 341.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 475
هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ وَعْداً عَلَيْنا إِنَّا كُنَّا فاعِلِينَ" «1».
مؤلف: نظير اين روايت در كتاب نور الثقلين «2» از كتاب دوريستي، به سند خود از ابن عباس از آن جناب آمده.

[روايتي در اين معني كه آيه:" وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ ..." در باره قائم آل محمد (عليهم السلام) و اصحاب او است] ..... ص : 475

و در تفسير قمي در ذيل" وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ" فرموده: كتابهاي آسماني همه ذكراند. و در ذيل آيه" أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ" فرمودند: در باره قائم و اصحاب او است. و نيز فرمودند: زبور مشتمل بر پيشگوييها و حمد و تمجيد و دعا بوده است «3».
مؤلف: روايات در باب مهدي (ع) و ظهور او و پر كردنش زمين را از عدل بعد از پر شدنش از ظلم و جور- چه از طرق عامه و چه از طرق خاصه و چه از رسول خدا (ص) و چه از ائمه هدي (ع)- آن قدر زياد است كه به حد تواتر رسيده، و اگر كسي بخواهد به آنها وقوف يابد، بايد به كتابهايي كه مظنه اين بحث در آنها مي‌رود مراجعه كند، و چنين كتابهايي در بين عامه و خاصه زياد است.
و در الدر المنثور است كه بيهقي در كتاب دلائل، از ابي هريره روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: من رحمتي هستم كه خدا بر بشر هديه داده است «4».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 66.
(2)نور الثقلين، ج 3، ص 463، ط قم.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 77. [.....]
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 343.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 476

(22)سوره حج در مدينه نازل شده و 78 آيه دارد ..... ص : 476

[سوره الحج (22): آيات 1 تا 2] ..... ص : 476

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْ‌ءٌ عَظِيمٌ (1) يَوْمَ تَرَوْنَها تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ وَ تَضَعُ كُلُّ ذاتِ حَمْلٍ حَمْلَها وَ تَرَي النَّاسَ سُكاري وَ ما هُمْ بِسُكاري وَ لكِنَّ عَذابَ اللَّهِ شَدِيدٌ (2)

ترجمه آيات ..... ص : 476

به نام خداي رحمان رحيم.
اي مردم از پروردگارتان بترسيد كه زلزله رستاخيز چيزي است هول انگيز (1).
روزي كه آن را ببينيد زنان شيرده از شدت هول آن، شيرخوار خويش را از ياد ببرند و زنان باردار بار خويش بيندازند و مردمان به نظرت مست آيند ولي مست نيستند بلكه سختي عذاب خدا ايشان را بي‌خود كرده است (2).

بيان آيات ..... ص : 476

اشاره

اين سوره مشركين را مخاطب قرار داده، اصول دين و انذار و تخويف را به ايشان خاطر نشان مي‌سازد، هم چنان كه در سوره‌هاي نازل شده قبل از هجرت مشركين مورد خطابند. اين سوره سياقي دارد كه از آن بر مي‌آيد مشركين هنوز شوكت و نيرويي داشته‌اند.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 477
و نيز مؤمنين را به امثال نماز، حج، عمل خير، اذن در قتال و جهاد مخاطب قرار داده، و آيات آن داراي سياقي است كه مي‌فهماند مؤمنين جمعيتي بوده‌اند كه اجتماعشان تازه تشكيل شده، و روي پاي خود ايستاده، و مختصري عده و عده و شوكت به دست آورده‌اند.
با اين بيان به طور قطع بايد گفت كه اين سوره در مدينه نازل شده، چيزي كه هست نزول آن در اوايل هجرت و قبل از جنگ بدر بوده است. و غرض سوره بيان اصول دين است، البته با بياني تفصيلي كه مشرك و موحد هر دو از آن بهره‌مند شوند. و نيز فروع آن، ولي بيانش در فروع به طور اجمال است، و تنها مؤمنين موحد از آن استفاده مي‌كنند، چون تفاصيل احكام فرعي در روزگاري كه اين سوره نازل مي‌شده هنوز تشريع نشده بود، و به همين جهت در اين سوره كليات فروع دين از قبيل نماز و حج را بيان كرده است.
و از آنجايي كه دعوت مشركين به اصول دين توحيد از طريق انذار صورت مي‌گرفته، و نيز واداري مؤمنين به اجمال فروع دين به لسان امر به تقوي بوده، و قهرا سخن از روز قيامت به ميان آمده، لذا گفتار را در آن فراز بسط داده، و در آغاز سوره، زلزله روز قيامت- كه از علامتهاي آن است و به وسيله آن زمين ويران شده، و كوه‌ها فرو مي‌ريزد- را خاطر نشان ساخته است.
" يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْ‌ءٌ عَظِيمٌ" كلمه" زلزله" و" زلزال" به معناي شدت حركت است به حالتي كه هول انگيز باشد.
و گويا از طريق اشتقاق كبير از ماده" زل" كه به معناي" زلق" است گرفته شده، و به منظور مبالغه و اشاره به تكرار آن تكرار شده است، و اين در واژه‌هاي مشابه" زل" شايع و زياد است، مثل" ذب" و" ذبذب"،" دم" و" دمدم"،" كب" و" كبكب"،" دك" و" دكدك"،" رف" و" رفرف" و ....
خطاب در آيه شريفه كه فرمود" يا أَيُّهَا النَّاسُ" شامل جميع مردم، از كافر و مؤمن، مرد و زن، حاضر و غايب، و موجودين در عصر نزول آيه، و آنهايي كه بعدا به وجود مي‌آيند مي‌شود. و حاضرين در عصر خطاب و در مجلس خطاب وسيله پيوستگي با همه است، چون همه در نوع انسانيت مشتركند.

[اشاره به مفاد كلي سوره حج و بيان آيات تهديد به قيامت كه زلزله‌اش" شَيْ‌ءٌ عَظِيمٌ" است و در آن روز" تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ" ..... ص : 477

در اين خطاب مردم را امر كرده كه از پروردگارشان بپرهيزند، كافر بپرهيزد، ايمان آورد، مؤمن بپرهيزد از كيفر مخالفت اوامر و نواهي او در فروع انديشه كند. و آن گاه امر مزبور را تعليل كرده به اينكه چون زلزله قيامت امر عظيمي است. و ناگفته پيدا است كه دعوت در اين آيه دعوت از راه انذار و تهديد است.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 478
و اگر زلزله را اضافه به ساعت كرد، و فرموده:" زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ" بدين جهت است كه زلزله از علامتهاي قيامت است. بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: مراد از زلزله ساعت، شدت قيامت و هول آن است. و اين گفتار از جهت عبارت و لفظ آيه خيلي بعيد است.
" يَوْمَ تَرَوْنَها تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ"
كلمه" ذهول" به معناي اين است كه با دهشت از چيزي بگذري و بروي. و كلمه" حمل"- به فتح حاء- به معناي سنگيني و ثقلي است كه آدمي در باطن حمل كند، مانند فرزند در شكم. و" حمل"- به كسر حاء- به معناي سنگيني و ثقلي است كه در ظاهر بدن حمل شود، مانند بار شتر- اين سخن از راغب است «2».
و در مجمع البيان گفته:" حمل"- به فتح حاء- به معناي آن چيزي است كه در شكم يا بر سر درخت باشد، و" حمل"- به كسر حاء- به معناي آن چيزي است كه بر پشت و يا بر سر آدمي باشد «3».
در كشاف گفته: اگر كسي بپرسد چرا در آيه شريفه فرموده" مرضعة" و نفرموده" مرضع"؟ در پاسخ مي‌گوييم: براي اينكه" مرضعة" با" مرضع" در معنا فرق دارد.
" مرضعة" آن زني است كه در حال شير دادن باشد و پستان را به دهان كودك گذاشته باشد.
و كودكش در حال مكيدن باشد. و اما" مرضع" آن زني است كه شانيت اين كار را داشته باشد، هر چند كه الآن مشغول شير دادن نباشد. در آيه شريفه كلمه" مرضعة" را به كار برده تا دلالت كند بر اينكه دهشت و هول قيامت، آن چنان سخت است كه وقتي ناگهاني مي‌رسد، مادري كه پستان در دهان بچه‌اش گذاشته آن را از دهان او بيرون مي‌كشد.
آن گاه گفته: اگر بگويي چرا اول فرمود:" ترون" و سپس فرمود:" تري"، اول جمع آورد، و بار دوم مفرد؟ در پاسخ مي‌گوييم: براي اينكه رؤيت در اول مربوط شده به زلزله، كه قبلا آن را به رخ همه مردم مي‌كشيد، لذا به همه فرمود:" ترون: مي‌بينيد" و اما در آخر آيه معلق شده به يك چيز، و آن هم حالت مستي مردم است، پس بايد يك يك مردم را بيننده حال سايرين فرض كرد، لذا آن را مفرد آورده «4».
در جمله" وَ تَرَي النَّاسَ سُكاري وَ ما هُمْ بِسُكاري"
مي‌فرمايد مست نيستند، در حالي
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 17، ص 111 و 112.
(2)مفردات راغب، ماده" حمل".
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 69.
(4)تفسير كشاف، ج 3، ص 142.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 479
كه خودش قبلا فرموده بود كه" ايشان را مست مي‌بيني" و اين بدان منظور است كه دلالت كند بر اينكه مستي ايشان و اينكه عقلهايشان را از دست داده و دچار دهشت و حيرت شده‌اند، از شراب نيست، بلكه از شدت عذاب خدا است كه ايشان را به آن حالت افكنده هم چنان كه خداي عز و جل فرموده:" إِنَّ أَخْذَهُ أَلِيمٌ شَدِيدٌ" «1».
و ظاهر آيه اين است كه اين زلزله قبل از نفخه اولي صور كه خدا از آن در آيه" وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلَّا مَنْ شاءَ اللَّهُ ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْري فَإِذا هُمْ قِيامٌ يَنْظُرُونَ" «2» خبر داده، واقع مي‌شود، چون آيه مورد بحث مردم را در حال عادي فرض كرده كه ناگهاني و بي‌مقدمه زلزله ساعت رخ مي‌دهد، و حال ايشان از مشاهده آن دگرگون گشته، به آن صورت كه آيه شريفه شرح داده، در مي‌آيند. و اين قبل از نفخه اولي است، كه مردم با آن مي‌ميرند، نه نفخه دوم، چون قبل از نفخه دوم، مردم زنده‌اي در روي زمين وجود ندارد.
بعضي از مفسرين «3» گفته‌اند: اين آيه شدت عذاب را تمثيل كرده، نه اينكه واقعا همانطور كه فرموده تحقق يابد، و معنايش اين است كه: اگر در اين ميان بيننده‌اي باشد كه صحنه را ببيند، به چنين حالي در خواهد آمد.
و ليكن اين حرف صحيح نيست، براي اينكه با سياق آيه كه سياق انذار به عذاب ناگهاني و بي‌سابقه است نمي‌سازد، و شنونده از انذار به عذابي كه از آن آگاهي ندارد، و تنها به او بگويند: اگر كسي آنجا باشد چنين و چنان مي‌شود، آن طور كه بايد نمي‌ترسد.

بحث روايتي [(روايتي در ذيل آيه:" يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْ‌ءٌ عَظِيمٌ" و سخن پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله) بعد از نزول اين آيه)] ..... ص : 479

در الدر المنثور است كه سعيد بن منصور، احمد، عبد بن حميد، و ترمذي (وي حديث را صحيح دانسته) و نسايي، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، و حاكم (وي نيز حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه، از طرقي از حسن و غير او، از عمران بن حصين، روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي آيه" يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْ‌ءٌ عَظِيمٌ
__________________________________________________
(1)گرفتن او دردناك و شديد است. سوره هود، آيه 102.
(2)و صيحه صور اسرافيل بدمند پس هر كه در آسمانها و زمين است همه يكسر مدهوش مرگ شوند، مگر آن كس كه خدا ابقاي او را خواسته باشد. آن گاه صيحه ديگري در آن دميده شود كه ناگاه خلايق همه برخيزند و نظاره كنند. سوره زمر، آيه 68.
(3)روح المعاني، ج 17، ص 112.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 480
وَ لكِنَّ عَذابَ اللَّهِ شَدِيدٌ"
نازل شد، رسول خدا (ص) در سفر بود، پس رو به اصحاب خود كرده فرمود: هيچ مي‌دانيد اين چه روزي است؟ عرضه داشتند: خدا و رسولش داناتر است. فرمود: اين روزي است كه خدا به آدم مي‌فرمايد: برخيز برخاستن آتش. مي‌گويد:
پروردگارا برخاستن آتش يعني چه؟ مي‌فرمايد: از هر هزار نفر نهصد و نود و نه نفر به سوي آتش، و يك نفر به سوي بهشت.
مسلمانان شروع كردند به گريه، حضرت فرمود: به هم نزديك شويد و به سوي رشد برويد چون هيچ نبوتي نبود مگر آنكه قبل از آن جاهليتي بوده، آتش هر چه از جاهليت گرفت كه گرفته، و اگر كامل نشد از منافقين مي‌گيرد، و مثل شما نيست مگر مثل رنگ مخالفي كه در بازوي حيوان و يا مثل خالي است كه در پهلوي شتر باشيد. آن گاه فرمود: من اميدوارم كه شما يك چهارم اهل بهشت باشيد. پس ياران تكبير گفتند. آن گاه فرمود: من اميدوارم كه شما يك سوم اهل بهشت باشيد. باز تكبير گفتند. آن گاه فرمود: من خيلي اميدوارم كه شما نصف اهل بهشت باشد. باز تكبير گفتند، راوي مي‌گويد نفهميدم دو ثلث را هم فرمود يا نه «1».
مؤلف: اين روايت به طرق بسياري ديگر از عمران، ابن عباس، ابي سعيد خدري، ابي موسي و انس، نقل شده كه البته در متن آنها اختلافي هست، از همه آن متون معتدل‌تر همين روايتي است كه ما ايراد كرديم.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ تَرَي النَّاسَ سُكاري"
فرمودند: يعني از شدت اندوه و فزع عقلشان زايل گشته، دچار حيرت مي‌شوند «2».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 343.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 78.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 481

[سوره الحج (22): آيات 3 تا 16] ..... ص : 481

اشاره

وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطانٍ مَرِيدٍ (3) كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَنْ تَوَلاَّهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ وَ يَهْدِيهِ إِلي عَذابِ السَّعِيرِ (4) يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِنَ الْبَعْثِ فَإِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِنْ مُضْغَةٍ مُخَلَّقَةٍ وَ غَيْرِ مُخَلَّقَةٍ لِنُبَيِّنَ لَكُمْ وَ نُقِرُّ فِي الْأَرْحامِ ما نَشاءُ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلاً ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّكُمْ وَ مِنْكُمْ مَنْ يُتَوَفَّي وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ إِلي أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْلا يَعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً وَ تَرَي الْأَرْضَ هامِدَةً فَإِذا أَنْزَلْنا عَلَيْهَا الْماءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ وَ أَنْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ (5) ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّهُ يُحْيِ الْمَوْتي وَ أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (6) وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيها وَ أَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ (7)
وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لا هُديً وَ لا كِتابٍ مُنِيرٍ (8) ثانِيَ عِطْفِهِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُ فِي الدُّنْيا خِزْيٌ وَ نُذِيقُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ عَذابَ الْحَرِيقِ (9) ذلِكَ بِما قَدَّمَتْ يَداكَ وَ أَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ (10) وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلي حَرْفٍ فَإِنْ أَصابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَ إِنْ أَصابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلي وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةَ ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِينُ (11) يَدْعُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَضُرُّهُ وَ ما لا يَنْفَعُهُ ذلِكَ هُوَ الضَّلالُ الْبَعِيدُ (12)
يَدْعُوا لَمَنْ ضَرُّهُ أَقْرَبُ مِنْ نَفْعِهِ لَبِئْسَ الْمَوْلي وَ لَبِئْسَ الْعَشِيرُ (13) إِنَّ اللَّهَ يُدْخِلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ إِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ ما يُرِيدُ (14) مَنْ كانَ يَظُنُّ أَنْ لَنْ يَنْصُرَهُ اللَّهُ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ فَلْيَمْدُدْ بِسَبَبٍ إِلَي السَّماءِ ثُمَّ لْيَقْطَعْ فَلْيَنْظُرْ هَلْ يُذْهِبَنَّ كَيْدُهُ ما يَغِيظُ (15) وَ كَذلِكَ أَنْزَلْناهُ آياتٍ بَيِّناتٍ وَ أَنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يُرِيدُ (16)
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 482

ترجمه آيات ..... ص : 482

بعضي مردم در باره خدا بدون علم مجادله مي‌كنند و پيرو شيطانهاي شرورند (3).
بر شيطان مقرر شد كه هر كس با او دوستي كند به ضلالتش افكند و به سوي آتش سوزانش راهبر شود (4).
اي مردم اگر در باره زندگي پس از مرگ در شكيد ما شما را از خاك آفريديم آن گاه از نطفه آن گاه از خون بسته سپس از پاره‌اي گوشت كه يا تصوير به خود گرفته و يا نگرفته. تا براي شما توضيح دهيم و هر چه خواهيم در رحم‌ها قرار دهيم تا مدتي معين، پس آن گاه شما را كودكي بيرون آريم تا به قوت و نيروي خويش برسيد. آن گاه بعضي از شما هستند كه در همين حد از عمر وفات يابند و بعضي از شما به پست‌ترين دوران عمر برسند، و آن دوران پيري است كه پس از سالها دانستن، چيزي نداند، (نمونه ديگري از قيامت اينكه) تو زمين را مي‌بيني كه در زمستان افسرده است چون باران بهاري بر آن نازل كنيم به جنب و جوش در مي‌آيد و از همه گياهان بهجت‌آور نر و ماده بروياند (5).
زيرا خدا حق است و حق تنها اوست، و او مردگان را زنده مي‌كند و او به همه چيز تواناست (6).
رستاخيز آمدني است و شك در آن نيست و خدا خفتگان قبور را زنده مي‌كند (7).
از جمله مردم كساني هستند كه در باره خدا بدون علم و هدايت و كتابي روشن مجادله مي‌كنند (8).
و بزرگي مي‌فروشند تا مردم را از راه خدا گمراه كنند. در اين دنيا ذلت و خفتي و در قيامت عذاب سوزاني دارند كه به ايشان مي‌چشانيم (9).
و مي‌گوييم اين عذاب به خاطر اعمالي است كه از پيش كرده‌ايد كه خدا با بندگان ستم پيشه نيست (10).
و از جمله مردم كساني هستند كه خدا را به بعضي از شرايط و در بعضي فرضها مي‌پرستند اگر خيري به او برسد آرامش مي‌يابد و اگر شر و فقر به او رسد روي بگرداند، چنين كساني در دنيا و آخرت زيان مي‌كنند كه زيان آشكار همين است (11).
غير خدا چيزي را مي‌پرستند و مي‌خواند كه نه زيانش رساند و نه سودش دهد و ضلالت بي‌انتها همين است (12).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 483
كسي را مي‌خواند كه ضررش از نفعش زودتر مي‌رسد، و اين چه بد معبود و همدمي است كه او را بپرستند (13).
خدا كساني را كه ايمان آورده و كارهاي شايسته كرده‌اند به بهشت‌هايي در آورد كه جويها در آن روان است كه خدا هر چه بخواهد مي‌كند (14).
هر كه گمان دارد كه خدا پيغمبر را در دنيا و آخرت نصرت نمي‌دهد ريسماني به آسمان كشد آن گاه آن را قطع كند و ببيند آيا نيرنگش آن چيزي را كه باعث خشم او شده از بين مي‌برد (15).
اين چنين، قرآن را آيه‌هاي روشن نازل كرديم و خدا هر كه را كه خواهد هدايت كند (16).

بيان آيات [وصف الحال سه صنف از مردم: اصرار كنندگان بر باطل، متزلزلان در راه حق و مؤمنان] ..... ص : 483

اشاره

اين آيات اصنافي از مردم را معرفي مي‌كند و مي‌فرمايد: بعضي مصر بر باطل، و مجادله كنند، در برابر حقند، و بعضي در باره حق متزلزلند، و بعضي ديگر مؤمنند. و در باره هر صنفي وصف الحالي ذكر مي‌كند: دسته اول و دوم را گمراه دانسته و گمراهيشان را بيان مي‌كند و از بدي سرانجامشان خبر مي‌دهد، و صنف سوم را راه يافته در دنيا، و متنعم در آخرت مي‌داند.
" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطانٍ مَرِيدٍ" كلمه" مريد" به معناي پليد است. و بعضي «1» گفته‌اند: به معناي كسي است كه يكسره و به كلي فاسد و از خير عاري باشد. و" مجادله در خدا بدون علم" به معناي اين است كه در مسائلي كه برگشتش به صفات و افعال خدا باشد سخناني بر اساس جهل و بدون علم بزنند و در باره آن اصرار هم بورزند.
" وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطانٍ مَرِيدٍ"- اين جمله بيان مسلك مشركين در اعتقاد و عمل است، هم چنان كه جمله قبلي بيان مسلك ايشان در حرف زدن بود، گويي كه فرموده: بعضي از مردم در باره خدا بدون علم حرف مي‌زنند و بر جهل خود اصرار هم مي‌ورزند و به هر باطلي معتقد شده، به آن عمل هم مي‌كنند، و چون شيطان محرك و هادي آدميان به سوي باطل است پس در حقيقت اين گونه اشخاص به اغواي شيطان متمايل به وي شده‌اند، و در هر اعتقاد و عمل او را پيروي مي‌كنند.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 17، ص 114.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 484
در آيه شريفه پيروي شيطان به جاي اعتقاد و عمل به كار رفته، تا دلالت كند بر چگونگي و حقيقت مطلب و در نتيجه زمينه فراهم شود براي آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" شيطان از طريق بهشت گمراهش مي‌كند، و به سوي عذاب آتش رهنمون مي‌شود".
و اگر فرمود:" وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطانٍ" و نفرمود" و يتبع الشيطان المريد" كه همان ابليس باشد، براي اين است كه دلالت كند بر اينكه شيطان انواع و اقسام و فنوني از ضلالت را دارد، چون ابواب باطل مختلف است، و بر هر بابي شيطاني، از قبيل ابليس، و ذريه‌اش و شيطانهايي از آدميان هستند كه به سوي ضلالت دعوت مي‌كنند، و اولياي گمراهشان از ايشان تقليد و پيروي مي‌كنند، هر چند كه تمامي تسويلات، و وسوسه‌هاي آنان منتهي به استاد همه‌شان ابليس ملعون مي‌شود.
و جمله" وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطانٍ" در عين حال كنايه از اين نيز هست كه گمراهان در پيروي باطل به جايي نمي‌رسند كه توقف كنند، براي اينكه استعداد پذيرش حق در آنها كشته شده، و قلبشان مطبوع بر باطل گشته. و خلاصه جمله مذكور به كنايه معنايي را مي‌رساند كه آيه" وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الرُّشْدِ لا يَتَّخِذُوهُ سَبِيلًا وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الغَيِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلًا" «1» در مقام بيان آن است.

[مراد از اينكه در باره پيروي از شيطان فرمود:" كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَنْ تَوَلَّاهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ ..."] ..... ص : 484

" كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَنْ تَوَلَّاهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ وَ يَهْدِيهِ إِلي عَذابِ السَّعِيرِ" كلمه" تولي" به معناي اين است كه كسي را براي پيروي ولي خود بگيري. و كلمه" فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ" مبتدايي است كه خبرش حذف شده و معنايش اين است كه: پيروي مي‌كند هر شيطان پليدي را كه از جمله صفاتش يكي اين است كه بر او نوشته شده كه هر كس او را ولي خود بگيرد و پيرويش كند، اضلال و هدايتش او را به سوي عذاب سعير، ثابت و لازم است.
و مراد از اينكه فرمود" بر او نوشته شده كه ..." اين است كه قضاي الهي در حق وي چنين رانده شده كه اولا پيروان خود را گمراه كند، و ثانيا ايشان را داخل آتش سازد و اين دو قضا كه در حق وي رانده شده همان است كه آيه" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ" «2» آن را بيان مي‌كند، كه توضيح آن در جلد دوازدهم اين كتاب گذشت.
__________________________________________________
(1)سوره اعراف، آيه 146.
(2)و هرگز ترا بر بندگان من تسلط و غلبه نخواهد بود ليكن سلطه تو بر مردم نادان گمراهي است كه پيرو تو شوند. و البته وعده‌گاه جميع آن مردم گمراه آتش دوزخ خواهد بود. سوره حجر، آيات 41 و 42.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 485
و از آنچه گذشت ضعف كلام بعضي «1» از مفسرين روشن مي‌شود كه گفته‌اند: معناي آيه اين است كه هر كه شيطان را ولي خود بگيرد خدا او را گمراه مي‌كند، زيرا از كلام خداي عز و جل هيچ شاهدي بر اين معنا نيست، و در كلام خدا دليلي كه دلالت كند بر اينكه چنين قضايي عليه پيروان شيطان رانده شده باشد نيست، آنچه در كلام خداي تعالي آمده اين است كه قضاي رانده شده كه هر كس شيطان را ولي خود بگيرد و پيرويش كند خدا شيطان را بر او مسلط كند، تا گمراهش سازد، نه اينكه خداوند خودش مستقيما او را گمراه كند.
علاوه بر اينكه لازمه اين معنا اين است كه مرجع ضميرها مختلف باشد، ضمير" فانه" بدون جهت به خداي تعالي برگردد، در حالي كه اسمي از خداي تعالي قبلا ذكر نشده.
از اين ضعيف‌تر قول كسي است كه گفته: معناي آيه اين است كه: بر اين شخص كه در باره خدا بدون علم جدال مي‌كند نوشته شده كه هر كه او را دوست بدارد او گمراهش كند. خلاصه ضميرها را به موصول در" مَنْ يُجادِلُ" برگردانده، كه ضعف اين كلام براي خواننده روشن است.
از آيه شريفه بر مي‌آيد كه قضايي كه عليه ابليس رانده شده تنها براي او نيست، بلكه بر او و قبيله و ذريه و اعوان اوست. و ديگر اينكه گمراه كردن آنان و هدايتشان به سوي عذاب سعير همه فعل ابليس است. اين نكته نيز مخفي نيست كه جمع ميان كلمه" يضله" و كلمه" يهديه" در آيه شريفه خالي از لطف نيست.

[رفع ريب و ترديد در بعث و نشور، با بيان چگونگي خلقت انسان و گياه] ..... ص : 485

" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِنَ الْبَعْثِ فَإِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ تُرابٍ ... شَيْئاً" مراد از" بعث" زنده كردن مردگان و بازگشت به سوي خداي سبحان است، و اين روشن است. و كلمه" علقة" به معناي قطعه‌اي خون خشكيده است. و كلمه" مضغة" به معناي قطعه‌اي گوشت جويده شده است، و" مخلقة" به طوري كه گفته‌اند «2» به معناي تام الخلقه است، و" غَيْرِ مُخَلَّقَةٍ" يعني آنكه هنوز خلقتش تمام نشده، و اين كلام با تصوير جنين كه ملازم با نفخ روح در آن است منطبق مي‌شود. و بنا بر اين معنا، كلام كسي كه گفته" تخليق" به معناي" تصوير" است، با آيه منطبق مي‌گردد.
مقصود از جمله" لِنُبَيِّنَ لَكُمْ" بر حسب ظاهر سياق، اين است كه تا برايتان بيان كنيم كه بعث ممكن است، و شك و شبهه را از دلهايتان زايل نماييم، چون مشاهده انتقال خاكي
__________________________________________________
(1)تفسير ابو الفتوح رازي، ج 8، ص 71. [.....]
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 71 و منهج الصادقين، ج 6، ص 136.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 486
مرده به صورت نطفه، و سپس به صورت علقه، و آن گاه مضغه، و در آخر انسان زنده، براي هيچكس شكي نمي‌گذارد در اينكه زنده شدن مرده نيز ممكن است، و به همين جهت جمله مورد بحث را در اينجاي آيه قرار داد، نه در آخر آن.
" وَ نُقِرُّ فِي الْأَرْحامِ ما نَشاءُ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي" يعني ما در ارحام آنچه از جنين‌ها بخواهيم مستقر مي‌سازيم، و آن را سقط نمي‌كنيم تا مدت حمل شود، آن گاه شما را بيرون مي‌آوريم، در حالي كه طفل باشيد.
در مجمع البيان گفته: يعني ما شما را از شكم مادرانتان بيرون مي‌آوريم در حالي كه طفليد. و كلمه" طفل" به معناي انسان صغير است. و اگر كلمه مذكور را مفرد آورده با اينكه مقصود جمع است، بدينجهت است كه اين كلمه مصدر است، و در مصدر مفرد به جاي جمع استعمال مي‌شود، مثل اينكه هم مي‌گويند" رجل عدل" و هم مي‌گويند" رجال عدل" «1».
بعضي «2» از مفسرين در پاسخ اين سؤال گفته‌اند: خواسته بفرمايد ما يك يك شما را طفل بيرون مي‌آوريم. و مقصود از" بلوغ اشد" حالت نيرومند شدن اعضا و قواي بدني است.
در جمله" وَ مِنْكُمْ مَنْ يُتَوَفَّي وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ إِلي أَرْذَلِ الْعُمُرِ" مقابله ميان دو جمله به كار رفته، و اين مقابله دلالت مي‌كند بر اينكه جمله اول مقيد به قيدي است كه آن را از دومي متمايز مي‌كند، و آن قيد در تقدير است، و تقدير كلام چنين است:" و منكم من يتوفي من قبل ان يرد الي ارذل العمر و منكم من يرد الي ارذل العمر" و مراد از" أَرْذَلِ الْعُمُرِ" ناچيزتر و پست‌ترين دوران زندگي است كه قهرا با دوران پيروي منطبق مي‌شود، زيرا اگر با ساير دوره‌ها مقايسه شود حقيرترين دوران حيات است.
" لِكَيْلا يَعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً"- يعني تا به حدي برسند كه بعد از يك دوره دانايي ديگر چيزي ندانند، البته چيز قابل اعتنايي كه اساس زندگي بر آن است. لام" لكيلا" لام غايت است، يعني امر بشر منتهي مي‌شود به ضعف قوا و مشاعر، به طوري كه از علم كه نفيس‌ترين محصول زندگي است، چيز قابل اعتنايي برايش نماند.
" وَ تَرَي الْأَرْضَ هامِدَةً فَإِذا أَنْزَلْنا عَلَيْهَا الْماءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ وَ أَنْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ" راغب مي‌گويد: وقتي گفته مي‌شود" همدت النار" معنايش اين است كه آتش
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 71.
(2)تفسير لاهيجي، ج 3، ص 161.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 487
خاموش شد، و از همين باب است" ارض هامدة" يعني بدون گياه و نيز" نبات هامد" يعني گياه خشك. در كلام خداي تعالي هم آمده كه مي‌فرمايد:" وَ تَرَي الْأَرْضَ هامِدَةً" «1» و قريب به همين معنا است كلام كسي «2» كه آن را به" ارض هالكة- زمين هلاك كننده" معنا كرده است.
راغب مي‌گويد:" هز" به معناي تحريك به حركت شديد است. وقتي گفته مي‌شود:" هززت الرمح" معنايش اين است كه من نيزه را به شدت تكان دادم، و نيز" اهتز النبات" به معناي اين است كه گياه از شدت سرسبزي تكان بخورد «3».
باز راغب در باره كلمه" ربت" گفته:" ربا" به معناي زياد شد و بلند شد مي‌باشد، هم چنان كه در قرآن فرموده:" فَإِذا أَنْزَلْنا عَلَيْهَا الْماءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ" يعني وقتي آب را بر آن نازل مي‌كنيم، تكان مي‌خورد و بلند مي‌شود اين بود كلام راغب البته با تلخيص «4».
" وَ أَنْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ"- يعني زمين بعد از آنكه ما بر آن آب نازل كرديم از هر صنف از اصناف گياهان داراي بهجت- يعني خوش رنگ، و داراي برگ و گل خندان- برويانيد. ممكن هم هست منظور از" زوج" معناي مقابل فرد باشد، براي اينكه در جاهاي ديگر كلام خداي تعالي اين معنا ثابت شده، كه گياهان نيز ازدواج دارند، هم چنان كه براي آنها حيات و زندگي اثبات شده و علوم تجربي امروز نيز با آن موافق است.
و حاصل معنا اين است كه: زمين در روياندن گياهان و رشد دادن آنها، اثري دارد نظير اثر رحم در روياندن فرزند كه آن را از خاك گرفته به صورت نطفه، و سپس علقه، آن گاه مضغه، آن گاه انساني زنده در مي‌آورد.
" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّهُ يُحْيِ الْمَوْتي وَ أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" كلمه" ذلك" اشاره به مطالبي است كه در آيه قبلي آمده بود، و آن خلقت انسان و گياه بود. و تدبير امر آنها از نظر حدوث و بقاء، و هم از نظر خلقت و تدبير، امري است داراي واقعيت كه كسي نمي‌تواند در آنها ترديد كند.
آنچه از سياق بر مي‌آيد اين است كه مراد از" حق"، خود حق است، يعني وصفي نيست كه قائم مقام موصوف حذف شده و خبر" ان" بوده باشد، بلكه مي‌خواهد بفرمايد:
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" همد".
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 71.
(3)مفردات راغب، ماده" هزز".
(4)مفردات راغب، ماده" ربو".
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 488
خداي تعالي خود حق است، حقي كه هر موجودي را تحقق مي‌دهد و در همه چيز نظام، حق جاري مي‌كند. پس همين كه خداي تعالي حق است و هر چيزي تحققش به او است، سبب شده كه اين موجودات و نظامهاي حقه جاري در آن به وجود آيد، و همه اينها كشف مي‌كند از اينكه او حق است.
جمله" وَ أَنَّهُ يُحْيِ الْمَوْتي" عطف است به ما قبلش كه در آيه قبلي ذكر شده بود، و آن عبارت بود از انتقال خاك مرده از حالي به حالي و رساندنش به مرحله انساني زنده. و نيز انتقال زمين مرده به وسيله آب به صورت نباتي زنده، و اين كار هم چنان ادامه دارد، به خاطر اينكه او كارش زنده كردن مردگان است.
و جمله" وَ أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" مانند جمله قبلي عطف است بر جملات سابق. و مراد اين است كه آنچه ما بيان كرديم همه به خاطر اين بوده كه خدا بر هر چيز قادر است، چون ايجاد انسان و نبات و تدبير امر آنها در ايجاد و ابقاء، مرتبط به وجود و نظامي است كه در عالم جريان دارد، و همانطور كه ايجاد وجود و نظام عالم، جز با داشتن قدرت ميسر نمي‌شود، همچنين داشتن قدرت بر آن دو كار جز با داشتن قدرت بر هر چيز ميسر نمي‌شود. پس ايجاد انسان و نبات و تدبير امر آن دو، به خاطر عموم قدرت او است، و به تفسير ديگر: خلقت و تدبير انسان و نبات كشف مي‌كند از عموم قدرت او.
" وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيها وَ أَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ".
اين دو جمله عطف است بر" ان" در جمله" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ".

[تفصيلي در مورد استنتاج پنج نتيجه از بيان كيفيت خلقت انسان و نبات] ..... ص : 488

در اينجا سؤالي پيش مي‌آيد و آن اين است كه چرا از خلقت انسان و نبات تنها پنج نتيجه‌اي كه در آيه شريفه آمده گرفته شده؟ و نتايج ديگري- از قبيل ربوبيت خدا و نداشتن شريك، و عليم و منعم و جواد بودن او، و ...- كه همه در باب توحيد اهميت دارند را ذكر نكرده؟.
جواب اين سؤال اين است: به طوري كه از سياق- كه در مقام اثبات بعث است- بر مي‌آيد، و نيز به طوري كه از عرضه كردن اين آيات بر ساير آيات مثبته بعث استفاده مي‌شود، مي‌توان گفت اين آيه مي‌خواهد مساله بعث را از طريق اثبات حقيت خدا اثبات كند، البته حقيت علي الاطلاق، زيرا از حق محض جز فعل حق خالي از باطل سر نمي‌زند، و اگر عالم ديگري نباشد كه آدمي در آن يا قرين با سعادتش، و يا شقاوتش زندگي كند، و به همين خلقت و ايجاد و سپس نابودي اكتفاء نموده، يكسره انسانهايي را خلق كند و بميراند، كاري لعب و بيهوده انجام داده، و بيهوده كاري باطل است. پس همين كه مي‌دانيم او حق است و
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 489
جز حق عمل نمي‌كند، مي‌فهميم كه نشاه‌اي ديگر هست، و اين ملازمه بسيار روشن است، براي اينكه اين زندگي دنيايي با مرگ تمام مي‌شود، پس بايد يك زندگي ديگري باشد كه باقي باشد و دستخوش مرگ نگردد.
پس آيه شريفه، يعني جمله" فَإِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ تُرابٍ ... ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ" در همان مجراي آيه" وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ ما خَلَقْناهُما إِلَّا بِالْحَقِّ" «1» و آيه" وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلًا ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا" «2» و امثال آن- يعني آياتي كه متعرض اثبات معادند مي‌باشد.
تنها فرقي كه ميان آيه مورد بحث و آن آيات هست، اين است كه گفتيم: آيه مورد بحث مطلب را از راه حق مطلق بودن خدا اثبات مي‌كند، و آن آيات از راه حقيت فعل خدا، هر چند كه حقيت خدا مستلزم حقيت فعل او نيز هست.
آن گاه چون ممكن بود كسي توهم كند كه اصلا زنده كردن مردگان محال است، و در نتيجه برهان سودي نبخشد لذا آن توهم را دفع نموده، فرمود:" وَ أَنَّهُ يُحْيِ الْمَوْتي" پس اينكه مي‌بينيم خداوند خاك مرده را زنده نموده، انساني جاندار مي‌كند، و زمين مرده را زنده مي‌سازد، ديگر جاي ترديد در امكان بعث باقي نمي‌ماند.
اين جمله هم جاري مجراي آيه شريفه" قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ، قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ «3» و ساير آياتي است كه امكان بعث و احياي بار دوم را از راه وقوع مثل آن در بار اول اثبات مي‌كند، مي‌باشد.
و باز چون ممكن بود كسي توهم كند كه امكان احياي براي بار دوم مستلزم وقوع آن نيست، و بعيد است كه قدرت خدا متعلق چنين كار دشواري شود، لذا اين توهم را هم دفع نموده، فرمود:" وَ أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" چون در اين جمله قدرت خدا را مطلق و غير متناهي معرفي نموده، و قدرت غير متناهي نسبتش به احياي اول و دوم يكسان است، و نيز نسبت به
__________________________________________________
(1)نيافريديم آسمانها و زمين را براي سرگرمي و بازي، نيافريديمشان مگر به حق. سوره دخان، آيه 39.
(2)ما آسمان و زمين و آنچه بين آن دو است را باطل نيافريديم، اين پندار كساني است كه كافر شدند، سوره ص، آيه 27.
(3)گفت اين استخوانها را كه پوسيده چه كسي زنده مي‌كند؟ بگو همان كس كه بار اول ايجادش كرد زنده‌اش مي‌سازد. سوره يس، آيه 79 و 78.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 490
كاري كه في نفسه دشوار و يا آسان باشد به يك حد است، پس قدرت او آميخته با عجز نيست، و دستخوش كندي و خستگي نمي‌گردد.
اين جمله هم جاري مجراي آيه شريفه" أَ فَعَيِينا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ" «1» و آيه" إِنَّ الَّذِي أَحْياها لَمُحْيِ الْمَوْتي إِنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ"»
و ساير آياتي است كه بعث را از راه عموم قدرت و نامتناهي بودن آن اثبات مي‌كند مي‌باشد.
پس اين نكته‌ها كه در جمله" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ ..." است، سه نتيجه است كه از آيه سابق بر آن استخراج شده، و غرض همه يكي است، و آن يادآوري دليلي است كه بعث را اثبات مي‌كند. و جمله اخير كه مي‌فرمود:" وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيها وَ أَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ" متضمن آن است.
آيه قبلي تنها مساله بعث مردگان، و ظرفي كه در آن مبعوث مي‌شوند را ذكر مي‌كرد، ولي بيان نمي‌كرد كه آن ظرف چه وقت است. آيه مورد بحث آن را معين نموده، و فرموده:
ظرف آن، ساعت است. و اگر نفرمود: خدا ساعت را مي‌آورد. و آمدن را به خود ساعت نسبت داد، شايد از اين جهت بوده كه ناگهاني بودن آن را در نظر گرفته، كه اعتبار هيچ علمي به آن تعلق نمي‌گيرد. همانطور كه فرموده" لا تَأْتِيكُمْ إِلَّا بَغْتَةً".
پس اگر نسبتش را به فاعل (خدا) نداده، مانند تعيين نكردن وقت آن، در آيه" قُلْ إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ اللَّهِ" «3» و آيه" إِنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ أَكادُ أُخْفِيها" «4» همه مبالغه در اخفاء آن و تاييد ناگهاني بودن آن است.
و نام قيامت و آمدن ناگهاني‌اش در كلام خداي تعالي بسيار آمده، و در هيچ جا فاعل و آورنده آن ذكر نشده، بلكه همه جا از آن بمانند" آتية- خواهد آمد"،" تاتيهم- قيامتشان خواهد آمد"" قائمة"، و" تقوم"، و مانند اينها تعبير شده.
و اما مظروف را كه عبارت است از احياي انسانهاي مرده، در جمله" وَ أَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ" ذكر كرده.
حال اگر بگويي: نتيجه حجت مذكور بعث همه موجودات است، نه تنها انسان، براي
__________________________________________________
(1)مگر از خلقت اول به ستوه آمديم. سوره ق، آيه 15.
(2)آن كس كه آن را زنده كرده زنده كننده مردگان است، كه او بر هر چيز قادر است. سوره حم سجده، آيه 39.
(3)بگو علم به وقت آن نزد پروردگار من است. سوره اعراف، آيه 187.
(4)قيامت آمدني است و من بنا دارم پنهانش كنم. سوره طه، آيه 15. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 491
اينكه فعل بدون غايت لغو و باطل است، و اين لغو اختصاص به خلقت انسانها ندارد، بلكه خلقت غير انسان را هم شامل است، ليكن آيه شريفه اين نتيجه را تنها نسبت به انسانها گرفته است.
در جواب مي‌گوييم: اگر آيه شريفه نتيجه را تنها نسبت به انسانها گرفته، منافات ندارد كه نظير آن نتيجه در غير آدمي هم ثابت باشد، زيرا آيه شريفه در مقام و سياقي است كه بعث انسانها در آن مورد گفتگو و حاجت است. علاوه بر اينكه ممكن هم هست گفته شود: معاد نداشتن غير آدمي مستلزم آن نيست كه خلقت آنها لغو و باطل باشد براي اينكه خلقت آنها به خاطر آدميان بوده پس غايت و نتيجه خلقت همه موجودات وجود آدميان و نتيجه خلقت آدميان بعث آنان است.
اين بود آنچه كه تدبر در آيات سه‌گانه مورد بحث و سياق آنها و نيز عرضه آنها بر ساير آيات داله بر معاد با تفنن بسياري كه در آنها است آن را دست مي‌دهد. با اين جواب كه ما داديم وجه اينكه چرا از ميان همه نتائج تنها نتائج مذكور كه بر حسب لفظ پنج نتيجه است معلوم گرديد و اين نتائج كه گفتيم بر حسب ظاهر لفظ پنج تاست در حقيقت سه نتيجه است كه در آيه دومي از آيه اول استخراج شده و يك نتيجه هم در آيه سومي از سه نتيجه نامبرده در آيه دومي استخراج شده است.
با اين بيان يك نكته ديگر نيز روشن مي‌شود و آن بيجا بودن شبهه تكرار است كه بعضي دچارش شده‌اند و آن شبهه اين است كه از جمله" وَ أَنَّهُ يُحْيِ الْمَوْتي" و جمله" وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ" و جمله" وَ أَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ" و جملات ديگر توهم شده است.
مفسرين در تفسير آيات سه‌گانه و بيان حجت آنها وجوه بسيار مختلفي آورده‌اند كه هيچ فايده‌اي در نقل آنها نيست و در همه آن وجوه مقدماتي اضافه كرده‌اند كه به كلي از مفاد آيه اجنبي است، و علاوه بر اينكه اجنبي است در نظم آيه و سلامت بيان و استقامت حجت آن اخلال نيز وارد مي‌كند و به همين جهت از ذكر آن صرفنظر كرديم اگر كسي بخواهد به آنها وقوف يابد بايد به تفاسير مطول مراجعه كند.

[مقصود از" علم" و" هدي" در آيه:" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لا هُديً ..."] ..... ص : 491

" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لا هُديً وَ لا كِتابٍ مُنِيرٍ" اين آيه صنف ديگر از مردم روي‌گردان از حق را يادآور مي‌شود. در تفسير كشف الكشاف به طوري كه نقل كرده‌اند گفته: از نظر نظم و مقام روشن‌تر اين به نظر مي‌رسد كه بگوييم اين آيه در باره پيشوايان و مقلدين- به فتحه لام- و آيه قبلي كه مي‌فرمود" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُجادِلُ ... مَرِيدٍ" در باره مقلدين- به كسر لام- است. اين بود خلاصه نظريه كشف الكشاف «1».
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 492
و حق هم همان است به دليل اينكه در ذيل آن آيه مي‌فرمايد:" لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ" هم چنان كه در ذيل آيه قبلي فرمود:" وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطانٍ مَرِيدٍ" چون اضلال، كار مقلد- به فتحه لام- و متابعت كار مقلد- به كسر لام- است. ترديدي كه در آيه ميان" علم" و" هدايت" و" كتاب" آمده با اينكه هر يك از آنها شامل دو شق ديگر مي‌شود خود دليل بر اين است كه مراد از علم هر علمي نيست تا شامل هدايت و كتاب هم بشود بلكه مراد علم مخصوصي است، هم چنان كه مراد از هدايت، هدايت مخصوصي است. و اما اينكه آن علم چه علمي و آن هدايت چه هدايتي است؟ بعضي «2» گفته‌اند: مراد از علم، علم ضروري و بديهي است، و مراد از هدايت، استدلال و فكر صحيحي است كه آدمي را به سوي معرفت راه بنمايد، و مراد از" كِتابٍ مُنِيرٍ"، وحي آسماني است، كه حق را اظهار مي‌كند.
ليكن اين حرف صحيح به نظر نمي‌رسد، زيرا هيچ دليلي نيست بر اينكه علم را در آيه حمل بر علم بديهي و ضروري كنيم. علاوه بر اينكه مجادله كردن در مساله توحيد، و خداشناسي- چه اينكه مراد از آن اصرار در بحث باشد، و يا مجادله به معناي اصطلاحي، يعني قياس تشكيل شده از مشهورات و مسلمات- خود يكي از طرق استدلال است، و علم ضروري به هيچ وجه استدلال نمي‌خواهد.
از اين توجيه كه بگذريم، آنچه ممكن است در باره اين تعبير بگوييم اين است كه:
مراد از علم، علم حاصل از حجت عقلي باشد، و مراد از هدايت، علم حاصل از هدايت الهي باشد، كه تنها نصيب كساني مي‌شود كه در بندگي و عبادت خدا خلوص به خرج داده، دل به نور معرفت او روشن كرده باشند. و يا به عكس، يعني به عنايتي ديگر مراد از علم، هدايت الهي، و مراد از هدايت، علم از طريق حجت عقلي باشد، و مراد از كتاب منير، وحي الهي، و از طريق نبوت باشد. و اين طرق سه‌گانه به سوي مطلق علم است كه يكي از راه عقل، و دومي از راه چشم، و سومي از راه گوش به دست مي‌آيد، و اين همان است كه در آيه شريفه" وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا" «3» بدان اشاره مي‌كند، و به هر حال خدا داناتر است.
__________________________________________________
(1)كشف الكشاف.
(2)منهج الصادقين، ج 6، ص 139.
(3)سوره اسري، آيه 36.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 493
" ثانِيَ عِطْفِهِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ ... عَذابَ الْحَرِيقِ" كلمه:" ثني" به معناي شكستن است و كلمه" عطف"- به كسر عين- به معناي پهلو است. و شكستن پهلو كنايه از روگرداندن است، گويي كسي كه از چيزي روي مي‌گرداند، يك پهلوي خود را خم مي‌كند و مي‌شكند.
جمله" لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ" متعلق به جمله" يجادل" است، و لام در آن براي تعليل است، و معناي آن اين است كه: در باره خدا از روي جهل جدال مي‌كند و اظهار اعراض و استكبار مي‌كند، تا به اين وسيله به غرض خود كه اضلال مردم است برسد، و اينها همان رؤساي مشركين هستند كه ديگران از ايشان پيروي مي‌كنند.
جمله" لَهُ فِي الدُّنْيا خِزْيٌ وَ نُذِيقُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ عَذابَ الْحَرِيقِ" تهديد ايشان است به خزي، يعني خواري و ذلت و رسوايي در دنيا- همانطور كه ديديم سرانجام كار مشركين قريش، البته رؤساي ايشان به همانجا كشيده شد- و نيز تهديد به عذاب اخروي است.
" ذلِكَ بِما قَدَّمَتْ يَداكَ وَ أَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ" كلمه" ذلك" اشاره به مطالبي است كه در آيه قبلي بود، يعني تهديد رؤساي مشركين به خواري در دنيا و عذاب در آخرت. و حرف" باء" در جمله" بِما قَدَّمَتْ" باء مقابله است مثل بايي كه ما در جمله" بعث هذا بهذا- فروختم اين را در مقابل آن" مي‌آوريم. ممكن هم هست باء سببيت باشد. و معناي آيه بنا بر احتمال اول چنين مي‌شود آنچه تو از خزي و عذاب مي‌بيني سزاي همان كارهايي است كه در دنيا كردي. و بنا بر احتمال دومي: به سبب آن مجادله بدون علم و هدايت و كتاب كه در دنيا كردي و در باره خدا بدون علم و هدايت و كتاب اعراض و استكبار ورزيدي تا مردم را گمراه كني اين خزي و عذاب را مي‌بيني. البته در اين كلام التفاتي از غيبت به خطاب به كار رفته تا ملامت و عتاب را بر آنان تسجيل كرده باشد.
جمله" وَ أَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ" عطف بر جمله" بِما قَدَّمَتْ" است و معنايش اين است كه: (اينكه گفتيم آنچه مي‌بيني سزاي كرده‌هاي خود تو است) بدان جهت است كه خدا بر بنده خود ظلم نمي‌كند بلكه با هر يك از آنان معامله‌اي مي‌كند كه خود مستحق آن باشند و با عمل خود و به زبان حال خواستار آن باشند.
" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلي حَرْفٍ ..."
كلمه" حرف" و نيز كلمه" طرف" و كلمه" جانب" به يك معنا است. و كلمه" اطمينان" به معناي آرامش و سكونت است و" فتنة" به طوري كه گفته‌اند «1» به معناي محنت
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 3، ص 149 و روح البيان، ج 6، ص 11.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 494
يعني امتحان است. و كلمه" انقلاب" به معناي برگشتن است.

[وصف صنفي ديگر كه دين را براي دنيايشان مي‌خواهند و در آزمايش‌ها روي مي‌گردانند (وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلي حَرْفٍ ...)] ..... ص : 494

اين آيه صنف ديگري از اصناف مردم بي‌ايمان و غير صالح را بر مي‌شمارد و آنها كساني هستند كه خداي سبحان را مي‌پرستند اما يك طرفي نه از هر طرف، به تعبيري: به يك فرض و تقدير مي‌پرستند و اما بر ساير تقادير نمي‌پرستند و آن فرضي كه بر آن فرض خدا را مي‌پرستند در صورتي است كه پرستش او خير دنيا برايشان داشته باشد. و معلوم است كه لازمه اين طور پرستش اين است كه دين را براي دنيا استخدام كنند اگر سودي مادي داشت پرستش خدا را استمرار دهند و بدان دل ببندد و اطمينان يابند و اما اگر دچار فتنه و امتحان شوند روي گردانيده به عقب برگردند به طوري كه حتي به چپ و راست هم ننگرند و از دين خدا مرتد شوند و آن را شوم بدانند و يا اگر شوم هم ندانند به اميد نجات از آن آزمايش و مهلكه از دين خدا روي بگردانند و اين روش عادت آنان در پرستش بتها نيز هست يعني بت را مي‌پرستند تا به خير مورد آرزوي خود برسند و يا به شفاعت آنها از شر دنيايي رهايي و نجات يابند. و اينكه گفتيم از شر دنيايي بدان جهت است كه بت‌پرستان معتقد به آخرت نيستند.
آن گاه مي‌فرمايد: اين سرگردان‌هايي كه تكيه‌گاهي ندارند، و هر دم رو به سويي دارند، به خاطر وقوعشان در محنت و مهلكه، زيانكار در دنيا، و به خاطر روي‌گرداندنشان از خدا و دين، و ارتداد و كفر، زيانكار در آخرت هستند، زيانكاري آشكار.
اين آن معنايي است كه تدبر در معناي آيه آن را دست مي‌دهد. و بنا بر اين معنا جمله" يَعْبُدُ اللَّهَ عَلي حَرْفٍ"، از قبيل استعاره به كنايه، و جمله" فَإِنْ أَصابَهُ خَيْرٌ ..." تفسير و تفصيل براي جمله" يَعْبُدُ اللَّهَ عَلي حَرْفٍ" خواهد بود. و جمله" خَسِرَ الدُّنْيا" اشاره به خسران دنيايي آنان به خاطر دچار شدن به فتنه،" وَ الْآخِرَةَ" اشاره به خسران آخرتي آنان به خاطر روي گرداندن از دين است.
" يَدْعُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَضُرُّهُ وَ ما لا يَنْفَعُهُ ذلِكَ هُوَ الضَّلالُ الْبَعِيدُ" مدعو در اينجا بت است كه به خاطر نداشتن شعور و اراده، هيچ نفع و ضرري براي عابدش ندارد، و عابدش اگر به نفعي و يا ضرري مي‌رسد از ناحيه عبادت است كه فعل خود او است.
" يَدْعُوا لَمَنْ ضَرُّهُ أَقْرَبُ مِنْ نَفْعِهِ لَبِئْسَ الْمَوْلي وَ لَبِئْسَ الْعَشِيرُ" كلمه" مولي" به معناي ولي و ياور است. و كلمه" عشير" به معناي مصاحب و معاشر است.
در تركيب جملات آيه گفته‌اند كه جمله" يدعو" به معناي" يقول- مي‌گويد" و جمله
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 495
" لَمَنْ ضَرُّهُ أَقْرَبُ مِنْ نَفْعِهِ ..." مقول آن قول است، و كلمه" لمن" مبتدايي است كه لام ابتدا بر سرش در آمده، و خود آن كلمه موصوله، وصله آن جمله" ضَرُّهُ أَقْرَبُ مِنْ نَفْعِهِ" مي‌باشد، و جمله" لَبِئْسَ الْمَوْلي، وَ لَبِئْسَ الْعَشِيرُ" جواب قسم حذف شده، و قائم مقام خبري است كه خود بر آن دلالت مي‌كند.
و معناي آيه اين است كه: كسي كه بتها را مي‌پرستد، روز قيامت خودش بتها را چنين توصيف مي‌كند كه آنچه من در دنيا مولي و عشير خود گرفتم، ضررش بيشتر از سودش بود، و خدايي كه ضررش از سودش بيشتر باشد، بد مولي و بد عشيري است، سوگند مي‌خورم كه بد مولي و بد عشيري است.
و اگر فرمود ضررش نزديك‌تر از سودش است، بدين جهت است كه روز قيامت آثار سوء بت‌پرستي را كه همان عذاب جاودان و هلاكت ابدي است مشاهده مي‌كند." إِنَّ اللَّهَ يُدْخِلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ ..."
بعد از آنكه اصنافي از مردم را ذكر كرد كه يك دسته پيشوايان كفرند، كه ديگران را به دنبال خود مي‌كشانند، و در باره خدا بدون علم جدال مي‌كنند، و دسته دوم پيروان ايشانند كه دنبال هر شيطاني را مي‌گيرند و مانند پيشوايانشان جدال مي‌كنند و هر دم در خيالاتي هستند كه خدا را از هر راهي كه سود مادي داشت مي‌پرستند، و آن گاه ايشان را به وصف ضلالت و خسران توصيف نموده اينك در اين جمله در مقابل آنان صنف ديگري را هم ذكر مي‌كند و عبارتند از مؤمنين صالح كه آنان را به داشتن مثواي كريم و سرانجام نيكو توصيف نموده مي‌فرمايد كه خدا اين سرانجام را براي آنان خواسته است. و ذكر اين اصناف مقدمه و زمينه‌چيني براي قضاوتي است كه در ذيل آيات خواهد آمد.

[معني و مفاد آيه:" مَنْ كانَ يَظُنُّ أَنْ لَنْ يَنْصُرَهُ اللَّهُ ..." و وجوهي كه در باره آن گفته‌اند] ..... ص : 495

" مَنْ كانَ يَظُنُّ أَنْ لَنْ يَنْصُرَهُ اللَّهُ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ فَلْيَمْدُدْ بِسَبَبٍ إِلَي السَّماءِ ثُمَّ لْيَقْطَعْ فَلْيَنْظُرْ هَلْ يُذْهِبَنَّ كَيْدُهُ ما يَغِيظُ" در مجمع البيان گفته: كلمه" سبب" به معناي هر چيزي است كه با آن و به وسيله آن چيز ديگري را به دست مي‌آورند و به همين جهت است كه طناب را سبب مي‌گويند (كه به وسيله آن آب از چاه بيرون مي‌آورند) و طريق را سبب مي‌گويند (چون به وسيله آن به مقصد مي‌رسند) و درب را سبب مي‌گويند (چون به وسيله آن وارد خانه مي‌شوند) «1» و مراد خداي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 73.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 496
تعالي از" سبب" در اين آيه همان معناي اول يعني طناب است. كلمه" قطع" به معناي بريدن و از جمله معاني آن اختناق است و گويا از اين باب اختناق را قطع مي‌گويند كه مستلزم قطع نفس است. مفسرين «1» گفته‌اند ضمير در" لَنْ يَنْصُرَهُ اللَّهُ" به رسول خدا بر مي‌گردد چون مشركين مكه مي‌پنداشتند ديني كه وي آورده دروغي و نو ظهور است كه اساس محكمي ندارد و به همين جهت دعوتش منتشر نمي‌شود، و نزد خدا هم منزلتي ندارد تا او پشتيبانش باشد. ولي وقتي كه آن جناب به مدينه مهاجرت فرمود و خدا نصرتش داد و دينش عالم‌گير شد و آوازه‌اش همه جا پيچيد اين حادثه غير منتظره سخت ايشان را به خشم آورد لذا خدا در اين آيه ايشان را نكوهش كرده و اشاره مي‌كند كه ياور او خدا است و چون ياور او خداست خشم ايشان پايان نمي‌پذيرد و لو خود را خفه كنند. پس نقشه‌هاي ايشان هم اثري نخواهد داشت. و معناي آيه اين است كه: هر كه از مشركين خيال كند كه خدا او را ياري نمي‌كند و در دنيا نام پيغمبر خود را بلند نمي‌كند و دين او را گسترش نمي‌دهد و در آخرت او را مشمول مغفرت و رحمت خود نمي‌گرداند و گروندگان به وي را نيز وا مي‌گذارد، آن گاه به خاطر همين خيال وقتي مي‌بيند كه خدا او را ياري كرده دچار خشم مي‌شود، چنين كسي طنابي بگيرد. و با آن به بلندي برود- مثل كسي كه با طناب به درخت بلندي بالا مي‌رود- آن گاه با همان طناب خود را خفه كند، بعد ببيند آيا كيد و حيله‌اش خشمش را مي‌نشاند يا خير؟.
و اين معنا معناي خوبي است كه سياق آيات قبلي، و نزول اين سوره به اندك مدتي بعد از هجرت، يعني در ايامي كه مشركين هنوز قدرت و شوكت خود را داشتند آن را تاييد مي‌كند.
ولي بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند كه ضمير مذكور به كلمه" من" بر مي‌گردد، و معناي قطع هم قطع مسافت و بريدن راه است و مقصود از" مد سبب به سوي آسمان" بالا رفتن به آسمان به منظور ابطال حكم خدا است. و معناي آيه اين است كه: كسي كه مي‌پندارد كه خدا در دنيا و آخرت ياريش نمي‌كند، به آسمان بالا رود و آن گاه مسافت را بپيمايد، و سپس ببيند آيا كيد و مكرش حكم خداي را كه مايه خشم او شده از بين مي‌برد يا نه؟.
و اين حرف صحيح نيست و شايد مقصودشان اين باشد كه مراد از آيه شريفه اين باشد كه بفرمايد: بر هر انساني لازم است كه در امور دنيا و آخرت خود اميدوار خدا باشد، و اگر
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 17، ص 126 به نقل از ابن عباس كلبي.
(2)تفسير ابو الفتوح رازي، ج 8، ص 78.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 497
اميدوار او نباشد و خيال كند كه خدا او را ياري نمي‌كند و به خاطر همين خيال دچار غيظ شود پس هر نقشه كه مي‌تواند بريزد كه نقشه‌اش سودي به حالش نخواهد داشت.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند كه ضمير مذكور به موصول بر مي‌گردد، هم چنان كه در قول سابق به آن بر مي‌گشت، و مراد از" نصرت" رزق است. وقتي مي‌گويند:" ارض منصورة"، معنايش زمين باران ديده است، و معناي آيه همان معنايي است كه در قول سابق گذشت.
چيزي كه هست قول دومي از قول سابق به اعتبار عقلي نزديك‌تر و بهتر است، ليكن اشكالي بر هر دو قول متوجه است، و آن اين است كه لازمه هر دو قول اين است كه آيه شريفه متصل به آيات قبلش نباشد. اشكال ديگر اينكه اگر اين دو قول صحيح بود جا داشت بفرمايد:" من ظن ان لن ينصره اللَّه ..." نه اينكه بفرمايد:" مَنْ كانَ يَظُنُّ" زيرا تعبير دومي كه در قرآن آمده استمرار ظن در گذشته را مي‌رساند و همين تعبير مؤيد قول اول است.
" وَ كَذلِكَ أَنْزَلْناهُ آياتٍ بَيِّناتٍ وَ أَنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يُرِيدُ" در سابق مكرر گذشت كه كلمه" كذلك: اين چنين" از باب تشبيه كلي به فرد است، با اينكه فرد مصداق كلي است، ولي به اين اعتبار كه ميان كلي و فرد تباين فرض شده باشد، و اين اعتبار به خاطر اين است كه بفهماند حكم جاري در فرد مفروض در ساير افراد نيز جريان دارد، مثل كسي كه به حسن و جواد كه مشغول صحبت كردن، و قدم زدن هستند اشاره كرده بگويد: انسان بايد اينطور باشد، يعني حكم و طريقه حرف زدن و تكلم كه در اين دو نفر جريان دارد بايد در همه جريان يابد. پس معناي آيه اين مي‌شود كه: ما قرآن را در حالي كه آياتي روشن و واضح الدلاله است نازل كرديم، هم چنان كه آيات سابقه بر اين سوره نيز واضح بود.
جمله" وَ أَنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يُرِيدُ" خبري است براي مبتداي حذف شده، و تقدير آن" و الامر ان اللَّه يهدي من يريد" است، و معنايش اين است كه مطلب از اين قرار است كه خدا هر كه را بخواهد هدايت مي‌كند، و اما كسي كه او نخواهد هدايت كند، ديگر هدايت كننده‌اي برايش نخواهد بود. پس صرف اينكه آيات الهي بينات واضحة الدلاله هستند در هدايت شنونده كافي نيست، مگر آنكه خدا بخواهد هدايتش كند.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: جمله مذكور عطف است بر ضمير در" انزلناه" و تقدير
__________________________________________________
(1)ابو الفتوح رازي، ج 8، ص 78.
(2)تفسير لاهيجي، ج 3، ص 167.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 498
كلام" وَ كَذلِكَ أَنْزَلْناهُ ... أَنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يُرِيدُ" است، ولي وجه اول صدر و ذيل آيه را بهتر متصل مي‌سازد، و اين خود روشن است.

بحث روايتي [رواياتي در باره مراد از" مُخَلَّقَةٍ وَ غَيْرِ مُخَلَّقَةٍ" و جمله:" نُقِرُّ فِي الْأَرْحامِ ما نَشاءُ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي" در آيه:" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ ..."] ..... ص : 498

اشاره

در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطانٍ مَرِيدٍ" فرموده:" مريد" به معناي خبيث است «1».
و در الدر المنثور است كه: ابن ابي حاتم از ابي زيد روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ" گفته: اين آيه در باره نضر بن حارث نازل شد «2».
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور «3» از ابن جرير و ابن منذر از ابن جريح نيز روايت كرده. و ظاهرا منظور وي تطبيق نضر بن حارث با عنوان كلي آيه است، همانطور كه روش راوياني كه متعرض اسباب نزول شده‌اند همين است كه به جاي اينكه بگويند: فلان مورد يكي از مصاديق آيه است، مي‌گويند: آيه در باره فلان مورد نازل شده. و بنا بر اين، گفتار مجاهد كه گفته است آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لا هُديً" در باره نضر بن حارث نازل شده از روايت گذشته بهتر است، چون شخص مزبور از معاريف قوم خود بوده، و آيه دوم همانطور كه گفتيم در باره بزرگان ضلالت و پيشوايان كفر، و آيه اول در باره پيروان ايشان است.
و در تفسير قمي در ذيل جمله" مُخَلَّقَةٍ وَ غَيْرِ مُخَلَّقَةٍ" از امام (ع) نقل كرده كه فرمود:" مخلقة" جنين كامل الخلقه است، و" غَيْرِ مُخَلَّقَةٍ" جنيني است كه ناقص سقط شود «4».
و در الدر المنثور است كه احمد، بخاري، مسلم، ابو داوود، ترمذي، نسايي، ابن ماجه، ابن منذر، ابن ابي حاتم، و بيهقي- در كتاب شعب الايمان- از عبد اللَّه بن مسعود روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) كه پيغمبري صادق و مصدق
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 78.
(2)الدر المنثور ج 4، ص 344 و در اين كتاب به جاي (ابي زيد) (ابي مالك) مي‌باشد.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 344.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 78.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 499
است براي ما صحبت كرد كه خلقت هر يك از شما در شكم مادر بعد از چهل روز در حالي كه نطفه است شروع مي‌شود و به صورت علقه در مي‌آيد، چهل روز هم علقه است، آن گاه به صورت مضغه در مي‌آيد، چهل روز هم مضغه است، آن گاه خداوند فرشته خود را مي‌فرستد تا در آن نفخ روح كند و دستور مي‌دهد تا مقدر او را در چهار جهت بنويسد: يكي رزق، دوم اجل و مدت عمر، سوم عمل، چهارم سعادت و شقاوت.
به آن خدايي كه غير او خدايي نيست، بعضي از شما عمل اهل بهشت را انجام مي‌دهد تا جايي كه ميان او و بهشت بيش از يك ذراع فاصله نماند، ولي آن نوشته از عمل او پيشي گرفته، كار خود را مي‌كند و با ارتكاب چند عمل از اعمال اهل دوزخ او را دوزخي مي‌كند. و بعضي از شما عمل اهل جهنم را مرتكب مي‌شود تا جايي كه ميان او و آتش دوزخ بيش از يك ذراع فاصله نماند، ولي آن نوشته از عمل او پيشي گرفته كار خود را مي‌كند، يعني او را موفق به چند عمل از اعمال اهل بهشت مي‌سازد و به همان وسيله او را بهشتي مي‌كند «1».
مؤلف: اين روايت به طرق ديگري نيز از ابن مسعود، ابن عباس، انس و حذيفة بن اسيد روايت شده «2»، البته در متن آنها اختلاف هست. در بعضي از آنها- يعني روايت ابن جرير از ابن مسعود- آمده كه به فرشته گفته مي‌شود: راه بيفت به سوي ام الكتاب و از روي آن كتاب نسخه‌اي از اوصاف اين نطفه بردار. پس فرشته نزد ام الكتاب مي‌رود و از آن كتاب از مطالبي كه در باره آن نطفه است نسخه برداشته، تمامي صفات آن را مي‌گيرد ....
از طرق شيعه از ائمه اهل بيت (ع) نيز قريب به اين مضمون رواياتي رسيده، مانند آن روايتي كه در قرب الاسناد حميري از احمد بن محمد، از احمد بن ابي نصر، از حضرت رضا (ع) نقل شده كه در آن آمده: پس همين كه چهار ماهش تمام شد، خداي تبارك و تعالي دو فرشته خلاق مي‌فرستد تا او را صورتگري كنند و رزق و مدت عمرش، و شقاوت و سعادتش را بنويسند ... «3».
ما در تفسير اول سوره آل عمران حديث كافي از امام باقر (ع) را كه در باره تصوير جنين و نوشتن مقدرات او است، نقل كرديم. و در آن داشت كه آن دو ملك تمامي مقدرات آن طفل را از روي لوحي كه در پيشاني مادرش مي‌خورد نسخه برداشته و در آخر هر
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 344. [.....]
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 345.
(3)قرب الاسناد.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 500
مقدري كه مي‌نويسند شرط مي‌كنند كه اگر بدايي حاصل نشود و گر نه اين مقدر تغيير مي‌كند ... «1».
و در اين معنا روايات ديگري نيز هست و مقتضاي اين حديث و هر حديثي كه بدين معنا باشد اين است كه هر مقدري كه براي كودك نوشته مي‌شود قابل تغيير است هم چنان كه مقتضاي روايات وارده از طرف اهل سنت كه گذشت خلاف اين معنا است ولي به هر حال منافاتي ميان اين دو مدلول نيست براي اينكه براي هر چيز- و از آن جمله براي آدميان- بهره‌اي از لوح محفوظي است كه هرگز دچار تغيير و تبديل نمي‌شود و نيز بهره‌اي از لوح محو و اثبات دارد كه قابل تغيير و تبديل هست و بنا بر اين، قضاهاي رانده شده دو نوع است قضاي حتمي و غير حتمي كه خداي تعالي در باره آن دو فرموده:" يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ" «2».
و ما، در گذشته گفتاري پيرامون معناي قضا گذرانديم و در آنجا روشن كرديم كه لوح قضا هر چه باشد با نظام عليت و معلوليت منطبق است كه به دو سلسله منحل مي‌شود يكي سلسله علل تامه و معلولات آنها كه هيچ قابل تغيير و تبديل نيست و ديگري سلسله علل ناقصه و معلولهاي آن كه اين سلسله تغيير و تبديل مي‌پذيرد. و گويا طايفه اول از روايات به قضاهاي حتمي جنين و دسته دوم به قضاهاي غير حتمي او اشاره مي‌كنند و ما اين معنا را نيز توضيح داديم كه حتميت قضا منافاتي با اختياريت افعال آدمي ندارد كه خواننده عزيز بايد متوجه اين نكته باشد.
و در كافي به سند خود از سلام بن مستنير روايت كرده كه گفت: از امام ابو جعفر (ع) از معناي آيه" مُخَلَّقَةٍ وَ غَيْرِ مُخَلَّقَةٍ" پرسش نمودم فرمود:" مخلقه" عبارتند از همان ذره‌هايي كه خدا در پشت آدم قرار داده و از آنها پيمان گرفته و سپس به پشت مردان و رحم زنان روانشان كرد و آنان همان افرادي از انسانهايند كه به دنيا مي‌آيند تا از آن پيمان پرسش شوند، و اما" غَيْرِ مُخَلَّقَةٍ" عبارتند از هر انساني كه خداوند در هنگام خلقت ذره در پشت آدم قرارشان نداد و در نتيجه يا به صورت نطفه هدر رفته از بين مي‌روند يا اگر هم صورت انساني به خود بگيرند هنوز به كمال نرسيده و قبل از نفخ روح سقط مي‌شوند «3».
مؤلف: در گذشته، يعني در بحث روايتي كه در ذيل" آيه ذر" در سوره اعراف عنوان
__________________________________________________
(1)كافي.
(2)خداوند هر چه را بخواهد محو و هر چه را بخواهد اثبات مي‌كند و نزد او است ام الكتاب.
سوره رعد، آيه 39.
(3)كافي
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 501
كرديم توضيحي براي اين حديث گذشت.
و در تفسير قمي به سند خود از علي بن مغيره از امام صادق، از پدر بزرگوارش نقل كرده كه فرمود: وقتي آدمي به سن صد سالگي رسد" به ارذل العمر" رسيده است «1».

[چند روايت در ذيل آيه:" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلي حَرْفٍ" كه در باره طالبان دين براي دنيا است] ..... ص : 501

مؤلف: در تفسير سوره نحل در ذيل آيه هفتم پاره‌اي روايات در اين معنا ذكر كرديم.
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم و ابن مردويه، به سند صحيح از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: مردمي از اعراب بودند كه نزد رسول خدا (ص) مي‌آمدند و اسلام مي‌آوردند، و چون به ديار خود بر مي‌گشتند اگر آن سالشان سال پر باران و پر حاصل و پر نتاج مي‌بود مي‌گفتند: دين ما دين صالحي است و به آن تمسك مي‌كردند. و اگر آن سالشان سال بي‌باران و قحطي و مصيبت‌زا مي‌بود مي‌گفتند: اين دين كه ما اختيار كرديم هيچ خير و بركتي ندارد، و بدين جهت بود كه آيه شريفه" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلي حَرْفٍ" نازل شد «2».
مؤلف: اين معنا به غير اين، از طريق ابن عباس نيز روايت شده.
و در كافي به سند خود از زراره از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه گفت: از آن جناب از معناي كلام خداي عز و جل پرسيدم كه مي‌فرمايد:" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلي حَرْفٍ" فرمود: بله مردمي هستند كه خدا را به يگانگي مي‌پرستند و از پرستش غير خدا دست بر مي‌دارند و از شرك بيرون مي‌شوند، ولي نمي‌دانند كه محمد (ص) رسول خدا است. اينها كساني هستند كه خدا را به يك طرف مي‌پرستند، يعني با شك در نبوت محمد و حقانيت آنچه آورده، و مي‌گويند: ما صبر مي‌كنيم ببينيم اموالمان زياد مي‌شود و عافيت در بدن و فرزند مي‌يابيم، يا نه، اگر اموالمان زياد شد و خود و فرزندانمان قرين عافيت شديم آن وقت مي‌فهميم كه اين مرد صادق، و رسول خدا (ص) است، و اما اگر نشد به دين سابق خود بر مي‌گرديم. لذا خداي تعالي در باره آنان مي‌فرمايد:" فَإِنْ أَصابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ" يعني اگر عافيتي در دنياي خود يافت به آن دين اطمينان مي‌يابد" وَ إِنْ أَصابَتْهُ فِتْنَةٌ" يعني اگر دچار بلايي در خود شد" انْقَلَبَ عَلي وَجْهِهِ"، با شك خود به سوي شرك قبليش بر مي‌گردد" خَسِرَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةَ ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِينُ يَدْعُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَضُرُّهُ وَ ما لا يَنْفَعُهُ" فرمود: مقصود از" انقلاب" همين است كه مشرك مي‌شود، و غير خدا را
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 79.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 346.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 502
مي‌خواند و مي‌پرستد ... «1».
مؤلف: اين روايت را صدوق در كتاب توحيد خود با مختصر اختلافي نقل كرده «2».
و در الدر المنثور است كه فاريابي، عبد بن حميد، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، و حاكم- وي حديث را صحيح دانسته- و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه" مَنْ كانَ يَظُنُّ أَنْ لَنْ يَنْصُرَهُ اللَّهُ" گفته: يعني كسي كه بپندارد كه خدا، محمد (ص) را در دنيا و آخرت ياري نمي‌كند،" فَلْيَمْدُدْ بِسَبَبٍ إِلَي السَّماءِ" يعني طنابي به سقف خانه خود بياويزد" ثُمَّ لْيَقْطَعْ" پس خود را خفه كند تا بميرد «3».
مؤلف: هر چند اين حرف تفسيري است از ابن عباس و ليكن در حقيقت معناي شان نزول را در بر دارد و به همين جهت ما آن را نقل كرديم.
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 413.
(2)توحيد صدوق.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 347.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 503

[سوره الحج (22): آيات 17 تا 24] ..... ص : 503

اشاره

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا وَ الصَّابِئِينَ وَ النَّصاري وَ الْمَجُوسَ وَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا إِنَّ اللَّهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ (17) أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ وَ النُّجُومُ وَ الْجِبالُ وَ الشَّجَرُ وَ الدَّوَابُّ وَ كَثِيرٌ مِنَ النَّاسِ وَ كَثِيرٌ حَقَّ عَلَيْهِ الْعَذابُ وَ مَنْ يُهِنِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ مُكْرِمٍ إِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ ما يَشاءُ (18) هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ فَالَّذِينَ كَفَرُوا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيابٌ مِنْ نارٍ يُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِمُ الْحَمِيمُ (19) يُصْهَرُ بِهِ ما فِي بُطُونِهِمْ وَ الْجُلُودُ (20) وَ لَهُمْ مَقامِعُ مِنْ حَدِيدٍ (21)
كُلَّما أَرادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْها مِنْ غَمٍّ أُعِيدُوا فِيها وَ ذُوقُوا عَذابَ الْحَرِيقِ (22) إِنَّ اللَّهَ يُدْخِلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ يُحَلَّوْنَ فِيها مِنْ أَساوِرَ مِنْ ذَهَبٍ وَ لُؤْلُؤاً وَ لِباسُهُمْ فِيها حَرِيرٌ (23) وَ هُدُوا إِلَي الطَّيِّبِ مِنَ الْقَوْلِ وَ هُدُوا إِلي صِراطِ الْحَمِيدِ (24)

ترجمه آيات ..... ص : 503

كساني كه ايمان آوردند و آنان كه يهودي شدند و صابئي‌ها و نصاري و مجوس و كساني كه شرك آوردند خدا در روز رستاخيز ميانشان امتياز مي‌نهد، و از هم جدايشان مي‌كند كه خدا به همه چيز گواه است (17).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 504
مگر نداني كه هر كه در آسمانها و در زمين هست با خورشيد و ماه و ستارگان و كوه‌ها و درختان و جانوران و بسياري مردمان خدا را سجده مي‌كنند و بسياري نيز عذاب بر آنها محقق شده و هر كس كه خدا خوارش كند ديگر كسي نيست كه او را گرامي بدارد كه خدا هر چه بخواهد مي‌كند (18).
اين دو طايفه دشمنان هم هستند كه در مورد پروردگارشان با يكديگر مخاصمه كرده‌اند، و كساني كه كافرند برايشان جامه‌هايي از آتش بريده شده و از بالاي سرهايشان آب جوشان ريخته مي‌شود (19).
كه امعاء ايشان را با پوستها بگدازد (20).
و برايشان گرزهايي آهنين آماده است (21).
هر وقت بخواهند از آن شدت و محنت در آيند بدان باز گردانيده شوند (گويند) عذاب سوزان را بچشيد (22).
خدا كساني را كه ايمان آورده و كارهاي شايسته كرده‌اند به بهشتهايي مي‌برد كه در آن جويها روان است، در آنجا دستبندها از طلا و مرواريد زيور كنند و لباسشان در آنجا ديبا خواهد بود (23).
آنان به گفتار نيك هدايت شده‌اند و به راه ستوده رهنمايي گشته‌اند (24).

بيان آيات ..... ص : 504

اشاره

بعد از آنكه در آيات سابق اختلاف مردم و خصومت آنان را در باره خداي سبحان نقل كرد كه يكي تابع پيشوايي گمراه كننده است و ديگري پيشوايي است گمراه كننده كه بدون علم در باره خدا جدال مي‌كند، و يكي ديگر مذبذب و سرگرداني است كه خدا را در يك صورت مي‌پرستد و در ساير صور به شرك قبلي خود بر مي‌گردد و ديگري به خداي سبحان ايمان دارد و عمل صالح مي‌كند، اينك در اين آيات مي‌فرمايد كه خدا عليه ايشان شهادت مي‌دهد و به زودي در روز قيامت ميان آنان داوري مي‌كند در حالي كه همه خاضع و مقهور او هستند و در برابر عظمت و كبرياي او به سجده در مي‌آيند، سجده حقيقي- و لو اينكه بعضي از اينان يعني آنهايي كه عذاب بر آنان حتمي شده بر حسب ظاهر از سجده امتناع كنند- آن گاه اجر مؤمنين و كيفر غير مؤمنين را بعد از فصل قضاء در قيامت بيان مي‌كند.

[مراد از" الَّذِينَ آمَنُوا"،" الَّذِينَ هادُوا"،" نصاري"،" صابئين"،" مجوس" و" الَّذِينَ أَشْرَكُوا" كه فرمود:" خدا در قيامت بين آنان حكم به حق مي‌كند"] ..... ص : 504

" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا وَ الصَّابِئِينَ وَ النَّصاري وَ الْمَجُوسَ وَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا إِنَّ اللَّهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ ..."
مراد از" الَّذِينَ آمَنُوا" به قرينه مقابله كساني است كه به محمد بن عبد اللَّه (ص) و كتاب و قرآن ايمان آوردند. و مراد از" وَ الَّذِينَ هادُوا" گروندگان به موسي و
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 505
پيامبران قبل از موسي است كه در موسي توقف كردند و كتابشان تورات است. كه بخت نصر پادشاه بابل وقتي در اواسط قرن هفتم بر آنان مستولي شد قبل از مسيح آن را سوزانيد و مدتها به كلي نابود شد تا آنكه عزراي كاهن در اوايل قرن ششم قبل از مسيح در روزگاري كه كورش پادشاه ايران بابل را فتح نموده و بني اسرائيل را از اسارت نجات داده به سرزمين مقدس برگردانيد آن را به رشته تحرير در آورد.
و مراد از" صابئين" پرستندگان كواكب نيست به دليل خود آيه كه ميان صابئين و مشركين مقابله انداخته بلكه- به طوري كه بعضي گفته‌اند- صابئين عبارتند از معتقدين به كيشي كه حد وسط ميان يهوديت و مجوسيت است و كتابي دارند كه آن را به حضرت يحيي بن زكرياي پيغمبر نسبت داده‌اند، و امروز عامه مردم ايشان را (صابئي) مي‌گويند، و ما در ذيل آيه شريفه" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا وَ النَّصاري وَ الصَّابِئِينَ" «1» بحثي در باره صابئين گذرانديم.
و مراد از" نصاري" گروندگان به مسيح، عيسي بن مريم (ع) و پيامبران قبل از وي، و كتب مقدسه انجيل‌هاي چهارگانه (لوقا، مرقس، متي و يوحنا) و كتب عهد قديم است، البته آن مقدار از كتب عهد قديم كه كليسا آن را مقدس بداند، ليكن قرآن كريم مي‌فرمايد: كتاب مسيحيان تنها آن انجيلي است كه به عيسي نازل شد.
و منظور از" مجوس" قوم معروفي هستند كه به زرتشت گرويده، كتاب مقدسشان" اوستا" نام دارد. چيزي كه هست تاريخ حيات زرتشت و زمان ظهور او بسيار مبهم است، به طوري كه مي‌توان گفت به كلي منقطع است. اين قوم كتاب مقدس خود را در داستان استيلاي اسكندر بر ايران به كلي از دست دادند، و حتي يك نسخه از آن نماند، تا آنكه در زمان ملوك ساساني مجددا به رشته تحرير در آمد، و به همين جهت ممكن نيست بر واقعيت مذهب ايشان وقوف يافت. آنچه مسلم است، مجوسيان معتقد هستند كه براي تدبير عالم دو مبدأ است، يكي مبدأ خير، و ديگري مبدأ شر. اولي نامش" يزدان" و دومي" اهريمن" و يا اولي" نور"، و دومي" ظلمت" است. و نيز مسلم است كه ايشان ملائكه را مقدس دانسته، بدون اينكه مانند بت‌پرستان براي آنها بتي درست كنند، به آنها توسل و تقرب مي‌جويند. و نيز مسلم است كه عناصر بسيطه- و مخصوصا آتش را- مقدس مي‌دارند. و در قديم الايام مجوسيان در ايران و چين و هند و غير آنها آتشكده‌هايي داشتند كه وجود همه عالم را مستند به
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 62.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 506
" اهورامزدا" دانسته، او را ايجاد كننده همه مي‌دانستند.
و اما مراد از" مشركين" در" وَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا" همان وثني‌ها هستند كه بت مي‌پرستيدند، و اصول مذاهب آنها سه است: يكي مذهب وثنيت صابئه، و يكي وثنيت برهمائيه، و يكي بودايي. البته اين سه مذهب اصول مذاهب مشركين است، و گر نه اقوام ديگري هستند كه از اصنام هر چه بخواهند و به هر نحوي بخواهند مي‌پرستند، بدون اينكه پرستش خود را بر اصل منظمي استوار سازند، مانند بت‌پرستان حجاز، و طوائفي در اطراف معموره جهان، كه گفتار مفصل و شرح عقايدشان در جلد دهم اين كتاب گذشت.
" إِنَّ اللَّهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ"- مقصود از اين" فصل" فصل قضاء و حكم به حق در مسائلي است كه صاحبان اين مذاهب در آن اختلاف داشته‌اند، تا محق آنان از مبطل جدا شود، آن چنان كه هيچ ساتري در ميان نماند، و هيچ حاجبي جلو آن حكم به حق را نگيرد.
و اگر كلمه" ان" در اين آيه شريفه تكرار شده براي تاكيد است، چون ميان" ان"، اول، و خبرش زياد فاصله شده، لذا دوباره" ان" را تكرار فرموده تا تاكيد، اثر خود را ببخشد.
نظير اين تكرار در سوره نحل آمده:" ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ هاجَرُوا مِنْ بَعْدِ ما فُتِنُوا ثُمَّ جاهَدُوا وَ صَبَرُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِيمٌ" «1» و نيز در همان سوره اين تكرار آمده، مي‌فرمايد:" ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ عَمِلُوا السُّوءَ بِجَهالَةٍ ثُمَّ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِكَ، وَ أَصْلَحُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِيمٌ" «2».
" إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ"- اين جمله تعليل آن فصل است كه چگونه فصل به حق است.
" أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ وَ النُّجُومُ وَ الْجِبالُ وَ الشَّجَرُ وَ الدَّوَابُّ ..."
ظاهرا خطاب در جمله" أَ لَمْ تَرَ" به همه كساني است كه مي‌توانند ببينند و صلاحيت خطاب را دارند، و منظور از ديدن در اينجا، دانستن است.
البته ممكن هم هست بگوييم خطاب مختص به رسول خدا (ص) است، و مقصود از رؤيت، رؤيت قلبي است، هم چنان كه در باره آن فرموده:" ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي، أَ فَتُمارُونَهُ عَلي ما يَري" «3».
__________________________________________________
(1)سوره نحل، آيه 110.
(2)سوره نحل، آيه 119.
(3)دل در آنچه ديد دروغ نگفت، آيا در آنچه وي ديد با او مي‌ستيزيد. سوره نجم، آيات، 11 و 12. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 507

[سجده (خضوع و تذلل) تكويني موجودات در برابر خدا و سجده تشريعي بسياري از مردم و استكبار بسياري ديگر كه:" حَقَّ عَلَيْهِ الْعَذابُ"] ..... ص : 507

و اينكه در آيه مورد بحث سجده را به غير عقلا از قبيل خورشيد و ماه و ستارگان و كوه‌ها نسبت داده، خود دليل بر اين است كه مراد از آن، سجده تكويني است، نه سجده تشريعي و تكليفي. و سجده تكويني عبارت است از تذلل و اظهار كوچكي در مقابل عزت و كبريايي خداي عز و جل، و در تحت قهر و سلطنت او. و لازمه آن اين است كه كلمه" من" در جمله" مَنْ فِي الْأَرْضِ" شامل نوع انسان، از مؤمن و كافر، بشود چون در سجده تكويني و تذلل وجودي، استثنايي نيست.
و اگر در زمره سجده كنندگان خود آسمان و زمين را نام نبرد، با اينكه حكم سجده تكويني شامل آنها نيز هست، مي‌فهماند كه معناي كلام اين است كه مخلوقات علوي و سفلي چه آنها كه عقل دارند و چه آنها كه ندارند، در وجودشان خاضع و متذلل در برابر عزت و كبريايي خدايند، و مدام با هستي خود به طور تكوين و اضطرار سجده مي‌كنند.
جمله:" وَ كَثِيرٌ مِنَ النَّاسِ" عطف است بر جمله" مَنْ فِي السَّماواتِ ..." و معنايش اين است كه: سجده مي‌كند براي او هر كس كه در آسمانها و زمين است و نيز سجده مي‌كند براي او بسياري از مردم. و اگر سجده آدمي را به بسياري از آنان نسبت داد، خود دليلي است بر اينكه منظور از اين سجده نوع ديگري از سجده و غير از سجده سابق است، چون اگر همان مقصود بود، تمامي افراد بشر در آن سجده شركت دارند. پس اين نوع سجده همان سجده تشريعي، و اختياري و به رو افتادن به زمين براي تجسم تذلل است، تا آن تذلل و عبوديت تكويني و ذاتي را اظهار كنند.
و در جمله" وَ كَثِيرٌ حَقَّ عَلَيْهِ الْعَذابُ" با جمله قبلي مقابله افتاده و اين مقابله مي‌رساند كه معناي آن اين است كه مقصود از آن بسياري كه عذاب بر آنان حتمي شده كساني هستند كه از سجده سر مي‌تابند، چيزي كه هست اثر سرپيچي كه همان عذاب است در جاي خود آن ذكر شده، و اگر ثبوت عذاب در جاي خودداري از سجده ذكر شده، براي اين است كه دلالت كند بر اينكه اين عذاب عين همان عمل ايشان است، كه به صورت عذاب به ايشان بر مي‌گردد. و نيز براي اين است كه زمينه را براي جمله بعدي كه مي‌فرمايد" وَ مَنْ يُهِنِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ مُكْرِمٍ" فراهم سازد، چون جمله مذكور دلالت مي‌كند بر اينكه ثبوت عذاب براي آنان به دنبال سرپيچي آنان از سجده، خواري و ذلت است كه ديگر دنبالش كرامت و خيري نخواهد بود.
پس امتناع آنان از سجود، به مشيت خدا عذاب را براي ايشان به دنبال دارد، و آن عذاب هم عبارت است از خواري و ذلتي كه بعد از آن كرامتي تا ابد نخواهد بود، براي اينكه ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 508
همه خيرها، و خير همه‌اش به دست خدا است، هم چنان كه فرموده:" بِيَدِكَ الْخَيْرُ" «1» و با اين حال اگر او خير را از شخصي دريغ بدارد، ديگر كسي نيست كه خير را به آن شخص برساند.
جمله" إِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ ما يَشاءُ" كنايه است از عموم قدرت خدا، و تعليلي است براي مطالب قبل كه يكي اثبات عذاب بود براي مستكبرين از سجده براي خدا، و يكي اهانت آنان بود، اهانتي كه بعد از آن كرامتي نباشد.
پس معناي آيه- و خدا داناتر است- اين مي‌شود كه: خدا در روز قيامت ميان مردمي كه با هم اختلاف داشتند حكم مي‌كند و آنها را از يكديگر متمايز و جدا مي‌سازد. تو كه خوب مي‌داني كه موجودات علوي و سفلي همه با تكوين و هستي خود در برابر خدا تذلل و خضوع دارند و تنها بشر است كه بسياري از آنان در مقام عبوديت برخاسته، خضوع و عبوديت ذاتي خود را اظهار مي‌دارند و بعضي از ايشان از اين اظهار استنكاف مي‌ورزند، و اين دسته كساني هستند كه عذاب بر آنان حتمي شده، و خدا خوارشان مي‌سازد، خواريي كه بعد از آن ديگر كرامتي نباشد، و او بر هر چه بخواهد قادر است و آنچه بخواهد مي‌كند.
با اين معنايي كه براي آيه كرديم وجه اتصالش به ما قبل روشن گرديد.
" هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ فَالَّذِينَ كَفَرُوا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيابٌ مِنْ نارٍ يُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِمُ الْحَمِيمُ" اشاره با كلمه" هذان" به دو طايفه‌اي است كه جمله" إِنَّ اللَّهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ" و جمله بعدي‌اش:" وَ كَثِيرٌ مِنَ النَّاسِ وَ كَثِيرٌ حَقَّ عَلَيْهِ الْعَذابُ" بر آن دو دلالت مي‌كرد.

[تمامي مذاهب مختلف به دو دسته:" محق" و" مبطل" منقسمند و همه اختلافاتشان به اختلاف در ربوبيت خدا بر مي‌گردد] ..... ص : 508

و از اينكه اختلاف كنندگان بشر را با اينكه اديان آنان و مذاهبشان بسيار است، منحصر در دو طايفه كرده فهميده مي‌شود كه برگشت تمامي اديان مختلف به دو طايفه است، يكي حق و يكي باطل، چون اگر اين دو جامع را در نظر نگيريم، به هيچ معناي ديگري نمي‌توانيم مذاهب مختلف عالم را در تحت آن معنا دو تا كنيم. و محق و مبطل در عالم دو طايفه هستند در مقابل هم، يكي به حق ايمان دارد و ديگري به آن كفر مي‌ورزد. پس طوائف مذكور در آيه هم، با همه اختلافي كه در اقوال آنان است منحصر در دو خصمند، و با اينكه دو خصم هستند، اقوال مختلفي بيشتر از دو تا دارند. بنا بر اين خوب مي‌توان فهميد كه تعبير" خَصْمانِ اخْتَصَمُوا" چقدر جالب و پر معنا است. از يك طرف اهل خصومت را تثنيه آورده،
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 509
و از سوي ديگر خصومتشان را به صورت جمع تعبير كرده، و آن گاه خصومتشان را در بارها پروردگارشان دانسته و فهمانده كه اختلافشان در وصف ربوبيت خداي تعالي بوده، و در نتيجه فهمانده است كه برگشت تمامي اختلافات مذاهب هر قدر هم كه زياد باشند در يك مساله است، و آن وصف ربوبيت خدا است.
پاره‌اي رب خود را به اسماء و صفاتي توصيف مي‌كنند كه او مستحق و سزاوار آنها است و هم افعالي به او نسبت مي‌دهند كه لايق ساحت اوست، و به آن اوصافي كه گفتيم ايمان دارند. اينها اهل حقند، و بر طبق همين اوصاف، و آنچه آن اوصاف اقتضاء دارند عمل مي‌كنند، و در نتيجه اعمالشان جز صالحات چيزي نيست.
پاره‌اي ديگر او را به آنچه از اسماء و صفات كه مستحق و سزاوار است توصيف نمي‌كنند، مثلا براي او شريك يا فرزند قائل مي‌شوند و در نتيجه وحدانيت او را منكر مي‌گردند، و يا صنع و ايجاد عالم را به طبيعت و يا دهر نسبت مي‌دهند، و يا منكر رسالت و نبوت، و يا رسالت بعضي از رسل، و يا منكر يكي از ضروريات دين حق مي‌شوند، و در نتيجه به حق كفر مي‌ورزند و آن را مي‌پوشانند، (چون كفر همان پوشاندن حق است)، و اين كافر و آن مؤمن به آن معنايي كه گفتيم عبارتند از" خصمان".
آن گاه شروع كرده، در بيان كيفر و سزاي آن دو خصم، و عاقبت امر هر يك از آن دو، و نخست كيفر كفار را بيان نموده، مي‌فرمايد:" فَالَّذِينَ كَفَرُوا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيابٌ مِنْ نارٍ يُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِمُ الْحَمِيمُ" يعني براي كفار لباس از آتش مي‌برند، و از بالاي سرشان آب جوش بر سرشان مي‌ريزند.
" يُصْهَرُ بِهِ ما فِي بُطُونِهِمْ وَ الْجُلُودُ" كلمه" صهر" به معناي آب كردن است، و معناي آيه اين است كه با آن آب جوش آنچه در داخل جوف ايشان، از معده و روده و غيره است، همه آب مي‌شود.
" وَ لَهُمْ مَقامِعُ مِنْ حَدِيدٍ" كلمه" مقامع" جمع" مقمعة" و" مقمعة" به معناي پتك و گرز است.
" كُلَّما أَرادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْها مِنْ غَمٍّ أُعِيدُوا فِيها وَ ذُوقُوا عَذابَ الْحَرِيقِ" ضمير" منها" به آتش بر مي‌گردد، و كلمه" من غم" بيان آن است. و ممكن هم هست كلمه" من" به معناي سببيت باشد. و كلمه" حريق" به معناي" محرق- سوزاننده" است، مانند" اليم" كه به معناي" مولم- دردآور" است.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 510
" إِنَّ اللَّهَ يُدْخِلُ الَّذِينَ آمَنُوا ..."
كلمه" اساور" به طوري كه گفته‌اند جمع" اسورة" است، و" اسورة" خود جمع" سوار" است، و" سوار" به طوري كه راغب «1» گفته معرب" دستواره" است. و بقيه كلمات آيه روشن است.
" وَ هُدُوا إِلَي الطَّيِّبِ مِنَ الْقَوْلِ وَ هُدُوا إِلي صِراطِ الْحَمِيدِ"" قول طيب" كلامي است كه در آن خبائث نباشد. و" كلام خبيث" به معناي كلامي است كه يكي از اقسام باطل در آن باشد، و خداي تعالي قول طيب مؤمنين را يك جا جمع نموده، و فرموده:" دَعْواهُمْ فِيها سُبْحانَكَ اللَّهُمَّ وَ تَحِيَّتُهُمْ فِيها سَلامٌ وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ" «2».
پس معناي اينكه فرمود" به سوي قول طيب هدايت شدند" اين است كه خداوند وسيله را براي چنين سخني برايشان فراهم نمود. و هدايتشان به صراط حميد- حميد يكي از اسماء خداست- اين است كه از ايشان جز افعال پسنديده سر نزند، هم چنان كه جز كلام طيب از دهان ايشان بيرون نمي‌آيد.
ميان آيه مورد بحث و آيه" كُلَّما أَرادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْها مِنْ غَمٍّ أُعِيدُوا فِيها وَ ذُوقُوا عَذابَ الْحَرِيقِ" مقابله‌اي است، كه خواننده عزيز خود آن را درك مي‌كند.

بحث روايتي [روايتي در باره مجوس] ..... ص : 510

اشاره

در كتاب توحيد به سند خود از اصبغ بن نباته از علي (ع) روايت كرده كه در حديثي فرموده: قبل از اينكه مرا از دست بدهيد از من پرسش كنيد. اشعث ابن قيس برخاست و گفت: يا امير المؤمنين از مجوس چطور بايد جزيه گرفت، با اينكه آنها اهل كتاب نيستند، و پيغمبري به سوي ايشان گسيل نشده؟ فرمود: بله اي اشعث خداوند به سوي آنان كتاب و رسولي فرستاد، تا آنكه وقتي پادشاهي در شبي مست شد و با دختر خود هم بستر گرديد.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" سور".
(2)يعني آرمان و شعارشان در بهشت كلمه" سبحانك" است و تحيتشان به يكديگر سلام است و آخرين آرمانشان كلمه" الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ" است. سوره يونس، آيه 10.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 511
چون صبح شد خبر در ميان مردم انتشار يافت، همه جلوي خانه او گرد آمده گفتند: تو دين ما را آلوده كرده، و از بين بردي، بايد بيرون شوي، تا تو را با زدن حد پاك كنيم. پادشاه به ايشان گفت همه جمع شويد و به سخن من گوش فرا دهيد، اگر ديديد كه هيچ راهي جز حد زدن نيست آن وقت خود دانيد، هر كاري مي‌خواهيد بكنيد.
و چون همه گرد آمدند به ايشان گفت: هيچ مي‌دانيد كه خداي تعالي هيچ بنده‌اي را گرامي‌تر از پدر و مادر ما، آدم و حوا نيافريده؟ گفتند: بله، درست است. گفت مگر نبود كه او دختران خود را به پسران خود داد؟ گفتند، درست است، و همين دين ما باشد؟ همگي بر پيروي چنين مسلكي هم پيمان شدند، خداوند هر علمي كه داشتند از سينه‌شان محو كرد و كتابي كه در بينشان بود از ميانشان برداشت؟ و در نتيجه مجوس كافر و اهل آتشند كه بدون حساب وارد آتش مي‌شوند، ولي منافقين حالشان شديدتر از ايشان است؟ اشعث گفت: به خدا سوگند مثل اين جواب از كسي نشنيدم، و به خدا سوگند ديگر چنين پرسشي را تكرار نمي‌كنم «1».
مؤلف: اينكه امام (ع) فرمود:" منافقين حالشان بدتر است" منظورش تعريض به اشعث منافق است. و اما اينكه مجوسيان اهل كتابند، روايات ديگري نيز بر وفقش هست، و در آنها آمده كه پيغمبري داشتند و او را كشتند و كتابش را سوزاندند.
و در الدر المنثور در تفسير جمله" إِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ ما يَشاءُ" آمده كه ابن ابي حاتم، و لالكايي- در كتاب سنت- و خلعي در- كتاب فوائدش- از علي (ع) روايت كرده‌اند كه شخصي از جنابش پرسيد: در ميان ما مردي است كه در باره مشيت بحث مي‌كند. حضرت فرمود: اي عبد اللَّه خداوند تو را براي آنچه خود مي‌خواست خلق كرد، و يا براي آنچه تو مي‌خواستي؟ عبد اللَّه گفت: براي آنچه كه خودش مي‌خواسته. حضرت فرمود:
مثلا اگر تو را مريض مي‌كند، وقتي مريض مي‌كند كه خودش خواسته باشد، و يا وقتي كه تو خواسته باشي؟ گفت: وقتي خودش خواسته باشد. باز فرمود: بعد از آنكه مريضت كرد وقتي بهبوديت مي‌دهد كه خودش خواسته باشد، يا تو خواسته باشي؟ گفت: وقتي خودش خواسته باشد. باز پرسيد تو را وقتي به بهشت مي‌برد كه خودش خواسته باشد، يا تو خواسته باشي؟
گفت: بلكه وقتي خودش خواسته باشد. فرمود: به خدا سوگند اگر غير اين جواب مي‌گفتي آن عضوت را كه ديدگانت در آن است با شمشير مي‌زدم «2».
__________________________________________________
(1)توحيد صدوق، ص 306.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 348.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 512

[توضيحي در باره مشيت خداوند و اينكه در روايت آمده است: هر كه معتقد باشد به اينكه خدا از ازل مريد بوده موحد نيست] ..... ص : 512

مؤلف: اين روايت را صدوق هم در كتاب توحيد به سند خود از عبد اللَّه بن ميمون قداح از جعفر بن محمد از پدرش (ع) روايت كرده، و در آن نام بهشت نيامده، تنها آمده كه" وقتي تو را داخل مي‌كند كه خودش خواسته باشد يا تو خواسته باشي" «1».
در سابق، در جلد اول اين كتاب، در تفسير آيه" وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" روايت ديگري در اين معنا با شرحش گذشت.
و در توحيد به سند خود از سليمان بن جعفر جعفري روايت كرده كه گفت: حضرت رضا (ع) فرمود: مشيت يكي از صفات افعال است، پس هر كه معتقد باشد كه خدا از ازل مريد و شائي (خواهنده) بوده موحد نيست «2».

[تمامي مذاهب مختلف به دو دسته:" محق" و" مبطل" منقسمند و همه اختلافاتشان به اختلاف در ربوبيت خدا بر مي‌گردد] ..... ص : 512

مؤلف: در اينكه بار دوم فرمود" پس هر كه معتقد باشد كه خدا از ازل مريد و شائي بوده موحد نيست" اشاره است به اينكه اراده و مشيت يك چيز است، و همين طور هم هست، چون مشيت وقتي آدمي به آن موصوف مي‌شود كه آدمي فاعلي در نظر گرفته شود، كه مي‌داند چه مي‌كند، و چه كرده است، و همين معنا وقتي اراده ناميده مي‌شود كه فاعليت فعل تماميت و كمال يافته باشد، به طوري كه فعل از آن منفك نشود.
و به هر حال اراده و مشيت وصفي است خارج از ذات و عارض بر ذات، و به همين جهت خداي تعالي آن طور كه به صفات ذاتي‌اش از قبيل علم و قدرت موصوف مي‌شود، به اراده و مشيت موصوف نمي‌شود، چون ذات او منزه از تغيير است، و با عروض عوارض دگرگون نمي‌شود. پس اراده و مشيت از صفات فعل او، و منتزع از فعل او، و يا از جمع شدن اسباب ناقصه كه مجموع علت تامه است مي‌شود.
پس اينكه مي‌گوييم خدا اراده كرد چنين و چنان كند، معنايش اين است كه اگر چنين و چنان كرد با علم به صلاحيت آن كرد، و مي‌دانست كه مصلحت انجام آن بيشتر از مصلحت ترك آن است. و يا معنايش اين است كه وسيله و اسباب آن را با علم به صلاحيت آن فراهم نمود.
و چون اراده به آن معنايي كه در خود ما است غير از ذات خدا است، لذا اگر كسي بگويد خدا لا يزال مريد بوده، لازمه گفتارش اين مي‌شود كه غير از ذات خدا چيز ديگري هم ازلي بوده، چيزي كه مخلوق او نبوده، بلكه با او بوده است، و اين با توحيد منافات دارد.
__________________________________________________
(1)توحيد صدوق، ص 337.
(2)توحيد صدوق، ص 338.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 513
و اما اگر كسي اراده را به آن معنا كه در خود ما است نگيرد، بلكه بگويد معناي اراده علم به اصلح است، در اين صورت مانعي ندارد كه بگويد خدا از ازل مريد بوده چون علم جزء ذات خداست، چيزي كه هست در اين صورت اراده را صفت جداگانه‌اي در مقابل علم و حيات و قدرت گرفتن وجهي ندارد.
و در الدر المنثور است كه سعيد بن منصور، ابن ابي شيبه، عبد بن حميد، بخاري، مسلم، ترمذي، ابن ماجه، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابن مردويه، و بيهقي- در كتاب دلائل- از ابو ذر روايت كرده‌اند كه وي سوگند مي‌خورد كه آيه" هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ ... إِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ ما يُرِيدُ"، در باره سه نفر از مسلمانان و سه نفر از كفار نازل شد كه در جنگ بدر با هم روبرو شدند و هماوردي كردند. از مسلمانان حمزة بن عبد المطلب و عبيدة بن حارث و علي بن ابي طالب. و از كفار عتبه، و شيبه، فرزندان ربيعه، و وليد بن عتبه بودند.
علي (ع) فرمود: من اول كسي هستم كه در روز قيامت براي خصومت روي زانو مي‌نشينم «1».
مؤلف: صاحب الدر المنثور «2» اين روايت را نيز از عده‌اي از اصحاب جوامع از قيس بن سعد بن عباده و از ابن عباس و ديگران نقل كرده. و در مجمع البيان آن را از ابو ذر و عطاء نقل كرده است «3».

[چند روايت در ذيل آيه:" هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ"] ..... ص : 513

و در خصال از نضر بن مالك روايت كرده كه گفت: من به حسين بن علي (ع) عرضه داشتم: يا ابا عبد اللَّه! در معناي" هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ" حديثي بفرما. فرمود: منظور بني اميه و ما هستيم كه در پيشگاه عدل الهي مخاصمه خواهيم كرد. ما خداي را تصديق نموديم و آنان تكذيب كردند. پس" خصمان" در روز قيامت ماييم «4».
مؤلف: اين روايت نمي‌خواهد بفرمايد، شان نزول آيه ما هستيم، بلكه مي‌خواهد بفرمايد يكي از مصاديق" خصمان" ماييم.
نظير اين روايت، روايتي است كه كافي به سند خود از ابن ابي حمزه از امام باقر (ع) آورده كه فرمود: براي كساني كه به ولايت علي كفر ورزيدند جامه‌اي از آتش
__________________________________________________
(1، 2)الدر المنثور، ج 4، ص 348.
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 77.
(4)خصال صدوق، ص 32.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 514
بريده مي‌شود «1».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ هُدُوا إِلَي الطَّيِّبِ مِنَ الْقَوْلِ" گفته كه مقصود از" قول طيب" توحيد و اخلاص است. و در معناي جمله" وَ هُدُوا إِلي صِراطِ الْحَمِيدِ" فرموده، صراط حميد ولايت است «2».
مؤلف: و در محاسن به سند خود از ضريس از امام باقر روايتي به اين معنا آورده است «3».
و در مجمع البيان آمده كه از رسول خدا (ص) روايت شده كه فرموده:
هيچ كس به قدر خداي عز و جل حمد را دوست نمي‌دارد «4».
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 422.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 83.
(3)محاسن برقي، ج 1، ص 169، ط قم.
(4)مجمع البيان، ج 7، ص 78. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 515

[سوره الحج (22): آيات 25 تا 37] ..... ص : 515

اشاره

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ الَّذِي جَعَلْناهُ لِلنَّاسِ سَواءً الْعاكِفُ فِيهِ وَ الْبادِ وَ مَنْ يُرِدْ فِيهِ بِإِلْحادٍ بِظُلْمٍ نُذِقْهُ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ (25) وَ إِذْ بَوَّأْنا لِإِبْراهِيمَ مَكانَ الْبَيْتِ أَنْ لا تُشْرِكْ بِي شَيْئاً وَ طَهِّرْ بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَ الْقائِمِينَ وَ الرُّكَّعِ السُّجُودِ (26) وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجالاً وَ عَلي كُلِّ ضامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ (27) لِيَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ وَ يَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ فِي أَيَّامٍ مَعْلُوماتٍ عَلي ما رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِيمَةِ الْأَنْعامِ فَكُلُوا مِنْها وَ أَطْعِمُوا الْبائِسَ الْفَقِيرَ (28) ثُمَّ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ وَ لْيَطَّوَّفُوا بِالْبَيْتِ الْعَتِيقِ (29)
ذلِكَ وَ مَنْ يُعَظِّمْ حُرُماتِ اللَّهِ فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَ أُحِلَّتْ لَكُمُ الْأَنْعامُ إِلاَّ ما يُتْلي عَلَيْكُمْ فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ الْأَوْثانِ وَ اجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّورِ (30) حُنَفاءَ لِلَّهِ غَيْرَ مُشْرِكِينَ بِهِ وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَكَأَنَّما خَرَّ مِنَ السَّماءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ أَوْ تَهْوِي بِهِ الرِّيحُ فِي مَكانٍ سَحِيقٍ (31) ذلِكَ وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللَّهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَي الْقُلُوبِ (32) لَكُمْ فِيها مَنافِعُ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي ثُمَّ مَحِلُّها إِلَي الْبَيْتِ الْعَتِيقِ (33) وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنا مَنْسَكاً لِيَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلي ما رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِيمَةِ الْأَنْعامِ فَإِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا وَ بَشِّرِ الْمُخْبِتِينَ (34)
الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ الصَّابِرِينَ عَلي ما أَصابَهُمْ وَ الْمُقِيمِي الصَّلاةِ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ (35) وَ الْبُدْنَ جَعَلْناها لَكُمْ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ لَكُمْ فِيها خَيْرٌ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْها صَوافَّ فَإِذا وَجَبَتْ جُنُوبُها فَكُلُوا مِنْها وَ أَطْعِمُوا الْقانِعَ وَ الْمُعْتَرَّ كَذلِكَ سَخَّرْناها لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (36) لَنْ يَنالَ اللَّهَ لُحُومُها وَ لا دِماؤُها وَ لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوي مِنْكُمْ كَذلِكَ سَخَّرَها لَكُمْ لِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلي ما هَداكُمْ وَ بَشِّرِ الْمُحْسِنِينَ (37)
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 516

ترجمه آيات ..... ص : 516

كساني كه كفر ورزيدند و از راه خدا و مسجد الحرام كه ما آن را براي همه مردم معبد قرار داديم و مقيم و مسافر در آن يكسان است باز مي‌دارند بدانند كه ما به هر كس از ايشان كه بخواهد در آنجا تجاوزي و ستمي بكند عذابي دردناك خواهيم داد (25).
و چون ابراهيم را آن روز كه اين خانه نبود در جاي اين خانه جا داديم (و مقرر داشتيم) چيزي را با من شريك نپندارد و خانه‌ام را براي طواف كنندگان و مقيمان و سجده‌گزاران پاكيزه دارد (26).
و به او گفتيم مردم را نداي حج ده تا پياده سوي تو آيند و سوار بر مركب‌هاي لاغر شده از دوري راه از دره‌هاي عميق بيايند (27).
تا شاهد منافع خويشتن باشند و نام خدا را در ايامي معين ياد كنند كه ما شما را از حيوانات روزي داديم، از آن بخوريد و به درمانده فقير نيز بخورانيد (28).
آن گاه كثافاتي كه در حال احرام بر ايشان است بسترند و به نذرهايشان وفا كنند و بر اين خانه كهن طواف كنند (29).
آري اين چنين، و هر كس حرمت‌يافتگان خداي را بزرگ بدارد همان براي او نزد پروردگارشان عمل نيكي محسوب مي‌شود، و خدا چارپايان را بر شما حلال كرده مگر آنچه كه برايتان خوانده شود.
پس، از پليدي بتها كناره‌گيري كنيد و از گفتار دروغ اجتناب ورزيد (30).
مخلصان خدا باشيد نه مشركان او، و هر كه به خدا شرك آورد چنان است كه از آسمان در افتاده مرغان او را بربايند، و يا باد او را به جايي دوردست برد (31).
چنين، و هر كس قرباني‌هاي خدا را بزرگ دارد اين از پرهيزگاري دلها است (32).
شما را تا مدتي از آن منفعت‌ها است، سپس زمان رنج آن تا برگشتن به خانه كعبه ادامه دارد (33).
براي هر امتي عبادتي داديم تا نام خدا را بر حيوانات بسته زبان كه روزيشان كرده است ياد كنند، پس معبود شما خداي يگانه است، مطيع او شويد و فروتنان را بشارت ده (34).
همان كساني كه چون نام خدا برده شود دلهايشان بترسد كه بر حادثات صبورند و نماز بپا دارند و از آنچه روزيشان داديم انفاق كنند (35).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 517
و قربانيها را براي شما از مراسم حج قرار داديم كه غذايتان نيز هست نام خدا را در آن حال كه به پا ايستاده‌اند بر آنها ياد كنيد و چون پهلو به زمين نهادند از گوشتشان بخوريد و به فقير و سائل هم بخورانيد. اين چنين، حيوانات را به خدمت شما گرفتيم شايد سپاس داريد (36).
گوشت قرباني و خون آن به خدا نمي‌رسد، چنين، حيوانات را به خدمت شما گرفتيم تا خدا را براي هدايتي كه شما را كرده، بزرگ شماريد و نيكوكاران را بشارت بده (37).

بيان آيات [برابري همه مؤمنين در عبادت در مسجد الحرام و تهديد كساني كه راه خدا و مسجد الحرام را مي‌بندند] ..... ص : 517

اشاره

اين آيات مزاحمت و جلوگيري كفار مشرك از ورود مؤمنين به مسجد الحرام را ذكر مي‌كند، و تهديدي كه به ايشان نموده نقل مي‌كند. و اشاره‌اي دارد به تشريع حج خانه خدا براي اولين بار در عهد ابراهيم، و ماموريت او به اينكه حج را در ميان مردم اعلام بدارد. و نيز پاره‌اي از احكام حج را بيان مي‌كند.
" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ الَّذِي جَعَلْناهُ لِلنَّاسِ" كلمه" صد" به معناي جلوگيري است. و كلمه" سواء" مصدر به معناي فاعل است.
و" عكوف در مكان" به معناي اقامت در آن است. و كلمه" بادي" از" بدو" و به معناي ظهور است. و مراد از آن به طوري كه گفته‌اند كسي است كه مقيم مكه نباشد، بلكه از خارج وارد مكه شود. و كلمه" الحاد" به معناي ميل به خلاف استقامت است، و اصل آن كجي پاي حيوان بوده.
و مراد از جمله" فَالَّذِينَ كَفَرُوا" مشركين مكه است كه به نبوت رسول خدا (ص) كفر ورزيدند و در اول بعثت، يعني قبل از هجرت، مانع از گرويدن مردم به اسلام مي‌شدند. و مقصود از" سبيل اللَّه" همان اسلام است، و نيز مؤمنين را از داخل شدن به مسجد الحرام، براي طواف كعبه، و نماز خواندن در آن و ساير عبادات باز مي‌داشتند. پس جمله" يصدون" استمرار را مي‌رساند، و عطف آن بر فعل ماضي" كفروا" ضرري به اين افاده نمي‌رساند، و معناي آيه اين است: آنهايي كه قبلا كفر ورزيدند و بر جلوگيري مردم از راه خدا و جلوگيري مؤمنين از مسجد الحرام مداومت نمودند.
و با اين بيان روشن مي‌شود كه: جمله" وَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ" عطف است بر جمله" سَبِيلِ اللَّهِ"، و مراد از جلوگيري مؤمنين از اداي عبادات، مناسك در كعبه است، و لازمه اين ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 518
جلوگيري اين بوده كه نگذارند كسي هم از خارج وارد مكه شود.
و با اين بيان روشن مي‌گردد كه منظور از جمله" الَّذِي جَعَلْناهُ لِلنَّاسِ"- كه وصف مسجد الحرام است- اين است كه" جعلناه لعبادة الناس- آن را محل عبادت مردم قرار داديم"، نه اينكه ملك آن را به مردم واگذار نموديم. پس به حكم اين آيه، مردم مالك اين معنا هستند كه در مسجد الحرام عبادت كنند، و كسي نتواند از ايشان جلوگيري كند. و اگر اينطور تعبير فرموده براي اين است كه بفهماند عبادت مردم در مسجد الحرام حق ايشان است، و جلوگيري ايشان، تعدي در حق و الحاد به ظلم است. هم چنان كه اضافه" سبيل" به كلمه" اللَّه" براي افاده اين معنا است كه جلوگيري مردم از عبادت در مسجد تعدي به حق خدا است.
مؤيد اين معنا اين است كه بعد از جمله مورد بحث فرموده:" سَواءً الْعاكِفُ فِيهِ وَ الْبادِ" يعني اهل آن و خارجي‌هايي كه داخل آن مي‌شوند، در اينكه حق دارند در آن مسجد عبادت كنند برابرند.
و مراد از اقامت در آن، و در خارج آن، يا اقامت در مكه و در خارج مكه به طور مجاز عقلي است. و يا از اين باب است كه ملازم بودن مسجد براي عبادت آن است كه از خارج وارد آن شوند.
" وَ مَنْ يُرِدْ فِيهِ بِإِلْحادٍ بِظُلْمٍ نُذِقْهُ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ" اين جمله كيفر كسي كه مردم را در اين حق ظلم مي‌كند بيان مي‌فرمايد، و لازمه آن تحريم اين عمل، يعني بازداري مردم از دخول مسجد براي عبادت است. و مفعول" يرد" حذف شده تا دلالت بر عموم كند. و حرف" باء" در" بالحاد" براي ملابست، و در" بظلم" براي سببيت است. جمله مورد بحث دلالت مي‌كند بر اينكه خبر" ان" در جمله" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا" چيست.
و معناي آيه اين است كه: كساني كه كافر شدند و همواره مردم را از راه خدا، كه همان دين اسلام است، باز مي‌دارند و مؤمنين را از ورود به مسجد الحرام كه ما آن را معبدي براي مردم قرار داديم كه عاكف و بادي در آن برابرند، جلوگيري مي‌كنند بدانها از عذاب مي‌چشانيم چون آنها با مردم با الحاد و ظلم مواجه مي‌شوند و كسي كه چنين باشد ما از عذابي دردناك بدو مي‌چشانيم.
مفسرين در اعراب مفردات آيه و جملات آن گفته‌هاي بسيار زيادي دارند، و شايد آنچه ما آورديم مناسب‌ترين وجه نسبت به سياق آيه باشد.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 519

[معبد شدن كعبه براي مردم و مقصود از دستور الهي به ابراهيم (عليه السلام):" وَ طَهِّرْ بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ ..."] ..... ص : 519

" وَ إِذْ بَوَّأْنا لِإِبْراهِيمَ مَكانَ الْبَيْتِ أَنْ لا تُشْرِكْ بِي شَيْئاً وَ طَهِّرْ بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَ الْقائِمِينَ وَ الرُّكَّعِ السُّجُودِ"" بوء له مكانا كذا" معنايش اين است كه براي او فلان مكان را مهيا كرد، تا مرجع و بازگشت گاه او باشد و همواره بدانجا برگردد. و كلمه" مكان" به معناي محل استقرار هر چيزي است. بنا بر اين" مكان خانه" قطعه‌اي است از زمين كه خانه كعبه در آن بنا شده، و مراد از" قائمين" آن طور كه از سياق استفاده مي‌شود، كساني هستند كه خود را براي عبادت خدا و نماز به تعب مي‌اندازند. و كلمه" ركع" جمع" راكع" است، مانند" سجد" كه جمع" ساجد" است. و همچنين" ركوع" و" سجود" نيز جمع راكع و ساجد است.
كلمه" اذ" در جمله" وَ إِذْ بَوَّأْنا ..." ظرفي است متعلق به مقدر، و تقدير آن" اذكر وقت كذا" است. و در اين جمله داستان معبد شدن كعبه براي مردم را بيان مي‌كند، تا همه بهتر بفهمند، كه چطور جلوگيري مردم از عبادت در آن الحاد به ظلم است.
و اينكه خداي تعالي مكان بيت را براي ابراهيم (ع) تبوئه قرار داد معنايش اين است كه آن را مرجع براي عبادت قرار داد، تا عبادت كنندگان آنجا را خانه عبادت خود قرار دهند. و اين كه خانه را هم به خود نسبت داد، و فرمود:" وَ طَهِّرْ بَيْتِيَ- پاك كن خانه‌ام را" اشاره به همين قرار داد دارد.
و بدون ترديد اين قرارداد عبارت بوده از وحي به ابراهيم كه تو اين مكان را مكان و مرجع براي عبادتم بكن. پس معناي" بَوَّأْنا لِإِبْراهِيمَ مَكانَ الْبَيْتِ" اين است كه: ما وحي كرديم به ابراهيم كه براي عبادتم قصد اين مكان كن. به عبارتي ديگر مرا در اين مكان عبادت كن.
با اين بيان روشن گرديد كه كلمه" ان" در جمله" أَنْ لا تُشْرِكْ بِي شَيْئاً" تفسيري است كه وحي سابق را به اعتبار اينكه از مقوله قول بوده، تفسير مي‌كند و ديگر احتياجي به تقدير" وحي كرديم كه" و يا" گفتيم" و امثال آن نيست.
و نيز روشن شد كه مقصود از جمله" أَنْ لا تُشْرِكْ بِي شَيْئاً" البته در خصوص اين سياق، نهي از شرك به طور مطلق نيست، هر چند شرك به طور مطلق مورد نهي است، ولي مقصود نهي از خصوص شرك در عبادت است، چون كسي كه به زيارت كعبه مي‌رود مقصودش عبادت است. و به عبارتي روشن‌تر: نهي از شرك در اعمال حج، از قبيل تلبيه براي بتها اهلال براي آنها و امثال آن است.
و همچنين معناي جمله" وَ طَهِّرْ بَيْتِيَ ..." اين است كه وحي كرديم كه خانه مرا براي ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 520
طواف كنندگان و نمازگزاران و راكعان و ساجدان تطهير كن. و تطهير هر چيز به معناي اين است كه آن را آن چنان از كثافات و پليديها پاك كنند و به حالتي برگردانند كه طبع اولي اقتضاي آن حالت را دارد. و منظور از اينكه بيت را به خود نسبت داده، فرمود:" بيتي"، اين است كه بفهماند اين خانه مخصوص عبادت من است.
و تطهير معبد، به همان جهت كه معبد است، اين است كه آن را از اعمال زشت و پليديها كه مايه فساد عبادت است پاك كنند، و چنين پليدي همان شرك و مظاهر شرك يعني بتها است. پس تطهير خانه خدا، يا منزه داشتن آن از خصوص پليديهاي معنوي است، و ابراهيم (ع) مامور شده كه طريقه عبادت را به نحوي كه خالي از قذارت شرك باشد به مردم تعليم دهد، همانطور كه خودش مامور به چنين عبادتي شده بود، و يا تطهير آن از مطلق نجاسات، و پليديها چه مادي و چه معنوي است.
ليكن از اين دو احتمال آنكه با سياق آيه نزديكي بيشتري دارد همان احتمال اول است، و حاصل تطهير معبد، از ارجاس و پليديهاي معنوي، براي پرستندگان كه از دور و نزديك قصد آن مي‌كنند، اين است كه عبادتي براي آنان وضع كند كه خالص براي خدا باشد، و مشوب به شائبه شرك نباشد در آنجا تنها خدا را بپرستند و چيزي را شريك او نكنند، پس بنا بر آنچه سياق افاده مي‌كند معناي آيه اين مي‌شود كه به ياد آور زماني را كه به ابراهيم وحي كرديم كه در خانه من مرا پرستش كن به اينكه آن را مرجع عبادت من كني و چيزي را در عبادت من شريك نسازي و براي كساني كه قصد خانه من مي‌كنند عبادتي تشريع كني كه خالي از شائبه شرك باشد. در اين آيه اشعاري به اين معنا دارد كه عمده عبادت قاصدان كعبه طواف و نماز و ركوع و سجود است و نيز اشعاري به اين معنا است كه ركوع و سجود مثل دو متلازم، هميشه با هم هستند و هيچ وقت از يكديگر جدا نمي‌شوند. از جمله حرف‌هايي كه در تفسير اين آيه زده‌اند يكي اين است كه معناي" بوأنا" (قلنا تبوأ) است يكي ديگر اين است كه گفته‌اند معنايش" اعلمنا" است يكي ديگر اينكه كلمه (ان) در جمله" أَنْ لا تُشْرِكْ ..." مصدريه است يكي ديگر اينكه مخففه از (ان) با تشديد است يكي ديگر اينكه گفته‌اند: مراد از طائفين طارئين يعني واردين از خارج و مراد از قائمين مقيمين و اهل مكه است ديگر اينكه مراد از قائمين و ركع و سجود همه نمازگزاران است ولي همه اين اقوال بعيد است.
" وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجالًا وَ عَلي كُلِّ ضامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ" كلمه" اذن" امر از" تاذين" و به معناي اعلام كردن با صداي بلند است و به همين
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 521
جهت ديگران آن را به ندا تفسير كرده‌اند. و كلمه" حج" در اصل لغت به معناي قصد است و اگر عمل مخصوص در بيت الحرام را كه اولين بار ابراهيم (ع) آن را تشريع نمود و در شريعت محمدي (ص) نيز جريان يافت حج ناميده‌اند به همين جهت است كه هر كس بخواهد اين عمل را انجام دهد قصد خانه خدا مي‌كند. و كلمه" رجال" جمع" راجل پياده" است كه در مقابل" راكب- سواره" است. و كلمه" ضامر" به معناي لاغري است كه از زياد راه رفتن لاغر شده باشد. و كلمه" فج" به طوري كه گفته‌اند «1» به معناي راه دور است.
" وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ"- يعني در ميان مردم ندا كن كه قصد خانه كنند و يا عمل حج را انجام دهند. اين جمله عطف است بر جمله" لا تُشْرِكْ بِي شَيْئاً" و مخاطب در آن ابراهيم (ع) است. و اينكه بعضي «2» از مفسرين مخاطب به آن را رسول خدا (ص) دانسته‌اند از سياق آيات بعيد است.
" يَأْتُوكَ رِجالًا ..."- اين جمله جواب امر است. يعني در ميان مردم اعلام كن كه اگر اعلام كني مردم چه پياده و چه سوار بر اشتران لاغر از هر راه دوري خواهند آمد. و لفظ" كل" در امثال اين موارد معناي كثرت را افاده مي‌كند، نه معناي استغراق و كليت را.
" لِيَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ وَ يَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ فِي أَيَّامٍ مَعْلُوماتٍ ..."
لام بر سر جمله مورد بحث لام تعليل، و يا لام غايت است. و اين جار و مجرور متعلق است به جمله" ياتوك" يعني اگر اعلام كني مي‌آيند، به سوي تو، براي اينكه منافع خود را مشاهده كنند. و بنا بر اينكه لام غايت باشد معنا اين مي‌شود كه: مي‌آيند به سوي تو و منافع خود را مشاهده مي‌كنند.

[توضيحي در مورد منافع دنيوي و اخروي حج] ..... ص : 521

در اين جمله" منافع" مطلق ذكر شده، و نفرموده منافع دنيايي، و يا اخروي، چون منافع دو نوع است يكي دنيوي كه در همين زندگي اجتماعي دنيا سود بخشيده، و زندگي آدمي را صفا مي‌دهد و حوائج گوناگون او را بر آورده، نواقص مختلف آن را بر طرف مي‌سازد، مانند تجارت، سياست، امارت، تدبير، و اقسام رسوم و آداب و سنن، و عادات، و انواع تعاون و ياريهاي اجتماعي، و غير آن.
و معلوم است كه وقتي اقوام و امتهاي مختلف از مناطق مختلف زمين با همه تفاوتها
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 81.
(2)روح المعاني، ج 17، ص 142.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 522
كه در انساب و رنگ و سنن و آداب آنها هست در يك جا جمع شده، و سپس يكديگر را شناختند، و معلوم شد كه كلمه همه واحده و آن، كلمه حق است، و معبود همه يكي است و او خداي عز و جل است، و وجهه همه يكي است و آن كعبه است، اين اتحاد روحي آنها به اتحاد جسمي و آن وحدت كلمه، ايشان را به تشابه در عمل مي‌كشاند. اين از آن ديگري آنچه مي‌پسندد مي‌آموزد، و آن ديگري نيز خوبيهاي اين را مي‌گيرد، و اين به كمك آن مي‌شتابد و در حل مشكلات آن قوم كمر مي‌بندد و به اندازه مقدور خود ياريش مي‌دهد، در نتيجه جامعه‌هاي كوچك به صورت يك جامعه بزرگ مبدل مي‌شود، آن وقت نيروهاي جزئي نيز به نيروي كلي مبدل مي‌شود كه كوه‌هاي بلند هم در مقابل آن نمي‌تواند مقاومت كند، و هيچ دشمن نيرومندي حريف آن نمي‌شود. و جان كلام اينكه: هيچ راهي به سوي حل مشكلات به مانند تعاضد و تعاون نيست، و هيچ راهي به سوي تعاون چون تفاهم نيست و هيچ راهي به سوي تفاهم مانند تفاهم ديني نيست.
نوع دوم از منافع، منافع اخروي است كه همان وجود انواع تقرب‌ها به سوي خدا است. تقرب‌هايي كه عبوديت آدمي را مجسم سازد، و اثرش در عمل و گفتار آدمي هويدا گردد. و عمل حج با مناسكي كه دارد انواع عبادتها و توجه به خدا را شامل و متضمن است، چون مشتمل است بر ترك تعدادي از لذايذ زندگي، و كارهاي دنيايي و كوششها براي دنيا، و تحمل مشقت‌ها، و طواف پيرامون خانه او، و نماز و قرباني، و انفاق و روزه، و غير آن.
در سابق هم گفتيم كه عمل حج با اركان و اجزايي كه دارد يك دوره كامل مسير ابراهيم خليل (ع) در مراحل توحيد، و نفي شرك، و اخلاص عبوديت او را مجسم مي‌سازد.
به همين بيان روشن مي‌شود كه چرا فرمود:" در ميان مردم حج را اعلام كن تا به سويت بيايند"، چون معناي آمدن مردم به سوي ابراهيم، اين است كه مردم به سوي خانه‌اي كه او بنا كرده بيايند و آن را زيارت كنند. و آمدنشان مستلزم اين است كه اين منافع اخروي و دنيوي را مشاهده كنند، و وقتي مشاهده كردند، علاقمند به آن خانه مي‌شوند، چون خلقت انسان به گونه‌اي است كه منفعت را دوست دارد.

[توضيح مفردات و جملات آيات مربوط به مناسك حج] ..... ص : 522

" وَ يَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ فِي أَيَّامٍ مَعْلُوماتٍ عَلي ما رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِيمَةِ الْأَنْعامِ" راغب گفته: كلمه" بهيمه" به معناي حيوان بي‌زبان است. و از اين جهت بهيمه‌اش خوانده‌اند كه در صوت آن ابهام است و كسي نمي‌داند از اين صدا كه مي‌كند چه منظوري دارد. و ليكن هر چند در اصل لغت عام است، ولي در متعارف تنها به معناي حيوانات بي
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 523
زبان غير درنده به كار مي‌رود و در قرآن كريم هم آنجا كه فرموده:" أُحِلَّتْ لَكُمْ بَهِيمَةُ الْأَنْعامِ" به همين معنا است، يعني شامل درندگان نيست «1».
و نيز در باره كلمه" نعم" گفته: اين كلمه تنها در خصوص شتر استعمال مي‌شود، و جمع آن" انعام" مي‌آيد. و اگر شتر را به اين نام ناميده‌اند، بدين جهت است كه اين حيوان در نظر اعراب از بزرگترين نعمت‌ها به شمار مي‌رود، اين اختصاصي كه گفتيم در خصوص مفرد اين كلمه است. و اما جمع آن" انعام" در شتر و گاو و گوسفند، هر سه استعمال مي‌شود، البته به شرطي كه شتر هم در ميان باشد، يعني به گاو تنها و گوسفند تنها، و يا گاو و گوسفند انعام نمي‌گويند، ولي به هر سه انعام مي‌گويند «2».
پس مراد از" بَهِيمَةِ الْأَنْعامِ" انواع سه‌گانه مذكور يعني شتر و گاو و گوسفند است، البته گوسفند هم اعم از بز و ميش است، و اضافه" بَهِيمَةِ الْأَنْعامِ" اضافه بيانيه است.
و جمله مورد بحث يعني جمله" و يذكروا ..."، عطف بر جمله" يشهدوا" است، و معنايش اين مي‌شود: تا ببينند منافع خود را، و تا ياد آرند نام خدا را در ايامي معين يعني ايام تشريق- روز ده و يازده و دوازده و سيزده ذي الحجه- ائمه اهل بيت (ع) ايام معلومات را به همين ايام تفسير كرده‌اند.
و ظاهر جمله" عَلي ما رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِيمَةِ الْأَنْعامِ" اين است كه متعلق به جمله" يذكروا" باشد، و جمله" مِنْ بَهِيمَةِ الْأَنْعامِ" بيان موصول" ما" بوده باشد. و مراد از" ذكر نام خدا بر بهيمه" ذكر آن در هنگام ذبح گوسفند و يا نحر شتر است. و اين عمل بر خلاف عمل مشركين است كه گوسفند و شتر را در راه بتهاي خود قرباني مي‌كردند.
زمخشري گفته: جمله" وَ يَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ ..." كنايه از ذبح و نحر است «3» ولي اين گفتار از اين نظر بعيد است كه مي‌دانيم در اين كلام عنايت خاصي به ذكر اسم خداي تعالي هست، و اگر عبارت را كنايه بگيريم، در كنايه عنايت تنها متوجه مكني عنه (منظور واقعي) است، نه خود كنايه. و از كلام بعضي از مفسرين «4» بر مي‌آيد كه خواسته‌اند بگويند: مراد مطلق ذكر خدا در ايام حج است، نه تنها بردن نام خدا در هنگام ذبح. ولي اين حرف صحيح نيست.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" بهم".
(2)مفردات راغب، ماده" نعم".
(3)تفسير كشاف، ج 3، ص 153.
(4)مجمع البيان، ج 7، ص 81 و منهج الصادقين، ج 6، ص 157 و ابو الفتوح رازي، ج 8، ص 95.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 524
" فَكُلُوا مِنْها وَ أَطْعِمُوا الْبائِسَ الْفَقِيرَ" كلمه" بائس" از" بؤس" است كه به معناي شدت فقر و احتياج است. و اين آيه شريفه مشتمل بر دو نوع حكم است يكي ترخيصي كه همان امر به خوردن از قرباني است و يكي الزامي كه عبارت است از اطعام به فقير.
" ثُمَّ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ وَ لْيَطَّوَّفُوا بِالْبَيْتِ الْعَتِيقِ".
كلمه" تفث" به معناي چرك بدن است. و" قضاي تفث" به معناي زايل كردن هر چيزي است كه به خاطر احرام در بدن پيدا شده، مانند ناخن، مو، و امثال آن. و قضاي تفث، كنايه است از بيرون شدن از احرام و مقصود از جمله" وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ" اتمام هر تكليفي است كه با نذر و امثال آن به گردنشان آمده. و مراد از" وَ لْيَطَّوَّفُوا بِالْبَيْتِ الْعَتِيقِ" بنا بر آنچه در تفسير ائمه اهل بيت (ع) آمده، طواف نساء است، چون خروج از احرام به طوري كه همه محرمات احرام حلال شود جز با طواف نساء صورت نمي‌گيرد و طواف نساء آخرين عمل حج است كه بعد از آن تمامي محرمات حلال مي‌شود.
و منظور از" بيت عتيق" كعبه است كه به خاطر قديمي بودنش به اين نام ناميده شده، چون اولين خانه‌اي كه براي عبادت خدا در زمين ساخته شد همين كعبه بوده هم چنان كه قرآن كريم هم فرموده:" إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبارَكاً وَ هُديً لِلْعالَمِينَ" «1» و امروز قريب چهار هزار سال از عمر اين خانه مي‌گذرد و هنوز آباد و معمور است. و در آن روزهايي كه آيات مورد بحث نازل مي‌شود بيش از دو هزار و پانصد سال از عمر آن گذشته بود.
" ذلِكَ وَ مَنْ يُعَظِّمْ حُرُماتِ اللَّهِ فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ عِنْدَ رَبِّهِ" كلمه" حرمت" به معناي هر چيزي است كه هتك و اهانت به آن جايز نباشد، و رعايت حرمتش لازم باشد. و كلمه" اوثان" جمع" وثن" است كه به معناي" بت" مي‌باشد.
و كلمه" زور" به معناي انحراف از حق است، و به همين جهت دروغ را نيز" زور" مي‌گويند، و همچنين هر سخن باطل ديگري را.
و كلمه" ذلك" در تقدير" الامر ذلك" است، يعني آنچه ما براي ابراهيم و مردم بعد از وي تشريع كرديم و مناسكي كه براي حج مقرر داشتيم اين‌ها است كه ذكر كرده و بدان اشاره نموديم. و به عبارت ساده‌تر بعد از آنكه بيان كرد كه مناسك حج عبارت است از
__________________________________________________
(1)اولين خانه‌اي كه براي مردم بنا نهاده شد، هر آينه آن خانه‌اي است كه در مكه است، خانه‌اي است مبارك و مايه هدايت عالميان، سوره آل عمران، آيه 96.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 525
احرام، طواف، نماز، قرباني، اخلاص و اجتناب از شرك، با كلمه" ذلك" فرمود: اين بود آنچه در زمان ابراهيم و به زبان او براي مردم تشريع كرديم.
و جمله" وَ مَنْ يُعَظِّمْ حُرُماتِ اللَّهِ فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ"، تحريك و تشويق مردم است به تعظيم حرمات خدا. و" حرمات خدا" همان اموري است كه از آنها نهي فرموده، و براي آنها حدودي معين كرده كه مردم از آن حدود تجاوز نكنند، و به ما وراء آنها قدم نگذارند، پس تعظيم آن حدود همين است كه از آنها تجاوز نكنند.
آنچه از سياق بر مي‌آيد اين است كه اين جمله مقدمه و زمينه‌چيني باشد براي آيه بعد كه مي‌فرمايد:" وَ أُحِلَّتْ لَكُمُ الْأَنْعامُ إِلَّا ما يُتْلي عَلَيْكُمْ"، چون اگر اين جمله را به جمله قبلي ضميمه كنيم اين معنا را مي‌فهماند كه انعام- در عين اينكه از جمله رزقهايي است كه خدا به مردم داده و بر ايشان حلال كرده- حدودي هم براي آن معين نموده كه نبايد از آن تجاوز شود، و جمله استثنايي" إِلَّا ما يُتْلي عَلَيْكُمْ" به آن حدود اشاره مي‌كند.
و منظور از اينكه فرمود:" إِلَّا ما يُتْلي عَلَيْكُمْ- مگر آنچه برايتان خوانده مي‌شود" استمرار تلاوت است، يعني همه را در همين سوره برايتان مي‌خوانيم، زيرا خوردنيهاي حرام همه در سوره انعام نازل شده و نزول آن در مكه بوده و نيز در سوره نحل كه در اواخر دوره قبل از هجرت و اوائل دوره بعد از هجرت، در مكه و مدينه نازل شده و نيز در سوره بقره آمده كه آن نيز در اوايل هجرت، يعني شش ماه بعد از هجرت (به طوري كه روايات مي‌گويند) نازل شده و با اين حال، ديگر معنا ندارد ما كلمه" يتلي" را براي استقبال بگيريم و مانند بعضي «1» از مفسرين آن را اشاره به آيه سوره مائده بدانيم كه بعدا نازل مي‌شود.
و آياتي كه گفتيم خوردنيهاي حرام را بيان مي‌كند، هر چند كه يكي از محرمات را، ميته و خون و گوشت خوك و آنچه براي غير خدا ذبح شده، نام برده است و ليكن در آيه مورد بحث به دليل سياق ما قبل و ما بعد آن، عنايت به خصوص ذبح شده براي غير خدا است، چون مشركين در حج خود براي بتها قرباني مي‌كردند، با اينكه از سنن ابراهيم (ع) تنها سنت حج در ميان آنان باقي مانده بود، آن را هم به اين صورت در آورده بودند كه بتهايي بر بام كعبه، و عده‌اي را بالاي صفا و مروه و عده‌اي را در مني نصب كرده و قربانيهاي خود را به نام آنها ذبح مي‌كردند. پس اجتناب از اين عمل منظور نظر آيه است، هر چند كه خوردن ميته و خون و گوشت خنزير هم از جمله محرمات خدا باشند.
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 3، ص 154.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 526
مؤيد اين معنا علاوه بر آنچه گذشت اين است كه كلام را با جمله" فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ الْأَوْثانِ وَ اجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّورِ" تعقيب كرده، چون اجتناب از اوثان و اجتناب از سخن باطل هر چند كه از مصاديق تعظيم" حُرُماتِ اللَّهِ" است و به همين جهت آن را بر جمله" وَ مَنْ يُعَظِّمْ حُرُماتِ اللَّهِ ..." تفريع كرده و فرموده:" فاجتنبوا ..." ليكن نامبردن اين دو تا از ميان همه محرمات، و حرمات خدا در سياق آيات حج جز براي اين نبوده كه در عمل حج اين دو تا مورد ابتلاي آن روز بوده، و مشركين در باره تقرب به بتها و قرباني كردن براي آنها و به نام آنها اصرار مي‌ورزيدند.
با اين بيان روشن شد كه جمله" فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ الْأَوْثانِ وَ اجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّورِ" نهي عامي است از تقرب به بتها و قول باطل كه در مورد خاص حج به كار رفته و به همين جهت بوده كه با فاي تفريع آمده است.
و اگر حكم اجتناب را نخست معلق بر" رجس" كرد، و سپس آن رجس را با جمله" من الاوثان" بيان نمود، و از اول نفرمود:" فاجتنبوا من الاوثان" براي اين بود، كه به علت حكم هم اشاره كرده باشد كه علت وجوب اجتناب اين است كه" اوثان"،" رجس" هستند.
و نيز اگر اجتناب را معلق بر خود اوثان كرد، نه به عبادت و تقرب و توجه و يا لمس آنها و يا امثال اين عناوين، با اينكه همه مي‌دانيم كه اجتناب در حقيقت متعلق به اين گونه عناوين است نه به عين بتها، براي اين بود كه در تعبير از اجتناب مبالغه فرموده باشد.
از آنچه گذشت روشن گرديد كه كلمه" من" در جمله" من الاوثان" بيانيه است، ولي بعضي از مفسرين «1» آن را ابتدايي گرفته و گفته‌اند: معناي آيه اين است كه رجس را كه از پرستش بتها شروع مي‌شود اجتناب كنيد، (و خلاصه اولين رجسي كه اجتنابش واجب است پرستش بتها است).
بعضي «2» ديگر آن را تبعيضي گرفته، گفته‌اند معناي آيه اين است كه: بعضي از جهات اوثان را كه همان عبادت آنها است اجتناب كنيد. ولي در اين دو وجه تكلفي است كه بر خواننده پوشيده نيست، و معناي آيه را از استقامت و رواني مي‌اندازد.
" حُنَفاءَ لِلَّهِ غَيْرَ مُشْرِكِينَ بِهِ وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَكَأَنَّما خَرَّ مِنَ السَّماءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ ..."
" حنفاء" جمع" حنيف" است و حنيف به معناي چيزهايي است كه از دو طرف
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 3، ص 155 روح المعاني، ج 17، ص 148.
(2)روح المعاني، ج 17، ص 148.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 527
(افراط و تفريط)، به وسط مي‌آيند، و بدان سو متمايل مي‌شوند. و معناي اينكه مردمي براي خدا حنفاء باشند اين است كه از اغيار (يعني آلهه و بتها) به سوي خدا مايل گردند. و لذا اين جمله و جمله" غَيْرَ مُشْرِكِينَ" يك معنا را افاده مي‌كند.
و اين دو جمله، يعني جمله" حُنَفاءَ لِلَّهِ" و جمله" غَيْرَ مُشْرِكِينَ بِهِ" هر دو حال از فاعل" فاجتنبوا" هستند، و آن را چنين معنا مي‌دهند: شما از اوثان و قرباني كردن براي آنها اجتناب كنيد در حالي كه از غير خدا مايل به سوي خدا باشيد، و در حج خود به او شرك نورزيد، چون مشركين در عمل حج اينطور تلبيه مي‌گفتند:" لبيك، لا شريك لك الا شريكا هو لك، تملكه و ما ملك" يعني لبيك اي خدا، شريكي براي تو نيست، مگر شريكي كه مال خود تو است، تو هم آن را مالكي و هم ما يملك آن را مالكي.
" وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَكَأَنَّما خَرَّ مِنَ السَّماءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ"- يعني مرغ شكاري آن را به سرعت بگيرد. در اين جمله مشرك را در شرك ورزيدن و سقوطش از درجات انسانيت، به هاويه ضلالت و شكار شيطان شدنش را، تشبيه كرد به كسي كه دارد از آسمان سقوط مي‌كند و عقاب لاشخور او را به سرعت بگيرد.
" أَوْ تَهْوِي بِهِ الرِّيحُ فِي مَكانٍ سَحِيقٍ"- و يا باد او را به" مكاني" سحيق" يعني بسيار دور پرتاب كند. اين جمله عطف است بر جمله" فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ"، و تشبيه ديگري است از مشركين از نظر دوري از راه حق." ذلِكَ وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللَّهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَي الْقُلُوبِ" كلمه" ذلك" خبر است براي مبتدايي كه حذف شده، و تقدير آن" الامر ذلك- قضيه از اين قرار است" بوده. و كلمه" شعائر" جمع" شعيرة" است، و شعيره به معناي علامت است، و شعائر خدا علامتهايي است كه خداوند آنها را براي اطاعتش نصب فرموده، هم چنان كه خودش فرمود:" إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ" «1» و نيز فرموده:" وَ الْبُدْنَ جَعَلْناها لَكُمْ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ ..." «2».
و مراد از آن، شتري است كه براي قرباني سوق داده مي‌شود، و با شكافتن كوهانش از طرف راست آن را علامت‌گذاري مي‌كنند تا معلوم شود كه اين شتر قرباني است- ائمه اهل بيت (ع) آيه را چنين تفسير كرده‌اند. ظاهر جمله" لَكُمْ فِيها مَنافِعُ" كه بعد از
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 158.
(2)سوره حج، آيه 36.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 528
جمله مورد بحث است نيز آن را تاييد مي‌كند، و همچنين جمله بعد كه مي‌فرمايد:" وَ الْبُدْنَ جَعَلْناها لَكُمْ ..." ولي بعضي از مفسرين گفته‌اند كه مراد از" شعائر" همه علامتهاي منصوبه براي اطاعت خدا است، ولي سياق با اين گفته مساعد نيست.

[اشاره به اينكه" تقوي" امري معنوي و قلبي است و قائم به اعمال خارجي نيست (فَإِنَّها مِنْ تَقْوَي الْقُلُوبِ)] ..... ص : 528

" فَإِنَّها مِنْ تَقْوَي الْقُلُوبِ"- يعني تعظيم شعائر الهي از تقوي است، بنا بر اين ضمير در" فانها" به تعظيم شعايري بر مي‌گردد كه از كلام مفهوم مي‌شود، آن گاه گويي كه مضاف تعظيم حذف شده، و مضاف اليه (شعائر) به جاي آن نشسته، و ضمير مضاف هم به همان قائم مقامش برگشته است.
و اضافه تقوي به قلوب اشاره است به اينكه حقيقت تقوي و احتراز و اجتناب از غضب خداي تعالي و تورع از محارم او، امري است معنوي كه قائم است به دلها. و منظور از قلب، دل و نفوس است. پس تقوي، قائم به اعمال- كه عبارت است از حركات و سكنات بدني- نيست، چون حركات و سكنات در اطاعت و معصيت مشترك است، مثلا دست زدن و لمس كردن بدن جنس مخالف در نكاح و زنا، و همچنين بي‌جان كردن در جنايت و در قصاص، و نيز نماز براي خدا و براي ريا، و امثال اينها از نظر اسكلت ظاهري يكي است، پس اگر يكي حلال و ديگري حرام، يكي زشت و ديگري معروف است، به خاطر همان امر معنوي دروني و تقواي قلبي است، نه خود عمل و نه عناويني كه از افعال انتزاع مي‌شود، مانند احسان و اطاعت و امثال آن.
" لَكُمْ فِيها مَنافِعُ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي ثُمَّ مَحِلُّها إِلَي الْبَيْتِ الْعَتِيقِ" كلمه" محل"- به كسره حاء- اسم زمان و به معناي وقت حلول، و سر رسيد مدت است. و ضمير" فيها" به شعائر بر مي‌گردد. و بنا بر اينكه معناي شعائر شتر قرباني باشد، معنا چنين مي‌شود: براي شما در اين شعائر- اين شتران قرباني- منافعي است، از قبيل سوار شدن بر پشت آنها، و نوشيدن شير آنها در موقع احتياج تا مدتي معين، و آن وقتي است كه ديگر بايد قرباني شوند، و سپس وقت رسيدن اجل آن براي ذبح تا رسيدن به خانه كعبه منتهي مي‌شود. و اين جمله معناي جمله" هَدْياً بالِغَ الْكَعْبَةِ" را مي‌دهد. البته اين معنا بنا به رواياتي است كه از ائمه اهل بيت (ع) رسيده. «1»
و اما بنا بر قول به اينكه مراد از شعائر مناسك حج است، بعضي گفته‌اند: مقصود
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 3، ص 157.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 529
منافعي است كه در آن ايام از راه خريد و فروش عايد حاج مي‌شود، كه سرآمد مناسك حج كنار خانه خدا است، چون آنجا آخرين عمل، كه همان طواف است انجام مي‌شود.
" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنا مَنْسَكاً لِيَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلي ما رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِيمَةِ الْأَنْعامِ ..."
كلمه" منسك" مصدر ميمي، و اسم زمان و مكان است از" نسك" و در اينجا از ظاهر جمله" لِيَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ" بر مي‌آيد كه مصدر ميمي و به معناي عبادت باشد، عبادتي كه مشتمل بر قرباني و ذبح هم هست.
و معنايش اين است كه: ما در امتهاي گذشته آنهايي كه ايمان داشتند، عبادتي با پيشكش قرباني قرار داده بوديم تا آنان نيز نام خدا را بر بهيمه انعام كه خدايشان روزي كرده بود ببرند. و خلاصه شما پيروان ابراهيم اولين امتي نيستيد كه قرباني برايتان مقرر شده بلكه براي قبل از شما هم مقرر شده بود.
" فَإِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا"- يعني وقتي خداي شما همان خدايي باشد كه براي امتهاي گذشته نيز احكام شما را تشريع كرده، پس بدانيد كه معبود شما و آن امتها يكي است پس اسلام بياوريد، تسليمش شويد به اينكه عمل خود را خالص و تنها براي او به جا بياوريد، و در قربانيهاي خود به خدايي ديگر تقرب مجوييد. بنا بر اين، حرف" فاء" در جمله" فالهكم" براي تفريع سبب بر مسبب، و در جمله" فَلَهُ أَسْلِمُوا" براي تفريع مسبب بر سبب است.
" وَ بَشِّرِ الْمُخْبِتِينَ"- در اين جمله اشاره‌اي است به اينكه هر كه براي خدا در حج خود اسلام و اخلاص داشته باشد او از" مخبتين" است، و آن وقت خود قرآن كريم" مخبتين" را چنين تفسير فرموده:" الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ الصَّابِرِينَ عَلي ما أَصابَهُمْ وَ الْمُقِيمِي الصَّلاةِ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ" و انطباق اين چند صفتي كه در آيه شريفه در تفسير" اخبات" آمده با كسي كه حج خانه خدا را با اسلام و تسليم به جا مي‌آورد، روشن است چون صفات مذكور عبارت است از: ترس از خدا، صبر، به پا داشتن نماز و انفاق كه همه‌اش در حج هست.
" وَ الْبُدْنَ جَعَلْناها لَكُمْ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ لَكُمْ فِيها خَيْرٌ ..."
كلمه" بدن"- به ضم باء و سكون دال- جمع" بدنه"- به دو فتحه- كه عبارت است از شتر چاق و درشت. و در سابق گفتيم كه اگر آن را از شعائر خوانده به اعتبار اين است كه قرباني خدا شده است.
" فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْها صَوافَّ"- كلمه" صواف" جمع" صافة" است. و معناي صافه بودن آن اين است كه ايستاده باشد دستها و پاهايش برابر هم و دستهايش بسته باشد. ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 530
" فَإِذا وَجَبَتْ جُنُوبُها فَكُلُوا مِنْها وَ أَطْعِمُوا الْقانِعَ وَ الْمُعْتَرَّ"- كلمه" وجوب" به معناي سقوط است. وقتي مي‌گويند" وجبت الشمس" معنايش اين است كه آفتاب غروب كرد. و كلمه" جنوب" جمع" جنب" است، و مراد از" وجوب جنوب قرباني" اين است كه با پهلو به زمين بيفتد، كنايه از اينكه بميرد.
و امر در جمله" فَكُلُوا مِنْها" براي اباحه و رفع ممنوعيت است. و خلاصه معناي" كلوا" اين است كه مي‌توانيد بخوريد. و كلمه" قانع" به معناي فقيري است كه به هر چه به او بدهند قناعت مي‌كند، چه سؤال هم بكند يا نكند. و" معتر" فقيري است كه براي سؤال نزد تو آمده باشد. و معناي آيه روشن است.

[حكمت قرباني كردن براي خدا] ..... ص : 530

" لَنْ يَنالَ اللَّهَ لُحُومُها وَ لا دِماؤُها وَ لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوي مِنْكُمْ ..."
اين جمله به منزله دفع دخل است. به عبارت ساده‌تر: پاسخ از سؤالي است كه ممكن است بشود، چون ممكن است ساده‌لوحي توهم كند كه خدا از اين قرباني استفاده مي‌كند و بهره‌اي از گوشت و يا خون آن عايدش مي‌شود، لذا جواب داد، كه: نه، چيزي از اين قرباني‌ها و گوشت و خون آنها عايد خدا نمي‌شود، چون خدا منزه است از جسميت و از هر حاجتي. تنها تقواي شما به او مي‌رسد، آن هم به اين معنا كه دارندگان تقوي به او تقرب مي‌جويند.
و يا ممكن است كسي كه آن طور ساده‌لوح نيست چنين توهم كند كه با اينكه خدا منزه از جسميت و از هر نقص و حاجتي است و از گوشت و خون قرباني‌ها بهره‌اي نمي‌برد ديگر چه معنا دارد كه ما حيوانات خود را به نام او قرباني كنيم؟.
لذا جواب داده كه مطلب همين طور است، و ليكن اين قرباني‌ها اثري معنوي براي آورنده‌اش دارد و آن صفات و آثار معنوي است كه جا دارد كه به خدا برسد، به معناي اينكه جا دارد كه به سوي خداي تعالي صعود كند و صاحبش را به خدا نزديك كند آن قدر نزديك كند كه ديگر حجابي بين او و خدا نماند.
" كَذلِكَ سَخَّرَها لَكُمْ لِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلي ما هَداكُمْ"- ظاهرا مراد از" تكبير خدا" ذكر او به كبريايي و عظمت باشد كه ما را هدايت فرمود. پس مراد از هدايت هم هدايت به اطاعت و عبوديت خود او است. و معناي آيه اين است كه: خداوند آن حيوان را اين چنين براي شما مسخر نمود تا همان تسخير وسيله هدايت شما به سوي اطاعت و تقرب به سويش شود، شما آن را قرباني كنيد و در هنگام قرباني كردن و ياد كبرياء و عظمت او در برابر اين هدايت بيفتيد.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 531
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" تكبير" معرفت خداي تعالي به عظمت است و مراد از" هدايت" هدايت به سوي تسخير آن حيوان است و معنا چنين است كه: خداوند آن حيوان را مسخر شما كرد تا او را به عظمت بشناسيد و فكر كنيد كه او چقدر بزرگ است كه راه تسخير اين حيوان را به ما نشان داده است.
ولي وجه اول از اين دو وجه بهتر، و با سياق سازگارتر است، چون بنا بر آن وجه، تعليلي كه آمده با مقام (تسخيرش براي قرباني و تقرب) سازگارتر است، چون حاج به ياد كبريايي خدا مي‌افتد و او را در برابر اينكه هدايت به چنين عبادتي شده كه هم رضاي او را دنبال دارد و هم ثوابش را، تكبير گويد.
و بنا بر وجه دوم اين ارتباط با مقام رعايت نمي‌شود، چون تسخير شتر براي آدميان و هدايت ايشان به چگونگي تسخير آن، اختصاصي به حاجيان ندارد.
" وَ بَشِّرِ الْمُحْسِنِينَ"- و بشارت ده نيكوكاران را، يعني آنهايي را كه چنين اعمال نيك به جا مي‌آورند. و يا اين چنين احسان و در راه خدا انفاق مي‌كنند.

بحث روايتي [رواياتي در باره برابري مردم در مكه (سَواءً الْعاكِفُ فِيهِ وَ الْبادِ)، ظلم در آن شهر مقدس (وَ مَنْ يُرِدْ فِيهِ بِإِلْحادٍ بِظُلْمٍ ...) و منافع مترتب بر حج (لِيَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ)] ..... ص : 531

اشاره

در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير" وَ مَنْ يُرِدْ فِيهِ بِإِلْحادٍ ..."، گفته اين آيه در باره عبد اللَّه بن انيس نازل شد كه رسول خدا (ص) او را با مردي مهاجر و مردي از انصار به دنبال كاري فرستاد، و اين سه در بين راه به انساب خود افتخار كردند تا آنجا كه عبد اللَّه بن انيس را خشم گرفت و مرد انصاري را كشت و از اسلام مرتد شده به مكه گريخت. آيه شريفه نازل شد كه هر كس در مكه به خاطر ظلمي كه كرده از اسلام ملحد شود، از عذابي دردناك بدو مي‌چشانيم، يعني هر كس به خاطر الحاد، و اعراضش از اسلام پناهنده به مكه شود ... «2».
مؤلف: نازل شدن اين آيه در خصوص اين داستان، نه با سياق سازگاري دارد و نه با رجوع ذيل آيه به صدر آن، تا ذيل متمم معناي صدر شود كه بيانش گذشت.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا ... وَ الْبادِ" گفته: اين آيه در باره قريش
__________________________________________________
(1)تفسير صافي، ج 3، ص 380. [.....]
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 351.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 532
آن گاه كه رسول خدا (ص) را از مكه جلوگيري كردند نازل شده، و مقصود از" عاكف" اهل مكه، و مقصود از" بادي" كساني است كه از خارج مي‌آيند. هيچ كس حق ندارد كسي را از دخول در حرم و منزل كردن در آن ممانعت كند «1».
و در تهذيب به سند خود از حسين بن ابي العلاء روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) آيه" سَواءً الْعاكِفُ فِيهِ وَ الْبادِ" را قرائت كرد و فرمود: مردم مكه هيچ يك از خانه‌هايشان در نداشت، اولين كسي كه براي خانه خود دو لنگه در گذاشت معاوية بن ابي سفيان بود، و حال آنكه براي احدي سزاوار نبود كه حاجي را از خانه و منزلهاي مكه جلوگيري كند «2».
مؤلف: روايات در اين معنا بسيار است، و اصل اين مساله بايد در فقه مورد بحث قرار گيرد.
و در كافي از ابن ابي عمير از معاويه روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) معناي كلام خداي عز و جل را پرسيدم كه مي‌فرمايد:" وَ مَنْ يُرِدْ فِيهِ بِإِلْحادٍ بِظُلْمٍ" فرمود: هر ظلمي الحاد است، حتي زدن خادم بي‌گناه هم از همين الحاد است «3».
و در همان كتاب به سند خود از ابي الصباح كناني روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) از معناي آيه" وَ مَنْ يُرِدْ فِيهِ بِإِلْحادٍ بِظُلْمٍ نُذِقْهُ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ" پرسيدم، فرمود: هر ظلمي كه شخص در مكه مرتكب شود، چه ظلم به نفس، و چه ظلم به غير، من آن را الحاد مي‌دانم، و به همين جهت امام از اينكه در مكه سكونت گزيند پرهيز مي‌كرد «4».
مؤلف: اين روايت را صاحب علل الشرائع هم از ابي الصباح از آن جناب آورده، و در روايت وي آمده: و به همين جهت امام همواره مردم را نهي مي‌كرد از اينكه مجاور مكه شوند.
و در معناي اين روايت و روايت قبلش رواياتي ديگر نيز هست «5».
و نيز در كافي به سند خود از ربيع بن خثيم روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) را ديدم كه داشت پيرامون كعبه طواف مي‌كرد، در حالي كه در محملي قرار داشت، چون سخت مريض بود، پس ديدم كه هر وقت به ركن يماني مي‌رسيد دستور مي‌داد او را به زمين بگذارند، دست خود از سوراخ محمل بيرون مي‌آورد و آن را به زمين مي‌كشيد بعد
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 83.
(2)تهذيب، ج 5، ص 420.
(3، 4)فروع كافي، ج 4، ص 277.
(5)علل الشرائع، ص 455.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 533
مي‌فرمود بلندش كنند.
بعد از آنكه ديدم در هر شوط اين كار را تكرار كرد، عرضه داشتم: فدايت شوم يا بن رسول اللَّه! اين كار براي شما زحمت زياد داشت؟ فرمود: من از خداي عز و جل شنيدم كه مي‌فرمود:" لِيَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ" پرسيدم منظور منافع دنيا است يا آخرت؟ فرمود: همه «1».
و در مجمع البيان در ذيل همين آيه گفته: بعضي گفته‌اند منافع آخرت منظور است، و آن عفو و مغفرت است، و بدين مضمون از امام باقر (ع) هم نقل شده است «2».
مؤلف: اثبات يكي از اين دو نوع منافع، منافاتي با عموم آيه ندارد.
و در كتاب عيون از جمله مسائلي كه حضرت رضا براي محمد بن سنان و پاسخش به سؤالات او از علل نوشت، يكي علت وجوب حج بوده كه امام نوشته است: علت آن رفتن به ميهماني خداي عز و جل و طلب حوايج و بيرون شدن از همه گناهان است و براي اين است كه از گناهان گذشته تائب شود و نسبت به آينده‌اش تجديد عمل كند. و نيز در حج، انسان موفق به بذل مال مي‌شود. و تنش به زحمت مي‌افتد، و در مقابل اجر مي‌برد. آدمي را از شهوات و لذات باز مي‌دارد، و به وسيله عبادت به درگاه خداي عز و جل نزديك مي‌شود و آدمي را به خضوع و استكانت و اظهار ذلت در برابر آن درگاه وا مي‌دارد. حج دائما آدمي را دچار سرما و گرما و ايمني و خوف مي‌كند و آدمي با اين حوادث خو مي‌گيرد.
و نتيجه آثارش اين است كه اميد و ترس آدمي همه متوجه خدا مي‌شود. نتيجه ديگرش اينكه قساوت را از قلب و خشونت را از نفس و نسيان را از دل مي‌زدايد و اميد و ترس از غير خدا را مي‌برد و حقوق خدايي را تجديد مي‌كند و نفس را از فساد جلو مي‌گيرد. منافع شرقيان را عايد غربيان و ساحليان را عايد خشكي‌نشينان كه به حج آمده‌اند و حتي آنها كه نيامده‌اند مي‌سازد چون حج موسم آمد و شد تاجران و وارد كنندگان و فروشندگان و مشتريان و كاسبان و مسكينان است. در حج حوائج محتاجاني كه از اطراف و اماكن مي‌آيند و مي‌توانند بيايند بر آورده مي‌شود. اينها همه منافعي است كه حج براي بشر دارد «3».
مؤلف: قريب به اين مضمون از فضل بن شاذان نيز از آن جناب روايت شده است «4».
و در كتاب معاني الاخبار به سند خود از ابي الصباح كناني از امام صادق
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 4، ص 422.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 81.
(3)عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 90.
(4)عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 119.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 534
(ع)روايت كرده كه در تفسير كلام خداي عز و جل كه فرموده:" وَ يَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ فِي أَيَّامٍ مَعْلُوماتٍ" فرمود: يعني ايام تشريق «1».
مؤلف:در اين معنا نيز روايات ديگري از امام باقر و صادق (ع) رسيده، البته در اين ميان روايات ديگري نيز هست كه معارض با اين روايات است، مثل آن رواياتي كه" أَيَّامٍ مَعْلُوماتٍ" را دهه ذي الحجه دانسته، يا آن رواياتي كه" أَيَّامٍ مَعْلُوماتٍ" را دهه ذي الحجه و ايام معدودات را ايام تشريق دانسته و آيه شريفه با آن روايتي كه ايام مذكور را ايام تشريق دانسته سازگارتر است «2».
و در كافي به سند خود از ابي الصباح كناني از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير جمله" ثُمَّ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ" فرمود: منظور، سر تراشيدن و ازاله مو از بدن است «3».
و در فقيه، در روايات بزنطي از حضرت رضا (ع) آمده كه فرمود:" تفث" ناخن گرفتن و چرك گرفتن از بدن و افكندن جامه احرام است «4».
و در تهذيب به سند خود از حماد ناب، روايت آورده كه گفت: از امام صادق (ع) از معناي جمله" وَ لْيَطَّوَّفُوا بِالْبَيْتِ الْعَتِيقِ" پرسيدم: فرمود: منظور طواف نساء است «5».
مؤلف: در معناي اين سه روايت، روايات ديگري از ائمه اهل بيت (ع) آمده است.

[رواياتي ديگر در ذيل آيات راجع به مناسك حج و وجه تسميه خانه كعبه به:" بيت العتيق"] ..... ص : 534

و در كافي به سند خود از ابان از كسي كه براي او حديث كرده از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه گفت: از آن جناب پرسيدم چرا خداوند خانه كعبه را" بيت العتيق" ناميد؟ فرمود: براي اينكه (هر خانه‌اي در دنيا در قيد ملك مالكي است) و خداوند خانه را از قيد ملكيت انسانها آزاد كرده، هيچ كس مالك آن نشده است «6».
و در تفسير قمي گفته: پدرم از صفوان بن يحيي از ابي بصير از امام صادق (ع) برايم حديثي كرد و در ضمن آن از داستان غرق شدن قوم نوح گفت، و سپس
__________________________________________________
(1، 2)عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 119.
(3)فروع كافي، ج 4، ص 503.
(4)من لا يحضر الفقيه، ج 2، ص 290.
(5)تهذيب ج 5، ص 253.
(6)فروع كافي، ج 4، ص 189. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 535
فرمود: خانه كعبه از اين جهت بيت عتيق ناميده شده كه از غرق شدن آزاد گرديده «1».
و در الدر المنثور است كه بخاري در تاريخ خود و ترمذي- وي حديث را حسن دانسته- و ابن جرير و طبراني و حاكم- وي آن را صحيح دانسته- و ابن مردويه و بيهقي- در كتاب دلائل- از عبد اللَّه بن زبير روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود:
اگر خدا خانه كعبه را بيت العتيق ناميده بدين جهت است كه خداوند آن را از شر جبابره دنيا آزاد كرده، و تا كنون هيچ جباري بر آن غلبه نكرده است «2».
مؤلف: تاريخ به هيچ وجه اين روايت را تصديق نمي‌كند براي اينكه يكي از جبابره كه اين خانه را خراب كرد خود همين عبد اللَّه زبير و ديگري حصين بن نمير به دستور يزيد و يكي ديگر حجاج بن يوسف به امر عبد الملك مروان و يكي قوم قرامطه بودند. و ممكن است مراد آن حضرت تاريخ گذشته اين خانه باشد. و اما روايت سابق بر اين روايت كه ثابت نشده است.
باز در همان كتاب آمده كه سفيان بن عيينه و طبراني و حاكم- وي حديث را صحيح دانسته- و بيهقي- در كتاب سنن خود- از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: حجر اسماعيل جزء خانه است براي اينكه رسول خدا (ص) از پشت ديوار حجر طواف مي‌كرد. و حجر را داخل طواف مي‌ساخت، خداي تعالي هم فرموده:" وَ لْيَطَّوَّفُوا بِالْبَيْتِ الْعَتِيقِ" «3».
مؤلف: در اين معنا روايات ديگري از ائمه اهل بيت (ع) آمده.
باز در همان كتاب است كه ابن ابي شيبه و حاكم- وي حديث را صحيح دانسته- از جبير بن مطعم روايت كرده‌اند كه گفت رسول خدا (ص) فرمود: اي بني عبد مناف! زنهار كه احدي را از طواف اين خانه و نماز در آن ممانعت مكنيد، هر وقت كه باشد چه شب و چه روز «4».
و در مجمع البيان در ذيل جمله" فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ الْأَوْثانِ" گفته: اصحاب ما اماميه روايت كرده‌اند كه بازي شطرنج و نرد و ساير انواع قمار، از اين رجس است. و در ذيل" وَ اجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّورِ" گفته: اصحاب ما روايت كرده‌اند كه غنا و ساير سخنان لهو از مصاديق
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1، ص 328.
(2، 3)الدر المنثور، ج 4، ص 357.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 358.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 536
" قول زور" است «1».
و در همان تفسير آمده كه ايمن بن خزيم از رسول خدا (ص) روايت كرده كه روزي ما را مخاطب قرار داد و فرمود: اي مردم! خداوند شهادت بناحق را هم لنگه شرك به خود حساب كرده، و فرموده:" فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ الْأَوْثانِ وَ اجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّورِ" «2».
مؤلف: ذيل اين روايت در الدر المنثور، از احمد، ترمذي، ابن جرير، ابن منذر و ابن مردويه از ايمن روايت شده است «3».
و در كافي به سند خود از ابي الصباح كناني از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" لَكُمْ فِيها مَنافِعُ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي" فرمود: يعني ما دام كه قرباني نشده، اگر در راه خسته شد مي‌تواند سوارش شود، البته نه اينكه خسته‌اش كند و اگر تشنه شد مي‌تواند از شيرش بدوشد، البته به شرطي كه همه آن را ندوشد «4».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه از علي (ع) روايت كرده كه فرمود:
حاج مي‌تواند سوار شتر خود شود، اما به طور شايسته «5».
مؤلف: نظير اين روايت را از جابر از رسول خدا (ص) نيز آورده «6».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" فَلَهُ أَسْلِمُوا وَ بَشِّرِ الْمُخْبِتِينَ" فرموده: يعني عبادت كنندگان «7».
و در كتاب كافي به سند خود از عبد اللَّه بن سنان از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْها صَوافَّ" فرمود: اين آن هنگامي است كه شتر براي نحر، مي‌ايستد كه دست و پايش در يك صف قرار گرفته، دستهايش از پا تا زانو بسته شده. و جمله" فَإِذا وَجَبَتْ جُنُوبُها" مربوط به آن هنگامي است كه به زمين مي‌افتد «8».
و در همان كتاب به سند خود از عبد الرحمن بن ابي عبد اللَّه، از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير جمله" فَإِذا وَجَبَتْ جُنُوبُها" فرمود: يعني وقتي به زمين افتاد از آن بخوريد و به" قانع" يعني كسي كه هر چيزي به او بدهي راضي مي‌شود و ناراحت
__________________________________________________
(1، 2)مجمع البيان، ج 7، ص 82.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 359.
(4)فروع كافي، ج 4، ص 492.
(5، 6)الدر المنثور، ج 4، ص 361.
(7)تفسير قمي، ج 2، ص 84.
(8)فروع كافي، ج 4، ص 497.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 537
نمي‌گردد و قهر نمي‌كند، و به" معتر" يعني كسي كه از كنار تو عبور مي‌كند بلكه تعارفش كني، بخوران «1».
و در معاني الاخبار به سند خود از سيف تمار روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: سعيد بن عبد الملك به حج آمد و پدرم را بديد، پس گفت: من شتري سوق داده‌ام (با خود براي قرباني آورده‌ام) حال چه كنم؟ فرمود يك ثلث آن را براي خوردن خانواده‌ات بده، و ثلث ديگر را به قانع بخوران، و ثلث سوم را به مسكين بده. پرسيدم: مسكين يعني سائل؟ فرمود: بله و قانع آن كسي است كه هر چيز برايش بفرستي هر چند يك تكه گوشت باشد قناعت مي‌كند، و معتر آن كسي است كه به طمع گوشت از كنار تو مي‌گذرد، ولي سؤال نمي‌كند «2».
مؤلف: در همه مضاميني كه در اين روايات گذشت، روايات بسيار ديگري هست كه آنچه ما نقل كرديم مختصري از آنها بود.
و در كتاب جوامع الجامع در تفسير جمله" لَنْ يَنالَ اللَّهَ لُحُومُها وَ لا دِماؤُها" مي‌گويد:
و روايت شده كه مردم جاهليت را رسم بر اين بود كه وقتي شتر را نحر مي‌كردند، خون آن را به ديوار كعبه مي‌ماليدند، پس وقتي مسلمانان به حج رفتند مي‌خواستند همين رسم جاهليت را انجام دهند اين آيه نازل شد «3».
مؤلف: در معناي اين روايت در الدر المنثور حديثي از ابن منذر و ابن مردويه از ابن عباس آمده است «4».
و در تفسير قمي بعد از جمله" لِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلي ما هَداكُمْ" گفته: تكبير در ايام تشريق در مني به دنبال پانزده نماز و در شهرها به دنبال ده نماز گفته مي‌شود «5».
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 4، ص 499.
(2)معاني الاخبار، ص 207.
(3)جوامع الجامع، ط قديم، ص 296.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 363.
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 84. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 538

[سوره الحج (22): آيات 38 تا 57] ..... ص : 538

اشاره

إِنَّ اللَّهَ يُدافِعُ عَنِ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ كُلَّ خَوَّانٍ كَفُورٍ (38) أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اللَّهَ عَلي نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ (39) الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ إِلاَّ أَنْ يَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللَّهِ كَثِيراً وَ لَيَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ (40) الَّذِينَ إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ وَ لِلَّهِ عاقِبَةُ الْأُمُورِ (41) وَ إِنْ يُكَذِّبُوكَ فَقَدْ كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ عادٌ وَ ثَمُودُ (42)
وَ قَوْمُ إِبْراهِيمَ وَ قَوْمُ لُوطٍ (43) وَ أَصْحابُ مَدْيَنَ وَ كُذِّبَ مُوسي فَأَمْلَيْتُ لِلْكافِرِينَ ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كانَ نَكِيرِ (44) فَكَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها وَ هِيَ ظالِمَةٌ فَهِيَ خاوِيَةٌ عَلي عُرُوشِها وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ (45) أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِها أَوْ آذانٌ يَسْمَعُونَ بِها فَإِنَّها لا تَعْمَي الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ (46) وَ يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذابِ وَ لَنْ يُخْلِفَ اللَّهُ وَعْدَهُ وَ إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ (47)
وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ أَمْلَيْتُ لَها وَ هِيَ ظالِمَةٌ ثُمَّ أَخَذْتُها وَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ (48) قُلْ يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّما أَنَا لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ (49) فَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ (50) وَ الَّذِينَ سَعَوْا فِي آياتِنا مُعاجِزِينَ أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَحِيمِ (51) وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ إِلاَّ إِذا تَمَنَّي أَلْقَي الشَّيْطانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ فَيَنْسَخُ اللَّهُ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللَّهُ آياتِهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (52)
لِيَجْعَلَ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ فِتْنَةً لِلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ وَ إِنَّ الظَّالِمِينَ لَفِي شِقاقٍ بَعِيدٍ (53) وَ لِيَعْلَمَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَيُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ وَ إِنَّ اللَّهَ لَهادِ الَّذِينَ آمَنُوا إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (54) وَ لا يَزالُ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي مِرْيَةٍ مِنْهُ حَتَّي تَأْتِيَهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً أَوْ يَأْتِيَهُمْ عَذابُ يَوْمٍ عَقِيمٍ (55) الْمُلْكُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ فَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ (56) وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا فَأُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ (57)
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 539

ترجمه آيات ..... ص : 539

خدا از كساني كه ايمان آورده‌اند دفاع مي‌كند كه خدا خيانت‌گران كفران پيشه را دوست ندارد (38).
كساني كه چون ستم ديده‌اند كارزار مي‌كنند اجازه دارند و خدا به نصرت دادنشان قادر است (39).
همان كساني كه از ديارشان بيرون شده‌اند بدون سبب جز آنكه مي‌گفته‌اند: پروردگار ما خداي يكتا است. اگر خدا بعضي از مردم را به بعض ديگر دفع نمي‌كرد ديرها و كليساها و كنشتها و مسجدها كه نام خدا در آن بسيار ياد مي‌شود ويران مي‌شد، خدا كساني را كه ياري او كنند ياري مي‌كند كه وي توانا و نيرومند است (40).
همان كساني كه اگر در زمين استقرارشان دهيم نماز به پا كنند و زكات دهند و به معروف وا دارند و از منكر باز دارند و سرانجام همه كارها با خدا است (41).
اگر تو را تكذيب مي‌كنند پيش از آنها نيز قوم نوح و عاد و ثمود پيغمبران را تكذيب كردند (42).
با قوم ابراهيم و قوم لوط (43).
با اهل مدين. و موسي نيز تكذيب شد. به اين كافران مهلت دادم و بعد مؤاخذه‌شان كردم و تعرض من چه بس شديد بود (44).
چه بسيار دهكده‌ها كه ستمگر بودند و هلاكشان كرديم و اكنون با وجود بناها كه دارد از سكنه خالي است، و چه بسيار چاههايي كه معطل مانده و قصرها كه با گچ ساخته شده و اهل آن هلاك شده‌اند (45).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 540
چرا در اين سرزمين‌ها سير نمي‌كنند تا دلهايي داشته باشند كه با آن بفهمند يا گوشهايي كه با آن بشوند. آري، ديدگان كور نمي‌شود بلكه دلهايي كه در سينه‌ها است كور مي‌شود (46).
به شتاب از تو عذاب مي‌خواهند، خدا از وعده خويش تخلف نكند كه نزد پروردگار تو روزي چون هزار سال از سالهايي است كه شما مي‌شماريد (47).
چه بسيار دهكده‌ها كه مهلتشان دادم و ستمگر بودند آن گاه مؤاخذه‌شان كردم و سرانجام به سوي او است (48).
بگو اي مردم حق اين است كه من شما را بيم‌رساني آشكارم (49).
بنا بر اين كساني كه ايمان آورده و كارهاي شايسته كرده‌اند مغفرت و روزي سخاوتمندانه دارند (50).
و كساني كه كوشيده‌اند از آيات ما گريزان باشند اهل جهنمند (51).
پيش از تو رسولي يا پيغمبري نفرستاديم مگر آنكه وقتي كتاب ما را قرائت كرد شيطان در قرائت وي مداخله كرد خدا چيزي را كه شيطان القاء كرده باطل مي‌كند و سپس آيه‌هاي خويش استوار مي‌سازد كه خدا دانا و حكيم است (52).
تا آنچه را كه شيطان القاء مي‌كند براي كساني كه در دلهايشان مرضي هست و براي سنگدلان مايه ابتلاء كند كه ستمگران در خلافي بي‌نهايتند (53).
و تا كساني كه دانش يافته‌اند بدانند كه قرآن حق و از ناحيه پروردگار توانا است و به آن بگروند و دلهايشان بدان آرام گيرد كه خدا راهبر مؤمنان به راه راست است (54).
و كساني كه كافرند پيوسته از آن به شك اندرند تا ناگهان رستاخيز سويشان بيايد يا عذاب روز غم انگيز ايشان بيايد (55).
در آن روز فرمانروايي خاص خدا است، ميانشان حكم مي‌كند، پس كساني كه ايمان آورده و كارهاي شايسته كرده‌اند در بهشتهاي پر نعمتند (56).
و كساني كه كافرند و آيه‌هاي ما را تكذيب كرده‌اند آنان عذابي خفت‌انگيز دارند (57).

بيان آيات [نخستين آيه نازله در باره جهاد و اذن قتال به مؤمنين] ..... ص : 540

اشاره

اين آيات متضمن اذن مؤمنين به قتال با كفار است، و به طوري كه «1» گفته‌اند: اولين
__________________________________________________
(1)منهج الصادقين، ج 6، ص 160.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 541
آيه‌اي است كه در باره جهاد نازل شده، چون مسلمانان مدتها بود از رسول خدا (ص) درخواست اجازه مي‌كردند كه با مشركين قتال كنند، و حضرت به ايشان مي‌فرمود: من مامور به قتال نشده‌ام، و در اين باب هيچ دستوري نرسيده. و تا در مكه بود همه روزه عده‌اي از مسلمانان نزدش مي‌آمدند كه يا كتك خورده بودند، و يا زخمي شده بودند و يا شكنجه ديده بودند، و در محضر آن جناب از وضع خود و ستمهايي كه از مشركين مكه و گردن‌كلفت‌هاي آنان مي‌ديدند شكوه مي‌كردند، حضرت هم ايشان را تسليت داده، امر به صبر و انتظار فرج مي‌كرد تا آنكه اين آيات نازل شد كه در آنها فرمود:" أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ ...".
ولي بعضي از مفسرين گفته‌اند: اولين آيه‌اي كه در باره اذن به جهاد نازل شد آيه" وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ" «1» بوده.
بعضي ديگر گفته‌اند آيه" إِنَّ اللَّهَ اشْتَري مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ" «2» بوده است.
ولي اعتبار عقلي اقتضا مي‌كند كه همين آيه سوره حج اولين آنها باشد، براي اينكه صريحا كلمه اجازه در آن آمده، و علاوه در آن زمينه‌چيني شده: و مردم را بر جهاد تهييج، و دلها را تقويت، و با وعده نصرت به طور اشاره و تصريح آنان را ثابت قدم نموده، و رفتاري را كه خدا با اقوام ستمگر گذشته نموده يادآور شده است.
و همه اينها از لوازم تشريع احكام مهم و بيان و ابلاغ براي اولين بار آن است، آن هم حكم جهاد كه بناي آن بر اساس فداكاري و جانبازي است، و از دشوارترين احكام اجتماعي اسلام و مؤثرترين آنها در حفظ اجتماع ديني است. آري ابلاغ چنين حكمي براي اولين بار بسيار احتياج دارد به زمينه‌چيني و بسط كلام و بيدار كردن افكار، هم چنان كه در همين آيات اين روش به كار رفته است.
چون كه اولا كلام را با اين نكته كه خدا مولاي مؤمنين و مدافع ايشان است افتتاح نموده، سپس به طور صريح اجازه قتال داده، و فرموده كه: شما تا كنون مظلوم بوديد، و قتال تنها راه حفظ اجتماع صالح از ظلم ستمگران است، و در اين جمله ايشان را به وصف صلاحيت ستوده، و آنان را شايسته و قابل براي تشكيل يك مجتمع ديني كه در آن اعمال
__________________________________________________
(1)در راه خدا با كساني كه با شما قتال مي‌كنند قتال كنيد. سوره بقره، آيه 190.
(2)خدا جان و مال مؤمنين را از ايشان خريداري نمود. سوره توبه، آيه 111.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 542
صالح عملي مي‌شود دانسته، آن گاه رفتار خداي را نسبت به اقوام ستمگر گذشته حكايت كرده، و وعده داده كه به زودي انتقام ايشان را از ستمگران معاصرشان خواهد گرفت، همانطور كه از گذشتگان گرفت.

[توضيح آيات مربوط به جهاد و قتال:" إِنَّ اللَّهَ يُدافِعُ عَنِ الَّذِينَ آمَنُوا ..." و" أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ ..."] ..... ص : 542

" إِنَّ اللَّهَ يُدافِعُ عَنِ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ كُلَّ خَوَّانٍ كَفُورٍ" كلمه" يدافع" از مدافعه است و مبالغه در دفع را افاده مي‌كند. و كلمه" خوان" اسم مبالغه از خيانت است، و همچنين كلمه" كفور" كه مبالغه كفران نعمت است. و مراد از جمله" الَّذِينَ آمَنُوا" مؤمنين از امت است، هر چند كه بر حسب مورد با مؤمنين آن روز اسلام منطبق است، چون آيات در مقام تشريع حكم جهاد است و حكم جهاد مختص به يك طايفه و اهل يك عصر نيست، و مورد نمي‌تواند مخصص باشد.
و مراد از" كُلَّ خَوَّانٍ كَفُورٍ" مشركين هستند، اگر آنان را بسيار خيانت‌كار و كفران پيشه خواند بدين جهت است كه خداوند امانت دين حق را بر آنان عرضه كرد، و در ميان آنان اين دين را ظاهر ساخت، و آن را امانت و وديعه در نزد فطرت آنان سپرد تا در نتيجه حفظ و رعايت آن به سعادت دنيا و آخرت برسند، و آن را از طريق رسالت به ايشان شناسانيد، ولي ايشان به آن خيانت كردند، يعني آن را انكار نمودند. خداوند ايشان را غرق در نعمتهاي ظاهري و باطني كرد پس كفران كردند و شكرش را به وسيله عبادت به جا نياوردند.
در اين آيه براي مطالب آيه بعد كه اذن به قتال مي‌دهد زمينه‌چيني شده، مي‌فرمايد خدا از كساني كه ايمان آورده‌اند دفاع مي‌كند، و شر مشركين را از ايشان دفع مي‌دهد، چون كه او ايشان را دوست مي‌دارد، و مشركين را دوست نمي‌دارد، براي اينكه مشركين خيانت كردند. پس اگر او مؤمنين را دوست مي‌داد بدين جهت است كه مؤمنين امانت را رعايت و نعمت خدا را شكر گزارند. پس در حقيقت خدا از دين خود (كه امانت نزد مؤمنين است) دفاع مي‌كند.
و به همين جهت او ولي و مولاي مؤمنين است كه دشمنانشان را دفع كند، هم چنان كه خودش فرموده:" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ أَنَّ الْكافِرِينَ لا مَوْلي لَهُمْ" «1».
" أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اللَّهَ عَلي نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ" از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه مراد از جمله" اذن" فرمان به اذن باشد، نه اينكه بخواهد
__________________________________________________
(1)اين بدان جهت است كه خدا مولاي كساني است كه ايمان آورده‌اند و كافران مولايي ندارند.
سوره محمد، آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 543
از اذن سابق خبر دهد. ديگر اينكه از جمله" لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ" بر مي‌آيد كه مراد از اين اذن، اذن به قتال است، و به همين جهت نفرمود:" اذن للذين آمنوا" بلكه فرمود:" أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ" پس اين كه تعبير را عوض كرد، و فرمود:" لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ"، خود دليل بر اين است كه به چه كاري اجازه داده شده‌اند.
قرائتي كه در ميان همه مسلمين دائر است اين است كه جمله" يقاتلون" را به فتح تاء و به صيغه مجهول مي‌خوانند، كه معنايش:" كساني كه مورد كشتار مشركين واقع مي‌شوند" است (يعني كساني كه مشركين ايشان را مي‌كشند) و فلسفه اين اجازه هم همين است كه مشركين آغاز به اين عمل كردند، و اصولا خواستار جنگ و نزاعند.
حرف" باء" در جمله" بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا" براي سببيت است، و همين خود علت اذن را مي‌فهماند و مي‌رساند اگر مسلمانان را اجازه قتال داديم، به خاطر همين است كه به آنها ستم مي‌شد، و اما اينكه چگونه ستم مي‌شد جمله" الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ ..." آن را تفسير مي‌كند.
و اما اينكه فاعل اين اذن را- كه چه كسي اجازه داده- ذكر نكرد" و نفرمود: خدا اجازه داد"؟ به منظور تعظيم و بزرگداشت خدا بوده، نظير جمله" وَ إِنَّ اللَّهَ عَلي نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ" كه قدرت بر ياري را خاطر نشان كرده نمي‌گويد كه خدا ايشان را ياري مي‌كند، تا به اين وسيله اشاره به اين نكته كرده باشد كه او اينقدر بزرگ است كه هيچ اعتنايي به اين موضوع ندارد، و برايش حائز هيچ اهميتي نيست، چون براي كسي كه بر هر چيز قادر است مشكلي نيست كه دوستان خود را ياري كند." الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ إِلَّا أَنْ يَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ ..."
اين آيه همانطور كه گفتيم مظلوميت مؤمنين را بيان مي‌كند، و آن اين است كه كفار بدون هيچ گونه حق و مجوزي ايشان را از ديار و وطنشان مكه بيرون كردند. آن هم نه اين طور كه دست ايشان را بگيرند، و از خانه و شهرشان بيرون كنند، بلكه آن قدر شكنجه و آزار كردند، و آن قدر براي آنان صحنه‌سازي نمودند، تا ناگزير شدند با پاي خود شهر و زندگي را رها نموده در ديار غربت منزل كنند، و از اموال و هستي خود چشم پوشيده، با فقر و تنگدستي گرفتار شوند. عده‌اي به حبشه رفتند و جمعي بعد از هجرت رسول خدا (ص) به مدينه.
پس معناي" اخراج" در اينجا اين است كه آنها را مجبور به خروج كردند.
جمله" إِلَّا أَنْ يَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ" استثناي منقطع است كه معناي" لكن" را مي‌دهد يعني: و ليكن به اين جهت اخراج شدند كه مي‌گفتند پروردگار ما اللَّه است نه بت. و اين
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 544
تعبير اشاره مي‌كند به اينكه مشركين آن قدر نفهم و منحرف از حق بودند كه اين كلمه حق را از مسلمانان جرم مي‌دانستند و همان را مجوز اين دانستند كه آنها را از وطن مالوف خود بيرون كنند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: استثناي مزبور متصل و به همان معناي اصليش است و مستثنا منه آن كلمه حق است و معناي آيه اين است كه: بدون حق از وطن اخراج شدند مگر براي اين حق كه مي‌گفتند:" رَبُّنَا اللَّهُ" و ليكن خواننده عزيز خودش خوب مي‌داند كه اين معنا با مقام هيچ تناسبي ندارد، چون مقام آيه، مقام بيان اين جهت است كه اگر مؤمنين اخراج شدند بدون حق اخراج شدند، نه اينكه بخواهد بفرمايد: به خاطر اين حق (ربنا اللَّه) اخراج شدند نه به خاطر حقي ديگر.
و اگر همه مسلمانان را به اين وصف (كه از ديار خود اخراج شدند) توصيف فرموده از باب توصيف كل به وصف بعض است به عنايت اتحاد و ائتلاف، چون مؤمنين از شدت اتحاد و ائتلاف همه با هم برادر و عليه دشمن يك‌دستند، و اگر همه امتها را به وصف بعضي افراد توصيف كرده، اين در قرآن كريم تازگي ندارد، بلكه از حد شمار بيرون است.
" وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللَّهِ كَثِيراً"- كلمه" صوامع" جمع" صومعه" است، و صومعه نام معبدهايي است كه براي عبادت عابدان و زاهدان، در بالاي كوه‌ها و در بيابانهاي دوردست ساخته مي‌شد، و معمولا عمارتي نوك تيز و مخروطي بود. و كلمه" بيع" جمع" بيعة"- به كسر با- است كه نام معبد يهود و نصاري است. و كلمه" صلوات" جمع" صلاة" است كه به معناي مصلا و نمازگاه يهود است و اگر نمازگاه يهود را" صلاة" ناميده، از باب تسميه محل به نام حال است، چون نماز حال در نمازگاه است هم چنان كه در آيه" لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُكاري- با حال مستي نزديك نماز نرويد" كلمه نماز به معناي نمازگاه است، به دليل اينكه در آخر دارد" وَ لا جُنُباً إِلَّا عابِرِي سَبِيلٍ- و نه در حال جنابت مگر اينكه رهگذر باشيد" كه معلوم است عبور از نمازگاه ممكن است نه عبور از نماز.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند:" صلاة" كلمه عربي شده كلمه" صلوثا" ي عبراني است، چون" صلوثا"- با ثاي سه نقطه و الف كوتاه- به معناي" مصلي" است. و كلمه
__________________________________________________
(1)ابو الفتوح رازي، ج 8، ص 101.
(2)كشاف، ج 3، ص 160.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 545
" مساجد" جمع" مسجد" است كه نام معبد مسلمين مي‌باشد.

[حكمت تشريع حكم قتال و جهاد:" وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ ..."] ..... ص : 545

اين آيه هر چند كه در مقام تعليل، نسبت به تشريع قتال و جهاد قرار دارد و حاصلش اين است كه تشريع قتال به منظور حفظ مجتمع ديني از شر دشمنان دين است كه مي‌خواهند نور خدا را خاموش كنند، زيرا اگر جهاد نباشد همه معابد ديني و مشاعر الهي ويران گشته عبادات و مناسك از ميان مي‌رود، و ليكن در عين حال مراد از دفع خدا مردم را به دست يكديگر، اعم از مساله جهاد است، چون دفاع مردم از منافع حياتي خود و حفظ استقامت وضع زندگي، سنتي است فطري كه (چه اين آيه بفرمايد و چه نفرمايد) در ميان مردم جريان دارد، هر چند كه اين سنت فطري هم منتهي به خداي تعالي مي‌شود. اوست كه آدمي را به چنين روشي هدايت كرده، چون مي‌بينيم كه انسان را مانند ساير موجودات مجهز به جهاز و ادوات دفاع نموده، تا به آساني بتواند دشمن مزاحم حقش را دفع دهد، و نيز او را مجهز به فكر كرده، تا با آن به فكر درست كردن وسايل دفع، و سلاحهاي دفاعي بيفتد، تا از خودش و هر شاني از شؤون زندگي‌اش كه مايه حيات و يا تكميل حيات و تماميت سعادت او است دفاع كند.
چيزي كه هست دفاع، با قتال آخرين وسيله دفاع است وقتي به آن متوسل مي‌شوند كه راه‌هاي ديگر به نتيجه نرسد، مانند آخرين دواء كه همان داغ كردن است وقتي به آن متوسل مي‌شوند كه دواهاي ديگر نتيجه ندهد چون در قتال نيز بشر اقدام مي‌كند به اينكه بعضي از اجزاي بدن يا افراد اجتماع از بين بروند، تا بقيه نجات يابند و اين سنتي است كه در جوامع بشري جريان دارد، بلكه به انسانها اختصاص نداشته، هر موجودي كه به نحوي شخصيت و استقلال دارد اين سنت را دارد كه احيانا مشقت موقتي را براي راحتي دائمي تحمل كند.
پس مي‌توان گفت كه در آيه شريفه به اين نكته اشاره شده است كه قتال در اسلام از فروعات همان سنتي است فطري، كه در بشر جاري است. چيزي كه هست وقتي همين قتال و دفاع را به خدا نسبت دهيم آن وقت" دَفْعُ اللَّهِ" مي‌شود و مي‌گوييم: خداوند به خاطر حفظ دينش از خطر انقراض بعضي از مردم را به دست بعضي دفع مي‌كند.
و اگر تنها معابد را نام برده با اين كه اگر اين دفاع نباشد اصل دين باقي نمي‌ماند تا چه رسد به معابد آن؟ بدين جهت است كه معابد مظاهر دين و شعائر و نشانه‌هاي دين است كه مردم به وسيله آن به ياد دين مي‌افتند، و در آنها نشسته احكام دين را مي‌آموزند و صورت دين را در اذهان مردم حفظ مي‌كنند.
" وَ لَيَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ"- لامي كه بر سر جمله" لينصرن" در
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 546
آمده لام قسم است، و علاوه بر اينكه سوگند ياد كرده، وعده خود را با نون تاكيد ثقيله تاكيد هم كرده است، و آن وعده اين است كه هر كس او را با جهاد و قتال با دشمنان ياري كند، او ياريش مي‌كند و خداي تعالي به اين وعده خود در حق مسلمانان وفا كرد و در جنگها و غزوات بر دشمنان پيروزيشان داد، البته اين تا وقتي بود كه مسلمانان دين خدا را ياري مي‌كردند.
و معناي آيه اين است كه: سوگند مي‌خورم كه هر آينه و حتما خدا هر كه را ياريش كند و از دين او دفاع كند، ياري مي‌كند و خدا توانايي است كه احدي او را ضعيف نمي‌كند و عزيزي است كه احدي به ساحت عزت او تجاوز نمي‌كند و چيزي به سلطنت و ملك او بر نمي‌گردد.
از اين آيه شريفه استفاده مي‌شود كه در شرايع سابق نيز حكم دفاعي في الجمله بوده هر چند كه كيفيت آن را بيان نكرده است.

[آيه:" الَّذِينَ إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ ..." ناظر بر عموم مؤمنين است و اذن قتال مختص به مهاجران صدر اسلام نيست] ..... ص : 546

" الَّذِينَ إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ ..."
اين آيه توصيف ديگري است از مؤمنين كه در اول آيات نامشان را برد البته اين توصيف توصيف مجموع است از جهت مجموعيت و به عبارت ساده‌تر: توصيف نوع مؤمنين است و كار به فرد فرد آنان ندارد چون ممكن است فردي از آنان واجد اين اوصاف نباشد.
و مراد از" تمكين آنان در زمين" اين است كه ايشان را در زمين نيرومند كند، به طوري كه هر كاري را كه بخواهند بتوانند انجام دهند، و هيچ مانعي يا مزاحمي نتواند سد راه آنان شود.
در توصيف آنان مي‌فرمايد: يكي از صفات ايشان اين است كه اگر در زمين تمكني پيدا كنند و در اختيار هر قسم زندگي كه بخواهند حريتي داده شوند، در ميان همه انواع و انحاء زندگي يك زندگي صالح را اختيار مي‌كنند و جامعه‌اي صالح به وجود مي‌آورند كه در آن جامعه نماز به پا داشته، و زكات داده مي‌شود، امر به معروف و نهي از منكر انجام مي‌گيرد.
و اگر از ميان همه جهات عبادي، نماز و از ميان همه جهات مالي، زكات را نام برد، بدين جهت است كه اين دو در باب خود (عبادات) عمده هستند.
و وقتي صفت مؤمنين مذكور در صدر آيات اين باشد، و مراد از اين صفت نيز آن باشد كه در صورت داشتن قدرت و اختيار، اجتماعي صالح به وجود مي‌آورند، و از سوي ديگر حكم جهاد هم مخصوص به يك طايفه معيني نباشد نتيجه مي‌گيريم كه پس مراد از" مؤمنين" ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 547
عموم مؤمنين آن روز، بلكه عامه مسلمين تا روز قيامت است، و اين خصيصه و طبع هر مسلماني است، هر چند كه قرنها بعد به وجود آيد. پس طبع مسلمان از آن جهت كه مسلمان است صلاح و سداد است هر چند كه احيانا بر خلاف طبعش كاري بر خلاف صلاح انجام دهد.
بنا بر اين، ديگر نبايد توهم كرد كه مراد از اين صفت، صفت خصوص مهاجرين زمان رسول خدا (ص) است، حال چه اين آيات را مكي بدانيم، و چه مدني گو اينكه مساله اخراج از ديار و مظلوميت، مخصوص آنان است، زيرا مساله اخراج از وطن و مظلوميت، سوژه بحث است، و خلاصه، مورد مخصص نيست، چون مخصص بودن مورد با عموم موصوفين در صدر آيات و عموميت حكم جهاد منافات دارد.
علاوه بر اينكه، جامعه صالحي كه براي اولين بار در مدينه تشكيل شده و سپس تمامي شبه جزيره عربستان را گرفت، عالي‌ترين جامعه‌اي بود كه در تاريخ اسلام تشكيل يافت، جامعه‌اي بود كه در عهد رسول خدا (ص) در آن جامعه نماز به پا مي‌شد، زكات داده مي‌شد، امر به معروف و نهي از منكر مي‌شد، و اين جامعه به طور قطع سمبل و مصداق بارز اين آيه است و حال آنكه مي‌دانيم كه در تشكيل چنين جامعه‌اي انصار عامل مهم بودند نه مهاجرين.
و در تاريخ اسلام در هيچ عهدي سابقه ندارد كه به دست مهاجرين چنين جامعه‌اي تشكيل يافته باشد، به طوري كه انصار هيچ دخالتي در آن نداشته باشند، مگر اينكه كسي بگويد مراد از اين مؤمنين، اشخاص و فرد فرد خلفاء راشدين، و يا فقط علي (ع)- بنا به اختلافي كه در آراء شيعه و سني هست- بوده باشد، كه در اين صورت معناي همه آيات مورد بحث به كلي فاسد خواهد شد.
از اين هم كه بگذريم، تاريخ از افراد مسلمانان صدر اول، و مخصوصا مهاجرين از ايشان، افعال زشتي ضبط كرده كه به هيچ وجه نمي‌توانيم نام آن را احياي حق، و اماته باطل بگذاريم، حال چه اينكه بگوييم مجتهد بوده‌اند، و به رأي خود عمل مي‌كرده‌اند و مجتهد در رأي خود معذور است يا نگوييم. از اينجا مي‌فهميم كه پس توصيف در آيه توصيف از فرد فرد مسلمانان نبوده، بلكه وصف مجموع من حيث المجموع است.
و جمله" وَ لِلَّهِ عاقِبَةُ الْأُمُورِ" تاكيد وعده نصرتي است كه قبلا داده بود، و نيز چيره كردن مؤمنين است بر دشمنان دين كه به ايشان ظلم كرده بودند.

[دلداري دادن به رسول خدا (صلي اللَّه عليه و آله) و تهديد و تكذيب كنندگان] ..... ص : 547

" وَ إِنْ يُكَذِّبُوكَ فَقَدْ كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ ... فَكَيْفَ كانَ نَكِيرِ" اين آيه تسليت رسول خدا (ص) است. به اين بيان كه تكذيب قوم او
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 548
چيز نو ظهوري نيست چون قبل از ايشان امتهاي بسيار بودند كه پيغمبران خود را تكذيب كردند. و هم انذار و تهديد تكذيب كنندگان است. به اين بيان كه سرانجام امتهاي گذشته- به جرم تكذيبشان- هلاكت و ابتلاء به عذاب خداي تعالي بوده.
از جمله امتهاي مذكور يكي قوم نوح و عاد- كه قوم هود پيغمبر بودند- و ثمود- كه قوم صالح پيغمبر بودند- و قوم ابراهيم، قوم لوط و اصحاب مدين- يعني قوم شعيب- است و نيز تكذيب موسي را نام مي‌برد. بعضي گفته‌اند: اگر نفرمود" قوم موسي"، بدين خاطر است كه قوم موسي بني اسرائيل بود كه به وي ايمان آوردند و تكذيب كنندگان موسي فرعون و قوم او بودند.
" فَأَمْلَيْتُ لِلْكافِرِينَ ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كانَ نَكِيرِ"- كلمه" املاء" به معناي مهلت دادن و تاخير اجل است. و كلمه" نكير" به معناي انكار است. و معناي آيه اين است كه: من به كافريني كه رسول خدا را انكار و تكذيب كردند مهلت دادم، پس آن گاه آنان را گرفتم- كلمه گرفتن كنايه از عذاب است- پس انكار من ايشان را در تكذيب و كفرشان چگونه بود؟
اين تعبير هم كنايه از نهايت درجه انكار، و شدت عقاب است.
" فَكَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها وَ هِيَ ظالِمَةٌ فَهِيَ خاوِيَةٌ عَلي عُرُوشِها وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ"" قرية خاوية علي عروشها" عبارت است از قريه‌اي كه ديوارهاي آن روي سقفهايش ريخته باشد، يعني به كلي خراب شده باشد. و" بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ" يعني چاهي كه ديگر كسي از اهل آبادي كنار آن نمي‌آيد تا آب بردارد، چون كسي در آبادي نمانده. و" قَصْرٍ مَشِيدٍ" يعني كاخهايي كه با گچ ساخته شده باشد، چون كلمه" شيد" به معناي گچ است.
" فَكَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها"- ظاهر سياق مي‌رساند كه اين جمله بيان باشد براي جمله" فَكَيْفَ كانَ نَكِيرِ" كه در آيه قبلي بود و جمله" وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ" عطف بر قريه است. و معناي آن اين است كه: چه بسيار قريه‌ها كه ما اهل آنها را به خاطر اينكه ظالم بودند و در حالي كه مشغول ظلم بودند هلاك كرديم در نتيجه آن قريه‌هاي آباد به صورت خرابه‌هايي در آمد كه ديوارها روي سقف‌ها فرو ريخته و چه بسا چاههاي آب كه تعطيل شد چون آيندگان كنار چاه براي برداشتن آب همه هلاك شدند ديگر كسي نيست كه از آب آنها بنوشد و چه بسيار قصرهاي با گچ ساخته شده كه ساكنانش هلاك شدند حتي نشانه‌اي از آنها نمانده و صدايي از آنها به گوش نمي‌رسد. و مقصود از اهل چاهها ده‌نشين‌ها و مقصود از كاخ‌نشين‌ها شهريها هستند.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 549

[توضيحي در مورد اينكه دارا شدن قلوبي كه بدان بيانديشند. و گوش‌هايي كه بدان گوش دهند را از آثار گردش در زمين قرار داد] ..... ص : 549

" أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِها أَوْ آذانٌ يَسْمَعُونَ بِها ..."
در اين آيه مردم را وادار مي‌كند به اينكه از سرگذشت اين قراء و شهرها كه هلاك و ويران شدند و از اين آثار معطله و قصور مشيده كه امتهاي گذشته از خود به يادگار گذاشته‌اند عبرت گيرند. در زمين سير كنند كه سير در زمين چه بسا آدمي را وادار به تفكر كند كه چه شد كه اين امم نابود شدند و در جستجوي دليل آن متوجه اين دليل شوند كه هلاكت آنان به خاطر شرك به خدا و اعراض از آيات او و استكبار در مقابل حق و تكذيب رسولان بوده، آن وقت است كه صاحب قلبي مي‌شوند كه با آن تعقل مي‌كنند و همان عقل و قلب ايشان را مانع از شرك و كفر شود.
اين در صورتي است كه سير در زمين ايشان را به تعقل و تفكر وا بدارد و اگر اين مقدار در ايشان اثر نگذارد حد اقل عبرت‌گيري وادارشان مي‌كند كه به سخن مشفقي خيرخواه كه هيچ منظوري جز خير ايشان ندارد گوش دهند و اندرز واعظي را كه نفع و ضرر و خير شر ايشان را تميز مي‌دهد به جان و دل بپذيرند و هيچ مشفق و واعظي چون كتاب خدا و هيچ ناصحي چون فرستاده او نيست لا جرم كلام خدا و سخن فرستاده او را مي‌شنوند در نتيجه از آناني مي‌شوند كه داراي گوشي شنوايند كه با آن به سوي سعادت راهنمايي مي‌شوند.
با اين بيان روشن شد كه چرا در آيه مورد بحث هيچ متعرض" چشم" نشد، چون آيه در اين مقام است كه مردم را از نظر قوت عقل به دو قسم تقسيم كند يكي آنهايي كه خودشان مستقل در تعقلند و خودشان خير را از شر و نافع را از ضار تميز مي‌دهند و دوم آنهايي كه از راه پيروي پيشواياني كه پيرويشان جايز است خير و شرشان را مشخص مي‌كنند و اين دو قسم اعتبار كار قلب و گوش است و ربطي به چشم ندارد و چون اين دو معنا- يعني تعقل و سمع- در حقيقت كار قلب، يعني نفس مدرك است كه آدمي را وادار مي‌كند به اينكه آنچه خودش تعقل مي‌كند و يا از پيشواي هدايت مي‌شنود بپذيرد لذا اين درك را رؤيت قلب و مشاهده آن خواند و فرمود: ديدگان كور نمي‌شوند بلكه كور حقيقي دلهايي مي‌شوند كه در سينه‌ها است.
و با اين تعبير آن كساني را كه يا تعقل ندارند و يا گوش شنوا ندارند" كور دل" خواند. آن گاه در همين كوري مبالغه نموده فرمود: حقيقت كوري همانا كوري قلب است نه كوري چشم چون كسي كه از چشم كور مي‌شود باز مقداري از منافع فوت شده خود (راه رفتن و راه جستن) را با عصا و يا عصاكش تامين مي‌كند، و اما كسي كه دلش كور شد ديگر به جاي چشم دل چيزي ندارد كه منافع فوت شده را تدارك نموده خاطر را با آن تسليت دهد. اين است كه مي‌فرمايد:" فَإِنَّها لا تَعْمَي الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ". در اين جمله
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 550
سينه‌ها را جايگاه قلب خوانده و اين از باب مجاز در نسبت است و البته در كلام مجاز ديگري از همين قبيل نيز به كار رفته و آن اين است كه عقل را به قلب نسبت داده در حالي كه عقل از آن نفس است و وجه مجاز بدون آن را مكرر بيان كرده‌ايم.

[پاسخ به استهزاي مشركين در باره نزول عذاب، با بيان اينكه زمان كم و زياد نزد خداوند يكسان است] ..... ص : 550

" وَ يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذابِ وَ لَنْ يُخْلِفَ اللَّهُ وَعْدَهُ وَ إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ" مشركين عهد رسول خدا (ص) آن جناب را وقتي وعده عذابشان مي‌داد تكذيب مي‌كردند و از در استهزاء استعجال مي‌نمودند، يعني مي‌گفتند: پس چرا نمي‌آوري آن عذاب را؟ چه وقت اين وعده تو عملي مي‌شود؟ خداي تعالي با اين جمله ايشان را پاسخ گفته كه" لَنْ يُخْلِفَ اللَّهُ وَعْدَهُ- هرگز خداوند خلف وعده نمي‌كند".
حال اگر آن وعده عذابي كه داد فقط مربوط به مشركين مكه باشد قهرا مراد از آن همان عذابي خواهد بود كه در جنگ بدر چشيدند. و اگر مراد از آن عذابي باشد كه بعدا خدا در روزي كه ميان پيغمبر خود و امتش داوري مي‌كند عملي مي‌سازد قهرا آن وعده هنوز عملي نشده است. و خدا از آن وعده داده و فرموده:" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ" «1».
" وَ إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ"- در اين جمله حكم كرده به اينكه يك روز از روزهايي كه نزد خدا است برابر است با هزار سال از روزهايي كه ما مي‌شماريم و نتيجه مي‌گيرد: پس خدايي كه يك روز نزد خودش طولاني و بسيار نيست و روزهاي ما نزد او كوتاه و اندك نيست و از بلندي آن و از كوتاهي اين متاثر نمي‌شود چنين خدايي ترس از فوت ندارد تا در عذاب آنها عجله كند بلكه او حليم و بزرگوار است، مهلتشان مي‌دهد تا دركات شقاوت خود را تكميل كنند آن گاه ايشان را در روزي كه برايشان مقدر شده مي‌گيرد و آن وقت كه اجلشان رسيد ديگر نمي‌توانند عقب بيندازند و نه نزديك‌تر كنند. و به همين جهت دنبال جمله مورد بحث در آيه بعدي مي‌فرمايد:" وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ أَمْلَيْتُ لَها وَ هِيَ ظالِمَةٌ ثُمَّ أَخَذْتُها وَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ".
پس اينكه فرمود:" وَ إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ" رد استعجال ايشان به عذاب است، به اين بيان كه نزد خدا زمان كم و زياد يكسان است. و جمله" و لن يخلف اللَّه
__________________________________________________
(1)براي هر امتي رسولي است همين كه رسولشان آيد ميان آنان حكم مي‌شود. سوره يونس، آيه 47.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 551
وعده" تسليت، و تاييد رسول خدا (ص) است كه از تكذيب آنان نسبت به خبري كه از وعده خدا به ايشان داد، و نيز از تعجيز و استهزاء ايشان ناراحت نشود.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: معناي جمله" وَ إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّكَ" اين است كه يك روز از روزهاي آخرت كه در آن روزها كفار عذاب مي‌شوند، برابر هزار سال از ايام دنيايي است كه آن را سالهايي چند مي‌شمارند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد اين است كه يك روز از روزهاي قيامت كه در آن به عذاب الهي گرفتارند، از شدت عذاب به نظرشان هزار سال دنيا مي‌آيد.
ولي اين دو معنا با صدر آيه و نيز با آيه بعدي سازگار نيست.
" وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ أَمْلَيْتُ لَها وَ هِيَ ظالِمَةٌ ثُمَّ أَخَذْتُها وَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ ..."
همانطور كه گفتيم اين آيه متمم جمله" وَ إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ" و به منزله شاهد صدق مدعي است، و معنايش اين است كه: زمان اندك و يا بسيار نزد پروردگار تو يكسان است، به شهادت اينكه بسياري از قراي ظلم كننده را مهلت داد و بعد از مهلت به عذاب خود بگرفت.
جمله" وَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ" بيان علت تعجيل نكردن خدا در عذاب كفار است. به اين بيان كه وقتي بازگشت همه به سوي اوست، ديگر خوف فوت براي او تصور ندارد تا در عقاب ظالمان و كفار عجله كند.
با اين بيان روشن مي‌شود كه مفاد اين آيه تكرار مفاد آيه" فَكَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ ..." نيست بلكه هر يك مفاد جداگانه‌اي دارند.
اين را هم ناگفته نگذاريم كه در آيه شريفه التفاتي از غيبت به تكلم وحده به كار رفته (البته غيبت در آيه قبلي بود كه در جمله" نزد پروردگارت" خدا غايب حساب شده بود، و تكلم وحده در اين آيه كه" بازگشت به سوي من است" به كار رفته) و نكته اين التفات اين است كه آيه مورد بحث يكي از صفات خدا را كه حلم است بيان مي‌كند، و در چنين مقامي مناسب اين است كه خدا شخصا خصم كفار به حساب آيد، و بفرمايد: چون با پيامبر من دشمني كردند خود من دشمن و طرف حساب آنها خواهم بود.
" قُلْ يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّما أَنَا لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ ... أَصْحابُ الْجَحِيمِ" رسول را امر مي‌كند به اينكه رسالت خود را به انذار و بيان نتايج ايمان و عمل صالح
__________________________________________________
(1، 2)مجمع البيان، ج 7، ص 90.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 552
كه همان اجر جميل- يعني آمرزش گناهان- و رزق كريم- يعني بهشت با همه نعمتهاي آن- است، و نيز نتايج كفر و انكار و آثار سوء آن- كه همنشيني با جهنميان و خلاصي نداشتن از عذاب است- را اعلام بدارد.
" وَ الَّذِينَ سَعَوْا فِي آياتِنا مُعاجِزِينَ" كلمه" سعي" به معناي تند رفتن، و در اينجا كنايه از جد و جهد عليه آيات الهي و تلاش براي ابطال و خاموش كردن نور آنها است، و تعبير به تكلم با غير (آيات ما) در حقيقت بازگشت به سياق سابق است بعد از آنكه التفات در آيه قبلي در امليت لها- مهلتش دادم كار خود را كرد، و در جمله مورد بحث به سياق قبل مراجعه نمود كه سياق تكلم با غير بود.

[توضيح مفاد و معناي آيه:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ إِلَّا إِذا تَمَنَّي أَلْقَي الشَّيْطانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ ..."] ..... ص : 552

" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ إِلَّا إِذا تَمَنَّي أَلْقَي الشَّيْطانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ ..."
كلمه" تمني" به معناي اين است كه آدمي آنچه را آرزو دارد و دوستش مي‌دارد موجود و محقق فرض كند، حال چه اينكه ممكن هم باشد يا نباشد، مثل اينكه يك مرد فقير آرزو مي‌كند توانگر شود، يا كسي كه بي‌اولاد است آرزو مي‌كند صاحب فرزند باشد، يا هر انساني آرزو مي‌كند فنا ناپذير و جاويد باشد يا دو بال داشته باشد و با آنها پرواز كند آن صورت خيالي كه تصورش را مي‌كند و از تصور آن لذت مي‌برد، آن را" امنية- آرزو" مي‌گويند.
و اصل در معناي اين كلمه" مني"- به فتح ميم و سكون نون- است كه به معناي فرض و تقدير است. بعضي «1» از اهل فن گفته‌اند: اين كلمه گاهي به معناي قرائت و تلاوت مي‌آيد، مثلا وقتي گفته مي‌شود" تمنيت الكتاب" معنايش اين است كه كتاب را خواندم. و معناي" القاء در امنية" اين است كه در آرزوي او دخل و تصرف كند، تا آن را از سادگي و صرافت در آورده، فاسدش كند.
و معناي آيه بنا بر معناي اول كه تمني آرزوي قلبي باشد اين مي‌شود: ما هيچ پيغمبر و رسولي را قبل از تو نفرستاديم مگر اينكه هر وقت آرزويي كرد، و رسيدن به محبوبي را كه يا پيشرفت دينش بود، و يا جور شدن اسباب پيشرفت آن بود، و يا ايمان آوردن مردم به آن بود، فرض مي‌نمود، شيطان در امنيه او القاء مي‌كرد و در آرزويش دست مي‌انداخت، به اينطور كه مردم را نسبت به دين او وسوسه مي‌كرد و ستمكاران را عليه او و دين او تحريك مي‌نمود و
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 3، ص 165.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 553
مفسدين را اغواء مي‌كرد و بدين وسيله آرزوي او را فاسد و سعي او را بي‌نتيجه مي‌ساخت، ولي سرانجام خداوند آن دخل و تصرفات شيطاني را نسخ و زايل نموده آيات خودش را حاكم مي‌نمود و كوشش پيغمبر و يا رسولش را به نتيجه مي‌رساند و حق را اظهار مي‌نمود و خدا دانا و فرزانه است.
و بنا بر معناي دوم آن (يعني قرائت و تلاوت)، معناي آيه چنين مي‌شود: ما قبل از تو هيچ پيغمبر و رسولي نفرستاديم مگر آنكه وقتي چيزي از آيات خدا را مي‌خوانده شيطان شبهه‌هايي گمراه كننده به دلهاي مردم مي‌افكند و ايشان را وسوسه مي‌كرد تا با آن آيات مجادله نموده ايمان مؤمنين را فاسد سازد ولي خداوند آنچه از شبهات كه شيطان به كار مي‌برد باطل مي‌كرد و پيغمبرش را موفق به رد آنها مي‌فرمود و يا آيه‌اي نازل مي‌كرد تا آن را رد كند.

[فرق بين معناي" نبوت" و" رسالت"] ..... ص : 553

اين آيه دلالت روشني دارد بر اختلاف معناي نبوت و رسالت، البته نه به نحو عموم و خصوص مطلق هم چنان كه نزد علماي تفسير معروف شده كه رسول آن كسي است كه مبعوث شده و مامور به تبليغ هم شده باشد و نبي آن كسي است كه تنها مبعوث شده باشد چه اينكه مامور به تبليغ هم شده باشد يا نه. چون اگر مطلب از اين قرار مي‌بود لازم بود كه در آيه مورد بحث از كلمه" نبي" غير رسول اراده شود يعني كسي كه مامور به تبليغ نشده و اين با جمله" وَ ما أَرْسَلْنا" كه در اول آيه است منافات دارد و ما در مباحث نبوت در جلد دوم اين كتاب، رواياتي از امامان اهل بيت (ع) نقل كرديم كه دلالت مي‌كرد بر اينكه رسول آن كسي است كه ملك وحي بر او نازل مي‌شود و او ملك را مي‌بيند و با او سخن مي‌گويد، ولي نبي آن كسي است كه خواب مي‌بيند و در خواب به او وحي مي‌شود. و در جلد سيزدهم اين كتاب همين مطلب را از آيه" قُلْ لَوْ كانَ فِي الْأَرْضِ مَلائِكَةٌ يَمْشُونَ مُطْمَئِنِّينَ لَنَزَّلْنا عَلَيْهِمْ مِنَ السَّماءِ مَلَكاً رَسُولًا" «1» استفاده نموديم.
و اما ساير حرفهايي كه در فرق ميان نبي و رسول زده‌اند مثل اينكه" رسول كسي است كه مبعوث به شرعي جديد شده باشد و نبي اعم از او و از كسي است كه شرع سابق را تبليغ كند" صحيح نيست، زيرا ما در مباحث نبوت اثبات كرديم كه شرايع الهي بيش از پنج شريعت يعني نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و محمد (ص) نيست با اينكه قرآن تصريح كرده به رسالت عده بسياري از پيغمبران. علاوه بر اينكه هيچ دليلي بر اين فرق در
__________________________________________________
(1)بگو اگر ملائكه در زمين مثل شما آرام آرام راه بروند باز از آسمان ملكي به عنوان رسول بر آنان نازل مي‌كرديم. سوره اسري، آيه 95.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 554
دست نيست. و نيز مانند گفته آن كسي كه گفته رسول كسي است كه داراي كتاب باشد و نبي آن كسي است كه كتاب نداشته باشد. يا قول كسي كه گفته رسول كسي است كه كتاب داشته باشد ولي في الجمله نسخ شده باشد و نبي كسي است كه چنين نباشد. كه اشكال وجه قبلي بر اين دو قول نيز وارد است.
در جمله" فَيَنْسَخُ اللَّهُ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللَّهُ آياتِهِ" التفاتي از تكلم با غير به غيبت به كار رفته، اول فرموده" ما نفرستاديم" و در آخر فرموده" خدا نسخ مي‌كند" و وجه اين التفات اين است كه عنايت به ذكر و نام خدا و اسناد نسخ و احكام به قادر علي الاطلاق را برساند. و به عين همين جهت بار ديگر لفظ جلاله را تكرار مي‌كند و گر نه مي‌توانست بار دوم ضمير آن را به كار ببرد و بلكه بايد به كار مي‌برد و قاعده آن را اقتضاء مي‌كرد ولي ضمير به كار نبرده وضع اسم در جاي ضمير كرده.
و نيز از همين باب است كه لفظ شيطان را دو باره آورده، با اينكه مي‌توانست و بلكه لازم بود ضمير آن را به كار برد، و اين بدان جهت است كه اشاره به اين نكته كرده باشد كه القاء كننده كه شيطان است خداوند هيچ اعتنايي به او و به كيد او ندارد.

[القائات و وساوس شيطان وسيله امتحان است] ..... ص : 554

" لِيَجْعَلَ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ فِتْنَةً لِلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ ..."
" مرض قلب" عبارت است از اينكه استقامت حالتش در تعقل از بين رفته باشد، به اينكه آنچه را بايد به آن معتقد شود نشود و در عقايد حقه كه هيچ شكي در آنها نيست شك كند. و قساوت قلب به معناي صلابت و غلظت و خشونت آن است، كه از" سنگ قاسي" يعني سنگ سخت گرفته شده و صلابت قلب عبارت از اين است كه عواطف رقيقه آن كه قلب را در ادراك معاني حقه ياري مي‌دهد از قبيل خشوع و رحمت و تواضع و محبت، در آن مرده باشد. پس قلب مريض آن قلبي است كه خيلي زود حق را تصور مي‌كند ولي خيلي دير به آن معتقد مي‌شود. و قلب قسي و سخت، آن قلبي است كه هم دير آن را تصور مي‌كند و هم دير به آن معتقد مي‌گردد، و به عكس، قلب مريض و قسي وسواسهاي شيطاني را خيلي زود مي‌پذيرد.
و اما القائات شيطاني كه زمينه را عليه حق و اهل حق تباه و خراب مي‌كند و در نتيجه زحمات انبياء و رسل را باطل نموده، نمي‌گذارد اثر خود را ببخشد هر چند مستند به خود شيطان است و ليكن در عين حال مانند ساير آثار چون در ملك خدا قرار دارد، بدون اذن او اثر نمي‌كند، هم چنان كه هيچ مؤثري اثر نمي‌كند و هيچ فاعلي بدون اذن او عملي انجام نمي‌دهد مگر آنكه به همان مقدار دخالت اذن مستند به او شود و آن مقدار كه مستند به او مي‌شود داراي ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 555
مصلحت و هدف شايسته است.
و به همين جهت خداي سبحان در آيه مورد بحث مي‌فرمايد: اين القائات شيطاني خود مصلحتي دارد و آن اين است كه مردم عموما به وسيله آن آزمايش مي‌شوند، و آزمايش، خود از نواميس عمومي الهي است كه در عالم انساني جريان دارد، چون رسيدن افراد سعيد به سعادت و اشقياء به شقاوت، محتاج به اين ناموس است، بايد آن دو دسته امتحان شوند، دسته سوم هم كه منافقيني بيمار دلند، به طور خصوص در آن بوته قرار گيرند چون رسيدن اشقياء به كمال شقاوت خود از تربيت الهيه‌اي است كه در نظام خلقت مورد نظر است، هم چنان كه خودش فرمود:" كُلًّا نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً" «1».
و اين است معناي اينكه فرمود:" تا آنچه را كه شيطان القاء مي‌كند مايه آزمايش بيماردلان، و سنگدلان قرار دهد". و بنا بر اين، لام در" ليجعل" لام تعليل است كه با آن القائات شيطاني در آرزوهاي انبيا را تعليل مي‌كند و مي‌رساند كه شيطان چنين مي‌كند تا خدا چنان كند. و معنايش اين مي‌شود كه: شيطان هم در شيطنتش مسخر خداي سبحان است و او را در كار آزمايش بندگان و فتنه اهل شك و جحود و دارندگان غرور، آلت دست قرار مي‌دهد.
پس روشن شد كه مراد از" فتنه"، ابتلاء و امتحان است، امتحاني كه شخص درگير به آن را دچار غرور و ضلالت مي‌كند. و مراد از" بيماردلان" اهل شك از كفار است و مراد از" قاسية قلوبهم" سنگدلان اهل جحود و عناد از كفار است.
و كلمه" شقاق" در جمله" وَ إِنَّ الظَّالِمِينَ لَفِي شِقاقٍ بَعِيدٍ" به معناي ناسازگاري و مخالفت است هم چنان كه" مشاقة" نيز به همين معنا است. و اگر شقاق را به دوري توصيف كرد و فرمود" در شقاقي دورند" در حقيقت توصيف شقاق است به حال موصوف شقاق، نه خود آن. و معنايش اين است كه: ستمگران اهل جحود و عناد- به طوري كه از سياق بر مي‌آيد- و يا اهل جحود و اهل شك هر دو، هر آينه در ناسازگاري و مخالفتي هستند كه صاحبان آن مخالفت از حق و اهل حق دورند.
" وَ لِيَعْلَمَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَيُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ ..."
متبادر از سياق اين است كه جمله مورد بحث عطف بر جمله" ليجعل" باشد و تعليل
__________________________________________________
(1)هم اين دسته را و هم آن دسته را كمك مي‌كنيم و اين ياري دادن به هر دو دسته از عطاء پروردگار تو است، و عطاء پروردگار تو را هيچ مانعي و جلوگيري نيست. سوره اسري، آيه 20.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 556
براي جمله" فَيَنْسَخُ اللَّهُ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللَّهُ آياتِهِ" و ضمير در" انه" به آنچه پيغمبر و رسول آرزويش مي‌كنند و جمله" إِذا تَمَنَّي ..." از آن حكايت مي‌كند بر گردد دليلي هم نيست كه دلالت كند بر اينكه مرجع اين ضمير قرآن است.
و معناي آيه چنين مي‌شود: خدا آنچه را كه شيطان القاء مي‌كند نسخ نموده سپس آيات خود را در دلها جايگزين مي‌كند تا القائات شيطان را مايه آزمايش بيماردلان و سنگدلان قرار داده و تا كساني كه علم روزيشان شده با اين نسخ و احكام بفهمند كه آنچه رسول يا نبي آرزويش را مي‌كردند، حق و از ناحيه پروردگارت بوده، چون مي‌بينند كه القائات شيطان باطل شد پس به آن پيغمبر و يا نبي ايمان مي‌آورند و در نتيجه دلهايشان در برابر او نرم و خاشع مي‌شود.
ممكن است كه جمله" و ليعلم" عطف بر محذوف باشد آن گاه آن محذوف و اينكه بر آن عطف شده در مجموع تعليل بيان آيه قبلي باشد كه چگونه و چرا خداوند اين القاء را فتنه و آزمايش بيماردلان و سنگدلان قرار داد. آن وقت معنا چنين مي‌شود: ما اين حقيقت را بدين جهت بيان كرديم كه چنين و چنان شود و نيز آنان كه علم روزيشان شد بدانند كه روش مزبور حق و از ناحيه پروردگارت بوده ... عينا نظير عطف به محذوفي كه در آيه" وَ تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا" «1» به كار رفته و اين عطف به محذوف در قرآن بسيار است.
" وَ إِنَّ اللَّهَ لَهادِ الَّذِينَ آمَنُوا إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ"- اين جمله در مقام بيان علت اين است كه چطور دانستن و فهميدن آنان كه علم روزيشان شده هدف و غايت روش مذكور خدا شده است. به اين بيان كه اگر خدا بيماردلان و سنگدلان را چنين و چنان كرد تا دسته سوم كه علم روزيشان شده بفهمند براي اين است كه خدا هادي و راهنما است. مي‌خواهد ايشان را قدم به قدم هدايت كند و با اين فهماندن ايشان را به سوي صراط مستقيم راهنمايي فرمايد.
" وَ لا يَزالُ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي مِرْيَةٍ مِنْهُ حَتَّي تَأْتِيَهُمُ ..."
اين آيه به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد از اين معنا خبر مي‌دهد كه اين گونه كفار تا آخر عمر از ايمان محرومند. پس مقصود از" الَّذِينَ كَفَرُوا" همه كفار نيستند، چون مي‌دانيم و مي‌بينيم كه بسياري از كفار بعد از سالها كفر موفق به ايمان مي‌شوند، پس مي‌فهميم كه مراد
__________________________________________________
(1)اين روزگار را ميان مردم دست به دست مي‌گردانيم و تا مقام كساني را كه ايمان آورده‌اند بداند. سوره آل عمران، آيه 140.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 557
از كفار نامبرده در آيه، همان عده‌اي از صناديد و سردمداران قريشند كه تا آخر عمر موفق به ايمان نشدند، هم چنان كه در آيه" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" «1» نيز منظور اينگونه كفارند، كه در حقيقت ريشه فتنه هستند.

[مقصود از اينكه روز قيامت عقيم (نازا) است] ..... ص : 557

و معناي" عقيم بودن روز" اين است كه طوري باشد كه ديگر فردايي از آن متولد نشود، و آن، روز هلاكت و يا روز قيامت است، و مراد در آيه به طوري كه سياق آيه سوم مي‌رساند روز قيامت مي‌باشد.
و معناي آيه اين است كه كساني كه كافر شدند همواره در شك نسبت به قرآن خواهند ماند تا روز قيامت به سراغشان آيد- و يا عذاب روز قيامت كه روزي است ناگهاني مي‌رسد- و كسي را مهلت چاره‌جويي نمي‌دهد، و فردايي از آن متولد نمي‌شود تا جبران ما فات را كنند.
و اگر ميان روز قيامت و روز عذاب قيامت ترديد انداخته براي اين است كه هر دو در اثر يكسانند، چه روز قيامت برسد و چه عذاب آن، آن وقت اعتراف به حق مي‌كنند و ديگر شك و ترديد ايشان از بين مي‌رود، هم چنان كه در باره روز قيامت فرمود:" قالُوا يا وَيْلَنا مَنْ بَعَثَنا مِنْ مَرْقَدِنا هذا ما وَعَدَ الرَّحْمنُ وَ صَدَقَ الْمُرْسَلُونَ" «2» و در باره رفع شك و ترديد هنگام مشاهده عذاب قيامت مي‌فرمايد:" وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَي النَّارِ أَ لَيْسَ هذا بِالْحَقِّ قالُوا بَلي وَ رَبِّنا" «3».
از آنچه گذشت اين نكته نيز روشن گرديد كه چرا در يك آيه روز قيامت را يك بار به قيد ناگهاني بودن مقيد كرد، و باري ديگر به قيد نازا بودن، چون مي‌خواست دو چيز را بفهماند، يكي اينكه در آن روز هيچ چاره‌اي يافت نمي‌شود، و ديگر اينكه فردايي ندارد كه جبران ما فات را كنند.
" الْمُلْكُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ ... عَذابٌ مُهِينٌ" در سابق به طور مكرر گفتيم كه مراد از" براي خدا بودن ملك در روز قيامت" ظاهر
__________________________________________________
(1)كساني كه كافر شدند چه بيمشان دهي و يا ندهي ايمان نمي‌آورند. سوره بقره، آيه 6.
(2)گفتند واي بر ما، چه كسي ما را از قبرمان بيرون كرد، اين همان وعده رحمان است، راستي پيغمبران راست مي‌گفتند سوره يس، آيه 52. [.....]
(3)روزي كه كفار عرضه بر آتش مي‌شوند از ايشان سؤال مي‌شود آيا اين هنوز هم حق نيست، مي‌گويند چرا به خدا سوگند. سوره احقاف، آيه 34.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 558
شدن حقيقت است در آن روز، و گر نه در دنيا هم ملك براي خدا است، و اين اختصاص به روز قيامت ندارد، و همچنين در نظاير اين اوصاف كه براي روز قيامت در قرآن آمده، از قبيل" الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ"،" الْقُوَّةَ لِلَّهِ"، و مانند آن، كه منظور ظهور آن وصف است.
در اينجا لازم است مطلب را توضيح دهيم تا كسي از خوانندگان عزيز دچار اشتباه نشود: منظور ما از اينكه گفتيم در روز قيامت براي همه روشن مي‌شود كه ملك براي خدا است ملك مجازي نيست، چون ملك دو قسم است، يكي ملك حقيقي و حق، و ديگري مجازي و صوري. آنچه از مصاديق ملك در اين عالم براي اشياء و اشخاص ملاحظه مي‌كنيم ملك مجازي و صوري است كه خدا به آنها داده، البته در عين اينكه داده باز ملك خود اوست. اين دو قسم ملك همواره هست تا قيامت به پا شود، آن وقت ديگر اثري از ملك مجازي و صوري باقي نمي‌ماند، در نتيجه ديگر احدي از موجودات عالم صفت مالكيت را ندارند. پس، از معناي مالك باقي نمي‌ماند مگر ملك حقيقي و حق، كه آن هم براي خدا است و بس. پس يكي از خصايص روز قيامت اين مي‌شود كه آن روز ملك براي خدا است، و همچنين آن روز عزت و قدرت و امر براي خدا است.
" يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ"- يعني آن روز غير از خدا هيچ حاكمي ديگر غير او نيست، چون حكم راندن از فروعات ملك است، وقتي در آن روز براي احدي هيچ نصيبي از ملك نماند، هيچ نصيبي از حكم راندن هم نمي‌ماند.
" فَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ، وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا"- مقصود از" الَّذِينَ كَفَرُوا ..." معاندين هستند كه از حق استكبار مي‌ورزند.
" فَأُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ"- اين جمله بيان همان حكمي است كه خداي تعالي در آن روز مي‌راند.

بحث روايتي [چند روايت در باره اذن قتال و تشريع جهاد با نزول آيه:" أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ ..."] ..... ص : 558

اشاره

در مجمع البيان مي‌گويد: از امام باقر (ع) روايت شده كه فرمود: رسول خدا (ص) هنوز مامور به قتال و ماذون به آن نشده بود كه آيه" أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا" نازل، و جبرئيل شخصا شمشير بر كمر آن جناب ببست «1».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان ... نور الثقلين، ج 3، ص 501.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 559
و در همان كتاب مي‌گويد: مشركين مسلمانان را اذيت مي‌كردند و هر روز و هر ساعتي با سر شكسته، و يا كتك خورده نزد رسول خدا (ص) به شكايت مي‌آمدند و رسول خدا (ص) مي‌فرمود صبر كنيد، زيرا من هنوز مامور به جنگ نشده‌ام تا آنكه از مكه به مدينه مهاجرت فرمود. آن وقت اين آيه در مدينه نازل شد و اين اولين آيه‌اي است كه در باره قتال نازل شد «1».
مؤلف: در الدر المنثور «2» هم از جمع كثيري از صاحبان جامع از ابن عباس و ديگران روايت شده كه اين آيه اولين آيه در قتال است كه نازل شد. چيزي كه هست در بعضي از اين روايات آمده كه آيه در باره مهاجرين از اصحاب رسول خدا (ص) نازل شده، و اين روايات به فرضي هم كه صحيح باشد اين فقره آن اجتهاد خود راوي آن بوده، چون قبلا هم گفتيم كه آيه مطلق است، و اصلا معقول نيست كه فرمان جهاد با اينكه حكمي است عمومي، متوجه طايفه خاصي از امت شود.
نظير اين حرف در جمله" الَّذِينَ إِنْ مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ ..." و بلكه در جمله" الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ ..." به بياني كه گذشت، جريان دارد.
باز در مجمع البيان در ذيل جمله" الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ ..." از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: در باره مهاجرين نازل شده، ولي مصداق بارزش آل محمد (ع) هستند كه از وطن خود بيرون رانده شدند و همواره در ترس بودند «3».
مؤلف: روايتي هم كه در مناقب از آن جناب در ذيل جمله مذكور آمده كه فرموده:
" ماييم و در حق ما نازل گرديده است" «4» و نيز روايتي كه در روضه كافي از آن جناب رسيده كه فرموده:" آيه در حق حسين (ع) جاري شد" «5» همه بر اين معنا كه گفتيم حمل مي‌شود.
و نيز همچنين است آنچه كه در مجمع البيان در ذيل جمله" وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ" از آن حضرت روايت آورده كه فرمود: آنهايي كه چنينند ما هستيم «6». و نيز
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 87.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 364.
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 87.
(4)مناقب.
(5)روضه كافي.
(6)مجمع البيان، ج 7، ص 88.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 560
روايتي كه در كافي «1»، و معاني «2»، و كمال الدين «3»، از امام صادق، و كاظم (ع) رسيده كه در تفسير" وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ" فرمودند:" بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ" امامي است كه سكوت كرده و" قَصْرٍ مَشِيدٍ" امام ناطق است.
و در الدر المنثور است كه حكيم ترمذي- در نوادر الاصول- و ابو نصر سجزي، در كتاب ابانه، و بيهقي، در كتاب شعب الايمان، و ديلمي، در مسند فردوس از عبد اللَّه بن جراد روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا فرمود: آن كس كه چشمش نبيند كور نيست بلكه كور كسي است كه بصيرتش از كار افتاده باشد «4».
و در كافي به سند خود از زراره از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در حديثي فرمود: نبي كسي است كه فرشته وحي را در خواب مي‌بيند و صوت را مي‌شنود، ولي در بيداري ملك را نمي‌بيند و رسول كسي است كه هم صوت را مي‌شنود و هم در خواب مي‌بيند و هم در بيداري فرشته را مشاهده مي‌كند «5».
مؤلف: و در اين معنا روايات ديگري است. و مراد از معاينه و مشاهده ملك- به طوري كه در روايات ديگر آمده- نازل شدن ملك و ظهورش براي رسول و سخن گفتنش با او و رساندن وحي است به او كه ما بعضي از اين روايات را در ابحاث نبوت در جلد دوم اين كتاب نقل كرديم.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابن مردويه به سندي صحيح از سعيد بن جبير روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) سوره" و النجم اذا هوي" را در مكه خواند تا اين آيه:" أَ فَرَأَيْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّي، وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْري" همين كه اين آيه را خواند شيطان به زبانش انداخت و گفت:" و غرانيق العلي و ان شفاعتهن لترتجي" گفتند: تا كنون خدايان ما را به نيكي ياد نكرده بود و او خودش به سجده افتاد مردم هم سجده كردند.
آن گاه جبرئيل بيامد و گفت: آنچه را كه من بر تو نازل كردم بخوان. رسول خدا (ص) خواند تا رسيد به" تلك الغرانيق العلي و ان شفاعتهن لترتجي" جبرئيل
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 427.
(2)معاني الاخبار، ص 111.
(3)كمال الدين.
(4)الدر المنثور، ج 4، ص 365.
(5)اصول كافي، ج 1، ص 176.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 561
گفت: من اين جمله را نازل نكرده‌ام، اين از شيطان است، پس اين آيه نازل شد:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ ..." «1».

[رد و ابطال روايتي كه در ذيل آيه:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ ..." نقل شده است و با عصمت انبياء (عليهم السلام) منافات دارد] ..... ص : 561

مؤلف: اين روايت به چند طريق از ابن عباس و جمعي از تابعين روايت شده، و جماعتي از تابعين از جمله حافظ ابن حجر آن را صحيح دانسته‌اند.
و ليكن ادله قطعيي كه دلالت بر عصمت آن جناب دارد متن اين روايت را تكذيب مي‌كند هر چند كه سندش صحيح باشد، پس ما به حكم آن ادله لازم است ساحت آن جناب را منزه از چنين خطايي بدانيم. علاوه بر اين كه اين روايت شنيع‌ترين مراحل جهل را به آن جناب نسبت مي‌دهد براي اينكه به او نسبت مي‌دهد كه نمي‌دانسته جمله" تلك الغرانيق العلي ..." كلام خدا نيست و جبرئيل آن را نياورده و نمي‌دانسته كه اين كلام كفر صريح و موجب ارتداد از دين است. تازه اين ناداني‌اش آن قدر ادامه يافته تا سوره تمام شده، و سجده آخر آن را به جا آورده باز هم متوجه خطاي خود نشده تا جبرئيل نازل شده، دوباره سوره را بر او عرضه كرده و اين دو جمله كفرآميز را هم جزو سوره خوانده است. آن وقت جبرئيل گفته من آن را نازل نكرده‌ام. از همه بدتر اينكه جبرئيل آيه" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ ..." را نازل كرده، و نظاير اين كفر را براي همه انبياء و مرسلين اثبات نموده است.
از همين جا روشن مي‌شود كه توجيه و عذري كه بعضي به منظور دفاع از حديث درست كرده‌اند باطل و عذري بدتر از گناه است و آن اين است كه" اين جمله از آن حضرت سبق لساني بوده و شيطان در او تصرفي كرده كه در نتيجه دچار اين اشتباه و غلط شده" براي اينكه نه متن حديث را مي‌گويد و نه دليل عصمت چنين خطايي را براي انبياء جايز مي‌داند.
علاوه بر اينكه اگر مثل چنين تصرفي براي شيطان باشد كه در زبان رسول خدا (ص) تصرف نموده، يك آيه و يا دو آيه غير قرآني به عنوان قرآن به زبان او جاري سازد، ديگر اعتمادي در كلام الهي باقي نمي‌ماند، چون ممكن است كسي احتمال دهد بعضي از آيات قرآن از همان تصرفات بوده باشد، و رسول خدا (ص) آن طور كه داستان غرانيق مي‌گويد آن آيات را قرآن پنداشته، آيه" وَ ما أَرْسَلْنا ..." كاشف دروغ بودن يكي از آنها- يعني همان قصه غرانيق- و سرپوش بقيه آنها باشد.
و يا احتمال دهد كه اصلا داستان غرانيق كلام خدا باشد و آيه" وَ ما أَرْسَلْنا ..." و هر
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 366. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 562
آيه ديگري كه منافي با بت‌پرستي است از القائات شيطان باشد و بخواهد با آيه مذكور كه داستان غرانيق را ابطال مي‌كند بر روي بسياري از آيات كه در حقيقت القائات شيطاني فرض شده سرپوش بگذارد كه با اين احتمال از هر جهت اعتماد و وثوق به كتاب خدا از بين رفته رسالت و دعوت نبوت به كلي لغو مي‌گردد. و ساحت مقدس حق تعالي منزه از آن است.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 563

[سوره الحج (22): آيات 58 تا 66] ..... ص : 563

اشاره

وَ الَّذِينَ هاجَرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ ثُمَّ قُتِلُوا أَوْ ماتُوا لَيَرْزُقَنَّهُمُ اللَّهُ رِزْقاً حَسَناً وَ إِنَّ اللَّهَ لَهُوَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ (58) لَيُدْخِلَنَّهُمْ مُدْخَلاً يَرْضَوْنَهُ وَ إِنَّ اللَّهَ لَعَلِيمٌ حَلِيمٌ (59) ذلِكَ وَ مَنْ عاقَبَ بِمِثْلِ ما عُوقِبَ بِهِ ثُمَّ بُغِيَ عَلَيْهِ لَيَنْصُرَنَّهُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ (60) ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ وَ أَنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ (61) ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ هُوَ الْباطِلُ وَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ (62)
أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَتُصْبِحُ الْأَرْضُ مُخْضَرَّةً إِنَّ اللَّهَ لَطِيفٌ خَبِيرٌ (63) لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ إِنَّ اللَّهَ لَهُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ (64) أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ وَ الْفُلْكَ تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِأَمْرِهِ وَ يُمْسِكُ السَّماءَ أَنْ تَقَعَ عَلَي الْأَرْضِ إِلاَّ بِإِذْنِهِ إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ (65) وَ هُوَ الَّذِي أَحْياكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ إِنَّ الْإِنْسانَ لَكَفُورٌ (66)

ترجمه آيات ..... ص : 563

و كساني كه در راه خدا هجرت كرده پس از آن كشته شده يا مردند خدايشان روزي دهد، روزي نيكو كه خدا بهترين روزي دهندگان است (58).
ايشان را به جايي در آورد كه از آن خشنود باشند كه خدا دانا و بردبار است (59).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 564
اينچنين است، و هر كه عقوبت كند نظير آن عقوبت كه ديده است آن گاه بر او ستم كنند خدايش نصرت دهد كه خدا بخشنده و آمرزگار است (60).
اين چنين است، زيرا خدا شب را به روز و روز را در شب فرو مي‌برد و خداوند شنوا و بينا است (61).
اين چنين است، زيرا خداي يكتا است كه حق است و هر چه سواي او مي‌خوانند باطل است و او والا و بزرگ است (62).
مگر نبيني كه خدا از آسمان آبي نازل كند كه زمين سبز شود و خدا دقيق و كاردان است (63).
هر چه در آسمانها و زمين است از او است و خدا بي‌نياز و ستوده است (64).
مگر نمي‌بيني كه خدا كائنات زمين را به خدمت شما گرفته. و كشتي‌ها را كه به فرمان وي به درياها روان است و آسمان را نگاه مي‌دارد تا جز به اذن وي به زمين نيفتد كه خدا با مردم مهربان و رحيم است (65).
اوست كه شما را زنده مي‌كند و مي‌ميراند و باز زنده‌تان مي‌كند كه هر آينه انسان كفران پيشه است (66).

بيان آيات ..... ص : 564

اشاره

اين آيات غرض سابق را تعقيب نموده، ثواب كساني را كه هجرت كرده و سپس در جهاد در راه خدا كشته شدند و يا مردند بيان مي‌كند، البته در خلال اين بيان جملاتي هم در تحريك و تشويق به جهاد، و در وعده نصرت آمده، مانند جمله" ذلِكَ وَ مَنْ عاقَبَ بِمِثْلِ ما عُوقِبَ بِهِ ثُمَّ بُغِيَ عَلَيْهِ لَيَنْصُرَنَّهُ اللَّهُ ...".
و اين آيات خصوصيتي دارند كه در هيچ جاي قرآن كريم اين خصوصيت نيست و آن اين است كه اين هشت آيه كه پشت سر هم قرار دارند هر يك با دو اسم از اسماي حسناي الهي ختم مي‌شوند مگر اسم جلاله كه آن نيامده است.
و در نتيجه اگر ضمير" هو" را هم اسم بدانيم، شانزده اسم در اين هشت آيه آمده است: 1- هو 2- خير الرازقين 3- عفو 4- غفور 5- سميع 6- بصير 7- علي 8- كبير 9- لطيف 10- خبير 11- غني 12- حميد 13- رؤوف 14- رحيم 15- عليم 16- حليم. و در آيه نهم آمده كه او زنده مي‌كند و مي‌ميراند و نيز او حق است و ملك آسمان و زمين از او است و اين در معناي چهار اسم است:" محيي"،" مميت"،" حق" و" مالك" يا" ملك" كه با اين چهار اسم بيست اسم از اسماي خداي تعالي كه با لطيف‌ترين و بي‌سابقه‌ترين وجهي در اين 9 آيه به كار رفته است.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 565

[مژده به مهاجران في سبيل اللَّه كه كشته شدند يا به مرگ طبيعي درگذشتند] ..... ص : 565

" وَ الَّذِينَ هاجَرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ ثُمَّ قُتِلُوا أَوْ ماتُوا لَيَرْزُقَنَّهُمُ اللَّهُ رِزْقاً حَسَناً" بعد از آنكه اخراج مهاجرين از ديارشان را بيان كرد دنبالش پاداش مهاجرت و محنتشان در راه خدا را ذكر مي‌كند، و آن عبارت است از وعد حسن و رزق حسن.
و اگر هجرت را مقيد به قيد" فِي سَبِيلِ اللَّهِ" كرد براي اين است كه اگر هجرت براي خدا نبوده باشد مثوبتي بر آن مترتب نمي‌شود، چون مثوبت متعلق به عمل صالح مي‌شود، و عمل صالح وقتي عمل صالح مي‌شود كه با خلوص نيت باشد، و در راه خدا انجام شود نه در راه غير خدا، از قبيل به دست آوردن مال و جاه و امثال آنها از مقاصد دنيوي، و لذا مي‌گوييم دو جمله" قتلوا" و" او ماتوا" نيز در واقع مقيد به قيد مزبور است، يعني" قتلوا في سبيل اللَّه" و" ماتوا في سبيل اللَّه" و يا" تغربوا في سبيل اللَّه" در راه خدا كشته شدند، يا مردند يا غربت كشيدند.
" وَ إِنَّ اللَّهَ لَهُوَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ"- اين جمله آيه را ختم مي‌كند، و مضمون آن را كه رزق حسن (نعمت اخروي) است تعليل مي‌نمايد، چون بعد از مردن و كشته شدن جز آخرت جايي نيست كه آدمي در آن رزق حسن بخورد. و اصولا در آيات قرآني اطلاق رزق بر نعمتهاي بهشت شده، مانند آيه" أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ" «1».
" لَيُدْخِلَنَّهُمْ مُدْخَلًا يَرْضَوْنَهُ وَ إِنَّ اللَّهَ لَعَلِيمٌ حَلِيمٌ" كلمه" يدخلن" و" مدخل" هر دو از ادخال گرفته شده، و" مدخل"- به ضم ميم و فتح خاء- اسم مكان از ادخال است و احتمال اينكه مصدر ميمي باشد آن طور كه بايد مناسب با سياق نيست.
و در اينكه اين مدخل را كه همان بهشت است توصيف كرده به اينكه" يرضونه- مايه خشنودي ايشان است"" رضاء" را هم مطلق آورده تا منتها درجه آنچه آدمي آرزويش مي‌كند مشمول آن شود هم چنان كه فرموده:" لَهُمْ فِيها ما يَشاؤُنَ" «2».
و جمله مورد بحث بيان است براي جمله" لَيَرْزُقَنَّهُمُ اللَّهُ رِزْقاً حَسَناً" و اينكه ايشان را به مدخلي داخل مي‌كند كه مايه خشنوديشان باشد و از آن كراهتي نداشته باشند تلافي اخراج مشركين است كه ايشان را از ديارشان اخراج كردند، اخراجي كه مايه كراهتشان شد و لذا اين
__________________________________________________
(1)زندگانند نزد پروردگارشان روزي مي‌خورند. سوره آل عمران، آيه 169.
(2)در بهشت آنچه را بخواهند در اختيارشان هست. سوره فرقان آيه 16.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 566
جمله را تعليل كرد به اينكه" چون خدا دانا و بردبار است"، يعني مي‌داند كه مايه خشنودي مسلمين چيست، همان را برايشان فراهم مي‌سازد، اما فراهم ساختن شخصي بردبار و لذا در عقوبت دشمنان ستمگر ايشان عجله نمي‌كند.

[معناي آيه:" ذلِكَ وَ مَنْ عاقَبَ بِمِثْلِ ما عُوقِبَ بِهِ ..." و مراد از نصرت خدا در آن، و وجه آوردن دو صفت" عفو" و" غفور" بعد از وعده نصرت به مظلوم] ..... ص : 566

" ذلِكَ وَ مَنْ عاقَبَ بِمِثْلِ ما عُوقِبَ بِهِ ثُمَّ بُغِيَ عَلَيْهِ لَيَنْصُرَنَّهُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ" كلمه" ذلك" خبر است براي مبتدايي كه حذف شده و تقدير آن" الامر ذلك الذي اخبرناك" است، يعني مطلب از اين قرار بود كه برايت گفتيم، كلمه" عقاب" به معناي مؤاخذه انسان است به نحوي ناخوشايند، در مقابل كاري ناخوش آيند كه عقاب شونده مرتكب شده، و اگر اين مؤاخذه را عقاب ناميده‌اند، بدين مناسبت است كه عقيب و دنبال عمل ناخوش آيند قرار دارد.
و" عقاب به مثل عقاب" كنايه از معامله به مثل است و چون اين معامله به مثل، كار خوبي نيست لذا آن را مقيد كرد به قيد" بغي" و جمله" بغي عليه" را با لفظ" ثم" بدان عطف نمود.
" لَيَنْصُرَنَّهُ اللَّهُ"- با در نظر گرفتن اينكه مقام، مقام اذن در جهاد است، از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه مراد از" نصر" اظهار و غلبه دادن مظلومان بر ظالمان ستمگر ياغي است به اينكه در جنگ آنان را بر اينان پيروزي دهد. و ليكن ممكن است در جمله" وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً فَلا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ إِنَّهُ كانَ مَنْصُوراً" «1» مقصود از" نصرت" تشريع قانون به نفع مظلوم و عليه ظالم باشد، تا مظلوم بتواند آنچه را كه بر سرش آمده تلافي كند. و مقصود از" اذن در قتال" هم همين قانون باشد، يعني دست كوتاه مظلوم را دراز كند تا دست درازي ظالم را تلافي نمايد.
و با اين احتمال، ديگر تعليل نصرت به جمله" إِنَّ اللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ" كاملا روشن مي‌شود، چون اجازه به قتال و مباح كردن آن در موارد اضطرار و حرج، و امثال آن، خود از مقتضيات دو صفت عفو و غفور بودن خدا است هم چنان كه مكرر در تفسير امثال:" فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" «2» توضيح داده‌ايم، و مخصوصا در جلد ششم اين كتاب در
__________________________________________________
(1)هر كه مظلوم كشته شود، ما حق خونخواهي را براي وارث او قرار داده‌ايم، پس زنهار كسي در آدم‌كشي بي‌پروايي نكند كه خون كشته شدگان هدر نخواهد رفت. سوره اسري، آيه 33.
(2)سوره مائده، آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 567
بحث" مجازات و عفو" كاملا روشن ساخته‌ايم.
و بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود: هر كس ستم كننده بر خود را عقاب كند به مثل عقابي كه او از در ظلم كرده، خدا او را ياري كرده چون اجازه چنين عملي را به او داده و او را از معامله به مثل ممانعت نفرموده، چون خدا بخشنده و غفور است، و آنچه اثر زشت كه اين معامله به مثل دارد محو مي‌كند، چون اگر محو نكند عقاب و آزار رساندن به خلق در نظام حيات اثر زشت خود را مي‌گذارد، چيزي كه هست خدا در خصوص اين موارد آن اثر زشت و مبغوض را مي‌پوشاند، چون خودش به آن اجازه داده و آن را حرام نكرده.
با اين بيان اين نكته نيز روشن مي‌شود كه به چه مناسبت در آخر آيه قبلي وصف حلم را آورد و نيز روشن مي‌گردد كه كلمه" ثم" تنها براي رساندن بعديت به حسب ذكر است، نه بعديت زماني.
بعضي از مفسرين «1» در معناي آيه گفته‌اند: هر كس به جنايت كننده بر خود جنايتي وارد آورد و سپس برگردد و او را دوباره مجازات كند خدا آن مظلوم را ياري مي‌كند، كه خدا بخشنده آن عقابي است كه بار دوم به دشمن داده و اين ترك اولي را مرتكب شده، هر چند كه جا داشت كه صبر، و عفو از جاني، و بزرگواري را ترك نكند، هم چنان كه قرآن دستور داده فرمود:
وَ أَنْ تَعْفُوا أَقْرَبُ لِلتَّقْوي" «2» و نيز فرمود:" فَمَنْ عَفا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَي اللَّهِ" «3» و نيز فرمود:" وَ لَمَنْ صَبَرَ وَ غَفَرَ إِنَّ ذلِكَ لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ" «4».
در اين تفسير چند اشكال است:
اولا در اين تفسير كلمه" ثم" براي بعديت زماني گرفته شده، و به همين جهت كلمه" عقاب" با كلمه" بغي" دو معنا پيدا كردند و كلمه عقاب با اينكه معنايش مطلق است هم جنايت را شامل است و هم غير آن را، مختص به جنايت شده و چنين اختصاصي دليل ندارد.
و ثانيا اين مفسرين نصرت را به معناي نصرتي تكويني (ظفر دادن) گرفته‌اند نه تشريعي (حق قانوني) و در حقيقت آيه را به معناي خبر دادن از نصرت خدا مظلوم را بر ظالم گرفته‌اند و حال آنكه چه بسيار ظالم‌ها را مي‌بينيم كه بعد از انتقام مظلوم از او، دوباره ظلم خود را از
__________________________________________________
(1)منهج الصادقين، ج 6، ص 187.
(2)و عفو كنيد به تقوي نزديك‌تر است سوره بقره، آيه 237.
(3)و كسي كه عفو كند و آشتي نمايد، اجرش به عهده خدا است. سوره شورا، آيه 40.
(4)و كسي كه صبر كند و ببخشايد اين از عزم امور است. سوره شورا، آيه 43.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 568
سرگرفته و خدا هم تكوينا ياريش نكرده است.
و ثالثا قتال با مشركين و جهاد در راه خدا به طور قطع از مصاديق اين آيه است، و لازمه معنايي كه براي آيه كردند اين است كه ترك جهاد با كفار، و بخشودن آنان از جهاد اولي و بهتر باشد، و فساد اين قول واضح است" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ وَ أَنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ"" ايلاج" هر يك از شب و روز در ديگري به معناي حلول آن در محل آن ديگري است، مانند حلول نور روز در جاي ظلمت شب، گويي كه نور صبح مانند فرو رفتن چيزي در چيزي داخل ظلمت شب مي‌شود، و پس از وسعت يافتن همه آن فضايي را كه ظلمت شب گرفته بود مي‌گيرد، هم چنان كه ظلمت عصر مانند چيزي كه در چيزي فرو رود، وارد در نور روز شده در آن وسعت مي‌گيرد، تا همه فضا و جاي نور را بگيرد.

[تعليل نصرت دادن به مظلوم، به حق بودن خداوند و عموم قدرت او عز و جل] ..... ص : 568

مشار اليه به كلمه" ذلك" بنا بر آن معنايي كه ما براي نصرت كرديم پيروزي مظلوم است كه بر ظالم خود دست قانوني يافته و عقابش نموده است و معنايش اين است كه: اين نصرت به سبب آن است كه سنت خدا بر اين جريان يافته كه همواره يكي از دو نفر متضاد و مزاحم را بر ديگري غلبه دهد، همانطور كه همواره روز را بر شب، و شب را بر روز غلبه مي‌دهد، و خدا شنواي گفته‌هاي ايشان و بيناي اعمال ايشان است پس مظلوم را كه حقش از دست رفته مي‌بيند و آه و ناله‌اش را مي‌شنود و او را ياري مي‌كند.
در معناي اين آيه وجوه ديگري ذكر كرده‌اند كه با سياق آيه انطباق ندارد، و ما هم از ذكر آنها خودداري نموديم.
" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ هُوَ الْباطِلُ وَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ" اشاره به كلمه" ذلك" باز به همان نصرت و يا هم به آن و هم به سببي كه براي آن ذكر كرد مي‌باشد.
دو حصري كه در جمله" بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ" و جمله" وَ أَنَّ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ هُوَ الْباطِلُ" به كار رفته، يا به اين معنا است كه خدا حق است و باطل در او راه ندارد و خداياني كه براي خود گرفته‌اند باطل محض است و هيچ حقي در آنها نيست پس خدا قادر است بر اينكه در تكوين موجودات تصرف نموده به نفع بعضي و عليه بعضي به آنچه مي‌خواهد حكم كند. و يا به اين معنا است كه خداي تعالي حق است، اما به حقيقت معناي كلمه و غير خدا كسي اينطور حق نيست، مگر كسي و چيزي كه او حقش كرده باشد و خداياني كه به جاي خدا مي‌پرستند،
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 569
يعني بتها بلكه هر چيزي كه بدان دل مي‌بندند و ركون مي‌كنند باطل است و بس، چون مصداق غير باطل تنها خدا است- دقت فرماييد- و اگر گفتيم باطل است لا غير، بدان جهت است كه خودش مستقلا حقيقت ندارد.
و به هر تقدير، معناي آيه اين است كه: اين تصرف در تكوين و تشريع از خداي سبحان است و سببش اين است كه خداي تعالي خودش حق است و با مشيت اوست كه هر موجود حقي داراي حقيقت مي‌شود، و آلهه مشركين و هر چيزي كه ظالمين ياغي بدان ركون مي‌كنند باطل است و قادر بر هيچ چيز نيست.
" وَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ"-" علو" خداي تعالي به گونه‌اي است كه او علو دارد و هيچ چيز بر او علو ندارد. و كبرش طوري است كه در برابر هيچ چيز كوچك نمي‌شود و ذليل و خوار نمي‌گردد. و اين علو و اين كبر از فروعات حق بودن يعني ثابت و زوال ناپذير بودن او است.
" أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَتُصْبِحُ الْأَرْضُ مُخْضَرَّةً إِنَّ اللَّهَ لَطِيفٌ خَبِيرٌ" در اين آيه بر عموم قدرت خداي عز و جل كه قبلا گذشت استشهاد شده به مساله فرو فرستادن آب از آسمان- و منظور از آسمان بالاي سر است- و سر سبز نمودن زمين.
و جمله" إِنَّ اللَّهَ لَطِيفٌ خَبِيرٌ" بيان علت سبز كردن زمين با فرستادن باران است، پس نتيجه آن تعليل و اين استشهاد چنين مي‌شود كه گويي فرموده باشد: خدا آب را از آسمان مي‌فرستد، تا چنين و چنان شود، چون خدا لطيف و خبير است و خود به عموم قدرتش گواهي مي‌دهد.
" لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ إِنَّ اللَّهَ لَهُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ" ظاهر اين جمله مي‌رساند كه خبري بعد از خبر باشد براي كلمه" ان" پس در نتيجه تتمه تعليل در آيه سابق خواهد بود. گويا فرموده: خدا لطيف و خبير و مالك همه موجودات در آسمان و زمين است و در ملك خود هر طور بخواهد به لطف و جبروتش تصرف مي‌كند، ممكن هم هست جمله‌اي غير مربوط به سابق، و تعليلي جداگانه و مستقل باشد.
و جمله" وَ إِنَّ اللَّهَ لَهُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ" افاده مي‌كند كه هر چند تصرفات او همه جميل و نافع و سزاوار حمد و ستايش است ولي در عين حال خود او هيچ احتياجي به آن تصرفاتش ندارد. پس مفاد دو اسم" غني" و" حميد" مجموعا اين است، كه خداي تعالي جز آنچه كه نافع است انجام نمي‌دهد، و ليكن آنچه انجام مي‌دهد نفعش عايد خودش نمي‌شود بلكه عايد خلقش مي‌گردد.
" أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ ..."
اين آيه استشهاد ديگري بر عموم قدرت خدا است، و مقابله ميان تسخير آنچه در زمين ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 570
است و تسخير كشتي‌ها در دريا تاييد مي‌كند كه مراد از زمين، خشكي، در مقابل دريا است و بنا بر اينكه جمله" وَ يُمْسِكُ السَّماءَ ..." پس از اين دو جمله واقع شده، مي‌رساند كه حاصل مقصود اين است كه خدا آنچه در آسمان و آنچه در زمين، و آنچه در درياها است مسخر براي شما كرده.
و مراد از آسمان همانطور كه گفتيم جهت بالا، و موجودات بالا است پس خدا نمي‌گذارد كه آن موجودات فرو ريزند، و به زمين بيفتند، مگر به اذن خودش كه با اذن او احيانا سنگهاي آسماني و صاعقه، و امثال آن به زمين مي‌افتد.
خداوند اين آيه را با دو صفت رأفت و رحمت ختم فرموده تا نعمت را تتميم نموده، منت را بر مردم تمام كرده باشد.
" وَ هُوَ الَّذِي أَحْياكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ إِنَّ الْإِنْسانَ لَكَفُورٌ" سياق ماضي در" احياكم" دلالت مي‌كند بر اينكه مقصود از آن، حيات دنيا است، و اهميتي كه معاد دارد اقتضاء مي‌كند كه مراد از جمله" ثم يحييكم" حيات اخروي در روز قيامت باشد، نه حيات برزخي.
و اين نعمت حيات و دنبالش نعمت مرگ، و دنبال آن باز نعمت حيات، از نعمتهاي بزرگ الهي است كه خدا با آن منت را بر بشر تمام كرده و به همين جهت در آخر آيه فرموده:" به درستي كه انسان به طور مسلم كفران پيشه است".

بحث روايتي [(دو روايت در ذيل آيه:" وَ الَّذِينَ هاجَرُوا ..." و آيه:" وَ مَنْ عاقَبَ بِمِثْلِ ما عُوقِبَ بِهِ ...")] ..... ص : 570

در جوامع الجامع در ذيل آيه" وَ الَّذِينَ هاجَرُوا ... لَعَلِيمٌ حَلِيمٌ" مي‌گويد: روايت شده كه اصحاب گفتند: يا رسول اللَّه! اينان كه كشته شدند فهميديم خدا چه چيزي به آنان عطا فرمود حال كه ما با تو جهاد مي‌كنيم آن طور كه آنان كردند، و اگر شهيد نشويم و به مرگ طبيعي از دنيا برويم نزد خدا چه اجري خواهيم داشت؟ در پاسخ آنان اين دو آيه نازل شد «1».
و در مجمع البيان در تفسير آيه" وَ مَنْ عاقَبَ بِمِثْلِ ما عُوقِبَ بِهِ ..." مي‌گويد: روايت شده كه اين آيه در باره قومي از مشركين مكه نازل شد كه جمعي از مسلمانان را دو شب از محرم مانده ديدند و با خود گفتند اصحاب محمد در اين ماه قتال را حلال نمي‌دانند پس به آن دو حمله
__________________________________________________
(1) جوامع الجامع، ص 297.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 571
كردند و آن دو سوگندشان دادند كه در ماه حرام جنگ مكنيد ولي نپذيرفتند و خداوند مسلمانان را بر ايشان پيروزي داد «1».
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور «2» هم از ابن ابي حاتم از مقاتل نقل كرده ولي اثر ضعف از سر تا پاي آن هويدا است براي اينكه مشركين نيز مانند مسلمانان قتال در ماه حرام را حرام مي‌دانستند.
و در تفسير آيه" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرامِ قِتالٍ فِيهِ قُلْ قِتالٌ فِيهِ كَبِيرٌ ..." «3» در جلد دوم اين كتاب رواياتي در باره داستان عبد اللَّه بن جحش و اصحاب او گذشت كه ضعف اين روايت را بيشتر مي‌كند.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 93.
(2)الدر المنثور، ج 4، ص 369.
(3)سوره بقره، آيه 217.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 572

[سوره الحج (22): آيات 67 تا 78] ..... ص : 572

اشاره

لِكُلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنا مَنْسَكاً هُمْ ناسِكُوهُ فَلا يُنازِعُنَّكَ فِي الْأَمْرِ وَ ادْعُ إِلي رَبِّكَ إِنَّكَ لَعَلي هُديً مُسْتَقِيمٍ (67) وَ إِنْ جادَلُوكَ فَقُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَعْمَلُونَ (68) اللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ (69) أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما فِي السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّ ذلِكَ فِي كِتابٍ إِنَّ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيرٌ (70) وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً وَ ما لَيْسَ لَهُمْ بِهِ عِلْمٌ وَ ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ نَصِيرٍ (71)
وَ إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ تَعْرِفُ فِي وُجُوهِ الَّذِينَ كَفَرُوا الْمُنْكَرَ يَكادُونَ يَسْطُونَ بِالَّذِينَ يَتْلُونَ عَلَيْهِمْ آياتِنا قُلْ أَ فَأُنَبِّئُكُمْ بِشَرٍّ مِنْ ذلِكُمُ النَّارُ وَعَدَهَا اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ (72) يا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَ إِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَيْئاً لا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ (73) ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ (74) اللَّهُ يَصْطَفِي مِنَ الْمَلائِكَةِ رُسُلاً وَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ (75) يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ إِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ (76)
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ارْكَعُوا وَ اسْجُدُوا وَ اعْبُدُوا رَبَّكُمْ وَ افْعَلُوا الْخَيْرَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (77) وَ جاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ هُوَ اجْتَباكُمْ وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْراهِيمَ هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمِينَ مِنْ قَبْلُ وَ فِي هذا لِيَكُونَ الرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ فَأَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ اعْتَصِمُوا بِاللَّهِ هُوَ مَوْلاكُمْ فَنِعْمَ الْمَوْلي وَ نِعْمَ النَّصِيرُ (78)
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 573

ترجمه آيات ..... ص : 573

براي هر امتي طريقي براي قربان كردن مقرر كرديم كه هر يك پيرو طريق خويش است در اين كار با تو مجادله نكنند و تو به سوي پروردگارت دعوت همي كن كه پيرو هدايتي خالي از انحراف هستي (67).
اگر با تو مجادله كنند بگو: خدا به اعمالي كه مي‌كنيد داناتر است (68).
خدا روز قيامت در باره مطالبي كه در آن اختلاف مي‌كرديد ميان شما حكم مي‌كند (69).
مگر نمي‌داني كه خدا آنچه در آسمان و زمين هست مي‌داند كه اين در نامه‌اي است و اين براي خدا آسان است (70).
غير خدا چيزها مي‌پرستند كه خدا در مورد آن دليلي نازل نكرده و چيزها كه در باره آن علم ندارند، و ستمگران ياوري ندارند (71).
و چون آيه‌هاي روشن ما را برايشان بخوانند در چهره كساني كه كافرند اثر انكار را تواني شناخت و نزديك باشند كه بروي كساني كه آيه‌هاي ما را برايشان خوانده‌اند دست بگشايند، بگو آيا از چيزي خبرتان دهم كه بدتر از اين است، و آن آتش است كه خدا به كافران وعده داده و بد سرانجامي است (72).
اي مردم مثلي زده شده گوش بدان داريد: آن كساني كه سوي خدا مي‌خوانيد هرگز مگسي خلق نكنند و گر چه در اين باب همكاري كنند و اگر مگسي چيزي از آنها بربايد نمي‌توانند از او باز بستانند، طالب و مطلوب هر دو ناتوانند (73).
خدا را آن گونه كه بايد بشناسند نشناختند كه خدا توانا و نيرومند است (74).
خدا از فرشتگان فرستادگان بر مي‌گزيند و همچنين از مردم كه خدا شنوا و دانا است (75).
آنچه را در پيش دارند و آنچه را پشت سر نهاده‌اند مي‌داند و همه كارها به خدا بازگشت دارد (76).
شما كه ايمان داريد ركوع كنيد و به سجده بيفتيد و پروردگارتان را بپرستيد و نيكي كنيد شايد رستگار شويد (77).
و در راه خدا كارزار كنيد چنان كه سزاوار كارزار كردن براي او است او شما را برگزيد و در اين دين براي شما دشواري ننهاده آئين پدرتان ابراهيم است و او شما را از پيش و هم در اين قرآن مسلمان نام داد تا اين پيغمبر بر شما گواه باشد و شما بر مردم گواه باشيد پس نماز گزاريد و زكات دهيد و به خدا تكيه كنيد كه او مولاي شما است و چه خوب مولا و چه خوب ياوري است (78).
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 574

بيان آيات ..... ص : 574

اشاره

اين آيات رسول خدا (ص) را دستور مي‌دهد به دعوت، و اينكه حقايقي از دعوت خود و اباطيل شرك را بيان كند، آن گاه مؤمنين را دستور مي‌دهد به فعل خير كه خلاصه شريعت است و مراد از آن اين است كه خدا را بندگي نموده، عمل خير انجام دهند، و در آخر امر به جهاد در راه خدا مي‌كند، و با همين دستور سوره را ختم مي‌نمايد.
" لِكُلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنا مَنْسَكاً هُمْ ناسِكُوهُ فَلا يُنازِعُنَّكَ فِي الْأَمْرِ ..."
كلمه منسك مصدر ميمي از" نسك" به معناي عبادت است، مؤيد اين مطلب جمله" هُمْ ناسِكُوهُ" است يعني همان عبادت را انجام مي‌دادند و اگر مصدر ميمي نبود و اسم مكان مي‌بود- هم چنان كه بعضي احتمال داده‌اند- آن وقت برگشت ضمير" هاء" به منسك معناي درستي نمي‌داد.
و مراد از" لِكُلِّ أُمَّةٍ" امتهاي گذشته است كه هر يك پس از ديگري آمده تا منتهي به امت اسلام شده، نه امتهاي مختلف زمان رسول خدا (ص) از قبيل امت عرب و عجم و روم، چون مي‌دانيم كه شريعت خدا همواره يكي بوده و نبوت هم جهاني بوده است.
جمله" فَلا يُنازِعُنَّكَ فِي الْأَمْرِ" مشركين و منكرين دعوت رسول خدا (ص) را نهي مي‌كند از اينكه در عبادتي كه او آورده با او نزاع نكنند هر چند كه آنها ايمان به دعوت او نداشته باشند و براي امر و نهي او احترامي قائل نباشند. خواهي گفت: با اينكه وقعي به امر و نهي او نمي‌گذارند، نهي ايشان در اين آيه چه اثري دارد؟ مي‌گوييم: اين در صورتي است كه نهي همراه با دليل نباشد، ولي در اينجا در صدر آيه دليل ذكر شده.

[جواب به كفار و مشركين كه به روش مسلمين در عبادت خدا خرده مي‌گرفتند] ..... ص : 574

و گويا كفار از اهل كتاب و يا مشركين وقتي عبادات اسلامي را ديده‌اند و چون براي آنها نوظهور بوده- چون نظير آن را در شريعت‌هاي سابق، يعني شريعت يهود نديده بودند- لذا در مقام منازعه با آن جناب بر آمده‌اند كه اين نوع عبادت را از كجا آورده‌اي ما اينطور عبادت در هيچ شريعتي نديده‌ايم اگر اين قسم عبادت از شرايع نبوت بود، و به عبارت ديگر اگر تو كه آورنده اين عبادتي پيغمبر بودي بايد مردم خداپرست كه از امتهاي انبياء گذشته‌اند آن را مي‌شناختند. و خداي تعالي جواب داده كه هر امتي از امتهاي گذشته عبادتي داشته‌اند كه آن قسم خدا را عبادت مي‌كردند، و عبادت هيچ امتي به امت ديگر منتقل نمي‌شده چون خداوند با هر شريعت، شرايع قبلي را نسخ مي‌كرد و بهتر از آن را مي‌آورد، چون افكار امتهاي بعدي ترقي يافته‌تر از
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 575
قبلي‌ها بود و استعداد عبادتي كاملتر و بهتر از سابق را يافته بودند، پس هميشه عبادت سابقين در حق لاحقين نسخ مي‌شد، پس ديگر معنا ندارد كه شما با پيغمبر (ص) نزاع كنيد كه چرا طريقه عبادتت شبيه به طريقه سابقين نيست.
و چون نهي ايشان از منازعه به معناي دلخوش داشتن رسول خدا (ص)، و نهي آن جناب از اعتنا كردن به اعتراضات آنها است، لذا جمله" وَ ادْعُ إِلي رَبِّكَ- تو به كار دعوت به سوي پروردگارت بپرداز" را بر آن جمله عطف نموده، گويا فرموده: ناراحت مشو و اعتنايي به منازعت آنان مكن، تو به آنچه مامور شده‌اي- يعني به دعوت به سوي پروردگارت- بپرداز.
آن گاه همين مطلب را با جمله" إِنَّكَ لَعَلي هُديً مُسْتَقِيمٍ" تعليل كرد، و اگر هدايت را مستقيم خواند با اينكه مستقيم صفت راهي است كه به هدايت منتهي مي‌شود، از باب مجاز عقلي است.
" وَ إِنْ جادَلُوكَ فَقُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَعْمَلُونَ" سياق آيه قبلي تاييد مي‌كند كه مراد از اين جدال، مجادله و بگومگوي در همان مساله طرز عبادت باشد، بعد از آنكه آن حجت مذكور را در پاسخشان آورد، رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد كه (اگر زير بار نرفتند) به حكم خدا ارجاعشان ده. حكم، حكم خدا است، و تو خودت را با ايشان يكي مكن.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از جمله" إِنْ جادَلُوكَ" مطلق جدال در امر دين است بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد جدال در امر ذبيحه است، ولي سياق سابق با اين احتمال نمي‌سازد.
جمله" فَقُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَعْمَلُونَ" زمينه‌چيني است براي اينكه ايشان را به حكم خدا ارجاع دهد و معنايش اين است كه: خدا داناتر است به آنچه مي‌كنيد، و ميان شما حكم مي‌كند حكم كسي كه حقيقت حال را كاملا مي‌داند، چيزي كه هست اين حكم را روز قيامت مي‌كند و در ازاي مخالفتتان با حق و اهل حق به حسابتان مي‌رسد. كلمه" اختلاف" و" تخالف" هر دو به يك معنا است، هم چنان كه" استباق" و" تسابق" به يك معنا است.
" أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما فِي السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّ ذلِكَ فِي كِتابٍ إِنَّ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيرٌ" اين آيه تعليل علم خدا است به آنچه مي‌كنند، و معنايش اين است: آنچه كفار مي‌كنند
__________________________________________________
(1، 2)روح المعاني، ج 17، ص 198.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 576
بعضي از حوادث است كه در زمين و آسمان جريان مي‌يابد، و خدا تمامي حوادث و موجودات زمين و آسمان را مي‌داند پس او به كرده‌هاي شما كفار نيز آگاه است.
جمله" إِنَّ ذلِكَ فِي كِتابٍ" مطالب قبلي را تاكيد مي‌كند، و مي‌فرمايد: آنچه را خدا مي‌داند همه در كتابي ثبت است، نه نسخه‌اش گم مي‌شود، نه او فراموش مي‌كند و نه دچار اشتباه مي‌گردد. پس كرده‌هاي ايشان همانطور كه بوده تا روزي كه خدا حكم كند محفوظ مي‌ماند. و جمله" إِنَّ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيرٌ" معنايش اين است كه ثبت و نگهداري آنچه مي‌داند در كتابي محفوظ براي او آسان است.

[احتجاج بر اينكه مشركان برهان و علمي بر خدايي" شركاء" ندارند] ..... ص : 576

" وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً وَ ما لَيْسَ لَهُمْ بِهِ عِلْمٌ ..."
حرف" باء" در" به" به معناي" مع" است و كلمه" سلطان" به معناي برهان و حجت است. و معناي آيه اين است كه: مشركين به جاي خدا چيزي- همان بتي كه شريك خدا مي‌گيرند- را مي‌پرستند كه خداوند هيچ حجت و دليلي نازل نكرده كه آنها بدان متمسك شوند و مشركين به چنين حجتي علم ندارند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: اگر جمله" و مشركين به چنين حجتي علم ندارند" را اضافه كرد براي اين است كه آدمي بسياري از چيزها را مي‌داند و به آن علم دارد، با اينكه هيچ حجتي بر آن ندارد مانند ضروريات بديهي.
و چه بسا نزول سلطان را به دليل نقلي تفسير كرده‌اند. و مراد از" علم" را دليل عقلي گرفته، آيه را چنين معنا كرده‌اند: مشركين به جاي خدا چيزهايي مي‌پرستند كه نه دليل نقلي بر آن دارند و نه دليل عقلي. ولي اين تفسير خودش تفسيري است بي دليل، و" تنزيل سلطان" همانطور كه شامل دليل نقلي، يعني وحي و نبوت مي‌شود، شامل ادله عقلي هم هست، چون ادله عقلي را نيز خدا بر دلها نازل كرده.
در خصوص جمله" وَ ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ نَصِيرٍ" بعضي از مفسرين گفته‌اند: تهديد مشركين است و مراد اين است كه مشركين ياوري ندارند كه ايشان را از عذاب محافظت نمايد.
ولي به طوري كه از سياق بر مي‌آيد ظاهرا جمله مذكور در مقام احتجاج بر اين است كه مشركين برهان و علمي به خدايي شركائشان ندارند، به اين بيان كه اگر چنين حجتي و علمي مي‌داشتند، آن برهان ياور ايشان مي‌شد، چون برهان ياور صاحب برهان است، و علم ياور عالم است، ليكن مشركين ظالمند و براي ظالمان ياوري نيست. پس به همين دليل برهان و علمي هم
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 95. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 577
ندارند و اين از لطيف‌ترين احتجاجات قرآني است.
" وَ إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ تَعْرِفُ فِي وُجُوهِ الَّذِينَ كَفَرُوا الْمُنْكَرَ يَكادُونَ يَسْطُونَ ..."
كلمه" منكر" مصدر ميمي به معناي انكار است و مراد از" شناختن انكار در روي كفار" شناختن اثر انكار و كراهت است. و كلمه" يسطون" از" سطوت" است كه- بنا به آنچه در مجمع البيان آمده- به معناي اظهار حالتي خشمگين و وحشت‌آور است. مي‌گويند:" سطا عليه، يسطو، سطوة و سطاوة" يعني خشم گرفت بر او و" و الانسان مسطو عليه" يعني انسان مورد خشم قرار گرفت. و كلمه" سطوت" و" بطش" هر دو به يك معنا است «1».
و معناي آيه اين است كه: چون آيات مرا برايشان تلاوت كني، در حالي كه آيات ما واضح الدلاله است در عين حال آثار انكار را در چهره‌هاي كفار مشاهده مي‌كني، آن قدر كه گويي از شدت خشم نزديك است بر خوانندگان قرآن بشورند.
جمله" قُلْ أَ فَأُنَبِّئُكُمْ بِشَرٍّ مِنْ ذلِكُمُ" تفريع بر انكار مشركين و احترازشان از شنيدن قرآن است، يعني به آنان بگو: پس مي‌خواهيد خبر دهم شما را به چيزي كه از شنيدن قرآن برايتان ناگوارتر است، اگر مي‌خواهيد بگوييد شما را از آن خبر دهم كه مواظب خود باشيد و از آن بپرهيزيد اگر اهل پرهيز هستيد.
و جمله" النَّارُ وَعَدَهَا اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ" بيان همان بدتر است، يعني آنكه گفتيم برايتان ناگوارتر است. و جمله" وَعَدَهَا اللَّهُ ..." بيان شر بودن آن است.

[تمثيلي براي نفي الوهيت آلهه مشركين و بيان عدم دخالت آنها در خلق و تدبير موجودات] ..... ص : 577

" يا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ" كلمه" مثل" به معناي وصفي است كه چيزي را در آن حالي كه هست مجسم كند، چه اينكه آن وصف واقعيت خارجي داشته باشد، و چه اينكه صرف فرض و خيال باشد، مانند مثلهايي كه در قالب گفتگوي حيوانات يا جمادات با يكديگر مي‌آورند. و ضرب مثل، به معناي اين است كه مثل در اختيار طرف بگذاري، و گويي پيش روي او نصب كني تا در آن تفكر و مطالعه كند مانند زدن خيمه كه معنايش نصب آن است براي سكونت.
و اين مثلي كه آيه مورد بحث از آن خبر مي‌دهد، قول خداوند متعال است كه مي‌فرمايد:
" إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَ إِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَيْئاً لا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ" و معنايش اين است كه اگر فرض شود كه خدايان ايشان بخواهند يك مگس- كه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 95.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 578
ضعيف‌ترين حيوانات است- بيافرينند، به هيچ وجه قادر بر آن نيستند، حتي اگر يك پشه چيزي از ايشان را بردارد نمي‌توانند از او بگيرند.
اين وصف حال خدايان دروغين ايشان را در قدرت بر ايجاد و تدبير امور، ممثل مي‌كند كه نه قادر بر خلق مگس هستند و نه قادر بر آسان‌تر از آن، كه عبارت است از پس گرفتن چيزي كه مگس از ايشان ربوده و ضرري كه به ايشان رسانده است، حال چنين خداياني چگونه مستحق عبادت و دعا مي‌شوند؟.
" ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ" مقتضاي مقام اين است كه مراد از" طالب" آلهه باشد كه بت‌پرستان آنها را مي‌خوانند، چون فرض اين است كه مگس چيزي از آلهه ربوده باشد و آلهه قادر بر پس گرفتن آن نباشند. و نيز طالب خلقت پشه‌اي باشند و آلهه توانايي چنين كاري را نداشته باشند و نيز" مطلوب" مگس باشد كه مطلوب آلهه است يا براي خلق كردن، و يا پس گرفتن چيزي كه ربوده.
اين جمله نهايت درجه ضعف بتها را مي‌رساند، چون در اين جمله ضعف بتها به حدي كه از ضعيف‌ترين حيوانات در نظر مردم ضعيف‌تر باشد اثبات گرديده.
" ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ"" قدر" هر چيزي، اندازه تعيين مقدار آن است و به طور كنايه در مقام و منزلتي كه اشياء بر حسب اوصاف و خصوصيات دارند استعمال مي‌شود. مي‌گويند:" قدر الشي‌ء حق قدره" يعني فلان چيز را آن طور كه در خور آن بود و سزاوارش بود معرفي نمود.
" و قدر خدا حق قدر" اين است كه ملتزم شود به آنچه كه صفات علياي او اقتضاء دارد، و با او آن طور كه مستحق است معامله كند به اينكه او را رب خود بگيرد و بس، و غير او را ربوبيت ندهد و او را به تنهايي بپرستد، به طوري كه هيچ سهمي از عبوديت به غير او ندهد. ولي مشركين، خدا را اين چنين نشناختند چون اصلا او را نپرستيدند و او را رب خود نگرفتند بلكه اصنام را ارباب گرفته و پرستيدند، با اينكه اقرار دارند كه بتها قادر به خلقت يك مگس نيستند و حتي ممكن است يك مگس آنها را ذليل كند و اين نهايت درجه ضعف و ذلت است و خداي سبحان قوي عزيزي است كه تمامي خلايق و تدبير همه عالم به او منتهي مي‌شود.
پس اينكه فرمود:" ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ" اشاره است به اينكه مشركين ملتزم به ربوبيت خداي تعالي نيستند، و از پرستش او اعراض دارند، و از اين رو است كه اصنام را آلهه و ارباب خود گرفته‌اند، و از ترس و طمع آنها را مي‌پرستند و هيچ ترس و طمعي از خدا ندارند.
و جمله" إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ" تعليل نفي سابق است و اگر قوت و عزت را مطلق آورده ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 579
براي اين است كه بفهماند او نيرويي است كه هرگز دچار ضعفي نمي‌شود، و عزيزي است كه هرگز ذلت به درگاه او راه ندارد هم چنان كه خودش فرموده:" أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «1» و نيز فرمود:
" فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «2» و اگر دو اسم مذكور را مختص به ذكر كرد و به جاي آن دو، اسم ديگري را ذكر نكرد بدين مناسبت است كه در مقابل ضعف و ذلت بتها كه در مثل خاطر نشان شده بود قرار بگيرند.
پس مشركين در باره پروردگار خود سهل‌انگاري كردند كه ميان خداي تعالي- كه نيرويي است كه هر چيزي بخواهد خلق مي‌كند و عزيزي است كه هيچ چيز بر او غالب نگشته ذليل هيچ كس نمي‌شود- و ميان بتها و آلهه- كه از خلقت پشه يا پس گرفتن چيزي از آنها عاجزند- برابري انداختند و به اين هم قناعت نكردند بلكه خدا را از بتها هم كمتر گرفته آنها را ارباب گرفتند و خدا را رب ندانستند.
" اللَّهُ يَصْطَفِي مِنَ الْمَلائِكَةِ رُسُلًا وَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ" كلمه" اصطفاء" به معناي گرفتن خالص هر چيز است. راغب گفته:" اصطفاء" گرفتن صافي و خالص هر چيزي است هم چنان كه" اختيار" به معناي گرفتن خير هر چيزي است و" اجتباء" به معناي گرفتن جبايه هر چيزي است «3».
پس" اصطفاء خدا از ملائكه و از مردم رسولاني" به معناي انتخاب و اختيار رسولاني از ميان آنان است، كه آن رسول صافي و خالص و صالح براي رسالت باشد.
اين آيه و آيه بعدش دو حقيقت را بيان مي‌كنند: يكي اينكه مساله قرار دادن رسولان براي بشر بر خدا واجب است، و يكي هم اينكه واجب است كه اين رسولان معصوم باشند. و اين مطلب آيه شريفه را به آيه قبل، كه آن نيز از مساله رسالت بحث مي‌كرد و مي‌فرمود:" لِكُلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنا مَنْسَكاً هُمْ ناسِكُوهُ" تا اندازه‌اي متصل و مربوط مي‌سازد.
پس همانطور كه اشاره شد اين آيه از دو مطلب خبر مي‌دهد: يكي اينكه خدا را پيامبراني است از جنس بشر و رسولاني است از ملك. دوم اينكه اين رسالت بدون قيد و شرط نيست كه هر جور شد بشود و هر كس رسول شد بشود بلكه در تحت نظام اصطفاء قرار دارد، و آن كسي را انتخاب مي‌كند كه صالح براي اين كار باشد.
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 165.
(2)سوره نساء، آيه 139.
(3)مفردات راغب، ماده" صفو".
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 580
و جمله" إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ" اصل ارسال رسول را تعليل مي‌كند كه اصلا چرا بايد رسولاني مبعوث شوند، و بيانش اين است كه: نوع بشر به طور فطري محتاج به اين هستند كه خدا به سوي سعادتشان و كمالشان هدايت فرمايد، همان كمالي كه براي آن خلق شده‌اند همانطور كه ساير انواع موجودات را هدايت كرده. پس مساله احتياج به هدايت حاجتي است عمومي و ظهور حاجت در آنها است. به عبارتي ديگر اظهار حاجت از ايشان همان سؤال و درخواست رفع حاجت است و خداي سبحان شنواي سؤال فطري (و زبان حال) ايشان و بصير و بيناي به احتياج فطري ايشان به هدايت است. پس مقتضاي سميع و بصير بودن او اين است كه رسولي بفرستد تا ايشان را به سوي سعادت و كمالشان هدايت كند، چون همه مردم شايستگي اتصال به عالم قدس را ندارند، زيرا اگر يكي از ايشان پاك است دهها ناپاكند و اگر يكي صالح باشد صدها طالح در آنها است پس بايد يكي را خودش برگزيند. و رسول دو نوع است يكي از جنس فرشته كه وحي را از ناحيه خدا گرفته به رسول بشري مي‌رساند. قسم دوم رسول انساني است كه وحي را از رسول فرشته‌اي گرفته به انسانها مي‌رساند. و كوتاه سخن، اينكه فرمود:" إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ" متضمن حجت و برهاني است بر اصل لزوم ارسال رسولان و اما حجت بر لزوم عصمت و اصطفاء رسل، آن مضمون جمله" يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ" است.

[تقرير حجت و برهاني كه از جمله" إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ" براي اصل لزوم ارسال رسل، و از آيه:" يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ ..." براي عصمت انبياء (عليهم السلام) استفاده مي‌شود] ..... ص : 580

" يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ إِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ" از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه ضمير جمع در هر دو كلمه" ايديهم" و" خلفهم" به رسولان از ملك و انس برگردد و آياتي ديگر هست كه شهادت مي‌دهد بر اينكه چنين تعبيري در باره رسولان شده يكي آيه سوره مريم است كه از ملائكه وحي حكايت مي‌كند كه گفته‌اند:" وَ ما نَتَنَزَّلُ إِلَّا بِأَمْرِ رَبِّكَ لَهُ ما بَيْنَ أَيْدِينا وَ ما خَلْفَنا" «1» و يكي ديگر آيه" فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ وَ أَحاطَ بِما لَدَيْهِمْ" «2» است و اين آيه به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد به بانگ بلند مي‌فهماند كه منظور از اينكه فرمود:" عالم به ما بين ايدي و ما خلف ايشان است" دلالت بر اين نكته است كه خداي تعالي مراقب روش انبياي خويش است كه مبادا دچار اختلالي گردد نه في نفسه دچار فراموشي يا تغيير و يا به وسيله كيدهاي شيطاني و تسويلات او دستخوش فساد شود و نه ميان
__________________________________________________
(1)ما نازل نمي‌شويم مگر به امر پروردگار تو كه هر چه بعد از ما و قبل از ما است از آن او است. سوره مريم، آيه 64.
(2)سوره جن، آيات 26- 28.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 581
وحي و مردم اختلالي رخ دهد. همه اينها بدين جهت است كه حاملين وحي از رسولان در برابر چشم و علم او هستند. مي‌داند آنچه پيش روي آنها است و آنچه خلف آنها است و آنان همه در گذر كمين گاه خدا قرار دارند.
از همين جا روشن مي‌شود كه مراد از" ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ"، ما بين ايشان و بين آن كسي كه وحي را به او مي‌دهند مي‌باشد. پس" ما بين ايدي رسول ملكي" ما بين او و بين رسول انساني است كه وحي به او مي‌دهد و" ما بين ايدي رسول انساني" عبارت است از ما بين او بين مردم كه رسول انساني وحي را به ايشان مي‌رساند. و مراد از" ما خلف ملائكه" ما بين ملائكه و بين خدا است كه همه آنان از جانب خدا به سوي مردم روان هستند. پس وحي از روزي كه از ساحت عظمت و كبريايي حق صادر مي‌شود در مامني محكم است تا روزي كه به مردم برسد و لازمه آن اين است كه پيغمبران نيز مانند ملائكه معصوم باشند، معصوم در گرفتن وحي و معصوم در حفظ آن و معصوم در ابلاغ آن به مردم.
در جمله" وَ إِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ" در مقام تعليل علم خدا به ما بين ايدي ملائكه و ما خلف ايشان است و معنايش اين است كه چگونه ما بين ايدي ملائكه و ما خلف ايشان بر خدا پوشيده مي‌ماند؟ و حال آنكه بازگشت همه امور به سوي او است. چون اين بازگشت بازگشت زماني نيست تا كسي بگويد خداوند قبل از بازگشت امور به آنها علمي ندارد بلكه بازگشت ذاتي است چون همه مملوك خدا هستند و از وجود خدا مستقل نيستند در نتيجه پس براي خدا در خفا نخواهند بود- دقت فرماييد.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ارْكَعُوا وَ اسْجُدُوا وَ اعْبُدُوا رَبَّكُمْ وَ افْعَلُوا الْخَيْرَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ" امر به ركوع و سجود در اين آيه امر به نماز است و مقتضاي اينكه ركوع و سجود را در مقابل عبادت قرار داده اين است كه مراد از جمله" اعْبُدُوا رَبَّكُمْ" امر به ساير عبادات تشريع شده در دين به غير نماز باشد مانند حج و روزه. باقي مي‌ماند جمله آخري كه فرمود:" وَ افْعَلُوا الْخَيْرَ" كه مراد از آن ساير احكام و قوانين تشريع شده در دين خواهد بود، چون در عمل كردن به آن قوانين خير جامعه و سعادت افراد و حيات ايشان است. هم چنان كه فرموده:" اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ" «1» و در آيه شريفه به طور اجمال امر فرموده به انجام شرايع اسلامي از عبادات و غير آن.
__________________________________________________
(1)اجابت كنيد خدا و رسول را وقتي شما را مي‌خوانند به چيزي كه شما را زنده كند. سوره انفال، آيه 24.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 582

[معناي" جهاد" و اينكه فرمود:" جاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ" و وجه اينكه ابراهيم (عليه السلام) را پدر مسلمين ناميد] ..... ص : 582

كلمه" جهاد" به معناي بذل جهد و كوشش در دفع دشمن است و بيشتر بر مدافعه به جنگ اطلاق مي‌شود و ليكن گاهي به طور مجاز توسعه داده مي‌شود به طوري كه شامل دفع هر چيزي كه ممكن است شري به آدمي برساند مي‌شود. مانند شيطان كه آدمي را گمراه مي‌سازد و نفس اماره كه آن نيز آدمي را به بديها امر مي‌كند و امثال اينها. در نتيجه جهاد شامل مخالفت با شيطان در وسوسه‌هايش و مخالفت با نفس در خواسته‌هايش مي‌شود كه رسول خدا (ص) اين قسم جهاد را" جهاد اكبر" ناميد و ظاهرا مراد از جهاد در آيه مورد بحث معناي اعم از آن و از اين باشد و همه را شامل شود مخصوصا وقتي مي‌بينيم كه آن را مقيد به قيد (در راه خدا) كرده به خوبي اين عموميت را مي‌فهميم چون اين آيه جهاد را متعلق كرده بر كاري كه در راه خدا انجام شود پس جهاد اعم است. باز مؤيد اين احتمال آيه" وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا" «1» است و بنا بر اينكه آن معناي اعم باشد معناي اينكه فرمود: جهاد كنيد حق جهاد اين مي‌شود كه جهاد شما در معناي جهاد خالص باشد يعني فقط جهاد باشد (نه هم جهاد و هم تجارت يا سياحت يا غير آن) و نيز خالص براي خدا باشد و غير خدا در آن شركت نداشته باشد، نظير آن آيه كه مي‌فرمايد:" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" «2» كه حق تقوي آن است كه فقط پرهيز از خدا باشد نه چيزهاي ديگر.
" هُوَ اجْتَباكُمْ وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ"- منتي است از خدا بر مؤمنين به اينكه اگر به خود واگذار مي‌شدند هرگز از طرف خودشان به سعادت دين نائل نمي‌شدند، چيزي كه هست خدا بر آنان منت نهاد و ايشان را براي دين حق از ميان خلايق انتخاب نمود و جمع كرد و هر حرج و دشواري را از سر راه دينداري ايشان برداشت چه حرج در خود احكام دين و چه حرجهاي عارضي و اتفاقي. پس از اين آيه فهميده مي‌شود كه شريعت اسلام شريعتي است سهل و آسان و شريعت پدرشان ابراهيم حنيف است كه براي پروردگار خود تسليم بود.
و اگر ابراهيم را پدر مسلمين خوانده بدين جهت است كه او اولين كسي است كه براي خدا اسلام آورد، هم چنان كه قرآن فرموده:" إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ" «3» و نيز
__________________________________________________
(1)هر كه در راه ما جهاد كند ما ايشان را به راه‌هاي خود هدايت مي‌كنيم. سوره عنكبوت، آيه 69.
(2)سوره آل عمران، آيه 102.
(3)چون پروردگارش به او گفت اسلام بياور، گفت اسلام آوردم براي پروردگار عالميان. سوره بقره، آيه 131.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 583
از آن جناب حكايت كرده كه گفت:" فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي" «1» كه از تركيب اين دو آيه به دست مي‌آيد: تمامي مسلمانان دنيا از هر جا كه باشند فرزندان ابراهيم و از اويند.
و نيز در دعايش گفت:" وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ" «2» كه مقصودش" از فرزندانم" مسلمانان است، چون به طور قطع مي‌دانيم كه او براي مشركيني كه از صلب او هستند دعا نمي‌كند، و نيز خداي تعالي فرموده:" إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا" «3».
" هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمِينَ مِنْ قَبْلُ وَ فِي هذا"- اين منت دومي است كه خداي تعالي بر مؤمنين مي‌گذارد. و ضمير" هو" به خداي تعالي بر مي‌گردد. و كلمه" من قبل" به معناي قبل از نزول قرآن است و كلمه" وَ فِي هذا" به معناي در اين كتاب است. و از اينكه ايشان را مسلمان ناميده معلوم مي‌شود كه خدا اسلام آنان را قبول فرموده.
" لِيَكُونَ الرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ" مراد از اين شهادت گواهي بر اعمال است كه بحث مفصل آن، در تفسير آيه 143 از سوره بقره و جاهاي ديگر گذشت، و اين آيه مطالب گذشته، يعني داستان اجتباء، و مساله نفي حرج و وجه تسميه مسلمين به مسلمين را تعليل مي‌كند.
" فَأَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ اعْتَصِمُوا بِاللَّهِ"- اين جمله تفريع بر همه مطالب قبل است كه خدا با آنها بر مسلمين منت نهاد، يعني: پس بنا بر اين واجب است بر شما كه نماز به پا داريد، و زكات بپردازيد.- كه اين دو اشاره است به واجبات عبادي و مالي- و در همه احوال متمسك به خدا شويد يعني به آنچه امر مي‌كند مؤتمر شده، از آنچه نهي مي‌كند منتهي گرديد، و در هيچ حالي از او قطع رابطه مكنيد، چون او مولي و سرپرست شما است شايسته نيست كه بنده از مولاي خود ببرد و آدمي را نمي‌رسد كه با اينكه از هر جهت ضعيف است از ياور خود قطع كند. البته اين دو معنا به خاطر اين است كه كلمه مولي دو معنا دارد يكي سرپرست و آقا و ديگري ياور.
پس جمله" هُوَ مَوْلاكُمْ" در مقام تعليل حكم قبلي است و جمله
__________________________________________________
(1)و هر كه پيرويم كند از من است. سوره ابراهيم، آيه 36.
(2)مرا و فرزندانم راي از اينكه بت بپرستيم دور بدار. سوره ابراهيم، آيه 35.
(3)نزديك‌تر از هر كس به ابراهيم كساني هستند كه پيرويش كردند، و اين پيغمبر است، و كساني كه به اين پيغمبر ايمان آوردند. سوره آل عمران، آيه 68.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 584
" فَنِعْمَ الْمَوْلي وَ نِعْمَ النَّصِيرُ" مدح خداي تعالي و هم دلخوش ساختن نفوس مؤمنين و تقويت دلهاي آنان است، به اينكه مولي و ياور ايشان آن خدايي است كه غير او نه مولايي هست و نه ياوري.
اين را هم بايد دانست كه آن معنايي كه ما براي" اجتباء" و همچنين براي" اسلام" و ساير كلمات آيه كرديم معنايي است كه بيشتر مفسرين براي آيه كرده‌اند و مبناي ايشان خطاب" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" است كه در صدر كلام قرار دارد و بيان استدلالشان اين است كه: اين خطاب شامل همه مؤمنين و همه امت مي‌شود. و نتيجه گرفته‌اند كه پس خداي تعالي، اسلام همه مسلمانان آن روز را قبول كرده.
ولي ما مكرر خاطر نشان كرده‌ايم كه حقيقت معناي اجتباء اين است كه خدا، بنده خود را مخلص- به فتح لام- كند و او را مخصوص خود سازد به طوري كه غير خدا در او بهره‌اي نداشته باشد و اين صفت صفت همه مسلمانان آن روز و تمامي افراد امت نيست و هم چنين كلمه اسلام و اعتصام، معنايش آن طور نيست كه همه مسلمين را شامل شود و به طور قطع، معناي حقيقي اين كلمات مورد نظر است.
و بنا بر اين، نسبت اجتباء و اسلام و شهادت به همه امت دادن، مجاز و توسع و از اين باب است كه در ميان امت افرادي كه داراي اين صفات باشند وجود دارد و در قرآن از اين گونه تعابير مجازي بسيار است هم چنان كه همه بني اسرائيل را پادشاه خوانده، فرموده:" وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكاً" «1» و همه ايشان را بر عالميان برتري داده است فرموده:" وَ فَضَّلْناهُمْ عَلَي الْعالَمِينَ" «2».

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات گذشته)] ..... ص : 584

اشاره

از كتاب جوامع الجامع نقل شده كه در تفسير آيه" فَلا يُنازِعُنَّكَ فِي الْأَمْرِ" گفته: روايت شده كه بديل بن ورقاء و غيره كه از كفار خزاعه بودند به مسلمانان گفتند شما چرا آنچه خودتان مي‌كشيد مي‌خوريد؟ و آنچه را كه خدا مي‌كشد- يعني مردار- را نمي‌خوريد؟ «3».
مؤلف: سياق آيه با اين حديث سازگار نيست.
__________________________________________________
(1)سوره مائده، آيه 20. [.....]
(2)سوره جاثيه، آيه 16.
(3)جوامع الجامع، ص 298.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 585

[روايتي در اين باره كه آيه" ... هُوَ اجْتَباكُمْ ..." در باره اهل بيت (عليهم الصلاة و السلام) نازل شده است] ..... ص : 585

و در كافي به سند خود از عبد الرحمن انماط «1» فروش از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: قريش را رسم چنين بود كه مشك و عنبر به بتهاي پيرامون كعبه مي‌ماليدند، و بت" يغوث" برابر در خانه و بت" يعوق" طرف دست راست كعبه و بت" نسر" طرف دست چپ آن قرار داشت و چون داخل حرم مي‌شدند براي يغوث سجده مي‌كردند و بدون اينكه سر بلند كرده و منحني شوند، در همان سجده به طرف يعوق مي‌چرخيدند، و سپس به طرف دست چپ آن به سوي نسر بر مي‌گشتند، آن گاه اينطور تلبيه مي‌گفتند:" لبيك اللهم لبيك لبيك لا شريك لك الا شريك هو لك، تملكه و ما ملك- يعني لبيك اي خدا، لبيك اي خدا، تو شريكي نداري، مگر آن شريكي كه هم خودشان و هم ما يملكشان ملك تو است" خدا براي اينكه به آنان بفهماند بتها مالك چيزي نيستند، مگس سبز رنگ كه داراي چهار بال بود فرستاد، و تمامي آن مشك و عنبر را كه بر بتها بود بخورد و اين آيه را بدين مناسبت نازل كرد:" يا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ ..." «2».
و در همان كتاب به سند خود از بريد عجلي روايت كرده كه گفت: به امام ابي جعفر (ع) عرض كردم معناي آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ارْكَعُوا وَ اسْجُدُوا وَ اعْبُدُوا رَبَّكُمْ وَ افْعَلُوا الْخَيْرَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ وَ جاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ" چيست؟ فرمود: منظور اين آيه ما هستيم، اجتباء شده نيز ماييم، ماييم كه خداي تعالي در دين براي ما حرجي قرار نداده، پس" حرج" مضيقه‌اي است شديدتر از آنچه كلمه" ضيق" افاده مي‌كند.
در جمله" مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْراهِيمَ" نيز منظور فقط ماييم،" هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمِينَ" خداي عز و جل ما را مسلمان ناميده" مِنْ قَبْلُ" در كتابهاي آسماني گذشته،" وَ فِي هذا" و در قرآن مسلمان خوانده،" لِيَكُونَ الرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ" رسول را گواه ما كرد. به آنچه كه از ناحيه خداي تبارك و تعالي به ما رسانيد، و ما را گواه مردم قرار داد تا روز قيامت (به آنچه ما به ايشان رسانديم). پس هر كس روز قيامت را قبول دارد ما او را تصديق مي‌كنيم، و هر كه منكر قيامت است ما منكر او خواهيم بود «3».
مؤلف: روايات از طرق شيعه از امامان اهل بيت (ع) در اين معنا بسيار رسيده، و در ذيل آيه بياني گذشت كه معناي اين گونه روايات را روشن مي‌كند.
__________________________________________________
(1)انماط- جمع نمط، نوعي فرش.
(2)فروع كافي، ج 4، ص 542.
(3)اصول كافي، ج 1، ص 191.
ترجمه الميزان، ج‌14، ص: 586

[چند روايت متضمن استشهاد به جمله" ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ" براي رفع حكم حرجي] ..... ص : 586

و در الدر المنثور است كه ابن جرير، و ابن مردويه و حاكم- وي حديث را صحيح دانسته- از عايشه روايت كرده‌اند كه از رسول خدا (ص) از آيه" وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ" پرسيد. حضرت فرمود: مقصود از حرج، ضيق است «1».
و در تهذيب به سند خود از عبد الاعلي مولاي آل سام روايت كرده كه گفت: به امام صادق (ع) عرض كردم: پايم لغزيد، و ناخن آن افتاد من انگشتم را با پارچه‌اي پيچيدم در اينحال چگونه وضوء بگيرم؟ فرمود: اين مساله و نظايرش از كتاب خداي عز و جل فهميده مي‌شود، چون خداي تعالي فرموده:" ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ" و به حكم اين آيه چون مسح بر بشره انگشت حرج است، تو بايد بر همان پارچه مسح كني «2».
مؤلف: در معناي اين روايت روايات ديگري است كه با آيه شريفه به رفع حكم حرجي استشهاد شده، و تمسك به آيه در اين حكم، خود دليل روشني است بر اينكه آنچه ما در معناي آيه بيان كرديم صحيح بوده.
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه- در كتاب مصنف- و اسحاق بن راهويه، در كتاب مسند خود، از مكحول روايت كرده‌اند كه رسول خدا (ص) فرمود:
خداوند براي خود دو نام نهاده كه همان دو نام را هم به امت من نهاده است، يكي سلام كه امت مرا نيز مسلم خوانده و ديگري مؤمن كه گروندگان به دين را نيز مؤمنين ناميده است «3».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 4، ص 371.
(2)تهذيب، ج 1، ص 363.
(3)الدر المنثور، ج 4، ص 373.

جلد پانزدهم‌

(23)سوره مؤمنون مكي است، و صد و هجده آيه دارد (118) … .. ص : 3

[سوره المؤمنون (23): آيات 1 تا 11] … .. ص : 3

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ (1) الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ (2) وَ الَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ (3) وَ الَّذِينَ هُمْ لِلزَّكاةِ فاعِلُونَ (4)
وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ (5) إِلاَّ عَلي أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَيْرُ مَلُومِينَ (6) فَمَنِ ابْتَغي وَراءَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ العادُونَ (7) وَ الَّذِينَ هُمْ لِأَماناتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ راعُونَ (8) وَ الَّذِينَ هُمْ عَلي صَلَواتِهِمْ يُحافِظُونَ (9)
أُولئِكَ هُمُ الْوارِثُونَ (10) الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِيها خالِدُونَ (11)

ترجمه آيات … .. ص : 3

به نام خداي بخشنده مهربان.
همانا اهل ايمان پيروز و رستگار شدند (1).
مؤمنين همانهايند كه در نماز خاضع و خاشعند (2).
و آنهايند كه از لغو روي گردانند (3).
و آنانند كه زكات دادن را تعطيل نمي‌كنند (4).
و همانهايند كه عورت خود را از حرام و نامحرم حفظ مي‌كنند (5).
مگر از همسران و يا كنيزان خود كه در مباشرت با اين زنان ملامتي ندارند (6).
و كسي كه غير از اين زنان را به مباشرت طلبد البته ستمكار و متعدي خواهد بود (7).
و آنهايند كه امانت و عهد خود را رعايت مي‌كنند (8).
و آنهايند كه نمازهاي خود را از هر منافي محافظت مي‌كنند (9).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 4
نامبردگان، آري تنها ايشان وارثانند (10).
آنان كه بهشت فردوس را ارث برده و هم ايشان در آن جاودانند (11).

بيان آيات … .. ص : 4

اشاره

در اين سوره بر ايمان به خدا و روز قيامت دعوت شده و فرقهايي كه ميان مؤمنين و كفار هست شمرده شده است. صفات پسنديده و فضايي كه در مؤمنان و رذائل اخلاقي و اعمال زشتي كه در كفار هست ذكر شده و به دنبالش مژده‌ها و بيم‌ها داده كه بيمهاي آن متضمن ذكر عذاب آخرت و بلاهاي دنيايي است. بلاهايي كه امتهاي گذشته را به خاطر تكذيب دعوت حق از بين برد و منقرض ساخت. و از دوران نوح (ع) گرفته از هر امتي نمونه‌اي ذكر كرده، تا به عيسي (ع) رسيده است. سياق آيات اين سوره شهادت مي‌دهد كه اين سوره مكي است.

[معناي" فلاح" و" ايمان" و اشاره به اينكه ايمان علاوه بر اعتقاد قلبي، التزام به لوازم و عمل به مقتضيات اعتقاد را نيز شامل مي‌شود] … .. ص : 4

" قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ" راغب در مفردات مي‌گويد: كلمه" فلح"- به فتحه فاء و سكون لام- به معناي شكافتن است و لذا مي‌گويند" الحديد بالحديد يفلح- آهن با آهن شكافته مي‌شود". و كلمه" فلاح" به معناي ظفر يافتن و به دست آوردن و رسيدن به آرزو است. و اين به دو نحو است:
يكي دنيوي، و ديگري اخروي، اما ظفر دنيوي رسيدن به سعادت زندگي است، يعني، به چيزي كه زندگي را گوارا سازد. و آن در درجه اول بقاء و سپس توانگري و عزت است.
و ظفر اخروي در چهار چيز خلاصه مي‌شود: بقايي كه فناء نداشته باشد، غنايي كه دستخوش فقر نشود، عزتي كه آميخته با ذلت نباشد و علمي كه مشوب با جهل نباشد، و به همين جهت گفته‌اند:" عيشي جز عيش آخرت نيست" «1».
پس اگر دست يابي به سعادت را فلاح خوانده‌اند، به اين عنايت است كه موانع را شكافته، كنار مي‌زند و رخسار مطلوب را نشان مي‌دهد.
و كلمه" ايمان" به معناي اذعان و تصديق به چيزي و التزام به لوازم آن است، مثلا ايمان به خدا در واژه‌هاي قرآن به معناي تصديق به يگانگي او و پيغمبرانش و تصديق به روز جزا و بازگشت به سوي او و تصديق به هر حكمي است كه فرستادگان او آورده‌اند. البته تا اندازه‌اي
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" فلح".
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 5
با پيروي عملي، نه اينكه هيچ پيروي نداشته باشد، و لذا در قرآن هر جا كه صفات نيك مؤمنين را مي‌شمارد و يا از پاداش جميل آنان سخن مي‌گويد به دنبال ايمان، عمل صالح را هم ذكر مي‌كند، مثلا مي‌فرمايد:" مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً" «1» و يا مي‌فرمايد:" الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ طُوبي لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ" «2» و آيات بسيار زياد ديگر.
پس صرف اعتقاد، ايمان نيست مگر آنكه به لوازم آن چيزي كه بدان معتقد شده‌ايم ملتزم شويم و آثار آن را بپذيريم، چون ايمان همان علم به هر چيزي است، اما علمي توأم با سكون و اطمينان به آن و اينچنين سكون و اطمينان ممكن نيست كه منفك از التزام به لوازم باشد.
بله، آن علمي كه توأم با سكون نيست چه بسا منفك از التزام بشود، مانند بسياري از معتادين به عادتهاي زشت و يا مضر كه علم به زشتي و يا ضرر عادت خود دارند ولي در عين حال آن را ترك نمي‌كنند، و عذر مي‌آورند به اينكه ما معتاديم. قرآن كريم هم درباره منكرين دعوت‌هاي حقه مي‌فرمايد:" وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ" «3».
خواهي گفت: افراد با ايمان نيز بر خلاف لوازم ايمان خود، عمل مي‌كنند. در جواب مي‌گوييم: درست است و ليكن ملتزم نبودن به لوازم معلوم، مطلبي است، و احيانا خلاف ايمان رفتار كردن به خاطر كوران‌هايي كه در دل برمي‌خيزد و آدمي را از مسيري كه ايمانش برايش معين كرده پرت مي‌كند مطلبي ديگر است.

[معناي" خشوع" و بياني در باره اين وصف مؤمنين كه فرمود:" الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ"] … .. ص : 5

" الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ"" خشوع" به معناي تاثير خاصي است كه به افراد مقهور دست مي‌دهد، افرادي كه در برابر سلطاني قاهر قرار گرفته‌اند، به طوري كه تمام توجه آنان معطوف او گشته و از جاي ديگر قطع مي‌شود و ظاهرا اين حالت حالتي است دروني كه با نوعي عنايت، به اعضاء و جوارح نيز نسبت داده مي‌شود، مانند كلام رسول خدا (ص)- به طوري كه روايت شده- درباره شخصي كه در نمازش با ريش خود بازي مي‌كرد فرمود:" اگر دلش داراي خشوع مي‌بود جوارحش نيز خاشع مي‌شد" «4» و نيز مانند كلام خداي تعالي كه مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)هر كه عمل صالح كند چه مرد و چه زن در حالي كه ايمان داشته باشد ما به طور قطع او راي به حياتي طيب زنده مي‌كنيم. سوره نحل، آية 97.
(2)كساني كه ايمان آورده و عمل صالح مي‌كنند خوشا به حال آنان، كه سر انجام نيك دارند.
سوره رعد، آيه 29.
(3)آن راي انكار كردند در حالي كه دلهايشان به آن يقين داشت. سوره نمل، آيه 14.
(4)مجمع البيان، ج 7، ص 99.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 6
" وَ خَشَعَتِ الْأَصْواتُ لِلرَّحْمنِ" «1» كه خشوع را به صوت نسبت داده.
و خشوع به اين معنا جامع همه آن معانيي است كه در تفسير اين كلمه و اين آيه گفته شده چون در معناي آن گفته‌اند «2»: خشوع به معناي ترس، و بي حركت شدن اعضا از ترس است و يا گفته‌اند «3» چشم فرو بستن و خفض جناح و تواضع است. و يا گفته‌اند «4» سر به زير انداختن است، يا گفته‌اند «5» خشوع آن است كه به اين سو و آن سو ننگري، و يا آن است كه مقام طرف را بزرگ بداري و همه اهتمام خود را در بزرگداشت او جمع و جور كني. يا گفته‌اند: «6» خشوع عبارت از تذلل است. و يا معاني ديگر كه همه اينها در آن معنايي كه ما براي اين كلمه كرديم جمع است.
اين آيه تا آخر آيه نهم اوصاف مؤمنين را مي‌شمارد، اوصاف ايماني كه زنده و فعال باشد، و آثار خود را داشته باشد، تا غرض مطلوب از آن حاصل شود. و آن اثر، فلاح و رستگاري است كه دارنده چنين ايماني نماز را بپا مي‌دارد، چون نماز عبارت است از توجه كسي كه جز فقر و ذلت ندارد به درگاه عظمت و كبريايي و منبع عزت و بهاي الهي. و لازمه چنين توجهي اين است كه: نمازگزار متوجه به چنين مقامي، مستغرق در ذلت و خواري گشته و دلش را از هر چيزي كه او را از قصد و هدفش باز مي‌دارد بر كند. پس اگر ايمان نمازگزار ايماني صادق باشد در هنگام توجه به ربش هم او را يكي مي‌كند، آن هم معبود اوست و اشتغالش به عبادت، او را از هر كار ديگري باز مي‌دارد.
آري، شخص فقيري كه فقرش نه تنها از جهت درهم و دينار است، بلكه سراپاي ذاتش را گرفته وقتي در برابر غنيي قرار مي‌گيرد كه غنايش را به هيچ مقياس نمي‌توان اندازه گرفت، چه مي‌كند؟ و ذليل وقتي متوجه عزت مطلقه مي‌گردد، عزتي كه آميخته با ذلت و خواري نيست، چه حالتي از خود نشان مي‌دهد؟.
و اين همان معنايي است كه كتاب كافي و ديگران آورده‌اند كه رسول خدا (ص) در گفتگويش با حارثة بن نعمان فرمود: براي هر حقي حقيقتي، و براي هر صواب نوري است … «7».
__________________________________________________
(1)سوره طه، آيه 108. [ … ..]
(2 و 3 و 4 و 5)روح المعاني، ج 18، ص 3.
(6)مجمع البيان، ج 7، ص 99.
(7)اصول كافي، ج 2، ص 54، ح 3.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 7

گفتاري در معناي تاثير ايمان [(و بيان اينكه ايمان عبارتست از" علم عملي")] … .. ص : 7

اشاره

دين"- هم چنان كه مكرر گفته‌ايم- به معناي سنتي اجتماعي است كه انسان در زندگي اجتماعي‌اش بر طبق آن سير مي‌كند. و سنتهاي اجتماعي متعلق به عمل است، و زير بناي آن، اعتقاد به حقيقت هستي عالم و هستي خود انسان- كه يكي از اجزاي عالم است مي‌باشد، و به همين جهت است كه مي‌بينيم در اثر اختلاف اعتقادات درباره حقيقت هستي، سنتهاي اجتماعي نيز مختلف مي‌شود.
اجتماعي كه معتقد است عالم، رب و خالقي دارد كه هستي عالم از او، و برگشتش نيز به او است، و نيز معتقد است كه انسان فنا ناپذير است، و حيات ابدي دارد كه با مرگ پايان نمي‌پذيرد، چنين اجتماعي در زندگي روشي دارد كه در آن سعادت حيات ابدي و تنعم در دار جاودان آخرت، تامين مي‌شود.
و اجتماعي كه معتقد است براي عالم، اله و يا آلهه‌اي است كه عالم را به دلخواه خود اداره مي‌كند، كه اگر راضي باشد به نفع انسانها و گرنه به ضرر آنها مي‌گرداند، بدون اينكه معادي در كار باشد، چنين اجتماعي، زندگي خود را بر اساس تقرب به آلهه، و راضي نمودن آنها تنظيم مي‌كند، تا آن آلهه، آن اجتماع را در زندگي‌اش موفق و از متاعهاي حيات بهره‌مندشان سازد.
و اجتماعي كه نه به مساله ربوبيت براي عالم اعتقاد دارد و نه براي انسانها زندگي جاويدي را معتقد است بلكه چنين اجتماعي مانند ماديين هيچ گونه اعتقادي به ما وراي طبيعت ندارد، سنت حيات و قوانين اجتماعي خود را بر اساس بهره‌مندي از زندگي دنيا، كه با مرگ پايان مي‌پذيرد، وضع و بنا مي‌كند.
پس دين عبارت است از سنتي عملي، كه بر اساس مساله جهان بيني و هستي‌شناسي بنيان گرفته و اين اعتقاد، با علم استدلالي و يا تجربي كه پيرامون عالم و آدم بحث مي‌كند تفاوت دارد، زيرا علم نظري به خودي خود مستلزم هيچ عملي نيست، اگر چه عمل كردن احتياج به علم نظري دارد، به خلاف اعتقاد كه عمل را به گردن انسان مي‌گذارد، و او را ملزم مي‌كند كه بايستي بر طبق آن عمل كند. به عبارت ديگر: علم نظري و استدلالي آدمي را به وجود مبدأ و معاد رهنمون مي‌شود، و اعتقاد آدمي را وادار مي‌كند كه از آن معلوم نظري پيروي نموده عملا هم به آن ملتزم شود. پس اعتقاد، علم عملي است، مثل اين كه مي‌گوييم بر هر
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 8
انسان واجب است كه مبدأ اين عالم يعني خداي تعالي را بپرستد و در اعمالش سعادت دنيا و آخرت خود را مد نظر قرار دهد.
و معلوم است كه دعوت ديني، متعلق به ديني است كه عبارت است از: سنت عملي بر خاسته از اعتقاد. پس ايماني هم كه دين به آن دعوت مي‌كند عبارت است از التزام به آنچه كه اعتقاد حق درباره خدا و رسولانش و روز جزاء، و احكامي كه پيغمبران آورده‌اند اقتضا دارد كه در جمله" علم عملي" خلاصه مي‌شود.
و علوم عملي بر حسب قوت و ضعف انگيزه‌ها شدت و ضعف پيدا مي‌كند، چون ما هيچ عملي را انجام نمي‌دهيم مگر به طمع خير و يا نفع، و يا به خاطر ترس از شر و يا ضرر. و چه بسيار فعلهايي كه ما به خاطر بعضي از انگيزه‌ها آن را واجب مي‌دانيم، ولي انگيزه ديگري قويتر از انگيزه قبل پديد مي‌آيد كه در نتيجه از آن واجب صرفنظر مي‌كنيم، هم چنان كه خوردن غذا را به انگيزه سد جوع، واجب مي‌دانيم، ولي وقتي مي‌فهميم كه اين غذا مضر است، و منافي با صحت و سلامت ما است، از حكم قبلي صرف نظر مي‌كنيم.
پس در حقيقت علم به انگيزه دومي كه مانع انگيزه اول شد، اطلاق علم به اول را مقيد كرد، و گويا به ما گفت درست است كه خوردن غذا براي سد جوع واجب است، اما اين حكم به طور مطلق نيست، بلكه تا زماني معتبر است كه غذا مضر به بدن، و يا منافي با صحت آن نباشد.
از اينجا روشن مي‌شود كه ايمان به خدا هم وقتي اثر خود را مي‌بخشد و آدمي را به اعمال صالح و صفات پسنديده نفساني از قبيل خشيت و خشوع و اخلاص و امثال آن مي‌كشاند كه انگيزه‌هاي باطل و مكرهاي شيطاني بر آن غلبه نكند. و يا به عبارت ديگر، ايمان ما مقيد به يك حال معين نباشد، هم چنان كه خداي تعالي بدان اشاره فرموده است:" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلي حَرْفٍ" «1».
پس، مؤمن وقتي علي الاطلاق مؤمن است كه آنچه مي‌كند مبتني بر اساسي حقيقي و واقعي و مقتضاي ايمان باشد چون ايمان اقتضا دارد كه اگر انسان عبادت مي‌كند خشوع داشته باشد، و هر كاري كه مي‌كند خالي از لغو و امثال آن باشد.

[مراد از" لغو" و اعراض از لغو، و اشاره به اينكه وصف مؤمنين به اعراض از لغو كنايه از علو همت و كرامت نفس ايشان است] … .. ص : 8

" وَ الَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ".
كار" لغو" آن كاري است كه فايده نداشته باشد، و بر حسب اختلاف اموري كه فايده
__________________________________________________
(1)بعضي از مردم خدا را به زبان و به ظاهر مي‌پرستند. سوره حج، آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 9
عايد آنها مي‌شود مختلف مي‌گردد. چه بسا فعلي كه نسبت به امري لغو، و نسبت به امري ديگر مفيد باشد.
پس كارهاي لغو در نظر دين، آن اعمال مباح و حلالي است كه صاحبش در آخرت و يا در دنيا از آن سودي نبرد و سر انجام آن، منتهي به سود آخرت نگردد مانند خوردن و آشاميدن به انگيزه شهوت در غذا كه لغو است، چون غرض از خوردن و نوشيدن گرفتن نيرو براي اطاعت و عبادت خدا است. بنا بر اين اگر فعل هيچ سودي براي آخرت نداشته باشد، و سود دنيايي‌اش هم سر انجام منتهي به آخرت نشود، چنين فعلي لغو است و به نظري دقيقتر،" لغو" عبارت است از غير واجب و غير مستحبّ.
خداي عز و جل در وصف مؤمنين نفرموده كه به كلي لغو را ترك مي‌كنند، بلكه فرموده: از آن اعراض مي‌كنند، چون هر انساني هر قدر كه با ايمان باشد در معرض لغزش و خطا است، و خدا هم لغزش‌هاي غير كبائر را، در صورتي كه از كبائر اجتناب شود بخشيده و فرموده است:" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلًا كَرِيماً" «1».
به همين جهت خدا مؤمنين را به اين صفت ستوده كه از لغو اعراض مي‌كنند، و اعراض غير از ترك به تمام معنا است. ترك امري است عدمي و اعراض امري وجودي، اعراض وقتي است كه محرك و انگيزه‌اي، آدمي را به سوي اشتغال به فعلي بخواند و آدمي از آن اعراض نموده به كاري ديگر بپردازد، و اعتنايي به آن كار نكند. و لازمه‌اش آن است كه نفس آدمي خود را بزرگتر از آن بداند كه به كارهاي پست اشتغال ورزد، و بخواهد كه همواره از كارهاي منافي با شرف و آبرو چشم پوشيده، به كارهاي بزرگ و مقاصد جليل بپردازد.
ايمان واقعي هم همين اقتضاء را دارد، چون سر و كار ايمان هم با ساحت عظمت و كبريايي و منبع عزت و مجد و بهاء است و كسي كه متصف به ايمان است جز به زندگي سعادتمند ابدي و جاودانه اهتمام نمي‌نمايد، و اشتغال نمي‌ورزد مگر به كارهايي كه حق آن را عظيم بداند، و آنچه را كه فرومايگان و جاهلان بدان تعلق و اهتمام دارند عظيم نمي‌شمارد، و در نظر او خوار و بي ارزش است و اگر جاهلان او را زخم زبان بزنند و مسخره كنند، به ايشان
__________________________________________________
(1)اگر از كبايري كه نهي شده‌ايد اجتناب كنيد، ما از شما گناهانتان را مي‌ريزيم، و در جايگاهي ارجمند داخلتان مي‌كنيم. سوره نساء، آيه 31.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 10
سلام مي‌كند، و چون به لغوي بر خورد كند آبرومندانه مي‌گذرد.
و از همين جا روشن مي‌شود كه وصف مؤمنين به اعراض از لغو كنايه است از علو همت ايشان، و كرامت نفوسشان.

[معنا و وجه اينكه در وصف مؤمنين فرمود:" و الذين هم للزكاة فاعلون" و اشاره به اينكه دادن زكات از بزرگترين عوامل" تقارب طبقات" كه لازمه جامعه سعادتمند است مي‌باشد] … .. ص : 10

" وَ الَّذِينَ هُمْ لِلزَّكاةِ فاعِلُونَ" نام بردن زكات با نماز، قرينه است بر اينكه مقصود از زكات همان معناي معروف (انفاق مالي) است، نه معناي لغوي آن كه تطهير نفس از رذائل اخلاقي مي‌باشد.
البته احتمال دارد كه معناي مصدري آن مقصود باشد كه عبارت است از تطهير مال، نه آن مالي كه به عنوان زكات داده مي‌شود، براي اينكه سوره مورد بحث در مكه نازل شده كه هنوز به زكات به معناي معروف واجب نشده بود و قبل از وجوب آن در مدينه زكات همان معناي پاك كردن مال را مي‌داد، بعد از آنكه در مدينه واجب شد (به طور علم بالغلبه) اسم شد براي آن مقدار از مالي كه به عنوان زكات بيرون مي‌شد.
با اين بيان روشن گرديد كه چرا فرمود" زكات را عمل مي‌كنند" و نفرمود" زكات را مي دهند". پس معنايش اين است كه: مؤمنين كساني هستند كه انفاق مالي دارند. و اگر مراد از زكات خود مال بود معنا نداشت آن مال را فعل متعلق به فاعل دانسته و بفرمايد: زكات را عمل مي‌كنند، و به همين خاطر بعضي «1» كه زكات را به معناي مال گرفته‌اند، مجبور شده‌اند لفظ" پرداختن" را تقدير گرفته و بگويند تقدير آيه" و الذين هم لتادية الزكاة فاعلون" است و باز به همين جهت بعضي «2» ديگر ناگزير شده‌اند زكات را به معناي تطهير نفس از اخلاق رذيله بگيرند تا از اشكال مذكور فرار كرده باشند.
و در اينكه فرموده:" للزكاة فاعلون" و نفرموده:" للزكاة مؤدون" اشاره و دلالت است بر اينكه مؤمنين به دادن زكات عنايت دارند، مثل اينكه كسي شما را امر كرده باشد به خوردن آب، در جواب بگويي" خواهم نوشيد" كه آن نكته عنايت را افاده نمي‌كند، ولي اگر بگويي" من فاعلم" آن عنايت را مي‌رساند.
دادن زكات هم از اموري است كه ايمان به خدا اقتضاي آن را دارد، چون انسان به كمال سعادت خود نمي‌رسد مگر آنكه در اجتماع سعادتمندي زندگي كند كه در آن هر صاحب حقي به حق خود مي‌رسد. و جامعه روي سعادت را نمي‌بيند مگر اينكه طبقات مختلف مردم در بهره‌مندي از مزاياي حيات و برخورداري از امتعه زندگي در سطوحي نزديك به هم قرار داشته باشند. و به انفاق مالي به
__________________________________________________
(1، 2)كشاف، ج، 3 ص 176.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 11
فقراء و مساكين از بزرگترين و قويترين عاملها براي رسيدن به اين هدف است.
" وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ … هُمُ العادُونَ" كلمه" فروج" جمع فرج است- و به طوري كه گفته‌اند- به معناي عورت زن و مرد است، كه مردم از بردن نام آنها شرم مي‌كنند. و حفظ فروج كنايه از اجتناب از مواقعه نامشروع است، از قبيل زنا و لواط و يا جمع شدن با حيوانات و امثال آن.
" إِلَّا عَلي أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَيْرُ مَلُومِينَ"- اين جمله استثناء از حفظ فروج است." ازواج" به معناي زنان حلال، و" ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ" به معناي كنيزان مملوك است و معنايش اين است كه مواقعه با زنان خود و يا با كنيزان مملوك، ملامت ندارد.
" فَمَنِ ابْتَغي وَراءَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ العادُونَ"- اين آيه تفريع است بر مطالب قبل يعني مستثني و مستثني منه- و معنايش اين است كه: وقتي مقتضاي ايمان اين شد كه به كلي فروج خود را حفظ كنند مگر تنها از دو طايفه از زنان، پس هر كس با غير اين دو طايفه مساس و ارتباط پيدا كند، متجاوز از حدود خدا شناخته مي‌شود، حدودي كه خداي تعالي براي مؤمنين قرار داده است.
در سابق در ذيل آيه" وَ لا تَقْرَبُوا الزِّني إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبِيلًا" «1» در جلد سيزدهم اين كتاب كلامي پيرامون زنا و اينكه نوع بشري را فاسد مي‌كند مطرح كرديم.

[معناي" امانت" و" عهد" و مراد از رعايت آن دو (وَ الَّذِينَ هُمْ لِأَماناتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ راعُونَ)] … .. ص : 11

وَ الَّذِينَ هُمْ لِأَماناتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ راعُونَ"" امانت" در اصل مصدر است، ولي بسيار مي‌شود كه به آن چيزي كه سپرده شده- چه مال و چه اسرار و امثال آن- نيز امانت مي‌گويند و در آيه شريفه هم مقصود همان است و اگر آن را به صيغه جمع آورده، شايد براي آن باشد كه دلالت بر همه اقسام امانتها كه در بين مردم داير است بكند. و چه بسا گفته «2» باشند: امانات شامل تمامي تكاليف الهي كه در بشر به وديعه سپرده شده و نيز شامل اعضاء و جوارح و قواي بشر مي‌شود- كه بايد در كارهايي كه مايه رضاي خدا است به كار بست- و نيز شامل هر نعمت و مالي است كه به آدمي داده شده ولي اين احتمال از نظر لفظ خالي از بعد نيست، هر چند كه از نظر تجزيه و تحليل معنا، عموميت دادن آن صحيح مي‌باشد.
كلمه" عهد" بر حسب عرف و اصطلاح شرع به معناي آن چيزي است كه انسان با
__________________________________________________
(1)سوره اسراء، آيه 32.
(2)روح المعاني، ج 18، ص 11.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 12
صيغه عهد ملتزم به آن شده باشد، مانند نذر و سوگند. و ممكن است منظور از آن، مطلق تكليف‌هايي باشد كه متوجه به مؤمنين شده، چون در قرآن ايمان مؤمن را" عهد" و" ميثاق" او ناميده است. و همچنين تكاليفي را كه متوجه آنان كرده عهد خوانده و فرموده:" أَ وَ كُلَّما عاهَدُوا عَهْداً نَبَذَهُ فَرِيقٌ مِنْهُمْ" «1» و نيز فرموده:" وَ لَقَدْ كانُوا عاهَدُوا اللَّهَ مِنْ قَبْلُ، لا يُوَلُّونَ الْأَدْبارَ" «2» و شايد به جهت همين كه اين معنا مورد نظر بوده، كلمه عهد را مفرد آورد، چون تمامي تكاليف را يك عهد و يك ايمان شامل مي‌شود.
كلمه" رعايت" به معناي حفظ است. و بعضي «3» گفته‌اند: اصل اين كلمه به معناي محافظت از حيوانات است، يا به اينكه آنها را غذا دهند، غذايي كه حافظ حيات آنها باشد، و يا به اينكه از خطر دشمن و درنده نگاه بدارند و آن گاه در مطلق حفظ استعمال شده است. و بعيد نيست كه عكس اين مطلب به ذهن نزديكتر باشد، يعني كلمه مورد بحث در اصل به معناي مطلق حفظ بوده و سپس در خصوص حفظ حيوانات استعمال شده باشد.
و كوتاه سخن اينكه: آيه مورد بحث مؤمنين را به حفظ امانت و خيانت نكردن به آن و حفظ عهد و نشكستن آن، توصيف مي‌كند و حق ايمان هم همين است كه مؤمن را به رعايت عهد و امانت وادار سازد، چون در ايمان معناي سكون و استقرار و اطمينان نهفته، وقتي انسان كسي را امين دانست و يقين كرد كه هرگز خيانت ننموده پيمان نمي‌شكند، قهرا دلش بر آنچه يقين يافته مستقر و ساكن و مطمئن مي‌شود و ديگر تزلزلي به خود راه نمي‌دهد.
" وَ الَّذِينَ هُمْ عَلي صَلَواتِهِمْ يُحافِظُونَ"" صلوات" جمع" صلاة- نماز" است. و اينكه فرموده:" نماز را محافظت مي‌كنند" خود قرينه اين است كه مراد محافظت از عدد آن است پس مؤمنين محافظت دارند كه يكي از نمازهايشان فوت نشود و دائما مراقب آنند. حق ايمان هم همين است كه مؤمنين را به چنين مراقبتي بخواند.
و به همين جهت كلمه" صلاة" را در اينجا با صيغه جمع آورده و در جمله" فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ" مفرد، براي اينكه خشوع در جنس نماز، به طور مساوي شامل همه است، و ديگر لازم نيست كه جمع آورده شود.
__________________________________________________
(1)و آيا هر عهدي كه با ايشان بسته شود و هر تكليفي كه به ايشان شود بنا دارند تخلف كنند؟
سوره بقره، آيه 100.
(2)قبلا هم با خدا عهد كردند كه پشت به جنگ نكنند سوره احزاب، آيه 15.
(3)روح المعاني، ج 18، ص 11.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 13
" أُولئِكَ هُمُ الْوارِثُونَ الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِيها خالِدُونَ" كلمه" فردوس" به معناي بالاي بهشت است، كه معناي آن و پاره‌اي از خصوصياتش در ذيل آيه" كانَتْ لَهُمْ جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلًا" «1» گذشت.
و جمله" الَّذِينَ يَرِثُونَ … " بيان كلمه" وارثون" است و" وراثت مؤمنين فردوس را" به معناي اين است كه فردوس براي مؤمنين باقي و هميشگي است، چرا كه اين احتمال مي‌رفت كه ديگران هم با مؤمنين شركت داشته باشند، و يا اصلا غير مؤمنين صاحب آن شوند بعد از آنها خداوند آن را به ايشان اختصاص داده و منتقل نموده است.
در روايات هم آمده كه براي هر انساني در بهشت، منزلي و در آتش منزلي است، و چون كسي بميرد و داخل آتش شود، سهم بهشت او را به ارث به اهل بهشت مي‌دهند- كه ان شاء اللَّه به زودي در بحث روايي آن را خواهي خواند.

بحث روايتي [چند روايت در باره خشوع در نماز] … .. ص : 13

اشاره

در تفسير قمي در ذيل آيه" الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ" مي‌گويد امام فرمود:
خشوع در نماز اين است كه چشم به زير بيندازي و همه توجهت به نماز باشد «2».
مؤلف: در سابق گذشت كه گفتيم چشم به زير انداختن و توجه به نماز از لوازم خشوع است پس تعريفي كه امام فرموده تعريف به لازمه معنا است، و نظير آن روايتي است كه الدر المنثور از عده‌اي از صاحبان جوامع حديث، از علي (ع) آورده كه فرموده" خشوع آن است كه در نمازت به اين طرف و آن طرف نگاه نكني" «3» كه اين نيز تعريف به لازمه معنا است.
و در كافي به سند خود از مسمع بن عبد الملك، از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرموده: رسول خدا (ص) فرموده: هر كسي كه خشوع ظاهري او بيش از خشوع قلبي‌اش باشد نزد ما منافق است «4».
مؤلف: در الدر المنثور از عده‌اي از صاحبان جوامع حديث از ابي الدرداء از رسول خدا
__________________________________________________
(1)سوره كهف، آيه 107.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 88.
(3)الدر المنثور، ج 5، ص 3. [ … ..]
(4)اصول كافي، ج 2، ص 396، ح 6.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 14
(ص) روايت آورده كه همين معنا را افاده مي‌كند و عبارت آن اين است كه:
به خدا پناه ببريد از خشوع نفاق. پرسيدند خشوع نفاق چيست؟ فرمود اينكه ظاهر بدن خاشع ديده شود، ولي در قلب خشوعي نباشد «1».
و در مجمع البيان در ذيل آيه شريفه گفته است: روايت شده كه رسول خدا (ص) مردي را ديد كه در حال نماز با ريشش بازي مي‌كرد، فرمود: بدانيد كه اگر اين مرد در دلش خاشع بود بدنش هم خاشع مي‌شد «2».
و نيز در همان كتاب گفته: روايت شده كه رسول خدا (ص) در نمازش چشم به سوي آسمان بلند مي‌كرد، همين كه اين آيه نازل شد، از آن به بعد سر به زير مي‌انداخت و چشم به زمين مي‌دوخت «3».
مؤلف:اين دو روايت را الدر المنثور «4» هم از جمعي از نويسندگان از رسول خدا (ص) روايت كرده و در معناي خشوع روايات بسياري ديگر هم هست.

[رواياتي در معناي اعراض از لغو و حفظ فرج] … .. ص : 14

و در ارشاد مفيد در كلامي از امير المؤمنين (ع) آورده كه فرموده: هر سخني كه ذكر خدا در آن نباشد لغو است «5».
و در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ الَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ" مي‌گويد: از امام صادق (ع) روايت كرده‌اند كه فرمود: اگر شخصي به تو ناسزايي گفت و يا تهمتي زد كه در تو نيست، براي خدا از او اعراض كن «6».
و در روايتي ديگر آمده كه مقصود از آن غنا و ملاهي است «7».
مؤلف: مطالبي كه در دو روايت مجمع البيان آمده از قبيل ذكر بعضي از مصاديق است و آنچه در روايت ارشاد آمده از باب عموميت دادن و تحليل معنا است.
و در خصال از جعفر بن محمد از پدرش از آباء گرامي‌اش (ع) روايت كرده كه امير المؤمنين (ع) فرموده: فرجها به يكي از سه طريق حلال مي‌شوند، يكي نكاح به ميراث و يكي نكاح بدون ميراث، و يكي نكاح به ملك يمين «8».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 3.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 7، ص 99.
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 3 و 4.
(5)ارشاد مفيد، ص 157.
(6 و 7)مجمع البيان، ج 7، ص 99.
(8)خصال، ص 119.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 15
و در كافي به سند خود از اسحاق بن ابي ساره روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) از آن (يعني از متعه) پرسيدم، فرمود: حلال است ولي زنهار كه صيغه مكن مگر زن عفيف را كه خداي عز و جل مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ" پس فرج خود را در جايي كه ايمن از پولت نيستي مگذار «1»، «2».

[شرحي در موارد اينكه نكاح موقت در عرف قرآن و در زمان رسول خدا (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) مشروع بوده و نسخ نشده است و جواب به پاره‌اي شبهات در اين مورد] … .. ص : 15

مؤلف: در اين حديث معناي" حفظ" به حدي تعميم داده شده كه شامل ترك ازدواج با غير عفيفه هم شده است، و اين دو روايت به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد متعه را نكاح و ازدواج خوانده است و از نظر روايات بي‌شماري مطلب همين طور است، و مبناي فقه امامان اهل بيت (ع) هم بر همين است.
در اصطلاح قرآن كريم و در عهد رسول خدا (ص) هم مطلب از اين قرار است، زيرا بعد از ملك يمين (كنيز) ديگر بيش از دو نوع نكاح باقي نمي‌ماند. يكي نكاح زناشويي و ديگري زنا. زنا را كه خداي تعالي حرام كرده و در حرمتش آيات بسياري از سوره‌هاي مكي و مدني- مانند:
فرقان و اسراء كه مكي هستند و نور و ممتحنه كه مدني مي‌باشند- تاكيد شديد نموده. و سپس در سوره نساء و مائده آن را" سفاح" خوانده و حرام كرده. و در سوره اعراف و عنكبوت و يوسف كه مكي هستند و سوره نحل و بقره و نور كه يا هر سه و يا دو تاي آخر مدني هستند آن را فحشاء ناميده، و مرتكبش را مذمت كرده. و در سوره اعراف و انعام و اسراء و نحل و عنكبوت و شوري و نجم كه از سور مكي هستند، و در سوره نساء و نور و احزاب و طلاق كه مدني مي‌باشند، آن را فاحشه خوانده و از آن نهي فرموده. و نيز به طور كنايه در آيه" فَمَنِ ابْتَغي وَراءَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ العادُونَ" از آيات مورد بحث و نظير آن در سوره معارج از آن نهي كرده. و از همان اول بعثت معروف بوده كه اسلام شراب و زنا را حرام مي‌كند، چنان كه در سيره ابن هشام «3» آمده و ما روايت آن را در بحث روايتي در ذيل آيه" إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ … " در سوره مائده در جلد ششم اين كتاب ايراد نموديم.
با اين حال اگر چنانچه تمتع ازدواج نباشد و زن متعه همسر مشروع آدمي نباشد بايد آنان زناكار باشند، و اين به ضرورت ثابت است كه عقد تمتع در مكه قبل از هجرت مورد عمل بوده و همچنين در مدينه بعد از هجرت في الجمله به آن عمل مي‌كردند و لازمه زنا بودن آن اين است كه رسول خدا (ص) اين زنا را به مقتضاي ضرورتي حلال كرده باشد.
__________________________________________________
(1)جمله اخير روايت اشاره دارد به اينكه: با كسي كه حتي در حفظ درهم و دينار خود او را امين نمي‌داني پيمان ازدواج مبند، و خلاصه با زن غير عفيف وصلت مكن.
(2)سيره ابن هشام، ج 2، ص 28.
(3)فروع كافي، ج 5، ص 453، ح 2.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 16
البته همه اينها با صرف نظر از آيه 24 سوره نساء است، و گرنه آن آيه تصريح به حليت دارد و مي‌فرمايد:" فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ" «1».
و نيز لازمه زنا بودن متعه اين است كه آيه سوره مورد بحث كه مي‌فرمايد:" إِلَّا عَلي أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ … العادُونَ" ناسخ اباحه تمتع باشد و آن گاه دوباره تحليل رسول خدا (ص) و آيه سوره نساء ناسخ همه آيات مكي كه از زنا نهي مي‌كرد و بعضي از آيات مدني كه قبل از تحليل نازل شده، بوده باشد.
و مخصوصا لازمه قول كساني كه مي‌گويند رسول خدا (ص) اول آن را حلال كرده و سپس چند نوبت پشت سر هم آن را حرام نمود- كه ما روايات دال بر اين را در بحث روايتي در ذيل آيه" فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ" «2» در جلد چهارم «3» اين كتاب ايراد كرديم- اين مي‌شود كه رسول خدا (ص) آيات نهي كننده از زنا را نسخ كرده باشد و دوباره آن را محكم ساخته و بار سوم باز نسخ كرده و بار چهارم محكم ساخته باشد، و حال آنكه هيچ كس از مسلمانان نگفته كه آيات زنا حتي يك بار هم نسخ شده باشد تا چه رسد به نسخ بعد از نسخ، و آيا اين سخنان بازي كردن با آيات خدا نيست؟ و آيا ساخت رسول خدا (ص) اجل از چنين عملي نيست؟.
علاوه بر اين، آيات نهي كننده از زنا، با آن سياقي كه دارند و آن تعليل‌هايي كه دنباله آنها هست قابل نسخ نيست، چطور تصور مي‌شود بعد از آنكه خداي تعالي عملي را فاحشه و يا فحشاء و يا راه زشت (سبيل سوء) دانست و فرمود: كسي كه چنين كند عذابش مضاعف مي‌شود، و خوار و ذليل در آتش جاويد مي‌گردد «4»، آن وقت دوباره ارتكابش را جايز دانسته، بار ديگر منع و بار سوم باز تجويز كند؟.
و علاوه بر اين اصلا نسخ قرآن به وسيله حديث معنا ندارد، و اين به طور مفصل در علم اصول ثابت شده.
از اين هم كه بگذريم عده‌اي از كساني كه به متعه در زمان رسول خدا (ص) عمل مي‌كردند از معروفين صحابه بودند، و اين گونه افراد با آن همه مراقبتي كه در
__________________________________________________
(1)پس چنان كه شما از آنها بهره‌مند شويد آن مهر معين كه مزد آنها است به آنان بپردازيد. سوره نساء، آيه 24.
(2)سوره نساء، آيه 24.
(3)الميزان، ج 4، ص 289- 310.
(4)سوره فرقان، آيه 68. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 17
حفظ ظواهر احكام دين داشتند، چطور ممكن است از رسول خدا (ص) توقع داشته باشند كه حرام خدا را بر ايشان حلال كند، و چطور خود آنها آن را كاري زشت ندانستند، و چطور به چنين عار و ننگي تن در دادند؟ از جمله كساني كه متعه كرد زبير بود كه اسماء دختر ابي بكر را صيغه كرد و از او عبد اللَّه بن زبير و برادرش عروة بن زبير متولد شدند، و هر دو از زبير ارث بردند، و پدر و فرزندان همه از صحابه بودند.
باز از اين هم كه بگذريم روايات دال بر نهي رسول خدا (ص) از متعه آن قدر تهافت و تناقض دارد كه نمي‌شود به آنها تمسك كرد. دليل محكمي هم كه به آن تمسك شده و همه قبولش كرده‌اند، يعني كلام عمر بن خطاب كه در ايام خلافتش از متعه نهي نمود، و رواياتي كه از او پيرامون اين داستان نقل شده، همه روايات نهي و داستان نسخ را رد مي‌كند.
و ما در اين باره پاره‌اي مطالب در تفسير آيه" وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوالِكُمْ مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسافِحِينَ فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً" «1» ايراد نموديم.
و از جمله لطايفي كه دلالت دارد بر اينكه متعه، نكاح و زوجيت است نه زنا و سفاح اين است كه جمله" فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ … " بعد از جمله" مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسافِحِينَ" قرار گرفته و متعه را به عنوان يكي از مصاديق احصان و غير سفاح دانسته.
پس، از آنچه ذكر كرديم معلوم شد كه متعه در شرع اسلام و در عرف قرآن نكاح و زوجيت است نه زنا و سفاح چه اينكه بگوييم بعدها به وسيله آيات و يا روايات نسخ شده- هم چنان كه بيشتر اهل سنت اين را مي‌گويند- و يا مانند شيعه به پيروي از امامان اهل بيت معتقد باشيم كه نسخ نشده است.
در نتيجه نكاح داراي دو قسم مي‌شود، يكي نكاح دائم كه براي خود احكام دارد، مثل اينكه ازدواج با بيش از چهار زن دائمي جايز نيست و مانند: مساله احصان، نفقه، فراش، عده و غير ذلك. نوع دوم نكاح موقت كه آن را نيز احكامي است كه به منظور سهولت ازدواج تشريع شده و احكامي چند از نكاح دائم دارد، يكي اينكه زني كه متعه شده همسر شوهر خويش است و ديگران نمي‌توانند با او ازدواج كنند دوم اينكه اگر فرزندي آورد ملحق به پدرش است، سوم اينكه بايد عده نگهدارد.
با اين بيان فساد گفتار جمعي «2» از مفسرين روشن شد كه گفته‌اند: متعه زوجيت
__________________________________________________
(1)سوره نساء، آيه 24.
(2)روح المعاني، ج 18، ص 8 و تفسير فخر رازي، ج 23، ص 80.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 18
نيست، براي اينكه اگر زوجيت بود احكام زوجيت در آن جاري مي‌شد، مثلا بيش از چهار متعه جايز نمي‌بود، و ميراث، نفقه، احصان (كه زنايش محصنه باشد) و غيره در آن جريان مي‌يافت. و وجه فساد آن اين است كه زوجيت دو قسم است، يكي دائمي كه احكامي مخصوص به خود دارد، و ديگري موقت كه آن هم احكامي مخصوص به خود دارد، كه بعضي از احكام آن همان احكام نكاح دائمي است، چون بناي متعه بر تسهيل است.
و اگر كسي بگويد كه تشريع ازدواج براي اين بود كه نسل باقي بماند، و اين با ازدواج دائمي ميسر است و عقد متعه تنها براي دفع شهوت و انزال مني است و درست همان غرضي از آن مطلوب است كه در زنا است پس متعه هم زنا است، در جواب مي‌گوييم بقاي نسل حكمت ازدواج است نه علت آن، تا صدق ازدواج دائر مدار آن باشد به شهادت اينكه مي‌دانيم كه ازدواج دائمي زن نازا و يائسه و يا كودك و دختر بچه، صحيح است، با اينكه توليد نسل نمي‌شود. علاوه بر اين، مگر متعه با توليد نسل منافات دارد؟ مگر نگفتيم كه عبد اللَّه و عروة بن زبير هر دو از اسماء دختر ابي بكر بودند كه متعه زبير بود.
و اگر كسي اشكال كند كه تشريع متعه و قانوني بودن آن يك قسم توهين به زن است، زيرا زن را ملعبه و بازيچه مردان مي‌سازد كه چون توپ بازي هر دم دست كسي بيفتد (اين اشكال را صاحب المنار «1» و غيره ذكر كرده‌اند)، در پاسخش مي‌گوييم اول اينكه نخستين كسي كه اين اشكال به او وارد مي‌شود خود شارع اسلام است، چون در اينكه شارع متعه را در صدر اسلام تا مدتي تشريع كرده بود هيچ حرفي نيست، هر جوابي كه شارع داد همان جواب ما نيز خواهد بود.
و دوم اينكه، تمام آن اغراضي كه در متعه هست- از قبيل لذت بردن و دفع شهوت، توليد فرزند، اگر، انس و محبت (و به قول شما بازيچه شدن) در مرد و زن مشترك است، و ديگر معنا ندارد بگويي در متعه فقط زن ملعبه مي‌شود، مگر اينكه بخواهي لجبازي و جدال كني.
البته اين بحث تتمه‌اي دارد كه به زودي در بحثي جداگانه خواهد آمد- انشاء اللَّه تعالي.
و در الدر المنثور است كه ابن منذر و ابن ابي حاتم و حاكم- وي حديث را صحيح دانسته- از ابن ابي مليكه روايت كرده‌اند كه گفت: از عايشه پيرامون متعه پرسيدم، گفت بين من و شما حكم، كتاب خدا است، آن گاه اين آيه را تلاوت كرد:" وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ
__________________________________________________
(1)تفسير المنار، ج 5، ص 13.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 19
إِلَّا عَلي أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ" سپس گفت: اگر كسي جز آنچه كه خدا به او تزويج كرده و يا ملك او نموده است، زن ديگري بخواهد او از تجاوزكاران است «1».
مؤلف: نظير اين روايت از قاسم بن محمد نقل شده «2». جواب اين دو روايت همانطور كه گفتيم اين است كه زن متعه شده زوجه است، و آيه شريفه علي رغم اين روايت آن را تجويز كرده.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" فَمَنِ ابْتَغي وَراءَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ العادُونَ" گفته: يعني، كسي كه از اين حد و مرز تجاوز كند «3».
و نيز در همان كتاب در ذيل آيه" وَ الَّذِينَ هُمْ عَلي صَلَواتِهِمْ يُحافِظُونَ" گفته: يعني اوقات نماز و حدودش را حفظ مي‌كنند «4».
و در كافي به اسناد خود از فضيل روايت كرده كه مي‌گويد از حضرت باقر (ع) پرسيدم منظور از آيه" الَّذِينَ هُمْ عَلي صَلَواتِهِمْ يُحافِظُونَ" چيست؟ فرمود: مقصود نمازهاي واجب است، آن گاه پرسيدم منظور از آيه" الَّذِينَ هُمْ عَلي صَلاتِهِمْ دائِمُونَ" چيست؟
فرمود: نمازهاي نافله است «5».
و در مجمع البيان مي‌گويد روايت از رسول خدا (ص) رسيده كه فرمود: هيچيك از شما نيست مگر آنكه داراي دو منزل است، منزلي در بهشت و منزلي در آتش، اگر كسي بميرد و داخل آتش شود اهل بهشت، منزلش را ارث مي‌برند»
مؤلف:نظير اين روايت را قمي در تفسير خود به سندي كه به ابي بصير دارد، از امام صادق (ع) در ضمن حديثي مفصل آورده «7». و باز نظير آن در ذيل آيه" وَ أَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ إِذْ قُضِيَ الْأَمْرُ" «8» در جلد چهاردهم اين كتاب گذشت.

بحثي حقوقي و اجتماعي [(در باره فلسفه و حكمت تشريع ازدواج موقت در اسلام)] … .. ص : 19

جاي هيچ ترديدي نيست كه حوائج زندگي، بشر را وادار كرده كه براي اجتماع خود
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 5، ص 5.
(3 و 4)تفسير قمي، ج 2، ص 89.
(5)فروع كافي، ج 3، ص 269، ح 12.
(6)مجمع البيان، ج 7، ص 99.
(7)تفسير قمي، ج 2، ص 89.
(8)سوره مريم، آيه 39.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 20
قوانيني وضع نمايد، و به سنن اجتماعي جاري در مجتمع خود عمل كند.
و اين احتياج هر چه ساده‌تر و طبيعي‌تر باشد كوشش براي رفع آن واجبتر و سهل‌انگاري در دفع آن مضرتر است و پر واضح است كه احتياج به اصل تغذي كه زنده ماندن دائر مدار آن است غير از احتياج به تنعم در غذا و انواع ميوه‌ها است و به همين قياس است ساير شؤون زندگي.
يكي از حوائج اوليه انسان، احتياج هر يك از دو جنس نر و ماده‌اش به جنس مخالف است، به اينكه با او درآميزد، و عمل جنسي با او انجام دهد، هر چند كه صانع بشر احساس اين احتياج را در بشر قرار داده، و طرفين را مجهز به غريزه شهوت كرده است تا نسل بشر باقي بماند.
و به همين جهت است كه مجتمعات انساني در گذشته و امروز همگي داراي سنت ازدواج بوده‌اند، و خانواده تشكيل مي‌داده‌اند، و اين بدان جهت است كه تنها ضامن بقاي نسل بشر، ازدواج است.
ممكن است شما بگوييد نه، اين انحصار را قبول نداريم، زيرا در تمدن جديد راه ديگري غير از اصل تناسل و يا ارضاي غريزه براي دفع اين حاجت پيشنهاد كرده‌اند، و آن اصل اشتراك در زندگي است، به اينكه مردان با آميختن با يكديگر و همچنين زنان با همجنس خود، اين احتياج را بر طرف سازند.
ليكن در پاسخ مي‌گوييم دليل بر غير طبيعي بودن روش مذكور اين است كه هيچ اجتماعي سراغ نداريم كه اصل اشتراك در ميان آنها شايع شده باشد، و از ازدواج و تشكيل خانواده بي نياز شده باشند.
و كوتاه سخن اينكه ازدواج سنتي است طبيعي كه از آغاز پيدايش بشر تا كنون در مجتمعات بشري داير بوده، و هيچ مزاحمي به غير از زنا سد راه و مزاحم آن نبوده، آري، تنها مزاحم ازدواج، زنا است كه نمي‌گذارد خانواده‌اي تشكيل شود و طرفين بار سنگين ازدواج را تحمل كنند و به همين بهانه شهوات را به سوي خود مي‌خواند، و خانواده‌ها را مي‌سوزاند و نسلها را قطع مي‌كند.
و باز به همين جهت است كه همه مجتمعات ديني و يا طبيعي ساده و سالم عمل زنا را شنيع و زشت مي‌دانند و آن را فاحشه و منكر مي‌خوانند و به هر وسيله‌اي كه شده عليه آن مبارزه مي‌كنند، و مجتمعات متمدن هم اگر چه به كلي از آن جلوگيري نمي‌كنند و ليكن در عين حال آن را كار نيكي نمي‌شمارند، چون مي‌دانند كه اين كار عميقا با تشكيل خانواده
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 21
ضديت دارد و از زيادي نفوس و بقاي نسل جلوگيري مي‌كند و لذا به هر وسيله‌اي كه شده آن را كمتر مي‌كنند و سنت ازدواج را ترويج مي‌نمايند و براي كساني كه فرزند بيشتري بياورند جايزه مقرر مي‌دارند و درجات آنان را بالا مي‌برند و همچنين مشوقات ديگر به كار مي‌بندند.
چيزي كه هست علي رغم همه آن سختگيري‌ها عليه زنا و اين تشويقها در امر ازدواج، باز مي‌بينيم كه در تمامي بلاد و ممالك چه كوچك و چه بزرگ اين عمل خانمان‌سوز و ويرانگر، يا علني و يا به طور پنهاني انجام مي‌شود، كه البته علني و يا سري بودن آن بستگي به اختلاف سنتهاي جاري در آن اجتماع دارد.
و اين خود روشن‌ترين دليل است بر اينكه سنت ازدواج دائم براي نوع بشر كافي براي رفع اين احتياج حيواني نيست و انسانيت و بشريت با داشتن سنت ازدواج باز در پي تتميم نقص آن است. پس آنهايي كه در جوامع بشري زمام قانون را به دست دارند بايد در مقام توسعه و تسهيل امر ازدواج بر آيند.
و به همين جهت است كه شارع اسلام سنت ازدواج دائم را با ازدواج موقت توأم نموده، تا امر ازدواج آسان گردد و در آن شروطي قرار داده تا محذورهاي زنا را از قبيل آميخته شدن نطفه‌ها، اختلال انساب، واژگون شدن رشته خانوادگي، انقطاع نسل و مشخص نشدن پدر آن فرزند نداشته باشد، و آن شرايط اين است كه يك زن مختص به يك مرد باشد و زن بعد از جدايي از شوهرش عده نگهدارد و آنچه بر شوهرش شرط كرده در آن ذي حق باشد پس با جعل اين مقررات محذورهاي زنا را بر طرف كرده و با القاي ساير قوانين ازدواج دائم، از قبيل حق نفقه و … مشقت ازدواج دائم را بر داشته است.
و به خدا سوگند اين حكم، (تشريع متعه) از افتخارات اسلام در شريعت سهل و آسان آن به شمار مي‌رود، مانند طلاق و تعدد زوجات، و بسياري از قوانين ديگرش، و ليكن به فرموده قرآن كريم:" ما تُغْنِي الْآياتُ وَ النُّذُرُ عَنْ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ" «1» حرف منطقي و مستدل كجا و مردم كر و ناشنوا كجا؟ آنها هنوز حرف خود را مي‌زنند كه من زنا را از متعه بيشتر دوست مي‌دارم!.
__________________________________________________
(1)براي افرادي كه ايمان ندارند آيات و بيم‌ها كافي نيست. سوره يونس، آيه 101.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 22

[سوره المؤمنون (23): آيات 12 تا 22] … .. ص : 22

اشاره

وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ (12) ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِي قَرارٍ مَكِينٍ (13) ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ (14) ثُمَّ إِنَّكُمْ بَعْدَ ذلِكَ لَمَيِّتُونَ (15) ثُمَّ إِنَّكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ تُبْعَثُونَ (16)
وَ لَقَدْ خَلَقْنا فَوْقَكُمْ سَبْعَ طَرائِقَ وَ ما كُنَّا عَنِ الْخَلْقِ غافِلِينَ (17) وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً بِقَدَرٍ فَأَسْكَنَّاهُ فِي الْأَرْضِ وَ إِنَّا عَلي ذَهابٍ بِهِ لَقادِرُونَ (18) فَأَنْشَأْنا لَكُمْ بِهِ جَنَّاتٍ مِنْ نَخِيلٍ وَ أَعْنابٍ لَكُمْ فِيها فَواكِهُ كَثِيرَةٌ وَ مِنْها تَأْكُلُونَ (19) وَ شَجَرَةً تَخْرُجُ مِنْ طُورِ سَيْناءَ تَنْبُتُ بِالدُّهْنِ وَ صِبْغٍ لِلْآكِلِينَ (20) وَ إِنَّ لَكُمْ فِي الْأَنْعامِ لَعِبْرَةً نُسْقِيكُمْ مِمَّا فِي بُطُونِها وَ لَكُمْ فِيها مَنافِعُ كَثِيرَةٌ وَ مِنْها تَأْكُلُونَ (21)
وَ عَلَيْها وَ عَلَي الْفُلْكِ تُحْمَلُونَ (22)

ترجمه آيات … .. ص : 22

و همانا ما آدميان را از خلاصه‌اي از گل آفريديم (12).
پس آن گاه او را نطفه‌اي كرديم در قرارگاهي محفوظ قرارش داديم (13).
آن گاه نطفه را. علقه و علقه را مضغه (چيزي شبيه به گوشت جويده) كرديم و سپس آن مضغه را استخوان كرديم پس بر آن استخوانها گوشتي پوشانديم پس از آن خلقتي ديگرش كرديم پس آفرين بر خدا كه بهترين آفرينندگان است (14).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 23
باز (شما آدميان كه بدينسان خلق شده‌ايد) همه خواهيد مرد (15).
سپس در روز قيامت به يقين مبعوث مي‌شويد (16).
و همانا بالاي سر شما (ساكنان زمين) هفت آسمان خلق كرديم و هرگز از (توجه به) خلق غافل نبوده‌ايم (17).
و ما براي شما آب را به قدر معين از آسمان نازل كرده و در زمين نگاهش داشتيم، در حالي كه بر نابود كردن آن نيز قادريم (18).
آن گاه ما با آن آب براي شما باغها و نخلستانهاي خرما و انگور ايجاد كرديم و ميوه‌هاي بسيار كه از آن مي‌خورديد آفريديم (19).
و درختي (آفريديم) كه از طور سينا بر مي‌آيد و روغن زيت و خورش مردم بار مي‌آورد (20).
و براي شما در مطالعه حال چارپايان عبرتي است، كه از شيرش به شما مي‌نوشانيم (با اينكه اين شربت گوارا از شكم او بيرون مي‌آيد) و در آن چارپايان براي شما منافع بسياري است و از خود آنها مي‌خوريد (21).
و بر آن چارپايان و نيز بر كشتي‌ها در سفر دريا سوار مي‌شويد (22).

بيان آيات [مراد از" انسان" در آيه:" وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ"] … .. ص : 23

اشاره

بعد از آنكه خداي سبحان رستگاري مؤمنين را به خاطر اوصافي كه دارند بيان فرمود، به شرح خلقتشان و نعمت‌هايي كه به آنان ارزاني داشته كه چگونه تدبير امورشان را كرده و تدبير خود را با خلقت خود توأم ساخته، مي‌پردازد تا معلوم شود اوست رب انسان و رب هر موجود ديگر، و بر همه واجب است كه تنها او را بپرستند و شريكي برايش نگيرند.
" وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" سلالة" اسم براي هر چيزي است كه از چيزي كشيده و بيرون آورده شود، بر وزن" كساحة" كه اسم است براي چيزي كه جاروب شود «1».
و ظاهر سياق اين است كه مراد از انسان نوع بشر باشد كه در نتيجه شامل آدم (ع) و همه ذريه او مي‌شود. و مراد از" خلق" خلق ابتدايي است كه در آن آدم (ع) را از گل آفريده و آن گاه نسل او را از نطفه قرار داده است اين آيه و آيه بعدش در
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 100.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 24
معني اين آيه است كه فرموده:" وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ" «1» و مؤيد اين ظاهر، قول خداي تعالي بعد از اين جمله است كه مي‌فرمايد:" ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً"، چون اگر مراد از انسان، فرزندان آدم (ع) بود و بس، و شامل خود آدم (ع) نمي‌شد، و مراد از خلقت انسان از گل، اين بود كه نطفه فرزندان آدم (ع) هم در آغاز گل بوده، بايد- به قول بعضي- مي‌فرمود:" ثم خلقناه نطفة ثم خلقنا النطفة علقة، فخلقنا العلقة مضغة … - پس خلق كرديم او را نطفه‌اي پس خلق كرديم نطفه را علقه‌اي پس خلق كرديم علقه را مضغه‌اي … ".
با اين بيان روشن مي‌شود اينكه بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند" منظور از انسان جنس بني آدم است". و قول بعضي «3» ديگر كه گفته‌اند" منظور از انسان خود آدم (ع) است" صحيح نيست.
كلمه" خلق"- به طوري كه گفته‌اند «4»- در اصل به معناي تقدير و اندازه گيري بوده، مثلا وقتي مي‌گويند:" خلق الثوب" معنايش اين است كه پارچه را براي بريدن اندازه گيري كردم. پس، معناي آيه اين مي‌شود كه: ما انسان را در آغاز از چكيده و خلاصه‌اي از اجزاي زمين كه با آب آميخته بود اندازه‌گيري كرديم.
" ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِي قَرارٍ مَكِينٍ".
" نطفه" به معناي آبي اندك است كه بسيار اطلاق مي‌شود بر مطلق آب. و كلمه" قرار" مصدر است كه از آن معناي قرارگاه اراده شده تا مبالغه را برساند، و منظور از" قرارگاه مكين" رحم زنان است كه نطفه در آن قرار مي‌گيرد. و كلمه" مكين" صفت رحم است، و توصيف رحم به مكين يا از اين جهت است كه تمكن نگهداري و حفظ نطفه را از فساد و هدر رفتن دارد و يا از اين باب است كه نطفه در آن، تمكن زيست دارد.
و معناي جمله اين است كه: سپس، ما انسان را نطفه‌اي كرديم كه در رحم متمكن باشد، هم چنان كه آن را در اول از خلاصه‌اي از گل درست كرديم. و اين تعبير مي‌رساند كه:
ما طريق خلقت انسان را از آن شكل به اين شكل مبدل نموديم.
__________________________________________________
(1)نخست خلقت انسان را از گل آغاز كرد، و سپس نسل او را از خلاصه‌اي از آبي خوار، قرار داد.
سوره الم سجده، آيات 7 و 8.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 7، ص 101.
(4)مفردات راغب، ماده" خلق". [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 25
" ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً … فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً".
بيان مفردات آيه در جزء پانزدهم سوره حج جلد قبلي اين كتاب گذشت و در اينكه فرموده:" فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً" استعاره‌اي است به كنايه‌اي لطيف.

[مقصود از اينكه فرمود:" ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ" و معنايي كه تعبير به انشاء افاده مي‌كند] … .. ص : 25

" ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ".
كلمه" انشاء" به طوري كه راغب مي‌گويد به معناي ايجاد چيزي و تربيت آن است، هم چنان كه" نشا" و" نشاة" به معناي احداث و تربيت چيزي است و از همين جهت به جوان نورس مي‌گويند:" ناشئ" «1».
در اين جمله سياق را از خلقت، به انشاء تغيير داده و فرموده:" ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ" با اينكه ممكن بود بفرمايد:" ثم خلقناه … " و اين به خاطر آن است كه دلالت كند بر اينكه آنچه به وجود آورديم چيز ديگري، و حقيقت ديگري است غير از آنچه در مراحل قبلي بود، مثلا، علقه هر چند از نظر اوصاف و خواص و رنگ و طعم و شكل و امثال آن با نطفه فرق دارد الا اينكه اوصافي كه نطفه داشت از دست داد و اوصافي همجنس آن را به خود گرفت.
خلاصه، اگر عين اوصاف نطفه در علقه نيست ليكن در همجنس آن هست مثلا اگر سفيد نبود قرمز مي‌باشد و هر دو از يك جنسند به نام رنگ، به خلاف اوصافي كه خدا در مرحله اخير به آن داده و آن را انسان كرده كه نه عين آن اوصاف در مراحل قبلي بودند و نه همجنس آن، مثلا در" انشاء" اخير، او را صاحب حيات و قدرت و علم كرد. آري، به او جوهره ذاتي داد (كه ما از آن تعبير مي‌كنيم به" من") كه نسخه آن در مراحل قبلي يعني در نطفه و علقه و مضغه و عظام پوشيده به لحم، نبود هم چنان كه در آن مراحل، اوصاف علم و قدرت و حيات نبود، پس در مرحله اخير چيزي به وجود آمده كه كاملا مسبوق به عدم بود يعني هيچ سابقه‌اي نداشت.
ضمير در" انشاناه"- به طوري كه از سياق بر مي‌آيد- به انسان در آن حالي كه استخوانهايي پوشيده از گوشت بود بر مي‌گردد، چون او بود كه در مرحله اخير خلقتي ديگر پيدا كرد، يعني، صرف ماده‌اي مرده و جاهل و عاجز بود، سپس موجودي زنده و عالم و قادر شد پس ماده بود و صفات و خواص ماده را داشت، سپس چيزي شد كه در ذات و صفات و خواص مغاير با سابقش مي‌باشد و در عين حال اين همان است، و همان ماده است پس مي‌شود گفت آن را به اين مرحله در آورديم و در عين حال غير آن است، چون نه در ذات با آن شركت
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" نشا".
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 26
دارد و نه در صفات و تنها با آن، نوعي اتحاد و تعلق دارد تا آن را در راه رسيدن به مقاصدش به كار گيرد، مانند آلتي كه در دست صاحب آلت است، و در انجام مقاصدش استعمال مي‌كند، نظير قلم براي نويسنده. پس تن آدمي هم آلتي است براي جان آدمي.
و اين همان حقيقتي است كه از آيه" وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ" «1» هم استفاده مي‌شود. پس آنكه ملائكه در حين مرگ او را مي‌گيرند آن انسان است، و آنچه در قبر متلاشي مي‌شود و مي‌پوسد، آن بدن انسان است، نه خود انسان.
در آيه مورد بحث چند گونه حرف عطف به كار برده شده، چند جا با" ثم" عطف شده، و چند جا با" فاء". بعضي «2» از مفسرين در وجه آن گفته‌اند: مواردي كه با" ثم" عطف شده معطوف كاملا با معطوف عليه مغايرت دارد، مانند سه جمله" ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً" و" ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً" و" ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ" و مواردي كه با فاء عطف شده آن مغايرت را ندارد مانند سه جمله" فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً"،" فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً" و" فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً".

[معناي" بركت" و اينكه فرمود:" فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ" و اشاره به اينكه خلقت اختصاص به خداي تعالي ندارد] … .. ص : 26

" فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ" راغب مي‌گويد: اصل ماده" برك"- با فتح باء و سكون راء و كاف- به معناي سينه شتر است. وقتي مي‌گويند" برك البعير" معنايش اين است كه شتر، زانو به زمين زد و از همين معنا، معناي لزوم را اعتبار كرده‌اند. و نيز مي‌گويد: آب انبار را هم از اين جهت" بركه" به كسر باء و سكون راء- مي‌گويند كه آب در آن توقف مي‌كند. بركت را هم كه به معناي خير الهي است از اين جهت كه نحوه ثبوتي دارد بركت گفته‌اند. و" مبارك" به چيزي مي‌گويند كه آن خير الهي در آن باشد.
باز ايشان اضافه كرده چون خير الهي از جايي و به نحوي صادر مي‌شود كه نه محسوس كسي است و نه شمردني و نه محدود شدني، از اين جهت هر چيزي را كه در آن زيادي غير محسوس ديده شود، مبارك خوانده و مي‌گويند چقدر با بركت است «3».
__________________________________________________
(1)گفتند آيا بعد از آنكه در زمين گم شديم دوباره خلقت جديدي به خود مي‌گيريم؟ اينان نسبت به ديدار پروردگارشان كافرند، بگو شما (در زمين گم نمي‌شويد) بلكه ملك الموت همان كه موكل بر شما است جان شما را مي‌گيرد. سوره الم سجده، آيات 10 و 11.
(2)روح المعاني، ج 18، ص 15.
(3)مفردات راغب، ماده" برك".
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 27
پس" تبارك" از خداي تعالي، به معناي اختصاص او به خير كثيري است كه به بندگان خود افاضه ميكند و چون همانطور كه قبلا هم گفتيم كه خلق به معناي تقدير است پس اين خير كثير همه‌اش در تقدير او هست، و آن عبارت است از ايجاد موجودات و تركيب اجزاء آن، به طوري كه هم اجزايش با يكديگر متناسب باشد، و هم با موجودات ديگر سازگاري داشته باشد، و خير كثير هم از همين جا برمي‌خيزد و منتشر مي‌شود.
و از اينكه فرمود: او بهترين خالق‌ها است فهميده مي‌شود كه خلقت تنها مختص به او نيست و همين طور هم هست، چون همانطور كه قبلا هم گفتيم كه خلقت به معناي تقدير است و تقدير يعني مقايسه چيزي با چيز ديگر و اين اختصاص به خداي تعالي ندارد، علاوه بر اين، در كلام خود خداي عز و جل خلقت به غير خدا هم نسبت داده شده، آنجا كه فرموده:" وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ" «1» و نيز فرموده:" وَ تَخْلُقُونَ إِفْكاً" «2».
" ثُمَّ إِنَّكُمْ بَعْدَ ذلِكَ لَمَيِّتُونَ" اين جمله بيان آخرين مراحل تدبير الهي است و مي‌رساند كه مرگ از مراحلي است كه در مسير تقدير به طور وجوب و حتم بايد باشد و همه بايد آن را طي كنند. و همان طور كه قبلا گذشت مرگ يكي از حقايق است، هم چنان كه فرموده:" كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً" «3».
" ثُمَّ إِنَّكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ تُبْعَثُونَ".
و اين همان تماميت تدبير و آخرين نقطه در مسير آدمي است، چون هر كه بدانجا قدم بگذارد ديگر بيرون شدني نيست.

[مقصود از" طرائق" در آيه:" وَ لَقَدْ خَلَقْنا فَوْقَكُمْ سَبْعَ طَرائِقَ … "] … .. ص : 27

" وَ لَقَدْ خَلَقْنا فَوْقَكُمْ سَبْعَ طَرائِقَ وَ ما كُنَّا عَنِ الْخَلْقِ غافِلِينَ".
مراد از" طرائق هفتگانه" به قرينه كلمه" فوقكم" آسمانهاي هفتگانه است و اگر آسمانها را" طرائق" (جمع طريقه، يعني راه‌هاي عبور و مرور) ناميده از اين باب است كه آسمانها محل نازل شدن امر از ناحيه خدا به سوي زمين است، هم چنان كه فرموده:" يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ" «4» و نيز فرموده:" يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَي الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ" «5».
__________________________________________________
(1)و آن زمان كه خلق مي‌كردي از گل چيزي به شكل مرغ. سوره مائده، آيه 11.
(2)تهمتي خلق مي‌كنيد. سوره عنكبوت، آيه 17.
(3)هر نفسي چشنده مرگ است و ما شما را با خير و شر مي‌آزماييم. سوره انبياء، آيه 35.
(4)امر از بين آنها نازل مي‌شود. سوره طلاق، آيه 12.
(5)امر را از آسمان تا زمين تدبير نموده، آن گاه به سوي او عروج مي‌كند. سوره الم سجده، آيه 5.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 28
و نيز راههايي است كه اعمال ما در صعودش به سوي خداي سبحان، و ملائكه در هبوطشان و عروجشان طي مي‌كنند، هم چنان كه درباره عمل فرموده:" إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ" «1» و درباره ملائكه فرموده:" وَ ما نَتَنَزَّلُ إِلَّا بِأَمْرِ رَبِّكَ" «2».
با اين بيان روشن شد كه چطور ذيل آيه، يعني جمله" وَ ما كُنَّا عَنِ الْخَلْقِ غافِلِينَ" مربوط و متصل به صدر آن است، چون معنا چنين شد كه: شما از ما منقطع و بي ارتباط با ما نيستيد و از تحت مراقبت ما بيرون نمي‌باشيد، بلكه اين راههاي هفتگانه ميان ما و شما نصب شده تا فرستادگان ملكي ما دائما در نزول و صعود باشند، و امر ما را به سوي شما و اعمال شما را به سوي ما بياورند.
از مطالب گذشته روشن مي‌گردد اينكه بعضي «3» از مفسرين در تفسير آيه گفته‌اند:
" طرائق به معناي طبقات روي هم چيده آسمان است، و از باب" طرق نعل" است، كه به معناي طاقه‌هاي روي هم چيده كفش است" و بعضي «4» ديگر كه گفته‌اند:" طرائق به معناي گسترده شده و از باب" طرق آهن" است چون طرق آهن اين است كه آهني را با پتك بكوبند تا گسترده شود"، صحيح نيست، صرف نظر از اينكه بنا بر اين دو معنا، صدر و ذيل آيه به هم مربوط نمي‌شود.

[ياد آوري نعمت باران، رويانيدن اشجار، فوائد چهار پايان و …] … .. ص : 28

" وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً بِقَدَرٍ فَأَسْكَنَّاهُ فِي الْأَرْضِ وَ إِنَّا عَلي ذَهابٍ بِهِ لَقادِرُونَ".
منظور از" سماء" طرف بلندي است، زيرا عرب به هر چيزي كه بالاي سر آدمي قرار داشته باشد و سايه بر سر آدمي بيندازد" سماء" مي‌گويد. و مراد از" آب نازل از سماء" آب باران است. و در اينكه فرمود" بقدر"، اشاره است به اينكه آنچه آب باران مي‌بارد، بر مقتضاي تدبير تام الهي است كه هر چيزي را اندازه‌گيري مي‌كند، حتي يك قطره كم و بيش از آنچه تدبير اقتضا مي‌كند نمي‌بارد. و نيز در آن اشاره است به آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «5».
__________________________________________________
(1)كلمه طيب به سوي او بالا مي‌رود و عمل صالح را بالا مي‌برد. سوره فاطر، آيه 10.
(2)نازل نمي‌شويم مگر به امر پروردگارت. سوره مريم، آيه 64.
(3)تفسير فخر رازي، ج 23، ص 87.
(4)روح المعاني، ج 18، ص 18 به نقل از ابن عطية.
(5)هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما خزينه‌هايي از آن هست و ما نازلش نمي‌كنيم مگر به اندازه معلوم. سوره حجر، آيه 21. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 29
و معناي آيه اين است كه: ما آبي به اندازه- كه همان آب باران باشد- از جهت بالا نازل مي‌كنيم و در زمين ساكنش مي‌سازيم- يعني در انبارهاي زير زميني ذخيره‌اش مي‌كنيم و به صورت چشمه‌سارها و نهرها و چاه‌ها، از كوه‌ها و زمينهاي هموار بيرونش مي‌دهيم، در حالي كه ما مي‌توانستيم آن را از بين ببريم، به طوري كه شما نفهميد.
" فَأَنْشَأْنا لَكُمْ بِهِ جَنَّاتٍ مِنْ نَخِيلٍ وَ أَعْنابٍ … "
" انشاء جنات" به معناي احداث و تربيت باغها است و معناي آيه روشن است.
" وَ شَجَرَةً تَخْرُجُ مِنْ طُورِ سَيْناءَ تَنْبُتُ بِالدُّهْنِ وَ صِبْغٍ لِلْآكِلِينَ" اين جمله عطف است بر جنات، يعني ما با آن باران جنات و باغهايي رويانيديم و نيز درختي كه در طور سينا است و از ثمره آن روغن به دست مي‌آيد- كه مراد از آيه، درخت زيتون است. و جمله" تنبت بالدهن" يعني ميوه‌اي مي‌دهد كه در آن روغن هست،" و صبغ للآكلين" يعني مي‌روياند صبغي براي خورندگان. و" صبغ"- به كسره صاد و سكون باء- به معناي خورش است، و اگر در بين همه درختان زيتون را نام برد، به خاطر عجيب بودن اين درخت است، و معناي آيه روشن است.
" وَ إِنَّ لَكُمْ فِي الْأَنْعامِ لَعِبْرَةً نُسْقِيكُمْ مِمَّا فِي بُطُونِها … "
كلمه" عبرت" به معناي دليلي است كه با آن استدلال شود بر اينكه خدا مدبر امر خلق است، و به ايشان رؤوف و رحيم است. و مراد از اينكه فرمود:" شما را از آنچه در بطون چهار پايان است سيراب مي‌كنيم" اين است كه شير آن حيوانات را به انسانها مي‌نوشاند. و مراد از" منافع بسيار"، انتفاعي است كه بشر از پشم و مو و كرك و پوست و ساير منافع آنها مي‌برد، و از گوشت آنها مي‌خورد.
َ عَلَيْها وَ عَلَي الْفُلْكِ تُحْمَلُونَ"
ضمير در" عليها" به انعام بر مي‌گردد. و حمل بر انعام شدن همان شترسواري است كه در خشكي انجام مي‌شود و مقابل آن حمل در دريا است كه با" فلك" يعني كشتي انجام مي‌شود. و بنا بر اين، آيه شريفه همان مضمون آيه" وَ حَمَلْناهُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ" «1» را مي‌دهد، و كلمه" فلك" جمع" فلكه" است كه به معناي كشتي است.
__________________________________________________
(1)سوره اسري، آيه 70.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 30

بحث روايتي [رواياتي در باره مراحل مختلف خلقت انسان و در باره آيه:" وَ شَجَرَةً تَخْرُجُ مِنْ طُورِ سَيْناءَ … ")] … .. ص : 30

در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم از علي (ع) نقل كرده كه گفت: بعد از آنكه نطفه چهار ماهش تمام شد، خداوند فرشته‌اي مي‌فرستد تا روح را در آن ظلمات رحم در كودك بدمد، و اينجا است كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ" كه مقصود از" انشاء خلق آخر" همان دميدن روح است «1».
و در كافي به سند خود از ابن فضال، از حسن بن جهم، روايت كرده كه گفت: از امام ابي الحسن رضا (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: امام ابو جعفر (ع) فرمود:
نطفه چهل روز در رحم به صورت نطفه است، بعد از چهل روز، چهل روز ديگر به صورت علقه و چون اين چهل نيز تمام شد، چهل روز ديگر به صورت مضغه است، كه مجموعا چهار ماه مي‌شود، بعد از تمام شدن چهار ماه خداوند دو ملك مي‌فرستد كه كار آنان خلقت است.
مي‌پرسند پروردگارا چه چيز خلق كنيم؟ پسر يا دختر؟ مامور مي‌شوند به يكي از آن دو. سپس مي‌پرسند پروردگارا شقي يا سعيد؟ مامور به يكي از آن دو مي‌شوند، آن گاه از مدت عمر و رزق و هر حالت ديگر آن- در اينجا امام چند حالت برشمرد- سؤال مي‌كنند و دستور مي‌گيرند. پس از آن فرشتگان آمده كودك را خلق مي‌كنند و ميثاق الهي را ميان دو چشمش مي‌نويسند.
پس همين كه مدتش سر آمد، فرشته‌اي مي‌آيد و او را به زور به طرف بيرون فشار مي‌دهد و كودك بيرون مي‌آيد، اما در حالي كه از آن ميثاق هيچ چيز به ياد ندارد. حسن بن جهم پرسيد: آيا با اينحال صحيح است كه كسي از خدا بخواهد پسر را دختر و يا دختر را پسر كند؟ فرمود: خدا هر چه بخواهد مي‌كند «2».
مؤلف: اين روايت از حضرت ابي جعفر (ع) به چند طريق ديگر نقل شده، كه عبارات آنها نزديك به هم هستند.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ شَجَرَةً تَخْرُجُ مِنْ طُورِ سَيْناءَ تَنْبُتُ بِالدُّهْنِ وَ صِبْغٍ لِلْآكِلِينَ" گفته است: منظور درخت زيتون است، و اين آيه مثلي است براي رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 7.
(2)فروع كافي، ج 6، ص 13، ح 3.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 31
و امير المؤمنين (ع)، زيرا طور، كوه و سينا، درخت است «1».
و در مجمع البيان در ذيل جمله" تَنْبُتُ بِالدُّهْنِ وَ صِبْغٍ لِلْآكِلِينَ" مي‌گويد: از رسول خدا (ص) روايت شده كه فرمود:" زيت" درخت مباركي است، از آن خورش كنيد و از روغنش بر بدن بماليد «2».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 91، ط النجف الاشرف.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 103.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 32

[سوره المؤمنون (23): آيات 23 تا 54] … .. ص : 32

اشاره

وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلي قَوْمِهِ فَقالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ أَ فَلا تَتَّقُونَ (23) فَقالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ ما هذا إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُرِيدُ أَنْ يَتَفَضَّلَ عَلَيْكُمْ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَأَنْزَلَ مَلائِكَةً ما سَمِعْنا بِهذا فِي آبائِنَا الْأَوَّلِينَ (24) إِنْ هُوَ إِلاَّ رَجُلٌ بِهِ جِنَّةٌ فَتَرَبَّصُوا بِهِ حَتَّي حِينٍ (25) قالَ رَبِّ انْصُرْنِي بِما كَذَّبُونِ (26) فَأَوْحَيْنا إِلَيْهِ أَنِ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا فَإِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ فَاسْلُكْ فِيها مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَ أَهْلَكَ إِلاَّ مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ مِنْهُمْ وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ (27)
فَإِذَا اسْتَوَيْتَ أَنْتَ وَ مَنْ مَعَكَ عَلَي الْفُلْكِ فَقُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي نَجَّانا مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (28) وَ قُلْ رَبِّ أَنْزِلْنِي مُنْزَلاً مُبارَكاً وَ أَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ (29) إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ وَ إِنْ كُنَّا لَمُبْتَلِينَ (30) ثُمَّ أَنْشَأْنا مِنْ بَعْدِهِمْ قَرْناً آخَرِينَ (31) فَأَرْسَلْنا فِيهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ أَ فَلا تَتَّقُونَ (32)
وَ قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ الْآخِرَةِ وَ أَتْرَفْناهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا ما هذا إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يَأْكُلُ مِمَّا تَأْكُلُونَ مِنْهُ وَ يَشْرَبُ مِمَّا تَشْرَبُونَ (33) وَ لَئِنْ أَطَعْتُمْ بَشَراً مِثْلَكُمْ إِنَّكُمْ إِذاً لَخاسِرُونَ (34) أَ يَعِدُكُمْ أَنَّكُمْ إِذا مِتُّمْ وَ كُنْتُمْ تُراباً وَ عِظاماً أَنَّكُمْ مُخْرَجُونَ (35) هَيْهاتَ هَيْهاتَ لِما تُوعَدُونَ (36) إِنْ هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ ما نَحْنُ بِمَبْعُوثِينَ (37)
إِنْ هُوَ إِلاَّ رَجُلٌ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً وَ ما نَحْنُ لَهُ بِمُؤْمِنِينَ (38) قالَ رَبِّ انْصُرْنِي بِما كَذَّبُونِ (39) قالَ عَمَّا قَلِيلٍ لَيُصْبِحُنَّ نادِمِينَ (40) فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ بِالْحَقِّ فَجَعَلْناهُمْ غُثاءً فَبُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (41) ثُمَّ أَنْشَأْنا مِنْ بَعْدِهِمْ قُرُوناً آخَرِينَ (42)
ما تَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ أَجَلَها وَ ما يَسْتَأْخِرُونَ (43) ثُمَّ أَرْسَلْنا رُسُلَنا تَتْرا كُلَّ ما جاءَ أُمَّةً رَسُولُها كَذَّبُوهُ فَأَتْبَعْنا بَعْضَهُمْ بَعْضاً وَ جَعَلْناهُمْ أَحادِيثَ فَبُعْداً لِقَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ (44) ثُمَّ أَرْسَلْنا مُوسي وَ أَخاهُ هارُونَ بِآياتِنا وَ سُلْطانٍ مُبِينٍ (45) إِلي فِرْعَوْنَ وَ مَلائِهِ فَاسْتَكْبَرُوا وَ كانُوا قَوْماً عالِينَ (46) فَقالُوا أَ نُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ مِثْلِنا وَ قَوْمُهُما لَنا عابِدُونَ (47)
فَكَذَّبُوهُما فَكانُوا مِنَ الْمُهْلَكِينَ (48) وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ (49) وَ جَعَلْنَا ابْنَ مَرْيَمَ وَ أُمَّهُ آيَةً وَ آوَيْناهُما إِلي رَبْوَةٍ ذاتِ قَرارٍ وَ مَعِينٍ (50) يا أَيُّهَا الرُّسُلُ كُلُوا مِنَ الطَّيِّباتِ وَ اعْمَلُوا صالِحاً إِنِّي بِما تَعْمَلُونَ عَلِيمٌ (51) وَ إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاتَّقُونِ (52)
فَتَقَطَّعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ زُبُراً كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ (53) فَذَرْهُمْ فِي غَمْرَتِهِمْ حَتَّي حِينٍ (54)
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 33

ترجمه آيات … .. ص : 33

همانا ما نوح را به رسالت به سوي امتش فرستاديم نوح به قوم خود گفت: خدا را بپرستيد كه جز آن ذات يكتا شما را خدايي نيست آيا هنوز نمي‌خواهيد خدا ترس شويد؟ (23).
اشراف قوم كه كافر شدند در پاسخ نوح به مردم چنين گفتند كه اين شخص نيست جز آنكه بشري است مانند شما كه مي‌خواهد بر شما برتري يابد و اگر خدا مي‌خواست رسولي بر بشر بفرستد حتما از جنس ملائكه مي‌فرستاد ما اين سخنان را كه اين شخص مي‌گويد از نياكان خود نشنيده‌ايم (24).
او نيست جز مردي مبتلا به جنون پس انتظار بريد به آن (با او مدارا كنيد) تا مرگش برسد (25).
نوح گفت پروردگارا مرا بر اينان كه تكذيبم كردند ياري فرما (26).
ما هم به او وحي كرديم كه زير نظر ما و به دستور ما كشتي را بساز هر وقت ديديد. كه فرمان ما آمد و آب از تنور فوران كرد پس در آن كشتي سوار شو و از هر جانداري يك نر و يك ماده همراه خود راه بده و اهل خودت را هم سوار كن مگر آن كفاري كه فرمان ما به هلاكتش رفته، و زنهار كه از باب شفاعت در باره ستمكاران با من سخني بگويي كه البته همه بايد غرق شوند (27).
پس چون در كشتي مستقر شدي بگو ستايش خداي را كه ما را از ظلم ستمكاران نجات داد (28).
و نيز بگو پروردگارا مرا به منزل مباركي فرود آر كه تو بهترين فرود آورنده‌اي (29).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 34
همانا در اين حكايت آيت‌ها است و ما بندگان را به اينگونه حوادث آزمايش خواهيم كرد (30).
پس از هلاك قوم نوح باز قوم ديگري ايجاد كرديم (31).
و در آنها نيز رسولي از خودشان به سويشان فرستاديم كه خداي را بپرستيد چون غير او معبودي نداريد آيا باز هم نمي‌خواهيد خدا ترس شويد! (32).
اشراف قوم آن رسول، آنها كه كافر بودند و لقاي آخرت را تكذيب مي‌كردند و ما در زندگي دنيا بهره‌مندشان كرده بوديم به مردم گفتند: اين شخص غير از بشري مثل شما نيست او هم از آنچه شما مي‌خوريد مي‌خورد و از آنچه مي‌آشاميد مي‌آشامد (33).
و هر آينه شما مردم اگر بشري مثل خود را اطاعت كنيد خيلي (نالايق و) زيان‌كاريد (34).
آيا اين به شما نويد مي‌دهد كه پس از آنكه مرديد و خاك و استخوان شديد بار ديگر از زمين سر بر مي‌آوريد (35).
هيهات هيهات كه اين وعده‌ها راست باشد (36).
زندگي جز اين حيات چند روزه نيست كه زنده مي‌شويم و مي‌ميريم و ديگر هرگز از خاك برانگيخته نخواهيم شد (37).
او نيست جز مردي كه دروغي را به خدا افتراء بسته و ما هرگز به او ايمان نخواهيم آورد (38).
آن رسول نيز عرض كرد پروردگارا مرا بر اين قوم به خاطر اينكه تكذيبم كردند ياري فرما (39).
خداي تعالي فرمود به همين زودي سخت پشيمان خواهند شد (40).
پس صيحه به عنوان عذاب ايشان را بگرفت و ما ايشان را خاشاك بيابانها كرديم كه ستمكاران از رحمت الهي دور باشند (41).
پس آن گاه اقوامي ديگر بعد از ايشان پديد آورديم (42).
هيچ قومي را اجل مقدم و مؤخر نخواهد شد (43).
پس آن گاه پيغمبراني پي در پي بر خلق گسيل داشتيم و هر قومي كه رسولي بر آنها آمد تكذيبش كردند ما نيز يكي پس از ديگري به سر نوشت قبلي‌ها دچار نموده سرگذشتي براي ديگران كرديم كه قوم بي ايمان از رحمت خدا دور باد (44).
سپس موسي و برادرش هارون را با معجزاتي و قدرتي آشكار فرستاديم (45).
به فرعون و قومش آنها نيز استكبار ورزيدند و مردمي متكبر و سركش بودند (46).
به همين جهت گفتند چرا ما به دو نفر بشر مثل خودمان ايمان آوريم با اينكه طايفه اين دو همه پرستش ما مي‌كردند (47).
پس موسي و هارون را تكذيب كرده بدين سبب هلاك شدند (48).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 35
با اينكه ما به موسي كتاب فرستاديم تا شايد به راه خدا هدايت شوند (49).
و ما پسر مريم را با مادرش بر خلق آيت و معجزه‌اي بزرگ كرديم و هر دو را به سرزميني بلند كه جايي هموار و چشمه سار بود منزل داديم (50).
اي رسولان ما از غذاهاي پاكيزه و حلال تناول كنيد و به نيكوكاري و اعمال صالح بپردازيد كه من به هر چه مي‌كنيد آگاهم (51).
و اين مردم همه داراي يك دين امت شمايند امتي واحده و من پروردگار همه شمايم پس از من بينديشيد (52).
آن گاه مردم اين دين واحد را در ميان خود پاره پاره كرده در آن فرقه فرقه شدند و هر گروهي به آنچه خود داشت و پسنديده بود دلخوش گشتند (53).
پس اي رسول ما، بگذار كه اين بي خبران هم چنان در جهل و غفلت خود بسر برند تا هنگامي معين (54).

بيان آيات … .. ص : 35

اشاره

خداي عز و جل بعد از آنكه نعمتهاي بزرگ خود را براي مردم برمي‌شمارد به دنبال آن در اين آيات بشر را دعوت مي‌كند به توحيد در عبادت، آنهم از طريق رسالت، و در ضمن اجمالي از طرز دعوت انبياء از زمان نوح تا عيسي بن مريم (ع) را نقل كرده، ولي نام يك يك آنان را نبرده، تنها نام نوح كه اولين قيام كننده بود دعوت به توحيد است، و نام موسي و عيسي (ع) را كه آخرين ايشانند برده، و نام بقيه را مبهم گذاشته. چيزي كه هست خاطرنشان كرده كه دعوت انبيا متصل به هم بوده، و پشت سر هم قرار داشته و نيز فرموده كه مردم جز به كفر اجابت نكردند و جز به انكار آيات خدا و كفران نعمت‌هاي او عكس العمل نشان ندادند.
" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلي قَوْمِهِ فَقالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ أَ فَلا تَتَّقُونَ".
در داستانهاي نوح در تفسير سوره هود گذشت كه آن جناب اولين پيغمبر از پيامبران اولوا العزم است كه داراي كتاب و شريعتند و به سوي عموم بشر مبعوث شده و به دعوت به توحيد و نفي شرك قيام نموده‌اند. پس مراد از كلمه" قومه" امت آن جناب است كه عموم اهل عصر آن جنابند.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 36

[اشاره به عقيده بت پرستان در باره عبادت آلهه و معناي خطاب نوح (عليه السلام) به قوم خود:" اعْبُدُوا اللَّهَ … "] … .. ص : 36

جمله" اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ" دعوت به سوي پرستش خدا و ترك پرستش آلهه غير خدا است، چون وثني‌ها غير خدا از ملائكه و جن و مقدسين را مي‌پرستيدند و براي آنها ادعاي الوهيت مي‌كردند، يعني آنها را معبود مي‌دانستند نه خدا را.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: معناي" اعْبُدُوا اللَّهَ" اين است كه تنها خدا را بپرستيد، هم چنان كه آيه" أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ" كه در سوره هود است اين معنا را روشن مي‌كند. و اگر در آيه مورد بحث جمله را مقيد به قيد نكرد و نفرمود" فقط خدا را عبادت كنيد" براي اين است كه بفهماند اصلا عبادت تنها عبادت خدا است و عبادت غير خدا و شرك ورزيدن به كلي عبادت نيست.
ولي مفسر مزبور غفلت و يا فراموش كرده كه وثني‌ها اصلا خداي سبحان را عبادت نمي‌كنند، چون عبادت را عبارت مي‌دانند از توجه عابد به معبود، و خداي سبحان را به خاطر اينكه ديدني نيست بزرگتر از آن مي‌دانند كه توجهي يا عملي متوجه او شود. پس وجه صحيح آن است كه بندگان در عبادت خود متوجه خواص از مخلوقات او مانند ملائكه و امثال ايشان شوند، تا آنان واسطه و شفيع ايشان شوند، و آنان را به درگاه خدا نزديك كنند علاوه بر اين، به زعم مشركين عبادت به خاطر تدبير عالم، و در مقابل آن است، و تدبير عالم واگذار به ملائكه و امثال ايشان شده، پس معبود و ارباب هم همانهايند، نه خدا.
از اينجا معلوم مي‌شود اگر به مذهب وثني‌ها جايز باشد كه خدا عبادت شود ديگر غير خدا را عبادت نخواهند كرد، براي اينكه وثني مذهبان ترديدي ندارند در اينكه رب الأرباب و پديد آورنده همه رب‌ها و همه عالم تنها خدا است و اگر عبادت خدا جايز باشد قهرا عبادت غير او جايز نخواهد بود. ليكن همانطور كه گفتيم بت‌پرستان عبادت خدا را درست نمي‌دانند، دليلش هم بيان شد.
پس اينكه نوح (ع) به امت بت‌پرست خود فرمود:" اعْبُدُوا اللَّهَ" در معناي اين است كه فرموده باشد:" اعبدوا اللَّه وحده- تنها خداي را بپرستيد" هم چنان كه در سوره هود در جمله" أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ" «2» اينطور فرموده بود.
و جمله" ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ" هم در معناي اين است كه فرموده باشد: براي شما معبودي غير خدا نيست، چون كه غير از خدا ربي كه مدبر امور عالم و امور شما باشد نيست، تا او را به اميد خيرش و ترس از غضبش بپرستيد.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 18، ص 24.
(2)سوره هود، آيه 2.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 37
و اينكه با فاء تفريع فرمود:" أَ فَلا تَتَّقُونَ" معنايش اين است كه وقتي براي شما ربي نباشد كه مدبر امور شما باشد، پس با اين حال باز هم از خدا نمي‌ترسيد و از عذاب او بيم نمي‌داريد؟ كه غير او را مي‌پرستيد؟.

[افترائات و احتجاجاتي كه قوم نوح (عليه السلام) در مقام انكار رسالت آن حضرت و در پاسخ دعوت او اظهار داشتند] … .. ص : 37

" فَقالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ ما هذا إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ … حَتَّي حِينٍ".
كلمه" ملأ" به معناي بزرگان و اشراف قوم است، و اگر آنان را در اين آيه به وصف" الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ" توصيف فرموده، اين توصيف براي توضيح است نه احتراز، براي اينكه اصلا از اشراف قوم نوح كسي به او ايمان نياورده بود، به دليل اينكه بنا به حكايت قرآن كريم به او گفتند:" وَ ما نَراكَ اتَّبَعَكَ إِلَّا الَّذِينَ هُمْ أَراذِلُنا بادِيَ الرَّأْيِ" «1».
سياق دلالت مي‌كند بر اينكه ملأ و بزرگان قوم نوح، مطالب اين دو آيه را در خطاب به عموم مردم مي‌گفته‌اند تا همه را از نوح روي‌گردان نموده عليه او تحريك، و بر آزار و اذيتش تشويق كنند، تا شايد به اين وسيله ساكنش سازند.
مطالبي كه اين دو آيه از گفته‌هاي آنان حكايت كرده اگر تجزيه و تحليل شود برگشت به چهار يا پنج اشكال مي‌كند كه يا جنبه افتراء دارد، يا مغالطه.
اول اينكه گفتند:" ما هذا إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُرِيدُ أَنْ يَتَفَضَّلَ عَلَيْكُمْ" و حاصلش اين است كه نوح يك فرد بشر است مثل خود شما، اگر او در ادعاي وحي الهي خود راست مي‌گفت و راستي با عالم غيب اتصال داشت، شما هم بايد مثل او اتصال مي‌داشتيد، چون شما در بشريت و لوازم آن هيچ دست كمي از او نداريد و چون چنين اتصالي در شما نيست پس او در ادعاي خود كاذب است؟.
زيرا ممكن نيست كمالي در خور طاقت بشر باشد، ولي در ميان تمامي افراد بشر فقط بك نفر به آن كمال برسد و بدون هيچ شاهدي مدعي آن گردد، پس ديگر هيچ وجهي براي عمل او نمي‌ماند، مگر اينكه بخواهد بر شما برتري يافته و رياست كند. دليلش هم همين است كه به بانگ بلند مي‌گويد: همه بايد از من پيروي نموده و مرا اطاعت كنيد، كه در حقيقت حجتي كه آورده‌اند منحل به دو حجت مي‌شود.
دوم اينكه گفتند:" وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَأَنْزَلَ مَلائِكَةً" كه حاصلش اين است كه اگر خدا خواسته باشد ما را به دعوت غيبي خود بخواند، بايد يكي از ملائكة مقرب خود، و يكي از
__________________________________________________
(1)ما نمي‌بينيم كسي از تو پيروي كرده باشد مگر كساني كه همه، آنها را اراذل و بي شخصيت مي‌دانند. سوره هود، آيه 27.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 38
شفعايي كه واسطه ميان ما و خدا است براي اين كار انتخاب كند، و به سوي ما گسيل بدارد نه يك بشري كه هيچ نسبت و ارتباطي با او ندارد، علاوه بر اين، اگر آن ملائكه را كه گفتيم بفرستد، و آنها بشر را به سوي يكتاپرستي دعوت كنند، و بگويند كه نبايد شما، ما ملائكه را ارباب و معبودهاي خود بگيريد، بشر بهتر گفته آنان را مي‌پذيرد و زودتر تصديق مي‌كند، چون خود آنان مي‌گويند كه غير خدا را نبايد پرستيد.
و اگر از ارسال ملائكه تعبير به انزال كرد، ارسال با انزال تحقق و خارجيت پيدا مي‌كند. و اگر به لفظ جمع تعبير كرد نه مفرد، شايد به اين جهت باشد كه مرادشان از اين ملائكه همان ملائكه‌اي باشد كه مشركين آلهه خود گرفتند، و اين گونه فرشتگان در نظر مشركين بسيارند.
سوم اينكه گفتند:" ما سَمِعْنا بِهذا فِي آبائِنَا الْأَوَّلِينَ" و حاصلش اين است كه اگر دعوت او حق بود، نظير و مانندي برايش پيدا مي‌شد و تاريخ گذشتگان مانندي براي او سراغ مي‌داد و قطعا پدران و نياكان ما از ما بهتر و عاقل‌تر بودند و در اعصار آنان چنين دعوتي اتفاق نيفتاده، پس اين دعوت نوظهور و دروغي است.
چهارم اينكه گفتند:" إِنْ هُوَ إِلَّا رَجُلٌ بِهِ جِنَّةٌ فَتَرَبَّصُوا بِهِ حَتَّي حِينٍ" كلمه" به جنة" يا مصدر است، و به معناي مجنون است و يا اينكه مفرد جن است، و معناي" به جنة" اين است كه: فردي از جن در او حلول كرده، و اين مرد با زبان آن جن حرف مي‌زند، براي اينكه چيزهايي مي‌گويد كه عقل سليم آن را قبول ندارد، و نيز چيزهايي مي‌گويد كه جز ديوانگان آن را نمي‌گويند، پس ناگزير مدتي صبر كنيد شايد از اين كسالت بهبودي يابد و يا بميرد و شما از شرش راحت شويد.
اين چهار حجت و يا به اعتبار اينكه اولي تقسيم به دو تا مي‌شود اين پنج حجت مختلف، حرفهايي بود كه بزرگان قوم نوح در برابر عوام خود زدند و يا هر يك حجت طايفه‌اي از قوم بوده، و اين حجتها هر چند حجتهاي جدلي، و داراي اشكال است، و ليكن بزرگان قوم نوح از آنها بهره‌مند مي‌شدند، چون عوام را از اينكه به گفته‌هاي نوح متوجه شوند و دل بدهند، با همين حرفها منصرف مي‌كردند و آنان را در ضلالت باقي مي‌گذاشتند.
" قالَ رَبِّ انْصُرْنِي بِما كَذَّبُونِ".
نوح (ع) از خدا درخواست نصرت مي‌كند، و حرف باء در" بما" بدليه است، و معناي آن اين مي‌شود كه: خدايا! عوض و بدل تكذيب ايشان تو مرا ياري بده. ممكن هم هست" باء" را براي آلت بگيريم، كه بنا بر آن معنا چنين مي‌شود: خدايا! مرا با همان
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 39
وسيله‌اي كه اين مردم آن را تكذيب كردند ياري ده، يعني با آن عذابي كه اينها تكذيبش كردند و گفتند:" فَأْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ" «1» مرا نصرت بده، مؤيد اين احتمال اين است كه نوح (ع) درخواست كرده بود كه" رَبِّ لا تَذَرْ عَلَي الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً" «2» و نيز مؤيد ديگرش اينكه آيه را به طور فصل آورد، چون در معناي جواب سؤال و درخواست بود.

[مامور شدن نوح (عليه السلام) به ساختن كشتي و دوري گزيدن از قوم خود كه بعد از انكار و تكذيبشان محكوم به عذاب شده بودند] … .. ص : 39

" فَأَوْحَيْنا إِلَيْهِ أَنِ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا … ".
اين جمله متفرع است بر درخواست نصرت، (يعني و چون درخواست نصرت كرد پس به او وحي كرديم) و معناي كشتي ساختن در برابر ديدگان خدا اين است كه كشتي ساختنش تحت مراقبت و محافظت خداي تعالي باشد. و معناي" كشتي ساختن به وحي خدا" اين است كه با تعليم او و دستورات غيبي كه به تدريج مي‌رسد باشد.
" فَإِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ"- مراد از" امر" به طوري كه گفته شده حكم قطعي است كه خدا بين او و قومش راند، و آن غرق شدن قوم او بود. و به طوري كه از سياق برمي‌آيد" فوران تنور" كه خود محل آتش است علامت و نشانه آمدن عذاب بوده و اين نشانه عجيبي بوده كه از تنورهاي آتش چون فواره، آب بطرف بالا فوران كند.
" فَاسْلُكْ فِيها مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ"- قرائتي كه بين همه قراء داير و رايج است اين است كه كلمه" كل" را تنوين مي‌دهند نه اينكه به طور اضافه بخوانند، در نتيجه ناگزير چيزي در تقدير گرفته مي‌شود، و تقدير:" من كل نوع زوجين- دو جفت از هر نوع حيوان" خواهد بود، و سلوك در كشتي به معناي راه دادن و داخل كردن در آن است، و ظاهرا كلمه" من" براي ابتداي غايت باشد، و معنا اين باشد كه: دو جفت نر و ماده از هر نوع داخل كشتي كن.
" وَ أَهْلَكَ إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ مِنْهُمْ"- اين جمله عطف است بر كلمه" زوجين" و معنايش اين است كه: داخل كشتي كن دو جفت از هر نوع و خانواده‌ات را.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: عطف بر" زوجين" معنا را فاسد مي‌كند، چون معنايش اين مي‌شود: داخل كشتي كن دو جفت از هر نوع را و از هر نوع خانواده‌ات را، پس بهتر اين است كه اصلا عطف نكنيم، و يك فعل" اسلك" ديگري در تقدير بگيريم، آن گاه عطف بر
__________________________________________________
(1)پس بياور براي ما آنچه وعده دادي اگر از راستگويان مي‌باشي. سوره هود، آيه 32.
(2)خدايا از كافران دياري بر روي زمين باقي مگذار. سوره نوح، آيه 26.
(3)روح المعاني، ج 18، ص 27.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 40
" فاسلك" كنيم.
ليكن اين اشكال وارد نيست، براي اينكه كلمه" من كل" در تقدير، حال از" زوجين" و در نتيجه رتبه متاخر از آن است، هم چنان كه ما نيز متاخر در تقدير گرفتيم و وقتي متاخر شد در نتيجه" اهلك" عطف به زوجين مي‌شود، بدون اينكه دوباره" من كل" بر سر آن درآيد.
و مراد از" اهل" خاصه و خانواده است، و از ظاهر كلام برمي‌آيد كه مراد از آن هم خانواده او و هم مؤمنين به اويند، چون در سوره هود گروندگان و مؤمنين به او را با خانواده او ذكر كرده و در اينجا همه را با كلمه" اهل" تعبير آورده. پس معلوم مي‌شود در اينجا همه آنهايي كه با نوح به كشتي درآمدند اهل آن جناب به حساب آمده‌اند.
و مراد از" مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ مِنْهُمْ"، همسر او و پسر او است، چون نوح از اين جمله همان را فهميده بود، و اين دو تن كافر بودند و فرزندش از سوار شدن بر كشتي امتناع ورزيد، و با اينكه به كوه پناهنده شد غرق گشته، قضاي حتمي درباره‌اش جريان يافت." وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ".
در اين جمله نوح (ع) را نهي مي‌كند از سخن گفتن با خدا. و اين كنايه است از نهي شديد از وساطت و شفاعت، چون مخاطبه را معلق بر" الذين ظلموا" كرده، و نهي را هم تعليل كرده به اينكه" انهم مغرقون" پس كانه فرموده: من تو را نهي مي‌كنم از اينكه با من درباره اين كفار حرفي بزني، تا چه رسد به اينكه وساطت كني، چون غضب من شامل آنان شده، شمولي كه هيچ چيز آن را دفع نمي‌كند.
" فَإِذَا اسْتَوَيْتَ أَنْتَ وَ مَنْ مَعَكَ عَلَي الْفُلْكِ فَقُلِ … وَ أَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ".
خداي تعالي به نوح تعليم مي‌دهد كه بعد از جاي گرفتن در كشتي خدا را بر اين نعمت كه از قوم ظالمان نجاتش داد حمد گويد. و اين خود بياني است بعد از بيان قبلي، براي هلاكت كفار، چون خبر مي‌دهد از اينكه حتما آنان غرق مي‌شوند و تو نجات پيدا مي‌كني، و نيز تعليم مي‌دهد كه از خدا در خواست كند تا از طوفان نجاتش داده، در زمين فرودش آورد، فرود آوردني مبارك و داراي خيري بسيار و ثابت، چون او بهترين منزل دهندگان است.
و از همين كه او را مامور كرده تا حمد و ستايشش كند، و صفات جميلش را بر شمارد، بر مي‌آيد كه نوح از بندگان مخلص خدا بوده، چون خدا منزه است از اينكه به غير مخلصين چنين دستوري دهد، و منزه است از توصيفي كه غير مخلصين براي او مي‌كنند،
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 41
هم چنان كه فرموده:" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" «1».
و اگر خداي عز و جل از نقل داستان نوح و طوفانش تنها به فرمان خود اكتفاء كرد كه فرمان به غرق آنان داد، و ديگر از غرق شدن آنان چيزي نفرمود، براي اشاره به اين بوده كه آن چنان محو و نابود شدند كه خبري از ايشان باقي نماند كه به گفته آيد. و نيز اشاره به عظمت قدرت الهي است. و هم براي اين بوده كه مردم ديگر را از سخط خود بيمناك سازد و كفار و نابودي آنان را امري ناچيز و بي اهميت جلوه دهد، و به همين جهت است كه از داستان هلاكت آنها چيزي نگفت، و به سكوت گذراند. حتي سكوت در اينجا در رساندن آن غرضهايي كه شمرديم به چند وجه بليغتر است از اشاره اجمالي كه در آيه" وَ جَعَلْناهُمْ أَحادِيثَ فَبُعْداً لِقَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ" «2» آمده.
" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ وَ إِنْ كُنَّا لَمُبْتَلِينَ" در اين جمله كه آخر داستان است خطاب را متوجه رسول خدا (ص) كرده و بيان مي‌كند كه اين دعوت و آنچه با آن جريان مي‌يابد همه امتحاناتي است الهي.
" ثُمَّ أَنْشَأْنا مِنْ بَعْدِهِمْ قَرْناً آخَرِينَ … أَ فَلا تَتَّقُونَ" كلمه" قرن" به معناي اهل يك عصر است، و جمله" أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ" تفسير ارسال رسول و از قبيل تفسير فعل به نتيجه فعل است، مثل آيه" تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا" «3».

[تبليغات سوء اشراف قومي ديگر، بعد از قوم نوح (عليه السلام)، در ميان مردم، عليه دعوت پيامبر خود] … .. ص : 41

" وَ قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ الْآخِرَةِ وَ أَتْرَفْناهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا" اشراف و بزرگان قوم نوح كه فرو رفته در دنيا و فريفته زندگي مادي بودند با اين كلام خود عامه مردم را عليه پيغمبرشان مي‌شورانند. خداي سبحان به سه صفت آنها را ياد كرده:
يكي كفر به خدا به خاطر عبادت غير خدا، و ديگري تكذيب روز قيامت كه لقاي آخرتش خوانده، يعني لقاي حيات آخرت، به قرينه مقابلش يعني جمله" في الحياة الدنيا". و اين دو صفت يعني كفر به مبدأ و معاد باعث شد كه ايشان از هر چه غير از دنيا است منقطع گشته، يكسره به دنيا رو آورند، و چون كه در زندگي دنيا هر جور خواستند رفتار كردند و زخارف و زينت‌هاي لذتبخش آن يكسره ايشان را به خود جلب كرد، صفت سومي در ايشان پيدا شد، و
__________________________________________________
(1)خدا منزه است از آنچه توصيفش مي‌كنند، مگر توصيفي كه بندگان مخلص او مي‌كنند. سوره صافات، آيات 159 و 160.
(2)ما ايشان را سر گذشت كرديم پس دور باشند مردمي كه ايمان نمي‌آورند.
(3)ملائكه پشت سر هم بر ايشان نازل مي‌شوند كه نترسيد و غمگين مشويد. سوره سجده، آيه 30. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 42
آن پيروي از هواي نفس و فراموشي هر حق و حقيقت بود، و به همين جهت از زبانشان گاهي انكار توحيد بيرون مي‌جست، و گاهي انكار معاد، و گاهي هم، رد و انكار دعوت رسالت، چون اين دعوت به دنياي ايشان و افسار گسيختگي آنان ضرر مي‌زد، و از پيروي هواي نفس بازشان مي‌داشت، پس يك بار عوام خود را خطاب نموده به طور تحقير و توهين به نوح (ع) اشاره نموده گفتند:" ما هذا إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يَأْكُلُ مِمَّا تَأْكُلُونَ مِنْهُ وَ يَشْرَبُ مِمَّا تَشْرَبُونَ- اين جز بشري مثل شما نيست، از آنچه شما مي‌خوريد و مي‌نوشيد مي‌خورد و مي‌نوشد" و مقصودشان تكذيب نوح در دعوي رسالت است، كه بيان استدلالشان در داستان قبلي نوح گذشت.
و از استدلالي كه كردند كه او مانند ساير مردم است چون مثل انسان مي‌خورد و مي‌نوشد، معلوم مي‌شود كه براي انسان غير از خوردن و نوشيدن كه خاصيت حيوانيت است كمال و فضيلت ديگري سراغ نداشته‌اند و غير از خوردن و نوشيدن كه كمال و فضيلت حيوانات است سعادتي نمي‌ديدند، تنها خوشبختي بشر را در اين مي‌دانسته‌اند كه چون حيوانات در چريدن و لذت بردن آزاد باشد، هم چنان كه قرآن كريم در وصف اين گونه مردم فرموده:" أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ" «1» و نيز فرموده:" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا يَتَمَتَّعُونَ وَ يَأْكُلُونَ كَما تَأْكُلُ الْأَنْعامُ" «2».
بار ديگر گفتند:" وَ لَئِنْ أَطَعْتُمْ بَشَراً مِثْلَكُمْ إِنَّكُمْ إِذاً لَخاسِرُونَ" كه در معناي آن كلامي است كه در قصه سابق گفتند كه:" يُرِيدُ أَنْ يَتَفَضَّلَ عَلَيْكُمْ" و مقصودشان اين بوده كه پيروي او با اينكه بشري مانند شما است و هيچ فضيلتي بر شما ندارد مايه خسران و بطلان سعادت زندگي شما است، چون جز حيات دنيا حيات ديگري نيست، و در اين زندگي هم جز حريت و آزادي در لذت سعادتي نيست و اگر بخواهيد از كسي اطاعت كنيد كه بر شما فضيلتي ندارد حريتتان از دست مي‌رود، و اين مساوي با خسران شما است.
بار سوم گفتند:" أَ يَعِدُكُمْ أَنَّكُمْ إِذا مِتُّمْ وَ كُنْتُمْ تُراباً وَ عِظاماً أَنَّكُمْ مُخْرَجُونَ" يعني او شما را وعده مي‌دهد كه بعد از آنكه مرديد و خاك و استخوان شديد مجددا از خاك بيرون مي‌شويد، يعني براي حساب و جزا مبعوث مي‌شويد." هَيْهاتَ هَيْهاتَ لِما تُوعَدُونَ" كلمه" هيهات" در مورد استبعاد به كار مي‌رود، و تكرار آن مبالغه را مي‌رساند، يعني به هيچ وجه
__________________________________________________
(1)آنان چون چارپايانند. سوره اعراف، آيه 179.
(2)آنان كه كافر شدند سرگرم لذت‌بردنند، مي‌خورند آن چنان كه چارپايان مي‌خورند. سوره محمد، آيه 12.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 43
اين وعده‌اي كه مي‌دهد شدني نيست.
" إِنْ هِيَ إِلَّا حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا" مرادشان از اينكه گفتند" مي‌ميريم و زنده مي‌شويم" اين است كه يك عده از ما مي‌ميرند، عده‌اي ديگر به دنيا مي‌آيند و پيوسته اين چنينيم." وَ ما نَحْنُ بِمَبْعُوثِينَ" يعني براي يك زندگي ديگر غير از زندگي دنيايي زنده نمي‌شويم.
و ممكن است اين جمله از كلام ايشان را حمل بر تناسخ كنيم. و تناسخ عبارت از اين است كه با مرگ يك فرد آدمي، روح او از كالبدش بيرون آمده و به بدن يك فرد ديگر، چه انسان و چه غير انسان حلول كند، چون اين نظريه در ميان وثني مذهبان (مشركين) شايع است، و بسياري از آنان تناسخ را به ولادت بعد از ولادت تعبير مي‌كنند، ولي اين احتمال آن طور كه بايد و شايد با سياق آيات مورد بحث سازگاري ندارد.
بار چهارم گفتند:" إِنْ هُوَ إِلَّا رَجُلٌ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً وَ ما نَحْنُ لَهُ بِمُؤْمِنِينَ" و مقصودشان از اين جمله تكذيب آن حضرت در دعوي رسالت، و آنچه كه دعوايش متضمن آن است مي‌باشد، قبلا هم توحيد و معاد را انكار كرده بودند.
و مرادشان از كلمه" نحن- ما" خودشان كه از بزرگان و اشرافند و عامه مردمشان مي‌باشند. همه را شركت دادند تا عامه مردم ايشان را متهم نكنند به اينكه شما ما را به شرك و انكار رسالت رسول دعوت كرديد. ممكن هم هست مراد تنها خودشان باشند، نه عامه مردم، و منظورشان اعلام نظريه خود بوده تا عوام هم به آنها اقتداء كنند.
همه اين حرفها در اول آيات، آنجا كه خدا اوصاف آنان را مي‌شمرد جمع و يك جا آمده بود، و آن عبارت بود از انكار توحيد و نبوت و معاد، و اتراف در زندگي دنيا.
اين را هم بايد دانست اينكه در صدر آيات كه فرمود:" وَ قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ الْآخِرَةِ وَ أَتْرَفْناهُمْ" جمله:" من قومه" را بر جمله" الَّذِينَ كَفَرُوا" مقدم ذكر كرد، و در داستان سابق كه مي‌فرمود:" فَقالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ" عكس اين را آورد، براي اين جهت است كه ترتيب جمله‌هاي پشت سر هم، يعني" كفروا" و" كذبوا" و" اترفناهم" به هم نخورد، و اگر هم بعد از همه جملات مي‌آورد فاصله زياد مي‌شد.
" قالَ رَبِّ انْصُرْنِي بِما كَذَّبُونِ".
تفسير اين جمله در داستان سابق گذشت.
" قالَ عَمَّا قَلِيلٍ لَيُصْبِحُنَّ نادِمِينَ".
اين جمله پاسخ پروردگار به نوح در استجابت دعاي او است. و پشيمان شدن قوم
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 44
كنايه است از رسيدن عذاب انقراض. و اينكه فرمود:" عما قليل" كلمه" عن" به معناي" بعد" و كلمه" ما" براي تاكيد كمي مدت است، و ضمير جمع به قوم بر مي‌گردد. و لام در" ليصبحن" كلام را تاكيد مي‌كند، و همچنين نون تاكيد آن و معنايش اين است كه: سوگند مي‌خورم كه به زودي با فرا رسيدن عذاب، پشيماني ايشان را خواهد گرفت.
" فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ بِالْحَقِّ فَجَعَلْناهُمْ غُثاءً فَبُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" حرف" باء" در كلمه" بالحق" براي مصاحبت و معيت است، و اين جار و مجرور متعلق است به جمله" فاخذتهم" يعني: صيحه ايشان را گرفت در حالي كه مصاحب با حق بود. و ممكن هم هست براي سببيت باشد، و كلمه" حق" وصفي باشد كه در جاي موصوف خود نشسته است، و موصوف آن حذف شده، و تقدير آن" فاخذتهم الصيحة" بسبب الأمر الحق- و يا- قضاء الحق" باشد. يعني: صيحه ايشان را گرفت به سبب امر حق- و يا- قضاء حق. هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" فَإِذا جاءَ أَمْرُ اللَّهِ قُضِيَ بِالْحَقِّ" «1».
كلمه" غثاء"- به ضمه غين كه گاهي" ثاء" آن مشدد خوانده مي‌شود- به معناي گياه و برگ و چوب پوسيده است كه با سيل مي‌آيد. و جمله" فَبُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" لعنت و دوري ايشان و نفرين بر ايشان است.
و معناي آيه اين است كه: ما به وعده‌اي كه به رسول خود داده بوديم كه ايشان را عذاب مي‌كنيم وفا كرديم، پس صيحه آسماني كه عذابشان بود آنها را بگرفت و ايشان را هلاك نموده به صورت غثاي سيل در آورديم، پس دور باشند قوم ستمكار، دوري سختي.
قرآن كريم نامي از اين قوم كه خداوند بعد از نوح به وجودشان آورده و سپس هلاكشان كرده، و نيز نامي از رسول ايشان نبرده. و بعيد نيست كه مراد همان ثمود، قوم صالح باشند، چون خداي تعالي در چند جا داستان ايشان را آورده و فرموده كه اين قوم بعد از نوح مي‌زيستند و با بلاي صيحه نابود شدند.
" ثُمَّ أَنْشَأْنا مِنْ بَعْدِهِمْ قُرُوناً آخَرِينَ ما تَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ أَجَلَها وَ ما يَسْتَأْخِرُونَ" توضيح معناي اين آيه مكرر گذشت.
ثُمَّ أَرْسَلْنا رُسُلَنا تَتْرا كُلَّ ما جاءَ أُمَّةً رَسُولُها كَذَّبُوهُ … "
فرستادن رسولان به صورت" تتري" به معناي فرستادن يكي پس از ديگري است.
__________________________________________________
(1)سوره مؤمن، آيه 78.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 45
كلمه" تواتر" هم از همين باب است، چون تواتر هم به معناي تك تك و فرد فردهاي پشت سر هم است. و از اصمعي نقل شده كه در معناي" واترت الخبر" گفته: يعني ابعاض آن را پشت سر هم قرار دادم در حالي كه ما بين هر دو بعض مختصر سكوتي هست «1».
اين آيه تتمه آيه قبلي است كه مي‌فرمود" ثُمَّ أَنْشَأْنا مِنْ بَعْدِهِمْ قُرُوناً" و كلمه" ثم" براي افاده بعديت ذكري است، نه زماني. و اين قصه اجمالي است كه از داستانهاي انبياء و امتهاي ايشان انتزاع و خلاصه گيري شده- انبياي ما بين نوح و موسي و امتهاي آنان.
خداي تعالي مي‌فرمايد: سپس بعد از آن امت كه با صيحه هلاك شدند، و بعد از امت نوح بودند، امتهاي ديگري خلق كرديم، و پيامبران خود را يكي پس از ديگري به سويشان گسيل داشتيم، به طوري كه اگر يكي مي‌رفت يكي ديگر جايش را مي‌گرفت، ولي هر پيغمبري كه از قومي به سوي آن قوم مبعوث مي‌شد تكذيبش مي‌كردند، ما هم ايشان را يكي پس از ديگري به عذاب خود گرفته، آنها را به صورت سر گذشت در آورديم، يعني بعد از آنكه انسانهايي زنده و خارجي بودند، معدومشان كرديم، و تنها قصه‌اي از ايشان باقي گذاشتيم، پس دور باشند مردمي كه ايمان نمي‌آورند.
اين آيات دلالت مي‌كند بر اينكه يكي از سنت‌هاي خداي تعالي اين بوده كه همواره امتي را بعد از امت ديگر انشاء و ايجاد نموده، و به سوي حق هدايتشان كند، و به اين منظور رسولاني پي در پي بفرستد كه اين سنت امتحان و ابتلاي او است. سنتي هم كه امتها داشته‌اند اين بوده كه پيغمبران را يكي پس از ديگري تكذيب مي‌كرده‌اند. سنت دوم خدا اين است كه تكذيب كنندگان را يكي پس از ديگران هلاك كند، و اين سنت مجازات او است.
و اينكه فرموده:" وَ جَعَلْناهُمْ أَحادِيثَ" بليغ‌ترين بيان در رساندن تسلط قهر الهي بر دشمنان حق و تكذيب كنندگان دعوت حق است، چون مي‌رساند كه اين قهر آن چنان آنها را از بين مي‌برد كه نه عيني از ايشان باقي مي‌گذارد، و نه اثري، و نه نامي و نه نشاني، تنها داستاني باقي گذاشته كه مايه عبرت ديگران باشد.

[ياد آوري سنت الهي مبني بر ارسال پياپي رسولان و روش امت‌ها دائر بر تكذيب ايشان و سنت ديگر خداوند كه همانا مجازات و هلاكت مكذبان بوده است] … .. ص : 45

" ثُمَّ أَرْسَلْنا مُوسي وَ أَخاهُ هارُونَ بِآياتِنا وَ سُلْطانٍ مُبِينٍ".
مقصود از اين آيات همان عصاويد بيضاء، و ساير معجزاتي است كه موسي به فرعون و قومش نشان داد. و مقصود از" سلطان مبين" حجتهاي واضح است. و اينكه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 18، ص 34 به نقل از اصمعي.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 46
بعضي «1» از مفسرين آن را به معجزه عصا تفسير كرده‌اند صحيح نيست.
" إِلي فِرْعَوْنَ وَ مَلَائِهِ فَاسْتَكْبَرُوا وَ كانُوا قَوْماً عالِينَ" بعضي «2» گفته‌اند: اگر تنها بزرگان فرعون را نام برده و نام قوم را نبرده از اين جهت است كه ملأ، بزرگان و اشراف بوده‌اند، و مردم همه تابع ايشان.
منظور از" عالين" اين است كه نسبت به ديگران علو و برتري داشته، ديگران را بنده و فرمانبر خود كرده بودند، هم چنان كه بني اسرائيل را هم عبد خود قرار داده بودند، پس علو در زمين كنايه است از طغيان بر اهل زمين، و اهل زمين را به اطاعت خود در آوردن.
" فَقالُوا أَ نُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ مِثْلِنا وَ قَوْمُهُما لَنا عابِدُونَ" مراد از بشر بودن آن دو (موسي و هارون) و همانند بودنشان با آنان اين است كه اين دو فضيلتي بر ما ندارند، و چطور مي‌توانند فضيلتي داشته باشند و حال آنكه دودمانشان بردگان مايند؟ پس ما همانطور كه بر قوم آن دو برتري داريم، بر خود آن دو نيز برتري داريم. و چون برتري داريم، آن دو نيز بايد ما را بپرستند، همانطور كه قومشان ما را مي‌پرستند، نه اينكه ما به آن دو ايمان بياوريم، هم چنان كه خود فرعون به موسي گفت:" لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلهَاً غَيْرِي لَأَجْعَلَنَّكَ مِنَ الْمَسْجُونِينَ" «3» خداي تعالي اين قصه را با جمله" فَكَذَّبُوهُما فَكانُوا مِنَ الْمُهْلَكِينَ" كه خبر از هلاكت آنان مي‌دهد، خاتمه داده، سپس فرموده:" وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ" كه مراد از ضمير" هم" بني اسرائيل است، چون تورات بعد از هلاك شدن فرعون و قومش نازل شد.
" وَ جَعَلْنَا ابْنَ مَرْيَمَ وَ أُمَّهُ آيَةً وَ آوَيْناهُما إِلي رَبْوَةٍ ذاتِ قَرارٍ وَ مَعِينٍ" قبلا در داستان مسيح (ع) گذشت كه مقصود از آيت، همان ولادت خارق العاده آن جناب است، و چون اين آيت، قائم به مسيح و مريم (ع) بوده لذا هر دو را به عنوان يك آيت شمرده است.
كلمه" آوينا" از مصدر" ايواء" و ايواء كه باب افعال است، از" أوي" است كه در اصل به معناي بازگشت بوده، سپس در بازگشت انسان به خانه و مسكن استعمال شد. و جمله" آواه الي مكان كذا" به معناي اين است كه او را در فلان مكان جاي داد، و كلمه" ربوة" به معناي مكان و بلند و هموار و وسيع است، و كلمه" معين" به معناي آب جاري است.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 18، ص 35.
(2)روح المعاني، ج 18، ص 36.
(3)اگر معبودي غير من بگيري تو را از زندانيان قرار مي‌دهم. سوره شعراء، آيه 29.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 47
و معناي آيه اين است كه ما عيسي بن مريم و مادرش را آيتي قرار داديم كه دلالت بر ربوبيت ما مي‌كند، و ما آن دو را در مكاني مرتفع، و هموار، و وسيع جاي داديم كه در آن آبي جاري هست.
" يا أَيُّهَا الرُّسُلُ كُلُوا مِنَ الطَّيِّباتِ وَ اعْمَلُوا صالِحاً إِنِّي بِما تَعْمَلُونَ عَلِيمٌ" خطابي است به عموم پيامبران، به اينكه از طيبات بخورند و گويا مراد از خوردن از طعامهاي پاكيزه ارتزاق و تصرف در آن باشد، حال چه به خوردن باشد و يا به هر تصرف ديگر.
و استعمال كلمه" خوردن" در انحاي تصرفات استعمالي است شايع.
سياق آيات شهادت مي‌دهند به اينكه جمله" كُلُوا مِنَ الطَّيِّباتِ" در مقام منت نهادن بر انبياء است، در نتيجه جمله بعدي هم كه مي‌فرمايد" و اعملوا صالحا" در اين مقام است كه بفرمايد در مقابل اين منت و شكرگزاري از آن، عمل صالح انجام دهند، و در اينكه با جمله" إِنِّي بِما تَعْمَلُونَ عَلِيمٌ" تعليلش كرد، تحذيري است به ايشان از مخالفت امر، و تحريكي است به اينكه ملازم تقوي باشند.
" وَ إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاتَّقُونِ" تفسير اين آيه در تفسير نظير آن در سوره انبياء گذشت.
" فَتَقَطَّعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ زُبُراً كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ" در مجمع البيان گفته: كلمه" تقطع" و كلمه" تقطيع" هر دو به معناي پاره پاره شدن است «1» و كلمه" زبر"- به ضم زاء، و باء- جمع" زبور" و به معناي كتاب‌ها است «2» آيه مورد بحث متفرع بر مطالب قبل است، و معنايش اين است كه: خداوند رسولان خود را يكي پس از ديگري به سوي ايشان فرستاد و همه آنها امتي واحد و داراي ربي واحدند ايشان را به سوي تقوي دعوت كردند، و ليكن بشر به امر ايشان عمل نكرد، در نتيجه امر آنان بين ايشان پاره پاره شد و آن را به صورت كتابهايي در آورده، هر جمعيتي كتابي را به خود اختصاص دادند، و هر حزبي به آنچه داشتند دلخوش گشتند.
در قرائت ابن عامر" زبرا"- به ضمه زاء و فتحه باء- آمده كه جمع" زبره" و به معناي فرقه است. بنا بر اين قرائت، معنايش اين مي‌شود كه: در امر انبياء متفرق شده، جمعيت‌هاي گوناگون شدند، و هر حزبي به آنچه داشت دلخوش گشت. و اين قرائت راجح‌تر است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 62.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 109.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 48
" فَذَرْهُمْ فِي غَمْرَتِهِمْ حَتَّي حِينٍ" در مفردات مي‌گويد:" غمرة" آب زياد است كه بستر آن پيدا نباشد، و اين چنين آبي مثل شده براي جهالتي كه صاحبش را فرا گرفته باشد «1». در اين آيه تهديدي است به عذاب. قبلا هم اشاره شد كه يكي از سنت‌هاي خداي تعالي مجازات به عذاب بعد از تكذيب رسالت است، و اگر كلمه" حين" را نكره آورده براي اشاره به اين است كه عذاب موعود ناگهاني و بي خبر مي‌رسد.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل برخي آيات گذشته)] … .. ص : 48

در نهج البلاغه فرموده: اي مردم! خداوند شما را از اينكه به شما جور كند ايمني داده، ولي از اينكه امتحانتان كند ايمني نداده و حتما امتحانتان مي‌كند، هم چنان كه فرموده:" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ وَ إِنْ كُنَّا لَمُبْتَلِينَ" «2».
و در تفسير قمي در روايت ابي الجارود، از امام باقر (ع) آمده كه در تفسير" فَجَعَلْناهُمْ غُثاءً" فرموده:" غثاء" گياهان خشكيده و پوسيده است «3».
و در همان كتاب در ذيل جمله" إِلي رَبْوَةٍ ذاتِ قَرارٍ وَ مَعِينٍ" گفته كه امام فرموده:
مقصود از" ربوة" شهر حيره، و مقصود از" ذاتِ قَرارٍ وَ مَعِينٍ" شهر كوفه است «4».
و در مجمع البيان در ذيل جمله" آوَيْناهُما إِلي رَبْوَةٍ ذاتِ قَرارٍ وَ مَعِينٍ" نقل مي‌كند كه گفته شده: حيره كوفه و پيرامون آن است. و مقصود از" قرار" مسجد كوفه، و از" معين" آب فرات است. و گوينده مطلب را به امام باقر و صادق (ع) نسبت داده «5».
مؤلف: در الدر المنثور «6» هم از ابن عساكر، از ابي امامه، از رسول خدا (ص) روايت آورده كه فرموده:" ربوة" دمشق شام است. و نيز از ابن عساكر و غير او، از مرة بهزي، روايت كرده كه رسول خدا (ص) فرموده:" ربوة" رملة است. و همه اين روايات سهمي از ضعف دارند.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" غمر".
(2)نهج البلاغه صبحي صالح، ص 150 خطبه 103.
(3 و 4)تفسير قمي، ج 2، ص 91.
(5)مجمع البيان، ج 7، ص 108.
(6)الدر المنثور، ج 5، ص 10. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 49
و در مجمع البيان در ذيل آيه" يا أَيُّهَا الرُّسُلُ كُلُوا مِنَ الطَّيِّباتِ" از رسول خدا (ص) روايت آورده كه فرمود: خداي تعالي خودش طيب و پاكيزه است، و جز پاكيزه قبول نمي‌كند، و به مؤمنين همان دستوري را داده كه به رسولان خود داده، و فرموده:" يا أَيُّهَا الرُّسُلُ كُلُوا مِنَ الطَّيِّباتِ". و از يك سو همين خطاب را متوجه مؤمنين كرده و فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُلُوا مِنْ طَيِّباتِ ما رَزَقْناكُمْ" «1».
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور «2» هم از احمد، مسلم و ترمذي، و ديگران از ابي هريره، از رسول خدا (ص) نقل كرده‌اند.
و در تفسير قمي در ذيل جمله" امة واحدة" گفته است: يعني يك مذهب دارند «3».
و در همان كتاب در ذيل جمله" كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ" فرموده: هر كس براي خود ديني اختيار كند، به همان خوشحال مي‌شود «4».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 109.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 10.
(3 و 4)تفسير قمي، ج 2، ص 91.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 50

[سوره المؤمنون (23): آيات 55 تا 77] … .. ص : 50

اشاره

أَ يَحْسَبُونَ أَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنِينَ (55) نُسارِعُ لَهُمْ فِي الْخَيْراتِ بَلْ لا يَشْعُرُونَ (56) إِنَّ الَّذِينَ هُمْ مِنْ خَشْيَةِ رَبِّهِمْ مُشْفِقُونَ (57) وَ الَّذِينَ هُمْ بِآياتِ رَبِّهِمْ يُؤْمِنُونَ (58) وَ الَّذِينَ هُمْ بِرَبِّهِمْ لا يُشْرِكُونَ (59)
وَ الَّذِينَ يُؤْتُونَ ما آتَوْا وَ قُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ أَنَّهُمْ إِلي رَبِّهِمْ راجِعُونَ (60) أُولئِكَ يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ وَ هُمْ لَها سابِقُونَ (61) وَ لا نُكَلِّفُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها وَ لَدَيْنا كِتابٌ يَنْطِقُ بِالْحَقِّ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ (62) بَلْ قُلُوبُهُمْ فِي غَمْرَةٍ مِنْ هذا وَ لَهُمْ أَعْمالٌ مِنْ دُونِ ذلِكَ هُمْ لَها عامِلُونَ (63) حَتَّي إِذا أَخَذْنا مُتْرَفِيهِمْ بِالْعَذابِ إِذا هُمْ يَجْأَرُونَ (64)
لا تَجْأَرُوا الْيَوْمَ إِنَّكُمْ مِنَّا لا تُنْصَرُونَ (65) قَدْ كانَتْ آياتِي تُتْلي عَلَيْكُمْ فَكُنْتُمْ عَلي أَعْقابِكُمْ تَنْكِصُونَ (66) مُسْتَكْبِرِينَ بِهِ سامِراً تَهْجُرُونَ (67) أَ فَلَمْ يَدَّبَّرُوا الْقَوْلَ أَمْ جاءَهُمْ ما لَمْ يَأْتِ آباءَهُمُ الْأَوَّلِينَ (68) أَمْ لَمْ يَعْرِفُوا رَسُولَهُمْ فَهُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ (69)
أَمْ يَقُولُونَ بِهِ جِنَّةٌ بَلْ جاءَهُمْ بِالْحَقِّ وَ أَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ (70) وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِيهِنَّ بَلْ أَتَيْناهُمْ بِذِكْرِهِمْ فَهُمْ عَنْ ذِكْرِهِمْ مُعْرِضُونَ (71) أَمْ تَسْأَلُهُمْ خَرْجاً فَخَراجُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ (72) وَ إِنَّكَ لَتَدْعُوهُمْ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (73) وَ إِنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ عَنِ الصِّراطِ لَناكِبُونَ (74)
وَ لَوْ رَحِمْناهُمْ وَ كَشَفْنا ما بِهِمْ مِنْ ضُرٍّ لَلَجُّوا فِي طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ (75) وَ لَقَدْ أَخَذْناهُمْ بِالْعَذابِ فَمَا اسْتَكانُوا لِرَبِّهِمْ وَ ما يَتَضَرَّعُونَ (76) حَتَّي إِذا فَتَحْنا عَلَيْهِمْ باباً ذا عَذابٍ شَدِيدٍ إِذا هُمْ فِيهِ مُبْلِسُونَ (77)
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 51

ترجمه آيات … .. ص : 51

آيا اين مردم كافر مي‌پندارند از آنچه ما به آنها مدد رسانيديم از مال و فرزندان (55).
كه ما در رساندن خير به آنان شتاب كرديم؟ نه، بلكه نمي‌فهمند (56).
همانا آن مؤمناني كه از خوف پروردگارشان هراسانند (57).
و آنهايي كه به آيات پروردگارشان ايمان مي‌آورند (58).
و آنهايي كه به پروردگارشان شرك نمي‌ورزند (59).
و آنهايي كه از آنچه خدايشان داده مي‌دهند در حالي كه باز از روزي كه به خداي خود باز مي‌گردند ترسانند (60).
چنين كساني در خيرات شتاب نموده بدان سبقت مي‌گيرند (61).
و ما هيچ كس را بيش از توانايي‌اش تكليف نمي‌كنيم و نزد ما كتابي است كه به حق گويا است و هيچ كس به هيچ وجه ستم نخواهد شد (62).
بلكه دلهاي كافران از اين (كتاب) در جهل و غفلت است و اعمالي كه اينان عامل آنند غير اعمال اهل ايمان است، اينها به همين كردار زشت مشغولند (63).
تا آن گاه كه ما متنعمان آنها را به عذاب اعمالشان بگيريم در آن حال فرياد خدا خدايشان (چون صداي گاو وحشي) بلند شود (64).
(و ما در جوابشان گوييم) كه امروز فرياد مكنيد كه از ما به شما هيچ مدد نخواهد رسيد (65).
كه همانا آيات ما بر شما تلاوت مي‌شد و شما واپس مي‌رفتيد (66).
در حالي كه به هذيان و افسانه‌هاي شبانه خود از شنيدن كلام خدا دوري مي‌كرديد (67).
آيا در سخن خدا و قرآن انديشه نمي‌كنند يا آنكه كتابي و رسولي بر اينان آمده كه براي پدرانشان نيامده (68).
و يا رسول خود را نشناخته‌اند كه او را انكار و تكذيب مي‌كنند (69).
يا آنكه (از جهل) مي‌گويند كه اين رسول را جنون عارض شده؟ نه چنين نيست، بلكه در كمال عقل دين حق را براي آنان آورده و ليكن اكثر آنها از حق كراهت دارند (70).
و اگر حق تابع هواي نفس آنان شود همانا آسمانها و زمين و هر چه در آنها است تباه خواهد شد، نه، بلكه ما مايه تذكرشان را فرستاديم، و ايشان از مايه تذكر خود روي گردانند (71).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 52
و يا آنكه تو اي رسول از ايشان مزد طلب كرده‌اي؟ مزدي كه خدا به تو دهد از هر چيز بهتر است كه خدا بهترين روزي دهنده است (72).
و تو همانا خلق را به راه راست مي‌خواني (73).
و كساني كه به آخرت ايمان ندارند از راه برمي‌گردند (74).
و اگر ما بر آن شفقت كرده هر گونه درد و بلا را برطرف سازيم سخت در طغيان فرو مي‌روند (75).
و همانا ما آنها را به عذاب سخت گرفتار كرديم و باز آن كافران از جهل و عناد روي تضرع و توبه به درگاه خداي نياورند (76).
تا آنكه بر آنها دري از بلاي سخت گشوديم كه ديگر ناگهان از هر سو نوميد شدند (77).

بيان آيات [تاخير در عذاب كافران و بهره‌مند ساختن آنان به مال و فرزندان براي املاء و استدراج آنان است نه براي خير خواهي] … .. ص : 52

اشاره

اين آيات متصل به جمله‌اي است كه در آخر آيات قبل بود، و مي‌فرمود:" فَذَرْهُمْ فِي غَمْرَتِهِمْ حَتَّي حِينٍ" و وجه اتصال اين است كه بعد از آنكه در دنباله داستان انبياء فرمود" دين خدا يكي بود و مردم آن را پاره پاره نموده و هر جمعيتي به داشتن يك قسمت از آن خوشحال شدند" و آن گاه ايشان را تهديد به عذاب معيني كرد كه پس از رسيدن آن مدت معين هيچ گريزي از آن نيست، و اخطار فرمود كه در همان غمرات جهل خود، به هر طور كه مي‌خواهند خود را آماده عذاب بكنند، كه به زودي آنان را از همه اطراف فرا خواهد گرفت. اينك در اين آيات ايشان را به اشتباهي كه داشته‌اند متنبه نموده و مي‌فرمايد: اگر ما در مال و اولاد به ايشان توسعه داديم، خيال نكنند كه خواسته‌ايم خير ايشان را زودتر به ايشان برسانيم، چون اگر خير بود، توانگران و مترفين ايشان را به عذاب خود دچار نمي‌كرديم، بلكه اين عمل ما، براي بيشتر عذاب كردن ايشان است. بلكه مسارعت در خيرات آن اعمال صالحي است كه خداوند به مؤمنين توفيق انجام آن را داده است و نيز ثمرات آن است كه همان اجر جزيل و ثواب عظيم در دنيا و آخرت است در نتيجه مؤمنين در اعمال صالح سرعت مي‌گيرند و خدا هم در فراهم نمودن اسباب براي آنان سرعت مي‌گيرد.
پس عذاب ما، اين فرو رفتگان در جهل را خواهد گرفت و حجت بر ايشان تمام شده و ديگر عذري كه به آن عذر خواهي كنند ندارند، نه مي‌توانند عذر بياورند كه ما كلام حق را نفهميديم، و نه مي‌توانند بگويند دعوت پيغمبر، نو ظهور و بي سابقه بود، و نه مي‌توانند عذر
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 53
بياورند كه رسول را نشناختيم، و يا رسول مجنون بود، و كلماتش مختل و پريشان بود، و نه ممكن است بگويند كه رسول از ما خرجي مي‌خواست، هيچ يك از اين عذرها را ندارند، تنها دردشان اين بود كه اهل عناد و لجاج بودند و به حق ايمان نمي‌آوردند، تا عذاب حتمي ايشان را بگيرد.
" أَ يَحْسَبُونَ أَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنِينَ نُسارِعُ لَهُمْ فِي الْخَيْراتِ بَلْ لا يَشْعُرُونَ" كلمه" نمدهم"- به ضمه نون- از" امداد" است." امداد" و" مد" به يك معنا است و آن اين است كه: نقص چيزي را تكميل و تتميم كني و آن را از اينكه پاره و يا نابود شود حفظ نمايي.
راغب در مفردات گفته: بيشتر موارد استعمال كلمه" امداد" در چيزهاي دوست داشتني و" مد" در مكروهات است پس جمله" نمدهم" از امداد است كه بر خلاف استعمال مشهور، در مكروه به كار رفته و" مسارعت در خيرات" افاضه خيرات است به سرعت، به خاطر احترامي كه براي خود خيال كرده‌اند، پس خيرات به خيال ايشان مال و فرزند است كه به سرعت بدان رسيده‌اند «1».
و معناي آيه اين است: آيا اينان گمان مي‌كنند كه اگر در مدت مهلت، مال و فرزندان به ايشان داديم، از اين جهت بوده كه دوستشان داشته‌ايم و يا نزد ما احترام داشتند لذا خواسته‌ايم خيرشان را زودتر به ايشان برسانيم؟.
نه، بلكه نمي‌فهمند، يعني مطلب به عكس است، ولي آنان حقيقت امر را درك نمي‌كنند، زيرا حقيقت امر اين است كه ما ايشان را املاء و استدراج كرده‌ايم، يعني اگر از مال و فرزند بيشتر به ايشان مي‌دهيم، مي‌خواهيم در طغيان بيشتري فرو روند. و اين همان مضموني است كه خداي تعالي در سوره اعراف آورده و مي‌فرمايد:" سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ، وَ أُمْلِي لَهُمْ إِنَّ كَيْدِي مَتِينٌ" «2».
" إِنَّ الَّذِينَ هُمْ مِنْ خَشْيَةِ رَبِّهِمْ مُشْفِقُونَ … وَ هُمْ لَها سابِقُونَ" خداي تعالي در اين آيات پنجگانه با كمك آيات گذشته اين معنا را بيان مي‌كند كه: اين كفار كه پنداشته‌اند مال و اولاد خير ايشان است و خيراتي است كه ما زودتر به ايشان
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" مد".
(2)به زودي استدراجشان مي‌كنيم، از راهي كه نفهمند و مهلتشان مي‌دهيم، كه كيد ما متين است. سوره اعراف، آيات 182 و 183.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 54
رسانده‌ايم به خطا رفته‌اند، و مال و اولاد خيرات نيست بلكه استدراج و املاء است. خيراتي كه در آن سرعت مي‌شود آن است كه مؤمنين به خدا و رسول و روز جزا دارند، و آن اعمال صالح ايشان است.

[شرح صفات مؤمنين] … .. ص : 54

آن گاه خداي سبحان صفات مؤمنين را شرح داده و مي‌فرمايد:" آنهايي هستند كه از خشيت پروردگارشان مشفقند". و" اشفاق" به گفته راغب به معناي عنايت آميخته با ترس است، چون شخص مشفق هم مشفق عليه خود را دوست مي‌دارد و هم بيمناك خطري است كه برايش پيش مي‌آيد و در قرآن كريم هم آمده است كه:" وَ هُمْ مِنَ السَّاعَةِ مُشْفِقُونَ- ايشان از قيامت مشفقند". راغب اضافه مي‌كند كه: اين ماده اگر با حرف" من" متعدي شود (هم چنان كه در آيه قبلي اين طور بود) معناي خوف در آن بيشتر و ظاهرتر مي‌شود، و چون با حرف" في" متعدي شود معناي عنايت در آن ظاهرتر مي‌گردد، از قرآن كريم براي هر دو مثال آورده، يكي آيه" إِنَّا كُنَّا قَبْلُ فِي أَهْلِنا مُشْفِقِينَ" است كه اشفاق در آن با" في" متعدي شده، و آيه ديگر:" مشفقون منها" است كه با حرف" من" متعدي شده است «1».
اين آيه مؤمنين را توصيف مي‌فرمايد به اينكه خداي سبحان را" رب" خود گرفته‌اند.
ربي كه مالك و مدبر امر ايشان است و لازمه‌اش آن است كه نجات و هلاكتشان دائر مدار رضا و سخط او باشد، در نتيجه مؤمنين، هم از او خشيت دارند و هم دوستش مي‌دارند، چون نجات و سعادتشان به دست او است، و نجات و سعادت خود را مي‌خواهند. و همين معنا ايشان را واداشته كه به آيات او ايمان آورده، او را پرستش كنند. از مطالب گذشته كه در معناي آيه گفته شد اين معنا به دست آمد كه: جمع ميان خشيت و اشفاق تكرار نيست.
آن گاه فرموده:" وَ الَّذِينَ هُمْ بِآياتِ رَبِّهِمْ يُؤْمِنُونَ" كه منظور از آيات، هر چيزي است كه بشر را به سوي خداي تعالي رهنمون شود كه يكي از آنها رسولان خدايند كه حامل رسالت اويند. يكي ديگر كتاب و شريعت ايشان است كه نبوتشان را تاييد مي‌كند. و مؤمنين كساني هستند كه به اينها ايمان مي‌آورند، چون از خدا خشيت دارند، و همان خشيت وادارشان مي‌كند كه در مقام تحصيل رضاي او برآيند، و دعوت او را بپذيرند، و امر او را اطاعت بكنند، همان او امري كه از طريق وحي و رسالت به ايشان مي‌رسد.
آن گاه فرموده:" وَ الَّذِينَ هُمْ بِرَبِّهِمْ لا يُشْرِكُونَ" و ايمان به آيات خدا هم در ايشان اثري دارد و آن اين است كه وادارشان مي‌كند شركاء را از او نفي كنند و كسي را جز او نپرستند،
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" شفق".
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 55
چون ايمان به آيات او ايمان به شريعت او است، شريعتي كه عبادت او را تشريع مي‌كند، و نيز ايمان به ادله‌اي است كه توحيد در ذات و در ربوبيت و الوهيت او را اثبات مي‌نمايد.
علاوه بر اين تمامي انبياء و رسولان از جانب او آمده‌اند و فرستادن پيامبران براي اين است كه مردم را به سوي حق هدايت كنند- حقي كه سعادت ايشان در آن است- و همين ارسال رسولان از شؤون ربوبيت است. و اگر خدا شريكي مي‌داشت و غير او ربي ديگر مي‌بود، ربوبيت او هم اقتضاء مي‌كرد رسولاني بفرستد، و اين نكته از لطائف كلمات مولي امير المؤمنين (ص) است كه مي‌فرمايد:" لو كان لربك شريك لاتتك رسله- اگر براي پروردگار تو شريكي مي‌بود، پيغمبران او هم براي تو مي‌آمدند" «1».
آن گاه فرموده:" وَ الَّذِينَ يُؤْتُونَ ما آتَوْا وَ قُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ أَنَّهُمْ إِلي رَبِّهِمْ راجِعُونَ" كلمه" وجل" به معناي ترس است، و جمله" يؤتون ما آتوا" به معناي" يعطون ما اعطوا" است، يعني آنچه خدا به آنان داده در راه او مي‌دهند.
بعضي «2» گفته‌اند مراد از" ايتاء ما آتوا" اين است كه تمامي اعمال صالح را انجام مي‌دهند، و جمله" و قلوبهم وجلة" حال از فاعل در" يؤتون" است.
و معناي اين آيه اين است كه: مؤمنين كساني هستند كه آنچه مي‌دهند- و يا بنا به آن تفسير ديگر آنچه از اعمال صالح بجا مي‌آورند- در حالي انجام مي‌دهند و به جا مي‌آورند كه دلهايشان ترسناك از اين است كه به زودي به سوي پروردگارشان بازگشت خواهند كرد، يعني باعث انفاق كردنشان و يا آوردن اعمال صالح همان ياد مرگ، و بازگشت حتمي به سوي پروردگارشان است و آنچه مي‌كنند از ترس است.
در اين آيه شريفه دلالت است بر اينكه مؤمنين علاوه بر ايمان به خدا و به آيات او ايمان به روز جزا نيز دارند، پس تا اينجا صفات مؤمنين متعين شد. و خلاصه‌اش اين شد كه تنها: به خدا ايمان دارند و براي او شريك نمي‌گيرند و به رسولان او و به روز جزا هم ايمان دارند، و به همين جهت عمل صالح انجام مي‌دهند.
آن گاه فرموده:" أُولئِكَ يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ وَ هُمْ لَها سابِقُونَ"، ظاهرا لام در" لها" به معناي" الي" باشد و" لها" كه جار و مجرور است متعلق به" سابقون"، و معنايش چنين باشد، مؤمنيني كه وصفشان را كرديم در خيرات و اعمال صالح سرعت نموده، و به سوي آن
__________________________________________________
(1)نهج البلاغة فيض الاسلام، ص 918.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 110.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 56
سبقت مي‌جويند، يعني از ديگران پيشي مي‌گيرند، چون همه مؤمنند و لازمه آن همين است كه از يكديگر پيشي گيرند.

[" خيرات" در جمله:" أُولئِكَ يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ … " اعمال صالحه ناشي از اعتقاد حق است] … .. ص : 56

پس روشن شد كه از نظر اين آيات خيرات عبارت است از اعمال صالح، اما نه هر عمل صالح، بلكه عمل صالحي كه از اعتقاد حق منشا گرفته باشد. خيرات اينها است كه مي‌بينيم مؤمنين بر سر آن از يكديگر سبقت مي‌گيرند، نه آنچه نزد كفار از مال و اولاد است، و ايشان آن را خيرات پنداشته‌اند، و خيال كرده‌اند به خاطر احترامي كه نزد خدا دارند خدا در دادن خيرات به ايشان سرعت كرده.
در تفسير كبير گفته: در جمله" أُولئِكَ يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ" دو وجه است:
اول اينكه مراد اين باشد كه اينان در اطاعتها رغبت شديد دارند، و به همين جهت براي انجام آن سبقت و مبادرت مي‌جويند تا فوت نشود و اجرش از چنگشان نرود.
دوم اينكه مراد اين باشد كه مؤمنين در پاداش‌هاي دنيوي سرعت به خرج مي‌دهند يعني خداوند به سرعت پاداش دنيايي ايشان را مي‌دهد، هم چنان كه در آيه ديگر آمده" فَآتاهُمُ اللَّهُ ثَوابَ الدُّنْيا وَ حُسْنَ ثَوابِ الْآخِرَةِ" «1» و نيز آمده:" وَ آتَيْناهُ أَجْرَهُ فِي الدُّنْيا، وَ إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ" «2».
و اگر سرعت را به خود مؤمنين نسبت داده نه به خدا، جهتش اين است كه وقتي خدا به پاداش ايشان سرعت كند، قهرا ايشان هم در رسيدن به آن سرعت كرده‌اند و اين معنايي كه ما كرديم با آيه شريفه بهتر انطباق دارد، براي اينكه در اين آيه آنچه از كفار نفي شده براي مؤمنين اثبات گرديده است «3».
مؤلف: آنچه از كفار در آيه قبلي نفي شده بود، سرعت خدا در خيرات كفار بود، و مي‌فرمود: خدا اگر به كفار مال و اولاد داده در خيراتشان سرعت نكرده، آنچه در اين آيه اثبات مي‌شود سرعت كردن مؤمنين است در خيرات و اين توجيهي كه كرده توجيه اين اشكال است كه چرا سرعت را به مؤمنين نسبت داده؟ و حاصلش اين شد كه وقتي خدا در پاداش مؤمنين سرعت كرده باشد قهرا مؤمنين هم در رسيدن به آن سرعت كرده‌اند.
ولي اين اشكال را چه مي‌كند كه چرا مسارعت مؤمنين در خيرات به جاي مسارعت
__________________________________________________
(1)يعني خداوند ثواب دنيا و ثواب بهتر آخرت را به ايشان مي‌دهد. سوره آل عمران، آيه 48.
(2)پاداش او را در دنيا داديم، و او در آخرت هر آينه از شايستگان خواهد بود. سوره عنكبوت، آيه 27.
(3)تفسير فخر رازي، ج 23، ص 107.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 57
خداي تعالي به كار رفته؟ بعضي «1» ديگر از مفسرين در توجيه آن گفته‌اند:" اين تبديل اسلوب براي اشاره به كمال استحقاق مؤمنين براي رسيدن خيرات در برابر اعمال نيكشان بوده".
ولي اين هم چنگي به دل نمي‌زند.
و ظاهرا اين تبديل اسلوب در آيه مورد بحث نباشد، بلكه در آيه قبل باشد، كه فرمود:
" نُسارِعُ لَهُمْ فِي الْخَيْراتِ" چون اين كفارند كه خيال مي‌كنند كه اگر خدا مال و فرزندانشان را زياد كرده به خاطر احترامي است كه نزد خدا دارند، و اگر با اين حال مسارعت را به خدا نسبت داده و اسلوب را تبديل نموده، به خاطر اين است كه بفهماند آنچه دارند به قدرت خود ندارند، بلكه خدا به ايشان داده، و آن گاه خيرات بودن آن را به استفهام انكاري نفي و مقابل آن را براي مؤمنين اثبات فرموده.
و حاصل كلام در اين نفي و اثبات اين شد كه: مال و فرزندان، خيرات نيستند تا به سوي آنها سرعت شود، و شتابي كه كفار در تحصيل آن دارند شتاب در خيرات نيست، بلكه اعمال صالح و آثار حسنه آن، خيرات است كه مؤمنين به سوي آن شتاب دارند.

[بيان اينكه در دين خدا تكليف حرجي نه در اعتقاد و نه در عمل وجود ندارد (لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها)] … .. ص : 57

وَ لا نُكَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها وَ لَدَيْنا كِتابٌ يَنْطِقُ بِالْحَقِّ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ"
آنچه از سياق برمي‌آيد اين است كه آيه شريفه مي‌خواهد مردم را به سوي آن صفاتي كه براي مؤمنين ذكر فرموده ترغيب و تشويق نمايد و در ضمن شبهه و توهمي را كه ممكن است به ذهن كسي بيايد دفع فرمايد، توهمي كه مردم را از رسيدن به كرامت آن صفات باز مي‌دارد و آن اين است كه رسيدن به آن مقام امري دشوار است، و ما طاقت تحمل دشواريهاي آن را نداريم، و اين توهم را به دو وجه دفع فرموده:
اول اينكه دارا شدن آن صفات آن طور كه شهوت‌پرستان وانمود مي‌كنند دشوار نيست، بلكه امري است آسان، و در خور طاقت نفوس. و دوم اينكه هر چه باشد چه دشوار و چه آسان پاداش دارد، و خدا عمل صالح بندگان را ضايع، و اجر جزيلشان را فراموش نمي‌كند.
پس اينكه فرموده:" وَ لا نُكَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها" تكليف حرجي و خارج از وسع نفوس را نفي مي‌كند و حاصلش اين است كه اين تكليف يا در اعتقادات است كه خداي تعالي حجت‌هاي روشن و واضحي قرار داده كه هم آدمي را به سوي ايمان و لوازم آن كه معارفي حقيقي است دلالت مي‌كند، و هم انسان را مجهز به قوا و غرائزي كرده كه مي‌تواند آن حقايق را درك كند و آنها را تصديق نمايد، و آن عبارت است از عقل، آن گاه از آنجايي كه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 18، ص 45
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 58
عقول مردم در قوت ادراك و ضعف آن مختلف است، رعايت آن را نيز كرده، از هر عقلي به مقدار توانايي دركش و طاقت تحملش تكليف خواسته و عامه مردم را به آنچه كه از خواص مي‌خواهد تكليف نمي‌كند، و از خواص هم- كه نيكان و ابرار خلقند- آنچه را كه از مقربين مي‌خواهد طلب نمي‌كند، و آن طور كه مخلصين را سوق مي‌دهد، مستضعفين را نمي‌دهد. اين در اعتقاد.
و اما در عمل، انسان را به اعمالي دعوت كرده كه خير او در زندگي اجتماعي و فردي‌اش و سعادت دنيا و آخرتش را تامين مي‌كند، چون قابل انكار نيست كه سعادت بشر با هر عملي چه نيك و چه بد تامين نمي‌شود، هم چنان كه در هر موجودي غير انساني نيز چنين است، و خداي تعالي بشر را به نيرويي كه بتواند آن عمل را بجا بياورد مجهز فرموده، پس عملي كه وضعش چنين است هرگز حرج و طاقت‌فرسا نيست.
پس در دين خدا به هيچ عمل و اعتقاد طاقت‌فرسا تكليف نشده، يعني هيچ حكمي حرجي ناشي از مصلحتي حرجي تشريع نشده، و همين خود منتي است كه خداي سبحان بر بندگان خود نهاده، و در آيه مورد بحث با تذكر دادن آن دلهاي بشر را به سوي اوصاف مؤمنين تشويق نموده است.
آيه شريفه" وَ لا نُكَلِّفُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها" دلالت بر اين معنا و بيش از اين مي‌كند چون علاوه بر اينكه تشريع احكام حرجي- از قبيل رهبانيت، و قرباني كردن اولاد- را نفي كرده، تكليفي را هم كه در اصل حرجي نيست ولي در خصوص موردي حرجي شده- مانند ايستاده نماز خواندن براي مريض- را نيز نفي كرده، با اينكه امتنان خدا با نفي قسم اولي به تنهايي تمام بود.
دليل بر اينكه اين گونه تكاليف را هم نفي كرده اين است كه نفي تكليف متعلق به نفس شده، و نفس هم نكره در سياق نفي است، و افاده عموم مي‌كند، در نتيجه هر نفسي در هر حادثه‌اي كه فرض شود مكلف نيست، مگر به قدر وسعش، و به هيچ تكليف حرجي مكلف نيست، نه تكليفي كه در اصل حرجي باشد، و نه تكليفي كه در مورد خاصي حرجي شده.
اين معنا نيز روشن شد كه آيه شريفه مراتب مختلف اعتقاد را كه در اثر اختلاف درجه عقول مختلف مي‌شود همه را امضاء كرده و در اين مرحله نيز حرج را به هر دو قسمش رفع نموده.
" وَ لَدَيْنا كِتابٌ يَنْطِقُ بِالْحَقِّ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ"- در اين جمله مؤمنين را دلخوش مي‌كند به اينكه عملشان ضايع نمي‌شود و اجرشان هدر نمي‌رود، و منظور از گويايي كتاب اين است ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 59
كه آنچه را كه در آن ثابت است بي پرده و فاش بيان مي‌كند. آري، به آنچه از اعمال صالح كه در آن كتاب نوشته شده گويا نيست مگر به حق، چون اين كتاب از زياده و نقصان و تحريف محفوظ است. حساب قيامت هم بر اساس آنچه در كتاب است رسيدگي مي‌شود، و جمله" ينطق" اشاره به همين است. پاداش هم بر اساس نتايجي است كه از محاسبه به دست مي‌آيد، و جمله" وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" اشاره به همين است. پس مؤمنين از اينكه ظلم شوند ايمنند، و اجرشان به هيچ وجه فراموش نمي‌شود، و از دادنش دريغ نمي‌كنند، و يا كمتر از آنچه هست نمي‌دهند، و يا عوض و بدل نمي‌شود، هم چنان كه از خطر اينكه اعمالشان حفظ نشود، و يا بعد از حفظ فراموش شود، و يا به وجهي از وجوه تغيير كند ايمنند.

[فايده وجود نامه اعمال و جواب به شبهه‌اي كه فخر رازي در اين باره ذكر كرده است] … .. ص : 59

فخر رازي در تفسير كبير گفته: اگر كسي بگويد: فايده اين كتاب چيست؟ اگر عرضه بر كسي شود كه دروغ را بر خدا محال مي‌داند كه حاجت به كتاب ندارد، هر چه خدا بگويد قبول مي‌كند چه كتابي در ميان باشد و چه نباشد، و اگر بر كسي عرضه شود كه دروغ گفتن را از خدا ممكن و جايز مي‌داند، چنين كسي آنچه را كه خدا بگويد تكذيب مي‌كند، چه در كتابي نوشته شده باشد و چه نشده باشد، چون براي دروغگو همان طور كه دروغ گفتن ممكن است همچنين دروغ نوشتن هم جايز است، پس به هر دو تقدير نوشتن اعمال فايده‌اي ندارد. در جواب مي‌گوييم: خدا هر چه بخواهد مي‌كند، ولي آنچه ممكن است گفته شود:
اين است كه شايد در اين كار مصلحتي براي ملائكه باشد «1».
مؤلف: پاسخي كه فخر رازي داده مبتني بر مسلكي است كه در فعل خداي تعالي دارد، چون او معتقد است كه افعال خدا از روي غرض و مصلحت نيست و عمل خرافي را از خداي تعالي جايز مي‌داند.
و اين اشكال تنها در مساله نوشتن اعمال نيست، بلكه در تمامي شؤون قيامت كه خداي تعالي از آن خبر داده وارد است مانند: حشر، جمع، اشهاد شهود، نشر كتب و ديوانها، صراط، ميزان و حساب.
و جواب صحيح از همه اينها اين است كه: خداي تعالي آنچه را كه ما در قيامت با آن روبرو مي‌شويم براي ما ممثل كرده، و به صورت يك صحنه دادگاهي و دادخواهي، و دادرسي، مجسم نموده است، و معلوم است كه در يك صحنه دادگاه از آن جهت كه دادگاه است پاي احتجاج و دفاع و شاهد و پرونده و برگه‌هاي جرم و روبرو كردن دو طرف
__________________________________________________
(1)تفسير كبير فخر رازي، ج 23، ص 108.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 60
متخاصم به ميان مي‌آيد، و بدون اينها صحنه پايان نمي‌پذيرد.
بله اگر از اين معنا چشم‌پوشي كنيم، براي ظاهر شدن اعمال آدمي در روز رجوعش به خداي سبحان تنها اذن او كافي است، و به هيچ يك از مطالب مذكور حاجت نيست- دقت فرماييد.

[اعمال بد مانع از انجام اعمال صالحه است] … .. ص : 60

" بَلْ قُلُوبُهُمْ فِي غَمْرَةٍ مِنْ هذا وَ لَهُمْ أَعْمالٌ مِنْ دُونِ ذلِكَ هُمْ لَها عامِلُونَ" مناسب با سياق آيات اين است كه كلمه" هذا" اشاره به اوصافي باشد كه خداي سبحان در آيات قبل براي مؤمنين آورد كه يكي از آنها مسارعت در خيرات بود. ولي ممكن هم هست بگوييم اشاره به قرآن كريم است، و اين احتمال را جمله بعدي‌اش:" قَدْ كانَتْ آياتِي تُتْلي عَلَيْكُمْ" تاييد مي‌كند.
كلمه" غمرة" به معناي غفلت شديد و يا جهل شديدي است كه صاحبش را فرا گرفته باشد، و جمله" وَ لَهُمْ أَعْمالٌ مِنْ دُونِ ذلِكَ" بيان حال كفار است كه در عمل و اوصاف نقطه مقابل مؤمنين هستند، و معنايش به طور كنايه اين است كه:" كفار شاغلي دارند كه ايشان را از خيرات و اعمال صالح باز داشته نمي‌گذارد موفق به آن شوند، و آن شاغل عبارت است از اعمال زشت خبيث.
و حاصل معناي آن اين است كه: كفار نسبت به اين اوصافي كه براي مؤمنين برشمرديم در غفلت شديد- و يا در جهل شديد- هستند و در مقابل، اعمال زشت و خبيثي دارند كه همواره مرتكب مي‌شوند و آن اعمال شاغل و مانع ايشان است از اينكه عمل خير كنند.
" حَتَّي إِذا أَخَذْنا مُتْرَفِيهِمْ بِالْعَذابِ إِذا هُمْ يَجْأَرُونَ" كلمه" جؤار"- به ضمه جيم- به معناي آواز وحوش از قبيل آهو و امثال آن است، آوازي كه در هنگام فزع در مي‌آورند، و اين تعبير در آيه شريفه كنايه است از اينكه مترفين وقتي گرفتار عذاب مي‌شوند صدا به استغاثه و تضرع بلند مي‌كنند بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند مراد از آن، شيون و جزع است، ولي آيات بعدي معناي اول را تاييد مي‌كند.
و اگر مترفين را متعلق عذاب دانسته، از اين جهت است كه روي سخن در آيات قبل آنجا كه مي‌فرمود:" أَ يَحْسَبُونَ أَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنِينَ" با رؤساي قوم بود كه در لذتهاي مادي افراط مي‌كردند، و ديگران تابع ايشان بودند.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 112. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 61
" لا تَجْأَرُوا الْيَوْمَ إِنَّكُمْ مِنَّا لا تُنْصَرُونَ" در اين جمله از سياق غيبت به سياق خطاب عدول نموده تا در توبيخ و سركوبي ايشان تشديد كرده باشد، و براي هميشه از نجات و هر آرزوي ديگر نوميدشان كند، چون اگر سياق را به خطاب عدول نمي‌داد، معنايش اين بود كه با واسطه از بيچارگي و نوميدي آنان خبر داده باشد و براي قطع اميد، خبر بي‌واسطه مؤثرتر از با واسطه است. و علاوه بر اين در سياق خطاب خود آن كسي كه اميد ياريش مي‌رود خبر از بي ياوري آنها مي‌دهد، و اين باز مؤثرتر است.
" قَدْ كانَتْ آياتِي تُتْلي عَلَيْكُمْ … تَهْجُرُونَ" كلمه" نكوص" به معناي برگشتن به عقب است، و كلمه" سامر" از" سمر" به معناي گفتگو كردن در شب است. بعضي «1» گفته‌اند:" سامر" مانند" حاضر" هم بر فرد اطلاق مي‌شود و هم بر جمع البته در آيه مورد بحث" سمرا" به ضم سين و تشديد ميم هم قرائت شده كه در آن صورت، جمع سامر است، و اين قرائت بهتر است، و نيز" سمارا" به ضم سين و تشديد ميم قرائت شده و كلمه" هجر" به معناي هذيان است.
و اينكه مي‌بينيم آيه شريفه مورد بحث، به طور فصل آمده (يعني واو عاطفه بر سر آن نيامده) بدين جهت است كه در مقام تعليل است و معناي آيه اين است كه شما از ناحيه ما ياري نمي‌شويد، براي اينكه آيات من بر شما قرائت شد و شما از آن روي‌گردان بوديد و به اعقاب خود برمي‌گشتيد، و از در استكبار عارتان مي‌شد كه به آن گوش دهيد و در باره آن شبها هذيان مي‌گفتيد. بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: ضمير" به" به بيت و يا به حرم بر مي‌گردد، ولي نظريه‌شان خوب نيست.

[تقرير و تبيين احتجاجات متعددي كه در مقابل منكران رسالت پيامبر و به منظور رد عذرهاي متصور براي آنان در آيات شريفه آمده است] … .. ص : 61

" أَ فَلَمْ يَدَّبَّرُوا الْقَوْلَ أَمْ جاءَهُمْ ما لَمْ يَأْتِ آباءَهُمُ الْأَوَّلِينَ" در اين آيه شروع مي‌كند به قطع عذر ايشان، عذري كه براي اعراض خود از قرآن مي‌آوردند، قرآني كه براي هدايت ايشان نازل شد، و ايشان دعوت حقه را كه آورنده آن رسول خدا (ص) بود اجابت نكردند.
پس اينكه فرمود:" أَ فَلَمْ يَدَّبَّرُوا الْقَوْلَ" استفهامي است كه انكار را مي‌رساند، و الف و لام در" القول" الف و لام عهد است، و مراد از" قول" قرآن تلاوت شده بر آنان است.
و اين فقره از كلام متفرع بر ما قبل است كه مي‌فرمود:" ايشان در غفلتند و شاغلي دارند كه از آن بازشان مي‌دارد". و معناي كلام اين مي‌شود: آيا حق را نفهميدند و در حالي كه
__________________________________________________
(1 و 2)كشاف، ج 3، ص 194.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 62
بازدارنده داشتند در كتاب تدبر نكردند تا بفهمند كه حق است و در نتيجه ايمان بياورند؟.
و اينكه فرمود:" أَمْ جاءَهُمْ ما لَمْ يَأْتِ آباءَهُمُ الْأَوَّلِينَ" كلمه" ام" در اين آيه و آيه بعدي منقطعه و در معناي اضراب است، معنايش اين است كه: نه، بلكه اينطور نيست. آيا اگر چيزي براي ايشان نازل شود كه در زمان پدران ايشان نازل نشده بود به صرف اين جهت بايد آن را انكار كنند و از آن احتراز جويند؟.
و نو ظهور بودن چيزي هر چند مستلزم باطل بودن آن چيز نيست، و چنين قاعده كلي در بين نداريم، كه هر چيز بي سابقه‌اي باطل و غير حق باشد، ليكن رسالت الهي از آنجايي كه غرضش هدايت است، اگر حق و صحيح باشد بايد در حق همه صحيح باشد، پس اگر به سوي بشرهاي اوليه رسالتي نيامده باشد، خود دليل قاطعي است بر اينكه در بشر حاضر هم چنين رسالتي باطل است.
" أَمْ لَمْ يَعْرِفُوا رَسُولَهُمْ فَهُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ" مراد از" معرفت رسول" معرفت به حسب و نسب و خلاصه به سجاياي روحي و ملكات نفسي او است- اعم از آن ملكاتي كه كسب كرده يا آن ملكاتي كه از اعقاب خود به ارث برده- تا بدانند كه آنچه مي‌گويد و ادعا مي‌كند صادق است، و خودش هم بدان ايمان دارد و از نزد خدا مؤيد است. قريش رسول خدا را به اين خصوصيات مي‌شناختند و سوابق حال او را داشتند كه كودكي بود يتيم كه پدر و مادر خود را در كودكي از دست داده بود و در هيچ مكتبي درس نخوانده و از هيچ مؤدبي ادب نياموخته و هيچ كس در تربيت او دخالت نداشته و تا آن روز احدي از او كار زشتي نديده و عملي كه طبع سليم و عقل سالم آن را قبيح بداند انجام نداده نه به ملك كسي طمع كرده و نه حرص بر مالي داشته و نه حرصي به جاه از خود نشان داده.
خوب، وقتي چنين كسي مردم را به سوي فلاح و سعادتشان دعوت نمود و به آنچه از معارف كه عقل در برابرش زانو مي‌زند، و به شريعتي و كتابي كه عقلها را خيره مي‌سازد، دعوت مي‌كند، بايد او را بپذيرند.
آري، قريش رسول خدا (ص) را با همه خصوصيات معجزه آسايش شناخته بودند، و اگر او را نشناخته بودند باز در اعراض از دين او و استنكاف از ايمان به او عذري داشتند، چون معناي اينكه او را بدين اوصاف نشناخته باشند، اين است كه او را با اوصافي ضد آن شناخته باشند، يا اوصاف نيك مذكور را در وي احراز نكرده باشند كه در اين چند صورت البته معذور بودند، چون سپردن زمام امور و خلاصه تسليم شدند در برابر چنين كسي ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 63
عقلا جايز نيست.
" أَمْ يَقُولُونَ بِهِ جِنَّةٌ بَلْ جاءَهُمْ بِالْحَقِّ وَ أَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ" اين جمله عذر ديگري را براي ايشان نقل مي‌كند كه به آن متشبث شدند و آن همان است كه در سوره حجر از ايشان نقل كرده كه گفتند:" يا أَيُّهَا الَّذِي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ" «1» و پاسخ آن لازمه جمله" بَلْ جاءَهُمْ بِالْحَقِّ" است.
پس مدلول جمله" بَلْ جاءَهُمْ بِالْحَقِّ وَ أَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ" اضراب از جمله‌اي است محذوف، و تقدير كلام اين است كه: اگر اينان از ايمان نياوردنشان به اسلام عذر مي‌آوردند به اينكه او ديوانه است دروغ مي‌گويند بلكه كراهتشان از ايمان به خاطر اين است كه او حق آورده، و اكثر آنان از حق كراهت دارند.
و لازمه‌اش اين است كه كلامشان با حجتي رد شود كه به اين اضراب هم اشاره داشته باشد، و حاصل آن حجت، اين است كه اگر اينكه گفتند:" او ديوانه است" حق باشد، بايد سخن گفتنش نامربوط و نامنظم و بي معنا، و سراپا اشكال باشد، چون وقتي عقل كسي اختلال يابد كلامش هم مختل مي‌شود و بدون هدف حرف مي‌زند، ولي مي‌بينيم كه كلام او چنين نيست و او جز به سوي حق نمي‌خواند و جز حق نياورده، اين كجا و چگونه كلام ديوانگان است كه نمي‌فهمند چه مي‌گويند؟.
در اين آيه اگر كراهت را به اكثر نسبت داده بدين جهت است كه (تمامي كفار از حق كراهت ندارند، چون بسياري از ايشان به خاطر نداشتن درك و فهم لازم، كوركورانه از ديگران تقليد مي‌كنند) بسياري از ايشان مستضعفند كه اعتنايي به خواستن و نخواستنشان نيست.

[شرحي در مورد اينكه دين خدا منطبق با نظام عام هستي و نظام نوعي انسان است و اگر حق تابع اهواء كافران باشد هستي تباه مي‌شود (وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ … )] … .. ص : 63

" وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِيهِنَّ بَلْ أَتَيْناهُمْ بِذِكْرِهِمْ فَهُمْ عَنْ ذِكْرِهِمْ مُعْرِضُونَ" بعد از آنكه فرمود:" بيشتر آنان از حق بدشان مي‌آيد به اين جهت بدشان مي‌آيد كه مخالف با هوي و هوس ايشان است، پس معلوم مي‌شود كه آنان مي‌خواهند حق تابع هوي و هوس ايشان باشد نه اينكه آنان تابع حق باشند، و اين هم كه ممكن نيست.
چون اگر حق پيرو هوي و هوس آنان شود و اجازه دهد كه اعتقادات و اعمال باطلشان را داشته باشند، هم چنان بت پرستيده، ارباب براي خود بگيرند و رسالت انبياء و معاد را انكار
__________________________________________________
(1) اي كسي كه مي‌گويي ذكر بر تو نازل شده تو ديوانه‌اي. سوره حجر، آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 64
نموده در نتيجه هر چه از فحشاء و منكرات و فساد كه دلشان بخواهد مرتكب شوند، بايد حق چنين اجازه‌اي را در ساير موجودات نيز بدهد، يعني اجازه دهد كه موجودات ديگر هم از نظامي كه دارند سرپيچي نموده و رو به فساد گذارند، چون بين" حق" و" حق" فرق نيست، در نتيجه بايد آسمانها و زمين رو به تباهي بگذارند، و نيز نظام موجودات زميني و آسماني مختل گردد، و قوانين كلي كه در عالم هست همه نقض شود، آري، همه مي‌دانيم كه هوي و هوس حد معيني ندارد، و بر يك مستقري قرار نمي‌گيرد.
به عبارت دقيق‌تر و نيز به بيان سازگارتر با آنچه كه قرآن در باره دين قيم دارد: انسان يكي از حقايق اين عالم است كه وجودش مرتبط با تمامي عالم مي‌باشد و اين موجود نيز در نوعيتش غايتي دارد كه همان سعادت او است و براي رسيدنش به آن، خط مشي و مسيري برايش معين شده، همانطور كه ساير انواع موجودات نيز چنينند. پس هستي عام عالمي انسان و هستي خصوصي‌اش وي را مجهز به قوا و آلاتي كرده كه مايه سعادت و كمال او است و طريقي از اعتقاد و عمل برايش معين نموده كه او را به آن سعادت مي‌رساند.
پس طريقي كه آدمي را به سعادت برساند- يعني اعتقادات و اعمالي معين- واسطه بين او و بين سعادت او است كه نامش را دين و يا سنت حياتي مي‌گذاريم كه به مقتضاي نظام عام عالمي و نظام خاص انساني تعيين يافته است. و به عبارتي ديگر آن را" فطرت" نام مي‌گذاريم، و اين طريق و اين واسطه تابع آن نظام است.
و اين همان است كه خداي تعالي به آن اشاره نموده و مي‌فرمايد:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «1».
پس معلوم شد كه آن سنت حياتي كه سالك خود را به سعادت انساني‌اش مي‌رساند يك سنت است، سنتي است كه نظام عالمي و آدمي آن را اقتضاء دارد. خواهي گفت: از كجا بايد فهميد كه نظام عام و خاص مزبور اقتضاي آن را دارد؟ در جواب مي‌گوييم: از اينكه مي‌بينيم جهازات وجودي خود ما نيز آن را اقتضا دارد. خواهي گفت از كجا بفهميم جهازات وجودي ما چنين اقتضايي را به حق دارد؟ مي‌گوييم از اين جا كه مي‌بينيم اقتضاهاي آن قوانيني است لا يتغير كه در تمامي نظام عالمي كه يكي از اجزاي آن آدمي است جريان دارد، و حاكم بر آن و مدبر آن است، و آن را به سوي غايتي كه دارد سوق مي‌دهد، به همان غايتي
__________________________________________________
(1)روي دل به سوي دين كن، در حالي كه متمايل به آن سو باشي، كه فطرت خدا است، همان فطرتي (نظام عمومي) كه بشر را نيز بر طبق آن خلق كرده، چون در خلقت خدا تبديل و دگرگوني نيست، و دين صحيح هم همين است (كه به مقتضاي نظام عالم تدوين يافته باشد). سوره روم، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 65
كه خداي سبحان مقدر فرموده.
با اين حال اگر حق پيرو هوي و هوس ايشان شود، يعني شرع و دين را به مقتضاي هواي دل آنها گزاف و بيهوده تشريع كند، جز به اين ممكن نيست. مگر آنكه به كلي اجزاي عالم را از آنچه كه بايد باشد تغيير داده و علل و اسباب جاري در آن را با علل و اسبابي ديگر عوض كند، و نيز روابط منظم در اجزاي آن را به روابطي گزاف و بيهوده تبديل نمايد- روابطي مختل و مناقض- تا هر يك مطابق دلخواه يكي از افراد بشر باشد، كه معلوم است چنين تغييري مساوي است با فساد عالم. كار زمين و آسمان و موجودات بين آن دو و تدبير جاري در آن را به تباهي مي‌كشاند، چون نظام جاري در همه عالم و تدبير آن به هم پيوسته است و اين طور نيست كه عالم و بشريت هر يك براي خود نظام جداگانه‌اي داشته باشد.
اين آن معنايي است كه آيه شريفه" وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِيهِنَّ" بيانگر آن است. و در جمله" بَلْ أَتَيْناهُمْ بِذِكْرِهِمْ فَهُمْ عَنْ ذِكْرِهِمْ مُعْرِضُونَ" بدون شك مراد از" ذكر"، قرآن كريم است، هم چنان كه در آيه" 50" سوره انبياء آن را ذكر ناميده و فرموده:
" وَ هذا ذِكْرٌ مُبارَكٌ" و نيز در آيه" 44" سوره زخرف فرموده:" وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ" همچنين در آياتي ديگر و شايد نكته اينكه بعد از اين تهمت آنان كه گفتند" به جنة" از قرآن كريم تعبير به ذكر كرده، اين باشد كه خواسته در پاسخ اينكه گفتند:" يا أَيُّهَا الَّذِي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ" «1» مقابله‌اي قرار داده باشد. توضيح اينكه: آنها گفته بودند" اي كسي كه ذكر بر او نازل شده تو ديوانه‌اي" در پاسخ مي‌فرمايد:" اين ذكر، ذكر خود آنان است و آنان از ذكر خودشان اعراض مي‌كنند".
و به هر حال قرآن را ذكر ناميد چون قرآن ايشان را به ياد خدا مي‌اندازد، و يا دين خدا را به يادشان مي‌آورد و اعتقاد حق و عمل صالح را بدانها خاطر نشان مي‌كند. البته از اين دو احتمال دومي با صدر آيه- به آن معنايي كه ما برايش كرديم- بهتر مي‌سازد، و اگر كلمه" ذكر" را به ضمير" هم- ايشان" اضافه كرده بدين جهت است كه دين- يعني دعوت حق- نسبت به مردم مختلف است، به اين معنا كه دين خدا و به اجمال و تفصيل به بشر رسيده و هر چه بشر پيش مي‌آمده دين براي او مفصلتر مي‌شده، تا در آخر در قرآن مفصلترين مراحل دين براي بشر بيان شده، چون شريعت قرآن آخرين شرايع است.
__________________________________________________
(1)سوره حجر، آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 66
و معناي آيه اين است كه: حق از هوي و هوس مردم پيروي نمي‌كند، بلكه ما براي آنان كتابي آورده‌ايم تا ياد آورنده ايشان باشد- و يا به وسيله آن متذكر شوند- دينشان را، آن ديني كه اختصاص به ايشان دارد. در نتيجه اگر ايشان از آن دين اعراض مي‌كنند، از ديني اعراض كرده‌اند كه اختصاص به خودشان دارد.
بسياري از مفسرين «1» گفته‌اند كه اضافه شدن دين به ضمير" هم" براي اختصاص نيست بلكه براي تشريف است نظير اينكه فرموده:" وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ وَ سَوْفَ تُسْئَلُونَ" «2» و معنايش اين است كه ما مايه شرف و افتخار ايشان را برايشان آورديم، و به همين جهت بايد با كاملترين وجه بدان اقبال نمايند، و اينان با اين رفتاري كه كردند از فخر و شرف خود اعراض نمودند.
ولي اين تفسير صحيح نيست، براي اينكه اگر چه قرآن كريم مايه شرافت و افتخار رسول خدا (ص) است چون به قلب نازنين او نازل شده، و نيز مايه سر بلندي اهل بيت اوست چون در خاندان ايشان نازل شده، و نيز مايه افتخار عرب است چون به لغت و به زبان عرب نازل شده، و نيز مايه افتخار همه امت اسلام است چون به منظور هدايت آنان نازل شده، ولي اضافه در جمله" بذكرهم" به اين عنايت نبوده بلكه اين عنايت مورد نظر است كه بفهماند اين دين مختص به اين امت و اين دوره از بشريت است و اين با صدر آيه موافق‌تر است، البته بنا بر آن معنايي كه ما براي صدر آيه كرديم.
" أَمْ تَسْأَلُهُمْ خَرْجاً فَخَراجُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ" در مجمع البيان مي‌گويد: اصل" خراج" و" خرج" هر دو به يك معنا بوده، و آن عبارت است از در آمدي كه بر اساس وظيفه پرداخت شود «3».
اين جمله چهارمين عذري است كه در آيات مورد بحث براي ايشان تصور كرده، و آن را رد نموده، و بر آن توبيخشان نموده. خداوند مي‌فرمايد:" و يا تو از ايشان خرجي خواسته‌اي" يعني مالي از ايشان خواسته‌اي كه به عنوان باج و ماهيانه و مزد به تو بدهند؟ آن گاه بي‌نيازي رسول خدا (ص) را از آن ذكر نموده، مي‌فرمايد:" خراج پروردگارت بهتر است و او بهترين رازقان است" يعني رازق تو خدا است، و تو احتياجي به خرجي ايشان
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 18، ص 53.
(2)قرآن براي تو و قومت شرف و نام بلندي است و به زودي باز خواست مي‌شويد. سوره زخرف، آيه 44.
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 113.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 67
نداري.
و در قرآن كريم بي نيازي رسول خدا (ص) از مال مردم مكرر بيان و اعلام شده، مثلا از آن جمله در سوره انعام آيه" 90" فرموده:" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً" و نظير همين مضمون در آيه" 23" سوره شوري آمده.
گفتيم در اين آيات چهار عذر براي اعراض كنندگان از دعوت حق آمده: اولين آنها جمله" أَ فَلَمْ يَدَّبَّرُوا الْقَوْلَ" بود كه مربوط به فهم قرآن بود. دومي آنها جمله" أَمْ جاءَهُمْ ما لَمْ يَأْتِ آباءَهُمُ الْأَوَّلِينَ" بود، كه مربوط به شريعت اسلام است كه رسول خدا (ص) به سوي آن دعوت مي‌كرد. سومي جمله" أَمْ يَقُولُونَ بِهِ جِنَّةٌ" بود كه مربوط به شخص رسول خدا (ص) بود. چهارمي جمله" أَمْ تَسْأَلُهُمْ خَرْجاً" است كه راجع به سيره و رفتار آن جناب مي‌باشد.

[اشاره به اينكه حق صراط مستقيم است و كافران گريزان از حق، منحرف از صراط مستقيم هستند] … .. ص : 67

" وَ إِنَّكَ لَتَدْعُوهُمْ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ وَ إِنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ عَنِ الصِّراطِ لَناكِبُونَ" كلمه" نكب" و" نكوب" به معناي عدول از راه و انحراف از هر چيزي است.
سابقا در تفسير سوره فاتحه گفتيم كه" صراط مستقيم" به معناي راه واضح و روشني است كه نه در آن اختلاف تصور شود و نه تخلف. به اين معنا كه در اثر و خاصيت آن كه همان رساندن به مقصود است نه اختلاف هست، و نه خود آن در اين اثرش تخلف مي‌كند، و اين صفت همان صفت حق است، چون حق نيز واحد است، و نه اجزاي آن با يكديگر اختلاف و تناقض دارد و نه در رساندن به آن مطلوبي كه به سوي آن هدايت مي‌كند تخلف مي‌نمايد.
از اينجا نتيجه مي‌گيريم كه حق، صراط مستقيم است و چون فرموده كه رسول خدا (ص) به سوي حق هدايت مي‌كند لازمه‌اش اين مي‌شود كه به سوي صراط مستقيم هدايت كند.
سپس از آنجا كه فرمود:" كفار از حق كراهت داشته و گريزانند" قهرا از صراط مستقيم انحراف دارند، و به بيراهه مي‌روند.
و اگر از ميان همه صفاتي كه كفار دارند تنها مساله بي ايماني به آخرت را ياد آور شده، و به همان يكي اكتفاء نموده، بدين جهت است كه اصل اساسي دين حق، بر اين مساله استوار است كه آدمي داراي حياتي جاودانه است و زندگي او با مرگ خاتمه نمي‌پذيرد و در آن حيات جاويد، سعادتي دارد كه بايد آن سعادت را با اعتقاد حق و عمل حق به دست آورد، هم چنان كه در آن حيات جاويد شقاوتي دارد كه بايستي از آن بپرهيزد، و معلوم است كه
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 68
وقتي مردمي به اين چنين حياتي معتقد نباشند، ديگر گفتگوي با آنان از ساير اصول دين و فروع عملي آن، اثري ندارد.
و به بياني ديگر: دين حق عبارت است از مجموعه‌اي از تكاليف اعتقادي و عملي و اين تكليفها جز با مساله حساب و جزاء تمام نمي‌شود، (چون اگر بنا باشد به نيكوكار مزد و به بدكار كيفر داده نشود، او اميدي به كار نيك و ترسي از كار زشت خود ندارد، و در نتيجه تكليف به كار نيك و اجتناب از كار زشت لغو و بيهوده مي‌شود) و قرآن كريم روز قيامت را براي پاداش و كيفر معين فرموده و چون كفار به روز قيامت ايمان ندارند ديگر دين در نظر آنان مفهومي ندارد و آنها حياتي جز حيات مادي دنيا براي خود سراغ ندارند، در نتيجه سعادت و خوشبختي را جز رسيدن به لذائذ مادي و تمتع به لذات شكم و پايين شكم نمي‌بينند و لازمه آن همين است كه جز هوي و خواهش نفس را پيروي نكنند، حالا اين خواهش نفساني موافق با حق باشد يا مخالف با آن.
پس خلاصه اين دو آيه اين شد كه: اينها به تو ايمان نخواهند آورد، چون تو ايشان را به سوي صراط مستقيم مي‌خواني و اينها جز انحراف از راه هدفي ندارند.
" وَ لَوْ رَحِمْناهُمْ وَ كَشَفْنا ما بِهِمْ مِنْ ضُرٍّ … وَ ما يَتَضَرَّعُونَ" كلمه" لجاج" به معناي سر سختي و عناد در انجام عملي است كه نبايد انجام داد. و كلمه" عمه" به معناي تردد در كاري به خاطر تحير و سرگرداني است، اين معاني را راغب ذكر كرده «1» و صاحب مجمع البيان در معناي" استكانت" گفته كه به معناي خضوع است، از باب استفعال از ماده" كون" و معنايش اين است كه نخواستند بر صفت خضوع باشند «2».
و جمله" و لو رحمناهم" بيان و تاييد عدول ايشان از صراط است، مي‌فرمايد: اگر ما به ايشان رحم كنيم و گرفتاريشان را برطرف سازيم، باز رو به ما نمي‌آورند و با شكر خود نعمت ما را مقابله و تلافي نمي‌كنند، بلكه بر تمرد خود از حق و لجاجت در باطل اصرار مي‌ورزند و در طغيان خود تردد نموده و مي‌خواهند به آن ادامه دهند، پس رحمت ما به اينكه رفع گرفتاري از آنها كنيم فايده‌اي به حالشان ندارد، هم چنان كه تخويف ما به عذاب و نقمت سودي برايشان ندارد، چون ما بارها آنها را به عذاب خود گرفتيم، مع ذلك به درگاه پروردگار خود خضوع نكردند پس اينها نه صراط حق به دردشان مي‌خورد و نه رحمت و كشف ضر و
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" لج" و ماده" عمه".
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 113.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 69
نعمت و نه تخويف با نشان دادن عذاب.
مقصود از عذاب در اين آيه، عذاب خفيف است. عذابي كه دست آدمي به كلي از هر جايي كوتاه نشود. شاهد اين مدعا قرينه‌اي است كه در آيه بعدي قرار دارد، چون در آنجا عذاب شديد را مقابل اين عذاب قرار داده پس ديگر كسي ايراد نكند به اينكه مساله بازگشت به خدا در مواقع ضروري و انقطاع از اسباب يكي از غريزه‌هاي انساني است، هم چنان كه در قرآن هم مكرر خاطرنشان شده، آن وقت چطور در اينجا مي‌فرمايد" عذاب ايشان را گرفت، و باز به درگاه پروردگار خود استكانت نبردند، و تضرع نكردند؟".
و اينكه در آيه اول فرمود:" ما بِهِمْ مِنْ ضُرٍّ" و در آيه دوم فرمود:" وَ لَقَدْ أَخَذْناهُمْ بِالْعَذابِ" خود دلالت مي‌كند بر اينكه كلام ناظر به عذابي است كه واقع شده و هنوز- يعني در هنگام نزول اين آيات- برطرف نشده. احتمال هم دارد كه مراد قحطيي باشد كه اهل مكه- چنان كه در روايات آمده- بدان گرفتار شدند.
" حَتَّي إِذا فَتَحْنا عَلَيْهِمْ باباً ذا عَذابٍ شَدِيدٍ إِذا هُمْ فِيهِ مُبْلِسُونَ" يعني هم چنان به حال خود باقي هستند، نه رحمت در آنها اثر مي‌گذارد و نه عذاب، تا آنكه دري از عذاب شديد- كه همان مرگ است- به رويشان باز كنيم، مرگي كه دنبالش عذاب آخرت است- كه در سياق آيات و مخصوصا آيات آينده به آن اشاره شده است- و اين مرگ هم ناگهاني مي‌رسد، و به كلي از خير مايوسشان مي‌كند.
آيات مورد بحث و اين فصل از گفتار كه با جمله" أَ فَلَمْ يَدَّبَّرُوا الْقَوْلَ … " آغاز شده، با جمله‌اي نظير همان جمله‌اي كه فصل سابق را خاتمه داد، ختم شده يعني آيه‌هاي" أَ يَحْسَبُونَ أَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنِينَ"- تا آخر آيات- كه عذاب آخرت را ياد آوري مي‌كند، و به زودي براي دومين بار آن را اعاده مي‌كند.

بحث روايتي [(رواياتي در باره مراد از" قُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ" و معناي استكانت و تضرع و … )] … .. ص : 69

در تفسير قمي در ذيل آيه" إِنَّ الَّذِينَ هُمْ مِنْ خَشْيَةِ رَبِّهِمْ مُشْفِقُونَ … يُؤْتُونَ ما آتَوْا" گفته:
يعني از عبادت و اطاعت «1».
و در الدر المنثور است كه فاريابي و احمد و عبدين حميد و ترمذي و ابن ماجه و ابن
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 91.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 70
ابي الدنيا- در كتاب" نعت الخائفين"- و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه و بيهقي- در كتاب شعب الايمان- از عايشه روايت كرده‌اند كه گفت: از رسول خدا (ص) پرسيدم: مقصود از آيه" وَ الَّذِينَ يُؤْتُونَ ما آتَوْا وَ قُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ" چيست؟ آيا ممكن است مردي زنا و دزدي كند و شراب بخورد و در عين حال از خدا هم بترسد؟ فرمود: نه، و ليكن مقصود اين است كه با اينكه روزه مي‌گيرد و صدقه مي‌دهد و نماز مي‌خواند در عين حال از خدا بترسد و هراس آن داشته باشد كه خدا از او قبول نكند «1».
و در مجمع البيان در ذيل جمله" وَ قُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ" از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: معنايش اين است كه مي‌ترسند خدا از آنان قبول نكند. و در روايتي ديگر فرمود: انجام مي‌دهد در حالي كه هم اميدوار است و هم ترسان «2».
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، و عبد بن حميد و ابن ابي حاتم از قتاده روايت مي‌كند كه در ذيل جمله" حَتَّي إِذا أَخَذْنا مُتْرَفِيهِمْ بِالْعَذابِ" گفت: براي ما اينطور گفته‌اند كه اين آيه در باره كفاري كه در جنگ بدر كشته شدند نازل شده «3».
مؤلف: الدر المنثور نظير اين روايت را از نسايي و ابن عباس آورده و عبارت آن چنين است كه گفت:" آنها اهل بدرند" «4» ولي سياق آيات با مضمون اين دو روايت تطبيق نمي‌كند.
و نيز در همان كتاب آمده كه نسايي و ابن جرير و ابن ابي حاتم و طبراني و حاكم، (وي حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه، و بيهقي- در كتاب دلائل- از ابن عباس نقل كرده‌اند كه: ابو سفيان نزد رسول خدا (ص) آمد و گفت: اي محمد! تو را به خدا و به خويشاوندي سوگند مي‌دهم كه به فرياد ما برس كه از شدت قحطي كار به جايي رسيد كه" علهز" خورديم- علهز كرك آغشته به خون است- اينجا بود كه آيه شريفه" وَ لَقَدْ أَخَذْناهُمْ بِالْعَذابِ فَمَا اسْتَكانُوا لِرَبِّهِمْ وَ ما يَتَضَرَّعُونَ" نازل شد «5».
مؤلف: روايات در اين معنا مختلف است و آنچه ما نقل كرديم از ساير روايات به حد وسط نزديك‌تر است و اين آيه به قحطي مكه اشاره مي‌كند كه با نفرين رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 11.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 110.
(3 و 4)الدر المنثور، ج 5، ص 12.
(5)الدر المنثور، ج 5، ص 13. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 71
مردم به آن دچار شدند، ولي ظاهر بيشتر روايات اين است كه بعد از هجرت اتفاق افتاده، و اين با اعتبار عقلي سازگار نيست.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ" روايت آمده كه:" حق" رسول خدا (ص)، و امير المؤمنين (ع) است «1».
مؤلف: اين روايت از رواياتي است كه باطن قرآن را بيان مي‌كند و ما پيرامون بطن قرآن در بحث محكم و متشابه بحث كرديم و نظير اين روايت حديثي است كه در همان كتاب در ذيل جمله" وَ إِنَّكَ لَتَدْعُوهُمْ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" آمده كه فرمودند: مقصود از صراط مستقيم ولايت امير المؤمنين (ع) است «2». و نيز نظيرش آن حديثي است كه در ذيل جمله" عَنِ الصِّراطِ لَناكِبُونَ" آورده كه فرمودند: از امام اعراض مي‌كنند «3».
و در همان كتاب در روايت ابي الجارود از امام ابي جعفر (ع) آورده كه در تفسير آيه" أَمْ تَسْأَلُهُمْ خَرْجاً فَخَراجُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ" فرمود: يعني از آنها در خواست اجر مي‌كني و حال آنكه پاداش پروردگارت بهتر است «4».
و در كافي به سند خود از محمد بن مسلم روايت آورده كه گفت: به امام باقر (ع) عرض كردم معناي آيه" فَمَا اسْتَكانُوا لِرَبِّهِمْ وَ ما يَتَضَرَّعُونَ" چيست؟
فرمود" استكانت" به معناي خضوع است، و" تضرع" اين است كه دستها را به التماس بلند كني «5».
و در مجمع البيان مي‌گويد: از مقاتل بن حيان، از اصبغ بن نباته، از امير المؤمنين (ع) روايت شده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: بلند كردن دستها از استكانت است. پرسيدم: استكانت چيست؟ فرمود: مگر آيه" فَمَا اسْتَكانُوا لِرَبِّهِمْ وَ ما يَتَضَرَّعُونَ" را نخوانده‌اي؟ اين روايت را ثعلبي و واحدي نيز در تفسير خود نقل كرده‌اند «6».
باز در همان كتاب از امام صادق (ع) نقل كرده كه فرموده: استكانت دعاء است و تضرع دست بلند كردن در نماز مي‌باشد «7».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 92.
(2 و 3)تفسير قمي، ج 2، ص 92.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 94.
(5)اصول كافي، ج 4، ص 230، باب التضرع، ح 2.
(6)نور الثقلين، ج 3، ص 550 به نقل از مجمع البيان.
(7)مجمع البيان، ج 7، ص 113.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 72
و در الدر المنثور است كه عسكري در- كتاب مواعظ- از علي بن ابي طالب روايت كرده كه در معناي آيه" فَمَا اسْتَكانُوا لِرَبِّهِمْ وَ ما يَتَضَرَّعُونَ" فرمود: يعني در دعا تواضع و خضوع ندارند، زيرا اگر خضوع داشته باشند خداوند دعايشان را مستجاب مي‌كند «1».
و در مجمع البيان در ذيل آيه:" حَتَّي إِذا فَتَحْنا عَلَيْهِمْ باباً ذا عَذابٍ شَدِيدٍ" گفته: امام ابي جعفر (ع) فرمود: اين آيه در باره رجعت است «2».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 14.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 114.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 73

[سوره المؤمنون (23): آيات 78 تا 98] … .. ص : 73

اشاره

وَ هُوَ الَّذِي أَنْشَأَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ قَلِيلاً ما تَشْكُرُونَ (78) وَ هُوَ الَّذِي ذَرَأَكُمْ فِي الْأَرْضِ وَ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ (79) وَ هُوَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ لَهُ اخْتِلافُ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ (80) بَلْ قالُوا مِثْلَ ما قالَ الْأَوَّلُونَ (81) قالُوا أَ إِذا مِتْنا وَ كُنَّا تُراباً وَ عِظاماً أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ (82)
لَقَدْ وُعِدْنا نَحْنُ وَ آباؤُنا هذا مِنْ قَبْلُ إِنْ هذا إِلاَّ أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ (83) قُلْ لِمَنِ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِيها إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (84) سَيَقُولُونَ لِلَّهِ قُلْ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ (85) قُلْ مَنْ رَبُّ السَّماواتِ السَّبْعِ وَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ (86) سَيَقُولُونَ لِلَّهِ قُلْ أَ فَلا تَتَّقُونَ (87)
قُلْ مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ يُجِيرُ وَ لا يُجارُ عَلَيْهِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (88) سَيَقُولُونَ لِلَّهِ قُلْ فَأَنَّي تُسْحَرُونَ (89) بَلْ أَتَيْناهُمْ بِالْحَقِّ وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ (90) مَا اتَّخَذَ اللَّهُ مِنْ وَلَدٍ وَ ما كانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ إِذاً لَذَهَبَ كُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ وَ لَعَلا بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ (91) عالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ فَتَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ (92)
قُلْ رَبِّ إِمَّا تُرِيَنِّي ما يُوعَدُونَ (93) رَبِّ فَلا تَجْعَلْنِي فِي الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (94) وَ إِنَّا عَلي أَنْ نُرِيَكَ ما نَعِدُهُمْ لَقادِرُونَ (95) ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ السَّيِّئَةَ نَحْنُ أَعْلَمُ بِما يَصِفُونَ (96) وَ قُلْ رَبِّ أَعُوذُ بِكَ مِنْ هَمَزاتِ الشَّياطِينِ (97)
وَ أَعُوذُ بِكَ رَبِّ أَنْ يَحْضُرُونِ (98)
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 74

ترجمه آيات … .. ص : 74

و او است خدايي كه براي شما گوش و چشم و قلب آفريد، عده بسيار كمي از شما شكر او را به جا مي‌آوريد (78).
و او است خدايي كه شما را در زمين پديد آورد و باز رجوع شما به سوي او خواهد بود (79).
و او است خدايي كه خلق را زنده مي‌گرداند و مي‌ميراند و حركت شب و روز به امر او است آيا باز هم عقل خود را به كار نمي‌گيريد (80).
اين مردم كافر هم همان سخن كافران پيش را گفتند (81).
كه گفتند از كجا كه چون مرديم و استخوان ما پوسيده و خاك شد باز زنده شويم (82).
از اين وعده‌ها بسيار به ما و پيش از اين به پدران ما داده شد ولي همه‌اش افسانه‌هاي كهنه قديم بود (83).
اي پيغمبر ما به آنها بگو كه زمين و هر كس كه در آن است بگوييد از كيست؟ اگر شما فهم و دانش داريد (84).
البته جواب خواهند داد از خداست، بگو چرا پس متذكر نمي‌شويد (85).
باز به آنان بگو پروردگار آسمانهاي هفتگانه و خداي عرش بزرگ كيست؟ (86).
البته خواهند گفت: از آن خداست، پس بگو چرا خدا ترس نمي‌شويد (87).
باز اي رسول بگو آن كيست كه ملك و ملكوت همه عالم به دست اوست و او به همه پناه دهد و كسي حمايت او نتواند كرد اگر مي‌دانيد بگوييد (88).
محققا خواهند گفت از آن خدا است پس بگو چرا به فريب و فسون مفتون شده‌ايد (89).
با آنكه حق را به ايشان فرستاديم باز دروغ مي‌گويند (90).
خدا هرگز فرزندي اتخاذ نكرده و هرگز خدايي با او شريك نبوده كه اگر شريكي بود در اين صورت هر خدايي به سوي مخلوق خود روي كردي و بعضي از خدايان بر بعضي ديگر علو و برتري جستي خدا از آنچه مشركان مي‌گويند پاك و منزه است (91).
او داناي به عالم غيب و شهود است و ذات پاكش از شرك و شريك برتر و والاتر است (92).
اي رسول ما (در دعا) بگو بار الها اميد است و عده‌هاي عذاب اين كافران را به من بنمايي (93).
و بار الها مرا در ميان قوم ستمكار وامگذار (94).
و البته ما قادريم كه وعده عذاب كافران را به تو بنمايانيم (95).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 75
اي رسول ما تو آزار و بديهاي امت را به آنچه نيكوتر است دفع كن ما جزاي گفتار آنها را بهتر مي‌دانيم (96).
اي رسول ما (در دعا) بگو بار الها من از وسوسه و فريب شيطان به تو پناه مي‌آورم (97).
و هم به تو پناه مي‌آورم از اينكه شيطانها به مجلسم حاضر شوند (98).

بيان آيات … .. ص : 75

اشاره

بعد از آنكه كفار را به عذاب شديدي بيم داد كه مفري از آن نيست، و همه عذرهاي آنان را كه ممكن بود بدان اعتذار جويند رد نمود، و بيان نمود كه تنها سبب كفر ايشان به خدا و روز قيامت پيروي هواي نفس و كراهت پيروي از حق است، اينك در اين فصل از آيات همان بيان را با اقامه حجت بر توحيد خدا در ربوبيت، و بر بازگشت خلق به سوي او و ارائه آياتي روشن و غير قابل انكار تتميم فرموده.
پس از آن، به رسولش اعلام مي‌دارد كه به خدا پناه ببرد از اينكه مشمول آن عذاب‌هايي گردد كه كفار از آن بيم داده شده‌اند. و نيز از وساوس شيطانها و اينكه به سر وقت او آيند همانطور كه به سر وقت كفار رفتند به خدا پناه برد.

[ياد آوري نعمت شنوايي و بينايي (مشترك بين انسان و حيوان) و خردمندي (مختص به انسان)] … .. ص : 75

" وَ هُوَ الَّذِي أَنْشَأَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ قَلِيلًا ما تَشْكُرُونَ" در اين آيه خداي سبحان در شمردن نعمت‌هايي كه بر كفار انعام نموده از نعمت ايجاد سمع و بصر شروع كرده است، چون اين دو نعمت از نعمت‌هايي است كه در ميان همه موجودات تنها حيوانات از آن بهره‌مند شده‌اند و اين دو نعمت در حيوانات به طور انشاء و ابداع خلق شده: يعني خداي تعالي در ايجاد آنها از جاي ديگري نقشه و الگو نگرفت، چون هيچ موجودي از موجودات ساده كه قبل از حيوان در عالم هست يعني نبات و جماد و عناصر اين چنين چيزي نداشتند.
دارندگان اين دو حس، در يك موقف جديد و خاصي قرار گرفتند، و داراي مجال و ميدان فعاليت وسيع‌تري شدند. وسعتي كه هيچ حد و مرزي نمي‌شناسد و با هيچ تقديري نمي‌توان اندازه‌گيري‌اش كرد. آري، دارنده اين حس خير و شر و نفع و ضرر خود را درك مي‌كند. و با اين دو حس است كه حركات و سكنات دارنده آن ارادي است، آنچه را مي‌خواهد از آنچه كه نمي‌خواهد جدا مي‌كند و در عالم جديدي قرار مي‌گيرد كه در آن لذت و عزت و غلبه و محبت و امثال آن جلوه مي‌كند. جلوه‌اي كه در عوالم قبل از حيوان هيچ اثري از آن ديده نمي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 76
و اگر غير از سمع و بصر را ذكر نكرد- به طوري كه بعضي «1» گفته‌اند- براي اين بوده كه استدلال متوقف بر آن بوده و با آنها تمام مي‌شده و احتياجي به ذكر غير آن دو نبوده.
آن گاه" فؤاد" را ذكر كرد كه مراد از آن، آن مبدئي است كه آدمي به وسيله آن تعقل ميكند. و به عبارت ديگر آن مبدئي است از انسان كه تعقل مي‌كند و اين نعمت در ميان همه حيوانات تنها مخصوص انسان است و مرحله به دست آمدن فؤاد يك مرحله وجودي جديدي است كه باز از مرحله حيوانيت كه همان عالم حس است وسيعتر و مقامي شامخ‌تر است، چون به خاطر داشتن همين قوه عاقله است كه همان حواس كه در ساير حيوانات هست در انسان آن قدر وسيعتر مي‌شود كه به هيچ مقياس و تقديري ممكن نيست اندازه گيري شود، زيرا به وسيله آن آدمي چيزهايي را درك مي‌كند كه در محضرش و در برابرش نيست و يا الآن نيست. ولي در گذشته بوده يا بعدها خواهد آمد و نيز آثار و اوصاف آن را- با واسطه و يا بي واسطه- درك مي‌كند.
انسان كه داراي اين قوه عاقله است با اين قوه پا به فراز ما وراي محسوسات و جزئيات نهاده، كليات را درك مي‌كند، و به قوانين كلي پي مي‌برد و در نتيجه در علوم نظري و معارف حقيقي غور مي‌كند و با قدرت تدبرش در اقطار آسمانها و زمين نفوذ مي‌كند و در تمام اينها از عجايب تدبير الهي، با ايجاد سمع و بصر و افئده، نعمتهايي است كه به هيچ وجه آدمي نمي‌تواند شكر آن را به جاي آورد.
و جمله" قَلِيلًا ما تَشْكُرُونَ" در عين اينكه حقيقتي را مي‌رساند، بويي هم از عتاب و مذمت دارد، زيرا كلمه" قليلا" وصف است براي مفعول مطلق كه حذف شده و معنايش اين است كه:" تشكرون شكرا قليلا- شما در مقابل اين نعمتهاي بزرگ شكر اندكي به جاي مي‌آوريد".
" وَ هُوَ الَّذِي ذَرَأَكُمْ فِي الْأَرْضِ وَ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ" راغب مي‌گويد: كلمه" ذرء" به معناي ايجاد خدا است موجوداتي را كه هستي بخشيده. وقتي مي‌گويند:" ذرء اللَّه الخلق" معنايش اين است كه خدا اشخاص و افراد موجودات را ايجاد فرمود «2» و در باره كلمه" حشر" گفته: حشر به معناي بيرون كردن، و از جاي
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 23، ص 114.
(2)مفردات راغب، ماده" ذرء".
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 77
كندن جماعتي است براي جنگ و امثال آن «1» پس، معناي آيه اين مي‌شود كه: خداي تعالي به اين منظور شما را داراي حس و عقل كرده و هستي شما را در زمين ايجاد نموده- و يا بگو: هستي شما را متعلق به زمين كرد- تا دوباره شما را جمع نموده و به لقاء خود بازگشت دهد.
" وَ هُوَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ لَهُ اخْتِلافُ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ" معناي آيه روشن است. و جمله" وَ هُوَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ" از نظر معنا مترتب بر جمله قبل است، و معناي مجموع آن دو جمله اين مي‌شود: وقتي خدا شما را داراي چشم و گوش و قلب و بالأخره داراي علم، خلق كرد، و هستي شما را در زمين پديد آورد تا به سوي او محشور شويد، پس لازمه آن اين مي‌شود كه زنده كردن و ميراندن، سنتي هميشگي باشد، چون علم متوقف بر زنده كردن، و حشر متوقف بر ميراندن است.
" وَ لَهُ اخْتِلافُ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ"- اين جمله نيز مترتب بر جمله قبل است، چون زندگي و سپس مردن صورت نمي‌گيرد، مگر با مرور زمان و آمدن شب پس از روز و روز پس از شب، تا عمر تمام شود و اجل فرا رسد. اين در صورتي است كه مقصود از اختلاف شب و روز، آمدن يك شب بعد از يك روز باشد. و اما اگر مراد از آن، كوتاهي و بلندي شبها و روزها باشد، در آن صورت مقصود از جمله مذكور اشاره به فصول چهارگانه سال خواهد بود كه زاييده كوتاهي و بلندي شبها و روزها است و با پديد آمدن چهار فصل امر روزي دادن حيوانات و تدبير معاش آنها تمام مي‌شود، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ قَدَّرَ فِيها أَقْواتَها فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ سَواءً لِلسَّائِلِينَ" «2».
پس مضامين آيات سه‌گانه همه به هم مترتب است، و هر يك مترتب بر ما قبل خويش است چون انشاء سمع و بصر و فؤاد كه همان حس و عقل انساني است جز با حيات و زندگي مادي و سكونت در زمين تا مدتي معين صورت نمي‌گيرد، و آن گاه بازگشت به سوي خدا كه آن هم مترتب بر زندگي و مرگ است، لازمه‌اش عمري است كه با انقضاي زمان منقضي شود، و نيز رزقي كه با آن ارتزاق كند.
پس اين سه آيه به يك دوره كامل از تدبير انسانها، از روزي كه خلق مي‌شوند تا روزي كه به سوي پروردگار خود باز مي‌گردند اشاره دارد. و نتيجه‌اش اثبات اين معنا است
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" حشر".
(2)روزي جانداران را در زمين در چهار فصل تقدير كرد و روزي‌طلبان را يكسان در كسب روزي خود گردانيد. سوره فصلت، آيه 10.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 78
كه پس خداي سبحان مالك و مدبر امر انسان است، چون اين تدبير، تدبير تكويني است كه از خلقت و ايجاد جدا نيست و اين تدبير عبارت است از فعل و انفعالي كه به خاطر روابطي مختلف كه در ميان آنها تكوين شده جريان دارد، پس تنها خداي سبحان رب و مدبر انسانها در امور ايشان است، و بازگشت ايشان به سوي او است. جمله" أَ فَلا تَعْقِلُونَ" توبيخ كفار و تحريك ايشان بر توجه و سپس ايمان آوردن است.
" بَلْ قالُوا مِثْلَ ما قالَ الْأَوَّلُونَ" اضراب از نفي سابق است، آن نفيي كه استفهام قبلي، آن را مي‌رسانيد، و معنايش اين است كه: آيا نمي‌خواهيد بفهميد؟ و در جواب مي‌فرمايد نفهميدند بلكه به جاي فهميدن همان حرفي را از سر گرفتند كه كفار گذشته مي‌گفتند.
و در اينكه سخن كفار عصر قرآن را به سخن كفار گذشته تشبيه كرد اشاره به اين است كه تقليد از پدران، ايشان را از پيروي حق باز مي‌دارد، و به وضعي دچار مي‌كند كه ديگر با آن وضع، دين اثر خود را نمي‌بخشد و آن عبارت از انكار معاد، و ركون به زندگي مادي، و فرورفتگي به ماديات است، كه سنتي جاري در گذشتگان ايشان بوده، و در خود ايشان نيز جريان دارد.

[استبعاد و سپس انكار بعث و معاد از جانب كافران] … .. ص : 78

" قالُوا أَ إِذا مِتْنا وَ كُنَّا تُراباً وَ عِظاماً أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ" اين آيه بيان همان سخني است كه قبلا فرمود:" همان را مي‌گويند كه گذشتگان ايشان مي‌گفتند" و اين سخن اساسش استبعاد است، و اساس ديگري ندارد.
" لَقَدْ وُعِدْنا نَحْنُ وَ آباؤُنا هذا مِنْ قَبْلُ إِنْ هذا إِلَّا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ".
كلمه" اساطير" به معناي اباطيل و احاديث خرافي است و مفرد آن" اسطورة" مي‌باشد، مانند" اكاذيب" كه مفردش" اكذوبة"، و نيز اعاجيب كه مفردش" اعجوبة" است. و اگر مساله بعث را كه يك چيز است با اساطير كه جمع است تعبير فرموده، از اين باب است كه همين مفرد (بعث) مجموع وعده‌هايي است كه هر يك آنها اسطوره‌اي است مانند احياي مردگان و همه را يك جا جمع كردن و محشور نمودن و به حساب همه رسيدن. و نيز مانند بهشت و دوزخ و ساير خصوصيات قيامت. و كلمه" هذا" اشاره به داستان بعث است، و كلمه" من قبل" به طوري كه از سياق جمله برمي‌آيد متعلق به كلمه" وعدنا" است.
معناي آيه اين است كه: وعده بعث يك وعده قديمي است و حرف تازه‌اي نيست، ما سوگند مي‌خوريم كه همين وعده را قبلا نيز به ما و به پدران ما دادند و اين وعده جز يك مساله خرافي كه انسانهاي اول آن را به صورت زنده شدن مردگان، و رسيدگي به حساب اعمال و جمعي را
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 79
به بهشت و گروهي را به دوزخ بردن، در آوردند چيز ديگري نيست و برهان عقلي بر آن قائم نمي‌باشد.
بلكه برهان بر خرافي بودن آن هست و آن اين است كه پيغمبران از قديم الأيام همواره اين حرف را به ما مي‌زدند، و ما را از به پا شدن قيامت مي‌ترساندند، در حالي كه سال‌هاي سال از اين وعده خرافي مي‌گذرد و قيامتي قائم نشده. اگر اين حرف صحيح است پس چرا واقع نشده؟.
از همين جا است كه معلوم مي‌شود اولا اينكه گفتند:" من قبل" براي اين بوده كه زمينه را براي برهاني كه بعدا اقامه كردند فراهم سازند. و ثانيا اينكه كلام ايشان سياق ترقي را دارد، به همين معنا در آيه قبلي كه مي‌گفتند: أَ إِذا مِتْنا وَ كُنَّا تُراباً وَ عِظاماً أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ" اساس حرف، صرف استبعاد بود كه بعيد است چنين روزي باشد. ولي در آيه مورد بحث مطلب را ترقي داده و مي‌گويند: اصلا چنين روزي نيست. و در آخر هم ديديد چه برهان سستي بر مدعاي خود اقامه كردند.

[رد سخن كافران با اثبات امكان بعث و قيامت با بيان مالكيت حقيقيه خداوند] … .. ص : 79

" قُلْ لِمَنِ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِيها إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ" بعد از آنكه استبعاد ايشان از مساله بعث و سپس انكار آن را نقل كرد، اينك در اين جمله شروع كرده است به اثبات امكان آن از راه ملكيت و ربوبيت و سلطنت، و البته روي سخن به وثني مسلكان است كه منكر قيامتند و در عين حال خدا را قبول دارند و او را پديد آورنده عالم مي‌دانند، و رب الارباب و اله آلهه‌اش مي‌خوانند، و مي‌گويند: تنها آلهه مجازند كه خدا را عبادت كنند، ولي ما بايد تنها آلهه را عبادت كنيم. آري، در اين بيان وجود خداي تعالي مسلم گرفته شده.
پس اينكه فرمود:" بگو زمين و آنچه در آن است از آن كيست؟" خطابش به رسول خدا (ص) است. مي‌فرمايد: از ايشان بپرس كه مالك زمين و آنچه در آن است- چه انسانها و چه غير انسانها- كيست؟ و معلوم است كه مقصود از مالك، مالك قانوني نيست، بلكه مالك حقيقي است كه وجود مملوك قائم به وجود آن مالك است، به طوري كه به هيچ وجه و هيچ ناحيه آن از وجود مالك بي‌نياز و مستقل نيست، به خلاف ملك قانوني و اعتباري كه ما افراد بشر اجتماعي ناگزير شده‌ايم آن را در ميان خود معتبر بدانيم، تا مصالح اجتماع ما تامين شود، چون اين چنين ملكي قابل فساد است. يك وقت مورد فروش قرار مي‌گيرد و وقتي ديگر مورد خريد واقع مي‌شود حالا خواهيد گفت شما از كجا فهميديد كه مقصود از ملك، ملك تكويني است نه تشريعي و قراردادي؟ در جواب مي‌گوييم: از اينجا
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 80
كه سياق كلام سياق اثبات صحت تمامي تصرفات است، و آن ملكي كه مجوز تمامي انحاي تصرفات است ملك تكويني است نه اعتباري.
" سَيَقُولُونَ لِلَّهِ قُلْ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ" اين جمله پاسخ مشركين را حكايت مي‌كند، و آن اين است كه مشركين اعتراف دارند كه زمين و هر كه در آن است مملوك خدا است و نمي‌توانند از اعتراف به اين حقيقت شانه خالي كنند، زيرا ملك حقيقي قائم به غير علت موجده نيست. و چون وجود معلول قائم به وجود علت است و مستقل از آن نيست، به هيچ وجه از آن بي‌نياز نيست، و علت موجده زمين و هر كه در آن است تنها خدا است، حتي وثني مسلكها نيز بتها را در اين معنا شريك خدا نمي‌دانند.
و جمله" قُلْ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ" بعد از تماميت جواب، رسول خدا (ص) را امر مي‌كند كه مشركين را به جرم اينكه بعد از شنيدن حجت بر امكان بعث، متذكر نشدند سرزنش فرمايد. و معنايش اين است كه به ايشان بگو: بعد از اينكه معلوم شد كه مالك زمين و هر كه در زمين است خدا است باز چرا متذكر نمي‌شويد؟ و فكر نمي‌كنيد كه چون او مالك است، مي‌تواند اين تصرف را بكند كه اهل آن را بعد از ميراندن زنده كند؟." قُلْ مَنْ رَبُّ السَّماواتِ السَّبْعِ وَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ" باز به رسول خود دستور مي‌دهد كه براي بار دوم از ايشان بپرسد: رب آسمانها و رب عرش عظيم كيست؟.
و منظور از" عرش" آن مقامي است كه زمام تمامي امور عوالم در آنجا جمع است، و هر تدبيري از آنجا صادر مي‌شود، و اگر كلمه" رب" را تكرار فرمود اين اشاره است به اهميت امر عرش، و رفعت محل آن، هم چنان كه آن را به وصف عظيم توصيف فرمود، و ما بحث پيرامون مساله عرش را در تفسير سوره اعراف در جلد هشتم اين كتاب گذرانديم.
مفسرين «1» گفته‌اند: معناي دو جمله" لمن السماوات السبع" و" مَنْ رَبُّ السَّماواتِ السَّبْعِ" يكي است، هم چنان كه دو جمله" اين خانه از كيست؟" و" صاحب خانه كيست" يكي است و در هر دو از مالك خانه سؤال مي‌شود و به همين جهت جوابي كه از آنان حكايت فرموده اين است كه" به زودي خواهند گفت از آن خدا است" و اگر فرموده بود:" خداست" هم چنان كه بعضي" للَّه" را" للَّه" قرائت كرده‌اند، پاسخ از لفظ و صحيح بود.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 18، ص 58 و مجمع البيان، ج 7، ص 114.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 81

[بيان اينكه مالكيت اعم از ربوبيت است و جمله:" لمن السماوات السبع" و" مَنْ رَبُّ السَّماواتِ السَّبْعِ" هر دو سؤال از مالك نيست، و اشاره به اختلاف عقائد بت پرستان در باره اللَّه، ارباب و آلهه] … .. ص : 81

ليكن اين حرف صحيح نيست، زيرا آنچه از نظر لغت ثابت شده اين است كه رب هر چيزي به معناي مالكي است كه مدبر امر مملوك خود باشد و در آن تصرف كند در نتيجه معناي ربوبيت خصوصي‌تر از معناي مالكيت است و معناي مالك عمومي‌تر از معناي رب است. و اگر كلمه رب با كلمه مالك مترادف باشد جواب به سؤال در دو آيه سابق نمي‌خورد، چون معناي اينكه سؤال كند:" زمين و هر كه در آن است از كيست" بنا بر قول به ترادف اين مي‌شود كه" رب زمين و هر كه در آن است كيست" و اين سؤال از مشركين بي‌جا است، براي اينكه در جواب مي‌گويند ما رب زمين و موجودات زمين را آلهه مي‌دانيم، آن وقت پاسخ" به زودي خواهند گفت خدا" درست در نمي‌آيد، چون پاسخ مشركين اين نيست، و مشركين ملزم به اين جواب نيستند. به خلاف اينكه از مالك زمين و هر كه در آن است پرسش شود كه مشركين در جواب ناگزيرند بگويند خدا است، چون آنها نيز مالك و پديد آورنده زمين و زمينيان را خدا مي‌دانند، و لذا در پاسخ مجبورند قبول كنند كه مالك خدا است.
و بنا بر اين فرض كه گفتيم معناي" رب" اخص از مالك، و مالك اعم از آن مي‌باشد، ممكن است كسي توهم كند كه عين اشكال مذكور، در آيه مورد بحث نيز وارد است، براي اينكه در آيه مورد بحث مي‌پرسد" رب آسمانهاي هفتگانه و زمين عظيم كيست؟" تا آنجا كه جواب را حكايت نموده و مي‌فرمايد" به زودي خواهند گفت از آن خدا است" و بيشتر بت‌پرستان از صابئي‌ها و غير ايشان معتقدند به اينكه آسمانها و زمين و آنچه در آنها- از آفتاب و ماه و ساير موجودات- هست همه براي خود اله و ربي جداگانه دارند، پس اگر در پاسخ از سؤال مذكور بخواهند جواب بدهند هرگز نمي‌گويند" براي خدا است" بلكه مي‌گويند ربوبيت آسمانها و زمين از آن الهه ما است نه از آن خدا پس پاسخ" سَيَقُولُونَ لِلَّهِ" درست نيست، زيرا آنها ملزم و مجبور نيستند اين طور پاسخ دهند تا حجت عليه آنها تمام شود.
و براي اينكه كسي چنين توهمي نكند و اشكال را به كلي از ريشه برطرف سازيم مي‌گوييم: بحث عميق و تفكر دقيق در معتقدات وثني‌ها اين معنا را مي‌رساند كه آنها اساس معتقدات خود را بر پايه‌هاي منظمي كه همه آن را قبول داشته باشند ننهاده‌اند، مثلا امثال صابئين و برهمائيها و بودائيان امور عالم را به چند نوع تقسيم مي‌كردند، و براي امور هر يك از آسمانها و زمين و انواع حيوانات و نباتات و دريا و خشكي، اله و معبودي معتقد بودند، و به جاي خدا آن را مي‌پرستيدند و آن اله را شفيع و مقرب درگاه خدا دانسته، آن گاه مجسمه‌اي به نام بت براي آن مي‌تراشيدند، مجسمه‌اي كه خصوصيات آن اله را بنا به اعتقادشان واجد باشد.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 82
و اما بت‌پرستان عوام كه اصول اعتقادي سرشان نمي‌شد، مانند اعراب جاهليت و بت‌پرستان اطراف عالم، عقايدشان آن قدر مختلف بوده كه با هيچ ضابطه‌اي تحت قواعد كلي درنمي‌آمده. بعضي براي معموره زمين و سكنه آن آلهه‌اي قائل بودند و بتهاي آنها را مي‌پرستيدند، ولي بعضي ديگر خود آن بتها را كه خود تراشيده بودند اله مي‌پنداشتند، اما آسمانها و مكان آسمان و همچنين درياها را مربوب خداي سبحان مي‌دانستند، و خدا را رب آنها، هم چنان كه از حكايت كلام فرعون به هامان استفاده مي‌شود كه گفت:" يا هامانُ ابْنِ لِي صَرْحاً لَعَلِّي أَبْلُغُ الْأَسْبابَ أَسْبابَ السَّماواتِ فَأَطَّلِعَ إِلي إِلهِ مُوسي" «1» چون ظاهر اين كلام اين است كه فرعون مي‌پنداشته كه آن خدايي كه موسي او را به سوي وي دعوت مي‌كند خداي آسمانها است، پس به نظر اين عده آسمانها و آنچه در آنها است و هر كه در آن است همه مربوب خدايند، و ملائكه رب پايين‌تر از آسمان است.
و اما صابئين و آنهايي كه اعتقادات ايشان را دارند همان طور كه گفتيم مي‌گويند آسمانها و آنچه كه در آنها است از قبيل ستارگان و كواكب نيز آلهه جداگانه دارند، و اربابي دارند غير از خدا، و آن ارباب يا ملائكه‌اند و يا از جن، و نيز آنها ملائكه و جن را موجوداتي مجرد از ماده مي‌دانند كه از لوث طبيعت پاكند، و اگر آنها را ساكن در آسمانها مي‌دانند مقصودشان اين است كه ملائكه در باطن اين عالم- كه عبارت است از عالم سماوي علوي ساكنند و امور عالم در آنجا اندازه گيري مي‌شود، و قضاء از آن نازل شده، اسباب طبيعي از آنجا مدد مي‌گيرند.
آن گاه معتقدند كه آن عالم علوي با همه ملائكه (آلهه) اي كه در آن است مربوب خداي سبحانند، هر چند كه ملائكه خودشان آلهه عالم ماده و ارباب آنند، ولي خداي تعالي رب الارباب است.
حال كه اين مقدمه روشن شد مي‌گوييم: اگر در آيه شريفه روي سخن با مشركين عرب باشد هم چنان كه ظاهر هم همين است، آن وقت سؤال در آيه سؤال از رب آسمانهاي هفتگانه است، و جواب از آن به اعتراف مشركين عرب اين است كه رب آسمانها خدا است، و جمله" سَيَقُولُونَ لِلَّهِ" همان طور كه فهميديد جواب درستي است.
و اگر روي سخن با غير مشركين عرب و آنهايي باشد كه معتقدند براي آسمانها نيز اله
__________________________________________________
(1)اي هامان برايم برجي بساز شايد به اسباب برسم اسبابي كه در آسمانها حكم مي‌كند، در نتيجه به اله موسي مطلع شوم. سوره مؤمن، آيه 36 و 37. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 83
و ربي غير از خدا است، آن وقت مراد از" آسمان" عالم سماوي با سكنه آن از ملائكه و جن خواهد بود، نه آسمان مادي و اجرام مادي در آن. مؤيد اين معنا اين است كه جمله" وَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ" قرين آسمانها قرار گرفته، چون گفتيم عرش مقام صدور احكام تمامي عالم است، كه يكي از جمله موجودات آن ارباب و آلهه آسمانها است. و معلوم است كه كسي كه چنين مقامي دارد كه همه احكام از آن مقام صادر مي‌شود، ديگر نمي‌تواند جز خدا بوده باشد، چون به اعتقاد خود آنان هم مقامي ما فوق مقام خدا نيست، پس جز او نمي‌تواند ربي در آن مقام قرار گيرد.
و اين عالم علوي نزد مشركين، عالم ارباب و آلهه است كه غير از خداي سبحان ربي و الهي ندارد، پس پرسيدن از رب آسمانها و جواب دادن به اينكه مشركين اعتراف دارند كه خدا است، نيز جوابي صحيح و بجا است.
پس معناي آيه- و خدا داناتر است- اين شد كه: بگو رب آسمانهاي هفتگانه كه اقدار امور و قضاهاي آن از آنجا نازل مي‌شود، و رب عرش عظيم كه احكام تمامي موجودات در عالم، از ملائكه و پايين‌تر از ايشان، از آنجا نازل مي‌شود كيست؟ چون شما كه اعتراف داريد كه همه آنها و آنچه را كه آنها مالكند مملوك خدا است، و خدا است كه به ايشان تمليك كرده.
" سَيَقُولُونَ لِلَّهِ قُلْ أَ فَلا تَتَّقُونَ" اين جمله حكايت جواب ايشان است كه اعتراف مي‌كنند به اينكه آسمانهاي هفتگانه و عرش عظيم از آن خدا است.
و معنايش اين است: اي رسول ما! به زودي جواب خواهند داد به اينكه همه آنها از آن خدا است، و تو در ملامت و توبيخ ايشان بگو كه وقتي آسمانهاي هفتگانه محل نزول امر، و عرش عظيم محل صدور آن، از آن خدا است، پس ديگر چرا از خشم او نمي‌پرهيزيد، و منكر بعث مي‌شويد و آن را از اساطير و افسانه‌هاي قرون گذشته خوانده، وقتي انبياي خدا شما را از آن بيم مي‌دهند مسخره‌شان مي‌كنيد، با اينكه او مي‌تواند امر به بعث اموات و ايجاد حيات آخرت را براي انسانها صادر نموده و از آسمان نازلش كند.
و يكي از تعبيرهاي لطيف قرآن همين تعبير به كلمه" للَّه" است، براي اينكه برهاني كه عليه مشركين اقامه شد با ملك تمام مي‌شود نه با ربوبيت، چون مشركين ربوبيت خدا را در عالم قبول ندارند.
" قُلْ مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ يُجِيرُ وَ لا يُجارُ عَلَيْهِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ" كلمه" ملكوت" به معناي ملك يعني سلطنت و حكومت است، چيزي كه هست اين
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 84
معنا را با مبالغه افاده مي‌كند. و فرق بين" ملك"- به فتحه ميم و كسر لام- و بين" مالك" اين است كه مالك آن كسي است كه مالي را دارا باشد، ولي ملك و به معناي كسي است كه آن مالك را و ملك او را مالك باشد، پس مالكيت ملك در طول مالكيت مالك است و او مي‌تواند هم در مال مالك حكم كند، و هم در خود او.
خداي تعالي ملكوت خودش را تفسير كرده و فرموده:" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «1».
پس ملكوت هر چيزي اين است كه از امر خدا و به كلمه" كن" هستي يابد. و به عبارت ديگر ملكوت هر چيزي وجود او است به ايجاد خداي تعالي.

[معناي" ملكوت" و اينكه ملكوت هر چيزي به دست خدا است و اثبات امكان بعث و معاد از اين طريق] … .. ص : 84

پس" بودن ملكوت هر چيز به دست خدا" كنايه استعاري است از اينكه ايجاد هر موجودي كه بتوان كلمه" شي‌ء- چيز" را بر آن اطلاق نمود مختص به خداي تعالي است، هم چنان كه فرموده:" اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «2» پس ملك خدا محيط به هر چيز است و نفوذ امرش و ممضي بودن حكمش بر هر چيزي ثابت است.
و چون ممكن است كسي توهم كند كه عموم ملك و نفوذ امر خدا با اخلال بعضي از اسباب و علل در امر او منافات ندارد، ممكن است بعضي از علل و اسباب در پاره‌اي مخلوقات اثري بگذارد كه خداي اراده نكرده و يا پاره‌اي از مخلوقات را از آنچه خدا اراده كرده منع كند، از اين جهت جمله" بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" را با جمله" وَ هُوَ يُجِيرُ وَ لا يُجارُ عَلَيْهِ" تكميل كرد. و اين جمله در حقيقت توضيح اختصاص ملك است و مي‌فهماند كه اين اختصاص به تمام معناي كلمه است، پس هيچ چيزي از موجودات هيچ مرحله‌اي از ملك را ندارد و هر موجودي هر چه را مالك است در طول ملك خدا است نه در عرض آن تا به مالكيت خدا خلل وارد كند، و يا اعتراض كند، پس حكم و ملك تنها از آن او است.
" وَ هُوَ يُجِيرُ وَ لا يُجارُ عَلَيْهِ"- كلمه" جوار" كه دو كلمه" يجير" و" يجار" از آن اشتقاق يافته‌اند، در اصل به معناي قرب مسكن بوده، بعدها براي همين قرب مسكن و نزديكي خانه كسي به خانه كس ديگر حقي به نام حق همسايگي يا حق جوار قرار دادند، و آن اين است كه از همسايه حمايت نموده، به احترام همسايگي از سوء قصد افراد نسبت به او جلوگيري كند، آن گاه از اين ماده افعالي مشتق نمودند، مثلا گفتند:" فلان استجار فلانا"
__________________________________________________
(1)امر او هر گاه چيزي را بخواهد اين است كه بگويد باش پس بي‌درنگ موجود شود، پس منزه است آن خدايي كه به دست او است ملكوت هر چيز. سوره يس، آيه 82 و 83.
(2)خدا خالق هر چيزي است. سوره زمر، آيه 62.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 85
يعني فلاني از فلان شخص جوار و پناه خواست" فاجاره" و او هم جوارش داد، يعني از او خواست تا از وي حمايت كند، و او هم حمايت كرد، يعني قصد سوء دشمنان را از او دفع نمود.
و اين معنا در همه افعال خداي تعالي جريان دارد، براي اين كه هيچ موجودي نيست كه خداوند به او عطائي بخشد و يا بخشيده‌اش را براي او باقي بدارد، مگر آنكه آن را به هر نحو و هر قدر كه بخواهد حفظ مي‌كند، بدون اينكه چيزي مانعش شود، چون هر مانعي را كه فرض كنيد اگر جلوگير او شود به اذن و مشيت خود او شده پس در حقيقت منع از خود او است و با يك عمل خود از عمل ديگرش جلوگير شده، چون منع مانع را خدا به مانع داده، و او مي‌تواند از منع او و يا از مقداري از آن جلوگيري كند.
پس منظور از اينكه فرمود:" وَ هُوَ يُجِيرُ وَ لا يُجارُ عَلَيْهِ" اين است كه او بدي و سوء را از هر كس كه مورد سوء قصد قرار گرفته باشد منع مي‌كند، ولي كسي و چيزي نيست كه جلو سوء او را نسبت به كسي بگيرد.
و معناي آيه اين است كه: به اين منكرين بعث بگو كيست آن كسي كه ايجاد تمامي موجودات مخصوص او است، و نيز آثار و خواص هر موجودي را تنها او به آن موجود داده و او از هر كس كه به وي پناهنده شود حمايت مي‌كند و كسي نيست كه كسي را از خشم و عذاب او حفظ و حمايت كند، اگر داناييد؟.
" سَيَقُولُونَ لِلَّهِ قُلْ فَأَنَّي تُسْحَرُونَ" بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" سحر" اين است كه چيزي در خيال انسان بر خلاف آنچه كه هست جلوه كند، كه بنا به گفته اينان كلمه" تسحرون" استعاره يا كنايه خواهد بود، و معنايش اين مي‌شود كه: به زودي جوابت مي‌دهند كه ملكوت آسمانها و زمين براي خداست. وقتي جواب دادند ايشان را توبيخ كن كه پس تا كي حق در خيال شما باطل جلوه مي‌كند؟ وقتي ملك مطلق براي خداي سبحان است، پس او مي‌تواند نشاة آخرت را ايجاد نموده، اموات را براي حساب و پاداش و كيفر دوباره زنده كند، و براي او جز يك امر و فرمان" كن" مئونه‌اي ندارد.
اين را هم بايد دانست كه اين احتجاجات سه‌گانه همان طور كه امكان بعث را اثبات مي‌كند، همچنين يگانگي خدا را در ربوبيت اثبات مي‌نمايد، چون ملك حقيقي بدون
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 115.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 86
جواز تصرف، معقول نيست و مالكي هم كه همه تصرفات براي او جايز است همان رب است.
" بَلْ أَتَيْناهُمْ بِالْحَقِّ وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ" اين جمله اعراض و اضراب از نفيي است كه از حجت‌هاي گذشته در آيات سابق فهميده مي‌شد و معناي آن اين است كه: وقتي حجتهاي مذكور دلالت بر مساله بعث كرد و خود مشركين هم صحت آن را قبول دارند، پس آنچه رسولان ما وعده مي‌دهند باطل نيست، بلكه ما به زبان رسولان خود حق را براي آنان آورديم، و مشركين كه گفتار رسولان را تكذيب مي‌كنند و بعث را نفي مي‌نمايند، دروغ مي‌گويند.

[مراد از" اتخاذ ولد" كه به خداوند نسبت داده مي‌شد و در نفي آن فرموده است:" مَا اتَّخَذَ اللَّهُ مِنْ وَلَدٍ"] … .. ص : 86

" مَا اتَّخَذَ اللَّهُ مِنْ وَلَدٍ وَ ما كانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ إِذاً لَذَهَبَ كُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ وَ لَعَلا بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ … "
مساله فرزند داشتن خداي تعالي مساله‌اي است كه در بين مشركين شايع و معروف بوده، و ملائكه يا بعضي از آنها را، و بعضي از جن و بعضي از قديسين بشر را اولاد خداي سبحان مي‌دانستند، و اتفاقا نصاري هم در اين قول از مشركين پيروي كردند، و مسيح را فرزند خدا دانستند.
البته اين نوع از ولادت و فرزندي مبني بر اين است كه كلمه" فرزند" به چيزي هم كه از حقيقت لاهوت و از جوهره ذات او جدا گشته شامل بشود، چون از نظر لغت چنين چيزي مصداق فرزند نيست، مگر همان طور كه گفتيم به نوعي اشتقاق آن را نيز مصداق بدانيم كه آن وقت اله و معبودي كه آن را فرزند مي‌نامند، مولود از اله ديگري باشد.
و اما فرزند ادعايي به اينكه بيگانه‌اي را يا به عنوان شرافت دادن و يا به فرضي ديگر پسر كسي بدانيم باعث نمي‌شود كه سهمي هم از حقيقت پدر در آن فرزند يافت شود، مانند نوع فرزندي كه يهود براي خود اثبات مي‌كنند و مي‌گويند ما فرزندان و دوستان خداييم، كه مي‌خواهند صرفا براي خود شرافتي ادعا كنند. و البته در آيه مورد بحث منظور نفي اينگونه فرزندي نيست، چون سياق كلام سياق نفي تعدد آلهه است، و فرزندي به نحو تشريف مستلزم الوهيت نيست. خلاصه يهود نمي‌خواهد سهمي از الوهيت را براي خود اثبات كند پس از گفته يهود چند خدايي لازم نمي‌آيد، هر چند كه همين نام‌گذاري هم ممنوع و حرام است.
پس مراد از" اتخاذ ولد" اين است كه خداوند چيزي را ايجاد كند كه سهمي از حقيقت خدايي خود او در آن موجود هم باشد، نه اينكه به خاطر جهتي از جهات كسي را فرزند خدا نام بگذارند. گر چه بعضي اين را هم اتخاذ ولد دانسته‌اند.
اين را نيز بايد دانست كه كلمه" ولد" همان طور كه از سخنان گذشته فهميديد از نظر ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 87
مصداق و در نظر مشركين اخص از اله است. و خلاصه اينطور نيست كه تمامي معبودهاي مشركين از نظر ايشان فرزند خدا باشند، چون خود آنان به خداياني اعتقاد دارند كه فرزند خدايش نمي‌دانند، پس اينكه در آيه مورد بحث مي‌فرمايد:" خداوند هيچ فرزندي براي خود نگرفته و هيچ معبودي با او نيست" دو جمله تكراري نمي‌باشد، بلكه در جمله اول يك معناي اخصي را نفي كرده، و در جمله دوم به عنوان ترقي معنايي اعم را نفي نموده است و كلمه" من" در هر دو جمله زيادي است و منظور از آن صرفا تاكيد نفي است.

[تقرير يك حجت بر نفي تعدد آلهه، در جمله:" إِذاً لَذَهَبَ كُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ" كه در آن با استناد به وحدت نظام هستي بر توحيد احتجاج شده است] … .. ص : 87

و جمله:" و گرنه هر الهي به تدبير امور مخلوق خودش مي‌پرداخت" حجت بر نفي تعدد خدايان است، و محذور تعدد خدايان را بيان مي‌كند و حاصلش اين است كه: تعدد آلهه تصور نمي‌شود مگر وقتي كه ميان آن چند خدا جدايي باشد، و به هيچ وجهي از وجوه در معناي الوهيت و ربوبيت متحد نباشند، و معناي ربوبيت يك اله در يك ناحيه عالم و در نوعي از انواع موجودات آن اين است كه تدبير آن ناحيه به وي واگذار شده باشد، به نحوي كه در كار خود مستقل باشد و احتياج به غير خود و حتي به آن كس كه اين پست را به او واگذار كرده نداشته باشد و اين نيز روشن است كه دو موجود متباين اگر ترشحي و اثري داشته باشند آثار آن دو نيز متباين است.
و وقتي چنين شد لازمه‌اش اين است كه هر يك از اين الهه مفروض در تدبير آنچه راجع به او است مستقل باشد، و لازمه اين استقلال در تدبير هم اين است كه رابطه اتحاد و اتصال در بين انواع تدبيرهاي جاريه در عالم منقطع باشد، و مثلا نظام جاري در عالم انساني غير از نظامي باشد كه در ساير انواع حيوانات و نباتات و خشكي و تري عالم و كوه و دشت و آسمان و زمين جريان دارد. و نظام جاري در هر يك از اين نامبرده‌ها غير از نظام جاري در انسان باشد. و معلوم است كه لازمه چنين انقطاع و بينونت فساد آسمانها و زمين و موجودات در آن دو است، و چون مي‌بينيم كه آسمانها و زمين و آنچه در ميان آنها است تباه و فاسد نشده، پس مي‌فهميم كه رابطه‌اي ميان همه آنها هست، و نظام در همه آنها يكي است. از اينجا هم مي‌فهميم كه پس مدير همه عالم يكي است.
اين است آنچه كه مورد نظر جمله" إِذاً لَذَهَبَ كُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ" مي‌باشد و معناي آن اين است كه: اگر با خدا خداياني ديگر مي‌بود، هر يك از آن خدايان از ديگران جدا مي‌شد، و تدبير مخصوص به خود مي‌داشت.

[بيان حجت ديگري بر نفي تعدد آلهه كه جمله:" وَ لَعَلا بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ" متضمن آنست] … .. ص : 87

وَ لَعَلا بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ"
- اين جمله محذور ديگر تعدد آلهه را مي‌رساند، كه از اين محذور و تالي فاسد يك حجت ديگري عليه تعدد آلهه تاليف مي‌يابد. به اين بيان كه تدابير ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 88
جاري در عالم چند قسمند، يكي تدابير عرضيه، يعني تدبيرهايي كه در عرض هم قرار دارند، مانند تدبير جاري در تري و تدبير جاري در خشكي، كه در عرض هم هستند، و نيز مانند دو تدبير جاري در آب و آتش. و قسم ديگر تدابير طولي‌اند، و به دو قسم تقسيم مي‌شوند، يكي تدبير عام كلي و حاكم، و ديگري تدبير خاص جزئي و محكوم، مانند تدبير عام عالم زمين و تدبير خاص عالم نبات كه جزئي از زمين است و نيز مانند تدبير عام عالم سماوي، و تدبير خاص عالم كوكبي معين كه جزئي از آسمان است و مانند تدبير عام عالم مادي، و تدبير خاص نوعي از انواع ماديات.
پس بعضي از تدابير هست كه نسبت به بعضي ديگر علو و تسلط دارد، به اين معنا كه طوري هست كه اگر تدبير زير دست آن از آن منقطع گردد به كلي باطل و تباه مي‌شود، چون قوامش به تدبير ما فوقش بستگي دارد، عينا مانند اينكه اگر زميني نمي‌بود، ديگر معنا نداشت كه انسان زميني وجود داشته باشد، پس اگر تدبير عام زميني نباشد، معنا ندارد كه عالم انسان جداگانه و مخصوص به خود تدبيري داشته باشد.
و لازمه روشن دو قسم بودن تدبير، اين است كه خداي مدبر تدبير عام عالمي، نسبت به خداي مدبر يك نوع خاص از عالم تفوق و برتري داشته باشد و اين نسبت به آن زير دست و خوار و خفيف باشد، و استعلاء و تفوق يك اله بر اله ديگر عقلا محال است.
نه از اين جهت كه به طوري كه مفسرين «1» پنداشته‌اند لازمه‌اش مغلوب بودن يك اله در مقابل ديگري، و يا ناقص بودن قدرت او نسبت به آن ديگري، و محتاج بودن اين در تماميتش به ديگري، و محدود بودنش است، تا مستلزم تركيب و امكان باشد، و امكان با" الوهيت" و" وجوب وجود" نسازد، چون اگر اشكال اين باشد وثني‌ها در پاسخ مي‌گويند:
ما هم نمي‌گوييم آلهه غير خدا هم واجب الوجودند، و محتاج نيستند، و نقص و محدوديت ندارند، چون وثني مذهبان آلهه خود را ممكن الوجود مي‌دانند، اما ممكناتي عالي، كه تدبير ممكنات پايين‌تر به آنها واگذار شده و خود مربوب خدا و در عين حال رب ما دون خويشند، و خداي تعالي رب الارباب و اله الآلهه و به تنهايي واجب الوجود بالذات است.
بلكه محال بودن تفوق مزبور از اين جهت است كه: لازم مي‌آيد خداي ما دون، استقلالي در تدبير و تاثير نداشته باشد، چون احتياج به اجازه ما فوق با استقلال نمي‌سازد، پس
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 116.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 89
مدبر سافل در تدبير و تاثيرش محتاج به مدبر عالي است، و با اين احتياج ديگر معنا ندارد نام او را اله و مدبر بگذاريم، بلكه در حقيقت يكي از اسبابي است كه تدبير موجودات پايين‌تر محتاج به آن است، نه اينكه اله يعني مدبر مستقل در تاثير و تدبير باشد پس آنچه كه اله فرض كرده‌اند اله نيست، بلكه يكي از اسبابي است كه واسطه در تدبير ما دون است، و در عالم اسباب كسي نمي‌تواند منكر اسباب باشد، ولي اين چه ربطي به تعدد آلهه دارد.
اين آن معنايي است كه دقت در آيه آن را افاده مي‌كند ولي مفسرين در تقرير حجت آيه، مسلك‌هاي مختلفي پيش گرفته‌اند كه جامع مشترك همه آنها اين است كه تعدد آلهه مستلزم اموري است كه آن امور خود مستلزم امكان آلهه است، و در آخر نتيجه گرفته‌اند كه امكان با واجب الوجود بودن آلهه نمي‌سازد، و مستلزم خلف است، يعني چيزي كه اله فرض شده اله نباشد.
و همانطور كه اشاره كرديم وثني‌ها خود ملتزم به امكان آلهه هستند، و هيچ وثني مذهبي كسي را غير از خدا واجب الوجود نمي‌داند، در اين ميان بعضي «1» از مفسرين تندرويهايي هم كرده‌اند كه آيه شريفه از آنها به كلي اجنبي است، آنان مقدماتي چيده‌اند كه آيه شريفه هيچ اشاره‌اي هم به آنها ندارد، تا چه رسد به تصريح، بعضي «2» ديگر كندروي كرده و گفته‌اند:" اين ملازمه‌اي كه در آيه شريفه ميان تعدد آلهه و عالي و داني بودن آنها بيان شده يك ملازمه عادي است نه عقلي، و آيه مي‌خواهد بگويد عادتا وقتي دو سرپرست در يك اداره‌اي باشند يكي ديگري را زير دست خود مي‌كند و اين دليل دليلي است اقناعي نه قطعي ولي خواننده عزيز قطعي بودن آن را فهميد.
در اينجا اشاره به يك نكته بسيار لازم است، كه اگر اشاره نشود خوف اشتباه در بين هست، و آن تعبير در جمله" لَذَهَبَ كُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ" است، كه به هر الهي خلقتي را نسبت داده، و ممكن است شما خواننده اين را يك اقرار ضمني از قرآن دانسته و بگويي: پس قرآن قبول دارد كه غير از خداي تعالي هم خالق‌هايي هستند.
دفع اين شبهه به اين است كه اگر يادتان باشد گفتيم كه مشركين تنها" تدبير" را به آلهه نسبت مي‌دهند، نه" ايجاد" را و همه معترفند كه ايجاد عالم مخصوص خداي تعالي است، چيزي كه هست در بعضي از جاها تدبير شكل خلقت به خود مي‌گيرد، مانند خلقت جزيي از جزئيات كه با وجود آن نظام كلي تماميت پيدا مي‌كند، كه اين هر چند نسبت به
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 18، ص 59.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 90
خودش خلق است، اما نسبت به نظام كلي و ما فوق تدبير است، پس در حقيقت در آيه مورد بحث مقصود از" ما خلق"، فعل و تدبير به هم آميخته مي‌باشد، و در قرآن كريم كلمه" خلق" به فعل نسبت داده شده، مانند آيه" وَ اللَّهُ خَلَقَكُمْ وَ ما تَعْمَلُونَ" «1» و آيه" وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْفُلْكِ وَ الْأَنْعامِ ما تَرْكَبُونَ" «2».
پس عقيده مشركين اين است كه هر يك از آلهه خالق ما دون خويشند، يعني فاعل آنند، همانطور كه هر يك از ما فاعل فعل خودش است، اما در عين اينكه ما خالق فعل خويش هستيم، وجود را خدا به فعل ما مي‌دهد، و ايجاد اشياء، مخصوص به خداي سبحان است و بس و هيچ كس در اين ترديدي ندارد، نه موحد و نه بت‌پرست، مگر بعضي از متكلمين كه هنوز نتوانسته‌اند فرق ميان فعل و ايجاد را بفهمند.
آيه شريفه با تنزيه خداي تعالي ختم شده، و فرموده:" منزه است خدا از آنچه در باره‌اش مي‌گويند".
" عالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ فَتَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ" اين جمله صفتي است براي اسم جلاله كه در جمله" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ" قرار داشت، و اگر دنبال اسم جلاله و بلافاصله نياورد، بدين منظور بود كه بفهماند خدا خودش هم علم به تنزهش از" ما يصفون" دارد، و ما يصفون به طوري كه از سياق برمي‌آيد عبارت است از شرك، در نتيجه معناي جمله مذكور همان معنايي است كه آيه" أَ تُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِما لا يَعْلَمُ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ" «3».
و بنا بر اين در حقيقت برگشت جمله مورد بحث به يك احتجاج جداگانه است بر نفي شركاء و آن احتجاج عبارت است از شهادت خود خدا به اينكه من هيچ شريكي براي خود سراغ ندارم، هم چنان كه جمله" شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" «4» نيز متضمن همين شهادت است، چيزي كه هست در اين جمله شهادت به عدم علم نداده بلكه شهادت بر نفي اصل وجود شريك داده است.
__________________________________________________
(1)خدا هم شما را خلق كرده و هم آنچه را كه مي‌كنيد. سوره صافات، آيه 96.
(2)و خلق كرد براي شما از كشتي و چارپايان چيزهايي را كه بر آن سوار شويد. سوره زخرف، آيه 12.
(3)آيا به خدا خبر مي‌دهيد؟ خبرهايي از آسمانها و زمين كه خود او خبر ندارد؟ منزه است خدا از آنچه برايش شريك مي‌پندارند. سوره يونس، آيه 18.
(4)سوره آل عمران، آيه 18.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 91
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: اين جمله برهان ديگري است بر اثبات علو خدا، به اين بيان كه تعدد آلهه مستلزم جهل است كه خود يكي از نواقص و ضد علو است، چون هر چيزي كه دو تا شد، اين يكي اطلاعي از آنچه در حقيقت ذات آن ديگري هست ندارد، و مثل خود او را نمي‌شناسد، و اين خود يك نوع جهل و قصور است.
ولي اين تقرير مانند ساير تقريرهايي كه كرده‌اند، به درد نفي چند اله واجب الوجود مي‌خورد، و ما گفتيم كه وثني مذهبان خود اقرار دارند بر اينكه واجب الوجود يكي است و آلهه خود را واجب الوجود نمي‌دانند، علاوه بر اين بعضي از مقدمات كه براي دليل مذكور آورده مخدوش است «2».
" فَتَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ" اين جمله تفريع بر همه مطالب و حجت‌هاي گذشته است كه بر نفي شركاء اقامه شد.
" قُلْ رَبِّ إِمَّا تُرِيَنِّي ما يُوعَدُونَ رَبِّ فَلا تَجْعَلْنِي فِي الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" چون از نقل سخنان مشركين و انكارشان نسبت به روز قيامت و استهزايشان به رسولان فارغ شد، و علاوه بر اين به اقامه حجت بر اثبات حقيقت قيامت نيز پرداخت، اينك در اين جمله به تهديد قبل بازگشته و به پيامبر خود دستور مي‌دهد كه: از پروردگار خود بخواهد تا او را به آن عذابي كه به ايشان وعده داده دچار نكند و اگر آن عذاب را ديد او را نجات دهد.
پس جمله" قُلْ رَبِّ إِمَّا تُرِيَنِّي ما يُوعَدُونَ" امر به دعا و استغاثه است و تكرار كلمه" رب" به منظور تاكيد در تضرع است و كلمه" ما" در جمله" اما تريني" زايده و براي اين آورده شده كه بدان وسيله نون تاكيد بر فعل شرط درآيد، چون اگر آن نبود جايز نبود نون تاكيد در آخر فعل شرط بيايد، پس اصل جمله مذكور" ان ترني" بوده و جمله" ما يوعدون" دلالت دارد بر اينكه بعضي از عذابهايي كه مشركين به آنها تهديد شده‌اند عذاب دنيوي بوده، چون مي‌فرمايد: اگر آن عذاب را به من نشان دادي مرا از آن نجات بده، و از جمله" رَبِّ فَلا تَجْعَلْنِي فِي الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ- پروردگارا مرا در ميان قوم ستمكار قرار مده" به طور كنايه فهميده مي‌شود كه اگر آن جناب در حال فرود آمدن عذاب بر كفار در ميان آنان باشد عذاب او را هم مي‌گيرد.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 18، ص 60.
(2)چون بيان نكرده است كه چرا محال است هر يكي به حقيقت ذات ديگري عالم شود" مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 92
" وَ إِنَّا عَلي أَنْ نُرِيَكَ ما نَعِدُهُمْ لَقادِرُونَ" اين جمله خطاب به رسول خدا (ص) است و منظور از آن تسليت و دلخوش كردن او است و مي‌فرمايد كه: خداي تعالي قادر است تو را از عذابي كه به مشركين نشان مي‌دهد نجات دهد و شايد مراد از آن عذاب همان عذابي است كه در جنگ بدر بر سر مشركين آورد، و با اينكه به رسول خدا (ص) و مؤمنين هم نشان داد، مع ذلك آنان را نجات داده، بلكه مايه شفاي غيظ دلهاي آنان كرد.
" ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ السَّيِّئَةَ نَحْنُ أَعْلَمُ بِما يَصِفُونَ" يعني آنچه بدي از ايشان مي‌بيني با نيكي تلافي كن و تازه از بين خوبي‌ها خوبتر آنها را انتخاب كن، مثل اينكه اگر بدي آنان به صورت آزار و اذيت است، تو، به ايشان احسان كن و منتها درجه طاقت خود را در احسان به ايشان مبذول بدار، و اگر اين مقدار نتوانستي هر چه را كه توانستي، و اگر آنهم مقدور نبود حد اقل از ايشان اعراض كن.
و اينكه فرمود:" نَحْنُ أَعْلَمُ بِما يَصِفُونَ" ما بهتر مي‌دانيم كه چه برداشتي از دعوت تو دارند، يك نوع تسليت خاطر رسول خدا (ص) است، تا از آنچه از ايشان مي‌بيند ناراحت و غمگين نشود و از جرأتي كه نسبت به پروردگارشان به خرج مي‌دهند، اندوهگين نگردد، چون خدا بهتر مي‌داند كه چه چيزها مي‌گويند.

[معناي" همزات الشياطين"] … .. ص : 92

" وَ قُلْ رَبِّ أَعُوذُ بِكَ مِنْ هَمَزاتِ الشَّياطِينِ وَ أَعُوذُ بِكَ رَبِّ أَنْ يَحْضُرُونِ" در مجمع البيان گفته كلمه" همزه" به معناي شدت دفع است، و حرف همزه (يكي از حروف الفبا) را هم از اين جهت همزه ناميده‌اند كه چون از ته حلق ادا مي‌شود، بايد بيشتر به حلق اعتماد داشته باشد، و با فشار بيشتري به خارج دفع گردد، و همزه شيطان به معناي دفع او به سوي گناهان از راه گمراه كردن است «1». و در تفسير قمي از امام عسكري (ع) نقل كرده كه فرمود همزه شيطان آن وسوسه‌هايي است كه در دلت مي‌اندازد «2».
در اين دو آيه رسول خدا (ص) را دستور مي‌دهد كه از اغواي شيطانها به پروردگار خود پناه ببرد، و از اينكه شيطانها نزدش حاضر شوند به آن درگاه ملتجي شود و در اين تعبير اشاره‌اي هم به اين معنا هست كه شرك و تكذيب مشركين هم از همان همزات شيطانها، و احاطه و حضور آنها است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 116.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 93.
مه الميزان، ج‌15، ص: 93

[سوره المؤمنون (23): آيات 99 تا 118] … .. ص : 93

اشاره

حَتَّي إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ (99) لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ كَلاَّ إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ (100) فَإِذا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَ لا يَتَساءَلُونَ (101) فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (102) وَ مَنْ خَفَّتْ مَوازِينُهُ فَأُولئِكَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فِي جَهَنَّمَ خالِدُونَ (103)
تَلْفَحُ وُجُوهَهُمُ النَّارُ وَ هُمْ فِيها كالِحُونَ (104) أَ لَمْ تَكُنْ آياتِي تُتْلي عَلَيْكُمْ فَكُنْتُمْ بِها تُكَذِّبُونَ (105) قالُوا رَبَّنا غَلَبَتْ عَلَيْنا شِقْوَتُنا وَ كُنَّا قَوْماً ضالِّينَ (106) رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْها فَإِنْ عُدْنا فَإِنَّا ظالِمُونَ (107) قالَ اخْسَؤُا فِيها وَ لا تُكَلِّمُونِ (108)
إِنَّهُ كانَ فَرِيقٌ مِنْ عِبادِي يَقُولُونَ رَبَّنا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا وَ أَنْتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ (109) فَاتَّخَذْتُمُوهُمْ سِخْرِيًّا حَتَّي أَنْسَوْكُمْ ذِكْرِي وَ كُنْتُمْ مِنْهُمْ تَضْحَكُونَ (110) إِنِّي جَزَيْتُهُمُ الْيَوْمَ بِما صَبَرُوا أَنَّهُمْ هُمُ الْفائِزُونَ (111) قالَ كَمْ لَبِثْتُمْ فِي الْأَرْضِ عَدَدَ سِنِينَ (112) قالُوا لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ فَسْئَلِ الْعادِّينَ (113)
قالَ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلاَّ قَلِيلاً لَوْ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (114) أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ (115) فَتَعالَي اللَّهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْكَرِيمِ (116) وَ مَنْ يَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ لا بُرْهانَ لَهُ بِهِ فَإِنَّما حِسابُهُ عِنْدَ رَبِّهِ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الْكافِرُونَ (117) وَ قُلْ رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ أَنْتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ (118)
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 94

ترجمه آيات … .. ص : 94

تا آن گاه كه وقت مرگ هر يكشان فرا رسد در آن حال آگاه و نادم شده گويد بار الها مرا به دنيا بازگردان (99).
تا شايد به تدارك گذشته عملي صالح به جاي آرم و به او خطاب شود كه هرگز نخواهد شد و اين كلمه (مرا بازگردان) را از حسرت همي گويد و از عقب آنها عالم برزخ است تا روزي كه برانگيخته شوند (100).
پس آن گاه كه نفخه صور قيامت دميد ديگر نسبت و خويشي در ميانشان نماند و كسي از كس ديگر حال نپرسد (101).
پس در آن روز هر آن كه اعمالش وزين است آنان رستگارانند (102).
و هر آن كه اعمالش سبك وزن باشد آنان كساني هستند كه نفس خويش را در زيان افكنده به دوزخ مخلد خواهند بود (103).
آتش دوزخ صورتهاي آنها را مي‌سوزاند و در جهنم زشت منظر خواهند زيست (104).
(و به آنها خطاب شود) آيا آيات من بر شما تلاوت نشد؟ و شما از جهل تكذيب آيات ما نكرديد؟ (105).
آن كافران در جواب گويند بار الها به ما (رحم كن) كه شقاوت بر ما غلبه كرد و كار ما به گمراهي كشيد (106).
پروردگارا ما را از جهنم نجات ده اگر ديگر بار عصيان تو كرديم همانا بسيار ستمكار خواهيم بود (107).
باز به آنان خطاب سخت شود اي سگان به دوزخ شويد و با من لب از سخن فرو بنديد (108).
زيرا شماييد كه چون طايفه‌اي از بندگان صالح من روي به من آورده و عرض مي‌كردند بار الها ما به تو ايمان آورديم تو از گناهان ما درگذر و در حق ما لطف و مهرباني فرما كه تو بهترين مهربانان هستي (109).
در آن وقت شما كافران آن بندگان خاص مرا تمسخر مي‌كرديد تا آنجا كه مرا به كلي فراموش كرده بر آن خداپرستان خنده استهزاء مي‌نموديد (110).
من هم امروز جزاي صبر بر آزار و سخريه شما را به آن بندگان پاك خود خواهم داد و آنها امروز سعادتمند و رستگاران عالمند (111).
آن گاه خدا به كافران گويد كه مي‌دانيد شما چند سال در زمين درنگ كرديد (112). ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 95
آنها پاسخ دهند كه تمام زيست ما در زمين يا يك روز بود يا يك جزء از روز (اگر ما خطا گوييم) از فرشتگان حسابگر عمر خلق باز پرس (113).
خدا فرمايد شما اگر از حال خود آگاه بوديد مي‌دانستيد كه مدت عمرتان در دنيا بسيار اندك بود (114).
آيا چنين پنداشتيد كه ما شما را به عبث و بازيچه آفريده‌ايم هرگز به ما رجوع نخواهيد كرد (115).
زيرا خداي به حق، برتر از آن است كه عبث كند كه هيچ خدايي به جز همان پروردگار عرش كريم نخواهد بود (116).
و هر كس غير خدا كسي را به الهيت خواند حساب كار او نزد خداست و البته كافران را فلاح و رستگاري نيست (117).
و تو اي رسول ما دعا كن و بگو بار الها بيامرز و ببخش كه تو بهترين بخشندگان عالم وجودي (118).

بيان آيات … .. ص : 95

اشاره

اين آيات عذاب آخرتي را كه در خلال آيات قبل به مشركين وعده داد به طور مفصل بيان مي‌كند و آغاز آن را از روز مرگ تا قيامت و از قيامت تا ابديت معرفي مي‌كند، و اين معنا را خاطر نشان مي‌سازد كه زندگي دنيا كه ايشان را مغرور كرده، و از آخرت باز داشته، بسيار ناچيز و اندك است، (اگر بخواهند بفهمند) و در آخر اين آيات كه آخر سوره است سوره را با خطابي به رسول خدا (ص) ختم مي‌كند، و در آن خطاب به وي دستور مي‌دهد كه از او درخواست كند همان چيزي را كه خودش از بندگان مؤمن خود و رستگاران در آخرت حكايت كرده بود، و آن اين بود كه گفتند:" رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ أَنْتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ- پروردگارا بيامرز و رحم كن كه تو بهترين رحم كنندگان هستي" اتفاقا سوره را هم با مساله رستگاري همين طائفه افتتاح كرده و فرموده بود كه اينها وارث بهشتند.

[وصف حال مشركين در حال رويارو شدن با مرگ و تمناي باز گشت نمودن و عدم اجابت آن (قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ … )] … .. ص : 95

" حَتَّي إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ" كلمه" حتي" متعلق به ما قبل است كه به خداي تعالي نسبت‌ها مي‌دادند، كه منزه از آنها است، يعني، هم چنان اينگونه نسبت‌ها به او مي‌دهند، و به او شرك مي‌ورزند و با مال و فرزندان كه به ايشان داده‌ايم مغرور مي‌شوند تا مرگشان برسد، و آياتي كه ميان اين غايت" حتي" و آن مغيا (شرك ورزيدن آنان) فاصله شده، جمله‌هاي معترضه هستند.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 96
" قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ"- ظاهرا خطاب در" برگردانيد مرا" به ملائكه موكل بر مرگ است، و كلمه رب استغاثه‌اي است كه حرف ندايش (اي) حذف شده، و اين استغاثه جمله‌اي است معترضه كه ميان" قال"، و" ارجعون" فاصله شده و تقدير آن" گفت- در حالي كه به پروردگار خود استغاثه مي‌كند- برگردانيد مرا" مي‌باشد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: خطاب" ارجعون" به همان" رب" است، و اگر آن را جمع آورده و گفته:" برگردانيد" از باب تعظيم است، هم چنان كه همسر فرعون بنا به حكايت قرآن كريم به شوهر خود فرعون گفت:" قُرَّتُ عَيْنٍ لِي وَ لَكَ لا تَقْتُلُوهُ- نور چشم من و تو باشد و او را نكشيد".
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: اين از باب جمع فعل است نه جمع فاعل، به اين معنا كه مي‌رساند چند مرتبه مي‌گويد پروردگارا" ارجعني ارجعني ارجعني" مرا برگردان برگردان، برگردان، هم چنان كه بعضي در معناي شعر زير همين را گفته‌اند:
قفا نبك من ذكري حبيب و منزل بسقط اللوي بين الدخول فحومل
" برخيزيد، برخيزيد تا گريه كنيم از ياد محبوب و منزل واقع در سقط اللوي بين دخول و حومل" كه معناي قفا (كه صيغه تثنيه و دو نفري است)" قف، قف" است.
ولي اين دو وجه شاذ و در محاورات عرب نادر است، هم جمع آوردن به منظور تعظيم و هم به منظور جمع فعل، و نبايد كلام فصيح خداي را بر چنين معاني حمل كرد.
" لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ، كَلَّا إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها" كلمه" لعل" براي اميدواري است و در اينجا وقتي عذاب خداي را مي‌بينند كه مشرف بر ايشان شده اظهار چنين اميدي مي‌كنند كه اگر برگردند عمل صالح كنند، هم چنان كه در جاي ديگر قرآن وعده صريح به عمل صالح مي‌دهند و مي‌گويند:" فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً" «3» و در جاي ديگر همين معنا را با تعبير تمني ذكر كرده، كه مي‌گويند:" يا لَيْتَنا نُرَدُّ وَ لا نُكَذِّبَ بِآياتِ رَبِّنا" «4».
" أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ"- يعني" اعمل عملا صالحا" تا به جاي آورم عملي صالح
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 117. [ … ..]
(2)روح المعاني، ج 18، ص 63 به نقل از مازني.
(3)ما را برگردان تا عمل صالح كنيم. سوره سجده، آيه 12.
(4)اي كاش ما را برمي‌گرداندند، و ديگر به آيات پروردگارمان تكذيب نمي‌كرديم. سوره انعام، آيه 27.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 97
در آنچه كه (از اموال) از خود به جاي گذاشته‌ام يعني آن اموال را در راه خير و احسان و هر راهي كه مايه رضاي خدا است خرج كنم.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" ما تركت" دنيا است كه با مردن تركش كردند و مراد از عمل صالح تنها انفاق مالي نيست، بلكه همه عبادات مالي و غير مالي از قبيل نماز، روزه، حج، و غيره است.
گفتار اين مفسر بد نيست ولي احتمال اولي با ظاهر آيه بهتر وفق مي‌دهد.
" كَلَّا إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها"- يعني هرگز، او به دنيا برنمي‌گردد، و اين سخن (مرا برگردانيد باشد كه در آنچه به جاي نهاده‌ام عملي صالح كنم)، تنها سخني است كه او مي‌گويد: يعني سخني است بي‌اثر، و اين كنايه است از اجابت نشدن آن.

[معناي" برزخ" و مراد از:" وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ"] … .. ص : 97

" وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ … "
كلمه" برزخ" به معناي حائل در ميان دو چيز است، هم چنان كه در آيه" بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لا يَبْغِيانِ" «2» به اين معنا آمده، و مراد از اينكه فرمود: برزخ در ما وراي ايشان است، اين است كه اين برزخ در پيش روي ايشان قرار دارد، و محيط به ايشان است و اگر آينده ايشان را و راي ايشان خوانده، به اين عنايت است كه برزخ در طلب ايشان است، همان طور كه زمان آينده امام و پيش روي انسان است و در عين حال گفته مي‌شود:" وراءك يوم كذا" معنايش اين است كه" چنين روزي به دنبال تو است" و اين تعبير به اين عنايت است كه زمان طالب آدمي است، يعني منتظر است كه آدمي از آن عبور كند، و اينهم كه بعضي گفته‌اند: كلمه" وراء" به معناي احاطه است معنايش همين است، هم چنان كه در آيه" وَ كانَ وَراءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْباً" «3» هم معناي دنبال هست و هم معناي احاطه.
و مراد از" برزخ" عالم قبر است كه عالم مثال باشد و مردم در آن عالم كه بعد از مرگ است زندگي مي‌كنند تا قيامت برسد اين آن معنايي است كه سياق آيه و آياتي ديگر و روايات بسيار از طرق شيعه از رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت (ع) و نيز از طرق اهل سنت بر آن دلالت دارد و بحث پيرامون آن در جلد اول اين كتاب گذشت.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 117.
(2)ميان آن دو دريا حائلي است كه آب آن دو با يكديگر مخلوط نمي‌شود. سوره الرحمن، آيه 20.
(3)و در پي آنان شاهي بود كه هر كشتي را به غصب مي‌گرفت. سوره كهف، آيه 79.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 98
بعضي «1» گفته‌اند: مراد از آيه اين است كه بين ايشان و بين دنيا حاجز و حائلي است كه نمي‌گذارد ايشان تا روز قيامت ديگر به دنيا باز گردند، بعد از قيامت هم كه ديگر بر نگشتن معلوم است پس اين جمله مي‌خواهد بر نگشتن به دنيا را تاكيد كند و به كلي مايوسشان نمايد.
ولي اين حرف صحيح نيست، چون از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه حائل و برزخ مذكور بين دنيا و روز قيامت كه در آن مبعوث مي‌شود امتداد دارد نه بين ايشان و برگشت به دنيا، چون اگر مراد حائل ميان ايشان و بر گشت به دنيا بود قيد" إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ" لغو مي‌شد، البته نه از اين جهت كه مفهوم جمله" تا روز قيامت بر نمي‌گردند" اين است كه بعد از قيامت بر مي‌گردند و آن هم محال است، بلكه از اين جهت كه اصل اين تقييد لغو است و لو اينكه از خارج يا از آيات ديگر دانسته باشيم كه بعد از قيامت بازگشت محال است.
علاوه بر اين، بين اين سخن كه گفتند:" پس، اين جمله مي‌خواهد بر نگشتن به دنيا را تاكيد كند، و به كلي مايوسشان نمايد" و اينكه مي‌گويند" بر نگشتن بعد از قيامت مفهوم از خارج است نظير تناقض است، بلكه بر گشت معنا به اين مي‌شود كه بخواهد بر نگشتن مطلق را كه از كلمه" كلا" استفاده مي‌شود با بر نگشتن موقت محدود به حد" إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ" تاكيد كند (دقت بفرماييد).
" فَإِذا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَ لا يَتَساءَلُونَ" مراد از اين نفخه، نفخه دوم صور است كه در آن همه مردگان زنده مي‌شوند، نه نفحه اول كه زندگان در آن مي‌ميرند، هم چنان كه بعضي «2» پنداشته‌اند، چون نبودن انساب و پرسش و سنگيني ميزان و سبكي آن و ساير جزئيات همه از آثار نفخه دوم است.

[مقصود از اينكه در قيامت حسب و نسبي در بين نيست و كسي از حال ديگري نمي‌پرسد] … .. ص : 98

و در جمله" فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ" آثار انساب را با نفي اصل آن نفي كرده، نه اينكه واقعا در آن روز انساب نباشد، (زيرا انساب چيزي نيست كه به كلي از بين برود)، بلكه مراد اين است كه در آن روز انساب خاصيتي ندارد، چون در دنيا كه انساب محفوظ و معتبر است، به خاطر حوايج دنيوي است. و زندگي اجتماعي دنيا است كه ما را ناگزير مي‌سازد تا خانواده و اجتماعي تاسيس كنيم. و وقتي اين كار را كرديم، باز مجبور مي‌شويم عواطف طرفيني، و تعاون و تعاضد و ساير اسباب را كه مايه دوام حيات دنيوي است معتبر بشماريم آن كه فرزند خانواده است به وظايفي ملتزم مي‌شود، و آن كه پدر و يا مادر خانواده است به وظايفي ديگر
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 23، ص 121.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 119 به نقل از ابن عباس.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 99
ملتزم مي‌گردد. ولي روز قيامت. ظرف پاداش عمل است، ديگر نه فعلي هست، نه التزام به فعلي. و در آن ظرف همه اسباب كه يكي از آنها انساب است از كار مي‌افتد و ديگر انساب اثر و خاصيتي ندارد.
" وَ لا يَتَساءَلُونَ"- در اين جمله روشن‌ترين آثار انساب را يادآور شده، و آن احوال پرسي ميان دو نفر است كه با هم نسبت دارند، چون در دنيا به خاطر احتياجي كه در جلب منافع و رفع مضار به يكديگر داشتند، وقتي به هم مي‌رسيدند احوال يكديگر را مي‌پرسيدند، ولي امروز كه روز قيامت است ديگر كسي احوال كسي را نمي‌پرسد.
خواهي گفت: اين معنا با آيات ديگر كه تسائل را اثبات مي‌كند منافات دارد، مانند: آيه" وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ يَتَساءَلُونَ" «1» در پاسخ مي‌گوييم: نه، منافات ندارد، زيرا اين آيه مربوط به تسائل اهل بهشت بعد از ورود به بهشت، و تسائل اهل جهنم بعد از ورود به جهنم است، و آيه مورد بحث مربوط به تسائل در پاي حساب و حكم است، و تسائل اهل محشر را در آن هنگام نفي مي‌كند.
" فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ … فِي جَهَنَّمَ خالِدُونَ" كلمه" موازين" جمع ميزان و يا جمع موزون است، و موزون عبارت است از همان اعمالي كه آن روز سنجيده مي‌شود و درباره معناي ميزان و سنگيني و سبكي آن در تفسير سوره اعراف كلامي گذرانديم.
" تَلْفَحُ وُجُوهَهُمُ النَّارُ وَ هُمْ فِيها كالِحُونَ" در مجمع البيان گفته كلمه" لفح" و همچنين" نفح" به يك معنا است، با اين تفاوت كه لفح تاثير بيشتر و كاريتر دارد، كه عبارت است از مسموميت جلدي كه پوست صورت را خراب مي‌كند، ولي نفح به معناي باد شديدي است كه پوست صورت را اذيت كند و كلمه" كالح" از" كلوح" است كه به معناي جمع شدن و خشكيدن لبها است، به طوري كه ديگر نتواند دندانها را بپوشاند «2».
و معناي آيه اين است كه لهيب و هرم آتش آن چنان به صورتهايشان مي‌خورد كه لبهايشان را مي‌خشكاند، به طوري كه دندانهايشان نمايان مي‌شود، مانند: سر گوسفندي كه روي آتش گرفته باشند.
__________________________________________________
(1)رو به يكديگر آورده احوال هم را مي‌پرسيدند. سوره صافات، آيه 27.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 118 و 119.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 100
" أَ لَمْ تَكُنْ آياتِي تُتْلي عَلَيْكُمْ … "
يعني به ايشان گفته مي‌شود:" آيا آيات من براي شما خوانده نشد و آيا شما نبوديد كه آنها را تكذيب مي‌كرديد؟".

[توضيح اينكه اهل عذاب در مقام اعتراف و تقاضاي برگشت مي‌گويند:" رَبَّنا غَلَبَتْ عَلَيْنا شِقْوَتُنا … "] … .. ص : 100

" قالُوا رَبَّنا غَلَبَتْ عَلَيْنا شِقْوَتُنا وَ كُنَّا قَوْماً ضالِّينَ" كلمه" شقوت و شقاوت و شقاء" ضد سعادت است، و سعادت هر چيزي خيري است كه مختص به او است و شقاوتش نداشتن آن خير است و به عبارت ديگر: شقاوت به معناي شر مختص به هر چيزي است.
" غَلَبَتْ عَلَيْنا شِقْوَتُنا"- يعني پروردگارا شقاوت ما بر ما غلبه كرد و اگر شقاوت را به خود نسبت دادند، اشاره است به اينكه خودشان نيز در غلبه شقاوتشان مؤثر و دخيل بوده‌اند و آن را به سوء اختيار خود براي خود انتخاب كردند، به دليل اينكه دنبال اين آيه گفتند:
" پروردگارا ما را از دوزخ در آور كه اگر اين دفعه همان خطاها را تكرار كنيم ستمكار خواهيم بود"، چون در اين جمله وعده حسنات مي‌دهند. و اگر سعادت و شقاوت اختياري و اكتسابي نباشد، وعده معنا ندارد، چون اگر از جهنم به سوي دنيا باز گردند تازه همان حال اول را خواهند داشت.
ولي در عين اينكه خود را مقصر دانسته‌اند، در عين حال خود را مغلوب شقاوت هم دانسته‌اند، به اين معنا كه نفس خويش را چون صفحه‌اي بي رنگ دانسته‌اند كه هم مي‌توانسته رنگ سعادت قبول كند و هم به رنگ شقاوت در آيد، چيزي كه هست شقاوت بر آنها غلبه كرده و محل را به زور اشغال نموده، اما اين شقاوت، شقاوت خودشان بوده،" شقوتنا" شقاوتي بوده كه در صورت سوء اختيار و ارتكاب گناهان حتمي بوده است، چون در اول خود را مانند صفحه‌اي بي رنگ و خالي از سعادت و شقاوت فرض كردند، پس اگر در عين حال شقاوت را شقاوت خود دانسته‌اند، اين ارتباط به خاطر همان سوء اختيار و ارتكاب گناهان است.
و كوتاه سخن اينكه، مي‌خواهيم بگوييم: در اين جمله اعتراف كرده‌اند بر اينكه شقاوت جزء ذاتشان نبوده، بلكه بدانها ملحق و عارض شده و وقتي هم عارض شده كه حجت بر آنها تمام بوده، چون اين سخن را بعد از اعتراض خداي تعالي به ميان آوردند، كه پرسيد:
" آيا آيات من بر شما تلاوت نمي‌شد … ".
اهل دوزخ بعد از جمله مذكور گفتند" وَ كُنَّا قَوْماً ضالِّينَ" و با اين جمله اعتراف خود را تاكيد كردند. و اين اعتراف مؤكد را بدان جهت كردند كه به اين وسيله از عذاب خلاصي
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 101
يافته به دنيا بر گردند تا براي خود سعادت كسب كنند، چون در دنيا سابقه اين كار را داشتند كه اعتراف گناهكار و متمرد، به گناه و تمرد خود، توبه و پاك كننده او است و او را از آثار سوء گناه نجات مي‌دهد.
خواهي پرسيد كه: مگر نمي‌دانند آخرت، دار پاداش و جزاء است، نه دار عمل و توبه چون اعتراف به گناه هم خود يكي از اعمال است؟ مي‌گوييم: چرا، مي‌دانند ولي اين اظهار ندامت از باب ظهور ملكات باطني است، هم چنان كه در آن روز ملكات ديگري كه در دنيا كسب كردند نيز از ايشان بروز مي‌كند، مثلا، وقتي حق برايشان ظاهر مي‌شود و با چشم خود مي‌بينند، شروع مي‌كنند به انكار كردن، كه ما چنين و چنان نكرديم، و با اين انكار خود، ملكه دروغگويي و انكار خود را بروز مي‌دهند و قرآن كريم چند جا از اين موارد را حكايت نموده، از آن جمله فرموده:" يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ جَمِيعاً، فَيَحْلِفُونَ لَهُ كَما يَحْلِفُونَ لَكُمْ" «1» و نيز فرموده:" ثُمَّ قِيلَ لَهُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ تُشْرِكُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ؟ قالُوا ضَلُّوا عَنَّا، بَلْ لَمْ نَكُنْ نَدْعُوا مِنْ قَبْلُ شَيْئاً" «2».
" رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْها فَإِنْ عُدْنا فَإِنَّا ظالِمُونَ" منظور از اين درخواست، به طوري كه آيات ديگر بر آن دلالت مي‌كند، درخواست برگشتن به دنيا است، و اين در حقيقت از قبيل درخواست مسبب، به زبان درخواست سبب است، و مرادشان اين است كه به دنيا برگردند، و عمل صالح كنند، توبه هم كه الآن (در دوزخ) كه اين درخواست را مي‌كردند كرده‌اند، در نتيجه از جمله كساني خواهند شد كه هم توبه كرده و هم عمل صالح انجام داده‌اند.
" قالَ اخْسَؤُا فِيها وَ لا تُكَلِّمُونِ" راغب در مفردات مي‌گويد:" خسأت الكلب فخسأ" معنايش اين است كه سگ را از روي اهانت چخ كردم، رفت و در گوشه‌اي نشست، و عرب وقتي مي‌خواهد به سگ بگويد:
چخ، مي‌گويد:" اخسأ" «3» و بنا به گفته راغب، در كلام استعاره كنايه‌اي به كار رفته، و مراد از
__________________________________________________
(1)روزي كه خدا همه‌شان را مبعوث مي‌كند، براي خدا همان قسم‌هاي دروغي را مي‌خورند كه براي شما مي‌خوردند. سوره مجادله، آيه 18.
(2)سپس به ايشان گفته مي‌شود: كجا است آن خداياني كه براي خدا شريك مي‌كرديد؟
مي‌گويند:ما چنين چيزي نمي‌بينيم، و اصلا ما قبلا خداي ديگري نمي‌خوانديم. سوره مؤمن، آيات 73 و 74.
(3)مفردات راغب، ماده" خسا".
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 102
اين كلام زجر و چخ كردن اهل جهنم و قطع كلام ايشان است.
" إِنَّهُ كانَ فَرِيقٌ مِنْ عِبادِي يَقُولُونَ رَبَّنا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا وَ أَنْتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ" اين" فريق" كه در اين آيه درباره آنان بحث فرموده مؤمنين در دنيا هستند كه ايمانشان، توبه و بازگشت به سوي خدا است، هم چنان كه در كلام مجيدش آن را توبه خوانده و درخواستشان شمول رحمت را،- همان رحمتي كه در آخرت مخصوص به مؤمنين است- در خواست توفيق براي سعادت است، تا در نتيجه عملي كنند كه داخل بهشت شوند و به همين جهت در اين آيه كه متوسل به خدا شده‌اند، اسم خير الراحمين او را وسيله قرار دادند.
پس كلام مؤمنين در دنيا معنايش توبه و درخواست رستگاري و سعادت است، و اين عين همان چيزي است كه اينان در اين آيه خواسته‌اند، تنها فرقي كه هست اين است كه موقف مختلف شده، اين حرف را بايد در موقف دنيا مي‌زدند.

[جواب رد خداوند به توبه و تقاضاي دوزخيان] … .. ص : 102

" فَاتَّخَذْتُمُوهُمْ سِخْرِيًّا حَتَّي أَنْسَوْكُمْ ذِكْرِي وَ كُنْتُمْ مِنْهُمْ تَضْحَكُونَ" همه ضميرهاي خطاب به كفار و ضميرهاي غيبت به مؤمنين بر مي‌گردد، و سياق شاهد است بر اينكه مراد از" ذكري" همان كلام مؤمنين است كه در دنيا مي‌گفتند" رَبَّنا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا … " كه مضمون كلام خود كفار هم در آتش دوزخ همين است.
و اينكه فرمود:" حَتَّي أَنْسَوْكُمْ ذِكْرِي" معنايش اين است كه همين اشتغالتان به مسخره كردن مؤمنين، و خنديدن به ايشان، ذكر مرا از يادتان برده، و اگر اينطور نفرمود، بلكه فرمود: مؤمنين ذكر مرا از يادتان بردند، خواست تا بفهماند مؤمنين در نظر آنان احترام و شاني نداشتند، مگر همين كه مسخره شوند.
" إِنِّي جَزَيْتُهُمُ الْيَوْمَ بِما صَبَرُوا أَنَّهُمْ هُمُ الْفائِزُونَ" مراد از" اليوم" روز جزا است، و متعلق صبر چيزي است كه از سياق فهميده مي‌شود و به خاطر اختصار نامش را نبرده و معنايش صبر در ذكر خدا است، با اينكه شما ايشان را به خاطر همان ذكر مسخره مي‌كرديد و اينكه فرمود:" أَنَّهُمْ هُمُ الْفائِزُونَ" در مقام حصر است، يعني تنها ايشان رستگارند نه شما.
و اين آيات چهارگانه" قالَ اخْسَؤُا … هُمُ الْفائِزُونَ" در مقام مايوس كردن كفار است كه به طور قطع از رستگاري خود مايوس شوند، به خاطر آن اعترافي كه كردند، و دنبالش تقاضاي بازگشت به دنيا نمودند، و حاصل معناي آنها اين است كه به طور قطع مايوس باشيد، از آنچه طلب مي‌كنيد، و در طلب آن اعتراف به جرم نموديد، زيرا اين طلب خود نوعي عمل است، كه آنهم ظرفش دنيا است، هم چنان كه بندگان مؤمن من دنيا را وسيله رستگاري
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 103
خود كرده، و عمل مي‌كردند، و شما ايشان را مسخره مي‌كرديد، و به آنان مي‌خنديديد، تا آنجا كه عمل را رها كرده، و آن را با سخريه اهل عمل عوض كرديد، تا امروز رسيد، كه روز جزا است، و ديگر عمل ممكن نيست، در نتيجه آنان با رسيدن به پاداش عمل خود رستگار شدند، و شما تهي دست مانديد، و چون خود را تهي دست يافتيد، در تلاش بر آمديد كه براي خود كاري كنيد و حال آنكه امروز روز كار و عمل نيست، تنها روز جزا است.
" قالَ كَمْ لَبِثْتُمْ فِي الْأَرْضِ عَدَدَ سِنِينَ" اين از جمله پرسش‌هايي است كه خدا در قيامت از مردم مي‌كند، كه مدت درنگ شما در زمين چقدر بود؟ و اين پرسش در چند جا از كلام مجيدش آمده و منظور از آن پرسش از مدت درنگ در قبور است، هم چنان كه آيه" وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ يُقْسِمُ الْمُجْرِمُونَ ما لَبِثُوا غَيْرَ ساعَةٍ" «1» و آيه" كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَ ما يُوعَدُونَ لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا ساعَةً مِنْ نَهارٍ" «2» و غير از اين دو از آيات ديگر بر آن دلالت دارد پس ديگر نبايد به گفتار بعضي «3» از مفسرين اعتنا كرد كه گفته‌اند:
مراد از درنگ درنگ در دنيا است، و همچنين احتمال بعضي «4» ديگر كه گفته‌اند ممكن است مجموع مكث در دنيا و برزخ باشد.
" قالُوا لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ فَسْئَلِ الْعادِّينَ" ظاهر سياق اين است كه مراد از" روز" يك روز از روزهاي معمولي دنيا باشد. و اگر درنگ در برزخ را معادل بعضي از يك روز از روزهاي دنيا كردند، از اين باب است كه خواسته‌اند عمر آن را در مقايسه با زندگي ابدي قيامت كه آن روز بر ايشان مشهود مي‌شود، اندك بشمارند. مؤيد اين معنا تعبيري است كه در جاي ديگر قرآن آمده كه از عمر برزخ به ساعت و در بعضي جاها به شامي از يك روز، و يا به ظهري از آن تعبير كردند.
و اينكه گفتند:" فَسْئَلِ الْعادِّينَ" معنايش اين است كه: ما خوب نمي‌توانيم بشماريم، از كساني بپرس كه مي‌توانند بشمارند، كه بعضي «5» از مفسرين آنان را به ملائكه
__________________________________________________
(1)و روزي كه قيامت به پا مي‌خيزد مجرمين سوگند مي‌خورند كه غير از ساعتي درنگ نكردند.
سوره روم، آيه 55. [ … ..]
(2)تو گويي ايشان روزي كه مي‌بينند آنچه را كه وعده داده شدند، بيش از ساعتي از روز درنگ نداشتند. سوره احقاف، آيه 35.
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 121 به نقل از حسن.
(4)منهج الصادقين، ج 6، ص 261.
(5)مجمع البيان، ج 7، ص 121 به نقل از مجاهد.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 104
تفسير كرده‌اند، كه شمارشگر ايامند، و بعيد هم نيست كه چنين باشد.
" قالَ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلَّا قَلِيلًا لَوْ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ" گوينده اين جمله خداي سبحان است و در اين جمله نظريه كفار كه عمر برزخ را اندك شمردند تصديق شده و زمينه براي جمله آخر آيه فراهم شده كه مي‌فرمايد: اي كاش مي‌دانستيد.
و معناي آن اين است كه خداي تعالي فرمود: مطلب همين است كه شما گفتيد، مدت مكث شما در برزخ اندك بود، ولي اي كاش در دنيا هم اين معنا را مي‌دانستيد كه مكث شما در قبور چقدر اندك است و پس از آن مكث اندك، از قبرها بيرون مي‌شويد، و در نتيجه منكر بعث نمي‌شديد تا به چنين عذابي جاودانه دچار گرديد و البته آرزو در كلام خداي تعالي و همچنين رجاء و اميد راجع به مخاطب و يا راجع به مقام است نه راجع به خود خدا، (چون آرزو و اميد در ذات باري تعالي معنا ندارد).
بعضي «1» از مفسرين كلمه" لو" را در آيه شريفه شرطيه و جمله را فعل شرط گرفته و جزاء آن را محذوف دانسته، و آن گاه در تصحيح اين فرضيه دست و پايي كرده كه ذوق سليم به هيچ وجه آن را نمي‌پسندد و اصولا شرطيه بودن كلمه مذكور، از سياق آيه بعيد است كه بعدش براي خواننده روشن است، و از آن بعيدتر اين است كه كلمه مذكور را" لو" وصليه بگيريم، چون" لو" وصليه هيچ وقت بدون واو عطف استعمال نمي‌شود.

[اشاره به برهاني براي مساله بعث با بيان منزه بودن خداي ملك حق از انجام كار بيهوده و عبث] … .. ص : 104

" أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً … رَبُّ الْعَرْشِ الْكَرِيمِ" بعد از آنكه احوال بعد از مرگ و سپس مكث در برزخ، و در آخر مساله قيامت را با حساب و جزايي كه در آن است براي كفار بيان كرد، در اين جمله ايشان را توبيخ مي‌كند كه خيال مي‌كردند مبعوث نمي‌شوند، چون اين پندار خود جرأتي است بر خداي تعالي، و نسبت عبث به او دادن است، و بعد از اين توبيخ به برهان مساله بعث اشاره نموده و مي‌فرمايد:" ا فحسبتم … "، و حاصل اين برهان اين است كه وقتي مطلب از اين قرار بود كه گفتيم: هنگام مشاهده مرگ، و بعد از آن مشاهده برزخ، و در آخر مشاهده بعث و حساب و جزا دچار حسرت مي‌شويد، آيا باز هم خيال مي‌كنيد كه ما شما را بيهوده آفريديم، كه زنده شويد و بميريد و بس، ديگر نه هدفي از خلقت شما داشته باشيم، و نه اثري از شما باقي بماند، و ديگر شما به ما بر نمي‌گرديد؟!.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 18، ص 70.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 105
" فَتَعالَي اللَّهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ، لا إِلهَ إِلَّا هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْكَرِيمِ"- اين جمله اشاره است به همان برهان كه گفتيم بعث را اثبات و نفي آن را انكار مي‌كند، و اين برهان به صورت تنزيه خدا است از كار بيهوده، چون در اين تنزيه، خود را به چهار وصف ستوده: اول اينكه خدا فرمانرواي حقيقي عالم است دوم اينكه او حق است و باطل در او راه ندارد. سوم اينكه معبودي به غير او نيست. چهارم اينكه مدبر عرش كريم است.
و چون فرمانرواي حقيقي است هر حكمي درباره هر چيزي براند چه ايجاد باشد و چه بر گرداندن، چه مرگ باشد و چه حيات و رزق، حكمش نافذ و امرش گذرا است. و چون حق است آنچه از او صادر مي‌شود و هر حكمي كه ميراند حق محض است، چون از حق محض غير از حق محض سر نمي‌زند و باطل و عبث در او راه ندارد.
و چون ممكن بود كسي تصور كند با اين خدا، خدايي ديگر و داراي حكمي ديگر باشد، كه حكم او را باطل سازد، لذا خدا را به اينكه جز او معبودي نيست وصف كرد، و معبود به اين جهت مستحق عبادت است كه داراي ربوبيت است، و چون معبودي غير از او نيست، پس تنها رب عرش كريم هم او است،- و تنها مصدر احكام اين عالم او است- عرشي كه مجتمع همه ازمه امور است، و احكام و اوامر جاري در عالم همه از آنجا صادر مي‌شود.
پس خلاصه كلام اين شد كه خداوند آن كسي است كه هر حكمي از او صادر مي‌شود، و هر چيزي كه از ناحيه او هستي مي‌گيرد، و او جز به حق حكم نمي‌راند، و غير از حق فعلي انجام نمي‌دهد. پس موجودات همه به سوي او بر گشت مي‌كنند، و به بقاي او باقيند، و گرنه عبث و باطل مي‌بودند، و عبث و بطلان در صنع او نيست و دليل اينكه خداي تعالي متصف به اين چهار صفت است اين است كه او اللَّه است، يعني، موجود بالذات و ايجاد كننده ما سوي است.
" وَ مَنْ يَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ لا بُرْهانَ لَهُ بِهِ فَإِنَّما حِسابُهُ عِنْدَ رَبِّهِ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الْكافِرُونَ" مراد از" خواندن الهي غير از خدا"، اين است كه با وجود خدا اله ديگري بخوانند، نه اينكه هم خداي را بخوانند و هم الهي ديگر را، چون مشركين يا اكثر ايشان اصلا خداي را نمي‌خوانند، بلكه تنها شركايي را كه ادعا مي‌كنند مي‌خوانند، ممكن هم هست مراد از دعا، اثبات خداي ديگر باشد، چون خواندن خدايي غير از آفريدگار منفك از اثبات آن نيست.
قيد" لا بُرْهانَ لَهُ بِهِ" قيدي است توضيحي براي خدايان ادعايي كه مي‌فهماند معبود ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 106
ديگري كه برهان بر معبوديتش باشد غير از خدا نيست بلكه بر عكس، برهان بر نبود چنين معبودهايي قائم است هر چه مي‌خواهد باشد.
و جمله" فَإِنَّما حِسابُهُ عِنْدَ رَبِّهِ" كلمه تهديد است كه در ضمن حساب را منحصر در محضر الهي نموده مي‌فهماند كه هيچ كس ديگري در حساب او مداخله ندارد هر كيفر و پاداشي كه حساب او آن را اقتضا كند همان را جاري مي‌سازد. و آن كيفر عبارت است از آتش دوزخ- كه آيات سابق بر آن تصريح داشت- كه به طور قطع بدان مي‌رسد، و برگشت اين جمله به انكار و نفي هر شفيع، و نوميد ساختن از هر سبب نجاتي است، كه همين مضمون را جمله" إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الْكافِرُونَ" تتميم كرده.
" وَ قُلْ رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ أَنْتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ" اين آيه خاتمه سوره است، و در آن رسول خدا (ص) را امر مي‌فرمايد كه شعار و گفتار مؤمنين را كه در دنيا ورد زبان دارند، و خداي تعالي آن را برايش حكايت كرده به مردم خود برساند و نيز برساند كه پاداش اين گفتار رستگاري در روز قيامت است، هم چنان كه در آيات 109 و 111 اين سوره كه فرموده:" إِنَّهُ كانَ فَرِيقٌ مِنْ عِبادِي يَقُولُونَ … " از آن پاداش خبر داده است.
و اين بيان كه سوره با آن ختم مي‌شود، همان بياني است كه سوره با آن آغاز شد و فرمود:" قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ" كه بحث در معنايش گذشت.

بحث روايتي … .. ص : 106

اشاره

در كافي به سند خود از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:
هر كس قيراطي از زكات نپرداخته باشد نه مؤمن است و نه مسلمان، همان است كه خداي تعالي درباره‌اش فرموده:" رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ" «1».
مؤلف:اين معنا به طريقي ديگر از آن جناب، و از رسول خدا (ص) روايت شده، و مقصود تطبيق آيه با مانع زكات است، نه اينكه آيه در خصوص اين مورد نازل شده باشد.

[پاره‌اي از روايات مربوط به برزخ و احوال آن] … .. ص : 106

در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ" فرموده: برزخ به
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 3، ص 503، ح 3.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 107
معناي امر بين دو امر و حد وسط آن دو است و در آيه به معناي ثواب و عقاب بين دنيا و آخرت است، و امام صادق (ع) فرمود: به خدا سوگند من بر شما نمي‌ترسم مگر از برزخ، چون وقتي كار دست ما بيفتد، ما به شما اولي خواهيم بود «1» (يعني آن گاه كه در قيامت اجازه شفاعت به ما بدهند غير از شما را بر شما مقدم نمي‌داريم).
مؤلف: ذيل اين روايت را كلبي در كافي به سند خود از عمرو بن يزيد، از آن جناب روايت كرده «2».
و نيز در همان كتاب مي‌گويد: علي بن الحسين (ع) فرمود: قبر يا باغي است از باغات بهشت، و يا حفره و گودالي است از گودال‌هاي آتش «3».
و در كافي به سند خود از ابي ولاد الحناط، از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: به آن جناب گفتم: فدايت شوم روايت مي‌كنند كه ارواح مؤمنين در سنگدان مرغاني سبز، پيرامون عرش طيران مي‌كنند، فرمود: نه، مؤمن نزد خدا گرامي‌تر از اين است كه او را در سنگدان مرغ جاي دهد، ليكن در بدنهايي مانند همين بدنها حلول مي‌كند «4».
و نيز در آن كتاب به سند خود از ابي بصير روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: ارواح مؤمنين در باغي از بهشت قرار دارند، و از طعام آن مي‌خورند و از آب آن مي‌نوشند، و مي‌گويند: پروردگارا قيامت را براي ما به پا كن و آنچه به ما وعده داده‌اي منجر فرما، و آخر ما را به اولمان ملحق ساز «5».
و نيز در همان كتاب به سند خود از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: ارواح نيز مانند اجسادند، در باغي از بهشت قرار گرفته و با يكديگر آشنايي و گفتگو دارند، و چون روحي بر ارواح ديگر وارد شود، آن ارواح به يكديگر مي‌گويند فعلا با او حرف نزنيد، بگذاريد تا خستگي دركند، چون از هولي عظيم گذشته است، سپس از او احوال دوستان و فاميل خود را مي‌پرسند كه فلاني چطور بود؟ آن ديگري چكار مي‌كرد؟ اگر در پاسخ بگويد: زنده بود اميدوار آمدنش مي‌شوند، و اگر بگويد: مرده مي‌فهمند كه دوزخي شده، و ديگر او را نمي‌بينند، با خود مي‌گويند: سقوط كرد، سقوط كرد «6».
مؤلف: اخبار در مساله برزخ و تفاصيل آنچه بر سر مؤمنين و غير مؤمنين مي‌آيد بسيار
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 94.
(2)فروع كافي، ج 3، ص 242، ح 3.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 94.
(4 و 5 و 6)فروع كافي، ج 3، ص 244، ح 1 و 2 و 3.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 108
زياد و به حد تواتر است كه ما قسمتي از آنها را در ابحاث متفرقه گذشته ايراد نموديم.

[رواياتي با اين مضمون كه در قيامت هر حسب و نسبي منقطع است جز حسب و نسب رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله و سلم)] … .. ص : 108

در مجمع البيان مي‌گويد: رسول خدا (ص) فرمود: تمامي حسب و نسب‌ها در روز قيامت منقطع مي‌شود مگر حسب و نسبت من «1».
مؤلف: به نظر مي‌رسد اين روايت را از طرق عامه نقل كرده باشد، چون در كتب عامه آمده از آن جمله الدر المنثور آن را از عده‌اي از صاحبان جوامع حديث، از مسور بن مخرمه از رسول خدا (ص) روايت كرده و عبارتش چنين است: همه انساب در روز قيامت منقطع است مگر نسب من، و سبب من و دامادي من. «2» و از عده‌اي از اصحاب جوامع از عمر بن خطاب از رسول خدا (ص) روايتي نقل كرده كه عبارتش چنين است:" هر سببي و نسبي در روز قيامت منقطع است مگر سبب و نسب من «3» و از ابن عساكر از ابن عمر از آن جناب به اين عبارت نقل كرده: هر نسبي و هر دامادي در روز قيامت منقطع است مگر نسب من و دامادي من «4».
و در مناقب در حديث طاووس از امام زين العابدين (ع) روايت كرده كه فرمود: خداوند بهشت را خلق كرده براي هر كسي كه اطاعتش كند و احسان نمايد، هر چند عبد حبشي باشد، و آتش را خلق كرده براي هر كس كه نافرمانيش كند، هر چند قرشي زاده باشد، مگر نشنيدي كلام خداي را كه مي‌فرمايد" فَإِذا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَ لا يَتَساءَلُونَ" به خدا سوگند فرداي قيامت هيچ چيز به دردت نمي‌خورد مگر عمل صالحي كه خودت از پيش فرستاده باشي «5».
مؤلف: سياق آيه شريفه هم سياقي است كه تخصيص نمي‌پذيرد و بعيد نيست مقصود از روايات بالا اين باشد كه منسوب بودن به رسول خدا (ص) اين اثر را دارد كه در دنيا آدمي را موفق به عمل صالح مي‌كند، عملي كه در روز قيامت به درد آدمي بخورد.
و در تفسير قمي در ذيل جمله" تَلْفَحُ وُجُوهَهُمُ النَّارُ" فرموده‌اند: يعني آتش لهيب مي‌زند بر ايشان و آنان را مي‌سوزاند" وَ هُمْ فِيها كالِحُونَ" در حالي كه رويها متغير و دهنهايشان باز باشد «6».
__________________________________________________
(1)در روايات شيعه تنها نسب آمده هم چنان كه قرآن نيز تنها نسب را نفي كرد، مترجم. مجمع البيان، ج 7، ص 119.
(2 و 3 و 4)الدر المنثور، ج 5، ص 15.
(5)مناقب، ج 4، ص 151.
(6)تفسير قمي، ج 2، ص 94. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 109
و در توحيد به سند خود از بي بصير از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" رَبَّنا غَلَبَتْ عَلَيْنا شِقْوَتُنا" فرمود: اين شقاوت هم اثر اعمال خود آنان است «1».
و در علل به سند خود از مسعدة بن زياد روايت كرده كه گفت: مردي به جعفر بن محمد (ع) گفت: يا ابا عبد اللَّه آيا ما براي امري عجيب خلق شديم؟ پرسيد خدا خيرت دهد چطور؟ گفت: آخر ما براي فنا خلق شده‌ايم. فرمود: ساكت باش، اي برادر زاده، ما براي بقاء خلق شده‌ايم، چگونه فاني مي‌شويم با اينكه بهشت و جهنم فنا ندارند، نه بهشت از بين مي‌رود، و نه آتش دوزخ فرو مي‌نشيند؟ نه، و ليكن ما در مردن از خانه‌اي به خانه‌اي ديگر منتقل مي‌شويم «2».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" قالَ كَمْ لَبِثْتُمْ … فَسْئَلِ الْعادِّينَ" روايت آمده كه فرمودند: يعني از ملائكه‌اي كه ايام را عليه ما مي‌شمارند و ساعتهاي ما را مي‌نويسند و اعمال ما را از نيك و بد ضبط مي‌كنند، بپرس «3».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم از ايفع بن عبد الكلاعي، روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: خداوند وقتي اهل بهشت را وارد بهشت، و اهل جهنم را داخل جهنم كرد. به اهل بهشت مي‌فرمايد: چقدر در زمين زندگي كرديد؟
مي‌گويند: روزي يا بعضي از يك روز مي‌فرمايد: در اين مدت كوتاه چه خوب تجارتي كرديد، كه رحمت و رضوان و بهشت مرا كسب نموديد، پس در آن جاودانه بمانيد.
آن گاه به اهل دوزخ خطاب مي‌فرمايد كه: چقدر در دنيا زندگي كرديد؟ مي‌گويند:
روزي يا پاره‌اي از يك روز. مي‌فرمايد: چه بد تجارتي كرديد در يك روز يا كمتر از آن كه در اين مدت كوتاه آتش و غضب مرا كسب نموديد پس در آن جاودانه بمانيد «4».
مؤلف: انطباق مضمون اين حديث با آيه شريفه با آن سياقي كه دارد، و نيز با آن آيات ديگري كه نظير اين آيه است، روشن نيست، و ما با استمداد از شواهدي پيرامون مدلول آيه بحث كرديم.
__________________________________________________
(1)توحيد، ص 356، ح 2.
(2)علل الشرائع، ص 11.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 95.
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 17.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 110

(24)سوره نور مدني است، و شصت و چهار آيه دارد (64) … .. ص : 110

[سوره النور (24): آيات 1 تا 10] … .. ص : 110

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
سُورَةٌ أَنْزَلْناها وَ فَرَضْناها وَ أَنْزَلْنا فِيها آياتٍ بَيِّناتٍ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ (1) الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِي فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ وَ لا تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فِي دِينِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ لْيَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ (2) الزَّانِي لا يَنْكِحُ إِلاَّ زانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً وَ الزَّانِيَةُ لا يَنْكِحُها إِلاَّ زانٍ أَوْ مُشْرِكٌ وَ حُرِّمَ ذلِكَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ (3) وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَداءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمانِينَ جَلْدَةً وَ لا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهادَةً أَبَداً وَ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ (4)
إِلاَّ الَّذِينَ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ أَصْلَحُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (5) وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ أَزْواجَهُمْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ شُهَداءُ إِلاَّ أَنْفُسُهُمْ فَشَهادَةُ أَحَدِهِمْ أَرْبَعُ شَهاداتٍ بِاللَّهِ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ (6) وَ الْخامِسَةُ أَنَّ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَيْهِ إِنْ كانَ مِنَ الْكاذِبِينَ (7) وَ يَدْرَؤُا عَنْهَا الْعَذابَ أَنْ تَشْهَدَ أَرْبَعَ شَهاداتٍ بِاللَّهِ إِنَّهُ لَمِنَ الْكاذِبِينَ (8) وَ الْخامِسَةَ أَنَّ غَضَبَ اللَّهِ عَلَيْها إِنْ كانَ مِنَ الصَّادِقِينَ (9)
وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ أَنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ حَكِيمٌ (10)

ترجمه آيات … .. ص : 110

به نام خداي بخشنده مهربان.
اين سوره را فرستاديم و (احكامش را) فريضه بندگان كرديم و در آن
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 111
آيات روشن نازل ساختيم براي اين كه بندگان متذكر آن حقايق شوند (1).
بايد شما مؤمنان هر يك از زنان و مردان زناكار را به صد تازيانه مجازات و تنبيه كنيد و هرگز در باره آنان در دين خدا رأفت و ترحم روا مداريد اگر به خدا و روز قيامت ايمان داريد و بايد عذاب آن بدكاران را جمعي از مؤمنان مشاهده كنند (2).
مرد زناكار جز با زن زناكار و مشرك نكاح نكند و زن زناكار هم جز با مرد زاني و مشرك نكاح نخواهد كرد و اين كار بر مردان مؤمن حرام است (3).
و آنان كه به زنان با عفت نسبت زنا بدهند آن گاه چهار شاهد عادل بر ادعاي خود نياورند آنان را به هشتاد تازيانه كيفر دهيد و ديگر هرگز شهادت آنها را نپذيريد كه مردمي فاسق و نادرستند (4).
مگر آنهايي كه بعد از آن فسق و بهتان به درگاه خدا توبه كردند و در مقام اصلاح خود بر آمدند در اين صورت خدا آمرزنده و مهربان است (5).
و آنان كه به زنان خود نسبت زنا دهند و جز خود بر آن شاهد نداشته باشند بايد هر يك از آنها چهار مرتبه شهادت و قسم به نام خدا ياد كه او در اين ادعاي زنا از راستگويان است (6).
و بار پنجم قسم ياد كند كه لعن خدا بر او باد اگر از دروغگويان باشد (7).
پس براي رفع عذاب حد، آن زن نيز نخست چهار مرتبه شهادت و قسم به نام خدا ياد كند كه البته شوهرش دروغ مي‌گويد (8).
و بار پنجم قسم ياد كند كه غضب خدا بر او اگر اين مرد در اين ادعا از راستگويان باشد (9).
و اگر فضل و رحمت خدا شامل حال شما مؤمنان نبود و اگر نه اين بود كه خداي مهربان البته توبه پذير و درستكار است حدود و تكليف را چنين آسان نمي‌گرفت و با توبه از شما رفع عذاب نمي‌كرد (10).

بيان آيات … .. ص : 111

اشاره

غرض اين سوره همان است كه سوره با آن افتتاح شده و آن بيان پاره‌اي از احكام تشريع شده، و سپس پاره‌اي از معارف الهي مناسب با آن احكام است، معارفي كه مايه تذكر مؤمنين مي‌شود.

[معنا و مورد استعمال كلمه" سورة" و مقصود از اينكه فرمود:" سُورَةٌ أَنْزَلْناها وَ فَرَضْناها"] … .. ص : 111

" سُورَةٌ أَنْزَلْناها وَ فَرَضْناها وَ أَنْزَلْنا فِيها آياتٍ بَيِّناتٍ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ".
كلمه" سوره" به معناي پاره‌اي از كلمات و جمله‌بندي‌هايي است كه همه براي ايفاي يك غرض ريخته شده باشد، و به همين جهت در اين آيه شريفه يك بار مجموع آيات سوره به اعتبار معنايي كه دارند يك سوره ناميده شده، و فرموده:" اين سوره را نازل كرديم" و ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 112
بار ديگر ظرف براي بعضي آياتش اعتبار شده، از باب ظرفيت مجموع براي بعض و فرموده:
" در آن آياتي روشن نازل كرديم".
و اين كلمه از كلماتي است كه قرآن كريم آن را وضع كرده و هر دسته از آياتش را يك سوره ناميده، و استعمال آن در كلام خداي تعالي مكرر آمده، و مثل اينكه وجه اين نامگذاري معناي لغوي آن است، كه همان ديوار دور شهر باشد كه بر شهر احاطه مي‌كند، چون سوره قرآن نيز حصاري است كه چند آيه و يا يك غرض معيني را كه در مقام ايفاي آن است در بر گرفته است.
راغب مي‌گويد كلمه" فرض" به معناي بريدن چيز محكم و تاثير در آن مي‌باشد، مانند، فرض آهن و … سپس گفته: فرض، همان معناي ايجاب را مي‌دهد، با اين تفاوت كه واجب كردن چيزي را به اعتبار وقوع و ثباتش ايجاب مي‌گويند، و به اعتبار بريده شدن، و يك طرفي شدن تكليف در آن، فرض مي‌گويند، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" سُورَةٌ أَنْزَلْناها وَ فَرَضْناها"، يعني سوره‌اي كه ما عمل به آن را بر تو واجب كرديم.
و نيز مي‌گويد: اين كلمه هر جا كه در جمله" فرض اللَّه عليه- خدا بر او فرض كرد" واقع شده باشد، معناي ايجابي را مي‌دهد كه خداي تعالي مكلف را بدان وارد و تكليف كرده، و هر جا در جمله" فرض اللَّه له" واقع شده باشد، معناي توسعه و رخصت را مي‌دهد، مانند:" ما كانَ عَلَي النَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيما فَرَضَ اللَّهُ لَهُ- در آنچه خدا نصيب كرده براي پيغمبر حرجي بر او نيست" «1».
پس اينكه فرمود:" سُورَةٌ أَنْزَلْناها وَ فَرَضْناها"، معنايش اين است كه اين سوره را ما نازل كرديم، و عمل به آن احكامي كه در آن است واجب نموديم، پس اگر آن حكم ايجابي باشد، عمل به آن اين است كه آن را بياورند، و اگر تحريمي باشد عمل به آن اين است كه ترك كنند و از آن اجتناب نمايند.
و اينكه فرمود:" وَ أَنْزَلْنا فِيها آياتٍ بَيِّناتٍ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ" مراد از آن- به شهادت سياق- آيه نور، و آيات بعد از آن است كه حقيقت ايمان و كفر و توحيد و شرك را ممثل مي‌سازد، و اين معارف الهي را تذكر مي‌دهد.
" الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِي فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ … الْمُؤْمِنِينَ" كلمه" زنا" به معناي جماع بدون عقد يا بدون شبه عقد يا بدون خريد كنيز است، و كلمه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" فرض".
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 113
" جلد" به معناي زدن تازيانه است و كلمه" رأفت" به معناي دلسوزي و تحريك شدن عواطف است، بعضي «1» از لغويين گفته‌اند: به معناي رحمت آميخته با دلسوزي است و كلمه" طائفه" در اصل به معناي جماعت است وقتي كه كوچ مي‌كنند، بعضي «2» گفته‌اند: اين كلمه بر دو نفر و حتي بر يك نفر هم اطلاق مي‌شود.

[بيان حد زناي زاني و زانيه] … .. ص : 113

" الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِي … جَلْدَةٍ"- مراد مرد و زني است كه اين عمل شنيع از آن دو سر زده، كه بايد به هر يك از آن دو صد تازيانه بزنند، و صد تازيانه حد زنا است به نص اين آيه شريفه، چيزي كه هست در چند صورت تخصيص خورده، اول اينكه زناكاران محصن باشند، يعني مرد زناكار داراي همسر باشد، و زن زناكار هم شوهر داشته باشد، يا يكي از اين دو محصن باشد كه در اين صورت هر كس كه محصن است بايد سنگسار شود، دوم اينكه برده نباشند كه اگر برده باشند حد زناي آنان نصف حد زناي آزاد مي‌باشد.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: اگر زن زناكار را جلوتر از مرد زناكار ذكر كرده، براي اين بوده كه اين عمل از زنان شنيع‌تر و زشت‌تر است و نيز براي اين بوده كه شهوت در زنان قويتر و بيشتر است.
و خطاب در آيه متوجه به عموم مسلمين است، در نتيجه زدن تازيانه كار كسي است كه متولي امور مسلمانان است، كه يا پيغمبر است و يا امام، و يا نايب امام.
" وَ لا تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فِي دِينِ اللَّهِ … "- اين نهي كه از رأفت شده از قبيل نهي از مسبب است به نهي از سبب، چون رقت كردن به حال كسي كه مستحق عذاب است باعث مي‌شود كه در عذاب كردن او تساهل شود، و در نتيجه نسبت به او تخفيف دهند، و يا به كلي اجراي حدود را تعطيل كنند، و به همين جهت كلام را مقيد كرد به قيد" فِي دِينِ اللَّهِ" تا جمله چنين معنا دهد كه در حالتي كه اين سهل‌انگاري در دين خدا و شريعت او شده است.
بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" دين اللَّه" همان حكم خدا است، هم چنان كه در آيه" ما كانَ لِيَأْخُذَ أَخاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ" «5» بدين معنا است، يعني رأفت، شما را در اجراي حكم خدا و اقامه حد او نگيرد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 124 به نقل از اخفش.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 124.
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 124.
(4)مجمع البيان، ج 7، ص 124 به نقل از ابن عباس.
(5)در حكم پادشاه قانونا نمي‌توانست برادر خود را نگهدارد. سوره يوسف، آيه 76.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 114
" إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ"- يعني اگر شما چنين و چنان هستيد در اجراي حكم خدا دچار رأفت نشويد و اين خود تاكيد در نهي است.
" وَ لْيَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ"- يعني و بايد جماعتي از مؤمنين ناظر و شاهد اين اجراي حد باشند، تا آنان نيز عبرت گيرند و نزديك عمل فحشاء نشوند.

[معناي اينكه فرمود:" زاني جز با زانيه يا مشركه نكاح نمي‌كند، و با زانيه جز زاني يا مشرك ازدواج نمي‌كند … " و وجوهي كه در باره آن گفته شده است] … .. ص : 114

" الزَّانِي لا يَنْكِحُ إِلَّا زانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً، وَ الزَّانِيَةُ لا يَنْكِحُها إِلَّا زانٍ أَوْ مُشْرِكٌ، وَ حُرِّمَ ذلِكَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ".
ظاهر آيه و مخصوصا با در نظر گرفتن سياق ذيل آن، كه مرتبط با صدر آن است، چنين مي‌رساند كه: آيه شريفه در مقام بيان حكمي تشريعي تحريمي است، هر چند كه از ظاهر صدر آن بر مي‌آيد كه از مساله‌اي خبر مي‌دهد، چون مراد از اين خبر تاكيد در نهي است، چون امر و نهي وقتي به صورت خبر بيان شود. امر و نهي مؤكد مي‌شود، و اين گونه تعبيرها زياد است، (مثلا مي‌گوييم فلاني اين كار را مي‌كند، و يا ديگر از اين كارها نمي‌كند، يعني به هيچ وجه نبايد كند).
و حاصل معناي آيه با كمك روايات وارده از طرق اهل بيت (ع) اين است كه: زناكار وقتي زناي او شهرت پيدا كرد، و حد بر او جاري شد، ولي خبري از توبه كردنش نشد، ديگر حرام است كه با زن پاك و مسلمان ازدواج كند، بايد يا با زن زناكار ازدواج كند و يا با زن مشرك، و همچنين زن زناكار اگر زنايش شهرت يافت، و حد هم بر او جاري شد ولي توبه‌اش آشكار نگشت، ديگر حرام مي‌شود بر او ازدواج با مرد مسلمان و پاك، بايد با مردي مشرك، يا زناكار ازدواج كند.
پس اين آيه، آيه‌اي است محكم و باقي بر احكام خود كه نسخ نشده و احتياج به تاويل هم ندارد، و اگر در روايات حكم را مقيد كرده‌اند به صورت اقامه حد و ظهور توبه، ممكن است اين قيد را از سياق آيه نيز استفاده كرد، براي اينكه حكم به تحريم نكاح، در آيه شريفه بعد از امر به اقامه حد است، و همين بعد واقع شدن ظهور در اين دارد كه مراد از زاني و زانيه، زاني و زانيه حد خورده است و همچنين اطلاق زاني و زانيه ظهور در كساني دارد كه هنوز به اين عمل شنيع خود ادامه مي‌دهند، و شمول اين اطلاق به كساني كه توبه نصوح كرده‌اند، از دأب و ادب قرآن كريم بعيد است.
مفسرين در معناي آيه مشاجراتي طولاني و اقوالي مختلف دارند.
يكي «1» اينكه گفتار در آيه به منظور اخبار از مقدار لياقت مرتكبين اين عمل زشت
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 125 به نقل از ابن عباس.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 115
است، و مي‌خواهد بفرمايد: افراد پليد همان پليدي‌ها را دوست مي‌دارند، و لياقت بيش از آن را ندارند آدم زناكار به خاطر خباثت و پليدي ذاتش جز به زني مثل خود ميل نمي‌كند، او از زني خوشش مي‌آيد كه چون خودش زناكار و پليد، و يا بدتر از خودش زني مشرك و بي دين باشد و همچنين زن زناكار جز به مردي مثل خود متعفن و پليد، و يا بدتر از خودش مشرك و بي دين تمايل ندارد. پس آيه شريفه در مقام بيان اعم اغلب است، هم چنان كه در آيه ديگر از همين سوره فرموده:" الْخَبِيثاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَ الْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثاتِ" «1».
يكي «2» ديگر اينكه مراد از آيه شريفه تقبيح اينگونه افراد است، و معنايش اين است كه لايق به حال مرد زناكار اين است كه جز زن زناكار و يا بدتر از او را نگيرد و لايق به حال زن زناكار هم اين است كه جز به مرد زناكار و يا بدتر از او يعني مشرك، شوهر نكند و مراد از" نكاح عقد" نكاح و ازدواج مشروع است و جمله" وَ حُرِّمَ ذلِكَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ" عطف است بر اول آيه، و مراد اين است كه زنا بر مؤمنين حرام شده، (نه ازدواج با زناكار) «3».
ولي اين دو وجه از اين رو صحيح نيستند كه با سياق آيه و مخصوصا با اتصال صدر و ذيل آن به يكديگر كه قبلا بدان اشاره رفت سازگار نيستند.
وجه «4» سوم اينكه اصلا اين آيه شريفه نسخ شده، و ناسخ آن آيه" وَ أَنْكِحُوا الْأَيامي مِنْكُمْ وَ الصَّالِحِينَ مِنْ عِبادِكُمْ وَ إِمائِكُمْ" «5» است.
جواب اين وجه هم اين است كه نسبت ميان آيه مورد بحث و اين آيه نسبت عموم و خصوص مطلق است، يعني اين آيه عام است و آيه مورد بحث آن را تخصيص زده، فرموده:
اينكه در آنجا به طور عموم گفتيم" دختران خود و صالحان از برده و كنيزان خود را همسر دهيد" مخصوص است به غير زناكاران مصر در زنا و در اينگونه موارد كه عامي بعد از خاص وارد مي‌شود آن را نسخ نمي‌كند.
بله اگر هم بگوييم نسخ شده مناسب‌تر آن است كه بگوييم ناسخ آن، آيه 221 سوره بقره است، كه مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)زنان پليد براي مردان پليد، و مردان پليد براي زنان پليدند. سوره نور آيه 26.
(2)روح المعاني، ج 18، ص 84.
(3)فرق بين اين دو وجه اين است كه وجه اول صرفا از تمايلات مرد و زن زناكار خبر مي‌دهد كه اينگونه افراد، پليدند و وجه دومي وجهي است اخلاقي براي اجتناب از زنا" مترجم". [ … ..]
(4)مجمع البيان، ج 7، ص 125 به نقل از سعيد بن مسيب.
(5)سوره نور آيه 32.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 116
" وَ لا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكاتِ حَتَّي يُؤْمِنَّ وَ لَأَمَةٌ مُؤْمِنَةٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكَةٍ وَ لَوْ أَعْجَبَتْكُمْ وَ لا تُنْكِحُوا الْمُشْرِكِينَ حَتَّي يُؤْمِنُوا وَ لَعَبْدٌ مُؤْمِنٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكٍ وَ لَوْ أَعْجَبَكُمْ أُولئِكَ يَدْعُونَ إِلَي النَّارِ وَ اللَّهُ يَدْعُوا إِلَي الْجَنَّةِ وَ الْمَغْفِرَةِ بِإِذْنِهِ" «1».
به اين بيان كه كسي ادعا كند كه اين آيه نيز هر چند عامي است بعد از خاص، و ليكن لسان آن لساني است كه تخصيص نمي‌پذيرد و وقتي آيه خاص آن را تخصيص نزد، قهرا آيه عام، ناسخ خاص مي‌شود، بعضي «2» از مفسرين هم ادعا كرده‌اند كه نكاح كافر با زن مسلمان تا سال ششم از هجرت جايز بوده، بعد از آن در آيه 221 سوره بقره تحريم آن نازل شده، پس شايد آيه مورد بحث كه مربوط به زاني و زانيه است و ازدواج زن زناكار مسلمان را با مشرك جايز دانسته قبل از نزول تحريم بوده، و آيه تحريم بعد از آن نازل شده (در نتيجه آيه 221 سوره بقره ازدواج زناكار با مشرك را نسخ كرده) البته درباره اين آيه اقوال ديگري نيز هست كه چون فسادش روشن بود متعرض نقل آنها نشديم.

[تشريع حد قذف] … .. ص : 116

" وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَداءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمانِينَ جَلْدَةً … "
معناي" رمي" (انداختن) معروف است ولي به عنوان استعاره در نسبت دادن امري ناپسند به انسان نيز استعمال مي‌شود، مانند نسبت زنا و دزدي دادن، كه آن را" قذف" هم مي‌گويند.
و از سياق آيه بر مي‌آيد كه مراد از رمي نسبت زنا دادن به زن محصنه و عفيفه است و مراد از آوردن چهار شاهد كه ناظر و گواه زنا بوده‌اند، اقامه اين شهود است براي اثبات نسبتي كه داده و در اين آيه خداي تعالي دستور داده در صورتي كه نسبت دهنده چهار شاهد نياورد او را تازيانه بزنند و از آن به بعد شهادت او را نپذيرند و در ضمن حكم به فسق او نيز كرده است و معناي آيه اين است كه كساني كه به زنان عفيف نسبت زنا مي‌دهند و چهار شاهد بر صدق ادعاي خود نمي‌آورند، بايد هشتاد تازيانه به ايشان بزنيد و چون ايشان فاسق شده‌اند، ديگر تا ابد شهادتي از آنان قبول نكنيد.
و اين آيه به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد از نظر نسبت دهنده مطلق است، يعني هم
__________________________________________________
(1)زنان مشرك را نكاح مكنيد، تا آنكه ايمان آورند، و يك كنيز با ايمان بهتر است از يك زن مشرك، هر چند كه شما را خوش آيد و نيز با مردان مشرك ازدواج نكنيد تا ايمان بياورند. و يك برده با ايمان بسي بهتر است از مردي مشرك، هر چند كه شما را خوش آيد، چون آنان شما را به سوي آتش مي‌خوانند، و خدا شما را به سوي بهشت و آمرزش به اذن خودش دعوت مي‌كند. سوره بقره، آيه 221.
(2)روح المعاني، ج 18، ص 87.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 117
شامل مرد مي‌شود و هم زن، هم حر و هم برده، روايات اهل بيت (ع) هم همين طور تفسير كرده.
" إِلَّا الَّذِينَ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ أَصْلَحُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" اين استثناء هر چند راجع به جمله اخير يعني حكم به فسق نامبردگان است. و ليكن از آنجايي كه به شهادت سياق براي جمله" و هرگز شهادتي از ايشان نپذيريد" جنبه تعليل را دارد، لازمه‌اش ارتفاع حكم به ارتفاع فسق است، كه حكم ابدي نپذيرفتن شهادت هم برداشته شود، در نتيجه لازمه رفع دو حكم اين مي‌شود كه استثناء به حسب معنا به هر دو جمله مربوط باشد، و معنا چنين باشد كه" هرگز از آنان شهادت نپذيريد، چون فاسقند، مگر آنان كه توبه نموده و عمل خود را اصلاح كنند، چرا كه خداوند آمرزنده و مهربان است، و چون چنين است گناهشان را مي‌آمرزد، و به ايشان رحم مي‌كند، يعني حكم به فسق و نپذيرفتن ابدي شهادت آنان را بر مي‌دارد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند كه" استثناء مزبور تنها و تنها راجع به جمله اخير است، در نتيجه اگر قذف كننده بعد از اقامه حد توبه كند و اصلاح نمايد، گناهش آمرزيده مي‌شود، ولي باز هم شهادتش تا ابد پذيرفته نيست، ولي بنا به گفته كسي «2» كه استثناء را راجع به هر دو جمله مي‌داند نتيجه‌اش اين مي‌شود كه هم گناهش آمرزيده مي‌شود و هم شهادتش پذيرفته مي‌گردد.
و ظاهر امر چنين است كه اين اختلاف مفسرين از يك مساله اصولي كه در علم اصول عنوان شده است منشا مي‌گيرد، و آن اين است كه آيا استثنايي كه بعد از چند جمله واقع مي‌شود به همه آنها بر مي‌گردد و يا تنها به جمله آخري؟ و حق مطلب اين است كه استثناء في نفسه صلاحيت براي هر دو را دارد، و تعين يكي از آن دو وجه، محتاج قرينه است، تا ببيني از قرائني كه در كلام است چه استفاده شود و در آيه مورد بحث آنچه از سياق بر مي‌آيد اين است كه استثناء به جمله اخير بر مي‌گردد، ولي چون افاده تعليل مي‌كند- همانطور كه گفتيم- به ملازمه، جمله قبلي را هم به معناي خود مقيد مي‌كند.
" وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ أَزْواجَهُمْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ شُهَداءُ إِلَّا أَنْفُسُهُمْ … مِنَ الْكاذِبِينَ" يعني كساني كه زنان خود را متهم مي‌كنند و غير از خود شاهدي ندارند كه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 126 به نقل از حسن.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 126 به نقل از ابن عباس.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 118
شهادتشان را تاييد كند" فَشَهادَةُ أَحَدِهِمْ أَرْبَعُ شَهاداتٍ بِاللَّهِ" چنين كساني شهادتشان كه يك شهادت از چهار شاهد است، چهار بار خواهد بود و شهادتش را متعلق به خدا كند كه راست مي‌گويد.
معناي مجموع اين دو آيه چنين است كه: كساني كه به همسران خود نسبت زنا مي‌دهند، و چهار شاهد ندارند- و طبع قضيه هم همين است، چون تا برود و چهار نفر را صدا بزند كه بيايند و زناي همسر او را ببينند تا شهادت دهند غرض فوت مي‌شود و زناكار اثر جرم را از بين مي‌برد- پس شهادت چنين كساني كه بايد آن را اقامه كنند چهار بار شهادت دادن خود آنان است كه پشت سر هم بگويند: خدا را گواه مي‌گيرم كه در اين نسبتي كه مي‌دهم صادقم و بار پنجم بعد از اداي همين شهادت اضافه كند كه لعنت خدا بر من باد اگر از دروغگويان باشم.

[بيان حكم" لعان"] … .. ص : 118

وَ يَدْرَؤُا عَنْهَا الْعَذابَ أَنْ تَشْهَدَ
… إِنْ كانَ مِنَ الصَّادِقِينَ" كلمه" درأ" به معناي دفع است و مراد از" عذاب" همان حد زنا است، و معناي آيه اين است كه اگر زن همان پنج شهادتي را كه مرد داد عليه او اداء كند، حد زنا از وي بر داشته مي‌شود و شهادتهاي چهارگانه زن اين است كه بگويد: خدا را شاهد مي‌گيرم كه اين مرد از دروغگويان است، و در نوبت پنجم اضافه كند كه" لعنت خدا بر من باد اگر اين مرد از راستگويان باشد. و به اين سوگند دو طرفي در فقه اسلام لعان مي‌گويند، كه مانند طلاق مايه انفصال زن و شوهر است.
" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ أَنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ حَكِيمٌ" جواب كلمه لو لا در اين آيه حذف شده و قيودي كه در فعل شرط اخذ شده آن جواب را مي‌فهماند، چون معناي آيه اين است كه اگر فضل خدا و رحمتش نبود و اگر توبه و حكمتش نمي‌بود، هر آينه بر سرتان مي‌آمد آنچه كه فضل و رحمت و حكمت و توبه خدا از شما دور كرد. پس به طوري كه قيود ماخوذ در شرط مي‌فهماند، تقدير آيه چنين است" لو لا ما انعم اللَّه عليكم من نعمة الذين و توبة لمذنبيكم و تشريعه الشرائع لنظم امور حياتكم، لزمتكم الشقوة، و اهلكتكم المعصية و الخطيئة و اختل نظام حياتكم بالجهالة" يعني اگر نعمت دين و توبه بر گنهكارانتان و تشريع شرايع براي نظم امور زندگيتان را خدا بر شما ارزاني نمي‌داشت، هرگز از شقاوت رهايي نداشتيد، و هميشه به معصيت و خطا دچار بوديد، و به خاطر جهالت، نظام امورتان مختل مي‌گشت، (خدا داناتر است).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 119

بحث روايتي [چند روايت در باره آيه حد زنا و آيه:" الزَّانِي لا يَنْكِحُ إِلَّا زانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً … " و شان نزول آن] … .. ص : 119

اشاره

در كافي به سند خود از محمد بن سالم از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: سوره نور بعد از سوره نساء نازل شده، و شاهد صدق اين سخن اين است كه خداي تعالي در سوره نساء فرمود:" و آن دسته از زنان شما كه عمل زنا مرتكب مي‌شوند عليه آنان استشهاد كنيد به چهار نفر از خودتان، كه اگر شهادت دادند ايشان را در خانه‌ها زنداني كنيد تا بميرند، و يا خداي تعالي راه نجاتي بر ايشان قرار دهد" و در سوره نور به عنوان جعل و قرارداد راه نجات فرموده:" سُورَةٌ أَنْزَلْناها وَ فَرَضْناها وَ أَنْزَلْنا فِيها آياتٍ بَيِّناتٍ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِي فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ وَ لا تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فِي دِينِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ لْيَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" «1».
و در تفسير قمي و در روايت ابي الجارود از ابي جعفر (ع) در ذيل جمله" وَ لْيَشْهَدْ عَذابَهُما" فرموده‌اند: يعني ببينند تازيانه زدن به ايشان را" طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" و مردم را براي اين ديدن دعوت و جمع كنند «2».
و در تهذيب به سند خود از غياث بن ابراهيم از جعفر از پدرش از امير المؤمنين روايت كرده كه در ذيل جمله" وَ لا تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فِي دِينِ اللَّهِ" فرمود: مقصود از دين اللَّه اقامه حدود خدا است و در ذيل جمله" وَ لْيَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" فرمود: طائفه، يك نفر را هم شامل مي‌شود «3».
و در كافي به سند خود از محمد بن سالم از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود آيه" الزَّانِي لا يَنْكِحُ إِلَّا زانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً … " در مدينه نازل شد، و در اين آيه خداي تعالي زناكار از زن و مرد را مؤمن نناميد، و هيچ اهل علمي شك ندارد كه رسول خدا (ص) فرمود: زناكار در حالي كه زنا مي‌كند مؤمن نيست، و دزد هم در حالي كه دزدي مي‌كند مؤمن نيست، چون اين گونه افراد وقتي به چنين عملي دست مي‌زنند ايمان از وجودشان كنده مي‌شود، آن طور كه پيراهن از تن كنده مي‌شود «4».
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 27.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 95.
(3)تهذيب، ج 10، ص 150، ح 33.
(4)اصول كافي، ج 2، ص 27.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 120
و در همان كتاب به سند خود از زراره روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) از معناي آيه" الزَّانِي لا يَنْكِحُ إِلَّا زانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً" سؤال كردم، فرمود: اينها زنان و مرداني معروف به زنا بودند كه به اين عمل شهرت داشتند، و مردم به اين عنوان آنها را مي‌شناختند، مردم امروز هم مانند مردم عصر پيامبر (ص) مي‌باشند پس هر كس كه حد زنا بر او جاري شد و يا متهم به زنا شد سزاوار نيست مردم با او ازدواج كنند تا او را به توبه بشناسند و توبه‌اش شهرت پيدا كند «1».
مؤلف: مثل اين روايت را كافي به سند خود از ابي الصباح نيز نقل كرده. و به سند خود از محمد بن سالم از ابي جعفر (ع) به اين عبارت آورده: ايشان مردان و زناني بودند كه در عهد رسول خدا (ص) مشهور به زنا بودند. پس خداي تعالي مردم را از اين مردان و زنان نهي فرمود، و مردم امروز هم به مانند مردم آن روز مي‌باشند پس كسي كه معروف به زنا شده و يا حد بر او جاري شده باشد، بايد از ازدواج با او خودداري كنند تا وقتي كه توبه‌اش شناخته و معروف شود «2».
و در همان كتاب به سند خود از حكم بن حكيم از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: اين تنها مربوط به زناكارهاي علني است، و اما اگر كسي احيانا زنايي كند و توبه نمايد، هر جا بخواهد مي‌تواند ازدواج كند «3».
و در الدر المنثور است كه احمد و عبد بن حميد و نسايي و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابن مردويه و بيهقي در سنن خود، و ابو داوود در ناسخش از عبد اللَّه بن عمر روايت كرده‌اند كه گفت: زني بود كه او را ام مهزول مي‌ناميدند، و به مردي زنا مي‌داد، به شرطي كه خرجي او را بدهد، پس يكي از اصحاب رسول خدا (ص) خواست او را تزويج كند خداي تعالي اين آيه را فرستاد:" زن زناكار را نمي‌گيرد مگر مرد زناكار يا مشرك" «4».
مؤلف: قريب به اين معنا از عده‌اي از نويسندگان جوامع از مجاهد نقل شده «5».
باز در همان كتاب است كه ابن ابي حاتم از مقاتل روايت كرده كه گفت: وقتي مهاجرين مكه به مدينه آمدند به جز چند نفر انگشت شمار همه در شدت تنگي بودند، در شهر
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 5، ص 354، ح 1.
(2)فروع كافي، ج 5، ص 355، ح 3.
(3)فروع كافي، ج 5، ص 355، ح 6.
(4 و 5)الدر المنثور، ج 5، ص 19. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 121
مدينه هم گراني و قحطي بود، و نيز در بازار مدينه فاحشه‌هاي علني و رسمي بود از اهل كتاب، و اما از انصار يكي اميه دختر كنيز عبد اللَّه بن ابي بود، و يكي ديگر نسيكه دختر اميه بود، كه از مردي از انصار بود، و از اين كنيز زادگان انصار عده‌اي بودند كه زنا مي‌دادند، و هر يك به در خانه خود بيرقي افراشته بود تا مردان بفهمند اينجا خانه يكي از آن زنان است، و اين زنان از همه اهل مدينه زندگي بهتري داشتند، و بيش از همه به ديگران كمك مي‌كردند.
پس جمعي از مهاجرين براي نجات از قحطي و گرسنگي با اشاره بعضي تصميم گرفتند با اين زنان ازدواج كنند، تا به اين وسيله معاششان تامين شود. يكي گفت خوب است قبلا از رسول خدا (ص) دستور بگيريم، پس نزد رسول خدا (ص) شده گفتند: يا رسول اللَّه گرسنگي بر ما شدت كرده، و چيزي كه سد جوع ما كند پيدا نمي‌كنيم، و در بازار فاحشه‌هايي از اهل كتاب و كنيز زادگاني از ايشان و از انصار هستند كه با زنا كسب معاش مي‌كنند، آيا صلاح هست ما با آنان ازدواج كنيم و از زيادي آنچه به دست مي‌آورند استفاده كنيم البته هر گاه زندگي خودمان راه افتاد، و بي نياز از ايشان شديم، رهايشان مي‌كنيم؟ در اين هنگام خدا اين آيه را فرستاد:" الزَّانِي لا يَنْكِحُ … "- و بر مؤمنين حرام كرد ازدواج با زناكاران را كه علني زنا مي‌دادند «1».

[رواياتي در باره آيات راجع به قذف و لعان و شان نزول آنها] … .. ص : 121

مؤلف:اين دو روايت سبب نزول آيه" الزَّانِيَةُ لا يَنْكِحُها إِلَّا زانٍ أَوْ مُشْرِكٌ" را بيان كرده، نه شان نزول جمله" الزَّانِي لا يَنْكِحُ إِلَّا زانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً" را.
و در مجمع البيان در ذيل آيه" إِلَّا الَّذِينَ تابُوا" گفته: مفسرين در اين استثناء اختلاف كرده‌اند كه به كجا بر مي‌گردد و در آن دو قول گفته‌اند: يكي اينكه تنها به فسق بر مي‌گردد، و نه به جمله" وَ لا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهادَةً أَبَداً" تا آنجا كه مي‌گويد: دوم اينكه به هر دو جمله بر مي‌گردد، پس اگر قذف كننده‌اي توبه كند شهادتش قبول مي‌شود، چه حد خورده باشد و چه نخورده باشد (نقل از ابن عباس) تا آنجا كه مي‌گويد: اين نظريه قول امام باقر و امام صادق (ع) نيز هست «2».
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق و عبد بن حميد و ابن منذر از سعيد بن مسيب روايت كرده كه گفت: سه نفر عليه مغيرة بن شعبه شهادت به زنا دادند، و زياد كه چهارمي بود از دادن شهادت خودداري كرد، در نتيجه آن سه نفر به دستور عمر حد خوردند، و عمر به
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 19.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 126.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 122
ايشان گفت: توبه كنيد تا شهادتتان پذيرفته شود دو نفر توبه كردند و ابو بكرة توبه نكرد، و هيچ وقت هم شهادتش پذيرفته نشد، و اين ابو بكرة برادر مادري زياد بود، و چون زياد كرد آنچه را كه كرد (و خود را پسر ابو سفيان و مادرش را زناكار معرفي نمود) ابو بكرة سوگند خورد كه تا هر چند كه زنده است با او حرف نزند و حرف نزد تا مرد «1».
و در تهذيب به سند خود از حلبي از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:
اگر برده به حر نسبت زنا دهد هشتاد تازيانه مي‌خورد، و آن گاه فرمود: اين از حقوق الناس است «2».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ أَزْواجَهُمْ … إِنْ كانَ مِنَ الصَّادِقِينَ" روايت كرده كه اين آيه درباره لعان نازل شده، و سبب نزولش اين بوده كه وقتي رسول خدا (ص) از جنگ تبوك برگشت عويمر بن ساعدة عجلاني كه از انصار است نزدش آمد، و گفت: يا رسول اللَّه همسر من به شريك بن سمحاء زنا داده، و از او حامله شده، رسول خدا (ص) از او روي بگردانيد، عويمر مجددا سخن خود را تكرار كرد، و رسول خدا (ص) روي گردانيد، تا چهار مرتبه اين كار تكرار شد.
پس رسول خدا (ص) به خانه‌اش رفت و آيه لعان بر او نازل شد. پس براي نماز عصر بيرون شد و بعد از نماز به عويمر فرمود: برو همسرت را بياور كه خدا آيه قرآني درباره شما زن و شوهر نازل كرده. پس مرد نزد زن آمد و گفت رسول خدا (ص) تو را مي‌خواهد، زن كه زن آبرومندي بود با جمعي از قوم خود آمد، همين كه داخل مسجد شد رسول خدا به عويمر فرمود: برويد نزديك منبر و آنجا ملاعنه كنيد! عويمر پرسيد چگونه ملاعنه كنيم؟ فرمود پيش بيا و بگو: خدا را شاهد مي‌گيرم كه من در آنچه به اين زن نسبت داده‌ام از راستگويانم، عويمر جلو منبر آمد و يك بار صيغه لعان را جاري كرد، حضرت فرمود:
اعاده كن دوباره خواند، تا چهار بار، فرمود: در نوبت پنجم بگو كه لعنت خدا بر من باد اگر از دروغگويان باشم: آن گاه حضرت فرمود" مواظب باش كه لعنت، دعاي مستجابي است، اگر دروغ بگويي تو را خواهد گرفت".
آن گاه باو فرمود: برو كنار و به همسرش فرمود: مثل او شهادت بده، و گرنه حد خدا را بر تو جاري مي‌كنم، زن به صورت افراد فاميلش نگريست و گفت: من اين رويها را در اين
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 21.
(2)تهذيب الاحكام، ج 10، ص 72.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 123
شبانگاه سياه نمي‌كنم، پس نزديك منبر آمد و گفت خدا را شاهد مي‌گيرم كه عويمر در اين نسبت كه به من بسته از دروغگويان است، حضرت فرمود: اعاده كن، تا چهار نوبت اعاده كرد سپس فرمود: حالا خودت را لعنت كن اگر او از راستگويان باشد، زن در نوبت پنجم گفت غضب خدا بر من باد اگر چنانچه عويمر در نسبتي كه به من داده از راستگويان باشد، حضرت فرمود: واي بر تو! اين نفرين مستجاب است! اگر دروغگو باشي تو را مي‌گيرد.
پس رسول خدا (ص) به شوهرش فرمود: برو كه ديگر تا ابد اين زن بر تو حلال نيست، گفت پس آن مالي كه من به او داده‌ام چه مي‌شود؟ حضرت فرمودند. اگر تو در اين نسبت كه به او دادي دروغگو باشي كه آن مال از خود اين زن نيز از تو دورتر شده است، و اگر راست گفته باشي آن مال مهريه اين زن، و عوض كامي است كه از او گرفته‌اي، و رحم او را براي خود حلال كرده‌اي، (تا آخر حديث) «1».
و در مجمع البيان در روايت عكرمه از ابن عباس آمده كه گفت: سعد بن عباده وقتي آيه قذف را شنيد از تعجب گفت:" به به، اگر به خانه درآيم و ببينم كه مردي ميان رانهاي فلاني است هيچ سر و صدايي نكنم، تا بروم چهار بيگانه ديگر را بياورم، جريان را نشان آنان بدهم؟ اگر چنين چيزي پيش بيايد به خدا سوگند كه تا من بروم چهار نفر را بياورم، آن مرد كارش را تمام كرده، مي‌رود، در نتيجه اگر از دهانم بيرون كنم هشتاد تازيانه به پشتم فرود خواهد آمد.
رسول خدا (ص) به مردم مدينه كه سعد بزرگ ايشان بود فرمود: اي گروه انصار نمي‌شنويد كه سعد چه مي‌گويد؟ گفتند: يا رسول اللَّه (ص) بزرگ ما را ملامت مكن، چون او مردي بسيار غيرتمند است، و به همين جهت جز با دختران باكره ازدواج نكرده، و هيچگاه زني را طلاق نگفته، تا مبادا كسي از ما جرأت كند و مطلقه او را بگيرد، خود سعد بن عباده گفت: يا رسول اللَّه پدر و مادرم فداي تو باد، به خدا سوگند من اين حكم را جز حكم خدا نمي‌دانم، و ليكن به خاطر همان اشكالي كه به ذهنم آمد و عرض كردم از اين حكم تعجب كردم، حضرت فرمود خدا غير از اين را نخواسته، سعد گفت صدق اللَّه و رسوله، به گفته خدا و رسول ايمان دارم.
پس چيزي نگذشت كه پسر عمويي داشت به نام هلال بن اميه از باغ آمد در حالي كه ديد مردي با زنش جمع شده، پس صبح نزد رسول خدا (ص) رفت و گفت:
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 98.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 124
ديروز عصر به خانه آمدم و ديدم كه مردي با او است، و با دو چشم خود ديدم و با دو گوش خود شنيدم، رسول خدا (ص) خيلي ناراحت شد، به طوري كه كراهت از رخساره‌اش مشاهده گشت، هلال گفت مثل اينكه مي‌بينم ناراحت شديد، به خدا قسم كه من راست مي‌گويم، و اميدوارم كه خدا فرجي فراهم كند، رسول خدا (ص) تصميم گرفت او را بزند.
راوي مي‌گويد: پس انصار جمع شدند، گفتند: ما به همان حرفي كه ديروز سعد مي‌گفت: مبتلا شديم، آيا راضي شويم كه هلال تازيانه بخورد، و براي ابد شهادتش مردود گردد؟ پس وحي نازل شد. همين كه شنيدند وحي نازل شده سكوت كردند، آن وحي عبارت بود از آيه" وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ أَزْواجَهُمْ … ".
پس رسول خدا (ص) فرمود: اي هلال بشارت باد تو را كه خداوند فرج قرار داد، همان فرجي كه آرزويش مي‌كردي، پس فرمود، بفرستيد تا همسر او بيايد، پس رسول خدا (ص) ميان اين زن و شوهر ملاعنه كرد بعد از آن كه لعان تمام شد رسول خدا (ص) ميان آن دو تفرقه افكند، و حكم كرد كه فرزند از آن زن باشد، در حالي كه پدر معيني نداشته باشد، ولي مردم هم فرزند او را به بدي نسبت ندهند.
آن گاه فرمود:" اگر چنين و چنان بياورد براي شوهرش آورده، و اگر چنين و چنان بياورد براي كسي آورده كه درباره‌اش اين حرفها زدند" «1».
احتمال دارد به صورت استفهام فرموده باشد يعني حكم خدا چنين است آيا به رسم جاهليت عمل كنيم كه قيافه‌شناس بگويد اگر چنين و چنان است از شوهر اوست و گرنه از ديگران؟.
مؤلف: اين روايت را در الدر المنثور از عده‌اي از ارباب جوامع از ابن عباس روايت كرده است «2».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 128.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 21.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 125

[سوره النور (24): آيات 11 تا 26] … .. ص : 125

اشاره

إِنَّ الَّذِينَ جاؤُ بِالْإِفْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ لا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ مِنَ الْإِثْمِ وَ الَّذِي تَوَلَّي كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذابٌ عَظِيمٌ (11) لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بِأَنْفُسِهِمْ خَيْراً وَ قالُوا هذا إِفْكٌ مُبِينٌ (12) لَوْ لا جاؤُ عَلَيْهِ بِأَرْبَعَةِ شُهَداءَ فَإِذْ لَمْ يَأْتُوا بِالشُّهَداءِ فَأُولئِكَ عِنْدَ اللَّهِ هُمُ الْكاذِبُونَ (13) وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ لَمَسَّكُمْ فِيما أَفَضْتُمْ فِيهِ عَذابٌ عَظِيمٌ (14) إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَ تَقُولُونَ بِأَفْواهِكُمْ ما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ وَ تَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِيمٌ (15)
وَ لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ قُلْتُمْ ما يَكُونُ لَنا أَنْ نَتَكَلَّمَ بِهذا سُبْحانَكَ هذا بُهْتانٌ عَظِيمٌ (16) يَعِظُكُمُ اللَّهُ أَنْ تَعُودُوا لِمِثْلِهِ أَبَداً إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (17) وَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمُ الْآياتِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (18) إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ (19) وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ أَنَّ اللَّهَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ (20)
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ وَ مَنْ يَتَّبِعْ خُطُواتِ الشَّيْطانِ فَإِنَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَكي مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَداً وَ لكِنَّ اللَّهَ يُزَكِّي مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (21) وَ لا يَأْتَلِ أُولُوا الْفَضْلِ مِنْكُمْ وَ السَّعَةِ أَنْ يُؤْتُوا أُولِي الْقُرْبي وَ الْمَساكِينَ وَ الْمُهاجِرِينَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لْيَعْفُوا وَ لْيَصْفَحُوا أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (22) إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ الْغافِلاتِ الْمُؤْمِناتِ لُعِنُوا فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ (23) يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ (24) يَوْمَئِذٍ يُوَفِّيهِمُ اللَّهُ دِينَهُمُ الْحَقَّ وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ (25)
الْخَبِيثاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَ الْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثاتِ وَ الطَّيِّباتُ لِلطَّيِّبِينَ وَ الطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّباتِ أُولئِكَ مُبَرَّؤُنَ مِمَّا يَقُولُونَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ (26)
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 126

ترجمه آيات … .. ص : 126

همانا آن گروه منافقان كه به شما مسلمين بهتان بستند مي‌پنداريد ضرري به آبروي شما مي‌رسد بلكه خير و ثواب نيز خواهيد يافت و هر يك از آنها به عقاب اعمال خود خواهند رسيد و آن كس از منافقان كه رأس و منشا اين بهتان بزرگ گشت هم او به عذابي سخت معذب خواهد شد (11).
آيا سزاوار اين نبود كه شما مؤمنان زن و مردتان چون از منافقان چنين بهتان و دروغها شنيديد حسن ظنتان درباره يكديگر بيشتر شده و گوييد اين دروغي است آشكار؟! (12).
چرا منافقان بر ادعاي خود چهار شاهد اقامه نكردند پس در حالي كه شاهد نياوردند البته نزد خدا مردمي دروغگويند (13).
و اگر فضل و رحمت خدا در دنيا و عقبي شامل حال شما مؤمنان نبود به مجرد خوض در اين گونه سخنان به شما عذاب سخت مي‌رسيد (14).
زيرا شما آن سخنان منافقان را از زبان يكديگر تلقي كرده و حرفي بر زبان مي‌گوييد كه علم به آن نداريد و اين كار را سهل و كوچك مي‌پنداريد در صورتي كه نزد خدا بسيار بزرگ است (15).
چرا به محض شنيدن اين سخن نگفتيد كه هرگز ما را تكلم به اين روا نيست؟ خداوندا منزهي تو، اين بهتان بزرگ و تهمت محض است (16).
خدا به شما مؤمنان موعظه مي‌كند و زنهار ديگر اگر اهل ايمانيد گرد اين سخن نگرديد (17).
و خدا آيات خود را براي شما بيان فرمود كه او به حقايق امور و سراير خلق دانا و به مصالح بندگان و نظام عالم آگاه است (18).
آنان كه دوست مي‌دارند كه در ميان اهل ايمان كار منكري را اشاعه و شهرت دهند آنها را در دنيا و آخرت عذاب دردناك خواهد بود و خدا مي‌داند و شما نمي‌دانيد (19).
و اگر فضل و رحمت خدا و رأفت و مهرباني او شامل حال شما مؤمنان نبود در عقابتان عجله مي‌كرد ولي او رؤوف و رحيم است (20).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 127
اي كساني كه به خدا ايمان آورده‌ايد مبادا پيروي شيطان كنيد كه هر كس قدم به قدم از پي شيطان رفت او به كار زشت و منكرش واداشت و اگر فضل و رحمت خدا نبود احدي از شما پاك و پاكيزه نمي‌شد و ليكن خدا هر كس را مي‌خواهد منزه و پاك مي‌كند كه خدا شنوا و دانا است (21).
و نبايد صاحبان ثروت و نعمت درباره خويشاوندان خود و مسكينان و مهاجران راه خدا از بخشش و انفاق كوتاهي كنند بايد مؤمنان هميشه بلند همت بوده و نسبت به خلق عفو و گذشت پيشه كنند و از بديها درگذرند آيا دوست نمي‌داريد كه خدا هم در حق شما مغفرت و احسان كند كه خدا بسيار آمرزنده و مهربان است (22).
كساني كه به زنان با ايمان عفيف بي خبر از كار بد، تهمت بستند محققا در دنيا و آخرت ملعون شدند و هم آنان به عذاب سخت معذب خواهند شد (23).
بترسيد از روزي كه زبان و دست و پاي ايشان بر اعمال آنها گواهي دهد (24).
كه در آن روز خدا حساب و كيفر آنها را تمام و كامل خواهد پرداخت (25).
زنان بد كار و ناپاك شايسته مرداني بدين صفتند و مردان زشتكار ناپاك شايسته زناني بدين صفتند و بالعكس زناني پاكيزه و نيكو لايق مرداني چنين و مرداني پاكيزه و نيكو لايق زناني به همين گونه‌اند و اين پاكيزگان از سخنان بهتان كه ناپاكان درباره‌شان مي‌گويند منزهند و از خدا به ايشان آمرزش مي‌رسد و رزق آنها نيكو است (26).

بيان آيات [بيان آيات مربوط به داستان افك] … .. ص : 127

اشاره

اين آيات به داستان افك اشاره مي‌كند، كه اهل سنت آن را مربوط به عايشه ام المؤمنين دانسته‌اند، ولي شيعه آن را درباره ماريه قبطيه مادر ابراهيم معتقد است، همان ماريه كه" مقوقس" پادشاه مصر او را به عنوان هديه براي رسول خدا (ص) فرستاد، و هر دو حديث- چه آن حديثي كه از سني‌ها است و چه آن حديثي كه از شيعه‌ها رسيده- خالي از اشكال نيست، كه هم خودش و هم اشكالش در بحث روايتي خواهد آمد- ان شاء اللَّه تعالي.
پس بهتر اين است كه به بحث پيرامون متن آيات پرداخته و به كلي فعلا از روايات صرف نظر كنيم، ولي در عين حال اين نكته را بايد مسلم بدانيم كه افك مورد بحث مربوط به يكي از خانواده‌هاي رسول خدا (ص) بوده، حال يا همسرش و يا كنيز ام ولدش كه شايد همين نكته هم به طور اشاره از جمله" وَ تَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِيمٌ"
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 128
استفاده شود و همچنين از آيات اين داستان كه مي‌رساند مطلب در ميان مسلمانان شهرت يافت، و سر و صدا به راه انداخت و اشارات ديگري كه در آيات هست اين معنا فهميده مي‌شود.
و از آيات بر مي‌آيد كه به بعضي از خانواده رسول خدا (ص) نسبت فحشاء دادند و نسبت دهندگان چند نفر بوده و داستان را در ميان مردم منتشر كرده و دست به دست گردانده‌اند، و نيز به دست مي‌آيد كه بعضي از منافقين يا بيماردلان در اشاعه اين داستان كمك كرده‌اند، چون به طور كلي اشاعه فحشاء در ميان مؤمنين را دوست مي‌داشتند، و لذا خدا اين آيات را نازل كرده، و از رسول خدا (ص) دفاع فرمود.
" إِنَّ الَّذِينَ جاؤُ بِالْإِفْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ … "
كلمه" افك"- به طوري كه راغب گفته- به معناي مطلق دروغ است، و معنايش در اصل، هر چيزي است كه از وجهه اصلي‌اش منحرف شود، وجهه‌اي كه بايد داراي آن باشد، مانند اعتقاد منحرف از حق به سوي باطل و عمل منحرف از صحت و پسنديدگي به سوي قباحت و زشتي، و كلام بر گشته از صدق به سوي كذب و در كلام خداي تعالي در همه اين معاني و موارد استعمال شده «1».
و نيز راغب مي‌گويد: كلمه" عصبه" به معناي جماعت دست به دست هم داده و متعصب است «2». و بعضي «3» ديگر گفته‌اند: در عدد ده تا چهل استعمال مي‌شود.
خطاب در آيه شريفه و آيات بعدي‌اش به مؤمنين است، آن مؤمنيني كه ظاهر ايمان را دارند، چه اينكه واقعا هم ايمان داشته‌اند، يا منافق بوده‌اند و در دل مرض داشته‌اند، و اما قول بعضي «4» از مفسرين كه گفته‌اند مخاطب به چهار خطاب اول، و يا تنها مخاطب به خطاب دوم و سوم و چهارم رسول خدا (ص) و آن زن و مرد متهم است صحيح نيست، زيرا مستلزم تفكيك ميان خطابهايي است كه در ده آيه اول از آيات مورد بحث قرار دارند، چون بيشتر خطابهاي مذكور كه بيست و چند خطاب است متوجه عموم مؤمنين است، و با اين حال بدون شك معنا ندارد چهار و يا سه خطاب اول آن، متوجه افراد معيني باشد.
بدتر از اين حرف سخن بعضي «5» ديگر است كه گفته‌اند: خطابهاي چهارگانه و يا
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" افك".
(2)مفردات راغب، ماده" عصب".
(3)روح المعاني، ج 18، ص 114.
(4)روح المعاني، ج 18، ص 115.
(5)مجمع البيان، ج 7، ص 131 به نقل از حسن.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 129
سه‌گانه‌اي كه گفته شد، به مؤمنيني است كه از اين پيش آمد متاثر شده بودند، چون علاوه بر اينكه همان اشكال تفكيك در سياق لازم مي‌آيد، گزاف گويي نيز هست، (چون نه وجهي برايش متصور است و نه دليلي بر آن هست).
و معناي آيه اين است كه كساني كه اين دروغ را تراشيدند- لام در كلمه" الافك" لام عهد است- جماعت معدودي از شما هستند، كه با هم تباني و ارتباط دارند. و اين تعبير خود اشاره است به اينكه در اين تهمت توطئه‌اي در كار بوده، مبني بر اينكه اين دروغ را بتراشند، و آن را اشاعه هم بدهند، تا قداست و نزاهت رسول خدا (ص) را لكه‌دار ساخته، و او را در ميان مردم رسوا سازند.
پس معلوم شد كه جمله مذكور فايده‌اي را افاده مي‌كند و آن طور كه بعضي «1» پنداشته و گفته‌اند از باب تسليت رسول خدا (ص)، و يا تسليت آن جناب و مؤمنين متاثر از اين پيشامد نيست، چون سياق با تسليت سازگار نيست.

[شناخته و رسوا شدن عناصر فاسد، براي مجتمع صالح و اسلامي خير است (لا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَكُمْ … )] … .. ص : 129

" لا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ"- مقتضاي اينكه گفتيم خطاب متوجه عموم مؤمنين است، و مراد از آن نفي شريت و اثبات خيريت اين پيشامد است، اين است كه يكي از سعادتهاي مجتمع صالح اين است كه اهل ضلالت و فساد در آن مجتمع شناخته شوند، تا جامعه نسبت به وضع آنها بصيرت پيدا كند، و براي اصلاح اين اعضاي فاسده دست به اقدام زند، مخصوصا در مجتمع ديني كه سر و كارش با وحي آسماني است، و در هر پيشامدي وحيي بر آنان نازل مي‌شود، و ايشان را موعظه و تذكر مي‌دهد كه چگونه از اين پيشامد استفاده كنند، و ديگر نسبت به امور خود سهل‌انگاري و غفلت روا ندارند، بلكه در امر دين خود و هر مهم ديگر زندگيشان احتياط كنند.
دليل بر اين معنا، جمله" لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ مِنَ الْإِثْمِ" است، چون اثم عبارت است از آثار سويي كه بعد از گناه براي آدمي باقي مي‌ماند، پس ظاهر جمله اين است كه آنهايي كه اين تهمت را زده بودند به آثار سوء عملشان شناخته مي‌شوند، و از ديگران متمايز مي‌گردند و در نتيجه به جاي اينكه رسول خدا (ص) را رسوا كنند خود مفتضح مي‌شوند.
و اما قول مفسري «2» كه گفته: مراد از" خير بودن اين پيشامد براي متهمين"، اين است كه خدا به خاطر اين تهمت اجرشان مي‌دهد، هم چنان كه مرتكبين آن را رسوا مي‌كند، در
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 18، ص 115.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 130
صورتي درست است كه خطاب در آيه متوجه خصوص متهمين باشد، و خواننده محترم در نظر دارد كه گفتيم چنين نيست." وَ الَّذِي تَوَلَّي كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذابٌ عَظِيمٌ" مفسرين «1» كلمه" كبره" را به معناي معظم تهمت معنا كرده‌اند، و ضمير آن را به تهمت بر گردانده و گفته‌اند: معنايش اين است: كسي كه معظم اين افك و مسئوليت بيشتر آن را گردن گرفته باشد و از ميان تهمت زنندگان از همه بيشتر آن را در ميان مردم اشاعه داده باشد عذابي عظيم خواهد داشت.

[توبيخ كساني كه وقتي اتهام دروغ (افك) را شنيدند آن را رد و تكذيب نكردند و بدون تحقيق و علم آن را شايع ساختند] … .. ص : 130

" لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بِأَنْفُسِهِمْ خَيْراً وَ قالُوا هذا إِفْكٌ مُبِينٌ" اين آيه توبيخ كساني است كه وقتي داستان افك را شنيدند آن را رد ننمودند، و متهمين را اجل از چنين اتهامي ندانسته و نگفتند كه اين صرفا افترايي است آشكار.
جمله" ظَنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بِأَنْفُسِهِمْ" از باب به كار بردن اسم ظاهر در جاي ضمير است، و اصل آن" و لو لا ظننتم بانفسكم" بوده و اگر اينطور نفرمود و آن طور فرمود براي اين بود كه بر علت حكم دلالت كند و بفهماند كه صفت ايمان طبعا مؤمن را از فحشاء و منكرات عملي و زباني رادع و مانع است پس كسي كه متصف به ايمان است بايد به افراد ديگري كه چون او متصف به ايمان هستند ظن خير داشته باشد، و درباره آنان بدون علم سخني نگويد، زيرا همه اهل ايمان همچون شخص واحدي هستند كه متصف به ايمان و لوازم و آثار آن است.
بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود كه چرا وقتي افك را شنيديد به جاي اينكه نسبت به مؤمنين متهم، حسن ظن داشته باشيد، به تراشنده افك، حسن ظن پيدا كرديد و بدون علم در باره اهل ايمان سخني گفتيد؟.
و اينكه فرمود:" قالُوا هذا إِفْكٌ مُبِينٌ" معنايش اين است كه شما مؤمنين و مؤمنات كه شنونده افك بوديد نگفتيد كه اين مطلب افك و دروغي است آشكار، با اينكه بر حسب قاعده ديني خبري كه مخبر آن علمي بدان ندارد، و ادعايي كه مدعي آن شاهدي بر آن ندارد، محكوم به كذب است، چه اينكه در واقع هم دروغ باشد، يا آنكه در واقع راست باشد، دليل بر اين معنايي كه ما كرديم جمله" فَإِذْ لَمْ يَأْتُوا بِالشُّهَداءِ فَأُولئِكَ عِنْدَ اللَّهِ هُمُ الْكاذِبُونَ" است، كه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 131. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 131
مي‌فرمايد: وقتي مدعي، شاهد نياورد، نزد خدا- شرعا- محكوم است به دروغگويي.
" لَوْ لا جاؤُ عَلَيْهِ بِأَرْبَعَةِ شُهَداءَ فَإِذْ لَمْ يَأْتُوا بِالشُّهَداءِ فَأُولئِكَ عِنْدَ اللَّهِ هُمُ الْكاذِبُونَ" يعني اگر در آنچه مي‌گويند و نسبت مي‌دهند راستگو باشند، بايد بر گفته خود شاهد بياورند و شهود چهارگانه را كه گفتيم شهود در زنا هستند حاضر سازند، پس وقتي شاهد نياورند شرعا محكومند به كذب، براي اينكه ادعاي بدون شاهد كذب است و افك.
" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ لَمَسَّكُمْ فِيما أَفَضْتُمْ فِيهِ عَذابٌ عَظِيمٌ"" افاضه" در حديث به معناي سر و صدا راه انداختن و تعقيب كردن يك داستان است و اينكه فرمود:" اگر فضل خدا نبود … " عطف است بر جمله" لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ … " و در جمله مورد بحث بار ديگر به مؤمنين حمله شده است و اگر فضل و رحمت خدا را مقيد به دنيا و آخرت كرده براي اين بوده كه دلالت كند بر اينكه عذابي كه در ذيل آيه مي‌آيد عذاب دنيا و آخرت (هر دو) است.
و معناي آيه اين است كه اگر فضل و رحمت خدا در دنيا و آخرت متوجه شما نمي‌شد، به خاطر اين خوض و تعقيبي كه درباره داستان افك كرديد، عذاب عظيمي در دنيا و آخرت به شما مي‌رسيد.
" إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَ تَقُولُونَ بِأَفْواهِكُمْ ما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ … "
ظرف" اذ" متعلق به جمله" افضتم" است. و تلقي قول، به معناي گرفتن و پذيرفتن سخني است كه به انسان القاء مي‌كنند و اگر تلقي را مقيد به السنة كرد، براي اين بود كه دلالت كند بر اينكه داستان افك صرف انتقال سخني از زباني به زباني ديگر است، بدون اينكه درباره آن سخن، تدبر و تحقيقي به عمل آورند.
و بنا بر اين، اينكه فرمود:" وَ تَقُولُونَ بِأَفْواهِكُمْ ما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ" از قبيل عطف تفسيري است كه همان تلقي را تفسير مي‌كند. و باز اگر گفتن را مقيد به دهانها كرد براي اشاره به اين بود كه قول عبارت است از گفتن بدون تحقيق و تبين قلبي، كه جز دهانها ظرف و موطني ندارد و از فكر و انديشه و تحقيق سر چشمه نگرفته است.
و معناي آيه اين است كه شما بدون اينكه درباره آنچه شنيده‌ايد تحقيقي كنيد، و علمي به دست آوريد، آن را پذيرفتيد و در آن خوض كرده دهان به دهان گردانيديد و منتشر ساختيد.
و اينكه فرمود:" وَ تَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِيمٌ" معنايش اين است كه شما اين ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 132
رفتار خود را كاري ساده پنداشتيد و حال آنكه نزد خدا كار بس عظيمي است، چون بهتان و افتراء است علاوه بر اين بهتان به پيغمبر خدا (ص) است، چون شيوع افك در باره آن جناب در ميان مردم باعث مي‌شود كه آن حضرت در جامعه رسوا گشته و امر دعوت ديني‌اش تباه شود.
" وَ لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ قُلْتُمْ ما يَكُونُ لَنا أَنْ نَتَكَلَّمَ بِهذا، سُبْحانَكَ هذا بُهْتانٌ عَظِيمٌ" اين آيه عطف است بر آيه" لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ … " و در آن براي با رسوم به مؤمنين حمله شده، و ايشان را توبيخ مي‌فرمايد كه چرا چنين نگفتيد؟ و كلمه" سبحانك" در اين ميان، كلمه‌اي است معترضه، و اين از ادب قرآن كريم است كه هر جا مي‌خواهد كسي را منزه از عيب معرفي كند، براي رعايت ادب نخست خدا را منزه مي‌كند.
كلمه" بهتان" به معناي افتراء است، و اگر آن را بهتان ناميده‌اند، چون شخص مورد افتراء را مبهوت مي‌كند كه يا للعجب من كي چنين حرفي را زده و يا چنين كاري را كرده‌ام؟ و اگر آن را بهتاني عظيم خوانده، بدين جهت بوده كه تهمت مربوط به ناموس، آن هم ناموس متعلق به رسول خدا (ص) بوده. و بهتان بودنش بدين سبب بوده كه اخباري بدون علم و ادعايي بدون شاهد بوده، آن شاهدي كه شرحش در ذيل جمله" فَإِذْ لَمْ يَأْتُوا بِالشُّهَداءِ فَأُولئِكَ عِنْدَ اللَّهِ هُمُ الْكاذِبُونَ" گذشت. و معناي آيه روشن است.
" يَعِظُكُمُ اللَّهُ أَنْ تَعُودُوا لِمِثْلِهِ أَبَداً … وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ" اين دو آيه اندرز مي‌دهد كه تا ابد چنين عملي را تكرار نكنند. و معناي دو آيه روشن است.
" إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا … "
اگر اين آيه با آيات راجع به افك نازل شده باشد و متصل به آنها باشد و مربوط به نسبت زنا به مردم دادن و شاهد نياوردن باشد، قهرا مضمونش تهديد تهمت زنندگان است، چون افك از مصاديق فاحشه است، و اشاعه آن در ميان مؤمنين به خاطر اين بوده كه دوست مي‌داشتند عمل زشت و هر فاحشه‌اي در بين مؤمنين شيوع يابد.
پس مقصود از" فاحشه" مطلق فحشاء است، چون زنا و قذف و امثال آن، و دوست داشتن اينكه فحشاء و قذف در ميان مؤمنين شيوع پيدا كند، خود مستوجب عذاب اليم در دنيا و آخرت براي دوست دارنده است.
و بنا بر اين، ديگر علت ندارد كه ما عذاب در دنيا را حمل بر حد كنيم، چون دوست داشتن شيوع گناه در ميان مؤمنين حد نمي‌آورد، بله اگر لام در" الفاحشة" را براي عهد بدانيم، و مراد از فاحشه را هم قذف تنها بگيريم، و حب شيوع را كنايه از قصد شيوع و خوض و ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 133
دهن به دهن گرداندن قذف بدانيم، در آن صورت ممكن است عذاب را حمل بر حد كرد. ولي سياق با آن نمي‌سازد.
علاوه بر اين قذف به مجرد ارتكاب حد مي‌آورد، و جهت ندارد كه ما آن را مقيد به قصد شيوع كنيم، و نكته‌اي هم كه موجب اين كار باشد در بين نيست.
" وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ"- اين جمله تاكيد و بزرگ داشت عملي است كه موجب سخط و عذاب خدا است، هر چند مردم از بزرگي آن بي خبر باشند.
" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ" اين جمله تكرار همان امتناني است كه قبلا هم يادآور شده بود، و معنايش روشن است.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ وَ مَنْ يَتَّبِعْ خُطُواتِ الشَّيْطانِ فَإِنَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ" تفسير اين آيه در ذيل آيه 208 از سوره بقره در جلد دوم اين كتاب گذشت.

[اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود هيچيك از شما هرگز پاك و تزكيه نمي‌شد] … .. ص : 133

" وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَكي مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَداً … "
در اين آيه باز هم به ياد آوري امتنان به فضل و رحمت بازگشت شده و اين اهتمام خود مؤيد اين احتمال است كه افك مورد بحث در آيه مربوط به رسول خدا (ص) بوده، و اهتمام به خاطر احترامي است كه آن جناب نزد خداي سبحان داشته است.
در اين آيه كه براي بار سوم امتنان به فضل و رحمت يادآوري مي‌شود، جواب لو لا را آورده، و فرموده اگر فضل و رحمت خدا به شما نبود هيچ يك از شما ابدا تزكيه و پاك نمي‌شد و اين معنايي است كه عقل هم بر آن دلالت دارد، چون افاضه كننده خير و سعادت تنها خداي سبحان است، و تعليم قرآني نيز آن را افاده مي‌كند، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:
" بِيَدِكَ الْخَيْرُ «1»- خير تنها به دست تو است" و نيز فرموده:" ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ «2»- آنچه خير به تو مي‌رسد از خدا است".
و اينكه فرموده:" وَ لكِنَّ اللَّهَ يُزَكِّي مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ" اعراض از مطالب قبلي است، و حاصلش اين است كه خداي تعالي هر كه را بخواهد تزكيه مي‌كند. پس امر منوط به مشيت او است، و مشيت او تنها به تزكيه كسي تعلق مي‌گيرد كه استعداد آن را داشته، و به زبان استعداد آن را درخواست كند، كه جمله" وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ" اشاره به همين درخواست به
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران، آيه 26.
(2)سوره نساء، آيه 79.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 134
زبان استعداد است، يعني، خدا شنواي خواسته كسي است كه تزكيه را به زبان استعداد درخواست كند، و دانا به حال كسي است كه استعداد تزكيه را دارد.
" وَ لا يَأْتَلِ أُولُوا الْفَضْلِ مِنْكُمْ وَ السَّعَةِ أَنْ يُؤْتُوا أُولِي الْقُرْبي وَ الْمَساكِينَ وَ الْمُهاجِرِينَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ … "
كلمه" ايتلاء" به معناي تقصير و ترك و سوگند است، و هر سه معنا با هم تناسب دارند، و معناي آيه اين است كه صاحبان فضل و سعه يعني توانگران از شما نبايد در دادن اموال خود به خويشاوندان و مساكين و مهاجرين در راه خدا كوتاهي كنند. و يا معنايش اين است كه توانگران چنين كاري را ترك نكنند و يا اين است كه توانگران هيچ وقت سوگند نخورند كه ديگر به نامبردگان چيزي نمي‌دهيم،" و ليعفوا عنهم و ليصفحوا- اگر هم از نامبردگان عمل ناملايمي ديدند صرف نظر كنند، و ببخشايند". آن گاه توانگران را تحريك نموده و مي‌فرمايد:" أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ- مگر دوست نمي‌داريد كه خدا هم بر شما ببخشايد؟ و خدا آمرزنده و مهربان است".
در اين آيه بنا به فرضي كه با آيات افك نازل شده و متصل به آنها باشد، دلالت بر اين معنا است كه يكي از مؤمنين تصميم گرفته بوده كه احسان هميشه خود را از كساني كه مرتكب افك شده‌اند قطع كند، و خداي تعالي او را از اين عمل نهي كرده، و سفارش اكيد فرموده كه هم چنان احسان خود را ادامه دهد، كه باز هم بياني در اين باره خواهد آمد.

[كساني كه زنان مؤمنه محصنه را متهم به زنا مي‌كنند در دنيا و آخرت لعنت شده و عذابي عظيم دارند] … .. ص : 134

" إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ الْغافِلاتِ الْمُؤْمِناتِ لُعِنُوا فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ" اينكه از مؤمنات سه صفت را بر شمرده، به منظور دلالت بر عظمت معصيت بوده، چون صفت شوهر داشتن و عفت و غفلت و ايمان هر يك سبب تامي هستند براي اينكه نسبت زنا را ظلم، و نسبت دهنده را ظالم و متهم بي گناه را مظلوم جلوه دهند، تا چه رسد به اينكه همه آن صفات با هم جمع باشند، يعني زن متهم به زنا، هم شوهردار باشد، هم عفيف، هم با ايمان، و هم غافل از چنين نسبت كه در اين صورت نسبت زنا به او دادن ظلمي بزرگتر، و گناهي عظيم‌تر خواهد بود، و كيفرش لعنت در دنيا و آخرت، و عذاب عظيم خواهد بود، ولي اين آيه شريفه هر چند كه در جمله آيات افك نازل شده باشد مضمونش عام است، و تنها مربوط به خصوص داستان افك به خانواده رسالت نيست، هر چند كه سبب نزولش آن داستان باشد.
" يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ".
ظرف" يوم" متعلق است به عذاب عظيم در آيه قبل.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 135
و مراد از جمله" بِما كانُوا يَعْمَلُونَ" به مقتضاي اطلاقي كه دارد مطلق اعمال زشت است،- هم چنان كه ديگران هم گفته‌اند- نه خصوص نسبت‌هاي زشت و ناروا تا شهادت زبان و دست و پا شهادت به عمل رمي و نسبت ناروا باشد پس مقصود از شهادت، شهادت اعضاي بدن بر گناهان و همه معاصي است، البته هر عضوي به آن گناهي شهادت مي‌دهد كه مناسب با خود او است، پس گناه اگر از سنخ گفتار باشد، مانند قذف (نسبت زنا دادن)، دروغ، غيبت و امثال آن روز قيامت زبانها به آن شهادت مي‌دهند، و هر چه از قبيل افعال باشد، همچون سرقت و راه رفتن براي سخن چيني و سعايت و امثال آن، بقيه اعضاء بدان گواهي مي‌دهند و چون بيشتر گناهان به وسيله دست و پا انجام مي‌شود از اين رو آن دو را نام برده.
و در حقيقت شاهد بر هر عملي خود آن عضوي است كه عمل از او سرزده هم چنان كه آيه" شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ" «1» و آيه" إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا" «2» و آيه" الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلي أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ" «3» نيز به اين معنا اشاره دارند، و به زودي بحث جداگانه‌اي درباره شهادت اعضاء در روز قيامت در تفسير سوره" حم سجده" ان شاء اللَّه تعالي خواهد آمد.

[معناي اينكه فرمود در آخرت مي‌دانند كه خدا حق مبين است] … .. ص : 135

" يَوْمَئِذٍ يُوَفِّيهِمُ اللَّهُ دِينَهُمُ الْحَقَّ، وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ" مراد از" دين" جزاء است، هم چنان كه در جمله" مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ" «4» نيز به همين معنا است، و كلمه" يوفيه" به معناي اداء و پرداختن چيزي است به تمام و كمال. و معناي اين آيه است كه در روز قيامت خداوند پاداش و كيفر حق آنان را به تمام و كمال مي‌دهد، و آن وقت مي‌فهمند كه خدا حق مبين است.
اين از نظر اتصال آيه به ما قبل، و وقوعش در سياق آيات قبلي بود، و اگر نه از نظر اينكه خودش آيه‌اي است مستقل، ممكن است بگوييم: مراد از" دين"، آن معنايي است كه مرادف با كلمه" ملت و كيش" است، يعني سنت زندگي كه در اين صورت آيه شريفه در
__________________________________________________
(1)گوش و چشم و پوستشان عليه ايشان شهادت مي‌دهند به آنچه مي‌كردند. سوره حم سجده، آيه 20.
(2)گوش و چشم و قلب و همه اينها مسئول آن بوده‌اند، سوره اسري، آيه 36.
(3)امروز مهر بر زبانها مي‌زنيم (چون احتياج نداريم كه زبان آنان اقرار كند) بلكه دستشان با ما حرف مي‌زند، و پاهاشان گواهي مي‌دهد به آنچه كه كسب مي‌كردند. سوره يس، آيه 65.
(4)سوره حمد، آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 136
مقام بيان معنايي عالي خواهد بود، و آن اين است كه روز قيامت حقايق براي بشر ظهور پيدا مي‌كند، و اين معنا با جمله" وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ" سازگارتر است.
اين آيه از غرر و آيات برجسته قرآني است، كه معرفت خداي را تفسير مي‌كند، چون جمله" وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ" خبر مي‌دهد كه حق به هيچ وجه از وجوه و به هيچ تقديري از تقادير، سترت و خفاء ندارد و بديهي‌ترين بديهيات است كه جهل به آن تعلق نمي‌گيرد، ولي بسيار مي‌شود كه يك امر بديهي مورد غفلت قرار مي‌گيرد، پس علم به خداي تعالي معنايش دانستن امري مجهول نيست، بلكه معنايش ارتفاع غفلت از درك او است، كه بسا از اين ارتفاع غفلت به علم و معرفت تعبير مي‌شود، و مي‌گويند فلاني معرفت به خدا دارد و خداشناس است كه معناي واقعي‌اش اين است كه فلاني از خدا غافل نيست، و همين معنايي است كه روز قيامت براي همه دست مي‌دهد، و مي‌فهمند كه خدا حق مبين و آشكار است، (چون در قيامت ديگر عواملي براي غفلت نيست).
و به مثل اين معنا، آيه" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «1» اشاره مي‌فرمايد.
" الْخَبِيثاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَ الْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثاتِ وَ الطَّيِّباتُ لِلطَّيِّبِينَ وَ الطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّباتِ … "
اينكه در ذيل اين آيه فرموده:" أُولئِكَ مُبَرَّؤُنَ مِمَّا يَقُولُونَ" دليل است بر اينكه مراد از" خبيثات و خبيثين" و" طيبات و طيبين"، مردان و زنان متصف به خباثت و طهارتند.
بنا بر اين، آيه متمم آيات افك و متصل به آنها و در سياق مشارك با آنها است. و اين آيه عام است، و از جهت الفاظ هيچ مخصصي ندارد.
پس مراد از طيب و طهارتي كه باعث مي‌شود از آنچه مردم درباره ايشان مي‌گويند مبراء باشند، به طوري كه از آيات سابق فهميده مي‌شود همان معنايي است كه اتصاف به ايمان و احصان مقتضي آن است. پس مؤمنين و مؤمنات با احصان، طيبين و طيباتند، و هر يك مختص به ديگري است، و ايشان به حكم ايمان و احصان شرعا از نسبت‌هاي ناروايي كه شاهدي بر آن اقامه نشود مبرا هستند، و از جهت ايماني كه دارند محكوم به مغفرتند، هم چنان كه فرموده:" وَ آمِنُوا بِهِ يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ" «2» و نيز به همان جهت رزق كريمي
__________________________________________________
(1)تو از اين معنا در غفلت بودي، ما پرده غفلتت را بر داشتيم، اينك امروز تيز مي‌بيني. سوره ق، آيه 22.
(2)و ايمان آورديد تا از گناهانتان ببخشايد. سوره احقاف، آيه 31.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 137
خواهند داشت. و آن رزق كريم همان حيات طيب در دنيا و آخرت، و اجر نيكوي آخرت است، كه در آيه" مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" «1» بدان نويد داده است.
و مراد از خبيث در خبيثين و خبيثات كه غير از مؤمنين هستند اين است كه حالتي پليد دارند، و به خاطر كفر وضعي ناخوشايند به خود مي‌گيرند. و اگر زنان خبيث را به مردان خبيث، و مردان خبيث را به زنان خبيث اختصاص داده، به خاطر هم جنسي و هم سنخي است، و در نتيجه اينگونه افراد از تلبس به فحشاء مبراء نيستند،- البته صرف اين اختصاص، حكم به تلبس و اتصاف نيست-.
پس از آنچه گذشت چند نكته روشن گرديد:
اول اينكه:آيه شريفه از نظر لفظ عام است و مؤمنين را براي هميشه به پاكي توصيف مي‌كند، هر چند كه سبب نزولش موردي خاص باشد.
دوم اينكه:دلالت دارد بر اينكه مؤمنين شرعا محكوم به براءتند از آنچه كه به ايشان نسبت بدهند و اقامه بينه نكنند.
سوم اينكه:دلالت دارد بر اينكه مؤمنين همه محكوم به مغفرت و رزق كريمند. و همه اينها البته حكم ظاهري است، ظاهر حال مؤمنين چنين، و ظاهر حال كفار بر خلاف اين است، چون مؤمنين نزد خدا محترمند.

بحث روايتي [روايتي مفصل از" الدر المنثور" در باره نزول آيات مربوط به افك در باره عائشه] … .. ص : 137

اشاره

در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، احمد، بخاري، عبد بن حميد، مسلم، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابن مردويه و بيهقي (در كتاب شعب) همگي از عايشه روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) همواره وقتي مي‌خواست به سفري برود در ميان همسرانش قرعه مي‌انداخت، و قرعه به نام هر كس بيرون مي‌شد او را با خود به سفر مي‌برد.
در سفري در ميان ما قرعه انداخت، قرعه به نام من در آمد. و من با رسول خدا (ص) به سفر رفتم، و سفر سفر جنگ بود. و اين در هنگامي بود كه دستور حجاب نازل شده
__________________________________________________
(1)هر كه از زن و مرد عمل صالح كند در حالي كه مؤمن باشد، ما ايشان را به حياتي طيب زنده نموده، اجرشان را بهتر از آنچه مي‌كردند مي‌دهيم. سوره نحل، آيه 97.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 138
بود، و مرا به همين جهت همواره در هودجي سوار مي‌كردند، و در همان هودج نيز منزل مي‌كردم. هم چنان مي‌رفتيم تا رسول خدا (ص) از جنگ فارغ شد و برگشت.
همين كه نزديكيهاي مدينه رسيديم، شبي منادي نداي كوچ داد كه سوار شويد. من برخاستم و از لشگرگاه گذشتم، تا قضاي حاجت كنم. بعد از قضاي حاجت به محل رحل خود برگشتم. پس ناگاه متوجه شدم كه گلوبندم كه از مهره‌هاي يماني بود پاره شده و افتاده، به دنبال آن مي‌گشتم و جستجوي گلوبند باعث شد كه درنگ كنم و مامورين هودج من هودجم را بلند كرده بالاي شتر من گذاشتند، به خيال اينكه من در هودجم، (خواهي گفت چطور بودن و نبودن يك زن در هودج را نمي‌فهميدند؟ جواب اين است كه در آن ايام زنها خيلي كم گوشت و سبك بودند، چون غذايشان قوت لا يموت بود)، لذا مامورين از سبكي هودج تعجب نكردند، علاوه بر اين من زني نورس بودم به هر حال شتر را هي كردند و رفتند. و من در اين ميان گلوبندم را پيدا كردم اما من وقتي گلوبندم را يافتم كه كاروان رفته بود. من خود را به محل كاروان، و آن محلي كه خودم منزل كرده بودم رسانيده قدري ايستادم، شايد به جستجوي من برگردند، ولي همين طور كه نشسته بودم خوابم برد.
از سوي ديگر صفوان بن معطل سلمي ذكراني كه مامور بود از عقب لشكر حركت كند هنگام صبح بدانجا كه من خوابيده بودم رسيد و از دور شبح انساني ديد، نزديك آمد و مرا شناخت، چون قبل از دستور حجاب مرا ديده بود وقتي مرا شناخت استرجاع گفت و من به صداي او كه مي‌گفت:" إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ" بيدار شدم، و صورت خود را پوشاندم، به خدا سوگند كه غير از همين استرجاع ديگر حتي يك كلمه با من حرف نزد، و من نيز از او جز همان استرجاع را نشنيدم. پس شتر خود را خوابانيد و من سوار شدم. سپس به راه افتاد تا به لشگرگاه رسيديم، و آن منزلي بود كنار نحر ظهيرة و اين قضيه باعث شد كه عده‌اي درباره من سخناني بگويند و هلاك شوند.
و آن كسي كه اين تهمت را درست كرد عبد اللَّه بن ابي بن سلول بود. پس به مدينه آمديم و من از روزي كه وارد شديم تا مدت يك ماه مريض شدم مردم دنبال حرف تهمت زنندگان را گرفته بودند، و سر و صدا به راه افتاده بود، در حالي كه من از جريان به كلي بي خبر بودم. تنها چيزي كه مرا در آن ايام به شك مي‌انداخت اين بود كه من هيچ وقت به مثل آن ايامي كه مريض بودم از رسول خدا (ص) لطف نديدم. همواره بر من وارد مي‌شد و سلام مي‌كرد، و مي‌پرسيد چطوري؟ و اين مايه تعجب و شك من مي‌شد. ولي به شري كه پيش آمده بود پي نمي‌بردم، تا بعد از آنكه نقاهت يافته از خانه بيرون آمدم، در
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 139
حالي كه ام مسطح هم جهت رفع حاجت با من بيرون آمده بود تا به مناصع برود. و مناصع محل رفع حاجت بود، كه زنان جز در شبها از اين شب تا شب ديگر بدانجا نمي‌رفتند و اين قبل از رسم شدن مستراح در خانه‌ها بود، تا آن روز به رسم عرب قديم براي قضاي حاجت به گودالها مي‌رفتيم و از اينكه در خانه مستراح بسازيم ناراحت و متاذي بوديم.
پس من و ام مسطح از در خانه بيرون شده لباس خود را بلند كرديم كه بنشينيم، ام مسطح پايش به جامه‌اش گير كرد و افتاد، و گفت: هلاك باد مسطح، من گفتم: اين چه حرف بدي بود كه زدي، به مردي كه در جنگ بدر شركت كرده بد مي‌گويي؟ گفت: اي خانم! مگر نشنيده‌اي كه چه حرفهايي مي‌زند؟ گفتم: نه، مگر چه مي‌گويد؟ آن گاه شروع كرد داستان اهل افك را نقل كردن كه از شنيدن آن مرضم بدتر شد.
و همين كه به خانه برگشتم رسول خدا (ص) به ديدنم آمد و بر من سلام كرد و پرسيد چطوري؟ گفتم: اجازه مي‌دهي به سراغ پدر و مادرم بروم؟- مي‌گويد: من از اين اجازه خواستن اين منظور را داشتم كه از پدر و مادرم داستان افك را بشنوم،- آن گاه مي‌گويد: رسول خدا (ص) به من اجازه داد. پس به خانه پدر و مادرم رفتم، و به مادرم گفتم: اي مادر مردم چه مي‌گويند؟ گفت: دخترم ناراحت مباش كمتر زني زيبا پيدا مي‌شود كه نزد شوهرش محبوب باشد و با داشتن چند هوو حرفي دنبالش نزنند، گفتم:
سبحان اللَّه مردم اين طور مي‌گويند؟ پس گريه مرا گرفت و آن شب تا صبح گريستم و نتوانستم از اشكم خودداري كنم و خواب به چشمم نيامد، تا صبح شد و من هنوز مي‌گريستم.
رسول خدا (ص) علي بن ابي طالب و اسامة بن زيد را خواست و با ايشان درباره جدايي از همسرش گفتگو و مشورت كرد، اسامه چون از براءت خانواده او آگاهي داشت، و چون نسبت به خانواده او خيرخواه بود گفت: يا رسول اللَّه همسرت را داشته باش كه ما جز خير سابقه‌اي از ايشان نداريم، و اما علي بن ابي طالب گفت: يا رسول اللَّه (ص) خدا كه تو را در مضيقه نگذاشته و قحطي زن هم نيست علاوه بر اين از كنيز او اگر بپرسي تو را تصديق مي‌كند پس رسول خدا (ص) دستور داد بريرة بيايد، چون آمد حضرت پرسيد: اي بريرة آيا چيزي كه مايه شك و شبهه‌ات باشد از عايشه ديده‌اي؟ گفت: نه به آن خدايي كه تو را به حق مبعوث كرده من از او هيچ سابقه سويي ندارم، جز اينكه او جوان است، و خوابش سنگين، بارها شده كه براي خانه خمير مي‌كند و همان جا خوابش مي‌برد، تا آنكه حيوانات اهلي مي‌آيند و خمير را مي‌خورند.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 140
پس رسول خدا (ص) بر خاسته درباره عبد اللَّه بن ابي استعذار «1» نمود، و در منبر فرمود: اي گروه مسلمانان! كيست كه اگر من مردي را كه شرش به اهل بيت من رسيده كيفر كنم عذر مرا بفهمد و مرا ملامت نكند؟ چون به خدا سوگند من جز خير هيچ سابقه‌اي از همسرم ندارم و اين تهمت را درباره مردي زده‌ايد كه جز خير سابقه‌اي از او نيز ندارم، او هيچ وقت بدون من وارد خانه من نمي‌شد.
پس سعد بن معاذ انصاري برخاست و عرض كرد: من راحتت مي‌كنم، اگر از اوس باشد گردنش را مي‌زنم، و اگر از برادران ما يعني بني خزرج باشد هر امري بفرمايي اطاعت مي‌كنم، سعد بن عباده كه رئيس خزرج بود و قبلا مردي صالح بود آن روز دچار حميت و تعصب شده، از جا برخاست و به سعد گفت: به خدا سوگند دروغ گفتي، و تو او را نمي‌كشي، و نمي‌تواني بكشي، پس از وي اسيد بن حضير پسر عموي سعد برخاست و به سعد بن عباده گفت: تو دروغ مي‌گويي، چون مردي منافق هستي، و از منافقين دفاع مي‌كني، پس دو قبيله اوس و خزرج از جاي برخاسته به هيجان آمدند، و تصميم گرفتند كه با هم بجنگند در همه اين احوال رسول خدا (ص) بر فراز منبر ايستاده بود، و مردم را مرتب آرام مي‌كرد، تا همه ساكت شدند و آن جناب هم سكوت كرد.
من آن روز مرتب گريه مي‌كردم و اشكم بند نمي‌آمد، و چشمم به خواب نرفت، پدر و مادرم نزدم آمدند، و ديدند كه دو شب و يك روز است كه كارم گريه شده، ترسيدند كه از گريه جگرم شكافته شود. هنگامي كه آن دو نشسته بودند و من همچنين گريه مي‌كردم، زني از انصار اجازه خواست و وارد شد و او هم با گريه مرا كمك كرد، در اين بين ناگهان رسول خدا (ص) وارد شد و نشست و تا آن روز هرگز آن جناب نزد من نمي‌نشست، و به من همان حرفهايي را زد كه قبلا مي‌زد.
اين را هم بگويم كه يك ماه بود وحي بر آن جناب نازل نشده و درباره گرفتاري من از غيب دستوري نرسيده بود پس رسول خدا (ص) وقتي مي‌نشست تشهد خواند، و سپس فرمود: اما بعد، اي عايشه به من چنين و چنان رسيده، اگر تو از اين تهمت‌ها مبري باشي كه خدا در براءت تو آيه قرآني مي‌فرستد، و اگر گنهكار باشي بايد استغفار كني و به خدا توبه ببري، كه بنده خدا وقتي به گناه خود اعتراف كند، و آن گاه توبه نمايد، خدا توبه‌اش را مي‌پذيرد بعد از آنكه سخنان رسول خدا (ص) تمام شد ناگهان اشكم خشك
__________________________________________________
(1)استعذار يعني كسي بگويد اگر فلاني را به سبب كار ناشايسته‌اش كيفر كنم چه كسي عذر و انگيزه مرا درك مي‌كند و مرا به خاطر كيفر دادن او نكوهش نمي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 141
شد، و ديگر قطره‌اي اشك نيامد، من به پدرم گفتم پاسخ رسول خدا (ص) را بده گفت: به خدا سوگند نمي‌دانم چه بگويم به مادرم گفتم: جواب رسول خدا (ص) را بده گفت: به خدا سوگند نمي‌فهمم چه بگويم.
و خودم در حالي كه دختري نورس بودم و قرآن زياد نمي‌دانستم، گفتم: من به خدا سوگند مي‌دانستم كه شما اين جريان را شنيده‌ايد، و در دلهايتان جاي گرفته، و آن را پذيرفته‌ايد، لذا اگر بگويم من بري و بي گناهم، و خدا مي‌داند كه بري از چنين تهمتي هستم، تصديقم نمي‌كنيد، و اگر اعتراف كنم، به كاري اعتراف كرده‌ام كه به خدا سوگند نكرده‌ام، ولي شما تصديقم نمي‌كنيد. و به خدا سوگند مثالي براي خودم و شما سراغ ندارم الا كلام پدر يوسف (ع) كه گفت:" فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلي ما تَصِفُونَ" آن گاه روي گردانيده در بسترم خوابيدم، در حالي كه از خود خاطر جمع بودم، و مي‌دانستم كه خدا مرا تبرئه مي‌كند، ولي احتمال نمي‌دادم كه درباره من وحيي بفرستد، كه تا قيامت بخوانند، چون خود را حقيرتر از آن مي‌دانستم كه خدا درباره‌ام آيه‌اي از قرآن بفرستد كه تلاوت شود، بلكه اميدوار بودم رسول خدا (ص) رؤيايي ببيند، و به اين وسيله تبرئه شوم.
سپس مي‌گويد: به خدا سوگند رسول خدا (ص) تصميم به برخاستن نگرفته بود، واحدي از حضار هم از جاي خود برنخاسته بودند كه وحي بر او نازل شد، و همان حالت بيهوشي كه همواره در هنگام وحي به او دست مي‌داد دست داد و از شدت امر عرقي مانند دانه‌هاي مرواريد از او سرازير شد، با اينكه آن روز روز سردي بود. همين كه حالت وحي تمام شد به خود آمد، در حالي كه مي‌خنديد و اولين كلمه‌اي كه گفت اين بود كه: اي عايشه بشارت باد تو را كه خداوند تو را تبرئه كرد. مادرم گفت: برخيز و بنشين. گفتم به خدا بر نمي‌خيزم و جز خدا كسي را سپاس نمي‌گويم، آن گاه آيه" إِنَّ الَّذِينَ جاؤُ بِالْإِفْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ" و ده آيه بعد از آن را نازل فرمود.
و بعد از آنكه خداوند اين آيات را در براءتم نازل فرمود، ابو بكر كه همواره به مسطح بن اثاثه به خاطر فقر و خويشاونديش كمك مي‌كرد، گفت: به خدا سوگند ديگر من به مسطح هيچ كمكي نمي‌كنم، زيرا درباره دخترم عايشه چنين بلوايي به راه انداخت، خداي تعالي در رد او اين آيه را فرستاد:" وَ لا يَأْتَلِ أُولُوا الْفَضْلِ مِنْكُمْ وَ السَّعَةِ أَنْ يُؤْتُوا أُولِي الْقُرْبي وَ الْمَساكِينَ … رَحِيمٌ" پس ابو بكر گفت: به خدا سوگند من دوست دارم كه خدا مرا بيامرزد، پس رفتار خود را درباره مسطح دوباره از سر گرفت، و به او انفاق كرد و گفت: به خدا تا ابد از انفاق به او دريغ نمي‌كنم.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 142
عايشه مي‌گويد: رسول خدا (ص) از زينت دختر جحش از وضع من پرسيد، و فرمود: اي زينت تو چه مي‌داني و چه ديده‌اي؟ گفت يا رسول اللَّه (ص) چشم و گوشم از اين جريان بي خبر است، و من جز خير از او چيزي نديده‌ام، با اينكه زينب از ميان همسران رسول خدا (ص) تنها كسي بود كه با من تكبر مي‌كرد و خداوند او را با ورع و تقوي عصمت داد، و خواهرش حمنه كه چنين تقوايي نداشت، و با او ستيز مي‌كرد، جزو اصحاب افك شد، و هلاك گشت «1».
مؤلف: اين روايت به طرقي ديگر نيز از عايشه، از عمر، ابن عباس، ابو هريره، ابو اليسر انصاري، ام رومان مادر عايشه، و ديگران نقل شده، و با اين روايت مقداري اختلاف دارد.
و در آن آمده كه منظور از" الَّذِينَ جاؤُ بِالْإِفْكِ" عبد اللَّه بن ابي بن سلول، و مسطح بن اثاثه (كه از اصحاب بدر و از سابقين اولين از مهاجرين است)، و حسان بن ثابت و حمنه خواهر زينب همسر رسول خدا (ص) بودند.
و نيز در آن آمده كه رسول خدا (ص) بعد از نزول آيات افك، ايشان را خواست، و بر آنان حد جاري ساخت، چيزي كه هست عبد اللَّه بن ابي را دو بار حد زد، براي اينكه كسي كه همسر رسول خدا (ص) را نسبت زنا بدهد دو حد دارد «2».

[موارد اشكال در اين روايت و روايات ديگري كه از طرق عامه در اين باره نازل شده است] … .. ص : 142

و در اين روايت كه با هم قريب المضمون مي‌باشند در جريان قصه از چند جهت اشكال است:
جهت اول اينكه: از خلال اين روايات برمي‌آيد كه رسول خدا (ص) درباره عايشه سوء ظن پيدا كرده بود، مثلا يك جاي روايات آمده كه حال آن جناب نسبت به عايشه در ايام مرضش تغيير يافته بود، تا آيات تبرئه نازل شد، جاي ديگر آمده كه عايشه گفت: بحمد اللَّه نه به حمد تو، و در بعضي از روايات آمده كه رسول خدا (ص) به پدرش دستور داد برو و به عايشه بشارت بده، ابو بكر وقتي بشارت را داد گفت بحمد اللَّه نه به حمد صاحبت كه تو را فرستاده، و مقصودش رسول خدا (ص) بوده، و در جاي ديگر روايات آمده كه وقتي رسول خدا (ص) او را نصيحت مي‌كرد كه اگر واقعا اين كار را كرده‌اي توبه كن، زني جلو در خانه نشسته بود، عايشه گفت از اين زن خجالت نمي‌كشي كه برود و شنيده‌هاي خود را بازگو كند؟ و معلوم است كه اين جور حرف زدن با رسول خدا (ص)،- كه منظور در همه آنها اهانت و اعتراض است-
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 25.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 27 و 28.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 143
وقتي از عايشه سر مي‌زند كه رسول خدا (ص) را در امر خود دچار سوء ظن ببيند، علاوه بر اين در روايت عمر تصريح شده كه گفت: در قلب رسول خدا (ص) از آنچه مي‌گفتند سوء ظني پيدا شده بود.
و كوتاه سخن اينكه دلالت عموم روايات بر سوء ظن رسول خدا (ص) نسبت به عايشه جاي هيچ حرفي نيست، و حال آنكه رسول خدا (ص) اجل از اين سوء ظن است و چطور نباشد؟ با اينكه خداي تعالي ساير مردم را از اين سوء ظن توبيخ نموده و فرمود:" چرا وقتي مؤمنين و مؤمنات اين را شنيدند حسن ظن به يكديگر از خود نشان ندادند، و نگفتند كه اين افترايي است آشكار؟"، و وقتي حسن ظن به مؤمنين از لوازم ايمان باشد، رسول خدا (ص) سزاوارتر به آن است، و سزاوارتر از اجتناب از سوء ظن است كه خود يكي از گناهان مي‌باشد و مقام نبوت و عصمت الهي او با چنين گناهي نمي‌سازد.
علاوه بر اين قرآن كريم تصريح كرده به اينكه رسول خدا (ص) داراي حسن ظن به مؤمنين است و فرموده:" وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ، يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ، وَ رَحْمَةٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ، وَ الَّذِينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ" «1».
از اين هم كه بگذريم اصولا اگر بنا باشد گناهاني چون زنا در خانواده پيغمبر نيز راه پيدا كند، مايه تنفر دلها از او شده و دعوت او لغو مي‌گردد، و بر خدا لازم است كه خاندان او را از چنين گناهاني حفظ فرمايد، و اين حجت و دليل عقلي عفت زنان آن جناب را به حسب واقع ثابت مي‌كند، نه عفت ظاهري را فقط، و با اينكه عقل همه ما اين معنا را درك مي‌كند، چطور رسول خدا (ص) آن را درك نكرده و نسبت به همسر خود دچار ترديد مي‌شود.
جهت دوم اينكه: آنچه از روايات بر مي‌آيد اين است كه داستان افك از روزي كه سازندگان آن آن را به راه انداختند، تا روزي كه به همين جرم تازيانه خوردند، بيش از يك ماه طول كشيده، و با اينكه حكم قذف در اسلام معلوم بوده، كه هر كس شخصي را قذف كند و
__________________________________________________
(1)از آنها كساني هستند كه پيامبر را آزار مي‌دهند و مي‌گويند او خوش باور و (سر تا پا) گوش است، بگو خوش باور بودن او به نفع شما است او ايمان به خدا دارد و مؤمنان را تصديق مي‌كند و رحمت است براي كساني كه از شما كه ايمان آورده‌اند، و آنها كه فرستاده خدا را آزار مي‌دهند عذاب دردناكي دارند. سوره توبه، آيه 61.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 144
شاهد نياورد بايد تازيانه بخورد، و شخص متهم تبرئه شود، با اين حال چرا رسول خدا (ص) بيش از يك ماه حكم خدا را در حق قذف كنندگان جاري نكرد و منتظر وحي ماند تا دستوري در امر عايشه برسد و در نتيجه اين مسامحه، قضيه دهان به دهان بگردد و مسافران از اينجا به آنجا بكشانند و كار به جايي برسد كه ديگر وصله بر ندارد؟ مگر آيه شريفه غير آن حكم ظاهري چيز زايدي آورد؟ وحيي هم كه آمد همان را بيان كرد كه آيه قذف بيان كرده بود كه مقذوف به حكم ظاهري شرعي براءت دارد. و اگر بگويي كه آيات مربوط به افك چيز زايدي بيان كرد، و آن طهارت واقعي عايشه، و براءت نفس الامري او است، و آيه قذف اين را نمي‌رسانيد، و شايد انتظار رسول خدا (ص) براي همين بوده كه آيه‌اي نازل شود، و بي گناهي عايشه را به حسب واقع بيان كند.
در جواب مي‌گوييم هيچ يك از آيات شانزدگانه افك دلالتي بر براءت واقعي ندارد، تنها حجت عقليه‌اي كه گذشت كه بايد خانواده‌هاي انبياء از لوث فحشاء پاك باشند آن را افاده مي‌كند.
و اما آيات ده‌گانه اول، كه در آن شائبه اختصاصي هست، روشن‌ترين آنها در دلالت بر براءت عايشه آيه" لَوْ لا جاؤُ عَلَيْهِ بِأَرْبَعَةِ شُهَداءَ، فَإِذْ لَمْ يَأْتُوا بِالشُّهَداءِ فَأُولئِكَ عِنْدَ اللَّهِ هُمُ الْكاذِبُونَ" است، كه در آن استدلال شده بر دروغگويي اصحاب افك، به اينكه شاهد نياورده‌اند، و معلوم است كه شاهد نياوردن دليل بر براءت ظاهري، يعني حكم شرعي به براءت است، نه براءت واقعي، چون پر واضح است كه بين شاهد نياوردن و براءت واقعي حتي ذره‌اي هم ملازمه نيست.
و اما آيات شش‌گانه اخير كه حكم به براءت طيبين و طيبات مي‌كند، حكم عامي است كه در لفظ آن مخصصي نيامده و در نتيجه شامل عموم طيبين و طيبات مي‌شود و براءتي كه اثبات مي‌كند در بين عموم آنان مشترك است، و اين نيز واضح است كه براءت عموم مقذوفين (البته در قذفي كه اقامه شهود نشده باشد) با حكم ظاهري شرعي مناسب است نه با براءت واقعي.
پس حق مطلب اين است كه هيچ گريزي از اين اشكال نيست، مگر اينكه كسي بگويد: آيه قذف قبل از داستان افك نازل نشده بوده، بلكه بعد از آن نازل شده، و علت توقف رسول خدا (ص) هم اين بوده كه حكم اين پيش آمد و نظاير آن در اسلام نازل نشده بوده، و رسول خدا (ص) منتظر حكم آسماني آن بوده.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 145
و از جمله روشن‌ترين ادله بر نادرستي اين روايت اين است كه رسول خدا (ص) در مسجد از مردم درباره شخص قاذف استعذار كرد (يعني فرمود: شر او را از من دور كنيد به طوري كه ملامتي متوجه من نشود) و سعد بن معاذ آن پاسخ را داد، و سعد بن عباده با او مجادله كرد، و سر انجام در ميان اوس و خزرج اختلاف افتاد.
و در روايت عمر آمده كه بعد از ذكر اختلاف مزبور، اين گفت: يا للأوس و آن گفت: يا للخزرج، پس اين دو قبيله دست به سنگ و كفش زده به تلاطم در آمدند، تا آخر حديث، و اگر آيه قذف قبلا نازل شده بود، و حكم حد قاذف معلوم گشته بود، سعد بن معاذ پاسخ نمي‌داد كه من او را مي‌كشم، بلكه او و همه مردم پاسخ مي‌دادند كه يا رسول اللَّه (ص) حكم قذف را در باره‌اش جاري كن، قدرت هم كه داري، ديگر منتظر چه هستي؟.
اشكال سومي كه به اين روايات وارد است اين است كه اين روايات تصريح مي‌كنند به اينكه قاذفين، عبد اللَّه بن ابي و مسطح و حسان و حمنه بودند، آن وقت مي‌گويند:
كه رسول خدا (ص) عبد اللَّه بن ابي را دو بار حد زد، ولي مسطح و حسان و حمنه را يك بار، آن گاه تعليل مي‌آورند كه قذف همه جا يك حد دارد، ولي در خاندان رسول خدا (ص) دو حد و اين خود تناقضي است صريح، چون همه نامبردگان مرتكب قذف شده بودند و فرقي در اين جهت نداشتند.
بله در روايات آمده كه عبد اللَّه بن ابي" تَوَلَّي كِبْرَهُ" يعني تقصير عمده زير سر او بوده، و ليكن هيچ يك از امت اسلام نگفته كه صرف اين معنا باعث اين مي‌شود كه دو حد بر او جاري شود، و عذاب عظيم را در آيه" الَّذِي تَوَلَّي كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذابٌ عَظِيمٌ" تفسير به دو حد نكرده‌اند.

[رواياتي از طرق شيعه كه بنا بر آنها داستان افك در باره ماريه قبطيه، و تهمت زننده عائشه بوده] … .. ص : 145

و در تفسير قمي در ذيل آيه" إِنَّ الَّذِينَ جاؤُ بِالْإِفْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ … " گفته كه: عامه روايت كرده‌اند كه اين آيات درباره عايشه نازل شد، كه در جنگ بني المصطلق از قبيله خزاعه نسبت ناروا به او دادند، ولي شيعه روايت كرده‌اند كه درباره ماريه قبطيه نازل شده، كه عايشه نسبت ناروا به او داد.
بعد مي‌گويد: محمد بن جعفر براي ما حديث كرد كه محمد بن عيسي، از حسن بن علي بن فضال، برايمان حديث كرد، كه عبد اللَّه بن بكير از زراره برايمان نقل كرد كه گفت:
از امام ابي جعفر (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: وقتي ابراهيم فرزند رسول خدا (ص) از دنيا رفت، آن جناب سخت غمگين شد، عايشه گفت: چه خبر شده؟ چرا اينقدر
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 146
بر مرگ اين كودك مي‌گريي؟ او كه فرزند تو نبود، بلكه فرزند جريح بود، پس رسول خدا (ص) علي (ع) را فرستاد تا جريح را به قتل برساند، علي (ع) با شمشير حركت كرد، و جريح مردي قبطي بود كه در باغي زندگي مي‌كرد، علي (ع) در باغ را كوبيد، جريح پشت در آمد كه آن را باز كند، همين كه علي را غضبناك ديد، به داخل باغ گريخت، و در را باز نكرد، علي (ع) از ديوار پريد و وارد باغ شد و او را دنبال كرد، وقتي ديد نزديك است خونش ريخته شود، به بالاي درختي رفت، علي (ع) هم به دنبالش بالا رفت، او خود را از درخت پرت كرد، و در نتيجه عورتش نمايان شد، و علي (ع) ديد كه او اصلا هيچيك از آلت تناسلي مردان و زنان را ندارد، پس نزد رسول خدا (ص) برگشت و عرضه داشت يا رسول اللَّه (ص) هر وقت به من فرماني مي‌دهي كه من مانند سيخ داغ در داخل كرك باشم و يا آنكه با احتياط اقدام كنم؟ حضرت فرمود: نه البته بايد كه با احتياط باشي، عرضه داشت به آن خدايي كه تو را به حق مبعوث فرموده جريح نه از مردان را دارد، و نه از زنان را، حضرت فرمود: الحمد للَّه شكر خدايي را كه اين سوء را از ما اهل بيت بگردانيد «1».
و در همان كتاب در روايت عبيد اللَّه بن موسي، از احمد بن راشد، از مروان بن مسلم، از عبد اللَّه بن بكير، روايت شده كه گفت: به امام صادق (ع) عرض كردم:
فدايت شوم، اينكه رسول خدا (ص) دستور داد مرد قبطي را بكشد، آيا مي‌دانست كه عايشه دروغ مي‌گويد، يا نمي‌دانست؟ و خدا خون قبطي را به خاطر احتياط علي (ع) حفظ كرد؟ فرمود: نه، به خدا سوگند مي‌دانست، و اگر دستور رسول خدا (ص) به علي از باب عزيمت و تكليف حتمي بود، علي بر نمي‌گشت، مگر بعد از كشتن او و ليكن رسول خدا (ص) اين دستور را طوري داد كه هم او كشته نشود و هم عايشه از گناهش برگردد، ولي از گناهش برنگشت، و از اينكه خون مسلمان بي گناهي ريخته مي‌شود هيچ باكي نكرد «2».
مؤلف: البته در اين ميان روايات ديگري هست كه غير عايشه را هم شريك عايشه در اين نسبت ناروا دانسته، و جريح نامبرده خادم ماريه قبطيه و مردي خواجه بوده كه مقوقس بزرگ مصر او را با ماريه نزد رسول خدا (ص) هديه فرستاده بود، تا ماريه را خدمت كند.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 99. [ … ..]
(2)تفسير برهان، ج 3، ص 127 ح 3.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 147

[اشكالاتي كه بر اين روايات نيز وارد است] … .. ص : 147

ولي اين روايات هم خالي از اشكال نيست:
اما اولا: براي اينكه داستاني كه در اين روايات آمده با آيات افك منطبق نمي‌شود، مخصوصا با آيه" إِنَّ الَّذِينَ جاؤُ بِالْإِفْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ … " و آيه" لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بِأَنْفُسِهِمْ خَيْراً" و آيه" إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَ تَقُولُونَ بِأَفْواهِكُمْ ما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ … " زيرا حاصل اين آيات اين است كه در اين داستان جماعتي با هم دست داشته‌اند، و داستان را اشاعه مي‌دادند تا رسول خدا (ص) را رسوا كنند، و مردم هم آن را دهان به دهان مي‌گرداندند و در نتيجه قضيه، منتشر شده، و مدتي طولاني در بين مردم باقي مانده، و اين جماعت هيچ حرمتي را براي رسول خدا (ص) رعايت نكردند، اين مطالب كجا و مضمون حديث فوق كجا؟! خدا مي‌داند، مگر اينكه بگوييم در روايات در شرح مفصل داستان، كوتاهي شده.
و اما ثانيا: مقتضاي براءت ماريه قبطيه اين است كه حد خداي را بر عايشه جاري كرده باشند، و حال آنكه جاري نكردند، و هيچ مفري از اين اشكال نيست، جز اينكه بگوييم اين قصه قبل از نزول حكم قذف واقع شده، و آيه قذف بعد از مدت زماني نازل شده است.
ولي آنچه در حل اشكال حد بر هر دو صنف از روايات بايد گفت- همان طور كه گذشت- اين است كه بگوييم آيات افك قبل از آيه حد قذف نازل شده و با نزول آيه افك هم غير از براءت مقذوف در صورت اقامه نشدن شاهد و غير از حرمت اين عمل چيزي تشريع نشد، يعني حد قاذف در آن آيه تشريع نشد، چون اگر حد قاذف قبل از داستان افك تشريع شده بود، هيچ مجوزي براي تاخير آن، و به انتظار وحي نشستن نبود، و هيچ يك از قاذف‌ها هم از حد رهايي نمي‌يافتند، و اگر هم با خود آيات افك تشريع شده بود، بايد در آنها اشاره‌اي به آن شده بود، و لا اقل آيات افك متصل به آيات قذف مي‌شد، و كسي كه عارف به اسلوبهاي كلام است هيچ شكي نمي‌كند در اينكه آيه" إِنَّ الَّذِينَ جاؤُ بِالْإِفْكِ" تا آخر آيات، هيچ گونه اتصالي با ما قبل خود ندارد.
و اينكه هر كس به يكي از زنان رسول خدا (ص) نسبت ناروا دهد دو بار حد دارد، بايد در خلال آيات افك كه آن همه تشديد و نص تهديد به عذاب در آنها هست به اين مساله اشاره مي‌شد، و نشده.
و اين اشكال در صورتي كه آيه قذف با آيات افك نازل شده باشد شديدتر است، براي اينكه لازمه چنين فرضي اين است كه مورد ابتلاء حكم دو حد باشد آن وقت حكم يك حد نازل شود.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 148
و در كافي از علي بن ابراهيم از پدرش از ابن ابي عمير از بعضي اصحابش از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: هر كس درباره مؤمنين چيزي بگويد كه با دو چشم خود ديده و با دو گوش خود شنيده باشد، تازه از كساني خواهد بود كه دوست دارند فحشاء در بين مؤمنين منتشر شود «1».
مؤلف: اين روايت را قمي هم در تفسير خود از پدرش از ابن ابي عمير از هشام از آن جناب «2»، و نيز صدوق در امالي به سند خود از ابن ابي عمير، از محمد بن حمران، از آن جناب «3»، و همچنين مفيد در اختصاص از آن جناب به طور مرسل نقل كرده «4».

[روايات ديگري در ذيل آيات مربوط به افك، قذف و آيه:" الزَّانِي لا يَنْكِحُ … "] … .. ص : 148

باز در همان كتاب به سند خود از اسحاق بن عمار، از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: هر كس عمل زشتي را اشاعه دهد، مثل كسي مي‌ماند كه آن را باب كرده باشد «5».
و در مجمع البيان است كه بعضي گفته‌اند: آيه" وَ لا يَأْتَلِ أُولُوا الْفَضْلِ مِنْكُمْ وَ السَّعَةِ … " درباره ابي بكر و مسطح بن اثاثه و پسر خاله وي نازل شده و او از مهاجرين، و از جمله بدريين و مردي فقير بود، و ابو بكر زندگي‌اش را تامين مي‌كرد و خرجي‌اش را مي‌داد، همين كه در قضيه افك شركت جست، ابو بكر نفقه‌اش را قطع كرد، و سوگند خورد كه تا ابد كمترين نفعي به او نرساند، ولي وقتي آيه فوق نازل شد، به روش نخست خود برگشت و گفت به خدا سوگند من دوست مي‌دارم خدا مرا بيامرزد، و به خدا تا زنده‌ام اين مرسوم را از او قطع نمي‌كنم، (نقل از ابن عباس و عايشه و ابن زيد) «6».
باز در مجمع البيان است كه بعضي گفته‌اند: درباره جماعتي از صحابه نازل شده، كه سوگند خورده بودند به هيچ يك از كساني كه در داستان افك حرفي زدند چيزي انفاق و صدقه ندهند، و با ايشان مواسات نكنند، (نقل از ابن عباس و غير او) «7».
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از ابن جرير و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده «8».
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 357، ح 2.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 100.
(3)امالي صدوق ص 276 ح 16.
(4)الاختصاص، ص 222.
(5)اصول كافي، ج 2، ص 356، ح 2.
(6 و 7)مجمع البيان، ج 7، ص 133.
(8)الدر المنثور، ج 5، ص 35.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 149
و در تفسير قمي و در روايت ابي الجارود، از امام باقر (ع) آمده كه درباره آيه" وَ لا يَأْتَلِ أُولُوا الْفَضْلِ مِنْكُمْ وَ السَّعَةِ أَنْ يُؤْتُوا أُولِي الْقُرْبي" فرمود: منظور از" أُولِي الْقُرْبي" خويشاوندان رسول خدا (ص) مي‌باشد، و در آيه" وَ الْمَساكِينَ وَ الْمُهاجِرِينَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لْيَعْفُوا وَ لْيَصْفَحُوا" فرمود: بعضي از شما از بعضي ديگر گذشت كند و از يكديگر درگذريد. و اگر چنين كنيد رحمت خداوند بر شماست. خداوند مي‌فرمايد:" أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ" «1».
و در كافي به سند خود از محمد بن سالم از امام باقر (ع) نقل كرده كه در ضمن حديثي فرمود: آيه" وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَداءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمانِينَ جَلْدَةً وَ لا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهادَةً أَبَداً وَ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ إِلَّا الَّذِينَ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ أَصْلَحُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ"، در مدينه نازل شد «2».
و خداي تعالي از ناميدن چنين كساني در صورتي كه به عمل افتراء ادامه دهند به نام مؤمن دريغ نموده و فرموده است:" أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا يَسْتَوُونَ" «3» و در جاي ديگر فاسق را از اولياي شيطان خوانده، و فرموده:" إِلَّا إِبْلِيسَ كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ" «4» و در جاي ديگر رامي محصنات را ملعون خوانده و فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ الْغافِلاتِ الْمُؤْمِناتِ لُعِنُوا فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ، وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ، يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ".
و البته جوارح عليه مؤمن شهادت نمي‌دهد، بلكه عليه كسي شهادت مي‌دهد كه كلمه عذاب درباره‌اش حتمي شده، و اما مؤمن نامه‌اش را به دست راستش مي‌دهند، هم چنان كه خداي عز و جل فرموده:" فَمَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ فَأُولئِكَ يَقْرَؤُنَ كِتابَهُمْ وَ لا يُظْلَمُونَ فَتِيلًا" «5».
و در مجمع البيان در ذيل آيه" الْخَبِيثاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَ الْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثاتِ … " آمده كه در معناي آن اقوالي گفته‌اند، تا آنجا كه مي‌گويد: سوم اينكه زنان پليد مال مردان پليد، و مردان پليد مال
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 100.
(2)اصول كافي، ج 2، ص 32، ضمن ح 1.
(3)آيا كسي كه مؤمن است مثل كسي است كه فاسق است؟ هرگز برابر نيستند سوره سجده، آيه 18.
(4)مگر ابليس كه از جن بود و از امر پروردگارش فسق ورزيد. سوره كهف، آيه 50.
(5)و اما كسي كه نامه‌اش را به دست راستش دهند آنان كتاب خود را مي‌خوانند، و حتي يك نخ كوچك هم ظلم نمي‌شوند. سوره اسري، آيه 71.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 150
زنان پليدند، (نقل از ابي مسلم و جبائي) از امام باقر و امام صادق (ع) روايت شده كه اين آيه مثل آيه" الزَّانِي لا يَنْكِحُ إِلَّا زانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً" مي‌باشد، چيزي كه هست بعضي تصميم گرفتند كه از زنان پليد بگيرند، خدا از اين كار نهيشان كرد، و آن را براي ايشان نپسنديد «1».
و در خصال از عبد اللَّه بن عمر و ابو هريرة روايت كرده كه گفتند: رسول خدا (ص) فرمود: وقتي قلب كسي پاك باشد، جسدش هم پاك مي‌شود، و چون قلب پليد شد، بدن هم به سوي پليدي مي‌گرايد «2».
و در احتجاج، از حسن بن علي (ع) روايت كرده كه در ضمن گفتاري كه با معاويه و اصحاب او داشت و آنان به علي (ع) ناسزا گفتند، فرمود:" الْخَبِيثاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَ الْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثاتِ" و به خدا سوگند اي معاويه اين مردان و زنان خبيث، تو هستي و اصحاب تو و شيعيان تواند،" وَ الطَّيِّباتُ لِلطَّيِّبِينَ وَ الطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّباتِ … " و اين مردان و زنان پاك، علي بن ابي طالب و اصحاب و شيعيان اويند «3».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 135. [ … ..]
(2)الخصال، ص 31، ح 110.
(3)احتجاج، ج 1، ص 415.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 151

[سوره النور (24): آيات 27 تا 34] … .. ص : 151

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتاً غَيْرَ بُيُوتِكُمْ حَتَّي تَسْتَأْنِسُوا وَ تُسَلِّمُوا عَلي أَهْلِها ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ (27) فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فِيها أَحَداً فَلا تَدْخُلُوها حَتَّي يُؤْذَنَ لَكُمْ وَ إِنْ قِيلَ لَكُمُ ارْجِعُوا فَارْجِعُوا هُوَ أَزْكي لَكُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ عَلِيمٌ (28) لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَدْخُلُوا بُيُوتاً غَيْرَ مَسْكُونَةٍ فِيها مَتاعٌ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما تَكْتُمُونَ (29) قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذلِكَ أَزْكي لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِما يَصْنَعُونَ (30) وَ قُلْ لِلْمُؤْمِناتِ يَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصارِهِنَّ وَ يَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ وَ لا يُبْدِينَ زِينَتَهُنَّ إِلاَّ ما ظَهَرَ مِنْها وَ لْيَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلي جُيُوبِهِنَّ وَ لا يُبْدِينَ زِينَتَهُنَّ إِلاَّ لِبُعُولَتِهِنَّ أَوْ آبائِهِنَّ أَوْ آباءِ بُعُولَتِهِنَّ أَوْ أَبْنائِهِنَّ أَوْ أَبْناءِ بُعُولَتِهِنَّ أَوْ إِخْوانِهِنَّ أَوْ بَنِي إِخْوانِهِنَّ أَوْ بَنِي أَخَواتِهِنَّ أَوْ نِسائِهِنَّ أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُنَّ أَوِ التَّابِعِينَ غَيْرِ أُولِي الْإِرْبَةِ مِنَ الرِّجالِ أَوِ الطِّفْلِ الَّذِينَ لَمْ يَظْهَرُوا عَلي عَوْراتِ النِّساءِ وَ لا يَضْرِبْنَ بِأَرْجُلِهِنَّ لِيُعْلَمَ ما يُخْفِينَ مِنْ زِينَتِهِنَّ وَ تُوبُوا إِلَي اللَّهِ جَمِيعاً أَيُّهَا الْمُؤْمِنُونَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (31)
وَ أَنْكِحُوا الْأَيامي مِنْكُمْ وَ الصَّالِحِينَ مِنْ عِبادِكُمْ وَ إِمائِكُمْ إِنْ يَكُونُوا فُقَراءَ يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ (32) وَ لْيَسْتَعْفِفِ الَّذِينَ لا يَجِدُونَ نِكاحاً حَتَّي يُغْنِيَهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ الَّذِينَ يَبْتَغُونَ الْكِتابَ مِمَّا مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ فَكاتِبُوهُمْ إِنْ عَلِمْتُمْ فِيهِمْ خَيْراً وَ آتُوهُمْ مِنْ مالِ اللَّهِ الَّذِي آتاكُمْ وَ لا تُكْرِهُوا فَتَياتِكُمْ عَلَي الْبِغاءِ إِنْ أَرَدْنَ تَحَصُّناً لِتَبْتَغُوا عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ مَنْ يُكْرِهْهُنَّ فَإِنَّ اللَّهَ مِنْ بَعْدِ إِكْراهِهِنَّ غَفُورٌ رَحِيمٌ (33) وَ لَقَدْ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ آياتٍ مُبَيِّناتٍ وَ مَثَلاً مِنَ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ (34)
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 152

ترجمه آيات … .. ص : 152

شما كه ايمان داريد به خانه هيچ كس غير از خانه‌هاي خود داخل نشويد تا آنكه آشنايي دهيد و بر اهلش سلام كنيد اين براي شما بهتر است اميد است كه پند گيريد (27).
و اگر كسي را در خانه نيافتيد داخل نشويد تا شما را اجازه دهند، و اگر گفتند برگرديد برگرديد كه اين براي شما پاكيزه‌تر است و خدا به اعمالي كه مي‌كنيد دانا است (28).
و اما در خانه‌هاي غير مسكوني براي شما گناهي نيست كه به خاطر كالايي كه در آن داريد داخل شويد و خدا آنچه را كه آشكار و يا پنهان كنيد مي‌داند (29).
به مردان مؤمن بگو ديدگان خويش را از نگاه به زنان اجنبي باز گيرند و فرجهاي خويش را نگهدارند اين براي ايشان پاكيزه‌تر است كه خدا از كارهايي كه مي‌كنيد آگاه است (30).
و به زنان با ايمان بگو چشم از نگاه به مردان اجنبي فرو بندند و فرجهاي خويش را حفظ كنند و زينت خويش را جز آنچه آشكار است آشكار نسازند و بايد كه روپوش‌هايشان را به گريبان‌ها كنند و زينت خويش را نمايان نكنند مگر براي شوهرانشان، يا پدران و يا پدر شوهران يا پسران و يا پسر شوهران و يا برادران و يا خواهرزادگان و يا برادرزادگان و يا زنان و يا آنچه مالك آن شده‌اند يا افراد سفيه كه تمايلي به زن ندارند و يا كودكاني كه از اسرار زنان خبر ندارند، و مبادا پاي خويش را به زمين بكوبند تا آنچه از زينتشان كه پنهان است ظاهر شود اي گروه مؤمنان همگي به سوي خدا توبه بريد شايد رستگار شويد (31).
دختران و پسران و غلامان و كنيزان عزب خود را اگر شايستگي دارند نكاح نماييد كه اگر تنگدست باشند خدا از كرم خويش توانگرشان كند كه خدا وسعت بخش و دانا است (32).
و كساني كه وسيله نكاح كردن ندارند به عفت سر كنند تا خدا از كرم خويش از اين بابت بي نيازشان كند و از مملوكانتان كساني كه خواستار آزادي خويش و پرداخت بهاي خود از دسترنج خويشند اگر خيري در آنان سراغ داريد پيشنهادشان را بپذيريد و از مال خدا كه عطايتان كرده به ايشان بدهيد و كنيزان خود را كه مي‌خواهند داراي عفت باشند به خاطر مال دنيا به زناكاري وامداريد، و اگر كنيزي به اجبار مالكش وادار به زنا شد خدا نسبت به وي آمرزنده و رحيم است (33).
ما آيه‌هاي روشن با مثلي از سرگذشت نياكان شما و پندي براي پرهيزگاران به تو نازل كرديم (34).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 153

بيان آيات [بيان آيات مربوط به دخول به خانه ديگران] … .. ص : 153

اشاره

در اين آيات احكام و شرايعي كه متناسب و مناسب با مطالب گذشته است تشريع شده.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتاً غَيْرَ بُيُوتِكُمْ حَتَّي تَسْتَأْنِسُوا وَ تُسَلِّمُوا عَلي أَهْلِها … "
" انس به هر چيز و به سوي هر چيز" به معناي الفت گرفتن به آن و آرامش يافتن قلب به آن است، و كلمه" استيناس" به معناي عملي است كه به اين منظور انجام شود، مانند:
استيناس براي داخل شدن خانه به وسيله نام خدا بردن، و يا، يا اللَّه گفتن، يا تنحنح كردن و امثال آن، تا صاحب خانه بفهمد كه شخصي مي‌خواهد وارد شود، و خود را براي ورود او آماده كند، چه بسا مي‌شود كه صاحب خانه در حالي قرار دارد كه نمي‌خواهد كسي او را به آن حال ببيند، و يا از وضعي كه دارد با خبر شود.
از اينجا معلوم مي‌شود كه مصلحت اين حكم پوشاندن عورات مردم، و حفظ احترام ايمان است، پس وقتي شخص داخل شونده هنگام دخولش به خانه غير، استيناس كند، و صاحب خانه را به استيناس خود آگاه سازد، و بعد داخل شده و سلام كند، در حقيقت او را در پوشاندن آنچه بايد بپوشاند كمك كرده، و نسبت به خود ايمني‌اش داده.
و معلوم است كه استمرار اين شيوه پسنديده، مايه استحكام اخوت و الفت و تعاون عمومي بر اظهار جميل و ستر قبيح است و جمله" ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ" هم اشاره به همين فوايد است، يعني شايد با استمرار بر اين سيره متذكر وظيفه خود بشويد، كه چه اموري را بايد رعايت كنيد، و چگونه سنت اخوت را در ميان خود احياء سازيد، و در سايه آن، قلوب را با هم مالوف نموده، به تمامي سعادتهاي اجتماعي برسيد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" جمله" لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ" تعليل است براي مطلبي حذف شده و تقدير آن" به شما چنين گفته شده تا شايد متذكر مواعظ خدا بشويد و بدانيد كه علت و فلسفه اين دستورات چيست" مي‌باشد، و بعضي «2» ديگر گفته‌اند تقدير جمله
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 18، ص 136.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 136.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 154
" حَتَّي تَسْتَأْنِسُوا وَ تُسَلِّمُوا"،" حتي تسلموا و تستانسوا" مي‌باشد، ولي خواننده بي اعتباري آن را خود درك مي‌كند.
" فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فِيها أَحَداً فَلا تَدْخُلُوها حَتَّي يُؤْذَنَ لَكُمْ … "
يعني اگر دانستيد كه احدي در خانه نيست- البته كسي كه اختيار دار اجازه دخول است- پس داخل نشويد تا از ناحيه مالك اذن، به شما اجازه داده شود. و منظور اين نيست كه سر به داخل خانه مردم كند، اگر كسي را نديد داخل نشود، چون سياق آيات شاهد بر اين است كه همه اين جلوگيريها براي اين است كه كسي به عورات و اسرار داخلي مردم نظر نيندازد.
اين آيه شريفه حكم داخل شدن در خانه غير را در صورتي كه كسي كه اجازه دهد در آن نباشد بيان كرده، و آيه قبلي حكم آن فرضي را بيان مي‌كرد كه اجازه دهنده‌اي در خانه باشد، و اما حكم اين صورت كه كسي در خانه باشد ولي اجازه ندهد، بلكه از دخول منع كند آيه" وَ إِنْ قِيلَ لَكُمُ ارْجِعُوا فَارْجِعُوا هُوَ أَزْكي لَكُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ عَلِيمٌ" آن را بيان كرده." لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَدْخُلُوا بُيُوتاً غَيْرَ مَسْكُونَةٍ فِيها مَتاعٌ لَكُمْ … "
ظاهر سياق اين است كه جمله" فِيها مَتاعٌ لَكُمْ" صفت بعد از صفت براي كلمه" بيوتا" است، نه اينكه جمله‌اي نو و ابتدايي باشد، و جمله" لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ" را تعليل كند و ظاهرا كلمه" متاع" به معناي استمتاع و بهره‌گيري باشد.
بنا بر اين آيه مورد بحث تجويز مي‌كند داخل شدن در خانه‌هايي را كه براي استمتاع بنا شده و كسي در آن سكونت طبيعي ندارد، مانند كاروانسراها و حمامها و آسيابها و امثال آن، زيرا همين كه براي عموم ساخته شده است خود اذن عام براي داخل شدن است.
و چه بسا بعضي «1» گفته باشند كه مراد از متاع، معناي اسمي كلمه است، يعني اثاث و چيزهايي كه براي خريد و فروش عرضه مي‌شود، مانند تيمچه‌ها و بازارها كه صرف ساخته شدنش براي اين كار اذن عام براي دخول است، ولي اين وجه خالي از بعد نيست، چون لفظ آيه از افاده آن قاصر است.
" قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذلِكَ أَزْكي لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِما يَصْنَعُونَ" كلمه" غض" به معناي روي هم نهادن پلك‌هاي چشم است، و كلمه" ابصار"
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 136.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 155
جمع بصر است كه همان عضو بيننده باشد و از اينجا معلوم مي‌شود كه كلمه" من" در جمله" مِنْ أَبْصارِهِمْ" براي ابتداي غايت است، و يا براي بيان جنس، و يا تبعيض باشد كه هر يك را مفسري «1» گفته، و معنايش اين است كه مؤمنين چشم‌پوشي را از خود چشم شروع كنند.

[دستور غض بصر و حفظ عورات و امر به حجاب داري و آشكار نساختن مواضع زينت و …] … .. ص : 155

پس در جمله" قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ" از آنجايي كه كلمه" يغضوا" مترتب بر" قل- بگو" مي‌باشد نظير ترتبي كه جواب شرط بر شرط دارد قهرا دلالت مي‌كند بر اينكه قول در اينجا به معناي امر است، و معناي جمله اين است كه به مؤمنين امر كن كه چشم خود را بپوشند، و تقدير آن اين است كه:" ايشان را امر به غض و چشم‌پوشي كن كه اگر امر بكني چشم خود را مي‌پوشند"، و اين آيه به جاي اينكه نهي از چشم‌چراني كند، امر به پوشيدن چشم كرده و فرقي ندارد، آن امر اين نهي را هم افاده مي‌كند و چون مطلق است نگاه به زن اجنبي را بر مردان، و نگاه به مرد اجنبي را بر زنان تحريم فرموده.
و جمله" وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ" نيز به معناي اين است كه به ايشان امر كن تا فرج خود را حفظ كنند و كلمه" فرجه" و" فرج" به معناي شكاف در ميان دو چيز است كه با آن از عورت كنايه آورده‌اند، و در قرآن كريم هم كه سرشار از اخلاق و ادب است هميشه اين كنايه را استعمال كرده، به طوري كه راغب گفته در عرف هم به خاطر كثرت استعمال مانند نص و اسم صريح براي عورت شده است «2».
و مقابله‌اي كه ميان جمله" يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ" با جمله" يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ" افتاده، اين معنا را مي‌رساند كه مراد از" حفظ فروج" پوشاندن آن از نظر نامحرمان است، نه حفظ آن از زنا و لواط كه بعضي پنداشته‌اند، در روايت هم از امام صادق (ع) رسيده كه فرمود: تمامي آياتي كه در قرآن درباره حفظ فروج هست به معناي حفظ از زنا است، به غير اين آيه كه منظور در آن حفظ از نظر است.
و بنا بر اين ممكن است جمله اولي از اين دو جمله را با جمله دومي تقييد كرده، و گفت مدلول آيه تنها نهي از نظر كردن به عورت، و امر به پوشاندن آن است.
آن گاه به مصلحت اين حكم اشاره نموده، و با بيان آن مردم را تحريك مي‌كند كه مراقب اين حكم باشند و آن اشاره اين است كه مي‌فرمايد:" اين بهتر شما را پاك مي‌كند، علاوه بر اين خدا به آنچه مي‌كنيد با خبر است".
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 3، ص 229 و روح المعاني، ج 18، ص 138.
(2)مفردات راغب، ماده" فرج".
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 156
" وَ قُلْ لِلْمُؤْمِناتِ يَغْضُضْنَ … "
كلام در جمله" وَ قُلْ لِلْمُؤْمِناتِ … " همان است كه در جمله" قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ … "
گذشت. پس براي زنان هم جايز نيست نظر كردن به چيزي كه براي مردان جايز نيست، و بر ايشان هم واجب است كه عورت خود را از اجنبي- چه مرد و چه زن- بپوشانند.
و اما اينكه فرمود:" وَ لا يُبْدِينَ زِينَتَهُنَّ إِلَّا ما ظَهَرَ مِنْها" كلمه" ابداء" به معناي اظهار است و مراد از" زينت زنان"، مواضع زينت است، زيرا اظهار خود زينت از قبيل گوشواره و دست بند حرام نيست، پس مراد از اظهار زينت، اظهار محل آنها است.
خداي تعالي از اين حكم آنچه را كه ظاهر است استثناء كرده. و در روايت آمده كه مقصود از آنچه ظاهر است صورت و دو كف دست و قدمها مي‌باشد، كه بحثش به زودي خواهد آمد.
ان شاء اللَّه.
" وَ لْيَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلي جُيُوبِهِنَّ"- كلمه" خمر" به دو ضمه- جمع خمار است، و" خمار" آن جامه‌اي است كه زن سر خود را با آن مي‌پيچد، و زايد آن را به سينه‌اش آويزان مي‌كند. و كلمه" جيوب" جمع جيب- به فتح جيم و سكون ياء است كه معنايش معروف است، و مراد از جيوب، سينه‌ها است، و معنايش اين است كه به زنان دستور بده تا اطراف مقنعه‌ها را به سينه‌هاي خود انداخته، آن را بپوشانند.
" وَ لا يُبْدِينَ زِينَتَهُنَّ إِلَّا لِبُعُولَتِهِنَّ … أَوْ بَنِي أَخَواتِهِنَّ"- كلمه" بعولة" به معناي شوهران است. و طوايف هفتگانه‌اي كه قرآن از آنها نام برده محرم‌هاي نسبي و سببي هستند. و اجداد شوهران حكمشان حكم پدران ايشان، و نوه‌هاي شوهران حكمشان حكم فرزندان ايشان است.
و اينكه فرمود:" نسائهن" و زنان را اضافه كرد به ضمير زنان، براي اشاره به اين معنا بوده كه مراد از" نساء" زنان مؤمنين است كه جايز نيست خود را در برابر زنان غير مؤمن برهنه كنند، از روايات وارده از ائمه اهل بيت (ع) هم همين معنا استفاده مي‌شود.
اطلاق جمله" أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُنَّ" هم شامل غلامان مي‌شود و هم كنيزان، و از روايات نيز اين اطلاق استفاده مي‌شود، هم چنان كه به زودي خواهد آمد، و اين جمله يكي از مواردي است كه كلمه" ما" در صاحبان عقل استعمال شده، و در معناي" من- كسي كه" به كار رفته است.
" أَوِ التَّابِعِينَ غَيْرِ أُولِي الْإِرْبَةِ مِنَ الرِّجالِ"- كلمه" اربه" به معناي حاجت است، و منظور از اين حاجت شهوتي است كه مردان را محتاج به ازدواج مي‌كند، و كلمه" من الرجال" بيان تابعين است. و مراد از اين رجال تابعين افراد سفيه و ابلهي هستند كه تحت
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 157
قيمومت ديگران هستند و شهوت مردانگي ندارند.
" أَوِ الطِّفْلِ الَّذِينَ لَمْ يَظْهَرُوا عَلي عَوْراتِ النِّساءِ"- الف و لام در" الطفل" براي استغراق است و كليت را مي‌رساند، يعني جماعت اطفالي كه بر عورتهاي زنان غلبه نيافته‌اند يعني آنچه از امور زنان كه مردان از تصريح به آن شرم دارند، اطفال زشتي آن را درك نمي‌كنند، و اين به طوري كه ديگران هم گفته‌اند كنايه از حد بلوغ است.
" وَ لا يَضْرِبْنَ بِأَرْجُلِهِنَّ لِيُعْلَمَ ما يُخْفِينَ مِنْ زِينَتِهِنَّ"- پاهاي خود را محكم به زمين نزنند تا صداي زيورآلاتشان از قبيل خلخال و گوشواره و دستبند به صدا در نيايد.
" وَ تُوبُوا إِلَي اللَّهِ جَمِيعاً أَيُّهَا الْمُؤْمِنُونَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ"- مراد از" توبه" به طوري كه از سياق بر مي‌آيد بازگشت به سوي خداي تعالي است، به امتثال اوامر او، و انتهاء از نواهيش و خلاصه پيروي از راه و صراطش.

[امر و تشويق به ازدواج و به عقد قرارداد جهت آزادي بردگان (مكاتبه)] … .. ص : 157

" وَ أَنْكِحُوا الْأَيامي مِنْكُمْ وَ الصَّالِحِينَ مِنْ عِبادِكُمْ وَ إِمائِكُمْ" كلمه" انكاح" به معناي تزويج، و كلمه" ايامي" جمع" ايم" به فتحه همزه و كسره ياء و تشديد آن- به معناي پسر عزب و دختر عزب است، و گاهي به دختران عزب ايمه هم مي‌گويند و مراد از" صالحين" صالح براي تزويج است، نه صالح در اعمال.
" إِنْ يَكُونُوا فُقَراءَ يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ"- و عده جميل و نيكويي است كه خداي تعالي داده، مبني بر اينكه از فقر نترسند كه خدا ايشان را بي نياز مي‌كند و وسعت رزق مي‌دهد، و آن را با جمله" وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ" تاكيد كرده البته رزق هر كس تابع صلاحيت او است، هر چه بيشتر بيشتر، البته به شرطي كه مشيت خدا هم تعلق گرفته باشد، و- ان شاء اللَّه- به زودي در سوره ذاريات آيه 23 كه مي‌فرمايد:" فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ" بحثي درباره معناي وسعت رزق خواهد آمد.
" وَ لْيَسْتَعْفِفِ الَّذِينَ لا يَجِدُونَ نِكاحاً حَتَّي يُغْنِيَهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ" كلمه" استعفاف" و" تعفف" با همديگر قريب المعنا هستند. و مراد از نيافتن نكاح قدرت نداشتن بر مهريه و نفقه است. و معناي آيه اين است كه كساني كه قدرت بر ازدواج ندارند از زنا احتراز بجويند تا خداوند ايشان را از فضل خود بي نياز كند.
" وَ الَّذِينَ يَبْتَغُونَ الْكِتابَ مِمَّا مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ فَكاتِبُوهُمْ إِنْ عَلِمْتُمْ فِيهِمْ خَيْراً … "
مراد از" كتاب" مكاتبه است، (به اينكه صاحب برده با برده قرار بگذارد كه بهاي خود را از راه كسب و كار به او بپردازد و آزاد شود) و" ابتغاء مكاتبه" اين است كه برده از مولاي خود در خواست كند كه با او مكاتبه نمايد، به اين كه مالي را از او بگيرد و او را آزاد
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 158
كند در اين آيه شريفه به صاحبان برده سفارش فرموده در خواست بردگان را بپذيرند، البته در صورتي كه در ايشان چيزي سراغ دارند. و مراد از خير، صلاحيت آزاد شدن ايشان است.
" وَ آتُوهُمْ مِنْ مالِ اللَّهِ الَّذِي آتاكُمْ"- اشاره به اين است كه از بيت المال سهمي از زكات را به اينگونه افراد كه قرآن ايشان را" فِي الرِّقابِ" «1» خوانده اختصاص دهند، و همه مال المكاتبه و يا مقداري از آن را بدهند.
در اين آيه و آيات سابق چند بحث فقهي مهم است كه بايد به كتب فقهي مراجعه شود.
" وَ لا تُكْرِهُوا فَتَياتِكُمْ عَلَي الْبِغاءِ إِنْ أَرَدْنَ تَحَصُّناً" كلمه" فتيات" به معناي كنيزان و فرزندان ايشان است. و كلمه" بغاء" به معناي زنا است، و اين كلمه مفاعله از بغي است، و" تحصن" به معناي تعفف و ازدواج كردن است، و" ابتغاء عرض حيات دنيا" به معناي طلب مالي است. و معناي آيه روشن است.
و اگر نهي از اكراه را مشروط كرده به اينكه: (اگر خودشان خواستند تعفف كنند)، بدان جهت است كه اكراه در غير اين صورت تحقق پيدا نمي‌كند، سپس در صورت اكراه آنان را وعده مغفرت داده و فرموده:" و هر يك از زنان نامبرده كه مالكشان ايشان را اكراه به زنا كرد، و بعد از اكراه به اين عمل دست زدند، خدا آمرزنده و رحيم است"، و معناي آيه روشن است.
" وَ لَقَدْ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ آياتٍ مُبَيِّناتٍ وَ مَثَلًا مِنَ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ" كلمه" مثل" به معناي صفت است، و ممكن است كه جمله:" وَ لَقَدْ أَنْزَلْنا … "، حال از فاعل در جمله" توبوا" باشد، كه در آيه قبلي بود، و ممكن هم هست كه جمله استينافيه و نو باشد. و معناي آيه اين است كه سوگند مي‌خورم كه به سوي شما آياتي نازل كرديم كه معارفي از دين برايتان بيان مي‌كنند كه مايه رستگاري شما است، و صفتي است از سابقين، از اخيارشان و اشرارشان و با اين آيات برايتان روشن كرديم كه چه چيزهايي را بگيريد و از چه چيزهايي اجتناب كنيد، و نيز آياتي است كه براي متقين از شما موعظه است.

بحث روايتي [رواياتي در ذيل آيات مربوط به استيناس و استيذان در هنگام ورود به خانه ديگران] … .. ص : 158

اشاره

در تفسير قمي به سند خود از عبد الرحمن بن ابي عبد اللَّه از امام صادق (ع)
__________________________________________________
(1)سوره توبه، آيه 60.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 159
روايت كرده كه در ذيل آيه:" لا تَدْخُلُوا بُيُوتاً غَيْرَ بُيُوتِكُمْ حَتَّي تَسْتَأْنِسُوا وَ تُسَلِّمُوا عَلي أَهْلِها" فرموده:" استيناس" عبارت است از صداي پا و سلام كردن «1».
مؤلف: اين روايت را صدوق هم در معاني الاخبار از محمد بن حسن به طور رفع از عبد الرحمن نامبرده از امام صادق (ع) نقل كرده «2».
و در مجمع البيان از ابي ايوب انصاري روايت كرده كه گفت: به رسول خدا (ص) عرض كردم: كه استيناس به چه نحو صورت مي‌گيرد؟ فرمود به اينكه آدمي تسبيح و حمد و تكبير گويد و تنحنح كند تا اهل خانه بفهمند «3».
و از سهل بن سعد روايت شده كه گفت مردي سر زده وارد يكي از اطاقهاي رسول خدا (ص) شد، رسول خدا (ص) داشت سر خود را شانه مي‌زد، و فرمود: اگر من بدانم كه تو نگاه مي‌كردي همان شانه را به دو چشمت مي‌كوبيدم، اينطور استيذان كردن همان نگاه كردن و حرام است «4».
و روايت شده كه مردي از رسول خدا (ص) پرسيد آيا از مادرم هم اذن دخول بخواهم؟ فرمود: آري، گفت: آخر او غير از من خادمي ندارد، باز هر وقت بر او وارد مي‌شوم استيذان كنم؟ فرمود آيا دوست داري او را برهنه ببيني؟ آن مرد گفت نه فرمود: پس استيذان كن «5».
و نيز روايت شده كه مردي مي‌خواست به خانه رسول خدا (ص) در آيد تنحنح كرد، حضرت از داخل خانه به زني به نام روضه فرمود: بر خيز به اين مرد ياد بده كه به جاي تنحنح بگويد السلام عليكم آيا داخل شوم؟ آن مرد شنيد و همين طور گفت. پس فرمود: داخل شو «6».
مؤلف: در الدر المنثور هم از جمعي از صاحبان جوامع حديث روايت اولي را از ابي ايوب، و دومي را از سهل بن سعد، و چهارمي را از عمرو بن سعد ثقفي آورده «7».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از عبادة بن صامت روايت كرده كه شخصي از رسول خدا (ص) پرسيد: چرا در هنگام ورود به خانه‌ها بايد استيذان كرد؟
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 101.
(2)معاني الاخبار، ص 163.
(3 و 4 و 5)مجمع البيان، ج 7، ص 135.
(6)مجمع البيان، ج 7، ص 136.
(7)الدر المنثور، ج 5، ص 38 و 39.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 160
فرمود: كسي كه قبل از استيذان و سلام كردن چشمش داخل خانه مردم شود خدا را نافرماني كرده، و ديگر احترامي ندارد، و مي‌شود اذنش نداد «1».
و در تفسير قمي در ذيل آيه:" فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فِيها أَحَداً فَلا تَدْخُلُوها حَتَّي يُؤْذَنَ لَكُمْ" گفته: امام فرمود: معنايش اين است كه اگر كسي را نيافتيد كه به شما اجازه دخول دهد داخل نشويد، تا كسي پيدا شود و به شما اجازه دهد «2».
و در همان كتاب در ذيل آيه" لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَدْخُلُوا بُيُوتاً غَيْرَ مَسْكُونَةٍ فِيها مَتاعٌ لَكُمْ" از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: منظور از اين بيوت حمامها و كاروانسراها و آسيابها است كه مي‌تواني بدون اجازه داخل شوي «3».

[رواياتي در باره چشم فرو بستن از نگاه به نامحرم و حفظ فروج و …] … .. ص : 160

و در كافي به سند خود از ابو عمر و زبيري از امام صادق (ع) روايت كرده كه در حديثي درباره واجبات اعضاء فرمود: بر چشم واجب كرده كه به آنچه خدا بر او حرام كرده ننگرد و از آنچه بر او حلال نيست اعراض كند، و ايمان و وظيفه چشم اين است.
و خداي تبارك و تعالي فرموده:" قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ" و مؤمنين را نهي كرده از اينكه به عورت يكديگر نگاه كنند، و مرد به عورت برادرش نگاه كند، و عورت خود را از اينكه ديگران ببينند حفظ كند، و نيز فرموده:" وَ قُلْ لِلْمُؤْمِناتِ يَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصارِهِنَّ وَ يَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ" و زنان مؤمن را نهي كرده از اينكه به عورت خواهر خود نگاه كنند، و نيز عورت خود را از اينكه ديگران به آن نگاه كنند حفظ نمايند.
آن گاه اضافه فرمودند كه در هر جاي قرآن درباره" حفظ فرج" آيه‌اي هست مقصود حفظ آن از زنا است، مگر اين آيه كه منظور در آن حفظ از نگاه است «4».
مؤلف: قمي هم در تفسير خود ذيل اين حديث را از پدرش از ابن ابي عمير از ابي بصير از آن جناب روايت كرده، و نظير آن را از ابي العاليه و ابن زيد روايت كرده است «5».
و در كافي به سند خود از سعد الاسكاف از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: جواني از انصار در كوچه‌هاي مدينه به زني برخورد كه مي‌آمد- و در آن ايام زنان مقنعه خود را پشت گوش مي‌انداختند- وقتي زن از او گذشت او را تعقيب كرد، و از پشت او را
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 39. [ … ..]
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 100.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 111.
(4)اصول كافي، ج 2، ص 30.
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 101.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 161
مي‌نگريست، تا داخل كوچه تنگي كه امام آن را زقه بني فلان ناميد، شد، و در آنجا استخوان و يا شيشه‌اي كه در ديوار بود به صورت مرد گير كرده آن را بشكافت، همين كه زن از نظرش غايب شد متوجه گرديد كه خون به سينه و لباسش مي‌ريزد، با خود گفت: به خدا سوگند نزد رسول خدا (ص) مي‌شوم و جريان را به او خبر مي‌دهم.
سپس فرمود: جوان نزد آن جناب شد و رسول خدا (ص) چون او را بديد پرسيد چه شده؟ جوان جريان را گفت پس جبرئيل نازل شد و اين آيه را آورد:" قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذلِكَ أَزْكي لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِما يَصْنَعُونَ" «1».
مؤلف: نظير اين روايت را الدر المنثور از ابن مردويه، از علي بن ابي طالب (ع) روايت كرده، و ظاهر آن اين است كه مراد از امر به چشم‌پوشي در آيه شريفه، نهي از مطلق نگاه به زن اجنبي است، هم چنان كه ظاهر بعضي از روايات سابق اين است كه آيه شريفه نهي از نگاه به خصوص فرج غير است «2».
و در آن كتاب (كافي) به سند خود از مروك بن عبيد، از بعضي از اصحاب اماميه از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: به وي عرض كردم: زني كه به انسان محرم نيست چه مقدار نگاه به او حلال است؟ فرمود: صورت و كف دو دست، و دو قدمها «3».
مؤلف: اين روايت را صدوق در خصال از بعضي از اصحاب ما اماميه از آن جناب آورده، و عبارت روايت او چنين است." صورت و دو كف و دو قدم" «4».
و در قرب الاسناد حميري از علي بن جعفر از برادرش موسي بن جعفر (ع) نقل كرده كه به آن جناب عرضه داشتم: براي مرد چه مقدار جايز است كه به زن غير محرم نگاه كند؟ فرمود: صورت و كف دست و محل سوار (دستبند) «5».
و در كافي به سند خود از عباد بن صهيب روايت كرده كه گفت. از امام صادق (ع) شنيدم مي‌فرمود: نظر كردن به سر اهل تهامه، و اعراب باديه و همچنين اهل سواد و علوج (كفار) عيبي ندارد، چون اگر ايشان را نهي كني منتهي نمي‌شوند.
و نيز فرمود: زن ديوانه و كم عقل، كه نگاه كردن به موي او و به بدنش عيبي ندارد،
__________________________________________________
(1)كافي، ج 5، ص 521، ح 5.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 40.
(3)كافي، ج 5، ص 521، ح 2.
(4)الخصال، ص 302، ح 78.
(5)قرب الاسناد، ص 102.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 162
در صورتي است كه نگاه عمدي نباشد «1».
مؤلف: گويا مقصود امام (ع) از جمله" در صورتي كه عمدي نباشد" ريبه و شهوت است.
و در خصال است كه رسول خدا (ص) به امير المؤمنين (ع) فرمود: يا علي اولين نظري كه به زن اجنبي كني عيبي ندارد، ولي نظر دوم مسئوليت دارد و جايز نيست «2».
مؤلف: نظير اين روايت را الدر المنثور از جمعي از اصحاب جوامع حديث از بريدة از آن جناب نقل كرده، كه عبارتش چنين است: رسول خدا (ص) به علي (ع) فرمود: دنبال نگاه به نامحرمان نگاهي ديگر مكن، كه اولي برايت بس است، و دومي را حق نداري «3».
و در جوامع الجامع از ام سلمه روايت آورده كه گفت: نزد رسول خدا (ص) بودم، و ميمونه هم حاضر بود، كه پسر ام مكتوم آمد، و اين در موقعي بود كه ما را به حجاب امر فرموده بود، به ما فرمود: در پرده شويد، عرضه داشتيم يا رسول اللَّه (ص) ابن ام مكتوم كه نابينا است ما را نمي‌بيند؟ فرمود آيا شما هم نابيناييد؟ مگر شما او را نمي‌بينيد؟ «4».
مؤلف: اين را الدر المنثور هم از ابي داوود و ترمذي و نسايي و بيهقي از ام سلمه نقل كرده‌اند «5».
و در فقيه آمده كه حفص ابن البختري از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: سزاوار نيست براي زن كه در برابر زنان يهود و نصاري برهنه شود، چون مي‌روند و نزد شوهران خود تعريف مي‌كنند «6».
و در مجمع البيان در ذيل جمله:" أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُنَّ" گفته است كه بعضي گفته‌اند: منظور از آن غلام و كنيز، از بردگان است، و اين قول از امام صادق (ع).
__________________________________________________
(1)كافي، ج 5، ص 524، ح 1.
(2)الخصال، ص 306.
(3)الدر المنثور، ج 5، ص 40.
(4)جوامع الجامع، ص 314.
(5)الدر المنثور، ج 5، ص 42. [ … ..]
(6)نور الثقلين، ج 3، ص 593 به نقل از فقيه.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 163
هم روايت شده «1».

[رواياتي در ذيل آيات مربوط به امر و تشويق به نكاح، مكاتبه با بندگان و نهي از اكراه كنيزان به زنا كاري] … .. ص : 163

و در كافي به سند خود از عبد الرحمن بن ابي عبد اللَّه روايت كرده كه گفت: از آن جناب پرسيدم: منظور از" غَيْرِ أُولِي الْإِرْبَةِ" كيست؟ فرمود: احمق و اشخاص تحت ولايت غير، كه زن نمي‌خواهند «2».
و در همان كتاب به سند خود از محمد بن جعفر از پدرش از آبائش (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: هر كس از ترس عيالمند شدن ازدواج نكند، نسبت به خداي عز و جل سوء ظن دارد و خدا مي‌فرمايد" إِنْ يَكُونُوا فُقَراءَ يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ" «3».
مؤلف: در معاني گذشته روايات بسيار زيادي از ائمه اهل بيت (ع) رسيده، كه هر كس بخواهد بايد براي ديدن آنها به كتب حديث مراجعه نمايد.
و در كتاب فقيه است كه علاء از محمد بن مسلم از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه در معناي آيه:" فَكاتِبُوهُمْ إِنْ عَلِمْتُمْ فِيهِمْ خَيْراً" فرمود: خير اين است كه مسلمان شوند و شهادت به وحدانيت حق و رسالت خاتم الانبياء (ص) بدهند، و يك كاري در دست داشته باشند كه بتوانند مال المكاتبه را بپردازند و يا صنعت و حرفه‌اي داشته باشند «4».
مؤلف: در اين معنا باز روايات ديگري هست.
و در كافي به سند خود از علاء بن فضيل از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" فَكاتِبُوهُمْ إِنْ عَلِمْتُمْ فِيهِمْ خَيْراً وَ آتُوهُمْ مِنْ مالِ اللَّهِ الَّذِي آتاكُمْ" فرمود: اگر نخواستي بهاي او را كم كني، بعضي اقساط او را مي‌بخشي، البته بيشتر از مقدار استطاعتت هم نمي‌بخشي، عرضه داشتم: مثلا چقدر ببخشم؟ فرمود: امام ابو جعفر (ع) از شش هزار درهم هزار درهم را صرفنظر كرد «5».
مؤلف: و در مجمع البيان، و همچنين در الدر المنثور از علي (ع) روايت شده كه آن مقدار چهار يك قيمت است «6» و آنچه از ظواهر اخبار استفاده مي‌شود اين است كه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 138.
(2)فروع كافي، ج 5، ص 523، ح 3.
(3)كافي، ج 5، ص 330، ح 5.
(4)نور الثقلين، ج 3، ص 600 به نقل از فقيه.
(5)كافي، ج 6، ص 189، ح 17.
(6)مجمع البيان، ج 7، ص 140 و الدر المنثور، ج 5، ص 46.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 164
حدي براي آن معين نشده، كه با اصل قيمت نسبت معين از يك ششم و يا يك چهارم و يا غير آن داشته باشد.
و در ذيل جمله:" وَ فِي الرِّقابِ" «1»، در جلد نهم اين كتاب روايتي از عياشي گذشت كه به مكاتب از سهم في الرقاب چيزي از زكات داده مي‌شود «2».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ لا تُكْرِهُوا فَتَياتِكُمْ عَلَي الْبِغاءِ إِنْ أَرَدْنَ تَحَصُّناً" گفته كه: عرب و قريش رسمشان اين بود كه كنيزاني را مي‌خريدند و از ايشان ضريب سنگين (نوعي ماليات) مي‌گرفتند، بعد مي‌گفتند برويد زنا كنيد و براي ما پول بياوريد، كه خداي تعالي در اين آيه ايشان را از اين عمل نهي فرمود، در آخر هم فرمود: خدا چنين كنيزاني را در صورتي كه مجبور به اين كار شده باشند مي‌آمرزد «3».
و در مجمع البيان در ذيل جمله" لِتَبْتَغُوا عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا" گفته كه بعضي گفته‌اند: عبد اللَّه بن ابي شش كنيز داشت و آنان را مجبور مي‌كرد به زنا دادن، همين كه آيه" تحريم زنا" نازل شد كنيزان او نزد رسول خدا (ص) آمدند و از آن جناب تكليف خواسته و از وضع خود شكوه كردند، پس آيه شريفه نازل شد «4».
مؤلف: در اينكه عبد اللَّه بن ابي كنيزاني داشت و آنان را به زنا اكراه مي‌كرد، روايات ديگري هست، كه الدر المنثور آنها را نقل كرده، و اين روايت را هم آورده «5». و اما اينكه اين جريان بعد از نزول تحريم زنا باشد ضعيف است، براي اينكه زنا در مدينه تحريم نشد، بلكه در مكه و قبل از هجرت تحريم شد، و بلكه حرمت آن از همان آغاز ظهور دعوت حقه از ضروريات اين دين به شمار مي‌رفت، و در تفسير سوره انعام گذشت كه حرمت فواحش كه يكي از آنها زنا است از احكام عامه‌اي است كه اختصاص به شريعت اسلام نداشته.
__________________________________________________
(1)سوره توبه، آيه 60.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 93، ح 76.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 102.
(4)مجمع البيان، ج 7، ص 141.
(5)الدر المنثور، ج 5، ص 46.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 165

[سوره النور (24): آيات 35 تا 46] … .. ص : 165

اشاره

اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضِي‌ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلي نُورٍ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ (35) فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ (36) رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ إِقامِ الصَّلاةِ وَ إِيتاءِ الزَّكاةِ يَخافُونَ يَوْماً تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَ الْأَبْصارُ (37) لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ ما عَمِلُوا وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ (38) وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمالُهُمْ كَسَرابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّي إِذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفَّاهُ حِسابَهُ وَ اللَّهُ سَرِيعُ الْحِسابِ (39)
أَوْ كَظُلُماتٍ فِي بَحْرٍ لُجِّيٍّ يَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ إِذا أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَراها وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ (40) أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الطَّيْرُ صَافَّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبِيحَهُ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِما يَفْعَلُونَ (41) وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِلَي اللَّهِ الْمَصِيرُ (42) أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُزْجِي سَحاباً ثُمَّ يُؤَلِّفُ بَيْنَهُ ثُمَّ يَجْعَلُهُ رُكاماً فَتَرَي الْوَدْقَ يَخْرُجُ مِنْ خِلالِهِ وَ يُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ مِنْ جِبالٍ فِيها مِنْ بَرَدٍ فَيُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَصْرِفُهُ عَنْ مَنْ يَشاءُ يَكادُ سَنا بَرْقِهِ يَذْهَبُ بِالْأَبْصارِ (43) يُقَلِّبُ اللَّهُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ إِنَّ فِي ذلِكَ لَعِبْرَةً لِأُولِي الْأَبْصارِ (44)
وَ اللَّهُ خَلَقَ كُلَّ دَابَّةٍ مِنْ ماءٍ فَمِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلي بَطْنِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلي رِجْلَيْنِ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلي أَرْبَعٍ يَخْلُقُ اللَّهُ ما يَشاءُ إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (45) لَقَدْ أَنْزَلْنا آياتٍ مُبَيِّناتٍ وَ اللَّهُ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (46)
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 166

ترجمه آيات … .. ص : 166

خدا نور آسمانها و زمين است نو را و همچون محفظه‌اي است كه در آن چراغي باشد، و چراغ در شيشه‌اي، شيشه‌اي كه گويي ستاره‌اي است درخشان، و آن چراغ با روغن زيتي صاف روشن باشد كه از درخت پر بركت زيتون (سر زمين مقدس) گرفته شده باشد نه زيتون شرقي و نه غربي، در نتيجه آن چنان صاف و قابل احتراق باشد كه نزديك است خود به خود بسوزد هر چند كه آتش بدان نرسد، و معلوم است كه چنين چراغي نورش دو چندان و نوري بالاي نور است، خدا هر كه را خواهد به نور خويش هدايت كند و اين مثلها را خدا براي مردمي مي‌زند كه خدا به همه چيز دانا است (35).
در خانه‌هايي كه خدا اجازه داده همواره محترم و با عظمت باشند و نام وي در هر بامداد و پسين در آن ياد شود (36).
مرداني هستند كه تجارت و معامله، از ياد خدا و نماز خواندن و زكات دادن غافلشان نمي‌كند. و از روزي كه در اثناي آن روز دلها و ديدگان زير و رو شود بيم دارند (37).
تا خدا بهتر از آنچه كردند پاداششان دهد و از كرم خويش افزونشان كند و خدا هر كه را بخواهد بي حساب روزي مي‌دهد (38).
كساني كه كافرند اعمالشان چون سرابي است در بياباني كه تشنه كام آن بيابان آن را آب پندارد و چون بدان رسد چيزي نيابد، و خدا را نزد آن يابد كه حساب او را تمام و به كمال بدهد و خدا تند حساب است (39).
يا چون ظلماتي است به دريايي ژرف كه موجي آن را گرفته و بالاي آن موجي ديگر و بالاتر از آن ابري قرار دارد كه در چنين فرضي ظلمتها روي هم قرار گرفته و چون گرفتار اين ظلمتها دست خويش را تا برابر چشم خود بلند كند نزديك نيست كه آن را ببيند، آري هر كس كه خدا به وي نوري نداده نوري ندارد (40).
مگر نداني هر چه در آسمانها و زمين هست با مرغان گشوده بال تسبيح خدا مي‌كنند همه دعا و تسبيح خويش دانند و خدا داند كه چه مي‌كنند (41).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 167
فرمانروايي آسمانها و زمين مخصوص او است و بازگشت همه به سوي خدا است (42).
مگر نداني كه خدا ابري براند و سپس ميان آن پيوستگي دهد و سپس آن را فشرده كند و باران را بيني كه از خلال آن برون شود و از كوه‌هايي كه در آسمان هست تگرگي نازل كند و آن را به هر دياري كه بخواهد مي‌رساند و از هر دياري كه بخواهد دور مي‌كند و نزديك باشد كه شعاع برق آن چشم‌ها را بزند (43).
خدا شب و روز را به هم بدل مي‌كند كه در اين براي اهل بصيرت عبرتي هست (44).
خدا همه جنبندگان را از آبي آفريده بعضي از آنها با شكم خويش و بعضي با دو پا و بعضي با چهار پا راه مي‌روند خدا هر چه بخواهد خلق مي‌كند كه خدا به همه چيز توانا است (45).
آيه‌هايي روشن نازل كرده‌ايم و خدا هر كه را بخواهد به راه راست هدايت مي‌كند (46).

بيان آيات [معنا و مفادي كه آيات:" اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ … " متضمن آنست] … .. ص : 167

اشاره

اين آيات متضمن مقايسه مؤمنين به حقيقت ايمان با كفار است، مؤمنين را به داشتن اين امتيازات معرفي مي‌كند كه به وسيله اعمال صالح هدايت يافته، و به نوري از ناحيه پروردگارشان راه يافته‌اند كه ثمره‌اش معرفت خداي سبحان، و سلوك و راه‌يابي به بهترين پاداش، و نيز به فضل خداي تعالي است، در روزي كه پرده از روي دلها و ديده‌هايشان كنار مي‌رود.
به خلاف كفار كه اعمالشان ايشان را جز به سرايي بدون حقيقت راه نمي‌نمايد، و در ظلماتي چند طبقه و بعضي روي بعض قرار دارند، و خدا براي آنان نوري قرار نداده، نور ديگري هم نيست كه با آن روشن شوند.
اين حقيقت را به اين بيان ارائه داده كه خداي تعالي داراي نوري است عمومي، كه با آن آسمان و زمين نوراني شده، و در نتيجه به وسيله آن نور، در عالم وجود، حقايقي ظهور نموده كه ظاهر نبود. و بايد هم اين چنين باشد، چون ظهور هر چيز اگر به وسيله چيز ديگري باشد بايد آن وسيله خودش به خودي خود ظاهر باشد، تا ديگران را ظهور دهد، و تنها چيزي كه در عالم به ذات خود ظاهر و براي غير خود مظهر باشد همان نور است.
پس خداي تعالي نوري است كه آسمانها و زمين با اشراق او بر آنها ظهور يافته‌اند، هم چنان كه انوار حسي نيز اين طورند، يعني خود آنها ظاهرند و با تابيدن به اجسام ظلماني و
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 168
كدر، آنها را روشن مي‌كنند، با اين تفاوت كه ظهور اشياء به نور الهي عين وجود يافتن آنها است، ولي ظهور اجسام كثيف به وسيله انوار حسي غير از اصل وجود آنها است.
در اين ميان نور خاصي هست كه تنها مؤمنين با آن روشن مي‌شوند، و به وسيله آن به سوي اعمال صالح راه مي‌يابند و آن نور معرفت است كه دلها و ديده‌هاي مؤمنين در روزي كه دلها و ديده‌ها زير و رو مي‌شود، به آن روشن مي‌گردد، و در نتيجه به سوي سعادت جاودانه خود هدايت مي‌شوند، و آنچه در دنيا برايشان غيب بود در آن روز برايشان عيان مي‌شود.
خداي تعالي اين نور را به چراغي مثل زده كه در شيشه‌اي قرار داشته باشد و با روغن زيتوني در غايت صفا بسوزد و چون شيشه چراغ نيز صاف است، مانند كوكب دري بدرخشد، و صفاي اين با صفاي آن، نور علي نور تشكيل دهد، و اين چراغ در خانه‌هاي عبادت آويخته باشد، خانه‌هايي كه در آنها مرداني مؤمن، خداي را تسبيح كنند، مرداني كه تجارت و بيع ايشان را از ياد پروردگارشان و از عبادت خدا باز نمي‌دارد.
اين مثال، صفت نور معرفتي است كه خداي تعالي مؤمنين را با آن گرامي داشته، نوري كه دنبالش سعادت هميشگي است، و كفار را از آن محروم كرده، و ايشان را در ظلماتي قرار داده كه هيچ نمي‌بينند. پس كسي كه مشغول با پروردگار خويش باشد و از متاع حيات دنيا اعراض كند به نوري از ناحيه خدا اختصاص مي‌يابد، و خدا هر چه بخواهد مي‌كند، ملك از آن او است، و باز گشت به سوي او است، و هر حكمي بخواهد مي‌راند، قطره باران و تگرگ را از يك ابر مي‌بارد، و شب و روز را جابجا مي‌كند، گروهي از حيوانات را طوري قرار داده كه با شكم راه بروند، و گروهي ديگر با دو پا و گروه سوم با چهار پا، با اينكه همه آنها را از آب آفريده.
اين آيات چنان نيست كه به كلي با آيات قبلي اجنبي باشد، بلكه وجه اتصالي با آنها دارد، چون آيات قبل كه احكام و شرايع را بيان مي‌كرد بدينجا خاتمه يافت كه" وَ لَقَدْ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ آياتٍ مُبَيِّناتٍ وَ مَثَلًا مِنَ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ" كه در آن گفتگو از" بيان" شد، و معلوم است كه بيان به معناي اظهار حقايق معارف، و در نتيجه تنويري است الهي.
علاوه بر اين در آيه مذكور كلمه" آيات" آمده بود، و آيات همان قرآن است كه خداي تعالي در چند جا آن را نور خوانده، مانند آيه" وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ نُوراً مُبِيناً" «1».
__________________________________________________
(1)به سوي شما نازل كرديم نوري آشكارا. سوره نساء، آيه 174.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 169
" اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ … "
كلمه" مشكاة" به طوري كه راغب «1» و ديگران گفته‌اند طاقچه و شكاف بدون منفذ و روزنه‌اي است كه در ديوار خانه مي‌سازند، تا اثاث خانه و از آن جمله چراغ را در آن بگذارند، و اين غير از فانوس است، (چون فانوس جا چراغي منقول و متحرك را مي‌گويند).
و كلمه" كوكب دري" به معناي ستاره پر نور است كه در آسمان چند عدد انگشت شمار از آنها ديده مي‌شود، و كلمه" ايقاد" به معناي روشن كردن چراغ يا آتش است، و كلمه" زيت" به معناي روغني است كه از زيتون مي‌گيرند.

[معناي" نور" و توضيح مراد از اينكه فرمود:" خدا نور آسمان‌ها و زمين است" 169] … .. ص : 169

و كلمه" نور" معنايي معروف دارد، و آن عبارت است از چيزي كه اجسام كثيف و تيره را براي ديدن ما روشن مي‌كند و هر چيزي به وسيله آن ظاهر و هويدا مي‌گردد، ولي خود نور براي ما به نفس ذاتش مكشوف و هويدا است، چيز ديگري آن را ظاهر نمي‌كند. پس نور عبارت است از چيزي كه ظاهر بالذات و مظهر غير است، مظهر اجسام قابل ديدن مي‌باشد.
اين اولين معنايي است كه كلمه نور را براي آن وضع كردند و بعدا به نحو استعاره يا حقيقت ثانوي به طور كلي در هر چيزي كه محسوسات را مكشوف مي‌سازد استعمال نمودند، در نتيجه خود حواس ظاهر ما را نيز نور يا داراي نور كه محسوسات به آن ظاهر مي‌گردد خواندند، مانند حس سامعه و شامه و ذائقه و لامسه و سپس از اين هم عمومي ترش كرده شامل غير محسوسش هم نمودند، در نتيجه عقل را نوري خواندند كه معقولات را ظاهر مي‌كند، و همه اين اطلاقات با تحليلي در معناي نور است، كه گفتيم معنايش عبارت است از ظاهر بنفسه و مظهر غير.
و چون وجود و هستي هر چيزي باعث ظهور آن چيز براي ديگران است، مصداق تام نور مي‌باشد، و از سوي ديگر چون موجودات امكاني، وجودشان به ايجاد خداي تعالي است، پس خداي تعالي كامل‌ترين مصداق نور مي‌باشد، او است كه ظاهر بالذات و مظهر ما سواي خويش است، و هر موجودي به وسيله او ظهور مي‌يابد و موجود مي‌شود.
پس خداي سبحان نوري است كه به وسيله او آسمانها و زمين ظهور يافته‌اند، اين است مراد جمله" اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ"، چون نور را اضافه كرده به آسمانها و زمين، و آن گاه آن را حمل كرده بر اسم جلاله" اللَّه" و فرموده نور آسمان و زمين اللَّه است، ناچار منظور آن كسي هم كه آيه را معنا كرده به" اللَّه منور السماوات و الارض- خدا نوراني كننده آسمانها و
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" شكا". [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 170
زمين است" همين است، و منظور عمده‌اش اين بوده كه كسي خيال نكند كه خدا عبارت از نور عاريتي قائم به آسمانها و زمين است، و يا به عبارت ديگر از وجودي كه بر آنها حمل مي‌شود و گفته مي‌شود: آسمان وجود دارد، زمين وجود دارد، اين سخن بسيار باطل است و خدا بزرگ‌تر از اينها است.
از اينجا استفاده مي‌شود كه خداي تعالي براي هيچ موجودي مجهول نيست، چون ظهور تمامي اشياء براي خود و يا براي غير، ناشي از اظهار خدا است، اگر خدا چيزي را اظهار نمي‌كرد و هستي نمي‌بخشيد ظهوري نمي‌يافت. پس قبل از هر چيز ظاهر بالذات خدا است.
و به اين حقيقت اشاره كرده و بعد از دو آيه فرموده:" أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الطَّيْرُ صَافَّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبِيحَهُ" مگر نمي‌بيني كه براي خدا تسبيح مي‌كند هر كس كه در آسمانها و زمين است، و مرغ در حالي كه بدون بال زدن پرواز مي‌كند، و هر يك از آنها نماز و تسبيح خود را مي‌داند، براي اينكه اين آيه براي تمامي موجودات تسبيح اثبات مي‌كند، و لازمه آن اين است كه تمامي موجودات خدا را بشناسند، چون تسبيح و صلات از كسي صحيح است كه بداند چه كسي را تسبيح مي‌كند، و براي چه كسي عبادت مي‌كند، پس اين آيه نظير آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ" «1» مي‌باشد كه به زودي بحث آن خواهد آمد- ان شاء اللَّه تعالي.
پس تا اينجا اين معنا به دست آمد كه مراد از نور در جمله" خدا نور آسمانها و زمين است" نور خداست، كه از آن، نور عام عالمي نشات مي‌گيرد، نوري كه هر چيزي به وسيله آن روشن مي‌شود، و با وجود هر چيزي مساوي است، و عبارت اخراي آن است و اين همان رحمت عام الهي است.
" مثل نوره"- اين آيه شريفه، نور خدا را توصيف مي‌كند، و اگر كلمه" نور" را اضافه به ضمير خدا كرده، و فرموده" نور او"- با در نظر گرفتن اينكه اضافه مذكور، لاميه است و معنايش" نوري كه مال اوست" مي‌باشد- خود دليل بر اين است كه مراد وصف آن نور كه خود خداست نيست، بلكه مراد وصف آن نوري است كه خدا آن را افاضه مي‌كند، البته باز مراد از آن، نور عامي كه افاضه‌اش كرده، و به وسيله آن هر چيزي ظهور يافته و عبارت است از وجودي كه هر چيزي به آن وصف مي‌گردد نيست به دليل اينكه بعد از تتميم مثل فوق،
__________________________________________________
(1)هيچ چيز نيست مگر آنكه خداي را حمد و تسبيح مي‌گويد ولي شما تسبيح آنها را نمي‌فهميد.
سوره اسراء، آيه 44.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 171
فرموده:" خدا هر كه را بخواهد به سوي نور خود هدايت مي‌كند" و اگر مقصود" وجود" بود كه همه موجودات به آن رسيده‌اند، ديگر به موجود خاصي اختصاص نداشت، بلكه مراد از آن نور، نوري است خاص كه خداي تعالي آن را تنها به مؤمنين اختصاص داده و آن به طوري كه از كلام استفاده مي‌شود حقيقت ايمان است. هم چنان كه در ساير موارد قرآن كريم مي‌بينيم خداي سبحان اين نور خاص را به خود نسبت داده، مثلا فرموده:" يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ" «1» و نيز فرموده:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها" «2» و نيز فرموده:" يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ" «3» و نيز فرموده:
" أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلي نُورٍ مِنْ رَبِّهِ" «4» و اين نور همان نور ايمان و معرفت است كه گفتيم خداوند به مؤمنين اختصاص داده تا در راه به سوي پروردگارشان از آن استفاده كنند.
و مراد از آن قرآن نيست، هم چنان كه بعضي «5» پنداشته‌اند براي اينكه آيه، در مقام توصيف عموم مؤمنين است كه قبل از نزول قرآن چه وضعي داشتند و بعد از آن چه وضعي به خود گرفتند، علاوه بر اين در چند جاي قرآن صريحا اين نور را وصف مؤمنين خوانده از آن جمله فرموده:" لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ" «6» و نيز فرموده" يَقُولُونَ رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا" «7» و معنا ندارد كه قرآن وصف مؤمنين باشد، و اگر به اعتبار معارفي كه قرآن براي آنان كشف مي‌كند در نظر گرفته شود، باز به همان معنايي كه ما گفتيم بر مي‌گردد.
__________________________________________________
(1)مي‌خواهند نور خداي را با دهنهايشان خاموش كنند، ولي خدا نور خود را تمام و تكميل خواهد كرد. سوره صف، آيه 8.
(2)آيا كسي كه مرده بود، و ما او را زنده كرديم، و برايش نوري قرار داديم، كه با آن نور در ميان مردم مشي مي‌كند، مثلش مثل كسي است كه در ظلمتهايي باشد كه از آن بيرون شدني نباشد. سوره انعام، آيه 122.
(3)تا به شما دو برابر از رحمت خود دهد، و براي شما نوري قرار دهد كه با آن زندگي كنيد. سوره حديد، آيه 28.
(4)آيا كسي كه خدا سينه‌اش را براي پذيرفتن اسلام استعداد و وسعت داده، و در نتيجه داراي نوري از پروردگارش شده. سوره زمر، آيه 22.
(5)مجمع البيان، ج 7، ص 142 به نقل از ابن عباس.
(6)سوره حديد، آيه 19.
(7)پروردگارا نور ما را تكميل و تمام كن. سوره تحريم، آيه 80.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 172

[تمثيل نور خدا به نور چراغ (مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ … ) براي بيان تابش نور ايمان و معرفت بر قلوب مؤمنين] … .. ص : 172

" كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ"- آنچه تشبيه به مشكات شده، به مشكات و همه خصوصياتي كه در آيه براي آن آمده تشبيه شده، نه تنها به كلمه مشكات، يعني" فِيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ … " همه در اين تشبيه دخالت دارند، چون اگر تنها به مشكات تشبيه شده باشد معنا فاسد مي‌شود، و اين در تمثيلات قرآن نظاير زيادي دارد.
" الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ"- تشبيه" زجاجه" به" كوكب دري" به خاطر شدت و بسياري لمعان نور مصباح و تابش آن است، معمولا وقتي شيشه را روي چراغ بگذارند بهتر مي‌سوزد، و ديگر با وزش باد نوسان و اضطراب پيدا نمي‌كند و در نتيجه مانند كوكب دري مي‌درخشد و درخشش آن ثابت است.
" يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ، لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضِي‌ءُ، وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ"- اين آيه خبر بعد از خبر است براي مصباح، يعني مصباح مي‌سوزد در حالي كه اشتعال خود را از درخت مبارك زيتوني گرفته كه نه غربي است و نه شرقي، يعني اشتعالش از روغن است كه از درخت زيتون گرفته مي‌شود. و مقصود از اينكه فرمود آن درخت نه شرقي است و نه غربي اين است كه نه در جانب مشرق روييده و نه در جانب مغرب، تا در نتيجه سايه آن در جانب مخالف بيفتد، و ميوه‌اش به خوبي نرسد و روغنش صاف و زلال نشود، بلكه در وسط قرار دارد و ميوه‌اش به خوبي مي‌رسد و روغنش زلال مي‌شود.
دليل بر اين معنا، جمله" يَكادُ زَيْتُها يُضِي‌ءُ، وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ" است، چون ظاهر سياق اين است كه مراد از آن، صفا و زلالي روغن و كمال استعداد آن براي اشتعال است و اين صفاي روغن از درختي حاصل مي‌شود كه داراي آن دو صفت نه شرقي و نه غربي باشد.
و اما گفتار بعضي «1» از مفسرين كه گفته‌اند: مراد از جمله" لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ" اين است كه درخت مذكور درخت دنيايي نيست تا در مشرق و يا در مغرب برويد بلكه درخت بهشتي است و همچنين گفتار بعضي»
ديگر كه گفته‌اند: مراد اين است كه اين درخت از درختان مشرق معمور و مغرب معمور دنيا نيست، بلكه از درختان شام است در ميان مشرق و مغرب قرار دارد كه زيت آن بهترين زيت است، قابل قبول نيست، چون از سياق فهميده نمي‌شود.
" نُورٌ عَلي نُورٍ"- اين جمله خبر است براي مبتداي حذف شده و آن مبتدا ضميري
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 143 به نقل از حسن.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 143 به نقل از ابن زيد.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 173
است كه به نور زجاجه بر مي‌گردد، و نور زجاجه از سياق فهميده مي‌شود و معنايش اين است كه نور زجاجه مذكور نوري است عظيم بالاي نور عظيمي ديگر، يعني نوري در كمال تلمع و درخشش.
و مراد از" بودن نور بالاي نور" به طوري كه بعضي «1» گفته‌اند: دو چندان بودن و شدت آن است نه تعددش. پس مراد اين نيست كه نور معين يا غير معيني است بالاي نوري ديگر نظير آن، و نيز مراد اين نيست كه آن نور مجمع دو نور است، بلكه مراد اين است كه آن نوري است متضاعف و دو چندان، بدون اينكه هر يك از ديگري متمايز باشد، و اين گونه تعبيرات در كلام شايع است.
و اين معنا خالي از جودت و زيبايي نيست و هر چند كه مراد از آن را تعدد نور بدانيم باز خالي از لطف و دقت نمي‌باشد، چون همانطور كه نور صادر از مصباح نسبتي به مصباح دارد، هم چنين نسبتي هم به شيشه لوله دارد كه باعث درخشش آن شده، چيزي كه هست نسبتش به مصباح بالاصالة و بالحقيقه است، و نسبتش به زجاجه به مجاز و استعاره و در عين اينكه نور با تعدد و تغاير دو نسبت، متعدد مي‌شود، در عين حال به حسب حقيقت يك نور بيش نيست و زجاجه خودش نور ندارد. پس زجاجه از نظر تعدد نسبت، نوري دارد غير از نور چراغ، ولي نور او قائم به نور چراغ است و از آن استمداد جسته است.
و اين اعتبار بعينه در نور خداي تعالي كه ممثل له اين مثال است جريان دارد، چون نور ايمان و معرفت در دلهاي مؤمنين نوري است عاريتي و مقتبس از نور خدا و قائم به آن و مستمد از آن است.
پس تا اينجا اين مطلب به دست آمد كه" ممثل له" عبارت است از نور خدا كه به دلهاي مؤمنين تابيده و" مثل" عبارت است از نور تابيده از لوله شيشه چراغ، چراغي كه از روغني پاك و زلال مي‌سوزد، و در شيشه قرار دارد، زيرا نور چراغ كه از زجاجه (لوله شيشه‌اي) به بيرون مي‌تابد تابش آن بهتر و قويتر مي‌باشد، چون آن شيشه و مشكات نور را جمع‌آوري نموده و به كساني كه طالب نورند منعكس مي‌كند.
پس آوردن قيد مشكات براي اين است كه بر اجتماع نور در شكم آن، و انعكاسش به جو خانه دلالت كند، و قيد روغن آن هم از درخت زيتوني نه شرقي و نه غربي براي اين است كه بر صفا و زلالي روغن، و جودت آن، و در نتيجه صفاي نور آن به خاطر خوش‌سوزيش
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 3، ص 241.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 174
دلالت كند، چون دنبالش مي‌فرمايد، روغني است كه تو گويي بدون كبريت هم مي‌خواهد مشتعل شود، (اينقدر شدت احتراق دارد).
و وصف" نُورٌ عَلي نُورٍ" براي دلالت بر دو برابري نور، و يا به آن احتمال ديگر بر استمداد نور زجاج از نور مصباح است.
" يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ"- اين جمله اول مطلب است، و اختصاص به مؤمنين را به نور ايمان و معرفت و محروميت كفار را از آن، تعليل مي‌كند و از سياق چنين معلوم مي‌شود كه مراد از" من يشاء- هر كه را بخواهد" همان مردمي هستند كه در آيه" رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ … " يادشان كرده است، و خلاصه مؤمنيني هستند كه داراي كمال ايمان باشند.
و معناي آيه اين است كه خداي تعالي به سوي نور خود هدايت مي‌كند كساني را كه داراي كمال ايمان باشند، نه كساني را كه متصف به كفر باشند،- كه به زودي درباره ايشان سخن مي‌گويد- و اين به خاطر صرف مشيت او است.
و معناي آيه اين نيست كه خدا به مشيت خود بعضي افراد را به سوي نورش هدايت مي‌كند و بعضي را هدايت نمي‌كند، تا در تعميم آن محتاج شويم به اينكه بگوييم وقتي هدايت بعضي مورد مشيت و خواست او قرار مي‌گيرد كه محل مستعد براي قبول هدايت باشد، يعني حسن سريره و عمل داشته باشد، و اين محل تنها دلهاي اهل ايمان است، نه اهل كفر، (دقت بفرماييد).
دليل بر اينكه معناي آيه همان است كه ما گفتيم نه معني ديگري، جمله" وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ … " است به بياني كه- ان شاء اللَّه- خواهد آمد.
" وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ"- اين جمله اشاره است به اينكه در باطن مثلي كه زده شد اسراري از علم نهفته است، اگر به عنوان مثل آورده شد براي اين بود كه از آسان‌ترين طرق، آن حقايق و دقايق را رسانده باشد، تا عالم و عامي هر دو آن را بفهمند، و هر يك نصيب خود را از آن بگيرد، هم چنان كه فرموده:" وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ" «1».
" فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ"" اذن" در هر چيز، به معناي اعلام اين معنا است كه مانعي از انجام آن نيست. و
__________________________________________________
(1)و آن مثلها را براي مردم مي‌زنيم ولي جز عالمان آن را به طور كامل نمي‌فهمند. سوره عنكبوت، آيه 43.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 175
مراد از" رفع بيوت" رفع قدر و منزلت و تعظيم آنهاست و چون عظمت و علو خاص خداي تعالي است و احدي شريك او نيست، مگر آنكه باز منتسب به او باشد كه به مقدار انتسابش به او، از آن بهره‌مند مي‌شود، پس اذن خدا به اينكه اين بيوت رفيع المقام باشند به خاطر اين است كه اين بيوت منتسب به خود اويند.
از اينجا معلوم مي‌گردد كه علت رفعت اين خانه‌ها همان" يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ" است، يعني همين است كه در آن بيوت نام خدا برده مي‌شود. و چون از سياق بر مي‌آيد كه اين ذكر نام خدا استمراري است، و يا حد اقل آماده آن هست، لذا برگشت معنا به اين مي‌شود كه: اهل اين خانه‌ها همواره نام خدا را مي‌برند، و در نتيجه قدر و منزلت آن خانه‌ها بزرگ و رفيع مي‌شود.
و كلمه" في بيوت" متعلق به جمله" كمشكاة" در آيه قبلي است و يا متعلق به كلمه" يَهْدِي اللَّهُ … " است، و برگشت هر دو به يكي است. از مصاديق يقيني اين بيوت مساجد است كه آماده هستند تا ذكر خدا در آنها گفته شود، و صرفا براي اين كار ساخته شده‌اند، هم چنان كه فرموده:" وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللَّهِ كَثِيراً" «1».

[وصف حال كساني كه در پرتو نور ايمان و معرفت، هيچ باز دارنده مستمر و موقتي آنان را از ياد مستمر و موقت خدا باز نمي‌دارد و …] … .. ص : 175

" يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ رِجالٌ … "
" تسبيح خدا" به معناي تنزيه او از هر چيزي است كه لايق به ساحت قدس او نيست. و كلمه" غدو" جمع غداة به معناي صبح است. و كلمه" آصال" جمع اصيل به معناي عصر است. و كلمه" الهاء" به معناي بازداشتن كسي است از راهي كه مي‌خواست برود يا كار مهمي كه مي‌خواست انجام دهد. و كلمه" تجارة" به طوري كه راغب گفته به معناي تصرف در رأس المال و سرمايه است به منظور فايده، مي‌گويد: در كلام عرب هيچ لغتي نيست كه در آن جيم بعد از تاء آمده باشد مگر اين لغت «2».
و كلمه" بيع" باز به طوري كه او مي‌گويد به معناي دادن كالا و گرفتن بهاي آن است «3»، و كلمه" قلب" به طوري كه وي گفته به معناي برگرداندن چيزي از اين رو به آن رو است «4»، و چون به باب تفعيل برود مبالغه در اين عمل را مي‌رساند، پس تقليب يعني بسيار زير و رو كردن يك چيزي، و تقلب هم قبول همان تقليب است پس" تقلب قلوب و ابصار"
__________________________________________________
(1)مساجدي كه نام خدا در آنها بسيار برده مي‌شود سوره حج، آيه 40.
(2)مفردات راغب، ماده" تجارة". [ … ..]
(3)مفردات راغب، ماده" بيع".
(4)مفردات راغب، ماده" قلب".
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 176
عبارت است از برگشتن دلها و ديده‌ها از وجهه ادراكي كه بايد داشته باشند به وجهه‌اي ديگر.
جمله مورد بحث، صفت بيوت و يا جمله‌اي است استينافيه و نو، كه جمله" يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ" را بيان مي‌كند، كه چگونه نام خدا را مي‌برند. و در صبح و شام بودن تسبيح اشاره و كنايه است از استمرار ايشان در اين كار، نه اينكه اين تسبيح را تنها در اين دو هنگام مي‌گويند و در غير اين دو وقت اصلا تسبيح نمي‌گويند، و اگر تنها نام تسبيح را برد و از تحميد اسمي نبرد، براي اينكه خدا با جميع صفاتش براي همه روشن است و هيچ پرده و حجابي ندارد، چون نور است و نور چيزي است كه ظاهر به ذات و مظهر غير است، پس خلوص در معرفت تنها محتاج به اين است كه آدمي نقائص را از او نفي نموده و او را منزه از آنها بداند، يعني تسبيح او گويد، همين كه تسبيح كامل شد ديگر معرفت تمام مي‌شود و چون معرفت خدا تمام شد، آن وقت حمد و ثنا در جاي خود واقع مي‌گيرد.
و كوتاه سخن اينكه جاي توصيف به صفات كمال كه همان حمد است بعد از حصول معرفت مي‌باشد هم چنان كه فرموده:" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" «1» كه خداي را از توصيف خلق منزه نموده، مگر توصيف آنهايي كه خدا ايشان را خالص براي خود كرده است. و معناي حمد در تفسير سوره حمد گذشت.

[اشاره به اينكه تسبيح خدا مقدمه حصول معرفت، و حمد خدا بعد از حصول معرفت اوست جل و علا] … .. ص : 176

و به بياني ديگر: حمد خداي تعالي عبارت است از ثناي او به صفات كمال، و اين مساوق و هم زمان است با حصول معرفت، ولي تسبيح كه تنزيه خدا است از آنچه لايق او نيست مقدمه براي حصول معرفت است، و آيه شريفه در مقام بيان خصالي از مؤمنين است كه خاصيت آنها هدايت مؤمنين به سوي نور خدا است، به همين جهت در اين مقام تنها به ذكر تسبيح قناعت كرده كه جنبه مقدمه براي آن دارد، (دقت بفرماييد).
" رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ"- كلمه" تجارة" وقتي در مقابل كلمه" بيع" استعمال شود، از نظر عرف استمرار در كسب از آن فهميده مي‌شود، ولي از بيع، فروختن براي يك بار فهميده مي‌شود. پس فرق بين اين دو كلمه فرق بين يك دفعه و استمرار است. بنا بر اين معناي نفي بيع بعد از نفي تجارت با اينكه با نفي تجارت بيع هم نفي مي‌شود اين است كه اهل اين خانه‌ها نه تنها تجارت استمراري از خدا بي خبرشان نمي‌كند، بلكه تك تك معاملات هم ايشان را بي خبر نمي‌كند.
__________________________________________________
(1)ذات پاك خدا از آنچه كه به او نسبت مي‌دهند منزه است، جز بندگان پاك با اخلاص.
سوره صافات، آيه 160.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 177

[وجه اينكه در جمله:" رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ إِقامِ الصَّلاةِ" هم الهاء تجارت و هم الهاء بيع نفي گرديده و بين ذكر خدا و اقامه نماز مقابله انداخته شده است] … .. ص : 177

بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: وجه اينكه بعد از نفي" الهاء تجارة"،" الهاء بيع" را هم نفي كرده، اين است كه سود و ربح معامله در بيع، نقدي و چشم‌گير است، ولي در تجارت دو هوا و مشكوك است، بنا بر اين اگر تجارت از خدا بي خبرشان نكند، لازمه‌اش اين نيست كه بيع هم از خدا بي خبرشان نكند، چون ربح بيع نقدي است و در بي خبر كردن انسان از خدا مؤثرتر است، لذا بعد از آنكه فرمود تجارت ايشان را از خدا بي خبر نمي‌كند، فرمود بيع هم از خدا بي خبرشان نمي‌كند، و به همين جهت كلمه" لا" را تكرار كرد، تا نفي را بهتر يادآوري نمايد و مطلب را تاكيد كند، و اين وجه وجه خوبي است.
" عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ إِقامِ الصَّلاةِ وَ إِيتاءِ الزَّكاةِ"- كلمه" اقام" همان اقامه است كه تاي آن به منظور تخفيف حذف شده. و مراد از اقامه نماز و ايتاء زكات، آوردن همه اعمال صالح است كه خداي تعالي بندگان را بدانها مامور كرده كه در زندگي دنيايشان انجام دهند. اقامه نماز وظايف عبوديت بنده را براي خداي سبحان ممثل مي‌كند، و ايتاء زكات وظايف او را نسبت به خلق ممثل مي‌سازد، چون نماز و زكات هر يك در باب خود ركني هستند.
و اينكه بين ذكر خدا و بين اقامه نماز و دادن زكات مقابله انداخته با در نظر گرفتن اينكه اين دو- و مخصوصا نماز- از مصاديق ذكر خدايند اين معنا را مي‌رساند كه مراد از" ذِكْرِ اللَّهِ" ذكر قلبي است، كه مقابل فراموشي و غفلت از ياد خدا است، و خلاصه مراد از آن ذكر علمي و مراد از نماز و زكات ذكر عملي است.
پس مقابله مذكور اين معنا را مي‌رساند كه مراد از جمله" عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ إِقامِ الصَّلاةِ وَ إِيتاءِ الزَّكاةِ" اين است كه اهل اين خانه‌ها از ياد مستمري خدا در دلهايشان و ذكر موقت به اعمالشان از نماز و زكات منصرف نشده و به هيچ چيز ديگري نمي‌پردازند، اينجا است كه خواننده درك مي‌كند كه تقابل بين تجارت و بيع و بين ذكر خدا و اقامه نماز و دادن زكات چقدر زيبا است، چون اين تقابل اين معنا را مي‌رساند كه اهل اين خانه را ملهي مستمر و موقت از ياد مستمر و موقت باز نمي‌دارد، (دقت فرماييد).
" يَخافُونَ يَوْماً تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَ الْأَبْصارُ"- منظور از اين روز، روز قيامت است. و مراد از" قلوب" و" ابصار" دلها و ديدگان عموم مردم- اعم از مؤمن و كافر- است، براي اينكه اين دو كلمه در آيه شريفه به صيغه جمع، و با الف و لام آمده كه افاده عموم مي‌كند.

[مقصود از اينكه درباره قيامت فرمود: تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ] … .. ص : 177

و اما علت تقلب قلوب و ابصار، از آياتي كه در وصف روز قيامت آمده بر مي‌آيد كه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 18، ص 177.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 178
اين تقلب به خاطر ظهور حقيقت و كنار رفتن پرده‌ها از روي حقايق است، مانند آيه" فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «1» و آيه" وَ بَدا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ ما لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ" «2» و آياتي ديگر.
در نتيجه اين تقلب دلها و ديدگان در آن روز از مشاهده و رؤيت دنيايي كه خاصيتش غفلت از خدا و حق و حقيقت است به سوي سنخ ديگري از مشاهده و رويت متصرف مي‌شود، و آن عبارت است از رؤيت به نور ايمان و معرفت كه مؤمن آن روز با نور پروردگارش بينا مي‌گردد، در نتيجه چشمش به كرامت‌هاي خدا مي‌افتد، بر خلاف كفار كه آن روز از جهت اين نور كورند. و جز آنچه مايه بدبختي ايشان است نمي‌بينند، هم چنان كه درباره آن روز فرموده:" وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها" «3» و نيز فرموده:" يَوْمَ تَرَي الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ يَسْعي نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ" «4» و نيز فرموده:" وَ مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمي فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمي" «5» و همچنين فرموده:" وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلي رَبِّها ناظِرَةٌ" «6» و نيز فرموده:" كَلَّا إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ" «7».
از آنچه گذشت چند نكته روشن گرديد:
اول، علت اينكه در ميان همه اوصاف قيامت، صفت تقلب قلوب و ابصار را ذكر فرمود اين است كه منظور آيه بيان آن وسيله‌اي است كه بايد با آن، به سوي هدايت خدا به نورش كه همان نور ايمان و معرفت و نور مخصوص به روز قيامت و بينايي در آن روز است توسل جست، و معلوم است كه در چنين مقامي از ميان صفات قيامت مناسب‌تر همان تقلب قلوب و ابصار مي‌باشد.
دوم اينكه: مراد از قلوب و ابصار جانها و بصيرتها است.
سوم اينكه: توصيف روز قيامت به دو صفت" تقلب قلوب" و" تقلب ابصار" به منظور
__________________________________________________
(1)پرده‌ات را از جلوت برداشتيم به همين جهت امروز ديده‌ات نيز مي‌بيند. سوره ق، آيه 22.
(2)از ناحيه خدا حقايقي بر ايشان كشف شد كه هيچ احتمالش را نمي‌دادند، سوره زمر، آيه 47.
(3)سوره زمر، آيه 69.
(4)روزي كه مؤمنين را مي‌بيني در حالي راه مي‌روند كه نورشان از پيش رو و دستشان در حركت است. سوره حديد، آيه 12.
(5)آنكه در اين سرا كور است در آخرت هم كور است. سوره اسراء، آيه 72.
(6)و دلهايي كه در اين روز خرم و به سوي پروردگارشان نظر افكنند. سوره قيامت، آيات 22 و 23.
(7)حاشا كه ايشان در امروز از ديدن پروردگارشان در پرده‌اند. سوره مطففين، آيه 15.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 179
بيان علت خوف است، زيرا اهل اين خانه از اين نظر از روز قيامت مي‌ترسند كه در آن روز دلها و ديده‌ها زير و رو مي‌گردد و از اين تقلب بيم دارند، چون يكي از دو طرف محروم شدن از نور خدا و از نظر به كرامت او است، كه خود شقاوت دائمي و عذاب جاوداني است. پس اهل اين خانه در حقيقت از خودشان مي‌ترسند.

[توضيح سه فراز اين آيه مباركه راجع به پاداش مؤمنان:" لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ ما عَمِلُوا- وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ- وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ"] … .. ص : 179

" لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ ما عَمِلُوا وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ" ظاهرا لام در جمله" ليجزيهم" لام غايت باشد، و آنچه در خلال كلام ذكر كرده اعمال صالح و اجر جميل بر هر عمل صالح است، اعمال صالحي كه قرآن كريم آنها را توصيه كرده، و بنا بر اين معني جمله" لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ ما عَمِلُوا" اين است كه خداي تعالي به ايشان در مقابل هر عمل صالحي كه در هر باب كرده‌اند پاداش بهترين عمل در آن باب را مي‌دهد، و برگشت اين حرف به اين مي‌شود كه خدا عمل ايشان را پاك مي‌كند، تا بهترين عمل شود و بهترين پاداش را داشته باشد، به عبارتي ديگر در اعمال صالح ايشان خرده‌گيري نمي‌كند، تا باعث نقص عمل و انحطاط ارزش آن شود، در نتيجه عمل حسن ايشان احسن مي‌شود.
مؤيد اين معنا جمله ذيل آيه است كه مي‌فرمايد:" وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ" براي اينكه ظاهر اين جمله اين است كه خداي تعالي در حساب حسنات ايشان سخت‌گيري و دقت نمي‌كند، و از جهات نقصي كه ممكن است داشته باشد صرف نظر مي‌نمايد، و حسن را ملحق به احسن مي‌كند.
كلمه فضل در جمله" وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ" به معناي عطاء است، و اين خود نص در اين است كه خداي تعالي از فضل خودش آن قدر مي‌دهد كه در برابر اعمال صالح قرار نمي‌گيرد، بلكه بيشتر از آن است، از اين آيه روشن‌تر آيه ديگري است كه در جاي ديگر آمده و مي‌فرمايد:" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ" «1» چون ظاهر آن اين است كه آن بيشتري امري است ما وراي خواسته آنان، و ما فوق آنچه كه ايشان هوس آن كنند.
اين نكته را هم بگوييم كه در قرآن كريم در موارد متعددي اجر صالحان را منوط به خواسته خود آنان كرده، از آن جمله مثلا مي‌فرمايد:" أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ، لَهُمْ ما يَشاؤُنَ عِنْدَ رَبِّهِمْ ذلِكَ جَزاءُ الْمُحْسِنِينَ" «2» و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)ايشان راي است در آن سرا هر چه كه بخواهند، و نزد ما بيش از اين هم هست. سوره ق، آيه 35.
(2)ايشانند متقيان و نزد خدا است براي ايشان هر چه كه بخواهند، و پاداش نيكوكاران اين طور است. سوره زمر، آيات 33 و 34.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 180
" أَمْ جَنَّةُ الْخُلْدِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ كانَتْ لَهُمْ جَزاءً وَ مَصِيراً، لَهُمْ فِيها ما يَشاؤُنَ خالِدِينَ" «1» و نيز فرموده:" لَهُمْ فِيها ما يَشاؤُنَ كَذلِكَ يَجْزِي اللَّهُ الْمُتَّقِينَ" «2».
پس اين پاداش زيادي غير از پاداش اعمال است و از آن عالي‌تر و عظيم‌تر است، چون چيزي نيست كه خواسته انسان به آن تعلق گيرد و يا با سعي و كوشش به دستش آورد، و اين عجيب‌ترين وعده‌اي است كه خدا به مؤمنين داده، و ايشان را به آن بشارت مي‌دهد، پس شما خواننده عزيز هم در آن دقت بيشتري بكنيد.
" وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ"- اين جمله استينافي يعني ابتدايي و اول كلام مي‌باشد، و برگشت آن به تعليل دو جمله قبل است به مشيت خدا، نظير جمله" يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ" كه در سابق بيانش گذشت.
و حاصلش اين است كه ايشان اعمال صالحي انجام دادند و اجري كه دارند برابر عملشان است، هم چنان كه ظاهر آيه" وَ تُوَفَّي كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ" «3» و آيات ديگري نظير آن همين است و ليكن خداي تعالي در برابر هر عملي از اعمال حسنه‌شان كه كرده‌اند پاداش بهترين عملي كه در آن باب هست به ايشان مي‌دهد، بدون اينكه در حسابشان مداقه‌اي بكند، و اين موهبت فضلي است از ناحيه خدا (بدون اينكه بنده مستحق آن باشد) تازه از اين بالاتر هم مي‌دهد، و آن چيزي است كه آن قدر اعلي و ارفع است كه درك و شعور بشري از تصور آن عاجز است، اصلا تصورش را هم نمي‌تواند بكند، و در نتيجه آن را نمي‌خواهد، و اين نيز موهبتي و رزقي است حساب نشده.
و رزق از ناحيه خدا صرف موهبت است، بدون اينكه بنده مرزوق، چيزي از آن را مالك باشد، و يا مستحق و طلبكار از خدا باشد، اين خدا است كه مي‌تواند به هر كس هر چه بخواهد از آن رزق ارزاني بدارد.
چيزي كه هست خدا خودش وعده داده، و بر انجاز وعده‌اش سوگند هم خورده و فرموده:" فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ" «4» و با اين وعده مؤكد ايشان را مالك استحقاق اصل زرق كرده، يعني همان مقداري كه پاداش اعمالشان باشد و اما بيشتر از آن را تمليك ايشان
__________________________________________________
(1)يا جنت خلد كه پرهيزگاران وعده داده شدند، و پاداش و بازگشت‌گاه ايشان است، براي ايشان است آنچه بخواهند جاودانه. سوره فرقان، آيات 15 و 16. [ … ..]
(2)براي ايشان است در آنجا هر چه كه بخواهند، خدا متقين را اين چنين پاداش مي‌دهد. سوره نحل، آيه 31.
(3)هر نفسي در برابر آنچه كرده پاداش مي‌گيرد. سوره نحل، آيه 111.
(4)پس به پروردگار آسمان و زمين سوگند كه آن حق است. سوره ذاريات، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 181
نكرده، لذا مي‌تواند و اختيار دارد كه آن زايد را به هر كس بخواهد اختصاص دهد، بنا بر اين هيچ علتي جز مشيت او براي آن نيست، و اين بحث تتمه‌اي دارد كه به زودي در بحث مستقلي بدان مي‌رسيم- ان شاء اللَّه.

[تشبيه اعمال غير مؤمنين به سرابي كه تشنه آن را آب مي‌پندارد و نكاتي كه اين تشبيه افاده مي‌كند] … .. ص : 181

" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمالُهُمْ كَسَرابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً … "
كلمه" سراب" به معناي لمعان و برقي است كه در بيابانها از دور به شكل لمعان آب به نظر مي‌رسد، ولي حقيقتي ندارد، يعني آب نيست. و كلمه" قيع و قاع" به معناي سر زمين‌هاي مسطح است، و مفرد آنها قيعه و قاعه است، مانند كلمات تينه و تمره، كه مفرد تين و تمرند. و كلمه" ظمآن" به معناي عطشان است.
بعد از آنكه خداي سبحان نام مؤمنين را برد و ايشان را توصيف كرد به اينكه در خانه‌هايي معظم ذكر خدا مي‌كنند و تجارت و بيع، ايشان را از ياد خدا غافل نمي‌سازد، و خدا كه نور آسمانها و زمين است ايشان را به اين خاطر، به نور خود هدايت مي‌كند و به نور معرفت خود گرامي مي‌دارد اينك در اين آيه نقطه مقابل مؤمنين يعني كفار را يادآوري كرده، اعمالشان را يك بار به سراب تشبيه مي‌كند كه هيچ حقيقتي نداشته و غايت و هدفي كه بدان منتهي شود ندارد، و بار ديگر توصيف مي‌كند به اينكه همچون ظلمت‌هاي روي هم افتاده است، به طوري كه هيچ راه براي نور در آنها نيست، به كلي جلو نور را مي‌گيرد، آيه مورد بحث در بردارنده وصف اول و آيه بعدي‌اش متضمن وصف دوم است.
پس اينكه فرمود" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمالُهُمْ كَسَرابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّي إِذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً" اعمال ايشان را تشبيه كرده به سرابي در زمين هموار كه انسان آن را آب مي‌پندارد، ولي حقيقتي ندارد، و آثاري كه بر آب مترتب است بر آن مترتب نيست، رفع عطش نمي‌كند، و آثار ديگر آب را ندارد، اعمال ايشان هم از قربانيها كه پيشكش بتها مي‌كنند، و اذكار و اورادي كه مي‌خوانند، و عبادتي كه در برابر بتها مي‌كنند، حقيقت ندارد، و آثار عبادت بر آن مترتب نيست.
و اگر فرمود: تشنه آن را آب مي‌پندارد با اينكه سراب از دور به نظر هر كسي آب مي‌آيد چه تشنه و چه سيراب، براي اين بود كه هدف در اين آيه بيان رفتن به سوي سراب است، و جز اشخاص تشنه كسي به دنبال سراب نمي‌رود، او است كه از شدت تشنگي به اين اميد به راه مي‌افتد كه شايد در آنجا آبي كه رفع عطشش كند به دست آورد، و هم چنان مي‌رود ولي آبي نمي‌بيند.
و اگر نفرمود" هم چنان مي‌رود تا به آن برسد" بلكه فرمود: تا نزد آن سراب بيايد،
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 182
براي اشاره به اين نكته است كه گويا در آن جا كسي انتظار آمدن او را مي‌كشد، و مي‌خواهد كه بيايد، و او خداي سبحان است، و به همين جهت در رديف آن فرمود:" وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ، فَوَفَّاهُ حِسابَهُ- خدا را نزد آن سراب مي‌يابد، خدا هم حسابش را تمام و كامل مي‌دهد".
و نتيجه اين تعبير اين شده كه اين كفار هدفشان از اعمالشان اين است كه به آن غايتي برسند كه فطرت و جبلتشان ايشان را به سوي آن روانه مي‌كند، آري هر انساني هر عملي كه مي‌كند به حكم فطرت و جبلت هدفش سعادت است، ولي ايشان را اعمالشان به چنين هدفي نمي‌رساند. و آن آلهه هم كه اينان با پرستش آنها پاداش نيكي مي‌جويند حقيقت ندارند، بلكه آن اله كه اعمال ايشان به او منتهي مي‌شود، و او به اعمال ايشان احاطه داشته و جزا مي‌دهد خداي سبحان است، و بس، و حساب اعمالشان را به ايشان مي‌دهد. و اينكه در آيه فرمود:" فوفيه" توفيه حساب كنايه از جزاي مطابق عمل است، جزايي كه عمل آن را ايجاب مي‌كند، و رساندن آن به صاحب عمل به آن مقدار كه مستحق آن است.
بنا بر اين در آيه شريفه اعمال تشبيه شده به سراب، و صاحبان اعمال تشبيه شده‌اند به تشنه‌اي كه نزد خود، آب گوارا دارد، ولي از آن روي گردانيده دنبال آب مي‌گردد، هر چه مولايش به او مي‌گويد: آب حقيقي كه اثر آب دارد اين است، بخور تا عطشت رفع شود، و او را نصيحت مي‌كند قبول نمي‌كند و در عوض در پي سراب مي‌رود و نيز رسيدن مرگ و رفتن به لقاء خدا تشبيه شده به رسيدن به سراب، در حالي كه مولايش را هم آنجا مي‌يابد، همان مولا كه او را نصيحت مي‌كرد، و به نوشيدن آب گوارا دعوت مي‌نمود.
پس مردمان كفر پيشه از ياد پروردگارشان غافل شدند، و اعمال صالح را كه رهنماي به سوي نور او است، و ثمره آن سعادت ايشان است، از ياد بردند و پنداشتند كه سعادتشان در نزد غير خدا، و آلهه‌اي است كه به غير خدا مي‌خوانند، و در سايه اعمالي است كه خيال مي‌كردند ايشان را به بت‌ها تقرب مي‌بخشد، و به همين وسيله سعادتمند مي‌گردند، و به خاطر همين پندار غلط سرگرم آن اعمال سرابي شدند، و نهايت قدرت خود را در انجام آن گونه اعمال به كار زده، عمر خود را به پايان رساندند، تا اجلهايشان فرا رسيد، و مشرف به خانه آخرت شدند، آن وقت كه چشم گشودند هيچ اثري از اعمال خود كه اميد آن آثار را در سر مي‌پروراندند نديدند، و كمترين خبري از الوهيت آلهه پنداري خود نيافتند، و خدا حسابشان را كف دستشان نهاد، و خدا سريع الحساب است.
" وَ اللَّهُ سَرِيعُ الْحِسابِ"- اين به خاطر اين است كه احاطه علم او به قليل و كثير، حقير و خطير، دقيق و جليل، متقدم و متاخر به طور مساوي است.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 183
اين را هم بايد از نظر خواننده دور نداريم كه آيه شريفه هر چند ظاهرش بيان حال كفار از اهل هر ملت و مخصوصا مشركين از وثني‌ها است، و ليكن بياني كه دارد در ديگران هم كه منكر صانع هستند جريان دارد، براي اينكه انسان هر كس كه باشد براي زندگي خود هدف و سعادتي قائل است. و هيچ ترديدي ندارد كه رسيدن به هدفش به وسيله سعي و عملش صورت مي‌گيرد، اگر معتقد به وجود صانعي براي عالم باشد، و او را به وجهي از وجوه مؤثر در سعادت خود بداند، قهرا براي تحصيل رضاي او و رستگاري خويش و رسيدن به آن سعادتي كه صانع برايش تقدير نموده، متوسل به اعمال صالح مي‌گردد.
و اما اگر قائل به وجود صانع نباشد و غير او را مؤثر در عالم بداند، ناگزير عمل خود را براي چيزي انجام مي‌دهد كه او را مؤثر مي‌داند. كه ياد هراست يا طبيعت و يا ماده، تا آن را متوجه سعادت دنيوي خود كند، دنيايي كه به اعتقاد او ديگر ما ورايي ندارد.
پس اين دسته مؤثر در سعادت حيات دنياي خويش را غير خدا مي‌دانند (در حالي كه غير از او مؤثري نيست) و معتقدند كه مساعي دنيايي ايشان را به سعادتشان مي‌رساند، در حالي كه آن سعادت جز سرابي نيست، و هيچ حقيقت ندارد، و ايشان هم چنان سعي مي‌كنند و عمل انجام مي‌دهند تا آنچه از اعمال برايشان مقدر شده تمام شود، يعني اجلشان فرا رسد، آن وقت است كه هيچ يك از اعمال خويش را نمي‌يابند و بر عكس به عيان مي‌يابند كه آنچه از اعمال خود اميد مي‌داشتند جز تصوري خيالي يا رؤيايي پريشان نبود. آن وقت است كه خدا حسابشان را مي‌دهد، و خدا سريع الحساب است.

[تشبيهي ديگر: اعمال كفار چون ظلمات متراكم و مضاعفي است كه دست خود را در آن نتوانند ديد] … .. ص : 183

" أَوْ كَظُلُماتٍ فِي بَحْرٍ لُجِّيٍّ يَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ … "
در اين آيه اعمال كفار را تشبيه ديگري كرده تا معلوم شود كه آن اعمال، حجابهايي متراكم و ظلمتهايي است بر روي دلهايشان كه نمي‌گذارد نور معرفت به دلها رخنه كند. و اين مساله كه كفار در ظلمتها قرار دارند در قرآن كريم مكرر آمده، مانند آيه" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَي الظُّلُماتِ" «1» و آيه" كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها" «2» و آيه" كَلَّا بَلْ رانَ عَلي قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ كَلَّا إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ" «3».
__________________________________________________
(1)و كساني كه كفر ورزيدند سرپرستشان طاغوت است كه همواره از نور به سوي ظلمت بيرونشان مي‌كند. سوره بقره، آيه 257.
(2)مانند كسي كه در مثل در ظلمتهايي قرار دارد كه بيرون شدن برايش نيست، سوره انعام، آيه 122.
(3)نه، بلكه آنچه مي‌كردند در دلهايشان اثر گذاشت نه، ايشان آن روز از پروردگارشان در پرده‌اند. سوره مطففين، آيات 14 و 15.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 184
جمله:" أَوْ كَظُلُماتٍ فِي بَحْرٍ لُجِّيٍّ" عطف است بر كلمه" سراب" كه در آيه قبلي بود، و كلمه" بحر لجي" به معناي درياي پر موجي است كه امواجش همواره در آمد و شد است و لجي منسوب به لجه دريا است كه همان تردد امواج آن است. و معناي جمله اين است كه اعمال كفار چون ظلمتهايي است كه در درياي مواج قرار داشته باشد.
" يَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ"- اين جمله نيز صفت آن دريا است، و بدان منظور است كه ظلمت درياي مفروض را بيان مي‌كند، و بيانش اين است كه بالاي آن ظلمت موجي و بالاي آن موج، موج ديگري و بالاي آن ابري تيره قرار دارد، كه همه آنها دست به دست هم داده و نمي‌گذارند آن تيره روز از نور آفتاب و ماه و ستارگان استفاده كند.
" ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ"- مراد از" ظلمات" ظلمت‌هاي روي هم قرار گرفته است، نه چند ظلمت از هم جدا. و براي تاكيد همين مطلب فرموده:" إِذا أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَراها" آن قدر ظلمت‌ها روي هم متراكم است كه اگر فرضا دست خود را از ظلمت اولي در آورد آن را نمي‌بيند. و وجه اين تاكيد اين است كه هيچ چيزي به انسان نزديك‌تر از دست خود انسان نيست، و او اگر بتواند چيزي را ببيند دست خود را بهتر از ساير اعضايش مي‌تواند ببيند، چون هر عضو ديگري را بخواهد ببيند بايد خم شود، ولي دست را تا برابر چشم بلند مي‌كند، مي‌بيند، با اين حال اگر كسي در ظلمتي قرار داشته باشد كه حتي دست خود را نبيند، معلوم مي‌شود كه آن ظلمت منتها درجه ظلمت است.
پس اين كفار كه به سوي خدا راه مي‌پيمايند و بازگشتشان به سوي او است، از نظر عمل مانند كسي هستند كه سوار بر درياي مواج شده باشد، كه بالاي سرش موجي و بالاي آن موج ديگري و بالاي آن ابري تيره باشد، چنين كسي در ظلمت‌هايي متراكم قرار دارد كه ديگر ما فوقي براي آن ظلمت نيست، و به هيچ وجه نوري ندارد كه از آن روشن شده، راه به سوي ساحل نجات پيدا كند.
" وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ"- در اين جمله" نور" را از ايشان اينگونه نفي كرده كه چطور مي‌توانند نور داشته باشند؟ و حال آنكه دهنده نور، خدا است كه نور هر چيزي است، و اگر او براي چيزي نور قرار ندهد نور نخواهد داشت، چون غير از خدا نور دهنده ديگري نيست.
" أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الطَّيْرُ صَافَّاتٍ … "
بعد از آنكه خداي سبحان خود را نوري خواند كه آسمان و زمين از آن نور مي‌گيرند و ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 185
اينكه او مؤمنين را به نور زايدي اختصاص مي‌دهد، و كفار از اين نور بهره‌اي ندارند، اينك در اين آيه و چهار آيه بعد شروع كرده به استدلال و احتجاج بر اين مدعا.
اما دليل نور آسمان و زمين بودن خدا اين است كه آنچه در آسمانها و زمين است وجود خود را از پيش خود نياورده، و از كس ديگري هم كه در داخل آن دو است نگرفته‌اند، چون آنچه در داخل آسمانها و زمين است در فاقه و احتياج مثل خود مي‌باشد، پس وجود آنچه در آسمانها و زمين است از خدايي است كه همه احتياجات به درگاه او منتهي مي‌شود.
بنا بر اين وجود آنچه در آن دو است همانطور كه خود را نشان مي‌دهد نشان دهنده موجد خويش نيز هست.
پس وجود وي نوري است كه هر چيز به وسيله آن نور مي‌گيرد، و در عين حال دلالت بر منور خويش هم دارد، پس در اين عالم نوري هست كه همه چيز از او نور مي‌گيرد، پس هر چيزي كه در اين عالم است دلالت مي‌كند بر اينكه در ما ورايش چيزي است كه منزه از ظلمت است، آن ظلمتي كه خود آن چيز داشت، و منزه از حاجت و فاقه‌اي است كه در خود آن هست و منزه از نقص است كه از خود منفك شدني نيست.
اين زبان حال و مقال تمامي موجودات عالم است و همان تسبيحي است كه خداي تعالي به آسمان و زمين و آنچه در آن است نسبت مي‌دهد، و لازمه آن نفي استقلال از تمامي موجودات غير از خدا، و نفي هر اله و مدبر و ربي غير از خدا است.

[استدلال بر اينكه خدا نور آسمان‌ها و زمين است و در آيه:" أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ … " و نكات و لطائفي كه در اين استدلال هست] … .. ص : 185

و به همين معنا اشاره مي‌كند كه مي‌فرمايد:" أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الطَّيْرُ صَافَّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبِيحَهُ"، و با آن احتجاج مي‌كند بر اينكه خدا نور آسمانها و زمين است، چون نور- همان طور كه مكرر گفته شد- چيزي است كه هر شي‌ء محتاج و گيرنده نوري را روشن مي‌كند، و سپس با ظهور خود دلالت مي‌كند بر مظهرش، و خداي تعالي هم اشياء را با ايجاد خود وجود و ظهور مي‌دهد و سپس بر ظهور وجود خود دلالت مي‌كند. آيه شريفه بيان خود را با اشاره به لطايفي تكميل مي‌كند:
اول اينكه: عقلاي آسمانها و زمين و مرغان صف زن در فضا را كه همه داراي روحند نام برده، با اينكه تسبيح خدا اختصاص به آنان نداشت، و به حكم" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ" عموم موجودات تسبيح‌گوي خدايند.
و بعيد نيست كه اين اختصاص به ذكر، از باب انتخاب عجائب خلقت باشد، چون ظهور موجود عاقل كه لفظ" من" بر آن دلالت دارد، از عجايب خلقت است، آن چنان كه عقل ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 186
هر خردمندي را به دهشت مي‌اندازد، هم چنان كه صفيف مرغان صافات در جو، از عجايب كارهاي حيوانات داراي شعور است.
و از بعضي «1» از مفسرين بر مي‌آيد كه مراد از جمله" مَنْ فِي السَّماواتِ … " همه موجودات است- چه داراي عقل و چه بي عقل- و اگر به لفظ عقلا آورده به اين مناسبت بوده كه اصولا تسبيح از شؤون و وظايف دارندگان عقل است و يا براي اين خاطر بوده كه بر قوت آن دلالت، اشاره كرده باشد، از باب تشبيه زبان حال به زبان قال.
ولي اين نظر با اسناد علم به غير ذوي العقول نمي‌سازد، چون در همين آيه به صاحبان تسبيح و نماز نسبت علم داده و فرموده:" همه به تسبيح نماز خود علم دارند".
دوم اينكه: كلام را با جمله" ا لم تر" آغاز كرد، و اين دلالت دارد بر ظهور تسبيح موجودات و وضوح دلالت موجودات عالم بر منزه بودن خدا، دلالت روشني كه هيچ خردمندي در آن ترديد نمي‌كند، چون بسيار مي‌شود كه علم قطعي را به رؤيت تعبير مي‌كنند، هم چنان كه در قرآن فرموده:" أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ" «2» كه معنايش" آيا نمي‌داني" است و خطاب در آن به عموم صاحبان عقل است، هر چند از نظر لفظ مخصوص رسول خدا (ص) است.
ممكن هم هست خطاب، خاص به آن جناب باشد و خداوند تسبيح موجودات در آسمانها و زمين و مرغان صف زن را به آن جناب نشان داده باشد، چون خدا ملكوت آسمانها و زمين را به او نشان داده، و چنين كرامتي از كسي كه بنا به روايات معتبره تسبيح سنگريزه را در كف خود به مردم نشان مي‌دهد، هيچ بعدي ندارد.
سوم اينكه: آيه شريفه علم را به تمامي نامبردگان يعني همه كساني كه در آسمان‌ها و زمينند و مرغان صف زن عموميت داده براي حيوانات هم علم قائل شده است، و در تفسير آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ" «3» بحثي در اين باره گذشت و تتمه گفتار در اين بحث در تفسير سوره حم سجده به زودي خواهد آمد ان شاء اللَّه.
و اينكه بعضي «4» گفته‌اند كه: ضمير در جمله" قَدْ عَلِمَ" به خدا بر مي‌گردد نه به نامبردگان در آيه صحيح نيست، زيرا سياق و مخصوصا جمله بعد از آن كه مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 148.
(2)آيا نمي‌بيني كه خدا آسمانها و زمين راي خلق كرده. سوره ابراهيم، آيه 19.
(3)سوره اسراء، آيه 44.
(4)مجمع البيان، ج 7، ص 148.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 187
" وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِما يَفْعَلُونَ- و خدا دانا است به آنچه مي‌كنند" با اين نظريه نمي‌سازد.
نظير اين حرف در نادرستي، قول بعضي «1» ديگر است كه گفته‌اند:" اگر علم را به همه نامبردگان در آيه نسبت داده از باب مجاز، و غير عالم را به منزله عالم گرفتن است، به خاطر اينكه بيشتر دلالت كند بر تسبيح و تنزيه خدا.
چهارم اينكه: در آيه شريفه تنها تسبيح را كه از صفات جلال خدا است ذكر كرده، با اينكه موجودات عالم تنها به منزه بودن خدا دلالت ندارند، بلكه به همه صفات كماليه‌اش نيز دلالت دارند، و در نتيجه جا داشت تحميد را هم ذكر مي‌كرد، هم چنان كه در آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ" هم تسبيح را كه مربوط به جلال خدا است و هم حمد را كه مربوط به كمال او است ذكر كرده.
و شايد وجه اين اختصاص اين باشد كه سياق آيات مورد بحث سياق توحيد، و نفي شركاء است، و اين با تنزيه بيشتر سروكار دارد، زيرا كساني كه غير از خدا معبودهايي مي‌خوانند، و يا به نوعي به غير خدا ركون و اعتماد مي‌كنند، از اين نظر كافرند كه خصوصيات وجودي آن معبودها را براي خداي تعالي نيز اثبات مي‌كنند و نفي و رد اين اعتقاد تنها با تنزيه خدا انجام مي‌شود، و حاجتي به ذكر حمد او نيست، (دقت بفرماييد).
و اما مراد از نماز در جمله" كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبِيحَهُ" دعاي موجودات است، چون دعا عبارت است از اينكه داعي مدعو را متوجه حاجت خود كند، حاجتي كه مدعو بي نياز از آن است بنا بر اين، اين كلمه بر تنزيه خدا بيشتر دلالت دارد تا بر تحميد و ثناي او.

[اشاره به اينكه خداوند دو نور افاضه فرموده، يكي عام و شامل همه موجودات و ديگري خاص مؤمنين، آن چنان كه او را دو رحمت است: عام و خاص] … .. ص : 187

پنجم اينكه:اين آيه شريفه تسبيح را به عموم ساكنان زمين نسبت مي‌دهد، چه كافر و چه مؤمن و از اين تعبير معلوم مي‌شود كه در اين ميان دو نور است، يكي عمومي است كه شامل همه چيز مي‌شود و آيات ديگري از قرآن مانند آيه ذر نيز به همين معنا دلالت دارد، و آن آيه اين است:" وَ أَشْهَدَهُمْ عَلي أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلِينَ" «2» و همچنين آيه:" فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «3» و آيات ديگر كه روي سخن در آنها به عموم انسانها است، از عموم آنان بر ربوبيت خود و حقانيت
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 18، ص 188.
(2)پروردگار از ذريه آدم پيمان گرفت، و خود ايشان را عليه خودشان گواه ساخت، كه آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند چرا شهادت مي‌دهيم، و ما اين كار را كرديم تا اينكه روز قيامت بهانه نياورند كه پروردگارا ما از اين غافل بوديم. سوره اعراف، آيه 172.
(3)ما پرده از برابرت برداشتيم در نتيجه امروز چشمت تيز بين شده. سوره ق، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 188
قيامت پيمان گرفته- چه مؤمن و چه كافر- و يك نوري ديگر دارد كه آن خاص است و آيات مورد بحث به آن نظر دارد، و آن نور مختص اوليايش از مؤمنين است.
پس نوري كه خداي تعالي با آن خلق خود را نوراني مي‌كند مانند رحمتي است كه با آن به ايشان رحم مي‌كند، كه آن نيز دو قسم است، يكي عمومي، ديگري خصوصي، درباره رحمت عمومي‌اش فرموده:" وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ" «1» و درباره رحمت خصوصي‌اش فرموده:" فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَيُدْخِلُهُمْ رَبُّهُمْ فِي رَحْمَتِهِ" «2» و هر دو را يك جا جمع كرده و فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً" «3» و نوري كه در اين آيه آمده فقط در مقابل رحمت دوم از دو سهم رحمت است، كه همان نور علي نور در آيات قبل باشد، نه در مقابل هر دو سهم.
" وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِما يَفْعَلُونَ"- يعني خدا به آنچه مي‌كنند دانا است، و مراد از" آنچه مي‌كنند" همان تسبيح ايشان است، زيرا هر چند تسبيح موجودات در بعضي از مراحل همان وجود آنها است و ليكن به همان اعتبار كه تسبيح آنها ناميده مي‌شود، فعل آنها هم خوانده مي‌شود.
و اينكه بعد از ذكر تسبيح موجودات، علم خود را به آنچه مي‌كنند ذكر كرده، خواسته است تا مؤمنين را ترغيب نموده و از عملشان تشكر كند، كه خيال نكنند پروردگارشان نسبت به تسبيح ايشان بي تفاوت است، نه، بلكه تسبيح ايشان را مي‌بيند و مي‌شنود، و به زودي به ايشان پاداش حسن مي‌دهد و نيز اعلام به تماميت حجت عليه كافران است، چون يكي از مراتب علم او همان نامه‌هاي اعمال و كتاب مبين است، كه اعمال در آن ثبت مي‌شود، تسبيح كفار به زبان حالشان و انكار زبانيشان هر دو در آن درج مي‌گردد.

[ذكر مواردي از خلقت و تدبير خداوند براي بيان اينكه مبدأ و مرجع امور مشيت خداي سبحان است] … .. ص : 188

" وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِلَي اللَّهِ الْمَصِيرُ".
سياق آيه با در نظر داشتن اينكه ما بين آيه" أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ … " كه احتجاج بر شمول نور او به تمامي موجودات است، و آيه" أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُزْجِي … " و آيات بعدش كه در مقام احتجاج بر اختصاص نور خاص او به مؤمنين است قرار گرفته، اين معنا را افاده مي‌كند
__________________________________________________
(1)سوره اعراف، آيه 156. [ … ..]
(2)اما كساني كه ايمان آورده و عمل صالح كردند خدا ايشان را داخل رحمت خود مي‌كند. سوره جاثيه، آيه 30.
(3)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد بترسيد از خدا و به رسول او ايمان آوريد، تا از رحمت خود دو سهم به شما بدهد، و برايتان نوري قرار دهد. سوره حديد، آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 189
كه مالكيت خدا دليل بر هر دو قسم نور مي‌باشد يعني اينكه او مالك آسمانها و زمين است و بازگشت هر چه به سوي او است هم دليل بر عموميت نور عام او است و هم دليل بر اختصاص نور خاص او به مؤمنين است" يفعل ما يشاء و يحكم ما يريد".
پس اينكه فرمود:" وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" ملك را مختص و منحصر به خداي تعالي مي‌كند و نتيجه مي‌دهد كه پس او هر چه بخواهد مي‌كند، و هر حكم بخواهد مي‌راند، و كسي نيست كه از او بازخواست كند، بلكه همه مسئول اويند، و لازمه انحصار ملك براي خدا اين است كه او بازگشت‌گاه همه باشد، و چون مالكي و بازگشت‌گاهي غير او نيست پس او هر چه بخواهد مي‌كند، و هر حكم بخواهد مي‌راند.
از اينجا معلوم مي‌شود (و خدا داناتر است) كه مراد از جمله" وَ إِلَي اللَّهِ الْمَصِيرُ" مرجعيت خدا در امور است نه بازگشت در معاد، نظير آيه" أَلا إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ" «1».
" أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُزْجِي سَحاباً ثُمَّ يُؤَلِّفُ بَيْنَهُ ثُمَّ يَجْعَلُهُ رُكاماً فَتَرَي الْوَدْقَ يَخْرُجُ مِنْ خِلالِهِ … ".
كلمه" يزجي" مضارع از مصدر" ازجاء" است كه به معناي دفع كردن است. و كلمه" ركام" به معناي متراكم و انباشته بر روي هم است. و كلمه" ودق" به معناي باران، و" خلال" جمع خلل است، كه شكاف در ميان دو چيز را گويند.
خطاب در اين آيه به رسول خدا (ص) است، البته به عنوان يك شنونده. پس در حقيقت خطاب به هر شنونده‌اي است و معنايش اين است كه آيا تو و هر بيننده ديگر نمي‌بينيد كه خدا با بادها ابرهاي متفرق و از هم جدا را مي‌راند، و آنها را با هم جمع مي‌كند، و سپس روي هم انباشته مي‌سازد، پس مي‌بيني كه باران از خلال و شكاف آنها بيرون مي‌آيد و به زمين مي‌ريزد؟.
" وَ يُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ مِنْ جِبالٍ فِيها مِنْ بَرَدٍ فَيُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَصْرِفُهُ عَنْ مَنْ يَشاءُ يَكادُ سَنا بَرْقِهِ يَذْهَبُ بِالْأَبْصارِ"- كلمه" سماء" به معناي جهت علو، و بالا است، و جمله" مِنْ جِبالٍ فِيها" بيان همان سماء است. و" جبال" جمع جبل (كوه) است، و جمله" من برد" بيان جبال است، و كلمه" برد" قطعات يخي (تگرگ) است كه از آسمان مي‌آيد، و اگر آن را جبال در آسمان خوانده كنايه است از بسياري و تراكم آن. و كلمه" سنا" (بدون مد) به معناي روشني است.
__________________________________________________
(1)آگاه باش كه مرجع همه امور خدا است. سوره شوري، آيه 56.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 190
اين گفتار عطف است بر جمله" يزجي" و معناي آن اين است كه آيا نمي‌بيني كه خدا از آسمان تگرگ متراكم و انبوه نازل مي‌كند، به كوه‌ها و به هر سرزميني كه بخواهد مي‌فرستد، و زراعتها و بستانها را تباه مي‌كند، و چه بسا نفوس و حيوانات را هم هلاك مي‌نمايد و از هر كس بخواهد بر مي‌گرداند، و در نتيجه از شر آن ايمن مي‌شود، برف و تگرگي است كه روشني برق آن نزديك است چشمها را كور سازد.
و اين آيه- به طوري كه سياق مي‌رساند- در مقام تعليل مطلب گذشته است كه نور خدا را به مؤمنين اختصاص مي‌داد، و معنايش اين است كه مساله مذكور منوط به مشيت خداي تعالي است، هم چنان كه مي‌بيني كه او وقتي بخواهد از آسمان باراني مي‌فرستد كه در آن منافعي براي خود مردم و حيوانات و زراعتها و بستانهاي ايشان است و چون بخواهد تگرگي مي‌فرستد كه در هر سرزميني كه بخواهد نازل مي‌كند، و از هر سرزميني كه بخواهد شر آن را بر مي‌گرداند.
" يُقَلِّبُ اللَّهُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ إِنَّ فِي ذلِكَ لَعِبْرَةً لِأُولِي الْأَبْصارِ" اين آيه بيان ديگري است براي برگشت امر به مشيت خداي تعالي و بس و معناي تقليب ليل و نهار جابجا كردن شب و روز است و معناي آيه روشن است.
" وَ اللَّهُ خَلَقَ كُلَّ دَابَّةٍ مِنْ ماءٍ فَمِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلي بَطْنِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلي رِجْلَيْنِ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلي أَرْبَعٍ".
اين نيز بيان ديگري است براي رجوع امر به مشيت خداي تعالي و بس، چون او تمامي جانداران را از آبي خلق مي‌كند، و در عين حال وضع هر حيواني با حيوان ديگر مختلف است، بعضي‌ها با شكم راه مي‌روند، مانند مارها و كرمها، و بعضي ديگر با دو پا راه مي‌روند مانند آدميان و مرغان، و بعضي ديگر با چهار پا راه مي‌روند، چون چهارپايان و درندگان، و اگر به ذكر اين سه نوع اكتفاء فرموده براي اختصار بوده، و غرض هم با ذكر همين‌ها تامين مي‌شده (و گرنه اختلاف از حد شمار بيرون است).
و جمله" يَخْلُقُ اللَّهُ ما يَشاءُ" تعليل همين اختلافي است كه در جانداران هست كه چرا با يك ماده اين همه اختلاف پديد آمد، مي‌فرمايد كه: امر اين اختلاف بسته به مشيت خدا است و بس، او اختيار دارد و مي‌تواند فيض خود را عموميت دهد تا مانند نور عام و رحمت عام همه خلق از آن بهره‌مند شوند و مي‌تواند كه آن را به بعضي از خلايق خود اختصاص دهد، تا چون نور و رحمت خاص، بعضي از افراد از آن بهره‌مند شوند.
جمله" إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" تعليلي است براي جمله" يَخْلُقُ اللَّهُ ما يَشاءُ"
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 191
چون قدرت وقتي مطلق شد و شامل هر مقدوري گرديد، ديگر هيچ ممكني از ممكنات در به وجود آمدنش جز مشيت او به هيچ چيز ديگري متوقف نيست و اگر متوقف به چيزي باشد قدرت او مشروط بوجود آمدن آن چيز خواهد بود و اين خلاف فرض است، چون فرض مساله مطلق بودن قدرت بود، و اين بابي دقيق از توحيد است كه ان شاء اللَّه در بحث آتي مقداري روشن مي‌گردد.

بحث فلسفي [(در بيان اينكه خداوند علت تامه همه موجودات است- يخلق ما يشاء … )] … .. ص : 191

هيچ شك و ترديدي نداريم در اينكه آنچه از موجودات كه در عالم هست همه معلول خدا و منتهي به واجب تعالي است و اينكه بسياري از آنها- و مخصوصا ماديات- در موجود شدنش متوقف به وجود شرايطي است كه اگر آنها قبلا وجود نداشته باشند، اين گونه موجودات نيز وجود نخواهند يافت، مانند انساني كه فرزند انساني ديگر است، او در موجود شدنش متوقف بر اين است كه قبلا پدر و مادرش موجود شده باشند، و نيز متوقف است بر اينكه بسياري ديگر از شرايط زماني و مكاني تحقق يافته باشد، تا دست به دست هم داده زمينه براي پيدايش يك فرزند انسان فراهم گردد، و اين هم از ضروريات است كه هر يك از اين شرايط جزئي از اجزاي علت تامه است، نتيجه مي‌گيريم كه خداي تعالي جزئي از اجزاي علت تامه وجود يك انسان است.
بله! خداي تعالي خودش به تنهايي علت تامه مجموع عالم است، چون مجموع عالم جز به خدا به هيچ چيز ديگري احتياج و توقف ندارد، و همچنين علت تامه است براي صادر اول يعني اولين موجودي كه از حق صدور يافت و خلق شد و بقيه اجزاي اين مجموع، تابع آن است.
و اما ساير اجزاي عالم، خداي تعالي نسبت به هر يك، جزء علت تامه است، چون واضح است كه يك موجود احتياج به موجودات ديگر دارد، كه قبل از اويند، و جنبه شرايط و معدات براي اين موجود دارند.
اين در صورتي است كه هر موجودي را تك تك و جداگانه در نظر گرفته و به تنهايي به خداي تعالي نسبت دهيم.
البته در اين باره نظريه‌اي دقيق‌تر هست، و آن اين است كه بدون هيچ شكي مي‌بينيم كه در ميان تمامي موجودات هستي يك ارتباط وجودي هست، چون بعضي علت بعض ديگرند، و بعضي شرط و يا معد بعضي ديگرند، و ارتباط در ميان علت و معلول، شرط و ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 192
مشروط، و معد و مستعد قابل انكار نيست، و اين ارتباط باعث شده يك نوع اتحاد و اتصال در ميان موجودات برقرار شود، در نتيجه دست بر سر هر موجودي بگذاريم با اينكه او را جداي از ساير موجودات مي‌بينيم، ولي مي‌دانيم كه اين جدايي به طور مطلق و از هر جهت نيست، بلكه اگر وجود متعين او را در نظر بگيريم مي‌بينيم كه در تعينش مقيد به تمامي موجوداتي است كه دست به دست هم داده، و او را متعين كرده.
مثلا انسان كه در مثال گذشته او را فرزند فرض كرديم از نظر وجه قبلي موجودي بود مستقل و مطلق ولي موجودي شد متوقف بر علل و شرايط بسيار، كه خداي تعالي يكي از آنها است، پس از نظر اين وجه هويتي است مقيد به تمامي موجوداتي كه در تعين او دخالت دارند، مثلا حقيقت زيد كه پسر پدري به نام جواد، و مادري به نام فاطمه است، و در فلان روز از تاريخ و در فلان نقطه از كره زمين به دنيا آمده، و چند خواهر و برادر قبل از او بوده‌اند، و چند تن ديگر بعد از او متولد شده‌اند، و چه كساني مقارن وجود او به وجود آمده‌اند، همه اين نامبردگان و آنچه نام برده نشد، و در تعين اين فرد از انسان دخالت دارند در تشكيل حقيقت زيد دست دارند.
پس حقيقت زيد عبارت است از چنين چيزي، و اين هم از بديهيات است كه چيزي كه چنين حقيقتي دارد جز به واجب به هيچ چيز ديگري توقف ندارد، و چون چنين است پس خداي تعالي علت تامه او است، و علت تامه هم چيزي است كه توقفي بر غير خود و احتياجي به غير مشيت خود ندارد، و قدرت او تبارك و تعالي نسبت به وي مطلق است، و مشروط و مقيد به چيزي نيست و اين همان حقيقتي است كه آيه شريفه" يَخْلُقُ اللَّهُ ما يَشاءُ إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" به آن اشاره مي‌كند.
" لَقَدْ أَنْزَلْنا آياتٍ مُبَيِّناتٍ وَ اللَّهُ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" منظور از اين آيات مبينات همان آيه نور و آيات بعد از آن است، كه صفت نور خداي تعالي را بيان مي‌كرد، و صراط مستقيم آن راهي است كه غضب خدا و ضلالت شامل راهروان آن نمي‌شود، هم چنان كه فرمود:" اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لَا الضَّالِّينَ" «1»، كه سخن در تفسير آن در سوره حمد گذشت.
و اينكه در آخر آيه فرمود:" وَ اللَّهُ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" سبب شد كه جمله" لَقَدْ أَنْزَلْنا آياتٍ مُبَيِّناتٍ" را مقيد به قيد" اليكم" نكرد، چون مي‌خواست دنبال آن
__________________________________________________
(1)سوره حمد، آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 193
مشيت مطلق خود را نسبت به هدايت هر كس (نه تنها مخاطبين عصر نزول)، بيان كند، به خلاف چند آيه كه فرمود:" لَقَدْ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ آياتٍ مُبَيِّناتٍ وَ مَثَلًا مِنَ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ".
چون اگر در آيه مورد بحث مي‌فرمود:" لقد انزلنا اليكم آيات مبينات و اللَّه يهدي" چنين به ذهن مي‌رسيد كه اين بيان لفظي همان هدايت به سوي صراط مستقيم است و عموم مخاطبين به صرف شنيدن آيات قرآني به سوي صراط مستقيم هدايت شده‌اند، با اينكه در ميان آن شنوندگان، منافقين و كساني كه دلهايي بيمار داشتند بودند (و خدا داناتر است).

بحث روايتي [رواياتي در ذيل آيه نور (اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ … ) و مفردات و جملات آن] … .. ص : 193

اشاره

در كتاب توحيد به سند خود از عباس بن هلال روايت كرده كه گفت: از حضرت رضا (ع) معناي آيه" اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" را پرسيدم، فرمود: يعني هادي اهل آسمانها و هادي اهل زمين است «1».
و در روايت برقي فرمود: منظور هدايت كساني است كه در آسمانها و زمينند «2».
مؤلف: اگر مراد از اين هدايت، هدايت خاص باشد كه گفتيم به سوي سعادت ديني است كه در اين صورت كلام امام تفسير آيه است به مرتبه‌اي از معنا، و اگر مراد از آن هدايت عام باشد كه به معناي رساندن هر موجودي است به كمال لايق آن، در اين صورت با مطالب گذشته ما منطبق مي‌شود.
و در كافي به سند خود از اسحاق بن جرير روايت كرده كه گفت. زني از من درخواست كرد كه او را نزد امام صادق (ع) ببرم، من از آن جناب برايش اجازه خواستم، اجازه داد و زن وارد شد، در حالي كه كنيز آزاد شده‌اش نيز با او بود، پرسيد يا ابا عبد اللَّه اينكه خداي تعالي فرموده:" زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ" منظورش چيست؟ فرمود: اي زن! خداي تعالي اين مثل را براي درخت نزده بلكه براي بني آدم زده «3».
و در تفسير قمي به سند خود از طلحة بن زيد از جعفر بن محمد از پدرش (ع) روايت كرده كه در تفسير اين آيه فرمود: ابتدا نور خود را ذكر كرد و فرمود:" مَثَلُ نُورِهِ" يعني
__________________________________________________
(1 و 2)توحيد صدوق، ص 155، ح 1.
(3)كافي، ج 3، ص 91.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 194
هدايتش در قلب مؤمن،" كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ" و مصباح جوف مؤمن است و قنديل قلب او و مصباح نوري است كه خدا در قلب مؤمن نهاده.
" يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ" فرمود: شجره خود مؤمن است" زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ" فرمود: بالاي كوه كه لا غربيه يعني شرق ندارد، و لا شرقيه يعني غربي برايش نيست، چون وقتي آفتاب طلوع كند از بالاي آن طلوع مي‌كند، و چون غروب مي‌كند باز از بالاي آن غروب مي‌كند" يَكادُ زَيْتُها يُضِي‌ءُ" نزديك است كه نور دل او خودش روشن شود، بدون اينكه كسي با او سخني بگويد (و او را هدايت كند).
" نُورٌ عَلي نُورٍ" واجبي بالاي واجبي ديگر و سنتي بالاي سنتي ديگر،" يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ" خدا هر كه را بخواهد به واجبات و سنت‌هاي خود هدايت مي‌كند،" وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ" كه يكي همين مثلي است كه براي مؤمن زده.
آن گاه فرمود: پس مؤمن در پنج نور قرار دارد و در آنها آمد و شد مي‌كند، مدخلش نور، مخرجش نور، علمش نور، كلامش نور و مصيرش در روز قيامت به سوي بهشت نور است، من عرضه داشتم: اينها مي‌گويند اين مثل، مثل براي نور خدا است، فرمود: سبحان اللَّه، خدا كه مثل ندارد، مگر خودش نفرموده:" فَلا تَضْرِبُوا لِلَّهِ الْأَمْثالَ- براي خدا مثل نزنيد"؟ «1».
مؤلف: اين حديث مؤيد بيان قبلي ما است كه در تفسير آيه گذرانديم، و امام (ع) در تفسير آيه به بيان بعضي از فقرات آن اكتفاء كرده به اين كه پاره‌اي از مصاديق برايش آورده، مثل مصاديقي كه در ذيل جمله" يَكادُ زَيْتُها يُضِي‌ءُ" و ذيل جمله" نُورٌ عَلي نُورٍ" بيان داشت.
و اما اينكه از در تعجب فرمود: سبحان اللَّه خدا مثل ندارد، منظور امام اين بوده كه مثل در آيه، مثل براي نور خدا كه اسم خدا است و بر او حمل مي‌شود نيست، چون اگر مثل براي او باشد، لازم مي‌آيد كه درباره خدا قائل به حلول و يا انقلاب شويم، (چون معناي آيه اين مي‌شود كه خدا كه نور است در آسمان و زمين حلول كرد و يا اصلا خود آسمان و زمين شده) و خدا منزه از اين معاني است بلكه مثل مذكور مثل نوري است كه خدا به آسمانها و زمين افاضه كرده، و اما ضمير در جمله" مَثَلُ نُورِهِ" اشكالي پديد نمي‌آورد، چون هيچ عيبي ندارد كه ضمير مذكور به خود خداي تعالي بر گردد و در عين حال معناي صحيح هم محفوظ باشد.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 103.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 195
و در توحيد است كه از امام صادق (ع) روايت شده كه از آيه" اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ" سؤال شد، حضرت فرمود: اين مثلي است كه خدا براي ما اهل بيت زده كه پيغمبر و ائمه (ص) از ادله خدا و آيات اويند، آياتي كه مردم به وسيله آن به سوي توحيد و مصالح دين و شرايع اسلام و سنن و فرائض هدايت مي‌شوند" و لا قوة الا باللَّه العلي العظيم" «1».

[بيان اينكه مضمون رواياتي كه مفردات آيه نور را به رسول خدا و اهل بيت (عليهم الصلاة و السلام) تطبيق مي‌كنند صرفا تطبيق است نه تفسير] … .. ص : 195

مؤلف:اين روايت از قبيل اشاره به بعضي مصاديق است و آن افضل مصاديق است كه رسول خدا (ص) و طاهرين از اهل بيت آن جنابند، و گرنه آيه شريفه به ظاهرش شامل غير ايشان نيز مي‌شود و انبياء و اوصياء و اولياء همه را شامل مي‌گردد.
بله، عموميت آيه اين قدر هم نيست كه همه مؤمنين را هم شامل شود، چون در وصف مصاديق صفاتي را قيد كرده كه شامل همه نمي‌شود، مانند اينكه بيع و تجارت ايشان را از ياد خدا غافل نمي‌سازد و معلوم است كه غير نام بردگان هر قدر هم ايمانشان كامل باشد باز دچار غفلت مي‌شوند.
روايات متعددي هم از طرق شيعه وارد شده كه مفردات آيه نور را به رسول خدا (ص) و اهل بيت او تطبيق مي‌كند و اين البته صرف تطبيق است نه تفسير، دليل اينكه تطبيق است نه تفسير، اختلاف اين روايات است، مثلا در روايت كليني در روضه كافي كه به سند خود از جابر از ابي جعفر (ع) آورده، آمده كه" مشكاة" قلب رسول خدا (ص) و" مصباح" نوري است كه علم در آن است و" زجاجه" علي و يا قلب علي (ع) و" شجره مباركه زيتونه"- كه نه شرقي است و نه غربي- ابراهيم خليل (ع) است، كه نه يهودي بود و نه نصراني، و جمله" يَكادُ زَيْتُها يُضِي‌ءُ" را معنا كرده كه نزديك است اولاد ايشان به نبوت سخن گويند، و لو فرشته وحيي به ايشان نازل نشود «2».
ولي در روايتي كه توحيد به سند خود از عيسي بن راشد از امام باقر (ع) آورده، آمده است كه" مشكاة" نور علم در سينه رسول خدا (ص) و" زجاجه" سينه علي (ع) است كه" يَكادُ زَيْتُها يُضِي‌ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ" نزديك است عالم از آل محمد به علم تكلم كند قبل از آنكه سؤال شود،" نُورٌ عَلي نُورٍ" امامي است كه مؤيد به نور علم
__________________________________________________
(1)توحيد صدوق، ص 157، ح 2.
(2)روضه كافي، ج 8، ص 379، ح 574.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 196
و حكمت است كه بعد از امامي ديگر از آل محمد (ع) قرار دارد «1».
و در روايت كافي به سند خود از صالح بن سهل همداني، از امام صادق (ع) آمده كه" مشكاة" فاطمه (ع) و مصباح حسن و" زجاجه" حسين (ع) و" شجره مباركه" ابراهيم خليل (ع) و" نه شرقي و نه غربي" يهودي و نصراني نبودن آن حضرت، و" نُورٌ عَلي نُورٍ" امامي بعد از امام ديگر است، و" يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ" معنايش اين است كه خدا هر كه را بخواهد به سوي اين ائمه راهنمايي مي‌كند «2».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابي هريره از رسول خدا (ص) روايت كرده كه در معناي" زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ" فرمود: قلب ابراهيم است كه نه يهودي بود و نه نصراني «3».
مؤلف: اين نيز از باب ذكر بعضي مصاديق است كه نظيرش از طرق شيعه از بعضي ائمه اهل بيت (ع) گذشت.
و در همان كتاب است كه ابن مردويه از انس بن مالك و بريده روايت كرده كه گفتند: رسول خدا (ص) وقتي آيه" فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ" را خواند، مردي برخاست و پرسيد: يا رسول اللَّه (ص)! اين كدام بيوت است؟ فرمود:
بيوت انبياء. پس ابو بكر برخاست و گفت: يا رسول اللَّه! لا بد يكي از اين بيتها بيت علي و فاطمه است؟ فرمود: بله، از بهترين آن بيوت است «4».
مؤلف: اين روايت را صاحب مجمع البيان نيز به طور مرسل از آن جناب نقل كرده «5».
و همين معنا را قمي در تفسير خود به سند خويش از جابر از امام باقر (ع) به اين عبارت آورده: منظور از اين بيوت، بيوت انبياء است، كه بيت علي (ع) نيز يكي از آنها است «6» و به هر حال اين روايت و آن روايت همه از قبيل ذكر بعضي مصاديق است، چنانچه گذشت.
__________________________________________________
(1)توحيد، ص 158، ح 4.
(2)اصول كافي، ج 1، ص 151، ح 5.
(3)الدر المنثور، ج 5، ص 49.
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 50.
(5)مجمع البيان، ج 7، ص 144. [ … ..]
(6)تفسير قمي، ج 2، ص 104.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 197

[چند روايت در باره:" رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ … "] … .. ص : 197

و در نهج البلاغه از كلام علي (ع) آمده كه وقتي آيه" رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ" را تلاوت كرد، فرمود: و براي ذكر، اهلي است كه از دنياي خود به جاي هر چيز ديگري ذكر را بر گزيدند، آن چنان كه هيچ تجارت و بيعي ايشان را در طول زندگي از آن باز نمي‌دارد، ايشان همواره سايرين را نيز بدان دعوت نموده و با تذكر كلمات و اندرزهايي كه از محارم خدا نهي مي‌كند غافلان را اندرز مي‌دهند، امر به عدل و قسط مي‌كنند و خود قبل از هر كس فرمانبر آن چيزي هستند كه به آن امر مي‌كنند و از آنچه ديگران را نهي مي‌كنند باز مي‌ايستند. گويي راه دنيا به سوي آخرت را طي كرده، و به ما وراي دنيا رسيده و آن را مشاهده كرده‌اند، و گويي كه به غيب‌هاي اهل برزخ در تمام مدتي كه در آن ماندگار مي‌باشد مشرف هستند و آنها را مي‌بينند، و قيامت عذاب خود را بر آنان محقق ساخته، و لذا پرده آن را براي اهل دنيا كنار مي‌زنند، حتي گويي آنان مي‌بينند چيزهايي را كه مردم نمي‌بينند، و مي‌شنوند چيزهايي را كه مردم نمي‌شنوند «1».
و در مجمع البيان در ذيل آيه" رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ" گفته كه: از ابي جعفر و ابي عبد اللَّه (ع) روايت شده كه اين رجال مردمي هستند كه وقتي موقع نماز مي‌رسد تجارت را رها كرده به سوي نماز روانه مي‌شوند، و اينها اجرشان عظيم‌تر است از كساني كه اصلا تجارت نمي‌كنند «2».
مؤلف: يعني تجارت نمي‌كنند، و مشغول ذكر خدايند، هم چنان كه در روايات ديگر نيز اين طور آمده.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه و غير او از ابو هريره و از ابو سعيد خدري از رسول خدا (ص) روايت كرده كه در ذيل آيه" رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ" فرموده: اينان كسانيند كه در زمين به طلب رزق و فضل خدا سفر مي‌كنند «3».
مؤلف: گويا روايت ناقص نقل شده، و تمام آن در نقلي است كه از ابن عباس روايت شده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: مردمي بودند كه در جستجوي فضل خدا مشغول خريد و فروش بودند، و چون مي‌شنيدند كه نداي نماز را در دادند آنچه در دست داشتند مي‌انداختند، و به سوي مسجد از جابر خاسته نماز مي‌خواندند «4».
و در مجمع در ذيل جمله" وَ اللَّهُ سَرِيعُ الْحِسابِ" روايت كرده كه از امير المؤمنين
__________________________________________________
(1)نهج البلاغه ص 644.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 145.
(3 و 4)الدر المنثور، ج 5، ص 52.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 198
(عليه افضل الصلاة و السلام) پرسيدند: چگونه خدا در يك حال به حساب همه مردم مي‌رسد؟
فرمود همان طور كه در آن واحد رزق همه را مي‌دهد «1».
و در روضه كافي به سند خود از مسعدة بن صدقه از امام صادق (ع) از پدرش از امير مؤمنان (ع) روايت كرده كه رسول خدا (ص) فرمود: خداي تعالي ابرها را غربال باران قرار داد، و ابر تگرگ را آب مي‌كند، تا به هر چيز و هر كس مي‌رسد صدمه نزند، و آنچه به صورت تگرگ و صاعقه مي‌آيد عذاب خدا است، كه به هر قومي بخواهد مي‌فرستد «2».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" فَمِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلي بَطْنِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلي رِجْلَيْنِ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلي أَرْبَعٍ" از امام (ع) نقل كرده كه فرمود: آنكه با دو پا مي‌رود انسان است، و آنچه با شكم مي‌رود مارهايند، و آنچه با چهار پا مي‌روند چهار پايانند، و امام صادق (ع) اضافه فرمود كه: بعضي ديگر هستند كه با بيش از چهار پا راه مي‌روند «3».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 146.
(2)روضه كافي، ج 8، ص 200، ح 326.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 107.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 199

[سوره النور (24): آيات 47 تا 57] … .. ص : 199

اشاره

وَ يَقُولُونَ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالرَّسُولِ وَ أَطَعْنا ثُمَّ يَتَوَلَّي فَرِيقٌ مِنْهُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ ما أُولئِكَ بِالْمُؤْمِنِينَ (47) وَ إِذا دُعُوا إِلَي اللَّهِ وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ إِذا فَرِيقٌ مِنْهُمْ مُعْرِضُونَ (48) وَ إِنْ يَكُنْ لَهُمُ الْحَقُّ يَأْتُوا إِلَيْهِ مُذْعِنِينَ (49) أَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ أَمِ ارْتابُوا أَمْ يَخافُونَ أَنْ يَحِيفَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ رَسُولُهُ بَلْ أُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ (50) إِنَّما كانَ قَوْلَ الْمُؤْمِنِينَ إِذا دُعُوا إِلَي اللَّهِ وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ أَنْ يَقُولُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (51)
وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَخْشَ اللَّهَ وَ يَتَّقْهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْفائِزُونَ (52) وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ لَئِنْ أَمَرْتَهُمْ لَيَخْرُجُنَّ قُلْ لا تُقْسِمُوا طاعَةٌ مَعْرُوفَةٌ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ (53) قُلْ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْهِ ما حُمِّلَ وَ عَلَيْكُمْ ما حُمِّلْتُمْ وَ إِنْ تُطِيعُوهُ تَهْتَدُوا وَ ما عَلَي الرَّسُولِ إِلاَّ الْبَلاغُ الْمُبِينُ (54) وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضي لَهُمْ وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً يَعْبُدُونَنِي لا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً وَ مَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ (55) وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ (56)
لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا مُعْجِزِينَ فِي الْأَرْضِ وَ مَأْواهُمُ النَّارُ وَ لَبِئْسَ الْمَصِيرُ (57)
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 200

ترجمه آيات … .. ص : 200

گويند خدا و پيغمبر او را باور داريم و اطاعت مي‌كنيم آن گاه با وجود اين گروهي از ايشان روي مي‌گردانند، و آنان مؤمن نيستند (47).
و چون به سوي خدا و پيغمبرش خوانده شوند كه ميانشان داوري كند آن وقت گروهي از ايشان اعراض‌كنندگانند (48).
و اگر حق به طرف ايشان باشد اطاعت‌كنان سوي وي آيند (49).
مگر در دلهايشان مرضي هست يا شك و ترديد دارند و يا بيم آن دارند كه خدا و رسولش به آنان جور كنند (نه هيچ يك از اينها نيست) بلكه آنان خود از ستمگرانند (50).
گفتار مؤمنان چون به سوي خدا و پيغمبرش خوانده شوند تا ميان آنان داوري كند فقط اين است كه گويند: شنيديم و اطاعت كرديم و آنان خود كامياب شدگانند (51).
و هر كس مطيع خدا و رسول او شود و از خدا بترسد و از مخالفت فرمانش بپرهيزد پس چنين كساني رستگارانند (52).
به خدا سوگند مي‌خورند، قسمهايي مؤكد كه اگر فرمانشان دهي به سوي جهاد بيرون مي‌شوند، بگو هيچ حاجت به سوگند نيست اطاعت شايسته بهتر از سوگند خوردن است كه خدا از اعمالي كه مي‌كنيد آگاه است (53).
بگو خدا را اطاعت كنيد و پيغمبرش را، زيرا اگر از اطاعت آن دو سر برتابيد فقط تكليف خود را انجام نداده‌ايد، و به او ضرري نرسانده‌ايد چون او مكلف به تكليف خويش و شما مكلف به تكليف خويشيد، اگر او را اطاعت كنيد هدايت يابيد و بر عهده پيغمبر وظيفه‌اي جز بلاغ آشكار نيست (54).
خدا به كساني از شما كه ايمان آورده و كارهاي شايسته كرده‌اند وعده كرده كه شما را در اين سرزمين جانشين ديگران كند، آن چنان كه اسلاف و گذشتگان آنان را جانشين كرد، و نيز دينشان را آن ديني كه براي ايشان پسنديده استقرار دهد و از پي ترسي كه داشتند امنيت روزيشان فرمايد تا مرا عبادت كنند و چيزي را با من شريك نكنند و هر كس پس از اين كافر شود آنان خود عصيان‌پيشگانند (55).
نماز كنيد و زكات دهيد و اين پيغمبر را اطاعت كنيد شايد خدا رحمتتان كند (56).
تو مپندار آن كساني كه كافرند در اين سرزمين خدا را به ستوه مي‌آورند نه، بلكه جايشان جهنم است كه بد سر انجامي است (57).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 201

بيان آيات … .. ص : 201

اشاره

اين آيات وجوب اطاعت خدا و رسولش (ص) را بيان مي‌كند و مي‌فهماند كه اطاعت رسول (ص) از اطاعت خدا جدا نيست و بر هر مسلمان واجب است كه به حكم و قضاي او تن در دهد، كه روگرداني از حكم و قضاي او نفاق است، و در آخر صالحان از مؤمنين را وعده جميل و كفار را تهديد و بيم مي‌دهد.

[ايمان به خدا و پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله) و اطاعت خدا و رسول (صلي اللَّه عليه و آله) واجب و ملازم يكديگرند] … .. ص : 201

" وَ يَقُولُونَ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالرَّسُولِ وَ أَطَعْنا ثُمَّ يَتَوَلَّي فَرِيقٌ مِنْهُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ … ".
اين آيه شريفه حال بعضي از منافقين را بيان مي‌كند كه به ظاهر دم از ايمان و اطاعت زدند ولي دوباره به كفر اول خود برگشتند، و مي‌فرمايد كه ايمان به خدا عبارت است از اعتقاد قلبي بر يگانگي او و بر آن ديني كه تشريع كرده، و ايمان به رسول عبارت است از اعتقاد قلبي بر اينكه او فرستاده خدا است، و امر او امر خدا و نهي او نهي خدا و حكم او حكم خدا است، بدون اينكه خودش از پيش خود اختياري داشته باشد، و اطاعت خدا عبارت است از اينكه عمل را مطابق شرع او انجام دهند، و اطاعت رسول عبارت است از اينكه فرمانبر به امر او باشند، و به نهي او باز ايستند: و آنچه او حكم مي‌كند و هر قضايي كه مي‌راند بپذيرند.
پس ايمان به خدا و اطاعت او موردي جز دين و تدين به آن ندارد و ايمان به رسول و اطاعت او هم موردش همان خبري است كه او از دين مي‌دهد، يعني ايمان به اينكه خبر او از ناحيه خدا است، و اطاعت از امر و نهي او و تن دادن به حكم او در منازعات، و خلاصه منقاد او در همه امور بودن.
و بنا بر اين ميان دو ايمان و دو اطاعت تنها فرقي كه هست از جهت سعه و ضيق مورد است، و تفصيلي كه در آيه آمده كه مي‌فرمايد:" آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالرَّسُولِ" كه حرف باء را تكرار كرده، به همين سعه و ضيق اشاره دارد، توضيح اينكه نفرمود" آمنا باللَّه و الرسول" تا تعدد دو ايمان و دو اطاعت را برساند، و در عين اينكه دوئيت ميان اين دو ايمان و دو اطاعت هست، در عين حال هيچ يك از ديگري جدا نيست، هم چنان كه خدا در مذمت كساني كه اين دو را از هم جدا مي‌خواهند فرموده:" وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ" «1».
پس اينكه فرمود" وَ يَقُولُونَ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالرَّسُولِ وَ أَطَعْنا" معنايش اين است كه ما بر
__________________________________________________
(1)مي‌خواهند ميان خدا و رسولانش جدايي بيندازند. سوره نساء، آيه 150.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 202
دين خدا اعتقاد قلبي داريم و آن را شريعت خود قرار داديم و نيز اعتقاد قلبي داريم بر اينكه رسول جز به حق خبر نمي‌دهد، و جز به حق حكم نمي‌كند.
و اينكه فرمود:" ثُمَّ يَتَوَلَّي فَرِيقٌ مِنْهُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ" معنايش اين است كه طايفه‌اي از اين گروه كه مي‌گفتند:" آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالرَّسُولِ وَ أَطَعْنا" بعد از گفتن اين حرف از مقتضا و لوازم گفتار خويش برگشته، و اعراض كردند.
و معناي اينكه فرمود:" وَ ما أُولئِكَ بِالْمُؤْمِنِينَ" اين است كه اين گويندگان مؤمن نيستند، و مشار اليه به اشاره" اولئك- اينان" به شهادت سياق عموم گويندگان است، نه خصوص طايفه‌اي كه اعراض كردند، چون سياق كلام براي مذمت همه است.

[بيان اينكه نفاق انگيزه اعراض پاره‌اي از مؤمنان ظاهري از حكم و حكمت رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله) بوده است] … .. ص : 202

" وَ إِذا دُعُوا إِلَي اللَّهِ وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ إِذا فَرِيقٌ مِنْهُمْ مُعْرِضُونَ".
سياق آيه شهادت مي‌دهد بر اينكه آيات درباره بعضي از منافقين نازل شده كه با بعضي ديگر مرافعه‌اي داشته‌اند و آن طرف پيشنهاد كرده كه نزد رسول خدا (ص) روند و هر چه او در ميان آن دو حكم كرد قبول كنند، و منافق مزبور زير بار نرفته، و اين آيات در اين خصوص نازل شده.
با اينكه رسول خدا (ص) در ميان مردم به حكم خدا حكم مي‌كرد، هم چنان كه قرآن كريم در اين باره فرموده:" إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ اللَّهُ" «1».
پس حكم، يك نسبت به رسول خدا (ص) دارد كه نسبت مباشرت است، و نسبتي هم به خداي سبحان دارد كه جزء شريعت او است و او است كه پيغمبر را براي حكم و قضاء منصوب نموده.
با اين بيان روشن مي‌شود كه مراد از دعوت به سوي خدا، براي اينكه در ميان آنان حكم كند، عبارت است از دعوت به متابعت و پيروي آنچه شرع او در مورد نزاع اقتضاء دارد و مراد از دعوت به سوي رسول او تا در ميان مردم حكم كند، عبارت است از دعوت به متابعت آنچه او به مباشرت حكم مي‌كند.
و نيز ظاهر امر اين است كه ضمير در" ليحكم" به رسول بر مي‌گردد، و اگر ضمير را مفرد آورد (تا حكم كند) و تثنيه نياورد (تا او و خدا حكم كنند)، اشاره به اين است كه حكم
__________________________________________________
(1)ما كتاب را به حق به تو نازل كرديم تا در ميان مردم به آنچه خدا نشانت داده حكم كني. سوره نساء، آيه 105.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 203
رسول حكم خدا است.
اين آيه نسبت به آيه سابقش از قبيل خاص نسبت به عام است، چون در اين آيه اعراض مخصوصي از ايشان را بازگو مي‌كند، و در آيه قبلي مطلق اعراض ايشان را بيان كرد.
" وَ إِنْ يَكُنْ لَهُمُ الْحَقُّ يَأْتُوا إِلَيْهِ مُذْعِنِينَ"" اذعان" به معناي انقياد و اطاعت است و ظاهر سياق آيه مخصوصا جمله" يَأْتُوا إِلَيْهِ" اين است كه مراد از" حق" حكم پيغمبر است. زيرا حكم حقي است كه از پيامبر جدا نمي‌شود و معني آيه چنين مي‌شود. و اگر حق كه همان حكم پيامبر است به نفع آنان" منافقين" باشد نه به ضررشان مي‌آيند به سوي اين حكم در حالي كه منقاد و مطيع مي‌باشند پس برگشت نمي‌كنند از او مگر وقتي كه عليه آنان باشد. و لازمه اين معني اين است كه آنان تبعيت مي‌كنند هواي خود را و قصد ندارند كه اطاعت حق كنند." أَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ أَمِ ارْتابُوا أَمْ يَخافُونَ أَنْ يَحِيفَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ رَسُولُهُ … "
كلمه" حيف" به معناي جور است.
و ظاهر سياق آيات اين است كه مراد از مرض قلوب ضعف ايمان مي‌باشد، هم چنان كه در آيه" فَلا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ" «1» و آيه" لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ، وَ الْمُرْجِفُونَ فِي الْمَدِينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ" «2» و آياتي ديگر كه به همين معنا است.
و اما اينكه مراد از مرض قلب نفاق باشد، هم چنان كه به همين معنا تفسير شده «3» باطل است، به دليل صدر آيه كه مي‌فرمايد:" و ما اولئك بالمؤمنين" و حكم به نفاقشان كرده، ديگر معنا ندارد كه از نفاق آنان سؤال كند، و سپس خودش جواب دهد كه:" نه، بلكه ايشان از ستمكاران هستند".
" أَمِ ارْتابُوا"- ظاهر اطلاق،" ارتياب" (و اينكه نفرموده در چه شك مي‌كنند)، اين است كه مراد از آن، شك در دين باشد بعد از ايمان آوردن، نه شك در صلاحيت داشتن رسول خدا (ص) براي داوري و حكم، و يا شك در عدالت او و امثال اين امور، چون اين گونه امور بايد با نصب قرينه بيان شود، و اطلاق شك منصرف به آنها نمي‌شود.
__________________________________________________
(1)سخن را نرم نگويند تا طمع كند آن كس كه در قلبش مرض است. سوره احزاب، آيه 32.
(2)اگر منافقين و بيماردلان و دروغ‌پردازان مدينه دست بر ندارند تو را بر آنان مي‌شورانيم. سوره احزاب، آيه 60.
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 150.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 204
" أَمْ يَخافُونَ أَنْ يَحِيفَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ رَسُولُهُ"- يعني اعراض كنند، به اين بهانه كه بترسند كه خدا و رسولش به ايشان ظلم و جور كنند، به احتمال اينكه شريعت الهي كه دنبال آن حكم رسول خدا (ص) است بر اساس جور و حق‌كشي بنا شده، و يا رسول خدا (ص) در قضاء و داوريش رعايت حق را نكند.
جمله" بَلْ أُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ" اعراض از ترديد سابق با همه شقوق سه‌گانه آن است، و معنايش اين است كه: اگر براي داوري نزد رسول خدا نيامدند نه به خاطر شك بود و نه به خاطر جابرانه بودن احكام دين و نه ترس از خيانت رسول، چون اگر علت يكي از اينها مي‌بود در صورتي هم كه حق با آنها بود با اذعان پيش نمي‌آمدند و آيه شريفه مي‌فرمايد اگر حق با آنها بود مي‌آمدند پس مي‌فهميم كه علت يكي از آن سه وجه مذكور نبوده بلكه همان ظلم و ستم پيشگي و لا ابالي‌گري آنان بوده، و اگر سبب اعراضشان ترس از ظلم و جور خدا و رسول بود، كه خدا از ظلم مبرا و رسولش هم از آن منزه است پس اعراضشان از اجابت دعوت به حكم خدا و رسول او جز اين كه گفتيم علتي ندارد.
و ظاهرا مراد از ظلم، تعدي از حد ايمان است با اقرار زباني به آن كه قبلا هم فرموده بود" وَ ما أُولئِكَ بِالْمُؤْمِنِينَ" و يا مراد خصوص تعدي به حقوق غير مالي است.
و اگر مراد مطلق ظلم باشد، اعراض از ترديد با شقوق سه‌گانه سابق صحيح نبود، زيرا خود آن شقوق سه‌گانه از مطلق ظلم است، (براي اينكه با داشتن شك و احتمال، جابرانه بودن دين يا خيانت رسول اقرار بدين ظلم است) كه آيه بعدي هم بر آن دلالت دارد.
پس از آنچه گذشت، روشن شد كه ترديد در اسباب اعراض بين امور سه‌گانه به تقديري كه نفاق نداشته باشند، ترديدي است، حاصر، و اقسام سه‌گانه هم متغاير، چون حاصل معنا اين مي‌شود كه اينان منافق و غير مؤمنند، براي اينكه اگر اين طور نباشند اعراضشان يا از ضعف ايمان است، و يا از زايل شدن آن به علت ارتياب و شك است، و يا از ترس بدون جهت است، چون ترسيدن از مراجعه به حكم حاكم وقتي است كه آدمي احتمال جور در حكم و انحراف از حق به باطل بدهد، و چنين احتمالي در حكم خدا و رسول او نيست.
مفسرين در كلماتشان بحث در پيرامون ترديد و اضراب را طول داده‌اند، و به گمانم آنچه ما آورديم كافي باشد، و اگر كسي نخواهد به اين مقدار اكتفاء كند بايد به تفاسير مفصل مراجعه نمايد.
" إِنَّما كانَ قَوْلَ الْمُؤْمِنِينَ إِذا دُعُوا إِلَي اللَّهِ وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ أَنْ يَقُولُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 205
سياق جمله" إِنَّما كانَ قَوْلَ الْمُؤْمِنِينَ" كه كلمه" كان" در آن قيد شده، و نيز وصف ايمان در كلمه" مؤمنين" دلالت دارد بر اينكه گفتن" شنيديم و اطاعت كرديم" در پاسخ به دعوت به سوي خدا و رسول او، مقتضاي ايمان به خدا و رسول است، (چون كلمه" كان" و مؤمنين مي‌رساند كه دارندگان صفت ايمان همواره چنين بوده‌اند)، آري، مقتضاي اعتقاد قلبي بر پيروي آنچه خدا و رسول بدان حكم مي‌كنند همين است كه دعوت به حكم خدا و رسول را لبيك بگويند، نه اينكه آن را رد كنند.
بنا بر اين مراد از جمله" إِذا دُعُوا إِلَي اللَّهِ وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ" دعوت بعضي از مردم است كه به منازع خود پيشنهاد كرده‌اند:" بيا تا خدا و رسول را بين خود حكم قرار دهيم"، به دليل اينكه جمله با لفظ" اذا" آغاز شده، و اگر اين آيه درباره مورد خاصي نبود، بلكه مراد از آن دعوت عمومي خدا و رسول، و يا به عبارت ديگر حكم خدا به وجوب رجوع هر دو نفر متخاصم به حكم او و حكم رسول او بود، قهرا حكمي ابدي بود، ديگر جا نداشت به زمان- اذا- مقيد شود.
از اينجا روشن مي‌شود اينكه بعضي از مفسرين گفته‌اند: فاعل" دعوا" كه حذف شده همان خدا و رسول است و معناي آيه اين است كه وقتي خدا و رسول ايشان را مي‌خوانند چنين و چنان مي‌گويند صحيح نيست، بله، بالآخره مرجع دعوت باز به دعوت خدا و رسول است، ولي اين حقيقت باعث نمي‌شود كه ما كلمه" دعوا" را كه صيغه مجهول است به" دعا" كه صيغه معلوم است معنا كنيم.

[بر خلاف منافقان، مؤمنان در برابر حكميت و حكم خدا و رسول (صلي اللَّه عليه و آله) تسليم بوده مي‌گويند:" سَمِعْنا وَ أَطَعْنا … "] … .. ص : 205

و به هر حال آيه شريفه مي‌خواهد سخن مؤمنين را در هنگامي و يا در فرضي كه دعوت مي‌شوند به پذيرفتن حكم خدا و رسول منحصر كند در يك كلام و آن اين است كه" سَمِعْنا وَ أَطَعْنا- چشم اطاعت مي‌كنيم" كه معنايش سمع و طاعت دعوت الهي است، حال چه اينكه دعوت كننده را يكي از دو متخاصم به ديگري فرض كنيم، و يا دعوت كننده را خدا و رسولش بدانيم، و يا بگوييم مقصود سمعا و طاعة در برابر دعوت خدا يا يكي از دو متخاصم نيست، بلكه مراد سمعا و طاعة در برابر حكم خدا و رسول است، هر چند كه احتمال اخير بعيد است.
حال كه سخن مؤمنين در هنگام دعوت منحصر شد به" سَمِعْنا وَ أَطَعْنا" لازمه آن اين است كه مؤمنين در چنين هنگامي دعوت خدا را رد نكنند. پس اگر كسي رد كند معلوم مي‌شود مؤمن نيست، چون رد حكم خدا خروج از طور و حد ايمان است، هم چنان كه جمله" بَلْ أُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ" هم به بياني كه گذشت آن را افاده مي‌كند پس آيه شريفه در مقام
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 206
تعليل اضراب در ذيل آيه قبلي است، كه مي‌فرمود:" بَلْ أُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ".
آيه مورد بحث با جمله" وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ" خاتمه يافته كه در آن رستگاري منحصر در مؤمنين شده نه اينكه مؤمنين منحصر در رستگاري شده باشند «1».
" وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَخْشَ اللَّهَ وَ يَتَّقْهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْفائِزُونَ" اينكه آيه شريفه در سياق آيات قبلي وارد شده به انضمام آيه قبلش اين معنا را مي‌رساند كه در مقام تعليل- و به منزله كبرايي كلي- براي آيه قبل است كه چون حكم مي‌كرد به رستگاري هر كس كه مؤمن باشد، و حكم خدا و رسول را با كلمه" سمعا و طاعة" پاسخ گويد، گويي گفته: كسي كه مطيع خدا و رسول او است و مؤمن حقيقي هم هست، و هم در باطن او ترس خدا، و هم در ظاهر او به شهادت تقوايش ترس از خدا مي‌باشد، رستگار است و قاعده و كبراي كلي اين است كه به طور كلي هر كس خدا و رسول او را اطاعت كند و از خدا بترسد و تقوي پيشه كند، تنها اين چنين كسان رستگارانند، (فوز و فلاح به يك معنا است).
اين آيه شريفه هم شامل داعي به حكم خدا و رسول مي‌شود كه خصم منازع خود را دعوت مي‌كند كه:" بيا خدا و رسول را حكم خود قرار دهيم"، و هم شامل مدعو مي‌شود، در صورتي كه دعوت داعي را بپذيرد، و به داوري خدا و رسول رضايت دهد، بنا بر اين در تعليل آيه مورد بحث يك اضافه‌اي بر تعليل آيه قبل هست، چون به هر دو طرف يعني هم به داعي و هم به مدعو وعده حسن مي‌دهد.

[منافقان سوگندهاي شديد ياد مي‌كنند كه از تو اطاعت مي‌كنند، بگو قسم مخوريد …] … .. ص : 206

" وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ لَئِنْ أَمَرْتَهُمْ لَيَخْرُجُنَّ قُلْ لا تُقْسِمُوا طاعَةٌ مَعْرُوفَةٌ … "
كلمه" جهد" به معناي طاقت است و تقدير آيه اين است كه:" اقسموا باللَّه مبلغ جهد هم في ايمانهم" يعني سوگند خوردند به خدا نهايت قدرتي كه در خوردن سوگند داشتند، و مراد اين است كه قسمهاي غلاظ و شدادي خوردند كه ديگر سوگندي از آن غليظتر نداشتند.
و ظاهرا مراد از جمله" ليخرجن" خروج به سوي جهاد باشد، چون در عده‌اي از آيات نيز به اين معنا تصريح شده، مانند آيه" وَ لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً وَ لكِنْ كَرِهَ اللَّهُ انْبِعاثَهُمْ، فَثَبَّطَهُمْ وَ قِيلَ اقْعُدُوا مَعَ الْقاعِدِينَ، لَوْ خَرَجُوا فِيكُمْ ما زادُوكُمْ إِلَّا خَبالًا" «2».
__________________________________________________
(1)و فرق ايندو روشن است، مثلا يك وقت مي‌گوييم تنها زيد رستگار است، معنايش اين است كه ديگران رستگار نيستند، و يك وقت مي‌گوييم زيد تنها رستگار است معنايش اين است كه غير از رستگاري چيزي ندارد" مترجم".
(2)اگر مي‌خواستند بيرون شوند قبلا خود را آماده مي‌كردند، و ليكن خدا از بيرون آمدنشان براي جهاد كراهت داشت، ناگزير از حركت بازشان داشت، و گفته شد بنشينيد با نشستگان، چون اگر هم بيرون مي‌شدند جز اخلال ادراك شما ثمره‌اي نداشتند. سوره توبه، آيات 46 و 47. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 207
در جمله" قُلْ لا تُقْسِمُوا"
ايشان را از سوگند خوردن نهي مي‌كند و جمله" طاعَةٌ مَعْرُوفَةٌ"
خبري است كه مبتدايش حذف شده و آن ضميري است كه به خروج بر مي‌گردد، (يعني خروج اطاعت خداست، احتياج به سوگند ندارد) و اين جمله در مقام تعليل نهي از سوگند است، و به همين جهت به فصل آمده (يعني با واو عطف وصل به ما قبل نشده) و جمله" إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ"
تتمه تعليل است.
و معناي آيه اين است كه: سوگند خوردند با غليظترين سوگندشان كه هر آينه اگر ايشان را امر به خروج به سوي جهاد كني خارج خواهند شد، به ايشان بگو قسم نخوريد، براي اينكه خارج شدن به جهاد، طاعت خدا، و عملي پسنديده و جزو دين است، و عملي است واجب كه ديگر در واجب كردنش سوگند غليظ لازم ندارد، اگر سوگند مي‌خوريد كه خدا و رسول را راضي كنيد، خدا به آنچه مي‌كنيد دانا است، و فريب قسمهاي غليظ شما را نمي‌خورد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" خروج" بيرون شدن از خانه و اموال است، در صورتي كه رسول بدان حكم كند. و جمله" طاعَةٌ مَعْرُوفَةٌ"
مبتدايي است براي خبر حذف شده، و تقدير آن" طاعة معروفة للنبي خير من اقسامكم- طاعت پيغمبر به نحو پسنديده بهتر است از سوگند خوردنتان"، مي‌باشد.
و معناي آيه اين است كه با غليظترين سوگند به خدا قسم خوردند كه اگر به ايشان امر كني و عليه آنان در منازعاتشان حكم نمايي كه از خانه و اموال خود بيرون شوند، حتما بيرون خواهند شد، به ايشان بگو: سوگند نخوريد، براي اينكه پيغمبر را به خوبي اطاعت كردن بهتر از سوگند خوردن به خدا است و خدا دانا است به آنچه مي‌كنيد.
ولي اين حرف صحيح نيست، زيرا هر چند كه اتصال آيه را به ما قبل تاكيد مي‌كند و وجه قبلي اين فايده را ندارد، ولي متاسفانه با تصريحي كه قبلا مبني بر رد دعوت به سوي حكم خدا و رسول و تن دادن به حكم بين آنان كرده بودند نمي‌سازد، چون با اين اعراض صريح از حكم خدا و رسول او، ديگر معنا ندارد كه براي رسول خدا (ص) سوگند بخورند كه اگر ما را امر كني كه از ديار و اموال خود بيرون شويم بيرون خواهيم شد، و اين ناسازگاري خيلي واضح است.
مگر آنكه بگوييم آنان كه سوگند خوردند غير از كساني بودند كه دعوت خداي را رد
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 24، ص 23.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 208
كردند و از حكم رسول خدا (ص) اعراض نمودند كه در اين صورت اشكال متوجه حمل" ليخرجن" بر اين معنا مي‌شود، چون دليلي بر چنين حمل در دست نيست.
" قُلْ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْهِ ما حُمِّلَ وَ عَلَيْكُمْ ما حُمِّلْتُمْ … "
در اين آيه امر فرموده به اطاعت خدا در آنچه نازل كرده و اطاعت رسول در آنچه از ناحيه پروردگارشان مي‌آورد، و اوامري كه در امر دين و دنيا به ايشان مي‌كند. و كلمه" قل" كه در صدر سخن قرار گرفته اشاره است به اينكه اطاعت فرمان چه از خدا و چه از رسول همه‌اش اطاعت خدا است، و همين اشاره با جمله" وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ" تاكيد شده، و گرنه مي‌توانست از اول بفرمايد" اطيعوني- مرا اطاعت كنيد"، خواست بفهماند كه طاعت رسول، به اين جهت كه رسول است، طاعت مرسل و فرستنده است و با همين حجت تمام مي‌شود.

[رسول را وظيفه‌اي و شما را وظيفه‌اي است، نافرماني بشما به او زياني نمي‌رساند و پيروي از او مايه هدايت خود شما است] … .. ص : 208

و به همين جهت دنبال سخن، چند جمله اضافه فرمود:
اول اينكه فرمود:" فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْهِ ما حُمِّلَ وَ عَلَيْكُمْ ما حُمِّلْتُمْ" يعني اگر از طاعت رسول اعراض كنيد اين اعراض شما ضرري به رسول نمي‌زند، چون رسول وظيفه خود را انجام داده، و وظيفه او هيچ ربطي به شما ندارد، شما هم تكليفي داريد كه انجام و تخلف از آن هيچ ارتباط و سود و زياني براي او ندارد، چون اطاعت همه‌اش از خدا است.
دوم اينكه فرمود:" وَ إِنْ تُطِيعُوهُ تَهْتَدُوا" يعني هر چند او تكليفي دارد، و شما تكليفي ديگر ولي اگر او را اطاعت كنيد هدايت مي‌يابيد، براي اينكه آنچه او براي شما مي‌آورد، و هر امري كه مي‌كند از ناحيه خدا و به امر اوست، و در حقيقت اطاعت براي خدا است، و معلوم است كه در اطاعت خدا هدايت است.
سوم اينكه فرمود:" وَ ما عَلَي الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلاغُ الْمُبِينُ"، و اين به منزله تعليل مطالب قبل است، يعني آنچه از تكاليف كه به دوش رسول است عبارت است از تبليغ و بس، پس اگر شما پيام او را مخالفت كنيد هيچ حرجي متوجه او نمي‌شود، و چون رسول مسئوليتي جز تبليغ ندارد، قهرا اطاعت خدا اطاعت فرستاده او است، و اطاعت فرستنده او كه همان خداي سبحان است مايه هدايت شما است.
" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ … "
ظاهر اينكه آيه در اينجا قرار گرفته اين است كه در ذيل آيات سابق سوره نازل شده باشد، و چون سوره مدني است، و در مكه و قبل از هجرت نازل نشده، اين آيه نيز مدني است،
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 209
هم چنان كه سياقش و مخصوصا سياق ذيلش اين احتمال را تاييد مي‌كند.
در نتيجه اين آيه وعده جميل و زيبايي است براي مؤمنين كه عمل صالح هم دارند، به آنان وعده مي‌دهد كه به زودي جامعه صالحي مخصوص به خودشان برايشان درست مي‌كند و زمين را در اختيارشان مي‌گذارد و دينشان را در زمين متمكن مي‌سازد، و امنيت را جايگزين ترسي كه داشتند مي‌كند، امنيتي كه ديگر از منافقين و كيد آنان، و از كفار و جلو گيريهايشان بيمي نداشته باشند، خداي را آزادانه عبادت كنند، و چيزي را شريك او قرار ندهند.
پس در جمله" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" كلمه" من" تبعيضي خواهد بود نه بياني، و خطاب در آن، به عموم مسلمين است كه در ميان آنان، هم منافق هست و هم مؤمن، و مؤمنين ايشان نيز دو طايفه‌اند، يكي كساني كه عمل صالح مي‌كنند، و گروه ديگر آنان كه عمل صالح ندارند، ولي وعده‌اي كه در آن آمده مخصوص كساني است كه هم ايمان داشته باشند و هم اعمالشان صالح باشد و بس.

[مراد از استخلاف مؤمنين صالح العمل در زمين و مقصود از مستخلفين قبل از ايشان در آيه:" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ … "] … .. ص : 209

و در جمله" لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ" دو احتمال هست، يكي اينكه مراد از استخلاف اين باشد كه خداي تعالي به ايشان خلافتي الهي نظير خلافت آدم و داوود و سليمان داده باشد، هم چنان كه درباره خلافت آدم فرمود:" إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً" «1» و درباره داوود فرموده:" إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ" «2» و درباره سليمان فرموده:" وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ" «3» كه اگر مراد از خلافت اين باشد، قهرا خلفاي قبل از ايشان خلفاي خدا، يعني انبياي او و اوليايش خواهد بود، و ليكن به دليلي كه مي‌آيد اين احتمال بعيد است.
احتمال دوم اينكه مراد از" خلافت" ارث دادن زمين به ايشان و مسلط كردن آنان بر زمين باشد، هم چنان كه در اين معنا فرموده:" إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُها مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ، وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ" «4» و نيز فرموده:" أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ" «5» كه بنا بر اين احتمال،
__________________________________________________
(1)مي‌خواهم در زمين خليفه‌اي قرار دهم. سوره بقره، آيه 30.
(2)ما تو را خليفه‌اي در زمين قرار داديم. سوره ص، آيه 26.
(3)سوره نمل، آيه 16.
(4)زمين از آن خدا است، به هر كس از بندگانش بخواهد آن را ارث مي‌دهد، و سر انجام از آن پرهيزگاران است. سوره اعراف، آيه 128.
(5)زمين را بندگان صالح من ارث مي‌برند. سوره انبياء، آيه 105.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 210
مراد از خلفاي قبل از ايشان مؤمنين از امتهاي گذشته خواهد بود، كه خدا كفار و منافقين آنها را هلاك كرد، و مؤمنين خالص ايشان را نجات داد، مانند قوم نوح و هود و صالح و شعيب، هم چنان كه در آيه" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِرُسُلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّكُمْ مِنْ أَرْضِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنا فَأَوْحي إِلَيْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِكَنَّ الظَّالِمِينَ، وَ لَنُسْكِنَنَّكُمُ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِهِمْ ذلِكَ لِمَنْ خافَ مَقامِي وَ خافَ وَعِيدِ" «1» است و اينان كساني هستند كه خود را براي خدا خالص كردند و خدا نجاتشان داد، و در نتيجه جامعه صالحي تشكيل داده و در آن زندگي كردند، تا آنكه مهلتشان طول كشيده، دلهايشان قساوت يافت.
اما قول كسي «2» كه گفته: مراد از مستخلفين قبل از ايشان، بني اسرائيل است كه خدا بعد از هلاك كردن فرعون و لشگريانش سر زمين مصر و شام را به ايشان ارث داده، و در آن مكنتشان داد، هم چنان كه درباره آنان فرمود:" وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ" «3» حرف صحيحي نيست.
زيرا آيه مورد بحث از مردمي خبر مي‌دهد كه بعد از ارث بردن زمين، اجتماعي صالح تشكيل دادند و قوم بني اسرائيل بعد از نجاتشان از فرعون و لشگرش، هرگز از كفر و نفاق و فسق خالص نگشتند، و مصداق" الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" نشدند، و به نص قرآن كريم در آياتي بسيار هرگز و در هيچ دوره‌اي چنين روزي به خود نديدند، و با اينكه اجتماع ايشان همواره از كفار و منافقين و صالحان و طالحان متشكل مي‌شده، ديگر معنا ندارد كه استخلاف ايشان را مثل بزند براي استخلاف" الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ".
و اگر مراد از تشبيه اصل استخلاف ايشان، به استخلاف خلفاي قبل از ايشان- كه فرضا بني اسرائيل باشند چه خوب و چه بد- بوده باشد، در اين صورت احتياجي نبود كه مجتمع اسرائيلي را پيش بكشد، و به آنان تشبيه كند و حال آنكه امتهاي موجود در زمان نزول آيه و قبل از آن بسيار قوي‌تر و پرجمعيت‌تر از بني اسرائيل بودند مانند روم و فارس و كلده و غير
__________________________________________________
(1)كساني كه كافر شدند به رسولان خود گفتند: به طور مسلم شما را از سر زمين خود بيرون مي‌كنيم، مگر آنكه به كيش ما برگرديد، پس پروردگارشان به ايشان وحي فرستاد كه به طور قطع ستمكاران را هلاك خواهيم كرد، و بعد از ايشان شما را در زمين سكونت خواهيم داد، اين روش ما است نسبت به كسي كه از مقام من بترسد، و از عذاب من بهراسد. سوره ابراهيم، آيه 14.
(2)روح المعاني، ج 18، ص 203.
(3)اراده كرديم بر كساني كه در زمين به دست كفار ضعيف شدند، منت نهيم، و ايشان را پيشوايان و وارثان نموده، و در زمين مكنت دهيم. سوره قصص، آيات 5 و 6.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 211
ايشان، هم چنان كه در آيه" إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ" «1» و آيه" إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ عادٍ" «2» بدون هيچ تشبيهي اين امت را جانشينان امتهاي قبل دانست، و حتي كفار از اين امت را هم خلفاي اقوام پيشين خواند و فرمود:" وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ الْأَرْضِ" «3» و نيز فرمود:" هُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ فِي الْأَرْضِ فَمَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ" «4».
حال اگر بگويي چرا جايز نباشد كه تشبيه در آيه مورد بحث، تشبيه به بني اسرائيل باشد؟ آن گاه حق اين مجتمع صالح را با جمله بعدي‌اش اداء نموده و بفرمايد:" لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ … "؟
در جواب مي‌گوييم: بله، اشكالي ندارد، جز اينكه همان طور كه گفتيم، بنا بر اين ديگر وجهي ندارد كه امت اسلام از ميان همه امم تنها جانشين بني اسرائيل باشند، و جانشيني اين امت تنها به جانشيني بني اسرائيل تشبيه گردد.

[مراد از تمكين دين و ديگر مفردات و جملات آيه شريفه] … .. ص : 211

" وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضي لَهُمْ" تمكين هر چيزي بر قرار كردن آن است در مكان و اين كنايه است از ثبات آن چيز، و زوال و اضطراب و تزلزل‌ناپذيري آن، به طوري كه اگر اثري داشته باشد هيچ مانعي جلوي تاثير آن را نگيرد و در آيه مورد بحث تمكين دين عبارت است از اينكه: آن را در جامعه مورد عمل قرار دهد، يعني هيچ كفري جلوگيرش نشود، و امرش را سبك نشمارند، اصول معارفش مورد اعتقاد همه باشد، درباره آن اختلاف و تخاصمي نباشد، و اين حكم را خداي سبحان در چند جاي از كلامش كرده كه اختلاف مختلفين در امر دين علت و منشاي جز طغيان ندارد، مانند اين آيه" وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ" «5».
و مراد از دين ايشان، آن ديني كه برايشان پسنديده، دين اسلام است. و اگر دين را به ايشان اضافه كرد، از باب احترام بود و نيز از اين جهت بود كه دين مقتضاي فطرت خود آنان بود.
__________________________________________________
(1)چنان كه شما را خليفه بعد از قوم نوح قرار داد. سوره اعراف، آيه 69.
(2)چنان كه شما را خلفاي بعد از قوم عاد قرار داد. سوره اعراف، آيه 74.
(3)خدا كسي است كه شما را خليفه‌هاي زمين قرار داد. سوره انعام، آيه 165.
(4)او كسي است كه شما را خليفه‌هاي زمين قرار داد پس هر كس كفر بورزد كفرش عليه خود او است. سوره فاطر، آيه 39.
(5)در اين دين اختلاف نكردند مگر بعد از آنكه معجزات و بيناتي بر صحت و حقانيت آنچه به سويشان آمد قائم شد. و اين به خاطر ستمگري و سر پيچي از دين بود. سوره بقره، آيه 213. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 212
و جمله" وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً" مانند جمله" وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ" عطف است بر جمله" لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ" و اصل معنا" ليبدلن خوفهم امنا" بوده، به طور ساده‌تر اينكه در واقع بايد مي‌فرمود" ترس ايشان را مبدل به امنيت كرديم" ولي فرموده" ايشان را بعد از ترس، مبدل به امنيت كرديم" و تبديل را به خود آنان نسبت داد، حالا يا از باب مجاز عقلي است، و يا آنكه مضاف را چون معلوم بوده حذف كرده، زيرا جمله" مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ" مي‌فهماند كه آن محذوف خوف، و تقدير" ليبدلن خوفهم" بوده، و يا آنكه از اين باب نبوده، بلكه كلمه" امنا" به معناي آمنين بوده كه در اين صورت معنا اين مي‌شود كه: خدا ايشان را بعد از ترسشان مبدل كرد به ايمنان و به هر حال، مراد از خوف آن ترسي است كه مؤمنين صدر اسلام از كفار و منافقين داشتند.
و جمله" يَعْبُدُونَنِي لا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً" را اگر بخواهيم با سياق آيات بهتر وفق دهيم، بايد حال از ضمير در جمله" لَيُبَدِّلَنَّهُمْ" بگيريم، كه معنا چنين مي‌شود:" خدا ترس ايشان را مبدل به امنيت كرد، در حالي كه ايشان مرا پرستش كنند، و چيزي شريك من ندانند".
و اگر در اين آيه التفاتي از غيبت" يبدلنهم" به تكلم" مرا عبادت كنند" بكار برده و جمله" يعبدونني" را با جمله" چيزي را شريك من ندانند" تاكيد كرده، و كلمه" شيئا" را نكره آورده، كه خود دلالت مي‌كند بر نفي شريك به طور اطلاق، همه اين نكات حكم مي‌كند بر اينكه مراد از عبادت، خداپرستي خالص است، به طوري كه هيچ شايبه‌اي از شرك- چه شرك جلي و چه شرك خفي- در آن راه نداشته باشد، و خلاصه معنا اين مي‌شود كه خدا مجتمع آنان را مجتمعي ايمن مي‌سازد، تا در آن جز خدا هيچ چيز ديگري پرستش نشود، و هيچ ربي غير از خدا قائل نباشند.
و كلمه" ذلك" در جمله" وَ مَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذلِكَ" به طوري كه سياق شهادت مي‌دهد اشاره است به موعود، بنا بر اين، مناسب‌تر آن است كه كلمه" كفر" را به معناي كفران، و در مقابل شكر بدانيم، و چنين معنا كنيم كه:" و هر كس كفران كند و خدا را شكر نگويد، و بعد از تحقق اين وعده عوض شكر با كفر و نفاق و ساير گناهان مهلكه، كفران نعمت كند، چنين كساني كاملا در فسقند" و فسق هم عبارت است از بيرون شدن از زي بندگي.

[اختلاف شديد مفسرين پيرامون مورد نزول اين آيه و مفاد آن و بيان حق مطلب در اين باره] … .. ص : 212

مفسرين در اين آيه شريفه اختلافاتي شديد و زيادي دارند.
بعضي «1» گفته‌اند: درباره اصحاب رسول خدا (ص) نازل شده، و خدا
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 252.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 213
وعده‌اي را كه به ايشان داد منجز كرد، و زمين را در اختيار ايشان قرار داد، و دين ايشان را تمكين داد، و ترس ايشان را مبدل به امنيت كرد، آري بعد از در گذشت رسول خدا (ص) در ايام خلفاي راشدين، اسلام را پيش برد، و عزت داد، و در نتيجه آن ترسي كه مسلمين از كفار و منافقين داشتند، از ميان برفت.
و مراد از استخلاف ايشان استخلاف خلفاي چهارگانه بعد از رسول خدا (ص)، و يا تنها خلفاي سه‌گانه اول است، و اگر استخلاف را به همه نسبت داده، با اينكه همه مسلمين خليفه نبودند، و خلافت مختص به سه و يا چهار نفر بود، از قبيل نسبت دادن چيزي است كه مخصوص به بعض است به همه، مثل اينكه مي‌گويند: بني فلان كشته شدند، با اينكه بعضي از آنان كشته شدند.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند كه: اين آيه شامل عموم امت محمد (ص) مي‌شود، و مراد از استخلاف امت وي و تمكين دين ايشان و تبديل خوفشان به امنيت اين است كه زمين را به ايشان ارث داد، آن چنان كه به امت‌هاي قبل از اسلام ارث داد.
و يا مراد استخلاف خلفاي بعد از رسول خدا (ص)، و تمكين اسلام و شكست دادن دشمنان دين مي‌باشد، كه خداي تعالي بعد از رحلت آن جناب وعده خود را وفا كرد، و اسلام و مسلمين را ياري نموده، شهرها و اقطار عالم براي آنان فتح شد.
بنا بر اين دو قول، آيه شريفه از پيشگويي‌هاي قرآن خواهد بود، چون خبر از اموري داده كه هنوز در عالم تحقق نيافته، و حتي آن روز اميدش هم نمي‌رفت.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: اين آيه مربوط به مهدي موعود (ع) است، كه اخبار متواتر از ظهورش خبر داده، و فرموده كه: زمين را پر از عدل و داد مي‌كند همان طور كه پر از ظلم و جور شده باشد، و مراد از" الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت او (ع) است.
ولي آنچه از سياق آيه شريفه به نظر مي‌رسد صرف نظر از مسامحه‌هايي كه چه بسا بعضي از مفسرين در تفسير آيات قرآني دارند، اين است كه بدون شك آيه شريفه درباره بعضي از افراد امت است نه همه امت و نه اشخاص معيني از امت، و اين افراد عبارتند از كساني كه مصداق" الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" بوده باشند، و آيه نص در اين معنا است، و هيچ دليلي نه در الفاظ آيه و نه از عقل كه دلالت كند بر اينكه مقصود از آنان تنها صحابه
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 7، ص 152.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 214
رسول خدا، و يا خود رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت (ع) مي‌باشد نيست، و نيز هيچ دليلي نيست بر اينكه مراد از" الذين" عموم امت بوده، و اگر وعده در آيه متوجه به طايفه مخصوصي از ايشان شده به خاطر صرف احترام از آنان يا عنايت بيشتر به آنان بوده باشد، زيرا همه اين حرفها سخناني خود ساخته و بي دليل است.
و مراد از استخلاف آنان در زمين نظير استخلاف نياكان و امم گذشته اين است كه اجتماعي صالح از آنان تشكيل دهد، كه زمين را ارث ببرند، آن طور كه نياكان و امم گذشته صاحبان قوت و شوكت ارث بردند، و اين استخلاف قائم به مجتمع صالح ايشان است، نه به افراد معيني از ايشان، هم چنان كه در امتهاي قبل از ايشان قائم به مجتمع بود.
و اما اينكه مراد از آن، خلافت الهي به معناي ولايت و سلطنت الهي، نظير سلطنت داوود و سليمان و يوسف (ع) بوده باشد، بسيار بعيد است، چون از قرآن كريم بعيد است كه از انبياء به عبارت" الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ" تعبير فرمايد، و اين تعبير به همين لفظ و يا به معناي آن در بيش از پنجاه مورد در قرآن كريم آمده، و در هيچ جا مقصود از آن انبياي گذشته نبوده، با اينكه گفتگو درباره انبياي گذشته در قرآن كريم بسيار آمده، بله در بعضي موارد به عبارت" رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ" يا" رُسُلٌ مِنْ قَبْلِي" يا نظير اينها با اضافه كلمه قبل به ضمير راجع به رسول خدا (ص) آمده است.
و مراد از تمكين دين مرضي آنان در زمين- همان طور كه گذشت- اين است كه دين پسنديده ايشان را پاي بر جا بدارد، به طوري كه اختلافشان در اصول، و سهل‌انگاري‌هايشان در اجراي احكام، و عمل به فروع آن، دين آنان را متزلزل نسازد، و همواره اجتماعشان از لكه نفاق پاك باشد.
و مراد از تبديل خوفشان به امنيت اين است كه امنيت و سلام بر مجتمع آنان سايه بيفكند، به طوري كه نه از دشمنان داخلي بر دين و دنياي خود بترسند، و نه از دشمنان خارجي، نه از دشمني علني، و نه پنهاني.
و اينكه بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" مراد تنها ترس از دشمنان خارجي است، هم چنان كه همه ترس مسلمانان صدر اول از كفار و مشركين بود، كه مي‌خواستند نور خدا را خاموش ساخته و دعوت حقه دين را باطل سازند" حرف صحيحي نيست، و دليلي بر گفتار خود ندارند، چون لفظ آيه مطلق است، و هيچ قرينه‌اي كه مدعاي آنان را اثبات كند در آن
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 3، ص 251.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 215
نيست، علاوه بر اين آيه شريفه در مقام امتنان است، و اين چه منتي است كه خدا بر جامعه‌اي بگذارد كه دشمن خارجي را بر آنان مسلط نكرده، در حالي كه داخل آن جامعه را فساد احاطه كرده باشد، و از هر سو بلاهاي گوناگون آن جامعه را تهديد كند، نه امنيتي در جان خود داشته باشند، و نه در عرض و نه در مال، تنها قدرت حاكمه بر آن اجتماع حريت داشته، و طبقه ستمگر در رفاه و پيشرفت باشند؟.
و مرادش از اينكه فرمود:" خداي را عبادت مي‌كنند و چيزي را شريك او نمي‌گيرند" همان معنايي است كه لفظ به طور حقيقت بر آن دلالت كند، و آن عبارت است از اينكه اخلاص در عبادت عموميت پيدا كند و بنيان هر كرامتي غير از كرامت تقوي منهدم گردد.
آنچه از همه مطالب بر آمد اين شد كه خداي سبحان به كساني كه ايمان آورده و عمل صالح انجام مي‌دهند، وعده مي‌دهد كه به زودي جامعه‌اي برايشان تكوين مي‌كند كه جامعه به تمام معنا صالح باشد، و از لكه ننگ كفر و نفاق و فسق پاك باشد، زمين را ارث برد و در عقايد افراد آن و اعمالشان جز دين حق، چيزي حاكم نباشد، ايمن زندگي كنند، ترسي از دشمن داخلي يا خارجي نداشته باشند، از كيد نيرنگ بازان، و ظلم ستمگران و زورگويي زورگويان آزاد باشند.

[توضيح اينكه وعده استخلاف در آيه، جز با اجتماعي كه با ظهور مهدي (عليه السلام) بر پا مي‌شود با هيچ مجتمعي قابل انطباق نيست] … .. ص : 215

و اين مجتمع طيب و طاهر با صفاتي كه از فضيلت و قداست دارد هرگز تا كنون در دنيا منعقد نشده، و دنيا از روزي كه پيامبر (ص) مبعوث به رسالت گشته تا كنون، چنين جامعه‌اي به خود نديده، ناگزير اگر مصداقي پيدا كند، در روزگار مهدي (ع) خواهد بود، چون اخبار متواتري كه از رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت (ع) در خصوصيات آن جناب وارد شده از انعقاد چنين جامعه‌اي خبر مي‌دهد، البته اين در صورتي است كه روي سخن در آيه را متوجه مجتمع صالح بدانيم، نه تنها حضرت مهدي (ع).
خواهيد گفت: طبق اين نظريه چه معنا دارد كه روي سخن را در زمان نزول آيه به" الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" كند در حالي كه مهدي (ع) آن روز نبود، (نه خودش بود و نه يكي از اهل زمانش).
در پاسخ مي‌گوييم: اين سؤال ناشي از اين است كه پرسش كننده ميان خطابهاي فردي با خطابهاي اجتماعي خلط كرده، چون خطاب دو جور ممكن است متوجه اشخاص شود، يكي اينكه اشخاصي را مورد خطابي قرار دهند، بدين جهت كه خصوصيات خود آنان ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 216
مورد نظر است، ديگر اينكه همان اشخاص را مورد خطاب قرار بدهند، اما نه از اين جهت كه شخص خود آنان مورد نظر باشد، بلكه از اين جهت كه جمعيتي هستند داراي صفاتي معين، در صورت اول خطاب از مخاطبين به غير مخاطبين متوجه نمي‌شود. و شامل آنها نمي‌گردد، نه وعده‌اش و نه وعيدش و نه هيچ چيز ديگرش، و در قسم دوم اصلا اشخاص دخالتي ندارند، خطاب متوجه دارندگان صفات كذايي است، كه در اين صورت به ديگران نيز متوجه مي‌شود.
در آيه شريفه خطاب از قبيل خطابهاي دوم است، كه بيانش گذشت و اغلب خطابهاي قرآني كه يا مؤمنين را مخاطب كرده، و يا كفار را از اين قبيل است، و همچنين خطابهايي كه متضمن بدگويي از اهل كتاب و مخصوصا يهود است، از اين قبيل است، به مخاطبين بدگويي مي‌كند به اينكه نياكان و اجداد چند پشت قبل ايشان چنين و چنان كردند، و همچنين خطابهاي متوجه به مشركين كه شما بوديد كه چنين و چنان كرديد، به اينكه اسلاف آنان بودند، نه خود آنان، پس معلوم مي‌شود كه روي سخن با دارندگان فلان صفات زشت است.
و مخصوصا از اين قبيل است وعده‌اي كه به يهود داده و فرموده:" فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ لِيَسُوؤُا وُجُوهَكُمْ" «1» كه وعده داده شدگان تا زمان تحقق آن وعده و پيشگويي زنده نماندند، و در عين حال روي سخن با يهود عصر نزول است، كه شما چنين و چنان مي‌شويد.
و نظير آن وعده در گفتار ذي القرنين است، كه بنا به حكايت قرآن كريم گفت:
" فَإِذا جاءَ وَعْدُ رَبِّي جَعَلَهُ دَكَّاءَ وَ كانَ وَعْدُ رَبِّي حَقًّا" «2».
و نيز وعده‌اي كه به مردم داده كه قيامت قيام مي‌كند و بساط حيات دنيوي به وسيله نفخه صور بر چيده مي‌شود، چنان كه فرمود:" ثَقُلَتْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لا تَأْتِيكُمْ إِلَّا بَغْتَةً" «3» كه مؤمنين صالح را به عنوان اينكه مؤمن و صالحند وعده‌اي داده، كه اشخاص حاضر در زمان نزول آن را نديدند و مردند، ولي همين كه در آخرين روز از روزگار دنيا افرادي صالح و مؤمن شاهد نفخه صور مي‌شوند، مجوز اين شده كه اين وعده را به همه صالحان مؤمن در همه اعصار، و مخصوصا افراد حاضر در زمان نزول بدهد.
__________________________________________________
(1)سوره اسراء، آيه 7.
(2)پس چون وعده پروردگارم برسد، خدا آن را ويران مي‌كند، و وعده پروردگار من حق است.
سوره كهف، آيه 98.
(3)قيامت چه سنگين است در آسمانها و زمين، و به سر وقت شما نمي‌آيد مگر ناگهاني. سوره اعراف، آيه 187.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 217
پس حق مطلب اين است كه اگر واقعا بخواهيم حق معناي آيه را به آن بدهيم (و همه تعصبات را كنار بگذاريم) آيه شريفه جز با اجتماعي كه به وسيله ظهور مهدي (ع) به زودي منعقد مي‌شود قابل انطباق با هيچ مجتمعي نيست.
و اما اگر پاي مسامحه و سهل انگاري در تفسير مفردات و جملات آن راه دهيم، آن وقت ممكن است بگوييم مراد از استخلاف" الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" استخلاف همه امت است، (نه همان طور كه گفتيم دسته‌اي مخصوص)، آن وقت در جواب اينكه همه امت مصداق" الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" نيستند، بگوييم اين از باب تغليب است، كه از آن باب به شمس و قمر مي‌گوييم: شمسين، (دو آفتاب) يا قمرين (دو ماه) و يا پاسخي نظير آن بدهيم.
و مراد از تمكين دينشان، آن دين كه برايشان پسنديده، اين بگيريم كه آنان را در دنيا معروف به امت اسلام مي‌كند، و دين اسلام را دين ايشان مي‌داند، هر چند كه هفتاد و سه فرقه شوند، و هر فرقه‌اي فرق ديگر را كافر بداند، و بعضي خون بعضي ديگر را مباح بشمارد، و عرض و مال او را حلال بداند.
و مراد از تبديل خوف ايشان به امنيت، و اينكه خدا را بپرستند و چيزي را شريك او نگيرند اين باشد كه خدا اسلام را عزت و شوكت دهد، و بر معظم معموره زمين گسترده كند، در معظم معموره زمين آزادانه نماز و روزه و حج انجام شود، هر چند كه از ميان خود آنان امنيت رخت بر بسته باشد، و حق و حقيقت با سكنه آنها خدا حافظي كرده باشد.
كه در اين صورت موعود به اين وعده امت، و مراد از استخلاف، ايشان عزت و شوكتي است كه بعد از هجرت رسول خدا (ص) و بعد از رحلت آن جناب نصيب مسلمين شد، ولي اگر معنا اين باشد باز وجهي نيست كه تنها شامل زمان خلفاي راشدين باشد، بلكه بعد از آنان را نيز تا زمان انحطاط خلافت اسلامي شامل مي‌شود.
خوب، اين وجهي است كه مي‌توان براي آيه تصور كرد، و اما تطبيق آيه با دوره خلفاي راشدين و يا سه نفر اول و يا تنها دوره علي (ع) هيچ وجهي ندارد.
" وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ" مناسبتي كه مضمون اين آيه با آيات سابق دارد، مي‌رساند كه اين آيه تتمه آيات سابق است.
بنا بر اين اينكه فرمود:" وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ" دستور به اطاعت او است، در وظايف و عبادتهايي كه براي بندگانش تشريع كرده، و اگر از ميان همه وظائف تنها نماز و
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 218
زكات را يادآوري كرد، براي اين بود كه اين دو تكليف در ميان تكاليف راجع به خدا و خلق به منزله ركن است، و جمله" وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ" انفاذ ولايت آن جناب است در قضاء و در حكومت.
و جمله" لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ" تعليل براي امر است به مصلحتي كه در مامور به هست، و معناي آن به طوري كه از سياق بر مي‌آيد اين است كه خدا و رسول را اطاعت كنيد، كه در اين دو اطاعت اميد آن هست كه رحمت الهي شامل شما شود، و خدا وعده خود را درباره شما انجاز كند، و يا انجاز آن را زودتر كند، چون بر طرف شدن نفاق از بين مسلمانان، و عموميت يافتن صلاح و اتفاق كلمه حق، كليد انعقاد مجتمعي است صالح، كه هر قسم خيرات به سويش سرازير مي‌شود.
" لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا مُعْجِزِينَ فِي الْأَرْضِ وَ مَأْواهُمُ النَّارُ وَ لَبِئْسَ الْمَصِيرُ" اين آيه تتمه آيات قبل است، و در آن وعده استخلاف در زمين و تمكين دين و تبديل خوف به امنيت را كه در آيات سابق بود تاكيد مي‌كند.
پيامبر خود را خطاب مي‌كند به خطابي مؤكد، كه زنهار، خيال نكني كه كفار خداي را در زمين عاجز مي‌كنند، و با نيرو و شوكت خود جلو خداي را از انجاز وعده‌اش مي‌گيرند، و اين بيان و حقيقت بشارتي است به رسول خدا (ص)، به كرامتي كه به امت وي كرده، و اينكه دشمنانش شكست خورده و مغلوب خواهند شد، و چون بشارت به آن جناب بود، لذا او را مخاطب قرار داد، و اين التفات را به كار برد.
و چون نهي مذكور (خيال مكن) در معناي اين است كه به زودي كفار به حكم اجبار دست از معارضه با دين و اهل دين بر مي‌دارند، لذا جمله" وَ مَأْواهُمُ النَّارُ … " را بر آن عطف كرد، و گويا فرموده است: ايشان در دنيا شكست خورده، و در آخرت در آتش منزل مي‌كنند، كه بد باز گشت گاهي است.

بحث روايتي [چند روايت در باره شان نزول آياتي كه حاكي از نفاق منافقان و اعراض آنان از حكميت و حكم رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) مي‌باشد] … .. ص : 218

اشاره

در مجمع البيان در ذيل آيه:" وَ يَقُولُونَ آمَنَّا بِاللَّهِ … " گفته: بعضي گفته‌اند: اين آيات در شان مردي از منافقين نازل شد كه بين او و مردي يهودي مرافعه‌اي بود، يهودي پيشنهاد كرده بود كه مرافعه را نزد رسول خدا (ص) ببرند، ولي منافق حاضر نشد و پيشنهاد كرد كه نزد كعب بن اشرف بروند.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 219
بلخي حكايت كرده كه ميان علي و عثمان در خصوص زميني كه عثمان از علي خريداري كرده بود نزاعي رخ داد، و علت آن اين بود كه در آن زمين سنگهايي بيرون آمد، عثمان آن را عيب زمين دانسته، مي‌خواست به آن جهت معامله را فسخ كند، و علي زير بار نمي‌رفت، و مي‌گفت: ميان من و تو رسول خدا (ص) حكم باشد حكم بن ابي العاص به عثمان گفت: اگر حكومت را به پسر عم او واگذاري به نفع او حكم مي‌كند، زنهار، تن به حكومت او ندهي، به اين مناسبت اين آيات نازل شد. اين حكايت و يا قريب به آن از امام ابي جعفر (ع) نيز روايت شده «1».
مؤلف: و در تفسير روح المعاني از ضحاك روايت شده كه گفت: نزاع ميان علي و مغيرة بن وائل بود، و داستان را قريب به همان حكايت بالا آورده «2».
و در مجمع البيان در ذيل آيه:" إِنَّما كانَ قَوْلَ الْمُؤْمِنِينَ … "، از ابي جعفر (ع) روايت آورده كه گفت: منظور در اين آيه امير المؤمنين (ع) است «3».
و در الدر المنثور در ذيل آيه" فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْهِ ما حُمِّلَ وَ عَلَيْكُمْ ما حُمِّلْتُمْ … "
مي‌گويد: ابن جرير و ابن قانع و طبراني، از علقمة بن وائل حضرمي، از سلمة بن يزيد جهني، روايت كرده كه گفت: من عرضه داشتم: يا رسول اللَّه (ص) بعد از تو تكليف ما با امرايي كه بر ما حكومت مي‌كنند چيست؟ اگر چنانچه احكام خدا را به نفع خود و به ضرر ما تفسير كنند، و در نتيجه حق ما را كه خدا برايمان قرار داده از ما سلب نمايند مي‌توانيم با آنان قتال نموده، دشمنشان بداريم؟ رسول خدا (ص) فرمود: آنان مسئول وظايف خويش و شما مسئول وظايف خويشيد «4».
مؤلف: و در معناي اين روايت پاره‌اي روايات ديگر نقل شده، ليكن، هيچ شكي نبايد كرد در اينكه اسلام با روح احياي حق و اماته باطل كه در آن هست هرگز اجازه نمي‌دهد كه ستمكاران متجاهر به ظلم بر مردم مسلط شوند، و هرگز اجازه سكوت و تحمل ظلم را از ياغيان فاجر به مردمي كه قدرت بر رفع ظلم را دارند نمي‌دهد.
در ابحاث اجتماعي امروز نيز روشن شده كه استبداد واليان ديكتاتور، و افسار گسيختگي آنان در تحكم و زورگوييشان بزرگترين خطر و پليدترين آثار را در اجتماع دارد، كه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 150.
(2)روح المعاني، ج 18، ص 194.
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 150.
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 54.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 220
يكي از آنها پديد آمدن فتنه‌ها و آشوب‌ها و جنگها است، در هنگامي كه مردم در مقام بر مي‌آيند كه ستمكاران را به عدالت و حق وا دارند.

[رواياتي در باره شان نزول و مفاد آيه:" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ … "] … .. ص : 220

و در مجمع البيان در ذيل آيه" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ … " گفته است: مفسرين در اينكه" الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ" چه كسانيند، اختلاف كرده‌اند، و از اهل بيت روايت شده كه منظور مهدي از آل محمد (ع) است.
و نيز گفته است: عياشي به سند خود از علي بن الحسين (ع) روايت كرده كه وقتي اين آيه را تلاوت كرد، فرمود: به خدا سوگند ايشان شيعيان ما اهل بيتند، كه خدا اين وعده خود را در حق ايشان به وسيله مردي از ما انجاز مي‌كند، و او مهدي اين امت است، و او كسي است كه رسول خدا (ص) درباره‌اش فرمود:" اگر از دنيا نماند مگر يك روز خدا آن روز را آن قدر طولاني مي‌كند تا مردي از عترتم قيام كند، كه نامش نام من است، زمين را پر از عدل و داد كند، آن چنان كه پر از ظلم و جور شده باشد" و نظير اين روايت از ابي جعفر و ابي عبد اللَّه (ع) نقل شده «1».
مؤلف: از ائمه اهل بيت در اين باره اخباري روايت شده، در سابق هم بيان انطباق آيه بر مضمون اين روايات گذشت.
و نيز در مجمع البيان بعد از نقل روايت بالا گفته: بنا بر اين مراد از" الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" عبارت است از رسول خدا (ص) و اهل بيت او (عليهم الصلوات و السلام) «2».
و خواننده عزيز فهميد كه مراد از آيه شريفه عام است، و روايت هم به بيش از اين دلالت ندارد، چون در آن فرمود:" به خدا سوگند ايشان شيعيان ما اهل بيتند، كه خدا اين وعده خود را در حق ايشان به وسيله مردي از ما انجاز مي‌كند … "
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم، و ابن مردويه، از براء روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ … " گفته است: درباره ما نازل شد، كه در خوفي شديد قرار داشتيم «3».
مؤلف: ظاهر اين روايت اين است كه مراد از" الَّذِينَ آمَنُوا" صحابه‌اند، ولي خواننده محترم توجه فرمود كه آيه هيچگونه دلالتي بر اين معنا ندارد، بلكه بر خلاف آن دلالت مي‌كند.
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 7، ص 152.
(3)الدر المنثور، ج 5، ص 55.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 221
و نيز در همان كتاب است كه ابن منذر، طبراني، در" اوسط" حاكم (وي حديث را صحيح دانسته)، ابن مردويه، بيهقي در" دلائل" و ضياء در" المختارة"، از ابي بن كعب روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي رسول خدا (ص) و يارانش به مدينه وارد شدند، و انصار ايشان را با آغوش باز پذيرا گشتند، عرب يك‌دل و يك جهت عليه ايشان قيام نمودند، به طوري كه هيچ وقت جرأت نمي‌كردند اسلحه را از خود دور سازند، شب و روز را با اسلحه به سر مي‌بردند، و هميشه مي‌گفتند: هيچ احتمال مي‌دهيد روزي برسد كه ما آسوده و مطمئن شويم و جز خدا از هيچ كس نترسيم؟ در چنين حالي اين آيه نازل شد كه" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ … " «1».
مؤلف: اين روايت به بيش از اين دلالت ندارد كه سبب نزول آيه شريفه اين جريان بوده، و اما اينكه مراد از" الَّذِينَ آمَنُوا" چه كساني است؟ از روايت استفاده نمي‌شود، و همچنين خدا در چه زماني وعده خود را انجاز مي‌كند؟ آيه از آن ساكت است.
و نظير آن روايتي ديگر است كه وقتي آيه" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ … " نازل شد رسول خدا (ص) فرمود: بشارت بر اين امت، كه خدا وعده بلندي، و رفعت، و دين، و نصرت، و تمكين، در زمين به ايشان داد، پس هر كس از شما عمل آخرت را براي دنيايش كند در آخرت هيچ بهره‌اي نخواهد داشت «2».
زيرا صرف بشارت آن جناب به امت به اينكه جانشين در زمين خواهند شد مستلزم اين نيست كه مراد از" الَّذِينَ آمَنُوا" در آيه تمامي فرد فرد امت و خصوص صحابه و يا چند نفر معدود از ايشان باشد.
و در نهج البلاغه در كلامي از آن جناب آمده كه در پاسخ عمر وقتي كه از آن جناب پرسيد آيا صلاح هست خودم با لشكر اسلام به طرف فارس كه براي جنگ تجمع كرده‌اند بروم؟ فرمود: پيشرفت و يا شكست اين امر (يعني دين اسلام) بستگي به نصرت، و يا خذلان كسي ندارد، اين دين خداست كه همه جا خدا پيروزش كرده و لشگرش را عزت داده و تاييد كرده است، تا رسيد به آنجا كه رسيده، و ما پاي بند وعده خداييم كه فرمود:" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضي لَهُمْ وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً" و خداي تعالي هر وعده‌اي كه بدهد انجاز مي‌كند و لشگر خود را پيروزي مي‌بخشد، و در اسلام سرپرست مسلمانان حكم
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 5، ص 55.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 222
رشته تسبيح را دارد، كه اگر پاره شود، دانه‌ها از هم گسيخته و متفرق مي‌شوند، و چه بسيار متفرق شده‌هايي كه ديگر جمع نشد، و عرب در امروز هر چند كه اندكند، ولي با دين اسلام بسيار شده و با وحدت و اجتماعي كه به دست آورده عزيز و نيرومند گشته، پس تو سر جاي خود بمان، و مبادا كه حركت كني، چون تو به منزله قطب آسيايي، بايد كه به دست عرب اين آسيا را بچرخاني، و آتش جنگ را بدون اينكه خودت مباشرت كني برافروخته سازي، چون اگر خودت از جايت تكان بخوري دشمناني كه در اقطار جزيرة العرب هستند از جا كنده مي‌شوند، و حركت مي‌كنند، آن وقت دل واپسي تو نسبت به مركز و زنان و كودكاني كه به جاي گذاشته‌اي بيشتر از دل واپسيت نسبت به لشگر دشمن خواهد بود، علاوه دشمنان غير عرب مي‌گويند: اين بزرگ عرب و ريشه ايشان است، كه اگر او را از پاي در آوريد و اين ريشه را قطع كنيد براي هميشه راحت مي‌شويد، و همين خود اهتمام ايشان را در جنگ و طمع آنان را به پيروزي بيشتر مي‌كند.
و اما اينكه راجع به عدد افراد دشمن صحبت كردي، مگر ما در گذشته با كثرت عدد پيروز مي‌شديم، هرگز چنين نبود، بلكه تنها رمز موفقيت ما نصرت و معاونت خدايي بود «1».
مؤلف: صاحب روح المعاني با اين حديث استدلال كرده بر اينكه مراد از" استخلاف" در آيه ظهور و غلبه اسلام و ارتفاع قدر آن در زمان خلفاي راشدين است «2»، و حال آنكه حديث از اين معاني به كلي اجنبي است، بلكه از اجنبي بودن گذشته، بر خلاف ادعاي او دلالت دارد، چون از كلام آن جناب برمي‌آيد كه وعده خدا درباره نصرت دين و مؤمنين هنوز تا به آخر انجاز نشده، و مسلمين در آن روز در بين راه آن بودند، چون امام (ع) به عمر دلگرمي داد كه" و اللَّه منجز وعده- خدا به وعده خود وفا مي‌كند" و نيز از اين حديث به خوبي برمي‌آيد كه در آن روز هنوز دين اسلام به آن تمكني كه خدا وعده داده نرسيده بود، و خوف مسلمين مبدل به امنيت نگشته بود، و چگونه امنيت موعود رسيده بود و حال آنكه به حكم اين حديث مسلمانان در ميان دو خوف قرار داشتند، يكي دشمنان داخلي كه با حكومت مركزي پيمان داشتند، كه از فرصت استفاده نموده پيمان خود بشكنند، و به زنان و كودكان شبيخون بزنند، يكي هم دشمنان خارجي؟.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابي الشعثاء روايت كرده كه گفت: من با
__________________________________________________
(1)نهج البلاغه فيض، ص 442، خطبه 146. [ … ..]
(2)تفسير روح المعاني، ج 18، ص 202.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 223
حذيفه و ابن مسعود نشسته بودم، حذيفه گفت: نفاق از بين رفت، و منافقين دست از نفاق برداشته كار را يك طرفي كردند، يا مسلمان شدند، و يا صراحتا به كفر برگشتند، زمان رسول خدا (ص) نفاق مي‌كردند، (چون جرأت بر اظهار كفر نداشتند،) ابن مسعود خنديد و گفت: اين سخن را به چه دليل مي‌گويي؟ گفت: به دليل آيه" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ … " «1».
مؤلف: اي كاش كسي از حذيفه مي‌پرسيد منافقين زمان رسول خدا (ص) چه شدند؟ با اينكه به شهادت كتاب عزيز و ادله تاريخي، يك ثلث اهل مدينه از منافقين بودند، و تازه همه منافقين تنها در مدينه نبودند، بلكه بيشترشان آن جا بودند و گرنه در اطراف نيز وجود داشتند، چطور شد آيا با رحلت رسول خدا (ص) نفاق هم از دل آنان برفت؟ و يا آنهايي كه همواره منتظر حادثه و آرزومند گرفتاري براي مسلمانان بودند، و همواره سنگ بر سر راه آنان مي‌انداختند، با رحلت آن حضرت ناگهان رأيشان برگشت، و از نفاق دست برداشتند؟.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 55.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 224

[سوره النور (24): آيات 58 تا 64] … .. ص : 224

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لِيَسْتَأْذِنْكُمُ الَّذِينَ مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ وَ الَّذِينَ لَمْ يَبْلُغُوا الْحُلُمَ مِنْكُمْ ثَلاثَ مَرَّاتٍ مِنْ قَبْلِ صَلاةِ الْفَجْرِ وَ حِينَ تَضَعُونَ ثِيابَكُمْ مِنَ الظَّهِيرَةِ وَ مِنْ بَعْدِ صَلاةِ الْعِشاءِ ثَلاثُ عَوْراتٍ لَكُمْ لَيْسَ عَلَيْكُمْ وَ لا عَلَيْهِمْ جُناحٌ بَعْدَهُنَّ طَوَّافُونَ عَلَيْكُمْ بَعْضُكُمْ عَلي بَعْضٍ كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمُ الْآياتِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (58) وَ إِذا بَلَغَ الْأَطْفالُ مِنْكُمُ الْحُلُمَ فَلْيَسْتَأْذِنُوا كَمَا اسْتَأْذَنَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (59) وَ الْقَواعِدُ مِنَ النِّساءِ اللاَّتِي لا يَرْجُونَ نِكاحاً فَلَيْسَ عَلَيْهِنَّ جُناحٌ أَنْ يَضَعْنَ ثِيابَهُنَّ غَيْرَ مُتَبَرِّجاتٍ بِزِينَةٍ وَ أَنْ يَسْتَعْفِفْنَ خَيْرٌ لَهُنَّ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (60) لَيْسَ عَلَي الْأَعْمي حَرَجٌ وَ لا عَلَي الْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَ لا عَلَي الْمَرِيضِ حَرَجٌ وَ لا عَلي أَنْفُسِكُمْ أَنْ تَأْكُلُوا مِنْ بُيُوتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ آبائِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أُمَّهاتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ إِخْوانِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أَخَواتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أَعْمامِكُمْ أَوْ بُيُوتِ عَمَّاتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أَخْوالِكُمْ أَوْ بُيُوتِ خالاتِكُمْ أَوْ ما مَلَكْتُمْ مَفاتِحَهُ أَوْ صَدِيقِكُمْ لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَأْكُلُوا جَمِيعاً أَوْ أَشْتاتاً فَإِذا دَخَلْتُمْ بُيُوتاً فَسَلِّمُوا عَلي أَنْفُسِكُمْ تَحِيَّةً مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُبارَكَةً طَيِّبَةً كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمُ الْآياتِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (61) إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ إِذا كانُوا مَعَهُ عَلي أَمْرٍ جامِعٍ لَمْ يَذْهَبُوا حَتَّي يَسْتَأْذِنُوهُ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ أُولئِكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ فَإِذَا اسْتَأْذَنُوكَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَنْ لِمَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمُ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (62)
لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضاً قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الَّذِينَ يَتَسَلَّلُونَ مِنْكُمْ لِواذاً فَلْيَحْذَرِ الَّذِينَ يُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ أَنْ تُصِيبَهُمْ فِتْنَةٌ أَوْ يُصِيبَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (63) أَلا إِنَّ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ قَدْ يَعْلَمُ ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ وَ يَوْمَ يُرْجَعُونَ إِلَيْهِ فَيُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ (64)
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 225

ترجمه آيات … .. ص : 225

شما اي كساني كه ايمان داريد بايد به كساني كه شما مالك آنان شده‌ايد و كساني كه هنوز به عقل نرسيده‌اند دستور دهيد در شبانه روز سه وقت از شما اجازه ورود بگيرند يكي پيش از نماز صبح و دوم هنگام نيم روز كه جامه‌هاي خويش از تن در مي‌آوريد و سوم بعد از نماز شبانگاه كه اين سه هنگام، هنگام خلوت شما است و پس از آن مي‌توانند بدون اجازه وارد شوند و گناهي بر شما و ايشان نيست كه هنگام تحرك و برخورد با يكديگر است، خدا اين چنين آيه‌ها را براي شما بيان مي‌كند كه خدا دانا و فرزانه است (58).
و چون كودكانتان به عقل رسند بايد اجازه دخول بگيرند، چنان كه نام بردگان، قبل از ايشان (و يا آنان كه زودتر از ايشان به حد رشد رسيدند) اجازه مي‌گرفتند، خدا اين چنين آيه‌هاي خويش را براي شما بيان مي‌كند كه خدا دانا و فرزانه است (59).
و زنان وامانده كه ديگر اميد شوهر كردن ندارند به شرطي كه زينت خود نشان ندهند گناهي ندارند اگر جامه خويش بگذارند، و در عين حال خودداري كردن برايشان بهتر است و خدا شنوا و دانا است (60).
نه براي كور مانعي هست نه براي لنگ، نه براي بيمار و نه براي شما كه از خانه‌هاي خود يا پدرانتان يا مادرانتان يا برادران يا خواهران يا عموها يا عمه‌ها يا خانه داييها يا خاله‌ها يا خانه‌اي كه كليدش را به شما سپرده‌اند يا خانه دوستانتان چيزي بخوريد، نه، تنها خوردنتان گناه است و نه با هم خوردنتان، و چون به خانه‌اي در آمديد خويشتن را سلام كنيد كه درودي از جانب خدا و مبارك و پاكيزه است چنين خدا، اين آيه‌ها را براي شما بيان مي‌كند شايد تعقل كنيد (61).
مؤمنان فقط آن كسانند كه به خدا و پيغمبرش گرويده‌اند و چون با وي به كار عمومي باشند نروند تا از او اجازه گيرند، كساني كه از تو اجازه مي‌گيرند همانهايي هستند كه به خدا و پيغمبرش گرويده‌اند اگر براي بعض كارهايشان از تو اجازه خواستند به هر كدامشان خواستي اجازه بده و براي آنان آمرزش بخواه كه خدا آمرزنده و رحيم است (62).
خطاب كردن پيغمبر را ميان خودتان مانند خطاب كردن يكديگر نكنيد خدا از شما كساني را كه نهاني در مي‌روند مي‌شناسد كساني كه خلاف فرمان او مي‌كنند بترسند كه بليه يا عذابي الم انگيز به ايشان برسد (63).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 226
هر چه در آسمانها و زمين هست از خدا است او مي‌داند كه شما در چه حاليد و روزي كه سوي او بازگشت يابند از اعمالشان خبرشان دهد و خدا به همه چيز دانا است (64).

بيان آيات [بيان آياتي كه متضمن پاره‌اي از احكام و آداب معاشرت است] … .. ص : 226

اشاره

اين آيات بقيه احكامي كه گفتيم در اين سوره آمده بيان مي‌كند، و سوره با همين آيات ختم مي‌شود، و در آن اشاره است به اينكه خداي سبحان آنچه تشريع مي‌كند به علم خود مي‌كند، و به زودي حقيقت (و مصالح واقعي احكامش) براي مردم در روزي كه به سويش باز مي‌گردند روشن مي‌شود.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لِيَسْتَأْذِنْكُمُ الَّذِينَ مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ … "
" وضع ثياب" در جمله" تَضَعُونَ ثِيابَكُمْ" به معناي كندن لباس، و كنايه است از اينكه اهل خانه در حالي باشند كه چه بسا ميل نداشته باشند بيگانگان در آن حال ايشان را ببينند. و كلمه" ظهيره" به معناي وقت ظهر است. و كلمه عورت به معناي عيب است، و اگر آن را عورت ناميده‌اند، چون هر كس عار دارد از اينكه آن را هويدا كند، و شايد مراد از آن در آيه شريفه هر چيزي باشد كه سزاوار است پوشانده شود.
پس جمله" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" دنباله جمله سابق است كه مي‌فرمود:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا … "، كه حكم مي‌كرد به اينكه داخل شدن به خانه هر كس موقوف به اجازه گرفتن است، در نتيجه آيه مورد بحث به منزله استثناء از آن حكم عمومي است، چون در خصوص غلامان و كنيزكان اجازه گرفتن در سه هنگام را كافي مي‌داند، و بيش از آن را واجب نمي‌داند.
و معناي اينكه فرمود:" لِيَسْتَأْذِنْكُمُ الَّذِينَ مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ" اين است كه به ايشان دستور دهيد كه از شما اجازه دخول بخواهند، و از ظاهر جمله" مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ" بر مي‌آيد كه مراد از آن تنها غلامان است (چون كلمه" الذين" براي مردان است، كنيزان)، هر چند كه لفظ عموميت دارد، و اگر آن خاص را به لفظ عام تعبير كرده، از باب تغليب است، و از روايت هم اين اختصاص برمي‌آيد، كه به زودي رواياتش خواهد آمد.
و معناي" الَّذِينَ لَمْ يَبْلُغُوا الْحُلُمَ" اطفالي است كه به حد تميز رسيده‌اند، ولي بالغ نشده‌اند، و دليل بر رسيدن به حد تميز جمله" ثَلاثُ عَوْراتٍ لَكُمْ" است.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 227
و منظور از جمله" ثَلاثَ مَرَّاتٍ" سه نوبت در هر روز است، به دليل اينكه دنبالش آن را تفصيل داده، و فرموده: اول قبل از نماز فجر، و دوم هنگام ظهر كه به خانه مي‌آييد و جامه مي‌كنيد، سوم بعد از نماز عشاء، و در جمله" ثَلاثُ عَوْراتٍ لَكُمْ" به وجه حكم اشاره نموده و مي‌فرمايد: اين سه موقع سه عورت است براي شما، كه طبعا شايسته نيست غير از شما كسي بر وضع شما مطلع شود.
و معناي اينكه فرمود:" لَيْسَ عَلَيْكُمْ وَ لا عَلَيْهِمْ جُناحٌ بَعْدَهُنَّ" اين است كه مانعي نيست كه بعد از اين سه موقع مامورشان نكنيد به اجازه دخول خواستن و مانعي هم براي ايشان نيست كه از شما استيذان نكنند. و در جمله" طَوَّافُونَ عَلَيْكُمْ بَعْضُكُمْ عَلي بَعْضٍ" به وجه اين حكم (يعني رفع مانع مذكور) اشاره نموده و مي‌فرمايد: چون در غير اين سه موقع غلامان و كنيزان دائما در آمد و شد، و خدمتند. پس تنها در اجازه خواستن به اين سه هنگام اكتفاء كنند.
" كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمُ الْآياتِ"- يعني خدا اين چنين احكام دين خود را بيان مي‌كند، چون اين آيات دلالت بر آن احكام دارد" وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ" احوال شما را مي‌داند، و آنچه را كه حكمت اقتضاء مي‌كند نيز مراعات مي‌كند.
" وَ إِذا بَلَغَ الْأَطْفالُ مِنْكُمُ الْحُلُمَ فَلْيَسْتَأْذِنُوا … "
اين جمله بيانگر اين حقيقت است كه حكم مذكور، يعني استيذان در سه نوبت براي اطفال تا مدتي معين معتبر است، و آن رسيدن به حد بلوغ است، و بعد از آن بايد مانند كساني كه قبلا ذكر شد يعني بالغان از مردان و زنان آزاد اجازه بگيرند،" خدا اين چنين آيات خود را برايتان بيان مي‌كند و خدا عليم و حكيم است".
" وَ الْقَواعِدُ مِنَ النِّساءِ اللَّاتِي لا يَرْجُونَ نِكاحاً … "
كلمه" قواعد"، جمع قاعده است، كه به معناي زني است كه از نكاح بازنشسته باشد، يعني ديگر كسي به خاطر پيري‌اش ميل به او نمي‌كند، بنا بر اين جمله" اللَّاتِي لا يَرْجُونَ نِكاحاً" وصفي توضيحي براي كلمه قواعد است، و بعضي گفته‌اند: كلمه مذكور به معناي زني است كه از حيض يائسه شده باشد، و وصف بعد از آن صرفا براي رفع اشتباه است.
و در مجمع البيان گفته: كلمه" تبرج" به معناي اين است كه زن محاسن و زيبايي‌هاي خود را كه بايد بپوشاند اظهار كند، و اين كلمه در اصل به معناي ظهور بوده، برج را هم به همين جهت برج ناميده‌اند، كه بنايي است ظاهر و پيدا «1».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 154.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 228
اين آيه در معناي استثنايي است از عموم حكم حجاب، و معنايش اين است كه بر هر زني حجاب واجب است الا زنان مسن، كه مي‌توانند بي حجاب باشند، البته در صورتي كه كرشمه و تبرج نداشته باشند.
و جمله" وَ أَنْ يَسْتَعْفِفْنَ خَيْرٌ لَهُنَّ" كنايه است از خودپوشي، يعني همين زنان سالخورده نيز اگر خود را بپوشانند بهتر از برهنه بودن است، و جمله" وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ" تعليل حكمي است كه تشريع كرده، و معنايش اين است كه خدا شنوا است آنچه را كه زنان به فطرت خود در خواستش را دارند، و دانا است به احكامي كه به آن محتاجند.
" لَيْسَ عَلَي الْأَعْمي حَرَجٌ وَ لا عَلَي الْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَ لا عَلَي الْمَرِيضِ حَرَجٌ وَ لا عَلي أَنْفُسِكُمْ أَنْ تَأْكُلُوا مِنْ بُيُوتِكُمْ … أَوْ صَدِيقِكُمْ" ظاهر آيه اين است كه در آن براي مؤمنين حقي قائل شده، و آن اين است كه مي‌توانند در خانه خويشاوندان، و يا كساني كه ايشان را امين مي‌دانند، و يا خانه دوستان خود چيزي بخورند، البته به مقداري كه بدان احتياج دارند، نه به حد اسراف و افساد.
" لَيْسَ عَلَي الْأَعْمي حَرَجٌ … وَ لا عَلي أَنْفُسِكُمْ"- در عطف" عَلي أَنْفُسِكُمْ" كه عطف به ما قبل خود شده، دلالت است بر اينكه شمردن نامبردگان از اين باب نبوده كه خصوصيتي داشته باشند، بلكه از باب اين بوده كه به خاطر عيب و نقصي كه در اعضاء دارند احيانا نمي‌توانند رزق خود را كسب كنند، لذا جايز است كه از خانه‌هاي نامبردگان رفع حاجت كنند، و الا فرقي ميان كور و چلاق و مريض و غير ايشان نيست.
" مِنْ بُيُوتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ آبائِكُمْ … "- در اينكه خانه‌هايتان را با خانه‌هاي خويشاوندانتان و بقيه نامبردگان آورده، اشاره است به اينكه در دين اسلام خانه‌هاي نامبردگان با خانه خود شما فرقي ندارد، چون در اين دين مؤمنين، اولياي يكديگرند، و در حفظ خانه و زندگي يكديگر فرقي با خانه و زندگي خودشان نمي‌گذارند، آن طور كه صاحب اختيار و سرپرست خانه خويشند، خانه‌هاي اقرباء و كساني كه شما قيم و سرپرستي آنان را داريد و دوستان خويش را نيز سرپرستي مي‌كنيد.
علاوه بر اين كلمه" بيوتكم" شامل خانه فرزند و همسر انسان نيز مي‌شود هم چنان كه روايت هم به اين معنا دلالت دارد.
" أَوْ ما مَلَكْتُمْ مَفاتِحَهُ"- كلمه" مفاتح" جمع مفتح و به معناي مخزن است، و معناي جمله اين است كه حرجي بر شما نيست از اينكه بخوريد از خانه‌هاي خودتان، (كه گفتيم منظور خانه فرزندان و همسران است)، و هر جا كه كليدش به شما سپرده شده، مانند خانه‌هايي كه انسان قيم و يا وكيل در آن شده باشد، و يا كليدش را به آدمي سپرده باشند.
" أَوْ صَدِيقِكُمْ"- اين جمله عطف است بر ما قبل، به تقدير كلمه" بيت" چون سياق آن را مي‌رساند، و تقدير" و يا خانه صديقتان" بوده است.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 229
" لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَأْكُلُوا جَمِيعاً أَوْ أَشْتاتاً" كلمه" اشتات" جمع" شت" است، و شت مصدر است كه به معناي تفرق است، و اگر در معناي متفرق استعمال شده به منظور مبالغه بوده، و باز به همين منظور به صيغه جمع آمده، ممكن هم هست مصدر نباشد، بلكه صفت باشد، به معناي متفرق، هم چنان كه كلمه حق، وصفي است به معناي حق‌دار.
و معناي آيه اين است كه گناهي بر شما نيست كه همگي دست جمعي و با يكديگر بخوريد، و يا جدا جدا. و اين آيه هر چند كه به حكم روايات درباره موردي خاص نازل شده، ولي مفادش عام است.
مفسرين در اين فصل از آيه و در فصل قبلي آن اختلاف شديدي دارند، كه ما صلاح در آن ديديم كه از ايراد آن و غور و بحث از آن صرف نظر كنيم، چون معنايي كه ما براي اين دو فصل آورديم معنايي است كه از سياق استفاده مي‌شود.

[معناي اينكه فرمود:" فَإِذا دَخَلْتُمْ بُيُوتاً فَسَلِّمُوا عَلي أَنْفُسِكُمْ"] … .. ص : 229

" فَإِذا دَخَلْتُمْ بُيُوتاً فَسَلِّمُوا عَلي أَنْفُسِكُمْ تَحِيَّةً مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُبارَكَةً طَيِّبَةً … "
بعد از آنكه گفتگو از خانه‌ها را به ميان آورد، ادب دخول در آن را متفرع بر آن نموده، فرمود:" و چون داخل خانه‌ها شويد بر خود سلام كنيد".
و مقصود از" سلام كردن بر خود"، سلام كردن بر هر كسي است كه در خانه باشد، در اينجا نيز اگر نفرمود:" بر اهل آن سلام كنيد"، خواست يگانگي مسلمانان با يكديگر را برساند، چون همه انسانند، و خدا همه را از يك مرد و زن خلق كرده، علاوه بر اين همه مؤمنند، و ايمان ايشان را جمع كرده، چون ايمان قوي‌تر از رحم، و هر عامل ديگري براي يگانگي است.
و بعيد هم نيست كه مراد از جمله" فَسَلِّمُوا عَلي أَنْفُسِكُمْ" اين باشد كه وقتي كسي داخل بر اهل خانه‌اي شد، بر آنان سلام كند، و ايشان جواب سلامش را بدهند.
جمله" تَحِيَّةً مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُبارَكَةً طَيِّبَةً" حال است، يعني در حالي كه سلام تحيتي است از ناحيه خدا، چون او تشريعش كرده و حكمش را نازل ساخته تا مسلمانان با آن يكديگر را تحيت گويند، و آن تحيتي است مبارك و داراي خير بسيار، و باقي و طيب، چون ملايم با نفس است. آري، حقيقت اين تحيت گسترش امنيت و سلامتي بر كسي است كه بر او سلام مي‌كنند، و امنيت و سلامتي پاكيزه‌ترين چيزي است كه در ميان دو نفر كه به هم برمي‌خورند برقرار باشد.
خداي سبحان سپس آيه را با جمله" كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمُ الْآياتِ" ختم كرد، كه تفسيرش گذشت.
" لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ"- يعني تا شايد شما به معالم دين خود آگهي يابيد و به آن عمل كنيد،- برخي اين طور معنا كرده‌اند.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 230
" إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ إِذا كانُوا مَعَهُ عَلي أَمْرٍ جامِعٍ لَمْ يَذْهَبُوا حَتَّي يَسْتَأْذِنُوهُ … "
ذكر جمله" الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ" براي بيان مؤمنين با اينكه معناي كلمه مؤمنين روشن بود براي اين بود كه دلالت كند بر اتصافشان به حقيقت معناي ايمان، و معنايش اين است كه مؤمنين عبارتند از آنهايي كه به خدا و رسولش ايمان حقيقي دارند، و به وحدانيت خدا و رسالت رسولش باور و اعتقاد قلبي دارند.
و به همين جهت دنبالش فرمود:" و چون با او بر سر امري اجتماع و اتفاق مي‌كنند، نمي‌روند تا اجازه بگيرند" و مقصود از امر جامع امري است كه خود به خود مردم را دور هم جمع مي‌كند، تا درباره آن بينديشند و مشورت كنند، و سپس تصميم بگيرند، مانند جنگ و امثال آن.
و معناي آيه اين است كه چون با رسول او بر سر امري از امور عمومي اجتماع مي‌كنند، پي كار خود نرفته و از آن جناب روي نمي‌گردانند، مگر بعد از آنكه كسب اجازه كرده باشند.
و چون چنين بود، دنبالش فرمود:" كساني كه از تو اجازه مي‌گيرند كساني هستند كه به خدا و رسولش ايمان دارند" و اين در حقيقت به منزله عكس صدر آيه است، تا دلالت كند بر ملازمه و اينكه ايمان از كسب اجازه جدا نمي‌شود.
" فَإِذَا اسْتَأْذَنُوكَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَنْ لِمَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ"- در اين جمله خداي تعالي رسول گرامي خود را اختيار مي‌دهد كه به هر كس خواست اجازه رفتن بدهد، و به هر كس خواست ندهد.
" وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمُ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ"- در اين جمله رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد تا به منظور دلخوش كردن آنان، و تا رحمتي باشد براي آنان، از خدا برايشان طلب مغفرت كند.

[نهي از بي اعتنايي كردن به دعوت و فراخواني رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) و شانه خالي كردن از احضار و تكليف او (لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ … )] … .. ص : 230

" لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضاً … "
" دعاء رسول" به معناي اين است كه آن جناب مردم را براي كاري از كارها دعوت كند، مانند دعوتشان به سوي ايمان و عمل صالح و به سوي مشورت در امري اجتماعي و به سوي نماز جماعت، و امر فرمودنش به چيزي از امور دنيا و آخرتشان، همه اينها دعا و دعوت او است.
شاهد اين معنا جمله ذيل آيه است كه مي‌فرمايد:" قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الَّذِينَ يَتَسَلَّلُونَ مِنْكُمْ لِواذاً" و نيز تهديدي كه دنبال آيه درباره مخالفت امر آن جناب آمده، و شهادت اين دو فقره بر مدعاي ما روشن است، و اين معنا با آيه قبلي هم مناسب‌تر است، زيرا در آن آيه مدح مي‌كرد كساني را كه دعوت آن حضرت را اجابت مي‌كردند، و نزدش حضور مي‌يافتند، و از او بدون
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 231
اجازه‌اش مفارقت نمي‌كردند، و اين آيه مذمت مي‌كند كساني را كه وقتي آن جناب دعوتشان مي‌كند سر خود را مي‌خارانند، و اعتنايي به دعوت آن جناب نمي‌كنند.
از اينجا معلوم مي‌شود اينكه بعضي «1» گفته‌اند:" مراد از دعاي رسول، خطاب كردن او و صدا زدن او است، كه مردم آن جناب را مثل ساير مردم صدا نزنند، بلكه با مردم فرق گذاشته او را محترمانه صدا بزنند، مثلا، نگويند يا محمد، و يا ابن عبد اللَّه، بلكه بگويند يا رسول اللَّه" معناي درستي نيست.
و همچنين تفسير ديگري كه بعضي «2» كرده‌اند كه: مراد از دعاء، نفرين كردن آن جناب است، كه نفرين او را مثل نفرين سايرين ندانند، كه در حقيقت آيه شريفه مردم را نهي مي‌كند از اينكه خود را در معرض نفرين آن جناب قرار دهند، يعني او را به خشم در نياورند، چون خدا نفرين او را بي اثر نمي‌گذارد. و وجه ضعف و نادرستي اين دو معنا اين است كه ذيل آيه با آنها سازگاري ندارد.
كلمه" تسلل" در آيه مورد بحث به معناي اين است كه كسي خود را از زير بار و تكليفي به طور آرام بيرون بكشد، كه ديگران نفهمند، و اين كلمه از" سل سيف" يعني بيرون كردن شمشير از غلاف گرفته شده. و كلمه" لواذا"، به معناي ملاوذه است، و" ملاوذه" آن است كه انساني به غير خود پناهنده شده و خود را پشت سر او پنهان كند. و معناي آيه اين است كه خداي عز و جل از ميان شما آن كساني را كه از ما بين مردم با حيله و تزوير بيرون مي‌شوند، در حالي كه به غير خود پناهنده مي‌شوند و به اين وسيله خود را پنهان مي‌كنند و هيچ اعتنايي به دعوت رسول ندارند، مي‌شناسد.
" فَلْيَحْذَرِ الَّذِينَ يُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ أَنْ تُصِيبَهُمْ فِتْنَةٌ أَوْ يُصِيبَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ"- ظاهر سياق آيه با در نظر داشتن معنايي كه گذشت، اين است كه ضمير" عن امره" به رسول خدا بر مي‌گردد، و امرش همان دعاي او است، در نتيجه آيه شريفه كساني را كه از امر و دعوت آن جناب سر مي‌تابند، تحذير مي‌كند از اينكه بلا و يا عذابي دردناك به آنان برسد.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند:" ضمير در" عن امره" به خداي سبحان بر مي‌گردد، و در آيه شريفه هر چند كه امري از ناحيه خدا وجود ندارد تا ضمير بدان برگردد، و ليكن همان نهي كه كرد و فرمود:" دعاي رسول را چون دعاي يك نفر عادي قرار ندهيد" در حقيقت در معناي امر و به صورت نهي است، چون معنايش اين است كه دعوت او را بپذيريد، و كلمه" بپذيريد" امر است، و از ميان اين دو وجه وجه اولي بهتر است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 158.
(2)روح المعاني، ج 7، ص 158.
(3)روح المعاني، ج 18، ص 226.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 232
" أَلا إِنَّ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ … "
اين جمله بيان عموميت ملك است، و اينكه هر چيزي بدون استثناء مملوك خداي سبحان و قائم به او است پس به همين دليل با جميع خصوصيات وجودش معلوم براي او است پس او آنچه را كه وي بدان محتاج باشد مي‌داند، و مردم هم يكي از موجوداتند، كه خدا به حقيقت حالشان و آنچه بدان نيازمندند آگاه است. پس مي‌فهميم كه آنچه از شرايع دين هم كه براي آنان تشريع كرده اموري است كه در حياتشان بدان نيازمندند، هم چنان كه ارزاقي كه برايشان آفريده مورد حاجتشان بوده، و بدون آن بقاء و دوام نخواهند داشت.
پس اينكه فرمود:" قَدْ يَعْلَمُ ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ- او مي‌داند آنچه را كه شما بر آن هستيد، و حقيقت حال شما را آگاه است، و مي‌داند كه چه احتياجاتي داريد" به منزله نتيجه‌اي است كه بر حجت مذكور مترتب مي‌شود، و معنايش اين است كه مالكيت خدا بر شما و هر چيز ديگر مستلزم علم او به حال و احتياجات شما است، آري، او به علت اينكه مالك شما است، مي‌داند كه چه قسم شريعت و احكامي مورد احتياج شما است، همان را برايتان تشريع نموده، و بر شما واجب مي‌كند.
و جمله" وَ يَوْمَ يُرْجَعُونَ إِلَيْهِ فَيُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ" عطف است بر جمله" ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ" و معنايش اين است كه او هم در دنيا عالم به احوال شما است، و هم در روزي كه به سويش باز مي‌گرديد، يعني روز قيامت كه در آن روز هر كسي را به حقيقت عملي كه كرده خبر مي‌دهد، و خدا به هر چيزي دانا است.
خداي تعالي در اين جمله ذيل، مردم را تحريك بر اطاعت و انقياد نسبت به احكام شرع خود، و عمل به آن فرموده، به اين بيان كه به زودي ايشان را به حقيقت اعمالشان خبر مي‌دهد، هم چنان كه در صدر آيه تحريك مي‌كرد به اينكه شرع را بپذيرند، چون خدا آن را تشريع كرده، كه عالم به حوايج مردم است، و اين شريعت حوايج آنان را بر مي‌آورد.

بحث روايتي [(رواياتي در باره مفاد و شان نزول پاره‌اي از آيات گذشته)] … .. ص : 232

در الدر المنثور است كه سعيد بن منصور و ابن ابي شيبه و ابو داوود و ابن مردويه، و بيهقي، در" سنن" خود از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لِيَسْتَأْذِنْكُمُ" گفته است: آيه اذن از جمله آياتي است كه بيشتر مردم به آن عمل نكردند، ولي من همواره به اين دخترم- كنيزي كوتاه قد بالاي سرش ايستاده بود- يادآوري مي‌كنم كه از من اجازه بگيرد، و سپس بر من وارد شود «1».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 56.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 233
و در تفسير قمي درباره همين آيه از قول امام (ع) گفته: خداي تعالي مردم را نهي كرد از اينكه در اين سه هنگام- كه ذكر فرموده- داخل خانه كسي بشوند، چه اينكه پدر باشد يا خواهر و يا مادر و يا خادم، مگر به اذن ايشان، و آن سه وقت عبارت است از، بعد از طلوع فجر و ظهر و بعد از عشاء، و غير اين سه هنگام را مطلق گذاشته و فرموده" لَيْسَ عَلَيْكُمْ وَ لا عَلَيْهِمْ جُناحٌ بَعْدَهُنَّ" يعني بعد از اين سه هنگام" طَوَّافُونَ عَلَيْكُمْ بَعْضُكُمْ عَلي بَعْضٍ" «1».
و در كافي به سند خود از زراره از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير جمله" مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ" فرموده: اين حكم تنها مخصوص مردان است، نه زنان. زراره مي‌گويد پرسيدم: پس زنان در اين سه هنگام بايد اجازه بگيرند؟ فرمود: نه، و ليكن مي‌توانند داخل و خارج شوند، و درباره كلمه" منكم" در جمله" وَ الَّذِينَ لَمْ يَبْلُغُوا الْحُلُمَ مِنْكُمْ" فرمود:
يعني از خودتان، آن گاه اضافه فرمود كه: بر شما است (بر ايشان است- نسخه بدل) كه مانند كساني كه بالغ شده‌اند در اين سه ساعت استيذان كنند «2».
مؤلف: در اين مساله كه حكم مخصوص مردان است روايات ديگري نيز از امام باقر و امام صادق (ع) رسيده.
و در مجمع البيان در ذيل آيه مورد بحث گفته: معنايش اين است كه: به غلامان و كنيزان خود دستور دهيد وقتي مي‌خواهند به شما و در محل خلوت شما وارد شوند، از شما اجازه بگيرند (نقل از ابن عباس) بعضي ديگر گفته‌اند: تنها عبيد مورد نظرند، (نقل از ابن عمر)، البته به اين مضمون از امام ابي جعفر و ابي عبد اللَّه (ع) نيز روايت شده «3».
مؤلف: با اين روايات و با ظهور خود آيه روايتي كه حاكم از علي (ع) نقل كرده ضعيف مي‌شود، و آن اين است كه مراد زنانند، و اما مردان بايد استيذان كنند.
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه، و ابن مردويه، از ابن عمر روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: اعراب بر شما مسلمانان غلبه نكنند در ناميدن نماز عشاء به نماز عتمه، چون اين نماز در كتاب خدا عشاء ناميده شده، كلمه عتمه مربوط به دوشيدن شتران در آن هنگام است.
مؤلف: نظير اين روايت از عبد الرحمن بن عوف به اين عبارت نقل شده، كه رسول خدا (ص) فرمود: اعراب در مراسم نماز شما بر شما غلبه نكنند، كه خداي
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 108.
(2)كافي، ج 5، ص 529 ح 2.
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 154.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 234
تعالي فرموده:" وَ مِنْ بَعْدِ صَلاةِ الْعِشاءِ" و عتمه مربوط به شتران است «1».
و در كافي به سند خود از حريز از امام صادق (ع) روايت كرده كه آيه" أَنْ يَضَعْنَ ثِيابَهُنَّ" را قراءت نموده و فرمودند: مراد از آن جلباب و خمار است، در صورتي كه زن سالخورده باشد «2».
مؤلف: و در اين معنا اخبار ديگري نيز هست.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير، و ابن ابي حاتم از ضحاك روايت كرده كه گفت: اهل مدينه قبل از آنكه رسول خدا (ص) مبعوث شود رسمشان چنين بود كه افراد كور و مريض و چلاق را در غذا با خود شركت نمي‌دادند، و فكر مي‌كردند كه افراد كور تشخيص نمي‌دهند كدام لقمه لذيذتر و بهتر است، مريض هم كه نمي‌تواند مانند سالم غذا بخورد، و چلاق هم حريف اشخاص سالم نيست، ولي بعد از بعثت اجازه داده شد كه با آنان غذا بخورند «3».
و نيز در همان كتاب است كه ثعلبي از ابن عباس روايت كرده كه گفت: حارث با رسول خدا (ص) به عزم جهاد بيرون شد، و خالد بن زيد را جانشين خود در امور خانواده‌اش كرد، و خانواده حارث از اينكه با خالد كه بيمار بود غذا بخورند ناراحت بودند، پس اين آيه نازل شد «4».
و نيز در همان كتاب است كه عبد بن حميد و ابن جرير و ابن ابي حاتم، از قتاده روايت كرده‌اند كه گفت: اين قبيله كه از بني كنانة بن خزيمه است، در جاهليت تنها غذا خوردن را ننگ مي‌دانستند، حتي پيش مي‌آمد كه يكي از آنان بر شدت گرسنگي غذا را با خود مي‌گردانيد تا شايد كسي را پيدا كند كه با او غذا بخورد و آب بياشامد، ولي در اسلام اجازه هر دو قسم غذا خوردن داده شد، و آيه شريفه" لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَأْكُلُوا جَمِيعاً أَوْ أَشْتاتاً" نازل گرديد «5».
مؤلف: و در معناي اين روايت روايات ديگري نيز هست.
و در كافي به سند خود از زراره، از امام صادق (ع) روايت آورده كه در معناي آيه" أَوْ ما مَلَكْتُمْ مَفاتِحَهُ أَوْ صَدِيقِكُمْ"، فرمود: اينها كه خداي عز و جل در اين آيه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 57.
(2)فروع كافي، ج 5، ص 522 ح 4.
(3 و 4 و 5)الدر المنثور، ج 5، ص 58.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 235
نامشان را برده، بدون اجازه از خرما و خورش و طعام يكديگر مي‌خوردند، و همچنين زن بدون اجازه از خانه شوهرش مي‌تواند بخورد، و غير اينها نمي‌توانند «1».
و در همان كتاب به سند خود از ابي حمزه ثمالي از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) به مردي فرمود: تو و آنچه مال داري ملك پدرت هستي، آن گاه امام فرمود: در عين حال من دوست نمي‌دارم كه پدري از مال پسر بردارد، مگر آن مقداري كه ناچار از آن است، چون خدا فساد را دوست نمي‌دارد «2».
و در همان كتاب به سند خود از محمد بن مسلم، از امام صادق (ع) روايت كرده كه از آن جناب در مورد مردي پرسيدم كه پسرش توانگر است، و پدر محتاج؟ فرمود: پدر مي‌تواند از مال او بخورد، و اما مادر نخورد، مگر به عنوان قرض «3».
و باز در همان كتاب به سند خود از جميل بن دراج از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: زن مي‌تواند بخورد، و صدقه دهد، و دوست هم مي‌تواند از منزل برادرش بخورد، و صدقه دهد «4».
و در همان كتاب به سند خود از ابن ابي عمير، از شخصي كه نامش را برد، از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" أَوْ ما مَلَكْتُمْ مَفاتِحَهُ" فرمود: مثل كسي كه وكيلي در اموال خود دارد، و او بدون اجازه وي از مال وي مي‌خورد «5».
و در مجمع البيان در ذيل جمله:" أَنْ تَأْكُلُوا مِنْ بُيُوتِكُمْ" گفته: بعضي گفته‌اند معنايش" من بيوت اولادكم" است، به دليل اينكه امام به فرزند كسي فرمود: تو و مالت مال پدرت هستي، و نيز همان جناب فرموده: پاكيزه‌ترين رزقي كه انسان مي‌خورد آن است كه از كسبش باشد، و فرزند او نيز از جمله كسب او است «6».
مؤلف: و در اين معاني روايات بسياري ديگر است.
و در كتاب معاني، به سند خود از ابي الصباح روايت كرده كه گفت: از امام باقر (ع) از معناي آيه" فَإِذا دَخَلْتُمْ بُيُوتاً فَسَلِّمُوا عَلي أَنْفُسِكُمْ … " پرسيدم، فرمود: اين همان
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 6، ص 277 ح 2. [ … ..]
(2)كافي ج 5، ص 135، ح 3.
(3)كافي، ج 5، ص 135 ح 1.
(4)كافي، ج 6، ص 277 ح 3.
(5)كافي، ج 6، ص 277 ح 5.
(6)مجمع البيان، ج 7، ص 156.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 236
سلام كردن شخص به اهل خانه است، وقتي كه به خانه وارد مي‌شود، و جواب سلام اهل خانه به او است، زيرا همين سلام و عليك، سلام بر خودتان است «1».
مؤلف: در تفسير همين آيه اشاره به اين معنا گذشت.
و در تفسير قمي در ذيل جمله" إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ … حَتَّي يَسْتَأْذِنُوهُ" فرموده‌اند: اين آيه درباره عده‌اي نازل شد كه هر وقت رسول خدا (ص) ايشان را براي امري از امور جمع مي‌كرد تا پي كاري يا جنگي كه پيش آمده بود بفرستد، بدون اجازه او متفرق مي‌شدند، خداي تعالي ايشان را از اين رفتار نهي فرمود «2».
و در همان كتاب در ذيل آيه" فَإِذَا اسْتَأْذَنُوكَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَنْ لِمَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ" فرمود: اين آيه درباره حنظلة بن ابي عياش نازل شد، و جريانش چنين بود كه او در شبي كه فردايش جنگ احد شروع مي‌شد، عروسي كرده بود، پس از رسول خدا (ص) اجازه گرفت تا نزد اهلش بماند، پس خداي عز و جل اين آيه را فرو فرستاد، حنظله نزد اهلش ماند، صبح در حال جنابت به ميدان جنگ آمد و شهيد شد، رسول خدا (ص) فرمود: من خود ديدم كه ملائكه حنظله را با آب ابرها، و روي تخته‌هايي از نقره در ميان آسمان و زمين غسل مي‌دادند، و به همين جهت او را غسل الملائكه ناميدند «3».
باز در همان كتاب در ذيل آيه" لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضاً" از قول امام (ع) گفته: يعني رسول خدا (ص) را مثل يك فرد عادي صدا نزنيد و در روايت ابي الجارود از ابي جعفر (ع) آمده كه در معناي آيه مذكور مي‌فرمود: نگوييد: يا محمد، و يا ابا القاسم، بلكه بگوييد: يا نبي اللَّه، و يا رسول اللَّه «4».
مؤلف: نظير اين حديث از ابن عباس روايت شده، و ليكن در سابق گفتيم كه ذيل آيه شريفه با اين معنا آن طور كه بايد سازگار نيست.
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار، ص 162.
(2 و 3 و 4)تفسير قمي، ج 2، ص 110.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 237

(25)سوره فرقان مكي است و هفتاد و هفت آيه دارد (77) … .. ص : 237

[سوره الفرقان (25): آيات 1 تا 3] … .. ص : 237

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلي عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً (1) الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً (2) وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لا يَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ وَ لا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً وَ لا يَمْلِكُونَ مَوْتاً وَ لا حَياةً وَ لا نُشُوراً (3)

ترجمه آيات … .. ص : 237

به نام خداي رحمان و رحيم.
بزرگ و لايق بزرگي است آن خدايي كه اين فرمان را به بنده خويش نازل كرد تا بيم‌رسان جهانيان باشد (1).
همان كه فرمان‌روايي آسمانها و زمين خاص او است، فرزندي نگرفته و در فرمان‌روايي شريك ندارد، و همه چيز را او آفريده و آن را به اندازه كرده اندازه‌اي دقيق (2).
(ولي گروهي) سواي خدا خداياني گرفتند كه چيزي خلق نكنند و خودشان مخلوقند، اختيار سود و زيان خويش ندارند و اختيار مرگ و زندگي و تجديد حيات ندارند (3).

بيان آيات … .. ص : 237

اشاره

غرض اين سوره بيان اين حقيقت است كه دعوت رسول خدا (ص)
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 238
دعوتي است حق، و ناشي از رسالتي از جانب خداي تعالي، و كتابي نازل شده از ناحيه او، و نيز در اين سوره چند نوبت پشت سر هم ايرادهايي كه كفار بر نبوت آن جناب از ناحيه خدا، و بر نازل بودن كتابش از جانب خدا كرده‌اند، دفع شده، و در اين دفع عنايتي بالغ به كار رفته.
و چون بيان اين غرض مستلزم احتجاج بر مساله توحيد و نفي شريك، و بيان پاره‌اي از اوصاف قيامت، و صفات پسنديده‌اي از مؤمنين بود، لذا به اين مسائل نيز پرداخته، ولي همه اين بيانات را با لحن انذار و تخويف ايفاء نمود، نه تبشير و تشويق.
اين را هم بايد گفت كه اين سوره به شهادت سياق عمومي آيات آن در مكه نازل شده، جز اينكه چه بسا بعضي «1» از مفسرين سه آيه آن را استثناء كرده، گفته‌اند كه: در مدينه نازل شده است، و آن سه آيه عبارت است از آيه" وَ الَّذِينَ لا يَدْعُونَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ … غَفُوراً رَحِيماً".
و شايد وجه در آن اين باشد كه در اين سه آيه مساله حرمت زنا مطرح شده، ولي شما خواننده عزيز به خاطر داريد كه در تفسير آيه خمر از سوره مائده آنجا كه اخبار را نقل كرديم، گفتيم كه: حرمت زنا و شراب از اول ظهور دعوت اسلامي معروف بوده، كه يكي از احكام اين دين است.
و عجيب از بعضي «2» از مفسرين است كه گفته‌اند: همه سوره مدني است، مگر سه آيه از آن كه اولش:" تَبارَكَ الَّذِي" و آخرش كلمه" نشورا" است.

[توضيح آيه:" تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلي عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً"] … .. ص : 238

" تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلي عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً" كلمه" تبارك" از ماده" بركة"- به دو فتحه- است كه به معناي ثبوت خير در هر چيز است.
مانند ثبوت آب در بركه (آب انبار)، و اين معنا از واژه" برك البعير" گرفته شده، كه به معناي آن است كه شتر سينه به زمين بگذارد و بخوابد، كلمه تبارك هم از همان ريشه اشتقاق يافته، و معنايش ثبوت خير است در هر چيزي كه مي‌گوييم مبارك است، چيزي كه هست صيغه تبارك علاوه بر افاده معناي مزبور،- به طوري كه گفته‌اند «3»- مبالغه در آن را نيز مي‌رساند. و اين صيغه تقريبا مي‌توان گفت از كلماتي است كه جز در مواردي نادر بر غير خدا اطلاق نمي‌شود.
كلمه" فرقان" به معناي فرق است، و اگر قرآن كريم را فرقان ناميد از آن جهت بوده
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 159.
(2)روح المعاني، ج 18، ص 230 به نقل از ضحاك.
(3)روح المعاني، ج 18، ص 230.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 239
كه آياتش بين حق و باطل جدايي مي‌اندازد، و يا از اين جهت بوده كه آياتش جدا جدا نازل شده. مؤيد معناي اول اين است كه اين كلمه در قرآن كريم بر تورات هم اطلاق شده، با اينكه تورات يكباره نازل شد.
راغب در مفردات گفته: كلمه" فرقان" از كلمه" فرق" بليغ‌تر است، براي اينكه فرقان تنها در فرق نهادن بين حق و باطل استعمال مي‌شود، مانند قنعان، كه تنها در مردي استعمال مي‌شود كه ديگران به حكم او قناعت مي‌كنند، و اين كلمه اسم است نه مصدر، به خلاف فرق كه هم مصدر است، و هم در فرق بين حق و باطل و غير آن استعمال مي‌شود «1».
كلمه" عالمين" جمع عالم است كه معنايش خلق است، در صحاح اللغة گفته:
" عالم" به معناي خلق است، و جمع آن عوالم مي‌آيد، و عالمون به معناي اصناف خلق است «2». و اين لفظ هر چند شامل همه خلق از جماد و نبات و حيوان و انسان و جن و ملك مي‌شود، و ليكن در خصوص آيه مورد بحث به خاطر سياقي كه دارد يعني انذار را غايت و نتيجه تنزيل قرآن قرار داده، مراد از آن خصوص مكلفين از خلق است، كه ثقلان يعني جن و انس است، البته ما تنها از مكلفين اين دو صنف را مي‌شناسيم.
با اين بيان روشن شد اينكه بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: آيه شريفه دلالت مي‌كند بر عموم رسالت رسول خدا (ص)، و اينكه آن جناب مبعوث بر تمامي ما سوي اللَّه است، صحيح نيست، چون اين مفسر غفلت كرده از اينكه چرا از رسالت تعبير به انذار فرموده، و نظير آيه مورد بحث در دلالت بر عموميت آيه:" وَ اصْطَفاكِ عَلي نِساءِ الْعالَمِينَ" «4» و آيه" وَ فَضَّلْناهُمْ عَلَي الْعالَمِينَ" «5» مي‌باشد.
كلمه" نذير"- به طوري كه گفته‌اند «6»- به معناي منذر، (بيم‌رسان) است، و انذار با تخويف قريب المعنا است.
پس اينكه فرمود:" تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلي عَبْدِهِ" معنايش اين است كه خير بسيار در كسي كه فرقان را بر عبد خود محمد (ص) نازل كرد ثابت شد، و
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" فرق".
(2)صحاح اللغة، ج 5، ص 1991.
(3)روح المعاني، ج 18، ص 231.
(4)آل عمران، آيه 42. [ … ..]
(5)سوره جاثيه، آيه 16.
(6)روح المعاني، ج 18، ص 231.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 240
ثبوت خير كثير در خدا، با اينكه آن خير عايد خلقش مي‌شود، كنايه است از جوشش و فوران خير از او بر خلق او، به خاطر اينكه كتابي بر بنده‌اش نازل كرده كه فارق ميان حق و باطل، و نجات دهنده عالميان از ضلالت، و سوق دهنده به سوي هدايت است.
و اگر در آيه شريفه نزول قرآن را از ناحيه خدا، و رسول خدا (ص) را فرستاده او، و نذير براي عالميان خوانده، و نيز قرآن را فرقان و جدا كننده حق از باطل ناميده، و رسول را بنده خداوند، بر عالميان معرفي كرده، اشعار دارد بر اينكه مملوك خدا است، و هيچ اختياري از خود ندارد، همه به منظور زمينه چيني براي مطالبي است كه بعدا از مشركين حكايت مي‌كند، كه به قرآن طعنه زدند كه اين افتراء بر خدا است. و محمد (ص) آن را از پيش خود تراشيده، و قومي ديگر نيز او را كمك كرده‌اند، و اينكه پيغمبر طعام مي‌خورد، و در بازارها راه مي‌رود، و طعنه‌هاي ديگري كه زدند، و پاسخي كه از طعنه‌هاي ايشان داده.
پس حاصل كلام اين شد كه قرآن كتابي است كه با حجت‌هاي باهره خود بين حق و باطل جدايي مي‌اندازد، پس خودش جز حق نمي‌تواند باشد، چون باطل ممكن نيست ميان حق و باطل فارق باشد، و اگر خود را به صورت حق جلوه مي‌دهد، براي فريب دادن مردم است.
و آن كسي كه اين كتاب را آورده عبدي است مطيع خدا كه عالميان را با آن انذار نموده، و به سوي حق دعوت مي‌كند پس او نيز جز بر حق نمي‌باشد، و اگر بر باطل بود به سوي حق دعوت نمي‌كرد، بلكه از حق گمراه مي‌ساخت، علاوه بر اين خداي سبحان در كلام معجز خود به صدق رسالت او شهادت داده، و كتاب او را نازل از ناحيه خود خوانده.
از اينجا معلوم مي‌شود اينكه بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" فرقان" مطلق- كتابهاي آسماني و نازل بر انبياء است، و مراد از" عبد او"، عموم انبياء است، صحيح نيست و دوري‌اش از ظاهر لفظ آيه بر كسي پوشيده نمي‌باشد.
لام در جمله" لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً" لام تعليل است، و مي‌رساند كه هدف از تنزيل فرقان بر عبدش اين است كه بيم دهنده جميع عالم از انس و جن باشد، چون كلمه جمع در صورتي كه الف و لام بر سرش در آمده باشد استغراق و كليت را مي‌رساند. و همين تعبير يعني آوردن صيغه جمع با الف و لام خالي از اشاره به اين معنا نيست كه براي همه عالم يك اله و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 18، ص 231.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 241
معبود است، نه آن طور كه وثني مذهبان معتقدند كه هر قومي براي خود الهي غير از اله ديگران دارد.
و اگر در آيه مورد بحث تنها به ذكر انذار اكتفاء كرد، و نامي از تبشير نبرد، براي اين بود كه كلام در اين سوره در سياق انذار و تخويف بود.

[اثبات ملك مطلق براي خداوند (لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ) و استنتاج فرزند و شريك نداشتن و انحصار خلقت، تقدير و تدبير در او عز و جل] … .. ص : 241

" الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ … "
كلمه" ملك"- به كسره ميم، و ضم آن، «1» هر دو- به معناي اين است كه چيزي قائم به وجود چيز ديگر باشد، به طوري كه هر طور كه بخواهد در آن تصرف كند، چه اينكه اصل رقبه‌اش قائم به وجود مالك باشد، مانند رقبه مال كه قائم به مالك است كه مي‌تواند هر نوع تصرفي در آن بكند، و يا اينكه در تحت فرمان او قرار گيرد، و او با امر و نهي و حكم راندن بر وي مسلط باشد، مانند تسلطي كه يك سلطان بر رعيت خود، و آنچه در دست ايشان است دارد، كه قسم دوم را ملك- به ضمه ميم- تعبير مي‌كنند.
پس ملك- به كسره ميم- عمومي‌تر است از ملك- به ضمه ميم- هم چنان كه راغب نيز گفته ملك- به فتحه ميم و كسره لام- به معناي متصرف به امر و نهي است در مردم، و اين كلمه تنها به كسي اطلاق مي‌شود كه سياست و اداره امور آدميان را به عهده دارد، و بدين جهت گفته مي‌شود: فلاني ملك مردم است، ولي گفته نمي‌شود ملك اين اشياء است، تا آنجا كه مي‌گويد: پس ملك- به ضمه ميم- به معناي ضبط شي‌ء مورد تصرف است، به وسيله حكم، و ملك- به كسره ميم- نظير جنس براي مطلق ملك است، پس هر ملك- به ضمه ميم- ملك به كسره ميم- هست، ولي هر ملك- به كسره ميم ملك- به ضمه ميم- نيست «2».
و چه بسا مي‌شود كه ملك- به كسره- مختص به مالكيت رقبه، و ملك- به ضمه ميم- مختص به غير آن مي‌شود.
پس اينكه فرمود:" الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ"- با در نظر داشتن اينكه لام اختصاص را مي‌رساند- اين معنا را افاده مي‌كند كه آسمانها و زمين مملوك خدايند، و به هيچ وجهي از وجوه از خود استقلال نداشته، و از خدا و تصرفات او با حكمش بي نياز نيستند، و حكم در آن و اداره و گرداندن آسياي آن مختص به خداي تعالي است، پس تنها خدا مليك و متصرف به حكم در آن است، آنهم متصرف علي الاطلاق.
و با اين بيان، ترتب جمله" وَ لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً" بر ما قبل، روشن مي‌شود، چون داشتن
__________________________________________________
(1)مرحوم علامه طباطبائي در ذيل آيه فوق در مورد اعراب كلمه" ملك" مي‌گويند:" به كسر ميم و فتح آن" كه احتمالا" به كسر ميم و ضم آن" صحيح باشد.
(2)مفردات راغب، ماده" ملك".
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 242
ملك علي الاطلاق حاجتي باقي نمي‌گذارد براي اتخاذ فرزند، چون اتخاذ فرزند براي يكي از دو حاجت است، يا براي اين است كه فرزند به قسمتي از امورش برسد، چون خودش به تنهايي نمي‌تواند امور خود را اداره كند، و خداي سبحان كه مالك هر چيزي است و تواناي بر هر كاري است كه بخواهد انجام دهد چنين فرضي درباره‌اش نمي‌شود، و يا براي اين است كه هستي‌اش محدود، و بقايش تا زماني معين است، و هر چه را مالك است تا مدتي معين مالك است، لذا فرزند مي‌گيرد تا بعد از خود جانشينش شود، و بعد از خودش به امورش قيام نمايد، و خداي سبحان كه مالك هر چيز است و هستي‌اش سرمدي و ابدي است، و فنا در او راه ندارد، به هيچ وجه حاجتي به اتخاذ فرزند ندارد. اين بيان، هم رد بر مشركين است و هم رد بر نصاري.
و همچنين جمله بعدي كه مي‌فرمايد:" وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ" چون احتياج به شريك در جايي كه ملك شامل همه امور نباشد تصور مي‌شود، و ملك خدا عام و شامل تمامي موجودات عالم با همه جهات آنها است، و هيچ چيز از تحت ملكيت او بيرون نيست، اين جمله نيز رد بر مشركين است.
و جمله" وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً" بيان رجوع تدبير عامه امور به سوي خداي تعالي به تنهايي است، هم خلقت آنها، و هم تقدير آنها. پس او رب العالمين است، و هيچ ربي سواي او نيست.
توضيح اينكه: خلقت از آنجا كه همواره با وساطت اسبابي مقدم و اسباب ديگري مقارن صورت مي‌گيرد، ناگزير خلقت مستلزم اين است كه وجودهاي اشياء هر يك به ديگران مرتبط باشد، و وجود هر چيز و آثار وجودي‌اش به اندازه و مقداري باشد كه علل و عوامل متقدم و مقارن آن را تقدير مي‌كند، پس حوادث جاري در عالم، طبق اين نظام مشهود مختلط است به خلقت، و تابع است علل و عواملي را كه يا قبل از آن حادثه دست در كار بوده، و يا مقارن حدوث آن، و چون هيچ خالقي به غير از خداي سبحان نيست، پس براي هيچ امري مدبري هم غير از او نيست، پس هيچ ربي كه مالك اشياء و مدبر امور آنها باشد به غير از خداي سبحان وجود ندارد.
پس همين كه ملك آسمان‌ها و زمين از خدا باشد، و او حاكم و متصرف علي الاطلاق در آنها باشد، خود مستلزم آن است كه خلقت قائم به او باشد، چون اگر قائم به غير او باشد ملك هم از آن غير خواهد بود. قيام خلقت به او مستلزم اين است كه تقدير هم قائم به او باشد، چون تقدير، فرع بر خلقت است، و قيام تقدير به وجود او، مستلزم اين است كه
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 243
تدبير هم قائم به او باشد، پس ملك و تدبير فقط از آن او است، پس او به تنهايي رب است و لا غير.
و مالكيت خداي تعالي بر آسمانها و زمين هر چند مستلزم آن است كه خلقت و تقدير را مستند به او بدانيم، و ليكن از آنجايي كه وثني مذهبان با تسليم نسبت به عموم ملكيت او معتقدند كه مالكيت و ربوبيت او براي همه عالم منافات ندارد با اينكه آلهه نيز مالك و رب باشند، و خود خدا به آنها واگذار كرده باشد. پس هر الهي مليك در ظرف الوهيت خويش، و رب براي مربوبين خويش است، و خداي سبحان ملك الملوك و رب الارباب و اله الآلهه است.
لذا در آيه شريفه به جمله" الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" براي اثبات اختصاص ربوبيت به خداي تعالي اكتفاء نكرد، بلكه لازم دانست كه جمله" وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً" را اضافه كند.
پس گويا كسي گفته است: بر فرض هم كه ملك خدا نسبت به آسمانها و زمين او را از اتخاذ فرزند و شريك بي نياز كند و ديگر فرزند و شريك ملكيت او را نسبت به بعضي از موجودات سلب نكند، ليكن چرا جايز نباشد كه بعضي از مخلوقات خود را شريك خود كند، و پاره‌اي از امور را تفويض به آنها نمايد؟ و در عين حال خود بر ملكيت خويش و حتي نسبت به آنچه واگذار كرده باقي باشد؟.
اين همان اعتقادي است كه مشركين داشتند، كه در تلبيه حج مي‌گفتند:" لبيك لا شريك لك الا شريكا هو لك تملكه و ما ملك".
و در پاسخش فرموده كه: خلقت و تقدير از خداي سبحان است، چون تقدير ملازم با خلقت است، و چون اين دو با هم جمع شدند، ملازم آنها تدبير است، پس تدبير هر چيزي از خداي سبحان است. پس با ملك او هيچ ملكي و با ربوبيت او هيچ ربوبيتي نيست.
پس معلوم شد كه جمله" الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ" در مقام بيان توحيد، و يكتايي ربوبيت، و نفي فرزند و شريك است، چيزي كه هست اين معاني را از طريق اثبات ملك مطلق اثبات مي‌كند، و نيز معلوم شد كه جمله" وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً" تقرير و بيان معناي عموم ملك است، مي‌فرمايد ملكي است متقوم به خلق، و تقديرش چنين است: تقومي كه باعث مي‌شود خداي تعالي متصدي هر حكم و تدبيري باشد بدون اينكه چيزي از آن را به احدي از خلق خود تفويض كند.
و مفسرين در تفسير اين آيه و آيه قبلي‌اش حرفهايي دارند، كه چون فايده‌اي در نقل ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 244
آنها نديديم از نقلش صرف نظر كرديم.

[نكوهش مشركين كه آلهه‌اي گرفتند كه خالق چيزي نبوده خود مخلوقند و مالك نفع و ضرر، و موت و حيات و نشوري نيستند] … .. ص : 244

" وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لا يَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ … "
بعد از آنكه خود را به اين صفت كه خالق و مقدر هر چيز است، و ملك آسمانها و زمين از او است، ستوده و نتيجه گرفت كه پس بايد او به تنهايي اله معبود باشد در اين جمله به گمراهي مشركين اشاره كرده، كه بتهايي مي‌پرستند كه نه خالق چيزي هستند، چون خودشان آن بتها را درست كرده‌اند، و نه مالك چيزي براي خود و براي غيرند.
ضمير در" و اتخذوا" به طوري كه از سياق بر مي‌آيد به مشركين بر مي‌گردد، هر چند كه اين كلمه قبلا ذكر نشده بود، و اينگونه تعبيرها تحقير و اهانت را مي‌رساند.
و مراد از آلهه در جمله" مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لا يَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ" همان بتهايي است كه به دست خود درست مي‌كردند، اگر از چوب بود مي‌تراشيدند و اگر چيز ديگري بود طوري ديگر درست مي‌كردند. و اگر اول آنها را آلهه خواند با اينكه بعدا فرمود:" نه تنها چيزي خلق نمي‌كنند بلكه خودشان مخلوقند" براي اشاره به اين معنا بود كه از الوهيت جز اسم ندارند، آن اسم را هم مردم روي آنها گذاشته‌اند، بدون اينكه از حقيقت الوهيت چيزي دارا باشند، هم چنان كه فرمود" إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ" «1» كلمه" شيئا" در جمله" لا يَخْلُقُونَ شَيْئاً" از آنجايي كه نكره است و در جمله منفي قرار گرفته، مبالغه در توبيخ آنان را مي‌رساند، كه از خداي سبحان كه آفريدگار هر چيزي است اعراض نموده، به بتهايي چسبيده‌اند كه نه تنها چيزي خلق نمي‌كنند، بلكه از اين نيز پست‌ترند، براي اينكه بتها، تراشيده و مصنوع پرستندگان و مخلوق اوهام ايشانند، و نظير اين كلام در جمله" ضَرًّا وَ لا نَفْعاً" و جمله" مَوْتاً وَ لا حَياةً وَ لا نُشُوراً" جريان دارد.
" وَ لا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً"- در اين جمله مالكيت از بتها نفي شده، و مالك نبودن آنها بديهي است، و نفي اين امر بديهي به خاطر اين است كه بت‌پرستان آنها را مي‌پرستند، تا ضررها را از ايشان دور نموده، منافع را برايشان جلب كنند، و چون بتها مالك نفع و ضرر حتي براي خود نيستند، ناگزير عبادتشان جز ضلالت و گيجي چيزي نيست.
با اين بيان روشن مي‌شود كه واقع شدن جمله" لانفسهم" در سياق، توبيخ بيشتري را مي‌رساند، و كلام را در معنايش ترقي مي‌دهد، چون معنايش اين مي‌شود: اين بتها مالك
__________________________________________________
(1)اينها از الوهيت خبر ندارند، جز همان اسمهايي كه شما و پدرانتان بر سر آنها نهاده‌ايد. سوره نجم، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 245
ضرر و نفع خود نيستند تا آن را دفع و اين را جلب كنند، آن وقت چگونه مالك نفع و ضرر غير هستند، و اگر در آيه ضرر را از نفع جلوتر آورد، براي اين بود كه دفع ضرر مهم‌تر از جلب نفع است.
" وَ لا يَمْلِكُونَ مَوْتاً وَ لا حَياةً وَ لا نُشُوراً"- يعني مالك مرگ نيستند، تا آن را از پرستندگان خود و يا از هر كس كه بخواهند، دور كنند و نيز مالك حياتي نيستند تا از هر كس بخواهند آن را بگيرند، و يا به هر كس كه بخواهند بدهند، و نيز مالك نشور هم نيستند تا مردم را به دلخواه خود مبعوث و زنده كرده و در مقابل كرده‌هايشان آنان را جزا بدهند، و اله، آن كسي است كه مالك اين امور باشد.

بحث روايتي [(دو روايت در باره مقصود از تسميه قرآن به" فرقان")] … .. ص : 245

در كافي به سند خود از ابن سنان، از شخصي كه نامش را برده روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) معناي قرآن و فرقان را پرسيدم كه آيا دو چيزند يا يك چيز؟ فرمود: (به يك اعتبار دو چيزند، و به اعتباري ديگر يك چيز)، قرآن مجموع آيات است، و فرقان تنها آن آيات محكمي است كه مربوط به دستور العمل‌ها است «1».
و در اختصاص مفيد در حديث عبد اللَّه بن سلام كه حاكي از گفتگوي او با رسول خدا (ص) است آمده (كه مي‌گويد به حضرت) عرضه داشتم: آيا خداوند كتابي بر تو نازل كرده؟ فرمود: بله. گفتم: آن كتاب كدام است، فرمود فرقان است. پرسيدم:
چرا پروردگارت آن را فرقان ناميد؟ فرمود: براي اينكه آيات و سوره‌هاي اين كتاب جداي از هم است، مانند تورات، و مانند انجيل و زبور در الواح و صحف نازل نشد، به خلاف آنها كه در الواح و اوراق و يك مرتبه نازل شدند، گفتم: درست فرمودي يا محمد «2».
مؤلف: هر يك از دو روايت ناظر به يكي از دو معناي فرقان است كه گذشت.
__________________________________________________
(1)كافي، ج 2، ص 630 ح 11.
(2)اختصاص مفيد، ص 44.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 246

[سوره الفرقان (25): آيات 4 تا 20] … .. ص : 246

اشاره

وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هَذا إِلاَّ إِفْكٌ افْتَراهُ وَ أَعانَهُ عَلَيْهِ قَوْمٌ آخَرُونَ فَقَدْ جاؤُ ظُلْماً وَ زُوراً (4) وَ قالُوا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ اكْتَتَبَها فَهِيَ تُمْلي عَلَيْهِ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً (5) قُلْ أَنْزَلَهُ الَّذِي يَعْلَمُ السِّرَّ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ كانَ غَفُوراً رَحِيماً (6) وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشِي فِي الْأَسْواقِ لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً (7) أَوْ يُلْقي إِلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْها وَ قالَ الظَّالِمُونَ إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلاَّ رَجُلاً مَسْحُوراً (8)
انْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ الْأَمْثالَ فَضَلُّوا فَلا يَسْتَطِيعُونَ سَبِيلاً (9) تَبارَكَ الَّذِي إِنْ شاءَ جَعَلَ لَكَ خَيْراً مِنْ ذلِكَ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ وَ يَجْعَلْ لَكَ قُصُوراً (10) بَلْ كَذَّبُوا بِالسَّاعَةِ وَ أَعْتَدْنا لِمَنْ كَذَّبَ بِالسَّاعَةِ سَعِيراً (11) إِذا رَأَتْهُمْ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ سَمِعُوا لَها تَغَيُّظاً وَ زَفِيراً (12) وَ إِذا أُلْقُوا مِنْها مَكاناً ضَيِّقاً مُقَرَّنِينَ دَعَوْا هُنالِكَ ثُبُوراً (13)
لا تَدْعُوا الْيَوْمَ ثُبُوراً واحِداً وَ ادْعُوا ثُبُوراً كَثِيراً (14) قُلْ أَ ذلِكَ خَيْرٌ أَمْ جَنَّةُ الْخُلْدِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ كانَتْ لَهُمْ جَزاءً وَ مَصِيراً (15) لَهُمْ فِيها ما يَشاؤُنَ خالِدِينَ كانَ عَلي رَبِّكَ وَعْداً مَسْؤُلاً (16) وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَيَقُولُ أَ أَنْتُمْ أَضْلَلْتُمْ عِبادِي هؤُلاءِ أَمْ هُمْ ضَلُّوا السَّبِيلَ (17) قالُوا سُبْحانَكَ ما كانَ يَنْبَغِي لَنا أَنْ نَتَّخِذَ مِنْ دُونِكَ مِنْ أَوْلِياءَ وَ لكِنْ مَتَّعْتَهُمْ وَ آباءَهُمْ حَتَّي نَسُوا الذِّكْرَ وَ كانُوا قَوْماً بُوراً (18)
فَقَدْ كَذَّبُوكُمْ بِما تَقُولُونَ فَما تَسْتَطِيعُونَ صَرْفاً وَ لا نَصْراً وَ مَنْ يَظْلِمْ مِنْكُمْ نُذِقْهُ عَذاباً كَبِيراً (19) وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ إِلاَّ إِنَّهُمْ لَيَأْكُلُونَ الطَّعامَ وَ يَمْشُونَ فِي الْأَسْواقِ وَ جَعَلْنا بَعْضَكُمْ لِبَعْضٍ فِتْنَةً أَ تَصْبِرُونَ وَ كانَ رَبُّكَ بَصِيراً (20)
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 247

ترجمه آيات … .. ص : 247

كساني كه كافرند گويند: اين ادعا جز دروغ چيزي نيست كه آن را وي ساخته و گروهي ديگر وي را در ساختن آن ياري كرده‌اند حقا كه ستم و دروغي پيش آوردند (4).
و گويند داستان‌هاي گذشتگان و افسانه‌هاي قديمي است كه آن را مي‌نويسند و بامداد و پسين به او القاء مي‌كنند (5).
بگو كه در آسمانها و زمين داناي راز است اين را نازل كرده كه وي آمرزنده و رحيم است (6).
گويند اين چه پيغمبري است كه چون مردم عادي غذا مي‌خورد و در بازارها گام مي‌زند؟ چرا فرشته‌اي به او نازل نشده كه با وي بيم‌رسان باشد؟ (7).
يا چرا گنجي براي او از آسمان نيفتاده يا باغي ندارد كه از ميوه آن بخورد، و ستمگران گويند به جز مرد جادو زده‌اي را پيروي نمي‌كنيد (8).
بنگر چگونه براي تو مثلها زدند و گمراه شدند و راهي نتوانند (جست) (9).
بزرگ است آنكه اگر خواهد بهتر از اين‌ها به تو مي‌دهد، بهشتهايي كه در آن جوي‌ها روان است و براي تو قصرهايي پديد آورد (10).
(اين حرفها كه مي‌زنند همه بهانه است) واقع قضيه اين است كه اينان رستاخيز را دروغ مي‌شمارند و ما براي هر كس كه رستاخيز را دروغ شمارد آتشي افروخته آماده كرده‌ايم (11).
آتشي كه چون از مكاني دور به چشمشان رسد غليان و صفير هول انگيز آن را بشنوند (12).
و چون دست بسته به تنگناي آن در افتند در آنجا آرزوي هلاكت كنند (13).
ديگر هلاكتتان يكي نيست بلكه هلاكت‌هاي بسيار بخواهيد (14).
بگو: آيا اين بهتر است يا بهشت جاويد كه پرهيزكاران را به عنوان پاداش و سر انجام وعده داده‌اند (15).
و در آنجا جاودانه هر چه بخواهند دارند، وعده‌اي كه به عهده پروردگار تو است و همه بايد آن را در خواست كنند و در طلبش برخيزند (16).
و اين وعده در روزي وفا مي‌شود كه مشركين با آنچه سواي خدا مي‌پرستند محشورشان كند و گويد شما اين بندگان را گمراه كرديد يا خودشان راه را گم كردند (17).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 248
گويند تقديس تو مي‌كنيم ما را سزاوار نبود كه جز تو معبود، اوليائي بگيريم ولي تو ايشان و پدرانشان را نعمت دادي و در نتيجه مستي نعمت ياد تو را فراموش كردند و گروهي هلاكت زده شدند (18).
خدايانتان شما را در آنچه درباره آنها مي‌گوييد تكذيب مي‌كنند و قدرت دفع عذاب از شما و ياري شما ندارند و هر كس از شما شرك آورده او را عذابي بزرگ كنيم (19).
پيش از تو پيغمبراني نفرستاديم مگر آنها نيز غذا مي‌خوردند و در بازار قدم مي‌زدند، ما شما را مايه امتحان يكديگر كرده‌ايم آيا صبوري مي‌كنيد كه پروردگار تو بينا است (20).

بيان آيات [حكايت طعنه‌ها و افتراءاتي كه كفار عرب در باره قرآن كريم به رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) زدند] … .. ص : 248

اشاره

اين آيات طعنه‌هايي را كه مشركين به رسول خدا (ص) و درباره قرآن كريم زده‌اند حكايت نموده، جواب مي‌دهد.
" قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هَذا إِلَّا إِفْكٌ افْتَراهُ وَ أَعانَهُ عَلَيْهِ قَوْمٌ آخَرُونَ … "
در اين آيه با اينكه مي‌توانست بفرمايد:" و قالوا" چون قبلا در آيه" وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً" ذكر كفار به ميان آمده بود، فرمود:" قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا" و اين براي اشاره به اين معنا بود كه بفهماند گويندگان اين حرفها كفار عربند نه مطلق مشركين.
و مشار اليه به اشاره" هذا" قرآن كريم است، و اگر به اشاره اكتفاء نموده، نام و يا اوصاف آن را ذكر نكردند، منظورشان اهانت و پايين آوردن قدر و منزلت قرآن بوده.
كلمه" افك" به معناي كلامي است كه از وجهه اصلي‌اش منحرف شده باشد، و مراد كفار از افك بودن قرآن، اين است كه رسول خدا (ص) آن را از پيش خود درست كرده، و آن را به خدا نسبت داده.
و سياق آيات خالي از اشاره به اين معنا نيست كه مراد از" قَوْمٌ آخَرُونَ" بعضي از اهل كتاب است، در روايات هم آمده كه قوم آخرين عبارت بودند از" عداس" مولاي حويطب بن عبد العزي، و" يسار" مولاي علاء بن حضرمي، و" جبر" مولاي عامر، كه هر سه از اهل كتاب بودند و تورات مي‌خواندند، بعد از آنكه مسلمان شدند، رسول خدا (ص) با ايشان پيمان بست، در نتيجه كفار اين حرفها را زدند، كه اين چند نفر هم او را در اين افتراء كمك كردند.
" فَقَدْ جاؤُ ظُلْماً وَ زُوراً"- در مجمع البيان گفته: كلمه" جاء" و كلمه" اتي" چه بسا مي‌شود كه معناي" فعل- كرد" را مي‌دهد، و به همين جهت مانند" فعل" متعدي استعمال
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 249
مي‌شوند، در نتيجه معناي آيه اين مي‌شود كه كفار ظلم كردند، و دروغ گفتند «1».
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: كلمه" ظلما" به وسيله" جاء" منصوب نشده، بلكه به خاطر حذف حرف جر بوده، و تقدير كلام" فقد جاءوا بظلم" بوده. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: كلمه مذكور حال است، و تقدير كلام:" فقد جاءوا ظالمين- آمدند در حالي كه از ستمكاران بودند" بوده. ولي اين حرف بسيار سخيف و بي پايه است.
و نيز در مجمع البيان است كه: اگر گفته شود كه چرا در پاسخشان به همين كلام كوتاه اكتفاء كرده؟ در جواب مي‌گوييم: چون در سابق با كفار تحدي كرده بود، كه اگر در باره قرآن شك داريد نظيرش را بياوريد، و چون از آوردن نظير آن عاجز شدند، لذا در اينجا به همين مقدار اكتفاء فرمود، چون فقط مي‌خواست متنبهشان كند به عجز و ناتوانيشان «4».
ولي گويا جواب از اين سخن كفار،" إِنْ هَذا إِلَّا إِفْكٌ افْتَراهُ" و از اينكه گفتند:
" أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ اكْتَتَبَها" جمله" قُلْ أَنْزَلَهُ الَّذِي يَعْلَمُ السِّرَّ … " است، كه به زودي اين معنا را روشن مي‌كنيم، و جمله‌اي كه صاحب مجمع آن را جواب پنداشته، يعني جمله" فَقَدْ جاؤُ ظُلْماً وَ زُوراً" جواب نيست، بلكه صرفا رد كلام كفار است، كه در معناي رد كلام خصم است با سند، و سندش همان آيات تحدي است.
و كوتاه سخن اينكه: معناي آيه چنين است: كساني كه از عرب كفر ورزيدند گفتند اين قرآن، نيست مگر كلامي منحرف از وجهه‌اي كه بايد داشته باشد، چون كلام خود محمد است كه به خدا نسبتش داده، و در اين افتراء جمعي از اهل كتاب نيز او را كمك كرده‌اند، و اين اعراب كافر با اين سخن خود ظلم و دروغي مرتكب شدند.
" وَ قالُوا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ اكْتَتَبَها فَهِيَ تُمْلي عَلَيْهِ بُكْرَةً وَ أَصِيلًا" كلمه" اساطير" جمع" اسطوره" است، كه به معناي خبر نوشته شده است، ولي بيشتر در اخبار خرافي استعمال مي‌شود. و كلمه" اكتتاب" به معناي كتابت و نوشتن است، و اگر نوشتن را به آن جناب نسبت داده‌اند، با اينكه مي‌دانستند آن حضرت نوشتن را نمي‌داند، از باب مجاز، و يا از اين باب است كه به درخواست او ديگران نوشته باشند، هم چنان كه امير مي‌گويد من به فلاني چنين و چنان نوشتم، با اينكه منشي او به دستور او نوشته است، به شهادت اينكه دنبالش گفتند:" فَهِيَ تُمْلي عَلَيْهِ بُكْرَةً وَ أَصِيلًا- پس اين قرآن
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 160.
(2 و 3)روح المعاني، ج 18، ص 235.
(4)مجمع البيان، ج 7، ص 161.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 250
صبح و شام بر او املاء مي‌شود"، چون اگر خودش نويسنده آن بود، ديگر املاء معنا نداشت.
بعضي «1» ديگر از مفسرين گفته‌اند: اصلا كلمه" اكتتاب" به معناي استكتاب است، يعني اينكه از كسي بخواهد برايش بنويسد.
كلمه" املاء" به معناي القاي كلام است به مخاطب به عين لفظ، تا آن را حفظ و از بر كند، و يا براي نويسنده، تا آن را بنويسد، و مراد از املاء در آيه شريفه معناي اول است، چون از سياق" اكْتَتَبَها فَهِيَ تُمْلي عَلَيْهِ" اين معنا بهتر استفاده مي‌شود، زيرا كه اكتتاب با يك بار نوشتن حاصل مي‌شود، ولي ظاهر املاء القاي تدريجي و مستمر است، پس به نظر كفار قرآن مجموعه نوشته‌اي بوده نزد آن حضرت، كه ديگران پشت سر هم برايش مي‌خوانده‌اند، و او حفظ مي‌شده و براي مردم مي‌خوانده.
دو كلمه" بكرة و اصيل" به معناي صبح و شام است، و اين كنايه از وقتي است بعد از وقتي ديگر، و خلاصه پشت سر هم است.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مراد اول روز و قبل از بيرون شدن مردم از خانه‌ها، و آخر روز بعد از برگشت مردم به خانه‌ها است، و اين كنايه است از اينكه اين املاء مخفيانه و دور از نظر مردم صورت مي‌گرفته.
اين آيه به منزله تفسيري است براي آيه قبل، گويا كفار كلام سابق خود را كه گفتند قرآن افك و افتراء به خدا است و قومي او را كمك مي‌كنند توضيح مي‌دهند، كه آن قوم اساطير قديمي را برايش مي‌نويسند و سپس به قدري املاء مي‌كنند تا حفظ شود، آن گاه به عنوان كلام خدا براي مردمش مي‌خواند.
پس آيه شريفه تماميش كلام كفار است، نه اينكه به قول بعضي «3» از مفسرين: جمله" اكْتَتَبَها فَهِيَ تُمْلي عَلَيْهِ" تا آخر آن به عنوان پرسش انكاري خدا از اساطير الاولين باشد و قبل از آن از كفار، چون اين معنا با سياق درست در نمي‌آيد.

[تقرير و تبيين جوابي كه خداي تعالي به كفار داده است (قُلْ أَنْزَلَهُ الَّذِي يَعْلَمُ السِّرَّ … )] … .. ص : 250

" قُلْ أَنْزَلَهُ الَّذِي يَعْلَمُ السِّرَّ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ كانَ غَفُوراً رَحِيماً" در اين آيه به رسول گرامي خود دستور مي‌دهد گفتار و تكذيب آنان را و طعنه‌اي را كه به قرآن زدند رد كند و اثبات كند كه قرآن افتراء به خدا، و اساطير الأولين نيست، و جمعي آن را بر وي املاء نكرده‌اند.
و اگر فرمود:" آن را خدايي نازل كرده كه اسرار در آسمانها و زمين را مي‌داند"
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 161.
(2 و 3)روح المعاني، ج 18، ص 236.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 251
معنايش اين است كه خدا امور خفيه و بواطن امور آسمانها و زمين را مي‌داند، تا بدين وسيله اعلام كند كه اين كتابي كه او نازل كرد مشتمل بر اسراري است كه از عقول بشر پنهان است، و در اين بيان تعريض و تهديدي است به اينكه در مقابل جنايت‌هايشان كه يكي نسبت افتراء و خرافات به قرآن دادن است، مجازات دارند.
و اينكه فرمود:" إِنَّهُ كانَ غَفُوراً رَحِيماً" تعليل اين معنا است كه چرا فورا عقوبتشان نمي‌كند، و در مقابل جنايت و تكذيب حق و جرأت بر خداي سبحان هنوز مهلتشان مي‌دهد؟
مي‌فرمايد: چون خدا آمرزنده و رحيم است.
و معناي آيه اين است كه بگو قرآن آن طور كه شما مي‌گوييد افك مفتري نيست، و از اساطير اولين هم نيست، بلكه كتابي است نازل شده از ناحيه خداي سبحان، كه آن را متضمن اسراري نهاني كرده، كه عقول شما به كنه آن پي نمي‌برد، و نوع درك شما به اوج رفيع آن نمي‌رسد، و به همين جهت اينكه مي‌گوييد افك است و اساطير، و چنين جسورانه آن را تكذيب مي‌كنيد، جنايت عظيمي مرتكب مي‌شويد، كه به خاطر آن مستحق عقوبت مي‌شويد، چيزي كه هست فعلا خدا مهلتتان داده و عقوبتتان را تاخير انداخته، چون او داراي صفت مغفرت و رحمت است، و همين خود اقتضاء مي‌كند كه عقوبت بدكاران را تاخير بيندازد، اين خلاصه معنايي است كه مفسرين درباره آيه كرده‌اند.
ولي متاسفانه سياق، مساعد با اين معنا نيست، چون حاصل اين معنايي كه كردند اين شد كه آيه شريفه رد ادعاي مشركين بر افك و مفتري بودن و از اساطير بودن قرآن است، به اين بيان كه نه، قرآن نازل از ناحيه خدا، و مشتمل بر اسراري نهاني است، كه كفار نمي‌توانند بر آن واقف شوند، و اين در حقيقت رد ادعاي خصم است به يك ادعاي ديگر، كه يا مثل آن است و يا نامفهوم‌تر از آن.
علاوه بر اين تعليل به جمله" إِنَّهُ كانَ غَفُوراً رَحِيماً" در جايي به كار مي‌رود كه بخواهند علت برداشتن اصل عذاب را بيان كنند نه تاخير آن را، و مناسب براي تعليل تاخير اسماء ديگر خدا از قبيل حليم، و عليم است نه غفور و رحيم.
پس موافق‌تر به مقام مباحثه و مخاصمه و دفاع، به وسيله روشن كردن حق، و تعليل به مغفرت و رحمت اين است كه جمله" إِنَّهُ كانَ غَفُوراً رَحِيماً" تعليل باشد براي اينكه چرا كتاب را نازل كرد، اتفاقا قبلا هم تصريح فرموده بود كه" نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلي عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً" آن را نازل كرد تا براي همه عالميان نذير باشد، و نذير بودن براي عالميان همان نبوت است، و در چنين مقامي توصيف خود به اينكه سر آسمانها و زمين را مي‌داند، براي اشاره به
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 252
اين نكته است كه سر خود كفار را هم مي‌داند، و مي‌داند كه سر ايشان استدعاي شمول مغفرت و رحمت الهي به ايشان را دارد، و هر چند به زبان چنين تقاضايي ندارد، چون كافرند، ولي فطرت آنان طالب سعادت، و حسن عاقبت است، كه حقيقتش همان سعادت انسانيت مي‌باشد، و سعادت انسانيت با شمول مغفرت و رحمت دست مي‌دهد، هر چند كه بسياري از كفار آن را از غير مغفرت و رحمت مي‌طلبند، و در تمتع از حيات مادي و زينت‌هاي ناپايدار آن جستجو مي‌كنند، بنا بر اين، معنايي كه ما براي آيه كرديم، آيه شريفه حجتي است برهاني بر حقيقت دعوت رسول خدا (ص)، كه قرآن مشتمل بر آن است، و بر بطلان ادعاي كفار كه آن را افك و از اساطير اولين خواندند.
و بيان حجت مذكور اين است كه: خداي سبحان سر نهفته در آسمانها و زمين را مي‌داند، در نتيجه اسراري را هم كه در جبلت و فطرت شما نهفته است مي‌داند، و خبر دارد كه شما فطرتا دوستدار سعادت و طالب حسن عاقبتيد، و حقيقت آن سعادت همانا رستگاري در دنيا و آخرت است، و چون خداي سبحان غفور و رحيم است، لازمه اين دو صفتش اين است كه آنچه را كه شما به زبان فطرت، و سرخود مي‌طلبيد اجابت كند، و شما را به راه رسيدن به خواسته‌تان هدايت فرمايد، و در نتيجه شما را به سعادتتان نائل سازد.
و اين كتاب همان راه را براي شما بيان مي‌كند، پس افك مفتري بر خدا نيست، و از قبيل اساطير اولين نيز نيست، بلكه كتابي است متضمن آنچه شما به فطرت خود مي‌خواهيد، و در سر خود استدعايش مي‌كنيد، ناگزير اگر داعي اين كتاب (رسول خدا ص) را اجابت كنيد، مغفرت و رحمت شامل حالتان مي‌شود، و اگر سر پيچي نماييد از آن محروم مي‌مانيد.
پس اين قرآن كتابي است نازل از طرف خدا، چون اگر آن طور كه خود اين كتاب مي‌گويد نباشد، يعني نازل از طرف خدا نباشد، و به سوي حقيقت سعادت رهنمون نباشد، و به سوي حق محض دعوت نكند، به طور مسلم بايد بياناتش مختلف شود، گاهي شما را به چيزي بخواند كه خيرتان در آن است، يعني شما را به سوي مغفرت و رحمت خدا بخواند، و زماني شما را به سوي شر و ضررتان دعوت كند، يعني به چيزي بخواند كه خشم خداي را بر مي‌انگيزد، و شما را مستوجب عقوبت مي‌كند.

[طعنه كفار به پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) و انكار رسالت او با انكار جمع رسالت كه امري غيبي است با نياز به ماديات: اكل طعام و مشي در اسواق] … .. ص : 252

" وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشِي فِي الْأَسْواقِ لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً أَوْ يُلْقي إِلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْها" اين آيه حكايت طعنه‌اي است كه به رسول خدا (ص) مي‌زدند، بعد از
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 253
آيه قبل كه طعن به قرآن را از ايشان حكايت مي‌كرد، و مي‌فرمود:" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هَذا إِلَّا إِفْكٌ افْتَراهُ … ".
و اگر از رسول خدا (ص) تعبير به" لِهذَا الرَّسُولِ" كردند، با اينكه رسول بودنش را قبول نداشتند، از باب تمسخر و ريشخند است.
و جمله" ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشِي فِي الْأَسْواقِ- اين چه رسولي است كه غذا مي‌خورد و در بازارها راه مي‌رود؟" استفهام از تعجب است، و وجه آن اين است كه وثني مذهبان اتصال به غيب را براي بشر ممكن نمي‌دانستند، چون وجود او مادي، و فرو رفته در ظلمتهاي ماده، و ملوث به قذارتهاي آن است، و به همين جهت بود كه در توجه به سوي" لاهوت" متوسل به ملائكه مي‌شدند، و آنها را عبادت مي‌كردند تا ملائكه نزد خدا شفاعتشان كنند و به خدا نزديكشان سازند، پس از نظر بت‌پرستان ملائكه مقربين نزد خدايند و متصل به غيب هستند، آنهايند كه مي‌توانند از طرف غيب رسالتي- البته اگر رسالتي باشد- بگيرند، ولي چنين چيزي براي بشر ممكن نيست. پس از همين جا معلوم مي‌شود كه مرادشان از اين استفهام اين بوده كه رسالت با غذا خوردن و راه رفتن در بين مردم و كاسبي كردن براي معاش نمي‌سازد، چون رسالت اتصالي است غيبي، و اتصال به غيب با علاقه‌مندي و ارتباط با ماديات جمع نمي‌شود، و جز براي ملائكه دست نمي‌دهد، لذا قرآن در جاي ديگري از آنان حكايت كرده كه گفتند:" اگر خدا براستي رسالتي داشت، ملائكه را نازل مي‌كرد" «1» و يا عباراتي ديگر نظير آن.
پس اين نيز معلوم شد كه جمله" لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً" در حقيقت تنزلي است از مشركين در پيشنهاد خود، و معنايش اين است كه چگونه اين مدعي رسالت ممكن است رسول باشد با اينكه غذا مي‌خورد، و در بازار آمد و شد دارد و حال آنكه رسول جز ملائكه منزه از اينگونه خصال مادي نمي‌تواند باشد؟ حال از اين اشكال چشم مي‌پوشيم، و تنزل مي‌كنيم و رسالتش را تسليم مي‌شويم، و مي‌گوييم ممكن است بشر هم رسول شود، ولي حد اقل كه يك فرشته بايد همراهش بيايد تا او نذير باشد، و انذار او و تبليغ رسالت از غيب به وسيله ملك انجام شود.
و همچنين جمله" أَوْ يُلْقي إِلَيْهِ كَنْزٌ" باز تنزل از جمله قبل است، و معنايش اين است كه گيرم رسول از جنس بشر هم مي‌شود، و گيرم كه احتياج به رسولي از ملك هم نداشته
__________________________________________________
(1)سوره مؤمنون، آيه 24. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 254
باشد، و ليكن حد اقل بايد گنجي از آسمان برايش بيفتد كه ديگر در حوائج مادي‌اش احتياج به تلاش در بازارها نداشته باشد، اينكه از نزول ملك و معاونتش در تبليغ رسالت آسان‌تر است.
و همچنين جمله" أَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْها" باز تنزل از پيشنهاد قبلي است، و معنايش اين است كه بر فرض هم لازم نباشد كه گنج از آسمان برايش بيفتد، لا اقل بايد باغي داشته باشد كه از (حاصل) آن بخورد، و محتاج كسب معاش نشود، اين كه از نزول گنج آسان‌تر است.
" وَ قالَ الظَّالِمُونَ إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلَّا رَجُلًا مَسْحُوراً" مراد از" ظالمين" به طوري كه گفته‌اند «1»- همين پيشنهاد كنندگان سابق الذكر است، و اگر با اينكه ممكن بود و بلكه جا داشت بفرمايد (و قالوا) به جاي ضمير نامبردگان، اسم ظاهر آورد، بدين منظور بود كه به صفت آنان" ظلم" اشاره نموده بفهماند كه در اين اقتراحها كه كردند ظلم و جرأت بر خدا و رسول را به نهايت رساندند.
و اينكه گفتند:" متابعت نمي‌كنيد مگر مردي مسحور را"، روي سخنشان به مؤمنين است، و منظورشان سرزنش و دلسرد كردن آنان از راه حق است، و مقصودشان از مردي مسحور رسول خدا (ص) است، مي‌خواستند بگويند بعضي از ساحران او را جادو كرده‌اند، در نتيجه به خيالش رسيده كه رسولي است، و فرشته وحي بر او نازل مي‌شود، و كتاب بر او نازل مي‌كند.
" انْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ الْأَمْثالَ فَضَلُّوا فَلا يَسْتَطِيعُونَ سَبِيلًا" كلمه" امثال" به معناي اشباه است، و چه بسا بعضي «2» گفته‌اند كه" مثل" در اينجا به معناي وصف است، هم چنان كه در آيه" مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ فِيها أَنْهارٌ مِنْ ماءٍ غَيْرِ آسِنٍ" «3» چنين است.
آن وقت معناي آيه چنين مي‌شود: نگاه كن ببين چگونه تو را وصف مي‌كنند، در مورد تو گمراه شدند، به گمراهيي كه ديگر اميدي به هدايت يافتنشان به سوي حق نمانده، مثل اينكه مي‌گويند: او طعام مي‌خورد، و در كوچه و بازار راه مي‌رود، و به همين جهت صلاحيت رسالت ندارد، چون رسول بايد فردي غيبي باشد و ارتباطي با عالم ماده نداشته باشد و لا اقل به
__________________________________________________
(1)روح البيان، ج 6، ص 192.
(2)كشاف، ج 3، ص 266.
(3)صفت جنتي كه متقين وعده داده شده‌اند اين است كه در آن نهرهايي است از آبي غير تلخ و متغير. سوره محمد آيه 15.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 255
اسباب عادي و معمولي، مانند تحصيل معاش محتاج نباشد، و نيز مثل اينكه مي‌گويند او مردي سحر شده است.
" فَضَلُّوا فَلا يَسْتَطِيعُونَ سَبِيلًا"- يعني متفرع بر اين مثلها كه برايت زدند، اين است كه به گمراهي سختي گمراه شدند، به طوري كه ديگر با آن گمراهي نمي‌توانند به سوي راه حق بر گردند، و اميد نيست كه با آن، ديگر هدايت يابند، آري، كسي كه راه را گم كرد، در صورتي اميد آن هست كه دوباره به راه برگردد كه انحرافش اندك باشد، اما اگر به كلي نقطه مقابل راه را پيش گرفت، هر قدر بيشتر برود از راه دورتر مي‌شود، كسي هم كه كتاب خداي را اساطير، و رسول او را مسحور بخواند، و همواره به لجاج و استهزاء به حق ادامه دهد، ديگر با چنين وضعي چگونه اميد هدايتش مي‌رود.

[جواب خداي تعالي به اين احتجاج و انكار كفار] … .. ص : 255

" تَبارَكَ الَّذِي إِنْ شاءَ جَعَلَ لَكَ خَيْراً مِنْ ذلِكَ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ وَ يَجْعَلْ لَكَ قُصُوراً" اشاره به" من ذلك" به پيشنهاد آخري و يا به همه پيشنهادهايي كه از گنج و از باغ كردند مي‌باشد كلمه" قصور" جمع قصر است، كه به معناي خانه‌اي است داراي پي ريزي محكم و بنايي بلند، و اگر كلمه مذكور را نكره آورد، براي دلالت به تعظيم و تفخيم بود.
و اين آيه به منزله جوابي است از طعني كه به رسول خدا (ص) زدند، و از توقعاتي كه كردند، كه يا بايد فرشته‌اي بر او نازل شود، يا گنجي و يا باغي داشته باشد.
نكته‌اي كه در اين آيه است التفاتي است كه در آن به كار رفته، چون جا داشت بفرمايد:
" تبارك الذي ان شاء جعل لي كذا و كذا- بزرگ است خدايي كه اگر مي‌خواست برايم چنين و چنان قرار مي‌داد" و اين طور نفرمود، بلكه فرمود:" بزرگ است خدايي كه اگر مي‌خواست برايت چنين و چنان قرار مي‌داد … ".
و با اين التفات اشاره كرد به اينكه كفار آن قابليت را ندارند كه روي سخن متوجه ايشان شود، چون خودشان به فساد و بطلان پيشنهادهايشان واقفند، و به همين جهت رسول خدا (ص) هم جز اين را نفرمود كه بشري است مثل خود ايشان، با اين تفاوت كه به وي وحي مي‌شود، ديگر ادعاء نكرد كه داراي قدرتي غيبي و سلطنتي الهي بر هر كاري است كه بخواهد بكند، و يا از او بخواهند بكند، هم چنان كه در سوره اسري نيز به همين مقدار اكتفاء نموده فرمود:" سُبْحانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلَّا بَشَراً رَسُولًا" «1».
__________________________________________________
(1)بگو منزه است پروردگار من، آيا هستم (يعني نيستم) مگر آدمي موصوف به رسالت؟. سوره اسري، آيه 93.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 256
پس خداي سبحان روي سخن به ايشان نكرد، و پاسخشان نداد، تنها به رسول خود فرمود:
" پروردگارش كه او را رسول گرفت و فرقان بر او نازل كرد تا نذيري براي عالميان باشد قادر است فوق آنچه آنها از وي توقع مي‌كردند بياورد، و آن اين است كه اگر بخواهد خدا بهتر از آن قصرها بهشت‌هايي قرار مي‌دهد كه از دامنه‌اش نهرها جاري بوده و قصرهايي كه هيچ وصف كننده‌اي نتواند وصف آنها را بگويد دارا باشد، و اين بهتر است از باغي كه از ميوه آن بخورد، يا گنجي كه در حوائجش مصرف سازد".
و به همين مقدار جواب آنان داده شده، اما نازل شدن ملك را تا او را در انذار و تبليغ كمك كند جواب نداد، چون بطلانش روشن بود، و در چند جاي كلام مجيدش پاسخهاي مختلفي از آن داده بود، در سوره انعام آيه 8 فرموده بود:" وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلًا، وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ" «1» و در سوره اسري آيه 95 فرموده:" قُلْ لَوْ كانَ فِي الْأَرْضِ مَلائِكَةٌ يَمْشُونَ مُطْمَئِنِّينَ لَنَزَّلْنا عَلَيْهِمْ مِنَ السَّماءِ مَلَكاً رَسُولًا" «2» و در سوره حجر آيه 8 فرموده:" ما نُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ إِلَّا بِالْحَقِّ، وَ ما كانُوا إِذاً مُنْظَرِينَ" «3» كه بيان حجت هر يك از اين آيات در تفسير خود آنها گذشت.
و از همين جا روشن مي‌شود كه مراد از جعل جنات و قصور براي رسول خدا (ص)، بهشت و قصرهاي دنيايي است، چون در مقام مخاصمه و جوابگويي به خصم جز اين معنا ندارد پس آنچه از مقام و سياق به دست آمد اين است كه كفار توقعاتي چنين و چنان از آن جناب مي‌كردند، و منظورشان تعجيز و به تنگ آوردن آن حضرت بود، و در آيه شريفه پاسخ داده،- البته به خود رسول خدا (ص)- كه پروردگار تو قادر بر بزرگتر از اينها است، چون اگر بخواهد بهتر از اينها برايت قرار مي‌دهد، بهشتهايي كه نهرها از دامنه‌اش روان باشد … - و از اين گفت و گو به خوبي بر مي‌آيد كه مقصود باغهايي دنيايي است، و گرنه اين پاسخ قانع كننده نمي‌بود، و مخاصمه پايان نمي‌پذيرفت.
__________________________________________________
(1)اگر رسول را فرشته‌اي قرار مي‌داديم، باز آن فرشته را به صورت مردي در مي‌آورديم در نتيجه همان امري كه برايشان مشتبه بود باز مشتبه مي‌كرديم. سوره انعام، آيه 8.
(2)بگو اگر در زمين (به جاي بشر) ملائكه زندگي مي‌كردند، و آرام و مطمئن راه مي‌رفتند، هر آينه براي رسالت خود از آسمان فرشته‌اي مي‌فرستاديم. سوره اسري، آيه 95.
(3)و ما ملائكه را جز به حق نازل نمي‌كنيم، وقتي هم نازل كنيم ديگر مهلت نمي‌دهيم. سوره حجر، آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 257
با اين بيان روشن مي‌شود اينكه بعضي «1» گفته‌اند: مراد: جنات آخرت، و قصور آن جا است، صحيح نيست. و از آن فاسدتر گفته بعضي «2» ديگر است كه مراد از بهشت‌ها كه نهرها در آن روان باشد بهشت دنيا، و مراد از قصور، قصرهاي آخرت است، و چه بسا گفته خود را تاييد كرده‌اند به اينكه در خصوص جنات به صيغه ماضي تعبير كرد، كه مناسب با دنيا است، و فرمود:" إِنْ شاءَ جَعَلَ" و در خصوص قصور به صيغه مضارع تعبير كرد كه مناسب با آخرت است، و فرمود:" و يجعل" غافل از اينكه فعل واقع در موقع شرط منسلخ از زمان است، ماضيش معناي گذشته، و مضارعش معناي آينده را نمي‌دهد، و اين اختلاف در تعبير تنها به منظور تفنن، و تجديد صورت كلام است (و خدا داناتر است).

[آنچه در رد رسالت گفتند بهانه‌هايي بيش نيست و مبدأ و منشا تكذيب رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) انكار قيامت است] … .. ص : 257

" بَلْ كَذَّبُوا بِالسَّاعَةِ وَ أَعْتَدْنا لِمَنْ كَذَّبَ بِالسَّاعَةِ سَعِيراً" در اين جمله از طعن آنان بر رسول خدا (ص)، و اعتراضشان بر آن جناب به غذا خوردن و راه رفتن در كوچه و بازار اعراض شده و فرموده اينها بهانه است، حقيقت امر غير از اين كلامي است كه به ظاهر مي‌گويند، بلكه علت انكارشان بر نبوت تو و طعنشان بر تو، اين است كه اينان قيامت را قبول ندارند، و معاد را منكرند، و معلوم است كه براي كساني كه اعتقادي به معاد ندارند، نبوت معنايي ندارد، و براي كساني كه قائل به حساب و جزا نيستند دين و شريعت مفهومي ندارد.
پس اشاره به سبب اصلي بهانه‌ها بعد از نقل آنها و پاسخ آنها در اينجا نظير همين جريانات است در سوره اسراء، كه بعد از ذكر بهانه‌ها و جواب از آنها سبب اصلي را بيان نموده، مي‌فرمايد:" قُلْ سُبْحانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلَّا بَشَراً رَسُولًا وَ ما مَنَعَ النَّاسَ أَنْ يُؤْمِنُوا إِذْ جاءَهُمُ الْهُدي إِلَّا أَنْ قالُوا أَ بَعَثَ اللَّهُ بَشَراً رَسُولًا" «3».
جمعي «4» از مفسرين گفته‌اند: جمله" بَلْ كَذَّبُوا بِالسَّاعَةِ" حكايت يكي ديگر از اباطيل آنها است، (نه بيان علت اصلي)، هم چنان كه جمله" وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً" حكايت يكي از اباطيل ديگر آنها مربوط به مساله توحيد است، و جمله" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هَذا إِلَّا إِفْكٌ" و هم چنين جمله" وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ … " يكي مربوط به مساله كتاب و ديگري مربوط به مساله رسالت است.
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 18، ص 239 و 240.
(3)بگو منزه است پروردگار من، مگر من جز بشري رسولم؟ ليكن وقتي قرآن آمد جلوگير مردم از ايمان به خدا نبود، مگر اين فكر كه آيا خدا بشري را رسول مي‌كند؟ سوره اسراء، آيات 93 و 94.
(4)روح المعاني، ج 18، ص 240 و 241.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 258
آن گاه وقتي به اضراب در آيه يعني كلمه" بل" رسيده‌اند، در اينكه نكته اين اضراب چيست؟ دسته دسته شده‌اند، بعضي «1» از ايشان گفته‌اند: نكته‌اش اين است كه بفهماند مساله بعث و معاد قابل ترديد نيست. بعضي «2» ديگرشان گفته‌اند: اين است كه بفهماند انكار كفار نسبت به مساله معاد عظيم‌تر است، گويا خواسته است بفرمايد اگر اينان اين بهانه‌ها را مي‌گيرند، و به اين بهانه‌ها زير بار رسالت و كتاب تو نمي‌روند، عجب نيست، بلكه خطايي از اين بزرگتر دارند، و آن اين است كه منكر معادند).
و ليكن حق مطلب اين است كه سياق با اين تفسير سازگار نيست، براي اينكه سياق در مقام تعرض طعنه‌هاي كفار به رسول خدا (ص) و پاسخ از آن بود، و معني ندارد كه هنوز پاسخ تمام نشده متعرض مساله تكذيب معاد آنان شود، چون تتمه جواب در آخرين آيه از آيات مورد بحث و آيات بعد از آن است، كه مي‌فرمايد:" وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ إِلَّا إِنَّهُمْ لَيَأْكُلُونَ الطَّعامَ وَ يَمْشُونَ فِي الْأَسْواقِ … ".
و در جمله" وَ أَعْتَدْنا" با اينكه جا داشت ضمير كفار را بياورد و بفرمايد:" و اعتدنا لهم سعيرا" به جاي ضمير، صله (من) و موصول (كذب بالساعة) را آورد، تا دلالت كند بر اينكه اين عذاب سعير اختصاص به كفار مورد بحث ندارد، بلكه كيفر هر كسي است كه معاد را انكار كند، چه اين كفار و چه غير ايشان، و نيز دلالت كند بر اينكه مسبب مهيا كردن جهنم تكذيب ايشان به قيامت است.
و اگر كلمه" ساعت" را دوباره آورد، با اينكه ممكن بود ضمير آن را بياورد براي اين بود كه صريح‌تر و پوست‌كنده‌تر سخن گفته باشد، كه مناسب با مقام تهديد هم همين است. و كلمه" سعير" به معناي آتشي است شعله‌دار و پر شعله.
" إِذا رَأَتْهُمْ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ سَمِعُوا لَها تَغَيُّظاً وَ زَفِيراً" در مفردات مي‌گويد: كلمه" غيظ" به معناي خشم شديد است، تا آنجا كه مي‌گويد: و" تغيظا" به معناي اظهار غيظ است، كه گاهي با سروصدا هم توأم است، هم چنان كه در قرآن فرموده:" سَمِعُوا لَها تَغَيُّظاً وَ زَفِيراً" «3» و نيز درباره كلمه" زفير" گفته: به معناي تردد و آمد و شد نفس است، كه با فرو رفتن آن دنده‌هاي سينه بالا مي‌آيد «4» (و با بر آمدنش فرو مي‌نشيند).
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 18، ص 240 و 241.
(3)مفردات راغب، ماده" غظ".
(4)مفردات راغب، ماده" زفر".
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 259
و اين آيه حال آتش دوزخ را نسبت به آنان وقتي كه در روز جزا با آن مواجه مي‌شوند چنين تمثل مي‌كند، كه همانند شير در هنگام ديدن شكار خود فرياد مخصوص خود را در مي‌آورد.
" وَ إِذا أُلْقُوا مِنْها مَكاناً ضَيِّقاً مُقَرَّنِينَ دَعَوْا هُنالِكَ ثُبُوراً" كلمه" مكانا" به خاطر حذف حرف جر" في" منصوب شده. و كلمه" ثبور" به معناي ويل و هلاكت است.
كلمه" مقرنين" جمع مقرن، اسم مفعول تقرين است، كه به معناي بسته شدن با غل و زنجير است. بعضي «1» ديگر گفته‌اند:" به معناي اين است كه قرين شيطانها شوند" ولي اين معنا از لفظ آيه بر نمي‌آيد و معناي آيه اين است كه وقتي در روز جزا كت‌بسته در جايي تنگ از آتش بيفتند آنجا صدايشان به واويلا بلند مي‌شود، اما واويلايي كه نتوان وصفش كرد.
" لا تَدْعُوا الْيَوْمَ ثُبُوراً واحِداً وَ ادْعُوا ثُبُوراً كَثِيراً" استغاثه كردن با" ويل و ثبور"، خود نوعي حيله براي نجات از شدايد است، و چون روز قيامت روز جزاست و بس (نه روز عمل و اعمال حيله)، لذا هيچ چاره‌اي در آن روز بيچارگي و شدت را رفع نمي‌كند، يكي از چاره‌ها و حيله‌ها هم كه صدا كردن به ويل و ثبور است به هيچ وجه مؤثر نمي‌افتد، و لذا در اين آيه مي‌فرمايد يك بار واويلا نگوييد، بلكه بسيار بگوييد، كنايه از اينكه هر چه بگوييد چه كم و چه زياد در بي نتيجه بودن يكسان است.
بنا بر اين آيه مورد بحث همان معنايي را مي‌رساند كه آيه" اصْلَوْها فَاصْبِرُوا أَوْ لا تَصْبِرُوا سَواءٌ عَلَيْكُمْ" «2» و همچنين آيه" سَواءٌ عَلَيْنا أَ جَزِعْنا أَمْ صَبَرْنا ما لَنا مِنْ مَحِيصٍ" «3» در مقام افاده آن مي‌باشد بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند:" مراد اين است كه عذاب شما طولاني و ابدي است، و با يك واويلا گفتن تمام نمي‌شود، بلكه واويلا گفتن كار هميشگي شما خواهد بود. ولي اين وجه از لفظ آيه بعيد است.

[مقايسه بين احوال دوزخيان و بهشتيان] … .. ص : 259

" قُلْ أَ ذلِكَ خَيْرٌ أَمْ جَنَّةُ الْخُلْدِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ … مَسْؤُلًا"" ذلك" اشاره به سعير و آن اوصافي است كه برايش ذكر فرموده بود در اين آيه رسول
__________________________________________________
(1)روح المعاني ج 18، ص 244. [ … ..]
(2)داخل آتش شويد چه صبر بكنيد و يا نكنيد برايتان يكسان است. سوره طور، آيه 16.
(3)بر ما يكسان است چه جزع كنيم، چه صبر پيشه سازيم، هيچ راه نجاتي برايمان نخواهد بود.
سوره ابراهيم، آيه 21.
(4)روح المعاني، ج 18، ص 244.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 260
گرامي خود را دستور مي‌دهد كه از ايشان بپرسد، كدام يك از آتش و بهشت جاودان بهتر است، و اين سؤال، سؤالي است از امري بديهي، كه هيچ عاقلي در پاسخ از آن توقف نمي‌كند، و اينگونه سؤالات در مناظره و مخاصمه داير است، كه يك طرف دعوي طرف ديگر را در ميان دو امر، يكي بديهي البطلان، و ديگري بديهي الصحه، مردد نموده و تكليف مي‌كند كه يكي از اين دو را بايد اختيار كني، اگر طرف بديهي الصحه را اختيار كند، به چيزي اعتراف كرده كه منكر آن بوده، و اگر طرف بديهي البطلان را اختيار كند رسوا مي‌شود.
و در جمله" أَمْ جَنَّةُ الْخُلْدِ" اضافه جنت به خلد كه به معناي جاودان است براي اين است كه دلالت كند بر اينكه بهشت مزبور في نفسه و به خودي خود جاودانه و فنا ناپذير است، هم چنان كه كلمه" خالدين" در آيه بعدي، براي اين آمده كه دلالت كند بر اينكه اهل اين بهشت در آن جاودانند، و فنا به ايشان راه ندارد.
و جمله" وُعِدَ الْمُتَّقُونَ" در تقدير" وعدها المتقون" است، چون كلمه وعد هميشه دو مفعول مي‌گيرد، (مي‌گوييم فلاني وعده كمك به فلاني داد، كه يك مفعول آن كمك است و ديگري به فلاني) و در آيه مورد بحث كلمه" متقون" مفعول ثاني است، كه به جاي فاعل نشسته است.
جمله" كانَتْ لَهُمْ جَزاءً وَ مَصِيراً" معنايش اين است كه اين بهشت پاداش تقواي ايشان و بازگشتگاهي است كه به خاطر اينكه متقي بودند بدان منتقل مي‌شوند، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ … وَ ما هُمْ مِنْها بِمُخْرَجِينَ" «1» و اين خود از قضاهايي است كه خدا روز اول- كه آدم را آفريد و به ملائكه و ابليس دستور داد تا بر او سجده كنند- رانده و پاداش متقين قرارش داده بود. هم چنان كه تفصيلش در سوره حجر گذشت.
" لَهُمْ فِيها ما يَشاؤُنَ خالِدِينَ"- يعني متقين در بهشت از ناحيه خدا و تمليك او مالك و دارنده چنين چيزي هستند، كه هر چه را بخواهند دارا شوند، و البته معلوم است كه خواست ايشان جز به چيزي كه دوست دارند تعلق نمي‌گيرد. به خلاف اهل آتش كه به حكم آيه" وَ حِيلَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ ما يَشْتَهُونَ" «2» ميان آنان و آنچه دوست بدارند حائل و مانعي افكنده دارند.
البته اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه متقين در آن روز و در بهشت دوست
__________________________________________________
(1)افراد متقي در بهشتها و چشمه‌سارهايند … و از آن بيرون شدني نيستند. سوره حجر، آيه 48.
(2)سوره سبأ، آيه 54.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 261
نمي‌دارند و نمي‌خواهند، مگر چيزي را كه واقعا دوست داشتني باشد، و آن چيزي كه واقعا بايد آن را دوست داشت همان چيزي است كه خدا براي آنان دوست بدارد، و آن عبارت است از همان خير و سعادتي كه مستحق آن شده‌اند، و با آن به كمال مي‌رسند، و نه خود و نه ديگران از آن متضرر نمي‌گردند، (دقت فرماييد).

[اينكه اهل بهشت داراي مشيت مطلقند (لهم فيها ما يشاءون) به معناي خواستن عمل زشت و لغو و خارج از اراده و رضايت خداوند نيست] … .. ص : 261

اين را گفتيم تا روشن گردد كه هر چند به حكم آيه مورد بحث اهل بهشت داراي مشيت مطلقند، هر چه بخواهند به ايشان داده مي‌شود، و ليكن در عين حال نمي‌خواهند مگر چيزي را كه مايه رضا و خوشنودي پروردگارشان باشد.
و با اين بيان اشكالي كه به طور كلي به آيات ناطقه به اطلاق مشيت شده- مانند آيه مورد بحث- جواب داده مي‌شود، و آن اشكال اين است كه ممكن است اهل بهشت معصيت و عمل زشت و كار لغو را دوست بدارند، و يا كاري و چيزي را دوست بدارند كه باعث آزار سايرين باشد، و يا بخواهند افراد مخلد در آتش را نجات دهند، و يا بخواهند به مقامات انبياء و مخلصين از اولياء و هر كس كه ما فوق ايشان است برسند.
و جوابش اين شد كه چگونه چنين اطلاقي از اينگونه آيات به دست مي‌آيد با اينكه خود خداي تعالي در خطاب به متقين فرموده:" يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي" «1».
زيرا به حكم اين آيه اهل بهشت به چيزي راضي و علاقمند مي‌شوند كه خدا نيز بدان راضي باشد، آري، آنان نمي‌خواهند مگر آنچه را كه مايه خوشنودي خداست، پس هيچ وقت اشتهاي معصيت و كار زشت و شنيع، و كار لغو نمي‌كنند،" لا يَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً وَ لا كِذَّاباً" و نيز هرگز از چيزي كه مايه ناراحتي ديگران است خوششان نمي‌آيد، و نيز هرگز نمي‌خواهند كه عذاب از اهل جهنم (كه خدا عذاب آنان را خواسته) برداشته شود، و هرگز آرزو نمي‌كنند كه مقام بالاتر از خود را داشته باشند، چون آنچه كه خود دارند خدا برايشان پسنديده، و آنان بدان راضيند، و آنچه خدا دوست مي‌دارد دوست مي‌دارند.
" كانَ عَلي رَبِّكَ وَعْداً مَسْؤُلًا"- يعني اين وعده‌اي كه به متقين داده شد، وعده‌اي است بر عهده پروردگارت، و بر حضرتش عز و جل واجب است كه به وعده خود وفا كند، و اگر خدا وفاي به اين وعده را بر خود واجب كرده، به خاطر همان قضايي است كه گفتيم از روز
__________________________________________________
(1)اي نفس آرامش يافته! به سوي پروردگارت برگرد در حالي كه تو از او راضي و او از تو راضي است، پس در زمره بندگانم درآي و در بهشتم داخل شو. سوره فجر، آيات 27- 30.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 262
ازل رانده بود، و در امثال آيه" وَ إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ لَحُسْنَ مَآبٍ جَنَّاتِ عَدْنٍ … هذا ما تُوعَدُونَ لِيَوْمِ الْحِسابِ" «1» از آن خبر داد.
و اگر وعده خود را با وصف" مسئولا- درخواست شده" توصيف كرد، به اين جهت بود كه متقين از پروردگار خود با زبان حال و استعداد، آن را خواسته بودند، و يا با زبان قال و دعاهاي خود از درگاه پروردگارشان مسألت نموده بودند، و يا بدين جهت بود كه ملائكه اين درخواست را براي متقين كرده‌اند، هم چنان كه قرآن كريم درخواست ملائكه را چنين حكايت مي‌كند:" رَبَّنا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنَّاتِ عَدْنٍ" «2» و يا آنكه جهت آن، همه اين درخواستها بوده.
مرحوم طبرسي در آيه مورد بحث گفته: جمله" كانَتْ لَهُمْ جَزاءً وَ مَصِيراً" حال از ضمير جنت است، كه در جمله" وُعِدَ الْمُتَّقُونَ" در تقدير است، و جمله" لَهُمْ فِيها ما يَشاؤُنَ" حال از متقون است «3». و تجزيه‌اي كه وي كرده، از تجزيه ساير مفسرين بهتر است، كه گفته‌اند «4» هر دو جمله استينافي و ابتدايي، و در مقام تعليل و به منزله جواب از سؤال مقدر است.
" وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ … "
ضميرهاي جمع چهارگانه همه به كفار برمي‌گردد و مراد از" آنچه مي‌پرستند" ملائكه و معبودهاي بشري و بتها است، اگر چنانچه كلمه" ما" را اعم از غير ذوي العقول و ذوي العقول بدانيم، و اگر مختص غير ذوي العقول بدانيم تنها شامل بتها مي‌شود.
و مشار اليه به اشاره" هؤلاء" در جمله" عِبادِي هؤُلاءِ" كفارند، و معناي آيه روشن است.

[پاسخ معبودهاي كفار به سؤال خداي سبحان در قيامت از آنها: آيا شما اين بندگان مرا گمراه كرديد؟] … .. ص : 262

" قالُوا سُبْحانَكَ ما كانَ يَنْبَغِي لَنا أَنْ نَتَّخِذَ مِنْ دُونِكَ مِنْ أَوْلِياءَ … قَوْماً بُوراً" پاسخ معبودهاي كفار از سؤال خداي تعالي است، كه فرمود:" أَ أَنْتُمْ أَضْلَلْتُمْ عِبادِي هؤُلاءِ- آيا شما اين بندگان مرا گمراه كرديد؟"، و پاسخ خود را با تسبيح خدا آغاز كردند، و اين از ادب عبوديت است كه هر جا گفتگو از شرك و يا هر جا كه به وجهي بويي از شرك مي‌آيد خدا از آن تنزيه شود.
و معناي اينكه گفتند:" براي ما سزاوار نبود كه غير از تو اوليايي بگيريم" اين است
__________________________________________________
(1)سوره ص، آيات 49 تا 53.
(2)پروردگار ما! ايشان را به جنات عدن داخل فرما. سوره مؤمن، آيه 8.
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 163.
(4)روح المعاني، ج 17، ص 246.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 263
كه اين كار صحيح و عقلايي نبود، كه پرستش را از توبه غير تو تعدي دهيم، و غير از تو اوليايي بگيريم، چيزي كه هست اين مشركين خودشان نام خدايي بر سر ما نهاده، و پرستيدند.
كلمه" بور" در جمله" وَ لكِنْ مَتَّعْتَهُمْ وَ آباءَهُمْ حَتَّي نَسُوا الذِّكْرَ وَ كانُوا قَوْماً بُوراً" جمع" بائر" به معني هالك است. بعضي «1» گفته‌اند بائر به معناي فاسد است.
بعد از آنكه معبودها كه مورد سؤال از علت ضلالت مشركين قرار گرفته بودند، اين نسبت را از خود دفع كردند، در جمله مورد بحث شروع كردند به اسناد آن به خود كفار، البته با بيان سببي كه باعث اضلال آنها شد، و آن عبارت است از اينكه اصولا مشركين مردمي فاسد و هالك بودند، و تو اي خدا ايشان و پدرانشان را از امتعه دنيا و نعمتهاي آن برخوردار كردي، و اين امتحان و ابتلاء به درازا كشيد، در نتيجه سرگرم به همان تمتعات شده ياد تو را كه فرستادگانت همه دم از آن مي‌زدند فراموش كردند، و نتيجه‌اش اين شد كه از توحيد به شرك گراييدند.
پس علت نسيان و عدولشان از توحيد به شرك عبارت بود از اشتغال زايد از حد به اسباب دنيوي، به طوري كه ديگر به غير از تمتع از لذايذ مادي مجالي براي ياد خدا برايشان نماند، و اين استغراق در بهره‌گيري از زندگي مادي هم سبب شد كه يك سره دل به دنيا دهند و در شهوات فرو بروند، و اين نيز باعث شد كه از هالكان شده يك سره تباه گردند.

[معناي جمله" كانُوا قَوْماً بُوراً" كه در جواب آلهه به خداي سبحان آمده و رد استناد بعضي از مفسرين به اين جمله براي اثبات جبر، و شقاوت ذاتي كفار] … .. ص : 263

پس با اين بيان روشن شد كه جمله" وَ كانُوا قَوْماً بُوراً" تتمه جواب است، و اينكه بعضي «2» از مفسرين آن را جمله معترضه دانسته‌اند، كه مضمون ما قبل را تقرير و روشن مي‌كند، و آن وقت از آن استفاده كرده‌اند كه سبب اصلي ضلالت آنان اين بوده كه ذاتا مردمي شقي بوده‌اند، و شقاوتشان به قضاي حتمي خدا بوده، و در علم ازلي او گذشته بوده، پس در حقيقت گمراه كننده حقيقي آنان خود خداي تعالي بوده، و اگر به خود مشركين نسبت داده از باب رعايت ادب بوده است. حرف صحيحي نيست، زيرا:
اولا اين تفسير معناي آيه را به كلي فاسد مي‌كند، چون در اين صورت هيچ جهتي براي استدراك" وَ لكِنْ مَتَّعْتَهُمْ وَ آباءَهُمْ حَتَّي نَسُوا الذِّكْرَ" باقي نمي‌ماند، و به منزله يك سخني زايد مي‌شود، كه احتياجي به آن نبوده باشد، (چون اگر بخواهد بفرمايد: خودت مشركين را گمراه كردي ديگر احتياجي به ذكر جمله فوق نبود، زيرا اگر متاع دنيا هم به آنان نمي‌داد گمراه مي‌شدند).
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 18، ص 250.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 264
و ثانيا نسبت بوار و شقاوت، به ذوات اشياء دادن منافي با حقيقتي است كه همه عقلا به حكم فطرتشان بر آن اتفاق دارند، و آن اين است كه تعليم و تربيت مؤثرند و حس و تجربه هم مؤيد اين حكم فطرتند، و اين نسبت، هم با جبر مناقض و ناسازگار است و هم با اختيار.
اما ناسازگاري‌اش با" قول به اختيار" كه روشن است، (زيرا كسي كه ذاتش شقي خلق شده شقاوت اختياري‌اش نيست)، و اما ناسازگاري‌اش با" قول به جبر"، براي اينكه جبري مذهب علت تامه را تنها خدا مي‌داند، و اين قسم عليت را از هر چيز ديگري نفي مي‌كند و در اين تفسير ذوات مشركين نيز علت تامه شقاوت معرفي شده، و نيز اين نسبت مناقض است با اين مطلب كه ذوات و ماهيات موجودات اقتضاء هر چيزي را دارد، چون در اين نسبت اقتضاء سعادت از ذوات مشركين نفي شده.
و ثالثا در اين تفسير در معناي قضاء از جهت متعلق آن خلط شده، زيرا حتمي بودن قضاء باعث نمي‌شود كه عملي كه متعلق به آن است از اختيار خارج شده و اجباري شود، چون فعلي كه قضاء بر آن رانده شده، قضاء به آن فعل با حدودش رانده شده، و حدود آن اين است كه به اختيار از فاعل سر بزند، و خلاصه قضاي رانده شده كه فعل مذكور با حفظ اختيار از فاعل صادر شود، پس همان طور كه قضاء صدور آن را تاكيد، و حتمي مي‌كند اختياريتش را نيز حتمي مي‌كند، نه اينكه وصف اختياريت را از آن سلب نمايد.
و رابعا اينكه گفتند:" مضل حقيقي خدا است و اگر معبودها آن را به خود كفار نسبت دادند، براي رعايت ادب بوده، و نيز اينكه در جاي ديگر تصريح كرده‌اند به اينكه:
معاصي و اعمال قبيح و شنيع و فجايع شرم آور مردم همه منسوب به خدا است، و اگر به مردم نسبت مي‌دهيم به خاطر رعايت ادب است" سخني است متناقض، براي اينكه ادب همان طور كه بحث مفصل آن در جلد ششم اين كتاب گذشت عبارت است از اينكه عملي كه انجام مي‌شود به صورت و هياتي زيبا كه سزاوار باشد انجام شود، و به عبارت ديگر ادب عبارت است از ظرافت فعل، و اگر بنا به گفته اين مفسرين حق صريح در فعل زشت اين باشد كه فعل خدا است، و غير از خدا كسي (حتي فاعلش) در آن شركت ندارد، در اين صورت نسبت دادنش (به قول نامبردگان به منظور ادب) به غير خداي سبحان نسبتي است باطل و غير حق، و افتراء و مخالف با واقع، و در اين صورت از نامبردگان مي‌پرسيم اين چه ادب جميلي است كه حق صريح را باطل نموده، باطلي را احياء كنيم؟ و اين چه ظرافت و چه لطفي است كه مرتكب دروغ و افتراء شده كاري را به غير كننده‌اش نسبت دهيم؟.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 265
با اينكه خداي سبحان بزرگتر از آن است كه ما با نسبتي باطل، او را تعظيم كنيم، و يا با سرپوش نهادن بر اعمالش، و يا با دروغ و افتراء رعايت احترامش نموده، بعضي از كارهايش را به غير او نسبت دهيم، و با اينكه جميل جز كار جميل نمي‌كند اين چه ادبي است كه پاره‌اي از كارهايش را از او نفي نموده و بگوييم او نكرده، بلكه كفار كرده‌اند؟.
" فَقَدْ كَذَّبُوكُمْ بِما تَقُولُونَ فَما تَسْتَطِيعُونَ صَرْفاً وَ لا نَصْراً … "
كلامي است از خداي تعالي كه به مشركين- بعد از بيزاري معبودين از ايشان (مشركين)- القاء مي‌شود، چون كلام معبودين در جمله" وَ كانُوا قَوْماً بُوراً" خاتمه يافت.
و معناي آن اين است كه معبودهايتان شما را در آنچه به آنها نسبت مي‌داديد كه آلهه‌اي هستند غير از خدا، و از پرستندگان خود رفع درد و بلا نموده، و آنان را ياري مي‌كنند تكذيب كردند، و بعد از آنكه شما را تكذيب نموده، الوهيت و ولايت را از خود نفي كردند، ديگر شما اي بت‌پرستان چه مي‌توانيد بكنيد و چگونه مي‌توانيد عذاب را از خود دور سازيد؟
چون نه عبادت كردنتان معبودها را، بدردتان مي‌خورد، و نه به وسيله آنها مي‌توانيد خود را ياري كنيد.
و اگر بين بلاگرداني و ياري ترديد انداخت، گويا به اين منظور بوده كه هم تاثير مستقل را از آنها نفي كند، و هم غير مستقل را، چون صرف، استقلال را مي‌رساند، و نصرت، عدم آن را.
البته غير از" عاصم" ساير قراء از طريق" حفص" آيه را" يستطيعون" با ياء قراءت كرده‌اند، و اين قراءت خوبي است، و با مقتضاي سياق سازگارتر است، و بنا بر اين معنايش اين مي‌شود كه معبودهاي شما، شما را در آنچه مي‌گفتيد- كه اينها خدايانند و درد و بلا از شما دور مي‌كنند، و يا حد اقل شما را ياري مي‌كنند- تكذيب كردند، و نتيجه اين تكذيب اين شد كه اين معبودين نه مي‌توانند بلاگردان شما باشند، و نه حد اقل ياريتان كنند.
و اينكه فرموده:" وَ مَنْ يَظْلِمْ مِنْكُمْ نُذِقْهُ عَذاباً كَبِيراً" مراد از" ظلم"، مطلق ظلم و معصيت است، هر چند كه مورد آيات سابق خصوص ظلم به معناي شرك است، پس جمله" مَنْ يَظْلِمْ مِنْكُمْ … " از قبيل وضع قانون عمومي در جاي حكم خاص است، چون اگر منظور از آن، حكم خصوصي بود، حق كلام اين بود كه بفرمايد:" و نذيقكم بما ظلمتم عذابا كبيرا" براي اينكه همه آنان به ظلم شرك، ظالم بودند.
و نكته آن، اشاره به اين است كه حكم الهي نافذ و جاري است و هيچ كس نيست كه مانع آن باشد يا آن را تاخير بيندازد، گويا فرموده: و چون معبودهايتان شما را تكذيب كنند، ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 266
و نتوانند بلاگردان و يا يار شما باشند، پس حكم عمومي الهي" وَ مَنْ يَظْلِمْ مِنْكُمْ نُذِقْهُ عَذاباً كَبِيراً" با نفوذ و جرياني كه دارد كسي نمي‌تواند جلوگير و تاخير اندازنده آن شود، پس شما به طور قطع چشنده عذاب خواهيد بود.

[جواب دوم به اشكالي كه به پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) كردند و گفتند:" يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشِي فِي الْأَسْواقِ" با بيان اينكه پيامبران پيشين نيز چنين بودند] … .. ص : 266

" وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ إِلَّا إِنَّهُمْ لَيَأْكُلُونَ الطَّعامَ وَ يَمْشُونَ فِي الْأَسْواقِ … "
در اين آيه خداي تعالي از آن سؤالي كه مشركين در چند آيه قبل كرده بودند، كه:
" اين چه رسولي است كه غذا مي‌خورد و در بازارها راه مي‌رود؟" پاسخ مي‌دهد، و در واقع اين پاسخ دوم آنان است پاسخ اول را آيه" تَبارَكَ الَّذِي إِنْ شاءَ جَعَلَ لَكَ خَيْراً مِنْ ذلِكَ … " و ملحقات آن يعني جمله" بَلْ كَذَّبُوا بِالسَّاعَةِ … " متضمن بود، و اين جواب دوم است كه حاصلش اين مي‌شود كه اين رسول، اولين رسولي نيست كه خدا به سوي خلق فرستاده، بلكه قبل از وي عده بسياري از مرسلين را فرستاده كه همه عادت بشري و جاري در بين مردم را داشتند، يعني طعام مي‌خوردند، و در بازارها راه مي‌رفتند، و باغي هم بر ايشان خلق نشده بود تا از آن بخورند، و گنجي هم از آسمان بر ايشان نيفتاده، و فرشته‌اي همراهشان نبود، اين رسول هم مثل آن همه رسولان، پس چيز نو ظهوري نياورده تا شما از او توقعاتي داشته باشيد، كه از سايرين نداريد.
پس آيه شريفه در معناي آيه" قُلْ ما كُنْتُ بِدْعاً مِنَ الرُّسُلِ وَ ما أَدْرِي ما يُفْعَلُ بِي وَ لا بِكُمْ إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا ما يُوحي إِلَيَّ" «1» و قريب المعنا با آيه" قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحي إِلَيَّ" «2» مي‌باشد حال اگر كسي بگويد: اين جواب در حقيقت پاسخي است از اعتراضي كه به خصوص رسول خدا كردند، و اگر قرآن آن را متوجه تمام رسولان كرد، كفار نيز مي‌توانند اعتراض خود را متوجه رسالت همه رسولان كنند، و رسالت همه را انكار نمايند، هم چنان كه امتهاي گذشته همين كار را كردند و قرآن كريم اعتراضشان را حكايت نموده، و فرموده است:
" فَقالُوا أَ بَشَرٌ يَهْدُونَنا" «3» و نيز فرموده:" قالُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا" «4» و نيز فرموده" ما هذا إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ، يَأْكُلُ مِمَّا تَأْكُلُونَ مِنْهُ وَ يَشْرَبُ مِمَّا تَشْرَبُونَ" «5»، پس اين جواب قانع كننده نيست.
__________________________________________________
(1)بگو من در ميان رسولان رسولي نو ظهور نيستم، و من نمي‌دانم كه با من و يا شما چه معامله‌اي مي‌شود، من پيروي نمي‌كنم مگر آنچه را كه به من وحي مي‌شود. سوره احقاف، آيه 9.
(2)بگو من تنها بشري هستم مثل شما كه به من وحي مي‌شود. سوره كهف، آيه 110.
(3)آيا بشرهايي ما را هدايت مي‌كنند؟ سوره تغابن، آيه 6. [ … ..]
(4)گفتند شما نيستيد مگر بشري مانند ما. سوره ابراهيم، آيه 10.
(5)اين نيست مگر بشري مثل شما كه از آنچه مي‌خوريد مي‌خورد و از آنچه مي‌نوشيد مي‌نوشد.
سوره مؤمنون، آيه 33.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 267
در پاسخ مي‌گوييم: جواب مطابق اعتراض است، زيرا آنها بدون اشكال درباره خصوص رسول خدا (ص) اعتراض كردند، كه اين چه رسولي است كه طعام مي‌خورد و راه مي‌رود؟ و اما اينكه گفتيد اگر جواب را تعميم مي‌داد آنها نيز اعتراضشان را تعميم مي‌دادند جمله" بَلْ كَذَّبُوا بِالسَّاعَةِ" و آيه‌اي كه قبل از آن است يعني" قُلْ أَنْزَلَهُ الَّذِي يَعْلَمُ السِّرَّ" به بياني كه گذشت اين اشكال را دفع مي‌كند، چون مي‌فرمايد منشا اين اعتراض چيز ديگري است نه منطوق خود كلام.
و از جمله حرفهاي عجيبي كه در اين آيه زده شده اين است كه از بعضي «1» از مفسرين حكايت شده كه گفته است آيه شريفه تسليت براي رسول خدا (ص) است، و گويا فرموده: رسولان قبل از تو نيز حال تو را داشتند، پس در بين آنان اسوه حسنه‌اي داري، و اما اينكه جواب از گفتار مسخره‌آميز كفار باشد، سياق و نظم آيه با آن مساعد نيست، چون جواب سخن آنها در جمله" انْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ الْأَمْثالَ" داده شد، و اين خود اشتباهي است از اين مفسر جمله" وَ جَعَلْنا بَعْضَكُمْ لِبَعْضٍ فِتْنَةً أَ تَصْبِرُونَ" متمم جواب سابق، و به منزله تعليل است، براي اينكه رسولان در خواص بشري مثل ساير مردمند، بدون اينكه زندگي و يا دعوتشان خاصيت آسماني پيدا كند، كه هر كس آن را ببيند قطع و يقين كند به اينكه از طرف خدا حامل رسالت شده است، مانند نازل شدن فرشته بر آنان، يا القاي گنج بر ايشان، يا آفريدن باغي بر ايشان.
پس گويا فرموده است، علت اينكه انبياء در زندگيشان مانند ساير مردم هستند اين است كه ما بعضي از مردم را امتحان براي بعضي ديگر كرديم، از آن جمله رسولان مايه امتحان مردمند و به وسيله ايشان اهل شك از اهل ايمان، و پيروان هوي كه صبر بر تلخي حق ندارند از طالبان حق و خويشتنداران در طاعت خدا و جويندگان راه او متمايز مي‌شوند.
از آنچه گذشت دو نكته روشن گرديد:
اول اينكه: مراد از صبر، همه اقسام صبر است، يعني صبر بر" اطاعت خدا"، و صبر بر" تلخي مصائب"، و صبر بر" تلخي ترك گناهان".
دوم اينكه: جمله" وَ جَعَلْنا بَعْضَكُمْ لِبَعْضٍ فِتْنَةً" از باب بكار بردن حكم عام در جاي
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 18، ص 254.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 268
حكم خاص است، و منظور تنها اشاره به مساله مذكور (قرار دادن انبياء مانند ساير مردم براي فتنه و آزمايش) است.
و معناي جمله" وَ كانَ رَبُّكَ بَصِيراً" اين است كه پروردگار تو داناي به صواب و صحيح هر امري است، و در نتيجه هر چيزي را در جاي مناسب خود قرار مي‌دهد، و نظام اتم عالمي هم به همين منوال جريان يافته، پس هدف از نظام انساني كمال هر فردي است، اگر در راه سعادت است كمال در سعادت، و اگر در راه شقاوت است كمال در شقاوت، تا ببيني استعداد و استحقاق كداميك را دارد، و لازمه آن اين است كه نظام امتحان در ميان همه افراد گسترش يابد و انبياء و هيچ كس ديگري از آن مستثنا نباشد.
در جمله مورد بحث التفاتي از تكلم با غير، به غيبت به كار رفته، (زيرا قبلا مي‌فرمود ما چنين و چنان كرديم و چون به اين جمله مي‌رسد نمي‌فرمايد" و ما بصيريم" بلكه مي‌فرمايد پروردگارت بصير است) و نكته آن نظير آن نكته‌اي است كه در جمله قبلي" تَبارَكَ الَّذِي إِنْ شاءَ … " گذشت.

بحث روايتي [روايتي در باره شان نزول آيه:" وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ … " و دو روايت در باره جهنم و ورود در آن] … .. ص : 268

در الدر المنثور است كه ابن اسحاق و ابن جرير و ابن منذر از ابن عباس روايت كرده‌اند كه عتبه و شيبه پسران ربيعه، و ابو سفيان پسر حرب، و نضر بن حارث، و ابو البختري، و اسود بن مطلب، و زمعة بن اسود، و وليد بن مغيرة، و ابو جهل بن هشام، و عبد اللَّه بن اميه، و امية بن خلف، و عاص بن وائل، و نبيه بن حجاج، اجتماعي تشكيل داده و گفتند: بفرستيد نزد محمد، و با او گفتگو و مخاصمه كنيد تا عذرتان موجه باشد، پس كسي را نزد آن جناب فرستادند كه اشراف قومت اجتماعي تشكيل داده‌اند تا با تو گفتگو كنند مي‌گويد: پس رسول خدا (ص) نزد ايشان رفت، گفتند: اي محمد ما تو را براي اين خواستيم تا عذرمان موجه شود (و آخرين حرف را به تو بزنيم)، و آن اين است كه اگر منظورت از اين سر و صدا كه راه انداخته‌اي مال دنيا است، ما از اموال خود برايت مالي گرد مي‌آوريم، و اگر اسم و رسم و جاه است، همگي تو را به سيادت و آقايي خود بر مي‌گزينيم، و اگر سلطنت و قدرت است، همه به سلطنت تو گردن مي‌نهيم.
رسول خدا (ص) فرمود: هيچ يك از اين حرفها در من نيست، و آنچه آورده‌ام به طمع اموال شما و شهرت در ميان شما و سلطنت بر شما نيست، و ليكن خدا مرا به
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 269
سوي شما مبعوث كرده و بر من كتابي نازل كرده و مامورم نموده تا براي شما بشير و نذير باشم، و رسالت پروردگارم را به شما ابلاغ بدارم، و خيرخواهي شما كنم، اگر از من قبول كرديد، كه بهره خود از دنيا و آخرت را برده‌ايد، و اگر آن را رد كنيد، صبر كنم و منتظر امر خدا باشم تا بين من و شما حكم كند.
گفتند: اي محمد اگر هيچ يك از پيشنهادهاي ما را قبول نمي‌كني، يك پيشنهاد ديگري مي‌كنيم، و آن اين است كه اگر آن طور كه ادعا مي‌كني رسول هستي براي خودت از پروردگارت درخواست كني كه فرشته‌اي با تو روانه كند، كه هم تو را تصديق كند و هم به جاي تو به ما مراجعه كند، و نيز بخواهي كه باغي برايت درست كند كه داراي قصرهايي از طلا و نقره باشد، كه تو را از مراجعه به بازار و كسب معيشت بي نياز كند و مانند ما محتاج آن نباشي، تا ما يقين كنيم كه با ما فرق داري، و نزد پروردگارت داراي مقام و منزلتي هستي.
رسول خدا (ص) فرمود: من چنين كاري نمي‌كنم، و از پروردگارم چنين چيزي نمي‌خواهم، و من مبعوث براي اين گونه امور نشده‌ام، بلكه خداي تعالي مرا بشير و نذير مبعوث كرده است.
اينجا بود كه خداي تعالي اين آيه را نازل فرمود:" وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ … وَ كانَ رَبُّكَ بَصِيراً" يعني: من بعضي از شما را مايه امتحان بعضي ديگر كردم تا معلوم شود آيا صبر مي‌كنيد؟ و اگر مي‌خواستم براي اينكه مخالفتش نكنيد همه دنيا را در اختيار رسولم مي‌گذاشتم «1».
و نيز در همان كتاب است كه طبراني و ابن مردويه از طريق مكحول از ابي امامه روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: هر كس عمدا دروغي بر من ببندد محل نشيمن خود را در بين دو چشم جهنم آماده كند، اصحاب عرض كردند يا رسول اللَّه (ص) مگر جهنم چشم دارد؟ فرمود: مگر نشنيده‌ايد كه قرآن مي‌فرمايد:
" إِذا رَأَتْهُمْ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ- وقتي جهنم ايشان را از محل دور ببيند" آيا جز اين است كه با دو چشم مي‌بيند «2».
مؤلف: اين روايت را از مردي از اصحاب نيز آورده، ولي در اينكه اين خبر به چه چيز دلالت دارد خفاء است.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 62.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 64.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 270
باز در آن كتاب است كه ابن ابي حاتم از يحيي بن ابي اسيد، روايت كرده كه از رسول خدا (ص) از كلام خدا كه مي‌فرمايد:" وَ إِذا أُلْقُوا مِنْها مَكاناً ضَيِّقاً مُقَرَّنِينَ" سؤال كرد، فرمود: به آن خدايي كه جانم به دست او است اهل جهنم آن چنان با زور به سوي جهنم روانه مي‌شوند، كه ميخ در ديوار «1».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 64.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 271

[سوره الفرقان (25): آيات 21 تا 31] … .. ص : 271

اشاره

وَ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْنَا الْمَلائِكَةُ أَوْ نَري رَبَّنا لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فِي أَنْفُسِهِمْ وَ عَتَوْا عُتُوًّا كَبِيراً (21) يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلائِكَةَ لا بُشْري يَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمِينَ وَ يَقُولُونَ حِجْراً مَحْجُوراً (22) وَ قَدِمْنا إِلي ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً (23) أَصْحابُ الْجَنَّةِ يَوْمَئِذٍ خَيْرٌ مُسْتَقَرًّا وَ أَحْسَنُ مَقِيلاً (24) وَ يَوْمَ تَشَقَّقُ السَّماءُ بِالْغَمامِ وَ نُزِّلَ الْمَلائِكَةُ تَنْزِيلاً (25)
الْمُلْكُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ لِلرَّحْمنِ وَ كانَ يَوْماً عَلَي الْكافِرِينَ عَسِيراً (26) وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلي يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلاً (27) يا وَيْلَتي لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلاً (28) لَقَدْ أَضَلَّنِي عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِي وَ كانَ الشَّيْطانُ لِلْإِنْسانِ خَذُولاً (29) وَ قالَ الرَّسُولُ يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً (30)
وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ وَ كَفي بِرَبِّكَ هادِياً وَ نَصِيراً (31)

ترجمه آيات … .. ص : 271

كساني كه معاد را منكرند گويند: چرا فرشتگان به ما نازل نمي‌شوند يا چرا پروردگار خويش را نمي‌بينيم. حقا كه خويش را سخت بزرگ شمردند و زياده‌روي كردند، زياده‌روي بسيار (21).
روزي كه فرشتگان را ببينند آن روز گنه‌كاران را نويدي نيست و دور باد گويند (22).
و به آن عملها كه كرده‌اند پردازيم و آن را غباري پراكنده كنيم (23).
اهل بهشت آن روز قرارگاه بهتر و استراحت‌گاه نيكوتر دارند (24).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 272
روزي كه آسمان با ابر شكافته شود و فرشتگان فراوان نازل شوند (25).
آن روز فرمانروايي خاص خداي رحمان است و براي كافران روزي بسيار دشوار مي‌باشد (26).
روزي كه ستمگر دستهاي خويش بگزد و گويد: اي كاش طريقه پيغمبر را پيش گرفته بودم (27).
واي بر من، كاش فلاني را به دوستي نگرفته بودم (28).
او مرا از قرآن گمراه كرد و شيطان مايه خذلان آدمي است (29).
پيغمبر گويد: پروردگارا قوم من اين قرآن را هذيان و بيهوده پنداشتند (30).
چنين براي هر پيغمبري از گنه‌كاران دشمني نهاديم و پروردگارت بس است براي راهبري و ياوري (31).

بيان آيات … .. ص : 272

اشاره

اين آيات اعتراض ديگري را از مشركين بر رسالت رسول حكايت نموده كه خواسته‌اند با آن اعتراض، رسالت وي را رد كنند، و حاصل اعتراضشان اين است كه اگر ممكن باشد كه از جنس بشر بدان جهت كه بشر است شخصي رسول شود، و ملائكه بر او وحي خداي سبحان بياورد، و رسول خدا را ببيند، و با او از راه وحي سخن بگويد، بايد ساير افراد بشر نيز بدان جهت كه بشرند داراي اين خصايص بگردند، پس اگر آنچه او ادعاء مي‌كند حق باشد بايد ما، و يا بعضي از ما نيز مانند او باشيم، آنچه را او مدعي ديدنش است ببينيم، و آنچه او درك مي‌كند ما نيز درك بكنيم.
البته اين اعتراض را از امتهاي سابق آموخته بودند، چون بنا به حكايت قرآن مبتكر آن اقوام خيلي قديمي بودند، كه گفتند:" إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا" «1» كه تقريبش مكرر گذشته.
و اين اعتراض و اعتراض قبليشان كه با جمله" ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ" شروع مي‌شد، در حقيقت به منزله يك حجت است، كه خصم را به التزام يكي از دو محذور ناچار مي‌كند، و حاصل بيانش اينكه رسالتي كه اين رسول آن را ادعاء مي‌كند، اگر موهبتي آسماني، و اتصالي غيبي است كه هيچ بشري بدان جهت كه بشر است نمي‌تواند به آن نايل آيد، پس حتما بايد ملكي از همان عالم غيب نازل شود، تا با رسول بشري به كار انذار بپردازد، يا گنجي يا باغي براي او قرار دهد كه از آن امرار معاش كند.
__________________________________________________
(1)سوره ابراهيم، آيه 10.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 273
و اگر چنانچه امر غيبي نيست، بلكه از خصايص بشر است، پس بايد هر كس متصف به بشريت هست به اين خصيصه برسد، و ما تا كنون در خود چنين چيزي سراغ نداريم، پس چرا ملائكه بر ما نازل نمي‌شود، و يا چرا پروردگارمان را نمي‌بينيم.
خداي سبحان از شق اول پاسخ داد كه بيانش گذشت، و از شق دوم چنين پاسخ داده كه به زودي ملائكه را خواهند ديد، ولي نه در اين نشاه بلكه در نشاه‌اي ديگر، و اين جواب در معناي آيه" ما نُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ إِلَّا بِالْحَقِّ وَ ما كانُوا إِذاً مُنْظَرِينَ" «1» كه بيانش به زودي مي‌آيد، مي‌باشد و در اين آيات اشاره به ما بعد از مرگ و به روز قيامت است.

[احتجاج ديگر كفار در رد رسالت رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله و سلم): چرا ملائكه بر او نازل نشده، پروردگارمان را نمي‌بينيم] … .. ص : 273

" وَ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْنَا الْمَلائِكَةُ أَوْ نَري رَبَّنا لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فِي أَنْفُسِهِمْ وَ عَتَوْا عُتُوًّا كَبِيراً" در مجمع البيان گفته كلمه" رجاء" به معناي انتظار خيري است كه احتمال وقوعش در دل زياد باشد، و به همين معنا است طمع و امل، و كلمه" لقاء" به معناي رفتن به سوي چيزي است به طوري كه بين تو و او حائلي نباشد، و كلمه" عتو" به معناي گراييدن به سوي زشت‌ترين ظلم است «2».
و مراد از" لقاء" در آيه مورد بحث، برگشتن به سوي خدا در روز قيامت است، و اگر آن را لقاء ناميده، بدين جهت است كه آن روز مردم به سوي خدا بروز مي‌كنند. به طوري كه حايلي از جهل و يا غفلت در بين نماند، چون در روز قيامت عظمت الهي همه حجابها را پاره مي‌كند، هم چنان كه فرمود:" وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ- آن روز ديگر علم پيدا مي‌كنند كه خدا حقي است مبين".
پس مراد از اينكه فرمود:" كساني كه اميدوار لقاء خدا نيستند" انكار و قبول نداشتن معاد است، و اگر آن را تكذيب قيامت و يا ساعت و يا امثال آن نخواند، هم چنان كه در آيات قبل خواند، براي اينكه گفتگو از مشاهده ملائكه و رؤيت پروردگار تعالي و مقدس بود، پس در همين تعبير اشاره است به اينكه آنچه گفتند، و در خواست نازل كردن ملائكه، و يا رؤيت پروردگار كردند، از اين جهت بود كه اينها از لقاي خدا مايوسند، و مي‌پندارند كه چنين چيزي محال است، و بعد از آنكه فرمود هم ملائكه ممكن است نازل شود و هم خداي تعالي ملاقات
__________________________________________________
(1)ما ملائكه را جز براي فرستادن عذاب استيصال نمي‌فرستيم، و اگر هم به قومي بفرستيم ديگر آنان را مهلت نداده، به كلي منقرضشان مي‌كنيم. سوره حجر، آيه 8.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 166، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 274
شود ناگزير ملزم به چيزي شدند كه به زعم خويش محال مي‌دانند.
پس اينكه فرمود:" لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْنَا الْمَلائِكَةُ أَوْ نَري رَبَّنا" حكايت اعتراض كفار است بر رسالت رسول خدا، كه آن را به صورت تحضيض آوردند، و هم چنان كه در جاي ديگر به همين صورت اعتراض كرده و گفتند:" لَوْ ما تَأْتِينا بِالْمَلائِكَةِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ" «1».
و بيان حجت آنان همان طور كه قبلا نيز اشاره كرديم اين است كه اگر رسالت- كه عبارت است از نازل شدن ملائكه به وحي، و يا تكلم خدا با بشر به مشافهه،- چيزي است كه نيل به آن براي بشر امكان دارد، و ما هم كه مانند اين شخص مدعي رسالت بشر هستيم، پس چرا ملائكه بر ما نازل نمي‌شود، و پروردگارمان را نمي‌بينيم؟.
مؤيد بياني كه ما آورديم اين است كه نزول ملائكه و ديدن رب را مطلق آورده و نفرموده چرا ملائكه بر ما نازل نگرديدند، يا پروردگارمان را نديديم تا تو را تصديق كنند، با اينكه آنها در اعتراض سابق خود نزول ملك را ذكر كرده بودند تا اينكه آن ملك همراه پيامبر نذير باشد و در همراهيش تصديقي براي پيامبر باشد.
و تعبير از خداي تعالي به كلمه" رب" نوعي تمسخر ايشان را مي‌فهماند، چون مشركين خداي تعالي را رب خود نمي‌دانستند، بلكه به عقيده آنان ارباب كه پرستش مي‌شوند، ملائكه و روحانيات از كواكب، و امثال آن است، و خداي سبحان رب الارباب است، پس در حقيقت به رسول خدا (ص) گفته‌اند: تو معتقدي كه خدا رب تو است، و به تو علاقمند است، و به همين جهت تو را از ميان همه افراد بشر به تكلم با خود اختصاص داده، و خدا پروردگار ما نيز هست پس چرا با ما حرف نمي‌زند؟ و چرا خود را به ما نشان نمي‌دهد.
علاوه بر اين، مشركين اگر از پرستش ارباب اصنام يعني ملائكه و روحانيات كواكب و امثال آن عدول نموده، و به جاي آنها خود اصنام و مجسمه‌ها را پرستيدند، براي اين بوده كه بتها و مجسمه‌ها محسوسند، و از مشاهده پرستنده در هنگام پرستش و قرباني كردن غايب نيستند.-
و معناي اين جمله كه فرموده:" لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فِي أَنْفُسِهِمْ وَ عَتَوْا عُتُوًّا كَبِيراً" اين است كه سوگند مي‌خورم هر آينه بدون حق خواستار كبر براي خود شدند، و طغياني عظيم كردند.

[كفار ملائكه را مي‌بينند ولي به هنگام مرگ و در روزي كه بشارتي بر ايشان نيست و مي‌گويند" حِجْراً مَحْجُوراً"] … .. ص : 274

" يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلائِكَةَ لا بُشْري يَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمِينَ وَ يَقُولُونَ حِجْراً مَحْجُوراً" در مفردات مي‌گويد: كلمه" حجر" به معناي هر چيزي است كه با تحريم ممنوع شده
__________________________________________________
(1)اگر از راستگوياني چرا ملائكه را نزد ما نمي‌آوري؟. سوره حجر، آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 275
باشد، هم چنان كه در قرآن فرموده:" قالُوا هذِهِ أَنْعامٌ وَ حَرْثٌ حِجْرٌ- گفتند اينها چهارپايان و زراعتي حرامند" و نيز فرموده:" وَ يَقُولُونَ حِجْراً مَحْجُوراً" و كلمه" حِجْراً مَحْجُوراً" اصطلاحي بود از مشركين كه هنگام ديدن كسي كه از او ترسي داشتند به زبان مي‌آوردند، و قرآن كريم در اين آيه مي‌فرمايد كفار وقتي ملائكه را ببينند آن وقت هم اين كلمه را مي‌گويند، و خيال مي‌كنند گفتن آن فايده‌اي برايشان دارد «1».
و از خليل نقل شده كه گفته در جاهليت وقتي شخصي كسي را كه از او مي‌ترسيد مي‌ديد اگر در ماههاي حرام بود، براي اينكه او را نكشد مي‌گفت:" حِجْراً مَحْجُوراً" يعني بر تو حرام است كه متعرض من شوي، چون ماه، ماه حرام است آن شخص هم متعرضش نمي‌شد «2» و از ابي عبيدة نقل شده كه گفته است اين يك افسوني بود براي عرب، كه هر وقت از كسي مي‌ترسيد، چون در حرم و يا شهر حرام به او بر مي‌خورد، اين كلمه را مي‌گفت، و اين در وقتي بود كه خوني در ميان آنان بود «3».
پس كلمه" يوم" در جمله يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلائِكَةَ لا بُشْري يَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمِينَ" به طوري كه «4» گفته شده، ظرف است براي جمله" لا بشري" و كلمه" يومئذ" تاكيد آن است و مراد از جمله" لا بشري" نفي جنس، و مراد از" مجرمين" هر كسي است كه متصف به جرم باشد، چيزي كه هست در مورد آيه، مقصود جرم شرك است، و مجرمين همان كساني هستند كه اميد لقاي خدا را ندارند، كه قبلا ذكرشان به ميان آمده بود، و معناي آيه اين است: روزي كه اين مجرمين اميدوار به لقاي خدا نيستند ملائكه را ببينند، در آن موقع هيچگونه بشارتي- به طور نفي جنس- براي عموم مجرمين كه اينان طايفه‌اي از آنانند نخواهد بود.
و آن روز از ترس،" حِجْراً مَحْجُوراً" مي‌گويند، و فاعل" يقولون" همان مشركينند يعني مشركين آن روز به ملائكه‌اي كه قصد عذاب ايشان را دارند" حِجْراً مَحْجُوراً" مي‌گويند، و مقصودشان اين است كه ما را پناه دهيد. بعضي «5» از مفسرين گفته‌اند ضمير جمع" مي‌گويند" به ملائكه بر مي‌گردد، و معنايش اين است كه ملائكه به مشركين مي‌گويند:
" حراما محرما عليكم سماع البشري"، يعني حرام و محرم است بر شما شنيدن بشارت و يا
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" حجر".
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 167.
(3)روح المعاني، ج 19، ص 6.
(4)روح المعاني، ج 19، ص 4. [ … ..]
(5)روح المعاني، ج 19، ص 6.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 276
داخل شدن به بهشت، يا پناه بردن از عذاب به چيزي پس امروز براي شما هيچ پناهي نيست.
ولي معناي اول به سياق آيات نزديكتر است.
اين آيه در موضع جواب از گفتار مشركين است كه گفتند:" چرا ملائكه به ما نازل نمي‌شود؟" و اما از اين اعتراضشان كه" چرا پروردگار را نمي‌بينيم" جواب نداد، براي اينكه ديدني كه آنها منظورشان بوده، ديدن به چشم سر بوده كه مستلزم جسمانيت و تجسم است، و خدا منزه از آن است، و اما آنان از رؤيت به چشم يقين كه همان رؤيت قلبي است، چيزي سرشان نمي‌شد، و بر فرض هم كه سرشان مي‌شد منظورشان از" أَوْ نَري رَبَّنا" آن قسم رؤيت نبود.
و اما توضيح جواب از مساله انزال ملائكه و رؤيت آنان، اين است كه اصل ديدن ملائكه را مسلم گرفته، كه روزي هست كه كفار ملائكه را ببينند ولي درباره آن هيچ حرفي نزده، و به جاي آن از حال و وضع كفار در روز ديدن ملائكه خبر داده، تا به اين معنا اشاره كرده باشد كه در خواست ديدن ملائكه به نفعشان تمام نمي‌شود، چون ملائكه را نخواهند ديد مگر در روزي كه با عذاب آتش روبرو شده باشند، و اين وقتي است كه نشاه دنيوي مبدل به نشاه اخروي شود، هم چنان كه در جاي ديگر نيز به اين حقيقت اشاره نموده و فرموده:" ما نُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ إِلَّا بِالْحَقِّ وَ ما كانُوا إِذاً مُنْظَرِينَ" «1».
پس كفار در حقيقت در اين درخواست خود استعجال در عذاب كرده‌اند، در حالي كه خود خيال مي‌كنند كه با اين درخواست خود، خدا و رسول او را عاجز و ناتوان مي‌كنند.
و اما اينكه اين روزي كه آيه" يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلائِكَةَ" بدان اشاره دارد چه روزي است؟
مفسرين «2» گفته‌اند: روز قيامت است، و ليكن آنچه از سياق به كمك ساير آيات راجع به اوصاف روز مرگ، و بعد از مرگ بر مي‌آيد، اين است كه مراد روز مرگ است.
مثلا يكي از آيات راجع به مرگ آيه" وَ لَوْ تَري إِذِ الظَّالِمُونَ فِي غَمَراتِ الْمَوْتِ وَ الْمَلائِكَةُ باسِطُوا أَيْدِيهِمْ أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمُ الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذابَ الْهُونِ" «3» مي‌باشد و يكي ديگر آيه
__________________________________________________
(1)ملائكه راي جز به حق نازل نمي‌كنيم، و وقتي نازل كنيم ديگر مهلت داده نمي‌شوند. سوره حجر، آيه 8.
(2)روح المعاني، ج 19، ص 5 به نقل از ابو حيان.
(3)اگر ببيني زماني راي كه ستمگران در سكرات مرگ قرار مي‌گيرند، و ملائكه دست دراز كرده، كه جان خود بيرون دهيد، امروز به عذاب خواري كيفر خواهيد شد. سوره انعام، آيه 93.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 277
" إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ قالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ، قالُوا أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِيها" «1» و آياتي ديگر.
و همين مشاهدات دم مرگ است كه قرآن آن را برزخ خوانده، چون در آيات قرآني دلالت قطعي هست بر اينكه بعد از مرگ و قبل از قيامت ملائكه را مي‌بينند و با آنان گفتگو مي‌كنند.
و از سوي ديگر در مقام مخاصمه در پاسخ كسي كه ديدن ملائكه را انكار مي‌كند طبعا بايد اولين روزي كه ملائكه را مي‌بيند به رخش كشيد، و آن روز مرگ است، كه كفار با ديدن ملائكه بد حال مي‌شوند، نه اينكه در چنين مقامي ديدن روز قيامت را ياد آور شود با اينكه بارها ملائكه را ديده‌اند و" حِجْراً مَحْجُوراً" را گفته‌اند.
پس ظاهر امر اين است كه اين آيه و دو آيه بعدش نظر به حال برزخ دارد، و رؤيت كفار ملائكه را در آن روز خاطرنشان مي‌سازد، و همچنين احباط اعمال ايشان و حال اهل بهشت را در عالم برزخ خاطر نشان مي‌سازد.

[در آن روز به اعمال كافران مي‌پردازيم … فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً] … .. ص : 277

" وَ قَدِمْنا إِلي ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً" راغب در مفردات مي‌گويد:" عمل"، عبارت از هر فعلي است كه از جانداري با قصد انجام شود، پس" عمل" اخص از" فعل" است، چون فعل به كارهايي هم كه از حيوانات بدون قصد سر مي‌زند، اطلاق مي‌شود، و حتي گاهي در جمادات نيز اطلاق مي‌شود، ولي كلمه" عمل" كمتر در اينگونه موارد اطلاق مي‌گردد، و عمل در حيوانات به كار نمي‌رود، مگر در گاو كه به گاوهاي كاري مي‌گويند" بقر العوامل" «2».
و نيز درباره كلمه" هباء" مي‌گويد: به معناي خاك بسيار نرم و غباري است كه در هوا پراكنده مي‌شود، و جز در هنگام تابش نور خورشيد از پنجره ديده نمي‌شود «3»، و كلمه" نثر" به معناي پاشيدن است.
و معناي آيه اين است كه ما به يك يك اعمالي كه كرده‌اند مي‌پردازيم،- و عمل چيزي است كه در نشاه بعد از مرگ مايه معيشت آدمي است،- پس آن را طوري از هم مي‌پاشيم، كه چون غبار نابود شود، و ديگر از آن بهره‌مند نشوند.
__________________________________________________
(1)كساني كه ملائكه جانشان را مي‌گيرند، در حالي كه به خود ستم كرده‌اند، ملائكه به ايشان مي‌گويند: در دنيا در چه كار بوديد؟ مي‌گويند در زمين زير دست ديگران بوديم. مي‌پرسند: مگر زمين فراخ نبود كه در آن هجرت كنيد. سوره نساء، آيه 97.
(2)مفردات راغب، ماده" عمل".
(3)مفردات راغب، ماده" هبا".
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 278
و اين طرز سخن بر اساس تمثيل است، مي‌خواهد قهر الهي را بر جميع اعمال كفار كه به منظور سعادت حيات انجام داده‌اند برساند، و بفهماند كه چگونه مي‌تواند آنها را باطل سازد، به طوري كه اثري در سعادت زندگي ابدي ايشان نداشته باشد، خداي تعالي را تشبيه به سلطان قاهري مي‌كند كه وقتي بر دشمن غلبه مي‌كند تار و پود زندگي‌اش را به باد مي‌دهد، اثاث خانه و زندگي‌اش را مي‌سوزاند، به طوري كه اثري از آن باقي نماند.
و ميان اين آيه كه دلالت مي‌كند بر حبط اعمال كفار در آن روز، با آياتي كه مي‌فهماند اعمال كفار به خاطر كفر و جرمهايشان در دنيا حبط مي‌شود، منافات نيست، براي اينكه معناي حبط كردن بعد از مرگ اين است كه بعد از مرگ حبط را درك مي‌كنند، بعد از آنكه در دنيا از دركشان مخفي بود، و ما بحث مفصل در معناي حبط را در جلد دوم اين كتاب گذرانديم، بدانجا مراجعه شود.

[معناي" خير" در آيه:" أَصْحابُ الْجَنَّةِ يَوْمَئِذٍ خَيْرٌ مُسْتَقَرًّا وَ أَحْسَنُ مَقِيلًا"] … .. ص : 278

" أَصْحابُ الْجَنَّةِ يَوْمَئِذٍ خَيْرٌ مُسْتَقَرًّا وَ أَحْسَنُ مَقِيلًا" مراد از" اصحاب جنت" پرهيزكاران است، قبلا هم فرموده بود:" قُلْ أَ ذلِكَ خَيْرٌ أَمْ جَنَّةُ الْخُلْدِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ" و اين خود دليل بر همين است كه مراد از اصحاب جنت همان متقين هستند. و كلمه" مستقر" و" مقيل" دو اسم مكان از" استقرار" و" قيلوله" هستند، اما استقرار كه روشن است، و اما قيلوله- به طوري كه گفته‌اند «1»- به معناي استراحت در نصف روز است، چه اينكه همراه با خواب باشد و چه نباشد، و بايد هم همين طور باشد، چون در بهشت خواب نيست.
و دو كلمه" خير" و" احسن"- به طوري كه گفته‌اند «2»- از معناي تفضيل (بهتري) منسلخ شده‌اند، هم چنان كه كلمه" اهون" در جمله" وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ" «3» معناي" آسان‌تر" نمي‌دهد، و نيز كلمه" خير" در جمله" ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ" «4» معناي بهتر نمي‌دهد، چون لهو خوب نيست تا گفته شود آنچه نزد خدا است بهتر از لهو است.
و بعيد نيست گفته شود كه صيغه" افعل" و هر چه بدان معنا است، مانند صيغه" خير- بهتر" بنا بر آنچه ما ترجيح داديم كه صفت مشبهه هستند، كه با ماده خود دلالت بر تفضيل دارند نه با هيات خود، در مثل اينگونه موارد منسلخ از معناي تفضيل نيستند باز تفضيل را مي‌رسانند چيزي كه هست درك طرف و طرز فكر او در اينگونه موارد رعايت شده، چون
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 7، ص 167.
(3)سوره روم، آيه 27.
(4)سوره جمعه، آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 279
كفار بعد از آنكه شرك و جرم را اختيار كردند، لا بد آن را بهتر از ايمان و عمل صالح دانستند و لازمه آن آتش در آخرت است پس براي آن دو خيريت و حسن اثبات كردند، در نتيجه در مقابلشان گفته مي‌شود: بهشت و آنچه در آن است بهتر و نيكوتر از كفر و جرم است، پس بر ايشان لازم است كه بهشت را بر آتش برگزينند و خلاصه به ايشان گفته مي‌شود به فرض هم كه طرز فكر شما صحيح باشد، و در كفر و جرم خيريتي باشد باز بايد از آن دو دست برداريد، زيرا ايمان و عمل صالح بهتر از آن دو است، پس علي اي حال در اشتباهيد، بعضي «1» ديگر گفته‌اند تفضيل (بهتري) در اينگونه موارد از باب تهكم (مسخره و استهزاء) است.

[توضيح اين تعبير از وقوع قيامت كه فرمود:" يَوْمَ تَشَقَّقُ السَّماءُ بِالْغَمامِ … "] … .. ص : 279

" وَ يَوْمَ تَشَقَّقُ السَّماءُ بِالْغَمامِ وَ نُزِّلَ الْمَلائِكَةُ تَنْزِيلًا" ظاهرا ظرف" يوم" به خاطر فعلي تقديري منصوب شده باشد، و معنا اين باشد كه به ياد آر روزي را كه چنين و چنان مي‌شود، چون كفار روز قيامت نيز ملائكه را مي‌بينند، و مراد از اين روز، روز قيامت است، به دليل اينكه فرموده" الْمُلْكُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ لِلرَّحْمنِ" بعضي از مفسرين در متعلق ظرف مذكور وجوه ديگري ذكر كرده‌اند كه فايده‌اي در نقل آنها نديديم.
كلمه" تشقق" در اصل" تتشقق" و از باب تفعل، از ماده" شق" بوده، كه به معناي قطع است و تشقق به معناي باز شدن است، و" غمام" نام ابر است، و اگر ابر را غمام خوانده‌اند، براي اين است كه آفتاب را مي‌پوشاند، زيرا غمام از ماده غم كه به معناي پرده است، مي‌باشد.
و حرف" باء" در كلمه" بالغمام" يا براي ملابست است، و آيه را چنين معنا مي‌دهد كه:" آسمان باز مي‌شود در حالي كه متلبس به ابر است يعني آسماني ابري است" و يا به معناي" عن" است، و آيه را چنين معنا مي‌دهد كه آسمان از ابر باز مي‌شود، يعني از طرف ابر پاره مي‌شود و يا با خود ابر.
و هر چه باشد ظاهر آيه اين است كه روز قيامت آسمان شكافته مي‌شود، و ابرهايي هم كه روي آن را پوشانده نيز باز مي‌شود، و ملائكه كه ساكنان آسمانند نازل مي‌شوند، و كفار ايشان را مي‌بينند، پس آيه قريب المعنا با آيه" وَ انْشَقَّتِ السَّماءُ فَهِيَ يَوْمَئِذٍ واهِيَةٌ وَ الْمَلَكُ عَلي أَرْجائِها" «2» مي‌شود.
و بعيد نيست كه اين طرز سخن كنايه باشد از پاره شدن پرده‌هاي جهلي، و بروز عالم آسمان- يعني عالم غيب-، و بروز سكان آن، كه همان ملائكه هستند، و نازل شدن ملائكه به
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 9.
(2)آسمان شكافته شد پس آن در امروز سست است و فرشته بر كناره‌هاي آن است. سوره الحاقه، آيات، 16 و 17.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 280
زمين، كه محل زندگي بشر است.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد اين است كه آسمان را ابرها پاره مي‌كنند، هم چنان كه در آيه" هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ يَأْتِيَهُمُ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنَ الْغَمامِ وَ الْمَلائِكَةُ وَ قُضِيَ الْأَمْرُ وَ إِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ" «2» بدان اشاره دارد كه گفتگويش در تفسير خود آن گذشت.
و اگر از واقعه قيامت تعبير به تشقق كرد، نه به تفتح و امثال آن، براي اين بود كه دلها را بيشتر بترساند، و همچنين تنوين در كلمه" تنزيلا" باز براي رساندن عظمت آن روز است.

[بيان جمله:" الْمُلْكُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ لِلرَّحْمنِ" و وجه اينكه فرمود:" قيامت بر كفار روزي بس دشوار است"] … .. ص : 280

" الْمُلْكُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ لِلرَّحْمنِ وَ كانَ يَوْماً عَلَي الْكافِرِينَ عَسِيراً" يعني ملك مطلق آن روز حقي است ثابت براي رحمان، چون آن روز ديگر تمامي اسباب از كار افتاده، و روابطي كه بين آنها و مسببات بود گسيخته مي‌گردد، و در چند جا از اين كتاب مكرر گذشت كه: مراد از اينكه آن روز ملك براي رحمان مي‌شود، اين است كه آن روز براي همه ظاهر مي‌شود كه ملك و حكم تنها از آن خدا بوده و بس، و هيچ يك از اسباب بر خلاف آنچه مردم مي‌پنداشتند استقلالي از خود نداشتند.
و وجه اينكه فرمود:" و قيامت بر كفار روزي بس دشوار است" اين است كه كفار تا در دنيا بودند به خاطر ركون و اعتمادي كه به اسباب ظاهري داشتند، و به خاطر غوري كه در زندگي زميني خود كرده بودند، با اينكه زندگي آن چون نخ پوسيده‌اي نابود شدني بود، و به خاطر اينكه از سبب حقيقي كه مالك حقيقي است، و نيز از زندگي دائمي، و جاوداني خود منقطع شدند، پس ناگزير در آن روز چشم باز مي‌كنند، در حالي كه ملاذ و پناهي براي خود نمي‌يابند.
و بنا بر اين كلمه" ملك" مبتدا و كلمه" حق" خبر آن خواهد بود و اگر حق را معرفه آورده، براي اين بود كه انحصار را بفهماند و كلمه" يومئذ" ظرف است براي ثبوت خبر براي مبتداء، و فايده تقييد اين است كه حقيقت امر در آن روز ظاهر مي‌شود، و گرنه حقيقت ملك هميشه براي خدا است، چه در دنيا و چه در آخرت، فرق آخرت با دنيا اين است كه در قيامت ملك صوري از اشياء بر طرف مي‌شود، ولي در غير قيامت اين ملكيت صوري محفوظ است.
ولي بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: ملك در اينجا به معناي مالكيت است، و كلمه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 9.
(2)آيا انتظار مي‌برند كه خدا در سايبانهايي از ابر، و ملائكه به سوي آنها بيايند و كار از كار بگذرد و به سوي خدا است بازگشت امور. سوره بقره، آيه 210. [ … ..]
(3)روح المعاني، ج 19، ص 10 و 11.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 281
" يومئذ" متعلق به همان است، و كلمه" حق" خبر ملك است. بعضي «1» ديگر گفته‌اند: كلمه" يومئذ" متعلق به خبري است كه صفت حق است، و حذف شده. بعضي ديگر گفته‌اند:
" مراد از" يومئذ" يوم اللَّه است بعضي ديگر گفته‌اند:" يومئذ" خبر براي ملك است، و كلمه حق صفت براي مبتداء است. و چون اين اقوال سخناني بي پايه بود از تعقيب آنها صرفنظر شد.

[آه و حسرت ظالم (منحرف از هدايت) در روز قيامت:" يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا، يا وَيْلَتي لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلًا"] … .. ص : 281

" وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلي يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا" راغب در مفردات گفته كلمه:" عض" به معناي دندان گرفتن است، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" عَضُّوا عَلَيْكُمُ الْأَنامِلَ- سر انگشتان خود به دندان بگزيد" و نيز فرموده:" وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ- روزي كه ستمگر دستان خود را با دندان مي‌گزد" و اين عبارت است از ندامت، چون عادت مردم همين است كه در هنگام ندامت چنين مي‌كنند «2» و به همين جهت در چنين مواقعي آرزو مي‌كند اي كاش فلان كار كه در اثر فوتش به چنين روزي دچار شدم از من فوت نمي‌شد، هم چنان كه قرآن حكايت كرده كه مي‌گويند" يا وَيْلَتي لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلًا- اي كاش فلاني را دوست خود نمي‌گرفتم".
و ظاهرا مراد از" ظالم" جنس ستمگر باشد، و آن عبارت است از هر كسي كه به هدايت رسول به راه راست نرود، و نيز مراد از رسول هم جنس رسول است، هر چند كه از نظر مورد مراد از" ظالم" ستمگران اين امت است، و مراد از" رسول" رسول خدا (ص) است.
و معناي آيه اين است كه:" به ياد آر روزي را كه ستمگر آن چنان پشيمان مي‌شود كه از فرط و شدت ندامتش مي‌گويد: اي كاش راهي با رسول باز مي‌كردم و در نتيجه راه باريكي به سوي هدايت به دست مي‌آوردم".
" يا وَيْلَتي لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلًا" اين جمله تتمه آرزوي ستمگر نادم است و كلمه" فلان" كنايه از نام شخصي مذكر، و كلمه" فلانة" كنايه است از نام شخصي مؤنث راغب مي‌گويد: كلمه:" فلان" و" فلانه" كنايه است از انسان، و الفلان و الفلانة، با- الف و لام- كنايه است از حيوانات «3».
و معناي آيه اين است كه" يا ويلتي" يعني واي كه هلاك شدم" ليتني لم اتخذ
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 10 و 11.
(2)مفردات راغب، ماده" عض".
(3)مفردات راغب، ماده" فلن".
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 282
فلانا" يعني اي كاش فلاني را- كه دوست خود گرفتم و با مشورت او كار كردم و سخنانش را شنيدم و تقليدش كردم،- دوست نمي‌گرفتم.
بعضي»
از مفسرين گفته‌اند كلمه" فلان" در آيه، كنايه از شيطان است، و گويا مفسر نامبرده نظرش به آيه بعدي است كه مي‌فرمايد: شيطان آن روز آدمي را تنها مي‌گذارد، ولي اين حرف با سياق آيه سازگاري ندارد.
و از لطايف تعبيرات قرآن يكي تعبير در آيه قبلي" يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ … " است، و ديگري در آيه مورد بحث" يا وَيْلَتي لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ … " است، چون در اين تعبير در ندا و استغاثه، تدرجي لطيف به كار رفته، در آيه اول منادي حذف شده، اشاره به اينكه او نجات دهنده‌اي مي‌خواهد كه او را نجات دهد، هر كه باشد، و آوردن كلمه" ويل" در اين آيه مي‌فهماند كه براي او روشن شده كه ديگر كسي نيست او را از عذاب نجات دهد، و جز هلاكت و فنا دادرسي ندارد، و به همين جهت ندايش را با ويل اداء مي‌كند.
" لَقَدْ أَضَلَّنِي عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِي وَ كانَ الشَّيْطانُ لِلْإِنْسانِ خَذُولًا" اين آيه تمناي سابق را تعليل مي‌كند، و مراد از" ذكر" مطلق احكام و دستوراتي است كه رسولان آورده‌اند، و يا خصوص كتب آسماني است كه از نظر مورد منطبق مي‌شود با قرآن كريم.
جمله" وَ كانَ الشَّيْطانُ لِلْإِنْسانِ خَذُولًا" جزو كلام كفار نيست، بلكه كلام خداي تعالي است البته ممكن هم هست جزو كلام كفار باشد، كه از شدت تحسر و تاسف آن را بگويند.
كلمه" خذلان"- به ضم خاء- به اين معنا است كه: كسي كه اميد ياري‌اش را داشتيم، ما را ياري نكند، و خذلان شيطان اين است كه در دنيا به انسان وعده مي‌دهد كه اگر به اسباب ظاهري تمسك كني و پروردگارت را فراموش نمايي تو را از هر مكروهي نجات مي‌دهم، و در نجاتت ياريت مي‌كنم، ولي همين كه اسباب از كار افتاد، و قهر الهي همه را از اثر انداخت،- كه در روز مرگ جزئي و در روز قيامت كلي است- آن روز دست از ياري انسان برداشته، آدمي را تسليم سرنوشت شوم خود مي‌كند، هم چنان كه قرآن فرموده:" كَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اكْفُرْ، فَلَمَّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِنْكَ" «2» و نيز در ضمن حكايت سخنان
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 12.
(2)مانند شيطان كه به انسان مي‌گويد كفر بورز، همين كه كافر شد مي‌گويد من از تو بيزارم.
سوره حشر، آيه 16.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 283
روز قيامت شيطان، فرموده:" ما أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَ ما أَنْتُمْ بِمُصْرِخِيَّ، إِنِّي كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ" «1».
در اين سه آيه اشعار بلكه دلالت است كه سبب عمده در ضلالت اهل ضلال، سرپرستي هواپرستان، و اولياي شيطان است، آنچه هم كه خود ما به چشم مي‌بينيم مؤيد آن است.
" وَ قالَ الرَّسُولُ يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً" در اين آيه مراد از" رسول" خصوص رسول خدا (ص) است، به قرينه اينكه از قرآن نام برده، و اگر از آن جناب تعبير به رسول كرده براي اين بوده كه رسالتش را مسجل سازد، و دماغ آن كفار را كه در رسالت و كتاب او طعن مي‌زدند، به خاك بمالد، و كلمه هجر- به فتحه هاء و سكون جيم- به معناي ترك است.
از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه جمله" وَ قالَ الرَّسُولُ" عطف باشد بر جمله" يَعَضُّ الظَّالِمُ" و اين سخن از جمله سخناني است كه رسول در روز قيامت به پروردگار خود، بر سبيل گلايه و شكايت مي‌گويد بنا بر اين تعبير به فعل ماضي (با اينكه بايد مضارع به كار مي‌رفت چون قيامت هنوز نيامده) به عنايت اين است كه بفهماند وقوع قيامت به قدري حتمي است كه گويي واقع شده، و مراد از قوم آن جناب عموم عرب بلكه عموم امت او است، البته به اعتبار عاصيان امت.
و اما اينكه جمله‌اي استينافي و يا عطف بر جمله" وَ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا" باشد و آيات ما بين آن دو جمله‌هاي معترضه باشد، از سياق بعيد است. و بنا بر اين قول، لفظ" قال" به همان معناي ظاهري به كار رفته، و مراد از" قوم" آن عده از مردمند كه بر رسالت و كتاب او طعنه مي‌زدند.
" وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ وَ كَفي بِرَبِّكَ هادِياً وَ نَصِيراً" يعني همان طور كه اين مجرمين را دشمن تو كرديم، براي هر پيغمبري دشمني از قومش قرار داديم، يعني اين از سنت جاري در ميان انبياء و امتها است، پس تو خيلي ناراحت نباش، و دشمني‌هاي اينان بر تو گران نيايد. پس اين آيه در مقام تسليت رسول خدا (ص) است.
و معناي قرار دادن دشمن از مجرمين اين است كه خداوند گناهكاران را به جرم
__________________________________________________
(1)من امروز نجات دهنده شما نيستم، و شما هم نجات دهنده من نيستيد، من به هر چيزي كه در دنيا مرا شريك مي‌كرديد كافرم. سوره ابراهيم، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 284
گناهشان، بر دلهايشان مهر مي‌زند، در نتيجه دشمن حق مي‌شوند و داعي به سوي حق را دشمن مي‌دارند، پس دشمنيشان با رسول خدا (ص) به طور مجاز به خدا نسبت داده مي‌شود.
و اينكه فرمود:" وَ كَفي بِرَبِّكَ هادِياً وَ نَصِيراً" معنايش- به طوري كه از سياق بر مي‌آيد اين است كه امر دشمني و عناد آنان، تو را به هول و هراس نيندازد، و از ايشان در كار اهتداي مردم و نفوذ دينت در مردم و بين مردم نترس كه پروردگارت برايت بس است، كه هر كس از مردم استحقاق هدايت دارد، و استعداد آن را دارد، هدايت كند، و لو اينكه اينان كافر شوند، و طغيان كنند.
پس اهتداي مردم منوط و وابسته به اهتداي اين كفار نيست، و خدايت براي نصرت تو، و دين تو بس است كه بدان مبعوثت كرده ياري مي‌كند، هر چند كه اينان از آن دوري كنند، و تو را و دينت را ياري نمايند، پس اين جمله به منظور استغناء از كفار بيان شده.
پس معلوم شد كه صدر آيه براي تسلي رسول خدا (ص)، و ذيل آن به منظور استغناء از مجرمين قومش ابراز شده است، و در جمله" و كفي بربك" كه اولا صفت ربوبيت از ميان صفات خداوندي اخذ شده، و در ثاني آن را اضافه به كاف خطاب نموده و نفرموده:" و كفي باللَّه" به منظور تاييد آن جناب بوده است.

بحث روايتي [(رواياتي در باره حبط اعمال و در ذيل آيات گذشته مربوط به اهل جنت و نار)] … .. ص : 284

در تفسير برهان از كتاب" الجنة و النار" به سند خود از جابر بن يزيد جعفي از امام باقر (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي كه در آن مساله قبض روح كفار را ذكر مي‌كند، فرموده است: پس وقتي جان به گلوگاه مي‌رسد، ملائكه به پشت و روي او مي‌كوبند، و گفته مي‌شود:" در آريد جانهاي خود را، امروز به خاطر سخناني كه درباره خدا مي‌گفتيد، و به ناحق، نسبت‌ها مي‌داديد، و به خاطر اينكه از آيات او استكبار مي‌ورزيديد به عذاب خواري گرفتار و كيفر مي‌شويد" و اين همان است كه آيه شريفه" يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلائِكَةَ لا بُشْري يَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمِينَ وَ يَقُولُونَ حِجْراً مَحْجُوراً" متعرض آن است، پس ملائكه مي‌گويند بهشت بر شما حرام و محرم است «1».
__________________________________________________
(1)تفسير برهان، ج 3، ص 158 ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 285
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، فاريابي، ابن منذر و ابن ابي حاتم، از علي بن ابي طالب روايت كرده‌اند كه گفت: كلمه" هباء" به معناي باد غباري است كه بالا مي‌شود و مي‌رود و اثري از آن باقي نمي‌ماند، خدا هم با اعمال كفار اين طور معامله مي‌كند «1».
باز در همان كتاب است كه سماويه در كتاب فوائدش، از سالم مولاي ابي حذيفة روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: در روز قيامت مردمي را مي‌آورند كه با آنان حسناتي است مانند كوه‌هاي تهامه، تا مي‌رسند خداي تعالي اعمالشان را چون غبار پراكنده مي‌كند، و خودشان را به آتش مي‌اندازد.
سالم مي‌گويد: عرضه داشتم يا رسول اللَّه پدر و مادرم فدايت، براي ما اين قوم را معرفي كن، فرمود: قومي هستند كه نماز مي‌خوانند و روزه مي‌گيرند و مقداري از سنت شب را نيز اتيان مي‌كنند، و ليكن وقتي به چيزي از حرام برمي‌خورند، به سويش مي‌پرند، خداي تعالي هم اعمالشان را هيچ و پوچ مي‌كند «2».
و در كافي به سند خود از سليمان بن خالد روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) از آيه" وَ قَدِمْنا إِلي ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً" پرسيدم، فرمود: به خدا سوگند اعمالشان از سفيدي پارچه چلوار سفيدتر است، و ليكن وقتي حرامي به ايشان پيشنهاد مي‌شود دل از آن نمي‌كنند «3».
مؤلف: و اين معنا در همان كتاب و غير آن از آن جناب و از پدرش (ع) به چند طريق روايت شده.
و در كافي نيز به سند خود از عبد الاعلي و به اسناد ديگر از سويد بن غفلة روايت كرده كه گفت امير المؤمنين (ع) در حديثي فرمود: مؤمن را در قبرش مي‌گذارند، آن گاه قبرش را دو ملك گشاد مي‌كنند، تا آنجا كه چشمش كار كند آن را گشاد مي‌كنند آن گاه دري از بهشت به رويش باز نموده، به او مي‌گويند بخواب با چشم روشن، همچون خواب جوان نورس، چون خداي تعالي مي‌فرمايد:" أَصْحابُ الْجَنَّةِ يَوْمَئِذٍ خَيْرٌ مُسْتَقَرًّا وَ أَحْسَنُ مَقِيلًا" «4».
مؤلف: اين روايت- به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد- آيه شريفه را جزو آيات برزخ
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 66.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 67.
(3)اصول كافي، ج 2، ص 81، ح 5.
(4)فروع كافي، ج 3، ص 232 ضمن ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 286
قرار داده، و با جمله" به او مي‌گويند بخواب … " به نكته تعبير آيه به" مقيل" اشاره مي‌كند (توجه داشته باش).
و در الدر المنثور است كه ابو نعيم از طريق كلبي از ابي صالح از ابن عباس روايت كرده كه گفت: عقبة بن ابي معيط، از هيچ سفري نمي‌آمد مگر آنكه طعامي مي‌ساخت و همه اهل مكه را دعوت مي‌كرد، و بسيار با رسول خدا (ص) مي‌نشست، و از گفتگوي او خوشش مي‌آمد، ولي در آخر بدبختي گريبانگيرش شد.
پس روزي از سفري بيامد، و طعامي درست كرد، و رسول خدا (ص) را به طعام خود دعوت كرد، حضرت فرمود: هرگز طعام تو را نخواهم خورد مگر وقتي كه شهادت دهي معبودي جز خدا نيست و من رسول خدايم، عقبه گفت: برادر زاده بخور، فرمود نمي‌خورم مگر وقتي به اين معنا شهادت دهي، پس شهادت داد، و حضرت از طعامش خورد.
وقتي اين خبر به گوش ابي بن خلف رسيد نزد او شد و گفت اي عقبه تو هم از دين در آمدي؟! و ابي از دوستان عقبه بود. گفت: نه، در نيامدم، ولي اين مرد بر من وارد شد، و از غذا خوردن امتناع كرد، مگر وقتي كه شهادت دهم، من شرم كردم كه غذا نخورده از خانه‌ام بيرون شود، شهادت دادم، ابي گفت من از تو خوشنود نمي‌شوم مگر آنكه بروي آب دهان به روي او بيندازي، عقبه همين كار را كرد، رسول خدا (ص) فرمود تو را خارج مكه نبينم كه به قتلت مي‌رسانم، در جنگ بدر عقبه اسير شد، و به طور صبر كشته گشت، ولي تا آن روز هيچ كس را با شكنجه نكشته بودند «1».
مؤلف: در روايات بسياري در ذيل:" يَقُولُ يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا" آمده كه سبيل، علي (ع) است، ولي اينگونه روايات مربوط به بطن قرآن و يا از قبيل تطبيق آيه با مصداق است نه تفسير.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 68.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 287

[سوره الفرقان (25): آيات 32 تا 40] … .. ص : 287

اشاره

وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلاً (32) وَ لا يَأْتُونَكَ بِمَثَلٍ إِلاَّ جِئْناكَ بِالْحَقِّ وَ أَحْسَنَ تَفْسِيراً (33) الَّذِينَ يُحْشَرُونَ عَلي وُجُوهِهِمْ إِلي جَهَنَّمَ أُوْلئِكَ شَرٌّ مَكاناً وَ أَضَلُّ سَبِيلاً (34) وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ وَ جَعَلْنا مَعَهُ أَخاهُ هارُونَ وَزِيراً (35) فَقُلْنَا اذْهَبا إِلَي الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا فَدَمَّرْناهُمْ تَدْمِيراً (36)
وَ قَوْمَ نُوحٍ لَمَّا كَذَّبُوا الرُّسُلَ أَغْرَقْناهُمْ وَ جَعَلْناهُمْ لِلنَّاسِ آيَةً وَ أَعْتَدْنا لِلظَّالِمِينَ عَذاباً أَلِيماً (37) وَ عاداً وَ ثَمُودَ وَ أَصْحابَ الرَّسِّ وَ قُرُوناً بَيْنَ ذلِكَ كَثِيراً (38) وَ كُلاًّ ضَرَبْنا لَهُ الْأَمْثالَ وَ كُلاًّ تَبَّرْنا تَتْبِيراً (39) وَ لَقَدْ أَتَوْا عَلَي الْقَرْيَةِ الَّتِي أُمْطِرَتْ مَطَرَ السَّوْءِ أَ فَلَمْ يَكُونُوا يَرَوْنَها بَلْ كانُوا لا يَرْجُونَ نُشُوراً (40)

ترجمه آيات … ..ص : 287

و آنان كه كافر شدند گفتند: چرا قرآن يك جا بر او نازل نشد؟ چنين نازل شد تا قلب تو را به آن استواري دهيم، و آن را به نظمي دقيق منظم كرديم (32).
مثالي براي تو نمي‌آورند مگر آن كه حق را با توضيح بهتري به سوي تو آوريم (33).
كساني كه بر صورتهايشان به سوي جهنم محشور مي‌شوند جايشان بدتر و راهشان گمراهانه‌تر است (34).
موسي را كتاب (تورات) داديم و برادرش هارون را مددكار وي كرديم (35).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 288
گفتيم: به سوي قومي كه آيه‌هاي ما را دروغ شمردند برويد، و هلاكشان كرديم هلاكي عجيب! (36).
و قوم نوح چون پيغمبران را دروغگو شمردند، غرقشان كرديم و عبرت براي مردمان ساختيم، و براي ستمگران عذابي دردآور آماده كرديم (37).
و مردم عاد و ثمود و اصحاب رس و نسلهاي ما بين آنها (را هلاك كرديم) (38).
براي همه مثلها زديم و همه را نابود كرديم، نابود كردني كامل (39).
بر آن دهكده كه باران بد بر آن باريده شد گذر كرده‌اند، مگر آن را نديده‌اند: (چرا) اما آنان به زندگي دوباره ايمان و اميد ندارند (40).

بيان آيات … .. ص : 288

اشاره

در اين آيات، طعنه ديگري كه كفار به قرآن كريم زده‌اند نقل شده و آن اين است كه چرا قرآن يكباره نازل نشد؟ و از آن پاسخ داده شده است.
" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً" مراد از اين" كفار" مشركين مكه‌اند، كه دعوت قرآن را رد كردند، و قرآن كريم طعنه ايشان را قبلا حكايت كرده و فرموده بود:" قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هَذا إِلَّا إِفْكٌ افْتَراهُ … ".

[بيان جمله:" لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً" و توضيح و تقرير طعنه و اعتراض ديگر كفار به قرآن از جهت تدريجي بودن نزول آن] … .. ص : 288

" لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً"- در سابق گذشت كه فرق ميان" انزال" و" تنزيل" اين است كه انزال، نازل شدن به يك دفعه و يكباره هر چيز است، به خلاف تنزيل كه به معناي نازل شدن آن به تدريج است. ليكن بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: در خصوص اين آيه معناي تدريج از آن گرفته شده، چون اگر معناي اصلي آن محفوظ باشد، صدر و ذيل جمله با هم تناقض پيدا مي‌كند، زيرا در ذيل جمله فرموده" چرا جملة واحده و يكباره نازل نشده".
پس كلمه" تنزيل" در اينجا همان معناي انزال را مي‌دهد، و گرنه معنايش اين مي‌شود كه چرا قرآن يكباره تدريجا نازل نشد، و معلوم است كه تدريج با يكبارگي نمي‌سازد.
بنا بر اين معنايش اين است كه: چرا قرآن يكباره و غير متفرق نازل نشد؟ همانطور كه تورات و انجيل و زبور يكباره نازل شدند.
ليكن نكته‌اي در اينجا هست كه تعبير به تنزيل را توجيه مي‌كند و منافاتي در صدر و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 14. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 289
ذيل آيه هم پديد نمي‌آيد، و آن اين است كه ميان تورات و انجيل و قرآن غير از مساله دفعي و تدريجي بودن، فرق ديگري نيز هست و آن اين است كه آن دو كتاب به صورت لوحي نوشته شده نازل شدند به خلاف قرآن كه اصلا از مقوله كاغذ و خط نبوده، بلكه از مقوله صدا و مسموعات بوده است. و معلوم است كه كتابي كه به اين طريق وحي مي‌شود تدريجي بودن را لازم دارد، چون بايد كلمه كلمه خوانده و شنيده شود.
و طعنه كفار هم اين نبود كه چرا يكباره به صورت كتابي در بين دو جلد نازل نشده،- البته نحوه نزول قرآن به رسول خدا (ص) را يا ديده بودند و يا از ديگران شنيده بودند- بلكه پيشنهادشان اين بود كه چرا آن فرشته‌اي كه وحي را مي‌آورد و براي او مي‌خواند همه را تا به آخر و يكباره نمي‌خواند؟ خلاصه، چرا آيه به آيه، و سوره به سوره، هم چنان نمي‌خواند تا بعد از مدتي همه‌اش تمام شود؟ و اين معنا با كلمه تنزيل كه تدريج را مي‌رساند موافق‌تر است.
و اما اينكه مرادشان از اين پيشنهاد اين باشد كه به صورت كتابي نوشته شده و همه‌اش در يك جلد نازل شود، آن چنان كه تورات و انجيل و زبور (به طوري كه يهود و نصاري معتقد بودند) نازل شده، احتمالي است كه كلام قرآن هيچ دلالتي بر آن ندارد، علاوه بر اين مشركين مكه اصلا ايماني به تورات و انجيل نداشتند تا پيشنهاد كنند كه اين كتاب آسماني مانند آن دو كتاب نازل شود.
به هر حال اينكه گفتند:" لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً" اعتراضي است از ايشان بر قرآن كريم از جهت نزولش، و خواسته‌اند بگويند: اين كتاب، آسماني نيست، و از ناحيه خداي سبحان نيامده، چون اگر كتابي آسماني، و متضمن دين آسماني مي‌بود كه خدا آن را از مردم خواسته و رسولي فرستاده تا آن را به بشر ابلاغ كند مي‌بايست ديني كامل و تام الاجزاء باشد و اصول و فروعش، فرائض و سنت‌هايش، همه يك جا نازل شده باشد و حال آنكه اين كتاب بدين گونه نيست، يك جا نازل نشده و اجزايش هم منظم و مركب نيست، بلكه سخناني است پراكنده، كه در هر واقعه‌اي يك قسمت آن را مي‌آورد- البته قسمتي را مي‌آورد كه تا اندازه‌اي با آن واقعه و حادثه ارتباط دارد- آن وقت جمله‌هاي رديف شده آن را آيات الهي ناميده و به خدا نسبتش مي‌دهد و ادعاء مي‌كند قرآني است كه از جانب خدا بر او نازل شده و حال آنكه اين طور نيست، بلكه خودش در هر واقعه‌اي مي‌نشيند و سخني مناسب با آن را مي‌سازد و آن گاه به خدا افتراء و دروغ مي‌بندد. اين مردي خارج از دين و گمراه است.
اين بود تقرير و بيان اعتراض مشركين، آن طور كه از مجموع اعتراض و جواب به دست مي‌آيد.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 290
" كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلًا وَ لا يَأْتُونَكَ بِمَثَلٍ إِلَّا جِئْناكَ بِالْحَقِّ وَ أَحْسَنَ تَفْسِيراً"

[توضيح اينكه در بيان علت و حكمت نزول تدريجي قرآن فرمود: كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ … "] … .. ص : 290

كلمه" ثبات" ضد زوال را معنا مي‌دهد و اثبات و تثبيت هر دو به يك معناست، تنها فرقي كه ميان آن دو مي‌باشد اين است كه اثبات" دفعه" را مي‌رساند و تثبيت متضمن تدريج است.
و كلمه" فؤاد" به معناي قلب است و مراد از آن- هم چنان كه مكرر گذشته- چيزي است كه انسان با آن اشياء را درك مي‌كند و آن همان نفس انسان است، و كلمه" ترتيل"- به طوري كه گفته‌اند «1»- به معناي" ترسيل" يعني پشت سر هم آوردن چيزي است. و كلمه" تفسير" به طوري كه راغب گفته: به معناي مبالغه در اظهار معناي معقول است به خلاف كلمه" فسر"- به فتح فاء و سكون سين- كه تنها به معناي اظهار آن معناست بدون مبالغه «2».
و از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه كلمه" كذلك" متعلق است به فعلي مقدر كه جمله" لنثبت" آن را تعليل مي‌كند، و جمله" رتلناه" نيز عطف بر آن تعليل است و تقدير كلام:
" نزلناه" (القرآن) نجوما متفرقة لا جملة واحدة لنثبت به فؤادك- آن را (قرآن را) متفرق نازل كرديم و نه يك جا تا قلب ترا به تدريج آرامش دهيم" مي‌باشد. و اينكه بعضي «3» گفته‌اند:
كلمه" كذلك" تتمه سخنان كفار است سخن بسيار بي معنايي است.
پس اينكه فرمود:" كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ" بيان تامي است براي علت به تدريج نازل شدن.
توضيح اينكه: به طور كلي تعليم هر علمي و مخصوصا علمي كه مربوط به عمل باشد از اين راه صورت مي‌گيرد كه معلم مسائل آن علم را يكي يكي به شاگرد القاء كند، تا همه فصول و ابوابش تمام شود.
در چنين صورت است كه بعد از تمام شدن تعليم و تعلم، يك صورت اجمالي از مسائل در ذهن شاگرد نقش مي‌بندد.- البته همانطور كه گفتيم صورت اجمالي نه تفصيلي- و در نتيجه در مواقع احتياج بايد دوباره به مسائلي كه خوانده مراجعه نمايد تا به طور مفصل آن را درك كند، چون با صرف تلقي از معلم، در نفس مستقر نمي‌شود به طوري كه نفس بر آن معلومات نشو و نماء نموده و آثار مطلوب بر آن مترتب شود بلكه محتاج است به اينكه وقت
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 169.
(2)مفردات راغب، ماده" فسر".
(3)تفسير فخر رازي، ج 24، ص 79.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 291
احتياج به آن فرا رسد و آن معلومات را عملا پياده كند.
با اين بيان روشن مي‌گردد كه تعليم، غير از تثبيت در فؤاد است. آري، فرق است بين اينكه طبيب يك مساله بهداشتي را به شاگرد خود (بطور نظري) ياد دهد و بين اينكه همين مساله را در بالين مريضي (بطور عملي) به او بياموزد و از مريض نشانه‌هاي مرض را بپرسد و او پاسخ دهد و اين پاسخ و پرسش را با قواعدي كه به شاگرد درس داده تطبيق كند كه در اين صورت آنچه مي‌گويد با آنچه مي‌كند تطبيق كرده است.
از اينجا معلوم مي‌شود كه القاي يك نظريه علمي در هنگام احتياج و رسيدن هنگام عمل در دل شاگردي كه مي‌خواهد آن را بياموزد بهتر ثبت مي‌گردد و در قلب مي‌نشيند، و پا بر جاتر هم خواهد بود، يعني به زودي فراموش نمي‌شود، مخصوصا در معارفي كه فطرت بشري هم مؤيد آن باشد و بشر را بدان رهنمون شود كه در چنين معارفي فطرت، آماده پذيرفتن آن است، چون نسبت به آن احساس احتياج مي‌كند، (نظير همان القائاتي كه استاد طب به شاگرد خود در بالين مريض مي‌كند).
معارف الهي كه دعوت اسلامي متضمن آن بوده و قرآن كريم به آن ناطق است شرايع و احكامي است عملي و قوانيني است فردي و اجتماعي كه حيات بشريت را با سعادت همراه مي‌كند، چون مبني بر اساس اخلاق فاضله‌اي است كه مرتبط است با معارف كلي الهي كه آن نيز بعد از تجزيه و تحليل به توحيد منتهي مي‌گردد، هم چنان كه توحيد هم اگر تركيب شود به صورت همان معارف و دستورات اخلاقي و احكام عملي جلوه مي‌كند.
در چنين مكتبي بهترين راه براي تعليم و كامل‌ترين طريق و راه تربيت اين است كه:
آن را به تدريج بيان نمايد و هر قسمت آن را به حادثه‌اي اختصاص دهد كه احتياجات گوناگوني به آن بيان دارد و آنچه از معارف اعتقادي و اخلاقي و عملي كه مرتبط با آن حادثه مي‌شود بيان كند، و نيز متعلقات آن معارف از قبيل اسباب عبرت‌گيري و پندگيري از سرگذشتهاي گذشتگان و سر انجام كساني كه به غير آن دستور عمل كردند و سر نوشت طاغيان و مشركيني كه از عمل به آن معارف سرپيچي نمودند، را بيان نمايد.
اتفاقا قرآن كريم هم همين رويه را دارد، يعني آيات آن هر يك در هنگام احساس حاجت نازل شده، در نتيجه بهتر اثر گذاشته است، هم چنان كه خود قرآن فرموده:" وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَي النَّاسِ عَلي مُكْثٍ وَ نَزَّلْناهُ تَنْزِيلًا" «1» و نيز همين معنا مورد نظر آيه مورد بحث
__________________________________________________
(1)و قرآني كه ما آن را قسمت قسمت نموديم تا با مجال بيشتر بر مردمش بخواني. سوره اسري، آيه 106.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 292
است كه مي‌فرمايد:" كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ"- و خدا داناتر است.
بله، در اين جا اشكالي باقي مي‌ماند و آن اين است كه: اين قسم تعليم، يعني هر مساله را در موقع رسيدن به مورد حاجت درس دادن، غرض از تعليم را تباه مي‌كند، براي اينكه فاصله زماني كه ميان دو مساله قرار مي‌گيرد، باعث مي‌شود كه اثر مساله اول از بين برود و آن شوق و ذوقي كه شاگرد را وادار مي‌كرد به حفظ و ضبط آن مساله سرد شود. به خلاف اين كه مطالب متصل و پيوسته به وي القاء شود كه در اين صورت ذهن را براي فهميدن آن آماده‌تر مي‌كند مخصوصا، ضبط كردن كه بدون اتصال مزبور، صورت نمي‌گيرد.
خداي تعالي از اين اشكال پاسخ داده كه:" وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلًا" و معنايش- بطوري كه از سياق بر مي‌آيد- اين است كه: ما اين تعليمات را با اينكه قسمت قسمت، نازل كرديم در عين حال بين دو قسمت آن فاصله زيادي نگذاشتيم، بلكه قسمت‌هاي گوناگون آن را پشت سر هم نازل كرديم تا روابط بين آنها باطل نگشته، آثار اجزاي آن از هم گسسته نشود و در نتيجه غرض از تعليم آن تباه نگردد. علاوه بر اين، در اينجا مطلب ديگري است و آن اينكه قرآن كريم كتاب بيان و احتجاج است، هم بر موافق احتجاج مي‌كند و هم بر مخالف و پاسخگوي هر مشكلي است كه برايشان پيش بيايد و يا اشكالي كه به روش تشكيك يا اعتراض بر حق و حقيقت بكنند و هر امري كه براي آنان مشتبه شده باشد، از قبيل معارف و حكم واقعه در ملل و اديان پيشين، همه را برايشان بيان مي‌كند و حقيقت آنچه را كه علماي ايشان تحريف كرده‌اند روشن مي‌سازد هم چنان كه اين معنا از مقايسه و سنجش عقايد بت‌پرستان درباره خدا و ملائكه و قديسين از بشر، با آنچه در قرآن در اين باره آمده و نيز مقايسه بين قرآن و كتب عهدين در اخبار و داستانهاي انبياء و همچنين معارف مربوط به مبدأ و معاد به خوبي روشن مي‌گردد.
و اين نوع از احتجاج و بيان، حقش ادا نمي‌شود مگر به تدريج و به ترتيبي كه براي مردم پيش آمده، و تدريجا از رسول خدا (ص) مي‌پرسند و يا شبهه‌هايي كه براي مؤمنين پيش آمده و يا ديگران در برابر مؤمنين به تدريج القاء مي‌كنند و مؤمنين روز به روز از رسول خدا (ص) مي‌پرسند.
آيه مورد بحث به همين معنا اشاره نموده مي‌فرمايد:" وَ لا يَأْتُونَكَ بِمَثَلٍ إِلَّا جِئْناكَ بِالْحَقِّ وَ أَحْسَنَ تَفْسِيراً" كلمه" مثل" به معناي" وصف" است و معناي آيه اين است كه: اينان هيچ وصفي خالي از حقيقت درباره تو يا غير تو نمي‌كنند و در اين باره از حق منحرف نمي‌شوند مگر آنكه ما در آن باره آنچه را كه حق است برايت مي‌آوريم و بهترين تفسير از آن مساله را در
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 293
اختيارت مي‌گذاريم، چون آنچه آنان مي‌گويند يا باطل محض است كه حق آن را دفع مي‌كند و يا حق است و آنان از جاي خود منحرفش كرده‌اند كه تفسير احسن ما آن را رد نموده به جاي خود بر مي‌گرداند و استوارش مي‌كند.

[وجوهي كه مفسرين در توجيه نزول تدريجي قرآن گفته‌اند و بيان ضعف آن وجوه] … .. ص : 293

پس، با بياني كه گذشت روشن شد كه جمله" كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ … وَ أَحْسَنَ تَفْسِيراً" به دو طريق، كلام آنان را كه گفتند:" لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً" جواب مي‌دهد:
اول اينكه: علت نازل نشدن بدان گونه را از آن ناحيه كه مربوط به رسول خدا (ص) است بيان نموده مي‌فرمايد: علتش اين است كه ما خواستيم فؤاد تو را تثبيت كنيم، لذا آن را تدريجي نازل كرديم.
دوم اينكه: علت آن را از آن ناحيه كه مربوط به مردم مي‌شود بيان نموده مي‌فرمايد:
خواستيم تا هر وقت دشمنان ما ايرادي به پيامبرمان بگيرند و مثل و وصف باطلي برايش بياورند، در همان وقت جوابشان را داده حق را بيان كنيم، اگر آنها با ايرادهاي خود حق را از صورتي كه دارد تغيير داده از جاي خود تحريف كردند، ما با بهترين تفسير دوباره حق را بجاي خودش برگردانيم، و اين غرض، با نزول تدريجي حاصل مي‌شود.
جمله بعدي هم كه مي‌فرمايد:" الَّذِينَ يُحْشَرُونَ عَلي وُجُوهِهِمْ إِلي جَهَنَّمَ أُوْلئِكَ شَرٌّ مَكاناً وَ أَضَلُّ سَبِيلًا" نيز ملحق به همين جواب دومي و نظير متمم آن است كه توضيحش- ان شاء اللَّه- خواهد آمد.
و نيز، روشن گرديد كه آيات سه‌گانه همه‌اش، در مقام بيان يك غرض است، و آن پاسخ، از ايرادي است كه به قرآن كرده‌اند- اين بود نظريه ما.
ولي بعضي «1» از مفسرين بين مضامين آيات مذكور، تفرقه انداخته‌اند و جمله" كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ" را جواب از" لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً" گرفته و جمله" رَتَّلْناهُ تَرْتِيلًا" را خبر از ترسيل قرآن در نزول، يا در قرائت بر رسول خدا (ص) و بي ربط به ما قبل دانسته‌اند. و جمله" وَ لا يَأْتُونَكَ بِمَثَلٍ" را نظير بياني براي جمله" كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ" دانسته‌اند كه كيفيت تثبيت" فؤاد" را روشن مي‌كند.
بعضي ديگر از مفسرين آن را ناظر به خصوص مثلي كه براي رسول خدا (ص) زده‌اند دانسته و گفته‌اند: خداي تعالي در اين جمله حق مطلب را در آن باره
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 169.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 294
با احسن التفسير بيان كرده. بعضي ديگر، غير اين را گفته‌اند و جمله" الَّذِينَ يُحْشَرُونَ … " را به كلي از غرض دو آيه قبل، اجنبي دانسته‌اند.
ولي، دقت در آنچه ما در توجيه مضمون دو آيه اول آورديم، و نيز آنچه به زودي در معناي آيه سوم خواهيم آورد، فساد و بطلان تفسيرهاي گذشته را روشن مي‌كند. و معلوم مي‌سازد كه آيات سه‌گانه همه‌اش، در مقام بيان يك غرض است و آن عبارت است از پاسخ ايرادي كه به عنوان طعنه بر قرآن كريم زدند كه چرا تدريجي نازل شده.
و نيز بعضي از مفسرين گفته‌اند: جواب از طعنه كفار، به جمله" كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ" جوابي است از راه بيان پاره‌اي از فوائد نزول تدريجي و گرنه فوائد ديگري غير آنچه خداي تعالي بيان كرده دارد، و آن فوائد را (به صورتي كه در ذيل مي‌آيد) ذكر كرده‌اند:
اول اينكه: كتب آسماني سابق، اگر يكباره نازل شدند به اين جهت است كه انبياء گذشته سواد داشتند و مي‌توانستند بخوانند و بنويسند و لذا احتياجي نبود كه به تدريج نازل شوند، به خلاف قرآن كريم، كه چون بر پيغمبري نازل مي‌شد كه سواد نداشت و خواندن و نوشتن را نمي‌دانست، لذا چاره‌اي جز اين نبود كه قسمت، قسمت نازل شود و تكرار شود تا آن جناب بتواند حفظ كند.
دوم اينكه: كتب آسماني قبل از قرآن، دليل بر صحتش و اينكه از ناحيه خدا نازل شده اعجازش نبود. به خلاف قرآن كه دليل صحت آن، اعجاز و نظم معجزه‌آساي آن است كه تا روز قيامت كسي نمي‌تواند نظيرش را بياورد و اين اعجاز، در جزء جزء آن حتي در كوتاهترين جزء كه هر يك به نام سوره‌اي ناميده شده هست.
و اين هم واضح است كه معجزه بودن يك كتاب، دائر مدار اين است كه مطابق با مقتضاي حال باشد و چون احوال، تدريجي و تجدد پذير است به ناچار قرآن هم لازم بود به تدريج نازل شود.
سوم اينكه: در قرآن كريم ناسخ و منسوخ هست و ممكن نيست ميان آن دو جمع كرد و هر دو را يكباره نازل نمود، چون ناسخ چيزي مي‌گويد و منسوخ چيزي ديگر، و با هم منافات دارند. و نيز در قرآن پاسخ‌هايي است از سؤالاتي كه از رسول خدا (ص) كرده‌اند، و باز در آن آياتي است كه پاره‌اي از امور را كه رخ مي‌داده ناشايست دانسته، و نيز در آن آياتي است كه بعضي از آنچه را كه پيش مي‌آمده حكايت كرده است و يا از آنچه به زودي و در زمان خود رسول خدا (ص) رخ مي‌دهد خبر داده مانند: اخبار از فتح مكه و دخول در مسجد الحرام و اخبار از غلبه روم بر فارس (ايران) و امثال آن، به همين
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 295
جهت حكمت الهي نزول تدريجي قرآن را اقتضا مي‌كرد.
ولي، هيچ يك از اين وجوه آن طور قوي نيست كه نزول دفعي قرآن را محال و يا غلط كند.
اما وجه اول: براي اينكه بي سواد بودن رسول خدا (ص) هيچ دلالتي ندارد بر اينكه حتما بايد قرآن به تدريج نازل شود، چون همواره با آن جناب اشخاصي با سواد بودند و ممكن بود قرآن يكباره نازل شود ولي آنان كم كم براي آن حضرت بخوانند تا حفظ شود. علاوه بر اين، خداي تعالي به آن جناب وعده داده بود كه قرآن را از ياد نمي‌برد و فرموده بود:" سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسي" «1» و نيز فرموده بود:" إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ" «2» باز فرموده بود:" إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ" «3» و قدرت خداي تعالي بر حفظ كتابش در دو صورت نزول دفعي و نزول تدريجي، يكسان است.
اما وجه دوم: آن نيز، وجه صحيحي نيست، براي اينكه همان طور كه كتابي كه جزء جزء نازل شده، اگر به مقتضاي حال باشد بليغ است و الا، نه، همچنين كتابي هم كه" دفعه" نازل شده چنانچه در نظم آن رعايت مقتضاي حال شده باشد بليغ است، و اگر نشده باشد بليغ نيست. خلاصه، همان طور كه اولي براي خود مقتضاي حالي دارد دومي نيز دارد، پس بلاغت يك كتاب به نازل شدن تدريجي آن بستگي ندارد، تا اگر دفعي نازل شود بليغ نباشد.
اما وجه سوم: ناتمامي آن نيز، از اين جهت است كه گوينده آن خيال كرده نسخ، ابطال حكم سابق است، (لذا گفته: نزول دفعي كتابي كه مشتمل بر ناسخ و منسوخ است معقول نيست، چون بايد به حكم منسوخ مدتي عمل شود بعدا ناسخ نازل شود و آن را نسخ كند) ولي نسخ، ابطال نيست بلكه تعيين مدت اعتبار منسوخ است. بنا بر اين، چه مانعي دارد كتابي كه مشتمل بر ناسخ و منسوخ است، يكباره نازل شود؟ آن گاه از ناسخ آن بفهمند كه حكم منسوخ تا فلان مدت اعتبار دارد، البته اين در صورتي است كه مصلحت هم اقتضاي آن را بكند.
هم چنان كه ممكن است بيان حكم مسائلي كه هنوز از آنها سؤالي نشده، جلوتر نازل
__________________________________________________
(1)به زودي برايت مي‌خوانيم و ديگر فراموش نخواهي كرد. سوره اعلي، آيه 6.
(2)ما قرآن را بر تو نازل كرديم و ما آن را حفظ خواهيم كرد. سوره حجر، آيه 9
(3)اين كتاب، كتاب عزيزي است كه نه در عصر نزولش باطل در آن رخنه مي‌كند و نه بعد از آن. سوره حم سجده، آيه 41 و 42.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 296
شود تا هر وقت سؤال شد به آن پاسخ‌ها مراجعه نمايد. و نيز، ممكن است انكار و تقبيح پاره‌اي كارها كه هنوز واقع نشده و همچنين حكايت پاره‌اي جريانات كه هنوز رخ نداده است و يا اخبار به بعضي مغيبات، جلوتر نازل شود. پس، هيچ يك از موانع مذكور مانع نازل شدن دفعي قرآن نيست، لذا حق همان است كه ما گفتيم و بياني كه ما در تفسير آيه گذرانديم بياني است تمام كه با وجود آن، هيچ احتياجي به اين وجوه نيست.

[مفاد آيه:" الَّذِينَ يُحْشَرُونَ عَلي وُجُوهِهِمْ إِلي جَهَنَّمَ … " و وجوهي كه در معناي حشر بر وجوه گفته شده است] … .. ص : 296

" الَّذِينَ يُحْشَرُونَ عَلي وُجُوهِهِمْ إِلي جَهَنَّمَ أُوْلئِكَ شَرٌّ مَكاناً وَ أَضَلُّ سَبِيلًا" اتصال اين آيه با آيات سابق و سياقي كه داشتند، اين معنا را مي‌رساند كه افرادي كه به قرآن طعنه زده‌اند خواسته‌اند از طعنه خود نتيجه‌اي بگيرند كه لايق به مقام رسول خدا (ص) نبوده، مثلا، او را به سوء مكانت و گمراهي متهم كنند، ولي قرآن كريم به منظور حفظ احترام و صيانت مقام نبوت، آن را حكايت نكرده، تنها فرموده است كساني كه بر صورت به سوي جهنم سرازير مي‌شوند داراي سوء مكانتي بيشتر و گمراهي شديدترند و با همين تعبير فهمانده كه آنها چه گفته بودند.
پس اينكه فرمود:" الَّذِينَ يُحْشَرُونَ عَلي وُجُوهِهِمْ إِلي جَهَنَّمَ" كنايه است از كساني كه كافر شدند و به قرآن كريم طعنه زده و رسول خدا (ص) را به آن اوصاف توصيف كردند، و معلوم است كه كنايه، از تصريح، بليغ‌تر است. پس مراد از آيه شريفه اين است كه اين طعنه زنندگان به قرآن، كه تو را به اوصاف چنين و چنان وصف مي‌كنند خودشان بد مكان‌تر و گمراه‌ترند، نه تو.
بنا بر اين، اساس اين آيه بر" قصر قلب" است- كه بارها در اين تفسير معنا شده- و دو لفظ" شر" و" اضل" از معناي تفضيل، منسلخ شده، يعني ديگر معناي" بدتر" و" گمراه‌تر" نمي‌دهد، و يا اگر بدهد به عنوان استهزاء يا چيزي مانند آن مي‌باشد. به عبارت ساده‌تر اينكه:
معناي آيه اين نيست كه آنان بد مكان‌تر و گمراه‌تر از تو هستند تا كسي بگويد مگر آن جناب بد مكان و گمراه بود تا كفار گمراه‌تر از او باشند؟ بلكه معنايش اين است كه اينها كه به تو مي‌گويند بد مكان و گمراه، خودشان بد مكان و گمراهند، و يا اينكه بر فرض هم كه او بد مكان و گمراه باشد، اين گمراهي در خود آنان بيشتر است، پس اين اعتراض را ديگران بايد بكنند نه آنها.
در اين آيه به طور كنايه فرموده: به صورت به سوي جهنم محشور مي‌شوند و اين وصف كساني است كه منكر معاد هستند و خدا گمراهشان كرده هم چنان كه در جاي ديگر در باره‌شان فرموده است:" وَ مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَ مَنْ يُضْلِلْ فَلَنْ تَجِدَ لَهُمْ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِهِ وَ
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 297
نَحْشُرُهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ عَلي وُجُوهِهِمْ عُمْياً وَ بُكْماً وَ صُمًّا مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ كُلَّما خَبَتْ زِدْناهُمْ سَعِيراً ذلِكَ جَزاؤُهُمْ بِأَنَّهُمْ كَفَرُوا بِآياتِنا"
«1».
پس در اين كنايه، افزون بر اينكه كنايه بليغ‌تر از تصريح است، تهديد كفار است به شر مكان و به عذاب اليم و نيز در معناي احتجاجي است بر ضلالت آنان، چون هيچ ضلالتي بدتر از اين نيست كه انسان با صورت، خود را روي زمين بكشد و بدون اينكه جايي را ببيند پيش برود و هيچ نداند كه به كجا منتهي مي‌شود و در پيش رو با چه چيزهايي مواجه مي‌گردد و اين ضلالتي كه در حشرشان بر صورت، به سوي جهنم دارند مجسم و ممثل ضلالتي است كه در دنيا داشتند براي اينكه در دنيا هم به بيراهه مي‌رفتند و هيچ توجهي به صداي انبياء كه راهداران سعادت بشرند و از هر طرف ايشان را صدا مي‌زدند نمي‌كردند. پس مثل اينكه فرموده: اينها گمراهاني هستند كه در روز حشر بر صورتهايشان محشور مي‌شوند و كسي به چنين بلايي مبتلا نمي‌شود مگر آنكه در دنيا از گمراهان باشد.
مفسرين در وجه اتصال اين آيه به ما قبلش اختلاف كرده‌اند. بعضي به كلي آن را مسكوت گذاشته‌اند. در مجمع البيان گفته: مشركين به رسول خدا (ص) و مؤمنين مي‌گفتند: اينها بدترين خلقند، خداي تعالي در پاسخشان فرموده:" أُوْلئِكَ شَرٌّ مَكاناً وَ أَضَلُّ سَبِيلًا". بعضي «2» گفته‌اند: اين آيه متصل است به آيه" أَصْحابُ الْجَنَّةِ يَوْمَئِذٍ خَيْرٌ مُسْتَقَرًّا وَ أَحْسَنُ مَقِيلًا" كه قبل از اين آيات مورد بحث بود، ولي خواننده توجه فرمود كه از سياق چه بر مي‌آمد.
و نيز مفسرين در مراد از" حشر بر صورت" اختلاف كرده‌اند: بعضي «3» گفته‌اند: همان معناي ظاهرش مراد است كه با صورت به سوي جهنم مي‌افتند. بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مراد از آن اين است كه او را در حالي كه صورتش روي زمين است به سوي جهنم مي‌كشند.
بعضي «5» گفته‌اند: به معناي انتقال از مكاني به مكاني ديگر است به طور منكوس و
__________________________________________________
(1)هر كس را خدا هدايتش كرده باشد او هدايت يافته واقعي است و كسي كه خدا گمراهش كرده باشد هرگز براي آنان سرپرستي جز خدا نخواهي يافت و ما روز قيامت آنها را بر صورتهايشان محشور مي‌كنيم در حالي كه نابينا و گنگ و كرند، ماوايشان جهنم است كه هر چه رو به خاموشي بگذارد آتشش را تند و تيزتر مي‌كنيم، و اين بدان جهت كيفر آنان شد كه به آيات ما كفر ورزيدند. سوره اسري، آيه 98.
(2)روح المعاني، ج 19، ص 17 به نقل از كرماني.
(3 و 4)روح البيان، ج 6، ص 209.
(5)تفسير فخر رازي، ج 24، ص 80.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 298
وارونه، يعني دستها پايين و پاها بالا. ولي اگر اين مراد بود جا داشت بفرمايد بر سرهايشان محشور مي‌شوند، هم چنان كه قرآن كريم در جاي ديگر درباره احوال بعد از اين گونه محشور شدن، مي‌فرمايد:" يَوْمَ يُسْحَبُونَ فِي النَّارِ عَلي وُجُوهِهِمْ" «1».
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد شدت ذلت و خواري است كه از باب مجاز اين طور تعبير آورده. ولي اين حرف باطل است چون حمل بر مجاز وقتي صحيح است كه نشود كلام را بر حقيقت حمل كرد.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: اين تعبير اصطلاحي است از عرب كه وقتي مي‌خواهند بگويند فلاني بدون هدف به راه افتاد مي‌گويند" فلان مر علي وجهه". ولي اين حرف هم صحيح نيست براي اينكه برگشتش به اين است كه اينها نمي‌دانند به سوي چه مكاني محشور مي‌شوند و اين با تصريح آيه به اينكه حشرشان به جهنم است مناسبت ندارد.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: اين تعبير از باب كنايه و يا استعاره تمثيليه (مثل زدن) است و مراد اين است كه اينان محشور مي‌شوند در حالي كه دلهايشان علاقه‌مند به دنياي پست و زخارف آن، و صورتهايشان متوجه آن است. بعضي «5» ديگر به اين تفسير ايراد گرفته‌اند كه:
شدت حشر كجا مهلت مي‌دهد كه كسي دلبستگي به دنيا داشته باشد و شايد مراد از اين تفسير اين باشد كه آثار آن دلبستگي در آنجا ظاهر مي‌شود.
ولي، حل اشكال اين طور صحيح است كه بگوئيم: مقتضاي آيات تجسم اعمال اين است كه همين دلبستگي به دنيا به صورت عذاب برايشان مجسم مي‌شود و به غير آن شغل و همي ندارند.

[ياد آوري هلاك ساختن اقوام كافر پيشين: قوم موسي (عليه السلام)، قوم نوح (عليه السلام)، قوم عاد و ثمود و اصحاب الرس و اقوام بسيار ديگر] … .. ص : 298

" وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ وَ جَعَلْنا مَعَهُ أَخاهُ هارُونَ وَزِيراً" در اين آيه در قبال تكذيب كفار قريش به رسول خدا (ص) و كتابش، به نبوت و رسالت موسي و كتابش و اينكه هارون را در كار او شريك كرد استشهاد شده تا زمينه را براي بيان عذاب آل فرعون و هلاكت آنان باز نمايد، و معناي آيه روشن است.
" فَقُلْنَا اذْهَبا إِلَي الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا فَدَمَّرْناهُمْ تَدْمِيراً" در مجمع البيان گفته: كلمه" تدمير" به معناي هلاك كردن به خاطر امر عجيبي است و از اين قبيل است" تنكيل"، مثلا گفته مي‌شود: فلاني بر فلاني تدمير كرد، يعني
__________________________________________________
(1)روزي كه بر صورتهايشان در آتش كشيده مي‌شوند. سوره قمر، آيه 48.
(2 و 3 و 4 و 5)روح المعاني، ج 19، ص 17. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 299
به نحوي ناخوشايند به او حمله كرد" «1».
و مراد از" آيات"، آيات آفاق و انفس است، كه همه بر يكتايي خدا كه كفار منكر آن بودند دلالت مي‌كند.
ابو السعود در تفسير خود گفته: مقصود از آن، معجزات نه‌گانه‌اي است كه به دست موسي (ع) ظاهر شد، ممكن است شما خواننده اشكال كنيد كه آيه شريفه مي‌فرمايد: ما به موسي و هارون گفتيم آيات ما را ببريد نزد اين قوم كه آيات ما را تكذيب كردند و ما آنها را هلاك كرديم و چگونه آيات را قبل از آنكه موسي و هارون برايشان ببرند تكذيب كردند؟ و موسي و هارون كه هنوز اين تكذيب را از قوم نديده چطور خداوند مي‌فرمايد آيات ما را ببرند نزد قومي كه آيات ما را تكذيب كردند؟ خلاصه، تكذيب آيات بايد بعد از آوردن آن باشد و آوردن آن هم بايد بعد از ماموريت باشد.
در جواب مي‌گوييم: اين توصيف، توصيف فرعونيان در زمان رسالت موسي و هارون به سوي ايشان نيست تا اين اشكال وارد شود، بلكه توصيف ايشان است در هنگامي كه داستانشان براي رسول خدا (ص) حكايت مي‌شود، تا علت استحقاقشان را- استحقاق تدمير و هلاكي كه بعدا بدان اشاره مي‌كند- بيان كرده باشد. و معنايش اين است كه موسي و هارون نزد فرعونيان رفتند و همه آيات ما را نشانشان دادند، ولي آن را تكذيب كردند و به تكذيب خود ادامه دادند، پس ما ايشان را هلاك كرديم «2». اگر مجبور باشيم آيات را حمل بر معجزات موسي كنيم نظريه ابو السعود خوب است.
اما وجه اتصال اين آيه به ما قبلش، اين است كه طعنه زنندگان به كتاب خدا و نبوت رسول خدا (ص) را تهديد مي‌كند به اينكه بپرهيزند از اينكه به سرنوشت فرعونيان دچار شوند كه آنان نيز با اينكه خدا به موسي و برادرش ماموريت داده بود به سوي ايشان بروند و كتاب هم بر او نازل كرده بود، مع ذلك زير بار نرفتند، و خدا همه‌شان را به طرز اعجاب انگيزي هلاك كرد.
و به خاطر همين نكته، مساله فرستادن كتاب را، بر ارسال موسي و هارون و هلاكت فرعون مقدم داشت با اينكه از نظر زمان ارسال موسي و هارون و غرق فرعون، قبل از نزول تورات بود. پس غرض از ذكر اين داستان، تنها اشاره به فرستادن كتاب و رسالت موسي و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 169.
(2)تفسير ابي السعود، ج 6، ص 217.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 300
هلاكت فرعونيان به جرم تكذيب بوده است.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: اين دو آيه متصل به جمله" وَ كَفي بِرَبِّكَ هادِياً وَ نَصِيراً" است. ولي اين نظريه بعيدي است.
" وَ قَوْمَ نُوحٍ لَمَّا كَذَّبُوا الرُّسُلَ أَغْرَقْناهُمْ وَ جَعَلْناهُمْ لِلنَّاسِ آيَةً وَ أَعْتَدْنا لِلظَّالِمِينَ عَذاباً أَلِيماً" ظاهر اين است كه كلمه" قوم" به فعلي مقدر، منصوب شده باشد كه جمله" أَغْرَقْناهُمْ" بر آن دلالت مي‌كند.
مراد از تكذيب قوم نوح رسولان را، همان تكذيب نوح است، چون تكذيب يك رسول تكذيب همه رسولان است براي اينكه همه رسولان بر كلمه حق اتفاق دارند. علاوه بر اين، اين امتها اقوام متعددي از بت‌پرستان بودند كه به كلي منكر مساله نبوت بودند، نه اينكه با شخص نوح (ع) غرض خاصي داشته باشند.
و معناي اينكه فرمود:" وَ جَعَلْناهُمْ لِلنَّاسِ آيَةً" اين است كه ما ايشان را براي مردمي كه بعد از آنها باقي ماندند و از ذريه‌هاي آنان بودند، آيت و مايه عبرت قرار داديم- و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" وَ عاداً وَ ثَمُودَ وَ أَصْحابَ الرَّسِّ وَ قُرُوناً بَيْنَ ذلِكَ كَثِيراً" در مجمع البيان گفته: كلمه" رس" به معناي چاهي است كه طوقه چيني شده باشد، و مي‌گويند" اصحاب رس" مردمي بودند كه بعد از قوم ثمود روي كار آمدند و بر لب چاهي زندگي مي‌كردند و خداوند پيغمبري به سويشان گسيل داشت، ولي ايشان او را تكذيب كردند و خدا هلاكشان كرد «2». بعضي «3» ديگر گفته‌اند:" رس" نام رودخانه‌اي بود كه قوم رس در كنار آن منزل داشتند. و روايات «4» شيعه نيز مؤيد اين احتمال است.
و كلمه" عادا … " عطف است بر جمله" قَوْمَ نُوحٍ" و تقدير چنين است:" و دمرنا عادا و ثمود و اصحاب الرس … - ما عاد و ثمود و اصحاب رس را هلاك كرديم".
" وَ قُرُوناً بَيْنَ ذلِكَ كَثِيراً"- كلمه" قرن" به معناي مردمي است كه در يك عصر زندگي مي‌كنند و چه بسا بر خود عصر هم اطلاق بشود، و كلمه" ذلك" اشاره است به
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 18.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 169 و 170.
(3)تفسير طبري، ج 19، ص 11.
(4)تفسير برهان، ج 3، ص 166، ح 1
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 301
طوائفي كه قبلا نام برده شد كه اول آنان قوم نوح، و آخرشان اصحاب رس و يا قوم فرعون بودند.
معناي آيه اين است كه: ما قوم عاد كه قوم هود پيغمبر بودند و ثمود را كه قوم صالح بودند و اصحاب رس و اقوامي بسيار را كه در فاصله ميان اين اقوام زندگي مي‌كردند، يعني قوم نوح و اقوام بعد از ايشان را هلاك كرديم.
" وَ كُلًّا ضَرَبْنا لَهُ الْأَمْثالَ وَ كُلًّا تَبَّرْنا تَتْبِيراً" كلمه" كلا" منصوب به فعلي است تقديري كه جمله" ضَرَبْنا لَهُ الْأَمْثالَ" بر آن فعل دلالت دارد، چون مثل زدن در معناي تذكر و موعظه و انذار است. و كلمه" تتبير" به معناي پاره پاره كردن است. و معناي آيه اين است كه:" ما براي هر امتي مثالها زديم و يك يك را پاره پاره ساختيم".
" وَ لَقَدْ أَتَوْا عَلَي الْقَرْيَةِ الَّتِي أُمْطِرَتْ مَطَرَ السَّوْءِ أَ فَلَمْ يَكُونُوا يَرَوْنَها بَلْ كانُوا لا يَرْجُونَ نُشُوراً" اين قريه‌اي كه باران بلا، بر آن باريد قريه قوم لوط است كه خداي تعالي باراني از سنگ سجيل بر آن بباريد، و تفصيل داستانش در سوره‌هاي قبل گذشت.
جمله" أَ فَلَمْ يَكُونُوا يَرَوْنَها" استفهامي است توبيخي، چون قريه مذكور سر راه اهل حجاز به سوي شام قرار داشته است.
و اينكه فرمود:" بَلْ كانُوا لا يَرْجُونَ نُشُوراً" معنايش اين است كه از معاد نمي‌ترسند، و يا اصلا از معاد مايوسند، و چنين احتمالي نمي‌دهند، و اين تعبير نظير جمله" بَلْ كَذَّبُوا بِالسَّاعَةِ" است كه قبلا گذشت. و مراد از آن اين است كه: منشا اصلي تكذيب آنان بر كتاب و رسالت، و اندرز نگرفتن به اين موعظه شافيه، و عبرت نگرفتنشان به آن چيزهايي كه مايه اعتبار عبرت گيرندگان است، همانا اين مساله اساسي است كه اينان منكر معادند و به همين جهت دعوت انبياء در آنان كمترين اثر را نداشته و هيچ حكمت و موعظه‌اي به دلهايشان راه نمي‌يابد.

بحث روايتي [(رواياتي در باره اصحاب رس و عذاب آنان و … )] … .. ص : 301

در كتاب عيون به سند خود از ابو الصلت هروي از حضرت رضا (ع) روايت كرده كه امير المؤمنين (ع) در حديثي طولاني كه راجع به داستان اصحاب رس
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 302
است فرمودند: اصحاب رس مردمي بودند كه درخت صنوبري را مي‌پرستيدند و نام آن را" شاه درخت" نهاده بودند و آن درختي بود كه" يافث" فرزند نوح آن را بعد از داستان طوفان بر كنار چشمه‌اي به نام" روشن آب" كاشته بود و اين قوم، دوازده شهر آباد پيرامون نهري به نام رس داشتند و نام آنها: آبان، آذر، دي، بهمن، اسفند، فروردين، ارديبهشت، خرداد، مرداد، تير، مهر و شهريور بود كه مردم فرس اين اسامي را بر ماههاي دوازده‌گانه خود قرار دادند، قوم نامبرده از آن صنوبر دوازده جوانه گرفته در هر يك از شهرهاي خود، يكي را كاشتند و نيز از آن چشمه كه گفتيم صنوبر بزرگ بر كنار آن بود- نهري به طرف آن جوانه‌ها و قريه‌ها بردند، و نوشيدن از آب آن نهرها را بر خود حرام كردند، به طوري كه اگر كسي از آن نهرها مي‌نوشيد و يا به چهارپاي خود مي‌داد به قتلش مي‌رساندند، چون مي‌گفتند: زنده ماندن اين دوازده خدا بستگي به آب اين نهرها دارد پس سزاوار نيست كسي از آنها بخورد و مايه حيات خدايان را كم كند.
و نيز در هر ماه يك روز را در يكي از آن شهرها عيد مي‌گرفتند و همگي در زير درخت صنوبر آن شهر جمع شده قرباني‌هايي پيشكش و تقديم آن مي‌كردند، و آن قربانيها را در آتشي كه افروخته بودند مي‌سوزاندند، وقتي دود آن بلند مي‌شد براي درخت صنوبر به سجده مي‌افتادند و به گريه و زاري در مي‌آمدند و شيطان هم از باطن درخت، با آنان حرف مي‌زد.
اين عادت آنان در آن دوازده شهر بود تا آنكه روز عيد شهر بزرگ فرا مي‌رسيد، نام اين شهر" اسفندار" بود و پادشاهشان نيز در آنجا سكونت داشت و همه اهل شهرهاي دوازده‌گانه در آنجا جمع شده به جاي يك روز دوازده روز عيد مي‌گرفتند، و تا آنجا كه مي‌توانستند بيشتر از شهرهاي ديگر قرباني مي‌آوردند و عبادت مي‌كردند، ابليس هم وعده‌ها به ايشان مي‌داد، و اميدوارشان مي‌كرد (البته) بيشتر از آن وعده‌هايي كه شيطانهاي ديگر در اعياد ديگر، از ساير درختان به گوششان مي‌رسانيدند سالهاي دراز بر اين منوال گذشت و هم چنان بر كفر و پرستش درختان، ادامه دادند تا آنكه خداوند رسولي از بني اسرائيل از فرزندان يهودا، به سوي ايشان فرستاد آن رسول مدتي آنها را به پرستش خدا و ترك شرك مي‌خواند، ولي ايشان ايمان نياوردند پيغمبر نامبرده، آن درختان را نفرين كرد تا خشك شدند چون چنين ديدند به يكديگر گفتند: اين مرد خدايان ما را جادو كرد، عده‌اي گفتند: نه، خدايان بر ما غضب كردند، چون ديدند كه اين مرد ما را مي‌خواند تا بر آنها كفر بورزيم و ما هيچ كاري به آن مرد نكرديم و درباره آلهه خود غيرتي به خرج نداديم، آنها هم قهر كردند و خشكيدند.
لذا همگي راي را بر اين نهادند كه نسبت به آلهه خود غيرتي نشان دهند، يعني آن ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 303
پيغمبر را بكشند. پس چاهي عميق حفر كرده او را در آن افكندند و سر چاه را محكم بستند و آن قدر ناله او را گوش دادند تا براي هميشه خاموش گشت. دنبال اين جنايت خداي تعالي عذابي بر ايشان مسلط كرد كه همه را هلاك ساخت «1».
و در نهج البلاغه، علي (ع) فرموده: كجايند صاحبان شهرهاي رس كه پيغمبران خود را كشتند و سنت‌هاي مرسلين را خاموش، و سنتهاي جباران را احياء كردند؟ «2».
و در كافي به سند خود از محمد بن ابي حمزه و هشام و حفص از امام صادق (ع) روايت كرده كه: چند نفر زن به خدمت امام صادق (ع) وارد شدند يكي از ايشان از مساحقه (جماع زنان با يكديگر) پرسيد، حضرت فرمود: حدش همان حد زنا است. آن ديگري پرسيد آيا خداي تعالي اين مساله را در قرآن كريم ذكر كرده؟ فرمود: بلي، پرسيد در كجا است؟ فرمود: زنان رس «3».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي الدنيا (در مذمت ملاهي) و بيهقي و ابن عساكر از جعفر بن محمد بن علي (ع) روايت كرده‌اند كه دو نفر زن از آن جناب پرسيدند: آيا افتادن زن روي زني ديگر را در كتاب خدا حرام مي‌داني؟ فرمود: بلي، اين عمل همان زنان است كه در عهد تبع مي‌زيستند و آن زنان كه با رس بودند. آن گاه اضافه كرده‌اند كه هر نهر و چاهي را رس گويند، سپس فرمود: كساني كه چنين كنند بر ايشان جلباب و زره و كمربند و تاج و چكمه‌اي از آتش درست كرده روي همه آنها پارچه‌اي غليظ و خشك و متعفن از آتش بر تنشان مي‌كنند، آن گاه جعفر فرمود: اين مساله را به همه زنان خود ياد دهيد «4».
مؤلف: قمي هم از پدرش از ابن ابي عمير از جميل از امام صادق (ع) روايتي در اين معنا آورده «5».
باز در تفسير قمي به سند خود از حفص بن غياث از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه:" وَ كُلًّا تَبَّرْنا تَتْبِيراً" فرمود: يعني" كسرنا تكسيرا- شكستيم شكستني" و آن گاه فرمود: اين كلمه، لغت نبطي‌ها است «6».
__________________________________________________
(1)عيون اخبار الرضا، ط نجف، ج 1، ص 163 و 165.
(2)نهج البلاغه صبحي الصالح، ص 260 شماره 182.
(3)كافي، ج 7، ص 202، ح 1.
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 71.
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 113.
(6)تفسير قمي، ج 2، ص 114.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 304
باز در همان كتاب در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) آمده كه فرمود:
اما آن قريه كه باران بلا بر او باريد،" سدوم" قريه قوم لوط بود كه خداوند سنگهايي از سجيل، يعني از گل بر سرشان بباريد «1».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 114.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 305

[سوره الفرقان (25): آيات 41 تا 62] … .. ص : 305

اشاره

وَ إِذا رَأَوْكَ إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلاَّ هُزُواً أَ هذَا الَّذِي بَعَثَ اللَّهُ رَسُولاً (41) إِنْ كادَ لَيُضِلُّنا عَنْ آلِهَتِنا لَوْ لا أَنْ صَبَرْنا عَلَيْها وَ سَوْفَ يَعْلَمُونَ حِينَ يَرَوْنَ الْعَذابَ مَنْ أَضَلُّ سَبِيلاً (42) أَ رَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ أَ فَأَنْتَ تَكُونُ عَلَيْهِ وَكِيلاً (43) أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ أَوْ يَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلاَّ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلاً (44) أَ لَمْ تَرَ إِلي رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَ لَوْ شاءَ لَجَعَلَهُ ساكِناً ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلاً (45)
ثُمَّ قَبَضْناهُ إِلَيْنا قَبْضاً يَسِيراً (46) وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِباساً وَ النَّوْمَ سُباتاً وَ جَعَلَ النَّهارَ نُشُوراً (47) وَ هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً طَهُوراً (48) لِنُحْيِيَ بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً وَ نُسْقِيَهُ مِمَّا خَلَقْنا أَنْعاماً وَ أَناسِيَّ كَثِيراً (49) وَ لَقَدْ صَرَّفْناهُ بَيْنَهُمْ لِيَذَّكَّرُوا فَأَبي أَكْثَرُ النَّاسِ إِلاَّ كُفُوراً (50)
وَ لَوْ شِئْنا لَبَعَثْنا فِي كُلِّ قَرْيَةٍ نَذِيراً (51) فَلا تُطِعِ الْكافِرِينَ وَ جاهِدْهُمْ بِهِ جِهاداً كَبِيراً (52) وَ هُوَ الَّذِي مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ وَ جَعَلَ بَيْنَهُما بَرْزَخاً وَ حِجْراً مَحْجُوراً (53) وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً وَ كانَ رَبُّكَ قَدِيراً (54) وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُهُمْ وَ لا يَضُرُّهُمْ وَ كانَ الْكافِرُ عَلي رَبِّهِ ظَهِيراً (55)
وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاَّ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً (56) قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلاَّ مَنْ شاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلي رَبِّهِ سَبِيلاً (57) وَ تَوَكَّلْ عَلَي الْحَيِّ الَّذِي لا يَمُوتُ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِهِ وَ كَفي بِهِ بِذُنُوبِ عِبادِهِ خَبِيراً (58) الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ الرَّحْمنُ فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً (59) وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اسْجُدُوا لِلرَّحْمنِ قالُوا وَ مَا الرَّحْمنُ أَ نَسْجُدُ لِما تَأْمُرُنا وَ زادَهُمْ نُفُوراً (60)
تَبارَكَ الَّذِي جَعَلَ فِي السَّماءِ بُرُوجاً وَ جَعَلَ فِيها سِراجاً وَ قَمَراً مُنِيراً (61) وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ خِلْفَةً لِمَنْ أَرادَ أَنْ يَذَّكَّرَ أَوْ أَرادَ شُكُوراً (62)
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 306

ترجمه آيات … .. ص : 306

و چون تو را ببينند جز به مسخره‌ات نمي‌گيرند (و مي‌گويند) آيا اين است آنكه خدا به پيغمبريش بر انگيخته است؟ (41).
اگر در مورد خدايانمان ثبات نمي‌ورزيديم نزديك بود ما را از (پيروي) آنها گمراه كند، وقتي عذاب را ببينند خواهند دانست روش چه كسي گمراهانه‌تر بوده است (42).
آيا كسي را كه هوس خويش را خداي خويش گرفته نديدي؟ مگر تو كارگذار او هستي؟ (43).
آيا مي‌پنداري بيشترشان مي‌شنوند يا مي‌فهمند؟ كه آنها جز به مانند حيوانات نيستند بلكه روش آنان گمراهانه‌تر است (44).
آيا نديدي پروردگارت چگونه سايه را كشيده و اگر مي‌خواست آن را سكون مي‌داد آن گاه آفتاب را نشانه آن كرديم (45).
سپس آن را به گرفتن مخصوصي يعني به گرفتني ملايم سوي خويش گرفتيم (46).
او است كه شب را پوشش براي شما كرد و خواب را مايه آسايش شما قرار داد و روز را براي برخاستن و جنب و جوش مجدد شما قرار داد (47).
او است كه بادها را نويد بخش پيشاپيش رحمت خويش كرد و از آسمان آبي پاك نازل كرديم (48).
تا سر زمين مواتي را به وسيله آن زنده كنيم و آن را به مخلوقات خويش، چهارپايان و مردم بسيار بنوشانيم (49).
و آن را ميانشان گوناگون كرديم شايد اندرز گيرند اما بيشتر مردم جز ناسپاسي نكردند (50).
اگر مي‌خواستيم در هر دهكده‌اي بيم‌رساني برمي‌انگيختيم (51).
زنهار، مطيع كافران مشو و با آنان جهاد كن جهادي بزرگ (52).
او است كه دو دريا را به هم در آميخت، اين شيرين و گوارا و آن شور و تلخ، و ميانشان مانعي قرار داد
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 307
نفوذ ناكردني تا با هم مخلوط شوند (گويا هر يك به ديگري ميگويد) دور باش و نزديك نيا (53).
او است كه از آب بشري آفريد و آن را نسب و سبب قرار داد كه پروردگار تو قدرتمند است (54).
غير از خدا چيزهايي را مي‌پرستند كه نه سودشان مي‌دهد و نه ضررشان مي‌زند و كافر بر ضد پروردگار خويش پشتيبان خدايان دروغين است (55).
ما تو را جز نويد دهنده و بيم رساننده نفرستاده‌ايم (56).
بگو از شما براي پيغمبري مزدي نمي‌خواهم مگر همين كه هر كه خواهد به سوي پروردگار خويش راهي پيش گيرد (57).
توكل به آن زنده‌اي كن كه مرگ ندارد و بستايش او تسبيح گوي، و آگاه بودن او از گناهان بندگان كافي است (58).
آنكه آسمانها و زمين را با هر چه ميان آنها است در شش روز بيافريد و سپس به عرش پرداخت، خداي رحمان است درباره او از شخصي رازدان بپرس (59).
و چون به آنها گويند خداي رحمان را سجده كنيد گويند خداي رحمان چيست؟ چگونه به چيزي كه دستورمان مي‌دهي سجده كنيم؟ (اين سخن را مي‌گويند) در نتيجه دوريشان بيشتر مي‌شود (60).
بزرگ است آنكه در آسمانها برجهايي نهاد و در آن چراغ و ماهي روشن پديد آورد (61).
او است كه شب و روز را جانشين يكديگر قرار داد، براي آن كس كه بخواهد اندرز گيرد و بخواهد سپاسگزاري كند (62).

بيان آيات … .. ص : 307

اشاره

اين آيات پاره‌اي از صفات كفار نامبرده را كه به كتاب و رسالت طعنه مي‌زدند و منكر توحيد و معاد بودند بر مي‌شمارد، البته آن صفاتي كه با سنخ اعتراضات و بي انديشه سخن گفتن آنها تناسب دارد، مانند استهزاء به رسول و پيروي از هواي نفس و پرستش چيزهايي كه سود و زياني برايشان نداشت و نيز استكبارشان از سجده براي خداي سبحان.
" وَ إِذا رَأَوْكَ إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلَّا هُزُواً أَ هذَا الَّذِي بَعَثَ اللَّهُ رَسُولًا" ضمير جمعي كه در اين جمله است به" الَّذِينَ كَفَرُوا" كه قبلا ذكر شد بر مي‌گردد، و كلمه" هزو" به معناي استهزاء و سخريه است، بنا بر اين مصدري است به معناي مفعول، و معناي آن اين است كه چون كفار تو را مي‌بينند جز مسخره شده‌ات تلقي نمي‌كنند.
و جمله" أَ هذَا الَّذِي بَعَثَ اللَّهُ رَسُولًا" بيان استهزاي ايشان است، يعني اين طور استهزاء ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 308
مي‌كنند و چنين و چنان مي‌گويند.
" إِنْ كادَ لَيُضِلُّنا عَنْ آلِهَتِنا لَوْ لا أَنْ صَبَرْنا عَلَيْها … "
كلمه" ان" مخففه از مثقله است، و كلمه" اضلال" در اينجا بويي از معناي صرف را هم دارد، (صرف اين است كه خداي تعالي توجه و قلب كسي را از درك چيزي منصرف سازد)، و به همين جهت كلمه مذكور با حرفي متعدي شده كه كلمه صرف با آن متعدي مي‌شود و آن عبارت است از حرف" عن".
در اين آيه جواب" لولا" حذف شده چون مطالب گذشته بر آن دلالت مي‌كرد، و معناي جمله اين است كه: نزديك است اين شخص ما را از خدايانمان منصرف كند در حالي كه مردي گمراه كننده است اگر ما بر آلهه خود، يعني بر پرستش آنها، خويشتن داري نمي‌كرديم ما را از آنها بر مي‌گردانيد.
" وَ سَوْفَ يَعْلَمُونَ حِينَ يَرَوْنَ الْعَذابَ مَنْ أَضَلُّ سَبِيلًا"- اين جمله تهديدي است از خداي تعالي به ايشان و تنبيهي است كه متوجهشان مي‌كند به اينكه از عذابي كه رو به ايشان مي‌آيد در غفلتند. و نيز نمي‌دانند كه به زودي به ضلالت و گيجي خود يقين پيدا خواهند كرد.

[مراد از معبود گرفتن هواي نفس و توضيحي در باره جمله:" اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ"] … .. ص : 308

" أَ رَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ أَ فَأَنْتَ تَكُونُ عَلَيْهِ وَكِيلًا" كلمه" هوي" به معناي ميل نفس به سوي شهوت است، بدون اينكه آن شهوات را با عقل خود تعديل كرده باشد، و مراد از" معبود گرفتن هواي نفس" اطاعت و پيروي كردن آن است، بدون اينكه خدا را رعايت كند و خداي تعالي در كلام خود مكرر پيروي هوي را مذمت كرده و اطاعت از هر چيزي را عبادت آن چيز خوانده و فرموده:" أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ وَ أَنِ اعْبُدُونِي" «1».
و جمله" أَ فَأَنْتَ تَكُونُ عَلَيْهِ وَكِيلًا" استفهامي است انكاري و معنايش اين است كه تو وكيل و سرپرست او و قائم به امور او نيستي تا به دلخواه خود به سوي راه رشد هدايتش كني، پس تو چنين قدرتي نداري كه با اينكه خدا گمراهش كرده و اسباب هدايتش را از او قطع نموده، تو هدايتش كني، و در همين معنا فرموده:" إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ" «2». و نيز فرموده:" وَ ما أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي الْقُبُورِ" «3» و اين آيه به منزله اجمالي است براي تفصيلي كه در
__________________________________________________
(1)اي بني آدم آيا با شما عهد نكردم كه شيطان را نپرستيد؟ كه او براي شما دشمني است آشكار و اينكه مرا بپرستيد؟. سوره يس، آيه 60 و 61. [ … ..]
(2)تو نمي‌تواني هر كه را كه دلت بخواهد هدايت كني. سوره قصص، آيه 56.
(3)تو نمي‌تواني مرده در گور را بشنواني. سوره فاطر، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 309
آيه" أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلي عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلي سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلي بَصَرِهِ غِشاوَةً فَمَنْ يَهْدِيهِ مِنْ بَعْدِ اللَّهِ" «1» آمده است.
از آنچه كه در معناي آيه گذشت روشن شد كه جمله" اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ" نظمي طبيعي دارد و آن اين است كه جمله" اتخذ" فعلي است متعدي به دو مفعول كه" الهه" مفعول اول و" هواه" مفعول دوم آن است و همين نظم با سياق سازگاري دارد، چون گفتگو در سياق آيات، پيرامون شرك مشركين و عدولشان از پرستش خدا به پرستش بتها و اعراضشان از اطاعت حق، يعني اطاعت خدا و رو آوردنشان به اطاعت هوي، منشا اصلي شرك بود و اين طائفه قبول داشتند كه اله و معبودي مطاع دارند و درست هم فهميده بودند، چيزي كه هست معتقد بودند آن اله مطاع، همان هواي نفس خودشان است، لذا همان را مطاع خود گرفته به جاي اينكه حق را اطاعت كنند آن را اطاعت كردند و هوي را در جاي حق نشاندند، نه اينكه مطاع را در جاي غير مطاع نشانده باشند، دقت فرمائيد.
با همين بيان روشن مي‌شود اينكه جمعي «2» از مفسرين گفته‌اند:" كلمه" هواه" مفعول اول و كلمه" الهه" مفعول دوم فعل" اتخذ" است و چون تعجب همه ناشي از خدا شدن هواست لذا هوي را مقدم ذكر كرده" صحيح نيست. و همچنين كلام بعضي «3» ديگر كه گفته‌اند اين تقدم و تاخر به منظور افاده حصر بوده، زيرا همانطور كه گفتيم اصلا تقديم و تاخيري در نظم آيه نيست، تا اين محمل‌ها را برايش درست كنيم، مفسرين نامبرده به خاطر همين اشتباه مباحثي طولاني براي توجيه تقديم و تاخير آورده‌اند كه ما از ايراد آن چشم پوشيديم، چون همين مقدار كه ما در تفسير آيه آورديم كافي است- ان شاء اللَّه تعالي.

[نفي سمع و عقل از كفار و تشبيه آنان به چهار پايان بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلًا] … .. ص : 309

" أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ أَوْ يَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلًا" كلمه" ام" به اصطلاح اهل فن، منقطعه است و" حسبان" به معناي ظن و پندار است و ضميرهاي جمع به اعتبار معنا همه به موصولي بر مي‌گردند كه در آيه قبلي بود و ترديد ميان گوش و عقل از اين نظر است كه وسيله آدمي به سوي سعادت يكي از اين دو طريق است، يا اينكه خودش تعقل كند و حق را تشخيص داده پيرويش نمايد، يا از كسي كه
__________________________________________________
(1)آيا فكر مي‌كني چه كسي بعد از خدا مي‌تواند كسي را كه هواي نفس خويش را معبود گرفته و همان هوي، او را دانسته گمراه كرده و بر گوش و قلبش مهر نهاده و بر چشمش پرده افكنده هدايت كند؟! … سوره جاثيه، آيه 23.
(2 و 3)روح المعاني، ج 19، ص 23.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 310
مي‌تواند تعقل كند و خيرخواه هم هست بشنود و پيروي كند، در نتيجه پس طريق به سوي رشد يا سمع است و يا عقل، و دليل اين راه يا عقل است يا نقل. پس آيه شريفه در معناي آيه" و قالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا فِي أَصْحابِ السَّعِيرِ" «1» است.
و معنايش اين است كه: بلكه آيا گمان مي‌كني كه اكثر ايشان استعداد شنيدن حق را دارند تا آن را پيروي كنند و يا استعداد تعقل درباره حق را دارند تا آن را پيروي كنند و به دنبال اين گمان اميدوار هدايت يافتن آنها شدي كه اين قدر در دعوتشان اصرار مي‌ورزي؟.
" إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعامِ"- اين جمله بيان جمله قبلي است، چون جمله قبلي در معناي اين بود كه اكثرشان، نه مي‌شنوند و نه مي‌فهمند، و اين جمله مي‌فهماند كه صرف نشنيدن و تعقل نكردن نيست، بلكه اينان عينا چون چارپايانند كه از سخن جز لفظ و صدايي نمي‌شنوند و معني را درك نمي‌كنند.
" بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلًا"- يعني اينها از چارپايان هم گمراه‌ترند براي اينكه چارپايان هرگز به ضرر خود اقدام نمي‌كنند ولي اينها ضرر خود را بر نفع خود ترجيح مي‌دهند، علاوه بر اين، چارپايان اگر راه را گم كنند، مجهز به اسبابي نيستند كه به سوي راه حق هدايتشان كند و اگر گمراه شدند تقصيري ندارند به خلاف اين انسانها كه مجهز به اسباب هدايت هستند و در عين حال باز گمراهند.
بعضي «2» از مفسرين به اين آيه استدلال كرده‌اند بر اينكه: چارپايان علم و اطلاعي از پروردگار خود ندارند. ولي اين استدلال غلط است و اين آيه اصل علم را نه از حيوانات نفي مي‌كند و نه از كفار، بلكه از كفار پيروي از حق را به خاطر اينكه عقل فطري انسانيشان به وسيله پيروي هوي تيره و محجوب شده نفي مي‌كند و ايشان را به چارپايان تشبيه مي‌كند كه مجهز به اين فطرت و اين نحوه ادراك نيستند.
و اما جوابي كه بعضي «3» داده‌اند به اينكه اين حرف را از ظاهر آيه نمي‌توان در آورد نيز پاسخي است كه نمي‌توان با استدلال، اثباتش كرد.
" أَ لَمْ تَرَ إِلي رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَ لَوْ شاءَ لَجَعَلَهُ ساكِناً ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلًا ثُمَّ قَبَضْناهُ إِلَيْنا قَبْضاً يَسِيراً" اين دو آيه و آيات بعد از اينها- تا نه آيه- نظير تنظير و تشبيهي است براي مضمون دو آيه
__________________________________________________
(1)اگر ما زير بار دليل نقلي يا عقلي مي‌رفتيم در زمره دوزخيان قرار نمي‌گرفتيم. سوره ملك، آيه 10.
(2 و 3)روح المعاني، ج 19، ص 25.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 311
قبل، بلكه چهار آيه قبل كه مي‌فرمود: خداي سبحان رسول را به منظور هدايت مردم به سوي راه رشد و نجاتشان از ضلالت فرستاد، تا بعضي از آنان كه خدا مي‌خواهد هدايت يابند و بعضي ديگر كه هواي نفس خود را معبود خود گرفته‌اند كارشان به جايي برسد كه نه بشنوند، و نه بفهمند، پس بعد از آنكه خدا اين طايفه را گمراه كرد كسي نمي‌تواند هدايتشان كند.
و آيات مورد بحث، تا نه آيه، مي‌فرمايد: اين داستان چيز نو ظهوري از ناحيه خداي سبحان نيست، زيرا در عجائب صنع او و آيات بيناتش نظائر زيادي دارد، پس كسي سر از كار او در نمي‌آورد و او بر صراط مستقيم است (شيوه‌اش در همه عالم يكسان است)، مثلا سايه را گسترده‌تر و آن گاه آفتاب را دليل آن قرار داده تا آن را نسخ كند و از بين ببرد و نيز شب را پوشش، و خواب را براي آرامش، و روز را براي حركت قرار داده و نيز بادها را مژده آور باران كرده، زمين مرده را زنده، چارپايان و انسانها را سيراب ساخته است.
پس، مثل مؤمن و كافر، كه آن يكي راه مي‌يابد و اين يكي گمراه مي‌شود- با اينكه هر دو بندگان خدايند و در يك كره خاكي زندگي مي‌كنند- مثل دو تا آب است كه يكي شيرين و گوارا و ديگري شور و تلخ است و خدا هر دو را پهلوي هم قرار داده، ولي بين آن دو فاصله و برزخي قرار داده است و نيز، مثل همان آبي است كه خدا بشر را از آن آفريده و آن گاه خانمانها و فاميلها از آن پديد آورده و از همين راه زن دادن و زن خواستن، مواليد را مختلف كرده و پروردگار تو قدير است.
اين معنا، آن چيزي است كه دقت در مضامين آيات و خصوصيات نظم آنها، آن را به دست مي‌دهد و با همين معنا وجه اتصال آنها به آيات قبلي نيز روشن مي‌شود. اما اينكه بعضي «1» گفته‌اند كه: آيات در مقام بيان پاره‌اي از ادله توحيد، بعد از بيان جهالت معرضين از توحيد و گمراهي ايشان است، درست نيست، چون با سياق سازگاري ندارد و به زودي اين معنا را روشن خواهيم كرد.

[مفاد آيه شريفه:" أَ لَمْ تَرَ إِلي رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ … " كه متضمن تشبيه و تنظير جهل و ضلالت مردم و هدايت آنان به وسيله انبياء، به كشيدن سايه و … مي‌باشد] … .. ص : 311

پس اينكه فرمود:" أَ لَمْ تَرَ إِلي رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَ لَوْ شاءَ لَجَعَلَهُ ساكِناً"- همانطور كه گذشت- تنظير و تشبيهي است براي اينكه چرا جهل و ضلالت دامنگير مردم مي‌شود و چگونه خداي تعالي آن را به وسيله فرستادن رسولان و دعوت حقه ايشان بر مي‌دارد. و لازمه اين معنا اين است كه مراد از" مَدَّ الظِّلَّ" امتداد سايه‌اي است كه بعد از ظهر گسترده مي‌شود و به تدريج از طرف مغرب به سوي مشرق رو به زيادي مي‌گذارد تا آنجا كه آفتاب به كرانه افق
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 25.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 312
رسيده غروب كند كه در آن هنگام امتداد به آخر مي‌رسد و شب مي‌شود و اين سايه در همه احوالش در حركت است و اگر خدا مي‌خواست آن را ساكن مي‌كرد.
و اينكه فرمود:" ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلًا" منظور اين است كه دلالت آفتاب با نور خود بر اين دلالت مي‌كند كه در اين ميان سايه‌اي هست و نيز با گسترده شدن نورش، دليل بر اين است كه سايه نيز به تدريج گسترده مي‌شود، زيرا اگر آفتاب نبود كسي متوجه نمي‌شد كه در اين ميان سايه‌اي وجود دارد، آري علت عمومي تشخيص معاني مختلف براي انسان اين است كه احوال عارضه بر آن معاني مختلف مي‌شود، حالتي پديد مي‌آيد و حالتي ديگر مي‌رود و چون حالت دومي آمد آن وقت به وجود حالت اولي پي مي‌برد و چون حالتي پديد مي‌آيد حالت قبلي كه تا كنون مورد توجه نبوده به خوبي درك مي‌شود و اما اگر چيزي را فرض كنيم كه هميشه ثابت و به يك حالت باشد به هيچ وجه راهي براي تنبه به آن نيست.
و معناي اينكه فرمود:" ثُمَّ قَبَضْناهُ إِلَيْنا قَبْضاً يَسِيراً" اين است كه ما با تاباندن خورشيد و بالا آوردن آن، به تدريج آن سايه را از بين مي‌بريم و جهت اينكه از بين بردن را، قبض ناميده، آن هم قبض به سوي خودش و آن قبض را هم به قبض آسان توصيف كرد خواست تا بر كمال قدرت الهي خود دلالت كند و بفهماند كه هيچ عملي براي خدا دشوار نيست و اينكه فقدان موجودات بعد از وجودشان انهدام و بطلان نيست، بلكه هر چه كه به نظر ما از بين مي‌رود در واقع به سوي خدا باز مي‌گردد.
و آنچه درباره تفسير" مَدَّ الظِّلَّ" گفتيم- يعني امتداد سايه بعد از رسيدن آفتاب به موقع ظهر- هر چند معنايي بود كه مفسرين آن را نگفته‌اند، ليكن سياق- همانطور كه بدان اشاره رفت- با غير آن سازگار نيست.
مثلا بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از سايه كشيده شده، ما بين طلوع فجر تا طلوع آفتاب است. و بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد، ما بين غروب آفتاب و طلوع آن است. و بعضي «3» ديگر گفته‌اند: سايه‌اي است كه بعد از طلوع آفتاب براي هر جرم كثيف و كدري، مانند كوه و بناء و درخت در طرف مقابل آفتاب پديد مي‌آيد. بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مراد از آن سايه‌اي است كه بعد از خلقت آسمان مانند قبه و گستردن زمين در زير آسمان از آسمان به روي زمين افتاد- اين قول از همه اقوال سخيف‌تر و بي‌پايه‌تر است.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 19، ص 26.
(4)روح المعاني، ج 19، ص 27.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 313
در اين آيه التفاتي است از سياق تكلم با غير (ما)- كه در آيات سابق بود- به سياق غيبت و نكته‌اش اين است كه مراد از اين آيه و آيات بعد از آن، بيان اين جهت است كه امر هدايت به دست خدا است و رسول خدا (ص) هيچ اختياري در اين باب ندارد و خدا هم اراده نكرده آنان را هدايت كند و رسالت و دعوت حقه انبياء، در مقابل ضلالتي كه چون سايه بر اهل ضلال گسترده شده و برداشتن ضلال از هر كس كه بخواهد، از شاخه‌هاي سنت عمومي الهي است در گستردن رحمت بر خلق، همانطور كه آفتاب را بر زمين مي‌گستراند، و سايه گسترده در آن را بر مي‌دارد.
و معلوم است كه خطابي كه متضمن بيان اين حقيقت است، چيزي نيست كه اختصاص به رسول خدا (ص) داشته باشد، مخصوصا با اينكه قبلا از آن جناب قدرت بر هدايت را سلب كرده بود، پس آن جناب نبايد مخاطب قرار گيرد، اما كفار، آنها هم كه هواي خود را اله خود گرفته‌اند و گوش و عقل خود را از كف داده‌اند، نبايد مخاطب شوند، ناگزير بايد سياق از خطاب و تكلم، به غيبت التفات يابد.
و در جمله" ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلًا ثُمَّ قَبَضْناهُ إِلَيْنا" رجوعي دوباره است از سياق غيبت به همان تكلم سابق، و اين برگشتن، علاوه بر آن نكته كه گفته شد، اظهار عظمت و كبريايي او نيز هست.
و گفتار در جمله" وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ … " و جمله" وَ هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّياحَ … " و جمله" وَ هُوَ الَّذِي مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ … " و جمله" وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً … " همان گفتاري است كه در ذيل جمله" أَ لَمْ تَرَ إِلي رَبِّكَ … " گذشت، و همچنين گفتار در جمله" وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً … " و جمله" وَ لَقَدْ صَرَّفْناهُ بَيْنَهُمْ" و جمله" وَ لَوْ شِئْنا لَبَعَثْنا" همان گفتاري است كه در ذيل جمله" ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ" گذشت.
" وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِباساً وَ النَّوْمَ سُباتاً وَ جَعَلَ النَّهارَ نُشُوراً"" لباس بودن شب" از اين باب است كه ظلمت آن مانند لباس و پرده، آدمي را مي‌پوشاند و به طوري كه راغب گفته:" سبات" بودن خواب به معناي اين است كه در هنگام خواب آدمي از هر كاري منقطع مي‌شود، و معناي" نشور" قرار دادن روز، اين است كه حركت و طلب رزق را در روز قرار داده است «1».
و اين معاني، يعني پوشيدن خداي تعالي آدميان را با لباس شب، و قطع ايشان از عمل
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" سبت" و" نشر".
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 314
و جنب و جوش و سپس منتشر كردنشان در روز براي سعي و عمل، حالش حال همان گستردن سايه و دليل قرار دادن آفتاب بر وجود سايه و گرفتن سايه به وسيله آفتاب به سوي خود مي‌باشد.
" وَ هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً طَهُوراً" كلمه" بشر"- به ضمه باء و سكون شين- مخفف" بشر"- به دو ضمه- است كه جمع" بشور" به معناي مبشر است و معناي آيه اين است كه: خداي تعالي كسي است كه بادها را مي‌فرستد تا قبل از آمدن رحمتش (باران)، بشارت آن را بياورد.
و مقصود از" سماء" در جمله" و از سماء آبي طهور نازل كرديم" جهت بالا است كه همان جو بالاي زمين است، و" ماء طهور" به معناي نهايت درجه پاكي است كه هم خودش طاهر است و هم طاهر كننده غير خودش مي‌باشد، چرك‌ها و كثافات را مي‌برد و رفع حدث مي‌كند، بنا بر اين، كلمه طهور به طوري كه ديگران هم گفته‌اند صيغه مبالغه است.
" لِنُحْيِيَ بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً وَ نُسْقِيَهُ مِمَّا خَلَقْنا أَنْعاماً وَ أَناسِيَّ كَثِيراً" كلمه" بلدة" معروف است، ولي بعضي «1» گفته‌اند: مراد از آن مطلق مكان است، هم چنان كه در آيه" وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ" «2» همين معنا منظور است و به همين جهت وقتي براي كلمه" بلد" صفت مي‌آورد، مذكر (ميت) مي‌آورد، نه مؤنث (ميته)، و اين به اعتبار معناي منظور از كلمه مي‌باشد كه مكان است، زيرا اگر معناي مكان منظور نبود بلكه معناي" شهر" منظور بود بايد صفتش را مؤنث مي‌آورد و مي‌فرمود:" بلدة ميتة".
و مكان ميت، آن سر زميني است كه گياه نروياند، و احياي آن به همين است كه با فرستادن باران، سبز و خرمش كند، و كلمه" اناسي" جمع انسان است، و معناي آيه روشن است.
حال شامل شدن مرگ بر زمين و احتياج چارپايان و انسانها به آب و نازل كردن آب پاك كننده از آسمان و زنده كردن زمين مرده را با آن و سيراب كردن چارپايان و انسانهاي بسيار، حال همان گستردن سايه است و سپس قرار دادن آفتاب را دليل بر آن و سپس از بين بردنش به وسيله آفتاب، كه بيانش گذشت.
" وَ لَقَدْ صَرَّفْناهُ بَيْنَهُمْ لِيَذَّكَّرُوا فَأَبي أَكْثَرُ النَّاسِ إِلَّا كُفُوراً" از ظاهر اتصال آيه به ما قبل برمي‌آيد كه ضمير در" صرفناه" به كلمه" ماء" بر
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 31.
(2)سرزمين پاك، گياهش به اذن پروردگارش بيرون مي‌آيد. سوره اعراف، آيه 58.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 315
مي‌گردد. بنا بر اين، معناي تصريف آب در ميان مردم اين است كه يك بار از قومي گرفته به قومي ديگر بدهد و بار ديگر از همان قوم نيز گرفته به اولي بدهد، در نتيجه يكسره باران را بر يك قوم نباراند و با باراندن دائمي هلاكشان نكند و نيز آن را از قومي ديگر به كلي قطع نكند و در نتيجه از تشنگي هلاك نسازد، بلكه آن را در ميان اقوام بگرداند، تا هر قومي نصيب خود را از آن به مقداري كه مصلحت است بگيرند و از آن بهره‌مند شوند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از تصريف آب، گرداندن و بردن آن از اينجا به آنجا است.
جمله" لِيَذَّكَّرُوا فَأَبي أَكْثَرُ النَّاسِ إِلَّا كُفُوراً" تعليل و بيان دليل تصريف است، و معنايش اين است كه سوگند مي‌خورم كه ما آب را در ميان مردم جابجا نكرديم مگر براي اينكه متذكر شوند و شكر بجاي آرند. ولي بيشتر مردم از اداي شكر نعمتهاي ما خودداري كردند.
" وَ لَوْ شِئْنا لَبَعَثْنا فِي كُلِّ قَرْيَةٍ نَذِيراً" يعني اگر مي‌خواستيم به هر قريه‌اي رسول و نذيري بفرستيم كه هر يك، مردم قريه خود را انذار نموده، رسالت ما را ابلاغ كند مي‌فرستاديم ليكن اين كار را نكرديم و به خاطر مقام ارجمند و منزلت عظيمي كه تو نزد ما داري تو را به سوي تمامي قريه‌هاي عالم، نذير و رسول فرستاديم- مفسرين اين جمله را اين طور تفسير كرده‌اند. و آيه بعدي هم خالي از تاييد آن نيست، علاوه بر اين، با آن وجهي كه ما براي اتصال آيات آورديم نيز مناسب‌تر است.
ممكن هم هست مراد اين باشد كه ما قادريم بر اينكه در هر قريه‌اي رسولي مبعوث كنيم و اگر اين كار را نكرديم و تنها تو را اختيار نموديم به خاطر مصلحتي بود.

[مقصود از اينكه فرمود با قرآن با دشمنان جهاد كن (جاهِدْهُمْ بِهِ جِهاداً كَبِيراً)] … .. ص : 315

" فَلا تُطِعِ الْكافِرِينَ وَ جاهِدْهُمْ بِهِ جِهاداً كَبِيراً" اين جمله متفرع است بر معناي آيه قبلي و ضمير" به" به شهادت سياق آيات، به قرآن بر مي‌گردد و كلمه" مجاهده" و نيز" جهاد" به معناي جد و جهد و به كار بردن نهايت نيرو در دفع دشمن است. و چون گفتيم ضمير به قرآن بر مي‌گردد معنا اين مي‌شود كه: با قرآن با دشمنان جهاد كن، يعني قرآن را بر آنان بخوان و معارف و حقايق آن را بر ايشان بيان كن و حجت را بر ايشان تمام نما.
پس حاصل معنا و مضمون آيه اين شد كه: وقتي مثل رسالت الهي در بر طرف كردن
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 173.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 316
حجاب جهل و غفلت از دلهاي مردم به وسيله اظهار حق و اتمام حجت مثل آفتاب بود در دلالت بر سايه گسترده و برداشتن آن سايه به امر خدا، و نيز مثل روز بود نسبت به شب و تعطيلي كار در آن و نيز، مثل باران بود نسبت به زمين مرده و چارپايان و انسانهاي تشنه، ناچار، حالا كه تو حامل اين رسالت شده‌اي، و به سوي همه اهل قريه‌ها مبعوث گشته‌اي، ديگر جا ندارد كه از كافران اطاعت كني، چون اطاعت ايشان تباه‌گر اين ناموس عمومي است كه براي هدايت قرار داده‌ايم پس بايد كه در تبليغ رسالت خود و اتمام حجت بر مردم به وسيله قرآن كه مشتمل بر دعوت حقه است نهايت كوشش و جهد خود را مبذول داري و جهاد كني با آنان جهادي بس بزرگ.

[تشبيه انقسام مردم به مؤمن و كافر، به آب دو دريا (يكي گوارا و ديگري ناگوار) و به خلقت زن و مرد از نطفه] … .. ص : 316

" وَ هُوَ الَّذِي مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ وَ جَعَلَ بَيْنَهُما بَرْزَخاً وَ حِجْراً مَحْجُوراً" كلمه" مرج" به معناي مخلوط كردن است و" امر مريج" هم كه در قرآن آمده به معناي امري مختلط است و كلمه" عذب" اگر درباره آب به كار رود، به معناي آب خوش طعم است و كلمه" فرات" نيز در مورد آب به معناي آبي است كه بسيار خوش طعم باشد، كلمه" ملح" به معناي آبي است كه طعمش بر گشته باشد و" اجاج" آبي است كه شوريش زياد باشد و كلمه" برزخ" به آن حدي گويند كه ميان دو چيز فاصله شده باشد و كلمه" حجر محجور" به معناي حرام محرم است، يعني آن چنان ميان اين دو آب حاجز و مانع قرار داده‌ايم كه مخلوط شدن آن دو با هم، حرام محرم شده، يعني به هيچ وجه مخلوط نمي‌شود.
و اينكه فرمود:" وَ جَعَلَ بَيْنَهُما" خود قرينه است بر اينكه مراد از مخلوط كردن دو دريا، روانه كردن آب دو دريا است با هم، نه مخلوط كردن آن دو، كه اجزاي آنها را در هم و برهم كند.
و اين كلام عطف است بر همان چيزي كه آيه" وَ هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّياحَ … " عطف بر آن شده و در اين جمله مساله رسالت از اين جهت كه ميان مؤمن و كافر را جدايي مي‌اندازد، با اينكه هر دو در يك زمين زندگي مي‌كنند و در عين حال با هم مخلوط و يكي نمي‌شوند، تشبيه شده به آب دو دريا، كه در عين اينكه در يك جا قرار دارند، به هم در نمي‌آميزند، (كه توضيحش در اول آيات نه‌گانه گذشت).
وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً وَ كانَ رَبُّكَ قَدِيراً" و كلمه" صهر" به طوري كه از خليل نقل كرده‌اند به معناي" ختن" يعني ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 317
خويشاوندان از ناحيه زن است «1» پس مراد از" نسب" به طوري كه ديگران هم گفته‌اند:
محرميت از ناحيه مرد است و مراد از صهر محرميت از ناحيه زن، و مؤيد اين معنا مقابله‌اي است كه ميان نسب و صهر بر قرار شده است.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: در هر يك از اين دو كلمه مضافي در تقدير است. و تقدير آن دو" ذا نسب و ذا صهر- داراي نسبت و صهر" مي‌باشد. و مراد از آب، نطفه است و چه بسا احتمال داده شده كه مراد از آن، مطلق آبي باشد كه خدا اشياي زنده را از آن خلق مي‌كند، هم چنان كه خودش فرمود:" وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ‌ءٍ حَيٍّ" «3».
معناي آيه اين است كه: خداي سبحان آن كسي است كه از نطفه- كه خود يك آب است- بشري را خلق فرموده و او را داراي نسب و صهر، يعني زن و مرد قرار داده است. و اين نيز، تشبيه ديگري است كه همان مفاد آيه قبلي را افاده مي‌كند، يعني مي‌فهماند كه خداي سبحان كثرت را در عين وحدت، حفظ، و تفرق را در عين اتحاد، محفوظ نگه داشته است، و همچنين اختلاف نفوس و آراء را از نظر ايمان و كفر- با اينكه مردم از جهت فكر و نظر و ايمان و كفر مختلفند- با اتحاد مجتمع بشري به وسيله فرستادن پيامبراني به منظور كشف حجاب ضلالت، حفظ نموده است كه اگر ارسال رسل نمي‌بود ضلالت و گمراهي، همه مجتمع بشري را فرا مي‌گرفت.
" وَ كانَ رَبُّكَ قَدِيراً"- در اينجا كلمه" رب" به ضمير خطاب ربك- پروردگارت اضافه شده، و نكته آن همان است كه در جمله" أَ لَمْ تَرَ إِلي رَبِّكَ" گذشت.
" وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُهُمْ وَ لا يَضُرُّهُمْ وَ كانَ الْكافِرُ عَلي رَبِّهِ ظَهِيراً" اين آيه عطف است بر جمله" وَ إِذا رَأَوْكَ إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلَّا هُزُواً" و كلمه" ظهير"- به طوري كه گفته‌اند- به معناي مظاهر است و مظاهر به معناي پشتيبان و معاون است.
و معناي آيه اين است كه: اين كفار مشرك، خدا را گذاشته چيزي مي‌پرستند كه نه سودي به حالشان دارد و نه در عوض پرستش، خيري و نه در صورت ترك پرستش، ضرري به ايشان مي‌رساند و كافران همواره در دشمني با پروردگارشان معاونين شيطان بوده‌اند.
و اينكه فرمود: بتها نفع و ضرري ندارند، منظور نفع و ضرر ظاهري است پس با ضرر بت‌پرستي منافات ندارد.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" صهر". [ … ..]
(2)تفسير فخر رازي، ج 24، ص 101.
(3)از آب هر چيزي را زنده كرديم. سوره انبياء، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 318
قدرت نداشتن بتها بر نفع و ضرر رساندن به پرستندگان، مطلبي است و ضرر داشتن بت‌پرستي كه همان بدبختي دائمي و عذاب هميشگي است، مطلبي ديگر.
وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا مُبَشِّراً وَ نَذِيراً" يعني ما در رسالت تو غير از تبشير و انذار تكليفي به گردنت نگذاشته‌ايم پس اگر اينان معاند پروردگار خويشند و با دشمن او، يعني با شيطان همكاري مي‌كنند، تو تقصيري نداري و ايشان خداي را خسته و ناتوان نمي‌كنند و جز به خود مكر و دشمني نمي‌كنند. اين آن معنايي است كه از سياق استفاده مي‌شود.
پس بنا بر اين، جمله" وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا مُبَشِّراً وَ نَذِيراً"، فصلي است از كلام، نظير جمله" أَ فَأَنْتَ تَكُونُ عَلَيْهِ وَكِيلًا" در فصل سابق.
و از همين جا خوب روشن مي‌شود اينكه بعضي «1» از مفسرين آيه را تسليت براي رسول خدا (ص) گرفته و گفته‌اند:" مراد اين است كه ما تو را تنها مبشر مؤمنين و منذر كافرين فرستاديم، پس ديگر درباره ايمان نياوردن كفار غم مخور" صحيح نيست.
" قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلَّا مَنْ شاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلي رَبِّهِ سَبِيلًا" ضمير در" عليه" به قرآن بر مي‌گردد، بدين جهت كه تلاوت آن از ناحيه رسول خدا (ص) براي كفار، همان تبليغ رسالت است، هم چنان كه فرمود:" إِنَّ هذِهِ تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلي رَبِّهِ سَبِيلًا" «2» و نيز فرمود:" قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ وَ ما أَنَا مِنَ الْمُتَكَلِّفِينَ إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ" «3».

[مقصود از استثناء" إِلَّا مَنْ شاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلي رَبِّهِ سَبِيلًا" در آيه:" قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلَّا مَنْ شاءَ … "] … .. ص : 318

جمله" إِلَّا مَنْ شاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلي رَبِّهِ سَبِيلًا" استثنايي است منقطع (يعني بدون مستثنا منه)، ولي در معنا، استثناي متصل است، چون در معناي اين است كه فرموده باشد:
" الا ان يتخذ الي ربه سبيلا من شاء ذلك" «4» نظير آيه" يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَي اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ"
__________________________________________________
(1)ابن كثير، ج 5، ص 160 و مجموعة من التفاسير، ج 4، ص 452.
(2)اين قرآن تنها تذكر است، حال هر كه مي‌خواهد راهي به سوي پروردگار خويش باز كند.
سوره مزمل، آيه 19. سوره دهر، آيه 29.
(3)بگو من در مقابل اين قرآن اجري از شما نمي‌خواهم، و خود راي هم به زحمت نمي‌اندازم، اين جز تذكري براي عالميان نيست. سوره ص، آيه 86 و 87.
(4)من از شما در برابر اين قرآن اجري نمي‌خواهم مگر اينكه به سوي پروردگارش هر كه بخواهد راهي بگيرد.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 319
«1» كه در معنا" الا ان ياتي اللَّه بقلب سليم من اتاه به" مي‌باشد.
بنا بر اين، در آيه مورد بحث و آيه سوره شعراء كه شاهد آورديم فاعل" من اتخذ السبيل- آن كس كه راهي مي‌گيرد" در جاي فعل خود" اتخاذ سبيل" به كار رفته تا بفهماند شكرانه اين كار از ناحيه خدا، خود اين شخص است، پس در اين جمله اتخاذ سبيل به سوي خداي سبحان و پذيرفتن دعوت رسول، خودش پاداش و شكرانه خودش معرفي شده و در اين تعبير به منتهي درجه بي نيازي آن جناب از اجر مالي و يا مقام ايشان اشاره شده و مي‌فهماند كه آن جناب از ايشان غير از پذيرفتن دعوتش و پيروي از حق، چيز ديگري نمي‌خواهد، نه مال، و نه جاه و مقام، و نه هيچ پاداش ديگر، پس از اين جهت راحت و خوشحال باشند و آن جناب را در خيرخواهي‌هايش متهم نكنند.
و اگر اتخاذ سبيل را معلق به مشيت خود آنان كرد و فرمود:" اگر كسي بخواهد راهي به سوي پروردگارش اتخاذ كند" براي اين است كه بفهماند از ناحيه آن جناب كمال حريت و آزادي را دارند و آن حضرت كسي را اجبار و يا حتي اكراه نمي‌كند، چون او از طرف پروردگارش بيش از تبشير و انذار وظيفه‌اي ندارد، وكيل و مسئول آنان نيست، بلكه امر آنان با خود خداي تعالي است، هر حكمي را بخواهد درباره آنان مي‌كند.
پس بعد از آنكه در آيه" قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلَّا مَنْ شاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلي رَبِّهِ سَبِيلًا"، براي آن جناب مسجل و قطعي كرد كه به جز رسالت به تبشير و انذار، وظيفه‌اي ندارد، آن جناب را دستور مي‌دهد كه به مردم برساند كه در دعوتش هيچ هدف و منظوري ندارد، جز همين كه دعوتش را بپذيرند و به درگاه پروردگار خود راهي باز كنند، بدون اينكه اجر بيشتري منظور داشته باشد- حال آن اجر هر چه باشد- و نيز ابلاغ كند كه ايشان در كار خود مختارند و هيچ اجبار و اكراهي در كارشان نيست، پس ايشانند و دعوت، اگر خواستند ايمان بياورند و اگر خواستند كفر بورزند، خود مي‌دانند.
اين است آنچه كه به آن جناب مربوط مي‌شود، يعني رساندن رسالت و بس، بدون هيچ طمع و تحميل و اكراه و يا انتقامي از مخالفين. و اما زايد بر تبليغ رسالت هر چه باشد راجع به خدا مي‌شود و رسول خدا (ص) بايد آن را به خدا ارجاع داده بر او توكل كند، هم چنان كه در آيه بعدي بدان اشاره نموده و مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)روزي كه مال و فرزندان سودي نمي‌دهد مگر اينكه هر كس كه نزد خدا مي‌آيد با قلب سليم بيايد. سوره شعراء، آيه 89.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 320
" وَ تَوَكَّلْ عَلَي الْحَيِّ الَّذِي لا يَمُوتُ".
بيشتر مفسرين گفته‌اند:" استثناء در آيه، منقطع است و معنايش" لكن من يشاء ان يتخذ الي ربه سبيلا" مي‌باشد، يعني بگو من مزد نمي‌خواهم و ليكن اگر كسي بخواهد در راه خدا به فقيري صدقه دهد بدهد". ولي اين تفسير صحيح نيست، چون نه در لفظ آيه دليلي بر آن وجود دارد و نه در سياق آن.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" استثناء متصل است، ولي مضافي در كلام حذف شده و تقدير كلام:" الا فعل من شاء ان يتخذ الي ربه سبيلا" است، يعني من مزدي در برابر رسالتم نمي‌خواهم، مگر عمل كسي كه بخواهد به وسيله ايمان و اطاعت به آنچه من بدان دعوت مي‌كنم راهي به سوي پروردگار خود باز كند". ولي اين نيز صحيح نيست، براي اينكه بنا بر اين تفسير، معنا همان مي‌شود كه ما گفتيم (البته) با اين تفاوت كه در اين تفسير تقديري به كار گرفته شده و تقدير هم كه بر خلاف اصل است، و گرنه، ما هم گفتيم كه: اين آيه مي‌خواهد خيال مردم را از جهت بدهكاري مزد راحت نموده به كلي طمع ايشان را قطع كند و مزد رسالت را منحصر در پذيرفتن دعوت سازد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: اين استثناء، متصل است ولي مضافي در تقدير است و تقدير آيه:" لا اسئلكم عليه من اجر الا اجر من شاء … " است، يعني من مزدي نمي‌خواهم مگر مزدي كه در اثر ايمان آوردن كسي عايدم مي‌شود، چون" الدال علي الخير كفاعله" «3»، ولي اگر اين حرف صحيح باشد مقتضايش اين است كه بفرمايد:" الا من اتخذ الي ربه سبيلا" و ديگر احتياج به كلمه" شاء" نداشت چون اجري كه عايد رسول خدا (ص) مي‌شود از ايمان و عمل مردم مي‌شود، نه از مشيت و خواستن آنان.
" وَ تَوَكَّلْ عَلَي الْحَيِّ الَّذِي لا يَمُوتُ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِهِ وَ كَفي بِهِ بِذُنُوبِ عِبادِهِ خَبِيراً" بعد از آنكه اين معنا را مسجل و قطعي كرد كه رسول خدا (ص) هيچ مسئوليتي در امر مردم ندارد، و هيچ وظيفه‌اي جز تبليغ رسالت به عهده او نيست و بايد به آنها برساند كه در دعوتش هيچ مزدي هم منظور ندارد و مردم در كار خود در كمال اختيارند، اگر خواستند ايمان بياورند و اگر خواستند كفر بورزند. اينك در اين جمله آن بيان را تتميم
__________________________________________________
(1)تفسير لاهيجي، ج 3، ص 347.
(2)منهج الصادقين، ج 6، ص 411.
(3)هر كس كسي را به سوي خيري دلالت كند مزد عامل آن خير را دارد.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 321
نموده دستورش مي‌دهد كه خداي را در كار ايشان وكيل بگيرد، پس خداي تعالي بر مردم و بر هر چيزي وكيل، و به گناهان بندگان خبير است.

[تنها وكيل و متصرف در امور بندگان خدا است كه داراي حيات و ملك و علم مطلق است] … .. ص : 321

پس اينكه فرمود:" وَ تَوَكَّلْ عَلَي الْحَيِّ الَّذِي لا يَمُوتُ" معنايش اين مي‌شود كه خداي را در كار مردم وكيل بگير، تا به هر چه بخواهد درباره آنان حكم كند و هر چه خواست با آنان انجام دهد. چون او وكيل بر مردم و بر همه موجودات است و اگر نفرمود:" و توكل علي اللَّه" بلكه فرمود:" عَلَي الْحَيِّ الَّذِي لا يَمُوتُ" براي اين بود كه خواست به علت حكم هم اشاره كرده باشد، و بفهماند خدايي كه حي است و هرگز نمي‌ميرد از او چيزي فوت نمي‌شود. پس تنها او است كه مي‌تواند وكيل باشد.
و معناي اينكه فرمود:" وَ سَبِّحْ بِحَمْدِهِ" اين است كه خداي را از عجز و جهل و از هر چيزي كه لايق ساحت قدس او نيست منزه بدار، در حالي كه اين تنزيهت مقارن با ثناي جميل او نيز باشد، و اگر كفار را مهلت داد و با نعمت‌هاي خود استدراج كرد، بدان كه از عجز و زبوني نيست و نيز از جهل به گناهان آنان نبوده، و اگر ايشان را به جرم گناهانشان گرفت به ملاك حكمتي بوده كه اقتضاء مي‌كرده و نيز به خاطر استحقاق ايشان بوده است، پس هم سزاوار تسبيح است و هم حمد.
سياق" وَ كَفي بِهِ بِذُنُوبِ عِبادِهِ خَبِيراً" دلالت مي‌كند بر توحيد خدا در فعل و صفاتش، يعني تنها او وكيل و متصرف در امور بندگان خويش است و تنها او است كه به گناهان بندگان، خبير است و تنها او است كه درباره آنان حكم مي‌كند، بدون اينكه احتياجي به كسي داشته باشد كه او را در عمل يا حكمش ياري دهد.
از اينجا به خوبي روشن مي‌گردد كه آيه بعدي هم كه مي‌فرمايد:" الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ" متمم جمله" وَ تَوَكَّلْ عَلَي الْحَيِّ الَّذِي لا يَمُوتُ … " است، چون اين آيه نيز، مشتمل بر توحيد خدا در ملك خويش و تصرفش در آن است، هم چنان كه جمله" وَ كَفي بِهِ … " مشتمل است بر علم و اطلاع او و معلوم است كه با حيات و ملك و علم روي هم معناي وكالت تمام مي‌شود كه به زودي توضيحش خواهد آمد- ان شاء اللَّه.
" الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ الرَّحْمنُ فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً" ظاهر سياق مي‌رساند كه موصول" الذي" صفت باشد براي جمله" الْحَيِّ الَّذِي لا يَمُوتُ" در آيه قبل و با همين صفت، بيان در جمله" وَ تَوَكَّلْ عَلَي الْحَيِّ الَّذِي لا يَمُوتُ" تمام مي‌شود، چون وكالت همانطور كه متوقف بر حيات وكيل است، بر علم او نيز متوقف است، ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 322
كه جمله" وَ كَفي بِهِ بِذُنُوبِ عِبادِهِ خَبِيراً" آن را افاده مي‌كرد و نيز متوقف بر سلطنت در حكم و تصرف نيز هست كه اين آيه متضمن آن است، چون در اين آيه داستان خلقت آسمانها و زمين و تسلط بر عرش را بيان مي‌كند.

[معناي جمله" الرَّحْمنُ فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً" و اقوال مختلف مفسرين در اين باره] … .. ص : 322

و ما درباره صدر آيه، در چند جا از سوره‌هاي گذشته بحث كرديم و ديگر در اين جا درباره آن بحث نمي‌كنيم. و اما جمله" الرَّحْمنُ فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً"، آنچه از سياق و نظم كلام بر مي‌آيد اين است كه كلمه" الرحمن" خبر باشد براي مبتدايي كه حذف شده، و تقدير كلام" هو الرحمن" مي‌باشد و جمله" فسئل" متفرع بر آن است، چون" فاء"، تفريع و نتيجه‌گيري را مي‌رساند. و حرف" باء" در كلمه" به" براي متعدي كردن فعل لازم است. و اگر نفرمود:
" فسئله" و حرف باء را آورد، براي اين است كه معناي اعتناء را در سؤال بگنجاند و بفهماند كه با كمال عنايت از او بپرس، و كلمه" خبيرا" حال از ضمير است.
و معناي جمله اين است كه: او رحمان است، همان رحماني كه مسلط بر اريكه ملك است و همان كسي كه خلق و امر عالم قائم به رحمت و افاضه او است، تمامي موجودات از ناحيه او آغاز نموده به سوي او بر مي‌گردند، پس حقيقت حال را از چنين كسي بپرس كه او خبير است.
پس اينكه فرمود:" فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً" كنايه است از اينكه اگر از او بپرسي او حقيقت امر را آن چنان برايت شرح مي‌دهد كه به هيچ وجه بطلان و ابطال در آن راه نداشته باشد، هم چنان كه در عرف نيز گفته مي‌شود: از من بپرس كه مو به مو جوابت دهم. يا مي‌گويند:
" علي الخبير سقطت" يعني تو در اين سؤال كه از من كردي به اهلش برخوردي.
مفسرين در معناي جمله" الرَّحْمنُ فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً" اقوالي ديگر دارند، از آن جمله، بعضي «1» گفته‌اند: كلمه رحمان در اينجا مرفوع است و به منظور مدح، از وصفيت قطع شده به همين جهت ديگر اعراب موصوف را ندارد. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مبتداء و جمله" فسئل به" خبر آن است. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: خبر است و كلمه" الذي" كه در صدر آيه است مبتداي آن است. بعضي «4» ديگر گفته‌اند: بدل است از ضميري كه در جمله" استوي" مستتر است.
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 19، ص 38.
(2)روح المعاني، ج 19، ص 38 بنا به مذهب اخفش.
(3)تفسير لاهيجي، ج 3، ص 247.
(4)تفسير كشاف، ج 3، ص 289. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 323
و نيز جمله" فَسْئَلْ بِهِ" را بعضي گفته‌اند: خبر براي رحمان است- كه نقل آن گذشت- و حرف" فاء" در اول آن تفريع نيست بلكه فاء فصيحيه است (و فاي فصيحه به اصطلاح اهل ادب فايي است كه به منظور توضيح دادن مطلب آورده مي‌شود مانند فاء در جمله" وَ لِرَبِّكَ فَاصْبِرْ"). بعضي ديگر گفته‌اند: جمله مذكور جمله‌اي است مستقل و متفرع بر ما قبل خود و فاي آن براي رساندن همين فرعيت است و اگر حرف باء را آورده به منظور اتصال بوده يا به معناي" عن- از" مي‌باشد و ضمير" هاء" به خداي تعالي بر مي‌گردد.
و ممكن هم هست به مساله خلق و استواء كه قبلا گفتگويش بوده برگردد. و همچنين درباره كلمه" خبيرا" بعضي «1» گفته‌اند: حال از ضمير است و آن ضمير به خداي تعالي برمي‌گردد، و معناي جمله اين است كه از خداي تعالي بپرس، در حالي كه او خبير است. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مفعول براي جمله" فسئل" است و باء به معناي" عن- از" مي‌باشد و معناي جمله اين است كه: بپرس از رحمان و يا بپرس از مساله خلق و استواء، از كسي كه او به اين مسائل خبير باشد، البته مراد از" آن كس" باز همان خداي سبحان است. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد از خبير، جبرئيل و يا محمد (ص) است. و بعضي «4» ديگر گفته‌اند: همه كساني است كه كتب آسماني قديم را خوانده باشند و به اوصاف خدا و افعالش و كيفيت خلق و ايجاد آگاهي داشته باشند. بعضي «5» ديگر گفته‌اند: مقصود از خبير، مطلق همه كساني است كه به اين حقايق وقوف و اطلاع داشته باشند.
و همه اين وجوه مختلف يا بيشترشان، در ناسازگاري با سياق آيات مورد بحث و آنچه از آن بر مي‌آيد مشتركند، به همين جهت ديگر جاي ايستادن و بر سر صحت و سقم آنها گفتگو كردن نيست.
" وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اسْجُدُوا لِلرَّحْمنِ قالُوا وَ مَا الرَّحْمنُ أَ نَسْجُدُ لِما تَأْمُرُنا وَ زادَهُمْ نُفُوراً" اين جمله فصل ديگري از رفتار سوء آنان با فرستاده خدا و دعوت حقه وي است. در
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 29 و تفسير كشاف، ج 3، ص 289.
(2)تفسير لاهيجي، ج 3، ص 347.
(3)روح المعاني، ج 19، ص 29 و مجموعه من التفاسير، ج 4، ص 453.
(4)تفسير كشاف، ج 3، ص 289.
(5)تفسير لاهيجي، ج 3، ص 347.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 324
اين جمله، استكبارشان از سجود براي خدا و نفرتشان از آن را حكايت مي‌كند و اين آيه شريفه اتصال خاصي با آيه قبلي دارد، چون در آن، سخن از رحمان به ميان آمده و در آيه قبل نيز، در وصف رحمان سخن مي‌رفت و چه بسا كه به همين جهت الف و لام در" للرحمن" الف و لام عهد باشد. پس، ضمير" هم" در جمله" وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ" به كفار بر مي‌گردد، و آن كسي كه به كفار گفته بود براي رحمان سجده كنيد رسول خدا (ص) بوده، چون در جمله بعد، از قول كفار حكايت كرده كه گفتند:" آيا به كسي كه تو دستور مي‌دهي سجده كنيم؟" و از شدت استكباري كه داشتند اسم خدا را نبرده‌اند.
و در جمله" قالُوا وَ مَا الرَّحْمنُ" سؤالي از كفار حكايت شده كه هويت و حقيقت رحمان چيست، و اگر نپرسيدند رحمان كيست (بلكه گفتند رحمان چيست) براي اين بوده كه مبالغه در تجاهل نسبت به خدا را افاده كند و بفهماند اصلا ما نمي‌دانيم رحمان چيست، هم چنان كه فرعون نيز در پاسخ موسي كه وي را به سوي رب العالمين دعوت مي‌كرد گفت:
" وَ ما رَبُّ الْعالَمِينَ" «1»، و نيز ابراهيم به همين منظور از قوم خود مي‌پرسد:" ما هذِهِ التَّماثِيلُ الَّتِي أَنْتُمْ لَها عاكِفُونَ" «2».
كه در اينگونه سؤالات، مقصود سائل اين است كه بفهماند از شي‌ء مورد سؤال، بيش از يك اسم چيزي نمي‌داند، هم چنان كه هود به قومش فرمود:" أَ تُجادِلُونَنِي فِي أَسْماءٍ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ" «3».
در جمله" أَ نَسْجُدُ لِما تَأْمُرُنا" باز كلمه" ما" را تكرار كردند و اين براي اين است كه بفهمانند بر استكبار خود پافشاري دارند و اگر گفتند:" آيا سجده كنيم به چيزي كه تو به ما دستور مي‌دهي؟" منظورشان ريشخند و استهزاء به رسول خدا (ص) بوده، و خواسته‌اند بگويند مگر تو كيستي كه ما دستوراتت را اطاعت كنيم؟! جمله" و زادهم نفورا" عطف است بر جواب" اذا" و معنايش اين است كه: وقتي به ايشان گفته مي‌شود سجده كنيد، استكبار مي‌ورزند، و نفرتشان بيشتر مي‌شود. و بنا بر اين، فاعل در" زادهم" ضميري است كه به كلمه قول بر مي‌گردد، البته قولي كه از مفهوم كلام
__________________________________________________
(1)فرعون پرسيد: اصلا رب العالمين چيست؟، سوره شعراء، آيه 23.
(2)اين تمثالها كه در برابرشان خضوع مي‌كنيد چيست؟ سوره انبياء، آيه 52.
(3)آيا با من مجادله مي‌كنيد بر سر چيزهايي كه جز نامي كه پدرانتان يا خودتان بر آنها نهاده‌ايد ندارند؟ سوره اعراف، آيه 71.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 325
سابق استفاده مي‌شود.
بعضي «1» از مفسرين در تفسير اين آيه روايت كرده‌اند كه: رسول خدا (ص) و اصحابش در نماز سجده مي‌كردند و مشركين به عنوان استهزاء از ايشان دور مي‌شدند، ولي اين تفسير صحيح و استوار نيست، زيرا صرف وقوع يك واقعه باعث نمي‌شود كه با الفاظ يك آيه كه خود لفظ چنان دلالتي ندارد دلالتي دهد. و در خود آيه هم هيچ تعرضي به اين واقعه نشده است.

[بيان استغناء و تعزز خداوند در مقابل استكبار مشركين و تنظير روشنگري عالم- روحاني و معنوي انسان‌ها با ارسال رسل، به روشنگري عالم طبيعت با شمس و قمر] … .. ص : 325

" تَبارَكَ الَّذِي جَعَلَ فِي السَّماءِ بُرُوجاً وَ جَعَلَ فِيها سِراجاً وَ قَمَراً مُنِيراً" ظاهرا مراد از" بروج" منازل آفتاب و ماه در آسمان است، و يا مراد ستارگاني است كه در آن منازل قرار دارند، هم چنان كه در آيه" وَ لَقَدْ جَعَلْنا فِي السَّماءِ بُرُوجاً وَ زَيَّنَّاها لِلنَّاظِرِينَ وَ حَفِظْناها مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ رَجِيمٍ" «2» نيز بروج به معناي ستارگان واقع در آن منازل آمده، تا مساله حفظ و رجم را بيان كند.
و مراد از" سراج"، آفتاب است، به دليل اينكه در سوره نوح آفتاب را سراج خوانده مي‌فرمايد:" وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فِيهِنَّ نُوراً وَ جَعَلَ الشَّمْسَ سِراجاً" «3».
مفسرين در اينكه آيه مورد بحث در چه مقامي است گفته‌اند: آيه شريفه در اين صدد است كه از راه وحدتي كه در تدبير عجيب آسمان و زمين مشاهده مي‌شود بر وحدت مدبر احتجاج كند و نتيجه بگيرد كه پس بايد عبادتها همه متوجه به سوي او شود و از غير او منصرف گردد.
ليكن اين توجيه با تدبر در دو آيه مورد بحث و سياقي كه قبل از آن دو بود و به طور كلي با سياق آيات مورد بحث نمي‌سازد، براي اينكه مضمون آيه قبلي- يعني استكبار مشركين بر خداي رحمان و سجده نكردن بر او و استهزايشان به رسول او- هيچ ارتباطي با احتجاج بر وحدت ربوبيت ندارد تا در آيه مورد بحث تعقيب شود، مناسب با بيان آيه قبلي اين است كه در دنبالش از عزت و بي نيازي خدا صحبت كند و بفرمايد كه مشركين با اين اعراض و استهزايشان نه خداي را عاجز مي‌كنند و نه خود از ملك و سلطنت او بيرون مي‌شوند.
دقت در آيه مورد بحث هم همين را مي‌رساند، چون سياقش سياق تعزز و استغناء است، و مي‌فهماند كه استهزاي مشركين به رسول خدا (ص) خداي را
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 40.
(2)سوره حجر، آيه 16 و 17.
(3)سوره نوح، آيه 16.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 326
عاجز نمي‌كند، بلكه خدا ايشان را از نزديكي به درگاه و صعود به اوج جوار خود و درك معارف الهي‌اش كه روشنگر راه بندگانش است محروم نموده. آري معارف الهي، هم آدمي را به درگاه خدا نزديك مي‌كند و هم راه زندگي بندگان را روشن مي‌سازد، چون آن معارف به نور هدايت، كه همان نور رسالت است نوراني شده است.
بنا بر اين، بايد گفت: آيه شريفه در مقام ثناي خداي تعالي بر خويش است و مي‌خواهد بزرگي او را به خاطر اينكه برجهايي محفوظ و تيرهايي شهاب درست كرده و آفتاب را روشنگر و ماه را منير ساخته تا عالم محسوس را روشن كنند افاده كند و با اين بيان، به مساله رسالت رسولان اشاره مي‌كند، چون اين مساله نظير همان روشنگري آفتاب و ماه نسبت به عالم جسماني انسانها است، چيزي كه هست رسولان خدا، عالم روحاني انسانها را روشن مي‌كنند. آري، اگر آفتاب پيش پاي آنان را روشن مي‌سازد رسولان خدا ديده بصيرت بندگان خدا را روشن مي‌كنند هم چنان كه دنبال اين آيات حال انسانها و دفع اولياي شياطين و جلوگيري آنها از صعود به سوي خدا را بيان مي‌كند و مي‌فرمايد: براي دفع آنان برجهايي قرار داده كه از آنجا شيطانها را تير باران مي‌كنند.
اين آن معنايي است كه از سياق آيات- چه آيات مورد بحث و چه آيات قبل- استفاده مي‌شود، و همانطور كه در ذيل جمله" أَ لَمْ تَرَ إِلي رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ" بدان اشاره كرديم همه بر اين سياقند. پس، معنايي كه ما براي آيه كرديم از باب تاويل و صرف آيات از ظاهري كه دارند نيست.
" وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ خِلْفَةً لِمَنْ أَرادَ أَنْ يَذَّكَّرَ أَوْ أَرادَ شُكُوراً" كلمه" خلفة" به معناي هر چيزي است كه در جاي چيزي ديگر نشسته باشد و به عكس، و گويا مانند كلمه" جلسة"- كه نوعي نشستن را مي‌رساند- نوعي از جانشيني را افاده مي‌كند و در اينجا به عنوان صفت آورده شده، پس معناي خلفه بودن شب و روز اين است كه هر يك از آن دو جاي ديگري را مي‌گيرد، شب جاي روز را و روز جاي شب را، و اگر اين خلفه بودن شب و روز را مقيد كرد به اينكه خدا آن دو را براي تنها كساني خلفه كرد كه بخواهند متذكر شوند و يا بخواهند شكرش را به جاي آرند براي اين است كه شب و روز تنها براي كساني خلفه است كه به سوي خدا توجه كنند و شكر او را به جاي آرند.
و از مقابله‌اي كه بين تذكر و شكر هست به دست مي‌آيد كه مراد از تذكر، رجوع و به ياد آوردن آن حقايقي است كه در فطرت انسان نهفته است و آن عبارت است از ادله‌اي كه همه دلالت بر توحيد خداوندي و نيز بر صفات و اسماي او مي‌كند كه لايق مقام ربوبي است، و نتيجه اين يادآوري هم، ايمان به خداست.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 327
و نيز به دست مي‌آيد كه منظور از" شكور" آن عمل و قولي است كه ثناي بر خدا را برساند، ثناي بر آن نعمت‌هاي جميلي كه ارزاني داشته و اين عمل و قول، قهرا بر عبادت و اعمال صالح او منطبق مي‌شود. (چون عمل و قولي كه حمد و ثناي خدا باشد جز عبادت و اعمال صالح نمي‌تواند چيز ديگري باشد).
بنا بر اين، آيه شريفه در مقام اعتزاز و يا امتنان است، امتنان به اين منت كه شب و روز را طوري قرار داده كه هر يك پشت سر ديگري درآيد تا اگر كسي در يكي از اين دو زمان ايمان به خدا از او فوت شد در زمان بعدي آن را تدارك كند و اگر كسي در يكي از اين دو موفق به عبادت خدا و هر عمل صالح ديگر نشد در زمان بعدي آن را تلافي نمايد.
اين آن معنايي است كه آيه شريفه آن را افاده مي‌كند و در عين حال ارتباط و اتصالش به آيه قبل نيز محفوظ است، چون در آيه قبل يعني آيه" وَ جَعَلَ فِيها سِراجاً وَ قَمَراً مُنِيراً" فرمود:
خدا با شهاب ثاقبش نمي‌گذارد شيطانهاي متكبر به ساحت قربش نزديك شوند و در اين آيه مي‌فرمايد: در عين حال بندگانش را از تقرب به درگاهش مانع نمي‌شود، و از اينكه به نور او استضائه كنند جلوگيري نمي‌كند و به همين جهت شب و روز را پشت سر هم قرار داد تا اگر يكي از بندگانش در يكي از اين دو زمان به درگاه پروردگارش تقرب نجسته باشد، در زمان ديگر تقرب بجويد.
بعضي «1» از مفسرين" تذكر" در آيه مورد بحث را به نمازهاي واجب، و" شكورا" را به نمازهاي مستحبي تفسير كرده‌اند و آيه شريفه قابل انطباق بر اين دو معنا هست هر چند كه متعين در آن دو به تنهايي نيست.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل برخي آيات گذشته)] … .. ص : 327

در الدر المنثور است كه طبراني از ابي امامه در تفسير آيه" أَ رَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ" نقل كرده كه گفت رسول خدا (ص) فرمود: در زير سايه آسمان هيچ معبودي دروغين نزد خدا بزرگتر از هواي نفس و پيروي آن نيست «2».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 178.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 72.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 328
و در تفسير قمي در ذيل آيه" أَ لَمْ تَرَ إِلي رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ" از ابي الجارود از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود:" ظل" عبارت است از ما بين طلوع فجر و طلوع آفتاب «1».
و در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْماءِ … " از ابن سيرين روايت كرده كه گفت: اين آيه در خصوص رسول خدا (ص) و علي بن ابي طالب نازل شده كه دخترش فاطمه را به آن جناب تزويج كرد، پس علي پسر عموي او و شوهر دختر اوست كه هم نسب اوست و هم داماد او «2».
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل جمله" وَ كانَ الْكافِرُ عَلي رَبِّهِ ظَهِيراً" گفته است: مقصود از اين كافر ابا الحكم است كه رسول خدا (ص) وي را ابو جهل نام نهاد «3».
مؤلف: اين دو روايت به جري و تطبيق يكي از مصاديق بر عموم آيه، شبيه‌تر به نظر مي‌رسد.
و در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) در ذيل آيه" تَبارَكَ الَّذِي جَعَلَ فِي السَّماءِ بُرُوجاً" آمده كه: بروج عبارت است از ستارگان و از اين ستارگان آن چند برجي كه مربوط به سه ماه بهار است:" حمل" و" ثور" و" جوزاء" است و آنكه مربوط به سه ماهه تابستان است:" سرطان" و" اسد" و" سبله" است و آنكه مربوط به سه ماهه پائيز است:" ميزان" و" عقرب" و" قوس" است، و آنكه مربوط به سه ماهه زمستان است:
" جدي" و" دلو" و" حوت" است كه مجموعا دوازده برج مي‌شود «4».
و در كتاب فقيه از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: هر چه در شب از تو فوت شد قضايش را در روز به جاي آر هم چنان كه خداي تعالي فرمود:" وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ خِلْفَةً لِمَنْ أَرادَ أَنْ يَذَّكَّرَ أَوْ أَرادَ شُكُوراً" يعني هر كس كه بخواهد مي‌تواند آنچه در شب از او فوت شده در روز قضاء كند و آنچه در روز از او فوت شده در شب به جاي آورد «5».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 115. [ … ..]
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 175.
(3)الدر المنثور، ج 5، ص 74.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 115 و 116.
(5)من لا يحضره الفقيه، ط بيروت، ج 1، ص 315، ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 329

[سوره الفرقان (25): آيات 63 تا 77] … .. ص : 329

اشاره

وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَي الْأَرْضِ هَوْناً وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً (63) وَ الَّذِينَ يَبِيتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَ قِياماً (64) وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا اصْرِفْ عَنَّا عَذابَ جَهَنَّمَ إِنَّ عَذابَها كانَ غَراماً (65) إِنَّها ساءَتْ مُسْتَقَرًّا وَ مُقاماً (66) وَ الَّذِينَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ يُسْرِفُوا وَ لَمْ يَقْتُرُوا وَ كانَ بَيْنَ ذلِكَ قَواماً (67)
وَ الَّذِينَ لا يَدْعُونَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ وَ لا يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ لا يَزْنُونَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ يَلْقَ أَثاماً (68) يُضاعَفْ لَهُ الْعَذابُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ يَخْلُدْ فِيهِ مُهاناً (69) إِلاَّ مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلاً صالِحاً فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً (70) وَ مَنْ تابَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَإِنَّهُ يَتُوبُ إِلَي اللَّهِ مَتاباً (71) وَ الَّذِينَ لا يَشْهَدُونَ الزُّورَ وَ إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً (72)
وَ الَّذِينَ إِذا ذُكِّرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ لَمْ يَخِرُّوا عَلَيْها صُمًّا وَ عُمْياناً (73) وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيَّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً (74) أُوْلئِكَ يُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِما صَبَرُوا وَ يُلَقَّوْنَ فِيها تَحِيَّةً وَ سَلاماً (75) خالِدِينَ فِيها حَسُنَتْ مُسْتَقَرًّا وَ مُقاماً (76) قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ فَقَدْ كَذَّبْتُمْ فَسَوْفَ يَكُونُ لِزاماً (77)

ترجمه آيات … .. ص : 329

بندگان خاص خداي رحمان آن كسانند كه سنگين و با تواضع بر زمين راه مي‌روند و چون جهالت پيشگان، خطابشان كنند سخن ملايم گويند (63).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 330
و كساني كه شب را با سجده و نماز براي پروردگارشان به روز آرند (64).
و كساني كه گويند: پروردگارا عذاب جهنم را از ما بگردان كه عذاب آن دائم است (65).
كه جهنم قرارگاه و جاي بدي است (66).
و كساني كه چون خرج مي‌كنند اسراف نكنند و بخل نورزند و ميان اين دو معتدل باشند (67).
و كساني كه با خداي يكتا خدايي ديگر نخوانند و انساني را كه خدا محترم داشته جز به حق نكشند و زنا نكنند و هر كه چنين كند به زودي سزا بيند (68).
روز قيامت عذابش دو برابر شود و در آن به خواري جاويدان به سر برد (69).
مگر آنكه توبه كند و مؤمن شود و عمل شايسته كند آن گاه خدا بديهاي اين گروه را به نيكيها مبدل كند كه خدا آمرزگار و رحيم است (70).
و هر كه توبه كند و عمل شايسته انجام دهد به سوي خدا بازگشتي پسنديده دارد (71).
و كساني كه گواهي به ناحق ندهند و چون بر ناپسندي بگذرند با بزرگواري گذرند (72).
و كساني كه چون به آيه‌هاي پروردگارشان اندرزشان دهند كر و كور بر آن ننگرند (73).
و كساني كه گويند پروردگارا ما را از همسران و فرزندانمان، مايه روشني چشم ما قرار ده و ما را پيشواي پرهيزكاران بنما (74).
آنها به پاداش اين صبري كه كرده‌اند غرفه بهشت پاداش يابند و در آنجا درود و سلامي شنوند (75).
جاودانه در آنند كه نيكو قرارگاه و جايگاهي است (76).
بگو اگر عبادتتان نباشد پروردگار من اعتنايي به شما ندارد شما كه تكذيب كرده‌ايد به زودي نتيجه‌اش را خواهيد ديد (77).

بيان آيات … .. ص : 330

اشاره

اين آيات صفات بر جسته و ستوده‌اي از مؤمنين را در مقابل صفات ناستوده‌اي كه براي كفار شمرده بر مي‌شمارد، كه جامع آن صفات در مؤمنين اين است كه: مؤمنين پروردگار خود را مي‌خوانند، و پيامبر او و كتابي كه او بر آن پيامبر نازل كرده تصديق مي‌نمايند، و (آن صفات) در كفار اين است كه: كفار رسالت پيامبر خداي را تكذيب مي‌كنند، و از دعوت او اعراض مي‌نمايند و پيروي هواي نفس مي‌شوند، و به همين مناسبت آيات مورد بحث با آيه" قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ فَقَدْ كَذَّبْتُمْ فَسَوْفَ يَكُونُ لِزاماً"
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 331
ختم مي‌شود كه ختم سوره نيز هست.
" وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَي الْأَرْضِ هَوْناً وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً".

[صفات مؤمنين: تواضع و فروتني، و برخورد سالم در مقابل برخورد زشت و لغو جاهلان با ايشان] … .. ص : 331

بعد از آنكه در آيه قبلي استكبار و خودخواهي كفار بر خداي سبحان و اهانتشان نسبت به اسم كريم و رحمان را ذكر كرد، در اين آيه در مقابل آن رفتار مؤمنين را ذكر مي‌كند كه نه تنها به اسم رحمان اهانت نمي‌كند، بلكه خود را بنده رحمان مي‌دانند همان رحماني كه كفار از لفظ آن گريزان بودند و نفرت داشتند.
در اين آيه دو صفت از صفات ستوده مؤمنين را ذكر كرده، اول اينكه:" الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَي الْأَرْضِ هَوْناً- مؤمنين كساني هستند كه روي زمين با وقار و فروتني راه مي‌روند" و" هون" به طوري كه راغب گفته به معناي تذلل و تواضع است «1» بنا بر اين، به نظر مي‌رسد كه مقصود از راه رفتن در زمين نيز كنايه از زندگي كردنشان در بين مردم و معاشرتشان با آنان باشد.
پس مؤمنين، هم نسبت به خداي تعالي تواضع و تذلل دارند و هم نسبت به مردم چنينند، چون تواضع آنان مصنوعي نيست، واقعا در اعماق دل، افتادگي و تواضع دارند و چون چنينند ناگزير، نه نسبت به خدا استكبار مي‌ورزند و نه در زندگي مي‌خواهند كه بر ديگران استعلاء كنند و بدون حق، ديگران را پائين‌تر از خود بدانند و هرگز براي به دست آوردن عزت موهومي كه در دشمنان خدا مي‌بينند در برابر آنان خضوع و اظهار ذلت نمي‌كنند. پس خضوع و تذللشان در برابر مؤمنين است نه كفار و دشمنان خدا، البته اين در صورتي است كه به گفته راغب كلمه" هون" به معناي تذلل باشد. و اما اگر آن را به معناي رفق و مدارا بدانيم معناي آيه اين مي‌شود كه: مؤمنين در راه رفتنشان تكبر و تبختر ندارند.
صفت دومي كه براي مؤمنين آورده اين است كه، چون از جاهلان حركات زشتي مشاهده مي‌كنند و يا سخناني زشت و ناشي از جهل مي‌شنوند، پاسخي سالم مي‌دهند، و به سخني سالم و خالي از لغو و گناه جواب مي‌گويند، شاهد اينكه كلمه سلام به اين معنا است آيه" لا يَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً وَ لا تَأْثِيماً إِلَّا قِيلًا سَلاماً سَلاماً" «2» مي‌باشد، پس حاصل و برگشت معناي اين كلمه به اين است كه: بندگان رحمان، جهل جاهلان را با جهل مقابله نمي‌كنند.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" هان".
(2)بهشتيان در بهشت هيچ سخني لغو و گناه نمي‌شنوند، هر چه مي‌شنوند سلام است و سلام.
سوره واقعه، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 332
و اين صفت، صفت عباد رحمان در روز است كه در ميان مردمند و اما صفت آنان در شب همان است كه آيه بعدي بيان نموده مي‌فرمايد:
" وَ الَّذِينَ يَبِيتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَ قِياماً" كلمه" بيتوته" به معناي ادراك شب است- چه بخوابد يا نخوابد- و كلمه" لربهم" متعلق است به كلمه" سجدا" و دو كلمه" سجد" و" قيام" جمع ساجد و قائم است و مراد از اين بيتوته در شب در حال سجده و حال ايستاده اين است كه: شب را به عبادت خدا به آخر مي‌رسانند، كه يكي از مصاديق عبادتشان همان نماز است كه هم افتادن به خاك جزء آن است و هم به پا ايستادن.
و معناي آيه اين است كه: بندگان رحمان كساني هستند كه شب را درك مي‌كنند در حالي كه براي پروردگار خود سجده كنندگان و يا به پا ايستادگانند- يعني پشت سر هم سجده مي‌كنند و برمي‌خيزند-، ممكن هم هست كه مراد تهجد به نوافل شب باشد.
" وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا اصْرِفْ عَنَّا عَذابَ جَهَنَّمَ إِنَّ عَذابَها كانَ غَراماً" كلمه" غرام" به معناي شدت و مصيبتي است كه دست از سر آدمي بر ندارد و همواره ملازم او باشد. بقيه الفاظ آيه روشن است.
" إِنَّها ساءَتْ مُسْتَقَرًّا وَ مُقاماً" ضمير در صدر آيه به كلمه" جهنم" بر مي‌گردد و دو كلمه" مستقر" و" مقام" دو اسم مكان از استقرار و اقامت هستند. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" وَ الَّذِينَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ يُسْرِفُوا وَ لَمْ يَقْتُرُوا وَ كانَ بَيْنَ ذلِكَ قَواماً" كلمه" انفاق" به معناي بذل مال و صرف آن در رفع حوايج خويشتن و يا ديگران است و كلمه" اسراف" به معناي بيرون شدن از حد است، اما بيرون شدن از حد اعتدال به طرف زياده روي و در خصوص مساله انفاق، زياده روي و تجاوز از حدي است كه رعايت آن حد سزاوار و پسنديده است، در مقابل" قتر"- به فتح قاف و سكون تاء- كه به معناي كمتر انفاق كردن است «1»، چنانچه راغب گفته، و كلمه" قتر إقتار و تقتير" هر سه به يك معنا است.
كلمه" قوام"- به فتح قاف- به معناي حد وسط و معتدل است و همين كلمه به كسره قاف به معناي مايه قوام هر چيز است و جمله" بين ذلك" متعلق است به قوام، و معنايش اين است كه: بندگان رحمان انفاق مي‌كنند و انفاقشان همواره در حد وسط و ميان اسراف و إقتار
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" قتر".
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 333
است، پس، اينكه فرمود:" وَ كانَ بَيْنَ ذلِكَ قَواماً" توضيح و تنصيص همان جمله قبلي است كه فرمود:" إِذا أَنْفَقُوا لَمْ يُسْرِفُوا وَ لَمْ يَقْتُرُوا"، پس صدر آيه، دو طرف افراط و تفريط در انفاق را نفي كرده و ذيل آن، حد وسط در آن را اثبات نموده است.

[معناي اينكه در وصف مؤمنان فرمود:" لا يَدْعُونَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ" با توجه به عقيده مشركان در باره عبادت خدا] … .. ص : 333

" وَ الَّذِينَ لا يَدْعُونَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ … "
اين آيه شريفه، شرك در عبادت را از بندگان رحمان نفي مي‌كند و شرك در عبادت اين است كه كسي هم خداي را عبادت كند و هم غير خداي را و اين، با اصول وثنيت و بت‌پرستي سازگار نيست، براي اينكه اصول وثنيت اجازه نمي‌دهد شخص بت‌پرست خداي را عبادت كند، نه به تنهايي و نه با عبادت غير خدا، بلكه انسان را لايق پرستش خدا ندانسته، مي‌گويد بايد آلهه پايين‌تر از خدا را بپرستيم تا آنها ما را با شفاعت خود به خدا نزديك كنند.
بنا بر اين تعبير، در آيه مورد بحث (خواندن غير خدا با خدا)، يا به منظور اشاره به اين است كه هر چند مشركين تنها غير خدا را مي‌پرستند و ليكن پرستش شده واقعي آنان نيز به هر حال خداست، چون پرستش خدا مساله‌اي است فطري، چيزي كه هست مشركين راه را گم كرده‌اند، پس، توجه به سوي غير خدا توجه به خدا و غير خدا است، هر چند كه نامي از خدا به ميان نياورند.
و يا معناي تعبير مذكور اين است كه: بندگان رحمان كساني هستند كه با وجود خدا، غير خدا را نمي‌پرستند، يعني مشركين با وجود خدا غير خدا را مي‌پرستند.
و يا تعبير مزبور، اشاره به اين اعتقاد خرافي است كه عوام مشرك عرب داشتند كه:
توجه و توسل به خدايان تنها در خشكي فايده دارد و اما در دريا سودي نمي‌بخشد، چون امور درياها تنها به دست خداست و آلهه‌اي در آن با وي شريك نيستند.
در نتيجه مراد از خواندن خدا، توسل به خدا است در موردي، يعني در شدايد دريا، و توسل به غير او در موردي ديگر، يعني در شدايد خشكي. ولي از همه وجوه بهتر وجه وسطي است.
و اينكه فرمود:" وَ لا يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ" معنايش اين است كه:
در هيچ حالي از احوال، نفس انساني را كه خدا كشتن او را حرام كرده نمي‌كشند، مگر در يك حال و آن حالي است كه كشتن وي حق باشد، مثلا به عنوان قصاص و حد بوده باشد.
و اينكه فرمود:" وَ لا يَزْنُونَ" معنايش اين است كه: عباد رحمان كساني هستند كه هيچ فرج حرامي را وطي نمي‌كنند چون مساله زنا در ميان عرب جاهليت امري متداول و شايع ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 334
بود و اسلام از ابتداي ظهور دعوتش معروف بود به تحريم زنا و شرابخوري.
و اينكه فرمود:" وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ يَلْقَ أَثاماً" با كلمه" ذلك" به مسائل قبل، يعني شرك و قتل نفس محترمه به غير حق و نيز زنا اشاره نموده و كلمه" اثام" به معناي اثم، يعني وزر و وبال گناه است، كه همان كيفر عذابي است كه به زودي در روز قيامت با آن بر مي‌خورد، و آيه بعدي آن را بيان مي‌كند.

[توجيه مخلد بودن مرتكبين قتل، زنا و ربا در عذاب] … .. ص : 334

" يُضاعَفْ لَهُ الْعَذابُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ يَخْلُدْ فِيهِ مُهاناً" اين آيه بيان" لقاي اثام" در آيه قبلي است و معناي جمله" وَ يَخْلُدْ فِيهِ مُهاناً" اين است كه: در عذاب واقع مي‌شود در حالي كه اهانت بر او شده باشد.
مساله خلود در عذاب، براي كسي كه شرك ورزيده مسلم است و هيچ حرفي در آن نيست و اما خلود در عذاب، براي كسي كه قتل نفس محترمه كرده و يا مرتكب زنا شده باشد كه دو تا از گناهان كبيره است و همچنين براي كسي كه مرتكب رباخواري شده باشد، كه قرآن كريم نسبت به آنها تصريح به خلود كرده و ممكن است به يكي از وجوه زير توجيه شود:
اول اينكه: بگوييم خصوص اين سه گناه طبعي دارند كه اقتضاي خلود در آتش را دارد، هم چنان كه چه بسا اين احتمال از ظاهر آيه شريفه" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ" نيز استفاده شود، چون فرموده شرك به هيچ وجه آمرزيده نمي‌شود و اما پايين‌تر از شرك را خدا از هر كس بخواهد مي‌آمرزد، يعني از بعضي اشخاص مانند مرتكب قتل و زنا و ربا نمي‌آمرزد.
دوم اينكه: بگوييم مراد از خلود در همه جا به معناي مكث طولاني است ولي چيزي كه هست اين است كه در شرك اين مكث طولاني، ابدي است و در غير آن بالأخره پايان‌پذير است.
سوم اينكه: بگوييم كلمه:" ذلك" در جمله" وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ" اشاره به همه اين سه گناه است، چون آيات مورد بحث كه همه در تعريف مؤمنين است، مؤمنين را چنين معرفي مي‌كند: اينان كساني هستند كه مرتكب شرك و قتل نفس و زنا نمي‌شوند، پس اگر كسي هر سه اين گناهان را مرتكب شود مخلد در آتش است، مانند كفار كه به همه آنها مبتلا بودند.
در نتيجه اگر كسي به بعضي از اين سه گناه آلوده باشد ديگر از آيه شريفه خلود وي در آتش بر نمي‌آيد.
" إِلَّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلًا صالِحاً فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً" اين آيه شريفه استثنايي است از حكم كلي ديدار اثام و خلود در عذاب كه در آيه قبلي
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 335
بود و در مستثنا سه چيز قيد شده: اول توبه، دوم ايمان و سوم عمل صالح.
اما توبه: كه معنايش بازگشت از گناه است و كمترين مرتبه‌اش ندامت است، و معلوم است كه اگر كسي از كرده‌هاي قبلي‌اش ندامت نداشته باشد از گناه دور نمي‌شود و هم چنان آلوده و گرفتار آن خواهد بود.
و اما عمل صالح: اعتبار آن نيز روشن است، براي اينكه وقتي كسي از گناه توبه كرد قهرا اگر نخواهد توبه خود را بشكند عمل صالح انجام مي‌دهد، يعني عملش صالح مي‌شود، پس توبه مستقر و نصوح آن توبه است كه عمل را صالح كند.
و اما ايمان به خدا: از اعتبار اين قيد فهميده مي‌شود كه آيه شريفه مربوط به كساني است كه هم شرك ورزيده باشند و هم قتل نفس و زنا مرتكب شده باشند و يا حد اقل مشرك بوده باشند، چون اگر روي سخن در آن، به مؤمنيني باشد كه قتل و زنا كرده باشند، ديگر معنا ندارد قيد ايمان را نيز در استثناء بگنجاند.
پس آيه شريفه درباره مشركين است، حال چه اينكه آن دو گناه ديگر را هم مرتكب شده باشند و چه نشده باشند، و اما مؤمنيني كه مرتكب آن دو گناه شده باشند عهده‌دار بيان توبه‌شان آيه بعدي است.

[وجوهي كه در معناي تبديل سيئات به حسنات (فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ) گفته شده] … .. ص : 335

جمله" فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ" تفريع بر توبه و ايمان و عمل صالح است و آثار نيكي را كه بر آنها مترتب مي‌شود بيان مي‌كند. و آن اين است كه: خداي تعالي گناهانشان را مبدل به حسنه مي‌كند.
و اما اينكه تبديل گناهان به حسنه چه معنا دارد؟ مفسرين وجوهي ذكر كرده‌اند:
بعضي «1» گفته‌اند: خداوند گناهان سابق ايشان را با توبه محو مي‌كند و اطاعتهاي بعدي ايشان را مي‌نويسد، در نتيجه به جاي كفر و قتل به غير حق و زنا، داراي ايمان و جهاد- يعني قتل به حق- و عفت و احصان مي‌شوند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد از سيئات و حسنات، ملكاتي است كه از آن دو در نفس پديد مي‌آيد، نه خود آنها و خدا ملكه بد آنان را مبدل به ملكه خوب مي‌سازد.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد از سيئات و حسنات، ثواب و عقاب آنها است، نه خود آنها و خدا از چنين كساني عقاب قتل و زنا را مثلا برداشته ثواب قتل به حق و عفت مي‌دهد.
__________________________________________________
(1)ابن كثير، ج 5، ص 168.
(2)منهج الصادقين، ج 6، ص 421.
(3)الجامع، ج 13، ص 78.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 336
ليكن خواننده عزيز خودش به خوبي مي‌داند كه اين وجوه در يك اشكال مشتركند و آن اين است كه: كلام خداي را از ظاهرش برگردانده‌اند، آن هم بدون هيچ دليلي كه در دست داشته باشند.
زيرا ظاهر جمله:" يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ"، مخصوصا با در نظر داشتن اينكه در ذيلش فرموده:" و خدا غفور و رحيم است"، اين است كه: هر يك از گناهان ايشان خودش مبدل به حسنه مي‌شود، نه عقابش و نه ملكه‌اش و نه اعمال آينده‌اش، بلكه يك يك گناهان گذشته‌اش مبدل به حسنه مي‌شود، اين ظاهر آيه است، پس بايد با حفظ اين ظاهر چاره‌اي انديشيد.

[حسنه يا سيئه بودن عمل منوط به آثار عمل است و تبديل سيئات به حسنات نيز به معناي تبديل آثار است] … .. ص : 336

و آنچه به نظر ما مي‌رسد اين است كه بايد ببينيم گناه چيست؟
آيا نفس و متن عمل ناشايست گناه است و در مقابل نفس فعلي ديگر حسنه است و يا آنكه نفس فعل و حركات و سكناتي كه فعل از آن تشكيل شده در گناه و ثواب يكي است و اگر يكي است- كه همين طور هم هست- پس گناه شدن گناه از كجا و ثواب شدن عمل ثواب از كجا است؟
مثلا عمل زنا و نكاح چه فرقي با هم دارند كه يكي گناه شده و ديگري ثواب، با اينكه حركات و سكناتي كه عمل، از آن تشكيل يافته در هر دو يكي است؟ و همچنين خوردن كه در حلال و حرام يكي است؟ اگر دقتي كنيم خواهيم ديد تفاوت اين دو در موافقت و مخالفت خدا است، مخالفت و موافقتي كه در انسان اثر گذاشته و در نامه اعمالش نوشته مي‌شود، نه خود نفس فعل، چون نفس و حركات و سكنات كه يا آن را زنا مي‌گوييم و يا نكاح، به هر حال فاني شده از بين مي‌رود و تا يك جزئش فاني نشود نوبت به جزء بعدي‌اش نمي‌رسد و پر واضح است كه وقتي خود فعل از بين رفت عنواني هم كه ما به آن بدهيم چه خوب و چه بد فاني مي‌شود.
و حال آنكه ما مي‌گوييم: عمل انسان چون سايه دنبالش هست، پس مقصود آثار عمل است كه يا مستتبع عقاب است و يا ثواب و همواره با آدمي هست تا در روز" تُبْلَي السَّرائِرُ" خود را نمايان كند.
اين را نيز مي‌دانيم كه اگر ذات كسي شقي و يا آميخته به شقاوت نباشد، هرگز مرتكب عمل زشت و گناه نمي‌شود، (همان حركات و سكناتي را كه در يك فرد شقي به صورت زنا در مي‌آيد، انجام مي‌دهد، بدون اينكه زنا و كار زشت بوده باشد) پس اعمال زشت از آثار شقاوت و خباثت ذات آدمي است، چه آن ذاتي كه به تمام معنا شقي است و يا ذاتي كه آميخته با شقاوت و خباثت است.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 337
حال كه چنين شد، اگر فرض كنيم چنين ذاتي از راه توبه و ايمان و عمل صالح مبدل به ذاتي طيب و طاهر و خالي از شقاوت و خباثت شد و آن ذات مبدل به ذاتي گشت كه هيچ شائبه شقاوت در آن نبود، لازمه اين تبدل اين است كه آثاري هم كه در سابق داشت و ما نام گناه بر آن نهاده بوديم، با مغفرت و رحمت خدا مبدل به آثاري شود كه با نفس سعيد و طيب و طاهر مناسب باشد و آن اين است كه: عنوان گناه از آن برداشته شود و عنوان حسنه و ثواب به خود بگيرد. و چه بسا ذكر رحمت و مغفرت در ذيل آيه اشاره به همين معنا باشد.
" وَ مَنْ تابَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَإِنَّهُ يَتُوبُ إِلَي اللَّهِ مَتاباً" كلمه" متاب" مصدر ميمي از ماده توبه است. و سياق آيه مي‌رساند كه در مقام رفع استبعاد از تبديل سيئات به حسنات است و خلاصه: مي‌خواهد بفهماند كه امر توبه آن قدر عظيم و اثرش آن چنان زياد است كه سيئات را مبدل به حسنات مي‌كند و هيچ استبعادي ندارد، چون توبه عبارت است از رجوع خاص به سوي خداي سبحان و خداي تعالي هر چه بخواهد مي‌كند.
در اين آيه شريفه علاوه بر بيان مزبور، اين نكته نيز آمده كه توبه شامل تمامي گناهان مي‌شود، چه گناهي كه توأم با شرك باشد و چه آنكه توأم نباشد و آيه قبلي- همانطور كه اشاره كرديم- اين معنا را نمي‌رسانيد. و دلالتش بر شمول توبه نسبت به گناهان غير شرك، خفي بود.

[مراد از اينكه در باره مؤمنين فرمود:" لا يَشْهَدُونَ الزُّورَ وَ إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً"] … .. ص : 337

" وَ الَّذِينَ لا يَشْهَدُونَ الزُّورَ وَ إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً" صاحب مجمع البيان گفته: كلمه" زور" در اصل، به معناي جلوه دادن باطل به صورت حق است. و بنا به گفته وي اين كلمه به وجهي شامل دروغ و هر لهو باطلي از قبيل:
غنا و دريدگي و ناسزا نيز مي‌شود «1». و نيز صاحب مجمع البيان در معناي كلمه" كراما" گفته است: معناي اينكه بگوييم فلاني از فلان عمل زشت تكرم دارد اين است كه: از چنين عملي منزه است، و نفس خويش را از آلودگي به امثال آن منزه مي‌دارد «2».
پس اينكه فرمود:" وَ الَّذِينَ لا يَشْهَدُونَ الزُّورَ" اگر مراد از زور، دروغ باشد، كلمه مذكور قائم مقام مفعول مطلق مي‌باشد و تقدير كلام چنين مي‌شود كه: بندگان رحمان آنهايي هستند كه شهادت به زور نمي‌دهند، و اگر مراد از زور لهو باطل از قبيل غناء و امثال آن باشد، كلمه زور مفعول به خواهد بود، و معنايش اين است كه: بندگان رحمان كساني هستند كه در
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 7، ص 181.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 338
مجالس باطل حاضر نمي‌شوند. از ميان اين دو احتمال، ذيل آيه با احتمال دومي مناسب‌تر است.
" وَ إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً"- كلمه" لغو" به معناي هر عمل و گفتاري است كه مورد اعتنا نباشد، و هيچ فايده‌اي كه غرض عقلا بر آن تعلق گيرد نداشته باشد، و به طوري كه گفته‌اند: شامل تمامي گناهان مي‌شود. و مراد از" مرور به لغو" گذر كردن به اهل لغو است در حالي كه سر گرم لغو باشند.
و معناي آيه اين است كه: بندگان رحمان چون به اهل لغو مي‌گذرند و آنان را سرگرم لغو مي‌بينند، از ايشان روي مي‌گردانند، و خود را پاكتر و منزه‌تر از آن مي‌دانند كه در جمع ايشان در آيند، و با ايشان اختلاط و همنشيني كنند.
" وَ الَّذِينَ إِذا ذُكِّرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ لَمْ يَخِرُّوا عَلَيْها صُمًّا وَ عُمْياناً"" خرور بر زمين" به معناي سقوط بر زمين است و گويا در آيه شريفه كنايه است از ملازمت و گرفتن چيزي به اين صورت كه به روي آن بيفتد.

[وصف ديگر عباد الرحمن: آيات خدا را كور كورانه و بدون معرفت و بصيرت نمي‌پذيرند] … .. ص : 338

و معناي آيه شريفه اين است كه: بندگان رحمان چون متذكر آيات پروردگارشان مي‌شوند و حكمت و موعظه‌اي از قرآن او و يا وحي او مي‌شنوند، كوركورانه آن را نمي‌پذيرند و بدون اينكه تفكر و تعقل كنند بيهوده و بي جهت، دل به آن نمي‌بازند، بلكه آن را با بصيرت مي‌پذيرند و به حكمت آن ايمان آورده به موعظه آن متعظ مي‌شوند و در امر خود، بر بصيرت و بر بينه‌اي از پروردگار خويشند.
" وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيَّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً" راغب در مفردات مي‌گويد: وقتي مي‌گويند" فلان قرت عينه"، معنايش اين است كه: فلاني خوشحال و مسرور شد، و به كسي كه مايه مسرت آدمي است نور چشم و قرة عين گفته مي‌شود، هم چنان كه در قرآن كريم فرموده:" قُرَّتُ عَيْنٍ لِي وَ لَكَ" و نيز فرموده:" هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّيَّاتِنا قُرَّةَ أَعْيُنٍ". بعضي از علما گفته‌اند: اصل اين كلمه از" قر" به معناي خنكي و سردي گرفته شده و معناي" قرت عينه" اين است كه: ديدگانش خنك شد و از آن حرارتي كه در اثر درد داشت، بهبودي يافت. بعضي ديگر گفته‌اند: از باب بهبودي يافتن از حرارت درد چشم نيست، بلكه از اين بابت است كه اشك شادي خنك، و اشك اندوه داغ است، و به همين جهت به كسي كه به او نفرين مي‌كند مي‌گويند: خدا چشمش را داغ كند.
بعضي ديگر گفته‌اند: اين كلمه از قرار گرفته شده، و معناي جمله" قرت عينه" اين است كه:
خدا به او چيزي داد كه چشمش آرامش و قرار يافت، و ديگر چشمش به دست اين و آن ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 339
نمي‌افتد «1».
و مراد بندگان رحمان، از اينكه در دعاي خود در خواست مي‌كنند به اينكه همسران و ذريه‌هايشان قرة عين ايشان باشد، اين است كه: موفق به طاعت خدا و اجتناب از معصيت او شوند و در نتيجه از عمل صالح آنان، چشم ايشان روشن گردد. و اين دعا مي‌رساند كه بندگان رحمان غير از اين، ديگر حاجتي ندارند. و نيز مي‌رساند كه بندگان رحمان اهل حقند و پيروي هواي نفس نمي‌كنند، (زيرا هر همسر و هر ذريه‌اي را دوست نمي‌دارند، بلكه آن همسر و ذريه را دوست مي‌دارند كه بنده خدا باشند).

[معناي اينكه ايشان از خداوند مي‌خواهند:" ما را براي متقين امام قرار بده"] … .. ص : 339

" وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً"- يعني ما را توفيق ده تا در راه انجام خيرات و به دست آوردن رحمتت از يكديگر سبقت گيريم، در نتيجه ديگران كه دوستدار تقوايند از ما بياموزند و ما را پيروي كنند، هم چنان كه قرآن كريم درباره ايشان فرموده:َاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ"
«2» و نيز فرموده:" سابِقُوا إِلي مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ" «3» و نيز فرموده:" وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ" «4».
و گويا مراد از دعاي مورد بحث، اين است كه: بندگان رحمان همه در صف واحدي باشند، مقدم بر صف ساير متقين. و به همين جهت كلمه" امام" را مفرد آورد و نفرمود:" و اجعلنا للمتقين ائمة".
بعضي «5» از مفسرين گفته‌اند: مفرد آوردن كلمه مذكور از اين جهت بوده كه اين كلمه هم در يك نفر و هم در جمع، مفرد مي‌آيد. بعضي «6» ديگر گفته‌اند: إمام در اينجا، جمع" آم" به معناي قاصد است، هم چنان كه كلمه" صيام" جمع صائم مي‌آيد و معناي آيه اين است كه: خدايا ما را قاصدين متقين قرار ده تا همواره ايشان را قصد كنيم، و به ايشان اقتدا نماييم، هم چنان كه اهل بيت (ع) آيه را" و اجعل لنا من المتقين اماما" قرائت كرده‌اند.
" أُوْلئِكَ يُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِما صَبَرُوا وَ يُلَقَّوْنَ فِيها تَحِيَّةً وَ سَلاماً خالِدِينَ فِيها حَسُنَتْ مُسْتَقَرًّا وَ مُقاماً" كلمه" غرفة" به طوري كه گفته‌اند به معناي بنايي است كه بالاي بناي ديگر واقع
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" قر".
(2)پس بشتابيد به سوي خيرات. سوره بقره، آيه 148.
(3)به سوي آمرزش پروردگارتان و بهشت بشتابيد. سوره حديد، آيه 21. [ … ..]
(4)و پيشي‌گيرندگان، همان پيشي گيرندگان، مقربين درگاهند. سوره واقعه، آيه 11.
(5 و 6)جامع لاحكام القرآن، ج 13، ص 83.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 340
شده باشد و از كف خانه بلندتر باشد. و در آيه شريفه، كنايه است از درجه عالي‌تر بهشت، و مراد از" صبر"، صبر بر طاعت خدا و بر ترك معصيت او است و اين دو قسم صبر همان است كه در آيات سابق نيز ذكر شده بود و ليكن اين دو صبر عادتا جداي از صبر قسم سوم، يعني صبر در هنگام شدائد و مصائب نيست و قهرا كسي كه بر طاعت خدا و بر ترك معصيت او صبر مي‌كند ممكن نيست در هنگام شدائد صبر نكند.
و معناي آيه اين است: اين نامبردگان كه به اوصاف قبل وصف شدند درجه رفيع و قسمت بالاي بهشت را پاداش گرفته و فرشتگان، ايشان را با تحيت و سلام ديدار مي‌كنند، تحيت به معناي هر پيشكشي است كه آدمي را خوشحال سازد. و مراد از" سلام" هر چيزي است كه در آن ترس و پرهيز نباشد، و اگر اين دو كلمه، يعني تحيت و سلام را نكره آورد به منظور بزرگداشت آن دو بوده، بقيه الفاظ آيه روشن است.

[معناي آيه شريفه:" قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ … "] … .. ص : 340

" قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ فَقَدْ كَذَّبْتُمْ فَسَوْفَ يَكُونُ لِزاماً" در مفردات گفته: وقتي گفته مي‌شود:" ما عبات به" معنايش اين است كه: من به فلان چيز اعتنايي نكردم و باكم نشد، و اصل اين كلمه از ماده" عبا" گرفته شده كه به معناي ثقل است گويا فرموده: اينان نزد پروردگار من وزن و قدري ندارند و در آيه" قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي" نيز بدين معنا است. بعضي ديگر گفته‌اند: از باب" عبات الطيب- بوي خوش باقي ماند" است، گويا گفته شده اگر دعاي شما نباشد خدا باقيتان نمي‌گذارد «1».
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: جمله" دعاؤكم" از باب اضافه مصدر به مفعول خودش است و فاعل آن ضميري است كه به كلمه" ربي" بر مي‌گردد و معنايش اين است كه: اگر دعوت پروردگارم شما را نبوده باشد، بنا بر اين تفسير، جمله" فقد كذبتم" از باب تفريع سبب بر مسبب- يعني انكشاف سبب به وسيله مسبب- است و معنايش اين است كه: بايد از همين تكذيب خود پي ببريد كه ديگر خدا شما را به سوي خود نمي‌خواند و در نتيجه اعتنايي به شما ندارد و جمله" فَسَوْفَ يَكُونُ لِزاماً" معنايش اين است كه به زودي اين تكذيب شما، طوق لعنتي به گردنتان خواهد شد كه به هيچ وجه از شما جدا نشود تا با شقاوتي لازم و عذابي دائم كيفر شويد.
و معناي آيه چنين مي‌شود كه: اي رسول من! به ايشان بگو نزد پروردگار من قدر و
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" عبا".
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 182.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 341
منزلتي نداريد و وجود و عدمتان نزد او يكسان است، براي اينكه شما او را تكذيب كرديد، پس ديگر هيچ خيري در شما اميد نمي‌رود و به زودي اين تكذيب به شديدترين وجه، ملازم شما خواهد شد و اگر باز هم خدا شما را مي‌خواند تنها به منظور اتمام حجت بر شما است و يا براي اين است كه شايد شما از تكذيب دست برداريد. و اين تفسير، تفسير خوبي است.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: جمله" دعاؤكم" از باب اضافه مصدر به فاعل است. و مراد از دعا هم عبادت خداي سبحان است و معنا اين است كه: بگو پروردگار من اعتنا و اهتمامي به كار شما ندارد و يا شما را باقي نمي‌گذارد اگر او را عبادت نكنيد.
ولي اين تفسير با تفريع بعدي يعني جمله" فَقَدْ كَذَّبْتُمْ" نمي‌سازد و به وجه روشني نتيجه جمله مورد بحث قرار نمي‌گيرد و اگر جمله مورد بحث از باب اضافه مصدر به فاعل خودش و مراد از" دعاؤكم"" دعايتان" بود، جا داشت ديگر تفريع نكند و بدون" فا" ي تفريع بفرمايد:" و قد كذبتم".
علاوه بر اين، هميشه وقتي مصدري به فاعل خود اضافه مي‌شود دلالت مي‌كند بر اينكه عمل قبلا انجام شده و يا در حال انجام است و مشركين مورد بحث آيه، نه قبلا خدا را عبادت كرده بودند و نه در آن حال، و به همين جهت حق كلام اين بود كه بفرمايد:" لو لا ان تدعوه- اگر او را نخوانيد"، دقت فرمائيد.
اين آيه شريفه، خاتمه سوره فرقان است و در آن بازگشتي به غرض سوره شده و گفتار سوره در آن خلاصه گشته است، چون همه گفتگوي سوره پيرامون اعتراض مشركين بر رسول خدا (ص) و بر قرآن نازل بروي و تكذيبشان به پيغمبر و قرآن بود.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات گذشته مربوط به اوصاف مؤمنين، اسراف و اقتار، تبديل سيئات به حسنات و … )] … .. ص : 341

در مجمع البيان در ذيل جمله" الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَي الْأَرْضِ هَوْناً" از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: كساني هستند كه وقتي راه مي‌روند همانطور كه جبلي و طبيعي ايشان است قدم بر مي‌دارند و در راه رفتن تصنع نمي‌كنند و به طور غير طبيعي و با تكبر راه نمي‌روند «2».
__________________________________________________
(1)روح البيان، ج 6، ص 256.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 179.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 342
و در الدر المنثور است كه: عبد بن حميد از ابي سعيد خدري از رسول خدا (ص) روايت كرده كه در معناي" غرام" در جمله" إِنَّ عَذابَها كانَ غَراماً" فرموده:
يعني دائمي است «1».
و در تفسير قمي در ضمن روايت ابي الجارود از ابي جعفر (ع) نقل كرده كه در معناي كلمه مذكور فرمود: غرام به معناي لازم و لا ينفك است. و در معناي اسراف در جمله" لَمْ يُسْرِفُوا" فرموده است: اسراف به معناي انفاق در معصيت و در غير حق است. و در معناي اقتار در جمله" وَ لَمْ يَقْتُرُوا" فرموده: يعني در حق خداي عز و جل بخل روا نمي‌دارند. و در معناي جمله" وَ كانَ بَيْنَ ذلِكَ قَواماً" فرموده: قوام به معناي عدل و ميانه روي در انفاق است، و آن عبارت است از انفاق در هر جايي كه خدا دستور داده باشد «2».
و در كافي از احمد بن محمد بن علي از محمد بن سنان از ابي الحسن (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" وَ كانَ بَيْنَ ذلِكَ قَواماً" فرموده: قوام، عبارت است از انفاق دارندگان، بمقداري كه لازم است و انفاق بيچارگان بمقداري كه قدرت و توانايي دارند هست، آنهم هر يك را به قدر عيال و مخارجشان، مخارجي كه زندگيشان را اصلاح كند و زندگي خود صاحب عيال را نيز اصلاح نمايد، زيرا خداي تعالي هيچ كس را تكليف نفرموده مگر به آن مقداري كه قدرت به ايشان داده است «3».
و در مجمع البيان از معاذ روايت كرده كه گفت: از رسول خدا (ص) از اين آيه پرسيدم، فرمود: كسي كه در غير حق انفاق كند اسراف كرده و كسي كه در مورد حق انفاق نكند اقتار كرده است «4».
مؤلف: اخبار در معناي اين آيه بسيار زياد است.
و در الدر المنثور است كه فاريابي و احمد و عبد بن حميد و بخاري و مسلم و ترمذي و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابن مردويه و بيهقي (در شعب الايمان)، از ابن مسعود روايت كرده كه گفت از رسول خدا (ص) پرسيدم: چه گناهي از همه گناهان بزرگتر است؟ فرمود: اينكه براي خدا شريك بگيري، با اينكه او تو را خلق كرده.
پرسيدم ديگر چه؟ فرمود: اينكه فرزندت را از ترس اينكه روزي تو را بخورد به قتل
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 77.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 116- 117.
(3)كافي، ج 4، ح 8، ص 56.
(4)مجمع البيان، ج 7، ص 179.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 343
برساني. پرسيدم ديگر چه؟ فرمود: اينكه با زن همسايه‌ات زنا كني. بعد از اين جريان خداي تعالي در تصديق پاسخهاي رسول خدا (ص) اين آيه را فرستاد:" وَ الَّذِينَ لا يَدْعُونَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ وَ لا يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ وَ لا يَزْنُونَ" «1».
مؤلف: شايد مراد، تطبيق آيه بر اين مورد باشد نه اينكه بخواهد بگويد شان نزول آيه در خصوص اين مورد است.
و در همان كتاب آمده كه عبد بن حميد از علي بن الحسين روايت كرده كه در ذيل آيه" يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ" فرموده است: اين تبديل در آخرت است. ولي حسن گفته در دنياست «2».
و نيز در همان كتاب است كه احمد و هناد و مسلم و ترمذي و ابن جرير و بيهقي (در اسماء و صفات) از ابو ذر روايت كرده‌اند كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمودند روز قيامت انسان را مي‌آورند و گفته مي‌شود گناهان كوچكش را بر وي عرضه كنيد، پس گناهان كوچكش نشان داده مي‌شود و اما گناهان بزرگش را از او دور مي‌سازند، آن گاه به او مي‌گويند: تو در فلان روز اين گناه را و در فلان روز اين را و روز ديگر اين را مرتكب نشدي؟! و آن شخص به همه اقرار مي‌كند، در حالي كه در دل ترس آن را دارد كه گناهان بزرگش را بياورند، پس درباره او دستور مي‌رسد در برابر هر گناهي كه كرده حسنه‌اي باو بدهيد «3».
مؤلف: اين حديث يكي از روايات بسيار زياد و مستفيضي است كه هم از طرق شيعه و هم سني در مساله تبديل سيئات به حسنات از رسول خدا (ص) و امام باقر و امام صادق و امام رضا (ع) رسيده است.
و در روضة الواعظين از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود:
هيچ مردمي به ياد خدا نمي‌نشينند، مگر آنكه يك منادي از آسمان به ايشان ندا مي‌دهد كه برخيزيد كه خداي تعالي گناهانتان را به حسنات مبدل نموده و همه آنها را بيامرزيد «4» و در كافي به سند خود از ابي الصباح از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" لا يَشْهَدُونَ الزُّورَ" فرمود: مقصود از زور، غنا است «5».
مؤلف: و در مجمع گفته: اين روايت از ابي جعفر و ابي عبد اللَّه (ع) نقل
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 77.
(2 و 3)الدر المنثور، ج 5، ص 79.
(4)روضة الواعظين، ص 391.
(5)كافي، ج 6، ص 431، ح 1. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 344
شده «1» و قمي آن را، هم با سند و هم بدون سند روايت كرده است «2».
و در عيون به سند خود از محمد بن ابي عباد- كه معروف بوده به رقص و نوشيدن شراب مويز- روايت كرده كه گفت: از حضرت رضا (ع) از رقصيدن پرسيدم، فرمود اهل حجاز درباره آن فتوايي دارند. و ليكن رقصيدن، خود يكي از مصاديق باطل و لهو است كه حكمش اگر شنيده باشي قرآن كريم بيان كرده و فرموده است:" وَ إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً" «3» و در روضه كافي به سند خود از ابي بصير روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) از معناي آيه" وَ الَّذِينَ إِذا ذُكِّرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ لَمْ يَخِرُّوا عَلَيْها صُمًّا وَ عُمْياناً" پرسيدم، فرمود: معنايش اين است كه: با بصيرت آن را مي‌پذيرند، نه كوركورانه و با شك «4».
و در تفسير جوامع الجامع از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً" فرمود: منظور آيه شريفه ماييم «5».
مؤلف: در اين باره روايات بسياري رسيده است و نيز روايات ديگري هست كه آيه را به صورت" و اجعل لنا من المتقين اماما" قرائت فرموده‌اند.
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم و ابو نعيم در كتاب حليه از ابي جعفر روايت كرده‌اند كه فرمود مقصود از صبر در آيه" أُوْلئِكَ يُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِما صَبَرُوا" صبر در برابر فقر در دنياست «6».
و در مجمع البيان از عياشي و او به سند خود از يزيد بن معاويه عجلي روايت آورده كه گفت: از امام باقر (ع) پرسيدم بسيار قرآن خواندن خوب است يا بسيار دعا كردن؟ فرمود: بسيار دعا كردن بهتر است، آن گاه اين آيه را قرائت كردند «7».
مؤلف: ليكن به نظر ما انطباق آيه با مضمون روايت روشن نيست.
و در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام ابي جعفر (ع) آمده كه در معناي جمله" قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ" فرموده: يعني پروردگار من با شما چه معامله كند؟ با اينكه او را تكذيب كرديد و به زودي گريبانگيرتان خواهد شد «8».
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 7، ص 181.
(3)عيون اخبار، ج 2، ص 128، ح 5.
(4)روضه كافي، ج 8، ص 177.
(5)جوامع الجامع، ص 320.
(6)الدر المنثور، ج 5، ص 81.
(7)مجمع البيان، ج 7، ص 182.
(8)تفسير قمي، ج 2، ص 117 و 118.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 345

(26)سوره شعراء مكي است و 227 آيه دارد … .. ص : 345

[سوره الشعراء (26): آيات 1 تا 9] … .. ص : 345

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
طسم (1) تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ (2) لَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ أَلاَّ يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ (3) إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِمْ مِنَ السَّماءِ آيَةً فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خاضِعِينَ (4)
وَ ما يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنَ الرَّحْمنِ مُحْدَثٍ إِلاَّ كانُوا عَنْهُ مُعْرِضِينَ (5) فَقَدْ كَذَّبُوا فَسَيَأْتِيهِمْ أَنْبؤُا ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ (6) أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلَي الْأَرْضِ كَمْ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ كَرِيمٍ (7) إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ (8) وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ (9)

ترجمه آيات … .. ص : 345

به نام خداي رحمان و رحيم.
طسم. (1).
اين آيه‌هاي كتاب روشن است (2).
گويا مي‌خواهي خويشتن را تلف كني براي اينكه آنان ايمان نمي‌آورند (3).
اگر مي‌خواستيم از آسمان آيه‌اي به ايشان نازل مي‌كرديم كه گردنهايشان در مقابل آن خاضع شود مي‌توانستيم (4).
پند تازه‌اي از خداي رحمان به سوي آنان نيامد مگر اينكه از آن روي‌گردان شدند (5).
به تكذيب پرداخته‌اند، به زودي خبرهاي چيزي كه آن را استهزا مي‌كرده‌اند به ايشان خواهد رسيد (6).
چرا به زمين نمي‌نگرند كه انواع گياهان خوب در آن رويانده‌ايم (7).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 346
كه در اين عبرتي هست ولي بيشترشان مؤمن نيستند (8).
همانا پروردگارت نيرومند و رحيم است (9).

بيان آيات … .. ص : 346

[بيان غرض سوره مباركه شعراء و مكي بودن آن] … .. ص : 346

غرض از اين سوره، تسليت خاطر رسول خدا (ص) است از اينكه قومش او را و قرآن نازل بر او را تكذيب كرده بودند و او آزرده شده بود و همين معنا از اولين آيه آن كه مي‌فرمايد:" تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ" بر مي‌آيد. آري كفار قريش يك بار او را مجنون خواندند، بار ديگر شاعر، و اين آيات علاوه بر تسليت خاطر آن جناب، مشركين را تهديد مي‌كند به سرنوشت اقوام گذشته و به اين منظور چند داستان از اقوام انبياي گذشته يعني موسي و ابراهيم و نوح و هود و صالح و لوط و شعيب (ع) و سرنوشتي كه با آن روبرو شدند و كيفري كه در برابر تكذيب خود ديدند نقل كرده است تا آن جناب از تكذيب قوم خود دل سرد و غمناك نگردد و نيز قوم آن جناب از شنيدن سرگذشت اقوام گذشته عبرت بگيرند.
و اين سوره از سوره‌هاي پيشين مكي است، يعني از آنهايي است كه در اوايل بعثت نازل شده به شهادت آيه" وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ" «1» كه مي‌دانيم مشتمل بر ماموريت آن جناب در اول بعثت است و در اين سوره واقع است و چه بسا از قرار گرفتن آيه مزبور در اين سوره و آيه" فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ" «2» در سوره حجر و مقايسه مضمون آن دو با يكديگر تخمين زده شود كه اين سوره جلوتر از سوره حجر نازل شده است.
مطلب ديگر اينكه، از سياق همه آيات اين سوره بر مي‌آيد كه تمام آن مكي است، ليكن بعضي «3» از مفسرين پنج آيه آخر آن را و بعضي «4» ديگر تنها آيه" أَ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ آيَةً أَنْ يَعْلَمَهُ عُلَماءُ بَنِي إِسْرائِيلَ" را استثنا كرده و گفته‌اند كه اينها در مدينه نازل شده است، كه به زودي در اين باره بحث خواهيم كرد.
" طسم تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ" لفظ" تلك- آن" اشاره است به آيات كتاب كه قبلا نازل شده و آنچه بعدا با نزول سوره نازل مي‌شود و اگر با لفظي اشاره آورد كه مخصوص اشاره به دور است، براي اين است
__________________________________________________
(1)و بترسان خويشان نزديك خود را. سوره شعراء، آيه 214.
(2)پس تو با صداي بلند (به مردم برسان) آنچه را كه ماموري. سوره حجر، آيه 94.
(3 و 4)روح المعاني، ج 19، ص 58.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 347
كه بر علو قدر آيات و رفعت مكانت آن دلالت كند و كلمه" مبين" اسم فاعل از باب إفعال است كه ماضي آن" ابان"- به معني ظاهر و جلوه‌گر شد- مي‌باشد.
و معناي آيه اين است كه: اين آيات بلند مرتبه و رفيع القدر آيات كتابي است كه از ناحيه خداي سبحان بودنش ظاهر و آشكار است، چون مشتمل است بر نشانه‌هايي از اعجاز، هر چند كه اين مشركين معاند آن را تكذيب نموده، گاهي آن را القائات شيطاني، بار ديگر آن را نوعي شعر خوانده‌اند.
" لَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ أَلَّا يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ" كلمه" باخع" از" بخوع" گرفته شده و معناي آيه اين است كه: از وضع تو چنين بر مي‌آيد كه مي‌خواهي خود را از غصه هلاك كني كه چرا به آيات اين كتاب كه بر تو نازل شده ايمان نمي‌آورند.
و معلوم است كه منظور از اين تعبير، انكار بر رسول خدا (ص) است (كه اين غصه خوردن تو صحيح نيست) و مي‌خواهد با اين بيان آن جناب را تسليت دهد.
" إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِمْ مِنَ السَّماءِ آيَةً فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خاضِعِينَ" در اين جمله متعلق مشيت حذف شده، چون جزاي شرط بر آن دلالت دارد، (در فارسي نيز اين حذف معمول است، مثلا مي‌گوييم اگر مي‌خواستم فلان كار را مي‌كردم كه تقديرش اين است كه اگر مي‌خواستم فلان كار را بكنم مي‌كردم) كلمه" فظلت" از" ظل" است كه يكي از افعال ناقصه است كه اسم و خبر مي‌گيرد و در اينجا اسمش كلمه" اعناقهم" و خبرش" خاضعين" مي‌باشد. و اگر فرمود: گردنهايشان خاضع مي‌شود و نسبت خضوع را به گردنهاي مشركين داده با اينكه خضوع وصف خود ايشان است از اين باب است كه در حال خضوع اولين عضو از انسان كه حالت دروني خضوع را نشان مي‌دهد گردن است كه سر را زير مي‌افكند، پس اين نسبت از باب مجاز عقلي است.
و معناي آيه اين است كه: اگر مي‌خواستيم آيه‌اي بر ايشان نازل كنيم كه ايشان را خاضع نمايد و مجبور به قبول دعوتت كند و ناگزير از ايمان آوردن شوند نازل مي‌كرديم و بناچار خاضع مي‌شدند، خضوعي روشن كه انحناي گردنهايشان از آن خبر دهد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از اعناق، جماعتها است (چون عنق به معناي
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 59.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 348
جماعت نيز آمده). بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد رؤسا و پيشتازان مشركين است. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: در اينجا مضافي حذف شده و تقدير كلام" فظلت اصحاب اعناقهم خاضعين- پس گردن‌داران ايشان خاضع شوند" بوده، كه اين قول اخير از همه بي‌معناتر است.
" وَ ما يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنَ الرَّحْمنِ مُحْدَثٍ إِلَّا كانُوا عَنْهُ مُعْرِضِينَ" اين آيه شريفه ادامه مشركين بر شرك و تكذيب آيات خدا را بيان نموده و مي‌رساند كه اين گروه ديگر هدايت شدني نيستند، چون اعراض از ياد خدا در دلهايشان آن چنان جا گرفته كه هر چه آيات از ناحيه خداي رحمان تازه نازل شود و به سوي آن دعوت شوند، باز هم اعراض مي‌كنند و زير بار نمي‌روند.
پس، غرض افاده اين معنا است كه مشركين از هر ذكري گريزان و روي گردانند، نه اينكه بخواهد بفرمايد: از ذكرهاي جديد روي گردانند و از قديم آن روي‌گردان نيستند. و اگر به جاي" خدا" كلمه" رحمان" را به كار برده، اشاره به اين نكته است كه منشا اينكه خداي تعالي ذكر را براي بشر فرستاده صفت رحمت عام او است كه صلاح دنيا و آخرت بشر را تامين مي‌كند.
ما در اول سوره انبياء گفتاري پيرامون معناي" ذكر محدث" گذرانديم، به آنجا مراجعه شود.
" فَقَدْ كَذَّبُوا فَسَيَأْتِيهِمْ أَنْبؤُا ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ" اين جمله تفريع بر مطالب قبل، يعني مساله ادامه دادن مشركين بر اعراض است و جمله" فَسَيَأْتِيهِمْ … " هم تفريع دومي است بر تفريع اول و كلمه" انبؤا" جمع نبا است كه به معناي خبر مهم است. و معناي جمله اين است كه: چون مشركين از هر ذكري اعراض مي‌كنند بناچار اين حكم عليه ايشان صادر شد كه ايشان جزء تكذيب كنندگان شدند و چون ثابت شد كه جزء تكذيب‌كنندگانند، پس به زودي خبرهاي مهم و خطرناكي به ايشان خواهد رسيد، خبر اعراض و استهزايشان نسبت به آيات خدا و آن خبرهايي كه همان عقوبتهاي دنيايي و آخرتي است كه به زودي صورت خواهد گرفت.
" أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلَي الْأَرْضِ كَمْ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ كَرِيمٍ" اين استفهام، استفهام انكاري و توبيخي است، و جمله مورد بحث عطف است بر جمله‌اي تقديري، كه مقام دلالت بر آن دارد و تقدير كلام اين است كه: مشركين بر اعراض
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 7، ص 184.
مه الميزان، ج‌15، ص: 349
خود ادامه داده و اصرار ورزيدند و هم چنان آيات خداي را تكذيب كردند و هيچ نگاهي به اين نباتات كه از زمين رويانديم، نباتاتي كه جفت‌هايي كريمند نيفكندند.
بنا بر اين، رؤيت در اين جمله متضمن معناي نظر و تفكر است، و به همين جهت با حرف" الي" متعدي شده، (چون اگر همان معناي لغوي خود، يعني ديدن را مي‌داشت ديگر اين حرف را لازم نداشت، يك بار مي‌گوييم فلان چيز را ديدم، بار ديگر مي‌گوييم به فلان چيز نظر كردم، در اولي حرف با را به كار نمي‌بريم، و در دومي مي‌بريم).
و مراد از" زوج كريم"- بطوري كه گفته‌اند- به معناي زوج نيكو است، آن نباتاتي است كه خداي سبحان نر و ماده‌شان خلق كرده. بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از آن، همه موجودات روييدني است، چه نبات و چه حيوان، و چه انسان، به دليل اينكه در جاي ديگر در خصوص انسان فرموده:" وَ اللَّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَباتاً" «2».
" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ" كلمه" ذلك" اشاره است به داستان روياندن هر جفتي كريم، كه در آيه قبلي بود و از اين جهت آيت است كه هر يك از اين جفتها را ايجاد كرده و نواقص هر يك از دو طرف زوج را با ديگري بر طرف نموده است و هر دو طرف را به سوي آن غايتي كه بدان منظور ايجاد شده‌اند سوق داده و به سوي آن هدف هدايت نموده است. خدايي كه چنين سنتي در همه كائنات دارد، چطور ممكن است امر انسانها را مهمل بگذارد و به سوي سعادتش و آن راهي كه خير دنيا و آخرتش در آن است هدايت نكند؟ اين آن حقيقتي است كه آيت روييدنيها بدان دلالت دارد.

[معناي جمله:" وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ" و مفاد تعبير به" ما كان"] … .. ص : 349

و در جمله" وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ- بيشترشان ايمان آور نبوده‌اند" به اين نكته اشاره نمود كه: اكثر مشركين به خاطر اينكه اعراض از ياد خدا ملكه ايشان شده و استعداد ايمان در آنان باطل شده، انتظار نمي‌رود كه ايمان بياورند، پس ظاهر آيه شريفه نظير ظاهر آيه" فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ" «3» خواهد بود، و اين نكته، يعني عليت رسوخ ملكات رذيله و استحكام فساد در سريره براي كفر و فسوق (نكته‌اي است كه) در بسياري از آيات قرآني آمده است.
__________________________________________________
(1) مجمع البيان، ج 7، ص 184.
(2) خدا شما را از زمين رويانيد. سوره نوح، آيه 17. [ … ..]
(3) به خاطر تكذيبي كه قبلا كردند ايمان نخواهند آورد. سوره يونس، آيه 74.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 350
از همين جا معلوم مي‌شود اينكه بعضي «1» از مفسرين در معناي آيه گفته‌اند كه: منظور از تعبير به" ما كان" افاده اين نكته است كه از ازل خدا مي‌دانسته كه اينان ايمان نمي‌آورند صحيح نيست، زيرا علاوه بر اينكه خلاف آن چيزي است كه از آيه تبادر مي‌شود، مطلبي است كه هيچ دليلي در آيه نيست كه مراد از الفاظ آيه چنين معنايي باشد، بلكه دليل بر خلاف آن هست و آن دلالتي است كه در جمله قبل بود و مي‌رسانيد كه ملكه اعراض همواره در نفوسشان راسخ بوده است.
و از سيبويه نقل شده كه گفته است: كلمه" كان" در جمله" وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ" زايده و صرفا براي پيوند دو طرف خويش است و گرنه معنا همان" و ما اكثرهم مؤمنين" است.
ليكن به نظر ما هر چند كه اين سخن در جاي خود صحيح است، ولي مقام آيه با معنايي كه گذشت مناسبتر است.
" وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ" پس خداي تعالي به خاطر اينكه عزيز و مقتدري است شكست ناپذير، روي‌گردانان از ذكرش و مكذبين آياتش و استهزاء كننده به آيات خود را مي‌گيرد و با عقوبتهاي دنيايي و آخرتي جزا مي‌دهد. و به خاطر اينكه رحيم است ذكر را بر آنان نازل مي‌كند تا هدايت شوند و مؤمنين را مي‌آمرزد و كافران را مهلت مي‌دهد.

بحثي عقلي پيرامون علم [(نقد و رد سخن جبريون كه براي اثبات جبر، به تعلق علم خدا به افعال بندگان استناد كرده‌اند)] … .. ص : 350

صاحب تفسير روح المعاني در ذيل آيه" وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ" از بعضي نقل كرده كه گفته‌اند معناي آيه اين است كه: در علم خدا چنين چيزي نبوده و چون از اين سخن عليت را فهميده‌اند بر آن اعتراض كرده‌اند كه علم خدا علت ايمان نياوردن كفار نمي‌شود، زيرا علم تابع معلوم است نه اينكه معلوم تابع علم باشد تا چنانچه هدايت و ايمان بعضي‌ها در علم خدا نباشد علت شود كه آنان ايمان نياورند.
آن گاه خود روح المعاني اعتراض را پاسخ داده كه: معناي تابع بودن علم خدا براي معلوم اين است كه علم خداي سبحان در ازل به معلومي معين و حادث، تابع ماهيت آن باشد
__________________________________________________
(1) روح المعاني، ج 19، ص 62.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 351
به اين معنا كه خصوصيت اين علم و امتيازش از ساير علوم به همين اعتبار است كه علم به اين ماهيت است و اما وجود ماهيت در لا يزال تابع علم ازلي خداي تعالي به ماهيت آن است به اين معنا كه چون خداي تعالي اين ماهيت را در ازل با اين خصوصيت دانسته، لازم است كه در وجود هم به همين خصوصيت موجود شود. بنا بر اين مرگ كفار به حالت كفر و ايمان نياوردنشان متبوع علم ازلي خدا است ولي وجود آن تابع علم اوست «1».
اين طرز استدلال در كلام جبري مذهبان و مخصوصا فخر رازي در تفسيرش بسيار آمده و با اين دليل، جبر را اثبات، و اختيار را نفي مي‌كنند و خلاصه اين دليل اين است كه:
حوادث عالم كه اعمال انسانها هم يكي از آنها است همه از ازل براي خداي سبحان معلوم بوده و به همين جهت وقوع آنها ضروري و غير قابل تخلف است چون اگر تخلف كند لازم مي‌آيد علم او جهل شود،- و خدا از جهل منزه است- پس هر انساني نسبت به هر عملي كه مي‌كند مجبور است و هيچ اختياري از خود ندارد و چون به ايشان اعتراض مي‌شود كه آخر علم هميشه تابع معلوم است، نه معلوم تابع علم، همان جواب بالا را مي‌دهند كه: درست است كه علم تابع معلوم مي‌باشد اما تابع ماهيت معلوم، نه وجود آن و وجود معلوم تابع علم است.
و اين حجت و دليل، علاوه بر اينكه از مقدماتي فاسد تشكيل شده و در نتيجه بنا و مبناي آن فاسد است، مغالطه روشني نيز در آن شده است كه اينك اشكالات آن از نظر خواننده مي‌گذرد:
اول اينكه: اين حرف وقتي صحيح است كه ماهيت داراي اصالت باشد و در ازل و قبل از آنكه وجود به خود بگيرد و هستي بپذيرد، داراي تحقق و ثبوتي باشد تا علم به آن تعلق گيرد، و ماهيت چنين اصالت و تقدمي بر وجود ندارد.
دوم اينكه: مبناي حجت و همچنين اعتراضي كه به آن شده و پاسخي كه از اعتراض مي‌دهند همه بر اين است كه: علم خداي تعالي به موجودات، علمي حصولي نظير علم ما به معلوماتمان باشد كه همواره به مفاهيم متعلق مي‌شود و در جاي خود برهان قاطع بر بطلان اين معنا قائم شده و ثابت گشته كه موجودات براي خداي تعالي معلوم به علم حضوري‌اند نه حصولي و نيز ثابت شده كه علم حضوري حق تعالي به موجودات دو قسم است، يكي علم به اشياء قبل از ايجاد آنها- كه اين علم عين ذات او است- ديگري علم به اشياء، بعد از ايجاد آنها- كه اين علم عين وجود اشياء است-. و تفصيلش را بايد در محل خودش جستجو كرد.
__________________________________________________
(1) روح المعاني، ج 19، ص 62.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 352
سوم اينكه: علم ازلي خداي تعالي به معلومات لا يزالي، يعني معلوماتي كه تا لا يزال موجود مي‌شوند اگر به تمامي قيود و مشخصات و خصوصيات وجودي آن چيز كه يكي از آنها حركات و سكنات اختياري آن چيز است تعلق گيرد، علم به تمام معنا و به حقيقت معناي كلمه است، خداي تعالي در ازل عالم است به اينكه فلان فرد انساني مثلا دو قسم حركت دارد، يكي حركات اضطراري، از قبيل رشد و نمو و زشتي و زيبايي صورت و امثال آن و ديگري هم حركات اختياري، از قبيل نشستن و برخاستن و امثال آن. و اگر صرف تعلق علم خدا به خصوصيات وجودي اين فرد از انسان ضرورتي در او پديد آرد و اين ضرورت صفت خاص او شود، باز صفت خاص اختياري او مي‌شود.
به عبارت ساده‌تر، باعث مي‌شود كه به ضرورت و وجوب، فلان عمل اختيارا از او سر بزند، نه اينكه باعث شود كه فلان عمل از او سر بزند چه با اختيار و چه بي اختيار، زيرا اگر در چنين فرضي فلان عمل بدون اختيار از او سر بزند، در اينصورت است كه علم خدا جهل مي‌شود، چون علم خدا به صدور فعل از او و به اختيار او تعلق گرفته بود و ما فرض كرديم كه بدون اختيار از او سر زد، پس علم خداي تعالي تخلف پذيرفت و در حقيقت علم نبوده، بلكه جهل بوده و خدا از جهل منزه است.
پس، مغالطه‌اي كه در اين حجت شده اين است كه در مقدمه حجت فعل خاصي،- يعني فعل اختياري- مورد بحث بوده، آن وقت در نتيجه‌اي كه از حجت گرفته‌اند فعل مطلق و بدون قيد اختيار آمده است.
از اينجا روشن مي‌شود اينكه ايمان نياوردن كفار را تعليل كرده‌اند به اينكه چون علم ازلي خدا به چنين چيزي تعلق گرفته، حرف صحيحي نيست، زيرا- گفتيم- تعلق گرفتن علم ازلي خدا به هر چيز باعث مي‌شود كه آن چيز بطور وجوب و ضرورت با همه اوصاف و مشخصاتي كه علم بدان تعلق گرفته بود موجود شود، اگر علم خدا تعلق گرفته بود به اينكه فلان عمل از فلان شخص بطور اختياري سر بزند، بايد بطور اختياري سر بزند و اگر تعلق گرفته بود به اينكه فلان خصوصيت يا فلان عمل بطور اضطراري و بي اختيار از فلان شخص سر بزند، بايد همين طور سر بزند.
علاوه بر اين اگر جمله" وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ" مي‌خواست بفرمايد: ايمان آوردن كفار محال است، چون علم ازلي به عدم آن تعلق گرفته است، خود كفار همين آيه را مدرك براي خود قرار مي‌دادند و به ضرر رسول خدا (ص) و به نفع خود احتجاج مي‌كردند و مي‌گفتند: تو از ما چه مي‌خواهي؟ مگر نمي‌داني كه خدا ما را از ازل كافر ديده،
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 353
هم چنان كه بعضي از جبري مسلكان همين كار را كرده‌اند.

بحث روايتي [(روايتي در ذيل آيه:" إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِمْ … )] … .. ص : 353

در تفسير قمي در ذيل آيه" إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِمْ مِنَ السَّماءِ آيَةً فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خاضِعِينَ" مي‌گويد: پدرم از ابن ابي عمير از امام صادق (ع) روايت كرد كه فرمود:
گردنهايشان- يعني گردنهاي بني اميه- با آمدن صيحه‌اي آسماني به نام صاحب الامر، نرم و خاضع مي‌شود «1».
مؤلف: اين معنا را كليني نيز در روضه كافي «2» و صدوق در كمال الدين و مفيد در ارشاد «3» و شيخ در غيبت «4»، روايت كرده‌اند. و ظاهرا اين روايات همه از باب جري و تطبيق مصداق بر كلي است، نه از باب تفسير، چون سياق آيات با تفسير بودن آنها نمي‌سازد.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 118.
(2)روضه كافي، ج 8، ص 310، ح 483.
(3)ارشاد مفيد، ص 359.
(4)الغيبة، ص 267.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 354

[سوره الشعراء (26): آيات 10 تا 68] … .. ص : 354

اشاره

وَ إِذْ نادي رَبُّكَ مُوسي أَنِ ائْتِ الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ (10) قَوْمَ فِرْعَوْنَ أَ لا يَتَّقُونَ (11) قالَ رَبِّ إِنِّي أَخافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ (12) وَ يَضِيقُ صَدْرِي وَ لا يَنْطَلِقُ لِسانِي فَأَرْسِلْ إِلي هارُونَ (13) وَ لَهُمْ عَلَيَّ ذَنْبٌ فَأَخافُ أَنْ يَقْتُلُونِ (14)
قالَ كَلاَّ فَاذْهَبا بِآياتِنا إِنَّا مَعَكُمْ مُسْتَمِعُونَ (15) فَأْتِيا فِرْعَوْنَ فَقُولا إِنَّا رَسُولُ رَبِّ الْعالَمِينَ (16) أَنْ أَرْسِلْ مَعَنا بَنِي إِسْرائِيلَ (17) قالَ أَ لَمْ نُرَبِّكَ فِينا وَلِيداً وَ لَبِثْتَ فِينا مِنْ عُمُرِكَ سِنِينَ (18) وَ فَعَلْتَ فَعْلَتَكَ الَّتِي فَعَلْتَ وَ أَنْتَ مِنَ الْكافِرِينَ (19)
قالَ فَعَلْتُها إِذاً وَ أَنَا مِنَ الضَّالِّينَ (20) فَفَرَرْتُ مِنْكُمْ لَمَّا خِفْتُكُمْ فَوَهَبَ لِي رَبِّي حُكْماً وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُرْسَلِينَ (21) وَ تِلْكَ نِعْمَةٌ تَمُنُّها عَلَيَّ أَنْ عَبَّدْتَ بَنِي إِسْرائِيلَ (22) قالَ فِرْعَوْنُ وَ ما رَبُّ الْعالَمِينَ (23) قالَ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُمَا إِنْ كُنْتُمْ مُوقِنِينَ (24)
قالَ لِمَنْ حَوْلَهُ أَ لا تَسْتَمِعُونَ (25) قالَ رَبُّكُمْ وَ رَبُّ آبائِكُمُ الْأَوَّلِينَ (26) قالَ إِنَّ رَسُولَكُمُ الَّذِي أُرْسِلَ إِلَيْكُمْ لَمَجْنُونٌ (27) قالَ رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ ما بَيْنَهُما إِنْ كُنْتُمْ تَعْقِلُونَ (28) قالَ لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلهَاً غَيْرِي لَأَجْعَلَنَّكَ مِنَ الْمَسْجُونِينَ (29)
قالَ أَ وَ لَوْ جِئْتُكَ بِشَيْ‌ءٍ مُبِينٍ (30) قالَ فَأْتِ بِهِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ (31) فَأَلْقي عَصاهُ فَإِذا هِيَ ثُعْبانٌ مُبِينٌ (32) وَ نَزَعَ يَدَهُ فَإِذا هِيَ بَيْضاءُ لِلنَّاظِرِينَ (33) قالَ لِلْمَلَإِ حَوْلَهُ إِنَّ هذا لَساحِرٌ عَلِيمٌ (34)
يُرِيدُ أَنْ يُخْرِجَكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ بِسِحْرِهِ فَما ذا تَأْمُرُونَ (35) قالُوا أَرْجِهْ وَ أَخاهُ وَ ابْعَثْ فِي الْمَدائِنِ حاشِرِينَ (36) يَأْتُوكَ بِكُلِّ سَحَّارٍ عَلِيمٍ (37) فَجُمِعَ السَّحَرَةُ لِمِيقاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ (38) وَ قِيلَ لِلنَّاسِ هَلْ أَنْتُمْ مُجْتَمِعُونَ (39)
لَعَلَّنا نَتَّبِعُ السَّحَرَةَ إِنْ كانُوا هُمُ الْغالِبِينَ (40) فَلَمَّا جاءَ السَّحَرَةُ قالُوا لِفِرْعَوْنَ أَ إِنَّ لَنا لَأَجْراً إِنْ كُنَّا نَحْنُ الْغالِبِينَ (41) قالَ نَعَمْ وَ إِنَّكُمْ إِذاً لَمِنَ الْمُقَرَّبِينَ (42) قالَ لَهُمْ مُوسي أَلْقُوا ما أَنْتُمْ مُلْقُونَ (43) فَأَلْقَوْا حِبالَهُمْ وَ عِصِيَّهُمْ وَ قالُوا بِعِزَّةِ فِرْعَوْنَ إِنَّا لَنَحْنُ الْغالِبُونَ (44)
فَأَلْقي مُوسي عَصاهُ فَإِذا هِيَ تَلْقَفُ ما يَأْفِكُونَ (45) فَأُلْقِيَ السَّحَرَةُ ساجِدِينَ (46) قالُوا آمَنَّا بِرَبِّ الْعالَمِينَ (47) رَبِّ مُوسي وَ هارُونَ (48) قالَ آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ إِنَّهُ لَكَبِيرُكُمُ الَّذِي عَلَّمَكُمُ السِّحْرَ فَلَسَوْفَ تَعْلَمُونَ لَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلافٍ وَ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ أَجْمَعِينَ (49)
قالُوا لا ضَيْرَ إِنَّا إِلي رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ (50) إِنَّا نَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لَنا رَبُّنا خَطايانا أَنْ كُنَّا أَوَّلَ الْمُؤْمِنِينَ (51) وَ أَوْحَيْنا إِلي مُوسي أَنْ أَسْرِ بِعِبادِي إِنَّكُمْ مُتَّبَعُونَ (52) فَأَرْسَلَ فِرْعَوْنُ فِي الْمَدائِنِ حاشِرِينَ (53) إِنَّ هؤُلاءِ لَشِرْذِمَةٌ قَلِيلُونَ (54)
وَ إِنَّهُمْ لَنا لَغائِظُونَ (55) وَ إِنَّا لَجَمِيعٌ حاذِرُونَ (56) فَأَخْرَجْناهُمْ مِنْ جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ (57) وَ كُنُوزٍ وَ مَقامٍ كَرِيمٍ (58) كَذلِكَ وَ أَوْرَثْناها بَنِي إِسْرائِيلَ (59)
فَأَتْبَعُوهُمْ مُشْرِقِينَ (60) فَلَمَّا تَراءَا الْجَمْعانِ قالَ أَصْحابُ مُوسي إِنَّا لَمُدْرَكُونَ (61) قالَ كَلاَّ إِنَّ مَعِي رَبِّي سَيَهْدِينِ (62) فَأَوْحَيْنا إِلي مُوسي أَنِ اضْرِبْ بِعَصاكَ الْبَحْرَ فَانْفَلَقَ فَكانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ (63) وَ أَزْلَفْنا ثَمَّ الْآخَرِينَ (64)
وَ أَنْجَيْنا مُوسي وَ مَنْ مَعَهُ أَجْمَعِينَ (65) ثُمَّ أَغْرَقْنَا الْآخَرِينَ (66) إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ (67) وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ (68)
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 355

ترجمه آيات … .. ص : 355

و چون پروردگارت به موسي ندا داد كه سوي گروه ستمكاران برو (10).
گروه فرعون كه چرا نمي‌ترسند؟ (11).
(موسي) گفت پروردگارا من بيم آن دارم كه دروغگويم شمارند (12).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 356
و حوصله‌ام سر آيد در نتيجه زبانم روان نشود پس هارون را نيز پيغمبري ببخش (13).
فرعونيان خوني به گردن من دارند و بيم دارم كه مرا بكشند (14).
فرمود هرگز! شما هر دو آيات ما را ببريد كه ما همراه شما شنواييم (15).
نزد فرعون رويد و بگوييد كه ما فرستاده پروردگار جهانيانيم (16).
بايد كه بني اسرائيل را با ما بفرستي (17).
(فرعون) گفت: مگر وقتي نوزاد بودي تو را نزد خويش پرورش نداديم و سالها از عمرت را ميان ما به سر نبردي؟ (18).
و (سر انجام) آن كارت را (كه نمي‌بايست انجام مي‌دادي) انجام دادي و تو از ناسپاسان بودي (19).
(موسي) گفت: آن كار را هنگامي كردم كه از راه بيرون بودم (20).
و چون از شما بيم داشتم از دستتان گريختم و پروردگارم به من فرزانگي و دانش بخشيد و از پيغمبرانم كرد (21).
آيا اين نعمتي است كه منت آن را به من مي‌نهي كه پسران بني اسرائيل را به بردگي گرفته‌اي؟ (22).
فرعون گفت: پروردگار جهانيان چيست؟ (23).
گفت پروردگار آسمانها و زمين و آنچه ميان آن دو است، اگر اهل يقينيد (24).
(فرعون) به اطرافيان خود گفت هيچ مي‌شنويد چه مي‌گويد؟ (25).
گفت پروردگار شما و پروردگار نياكانتان (26).
گفت: پيغمبري كه به سوي شما فرستاده شده ديوانه است (27).
گفت (او) پروردگار مشرق و مغرب و هر چه ميان آن دو است اگر فهم داريد (28).
گفت: اگر خدايي غير از من بگيري زندانيت مي‌كنم (29).
گفت: و حتي اگر براي تو معجزه‌اي روشن آورده باشم؟ (30).
گفت: اگر راست مي‌گويي آن را بياور (31).
موسي عصاي خود را بينداخت و در دم اژدهايي هويدا گشت (32).
و دست خويش را بيرون آورد همه ديدند كه سفيد و روشن بود (33).
(فرعون به بزرگان اطراف خود گفت: عجب جادوگر ماهري است (34).
كه مي‌خواهد شما را با جادوي خويش از سر زمينتان بيرون كند، بنا بر اين چه رأي مي‌دهيد؟ (35).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 357
گفتند: وي را با برادرش نگهدار و به تمام شهرها مامورين جمع آوري بفرست (36).
تا همه جادوگران ماهر را پيش تو آورند (37).
پس جادوگران را به موعد روزي معين، جمع كرد (38).
و به مردم گفتند شما نيز جمع شويد (39).
تا اگر ساحران غالب آمدند ما نيز آنها را پيروي كنيم (40).
پس جادوگران آمدند و به فرعون گفتند: اگر ما غالب آمديم آيا مزدي خواهيم داشت؟ (41).
گفت: آري و در اين صورت از مقربان خواهيد بود (42).
(موسي) به ايشان گفت: هر چه افكندني هست بيفكنيد (43).
پس ريسمانها و عصاهاي خويش را افكندند و گفتند: به عزت فرعون سوگند كه ما غلبه يافتگانيم (44).
سپس موسي عصاي خويش را بيفكند و آنچه را ساخته بودند بلعيد (45).
جادوگران سجده‌كنان خاكسار شدند (46).
گفتند: به پروردگار جهانيان ايمان آورديم (47).
كه پروردگار موسي و هارون نيز هست (48).
(فرعون) گفت: چرا پيش از آنكه اجازه‌تان دهم به او ايمان آورديد؟ پس حتما او بزرگ شما است كه جادو تعليمتان داده است، به زودي خواهيد دانست كه دستها و پاهايتان را به عكس يكديگر قطع مي‌كنم و همه شما را بر دار مي‌آويزم (49).
گفتند: مهم نيست، چون به سوي پروردگارمان مي‌رويم (50).
ما طمع داريم كه پروردگارمان گناهانمان را بيامرزد به همين جهت اولين كسي هستيم كه ايمان آورديم (51).
و به موسي وحي كرديم كه بندگان ما را شبانگاه حركت بده كه آنها شما را تعقيب مي‌كنند (52).
و فرعون مامورين جمع آوري را به شهرها فرستاد (53).
كه اينان گروهي‌اند كند (54).
كه موجب خشم ما شده‌اند (55).
و ما همگي آماده كارزاريم (56).
ولي آنها (فرعونيان) را از باغستانها و چشمه‌سارها بيرون كرديم (57).
و از گنجها و جايگاههاي خويشان (بيرون كرديم) (58).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 358
و آن را به بني اسرائيل داديم (59).
پس هنگام آفتاب از پي آنها شدند (60).
و چون دو جماعت يكديگر را بديدند، ياران موسي گفتند: اي واي! ما را گرفتند (61).
(موسي) گفت: هرگز! پروردگار من با من است و رهبريم خواهد كرد (62).
به موسي وحي كرديم كه عصاي خويش را به دريا بزن، پس بشكافت و هر بخشي چون كوهي بزرگ بود (63).
ديگران را بدانجا نزديك كرديم (64).
و موسي را با همراهانش جملگي نجات داديم (65).
سپس ديگران را غرق كرديم (66).
كه در اين عبرتي است ولي بيشترشان ايمان آور نبودند (67).
و پروردگارت نيرومند و فرزانه است (68).

بيان آيات [غرض اين آيات: مقايسه قوم خاتم الانبياء (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) با قوم موسي و هارون، ابراهيم، نوح و …] … .. ص : 358

اشاره

در اين آيات به داستانهايي از اقوام انبياي گذشته شروع كرده تا روشن شود كه قوم خاتم الانبياء (ص) نيز همان راهي را مي‌روند كه قوم موسي و هارون و ابراهيم و نوح و هود و صالح و لوط و شعيب رفته بودند و به زودي راه اينان نيز به همان سرنوشتي منتهي مي‌شود كه آن اقوام ديگر بدان مبتلا شدند، يعني بيشترشان ايمان نمي‌آورند و خدا ايشان را به عقوبت دنيايي و آخرتي مي‌گيرد.
دليل بر اينكه آيات در مقام به دست دادن چنين نتيجه‌اي است اين است كه در آخر هر داستاني مي‌فرمايد:" وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ"، هم چنان كه در داستان خاتم الأنبياء (ص) بعد از ختم كلام و حكايت اعراض قومش در آغاز سوره فرمود:" وَ ما كانَ … "، پس معلوم مي‌شود كه آيات در مقام تطبيق داستاني بر داستان ديگر است.
و همه براي اين است كه خاطر رسول خدا (ص) تسليت يافته، حوصله‌اش از تكذيب قومش سر نرود و بداند كه تكذيب قوم او امري نو ظهور و تازه نيست بلكه همه اقوام انبياي گذشته نيز همين رفتار را داشتند و از قوم خود انتظاري جز آنچه امتهاي گذشته در مقابل انبياي خود داشتند نداشته باشد. و در ضمن، قوم آن جناب را هم تهديد
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 359
مي‌كند به سرنوشتي كه امتهاي گذشته به خاطر تكذيب پيغمبرشان دچار شدند. مؤيد اين معنا اين است كه در آغاز نقل داستان ابراهيم (ع) فرمود:" وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ إِبْراهِيمَ- داستان ابراهيم را بر ايشان بخوان".
" وَ إِذْ نادي رَبُّكَ مُوسي … أَ لا يَتَّقُونَ" يعني بياد آر زماني را كه پروردگارت موسي را ندا در داد و او را به رسالت به سوي فرعون مبعوث فرمود، تا بني اسرائيل را از چنگ وي برهاند (به تفصيلي كه در سوره طه و غير آن گذشت).
جمله" أَنِ ائْتِ الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" نوعي تفسير است براي ندا و مي‌رساند كه آن ندا چه بوده و اگر نخست فرمود:" اينكه نزد قوم ستمكار بروي" و سپس آن قوم را به قوم فرعون تفسير كرد، براي اين بود كه به حكمت اين ماموريت كه شرك ايشان و ظلمي بود كه نسبت به بني اسرائيل روا مي‌داشتند- كه تفصيلش در سوره طه از آيه" اذْهَبا إِلي فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغي … فَأْتِياهُ فَقُولا إِنَّا رَسُولا رَبِّكَ فَأَرْسِلْ مَعَنا بَنِي إِسْرائِيلَ وَ لا تُعَذِّبْهُمْ" «1» آمده- اشاره كند.
و جمله" أَ لا يَتَّقُونَ- چرا به تقوي نمي‌گرايند"- به صيغه غيبت- توبيخي است غيابي كه خداي تعالي از ايشان كرده و چون اين توبيخ در روز انعقاد رسالت موسي واقع شده، اين معنا را مي‌دهد كه اي موسي به ايشان بگو: پروردگار من شما را توبيخ مي‌كند به اينكه راه تقوي را ترك كرده‌ايد، و مي‌فرمايد:" أَ لا يَتَّقُونَ".
" قالَ رَبِّ إِنِّي أَخافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ وَ يَضِيقُ صَدْرِي وَ لا يَنْطَلِقُ لِسانِي فَأَرْسِلْ إِلي هارُونَ" در مجمع البيان گفته: كلمه" خوف" به معناي آن حالت ناراحتي و اضطراب دروني است كه در هنگام توقع و احتمال ضرر به آدمي دست مي‌دهد و نقيض آن حالت،" امن" است كه به معناي آرامش و سكون نفس است نسبت به اينكه نفعش خالص و آميخته با ضرر نيست و ضرر آن را تهديد نمي‌كند «2» و بيشتر موارد اطلاق خوف در مورد احساس شر است، مواردي كه آدمي را وادار مي‌كند به اينكه برخيزد و براي جلوگيري از آن شر، ابتكاري كند، هر چند كه در دل اضطرابي پيدا نشود، به خلاف" خشيت" كه آن مخصوص مواردي است
__________________________________________________
(1)برويد به سوي فرعون كه او به راه كفر و طغيان شتافته است … هر دو به جانب فرعون رفته بگوييد كه ما دو رسول پروردگار توايم پس بني اسرائيل را با ما بفرست و آنها را عذاب منما. سوره طه، آيه 43- 47.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 186.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 360
كه نفس آدمي از احساس شر، دچار اضطراب و تشويش گردد و به همين جهت است كه خداي تعالي خشيت از غير خود را از انبيايش نفي كرده و فرموده است:" لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلَّا اللَّهَ" «1» و ليكن نفرمود كه: از غير خدا خوف ندارند، و چه بسا خوف را اثبات هم كرده باشد، چون فرموده:" وَ إِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً" «2».
" إِنِّي أَخافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ"- يعني من مي‌ترسم قوم فرعون نسبت دروغ به من بدهند.
" وَ يَضِيقُ صَدْرِي وَ لا يَنْطَلِقُ لِسانِي"- دو فعل" يضيق و ينطلق" هر دو مرفوعند، چون معطوفند به" اخاف" در نتيجه عذري كه موسي آورد سه چيز بوده، اول ترس از اينكه تكذيبش كنند، دوم اينكه حوصله‌اش سر آيد و تاب مقاومت نداشته باشد، سوم اينكه بيانش از اداي دعوت خود قاصر باشد.
ولي در قرائت يعقوب و غير او دو فعل يضيق و ينطلق به نصب قرائت شده، تا عطف بر" يكذبون" باشد و اين قرائت با طبع معنا سازگارتر است بنا بر اين، عذر موسي (ع) تنها همان عذر اولي است، يعني ترس از تكذيب، و دو تاي ديگر نتيجه عذر اولي است. به عبارت روشن‌تر، عذر تنها تكذيب مردم است، كه به سر آمدن حوصله و كندي زبان مي‌آورد و اين معنا، علاوه بر سازگاري‌اش با طبع قضيه، با آيات ديگر اين داستان- كه در سوره‌هاي ديگر خواهيم خواند- سازگارتر است، چون در آنها يك عذر آمده كه همان ترس از تكذيب است.

[بيان اينكه جمله:" فَأَرْسِلْ إِلي هارُونَ" در گفتگوي موسي (عليه السلام) با خداي سبحان، حاكي از تعلل و شانه خالي كردن از مسئوليت نيست] … .. ص : 360

" فَأَرْسِلْ إِلي هارُونَ"- يعني ملك وحي خود را نزد هارون هم بفرست تا او ياور من در تبليغ رسالت باشد، و اين تعبير، تعبيري است شايع، وقتي كسي دچار بلايي شده باشد، و يا امري بر او مشكل شده باشد، اطرافيان به وي مي‌گويند بفرست نزد فلاني، يعني از او كمك بطلب و او را ياور خود بگير.
پس جمله مورد بحث جمله‌اي است متفرع بر جمله" من مي‌ترسم" و در حقيقت جمله" من مي‌ترسم" و فروعاتي كه بر آن متفرع شده از قبيل دلتنگي و گير كردن زبان، مقدمه بوده براي همين كه در جمله مورد بحث رسالت را براي هارون درخواست كند، تا در كار رسالتش شريك و ياور باشد. آري منظور از اين مقدمه اين بوده كه رسالت و ماموريتش با تصديق هارون و ياري او بهتر و سريعتر انجام شود، نه اينكه خواسته باشد از زير بار سنگين رسالت شانه خالي كند.
__________________________________________________
(1)(اين سلسله جليله) از غير خدا خشيتي ندارند. سوره احزاب، آيه 39.
(2)و هر وقت از ايشان ترسيدي كه خيانت كنند. سوره انفال، آيه 59.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 361
در تفسير روح المعاني گفته: يكي از ادله‌اي كه بر اين معنا دلالت مي‌كند اين است كه: جمله" فارسل"، بين سه جمله اول و جمله چهارم يعني" وَ لَهُمْ عَلَيَّ ذَنْبٌ" قرار گرفته چون اين قرار داشتن اعلام مي‌كند كه با جمله چهارم ارتباطي دارد و اگر سخنان موسي از باب تعلل و شانه خالي كردن بود، مي‌بايستي جمله:" فارسل" آخر همه جملات در آيد، نه ما قبل آخر «1» «2» و اين دليلي كه روح المعاني آورده دليل خوبي است، ولي از آن روشنتر آيه" قالَ رَبِّ إِنِّي قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً فَأَخافُ أَنْ يَقْتُلُونِ وَ أَخِي هارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِساناً فَأَرْسِلْهُ مَعِي رِدْءاً يُصَدِّقُنِي إِنِّي أَخافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ" «3» مي‌باشد كه به صراحت مي‌فهماند: منظور موسي (ع) از اين سخنان تعلل نبوده، بلكه مي‌خواسته كار دعوتش صحيح‌تر و راهش به هدف نزديك‌تر شود.

[معناي" ذنب" و مراد از اينكه موسي (عليه السلام) فرمود:" وَ لَهُمْ عَلَيَّ ذَنْبٌ … "] … .. ص : 361

وَ لَهُمْ عَلَيَّ ذَنْبٌ فَأَخافُ أَنْ يَقْتُلُونِ"
راغب در مفردات مي‌گويد: كلمه" ذنب" در اصل به معناي گرفتن دنباله چيزي است، مثلا گفته مي‌شود:" ذنبته"، يعني رسيدم به دم آن و آن را گرفتم. ولي در هر عملي كه دنباله وخيمي دارد نيز استعمال مي‌شود، به اين اعتبار كه عمل مذكور نيز دم و دنباله‌اي دارد «4».
و در آيه شريفه اشاره است به داستان قتل موسي و اگر فرمود: براي ايشان گناهي است به گردن من، براي اين است كه موسي خود را گناهكار نمي‌دانست، بلكه به اعتقاد فرعونيان گناهكار بود و يا آنكه اصلا ذنب در اينجا معناي گناه ندارد، بلكه به همان معناي
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 65.
(2)(و خلاصه ترجمه آيه بنا بر وجه اول كه مختار ما و روح المعاني است، اينست كه" موسي گفت:
پروردگارا من مي‌ترسم تكذيبم كنند، و در نتيجه حوصله‌ام سر آيد و زبانم كند شود، پس بفرست نزد هارون، چون علاوه بر ترس از تكذيب، فرعونيان خوني از من طلب دارند و به زعم ايشان من قاتلم" و بنا بر اينكه، تعلل باشد اين مي‌شود" پروردگارا من مي‌ترسم تكذيبم كنند و در نتيجه حوصله‌ام سر آيد و زبانم كند شود و فرعونيان خوني از من طلب دارند و به زعم ايشان من قاتلم پس بفرست نزد هارون". مترجم.
(3)گفت پروردگارا من كسي را از ايشان كشته‌ام، مي‌ترسم مرا بكشند و برادرم هارون از من زباني فصيح‌تر دارد، پس بفرست نزد او تا وزير من باشد، و مرا تصديق كند، چون من مي‌ترسم ايشان مرا تكذيب كنند. سوره قصص، آيه 33 و 34. [ … ..]
(4)مفردات راغب، ماده" ذنب".
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 362
لغوي خود استعمال شده، يعني من كاري كرده‌ام كه از نظر آنها عاقبت وخيمي دارد، و دليلي هم نداريم كه ذنب در اينجا به معناي نافرماني خدا باشد، و بحث مفصل اين داستان- ان شاء اللَّه- در سوره قصص خواهد آمد.
" قالَ كَلَّا فَاذْهَبا بِآياتِنا إِنَّا مَعَكُمْ مُسْتَمِعُونَ" كلمه" كلا" (مانند حاشا) ردع و رد سخني را مي‌رساند و در اينجا متعلق است به سخنان قبلي موسي- يعني اظهار ترس از كشته شدن- پس اين كلمه به موسي تامين مي‌دهد و او را دلگرم مي‌كند، كه مطمئن باشد دست فرعونيان به او نمي‌رسد، و اما درخواست اينكه هارون را نيز رسول خود كند، و با او بفرستد در آيه چيزي كه جواب از آن باشد نيامده، تنها فرموده:" پس دو نفري آيات مرا نزد وي ببريد"، و همين دلالت مي‌كند بر اينكه در خواستش پذيرفته شده است.
و جمله" فَاذْهَبا بِآياتِنا" متفرع بر همان ردع است، (نه، چنين نيست پس آيات ما را ببريد)، و اين تفريع، كلام را چنين معنا مي‌دهد كه:" آيات ما را نزد فرعون ببريد و نترسيد"، آن گاه اين معنا را تعليل كرده به اينكه" إِنَّا مَعَكُمْ مُسْتَمِعُونَ- ما با شما هستيم و مي‌شنويم" و مراد از ضمير جمع" كم- شما" با اينكه مورد خطاب دو نفر بودند، موسي و هارون و قوم فرعون است، كه آن دو نزدشان مي‌روند.
و اينكه بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از ضمير جمع، تنها موسي و هارون است، چون كمترين عدد جمع دو نفر است، صحيح نيست، زيرا علاوه بر اينكه اصل دعوايش در خصوص مورد بحث باطل است با ضميرهاي تثنيه‌اي كه قبلا گذشت و در آيات بعد نيز مي‌آيد سازگار نيست و اين اشكال را ديگران نيز به مفسر مذكور كرده‌اند.
كلمه" استماع" به معناي گوش دادن به كلام و گفتار است و اين تعبير كنايه از اين است كه خداي تعالي در گفتگوي آن دو با قوم فرعون حاضر است و كمال عنايت را به آنچه ميان آنان جريان مي‌يابد دارد، هم چنان كه در آيات اين داستان در سوره طه فرموده:" لا تَخافا إِنَّنِي مَعَكُما أَسْمَعُ وَ أَري" «2».
و حاصل معنا اين است كه:" نه، چنين نيست و نمي‌توانند تو را بكشند، پس برويد نزد آنان، و آيات ما را ببريد و نترسيد، كه ما نزد شما حاضريم و آنچه پيش مي‌آيد مي‌بينيم و به آن كمال عنايت را داريم.
__________________________________________________
(1)الجامع لاحكام القرآن، ج 13، ص 93.
(2)نترسيد من با شما هستم مي‌شنوم و مي‌بينم. سوره طه، آيه 46.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 363

[گفتگوي موسي (عليه السلام) با فرعون] … .. ص : 363

" فَأْتِيا فِرْعَوْنَ فَقُولا إِنَّا رَسُولُ رَبِّ الْعالَمِينَ أَنْ أَرْسِلْ مَعَنا بَنِي إِسْرائِيلَ" اين جمله بيان دستوري است كه در آيه قبل بود و فرمود:" فَاذْهَبا بِآياتِنا".
و جمله"قُولا إِنَّا رَسُولُ رَبِّ الْعالَمِينَ
- پس بگوييد كه ما فرستاده رب العالمينيم" تفريع بر رفتن نزد فرعون است و اگر كلمه" رسول" را مفرد آورد، با اينكه دو نفر بودند، يا به اين اعتبار است كه هر يك از آن دو رسول بودند، و يا به اين اعتبار كه رسالتشان يكي بوده و آن اين بوده كه" أَنْ أَرْسِلْ … - بني اسرائيل را با ما بفرستي" و يا به اين اعتبار كه كلمه رسول در اصل مصدر بوده و مصدر در مفرد و جمع يكسان مي‌آيد و تقدير كلام اين است كه:
" ما دو نفر صاحب رسول رب العالمينيم" يعني صاحب رسالت او هستيم. و اين احتمال آخري را ديگران نيز آورده‌اند.
و جمله" أَنْ أَرْسِلْ مَعَنا بَنِي إِسْرائِيلَ" تفسير رسالتي است كه از سياق استفاده مي‌شود، و مقصود از اين رسالت (كه بني اسرائيل را با ما بفرستي) اين است كه دست از آنان برداري و آزادشان كني، ولي چون مقصود اصلي اين بوده كه بني اسرائيل را از مصر به سرزمين مقدس منتقل كنند، سرزميني كه خداي تعالي وعده‌اش را به ايشان داده بود به همانجايي كه موطن اصلي پدرانشان ابراهيم و اسحاق و يعقوب (ع) بود، به همين جهت نگفتند:" بني اسرائيل را آزاد كن"، بلكه گفتند:" با ما بفرست" يعني با ما به سر زمين فلسطين بفرست.
" قالَ أَ لَمْ نُرَبِّكَ فِينا وَلِيداً وَ لَبِثْتَ فِينا مِنْ عُمُرِكَ سِنِينَ" اين جمله استفهام انكاري است و توبيخ و سرزنش را مي‌رساند و كلمه" نربك" صيغه مع الغير از مضارع تربيت است و كلمه" وليد" به معناي كودك است.
وقتي كه فرعون متوجه سخنان موسي و هارون مي‌شود و سخنان آن دو را مي‌شنود، موسي را مي‌شناسد و لذا خطاب را متوجه او به تنهايي مي‌كند و مي‌گويد:" آيا تو نبودي كه ما، در كودكي تو را تربيت كرديم" و مقصودش از اين سخن اعتراض بر موسي بود از جهت دعايي كه موسي كرد، خلاصه: منظورش اين است كه تو خيال كرده‌اي ما تو را نمي‌شناسيم؟
مگر تو همان نبودي كه ما، در آغوش خود بزرگت كرديم در حالي كه كودك بودي و سالها از عمرت را در ميان ما به سر بردي؟ ما اسم و رسم تو را مي‌شناسيم و هيچ خاطره‌اي از تو و احوال تو را فراموش نكرده‌ايم، آن وقت چطور شد كه ناگهان رسول شدي، تو كجا و رسالت كجا؟ با اينكه اصل و فرعت را مي‌شناسيم.
" وَ فَعَلْتَ فَعْلَتَكَ الَّتِي فَعَلْتَ وَ أَنْتَ مِنَ الْكافِرِينَ"
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 364
كلمه" فعلة"- به فتح فاء صيغه مره از فعل است و يك بار را مي‌رساند مثل اينكه مي‌گوييم" ضربته ضربة" يعني او را زدم يك بار زدن، و علت اينكه فعله را توصيف كرد به جمله" الَّتِي فَعَلْتَ- آن يك عملت كه انجام دادي" اين بود كه بفهماند آن يك عملت جرم بسيار بزرگ و رسوا بود و نظير اين تعبير در آيه" فَغَشِيَهُمْ مِنَ الْيَمِّ ما غَشِيَهُمْ" «1» است و منظور فرعون، از آن يك عملي كه موسي (ع) كرد همان داستان كشتن مرد قبطي بود.

[مفاد جمله:" وَ أَنْتَ مِنَ الْكافِرِينَ" كه در خطاب فرعون به موسي (عليه السلام) آمده است] … .. ص : 364

و اينكه گفت:" وَ أَنْتَ مِنَ الْكافِرِينَ- و تو از كافران بودي"، از ظاهر سياق- به طوري كه بعدا به آن اشاره خواهيم كرد- بر مي‌آيد كه مراد فرعون از كفر موسي، كفران نعمت است و اينكه تو نمك‌پرورده ما بودي و مع ذلك آن مرد قبطي ما را كشتي، و در سرزمين ما فساد انگيختي با اينكه سالها از نعمت ما برخوردار بودي و ما تو را مانند ساير مواليد بني اسرائيل نكشتيم و در عوض در خانه خود تربيت كرديم، از اين همه بالاتر (البته به زعم فرعون) تو مانند ساير بني اسرائيل برده ما بودي، چون بني اسرائيل همه بندگان ما هستند و من به آنان نعمت مي‌دهم، آن وقت تو كه يكي از همين بردگان هستي مردي از قوم و فاميل مرا كشتي و از رسم عبوديت و شكر نعمت من سرباز زدي؟! پس، خلاصه اعتراض فرعون در اين دو آيه اين است كه تو همان كسي هستي كه ما در كودكي و خردسالي‌ات تو را تربيت كرديم و سالهايي چند از عمرت را نزد ما به سر بردي و با كشتن مردي از دودمان من كفران نعمت من كردي با اينكه تو عبدي از عبيد من، يعني از بني اسرائيل بودي آن وقت با اين سوابق سويي كه داري، ادعاي رسالت هم مي‌كني تو را چه به رسالت؟ اگر تو را نمي‌شناختيم باز مطلبي بود، ما كه تو را و نمك‌نشناسي‌ها و فسادت را مي‌دانيم و كاملا تو را مي‌شناسيم.
با اين بيان روشن مي‌شود اينكه بعضي «2» از مفسرين كلمه كفر را در مقابل ايمان گرفته و گفته‌اند: معناي آيه اين است كه تو به الوهيت من كافر بودي و يا اين است كه تو به همان خدايي كه ادعاي رسالتش را مي‌كني، كافري و به آن خدا هم ايمان نداري براي اينكه تو سالها نزد ما بودي و با ما معاشرت داشتي و در كيش ما و ملت ما بودي معناي درستي نيست.
و همچنين آن مفسر ديگر كه گفته:" اين جمله تنها مي‌خواهد بگويد تو كفران نعمت
__________________________________________________
(1)فرا گرفت از دريا ايشان را آنچه فرا گرفت. سوره طه، آيه 78.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 187.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 365
مرا كردي" تفسير خوبي نكرده است، براي اينكه آيه شريفه مي‌فرمايد" تو از كافراني" و از ظاهر آن بر مي‌آيد كه مراد فرعون، كفران نعمتي «1» است كه به عموم بني اسرائيل داشته و نيز آن نعمت‌ها كه به خصوص موسي ارزاني داشته است، نه تنها نعمتهاي خاصه به موسي.

[پاسخ موسي (عليه السلام) به سه اشكال و اعتراض فرعون بر آن حضرت] … .. ص : 365

" قالَ فَعَلْتُها إِذاً وَ أَنَا مِنَ الضَّالِّينَ فَفَرَرْتُ مِنْكُمْ لَمَّا خِفْتُكُمْ فَوَهَبَ لِي رَبِّي حُكْماً وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُرْسَلِينَ وَ تِلْكَ نِعْمَةٌ تَمُنُّها عَلَيَّ أَنْ عَبَّدْتَ بَنِي إِسْرائِيلَ" ضمير در" فعلتها" به كلمه" فعلة"- كه در آيه قبلي بود- برمي‌گردد و ظاهرا كلمه" اذا" مقطوع از جواب و جزاء است، و- بطوري كه گفته‌اند- معناي" حينئذ- در اين هنگام" را مي‌رساند و كلمه" عبدت" از تعبيد است و تعبيد و اعباد به معناي بنده گرفتن است.
و اين آيات سه‌گانه جوابي است كه موسي (ع) از اعتراض فرعون داده و از تطبيق اين جواب با اعتراضي كه فرعون كرد بر مي‌آيد كه موسي (ع) اعتراض فرعون را تجزيه و تحليل كرده و از آن سه تا اشكال فهميده و در نتيجه به هر سه پاسخ گفته است:
اول اينكه، فرعون از رسالت وي استبعاد كرده، كه چنين چيزي ممكن نيست، مگر ممكن است كسي كه ما سوابق او را كاملا مي‌شناسيم و مي‌دانيم كه مردي است چنين و چنان، رسول خدا شود؟ كه جمله:" أَ لَمْ نُرَبِّكَ فِينا وَلِيداً وَ لَبِثْتَ فِينا مِنْ عُمُرِكَ سِنِينَ" متضمن آن است.
دوم اينكه، عمل او را زشت دانسته، و او را مفسد و مجرم خوانده، كه جمله:" فَعَلْتَ فَعْلَتَكَ الَّتِي فَعَلْتَ" متضمن آن است.
سوم اينكه، بر او منت نهاده كه تو يكي از بردگان مايي، كه جمله" وَ أَنْتَ مِنَ الْكافِرِينَ" اشاره به آن است.
و طبع كلام اقتضاء مي‌كرده كه نخست از اشكال دوم پاسخ گويد سپس از اعتراض اولش و در آخر از اعتراض سومش و موسي (ع) همين طور پاسخ داد.

[مقصود از ضلالت در سخن موسي (عليه السلام):" قالَ فَعَلْتُها إِذاً وَ أَنَا مِنَ الضَّالِّينَ … "] … .. ص : 365

پس، جمله" فَعَلْتُها إِذاً وَ أَنَا مِنَ الضَّالِّينَ" جواب از اعتراض دوم او است كه موسي (ع) را مجرم دانست و جرمش را بزرگ جلوه داد و به خاطر اينكه- به اصطلاح- احساسات عليه او تحريك نشود نامي از كشتن نبرد تا قبطيان حاضر در جلسه متاثر نشوند.
دقت در متن جواب و مقابله آن با اعتراض فرعون، اين معنا را مي‌رساند كه جمله:
" فَفَرَرْتُ مِنْكُمْ لَمَّا خِفْتُكُمْ فَوَهَبَ لِي رَبِّي حُكْماً" تتمه جواب از قتل باشد، تا حكم" نبوت"
__________________________________________________
(1)منهج الصادقين، ج 6، ص 435.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 366
در مقابل ضلال قرار گرفته باشد و در اين صورت به خوبي روشن مي‌شود كه مراد از ضلال، جهل در مقابل حكم است، زيرا حكم به معناي اصابه نظر و درك حقيقت هر امري و متقن بودن نظريه در تطبيق عمل با نظريه است.
در نتيجه معناي حكم، قضاوت به حق در خوبي و يا بدي يك عمل، و تطبيق عمل با آن قضاوت است و اين قضاوت به حق همان است كه به انبياء داده مي‌شود، هم چنان كه قرآن كريم درباره آنان فرمود:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ" «1».
بنا بر اين، مراد موسي (ع) اين است كه اگر آن روز آن عمل را كردم، در حالي كردم كه به خاطر جهل گمراه بودم و مصلحت كار را نمي‌دانستم و نمي‌دانستم در اين عمل، حق چيست تا پيروي كنم.
و خلاصه: حكم خدا را نمي‌دانستم، يك نفر از بني اسرائيل مرا به ياري خود خواند و من او را ياري كردم و هرگز احتمال نمي‌دادم كه اين ياري او به كشته شدن مرد قبطي مي‌انجامد و عاقبت وخيمي به بار مي‌آورد و مرا ناگزير مي‌كند كه از مصر بيرون شده به مدين بگريزم و سالها از وطن دور شوم.
از اينجا روشن مي‌شود اينكه بعضي «2» گفته‌اند: مراد از ضلالت، جهل است، البته جهل به اين معنا كه آدمي بدون پروا اقدام به عملي كند و درباره عواقب آن نينديشد هم چنان كه در شعر شاعر آمده:
الا لا يجهلن احد علينا فنجهل فوق جهل الجاهلينا «3» و همچنين اينكه بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مراد از ضلالت، محبت است هم چنان كه كلام فرزندان يعقوب كه به پدرشان گفتند:" تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلالِكَ الْقَدِيمِ" «5» به معناي محبت تفسير شده، يعني تو هم چنان بر محبت يوسف باقي هستي و در آيه مورد بحث معناي كلام موسي (ع) اين است كه آن روز كه من آن قبطي را كشتم، از اين جهت بود كه من از دوستداران خدا بودم، و دوستي با خدا، اجازه نداد كه در عاقبت عمل خود بينديشم،
__________________________________________________
(1)هيچ رسولي نفرستاديم مگر براي اينكه به اذن خدا مطاع قرار گيرد. سوره نساء، آيه 64.
(2)روح المعاني، ج 19، ص 69.
(3)اعلام مي‌كنم كه احدي با ما جهالت نكند و ما را وادار نسازد كه ما بالاترين جهالت‌ها را در باره او بكنيم.
(4)روح المعاني، ج 19، ص 69.
(5)قسم به خدا تو هم چنان در گمراهي سابقت هستي. سوره يوسف، آيه 95.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 367
معناي صحيحي نيست.
اما وجه اول صحيح نيست براي اينكه در اين وجه موسي (ع) اعتراف به جرم و نافرماني خدا كرده و حال آنكه آيات سوره قصص تصريح دارد بر اينكه خداي تعالي قبل از واقعه قتل مزبور هم به او حكم و علم داده بود و داشتن حكم و علم با ضلالت به اين معنا نمي‌سازد.
و اما وجه دوم صحيح نيست چون علاوه بر اينكه با سياق نمي‌سازد از ادب قرآن به دور است كه محبت خداي را ضلالت بخواند.
و اما قول آن مفسر «1» ديگر كه گفته:" مراد از ضلالت، جهل به معناي عدم تعمد است و معنايش اين است كه من اين كار را عمدا نكردم" صحيح نيست، چون مي‌دانيم كه موسي (ع) اين كار را عمدا كرد چيزي كه هست منظورش تاديب او بود ولي به قتلش منجر شد.
همچنين گفتار مفسر ديگري كه گفته: مراد از ضلالت، جهل به شرايع است، هم چنان كه در آيه" وَ وَجَدَكَ ضَالًّا فَهَدي" به اين معنا است. و نيز قول آن مفسر ديگر كه گفته:
مراد از ضلالت فراموشي است، هم چنان كه در آيه" أَنْ تَضِلَّ إِحْداهُما فَتُذَكِّرَ إِحْداهُمَا الْأُخْري" به اين معنا است و معناي آيه مورد بحث اين است كه: من هنگامي او را كشتم كه حرمت آدم‌كشي را فراموش كرده بودم و يا فراموش كرده بودم كه اينطور زدن عادتا به قتل او مي‌انجامد.
همه اين اقوال وجوهي هستند كه ممكن است بازگشت يك يك آنها به همان وجهي باشد كه ما بيان داشتيم.
جمله" فَفَرَرْتُ مِنْكُمْ لَمَّا خِفْتُكُمْ فَوَهَبَ لِي رَبِّي حُكْماً" متفرع است بر داستان قتل، و علت ترس موسي و فرار كردن وي همان است كه خداي تعالي در سوره قصص ذكر كرده و فرموده است:" وَ جاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَي الْمَدِينَةِ يَسْعي قالَ يا مُوسي إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ" «2».

[مراد از حكمي كه بعد از گريختن موسي (عليه السلام) از مصر به او داده شده (فَوَهَبَ لِي رَبِّي حُكْماً)] … .. ص : 367

و اما مراد از" حكم"- آن طور كه ما استظهار كرديم- اصابه نظر، و رسيدن به حقيقت
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 187.
(2)مردي از بالاي شهر دوان دوان آمد و گفت: اي موسي درباريان سرگرم مشورتند كه تو را به قتل برسانند، هر چه زودتر بيرون شو كه من از خيرخواهان تو هستم، پس موسي ترسان و نگران بيرون شد. سوره قصص، آيه 20 و 21.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 368
هر امر و اتقان رأي در عمل به آن نظريه است و اگر بگويي آيه شريفه صريح است در اينكه موهبت حكم، بعد از داستان قتل به موسي (ع) داده شد ولي مفاد آيات سوره قصص اين است كه اين موهبت قبل از داستان قتل به موسي (ع) داده شده چون فرموده:" وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَوي آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ وَ دَخَلَ الْمَدِينَةَ" «1» و بعد از آن داستان قتل و فرار كردن را ذكر مي‌كند بنا بر اين ميان اين دو آيه چگونه مي‌توان جمع نمود و رفع تناقض كرد؟
در جواب مي‌گوييم: كلمه حكم، هم در آيه مورد بحث و هم در آيه سوره قصص بطور نكره آمده و اين خود اشعار دارد بر اينكه اين دو حكم با هم فرق دارند و درباره خصوص تورات كه متضمن حكم بوده فرموده:" وَ عِنْدَهُمُ التَّوْراةُ فِيها حُكْمُ اللَّهِ" «2» و ما مي‌دانيم كه تورات بعد از غرق شدن فرعون و نجات دادن بني اسرائيل نازل شده.
پس مي‌توان گفت كه به موسي (ع) در چند نوبت مراتبي از حكم داده شده بود كه بعضي از مراتب آن ما فوق بعضي ديگر بوده، حكمي قبل از كشتن قبطي و حكمي ديگر بعد از فرار و قبل از مراجعتش به مصر، و حكمي ديگر بعد از غرق شدن فرعون و در هر بار، مرتبه‌اي از حكم را به او داده بودند تا آنكه با نزول تورات حكمت را برايش تمام كردند.
و اين را اگر بخواهيم تشبيه كنيم، نظير فطرتي است كه خداوند در چند مرحله به آدمي ارزاني مي‌دارد، يك مرحله ضعيف آن، همان سلامت فطرتي است كه در حال كودكي به آدمي مي‌دهد و مرحله بالاتر آن را در حال بزرگي كه آدمي به خانه عقل مي‌نشيند ارزاني مي‌كند كه نامش را اعتدال در تعقل، وجودت در تدبير مي‌گذاريم و مرحله قوي‌تر آن را بعد از ممارست در اكتساب فضائل مي‌دهد، زيرا مرحله دوم، آدمي را وادار به كسب فضائل مي‌كند و چون اين كسب فضائل تكرار شد حالتي در آدمي پديد مي‌آيد به نام ملكه تقوي و اين سه حالت در حقيقت يك چيز و يك سنخ است، كه به تدريج و در حالي بعد از حال ديگر نمو مي‌كند.
از آنچه گذشت معلوم شد اينكه بعضي «3» از مفسرين حكم را به نبوت تفسير كرده‌اند صحيح نيست، چون از لفظ آيه و نيز از مقام آن دليلي بر گفته خود ندارند.
__________________________________________________
(1)و چون به حد رشد رسيد و جوان شد او را حكم و علم داديم و همه نيكوكاران را اينطور پاداش مي‌دهيم، سپس داخل شهر شد. سوره قصص، آيه 14 و 15. [ … ..]
(2)نزد ايشان تورات است كه در آن حكم خداست. سوره مائده، آيه 43.
(3)روح المعاني، ج 19، ص 69.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 369
علاوه بر اين خداي تعالي در چند جا از كلام خود حكم و نبوت را با هم ذكر كرده و فهمانده كه اينها با هم فرق دارند، از آن جمله فرموده:" أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ" «1» و نيز فرموده:" أُولئِكَ الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ" «2» و نيز فرموده:" وَ لَقَدْ آتَيْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ" «3» و آياتي ديگر.

[توضيح مفاد جمله:" وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُرْسَلِينَ" و" وَ تِلْكَ نِعْمَةٌ تَمُنُّها عَلَيَّ … " كه در جواب موسي (عليه السلام) به فرعون آمده و وجوهي كه در اين باره گفته شده است] … .. ص : 369

جمله" وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُرْسَلِينَ" پاسخ از اعتراض اول فرعون است، كه از رسالت موسي (ع) تعجب و استبعاد مي‌كرد، چون او و درباريانش وي را مي‌شناختند، و ناظر احوال او در ايامي كه تربيتش مي‌كردند بودند و حاصل جواب اين است كه: استبعاد ايشان از رسالت وي مربوط به سوابقي است كه از حال وي داشتند و اين استبعاد وقتي بجاست كه رسالت، امري اكتسابي باشد و به دست آمدنش با حصول مقدمات اختياري‌اش ممكن و قابل حدس باشد، تا فرعون تعجب كند كه چطور ممكن است تو پيامبر شوي؟ لذا در پاسخش گفت خدا او را رسول كرده، و مساله رسالت اكتسابي نيست بلكه موهبتي است خدايي، هم چنان كه حكم نيز چنين است و خدا او را بدون هيچ اكتسابي رسالت و حكم داده، اين آن معنايي است كه از سياق بر مي‌آيد.
و اما اينكه بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند:" جمله" أَ لَمْ نُرَبِّكَ فِينا وَلِيداً … " از باب استبعاد نبوده، بلكه خواسته است بر موسي (ع) منت بگذارد" هر چند كه آيه شريفه في نفسها با اين احتمال هم مي‌سازد ولي سياق مجموع جواب، مساعد با آن نيست و حمل آيه بر اين احتمال سياق را در هم مي‌ريزد، چون در اين صورت حتما بايد جمله" وَ تِلْكَ نِعْمَةٌ تَمُنُّها عَلَيَّ … " را جواب از منت مذكور گرفت و حال آنكه اين جواب نمي‌تواند جواب آن باشد.
(چون در خود جمله منت يادآور شده مي‌فرمايد تو بر من منت مي‌نهي كه بني اسرائيل را برده خود كرده‌اي) و نيز بايد جمله" فَعَلْتُها إِذاً … " را جواب از اعتراض به قتل گرفت آن وقت جمله" وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُرْسَلِينَ" زايد مي‌شود و احتياجي بدان نيست. دقت فرماييد.
جمله" وَ تِلْكَ نِعْمَةٌ تَمُنُّها عَلَيَّ أَنْ عَبَّدْتَ بَنِي إِسْرائِيلَ" جواب از منتي است كه فرعون بر او نهاده از در سرزنش او را برده خود خواند، برده‌اي كه كفران نعمت مولاي خود
__________________________________________________
(1)(هيچ بشري) كه خداوند به او رسالت و كتاب و حكمت بدهد (نرسد كه به مردم بگويد مرا بجاي خدا بپرستيد). سوره آل عمران، آيه 79.
(2)اينان كساني بودند كه ما كتاب و حكم و نبوتشان داديم. سوره انعام، آيه 89.
(3)ما به بني اسرائيل كتاب و حكم و نبوت داديم. سوره جاثيه، آيه 16.
(4)روح المعاني، ج 19، ص 68.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 370
كرده، و بيان جواب اين است كه: اين چيزي كه تو آن را نعمتي از خود بر من مي‌خواني و مرا به كفران آن سرزنش مي‌كني اين نعمت نبود، بلكه تسلط جابرانه‌اي بود كه نسبت به من و به همه بني اسرائيل داشتي و برده گرفتن مردم به ظلم و زور كجايش نعمت است؟! پس، جمله مورد بحث جمله‌اي است استفهامي كه معناي انكار را مي‌رساند و جمله" أَنْ عَبَّدْتَ بَنِي إِسْرائِيلَ" بيان مطلبي است كه كلمه" تلك" به آن اشاره مي‌كند و حاصلش اين است كه اين مطلبي كه تو با جمله" وَ أَنْتَ مِنَ الْكافِرِينَ" بدان اشاره كردي و منتي بر من نهادي، نعمتي كه من آن را كفران كردم و سپاس ولي نعمت خود و ولي نعمت همه بني اسرائيل را نگاه نداشتم، صحيح نيست، زيرا ولي نعمت بودن تو مستند به ظلم بود و تو با ظلم و زور، خود را ولي نعمت ما كردي و ولايتي هم كه با ظلم و زور درست شده باشد ظلم است و حاشا بر اينكه ولي نعمت مظلومان و زير دستان خود باشد و گرنه بايد برده گيري هم نعمت باشد و حال آنكه نيست، پس در حقيقت در جمله" أَنْ عَبَّدْتَ بَنِي إِسْرائِيلَ" سبب، در جاي مسبب به كار رفته (و به جاي اينكه فرموده باشد تو بر من منت مي‌گذاري كه ولي نعمتم بودي، فرموده تو بر من منت مي‌گذاري كه ما بني اسرائيل را برده خود كرده‌اي؟).
مفسرين، گفتار فرعون، يعني جمله" أَ لَمْ نُرَبِّكَ" را به دو اعتراض تجزيه و تحليل كرده‌اند- كه قبلا هم بدان اشاره شد- يكي تعريض بر اينكه او را در كودكي تربيت كرده، و ديگر اينكه او به جاي شكرگزاري، كفران نعمت كرده، و در زمين فساد انگيخته و مردي قبطي را كشته است.
آن وقت از دو جهت به اشكال بر خورده‌اند، يكي- همانطور كه گفتيم- اينكه جمله" وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُرْسَلِينَ" زيادي مي‌شود كه در سياق جواب هيچ مورد حاجت قرار نمي‌گيرد، دوم اينكه جمله" وَ تِلْكَ نِعْمَةٌ تَمُنُّها عَلَيَّ أَنْ عَبَّدْتَ بَنِي إِسْرائِيلَ" از ناحيه موسي (ع) جواب منت فرعون نمي‌شود چون فرعون در منت خود سخني از بني اسرائيل به ميان نياورده بود، او منت نهاده بود كه من تو را در كودكي‌ات در آغوش خود بزرگ كرده‌ام، آن وقت پاسخ موسي (ع) چه ربطي به اين منت دارد.
آن گاه در مقام توجيه كلام خود وجوهي ذكر كرده‌اند.
اول اينكه: موسي (ع) منت فرعون را اقرار داشته لذا در پاسخ از آن حرفي نزده، بلكه تنها اين جهت را انكار كرده كه برده نگرفتن او برايش نعمتي باشد، و همزه انكار در تقدير است، گويي كه فرموده:" او تلك نعمة تمنها علي ان عبدت بني اسرائيل و لم تعبدني- آيا اين نعمت است كه بر من منت مي‌گذاري كه بني اسرائيل را برده خود كردي و مرا ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 371
نكردي؟".
و اين وجه صحيح نيست، زيرا تقدير بايد دليلي داشته باشد و در لفظ آيه هيچ دليلي حتي اشاره‌اي به اين تقدير وجود ندارد.
دوم اينكه: موسي (ع) خواسته با اين جواب خود بطور كلي نعمت فرعون بر خود را انكار كند، به خاطر اينكه خاندان او يعني بني اسرائيل را برده گرفته، گويا خواسته است بفرمايد: درست است كه مرا در آغوش خود پروريدي، ولي جنايت برده‌گيري بني اسرائيل آن قدر بزرگ است كه اين خوبيهايت را پامال كرد. پس، جمله" أَنْ عَبَّدْتَ … "، در حقيقت در مقام تعليل انكار موسي (ع) است.
و اين وجه هر چند از وجه قبلي به ذهن نزديكتر است، ليكن باز معناي جواب تمام نيست، براي اينكه عمل زشت كسي عمل نيكش را زشت نمي‌كند، برده‌گرفتنش از بني اسرائيل چه ربطي به تربيت موسي (ع) در دامان خود دارد.
سوم اينكه: معناي آيه اين است كه اين نعمتي كه تو بر من مي‌نهي، كه مرا در آغوش خود بزرگ كرده‌اي، منشا و سببش چه بود- اگر كشتن فرزندان بني اسرائيل در بين نبود تو اصلا مرا نمي‌شناختي- منشا آشنا شدنت با من اين بود كه پسران بني اسرائيل را مي‌كشتي، و مادر من مضطرب شد كه مبادا مرا هم بكشي، ناگزير مرا در صندوقي نهاده به آب نهر سپرد و تو مرا از روي آب گرفتي و بزرگ كردي و چون خدمتي كه به من كردي ناشي از آن ظلم و برده‌گيري‌ات از بني اسرائيل بود، لذا نمي‌توان نعمتش ناميد.
اين وجه هم در جاي خود بد نيست، و ليكن بحث در اين است كه آن را از كجاي آيه استفاده كنيم.
چهارم اينكه: آيه مي‌خواهد بفرمايد آن كسي كه مرا تربيت كرد مادرم و بني اسرائيل بودند كه تو مجبورشان كردي مرا تربيت كنند و چون اين تربيت به اجبار تو بود من آن را نعمت نمي‌دانم چون منشا آن ظلم و برده‌گيري بود.
و اين وجه از وجه قبلي از ظاهر آيه دورتر است.
پنجم اينكه: آيه اعترافي است از ناحيه موسي (ع) به حق نعمتي كه فرعون به گردن آن جناب دارد، و مي‌خواسته بفرمايد: بله اين كه تو همه كودكان بني اسرائيل را كشتي و مرا نكشتي و برده نگرفتي و در عوض در آغوش خود تربيتم كردي نعمتي است از تو بر من.
و ليكن خواننده عزيز مي‌داند كه اين وجه محتاج به تقدير است (و تقدير آيه چنين مي‌شود:" ان عبدت بني اسرائيل و تركت تعبيدي". و در محاوره تقدير، خلاف اصل است).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 372

[اشاره به معتقدات بت پرستان در باره خداي سبحان و ارباب و آلهه و علت اينكه فرعون گفت:" رَبُّ الْعالَمِينَ چيست؟"] … .. ص : 372

" قالَ فِرْعَوْنُ وَ ما رَبُّ الْعالَمِينَ … مِنَ الْمَسْجُونِينَ" بعد از آنكه فرعون درباره رسالت موسي (ع) سخن گفت و از رسالتش انتقاد كرد و موسي (ع) پاسخ او را داد، ناگزير اشكال را متوجه مرسل و فرستنده او كرد، كه چه كسي تو را فرستاده؟ موسي در پاسخ گفت: مرا رب العالمين فرستاده. فرعون دوباره بر مي‌گردد و از او توضيح مي‌خواهد كه رب العالمين چيست؟ كه اين استيضاح تا آخر آيه هفتم ادامه دارد.
در اينجا براي اينكه مراد از اين آيات روشن شود ناگزيريم قبلا اصول وثنيت را در نظر داشته باشيم و ببينيم وثنيت اصولا درباره مساله ربوبيت چه مي‌گويند. هر چند كه در خلال بحث‌هاي گذشته اين كتاب مكرر به اين معنا اشاره رفت، ولي اينجا نيز بدان اشاره‌اي مي‌شود.
وثنيت- مانند اديان توحيد- وجود تمامي موجودات را منتهي به پديد آورنده‌اي واحد مي‌داند و كسي را با او در وجوب وجود شريك ندانسته، وجود او را بزرگتر از آن مي‌داند كه به احدي تحديد شود، و عظيم‌تر از آن مي‌داند كه فهم و درك بشر بدان احاطه يابد و به همين جهت او را بزرگتر و بشر را كوچكتر از آن مي‌داند كه عبادت خود را متوجه او سازند، پس جايز نيست او را عبادت كنند، چون عبادت نوعي توجه به سوي معبود است و توجه هم نوعي ادراك.
و به همين دليل از پرستش خدا و تقرب به درگاه او عدول نموده، به اشياي ديگري تقرب جستند، اشيايي از مخلوقات خدا كه وجودات شريف نوري و يا ناري دارند و خود از نزديكان درگاه خدا و فاني در او هستند، مانند ملائكه و جن، و قديسين از بشر كه از لوث و آلايش‌هاي مادي دور بوده و فاني در لاهوتند و به وسيله همان لاهوت باقي‌اند كه يك طبقه از آنان پادشاهان بزرگ و يا بعضي از ايشانند، كه البته قدماي وثنيت، اين طبقه اخير را معبود مي‌دانستند كه يكي از ايشان فرعون زمان موسي بوده است.
و كوتاه سخن اينكه: وثنيت به منظور پرستش نامبردگان، براي هر يك بتي ساخته بودند تا آن بتها را بپرستند و معبودهاي نامبرده در ازاي عبادتي كه مي‌شوند، صاحبان عبادت را به درگاه خدا نزديك نموده، برايشان شفاعت كنند، شفاعت در اينكه خيراتي را كه از آن درگاه مي‌گيرند بسوي ايشان سرازير كنند و براي جلب اين خيرات ملائكه را مي‌پرستيدند و يا آنكه شروري كه از ايشان صادر مي‌شود به سوي صاحبان عبادت نفرستند و به اين منظور جن را (كه به زعم ايشان موجوداتي شرور بودند) مي‌پرستيدند، آري به زعم وثنيت كارها و تدبير
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 373
امور عالم هر قسمتش واگذار به يك طبقه از معبودها بود، مثلا حب و بغض، و صلح و جنگ، و آسايش و امثال اينها هر يك به يك طبقه واگذار شده بود، بعضي‌ها هم معتقد بودند تدبير نواحي مختلف عالم هر قسمت به يك طبقه از معبودين واگذار شده، مثلا آسمان به دست يكي، و زمين به دست ديگري، و انسان به دست يكي، و ساير انواع موجودات به دست ديگري واگذار شده است، در نتيجه براي وثني مسلكان يك رب مطرح نبوده، بلكه ارباب متعدد و آلهه بسياري قائل بودند كه هر يك عالمي را كه به او واگذار بود تدبير مي‌كرد، الهي مدبر امور زمين و الهي ديگر مدبر امور آسمان و الهي مدبر امور جايي ديگر بود و همه اين آلهه، يعني ملائكه و جن و قديسين از بشر، خود نيز الهي دارند كه او را مي‌پرستند و او خداي سبحان است كه اله الآلهه و رب الارباب است. حال كه اين معنا روشن شد معلوم شد كه در برابر يك وثني، كلمه رب العالمين كلامي بي معناست و با اصول مذهب آنان هيچ معنايي ندارد، چون اگر مقصود از اين كلمه يكي از مقدسات مذكور باشد كه هيچ يك از آنها رب العالمين نيست، بلكه رب عالم خودش مي‌باشد كه مسئول تدبير و مباشر در تصرف همان عالم است، مانند عالم آسمان و عالم زمين و امثال آن، و اگر منظور از اين كلمه خداي سبحان باشد كه باز او رب العالمين نيست و اصلا با عالميان سر و كاري ندارد، زيرا گفتيم امور عالميان به زعم فرعونيان واگذار به ديگران شده است و خداي سبحان رب آنان و به عبارت ديگر رب الارباب و تنها اله عالم الهه است و اگر غير اين دو طايفه منظور باشد، يعني كسي منظور باشد كه نه رب واجب الوجود باشد و نه ارباب ممكن الوجود، كه چنين ربي مصداق خارجي و معقول ندارد.
پس در جمله" قالَ فِرْعَوْنُ وَ ما رَبُّ الْعالَمِينَ" فرعون از موسي (ع) از حقيقت رب العالمين مي‌پرسد، چون فرعون وثني مذهب بود و خود بت مي‌پرستيد و مع ذلك ادعاي الوهيت هم داشت. اما اينكه بت مي‌پرستيد، براي اينكه در سوره اعراف درباره‌اش فرموده:
" يَذَرَكَ وَ آلِهَتَكَ" «1»، پس معلوم مي‌شود آلهه داشته و اما ادعاي الوهيتش از همان آيه و آيه" فَقالَ أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي" «2» استفاده مي‌شود.
و در اعتقاد وثني‌ها منافاتي ميان رب و مربوب بودن يك نفر نيست و ممكن است شخص واحدي مانند فرعون، مثلا از يك سو خودش رب ساير مردم باشد و از سوي ديگر
__________________________________________________
(1)(آيا موسي و قومش را رها مي‌كني تا) تو و آلهه‌ات را رها كند؟. سوره اعراف، آيه 127.
(2)پس (فرعون) گفت من بزرگترين رب شمايم. سوره نازعات، آيه 24.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 374
مربوب ربي ديگر بوده باشد، چون ربوبيت در نظر آنان به معناي استقلال در تدبير ناحيه‌اي از عالم است و با امكان و مربوبيت هيچ منافات ندارد، بلكه اصولا همه رب‌هاي وثني‌ها مربوب ربي ديگرند، كه او خداي سبحان است، كه رب الارباب است و ديگر هيچ الهي ما فوق او نيست، او الهي ندارد.
و در اعتقاد وثنيت، پادشاهي عبارت است از ظهور و جلوه‌اي از لاهوت در نفس بعضي از افراد بشر يعني پادشاه، كه آن ظهور عبارت است از تسلط بر مردم و نفوذ حكم، و به همين جهت پادشاهان را مي‌پرستيدند، همانطور كه ارباب بتها را مي‌پرستيدند و نيز رؤساي خانواده‌ها را در خانه مي‌پرستيدند و فرعون يكي از همين وثني‌ها بود، كه آلهه‌اي مي‌پرستيد و چون خودش پادشاه قبطيان بود، قومش او را مانند ساير آلهه مي‌پرستيدند.
و اين فرعون با چنين وصفي وقتي از موسي و هارون شنيد كه مي‌گويند:ِنَّا رَسُولُ رَبِّ الْعالَمِينَ"
تعجب كرد، چون معناي معقولي براي گفتار آنان به نظرش نرسيد، زيرا اگر منظورشان از رب عالميان خداي واجب الوجود است كه او رب عالميان نيست بلكه تنها رب يك عالم است آن هم عالم ارباب، نه رب همه عالميان و اگر منظورشان بعضي از ممكنات شريف و قابل پرستش است، مانند بعضي از ملائكه و غير ايشان آن نيز رب يك عالم از عوالم خلقت است، نه رب همه عالميان، پس معناي رب العالمين چيست؟
و به همين جهت پرسيد:" رب العالمين چيست؟" و از آن حقيقت كه موصوف به صفت رب العالمين است پرسش نمود. خلاصه: منظورش از سؤال اين است، نه اينكه بخواهد از حقيقت خداي سبحان بپرسد، چون فرعون به خاطر اينكه وثني مذهب بود، معتقد به خداي تعالي و مؤمن به او بود، چيزي كه هست مانند ساير وثني‌ها معتقد بود كه هيچ راهي به درك و فهم حقيقت خدا نيست، پس ديگر معنا ندارد او از وجود خدا پرسش كند، با اينكه وجود خدا اساس مذهب ايشانست، و اگر ساير آلهه را هم مي‌پرستند، براي خاطر او مي‌پرستند كه شرحش گذشت.

[تقرير و توضيح جواب موسي (عليه السلام) به سؤال فرعون كه در آن با استناد به وحدت تدبير در هستي، رب العالمين را معرفي نمود (قالَ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُمَا … )] … .. ص : 374

و جمله" قالَ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُمَا إِنْ كُنْتُمْ مُوقِنِينَ" پاسخ موسي (ع) از سؤال اوست كه پرسيد" رب العالمين چيست؟" و جمله، خبري است از مبتدايي كه حذف شده و حاصل معنايش- بطوري كه از سياق مطابقت بين سؤال و جواب بر مي‌آيد- اين است كه: رب العالمين همان رب آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است مي‌باشد كه تدبير موجود در آنها به خاطر اينكه تدبيري است متصل و واحد و مربوط به هم، دلالت مي‌كند بر اينكه مدبر و ربش نيز واحد است و اين همان عقيده‌اي است كه اهل يقين و ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 375
آنهايي كه غير اعتقادات يقيني و حاصل از برهان و و جدان را نمي‌پذيرند بدان معتقدند.
و به تعبير ديگر، مراد من از" عالمين"، آسمانها و زمين و موجودات بين آن دو است، كه با تدبير واحدي كه در آنها است دلالت مي‌كنند بر اينكه رب و مدبري واحد دارند و مراد از" رب العالمين"، همان رب واحدي است كه تدبير واحد عالم بر او دلالت دارد و اين دلالت يقيني است، كه و جدان اهل يقين آن را درك مي‌كند، اهل يقيني كه جز با برهان و و جدان سر و كاري ندارند.
حال اگر بگويي فرعون از موسي جز اين را نخواست كه رب العالمين را برايش معرفي كند كه حقيقت او چيست؟- چون در نظر او اين كلمه معناي معقولي نداشت- پس او تنها مي‌خواست معناي اين كلمه را تصور كند، با اين حال چه معنا دارد كه موسي (ع) در پاسخش بفرمايد:" إِنْ كُنْتُمْ مُوقِنِينَ- اگر اهل يقين باشيد؟" چون يقين علم تصديقي است، كه تصور، هيچ توقفي بر آن ندارد، و (حال آنكه) موسي (ع) در پاسخ خود، تصور رب العالمين را مشروط و موقوف بر يقين كرد.
علاوه بر اين آن جناب در پاسخ فرعون مطلبي نفرمود، جز اينكه لفظ عالمين را برداشته (سماوات و الارض و ما بينهما) را به جايش نهاد و به جاي رب العالمين كه فرعون نفهميده بود، گفت:" رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُمَا" و خلاصه لفظ" عالمين" را كه جمع بود تفسير كرد به اسماي مفردات آن جمع- مثل اينكه ما كلمه رجال را تفسير كنيم به زيد و عمرو و بكر- و چنين تفسيري هيچ فايده‌اي به شنونده نمي‌دهد و شنونده به جز همان تصوري كه از شنيدن لفظ رجال داشت، تصور ديگري برايش دست نمي‌دهد و يقيني برايش حاصل نمي‌شود.
در جواب مي‌گوييم: اينكه فرعون از موسي (ع) خواست كه برايش كلمه" رب العالمين" را تصوير كند مسلم است و هيچ شكي در آن نيست، و ليكن موسي (ع) به جاي اينكه در پاسخ همان لفظ رب العالمين را بياورد، لفظ" سماوات و الارض و ما بينهما" را آورد، تا بر ارتباط بعضي اجزاي عالم به بعضي ديگر و اتصال آنها دلالت كند، اتصالي كه از وحدت تدبير واقع در آنها و نظام جاري در آنها خبر دهد، آن گاه كلام خود را مقيد كرد به اينكه:" اگر اهل يقين باشيد"، تا دلالت كند بر اينكه اهل يقين، از همين وحدت تدبير به وجود مدبري واحد براي همه عالم، يقين پيدا مي‌كنند.
پس گويا فرعون گفته است: مقصودت از رب العالمين چيست؟ و او در پاسخ گفته:
همان است كه مقصود اهل يقين است، كه از راه ارتباطي كه در تدبير عوالم سماوات و ارض
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 376
و آنچه بين آن دو است استدلال مي‌كنند بر اينكه همه اين عوالم يك مدبر و يك رب دارند، كه در ربوبيت خود شريكي ندارد و چون قائل به وجود ربي واحد براي عالميان بوده‌اند، ناچار از كلمه" رب العالمين" تصوري در ذهنشان مي‌آيد، چون معنا ندارد بدون تصور چيزي، تصديق به آن كنند.
و به عبارت خلاصه‌تر اينكه: رب العالمين كسي است كه اهل يقين، وقتي به آسمانها و زمين و ما بين آن دو مي‌نگرند و نظام واحد را در آنها مي‌بينند به وي و به ربوبيتش نسبت به همه آنها يقين پيدا مي‌كنند.
و استدلال به تحقق تصديق بر تحقق تصور قبل از آن، قوي‌ترين استدلالي است كه ممكن است اقامه شود بر اينكه خداي تعالي به وجهي قابل درك و به تصوري صحيح قابل تصور است هر چند كه به حقيقت و كنهش قابل درك نيست و محال است احاطه علمي به وي يافت.
پس با آنچه گفته شد دو نكته به خوبي روشن گرديد:
اول اينكه: موسي (ع) در پاسخ به فرعون وي را در آنچه پرسيد به چيزي حواله داد كه اهل يقين مي‌توانند تصورش كنند، چون به وجودش يقين دارند (و خلاصه فرمود اگر مي‌خواهي رب العالمين را تصور كني و بداني كه كيست، بايد اهل يقين شوي).
دوم اينكه: آن حجيت و برهاني كه در سخن خود بدان اشاره كرد، برهاني بود بر توحيد ربوبيت، كه آن را از وحدت تدبير گرفته بود، چون در قبال وثني‌ها بايد همين مساله توحيد ربوبيت اثبات شود، زيرا وثني‌ها- همانطور كه مكرر گفته شد- قائل به توحيد ذات هستند، و در ربوبيت خدا شريك قائل شده‌اند.
با اين بيان، فساد گفتار بعضي «1» از مفسرين روشن مي‌شود كه گفته‌اند: از آنجايي كه علم به حقيقت ذات خدا ممتنع و محال بوده، موسي (ع) از تعريف حقيقت رب العالمين عدول كرده، متعرض تعريف او به صفاتش شده است و گفته رب العالمين همان رب آسمانها و زمين و ما بين آن دو است و با جمله" إِنْ كُنْتُمْ مُوقِنِينَ" اشاره كرد به اينكه سراپاي عالم، با حدوث خود دلالت مي‌كند بر اينكه داراي محدث و پديد آورنده است، و پديد آورنده‌اش ذاتي است واحد و واجب الوجود كه هيچ چيز در وجوب وجود شريك او نيست.
وجه فساد اين گفتار همان است كه گفتيم وثنيت همه اين حرفها را قبول دارند، يعني
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 72.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 377
به وجود خداي تعالي و به محال بودن درك حقيقت ذات او، و به اينكه پديد آورنده عالم، ذاتي است واجب الوجود و احدي در وجوب وجود، شريك او نيست قائل هستند و آلهه‌اي را كه خيال كرده است هر يك مدبر يك ناحيه از عالمند همه را مخلوق خدا مي‌دانند- كه بيانش گذشت- بنا بر اين، گفتار مذكور در تقرير آيه، گفتاري است كه هيچ ربطي به مقام احتجاج و مخاصمه عليه وثني‌ها ندارد.
" قالَ لِمَنْ حَوْلَهُ أَ لا تَسْتَمِعُونَ"- يعني آيا گوش نمي‌دهيد به اين موسي كه چه مي‌گويد؟ و اين استفهام براي تعجب است، و منظورش اين است كه حاضران نيز خوب گوش بدهند و مانند او تعجب كنند، كه ادعاي رسالت از طرف رب العالمين مي‌كند و چون مي‌پرسم رب العالمين چيست دوباره همان سخن اولش را اعاده مي‌كند و چيزي علاوه بر آن نمي‌گويد.
و اين عكس العملي كه فرعون بروز داد، نقشه‌اي بود كه بر روي حق پرده بپوشاند چون از كلام موسي (ع) حق برايش روشن شده بود، زيرا موسي گفت تمامي عالم دلالت دارد بر يك تدبير، كه اهل يقين آن را مشاهده مي‌كنند و اين وحدت تدبير، دلالت دارد بر اينكه رب و مدبري واحد دارد، و اين رب واحد، همان رب العالمين است كه درباره او از من سؤال كردي، ولي فرعون گفتار موسي را اين طور تفسير كرد كه وي مي‌گويد: ما رسول رب العالمينيم، و چون از او مي‌پرسم رب العالمين چيست؟ جوابم مي‌دهد كه او رب العالمين است.
از آنچه گذشت روشن گرديد اينكه بعضي»
از مفسرين در تفسير جمله" اذ تسمعون" گفته‌اند كه مرادش اين بوده كه: من از ذات رب العالمين مي‌پرسم و او از صفاتش خبر مي‌دهد تفسير صحيحي نيست، براي اينكه سؤال فرعون از ذات، ذات از حيث صفت بود، كه بيانش گذشت، تازه موسي (ع) در پاسخ، ذات را به وصف هم تفسير نكرد، بلكه عبارت رب العالمين را عوض كرده به جايش" رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" آورده، خلاصه، در عبارت دومي، سماوات و ارض را به جاي عالمين در عبارت اول آورد و گويا اشاره كرد به اين كه فرعون معناي كلمه عالمين را نمي‌فهمد.

[جواب دوم موسي (عليه السلام) به سؤال فرعون از حقيقت رب العالمين:" قالَ رَبُّكُمْ وَ رَبُّ آبائِكُمُ الْأَوَّلِينَ"] … .. ص : 377

" قالَ رَبُّكُمْ وَ رَبُّ آبائِكُمُ الْأَوَّلِينَ"- اين جمله، پاسخ دوم موسي (ع) از پرسش فرعون است، وقتي موسي ديد فرعون دارد مغلطه مي‌كند و امر را بر حاضرين مجلس
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 72.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 378
مشتبه مي‌سازد لذا با اينكه كلمه عالمين را به تمامي عالم از آسمانها و زمين و ما بين آن دو- كه انسانها جزو آن است- تفسير كرده بود، مع ذلك براي اينكه نقشه فرعون را خنثي كرده باشد، صريح‌تر جواب داد و گفت: رب العالمين همان رب شما و رب پدران گذشته شما است.
خوب، خواهي گفت: عالم انساني كه چندين عالم نيست، بلكه يك عالم است با اين حال چطور آن جناب كلمه عالمين را در پاسخ دومش به عالم انسانها تفسير كرد؟ در جواب مي‌گوييم: كلمه عالم به معناي جماعتي از مردم و يا موجوداتي ديگر است، پس عالمهاي انسان عبارت مي‌شود از جماعتهاي انسان، از جماعت حاضر در جلسه، و جماعت گذشته ايشان كه فرمود:" پروردگار شما و پروردگار پدران گذشته شما".
توضيح بيشتر اين محاوره اينكه فرعون نمي‌خواست از حريم ارباب دفاع كند، بلكه در حقيقت مي‌خواست از ربوبيت خود دفاع كند و اين حيله را به كار برد كه تعلق ربوبيت خدا نسبت به خود را باطل كند و بگويد اصلا دامنه ربوبيت خدا مرا نمي‌گيرد، ولي اين معنا را اينطور بيان كرد كه: ربوبيت خدا به عالميان تعلق نمي‌گيرد و گرنه ربوبيت همه رب‌ها باطل مي‌شود، كه يكي از آنها منم، هر چند فرعون خود را بزرگترين رب‌ها مي‌دانست، كه خداي تعالي از وي حكايت فرموده كه گفت:" أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي" «1» و نيز حكايت فرموده" قالَ فِرْعَوْنُ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرِي" «2».
پس گويا به موسي گفته است: اگر مقصودت از رب العالمين، خداي تعالي است، كه او رب العالمين نيست، بلكه رب ارباب است و بس، و اگر مقصودت الهي ديگر است كه آن هم باطل است، زيرا هيچ الهي رب العالمين نيست بلكه هر الهي رب العالم خودش است، پس ديگر رب العالمين چه معنايي دارد؟ و موسي (ع) در پاسخ جوابي داده كه حاصلش اين مي‌شود كه در عالم هستي جز يك رب وجود ندارد، در نتيجه رب العالمين رب شما هم هست و او مرا نزد شما فرستاده.
و حاصل مغلطه فرعون اين است كه موسي جوابي به من نداد، تنها عبارت رب العالمين را عوض كرد، لذا موسي براي بار دوم به طور صريح فرمود: رب العالمين همان رب عالم انسانيت عصر حاضر و عالم انسانيت عصرهاي گذشته است و با اين بيان حيله و نقشه فرعون خنثي شد.
__________________________________________________
(1)سوره نازعات، آيه 24.
(2)اي بزرگان قوم من براي شما هيچ الهي غير از خودم سراغ ندارم. سوره قصص، آيه 38.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 379

[فرعون به موسي (عليه السلام) بر چسب ديوانگي مي‌زند و او را تهديد به زندان مي‌كند] … .. ص : 379

" قالَ إِنَّ رَسُولَكُمُ الَّذِي أُرْسِلَ إِلَيْكُمْ لَمَجْنُونٌ"- اين جمله، حكايت كلام دوم فرعون است، كه از در هوچي‌گري و مسخره، رسالت او را به حاضرين نسبت داد و گفت رسولي كه نزد شما فرستاده شده، چون خواست بگويد شان من اجل است از اينكه رسولي نزد من فرستاده شود، در نهايت هم به او نسبت ديوانگي داد، كه چرا گفت: پروردگار شما و پروردگار شما و پروردگار پدران گذشته شما …
و اگر اين گفتار وي را تشريح كنيم چنين مي‌شود كه گويا خواسته است بگويد: اين مرد ديوانه است، براي اينكه سخنانش آشفته است و حكايت مي‌كند از اينكه نيروي تعقلش پريشان و آشفته شده، براي اينكه مي‌گويد: من رسول رب العالمينم و چون مي‌پرسم رب العالمين چيست؟ دوباره همان رب العالمين را با عبارتي ديگر تكرار مي‌كند و وقتي از سخن او تعجب مي‌كنم، دوباره گفتار خود را تفسير كرده مي‌گويد: رب شما و پدران گذشته شما.
" قالَ رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ ما بَيْنَهُما إِنْ كُنْتُمْ تَعْقِلُونَ"- از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه مراد از" مشرق" آن طرفي است كه آفتاب و ساير ستارگان آسمان، طلوع مي‌كنند و مراد از" مغرب" آن جهتي است كه بر حسب حس ظاهري ما، در آن طرف غروب مي‌كنند، و مراد از" ما بين آن دو"، ما بين مشرق و مغرب است كه شامل همه عالم محسوس شده، در نتيجه عبارت اخراي همان عبارت قبلي مي‌شود، كه فرمود:" رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُمَا".
پس اين جواب، اعاده همان جواب اول است، و همان غرض را كه عبارت بود از اتصال تدبير و اتحاد آن، دنبال مي‌كند، البته به بياني ديگر و آن اين است كه: هر طلوعي وقتي طلوع است كه غروبي هم در مقابلش باشد و وقتي هر طلوعي غروبي داشت، ناگزير هر مشرق و مغربي وقتي متصور است كه وسطي هم بين آن دو باشد، هم چنان كه در پاسخ اول، وقتي آسمان قابل تصور است كه زميني در مقابلش باشد و وقتي آسمان و زميني، متصور است كه واسطه‌اي هم بين آن دو باشد و وقتي مشرقي به مغربي مرتبط مي‌شود و هر دوي آنها به وسطي مرتبط مي‌گردند كه تنها يك تدبير در آنها به كار رود. و خلاصه، اين قسم از ارتباط و اتحاد غير از يك تدبير نمي‌پذيرد، هم چنان كه در عالم انسانيت نيز هر امت موجودي ارتباط وجودي به امتهاي گذشته دارد، ارتباط پدر، فرزندي، و همه انسانهاي گذشته و حاضر يك نوعند و چون نوع يكي است، تدبير در آن نيز يكي است، پس مدبر هم يكي است.
در آخر جواب اول كه گفت:" اگر اهل يقين باشيد"، و در آخر جواب مورد بحث كه فرموده:" اگر تعقل كنيد"، خواسته است جواب عبارت فرعون را بدهد كه از باب استهزاء و اهانت به حاضرين رو كرد كه:" هيچ مي‌شنويد اين مرد چه مي‌گويد؟" و در آخر هم او را
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 380
ديوانه معرفي كرد، به اين بيان كه با جمله" اگر نيروي تعقل مي‌داشتيد" اشاره كرد به اينكه تو و حاضرين در مجلست از نعمت تعقل محروميد و درك و فهم نداريد، و گرنه، اگر فهم مي‌داشتيد پاسخ اول مرا مي‌فهميديد و مي‌فهميديد كه پاسخ من تكرار بدون فايده نبود و براي پي بردنتان به توحيد پروردگار كافي بود و متوجه مي‌شديد به اينكه آن كس كه قائم به تدبير همه عالميان از آسمانها و زمين و ما بين آن دو است، مدبر واحدي است و غير او مدبر و ربي ديگر نيست.
پس از آنچه گذشت روشن شد كه آيه شريفه، يعني آيه" رَبُّ الْمَشْرِقِ … " بيان ديگري است بر همان پاسخ اولي كه فرمود:" رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُمَا"، و برهاني است بر وحدت مدبر از راه وحدت تدبير، كه در آن رب العالمين را تعريف كرده به اينكه رب العالمين آن مدبر واحدي است كه تدبير واحد تمامي عوالم بر وجودش دلالت مي‌كند، چيزي كه هست بيان در آيه مورد بحث، روشنتر است، چون مشتمل بر معناي طلوع و غروب است، و تدبير آن دو براي همه روشن است.
مفسرين گفته‌اند: برهانهايي كه در اين آيات آمده برهان بر وحدانيت ذات واجب الوجود بالذات، و شريك نداشتن در وجوب وجود است، كه بطلانش گذشت و گفتيم چنين برهاني در مقابل كسي اقامه مي‌شود كه وحدت ذات واجب الوجود بالذات را منكر باشد و وثني‌ها منكر اين معنا نبودند.
" قالَ لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلهَاً غَيْرِي لَأَجْعَلَنَّكَ مِنَ الْمَسْجُونِينَ"- در اين آيه فرعون موسي را تهديد مي‌كند كه اگر بار ديگر از ربوبيت رب العالمين و رسالت خودش از طرف او سخن به ميان آورد، او را به زندان خواهد انداخت، و اين داب و روش همه جاهلان است، كه وقتي حرف حسابي نداشته باشند، متوسل به زور شده، تهديد مي‌كنند و وعيد مي‌دهند.
و اينكه فرعون گفت: اگر الهي غير از من بگيري چنين و چنان مي‌كنم، منظورش از گرفتن الهي غير از او، قائل شدن به ربوبيت رب العالمين است كه موسي فرعون را به سوي آن مي‌خواند، و اگر خود آن را نگفت و كنايه آورد، براي اين بود كه حتي زبان خود را به گفتن آن نگرداند و اسم رب العالمين را به زبان نياورد و اگر نامي از ساير آلهه نياورد، براي اين بود كه خود را بزرگترين آلهه مي‌دانست و عار داشت كه نامي از آنها ببرد و گويا مجازات هر كس كه منكر الوهيت او مي‌شد زندان بوده كه گفته تو را از زندانيان قرار مي‌دهم.
و ظاهرا الف و لام در" المسجونين" براي عهد است و جمله چنين معنا مي‌دهد كه: اگر بر اين سخنت پافشاري كني، تو را در زمره همان كساني قرار مي‌دهم كه مي‌داني در زندان من چه
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 381
حال و روزي دارند و چه شكنجه‌ها كه مي‌بينند، و چون مي‌خواست، به اين نكات اشاره كند، گفت:" من المسجونين" و نگفت" لاسجننك" با اينكه تعبير دوم مختصرتر بود.

[موسي (عليه السلام) پيشنهاد اظهار معجزه مي‌كند و معجزه عصا و يد بيضاء را نشان مي‌دهد و فرعون او را متهم به توطئه مي‌كند] … .. ص : 381

" قالَ أَ وَ لَوْ جِئْتُكَ بِشَيْ‌ءٍ مُبِينٍ" گوينده اين جمله موسي (ع) است و مراد از" شي‌ء مبين" چيزي است كه ادعاي او را روشن كند و آن عبارت است از آيت رسالت، كه بر صحت ادعاي رسالتش دلالت كند، نه صحت معارف الهي كه رسالتش براي آن است، از قبيل توحيد و معاد و متعلقات آن، براي اينكه بيانگر آن معارف، حجت و برهان است و سيره انبياء در دعوتشان بر همين روش جريان داشته، كه در جلد اول اين كتاب گفتاري پيرامون آن گذشت.
و معناي جمله مورد بحث اين است كه موسي گفت: مرا از زندانيان مي‌كني هر چند كه من چيزي ارائه دهم كه راستگويي و صدق ادعاي رسالتم را روشن سازد؟" قالَ فَأْتِ بِهِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ" گوينده اين سخن فرعون است و سخن خود را متفرع بر سؤال موسي كرد، كه از سؤالش برمي‌آمد نزد او چيزي است كه روشنگر ادعاي او است و به همين جهت فرعون دستور خود را مقيد كرد به جمله" اگر راست مي‌گويي" و حاصلش اين است كه پس حالا كه ادعا مي‌كني چيزي بيانگر صدق ادعاي تو است، آن را بياور اگر راست مي‌گويي.
" فَأَلْقي عَصاهُ فَإِذا هِيَ ثُعْبانٌ مُبِينٌ وَ نَزَعَ يَدَهُ فَإِذا هِيَ بَيْضاءُ لِلنَّاظِرِينَ" اين دو آيت، دو معجزه است كه خداي تعالي در شب طور به موسي داد و كلمه" ثعبان" به معناي مار بسيار بزرگ است و اينكه فرمود:" ثُعْبانٌ مُبِينٌ" منظور اين است كه در مار بودنش احدي شك نمي‌كرد و مراد از" كندن دست" برون آوردن دست از گريبان است، بعد از فرو كردن دست در آن هم چنان كه در سوره نمل، آيه 12 و در سوره قصص، آيه 32 به آن تصريح كرده است.
" قالَ لِلْمَلَإِ حَوْلَهُ إِنَّ هذا لَساحِرٌ عَلِيمٌ يُرِيدُ أَنْ يُخْرِجَكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ بِسِحْرِهِ فَما ذا تَأْمُرُونَ" گوينده اين سخن نيز فرعون است، كه خودش دستور داد بياور آنچه را كه مي‌گويي بيانگر صدق ادعاي تو است، چيزي كه هست او به اين اميد گفت بياور، كه موسي (ع) چيزي بياورد كه براي او سوژه بهتري باشد، ولي وقتي آن دو معجزه را آورد و فرعون ديد هيچ چاره‌اي ندارد، ناچار متوسل به تهمت شد، و آن جناب را ساحري دانا خواند.
و لذا دنباله تهمتش اضافه كرد كه او مي‌خواهد با سحر خودش شما را از سرزمينتان ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 382
بيرون كند، و با اين جمله خواست مردم را عليه او بشوراند و تحريكشان كند تا با وي همدست شده، او را به هر وسيله‌اي كه ممكن است از خود دفع كنند.
" فَما ذا تَأْمُرُونَ"- شايد مراد از امر كه گفت" پس چه امري مي‌دهيد" اظهار نظر و راي باشد و از اين جهت اظهار نظر را امر خواند كه بالآخره وقتي اشخاص مي‌خواهند نظريه بدهند به لفظ امر (چنين و چنان كن) مي‌دهند. بنا بر اين، معناي جمله مورد بحث اين مي‌شود كه: پس چه نظريه‌اي مي‌دهيد و من با اين شخص چه معامله‌اي بكنم، بگوييد تا انجام دهم. خواهي گفت چه اجباري هست كه لفظ امر را به معناي اظهار نظر بگيريم، جوابش اين است كه فرعون خود را بزرگترين پروردگار قبطيان، و آنان را بندگان خود مي‌دانست و با اين حال مناسب نيست كه امر مذكور را به معناي فرمان بگيريم.
مؤيد اين معنا اين است كه خداي تعالي در جاي ديگر از كلام مجيدش عين اين حرف را از حاضرين در مجلس فرعون حكايت كرده و فرموده:" قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِ فِرْعَوْنَ إِنَّ هذا لَساحِرٌ عَلِيمٌ يُرِيدُ أَنْ يُخْرِجَكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ فَما ذا تَأْمُرُونَ" «1» و از ظاهر آن بر مي‌آيد كه مراد از امر ايشان، اين است كه به فرعون بگويند چنين و چنان كن.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند نيرو و قدرت معجزه موسي، او را مبهوت و دهشت زده كرد، به طوري كه تعجب قبلي‌اش از رسالت موسي و نيز تكبر خود را فراموش كرده، آن چنان بيچاره و درمانده شد كه نفهميد چه بگويد و چگونه بگويد؟
" قالُوا أَرْجِهْ وَ أَخاهُ وَ ابْعَثْ فِي الْمَدائِنِ حاشِرِينَ يَأْتُوكَ بِكُلِّ سَحَّارٍ عَلِيمٍ" گويندگان اين سخن، همان بزرگان قبطي بودند، كه در مجلس فرعون حضور داشتند و كلمه" ارجه"- به سكون" ها" بنا به قرائت معروف- به معناي تاخير و از ماده ارجاء است و منظورشان اين بوده كه موسي و برادرش را مهلت بده و درباره آنان به سياست و شكنجه، عجله و شتاب مكن و بفرست ساحران را جمع كنند تا با سحر خود، عليه سحر موسي معارضه نمايند.
كلمه" ارجه" به كسر" ها" و" ارجئه" با همزه و ضم" ها" قرائت شده و اين دو قرائت از قرائت معروف فصيح‌ترند، ولي بهر حال يك معنا مي‌دهند.
__________________________________________________
(1)گروهي از قوم فرعون گفتند كه اين شخص ساحري سخت ماهر و دانا است. اراده آن دارد كه شما را از سر زمين خود بيرون كند اكنون در كار او چه دستور مي‌فرماييد. سوره اعراف، آيه 110.
(2)منهج الصادقين، ج 6، ص 442. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 383
كلمه" مدائن" جمع مدينه به معناي شهر است و كلمه" حاشر" از حشر، يعني كوچ دادن به مكاني ديگر به زور و قهر است.
معناي آيه اين است كه بزرگان قوم به فرعون گفتند: عده‌اي از نظاميان و از گارد مخصوص خود را بفرست به شهرستانها كه هر چه ساحر حاذق هست جمع نموده برايت بياورند، تا به وسيله آنان با موسي معارضه كني. و اگر تعبير كردند به سحار، نه به ساحر، براي اين بود كه به موسي گوشه‌اي زده باشند كه در شهرستانها ساحراني هست كه از وي داناتر به فنون سحر هستند، و بيشتر كار كرده‌اند.
" فَجُمِعَ السَّحَرَةُ لِمِيقاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ" منظور از اين روز معلوم، همان روز زينت است، كه موسي و فرعون بر سر آن اتفاق نموده، آن روز را براي مسابقه در سحر، معين كردند، كه در سوره طه به طور مفصل آمده و در اينجا ايجاز و اختصار به كار رفته است.
وَ قِيلَ لِلنَّاسِ هَلْ أَنْتُمْ مُجْتَمِعُونَ لَعَلَّنا نَتَّبِعُ السَّحَرَةَ إِنْ كانُوا هُمُ الْغالِبِينَ" استفهام در اينجا براي تحريك مردم و تشويق به جمع شدن در آن روز است.
زمخشري در كشاف «1» درباره اين آيه گفتاري دارد كه حاصلش اين است كه: مراد از" اتباع و پيروي ساحران" پيروي از دين ايشان است، چون ساحران به طوري كه از سياق آيات بعدي بر مي‌آيد علني فرعون را مي‌پرستيدند، و مرادشان اين بوده كه موسي را پيروي نكنند، نه اينكه علاقه‌مند به پيروي ساحران بوده باشند، چيزي كه هست صريحا نگفتند پيروي موسي را نكنيد، بلكه به طور كنايه گفتند شايد ساحران را پيروي كنيد، تا به اين وسيله ساحران را در اهتمام و جديت در بردن مسابقه تشويق كرده باشند.
فَلَمَّا جاءَ السَّحَرَةُ قالُوا لِفِرْعَوْنَ أَ إِنَّ لَنا لَأَجْراً إِنْ كُنَّا نَحْنُ الْغالِبِينَ قالَ نَعَمْ وَ إِنَّكُمْ إِذاً لَمِنَ الْمُقَرَّبِينَ" پرسش ساحران از اينكه آيا پاداشي هم داريم، در معناي طلب مزد است و اگر گفتند:" ان كنا" و نگفتند:" اذا كنا نحن الغالبين"، براي اين بود كه به فرعون قول قطعي بر غلبه ندهند، هم چنان كه در كلام بعديشان گفتند:" بِعِزَّةِ فِرْعَوْنَ إِنَّا لَنَحْنُ الْغالِبُونَ- به عزت فرعون سوگند كه ما به طور قطع غلبه خواهيم كرد"، ولي در اينجا قول قطعي ندادند، تا فرعون را در حال دو دلي و شك بيفكنند، تا در دادن اجر حريص‌تر شود.
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 2، ص 311- 312.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 384
و اتفاقا هم مؤثر واقع شد، چون هم مزد برايشان قرار داد و هم اينكه وعده داد از مقربين خود قرارشان دهد.

[معارضه موسي (عليه السلام) با ساحران فرعوني و ايمان آوردن ساحران به رب العالمين و گفتگوي فرعون با ايشان] … .. ص : 384

" قالَ لَهُمْ مُوسي أَلْقُوا ما أَنْتُمْ مُلْقُونَ فَأَلْقَوْا حِبالَهُمْ وَ عِصِيَّهُمْ وَ قالُوا بِعِزَّةِ فِرْعَوْنَ إِنَّا لَنَحْنُ الْغالِبُونَ. فَأَلْقي مُوسي عَصاهُ فَإِذا هِيَ تَلْقَفُ ما يَأْفِكُونَ" كلمه" حبال" جمع حبل است كه به معناي طناب است و كلمه" عصي" جمع عصا است و" تلقف" از مصدر" لقف" است كه به معناي بلعيدن به سرعت است و" يافكون" از افك است كه به معناي برگرداندن هر چيزي است از وجهه اصلي‌اش، و نشاندادن آن بر خلاف آنچه كه هست و اگر سحر را افك خواند، به همين جهت است كه سحر هر چيزي را از صورت واقعي‌اش برمي‌گرداند و صورتي خيالي به آن مي‌دهد، و چون معناي آيات روشن است مي‌گذريم.
َأُلْقِيَ السَّحَرَةُ ساجِدِينَ قالُوا آمَنَّا بِرَبِّ الْعالَمِينَ رَبِّ مُوسي وَ هارُونَ"
مي‌خواهد بفرمايد: همين كه ساحران از موسي معجزات روشنش را ديدند آنچه را كه ديدند، آن قدر دهشت زده و مبهوت شدند، كه نتوانستند خود را حفظ كنند بي اختيار به سجده افتادند و خداي سبحان را سجده كردند و اگر نفرمود" سجده كردند" بلكه فرمود:" به خاك افتادند" براي همين است كه از بي اختياري آنان خبر دهد، و بفهماند طوري سجده كردند كه گويي ديگران ايشان را (مانند يك موجود بي جان) به زمين ريختند.
در جمله" آمَنَّا بِرَبِّ الْعالَمِينَ"، مقصود از ايمان، ايمان توحيد است، هم چنان كه قبلا هم گفتيم كه اعتراف به رب العالمين بودن خدا، جز با توحيد و انكار الوهيت آلهه تمام نمي‌شود.
و در جمله" رَبِّ مُوسي وَ هارُونَ" علاوه بر اقرار به توحيد، اعتراف به رسالت موسي و هارون نيز كرده‌اند.
" قالَ آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ إِنَّهُ لَكَبِيرُكُمُ الَّذِي عَلَّمَكُمُ السِّحْرَ فَلَسَوْفَ تَعْلَمُونَ" گوينده اين سخن فرعون است، و مرادش از اينكه گفت:" آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ" اين است كه چرا بدون اجازه من به وي ايمان آورديد، و كلمه" قبل" در اينجا معناي خود را نمي‌دهد، هم چنان كه در آيه" لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبِّي" «1» نداده.
زيرا اگر كلمه قبل را به معناي خودش بگيريم، آن وقت مفاد آيه اين مي‌شود كه
__________________________________________________
(1)دريا تمام مي‌شود بدون اينكه كلمات پروردگارم تمام شود. سوره كهف، آيه 109.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 385
ممكن بود فرعون به ساحران اجازه دهد كه به موسي ايمان بياورند و انتظارش مي‌رفت، ولي آنان قبل از اجازه فرعون ايمان آورند، (و نيز در آيه‌اي كه مثل زديم معنا اين مي‌شود كه كلمات پروردگارم نيز ممكن است تمام شود، ولي آب دريا قبل از آن تمام مي‌شد)، بعضي «1» ديگر از مفسرين نيز كلمه قبل را به معناي" بدون" گرفته‌اند.
فرعون در جمله" إِنَّهُ لَكَبِيرُكُمُ الَّذِي عَلَّمَكُمُ السِّحْرَ"، بهتان ديگري به موسي (ع) زده، تا دلها را و مخصوصا بزرگان قوم را از او برگرداند.
و در جمله" فَلَسَوْفَ تَعْلَمُونَ" ايشان را به طور مبهم تهديد نموده مي‌گويد:" به زودي خواهيد فهميد" و بيان نكرده كه به چه عذابي شكنجه‌تان مي‌دهم تا دلالت كند بر اينكه احتياجي نيست كه من نام آن را ببرم، خودتان به زودي خواهيد فهميد.
" لَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلافٍ وَ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ أَجْمَعِينَ"-" قطع از خلاف" به اين معنا است كه دست راست و پاي چپ كسي را قطع كنند- و يا به عكس و" تصليب" به معناي به دار آويختن مجرم است و نظير اين آيه در دو سوره اعراف و طه گذشت.
" قالُوا لا ضَيْرَ إِنَّا إِلي رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ" كلمه" ضير" به معناي ضرر است (يعني اينكه تو ما را به دار بياويزي ضرري ندارد) و جمله" إِنَّا إِلي رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ" همان گفتار" لا ضير" را تعليل مي‌كند كه چرا ضرر ندارد، براي اينكه ما در مقابل اين عذابي كه ما را بدان تهديد مي‌كني صبر مي‌كنيم و به سوي پروردگار خود باز مي‌گرديم، كه عالي‌ترين بازگشتها است.
" إِنَّا نَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لَنا رَبُّنا خَطايانا أَنْ كُنَّا أَوَّلَ الْمُؤْمِنِينَ" اين جمله، تعليل آن مطلبي است كه از كلام سابقشان استفاده مي‌شد و آن اين است كه ما نه تنها از مرگ و كشته شدن باك نداريم، بلكه مشتاق آن نيز هستيم تا پروردگار خود را ديدار كنيم، چرا كه با مردن و كشته شدن به سوي پروردگار خود بر مي‌گرديم و از اين برگشتن هم خوفي نداريم، براي اينكه ما اميدواريم پروردگارمان خطاهاي ما را بيامرزد و براي اينكه ما اولين كسي هستيم كه به موسي و هارون، فرستادگان پروردگارمان ايمان آورديم.
و اين تعليل تعليلي است صحيح، براي اينكه فتح باب در هر امر خيري اثري از خيرات دارد كه هيچ عقل سالمي در آن شك نمي‌كند، پس اگر خداي سبحان بنا داشته باشد
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 19، ص 79.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 386
مؤمني را به علت اينكه به رحمت و مغفرت او ايمان دارد بيامرزد، قطعا رحمت و مغفرت او اولين كسي را كه فتح باب ايمان كرده و راه را براي ديگران هموار ساخته وا نمي‌گذارد.
" وَ أَوْحَيْنا إِلي مُوسي أَنْ أَسْرِ بِعِبادِي إِنَّكُمْ مُتَّبَعُونَ" از اينجا قسمت دوم داستان موسي (ع) و فرعون شروع مي‌شود و آن عبارت است از چگونگي نابودي و عذاب فرعون به كيفر اينكه دعوت موسي و هارون را رد كرد و قسمت اول آن عبارت بود از رسالت موسي و هارون به سوي وي و دعوتش به دين توحيد.
كلمه" اسر" امر از اسراء است، كه به معناي سير دادن و كوچ دادن در شب است و مراد از" عبادي"، بني اسرائيل است و اين تعبير نوعي احترام از ايشان است و جمله" إِنَّكُمْ مُتَّبَعُونَ" تعليل امر و دستور به اسراء است كه حاصل آن اين مي‌شود: بني اسرائيل را شبانه حركت بده تا آل فرعون هم دنبال شما راه بيفتند.
و از اين جمله به خوبي بر مي‌آيد كه خداي تعالي از اين فرمان خود منظوري دارد و در اين دستور فرج و گشايشي براي بني اسرائيل هست، كه در آيه" فَأَسْرِ بِعِبادِي لَيْلًا إِنَّكُمْ مُتَّبَعُونَ وَ اتْرُكِ الْبَحْرَ رَهْواً إِنَّهُمْ جُنْدٌ مُغْرَقُونَ" «1» به اين منظور و نقشه تصريح شده است.

[قسمت ديگر داستان موسي (عليه السلام): كوچ شبانه بني اسرائيل از مصر و غرق و هلاك فرعون و فرعونيان] … .. ص : 386

" فَأَرْسَلَ فِرْعَوْنُ فِي الْمَدائِنِ حاشِرِينَ … ثُمَّ أَغْرَقْنَا الْآخَرِينَ" داستان غرق شدن فرعونيان و نجات يافتن بني اسرائيل به دست موسي (ع) را در طي چهارده آيه آورده، كه البته حرفهاي زيادي قصه و آنچه كه از سياق كلام استفاده مي‌شود و احتياجي به ذكرش نبوده حذف كرده است. از آن جمله است بيرون شدن شبانه موسي و بني اسرائيل از مصر، كه همين جمله گذشته كه مي‌فرمود:" أَنْ أَسْرِ بِعِبادِي" بر آن دلالت مي‌كرد و بر همين قياس ساير مطالب ريز داستان، حذف شده است.
" فَأَرْسَلَ فِرْعَوْنُ"- يعني موسي (ع) بندگان مرا شبانه از مصر بيرون آورد و چون فرعون خبردار شد مرداني را به شهرهايي كه در تحت فرمان او بودند فرستاد" حاشرين" تا مردم را كوچ دهند. و يك جا جمع كنند و به مردم بگويند:" ان هؤلاء" يعني بني اسرائيل" لَشِرْذِمَةٌ قَلِيلُونَ" جمعيتي اندكند، كلمه" شرذمة" تتمه مختصري را گويند كه از چيزي باقي مانده باشد و اگر با اينكه خود كلمه اندك بودن را مي‌رساند، مع ذلك به لفظ قليل توصيف كرده، به منظور تاكيد قلت بوده، تا معناي" بسيار قليل" را بدهد." وَ إِنَّهُمْ لَنا لَغائِظُونَ" كارهايي مي‌كنند كه ما را به غيظ در مي‌آورند،" و انا لجميع" و ما همگي بر اين
__________________________________________________
(1)شبانه بندگان مرا حركت ده، كه فرعونيان دنبالتان خواهند آمد و دريا را در حالي كه راه فراخي خواهد شد پشت سر بگذارد كه آنان لشكري غرق شوندگانند. سوره دخان، آيه 24.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 387
تصميمي كه گرفته‌ايم متفقيم." حاذرون" و از مكري كه ممكن است دشمن عليه ما بكند بر حذريم، هر چند كه دشمن ضعيف و اندك است، منظور فرعونيان از اين حرف كه قطعا پيامي از خود فرعون بوده اين است كه مردم را بيشتر تحريك كنند و عليه بني اسرائيل بشورانند.
" فَأَخْرَجْناهُمْ مِنْ جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ وَ كُنُوزٍ وَ مَقامٍ كَرِيمٍ"- با همين نقشه، فرعونيان را از باغها و چشمه‌سارهايشان، از گنجينه‌ها و منزلگاههاي زيبايشان، از قصرهاي مشيد و خانه‌هاي رفيع كه داشتند بيرون كرديم.
در اين جمله با اينكه فرعونيان به تحريك فرعون از شهرهاي خود بيرون شدند، ولي خداي تعالي نسبت آن را به خودش داده و فرموده: ما بيرونشان كرديم و جهتش اين است كه بيرون شدنشان با نقشه‌اي الهي بود، كه به كيفر استكباري كه كردند آن نقشه را در حقشان عملي كرد،" كذلك" داستان از اين قرار بود،" وَ أَوْرَثْناها" و آن خانه‌ها و قصرها و نهرها و گنجينه‌ها و مقام كريم را به بني اسرائيل ارث داديم چون فرعون و لشكريانش غرق شدند و بني اسرائيل بعد از ايشان باقي ماندند، پس مي‌توان گفت كه وارث آنان شدند.
" فَأَتْبَعُوهُمْ"- فرعونيان دنبال بني اسرائيل را گرفتند" مشرقين" و در صبحگاهي به ايشان رسيدند،" فَلَمَّا تَراءَا الْجَمْعانِ" همين كه دو صف لشكر يكديگر را ديدند" قالَ أَصْحابُ مُوسي" ياران موسي از بني اسرائيل با ترس و لرز گفتند:" إِنَّا لَمُدْرَكُونَ" دارند به ما مي‌رسند.
" قال موسي كلا"- موسي گفت حاشا كه به ما برسند" إِنَّ مَعِي رَبِّي سَيَهْدِينِ" خدا با من است و به زودي مرا هدايت مي‌كند، و مراد از اين معيت حفظ و ياري خداست، همان ياري كه خداي تعالي در اول بعثتش و بعثت برادرش به آن دو وعده داده بود كه" إِنَّنِي مَعَكُما"، نه معيت به معناي ايجاد و تدبير، چون معيت به اين معنا در موسي (ع) و فرعون به طور مساوي بود و اختصاص به موسي (ع) نداشت و معناي اينكه فرمود: به زودي مرا هدايت مي‌كند، اين است كه به زودي مرا دلالت مي‌كند به اينكه چگونه شما را از شر فرعون و فرعونيان نجات دهم.
" فَأَوْحَيْنا إِلي مُوسي أَنِ اضْرِبْ بِعَصاكَ الْبَحْرَ فَانْفَلَقَ"- كلمه" انفلاق" به معناي پاره شدن چيزي و جدا شدن اجزاي آن از يكديگر است،" فَكانَ كُلُّ فِرْقٍ" يعني هر قطعه جدا شده از آن،" كالطود" مانند پاره كوهي" العظيم" بزرگ بود، پس موسي داخل دريا شد و بني اسرائيل هم با وي روانه شدند.
" وَ أَزْلَفْنا ثَمَّ"- يعني در آنجا" الآخرين" ديگران را هم نزديك كرديم، كه منظور از ديگران فرعون و لشكريان او است،" وَ أَنْجَيْنا مُوسي وَ مَنْ مَعَهُ أَجْمَعِينَ" ما دريا را هم چنان ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 388
جداي از هم نگاه داشتيم، تا موسي و همراهانش از آن گذشتند" ثُمَّ أَغْرَقْنَا الْآخَرِينَ" و سپس فرعون و قومش را كه در وسط دو قطعه آب، قرار گرفته بودند با وصل كردن آبها به يكديگر غرق نموديم.
" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ" از ظاهر سياق آيه و همچنين سياق داستانهاي آينده بر مي‌آيد كه مورد اشاره در" ذلك" مجموع جزئياتي است كه قرآن كريم از داستان موسي (ع) از ابتداي بعثتش و دعوت فرعون و فرعونيان و نجات دادن بني اسرائيل و غرق فرعون و لشكرش نقل كرده كه در همه اينها آيت و حجتي است كه بر توحيد خداي تعالي و يگانگي‌اش در ربوبيت و صدق رسالت موسي، دلالت مي‌كند و هر كس كه در اين آيت تفكر كند به اين نتايج مي‌رسد.
" وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ"- يعني: ولي بيشتر اينان كه داستانشان را آورديم ايمان آور نبودند، با اينكه آيت ما واضح الدلاله بود.
بنا بر اين، اينكه بعد از ذكر هر يك از داستانهايي كه در اين سوره آورده مي‌فرمايد:
" وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ" در حقيقت به منزله نتيجه گيري و تطبيق شاهد بر مطلبي است كه برايش شاهد آورده، گويا بعد از هر يك از داستانها كه ايراد كرده فرموده است: اين بود داستان اين قوم كه آيت خداي تعالي را متضمن بود، ولي بيشتر آن قوم ايمان آور نبودند، هم چنان كه بيشتر قوم تو اي محمد (ص) ايمان آور نيستند، پس ديگر اين قدر اندوهناك مباش و غم ايشان را مخور، زيرا بشر تا بوده اينچنين بوده است، هر امتي كه ما رسولي برايش فرستاديم تا به سوي توحيد ربوبيت دعوتشان كند، چنين بوده‌اند كه بيشترشان ايمان نمي‌آوردند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" ضمير در" اكثرهم" به قوم رسول خدا (ص) و مردم معاصرش بر مي‌گردد، و معناي آيه اين است كه در اين داستان كه ما از موسي (ع) و قومش نقل كرديم آيتي است روشن، و ليكن بيشتر قوم تو ايمان آور بدان نيستند. ولي اين تفسير خالي از بعد نيست و به نظر مي‌رسد كه از معناي آيه دور باشد".
و جمله" وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ" تفسيرش در اول سوره گذشت.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 192.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 389

[سوره الشعراء (26): آيات 69 تا 104] … .. ص : 389

اشاره

وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ إِبْراهِيمَ (69) إِذْ قالَ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ ما تَعْبُدُونَ (70) قالُوا نَعْبُدُ أَصْناماً فَنَظَلُّ لَها عاكِفِينَ (71) قالَ هَلْ يَسْمَعُونَكُمْ إِذْ تَدْعُونَ (72) أَوْ يَنْفَعُونَكُمْ أَوْ يَضُرُّونَ (73)
قالُوا بَلْ وَجَدْنا آباءَنا كَذلِكَ يَفْعَلُونَ (74) قالَ أَ فَرَأَيْتُمْ ما كُنْتُمْ تَعْبُدُونَ (75) أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمُ الْأَقْدَمُونَ (76) فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لِي إِلاَّ رَبَّ الْعالَمِينَ (77) الَّذِي خَلَقَنِي فَهُوَ يَهْدِينِ (78)
وَ الَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِ (79) وَ إِذا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ (80) وَ الَّذِي يُمِيتُنِي ثُمَّ يُحْيِينِ (81) وَ الَّذِي أَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لِي خَطِيئَتِي يَوْمَ الدِّينِ (82) رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ (83)
وَ اجْعَلْ لِي لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرِينَ (84) وَ اجْعَلْنِي مِنْ وَرَثَةِ جَنَّةِ النَّعِيمِ (85) وَ اغْفِرْ لِأَبِي إِنَّهُ كانَ مِنَ الضَّالِّينَ (86) وَ لا تُخْزِنِي يَوْمَ يُبْعَثُونَ (87) يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ (88)
إِلاَّ مَنْ أَتَي اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ (89) وَ أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ (90) وَ بُرِّزَتِ الْجَحِيمُ لِلْغاوِينَ (91) وَ قِيلَ لَهُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ تَعْبُدُونَ (92) مِنْ دُونِ اللَّهِ هَلْ يَنْصُرُونَكُمْ أَوْ يَنْتَصِرُونَ (93)
فَكُبْكِبُوا فِيها هُمْ وَ الْغاوُونَ (94) وَ جُنُودُ إِبْلِيسَ أَجْمَعُونَ (95) قالُوا وَ هُمْ فِيها يَخْتَصِمُونَ (96) تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ (97) إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ (98)
وَ ما أَضَلَّنا إِلاَّ الْمُجْرِمُونَ (99) فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ (100) وَ لا صَدِيقٍ حَمِيمٍ (101) فَلَوْ أَنَّ لَنا كَرَّةً فَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ (102) إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ (103)
وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ (104)
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 390

ترجمه آيات … .. ص : 390

خبر ابراهيم را براي آنان بخوان (69).
وقتي به پدر و قومش گفت: چه مي‌پرستيد؟ (70).
گفتند: بت‌هايي را مي‌پرستيم و پيوسته به عبادتشان قيام مي‌كنيم (71).
گفت: آيا وقتي آنها را مي‌خوانيد صداي شما را مي‌شنوند؟ (72).
يا سودتان دهند يا زيان زنند؟! (73).
گفتند: نه، بلكه پدران خويش را ديده‌ايم كه چنين مي‌كرده‌اند (74).
گفت: آيا ديديد (مي‌دانيد) آنچه را كه شما عبادت مي‌كرديد؟ (75).
شما و پدران پيشين شما (76).
(همه آنها) دشمن منند مگر پروردگار جهانيان (77).
كسي كه مرا آفريده و او هدايتم مي‌كند (78).
كسي كه هم او غذايم مي‌دهد و آبم مي‌دهد (79).
كسي كه وقتي بيمار شدم شفايم مي‌دهد (80).
و كسي كه مرا مي‌ميراند و دوباره زنده‌ام مي‌كند (81).
و كسي كه طمع دارم روز رستاخيز گناهم را بيامرزد (82).
پروردگارا مرا فرزانگي بخش و قرين شايستگانم كن (83).
و نزد آيندگان نيكنام گردان (84).
از وارثان بهشت پر نعمتم كن (85).
و پدرم را بيامرز كه وي گمراه بود (86).
و روزي كه مردم بر انگيخته مي‌شوند مرا خوار مگردان (87).
روزي كه مال و فرزندان سود ندهد (88).
مگر آنكه با قلب پاك سوء خدا آمده باشد (89).
و بهشت به نيكوكاران نزديك گردد (90).
و جهنم به گمراهان نمودار شود (91).
و به آنها گفته شود آن چيزهايي كه غير خدا مي‌پرستيديد كجايند؟ (92).
آيا معبودهاي غير از خدا شما را نصرت دهند و يا نصرت يابند (93).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 391
گمراهان و گمراه شدگان به رو در جهنم انداخته شوند (94).
و سپاهيان ابليس عموما (95).
در آنجا با يكديگر مخاصمه كنند و گويند (96).
قسم به خدا كه در ضلالتي آشكار بوديم (97).
كه شما را با پروردگار جهانيان برابر مي‌گرفتيم (98).
و جز تبهكاران ما را گمراه نكردند (99).
و اكنون نه شفيعاني داريم (100).
و نه دوستاني صميمي (101).
كاش بازگشتي داشتيم و مؤمن مي‌شديم (102).
كه در اين عبرتي هست و بيشترشان مؤمن نبودند (103).
و پروردگارت نيرومند و رحيم است (104).

بيان آيات … .. ص : 391

اشاره

اين آيات بعد از پايان دادن به داستان موسي (ع) به مهمترين خبر مربوط به ابراهيم (ع) اشاره مي‌كند، كه با فطرت سالم و پاك خود عليه قومش كه همگي به اتفاق كلمه بت مي‌پرستيدند، به حمايت از دين توحيد و پرستش خداي سبحان قيام نموده، از مردم وطنش بيزاري جست و از دين حق دفاع نمود و گذشت بر او آنچه كه گذشت، كه همه آيت و معجزه بود، ولي بيشتر قوم او نيز ايمان نياوردند، كه در آخر آيات مورد بحث بدان اشاره مي‌فرمايد.
" وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ إِبْراهِيمَ" در اين جمله، سياق را از آنچه در اول داستان بود تغيير داد، به اين معنا كه در اول داستان فرمود:" وَ إِذْ نادي رَبُّكَ مُوسي … - به ياد آر آن روز را كه پروردگارت به موسي ندا كرد … " و در اينجا پاي مردم معاصر پيغمبر اسلام را به ميان كشيده مي‌فرمايد داستان ابراهيم را براي اينان بخوان و اين براي اين است كه مي‌خواهد اين داستان به گوش مشركين عرب كه عمده آنان قريش است و ابراهيم هم پدر بزرگ قريش بود برسد تا بدانند كه آن جناب مانند پدر بزرگشان به نشر دين توحيد و دين حق قيام نموده، آن روز احدي گوينده" لا اله الا اللَّه" نبود و خدا ابراهيم را ياري كرد، چون ابراهيم دين خدا را ياري كرد و در نتيجه كلمه توحيد ثابت شد و در سر زمين مقدس فلسطين و در حجاز انتشار يافت.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 392
و اين همه نبود مگر به خاطر اينكه دين توحيد يك داعي قوي از درون فطرت انسانها دارد، علاوه بر اينكه خدا هم حامي آن است و در همين خود آيتي است از خدا كه عبرت گيرندگان بايد از آن عبرت گيرند و از دين وثنيت بيزاري جويند هم چنان كه ابراهيم از آن كيش و حتي از پدر و قومش كه طرفدار آن بودند بيزاري جست.

[سؤال و جواب و محاجه ابراهيم (عليه السلام) با پدر و قوم خود در باره پرستش بت‌ها] … .. ص : 392

" إِذْ قالَ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ ما تَعْبُدُونَ" اين جمله مخاصمه و مناظره آن جناب است با پدرش، غير آن مخاصمه‌اي كه با مردم عصر خود داشت، هم چنان كه خداي تعالي آن را در سوره انعام حكايت فرموده، ليكن در اينجا چون بنا بر اختصار بوده هر دو مخاصمه را يك جا آورده و به يك سبك و روش حكايت فرموده، يعني آن مقدار را كه قدر مشترك ميان دو سبك احتجاج است نقل كرده است.
و جمله" ما تَعْبُدُونَ" پرسش از حقيقت است، در حقيقت خود را جاي كسي فرض كرده كه هيچ اطلاعي از حقيقت آلهه آنان و ساير شؤون آن ندارد، و اين خود يكي از طرق مناظره است و مخصوص موردي است كه كسي بخواهد حقيقت و ساير شؤون مدعاي خصم را به خود او بفهماند، تا وقتي اعترافي از او شنيد همان را سوژه و مدرك قرار داده بطلان مدعايش را اثبات كند.
علاوه بر اين، وجه ديگر اين گونه پرسش از آن جناب اين است كه اين محاجه مربوط به اولين روزي است كه ابراهيم (ع) از پناهگاه خود در آمده و داخل در مجتمع پدر و قوم خود شده است و قبل از اين چيزي در اين باره نديده بود و احتجاجي كه كرد از يك فطرت ساده و پاك كرد، كه تفصيلش در سوره انعام گذشت.
" قالُوا نَعْبُدُ أَصْناماً فَنَظَلُّ لَها عاكِفِينَ" كلمه" ظل" به معناي" دام- ادامه يافت" مي‌باشد و كلمه" عكوف" به معناي ملازمت و ايستادن نزد چيزي است، و حرف لام در كلمه" لها" براي تعليل است و جمله را چنين معنا مي‌دهد:" گفتند ما بت‌هايي را مي‌پرستيم و دائما نزد آنها هستيم، براي خاطر خود آنها" كه از جمله" نزد آنها هستيم … " تفريع بر ما قبل است.
كلمه" صنم" به معناي جثه و مجسمه‌اي است كه آن را فلز و يا چوب يا غير آن به شكل مخصوصي بسازند، تا به خيال بت‌پرستان صفاتي كه در معبود معيني هست در اين مجسمه كه نمايانگر آن معبود است نشان داده باشند.

[توضيحي در باره حقيقت بت پرستي و اينكه بت به صورت قبله‌اي براي عبادت خداي سبحان نبوده است] … .. ص : 392

و اين بت‌پرستان، ملائكه و جن را مي‌پرستيدند و آنها را موجوداتي روحاني و خارجي از عالم اجسام و منزه از خواص ماده و آثار آن مي‌دانستند و چون در هنگام عبادت توجه به اين
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 393
موجودات روحاني برايشان دشوار بود و نمي‌توانستند آنها را در ذهن خود مجسم سازند لذا دست به اين ابتكار زدند كه براي هر يك مجسمه‌اي نمايانگر آن موجود روحاني بسازند و هنگام عبادت متوجه آن مجسمه شوند.
در عبادت ستاره‌پرستان نيز مطلب از اين قرار بود، چون در كيش آنان نيز معبود اصلي روحانيات كواكب بود و از در ناچاري خود اجرام كواكب را صنم و نمايانگر آن روحانيات گرفته تا كواكب را بپرستند، ولي در اينجا از نظر اينكه ستارگان، طلوع و غروب دارند و روزها اصلا پيدا نيستند ناگزير شدند صنم ديگري براي اين صنمها بسازند، تا قواي فعاله و آثاري كه ستارگان در عالم پايين دارند مجسم سازد، مثلا،" زهره" به زعم ايشان ايجاد طرب و سرور و نشاط مي‌كند، اين آثار را در صنم زهره نمايش مي‌دادند، يعني صنم زهره را به شكل دختري زيبا مي‌ساختند، و چون مريخ را منشا فتنه و خونريزي مي‌دانستند، صنم آن را به صورتي ديگر، و عطارد را كه سمبل علم و معرفت مي‌پنداشتند صنم آن را نمايانگر آثار و خواص آن مي‌ساختند و همچنين صنمي كه براي بزرگان و قديسين از بشر درست مي‌كردند، بدين منوال بود.
بنا بر اين، بت‌ها را به طور كلي براي اين مي‌ساختند كه آينه‌اي براي رب خودش باشد كه يا فرشته است يا جن و يا انسان، چيزي كه هست به جاي اينكه خود رب را بپرستند همان بت را مي‌پرستيدند و در عبادت متوجه آن گشته بدان تقرب مي‌جستند و اگر خيلي به اصطلاح روشن فكر مي‌شدند، از بت تجاوز كرده خود رب را عبادت مي‌كردند، ولي از عبادت خداي سبحان هيچ خبري نبود.
و اين تحقيق ادعاي بعضي بت‌پرستان را كه مي‌گويند:" ما خدا را مي‌پرستيم و بت تنها براي ما قبله ما است، تا عبادتمان را بدان طرف انجام دهيم و گرنه مقصود اصلي از عبادت بت نيست، هم چنان كه مسلمين خدا را مي‌پرستند، ولي عبادت خود را رو به كعبه انجام مي‌دهند" تكذيب مي‌كند.
براي اينكه قبله عبارت از محلي است كه در حال عبادت رو به آن مي‌ايستند، نه اينكه به عبادت رو به آن بايستند ولي بت‌پرستان هم در عبادت و هم به عبادت رو به بت مي‌ايستند، و به عبارت ديگر: توجه به سوي قبله است ولي عبادت براي پروردگار قبله است و او خدا (عز اسمه) است و اما در بت هم به سوي بت متوجه مي‌شوند و هم براي او عبادت مي‌كنند، نه براي رب بت، و بر فرض هم كه بعضي روشنفكران ايشان عبادت را براي رب بت كه گفتيم يكي از روحانيات است انجام دهند، باز خداي سبحان را عبادت نمي‌كنند، پس در كيش بت‌پرستي، خداي تعالي به هيچ وجه و در هيچ حالي عبادت نمي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 394
و كوتاه سخن اينكه: از سؤال ابراهيم (ع) كه چه مي‌پرستيد؟ پاسخ دادند به اينكه" نَعْبُدُ أَصْناماً- بتهايي را مي‌پرستيم"، خواستند بگويند: اين مجسمه‌ها كه مي‌پرستيم صنم هستند، يعني مقصود بالذات نيستند، بلكه مقصود بغيرند، و براي غير عبادت مي‌شوند.
ابراهيم بر كلمه صنم تكيه نكرد، بلكه كلمه" نعبد" را سوژه بحث خود قرار داد و با آن به مخاصمه با ايشان پرداخت، چون معبود مستقل بودن صنم، با صنم بودن منافات دارد، زيرا صنم نمايانگر غير است پس نبايد خودش پرستش شود و اگر پرستش شود بايد مشتمل بر چيزي كه مردم به خاطر آن چيزي را مي‌پرستند، يعني جلب منفعت و دفع ضرر باشد، تا مردم آنها را بپرستند و از آنها حاجت بخواهند در حالي كه بتها چنين اثري ندارند و از خواست و حاجت پرستندگان اطلاعي ندارند، تا مضطر و بيچاره‌اي را اجابت نموده، منافعي به او برسانند و يا ضرري را از او دور كنند و به همين جهت ابراهيم (ع) پرسيد:" هَلْ يَسْمَعُونَكُمْ- آيا بتها صداي شما را مي‌شنوند؟".
" قالَ هَلْ يَسْمَعُونَكُمْ إِذْ تَدْعُونَ أَوْ يَنْفَعُونَكُمْ أَوْ يَضُرُّونَ" اين جمله اعتراض ابراهيم (ع) بر صنم‌پرستي ايشان است از دو جهت:
اول اينكه: عبادت، عبارت است از كاري كه حالت تذلل عابد و گدايي او را براي معبود مجسم سازد و اين بدون دعا نمي‌شود، بايد عابد معبود را بخواند، خواندن هم وقتي صحيح و معقول است كه معبود صداي عابد را بشنود و اصنام، جماداتي هستند كه گوش ندارند و صدايي نمي‌شنوند، پس پرستش آنها معنا ندارد.
دوم اينكه: از اين جهت كه مردم هر اله را كه مي‌پرستند، يا به طمع خير او است و يا از ترس شر او در صورتي كه اصنام جماداتي هستند كه قدرت بر رساندن خير و دفع شر را ندارند، پس هر يك از دو آيه متضمن يك جهت از دو جهت اعتراض است و اگر جمله را به صورت استفهام اداء كرد براي اين است كه طرف مقابل را مجبور به اعتراف كند.
" قالُوا بَلْ وَجَدْنا آباءَنا كَذلِكَ يَفْعَلُونَ" مقام اقتضاء داشت در پاسخ از سؤال آن جناب بگويند:" نه، بتها صداي ما را نمي‌شنوند و نفع و ضرري براي ما ندارند" ولي اين طور جواب ندادند، بلكه گفتند:" ما پدران خود را يافتيم كه چنين مي‌كردند" و اين بدان جهت بوده كه فكر كرده‌اند اگر به مقتضاي مقام جواب بدهند، بر خلاف كيش خود نتيجه گرفته‌اند، لذا از آن عدول كرده بذيل تقليد از پدران متمسك شدند و صريحا اقرار كردند كه ما در بت‌پرستي به غير از تقليد از پدران هيچ دليلي نداريم.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 395
" بَلْ وَجَدْنا آباءَنا كَذلِكَ يَفْعَلُونَ"- يعني عين آن كاري را انجام مي‌دهيم كه پدران ما مي‌كردند، و بت‌ها را همانطور كه آنان مي‌پرستيدند مي‌پرستيم، خلاصه مي‌خواهيم بگوييم در اينجا به دو نحو مي‌توانستند پاسخ دهند: يكي همين پاسخي كه داده‌اند، و ديگري اينكه بگويند" ما پدران خود را يافتيم كه بت مي‌پرستيدند"، ولي اين طور نگفتند بلكه گفتند:
" يافتيم كه چنين مي‌كردند"، تا در افاده تقليد صريحتر باشد، به طوري كه گويا خود آنان هيچ معنايي براي بت‌پرستي نمي‌فهمند، تنها مي‌دانند كه كارشان نظير كار پدرانشان است و همان شكل و قيافه را دارد و اما اينكه فايده اين كار چيست؟ هيچ اطلاعي ندارند.
" قالَ أَ فَرَأَيْتُمْ ما كُنْتُمْ تَعْبُدُونَ أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمُ الْأَقْدَمُونَ فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لِي إِلَّا رَبَّ الْعالَمِينَ" بعد از آنكه محاجه ابراهيم با پدر و قومش به اينجا انجاميد كه هيچ حجت و دليلي به غير تقليد از پدران بر بت‌پرستي نياوردند، شروع كرد به بيزاري جستن از خدايان ايشان و نيز از خود ايشان و پدران بت‌پرستشان و فرمود:" أَ فَرَأَيْتُمْ ما كُنْتُمْ تَعْبُدُونَ أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمُ الْأَقْدَمُونَ".
" فاء" بر سر كلمه" ا فرأيتم"، تفريع بر چيزي است كه از گفتگوي قبلي روشن مي‌شد و آن دليل نداشتن ايشان براي عمل بت پرستيشان بود و اينكه در اين عمل تنها تقليد مي‌كنند و يا بطلان عملشان از اصل بود، و جمله را چنين معنا مي‌دهد كه: وقتي عمل شما باطل است و هيچ حجتي بر آن نداريد به غير تقليد از پدران، پس بدانيد كه اين بتها كه مي‌بينيد (يعني عين اين بتها كه شما و پدران گذشته‌تان آن را مي‌پرستيد دشمن منند)، زيرا پرستش آنها مضر به دين من و مهلك من است، پس جز دشمني براي من اثر و خاصيتي ندارند.
و اگر در عبارت خود نام پدران گذشته ايشان را برد براي اين بود كه بفهماند او هيچ ارزشي براي تقليد از پدران گذشته آنان قائل نيست و عهد گذشته و سبقت زماني در ابطال حق يا احقاق باطل هيچ اثري ندارد، و اگر در جمله" فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لِي … - ايشان دشمن منند … "، ضمير عقلاء را به بتها برگردانيد، به خاطر اين بود كه طرف مقابل نسبت عبادت به آنها مي‌دادند و عبادت هر چيزي مستلزم آن است كه داراي شعور و عقل باشد و در قرآن كريم در بسياري موارد اين گونه تعبير آمده كه ضمير عقلاء را به بتها برگردانده است.
و جمله" إِلَّا رَبَّ الْعالَمِينَ" استثناء منقطع است و جمله" فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لِي" مستثنا منه آن است و معنايش اين است كه" ليكن رب العالمين چنين نيست".
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 396

[ابراهيم (عليه السلام) رب العالمين را با وصف خلق و هدايت (تدبير) معرفي و توصيف مي‌كند (الَّذِي خَلَقَنِي فَهُوَ يَهْدِينِ … )] … .. ص : 396

" الَّذِي خَلَقَنِي فَهُوَ يَهْدِينِ … يَوْمَ الدِّينِ" بعد از آنكه رب العالمين را استثناء كرد، او را به اوصافي ستود كه با آن اوصاف حجت و دليلش بر مدعايش (او دشمن من نيست بلكه ربي است رحيم و داراي لطف و عنايت به حال من و منعم من است به تمامي نعمت‌ها و دافع تمامي شرور) تمام مي‌شود و آن اوصاف اين است:" الَّذِي خَلَقَنِي … - آن كس كه مرا خلق كرد … " و اما اينكه بعضي گفته‌اند كه: جمله" الَّذِي خَلَقَنِي … جمله‌اي است استينافي، كه كلام را از سر شروع كرده، سخني است كه نبايد بدان اعتناء كرد.
پس اينكه گفت:" الَّذِي خَلَقَنِي فَهُوَ يَهْدِينِ" سر آغاز هر نعمت، مساله خلقت را ذكر كرد، چون مطلوب، بيان استناد تدبير امر او است به خود او، اين از باب حكم كردن به تعبيري است كه دليلش نيز همراهش باشد، چون برهان اينكه تدبير عالم قائم به خود خداي تعالي است، همين است كه خلقت عالم و ايجاد آن قائم به او تنهايي است، زيرا پر واضح است كه خلقت از تدبير منفك نمي‌شود و معقول نيست كه در اين موجودات جسماني و تدريجي الوجود كه هستيش به تدريج تكميل مي‌شود، خلقت قائم به كسي، و تدبير قائم به كسي ديگر باشد، و از آنجا كه مي‌دانيم خلقت عالم قائم به خداي سبحان است، پس ناگزير بايد بدانيم كه تدبيرش نيز قائم به اوست.
و به همين عنايت بود كه هدايت را با فاء تفريع، بر خلقت عطف كرد و فهمانيد كه خداي تعالي بدين جهت هادي است كه خالق است.
و ظاهر جمله" فَهُوَ يَهْدِينِ"- كه به هدايت قيدي نزده- اين است كه مراد از آن مطلق هدايت است، چه هدايت به سوي منافع دنيوي و چه اخروي و تعبير به لفظ مضارع (هدايت مي‌كند) به منظور افاده استمرار است، پس معنا چنين است كه: خداي تعالي كسي است كه مرا آفريد و مدام مرا هدايت مي‌كند و همواره و از روزي كه مرا خلق كرده و به سوي سعادت زندگي‌ام راه‌نمايي كرده و مي‌كند.
در نتيجه آيه شريفه از نظر معنا نظير كلامي است كه خداي سبحان از موسي (ع) حكايت فرموده، كه به فرعون گفت:" رَبُّنَا الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" «1» يعني به سوي منافعش هدايت كرد، كه منظور از هدايت، هدايت عامه است.
و اين همان معنايي است كه در اول سوره بدان اشاره نموده و فرمود:
__________________________________________________
(1)پروردگار ما كسي است كه هر چيزي راي آفريد هدايت هم كرد. سوره طه، آيه 50.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 397
" أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلَي الْأَرْضِ كَمْ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ كَرِيمٍ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً" كه تقرير و بيان حجتي كه در آن است گذشت.
پس بنا بر اين، جمله" وَ الَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي" و جملات بعديش كه به زودي مي‌آيد در حقيقت از باب ذكر خاص بعد از عام است، چون همه اين جملات مصداقهايي از هدايت عامه الهي را بيان مي‌كند، كه بعضي از آنها مربوط به هدايت به سوي منافع دنيوي است و بعضي ديگرش راجع به هدايت به سوي منافعي است كه به زندگي آخرت مربوط مي‌شود.
و اگر مراد از هدايت، در جمله مورد بحث را تنها هدايت ديني بگيريم، در نتيجه صفاتي كه در جملات بعد از آن آمده ارتباطي به مساله هدايت نداشته و هر يك تنها معناي خود را مي‌دهد و اگر بعد از نعمت خلقت، خصوص نعمت هدايت را آورد و آن را بر ساير نعمتها مقدم داشت، براي اين است كه نعمت هدايت بعد از نعمت هستي از هر نعمت ديگر بهتر و مهمتر است." وَ الَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِ وَ إِذا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ"- اين تعبير به منزله كنايه است از همگي نعمتهاي مادي كه خداي تعالي آنها را به منظور تتميم نواقص و رفع حوائج دنيايي به آن جناب داده و اگر از ميان همه نعمتها تنها مساله طعام و شراب و بهبودي از مرض را ذكر كرد، براي اين بود كه اينها مهمتر از ساير نعمتها است.
و از همين جا معلوم مي‌شود كه جمله" و چون مريض شوم" مقدمه است براي ذكر شفاء، و گرنه كافي بود بفرمايد" طعام و شراب و شفايم مي‌دهد" به همين جهت مريض شدن را به خودش نسبت داد، چون اگر به خدا نسبت مي‌داد با منظورش كه ذكر نعمتها بوده نمي‌ساخت، چون مريض كردن سلب نعمت است نه نعمت، و اما اينكه بعضي «1» گفته‌اند:
" مرض را با اينكه آن هم از خداست به خودش نسبت داد تا رعايت ادب را كرده باشد" صحيح نيست.
و اما اينكه چرا كلمه" الذي" را تكرار كرد، با اينكه ممكن بود بفرمايد:" و هو يطعمني و يسقين … " براي اين بود كه دلالت كند كه يك يك اين صفات به تنهايي در اثبات ربوبيت خداي تعالي و تدبير امر آدمي و اينكه او قائم بر نفس آدمي و اجابت كننده دعاي او است كافي است.
" وَ الَّذِي يُمِيتُنِي ثُمَّ يُحْيِينِ"- منظورش از" ميراندن" مرگي است كه آن را براي هر
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 96.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 398
كسي تقدير كرده و فرموده:" كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ" «1» و اين مرگ به انعدام و فنا نيست، بلكه به نقل دادن آدميان از خانه‌اي به خانه‌اي ديگر است، و اين خود يكي از تدابير عام است كه در عالم جاري است، و مراد از زنده كردن، افاضه حيات بعد از مرگ است.

[وجه اينكه ابراهيم (عليه السلام) فرمود به مغفرت خدا طمع دارم، و مراد از خطيئه‌اي كه به خود نسبت داد] … .. ص : 398

" وَ الَّذِي أَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لِي خَطِيئَتِي يَوْمَ الدِّينِ"-" يوم الدين" يعني روز جزاء كه همان روز قيامت است، و مساله آمرزش را مثل ساير نعمتهاي مذكور به طور قطعي ذكر نكرد و نگفت:" و كسي كه مرا مي‌آمرزد" بلكه گفت:" و كسي كه اميدوارم مرا بيامرزد"، دليلش اين است كه مساله آمرزش به استحقاق نيست، تا اگر كسي خود را مستحق آن بداند قطع به آن پيدا كند، بلكه فضلي است از ناحيه خدا و بطور كلي هيچ كس از خدا هيچ چيز طلبكار نيست، بلكه چيزي كه هست اين خداي سبحان است كه بر خود واجب كرده كه خلق را هدايت كند و رزق دهد و بميراند و زنده كند، ولي بر خود واجب نكرده كه هر گنه كاري را بيامرزد.
درباره رزق فرموده:" فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ" «2» و درباره مرگ فرموده:
" كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ" «3» و درباره احياء بعد از مرگ فرموده:" إِلَيْهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً وَعْدَ اللَّهِ حَقًّا" «4» ولي درباره مغفرت نفرموده:" يغفركم جميعا- همه شما را مي‌آمرزد" بلكه فرموده:
" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ" «5».
در جمله مورد بحث، ابراهيم (ع) به خود نسبت خطا و گناه داده با اينكه آن جناب از گناه معصوم بود و اين خود دليل بر آن است كه مرادش از خطيئه، مخالفت اوامر مولوي الهي نبوده، چون خطيئه و گناه مراتبي دارد و هر كس به حسب مرتبه‌اي كه از عبوديت خدا دارد، در همان مرتبه خطيئه‌اي دارد، هم چنان كه فرموده‌اند:" حسنات الأبرار سيئات المقربين- خوبيهاي نيكان براي مقربين درگاه حق، بدي و گناه بشمار مي‌رود" و به همين جهت است كه خداي تعالي به رسول گرامي خود (ص) دستور مي‌دهد:" وَ اسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ" «6».
__________________________________________________
(1)هر نفسي مرگ را مي‌چشد. سوره انبياء، آيه 35.
(2)پس به پروردگار آسمان و زمين سوگند كه رزق حق است. سوره ذاريات، آيه 23.
(3)سوره انبياء، آيه 35.
(4)همه به سوي او بازمي‌گرديد وعده خدا حق است. سوره يونس، آيه 4.
(5)خدا اين جرم را كه به وي شرك بورزند نمي‌آمرزد، ولي پائين‌تر از شرك را از هر كس كه بخواهد مي‌آمرزد. سوره نساء، آيه 48.
(6)براي گناهت طلب آمرزش كن. سوره يوسف، آيه 29.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 399
آري خطيئه از مثل ابراهيم (ع) عبارت است از اينكه به خاطر ضروريات زندگي از قبيل خواب و خوراك و آب و امثال آن نتواند در تمامي دقائق زندگي به ياد خدا باشد هر چند كه همين خواب و خوراك و ساير ضروريات زندگي اطاعتي است و چگونه ممكن است خطيئه غير اين معنا را داشته باشد؟ و حال آنكه خداي تعالي تصريح كرده به اينكه آن جناب مخلص خداست و غير خدا احدي از آن جناب سهم ندارد و شريك نيست و در اين باره فرموده:" إِنَّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَةٍ ذِكْرَي الدَّارِ" «1». و ما در آخر جزء ششم اين كتاب و نيز در جلد هفتم آن در ذيل داستانهاي ابراهيم بحثي گذرانديم كه با اين مقام نيز ارتباط دارد.

[مقصود از" حكم" و الحاق به صالحين كه ابراهيم (عليه السلام) از پروردگار خود تقاضا كرد (رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ)] … .. ص : 399

" رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ" بعد از آنكه ابراهيم (ع) نعمتهاي مستمره و متوالي و متراكم خداي تعالي را نسبت به خود ياد آور شد كه از روزي كه خلق شده تا بي نهايت به وي ارزاني داشت و با ذكر اين نعمت‌ها و تصور لطف و مرحمت الهي حالتي به او دست داد، آميخته از جاذبه رحمت و فقر عبوديت و اين حالت، او را واداشت تا به درگاه خدا اظهار حاجت نموده، باب سؤال را مفتوح دارد، ناگزير سياق سخن خود را كه تا اينجا سياق غيبت بود (و مي‌فرمود: رب العالمين كسي است كه مرا خلق كرده و هدايت مي‌كند … ) به سياق خطاب برگرداند و روي سخن به خداي تعالي نموده، عرض حاجت كند.
پس در جمله" رب- پروردگار من" كلمه" رب" را به ضمير" ياء" يعني به خودش نسبت داد، بعد از آنكه در چند جمله رب را به عنوان رب العالمين ستود و اين بدان جهت بود كه خواست رحمت الهي را بر انگيخته و عنايت رباني را براي اجابت دعا و در خواستش به هيجان در آورد.
و در جمله" هَبْ لِي حُكْماً" منظورش از" حكم"، همان است كه در كلام گذشته موسي (ع) كه فرمود:" فَوَهَبَ لِي رَبِّي حُكْماً" «2»، گفتيم كه حكم به معناي اصابه نظر و داشتن رأي مصاب در مسائل كلي اعتقادي و عملي است و نيز در تطبيق عمل بر آن معارف كلي است، هم چنان كه آيه" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِ" «3» درباره معارف اعتقادي و عملي است كه جامع همه آنها توحيد و تقوي است، و
__________________________________________________
(1)ما ايشان را با ياد آخرت خالص كرديم. سوره ص، آيه 46. [ … ..]
(2)همانا خداي من، به من علم و حكمت عطا فرمود. سوره شعراء، آيه 21.
(3)هيچ رسولي قبل از تو نفرستاديم مگر آنكه به وي وحي كرديم كه هيچ معبودي جز من نيست، پس تنها مرا عبادت كنيد. سوره انبياء، آيه 25.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 400
نيز آيه" وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدِينَ" «1» كه مربوط به يافتن راه سداد و هدايت به سوي صلاح در مقام عمل است و اگر در آيه مورد بحث حكم را نكره آورد، براي اين بود كه به عظمت و اهميت آن اشاره كرده باشد.
" وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ"- كلمه" صلاح"- به طوري «2» كه راغب گفته- در مقابل فساد است و" فساد" عبارت است از تغيير دادن هر چيزي از آنچه طبع اصلي آن اقتضاء دارد، در نتيجه" صلاح" به معناي باقي ماندن و يا بودن هر چيزي است به مقتضاي طبع اصليش، تا آنچه خير و فايده در خور آن است بر آن مترتب گردد، بدون اينكه به خاطر فسادش چيزي از آثار نيك آن تباه گردد.
و چون كلمه" صالحين" در آيه مورد بحث مقيد به صالحين در عمل و يا (اخلاق و يا) امثال آن نشده، قهرا مراد از آن تنها صالحين در ذات خواهد بود، هر چند كه صلاح در ذات از صلاح در عمل منفك نمي‌شود، هم چنان كه خداي تعالي فرمود:" وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ" «3».
پس صلاح ذات به اين است كه استعدادش براي قبول رحمت الهي و ظرفيتش براي افاضه هر خير و سعادت تمام باشد، كه يكي از شؤون اين تماميت همين است كه داراي اين صلاح باشد، و اعتقاد باطل يا عمل باطلي هم كه مايه فساد آن است نداشته باشد، از اينجا روشن مي‌گردد كه صلاح ذاتي از لوازم موهبت حكم است- البته حكم به آن معنايي كه گذشت-، هر چند كه حكم از نظر مورد اخص از صلاح است و اخص بودن آن روشن است.
پس همين كه آن جناب از پروردگار متعالش درخواست كرد كه به صالحينش ملحق سازد، خود از لوازم درخواست موهبت حكم و از فروعي است كه بر حكم مترتب مي‌شود، در نتيجه معناي كلام آن جناب اين است كه: پروردگارا نخست موهبت حكم به من ارزاني بدار و سپس اثر آن را كه صلاح ذاتي است در من تكميل كن.
و ما در ذيل آيه" وَ إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ" «4»، در جلد اول اين كتاب بياني گذرانديم كه با اين مقام ارتباط دارد.
__________________________________________________
(1)و عمل به نيكيها و اقامه نماز و دادن زكات را به ايشان وحي كرديم، و ايشان ما را عبادت مي‌كردند. سوره انبياء، آيه 73.
(2)مفردات راغب، ماده" صلح".
(3)روييدنيهاي سرزمين پاك به اذن پروردگارش بيرون مي‌آيد. سوره اعراف، آيه 58.
(4)سوره بقره، آيه 130.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 401

[مراد از" لسان صدق در آخرين" در دعاي ابراهيم (عليه السلام):" وَ اجْعَلْ لِي لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرِينَ"] … .. ص : 401

" وَ اجْعَلْ لِي لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرِينَ" اضافه" لسان" بر كلمه" صدق" اضافه لامي است كه اختصاص را مي‌رساند، يعني زماني كه جز به راستي تكلم نمي‌كند، و ظاهر اينكه لسان صدق را برايش قرار دهد اين است كه خداي تعالي در قرون آخر فرزندي به او دهد كه زبان صدق او باشد، يعني لساني باشد مانند لسان خودش، كه منويات او را بگويد، همانطور كه زبان خود او از منوياتش سخن مي‌گويد، پس برگشت معنا به اين است كه خداوند در قرون آخر الزمان كسي را مبعوث كند، كه به دعوت وي قيام نمايد، مردم را به كيش و ملت او كه همان دين توحيد است دعوت كند.
بنا بر اين، آيه مورد بحث در معناي آيه سوره صافات است كه بعد از ذكر ابراهيم (ع) مي‌فرمايد:" وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ" «1» و اين جمله بعد از ذكر جمعي از انبياء (ع) نيز آمده، مانند: نوح، موسي، هارون و الياس، و همچنين در سوره مريم بعد از ذكر زكريا و يحيي و عيسي و ابراهيم و موسي و هارون فرموده:" وَ جَعَلْنا لَهُمْ لِسانَ صِدْقٍ عَلِيًّا" «2» بنا بر اين مقصود اين است كه دعوت اين بزرگواران بعد از رفتنشان نيز باقي بماند و خدا رسولاني مانند خود ايشان به اين منظور مبعوث فرمايد.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" لسان صدق در آخرين"، بعثت خاتم الانبياء (ص) است از خود آن جناب هم روايت شده كه فرمود: من دعاي پدرم ابراهيم هستم. مؤيد اين قول اين است كه در چند جاي قرآن دين آن جناب را ملت ابراهيم خوانده است و در اين صورت معناي آيه همان معنايي مي‌شود كه خداي تعالي آن را از ابراهيم و اسماعيل (ع) موقع بناي كعبه حكايت كرد كه گفتند:" رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ … رَبَّنا وَ ابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِمْ".
بعضي «4» ديگر گفته‌اند:" مراد از لسان صدق در آخرين اين است كه خداي تعالي ذكر جميل و ستايش نيكوي او را تا قيامت باقي بگذارد و خدا هم اين دعايش را مستجاب كرده، اهل ايمان همواره او را ثنا مي‌گويند و به خير ياد مي‌كنند".
__________________________________________________
(1)و ثناي او را بر آيندگان واگذارديم. سوره صافات، آيه 108.
(2)و براي آنها نام و مقام مقبول و برجسته قرار داديم. سوره مريم، آيه 50.
(3)روح المعاني، ج 19، ص 98.
(4)تفسير ابو الفتوح رازي، ج 8، ص 346.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 402
و ليكن لسان صدق به معناي ذكر جميل و ثنا بودن خيلي روشن نيست و نيز آن قول ديگر كه مي‌گفت دعاي مورد بحث به معناي همان دعايي است كه در سوره بقره از آن جناب نقل شده درست به نظر نمي‌رسد، چون يكي بودن آن دعا و اين دعا نيز خيلي روشن نيست.
" وَ اجْعَلْنِي مِنْ وَرَثَةِ جَنَّةِ النَّعِيمِ" در اينكه وارث جنت نعيم شدن چه معنا دارد؟ گفتاري در تفسير آيه" أُولئِكَ هُمُ الْوارِثُونَ" «1» گذشت.
" وَ اغْفِرْ لِأَبِي إِنَّهُ كانَ مِنَ الضَّالِّينَ" اين جمله حكايت استغفار آن جناب است براي پدرش، بر حسب وعده‌اي كه قبلا به پدرش داده و فرموده بود:" سَلامٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي" «2» و هيچ بعيد نيست كه از آيه" وَ ما كانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ إِلَّا عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَها إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ" «3» استفاده شود كه دعاي آن جناب در جمله مورد بحث هنگامي بوده كه هنوز پدرش زنده بوده است.
بنا بر اين معناي آيه چنين مي‌شود كه: پدرم مدتي قبل از اين دعا از گمراهان بود.
" وَ لا تُخْزِنِي يَوْمَ يُبْعَثُونَ يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَي اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ" كلمه" خزي"- به كسر خاء و سكون زا- به معناي ياري نكردن كسي است كه از طرف، اميد ياري دارد، و ضمير در كلمه" يبعثون- مبعوث شوند" به" ناس- مردم" بر مي‌گردد، خواهي گفت: گفتگويي از مردم به ميان نيامده و كلمه ناس قبلا ذكر نشده بود تا ضمير به آن برگردد، مي‌گوييم بلي حق با شماست و ليكن همين كه از خارج بدانيم كه مرجع ضمير چيست كافي است.
و از اينكه آن جناب از پروردگار خود مسألت نمود كه او را در روز قيامت" خزي" نكند، فهميده مي‌شود كه در آن روز هر انساني محتاج به ياري خدا است، و بنيه ضعيف بشري تاب مقاومت در برابر اهوال و هراسهايي كه آن روز با آنها مواجه مي‌شود ندارد، مگر آنكه خدا او را ياري و تاييد كند.
كلمه" يوم" در جمله" يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ" ظرفي است كه به عنوان بدل از يوم در جمله" يَوْمَ يُبْعَثُونَ" آمده.
__________________________________________________
(1)سوره مؤمنون، آيه 10 و 11.
(2)سلام بر تو به زودي از پروردگارم برايت طلب مغفرت مي‌كنم. سوره مريم، آيه 49.
(3)استغفار ابراهيم براي پدرش نبود مگر ناشي از قراري كه به وي وعده داده بود، پس همين كه معلومش شد كه وي دشمن خدا است، از او بيزاري جست. سوره توبه، آيه 114.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 403

[بيان اينكه سود نداشتن مال و فرزندان در قيامت نتيجه انحلال اجتماع مدني و بطلان اسباب اعتباري در آن روز است] … .. ص : 403

پس اينكه بعضي»
از مفسرين گفته‌اند:" گفتار ابراهيم در جمله" يبعثون" تمام مي‌شود و از جمله" يَوْمَ لا يَنْفَعُ" تا پانزده آيه بعد جزء كلام خدا است، صحيح نيست.
در اين جمله سود داشتن مال و فرزندان در روز قيامت بكلي نفي شده، و اين بدان جهت است كه رابطه مال و فرزندان كه در دنيا مناط در ياري و مساعدت طرفيني است، رابطه‌اي است و همي و خيالي، كه تنها در نظام اجتماعي بشر معتبر شمرده مي‌شود و در خارج از ظرف اجتماع مدني هيچ اثري ندارد، (مال كه يا كاغذي است به نام اسكناس و يا فلزي است به نام طلا و امثال آن و نيز يك انسان به نام فرزند كه موجودي است مستقل، چه ارتباطي به زندگي من كه نيز انساني هستم مستقل مي‌تواند داشته باشد؟) و روز قيامت كه روز انكشاف حقايق و جدا شدن آنها از موهومات است و روزي است كه ديگر اسباب و مؤثرات اعتباري، از سببيت مي‌افتد، مال به ماليتش و فرزند به عنوان فرزنديش، و خويشاوند به عنوان قرابتش نيز از اعتبار مي‌افتد، هم چنان كه قرآن كريم مي‌فرمايد:" وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادي كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ تَرَكْتُمْ ما خَوَّلْناكُمْ وَراءَ ظُهُورِكُمْ" «2» و نيز فرموده:" فَإِذا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَ لا يَتَساءَلُونَ" «3».
پس مراد از سود نداشتن مال و فرزندان در روز قيامت، اين است كه در قيامت آن طور كه در دنيا و در اجتماع بشري معتبر بود اعتبار ندارد، آري در دنيا در مجتمع بشري مال بهترين سبب و وسيله است براي رسيدن به مقاصد زندگي و همچنين فرزندان بهترين وسيله‌اند براي رسيدن به شوكت و نيرو و غلبه، پس مال و فرزندان، عمده چيزي است كه آدمي در دنيا به آن ركون و اعتماد مي‌كند و دل بدان مي‌بندد، در نتيجه سود نداشتن اين دو در قيامت كنايه مي‌شود از سود نداشتن هيچ سببي از اسباب اعتباري و قراردادي دنيا، كه در دنيا براي جلب منافع مادي بدان تمسك مي‌شد، از قبيل علم و صنعت و جمال و امثال آنها.
و به عبارت ديگر نفي فايده از مال و فرزندان در آخرت در معناي اين است كه از بطلان اجتماع مدني و اسباب اعتباري و روابط قراردادي آن خبر دهد، هم چنان كه در آيه" ما لَكُمْ لا تَناصَرُونَ بَلْ هُمُ الْيَوْمَ مُسْتَسْلِمُونَ- چرا يكديگر را ياري نمي‌كنيد آري ايشان امروز
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 100. [ … ..]
(2)امروز تك تك نزد ما آمديد، درست همانطور كه در بار اول تك تك خلقتان كرديم و به دنيا قدم نهاديد و آنچه به شما داده بوديم پشت سر نهاديد و آمديد. سوره انعام، آيه 94.
(3)روزي كه در صور دميده شود ديگر انساب و ارتباط خويشاوندي در بينشان نيست و آن روز از احوال يكديگر نمي‌پرسند. سوره مؤمنون، آيه 101.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 404
تسليمند"، بدان اشاره مي‌فرمايد.

[وجوه مختلف در باره مفاد و نوع استثناي" إِلَّا مَنْ أَتَي اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ" در آيه:" يَوْمَ لا يَنْفَعُ … "] … .. ص : 404

" إِلَّا مَنْ أَتَي اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ"- راغب مي‌گويد: كلمه" سلم" و" سلامت" به معناي دور بودن از آفات ظاهري و باطني است «1».
و از سياق بر مي‌آيد كه آن جناب در مقام بيان معناي جامعي است كه قيامت را از ساير روزها متمايز كند، و از پروردگار خود درخواست كرده كه اولا در روزي كه مال و اولاد و ساير آنچه در دنيا سود مي‌دهد سودي نمي‌بخشد، او را ياري كند، و بيچاره نسازد، كه مقتضاي اين مقدمه چيني اين است كه مطلوب واقعي از جمله" إِلَّا مَنْ أَتَي اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ" بيان چيزي باشد كه در آن روز نافع است.
بنا بر اين، استثناء منقطع و كلمه" الا" به معناي ليكن است، يعني در آن روز مال و اولاد سودي نمي‌دهد و ليكن هر كس با قلب سليم نزد خدا آيد از سلامت قلب سود مي‌برد.
و خلاصه مفاد كلام اين مي‌شود كه مدار سعادت در آن روز بر سلامت قلب است، چه اينكه صاحب آن قلب سالم در دنيا مال و فرزندي داشته باشد و يا نداشته باشد.
بعضي «2» از مفسرين استثنا را متصل و مستثني منه را مفعول" ينفع" و محذوف دانسته و گفته‌اند كه: تقدير آيه چنين است:" يوم لا ينفع مال و لا بنون احدا الا من اتي اللَّه بقلب سليم- روزي كه مال و فرزندان به احدي سود نمي‌دهد، مگر كسي را كه با قلب سليم نزد خدا آيد"، (ولي بنا بر اين تفسير مفاد آيه اين مي‌شود كه هر كس با قلب سليم آيد مال و اولاد او را سود دهد و حال آنكه آيه نمي‌خواهد اين را برساند).
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: استثناي متصل است، چيزي كه هست مضافي از آن حذف شده و تقديرش چنين است:" يوم لا ينفع مال و لا بنون الا مال و بنون من اتي اللَّه … - روزي كه مال و فرزند سودي نمي‌بخشد، مگر مال و فرزندان كسي كه با قلب سليم آمده باشد".
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مال و بنون در معناي بي نيازي است و استثناء از بي نيازي شده، اما به حذف مضافي از نوع آن و تقديرش اين است:" يوم لا ينفع غني الا غنا من اتي اللَّه بقلب سليم- روزي كه هيچ غنايي سود نمي‌بخشد، مگر غنا و بي نيازي كسي كه با قلب سليم آمده باشد" و قلب سليم هم خود نوعي از غنا است، پس استثناي متصل ادعايي است نه حقيقي.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" سلم".
(2 و 3 و 4)روح المعاني، ج 19، ص 100.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 405
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: استثناي منقطع است و در اين ميان مضافي حذف شده و تقدير چنين است:" يوم لا ينفع مال و لا بنون الا حال من اتي … - روزي كه مال و فرزندان سودي نمي‌دهد مگر حال كسي كه … ".
و از ميان اين چند قول سه قول اول همانطور كه اشاره شد مفاد آيه را مخصوص مي‌كند به كساني كه مال و اولاد دارند و آنان را دو طائفه مي‌كند يكي صاحبان مال و اولاد كه با قلب سليم آمده باشند و دوم صاحبان مال و اولادي كه با چنين قلبي نيامده باشند و اين مال و اولاد تنها به دسته اول سود مي‌دهد و اما كساني كه در دنيا مال و اولاد نداشته‌اند، آيه از وضع آنان ساكت است، و حال آنكه مي‌دانيم سياق آيه نمي‌خواهد اين را بفرمايد، قول چهارم هم كلمه" حال" را تقدير گرفته كه هيچ حاجتي به آن نبوده است.
و آيه شريفه از نظر معنا قريب به آيه" الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ الْباقِياتُ الصَّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً وَ خَيْرٌ أَمَلًا" «2» است چيزي كه هست در آيه مورد بحث نفع را به قلب سليم نسبت داده، كه آن قلبي است كه از ننگ ظلم و تاريكي شرك و گناه سالم باشد، هم چنان كه در وصف آن روز فرموده:" وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ وَ قَدْ خابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً" «3» و در آيه چهل و شش كهف نفع و ثواب را به باقيات الصالحات نسبت داده است.
بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند: اين دو آيه اين احتمال را تاييد مي‌كند كه استغفار آن جناب براي پدرش، در حقيقت درخواست هدايت او به سوي ايمان است نه طلب مغفرت معمولي، چون محال است مثل ابراهيم كسي براي شخصي كه كافر مرده و مي‌داند كه طلب مغفرت سودي به حال او ندارد طلب مغفرت كند، چون چنين طلب مغفرتي شفاعتي است، كه به كافران نمي‌رسد.
البته اينكه استثنا را متصل بدانيم- كه خود اين قائل نيز قائل به آن است- وقتي صحيح مي‌شود كه ابراهيم پسر صلبي آزر باشد، ولي ما در داستان آن جناب در سوره انعام فساد اين مطلب را روشن ساخته و گفتيم كه آيات بر خلاف آن تصريح دارد.
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 321.
(2)مال و فرزندان زينت زندگي دنيايند و باقيات الصالحات نزد پروردگار تو ثواب بهتري دارند و سود بيشتري از آنها اميد مي‌رود. سوره كهف، آيه 46.
(3)رويها براي حي قيوم خاضع شد و نوميد گشت كسي كه ظلمي مرتكب شد. سوره طه، آيه 111.
(4)روح المعاني، ج 19، ص 100.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 406
و اما اگر استثناء را منقطع بگيريم، آن وقت جمله" إِلَّا مَنْ أَتَي اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ"، به ضميمه آيه" وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي" «1» دليل بر اين مي‌شود كه استغفار آن جناب قبل از مرگ پدر بوده، و اين خود روشن است.
" وَ أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ وَ بُرِّزَتِ الْجَحِيمُ لِلْغاوِينَ" كلمه" ازلفت" از مصدر إزلاف، به معناي نزديك كردن است و كلمه" برزت" از تبريز مصدر باب تفعيل به معناي اظهار است و در اينجا ميان متقين و غاوين مقابله انداخت و از بين صفات دو طائفه، دو صفت تقوي و غوايت را نام برد، تا اشاره كند به آن دو قضايي كه خداي تعالي در روز راندن ابليس به خاطر امتناعش از سجده بر آدم نمود، و در سوره حجر آن دو قضاء را نام برده فرمود:" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ … إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ" «2».
" وَ قِيلَ لَهُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ هَلْ يَنْصُرُونَكُمْ أَوْ يَنْتَصِرُونَ" يعني به ايشان گفته مي‌شود: كجايند آن چيزهايي كه شما به جاي خدا آنها را مي‌پرستيديد آيا شقاوت و عذاب را از شما و يا از خودشان دفع مي‌كنند؟ و حاصل معنا اين است كه آن روز بر ايشان روشن مي‌شود كه در بت‌پرستيشان گمراه بوده‌اند.

[فرجام بد مشركان و جنود ابليس در قيامت] … .. ص : 406

" فَكُبْكِبُوا فِيها هُمْ وَ الْغاوُونَ وَ جُنُودُ إِبْلِيسَ أَجْمَعُونَ" وقتي گفته مي‌شود" كبه فانكب" معنايش اين است كه او را با روي به زمين افكند و معناي" كبكبه" اين است كه او را چند بار پشت سر هم با رو به زمين افكند. بنا بر اين، اين وزن تكرار كب را افاده مي‌كند، هم چنان كه هر ماده‌اي به اين وزن در آيد تكرار را مي‌رساند، مانند:" دب و دبدب، ذب و ذبذب، زل و زلزل، دك و دكدك".
و ضمير جمعي كه در" فَكُبْكِبُوا فِيها هُمْ" است به اصنام بر مي‌گردد، به دليل آيه" إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ" «3» كه بت‌پرستان و بتهاي ايشان را هيزم جهنم خوانده است و اينان يكي از سه طايفه‌اي هستند كه آيه شريفه درباره آنان فرموده كه به رو در جهنم مي‌افتد، طايفه دوم آنان، غاوون هستند كه گفتيم در سوره حجر آيه 45 درباره‌شان
__________________________________________________
(1)شفاعت نمي‌كنند مگر براي كسي كه او بپسندد. سوره انبياء، آيه 28.
(2)يعني تو بر بندگان من تسلط نمي‌يابي مگر كساني كه خود از گمراهانند و تو را پيروي مي‌كنند، كه جهنم موعد همه ايشان است … به درستي كه مردم با تقوي در بهشتها و چشمه‌سارها هستند.
سوره حجر، آيه 42- 45.
(3)شما و آنچه به جاي خدا مي‌پرستيد هيزم جهنميد. سوره انبياء، آيه 98.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 407
صحبت كرد و طايفه سوم جنود ابليسند كه همان قرباي شيطان‌اند كه قرآن كريم درباره‌شان مي‌فرمايد: هيچ وقت از اهل غوايت جدا نمي‌شوند، تا داخل دوزخشان كنند،" وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ … وَ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْيَوْمَ إِذْ ظَلَمْتُمْ أَنَّكُمْ فِي الْعَذابِ مُشْتَرِكُونَ" «1».
" قالُوا وَ هُمْ فِيها يَخْتَصِمُونَ … إِلَّا الْمُجْرِمُونَ" ظاهرا گويندگان اين سخن همان غاوون هستند و منظور از اختصام به طوري كه از چند جاي قرآن بر مي‌آيد جدالي است كه ميان خود آنان و شيطانها واقع مي‌شود.
" تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ"- در اين جمله به گمراهي خود اعتراف مي‌كنند، و خطاب در جمله" إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ" به آلهه و بتهايشان است، كه با خود آنان در آتش قرار مي‌گيرند، ممكن هم هست خطاب به شيطانها و يا بهر دو باشد و نيز احتمال دارد خطاب به رؤساي گمراهان باشد، كه عوام از ايشان پيروي مي‌كردند، ولي وجه اول از همه بهتر است.
" وَ ما أَضَلَّنا إِلَّا الْمُجْرِمُونَ"- ظاهرا، هم صاحبان آن سخن و هم اين سخن هر دو منظورشان از مجرمين غير خودشان است، يعني آن پيشواي ضلالت كه اينان در دنيا او را پيروي كردند و نيز داعي به سوي ضلالت و شرك، كه ايشان را به سوي شرك دعوت كردند و همچنين پدرانشان كه ايشان از آنان تقليد نمودند، و دوستاني كه اينان را شبيه خود نمودند همه اينها مجرمينند و مجرمين به طوري كه از آيات قيامت برمي‌آيد عبارتند از كساني كه قلم قضاء بر مجرميت آنان و به دوزخ درآمدنشان رفته است، و خداي تعالي درباره آنان فرموده:" وَ امْتازُوا الْيَوْمَ أَيُّهَا الْمُجْرِمُونَ" «2».
" فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ وَ لا صَدِيقٍ حَمِيمٍ" كلمه" حميم" به طوري كه راغب مي‌گويد به معناي خويشاوندي است كه نسبت به آدمي مشفق باشد «3».
و اين سخن را اهل دوزخ به عنوان حسرت مي‌گويند، حسرت از اينكه نه رفيق دلسوزي دارند، كه ايشان را شفاعت كند و نه دوستي كه به دادشان برسد و اينكه فرمود:" ما از
__________________________________________________
(1)و كسي كه از ياد رحمان شب كور شود ما برايش شيطاني برمي‌انگيزيم كه قرين وي باشد … امروز سودي به شما نمي‌دهد چون ستم كرديد و امروز همه در عذاب شريكيد. سوره زخرف، آيات 36- 39.
(2)امروز از نيكان فاصله بگيريد اي مجرمين. سوره يس، آيه 59.
(3)مفردات راغب، ماده" حم". [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 408
شافعان هيچ كس نداريم" اشاره است به اينكه در آن روز شافعاني هستند و گرنه، هيچ نكته‌اي در كار نبود كه اقتضاء كند شافع را به لفظ جمع بياورد، بلكه جا داشت بفرمايد: ما شافع نداريم و در روايت هم آمده كه اين سخن را وقتي از در حسرت مي‌گويند كه مي‌بينند ملائكه و انبياء و بعضي از مؤمنين ديگران را شفاعت مي‌كنند.
" فَلَوْ أَنَّ لَنا كَرَّةً فَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" در اين جمله مشركين آرزو مي‌كنند كه اي كاش به دنيا برگردند و از مؤمنين باشند تا به آن سعادتي كه مؤمنين رسيدند ايشان نيز برسند.
" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً … لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ" يعني در اين داستان كه ما از ابراهيم (ع) نقل كرديم، كه وي بر طبق فطرت ساده خود، راه توحيد را پيش گرفته، روي دل به سوي رب العالمين كرده، از بتها بيزاري جست و عليه بت‌پرستان و وثني‌ها احتجاج نمود، آيتي است براي هر كس كه در اين داستان تفكر كند. علاوه بر اينكه در ساير داستانها و گرفتاريها و ابتلاآتي كه در اينجا ذكر نشده، نيز آيت‌هايي است براي صاحبان خرد، مانند در آتش افتادنش و آمدن ملائكه به ميهمانيش و هجرت دادن يگانه فرزندش اسماعيل و مادر او هاجر را در ته دره مكه و ساختن كعبه‌اش و ذبح اسماعيلش.
" وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ"- يعني بيشتر قوم ابراهيم ايمان نياوردند، و بقيه الفاظ آيه روشن است.

بحث روايتي [(رواياتي در باره" لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرِينَ"، استغفار ابراهيم (عليه السلام) براي پدر، قلب سليم، شفاعت و … )] … .. ص : 408

در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ اجْعَلْ لِي لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرِينَ" نقل كرده كه فرمودند: مقصود از اين لسان صدق در آخر الزمان، علي بن ابي طالب (ع) است «1».
مؤلف: در اين روايت دو احتمال است، يكي اينكه تفسير آيه باشد، يعني غير از علي بن ابي طالب (ع) كسي منظور نباشد، دوم اينكه جري و تطبيق باشد، يعني علي (ع) يكي از مصاديق لسان صدق باشد.
و در كافي به سند خود از يحيي از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 123.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 409
امام امير المؤمنين (ع) فرمود اينكه خداي تعالي براي كسي لسان صدقي قرار دهد كه بعد از خودش در مردم باقي باشد، بهتر است از اينكه مالي به او بدهد كه آن را بخورد و به ارث به ديگران دهد … «1».
و در الدر المنثور در ذيل جمله" وَ اغْفِرْ لِأَبِي" آمده كه عبد بن حميد و ابن منذر و ابن ابي حاتم، از قتاده روايت كرده‌اند كه در تفسير" وَ لا تُخْزِنِي يَوْمَ يُبْعَثُونَ" گفته: براي ما نقل كردند كه رسول خدا فرموده: در روز قيامت مردي مؤمن را مي‌آورند، در حالي كه دست پدر مشرك خود را به دست دارد، آتش ميان آن دو جدايي مي‌افكند، فرزند اميد دارد كه بتواند او را به بهشت ببرد، ولي منادي به وي ندا مي‌دهد: هيچ مشركي داخل بهشت نمي‌شود، فرزند مي‌گويد: پروردگارا پدرم را درياب، مگر به من وعده ندادي كه بيچاره‌ام نگذاري، و او هم چنان پافشاري مي‌كند و پدر را از آتش دوزخ پناه مي‌دهد، تا آنكه خداي تعالي پدر را با صورتي زشت و بويي متعفن و به شكل گفتارها درمي‌آورد و پسر از او متنفر شده رهايش مي‌كند كه تو پدر من نيستي. و ما به نظرمان رسيد كه منظور قتاده ابراهيم است، ولي آن روز نامي از ابراهيم نبود «2».
و در همان كتاب است كه بخاري و نسايي از ابو هريره از رسول خدا روايت كرده‌اند كه فرمود: روز قيامت آزر ابراهيم را مي‌بيند و ابراهيم او را پريشان و غبارآلود مشاهده مي‌كند، مي‌پرسد مگر به تو نگفتم كه نافرماني من مكن؟ پدرش مي‌گويد: امروز ديگر نافرمانيت نمي‌كنم.
ابراهيم مي‌گويد: پروردگارا مرا وعده دادي كه در روز قيامت بيچاره‌ام نگذاري، چه بيچارگي بالاتر از اينكه پدرم از همه مردم از من دورتر است؟ خداي تعالي مي‌فرمايد: من بهشت را بر كافران حرام كردم، آن گاه خطاب مي‌رسد اي ابراهيم زير پايت را نگاه كن، ببين چيست؟
چون مي‌نگرد پدر خود را به شكل گفتاري آلوده مي‌بيند، پس پاي آن را مي‌گيرند و به آتش مي‌افكنند «3» مؤلف: اين دو خبر از اخباري است كه ابراهيم (ع) را فرزند صلبي آزر مي‌داند، ولي در داستانهاي ابراهيم (ع) در سوره انعام گذشت كه اين اخبار به خاطر اينكه مخالف با صريح قرآن كريم است از حيز اعتبار ساقط است.
و در كافي به سند خود از سفيان بن عيينه روايت كرده كه گفت: از امام
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 154، ح 19.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 89.
(3)الدر المنثور، ج 5، ص 90.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 410
(ع)از معناي آيه" إِلَّا مَنْ أَتَي اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ" پرسيدم، فرمود: سليم قلب، آن كسي است كه پروردگار خود را ملاقات كند و در آن جز خدا چيز ديگري نباشد و هر قلبي كه در آن شرك يا شك باشد آن قلب ساقط است و اگر اين همه سفارش به زهد كرده‌اند، براي همين است كه در دنيا دلها براي ياد آخرت فارغ باشد «1».
و در مجمع البيان آمده كه از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: قلب سليم آن قلبي است كه از محبت دنيا سالم باشد. مؤيد اين روايت، گفتار رسول خدا است كه فرموده محبت دنيا ريشه همه گناهان است «2».
و نيز در كافي به سند خود از محمد بن سالم از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: جنود ابليس عبارتند از شيطانهاي ديگر كه از ذريه او هستند.
و در تفسير جمله" وَ ما أَضَلَّنا إِلَّا الْمُجْرِمُونَ" فرمود: چون ما را به راه خود دعوت كردند، و اين همان گفتار ديگر خداي تعالي است كه در حكايت گفتگوي اهل دوزخ فرموده:
" قالَتْ أُخْراهُمْ لِأُولاهُمْ رَبَّنا هؤُلاءِ أَضَلُّونا فَآتِهِمْ عَذاباً ضِعْفاً مِنَ النَّارِ- يك طايفه به ديگري مي‌گويد: پروردگارا اينها ما را گمراه كردند، پس به ايشان عذابي از آتش بده دو برابر عذاب ما" و نيز در همين باره فرموده:" كُلَّما دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَها حَتَّي إِذَا ادَّارَكُوا فِيها جَمِيعاً- هر امتي كه به عرصه محشر در مي‌آيد امتي ديگر را لعنت مي‌كند، تا آنكه همگي در آتش، يكديگر را ببينند" كه از يكديگر بيزاري مي‌جويند و بعضي بعضي ديگر را لعنت مي‌كنند آن روز هر يك مي‌خواهد تقصير را به گردن ديگري بيندازد، بلكه خود از مخمصه رهايي يابد ولي اين چاره جويي‌ها سودي نمي‌دهد، چون ديگر آن روز، روز آزمايش و امتحان و روز قبول عذر و روز نجات نيست «3».
و در كافي به دو سند از ابي بصير از ابي جعفر و امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" فَكُبْكِبُوا فِيها هُمْ وَ الْغاوُونَ" فرموده‌اند: ايشان مردمي هستند كه به زبان، دم از عدالت مي‌زنند، ولي در عمل بر خلاف آن عمل مي‌كنند «4».
قمي «5» نيز در تفسير خود و همچنين برقي در محاسن خود، اين معنا را از امام صادق
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 16.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 194.
(3)كافي، ج 2، ص 31، ح 1.
(4)كافي، ج 2، ص 300، ح 4 (عن ابن عبد اللَّه) و ج 1 ص 47، ح 4 (عن ابي بصير).
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 122.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 411
(ع)نقل كرده‌اند، ولي ظاهرا اين روايت در ذيل آيه" وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ" وارد شده باشد، چون دنبال آن فرموده" وَ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ ما لا يَفْعَلُونَ- چون اينان مي‌گويند چيزهايي را كه خود عمل نمي‌كنند" و هر كس خوب دقت كند مي‌فهمد كه روايت، به غاوون در سوره شعراء مربوط است نه به غاوون در آيه" فَكُبْكِبُوا فِيها".
و در مجمع گفته است: در خبري كه از جابر بن عبد اللَّه رسيده آمده كه گفت: از رسول خدا شنيدم مي‌فرمود: كسي كه داخل بهشت مي‌شود مي‌پرسد رفيقم چه كرد؟ در حالي كه رفيقش در دوزخ است، خداي تعالي دستور مي‌دهد رفيقش را از دوزخ در آوريد و برايش ببريد، آن گاه اهل دوزخ چون اين را مي‌بينند مي‌گويند:" فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ وَ لا صَدِيقٍ حَمِيمٍ- ما كسي را نداشتيم شفاعتمان كند و رفيق دلسوزي نداريم" «1».
و نيز به سند خود از حمران بن اعين از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: به خدا سوگند سه نوبت شيعيان خود را شفاعت مي‌كنيم، تا آنجا كه مردم بگويند:
" فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ وَ لا صَدِيقٍ حَمِيمٍ … فَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" و در روايتي ديگر امام (ع) فرمود: تا آنجا كه دشمنان ما بگويند … «2».
و در تفسير قمي درباره آيه" فَلَوْ أَنَّ لَنا كَرَّةً فَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" فرموده:" من المهتدين" براي اينكه آن روز با اقرار خود ديگر داراي ايمان لازم شده‌اند «3».
مؤلف: مراد امام (ع) اين است كه آن روز ايمان مي‌آورند، ايمان ايقان و ليكن اين را نيز مي‌فهمند كه ايمان در آن روز هيچ سودي به حالشان ندارد و ايمان نافع، آن ايماني است كه در دنيا مي‌داشتند، لذا آرزو مي‌كنند اي كاش به دنيا بر مي‌گشتند، تا ايمانشان ايمان راه يافتگان مي‌بود، يعني ايمان مؤمنين حقيقي كه با ايمان خود راه زندگي دنيا و آخرت خود را يافتند و اين معنايي است لطيف كه آيه" وَ لَوْ تَري إِذِ الْمُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ" «4» به آن اشاره دارد چون در اين آيه نگفتند: ما را برگردان تا ايمان آوريم و عمل صالح كنيم، بلكه مي‌گويند برگردان تا عمل صالح كنيم، دقت بفرمائيد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 194.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 195.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 123.
(4)اگر (قيامت بپا مي‌شد) مي‌ديدي كه مجرمين نزد پروردگار خود سرها- از شرم- به زير افكنده، مي‌گويند: پروردگارا حالا ديديم و شنيديم، پس ما را برگردان تا عمل صالح كنيم، كه ديگر يقين پيدا كرديم. سوره سجده، آيه 12.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 412

[سوره الشعراء (26): آيات 105 تا 122] … .. ص : 412

اشاره

كَذَّبَتْ قَوْمُ نُوحٍ الْمُرْسَلِينَ (105) إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ نُوحٌ أَ لا تَتَّقُونَ (106) إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ (107) فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ (108) وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلاَّ عَلي رَبِّ الْعالَمِينَ (109)
فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ (110) قالُوا أَ نُؤْمِنُ لَكَ وَ اتَّبَعَكَ الْأَرْذَلُونَ (111) قالَ وَ ما عِلْمِي بِما كانُوا يَعْمَلُونَ (112) إِنْ حِسابُهُمْ إِلاَّ عَلي رَبِّي لَوْ تَشْعُرُونَ (113) وَ ما أَنَا بِطارِدِ الْمُؤْمِنِينَ (114)
إِنْ أَنَا إِلاَّ نَذِيرٌ مُبِينٌ (115) قالُوا لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ يا نُوحُ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْمَرْجُومِينَ (116) قالَ رَبِّ إِنَّ قَوْمِي كَذَّبُونِ (117) فَافْتَحْ بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ فَتْحاً وَ نَجِّنِي وَ مَنْ مَعِيَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ (118) فَأَنْجَيْناهُ وَ مَنْ مَعَهُ فِي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ (119)
ثُمَّ أَغْرَقْنا بَعْدُ الْباقِينَ (120) إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ (121) وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ (122)

ترجمه آيات … .. ص : 412

قوم نوح نيز پيغمبران را دروغگو شمردند (105).
وقتي كه برادرشان نوح به آنها گفت: چرا از خدا نمي‌ترسيد (106).
كه من پيغمبري خيرخواه شمايم (107).
از خدا بترسيد و اطاعتم كنيد (108).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 413
براي پيغمبري خود از شما مزدي نمي‌خواهم كه مزد من جز به عهده پروردگار جهانيان نيست (109).
از خدا بترسيد و اطاعتم كنيد (110).
گفتند: چگونه به تو ايمان بياوريم در حالي كه فرومايگان پيرويت كرده‌اند (111).
گفت: من چه دانم كه چه مي‌كرده‌اند (112).
كه اگر فهم داريد حسابشان جز به عهده پروردگار من نيست (113).
و من اين مؤمنان را دور نخواهم كرد (114).
كه من جز بيم‌رساني آشكار نيستم (115).
گفتند اي نوح اگر بس نكني سنگسار مي‌شوي (116).
گفت: پروردگارا قوم من دروغگويم مي‌شمارند (117).
بين من و آنها حكم كن و مرا با مؤمناني كه همراه منند نجات بخش (118).
پس او و همراهانش را در كشتي پر (از جمعيت و حيوانات) نجات داديم (119).
سپس باقي ماندگان را غرق كرديم (120).
كه در اين عبرتي است و بيشترشان ايمان آور نبودند (121).
و پروردگارت نيرومند و فرزانه است (122).

بيان آيات … .. ص : 413

اشاره

اين آيات بعد از داستان موسي و ابراهيم كه دو نفر از پيامبران اولو العزم بودند، شروع مي‌كند به داستان نوح كه اولين پيامبر اولو العزم و از بزرگان انبياء است و اجمال آنچه بين آن جناب و قومش گذشته، نقل مي‌كند كه در آخر به نجات نوح و همراهانش و غرق اكثر مردم انجاميده است.
" كَذَّبَتْ قَوْمُ نُوحٍ الْمُرْسَلِينَ".
در مفردات گفته: كلمه" قوم" در اصل به معناي جماعتي از مردان است، نه زنان و به همين جهت فرموده:" لا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ … وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ" و شاعر نيز گفته" ا قوم آل حصن ام نساء- آيا آل حصن قومند و يا زنانند" و ليكن در قرآن كريم هر جا آمده اعم از زن و مرد را شامل است «1».
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" قوم". [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 414
و لفظ قوم به قول بعضي «1» از علماء مذكر است و اگر گاهي ضمير مؤنث به آن بر مي‌گردانند به اعتبار جماعت مي‌باشد. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مؤنث است. و در مصباح گفته «3» هم در مؤنث به كار مي‌رود و هم در مذكر.

[وجه اينكه قوم نوح (عليه السلام) را مكذب همه مرسلين خوانده و فرموده است:" كَذَّبَتْ قَوْمُ نُوحٍ الْمُرْسَلِينَ"] … .. ص : 414

و اگر در جمله مورد بحث قوم نوح را تكذيب كننده همه مرسلين خوانده، با اينكه ايشان به غير از نوح پيغمبر ديگري را تكذيب نكردند، از اين باب بوده كه دعوت انبياء و مرسلين يكي است و همه در دعوت به توحيد متفقند، پس اگر مردمي يكي از ايشان را تكذيب كند در حقيقت همه را تكذيب كرده و به همين جهت خداي سبحان ايمان به بعضي از ايشان بدون بعض ديگر را كفر به همه آنان خوانده و فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلًا أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا" «4».
بعضي «5» از مفسرين در پاسخ از اشكال بالا گفته‌اند: اين از قبيل تعبير معروفي است كه مي‌گويند فلاني چارپايان سوار مي‌شود و لباسهاي برد مي‌پوشد، در حالي كه مي‌دانيم او سوار بيش از يك چارپا نشده و بيش از يك برد نپوشيده است، چيزي كه هست مي‌خواهند كنايه بياورند از اينكه او جنس چارپا سوار مي‌شود، نه همه چارپايان را. ولي توجيه اولي بهتر است، و عين اشكال بالا و دو توجيه آن در آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" كَذَّبَتْ عادٌ الْمُرْسَلِينَ" و نيز آيه" كَذَّبَتْ ثَمُودُ الْمُرْسَلِينَ" و آيات ديگر مشابه آن نيز مي‌آيد.
" إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ نُوحٌ أَ لا تَتَّقُونَ".
يعني زماني كه برادرشان نوح به ايشان گفت: آيا تقوا پيشه نمي‌كنيد؟ و مراد از برادر هم نسب و خويشاوند است، هم چنان كه مي‌گويند: اخو تميم و اخو كليب، يعني خويشاوند قبيله بني تميم و بني كليب، و استفهام در جمله، استفهام توبيخي است و معنايش اين است كه چرا تقوا پيشه نمي‌كنيد؟
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 106.
(2)تفسير كشاف، ج 3، ص 323.
(3)مصباح المنير، ص 715.
(4)كساني كه به خدا و فرستادگان او كفر مي‌ورزند، و مي‌خواهند بين خدا و فرستادگانش جدايي بيندازند، و مي‌گويند ما به بعضي ايمان مي‌آوريم، و به بعضي كفر مي‌ورزيم، و مي‌خواهند بين اين دو، راهي جداگانه بگيرند، ايشان نيز در حقيقت كافرند. سوره نساء آيه 150 و 151.
(5)روح المعاني، ج 19، ص 106.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 415
" إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ" يعني من براي شما رسولي از ناحيه پروردگارتان و اميني بر رسالت او هستم، به شما ابلاغ نمي‌كنم مگر آنچه كه پروردگارم مامورم كرده و از شما خواسته است، و به همين جهت جمله" فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ" را بر آن متفرع كرد، آن گاه دستورشان داد تا اطاعتش كنند، چون اطاعت او اطاعت خدا است" وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلي رَبِّ الْعالَمِينَ" اين جمله در سياق اين است كه بفهماند من به مزد دنيوي طمع ندارم، ولي به اين عبارت فرموده كه" از شما مزدي در خواست نمي‌كنم" و با اين تعبير فهمانده كه به جز خيرخواهي منظوري ندارد و آنچه كه ايشان را بدان دعوت مي‌كند به خير خود ايشان است و در آن خيانت و نيرنگي هم نمي‌كند، خوب، وقتي چنين است بايد در آنچه امرشان مي‌كند اطاعتش كنند، و به همين جهت در اينجا نيز جمله:" فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ" را بر آن متفرع نمود.
و اگر در جمله" إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلي رَبِّ الْعالَمِينَ" به جاي نام جلاله" اللَّه" نام رب العالمين را آورد، براي اين است كه بر مساله توحيد صريحتر دلالت كند، چون مشركين خداي تعالي را معبود عالم آلهه مي‌دانستند و معتقد بودند كه براي هر عالمي الهي جداگانه هست، كه آن را به جاي خدا مي‌پرستيدند. بنا بر اين، در برابر اينان بايد اين معنا را اثبات كرد كه:
خداي تعالي رب همه عوالم است و غير از خداي تعالي هيچ اله ديگري نيست.
" فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ" در سابق وجه تكرار اين جمله گذشت و بنا بر آن وجه در مورد بحث مي‌فهماند كه هر يك از امانت و نخواستن مزد، سببي جداگانه و مستقل است براي وجوب اطاعت آن جناب بر مردم.

[در گفتگوي نوح (عليه السلام) با قوم خود، آنان ايمان آوردن افراد بي مال و مكنت به او را بر او خرده مي‌گيرند] … .. ص : 415

" قالُوا أَ نُؤْمِنُ لَكَ وَ اتَّبَعَكَ الْأَرْذَلُونَ" كلمه" ارذلون" جمع مصحح" أرذل" است و ارذل اسم تفضيل از رذالت است. و رذالت به معناي پستي و دنائت است. مقصود مردم از اينكه به نوح (ع) گفتند:
پيروان تو افراد پستند، اين بوده كه شغل پست و كارهاي كوچك دارند، و لذا آن جناب پاسخشان داد به اينكه:" وَ ما عِلْمِي بِما كانُوا يَعْمَلُونَ".
و ظاهرا قوم نوح (ع) ملاك شرافت و احترام را اموال و فرزندان و پيروان بيشتر مي‌دانستند، هم چنان كه از دعاي نوح (ع) كه عرضه داشت:" رَبِّ إِنَّهُمْ عَصَوْنِي وَ اتَّبَعُوا مَنْ لَمْ يَزِدْهُ مالُهُ وَ وَلَدُهُ إِلَّا خَساراً" «1»، اين معنا به خوبي بر مي‌آيد، يعني
__________________________________________________
(1)پروردگارا آنان سر از فرمان من برتافتند، و كسي را پيروي كردند كه زيادي مال و فرزندانش جز بر خسرانش نمي‌افزايد. سوره نوح، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 416
استفاده مي‌شود كه مرادشان از ارذلين، بردگان و فقراء و صاحبان مشاغل پست و خلاصه كساني است كه اشراف و اعيانشان ايشان را سفله و فرومايه مي‌خواندند و از مجالست و معاشرت با آنان ننگ داشتند.
" قالَ وَ ما عِلْمِي بِما كانُوا يَعْمَلُونَ" ضمير" قال" به نوح بر مي‌گردد و كلمه" ما" استفهامي است. و بعضي «1» گفته‌اند:
نافيه است. و بنا بر اين قول، خبر ماي نافيه حذف شده، چون سياق بر آن دلالت داشته و به هر حال مقصود از اين جمله اين است كه بفرمايد:" به اعمالي كه ايشان قبل از ايمان آوردن به وي داشته‌اند علمي ندارد" و اين را كه گفتيم قبل از ايمان آوردن به وي، از عبارت" بِما كانُوا يَعْمَلُونَ- به آنچه كه عمل مي‌كرده‌اند" استفاده كرديم.
" إِنْ حِسابُهُمْ إِلَّا عَلي رَبِّي لَوْ تَشْعُرُونَ" مقصود از" ربي" همان رب العالمين است، چون تنها فردي كه از بين جمعيت به دعوت به سوي رب العالمين اختصاص داشت آن جناب بود و كلمه" لو" كه بايد عمل كند و فعل شرط و جزاء شرط را جزم دهد، در اينجا عمل نكرده و در نتيجه معناي جمله چنين مي‌شود كه:
" اگر شعوري مي‌داشتيد". بعضي «2» گفته‌اند: جزاي آن در تقدير است و معنايش اين است كه:
اگر شعور مي‌داشتيد اين مطلب را مي‌فهميديد. ولي اين گفتار صحيح نيست.
و از نظر حصري كه در صدر آيه بود، معناي جمله مورد بحث چنين مي‌شود: من اطلاعي از اعمال سابق ايشان ندارم و حسابشان هم بر من نيست، تا به آن خاطر تجسس كنم كه تا كنون چه مي‌كرده‌اند، زيرا حسابشان تنها و تنها بر پروردگار من است، اگر شعوري داشته باشيد، پس همو بر حسب اعمالشان مجازاتشان مي‌كند.
" وَ ما أَنَا بِطارِدِ الْمُؤْمِنِينَ إِنْ أَنَا إِلَّا نَذِيرٌ مُبِينٌ" جمله دومي به منزله تعليل جمله اولي است و هر دو جمله متمم بيان سابق است و معنايش اين است كه: من هيچ پست و ماموريتي ندارم مگر انذار و دعوت، در نتيجه كسي را كه رو به من بياورد و دعوتم را بپذيرد هرگز طردش نمي‌كنم و نيز از اعمال گذشته‌اش تجسس نمي‌نمايم، تا به حساب كرده‌هايشان برسم، چون حسابشان بر پروردگار من است، كه پروردگار همه عالم است، نه بر من.
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 19، ص 107.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 417
" قالُوا لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ يا نُوحُ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْمَرْجُومِينَ" مقصود از اينكه قوم نوح گفتند:" اگر اي نوح منتهي نشوي" اين است كه اگر دعوتت را ترك نكني مرجوم خواهي شد. و مرجوم از رجم است كه به معناي سنگسار كردن كسي است، بعضي «1» ديگر گفته‌اند:" به معناي ناسزا است". ولي بعيد است و اين سخن را در اواخر دعوت نوح گفتند و او را تهديدي قطعي كردند، چون كلام خود را به چند وجه تاكيد نمودند، (يكي لام در لئن، دوم لام در لتكونن، و سوم نون تاكيدي كه در آخر لتكونن است).

[نوح (عليه السلام) از خداوند مي‌خواهد بين او و قومش قضاي خود را براند] … .. ص : 417

" قالَ رَبِّ إِنَّ قَوْمِي كَذَّبُونِ فَافْتَحْ بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ فَتْحاً وَ نَجِّنِي وَ مَنْ مَعِيَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ … "
اين جمله آغاز كلام نوح (ع) است و جمله" رَبِّ إِنَّ قَوْمِي كَذَّبُونِ" جلوتر ذكر شده تا مقدمه باشد براي مطالب بعد و اين معنا را برساند كه ديگر كار از كار گذشته و تكذيب به طور مطلق از آنان تحقق يافته، به طوري كه ديگر هيچ اميدي به تصديق و ايمان در آنان نمانده، هم چنان كه در آيه" رَبِّ لا تَذَرْ عَلَي الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلَّا فاجِراً كَفَّاراً" «2» به اين نكته تصريح شده است.
و جمله" فَافْتَحْ بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ فَتْحاً" كنايه است از راندن قضاء ميان آن جناب و قومش، هم چنان كه درباره اين قضاء به طور كلي فرموده:" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" «3».
و اصل اين استعمال از باب استعاره به كنايه است، گويا نوح و پيروانش و كفار از قومش، در يك جا جمع شده و بهم در آميخته‌اند، به طوري كه از يكديگر تشخيص داده نمي‌شوند ناگزير از پروردگار خود درخواست كرده كه فتح و قضاي وسيعي در ميان آنان ايجاد كند، تا يك طايفه از طايفه ديگر دور شود، و اين كنايه است از نزول عذاب كه قهرا جز كفار و فاسقين را نمي‌گيرد و وقتي گرفت، پيروان او متمايز مي‌شوند، چون ديگر كافر و فاسقي باقي نمي‌ماند. دليل بر اين استعاره جمله" وَ نَجِّنِي وَ مَنْ مَعِيَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" است كه خودش و مؤمنين را در آميخته و در هم با كفار فرض كرده، كه اگر نجات خدايي نباشد عذاب مورد
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 108.
(2)پروردگارا! بر روي زمين احدي از كفار را باقي مگذار، چون اگر بگذاري بندگانت را گمراه مي‌كنند و جز فاجر و كافر نمي‌زايند. سوره نوح، آيه 26 و 27.
(3)براي هر امتي رسولي است، همين كه رسولشان آمد، در ميان آنان به عدالت قضاء رانده مي‌شود، بدون اينكه ستم شوند. سوره يونس، آيه 47.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 418
درخواستش خود ايشان را هم مي‌گيرد و لذا درخواست نجات مي‌كند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: فتح، به معناي حكم و قضاء است كه از فتاحت به معناي حكومت گرفته شده.
" فَأَنْجَيْناهُ وَ مَنْ مَعَهُ فِي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ" يعني او و همراهانش را در سفينه‌اي مشحون يعني مملو از ايشان و از هر جنبده‌اي يك جفت نجات داديم، كه داستان آن در سوره هود آمده است.
" ثُمَّ أَغْرَقْنا بَعْدُ الْباقِينَ" يعني بعد از نجات دادن ايشان بقيه قوم او را غرق كرديم.
" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً … الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ" درباره اين دو آيه قبلا بحث شد.

بحث روايتي [(چند روايت در باره نوح (عليه السلام) و قوم او)] … .. ص : 418

در كتاب كمال الدين «2» و نيز در روضه كافي «3» با ذكر سند از ابو حمزه، از امام باقر (ع) روايت آورده كه در ضمن حديثي فرمود: نوح هزار سال مگر پنجاه سال در بين مردم بود، در حالي كه احدي غير او در كار نبوت با وي شركت نداشت و ليكن آن جناب بر مردمي رو آورد كه به طور كلي مساله نبوت را منكر بودند و انبياي قبل از نوح تا زمان آدم را نيز قبول نداشتند، و به همين مطلب اشاره دارد اين قول خداي متعال:" وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ".
يعني بين نوح و آدم (ع) ده پدر فاصله بود، كه همه از پيامبران بودند.
و در تفسير قمي در ذيل جمله:" وَ اتَّبَعَكَ الْأَرْذَلُونَ" در معناي ارذل فرموده‌اند يعني فقراء «4».
و نيز در همان كتاب و در روايت ابي الجارود، از امام باقر (ع) آمده كه در ذيل جمله" الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ" فرمودند: يعني مجهز، كه همه كارهايش تمام شده بود، و ديگر هيچ كاري نداشت، جز اينكه روي آب بيفتد «5».
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 109.
(2)كمال الدين، ج 1، ص 213، ح 2.
(3)كافي، ج 8، ص 113- 115، ح 92.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 123. [ … ..]
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 125.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 419

[سوره الشعراء (26): آيات 123 تا 140] … .. ص : 419

اشاره

كَذَّبَتْ عادٌ الْمُرْسَلِينَ (123) إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ هُودٌ أَ لا تَتَّقُونَ (124) إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ (125) فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ (126) وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلاَّ عَلي رَبِّ الْعالَمِينَ (127)
أَ تَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ (128) وَ تَتَّخِذُونَ مَصانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ (129) وَ إِذا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبَّارِينَ (130) فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ (131) وَ اتَّقُوا الَّذِي أَمَدَّكُمْ بِما تَعْلَمُونَ (132)
أَمَدَّكُمْ بِأَنْعامٍ وَ بَنِينَ (133) وَ جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ (134) إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ (135) قالُوا سَواءٌ عَلَيْنا أَ وَعَظْتَ أَمْ لَمْ تَكُنْ مِنَ الْواعِظِينَ (136) إِنْ هذا إِلاَّ خُلُقُ الْأَوَّلِينَ (137)
وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ (138) فَكَذَّبُوهُ فَأَهْلَكْناهُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ (139) وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ (140)

ترجمه آيات … .. ص : 419

قوم عاد نيز پيغمبران را دروغگو شمردند (123).
وقتي برادرشان هود به ايشان گفت چرا از خدا نمي‌ترسيد؟ (124).
كه من پيغمبري خيرخواه شمايم (125).
از خدا بترسيد و اطاعتم كنيد (126).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 420
براي پيغمبري خود، مزدي نمي‌خواهم چون مزد من جز به عهده پروردگار جهانيان نيست (127).
چرا در هر مكاني به بيهوده نشاني بنا مي‌كنيد؟ (128).
و قصرها مي‌سازيد؟ مگر جاودانه زنده خواهيد بود؟ (129).
و چون سختي مي‌كنيد مانند ستمگران سختي و خشم مي‌كنيد (130).
از خدا بترسيد و اطاعتم كنيد (131).
از آن كسي كه آنچه مي‌دانيد كمكتان داده است بترسيد (132).
با چهارپايان و فرزندان ياريتان كرده (133).
با باغستانها و چشمه‌سارها (134).
كه من بر شما از عذاب روزي بزرگ مي‌ترسم (135).
گفتند: چه ما را پند دهي يا از پندگويان نباشي براي ما يكسان است (136).
اين (بت‌پرستي) رفتار گذشتگان است (137).
و ما هرگز مجازات نخواهيم شد (138).
و (آنها هود را) دروغگو شمردند و ما هلاكشان كرديم كه در اين عبرتي هست و بيشترشان مؤمن نبودند (139).
و همانا پروردگارت نيرومند و رحيم است (140).

بيان آيات … .. ص : 420

اشاره

اين آيات به داستان هود (ع) و قومش كه همان قوم عاد بودند اشاره مي‌كند.
" كَذَّبَتْ عادٌ الْمُرْسَلِينَ" قوم عاد مردمي از عرب بسيار قديم و عرب اوائل (يعني اوائل پيدايش اين نژاد) بودند، كه در احقاف از جزيرة العرب زندگي مي‌كردند و داراي تمدني مترقي و سرزمينهايي خرم و دياري معمور بودند، به جرم اينكه پيامبران را تكذيب كرده، به نعمتهاي الهي كفران ورزيده و طغيان كردند، خداي تعالي به وسيله بادي عقيم هلاكشان ساخته و ديارشان را ويران و دودمانشان را خراب كرد.
و به طوري كه مي‌گويند عاد اسم پدر بزرگ ايشان بوده و اگر خود آنان را عاد خوانده‌اند، از قبيل تسميه قوم به اسم پدر بزرگ است، هم چنان كه بني تميم و بني بكر و بني تغلب، را تميم و بكر و تغلب، مي‌نامند.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 421
در سابق در آيه‌اي كه نظير اين آيه در داستان نوح بود گفتيم كه: چرا قوم نوح را تكذيب كننده همه انبياء خوانده، با اينكه بيش از يك پيامبر را تكذيب نكرده بودند.
" إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ … رَبِّ الْعالَمِينَ" بيان معناي اين آيه در ذيل آيه نظير آن در داستان نوح (ع) گذشت.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند كه: اگر داستان اين پنج نفر از انبياء را با ذكر مساله امانت رسولان و مزد نخواستن آنان و دستورشان به تقوا و اطاعت آغاز كرده براي اين بوده كه بفهماند مبناي مساله بعثت همانا دعوت به معرفت حق و اطاعت دستوراتي است كه اگر مردم در آن دستورات پيغمبر خود را اطاعت كنند به ثواب نزديك و از عقاب دور مي‌شوند و انبياء همگي بر اين معنا متفقند، هر چند كه از نظر بعضي از فروع دين، آن هم به خاطر اختلافي كه در اعصار هست مختلف بوده باشند، و همگي يك هدف را دنبال مي‌كنند و همگي از طمع مال دنياي مردم منزهند.
و نظير اين سخن را در تفسير آيه‌اي كه در خاتمه همه داستانهاي هشتگانه اين سوره آمده، يعني آيه" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ" زده‌اند، كه اين آيه دلالت مي‌كند بر اينكه بيشتر امتها و اقوام، از آيات خدا روي‌گردان بوده‌اند، و خداي سبحان به خاطر همين جرم اينها، و به ملاك اينكه خودش عزيز است مجازاتشان كرده و مي‌كند و به خاطر اينكه نسبت به مؤمنين رحيم است، نجاتشان مي‌دهد. ما نيز در آنجا كه غرض سوره را ذكر مي‌كرديم به اين معنا اشاره نموديم.

[توبيخ قوم هود (عليه السلام) به خاطر اسراف در شهوت (ساختن بناهاي كاخ مانند براي تفاخر و تفريح) و افراط در غضب] … .. ص : 421

" أَ تَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ" كلمه" ريع" به معناي نقطه بلندي است از زمين، و كلمه" آيت" به معناي علامت و نشانه است و كلمه" عبث" به معناي آن كاري است كه هيچ نتيجه و غايتي بر آن مترتب نمي‌شود. گويا قوم هود (ع) در بالاي كوه‌ها و نقاط بلند، ساختمانهايي مي‌ساختند، آن هم به بلندي كوه، تا براي گردش و تفريح بدانجا روند، بدون اينكه غرض ديگري در كار داشته باشند، بلكه صرفا به منظور فخر نمودن به ديگران و پيروي هوي و هوس، كه در اين آيه ايشان را بر اين كارشان توبيخ مي‌كند.
البته درباره اين آيه معاني ديگري ذكر كرده‌اند، كه چون هيچ دليلي از لفظ آيه و از سازش سياق نداشت، لذا از نقل آنها خودداري كرديم.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 109.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 422
" وَ تَتَّخِذُونَ مَصانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ" كلمه" مصانع"- به طوري كه گفته‌اند «1»- به معناي قلعه‌هاي محكم و قصرهاي استوار و ساختمانهاي عالي است، كه مفرد آن مصنع مي‌باشد.
و اينكه فرمود:" لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ" در مقام تعليل مطلب قبل است، يعني شما اين قصرها را بدين جهت مي‌سازيد كه اميد داريد جاودانه زنده بمانيد. و الا اگر چنين اميدي نمي‌داشتيد هرگز دست به چنين كارهايي نمي‌زديد، چون اين كارهايي كه مي‌كنيد و اين بناهايي كه مي‌سازيد طبعا سالهايي دراز باقي مي‌ماند، در حالي كه عمر طولاني‌ترين افراد بشر از عمر آنها كوتاه‌تر است.
بعضي ديگر از مفسرين در معناي آيه و نيز در مفردات آن، وجوهي ديگر گفته‌اند، كه از نقل آنها صرف نظر مي‌كنيم.
" وَ إِذا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبَّارِينَ" در مجمع البيان گفته كلمه" بطش" به معناي كشتن با شمشير و زدن با تازيانه است و كلمه" جبار" به معناي كسي است كه بر ديگران علو و عظمت و سلطنت داشته باشد و اين خود يكي از صفات خداي سبحان است كه در خصوص ذات مقدس او مدح و در غير او ذم شمرده مي‌شود، براي اينكه در غير خدا معنايش اين است كه بنده خدا جباريت را به خود بندد «2».
و بنا به گفته وي معنايش چنين مي‌شود كه: شما وقتي مي‌خواهيد شدتي در عمل از خود نشان دهيد، آن قدر مبالغه و زياده روي مي‌كنيد كه جباران مي‌كنند.
و حاصل معناي آيات سه‌گانه مورد بحث اين است كه: در دو سوي شهوت و غضب از حد مي‌گذريد و اسراف مي‌كنيد و از حد اعتدال و از هيئت عبوديت خارج مي‌شويد.
" فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ" اين جمله بر مساله اسراف در دو سوي شهوت و غضب و خروجشان از رسم عبوديت تفريع شده، مي‌فرمايد: چون چنين هستيد، پس از خدا بترسيد و او را اطاعت كنيد و دستورات او را در خصوص ترك اسراف و استكبار به كار بنديد.
" وَ اتَّقُوا الَّذِي أَمَدَّكُمْ بِما تَعْلَمُونَ أَمَدَّكُمْ بِأَنْعامٍ وَ بَنِينَ وَ جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ" راغب مي‌گويد كلمه" مد" در اصل به معناي كشيدن است، ولي در ياري هم
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 326.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 197.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 423
استعمال مي‌شود، مي‌گويند:" امددت الجيش بمدد و الانسان بطعام- من لشكر را به مدد ياري كردم و فلاني را به اطعام مدد دادم" و بيشتر موارد استعمال امداد در محبوب است، به خلاف كلمه" مد" كه بيشتر در مكروه استعمال مي‌شود، هم چنان كه هر دو كلمه در قرآن كريم آمده، يك جا فرموده:" وَ أَمْدَدْناهُمْ بِفاكِهَةٍ- ايشان را با ميوه مدد داديم"، جاي ديگر مي‌فرمايد:" وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ الْعَذابِ مَدًّا- براي او از عذاب دنباله‌اي كه خود مي‌دانيم درست مي‌كنيم" «1».
جمله" وَ اتَّقُوا الَّذِي أَمَدَّكُمْ … " در معناي تعليق حكم به وصف است، كه خود عليت آن وصف را مي‌رساند و معنايش اين است كه بپرهيزيد از خدايي كه شما را با نعمتهاي خود مدد مي‌دهد، چرا بپرهيزيد؟ براي همين كه شما را مدد مي‌دهد، پس بر شما واجب است كه شكرش را به جاي آريد و نعمتهايش را در آنجا كه بايد مصرف كنيد، مصرف نماييد، نه اينكه به آن اتراف و استكبار بورزيد، چون كفران نعمت، غضب و عذاب خداي را به دنبال دارد، هم چنان كه فرمود:" لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ" «2».
و آن گاه اجمالي از نعمت‌ها را ذكر كرده، در اول فرموده:" أَمَدَّكُمْ بِما تَعْلَمُونَ- شما را مدد داد به آنچه خودتان مي‌دانيد"، آن گاه همان اجمال را تفصيل داده، بار دوم فرمود:
" أَمَدَّكُمْ بِأَنْعامٍ وَ بَنِينَ وَ جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ".
در جمله اولي نكته ديگري نيز هست و آن اينست كه خود شما مي‌دانيد كه اين نعمت‌ها از امداد خداي تعالي و صنع اوست و احدي غير او در ايجاد آنها و امدادش به شما شركت نداشته، پس تنها او است كه بر شما واجب است از نافرمانيش بپرهيزيد و شكرش را به جاي آورده، او را بپرستيد، نه بتها و اصنام، پس در حقيقت كلامي است كه برهان خود را نيز متضمن است.
" إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ" اين جمله امر به تقوا را تعليل مي‌كند و معنايش اين است كه من كه شما را به تقوا دعوت مي‌كنم تا شكر او را به جاي آورده باشيد، بدين جهت است كه من بر شما مي‌ترسم عذاب روزي بزرگ را، كه اگر كفران كنيد و شكر به جا نياوريد، بدان عذاب مبتلا شويد. و ظاهرا مراد از" روز عظيم" همان روز قيامت است، هر چند كه بعضي ممكن دانسته‌اند كه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" مد".
(2)اگر شكر گزاريد، نعمت را بر شما زياده مي‌كنم و اگر كفران كنيد، عذابي سخت دارم.
سوره ابراهيم، آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 424
مراد از آن، روز استيصال و هلاكت باشد.

[انكار و تكذيب قوم هود (عليه السلام) و هلاك گرديدنشان] … . ص : 424

" قالُوا سَواءٌ عَلَيْنا أَ وَعَظْتَ أَمْ لَمْ تَكُنْ مِنَ الْواعِظِينَ" در اين جمله از قوم هود حكايت مي‌فرمايد كه آن جناب را به كلي از دعوتش و تاثير كلامش و از ايمان خود مايوس كردند.
بعضي «1» گفته‌اند: اين تعبير خالي از مبالغه نيست، چون مقتضاي ترديد- چه موعظه كني و يا از واعظان نباشي- اين بود كه گفته شود:" چه موعظه كني و چه نكني" ولي آن طور فرمود تا مبالغه را برساند و بفهماند كه ما به هيچ وجه ايمان نخواهيم آورد.
" إِنْ هذا إِلَّا خُلُقُ الْأَوَّلِينَ" كلمه" خلق" به ضمه خاء و لام و يا سكون لام، خوانده مي‌شود، راغب گفته:" خلق و خلق"- به فتحه خاء و ضمه آن- در اصل يكي بوده، مانند شرب و شرب و صرم و صرم و ليكن خلق- به فتحه خاء- مختص به هيئت‌ها و اشكال و صور ديدني است و خلق- به ضمه خاء- مختص به قوا و اخلاقياتي است كه با بصيرت درك مي‌شود، نه با چشم، هم چنان كه در قرآن كريم آمده:" إِنَّكَ لَعَلي خُلُقٍ عَظِيمٍ" و نيز بنا به قرائتي" إِنْ هذا إِلَّا خُلُقُ الْأَوَّلِينَ" «2».
و اشاره به كلمه" هذا" اشاره به معارفي است كه هود آورده و مردم آن را وعظ ناميدند و معنايش اين است كه اين دعوت به توحيد و موعظه كه تو بدان دست زده‌اي، جز همان عادت گذشتگان از اهل اساطير و خرافات چيز ديگري نيست و اين سخن مانند همان سخني است كه از ديگران حكايت كرده و فرموده است:" إِنْ هذا إِلَّا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ".
ممكن هم هست كه اشاره باشد به شرك و بت‌پرستي، كه به تقليد از پدرانشان داشتند و مي‌گفتند:" وَجَدْنا آباءَنا كَذلِكَ يَفْعَلُونَ- پدران خود را يافتيم كه چنين مي‌كردند".
بعضي «3» از مفسرين احتمال داده‌اند كه مراد اين باشد كه خواسته‌اند بگويند: اين خلق كه در ما است نيست مگر همان خلق اولين، زنده مي‌شويم آن چنان كه آنها مي‌شدند و مي‌ميريم آن چنان كه آنان مردند و بس، ديگر بعث و حساب و عذابي در كار نيست، و ليكن اين احتمال از سياق آيه دور است.
" وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ" در اين جمله معاد را انكار كرده‌اند، البته اين در صورتي است كه مراد هود
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 111.
(2)مفردات راغب، ماده" خلق".
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 198.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 425
(ع) از عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ، روز قيامت باشد.
" فَكَذَّبُوهُ فَأَهْلَكْناهُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً … الرَّحِيمُ" معناي اين آيات روشن است.

بحث روايتي [روايتي در باره دعوت هود (عليه السلام) و روايتي در ذيل جمله:" أَ تَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ"] … .. ص : 425

اشاره

در كتاب كمال الدين و روضه كافي، با ذكر سند روايتي از ابو حمزه ثمالي از ابي جعفر محمد بن علي باقر (ع) آورده، كه در ضمن آن فرموده: نوح (ع) خبر داده بود كه خداي تعالي پيامبري مبعوث مي‌فرمايد به نام هود و او قوم خود را به سوي خداي عز و جل مي‌خواند و مردم او را تكذيب مي‌كنند، و خداي تعالي ايشان را به وسيله باد هلاك مي‌كند، پس زنهار كه هر يك از شما او را درك كرد از تكذيبش بپرهيزد و به وي ايمان آورد و حتما پيرويش كند، چون خداي تعالي او را از عذاب باد نجات مي‌دهد.
نوح (ع) به فرزندش" سام" سفارش كرد كه با اين وصيت در رأس هر سالي تجديد عهد كند، سام اين كار را مي‌كرد، و آن روز را در هر سال عيد مي‌گرفتند و آن روز را در انتظار روزي كه هود مبعوث شود به سر مي‌بردند.
همين كه خداي تبارك و تعالي هود را مبعوث فرمود، به علم و ايمان و ميراث علمي گذشتگان و نيز به اسم اكبر و آثار علم نبوت، كه نزدشان بود نگريستند و ديدند كه هود پيغمبر است و پدر بزرگشان نوح (ع) به آمدن وي بشارتشان داده، پس به وي ايمان آورده و تصديقش نموده پيرويش كردند و از عذاب باد نجات يافتند، اينجاست كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ إِلي عادٍ أَخاهُمْ هُوداً" و نيز مي‌فرمايد:" كَذَّبَتْ عادٌ الْمُرْسَلِينَ إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ هُودٌ أَ لا تَتَّقُونَ" «1».

[هر ساختماني كه بنا گردد در روز قيامت وبال صاحب بنا است مگر به مقداري كه چاره‌اي از آن نيست] … .. ص : 425

و در مجمع البيان در ذيل جمله" آيَةً تَعْبَثُونَ" گفته است: يعني چيزهايي كه به آن احتياج نداريد و نمي‌خواهيد در آن منزل كنيد، بلكه تنها عبث و لهو و لعب شما را به ساختن آن وادار كرده. و گويا ساختن بنايي را كه از آن بي‌نيازند عبث خوانده- اين را عطاء از تفسير ابن عباس روايت كرده- مؤيد آن خبري است كه از انس بن مالك رسيده كه گفت: روزي رسول خدا (ص) بيرون شد و در راه قبه‌اي ديد، پرسيد اين چيست؟ اصحابش
__________________________________________________
(1)كمال الدين، ج 1، ص 213، ح 2. و روضه كافي، ج 8، ص 113- 115، ح 92.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 426
عرضه داشتند كاخي است از انصار، حضرت مقداري ايستاد تا صاحب قبه آمد و سلام كرد رسول خدا در حضور همه مردم از او روي گردانيد، مرد (به خيال اينكه آن جناب متوجه نشده) چند بار سلام خود را تكرار كرد و حضرت روي گردانيد، تا مرد به خوبي فهميد كه آن جناب از وي خشمگين و روي‌گردان شده است، قضيه را به اصحاب آن جناب گفت، كه به خدا سوگند نظر رسول خدا از من برگشته و نمي‌دانم چه خلافي از من سر زده و چه شده است؟
گفتند رسول خدا قبه تو را ديد و از ما پرسيد اين مال كيست؟ ما گفتيم كه مال فلاني است، پس مرد به قبه‌اش برگشته آن را با زمين يكسان كرد، روزي ديگر رسول خدا از آنجا عبور كرد و قبه‌اي نديد، پرسيد قبه‌اي كه در اينجا بود چه شد؟ گفتند صاحبش از اعراض تو نزد ما شكوه كرد، ما سبب اعراضت را به وي گفتيم، رفت و قبه را خراب كرد، حضرت فرمود: هر چيزي كه ساخته شود روز قيامت و بال صاحبش مي‌باشد، مگر آن مقداري كه چاره‌اي از آن نيست «1».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ إِذا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبَّارِينَ" آمده كه يكديگر را به خاطر غضب و بدون هيچ گناه مي‌كشيد «2».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 198.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 123.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 427

[سوره الشعراء (26): آيات 141 تا 159] … .. ص : 427

اشاره

كَذَّبَتْ ثَمُودُ الْمُرْسَلِينَ (141) إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ صالِحٌ أَ لا تَتَّقُونَ (142) إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ (143) فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ (144) وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلاَّ عَلي رَبِّ الْعالَمِينَ (145)
أَ تُتْرَكُونَ فِي ما هاهُنا آمِنِينَ (146) فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ (147) وَ زُرُوعٍ وَ نَخْلٍ طَلْعُها هَضِيمٌ (148) وَ تَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً فارِهِينَ (149) فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ (150)
وَ لا تُطِيعُوا أَمْرَ الْمُسْرِفِينَ (151) الَّذِينَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ وَ لا يُصْلِحُونَ (152) قالُوا إِنَّما أَنْتَ مِنَ الْمُسَحَّرِينَ (153) ما أَنْتَ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنا فَأْتِ بِآيَةٍ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ (154) قالَ هذِهِ ناقَةٌ لَها شِرْبٌ وَ لَكُمْ شِرْبُ يَوْمٍ مَعْلُومٍ (155)
وَ لا تَمَسُّوها بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذابُ يَوْمٍ عَظِيمٍ (156) فَعَقَرُوها فَأَصْبَحُوا نادِمِينَ (157) فَأَخَذَهُمُ الْعَذابُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ (158) وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ (159)

ترجمه آيات … .. ص : 427

ثموديان نيز پيغمبران را دروغگو شمردند (141).
برادرشان صالح به ايشان گفت: چرا نمي‌ترسيد؟ (142).
كه من پيغمبري خيرخواه شمايم (143).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 428
از خدا بترسيد و اطاعتم كنيد (144).
براي پيغمبري از شما مزدي نمي‌خواهم كه مزد من جز به عهده پروردگار جهانيان نيست (145).
آيا شما تصور مي‌كنيد هميشه در نهايت امنيت، در نعمتهايي كه اينجاست مي‌مانيد؟ (146).
در باغستانها و چشمه‌سارها (147).
و كشتزارها و نخلستانهايي كه گل لطيف دارد (148).
كه در كوه‌ها با مهارت خانه‌ها مي‌تراشيد و در آن به عيش و نوش مي‌پردازيد (149).
از خدا بترسيد و اطاعتم كنيد (150).
و فرمان اسراف‌كاران را اطاعت مكنيد (151).
كه در اين سر زمين فساد مي‌كنند و اصلاح نمي‌كنند (152).
گفتند: حقا تو جادوگر شده‌اي (153).
تو جز بشري مانند ما نيستي اگر راست مي‌گويي معجزه‌اي بياور (154).
گفت: اين شتري است براي سهمي او (از آب) است و براي شما نيز سهم روز معيني (155).
آزاري به آن نرسانيد كه عذاب روزي بزرگ به شما مي‌رسد (156).
آن را كشتند و پشيمان شدند (157).
و دچار عذاب شدند كه در اين عبرتي هست و بيشترشان مؤمن نبودند (158).
و پروردگارت نيرومند و رحيم است (159).

بيان آيات … .. ص : 428

اشاره

اين آيات به اجمال به داستان صالح (ع) و قومش اشاره مي‌كند، و صالح نيز يكي از انبياي عرب است، كه قرآن كريم تاريخ او را بعد از هود مي‌داند.
" كَذَّبَتْ ثَمُودُ الْمُرْسَلِينَ … عَلي رَبِّ الْعالَمِينَ" معناي اين چند آيه در گذشته روشن شد.
" أَ تُتْرَكُونَ فِي ما هاهُنا آمِنِينَ" ظاهرا استفهام در آيه، استفهام انكار است و كلمه" ما" موصوله مي‌باشد و مراد از آن نعمت‌هايي است كه بعدا يعني از جمله" فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ" به بعد آن را تفصيل مي‌دهد و كلمه" هاهنا" اشاره است به مكان حاضر و نزديك، كه مراد از آن در آيه همان سرزمين ثمود است و كلمه" آمنين" حال از نايب فاعل" تتركون" است.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 429
و معناي آيه اين است كه شما در اين نعمت‌هايي كه در سرزمينتان احاطه‌تان كرده مطلق العنان رها نمي‌شويد و چنين نيست كه از آنچه مي‌كنيد بازخواست نگرديد و از هر مؤاخذه الهي ايمن باشيد.
" فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ وَ زُرُوعٍ وَ نَخْلٍ طَلْعُها هَضِيمٌ" اين جمله همان بيان تفصيلي است كه گفتيم براي جمله" في ما هاهنا" ذكر مي‌كند و اگر بعد از ذكر جنات، نخل را كه باز يكي از مصاديق جنات است ذكر فرمود، به خاطر اهتمامي است كه عرب به اين درخت دارد و كلمه" طلع" در نخل به منزله گرد گل در ساير درختان است و كلمه" هضيم"- به طوري كه گفته‌اند «1»- به معناي درختان تو در هم و سر بهم كشيده است.
" وَ تَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً فارِهِينَ" راغب در مفردات گفته: كلمه" فره" به فتحه فاء و كسره راء- صفت مشبهه و به معناي شهوت‌پرست است و آيه" وَ تَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً فارِهِينَ" يعني حاذقين (استادانه). و بعضي ديگر گفته‌اند: فارهين يعني شهوت‌پرستان «2».
و بنا به نظريه او اين آيه شريفه در مقام بيان نعمت خواهد بود و بنا به آن معناي ديگر در مقام انكار شهوت راني و طغيان و سرمستي و عياشي آنان است. و به هر حال چه به آن معنا و چه به اين معنا آيه شريفه در سياق استفهام است.
" فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ" اين جمله تفريع بر انكار قبلي است، كه گفتيم در معناي نفي است.

[نهي نمودن صالح (عليه السلام) قوم ثمود را از اطاعت امر مسرفان كه فساد مي‌كنند و اصلاح نمي‌كنند] … .. ص : 429

" وَ لا تُطِيعُوا أَمْرَ الْمُسْرِفِينَ الَّذِينَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ وَ لا يُصْلِحُونَ" ظاهرا مراد از" امر مسرفان" امر در مقابل نهي است، به قرينه اينكه از اطاعت آن نهي فرموده، هر چند بعضي از مفسرين احتمال داده‌اند كه به معناي شان باشد. بنا بر اين مراد از اطاعت امر آنان تقليد عاميانه و پيروي كوركورانه ايشان، در اعمال و روش زندگي است، آن روشي كه آنان سلوكش را دوست مي‌دارند.
و مراد از مسرفين چه اينكه كلمه آمر به آن معنا باشد و چه به اين معنا، اشراف و بزرگاني هستند كه ديگران آنان را پيروي مي‌كنند خطابي هم كه در آيه است (اطاعت مكنيد) به عموم تابعين ايشان است كه آنها هستند كه صالح (ع) اميد داشت از
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 112.
(2)مفردات راغب، ماده" فره". [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 430
پيروي بزرگان دست بردارند، و لذا خطاب را متوجه ايشان كرد، نه اشراف، چون از ايمان آوردن اشراف مايوس بود.
ممكن هم هست خطاب را متوجه هر دو دسته بدانيم، و بگوييم اشراف هم به نوبه خود مقلد پدران گذشته خود بودند و امر آنان را اطاعت مي‌كردند، هم چنان كه به صالح گفتند" أَ تَنْهانا أَنْ نَعْبُدَ ما يَعْبُدُ آباؤُنا" «1» پس به اين اعتبار همه آنان از اشراف و عوامشان، امر مسرفين را اطاعت مي‌كردند و آيه شريفه همه را از آن نهي مي‌كند.
و اما مسرفين چه كساني بوده‌اند؟ آيه بعدي ايشان را عبارت دانسته از كساني كه از مرز حق تجاوز نموده، از حد اعتدال بيرون شده‌اند و توصيفشان فرموده به" الَّذِينَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ وَ لا يُصْلِحُونَ" و اين خود اشاره به علت حقيقي حكم است و معنايش اين است كه از خدا بپرهيزيد و امر مسرفان را اطاعت مكنيد، براي اينكه ايشان مفسد در زمينند و اصلاح‌گر نيستند و معلوم است كه با افساد، هيچ ايمني از عذاب الهي نيست و از سوي ديگر او عزيز و انتقام گيرنده است.

[توضيح اينكه نتيجه انحراف انسان از فطرت، فساد و افساد در زمين و بالمال عذاب و هلاك است] … .. ص : 430

توضيح اينكه عالم هستي در عين تضاد و تزاحمي كه بين اجزايش هست به نحو خاصي به هم مرتبط و پيوسته است و آن رشته ارتباط خاص، اجزاي عالم را هم آغوش و هماهنگ يكديگر كرده و در اثر اين هم آغوشي و هماهنگي هر موجودي را به نتيجه و اثر رسانده است، عينا مانند دو كفه ترازو، كه در عين ناسازگاري با هم و اختلاف شديدي كه با هم دارند، به طوري كه هر يك به هر قدر به طرفي متمايل شود آن ديگري به همان قدر به طرف مخالف آن متمايل مي‌شود، در عين حال هر دو در تعيين وزن كالا متوافقند و منظور از ترازو هم همين است، عالم انساني هم كه جزئي از عالم كون است اين چنين است، يك فرد انساني با آن قوا و ادوات مختلف و متضادي كه دارد، اين فطرت را دارد كه افعال و اعمال خود را تعديل كند، به طوري كه هر يك از قوايش به حظ و بهره‌اي كه دارد برسد، و عقلي دارد كه با آن ميان خير و شر تميز داده، حق هر صاحب حقي را به آن برساند.
پس عالم هستي و تمام اجزاي آن با نظامي كه در آن جاري است به سوي غايات و نتايجي صالح پيش مي‌رود، نتايجي كه براي همان نتايج خلق شده، و باز اين عالم هستي كه مجموعش به سوي يك هدف در حركت است، هر يك از اجزايش راهي جداگانه دارد غير از آن راهي كه ساير اجزاء دارند، راهي كه آن جزء با اعمال مخصوص به خودش آن راه را طي
__________________________________________________
(1)آيا ما را نهي مي‌كني از اينكه بپرستيم چيزهايي را كه پدرانمان مي‌پرستيدند. سوره هود، آيه 62.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 431
مي‌كند، بدون اينكه از وسط راه به سوي چپ و راست آن متمايل گشته، يا به خاطر افراط و تفريط بكلي از آن منحرف شود، چون اگر (متمايل و يا منحرف) بشود در نظام طرح شده خللي روي مي‌دهد و به دنبال آن غايت خود آن جزء و غايت همه عالم رو به تباهي مي‌گذارد.
و اين هم ضروري و واضح است، كه بيرون شدن يك جزء از آن خطي كه برايش ترسيم شده و تباهي آن نظمي كه براي آن و غير آن لازم بوده، باعث مي‌شود ساير اجزاء با آن هماهنگي نكنند و در عوض با آن بستيزند، اگر توانستند آن را به راه راستش بر مي‌گردانند و به وسط راه و حد اعتدال بكشانند كه هيچ، و اگر نتوانستند، نابودش نموده آثارش را هم محو مي‌كنند، تا صلاح خود را حفظ نموده و عالم هستي را بر قوام خود باقي بگذارند و از انهدام و تباهي نگه بدارند.
انسانها نيز كه جزئي از اجزاي عالم هستي هستند، از اين كليت مستثني نيستند، اگر بر طبق آنچه كه فطرتشان به سوي آن هدايتشان مي‌كند رفتار كردند، به آن سعادتي كه بر ايشان مقدر شده مي‌رسند و اگر از حدود فطرت خود تجاوز نمودند، يعني در زمين فساد راه انداختند، خداي سبحان به قحط و گرفتاري، و انواع عذابها و نقمت‌ها گرفتارشان مي‌كند، تا شايد به سوي صلاح و سداد بگرايند، هم چنان كه فرمود:" ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ" «1».
و اگر هم چنان بر انحراف و فساد خود بمانند و به خاطر اينكه فساد در دلهايشان ريشه دوانيده از آن دل بر نكنند، آن وقت به عذاب استيصال گرفتارشان مي‌كند و زمين را از لوث وجودشان پاك مي‌سازد، هم چنان كه فرمود:" وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ وَ لكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْناهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ" «2» و نيز فرموده:" وَ ما كانَ رَبُّكَ لِيُهْلِكَ الْقُري بِظُلْمٍ وَ أَهْلُها مُصْلِحُونَ" «3».
و نيز فرموده:" أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ" «4» و اين بدان جهت است كه وقتي
__________________________________________________
(1)فساد در دريا و خشكي عالم هويدا گشت، به خاطر كارهايي كه مردم به دست خود كردند و تا آنكه خدا بعضي از آثار عملهايشان را به ايشان بچشاند، باشد كه برگردند. سوره روم، آيه 41.
(2)و اگر اهل قريه‌ها ايمان مي‌آوردند و تقوي پيشه مي‌كردند، هر آينه بركات آسمان و زمين را به رويشان باز مي‌كرديم، اما تكذيب كردند، پس ما نيز آنان را به آنچه كه مي‌كردند گرفتيم. سوره اعراف، آيه 96
(3)پروردگار تو هيچ گاه اهل يك قريه را به خاطر يك ظلم، با اينكه همه در پي اصلاحند هلاك نمي‌كرد. سوره هود، آيه 117.
(4)زمين را بندگان صالح من به ارث مي‌برند. سوره انبياء، آيه 105.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 432
صالح باشند، قهرا عملشان هم صالح مي‌شود، و چون عمل صالح شد، با نظام عام عالمي موافق مي‌شود و با اين اعمال صالح، زمين براي زندگي صالح مي‌شود.
پس از آنچه گذشت روشن گرديد كه:
اولا اينكه: حقيقت دعوت انبياء همانا اصلاح حيات زميني انسانيت است، كه خداي تعالي از شعيب حكايت كرده كه گفت:" إِنْ أُرِيدُ إِلَّا الْإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ" «1».
و ثانيا اينكه: جمله" وَ لا تُطِيعُوا أَمْرَ الْمُسْرِفِينَ الَّذِينَ يُفْسِدُونَ … " در عين اينكه بياني است ساده، در عين حال حجتي است برهاني.
و شايد در اينكه بعد از جمله" الَّذِينَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ" مجددا فرمود:" وَ لا يُصْلِحُونَ" اشاره باشد به اينكه از انسانها به خاطر اينكه بشر و داراي فطرت انسانيتند انتظار مي‌رود كه زمين را اصلاح كنند و ليكن بر خلاف توقع، از فطرت خود منحرف گشته، به جاي اصلاح افساد كردند.

[تكذيب و نافرماني قوم ثمود و گرفتار شدنشان به عذاب الهي] … .. ص : 432

" قالُوا إِنَّما أَنْتَ مِنَ الْمُسَحَّرِينَ" يعني تو از كساني هستي كه نه يك بار و دو بار، بلكه پي در پي جادو مي‌شوند و تو را آن قدر جادو كرده‌اند كه ديگر عقلي برايت نمانده.
بعضي «2» از علما گفته‌اند: كلمه" سحر" به معناي بالاي شكم است و مسحر كسي است كه داراي جوف و شكم باشد، در نتيجه مسحر در آيه كنايه مي‌شود از اينكه تو نيز مانند ما بشري هستي مي‌خوري و مي‌نوشي. بنا بر اين، جمله" ما أَنْتَ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا" تاكيد همان كلمه مي‌شود.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند مسحر به معناي كسي است كه داراي سحر يعني ريه باشد، آن وقت معنا چنين مي‌شود كه تو نيز مانند ما نفس مي‌كشي.
" ما أَنْتَ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا … عَذابُ يَوْمٍ عَظِيمٍ" كلمه" شرب"- به كسره شين- به معناي سهمي از آب است. و بقيه الفاظ آيه روشن است و تفصيل داستان آن جناب در سوره هود گذشت.
" فَعَقَرُوها فَأَصْبَحُوا نادِمِينَ" كشتن ناقه را به همه قوم نسبت داده، با اينكه مباشر در آن بيش از يك نفر نبود و اين
__________________________________________________
(1)من جز اصلاح به قدر تواناييم چيز ديگري نمي‌خواهم. سوره هود، آيه 88.
(2)تفسير فخر رازي، ج 24، ص 160.
(3)روح المعاني، ج 19، ص 113.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 433
بدان جهت است كه بقيه قوم نيز مقصر بودند، چون به عمل آن يك نفر رضايت داشتند. و امير المؤمنين (ع) در نهج البلاغه فرموده: اي مردم دو چيز همه مردم را در يك عمل خير و يك عمل زشت جمع مي‌كند، به طوري كه يك عمل، عمل همه محسوب مي‌شود، اول رضايت، و دوم نارضايي، هم چنان كه ناقه صالح را بيش از يك نفر پي نكرد، ولي خداي تعالي عذاب را بر همه قوم نازل كرد، چون همه به عمل آن يك نفر راضي بودند.
و اينكه فرمود:" فَأَصْبَحُوا نادِمِينَ" شايد ندامتشان هنگامي بوده كه آثار عذاب را مشاهده كردند و گر نه بعد از كشتن ناقه تازه از در تعجيز و استهزاء به صالح مي‌گفتند:" يا صالِحُ ائْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ" «1».
" فَأَخَذَهُمُ الْعَذابُ … الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ" لام" العذاب"، لام عهد است، يعني آن عذاب موعود، ايشان را گرفت، چون از آيات سوره هود بر مي‌آيد كه صالح (ع) ايشان را وعده نزول عذابي داده بود، كه بعد از سه روز مي‌رسد. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
__________________________________________________
(1)اي صالح! اگر از مرسلين هستي، بياور آن عذابي را كه ما را بدان تهديد مي‌كردي. سوره اعراف، آيه 77.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 434

[سوره الشعراء (26): آيات 160 تا 175] … .. ص : 434

اشاره

كَذَّبَتْ قَوْمُ لُوطٍ الْمُرْسَلِينَ (160) إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ لُوطٌ أَ لا تَتَّقُونَ (161) إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ (162) فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ (163) وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلاَّ عَلي رَبِّ الْعالَمِينَ (164)
أَ تَأْتُونَ الذُّكْرانَ مِنَ الْعالَمِينَ (165) وَ تَذَرُونَ ما خَلَقَ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِنْ أَزْواجِكُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ عادُونَ (166) قالُوا لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ يا لُوطُ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْمُخْرَجِينَ (167) قالَ إِنِّي لِعَمَلِكُمْ مِنَ الْقالِينَ (168) رَبِّ نَجِّنِي وَ أَهْلِي مِمَّا يَعْمَلُونَ (169)
فَنَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ أَجْمَعِينَ (170) إِلاَّ عَجُوزاً فِي الْغابِرِينَ (171) ثُمَّ دَمَّرْنَا الْآخَرِينَ (172) وَ أَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ مَطَراً فَساءَ مَطَرُ الْمُنْذَرِينَ (173) إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ (174)
وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ (175)

ترجمه آيات … .. ص : 234

قوم لوط نيز پيامبران را دروغگو شمردند (160).
هنگامي كه برادرشان لوط به ايشان گفت: آيا خدا ترس و پرهيزكار نمي‌شويد؟ (161).
من پيغمبري خيرخواه براي شمايم (162).
از خدا بترسيد و اطاعتم كنيد (163).
من از شما براي پيغمبريم مزدي نمي‌خواهم كه مزد من جز به عهده پروردگار جهانيان نيست (164).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 435
چرا به مردان زمانه رو مي‌كنيد (165).
و همسرانتان را كه پروردگارتان براي شما آفريده وا مي‌گذاريد راستي كه شما گروهي متجاوزيد (166).
گفتند: اي لوط اگر بس نكني تبعيد مي‌شوي (167).
گفت: من عمل شما را دشمن مي‌دارم (168).
پروردگارا من و كسانم را از (شئامت) اعمالي كه اينان مي‌كنند نجات بخش (169).
پس او و كسانش را جملگي نجات داديم (170).
مگر پير زني كه جزو باقي ماندگان بود (171).
سپس ديگران را هلاك كرديم (172).
و باراني عجيب بر آنان بارانديم و باران بيم يافتگان چه بد بود (173).
و در اين عبرتي هست ولي بيشترشان ايمان آور نبودند (174).
و پروردگارت نيرومند و رحيم است (175).

بيان آيات … .. ص : 235

اشاره

اين آيات به داستان لوط پيغمبر (ع) كه بعد از صالح (ع) مي‌زيسته اشاره مي‌كند.
" كَذَّبَتْ قَوْمُ لُوطٍ الْمُرْسَلِينَ … رَبِّ الْعالَمِينَ" تفسير اين شش آيه در داستانهاي قبل گذشت.
" أَ تَأْتُونَ الذُّكْرانَ مِنَ الْعالَمِينَ" استفهامي است انكاري كه توبيخ را مي‌رساند و كلمه" ذكران- نرها" جمع ذكر- نر در مقابل ماده- است و آمدن به نرها كنايه است از لواط با آنان و اين عمل زشت در ميان آن قوم شايع بوده، و كلمه" عالمين" به معناي جماعتي از مردم است.
و اما اينكه كلمه عالمين مربوط به كجاست؟ ممكن است بگوييم مربوط به ضمير فاعل در" تاتون" است، كه در اين صورت معنا چنين مي‌شود كه: آيا شما در ميان عالميان اين عمل زشت را انجام مي‌دهيد؟ بنا بر اين، آيه شريفه در معناي آن آيه ديگر است كه مي‌فرمايد:" ما سَبَقَكُمْ بِها مِنْ أَحَدٍ مِنَ الْعالَمِينَ" «1».
__________________________________________________
(1)احدي از عالميان قبل از شما چنين نمي‌كردند. سوره اعراف، آيه 80، سوره عنكبوت، آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 436
هم چنان كه ممكن است متصل به مفعول، يعني" ذكران" باشد، كه در اين صورت معنا چنين مي‌شود: آيا در بين عالميان با اين همه كثرت كه دارند و اين همه زنان در آنان هست تنها به سر وقت مردان مي‌رويد؟!" وَ تَذَرُونَ ما خَلَقَ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِنْ أَزْواجِكُمْ … "
كلمه" تذرون" به معناي" تتركون" است، يعني زنان را رها مي‌كنيد، و اين كلمه ماضي ندارد، يعني از ماده" ذرو" ماضي ساخته نشده است.
اگر در خلقت انسان و انقسامش به دو قسم نر و ماده و نيز به جهازات و ادواتي كه هر يك از اين دو صنف مجهز به آن هستند و همچنين به خلقت خاص هر يك دقت كنيم، جاي هيچ ترديد باقي نمي‌ماند كه غرض صنع و ايجاد، از اين صورتگري مختلف و از اين غريزه شهوتي كه آن هم مختلف است، در يك صنف از مقوله فعل و در ديگري از مقوله انفعال است، اين است كه دو صنف را با هم جمع كند و بدين وسيله عمل تناسل كه حافظ بقاء نوع انساني تا كنون بوده انجام پذيرد.
پس يك فرد از انسان نر، كه او را مرد مي‌خوانيم، بدين جهت كه مرد خلق شده است براي يك فرد ماده از اين نوع نه براي يك فرد نر ديگر، و يك فرد از انسان ماده كه او را زن مي‌ناميم براي نر از اين نوع خلق شده نه براي يك فرد ماده ديگر، آنچه مرد را در خلقتش مرد كرده براي زن خلق شده و آنچه كه در زن است و در خلقت او را زن كرده براي مرد است و اين زوجيت طبيعي است، كه صنع و ايجاد عالم ميان مرد و زن يعني نر و ماده آدمي بر قرار كرده و اين جنبنده را زوج كرده است.
از سوي ديگر اغراض و نتايجي كه اجتماع و يا دين در نظر دارد اين زوجيت را تحديد كرده و برايش مرزي ساخته به نام نكاح، كه يك جفت گيري اجتماعي و اعتباري است، به اين معنا كه اجتماع ميان دو فرد- نر و ماده- از انسان كه با هم ازدواج كرده‌اند، نوعي اختصاص قائل شده، كه اين اختصاص مساله زوجيت طبيعي را تحديد مي‌كند، يعني به ديگران اجازه نمي‌دهد كه در اين ازدواج شركت كنند.
پس فطرت انساني و خلقت مخصوص به او، او را به سوي ازدواج با زنان هدايت مي‌كند، نه ازدواج با مردان. و نيز زنان را به سوي ازدواج با مردان هدايت مي‌كند، نه ازدواج با زني مثل خود. و نيز فطرت انساني حكم مي‌كند كه ازدواج مبني بر اصل توالد و تناسل است، نه اشتراك در مطلق زندگي.

[توضيح" ما خلق لكم" كه در سخن لوط (عليه السلام) با قوم خود آمده، با بيان اينكه آميزش با همجنس بر خلاف نظام خلقت و فطرت انسان است] … .. ص : 236

از اينجا روشن مي‌شود كه در جمله" ما خَلَقَ لَكُمْ" آنچه به ذهن نزديكتر است اين
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 437
است كه مراد از آن عضوي است از زنان كه با ازدواج براي مردان مباح مي‌شود، و لام در" لكم" لام ملك است، آن هم ملك طبيعي، و نيز كلمه" من" در جمله" من ازواجكم" تبعيضي است و مراد از" زوجيت"، زوجيت طبيعي است، هر چند به وجهي كه ممكن است مراد از آن زوجيت اجتماعي و اعتباري باشد.
و اما اينكه بعضي «1» از مفسرين احتمال داده‌اند كه مراد از لفظ" ما" زنان، و جمله" مِنْ أَزْواجِكُمْ" بيان آن باشد، احتمالي است بعيد.
" بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ عادُونَ"- يعني بلكه شما مردمي متجاوز و خارج از آن حدي هستيد كه فطرت و خلقت برايتان ترسيم كرده. پس اين جمله در معناي آيه" أَ إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ وَ تَقْطَعُونَ السَّبِيلَ" «2» مي‌باشد.
پس، از همه مطالب گذشته روشن شد كه كلام خداي تعالي بر اساس حجتي برهاني است كه به آن حجت اشاره فرموده است.
" قالُوا لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ يا لُوطُ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْمُخْرَجِينَ" يعني اگر دست بر نداري، از كساني خواهي شد كه تبعيد مي‌شوند و از قريه نفي بلد مي‌گردند، هم چنان كه اين معنا را در جاي ديگر از قوم لوط نقل فرموده كه گفتند:" أَخْرِجُوا آلَ لُوطٍ مِنْ قَرْيَتِكُمْ" «3».
" قالَ إِنِّي لِعَمَلِكُمْ مِنَ الْقالِينَ" مراد از" عمل" ايشان به طوري كه از سياق بر مي‌آيد همان جمع شدن مردان با يكديگر و ترك زنان است، و كلمه" قالي" به معناي مبغض و دشمن است و مقابله تهديد قوم كه گفتند: تو را تبعيد مي‌كنيم به مثل چنين كلامي كه" من دشمن عمل شمايم" و اينكه اصلا متعرض جواب از تهديد ايشان نشد، معنا را چنين مي‌كند كه: من از تبعيد شما هيچ بيم ندارم و ابدا در فكر و انديشه آن نيستم، بلكه همه غصه من در اين است كه چرا شما چنينيد، و عملتان را دشمن مي‌دارم و بسيار علاقه‌مند به نجات شما هستم، نجات از و بال اين عمل كه خواه ناخواه روزي گريبانتان را مي‌گيرد و به همين جهت دنبال آن فرمود:" رَبِّ نَجِّنِي وَ أَهْلِي مِمَّا يَعْمَلُونَ".
__________________________________________________
(1)تفسير شريف لاهيجي، ج 3، ص 392.
(2)شما نزد مردان مي‌رويد، و راه را قطع مي‌كنيد. سوره عنكبوت، آيه 29.
(3)آل لوط را از قريه خود بيرون كنيد. سوره عنكبوت، آيه 67.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 438
" رَبِّ نَجِّنِي وَ أَهْلِي مِمَّا يَعْمَلُونَ" يعني پروردگارا مرا و اهلم را از اينكه پيش رويم و بيخ گوشم لواط مي‌كنند و يا از اينكه و بال عملشان و عذابي كه خواه ناخواه به ايشان مي‌رسد، نجاتم بده.
و اگر در اينجا تنها خودش و اهلش را ذكر كرد، براي اين بود كه كسي از اهالي قريه به وي ايمان نياورده بود، هم چنان كه خداي تعالي درباره آنان فرمود:" فَما وَجَدْنا فِيها غَيْرَ بَيْتٍ مِنَ الْمُسْلِمِينَ" «1».
فَنَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ أَجْمَعِينَ إِلَّا عَجُوزاً فِي الْغابِرِينَ ثُمَّ دَمَّرْنَا الْآخَرِينَ" كلمه" غابر"- به طوري كه گفته‌اند «2»- به معناي كسي است كه بعد از رفتن همراهانش در جاي خود بماند، و كلمه" تدمير" به معناي هلاك كردن است، و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" وَ أَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ مَطَراً … "
اين مطر و باران همان سجيل است، كه در سوره حجر در باره‌اش فرموده:" وَ أَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ حِجارَةً مِنْ سِجِّيلٍ" «3».
" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً … الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ" كه تفسيرش گذشت.
__________________________________________________
(1)نيافتيم در آن قريه غير از يك خانوار مسلمان. سوره ذاريات، آيه 36. [ … ..]
(2)روح المعاني، ج 19، ص 117.
(3) بارانديم برايشان سنگ‌ريزه‌اي چون كلوخ. سوره حجر، آيه 74.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 439

[سوره الشعراء (26): آيات 176 تا 191] … .. ص : 439

اشاره

كَذَّبَ أَصْحابُ الْأَيْكَةِ الْمُرْسَلِينَ (176) إِذْ قالَ لَهُمْ شُعَيْبٌ أَ لا تَتَّقُونَ (177) إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ (178) فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ (179) وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلاَّ عَلي رَبِّ الْعالَمِينَ (180)
أَوْفُوا الْكَيْلَ وَ لا تَكُونُوا مِنَ الْمُخْسِرِينَ (181) وَ زِنُوا بِالْقِسْطاسِ الْمُسْتَقِيمِ (182) وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُمْ وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ (183) وَ اتَّقُوا الَّذِي خَلَقَكُمْ وَ الْجِبِلَّةَ الْأَوَّلِينَ (184) قالُوا إِنَّما أَنْتَ مِنَ الْمُسَحَّرِينَ (185)
وَ ما أَنْتَ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنا وَ إِنْ نَظُنُّكَ لَمِنَ الْكاذِبِينَ (186) فَأَسْقِطْ عَلَيْنا كِسَفاً مِنَ السَّماءِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ (187) قالَ رَبِّي أَعْلَمُ بِما تَعْمَلُونَ (188) فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَهُمْ عَذابُ يَوْمِ الظُّلَّةِ إِنَّهُ كانَ عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ (189) إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً وَ ما كانَ أَكْثَرُهُمْ مُؤْمِنِينَ (190)
وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ (191)

ترجمه آيات … .. ص : 439

اصحاب ايكه نيز پيغمبران را دروغگو شمردند (176).
چون شعيب به ايشان گفت: چرا نمي‌ترسيد (177).
به درستي من پيغمبري خيرخواه شمايم (178).
از خدا بترسيد و اطاعتم كنيد (179).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 440
از شما براي پيغمبري خود مزدي نمي‌خواهم كه مزد من به عهده پروردگار جهانيان است (180).
پيمانه را تمام دهيد (و كم‌فروشي نكنيد) و مردم را به خسارت نيندازيد (181).
و با ترازوي درست، وزن كنيد (182).
و چيزهاي مردم را كم ندهيد و در اين سرزمين به فساد مكوشيد (183).
و از آنكه شما و مردم گذشته را آفريده است بترسيد (184).
گفتند: حقا كه تو جادو زده‌اي (185).
تو جز بشري مانند ما نيستي و ما ترا دروغگو مي‌پنداريم (186).
اگر راست مي‌گويي پاره‌اي از آسمان را روي ما بينداز (187).
گفت: پروردگارم به اعمالي كه مي‌كنيد داناتر است (188).
پس دروغگويش شمردند و به عذاب روز ابر (آتشبار) دچار شدند كه عذاب روزي بزرگ بود (189).
كه در اين عبرتي است ولي بيشترشان ايمان آور نبودند (190).
و پروردگارت نيرومند و رحيم است (191).

بيان آيات [اشاره به اينكه اصحاب اينكه چه كساني بوده‌اند] … .. ص : 440

در اين آيات، اجمالي از داستان شعيب (ع) كه يكي از پيامبران عرب است ذكر كرده و اين داستان آخري از هفت داستاني است كه در اين سوره آمده.
" كَذَّبَ أَصْحابُ الْأَيْكَةِ الْمُرْسَلِينَ … رَبِّ الْعالَمِينَ" كلمه" ايكه" به معناي بيشه‌اي است كه درختان تو درهمي داشته باشد. بعضي «1» گفته‌اند اين بيشه جنگلي بوده در نزديكيهاي مدين كه طايفه‌اي در آن زندگي مي‌كرده‌اند و از جمله پيامبراني كه به سويشان مبعوث شده شعيب (ع) بوده، وي اهل آن محل نبوده است و با مردمش بيگانه بوده، به دليل اينكه در اين داستان مانند داستانهاي قبل، پيغمبر مورد بحث را برادر آن قوم نخوانده و نفرموده" اخوهم شعيب" به خلاف هود و صالح كه هم وطن با قوم خود بوده‌اند، و هم چنين لوط كه از راه مصاهره و سببي فاميل قوم خود بود و لذا درباره اين سه تن فرموده:" اخوهم هود" و" اخوهم صالح" و" اخوهم لوط" تفسير بقيه الفاظ آيه گذشت.
__________________________________________________
(1)تفسير شريف لاهيجي، ج 3، ص 393.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 441
" أَوْفُوا الْكَيْلَ وَ لا تَكُونُوا مِنَ الْمُخْسِرِينَ وَ زِنُوا بِالْقِسْطاسِ الْمُسْتَقِيمِ" كلمه" كيل" به معناي مقياسي است كه متاع را از نظر حجم با آن مي‌سنجند و وفا كردن به كيل به اين معناست كه آن را كم نگيرند، و كلمه" قسطاس" به معناي ترازويي است كه متاع را از نظر وزن با آن مي‌سنجند، و" استقامت قسطاس" به اين است كه آن را عادلانه به كار بزنند. و اين دو آيه دستور مي‌دهد به اينكه كم‌فروشي نكنند و در دادن و گرفتن كالا كيل و ترازو را درست به كار ببرند.
" وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُمْ وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ" كلمه" بخس" به معناي نقص در وزن و اندازه‌گيري است، هم چنان كه كلمه" اخسار" به معناي نقص در راس المال است.
و از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه جمله" وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُمْ- كالا و متاع مردم را كم ندهيد" متمم جمله" وَ زِنُوا بِالْقِسْطاسِ الْمُسْتَقِيمِ" است، هم چنان كه جمله" وَ لا تَكُونُوا مِنَ الْمُخْسِرِينَ" قيدي است متمم جمله" أَوْفُوا الْكَيْلَ" و جمله" وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ" تاكيد هر دو نهي، يعني نهي در" لا تخسروا" و نهي در" لا تَبْخَسُوا" است و اثر شوم كم‌فروشي را بيان مي‌كند.
" وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ"- كلمه" تعثوا" از" عثي" است، كه مانند" عيث" به معناي افساد است، بنا بر اين، كلمه" مفسدين" حالي است كه" تعثوا" را تاكيد مي‌كند و در داستان شعيب در سوره هود و نيز در تفسير آيه" وَ زِنُوا بِالْقِسْطاسِ الْمُسْتَقِيمِ ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلًا" «1» گفتاري پيرامون اينكه كم‌فروشي چه فسادهايي در اجتماع پديد مي‌آورد گذرانديم، به آنجا مراجعه فرماييد.
" وَ اتَّقُوا الَّذِي خَلَقَكُمْ وَ الْجِبِلَّةَ الْأَوَّلِينَ" در مجمع البيان فرموده كلمه" جبلة" به معناي خلقي است كه هر موجودي بر آن خلق مفطور شده «2».
پس مراد از جبله، صاحبان جبلت است و معناي آيه اين است كه: از خدايي كه شما و صاحبان جبلت گذشته را آفريده بترسيد، همان خدايي كه پدران گذشته شما و شما را با اين فطرت آفريده كه فساد را تقبيح نموده به شئامت آن اعتراف كنيد.
و شايد اين نكته‌اي كه به آن اشاره كرديم باعث شده كه خصوص مساله جبلت در آيه
__________________________________________________
(1)سوره اسري، آيه 35.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 201.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 442
بيايد، به هر حال آيه شريفه به توحيد در عبادت دعوت مي‌كند، چون مشركين از خداي خالق كه رب العالمين است هيچ پروايي نداشتند.
" قالُوا إِنَّما أَنْتَ مِنَ الْمُسَحَّرِينَ … وَ إِنْ نَظُنُّكَ لَمِنَ الْكاذِبِينَ" تفسير صدر اين آيه گذشت و كلمه" ان" در ذيل آيه، يعني در جمله" إِنْ نَظُنُّكَ" مخففه از مثقله است.
" فَأَسْقِطْ عَلَيْنا كِسَفاً مِنَ السَّماءِ … "
كلمه" كسف"- به كسره كاف و فتحه سين، به طوري كه گفته‌اند «1»- جمع كسفه است، يعني قطعه، و معناي آيه اين است كه قطعه‌اي از آسمان را بر سر ما بينداز، يعني تو هيچ كاري از دستت بر نمي‌آيد، هر چه مي‌خواهي بكن.
" قالَ رَبِّي أَعْلَمُ بِما تَعْمَلُونَ" اين جمله پاسخي است كه شعيب به گفته آنان و پيشنهادي كه در خصوص آوردن عذاب كرده‌اند داده و اين كنايه است از اينكه او هيچ اختياري در آوردن عذاب از خود ندارد و اين كار مثل همه كارها به دست خداست، چون او به آنچه مردم مي‌كنند داناتر است و بهتر مي‌داند كه آيا عملشان مستوجب عذاب هست يا نه و اگر هست مستوجب چه عذابي است؟
بنا بر اين آيه مورد بحث نظير پاسخي است كه هود به قومش داد و گفت:" إِنَّمَا الْعِلْمُ عِنْدَ اللَّهِ وَ أُبَلِّغُكُمْ ما أُرْسِلْتُ بِهِ" «2».
" فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَهُمْ عَذابُ يَوْمِ الظُّلَّةِ … "
" يَوْمِ الظُّلَّةِ" همان روز عذاب قوم شعيب است، كه ابري برايشان سايه افكند و تفصيل داستانشان در سوره هود گذشت.
" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً … الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ" تفسير اين آيه نيز گذشت.

بحث روايتي [(دو روايت در باره رسالت شعيب (عليه السلام)] … .. ص : 442

در كتاب جوامع الجامع در ذيل آيه" إِذْ قالَ لَهُمْ شُعَيْبٌ" گفته است: در حديث آمده
__________________________________________________
(1) تفسير كشاف، ج 3، ص 333.
(2) علم نزد خداست و بس و من تنها رساننده رسالتي هستم كه مامور رساندن آن شده‌ام. سوره احقاف، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 443
كه شعيب برادر اهل مدين بود و به عنوان رسول به سوي ايشان و نيز به سوي اصحاب ايكه فرستاده شده بود «1».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ اتَّقُوا الَّذِي خَلَقَكُمْ وَ الْجِبِلَّةَ الْأَوَّلِينَ" آمده كه مقصود از" الْجِبِلَّةَ الْأَوَّلِينَ"، خلق اولين است، و اينكه فرمود:" فكذبوه" يعني قوم شعيب آن جناب را تكذيب كردند، و مقصود از عذاب در جمله" فَأَخَذَهُمْ عَذابُ يَوْمِ الظُّلَّةِ" حرارت و بادهاي مسموم است «2».
__________________________________________________
(1)جوامع الجامع، ص 326.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 123- 124.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 444

[سوره الشعراء (26): آيات 192 تا 227] … .. ص : 444

اشاره

وَ إِنَّهُ لَتَنْزِيلُ رَبِّ الْعالَمِينَ (192) نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ (193) عَلي قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ (194) بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ (195) وَ إِنَّهُ لَفِي زُبُرِ الْأَوَّلِينَ (196)
أَ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ آيَةً أَنْ يَعْلَمَهُ عُلَماءُ بَنِي إِسْرائِيلَ (197) وَ لَوْ نَزَّلْناهُ عَلي بَعْضِ الْأَعْجَمِينَ (198) فَقَرَأَهُ عَلَيْهِمْ ما كانُوا بِهِ مُؤْمِنِينَ (199) كَذلِكَ سَلَكْناهُ فِي قُلُوبِ الْمُجْرِمِينَ (200) لا يُؤْمِنُونَ بِهِ حَتَّي يَرَوُا الْعَذابَ الْأَلِيمَ (201)
فَيَأْتِيَهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (202) فَيَقُولُوا هَلْ نَحْنُ مُنْظَرُونَ (203) أَ فَبِعَذابِنا يَسْتَعْجِلُونَ (204) أَ فَرَأَيْتَ إِنْ مَتَّعْناهُمْ سِنِينَ (205) ثُمَّ جاءَهُمْ ما كانُوا يُوعَدُونَ (206)
ما أَغْني عَنْهُمْ ما كانُوا يُمَتَّعُونَ (207) وَ ما أَهْلَكْنا مِنْ قَرْيَةٍ إِلاَّ لَها مُنْذِرُونَ (208) ذِكْري وَ ما كُنَّا ظالِمِينَ (209) وَ ما تَنَزَّلَتْ بِهِ الشَّياطِينُ (210) وَ ما يَنْبَغِي لَهُمْ وَ ما يَسْتَطِيعُونَ (211)
إِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ (212) فَلا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَتَكُونَ مِنَ الْمُعَذَّبِينَ (213) وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (214) وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ (215) فَإِنْ عَصَوْكَ فَقُلْ إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِمَّا تَعْمَلُونَ (216)
وَ تَوَكَّلْ عَلَي الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ (217) الَّذِي يَراكَ حِينَ تَقُومُ (218) وَ تَقَلُّبَكَ فِي السَّاجِدِينَ (219) إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (220) هَلْ أُنَبِّئُكُمْ عَلي مَنْ تَنَزَّلُ الشَّياطِينُ (221)
تَنَزَّلُ عَلي كُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٍ (222) يُلْقُونَ السَّمْعَ وَ أَكْثَرُهُمْ كاذِبُونَ (223) وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ (224) أَ لَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِي كُلِّ وادٍ يَهِيمُونَ (225) وَ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ ما لا يَفْعَلُونَ (226)
إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ ذَكَرُوا اللَّهَ كَثِيراً وَ انْتَصَرُوا مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ (227)
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 445

ترجمه آيات … .. ص : 445

اين قرآن كتابي است كه از ناحيه پروردگار جهانيان نازل شده (192).
و آن را روح الامين نازل كرده (193).
به قلب تو تا از بيم دهندگان باشي (194).
به زبان عربي واضح (195).
و در كتابهاي گذشتگان نيز هست (196).
آيا براي ايشان همين نشانه كافي نيست كه دانشوران بني اسرائيل قرآن را مي‌شناسند؟ (197).
اگر آن را به بعضي از عجم نازل كرده بوديم (198).
و آن را براي ايشان مي‌خواند هرگز بدان ايمان نمي‌آوردند (199).
اينچنين انكار را در دل تبهكاران راه مي‌دهيم (200).
كه بدان ايمان نياورند تا عذاب الم‌انگيز را ببينند (201).
و ناگهاني بر آنها در آيد و بي خبر باشند (202).
و گويند آيا مهلتمان دهند؟ (203).
پس چرا عذاب ما را بشتاب مي‌خواهند (204).
مگر نداني كه اگر سالها نعمتشان دهيم (205).
آن گاه عذاب موعود به آنها رسد (206).
نعمتي كه داشته‌اند كاري برايشان نمي‌سازد (207).
هيچ دهكده‌اي را هلاك نكرديم مگر آنكه بيم‌رسان داشتند (208).
تا متذكر شوند، و ما هرگز ستمگر نبوده‌ايم (209).
قرآن را شياطين نازل نكرده‌اند (210).
نه حق ايشان بود و نه مي‌توانستند نازل كنند (211).
زيرا آنها از شنيدن وحي بركنارند (212).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 446
با خداي يكتا خداي ديگر مخوان و گرنه جزو معذبين خواهي بود (213).
و خويشان نزديكت را بترسان (214).
براي مؤمناني كه پيرويت كرده‌اند جنبه ملايمت گير (215).
اگر نافرمانيت كردند بگو من از اعمالي كه مي‌كنيد بيزارم (216).
و به خداي نيرومند و رحيم توكل كن (217).
همان كسي كه وقتي قيام كني تو را مي‌بيند (218).
و همچنين حركت و گشتن تو را در ميان سجده‌كنان (مي‌بيند) (219).
كه او شنوا و دانا است (220).
آيا خبرتان دهم كه شيطانها به چه كسي نازل مي‌شوند؟ (221).
بر همه دروغسازان گنه پيشه نازل مي‌شوند (222).
مسموعات خويش را القا مي‌كنند و بيشترشان دروغگويانند (223).
و شاعران را گمراهان پيروي مي‌كنند (224).
مگر نمي‌بيني كه آنان در هر وادي سرگردانند (225).
و چيزهايي مي‌گويند كه خود عمل نمي‌كنند (226).
مگر آن كساني كه ايمان آورده و كارهاي شايسته كرده‌اند و خدا را بسيار ياد كرده‌اند و از پس آن ستمهايي كه ديدند انتقام گرفته‌اند، زود باشد كساني كه ستم كرده‌اند بدانند كه به كجا بازگشت مي‌كنند (227).

بيان آيات … .. ص : 447

اشاره

اين آيات به مطالبي اشاره مي‌كند كه به منزله نتيجه‌اي است كه از داستانهاي هفتگانه استخراج شود و هم توبيخ و تهديدي است براي كفار عصر رسول خدا (ص).
و نيز در اين آيات از نبوت رسول خدا (ص) دفاع شده و احتجاج شده به اينكه نام او در كتابهاي آسماني گذشتگان برده شده و علماي بني اسرائيل از آن پيشگوييها اطلاع دارند و نيز از كتاب آسماني آن جناب، يعني قرآن كريم دفاع شده به اينكه:
" اين كتاب از القائات شيطانها و اقاويل شعراء نيست.
" وَ إِنَّهُ لَتَنْزِيلُ رَبِّ الْعالَمِينَ" ضمير در" انه" به قرآن بر مي‌گردد و از اين آيه به بعد به صدر سوره برگشت شده كه
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 447
فرمود:" تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ" و داستان كفر آن اقوام را دنبال مي‌كند، هم چنان كه بعدا نيز مي‌فرمايد:" وَ ما يَأْتِيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنَ الرَّحْمنِ مُحْدَثٍ إِلَّا كانُوا عَنْهُ مُعْرِضِينَ فَقَدْ كَذَّبُوا".

[معناي" انزال" و" تنزيل" و موارد استعمال آن دو در آيات قرآن كريم] … .. ص : 447

كلمه" تنزيل" و كلمه" انزال" هر دو به يك معناست و آن فرود آوردن است، چيزي كه هست غالبا انزال را در مورد فرود آوردن به يك دفعه و تنزيل را در مورد فرود آوردن به تدريج، استعمال مي‌كنند و اصل نزول در اجسام به اين است كه جسمي از مكاني بلند به پايين آن مكان فرود آيد و در غير اجسام نيز به معنايي است كه مناسب با اين معنا باشد.
و تنزيل خداي تعالي به اين است كه چيزي را كه نزدش مي‌باشد به موطن و عالم خلق و تقدير فرود آورد، چون همواره خود را در مقامي بلند دانسته و به اوصافي چون علي و عظيم و كبير و متعال و رفيع الدرجات و قاهر فوق بندگان ستوده، در نتيجه وقتي او موجودي را ايجاد مي‌كند و به عالم خلق و تقدير در مي‌آورد و يا به عبارت ديگر از عالم غيب به عالم شهادت مي‌آورد، در حقيقت تنزيلي از ناحيه او محسوب مي‌شود.
اين دو كلمه، يعني تنزيل و انزال در كلام خداي تعالي به همين عنايت در اشيايي به كار رفته، مثلا درباره لباس فرموده:" يا بَنِي آدَمَ قَدْ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمْ لِباساً يُوارِي سَوْآتِكُمْ" «1» و در باره چارپايان فرموده:" وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ" «2» و درباره آهن فرموده:" وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ" «3» و درباره مطلق خير فرموده:" ما يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ وَ لَا الْمُشْرِكِينَ أَنْ يُنَزَّلَ عَلَيْكُمْ مِنْ خَيْرٍ مِنْ رَبِّكُمْ" «4» و در مطلق موجودات فرموده:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «5».
از جمله آياتي كه بر اعتبار اين معنا در خصوص قرآن دلالت مي‌كند آيه" إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ" است «6».
و اگر در آيه مورد بحث تنزيل را به رب العالمين نسبت داده، براي اين بود كه دلالت
__________________________________________________
(1)اي آدم زادگان، ما لباسي بر شما نازل كرديم كه عيبتان را بپوشاند. سوره اعراف، آيه 26.
(2)و از چارپايان براي شما هشت جفت نازل كرديم. سوره زمر، آيه 6.
(3)آهن را نازل كرديم كه در آن قدرتي بسيار است. سوره حديد، آيه 25.
(4)كفار اهل كتاب و مشركين دوست نمي‌دارند كه چيزي از خير از ناحيه پروردگارتان بر شما نازل شود. سوره بقره، آيه 105.
(5)هيچ چيز نيست مگر آنكه خزينه‌هاي آن نزد ما است و ما آن را نازل نمي‌كنيم مگر به اندازه‌اي معين. سوره حجر، آيه 21. [ … ..]
(6)ما اين كتاب را خواندني و به زبان عربي كرديم، تا شايد شما تعقل كنيد و گر نه اين كتاب در ام الكتاب بود، كه در نزد ما مقامي بلند و فرزانه دارد. سوره زخرف، آيه 3 و 4.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 448
كند بر يگانگي رب تعالي، چون مكرر گفتيم كه مشركين خداي را قبول دارند، ولي او را رب العالمين نمي‌دانستند، بلكه مي‌گفتند عالميان هر ناحيه‌اش ربي دارد و خدا رب آن ارباب است، نه رب العالمين، چون خودش به طور مستقيم در عالميان ربوبيت و تدبير ندارد.

[توضيح و تفصيل معناي جمله:" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلي قَلْبِكَ" و بيان مراد از قلب، و چگونگي دريافت وحي به وسيله قلب] … .. ص : 448

" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلي قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ" مراد از" روح الامين" جبرئيل (ع) است، كه فرشته وحي مي‌باشد، به دليل آيه" مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلي قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللَّهِ" «1» و در جاي ديگر او را روح القدس خوانده، فرموده:" قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ" «2» كه ما در تفسير دو سوره نحل و اسراء بحثي پيرامون معناي روح گذرانديم.
و اگر جبرئيل را امين خواند، براي اين بود كه دلالت كند بر اينكه او مورد اعتماد خداي تعالي و امين در رساندن رسالت او به پيامبر او است، نه چيزي از پيام او را تغيير مي‌دهد و نه جابجا و تحريف مي‌كند، نه عمدا و نه سهوا و نه دچار فراموشي مي‌گردد، هم چنان كه توصيف او در جاي ديگر به روح قدس نيز به اين معاني اشاره دارد، چون او را منزه از اين گونه منقصت‌ها معرفي مي‌كند.
و اگر فرمود:" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ" براي اين بود كه كلمه" نزل" را با حرف باء متعدي كند، نه اينكه به قول بعضي «3» باء را براي مصاحبت آورده باشد، تا معناي جمله اين باشد كه قرآن را با معيت جبرئيل نازل كرده، چون در اين مقام عنايت در اين نبوده كه با قرآن كسي هم آمده يا نه، بلكه عنايت تنها در نزول قرآن بوده.
ضمير در" نزل به" به قرآن برمي‌گردد، بدان جهت كه كلامي است تركيب شده از الفاظي، و البته آن الفاظ هم داراي معاني حقه‌اي است، نه اينكه به قول بعضي «4» از مفسرين آنچه جبرئيل آورده تنها معاني قرآن بوده باشد و رسول خدا (ص) آن معاني را در قالب الفاظ ريخته باشد، البته الفاظي كه درست آن معاني را حكايت كند.
زيرا همانطور كه معاني از ناحيه خدا نازل شده، الفاظ هم از آن ناحيه نازل شده است، به شهادت آيات زير كه به روشني اين معنا را مي‌رسانند، از آن جمله فرموده:
__________________________________________________
(1)كساني كه با جبرئيل دشمني مي‌كنند، بايد بدانند كه او است كه اين قرآن راي به اذن خدا بر قلب تو نازل كرد. سوره بقره، آيه 97.
(2)بگو روح القدس آن راي از ناحيه پروردگار بر من به حق نازل كرد. سوره نحل، آيه 102.
(3)روح المعاني، ج 19، ص 120.
(4)روح المعاني، ج 19، ص 121.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 449
" فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ"
«1» و نيز فرموده:" تِلْكَ آياتُ اللَّهِ نَتْلُوها عَلَيْكَ بِالْحَقِّ" «2» و نيز آياتي ديگر، و پر واضح است كه الفاظ، خواندني و تلاوت كردني است نه معاني.
بي‌پايه‌تر از قولي كه نقل كرديم، قول كسي است كه گفته: قرآن، هم به الفاظش و هم به معنايش از منشآت رسول خدا (ص) بوده، كه آن را يك مرحله از قلب آن جناب، كه نام آن مرحله روح الامين است، القاء كرده به مرحله ديگر نفس كه نامش قلب است.
و مراد از قلب در كلام خداي تعالي هر جا كه به كار رفته آن حقيقتي است از انسان كه ادراك و شعور را به آن نسبت مي‌دهند، نه قلب صنوبري شكل، كه در سمت چپ سينه قرار گرفته است، و يكي از اعضاي رئيسه بدن آدمي است، به شهادت آياتي از قرآن كريم كه ذيلا خاطرنشان مي‌شود.
در سوره احزاب قلب را عبارت دانسته از آن چيزي كه در هنگام مرگ به گلوگاه مي‌رسد و مي‌فرمايد:" وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ" «3» كه معلوم است مراد از آن، جان آدمي است. و در سوره بقره آن را عبارت دانسته از چيزي كه متصف به گناه و ثواب مي‌شود. و فرموده:" فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ" «4» و معلوم است كه عضو صنوبري شكل گناه نمي‌كند، پس مراد از آن همان جان و نفس آدمي است.
و شايد وجه اينكه در جمله" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلي قَلْبِكَ" پاي قلب را به ميان آورد و نفرمود:" روح الامين آن را بر تو نازل كرد" اشاره به اين باشد كه: رسول خدا چگونه وحي و قرآن نازل را تلقي مي‌كرده؟ و از آن جناب آن چيزي كه وحي را از روح مي‌گرفته نفس او بوده، نه مثلا دست او، يا ساير حواس ظاهري‌اش، كه در امور جزئي به كار بسته مي‌شود.
پس رسول خدا (ص) در حيني كه به وي وحي مي‌شد، هم مي‌ديد و هم مي‌شنيد، اما بدون اينكه دو حس بينايي و شنوايي‌اش به كار بيفتد، هم چنان كه در روايت آمده، كه حالتي شبيه به بيهوشي به آن جناب دست مي‌داد، كه آن را به" رحاء الوحي" نام نهاده بودند.
__________________________________________________
(1)چون آن را مي‌خوانيم تو نيز خواندنت تابع خواندن ما باشد. سوره قيامت، آيه 18.
(2)اينها آيات خدايند كه ما به حق بر تو مي‌خوانيم. سوره آل عمران، آيه 108 و سوره جاثيه، آيه 6.
(3)و قلبها مي‌رسد به حنجره‌ها. سوره احزاب، آيه 10.
(4)چنين كسي قلبش گنه كار است. سوره بقره، آيه 283.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 450
پس آن جناب همانطور كه ما شخصي را مي‌بينيم و صدايش را مي‌شنويم، فرشته وحي را مي‌ديد و صدايش را مي‌شنيد، اما بدون اينكه دو حاسه بينايي و شنوايي مادي خود را چون ما به كار بگيرد.
و اگر رؤيت او و شنيدنش در حال وحي عين ديدن و شنيدن ما مي‌بود، بايستي آنچه مي‌ديده و مي‌شنيده ميان او و ساير مردم مشترك باشد و خلاصه اصحابش هم فرشته وحي را ببينند و صدايش را بشنوند و حال آنكه نقل قطعي اين معنا را تكذيب كرده و حالت وحي بسياري از آن جناب سراغ داده كه در بين جمعيت به وي دست داده و جمعيتي كه پيرامونش بوده‌اند هيچ چيزي احساس نمي‌كرده‌اند، نه صداي پايي، نه شخصي و نه صداي سخني كه به وي القاء مي‌شده است.
اين را هم نمي‌توانيم بگوييم كه ممكن است خداي تعالي در آن حال در حاسه جمعيت تصرف مي‌كرده و نمي‌گذاشته كه آنچه را او مي‌ديده ايشان ببينند و آنچه را او مي‌شنيده بشنوند و خلاصه امور غيبي همه از اين جهت غيبند كه خدا در حواس ما تصرف كرده، كه نمي‌توانيم آنها را درك كنيم.
زيرا اگر چنين حرفي را بزنيم، به طور كلي بايد مانند سوفسطائيان بنيان هر تصديق علمي را درهم بكوبيم و نسبت به هيچ تصديقي اطمينان پيدا نكنيم، چون اگر مثل چنين خطاي عظيمي از حواس ما كه كليد همه علوم ضروري و تصديقات بديهي است، جائز باشد، ديگر چگونه مي‌توانيم به تصديق" دو دو تا چهارتا است" وثوق داشته باشيم، زيرا ممكن است احتمال دهيم كه حواس ما در درك آن خطا رفته باشد و همچنين نسبت به بديهي‌ترين قضايا از قبيل سفيدي برف و سياهي زغال تشكيك كنيم.
علاوه بر اين، اين سخن از كسي سر مي‌زند كه قائل به اصالت حس باشد، يعني بگويد غير از محسوسات هيچ چيزي موجود نيست و اين خطا از خطاي ديگر فاحشتر است، زيرا در همين عالم شهود به بسياري از چيزها علم و ايمان داريم، در حالي كه با هيچ يك از حواس خود احساسش نكرده‌ايم و اگر ما كسي باشيم كه وجود موجودي غير محسوس را ممكن بدانيم، هرگز درباره فرشته وحي چنين حرفي نمي‌زنيم و ما در تفسير سوره مريم گفتاري در معناي تمثل ملك گذرانديم، كه به درد اين مقام نيز مي‌خورد.

[وجوه متعدد و بي پايه‌اي كه راجع به انزال وحي بر قلب پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) گفته شده است] … .. ص : 450

و بعضي «1» در توجيه اينكه چرا فرمود:" روح الامين آن را به قلب تو نازل مي‌كند"
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 121.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 451
گفته‌اند:" چون به طور كلي آلت درك و آن چيزي كه به خاطر آن انسان مكلف به تكاليف مي‌شود قلب است، نه بدن، هر چند كه قلب هم آنچه را درك مي‌كند به وسيله ادوات و اعضاي بدن، از چشم و گوش و غيره باشد" كه اشكال اين را در بالا گفتيم.
و بعضي «1» ديگر گفته‌اند: رسول خدا (ص) داراي دو جنبه بوده:
يكي جنبه ملكي و ديگري جنبه بشري، به خاطر جنبه ملكي‌اش فيض را مي‌گرفت و به خاطر جنبه بشري‌اش آن فيض را افاضه مي‌كرد، و اگر در آيه مورد بحث انزال وحي را بر قلب آن جناب دانسته، از اين جهت است كه قلب او به صفات ملكي متصف بوده، صفاتي كه با آن صفات وحي را از روح الامين مي‌گرفته و بدين جهت نفرمود:" نزل به عليك روح الامين" با اينكه اگر اين طور مي‌فرمود مختصرتر بود.
و اين نيز وقتي درست است كه بگوييم حواس و قواي بدني نيز در تلقي وحي شركت دارند و ايرادش در سابق گذشت.
جمعي «2» ديگر از مفسرين گفته‌اند: مراد از قلب همان عضو مخصوص بدن است و ادراك و شعور هر چه باشد از خواص آن عضو است.
چيزي كه هست بعضي «3» از ايشان در تفسير آيه مورد بحث گفته‌اند:" اگر قلب را متعلق انزال قرار داده، از باب توسع و مجاز گويي بوده و گرنه" نزل عليك" هم صحيح بود.
توضيح اينكه خداي تعالي از راه خلق صوت، قرآن را به گوش جبرئيل مي‌رسانده و جبرئيل هم آن را براي رسول خدا (ص) مي‌خوانده و آن جناب وحي مذكور را فرا مي‌گرفته و در قلب خود حفظ و از بر مي‌كرده، پس به اين اعتبار صحيح است گفته شود كه:
قرآن را بر قلب او نازل كرد".
بعضي «4» ديگر گفته‌اند:" تخصيص قلب به انزال، از اين باب است كه معاني روحاني نخست بر روح نازل مي‌شود و سپس از آنجا به قلب مي‌رسد، چون ميان روح و قلب ارتباط و تعلق است و آن گاه از قلب به دماغ (مغز) رسيده، در لوح خيال نقش مي‌بندد".
بعضي «5» ديگر گفته‌اند:" اختصاص دادن قلب به انزال براي اشاره به اين است كه تعقل آن جناب آن قدر كامل و قوي است، كه حواس ظاهرش از قبيل سمع و بصر و غيره، كه واسطه‌هاي تعقلند به هيچ گرفته مي‌شوند".
بعضي «6» ديگر گفته‌اند: اين اختصاص براي اشاره به اين است كه قلب رسول خدا
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4 و 5 و 6)روح المعاني، ج 19، ص 121.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 452
(ص)آن قدر صالح و مقدس است كه شايستگي يافته منزلي براي كلام خدا قرار بگيرد و معلوم است كه وقتي قلب كه عضو رئيس است اين قدر صلاحيت داشته باشد، ساير اجزاء و اعضايش نيز داراي صلاحيت خواهد بود، چون وقتي رئيس كشوري صالح بود، رعيت نيز صالح مي‌شود.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: اين اختصاص براي اين است كه خدا براي قلب رسولش گوش و چشمي مخصوص قرار داده بود، كه با آنها مي‌ديد، مي‌شنيد و اين گوش و چشم قلب براي اين بود كه رسولش با ديگران فرق داشته باشد، هم چنان كه فرمود:" ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي" «2».
اينها وجوهي بود كه براي آيه مورد بحث و اينكه چرا فرمود:" جبرئيل قرآن را به قلب آن جناب نازل كرد"، بيان كرده‌اند، كه بيشتر آنها گزافگويي، و بي دليل سخن گفتن است، اينها خواسته‌اند امور غيبي را با حوادث مادي مقايسه نموده، احكام حوادث مادي را در آن امور نيز جاري سازند و كار بيهوده گويي بعضي از آنان به جايي رسيده كه گفته است:" معناي اينكه فرشته قرآن را نازل كند اين است كه: خداي تعالي كلام خود را به او الهام نموده، در همان آسمان قرائت آن را تعليم وي كند و آن گاه آن فرشته به زمين نازل شده، كلام خداي را برساند و اين نيز دو راه دارد، يكي اينكه رسول خدا (ص) از صورت بشري خود در آمده، به شكل ملك شود و پيام خداي را از ملك بگيرد، دوم اينكه ملك از صورت فرشتگي خود در آمده، به شكل يك انسان مجسم شود، تا رسول خدا (ص) پيام را از او دريافت كند و البته اولي مشكل‌تر است".
و اي كاش ما نزد او بوديم و مي‌پرسيديم مقصودت از در آمدن يك انسان از جلد انسانيت و مجسم شدنش به صورت فرشته چيست؟ و چگونه چنين چيزي قابل تصور است، آن هم بعد از آنكه به صورت ملك در آمد، دوباره برگردد انسان شود و نيز چگونه ممكن است تصور شود كه يك فرشته به صورت انسان در آيد؟! و دوباره به شكل اول خود برگردد؟! با اينكه ما فرض كرده‌ايم كه اين دو مخلوق هر يك هويتي دارند مغاير هويت آن ديگري و هيچ رابطه‌اي بين آن دو نيست، نه از نظر ذات و نه از نظر آثار، علاوه بر اشكالات ديگري كه در كلام اين گوينده هست، كه خود خواننده با كمي دقت متوجه آن مي‌شود.
البته اين بحث تتمه‌اي دارد كه اميد است خداي سبحان ما را توفيق دهد گفتار خود
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 121.
(2)قلب در آنچه ديد دروغ نگفت. سوره نجم، آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 453
را در آن به طور مفصل ايراد كنيم، گفتاري جامع در پيرامون دو مطلب، يكي ملك و ديگري وحي.
" لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ"- يعني تا آنكه از داعيان به سوي خداي سبحان باشي، مردم را از عذاب او بيم دهي، آري در عرف و اصطلاح قرآن، مقصود از منذر مطلق دعوت كنندگان به سوي خداست، نه خصوص پيامبر و رسول، خداوند متعال درباره مؤمنين جن فرموده:" وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ فَلَمَّا حَضَرُوهُ قالُوا أَنْصِتُوا فَلَمَّا قُضِيَ وَلَّوْا إِلي قَوْمِهِمْ مُنْذِرِينَ" «1»، و درباره دانش‌آموزان علوم دين، كه ايمان به خدا و دين دارند فرموده:" لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ" «2».
و اگر در آيه مورد بحث انذار را غايت و هدف از نازل كردن قرآن معرفي كرده، نه نبوت و رسالت آن جناب را، براي اين بوده كه هر چند نبوت آن جناب نيز نتيجه انزال كتاب است، ولي چون سياق آيات، سياق تهديد است، لذا اين را نتيجه و هدف قرار داد.
" بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ"- يعني به لساني عربي كه در عربيتش ظاهر و آشكار است، و يا مقاصد را با بيان تمام بيان مي‌كند، و جار و مجرور" بلسان" متعلق است به كلمه" نزل" در آيه قبلي، يعني روح الامين آن را به زبان عربي آشكار نازل كرد.
بعضي «3» از مفسرين احتمال داده‌اند كه متعلق باشد به كلمه" منذرين" كه در اين صورت معنا چنين مي‌شود: روح الامين آن را بر قلب تو نازل كرد، تا تو نيز در زمره منذرين از عرب باشي، مانند: هود و صالح و اسماعيل و شعيب (ع)، ولي وجه اول بهتر است.

[معناي اينكه فرمود قرآن در كتب انبياي گذشته آمده بوده (انه لفي ذبر الاولين)] … .. ص : 453

" وَ إِنَّهُ لَفِي زُبُرِ الْأَوَّلِينَ" ضمير" انه" به قرآن بر مي‌گردد و يا به نزول آن بر قلب رسول خدا (ص)، و كلمه" زبر" جمع زبور است، كه به معناي كتابست، و معناي آيه اين است كه خبر آمدن قرآن و يا نزولش بر تو، در كتب گذشتگان از انبياء آمده بود.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: ضمير به معاني قرآن و آن معارف كليه‌اي كه در قرآن است بر
__________________________________________________
(1)زماني كه چند نفر از جن را روانه نزد تو كرديم تا قرآن را بشنوند، همين كه حضور به هم رسانيدند، به يكديگر سفارش كردند كه گوش فرا دهيد و سكوت كنيد و چون مجلس تمام شد، به سوي قوم خود برگشتند در حالي كه انذار مي‌كردند. سوره احقاف، آيه 29. [ … ..]
(2)تا در دين تعلم و تفقه كنند و چون بر مي‌گردند قوم خود را انذار كنند. سوره برائت، آيه 122.
(3)تفسير كشاف، ج 3، ص 334.
(4)تفسير كشاف، ج 3، ص 335.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 454
مي‌گردد و معنا اين است كه معارف قرآني در كتب انبياي گذشته نيز بود.
ولي دو اشكال بر اين وجه وارد است:
اول اينكه: مشركين ايماني به انبياي گذشته و كتب ايشان نداشتند، تا عليه ايشان احتجاج شود به اينكه معارف قرآن از توحيد و معاد و غيره در كتب انبياي ديگر نيز بوده، به خلاف معنايي كه ما كرديم، كه اين اشكال متوجه آن نمي‌شود، براي اينكه در اين صورت آيه شريفه به مشركين خبري غيبي مي‌دهد و مي‌فرمايد اگر در اين كتاب شك داريد برويد و از اهل كتاب بپرسيد، چون خبر آمدن اين كتاب، در كتب انبياي گذشته موجود است و اين خود دلها را ناگزير مي‌كند به اينكه قرآن را بپذيرند.
دوم اينكه: اين توجيه با آيه بعدي نمي‌سازد، زيرا علماي بني اسرائيل هيچ آگاهي به معارف عاليه قرآن نداشتند.
" أَ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ آيَةً أَنْ يَعْلَمَهُ عُلَماءُ بَنِي إِسْرائِيلَ" ضمير در" يعلمه" به خبر قرآن يا خبر نزول آن بر رسول خدا (ص) بر مي‌گردد و معنايش اين است كه آيا اطلاع علماي بني اسرائيل از خبر قرآن و يا نزول آن بر تو كه به عنوان بشارت در كتب انبياي گذشته آمده، آيتي نيست براي مشركين بر صحت نبوت تو؟ با اينكه يهود همواره به يكديگر به آمدن دين تو بشارت داده و براي دشمنان، خط نشان مي‌كشيدند، كه اگر آخرين پيامبر ما آمد، چنين و چنان خواهيم كرد و انتقام خود را از شما خواهيم گرفت، هم چنان كه در تفسير آيه" وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَي الَّذِينَ كَفَرُوا" «1» به اين معنا تصريح فرموده و به همين جهت عده زيادي از علماي يهود در عهد رسول خدا (ص) اسلام آورده، اعتراف كردند به اينكه اين همان پيامبري است كه كتب قبل به آمدنش نويد داده بود و اين سوره هم از سوره‌هاي اولي است كه در مكه و قبل از هجرت نازل شده و عداوت يهود با رسول خدا (ص) هنوز بر ملا نشده و شدت نيافته بود و اميد آن مي‌رفت كه اگر مشركين بروند و از ايشان شهادت بخواهند اقلا به پاره‌اي از معلومات خود كه در اين باره دارند اعتراف كنند، و حتي اگر شده بطور كلي او را تصديق نمايند.
" وَ لَوْ نَزَّلْناهُ عَلي بَعْضِ الْأَعْجَمِينَ فَقَرَأَهُ عَلَيْهِمْ ما كانُوا بِهِ مُؤْمِنِينَ"- راغب در مفردات گفته:" كلمه" عجمه" در مقابل" ابانه- اظهار" به معناي اخفاء است و" اعجام" معناي ابهام را مي‌دهد،- تا آنجا كه مي‌گويد- و عجم به معناي غير عرب است و عجمي كسي را
__________________________________________________
(1)و پيش از اين جريان به خود نويد فتح بر كافران مي‌دادند. سوره بقره، آيه 89.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 455
گويند كه به غير عرب منسوب باشد و اعجم كسي را گويند كه در زبانش لكنتي باشد، حال چه عرب باشد و چه غير عرب و از اين باب، عرب الكن را اعجم مي‌گويند، كه او نيز مانند يك فرد غير عرب خوب نمي‌تواند عربي سخن گويد و از همين باب است كه بهائم را نيز عجماء (زبان بسته) مي‌نامند و شخص منسوب به بهائم را نيز اعجمي مي‌خوانند، هم چنان كه در قرآن كريم آمده:" وَ لَوْ نَزَّلْناهُ عَلي بَعْضِ الْأَعْجَمِينَ" البته چند ياء از آن حذف شده زيرا اصلش اعجميين بوده «1».
و مقتضاي گفتار او به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد اين است كه اصل اعجمين- همانطور كه گفتيم- اعجميين بوده و ياء نسبت از آن حذف شده است. بعضي «2» ديگر از علماء نيز به اين معنا تصريح كرده‌اند. و بعضي «3» از ايشان در توجيه آن گفته‌اند: چون كلمه" اعجم" مؤنثش عجماء مي‌شود، و به طور كلي وزن" افعل و فعلاء" جمع سالم ندارد، ليكن نحوي‌هاي كوفه جايز دانسته‌اند كه به جمع سالم جمع بسته شود و ظاهر كلمه" اعجمين" نيز مؤيد گفته آنان است، پس ديگر اجباري نيست بگوييم چيزي از آن حذف شده است.
به هر حال ظاهر سياق مي‌رساند كه اين دو آيه متصل به جمله" بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ" است، پس در حقيقت اين دو آيه مي‌خواهند همان جمله را تعليل كنند، در نتيجه معنا چنين مي‌شود: ما آن را به زبان عربي آشكار و واضح الدلاله نازل كرديم، تا بدان ايمان آورند و ديگر تعلل نورزند، به اينكه ما آن را نمي‌فهميم و اگر ما آن را به بعضي از افراد غير عرب نازل مي‌كرديم، اين بهانه برايشان باقي مي‌ماند و آن را رد نموده به بهانه اينكه نمي‌فهميم چه مقصودي دارد، ايمان نمي‌آوردند.

[توضيح مراد از اينكه فرمود اگر قرآن را بر برخي از اعجمين نازل مي‌كرديم و بر آنها مي‌خواند بدان ايمان نمي‌آوردند] … .. ص : 455

پس مراد از نزول آن بر بعضي افراد عجمي نزولش به زبان غير عربي است و اين دو آيه و آيه بعدي آن معنايي را مي‌رساند كه آيه" وَ لَوْ جَعَلْناهُ قُرْآناً أَعْجَمِيًّا لَقالُوا لَوْ لا فُصِّلَتْ آياتُهُ ءَ أَعْجَمِيٌّ وَ عَرَبِيٌّ قُلْ هُوَ لِلَّذِينَ آمَنُوا هُديً وَ شِفاءٌ وَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ فِي آذانِهِمْ وَقْرٌ وَ هُوَ عَلَيْهِمْ عَمًي" «4» در مقام افاده آن است.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" عجم".
(2 و 3)مجمع البيان، ج 7، ص 203.
(4)و اگر آن را قرآني غير عربي مي‌كرديم، حتما مي‌گفتند: چرا آياتش روشن نيست؟ آيا براي ما اعراب، كلامي عجمي نازل مي‌شود؟ بگو آن براي كساني كه ايمان آوردند هدايت و شفاء است، و كساني كه ايمان نمي‌آورند در گوشهايشان سنگيني و كري است و هم بر ديدگانشان كوري است. سوره حم سجده، آيه 44.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 456
بعضي «1» گفته‌اند معنايش اين است كه اينان اين قدر عناد دارند كه حتي اگر ما اين قرآن عربي را با نظم خارق العاده‌اي كه دارد بر بعضي افراد غير عرب كه از تكلم به عربي ساده نيز عاجزند نازل مي‌كرديم و آن شخص غير عرب اين قرآن را براي اينان مي‌خواند، و صحيح و خارق العاده هم مي‌خواند، باز هم به آن ايمان نمي‌آوردند، با اينكه هم صحيح خواندن او معجزه بود و هم خود قرآن معجزه است.
اين مفسر سپس اضافه مي‌كند اينكه: بعضي گفته‌اند: معنايش اين است كه" اگر ما قرآن را به زبان غير عربي بر بعضي افراد غير عرب نازل مي‌كرديم اينان بدان ايمان نمي‌آوردند" صحيح نيست، زيرا از مناسبت مقام بسيار دور است، چون آيه در مقام بيان شدت عناد و لجاجت آنان است، اين بود خلاصه كلام آن مفسر.
ولي اين حرف صحيح نيست، براي اينكه اگر بنا باشد رعايت مناسبت مقام بشود، اتصال دو آيه مورد بحث به جمله" بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ" بيشتر بايد رعايت شود، تا اتصال آن دو به مساله عناد و لجاجت كفار، كه توضيحش گذشت.
اشكال ديگري كه ممكن است بر وجه سابق كرده و با در نظر گرفتن آن گفت كه ضمير در" لو نزلناه" به طور قطع به همين قرآن عربي بر مي‌گردد، اينست كه معنا ندارد بفرمايد:" اگر اين قرآن عربي را غير عربي نازل مي‌كرديم چنين و چنان مي‌شد" و معلوم است كه قرآن عربي معنا ندارد غير عربي باشد.
ليكن اين ايراد وارد نيست براي اينكه اين تعبير از قبيل تعبير" إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ" «2» است، كه منظور از آن اين نيست كه بفرمايد: ما قرآن را عربي قرار داديم، پس به هر حال، منظور از قرآن، كتاب مقروء (خواندني) است.
" كَذلِكَ سَلَكْناهُ فِي قُلُوبِ الْمُجْرِمِينَ" اشاره كلمه" كذلك" به آن حال و وصفي است كه قرآن در نظر مشركين داشته، كه در آيات سابق خاطرنشان شد و آن اين بود كه مشركين از آن اعراض داشتند و به آن ايمان نمي‌آوردند، هر چند كه تنزيلي از رب العالمين باشد و عربي مبين و آشكار باشد و غير اعجمي و نامش در كتب آسماني گذشته آمده باشد و علماي بني اسرائيل آن را بشناسند.
كلمه" سلوك" به معناي داخل كردن و عبور دادن از راه است، و مراد از" مجرمين"،
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 128.
(2)همانا ما قرآن را به زبان عربي قرار داديم تا شايد شما عقل و فكر خود را بكار بنديد. سوره زخرف، آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 457
كفار و مشركين‌اند، كه اگر به اين نامشان ناميد، براي اين بود كه به علت حكم اشاره كرده و فهمانده باشد كه ما قرآن را در دل مشركين بدين جهت داخل مي‌كنيم كه مجرم هستند و اين از باب مجازات است، نتيجه اين تعبير اين است كه هر مجرمي همين مجازات را دارد.

[معناي آيه شريفه:" كَذلِكَ سَلَكْناهُ فِي قُلُوبِ الْمُجْرِمِينَ اين چنين قرآن را در دلهاي مجرمان عبور مي‌دهيم] … .. ص : 457

و معناي آيه اين است كه ما قرآن را با اين حال، يعني با اين وضع كه مورد نفرت و اعراض مشركين باشد و به او ايمان نياورند، داخل در قلوب اين مشركين نموده، از آن عبورش مي‌دهيم، تا كيفر جرم آنان باشد و با هر مجرم ديگري اين معامله را مي‌كنيم.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" اشاره" كذلك" به اوصاف قرآن كريم است و معنايش اين است كه ما قرآن را داخل در دلهاي مجرمين مي‌كنيم، يعني آن اوصافي كه برايش بيان كرديم، در نتيجه مي‌بينند و مي‌فهمند كه قرآن كتابي آسماني و داراي نظم معجزه‌آسا و خارج از طاقت بشري است، و نيز مي‌فهمند كه اين همان كتابي است كه كتب آسماني گذشته از آمدنش خبر داده و علماي بني اسرائيل آن را مي‌شناسند، تا با تماميت حجت به آن ايمان نياورند". ولي اين توجيه از سياق آيات بعيد است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" ضمير در" سلكناه" به تكذيب قرآن و كفر به آن بر مي‌گردد، تكذيب و كفري كه از جمله" ما كانُوا بِهِ مُؤْمِنِينَ" استفاده مي‌شود". اين وجه هم نزديك به همان وجه اول است ولي وجه اول لطيف‌تر و دقيق‌تر است كه زمخشري آن را در كشاف آورده.
از آنچه گفتيم روشن شد كه مراد از مجرمين، مشركين مكه است، چه معاصرين رسول خدا (ص) و چه آنها كه بعدا مي‌آيند و معناي آيه اين است كه:" ما همانطور كه قرآن را در قلوب مشركين مكه سلوك داديم، در دل مجرمين ديگر نيز سلوك مي‌دهيم".
و شايد باعث اينكه مفسر نامبرده اين وجه را اختيار كرده، اين اشكال بوده كه بنا بر وجه اول مشبه و مشبه به يك چيز مي‌شود (و حال آنكه بايد چيزي را شبيه به چيز ديگر كنند، نه به خودش)، لذا مشار اليه به اشاره" كذلك" را، سلوك در قلوب مشركين مكه گرفته، كه مشبه به در كلام است و سلوك در قلوب ساير مجرمين را مشبه گرفته است.
ولي غفلت كرده از اينكه تشبيه كلي به بعضي از افراد كلي، لغو و از باب تشبيه چيزي به خود آن نيست بلكه براي افاده نكته‌اي است و آن اين است كه شنونده بفهمد حكم كلي در
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير كشاف، ج 3، ص 337.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 458
همه افرادش جاري است و احدي از افراد آن كلي مستثنا نيست و اين خود طريقه معمولي است در سخن گفتن.
از اينجا روشن مي‌شود كه در اين آيه وجه ديگري نيز تصور مي‌شود و آن اين است كه مراد از مجرمين، عموم مشركين از مكي و غير مكي باشد، يعني حرف" لام" در" المجرمين" لام عهد نباشد، بلكه لام جنس باشد، ولي وجه اول به سياق آيات نزديك‌تر است.
" لا يُؤْمِنُونَ بِهِ حَتَّي يَرَوُا الْعَذابَ … مُنْظَرُونَ" اين آيه تفسير و بيان جمله" كَذلِكَ سَلَكْناهُ … " است، البته اين در صورتي است كه وجه اول و سوم را در تفسير آيه قبل قبول كرده باشيم و اما بنا بر وجه دوم، جمله مورد بحث جمله‌اي است استينافي و غير مربوط به سياق.
و معناي اينكه فرمود:" حَتَّي يَرَوُا الْعَذابَ الْأَلِيمَ- تا آنكه عذاب دردناك را ببينند" اين است كه عذاب اليم را مشاهده كنند، و مجبور شوند ايمان بياورند، اما ايمان اضطراري كه سودي به حالشان نداشته باشد، و ظاهرا مراد از آن عذاب دردناك، مشاهدات هنگام مرگ است.
البته بعضي «1» از مفسرين اين احتمال را هم داده‌اند كه مراد از آن، عذابي است كه مشركين مكه در جنگ بدر ديدند و جمعي از ايشان كشته شدند. و ليكن عموميت آيه قبل كه هم مشركين مكه را مي‌گرفت و هم غير آنان را، با اين احتمال نمي‌سازد.
" فَيَأْتِيَهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ"- اين جمله به منزله تفسيري است براي جمله" حَتَّي يَرَوُا الْعَذابَ الْأَلِيمَ" چون اگر عذاب مذكور بغتتا و بي‌خبر نيايد، بلكه هنگام رسيدن آن را بدانند، ايمان اختياري مي‌آورند، نه ايمان اضطراري.
جمله" فَيَقُولُوا هَلْ نَحْنُ مُنْظَرُونَ" كلمه‌اي است كه مشركين از باب حسرت آن را مي‌گويند.
" أَ فَبِعَذابِنا يَسْتَعْجِلُونَ" اين آيه توبيخ و تهديد ايشان است.
" أَ فَرَأَيْتَ إِنْ مَتَّعْناهُمْ سِنِينَ … يُمَتَّعُونَ" اين جمله متصل است به جمله" فَيَقُولُوا هَلْ نَحْنُ مُنْظَرُونَ" و حاصل معناي آن اين است كه آرزوي اينكه مهلت و رخصتي يابند، آرزويي است كه سودي به حالشان ندارد، هر
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 129.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 459
چند كه خدا آرزويشان را برآورد و مهلتشان هم بدهد دردي از ايشان دوا نمي‌شود، براي اينكه اگر هم مدتي كوتاه يا بلند از زندگي راحتي برخوردار شوند، عذاب ابدي را چه مي‌كنند، اين كه از بين رفتني نيست، چون در حق آنان حكم آن داده شده است.
و آن حكم را بيان نموده و فرموده:" أَ فَرَأَيْتَ إِنْ مَتَّعْناهُمْ سِنِينَ"، اگر چند سالي معدود عمر و مهلتشان دهيم، عاقبت آنهم سپري مي‌شود،" ثُمَّ جاءَهُمْ ما كانُوا يُوعَدُونَ" و بالآخره آن عذابي كه از آن بيم داده شدند فرا مي‌رسد" ما أَغْني عَنْهُمْ ما كانُوا يُمَتَّعُونَ" و آن چند روزه مهلت و بهره‌مندي از زندگي، دردي از ايشان را دوا نمي‌كند.
" وَ ما أَهْلَكْنا مِنْ قَرْيَةٍ إِلَّا لَها مُنْذِرُونَ ذِكْري … "
نزديكترين وجهي كه به ذهن مي‌رسد اين است كه جمله" لَها مُنْذِرُونَ" حال باشد از" قرية" و كلمه" ذكري" حال باشد از ضمير جمع در" منذرون" و يا مفعول مطلق باشد براي" منذرون" و اگر بگويي مفعول مطلق بايد از ماده عامل خود باشد، (مانند اكلته اكلا) و كلمه منذرون ربطي به" ذكري" ندارد، آن از ماده" نذر" و اين از ماده" ذكر" است؟ در جواب مي‌گوييم: بله و ليكن منذرون نيز در معناي مذكرون است، و معناي آيه روشن است.
بعضي از مفسرين در توجيه آيه وجوهي ديگر آورده‌اند، كه چون نقل آنها و اطاله كلام با بحث از صحت و سقم آنها فايده‌اي در بر نداشت، از نقل آن صرف نظر كرديم.
و اگر در جمله" وَ ما كُنَّا ظالِمِينَ- ما هرگز ستمگر نبوده‌ايم" نفي را بر سر كون (بودن) در آورد، نه بر سر ظلم و نفرمود:" و ما ظلمناهم- و ما ستمشان نكرديم" و از اين قبيل تعبيرها نياورد، براي اين بود كه بفهماند او اين كاره نيست و شان او چنين شاني نيست، يعني چنين انتظاري از او نمي‌رود كه به ايشان ستم كند.
و اين جمله در مقام تعليل حصر سابق است و معنايش اين است كه:" ما هيچ قريه‌اي را هلاك نكرديم، مگر در حالي كه انذار شده بودند و تذكر يافته، حجت بر آنان تمام شده بود، براي اينكه اگر در غير اين حال، هلاكشان مي‌كرديم، نسبت به آنان ظلم كرده بوديم و شان ما اين نيست كه به كسي ظلم كنيم". بنا بر اين، آيه شريفه در معناي آيه" وَ ما كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّي نَبْعَثَ رَسُولًا" «1» مي‌باشد.
__________________________________________________
(1)ما چنين نبوده‌ايم كه عذاب كنيم، مگر بعد از آنكه رسولي مبعوث نماييم. سوره اسري، آيه 15.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 460

ظالم نبودن خدا به چه معنا است؟ … .. ص : 460

اشاره

از لوازم متساوي ظلم اين است كه ظالم كار و تصرفي بكند كه حق او نيست و مالك چنين فعل و چنين تصرفي نمي‌باشد، در مقابل ظلم عدل است، كه لازمه مساوي آن اين است كه شخص عادل كسي باشد كه كار و تصرفي بكند كه مالك آن باشد.
از همين جا روشن مي‌گردد كه كارهايي كه فاعل‌هاي تكويني انجام مي‌دهند (نمك شوري و شكر شيريني مي‌دهد)، از اين جهت كه اين آثار و افعال مملوك تكويني آنها است، ظلم در كار آنها مفروض نيست، براي اينكه فرض صدور فعل از فاعل تكويني مساوي است با فرض مملوكيت آن فعل براي آن فاعل، به اين معنا كه وجود فعل قائم به وجود فاعل است و جداي از فاعل، وجود مستقلي ندارد.
و خداي سبحان مالك عالم است، يعني داراي ملكيتي است مطلق، كه بر تمامي موجودات عالم گسترده است، آن هم از جميع جهات وجودشان، براي اينكه وجود اشياء از جميع جهات قائم به خداي تعالي است و از وجود او بي نياز نبوده، جداي از او استقلال ندارد و چون چنين است هر قسم تصرفي كه در آنها كند، چه آن موجود خوشش بيايد يا بدش آيد و تصرف خداي تعالي به نفعش باشد يا به ضررش، ظلم نيست، بلكه مي‌شود گفت: عدل است، به معناي اينكه رفتاري است غير ظالمانه، پس خداي تعالي هر چه بخواهد مي‌تواند انجام دهد، و هر حكمي كه اراده كند مي‌تواند صادر نمايد، همه اينها بر حسب تكوين است.
توضيح اينكه: درست است كه غير خداي تعالي موجودات ديگر نيز افعال تكويني دارند و هر فاعل تكويني مالك فعل خويش است، اما اين مالكيت موهبتي است الهي، پس در حقيقت خداي تعالي داراي ملكي مطلق و بالذات است و غير خدا مالكيتش به غير است و ملك او در طول ملك خدا است، به اين معنا كه خدا مالك خود او و آن ملكي است كه به او تمليك كرده، و تمليك او مثل تمليك ما نيست كه بعد از تمليك به ديگري، خودمان مالك نباشيم، بلكه او بعد از آن هم كه چيزي را به خلق خود تمليك مي‌كند، باز مهيمن و مسلط بر آن است.
يكي از آن فاعل‌هاي تكوين نوع بشر است، كه نسبت به افعال خود و مخصوصا آن افعالي كه ما آن را فعل اختياري مي‌ناميم، و نيز نسبت به اختيارش كه با آن كارهاي خود را تعيين مي‌كند كه انجام دهم يا ندهم. مالك است، ما در خود مي‌يابيم كه مالك و داراي ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 461
اختياريم، و اين را به روشني درك مي‌كنيم، كه نسبت به كاري كه مي‌خواهيم انجام دهيم، همانطور كه مي‌توانيم انجام دهيم، مي‌توانيم ترك كنيم، و خلاصه انجام و ترك آن هر دو براي ما ممكن است، پس ما در نفس خود درباره هر فعل و تركي كه فرض شود احساس آزادي و حريت نسبت به فعل و ترك آن مي‌كنيم، به اين معنا كه صدور هر يك از آن دو را براي خود ممكن مي‌دانيم.
چيزي كه هست ناچاري انسان به زندگي اجتماعي و مدني، عقل او را مجبور كرده به اينكه مقداري از اين آزادي عمل خود چشم پوشيده، حريت خود را نسبت به بعضي كارها محدود كند، با اينكه خود را نسبت به آنها نيز آزاد مي‌دانست و آن اعمال عبارت است از كارهايي كه يا انجامش و يا تركش، نظام مجتمع را مختل مي‌سازد.
دسته اول كه انجام آنها نظام را مختل مي‌سازد همان محرمات و گناهاني است كه قوانين مدني يا سنن قومي يا احكام حكومتي رايج در مجتمعات، آن را تحريم كرده است.
و نيز، ضرورت ايجاب كرده كه براي تحكيم اين قوانين و سنن، نوعي كيفر براي متخلفين از قوانين معين كنند،- و البته اين كيفر را در حق متخلفي اجراء مي‌كنند كه حرمت آن افعال و كيفر آن به گوشش رسيده و حجت بر او تمام شده باشد-، حال يا اين كيفر صرف مذمت و توبيخ بوده و يا علاوه بر مذمت، عقاب هم در پي داشته است.
و در عوض اينكه براي كساني كه آن قوانين را احترام بگذارند، اجر و جايزه‌اي معين كنند، تا به اين وسيله مردم را به عمل به آن قوانين تشويق كرده باشند، كه آن اجر و جايزه يا صرف مدح بوده و يا ثواب هم در كار بوده.
ناگزير لازم دانسته كه شخصي را براي اينكه قوانين جاري را در ميان مجتمع معمول بدارد و مو به مو اجراء كند انتخاب نمايد و او را به مقام امارت بر جامعه نصب كند و مسئول كارهايي كه به او محول كرده و مخصوصا اجراي احكام جزايي بداند، و پر واضح است كه اگر امير نامبرده باز هم اختيار خود را حفظ نمود، هر جا دلش خواست مجازات كند و اگر خواست مجازات نكند و يا نيكوكاران را دستگير نموده، بدكاران را آزادي عمل دهد، مساله قانون‌گذاري و احترام به سنت‌هاي اجتماعي بكلي لغو و بيهوده مي‌شود.
اينها اصولي است عقلايي كه تا حدي در جوامع بشري جريان داشته، و از اولين روزي كه اين نوع موجود، در روي زمين پاي بر جا گشت، به شكلي و تا حدي در جوامع خود اجراء نمود، چون از فطرت انسانيتش سر چشمه مي‌گرفته است.
از سوي ديگر براهين عقلي حكم مي‌كند كه بايد اين قوانين از ناحيه خدا معين شود و ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 462
انبياء و رسولان الهي نيز كه يكي پس از ديگري از طرف خداي تعالي آمدند و همگي با قوانين اجتماعي و سنني براي زندگي آمدند، اين معنا را تاييد كرده‌اند كه بايد قوانين اجتماعي و سنن زندگي از ناحيه خداي تعالي تشريع شود، تا احكام و وظائفي باشد كه فطرت بشري نيز به سوي آن هدايت كند و در نتيجه سعادت حيات بشر را تضمين نموده، صلاح اجتماعي او را تامين كند.
و معلوم است همانطور كه واضع و مقنن اين شريعت آسماني خداي سبحان است، همچنين مجري آن- البته از نظر ثواب و عقاب كه موطنش قيامت و محل بازگشت به سوي خداست- او مي‌باشد.
و مقتضاي اينكه خود خداي تعالي اين شرايع آسماني را تشريع كند و معتبر بشمارد، و خود را مجري آنها بداند، اين است كه بر خود واجب كرده باشد- البته وجوب تشريعي نه تكويني- كه بر ضد خواسته خود اقدامي ننموده و خودش در اثر اهمال و يا الغاء كيفر، قانون خود را نشكند، مثلا، عمل خلافي را كه خودش براي آن كيفر تعيين نموده، بدون كيفر نگذارد و عمل صحيحي را كه مستحق كيفر نيست كيفر ندهد، به غافلي كه هيچ اطلاعي از حكم يا موضوع حكم ندارد، كيفر عالم عامد ندهد، و مظلوم را به گناه ظالم مؤاخذه نكند و گر نه ظلم كرده است و" تعالي اللَّه عن ذلك علوا كبيرا- او از چنين ظلمي منزه است".
و شايد مقصود آنهايي هم كه گفته‌اند: خدا قادر بر ظلم است و ليكن به هيچ وجه از او سر نمي‌زند- چون نقص كمال است و خدا از آن منزه است- همين معنا باشد، پس فرض اينكه خداي تعالي ظلم كند، فرض امري است كه صدورش از او محال است، نه اينكه خود فرض محال باشد و از ظاهر آيه" وَ ما كُنَّا ظالِمِينَ" «1» و نيز آيه" إِنَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئاً" «2» و آيه" لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ" «3» و آيه" وَ ما رَبُّكَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ" «4» همين معنا استفاده مي‌شود.
آري ظاهر اين آيات اين است كه ظلم نكردن خدا از باب سالبه به انتفاء موضوع نيست، بلكه از باب سالبه به انتفاء حكم است، به عبارت ساده‌تر اينكه: از اين باب نيست كه خدا قادر بر ظلم نيست و" العياذ باللَّه" خواسته است منت خشك و خالي بر بندگانش
__________________________________________________
(1)ما ستمكار نبوده‌ايم. سوره شعراء، آيه 209.
(2)خدا به هيچ وجه به مردم ظلم نمي‌كند. سوره يونس، آيه 44. [ … ..]
(3)تا بعد از فرستادن رسولان، ديگر مردم عليه خدا بهانه‌اي نداشته باشند. سوره نساء، آيه 165.
(4)پروردگارت ستمگر بر بندگان نيست. سوره فصلت، آيه 46.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 463
بگذارد، بلكه از اين باب است كه در عين اينكه قادر بر ظلم است، ظلم نمي‌كند. پس اينكه بعضي «1» آيه را معنا كرده‌اند به اينكه:" عملي را كه اگر ديگري انجام بدهد ظلم است خداوند آن عمل را انجام نمي‌دهد" معناي خوبي نيست، چون تقريبا اين را مي‌رساند كه خدا قادر بر ظلم نيست.
حال اگر بگويي اينكه گفتي" واجب است كه خداي تعالي شرايع خود را از نظر ثواب و عقاب اجراء كند و هر يك از آن دو را به مستحقش بدهد، نه بر عكس"، مخالف مطلب مسلم در نزد علماء است، كه گفته‌اند: ترك عقاب گنه كار براي خدا جايز است، براي اينكه عقاب گنه كار، حق او است و او مي‌تواند از حق خود صرف نظر كند به خلاف ثواب اطاعت كار كه حق اطاعت كار است و تضييع حق غير، جايز نيست. علاوه بر اين، بعضي‌ها گفته‌اند: ثواب دادن خدا به مطيع، از باب دادن حق غير نيست، تا بر خدا واجب باشد، بلكه از باب فضل است، چون بنده و عمل نيك او همه‌اش ملك مولا است، خودش چيزي را مالك نيست، تا با اجر و پاداشي معاوضه‌اش كند.
در جواب مي‌گوييم ترك عقاب عاصي تا حدي مسلم است و حرفي در آن نيست، چون فضلي است از ناحيه خداي تعالي و اما به طور كلي قبول نداريم، براي اينكه اين حكم كلي مستلزم آنست كه تشريع شرايع، و تعيين قوانين و ترتب جزاء بر عمل، باطل و لغو گردد.
و اما اينكه گفتيد ثواب دادن خدا به اعمال صالحه از فضل خداست، نه استحقاق بندگان، چون عمل بنده مانند خود او ملك خداست، در پاسخ مي‌گوييم: اين حرف صحيح است، اما مستلزم آن نيست كه از فضلي ديگر جلوگيري كند و فضلي ديگر را به اعتبار عملش به عنوان مزد، ملك او كند و قرآن كريم پر است از اجر بر اعمال صالحه از قبيل آيه" إِنَّ اللَّهَ اشْتَري مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ" «2».

[پاسخ خداي تعالي به اين افتراي مشركين كه مي‌گفتند محمد (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) جني دارد كه قرآن را برايش مي‌آورد] … .. ص : 463

" وَ ما تَنَزَّلَتْ بِهِ الشَّياطِينُ … " لَمَعْزُولُونَ" از اينجا پاسخ از سخن مشركين شروع شده كه مي‌گفتند: محمد، جني دارد كه اين كلام را برايش مي‌آورد و نيز او شاعر است. و پاسخ اولي را مقدم داشته، نخست كلام را متوجه رسول خدا (ص) نموده فرمود كه قرآن از تنزيل شيطانها نيست، تا آن جناب خوشحال گردد و سپس روي سخن به مشركين كرده، مطلب را در خور فهم آنان
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 132.
(2)خدا از مؤمنين، خودشان و اموالشان را خريده به اينكه بهشت بر ايشان باشد. سوره برائت، آيه 111.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 464
بيان فرمود.
پس جمله" وَ ما تَنَزَّلَتْ بِهِ الشَّياطِينُ"- البته تنزلت، به معناي نزلت است- متصل است به جمله" وَ إِنَّهُ لَتَنْزِيلُ رَبِّ الْعالَمِينَ" و همانطور كه گفتيم روي سخن بر رسول خدا (ص) است، به دليل اينكه به دنبالش مي‌فرمايد:" فَلا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخر- پس با خدا خدايي ديگر مخوان" تا آخر خطابهايي كه مختص به آن جناب است، و متفرع بر جمله" وَ ما تَنَزَّلَتْ بِهِ … " است كه بيانش خواهد آمد.
و اگر روي سخن به آن جناب نمود، نه به مشركين، بدين جهت بود كه اين جمله با علتي تعليل شده، كه مشركين به خاطر كفرشان آن را قبول نداشتند و آن جمله" إِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ- آنان از شنيدن اسرار آسماني بدورند" مي‌باشد، كلمه" شيطان" به معناي شرير است و جمع آن شياطين مي‌آيد و در اينجا مراد از آن اشرار جن هستند.
و ضمير جمع در" ما يَنْبَغِي لَهُمْ" به شياطين بر مي‌گردد، در مجمع البيان گفته:
معناي اينكه عرب مي‌گويد:" ينبغي لك ان تفعل كذا- سزاوار تو است كه چنين كني" اين است كه از او مي‌خواهد اين كار را در مقتضاي عقل انجام دهد و اصل اين كلمه از بغيه است، كه به معناي طلب مي‌باشد" «1».
و وجه اينكه در آيه مورد بحث فرموده:" سزاوار ايشان نيست كه قرآن را نازل كنند"، اين است كه ايشان خلق شريري هستند و جز به شر و فساد و جلوه دادن باطل در صورت حق و از اين راه مردم را از راه خدا گمراه كردن، همتي ندارند و قرآن كريم، كلام سراپا حق است و باطل بدان راه ندارد پس طبيعت و جبلت آنها مناسبت ندارد كه قرآن را به كسي نازل كنند.
و معناي اينكه فرمود:" وَ ما يَسْتَطِيعُونَ" اين است كه نمي‌توانند قرآن را نازل كنند، چون قرآن كلامي است آسماني، كه ملائكه آن را از رب العزه مي‌گيرند و به امر او و در حفظ و حراست او نازلش مي‌كنند، هم چنان كه خودش فرمود:" فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ وَ أَحاطَ بِما لَدَيْهِمْ" «2» جمله" إِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ … " نيز، به همين معنا اشاره مي‌كند.
و معناي اينكه فرمود:" إِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ" اين است كه شيطانها از شنيدن اخبار آسماني و اطلاع از آنچه در ملأ اعلي مي‌گذرد، معزول و دورند، براي اينكه با
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 205.
(2)او از پيش رو و از پشت سر محافظي با آن روانه مي‌كند، تا بداند كه پيامهاي پروردگار خود را رساندند و به آنچه كه نزد ايشانست احاطه دارد. سوره جن، آيه 27 و 28.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 465
شهاب‌هاي ثاقب از نزديكي به آسمان و بگوش دادن، رانده مي‌شوند و اين معنا در چند جاي ديگر كلام مجيدش آمده.
" فَلا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَتَكُونَ مِنَ الْمُعَذَّبِينَ" خطاب در اين آيه به رسول خدا (ص) است، او را از شرك به خدا نهي مي‌كند و اين نهي را نتيجه جمله" وَ ما تَنَزَّلَتْ بِهِ الشَّياطِينُ … " مي‌گيرد، و معناي مجموع آن اين مي‌شود: حالا كه معلوم شد اين قرآن تنزيلي است از رب العالمين و شيطانها در نازل كردن آن كمترين دخالتي ندارند و اين قرآن هم از جمله معارفي كه بيان مي‌كند، از شرك نهي كرده، وعده عذاب به مشركين مي‌دهد، پس به خدا شرك نور ز تا آن عذاب موعود به تو نرسد و داخل در زمره معذبين نشوي.

[زندگي خاكي ملازم با تكليف است و عصمت انبياء (عليهم السلام) با مكلف بودن ايشان منافات ندارد] … .. ص : 465

در اينجا ممكن است به ذهن خواننده برسد كه رسول خدا (ص) با داشتن عصمت الهي ديگر ممكن نيست كه معصيت از او سر بزند و چنين چيزي از او محال است و ليكن عصمت الهي منافات با نهي از شرك ندارد و باعث نمي‌شود كه به طور كلي امر و نهي به معصوم باطل شود و تكليف از او برداشته شود، زيرا معصوم نيز بشري است مختار در فعل و ترك، و طاعت و معصيت از ناحيه شخص او متصور است، هر چند كه از ناحيه خدا داراي عصمت است.
آيات بسياري از قرآن كريم نيز بر مكلف بودن انبياء (ع) دلالت دارد، مانند آيه" وَ لَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" «1» كه درباره عموم انبياء است، و درباره خصوص پيامبر اسلام (ص) فرموده:" لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ" «2» و اين دو آيه هر چند انبياء را از شرك نهي نكرده و ليكن تعبيري كه در آن ديديد، در معناي نهي است.
و اينكه بعضي از مفسرين گفته‌اند:" تكليف‌هايي كه خداي تعالي به بندگان خود مي‌كند براي اين است كه آنان را به حد كمال برساند و در نتيجه اگر بنده‌اي به حد كمال رسيد، ديگر تكليف از او برداشته مي‌شود، زيرا در آن صورت تكليف، تحصيل حاصل است، كه آن نيز عملي لغو است و به همين جهت انبياء مورد تكليف قرار نمي‌گيرند" صحيح نيست، براي اينكه اعمال صالح كه تكليف بدان تعلق مي‌گيرد، همانطور كه نفس آدمي را به كمال سوق مي‌دهد، خود نيز آثار كمال نفس است و معقول نيست نفس كسي به كمال برسد، ولي
__________________________________________________
(1)اگر شرك مي‌ورزيدند، هر آينه پاداش اعمالشان حبط مي‌شد. سوره انعام، آيه 88.
(2)اگر شرك مي‌ورزيدي عملت حبط مي‌شد. سوره زمر، آيه 65.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 466
آثار كمال را نداشته باشد.
پس همانطور كه واجب است براي به كمال رساندن نفس، آثار كمال را كه همان اعمال صالح است بياوريم، و در آن تمرين و ممارست داشته، همواره با آن رياضت و جهاد با نفس كنيم، همچنين بعد از به كمال رسيدن نفس نيز بايد به آن آثار، مداومت داشته باشيم، تا دوباره نفس ما از كمال، رو به نقص نگذارد. پس ما دامي كه انسان وابسته به زندگي زميني است چاره‌اي ندارد جز اينكه زحمت تكليف را تحمل نمايد و ما در بعضي از ابحاث گذشته كلامي در اين باره گذرانديم.

[اشاره به اينكه در دعوت ديني استثناء و تبعيض راه ندارد (وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ)] … .. ص : 466

" وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ" در مجمع البيان گفته:" عشيره انسان"، قرابت و خويشان او است و اگر خويشاوندان آدمي را عشيره خوانده‌اند، از اين باب است كه با آدمي معاشرت دارند و آدمي با آنان معاشرت مي‌كند «1».
و اگر بعد از نهي رسول خدا (ص) از شرك و انذارش، در جمله مورد بحث، عشيره اقربين، يعني خويشاوندان نزديك‌تر را اختصاص به ذكر داد، براي افاده و اشاره به اين نكته است كه در دعوت ديني استثناء راه ندارد و اين دعوت، قوم و خويش نمي‌شناسد و فرقي ميان نزديكان و بيگانگان نمي‌گذارد و مداهنه و سهل‌انگاري در آن راه ندارد و چون سنن و قوانين بشري نيست، كه تنها در بيگانگان و ضعفاء اجراء شود، بلكه در اين دعوت حتي خود رسول خدا (ص) نيز با امتش فرقي ندارد، تا چه رسد به اينكه ميان خويشاوندان پيغمبر با بيگانگان فرق بگذارد، بلكه همه را بندگان خدا و خدا را مولاي همه مي‌داند.
" وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" يعني به مؤمنين به خودت بپرداز و آنان را دور خود جمع كن و پر و بال رأفت و رحمت برايشان بگستران، آن چنان كه طيور جوجه‌هاي خود را زير بال مي‌گيرند، و اين تعبير استعاره به كنايه است كه نظيرش در آيه" وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ" «2» گذشت.
و مراد از پيروي در اينجا اطاعت است، به شهادت آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" فَإِنْ عَصَوْكَ فَقُلْ إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِمَّا تَعْمَلُونَ" «3».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 206.
(2)سوره حجر، آيه 88.
(3)پس اگر نافرمانيت كردند بگو: من از آنچه مي‌كنيد بيزارم.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 467
پس خلاصه معناي دو آيه اين است: اگر به تو ايمان آوردند و پيرويت كردند، آنان را دور خود جمع كن و پر و بال رأفت برايشان بگستران و به تربيتشان بپرداز و اگر نافرمانيت كردند از عملشان بيزاري جوي.
" وَ تَوَكَّلْ عَلَي الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ" يعني از امر اطاعت و نافرمانيشان هيچ چيز به دست تو نيست و تو به غير از آنچه كه ما تكليف كرديم وظيفه‌اي نداري، غير از تكليف هر چه هست به دست خداست كه او عزيز و مقتدر است، و به زودي نافرمانان را عذاب، و مؤمنين پيروت را رحمت مي‌دهد.
و اگر در اين مقام دو اسم" عزيز" و" رحيم" را اختصاص به ذكر داد، بدين جهت بود كه ذهن شنونده را به داستانهاي قبل، كه يكي پس از ديگري با اين دو اسم ختم شد توجه دهد.
پس اين تعبير در معناي اين است كه بفرمايد: تو در كار پيروان و نافرمانان هر دو طبقه به خدا توكل كن، كه او عزيز و رحيم است، همان عزيز و رحيمي كه با قوم نوح و هود و صالح و ابراهيم و لوط و شعيب و قوم فرعون، آن رفتارها را كرد كه شنيدي و ما داستانهايشان را برايت گفتيم، پس سنت ما همواره اين بوده كه به عزت خود نافرمانان را بگيريم و به رحمت خود مؤمنين را نجات دهيم.
" الَّذِي يَراكَ حِينَ تَقُومُ وَ تَقَلُّبَكَ فِي السَّاجِدِينَ"
ظاهر اين دو آيه- بطوري كه به ذهن مي‌رسد- اين است كه مراد از" ساجدين" ساجدان در نماز باشد، كه يكي از ايشان خود رسول خدا (ص) است و اين قهرا با نماز جماعت آن جناب منطبق مي‌گردد و به قرينه مقابله، مراد از قيام هم قيام در نماز است.
در نتيجه معناي آن چنين مي‌شود:" آن خدايي كه- و يا آن عزيز و رحيمي كه- تو را در دو حال قيام و سجده مي‌بيند، كه با ساير ساجدان پايين و بالا مي‌شوي و با ايشان نماز مي‌خواني".
در معناي اين آيه رواياتي از دو طرق شيعه و سني نيز وارد شده، كه- ان شاء اللَّه- در بحث روايتي آينده، آن روايات را از نظرتان مي‌گذرانيم.
" إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ" اين جمله بيان و علت جمله" وَ تَوَكَّلْ عَلَي الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ" است و آيات شريفه به طوري كه معنايش گذشت، در مقام آنست كه خاطر رسول خدا (ص) را ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 468
تسليت داده و نيز مؤمنين را به نجات، بشارت دهد و كفار را به عذاب تهديد كند.
" هَلْ أُنَبِّئُكُمْ عَلي مَنْ تَنَزَّلُ الشَّياطِينُ … كاذِبُونَ" اين آيه معرفي مي‌كند كه شيطانها بر چه كسي نازل مي‌شوند، و صفات خاصه آن كس را بيان مي‌كند، تا بدانند كه رسول خدا (ص) از آن كسان نبوده و قرآن هم از القائات شيطانها نيست و خطاب در آيه متوجه مشركين است.
پس اينكه فرمود:" آيا شما را خبر دهم كه شيطانها بر چه كسي نازل مي‌شوند؟" در معناي اين است كه بفرمايد:" آيا به شما معرفي كنيم كساني را كه شيطانهاي جني اخبار را برايشان مي‌برند؟".

[توضيح اينكه شياطين بر هر افاك اثيم نازل مي‌شوند] … .. ص : 468

صاحب مجمع البيان در ذيل جمله" تَنَزَّلُ عَلي كُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٍ" گفته:" أفاك" به معناي كذاب است و اصل كلمه إفك به معناي قلب، و زير و رو كردن است و أفاك (كه صيغه مبالغه آن است) به معناي كسي است كه بسيار قلب مي‌كند و اخبار را از طرف راستش به طرف دروغ بر مي‌گرداند. و كلمه" اثيم" به معناي كننده كار زشت است، وقتي مي‌گويند:" أثم- ياثم- إثما" كه فاعل عمل زشتي را مرتكب شده باشد و كلمه" تاثم" به معناي ترك اثم است «1» (كه در فارسي هم مي‌گوييم" فلاني فلان عمل را زشت شمرد" يعني از ارتكاب آن خودداري كرد. مترجم).
و اما اينكه فرمود: شيطانها بر هر افاكي اثيم نازل مي‌شوند، جهتش اين است كه شيطانها هيچ كاري جز جلوه دادن باطل به صورت حق و زينت دادن عمل زشت، كاري ندارند و معلوم است كه جز بر افاك اثيم، هم نازل نمي‌شوند.
و در جمله" يُلْقُونَ السَّمْعَ وَ أَكْثَرُهُمْ كاذِبُونَ" ظاهر چنين مي‌نمايد كه دو ضمير جمع در" يلقون" و در" اكثرهم" هر دو به شياطين بر مي‌گردد و سمع مصدر است، ولي به معناي مسموع است و مراد از آن مسموع، اخبار آسماني است كه شيطانها و لو به طور ناقص مي‌شنيدند، چون شهاب ثاقب، آنها را مي‌راندند و نمي‌گذاشتند اخبار آسماني را به طور كامل گوش دهند و آنچه استراق سمع مي‌كردند و مي‌شنيدند ناقص و غير تمام بود و به همين جهت دروغهاي بسياري با آن مخلوط مي‌شد.
و اينكه فرمود:" وَ أَكْثَرُهُمْ كاذِبُونَ" معنايش اين است كه بيشتر شيطانها دروغگويند و اصلا از راست خبر نمي‌دهند، اين در صورتي است كه مراد از اكثر را اكثر افراد بگيريم و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 207.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 469
ممكن هم هست مراد از آن كثرت از حيث تنزل باشد، كه در اين صورت معنايش اين مي‌شود كه اكثر اخبار شيطانها دروغ است.
و خلاصه حجتي كه آيات سه‌گانه اقامه كرده اين است كه: شيطانها از آنجا كه جبلت و طبيعتشان شرارت است، نازل نمي‌شوند مگر بر هر كسي كه كذاب و فاجر باشد و خودشان هم بيشتر در آنچه خبر مي‌آورند كاذبند.
و بر عكس، رسول خدا (ص) نه افاك است و نه اثيم و نه آنچه به او وحي مي‌شود دروغ است و نه پراكنده، پس او از آن كسان نيست كه شيطانها بر آنان نازل مي‌شوند و نه آن كسي كه بر او نازل مي‌شود شيطان است و نه آن قرآني كه بر او نازل مي‌شود از القاء شيطانها است.

[جواب به تهمت ديگري كه مشركان بر پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) مي‌زدند و او را شاعر و كلام وحي را شعر مي‌خواندند] … .. ص : 469

" وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ … يَفْعَلُونَ" اين آيه پاسخ از تهمتي است كه مشركين به رسول خدا (ص) مي‌زدند و او را شاعر مي‌خواندند و اين جواب از تهمت دوم ايشانست و اولي آن، اين بود كه مي‌گفتند او شيطاني دارد كه قرآن را به وي وحي مي‌كند.
و اين دو تهمت از تهمت‌هايي بود كه در مكه و قبل از هجرت همواره آنها را تكرار مي‌كردند و به اين وسيله مردم را از دعوت حقه او دور مي‌كردند و همين خود مؤيدي است براي اينكه بگوييم: اين آيات در مكه نازل شده، بر خلاف كساني كه گفته‌اند: در مدينه نازل شده است.
علاوه بر اين، اين آيات مشتمل است بر آيه‌اي كه سوره با آن ختم مي‌شود و آن آيه" وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ" است و معنا ندارد سوره‌اي كه از قديم‌ترين سوره‌هاي مكي است هم چنان ناتمام بماند و سالها بگذرد، بعد در مدينه تكميل شود. و اما اينكه در آيات مورد بحث، شعراي با ايمان را از مذمت شعرا مستثنا دانسته، هيچ دلالتي ندارد بر اينكه اين شعراي با ايمان، مؤمنين بعد از هجرتند.
به هر حال كلمه" غاوون" جمع اسم فاعل است و مفرد آن غاوي و مصدرش غي است و غي معنايي دارد كه خلاف معناي رشد است و رشد به معناي اصابه به واقع است و رشيد كسي را گويند كه اهتمام نمي‌ورزد مگر به آنچه كه حق و واقع باشد و در نتيجه غوي كسي است كه راه باطل را برود و از راه حق منحرف باشد و اين غوايت از مختصات صناعت شعر است، كه اساسش بر تخيل و تصوير غير حق و غير واقع است به صورت حق و واقع. و به همين جهت كسي به شعر و شاعري اهتمام مي‌ورزد كه غوي باشد و با تزيينات خيالي و
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 470
تصويرهاي موهومي سرخوش بوده و از اينكه از حق به غير حق منحرف شوند و از رشد به سوي غوايت برگردند خوشحال شوند و از اين شعراء هم كساني خوششان مي‌آيد و ايشان را پيروي مي‌كنند كه خود نيز غاوي و گمراه باشند و جمله" وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ" همين معنا را مي‌رساند.
" أَ لَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِي كُلِّ وادٍ يَهِيمُونَ وَ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ ما لا يَفْعَلُونَ"- كلمه" يهيمون" از" هام- يهيم- هيمانا" است و اين واژه به معناي آنست كه كسي پيش روي خود را بگيرد و برود، و مراد از هيمان كفار در هر وادي، افسار گسيختگي آنان در سخن گفتن است، مي‌خواهد بفرمايد: اينها بند و باري در حرف زدن ندارند، حد و مرزي در آن نمي‌شناسند، چه بسا كه باطل و مذموم را مدح كنند، عينا همانطوري كه حق و محمود را بايد ستايش كرد و بر عكس چه بسا زيبا و جميل را آن چنان مذمت مي‌كنند كه يك امر قبيح و زشت بايد مذمت شود و چه بسا مردم را به سوي باطل دعوت نموده و از حق بر مي‌گردانند و اين روش خود انحراف از راه فطرت انساني است، كه اساسش بر رشد است و رشد هم داعي به سوي حق است و نيز اينكه چيزهايي مي‌گويند كه خود عمل نمي‌كنند، عدول از راه فطرت است.
خلاصه حجتي كه در اين آيات سه‌گانه اقامه شده، اين است كه رسول خدا (ص) شاعر نيست، براي اينكه شاعر كسي است كه گمرهان او را پيروي مي‌كنند، چون صناعت شعر اساسش بر غوايت و خلاف رشد است، ليكن مي‌بينيد كه آن افرادي كه اين رسول را پيروي مي‌كنند، به منظور رشد و رسيدن به واقع و به طلب حق پيروي مي‌كنند، چون مي‌بينند كه دعوت او و كلامي كه به نام قرآن نزد او است، مشتمل است بر دعوت بر حق و رشد، نه باطل و غي.
" إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ ذَكَرُوا اللَّهَ كَثِيراً … "
اين استثناء، استثناي عده‌اي از شعرا است كه فرمود: پايه كارشان غوايت و گمراهي است و آن عده عبارتند از شعرايي كه ايمان دارند، چون ايمان و عمل صالح آدمي را طبعا از ترك حق و پيروي باطل، جلوگيري مي‌كند و اينكه فرموده: خدا را بسيار ذكر مي‌كنند، براي اينست كه ذكر كثير خدا، آدمي را همواره به ياد خدا مي‌اندازد و او را به سوي حق، آن حقي كه مايه رضايت اوست مي‌برد و از باطل كه او دوست نمي‌دارد بندگان به آن مشغول باشند بر مي‌گرداند، در نتيجه چنين كسان دچار آن گمراهي‌ها نمي‌شوند، كه آن دسته ديگر دچارش مي‌باشند.
با اين بيان روشن مي‌شود كه چرا جمله استثناء را مقيد به ايمان و عمل صالح كرده، ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 471
سپس جمله" وَ ذَكَرُوا اللَّهَ كَثِيراً" را بر آن عطف نمود.
" وَ انْتَصَرُوا مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا"- كلمه" انتصار" به معناي انتقام است، بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از شعرايي كه بعد از مظلوميت انتقام مي‌گيرند، آن شعرايي مي‌باشند كه با اشعار خود، اشعاري را كه مشركين سروده‌اند و در آن رسول خدا (ص) را هجو كرده يا در دين او طعن زده و از اسلام و مسلمين بدگويي كرده‌اند، پاسخ داده‌اند و رد كرده‌اند، و اين تفسير خوبي است كه مقام آيه آن را تاييد مي‌كند.
" وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ"- كلمه" منقلب" اسم مكان و يا مصدر ميمي از انقلاب است و معناي جمله اين است كه كساني كه ستم كرده‌اند- بطوري كه از سياق بر مي‌آيد مراد مشركين هستند- به زودي خواهند فهميد كه به چه بازگشتگاهي بر مي‌گردند و آن بازگشتگاه همان آتش است و يا اين است كه به زودي خواهند فهميد كه به چه نحو برمي‌گردند.
در اين جمله مشركين را تهديد مي‌كند و در عين حال در اين جمله كه آخرين آيه سوره است به مضمون اول سوره بازگشت شده، چون در اول سوره فرمود:" فَقَدْ كَذَّبُوا فَسَيَأْتِيهِمْ أَنْبؤُا ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ".

بحث روايتي [روايات متعدد در باره آنچه كه پيامبر گرامي (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) بعد از نزول آيه:" وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ" انجام داد] … .. ص : 471

اشاره

در كافي به سند خود از حجال از شخصي كه نامش را برده از يكي از دو امام باقر و صادق (ع) روايت كرده كه گفت: از كلام خداي تعالي پرسيدم كه مي‌فرمايد:
" بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ" فرمود: زبان عرب مي‌تواند مدلول ساير زبانها را روشن سازد، ولي ساير زبانها مداليل زبان عرب را روشن نمي‌كند «2».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ لَوْ نَزَّلْناهُ عَلي بَعْضِ الْأَعْجَمِينَ … " از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: يعني اگر ما قرآن را بر عجم- غير عرب- نازل مي‌كرديم عرب به آن ايمان نمي‌آورد ولي بر عرب نازل كرديم و عجم‌ها به او ايمان آوردند و اين خود فضيلتي است براي عجم «3».
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 147.
(2)كافي، ج 2، ص 632، ح 20. [ … ..]
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 124.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 472
و در كافي به سند خود از علي بن عيسي بن قماط از عمويش از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرموده: رسول خدا (ص) در خواب بني اميه را ديد، كه بعد از رحلت آن جناب بر فراز منبرش بالا رفته، مردم را از راه راست به سوي عقب بر مي‌گردانند و چون از خواب برخاست اندوهناك و محزون شد.
پس جبرئيل بر او نازل شد و عرضه داشت: يا رسول اللَّه چرا اندوهناكت مي‌بينم؟
فرمود: اي جبرئيل سبب اين است كه من ديشب بني اميه را در خواب ديدم كه بر منبرم بالا رفته‌اند، و بعد از من مردم را گمراه نموده به قهقرا برمي‌گردانند، جبرئيل گفت: به آن خدايي سوگند كه تو را به حق به نبوت مبعوث فرموده، هيچگونه اطلاعي از اين جريان ندارم، پس به سوي آسمان صعود نموده، چيزي نگذشت كه دوباره بر آن جناب نازل شد و آياتي از قرآن آورد كه مايه تسليت خاطر آن حضرت بود و آن آيه" أَ فَرَأَيْتَ إِنْ مَتَّعْناهُمْ سِنِينَ ثُمَّ جاءَهُمْ ما كانُوا يُوعَدُونَ ما أَغْني عَنْهُمْ ما كانُوا يُمَتَّعُونَ" و نيز اين آيات را آورد:" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ وَ ما أَدْراكَ ما لَيْلَةُ الْقَدْرِ لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ" كه در آن خداي تعالي شب قدر را براي رسولش بهتر از هزار ماه سلطنت بني اميه قرار داد «1».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم از ابي جهضم روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) را ديدند كه گويا متحير به نظر مي‌رسيد، پرسيدند چرا چنين متحيري؟ فرمود: چرا نباشم؟ در خواب ديدم كه دشمنم بعد از من سرپرست امتم مي‌شود، پس آيه" أَ فَرَأَيْتَ إِنْ مَتَّعْناهُمْ سِنِينَ ثُمَّ جاءَهُمْ ما كانُوا يُوعَدُونَ ما أَغْني عَنْهُمْ ما كانُوا يُمَتَّعُونَ" نازل شد، رسول خدا (ص) خوشحال گرديد «2».
مؤلف: در عبارت (عربي) حديث، كلام رسول خدا (ص) در پاسخ سؤال كنندگان چنين آمده:" و لم و رايت- يعني چرا با اينكه ديدم" و تقدير آن اين است كه:" چرا اندوهناك و متحير نباشم با اينكه در خواب چنين و چنان ديدم".
و در همان كتابست كه احمد، عبد بن حميد، بخاري، مسلم، ترمذي، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابن مردويه و بيهقي در شعب الايمان و نيز در كتاب ديگرش دلائل، از ابو هريره روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي آيه" وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ" نازل شد، رسول خدا (ص) قريش را دعوت نمود و در دعوتش فرقي ميان دورتر و نزديكتر نگذاشت، پس از آن فرمود: اي گروه قريش! خود را از آتش نجات دهيد، كه من مالك نفع و
__________________________________________________
(1)كافي، ج 8، ص 222، ح 280.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 95.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 473
ضرري براي شما نيستم، اي گروهي كه از دودمان كعب بن لوي هستيد! خود را از آتش نجات دهيد، كه من مالك نفع و ضرري براي شما نيستم، اي گروهي كه از دودمان قصي هستيد! خود را از آتش نجات دهيد، كه من مالك نفع و ضرري براي شما نيستم، اي گروهي كه از دودمان عبد منافيد! خود را از آتش نجات دهيد كه من مالك نفع و ضرري براي شما نيستم، اي گروهي كه از دودمان عبد المطلب هستيد! خود را از آتش نجات دهيد، كه من مالك نفع و ضرري براي شما نيستم، اي فاطمه، اي دختر محمد! تو نيز خود را از آتش نجات ده، كه من مالك نفع و ضرري برايت نيستم و بدانيد كه شما ارحام منيد و من به زودي صله‌اي مناسب آن خواهم كرد «1».
و نيز در همان كتاب است كه عبد بن حميد و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كردند كه گفت: وقتي آيه" وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ" نازل شد، رسول خدا (ص) قبيله قبيله ايشان را دعوت كرد «2».
باز در همان كتاب آمده كه سعيد بن منصور، بخاري، ابن مردويه، ابن جرير، ابن منذر و ابن ابي حاتم، از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي آيه" و انذر عشيرتك الأقربين و رهطك منهم المخلصين" نازل شد، رسول خدا (ص) از خانه بيرون آمد و بالاي صفا رفت، ندا در داد كه: يا صباحاه، مردم گفتند: اين كيست كه صدا مي‌زند؟ يكي گفت: اين محمد است، پس دور او جمع شدند و اگر هم كسي نتوانست خودش حاضر شود شخصي را فرستاد تا ببيند آن جناب چه مي‌گويد و قضيه از چه قرار است.
ابو لهب و همه قريش نيز آمدند، رسول خدا (ص) فرمود: به من بگوييد ببينيم اگر من به شما زنهار دهم كه اينك در وادي (پشت شهر مكه) لشكري در كمين است كه بر شما شبيخون بزند تصديقم مي‌كنيد؟ گفتند: بله، ما در مدتي كه تو را تجربه كرده و آزموديم غير از راستي از تو نديديم، فرمود: اينك شما را زنهار مي‌دهم كه در آينده‌تان عذابي شديد داريد، ابو لهب گفت:" تبا لك- مرگ بر تو" آيا به اين منظور ما را جمع كردي؟ و در اين جريان بود كه آيه" تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ وَ تَبَّ" نازل شد «3».
و باز در آن كتاب آمده كه طبراني و ابن مردويه، از ابي امامه، روايت كرده كه گفت: وقتي آيه" وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ" نازل شد، رسول خدا (ص) بني هاشم را جمع كرده، بر در خانه نشانيد و دستور داد تا زنان و اهل خانه در خانه جمع
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 95.
(2 و 3)الدر المنثور، ج 5، ص 96.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 474
شوند، آن گاه بر ايشان وارد شد و فرمود: اي بني هاشم خود را از آتش بخريد و در آزادي خود بكوشيد و آن را از خدا بخريد و در بهايش، خود را در اختيار او بگذاريد زيرا كه من نزد خدا مالك چيزي براي شما نيستم.
آن گاه رو به اهل بيت خود كرد و فرمود اي عايشه دختر ابو بكر و اي حفصه دختر عمر و اي ام سلمه و اي فاطمه دختر محمد و اي ام زبير عمه رسول خدا! خود را از خدا بخريد و در آزادي خود بكوشيد، كه من نزد خدا مالك چيزي براي شما نيستم و كاري نمي‌توانم برايتان بكنم … «1».
مؤلف: و در معناي اين روايات چند روايت ديگر نيز هست كه در بعضي از آنها آمده كه آن جناب دودمان عبد مناف را مخاطب قرار داد، تا هم شامل بني اميه شود و هم بني هاشم.
اما سه روايت اول با آيه شريفه انطباق ندارد، براي اينكه در روايت‌هاي سه‌گانه كه آن جناب عموم قريش را دعوت كرد و انذار فرمود، در حالي كه آيه شريفه دستور داده بود عشيره نزديك‌تر خود را انذار كند، كه يا مراد از آن بني عبد مناف است، يا بني هاشم و از اين سه روايت، دومي از آيه بعيدتر است، براي اينكه در آن آمده: آن جناب مردم را قبيله قبيله دعوت نمود.
علاوه بر اين، ما در ذيل آيه گفتيم كه معنايش اين است كه خويشاوندي شما با رسول خدا (ص) به دردتان نمي‌خورد و در درگاه خدا اثري برايتان ندارد، در روايات نيز اشاره‌اي به اين معنا شده و فرموده: من نزد خدا كاري نمي‌توانم برايتان بكنم، و اين معنا كه از آيه استفاده مي‌شود با دعوت همه قبائل در آن روز نمي‌سازد.
و اما روايت چهارم، آن نيز مورد اشكال است، براي اينكه آيه" وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ" آيه‌اي است مكي و در سوره‌اي مكي، و احدي نگفته كه اين آيه و اين سوره در مدينه نازل شده است و با اين حال ديگر وجود همسري به نام عايشه و حفصه و ام سلمه چه معنا دارد؟ با اينكه آن جناب در مدينه با اين چند تن ازدواج كرد.
بنا بر اين، از بين روايات، آن روايتي كه مي‌شود به آن اعتماد كرد روايتي است كه مي‌فرمايد: رسول خدا (ص) در روز نزول آيه تنها بني هاشم و يا بني عبد المطلب را به انذار اختصاص داد. و از حرفهاي عجيبي كه در اين باب زده‌اند سخن آلوسي
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 96.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 475
است، كه بعد از نقل همه روايات گفته: اگر بگوييم همه اين روايات صحيح است، راه جمع ميان آنها اين است كه بگوييم انذار در چند دفعه صورت گرفته است «1».

[پيمان برادري و ياري بستن علي (عليه السلام) با رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) بعد از انذار عشيره اقربين] … .. ص : 475

و در مجمع البيان از تفسير ثعلبي به سند خود از براء بن عازب، نقل كرده كه گفت:
وقتي اين آيه نازل شد رسول خدا (ص) بني عبد المطلب را كه در آن روز چهل نفر بودند دعوت كرد، و اين چهل نفر كساني بودند كه هر يك نفرشان به تنهايي، يك تغار مي‌خورد و يك قدح بزرگ مي‌نوشيد، رسول خدا (ص) به علي (ع) دستور داد يك پاي گوسفندي را پخته از آن خورش تهيه كند، آن گاه فرمود:
نزديك شويد و به نام خدا بخوريد، جمعيت ده نفر ده نفر نزديك شدند و همگي به طور كامل سير شدند، سپس دستور داد ظرفي شير آورد، خودش يك جرعه از آن نوشيد، و به ايشان فرمود:
بنوشيد به نام خدا، پس همگي از آن نوشيدند، تا سيراب شدند، پس ابو لهب بدون مقدمه رو به جمعيت كرده گفت: اين كه ديديد، سحري بود كه اين مرد با شما كرد، رسول خدا (ص) آن روز چيزي نفرمود و حرفي نزد.
فرداي آن روز به همين منوال طعامي تهيه كرد، و ايشان را دعوت فرمود و پس از صرف غذا انذارشان كرد و فرمود: اي بني عبد المطلب! من خودم از ناحيه خداي عز و جل به عنوان نذير به سوي شما فرستاده شده‌ام، اسلام بياوريد و مرا اطاعت كنيد، تا هدايت شويد.
آن گاه فرمود: هر كس با من برادري كند و مرا ياري دهد، ولي و وصيم بعد از من و جانشينم در اهلم خواهد بود و قرض مرا مي‌دهد، مردم سكوت كردند و آن جناب سه بار سخن خود را تكرار كرد و در هر سه نوبت احدي سخن نگفت به جز علي (ع) كه در هر نوبت برخاست و گفت: من حاضرم و رسول خدا (ص) بعد از بار سوم به آن جناب فرمود: تويي، پس مردم برخاستند تا بروند، به ابو طالب گفتند: از حالا بايد فرزندت را اطاعت كني، چون او وي را امير بر تو كرد «2».
مرحوم طبرسي مي‌گويد: اين قصه از ابي رافع نيز نقل شده و در نقل او آمده كه آن جناب بني عبد المطلب را در شعب- دره- جمع كرد و برايشان يك ران گوسفند پخت، همه از آن خوردند تا سير شدند و نيز قدحي آب به همه آنان نوشانيد و همه سيراب شدند، آن گاه فرمود:
خداي تعالي مرا مامور فرموده تا عشيره خود و خويشاوندانم را انذار كنم و خداوند هيچ پيغمبري را مبعوث نفرمود، مگر آنكه برادر و وزير و وارث و وصي و خليفه‌اي در اهلش قرار داد، حال
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 135.
(2)تفسير نور الثقلين، ج 4، ص 67 به نقل از مجمع البيان، ج 7، ص 206.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 476
كداميك از شما برمي‌خيزد و با من بر اين معنا بيعت مي‌كند، كه برادرم و وارثم و وزيرم و وصيم باشد؟ و از من به منزله هارون باشد از موسي؟ علي (ع) برخاست و عرضه داشت:" من". فرمود: نزديك من آي، پس دهان او را باز كرده از آب دهان خود در دهانش ريخت و نيز بين دو شانه او و دو پستانش را با آب دهان خود تر كرد، ابو لهب گفت: آه كه چه جايزه بدي به پسر عمت دادي، كه دعوتت را پذيرفت، دهانش و رويش را پر از تف و آب دهان خود كردي، فرمود: پر از علم و حكمتش كردم «1».
مؤلف: سيوطي هم در الدر المنثور حديثي در معناي حديث براء بن عازب از ابن اسحاق و ابن جرير و ابن ابي حاتم و ابن مردويه و ابي نعيم و بيهقي (در كتاب دلائل) به سندهايي از علي (رضي اللَّه عنه) روايت كرده‌اند، كه در آن آمده: رسول خدا (ص) فرمود: اي بني عبد المطلب به خدا سوگند، من احدي را در عرب سراغ ندارم كه براي قوم خود چيزي آورده باشد، بهتر از آنچه من براي قومم آورده‌ام، چون من خير دنيا و آخرت را برايتان آورده‌ام و خداي تعالي مرا دستور داده شما را به سويش دعوت كنم، حال كداميك از شما است كه مرا بر اين ماموريتم ياري كند؟ من كه در آن روز از همه كوچكتر بودم گفتم: او منم، پس حضار برخاستند، و خنده‌كنان بيرون شدند «2».
و در علل الشرائع به سند خود از عبد اللَّه بن حارث بن نوفل، از علي بن ابي طالب (ع) روايت كرده كه فرمود: وقتي آيه" وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ" يعني:" رهطك المخلصين- خويشاوندان خالصت" نازل شد، رسول خدا (ص) فرزندان عبد المطلب را كه در آن موقع چهل و يا يك نفر بيشتر و يا كمتر بودند، دعوت نموده، فرمود:
كداميك از شما برادر و وارث و وزير و وصي بعد از من و خليفه من، در بين شما مي‌شود؟ و اين سخن را به يك يك آنان فرمود و همه پيشنهادش را رد كردند، تا روي سخن به من نمود، من عرضه داشتم: يا رسول اللَّه من حاضرم.
در اين هنگام رو به دودمان عبد المطلب كرد و فرمود: اي بني عبد المطلب! اين وارث و وزير و خليفه من در شما است بعد از من، پس مردم به يكديگر نيشخند زده برخاستند و به ابو طالب گفتند: تو را دستور مي‌دهد كه زير فرمان اين پسر بچه روي و او را اطاعت كني «3».
مؤلف: ممكن است از اينكه در اين روايت فرمود:" رهطك المخلصين" استفاده كرد
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 206.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 97.
(3)علل الشرائع، ج 1، ص 170، ح 2.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 477
كه در آن رواياتي كه آيه را به صورت" وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ و رهطك منهم المخلصين" قرائت كرده‌اند و آن را به اهل بيت و نيز به ابي بن كعب نسبت داده‌اند منظور تفسير آيه بوده، يعني جمله" و رهطك منهم المخلصين" توضيح عشيره اقربين و تفسير آن است، نه اينكه آيه به اين صورت نازل شده و نيمي از آن در قرآنها ساقط شده باشد.
و در مجمع در ذيل جمله" وَ تَقَلُّبَكَ فِي السَّاجِدِينَ" گفته: بعضي‌ها گفته‌اند:
معناي آن اين است كه خدا تو را مي‌ديد كه از صلب پيغمبري ساجد، به صلب پيغمبري ديگر منتقل مي‌شدي، تا آنكه تو را در حالي كه خودت نيز پيغمبري بيرونت كرد. و اين معنا را از ابن عباس نقل كرده‌اند، و ناقل از ابن عباس، عطاء و عكرمه است، از امام ابي جعفر و امام ابي عبد اللَّه (ع) نيز روايت شده كه فرمودند: يعني او را كه از صلب اين پيغمبر به صلب آن پيغمبر منتقل مي‌شد مي‌ديد، تا آنكه او را از زمان آدم تا زمان پدرش از صلب پدرش از راه نكاح نه زنا بيرون آورد «1».
مؤلف: اين روايت را غير طبرسي ساير روات شيعه نيز نقل كرده‌اند و از غير شيعه سيوطي هم در الدر المنثور از ابن ابي حاتم و ابن مردويه و ابي نعيم، و غير ايشان از ابن عباس، و غير او روايت كرده است «2».
باز در مجمع البيان است كه جابر از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود:
رسول خدا (ص) فرمود: قبل از من از ركوع و سجود برنخيزيد و به ركوع و سجود نرويد، زيرا من همانطور كه پيش روي خود را مي‌بينم، عقب سرم را نيز مي‌بينم، آن گاه اين آيه را تلاوت كرد «3».
مؤلف: در عبارت روايت آمده كه قبل از من بلند نشويد و پايين نشويد و منظورش همان سر به سجده نهادن و از سجده برخاستن است، كه گفتيم. و اين روايت را الدر المنثور هم از ابن عباس و غير او نقل كرده است «4».

[رواياتي در باره شعر و شعراء و نزول آيه:" وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ … "] … .. ص : 477

و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه و احمد، از ابي سعيد روايت كرده‌اند كه گفت: در حالي كه ما داشتيم با رسول خدا (ص) مي‌رفتيم، شاعري پيدا شد و شروع كرد به سرودن اشعار، رسول خدا (ص) فرمود: اگر جوف
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 207.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 98.
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 207. [ … ..]
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 100- 99.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 478
يكي از شما پر از چرك شود بهتر از آن است كه پر از شعر گردد «1».
مؤلف: اين روايت از طرق شيعه نيز از امام صادق (ع) از رسول خدا (ص) روايت شده است «2».
و در تفسير قمي مي‌گويد: مردم را موعظه مي‌كنند و خود متعظ نمي‌شوند، نهي از منكر مي‌كنند و خود از آن دست بر نمي‌دارند، امر به معروف مي‌كنند و خود عمل نمي‌كنند، اينان همان كسانيند كه خداي عز و جل درباره‌شان فرمود:" أَ لَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِي كُلِّ وادٍ يَهِيمُونَ" يعني در هر مذهب و راهي مي‌روند" وَ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ ما لا يَفْعَلُونَ" و مي‌گويند چيزهايي را كه خود عمل نمي‌كنند و اينان همان كسانيند كه حق آل محمد (ص) را غصب كردند «3».
و در اعتقادات صدوق آمده كه شخصي از امام صادق (ع) از آيه" وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ" سؤال كرد، حضرتش در پاسخ فرمود: منظور شعراي داستان‌سرا هستند «4».
مؤلف: داستان‌سرايان يكي از مصاديق اين گونه شعرايند و گر نه معناي جامع آيه همان بود كه ما در ذيل آيه گذرانديم.
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه، از ابن مسعود، از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: بعضي از اشعار حكمت و پاره‌اي از بيانات، سحر است «5».
مؤلف: جمله اولي از ابن ابي شيبه، از بريده، و از ابن عباس از رسول خدا (ص) نقل شده، و نيز از ابن مردويه، از ابو هريره از رسول خدا (ص) به اين عبارت روايت شده كه فرمود: بعضي از اشعار، حكمت است و شعر پسنديده آن شعري است كه در آن از حق ياري شود و چنين شعري مشمول آيه نيست «6».
و در مجمع البيان از زهري روايت كرده كه گفت: عبد الرحمن پسر كعب بن مالك برايم حديث كرد، كه پدرش كعب بن مالك از رسول خدا (ص) پرسيد:
درباره شعراء چه مي‌فرمايي؟ فرمود: مؤمن تنها با شمشير جهاد نمي‌كند، زبان او نيز شمشير
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 100- 99.
(2)وسائل، ج 5، ص 83، ح 3.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 125.
(4)اعتقادات صدوق، ص 105.
(5)الدر المنثور، ج 5، ص 101- 100.
(6)الدر المنثور، ج 5، ص 100.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 479
است، به آن خدايي كه جانم به دست اوست، مطمئنا بدانيد كه شما با اشعار خود جهادي مي‌كنيد، كه گويا با تير بدنهايشان را خون‌آلود كرده باشيد.
آن گاه مرحوم طبرسي اضافه مي‌كند كه:" رسول خدا (ص) به حسان بن ثابت (شاعر مخصوص خود) فرمود:" اهجهم" و يا فرمود:" هاجهم و روح القدس معك" كه معنايش- چه آن باشد و چه اين اين است كه كفار را هجو كن، كه روح القدس با توست و تو را مدد مي‌كند «1» و اين روايت را بخاري و مسلم «2» در دو صحيح خود آورده‌اند.
و در الدر المنثور است كه ابن شيبه و عبد بن حميد و ابو داود، (در كتاب ناسخ خود) و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابن مردويه، از ابي الحسن سالم براد (برده‌فروش)، روايت كرده كه گفت وقتي آيه" وَ الشُّعَراءُ … " نازل شد، عبد اللَّه بن رواحه، و كعب بن مالك و حسان بن ثابت، با چشم گريان به خدمت رسول خدا (ص) وارد شده عرضه داشتند: يا رسول اللَّه (ص) خداي تعالي كه اين آيه را فرو فرستاده مي‌داند كه ما از شعراييم، آيا ما نيز هلاك شديم؟ دنبال اين سؤال اين جمله نازل شد:" إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ"، رسول خدا (ص) فرستاد نزد سؤال كنندگان و اين آيه را برايشان خواند «3».
مؤلف: اين روايت و روايات ديگري كه به اين معنا رسيده بعضي را واداشته بگويند كه آيات پنج‌گانه آخر سوره در مدينه نازل شده، كه خواننده عزيز به اشكال وارده بر كلام آنان در تفسير آيات مذكور توجه فرمود.
و در كافي به سند خود از ابي عبيده از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: از سخت‌ترين وظايفي كه خداي تعالي بر خلق خود واجب فرموده، ذكر كثير خداست، آن گاه فرمود: منظورم از ذكر بسيار خدا" سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا اله الا اللَّه و اللَّه اكبر" نيست، هر چند كه اينها نيز ذكر خدا است، و ليكن ذكر خدا اين است كه انسان در هنگام برخورد به حرام خدا و حلال او، به ياد خدا بيفتد، اگر طاعت است بدان عمل كند و اگر معصيت است ترك گويد «4».
مؤلف: اين روايت تفسيري را كه ما در ذيل آيه مذكور گذرانديم تاييد مي‌كند.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 208.
(2)صحيح مسلم، ج 15، ص 14.
(3)الدر المنثور، ج 5، ص 99.
(4)اصول كافي، ج 2، ص 80- 4.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 480

(27)سوره نمل در مكه نازل شده است و (93) آيه دارد … .. ص : 480

[سوره النمل (27): آيات 1 تا 6] … .. ص : 480

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
طس تِلْكَ آياتُ الْقُرْآنِ وَ كِتابٍ مُبِينٍ (1) هُديً وَ بُشْري لِلْمُؤْمِنِينَ (2) الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ (3) إِنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ زَيَّنَّا لَهُمْ أَعْمالَهُمْ فَهُمْ يَعْمَهُونَ (4)
أُوْلئِكَ الَّذِينَ لَهُمْ سُوءُ الْعَذابِ وَ هُمْ فِي الْآخِرَةِ هُمُ الْأَخْسَرُونَ (5) وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ (6)

ترجمه آيات … .. ص : 480

به نام خداي رحمان و رحيم.
طس اين آيه‌هاي قرآن و كتاب آشكار است (1).
كه هدايت و بشارتي براي مؤمنان مي‌باشد (2).
همان كساني كه نماز مي‌گزارند و زكات مي‌دهند و آنان، آري همانان به آخرت و سراي ديگر يقين دارند (3).
كساني كه به آخرت ايمان ندارند اعمالشان را به نظرشان آراسته‌ايم كه تا كور دل باشند (4).
آنها كساني هستند كه عذاب سخت دارند و آنان خود در آخرت زيانكارترند (5).
حقا كه تو قرآن را از جانب خدايي فرزانه و دانا فرا مي‌گيري (6).

بيان آيات … .. ص : 480

اشاره

بطوري كه از آيات صدر سوره و پنج آيه آخر آن بر مي‌آيد غرض اين سوره اين است كه ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 481
مردم را بشارت و انذار دهد و به همين منظور، مختصري از داستان‌هاي موسي، داود، سليمان، صالح و لوط (ع) را به عنوان شاهد ذكر نموده و در دنبال آن پاره‌اي از اصول معارف مانند وحدانيت خداي تعالي در ربوبيت و مانند معاد را ذكر نموده است.
" تِلْكَ آياتُ الْقُرْآنِ وَ كِتابٍ مُبِينٍ" اشاره به تلك- همانطور كه در اول سوره شعراء گفتيم- اشاره به آيات سوره است، آياتي كه بعدا نازل مي‌شود، و آياتي كه قبلا نازل شده، و تعبير به لفظ" تلك" كه مخصوص اشاره به دور است براي اين است كه به رفعت قدر و بلندي مرتبه آن آيات نيز اشاره كرده باشد.
كلمه" قرآن" اسم كتاب است و اگر آن را قرآن ناميده بدين جهت است كه خواندني است و كلمه" مبين" از إبانه به معناي اظهار است، و اگر كلمه كتاب را نكره آورد و نفرمود" و الكتاب المبين" براي اين بوده كه عظمت آن را برساند (چون نكره آوردن اسم، گاهي تفخيم و تعظيم را مي‌رساند)، و معناي جمله مورد بحث اين است كه اين آيات رفيع القدر و عظيم المنزله كه ما نازل مي‌كنيم آيات كتابي است خواندني و عظيم الشان، كتابي كه مقاصد خود را روشن مي‌كند و ابهام و پيچيدگي ندارد.
در مجمع البيان گفته: اگر آيات را به دو صفت" قرآن و كتاب" توصيف كرد، براي اين بود كه بفهماند همانطور كه با خواندن، ظاهر مي‌شود با نوشتن نيز ظاهر مي‌شود، و خلاصه به منزله ناطقي است كه معارف را آن هم از دو طريق خواندن و نوشتن بيان مي‌كند و اگر آن را با كلمه" مبين" توصيف كرد، براي اين بود كه آن را به ناطقي تشبيه كرده باشد كه روشن سخن مي‌گويد «1».
" هُديً وَ بُشْري لِلْمُؤْمِنِينَ" دو مصدر" هدي" و" بشري" يا به معناي اسم فاعلند، و يا اگر همان معناي مصدري مراد باشد به منظور مبالغه به اين تعبير آورده شده‌اند و معناي جمله اين است كه: اين كتاب مبين براي مؤمنين بسيار هدايت كننده و بشارت دهنده است.
" الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ … "
مقصود از ذكر نماز و زكات، ذكر نمونه‌اي از اعمال صالح است و اگر از ميان اعمال صالحه اين دو را نام مي‌برد، چون اين دو هر يك در باب خود ركن هستند، نماز در عبادتهاي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 210.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 482
راجع به خداي تعالي، و زكات در آنچه راجع به مردم است و از نظري ديگر، نماز در اعمال بدني و زكات در اعمال مالي.

[با تكذيب معاد، انسان متحير، و اعمالش حبط و بلا اثر است] … .. ص : 482

و اينكه فرمود:" وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ" وصف ديگري است براي مؤمنين، كه عطف شده به آن دو وصف ديگر، و اين وصف را به منظور اشاره به اين معنا آورده كه بفهماند اعمال صالح، وقتي در جاي خود قرار مي‌گيرد و به غرض و هدفي كه بايد مي‌رسد، كه توأم با يقين به آخرت باشد، زيرا عمل هر قدر هم صالح باشد، با تكذيب آخرت، اثرش خنثي و اجرش حبط مي‌شود، به دليل اينكه خداي تعالي فرموده:" وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ لِقاءِ الْآخِرَةِ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ" «1».
و اگر ضمير جمع را در جمله" وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ" تكرار كرد، با اينكه ممكن بود بفرمايد" و هم بالآخرة يوقنون … "، براي اين بود كه دلالت كند بر اينكه اين يقين به آخرت شان مردم با ايمان است و مردم با ايمان اهل يقينند و بايد چنين انتظاري از ايشان داشت و توقع نمي‌رود كه با داشتن ايمان به روز جزا كفر بورزند.
" إِنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ زَيَّنَّا لَهُمْ أَعْمالَهُمْ فَهُمْ يَعْمَهُونَ" كلمه" يعمهون" از" عمه"، به معناي تحير و سرگرداني در امري است و معناي زينت دادن عمل اين است كه، عمل را طوري قرار دهند كه آدمي مجذوب و شيفته آن شود و كساني كه ايمان به آخرت ندارند از آنجايي كه آن روز را كه غايت مسير انسان است قبول ندارند، بناچار آنان مي‌مانند و دنيا، و معلوم است كه دنيا هم نمي‌تواند غايت اعمال قرار گيرد، پس اين بي‌نوايان كه دست به دامان اعمال خود مي‌زنند، در راه زندگي متحير و سرگردانند، زيرا هدفي ندارند تا با اعمال خود به سوي آن هدف بروند.
" أُوْلئِكَ الَّذِينَ لَهُمْ سُوءُ الْعَذابِ وَ هُمْ فِي الْآخِرَةِ هُمُ الْأَخْسَرُونَ" اين جمله تهديدي است به مطلق عذاب، چه دنيوي و چه اخروي، چون دنبالش عذاب خصوص آخرت را خاطر نشان مي‌سازد و مي‌فرمايد:" وَ هُمْ فِي الْآخِرَةِ هُمُ الْأَخْسَرُونَ"، پس معلوم مي‌شود جمله اول مربوط به مطلق عذاب است و شايد وجه اينكه مي‌فرمايد: اينان در آخرت" أخسرون- زيانكارتران" هستند، اين است كه نامه اعمال ساير گنه‌كاران، هم مشتمل بر گناه است و هم مشتمل بر ثواب، كه مطابق آن اعمال، جزا داده مي‌شوند، اما اين بيچارگان گناهانشان در نامه‌ها ثبت شده، اما ثوابهايشان و كارهاي نيكشان
__________________________________________________
(1) و كساني كه به آيات ما و ديدار آخرت تكذيب مي‌كنند اعمالشان حبط مي‌شود. سوره اعراف، آيه 147.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 483
حبط شده، و ثبت نگشته است.
" وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ" كلمه" تلقيه" با كلمه" تلقين" تقريبا به يك معناست و اگر دو وصف" حكيم" و" عليم" را نكره آورد، هم به منظور تعظيم بود و هم تصريح كند به اينكه اين قرآن از ناحيه خداي تعالي است، تا خود حجتي باشد بر رسالت خاتم الانبياء (ص) و تاييدي باشد براي معارفي كه قبلا بيان داشت و صحه‌اي باشد براي آنچه از داستانهاي انبياء به زودي ذكر مي‌كند.
و اگر در ميان همه اسماي حسناي خدا دو نام شريف حكيم و عليم را ذكر كرده، براي آن بود كه دلالت كند بر اينكه نزول اين قرآن از ناحيه سرچشمه حكمت است، ديگر هيچ ناقضي نمي‌تواند آن را نقض كند و هيچ عامل وهني نمي‌تواند آن را موهون سازد و نيز، از ناحيه منبع علم است، پس هيچ دروغي در اخبار آن نيست، و هيچ خطايي در قضاوتش راه ندارد.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 484

[سوره النمل (27): آيات 7 تا 14] … .. ص : 484

اشاره

إِذْ قالَ مُوسي لِأَهْلِهِ إِنِّي آنَسْتُ ناراً سَآتِيكُمْ مِنْها بِخَبَرٍ أَوْ آتِيكُمْ بِشِهابٍ قَبَسٍ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ (7) فَلَمَّا جاءَها نُودِيَ أَنْ بُورِكَ مَنْ فِي النَّارِ وَ مَنْ حَوْلَها وَ سُبْحانَ اللَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ (8) يا مُوسي إِنَّهُ أَنَا اللَّهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (9) وَ أَلْقِ عَصاكَ فَلَمَّا رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانٌّ وَلَّي مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ يا مُوسي لا تَخَفْ إِنِّي لا يَخافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ (10) إِلاَّ مَنْ ظَلَمَ ثُمَّ بَدَّلَ حُسْناً بَعْدَ سُوءٍ فَإِنِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ (11)
وَ أَدْخِلْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ فِي تِسْعِ آياتٍ إِلي فِرْعَوْنَ وَ قَوْمِهِ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقِينَ (12) فَلَمَّا جاءَتْهُمْ آياتُنا مُبْصِرَةً قالُوا هذا سِحْرٌ مُبِينٌ (13) وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ (14)

ترجمه آيات … .. ص : 484

چون موسي به خانواده خود گفت: من آتشي مي‌بينم به زودي خبري از آن براي شما مي‌آورم يا شعله‌اي از آتش گرفته مي‌آورم تا شايد گرم شويد (7).
و چون به آتش رسيد ندا داده شد كه هر كه در اين آتش است و هر كه پيرامون آن است مبارك باد و پروردگار جهانيان منزه است (8).
اي موسي! مطلب از اين قرار است كه من خداي نيرومند فرزانه‌ام (9).
عصاي خويش را بيفكن و چون آن را ديد كه چون مار جست و خيز مي‌كند گريزان روي بگردانيد
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 485
و باز پس نگرديد، اي موسي بيم مدار، كه پيغمبران در پيشگاه من بيم نمي‌دارند (10).
مگر كسي كه ستم كرده سپس از پي بدي نيكي آورده باشد كه من آمرزگار و رحيمم (11).
و دستت را در گريبانت داخل كن كه سپيد و روشن بدون رنج در آيد همه اينها از جمله نه معجزه‌اي بود كه به سوي فرعون و قوم او برد كه آنان گروهي عصيان پيشه بودند (12).
و چون آيت‌هاي روشن ما به سويشان آمد گفتند: اين جادويي است آشكار (13).
از روي ستم و عصيان منكر آنها شدند، اما ضميرهايشان بدان يقين داشت، بنگر عاقبت مفسدان حسان بوده است (14).

بيان آيات … .. ص : 485

اشاره

اين آيات، ابتداي داستانهاي پنجگانه‌اي است كه گفتيم در اين سوره به عنوان استشهاد براي مطالب صدر سوره از قبيل تبشير و انذاري كه در آنها ذكر مي‌كند مي‌باشد و در سه داستان اول از آن پنج داستان يعني در داستان موسي و داوود و سليمان، جهت وعده را بر جهت وعيد غلبه داده و در دو تاي ديگر جانب وعيد، بيشتر رعايت شده است.
إِذْ قالَ مُوسي لِأَهْلِهِ … "
مراد از اهل موسي، همسرش، يعني دختر شعيب است، كه خداي تعالي در سوره قصص داستانش را آورده.
در مجمع البيان گفته: اينكه خطاب را به صيغه جمع آورده و فرموده است:" اتيكم- برايتان بياورم"، بدين سبب بوده كه همسر او با اينكه يك نفر بوده، اما قائم مقام چند نفر بوده است، چون در مواقع حساس و جاهاي وحشت انگيز يك نفر در ايجاد انس در دل آدمي كار چند نفر را مي‌كند «1».
احتمال هم دارد كه در آن روز به غير همسرش شخص و يا اشخاص ديگري از قبيل:
خادم، يا مكاري (كرايه دهنده)، يا غير آن همراهش بوده باشند.
و در مجمع البيان گفته:" انست" از" إيناس" به معناي ديدن است و بعضي گفته‌اند: معناي انست" احسست" است، يعني من احساس آتشي كردم، البته احساسي كه مايه دلگرمي شود، هر چه كه به آن ايناس داشته باشي آن را احساس كرده‌اي و دلت به آن
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ح 7، ص 211. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 486
آرامش و گرمي يافته «1».
و كلمه" شهاب" به طوري كه در مجمع آمده، نوري است كه چون عمود از آتش بر خيزد و همچنين هر نوري كه مانند عمود امتداد داشته باشد به آن شهاب مي‌گويند و مراد از شهاب در آيه مورد بحث شعله‌اي از آتش است «2» و در مفردات گفته: شهاب به معناي شعله‌اي از آتش افروخته است كه بالا رود، يا شعله‌اي كه در جو پيدا شود «3». و نيز در مفردات گفته:
كلمه" قبس" به معناي آن مقدار آتشي است كه از آتشي ديگر برداري «4» و كلمه" تصطلون" از اصطلاء است كه به معناي گرم شدن با آتش است.
سياق آيه ماجرايي را كه از اين داستان در سوره‌هاي ديگر آمده تاييد نموده و گواهي مي‌دهد بر اينكه موسي (ع) در اين هنگام كه از دور آتشي ديده، داشته خانواده‌اش را به سوي مصر مي‌برده ولي در بين حركت راه را گم كرده، و خودش و خانواده‌اش دچار سرما شده بودند و شب هم شبي بسيار تاريك بوده است در اين هنگام از دور آتشي ديده، خواسته است تا نزديك آن برود تا اگر انساني در كنار آن آتش يافت، از او راه را بپرسد و يا پاره‌اي آتش بگيرد و نزد اهلش برده در آنجا هيزمي آتش كند تا گرم شوند، لذا به خانواده‌اش گفت:
اينجا باشيد كه من احساس آتشي كردم و آن را ديدم، از جاي خود تكان نخوريد كه به زودي از آن آتش، يعني از كنار آن آتش خبري مي‌آورم و به راهنمايي او راه را پيدا مي‌كنم و يا شعله‌اي از آن آتش را مي‌آورم تا هيزمي آتش كنيد و گرم شويد.
و نيز، از سياق بر مي‌آيد كه آتش مذكور تنها براي آن جناب هويدا شده، و غير او كسي آن را نديده است، و گر نه بطور نكره نمي‌گفت: من آتشي مي‌بينم، بلكه آن را نشان مي‌داد و به آن اشاره مي‌كرد.
و اگر كلمه آوردن را تكرار كرد، و يك بار در آوردن خبر و باري ديگر در آوردن آتش آن را به كار برد، با اينكه ممكن بود بفرمايد:" سآتيكم منها بخبر او شهاب … "، براي اين بود كه نوع اين دو آوردن، مختلف بود.
" فَلَمَّا جاءَها نُودِيَ أَنْ بُورِكَ مَنْ فِي النَّارِ وَ مَنْ حَوْلَها وَ سُبْحانَ اللَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ" يعني وقتي نزد آتش آمد و آنجا حاضر شد ندايي به گوشش خورد كه" أَنْ بُورِكَ … "
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 7، ص 211.
(3)مفردات راغب، ماده" شهب".
(4)مفردات راغب، ماده" قبس".
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 487
(كلمه" بورك" مجهول ماضي از" برك" در باب مفاعله- مباركة- است. مترجم).
و" مباركه" به معناي دادن خير بسيار است، گفته مي‌شود:" باركه"، و نيز" بارك عليه"، و همچنين" بارك فيه"، يعني خير بسياري به او پوشانيد و خلعت بسياري به او آويخت، در سوره" طه" وقتي در داستان موسي (ع) به اينجا مي‌رسد، بجاي اين جمله در اينكه چه ندايي از آتش برخاست فرموده:" فَلَمَّا أَتاها نُودِيَ يا مُوسي إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُويً وَ أَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِما يُوحي" «1» از اين بيان چنين به نظر مي‌رسد كه منظور از" من حولها" در آيه مورد بحث، كسي است كه پيرامون آتش بوده، كه يا موسي به تنهايي بوده، يا اگر غير از او نيز بوده موسي هم بوده است و مراد از مباركه او، همان برگزيدن او بعد از تقديس او است.

[وجوه مختلف در باره مراد از" كسي كه در آتش است" كه در تكليم خداوند با موسي (عليه السلام) در طور (فَلَمَّا جاءَها نُودِيَ أَنْ بُورِكَ مَنْ فِي النَّارِ … ) آمده است] … .. ص : 487

و اما اينكه مراد از" مَنْ فِي النَّارِ- آنكه در آتش است" كيست؟
بعضي «2» گفته‌اند: خداست و معنايش اين است كه: مبارك است آن كسي كه سلطان و قدرتش در آتش ظهور كرده، چون صداي گفتگو از درخت برمي‌خاست، درختي كه به شهادت آيات سوره قصص، آتش اطرافش را احاطه كرده بود و بنا به گفته اين مفسر معناي آيه اين مي‌شود كه: مبارك است آن كسي كه با كلام خود از آتش براي تو تجلي كرد و خير كثير به تو داد، آن وقت جمله" وَ سُبْحانَ اللَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ" تنزيه خداست از اينكه جسم يا جسماني باشد و مكان بدو احاطه يابد و يا در دسترس حوادث قرار گيرد، نه اينكه منظور از آن به شگفت درآوردن موسي باشد، كه بعضي‌ها «3» گفته‌اند.
بعضي «4» ديگر از مفسران گفته‌اند: مراد از" مَنْ فِي النَّارِ" ملائكه‌اي است كه در آتش حاضر بوده‌اند، هم چنان كه مراد از" من حولها" موسي (ع) است.
بعضي «5» ديگر به عكس گفته‌اند، يعني گفته‌اند: مراد از جمله اولي موسي (ع) و مراد از دومي ملائكه است.
بعضي «6» هم گفته‌اند: در كلام تقديري هست و اصل آن" بورك من في المكان الذي
__________________________________________________
(1)همين كه نزد آتش آمد، ندا شد: اي موسي! به درستي كه من، خود من، پروردگار تو هستم، پس نعلين خود را بكن، كه تو در وادي مقدس طوا هستي، و من تو را برگزيدم، پس بدانچه وحي مي‌شوي گوش فرا ده. سوره طه، آيه 11.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 211.
(3)مجموعة من التفاسير، ج 4، ص 504.
(4 و 5)روح المعاني، ج 19، ص 160.
(6) تفسير فخر رازي، ج 24، ص 182.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 488
فيه النار" بوده، يعني مبارك است آن كسي كه در مكاني قرار دارد، كه آتش در آن مكان است و مقصود از آن مكان بقعه مباركه‌اي است كه درخت در آن قرار داشته است و در سوره قصص نام آن بقعه آمده، و مراد از" مَنْ فِيها" موسي (ع) است و مقصود از" من حولها" انبيايي هستند كه از آل ابراهيم و از بني اسرائيل در پيرامون آن بقعه يعني سرزمين شام منزل گزيده‌اند.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد از" مَنْ فِي النَّارِ" نور خداي تعالي، و مراد از" من حولها" موسي (ع) است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد از" مَنْ فِي النَّارِ" درخت است كه در احاطه آتش قرار داشت و مراد از" من حولها" ملائكه‌اي است كه خداي را تسبيح مي‌گفته‌اند. ليكن بيشتر اين وجوه تفسير به رأي است كه از نظر خواننده مخفي نمي‌باشد.
" يا مُوسي إِنَّهُ أَنَا اللَّهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" خداي تعالي در اين جمله خود را براي موسي معرفي مي‌كند، تا بداند آن كسي كه دارد با او سخن مي‌گويد پروردگار متعال اوست. پس، اين آيه در اين سوره در برابر آيه" نُودِيَ يا مُوسي إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ … " مي‌باشد، كه خواننده بايد به سوره طه مراجعه نموده، و در آن دقت كند.
" وَ أَلْقِ عَصاكَ فَلَمَّا رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانٌّ وَلَّي مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ" كلمه" تهتز" از اهتزاز است، كه به معناي تحريك به شدت است و" جان" به معناي مار كوچكي است كه به سرعت مي‌دود، و" مدبرا" از إدبار است كه خلاف اقبال را معنا مي‌دهد و" يعقب" از تعقيب است كه به معناي حمله بعد از فرار است يعني كسي كه دشمن را تعقيب مي‌كند اگر دشمن فرار كرد و دوباره حمله كرد او هم حمله كند.
و در آيه، حذف و ايجازي به كار رفته، كه" فا" ي فصيحه از آن خبر مي‌دهد، چون بعد از آنكه فرمود:" عصايت را بينداز"، به دنبالش فرمود:" پس همين كه ديد به شدت به حركت در آمد" و از كلمه" پس همين كه" فهميده مي‌شود كه تقدير كلام چنين بوده:" عصايت را بينداز، پس همين كه عصايش را افكند و ناگهان به صورت اژدهايي آشكار شده درآمد كه داشت به شدت حركت مي‌كرد و مثل يك مار كوچك جست و خيز مي‌كرد- چون آن را بديد كه به شدت حركت مي‌كند- رو به عقب فرار كرد … ".
__________________________________________________
(1)مجموعه من التفاسير، ج 4، ص 504.
(2)روح المعاني، ج 19، ص 161.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 489

[بيان عدم منافات بين تشبيه عصاي موسي (عليه السلام) بعد از القاء، به" ثعبان مبين مار بزرگ" و به" جان مار كوچك"] … .. ص : 489

در اينجا سؤالي پيش مي‌آيد و آن اين است كه: چرا در دو سوره اعراف و شعراء در مورد همين داستان عصاي زنده شده را" ثُعْبانٌ مُبِينٌ" خواند، كه نام مار بسيار بزرگ و عظيم الجثه است ولي در اين سوره آن را به" جان" كه نام مار كوچك است تشبيه كرده است؟
جواب از اين سؤال اين است كه: تشبيه تنها از نظر اهتزاز و سرعت حركت و اضطراب است، نه از نظر كوچكي و بزرگي، چون آنچه مايه شگفتي است اين است كه يك چوب دستي به صورت اژدهايي به صورتهاي عظيم الجثه و هول انگيز در آيد، آن وقت بر خلاف اژدهاهاي ديگر مانند يك مار كوچك جست و خيز كند و به سرعت آن بدود و نخواسته است خود عصا و يا ثعبان را به خود" جان" تشبيه كند.
بعضي «1» ديگر در رفع اين منافات دو جور تشبيه گفته‌اند به اينكه: عصاي موسي به صور مختلفي در مي‌آمده، در اولين بار به صورت ماري كوچك در آمد، كه در سوره طه از آن خبر داده، مي‌فرمايد:" فَأَلْقاها فَإِذا هِيَ حَيَّةٌ تَسْعي" «2» و در موقعي كه پيش روي فرعون آن را به زمين انداخت به صورت اژدهايي آشكار در آمد، هم چنان كه در سوره اعراف و شعراء آمده است.
ليكن اين وجه درست نيست، هر چند از نظر سياق آيات، وجه خوبي است، ولي اين اشكال بر آن وارد است كه يا مي‌گويي عصا مار نشد، كه صحيح است و يا مي‌گويي مار شد كه در اين صورت معنا ندارد بفرمايد مار، مثل مار شد، به خلاف وجهي كه ما گفتيم چون در وجه ما تشبيه به مار تنها از نظر سرعت جست و خيز است گويا فرموده عصا اژدها شد اژدهايي كه از نظر سرعت جست و خيز، گويي مار كوچكي است، پس وجهي كه در دفع اشكال مورد اعتماد است همان وجه گذشته است.
" يا مُوسي لا تَخَفْ إِنِّي لا يَخافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ" اين جمله حكايت خود آن خطابي است كه در آنجا- يعني در كنار آتش طور- صدور يافته، پس در معناي اين است كه:" قال اللَّه يا موسي لا تخف … - خداي تعالي فرمود اي موسي نترس كه رسولان نزد من نمي‌ترسند".
و جمله" لا تخف" نهي مطلق است كه او را از تمامي ترسيدنيها كه ممكن است پيش بيايد امنيت مي‌دهد و مي‌رساند مادامي كه در حضور پروردگار و مقام قرب او است هيچ مكروهي به او نمي‌رسد، نه از ناحيه عصا و نه از غير آن. و به همين جهت نهي مزبور را تعليل كرد به اينكه:" چون رسولان در حضور من نمي‌ترسند"، وجه تعليل اين است كه: كلمه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 212.
(2)پس آن را بيفكند، پس ناگهان آن را ديد كه ماري شد و مي‌دود. سوره طه، آيه 20.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 490
" لدي" در اين جمله مي‌فهماند كه مقام قرب و حضور، ملازم با امن است و ممكن نيست امنيت آن با مكروهي جمع شود، مؤيد اين تعليل اين است كه در سوره قصص به جاي اين عبارت فرموده:" إِنَّكَ مِنَ الْآمِنِينَ- همانا تو از ايمناني"، پس در نتيجه از آيه مورد بحث اين معنا به دست مي‌آيد كه: از هيچ چيز مترس، چون تو از مرسلين هستي، و مرسلان- كه در مقام قرب مايند- از هر گزندي ايمنند و ايمني با ترس جمع نمي‌شود.

[بيان اينكه ترس و گريختن موسي (عليه السلام) با ديدن تبديل عصا به مار، مذموم نبوده و توضيحي در باره جمله:" إِنِّي لا يَخافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ" و استثناي" إِلَّا مَنْ ظَلَمَ ثُمَّ بَدَّلَ حُسْناً … "] … .. ص : 490

و اما اينكه موسي كه از بزرگان و مرسلان بود، چرا از عصا كه به صورتي هائل و هول انگيز، يعني ماري پر جست و خيز در آمده بود ترسيد؟ جوابش اين است كه: اين اثر طبيعت و جبلت آدمي است كه وقتي به منظره‌اي هول انگيز، آن هم بي سابقه بر مي‌خورد، كه هيچ راهي براي دفع آن به نظرش نمي‌رسد مگر فرار كردن، قهرا پا به فرار مي‌گذارد، مخصوصا كسي كه هيچ سلاحي براي دفاع ندارد، عصايي هم كه تنها سلاح او بوده خود به آن صورت هول انگيز در آمده، قبلا هم از ناحيه خدا دستوري نگرفته بود، كه اگر عصايت اژدها شد فرار مكن و در جاي خود بايست، بلكه تنها اين دستور رسيده بود كه" أَلْقِ عَصاكَ" و او هم امتثال كرد و معلوم است كه فرار از خطرهاي بزرگ آن هم از كسي كه دافع و چاره‌اي جز فرار ندارد، جزو ترسهاي مذموم نيست، تا كسي موسي را به داشتن آن مذمت كند.
و اما اين كه خداي تعالي به او فرمود:" إِنِّي لا يَخافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ"، انبياء و مرسلين مادامي كه در جوار پروردگارشان هستند از چيزي نمي‌ترسند، اين كرامت خود ايشان و از ناحيه خودشان نيست،- تا چون موسي نداشت بگوييم رسولي ناقص بوده- بلكه اين فضيلت را به تعليم و تاديب خدا به دست مي‌آورده‌اند و چون آن شب، يعني شب طور، اولين موقفي بود كه خدا موسي را به مقام قرب خود برد و افتخار هم سخني و رسالت و كرامت خود را به وي اختصاص داد، لذا اين دستورش كه فرمود:" لا تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ الْآمِنِينَ" و آيه ديگر كه فرمود:" لا تَخَفْ إِنِّي لا يَخافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ"، همه همان تعليم و تاديب الهي است نه مذمت و سرزنش.
" إِلَّا مَنْ ظَلَمَ ثُمَّ بَدَّلَ حُسْناً بَعْدَ سُوءٍ فَإِنِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ" آنچه درباره اين استثناء مي‌توان گفت- و خدا داناتر است- اين است كه بعد از آنكه در آيه قبلي خبر داد كه مرسلين ايمنند و ترسي ندارند، از اين خبر فهميده شد كه غير مرسلين همه اهل ظلمند و ايمن از عذاب نيستند و بايد بترسند و چون اين مفهوم به كليتش درست نبود، لذا در اين آيه اهل توبه را از بين غير مرسلين، يعني از اهل ظلم استثناء كرده، فهماند كه اهل توبه به خاطر اينكه توبه كردند و ظلم خود را- كه همان سوء بوده باشد- به حسن مبدل كردند،
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 491
مغفور و مرحومند و آنها هم مانند مرسلين خوفي ندارند.
بنا بر اين، استثناء اهل توبه از بين مرسلين، با اينكه داخل آنان نبودند، استثناء منقطع است و مراد از" ظلم" هم مطلق نافرماني خدا، و مراد از" حسن بعد از سوء" هم توبه بعد از معصيت و يا عمل صالح بعد از عمل سوء است و معناي آيه مورد بحث اين است كه: هر چند گفتيم غير انبياء همه ظالمند، و ليكن كسي كه با ارتكاب گناه ظلم مي‌كند و سپس آن گناه و سوء را مبدل به حسن مي‌سازد، يعني توبه مي‌كند يا عمل صالحي انجام مي‌دهد، من كه غفور و رحيمم ظلم او را مي‌آمرزم و به او ترحم مي‌كنم، پس او نيز نبايد بعد از اين از چيزي بترسد.
" وَ أَدْخِلْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ … "
در اين آيه كلمه" سوء" به برص كه يك نوع بيماري خطرناك پوستي است تفسير شده، كه قبلا هم ذكرش گذشت و ممكن است از سياق استظهار شود كه:
اولا: جمله" فِي تِسْعِ آياتٍ إِلي فِرْعَوْنَ وَ قَوْمِهِ"، حال از دو معجزه عصا و يد بيضا باشد و معنا چنين باشد كه: اي موسي! تو عصايت را بينداز و دستت را به گريبان كن، در حالي كه اين دو معجزه دو تا از نه معجزه‌اي باشد كه براي دعوت فرعون و قومش به تو داديم.
و ثانيا: اينكه دو معجزه مذكور دو تا از آن نه معجزه باشد كه ما در تفسير آيه" وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسي تِسْعَ آياتٍ بَيِّناتٍ" «1» درباره اينكه اين نه معجزه كدام است بحث مفصلي كرديم، و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" فَلَمَّا جاءَتْهُمْ آياتُنا مُبْصِرَةً قالُوا هذا سِحْرٌ مُبِينٌ" كلمه" مبصرة" به معناي واضح و روشن است و اينكه در مقابل گفتند:" هذا سِحْرٌ مُبِينٌ"، در حقيقت اهانتي بوده كه به آيات خدا كردند و دلالت واضح آنها را بر حقانيت دعوت موسي، به هيچ گرفتند و حتي نسبت به عدد آنها هم توجهي نكردند و جز به اين مقدار كه اين كارها هم كاري است، عنايتي بدان نورزيدند.
" وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا … "
راغب گفته است: كلمه" جحد" به معناي انكار چيزي است كه در دل ثبوتش مسلم شده و يا اثبات چيزيست كه در قلب نفي آن به ثبوت رسيده است «2»، و كلمه استيقان و يقين هر دو به يك معناست.
__________________________________________________
(1)سوره اسري، آيه 101.
(2)مفردات راغب، ماده" جحد". [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 492

[سوره النمل (27): آيات 15 تا 44] … .. ص : 492

اشاره

وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ وَ سُلَيْمانَ عِلْماً وَ قالا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي فَضَّلَنا عَلي كَثِيرٍ مِنْ عِبادِهِ الْمُؤْمِنِينَ (15) وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ وَ قالَ يا أَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَ أُوتِينا مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ إِنَّ هذا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِينُ (16) وَ حُشِرَ لِسُلَيْمانَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ وَ الطَّيْرِ فَهُمْ يُوزَعُونَ (17) حَتَّي إِذا أَتَوْا عَلي وادِ النَّمْلِ قالَتْ نَمْلَةٌ يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (18) فَتَبَسَّمَ ضاحِكاً مِنْ قَوْلِها وَ قالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلي والِدَيَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ وَ أَدْخِلْنِي بِرَحْمَتِكَ فِي عِبادِكَ الصَّالِحِينَ (19)
وَ تَفَقَّدَ الطَّيْرَ فَقالَ ما لِيَ لا أَرَي الْهُدْهُدَ أَمْ كانَ مِنَ الْغائِبِينَ (20) لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِيداً أَوْ لَأَذْبَحَنَّهُ أَوْ لَيَأْتِيَنِّي بِسُلْطانٍ مُبِينٍ (21) فَمَكَثَ غَيْرَ بَعِيدٍ فَقالَ أَحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ وَ جِئْتُكَ مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ يَقِينٍ (22) إِنِّي وَجَدْتُ امْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ لَها عَرْشٌ عَظِيمٌ (23) وَجَدْتُها وَ قَوْمَها يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ فَهُمْ لا يَهْتَدُونَ (24)
أَلاَّ يَسْجُدُوا لِلَّهِ الَّذِي يُخْرِجُ الْخَبْ‌ءَ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ يَعْلَمُ ما تُخْفُونَ وَ ما تُعْلِنُونَ (25) اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ (26) قالَ سَنَنْظُرُ أَ صَدَقْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْكاذِبِينَ (27) اذْهَبْ بِكِتابِي هذا فَأَلْقِهْ إِلَيْهِمْ ثُمَّ تَوَلَّ عَنْهُمْ فَانْظُرْ ما ذا يَرْجِعُونَ (28) قالَتْ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتابٌ كَرِيمٌ (29)
إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ (30) أَلاَّ تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ (31) قالَتْ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي أَمْرِي ما كُنْتُ قاطِعَةً أَمْراً حَتَّي تَشْهَدُونِ (32) قالُوا نَحْنُ أُولُوا قُوَّةٍ وَ أُولُوا بَأْسٍ شَدِيدٍ وَ الْأَمْرُ إِلَيْكِ فَانْظُرِي ما ذا تَأْمُرِينَ (33) قالَتْ إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ (34)
وَ إِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّةٍ فَناظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ (35) فَلَمَّا جاءَ سُلَيْمانَ قالَ أَ تُمِدُّونَنِ بِمالٍ فَما آتانِيَ اللَّهُ خَيْرٌ مِمَّا آتاكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ (36) ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ (37) قالَ يا أَيُّهَا الْمَلَؤُا أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِها قَبْلَ أَنْ يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ (38) قالَ عِفْرِيتٌ مِنَ الْجِنِّ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِكَ وَ إِنِّي عَلَيْهِ لَقَوِيٌّ أَمِينٌ (39)
قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَنِي أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ وَ مَنْ شَكَرَ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ (40) قالَ نَكِّرُوا لَها عَرْشَها نَنْظُرْ أَ تَهْتَدِي أَمْ تَكُونُ مِنَ الَّذِينَ لا يَهْتَدُونَ (41) فَلَمَّا جاءَتْ قِيلَ أَ هكَذا عَرْشُكِ قالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ وَ أُوتِينَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها وَ كُنَّا مُسْلِمِينَ (42) وَ صَدَّها ما كانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنَّها كانَتْ مِنْ قَوْمٍ كافِرِينَ (43) قِيلَ لَهَا ادْخُلِي الصَّرْحَ فَلَمَّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَ كَشَفَتْ عَنْ ساقَيْها قالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوارِيرَ قالَتْ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ (44)
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 493

ترجمه آيات … .. ص : 493

ما به داوود و سليمان دانشي داديم و گفتند: سپاس خداي را كه ما را بر بسياري از بندگان مؤمن خويش برتري داد (15).
و سليمان وارث داوود شد و گفت: اي مردم به ما زبان پرندگان تعليم داده شده و همه چيزمان داده‌اند كه اين برتري آشكاري است (16). ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 494
و سپاهيان سليمان از جن و انس و پرنده فراهم شدند و به نظم آمدند (17).
تا چون به وادي مورچه رسيدند مورچه‌اي گفت: اي مورچگان به لانه‌هاي خود برويد تا سليمان و سپاهيان او به غفلت شما را پايمال نكنند (18).
سليمان لبخندي زد و از گفتار او خنديد و گفت: پروردگارا! مرا وادار كن تا نعمتي را كه به من و پدر و مادرم مرحمت فرموده‌اي سپاس دارم و عملي شايسته كنم كه آن را پسند كني و مرا به رحمت خويش در صف بندگان شايسته‌ات در آور (19).
و جوياي مرغان شد و گفت: چرا هدهد را نمي‌بينم مگر او غايب است (20).
وي را عذاب مي‌كنم عذابي سخت و يا سرش را مي‌برم مگر آنكه عذري روشن بياورد (21).
كمي بعد شانه بسر و هدد آمد و گفت: چيزي ديده‌ام كه تو نديده‌اي و براي تو از سبا خبر درست آورده‌ام (22).
زني ديدم كه بر آنان سلطنت مي‌كند و همه چيز دارد و او را تختي بزرگ است (23).
وي را ديدم كه با قومش به جاي خدا آفتاب را سجده مي‌كردند و شيطان اعمالشان را بر ايشان زينت داده و از راه منحرفشان كرده و هدايت نيافته‌اند (24).
تا خدايي را سجده كنند كه در آسمانها و زمين هر نهاني را آشكار مي‌كند و آنچه را نهان كنند و يا عيان سازند مي‌داند (25).
خداي يكتا كه خدايي جز او نيست و پروردگار عرش بزرگ است (26).
سليمان گفت: خواهيم ديد آيا راست مي‌گويي يا از دروغگوياني (27).
اين نامه مرا ببر و نزد ايشان بيفكن، سپس برگرد ببين چه مي‌گويند (28).
(ملكه سبا) گفت: اي بزرگان مملكت نامه‌اي گرامي نزدم افكنده‌اند (29).
از جانب سليمان است و به نام خداي رحمان و رحيم است (30).
كه بر من تفوق مجوييد و مطيعانه پيش من آييد (31).
گفت: اي بزرگان مرا در كارم نظر دهيد كه من بدون حضور شما هيچ كاري را انجام نداده‌ام (32).
گفتند: ما نيرومند و جنگ‌آوراني سخت‌كوش هستيم ولي كار به اراده تو بستگي دارد ببين چه فرمان مي‌دهي تا اطاعت كنيم (33).
گفت: پادشاهان وقتي به شهر و كشوري وارد شوند تباهش كنند و عزيزانش را ذليل سازند كارشان همواره چنين بوده (34).
من هديه‌اي به سوي آنها مي‌فرستم ببينم فرستادگان چه خبر مي‌آورند (35).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 495
و چون (فرستادگان ملكه سبا) نزد سليمان آمدند سليمان گفت: آيا مرا به مال مدد مي‌دهيد؟ آنچه خدا به من داده بهتر از اين است كه به شما داده است، شماييد كه اين هديه در نظرتان ارج دارد و از آن خوشحاليد (36).
نزد ايشان بازگرد كه سپاهي به سوي شما آريم كه تحمل آن نياريد و از آنجا به ذلت و در عين حقارت بيرونتان مي‌كنيم (37).
گفت: اي بزرگان كدامتان پيش از آنكه ملكه سبا نزد من آيد تخت وي را برايم مي‌آورد (38).
عفريتي از جن گفت: پيش از آن كه از مجلس خود برخيزي تخت را نزدت مي‌آورم كه براي اين كار توانا و امينم (39).
و آن كسي كه از كتاب اطلاعي داشت گفت: من آن را قبل از آنكه نگاهت برگردد (در يك چشم بهم زدن) نزدت مي‌آورم و چون تخت را نزد خويش پا بر جا ديد گفت: اين از كرم پروردگار من است تا بيازمايدم كه آيا سپاس مي‌دارم يا كفران مي‌كنم، هر كه سپاس دارد براي خويش مي‌دارد و هر كه كفران كند پروردگارم بي نياز و كريم است (40).
(سليمان) گفت: تختش را براي او وارونه كنيد ببينم آيا آن را مي‌شناسد يا نه (41).
و چون بيامد بدو گفتند: آيا تخت تو چنين است؟ گفت: گويي همين است از اين پيش ما از اين سلطنت خبر داشتيم و تسليم هم بوديم (42).
و خدايش از آنچه كه به جاي او مي‌پرستيد بازداشت كه وي از گروه كافران بود (43).
بدو گفتند: به حياط قصر داخل شو، و چون آن را بديد پنداشت آبي عميق است و ساقهاي خويش را عريان كرد، سليمان گفت: اين (آب نيست بلكه) قصري است از بلور صاف (ملكه سبا) گفت: من به خويش ستم كرده‌ام، اينك با سليمان، مطيع پروردگار جهانيان مي‌شوم (44).

بيان آيات … .. ص : 495

اشاره

اين آيات پاره‌اي از داستانهاي داوود و سليمان (ع) را بيان مي‌نمايد و عجايبي از اخبار سليمان و سلطنتي كه خدا به وي داده بود نيز ذكر مي‌كند.
" وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ وَ سُلَيْمانَ عِلْماً … "
اينكه علم را نكره آورد، و فرمود:" به داوود و سليمان علمي داديم" اشاره است به عظمت و اهميت امر آن، و در جاء ديگر قرآن علم داوود را از علم سليمان جدا ذكر كرده، در
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 496
باره علم داوود فرموده:" وَ آتَيْناهُ الْحِكْمَةَ وَ فَصْلَ الْخِطابِ" «1» و از آياتي كه به علم سليمان اشاره كرده آيه" فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ وَ كُلًّا آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً" «2» كه ذيل آيه، شامل علم و حكمت هر دو مي‌شود.
" وَ قالا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي فَضَّلَنا عَلي كَثِيرٍ مِنْ عِبادِهِ الْمُؤْمِنِينَ"- مراد از اين" برتري دادن"، يا برتري به علم است، كه چه بسا سياق آيه نيز آن را تاييد مي‌كند و يا برتري به همه مواهبي است كه خداي تعالي به آن جناب اختصاص داده، مانند: تسخير كوه‌ها و مرغان و نرم شدن آهن براي داوود و ملكي كه خدا به او ارزاني داشت و تسخير جن و حيوانات وحشي و مرغان و همچنين تسخير باد براي سليمان و دانستن زبان حيوانات و سلطنت كذايي سليمان و اين احتمال دوم، يعني، برتري آن دو بزرگوار بر ساير مردم از جهت همه مواهبي كه خدا به آن دو ارزاني داشته از اطلاق كلمه" فضلنا" استفاده مي‌شود.
و اين آيه شريفه يعني آيه" وَ قالا الْحَمْدُ لِلَّهِ … " به هر تقدير،- چه به احتمال اول و چه به احتمال دوم- به منزله نقل اعتراف آن دو بزرگوار بر تفضيل الهي است. پس در نتيجه، اين اعتراف و اعترافهايي كه بعدا از سليمان نقل مي‌شود مثل شاهدي است كه مدعاي صدر سوره را كه به مؤمنين بشارت مي‌داد به زودي پاداشي به آنان مي‌دهد كه مايه روشني دل و ديده‌شان باشد اثبات مي‌كند.

[نبوت و علم انبيا (ع) اكتسابي نيست و از ديگران به ارث هم نميبرند] … .. ص : 496

" وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ … "
يعني سليمان مال و ملك را از داوود ارث برد. و اينكه بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند:
مراد از اين ارث، ارث بردن نبوت و علم است، صحيح نيست، براي اينكه نبوت ارثي نيست، چون قابل انتقال نيست، و اما علم، هر چند با نوعي عنايت و مجاز مي‌توان گفت كه قابل انتقال است- نه حقيقتا- براي اينكه استاد، علم را از خود به شاگرد انتقال نمي‌دهد، و گرنه بايد ديگر خودش علم نداشته باشد ليكن اين انتقال مجازي هم، در علم فكري است، كه با درس خواندن به دست مي‌آيد و علمي كه انبياء اختصاص به آن داده شده‌اند، از مقوله درس خواندن نيست، بلكه كرامتي است از خدا به ايشان، كه دست فكر و ممارست بدان نمي‌رسد، ممكن است با همان عنايت و مجازگويي بگوييم فلان مرد عادي علم را از پيغمبري ارث
__________________________________________________
(1)به وي حكمت و علم داوري داديم. سوره ص، آيه 20.
(2)ما حكمت را به سليمان فهمانديم، و هر يك از انبياء را حكمي و علمي داديم. سوره انبياء، آيه 79.
(3)روح المعاني، ج 19، ص 170.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 497
برده، يعني آن پيغمبر وي را تعليم داده، ولي نمي‌شود گفت: فلان پيغمبر علم خود را از پيغمبر ديگر يا از غير پيغمبر ارث برده است.
" وَ قالَ يا أَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ"- از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه سليمان (ع) مي‌خواهد در اين جمله از خودش و پدرش، كه خود او نيز از آن جناب است به داشتن برتريهايي كه گذشت مباهات كند و اين در حقيقت از باب تحديث به نعمت است، كه خداي تعالي در سوره ضحي رسول گرامي اسلام را بدان مامور مي‌فرمايد: وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ" «1».
و اما اينكه بعضي «2» از مفسرين اصرار كرده‌اند بر اينكه ضمير در كلمه" علمنا" و" اوتينا" تنها به سليمان بر مي‌گردد، نه به او و پدرش و اينكه اگر گفته: ما را چنين و چنان كرده‌اند و نگفته مرا، از اين باب است كه عادت پادشاهان و بزرگان بر اين بوده كه در گفتگوها از خود به" ما" يعني من و لشكر و خدمتكاران و وزرايم تعبير مي‌كنند، تا سياست ملكداري رعايت شده باشد، سخني است كه آن طور كه شايد و بايد سياق با آن نمي‌سازد.
و مراد از كلمه" ناس" همان معناي ظاهري آن، يعني عموم افراد جامعه است، بدون تميز يكي از ديگري و اينكه بعضي «3» گفته‌اند: مراد از آن عظماي اهل مملكت، يا علماي ايشان است، صحيح نيست.

[مقصود از" مَنْطِقَ الطَّيْرِ" در سخن سليمان (عليه السلام) در مقام تحديث به نعمت:" قالَ يا أَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ … "] … .. ص : 497

و كلمه" منطق" و نيز كلمه" نطق" هر دو به معناي صوت يا صوت‌هاي متعارفي است كه از حروفي تشكيل يافته و طبق قرارداد واضع لغت، بر معني‌هايي كه منظور نظر ناطق است دلالت مي‌كند و در اصطلاح، اين صوتها را كلام مي‌گويند و بنا بر آنچه راغب گفته:
اين دو كلمه جز بر سخنان انسان اطلاق نمي‌شود «4»،- مثلا به صداي گوسفند و يا گنجشك نطق يا منطق گفته نمي‌شود- ولي در قرآن كريم در معنايي وسيعتر استعمال شده و آن عبارت است از دلالت هر چيزي بر مقصودش، مثلا در قرآن كريم دلالت پوست بدن را نطق خوانده فرموده است:" وَ قالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا قالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ" «5».
__________________________________________________
(1)به همه بگوييد كه خدا چه نعمتهايي را به من ارزاني داشته. سوره ضحي، آيه 11.
(2)تفسير كشاف، ج 3، ص 354.
(3)روح المعاني، ج 19، ص 171.
(4)مفردات راغب، ماده" نطق".
(5)مجرمين به پوست بدنهاي خود مي‌گويند: چرا عليه ما گواهي داديد؟ در پاسخ مي‌گويند آن خدايي كه هر چيز را به نطق در مي‌آورد ما را به نطق در آورد. سوره حم سجده، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 498
و اين استعمال قرآن يا از باب تحليل معناست، كه قرآن كريم در بيشتر معاني و مفاهيمي كه تنها در جسمانيات استعمال مي‌شود بكار برده و آن را در غير جسمانيات نيز به كار مي‌برد، مثل ديدن و نظر كردن و شنيدن و لوح و قلم و عرش و كرسي و غير آن كه از نظر لغت موارد استعمالشان تنها جسمانيات است، ولي قرآن با تحليل معاني آنها، در غير جسمانيات هم به كار مي‌برد و يا اين است كه اصولا اينگونه واژه‌ها براي معنايي اعم از جسمانيات درست و وضع شده، و اختصاص آن (منطق) به انسان از باب انصراف و كثرت استعمال است (مثلا كرسي را بيشتر در يك تخت داراي پايه بكار برده‌ايم، خيال مي‌كنيم كه معناي آن تنها تخت اين چنيني است). به هر حال- چه آن باشد و چه اين- منطق طير عبارت است از هر طريقي كه مرغها به آن طريق مقاصد خود را با هم مبادله مي‌كنند و تا آنجا كه از تدبر در احوال حيوانات به دست آمده، معلوم شده است كه هر صنفي از اصناف حيوانات و يا لا اقل هر نوعي، صوت‌هايي ساده،- و بدون تركيب- دارند، كه در موارد خاصي كه به هم بر مي‌خورند و يا با هم هستند به كار مي‌برند. مثلا هنگامي كه غريزه جنسيشان به هيجان آمده يك جور، و هنگامي كه مي‌خواهند بر يكديگر غلبه كنند جوري ديگر، و هنگام ترس طوري، و هنگام التماس و استغاثه به ديگران طوري ديگر، البته اين صداهاي مختلف در مواقع مختلف مختص به مرغان نيست، بلكه ساير حيوانات نيز دارند.
ولي آنچه مسلم است، مقصود از منطق طير در آيه شريفه اين معناي ظاهري نيست، بلكه معنايي است دقيقتر و وسيعتر از آن، به چند دليل:
اول اينكه: سياق آيه گواهي مي‌دهد بر اينكه سليمان (ع) از نعمتي حديث مي‌كند كه اختصاصي خودش بوده و در وسع عامه مردم نبوده، كه به آن دست يابند و او كه بدان دست يافته به عنايت خاص الهي بوده است. و اين معناي ظاهري كه براي منطق طير كرديم چيزي نيست كه غير از سليمان كسي بدان دست نيابد، بلكه هر كسي مي‌تواند در زندگي حيوانات دقت نموده زبان آنها را بفهمد، (كه مثلا چه صدايي علامت خشم، و چه صدايي علامت رضا است، چه صدايي علامت گرسنگي و چه صدايي علامت تشنگي و امثال آن است.
دليل دوم اينكه: محاوره‌اي كه خداي تعالي در آيات بعدي از سليمان و هدهد حكايت فرموده، متضمن معارف عاليه‌اي است كه در وسع صداهاي هدهد نيست، چون صداهايي كه اين حيوان در احوال مختلف از خود سر مي‌دهد انگشت شمار است و اين چند
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 499
صدا كجا مي‌تواند كسي را از راه تركيب آنها با هم به اين معارف دلالت كند؟
آري در كلام اين حيوان ذكر خداي سبحان و وحدانيت او و قدرت و علم و ربوبيتش و عرش عظيم او و نيز ذكر شيطان و جلوه‌گري‌هايش در اعمال زشت و همچنين ذكري از هدايت و ضلالت و مطالبي ديگر آمده و از معارف بشري نيز مطالب بسياري چون پادشاه سبا و تخت او و اينكه آن پادشاه زن بود و قوم او كه براي آفتاب سجده مي‌كردند، آمده و سليمان (ع) مطالبي به هدهد فرموده، از جمله اينكه به او دستور داده به سبا برود و نامه او را ببرد و در آنجا نزد ايشان بيندازد و بعد بنشيند و ببيند چه مي‌گويند و چه مي‌كنند و بر هيچ دانشمندي كه در معاني تعمق دارد پوشيده نيست كه آگاهي به اين همه مطالب عميق و معارف بسياري كه هر يك داراي اصول ريشه‌دار علمي است، منوط به داشتن هزاران هزار معلومات ديگر است، كه چند صداي ساده هدهد نمي‌تواند آن معاني را برساند.
علاوه بر اين، هيچ دليلي نداريم بر اينكه هر صدايي كه حيوان در نطق مخصوص به خودش يا در صداهاي مخصوصش، از خود سر مي‌دهد حس ما مي‌تواند آن را درك كرده و تميزش دهد، به شهادت اينكه يكي از نطق‌ها كه سليمان (ع) آن را مي‌شناخت سخناني است كه قرآن در آيات بعد، از مورچه بزرگ حكايت كرده و حال آنكه اين حيوان صدايي كه به گوش ما برسد ندارد، و نيز سخن ما را تاييد مي‌كند كشفي كه اخيرا علماي طبيعي امروز كرده‌اند كه اصولا ساختمان گوش انسان طوري است كه تنها صداهايي مخصوص و ناشي از ارتعاشات مادي مخصوص را مي‌شنود و آن ارتعاشي است كه در ثانيه كمتر از شانزده هزار و بيشتر از سي و دو هزار نباشد كه اگر ارتعاش جسمي كمتر از آن و يا بيشتر از آن باشد، حس سامعه و دستگاه شنوايي انسان از شنيدن آن عاجز است، ولي معلوم نيست كه حس شنوايي ساير حيوانات نيز عاجز از شنيدن آن باشد، ممكن است آنچه را كه ما نمي‌شنويم و يا بعضي از آنها را ساير حيوانات بشنوند.
دانشمندان حيوان‌شناس هم به عجايبي از فهم دقيق و درك لطيف بعضي حيوانات مانند اسب و سگ و ميمون و خرس و زنبور و مورچه و غير آن برخورده‌اند، كه به نظير آنها در اكثر افراد آدميان بر نخورده‌اند.
پس، از آنچه گذشت، روشن شد كه از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه براي مرغان منطقي است كه خداي سبحان علم آن را تنها به سليمان (ع) داده بود. و اينكه بعضي «1» از
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 353.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 500
مفسرين گفته‌اند كه: نطق مرغان معجزه‌اي براي آن جناب بوده و گر نه خود مرغان هيچ يك زبان و نطق ندارند، حرف صحيحي نيست.
" وَ أُوتِينا مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ"- يعني خداي تعالي از هر چيزي به ما عطايي داده، و جمله" از هر چيزي" هر چند شامل تمامي موجوداتي مي‌شود كه ممكن است وجودش فرض شود، چون مفهوم" شي‌ء- چيز" از عمومي‌ترين مفاهيم است، مخصوصا وقتي كلمه" كل: هر" نيز بر سرش در آيد- و ليكن از آنجايي كه مقام آن جناب، مقام حديث به نعمت بوده، ناچار مقصود از كلمه" هر چيز" تنها هر چيزي است كه اگر به آدمي داده شود مي‌تواند از آن متنعم شود، نه هر چيز، پس قهرا كلمه" كُلِّ شَيْ‌ءٍ" در آيه شريفه مقيد مي‌شود به نعمت‌هايي مانند: علم و نبوت و ملك و حكم،- قدرت بر داوري صحيح- و ساير نعمت‌هاي مادي و معنوي.
" إِنَّ هذا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِينُ"- اين شكري است از سليمان (ع) كه بدون عجب و كبر و غرور، همان حديث به نعمت قبل را تاكيد مي‌كند، زيرا همه نعمتها را به خدا نسبت داد، در يك جا گفت:" علمنا" (علم منطق طير را به ما داده‌اند) يك جا گفت" اوتينا" (و از هر چيز به ما داده‌اند)، اينجا هم آن دو جمله را تاكيد نموده مي‌گويد:" همه اينها فضلي است آشكارا از خدا"، هر چند كه بعضي «1» از مفسرين احتمال داده‌اند كه: جمله اخير كلام خدا باشد، نه سخن سليمان، ولي سياق اين احتمال را نمي‌پذيرد.

[طوايف مخصوص از جن و انس و طير لشكريان سليمان (عليه السلام) بوده‌اند] … .. ص : 500

" وَ حُشِرَ لِسُلَيْمانَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ وَ الطَّيْرِ فَهُمْ يُوزَعُونَ" كلمه" حشر" به معناي جمع كردن مردم و فرستادنشان به دنبال كار است، اما فرستادن به زور و جبر، و كلمه" يوزعون" از ماده وزع به معناي منع است و يا به قول بعضي «2» ديگر، به معناي" حبس" مي‌باشد و معناي آيه به طوري كه گفته‌اند: اين است كه براي سليمان لشكرش جمع شد، لشكرها كه از جن و انس و طير بودند و از اينكه متفرق شوند يا در هم مخلوط گردند جلوگيري مي‌شدند، بلكه هر يك در جاي خود نگهداري مي‌شدند.
از آيه شريفه بر مي‌آيد كه گويا سليمان (ع) لشكرهايي از جن و طير داشته، كه مانند لشكريان انسي او با او حركت مي‌كردند.
و كلمه" حشر" و همچنين وصف محشورين به اينكه لشكريان او بودند و همچنين سياق آيات بعدي، همه دليلند بر اين كه لشكريان آن حضرت طوايف خاصي از انسانها و از جن و طير، بوده‌اند، براي اينكه در آيه شريفه فرموده:" براي سليمان جمع آوري شد لشكرياني
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 214.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 215.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 501
كه از جن و انس و طير داشت" و كلمه" من" تبعيض و يا بيان را مي‌رساند.
بنا بر اين سخن فخر رازي در تفسير كبير كه گفته:" آيه دلالت دارد بر اينكه همه جن و انس و طير لشكر او بودند و همه روي زمين را مالك بوده و جن و طير زمان او مانند انسانها عاقل و مكلف بوده‌اند و بعد از زمان او دوباره به حالت توحش قبلي برگشته‌اند" حرف عجيب و غريبي است.
و عين اين سخن را درباره مورچگان و آن مورچه بزرگ كه با سليمان سخن گفته زده است و در تفسير آيه مورد بحث گفته است: معنايش اين است كه: خداي تعالي همه اين اصناف را لشكريان او قرار داد و اين وقتي ممكن است كه آن جناب بتواند در همه اين اصناف بر طبق دلخواه خود فرمان دهد و تصرف كند و اين نيز وقتي ممكن است كه همه آن اصناف عقل داشته باشند، چون تا عقل نباشد تكليف صحيح نيست، و يا اگر هم عقل درست و حسابي نداشته‌اند حد اقل بايد به قدر يك كودك كه نزديك به حد تكليف رسيده عقل داشته باشند و از همين جهت است كه ما گفتيم: خداي تعالي در روزگار سليمان مرغان را عاقل كرد، و بعد از دوره او دوباره بصورت اولشان يعني همان حالي كه الآن در زمان ما دارند برگردانيد، چون اصناف حيوانات در دوره ما عقل ندارند، هر چند كه هر يك در پيش برد هدفهاي زندگي خود و به دست آوردن حوايج خود و يا حوايج مردم ملهم به دقايقي حيرت انگيز هستند، مانند زنبور عسل و غير آن «1» و وجوه ضعف و اشكالاتي كه بر گفته وي وارد است احتياجي به بيان ندارد.
و اگر در آيه مورد بحث جن را جلوتر از انس و طير ذكر كرد از اين جهت است كه مسخر شدن جن و به فرمان در آمدن او براي يك انسان، عجيب‌تر از آن دو تاي ديگر است. و اگر بعد از جن، انس را آورد، نه طير را، باز براي همين است كه مسخر شدن انسانها براي يك انسان عجيب‌تر از مسخر شدن طير است و علاوه بر اين، رعايت مقابله بين جن و انس هم شده.
" حَتَّي إِذا أَتَوْا عَلي وادِ النَّمْلِ … "
كلمه" حتي" براي غايتي است كه از آيه سابق فهميده مي‌شد و ضمير جمع در" اتوا" به سليمان و لشكريانش بر مي‌گردد، و اگر كلمه اتوا را با حرف" علي" متعدي كرد با اينكه مي‌بايست مي‌فرمود:" اتوا الي … - آمدند تا وادي مورچگان"، براي اين بود كه بنا به
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 24، ص 187.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 502
گفته بعضي «1» وادي نمل در نقطه بلندي بوده، و بطوري كه گفته‌اند: در يك وادي در شام قرار داشته است. و بعضي «2» ديگر گفته‌اند: در طائف بوده. و بعضي «3» محل آن را بالاي يمن دانسته‌اند، كه همه اين نقاط، كوهستاني و بلند است و كلمه" حطم" به معناي شكستن است.
و معناي آيه اين است كه: وقتي سليمان و لشكريانش به راه افتاده، بر فراز وادي نمل شدند مورچه‌اي به ساير مورچگان خطاب كرد و گفت: يا أَيُّهَا النَّمْلُ، هان، اي مورچگان! به درون لانه‌هاي خود شويد تا سليمان و لشكريانش شما را حطم نكنند، يعني نشكنند، و به عبارت ديگر، لگد نكنند،" وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ" در حالي كه توجه نداشته باشند، از همين جا معلوم مي‌شود كه راه پيمايي سليمان و لشكريانش روي زمين بوده.
" فَتَبَسَّمَ ضاحِكاً مِنْ قَوْلِها … "
از گفتار او لب‌هاي سليمان به خنده باز شد. بعضي «4» گفته‌اند: تبسم، كمترين حد خنده و ضحك خنده معمولي است و اگر در جمله مورد بحث هر دو كلمه را به كار برده، استعمالي است مجازي، كه مي‌فهماند تبسم آن جناب نزديك به خنده بوده است.

[عدم منافات علم سليمان (عليه السلام) به منطق الطير با فهميدن كلام مورچه 502] … .. ص : 502

جمله" عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ" منافاتي با فهميدن كلام مورچه ندارد، براي اينكه جمله مزبور نفي غير طير را نكرده است، بلكه تنها اثبات مي‌كند كه آن جناب زبان مرغان را مي‌دانسته، ممكن است زبان ساير حيوانات يا بعضي ديگر مانند مورچه را هم بداند.
ولي جمعي از مفسرين نفي غير طير را مسلم گرفته‌اند، آن گاه براي رفع منافات ميان آن و فهميدن زبان مورچه به دست و پا افتاده‌اند، يك بار گفته‌اند: فهم زبان مورچه تنها قضيه‌اي بوده كه در يك واقعه رخ داده، نه اينكه آن جناب هميشه زبان اين حيوان را مي‌فهميده، باري ديگر گفته‌اند: آن مورچه مورچه بالدار بود، كه خود نيز نوعي پرنده است، بار ديگر گفته‌اند: كلام مورچه يكي از معجزات سليمان (ع) بوده، (هم چنان كه سنگريزه به معجزه رسول خدا (ص) به زبان در آمد)، و بار ديگر گفته‌اند:
صدايي از مورچه برنخاست تا سليمان (ع) سخن او را بفهمد، بلكه خداوند آنچه را كه در دل آن حيوان بوده به سليمان الهام نمود.
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 24، ص 187.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 215. [ … ..]
(3)روح المعاني، ج 19، ص 175.
(4)روح المعاني، ج 19، ص 179.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 503
ولي از آنچه كه ما درباره منطق طير گفتيم تمامي اين موهومات را از بين مي‌برد، علاوه بر اين سياق آيات به تنهايي در دفع آنها كافي است.

[سليمان (عليه السلام) در دعاي خود، الهام شكر نعمت، انجام عمل صالح و نيز صلاح ذاتي و نفساني را مي‌طلبد] … .. ص : 503

" وَ قالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلي والِدَيَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ"- كلمه" اوزعني" از باب افعال ماده" وزع" است كه مصدرش" ايزاع" مي‌شود، به معناي الهام.
حضرت سليمان (ع) وقتي سخن مورچه را شنيد، از شدت سرور و ابتهاج تبسمي كرد، كه خدا تا چه حد به او إنعام فرموده، و كارش را به كجا كشانيده؟ نبوت و علم منطق طير، و ساير حيوانات، و ملك و سلطنت، و لشكرياني از جن و انس و طير، به او ارزاني داشته، لذا از خدا در خواست مي‌كند كه شكر نعمتهايش را به وي الهام فرمايد، و موفقش كند به كارهايي كه مايه رضاي او باشد.
و به اين حد اكتفاء نكرد، بلكه در درخواست خود، شكر نعمت‌هايي را هم كه به پدر و مادرش ارزاني داشته اضافه كرد، چون إنعام به پدر و مادر او به يك معنا إنعام به او نيز هست، زيرا وجود فرزند از آن پدر و مادر است، و خداي تعالي به پدر او داوود، نبوت و ملك و حكمت و فصل الخطاب، و نعمت‌هايي ديگر انعام كرده بود و به مادر او نيز همسري چون داود و فرزندي چون خود او ارزاني داشته بود، و او را نيز از اهل بيت نبوت قرار داده بود.
و از همين كلام آن جناب معلوم مي‌شود كه مادرش نيز از اهل صراط مستقيم بوده است، آن اهلي كه خدا به ايشان انعام كرده، پس ساحت او مقدس و مبرا است از آنچه تورات به وي نسبت داده،- البته نه تورات نازل بر موسي بلكه توراتي كه فعلا موجود است- و مي‌گويد: مادر سليمان زن اورياء بوده، كه داوود با او زنا كرد و آن گاه نقشه كشتن اوريا را كشيد و او را به بعضي جنگها فرستاد تا كشته شد و همسر او را جزو زنان خود در آورد و سليمان از او پديد آمد.
و اهل صراط مستقيم يكي از چهار طايفه‌اي هستند كه نامشان در آيه" الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِينَ" «1» آمده است.
و جمله" وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ" عطف است بر جمله" أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ" و جمله مذكور درخواستي است كه از درخواست توفيق بر عمل صالح مهمتر و داراي مقامي بلندتر است، براي اين كه توفيق، اثرش در اسباب و وسائل خارجي و رديف شدن آن بر طبق سعادت
__________________________________________________
(1)كساني كه خدا بر آنها نعمت داده، (عبارتند) از پيامبران و صديقان و شهداء و صالحين. سوره نساء، آيه 69.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 504
انساني است، ولي إيزاع كه مورد درخواست آن جناب است عبارت است از دعوت باطني، و اينكه باطن آدمي، او را به سوي سعادت بخواند.
بنا بر اين، هيچ بعيد نيست كه مراد از ايزاع، همان وحي خيراتي باشد كه خداي تعالي ابراهيم (ع) را بدان گرامي داشت، و در آيه" وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ" «1» از آن خبر داده كه در تفسير آن گفتيم فعل خيرات عبارت است از همان تاييد به روح القدس.
" وَ أَدْخِلْنِي بِرَحْمَتِكَ فِي عِبادِكَ الصَّالِحِينَ"- يعني خدايا مرا از بندگان صالح خود قرار ده و اين صلاح از آنجا كه در كلام آن جناب مقيد به عمل نشده تا مراد، تنها عمل صالح باشد، لذا اطلاقش حمل مي‌شود بر صلاح نفس در جوهره ذاتش، تا در نتيجه نفس مستعد شود براي قبول هر نوع كرامت الهي.
و معلوم است كه صلاح ذات، قدر و منزلتش بالاتر از صلاح عمل است و چون چنين است پس اينكه اول درخواست كرد كه موفق به عمل صالح شود و سپس درخواست كرد كه صلاح ذاتيش دهد، در حقيقت درخواستهاي خود را درجه‌بندي كرد و از پايين گرفته به سوي بالاترين درخواستها رفت.
نكته ديگري كه در كلام آن جناب هست اين است كه در درخواست عمل صالح گفت:" اينكه من عمل صالح كنم" و خود را در آن مداخله داد، ولي در صلاح ذات، نامي از خود نبرد و اين بدان جهت است كه هر كسي در عمل خود دخالت دارد، گو اينكه اعمال ما هم مخلوق خدايند، اما هر چه باشد نسبتي با خود ما دارند، به خلاف صلاح ذات، كه هيچ چيز آن به دست خود ما نيست و لذا صلاح ذات را از پروردگار خود خواست، ولي صلاح عمل را از او نخواست، و نگفت:" و اوزعني العمل الصالح" بلكه گفت:" أَوْزِعْنِي … أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً- اينكه عمل صالح كنم".
نكته ديگري كه در كلام آن جناب هست اين است كه: صلاح ذات را ممكن بود به طور صريح سؤال كند، و بگويد:" و مرا صالح گردان"، ولي چنين نكرد بلكه درخواست كرد كه" از زمره عباد صالح قرارش دهد"، تا اشاره كرده باشد به اينكه من هر چند همه مواهبي كه به عباد صالحين دادي مي‌خواهم، اما از همه آن مواهب بيشتر اين موهبت را در نظر دارم كه: آنان را عباد خود قرار دادي، و مقام عبوديتشان، ارزاني داشتي، و به همين جهت است كه خداي تعالي همين سليمان (ع) را به وصف
__________________________________________________
(1)و به ايشان فعل خيرات را وحي كرديم. سوره انبياء، آيه 73.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 505
عبوديت ستوده، و فرموده است:" نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ" «1».

[بيان آيات مربوط به داستان سليمان (عليه السلام) و هدهد و ملكه سبا و …] … .. ص : 505

" وَ تَفَقَّدَ الطَّيْرَ فَقالَ ما لِيَ لا أَرَي الْهُدْهُدَ أَمْ كانَ مِنَ الْغائِبِينَ" راغب مي‌گويد: كلمه" تفقد" به معناي تعهد است، ليكن حقيقت تفقد اين است كه آدمي متوجه فقدان چيزي شود، به خلاف تعهد كه به معناي توجه به عهد گذشته است و اين تفقد در قرآن كريم آمده، كه" وَ تَفَقَّدَ الطَّيْرَ" «2».
در اين جمله، نخست بطور تعجب از حال خود كه چرا هدهد را در بين مرغان نمي‌بيند استفهام مي‌كند، كه من چرا هدهد را نمي‌بينم و مي‌فهماند كه گويا از او انتظار نمي‌رفت غيبت كند، و از امتثال فرمان او سر برتابد، آن گاه از اين معنا صرف نظر كرده، تنها از غيبت او سؤال مي‌كند و مي‌پرسد چرا غيبت كرده است و معناي آيه اين است كه: مرا چه مي‌شود كه هدهد را ميان مرغان كه ملازم موكب منند نمي‌بينم؟ مگر او از غايبان است؟
" لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِيداً أَوْ لَأَذْبَحَنَّهُ أَوْ لَيَأْتِيَنِّي بِسُلْطانٍ مُبِينٍ" اين سه" لامي" كه بر سر سه كلمه در آيه آمده لام قسم است و" بِسُلْطانٍ مُبِينٍ" به معناي دليل قانع كننده و روشن است، سليمان (ع) در اين گفتار خود، هدهد را محكوم مي‌كند به يكي از سه كار، يا عذاب شديد و يا ذبح شدن،- كه در هر يك از آن دو بدبخت و بيچاره مي‌شود- و يا آوردن دليلي قانع كننده تا خلاصي يابد.
" فَمَكَثَ غَيْرَ بَعِيدٍ فَقالَ أَحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ وَ جِئْتُكَ مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ يَقِينٍ" ضمير در" مكث" به سليمان برمي‌گردد، كه در اين صورت معنا اين مي‌شود كه:
سليمان بعد از تهديد هدهد، مختصري مكث كرد، احتمال هم دارد كه ضمير مذكور به خود هدهد برگردد و معنا اين باشد كه: هدهد مختصري مكث كرد. مؤيد احتمال اول، سياق سابق و مؤيد احتمال دوم، سياق لاحق است.
و مراد از" احاطه" علم كامل است، يعني من به چيزي احاطه يافتم كه تو بدان اطلاع كافي و كامل نداري و چون هنوز معلوم نشده كه آن چه چيز است جمله" و جئتك" كه عطف تفسيري است آن را تفسير مي‌كند. و اما شهر" سبا" يكي از شهرهاي يمن است، كه آن روز پايتخت يمن بوده و كلمه" نبأ" به معناي خبر مهم است و" يقين" به معناي چيزي است كه شكي در آن نباشد.
و معناي آيه اين است كه: سليمان و يا هدهد زماني كه خيلي هم طولاني نبود مكث
__________________________________________________
(1)بنده خوبي بود چون كه بطور مداوم به ما مراجعه مي‌كرد. سوره ص، آيه 30.
(2)مفردات راغب، ماده" فقد".
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 506
كرد، سپس حاضر درگاه شد، سليمان سبب غيبتش را پرسيد و عتابش كرد، هدهد در پاسخ گفت: من از علم به چيزي احاطه يافته‌ام كه تو بدان احاطه نداري و از سبأ خبر مهمي آورده‌ام كه هيچ شكي در آن نيست.
از اين مضمون برمي‌آيد كه در آيه به منظور اختصار، چيزي حذف شده.
نكته‌اي كه در اين گفتگو هست اين است كه هدهد از ترس تهديدي كه سليمان كرد و براي اينكه او را آرام كند قبل از هر سخن ديگر، اولين حرفي كه زد اين بود كه:" أَحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ" (و گرنه جا داشت او هم اول بگويد من به شهر سبأ رفتم و چنين و چنان شد).
" إِنِّي وَجَدْتُ امْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ لَها عَرْشٌ عَظِيمٌ" ضمير در" تملكهم" به اهل سبا و توابع آن بر مي‌گردد و جمله" وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" وصف وسعت مملكت و عظمت سلطنت آن زن است، و همين خود قرينه است بر اينكه منظور از" كل شي‌ء" در آيه هر چيزي است كه سلطنت عظيم محتاج به داشتن آنها است، مانند حزم و احتياط و عزم و تصميم راسخ و سطوت و شوكت و آب و خاك بسيار و خزينه سرشار و لشكر و ارتشي نيرومند و رعيتي فرمان بردار، ليكن از بين همه اينها، تنها نام عرش عظيم را برد.
" وَجَدْتُها وَ قَوْمَها يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اللَّهِ … "
اين آيه دليل بر اين است كه مردم آن شهر وثني مذهب بوده‌اند و آفتاب را به عنوان رب النوع مي‌پرستيده‌اند.
" وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ"- اين جمله به منزله عطف تفسير است، براي جمله قبليش و در عين حال زمينه است براي جمله بعدي كه مي‌فرمايد:" فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ" يعني شيطان اعمال زشتشان را در نظرشان زينت داده و در نتيجه از راه بازشان داشته. آري، زينت دادن شيطان سجده آنها را بر آفتاب و ساير تقرب‌جويي‌هايشان را زمينه بود براي جلوگيري ايشان از راه خدا، كه همانا، پرستش او به تنهايي است.
و اگر سبيل را مطلق آورد و نگفت: سبيل اللَّه، براي اين بود كه اشاره كند به اينكه براي انسان بر حسب فطرتش و بلكه براي هر چيزي بر حسب خلقت عمومي، راه، تنها و تنها يكي است و آن راه خدا است، راه ديگري نيست، تا براي تعيين راه خدا محتاج باشد به اينكه كلمه خدا را نيز بياورد.
" فَهُمْ لا يَهْتَدُونَ"- اين جمله، تفريع و نتيجه گيري از محروميتشان از راه خدا است،
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 507
چون وقتي بنا شد غير از راه خدا راهي نباشد و آن يك راه هم از دستشان برود، ديگر راهي ندارند، در نتيجه اهتداء نخواهند داشت، (دقت فرماييد).
أَلَّا يَسْجُدُوا لِلَّهِ الَّذِي يُخْرِجُ الْخَبْ‌ءَ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ يَعْلَمُ ما تُخْفُونَ وَ ما تُعْلِنُونَ" قرائتي كه فعلا داير و معمول است همين است كه آورديم كه كلمه" الا" با تشديد لام خوانده مي‌شود و مركب است از دو كلمه" ان" و" لا" و اين آيه عطف بيان است براي كلمه" اعمالهم" و مي‌فهماند آن اعمالي كه شيطان از ايشان زينت داد، اين بود كه براي خدا سجده نكنند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: لامي بر سر" الا" بوده و حذف شده است و اصل آن" لئلا" بوده و معناي آيه اين است كه: شيطان ضلالت ايشان را زينت داد تا براي خدا سجده نكنند.

[معناي" خب‌ء" و مفاد آيه:" أَلَّا يَسْجُدُوا لِلَّهِ الَّذِي يُخْرِجُ الْخَبْ‌ءَ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ … " و حجتي كه عليه پرستش آفتاب متضمن است] … .. ص : 507

كلمه" خب‌ء" به طوري كه در مجمع البيان گفته: به معناي اسم مفعول يعني" مخبوء" است، و مخبوء به معناي هر چيزي است كه در احاطه غير خود، قرار گيرد، بطوري كه ديگر نشود ادراكش كرد و اين كلمه مصدر است كه كار صفت را انجام داده، در ماضي ثلاثي آن مي‌گويي" خباته" و در متكلم وحده مضارع مي‌گويي" اخبئه" و آنچه خداي تعالي از عالم عدم به عالم وجود مي‌آورد همين وضع را دارد «2».
پس، عبارت" يُخْرِجُ الْخَبْ‌ءَ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ"، استعاره است، گويا موجودات در پس پرده عدم و زير طبقات نيستي قرار داشتند و خدا آنها را يكي پس از ديگري از آنجا به عالم وجود درآورد.
بنا بر اين، اين نامگذاري- كه ايجاد و بيرون كردن از عدم را خب‌ء ناميد- قريب به نامگذاري ديگري است و آن كلمه" فطر" است، كه در بسياري از آيات، خلقت را فطر، و خالق را فاطر ناميده است، و" فطر" به معناي پاره كردن است، گويا خداي تعالي عدم را پاره مي‌كند و موجودات را از شكم آن بيرون مي‌آورد.
گفتيم كه استعمال كلمه" خب‌ء" استعاره است، ليكن ممكن است بگوييم: اين استعمال حقيقي و بدون استعاره است، چيزي كه هست احتياج به بياني دارد كه اينجا محل آن بيان نيست. بعضي «3» هم گفته‌اند: مراد از" خب‌ء" غيب است و مراد از اخراج خب‌ء، علم
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 3، ص 361.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 7، ص 219.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 508
به غيب است، كه خواننده خود به ضعف اين قول آگاه است.
و معناي اينكه فرمود:" و مي‌داند آنچه را شما پنهان مي‌داريد و آنچه را كه ظاهر مي‌كنيد" اين نيست كه او به آنچه در خلوت انجام مي‌دهيد و آنچه در بين مردم مي‌كنيد عالم است، بلكه مراد اين است كه: به آنچه در ظاهر شما و آنچه در باطن شماست آگاه است، البته، بيشتر قراء قرآن اين جمله را به صيغه غيبت خوانده‌اند، يعني به جاي تاي نقطه‌دار كه در ابتداي كلمه" تخفون" و كلمه" تعلنون" بود، ياء آورده و خوانده‌اند:" ما يخفون و ما يعلنون" و اين قرائت بهتر است.
خلاصه: حجتي كه در اين آيه بر ضرر وثني‌ها اقامه شده اين است كه: ايشان به جاي خدا براي آفتاب سجده مي‌كنند و آن را به خاطر آثار خوبي كه خداي سبحان در طبع آن براي زمين و غير آن قرار داده است تعظيم مي‌كنند، در حالي كه خدا اولاي به تعظيم است، براي اينكه آن كسي كه تمامي اشياي عالم، كه يكي از آنها آفتاب است از عالم عدم به وجود آورده و از غيب به شهود بيرون كرده و نظام حيرت انگيزي در همه آنها به كار برده و آن آثار كه گفته شد در آفتاب قرار داده است خداي سبحان است و او سزاوارتر است به سجده شدن تا مخلوق او، علاوه بر اين اصلا پرستش و سجده به چيزي كه شعور ندارد معنا ندارد، با اينكه خداي سبحان نه تنها (العياذ باللَّه) فاقد شعور نيست، بلكه به آنچه خودتان در خود سراغ داريد و براي شما ظاهر و آشكارست و نيز به باطن شما كه خود از آن بي خبريد آگاه است، پس تنها او را بايد سجده كنيد و تعظيم نماييد، نه غير او را. و با اين بيان روشن مي‌شود كه چگونه آيه مورد بحث با آيه بعد كه مي‌فرمايد:" اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" متصل است.
" اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ" اين جمله تتمه كلام هدهد و به منزله تصريح به نتيجه‌اي است كه از بيان ضمني سابق گرفته مي‌شود و بي پرده اظهار كردن حق است، در مقابل باطل وثني‌ها و به همين جهت نخست كلمه" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" را كه كلمه توحيد است و توحيد در عبادت خدا را مي‌رساند آورده، آن گاه جمله" رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ" را ضميمه كرده تا دلالت كند بر اينكه همه تدبيرهاي عالم، منتهي به خداي سبحان مي‌شود، چون عرش سلطنتي عبارت است از مقامي كه همه زمامدارهاي امور آنجا جمع مي‌شوند و از آنجا احكام جاريه در ملك صادر مي‌شود.
البته، در جمله" رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ" محاذات ديگري نيز به كار رفته و آن محاذات با كلام هدهد در توصيف ملكه سبأ است، كه گفت:" وَ لَها عَرْشٌ عَظِيمٌ" و چه بسا همين گفتار هدهد، باعث شد كه سليمان به افراد خود دستور داد تا عرش او را نزدش حاضر كنند، ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 509
اين دستور را داد تا ملكه سبا در برابر عظمت پروردگارش به تمام معناي كلمه خاضع گردد.
" قالَ سَنَنْظُرُ أَ صَدَقْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْكاذِبِينَ" ضمير در" قال- گفت" به سليمان (ع) بر مي‌گردد، كه داوري درباره هدهد را محول به آينده كرده و او را بدون تحقيق تصديق نفرمود، چون هدهد بر گفته‌هاي خود شاهدي نياورد، البته تكذيبش هم نكرد، چون آن جناب دليلي بر كذب او نداشت، لذا وعده داد كه به زودي درباره سخنانش تحقيق مي‌كنيم، تا معلوم شود راست گفته‌اي يا دروغ.
" اذْهَبْ بِكِتابِي هذا فَأَلْقِهْ إِلَيْهِمْ ثُمَّ تَوَلَّ عَنْهُمْ فَانْظُرْ ما ذا يَرْجِعُونَ" اين آيه حكايت كلام سليمان و خطابش به هدهد است، گويا فرموده:" پس سليمان نامه‌اي نوشت و به هدهد داده به او گفت": اين نامه مرا به سوي ايشان، يعني ملكه سبأ و مردمش ببر و نزد ايشان بينداز و خودت را كنار بكش و در محلي قرار گير كه تو آنان را ببيني، آن گاه ببين چه عكس العملي از خود نشان مي‌دهند، يعني وقتي بحث در ميان آنان درگير مي‌شود با هم چه مي‌گويند؟
در تمامي قرائت‌ها كلمه" فالقه" هم در وصل و هم در وقف با سكون هاء قرائت شده و هاء در آن هاء سكت است.
از جمله سخناني كه بعضي «1» از مفسرين درباره اين آيه گفته‌اند اين است كه: جمله" ثُمَّ تَوَلَّ عَنْهُمْ فَانْظُرْ" از قبيل تقديم و تاخير است و اصل آن چنين است" فانظر ما ذا يرجعون ثم تول عنهم". ولي ضعف اين سخن از نظر خواننده پوشيده نيست.

[توضيح سخن ملكه بعد از ديدن نامه سليمان (عليه السلام):" قالَتْ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتابٌ … "] … .. ص : 509

" قالَتْ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتابٌ كَرِيمٌ إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ" در اين كلام حذف و ايجاز، يعني اختصار بكار رفته و تقدير كلام اين است كه:
هدهد نامه را از سليمان گرفته به سر زمين سبأ برد تا به ملكه آنجا برساند و چون بدانجا رسيد نامه را نزد وي بينداخت، ملكه نامه را گرفت همين كه آن را خواند به اشراف قوم خود گفت:
" يا أَيُّهَا الْمَلَؤُا … ".
اين دو آيه حكايت گفتار ملكه سبأ است، كه به مردمش از رسيدن چنين نامه‌اي و كيفيت رسيدن آن و نيز مضمون آن خبر مي‌دهد و نامه را توصيف مي‌كند به اينكه نامه‌اي است كريم و ظاهر آيه دوم اين است كه مي‌خواهد علت كريم بودن آن را بيان كند،
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 219.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 510
مي‌گويد: علت كرامتش اين است كه اين نامه از ناحيه سليمان است، چون ملكه سبأ از جبروت سليمان خبر داشت و مي‌دانست كه چه سلطنتي عظيم و شوكتي عجيب دارد، به شهادت اينكه در چند آيه بعد از ملكه سبأ حكايت مي‌كند كه وقتي عرش خود را در كاخ سليمان ديد گفت:" وَ أُوتِينَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها وَ كُنَّا مُسْلِمِينَ- ما قبلا از شوكت سليمان خبر داشتيم و تسليم او بوديم".
" وَ إِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ"- يعني اين نامه به نام خدا آغاز شده و به اين جهت نيز كريم است. آري بت‌پرستان وثني، همگي قائلند به اينكه خداي سبحان هست منتهي او را رب الارباب دانسته نمي‌پرستيدند، چون خود را كوچك‌تر از آن مي‌دانستند. آفتاب پرستان نيز، وثني مسلك، و يكي از تيره‌هاي صابئين بودند، كه خدا و صفاتش را تعظيم مي‌كردند، چيزي كه هست صفات او را به نفي نواقص و اعدام برمي‌گردانيدند مثلا، علم و قدرت و حيات و رحمت را به نبود جهل و عجز و مرگ و قساوت تفسير كرده‌اند. پس قهرا وقتي نامه، بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ باشد نامه‌اي كريم مي‌شود، چنان كه بودن آن از ناحيه سليمان عظيم نيز، اقتضاء مي‌كند كه نامه‌اي كريم بوده باشد. بنا بر اين، مضمون نامه تنها جمله" أَلَّا تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ" خواهد بود، و حرف" ان" در ابتداي آن تفسيري است.
و عجب از جمعي «1» از مفسرين است كه جمله" إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمانَ" را استينافي و غير مربوط به ما قبل گرفته و گفته‌اند: پاسخي است از سؤال مقدر، گويا كسي پرسيده، اين كتاب از طرف چه كسي رسيده و در آن چه نوشته؟ و ملكه سبأ در پاسخ گفته است:" اين از ناحيه سليمان است … " و بنا به گفته اين مفسرين جمله" إِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ … " بيان مضمون نامه، يعني متن نامه مي‌شود و خلاصه: همه جملات" بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ أَلَّا تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ" مضمون نامه مي‌شود. و اين چند اشكال دارد:
اول اينكه: در اين صورت كلمه" ان" زيادي مي‌شود و هيچ فايده‌اي در آن نمي‌ماند، هم چنان كه بعضي «2» به همين جهت گفته‌اند: اين كلمه مصدري و كلمه" لا" نافيه است، نه ناهيه. (نمي‌خواهد بگويد بر من برتري‌جويي مكن، بلكه با حرف ان مصدري، فعل" لا تعلوا" مصدر مي‌شود و چون گفتيم" لا" نافيه است معنا اين مي‌شود كه تو بر من برتري نداري) ولي اين وجه بسيار بي پايه و- به بياني كه خواهد آمد- بسيار سخيف و ضعيف است.
اشكال دوم اينكه: اين مفسرين نامبرده در توجيه اينكه چرا ملكه سبأ نامه را كتابي
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 24، ص 194.
(2)روح المعاني، ج 19، ص 196.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 511
كريم خواند، وجوهي ذكر كرده‌اند، يكي اينكه: چون آن نامه نامه مهر شده بود و در حديث هم آمده كه اكرام كتاب به مهر كردن آن است حتي بعضي «1» از اين مفسرين ادعا كرده‌اند كه معناي كرامت نامه، مهر آن است، وقتي گفته مي‌شود: من كتاب را اكرام كردم و نامه من كريم شد، معنايش اين است كه آن را مهر نهادم.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: وجهش اين است كه خط آن فوق العاده زيبا بوده و بياني شيوا داشته.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند كه: از اين جهت كريمش خواند كه از راه غير طبيعي يعني به توسط مرغ هوا به او رسيده است، كه چه بسا خيال كرده است كتابي است آسماني، و از اين قبيل وجوه بي پايه و بي اساس ديگر.
و حال آنكه خواننده خوب مي‌داند كه اين وجوه همه از قبيل تفسير به راي است، كه كسي را قانع نمي‌كند و ظاهرا آن علتي كه اينان را به اين حرفها كشانيده اين است كه:
خيال كرده‌اند جمله" إِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ … مُسْلِمِينَ" حكايت متن كتاب است و آن گاه ديده‌اند كه اين حرف با حمل جمله" كه اين از سليمان است و اينكه بسم اللَّه … " بر تعليل و بيان علت كرامت كتاب نمي‌سازد، لذا براي رفع اين ناسازگاري آن طور كه ديديد به دست و پا افتاده‌اند.
و ما در جواب از اين پندار، مي‌گوييم: ظاهر" ان" مفسره در جمله" أَنْ لا تَعْلُوا عَلَي" اين است كه عبارت اصلي كتاب را نقل به معنا كند، نه اينكه بخواهد متن آن را حكايت كند و مضمونش نهي از علو بر صاحب نامه و امر به آمدن ملكه و تسليم او شدن است، پس اصلا هيچ محذوري در بين نيست.
" أَلَّا تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ" كلمه" ان" تفسيري است كه در اينجا مضمون نامه سليمان را تفسير مي‌كند. كه بيانش گذشت.
و اينكه گفتيم بعضي «4» گفته‌اند: كلمه" ان" مصدريه و كلمه لا نافيه است صحيح نيست، براي اينكه اگر چنين باشد اولا مستلزم تقدير گرفتن مبتداء و يا خبري بدون جهت است، (كه هيچ اجباري به اينكار نيست). و ثانيا اينكه مي‌بينيم جمله" و اتوني" را بر آن
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 363.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 219.
(3)روح المعاني، ج 19، ص 195. [ … ..]
(4)روح المعاني، ج 19، ص 196.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 512
عطف كرده و اگر گفتار اين مفسر صحيح باشد مستلزم آن است كه انشاء را بر اخبار عطف كرده باشد، (و اين از فصاحت قرآن بعيد است).
و اما منظور از برتري نجستن، اين است كه بر من استكبار نكنيد،" وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ"، مطيع و منقاد به سويم حركت كنيد، چون مسلم بودن آنان در اين موقعيت همين است كه مطيع وي شوند، نه اسلام به معناي ايمان به خداي سبحان و جمله قبلي يعني" أَنْ لا تَعْلُوا عَلَي" خود مؤيد اين معناست، هر چند كه آمدن ملكه سبأ و مردمش با حالت انقياد، خود مستلزم ايمان آوردن به خدا نيز هست، هم چنان كه از سياق كلام هدهد و سياق آيات بعدي نيز استفاده مي‌شود، و ليكن مستلزم بودن، غير اين است كه مقصود از كلمه، همان معنا باشد، زيرا اگر منظور آن معناي مصطلح مي‌بود جا داشت بفرمايد:" أَنْ لا تَعْلُوا عَلَي اللَّهِ".
و اينكه سليمان (ع) پيغمبري بوده كه كارش دعوت به سوي اسلام است، منافات با اين معنا كه ما براي كلمه مسلمين كرديم ندارد، براي اينكه او علاوه بر مقام رسالت، پادشاه نيز بود، و وقتي مردم را بطور مطلق دعوت به انقياد و فرمانبرداري كند، قهرا دعوت به پذيرفتن دين توحيد نيز كرده است هم چنان كه سر انجام ملكه سبأ به اسلام كشيده شد و قرآن كريم كلام او را در هنگام اسلام آوردنش حكايت كرده كه گفت:َ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ"

[مشاوره ملكه با قوم خود در باره جنگ يا تسليم 512] … .. ص : 512

" قالَتْ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي أَمْرِي ما كُنْتُ قاطِعَةً أَمْراً حَتَّي تَشْهَدُونِ" كلمه" افتاء" به معناي اظهار نظريه و فتوا است و فتوا همان رأي و نظريه است و قطع امر به معناي عملي كردن تصميم و عزم بر آن است و كلمه" شهادت" به معناي حضور است، و اين جمله حكايت مشورتي است كه ملكه سبأ با قوم خود كرد، مي‌گويد: در اين امر كه پيش آمده- يعني همان فرماني كه سليمان در نامه خود داده- كمك فكري دهيد و اگر من در اين پيشامد با شما مشورت مي‌كنم بدان جهت است كه من تا كنون در هيچ امري استبداد به خرج نداده‌ام، بلكه هر كاري كرده‌ام با مشورت و در حضور شما كرده‌ام.
بنا بر اين، آيه شريفه به فصل دومي از گفتار ملكه سبا اشاره مي‌كند، فصل اول آن بود كه نامه سليمان را براي بزرگان مملكت خود خواند و فصل دومش اين است كه از آنان نظريه مي‌خواهد.
" قالُوا نَحْنُ أُولُوا قُوَّةٍ وَ أُولُوا بَأْسٍ شَدِيدٍ وَ الْأَمْرُ إِلَيْكِ فَانْظُرِي ما ذا تَأْمُرِينَ" كلمه" قوة" به معناي هر چيزي است كه به انسان در رسيدن به مطلوبش نيرو دهد، و در اين آيه منظور از آن ارتشي است كه بتواند با آن دشمن را دفع كند و با آن كارزار نمايد، و
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 513
كلمه" باس" به معناي شدت در عمل است و مراد از آن در اينجا شهامت و شجاعت است.
اين آيه، حكايت پاسخي است كه درباريان به ملكه دادند و در سخن خود نخست چيزي گفتند كه مايه دلخوشي او باشد و بي‌تابي و اضطرابش را تسكين دهد و سپس اختيار را به خود او داده و گفتند: ناراحت مباش و هيچ غم مخور كه ما مرداني نيرومند هستيم و ارتشي قوي داريم، كه از هيچ دشمني نمي‌ترسيم، هر چند كه آن دشمن سليمان باشد، در آخر هم باز اختيار با خود تو است هر چه مي‌خواهي فرمان بده كه ما مطيع تو هستيم.
" قالَتْ إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ"" إفساد قريه‌ها" به معناي تخريب و آتش زدن و ويران كردن بناهاي آن است و" إذلال عزيزان اهل قريه"، اين است كه آنان را بكشند و اسير كنند و تبعيد نمايند، يا به ايشان زور بگويند.
و خلاصه: بعد از مشورتش با درباريان خود به طوري كه از اين دو آيه استفاده مي‌شود نظرش اين شد كه در باره سليمان تحقيق بيشتري كند و كسي را نزد او بفرستد كه از حال او و مظاهر نبوت و سلطنتش اطلاعاتي به دست آورده، برايش بياورد، تا او به يكي از دو طرف جنگ يا تسليم رأي دهد.
و از ظاهر كلام درباريان، كه كلام خود را با جمله" نَحْنُ أُولُوا قُوَّةٍ وَ أُولُوا بَأْسٍ شَدِيدٍ" آغاز كردند، برمي‌آيد كه آنان ميل داشتند جنگ كنند و چون ملكه هم همين را فهميده بود لذا نخست شروع كرد از جنگ مذمت كردن، در آخر رأي خود را ارائه داد، اول گفت:" إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها … " يعني، جنگ عاقبتي ندارد، مگر غلبه يكي از دو طرف و شكست طرف ديگر، يعني فساد قريه‌ها و شهرها و ذلت عزيزان آن و چون چنين است، نبايد بدون تحقيق اقدام به جنگ كرد، بايد نيروي خود را با نيروي دشمن بسنجيم، اگر تاب نيروي او را نداشتيم، تا آنجا كه راهي به صلح و سلم داريم اقدام به جنگ نكنيم، مگر اينكه راه، منحصر به جنگ باشد و نظر من اين است كه هديه‌اي براي او بفرستيم، ببينيم فرستادگان ما چه خبري مي‌آورند، آن وقت تصميم به يكي از دو طرف جنگ يا صلح بگيريم.
بنا بر اين، جمله" إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا … " زمينه است، براي جمله" وَ إِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّةٍ فَناظِرَةٌ … ".
و جمله" وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً"، تعبيري است كه در افاده معنا، بليغ‌تر از اين است كه مثلا بگوييم:" استذلوا اعزتها"، براي اينكه تعبير قرآن كريم علاوه بر اينكه، بر تحقق ذلت ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 514
دلالت مي‌كند، تلبس به صفت ذلت را هم مي‌رساند.
و جمله" كَذلِكَ يَفْعَلُونَ"، بعد از جملات" أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً" كه اصل وقوع را مي‌رساند، استمرار آن را نيز مي‌رساند و معنايش اين است كه: اين رفتار از پادشاهان هميشگي و مستمر است، (اينطور نيست كه نسبت به كشور ما رفتارشان طوري ديگر شود).
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: اين جمله جزء كلام ملكه نيست، بلكه كلام خداي سبحان است، ولي حرف صحيحي نيست، چون مقام، اقتضاي چنين تصديقي را ندارد.

[سبائيان براي سليمان هديه مي‌فرستند و او هديه آنان را رد مي‌كند] … .. ص : 514

" وَ إِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّةٍ فَناظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ" يعني من نزد سليمان خواهم فرستاد و اينگونه سخن گفتن لحن سخن گفتن پادشاهان است، كه تجبر و عزت ملوكي را مي‌رساند و گر نه در كلام خود، نام سليمان را مي‌برد، ليكن زبان خود را از بردن نام او نگه داشت و مساله را به او و درباريانش با هم نسبت داد و نيز فهمانيد كه سليمان هم هر چه مي‌كند به دست ياران و ارتشيان و به كمك رعيت خود مي‌كند.
و معناي اينكه گفت:" فَناظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ" اين است كه ببينيم چه عكس العملي نشان مي‌دهد، تا ما نيز به مقتضاي وضع او عمل كنيم و اين- همانطور كه گفتيم- اظهار نظر ملكه سبأ بود، و از كلمه" مرسلون" به دست مي‌آيد كه هديه‌اي را كه وي براي آن جناب فرستاد به دست جمعي از درباريانش بود، هم چنان كه از سخن بعدي سليمان (ع) كه فرمود:" ارْجِعْ إِلَيْهِمْ- برگرد نزد ايشان"، برمي‌آيد كه آن جمع، رئيسي داشته‌اند و رئيس به تنهايي نزد سليمان راه يافته و هديه را به او داده است.
" فَلَمَّا جاءَ سُلَيْمانَ قالَ أَ تُمِدُّونَنِ بِمالٍ فَما آتانِيَ اللَّهُ خَيْرٌ مِمَّا آتاكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ" ضمير در" جاء" به مالي برمي‌گردد كه به عنوان هديه نزد سليمان فرستاده شد.
احتمال هم دارد كه به حامل هديه يعني رئيس هيئت اعزامي سبأ برگردد.
استفهام در جمله" أَ تُمِدُّونَنِ بِمالٍ" توبيخي است، و خطاب در آن به فرستاده و فرستنده هر دو برمي‌گردد و اين را تغليب گويند، كه صاحب سخن رو به حاضران كند، ولي حاضر و غايب را مورد عتاب قرار دهد، سليمان (ع) هم اينطور كلي سخن گفت و
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 24، ص 196.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 515
نامي از خصوص ملكه سبأ نبرد، همانطور كه- در گذشته ديديم- ملكه سبأ هم نامي از او نبرد و گفت:" من هديه‌اي نزد ايشان مي‌فرستم".
بعضي «1» احتمال داده‌اند كه خطاب و روي سخن آن جناب تنها به فرستادگان باشد و اين احتمال صحيحي نيست، براي اينكه اعتراض سليمان اين بود كه:" آيا مرا با مال كمك مي‌كنيد" و معلوم است كه اين كمك مالي، كار فرستادگان نبود بلكه كار فرستنده ايشان بود و با اين حال ديگر معنا ندارد كه خصوص فرستادگان را توبيخ كند و اگر نفرمود:" ا تمدونن بالمال" بلكه كلمه مال را نكره آورد و فرمود:" أَ تُمِدُّونَنِ بِمالٍ- آيا كمكم مي‌كنيد به مالي"، براي اين بود كه آن مال را تحقير كند و ناچيزش بشمارد و مرادش از" فَما آتانِيَ اللَّهُ" همان سلطنت و نبوت بوده است.
و معناي آيه اين است كه: آيا شما مرا با مالي حقير و ناچيز كه كمترين ارزشي نزد من ندارد كمك مي‌كنيد؟ مالي كه در قبال آنچه خدا به من داده ذره‌اي ارزش ندارد؟ آنچه خدا از ملك و نبوت و ثروت به من داده بهتر است از آنچه به شما داده است.
و جمله" بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ" اعراض از توبيخ قبلي به توبيخي ديگر است، اول توبيخشان كرد به اينكه مگر من محتاج مال شما هستم، كه هديه برايم فرستاده‌ايد و اين كار شما كار زشتي است و در اين جمله مي‌فرمايد: از آن زشت‌تر اينكه، شما هديه خود را خيلي بزرگ مي‌شماريد و آن را ارج مي‌نهيد.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" بهديتكم" آن هديه‌اي كه فرستاده‌اند نيست، بلكه هديه‌هايي است كه ديگران براي ايشان بفرستند و معناي جمله اين است كه: اين شماييد كه به خاطر علاقه‌اي كه به جمع مال و زياد كردن آن داريد وقتي از جايي برايتان هديه‌اي مي‌آيد خوشحال مي‌شويد، ولي ما اينطور نيستيم، و هيچ اعتنايي به مال دنيا نداريم. ولي خواننده، خود به بعد اين وجه آگاه است.
" ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ" خطاب در اين آيه به رئيس هيئت اعزامي سبأ است، و ضميرهاي جمع همه به ملكه سبأ و قوم او برمي‌گردند و كلمه" قبل" به معناي طاقت است و ضمير" بها" به كشور سبأ برمي‌گردد و جمله" وَ هُمْ صاغِرُونَ" تاكيد ما قبل خودش است و لام در جمله" فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ" و
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 19، ص 200.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 516
نيز در جمله" لنخرجنهم" لام سوگند است.
بعد از آنكه مردم سبأ فرمان سليمان (ع) را كه فرموده بود:" وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ" مخالفت نموده و آن را به فرستادن هديه تبديل كردند و از ظاهر اين رفتار برمي‌آيد كه از تسليم شدن سرپيچي دارند، بناچار سليمان كار ايشان را سر برتافتن از فرمان خود فرض كرده، روي اين فرض، ايشان را تهديد كرد به اينكه سپاهي به سويشان گسيل مي‌دارد كه در سبأ طاقت نبرد با آن را نداشته باشند و به همين جهت، ديگر به فرستاده ملكه نفرمود: اين پيام را ببر و بگو اگر تسليم نشوند و نزد من نيايند چنين لشكري به سويشان مي‌فرستم، بلكه فرمود: تو برگرد كه من هم پشت سر تو اين كار را مي‌كنم، هر چند كه در واقع و به هر حال لشكر فرستادن، مشروط بود به اينكه آنان تسليم نشوند.
و از سياق برمي‌آيد كه آن جناب هديه مذكور را نپذيرفته و آن را برگردانيده است.
" قالَ يا أَيُّهَا الْمَلَؤُا أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِها قَبْلَ أَنْ يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ" اين سخني است كه سليمان (ع) بعد از برگرداندن هديه سبأ و فرستادگانش گفته و در آن خبر داده كه ايشان به زودي نزدش مي‌آيند، در حالي كه تسليم باشند، سليمان (ع) در اين آيه به حضار در جلسه مي‌گويد: كداميك از شما تخت ملكه سبا را قبل از اينكه ايشان نزد ما آيند در اينجا حاضر مي‌سازد؟ و منظورش از اين فرمان اين است كه وقتي ملكه سبأ تخت خود را از چندين فرسخ فاصله در حضور سليمان حاضر ديد، به قدرتي كه خدا به وي ارزاني داشته و به معجزه باهره او، بر نبوتش پي ببرد، تا در نتيجه تسليم خدا گردد، هم چنان كه به شهادت آيات بعد، تسليم هم شدند.

[آورده شدن تخت بلقيس به وسيله كسي كه" عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ"] … .. ص : 516

" قالَ عِفْرِيتٌ مِنَ الْجِنِّ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِكَ وَ إِنِّي عَلَيْهِ لَقَوِيٌّ أَمِينٌ" كلمه" عفريت"- به طوري كه گفته‌اند- به معناي شرير و خبيث است. و كلمه" آتيك" بنا بر آنچه بعضي «1» گفته‌اند اسم فاعل است يعني من آورنده آنم، ممكن هم هست متكلم وحده از مضارع" اتي ياتي" باشد، يعني من آن را برايت مي‌آورم، ولي اسم فاعل بودنش با سياق، مناسبت بيشتري دارد، چون بر تلبس يعني اشتغال به فعل دلالت دارد و نيز با عطف شدن جمله" وَ إِنِّي عَلَيْهِ … " كه جمله‌اي است اسمي مناسب‌تر است.
ضمير" عليه" در جمله" وَ إِنِّي عَلَيْهِ لَقَوِيٌّ أَمِينٌ" به" إتيان- آوردن" برمي‌گردد، و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 202.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 517
معنايش اين است كه: من به آوردن آن نيرومند و امينم، نيرومند بر آنم و حمل آن خسته‌ام نمي‌كند، امين بر آنم و در آوردنش به تو خيانت نمي‌كنم.
" قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ" در اين جمله، مقابله‌اي با جمله قبل به كار رفته و اين مقابله دلالت مي‌كند بر اينكه صاحب علم كتاب، از جن نبوده، بلكه از انس بوده است، رواياتي هم كه از ائمه اهل بيت در اين باره رسيده آن را تاييد مي‌كند و نام او را آصف بن برخيا وزير سليمان و وصي او معرفي كرده است، بعضي «1» هم گفته‌اند: او خضر بوده. و بعضي «2» گفته‌اند: مردي بوده كه اسم اعظم داشته- آن اسمي كه وقتي خدا با آن خوانده شود اجابت مي‌كند- بعضي «3» ديگر گفته‌اند:
جبرئيل بوده. بعضي «4» ديگر او را خود سليمان دانسته‌اند و اين وجوهي است كه بر هيچ يك از آنها دليلي نيست.
هر چه باشد و آن شخص هر كه بوده باشد از اينكه آيه مورد بحث را بدون عطف بر ما قبل آورد و آن را از ما قبل جدا ساخت، براي اين بود كه در باره اين عالم كه تخت ملكه سبأ را حاضر ساخت، آن هم در زماني كمتر از زمان فاصله ميان نگاه كردن، اعتناي بيشتري اعمال دارد و همچنين به علم او اعتناء ورزيد، زيرا كلمه" علم" را نكره آورده، فرمود: علمي از كتاب، يعني علمي كه با الفاظ نمي‌توان معرفيش كرد.
و مراد از كتابي كه اين قدرت خارق العاده پاره‌اي از آن بود، يا جنس كتابهاي آسماني است و يا لوح محفوظ و علمي كه اين عالم از آن كتاب گرفته علمي بوده كه راه رسيدن او را به اين هدف آسان مي‌ساخته است مفسرين در اينكه اين علم چه بوده، اختلاف كرده‌اند، بعضي «5» گفته‌اند: اسم اعظم بوده. بعضي «6» ديگر گفته‌اند: آن اسم اعظم عبارت است از حي قيوم. بعضي «7» ديگر گفته‌اند: آن ذو الجلال و الاكرام بوده. بعضي «8» ديگر گفته‌اند: اللَّه الرحمن بوده. بعضي «9» آن را به زبان عبراني" آهيا شراهيا" دانسته‌اند و بعضي «10» گفته‌اند: آن عالم چنين دعا كرد:" يا الهنا و اله كل شي‌ء الها واحدا لا اله الا انت، ايتني بعرشها- اي معبود ما و معبود هر چيز كه معبودي واحد هستي و جز تو معبودي نيست، تخت او را برايم بياور" و سخناني ديگر از اين قبيل. و ما در جلد هشتم اين كتاب- در بحثي كه پيرامون اسماء حسنا داشتيم- گفتيم كه: محال است اسم اعظمي كه در هر چيز تصرف دارد،
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)مجمع البيان، ج 7، ص 223.
(5 و 6 و 7 و 8)تفسير كشاف، ج 3، ص 367.
(9 و 10)منهج الصادقين، ج 7، ص 35.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 518
از قبيل الفاظ و يا مفاهيمي باشد كه الفاظ بر آنها دلالت مي‌كند، بلكه اگر واقعا چنين اسمي باشد و چنين آثاري در آن باشد لا بد، حقيقت اسم خارجي است، كه مفهوم لفظ به نوعي با آن منطبق مي‌شود، خلاصه: آن اسم حقيقتي است كه اسم لفظي اسم آن اسم است.
و در الفاظ آيه شريفه هيچ خبري از اين اسمي كه مفسرين گفته‌اند نيامده، تنها و تنها چيزي كه آيه در اين باره فرموده اين است كه شخص نامبرده كه تخت ملكه سبأ را حاضر كرد علمي از كتاب داشته و گفته است:" من آن را برايت مي‌آورم" غير از اين دو كلمه در باره او چيزي نيامده، البته اين در جاي خود معلوم و مسلم است، كه كار در حقيقت كار خدا بوده، پس معلوم مي‌شود كه آن شخص علم و ارتباطي با خدا داشته، كه هر وقت از پروردگارش چيزي مي‌خواسته و حاجتش را به درگاه او مي‌برده خدا از اجابتش تخلف نمي‌كرده. و به عبارت ديگر، هر وقت چيزي را مي‌خواسته خدا هم آن را مي‌خواسته است.
از آنچه گذشت اين نيز روشن شد كه علم مذكور از سنخ علوم فكري و اكتسابي و تعلم بردار نبوده است.
" أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ"- كلمه" طرف" به طوري كه گفته‌اند: به معناي نگاه و چشم برگرداندن است و" ارتداد طرف" به معناي اين است كه آن چيزي كه نگاه آدمي به آن مي‌افتد، در نفس نقش بندد و آدمي آن را بفهمد كه چيست، پس مقصود آن شخص اين بوده كه من تخت ملكه سبأ را در مدتي نزدت حاضر مي‌كنم كه كمتر از فاصله نگاه كردن و ديد آن باشد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: طرف به معناي برداشتن پلك چشم و بازكردن آن براي ديدن است و ارتداد طرف به معناي بسته شدن پلكها به طور طبيعي است، نه بستن عمدي و اختياري، چون اگر آن مراد بود، تعبير مي‌فرمود به رد طرف، و اين خود نكته‌اي است كه نبايد از آن غفلت ورزيد.
ولي اين مفسر اشتباه كرده، چون طرف، يكي از افعال اختياري آدمي است، ولي آنچه كه باعث بر اين فعل اختياري مي‌شود طبيعت آدمي است، مانند نفس كشيدن و براي همين است كه احتياجي به فكر و انديشه قبلي ندارد، به خلاف امثال خوردن و نوشيدن.
بنا بر اين، فعل اختياري، آن فعلي است كه به اراده آدمي مرتبط باشد، حال چه اينكه محتاج به فكر و انديشه سابق باشد و چه نباشد.
__________________________________________________
(1)روح البيان، ج 6، ص 350.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 519
و علت اشتباه اين مفسر اين است كه: خيال كرده‌اند فعل اختياري آن فعلي است كه ناشي از تفكر و انديشه باشد، و غير آن را اختياري ندانسته است. پس نكته اين كه در آيه مورد بحث،" ارتداد" را آورد نه" رد" را، آن نيست كه وي گفته، بلكه شايد اين باشد كه فعل چشم بر هم زدن، از آنجا كه با فكر و انديشه قبلي انجام نمي‌شود، در انظار چنين به نظر مي‌رسد كه پلكها خودش به هم مي‌خورد، نه اينكه به خواست صاحبش باشد.
خطاب در جمله" من آن را قبل از يك چشم بهم زدن و قبل از اينكه نگاهت برگردد برايت مي‌آورم" خطاب آن عالم به سليمان (ع) است، چون او بود كه مي‌خواست تخت ملكه سبأ نزدش حاضر شود و نيز او بود كه گوينده سخن مي‌خواست تخت را برايش بياورد.
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: خطاب عالم نامبرده متوجه به عفريت است، كه قبلا به سليمان (ع) گفت: من آن را قبل از آنكه از جايت برخيزي مي‌آورم و اين عالم كه رو به او كرد و گفت: من آن را قبل از برگشتن نگاهت مي‌آورم، خود سليمان بوده كه علمي از كتاب داشته است و اگر اين را گفته، خواسته است فضيلت نبوت را به او بفهماند و برساند آن قدرتي كه خداي تعالي از راه تعليم كتاب به او داده، برتر و عظيم‌تر است از قدرتي كه به عفريت داده و عفريت به آن مي‌بالد. پس، معناي آيه اين است كه: سليمان به عفريت گفت: من عرش او را برايت مي‌آورم قبل از آنكه نگاهت برگردد.
فخر رازي هم در تفسير كبير، بر همين معنا اصرار ورزيده و وجوهي براي تاييد آن ذكر كرده، كه ذره‌اي ارزش علمي ندارد، علاوه بر اينكه، اصل اين تفسير با سياق آيه- همانطور كه گفتيم- نمي‌سازد «2».
" فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي … "
يعني، بعد از آنكه سليمان (ع) عرش ملكه سبأ را نزد خود حاضر ديد، گفت: اين- يعني حضور تخت بلقيس در نزد او در كمتر از يك طرفة العين- از فضل پروردگار من است، بدون اينكه در خود من استحقاقي بوده باشد، بلكه خداي تعالي اين فضيلت را به من ارزاني داشت تا مرا بيازمايد، يعني امتحان كند آيا شكر نعمتش را به جا مي‌آورم، و يا كفران مي‌كنم. آن گاه فرمود: و هر كس شكر بگزارد براي خود گزارده، يعني نفع آن عايد خودش مي‌شود نه عايد پروردگار من و هر كس كفران نعمت او كند، باز ضررش عايد خودش
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 203.
(2)تفسير فخر رازي، ج 24، ص 197.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 520
مي‌شود، چون پروردگار من بي نياز و كريم است. و بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد ذيل آيه، صدر آن را تاكيد مي‌كند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مشار اليه به اشاره" هذا"، قدرت به آوردن تخت ملكه سبأ است، چه بي واسطه و چه با واسطه.
ليكن اين حرف صحيح نيست، چون ظاهر اينكه فرمود:" فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قالَ … " اين است كه ثنا (اين از فضل پروردگار من است) مربوط باشد به حال رؤيت تخت و آن نعمت و فضلي كه در حال رؤيت به چشم مي‌خورد حضور تخت بوده، نه قدرت بر احضار آن، كه از مدتها پيش داشت.
در آيه مورد بحث، حذف و اختصار به كار رفته و تقدير آن اين است كه" فاذن له سليمان في الإتيان به كذلك فاتي به كما قال فلما راه … - يعني، سليمان به آن عالم اجازه داد كه تخت را آن طور كه خودش گفت بياورد، پس همين كه آن را پابرجا، نزد خود ديد گفت … ".
و از اين حذف فهميده مي‌شود كه آن قدر اين آوردن سريع بود كه گويي ميان ادعايش و ديدن سليمان، هيچ فاصله‌اي نشد.
" قالَ نَكِّرُوا لَها عَرْشَها نَنْظُرْ أَ تَهْتَدِي أَمْ تَكُونُ مِنَ الَّذِينَ لا يَهْتَدُونَ" در مفردات مي‌گويد: تنكير هر چيز از حيث معنا به اين است كه: آن را طوري كنند كه شناخته نشود، بر خلاف تعريف، كه به معناي آن است كه آن چيز را طوري كنند كه شناخته شود و در آيه" نَكِّرُوا لَها عَرْشَها" تنكير استعمال شده «2».
از سياق آيه برمي‌آيد كه سليمان (ع) اين سخن را هنگامي گفت كه ملكه سبا و درباريانش به دربار سليمان رسيده و مي‌خواستند بر او وارد شوند و منظورش از اين دستور، امتحان و آزمايش عقل آن زن بود، هم چنان كه منظورش از اصل آوردن تخت، اظهار معجزه‌اي باهر از آيات نبوتش بود و به همين جهت دستور داد تخت او را به صورتي ناشناس درآورند، و آن گاه متفرع كرد بر اين دستور، اين را كه:" نَنْظُرْ أَ تَهْتَدِي- ببينيم مي‌شناسد آن را يا نه" و معناي آيه روشن است.

[ورود ملكه به دربار سليمان (عليه السلام) و ايمان آوردنش به رب العالمين] … .. ص : 520

" فَلَمَّا جاءَتْ قِيلَ أَ هكَذا عَرْشُكِ قالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ وَ أُوتِينَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها وَ كُنَّا مُسْلِمِينَ" يعني بعد از آنكه ملكه سبأ نزد سليمان آمد از طرف سليمان به او گفتند:" آيا تخت
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 19، ص 205.
(2)مفردات راغب، ماده" نكر".
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 521
تو اينطور بود" و اين جمله، يعني جمله" أَ هكَذا عَرْشُكِ" كلمه امتحان است. و اگر فرمود:
" أَ هكَذا عَرْشُكِ- آيا اين چنين بود تخت تو"، و نفرمود:" ا هذا عرشك- آيا اين است عرش تو" براي اين بود كه تخت را بيشتر مجهول و ناشناخته كند، لذا از مشابهت اين تخت با تخت خود او در شكل و صفات پرسش نمود، كه معلوم است اين گونه سؤال در ناشناخته كردن تخت، مؤثرتر است.
" قالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ"- مراد از اينكه گفت" گويا اين همان است" اين است كه: اين" همان است" و اگر اينطور تعبير كرد، خواست تا از سبك مغزي و تصديق بدون تحقيق اجتناب كند، چون غالبا از اعتقادات ابتدايي كه هنوز وارسي نشده و در قلب جاي نگرفته است با تشبيه، تعبير مي‌آورند، (مي‌گويند مثل اينكه فلاني آمده، يا گويا فلاني رفته و مثل اينكه اين كتاب مال فلاني است و همچنين).
" وَ أُوتِينَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها وَ كُنَّا مُسْلِمِينَ"- ضمير" ها" در كلمه" قبلها" به همين معجزه و آيت، يا حالت رؤيت آن برمي‌گردد و معنايش اين است كه:" ما قبل از اين معجزه، يا قبل از اين حالت كه معجزه را مي‌بينيم عالم به آن بوديم" و از ظاهر سياق برمي‌آيد كه اين جمله، تتمه كلام ملكه سبأ باشد، بنا بر اين، وضع چنين بوده كه وقتي ملكه تخت را مي‌بيند، و درباريان سليمان از آن تخت از وي مي‌پرسند، احساس كرده كه منظور آنان از اين پرسش اين است كه: به وي تذكر دهند كه متوجه قدرت خارق العاده سليمان (ع) باش، لذا چون از سؤال آنان، اين اشاره را فهميده، در پاسخ گفته است: ما قبلا از چنين سلطنت و قدرتي خبر داشتيم، يعني احتياجي به اين اشاره و تذكر نيست، ما قبل از ديدن اين معجزه، از قدرت او و از اين حالت خبر داشتيم و تسليم او شده بوديم و لذا در اطاعت و فرمان او سر فرود آورده‌ايم.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: جمله:" وَ أُوتِينَا الْعِلْمَ … " كلام سليمان است. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: سخن درباريان سليمان است. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: كلام ملكه سبأ است، و ليكن معنايش اين است كه ما قبلا مي‌دانستيم كه تخت ما از دربارمان به اينجا منتقل شده.
ولي هيچ يك از اين وجوه صحيح نيست.
" وَ صَدَّها ما كانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنَّها كانَتْ مِنْ قَوْمٍ كافِرِينَ" كلمه" صد" به معناي جلوگيري و برگرداندن است و متعلق آن، تسليم خدا شدن
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)تفسير فخر رازي، ج 24، ص 199.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 522
است، كه اعتراف ملكه هنگام داخل شدن به قصر كه مي‌گويد:َسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ"
بر آن شهادت مي‌دهد. و اين اسلامش، با اسلامي كه قبلا بدان تصريح كرد و گفت:" وَ كُنَّا مُسْلِمِينَ" اشتباه نشود، براي اينكه آن اسلام، تسليم سليمان شدنش بود و اين اسلام، تسليم خدا شدن است.
اين آن معنايي است كه از سياق آيات برمي‌آيد، ولي مفسرين وجوه ديگري در معناي آيه ذكر كرده‌اند، كه ما از نقل آنها صرف نظر كرديم.
جمله" إِنَّها كانَتْ مِنْ قَوْمٍ كافِرِينَ"، در مقام تعليل" صد" مذكور است و معنايش اين است: تنها چيزي كه او را از تسليم خدا شدن جلوگيري نمود، همان معبودي بود كه به جاي خدا مي‌پرستيد و آن معبود- هم چنان كه در خبر هدهد گذشت- آفتاب بوده و سبب اين جلوگيري اين بود كه ملكه نيز از مردمي كافر بود و (از نظر افكار عمومي) ايشان را در كفرشان پيروي مي‌كرد.
ِيلَ لَهَا ادْخُلِي الصَّرْحَ … "
كلمه" صرح" به معناي قصر و هر بنايي است بلند و مشرف بر ساير بناها، و نيز به معناي محلي است كه آن را تخت كرده باشند و سقف هم نداشته باشد و كلمه" لجة" به معناي آب بسيار زياد است و كلمه" ممرد" اسم مفعول از تمريد است كه به معناي صاف كردن است و كلمه" قوارير" به معناي شيشه است.
و اگر فرمود:" بدو گفته شد داخل صرح شو"، گويا گوينده آن، بعضي از خدمتكاران سليمان (ع) بوده، كه در حضور او ملكه سبأ را راهنمايي كرده كه داخل شود و اين رسم همه پادشاهان بزرگ است.
َلَمَّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَ كَشَفَتْ عَنْ ساقَيْها"
- يعني وقتي ملكه سبأ آن صرح را ديد، خيال كرد استخري از آب است، (چون خيلي آن شيشه صاف بود) لذا جامه‌هاي خود را از ساق پا بالا زد تا دامنش تر نشود.
الَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوارِيرَ"
- گوينده اين سخن سليمان است، كه به آن زن، مي‌گويد: اين صرح، لجه نيست. بلكه صرحي است كه از شيشه ساخته شده، پس ملكه سبا وقتي اين همه عظمت از ملك سليمان ديد و نيز آن داستان را كه از جريان هدهد و برگرداندن هدايا، و نيز آوردن تختش از سبا به دربار وي به خاطر آورد، ديگر شكي برايش نماند كه اينها همه معجزات و آيات نبوت او است و كار حزم و تدبير نيست، لذا در اين هنگام گفتَ‌بِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي … "
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 523
الَتْ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ"
- در گفتار خود نخست به درگاه پروردگارش استغاثه مي‌كند، و به ظلم خود كه خداي را از روز اول و يا از هنگامي كه اين آيات را ديد نپرستيده اعتراف نمود، سپس به اسلام و تسليم خود در برابر خدا شهادت داد.
و در اين جمله‌اش كه گفت:َسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمانَ لِلَّهِ"
، التفاتي نسبت به خداي تعالي به كار برد، التفات از خطاب به غيبت، و وجه اين التفات اين است كه خواست از ايمان اجمالي به خدا در جملهَ‌بِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي"
، به توحيد صريح انتقال يابد، چون در جمله بعدي، اسلام خود را بر طريقه اسلام سليمان دانست، كه همان توحيد صريح باشد، و آن گاه تصريح خود را با جملهَ‌بِّ الْعالَمِينَ"
تاكيد كرد، يعني اقرار دارم كه جز خدا در هيچ جاي عالميان ربي نيست و اين همان توحيد در ربوبيت است، كه مستلزم توحيد در عبادت است، كه مشركين (و از آن جمله آفتاب‌پرستان) قائل به آن نيستند.

گفتاري پيرامون داستان سليمان (ع) … .. ص : 523

1- آنچه در قرآن از داستان او آمده در قرآن كريم از سرگذشت آن جناب جز مقداري مختصر نيامده، چيزي كه هست دقت در همان مختصر، آدمي را به همه داستانهاي او و مظاهر شخصيت شريفش راهنمايي مي‌كند.
يكي اينكه: آن جناب فرزند و وارث داود (ع) بود، كه در اين باره فرمود:" وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَيْمانَ" «1» و نيز فرموده:" وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ" «2».
يكي ديگر اينكه خداي تعالي ملكي عظيم به او داد، جن و طير و باد را برايش مسخر كرد و زبان مرغان را به وي آموخت، كه ذكر اين چند نعمت در كلام مجيدش مكرر آمده است، در سوره بقره آيه 102، در سوره انبياء، آيه 81، در سوره نمل، آيه 16 تا 18، در سوره سبأ، آيه 12 تا 13 و در سوره ص، آيه 35 تا 39.
قسمت سوم، آن است كه به مساله انداختن جسد، بر روي تخت وي اشاره مي‌كند، كه در سوره ص، آيه 33 واقع است.
__________________________________________________
(1)ما سليمان را به داود داديم. سوره ص، آيه 30. [ … ..]
(2)سليمان از داود ارث برد. سوره نمل، آيه 16.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 524
قسمت چهارم، آيات مربوط به" عرض صافنات جياد" بر وي است، كه در آيات 31 تا 33 سوره ص، آمده است.
قسمت پنجم، آياتي است كه به مساله داوري او در مساله افتادن گوسفند در زراعت پرداخته و اين آيات در سوره انبياء، آيه 78 تا 79 آمده است.
قسمت ششم، اشاره به داستان مورچه است، كه در سوره مورد بحث، آيه 18 و 19 آمده.
قسمت هفتم، آيات مربوط به داستان هدهد و ملكه سبأ است، كه در همين سوره، آيات 20 تا 44 آمده.
قسمت هشتم، آيه مربوط به كيفيت درگذشت آن جناب است كه در سوره سبا آيه 14 واقع شده و ما شرحي كه مربوط به يك يك اين هشت قسمت است در ذيل آياتش در اين كتاب آورديم.
2- آياتي كه آن جناب را مي‌ستايد در قرآن كريم، در پانزده- شانزده- مورد نام آن جناب را آورده و ثناي بسياري از او كرده، بنده‌اش خوانده، اوابش ناميده و فرموده:" نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ" «1» و به علم و حكمتش ستوده و فرموده:" فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ وَ كُلًّا آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً" «2» و نيز فرموده:" وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ وَ سُلَيْمانَ عِلْماً" «3» و باز فرموده:" يا أَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ" «4» و او را از انبياء مهدي و راه يافته خوانده، فرموده:" وَ أَيُّوبَ وَ يُونُسَ وَ هارُونَ وَ سُلَيْمانَ" «5» و نيز فرموده:" وَ نُوحاً هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ" «6».
3- سليمان (ع) در عهد عتيق داستان آن جناب در كتاب ملوك اول آمده و بسيار در حشمت و جلالت امر او و
__________________________________________________
(1)سوره ص، آيه 30.
(2)سوره انبياء، آيه 79.
(3)سوره نمل، آيه 15.
(4)سوره نمل، آيه 16.
(5)سوره نساء، آيه 163.
(6)سوره انعام، آيه 84.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 525
وسعت ملكش و وفور ثروتش و بلوغ حكمتش سخن گفته، ليكن از داستانهايش كه در قرآن ذكر شده، جز همين مقدار نيامده كه: وقتي ملكه سبأ خبر سليمان را شنيد و شنيد كه معبدي در اورشليم ساخته و او مردي است كه حكمت داده شده، بار سفر بست و نزدش آمد و هدايايي بسيار آورد و با او ديدار كرد و مسائل بسياري به عنوان امتحان از او پرسيد و جواب شنيد، آن گاه برگشت «1».
عهد عتيق بعد از آن همه ثناء كه براي سليمان كرده، در آخر به وي اسائه ادب كرده و «2» گفته كه: وي در آخر عمرش منحرف شد و از خداپرستي دست برداشته به بت‌پرستي گراييد و براي بتها سجده كرد، بتهايي كه بعضي از زنانش داشتند و آنها را مي‌پرستيدند.
و نيز مي‌گويد: مادر سليمان، اول، زن اورياي حتي بود، پدر سليمان عاشقش شد و با او زنا كرد و در همان زنا فرزندي حامله شد ناگزير داود (از ترس رسوايي) نقشه كشيد تا هر چه زودتر اوريا را سر به نيست كند و همسرش را بگيرد و همين كار را كرد، بعد از كشته شدن اوريا در يكي از جنگها، همسرش را به اندرون خانه و نزد ساير زنان خود برد، در آنجا براي بار دوم حامله شد و سليمان را بياورد.
و اما قرآن كريم ساحت آن جناب را مبرا از پرستش بت مي‌داند، هم چنان كه ساحت ساير انبياء را منزه مي‌داند و بر هدايت و عصمتشان تصريح مي‌كند و در خصوص سليمان مي‌فرمايد:" وَ ما كَفَرَ سُلَيْمانُ" «3».
و نيز، ساحتش را از اينكه از زنا متولد شده باشد منزه داشته است و از او حكايت كرده كه در دعايش بعد از سخن مورچه گفت:" پروردگارا، مرا به شكر نعمتها كه بر من و بر پدر و مادر من ارزاني داشتي ملهم فرما" «4» كه در تفسيرش گفتيم از اين دعا برمي‌آيد كه مادر او از اهل صراط مستقيم بوده، يعني از كساني كه خداوند بر آنان انعام كرده، از نبيين و صديقين و شهداء و صالحين.
4- رواياتي كه در اين داستان وارد شده اخباري كه در قصص آن جناب و مخصوصا در داستان هدهد و دنباله آن آمده،
__________________________________________________
(1)تورات، اصحاح دهم از ملوك اول، ص 543.
(2)تورات، اصحاح يازدهم و دوازدهم از كتاب سموئيل دوم.
(3)سليمان كافر نشد. سوره بقره، آيه 102.
(4)سوره نمل، آيه 19.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 526
بيشترش مطالب عجيب و غريبي دارد كه حتي نظائر آن در اساطير و افسانه‌هاي خرافي كمتر ديده مي‌شود، مطالبي كه عقل سليم نمي‌تواند آن را بپذيرد و بلكه تاريخ قطعي هم آنها را تكذيب مي‌كند و بيشتر آنها مبالغه‌هايي است كه از امثال كعب و وهب نقل شده است.
و اين قصه‌پردازان مبالغه را به جايي رسانده‌اند كه گفته‌اند: سليمان پادشاه همه روي زمين شد و هفتصد سال سلطنت كرد و تمامي موجودات زنده روي زمين از انس و جن و وحشي و طير، لشكريانش بودند. و او در پاي تخت خود سيصد هزار كرسي نصب مي‌كرد، كه به هر كرسي يك پيغمبر مي‌نشست، بلكه هزاران پيغمبر و صدها هزار نفر از امراي انس و جن روي آنها مي‌نشستند و مي‌رفتند. و مادر ملكه سبأ از جن بوده و لذا پاهاي ملكه مانند پاي خران، سم دار بوده و به همين جهت با جامه بلند خود، آن را از مردم مي‌پوشاند، تا روزي كه دامن بالا زد تا وارد صرح شود، اين رازش فاش گرديد. و در شوكت اين ملكه مبالغه را به حدي رسانده‌اند كه گفته‌اند: در قلمرو كشور او چهار صد پادشاه سلطنت داشتند و هر پادشاهي را چهار صد هزار نظامي بوده و وي سيصد وزير داشته است، كه مملكتش را اداره مي‌كردند و دوازده هزار سر لشكر داشته كه هر سرلشكري دوازده هزار سرباز داشته، و همچنين از اين قبيل اخبار عجيب و غير قابل قبولي كه در توجيه آن هيچ راهي نداريم، مگر آنكه بگوييم از اخبار اسرائيليات است و بگذريم. و اگر از خوانندگان عزيز ما كسي بخواهد به آنها دست يابد، بايد به كتب جامع حديث چون الدر المنثور و عرائس و بحار و نيز به تفاسير مطول مراجعه نمايد.

بحث روايتي … .. ص : 526

اشاره

در احتجاج از عبد اللَّه بن حسن و او به سند خود از پدران بزرگوارش، روايت كرده كه فرمودند: بعد از آنكه ابو بكر تصميم گرفت فاطمه (ع) را از فدك منع كند و اين خبر به گوش آن حضرت رسيد، نزد ابو بكر آمد و فرمود: اي پسر ابي قحافه! آيا ممكن است كه به حكم قرآن كريم، تو از پدرت ارث ببري و من از پدرم ارث نبرم؟ عجب رأي فاسدي داده‌اي، آيا دانسته و عمدا كتاب خدا را مخالفت نموده و آن را كنار مي‌زنيد و پشت سر مي‌افكنيد؟
كه مي‌فرمايد:" وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ" تا آخر حديث «1».
و در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده
__________________________________________________
(1)احتجاج، ج 1، ص 138.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 527
كه در ذيل جمله" فَهُمْ يُوزَعُونَ" فرمود: يعني جلو لشكر را مي‌گرفتند تا دنباله آنان برسد و يك جا جمع شوند «1».
و در احتجاج از امير المؤمنين (ع) روايت كرده كه در حديثي فرمود: در پاره‌اي از لهجه‌هاي عرب" ناظره" به معناي منتظره است، مگر نشنيدي كلام خداي عز و جل را كه مي‌فرمايد:" فَناظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ" كه معنايش منتظره است «2».
و در بصائر به سند خود از جابر از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: اسم اعظم خدا از هفتاد و سه حرف تشكيل شده، كه از آن يك حرفش نزد آصف بوده و با آن تكلم كرد، زمين بين سليمان و بلقيس خسف شد و او تخت را با دست خود گرفته از آنجا برداشت و اينجا گذاشت، دوباره زمين به حال اولش برگشت. و اين تحويل و تحول در كمتر از يك چشم بر هم زدن صورت گرفت، در حالي كه از آن هفتاد و سه حرف، هفتاد و دو حرفش نزد ما است و يكي نزد خداي تعالي است، كه آن را براي علم غيب خودش نگاه داشته است و عين حال" لا حول و لا قوة الا باللَّه العلي العظيم" «3» مؤلف: اين معنا از امام صادق (ع) نيز نقل شده «4» و مرحوم كليني آن را در كافي از جابر از امام باقر و نيز از نوفلي از ابي الحسن صاحب عسكر (ع) روايت كرده است «5».
و اينكه فرمود: اسم اعظم از اين قدر حرف تشكيل شده و نزد آصف يك حرف از آن بوده، كه با گفتن آن چنين و چنان شد، منافات با مطلبي كه ما در باره اسم اعظم گفتيم ندارد، چون ما در آنجا گفتيم اسم اعظم از مقوله الفاظ نيست، اين روايت هم نمي‌گويد از مقوله الفاظ است، بلكه سياق آن دلالت دارد بر اينكه مرادش از حرف، حروف لفظي نيست و تعبير به حرف از باب اين است كه خواسته است با زبان مردم حرف بزند، مردمي كه معهود در ذهنشان از اسم، اسم لفظي و مركب از حروف ملفوظه است.

[چند روايت در باره اسم اعظم و اينكه وصي سليمان (عليه السلام) (آصف بن برخيا) اسم اعظم را مي‌دانسته و اشاره به وجوهي در باره آوردن تخت بلقيس" قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ"] … .. ص : 527

و در مجمع در ذيل جمله" قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ" گفته است: در معناي اين جمله چند وجه است … پنجم اينكه زمين برايش درهم پيچيده شد، و اين معنا از امام صادق
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 129.
(2)احتجاج، ج 1، ص 362. [ … ..]
(3)بصائر الدرجات، ص 208، ح 1.
(4)بصائر الدرجات، ص 209، ح 7.
(5)كافي، ج 1، ص 230، ح 1- 2.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 528
(ع)روايت شده «1».
مؤلف:آنچه وي روايت كرده در باب در هم پيچيده شدن زمين مغايرتي با روايت قبلي كه از آن به خسف تعبير كرد ندارد.
و اما اولين وجه از آن وجوه- كه ما پنجمش را نقل كرديم- اين است كه: ملائكه تخت را نزدش آورده باشند. دوم اينكه: باد آن را آورده باشد. سوم اينكه: خداي تعالي حركاتي متوالي در آن تخت خلق كرده باشد. چهارم اينكه: در زمين فرو رفته باشد و در پيش روي سليمان سر از زمين درآورده باشد. پنجم اينكه: خدا آن را در جاي خودش معدوم و در پيش روي سليمانش اعاده كرده باشد.
البته در اينجا وجه ديگري هست كه بعضي از مفسرين آن را گفته‌اند و آن اين است كه: به طور كلي وجود موجودات لحظه به لحظه از ناحيه خدا افاضه مي‌شود و وجود آن اول، در آن دوم باقي نيست و خداي تعالي هستي را در آن اول افاضه كرد براي تخت آن زن در سبا، سپس در آن بعد افاضه هستي كرد براي آن در نزد سليمان. و اين وجوه در ممتنع و محال بودن مثل وجه پنجم‌اند و در دليل نداشتن، مانند بقيه وجوه مي‌باشند.
و در همان كتاب است كه عياشي در تفسير خود و با سند روايت كرده كه موسي بن محمد بن علي بن موسي (يعني موسي مبرقع، فرزند حضرت جواد (ع)، به يحيي بن اكثم (بزرگترين دانشمند آن روز)، برخورد و ابن اكثم از او سؤالاتي كرد و او گفت: من داخل شدم بر برادرم علي بن محمد، (امام هادي، ع) و ميان من و او مواعظي گفتگو شد، تا آنجا كه من سر در طاعتش نهادم و عرضه داشتم فدايت شوم، ابن اكثم از من مسائلي پرسيده و فتوا خواسته است، برادرم خنديد و پرسيد آيا فتوا دادي در آن مسائل؟ عرضه داشتم: نه، فرمود چرا؟ عرضه داشتم چون آن مسائل را نمي‌دانستم، فرمود: آنها چه بود؟ عرضه داشتم: يكي اين بود كه گفت مرا خبر ده از سليمان. آيا محتاج به علم آصف بن برخيا بود؟ آن گاه مسائل ديگر را هم گفتم.
در پاسخ فرمود اي برادر بنويس: بسم اللَّه الرحمن الرحيم، مراد از اين آيه پرسش كردي كه خداي تعالي در كتابش فرموده:" قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ" و او آصف بن برخيا است و سليمان از آنچه آصف مي‌دانست عاجز نبود، ليكن مي‌خواست به مردم بفهماند كه آصف، بعد از او وصي و حجت است و علم آصف پاره‌اي از علم سليمان بوده، كه به امر خدا
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 223.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 529
به وي به وديعت سپرده بود و خدا اين را به فهم سليمان الهام كرد تا او حواله به آصف دهد، تا در نتيجه امت، بعد از درگذشت او در امامت و راهنمايي آصف اختلاف نكنند، همانطور كه در زمان داود نيز، خداي تعالي علم كتاب را به سليمان فهمانيد، تا داود وي را در زندگي خود به امامت و نبوت بعد از خود معرفي كند، تا حجت بر خلق مؤكد شود «1».
مؤلف: اين روايت را صاحب روح المعاني از مجمع نقل كرده و سپس گفته: اين روايت صحيح نيست «2». و ليكن نفهميديم اعتراض روح المعاني به اين روايت چه بوده و هيچ وجهي برايش نديديم، جز اينكه بگوييم، چون كه در اين حديث از امامت گفتگو به ميان آمده، لذا از حديث خوشش نيامده است.
و در نور الثقلين از كافي از امير المؤمنين (ع) روايت كرده كه فرمود: به آنچه هيچ اميدي نداري اميدوارتر باش، تا آنچه را كه اميدش را داري- تا آنجا كه فرمود- ملكه سبأ از كشورش بيرون شد و سرانجام مسلمان گشت «3».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 225.
(2)روح المعاني، ج 19، ص 204.
(3)نور الثقلين، ج 4، ص 93 ح 84.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 530

[سوره النمل (27): آيات 45 تا 53] … .. ص : 530

اشاره

وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلي ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ فَإِذا هُمْ فَرِيقانِ يَخْتَصِمُونَ (45) قالَ يا قَوْمِ لِمَ تَسْتَعْجِلُونَ بِالسَّيِّئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ لَوْ لا تَسْتَغْفِرُونَ اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ (46) قالُوا اطَّيَّرْنا بِكَ وَ بِمَنْ مَعَكَ قالَ طائِرُكُمْ عِنْدَ اللَّهِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تُفْتَنُونَ (47) وَ كانَ فِي الْمَدِينَةِ تِسْعَةُ رَهْطٍ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ وَ لا يُصْلِحُونَ (48) قالُوا تَقاسَمُوا بِاللَّهِ لَنُبَيِّتَنَّهُ وَ أَهْلَهُ ثُمَّ لَنَقُولَنَّ لِوَلِيِّهِ ما شَهِدْنا مَهْلِكَ أَهْلِهِ وَ إِنَّا لَصادِقُونَ (49)
وَ مَكَرُوا مَكْراً وَ مَكَرْنا مَكْراً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (50) فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ مَكْرِهِمْ أَنَّا دَمَّرْناهُمْ وَ قَوْمَهُمْ أَجْمَعِينَ (51) فَتِلْكَ بُيُوتُهُمْ خاوِيَةً بِما ظَلَمُوا إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ (52) وَ أَنْجَيْنَا الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ (53)

ترجمه آيات … .. ص : 530

و به ثموديان برادرشان صالح را فرستاديم كه خداي يكتا را بپرستيد آن وقت دو گروه شدند كه با يكديگر مخاصمه مي‌كردند (45).
گفت: اي قوم چرا شتاب داريد كه حادثه بد پيش از حادثه خوب فرا رسد، چرا از خداي يكتا آمرزش نمي‌خواهيد، شايد مورد لطف و رحمت خدا قرار گيريد (46).
گفتند: ما به تو و پيروانت فال بد زده‌ايم، گفت: فال بد (و نيك) شما نزد خداست، بلكه شما گروهي هستيد كه مورد آزمايش قرار گرفته‌ايد (47).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 531
در آن شهر نه نفر بودند كه در آن سر زمين فساد مي‌كردند و اصلاح نمي‌كردند (48).
گفتند: بياييد قسم ياد كنيد به خدا كه شبانه او را با كسانش از ميان بر داريم آن گاه به خونخواه و ولي دم وي گوييم ما هنگام هلاك كسان او حاضر نبوديم و ما راست گويانيم (49).
آنها نيرنگي كردند و ما نيز در آن حال كه غافل بودند تدبيري كرديم (50).
بنگر عاقبت نيرنگشان چه شد كه ما همگيشان را با قومشان هلاك كرديم (51).
اينك خانه‌هايشان براي آن ستم‌ها كه مي‌كردند خالي مانده كه در اين براي گروهي كه بدانند عبرتي است (52).
و كساني را كه ايمان داشتند و پرهيزكار بودند نجات داديم (53).

بيان آيات … .. ص : 531

اشاره

اين چند آيه، اجمالي از داستان صالح پيغمبر و قومش را آورده، و در آن جانب تهديد و انذار بر جانب بشارت و نويد غلبه دارد و اين معنا را در سابق نيز، خاطرنشان كرديم.
" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلي ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً … يَخْتَصِمُونَ" كلمه" اختصام" به معناي تخاصم و نزاع طرفيني است و اگر دو فريق را با صفت جمع" يختصمون" توصيف كرد، با اينكه جا داشت بفرمايد:" فريقان يختصمان" بدين جهت است كه مراد از" فريقان"، تنها دو فريق معيني نيست، بلكه مراد از آن، مجموع امت است و كلمه" اذا" فجائيه و به معناي ناگهان است.
و معناي آيه اين است كه: ما به سوي قوم ثمود برادر و فاميلشان صالح را فرستاديم و اميد آن مي‌رفت كه بر ايمان به خدا اجتماع نموده و متفق گردند و ليكن بر خلاف انتظار و بطور ناگهاني به دو فريق از هم جدا شدند، فريقي ايمان آورد، و فريقي ديگر كفر ورزيد، در باره حق با هم به نزاع و كشمكش پرداختند و هر فريقي مي‌گفت حق با من است.
و بعيد نيست مراد از اختصامشان با يكديگر، همان جرياني باشد كه خداي تعالي در جاي ديگر از كلام مجيدش، از آنان حكايت كرده و فرموده است: قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لِلَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ أَ تَعْلَمُونَ أَنَّ صالِحاً مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ؟ قالُوا إِنَّا بِما أُرْسِلَ بِهِ مُؤْمِنُونَ، قالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا بِالَّذِي آمَنْتُمْ بِهِ كافِرُونَ" «1».
__________________________________________________
(1)از قوم صالح، آنان كه استكبار كردند به ضعفاي مؤمنين ايشان گفتند: راستي علم داريد به اينكه صالح فرستاده از ناحيه پروردگار خويش است؟ گفتند: آري ما به آنچه كه مامور ابلاغ آن است ايمان آورديم، (ولي) آنان كه گردنكشي و تكبر كردند گفتند: ما به آنچه شما ايمان آورديد كافريم. سوره اعراف، آيه 75 و 76.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 532
از همين جا معلوم مي‌شود كه در حقيقت، قوم صالح سه فريق شدند: فريقي از آنان از ايمان به خدا استكبار ورزيدند، فريق دوم طايفه‌اي از مستضعفين، كه پيرو همان مستكبرين شدند، طايفه سوم، يك دسته از مستضعفين كه به وي ايمان آوردند.
" قالَ يا قَوْمِ لِمَ تَسْتَعْجِلُونَ بِالسَّيِّئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ … "
معناي" استعجال به سيئه قبل از حسنه"، اين است كه: قبل از رحمت الهي كه سببش ايمان و استغفار است به درخواست عذاب مبادرت كنند.
و با اين معنا روشن مي‌شود كه صالح اين توبيخ را وقتي كرد كه ايشان ناقه را كشته و به وي گفته بودند:" يا صالِحُ ائْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ" «1».
بنا بر اين، جمله" لَوْ لا تَسْتَغْفِرُونَ اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ" تحريك و تشويق به ايمان و توبه است، تا شايد خدا به ايشان رحم كند و عذابي كه به ايشان وعده داده به وعده‌اي كه دروغ نمي‌شود از آنان بر دارد.

[مقصود از" تطير" و" طائر" در گفتگوي صالح (عليه السلام) و قوم ثمود:" قالُوا اطَّيَّرْنا بِكَ وَ بِمَنْ مَعَكَ … "] … .. ص : 532

" قالُوا اطَّيَّرْنا بِكَ وَ بِمَنْ مَعَكَ قالَ طائِرُكُمْ عِنْدَ اللَّهِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تُفْتَنُونَ" كلمه:" اطيرنا" در اصل" تطيرنا" بوده، كه صيغه متكلم مع الغير از باب تفعل است، كه مصدرش تطير مي‌شود و تطير به معناي فال بد زدن به چيزي و شوم دانستن آن است، خواهي پرسيد، ثلاثي مجرد آن" طير" است كه به معناي مرغ است، پس چرا در باب تفعل معناي فال بد زدن را مي‌دهد؟ در جواب مي‌گوييم: چون مردم غالبا با مرغ فال مي‌زدند و لذا شوم دانستن چيزي را تطير خواندند و همچنين به طوري كه گفته‌اند بهره هر كسي را از شر، طائر او ناميدند.
پس اينكه مردم به صالح خطاب كردند كه" ما به تو تطير مي‌زنيم و به هر كس كه با توست" معنايش اين است كه: تو و هم مسلكانت را شوم مي‌دانيم، چون مي‌بينيم از روزي كه تو قيام به دعوت خود كردي ما گرفتار محنت‌ها و بلاها شديم، پس هرگز به تو ايمان نمي‌آوريم.
صالح در پاسخ تطير آنان فرمود:" طائرتان نزد خداست" يعني بهره‌تان از شر، و آن عذابي كه اعمال شما مستوجب آن است نزد خداست.
__________________________________________________
(1)اي صالح اگر راست مي‌گويي بياور آن عذابي را كه ما را بدان تهديد مي‌كني. سوره اعراف، آيه 77.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 533
و به همين جهت دوباره از همين گفته خود اعراض نموده فرمود:" بلكه شما مردمي هستيد كه در حال آزمايشيد"، يعني خداوند شما را با خير و شر مي‌آزمايد، تا مؤمن شما از كافرتان و مطيع شما از عاصيتان، متمايز و جدا گردد.
و معناي آيه اين است كه قوم صالح گفتند: ما به تو و به آنان كه با تو هستند فال بد مي‌زنيم، و هرگز بتو ايمان نياورده، و استغفار نمي‌كنيم. صالح فرمود: و طائرتان يعني نصيبتان از شر نزد خدا است، و آن نامه اعمال شما است و من و آنهايي كه با من هستند اثري در شما نداريم، تا اين ابتلاآت را به سوي شما سوق دهيم، بلكه اين خود شماييد كه در بوته آزمايش قرار گرفته‌ايد و با اين ابتلاآت امتحان مي‌شويد، تا مؤمنتان از كافرتان جدا و مطيعتان از عاصيتان متمايز گردد.
و چه بسا بعضي «1» گفته‌اند كه: طائر به معناي شر نيست، بلكه به معناي آن علتي است كه يا به انسان خير برساند يا شر، چون قوم صالح يا همه عرب همانطور كه با طير فال بد مي‌زدند، با طير نيز فال خوب مي‌زدند، و همانطور كه بعضي مرغها را نحس مي‌دانستند، بعضي ديگر را نيز داراي ميمنت مي‌پنداشتند، پس طائر در نزد عرب به معناي هر چيزي است كه دنبالش يا خير بياورد يا شر، هم چنان كه در قرآن كريم نامه اعمال را كه يا خير است يا شر طائر خوانده و فرموده:" وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً" «2». و چون آنچه از خير و شر كه به انتظار آدمي است به قضاء و حكم خداي سبحان است و در نامه‌اي نوشته شده است، ناچار طائر همان كتابي خواهد بود كه مقدرات انسان در آن محفوظ شده است.
ليكن اين حرف صحيح نيست زيرا در ذيل آيه سوره اسري آمده كه مراد از طائر نامه اعمال است، نه كتاب مقدرات، هم چنان كه آيه بعدش كه مي‌فرمايد:" اقْرَأْ كِتابَكَ كَفي بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً" «3» بر اين گفته ما دلالت مي‌كند.
بعضي «4» گفته‌اند: معناي جمله" بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تُفْتَنُونَ" اين است كه شما مردمي هستيد كه عذاب خواهيد شد، ليكن آن معنا كه ما براي جمله مذكور كرديم مناسبتر است.
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 371.
(2)طائر هر انساني را به گردنش مي‌آويزيم و روز قيامت آن را به صورت كتابي بيرون مي‌آوريم.
سوره اسري، آيه 13.
(3)كتابت را بخوان امروز خودت براي حسابرسي عليه خود كافي هستي. سوره اسري، آيه 14.
(4)مجمع البيان، ج 7، ص 227.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 534
" وَ كانَ فِي الْمَدِينَةِ تِسْعَةُ رَهْطٍ … "
راغب مي‌گويد كلمه" رهط" به معناي خويشاوندان كمتر از ده نفر است. و بعضي گفته‌اند تا چهل نفر را هم شامل مي‌شود «1».
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: فرق ميان رهط و كلمه" نفر" اين است كه كلمه رهط از سه و يا هفت تا ده را شامل مي‌شود و كلمه نفر از سه تا نه را.
و اما اينكه مراد از رهط چيست؟ بعضي «3» گفته‌اند: يعني اشخاص و لذا تمييز براي عدد نه واقع شده، چون معناي جمع را مي‌داده، پس معلوم مي‌شود آنهايي كه بر سر سوگند اختلاف داشته‌اند نه نفر مرد بوده‌اند.

[هم قسم شدن مفسدان براي قتل صالح (عليه السلام) و اهل او، و مكر خدا و هلاك ساختن آنان] … .. ص : 534

" قالُوا تَقاسَمُوا بِاللَّهِ لَنُبَيِّتَنَّهُ وَ أَهْلَهُ ثُمَّ لَنَقُولَنَّ لِوَلِيِّهِ ما شَهِدْنا مَهْلِكَ أَهْلِهِ وَ إِنَّا لَصادِقُونَ" كلمه" تقاسم" به معناي شركت در سوگند است. و كلمه" تبييت"، به معناي سوء قصد در شب است. و كلمه" اهل" به معناي آن كسي است كه: يك خانه، او و مثل او را در خود جمع مي‌كند و يا خويشاوندي و يا دين آنان را جمع مي‌نمايد، (پس اهل خانه و اهل دين و اهل بيت، به معناي كساني است كه يك خانه و يك دين و يك دودمان آنها را با هم جمع كند) و شايد مراد از" أهله" در آيه مورد بحث، همسر و فرزندان باشد، به قرينه اينكه بعد از آن مي‌فرمايد:" ثُمَّ لَنَقُولَنَّ لِوَلِيِّهِ ما شَهِدْنا- آن گاه به وليش مي‌گوييم ما ناظر نبوديم" و جمله" وَ إِنَّا لَصادِقُونَ" عطف است بر جمله" ما شَهِدْنا" و در حقيقت جزو مقول قول و تتمه كلام است.
و معناي آيه اين است كه: آن جمعيتي كه فساد مي‌كردند به خدا سوگند خوردند و گفتند: ما شبانه او و اهل او را مي‌كشيم، آن گاه صاحب خون آنان را اگر به خونخواهي برخاست و ما را تعقيب كرد، مي‌گوييم كه ما حاضر و ناظر در هلاكت اهل او نبوده‌ايم و ما راست مي‌گوييم، و معلوم است كه اگر شاهد و ناظر هلاكت اهل او نباشند، شاهد هلاكت خود او هم نيستند، حالا يا به ملازمه و يا به قول بعضي «4» به اولويت.
و چه بسا بعضي گفته‌اند كه جمله" وَ إِنَّا لَصادِقُونَ" حال از فاعل در" نقول" است، يعني ما به وليش چنين و چنان مي‌گوييم، در حالي كه در اين گفتار راستگو باشيم،
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" رهط". [ … ..]
(2)تفسير كشاف، ج 3، ص 372.
(3)روح المعاني، ج 19، ص 212.
(4)روح المعاني، ج 19، ص 213.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 535
چون ما هلاكت خودش و اهلش هر دو را شاهد بوديم: نه هلاكت اهلش به تنهايي را «1».
ولي اين وجه دلپسندي نيست و بيهوده خود را به زحمت انداختن است و البته وجوه ديگري هم هست كه در آن بيش از اين وجه، خود را به زحمت انداخته‌اند، در حالي كه هيچ لزومي ندارد كه جمله را حال بگيريم، تا به زحمت بيفتيم.
" وَ مَكَرُوا مَكْراً وَ مَكَرْنا مَكْراً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ" اما" مكر قوم صالح" اين بود كه- بنا بر شهادت سياق قبلي- بر قصد سوء و كشتن صالح و اهل او تواطي و اتفاق كنند و سوگند بخورند و اما مكر خداي تعالي اين بود كه- به شهادت سياق لا حق- هلاكت همه آنان را تقدير كند.
" فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ مَكْرِهِمْ أَنَّا دَمَّرْناهُمْ وَ قَوْمَهُمْ أَجْمَعِينَ" كلمه" تدمير" به معناي هلاكت كردن است و چند ضمير جمع در آيه به" رهط" بر مي‌گردد. و اينكه فرمود:" عاقبت مكرشان اهلاك خود و قومشان بود"، جهتش اين است كه مكر آنان استدعا و اقتضاي مكر الهي را به عنوان مجازات دارد و همين مستوجب هلاكتشان و هلاكت قومشان گرديد.
" فَتِلْكَ بُيُوتُهُمْ خاوِيَةً بِما ظَلَمُوا … "
كلمه" خاويه" به معناي خالي است از ماده" خوي" به معناي خالي بودن، و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" وَ أَنْجَيْنَا الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ" در اين آيه مؤمنين را بشارت به نجات مي‌دهد و اگر در رديف آن فرمود" وَ كانُوا يَتَّقُونَ" براي اين است كه تقوا مانند سپر است براي ايمان و نمي‌گذارد ايمان لطمه بخورد، هم چنان كه فرموده:" وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ" «2» و نيز فرموده:" وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوي" «3».
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 3، ص 372 و 373.
(2)سوره اعراف، آيه 128.
(3)سوره طه، آيه 132.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 536

[سوره النمل (27): آيات 54 تا 58] … .. ص : 536

اشاره

وَ لُوطاً إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ أَ تَأْتُونَ الْفاحِشَةَ وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ (54) أَ إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّساءِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ (55) فَما كانَ جَوابَ قَوْمِهِ إِلاَّ أَنْ قالُوا أَخْرِجُوا آلَ لُوطٍ مِنْ قَرْيَتِكُمْ إِنَّهُمْ أُناسٌ يَتَطَهَّرُونَ (56) فَأَنْجَيْناهُ وَ أَهْلَهُ إِلاَّ امْرَأَتَهُ قَدَّرْناها مِنَ الْغابِرِينَ (57) وَ أَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ مَطَراً فَساءَ مَطَرُ الْمُنْذَرِينَ (58)

ترجمه آيات … .. ص : 536

و لوط (را به ياد آر) هنگامي كه به قوم خود گفت: شما كه چشم داريد (و زشتي و نتايج شوم اين كار را مي‌بينيد) چرا اين كار زشت را مي‌كنيد (54).
چرا شما از روي شهوت به جاي زنان به مردان رو مي‌كنيد، راستي كه شما گروهي جهالت پيشه‌ايد (55).
جواب قومش جز اين نبود كه گفتند: خاندان لوط را از دهكده خويش بيرون كنيد كه آنان مردمي هستند كه پاكيزه‌خويي مي‌كنند (56).
پس وي را با كسانش نجات داديم مگر زنش كه او را در رديف باقيماندگان به شمار برده بوديم (57).
آن گاه باراني عجيب بر آنان بارانديم و باران بيم يافتگان چقدر بد بود (58).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 537

بيان آيات [حكايت اجمالي داستان دعوت لوط (عليه السلام) و تكذيب قوم او و هلاكتشان] … .. ص : 537

اين آيات اجمال داستان لوط را بيان مي‌كند، در اين چند آيه نيز مانند آيات قبل جانب انذار و تهديد بر جانب بشارت و نويد غالب است.
" وَ لُوطاً إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ أَ تَأْتُونَ الْفاحِشَةَ وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ" اين آيه بطوري كه بعضي «1» گفته‌اند: عطف است بر محل جمله" ارسلنا" در داستان سابق به فعلي كه در تقدير است و تقدير آن چنين است" و لقد ارسلنا لوطا" هم چنان كه در داستان قبلي فرمود:" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلي ثَمُودَ … ".
ممكن هم هست بگوييم عطف است بر اصل داستان، آن وقت فعل" اذكر" را در تقدير بگيريم، يعني" و به ياد آر لوط را كه … " و كلمه" فاحشة" به معناي خصلتي است كه بي نهايت شنيع و زشت باشد، كه در اينجا مراد عمل زشت لواط است.
" و انتم تبصرون" يعني اين عمل زشت را در حالي انجام مي‌دهيد كه مردم هم آن را مي‌بينند و بنا بر اين معنا، جمله مورد بحث نظير جمله" وَ تَأْتُونَ فِي نادِيكُمُ الْمُنْكَرَ" «2» است.
بعضي «3» هم گفته‌اند: مراد از آن بصيرت قلب است، يعني با اينكه دلتان گواه بر اين زشتي و شناعت است، ليكن اين معنا بعيد است.
" أَ إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّساءِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ" اين استفهام براي انكار است و اگر دو تا از ادوات تاكيد- إن و لام- را بر سر جمله استفهاميه آورده، براي اين است كه دلالت كند بر اينكه مضمون جمله در تعجب و استبعاد به حدي است كه احدي آن را نمي‌پذيرد و تصديق نمي‌كند. و جمله مزبور به هر حال به منزله تفسيري است براي فحشاء.
" بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ"- يعني اين توبيخ ما فايده‌اي ندارد، چون شما مردمي هستيد كه مي‌خواهيد هميشه جاهل بمانيد و با اين توبيخ و انكار و استبعاد ما متنبه نمي‌شويد و اگر نفرمود:" بلكه شما از مردمي هستيد كه جهل مي‌ورزند" و به جاي آن فرمود:" بلكه شما مردمي هستيد كه جهل مي‌ورزيد" اين در حقيقت از باب به كار بردن مسبب در جاي سبب
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 228.
(2)سوره عنكبوت، آيه 29.
(3)روح المعاني، ج 19، ص 216.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 538
است.
" فَما كانَ جَوابَ قَوْمِهِ إِلَّا أَنْ قالُوا أَخْرِجُوا آلَ لُوطٍ مِنْ قَرْيَتِكُمْ إِنَّهُمْ أُناسٌ يَتَطَهَّرُونَ" يعني قوم لوط جوابي نداشتند جز اينكه گفتند: خاندان لوط را از شهر خود بيرون كنيد، چون آنان مردمي هستند كه مي‌خواهند از اين عمل منزه باشند، البته معلوم است كه اين كه گفتند:" مي‌خواهند منزه باشند" به عنوان مسخره گفتند و گر نه عمل خود را زشت نمي‌دانستند، تا دوري از آن نزاهت باشد.
" فَأَنْجَيْناهُ وَ أَهْلَهُ إِلَّا امْرَأَتَهُ قَدَّرْناها مِنَ الْغابِرِينَ" مراد از كلمه" اهله" اهل بيت لوط است، چون در سوره ذاريات فرموده:" فَما وَجَدْنا فِيها غَيْرَ بَيْتٍ مِنَ الْمُسْلِمِينَ" «1» پس قهرا اهل لوط منحصر در همان اهل خانه‌اش مي‌شود و اينكه در باره همسر او فرمود:" قَدَّرْناها مِنَ الْغابِرِينَ" معنايش اين است كه: ما او را از جمله باقي ماندگان در عذاب قرار داديم.
" وَ أَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ مَطَراً فَساءَ مَطَرُ الْمُنْذَرِينَ" مراد از" مطر" در اينجا سنگريزه‌اي از سجيل است، زيرا در جاي ديگر فرموده:" وَ أَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ حِجارَةً مِنْ سِجِّيلٍ" «2» و اگر كلمه" مطرا- باراني"، را نكرده آورد كه نوعيت را مي‌رساند، براي اين است كه بفهماند باراني بر آنان بارانديم كه داستاني عظيم داشت.
__________________________________________________
(1)كه ما در آن شهر غير از يك خانه مسلمان نيافتيم. سوره ذاريات، آيه 36.
(2)سوره حجر، آيه 74.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 539

[سوره النمل (27): آيات 59 تا 81] … .. ص : 539

اشاره

قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ سَلامٌ عَلي عِبادِهِ الَّذِينَ اصْطَفي آللَّهُ خَيْرٌ أَمَّا يُشْرِكُونَ (59) أَمَّنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَنْبَتْنا بِهِ حَدائِقَ ذاتَ بَهْجَةٍ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُنْبِتُوا شَجَرَها أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ يَعْدِلُونَ (60) أَمَّنْ جَعَلَ الْأَرْضَ قَراراً وَ جَعَلَ خِلالَها أَنْهاراً وَ جَعَلَ لَها رَواسِيَ وَ جَعَلَ بَيْنَ الْبَحْرَيْنِ حاجِزاً أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ (61) أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ قَلِيلاً ما تَذَكَّرُونَ (62) أَمَّنْ يَهْدِيكُمْ فِي ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ مَنْ يُرْسِلُ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ تَعالَي اللَّهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ (63)
أَمَّنْ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ وَ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (64) قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلاَّ اللَّهُ وَ ما يَشْعُرُونَ أَيَّانَ يُبْعَثُونَ (65) بَلِ ادَّارَكَ عِلْمُهُمْ فِي الْآخِرَةِ بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ مِنْها بَلْ هُمْ مِنْها عَمُونَ (66) وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَ إِذا كُنَّا تُراباً وَ آباؤُنا أَ إِنَّا لَمُخْرَجُونَ (67) لَقَدْ وُعِدْنا هذا نَحْنُ وَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ إِنْ هذا إِلاَّ أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ (68)
قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُجْرِمِينَ (69) وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ لا تَكُنْ فِي ضَيْقٍ مِمَّا يَمْكُرُونَ (70) وَ يَقُولُونَ مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (71) قُلْ عَسي أَنْ يَكُونَ رَدِفَ لَكُمْ بَعْضُ الَّذِي تَسْتَعْجِلُونَ (72) وَ إِنَّ رَبَّكَ لَذُو فَضْلٍ عَلَي النَّاسِ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَشْكُرُونَ (73)
وَ إِنَّ رَبَّكَ لَيَعْلَمُ ما تُكِنُّ صُدُورُهُمْ وَ ما يُعْلِنُونَ (74) وَ ما مِنْ غائِبَةٍ فِي السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِلاَّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ (75) إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَقُصُّ عَلي بَنِي إِسْرائِيلَ أَكْثَرَ الَّذِي هُمْ فِيهِ يَخْتَلِفُونَ (76) وَ إِنَّهُ لَهُديً وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ (77) إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ بِحُكْمِهِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْعَلِيمُ (78)
فَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ إِنَّكَ عَلَي الْحَقِّ الْمُبِينِ (79) إِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتي وَ لا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ (80) وَ ما أَنْتَ بِهادِي الْعُمْيِ عَنْ ضَلالَتِهِمْ إِنْ تُسْمِعُ إِلاَّ مَنْ يُؤْمِنُ بِآياتِنا فَهُمْ مُسْلِمُونَ (81)
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 540

ترجمه آيات … .. ص : 540

بگو ستايش مخصوص خداي يكتا است و درود بر بندگان برگزيده‌اش، آيا خدا بهتر است يا آن چيزهايي كه به جاي وي مي‌پرستند و شريك او مي‌گيرند؟ (59).
(آيا بت‌ها) بهترند يا كسي كه آسمانها و زمين را آفريده؟ و براي شما از آسمان آبي فرود آورده و با آن بوستان‌هاي خرم رويانيديم كه رويانيدن درخت آن كار شما نبود چگونه با اين خدا خدايي هست؟ (نه) بلكه آنان گروهي هستند كه انحراف پيدا كرده‌اند (60).
يا آنكه زمين را آرامگاه ساخت و در آن جوي‌ها پديد آورد و براي زمين كوه‌هاي ثابت و پا بر جا ايجاد كرد و ميان دو دريا مانعي قرار داد، چگونه با اين خدا خدايي هست؟ (61).
يا آن كه درمانده، وقتي كه او را بخواند اجابتش كند و محنت از او بر دارد و شما را جانشينان اين سر زمين كند، چگونه با اين خدا خدايي هست؟ چه كم است اندرز گيري شما (62).
يا آنكه در ظلمت‌هاي خشكي و دريا هدايتتان مي‌كند و آنكه بادها را پيشاپيش رحمت خود نويد فرستد، چگونه با اين خدا خدايي هست؟ خداي يكتا از آنچه با او شريك مي‌كنيد والاتر است (63).
يا آنكه خلق را پديد كند و آن را باز آورد و آنكه از آسمان و زمين روزيتان دهد، چگونه با اين خدا خدايي هست؟ بگو اگر راست مي‌گوييد برهان خويش را بياوريد (64).
بگو در آسمانها و زمين جز خداي يكتا كسي غيب نداند و ندانند كه چه وقت زنده مي‌شوند (65).
مگر علم ايشان در باره آخرت كامل است؟ (نه) بلكه در مورد آن شك دارند بلكه (از اين هم بدترند و) در باره آخرت اصلا كورند (66).
كساني كه كافرند گويند چگونه وقتي ما و پدرانمان خاك شديم دوباره از گور بيرون شدني ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 541
باشيم (67).
پيش از اين نيز به ما و به پدرانمان اين وعده‌ها را داده بودند، اين جز همان داستانهاي خرافي گذشتگان نيست (68).
بگو در اين سرزمين بگرديد و بنگريد، سرانجام بزه‌كاران چسان بود (69).
غم آنان مخور و از آن نيرنگها كه مي‌كنند تنگدل مباش (70).
گويند اگر شما راست مي‌گوييد اين وعده چه وقت مي‌رسد (71).
بگو شايد شمه‌اي از آن عذاب كه به وقوع آن شتاب مي‌كنيد هم اكنون در پي شما است (72).
پروردگارت نسبت به اين مردم صاحب كرم است، ولي بيشترشان سپاس نمي‌دارند (73).
پروردگارت آنچه را در سينه‌هايشان نهان است و آنچه آشكار كنند مي‌داند (74).
هيچ نهفته‌اي در آسمانها و زمين نيست مگر در نامه‌اي آشكار است (75).
اين قرآن براي بني اسرائيل بيشتر چيزها را كه در باره آن اختلاف دارند حكايت مي‌كند (76).
و همين قرآن براي مؤمنان هدايت و رحمتي است (77).
پروردگارت به رأي خويش ميان ايشان داوري مي‌كند كه او نيرومند و دانا است (78).
توكل به خدا كن كه تو پيرو حق آشكاري (79).
تو نمي‌تواني سخنت را به گوش مردگان برساني و نمي‌تواني كران را هنگامي كه روي بر مي‌گردانند و پشت مي‌كنند صدا كني (80).
تو نمي‌تواني كوران را از ضلالتشان هدايت كني تو فقط مي‌تواني سخنت را به گوش آن كساني كه به آيه‌هاي ما ايمان دارند و مسلمانند برساني (81).

بيان آيات … .. ص : 541

اشاره

در اين آيات از داستانهايي كه خداي سبحان به منظور ارائه نمونه‌اي از سنت جاري و رايج خود در نوع بشر از نظر هدايت (قبلا) ذكر كرده بود كه: چگونه راه سعادت را به ايشان نشان مي‌داده و راه يافتگان از ايشان به سوي صراط مستقيم را با رساندن به مقام اصطفاء و با نعمتهايي عظيم، گرامي مي‌داشته و آنان را كه به وي شرك مي‌ورزيدند و از ياد او اعراض مي‌كردند به عذاب انقراض و بلاهايي الم انگيز مبتلا مي‌كرده است منتقل شده به حمد و سلام بر بندگان مصطفايش، آن بندگان كه به مقام اصطفاء رسيدند، منتقل است به بيان اين نكته كه: تنها ذات اقدس او مستحق عبوديت است، نه غير او از خداياني كه شريكش كردند،
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 542
آن گاه دنباله كلام را به مساله توحيد و اثبات معاد و آنچه مناسب آن از معارف حقه گوناگون است كشانده. پس مي‌توان گفت: سياق آيات اين سوره، شبيه به سياق آيات سوره مريم است، كه بيانش در همانجا گذشت.

[انتقال از داستانهاي انبياء و اقوامشان به زمان خاتم الانبياء و احتجاج با كفار زمان او (صلي اللَّه عليه و آله و سلم)] … .. ص : 542

" قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ سَلامٌ عَلي عِبادِهِ الَّذِينَ اصْطَفي آللَّهُ خَيْرٌ أَمَّا يُشْرِكُونَ" گفتيم كه در آيات قبل، داستانهايي از انبياي گذشته و امت‌هايشان آورد و در ضمن آنها به سنت جاري خود در همه امتها اشاره كرد كه: با مؤمنين ايشان چه رفتاري كرد، انبياي آنان را به مقام اصطفاء رسانيد سايرين را هم به مزيد احسان اختصاص داد، و با كفار ايشان چه كرد؟ آنان را به عذاب استيصال و انقراض دچار ساخت،- و آنچه كرده همه خير و جميل بود و سنتش هم بر وفق حكمت بالغه‌اش جريان يافت- اينك از آن بيان منتقل مي‌شود به وضع پيغمبر خاتمش (ص) و دستورش مي‌دهد كه خداي را حمد و ثناگوي و بر بندگان برگزيده شده‌اش سلام و تحيت بفرست و در آخر تقرير مي‌كند كه تنها او متعين براي عبادت است و غير او كسي و چيزي نيست كه شايستگي پرستش داشته باشد.
پس بنا بر اين در حقيقت بيان اين آيات از باب انتقال است، نه نتيجه گيري، انتقال از داستانهاي گذشته به حمد و ثنا و تسليم و توحيد، هر چند كه اين انتقال در حكم نتيجه گيري نيز هست، و ليكن نتيجه نيست، چون اگر نتيجه داستانهاي قبل بود، جا داشت بفرمايد:" فقل الحمد للَّه … " و يا بگويد:" فالله خير"، ولي چنين نفرمود.
پس، جمله" قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ" امر به حمد خدا گفتن است، به اينكه همه حمدهاي ديگر را نيز به حمد خداي تعالي ارجاع دهد، چون در آيات سابق بيان فرمود كه مرجع تمامي خلقها و تدبيرها به سوي خداست و او است كه هر چيزي را بر طبق حكمتش افاضه نموده، هر جميلي را به مقتضاي قدرتش انجام مي‌دهد.
" وَ سَلامٌ عَلي عِبادِهِ الَّذِينَ اصْطَفي"- اين جمله عطف است بر ما قبل، يعني بر مقول" قل- بگو" و در اين كه، دستور مي‌دهد به اين بندگان برگزيده شده سلام كن، اين معنا خوابيده كه نفس خود را از هر چه كه با اين تسليم، ضديت دارد و مانع آن مي‌شود خالي كن، چرا؟ براي اينكه نزد آن بندگان، غير از هدايت الهي و آثار جميل آن چيزي نيست، (تا نفس آن را بهانه قرار داده و از سلام بر آنان دريغ بورزد) چون معناي سلام، مقتضي تسليم شدن است.
پس، در حقيقت امر به سلام، امر ضمني نيز هست به اينكه نفس را آماده قبول آن هدايت كه نزد ايشان است و نيز آثار حسنه آن بكن، بنا بر اين، آيه شريفه به وجهي در معناي آيه
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 543
" أُولئِكَ الَّذِينَ هَدَي اللَّهُ فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ" «1» خواهد بود، دقت بفرماييد.
جمله" آللَّهُ خَيْرٌ أَمَّا يُشْرِكُونَ" تتمه خطاب به رسول خدا (ص) است و استفهام در آن براي تقرير است و مي‌فهماند كه خدا بهتر است و حاصل مقصود اين است كه: وقتي ثناء همه‌اش براي خدا است و اوست كه بندگان برگزيده شده‌اش را اصطفاء كرده. پس او بهتر است از آلهه‌اي كه ايشان مي‌پرستند، با اينكه نه خالقند و نه مدبر، مع ذلك آنها را حمد مي‌گويند و حال آنكه هيچ خيري از دست آنها به ايشان افاضه نشده است.
" أَمَّنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ السَّماءِ ماءً … "
كلمه" حدائق" جمع حديقه است، كه به معناي بستان محدودي است كه آن را ديوار محاصره كرده باشد و كلمه" ذات بهجة" صفت حدائق است، در مجمع البيان گفته: ذات بهجه، يعني چيزي كه داراي منظره‌اي نيكو است كه هر كس آن را ببيند مبتهج و خوشحال مي‌گردد و اگر به صورت جمع نفرمود:" ذوات بهجه"، به عنايت اين است كه در حدائق جماعت مراد است و جماعت هم مفرد مؤنث است «2».
كلمه" ام" در آيه شريفه منقطعه است، كه معناي" بلكه" را مي‌دهد و كلمه" من" مبتدايي است كه خبرش حذف شده، هم چنان كه شق ديگر ترديد نيز حذف شده است. و استفهام در آيه تقريري است كه شنونده را وادار مي‌كند كه به حق اقرار كند و تقدير آيه بطوري كه سياق بر آن دلالت دارد اين است كه:" بل امن خلق السماوات و الأرض … خير اما يشركون". و در چهار آيه بعد هم مطلب از اين قرار است.
معناي آيه اين است كه:" بلكه آيا كسي كه آسمانها و زمين را خلق كرده، و براي شما، يعني به نفع شما از آسمان- بالاي زمين- آبي- باراني- فرستاد و در نتيجه با آن آب بستانهاي داراي بهجت و خرمي رويانديم كه در قدرت خود شما نبود، كه درختان آن را برويانيد. آيا با اين حال معبود ديگري با خداي سبحان مي‌گيريد؟ و اين استفهام در حقيقت انكار و توبيخ است".
در اين آيه- بطوري كه در سابقش ديديد- التفاتي از غيبت (آيا كسي كه آسمانها و زمين را خلق كرده) به خطاب (رويانديم) به كار رفته و روي سخن در" مي‌گيريد"، به مشركين شده است و نكته اين التفات، تشديد توبيخ است، چون توبيخ حضوري شديدتر از غيابي است. آري مقام آيات قبل مقام تكلم بود، تكلم از كسي كه فردي از خواص خود را در
__________________________________________________
(1)آنان كساني بودند كه خدا هدايتشان كرد پس به هدايت آنان اقتداء كن. سوره انعام، آيه 90.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 229.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 544
حضور بندگان متمرد و معرض از عبوديتش مخاطب قرار مي‌داد و به او شكايت مي‌كرد و او هم شكايت وي را به گوش بندگانش مي‌رسانيد، تا وقتي حجت تمام شد و اقامه بينه تكميل گرديد، آن چنان كه در جمله" آللَّهُ خَيْرٌ أَمَّا يُشْرِكُونَ" ناگهان تاسف و تاثرش به هيجان آمده، خطاب را از آن شخص به سوي همه بندگان گردانيده، تا ايشان را كه تا كنون اعراض داشتند، وادار بر اقرار به حق كند و براي همين منظور يكي پس از ديگري آيات خود را به رخ آنان مي‌كشد و شركشان را انكار و توبيخ مي‌كند، كه شما از من به غير من عدول كرديد و شما بيشترتان نمي‌دانيد. و بسيار كم توجهيد، با اينكه مي‌دانيد كه من منزه از داشتن شريكم و شما هم هيچ برهاني بر ادعاي خود نداريد.
" بَلْ هُمْ قَوْمٌ يَعْدِلُونَ"- يعني بلكه آنان مردمي هستند كه از حق به سوي باطل و از خداي سبحان به سوي غير او عدول مي‌كنند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: يعني غير خدا را معادل و مساوي خدا مي‌دانند.
در اين جمله نيز، التفاتي از خطاب مشركين به غيبت به كار رفته، چون قبل از اين جمله فرمود:" شما نمي‌توانيد درختش را برويانيد" و در اين جمله مي‌فرمايد" آنان مردمي هستند كه عدول مي‌كنند" كه در اين جمله روي سخن باز متوجه به رسول خدا (ص) شده، و در اول آن كلمه" بل" را كه براي اعراض است آورده، تا بفهماند:
اي رسول من! دنبال اينان را گرفتن و به حق وادار كردنشان هيچ فايده ندارد، چون از حق عدول خواهند كرد.
" أَمَّنْ جَعَلَ الْأَرْضَ قَراراً … "
كلمه" قرار" مصدر و به معناي اسم فاعل، يعني قار و مستقر بين دو چيز است و كلمه" رواسي" جمع راسيه است، كه به معناي ثابت و ريشه‌دار است و مراد از رواسي كوه‌ها است كه در زمين ريشه دارند و پاي بر جايند و كلمه" حاجز" به معناي مانعي است كه بين دو چيز جاي داشته باشد.
معناي آيه اين است كه: بلكه، آيا كسي كه زمين را پا بر جا كرد، تا شما را نلغزاند و در شكافها كه در جوف آن است نهرها قرار داد و براي آن كوه‌هاي ثابت و پابرجا درست كرد و بين دو دريا مانع نهاد تا آبهاي آن دو بهم مخلوط نگردند، بهتر است يا آن شريك‌ها كه مي‌پرستيد؟! و آن گفتاري كه در آيه قبلي گذرانديم عينا در اين آيه نيز مي‌آيد.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 5. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 545

[توضيح اينكه دعاي شخص مضطر صادقانه است و دعاي صادقانه قطعا اجابت مي‌شود (أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ)] … .. ص : 545

" أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ قَلِيلًا ما تَذَكَّرُونَ" مراد" از اجابت مضطر وقتي كه او را بخواند" اين است كه خدا دعاي دعا كنندگان را مستجاب و حوائج‌شان را بر مي‌آورد، و اگر قيد اضطرار را در بين آورد براي اين است كه در حال اضطرار، دعاي داعي از حقيقت برخوردار است و ديگر گزاف و بيهوده نيست، چون تا آدمي بيچاره و درمانده نشود، دعاهايش آن واقعيت و حقيقت را كه در حال اضطرار واجد است ندارد، و اين خيلي روشن است.
قيد ديگري براي دعا آورده و آن اين است كه فرموده:" اذا دعاه- وقتي او را بخواند"، و اين براي آن است كه بفهماند خدا وقتي دعا را مستجاب مي‌كند كه داعي، به راستي او را بخواند، نه اينكه در دعا رو به خدا كند و دل به اسباب ظاهري داشته باشد و اين وقتي صورت مي‌گيرد كه اميد داعي از همه اسباب ظاهري قطع شده باشد، يعني بداند كه ديگر هيچ كس و هيچ چيز نمي‌تواند گره از كارش بگشايد، آن وقت است كه دست و دلش با هم متوجه خدا مي‌شود و در غير اين صورت همانطور كه گفتيم غير خدا را مي‌خواند.
پس، اگر دعا صادق بود، يعني خوانده شده فقط خدا بود و بس، در چنين صورتي خدا اجابتش مي‌كند و گرفتاريش را كه او را مضطر كرده بر طرف مي‌سازد، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ" «1» كه در اين آيه بطوري كه ملاحظه مي‌فرماييد هيچ قيدي براي دعا نياورده جز اينكه فرموده در دعا مرا بخوانيد. باز در جاي ديگر فرموده:" وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ" «2» بطوري كه مي‌بينيد تنها اين شرط را آورده كه در دعا او را بخوانند، و ما در جلد دوم اين كتاب در ذيل همين آيه بحثي پيرامون دعا گذرانديم.
از بياني كه گذشت فساد گفتار بعضي «3» از مفسرين روشن مي‌شود كه گفته‌اند: لام در" المضطر" لام جنس است، نه لام استغراق، براي اينكه چه بسيار دعاها كه مي‌بينيم اجابت نمي‌شود. پس، مراد از اين آيه اين است كه اجابت دعاي مضطر هر جا كه اجابت شود از ما است، نه اينكه هر دعايي كه شود ما اجابت مي‌كنيم.
__________________________________________________
(1)بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را. سوره مؤمن، آيه 60.
(2)و چون بندگان من از تو سراغ مرا بگيرند، من نزديكم و دعاي دعا كننده را اجابت مي‌كنم به شرطي كه در دعايش مرا بخواند. سوره بقره، آيه 186.
(3)روح المعاني، ج 20، ص 6.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 546
وجه فساد آن اين است كه تعبير در مثل" ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ"، و در" فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ"، تعبيري است كه با تخلف دعا از استجابت نمي‌سازد. و اما اينكه گفت:" چه بسيار دعاها كه مي‌بينيم اجابت نمي‌شود" به هيچ وجه قبولش نداريم و آنچه از دعاهاي غير مستجاب كه در نظر وي است، در حقيقت دعا نيست، چون داعي در آنها خدا را به صدق نمي‌خواند، كه بيانش گذشت.
علاوه بر اين در اين ميان آيات بسياري ديگر نيز هست كه دلالت مي‌كند بر اينكه انسان هنگامي كه مضطر شد، مثلا، در كشتي سوار شد و خود را در معرض خطر ديد، در آنجا خداي را مي‌خواند و خدا هم اجابتش مي‌كند مانند آيه" وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ الضُّرُّ دَعانا لِجَنْبِهِ أَوْ قاعِداً أَوْ قائِماً" «1» و نيز آيه" حَتَّي إِذا كُنْتُمْ فِي الْفُلْكِ … وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِيطَ بِهِمْ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ" «2».
و چطور ممكن است نفس آدمي به توجه غريزي و فطريش به امري متوجه شود كه اطمينان به آن ندارد. پس، حكم فطرت در اين مساله عينا نظير حكم اوست در وقتي كه حاجت خود را نزد كسي مي‌بيند و مي‌داند كه او آن را ايجاد و تدبير مي‌كند و يقين دارد كه او كسي است كه حاجتش را برمي‌آورد، همانطور كه در اين صورت فطرتش حكم مي‌كند به اينكه حاجتش را از او بخواهد در مساله مورد بحث نيز فطرت، آدمي را به دعا و خواندن خدا و عرض حاجت به پيشگاه او وامي‌دارد، چون در فرض مساله انسان دريافت مي‌كند كه تمامي اسبابهاي ظاهري از كار افتاده‌اند.
حال اگر بگويي: بسياري از اوقات، ما در حوائج خود متوسل به اسباب ظاهري مي‌شويم، در حالي كه يقين نداريم كه در رفع حاجت ما تاثير دارد، فقط و فقط به اميد تاثير، متوسل مي‌شويم، پس چنان نيست كه گفتيد ممكن نيست نفس به چيزي دل ببندد كه اطميناني بدان ندارد.
در جواب مي‌گوييم آنچه ما گفتيم، توجه و تعلق غريزي قلب بود و آنچه شما مي‌گوييد توجه فكري است، كه منشاش طمع و اميد است و اين با آن فرق دارد، بله، البته در ضمن توجه و توسل فكري توجه غريزي فطري نيز هست، ولي نه به خصوص آن سببي كه فكر
__________________________________________________
(1)وقتي گرفتاري و بلا به انسان برسد ما را مي‌خواند، به پهلو و نشسته و يا ايستاده. سوره يونس، آيه 12.
(2)تا آنكه سوار در كشتي شوند و در خطر غرق قرار گيرند، آن وقت است كه خداي را با خلوص مي‌خوانند. سوره يونس، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 547
متوجه آن است، بلكه مطلق سبب، و مطلق سبب هم هرگز تخلف نمي‌پذيرد (مثلا بيماري كه براي نجات از بيماري‌اش متوسل به دارو و درمان مي‌شود، فطرت او، او را به چنين كاري واداشته، يعني به او فهمانده كه شفا دهنده‌اي هست، ولي فكر او به اين طمع افتاده كه شايد آن شفا دهنده اين دارو بوده باشد، پس اگر دارو، درمان نكرد آن حكم فطري نقض نشده است).
و نيز از بيان ما، فساد گفتار آن مفسر ديگر روشن مي‌شود كه گفته است:" مراد از مضطر وقتي كه او را بخواند، گنه‌كاري است كه استغفار كند، چون خدا او را مي‌آمرزد و همين آمرزش اجابت او است" «1».
وجه فساد گفتارش اين است كه- گفتيم- لام در" المضطر" استغراق را مي‌رساند و اينطور نيست كه هر استغفاري مغفرت را به دنبال داشته باشد و خدا هر استغفار كننده‌اي را بيامرزد، علاوه بر اين كه هيچ دليلي بر اين تقييد نداريم، آيه شريفه در باره مطلق مضطر است، و شما نمي‌توانيد بدون دليل، مختص به گنه كارش كنيد.

[بيان عدم منافات تقييد اجابت به مشيت خدا در جمله:" فَيَكْشِفُ ما تَدْعُونَ إِلَيْهِ إِنْ شاءَ" با استغراق مستفاد از" أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ … "] … .. ص : 547

بعضي «2» از صاحبان اين نظريه در رفع اشكال استغراق گفته‌اند كه: استغراق به حال خود باقي است، چيزي كه هست بايد آن را مقيد به مشيت خدا كرد، زيرا خود خداي تعالي اجابت را مقيد بدان نموده، و فرموده است:" فَيَكْشِفُ ما تَدْعُونَ إِلَيْهِ إِنْ شاءَ" «3».
ولي اين جواب نيز كافي نيست، زيرا آيه سوره انعام سياقي دارد كه نمي‌تواند آيه اجابت مضطر را تقييد كند و اينك تمامي آيه انعام" قُلْ أَ رَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتاكُمْ عَذابُ اللَّهِ أَوْ أَتَتْكُمُ السَّاعَةُ أَ غَيْرَ اللَّهِ تَدْعُونَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ بَلْ إِيَّاهُ تَدْعُونَ فَيَكْشِفُ ما تَدْعُونَ إِلَيْهِ إِنْ شاءَ- بگو به من خبر دهيد اگر راست مي‌گوييد در صورتي كه عذاب خدا شما را دريابد، و يا قيامتتان بپا شود، آيا باز هم غير خدا را مي‌خوانيد؟ نه، بلكه تنها و تنها او را مي‌خوانيد، پس اگر بخواهد حاجتتان را برمي‌آورد" و مساله قيامت قضايي است محتوم، كه درخواست نشدن آن ممكن نيست، هم چنان كه ممكن نيست انسان بطور حقيقت آن را طلب كند. و اما آن لنگه ديگر آيه، يعني عذاب الهي، اگر رفع آن عذاب را از مسير واقعي آن بخواهد، يعني توبه كند و ايمان حقيقي به خدا بياورد، بطور قطع حاجت را برمي‌آورد، هم چنان كه از قوم يونس عذاب را بر داشت، چون رفع آن را از مسير واقعي آن خواستند، يعني توبه كردند و ايمان حقيقي آوردند.
اما اگر از اين مسير نباشد، بلكه بخواهند حيله كنند و براي نجات خود نيرنگ بزنند، قطعا
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 20، ص 6.
(3)پس، خدا آنچه را مي‌خواهيد اگر بخواهد بر مي‌آورد. سوره انعام، آيه 41.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 548
مستجاب نمي‌شود، چون طلب و خواستن، خواستن حقيقي نيست، بلكه مكر و نيرنگ است در صورت طلب، هم چنان كه نظير آن را خداي تعالي از فرعون حكايت كرده است وقتي دچار غرق شدن شد" قالَ آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا الَّذِي آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائِيلَ وَ أَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ" «1» و نيز از اقوامي ديگر حكايت كرده كه وقتي دچار عذاب خدا شدند:" قالُوا يا وَيْلَنا إِنَّا كُنَّا ظالِمِينَ فَما زالَتْ تِلْكَ دَعْواهُمْ حَتَّي جَعَلْناهُمْ حَصِيداً خامِدِينَ" «2».
و كوتاه سخن اينكه، مورد آيه سوره انعام كه قيد" ان شاء" را داشت، موردي است كه چون هم ممكن است طلب در آن حقيقي باشد و هم غير حقيقي، لازم بود كشف ضر و اجابت را در آن مقيد به مشيت كند، و بفرمايد: اگر خدا بخواهد حاجتشان را برمي‌آورد و قهرا اين در موردي است كه درخواستشان حقيقي و با ايمان خالص باشد، نه آنجا كه درخواست از باب نيرنگ بوده باشد، به خلاف آيه مورد بحث و ساير آيات راجع به اجابت دعا، كه در خصوص موردي است كه- همانطور كه گفتيم- نيرنگ در آن تصور ندارد و دعا در آن مورد دعاي حقيقي است، يعني تنها و تنها خدا خوانده مي‌شود.

[خليفه بودن انسان در زمين مستلزم كشف سوء او و رفع موانع از پيش پاي اوست] … .. ص : 548

" وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ"- آنچه از سياق استفاده مي‌شود اين است كه: مراد از" خلافت"، خلافت زميني باشد كه خدا آن را براي انسانها قرار داده، تا با آن خلافت در زمين و هر چه مخلوق زميني است به هر طوري كه خواستند تصرف كنند هم چنان كه درباره اين خلافت فرمود:" إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً" «3».
توضيح اينكه تصرفاتي كه انسان در زمين و مخلوقات زمين مي‌كند، اموري است كه با زندگي و معاشش ارتباط دارد و گاهي ناگواريها و عوامل سوء او را از اين تصرف باز مي‌دارد، در نتيجه آن سوء كه وي را مضطر و بيچاره نموده و از خدا كشف آن سوء را مي‌خواهد، حتما چيزي است كه نمي‌گذارد او تصرفي را كه گفتيم بكند، يا تصرفات او را
__________________________________________________
(1)گفت: ايمان آوردم كه معبودي به غير آن كه بني اسرائيل به وي ايمان آوردند نيست و من نيز از مسلمانانم (حق تعالي در پاسخش فرمود) آيا حالا ايمان مي‌آوري؟ با اينكه يك عمر فساد انگيختي؟.
سوره يونس، آيه 91.
(2)گفتند اي واي بر ما كه ما ستمكار بوديم و مرتب اين ادعا را مي‌كنند تا ما به كلي آنان را درو كرده، و خاموششان ساختيم. سوره انبياء، آيه 14 و 15.
(3)به ياد آور زماني را كه پروردگارت به ملائكه گفت: من در زمين خليفه قرار خواهم داد. سوره بقره، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 549
محدود مي‌سازد و از بعضي از آنها جلو گيري مي‌كند و درب زندگي و بقاء و همچنين ساير تعلقات زندگي را به روي او مي‌بندد، پس اگر خداي تعالي در چنين فرضي به دعاي آن شخص مضطر، كشف سوء از او بكند، در حقيقت خلافتي را كه به او داده بود تكميل كرده است.
اين معنا وقتي بيشتر واضح و روشن مي‌شود كه دعا و درخواست در جمله" إِذا دَعاهُ" را، بر اعم از دعاي زباني و غير زباني حمل كنيم، دعاي زباني كه آيه" وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ" «1» و دعاي غير زباني كه آيه" يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «2» متعرض آن است: چون بنا بر اين تمامي آنچه كه به انسان داده شده و هر تصرفي كه ارزاني شده، همه از مصاديق كشف سوء از مضطر محتاج خواهد بود، البته كشف سوء بعد از دعاي او. پس خليفه قرار دادن انسان مستلزم اين اجابت دعا و كشف سويي است كه او را مضطر و بيچاره مي‌كند.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند، معناي آيه اين است كه: خداوند شما را جانشين امتهايي كه قبل از شما در زمين بودند مي‌كند، تا در مسكن ايشان در زمين مسكن كنيد و بعد از رفتن آنان در زمين تصرف كنيد، ليكن معنايي كه ما براي آيه كرديم با سياق آيه مناسبتر است.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: معناي آيه اين است كه: خداوند شما را جانشينان كفار مي‌كند و شما را در بلاد آنان جاي مي‌دهد، تا به جاي شرك آنان در آن بلاد، طاعت خدا كنيد و به جاي عنادي كه آنان با خدا مي‌ورزيدند، سر در طاعتش نهيد. ليكن اين وجه نيز درست نيست، براي اينكه خطاب در آيه مانند ساير آيات پنجگانه قبل، به كفار است، نه به مؤمنين، در حالي كه در اين وجه كه گفته‌اند خطاب به مؤمنين است.
" قَلِيلًا ما تَذَكَّرُونَ"- خطاب در اين جمله خطابي است توبيخي به كفار، البته در بعضي از قراءتها" يذكرون" هم خوانده شده و اين قرائت بهتر است، براي اينكه با ذيل ساير آيات پنجگانه موافق است، چون در آخر همه آنها صيغه جمع غايب آمده، در يكي فرموده:" بَلْ هُمْ قَوْمٌ يَعْدِلُونَ"، در ديگري آمده" بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ" و همچنين در بقيه. ديگر اينكه اصولا روي سخن در اين پنج آيه به رسول خدا (ص) است، نه به كفار تا به صيغه جمع حاضر، بفرمايد" تذكرون- كم متذكر مي‌شويد"، بلكه از آنجايي كه گفتيم روي سخن با رسول خدا (ص) است، بايد به طريق التفات- كه بيانش
__________________________________________________
(1)به شما مي‌دهد از هر چه كه از آن بخواهيد. سوره ابراهيم، آيه 34.
(2)آن كس كه در آسمانها و زمين است از او درخواست مي‌كند. سوره رحمان، آيه 29.
(3)روح المعاني، ج 20، ص 7.
(4)مجمع البيان، ج 7، ص 229. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 550
گذشت- به آن جناب بفرمايد كه كفار كم متذكر مي‌شوند، و يا مردمي هستند كه عدول مي‌كنند، يا بيشترشان نمي‌دانند.
" أَمَّنْ يَهْدِيكُمْ فِي ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ مَنْ يُرْسِلُ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ … "
مراد از ظلمات بر و بحر، ظلمت‌هاي شبها در خشكي و دريا است. بنا بر اين، در آيه شريفه مجاز عقلي به كار رفته، (يعني ظلمت شب دريا را به دريا و ظلمت شب خشكي را به خشكي نسبت داده) و مراد از" ارسال رياح بشرا"، اين است كه: بادها را قبل از فرستادن باران مي‌فرستد، تا مردم را با آمدن باران مژده دهد و مراد از" رحمت" همان باران است، و بقيه الفاظ آيه روشن است.

[مقصود از اينكه فرمود:" يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ" و استفاده اينكه بطور كلي در عالم وجود بطلان و نيستي راه ندارد] … .. ص : 550

" أَمَّنْ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ وَ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ … "
" بدء خلق" به معناي ايجاد خلق است ابتداء و براي اولين بار و" اعاده خلق" به معناي دوباره خلق كردن و برگرداندن آنان در قيامت است. در اين آيه شريفه مشركين را ملزم و مجاب مي‌كند به اينكه چرا شرك ورزند، آيا آن كسي كه عالم را براي بار اول و نيز در قيامت براي بار دوم خلق مي‌كند بهتر است يا سنگ و چوبي كه آنان مي‌پرستند؟ و حال آنكه مشركين اصلا قيامت و معاد را قبول ندارند، هم چنان كه در همين آيات بدان اشاره نموده مي‌فرمايد:" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا … " و اين از اين نظر است كه در كلام مجيدش، مساله معاد با ادله قاطعه اثبات شده و در اينجا به عنوان اصل مسلم اخذ شده است، آن گاه در آيات بعد به عنوان استدراك مي‌فرمايد كه همه اين روگردانيها به خاطر اين است كه مشركين معاد را منكرند و يا در آن شك دارند.
بعضي «1» از مفسرين در تفسير آيه مورد بحث گفته‌اند: مراد از" بدء الخلق" و سپس اعاده آن، ايجاد فردي از يك نوع و از بين بردن آن و دوباره ايجاد نظير آن است. خلاصه، مراد ايجاد مثلي بعد از مثل ديگر است و به عبارت ديگر تكرار عمل ايجاد است، پس ديگر كسي اشكال نكند كه مشركين قائل به معاد نبودند، پس چرا در اين آيه با مساله معاد عليه ايشان احتجاج شده است.
و ليكن تفسيري است كه از ظاهر آيه بعيد است.
يكي از آن لطايفي كه آيه شريفه از حقايق قرآني دارد، بر مي‌آيد كه بطور كلي بطلان
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 7.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 551
و نيستي در عالم وجود راه ندارد، بلكه آنچه را كه خداي تعالي براي اولين بار هستي داده به زودي با اعاده به سوي او برمي‌گردد و اگر به چشم خود مي‌بينيم كه موجوداتي معدوم مي‌شوند ما آن را فقدان و نيستي بعد از هستي مي‌بينيم و گر نه در واقع چنين نيست بلكه- همانطور كه گفتيم- براي ما فقدان است.
و اما اينكه علماي كلام اتفاق كرده‌اند بر اينكه اعاده معدوم در بعضي موجودات مانند عرضها (يعني هر چيزي كه اگر بخواهد موجود باشد محتاج به محلي است تا در آن خود نمايي كند مانند رنگها و هيئت‌ها و كيفيت‌ها و امثال آن) محال است و در بعضي موجودات ديگر مانند جواهر (هر چيزي كه در هستي‌اش محتاج به موضوعي نيست مانند اجسام)، اختلاف كرده‌اند ربطي به مساله مورد بحث ما نيست، زيرا مساله بعثت در قيامت آن هم آن طور كه آيه شريفه تقرير كرده از باب اعاده معدوم نيست، تا آقايان آن را محال و يا مورد اختلاف بدانند، بلكه بعث عبارت است از: برگشتن خلق و رجوع آن- در حالي كه همان خلق اول است- به سوي پروردگاري كه مبدء آن است.
" وَ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ"- اين جمله، اشاره است به تدبير امري كه ميان بدء خلقت و عود آن در موجودات واقع شده و آن عبارت است از رزق آنها با اسباب آسماني مانند بارانها، و اسباب زميني مانند روييدنيها، كه انسان از آنها غذا تهيه مي‌كند.

[نفي الوهيت آلهه مشركين از طريق نفي ربوبيت آنها و انحصار ربوبيت در خداي سبحان] … .. ص : 551

" قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ"- خداي تعالي در آيات و جملات قبل، فصولي در خلقت عمومي عالم و تدبير آنها، با اشاره به ارتباط تدبير بعضي با تدبير بعض ديگر و ارتباط و به هم پيوستگي همه با خلقت، ذكر فرمود و در نتيجه معلوم شد كه خلقت و تدبير در سراسر عالم امري است واحد و مستند به او و قائم به او، (و وقتي ثابت كند كه تدبير، همان خلقت است با در نظر گرفتن اينكه مشركين اعتراف دارند كه خلقت تنها مستند به خداست ناگزيرند اعتراف كنند كه تدبير نيز مستند به خدا به تنهايي است) پس ثابت شد كه خداي تبارك و تعالي تنها رب تمامي موجودات است و شريكي ندارد و لازمه اين بحث اين است كه الوهيت آلهه‌اي كه مشركين به جاي خدا مي‌خوانند باطل باشد.
براي اينكه الوهيت كه به معناي استحقاق عبادت است ملازم با ربوبيت است، چون كسي مستحق عبادت و پرستش است كه رب باشد، يعني مالك و مدبر باشد، پس عبادت مشركين به هر طريقي كه معمول ايشان است يا به اين منظور است كه شكر نعمت معبود باشد، يا اينكه باعث شود كه معبود عابد را از شر و نقمت حفظ كند و هر چه باشد و به هر منظوري باشد عبادت مشرك مربوط به تدبيري است كه از شؤون ربوبيت است.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 552
و چون غرض در فصول مذكور ابطال الوهيت خدايان دروغي است، هم چنان كه ديديم بعد از هر فصلي مي‌فرمود:" أَ إِلهٌ مَعَ اللَّهِ- آيا با خدا خدايي ديگر است؟"، لذا در جمله مورد بحث، رسول گرامي خود را دستور مي‌فرمايد از مشركين مطالبه برهان كند، كه به چه دليل خدايان شما خدايند؟ تا وقتي از آوردن برهان عاجز ماندند خود بفهمند كه در ادعاي خويش گزافگو و در عقيده‌شان خرافي هستند، چون اگر بخواهند به راستي درباره الوهيت، دليلي بياورند بايد آن دليل تدبير ناحيه‌اي از عالم باشد، در حالي كه ثابت شد كه تدبير تمامي خلايق از خدا به تنهايي است.

[برهاني ديگر بر ابطال الوهيت آلهه مشركين با بيان اينكه آنان علمي به غيب و قيامت ندارند] … .. ص : 552

" قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللَّهُ وَ ما يَشْعُرُونَ أَيَّانَ يُبْعَثُونَ" در آيه قبلي- گفتيم- بعد از آنكه الوهيت آلهه مشركين را ابطال نمود و ثابت كرد كه خلقت و تدبير همه عالم از خداي تعالي به تنهايي است، به آن جناب دستور داد تا از مشركين بخواهد تا بر خدايي آلهه خود اقامه برهان كنند و اينك در اين آيه براي نوبت دوم دستورش مي‌دهد تا با برهان ديگري بر بطلان الوهيت آنان با ايشان روبرو شود، و آن برهان اين است كه خدايان آنان علمي به غيب و به قيامت ندارند، و نمي‌دانند كه در چه زماني مبعوث مي‌شوند، درست است كه هيچ كس از موجودات زميني و آسماني علمي بدان ندارد ولي شان معبود اين است كه امر پرستندگان خود را تدبير كند و يكي از امور خلق همانا مساله جزاء در روز بعث است، كه بايد آن را نيز تدبير كند و در نتيجه روز و تاريخ آن را بداند و حال آنكه آلهه ايشان چه ملائكه و چه جن و چه قديسين از بشر، هيچ يك از روز بعث اطلاعي ندارند، پس إله و معبود نيستند.
با اين بيان روشن مي‌شود كه جمله" لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللَّهُ" برهان مستقلي است بر ابطال الوهيت آلهه مشركين، و اختصاص الوهيت به خداي تعالي به تنهايي و اينكه جمله" وَ ما يَشْعُرُونَ أَيَّانَ يُبْعَثُونَ"، از قبيل عطف روشن‌ترين فرد غيب است بر آن، چون گفتيم مهم‌ترين چيزي كه معبود بايد علم به آن داشته باشد و آن را تدبير كند مساله جزا در روز بعث است.
و نيز، اين معنا روشن گرديد كه دو ضمير جمع در" يشعرون" و" يبعثون" به" مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" بر مي‌گردد، چون بيان قبلي بدون اين جمله و تتمه، تمام نمي‌شود.
پس اينكه بعضي «1» گفته‌اند:" دو ضمير مذكور به مشركين بر مي‌گردد، هر چند كه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 13.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 553
بي اطلاعي از روز قيامت مختص به آلهه نيست و عمومي است و ليكن به خاطر اينكه بين اين دو ضمير جمع، با ضميرهاي آينده تفكيك نشود،- چون ضمائر آينده بطور قطع همه به مشركين بر مي‌گردد- بناچار اين نيز بايد به آنان برگردد، تا تفكيك نشود" حرف صحيحي نيست.
براي اينكه مخالف با بياني است كه سياق آيه براي افاده آن است، چون همانطور كه گفتيم آيه شريفه مي‌خواهد برهاني ديگر اقامه كند، كه جز با برگشتن ضميرها به" مَنْ فِي السَّماواتِ- هر كس كه در آسمانها و زمين است"، تمام نمي‌شود و با وجود چنين قرينه‌اي روشن، تفكيك در ضميرها عيبي ندارد.

[توصيف بي خبري و استبعاد و انكار مشركين نسبت به قيامت] … .. ص : 553

" بَلِ ادَّارَكَ عِلْمُهُمْ فِي الْآخِرَةِ بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ مِنْها بَلْ هُمْ مِنْها عَمُونَ" كلمه" ادارك" در اصل" تدارك" بوده، و تدارك به معناي اين است كه اجزاي چيزي يكي پس از ديگري (مانند حلقه زنجير) بيايد تا تمام شود و چيزي از آن باقي نماند و در اينجا معناي" تدارك علمشان در آخرت" اين است كه ايشان علم خود را تا آخرين جزءش در باره غير آخرت مصرف كردند، تا بكلي تمام شد، و ديگر چيزي از آن نماند، تا با آن امر آخرت را دريابند بنا بر اين، جمله مذكور در معناي اين آيه است كه مي‌فرمايد:" فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا، ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ" «1» و كلمه" عمون" جمع عمي است.
بعد از آنكه احتجاج خداي تعالي در آيه قبل بدينجا منتهي شد كه احدي غير از خداي تعالي هنگام بعث را نمي‌داند و با همين جمله مشركين را مجاب كرد، در آيه مورد بحث رو به پيغمبر خود مي‌كند و به يادش مي‌آورد كه مشركين قابل خطاب نيستند و از اين مرحله‌ها بدورند، چون هيچ خبري از امور آخرت ندارند، تا چه رسد به وقت و ساعت آن، و اين بدان جهت است كه ايشان آنچه استعداد براي درك و علم داشتند، همه را در ماديات و زندگي دنيا مصرف كردند، در نتيجه نسبت به امور آخرت در جهل مطلقند، بلكه اصلا در باره آخرت ترديد مي‌كنند، چون از طرز احتجاجاتشان بر نبود قيامت كه جز استبعاد، اساسي ندارد، همين معنا برمي‌آيد، بلكه از اين بالاتر، آنان نسبت به امور آخرت كورند، يعني خدا دل‌هايشان را از تصديق بدان و اعتقاد به وجود آن كور كرده است.
پس از اين بيان معلوم شد كه چرا كلمه" بل" كه براي اعراض است در يك آيه تكرار شده؟ و روشن گرديد كه مراتب محروميت مشركين از علم به آخرت مختلف است و آيه شريفه
__________________________________________________
(1)روي بگردان از كسي كه از ياد ما اعراض كرده، غير از زندگي دنيا چيزي نمي‌خواهد، آري اينان علمشان همان قدر است. سوره نجم، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 554
آن مراتب را مي‌فهماند و مي‌فرمايد كه مشركين در اعلا مرتبه آن محروميتند، پس معناي جمله" بَلِ ادَّارَكَ عِلْمُهُمْ فِي الْآخِرَةِ" اين است كه علمي بدان ندارند، به گوششان نخورده و معناي جمله" بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ مِنْها" اين است كه اگر هم خبر قيامت به گوششان خورده و به دلهاشان وارد شده، ليكن يقين بدان نيافته‌اند و درباره آن در شكند و تصديقش نكرده‌اند و معناي اينكه فرمود:" بَلْ هُمْ مِنْها عَمُونَ" اين است كه اگر از اعتقاد به قيامت بي بهره شدند.
به اختيار خود نشده‌اند و اصولا مربوط به آنان نيست، بلكه خداي سبحان قلوبشان را از درك آن كور كرده، و در نتيجه ديگر نخواهند توانست آن را درك كنند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از تدارك علم مشركين، تكامل علم ايشان و رسيدنش به حد يقين است، يعني علم مشركين به خاطر تكامل حجت‌هاي ما كه بر حقيقت بعث دلالت مي‌كند تكامل يافته است، و اين را از باب استهزاء فرموده، و ليكن به نظر ما اين معنا با دنباله آن كه دو نوبت اضراب مي‌كند- يك بار در شك، و يك بار در كوري آنان- نمي‌سازد.
" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَ إِذا كُنَّا تُراباً وَ آباؤُنا أَ إِنَّا لَمُخْرَجُونَ لَقَدْ وُعِدْنا هذا نَحْنُ وَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ إِنْ هذا إِلَّا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ" اين آيه شريفه، حجتي را از مشركين حكايت مي‌كند كه بر نبود بعث و قيامت اقامه كرده‌اند و اساس آن بر استبعاد است و حاصلش اين است كه: چگونه ممكن است ما از دل زمين به صورت انساني تام الخلقه درآييم، همانطور كه الآن هستيم، با اينكه بعد از مردن مي‌دانيم كه همه خاك مي‌شويم و پدرانمان نيز همه خاك شدند؟
و جمله" لَقَدْ وُعِدْنا هذا نَحْنُ وَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ" حجتي ديگر است از ايشان، كه اساس آن نيز بر استبعاد است و آن اين است كه: اين بعث را قبلا هم انبياي گذشته به ما و به پدران ما وعده دادند و چيز نو ظهوري نيست، بلكه خيلي قديمي است و اگر درست بود و خبري صادق بود تا به امروز اتفاق مي‌افتاد و مردم گذشته از قبرهايشان برمي‌خاستند، و چون برنخاستند، مي‌فهميم كه جزو خرافاتي است كه گذشتگان آن را درست كرده‌اند، چون آنان خيلي در جعل اوهام و خرافات و شنيدن داستانهاي خرافي علاقه‌مند و حريص بودند.
" قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُجْرِمِينَ" در اين جمله، خداي تعالي دستور مي‌دهد تا مشركين را در برابر انكار بعث، تهديد و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 13.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 555
انذار كند و دستورشان دهد كه در زمين سير كنند و عاقبت مجرميني كه انبياء را تكذيب كردند و انذار آنان از روز قيامت را به هيچ گرفتند، ببينند، چون نظر و تفكر در عاقبت امر ايشان، آن طور كه خانه‌هاي خرابشان و آباديهاي ويران و خاليشان دلالت مي‌كند براي صاحب بصيرتي كه بخواهد عبرت بگيرد كافي است.
و اگر در آيه شريفه از تكذيب كنندگان، به مجرمين تعبير فرمود، خواست تا نسبت به مؤمنين كه ترك جرائم گفته‌اند لطف فرموده باشد، (بعضي «1» اينچنين گفته‌اند).
و ممكن هم هست بگوييم: آيه شريفه، حجتي را بر معاد اقامه كرده، به اين بيان كه منتهي شدن عاقبت امر مجرمين به عذاب انقراض، خود دليل است بر اينكه جرائم و ظلم‌ها اين اثر را در پي دارد كه صاحبش را گرفتار مؤاخذه و عذاب كند و بطور كلي عمل چه احسان و چه ظلم براي صاحبش نگهداري مي‌شود، تا روزي طبق آن محاسبه گردد و اگر حساب تمامي اعمال مردم و كيفر آنها- مخصوصا پاداش اعمال صالح- در دنيا واقع نمي‌شود قطعا نشاه ديگري هست كه در آنجا واقع خواهد شد و آن نشاه آخرت است.
پس آيه شريفه در معناي آيه" أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجَّارِ" «2» مي‌باشد و مؤيد اين بيان، جمله" عاقِبَةُ الْمُجْرِمِينَ" است، زيرا اگر مراد، تهديد مكذبين رسالت و تحريف ايشان بود، مناسبتر آن بود كه بفرمايد:
" عاقبة المكذبين"، هم چنان كه قبلا نيز اشاره كرديم.
" وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ لا تَكُنْ فِي ضَيْقٍ مِمَّا يَمْكُرُونَ" يعني از اينكه ايشان اصرار بر كفر و انكار مي‌ورزند خيلي غم مخور و حوصله‌ات سر نرود كه چرا با مكرشان دعوتت را باطل نموده. مردم را از راه خدا باز مي‌دارند، براي اينكه هر چه مي‌كنند در حضور خدا مي‌كنند و نمي‌توانند خدا را به تنگ و عجز بياورند، و او به زودي كيفر اعمالشان را مي‌دهد.
پس، آيه شريفه در اين صدد است كه رسول گرامي‌اش (ص) را تسليت و دلخوشي دهد و جمله" وَ لا تَكُنْ فِي ضَيْقٍ" عطف تفسير است براي ما قبلش.
" وَ يَقُولُونَ مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" ظاهرا مراد از" وعد"، وعده به عذاب مجازات است اعم از عذاب در دنيا و آخرت و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 16.
(2)آيا آنان را كه ايمان آورده و عمل صالح مي‌كنند مانند فسادانگيزان در زمين قرار مي‌دهيم؟ و يا با متقيان چون فجار عمل مي‌كنيم؟. سوره ص، آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 556
سياق، مؤيد اين معناست، بقيه الفاظ آيه روشن است.

[معناي آيه:" قُلْ عَسي أَنْ يَكُونَ رَدِفَ لَكُمْ بَعْضُ الَّذِي تَسْتَعْجِلُونَ" و مفاد كلمه" عسي" و امثال آن در كلام خداي تعالي] … .. ص : 556

" قُلْ عَسي أَنْ يَكُونَ رَدِفَ لَكُمْ بَعْضُ الَّذِي تَسْتَعْجِلُونَ" گفته‌اند: لام در" رَدِفَ لَكُمْ" زايد و براي افاده تاكيد است مانند حرف باء در آيه" وَ لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَي التَّهْلُكَةِ" «1» و معناي جمله مورد بحث، اين است كه" بگو اميد است كه شما را متابعت كند، و به شما ملحق شود بعضي از آنچه درباره‌اش عجله مي‌كنيد".
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: كلمه" ردف" معناي فعلي را متضمن است كه همواره با لام متعدي مي‌شود.
و مراد از" بعضي از آنچه درباره‌اش عجله مي‌كنند" همانا عذاب دنيا است، كه قبل از عذاب آخرت فرا مي‌رسد، چون كفار همواره درباره آن عجله مي‌كردند و به رسول خدا (ص) مي‌گفتند: پس چه شد آن عذاب كه ما را از آن مي‌ترساني و آن حكم فصلي كه خدا وعده آن را داده، و حكم فصل خود ملازم با عذاب است و عذاب دنيا هم بعضي از آن عذابها است كه درباره‌اش عجله مي‌كردند آن قسمتش است كه كفار در باره‌اش عجله مي‌كردند و شايد مراد آيه عذاب روز بدر باشد، هم چنان كه ديگران نيز احتمالش را داده‌اند.
مفسرين درباره كلمه" عسي" گفته‌اند: اين كلمه و كلمه" لعل" در باره خداي تعالي معناي وجوب را مي‌دهد، زيرا اصولا كسي مي‌گويد" شايد و يا اميد است" كه به سر نوشت آينده خود جاهل باشد، و چون جهل بر خداي تعالي محال است، در نتيجه معناي" عَسي أَنْ يَكُونَ رَدِفَ لَكُمْ" اين مي‌شود كه" سيردفكم و ياتيكم العذاب محققا- به زودي به دنبال سرتان عذاب خواهد آمد".
ليكن اين حرف صحيح نيست، زيرا معناي اميدواري و آرزومندي و امثال آن، همانطور كه ممكن است قائم به نفس و جان گوينده باشد، (يعني گوينده خودش در دل آرزومند و اميدوار باشد)، همچنين ممكن است قائم به مقام و يا به شنونده و يا غير آن دو باشد و در اين آيه و هر جاي ديگر از كلام مجيد خداي تعالي، قائم به غير گوينده، يعني خداست، حال يا قائم است به مقام، يا به غير مقام و جوابي كه در آيه آمده از آنجا كه راجع است به رسول خدا (ص)، پس اميدي هم كه از كلمه" عسي" استفاده مي‌شود راجع مي‌شود به آن جناب و قائم است به نفس شريف او و معناي آيه اين مي‌شود كه: به
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 195.
(2)روح المعاني، ج 20، ص 16.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 557
ايشان بگو من اميدوارم كه چنين و چنان شود.
و در تفسير ابي السعود آمده كه كلمه" عسي و لعل و سوف" در تهديدهاي پادشاهان به منزله حكم جزمي است و اگر حكم قطعي خود را به اين عبارات تعبير مي‌كنند، به منظور اظهار وقار سلطنت، و اشعار به اين معناست، كه رمز از امثال ايشان مانند تصريح از ديگران است و همه وعده‌هاي خدا و تهديدهايش نيز بر اين منوال است، و اين گفته ابي السعود وجه خوبي است «1».
و معناي آيه اين است كه: به اين درخواست كنندگان عذاب كه از وقت رسيدن آن مي‌پرسند، بگو من اميدوارم كه بعضي از تهديدهاي خدا كه شما در آن عجله مي‌كنيد، يعني عذاب دنيا كه شما را به عذاب آخرت نزديك مي‌كند و به آن مي‌رساند به زودي شما را دنبال كند و همين هم كه تعبير كرد به" ردف لكم- دنبالتان كند" باز براي اشاره است به نزديكي آن عذاب.
" وَ إِنَّ رَبَّكَ لَذُو فَضْلٍ عَلَي النَّاسِ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَشْكُرُونَ" معناي آيه شريفه از نظر خود آيه روشن است، ليكن وقوع آن در سياق تهديد و تخويف، اين نكته را افاده مي‌كند كه: اگر خداي تعالي عذاب ايشان را تاخير انداخت، با اينكه استحقاق آن را دارند، از اين جهت است كه او داراي فضل و كرم است و درباره آنان به فضل خود رفتار كرده و ايشان بايد شكر همين را هم به جاي آرند، اما بجاي نمي‌آورند، بلكه عجله در آن عذاب را مي‌خواهند.
" وَ إِنَّ رَبَّكَ لَيَعْلَمُ ما تُكِنُّ صُدُورُهُمْ وَ ما يُعْلِنُونَ" يعني تاخير عذاب از ايشان، ناشي از جهل خداي تعالي نيست، بلكه او از حال ايشان و آنچه كه به كيفر كفر و جحودشان مستحقند آگاه است، چون او خبر دارد از آنچه كه سينه‌هاي آنان در خود پنهان مي‌كند و يا آشكار مي‌سازد. آن گاه با آيه" وَ ما مِنْ غائِبَةٍ فِي السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ" همان معنا را تاكيد فرمود.
" إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَقُصُّ عَلي بَنِي إِسْرائِيلَ أَكْثَرَ الَّذِي هُمْ فِيهِ يَخْتَلِفُونَ وَ إِنَّهُ لَهُديً وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ بِحُكْمِهِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْعَلِيمُ" اين آيه شريفه رسول خدا (ص) را تسليت و دلگرمي مي‌دهد و نيز زمينه را براي بعد كه به زودي از حقانيت دعوتش و تقويت ايمان مؤمنين سخن مي‌گويد،
__________________________________________________
(1)تفسير ابي السعود، ج 6، ص 298.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 558
فراهم مي‌كند، و به همين بيان وجه اتصال آيه به ما قبل كه فرمود:" وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ … "، كه باز به حقيقت دعوتش اشعار دارد، معلوم مي‌شود.
پس جمله" إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَقُصُّ عَلي بَنِي إِسْرائِيلَ أَكْثَرَ الَّذِي هُمْ فِيهِ يَخْتَلِفُونَ- اين قرآن براي بني اسرائيل بيشتر آن مسائلي كه مورد اختلافشان است بيان مي‌كند"، به داستانهايي از قصص انبياء اشاره مي‌كند و حق را در آنچه كه در آن اختلاف مي‌كنند بيان مي‌نمايد و يكي از آن داستانها داستان مسيح (ع) است، كه حق مطلب را در آن معارف و احكام كه مورد اختلافشان بود بيان مي‌كند.
و اينكه فرمود:" وَ إِنَّهُ لَهُديً وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ" به اين معنا اشاره مي‌كند كه با اين داستانها كه بر بني اسرائيل مي‌خواند، مؤمنين را به سوي حق هدايت مي‌كند و نيز رحمتي است براي آنان كه دلهايشان را آرامش مي‌دهد و به اين وسيله ايمان را هم در دلهايشان ريشه دار و ثابت مي‌كند.
و اينكه فرمود:" إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ بِحُكْمِهِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْعَلِيمُ" اشاره است به اينكه قضاء و داوري ميان آنان با خداست، پس همان خدا پروردگار اوست كه عزيز است، يعني كسي است كه هيچگاه مغلوب نمي‌شود و عليم است، يعني هرگز جهل و خطاء در حكمش راه ندارد، پس اوست كه با حكم خود در بين آنان قضاوت مي‌كند، پس بايد كه دل رسول خدا (ص) به قضاء پروردگار عزيز و عليمش راضي شود و امر را به او محول نمايد، هم چنان كه جا دارد عين اين رفتار را در حق مشركين داشته باشد، نه اينكه از شرك و كفر آنان و از مكر و حيله ايشان اندوهناك و دلتنگ شود.
" فَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ إِنَّكَ عَلَي الْحَقِّ الْمُبِينِ" اين جمله تفريع و نتيجه‌گيري است از مجموع چند امري كه به رسول خدا (ص) در خصوص شرك مشركين و اختلاف بني اسرائيل فرمود و معنايش اين است كه امر همه آنان محول به خداي تعالي است، نه به تو، پس بايد كه تو او را وكيل بگيري، كه او كافي تو است و بايد كه از هيچ چيز نترسي كه تو در امنيتي از حق هستي.
" إِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتي وَ لا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ وَ ما أَنْتَ بِهادِي الْعُمْيِ عَنْ ضَلالَتِهِمْ إِنْ تُسْمِعُ إِلَّا مَنْ يُؤْمِنُ بِآياتِنا فَهُمْ مُسْلِمُونَ" اين جمله، امر به توكل در آيه قبل را تعليل مي‌كند و مي‌فرمايد كه ما تو را در مساله ايمان و كفر مردم، امر به توكل بر خدا كرديم و اين بدان جهت است كه ايشان مرده‌اند و در طاقت تو نيست كه دعوتت را به مردگان بشنواني، زيرا كه ايشان كرند و نمي‌شنوند و كورند و
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 559
گمراه و تو نمي‌تواني دعوتت را به گوش كران آن هم در حالي كه پشت مي‌كنند و مي‌روند برساني- و چه بسا قيد" در حالي كه پشت مي‌كنند و مي‌روند" براي همين باشد كه اگر پشت نمي‌كردند، باز ممكن بود و لو با اشاره حرف را به ايشان فهمانيد- و نيز تو نمي‌تواني كور را از گمراهيش رهانيده و هدايتش كني، تنها قدرتي كه تو داري اين است كه دعوتت و آيات ما را كه دلالت بر ما مي‌كند به گوش مؤمنين برساني، چون مؤمنين به خاطر اذعان و ايماني كه به اين حجت‌هاي حقه دارند تسليم ما هستند و تو را در آنچه كه دلالت مي‌كني تصديق مي‌كنند.
با اين بيان چند نكته روشن گرديد:
اولا: مراد از سماع هدايت است.
ثانيا: مراد از آيات، ادله و حجت‌هايي است كه بر توحيد و معارف حقي كه از فروع توحيد است دلالت مي‌كند.
ثالثا: اينكه هر كس حجت‌هاي حق را چه از آيات آفاق باشد و چه از آيات انفس، با سلامت عقل تعقل كند و آن گاه با ايمان و انقياد تسليم آن شود، چنين كسي از مردگان و از مهر شدگان، كه خدا بر گوش و چشمشان مهر نهاده نيست.

بحث روايتي … .. ص : 559

اشاره

در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ سَلامٌ عَلي عِبادِهِ الَّذِينَ اصْطَفي" آورده كه امام فرمود:
منظور از اين بندگان آل محمد (ع) هستند «1».
مؤلف: اين روايت را تفسير جمع الجوامع نيز، از ائمه اهل بيت (ع) به دو نحو آورده، يكي بدون سند، و ديگري هم بطور مضمر (يعني گفته: از آن جناب و معين نكرده از كدام يك از ائمه نقل كرده) «2».
خواننده عزيز به خاطر دارد كه در بيان گذشته خود كه در ذيل همين آيه آورديم، گفتيم: از سياق برمي‌آيد كه مراد از اين بندگان به حسب مورد آيه انبياء (ع) هستند كه به نعمت اصطفاء متنعم بودند و خداي تعالي داستانهاي جمعي از ايشان را در قرآن كريم آورده. بنا بر اين، اگر روايت صحيح باشد از قبيل جري و تطبيق فرد بر كلي خواهد بود.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 129.
(2)تفسير جوامع الجامع، ص 333.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 560
و نظير روايت مذكور روايتي است كه الدر المنثور از عده‌اي از صاحبان كتب از ابن عباس روايت كرده، كه در ذيل آيه مورد بحث گفته: منظور از اين بندگان، اصحاب محمدند «1» اين روايت نيز- اگر صحيح باشد- از باب جري و تطبيق است.
بنا بر اين، آن روايت ديگري كه الدر المنثور از عبد بن حميد و ابن جرير، از سفيان ثوري، در ذيل آيه نقل كرده كه گفت: آيه شريفه تنها مربوط به اصحاب محمد است «2» صحيح نيست، زيرا اولا گفتيم درباره انبياء است و در ثاني اگر هم از باب تطبيق شامل اصحاب شود باري شامل خصوص آنان نيست.
و در تفسير قمي نيز در ذيل آيه" بَلْ هُمْ قَوْمٌ يَعْدِلُونَ" نقل كرده كه فرمودند: يعني از حق عدول مي‌كنند" «3».
و نيز در همان تفسير در ذيل آيه" أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ … " مي‌گويد: پدرم از حسن بن علي بن فضال، از صالح بن عقبه، از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: اين آيه درباره قائم آل محمد (ع) نازل شده، به خدا سوگند مضطر او است، كه در مقام ابراهيم دو ركعت نماز مي‌خواند و خداي عز و جل را مي‌خواند، پس او اجابتش مي‌فرمايد و خليفه در زمينش مي‌سازد «4».
مؤلف:اين روايت هم از باب جري و تطبيق مصداق بر كلي است، زيرا آيه درباره عموم مضطرين است.

[روايتي كه در آن از جمله:" وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ" وجوب مطلق فرمانبري از خليفه (حاكم) استفاده شده و بيان مجعول بودن آن] … .. ص : 560

و در الدر المنثور است كه طبراني از سعد بن جناده روايت كرده كه گفت رسول خدا (ص) فرمود: هر كس از جماعت جدا و دور شود در آتش است، آن هم با صورتش، براي اينكه خداي تعالي مي‌فرمايد:" أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ"، پس به حكم اين آيه خلافت از خداي عز و جل است، اوست كه خليفه را خليفه مي‌كند، چيزي كه هست اگر خير باشد كه هيچ و اگر شر باشد باز خود او مؤاخذه‌اش مي‌كند، اما تو! بر تو واجب است كه هر چه خدا گفته اطاعت كني «5».
مؤلف: اين روايت خالي از بوي جعل و دسيسه نيست، براي اينكه در سابق معلوم شد كه مراد از خلافت در آيه- بطوري كه از سياقش برمي‌آيد- خلافت زميني است، كه براي هر انساني مقدر شده و معنايش اين است كه نوع بشر جانشين خداست در زمين و در اينكه انواع
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 5، ص 113.
(3 و 4)تفسير قمي، ج 2، ص 129.
(5)تفسير الدر المنثور، ج 5، ص 113. [ … ..]
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 561
تصرفات را در زمين بكند (و خداوند زمين و آنچه در شكم آن و در دريا و خشكي آنست، براي بشر مسخر و رام كرده است، تا بتواند در آنها تصرف كند)، نه خلافت به معناي حكومت بر امت و چرخاندن آسياي مجتمع آن، (تا معنايش اين شود كه هر كس خليفه مسلمين شود خدايش خليفه كرده، اگر خوب باشد كه هيچ اگر هم بد باشد خدا خودش مي‌داند با او چه معامله كند و اما افراد امت بايد اوامر آن خليفه را هر چند مثلا كشتن اخيار و ابرار باشد اطاعت كنند).
از اين هم كه صرف نظر كنيم اصلا متن روايت اضطراب دارد و صدر و ذيلش با هم تطبيق نمي‌كند، براي اينكه اگر مراد از اينكه گفت خلافت از جانب خداست اين باشد كه تسلط خليفه بر مردم به تقدير خداست و به عبارت ديگر تكوين آن منسوب به خداي سبحان است، هم چنان كه درباره سلطنت نمرود فرموده:" أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ- اينكه خدا سلطنتش داده" «1» و از فرعون حكايت كرده كه گفت: أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ" «2».
كه خود بسيار روشن است كه خلافت به اين معنا مستلزم وجوب اطاعت خليفه و حرمت مخالفت با وي نيست و گر نه لازم مي‌آيد كه اصل دعوت ديني نقض شود و اطاعت امثال نمرودها و فرعونها و صدها نظائر آن واجب باشد.
و اگر مراد از اين جمله در صدر روايت اين باشد كه خدا به حكم دين خلافت او را امضاء كرده و به عبارت ديگر قانونا منسوب به خداي تعالي است و در نتيجه اطاعتش در آنچه امر مي‌كند واجب است، هر چند كه امر به گناه و خيانت باشد، اينهم كه نقض صريح احكام ديني است و اگر بگويي در غير معصيت خدا اطاعتش واجب است، چون رسول خدا (ص) فرموده بود:" لا طاعة لمخلوق في معصية الخالق" «3»، در اين صورت پس جدا شدن از جماعت و نافرماني خليفه جايز است ولي اين با صدر روايت نمي‌سازد.
و نظير اين اشكال در ذيل روايت وارد است، كه مي‌گفت:" اما تو! بر تو واجب است كه هر چه خدا گفته اطاعت كني"، زيرا اگر مقصود از هر چه خدا امر كرده اين است كه هر چه خليفه گفته، گر چه نافرماني خدا باشد، اطاعت كني، باز نقض صريح تشريع احكام مي‌شود و اگر مراد از آن اطاعت خدا است، هر چند نافرماني خليفه باشد نقض صريح صدر روايت مي‌شود.
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 258.
(2)آيا سلطنت مصر از من نيست. سوره زخرف، آيه 51.
(3)هيچ مخلوقي در نافرماني خدا نبايد اطاعت شود.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 562
و امروز در ابحاث اجتماعي مسلم و روشن شده كه امضاء و پذيرفتن حكومت كسي كه احترامي براي قوانين مقدس و جاريه قائل نيست، امضايي است كه عقل آن را نمي‌پذيرد و افراد يك جامعه عاقل و رشيد زير بار چنين كسي نمي‌روند، به همين دليل بايد ساحت شارع و آورنده دين را از چنين روايت و سفارشهايي منزه دانست.
و اگر بگويي حفظ يك پارچگي مملكت و اتحاد كلمه و اتفاق امت مهم‌تر است از حفظ بعضي از احكام، در جواب مي‌گوييم معناي اين حرف اين است كه جايز باشد حقيقت دين را به خاطر حفظ اسم آن هدم نمود و حقيقت دين را فداي نام آن كنيم.

[نقل و رد روايتي راجع به اينكه پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) علم غيب نداشته و …] … .. ص : 562

و در الدر المنثور است كه: طيالسي، سعيد بن منصور، احمد، عبد بن حميد، بخاري، مسلم، ترمذي، نسايي، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه و بيهقي- در كتاب اسماء و صفات- همگي از مسروق روايت كرده‌اند كه گفت: من نزد عايشه تكيه داده بودم، عايشه گفت: سه چيز است كه هر كس دهن به يكي از آنها باز كند افتراء بزرگي بر خدا زده است، پرسيدم آن سه چيست؟ گفت هر كس بپندارد كه محمد (ص) پروردگارش را ديد، افتراء بزرگي بر خدا بسته، من كه تا اين هنگام تكيه داده بودم برخاستم و گفتم: اي ام المؤمنين صبر كن، و مرا مهلت بده بپرسم و به عجله سخن مگوي، مگر خداي تعالي نفرموده:" وَ لَقَدْ رَآهُ بِالْأُفُقِ الْمُبِينِ- رسول خدا را در افق آشكار بديد" و در جاي ديگر فرموده:" وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري- باري ديگر او را ديد"؟
عايشه در پاسخ گفت: من اولين فرد امت اسلامم، كه همين سؤال تو را از رسول خدا (ص) كردم، فرمود: جبرئيل، يعني من جبرئيل را به آن صورتي كه با آن صورت خلق شده نديدم غير از اين دو نوبت، كه در اين دو آيه است، يك بار او را ديدم كه داشت از آسمان به زير مي‌آمد، بسيار بزرگ بود، كه بزرگي خلقتش ما بين آسمان تا زمين را پر مي‌كرد، عايشه سپس به من گفت: مگر نشنيدي كلام خداي را كه مي‌فرمايد:" لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ- ديدگان او را نمي‌بيند و او ديدگان را مي‌بيند و او لطيف و خبير است" و نيز فرموده:" وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً … عَلِيٌّ حَكِيمٌ".
و كسي كه بپندارد كه محمد چيزي از كتاب خداي را كتمان كرده و ناگفته گذارده، او افتراي بزرگي بر خدا زده است و خداي عز و جل مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ".
سپس عايشه اضافه كرد كه: هر كس بپندارد كه محمد از فرداي مردم خبر مي‌داد،
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 563
باز بر خدا افتراي بزرگي زده است، زيرا خداي تعالي مي‌فرمايد:" قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللَّهُ- بگو در آسمانها و زمين كسي غيب نمي‌داند جز خدا" «1».
مؤلف: در متن روايت اشكالاتي است كه آدمي را نسبت به آن بدبين مي‌كند، اما آيات رؤيت كه مي‌فرمايد چشم‌ها خدا را نمي‌بيند، رؤيت حسي را نفي مي‌كند، نه رؤيت قلبي را و اين قسم رؤيت غير از ايمان است كه به معناي اعتقاد مي‌باشد و ما در چند مورد مناسب پيرامون آن مفصل بحث كرده‌ايم.
و اما آيه" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ … " در تفسيرش گفتيم كه منظور از آن ابلاغ عامه آيات و دستورات خدا نيست، بلكه در مورد خاصي نازل شده و بر فرض هم كه عموميش بدانيم تازه دلالت مي‌كند بر اينكه آنچه بر آن جناب به عنوان پيام و رسالت نازل شده بايد ابلاغش كند، نه هر چيزي را، چون ممكن است به آن جناب چيزي نازل شود كه دانستن آن مختص به خود آن جناب باشد و از ديگران كتمان كند.
و اما اينكه فرمود:" قُلْ لا يَعْلَمُ … " كه هيچ كس در زمين و آسمانها غيب نمي‌داند، اين آيه مانند ساير آيات كه غيب را مختص به خدا مي‌داند بيش از اين دلالت ندارد كه علم غيب ذاتا مختص خداي تعالي است و اما خدا اين علم را به كسي تعليم مي‌كند يا نمي‌كند آيات از آن ساكت است، بلكه آيات ديگر دلالت دارد بر اينكه خدا علم غيب را به بعضي افراد تعليم مي‌كند، مانند آيه" عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ" «2».
و نيز خود خداي تعالي پاره‌اي از خبرهاي غيبي را از مسيح (ع) حكايت كرده و فرموده:" وَ أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ" «3». و پر واضح است كه اگر كسي بگويد:
رسول خدا (ص) مردم را از فردايشان خبر مي‌داد، هرگز نمي‌گويد كه اين علم را پيغمبر از خود داشته و خدا به او تعليم نكرده است.
و از سوي ديگر اخبار متواتره- هر چند متفرق و متنوع است- از طريق شيعه و سني وارد شده، كه آن جناب از بسياري حوادث آينده خبر مي‌داده است.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 114.
(2)داناي غيب، كه غيب خود را بر كسي اظهار نمي‌كند، مگر بعضي از رسولان كه خود او را بپسندد، سوره جن، آيه 27- 26.
(3)من خبر مي‌دهم شما را به آنچه مي‌خوريد و آنچه در خانه‌ها ذخيره مي‌كنيد. سوره آل عمران، آيه 49.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 564

[سوره النمل (27): آيات 82 تا 93] … .. ص : 564

اشاره

وَ إِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ الْأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ أَنَّ النَّاسَ كانُوا بِآياتِنا لا يُوقِنُونَ (82) وَ يَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ فَوْجاً مِمَّنْ يُكَذِّبُ بِآياتِنا فَهُمْ يُوزَعُونَ (83) حَتَّي إِذا جاؤُ قالَ أَ كَذَّبْتُمْ بِآياتِي وَ لَمْ تُحِيطُوا بِها عِلْماً أَمَّا ذا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (84) وَ وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ بِما ظَلَمُوا فَهُمْ لا يَنْطِقُونَ (85) أَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا جَعَلْنَا اللَّيْلَ لِيَسْكُنُوا فِيهِ وَ النَّهارَ مُبْصِراً إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ (86)
وَ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلاَّ مَنْ شاءَ اللَّهُ وَ كُلٌّ أَتَوْهُ داخِرِينَ (87) وَ تَرَي الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ صُنْعَ اللَّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ إِنَّهُ خَبِيرٌ بِما تَفْعَلُونَ (88) مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ (89) وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِي النَّارِ هَلْ تُجْزَوْنَ إِلاَّ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (90) إِنَّما أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ رَبَّ هذِهِ الْبَلْدَةِ الَّذِي حَرَّمَها وَ لَهُ كُلُّ شَيْ‌ءٍ وَ أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ (91)
وَ أَنْ أَتْلُوَا الْقُرْآنَ فَمَنِ اهْتَدي فَإِنَّما يَهْتَدِي لِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَقُلْ إِنَّما أَنَا مِنَ الْمُنْذِرِينَ (92) وَ قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ سَيُرِيكُمْ آياتِهِ فَتَعْرِفُونَها وَ ما رَبُّكَ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ (93)

ترجمه آيات … .. ص : 564

و چون فرمان عذاب آنها رسد جانوري را از زمين براي آنها بيرون آريم تا با آنها تكلم كند و بگويد كه اين مردم آيه‌هاي ما را باور نمي‌كرده‌اند (82).
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 565
(به خاطر بياور) روزي را كه از هر امتي دسته‌اي از آنها را كه آيه‌هاي ما را دروغ شمرده‌اند محشور كنيم و رديف شوند (83).
و چون بيايند گويد چرا آيه‌هاي مرا كه دانش شما بدان نمي‌رسيد دروغ شمرديد؟ شما چه اعمالي انجام مي‌داديد (84).
و به سزاي آن ستم‌ها كه كرده‌اند عذاب بر آنان واجب شود و سخن نگويند (85).
مگر نمي‌بينند كه ما شب را پديد آورده‌ايم تا در آن آرام گيرند و روز را روشن كرده‌ايم، كه در اين براي گروه داراي ايمان عبرتي است (86).
روزي كه در صور، دمند و هر كه در آسمانها و در زمين است وحشت كند جز آنكه خدا بخواهد و همگي با تذلل به پيشگاه وي رو كنند (87).
و كوه‌ها را بيني و پنداري كه بي حركتند ولي مانند ابر در حركتند، صنع خداي يكتاست كه همه چيز را به كمال آورده كه وي از كارهايي كه مي‌كنيد آگاه است (88).
هر كه كار نيك انجام دهد پاداشي بهتر از آن دارد و آنان از وحشت آن روز ايمنند (89).
هر كه كار بد انجام دهد آنها به رو در آتش سرنگون شوند آيا جز در مقابل اعمالي كه مي‌كرده‌ايد سزايتان مي‌دهند (90).
حق اين است كه من فرمان يافته‌ام پروردگار اين شهر را كه آن را محترم كرده و همه چيز از اوست پرستش كنم، فرمان يافته‌ام كه از مسلمانان باشم (91).
و اين قرآن را بخوانم پس هر كه هدايت يافت براي خويش هدايت يافت و هر كه گمراه گشت بگو من فقط بيم رسانم (92).
بگو ستايش خدايي را كه آيه‌هاي خويش را به شما نشان خواهد داد و آن را خواهيد شناخت و پروردگارت از اعمالي كه مي‌كنيد بي خبر نيست (93).

بيان آيات … .. ص : 565

اشاره

اين آيات فصل سابق را تمام مي‌كند و به مساله بعث و پاره‌اي از ملحقات به آن، از قبيل اموري كه در قيامت و قبل از قيامت رخ مي‌دهد اشاره مي‌كند و سوره را با همان مطلبي ختم مي‌نمايد كه با آن آغاز شده بود و آن مساله انذار و بشارت است.
" وَ إِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ الْأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ أَنَّ النَّاسَ كانُوا بِآياتِنا لا يُوقِنُونَ"
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 566
مقتضاي سياق آيه- از اين نظر كه متصل به ما قبل است، يعني به آياتي است كه پيرامون مشركين معاصر رسول خدا (ص) و يا خصوص مشركين مكه و قريش كه دشمن‌ترين مردم بودند با آن جناب و دعوت او بحث مي‌كرد- اين ظهور را به آيه مي‌دهد كه: ضميرهاي جمع در" عليهم" و در" لهم" و در" تكلمهم" به مشركين بر گردد، كه گفتگو درباره آنان است اما نه به خصوص آنان، بلكه به آنان از اين نظر كه به سوي اسلام دعوت مي‌شوند، پس در حقيقت مراد عموم مردم اين امتند، چون همه از نظر دعوت يكي هستند، اولشان به آخرشان ملحق است و اين گونه عنايت در كلام خداي تعالي بسيار وارد شده است.

[مقصود از" قول" و اخراج جنبنده‌اي از زمين كه با مردم سخن مي‌گويد] … .. ص : 566

و مراد از اينكه فرمود:" وقتي قول بر ايشان واقع مي‌شود"، تحقق مصداق قول، در ايشان و تعين ايشان در صدق قول بر آنان است (و معنايش اين است كه زماني كه امت اسلام مصداق قول خدا قرار مي‌گيرند و قول خدا درباره آنان محقق مي‌شود) هم چنان كه در آيه بعدي هم كه مي‌فرمايد:" وَ وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ بِما ظَلَمُوا- و به خاطر ظلمي كه كردند قول بر ايشان واقع شد"، مراد همين است، يعني عذاب خدا بر آنان محقق گشته، مصداق آن قرار گرفتند.
پس، بنا بر اين، جمله مورد بحث در معناي" حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ" مي‌باشد، كه در كلام خداي تعالي زياد آمده. و فرق بين اين دو تعبير اين است كه در اولي، يعني" وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ" عنايت در اين است كه نامبردگان را متعين در مصداق قول كند و در دومي يعني" حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ" عنايت در اين است كه قول را در آنان ثابت و مستقر كند، بطوري كه زوال پذير نباشد.
و اما اينكه اين قول چيست كه بر آنان واقع مي‌شود، آنچه از كلام خداي تعالي صلاحيت دارد كه اين قول را تفسير كند آيه" سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ"»
مي‌باشد، براي اينكه ميدانيم مراد از اين آيات كه خدا به زودي به آنان نشان مي‌دهد غير آيات آسماني و زميني است، كه خود آنان همواره آنها را مي‌بينند، و دائما در پيش رو و بيخ گوششان قرار دارد، بلكه مراد، بعضي از آياتي است كه جنبه خارق عادت داشته باشد و مردم از ديدن آن ناگزير به ايمان شوند و در حالي فرا رسد كه به هيچ يك از
__________________________________________________
(1)سوره حم سجده، آيه 53.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 567
آيات آسماني و زميني معمولي ايمان نداشته باشند، ولي از ديدن آن آيت كه گفتيم ايمان بياورند.
از اين بيان روشن مي‌شود كه جمله" أَنَّ النَّاسَ كانُوا بِآياتِنا لا يُوقِنُونَ- مردم قبلا به آيات ما ايمان نمي‌آوردند"، تعليل باشد براي اينكه چرا قول بر ايشان واقع مي‌شود و تقدير جمله مذكور" لان الناس … " است و كلمه" كانوا" استقرار بدون يقين آنان را مي‌رساند و مراد از آيات، آيات مشهوده و حسي آسمان و زمين است، نه آيات خارق العاده، البته كلمه" إن" به كسر همزه نيز قرائت شده و از نظر معنا اين قرائت بهتر است از قرائت به فتحه و گفتار ما را تاييد مي‌كند كه- گفتيم- جمله" أَنَّ النَّاسَ … " تعليل را مي‌رساند، چيزي كه هست اگر" إن" را به كسره بخوانيم خود جمله، تعليل را مي‌رساند و احتياجي به تقدير لام ندارد.
جمله" أَخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ الْأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ" بيان آن آيتي است كه گفتيم مراد از آن، آيت خارق العاده‌اي است كه در آيه" سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ" آن را وعده داده، و همين كه جمله مورد بحث صفت قرار گرفته براي آن آيت خارق العاده، خود دليل است بر اينكه مراد از اخراج از زمين، يا احياء و بعث بعد از مرگ است و يا امري است نزديك بدان، (حال ببينيم كدام يك مي‌تواند باشد). و اما اينكه آن جنبنده، جنبنده‌اي باشد كه با مردم صحبت كند، از آنجا كه كلمه" دابه- جنبنده" به هر صاحب حياتي اطلاق مي‌شود كه در زمين راه مي‌رود، مي‌تواند انسان باشد و مي‌تواند حيواني غير انسان باشد، اگر انسان باشد كه تكلم و سخن گفتنش امري عادي است، نه خارق العاده و اگر حيواني بي زبان باشد آن وقت حرف زدنش مانند بيرون شدنش از زمين امري است خارق العاده.
ليكن- متاسفانه- در آيات كريمه قرآن چيزي كه بتواند اين آيت را تفسير كند و معلوم سازد كه اين جنبده‌اي كه خدا به زودي از زمين بيرون مي‌آورد چيست؟ و چه خصوصياتي دارد؟ و صفات و نشانيهايش چيست؟ و با مردم چه تكلمي مي‌كند و چه خصوصياتي دارد؟ و چگونه از زمين بيرون مي‌آيد؟ و چه مي‌گويد؟ وجود ندارد، بلكه سياق آيه بهترين دليل است بر اينكه مقصود مبهم گويي است و جمله مزبور از كلمات مرموز قرآن است.
و حاصل معنا اين است كه: وقتي برگشت امر مردم به اين شود- كه به زودي هم مي‌شود- كه از آيات حسي و مشهود ما يقين برايشان حاصل نشود و به عبارت ديگر استعدادشان براي ايمان آوردن به ما به كلي باطل گشته، تعقل و عبرت‌گيري از دستشان ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 568
خارج شود، در اين هنگام وقت آن مي‌رسد كه آن آيت خارق العاده كه وعده داده بوديم نشانشان دهيم، و حق را برايشان آن چنان بيان مي‌كنيم كه ديگر جز اعتراف به حق چاره‌اي برايشان نماند، پس در آن هنگام آن آيت را كه دابه و جنبنده‌اي است از زمين بيرون مي‌آوريم، تا با ايشان صحبت كند.
اين آن معنايي است كه با كمك سياق و به هدايت تدبر در آيه به دست مي‌آيد.
ولي مفسرين در معناي آن حرفهاي عجيب و غريبي زده‌اند و در معناي مفردات آيه و جمله‌هاي آن دقت‌هاي زياده از حد كرده‌اند، و همچنين در آنچه از آيه فهميده مي‌شود و در حقيقت اين جنبنده، و صفات آن و معناي سخن گفتنش و كيفيت خروج آن، و زمان خروجش و اينكه چند مرتبه از زمين بيرون مي‌آيد و در چه مكاني بيرون مي‌شود، اقوال بسياري گفته‌اند، كه به هيچ يك آنها نمي‌توان اعتماد كرد، مگر به زور و به همين جهت از نقل آنها و بحث در پيرامونش صرف نظر كرديم، اگر كسي بخواهد بدانها اطلاع يابد بايد به تفاسير مطول مراجعه كند.

[مراد از" آيات" و حشر فوجي از هر امت در آيه:" وَ يَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ فَوْجاً مِمَّنْ يُكَذِّبُ بِآياتِنا … "] … .. ص : 568

" وَ يَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ فَوْجاً مِمَّنْ يُكَذِّبُ بِآياتِنا فَهُمْ يُوزَعُونَ" كلمه" فوج"- بطوري كه راغب گفته- به معناي جماعتي است كه به سرعت عبور كنند «1» و كلمه" يوزعون"، مضارع از ايزاع است كه به معناي نگاه داشتن و جلوگيري از حركت آنان است، به طوري كه اول جمعيت با آخرش يك جا گرد آيند.
كلمه" يوم" در" وَ يَوْمَ نَحْشُرُ" منصوب است تا ظرف باشد براي فعلي مقدر و تقدير كلام" و اذكر يوم نحشر- بياد آر روزي كه محشور مي‌كنيم" است و مراد از" حشر"، جمع كردن بعد از مرگ است، چون محشورين عبارتند از فوجي از هر امت، و تمامي امتهاي زنده هيچ وقت در زمان واحد جمع نمي‌شوند. و كلمه" من" در جمله" مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ" براي تبعيض است و در جمله" مِمَّنْ يُكَذِّبُ"، هم ممكن است براي بيان باشد و هم براي تبعيض.
و مراد از آيات در جمله" يُكَذِّبُ بِآياتِنا" مطلق آياتي است كه بر مبدأ و معاد دلالت مي‌كند، كه از آن جمله‌اند انبياء و امامان و كتب آسماني، نه اينكه مراد از آيات، قيامت و حوادث واقعه در آن و هنگام قيام آن باشد و نه آيات قرآني به تنهايي، براي اينكه حشر، منحصر در امت اسلامي نيست، بلكه از امتهاي مختلف، از هر امتي فوجي محشور مي‌شوند.
و از عجايب، اصراري است كه بعضي «2» از مفسرين كرده‌اند بر اينكه: اين كلام
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" فوج".
(2)روح المعاني، ج 20، ص 24.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 569
نص است در اينكه مراد از آيات در اينجا و در آيه بعدي، آيات قرآني است، نه مثل قيامت و حوادث آن، به دليل اينكه آيات قرآني پر است از دلائل صدق، آن قدر كه در عين اينكه دقت و تامل در آن بر همه واجب بوده و هست، تا كنون نتوانسته‌اند به همه دلائل صدق مذكور احاطه يابند.
و فساد آن روشن است، براي اينكه صرف اينكه مراد از آن، امثال قيامت و حوادث آن نيست، دليل نمي‌شود بر اينكه پس حتما مراد از آن، آيات قرآني است، با اينكه آيه، ظهور در اين دارد كه محشورين، افواجي از جميع امتها هستند و قرآن تنها كتاب يك فوج از ايشان است، نه كتاب همه افواج.
و از ظاهر آيه برمي‌آيد كه حشر در آن، حشر در غير روز قيامت است، زيرا حشر در روز قيامت اختصاص به يك فوج از هر امت ندارد، بلكه تمامي امت‌ها در آن محشور مي‌شوند و حتي به حكم آيه" وَ حَشَرْناهُمْ فَلَمْ نُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً" «1»، يك نفر هم از قلم نمي‌افتد و اما در اين آيه مي‌فرمايد: از هر امتي فوجي را محشور مي‌كنيم.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مراد از اين حشر، حشر عذاب است، بعد از حشر كلي، كه شامل همه خلق مي‌شود و اين حشري است بعد از حشر.
ليكن اين حرف دردي را دوا نمي‌كند و اشكال را بر طرف نمي‌سازد، براي اينكه اگر مراد، حشر براي عذاب بود لازم بود غايت (براي عذاب) را ذكر كند تا مبهم نباشد، هم چنان كه در آيه" وَ يَوْمَ يُحْشَرُ أَعْداءُ اللَّهِ إِلَي النَّارِ فَهُمْ يُوزَعُونَ حَتَّي إِذا ما جاؤُها" «3» اين غايت ذكر شده است، با اينكه بعد از اين آيه هم به جز عتاب و حكم فصل، ذكري از عذاب نيامده و آيه شريفه- بطوري كه ملاحظه مي‌فرماييد- مطلق است، و در آن هيچ اشاره‌اي نيست، كه بگوييم مقصود از آن اين حشر خاصي است كه ذكر شد و اين اطلاق را آيه بعدي بيشتر مي‌كند، كه مي‌فرمايد:" حَتَّي إِذا جاؤُ- تا آنكه بيايند" و نمي‌فرمايد بيايند عذاب را يا آتش را يا چيزي ديگر را.
باز مؤيد گفتار ما- كه منظور حشر در قيامت نيست- اين است كه اين آيه و دو آيه بعدش بعد از داستان بيرون شدن دابه از زمين واقع شده‌اند، كه خود يكي از علائمي است كه
__________________________________________________
(1)سوره كهف، آيه 47.
(2)تفسير فخر رازي، ج 24، ص 218.
(3)روزي كه دشمنان خدا به سوي آتش محشور شده، در آنجا حبس مي‌شوند، تا وقتي كه به درون آتش درآيند. سوره حم سجده، آيه 19 و 20.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 570
قبل از قيامت واقع مي‌شود، قيامتي كه در چند آيه بعد درباره آن مي‌فرمايد:" وَ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ" و تا چند آيه بعد اوصاف وقايع آن روز را بيان مي‌كند، و معنا ندارد كه قبل از شروع به بيان اصل قيامت و وقايع آن، يكي از وقايع آن را جلوتر ذكر كند، چون ترتيب وقوعي اقتضاء مي‌كند كه اگر حشر فوج از هر امتي هم جزو وقايع قيامت باشد آن را بعد از مساله نفخ صور ذكر فرمايد، ولي اينطور ذكر نكرد، بلكه قبل از نفخ صور مساله حشر فوج از هر امتي را آورده، پس معلوم مي‌شود اين حشر جزو وقايع قيامت نيست. به همين جهت است كه مي‌بينيم بعضي «1» از مفسريني هم كه آيه را حمل بر حشر در قيامت كرده، متوجه اين اشكال شده و گفته‌اند:" شايد جلوتر ذكر كردن اين واقعه بر نفخ صور و قيام قيامت، براي اين بوده كه اعلام كند هر يك از اين دو، يعني نفخ صور و حشر هر فوجي از هر امت، آن قدر مهمند كه جا دارد هر يك جداگانه مورد توجه قرار گيرند و احوال آنها كه طامه كبري و داهيه دهياء است جداگانه خاطر نشان شود و گر نه اگر مي‌خواست ترتيب رعايت شود بايد اول نفخ صور، بعد حشر فوج از هر امت ذكر شود، چيزي كه هست اگر ترتيب رعايت مي‌شد خواننده خيال مي‌كرد هر دو يك داهيه است.
ليكن خواننده توجه دارد كه اين وجهي است ساختگي كه به هيچ وجه قانع كننده نيست و اگر مقصود از آيه همين مي‌بود جا داشت به جاي دفع توهم مزبور كه اين مفسر آن را توهم كرده توهمي مهم‌تر از آن را دفع مي‌كرد و آن اين است كه كسي توهم كند كه حشر فوجي از هر امت در غير روز قيامت است و براي دفع اين توهم، اول مساله نفخ صور را بياورد، بعد حشر فوج از هر امت را، تا كسي خيال نكند حشر مذكور در غير قيامت است، آن گاه بعد از آن جمله‌اي بياورد تا توهم مفسر نامبرده را رفع كند.
پس معلوم شد كه آيه شريفه نمي‌تواند مربوط به وقايع قيامت باشد، بلكه از حشري خبر مي‌دهد كه قبل از روز قيامت واقع مي‌شود، البته در افاده اين معنا نيز صريح نيست، بطوري كه قابل تاويل نباشد.
" حَتَّي إِذا جاؤُ قالَ أَ كَذَّبْتُمْ بِآياتِي وَ لَمْ تُحِيطُوا بِها عِلْماً أَمَّا ذا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" مراد از" آمدن"- البته به كمك سياق- حضور در موطن خطاب است، آن خطابي كه از جمله" قالَ أَ كَذَّبْتُمْ … " استفاده مي‌شود و مراد از" آيات"- همانطور كه در آيه قبلي هم گفتيم- مطلق آيات است كه بر حق دلالت كند و جمله" وَ لَمْ تُحِيطُوا بِها عِلْماً" جمله‌اي
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 26.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 571
است حاليه و معنايش اين است كه: آيات مرا تكذيب كرديد، در حالي كه هيچ علمي به آن نداشتيد، چون از آن اعراض داشتيد، پس چگونه چيزي را تكذيب كرديد كه نمي‌شناختيد؟ و چگونه نسبت دروغ به آن داديد، در حالي كه هيچ دليلي علم آور بر گفته خود نداشتيد؟." أَمَّا ذا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" يعني غير از تكذيبي كه كرديد چه كارها مي‌كرديد.
و معناي آيه اين است كه: از هر امتي فوجي از تكذيب كنندگان به آياتمان را محشور مي‌كنيم و هم چنان بازداشت مي‌شوند، تا آنكه در محضر خطاب، حضور به هم رسانند، در آن هنگام خداي تعالي به ايشان مي‌فرمايد: آيا آيات مرا تكذيب كرديد در حالي كه هيچ احاطه علمي به آن نداشتيد؟ و يا چه كارها غير از تكذيب مي‌كرديد؟ و اين سؤال متضمن توبيخ آنان است از اين جهت كه جز تكذيب آيات كار ديگري نداشته‌اند.
" وَ وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ بِما ظَلَمُوا فَهُمْ لا يَنْطِقُونَ" حرف" باء" در جمله" بِما ظَلَمُوا" سببيت را مي‌رساند و" ما" مصدريه است و معنايش اين است كه:" قول، به سبب اينكه ظالم بودند، عليه ايشان واقع گشت" و جمله" فَهُمْ لا يَنْطِقُونَ" تفريعي است بر وقوع قول عليه ايشان.
با اين بيان، اين احتمال تاييد مي‌شود كه مراد از آن قولي كه عليه ايشان واقع مي‌شود اين قول است كه" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" «1» و معنا اين است كه ايشان به خاطر اينكه در تكذيبشان به آيات ستمكار بودند، به عذري كه با آن اعتذار جويند راه نيافتند و در نتيجه از سخن فرو ماندند" فَهُمْ لا يَنْطِقُونَ".
و چه بسا مفسريني كه وقوع قول عليه ايشان را تفسير كرده‌اند به وجوب عذاب بر ايشان و مناسب‌تر آن است كه بنا بر اين تفسير مراد از قول واقع عليه ايشان، قضاي خداي تعالي به عذاب در حق ستمكاران باشد، كه در امثال آيه" أَلا إِنَّ الظَّالِمِينَ فِي عَذابٍ مُقِيمٍ" «2» خاطر نشان شده و آن وقت معناي آيه چنين باشد:" ايشان به خاطر اينكه ستمكارند قضاي عذاب در ايشان رانده شد و ديگر چيزي نخواهند داشت كه سخن بدان آغاز كنند"، و ليكن وجه سابق وجيه‌تر است.
و اما اينكه وقوع قول را به حلول عذاب و داخل شدن در آتش تفسير كرده‌اند، از سياق بعيد است، براي اينكه با تفريع مذكور نمي‌سازد.
__________________________________________________
(1)يعني خدا مردم ستمكار را هدايت نمي‌كند. سوره انعام، آيه 144. [ … ..]
(2)آگاه باشيد كه ستمكاران در عذابي پا بر جايند. سوره شوري، آيه 45.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 572
" أَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا جَعَلْنَا اللَّيْلَ لِيَسْكُنُوا فِيهِ وَ النَّهارَ مُبْصِراً إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ" بعد از آنكه در آيات سابق وضع بسياري از مردم را چنين توصيف كرد كه: از شنيدن كلمه حق، كر و از نظر كردن در آيات خدا كورند و نمي‌توانند از آنها عبرت گيرند و سپس داستان دابة الارض را پيش آورد، كه به زودي او را به عنوان آيتي خارق العاده از زمين بيرون مي‌كند، تا با ايشان سخن گويد و آن گاه اين نكته را خاطر نشان ساخت كه به زودي از هر امتي فوجي از مكذبين را محشور مي‌كند و مورد عتاب قرار مي‌دهد، كه بدون هيچ علمي به آيات از آن اعراض كردند، اينك در آيه مورد بحث ايشان را ملامت و توبيخ مي‌كند بر اينكه علاوه بر اينكه دليلي بر تكذيب خود ندارند دليل بر عليه خود دارند و آن اين است كه آنان شب را مي‌بينند چون در شب به سر برده‌اند، پس بالطبع از وضع آن آگاهند و همچنين روز را ديده‌اند كه آيات آسمان و زمين را برايشان روشن مي‌كند و با اين حال چرا آنها را به عنوان آيات ما نمي‌بينند؟
" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ"- يعني در اينكه شب را هنگام سكونت و روز را هنگام ديدن قرار داد، تا آيات آسمان و زمين را ببينند خود آيت‌ها است براي مردمي كه در ايشان اثري از ايمان و تصديق به حق وجود داشته باشد.
و مراد از" آيات"، علامتها و جهات داله آنها بر توحيد و فروعي است كه متفرع بر توحيد مي‌شود، كه از آن جمله است دلالت آنها بر اين حقيقت كه بر انسان لازم است در جايي و زماني سكونت كند و آرام گيرد، كه براي همين آرامش و سكونت درست شده و آن شب است كه با پرده ظلمتش ديدگان را در حجاب مي‌كند و در مقابل در جايي و زماني به جنب و جوش در آيد، كه براي جنب و جوش درست شده و آن روز است كه با روشني‌اش همه چيز را- مخصوصا آن چيزها را كه متضمن منافع حيات آدمي است- نشان آدمي مي‌دهد.
پس بر انسان لازم است از چيزي هم كه پرده ظلمت جهل از ايشان پوشانده سكوت كند و خلاصه چيزي را كه نمي‌داند نه بگويد و نه انكار كند و چيزي را بگويد و به چيزي ايمان داشته باشد كه آيات بينات كه چون روز روشنند، آن را برايشان روشن كرده باشند.
" وَ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلَّا مَنْ شاءَ اللَّهُ وَ كُلٌّ أَتَوْهُ داخِرِينَ"" نفخ صور- دميدن در بوق" كنايه است از اعلام به جمعيت انبوهي چون لشكر، مطلبي را كه بايد همگي عملي كنند، مثل اينكه همگي در فلان روز و فلان ساعت حاضر
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 573
باشند و يا حركت كنند و يا امثال اين، و كلمه" فزع" بطوري كه راغب گفته به معناي آن گرفتگي و نفرتي است كه از منظره‌اي نفرت آور به انسان دست مي‌دهد و فزع هم از همان جنس جزع است «1» و كلمه" دخور" به معناي كوچكي و خواري است.

[مقصود از نفخ در صور در آيه:" وَ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ … " كدام نفخه است؟] … .. ص : 573

بعضي «2» گفته‌اند: مراد از اين نفخ صور، نفخه دومي است كه با آن، روح به كالبدها دميده مي‌شود، و همه براي فصل قضاء مبعوث مي‌گردند، مؤيد اين، جمله ذيل آيه است كه مي‌فرمايد:" وَ كُلٌّ أَتَوْهُ داخِرِينَ" يعني همگي با ذلت و خواري بدانجا مي‌آيند، چون مراد از" اتوه- مي‌آيند آن را" حضورشان نزد خداي سبحان است و نيز مؤيد ديگر آن استثناي" مَنْ شاءَ اللَّهُ- هر كس را كه خدا بخواهد"، از حكم فزع است، كه بعد از آن جمله" وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ"، را در باره نيكوكاران آورده و همين خود دلالت مي‌كند بر اينكه فزع مذكور همان فزع در نفخه دوم است.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد از آن، نفخه اول است كه با آن همه زندگان مي‌ميرند، به دليل اينكه در جاي ديگر فرمود،" وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلَّا مَنْ شاءَ اللَّهُ ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْري فَإِذا هُمْ قِيامٌ يَنْظُرُونَ" «4» چون" صعقه"، در اين آيه همان فزع در آن آيه است، كه در هر دو آيه، نتيجه نفخه اولي گرفته شده و بنا بر اين، مراد از جمله" كُلٌّ أَتَوْهُ داخِرِينَ" رجوعشان به سوي خدا به سبب مردن مي‌باشد.
و بعيد نيست كه مراد نفخ در صور، در اين صورت مطلق نفخ باشد، چه آن نفخي كه با آن مي‌ميرند و يا آن نفخي كه با آن زنده مي‌شوند، براي اينكه، نفخه هر چه باشد از مختصات قيامت است و اينكه بعضي در فزع و بعضي در ايمني هستند و نيز كوه‌ها به راه مي‌افتند، همه از خواص نفخه اول باشد و اينكه مردم با خواري نزد خدا مي‌شوند، از خواص نفخه دوم باشد، كه بنا بر اين احتمال، اشكالي كه چه بسا ممكن است بر هر دو وجه سابق بشود دفع مي‌گردد.
خداي تعالي از حكم فزع عمومي كه شامل همه موجودات آسمانها و زمين است
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" فزع".
(2)روح المعاني، ج 20، ص 30.
(3)روح المعاني، ج 20، ص 31.
(4)در صور دميده مي‌شود، پس مي‌ميرند همه كساني كه در آسمانها و زمينند، مگر آن كس كه خدا بخواهد، پس آن گاه باري ديگر در آن دميده مي‌شود، كه ناگهان همه به حال ايستاده، زنده مي‌شوند، كه دارند تماشا مي‌كنند. سوره زمر، آيه 68.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 574
جمعي از بندگان خود را استثناء كرده و به زودي گفتاري پيرامون اين استثناء خواهد آمد، آنجا كه در باره جمله" وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ" بحث خواهيم كرد.
و ظاهرا مراد از جمله" وَ كُلٌّ أَتَوْهُ داخِرِينَ" رجوع تمامي موجودات عاقل در آسمانها و زمين است، حتي آنهايي كه از حكم فزع استثناء شده‌اند (چه آنها و چه اينها) همه نزد پروردگار متعال حاضر مي‌شوند و آيه شريفه" فَإِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" «1» هم با اين گفتار ما منافات ندارد و نمي‌خواهد غير اين را بگويد، چون مراد از حضور در آن، مطلق حضور و رجوع به خدا نيست، بلكه مراد از آن حضور در موقف حساب و سؤال است، ممكن است همه به سوي خدا برگردند و حتي استثناء شدگان نيز برگردند و نيز بندگان مخلص خدا برگردند، و ليكن بندگان مخلص در موطن جمع حاضر نشوند، نه اينكه بعث و رجوع نداشته باشند، پس آيات قيامت نص صريحند بر اينكه بعث شامل همه خلائق مي‌شود و احدي از آن مستثنا نيست.
و اگر دخور و ذلت را به اولياي خداي تعالي هم نسبت داده، منافاتي با عزت آنان نزد خدا ندارد، چون عزت و غناي بنده نزد خدا ذلت و فقر او است در نزد خودش، بله ذلت دشمنان خدا در قبال عزت كاذبه‌اي كه براي خود قائل بودند، ذلت واقعي و خواري حقيقي است.
" وَ تَرَي الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ صُنْعَ اللَّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ إِنَّهُ خَبِيرٌ بِما تَفْعَلُونَ" اين آيه شريفه از آن جهت كه در سياق آيات قيامت قرار گرفته، آنچه مي‌گويد در باره همان قيامت است و پاره‌اي از وقايع آن روز را توصيف مي‌كند، كه عبارت است از به راه افتادن كوه‌ها، كه در باره اين قضيه در جاي ديگر قرآن فرموده:" وَ سُيِّرَتِ الْجِبالُ فَكانَتْ سَراباً" «2» و نيز در مواردي ديگر از آن خبر داده است.
پس اينكه مي‌فرمايد:" وَ تَرَي الْجِبالَ- و مي‌بيني كوه‌ها را" خطاب در آن به رسول خدا (ص) است و مراد از آن مجسم كردن واقعه است، هم چنان كه در آيه" وَ تَرَي النَّاسَ سُكاري"
«3» حال مردم را در آن روز مجسم مي‌كند، نه اينكه تو الآن ايشان را
__________________________________________________
(1)همانا ايشان (قوم الياس براي انتقام و عذاب) احضار مي‌شوند (و همه هلاك مي‌شوند) جز بندگان با اخلاص. سوره صافات، آيه 127 و 128.
(2)به راه افتاده مي‌شوند كوه‌ها و در آخر سراب مي‌شوند. سوره نبأ، آيه 20.
(3)مردم را مست مي‌بيني. سوره حج، آيه 2.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 575
مي‌بيني، بلكه اگر مي‌ديدي حال ايشان را آنچه از وضعشان كه ديدني است اينطور به نظرت مي‌رسيد كه مستند.
" تَحْسَبُها جامِدَةً"- يعني كوه‌ها را مي‌بيني و آنها را جامد گمان مي‌كني، اين جمله بعد از جمله قبلي، جمله‌اي است معترضه و معناي آن دو اين است كه:" تو در آن روز كوه‌ها را- كه امروز جامد گمان مي‌كني-، مي‌بيني چون ابر به حركت درمي‌آيند"، ممكن هم هست آن را جمله‌اي حاليه گرفت، كه در اين صورت معنايش اين مي‌شود:" تو در آن روز كوه‌ها را- در حالي كه جامد گمانش مي‌كني- مي‌بيني چون ابر به حركت درمي‌آيند".
و جمله" وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ" حال است از كلمه" جبال" و عامل آن فعل" تري" است و معنايش اين است كه: تو كوه‌ها را وقتي در صور دميده مي‌شود، در حالي مي‌بيني كه سير مي‌كنند مانند سير ابرها در آسمان.

[وجه اينكه تخريب و ويراني عالم- با پيدايش قيامت- را صنع متقن خود خواند (صُنْعَ اللَّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ)] … .. ص : 575

كلمه" صنع"، در جمله" صُنْعَ اللَّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ"، مفعول مطلق براي فعل تقديري است و تقدير كلام" صنعه صنعا" مي‌باشد، يعني آن را آفريد آفريدني و در اين جمله تلويح و اشاره‌اي است به اينكه اين صنع و اين عمل از خداي تعالي تخريب و ويراني عالم است، ليكن چون تكميل آن را در پي دارد و مستلزم اتقان نظام آن است، نظامي كه در آن هر چيزي به منتها درجه كمال خود مي‌رسد، آن كمالي كه اگر كمال سعادت باشد، و اگر كمال شقاوت، زمينه‌اش را قبلا فراهم كرده بود، از اين رو اين ويراني را صنع و آفرينش ناميد، چون اين خود صنع خداست، آن صنعي كه هر چيزي را متقن كرده، پس خداي سبحان اتقان را از هر چه كه متقن كرده سلب نمي‌كند و فساد را بر آنچه اصلاح فرموده مسلط نمي‌سازد، پس اگر دنيا را خراب مي‌كند براي اين است كه آخرت را تعمير نمايد.
" إِنَّهُ خَبِيرٌ بِما تَفْعَلُونَ" بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: اين جمله تعليل مطالب قبل است، كه نفخ صور و ما بعد آن را صنع محكم خدا مي‌دانست و معنايش اينست كه: از اين جهت صنع محكم او است، كه او به ظواهر و بواطن افعال مكلفين آگاه است، و همين آگاهي اقتضاء مي‌كند كه آن بواطن و كيفيات اعمال را آن طور كه هست و حسن و قبحي كه دارد، ظاهر كند و آثار آن حسن و قبح را كه همان ثواب و عقاب است بعد از بعث و حشر و به راه انداختن كوه‌ها بر آن اعمال مترتب كند.
ليكن خواننده توجه دارد كه اين گونه تفسير كردن، بيهوده خود را به زحمت انداختن
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 36.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 576
است و از آنهم كه بگذريم اصلا سياق آن را نمي‌پذيرد.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: جمله" خَبِيرٌ بِما تَفْعَلُونَ" اصلا ربطي بما قبل ندارد، و جمله‌اي است استينافي، در حكم جواب از سؤالي مقدر، گويا كسي پرسيده: بعد از آن همه حوادث عجيب چه مي‌شود؟ در پاسخ فرموده: خدا به عمل هر عاملي خبير و مطلع است، آنان را بر طبق عمل‌هايشان پاداش و كيفر مي‌دهد و آن گاه همين اجمال را در جمله و" مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها" تا آخر دو آيه تفصيل مي‌دهد.
البته در اين ميان وجه ديگري نيز هست كه با دقت در سياق آيات قبلي فهميده مي‌شود، توضيح اينكه: خداي سبحان نخست به رسول گرامي‌اش دستور داد بر خدا توكل كند و امر مشركين و بني اسرائيل را به او واگذارد، براي اينكه او تنها قدرت آن دارد كه مؤمنين به آياتش و تسليم شدگان در برابر حق را هدايت كند و اما مشركين به خاطر انكار و لجبازيشان، و يهوديان به خاطر اختلافشان مردگاني شده‌اند كه گوششان از شنيدن حق كر شده و چشمشان از ديدن آن كور، ديگر نمي‌شنوند و به سوي حق راه نمي‌يابند و با نظر در آيات آسمان و زمين اعتبار نمي‌گيرند و همه را اينها به اختيار خود مي‌كنند، نه اينكه ما قدرت ديدن و شنيدن را از آنها گرفته باشيم.
در مرحله دوم آينده آنان را كه با اين حال مي‌ميرند، يعني هيچ معجزه و آيتي در آنها اثر نمي‌گذارد، بيان مي‌كند و مي‌فرمايد به زودي جنبنده‌اي از زمين بيرون مي‌شود و با ايشان صحبت مي‌كند، كه چون معجزه‌اي است خارق العاده و بسيار عجيب، ناگزيرشان مي‌كند از اينكه حق را قبول كنند و ديگر اينكه از هر امتي فوجي از تكذيب كنندگان را محشور مي‌كند و حجت را بر آنان تمام مي‌سازد و بالأخره او داناي به افعال ايشان است و به زودي هر كه حسنه يا سيئه‌اي كرده باشد، پاداش يا كيفرش مي‌دهد و اين پاداش در روزي است كه در صور دميده شود، پس همه به فزع درآيند و با خواري و ذلت نزد خدا آيند.
دقت در اين دو فراز، اين را به دست مي‌دهد كه ملايمتر با سياق اين است كه ما كلمه" يَوْمَ يُنْفَخُ" را ظرف بگيريم براي جمله" إِنَّهُ خَبِيرٌ بِما تَفْعَلُونَ"، و كلمه" تفعلون" را هم با يا بخوانيم و" تفعلون" نخوانيم، هر چند كه در قرائت متعارف با تاي خطاب آمده.
و آن وقت معنا چنين مي‌شود:" خدا به آنچه اهل آسمانها و زمين مي‌كنند در روزي كه در صور دميده مي‌شود، و همه با خواري نزدش مي‌آيند، دانا و با خبر است، هر كس حسنه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 36.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 577
آورده باشد، به بهتر از آن پاداش مي‌شود و هر كس سيئه آورده باشد با صورت به جهنم انداخته مي‌شود و همه جزاي عمل خود را مي‌بينند.
و بنا بر اين، آيه مورد بحث همان معنا را خواهد داد كه آيه" أَ فَلا يَعْلَمُ إِذا بُعْثِرَ ما فِي الْقُبُورِ وَ حُصِّلَ ما فِي الصُّدُورِ إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئِذٍ لَخَبِيرٌ" «1» و آيه" يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا يَخْفي عَلَي اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْ‌ءٌ" «2» در مقام بيان آن است، آن وقت جمله" مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ … " تفصيلي مي‌شود براي جمله" إِنَّهُ خَبِيرٌ بِما تَفْعَلُونَ" تفصيل از نظر لازمه با خبر بودن، كه همان جزاي عملكرد آنان است، هم چنان كه در ذيل هم به آن اشاره نموده مي‌فرمايد:" هَلْ تُجْزَوْنَ إِلَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" و قبلا مردم غايب فرض شده بودند و در اينجا حاضر و مورد خطاب، اين التفات به منظور تشديد نهيب و تهديد است.

[حمل آيه:" وَ تَرَي الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ" بر حركت جوهري و بر حركت انتقالي زمين] … .. ص : 577

البته در آيه" وَ تَرَي الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ" دو قول ديگر هست.
يكي اينكه: آن را حمل كرده‌اند بر حركت جوهري و اينكه تمامي موجودات با جوهره ذاتشان به سوي غايت وجود خود در حركتند و اين همان معناي حشر و رجوع به خداي سبحان است.
و اين معنا، از نظر اشاره‌اي كه در جمله" تَحْسَبُها جامِدَةً- تو آنها را جامد مي‌پنداري" هست- به اينكه همين امروز كه قيامتي به پا نشده، متحركند- مناسبترين معناست، براي اينكه نمي‌شود روز قيامت را ظرف گرفت هم براي جامد ديدن كوه‌ها و هم براي حركت آنها چون ابر.
دوم اينكه: آن را حمل كرده‌اند بر حركت انتقالي زمين. و اين معنا از نظر آيه- في نفسها- معناي خوبي است، الا اينكه دو تا اشكال متوجه آن مي‌شود، اول اينكه: بنا بر اين معنا، آيه شريفه از ما قبل و ما بعد خود بريده و غير مربوط مي‌شود، چون هم ما قبل آن و هم ما بعدش راجع به قيامت بود، دوم اينكه با اين بريدگي اتصال جمله" إِنَّهُ خَبِيرٌ بِما تَفْعَلُونَ" به ما قبلش نيز به هم مي‌خورد.
" مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ" اين آيه و آيه بعدش- همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم- تفصيلي است براي اجمالي- كه در جمله" إِنَّهُ خَبِيرٌ بِما تَفْعَلُونَ" است، البته تفصيل از نظر اثر خبير بودن خدا، زيرا اثر
__________________________________________________
(1)آيا مشرك نمي‌داند و خبر از روزي ندارد كه آنچه در قبور است بيرون ريخته مي‌شوند و آنچه در سينه‌ها بود بر ملا مي‌شود چون پروردگارشان در اين روز به آنها خبير است. سوره عاديات، آيه 9- 11.
(2)روزي كه ايشان آشكارند و از ايشان چيزي بر خدا پوشيده نيست. سوره مؤمن، آيه 16.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 578
آن جزاء است و مراد از جمله" مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها" اين است كه كسي كه عمل نيك كند جزايي دارد بهتر از آن عمل نيك، چون عمل هر چه باشد مقدمه است براي مزد و جزاء، كسي با خود عمل كاري ندارد، هر عملي را انجام مي‌دهد براي نتيجه و اثر آن است، پس غرض و غايت هر عملي از مقدمه بهتر است.
و از ظاهر سياق برمي‌آيد كه مقصود از فزع در جمله" وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ … " فزع بعد از نفخه دوم صور است، نه نفخه اول، در نتيجه آيه شريفه همان معنا را مي‌دهد كه آيه" لا يَحْزُنُهُمُ الْفَزَعُ الْأَكْبَرُ وَ تَتَلَقَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ هذا يَوْمُكُمُ الَّذِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ" «1» در مقام آن است.
" وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِي النَّارِ هَلْ تُجْزَوْنَ إِلَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" كلمه" كبت" از كب به معناي به رو انداختن كسي است، پس در حقيقت عملي است كه بر شخص واقع مي‌شود، نه بر روي او و اگر نسبت آن را به روي آنان داده، از باب مجاز عقلي است و گر نه اصل آن" كبوا علي وجوههم- بر رويها افتادند" بوده است.
و استفهام در جمله" هَلْ تُجْزَوْنَ إِلَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" استفهام انكاري است و معنايش اين است كه" لا تجزون الا … "، يعني جزا داده نمي‌شويد مگر خود آن عملي كه كرده‌ايد، خود آن عمل برايتان مجسم مي‌شود و گريبانتان را مي‌گيرد، پس هيچ ظلمي در جزاء و هيچ جوري در حكم نيست.
اين دو آيه در مقام بيان طبيعت حسنه و سيئه است، طبيعتي كه از نظر جزاء دارند، پس در اين دو آيه حكم كسي بيان شده كه فقط عمل نيك دارد، يا تنها عمل زشت دارد، اما كسي كه هم از آن اعمال دارد، و هم از اين، حكمش در اينجا بطور اجمال فهميده مي‌شود و اما تفصيلش در جاهاي ديگر آمده است.

[من مامور به عبادت خدا و تلاوت قرآن هستم و بس، هر كه ايمان آورد براي خود و هر كه گمراه گشت عليه خود] … .. ص : 578

" إِنَّما أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ رَبَّ هذِهِ الْبَلْدَةِ الَّذِي حَرَّمَها وَ لَهُ كُلُّ شَيْ‌ءٍ وَ أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ" اين آيه تا آخر سوره كه سه آيه است خاتمه سوره است و اين حقيقت را بيان مي‌كند كه دعوت حق بشارت و انذاري است كه در آن حجت بر همه تمام مي‌شود و كار مردم به گردن رسول خدا (ص) نيست او تنها مامور است و اما زمام امر دست خداست، به زودي آيات خود را به ايشان نشان خواهد داد و آن را خواهند شناخت و خدا از اعمالشان غافل نيست.
__________________________________________________
(1)فزع اكبر اندوهناكشان نمي‌كند، و ملائكه به ديدارشان مي‌آيند و مي‌گويند: اين همان روزي است كه وعده‌اش را به شما مي‌دادند. سوره انبياء، آيه 103.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 579
و جمله" إِنَّما أُمِرْتُ … " سخني از زبان رسول خدا است و در معناي اين است كه فرموده باشد" قل انما امرت- بگو من تنها مامور شده‌ام كه … "، و كلمه" هذه" اشاره است به مكه معظمه و در اين تعبير از دو جهت، شهر مكه تعظيم شده است، يكي از جهت اينكه كلمه" رب" را بر آن اضافه كرده و فرموده:" رَبَّ هذِهِ الْبَلْدَةِ"، دوم از اين جهت كه آن را به حرمت توصيف كرده و فرموده" الَّذِي حَرَّمَها" و در اين توصيف و تعظيم خود تعريض و گوشه‌اي است به مردمش، كه به اين نعمت بزرگ كفران كرده و شكر خدا را با پرستش او به جا نياوردند و در عوض به عبادت بتها پرداختند.
و جمله" وَ لَهُ كُلُّ شَيْ‌ءٍ" اشاره است به سعه ملك خداي تعالي، تا كسي توهم نكند كه او تنها مالك مكه است، چون رب آنجا است و مانند ساير بتها كه هر يك مالك جزئي از عالم از قبيل آسمان و زمين و فلان شهر و فلان قوم و فلان قبيله‌اند، او هم يك معبودي است در عرض آنها، كه يك ناحيه‌اي از عالم را مالك است.
" أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ"- يعني مامور شده‌ام تا از كساني باشم كه تسليم اراده او شده‌اند و او اراده نمي‌كند مگر همان را كه خلقت به سوي آن هدايت مي‌كند و زبان فطرت به سوي آن مي‌خواند و آن دين حنيف فطري است، كه ملت و كيش ابراهيم است.
" وَ أَنْ أَتْلُوَا الْقُرْآنَ فَمَنِ اهْتَدي فَإِنَّما يَهْتَدِي لِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَقُلْ إِنَّما أَنَا مِنَ الْمُنْذِرِينَ" اين آيه عطف است بر جمله" ان اعبد" و معنايش اين است كه: من مامور شده‌ام كه پروردگار اين خانه را بپرستم و اينكه قرآن را بخوانم و مراد از" تلاوت قرآن" تلاوت بر مردم است، به دليل تفريعي كه بر آن كرده و مي‌فرمايد:" فَمَنِ اهْتَدي … ".
" فَمَنِ اهْتَدي فَإِنَّما يَهْتَدِي لِنَفْسِهِ" يعني هر كس با اين قرآن كه تو بر او مي‌خواني هدايت شد، كه به نفع خود شده و سود هدايتش عايد من نمي‌شود.
" وَ مَنْ ضَلَّ فَقُلْ إِنَّما أَنَا مِنَ الْمُنْذِرِينَ"- يعني و هر كس هدايت نشود و از ياد پروردگارش اعراض كند، ضلالتش به ضرر خودش و وبال كفرش به گردن خودش است، نه من، براي اينكه من جز بيم‌رساني نيستم، مامورم كه مردم را از خطري كه در پيش دارند بيم دهم، ولي وكيل آنان نيستم، خدا وكيل بر ايشان است.
پس اگر مي‌بينيم به جاي اينكه بفرمايد:" و من ضل فانما انا من المنذرين" با اينكه ظاهر كلام هم همان را اقتضاء داشت، فرمود" فَقُلْ إِنَّما أَنَا مِنَ الْمُنْذِرِينَ" و كلمه" بگو" را اضافه فرمود، براي اين بود كه رسول خدا (ص) را متذكر آن عهدي
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 580
كند كه قبلا تذكرش داده بود و آن اين بود كه غير از انذار پستي ندارد و هيچگونه مسئوليت در باره امور مردم ندارد و موظف است كه بر خدا توكل كند و امور ايشان را محول به او نمايد، هم چنان كه فرمود:" فَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ إِنَّكَ عَلَي الْحَقِّ الْمُبِينِ إِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتي … ".
پس گويي كه به رسول خدا (ص) فرموده: و هر كس گمراه شد به او بگو: من از پروردگارم شنيده‌ام كه به غير از انذار مسئوليتي به گردنم نينداخته، پس من از ضلالت هر كس گمراه شود بازخواست نخواهم شد.
" وَ قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ سَيُرِيكُمْ آياتِهِ فَتَعْرِفُونَها وَ ما رَبُّكَ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ" اين آيه عطف است به جمله" فَقُلْ إِنَّما أَنَا مِنَ الْمُنْذِرِينَ" و در اين عطف، انعطافي به دنباله آيه قبل شده، كه بعد از امر به رسول خدا (ص) به توكل بر او در امور مردم، به او فرمود: به زودي عاقبت بدي براي مشركين قرار خواهد داد و ميان بني اسرائيل در آنچه اختلاف مي‌كنند قضاوت خواهد كرد و از آيات خود آيه‌هايي نشانشان خواهد داد، كه مضطر به تصديق او شوند، آن گاه بر طبق اعمالشان جزايشان دهد.
و حاصل معناي آيه اين است كه: و بگو كه ثناي جميل همه براي خداي تعالي است در آنچه كه در ملك خود جاري مي‌سازد، از آن جمله، بشر را به سوي آنچه خير و سعادتشان در آن است مي‌خواند و مؤمنين را كه به آيات او ايمان آورده و تسليم او شده‌اند هدايت نموده و دلهاي تكذيب كنندگان را مي‌رانده و گوشهايشان را كر، و ديدگانشان را كور نموده، در نتيجه گمراه شدند و آيات او را تكذيب كردند.
" سَيُرِيكُمْ آياتِهِ فَتَعْرِفُونَها"- اين جمله اشاره است به مطالب قبل كه از آيه" وَ إِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ الْأَرْضِ" شروع مي‌شد و ظهور جمله" آياته" در عموم، دليل بر اين است كه منظور، آيت مخصوصي نيست، بلكه هر آيتي است كه مردم را ناگزير از قبول حق كند و هر آيتي است كه قبل از قيام قيامت و بعد از آن اتفاق مي‌افتد.
و جمله" وَ ما رَبُّكَ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ"، خطاب در اين جمله به رسول خدا (ص) است و اين جمله به منزله تعليل و بيان مطالب گذشته است و معنايش اين است: اعمال شما بندگان در برابر ديدگان پروردگار تو است، پس هيچ چيز از آنچه حكمت در قبال اعمال شما اقتضاء مي‌كند از او فوت نمي‌شود، اگر حكمت اقتضاء دعوت و هدايت داشته باشد، مي‌كند و اگر اقتضاي اضلال و نشان دادن آيات و سپس پاداش نيكوكاران و كيفر بدكاران را داشته باشد، انجام مي‌دهد.
البته جمله مورد بحث به صورت غايب يعني" عما يعملون" نيز، قرائت شده و شايد هم ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 581
بهتر باشد، چون مفادش تهديد تكذيب كنندگان است و اگر كلمه" رب" را اضافه به كاف خطاب كرده براي اين است كه مايه دلگرمي و تقويت دل آن جناب باشد.

بحث روايتي [رواياتي در باره مراد از" دَابَّةً مِنَ الْأَرْضِ" در آيه:" وَ إِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ الْأَرْضِ"] … .. ص : 581

اشاره

در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ إِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ … " مي‌گويد پدرم از ابن ابي عمير، از ابي بصير، از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:" رسول خدا (ص) به امير المؤمنين برخورد و او را در مسجد خوابيده ديد، بدين حال كه مقداري ريگ جمع كرده و سرش را روي آن گذاشته، حضرت با پاي خود حركتش داد و فرمود: برخيز اي دابة الارض! مردي از اصحاب عرضه داشت: يا رسول اللَّه (ص) آيا ما هم مي‌توانيم رفقاي خود را به اين نام بناميم؟ فرمود: نه به خدا سوگند، اين نام جز براي او نيست و او همان دابه‌اي است كه خداي تعالي در كتابش در باره او فرمود:" وَ إِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ الْأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ أَنَّ النَّاسَ كانُوا بِآياتِنا لا يُوقِنُونَ".
آن گاه فرمود: يا علي! چون آخر الزمان مي‌شود، خداي تعالي تو را در بهترين صورت بيرون مي‌كند، در حالي كه با تو است وسيله داغ نهادن و دشمنان خود را با داغ، نشان مي‌كني.
مردي به امام صادق (ع) عرضه داشت: عامه مي‌گويند: اين آيه شريفه به صورت" تكلمهم" است، يعني ايشان را جراحت مي‌زني حضرت فرمود: خدا ايشان را در جهنم زخمي كند براي اينكه آيه شريفه از" كلام" مي‌باشد، نه از" كلم" «1».
مؤلف: روايات در اين باب از طرق شيعه بسيار زياد است «2».
و در مجمع البيان از محمد بن كعب، قرظي، روايت كرده كه گفته است: علي (ع) از دابه در اين آيه پرسيد، حضرت فرمود: آگاه باشيد به خدا سوگند اين جنبده‌اي دم‌دار نيست، بلكه ريش دارد «3».
مؤلف: در اين كه اين دابه چگونه خلقتي دارد، روايات بسياري است، كه حرف‌هاي عجيب و غريب در آنها آمده و در عين حال با هم متعارض هم هستند، اگر كسي
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 130. [ … ..]
(2)تفسير نور الثقلين، ج 4، ص 98.
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 234.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 582
بخواهد به آنها دست يابد بايد به كتب جوامع حديث مانند الدر المنثور و يا تفاسير طولاني چون روح المعاني مراجعه كند.
و در تفسير قمي آمده كه پدرم از ابن ابي عمير، از حماد و از امام صادق (ع) روايت كرده كه به من فرمود: مردم در باره آيه" يَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ فَوْجاً"، چه مي‌گويند؟
گفتم: مي‌گويند: اين آيه در باره قيامت است، فرمود: نه، اين طور كه آنان مي‌گويند نيست، بلكه در باره رجعت است، مگر خداي تعالي در قيامت از هر امتي فوجي را محشور مي‌كند؟ و بقيه آن امت‌ها را رها مي‌كند؟ با اينكه خودش فرموده:" وَ حَشَرْناهُمْ فَلَمْ نُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً- آنان را محشور كرديم و احدي را از قلم نينداختيم"؟ «1».
مؤلف: روايات در باب رجعت از طريق شيعه بسيار زياد است.
و در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ" گفته: در معناي صور اختلاف شده،- تا آنجا كه مي‌گويد- و بعضي گفته‌اند شاخي است كه چون بوق در آن مي‌دمند. و حديثي هم بر اين معنا آمده است «2».
باز در همان كتاب در ذيل جمله" إِلَّا مَنْ شاءَ اللَّهُ" گفته: بعضي گفته‌اند: يعني شهداء، زيرا شهداء هستند كه در آن روز فزع و ترسي ندارند و در اين باره خبري نيز به طور مرفوع روايت شده است «3».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" صُنْعَ اللَّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ" مي‌گويد: امام فرمود:
يعني فعل خدا كه با آن هر چيزي را متقن كرده «4».

[چند روايت راجع به مراد از" حسنه" در آيه:" مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها"] … .. ص : 582

و در همين كتاب در تفسير جمله" مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها، وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِي النَّارِ" فرموده: منظور از حسنه به خدا سوگند ولايت امير المؤمنين (ع) و مراد از سيئه به خدا سوگند دشمني با اوست «5».
مؤلف: اين روايت از باب جري و تطبيق مصداق بر كلي است، نه اينكه تنها در خصوص ولايت و عداوت آن جناب نازل شده باشد، البته به اين مضمون روايات بسياري وارد شده، كه چه بسا ممكن است آنها را به محملي كه خواهد آمد حمل نمود.
و در خصال از يونس بن ظبيان روايت كرده كه گفت: امام صادق جعفر بن محمد (ع) فرمود: مردم خداي را سه گونه عبادت مي‌كنند، يك طبقه او را به خاطر رغبتي
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 130- 131.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 7، ص 236.
(4 و 5)تفسير قمي، ج 2، ص 131.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 583
كه به ثوابش دارند عبادت مي‌كنند و اين طبقه عبادتشان عبادت حريصان است، كه داعيشان بر عبادت طمع است. دسته دوم، او را عبادت مي‌كنند بدين جهت كه از آتش او بيمناكند و اين عبادت عبادت بردگان است، كه داعيشان بر عبادت ترس است، و ليكن من خدا را به خاطر محبتي كه به او دارم عبادت مي‌كنم و اين عبادت كرام است، كه داعيشان بر عبادت محبت است كه خود مستلزم امنيت است، كه خداي تعالي در باره‌شان فرمود:" وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ" و نيز فرموده:" قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ" «1». پس كسي كه خداي را دوست بدارد خدا هم دوستش مي‌دارد و كسي كه خدا دوستش بدارد از ايمنان مي‌باشد «2».
مؤلف: لازمه استدلالي كه در اين حديث شده اين است كه حسنه در آيه شريفه به ولايت تفسير شود، ولايتي كه عبارت است از عبادت خداي تعالي از طريق محبت و باعث است كه اراده عبد در اراده خدا فاني گشته، در عوض خداي تعالي هم امور آن بنده را خودش تكفل نموده و در او تصرف نمايد و اين يكي از دو معناي ولايت علي (ع) است. پس آن جناب صاحب ولايت و اولين كسي است كه از اين مساله براي امت فتح باب كرد و ممكن است بيشتر روايات وارده در اينكه مراد از حسنه ولايت علي است نيز به همين معنا تفسير شود.
و در الدر المنثور است كه ابو الشيخ و ابن مردويه و ديلمي، از كعب بن عجزه از رسول خدا (ص) روايت كرده كه در معناي جمله" مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها" فرمود: منظور از حسنه شهادت به" لا اله الا اللَّه" است، هم چنان كه منظور از سيئه شرك به خداست، كه فردا به اولي گفته مي‌شود: نجات يافتي و به اين گفته مي‌شود: هلاك شدي «3».
مؤلف: اين معنا از رسول خدا (ص) به عبارات مختلف و به طرق گوناگوني نقل شده و جا دارد اين تفسير، يعني تفسير حسنه به" لا اله الا اللَّه" مقيد شود به سائر احكام شرعيه، كه از لوازم توحيدند و گر نه بايد تشريع آن احكام لغو باشد، (خلاصه اينكه معنا ندارد حسنه در آيه منحصر در كلمه توحيد بوده باشد).
__________________________________________________
(1)بگو اگر خداي را دوست مي‌داريد پيرويم كنيد تا خدا نيز شما را دوست بدارد و گناهانتان را بيامرزد. سوره آل عمران، آيه 31.
(2)خصال، ص 188، ح 259.
(3)الدر المنثور، ج 5، ص 188.
ترجمه الميزان، ج‌15، ص: 584
و در تفسير قمي در ذيل آيه" إِنَّما أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ رَبَّ هذِهِ الْبَلْدَةِ الَّذِي حَرَّمَها"، فرمود:
مقصود مكه است «1».
و نيز در همان كتاب از پدرش، از حماد بن عيسي، از حريز، از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: روزي كه رسول خدا (ص) مكه را فتح كرد، در مسجد الحرام درب خانه كعبه را گشود و دستور داد تا عكسهايي كه در آنجا كشيده بودند محو كنند، پس دستها را به چهارچوبه درب گرفت و فرمود: هان اي مردم خداي تعالي از روزي كه آسمانها و زمين را آفريد، مكه را محترم كرد، پس مكه حرمتش بستگي دارد به حرمت خدا، كه تا روز قيامت ادامه دارد، احدي شكار مكه را فراري ندهد و درختش را نكند و هيچ مكاني از آن را به خود اختصاص ندهد و هيچ افتاده‌اي را بر ندارد مگر آنكه بخواهد به صاحبش برساند.
آن گاه عباس عرضه داشت يا رسول اللَّه (ص) بجز چوب أذخر كه براي قبر و ساختن خانه لازم است، رسول خدا (ص) فرمود: بله بجز أذخر.
مؤلف: اين حديث از طرق اهل سنت نيز روايت شده است.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه، از ابن مسعود، از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: در قرآن كريم هر جا" وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ" هست با تاء خوانده مي‌شود و هر جا" وَ ما رَبُّكَ بِغافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ" هست با ياء خوانده مي‌شود «2».
و الحمد للَّه رب العالمين
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 131.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 119.

جلد شانزدهم

اشاره

بسم اللَّه الرحمن الرحيم.

(28)سوره قصص مكي است و هشتاد و هشت آيه دارد (88) ..... ص : 3

[سوره القصص (28): آيات 1 تا 14] ..... ص : 3

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
طسم (1) تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ (2) نَتْلُوا عَلَيْكَ مِنْ نَبَإِ مُوسي وَ فِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ (3) إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِي الْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَها شِيَعاً يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ وَ يَسْتَحْيِي نِساءَهُمْ إِنَّهُ كانَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ (4)
وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ (5) وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرُونَ (6) وَ أَوْحَيْنا إِلي أُمِّ مُوسي أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ وَ لا تَخافِي وَ لا تَحْزَنِي إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ (7) فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً إِنَّ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما كانُوا خاطِئِينَ (8) وَ قالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَيْنٍ لِي وَ لَكَ لا تَقْتُلُوهُ عَسي أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (9)
وَ أَصْبَحَ فُؤادُ أُمِّ مُوسي فارِغاً إِنْ كادَتْ لَتُبْدِي بِهِ لَوْ لا أَنْ رَبَطْنا عَلي قَلْبِها لِتَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ (10) وَ قالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُبٍ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (11) وَ حَرَّمْنا عَلَيْهِ الْمَراضِعَ مِنْ قَبْلُ فَقالَتْ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلي أَهْلِ بَيْتٍ يَكْفُلُونَهُ لَكُمْ وَ هُمْ لَهُ ناصِحُونَ (12) فَرَدَدْناهُ إِلي أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ وَ لِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ (13) وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَوي آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ (14)
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 4

ترجمه آيات ..... ص : 4

به نام خداوند بخشنده مهربان
طسم (1).
اين قرآن آيات كتاب مبين است (2).
ما از داستان موسي و فرعون آنچه حق است بر تو براي مردمي كه ايمان مي‌آورند مي‌خوانيم (3).
به درستي كه فرعون در زمين بلندپروازي كرد و مردمش را گروه گروه ساخت، طايفه‌اي از ايشان را بيچاره و ضعيف كرد، تا آنجا كه پسرانشان را مي‌كشت و زنانشان را زنده مي‌گذاشت، راستي كه او از مفسدان بود (4).
ما در برابر او خواستيم بر آنان كه در زمين ضعيف شمرده شدند منت نهاده ايشان را پيشوايان خلق كنيم و وارث ديگران قرار دهيم (5).
و در زمين مكنتشان داده و از همين ضعفا به فرعون و هامان و لشكريان آن دو آن سرنوشتي را نشان دهيم كه از آن مي‌گريختند (6).
و به مادر موسي وحي كرديم كه او را شير بده، همين كه بر جان او بيمناك شدي او را به دريا بينداز، و مترس و غمگين مباش كه ما وي را به تو برگردانيده و از پيامبرانش مي‌كنيم (7).
پس آل فرعون موسي را از دريا گرفتند تا دشمن و مايه اندوه‌شان شود آري فرعون و هامان و لشكريانشان خطا كردند (و اگر از آينده اين كودك خبر مي‌داشتند هرگز او را از دريا نمي‌گرفتند) (8).
و همسر فرعون گفت اين كودك نور چشم من و تو است (و رو به جلادان كرد و گفت) او را مكشيد، شايد ما را سود بخشد، و يا اصلا او را فرزند خود بگيريم. اين را مي‌گفتند، و نمي‌دانستند (كه چرا مي‌گويند و اين خداست كه اين پيشنهاد را به دلشان انداخته) (9).
در نتيجه قلب مادر موسي مطمئن و فارغ از اندوه گشت كه اگر فارغ نمي‌شد نزديك بود موسي را لو دهد، اين ما بوديم كه قلبش را به جايي محكم بستيم تا از مؤمنين باشد (10).
وي به خواهر موسي گفت: از دور دنبال موسي باش، تا از او خبري بيابي، خواهر موسي او را از دور ديد اما به طوري كه درباريان ملتفت نشدند (11).
ما قبلا پستان همه زنان شيرده را بر او حرام كرده بوديم، در نتيجه پستان احدي را نگرفت، خواهرش گفت: آيا مي‌خواهيد شما را به خانداني راهنمايي كنم كه براي شما سرپرستي اين كودك را به عهده بگيرند خانواده‌اي كه خيرخواه اين كودك باشند (12).
با اين نقشه او را به مادرش برگردانديم تا چشمش روشن شود و غصه نخورد و تا آنكه بداند وعده خدا حق است، و ليكن بيشتر مردم نمي‌دانند (13).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 5
و چون به حد رشدش رسيد و جواني تمام عيار شد او را حكمت و علم داديم، و اين چنين به نيكوكاران پاداش مي‌دهيم (14).

بيان آيات [غرض و مفاد سوره قصص: وعده جميل به مؤمنين با ذكر داستان موسي (عليه السلام) و فرعون] ..... ص : 5

اشاره

غرض اين سوره وعده جميل به مؤمنين است، مؤمنيني كه در مكه قبل از هجرت به مدينه عده اندكي بودند كه مشركين و فراعنه قريش ايشان را ضعيف و ناچيز مي‌شمردند، و اقليتي كه در مكه در بين اين طاغيان در سخت‌ترين شرايط به سرمي‌بردند و فتنه‌ها و شدايد سختي را پشت سر مي‌گذاشتند، خداي تعالي در اين سوره به ايشان وعده مي‌دهد كه به زودي بر آنان منت نهاده و پيشوايان مردم قرارشان مي‌دهد، و آنان را وارث همين فراعنه مي‌كند، و در زمين مكنتشان مي‌دهد، و به طاغيان قومشان آنچه را كه از آن بيم داشتند نشان مي‌دهد.
به همين منظور براي اين مؤمنين اين قسمت از داستان موسي و فرعون را خاطرنشان مي‌سازد كه موسي را در شرايطي خلق كرد كه فرعون در اوج قدرت بود و بني اسرائيل را خوار و زيردست كرده بود كه پسر بچه‌هايشان را مي‌كشت و زنانشان را زنده مي‌گذاشت، آري خداوند در چنين شرايطي موسي را آفريد و مهم‌تر آنكه او را در دامن دشمنش يعني خود فرعون پرورش داد، تا وقتي كه به حد رشد رسيد، آن گاه او را از شر فرعون نجات داد و از بين فرعونيان به سوي مدين روانه‌اش نمود، و پس از مدتي به عنوان رسالت دوباره به سوي ايشان بر گردانيد، با معجزاتي آشكار تا آنكه فرعون و لشكريانش تا آخرين نفر را غرق كرده و بني اسرائيل را وارث آنان نمود، و تورات را بر موسي نازل فرمود، تا هدايت و بصيرت براي مؤمنين باشد.
و عين همين سنت را در ميان مؤمنين به اسلام جاري خواهد كرد، و ايشان را به ملك و عزت و سلطنت خواهد رسانيد، و رسول خدا (ص) را دوباره به وطن باز خواهد گردانيد.
آن گاه از اين داستان منتقل مي‌شود به بيان اين كه در حكمت خدا لازم است كه از جانب خودش كتابي نازل كند، تا دعوت حق آن جناب نيز كتاب داشته باشد، سپس سخنان طعن‌آميز مشركين را كه در باره دعوت قرآن زده‌اند كه: چرا به وي آنچه به موسي داده شد ندادند؟ نقل فرموده و از آن پاسخ مي‌دهد، و نيز علت ايمان نياوردن آنان را نقل نموده به اين
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 6
كه اگر به تو ايمان بياوريم و هدايت تو را پيروي كنيم قدرت ما از ما سلب مي‌شود، و از آن پاسخ مي‌دهد، و به اين منظور داستان قارون و فرو رفتنش در زمين را برايشان مجسم مي‌سازد.
و اين سوره به طوري كه سياق آياتش شهادت مي‌دهد مكي است، و چهارده آيه‌اي كه ما از اول در اينجا آورديم يك فصل است، كه داستان موسي را از روز ولادت تا روز بلوغ بيان مي‌كند.
" طسم تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ" تفسير و بحث اين آيه در آياتي نظير اين آيه گذشت.
" نَتْلُوا عَلَيْكَ مِنْ نَبَإِ مُوسي وَ فِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ" كلمه" من" تبعيض را مي‌رساند، و كلمه" بالحق" متعلق است به كلمه" نتلوا" و معنايش اين است كه: ما بعضي از اخبار موسي را برايت تلاوت مي‌كنيم تلاوتي كه متلبس به لباس حق باشد. پس هر چه تلاوت مي‌شود از ناحيه ما و به وحي ما است، بدون اينكه شيطان در القاي آن ذره‌اي مداخله داشته باشد، ممكن هم هست كه متعلق به كلمه" نبا" باشد كه در اين صورت معني چنين مي‌شود: ما پاره‌اي از اخبار موسي و فرعون را بر تو مي‌خوانيم، در حالي كه آن اخبار متلبس به حق است و هيچ شكي در آن نيست.
حرف" لام" در جمله" لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ" لام تعليل و متعلق است به جمله" نتلوا" و معنايش اين است كه: ما قسمتي از خبر موسي و فرعون را براي خاطر قومي كه به آيات ما ايمان مي‌آورند بر تو مي‌خوانيم تا در آن تدبر كنند.
و حاصل معناي آيه اين مي‌شود كه: ما بعضي از اخبار موسي و فرعون را بر تو مي‌خوانيم، خواندني به حق، براي اينكه اين قوم كه به آيات ما ايمان آورده‌اند در آن تدبر كنند، قومي كه تو را پيروي كردند، و در دست فراعنه قريش گرفتار سختي و شكنجه گشته‌اند، تا برايشان محقق و مسلم شود كه: خدايي كه آنان به او و به فرستاده او ايمان آورده‌اند، و در راه او اين همه آزار و شكنجه از دشمنان تحمل كرده‌اند، همان خدايي است كه به منظور احياي حق، و نجات بني اسرائيل، و عزت دادن به آنان بعد از ذلتشان، موسي را آفريد، تا ايشان را از آن ذلت نجات دهد، چه ذلتي؟ كه فرزندانشان را مي‌كشتند و زنانشان را باقي مي‌گذاشتند، و فرعون بر آنان بلندپروازي و قدرت نمايي كرده و چنگال قهر خود را در آنان فرو كرده، و جور و ستمش را بر آنان احاطه داده بود.
خدا موسي را در چنين جوي تاريك خلق كرد، در محيطي كه احدي احتمال آن را نمي‌داد، سپس او را در دامن دشمنش پرورانيد. آن گاه از مصر بيرونش برد، و دوباره او را
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 7
برگردانيد، در حالي كه داراي معجزه و قدرت آشكار بود، و به وسيله او بني اسرائيل را نجات داد و فرعون و لشكريانش را نابود كرد، و آنان را براي نسلهاي بعد، سرگذشت و داستاني قرار داد.
پس او خداي- جل شانه- است، كه داستان ايشان را بر پيامبرش نقل مي‌كند، و با جمله" لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ" اشاره مي‌فرمايد: به اينكه به زودي همان رفتار را با دشمنان اينان عملي خواهد كرد، و بر اين مؤمنين مستضعف منت نهاده وارث دشمنانشان مي‌سازد، و دقيقا آنچه با بني اسرائيل و دشمن ايشان كرد، با مؤمنين و دشمنانشان نيز همان را خواهد كرد.

[وصف كارهاي فرعون و محيطي كه موسي (عليه السلام) در آن زاده شد] ..... ص : 7

" إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِي الْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَها شِيَعاً يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ"" علو" در زمين كنايه از ستمگري و بلندپروازي است. و كلمه" شيع" جمع" شيعه" و به معناي فرقه است، در مجمع البيان گفته:" كلمه" شيع" به معناي فرقه‌ها است، و هر فرقه يك شيعه است، و اگر شيعه ناميدند، بدين جهت است كه بعضي بعض ديگر را پيروي مي‌كنند"»
. و گويا مراد از اينكه فرمود:" فرعون اهل زمين را شيعه شيعه كرد"، اين باشد كه اهل زمين را- كه گويا منظور از آنان اهل مصر باشد، و الف و لام در" الارض" براي عهد بوده باشد- از راه القاي اختلاف و تفرقه افكني دسته دسته كرد، تا كلمه آنان متفق نشود، و يك دل و يك جهت نباشند، تا نتوانند بر او بشورند، و عليه او قيام نموده و امور را بر او دگرگون سازند، آن طور كه عادت همه ملوك است، كه چون مي‌خواهند قدرت خود را گسترش داده و سلطنت خود را تقويت كنند، اين نقشه را به كار مي‌برند. و كلمه" يستحيي" از" استحياء" است، كه به معناي زنده نگاه داشتن است.
و حاصل معناي آيه اين است كه: فرعون در زمين علو كرد، و با گستردن دامنه سلطنت خود بر مردم، و انفاذ قدرت خويش در آنان بر مردم تفوق جست، و از راه تفرقه افكني در ميان آنان، مردم را دسته دسته كرد، تا يك دل و يك جهت نشوند، و نيروي دسته‌جمعي آنان ضعيف گشته، نتوانند در مقابل قدرت او مقاومت كنند، و از نفوذ اراده او جلوگيري نمايند.
و منظور از يك طايفه در جمله" يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ" بني اسرائيل است، و بني اسرائيل فرزندان يعقوب (ع) مي‌باشند كه از زمان يوسف (ع) كه پدر و برادران خود را به مصر خواند، و در آنجا منزل داد، در مصر ماندند، و پس از سالها زاد و ولد عده‌شان به هزاران نفر رسيد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 239.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 8
و فرعون معاصر موسي (ع) با بني اسرائيل معامله بردگان را مي‌كرد، و در تضعيف آنان بسيار مي‌كوشيد، و اين كار را تا بدانجا ادامه داد كه دستور داد هر چه فرزند پسر براي اين دودمان به دنيا مي‌آيد سر ببرند، و دختران آنان را باقي بگذارند، كه معلوم است سرانجام اين نقشه شوم چه بود، او مي‌خواست به كلي مردان بني اسرائيل را نابود كند، كه در نتيجه نسل آنان به كلي منقرض مي‌شد.
علت اينكه فرعون چنين نقشه‌اي را طرح كرد، اين بود كه وي جزو مفسدين در زمين بود، براي اينكه خلقت عمومي كه انسانها را ايجاد كرده بود و مي‌كند در ميان تيره‌اي با تيره‌اي ديگر در بسط وجود فرق نگذاشته، و تمامي قبايل و دودمانها را به طور مساوي از هستي بهره داده، آن گاه همه را به جهازي كه به سوي حيات اجتماعي با تمتع از امتعه حيات زمين، هدايت كند، مجهز ساخته تا هر يك به قدر ارزش وجودي و وزن اجتماعي خود بهره‌مند شود.
اين همان اصلاحي است كه صنع ايجاد از آن خبر مي‌دهد، و تجاوز از اين سنت و آزاد ساختن قومي و برده كردن قومي ديگر، و بهره‌مندي قومي از چيزهايي كه استحقاق آن را ندارند، و محروم كردن قومي ديگر از آنچه استحقاق آن را دارند، افساد در زمين است، كه انسانيت را به سوي هلاكت و نابودي مي‌كشاند.
و در اين آيه آن جو و محيطي كه موسي (ع) در آن متولد شد، تصوير شده، كه تمامي آن اسباب و شرايطي كه بني اسرائيل را محكوم به فنا مي‌كرد بر او نيز احاطه داشت، و خدا او را از ميان همه آن اسباب سالم بيرون آورد.

[معناي آيه:" وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ ..."] ..... ص : 8

" وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ ... ما كانُوا يَحْذَرُونَ" كلمه" من"- به طوري كه از كلام راغب استفاده مي‌شود- در اصل به معناي ثقل و سنگيني بوده، و از همين جهت واحد وزن را هم در سابق" من" مي‌گفتند، و منت به معناي نعمت سنگين است، و فلاني بر فلاني منت نهاد معنايش اين است كه: او را از نعمت، گرانبار كرد، و نيز همو گفته: و اين كلمه به دو نحو استعمال مي‌شود، يكي منت عملي مانند آيه" وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا" يعني مي‌خواهيم به آنان كه در زندگي ضعيف شمرده شدند نعمتي بدهيم كه از سنگيني آن گرانبار شوند، و دوم منت زباني، مانند آيه" يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا- بر تو منت مي‌نهند كه مسلمان شده‌اند" و اين از جمله كارهاي زشت است، مگر در صورت كفران نعمت، اين بود خلاصه كلام راغب «1».
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" منن".
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 9
و تمكين ضعفا در زمين به اين است كه مكاني و جايي به ايشان دهد كه مالك آنجا شوند، و در آن استقرار يابند، و از خليل نقل شده كه گفته: كلمه" مكان" صيغه مفعل از ماده" كون" است، كه به خاطر اينكه بسيار در زبانها جاري مي‌شود، آن را مصدري بر وزن" فعال" گرفته، و فعل" تمكن و تمسكن" را از آن مشتق نموده‌اند، هم چنان كه از كلمه" منزل" با اينكه مصدر نيست، فعل" تمنزل" را مشتق نموده‌اند «1».
مناسب‌تر آن است كه: جمله" وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ ..." را حال از كلمه" طائفة" گرفته و تقدير كلام را" يستضعف طائفة منهم و نحن نريد ان نمن- فرعون طايفه‌اي از اهل زمين را ضعيف شمرد در حالي كه ما بر همانها كه ضعيف شمرده شدند منت مي‌نهيم ..." بدانيم بعضي «2» ديگر از مفسرين گفته‌اند: جمله مورد بحث عطف است بر جمله" إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِي الْأَرْضِ". و ليكن قول اول ظاهرتر از آيه است. و كلمه" نريد" چه به احتمال اول و چه دوم حكايت حال گذشته است، يعني با اينكه مضارع است و معناي" مي‌خواهيم" را مي‌دهد، و ليكن چون در حكايت حال گذشته استعمال شده معناي" خواستيم" را افاده مي‌كند.
و جمله" وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً" عطف تفسير است براي" نمن" و همچنين جملات ديگري كه بعد از آن پي در پي آمده، همه منت مذكور را تفسير مي‌كنند.
و معنايش اين است كه: جوي كه ما موسي (ع) را در آن پروريديم جو علو فرعون در زمين و تفرقه افكني وي در ميان مردم و استضعاف بني اسرائيل بود، استضعافي كه به كلي نابودشان مي‌كرد، در حالي كه ما خواستيم بر همان ضعيف شدگان از هر جهت، نعمتي ارزاني بداريم كه از سنگيني آن گرانبار شوند، به اين كه خواستيم آنان را پيشوا كنيم، تا ديگران به ايشان اقتدا كنند و در نتيجه پيشرو ديگران باشند، در حالي كه سالها تابع ديگران بودند، و نيز خواستيم آنان را وارث ديگران در زمين كنيم، بعد از آنكه زمين در دست ديگران بود، و خواستيم تا در زمين مكنتشان دهيم، به اينكه قسمتي از زمين را ملك آنان كنيم، تا در آن استقرار يابند، و مالك آن باشند، بعد از آنكه در زمين هيچ جايي نداشتند، جز همان جايي كه فرعون مي‌خواست آنان را در آنجا مستقر كند و خواستيم تا به فرعون پادشاه مصر و هامان وزيرش و لشكريان آن دو از همين مستضعفين، آن سرنوشت را نشان دهيم كه از آن بيمناك بودند، و آن اين بود كه روزي بني اسرائيل بر ايشان چيره شوند، و ملك و سلطنت و مال و ثروت و رسم و سنت آنان را از دستشان بگيرند، هم چنان كه خودشان
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ماده" مكن" به نقل از خليل.
(2)روح المعاني، ج 20، ص 43. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 10
در باره موسي و برادرش (ع) روزي كه به سوي ايشان گسيل شدند، گفتند كه:
" يُرِيدانِ أَنْ يُخْرِجاكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ بِسِحْرِهِما وَ يَذْهَبا بِطَرِيقَتِكُمُ الْمُثْلي" «1».
اين آيه شريفه نقشه‌اي را كه فرعون براي بني اسرائيل در سر مي‌پروراند تصوير نموده است، و آن نقشه اين بود كه از بني اسرائيل حتي يك نفر نفس‌كش در روي زمين باقي نگذارد، و اين نقشه را تا آنجا به كار برده بود كه قدرتش به تمامي شؤون هستي آنان احاطه يافته و ترسش همه جوانب وجود آنان را پر كرده بود و آن قدر آن بيچارگان را خوار ساخته بود كه حكم نابودي آنان را مي‌داد، البته اين ظاهر امر بود، و اما در باطن امر اراده الهي به اين تعلق گرفته بود كه آنان را از زير يوغ وي نجات دهد، و ثقل نعمتي را كه آل فرعون و آن ياغيان گردن‌كش را گمراه ساخته بود، از آنان گرفته و به بني اسرائيل منتقل كند، آري اراده الهي چنين بود كه تمامي آن اسباب و نقشه‌هايي را كه عليه بني اسرائيل جريان مي‌يافت، همه را به نفع آنان گرداند و آنچه به نفع آل فرعون جريان مي‌يافت به ضرر آنان تمامش كند، آري خدا حكم مي‌كند و كسي هم نيست كه حكمش را به تاخير اندازد.

[الهام به مادر موسي (عليه السلام): موسي را شير بده و چون بر او ترسيدي در دريايش بيانداز] ..... ص : 10

" وَ أَوْحَيْنا إِلي أُمِّ مُوسي أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ ..."
كلمه" اوحينا" صيغه متكلم مع الغير از فعل ماضي باب" ايحاء" است كه به معناي گفتگوي پنهاني است، و در قرآن كريم در سخن گفتن خداي تعالي با بعضي از مخلوقاتش استعمال مي‌شود كه: يا به طور الهام و افكندن مطلبي به دل كسي صورت مي‌گيرد، هم چنان كه در آيه:" بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحي لَها" «2» و آيه" وَ أَوْحي رَبُّكَ إِلَي النَّحْلِ" «3»، و آيه" وَ أَوْحَيْنا إِلي أُمِّ مُوسي" به اين معنا آمده، و يا به طور ديگر، نظير وحي به انبياء و فرستادگان خدا و وحي در غير خداي تعالي از قبيل شيطان نيز استعمال مي‌شود، كه به دوستان خود وحي مي‌كند و قرآن در آن باره مي‌فرمايد:" إِنَّ الشَّياطِينَ لَيُوحُونَ إِلي أَوْلِيائِهِمْ" «4».
كلمه" القاء" به معناي طرح و افكندن است، كلمه" يم" به معناي دريا و نهر بزرگ است.
و در اين جمله كه فرمود:" وَ أَوْحَيْنا إِلي أُمِّ مُوسي" با حذف قسمتي از كلمات،
__________________________________________________
(1)اينان مي‌خواهند شما را با سحر خود از سرزمينتان بيرون نموده، و راه و رسم زندگيتان را به دست نابودي و فراموشي بسپارند. سوره طه، آيه 63.
(2)چون كه پروردگارت به زمين وحي كرده. سوره زلزال، آيه 5.
(3)پروردگارت به زنبور عسل وحي كرد. سوره نحل، آيه 68.
(4)سوره انعام، آيه 121.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 11
ايجاز (و مختصر گويي) به كار رفته، و تقدير كلام چنين است:" حبلت ام موسي به و وضعته و اوحينا اليها ..." يعني در حالي كه شدت و بيچارگي بني اسرائيل به اين حد رسيده بود، مادر موسي به وي حامله شد، (و كسي نفهميد)، و او را زاييد (باز كسي نفهميد) و ما به مادر او وحي كرديم كه ...
و معناي آيه چنين است كه: ما با نوعي الهام به مادر موسي بعد از آنكه او را زاييد گفتيم: به موسي شير بده، و مادامي كه از جانب فرعون احتمال خطري نمي‌دهي به شير دادن ادامه بده، و چون ترسيدي بر او- كه لشكريان فرعون خبردار شوند، و او را گرفته مانند هزاران كودك كه همه را كشتند به قتل برسانند- او را به دريا بينداز- كه به طوري كه از روايات بر مي‌آيد درياي مذكور همان نيل بوده- و ديگر از كشته شدن او مترس، و از جدايي او غمگين مشو، كه ما دوباره او را به تو برمي‌گردانيم و او را از پيامبران قرار مي‌دهيم، تا رسولي به سوي آل فرعون و بني اسرائيل بوده باشد.
پس جمله" إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ" تعليل نهي در" لا تحزني" است، هم چنان كه جمله" فَرَدَدْناهُ إِلي أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ" نيز شاهد بر اين تعليل است. و فرق بين" خوف" و" حزن" از نظر مورد اين است كه: خوف در جايي است كه احتمال وقوع مكروهي در بين باشد، ولي حزن در جايي است كه وقوع آن قطعي باشد، نه احتمالي.
" فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً إِنَّ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما كانُوا خاطِئِينَ"

[معناي" خاطئ" و" مخطئ" و مقصود از اينكه فرعون و فرعونيان را در گرفتن موسي از نيل" خاطئين" لقب داد] ..... ص : 11

كلمه" التقاط" به معناي برخوردن به چيزي و برداشتن آن است، بدون اينكه انسان در جستجوي آن باشد، و از همين باب است كه به چيزي كه كسي پيدا مي‌كند" لقطه" مي‌گويند. و حرف" لام" در جمله" لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً"- به طوري كه گفته‌اند «1»- لام عاقبت است. و كلمه" حزن"- با دو فتحه و" حزن"- با ضمه و سكون- به يك معنا است، مانند" سقم" و" سقم" و مراد از حزن علت حزن است، پس اگر اطلاق حزن بر موسي كرده به خاطر مبالغه در سببيت وي براي اندوه ايشان است.
و كلمه" خاطئين" جمع و اسم فاعل از خطي يخطا خطا (بر وزن علم يعلم علما) است، هم چنان كه مخطئ اسم فاعل از باب افعال، از أخطأ يخطئ اخطاء مي‌باشد. و فرق بين" خاطئ" و" مخطئ"- به طوري كه راغب گفته- اين است كه:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 241.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 12
خاطئ به كسي اطلاق مي‌شود كه بخواهد كاري را بكند كه آن را كار خوبي نمي‌داند هم چنان كه در قرآن فرموده:" إِنَّ قَتْلَهُمْ كانَ خِطْأً كَبِيراً" و فرموده:" وَ إِنْ كُنَّا لَخاطِئِينَ" به خلاف مخطئ، كه در مورد كسي استعمال مي‌شود كه بخواهد كاري را انجام دهد كه آن را كار خوبي مي‌داند، ولي صحيح از آب در نمي‌آيد، و اسم مصدر آن خطا- به دو فتحه- است، و در قرآن آمده:" وَ مَنْ قَتَلَ مُؤْمِناً خَطَأً" «1» و معناي جامع بين اين دو لفظ عدول از جهت است «2». اين بود خلاصه گفتار راغب.
پس اينكه فرمود:" إِنَّ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما كانُوا خاطِئِينَ" معنايش اين است كه: فرعون و هامان در آن رفتاري كه با بني اسرائيل و موسي كردند از ترس سرنگوني ملك و از بين رفتن سلطنتشان به دست ايشان تا به خيال خود مقدرات الهي را تغيير دهند، راه خطا پيمودند، براي اينكه جمع بسياري از كودكان را كه هيچ اثري در انهدام سلطنت نداشتند، كشتند، و آن كودكي كه نابودي سلطنت فرعونيان به دست او بود او را از بين همه اطفال استثناء كرده، و از دريا گرفتند، و در دامن خود تربيت كردند.
و معناي آيه اين است كه: آل فرعون موسي را در دريا يافتند، و از آب گرفتند، و نتيجه اين كار آن شد كه همين موسي دشمن و وسيله اندوه آنان شد، آري فرعون و هامان و لشكريانشان در كشتن فرزندان مردم و زنده نگهداشتن موسي خطا كار بودند، آنان خواستند كسي را كه به زودي آنان را نابود مي‌كند، نابود كنند، ولي بازگشتند و او را با كمال جد و جهد حفظ نموده و در تربيتش مجدانه كوشيدند.
با اين بيان روشن مي‌شود اينكه: بعضي «3» خاطي بودن فرعونيان را تفسير كرده‌اند به اينكه فرعونيان گنه‌كار بودند، پس خداي تعالي عقابشان كرد به اين كه دشمن ايشان را در دامن خود ايشان پرورانيد، ضعيف است.
" وَ قالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَيْنٍ لِي وَ لَكَ لا تَقْتُلُوهُ عَسي أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ".
اين آيه شريفه شفاعت و ميانجيگري همسر فرعون را حكايت مي‌كند كه- در هنگام گرفتن موسي از آب و آوردنش نزد فرعون آنجا بوده- خطاب به فرعون مي‌كند و مي‌گويد:
" قُرَّتُ عَيْنٍ لِي وَ لَكَ" يعني اين كودك نور چشم من و تو است." لا تقتلوه- او را نكشيد" در
__________________________________________________
(1)سوره نساء، آيه 92.
(2)مفردات راغب، ماده" خطا".
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 241.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 13
اين جمله خطاب به عموم مي‌كند، چون افرادي كه در كشتن اطفال به عنوان سبب، مباشر، آمر و مامور شركت داشته‌اند، بسيار بوده‌اند.
و همانا همسر فرعون كلام مزبور را، به خاطر اين كه خداوند محبت موسي را در قلب وي افكنده بود، گفت. و لذا ديگر اختياري در كف او نماند، و چاره‌اي نيافت جز اينكه نخست بلا و كشتن را از او بگرداند، و سپس پيشنهاد فرزندي او را بكند، كه خداي تعالي در جاي ديگر اين جريان را يكي از منت‌هايي دانسته كه به موسي كرده است، فرموده:" وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي وَ لِتُصْنَعَ عَلي عَيْنِي" «1».
" عَسي أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً"- اين جمله را وقتي گفت كه آثار جلالت و سيماي جذبه الهي را در او بديد، و از اين جمله كه گفت:" أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً" معلوم مي‌شود فرعون و همسرش پسري نداشتند.
" وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ"- اين جمله حاليه است، و معنايش اين است كه: همسر فرعون اين سخن را گفت، و اين ميانجيگري را كرد، و بلاي كشتن را از موسي (ع) برگردانيد، در حالي كه او و مخاطبينش نمي‌دانستند چه مي‌كنند و حقيقت حال و سرانجام كار چه مي‌شود.

[معناي اينكه فرمود:" وَ أَصْبَحَ فُؤادُ أُمِّ مُوسي فارِغاً ..."] ..... ص : 13

" وَ أَصْبَحَ فُؤادُ أُمِّ مُوسي فارِغاً إِنْ كادَتْ لَتُبْدِي بِهِ لَوْ لا أَنْ رَبَطْنا عَلي قَلْبِها لِتَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" كلمه" تبدي" از مصدر" ابداء" به معناي اظهار است. و كلمه" ربطنا" از ماده" ربط" است، و ربط بر هر چيز، بستن آن است، و در آيه شريفه كنايه از اطمينان دادن به قلب مادر موسي (ع) است. و مراد از فراغت قلب مادر موسي اين است كه: دلش از ترس و اندوه خالي شد، و لازمه اين فراغت قلب اين است كه ديگر خيالهاي پريشان و خاطرات وحشت‌زا در دلش خطور نكند، و دلش را مضطرب نكند و دچار جزع نگردد، و در نتيجه اسرار فرزندش موسي را كه مي‌بايست مخفي كند، اظهار نكند و دشمنان پي به راز وي نبرند.
ما اين معنا را از اين راه استفاده كرده‌ايم كه: از ظاهر سياق برمي‌آيد كه سبب اظهار نكردن مادر موسي همانا فراغت خاطر او بوده، و علت فراغت خاطرش ربط بر قلبش بوده كه خدا سبب آن شده است، چون به او وحي فرستاد كه:" لا تَخافِي وَ لا تَحْزَنِي إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ- مترس و غم مخور كه ما او را به تو برمي‌گردانيم ...".
__________________________________________________
(1)من محبتي از خودم بر تو افكندم و براي اينكه زير نظرم رشد كني. سوره طه، آيه 39.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 14
در جمله" إِنْ كادَتْ لَتُبْدِي بِهِ لَوْ لا ..." كلمه" ان" مخففه از مثقله است، يعني همانا نزديك بود كه وي پرده از راز برداشته و سر موسي را فاش سازد. و معناي اينكه فرمود:
" لِتَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" اين است كه: ما قلب او را تقويت كرديم تا از كساني باشد كه وثوق و اطمينان به خداي تعالي دارند، وثوق به اينكه خدا فرزندش را حفظ مي‌كند، و در نتيجه صبر كند و براي او جزع نكند و در نتيجه سر او فاش نگردد.
و مجموع اين جملات يعني" إِنْ كادَتْ لَتُبْدِي بِهِ" تا آخر آيه، در مقام بيان جمله" وَ أَصْبَحَ فُؤادُ أُمِّ مُوسي فارِغاً" مي‌باشد، و حاصل معناي آيه چنين است كه: قلب مادر موسي به سبب وحي، از ترس و اندوهي كه باعث مي‌شد سر فرزندش فاش گردد خالي شد، آري، اگر ما قلب او را به وسيله وحي تثبيت نمي‌كرديم و وثوق به محافظت خداوند از موسي پيدا نمي‌كرد، نزديك بود كه سرگذشت فرزندش را با جزع و فزع اظهار نمايد.
و از آنچه گذشت روشن مي‌گردد اينكه: بعضي از مفسرين در تفسير جمله‌هاي آيه مطالبي غير اين را آورده‌اند، همه ضعيف است، مثل آن مفسري «1» كه در جمله:" وَ أَصْبَحَ فُؤادُ أُمِّ مُوسي فارِغاً" گفته:" يعني قلب مادر موسي وقتي كه شنيد پسرش به دام فرعون افتاده، از شدت ترس و حيرت، خالي از عقل شد". يا آن مفسر «2» ديگر كه گفته:" قلب مادر موسي از آن وحيي كه بدو شد فارغ گشت و از ياد آن خالي شد و آن را فراموش كرد". و يا آن مفسر «3» ديگر كه گفته:" يعني قلب مادر موسي از هر چيزي غير از ياد موسي خالي گشت، و خلاصه دلش براي موسي فارغ شد"، زيرا هيچ يك از اين نظرات از سياق آيه استفاده نمي‌شود.
نظير اين اقوال در ضعف، قول ديگر «4» آنان است كه گفته‌اند: جواب كلمه" لو لا" حذف شده، و تقدير كلام اين است كه:" لو لا ان ربطنا علي قلبها لابدته و اظهرته" «5»، و وجه اين تقدير- آن طور كه گفته شده- اين است كه: كلمه" لو لا" شبيه به ادوات شرط است كه به همين جهت بايد صدر جمله قرار گيرد، يعني جوابش از خودش جلوتر نيفتد، اين نكته، مفسرين نامبرده را وادار كرده كه جواب اين كلمه را در تقدير بگيرند، تا جلوتر از آن نباشد. و ما در اين مطلب در ذيل آيه" وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأي بُرْهانَ رَبِّهِ" «6» مناقشه كرديم- به آنجا مراجعه كنيد.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 20، ص 49.
(4)مجمع البيان، ج 7، ص 242.
(5)اگر ما قلب او را محكم نمي‌كرديم هر آينه آن را فاش و ظاهر مي‌كرد.
(6)سوره يوسف، آيه 24.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 15

[توضيح آياتي كه تعقيب و مراقبت خواهر موسي (عليه السلام) و باز گردانيده شدن موسي (عليه السلام) به مادر را حكايت مي‌كند] ..... ص : 15

" وَ قالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ، فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُبٍ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ" در مجمع البيان گفته:" كلمه" قص" به معناي دنباله جاي پا و اثر كسي را گرفتن و رفتن است، و قصه را هم كه به معناي داستانهاي گذشته است، به همين جهت قصه مي‌گويند، كه دومي در نقل آن از اولي پيروي مي‌كند. و نيز در معناي جمله" فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُبٍ" گفته: يعني وي او را از دور بديد" «1».
و معناي آيه اين است كه: مادر موسي به خواهر موسي- كه دخترش باشد- گفت:
دنبال موسي را بگير، ببين چه بر سرش آمد، و آب، صندوق او را به كجا برد؟، خواهر موسي هم چنان دنبال او را گرفت، تا آنكه موسي را از دور ديد كه خدام فرعون او را گرفته‌اند، در حالي كه فرعونيان متوجه مراقبتش نشدند.
" وَ حَرَّمْنا عَلَيْهِ الْمَراضِعَ مِنْ قَبْلُ، فَقالَتْ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلي أَهْلِ بَيْتٍ يَكْفُلُونَهُ لَكُمْ وَ هُمْ لَهُ ناصِحُونَ" كلمه" حرمنا" از تحريم است، كه در اين آيه به معناي حرام شرعي نيست، بلكه به معناي تحريم تكويني است، و معنايش اين است كه: ما او را طوري كرديم كه از احدي پستان قبول نكرد، و از مكيدن پستان زنان امتناع ورزيد.
و اينكه فرمود:" من قبل" معنايش اين است كه موسي قبل از آنكه خواهرش نزديك شود از مكيدن پستان زنان امتناع ورزيده بود، و كلمه" مراضع"- به طوري كه گفته‌اند- جمع" مرضعه است" يعني زن شيرده.
" فَقالَتْ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلي أَهْلِ بَيْتٍ يَكْفُلُونَهُ لَكُمْ وَ هُمْ لَهُ ناصِحُونَ"- اين جمله تفريع بر مطالب قبل است، چيزي كه هست از سياق برمي‌آيد كه در اينجا چيزي حذف شده، گويا فرموده:" و حرمنا عليه المراضع غير امه من قبل ان تجي‌ء اخته فكلما اتوا له بمرضع لترضعه لم يقبل ثديها فلما جاءت اخته و رأت الحال قالت عند ذلك لال فرعون هل ادلكم علي اهل بيت يكفلونه لنفعكم و هم له ناصحون- يعني ما قبل از آنكه خواهر موسي برسد زنان شيرده را بر او حرام كرديم، و طوري كرديم كه پستان غير مادرش را نگيرد، در نتيجه هر چه زن شيرده آوردند پستانش را قبول نكرد، همين كه خواهرش آمد، و وضع را بديد، به آل فرعون گفت: آيا مي‌خواهيد شما را به خانداني راهنمايي كنم كه آنان تكفل و سرپرستي اين كودك را به نفع شما به عهده بگيرند؟ خانداني كه خيرخواه وي باشند".
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 242. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 16
" فَرَدَدْناهُ إِلي أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ وَ لِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" اين آيه با حرف فايي كه بر سرش آمده تفريع بر مطالب قبل شده، البته با مطالبي كه در آيه نيامده، ولي سياق بر آن دلالت دارد، و حاصل معنايش اين است كه: خواهر موسي گفت: آيا شما را راهنمايي كنم بر اهل بيتي چنين و چنان؟ پس فرعونيان پيشنهادش را پذيرفتند، و او ايشان را راهنمايي به مادر موسي كرد، پس موسي را تسليم مادرش كردند، در نتيجه او را با اين نقشه‌ها به مادرش برگردانيديم.
" كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ وَ لِتَعْلَمَ ..."- اين جمله تعليل و بيان علت اين است كه چرا او را به مادرش برگردانديم. و مراد از كلمه" لتعلم- تا بداند" اين است كه با مشاهده فرزندش يقين پيدا كند، و تحقق وعده خدا را به چشم ببيند، چون مادر موسي قبل از اين جريان وعده خدا را شنيده بود، و مي‌دانست كه وعده او حق است، و ايمان به آن نيز داشت، ولي ما موسي را به او برگردانديم تا با ديدن او يقين به حقانيت وعده خدا كند.
و مراد از" وعده خدا" تنها وعده برگرداندن موسي نيست، بلكه مطلق وعده الهي است، به دليل اينكه فرموده" وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ- ولي بيشتر مردم نمي‌دانند" يعني يقين پيدا نمي‌كنند، و غالبا در وعده‌هاي خدا گرفتار شك و ريبند، و دلهايشان مطمئن به آن نيست و حاصل معناي آيه اين است كه: مادر موسي با مشاهده حقانيت اين وعده‌اي كه خدا به او داد، يقين پيدا كرد، به اينكه مطلق وعده‌هاي خدا حق است.
و چه بسا بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند كه: مراد از وعده خدا، مطلق وعده‌هاي او نيست، بلكه همان وعده برگرداندن موسي است به مادرش، كه در آيه قبلي آمده بود. ولي اين تفسير با جمله" و لكن ..."، به بياني كه گذشت نمي‌سازد.
" وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَوي آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ"" بلوغ اشد" به معناي اين است كه: انسان آن قدر زنده بماند و عمر كند تا نيروهاي بدنش به حد قوت و شدت برسد، و اين غالبا در سن هجده سالگي صورت مي‌گيرد. و كلمه" استوي" از" استواء" است، كه به معناي اعتدال و استقرار مي‌باشد، پس استواء در حيات، به معناي اين است كه: آدمي در كار زندگي‌اش استقرار يابد و اين در افراد، مختلف است، بيشتر بعد از بلوغ اشد يعني بعد از هجده سالگي حاصل مي‌شود. و ما در سابق در باره بقيه الفاظ آيه
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 24، ص 231.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 17
يعني داده شدن حكم و علم و نيز در باره احسان در چند جا از اين كتاب بحث كرديم.

بحث روايتي [چند روايت در ذيل آيه:" وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا ..." و جري و تطبيق آن بر ائمه اهل بيت (عليهم السلام)] ..... ص : 17

اشاره

در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه، ابن منذر، و ابن ابي حاتم، از علي بن ابي طالب (ع)، روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه" وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ"، فرموده:" مستضعفين في الارض" عبارتند از: يوسف و فرزندانش «1».
مؤلف: شايد مراد همان بني اسرائيل باشند و گر نه ظهور آيه در خلاف معناي مزبور روشن است.
و در معاني الاخبار به سند خود از محمد بن سنان، از مفضل بن عمر، روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) شنيدم، مي‌فرمود: رسول خدا (ص) نگاهي به علي و حسن و حسين (ع) كرد و گريست و فرمود: شما بعد از من مستضعف خواهيد شد، مفضل مي‌گويد عرضه داشتم معناي اين كلام رسول خدا (ص) چيست؟ فرمود: معنايش اين است كه: بعد از من شما اماميد، چون خداوند عز و جل مي‌فرمايد:" وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ". پس اين آيه تا روز قيامت در باره ما جريان دارد و اين پيشوايي تا روز قيامت در ما جاري است «2».
مؤلف: در اين كه آيه مذكور در باره ائمه اهل بيت (ع) است، روايات بسياري از طريق شيعه رسيده است، و از اين روايت برمي‌آيد كه همه روايات اين باب از قبيل جري و تطبيق مصداق بر كلي است.
و در نهج البلاغه فرموده: دنيا بعد از همه سركشي‌هايش سرانجام زير بار ما خواهد رفت و رو به ما خواهد نمود همانند شتري كه در آغاز بچه خود را شير نمي‌دهد و لگدپراني مي‌كند و سرانجام به وي ميل و عطوفت مي‌كند آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:" وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ" «3».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ أَوْحَيْنا إِلي أُمِّ مُوسي ..." گفته، پدرم از حسن بن
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 120.
(2)معاني الاخبار، ص 79.
(3)نهج البلاغه صبحي الصالح، ص 506.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 18
محبوب، از علاء بن رزين، از محمد بن مسلم، از ابي جعفر امام باقر (ع)، برايم حديث كرد كه فرمود: وقتي مادرش به او حامله شد، اثر حملش ظاهر نگشت تا هنگام زاييدنش، و فرعون زناني از قبط را مامور كرده بود بر زنان بني اسرائيل، تا آنان را زير نظر بگيرند كه كداميك حامله است تا گزارش دهند، و اين بدان جهت بود كه به او خبر رسيد كه بني اسرائيل گفته‌اند: فرزندي در ميان ما به وجود مي‌آيد به نام" موسي بن عمران"، كه طومار زندگي و حكومت فرعون و يارانش به دست او درهم مي‌پيچد در آن هنگام فرعون سوگند خورد كه از اين به بعد هر فرزند پسر كه براي آنان به دنيا آيد او را مي‌كشم، تا آنچه آنان مي‌خواهند نشود، و به همين منظور در ميان مردان و زنان ايشان جدايي انداخت و مردان را زنداني كرد.

[روايتي متضمن داستان تولد موسي (عليه السلام) و به رود انداخته شدن او و ...] ..... ص : 18

و بعد از آنكه مادر موسي او را زاييد، نگاهي پر از غم و اندوه به وي كرد و گريست و گفت: حيف از اين پسر كه هم اكنون كشته مي‌شود، و او را ذبح مي‌كنند، ولي خداي تعالي دل آن زن را كه موكل بر او بود به سوي موسي معطوف ساخت و او را نسبت به او عطوف و مهربان كرد. پس به مادر موسي گفت: چرا رنگت زرد شد؟ گفت: براي اينكه مي‌ترسم بچه‌ام را ذبح كنند، آن زن گفت مترس، از سوي ديگر موسي به حكم خداي تعالي چنان بود كه احدي او را نمي‌ديد مگر آنكه علاقمند و دوستدارش مي‌شد هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي- محبتي از خودم بر تو افكندم" «1».
به همين سبب زن قبطي كه موكل بر مادر موسي بود دوستدار و علاقه‌مند به وي شد، و خداوند تابوت را بر مادر موسي نازل كرده، ندايش داد كه كودك را در آن تابوت (صندوق) بگذار، و به دريا بيفكن،" وَ لا تَخافِي وَ لا تَحْزَنِي" مترس و غمناك مباش كه ما او را به تو باز مي‌گردانيم و از مرسلين قرارش خواهيم داد، پس مادر موسي او را در تابوت نهاده و درب آن را محكم بست، و به رود نيل افكند.
از سوي ديگر فرعون در ساحل رود نيل قصري داشت، كه براي تفريح بدانجا مي‌رفت و آن روز در آن قصر بود، و همسرش آسيه نيز با او بود، كه در ضمن تماشا ناگهان چشمش به يك سياهي افتاد كه بر روي آب بود و امواج دريا و باد با آن بازي مي‌كرد، و پايين و بالايش مي‌برد، سياهي هم چنان نزديك شد، تا به درب قصر رسيد. فرعون دستور داد آن صندوق را از آب گرفته و نزدش بردند، همين كه درب آن را باز كرد ديد كه كودكي در ميان آن است بي درنگ گفت: اين يكي از كودكان اسرائيلي است، ولي تا خواست اقدام به قتل او بكند خداي تعالي
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 135.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 19
محبت او را در دلش افكند، محبتي بسيار شديد، و همچنين قلب آسيه را نيز مجذوب او ساخت.
فرعون خواست او را به قتل برساند، آسيه گفت: او را نكشيد شايد ما را سود ببخشد، و يا اصلا او را پسر خود بگيريم، و هيچ خبر نداشتند كه اين كودك موسي است «1».
در مجمع البيان در ذيل جمله:" قُرَّتُ عَيْنٍ لِي وَ لَكَ لا تَقْتُلُوهُ" از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: به آن كس كه به حرمتش سوگند مي‌خورند سوگند، اگر آن طور كه آسيه موسي را قرة العين خود دانست فرعون نيز مي‌دانست خدا او را هم مانند همسرش هدايت مي‌كرد، و ليكن او به خاطر آن شقاوتي كه خدا برايش نوشته بود امتناع ورزيد «2».
و در معاني به سند خود از محمد بن نعمان احول، از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَوي" فرمود: بلوغ اشدش هجده سالگي بود، و استوايش روييدن محاسنش «3».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 135.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 241.
(3)معاني الاخبار، ص 226 ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 20

[سوره القصص (28): آيات 15 تا 21] ..... ص : 20

اشاره

وَ دَخَلَ الْمَدِينَةَ عَلي حِينِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِها فَوَجَدَ فِيها رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلانِ هذا مِنْ شِيعَتِهِ وَ هذا مِنْ عَدُوِّهِ فَاسْتَغاثَهُ الَّذِي مِنْ شِيعَتِهِ عَلَي الَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ فَوَكَزَهُ مُوسي فَقَضي عَلَيْهِ قالَ هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ (15) قالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ (16) قالَ رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ (17) فَأَصْبَحَ فِي الْمَدِينَةِ خائِفاً يَتَرَقَّبُ فَإِذَا الَّذِي اسْتَنْصَرَهُ بِالْأَمْسِ يَسْتَصْرِخُهُ قالَ لَهُ مُوسي إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُبِينٌ (18) فَلَمَّا أَنْ أَرادَ أَنْ يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَهُما قالَ يا مُوسي أَ تُرِيدُ أَنْ تَقْتُلَنِي كَما قَتَلْتَ نَفْساً بِالْأَمْسِ إِنْ تُرِيدُ إِلاَّ أَنْ تَكُونَ جَبَّاراً فِي الْأَرْضِ وَ ما تُرِيدُ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْمُصْلِحِينَ (19)
وَ جاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَي الْمَدِينَةِ يَسْعي قالَ يا مُوسي إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ (20) فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (21)

ترجمه آيات ..... ص : 20

روزي در هنگامي كه مردم سرگرم بودند از كاخ فرعون كه دور از شهر بود بيرون آمده داخل شهر شد، در شهر به دو نفر برخورد كرد كه يكديگر را كتك كاري مي‌كردند يكي از بني اسرائيل بود و يكي ديگر از قبطيان، آنكه از پيروان موسي بود موسي را به كمك طلبيد تا شر قبطي را از او بگرداند، موسي مرد
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 21
قبطي را بزد اما زدن همان و افتادن و مردن قبطي همان. موسي با خود گفت: اين از عمل شيطان بود كه او دشمني است گمراه كننده و آشكار (15).
گفت پروردگارا من به خود ستم كردم اثر اين جرم را محو كن و خدا هم اثر آن را محو كرد آري خدا آمرزنده مهربان است (16).
موسي گفت پروردگارا به خاطر اين نعمت كه به من ارزاني داشتي تا آخر عمرم هرگز پشتيبان مجرمين نمي‌شوم (17).
فرداي آن روز در شهر نگران مي‌گشت كه ناگهان همان شخص ديروزي را ديد كه داشت او را به ياري مي‌طلبيد و از دور صدايش مي‌زد موسي به او گفت: تو گمراهي آشكاري (18).
همين كه خواست دست به دشمن او و دشمن خودش بيازد مرد گفت: اي موسي مي‌خواهي مرا هم بكشي آن چنان كه ديروز كسي را كشتي، معلوم مي‌شود تو جز اين بنايي نداري كه در زمين جباري كني و نمي‌خواهي از صلح جويان باشي (19).
و از آخر شهر (كه قصر فرعون در آنجا بود) مردي دوان دوان بيامد و گفت: اي موسي درباريان مشورت مي‌كردند كه تو را بكشند بيرون شو كه من از خيرخواهان توام (20).
موسي نگران از شهر خارج شد و گفت: پروردگارا مرا از شر مردم ستمگر نجات ده (21).

بيان آيات [فصل دوم از داستان موسي (عليه السلام): حوادث بعد از بلوغ و بيرون رفتن از مصر به سوي مدين و ...] ..... ص : 21

اشاره

اين آيات فصل دوم از داستان موسي (ع) را بيان مي‌كند، و در آن، قسمتي از حوادث را كه بعد از رسيدنش به حد بلوغ پيش آمده، و به بيرون شدنش از مصر و رفتنش به سوي مدين انجاميد، ذكر مي‌فرمايد.
" وَ دَخَلَ الْمَدِينَةَ عَلي حِينِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِها ..."
ترديدي نيست در اينكه آن شهري كه موسي بي خبر اهل آن وارد آن شد همان شهر مصر بوده، و تا آن روز داخل مصر نشده بود، چون نزد فرعون زندگي مي‌كرده، و از آن استفاده مي‌شود كه قصر فرعون در خارج شهر مصر بوده، و موسي از آن قصر بيرون شده، و بدون اطلاع مردم شهر به شهر وارد شده، مؤيد اين احتمال جمله" وَ جاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَي الْمَدِينَةِ يَسْعي" است، كه در چند آيه بعد است، و مي‌رساند آن كسي كه به شهر آمد و به موسي (ع) اعلام خطر كرد كه درباريان دارند براي كشتنت مشورت مي‌كنند، از بيرون شهر آمد.
و منظور از هنگام غفلت مردم شهر، وقتي است كه مردم دكان‌ها و بازارها را تعطيل ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 22
مي‌كردند، و به خانه‌ها مي‌رفتند، و خيابانها و كوچه‌ها خلوت مي‌شد، مانند هنگام ظهر و وسطهاي شب.
" فَوَجَدَ فِيها رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلانِ"- يعني در شهر دو مرد را ديد كه با يكديگر مخاصمه مي‌كردند و يكديگر را كتك مي‌زدند و خلاصه كلمه" اقتتال" در اينجا به معناي كشتن يكديگر نيست، بلكه به معناي زدن يكديگر است" هذا مِنْ شِيعَتِهِ وَ هذا مِنْ عَدُوِّهِ" اين جمله حكايت حال است، كه واقعه را مجسم مي‌سازد، و بيان مي‌كند كه يكي از آن دو نفر اسرائيلي، و از پيروان دين موسي، و يكي ديگر قبطي و دشمنش بود، اما اينكه گفتيم يكي از آن دو پيرو دين موسي بوده جهتش اين است كه: آن روز بني اسرائيل در دين منتسب به آباي خود ابراهيم و اسحاق و يعقوب (ع) بودند، هر چند كه از دين آن بزرگواران در آن روز جز اسم چيزي نمانده بود، و بني اسرائيل رسما تظاهر به پرستش فرعون مي‌كردند، و اما اينكه گفتيم دومي قبطي و دشمن موسي بود، جهتش اين است كه آن روز قبطيان با بني اسرائيل دشمني مي‌كردند، و شاهد اينكه اين مرد دشمن، قبطي بوده اين است كه: قرآن كريم از موسي حكايت مي‌كند كه گفت:" وَ لَهُمْ عَلَيَّ ذَنْبٌ فَأَخافُ أَنْ يَقْتُلُونِ" «1».
" فَاسْتَغاثَهُ الَّذِي مِنْ شِيعَتِهِ عَلَي الَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ". كلمه" استغاثه" به معناي" استنصار" است، چون" غوث" به معناي نصرت است، و معناي جمله اين است كه: مرد اسرائيلي از موسي خواست تا او را عليه دشمنش كمك كند.
" فَوَكَزَهُ مُوسي فَقَضي عَلَيْهِ"- ضمير در" وكزه" و" عليه" به آن مرد قبطي و دشمن بر مي‌گردد. و كلمه" وكز"- به طوري كه راغب و ديگران گفته‌اند- به معناي طعن و دفع و زدن با تمامي كف دست مي‌باشد «2». و كلمه" قضاء" به معناي حكم است، و اگر با حرف" علي" متعدي شود، و گفته شود" قضي عليه" كنايه از اين است كه با مردنش از كارش فارغ شد و معناي جمله اين است كه: موسي (ع) آن دشمن را با تمام كف دست و مشت زد و يا دفع كرد و او هم مرد. از همين تعبير استفاده مي‌شود كه: قتل مزبور عمدي نبوده، زيرا اگر عمدي بود به جاي" وكزه" مي‌فرمود:" فقتله".

[مراد از اينكه موسي (عليه السلام) بعد از قتل (خطاي) مرد قبطي گفت:" هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ" و استغفار كرد] ..... ص : 22

" قالَ هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ"- لفظ" هذا" اشاره به آن كتك‌كاري است، كه در ميان آن دو مخاصم واقع شده، و منجر به مرگ آن قبطي شده بود، و اينكه آن را به نوعي نسبت به عمل شيطان نسبت داد، و صريحا نفرمود" اين عمل شيطانست" بلكه فرمود:
__________________________________________________
(1)و ايشان را بر من گناهي است مي‌ترسم مرا بكشند. سوره شعراء، آيه 14.
(2)مفردات راغب، ماده" وكز".
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 23
" اين از عمل شيطانست"، و با در نظر گرفتن اينكه كلمه" من" ابتدايي است، و معناي جنس و يا منشا بودن را مي‌رساند، اين معنا را افاده مي‌كند كه: اين كتك كاري كه در ميان آن دو اتفاق افتاده بود، از جنس عملي است كه به شيطان نسبت داده مي‌شود، و يا از عمل شيطان ناشي مي‌گردد، چون شيطان است كه در ميان آن دو عداوت و دشمني افكنده و به كتك‌كاري يكديگر وادارشان كرده است و كار بدانجا منجر شد كه موسي مداخله كرد. و مرد قبطي به دست او كشته شد، و موسي دچار خطر و گرفتاري سختي گرديد. آري موسي مي‌دانست كه اين جريان پنهان نمي‌ماند، و به زودي قبطيان عليه او مي‌شورند. و اشراف و درباريان و فرعون از او و از هر كسي كه در جريان مزبور مداخله داشته، شديدترين انتقام را خواهند گرفت.
اينجا بود كه متوجه شد در آن مشتي كه به آن مرد قبطي زد كه اين كار او را در معرض هلاكت قرار داد، اشتباه كرده و اين وقوع در اشتباه را به خدا نسبت نمي‌دهد، براي اينكه خداي تعالي جز به سوي حق و صواب راهنمايي نمي‌كند لذا حكم كرد به اينكه اين عمل منسوب به شيطان است.
و اين عمل (كشتن قبطي) هر چند نافرماني موسي نسبت به خداي تعالي نبود، براي اينكه اولا خطاي بود نه عمدي، و ثانيا جنبه دفاع از مرد اسرائيلي داشت، و مرد كافر و ظالمي را از او دفع كرد، و ليكن در عين حال اين طور هم نبوده كه شيطان در آن هيچ مداخله‌اي نداشته باشد، چون شيطان همان طور كه از راه وسوسه آدمي را به گناه و نافرماني خدا وا مي‌دارد، همچنين او را به هر كار مخالف صواب نيز وادار مي‌كند، كاري كه گناه نيست، ليكن انجامش مايه گرفتاري و مشقت است، هم چنان كه آدم و همسرش را از راه خوردن آن درخت ممنوع، گرفتار نمود، و كار آنان را به آنجا كشانيد كه از بهشت بيرون شوند.
پس در حقيقت جمله" هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ" اظهار انزجار موسي (ع) است از آنچه واقع شد كه آن دو نفر به جان هم افتادند و او ناگزير به مداخله گرديد و كار به كشته شدن قبطي انجاميد و خلاصه، انزجار از اين گرفتاري سخت و ندامت از آن است، و اينكه فرمود:" إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ" اشاره است از آن جناب به اينكه اين كاري كه از او سرزد نوعي ضلالت است، كه به شيطان منسوب است، هر چند كه نافرماني كه موجب مؤاخذه است نبود، بلكه صرفا اشتباه بود، ليكن همين اشتباه هم منسوب به خدا نيست. بلكه منسوب به شيطان است كه دشمن و گمراه كننده آشكار است، و اين واقعه كار اشتباه و از سوء تدبير او بود، كه او را به عاقبت وخيم مبتلا مي‌كرد، و به همين جهت وقتي فرعون به وي اعتراض
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 24
كرد و گفت:" وَ فَعَلْتَ فَعْلَتَكَ الَّتِي فَعَلْتَ وَ أَنْتَ مِنَ الْكافِرِينَ- تو هماني كه آن كار را كردي، و نعمت و خوبيهاي مرا در حق خودت كفران نمودي"، در پاسخ فرمود:" فَعَلْتُها إِذاً وَ أَنَا مِنَ الضَّالِّينَ- من اگر آن كار را كردم، وقتي كردم كه از گمراهان بودم" «1».
" قالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ" اين جمله اعترافي از آن جناب نزد پروردگارش است به اينكه: به نفس خود ستم كرده، چون نفس خود را به خطر انداخته بود، و از اين اعتراف برمي‌آيد كه درخواست كرده و گفته:" فَاغْفِرْ لِي" معنايش مغفرت مصطلح، و آمرزش گناه نيست، بلكه مراد از آن اين است كه: خدايا اثر اين عمل را خنثي كن، و مراد از عواقب وخيم آن خلاص گردان، و از شر فرعون و درباريانش نجات بده، و اين معنا از آيه" وَ قَتَلْتَ نَفْساً فَنَجَّيْناكَ مِنَ الْغَمِّ" «2» به خوبي استفاده مي‌شود.
و اين اعتراف به ظلم، و درخواست مغفرت، نظير همان طلب مغفرتي است كه قرآن كريم از آدم و همسرش حكايت كرده. و فرموده:" قالا رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ" «3».

[مفاد آيه:" قالَ رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ" و وجوهي كه در معناي آن گفته شده است] ..... ص : 24

" قالَ رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ" بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند:" حرف" باء" در جمله" بِما أَنْعَمْتَ" براي سببيت است، و معنايش اين است كه: پروردگارا به سبب آنچه بر من انعام كردي، اين عهد براي تو بر عهده من باشد كه هرگز ياور مجرمين نباشم، و بنا بر اين معنا، جمله مورد بحث عهدي است از آن جناب با خداي تعالي".
بعضي»
ديگر گفته‌اند:" باء" در جمله مزبور براي قسم است، كه جواب آن حذف شده، و معناي آيه اين است كه: سوگند مي‌خورم به آن نعمت‌ها كه به من ارزاني داشتي، كه هر آينه توبه كنم، و يا امتناع بورزم از اينكه پشتيبان مجرمين باشم".
بعضي»
ديگر گفته‌اند كه:" باء" براي قسم هست ولي قسم استعطافي است، و قسم
__________________________________________________
(1)سوره شعراء، آيه 20.
(2)و كشتي مردي را و ما از اندوهت نجات داديم. سوره طه، آيه 40.
(3)گفتند پروردگارا ما به نفس خود ستم كرديم، و اگر تو ما را نيامرزي، و رحم نكني، به طور مسلم از زيانكاران خواهيم بود. سوره اعراف، آيه 23.
(4)تفسير فخر رازي، ج 24، ص 234. [.....]
(5 و 6)روح المعاني، ج 20، ص 55.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 25
استعطافي آن سوگندي است كه در انشاء واقع مي‌شود، مثل اينكه به كسي بگويي" باللَّه زرني- تو را به خدا سراغم بيا"، و معناي آيه بنا بر اين احتمال اين مي‌شود، كه: پروردگارا تو را سوگند مي‌دهم كه بر من عطوفت كني، و مرا حفظ فرمايي، تا در نتيجه پشتيبان مجرمين نباشم.
از ميان اين چند وجه، وجه اولي بهتر است، براي اينكه مراد از جمله" بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ"- بنا به گفته اين مفسرين- انعام خدا به وي است، يا به اين كه: او را در كودكي از شر فرعون حفظ كرد، و به مادرش برگردانيد، و يا به اين كه توبه‌اش را از قتل قبطي قبول نمود و او را بخشيد البته بنا بر اينكه از راه الهام يا خواب و امثال آن علم پيدا كرده باشد به اين كه خداي تعالي او را آمرزيده است و هر يك از اين دو احتمال باشد سوگند او سوگند به غير خداي تعالي بوده، و معناي كلامش اين مي‌شود كه: سوگند مي‌خورم به اينكه مرا حفظ كردي كه ... و يا سوگند مي‌خورم به اينكه مرا آمرزيدي كه ...، و اين قسم سوگند در كلام خداي تعالي سابقه ندارد، و هيچ معهود نيست كه از كسي حكايت كرده باشد، كه به غير خود او سوگند خورده باشد، به همين جهت است كه گفتيم وجه اول بهتر است، چون بنا بر وجه اول اصلا حرف (باء) براي سوگند نيست، تا اين اشكال متوجه شود." فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ"- بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" مراد از" مجرم" آن كسي است كه غير خودش را به جرم وادار سازد، و يا ياري او به جرم كشيده شود، مانند همان اسرائيلي كه مرد قبطي با او در افتاد، و ياري كردن موسي از وي، موسي را دچار دردسر و ارتكاب جرم ساخت پس در حقيقت در كلمه" مجرمين" در اين جمله، مجازي در نسبت به كار رفته، چون آن مرد اسرائيلي مجرم نبود بلكه سبب شد تا موسي مرتكب جرم شود".
بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" مراد از" مجرمين" فرعون و قوم اوست، و معناي جمله اين است كه: سوگند مي‌خورم به انعامت بر من، كه توبه كنم، و ديگر با مصاحبت و ملازمت ياور و كمك كار فرعون و قومش نشوم، و ديگر- مانند سابق- نزدش نروم، و ملازمش نشوم، و خلاصه سياهي لشكرش نگردم".
مفسر ديگر اين وجه را رد كرده به اينكه:" اين وجه هيچ تناسبي با مقام ندارد".
اما آنچه حق مطلب است اين است كه: جمله" رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ" عهد و پيماني است از سوي موسي كه ديگر هيچ مجرمي را در جرمش كمك
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 20، ص 55.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 26
نكند، تا شكر نعمتهايي را كه به وي ارزاني داشته به جا آورده باشد، و مراد از" نعمت"- با در نظر گرفتن اينكه قيدي به آن نزده- ولايت الهي است، زيرا جمله" فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِينَ" «1»، شهادت مي‌دهد بر اينكه" الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ" عبارتند از: نبيين و صديقين و شهداء و صالحين.
و اين نامبردگان اهل صراط مستقيمند، كه به حكم آيه" اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ، صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لَا الضَّالِّينَ" «2»، از ضلالت و غضب خدا ايمنند و ترتب امتناع از ياري كردن مجرمين، بر انعام به اين معنا، ترتب روشني است، كه هيچ خفايي در آن نيست.
از همين جا معلوم مي‌شود كه مراد از" مجرمين" امثال فرعون و درباريان اويند، نه امثال آن مرد اسرائيلي كه حضرت او را ياري كرد، چون نه ياري كردن موسي از اسرائيلي جرم بود و نه سيلي زدنش به قبطي، تا از آن اعمال توبه كند، و چگونه ممكن است مرتكب جرم شده باشد، با اينكه او از اهل صراط مستقيم است كه هرگز معصيت خداوند نمي‌كنند تا گمراه شوند و خداوند در قرآن تصريح كرده بر اينكه آن جناب از مخلصاني بوده، كه شيطان راهي به اغواي آنان ندارد، و فرموده:" إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولًا نَبِيًّا" «3».
و نيز در همين چند آيه قبل تصريح كرد بر اينكه به او حكم و علم داد و او از نيكوكاران و از متقيان بود، و چنين كسي را هرگز تعصب فاميلي و يا غضب بيجا گمراه نمي‌كند. و او را به ياري مجرم در جرمش وانمي‌دارد.
و اگر قرآن كلمه" قال" را در حكايت كلام آن جناب سه مرتبه تكرار كرده و فرمود:
" قالَ هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ" و" قالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي" و" قالَ رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ" براي اين است كه: سياق در اين سه جمله، مختلف است، چون در جمله اول حكم و قضاوت او را حكايت كرده و در جمله دوم استغفار و دعايش را. و در جمله سوم عهد و پيمانش را.
" فَأَصْبَحَ فِي الْمَدِينَةِ خائِفاً يَتَرَقَّبُ فَإِذَا الَّذِي اسْتَنْصَرَهُ بِالْأَمْسِ يَسْتَصْرِخُهُ قالَ لَهُ مُوسي إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُبِينٌ".
كلمه" اصبح" را مقيد كرد به" فِي الْمَدِينَةِ" تا دلالت كند بر اينكه موسي (ع) بعد از آن جريان ديگر به سوي قصر فرعون (خانه‌اي كه تا آن روز از عمرش در
__________________________________________________
(1)سوره نساء، آيه 69.
(2)سوره فاتحه، آيه 7.
(3)سوره مريم، آيه 51.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 27
آنجا زندگي مي‌كرد)، برنگشت، و شب را در شهر مصر به سر برد. و كلمه" استصراخ" به معناي استغاثه به صداي بلند است، كه از" صراخ" به معناي صيحه و فرياد مشتق شده، و كلمه" غوايت" به معناي خطاي از راه راست و صواب است به خلاف" رشد" كه به معني راه راست يافتن است.
و معناي آيه اين است كه: موسي آن شب را در شهر به صبح رسانيد،- و به كاخ فرعون برنگشت- و همه شب را با ترس و نگراني بسربرد، و همين كه صبح شد، دوباره همان مردي كه ديروز او را به ياري خود طلبيد، با صداي بلند از او ياري خواست، كه اينك مرا از چنگال يك قبطي ديگر نجات بده، موسي از در توبيخ و سرزنش به او گفت: راستي كه تو آشكارا گمراه هستي، كه نمي‌خواهي راه رشد و صواب را پيش گيري، و اين توبيخ بدين جهت بود كه او با مردمي دشمني و مقاتله مي‌كرد كه از دشمني و كتك كاري با آنان جز شر و فساد برنمي‌خاست.
" فَلَمَّا أَنْ أَرادَ أَنْ يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَهُما قالَ يا مُوسي أَ تُرِيدُ أَنْ تَقْتُلَنِي كَما قَتَلْتَ نَفْساً بِالْأَمْسِ ..."
بيشتر مفسرين «1» گفته‌اند:" ضمير (قال- گفت) به مرد اسرائيلي، همان كسي كه موسي (ع) را به كمك مي‌طلبيد، برمي‌گردد، براي اينكه مرد اسرائيلي خيال كرده بود موسي با اين توبيخ و عتابش بنا دارد او را مانند قبطي ديروز به قتل برساند، لذا از خشم او بيمناك شد، و گفت: اي موسي آيا مي‌خواهي مرا بكشي، همان طور كه ديروز يك نفر را كشتي؟ از سخن او، قبطي طرف دعوايش فهميد كه قاتل قبطي ديروز موسي بوده، لذا به دربار فرعون برگشت، و جريان را به وي گزارش داد، فرعون و درباريانش به مشورت نشستند، و سر انجام تصميم بر قتل موسي گرفتند.
و اين تفسير به نظر ما نيز تفسير درستي است، براي اينكه سياق هم بدان شهادت مي‌دهد، ليكن بعضي‌ها آيه را چنين تفسير كرده‌اند كه:" گوينده اين سخن قبطي بوده، نه اسرائيلي" و ليكن اين تفسير قابل اعتناء نيست، و معناي بقيه الفاظ آيه روشن است.
و در اينكه فرمود:" أَنْ يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَهُما" تعريضي است به تورات موجود در عصر نزول قرآن، چون در آن تورات آمده كه دو طرف مخاصمه در آن روز اسرائيلي بوده‌اند اين جمله مي‌فرمايد كه نه، موسي خواست خشم بگيرد، بر كسي كه هم دشمن مرد اسرائيلي بود و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 57.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 28
هم دشمن خودش، پس هر دو اسرائيلي نبوده‌اند و نيز اين جمله تاييد مي‌كند كه گوينده جمله" اي موسي مي‌خواهي چنين و چنان كني" اسرائيلي بوده، نه قبطي، براي اينكه سياق اين جمله سياق ملامت و شكايت است.
" وَ جاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَي الْمَدِينَةِ يَسْعي قالَ يا مُوسي إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ ..."
كلمه" ياتمرون" از مصدر" ائتمار" مشتق است، كه به معناي مشورت و خيرخواهي، و ضد خيانت است. و ظاهرا جمله" مِنْ أَقْصَي الْمَدِينَةِ" قيد است براي جمله" جاء".
و ظاهر آيه اين است كه: اين ائتمار و مشورت در حضور فرعون و به دستور او صورت گرفته، و اين مردي كه آمد و به موسي خبر داد كه تصميم گرفته‌اند تو را بكشند، از همان مجلس آمده، و قصر فرعون در اقصي و بيرون شهر مصر بوده، موسي را از تصميم خطرناك آنان خبردار كرد، و اشاره كرد كه از شهر بيرون شود.
اين استيناسي كه از آيه مورد بحث كرديم، نظريه سابق را كه گفتيم قصر فرعون و محل سكونتش بيرون شهر بوده، تاييد مي‌كند و معناي آيه روشن است.
" فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" پس از شهر بيرون شد، در حالي كه ترسان و نگران پشت سر بود، گفت پروردگارا مرا از شر مردم ستمكار نجات بده. و در اين تاييدي است بر اين كه حضرت موسي آن عملش را كه به خطا مرد قبطي را كشت، براي خويش جرم نمي‌دانست.

بحث روايتي [(چند روايت در باره آمدن موسي (عليه السلام) به مصر و كشتن مرد قبطي به خطا و اينكه گفت:" هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ ..." و" رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي")] ..... ص : 28

در تفسير قمي مي‌گويد: موسي هم چنان نزد فرعون با ناز و نعمت زندگي مي‌كرد، تا به حد بلوغ و مردي رسيد، و موسي (ع) در اين مدت با فرعون گفتگو از توحيد مي‌كرد، و فرعون سخت او را از اين سخنها بازمي‌داشت، تا آنكه تصميم گرفت او را از بين ببرد، موسي ناگزير از كاخ او بيرون گشته، و وارد شهر شد، در شهر دو نفر را ديد كه يكديگر را كتك مي‌زدند، يكي در دين موسي بود، و ديگري در دين فرعون، آن مردي كه در دين موسي بود موسي را به كمك طلبيد، موسي (ع) او را كمك كرد، و دشمنش را سيلي زد، ولي همين سيلي به زندگي او خاتمه داد، ناگزير موسي در شهر متواري شد.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 29
همين كه فرداي آن روز شد، دوباره مرد ديروزي را ديد كه گرفتار مردي قبطي شده، و او را محكم گرفته، آن مرد دست به دامن موسي شد، قبطي وقتي موسي را ديد به او گفت:
آيا مي‌خواهي مرا هم بكشي همان طور كه ديروز يك نفر را كشتي، ناگزير اسرائيلي را رها كرده و پا به فرار گذاشت «1».
و در كتاب عيون الاخبار به سند خود از علي بن محمد بن جهم روايت كرده كه گفت: من در مجلس مامون حضور يافتم، وقتي كه امام رضا (ع) هم نزد او بود، مامون به آن جناب عرضه داشت: يا بن رسول اللَّه آيا اعتقاد تو آن نيست كه انبياء معصوم از گناهند؟ فرمود: بلي، عرضه داشت پس بگو ببينم معناي آيه" فَوَكَزَهُ مُوسي فَقَضي عَلَيْهِ قالَ هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ" چيست؟ فرمود: موسي (ع) وارد يكي از شهرهاي فرعون شد، هنگامي وارد شد كه مردم از ورودش غافل بودند، يعني بين مغرب و عشا بود، و در همان موقع دو نفر را ديد كه يكديگر را مي‌زدند، يكي از پيروانش، و يكي از دشمنانش، دشمن را به حكم خداي تعالي دفع كرد، و لطمه‌اي به او زد، كه منجر به مرگش شد، با خود گفت: اين از عمل شيطان بود، يعني اين نزاع كه بين اين دو نفر درگرفت نقشه شيطان بود، نه اينكه كشتن من از عمل شيطان بود،" إنه"، يعني شيطان دشمني گمراه كننده و آشكار است.
مامون گفت: بنا بر اين پس چه معنا دارد كه موسي بگويد:" رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي- پروردگارا من به خود ستم كردم مرا بيامرز"؟
امام فرمود: معنايش اين است كه: پروردگارا من خود را در غير آن موقعيتي كه بايد قرار دادم، كه وارد اين شهر شدم،" فَاغْفِرْ لِي" يعني پس مرا از دشمنانت پنهان كن، (چون غفران به معناي پوشاندن است) تا به من دست نيابند، و مرا به قتل نرسانند، خدا هم" فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ- او را از چشم دشمنان پوشانيد، كه او پوشاننده رحيم است. موسي گفت:" رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ" خدايا به پاس اين نعمت و نيرو كه با يك سيلي يكي از دشمنان را از پا درآوردم و به شكرانه آن تا زنده‌ام، پشتيبان مجرمين نخواهم شد، بلكه با اين نيرو همواره به مجاهدت و مبارزه ايشان برمي‌خيزم تا تو راضي گردي.
" فَأَصْبَحَ فِي الْمَدِينَةِ خائِفاً يَتَرَقَّبُ"- آن شب را موسي با ترس و نگراني به صبح رسانيد،" فَإِذَا الَّذِي اسْتَنْصَرَهُ بِالْأَمْسِ يَسْتَصْرِخُهُ" كه ناگهان همان مرد ديروزي باز او را به كمك طلبيد، و دست به دامنش شد، موسي گفت: تو براستي مردي گمراه آشكاري، ديروز با
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 137.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 30
مردي دعوا كردي، امروز با اين مرد دعوا مي‌كني، سوگند كه تو را ادب خواهم كرد، و خواست تا بر او خشم بگيرد، همين كه با خشم به سوي او كه از پيروان او و دشمن قبطي امروز و قبطي ديروز بود رفت، گفت: اي موسي آيا مي‌خواهي مرا بكشي هم چنان كه ديروز يك نفر را كشتي؟ تو به نظرم به غير اين منظوري نداري كه در زمين جباري باشي، و تو نمي‌خواهي اصلاح‌جو بوده باشي. مامون از اين بيان لذت برد و گفت: خدا تو را از جانب انبيايش جزاي خير دهد اي ابا الحسن «1».
__________________________________________________
(1)عيون الاخبار، ج 1، ص 198.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 31

[سوره القصص (28): آيات 22 تا 28] ..... ص : 31

اشاره

وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسي رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَواءَ السَّبِيلِ (22) وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودانِ قالَ ما خَطْبُكُما قالَتا لا نَسْقِي حَتَّي يُصْدِرَ الرِّعاءُ وَ أَبُونا شَيْخٌ كَبِيرٌ (23) فَسَقي لَهُما ثُمَّ تَوَلَّي إِلَي الظِّلِّ فَقالَ رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ (24) فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشِي عَلَي اسْتِحْياءٍ قالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ ما سَقَيْتَ لَنا فَلَمَّا جاءَهُ وَ قَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قالَ لا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (25) قالَتْ إِحْداهُما يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ (26)
قالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَي ابْنَتَيَّ هاتَيْنِ عَلي أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمانِيَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِكَ وَ ما أُرِيدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَيْكَ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ (27) قالَ ذلِكَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ أَيَّمَا الْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَيَّ وَ اللَّهُ عَلي ما نَقُولُ وَكِيلٌ (28)

ترجمه آيات ..... ص : 31

و چون موسي متوجه جانب مدين شد گفت اميدوارم كه پروردگارم مرا به راه مستقيم و راست هدايت كند (22).
و چون به آب مدين رسيد مردمي را ديد كه از چاه آب مي‌كشند و در طرف ديگر دور از مردم دو نفر
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 32
زن را ديد كه گوسفندان را از اينكه مخلوط با ساير گوسفندان شوند جلوگيري مي‌كردند، موسي پرسيد چرا ايستاده‌ايد؟ گفتند: ما آب نمي‌كشيم تا آنكه چوپانها گوسفندان خود را ببرند، و پدر ما پيري سالخورده است (23).
موسي گوسفندان ايشان را آب داده سپس به طرف سايه بازگشت و گفت: پروردگارا من به آنچه از خير بر من نازل كني محتاجم (24).
چيزي نگذشت كه يكي از آن دو زن كه با حالت شرمگين راه مي‌رفت به سوي موسي آمد و گفت پدرم تو را مي‌خواند تا پاداش آب دادنت را بدهد، همين كه موسي نزد پير مرد آمد و داستان خود را به او گفت، پير مرد گفت: ديگر مترس كه از مردم ستمگر نجات يافتي (25).
يكي از آن دو زن به پدر خود گفت چه خوب است او را اجير كني كه بهترين اجير آن كس است كه هم نيرومند باشد و هم امين (26).
پير مرد به موسي گفت مي‌خواهم يكي از اين دو دخترم را به همسريت درآورم در برابر اينكه هشت سال اجيرم شوي، البته اگر ده سال كار كني خودت كرده‌اي و آن دو سال جزو قرارداد ما نيست، و من نمي‌خواهم بر تو سخت بگيرم و به زودي مرا خواهي يافت ان شاء اللَّه از صالحان (27).
موسي گفت اين قرارداد بين تو و خودم را قبول دارم، هر يك از دو مدت هشت سال و ده سال را كه خواستم انجام مي‌دهم و تو حق اعتراض نداشته باشي و خدا بر آنچه مي‌گوييم وكيل است (28).

بيان آيات [بيان آيات مربوط به فصل سوم داستان موسي: بيرون شدن از مصر به سوي مدين و ملاقات با شعيب (عليه السلام) و ازدواج با دختر او] ..... ص : 32

اشاره

اين آيات فصل سوم از داستان موسي (ع) است، در اين داستان بيرون شدنش از مصر به طرف مدين را آورده كه بعد از كشتن قبطي از ترس فرعون رهسپار آنجا شد، و در آنجا با دختر پير مردي كهن سال ازدواج كرد، و در قرآن كريم نام آن پير مرد نيامده، ليكن در روايات امامان اهل بيت (ع) و پاره‌اي از روايات اهل سنت آمده كه او شعيب، پيغمبر مدين بوده.
" وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسي رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَواءَ السَّبِيلِ" در مجمع البيان آمده كه كلمه" تلقاء" به معناي برابر و مقابل هر چيز است، و نيز گفته مي‌شود: فلاني اين كار را از تلقاء خود كرد، يعني از قبل خود و به داعي نفس خود كرد، و كلمه" سَواءَ السَّبِيلِ" به معناي وسط راه، و يا راه وسط است «1».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 246.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 33
و كلمه" مدين"- به طوري كه در كتاب مراصد الاطلاع آمده- نام شهري بوده كه شعيب در آنجا مي‌زيسته، و اين شهري بوده در كنار درياي" قلزم" روبروي" تبوك" كه از تبوك تا آنجا شش منزل مسافت بوده، و از تبوك بزرگتر، چاهي هم كه گوسفندان شعيب از آن آب داده مي‌شد در همانجا بوده «1» و بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" اين شهر در هشت منزلي مصر بوده، و از قلمرو حكومت فرعون خارج بوده، و به همين جهت موسي (ع) متوجه آنجا شده است".
و معناي آيه اين است كه: وقتي موسي (ع) بعد از بيرون شدن از مصر متوجه مدين شد، گفت: از پروردگارم اميدوارم كه مرا به راه وسط هدايت كند، و دچار انحراف از آن و ميل به غير آن، نگشته و گمراه نشوم.
از سياق- به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد- برمي‌آيد كه آن جناب قصد مدين را داشته، ولي راه را بلد نبوده، از پروردگارش اميد داشته كه او را به راه مدين هدايت كند.
" وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ ..."
كلمه" تذودان" تثنيه" تذود" است و آن مضارع است از ماده" ذود"، كه به معناي حبس و منع است، و مراد از آن، اين است كه: آن دو زن گوسفندان خود را از اينكه به طرف آب بروند، و يا از اينكه با گوسفندان مردم مخلوط شوند، جلوگيري مي‌كردند، هم چنان كه مراد از كلمه" يسقون" آب دادن به گوسفندان و چهارپايان است و كلمه" رعاء" به معناي چوپان است، كه كارش چرانيدن گوسفندان مي‌باشد.
و معناي آيه اين است كه: وقتي موسي به آب" مدين" رسيد، در آنجا جماعتي از مردم را ديد كه داشتند گوسفندان خود را آب مي‌دادند، و در نزديكي آنها دو نفر زن را ديد كه گوسفندان خود را از اينكه به طرف آب بروند، جلوگيري مي‌كردند، موسي از راه استفسار و از اينكه چرا نمي‌گذارند گوسفندان به طرف آب بيايند و از اينكه چرا مردي همپاي گوسفندان نيست، پرسش كرد، و گفت:" ما خَطْبُكُما"؟ چه مي‌كنيد؟ گفتند: ما گوسفندان خود را آب نمي‌دهيم تا آنكه چوپانها از آب دادن گوسفندان خود فارغ شوند، يعني ما عادتمان اين طور است، و پدرمان پير مردي سالخورده است، او نمي‌تواند خودش متصدي آب دادن به گوسفندان باشد، و لذا ما اين كار را مي‌كنيم.
__________________________________________________
(1)مراصد الاطلاع (المرصد) ص 362.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 247.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 34

[موسي (عليه السلام) در اعمال خود مراقبت شديد داشته و فقط رضاي خدا را در نظر داشته است] ..... ص : 34

فَسَقي لَهُما ثُمَّ تَوَلَّي إِلَي الظِّلِّ فَقالَ رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ"
موسي (ع) از گفتار آن دو دختر فهميد كه واپس شدن آن دو از آب دادن گوسفندان، هم به خاطر نوعي تعفف و تحجب آن دو است و هم به خاطر ستم مردم به آن دو لذا پيش رفت و براي آنان آب كشيد، و گوسفندان ايشان را سيراب كرد.
" ثُمَّ تَوَلَّي إِلَي الظِّلِّ فَقالَ رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ"- يعني پس از آب دادن گوسفندان برگشت به طرف سايه، تا استراحت كند، چون حرارت هوا بسيار زياد بود، آن گاه گفت:" پروردگارا من به آنچه از خير به سويم نازل كرده‌اي محتاجم" و بيشتر مفسرين اين دعا را حمل بر درخواست طعام كرده‌اند، تا سد جوعش شود، بنا بر اين بهتر آن است كه بگوييم مراد از" ما" در جمله" لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ". نيروي بدني است، كه بتواند با آن اعمال صالح و كارهايي كه موجب رضاي خداست انجام دهد، مانند دفاع از اسرائيلي، و فرار از فرعون به قصد مدين، و آب دادن به گوسفندان شعيب، و" لام" بر سر كلمه" ما" به معناي" الي" است.
و اين اظهار فقر و احتياج به نيرويي كه خدا آن را به وي نازل كرده و به افاضه خودش به وي داده، كنايه است از اظهار فقر به طعامي كه آن نيروي نازله و آن موهبت را باقي نگهدارد.
از اين بيان روشن مي‌شود كه موسي (ع) در اعمال خود مراقبت شديدي داشته، كه هيچ عملي انجام نمي‌داده، و حتي اراده‌اش را هم نمي‌كرده، مگر براي رضاي پروردگارش، و به منظور جهاد در راه او، حتي اعمال طبيعي‌اش را هم به اين منظور انجام مي‌داده، غذا را به اين منظور مي‌خورده كه براي جهاد، و تحصيل رضاي خدا نيرو داشته باشد.
و اين نكته از سراپاي داستان او به چشم مي‌خورد، چون بعد از زدن قبطي بلافاصله از اينكه نيرويش صرف ياري مظلوم و كشتن ظالمي شده، به عنوان شكرگزاري فرموده:" رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ" و نيز وقتي كه از مصر بيرون آمد از در انزجار از ستم و ستمكار گفت:" رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ" و نيز وقتي كه به راه افتاد از شدت علاقه به راه حق، و ترس از انحراف از آن راه، اظهار اميدواري كرد كه:" عَسي رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَواءَ السَّبِيلِ" و باز وقتي كه گوسفندان شعيب را آب داد، و به طرف سايه رفت از در مسرت از اينكه نيرويي كه خدا به او داده، صرف در راه رضاي خدا شده، و دريغ از اينكه اين نيرو را از كف بدهد، و نخوردن غذا آن را سست كند، گفت:" رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ"، و نيز وقتي كه خود را اجير شعيب (ع) كرد و دختر او را به عقد درآورد، ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 35
گفت:" وَ اللَّهُ عَلي ما نَقُولُ وَكِيلٌ خدا بر آنچه در اين قرارداد مي‌گوييم وكيل است".
و اينكه بعضي از مفسرين" لام" در كلمه" لما" را لام تعليل گرفته‌اند، و نيز اينكه بعضي گفته‌اند: مراد از كلمه" خير" خير ديني، يعني نجات از ستمكاران است، بعيد است و سياق، آن را افاده نمي‌كند." فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشِي عَلَي اسْتِحْياءٍ ..."
ضمير در" احديهما- يكي از آن دو" به كلمه" امرأتين" برمي‌گردد، و اگر كلمه" استحياء" را نكره، بدون الف و لام- آورد، براي رساندن عظمت آن حالت است، و مراد از اينكه راه رفتنش بر" استحياء" بوده، اين است كه: عفت و نجابت از طرز راه رفتنش پيدا بود، و حرف" ما" در جمله" لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ ما سَقَيْتَ لَنا" مصدريه است، و به جمله چنين معنا مي‌دهد كه: پدر ما تو را مي‌خواند تا به تو جزاي آب دادنت به گوسفندان ما را بدهد.
جمله" فَلَمَّا جاءَهُ وَ قَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قالَ لا تَخَفْ ..."، اشاره دارد به اينكه شعيب در برخورد با موسي (ع) نخست احوال او را پرسيده، و سپس موسي (ع) داستان خود را بدو گفت، و شعيب به او تسكين نفس داد به اين كه از شر آنان نجات يافته، چون فرعونيان بر مدين تسلطي نداشتند.
در اين جا استجابت خداوند از آن سه دعايي را كه قبلا موسي (ع) كرده بود، كامل شده، چون يكي از درخواستهايش اين بود كه خدا او را از مصر و از شر مردم ستمگر نجاتش دهد، كه شعيب در اين آيه به وي مژده داد كه نجات يافتي، دوم از درخواستهايش اين بود كه اميدوار بود خدا به" سَواءَ السَّبِيلِ" راهنمايي‌اش كند، كه اين خود به منزله دعايي بود، و وارد" مدين" شد درخواست سومش رزق بود، كه در اينجا شعيب او را دعوت كرد كه مزد آب كشيدنش را به او بدهد، و علاوه بر اين خداوند رزق ده سال او را تامين كرد، و همسري به او داد، كه مايه سكونت و آرامش خاطرش باشد.
" قالَتْ إِحْداهُما يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ" اينكه" استيجار" را بدون قيد ذكر فرموده، اين معنا را مي‌فهماند كه مراد اين بوده كه موسي (ع) اجير او شود، در همه حوائج او، و خلاصه قائم مقام خود شعيب باشد، در همه كارهايش، هر چند كه به اقتضاي مقام تنها مساله چراندن گوسفندان به نظر بيايد.
جمله" إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ ..." در مقام تعليل براي جمله" استاجره" است، و اين از باب به كار بردن سبب در جاي مسبب است، و تقدير آيه چنين است:" يا ابت استاجره لانه قوي امين، و خير من استاجرت هو القوي الامين- اي پدر او را اجير كن كه مردي نيرومند و ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 36
امين است، و معلوم است كه بهترين اجير آن كسي است كه قوي و امين باشد".
و از اينكه دختر شعيب موسي (ع) را قوي و امين معرفي كرد، فهميده مي‌شود كه آن دختر از نحوه عمل موسي (ع) در آب دادن گوسفندان طرز كاري ديده كه فهميده او مردي نيرومند است، و همچنين از عفتي كه آن جناب در گفتگوي با آن دو دختر از خود نشان داد، و از اينكه غيرتش تحريك شد، و گوسفندان آنان را آب داد، و نيز از طرز به راه افتادن او تا خانه پدرش شعيب چيزهايي ديده كه به عفت و امانت او پي برده است.
از اينجا معلوم مي‌شود كه: گوينده جمله" يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ ..." همان دختري بوده كه به دستور پدرش رفت و موسي (ع) را به خانه دعوت كرد، هم چنان كه روايات امامان اهل بيت (ع) و نيز نظريه جمعي از مفسرين همين را مي‌گويد.
" قالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَي ابْنَتَيَّ هاتَيْنِ عَلي أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمانِيَ حِجَجٍ ..."
در اين آيه شعيب (ع) پيشنهادي به موسي (ع) مي‌كند، و آن اينكه خود را براي هشت و يا ده سال اجير او كند، در مقابل او هم يكي از دو دختر خود را به همسري به عقد وي درآورد، البته اين قرارداد عقد قطعي نبوده، به شهادت اينكه شعيب (ع) معين نكرده كه كدام يك از آن دو همسر وي باشند.
و از جمله" إِحْدَي ابْنَتَيَّ هاتَيْنِ- يكي از اين دو دخترم" برمي‌آيد كه دختران در آن هنگام حاضر بوده‌اند، و معناي جمله" عَلي أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمانِيَ حِجَجٍ" اين است كه:
مي‌خواهم يكي از اين دو دخترم را به نكاحت درآورم، در مقابل اينكه تو هم خودت را اجير كني براي من در مدت هشت سال، و كلمه" حجج" جمع حجة است، كه مراد از آن يك سال است، و اينكه سال را حجه خواند به اين عنايت است كه در هر سال يك بار حج بيت الحرام انجام مي‌شود.
و از همين جا روشن مي‌گردد كه مساله حج خانه خدا جزو شريعت ابراهيم (ع) بوده، و در نزد مردم آن دوره نيز معمول بوده است.
" فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِكَ"- يعني اگر اين هشت سال را به اختيار خودت به ده سال رساندي، كاري است كه خودت زايد بر قرارداد كرده‌اي، بدون اينكه ملزم بدان باشي.
" وَ ما أُرِيدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَيْكَ"- شعيب (ع) در اين جمله خبر مي‌دهد از نحوه كاري كه از او مي‌خواهد، و مي‌فرمايد كه من مخدومي صالح هستم، و نمي‌خواهم تو در خدمتگزاري من خود را به زحمت و مشقت اندازي.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 37
" سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ"- يعني من از صالحين هستم، و ان شاء اللَّه تو هم اين معنا را در من خواهي يافت، پس استثناء (ان شاء اللَّه) مربوط به صلاحيت او في نفسه نيست، بلكه متعلق است به دريافت موسي.
" قالَ ذلِكَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ أَيَّمَا الْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَيَّ وَ اللَّهُ عَلي ما نَقُولُ وَكِيلٌ" ضمير در" قال" به موسي (ع) برمي‌گردد، موسي در پاسخ شعيب (ع) گفت:" ذلِكَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ" يعني اين قرارداد كه گفتي و شرطها كه كردي، و اين معاهده كه پيشنهاد نمودي ثابت باشد بين من و تو، نه من مخالفت آن كنم، و نه تو." أَيَّمَا الْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَيَّ" اين جمله بيان آن دو مدتي است كه در كلام شعيب آمده و معين نشده بود، بلكه به طور مردد گفت: اگر ده سال تمامش كني خودت كرده‌اي، و معناي جمله مورد بحث اين است كه: من خود اختيار دارم كه هر يك از اين دو مدت را بخواهم برگزينم، خلاصه اين اختيار واگذار به من است، اگر تنها هشت سال خدمت كردم، تو حق نداري مرا به بيشتر از آن ملزم كني، و اگر ده سال را برگزيدم باز هم نمي‌تواني مرا از آن دو سال اضافي منع كني.
" وَ اللَّهُ عَلي ما نَقُولُ وَكِيلٌ"- خدا را در آنچه بين خود شرط و پيمان بستند، وكيل مي‌گيرد، كه به طور ضمني او را گواه هم گرفته، تا در صورت تخلف و اختلاف حكم و داوري بين آن دو با او باشد، و به همين جهت نگفت خدا شاهد باشد، بلكه گفت وكيل باشد، براي اينكه شهادت و داوري هميشه با خدا هست، احتياج به شاهد گرفتن كسي ندارد، و اما وكيل شدنش وقتي است كه كسي او را وكيل خود بگيرد مانند يعقوب كه وقتي مي‌خواست از فرزندانش ميثاق بگيرد كه يوسف را به او برگردانند- بنا به حكايت قرآن كريم در آيه" فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قالَ"- گفت:" اللَّهُ عَلي ما نَقُولُ وَكِيلٌ- خداوند بر آنچه مي‌گويم وكيل است" «1»

بحث روايتي [رواياتي در ذيل آيات راجع به داستان ورود موسي (عليه السلام) به مدين و ملاقات با شعيب (عليه السلام) و ...] ..... ص : 37

در كتاب كمال الدين «2» به سندي كه وي به سدير صيرفي دارد، از او از امام صادق
__________________________________________________
(1)سوره يوسف، آيه 66.
(2)كمال الدين و تمام النعمة، ص 150.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 38
(ع)روايت كرده كه در حديثي طولاني فرمود: مردي از اقصاي شهر دوان دوان آمد، و گفت: اي موسي درباريان در مشورتند كه تو را به قتل برسانند، پس بي درنگ بيرون شو، كه من از خيرخواهان توام، پس موسي ترسناك و انديشناك از مصر بيرون شد، و بدون اينكه مركبي و حيواني و خادمي با خود بردارد، پستي‌ها و بلنديهاي زمين را پشت سر گذاشت، تا به سرزمين مدين رسيد، در آنجا به درختي رسيد، و ديد كه در زير آن، چاهي است، و مردمي پيرامون چاه هستند، و آب مي‌كشند، و دو دختر ضعيف هم ديد كه با خود رمه‌اي گوسفند دارند، پرسيد شما چرا ايستاده‌ايد؟ گفتند، پدر ما پيري سالخورده است و ما دو دختر ناتوانيم، نمي‌توانيم با اين مردان بر سر نوبت در بيفتيم، منتظريم تا آنان از آب كشيدن فارغ شوند، ما مشغول شويم. موسي دلش به حال آن دو دختر بسوخت، پس دلو را از آنان گرفت و به آن دو گفت گوسفندانتان را نزديك بياوريد، پس همه آنها را سيراب كرد، دختران همان صبح زود كه آمده بودند، برگشتند، در حالي كه هنوز مردان برنگشته بودند.
موسي سپس به زير درخت رفت، و در آنجا نشست، و گفت: پروردگارا من بدانچه كه به من از خير نازل كرده‌اي محتاجم. و روايت كرده كه: اين را وقتي گفت كه حتي به نيم دانه خرما هم محتاج بود، از سوي ديگر وقتي دختران نزد پدر برگشتند از آن دو پرسيد امروز چطور به اين زودي برگشتيد؟ گفتند بر سر چاه مردي صالح ديديم، كه دلش به حال ما سوخت، و برايمان آب كشيد، پدر به يكي از دختران خود گفت، برو آن مرد را نزد من آور، يكي از آن دو دختر با حالت شرم و حيا نزد آن جناب آمد، گفت پدرم تو را مي‌خواند تا مزد آب كشيدن تو را به تو بدهد.
روايت كرده كه: موسي به دختر گفت راه را به من نشان بده، خودت از پشت سرم بيا، براي اينكه ما دودمان يعقوب به پشت زنان نگاه نمي‌كنيم، پس وقتي نزد شعيب آمد و ماجراي خود را بدو گفت شعيب گفت مترس كه از شر مردم ستمكار نجات يافتي.
آن گاه گفت: من مي‌خواهم يكي از اين دو دختر را به عقد تو درآورم، به شرط اينكه تو هم هشت سال، خودت را اجير من كني، اگر اين مدت را به ده سال رساندي اختيار با خود تو است پس روايت فرموده كه: موسي همان ده سال را خدمت كرد، چون انبياء همواره طرف فضل و تماميت را اختيار مي‌كنند.
مؤلف: در اين معنا روايتي نيز در تفسير قمي آمده «1».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 139. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 39
و در كافي از علي بن ابراهيم از پدرش از ابن ابي عمير از شخصي كه نامش را برد، از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل حكايت كلام موسي كه گفت:" رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ" فرمود: منظورش طعام بوده «1».
مؤلف: عياشي هم نظير آن را از حفص از آن جناب روايت كرده، و عبارت روايت او چنين است:" طعام مقصودش بوده" «2». و نيز از ليث از امام باقر (ع) نظير آن را آورده و در نهج البلاغه هم مثل آن را فرموده، يعني فرمود:" به خدا قسم درخواست چيزي جز ناني كه آن را بخورد نكرد" «3».
و در الدر المنثور است كه: ابن مردويه از انس بن مالك روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) فرمود: وقتي موسي براي آن دو دختر آب كشيد و سپس به طرف سايه رفت، و گفت:" رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ" آن روز موسي به يك مشت خرما محتاج بود «4».
و در تفسير قمي مي‌گويد: يكي از دو دختر شعيب (ع) به پدر گفت: اي پدر او را اجير خود كن، چون بهترين اجير آن كسي است كه قوي و امين باشد، شعيب در پاسخ گفت: به من گفتي كه قوتش را از آب كشيدنش فهميدي، كه به تنهايي آن همه دلو از چاه كشيد، اما امانتش را از كجا به دست آوردي در پاسخ گفت: از اينجا كه به من گفت: تو پشت سر من بيا، و مرا راهنمايي كن، چون من از دودماني هستم كه به پشت زنان نظر نمي‌كنند، من از اينجا فهميدم او مردي امين است، چون همين نظر نينداختن بدنبال زنان، خود از امانتداري است «5».
مؤلف: نظير اين را صاحب مجمع البيان از علي (ع) روايت كرده «6».
و نيز در مجمع البيان است كه: حسن بن سعيد، از صفوان، از ابي عبد اللَّه امام صادق (ع) روايت كرده، كه در پاسخ شخصي كه پرسيد: كدام يك از آن دو دختر بود كه آمد و به موسي (ع) گفت: پدرم تو را مي‌خواند؟ فرمود: همان دختر كه بعدا با او
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 6، ص 287.
(2)عياشي، ج 2، ص 330.
(3)نهج البلاغه صبحي الصالح، ص 226.
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 125.
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 138.
(6)مجمع البيان، ج 7، ص 248.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 40
ازدواج كرد، يكي ديگر پرسيد. كدام يك از دو مدت را خدمت كرد؟ در پاسخ فرمود: مدت بيشتر را، يعني مدت ده سال را، شخص ديگر پرسيد: آيا قبل از ده سال با او عروسي كرد، يا بعد از آن؟ فرمود: قبل از آن شخص ديگر پرسيد: مگر مي‌شود كسي با زني ازدواج كند و شرط كند كه مدت دو ماه مثلا براي پدرش خدمت كند، و آن گاه قبل از تمام شدن دو ماه با دختر عروسي كند؟ فرمود: موسي مي‌دانست كه شرط را به اتمام مي‌رساند، شخص ديگر پرسيد: از كجا مي‌دانست؟ فرمود: مي‌دانست زنده مي‌ماند تا شرط شعيب را وفا كند «1».
مؤلف: مساله اينكه موسي ده سال خدمت را به اتمام رسانيد، در الدر المنثور به چند طريق از رسول خدا (ص) نيز روايت شده «2».
و در تفسير عياشي مي‌گويد: حلبي گفته: شخصي از امام صادق (ع) پرسيد: آيا قبل از بعثت رسول خدا (ص) خانه كعبه زيارت مي‌شد؟
فرمود: آري، و تصديق اين معنا در قرآن است، كه از شعيب (ع) حكايت مي‌كند كه به موسي (ع) در داستان ازدواجش شرط كرد هشت حج، او را خدمت كند، و فرموده:" عَلي أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمانِيَ حِجَجٍ" و نفرمود:" علي ان تاجرني ثماني سنين" «3».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 250.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 127.
(3)تفسير عياشي، ج 1 ص 60 ح 99 ط الاسلاميه.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 41

[سوره القصص (28): آيات 29 تا 42] ..... ص : 41

اشاره

فَلَمَّا قَضي مُوسَي الْأَجَلَ وَ سارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً قالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ ناراً لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْها بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ (29) فَلَمَّا أَتاها نُودِيَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَنْ يا مُوسي إِنِّي أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ (30) وَ أَنْ أَلْقِ عَصاكَ فَلَمَّا رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانٌّ وَلَّي مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ يا مُوسي أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ الْآمِنِينَ (31) اسْلُكْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ وَ اضْمُمْ إِلَيْكَ جَناحَكَ مِنَ الرَّهْبِ فَذانِكَ بُرْهانانِ مِنْ رَبِّكَ إِلي فِرْعَوْنَ وَ مَلائِهِ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقِينَ (32) قالَ رَبِّ إِنِّي قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً فَأَخافُ أَنْ يَقْتُلُونِ (33)
وَ أَخِي هارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِساناً فَأَرْسِلْهُ مَعِي رِدْءاً يُصَدِّقُنِي إِنِّي أَخافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ (34) قالَ سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ وَ نَجْعَلُ لَكُما سُلْطاناً فَلا يَصِلُونَ إِلَيْكُما بِآياتِنا أَنْتُما وَ مَنِ اتَّبَعَكُمَا الْغالِبُونَ (35) فَلَمَّا جاءَهُمْ مُوسي بِآياتِنا بَيِّناتٍ قالُوا ما هذا إِلاَّ سِحْرٌ مُفْتَريً وَ ما سَمِعْنا بِهذا فِي آبائِنَا الْأَوَّلِينَ (36) وَ قالَ مُوسي رَبِّي أَعْلَمُ بِمَنْ جاءَ بِالْهُدي مِنْ عِنْدِهِ وَ مَنْ تَكُونُ لَهُ عاقِبَةُ الدَّارِ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ (37) وَ قالَ فِرْعَوْنُ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرِي فَأَوْقِدْ لِي يا هامانُ عَلَي الطِّينِ فَاجْعَلْ لِي صَرْحاً لَعَلِّي أَطَّلِعُ إِلي إِلهِ مُوسي وَ إِنِّي لَأَظُنُّهُ مِنَ الْكاذِبِينَ (38)
وَ اسْتَكْبَرَ هُوَ وَ جُنُودُهُ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ إِلَيْنا لا يُرْجَعُونَ (39) فَأَخَذْناهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْناهُمْ فِي الْيَمِّ فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الظَّالِمِينَ (40) وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَي النَّارِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ لا يُنْصَرُونَ (41) وَ أَتْبَعْناهُمْ فِي هذِهِ الدُّنْيا لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ هُمْ مِنَ الْمَقْبُوحِينَ (42)
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 42

ترجمه آيات ..... ص : 42

پس چون موسي مدت را بسر رسانيد، همسر خود را برداشت و به راه افتاد، در راه از سمت طور آتشي از دور ديد به خانواده‌اش گفت: من از دور آتشي احساس مي‌كنم شما در اينجا باشيد تا شايد از كنار آن آتش خبري كسب نموده و يا از خود آتش پاره‌اي بياورم تا شايد خود را گرم كنيد (29).
ولي همين كه نزديك آتش رسيد صدايي از كرانه رود از طرف راست از درختي كه در قطعه زميني مبارك واقع بود برخاست كه اي موسي به درستي من خداي رب العالمينم (30).
و اين نيز بگفت كه عصايت بينداز، همين كه موسي عصا را ديد كه به سرعت و شدت به حركت آمد كه گويا در جست و خيز مار سبك بالي است، پشت كرد و بگريخت به طوري كه ديگر به پشت سر خود نگاه نكرد، خطاب رسيد اي موسي بيا و مترس تو از ايمناني (31).
دست خود در گريبان ببر و بيرون آور در حالي كه سفيد و درخشنده است بدون اينكه درخشندگي‌اش از بدي باشد و دست بر قلب خود نه تا از ترس آرام گيرد، اين دو معجزه از پروردگار تو به سوي فرعون و مردم او است، كه آنان از دير باز مردمي فاسق بودند (32).
موسي گفت پروردگارا من از آنان كسي را كشته‌ام لذا مي‌ترسم مرا بكشند (33).
و برادرم هارون از من فصيح‌تر است او را هم با من و به كمك من بفرست تا مرا تصديق كند كه مي‌ترسم مرا تكذيب كنند (34).
گفت به زودي بازويت را به وسيله برادرت قوي مي‌كنم و به شما سلطنت و قدرتي مي‌دهم و به خاطر معجزات من به شما نرسند، آري شما و پيروانتان غالبيد (35).
پس چون موسي با معجزات روشن ما به سوي فرعونيان آمد گفتند: اين جز سحري كه به خدا بسته است چيز ديگري نيست، و ما از نياكان خود چنين چيزي نشنيده‌ايم (36).
موسي گفت: پروردگار من به كسي كه به هدايت كردن از ناحيه او آمده داناتر است، و بهتر مي‌داند كه خانه آخرت براي چه كسي است چون ستمگران رستگار نمي‌شوند (37).
فرعون گفت اي بزرگان قوم من غير از خودم معبودي براي شما نمي‌شناسم، اي هامان برايم بر گل آتش برافروز و آجر بساز و برجي درست كن باشد كه از معبود موسي اطلاعي بيابم و من او را از دروغگويان مي‌دانم (38).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 43
فرعون و لشكريانش در زمين بدون حق سركشي كردند و پنداشتند كه به سوي ما برنمي‌گردند (39).
پس ما او و لشكريانش را گرفتيم و در دريا ريختيم پس بنگر كه عاقبت ستمگران چگونه بود (40).
ما آنان را پيشواياني كرديم كه مردم را به سوي آتش دعوت مي‌كردند و روز قيامت از آن مردم ياوري نخواهند يافت (41).
بعد از رفتنشان هم در دنيا لعنت و در قيامت زشت‌رويي نصيبشان كرديم (42).

بيان آيات [بيان آيات مربوط به فصل ديگري از داستان موسي (عليه السلام): روانه شدن به سوي مصر و مبعوث گشتن و ...] ..... ص : 43

اشاره

اين آيات فصل ديگري از داستان موسي (ع) است، كه در آن، اجمالي از حركت آن جناب با خانواده‌اش از مدين به طرف مصر، و مبعوث شدنش به رسالت به سوي فرعون و قوم او، براي نجات دادن بني اسرائيل، و تكذيب آنان رسالت وي را، و سرانجام غرق شدنشان را در دريا آورده، تا آنكه در آخر داستانش منتهي مي‌شود به نزول تورات، كه گويا منظور از بيان قصه همين قسمت آخر است.
فَلَمَّا قَضي مُوسَي الْأَجَلَ وَ سارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً ...".
مراد از" قضاء اجل" به سر بردن مدت مقرر است، كه مراد از آن در آيه اين است كه: موسي آن مدتي را كه قرار گذاشت براي شعيب خدمت كند، به سر رسانيد، كه در روايت گذشته ديديم فرمودند مدت طولاني‌تر را به سر رسانيد. و كلمه" آنس" از مصدر" ايناس" است، كه به معناي ديدن و به چشم خوردن چيزي است و كلمه" جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ" به معناي پاره‌اي از آتش است، و كلمه" تصطلون" از مصدر" اصطلاء" است، كه به معناي گرم شدن به آتش است.
سياق آيه شهادت مي‌دهد كه اين جريان در شب واقع شده، و گويا شبي بسيار سرد بوده، و نيز برمي‌آيد كه موسي (ع) و همراهانش راه را گم كرده بودند، در چنين شرايطي موسي (ع) از طرف طور كه در آن نزديكي‌ها بوده آتشي به چشمش مي‌خورد، به اهل خود دستور مي‌دهد همانجا بمانند، تا او برود به طرف آنچه به چشمش خورده، شايد در آنجا انساني ببيند، و از او بپرسد راه كجا است، و يا آنكه پاره‌اي آتش گرفته بياورد، تا با آن گرم شوند، در سوره" طه" به جاي اين عبارت كه:" لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْها بِخَبَرٍ-
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 44
شايد از آنجا خبري از راه برايتان بياورم". عبارت" لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْها بِقَبَسٍ، أَوْ أَجِدُ عَلَي النَّارِ هُديً- شايد از آن برايتان پاره‌اي بياورم و يا بر كنار آتش راهنمايي شوم" «1» آمده و اين تعبير بهترين دليل است بر اينكه اين كاروان در آن شب راه را گم كرده بودند.
و همچنين اينكه به اهلش خطاب مي‌كند كه:" اينجا باشيد ..."، شاهد است بر اينكه غير از همسرش كس ديگري هم با او بوده، و لذا تعبير به جمع آورده (باشيد)، و اگر تنها همسرش با او بود مي‌گفت:" تو اينجا بباش". و در تورات در سفر خروج، اصحاح چهارم، آيه 20، آمده كه موسي در اين سفر همسرش و فرزندانش را همراه داشته ...

[توضيحي در مورد تكليم خداي تعالي با موسي (عليه السلام) در طور سينا از وراي حجاب" شجرة"] ..... ص : 44

" فَلَمَّا أَتاها نُودِيَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ ..."
در مفردات در معناي كلمه" شاطئ" گفته:" شاطئ الوادي" معنايش كنار وادي است، و نيز همو گفته: كلمه" وادي" در اصل به معناي محلي است كه سيلاب از آنجا مي‌گذرد، و به همين اعتبار شكاف ميان دو كوه را نيز وادي مي‌گويند، و جمع اين كلمه" اوديه" مي‌آيد «2»، و كلمه" بقعة" به معناي قطعه‌اي از زمين است كه به شكل زمينهاي اطرافش نبوده باشد.
و مراد از كلمه" ايمن" جانب راست است، در مقابل" أيسر" كه به معناي سمت چپ است، و مقصود در اينجا ايمن و سمت راست وادي است، و به آنچه بعضي «3» گفته‌اند:
" ايمن از يمن در مقابل شومي است" نبايد اعتناء كرد.
و" بقعة مباركه" قطعه و نقطه مخصوصي است از (كناره سمت راست وادي) كه در آن درختي قرار داشته كه نداي يا موسي از آن درخت برخاسته، و مبارك بودنش به همين خاطر است، كه نداي الهي و تكلم او با موسي در آن جا واقع شد، و از اين راه شرافتي يافت، و موسي به خاطر همين شرافت و قداست مامور شد كفش خود را بكند، هم چنان كه فرمود:
" فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُويً" «4».
اين آيه شريفه بدون ترديد دلالت دارد بر اينكه درخت مزبور به وجهي مبدأ آن نداء و آن گفتگو بوده، چيزي كه هست اين نيز مسلم است كه درخت سخن نگفته، بلكه سخن سخن خدا و قائم به او بوده، نه قائم به درخت، همان طور كه كلام ما آدميان قائم است
__________________________________________________
(1)سوره طه، آيه 10.
(2)مفردات راغب، ماده" شطا".
(3)روح المعاني، ج 20، ص 73.
(4)نعلين خود بكن كه تو در وادي مقدس طوايي. سوره طه، آيه 12.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 45
به خود متكلم، پس در حقيقت درخت حجابي بود كه خداي تعالي از وراي آن با موسي سخن گفت، البته اين احتجاب به معنايي بوده كه لايق ساحت قدس او باشد، احتجابي كه با احاطه او بر هر چيز منافات نداشته باشد، هم چنان كه آيه" وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ ما يَشاءُ" «1»، نيز سخن گفتن خدا با يك فرد بشر را منحصر كرده به طريق وحي، يا از پشت حجاب.
و از همين جا ضعف اين تفسير كه بعضي «2» گفته‌اند:" درخت محل كلام بوده، چون كلام از مقوله عرض است، و محتاج است به محلي كه قائم بدان باشد" روشن مي‌گردد.
و همچنين اينكه بعضي «3» ديگر گفته‌اند: اين نحوه تكلمي كه خدا با موسي كرد عالي‌ترين مرتبه تماس خدا با انبياء (ع) است، چون بدون واسطه با وي سخن گفته، و موسي بدون واسطه سخن او را شنيده وجه فساد اين تفسير اين است كه: در اين جريان نيز سخن گفتن خداي تعالي بدون واسطه نبوده، چون- گفتيم- كلام خدا از ما وراي حجاب بود، و حجاب در اين تكلم درخت بود، كه واسطه شد ميان موسي (ع) و خداي تعالي، و ظاهر آيه شوري اين بود كه تكلم كردن خدا با خلق خود به يكي از سه نحو است، يكي به وسيله رسول و مبلغ، دوم از وراي حجاب، سوم كه عاليترين مراحل تكلم است تكلم بدون واسطه و بدون حجاب است.
" أَنْ يا مُوسي إِنِّي أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ"- كلمه" أن" در اين جمله تفسيريه است، و در آن از ذات متعالي كه نامش اللَّه است خبر مي‌دهد، و او را به وصف وحدانيت و يكتايي در ربوبيت توصيف مي‌كند، و شرك را به همه انواعش به طور مطلق از او نفي مي‌كند، به اين بيان كه وقتي او را به ربوبيت براي همه عالميان ستود، و با در نظر گرفتن اينكه" رب" به معناي مالك و مدبر مي‌باشد، و مستحق است كه مملوك‌هايش او را پرستش كنند، ديگر چيزي از عالميان را باقي نگذاشته كه مربوب غير او باشد، در نتيجه ديگر ربي غير از او باقي نمانده، و معبودي سواي او نيست.
پس در آيه شريفه اجمال آن مطالبي است كه در سوره طه تفصيلش آمده، و اين ندايي كه در آيه مورد بحث به طور اجمال به معارف سه‌گانه توحيد و نبوت و معاد اشاره مي‌كند، در آنجا آنها را از يكديگر جدا كرده، در باره توحيد فرموده:" إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي"،
__________________________________________________
(1)هيچ بشري را نمي‌رسد كه خدا با او تكلم كند، مگر از طريق وحي، يا از وراي حجاب، يا اينكه رسولي بفرستد پس او به اذن خود هر چه بخواهد وحي مي‌كند. سوره شوري، آيه 51. [.....]
(2 و 3)مجمع البيان، ج 7، ص 251.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 46
و در باره نبوت فرموده:" وَ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِي" و در باره معاد فرموده:" إِنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ ..." «1».
" وَ أَنْ أَلْقِ عَصاكَ فَلَمَّا رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانٌّ وَلَّي مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ".
تفسير اين جمله در سوره نمل گذشت.
" يا مُوسي أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ الْآمِنِينَ" در اين آيه، جمله" قيل له- بدو گفته شد" حذف شده، و تقدير آيه چنين است:" و قيل له يا موسي اقبل و لا تخف انك من الآمنين- و بدو گفته شد اي موسي پيش برو و مترس كه تو از ايمناني" و در اين خطاب به او امنيت مي‌دهد، و با اين جمله معناي آيه شريفه" يا مُوسي لا تَخَفْ إِنِّي لا يَخافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ" «2» روشن مي‌شود، كه معنايش اين است كه:
موسي تو فرستاده و مرسلي، و رسولان نزد من ايمنند، نه اينكه مفاد آن عتاب و توبيخ باشد.
" اسْلُكْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ" مراد از" سلوك دست در گريبان" فرو بردن دست در آن است، و مراد از" سوء"- به طوري كه گفته شده- مرض پيسي است.
و ظاهرا در اينكه بيرون آوردن دست از گريبان را مقيد كرد به قيد" مِنْ غَيْرِ سُوءٍ- بدون پيسي" تعريض باشد به تورات كه در سفر خروج، اصحاح چهارم، آيه ششم، مي‌گويد:
" سپس رب بدو اين را هم گفت، كه دست خود به گريبانت فرو كن، موسي دست خود را در گريبان كرد و سپس بيرون آورد، ديد كه ناگهان دستش مانند برف از برص سفيد شده".

[وجوه مختلف در معناي جمله:" وَ اضْمُمْ إِلَيْكَ جَناحَكَ مِنَ الرَّهْبِ ..." در خطاب خداوند به موسي (عليه السلام)] ..... ص : 46

" وَ اضْمُمْ إِلَيْكَ جَناحَكَ مِنَ الرَّهْبِ ..."
كلمه" رهب"- به فتحه راء و سكون هاء- و همچنين" رهب"- به دو فتحه- و نيز" رهب"- به ضمه راء و سكون هاء- همه به معناي ترس است. و كلمه" جناح"- به قول بعضي «3»- به معناي دست، و- به قول بعضي ديگر- به معناي بازو است.
بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند:" مراد از اينكه فرمود:" جناحت را از ترس به خودت ضم كن" اين است كه: هر وقت، در هنگام مشاهده اژدها شدن عصا، دچار ترس شدي، دست خود را بر سينه خود بچسبان".
بعضي «5» ديگر گفته‌اند:" معنايش اين است كه: دستهاي خود را جمع كن، چون موسي (ع) وقتي ديد كه عصا اژدها شد، دستهاي خود را از ترس به طرف جلو باز
__________________________________________________
(1)سوره طه، آيه 16- 14.
(2)سوره نمل، آيه 10.
(3 و 4 و 5)مجمع البيان، ج 7، ص 252 و روح المعاني، ج 20، ص 75.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 47
كرد اين جمله مي‌فرمايد: دستهايت را جمع كن، و آن را از ترس باز مكن، براي اينكه تو از ضرر آن ايمني".
ليكن اين دو وجه- به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد- وقتي صحيح است كه جمله" اضمم ..." تتمه جمله" أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ الْآمِنِينَ" بوده باشد، و حال آنكه اين نظم با فاصله شدن جمله" اسْلُكْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ ..."، در ميان دو جمله، آنهم بدون واو عطف، نمي‌سازد.
بعضي ديگر گفته‌اند:" اين جمله كنايه است از امر به عزم بر آنچه خدا از او خواسته، و تحريك او بر اينكه در ابلاغ رسالت خدا جديت به خرج دهد، تا ترس در بعضي احوال، او را از انجام ماموريتش باز ندارد.
و از نظر ما بعيد نيست كه مراد از آن اين باشد كه: خواسته است آن جناب سيماي خشوع و تواضع را به خود بگيرد، چون عادت مردم متكبر و خودپسند اين است كه همواره بازوها را از پهلو جدا مي‌دارند كه گويا در حال خميازه‌اند، در نتيجه جمله مورد بحث به عنايتي در معناي جمله" وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ"»
خواهد بود، كه رسول گرامي (ص) را دستور مي‌دهد براي مؤمنين تواضع كند.
" قالَ رَبِّ إِنِّي قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً فَأَخافُ أَنْ يَقْتُلُونِ" در اين جمله به داستان مرد قبطي كه به دست آن جناب كشته شد اشاره نموده، و اظهار مي‌دارد مي‌ترسم مرا به جرم قتل نفس و به عنوان قصاص بكشند.

[سبب اينكه موسي (عليه السلام) از خداوند خواست كه برادرش هارون را به ياري او بفرستد و در تعليل اين درخواست خود گفت:" من مي‌ترسم آنان تكذيبم كنند"] ..... ص : 47

" وَ أَخِي هارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِساناً فَأَرْسِلْهُ مَعِي رِدْءاً يُصَدِّقُنِي إِنِّي أَخافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ" در مجمع البيان" «2» گفته:" وقتي گفته مي‌شود" فلاني ردء فلاني" است، معنايش اين است كه: او را ياري و پشتيباني مي‌كند".
جمله" إِنِّي أَخافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ" تعليل درخواستي است كه كرده، و آن اين بود كه:
برادرم هارون را با من بفرست، و از سياق برمي‌آيد كه آن جناب از اين ترس داشته كه فرعونيان تكذيبش كنند، و او خشمگين شود، و نتواند حجت خود را بيان نمايد، چون در حال خشم لكنتي كه در زبانش بوده، بيشتر مي‌شده، نه اينكه معنايش اين است كه: هارون را با من بفرست تا مرا تكذيب نكنند، زيرا آنهايي كه وي را تكذيب مي‌كردند باك نداشتند از اين
__________________________________________________
(1)پر و بال خود را براي مؤمنين بگستران. سوره حجر، آيه 88.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 253.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 48
كه هارون را هم همراه او تكذيب كنند، كسي كه بخواهد زير بار موسي نرود و او را تكذيب كند هارون هم با او باشد باز تكذيب خواهد كرد.
دليل بر گفتار ما در معناي جمله، آيه" قالَ رَبِّ إِنِّي أَخافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ وَ يَضِيقُ صَدْرِي وَ لا يَنْطَلِقُ لِسانِي فَأَرْسِلْ إِلي هارُونَ" «1» است، كه سخن موسي (ع) را در همين مورد حكايت مي‌كند.
بنا بر اين ما حصل معناي آيه مورد بحث اين مي‌شود كه برادرم هارون فصيح‌تر از من است، و زباني گوياتر از من دارد، پس او را به ياريم بفرست، تا صدق مرا در مدعايم تصديق كند، و وقتي مردم با من مخاصمه مي‌كنند، قانعشان سازد، زيرا من مي‌ترسم تكذيبم كنند، آن وقت ديگر نتوانم صدق مدعايم را برايشان روشن سازم.
" قالَ سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ وَ نَجْعَلُ لَكُما سُلْطاناً فَلا يَصِلُونَ إِلَيْكُما بِآياتِنا أَنْتُما وَ مَنِ اتَّبَعَكُمَا الْغالِبُونَ" اينكه فرمود: بازويت را به وسيله برادرت محكم مي‌كنم، كنايه است از اينكه: تو را به وسيله او تقويت خواهم كرد، و همچنين عدم وصول فرعونيان به آن دو، كنايه است از اينكه آنان قدرت و تسلط بر كشتن شما نخواهند يافت، گويا آن دو بزرگوار را در يك طرف و فرعونيان را در طرف ديگر دو گروه فرض كرده، كه با هم مسابقه دارند، آن گاه فرموده: گروه فرعونيان به شما نمي‌رسند، تا چه رسد به اينكه از شما سبقت گيرند.
و معناي آيه اين است كه: خداي تعالي فرمود: به زودي تو را به وسيله برادرت هارون تقويت و ياري خواهيم كرد، و براي شما تسلط و اقتدار و غلبه‌اي برايشان قرار خواهيم داد، تا به سبب آياتي كه ما شما دو نفر را به وسيله آن غلبه مي‌دهيم، نتوانند بر شما مسلط شوند، آن گاه همين غلبه دادن آن دو بزرگوار را بر فرعونيان بيان نموده، و فرموده:" أَنْتُما وَ مَنِ اتَّبَعَكُمَا الْغالِبُونَ- شما و هر كس كه شما دو نفر را پيروي كند غالب خواهيد بود". و اين بيان را آورد تا بفهماند كه نه تنها آن دو تن غالبند، بلكه پيروان ايشان نيز غالب خواهند بود.
از اين بيان روشن مي‌شود كه: كلمه" سلطان" به معناي قهر و غلبه است ولي بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: به معناي حجت و برهان است، يعني ما براي شما دو نفر حجت و برهان قرار مي‌دهيم، و اگر سلطان به اين معنا باشد بهتر آن است كه بگوييم جمله" بآياتنا"
__________________________________________________
(1)گفت: پروردگارا من مي‌ترسم تكذيبم كنند، آن گاه حوصله‌ام سر رود، و عصباني شوم، و آن وقت زبانم بند آيد، پس بفرست به سوي من هارون را، سوره شعراء، آيه 13.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 253.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 49
متعلق است به" غالبون" نه به جمله" فَلا يَصِلُونَ إِلَيْكُما" (توضيح اينكه: بنا بر وجه اول معنا اين مي‌شود كه: فرعونيان به سبب آيات و معجزات ما بر شما غلبه نمي‌كنند و بنا بر وجه دوم اين مي‌شود كه: شما به سبب حجت و برهان ما غالب خواهيد بود). البته در معناي آيه شريفه وجوه ديگري نيز ذكر كرده‌اند، كه چون فايده‌اي در تعرض آنها نديديم از نقل آنها خودداري نموديم.

[سخن فرعونيان در تكذيب موسي (عليه السلام) و جواب آن حضرت بدانان] ..... ص : 49

" فَلَمَّا جاءَهُمْ مُوسي بِآياتِنا بَيِّناتٍ قالُوا ما هذا إِلَّا سِحْرٌ مُفْتَريً ..."
يعني وقتي موسي نزد فرعونيان آمد، گفتند: اين سحري است موصوف به مفتري، و" مفتري" صيغه اسم مفعول است، و به معناي مجعول و من درآوردي است، ممكن هم هست بگوييم مفتري مصدر ميمي است، كه سحر به عنوان مبالغه موصوف به آن شده، توضيح اينكه:
وقتي بخواهيم مثلا در اتصاف شخصي به عدالت مبالغه كنيم، كه جرثومه عدالت است، مي‌گوييم اصلا خود عدالت است، در اينجا نيز فرعونيان گفته‌اند: اين سحر از بس خلاف واقع است كه گويا عين جعل كردن است، نه اينكه مجعول باشد.
اشاره" هذا" در جمله" ما هذا إِلَّا سِحْرٌ مُفْتَريً" اشاره است به معجزاتي كه آن جناب آورد، يعني اينها جز سحري من درآوردي نيست، چشم‌بندي‌يي است كه خودش درست كرده، و به دروغ به خدا نسبت مي‌دهد.
و اما اشاره" هذا" در جمله" ما سَمِعْنا بِهذا فِي آبائِنَا الْأَوَّلِينَ" اشاره است به دعوتي كه آورده، كه معجزات مزبور را حجت و دليل بر آن قرار داده، و اما احتمال اينكه مراد از اين اشاره هم همان معجزات بوده باشد، احتمال صحيحي نيست، چون با تكرار اسم اشاره نمي‌سازد، علاوه بر اين فرعونيان وقتي معجزات آن جناب را ديدند، بنا بر حكايت قرآن گفتند:" فَلَنَأْتِيَنَّكَ بِسِحْرٍ مِثْلِهِ- گفتند ما نيز نظير آن را خواهيم آورد" «1» و حال آنكه در پاسخ موسي گفتند:" ما چنين چيزي در پدران گذشته خود سراغ نداشته، و از آنان نشنيده‌ايم". پس معلوم مي‌شود مراد از" هذا- اين" در اين جمله دعوت موسي (ع) است، نه معجزات وي، از اين هم كه بگذريم در مقابل معجزات موسي (ع) معنا ندارد كه بگويند: ما سابقه نظير اين را نداريم، چون سابقه نداشتن از امثال آن معجزات پاسخگوي آن معجزات، و رد دعوت آن جناب نمي‌شود.
پس معناي آيه اين است كه: آنچه موسي آورده ديني است نوظهور، كه از پدران
__________________________________________________
(1)سوره طه، آيه 58.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 50
گذشته و قديمي ما برايمان نقل نشده، كه در عصري از اعصار به آن معتقد بوده باشند، و با اين معنا، جمله" رَبِّي أَعْلَمُ بِمَنْ جاءَ بِالْهُدي ..."، كه در آيه بعدي است، نيز تناسب دارد." وَ قالَ مُوسي رَبِّي أَعْلَمُ بِمَنْ جاءَ بِالْهُدي مِنْ عِنْدِهِ وَ مَنْ تَكُونُ لَهُ عاقِبَةُ الدَّارِ ..."
مقتضاي سياق اين است كه: اين آيه پاسخي باشد از موسي (ع) از كلام فرعونيان كه در رد دعوت موسي گفتند:" وَ ما سَمِعْنا بِهذا فِي آبائِنَا الْأَوَّلِينَ" و اساس اين جواب بر تحدي و اتمام حجت از راه تعجيز است، گويا مي‌فرمايد: پروردگار من- كه همان رب العالمين است و خلقت و امر به دست او است- از شما داناتر است، به كسي كه هدايتي مي‌آورد، و كسي كه موفق به دار آخرت مي‌شود، و همين پروردگار است كه مرا به عنوان رسول فرستاده تا هدايت برايتان بياورم،- هدايتي كه همان دين توحيد است-، و مرا وعده داده كه هر كس به دينم بگرود دار عاقبت داشته باشد، و دليل بر اين ادعايم آيات بيناتي است كه از ناحيه خود به من داده است.
پس منظورش از عبارت" كسي كه هدايتي آورده" خودش است، و مراد از" هدي" دعوت ديني است كه آورده.
و مراد از" عاقِبَةُ الدَّارِ" در جمله" وَ مَنْ تَكُونُ لَهُ عاقِبَةُ الدَّارِ"، يا بهشت است كه همان خانه آخرت است كه افراد سعيد در آنجا منزل مي‌كنند، هم چنان كه قرآن كريم از زبان ايشان حكايت كرده و گفته:" وَ أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشاءُ" «1» و يا آنكه مراد از" عاقِبَةُ الدَّارِ" سرنوشت خوب دنيا است، هم چنان كه در آيه 128 سوره اعراف" الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ" به همين معنا است، مي‌فرمايد:" قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ اسْتَعِينُوا بِاللَّهِ وَ اصْبِرُوا إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُها مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ- موسي به قوم خود گفت: به خدا استعانت كنيد، و خويشتن‌دار باشيد، كه خدا زمين را به هر كس بخواهد ارث مي‌دهد، و سرانجام نيك از آن پرهيزكاران است" و يا آنكه مراد از" عاقِبَةُ الدَّارِ" اعم از دار دنيا و دار آخرت است، كه به نظر ما از اين سه احتمال سومي بهتر از آن دو، و سپس دومي بهتر از اولي است، هم چنان كه تعليل" إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ" هم مؤيد آن است.
و در اينكه گفت:" إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ- چون ستمكاران رستگار نمي‌شوند"، تعريض به فرعون و قومش است و در آن" عاقِبَةُ الدَّارِ" را از ايشان نفي كرده، براي اينكه آنان
__________________________________________________
(1)و زمين را ارث به ما داد، تا هر جا از بهشت را كه بخواهيم منزل گزينيم. سوره زمر، آيه 74.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 51
اساس سنت حيات را بر ظلم بنا نهادند، كه معلوم است در چنين نظامي از عدالت اجتماعي خبري نيست، و چنين نظامي بر خلاف فطرت انساني است، كه جزئي از نظام كون است، در نتيجه بر خلاف نظام آفرينش نيز هست (و نظام آفرينش چنين نظام و اجتماعي را نابود خواهد كرد، پس چنين مردمي رستگار نمي‌شوند).
بعضي از مفسرين گفته‌اند:" وجه اينكه جمله" وَ قالَ مُوسي رَبِّي أَعْلَمُ ..." را عطف كرده بر جمله" ما هذا إِلَّا سِحْرٌ مُفْتَريً ..."، كه سخن فرعونيان است، صرفا اين است كه: خواسته يك سخن از آنان و يك سخن از موسي نقل كند، تا شنونده بين اين دو سخن مقايسه كند، و صحيح آن دو را از فاسدش تميز دهد". ليكن اگر خواننده محترم دقت كرده باشد ما سخن موسي را عطف بر سخن كفار نگرفتيم، بلكه گفتيم كه كلام موسي رد گفتار كفار است، و اين وجه با سياق موافق‌تر است.
" وَ قالَ فِرْعَوْنُ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرِي ..."
در اين جمله فرعون به موسي كنايه مي‌زند، كه براي مردم دعوت به حق آورده، و آن دعوت را با معجزاتي تاييد كرده، مي‌خواهد بگويد: حقيقت و صحت آنچه تو به سوي آن دعوت مي‌كني براي ما ثابت نشده، و همچنين خوارق عاداتي كه آوردي براي ما ثابت نشده كه از طرف خداي تعالي باشد، و اصلا من معبودي غير از خودم براي مردم سراغ ندارم.
پس اينكه گفت:" من معبودي غير از خودم براي شما سراغ ندارم"، مطلب را در سياق و عبارتي حق به جانب آورده، تا در دل مردم جا باز كند، و مورد قبول قرار گيرد، هم چنان كه ظاهر قول ديگري از وي كه در جاي ديگر حكايت شده همين است، مي‌گويد:" ما أُرِيكُمْ إِلَّا ما أَري وَ ما أَهْدِيكُمْ إِلَّا سَبِيلَ الرَّشادِ" «1».
پس حاصل معنا اين است كه: فرعون براي بزرگان قوم خود چنين اظهار كرد كه از آيات و معجزات موسي و دعوت او برايش روشن نشده كه معبودي در عالم هست، كه رب همه عالميان باشد، و اصلا اطلاع از معبودي غير از خودش در عالم ندارد، آن گاه به هامان دستور مي‌دهد كه برجي بسازد، بلكه از بالاي آن از" اله و معبود موسي" اطلاعي پيدا كند.
با اين بيان روشن مي‌شود كه جمله" ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرِي" از قبيل قصر قلب است (يعني آنچه را كه موسي منحصر در خدا مي‌كرد او منحصر در خود كرد)، موسي الوهيت را تنها براي خدا اثبات مي‌كرد، و از غير خدا نفي مي‌نمود، فرعون درست به عكس، الوهيت
__________________________________________________
(1)من به شما نشان نمي‌دهم مگر آنچه را كه خودم مي‌بينم، و شما را جز به راه رشاد راهنمايي نمي‌كنم. سوره مؤمن، آيه 29.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 52
را براي خود اثبات، و از خداي تعالي نفي مي‌كرد، و اما ساير الهه كه او و قومش آنها را مي‌پرستيدند، آيه متعرض آنها نيست.
" فَأَوْقِدْ لِي يا هامانُ عَلَي الطِّينِ فَاجْعَلْ لِي صَرْحاً"- يعني اي هامان آتش بيفروز بر گل، و مراد از اين عبارت اين است كه: خشت خام را در آتش بپز و آجر بساز. كلمه" صرح" به معناي برجي بلند است، كه از همه جا پيدا باشد، و اين نام از فعل" صرح الشي‌ء" گرفته شده، كه به معناي اين است كه چيزي ظاهر شد، بنا بر اين در جمله مورد بحث دستور داده آجر بسازد.
و قصري بلند برايش بسازد.

[مقصود فرعون از اينكه به" هامان" گفت: برايم برجي بساز" لَعَلِّي أَطَّلِعُ إِلي إِلهِ مُوسي"] ..... ص : 52

" لَعَلِّي أَطَّلِعُ إِلي إِلهِ مُوسي"- در اين جمله" اله" را نسبت به موسي داده، و گفته اله موسي، به اين عنايت كه خود او آن را نمي‌شناسد، و اين موسي است كه مردم را به سوي او مي‌خواند، و اين كلام از باب قرار دادن نتيجه در جاي مقدمه است، و تقدير كلام چنين است:" اجعل لي صرحا اصعد الي اعلي درجاته، فانظر الي السماء لعلي اطلع الي اله موسي- برايم برجي بساز، تا بر آخرين پله آن بالا روم، و به آسمانها نظر كنم، شايد از اله موسي اطلاعي يابم" و گويا او خيال مي‌كرده كه خداي تعالي جسمي است كه در بعضي از طبقات جو يا افلاك منزل دارد، لذا اظهار اميد مي‌كند كه اگر چنين برجي برايش درست كنند از بالاي آن به خداي تعالي اشراف و اطلاع پيدا كند، ممكن هم هست كه او چنين خيالي نمي‌كرده بلكه مي‌خواسته مطلب را بر مردم مشتبه نموده و گمراهشان سازد.
و نيز ممكن است مرادش اين بوده باشد كه برايش رصد خانه‌اي بسازند، تا ستارگان را رصدبندي نموده، از اوضاع كواكب استنباط كند، آيا رسولي مبعوث شده تا با رسالت موسي تطبيق كند يا نه، و يا آنچه موسي ادعا مي‌كند حق است يا نه؟ مؤيد اين احتمال گفتار ديگر اوست كه قرآن كريم در جاي ديگر آن را چنين حكايت فرموده:" يا هامانُ ابْنِ لِي صَرْحاً لَعَلِّي أَبْلُغُ الْأَسْبابَ، أَسْبابَ السَّماواتِ فَأَطَّلِعَ إِلي إِلهِ مُوسي، وَ إِنِّي لَأَظُنُّهُ كاذِباً" «1».
" وَ إِنِّي لَأَظُنُّهُ مِنَ الْكاذِبِينَ"- در اين جا از مطلبي كه قبلا گفته بود كه من معبودي غير از خودم سراغ ندارم، ترقي نموده، مي‌گويد: نه تنها نسبت به اله ديگر غير از خودم جهل دارم، بلكه از اين طرف گمان به عدم چنين معبودي دارم، و گمان دارم كه موسي دروغ مي‌گويد، و اين مدعا را براي تلبيس و گمراه كردن مردم كرده.
__________________________________________________
(1)اي هامان برايم برجي بساز باشد كه من به آنچه از عوامل آسماني سبب حوادثي در زمين است اطلاع پيدا كنم، در نتيجه از اله موسي اطلاع يابم، چون من خيال مي‌كنم او دروغگو است. سوره مؤمن، آيه 36 و 37.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 53
و اگر گفته شود در آيه مورد بحث فرعون، موسي (ع) را دروغگو خوانده، با اينكه در اين آيه سخني از موسي حكايت نشده، پس چرا فرعون گفته: او دروغگو است، پاسخ اين آن است كه موسي اين را گفته بود، ليكن قرآن كريم سخن او را در سوره اسري، آيه 102 حكايت فرموده، كه گفته بود:" لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلَّا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ- تو خودت يقين داري كه اين آيات را جز رب آسمانها و زمين كسي نازل نكرده".
بعضي «1» از مفسرين در توجيه جمله" ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرِي" گفته‌اند:" از قبيل نفي معلوم به نفي علم است" و اين گونه تعبير در جايي مي‌آيد كه اگر حقيقتي وجود مي‌داشت حتما همه مي‌فهميدند، در چنين مواردي گفته مي‌شود كه من چنين چيزي نمي‌دانم، يعني چنين چيزي نيست، و نظير اين تعبير در آيه" قُلْ أَ تُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِما لا يَعْلَمُ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ" «2» است و ليكن اين توجيه با ذيل آيه سازگار نيست، چون فرعون دنبال اين جمله مي‌گويد: برايم برجي بساز، تا بلكه از اله موسي اطلاعي پيدا كنم.
" وَ اسْتَكْبَرَ هُوَ وَ جُنُودُهُ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ إِلَيْنا لا يُرْجَعُونَ" يعني حالشان حال كسي است كه برنگشتن به سوي ما در نظرش رجحان دارد، چون در سويداي دل يقين به رجوع داشتند، هم چنان كه خداي تعالي در باره‌شان فرموده:" وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا- معاد را انكار كردند در حالي كه دلهايشان به آن يقين داشت، و اين انكارشان از ظلم و گردنكشي بود".
" فَأَخَذْناهُ وَ جُنُودَهُ ..."
كلمه" نبذ" به معناي طرح و دور انداختن است، و كلمه" يم" به معناي دريا است، و بقيه الفاظ آيه روشن است، چيزي كه هست بايد نكته‌اي كه در آن است از نظر دور نداشت، و آن لحن توهين‌آميز به فرعون و لشكريان او، و هول انگيزي عذابي است كه بر سر آنان آورد.
" وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَي النَّارِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ لا يُنْصَرُونَ" معناي دعوت به آتش، دعوت به كارهايي است كه مستوجب آتش است، و آن كارها عبارت است از: كفر و گناهان گوناگون، چون اينها است كه قيامتشان را به صورت آتشي تصوير مي‌كند، كه در آن معذب خواهند شد، ممكن هم هست مراد از كلمه" نار" همان
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 413.
(2)بگو آيا به خدا خبر از چيزي مي‌دهند كه خود او از وجود آن در آسمانها و زمين اطلاعي ندارد.
سوره يونس، آيه 18. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 54
كارهاي مستوجب آتش باشد، كه به طور مجاز و از باب اطلاق مسبب و اراده سبب، آتش ناميده شده.

[مراد از اينكه فرمود: فرعونيان را پيشواياني كه به سوي آتش مي‌خوانند قرار داديم ...] ..... ص : 54

و معناي پيشوا كردن آنان براي دعوت به آتش اين است كه: ايشان را پيشقدم در كفر و گناه كرد، در نتيجه ديگران به ايشان اقتداء كرده، و به آنان پيوستند، و اگر بپرسي كه چرا خداوند ايشان را پيشواي كفر كرد؟ و آيا اين كار به عدالت خدا برخوردي ندارد؟ در پاسخ مي‌گوييم: وقتي برخورد دارد كه اين اضلال خدا ابتدايي باشد، يعني خود آنان قبلا كاري نكرده باشند كه مستوجب اين اضلال باشند، و اما اگر اين اضلال به عنوان مجازات كفر و جحودي باشد كه آنان قبل از ديگران مرتكب شدند، به عدالت خدا برخورد ندارد.
بعضي از مفسرين گفته‌اند:" مراد از پيشوا كردن آنان براي دعوت به آتش صرف نامگذاري است، مانند نامگذاري در آيه" وَ جَعَلُوا الْمَلائِكَةَ الَّذِينَ هُمْ عِبادُ الرَّحْمنِ إِناثاً" «1».
و اين تفسير صحيح نيست، براي اينكه با معناي آيه بعد- به طوري كه خواهيد ديد- نمي‌سازد، چون مي‌فرمايد: در آخرت لعنت ديگران نيز به ايشان مي‌رسد. پس معلوم مي‌شود كه صرف نامگذاري نيست، بلكه آنان واقعا پيشواي ضلالت بوده‌اند، علاوه بر اين در آن آيه ديگر هم كه مفسر نامبرده بدان استشهاد كرد، مسلم نيست كه كلمه" جعل" به معناي نامگذاري باشد. و اينكه فرمود:" وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ لا يُنْصَرُونَ"، معنايش اين است كه: شفاعت هيچ ناصري به ايشان نخواهد رسيد.
" وَ أَتْبَعْناهُمْ فِي هذِهِ الدُّنْيا لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ هُمْ مِنَ الْمَقْبُوحِينَ" اين آيه شريفه بيان مي‌كند لازمه آن وصفي را كه در آيه قبلي براي فرعونيان ذكر كرده بود، مي‌فرمايد: چون پيشوايان بودند، و ديگران در كفر و گناهان پيرو ايشان بودند لذا همواره در ضلالت و كفر و گناه از ايشان الهام مي‌گرفتند، و پيروي آنان مي‌كردند، و بهمين جهت همانند وزر و گناه پيروان نيز به گردن ايشان است، پس ما دام كه كفر و گناه بعد از آنان ادامه يابد، لعن خدا به ايشان نيز ادامه مي‌يابد.
پس در حقيقت آيه شريفه در معناي آيه" وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالًا مَعَ أَثْقالِهِمْ" «2»، و آيه" وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ" «3» است، و اگر در آيه مورد بحث كلمه" لعن" را نكره آورده براي اين است كه دلالت كند بر اهميت و استمرار آن.
__________________________________________________
(1)ملائكه را كه بندگان رحمانند اناث خواندند. سوره زخرف، آيه 19.
(2)هر آينه به دوش خواهند كشيد وزر و بار گناه خود و گناه ديگران را. سوره عنكبوت، آيه 13.
(3)مي‌نويسيم آنچه از پيش فرستاده‌اند و آنچه از دنبال آنان مي‌رسد. سوره يس، آيه 12.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 55
و همچنين از آنجا كه در روز قيامت به نصرت هيچ ناصري نمي‌رسند، ناگزير حالتي خواهند داشت كه دلهاي اهل محشر از آنها متنفر و منزجر خواهد بود، و مردم از ايشان خواهند گريخت، و احدي نزديك ايشان نمي‌شود، و اين همان معناي قبح و زشت‌رويي است، كه خداي تعالي در كلام مجيدش در باره اشخاصي كه منظر آنان قبيح است در مواردي بسيار اشاره فرموده است.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل برخي آيات گذشته مربوط به موسي (عليه السلام) و دعوت او)] ..... ص : 55

در مجمع البيان آمده كه: واحدي به سند خود از ابن عباس روايت كرده كه گفت:
شخصي از رسول خدا (ص) پرسيد: كداميك از دو مدت را موسي براي شعيب به سر رسانيد؟ فرمود مدت دورتر و بيشتر را «1».
مؤلف: در معناي اين حديث روايتي را هم به سند خود از ابي ذر از آن جناب آورده.
و در الدر المنثور است كه: ابن مردويه، از مقسم، روايت كرده كه گفت: من حسن بن علي بن ابي طالب (رضي اللَّه عنه) را ديدم، و از او پرسيدم: موسي كدام يك از دو مدت را براي شعيب انجام داد رسانيد؟ اولي را يا دومي را؟ فرمود: دومي را «2».
و در مجمع البيان است كه: ابو بصير از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: بعد از آنكه موسي مدت را به سر برد خانواده‌اش را برداشت تا به طرف خانه رود، راه را گم كرد، و آتشي ديد، به اهل بيتش گفت: اينجا باشيد كه من آتشي مي‌بينم «3».
و از كتاب طب الأئمه به سند خود از جابر جعفي از امام باقر (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: مقصود از كلمه" مِنْ غَيْرِ سُوءٍ"، در آيه" وَ أَدْخِلْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ" بدون مرض برص است «4».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" فَرَدَدْناهُ إِلي أُمِّهِ ..." از راوي نقل كرده كه گفت: به امام ابي جعفر (ع) عرضه داشتم: موسي چند روز از مادرش غايب شد؟ تا خداي عز و جل دوباره او را به وي برگردانيد؟ فرمود: سه روز.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 250.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 125.
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 250.
(4)طب الأئمه، ص 55 (ط نجف) اثر ابي عتاب عبد اللَّه بن سابور.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 56
مي‌گويد: پس عرضه داشتم آيا هارون برادر پدري و مادري موسي (ع) بود؟
فرمود: بله، مگر نشنيدي كلام خداي عز و جل را كه مي‌فرمايد:" اي پسر مادرم ريشم و سرم را مگير"، پرسيدم: كدام يك بزرگتر بودند؟ فرمود: هارون، پرسيدم: وحي به هر دو نازل مي‌شد؟
فرمود: وحي به موسي مي‌شد و موسي به هارون وحي مي‌كرد.
پرسيدم: بفرماييد ببينم آيا حكومت در بني اسرائيل و منصب قضاوت و امر و نهي به هر دو واگذار بود؟ فرمود: موسي با پروردگارش مناجات مي‌كرد، و آنچه به سويش وحي مي‌شد مي‌نوشت، و با آن علم، در بني اسرائيل قضاوت مي‌كرد، و چون براي مناجات غايب مي‌شد هارون خليفه و جانشين او مي‌شد. پرسيدم: كدام يك زودتر از دنيا رفتند؟ فرمود:
هارون قبل از موسي، و هر دو در" تيه" درگذشتند. پرسيدم: آيا موسي فرزندي هم داشت؟
فرمود: نه، ذريه ال عمران از هارون شد «1».
مؤلف: اشكالي به اين روايت متوجه است اين است كه: ذيلش با رواياتي ديگر كه دلالت بر فرزند داشتن آن جناب دارد، نمي‌سازد، هم چنان كه از تورات نيز برمي‌آيد كه آن حضرت فرزند داشته.
و در تفسير جوامع الجامع در ذيل جمله" وَ اسْتَكْبَرَ هُوَ وَ جُنُودُهُ" از معصوم (ع) روايت كرده كه فرمود: يكي از پيامها كه موسي (ع) از پروردگارش حكايت كرده اين است كه فرمود: كبريا و عظمت جامه من است (تنها شايسته من است) و هر كس بخواهد در يكي از آن دو با من منازعه كند، در آتشش مي‌افكنم «2».
و در كافي به سند خود از طلحة بن زيد، از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: ائمه در كتاب خدا دو قسمند. يكي پيشوايان هدايت، كه در باره‌شان فرمود:" وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا" يعني قرار داديم ايشان را اماماني كه به امر ما هدايت مي‌كنند، نه به امر مردم، بلكه امر خدا را بر امر خود و حكم خدا را بر حكم خود مقدم مي‌دارند، قسم دوم پيشوايان ضلالت، كه در باره‌شان فرمود:" وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَي النَّارِ" ايشان را قرار داديم پيشواياني كه مردم را به سوي آتش مي‌خوانند، امر خود را قبل از حكم خدا، و مقدم بر آن مي‌دانند، و بر طبق هوي و هوسها، بر خلاف آنچه در كتاب خداي عز و جل هست، عمل مي‌كنند «3».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 134.
(2)جوامع الجامع، ص 339.
(3)اصول كافي، ج 1، ص 216.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 57

گفتاري پيرامون داستانهاي موسي و هارون در چند فصل ..... ص : 57

1- مقام موسي نزد خدا و پايه عبوديت او.
موسي (ع) يكي از پنج پيغمبر اولوا العزم است، كه آنان سادات انبياء بودند، و كتاب و شريعت داشتند، و خداي تعالي در آيه شريفه" وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ النَّبِيِّينَ مِيثاقَهُمْ، وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ وَ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ وَ أَخَذْنا مِنْهُمْ مِيثاقاً غَلِيظاً" «1» و آيه" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً، وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي" «2» كه راجع به شريعت‌هاي آسماني، و انبياي داراي شريعت است، آن جناب را در زمره آنان بر شمرده است. و خدا بر او و بر برادرش منت نهاده و فرموده:" وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلي مُوسي وَ هارُونَ" «3»، و نيز بر آن دو بزرگوار سلام كرده، فرموده:" سَلامٌ عَلي مُوسي وَ هارُونَ" «4» و نيز او را به بهترين مدح و ثنا ستوده، و فرموده:" وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مُوسي، إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً، وَ كانَ رَسُولًا نَبِيًّا، وَ نادَيْناهُ مِنْ جانِبِ الطُّورِ الْأَيْمَنِ، وَ قَرَّبْناهُ نَجِيًّا" «5» و نيز فرموده:" وَ كانَ عِنْدَ اللَّهِ وَجِيهاً" «6» و نيز فرموده:" وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسي تَكْلِيماً" «7».
و نيز آن جناب را در سوره انعام، و در چند جاي ديگر، در زمره انبياء ذكر كرده، و در آيه‌هاي 84- 88 سوره انبياء او و ساير انبياء را ستوده، به اينكه ايشان پيامبراني نيكوكار و صالح بودند، كه خدا بر عالميان اجتباء و برتريشان داده بود، و به سوي صراط مستقيم هدايتشان كرده بود.
__________________________________________________
(1)و زماني كه گرفتيم ما از پيامبران تعهدهايشان را، و از تو، و از نوح و ابراهيم و موسي و عيسي بن مريم و گرفتيم از تو ميثاقي شديد. سوره احزاب، آيه 7.
(2)آئين نهاد براي شما از دين آنچه وصيت نمود به آن نوح را و آنچه را وحي كرديم به تو و آنچه را وصيت نموديم به آن ابراهيم را و موسي و عيسي را. سوره شوري، آيه 13.
(3)ما بر موسي و هارون منت نهاديم. سوره صافات، آيه 114.
(4)سوره صافات، آيه 120. [.....]
(5)ياد آور در كتاب موسي را، كه مخلص و رسولي نبي بود، و ما او را از جانب طور ايمن ندا داده، براي هم سخني خود نزديكش كرديم. سوره مريم، آيه 52.
(6)او نزد خدا آبرومند بود. سوره احزاب، آيه 69.
(7)خدا با موسي به نحوي كه شما نمي‌دانيد هم سخن شد. سوره نساء، آيه 164.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 58
و در سوره مريم در آيه 58 ايشان را چنين ستوده كه اينان از كساني هستند كه خدا بر آنان انعام كرده است، در نتيجه صفات زير براي موسي جمع شده است: اخلاص، تقريب، وجاهت، احسان، صلاحيت، تفضيل، اجتباء، هدايت و انعام، كه در مورد مناسب با آنها، هر يك از اين صفات در اين كتاب مورد بحث قرار گرفته، و همچنين پيرامون معناي نبوت و رسالت و تكليم گفتگو شده است.
و اما كتابي كه بر آن جناب نازل شده قرآن كريم آن را" تورات" معرفي نموده و در سوره احقاف، آيه 12 آن را به دو وصف" امام" و" رحمت" توصيف نموده، در سوره انبياء آيه 48 آن را" فرقان" و" ضياء" خوانده، در سوره مائده آيه 44 آن را" هدي" و" نور" خوانده و در سوره اعراف، آيه 145 فرموده:" وَ كَتَبْنا لَهُ فِي الْأَلْواحِ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ مَوْعِظَةً وَ تَفْصِيلًا لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ- برايش در الواح از هر چيزي موعظه‌اي، و نيز براي هر چيزي تفصيلي نوشتيم.
چيزي كه هست خداي تعالي در چند جاي قرآن كريم كه او را به اوصاف مزبور ستوده، فرموده كه: بني اسرائيل تورات را تحريف كردند، و در آن اختلاف نمودند، تاريخ هم مؤيد گفتار قرآن است، براي اينكه- به طوري كه در جلد سوم اين كتاب، در ذيل قصص مسيح (ع) گذشت- خاطرنشان كرديم كه بعد از آنكه بخت نصر فلسطين را فتح كرد و هيكل (معبد يهود) را ويران ساخت، و تورات را سوزانيد، و در سال پانصد و هشتاد و هشت قبل از ميلاد، يهود را از فلسطين به سوي بابل كوچ داد، در سال پانصد و سي و هشت قبل از مسيح، يعني پنجاه سال بعد، كورش پادشاه، بابل را فتح نمود و به يهود اجازه داد تا به سرزمين خود، فلسطين بروند، و در آنجا" عزراي كاهن" تورات را برايشان از بر نوشت پس تورات اصلي منقرض شده و آنچه در دست است محفوظات" عزراء" است.
2- آنچه از سرگذشت موسي كه در قرآن آمده.
نام آن جناب از هر پيغمبري ديگر در قرآن كريم بيشتر آمده، و- به طوري كه شمرده‌اند- نامش در صد و شصت و شش جاي قرآن كريم ذكر شده، و در سي و شش سوره از سوره‌هاي قرآن به گوشه‌هايي از داستانهايش، يا به طور اجمال و يا به تفصيل اشاره شده و در بين انبياء (ع) به كثرت معجزه اختصاص يافته، كه قرآن كريم بسياري از معجزات باهره وي را ذكر كرده، مانند اژدها شدن عصاي او، نور دادن دستش، ايجاد طوفان، مسلط كردن ملخ، شپش، قورباغه و خون بر مردم، شكافتن دريا، نازل كردن من و نيز سلوي، و جوشاندن دوازده چشمه از يك سنگ با زدن عصا، زنده كردن مردگان، و بلند كردن كوه طوربالاي سر مردم، و غير اينها.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 59
همانطور كه گفتيم در كلام خداي تعالي گوشه‌هايي از داستانهاي آن جناب آمده، و ليكن تمامي جزئيات و دقائق آنها را ذكر نفرموده، بلكه به چند فصل از آنها كه ذكرش در هدايت، و ارشاد خلق اهميت داشته، اكتفاء كرده، و اين دأب و روش قرآن كريم در اشاره به داستانهاي همه انبياء و امت‌ها است كه از هر داستان آنچه كه ذكرش مايه عبرت و هدايت خلق است ذكر مي‌كند.
و از داستان‌هاي موسي آنچه كه ذكرش اهميت دارد كه گفتيم كلياتش در قرآن آمده- اين است كه: آن جناب در مصر در خانه مردي اسرائيلي به دنيا آمد، و در روزهايي به دنيا آمد كه فرعونيان به دستور فرعون پسر بچه‌هاي بني اسرائيل را سر مي‌بريدند، و مادر موسي (به دستور خداي تعالي) او را در صندوقي نهاده، به دريا انداخت، فرعون او را از دريا گرفت، و به مادرش برگردانيد تا شيرش دهد، و تربيتش نمايد و از آن روز در خانه فرعون نشو و نما كرد.
آن گاه به سن بلوغ رسيده و مردي قبطي را مي‌كشد، و از مصر به سوي مدين فرار مي‌كند، چون ترس اين را داشته كه فرعونيان به قصاص آن مرد قبطي به قتلش برسانند.
سپس مدتي مقرر كه همان ده سال باشد، در مدين پيش شعيب مكث نموده و خدمت كرد، و با يكي از دختران او ازدواج نمود.
و پس از به سر رساندن آن مدت مقرر به اتفاق اهل بيتش از مدين بيرون آمده، در بين راه آنجا كه كوه طور واقع است، از طرف آن كوه آتشي مي‌بيند، و چون راه را گم كرده بودند، و آن شب هم شبي بسيار تاريك بوده، به اميد اينكه كنار آن آتش كسي را ببيند، و راه را از او بپرسد، و هم آتشي برداشته با خود بياورد، به خانواده‌اش مي‌گويد: شما اينجا باشيد تا من بروم پاره‌اي آتش برايتان بياورم، و يا كنار آتش راهنمايي ببينم، و از او از راه بپرسم، ولي همين كه نزديك مي‌شود خداي تعالي از كنار سمت راست آن بيابان كه از نظر شكل با زمينهاي اطراف فرق داشته، از طرف درختي كه آنجا بوده، ندايش مي‌دهد، و با او سخن مي‌گويد، و او را به رسالت خود برمي‌گزيند، و معجزه عصا و يد بيضا به او مي‌دهد، كه دو تا از نه معجزه‌هاي او است، و به عنوان رسالت به سوي فرعون و قومش گسيل مي‌دارد، تا بني اسرائيل را نجات دهد.
موسي نزد فرعون مي‌آيد، و او را به سوي كلمه حق و دين توحيد مي‌خواند، و نيز به او پيشنهاد مي‌كند كه بني اسرائيل را همراه او روانه كند، و دست از شكنجه و كشتارشان بردارد، و به منظور اينكه بفهماند رسول خداست، معجزه عصا و يد بيضا را به او نشان مي‌دهد،
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 60
فرعون از قبول گفته او امتناع مي‌ورزد، و در مقام برمي‌آيد با سحر ساحران با معجزه او معارضه كند، و حقا سحري عظيم نشان دادند، اژدها و مارهاي بسيار به راه انداختند، ولي همين كه موسي عصاي خود را بيفكند، تمامي آن سحرها را برچيد و خورد، و دوباره به صورت عصا برگشت ساحران كه فهميدند عصاي موسي از سنخ سحر و جادوي ايشان نيست، همه به سجده افتادند و گفتند: ما به رب العالمين ايمان آورديم، به آن كسي كه رب موسي و هارون است، ولي فرعون هم چنان بر انكار دعوت وي اصرار ورزيد، و ساحران را تهديد كرد، و ايمان نياورد.
موسي (ع) هم هم چنان به دعوت خود پافشاري مي‌كرد، او و درباريانش را به دين توحيد همي مي‌خواند، و معجزه‌ها مي‌آورد، يك بار آنها را دچار طوفان ساخت، يك بار ملخ و شپش و قورباغه و خون را بر آنان مسلط كرد، آياتي مفصل آورد، ولي ايشان بر استكبار خود پافشاري كردند، به هر يك از گرفتاريها كه موسي به عنوان معجزه برايشان مي‌آورد، مبتلا مي‌شدند، مي‌گفتند: اي موسي پروردگار خودت را بخوان و از آن عهدي كه به تو داده كه اگر ايمان بياوريم اين بلا را از ما بگرداند استفاده كن، كه اگر اين بلا را بگرداني به طور قطع ايمان مي‌آوريم، و بني اسرائيل را با تو مي‌فرستيم ولي همين كه خدا در مدت مقرر بلا را از ايشان برطرف مي‌كرد، دوباره عهد خود را مي‌شكستند، و به كفر خود ادامه مي‌دادند.
ناگزير خداي تعالي دستورش مي‌دهد تا بني اسرائيل را در يك شب معين بسيج نموده از مصر بيرون ببرد موسي و بني اسرائيل از مصر بيرون شدند و شبانه به راه افتادند، تا به كنار دريا رسيدند، فرعون چون از جريان آگهي يافت، از دنبال سر، ايشان را تعقيب كرد و همين كه دو فريق يكديگر را از دور ديدند، اصحاب موسي به وي گفتند: دشمن دارد به ما مي‌رسد موسي گفت: حاشا، پروردگار من با من است، و به زودي مرا راهنمايي مي‌كند در همين حال به وي وحي مي‌شود كه با عصايش به دريا بزند همين كه زد، دريا شكافته شد، و بني اسرائيل از دريا گذشتند فرعون و لشكريانش نيز وارد دريا شدند، همين كه آخرين نفرشان وارد شد، خداوند آب را از دو طرف به هم زد، و همه‌شان را غرق كرد.
بعد از آنكه خداوند بني اسرائيل را از شر فرعون و لشكرش نجات داد و موسي (ع) ايشان را به طرف بياباني برد كه هيچ آب و علفي نداشت، در آنجا خداوند آنان را اكرام كرد و" من" و" سلوي"، (كه اولي گوشتي بريان و دومي چيزي به شكل ترنجبين بود) بر آنان نازل كرد، تا غذايشان باشد، و براي سيراب شدنشان موسي به امر خداوند عصا را به سنگي كه همراه داشت زد، دوازده چشمه از آن جوشيد هر يك از تيره‌هاي بني ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 61
اسرائيل چشمه خود را مي‌شناخت و از آن چشمه مي‌نوشيدند، و از آن من و سلوي مي‌خوردند، و براي رهايي از گرماي آفتاب، ابر بر سر آنان سايه مي‌افكند.
آن گاه در همان بيابان خداي تعالي با موسي مواعده كرد كه چهل شبانه روز به كوه طور برود، تا تورات بر او نازل شود. موسي (ع) از بني اسرائيل هفتاد نفر را انتخاب كرد، تا تكلم كردن خدا با وي را بشنوند، (و به ديگران شهادت دهند) ولي آن هفتاد نفر با اينكه شنيدند مع ذلك گفتند: ما ايمان نمي‌آوريم تا آنكه خدا را آشكارا ببينيم، خداي تعالي" جلوه‌اي به كوه كرد، كوه متلاشي شد"، ايشان از آن صاعقه مردند، و دوباره به دعاي موسي زنده شدند، و بعد از آنكه ميقات تمام شد خداي تعالي تورات را بر او نازل كرد آن گاه به او خبر داد كه بني اسرائيل بعد از بيرون شدنش گوساله‌پرست شدند، و سامري گمراهشان كرد.
موسي (ع) بين قوم برگشت، در حالي كه بسيار خشمگين و متاسف بود، گوساله را آتش زد و خاكسترش را به دريا ريخت، و سامري را طرد كرد، و فرمود: برو كه در زندگي هميشه بگويي:" لا مساس- نزديكم نشويد"، اما مردم را دستور داد تا توبه كنند، و به همين منظور شمشير در يكدگر به كار بزنند، و يكدگر را بكشند، تا شايد توبه‌شان قبول شود و قبول شد دوباره از پذيرفتن احكام تورات كه همان شريعت موسي بود سرباز زدند، و خداي تعالي كوه طور را بلند كرد، و در بالاي سر آنان نگه داشت، (كه اگر ايمان نياوريد بر سرتان مي‌كوبم).
سپس بني اسرائيل از خوردن" من" و" سلوي" به تنگ آمده، و درخواست كردند كه پروردگار خود را بخواند از زمين گياهاني برايشان بروياند، و از سبزي، خيار، سير، عدس، و پياز آن برخوردارشان كند خداي تعالي دستورشان داد براي رسيدن به اين هدف داخل سر زمين مقدس شويد، كه خداوند بر شما واجب كرده در آنجا به سر بريد. بني اسرائيل زير بار نرفتند، و خداي تعالي آن سرزمين را بر آنان حرام كرد، و به سرگرداني مبتلاشان ساخت، در نتيجه مدت چهل سال در بياباني سرگردان شدند.
و باز يكي از داستانهاي آن جناب سرگذشت رفتنش با آن جوان به مجمع البحرين براي ديدار بنده صالح خدا، و رفاقتش با آن عبد صالح است، كه در سوره كهف آمده است.
3- مقام هارون (ع) نزد خدا و پايه عبوديت او خداي تعالي در سوره صافات آن جناب را در منت‌هايش، و در دادن كتاب، و هدايت به سوي صراط مستقيم، و در داشتن تسليم، و بودنش از محسنين، و از بندگان مؤمنين
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 62
به خدا، با موسي (ع) شريك دانسته، و او را از مرسلان دانسته، و از انبيايش معرفي كرده، و او را از كساني دانسته كه بر آنان انعام فرموده، و او را با ساير انبياء در صفات جميل آنان از قبيل احسان، صلاح، فضل، اجتباء و هدايت شريك قرار داده و يك جا ذكر كرده.
و در آيه" وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي، هارُونَ أَخِي، اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي، وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي، كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيراً، وَ نَذْكُرَكَ كَثِيراً إِنَّكَ كُنْتَ بِنا بَصِيراً" «1» موسي (ع) در مناجات شب طور دعا كرده و از خدا خواسته كه هارون را وزير او قرار دهد، و پشتش را به وي محكم نموده و او را شريك او قرار دهد، تا خدا را بسيار تسبيح كنند، و بسيار ذكر گويند، هم طراز موسي دانسته.
و آن جناب در تمامي مواقف ملازم برادرش بوده، و در عموم كارها با او شركت مي‌كرده، و او را در رسيدنش به مقاصد ياري مي‌كرد.
و در قرآن كريم هيچ مساله‌اي كه مختص به آن جناب باشد، نيامده مگر همان جانشيني او براي برادرش، در آن چهل روزي كه به ميقات رفته بود،" وَ قالَ مُوسي لِأَخِيهِ هارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ" كه به برادر خود هارون گفت: خليفه من باش در قومم، و اصلاح كن، و راه مفسدان را پيروي مكن، و وقتي از ميقات برگشت، در حالي كه خشمناك و متاسف بود كه چرا گوساله‌پرست شدند، الواح تورات را بيفكند، و سر برادر را بگرفت و به طرف خود بكشيد، هارون گفت اي پسر مادر! مردم مرا ضعيف كردند، (و گوش به سخنم ندادند)، و نزديك بود مرا بكشند، پس پيش روي دشمنان مرا شرمنده و سرافكنده مكن، و مرا جزو اين مردم ستمگر قرار مده، موسي گفت: پروردگارا مرا و برادرم را بيامرز، و ما را در رحمت خود داخل كن، كه تو ارحم الراحميني.
4- داستان موسي در تورات عصر حاضر داستانهاي موسي (ع) در ماسواي سفر اول از تورات كه پنج سفر است آمده، جزئيات تاريخ او از حين تولد تا روز وفات، و آنچه از شرايع و احكام به وي نازل شده، همه‌اش در آن چهار سفر ديگر، يعني سفر خروج، سفر لاويان، سفر عدد، و سفر تثنيه آمده است.
چيزي كه هست ما بين آنچه كه تورات آورده، با آنچه كه در قرآن آمده در اموري
__________________________________________________
(1)سوره طه، آيه 29- 35.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 63
كه كم هم نيست اختلاف هست.
و يكي از مهم‌ترين موارد اختلاف اين است كه: تورات مي‌گويد: نداي موسي و سخن گفتن خدا از درخت با وي در سرزمين مدين، قبل از حركت دادن خانواده‌اش به طرف مصر بوده، و خلاصه در همان ايامي بوده كه براي شعيب گوسفند مي‌چرانيده «1» مي‌گويد: در همان ايام كه مشغول شباني وي بوده، گوسفند را به ما وراي دشت برده، و به كوه خدا" حوريب" رسيد، و در آنجا ملائكه خدا برايش ظاهر شدند، و آتشي را وسط درخت خاري برايش نمودار كردند، آن گاه خدا با وي سخن گفت، و آنچه مي‌خواست در ميان نهاد، و او را براي نجات دادن بني اسرائيل نزد فرعون فرستاد «2».
يكي ديگر از موارد اختلاف مهم اين است كه: آن فرعوني كه موسي به سوي وي فرستاده شد، غير از آن فرعوني بوده كه موسي را در دامن خود پروريد، و موسي از شر او گريخت، تا به عنوان قصاص از خون مرد قبطي كه به دست وي كشته شده بود، به قتل نرسد «3».
يكي ديگر اين است كه: تورات سخني از ايمان آوردن ساحران به ميان نياورده، كه وقتي عصاهاي خود را افكندند، و به صورت مارها درآوردند، و عصاي موسي همه آنها را بلعيد، چه كردند، و چه گفتند، بلكه مي‌گويد كه ساحران هم چنان نزد فرعون بودند، و با موسي معارضه كردند، و در مقابل دو معجزه موسي، يعني معجزه خون و قورباغه، سحر خود را به كار زدند «4».
يكي ديگر اين است كه: تورات مي‌گويد: آن كسي كه براي بني اسرائيل گوساله درست كرد، و بني اسرائيل آن را پرستيدند، خود هارون، برادر موسي بود، براي اينكه وقتي بني اسرائيل ديدند كه موسي از مراجعت از كوه طور دير كرد، همه نزد وي جمع شدند، و بدو گفتند براي ما معبودي درست كن، تا پيشاپيش ما راه برود، براي اينكه اين مرد (موسي) كه ما را از سرزمين مصر بيرون كرد، نيامد، و نفهميديم چه شد؟ هارون به ايشان گفت: پس هر چه گوشواره به گوش زنان و پسران و دختران خود داريد برايم بياوريد.
تمامي بني اسرائيل گوشواره‌هايي كه به گوش داشتند بياوردند، هارون همه را گرفت و با از ميل قالبي درست كرد، و طلاها را آب كرده در آن قالب ريخت، و به صورت گوساله‌اي
__________________________________________________
(1)و تورات نام پدر زن موسي را هم شعيب ندانسته، بلكه او را" يثرون" كاهن مديان دانسته.
(2)اصحاح سوم از سفر خروج.
(3)سفر خروج، اصحاح دوم، آيه 23.
(4)اصحاح هفتم و هشتم از سفر خروج.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 64
درآورد، و گفت: اين است معبود شما، اي بني اسرائيل، كه شما را از مصر بيرون كرد «1».
در اينجا لازم است به خواننده عزيز تذكر دهم كه اگر آيات قرآني را در اين قسمتها از داستان موسي (ع) به دقت زير نظر و مطالعه قرار بدهد، خواهد ديد كه لحن آنها تعريض و كنايه زدن به تورات است.
البته غير از موارد اختلافي كه ذكر شد، اختلافهاي جزئي بسياري ديگر نيز هست، مانند اينكه در داستان كشتن قبطي، مي‌گويد: دو طرف دعوا در روز دوم اسرائيلي بودند «2» و مانند اينكه مي‌گويد: آن كسي كه در روز مسابقه عصا را انداخت، و عصا همه سحر ساحران را بلعيد، هارون بود كه به دستور موسي آن را انداخت «3» و نيز تورات داستان انتخاب هفتاد نفر را براي ميقات، و نزول صاعقه، و زنده شدنشان بعد از مردن را اصلا نياورده.
و نيز در تورات، اصحاح سي و دوم از سفر خروج آمده كه: الواحي كه موسي (ع) از مراجعت از كوه با خود آورد و به زمين انداخت، دو تا تخته سنگ بود، كه نامشان لوح شهادت بود، و همچنين از اين قبيل اختلافها زياد است.
__________________________________________________
(1)اصحاح سي دوم از سفر خروج.
(2)اصحاح دوم از سفر خروج.
(3)اصحاح هفتم از سفر خروج.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 65

[سوره القصص (28): آيات 43 تا 56] ..... ص : 65

اشاره

وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ مِنْ بَعْدِ ما أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ الْأُولي بَصائِرَ لِلنَّاسِ وَ هُديً وَ رَحْمَةً لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ (43) وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الْغَرْبِيِّ إِذْ قَضَيْنا إِلي مُوسَي الْأَمْرَ وَ ما كُنْتَ مِنَ الشَّاهِدِينَ (44) وَ لكِنَّا أَنْشَأْنا قُرُوناً فَتَطاوَلَ عَلَيْهِمُ الْعُمُرُ وَ ما كُنْتَ ثاوِياً فِي أَهْلِ مَدْيَنَ تَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِنا وَ لكِنَّا كُنَّا مُرْسِلِينَ (45) وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الطُّورِ إِذْ نادَيْنا وَ لكِنْ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أَتاهُمْ مِنْ نَذِيرٍ مِنْ قَبْلِكَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ (46) وَ لَوْ لا أَنْ تُصِيبَهُمْ مُصِيبَةٌ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ فَيَقُولُوا رَبَّنا لَوْ لا أَرْسَلْتَ إِلَيْنا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آياتِكَ وَ نَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ (47)
فَلَمَّا جاءَهُمُ الْحَقُّ مِنْ عِنْدِنا قالُوا لَوْ لا أُوتِيَ مِثْلَ ما أُوتِيَ مُوسي أَ وَ لَمْ يَكْفُرُوا بِما أُوتِيَ مُوسي مِنْ قَبْلُ قالُوا سِحْرانِ تَظاهَرا وَ قالُوا إِنَّا بِكُلٍّ كافِرُونَ (48) قُلْ فَأْتُوا بِكِتابٍ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ هُوَ أَهْدي مِنْهُما أَتَّبِعْهُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (49) فَإِنْ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَكَ فَاعْلَمْ أَنَّما يَتَّبِعُونَ أَهْواءَهُمْ وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَواهُ بِغَيْرِ هُديً مِنَ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ (50) وَ لَقَدْ وَصَّلْنا لَهُمُ الْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ (51) الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ يُؤْمِنُونَ (52)
وَ إِذا يُتْلي عَلَيْهِمْ قالُوا آمَنَّا بِهِ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّنا إِنَّا كُنَّا مِنْ قَبْلِهِ مُسْلِمِينَ (53) أُولئِكَ يُؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ مَرَّتَيْنِ بِما صَبَرُوا وَ يَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ (54) وَ إِذا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَ قالُوا لَنا أَعْمالُنا وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ لا نَبْتَغِي الْجاهِلِينَ (55) إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ (56)
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 66

ترجمه آيات ..... ص : 66

و به تحقيق ما بعد از هلاك كردن نسلهاي گذشته به موسي كتاب داديم تا چراغ فراراه مردم و اراده مردم و هدايتي و رحمتي باشد شايد متذكر شوند (43).
و تو اي محمد (ص) نبودي در سمت غربي سينا آنجا كه تورات را به موسي وحي كرديم و تو از حاضران و شاهدان نبودي (44).
و ليكن ما نسلها پديد آورديم پس دراز شد برايشان زندگاني و تو در ميان اهل مدين مقيم نبودي تا سرگذشت آنان را براي مردم خودت بگويي اين ماييم كه تو را مي‌فرستيم (45).
باز تو در طرف طور نبودي آنجا كه ما ندا داديم و ليكن از در رحمت جريان را به تو خبر داديم تا مردمي را كه قبل از تو پيامبري بيم‌رسان نداشتند بيم‌رسان باشي كه متذكر شوند (46).
و اگر نمي‌فرستاديم و به كيفر گناهاني كه كردند هلاكشان مي‌كرديم مي‌گفتند پروردگارا چرا به سوي ما رسولي نفرستادي تا آياتت را پيروي كنيم و از مؤمنان باشيم؟ (47).
ولي وقتي از ناحيه ما حق به سويشان آمد گفتند چرا مثل آنچه به موسي دادند به اين پيامبر ندادند، آيا در برابر آنچه كه از موسي ديدند كفر نورزيدند، و نگفتند كه اين قرآن و تورات دو سحرند كه يكديگر را كمك مي‌كنند؟ و آيا نگفتند كه ما به هر يك كافريم؟ (48).
تو به ايشان بگو پس شما از ناحيه خدا كتابي بياوريد كه از تورات و قرآن راهنماتر باشد تا من آن را پيروي كنم اگر راست مي‌گوييد (49).
و اگر اين پيشنهاد را از تو نپذيرفتند پس بدان كه اينان تنها از هواهاي خود پيروي مي‌كنند و آيا كسي گمراه‌تر از پيرو هوي بدون راهنمايي از خدا هست به درستي كه خدا مردم ستمگر را هدايت نمي‌كند (50).
و به تحقيق كه ما قرآن را پيوسته فرستاديم باشد كه متذكر شوند (51).
كساني كه قبل از قرآن كتاب به ايشان داديم به قرآن ايمان مي‌آورند (52).
و چون قرآن برايشان خوانده مي‌شود مي‌گويند بدان ايمان آورديم و آن حق و از ناحيه پروردگار ماست و ما قبلا اسلام آورده بوديم (53).
اين عده از اهل كتاب دو برابر اجر خواهند داشت چون هم صبر كردند و هم بديها را با خوبيها دور نمودند و از آنچه روزيشان كرديم انفاق مي‌كنند (54).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 67
و چون سخن بيهوده مي‌شنوند از آن رو گردانيده مي‌گويند اعمال ما براي ما، اعمال شما براي شما، سلام بر شما ما خواهان معاشرت جاهلان نيستيم (55).
به درستي اي محمد (ص) تو هر كه را دوست بداري هدايت نتواني كرد بلكه خداست كه هر كه را بخواهد هدايت مي‌كند و او داناتر به كساني است كه قابل هدايتند (56).

بيان آيات [اشاره به سياق نزول اين آيات شريفه] ..... ص : 67

اشاره

سياق اين آيات شهادت مي‌دهد بر اينكه مشركين از قوم رسول خدا (ص) به بعضي از اهل كتاب مراجعه نموده در باره آن جناب از ايشان نظريه خواسته‌اند، و بعضي از آيات قرآن را هم كه تورات را تصديق كرده بر آنان عرضه كرده‌اند، و اهل كتاب پاسخ داده‌اند كه آري ما آنچه در قرآن در اين باره آمده، تصديق داريم، و به آنچه از معارف حقه كه قرآن متضمن آن است، ايمان داريم، و اصولا آورنده قرآن را قبل از آنكه مبعوث شود مي‌شناختيم، هم چنان كه در آيه" 53" از همين آيات فرموده:" وَ إِذا يُتْلي عَلَيْهِمْ قالُوا آمَنَّا بِهِ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّنا إِنَّا كُنَّا مِنْ قَبْلِهِ مُسْلِمِينَ".
و مشركين از اين پاسخ اهل كتاب ناراحت شده، به مشاجره و درشتگويي با آنان پرداختند، و گفته‌اند كه، اين قرآن سحر و تورات شما هم مثل آن سحر است،" سِحْرانِ تَظاهَرا- هر دو سحرند. كه يكدگر را كمك مي‌كنند"" إِنَّا بِكُلٍّ كافِرُونَ- و ما به هر دو كافريم"، در نتيجه اهل كتاب از مشركين اعراض نموده، و گفته‌اند:" سَلامٌ عَلَيْكُمْ لا نَبْتَغِي الْجاهِلِينَ".
اين آن چيزي است كه از سياق آيات مورد بحث به دست مي‌آيد، و خداي سبحان وقتي داستان موسي را بيان كرده خبر داده كه: چگونه مردمي زير دست و برده و ضعيف و زير شكنجه فرعونيان كه پسرانشان را ذبح مي‌كرد و دختران آنان را زنده مي‌گذاشت را بر آن ياغيان خونخوار و طاغيان تبهكار پيروز كرد، آنهم به دست كودكي از همان ستم‌كشان، كه در دامن همان دشمن خون‌آشامش بپروريد، دشمني كه به فرمان او هزاران كودك از دودمان وي را سر بريدند، و بعد از پرورش يافتنش، او را از ميان دشمن بيرون كرد، و دوباره به ميان آنان فرستاد، و بر آنان غالب ساخت، تا همه را غرق كرده، و دودمان بني اسرائيل را نجات بخشيد و وارث آنان كرد.
خداي سبحان بعد از ذكر اين ماجرا، روي سخن را متوجه كتابهاي آسماني- كه
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 68
متضمن دعوت به دين توحيد است، و بدان وسيله حجت بر خلق تمام مي‌شود، و هم حامل تذكرهايي براي مردم است- نموده و مي‌فرمايد: خداي سبحان تورات را كه در آن بصيرتها و هدايت و رحمت براي مردم بود، بر موسي نازل كرد تا شايد از يادآوري قرون گذشته، و هلاكت امت‌هاي گذشته به جرم نافرماني‌ها، متذكر شوند، و از نافرماني خدا دست بردارند.
و نيز قرآن را بر رسول خدا (ص) نازل كرد، و در آن داستانها از موسي بياورد، با اينكه رسول اسلام در عصر موسي نبود، و نزول تورات را بر وي نديد و در طور حضور نداشت، آن وقتي كه خدا ندايش داد، و با او سخن گفت، و آنچه بين موسي و شعيب (ع) گذشته بود براي آن جناب بيان داشت، با اينكه آن جناب در مدين نبود، تا جريان را براي مردم تعريف كند، و ليكن خداي تعالي از در رحمت آن را برايش بيان كرد، تا با نقل كردن آن انذار كند مردمي را كه قبل از او نذير نداشتند، چون به خاطر كفرشان و فسوقشان در معرض نزول عذاب و گرفتار شدن به مصيبت قرار گرفته بودند، و اگر اين كتاب را نازل نمي‌كرد، و دعوت را ابلاغ نمي‌كرد، هر آينه آن وقت مي‌گفتند:" رَبَّنا لَوْ لا أَرْسَلْتَ إِلَيْنا رَسُولًا فَنَتَّبِعَ آياتِكَ- پروردگارا چرا رسولي به سوي ما نفرستادي، تا آيات تو را پيروي كنيم، و حجت ايشان عليه خدا تمام بود.
ولي وقتي خداي تعالي پيغمبر خود را مبعوث نموده، و قرآن نازل شد، و حق به سويشان آمد، گفتند:" لَوْ لا أُوتِيَ مِثْلَ ما أُوتِيَ مُوسي، أَ وَ لَمْ يَكْفُرُوا بِما أُوتِيَ مُوسي مِنْ قَبْلُ"، چرا به او آن معجزاتي را ندادند كه به موسي دادند، آيا همين‌ها نبودند كه به همان معجزات كه به موسي داده شد در هنگامي كه به اهل كتاب مراجعه كردند، و اهل كتاب قرآن را تصديق كردند، كفر ورزيده گفتند: هم قرآن و هم تورات سحر است كه يكديگر را كمك مي‌كنند، و مگر نگفتند ما به همه اينها كافريم؟
آن گاه به رسول گرامي خود حجت را مي‌آموزد، تا با آن عليه كفار احتجاج كند، مي‌فرمايد:" قُلْ فَأْتُوا بِكِتابٍ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ هُوَ أَهْدي مِنْهُما أَتَّبِعْهُ- به ايشان بگو اگر راست مي‌گوييد پس شما كتابي از نزد خدا بياوريد كه بهتر از قرآن و تورات باشد، تا من آن را پيروي كنم"، يعني حكمت خدا واجب مي‌سازد كه بالأخره از ناحيه او كتابي به سوي خلق نازل شود، تا مردم را به سوي حق هدايت نموده، و بدان حجت بر مردم تمام شود، و مردم حق را بشناسند، ناگزير اگر تورات و قرآن كتاب هدايت نباشند، و براي هدايت مردم كافي نباشند، بايد كتابي كه بهتر از آن دو هدايت مي‌كند، بوده باشد، و حال آنكه چنين كتابي نيست چون هادي‌تر از اين دو كتاب نمي‌شود، براي اينكه آنچه در اين دو كتاب از معارف
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 69
حقه وجود دارد، مؤيد به اعجاز است، و براهين عقلي نيز آن را تاييد مي‌كند، علاوه بر اين كتاب سماوي بهتر از آن دو نيست پس آن دو، كتاب هدايتند و اين مردم كه از آن دو اعراض مي‌كنند، به حكم برهان و دليل عقل اعراض نمي‌كنند، بلكه هواي نفس خود را پيروي مي‌كنند، و از صراط مستقيم گمراه شده‌اند،" فَإِنْ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَكَ فَاعْلَمْ أَنَّما يَتَّبِعُونَ أَهْواءَهُمْ ...".
آن گاه قومي از اهل كتاب را مدح مي‌كند، كه وقتي مشركين نزد آنان رفتند تا از امر محمد (ص) و قرآن پرسش كنند، آنان اظهار كردند كه: ما به او و كتاب او ايمان داريم و او را تصديق مي‌كنيم، و از حرف لغو مشركين روي گرداندند.
" وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ مِنْ بَعْدِ ما أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ الْأُولي بَصائِرَ لِلنَّاسِ ...".
" لام" بر سر جمله" لَقَدْ آتَيْنا" لام سوگند است، و آيه را چنين معنا مي‌دهد كه: من سوگند مي‌خورم، كه ما كتاب تورات را به موسي داديم، و آن را به وي وحي نموديم.
" مِنْ بَعْدِ ما أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ الْأُولي بَصائِرَ لِلنَّاسِ"- يعني بعد از آن كه اقوام و نسلهاي سابق بر نزول تورات را هلاك كرديم، مانند قوم نوح، و اقوام ديگري كه بعد از ايشان هلاك شدند، و چه بسا يكي از آنها قوم فرعون باشد.
در آيه مورد بحث مي‌فرمايد: ما كتاب را به موسي داديم، بعد از آنكه قرون اولي را هلاك كرده بوديم، و اين قيد براي اين است كه: اشاره كند به اينكه در اوان بعثت موسي، بشر محتاج به يك كتاب آسماني بود، براي اينكه معالم دين الهي با رفتن قرون اولي مندرس شده بود، و نيز كتابي لازم بود تا در آن به داستانهاي امم گذشته اشاره شود، تا مردم بدانند كه آنان به خاطر تكذيب آيات خدا چگونه به عذاب الهي دچار شدند، در نتيجه آنان كه عبرت‌گير هستند عبرت گيرند، و آنهايي كه تذكر پذيرند متذكر شوند.
كلمه" بصائر" جمع" بصيرت" است كه به معناي وسيله ديدن است، و گويا مراد از" بصائر" حجت‌ها و ادله روشني است كه بوسيله آنها حق ديده مي‌شود، و ميان حق و باطل تميز داده مي‌شود، و جمله" بَصائِرَ لِلنَّاسِ" حال از كتاب است، و بعضي گفته‌اند: مفعول له است، (كه در معنا بصائر الناس خواهد بود).
و كلمه" هدي" به معناي هادي يا هر چيزي است كه مايه هدايت باشد، و همچنين كلمه" رحمة" به معناي مايه رحمت است، و اين دو كلمه حال از كتابند، مانند بصائر، كه آن نيز حال بوده و همان مفسري كه بصائر را مفعول له گرفته بود، اين دو كلمه را هم مفعول له گرفته است.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 70
و معنايش اين است كه: سوگند مي‌خورم كه ما به موسي كتاب داديم، كه همان تورات است، و اين كتاب را بعد از هلاكت اقوام گذشته داديم، چون حكمت اقتضاء مي‌كرد كه دعوت به دين توحيد و انذار بشر از عذاب را تجديد كنيم، لذا اين كتاب را به موسي داديم، در حالي كه پر از حجت‌ها و براهين واضح و روشنگر بود كه انسانها به وسيله آن حجت‌ها به معارف حقه و به سوي هدايت راه مي‌يابند، و نيز رحمتي بود كه انسانها به وسيله عمل به دستورات و شرايع و احكام آن مشمول رحمت مي‌شوند، اين كتاب را نازل كرديم براي اين كه انسانها متذكر شده، آنچه از عقايد و اعمال كه بر آنان واجب است بشناسند، و بفهمند كه به چه عقايدي بايد معتقد باشند، و چه اعمالي را واجب است انجام دهند.
" وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الْغَرْبِيِّ إِذْ قَضَيْنا إِلي مُوسَي الْأَمْرَ وَ ما كُنْتَ مِنَ الشَّاهِدِينَ" اين آيه شريفه خطاب به رسول خدا (ص) است، و كلمه" غربي" صفت چيزي است كه حذف شده، كه يا وادي است، و يا كوه، و معنايش اين است كه: تو در جانب بيابان غربي و يا كوه غربي نبودي كه چنين و چنان شد.
" إِذْ قَضَيْنا إِلي مُوسَي الْأَمْرَ"- گويا كلمه" قضاء" در اينجا متضمن معناي عهد است، (چون با كلمه الي متعدي شده)، و مراد- به طوري كه گفته‌اند «1»- اين است كه: ما امر را به وي عهد كرديم، و معناي اين جمله اين است كه: ما امر نبوت او را با نازل كردن تورات به وي محكم كرديم، و اما اصل نبوتش را جمله" وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الطُّورِ إِذْ نادَيْنا" متعرض آن است، كه در دو آيه بعد قرار دارد. و جمله" وَ ما كُنْتَ مِنَ الشَّاهِدِينَ" تاكيد همان جمله قبل است، يعني جمله" وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الْغَرْبِيِّ".
و معناي آيه اين است كه: محمد (ص)! تو حاضر و شاهد نبودي آن هنگامي را كه ما تورات را بر موسي در جانب غربي از وادي يا كوه نازل كرديم.
" وَ لكِنَّا أَنْشَأْنا قُرُوناً فَتَطاوَلَ عَلَيْهِمُ الْعُمُرُ"" تطاول عمر" به معناي امتداد يافتن مدت زندگي است، و اين جمله استدراك و تبصره است از نفي در جمله" وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الْغَرْبِيِّ"، و معنايش اين است كه: تو اي محمد (ص)! در آنجا كه ما تورات را بر وي نازل كرديم حاضر نبودي، و ليكن ما نسل‌هايي را بعد از آن پديد آورديم، و مدت عمر آنان زياد شد، و بعد از آن اينك داستان موسي و نزول كتاب بر او را برايت مي‌آوريم، بنا بر اين در آيه شريفه ايجاز و كوتاه‌گويي به
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 256.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 71
كار رفته، چون مقام، دلالت بر معنا داشت.
" وَ ما كُنْتَ ثاوِياً فِي أَهْلِ مَدْيَنَ، تَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِنا، وَ لكِنَّا كُنَّا مُرْسِلِينَ" كلمه" ثاوي" به معناي مقيم (كسي كه در جايي مسكن و اقامت كند) مي‌باشد. و ضمير در" عليهم" به مشركين مكه برمي‌گردد، آنان كه رسول خدا (ص) آيات خدا را، كه داستان موسي در مدين را حكايت مي‌كند، بر آنان مي‌خواند.
" وَ لكِنَّا كُنَّا مُرْسِلِينَ"- اين جمله استدراك از نفي در اول آيه است، همانطور كه جمله" وَ لكِنَّا أَنْشَأْنا ..." نيز استدراك از آن بود، و معناي استدراك دومي اين است كه: تو اي محمد (ص) در ميان اهل مدين يعني شعيب و قوم او نبودي، و آنچه بر موسي در" مدين" گذشت ناظر نبودي، كه اينك آيات ما را كه بيانگر داستان او در آنجاست بر مشركين بخواني، و ليكن ماييم كه تو را به سوي قومت فرستاديم، و اين آيات را بر تو نازل كرديم تا بر آنان بخواني.
" وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الطُّورِ إِذْ نادَيْنا وَ لكِنْ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ ..."
با توجه به ظاهر مقابله اين آيه با آيه قبلي كه فرمود:" وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الْغَرْبِيِّ إِذْ قَضَيْنا ..." اين است كه: مراد از اين نداء همان ندايي است كه از آن درخت، در شبي كه موسي از دور آتشي را در طور ديد، برخاست.
" وَ لكِنْ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ ..."- اين جمله نيز استدراك از همان نفي سابق است، و ظاهرا كلمه" رحمة" مفعول له است، (يعني براي رحمت)، و اگر در اين جمله از سياق سابق كه خدا در آن به عنوان متكلم مع الغير" ما" نامبرده مي‌شد، به سياق غيبت (پروردگارت) بر گشت شده، براي اين است كه به كمال عنايت خدا به آن جناب دلالت كند.
" لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أَتاهُمْ مِنْ نَذِيرٍ مِنْ قَبْلِكَ"- ظاهرا مراد از اين" قوم" اهل عصر رسول خدا (ص) است، و يا هم ايشان است و هم پدران نزديك ايشان، چون عرب قبل از آن جناب نيز پيامبراني چون هود، صالح، شعيب، و اسماعيل (ع) داشت.
و معنايش اين است كه: تو در جانب طور نبودي، كه ما به موسي نداء كرديم، و با وي سخن گفتيم، و او را براي رسالت برگزيديم، تا بتواني اين ماجرا را به مردم معاصر خودت خبر دهي، خبر دادن كسي كه خودش حاضر و ناظر بوده باشد، و ليكن به خاطر آن رحمتي كه از ما به تو شد، آن را به تو خبر داديم تا با نقل آن، مردمي را كه قبل از تو نذيري نداشتند، انذار كني براي اين كه متذكر شوند.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 72
" وَ لَوْ لا أَنْ تُصِيبَهُمْ مُصِيبَةٌ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ فَيَقُولُوا رَبَّنا ..."
مراد از جمله" ما قدمت ايديهم"- آنچه به دست خود از پيش فرستادند" همان سيئاتي است كه در اعتقاد و عمل داشتند، به دليل ذيل آيه كه مي‌گويند: چرا رسولي براي ما نفرستادي تا آيات تو را پيروي نموده و از مؤمنين باشيم؟
و مراد از مصيبتي كه به ايشان مي‌رسد اعم از مصيبت دنيا و آخرت است، چون لازمه اعراض از حق، با كفر و فسق ورزيدن، مؤاخذه الهي است، هم در دنيا و هم در آخرت، و ما بحث مختصري در اين باره در ذيل آيه شريفه" وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ" «1» و در ذيل آياتي ديگر ايراد كرده‌ايم.
جمله" فَيَقُولُوا رَبَّنا لَوْ لا أَرْسَلْتَ"، متفرع است بر جمله قبلش، به تقدير نفرستادن رسول. و جواب" لو لا" از آنجايي كه معلوم بوده حذف شده، و تقدير آيه" و لو لا ان تصيبهم مصيبة بما قدمت ايديهم فيقولوا ربنا لو لا ارسلت الينا رسولا فنتبع آياتك و نكون من المؤمنين لما ارسلنا رسولا" مي‌باشد.
و حاصل معناي آيه اين است كه: اگر نبود كه در صورت نفرستادن رسول، حق به جانب ايشان مي‌شد، و ديگر سزاوار ما نبود كه ايشان را به جرم كفر و فسوقشان مؤاخذه كنيم، هر آينه اصلا رسولي به سوي ايشان نمي‌فرستاديم، ليكن چون اين حجت را عليه ما اقامه مي‌كردند، و مي‌گفتند:" لَوْ لا أَرْسَلْتَ إِلَيْنا رَسُولًا فَنَتَّبِعَ آياتِكَ- چرا رسولي نفرستادي تا پيروي كنيم آياتي را كه او بر ما مي‌خواند، و از مؤمنين مي‌شديم؟" لذا رسول به سويشان فرستاديم.
" فَلَمَّا جاءَهُمُ الْحَقُّ مِنْ عِنْدِنا قالُوا لَوْ لا أُوتِيَ مِثْلَ ما أُوتِيَ مُوسي" يعني پس به همان جهت، ما رسول به سويشان به حق فرستاديم، و كتاب نازل كرديم، و همين كه از ناحيه ما حق- كه ظاهرا مراد از آن، قرآن نازل بر رسول خدا (ص) است- به سويشان آمد" قالُوا لَوْ لا أُوتِيَ مِثْلَ ما أُوتِيَ مُوسي" يعني گفتند:
چرا به اين پيغمبر مثل تورات موسي (ع) كتابي نداد، و گويا مرادشان از اين اعتراض اين بوده كه چرا كتاب اين پيغمبر مانند كتاب موسي يك باره نازل نشد، هم چنان كه قرآن اين اعتراض را در جاي ديگر از ايشان حكايت كرده، و فرموده:
__________________________________________________
(1)و اگر اهل قريه‌ها ايمان بياورند و تقوا پيشه سازند هر آينه باز مي‌كنيم بر آنان بركت‌هايي از آسمان و زمين. سوره اعراف، آيه 96.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 73
" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً" «1».

[جواب به مشركين كه هم قرآن و هم تورات را رد و انكار كردند و گفتند:" سِحْرانِ تَظاهَرا" و" إِنَّا بِكُلٍّ كافِرُونَ"] ..... ص : 73

خداي تعالي در پاسخ از اين اعتراضشان فرمود:" أَ وَ لَمْ يَكْفُرُوا بِما أُوتِيَ مُوسي مِنْ قَبْلُ؟ قالُوا سِحْرانِ تَظاهَرا"، مگر نبود كه به كتاب موسي هم كه قبل از قرآن بود كفر ورزيده گفتند: قرآن و تورات هر دو سحرند" وَ قالُوا إِنَّا بِكُلٍّ كافِرُونَ"، و گفتند: ما به هر دو كافريم در اينجا ممكن است بپرسيد كه چرا كلمه" قالوا- گفتند" را تكرار كرد، در جواب مي‌گوييم: ممكن است براي اين بوده باشد كه بين اين دو قول فرق هست، زيرا مراد از سخن اولشان كفر به هر دو كتاب است، و مراد از دومي كفر به اصل نبوت، و به اين جهت كلمه" قالوا- گفتند" را تكرار كرد." قُلْ فَأْتُوا بِكِتابٍ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ هُوَ أَهْدي مِنْهُما، أَتَّبِعْهُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" اين جمله تفريع بر سحر بودن قرآن و تورات است، و اين تفريع و نتيجه‌گيري وقتي درست است كه وجود يك كتاب از خدا در ميان بشر واجب باشد، تا هادي آنان باشد، و بر بشر هم واجب باشد كه آن كتاب را پيروي كنند، در اين صورت است كه اگر به زعم كفار تورات و قرآن سحر باشند، بايد كتاب ديگري باشد كه حقا كتاب خدا باشد.
و همين طور هم هست، هم چنان كه آيه" وَ لَوْ لا أَنْ تُصِيبَهُمْ مُصِيبَةٌ ..."، مي‌فرمايد:
مردم اين حق را بر خدا دارند كه كتابي بر ايشان نازل كند، و رسولي به سويشان گسيل دارد، و چون چنين است، و نيز چون مردم قرآن و تورات را سحر خواندند، لذا به رسول خود دستور مي‌دهد به ايشان بگويد: پس شما كتابي غير از اين دو بياوريد، كه از اين دو هادي‌تر، و راهنماتر باشد، تا اينكه من آن را پيروي كنم.
از سوي ديگر اگر اين دو كتاب سحر باشد، پس باطل و گمراه كننده است، ديگر هدايتي در آنها نيست، تا بگوييم كتابي بياورند كه از آن دو هادي‌تر باشد، چون صيغه افعل- تفضيل- بهتر، هادي‌تر- در جايي به كار مي‌رود كه بين دو چيز كه در يك صفت اشتراك دارند مقايسه شود، و يكي از آن دو از آن صفت بيشتر دارا باشد، آن وقت است كه مي‌گوييم:
فلاني از فلاني بهتر يا عالم‌تر است، و اما اگر يكي از آن دو چيز، اصلا از آن صفت نداشته باشد، صحيح نيست بگوييم: آن ديگري از آن بهتر، و يا داراي مقداري بيشتر از آن صفت است.
بنا بر اين جاي اين سؤال هست كه چرا در آيه مورد بحث فرمود:" هُوَ أَهْدي مِنْهُما"؟
__________________________________________________
(1)و آنان كه كافر شدند گفتند: چرا قرآن يك باره بر او نازل نشد. سوره فرقان، آيه 32. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 74
با اينكه بر فرض سحر بودن تورات و قرآن ديگر چيزي از صفت هدايت در آنها نيست، تا كتابي كه كفار بياورند هادي‌تر از آن دو باشد.
جواب اين سؤال اين است كه: آيه در مقام محاجه است، ادعاء مي‌كند كه تورات نازل بر موسي و قرآن هادي هستند، و هادي‌تر از آن دو وجود ندارد، اگر خصم اين را قبول ندارد خودش كتابي بياورد كه هدايت آن بيشتر از هدايت اين دو باشد، و واقع را بهتر بيان كند.
اين را هم بايد دانست كه اگر در آيه مورد بحث اعتراف شده است به اينكه تورات كتاب هدايت است، منظور تورات زمان موسي است، زيرا خود قرآن كريم تورات موجود در اين اعصار را تحريف شده، و خلل پذيرفته مي‌داند، و هر جا در قرآن كريم تورات به عنوان كتاب خدا، و كتاب هدايت ذكر شده، منظور، آن تورات است نه اين.
از اين هم كه بگذريم كتاب خدا كه مورد بحث در اين آيه است مجموع قرآن و تورات است، و در نتيجه مراد از تورات، تورات از ديدگاه قرآن است، توراتي كه قرآن تحريف‌ها و خلل‌هاي آن را اصلاح كرده، و چنين توراتي كه به وسيله قرآن خللهايش اصلاح شده همان تورات نازل بر موسي، و كتاب هدايت خواهد بود، و معناي اينكه فرمود:" إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ"، اين است كه: اگر در دعوي خود يعني سحر بودن قرآن و تورات راست مي‌گويند.
" فَإِنْ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَكَ فَاعْلَمْ أَنَّما يَتَّبِعُونَ أَهْواءَهُمْ ..."
كلمه" استجابت" و" اجابت" به يك معنا است، در كشاف گفته:" اين فعل اگر در دعا به كار رود، به خودي خود متعدي مي‌شود، و اگر در دعا كننده به كار رود با حرف" لام" متعدي مي‌شود، و در اينصورت غالبا دعا را ذكر نمي‌كنند، مثلا در اولي مي‌گويند:
" استجاب اللَّه دعاءه- خدا دعايش را مستجاب كرد" و در دومي مي‌گويند:" استجاب له" كه در آن با" لام" متعدي به داعي شده لذا" دعا" از آن حذف شده است و نمي‌گويند:
" استجاب له دعاءه- خدا دعايش را برايش مستجاب كرد" «1».
پس اينكه فرمود:" فَإِنْ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَكَ"، تفريعي است بر جمله" قُلْ فَأْتُوا بِكِتابٍ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ هُوَ أَهْدي مِنْهُما أَتَّبِعْهُ" و معنايش اين است كه: اگر همانطور كه گفتيم، ايشان را مكلف كردي به آوردن كتابي هادي‌تر از قرآن و تورات، و دستورت را اجابت نكردند، و معلوم شد كه هدايتي تمام‌تر و كامل‌تر از هدايت آن دو نيست، و در عين حال باز هم آن دو را سحر
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 420.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 75
خوانده، و از پذيرفتن آنها خودداري كردند، بدان كه ايشان در طلب حق، و در صدد پيروي آنچه صريح حق و برهان عقل است نيستند، مي‌خواهند هواهاي دل خود را پيروي نموده، و با امثال" سِحْرانِ تَظاهَرا" و" إِنَّا بِكُلٍّ كافِرُونَ" از مشتهيات طبع خود دفاع كنند.
ممكن هم هست مراد از جمله" أَنَّما يَتَّبِعُونَ أَهْواءَهُمْ"، اين باشد كه اگر اينان كتابي هادي‌تر از قرآن و تورات نياورده، و هم چنان به آن دو ايمان نياوردند، پس بدان كه مي‌خواهند سنت زندگي را بر اساس پيروي هوي بنيان نهند، اعتقادي به اصل نبوت ندارند، و به ديني آسماني كه از طرف خدا بر آنان نازل و وحي گردد، قائل نيستند، تا پيروي آن نموده، و راه زندگي را با راهنمايي پروردگارشان طي كنند، مؤيد اين معنا جمله" وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَواهُ بِغَيْرِ هُديً مِنَ اللَّهِ- چه كسي گمراه‌تر است از كسي كه هواي خود را پيروي مي‌كند بدون هدايتي از خدا" مي‌باشد.
" وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَواهُ بِغَيْرِ هُديً مِنَ اللَّهِ"- اين جمله استفهامي است انكاري، و منظور از آن اين است كه: نتيجه بگيرد كه آنان" پيروان هوي" گمراهند، و جمله" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ"، تعليل ضلالت ايشان است، به پيروي هوي، به اين بيان كه: پيروي هوي اعراض از حق و انحراف از صراط رشد است، و اين خود ظلم است، و خدا مردم ظالم را هدايت نمي‌كند، و كسي هم كه هدايت نشد، گمراه است.
و حاصل حجت اين است كه: اگر ايشان كتابي هادي‌تر از قرآن و تورات نياوردند، و به آن دو هم ايمان نياوردند، پس معلوم مي‌شود كه پيرو هوي هستند، و پيروان هوي ظالمند، و ظالم را خدا هدايت نمي‌كند، و وقتي هدايت نشدند گمراهند.
" وَ لَقَدْ وَصَّلْنا لَهُمُ الْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ" كلمه" وصلنا" از باب تفعيل از ماده وصل است، و وصل در باب تفعيل، كثرت را افاده مي‌كند، مانند قطع كه به معناي بريدن، و تقطيع به معناي بسيار بريدن است، و قتل به معناي كشتن، و تقتيل به معناي بسيار كشتن است، و ضمير در" لهم" به مشركين مكه بر مي‌گردد، و معناي آيه اين است كه: ما قرآن را كه اجزايي متصل به هم دارد، بر آنان نازل كرديم، قرآني كه آيه‌اي بعد از آيه، و سوره‌اي دنبال سوره، و وعده و وعيد و معارف و احكام و قصص و عبرت‌ها و حكمت‌ها، و مواعظي پيوسته به هم دارد، چنين قرآني بر آنان نازل كرديم، براي اين كه متذكر شوند.
الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ يُؤْمِنُونَ"
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 76
دو ضمير" قبله" و" به" به قرآن برمي‌گردد و بعضي «1» از مفسرين آن را به رسول خدا برگردانده‌اند. ولي قول اول با سياق موافق‌تر است. در اين آيه و ما بعد آن بعضي از مردم با ايمان از يهود و نصاري مدح شده‌اند، بعد از آنكه در آيه‌هاي قبل، مشركين اهل مكه مذمت شدند.
و سياق ذيل آيه شهادت مي‌دهد بر اينكه اين طايفه از اهل كتاب كه مدح شده‌اند، طايفه مخصوصي از اهل كتاب بوده‌اند كه ايمان به قرآن آورده‌اند، نه تمامي مؤمنين اهل كتاب. پس نبايد به گفته مفسريني «2» كه اين احتمال را داده‌اند، اعتناء كرد.
" وَ إِذا يُتْلي عَلَيْهِمْ قالُوا آمَنَّا بِهِ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّنا ..."
ضميرهاي مفرد در" به" و" انه" به قرآن برمي‌گردد و الف و لام در" الحق" الف و لام عهد است، و معناي آيه اين است كه: چون قرآن بر آنان تلاوت مي‌شود مي‌گويند: ايمان آورديم به آن، كه آن همان حقي است كه از ناحيه پروردگارمان معهود است، چون ما آن را قبلا شناخته بوديم.
و جمله" إِنَّا كُنَّا مِنْ قَبْلِهِ مُسْلِمِينَ" حق بودن و معهود بودن آن را در نظر ايشان تعليل مي‌كند، و معنايش يا اين است كه: ما قبل از نزول آن مسلم به آن بوديم، و يا اين است كه: به ديني كه اين قرآن بدان دعوت مي‌كند و آن را اسلام مي‌نامد ايمان داشتيم.
بعضي از مفسرين گفته‌اند:" ضميرهاي مزبور به رسول خدا (ص) برمي‌گردد". و ليكن وجه قبلي با سياق موافق‌تر است، و به هر حال منظورشان از كلام مزبور، آن اطلاعاتي بوده كه در كتب خود از اوصاف رسول خدا (ص) و اوصاف كتابي كه بر وي نازل مي‌شود داشته‌اند، هم چنان كه آيه" الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ" «3» و آيه" أَ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ آيَةً أَنْ يَعْلَمَهُ عُلَماءُ بَنِي إِسْرائِيلَ" «4» نيز بدان تصريح دارند.

[مدح و ستايش طايفه‌اي از اهل كتاب كه به قرآن ايمان آورند و ... و مژده به ايشان كه دو بار پاداش داده مي‌شوند] ..... ص : 76

" أُولئِكَ يُؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ مَرَّتَيْنِ بِما صَبَرُوا وَ يَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ ..."
در اين آيه شريفه، وعده‌اي جميل به آن عده از اهل كتاب مي‌دهد كه شناخت خود را، كه از قرآن و رسول اسلام داشتند، كتمان نكردند، و مدح ايشان است بر حسن سلوك و
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 2، ص 94.
(3)كساني كه پيروي مي‌كنند رسول درس نخوانده‌اي را كه در كتب خود يعني تورات و انجيل نوشته مي‌يابند. سوره اعراف، آيه 157.
(4)مگر اين دليل بر ايشان دليل نيست كه علماي بني اسرائيل او را مي‌شناسند؟. سوره شعراء، آيه 197.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 77
مدارايشان با جاهلان مشركين، و به همين جهت بايد گفت: آنچه به ذهن نزديكتر است اين است كه: مراد از اجر دو برابر، اين است كه: يك اجر به ايشان داده مي‌شود به خاطر اين كه به كتاب آسماني خود ايمان داشتند، و يك اجر هم داده مي‌شود به خاطر اينكه به قرآن ايمان آوردند، و بر ايمان دوم بعد از ايمان اولشان صبر نموده و كلفت و مشقت مخالفت با هوي را كه در هر دو ايمان هست، تحمل نمودند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" مراد از دو اجر اين است كه: يك اجر به ايشان داده مي‌شود به خاطر اينكه در دين خود صبر داشتند و اجر ديگري داده مي‌شود به خاطر اينكه در برابر آزار كفار و تحمل مشقت صبر كردند" ولي سياق آيه با آن سازگار نيست.
" وَ يَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ"- كلمه" يدرءون" از ماده" درأ" است، كه به معناي دفع است، و مراد از" حسنه و سيئه"- به قول بعضي- سخن خوب و سخن بد است، و به قول بعضي «2» ديگر عمل خوب و بد است، كه معروف و منكرش هم مي‌گويند، و به قول بعضي «3» ديگر مراد از آن، خلق خوب و بد است، كه عبارت است از حلم و جهل، ولي سياق آيات با معناي اخير موافق‌تر است، بنا بر اين معناي آيه چنين مي‌شود كه: اين مؤمنين از اهل كتاب آزار و اذيت مردم را به وسيله مدارا و حلم و حوصله از خود دور مي‌كردند، و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" وَ إِذا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَ قالُوا لَنا أَعْمالُنا وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ" مراد از" لغو" سخن بيهوده است، به دليل كلمه" سمعوا- مي‌شنوند"، چون لغو شنيدني و از مقوله سخن است، پس مقصود سخنان بيهوده و خشن و زشتي است كه پرداختن به آن، كار عاقلان نيست، و لذا وقتي آن را مي‌شنيده‌اند، از آن اعراض نموده، و مقابله به مثل نمي‌كرده‌اند، بلكه مي‌گفته‌اند: اعمال ما براي ما، و اعمال شما براي شما، و اين در حقيقت متاركه و اعلام ترك گفتگو است،" سَلامٌ عَلَيْكُمْ" يعني شما از ناحيه ما خاطرتان جمع باشد، و ايمن باشيد، كه گزندي نخواهيد ديد، اين جمله باز اعلام متاركه، و خدا حافظي محترمانه است كه با اين جمله مي‌فهمانده‌اند شان ما اجل از آن است كه اين گونه سخنان بيهوده را دنبال كنيم، هم چنان كه در جاي ديگر در باره مؤمنان فرموده:" وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً- و چون مردم نادان به ايشان خطاب مي‌كنند، در پاسخ مي‌گويند: سلام، و يا پاسخي سالم مي‌دهند.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان، ج 7، ص 358.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 78
" لا نَبْتَغِي الْجاهِلِينَ"- يعني ما خواهان معاشرت و مجالست جاهلان نيستيم، اين جمله تاكيد همان مطالب قبل است، و حكايت زبان حال ايشان است، نه اينكه عين اين عبارت را گفته باشند، چون اگر اين عبارت را گفته باشند، و جمله مزبور حكايت گفته ايشان باشد، نه زبان حال، آن وقت مقابله بدي با بدي مي‌شود و با جمله قبلي كه مي‌فرمود:" بدي را با خوبي دور مي‌كنند" منافات دارد.
" إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ" مراد از" هدايت" در اينجا صرف راهنمايي نيست، بلكه رساندن به هدف مطلوب است كه بازگشتش افاضه ايمان بر قلب است، و معلوم است كه اين چنين هدايت كار رسول نيست، بلكه كار خداي تعالي است، و احدي در آن با او شركت ندارد، و اما اگر مقصود از آن راهنمايي بود، معنا نداشت كه آن را از رسول خدا (ص) نفي كند، و بفرمايد تو هدايت نمي‌كني، براي اينكه اين قسم هدايت وظيفه رسول است. و مراد از" مهتدين" كساني است كه هدايت را قبول مي‌كنند.
بعد از آنكه خداي تعالي در آيات قبل محروميت مشركين يعني قوم رسول خدا (ص) را از نعمت هدايت، و نيز ضلالتشان را به خاطر پيروي هواي نفس، و استكبار از حق، كه به ايشان نازل شده، بيان كرد، و نيز بعد از آنكه ايمان و اعتراف اهل كتاب را به آن حق ذكر فرمود، آيات اين فصل را با اين جمله ختم كرد كه امر هدايت به دست خدا است، نه به دست تو، به دليل اينكه اهل كتاب را با اينكه قوم تو نيستند، هدايت فرمود، و قوم تو را با اينكه به تو نزديكند، و خيلي دوست مي‌داري هدايت شوند، هدايت نفرمود، آري اوست كه پذيرندگان هدايت را مي‌شناسد.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات گذشته)] ..... ص : 78

در تفسير الدر المنثور است كه بزار، و ابن منذر، و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته)، و ابن مردويه، از ابي سعيد خدري روايت كرده‌اند كه گفت رسول خدا (ص) فرمود: خداي تعالي هيچ قومي را، و هيچ دوره‌اي از بشر را، و هيچ امتي را، و هيچ اهل قريه‌اي را، در روي زمين بعد از نزول تورات به عذاب آسماني هلاك نكرد، مگر تنها آن قريه را كه به عذاب مسخ مبتلا ساخت، و به صورت ميمون مسخشان كرد، نمي‌بيني كلام خداي را كه مي‌فرمايد" وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ مِنْ بَعْدِ ما أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ الْأُولي"؟
«1».
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 79
مؤلف: در اين روايت روشن نيست كه آيه مورد استشهاد چه دلالتي بر مضمون روايت دارد؟ در آخر روايت داشت كه تا قبل از نزول تورات عذابهايي آسماني، اقوام و امت‌هايي را هلاك كرد، ولي بعد از نزول تورات اين گونه عذابها قطع شد، و آيه شريفه هيچ دلالتي بر اين معنا ندارد.
و نيز در همان كتاب در ذيل آيه" وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الطُّورِ إِذْ نادَيْنا ..."، آمده كه ابن مردويه از ابن عباس از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: وقتي خداي تعالي موسي را براي سخن گفتن با وي به كوه طور نزديك كرد، و به اين مقام قرب رسانيد، موسي پرسيد: پروردگارا آيا كسي گرامي‌تر از من نزد تو هست؟ چون تو مرا به قرب و رازگويي خود، نائل ساختي، و با من سخن گفتي، خداي تعالي فرمود: بله مقرب‌تر از تو محمد (ص) است، كه نزد من گرامي‌تر از تو است.
پرسيد حال كه محمد گرامي‌تر از من نزد تو است آيا امت محمد نيز گرامي‌تر از بني اسرائيل‌اند با اينكه براي بني اسرائيل دريا را شكافتي، و آنان را از شر فرعون و عمل او نجات دادي، و من و سلوي به ايشان اطعام كردي؟ فرمود: آري، امت محمد نزد من گرامي‌تر از بني اسرائيل است، عرضه داشت: پروردگارا ايشان را به من نشان ده، خطابش كرد كه اي موسي تو ايشان را نمي‌بيني ولي اگر خواستي صوتشان را به تو مي‌شنوانم، عرضه داشت آري اي خدا.
پس پروردگار ما امت محمد را ندا داد كه پروردگار خود را اجابت كنيد، امت محمد كه آن روز در پشت پدران و ارحام مادران خود بودند، تا آخرين نفري كه تا روز قيامت جزو امت وي خواهند بود، همه اجابت نموده، يك صدا گفتند: بله، تو حقا پروردگار مايي، و ما حقا بندگان توايم، خداي تعالي فرمود: راست گفتيد من پروردگار شما، و شما بندگان منيد، و من شما را قبل از آنكه از من بخواهيد، آمرزيده‌ام و قبل از آنكه درخواستي كنيد عطا كرده‌ام، پس هر كس مرا با شهادت" لا اله الا اللَّه" ملاقات كند داخل بهشت مي‌شود.
ابن عباس مي‌گويد: به همين جهت وقتي محمد (ص) مبعوث شد خدا خواست تا به خاطر آنچه كه به او و به امت او اختصاص داده بر او منت نهد، لذا گفت: اي محمد تو در جانب طور نبودي وقتي كه ما موسي را ندا داديم «2».
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 5، ص 129. ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 80
مؤلف: اين روايت را طبري هم به چند طريق ديگر از غير ابن عباس نقل كرده «1». و اين معنا را صدوق هم در كتاب عيون اخبار الرضا از حضرت رضا (ع) روايت كرده «2»، ولي اشكالي كه در آن است اين است كه: اگر بگوييم آيه مورد استشهاد روايت مي‌خواهد اين معنا را برساند، نظم سياق به كلي درهم مي‌ريزد، و ارتباط جمله‌هاي قبل از آن با جمله‌هاي بعد از آن به كلي فاسد مي‌شود.
و در كتاب بصائر به سند خود از محمد بن فضيل از ابي الحسن (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَواهُ بِغَيْرِ هُديً مِنَ اللَّهِ" فرموده: يعني كيست گمراه‌تر از كسي كه هواي نفساني خود را دين خود بگيرد، بدون اينكه دين را از ائمه هدي اخذ كند «3».
مؤلف: نظير اين روايت را صاحب بصائر از معلي از امام صادق (ع) روايت كرده، و اين مضمون از باب جري و تطبيق جزئي بر كلي يا از مقوله بطن قرآن است، نه اينكه آيه شريفه در خصوص مساله امامت نازل شده باشد «4».
و در مجمع البيان در ذيل آيه" الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ ..."، گفته: اين جمله و ما بعد آن در باره عبد اللَّه بن سلام، تميم داري، جارود عبدي، و سلمان فارسي نازل شده، چون اين چند نفر مسلمان شدند، و بلا فاصله اين آيه در باره آنان نازل شد- نقل از قتاده است- «5».
بعضي ديگر گفته‌اند: در باره چهل نفر مسيحي نازل شد، كه قبل از بعثت به رسول خدا (ص) ايمان آوردند، سي و دو نفر از آنان اهل حبشه بودند، كه با جعفر بن ابي طالب در مراجعتش از حبشه آمدند، و هشت نفر ديگر از شام آمدند، كه بحيراء، ابرهه، اشرف، ايمن، ادريس، نافع، و تميم، از ايشان بودند.
مؤلف: رواياتي ديگر غير از اين روايت وارد شده، باز در همان كتاب در معناي آيه" وَ يَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ"، گفته: بعضي گفته‌اند يعني با حلم، جهل جاهلان را دفع مي‌كنند- نقل از يحيي بن سلام- و معنايش اين است: آزار مردم را به وسيله مداراي با مردم از خود دفع مي‌كنند، و نظير اين معنا از امام صادق (ع) روايت شده.
__________________________________________________
(1)تفسير طبري، ج 20، ص 45.
(2)عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 222 ط تهران، حديث 30، باب 28.
(3)بصائر الدرجات، ص 13 باب 8.
(4)بصائر الدرجات، ص 14.
(5)مجمع البيان، ج 7، ص 259.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 81
و در الدر المنثور است كه: عبد بن حميد، مسلم، و ترمذي، ابن ابي حاتم، ابن مردويه، و بيهقي در دلائل، از ابي هريره روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي ابو طالب از دنيا مي‌رفت رسول خدا (ص) نزدش آمد و فرمود: عموجان بگو لا اله الا اللَّه تا من روز قيامت نزد خدا برايت بدان شهادت دهم، گفت: شهادت مي‌دادم، اگر سرزنش قريش نبود، كه فردا بگويند جزع و ناراحتي مرگ او را به اين اقرار واداشت، لذا خداي تعالي اين آيه را فرستاد:" إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ" «1».
مؤلف: در معناي اين روايت، روايت ديگري از ابن عمر، ابن مسيب، و غير آن دو آمده، و ليكن روايات بسيار زيادي از ائمه اهل بيت (ع) رسيده، كه فرموده‌اند: ابو طالب ايمان آورده بود، و اشعاري هم كه از او نقل شده پر است از اقرار به صدق رسول خدا (ص)، و حق بودن دين او، و اين ابو طالب كسي است كه رسول خدا (ص) را وقتي صغير بود در دامن خود جاي داد، و بعد از بعثت و قبل از هجرت از او حمايت كرد، حمايتي كه ارزش آن حمايت و مجاهداتش در حفظ جان شريف رسول خدا (ص) در ده سال قبل از هجرت معادل است با ارزش مجاهدتهاي همه مهاجرين و انصار در ده سال بعد از هجرت، آن وقت چگونه ممكن است چنين كسي ايمان نياورده باشد؟!
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 133.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 82

[سوره القصص (28): آيات 57 تا 75] ..... ص : 82

اشاره

وَ قالُوا إِنْ نَتَّبِعِ الْهُدي مَعَكَ نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنا أَ وَ لَمْ نُمَكِّنْ لَهُمْ حَرَماً آمِناً يُجْبي إِلَيْهِ ثَمَراتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ رِزْقاً مِنْ لَدُنَّا وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ (57) وَ كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَرْيَةٍ بَطِرَتْ مَعِيشَتَها فَتِلْكَ مَساكِنُهُمْ لَمْ تُسْكَنْ مِنْ بَعْدِهِمْ إِلاَّ قَلِيلاً وَ كُنَّا نَحْنُ الْوارِثِينَ (58) وَ ما كانَ رَبُّكَ مُهْلِكَ الْقُري حَتَّي يَبْعَثَ فِي أُمِّها رَسُولاً يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِنا وَ ما كُنَّا مُهْلِكِي الْقُري إِلاَّ وَ أَهْلُها ظالِمُونَ (59) وَ ما أُوتِيتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَمَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ زِينَتُها وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ وَ أَبْقي أَ فَلا تَعْقِلُونَ (60) أَ فَمَنْ وَعَدْناهُ وَعْداً حَسَناً فَهُوَ لاقِيهِ كَمَنْ مَتَّعْناهُ مَتاعَ الْحَياةِ الدُّنْيا ثُمَّ هُوَ يَوْمَ الْقِيامَةِ مِنَ الْمُحْضَرِينَ (61)
وَ يَوْمَ يُنادِيهِمْ فَيَقُولُ أَيْنَ شُرَكائِيَ الَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ (62) قالَ الَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ رَبَّنا هؤُلاءِ الَّذِينَ أَغْوَيْنا أَغْوَيْناهُمْ كَما غَوَيْنا تَبَرَّأْنا إِلَيْكَ ما كانُوا إِيَّانا يَعْبُدُونَ (63) وَ قِيلَ ادْعُوا شُرَكاءَكُمْ فَدَعَوْهُمْ فَلَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُمْ وَ رَأَوُا الْعَذابَ لَوْ أَنَّهُمْ كانُوا يَهْتَدُونَ (64) وَ يَوْمَ يُنادِيهِمْ فَيَقُولُ ما ذا أَجَبْتُمُ الْمُرْسَلِينَ (65) فَعَمِيَتْ عَلَيْهِمُ الْأَنْباءُ يَوْمَئِذٍ فَهُمْ لا يَتَساءَلُونَ (66)
فَأَمَّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَعَسي أَنْ يَكُونَ مِنَ الْمُفْلِحِينَ (67) وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ سُبْحانَ اللَّهِ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ (68) وَ رَبُّكَ يَعْلَمُ ما تُكِنُّ صُدُورُهُمْ وَ ما يُعْلِنُونَ (69) وَ هُوَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولي وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (70) قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَيْكُمُ اللَّيْلَ سَرْمَداً إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ مَنْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ يَأْتِيكُمْ بِضِياءٍ أَ فَلا تَسْمَعُونَ (71)
قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَيْكُمُ النَّهارَ سَرْمَداً إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ مَنْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ يَأْتِيكُمْ بِلَيْلٍ تَسْكُنُونَ فِيهِ أَ فَلا تُبْصِرُونَ (72) وَ مِنْ رَحْمَتِهِ جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (73) وَ يَوْمَ يُنادِيهِمْ فَيَقُولُ أَيْنَ شُرَكائِيَ الَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ (74) وَ نَزَعْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً فَقُلْنا هاتُوا بُرْهانَكُمْ فَعَلِمُوا أَنَّ الْحَقَّ لِلَّهِ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ (75)
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 83

ترجمه آيات ..... ص : 83

بهانه آوردند كه اگر با تو هدايت را پيروي كنيم از سرزمينمان ربوده مي‌شويم، آيا ما آنان را در حرمي امن (شهر مكه) سكني نداديم كه ميوه هر درختي به خاطر اينكه ما خواسته‌ايم اهل آن شهر را روزي دهيم بدانجا حمل و گردآوري مي‌شود؟ اما بيشترشان نمي‌دانند (57).
(علاوه بر اين مگر ايمان نياوردن، ايشان را حفظ كرده؟) چه بسيار شهرهاي آباد و حاصل‌خيز كه در معيشت خود طغيان كردند و ما هلاكشان كرديم و اينك خرابه‌هاي مساكن آنها است كه ديگر بعد از ايشان مسكوني نشد مگر اندكي از آنها و ماييم وارث آنان (58).
پروردگار تو چنين نبوده كه مردم شهرها را هلاك كند مگر بعد از آنكه رسولي به سويشان و در سواد اعظمشان بفرستد تا آيات ما را بر آنان بخواند، و ما هرگز ويران كننده شهرها نبوديم مگر آن شهرها كه مردمش ستمگر بودند (59).
علاوه بر اين، آنچه كه داده شده‌ايد وسيله زندگي دنيا و زينت آن است و آنچه نزد خدا است بهتر و پايدارتر است آيا باز هم تعقل نمي‌كنيد (60).
و آيا كسي كه به او وعده نيك داديم و او به آن وعده‌ها خواهد رسيد مثل كسي است كه تنها وسايل زندگي دنيا به او داديم ولي در روز قيامت از احضار شدگان است (61).
روزي كه خدا ندايشان مي‌كند و مي‌فرمايد: كجايند آن شركايي كه براي من معتقد بوديد (62).
كساني كه عذاب ما بر آنها حتمي شده، در پاسخ مي‌گويند پروردگارا اينهايند كساني كه ما گمراهشان كرديم آنان را گمراه كرديم همان طور كه خود گمراه بوديم پروردگارا اينك به درگاه تو از اين كه ما را مي‌پرستيدند بيزاري مي‌جوييم (63).
به ايشان گفته مي‌شود شركاي خود را به كمك بخوانيد پس مي‌خوانند ولي آن شركاء اجابتشان
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 84
نمي‌كنند عذاب را مي‌بينند، مي‌گويند اي كاش ما هم راه را مي‌يافتيم (64).
و روزي كه خدا ندايشان مي‌كند و مي‌فرمايد: چگونه پيامبران را پاسخ گفتيد (65).
پس در آن روز پوشيده گردد بر آنان خبرها و از شدت عذاب از يكديگر خبر نمي‌گيرند (66).
و اما كسي كه توبه كرد و ايمان آورد و عمل صالح به جا آورد اميد آن هست كه از رستگاران باشد (67).
و پروردگار تو هر چه بخواهد خلق مي‌كند و مي‌گزيند، ايشان اختياري ندارند منزه است خدا و برتر از شركي است كه به وي مي‌ورزند (68).
و پروردگار تو آنچه در قفس سينه پنهان دارند و يا اظهار مي‌دارند آگاه است (69).
و او همان اللَّه است كه معبودي جز او نيست و حمد در دنيا و آخرت او راست و حكم نيز مر او راست و به سويش بازمي‌گرديد (70).
به ايشان بگو به من بگوييد اگر خدا شب را تا روز قيامت يكسره مي‌كرد چه اله و معبودي برايتان نور مي‌آورد آيا نمي‌شنويد (71).
بگو به من خبر دهيد اگر خداوند روز را تا قيامت بر شما يك سره مي‌كرد غير از خدا چه معبودي شب را برايتان مي‌آورد تا در آن آرامش گزينيد آيا نمي‌بينيد (72).
يكي از رحمت‌هاي او اين است كه براي شما شب و روز درست كرد تا در يكي آرامش گرفته در ديگري به جستجوي فضل خدا برخيزيد، چنين كرد تا شايد شكر بگزاريد (73).
و روزي كه او ندايشان مي‌كند كه آن شركايي كه براي من معتقد بوديد كجايند (74).
و از هر امتي گواهي بيرون مي‌كنيم و مي‌گوييم برهان خود را بياوريد آن روز مي‌فهمند كه حق براي خداست و غايب گردد از ايشان آنچه افتراء مي‌بستند (75).

بيان آيات ..... ص : 84

اشاره

اين آيات عذر ديگر از بهانه‌هاي مشركين مكه را در ايمان نياوردن به كتاب خدا بيان مي‌كند، هم چنان كه آيات قبل عذر اولشان را بيان مي‌كرد، به اين كه: چرا آيات و معجزاتي چون معجزات موسي نياوردي، در اين آيات متذكر مي‌شود كه اين عذر را بهانه كرده‌اند كه اگر ما به كتاب تو ايمان آوريم، و به دين توحيد بگرويم، مشركين عرب ما را از سرزمينمان بيرون مي‌كنند، ما را مي‌كشند، و اسير مي‌كنند، و اموالمان را غارت نموده و امنيت و صلح ما را به خطر مي‌اندازند.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 85
آن گاه خداي تعالي سخن ايشان را رد مي‌كند، به اينكه ما شهر ايشان را برايشان حرم امن كرديم، تمامي عرب، مكه را مقدس و محترم مي‌دانند، و ميوه هر درختي را بدانجا حمل مي‌كنند ديگر موجبي براي ترس ايشان كه آنان را از شهر بيرون كنند، نيست.
علاوه بر اين برخورداري از اموال و اولاد و كامروايي از عيش و زندگي براي آنان امنيت درست نمي‌كند، تا آن را بر پيروي هدايت ترجيح بدهند، چه بسيار قريه‌هايي كه در عيششان خدا هلاكشان نمود، و نسلشان را برانداخت، و سرزمين آنان را به ارث برد، و اينك اين مسكنهاي آنان است كه بعد از ايشان هم چنان خالي است، و جز اندكي از آنها مسكوني نيست.
از اين هم كه بگذريم، آن چيزي كه پيروي هدايت را فداي آن مي‌كنند و آن را بر مي‌گزينند متاع زندگي دنيا است، كه زودگذر و ناپايدار است، و انسان عاقل زندگي ناپايدار را بر زندگي جاودانه آخرت و جوار خداي تعالي ترجيح نمي‌دهد.
از اين نيز كه بگذريم خدايي كه خلقت و امر به دست او است، وقتي چيزي را اختيار مي‌كند، و به آن امر مي‌نمايد، ديگر كسي نمي‌تواند به خاطر خواست خودش خواست او را مخالفت كند، و آنچه را كه طبع او متمايل به آن است اختيار نمايد، خداي تعالي بعد از اين چند جواب به داستان قارون اشاره مي‌كند، كه زمين او را با خانه‌اش در خود فرو برد.

[دستاويز ديگر مشركين مكه براي ايمان نياوردنشان كه گفتند اگر ايمان بياوريم از سر زمينمان رانده مي‌شويم و جواب به اين عذر و بهانه] ..... ص : 85

" وَ قالُوا إِنْ نَتَّبِعِ الْهُدي مَعَكَ نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنا ..."
كلمه" تخطف" به معناي اختلاس با سرعت، و به زبان ساده به معناي قاپيدن است.
ولي بعضي «1» گفته‌اند:" خطف" و" تخطف" به معناي اين است كه: شخصي را از همه طرف و از هر جهت بربايند. و گويا تعبير به تخطف از سرزمين، استعاره باشد، و منظور كشتن و اسير كردن و غارت كردن، باشد، گويا خود آنان و آنچه متعلق به ايشان است از اهل و مال همه يك جا قاپيده مي‌شوند، به طوري كه شهر از ايشان و متعلقاتشان خالي مي‌شود، و مقصود از" ارض"، سرزمين مكه و حرم است، به دليل اينكه دنبالش مي‌فرمايد:" مگر ما ايشان را در حرم امني سكني نداديم" و گوينده اين حرف بعضي از مشركين مكه بودند.
و منظورشان اعتذار جستن از ايمان به خدا بوده، اعتذار به اينكه اگر ايمان بياورند عرب ايشان را از سرزمينشان يعني از مكه بيرون مي‌كنند، چون عرب نيز مانند ايشان مشركند، و حاضر نيستند مردم مكه ايمان بياورند، و بتهاي ايشان را ترك گويند، پس در حقيقت
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 3، ص 423 و تفسير منهج الصادقين، ج 7، ص 116.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 86
مي‌خواهند بگويند ما از ايمان آوردن مانع داريم، و اين بهانه، خود اعترافي است ضمني، به اينكه اصل دعوت آن جناب حق است، كتاب او هم هر چه آورده حق است، چيزي كه هست خطر تخطف عرب نمي‌گذارد ما بدان ايمان آوريم، و صريح‌تر از اين اعتراف ضمني جمله" إِنْ نَتَّبِعِ الْهُدي مَعَكَ" است، كه در آن اقرار مي‌كنند به اينكه آنچه با رسول خدا (ص) است و آنچه او آورده است هدايت است، و گر نه مي‌گفتند:" اگر پيروي كنيم كتاب و دين تو را" يا تعبيري ديگر مي‌آوردند.
" أَ وَ لَمْ نُمَكِّنْ لَهُمْ حَرَماً آمِناً"- بعضي «1» گفته‌اند" تمكين" متضمن معناي جعل و قرارداد است، و معناي جمله اين است كه مگر ما براي آنان حرم امني قرار نداديم، تا در آن جاي گيرند بعضي «2» ديگر گفته‌اند: كلمه" حرما" منصوب به ظرفيت است، و معناي جمله چنين است:" آيا ما ايشان را در حرمي امن جا نداديم" و كلمه" آمنا" صفت آن ظرف است، يعني در حرمي جا داديم كه داراي امنيت است، و اگر حرم را داراي امنيت توصيف كرد، با اين كه اهل آن امنيت دارند، از باب مجاز در نسبت است، و جمله عطف است بر محذوف، و گر نه در اول آن واو عاطفه نمي‌آمد، بلكه مي‌فرمود:" أ لم نمكن" پس تقدير آن چنين است:" ا لم نعصمهم، و نجعل لهم حرما آمنا، ممكنين اياهم- آيا ايشان را مصونيت نداديم، و حرمي امن در اختيارشان نگذاشتيم، كه در آن جاي گيرند".
اين جمله جواب اول خداي تعالي از گفتار ايشان است، كه به عنوان عذر و بهانه گفتند:" اگر با تو هدايت را پيروي كنيم از سرزمين خود ربوده مي‌شويم"، و حاصل جواب اين است كه: ما ايشان را در زميني مكنت داديم كه آن را حرم و داراي امنيت قرار داديم به طوري كه عرب آن را محترم مي‌شمارد، ديگر چرا بايد بترسند از اينكه اگر ايمان بياورند عرب ايشان را از آنجا بربايند.
" يُجْبي إِلَيْهِ ثَمَراتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ"- كلمه" يجبي"، مضارع مجهول از ماده" جبايت" است، كه به معناي جمع‌آوري است، و كلمه" كل" در اينجا به منظور تكثير آمده، نه اينكه بخواهد عموميت را برساند، چون قطعا همه ميوه‌هاي دنيا در مكه جمع‌آوري نمي‌شود و معناي اين جمله اين است كه:" ميوه‌هاي بسياري از اشياء به سوي حرم گردآوري مي‌شود"، و اين جمله، صفت حرم است، بدين منظور آن را آورد، تا از اين توهم كه ممكن است به و هم كسي آيد كه ايمان آوردن باعث تضرر ايشان مي‌شود، چون ديگر كارواني به مكه نمي‌آيد، جلوگيري
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 97. [.....]
(2)تفسير كشاف، ج 3، ص 422.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 87
كند.
" رِزْقاً مِنْ لَدُنَّا"- كلمه" رزقا" مفعول مطلق است، و ممكن هم هست حال از كلمه" ثمرات" باشد، و جمله" وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ"، استدراك از همه مطالب گذشته است، و معناي آيه اين است كه: ما ايشان را در محل امني حفظ كرديم، و از هر ثمره‌اي روزي داديم، ليكن بيشترشان به اين مطلب جاهلند، و گمان مي‌كنند آنكه ايشان را از ربودن عرب حفظ مي‌كند، شركشان به خدا و بت‌پرستي ايشان است.

[جواب ديگري به آن بهانه: تنعم و بهره‌مندي مادي در حال كفر و بي ايماني، در معرض هلاكت و فنا است] ..... ص : 87

" وَ كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَرْيَةٍ بَطِرَتْ مَعِيشَتَها ..."
كلمه" بطر" به معناي طغيان ناشي از نعمت است، و كلمه" معيشتها" به خاطر حذف حرف جر منصوب شده، و معناي جمله اين است كه: چه بسا قريه‌ها كه در معيشت خود طغيان كردند، و ما هلاكشان كرديم.
" فَتِلْكَ مَساكِنُهُمْ لَمْ تُسْكَنْ مِنْ بَعْدِهِمْ إِلَّا قَلِيلًا"- يعني مساكن آنان كه خراب و ويران شد، اينك خرابه‌هاي آن، جلو چشم شما است، و هنوز به حالت ويراني‌اش مانده، و تعمير نشده، و بعد از هلاكت صاحبانش مسكوني نشد، مگر اندكي از آنها.
با اين معنا كه براي جمله كرديم روشن مي‌شود كه مناسب‌تر آن است كه استثناي" الا قليلا" را استثناي از مسكن‌ها بگيريم، نه از جمله" من بعدهم"، چون اگر چنين كنيم معناي آيه اين مي‌شود كه: مساكن آنان بعد از ايشان مسكون نشد، مگر زماني اندك، چون كسي در آنجاها منزل نكرد، مگر كاروانياني كه در بعضي از سفرها يك روز يا نيم روز در آنجاها منزل كردند.
" وَ كُنَّا نَحْنُ الْوارِثِينَ"- چون كه آنان مالك آن مساكن شدند، و بعدا آن را ترك كردند و رفتند، و كسي از ايشان نماند كه آن مساكن را تملك كند، غير از ما، لذا ما وارث مسكنهاي آنان شديم، و در اين جمله، يعني جمله" وَ كُنَّا نَحْنُ الْوارِثِينَ"، عنايت لطيفي به كار رفته، براي اينكه مالك حقيقي هر چيز، آنهم مالك مطلق، خدا است، پس مالك مساكن آنان نيز از اول خدا بود، چند صباحي به ايشان تمليك كرد، يعني در تحت تسلط و اختيار آنان قرار داد، آن گاه دوباره از دستشان گرفت، يعني هلاكشان كرد، و بعد از هلاكتشان ديگر مالكي براي آن مساكن نماند به جز خدا، پس اگر خداي تعالي خود را وارث ايشان خواند، به اين عنايت است كه بعد از رفتن آنان كسي باقي نماند، و تنها او باقي ماند و او مالك املاك آنان شد، گويا آن ملك اعتباري كه داشتند به خدا منتقل شد، در حالي كه در حقيقت انتقالي در كار نبود، بلكه بعد از هلاكت آنان و زوال ملك اعتباري آنان ملك
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 88
حقيقي خدا (كه تا كنون به خاطر آن ملك اعتباري مخفي مانده بود) ظاهر شد.
اين آيه جواب دوم خداي تعالي است از عذري كه آوردند كه:" اگر با تو به هدايت ايمان بياوريم عرب ما را از سرزمينمان مي‌ربايند" و حاصل اين جواب اين است كه: صرف اينكه شما ايمان نياوريد، و در نتيجه عرب شما را نربايند، باعث نمي‌شود كه شما در اين سرزمين باقي بمانيد و زمينتان حفظ شود و هر جور دلتان خواست متنعم شويد، براي اينكه چه بسا قريه‌ها كه در نهايت درجه تنعم بودند، و در نتيجه باد غرور و طغيان سرگرمشان كرده بود، كه ما همه آنان را هلاك كرديم، و شهر و دهشان خالي از سكنه ماند، و كسي جز خدا آن را ارث نبرد.
" وَ ما كانَ رَبُّكَ مُهْلِكَ الْقُري حَتَّي يَبْعَثَ فِي أُمِّها رَسُولًا" كلمه" ام القري" به معناي مركز دهات، و آن شهرستاني است كه همه دهات بدانجا مراجعه مي‌كنند، و در آيه شريفه سنت الهي در عذاب قرا، و انقراض اهل آنها بيان شده، و آن اين است كه: عذاب استيصال و انقراض هيچ وقت از خداي تعالي صادر نشده مگر بعد از آنكه حجت را بر آنان تمام كرده باشد، يعني رسولي به سويشان فرستاده باشد، تا آيات خدا را بر آنان بخواند، و بعد از آنكه ايشان آن رسول را تكذيب كرده، و به آيات خدا كفر ورزيده باشند.
و در اينكه بعد از آيه قبلي اين آيه را ذكر كرد، كه سنت الهي را در هلاك ساختن قري بيان مي‌كند، خود تهديدي است به اهل مكه كه مشرك بودند، و اشاره است به اينكه اگر آنان نيز بر كفر خود پافشاري كنند، در معرض نزول عذاب قرار خواهند گرفت، براي اينكه خداي تعالي براي ام القري كه همان مكه است رسولي فرستاد، تا آيات وي را بر مردم آنجا بخواند، ولي آن مردم هنوز ظالمند و رسول خود را تكذيب مي‌كنند.
با اين بيان روشن مي‌شود كه آن نكته‌اي كه باعث شد در آيه شريفه از متكلم مع الغير (ما) به سوي غيبت التفات شود، چه بوده؟ آري در آيات قبل و همچنين بعد از جمله مورد بحث خداي تعالي متكلم مع الغير (ما) اعتبار شده و فرموده:" نمكن، لدنا، اهلكنا، وَ كُنَّا نَحْنُ الْوارِثِينَ"، ولي در جمله مورد بحث خداي تعالي غايب اعتبار شده، فرموده:" وَ ما كانَ رَبُّكَ ...- و پروردگار تو، چنين و چنان نيست" نكته اين التفات اين است كه: در اشاره به اينكه اگر پيامبر را تكذيب كنند، شرايط عذاب كردن در ما بين آنان فراهم است، هم تقويت نفس پيامبر خداست و هم تاكيدي براي حجت او، لذا مي‌بينيم بعد از آنكه در اين عبارت غرض مزبور ايفا شده، دوباره به سياق قبل برمي‌گردد، و مي‌فرمايد:" وَ ما كُنَّا مُهْلِكِي الْقُري".
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 89
" وَ ما أُوتِيتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَمَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا ..."
كلمه" ايتاء" به معناي" اعطاء" است و كلمه" من شي‌ء" بيان كلمه" ما" است، كه به منظور عموميت دادن به" ما" آمده، و معنايش چنين مي‌شود" تمامي آنچه كه از متاع حيات دنيا داده شده‌ايد"، كلمه" متاع" به معناي هر چيزي است كه از آن بهره‌برداري شود، و كلمه" زينة" به معناي هر چيزي است كه به چيزي منضم شود، و آن را جمال و حسني ببخشد، و كلمه" حياة الدنيا" به معناي زندگي زودگذر و پايان پذيري است كه از زندگي آخرت به ما نزديك‌تر است، و در مقابل آن زندگي آخرت است، كه جاوداني و ابدي است، و مراد از" ما عِنْدَ اللَّهِ" نيز همان زندگي با سعادت آخرت است كه در جوار خدا است و به همين جهت خير و باقي‌تر شمرده شده.
و معناي آيه اين است كه: تمامي نعمتهاي دنيوي كه خدا در اختيارتان قرار داده متاع زينتي است كه زندگي دنيوي را زينت داده، زندگي دنيوي كه از آن زندگي ديگر به شما نزديك‌تر و فاني و زودگذر است و آنچه از ثوابها كه ذخيره خانه آخرت است، و ثمره پيروي هدايت و ايمان به آيات خدا است بهتر و باقي‌تر است، پس جا دارد كه آن زندگي را و آن ثوابها را بر زندگي دنيا و متاع و زينت آن مقدم بداريد، اگر عقل داشته باشيد.
و اين جواب سومي است از اينكه گفتند:" إِنْ نَتَّبِعِ الْهُدي مَعَكَ نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنا"، و حاصل آن اين است: اگر پذيرفتيم كه اگر پيروي هدايت كنيد عرب شما را از سرزمينتان بربايند، و ليكن آنچه شما در اين فرض از دست مي‌دهيد متاع زندگي دنياي فاني است، پس چرا بايد آن را بر سعادت آخرت و بر ثواب در نزد خدا كه در عوض پيروي هدايت است، ترجيح دهيد با اينكه آنچه نزد خدا است بهتر و پايدارتر است؟

[بيان ترجيح پيروي هدايت بر ترك آن و تمتع از حيات دنيا، با مقايسه حال پيروان هدايت با حال بهره‌مندي و تنعمان پيرو هواي نفس] ..... ص : 89

" أَ فَمَنْ وَعَدْناهُ وَعْداً حَسَناً فَهُوَ لاقِيهِ، كَمَنْ مَتَّعْناهُ مَتاعَ الْحَياةِ الدُّنْيا ثُمَّ هُوَ يَوْمَ الْقِيامَةِ مِنَ الْمُحْضَرِينَ ..."
اين آيه تا آخر هفت آيه بعد توضيح مضمون آيه قبل است، و همان معنا را يعني ترجيح پيروي هدي بر ترك آن، و بر پيروي هواي نفس در بهره‌گيري از متاع حيات دنيا را با بياني ديگر روشن مي‌كند، و در اين بيان حال پيروان هدايت را با حال پيروان هوي مقايسه مي‌نمايد، كه دسته اول به وعده‌هاي نيكي، كه خدا به آنان داده، مي‌رسند، و دسته دوم در روز قيامت احضار مي‌شوند و خدايان دروغي آنان از آنان بيزاري جسته، و دعايشان را مستجاب نمي‌كنند، و از اينكه دعوت رسولان را اجابت نكردند، بازخواست مي‌شوند.
پس اينكه فرمود:" أَ فَمَنْ وَعَدْناهُ وَعْداً حَسَناً فَهُوَ لاقِيهِ"، استفهامي است انكاري، و ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 90
وعده حسن عبارت است از وعده خداي تعالي به مغفرت و بهشت، هم چنان كه خودش فرموده:
" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ" «1» و خداوند وعده خود را تكذيب نمي‌كند، هم چنان كه باز خودش فرموده:" أَلا إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ" «2».
و اينكه فرمود:" كَمَنْ مَتَّعْناهُ مَتاعَ الْحَياةِ الدُّنْيا" يعني آن كسي كه ما از متاع زندگي دنيا برخوردارش كرده‌ايم از آن وعده حسن محروم است، براي اينكه به تمتع از متاع دنيا قناعت كرد، دليل بر اين تقييد اين است كه در آيه شريفه، بين وعده حسن و بين تمتيع و برخوردار كردن از متاع دنيا مقابله انداخته.
" ثُمَّ هُوَ يَوْمَ الْقِيامَةِ مِنَ الْمُحْضَرِينَ"- يعني او در روز قيامت از احضار شدگان براي عذاب و يا براي سؤال و مؤاخذه است، و كلمه" ثم- سپس"، در اينجا ترتيب كلامي را مي‌رساند، نه ترتيب وقوع در خارج را، و اگر مطلب را با جمله اسميه آورد، نه فعليه، (و نفرمود ما او را احضار مي‌كنيم، و يا احضار مي‌شود)، براي اين است كه تحقق را برساند، و بفهماند كه چنين روزي به طور مسلم خواهد رسيد، هم چنان كه در جمله مقابلش نيز اسميه آورد، و فرمود:" فَهُوَ لاقِيهِ".
" وَ يَوْمَ يُنادِيهِمْ فَيَقُولُ أَيْنَ شُرَكائِيَ الَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ" منظور از" شركاء" همان معبودهايي است كه مشركين در دنيا آنها را مي‌پرستيدند، و اگر آن معبودها را" شركاء" خواند، به خاطر اين است كه مشركين بعضي از شؤون خداي تعالي را از قبل خود به آنها داده بودند، و به آنها نسبت مي‌دادند، از قبيل پرستش و تدبير و تعبير به" نداء" در اين آيه شريفه اشاره است به دوري آنان از خدا و بي ياوري ايشان در روز قيامت.

[توضيح سخن پيشوايان شرك در روز قيامت كه در مقام بيزاري جستن از پيروان خود (مشركين) مي‌گويند:" أَغْوَيْناهُمْ كَما غَوَيْنا تَبَرَّأْنا إِلَيْكَ ما كانُوا إِيَّانا يَعْبُدُونَ"] ..... ص : 90

" قالَ الَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ رَبَّنا هؤُلاءِ الَّذِينَ أَغْوَيْنا أَغْوَيْناهُمْ كَما غَوَيْنا" الهه‌اي كه مشركين آنها را شركاي خداي سبحان مي‌پنداشتند دو صنف بودند، يك صنف بندگان گرامي خدا بودند، از قبيل ملائكه مقرب، و عيسي بن مريم (ع) و صنف ديگر ياغيان جن، و گردنكشان انس، كه ادعاي الوهيت كردند، مانند فرعون و نمرود و غير آن دو، و خداي سبحان هر كسي هم كه در باطل اطاعت شود، ملحق به آنان كرده مانند ابليس، و شيطانهايي كه قرين انسانها مي‌شوند، و پيشوايان ضلالت، هم چنان كه در باره
__________________________________________________
(1)خدا به كساني كه ايمان آورده، و عمل صالح مي‌كنند، مغفرت و اجر عظيم وعده داده. سوره مائده، آيه 9.
(2)آگاه باشيد كه وعده خدا حق است. سوره يونس، آيه 55.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 91
ابليس و شيطانها فرموده:" أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ" تا آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ لَقَدْ أَضَلَّ مِنْكُمْ جِبِلًّا كَثِيراً" «1» و نيز در باره اطاعت هوي فرموده:
" أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ" «2» و نيز در باره پيشوايان ضلالت فرموده:" اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ" «3».
و آنهايي كه مورد نظر آيه مورد بحث هستند از صنف دوم مي‌باشند، چون صنف اول كه ملائكه و عيسي بن مريم (ع) هستند، كسي را اغواء نكرده‌اند، و آيه مورد بحث سخن از" اغواء" به ميان آورده و فرموده كه: پيشوايان شرك گفتند كه ما آنان را اغواء كرديم و از عبادت آنان بيزاريم. پس مراد از" الَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ"، كه از مشركين بيزاري ميجويند، پيشوايان شركند، هر چند كه مشركين هم مصداق" الَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ" هستند، و عذابشان حتمي است، به شهادت آيه" حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّي لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ" «4» كه همه كفار را مصداق" الَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ" مي‌داند، و ليكن مراد در آيه مورد بحث پيشواياني است كه شرك و ضلالت به ايشان منتهي مي‌شود.
در اينجا سؤالي پيش مي‌آيد، و آن اين است كه: حق سخن اين بود كه اول خداوند از مشركين بپرسد كه چرا شرك ورزيديد، و چه كسي شما را بر آن واداشت؟ و سپس از زبان آنان جواب بدهد كه فلان و فلان ما را مشرك كردند، آن گاه آيه مورد بحث را از زبان پيشوايان شرك در دفاع از خود بياورد، ولي اين طور نكرده، از همان آغاز دفاع پيشوايان كفر را ذكر فرموده، چرا؟
در پاسخ مي‌گوييم: شايد نكته آن اين باشد كه خواسته است اشاره كند به اينكه مشركين در اين موقف پيشوايان شرك و خدايان دروغين را نمي‌يابند، تا به آنان اشاره كنند، كه اينان ما را چنين كردند، هم چنان كه آيه شريفه" وَ يَوْمَ يُنادِيهِمْ أَيْنَ شُرَكائِي قالُوا آذَنَّاكَ ما مِنَّا مِنْ شَهِيدٍ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَدْعُونَ مِنْ قَبْلُ" «5» نيز به اين معنا اشاره مي‌كند.
__________________________________________________
(1)آيا عهد نكردم با شما اي فرزندان آدم اينكه پيروي نكنيد شيطان را كه او براي شما دشمني آشكار است ... و به تحقيق گمراه كرد از شما عده‌اي زياد را. سوره يس، آيه 62.
(2)آيا پس ديدي كسي كه برگرفته است هوا و هوس خود را اله خود. سوره جاثيه، آيه 23.
(3)برگرفتند دانايان خود را و زاهدان خود را صاحبهاي خود نه خدا را. سوره توبه، آيه 31.
(4)اين سخن استوار است كه سوگند مي‌خورم، هر آينه جهنم را از جنيان و انسيان پر خواهم كرد.
سوره الم سجده، آيه 13.
(5)و روزي كه خداوند ندايشان مي‌كند كه كجايند شركاي من؟ گفتند از ما كسي نيست كه آنها را ببيند و در نتيجه آنچه قبلا مي‌پرستيدند نمي‌يابند. سوره حم سجده، آيه 47 و 48.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 92
" رَبَّنا هؤُلاءِ الَّذِينَ أَغْوَيْنا"- يعني پروردگار اينان- اشاره به مشركين مي‌كنند- همان كسانند كه ما گمراهشان كرديم. و اين جمله توطئه و زمينه‌چيني براي جمله بعدي است.
" أَغْوَيْناهُمْ كَما غَوَيْنا"- گمراهشان كرديم، همان طور كه خود گمراه شديم، يعني درست است كه گمراهي آنان به اغواي ما بود، چون كه ما خود گمراه بوديم، و ليكن آن طور نبود كه ما مجبورشان كنيم به گمراهي، بلكه عين گمراه كردن خودمان بود، هم چنان كه خود ما به اختيار خود گمراه شديم، ايشان نيز به اختيار خود گمراه شدند، و به هيچ وجه پاي اجبار و زور در بين نبود.
دليل بر اينكه معناي آيه اين است، حكايتي است كه خداي تعالي از زبان ابليس نقل كرده، كه در آن روز يعني روز قيامت مي‌گويد:" وَ ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلَّا أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي، فَلا تَلُومُونِي وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ" «1».
و نيز سؤال و جواب ستمگران و اقران آنان را حكايت كرده و فرموده:" وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ يَتَساءَلُونَ قالُوا إِنَّكُمْ كُنْتُمْ تَأْتُونَنا عَنِ الْيَمِينِ قالُوا بَلْ لَمْ تَكُونُوا مُؤْمِنِينَ وَ ما كانَ لَنا عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ بَلْ كُنْتُمْ قَوْماً طاغِينَ فَحَقَّ عَلَيْنا قَوْلُ رَبِّنا إِنَّا لَذائِقُونَ فَأَغْوَيْناكُمْ إِنَّا كُنَّا غاوِينَ" «2». يعني از ما كه گمراه بوديم به شما غير از گمراهي چيزي نرسيد.
از اين بيان روشن مي‌شود اينكه گفتند:" أَغْوَيْناهُمْ كَما غَوَيْنا"، معناي ديگري هم دارد، و آن اين است كه: مشركين از ما نظير همان وصفي را كسب كردند كه در خود ما بود، چيزي كه هست اگر ما از آنان بيزاري مي‌جوييم براي اين است كه: ما ايشان را مجبور به گمراهي نكرديم، و اگر ما را خداي خود گرفتند، و ما را پرستيدند به زور و اجبار نبود.
" تَبَرَّأْنا إِلَيْكَ"- اين جمله بيزاري بي قيد و شرط پيشوايان است، مي‌گويند ما اصلا و به تمام معنا از مشركين بيزاريم، چون ما نمي‌توانستيم ايشان را مجبور نموده و اختيار از ايشان سلب كنيم.
__________________________________________________
(1)من دست زور به شما نداشتم جز اينكه شما را دعوت كردم، و شما هم پذيرفتيد، پس مرا ملامت مكنيد بلكه خود را ملامت كنيد. سوره ابراهيم، آيه 22.
(2)بعضي رو به بعضي كرده به سؤال و جواب پرداختند، گفتند كه اين شما بوديد كه با صورت حق بجانب به سراغ ما مي‌آمديد و اقران در پاسخشان گفتند: كه نه بلكه خود شما ايمان‌آور نبوديد و گر نه بر شما سلطه‌اي نداشتيم بلكه خودتان مردمي طاغي بوديد پس كلام پروردگار ما عليه ما استوار گشت همانا ما چشندگان عذابيم. پس شما را گمراه كرديم همان طور كه خودمان گمراه بوديم. سوره صافات، آيه 32.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 93
" ما كانُوا إِيَّانا يَعْبُدُونَ"- يعني با اجبار ما، ما را نپرستيدند، و يا معنايش اين است كه: ما را نپرستيدند، چون كه ما از اعمال آنان تبري داريم، و كسي كه از عملي تبري دارد، آن عمل را به وي نسبت نمي‌دهند، آيات ديگري هم كه مي‌فرمايد روز قيامت اثري از خدايان خود نمي‌يابند، برگشتش به همين معنا است، كه خدايان نامبرده، خود را از پرستش آنان بيزار و بري مي‌دانند، مانند آيه" وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ" «1» و آيه" وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَدْعُونَ مِنْ قَبْلُ" «2» و" يَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا مَكانَكُمْ أَنْتُمْ وَ شُرَكاؤُكُمْ فَزَيَّلْنا بَيْنَهُمْ وَ قالَ شُرَكاؤُهُمْ ما كُنْتُمْ إِيَّانا تَعْبُدُونَ" «3» و آياتي ديگر- دقت فرماييد-.
بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند:" معناي آيه اين است كه: خدايان دروغي كه در دنيا پرستش مي‌شدند در قيامت به خداي تعالي مي‌گويند: ما از اعمال مشركين به درگاهت بيزاري مي‌جوييم، چون كه آنان ما را نمي‌پرستيدند، بلكه هواهاي خود را، و يا شياطين را مي‌پرستيدند، و ليكن اين تفسير از سخافت و زشتي خالي نيست (براي اينكه قبل از جمله مورد بحث اقرار كردند كه ما آنان را گمراه كرديم).
و چون هر يك از دو جمله" تَبَرَّأْنا إِلَيْكَ" و" ما كانُوا إِيَّانا يَعْبُدُونَ" معناي جمله" أَغْوَيْناهُمْ كَما غَوَيْنا" را مي‌دهد لذا واو عاطفه بر سر آنها نيامد.
" وَ قِيلَ ادْعُوا شُرَكاءَكُمْ فَدَعَوْهُمْ فَلَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُمْ وَ رَأَوُا الْعَذابَ لَوْ أَنَّهُمْ كانُوا يَهْتَدُونَ" مراد از كلمه" شركائهم- شركاي ايشان" آلهه‌اي است كه به خيال آنان شركاي خدا بودند، و لذا" شركاء" را به خود آنان اضافه كرد، و نسبت داد (شركاءشان)، و از اينكه فرمود:" به ايشان گفته مي‌شود بخوانيد شركاي خود را"، منظور از خواندن آنها اين است كه:
بيايند و پرستندگان خود را ياري نموده و عذاب را از ايشان دفع كنند، و به همين جهت جمله" وَ رَأَوُا الْعَذابَ- و ديدند عذاب را"، را بعد از جمله" فَلَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُمْ- پس خدايان، دعاي پرستندگان را اجابت نكردند" آورد.
__________________________________________________
(1)و از ايشان گم مي‌شود آن خداياني كه به افتراء خدا مي‌خواندند. سوره انعام، آيه 24.
(2)و از ايشان گم مي‌شود آن خداياني كه در دنيا مي‌خواندند. سوره حم سجده، آيه 48.
(3)و روزي كه تمامشان را محشور نموده سپس به مشركين مي‌گوييم تكان نخوريد، شما و شركايتان بايستيد، پس رابطه را از ميانشان برداشتيم شركايشان گفتند شما ما را نمي‌پرستيديد. سوره يونس، آيه 28.
(4)مجمع البيان، ج 7، ص 262. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 94
" لَوْ أَنَّهُمْ كانُوا يَهْتَدُونَ"- بعضي از مفسرين گفته‌اند: جواب" لو" در اينجا حذف شده، يعني نفرمود كه: اگر در پي هدايت بودند چه مي‌شد زيرا خود كلام بر آن دلالت دارد، و تقدير كلام اين است كه: آنان اگر راه به جايي مي‌بردند، و هدايت را مي‌پذيرفتند، هر آينه عذاب را مي‌ديدند، يعني در دنيا به عذاب قيامت و حقانيت آن معتقد مي‌شدند، ممكن هم هست كلمه" لو" در اينجا به معناي آرزو باشد، و معناي آيه اين باشد كه: اي كاش راه به جايي مي‌بردند، و هدايت را مي‌پذيرفتند.
" وَ يَوْمَ يُنادِيهِمْ فَيَقُولُ ما ذا أَجَبْتُمُ الْمُرْسَلِينَ" اين آيه عطف است بر چند آيه سابق، كه مي‌فرمود:" وَ يَوْمَ يُنادِيهِمْ ..."، چيزي كه هست در آيه سابق نخست پرسش شده‌اند از شركايي كه براي خدا قائل شده بودند، و به ايشان دستور داده شده كه آنها را به ياري خود بطلبيد، و در آيه مورد بحث پرسش شده‌اند از اينكه چه پاسخي به دعوت رسولان، كه از ناحيه خدا به سويشان آمدند، دادند.
و معناي آيه اين است كه: در پاسخ آن كسي كه خداي تعالي به سوي شما فرستاد، و شما را به سوي ايمان و عمل صالح دعوت كرد چه گفتيد؟
" فَعَمِيَتْ عَلَيْهِمُ الْأَنْباءُ يَوْمَئِذٍ فَهُمْ لا يَتَساءَلُونَ" كلمه" عميت" ماضي" از" عمي" است كه به معناي كوري است، و در اينجا معناي كوري مقصود نيست، بلكه استعاره از اين است كه انسان در موقعيتي قرار گرفته كه به خبري راه نمي‌يابد و مقتضاي ظاهر اين بود كه عمي و بي خبري را به خود آنان نسبت دهد، ولي مي‌بينيم كه به عكس تعبير كرده، و فرموده:" فَعَمِيَتْ عَلَيْهِمُ الْأَنْباءُ- خبرها بر آنان كور شد" و اين به خاطر آن است كه بفهماند كفار در آن روز از همه طرف ماخوذ مي‌شوند، و راه نجات از همه طرف به رويشان بسته مي‌شود، و دستشان از تمامي اسباب بريده و كوتاه مي‌گردد، هم چنان كه در سوره بقره، آيه 166 فرموده:" وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الْأَسْبابُ"، توضيح اينكه: وقتي تمامي اسباب براي آنان از تاثير ساقط شد، ديگر در آن روز اخبار راهي به سوي آنان ندارد، و ايشان هم راهي به خارج از وجود خود ندارند، تا چيزي را دست‌آويز نموده، به آن اعتذار بجويند، و به اين وسيله خود را از عذاب نجات دهند.
" فَهُمْ لا يَتَساءَلُونَ"- اين جمله تفريع است بر" كور بودن اخبار"، از قبيل تفريع بعض افراد عام بر عام است (مثل اينكه بعد از گفتن اين جمله كه دانشمندان محترمند، بگويي پس بو علي سينا هم محترم است)، در اينجا نيز بعد از گفتن اينكه كفار به طور كلي از چهار ديواري وجود خود راهي به خارج از خود ندارند، فرمود پس بين خودشان نيز سؤال و جوابي رد و بدل
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 95
نمي‌شود، تا از راه گفتگو و مشورت بهانه و عذري پيدا كنند، و آن را عذر نافرماني خود، يعني تكذيب رسولان، و رد دعوت ايشان قرار دهند.
صدر و ذيل آيه مورد بحث به وجوه بسياري ديگر تفسير شده، كه چون در ايراد آنها فايده‌اي نديديم، مسكوت گذاشتنش را بهتر ديديم.
" فَأَمَّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَعَسي أَنْ يَكُونَ مِنَ الْمُفْلِحِينَ" حرف" فاء" بر سر اين آيه اين معنا را افاده مي‌كند كه تا كنون آنچه گفتيم در باره كسي بود كه كفر بورزد، و به سوي خداي سبحان رجوع هم نكند، پس بنا بر اين كسي كه رجوع كند و ايمان بياورد، و عمل صالح انجام دهد، اميد آن هست كه از رستگاران باشد، و كلمه:" عسي"- به طوري كه «1» گفته شده- در اينجا به معناي لغوي كلمه (اميد) نيست، بلكه معناي تحقيق و حتميت را مي‌رساند، و خداي تعالي خواسته است، طبق رسم و عادت بزرگان بشر سخن بگويد، چون عادت مردان بزرگ اين است كه كاري را كه مي‌خواهند انجام دهند مي‌گويند، اميد است انجام دهم، ممكن هم هست همان معناي لغوي يعني اميدواري منظور باشد، و خداي تعالي از طرف خود توبه‌كاران اظهار اميد كرده باشد، كه در اين صورت معناي جمله اين مي‌شود كه: آنهايي كه توبه كرده و ايمان آورده، و عمل صالح كردند، در انتظار رستگاري باشند.

[جوابي ديگر به عذري كه مشركين آوردند با بيان اينكه خداوند داراي اختيار تكويني (يخلق ما يشاء) و تشريعي (و يختار) است] ..... ص : 95

" وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ، سُبْحانَ اللَّهِ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ" كلمه" خيرة" به معناي تخير (انتخاب) است، هم چنان كه كلمه" طيرة" به معناي تطير است.
اين آيه چهارمين پاسخ از عذر مشركين است، كه گفتند:" اگر با تو هدايت را پيروي كنيم عرب ما را از سرزمينمان مي‌ربايند"، و متضمن حجتي قاطع است.
توضيح آن، همانا خلقت يعني صنع و ايجاد همه چيز به خداي تعالي منتهي مي‌شود، هم چنان كه خودش فرموده" اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «2» در نتيجه در عالم هستي هيچ مؤثر حقيقي غير از خداي تعالي وجود ندارد، پس هيچ چيزي كه خداي را مجبور به كاري از كارها كند، وجود ندارد، زيرا چنين چيزي كه فرض كرديم مؤثر است يا مخلوق خدا است، كه هستي‌اش به او منتهي مي‌شود در اين صورت وجود آن و همه آثارش مخلوق او است، و معنا
__________________________________________________
(1)تفسير منهج الصادقين، ج 7، ص 121.
(2)خدا آفريننده هر چيز است. سوره زمر، آيه 62.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 96
ندارد كه چيزي و يا اثر آن در خودش اثر كند، و يا مخلوق او نيست، و هستي‌اش به او منتهي نمي‌شود، و با اجبار و قهر در خدا تاثير مي‌كند يعني او را به اجبار وادار به كار مي‌سازد، كه اين فرض باطل است، چون مؤثري در عالم غير از خدا نيست و چيزي هم نيست كه وجودش منتهي به خدا نشود.
پس نه چيزي هست كه در خداي تعالي اثر كند و اثر خدا از او باشد و نه چيزي هست كه از اثر خدا جلوگيري كند هم چنان كه فرموده:" وَ اللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ" «1» و نيز فرموده:" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ" «2».
و وقتي نه قاهري بود كه او را بر عملي مجبور كند، و نه مانعي كه او را از عملي باز بدارد، در نتيجه او مختار حقيقي است، اين از نظر تكوين و خلقت از نظر تشريع هم همين طور است، زيرا تشريع تابع تكوين است، چون حقيقت تشريع اين است كه: خداي تعالي جنس بشر را طوري خلق كرده، و بر فطرتي ايجاد فرموده، كه خلقت و فطرتش صحيح، و مثمر ثمر نمي‌شود، مگر وقتي كه يك عده كارهايي را كه در شرع واجبات و يا به حكم واجبات هستند، انجام دهد، و يك عده كارهايي كه محرمات و يا به حكم محرمات هستند ترك كند، پس هر كاري كه در به كمال و به سعادت رسيدن انسانها مؤثر است، خداي تعالي به آنها امر كرده، با امر وجوبي و يا ارشادي، و از آنچه كه در اين راه مضر و منافي بوده نهي كرده، با نهي تكليفي و يا ارشادي.
پس خداي تعالي كه مختار به تمام معنا است، مي‌تواند در مرحله تشريع احكام و قوانين، هر حكم و قانوني را كه خواست تشريع كند، هم چنان كه در مرحله تكوين مي‌تواند هر قسم كه اختيار كرد خلق و تدبير نمايد، و اين است معناي جمله" وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ" كه به طور مطلق خدا را مختار معرفي مي‌كند.
و ظاهرا جمله" يَخْلُقُ ما يَشاءُ" اشاره است به اختيار تكويني خدا، و مي‌فهماند كه اختيار او مطلق است به اين معني كه قدرت او قاصر از خلقت هيچ چيز نيست، و هيچ چيزي او را از آنچه مي‌خواهد مانع نمي‌شود، و به عبارت ديگر: هيچ چيزي از مشيت او سرباز نمي‌زند، نه به خودي خود و نه به خاطر مانعي، و اين همان اختيار به معناي حقيقي آن است.
و جمله" و يختار" اشاره است به اختيار تشريعي، و اعتباري، كه عطف آن به جمله" يَخْلُقُ ما يَشاءُ" از باب عطف مسبب است بر سبب، براي اينكه تشريع و اعتبار، فرع تكوين و حقيقت
__________________________________________________
(1)خدا حكم مي‌راند و جلوگيري براي حكمش نيست. سوره رعد، آيه 41.
(2)خدا بر فرمان خود غالب است، يعني چيزي جلوگير فرمانش نيست. سوره يوسف، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 97
است.

[سخني در باره مختار بودن انسان و بيان اينكه مقصود از اينكه فرمود:" ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ" اين است كه انسان در مقابل اراده تكويني و تشريعي خداوند حريت و اختياري ندارد] ..... ص : 97

ممكن هم هست كه جمله" يَخْلُقُ ما يَشاءُ" را بر اختيار تكويني، و جمله" و يختار" را بر اعم از حقيقت و اعتبار حمل كنيم، و ليكن وجه سابق موجه‌تر است، به دليل اينكه آنچه در جمله بعدي" ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ" نفي شده، اختيار تشريعي و اعتباري است، و اختياري كه در جمله" يختار" براي خدا اثبات شده، مقابل آن است، پس قهرا مراد تنها همان اختيار تشريعي و اعتباري است.
از سوي ديگر هيچ شكي نيست در اينكه آدمي نسبت به كارهايي كه از روي علم و اراده انجام مي‌دهد اختيار تكويني دارد، البته نه اينكه اختيارش مطلق باشد، چون اختيار او يكي از اجزاء سلسله علل است، اسباب و علل خارجي نيز در محقق شدن افعال اختياري او دخيلند، مثلا اگر انسان يك لقمه غذا را بخورد كه يكي از كارهاي اختياري اوست، هم اختيار او در آن دخيل است، و هم وجود طعام در خارج، و هم اينكه طعام مفروض طوري باشد كه قابل خوردن باشد و با طبع آدمي نيز سازگار باشد، و هم اينكه اين طعام در دسترس و نزديك او باشد، و نيز دست او هم به فرمانش باشد، و بتواند لقمه را بگيرد، و دهان او هم باز باشد، و بتواند آن را بجود، و دستگاه بلعيدن او هم سالم باشد و بتواند لقمه را فرو ببرد، و صدها اسباب ديگري كه همه در اين عمل اختياري، يعني خوردن آدمي دخيلند، فراهم باشند. پس صادر شدن فعل اختياري از انسان موقوف بر موافقت اسبابي است كه خارج از اختيار آدمي است، و در عين حال دخيل در فعل اختياري اوست، و خداي سبحان در رأس همه اين اسباب است، و همه آنها حتي اختيار آدمي به ذات پاك او منتهي مي‌شود، چون اوست كه آدمي را موجودي مختار خلق كرده، هم او را خلق فرموده و هم اختيارش را.
از سوي ديگر انسان خود را بطبع مختار مي‌داند به اختيار تشريعي به اينكه كاري را انجام دهد و يا ترك كند، يعني در مقابل آن اختيار تكويني قانونا هم خود را مختار مي‌داند، (لذا اگر كار نيكي كرد سزاوار مدحش مي‌دانند، و مي‌گويند مختار بوده، و اگر كار نيكي را ترك كرد سزاوار ملامتش مي‌دانند، و معذورش نمي‌دارند به اينكه مجبور بوده) و كسي از هم نوعش نمي‌تواند او را مجبور به كاري، و يا ممنوع از كاري بكند، چون بني نوع او نيز مانند او انسانند، و از معناي بشريت چيزي زايد بر او ندارند، تا مالك و اختياردار او بوده باشند، و اين همان است كه مي‌گويند: انسان بالطبع حر و آزاد است.
پس انسان في نفسه حر و بالطبع مختار است، مگر آنكه خودش به اختيار خود چيزي از خود را به ديگري تمليك كند، و به اين تمليك حريت خود را از دست بدهد، هم چنان كه ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 98
يك انسان اجتماعي نسبت به موارد سنت‌ها و قوانين جاري در اجتماعش حريت و آزادي ندارد، چون كه داخل در اجتماع است، و آنچه از سنن و قوانين، چه ديني و چه اجتماعي، در اجتماع جريان دارد، امضاء كرده است. و نيز دو صف لشكر كه با يكديگر جنگ مي‌كنند، از همان اول هر يك ديگري را، نسبت به آنچه كه يكي از ديگري به دست آورد، مالك دانسته، و اختيار خود را از آن سلب كرده، و به همين جهت است كه طرف غالب مي‌تواند با اسيراني كه از طرف مغلوب گرفته هر چه بخواهد بكند.
و نيز اجيري كه عمل خود را در مقابل اجرتي مي‌فروشد، يعني خود را اجير غير مي‌كند، ديگر در آن عمل خود حريت و آزادي ندارد، چون مملوك بودن عمل با حريت منافات دارد.
پس يك انسان نسبت به ساير انسانها، وقتي حر و آزاد در عمل خويش است، و نسبت به عملي آزادي و حريت دارد كه به دست خود و به اختيار خود سلب حريت از خود نكرده باشد، و عمل خود را تمليك به غير ننموده باشد.
ولي خداي سبحان از آنجايي كه مالك ذات انسانها و نيز افعال صادره از ايشان است، و ملكيتش هم مطلق، و به تمام معناست، هم به ملك تكويني مالك او و افعال اوست، و هم به ملك تشريعي و اعتباري، لذا انسان نسبت به آنچه كه خداي تعالي به امر تشريعي و يا نهي تشريعي و نيز به آنچه كه به مشيت تكويني از او بخواهد، هيچ گونه حريت و اختياري ندارد.
اين است آن حقيقتي كه جمله" ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ" در صدد بيان آن است، و معنايش اين است كه: اگر خداي تعالي از انسانها عمل و ترك عملي را بخواهد، ديگر انسانها در مورد خواست او اختياري ندارند، تا بتوانند آن چه خواستند براي خودشان اختيار كنند اگر چه مخالف آن چيزي باشد كه خدا خواسته است.
و اين آيه قريب المعنا با آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَي اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ" «1».
اين بود نظريه ما در تفسير آيه مورد بحث، البته ساير مفسرين حرفهاي مختلف ديگر زده‌اند، كه چون فايده‌اي در نقلش نبود، از آن صرف نظر نموده، كساني كه بخواهند از آن
__________________________________________________
(1)هيچ مرد و زن مؤمن را بعد از آنكه خدا و رسولش به امري حكم كردند نمي‌رسد، كه در كار خود اختيارداري كنند. سوره احزاب، آيه 36.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 99
سخنان اطلاع يابند بايد به تفاسير بزرگ و مطول مراجعه كنند.
" سُبْحانَ اللَّهِ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ"- يعني خدا منزه است از شرك ايشان، به اينكه به جاي خدا بتهايي براي پرستش برگزيدند.
البته در اين ميان معناي ديگري دقيق‌تر هست، و آن اين است كه خداي تعالي منزه است از اينكه مردم خود را نسبت به آنچه خدا اختيار مي‌كند مختار بدانند، و بپندارند كه مي‌توانند آنچه او اختيار كرده رد كنند، و يا قبول نمايند، خدا از چنين پنداري منزه است، براي اينكه اين پندار جز به دعوي استقلال در وجود، و بي نيازي از خداي تعالي تصور ندارد، و استقلال و استغناء هم تمام نمي‌شود، مگر به اينكه خود را در صفت الوهيت شريك خدا بدانند.
و در جمله" وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ"، التفاتي از تكلم با غير به سوي غيبت به كار رفته، (يعني در آيه قبل روي سخن با غير رسول خدا (ص) بود، و در اين آيه صفت رب را به آن جناب اضافه نمود، و فرمود پروردگار تو)، و اين بدان جهت بوده كه خواسته آن جناب را تقويت و تاييد كند، و دلگرمي دهد، چون معناي آيه اين است كه: آن ديني كه خدا وي را به ابلاغ آن گسيل داشته، حكمي است ثابت و حتمي، كه به هيچ وجه قابل برگشت نيست، پس ديگر مردم در آن اختياري ندارند، موافقت و مخالفت آنها هيچ اثري در آن ندارد، علاوه بر اين مردم از آنجايي كه ربوبيت خدا را قبول ندارند، اين دين را نمي‌پذيرند.
و در جمله" سُبْحانَ اللَّهِ" با اينكه جا داشت بفرمايد" سبحانه"، چون قبلا نام خداي تعالي ذكر شده ولي به جاي ضمير اسم ظاهر آورده، نكته اين تغيير اسلوب اين است كه:
بفهماند امر راجع به ذات متعالي خدا است، كه مبدأ تنزه و تعالي او است از هر چيزي كه لايق ساحت قدسش نباشد اينكه او به هر صفت كمال متصف است و از هر نقصي مبراست، براي اين است كه او" اللَّه- خداي عز اسمه" مي‌باشد.
" وَ رَبُّكَ يَعْلَمُ ما تُكِنُّ صُدُورُهُمْ وَ ما يُعْلِنُونَ" كلمه" تكن" مشدد" تكنن" است، كه مضارع از باب افعال از" اكنان" است، و اكنان به معناي اخفاء و پنهان داشتن است. و كلمه" تعلنون" جمع مضارع از اعلان است، كه به معناي اظهار مي‌باشد، در اين آيه شريفه اخفاء را به سينه‌هاي مردم نسبت داده، و اعلان را به خود آنان، و فرموده:" و پروردگار تو آنچه را كه سينه‌هاي آنان پنهان مي‌دارد، و آنچه را كه ايشان اظهار مي‌دارند مي‌داند" و اين بدان جهت است كه مخزن اسرار مردم سينه‌هاي ايشان است.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 100
و اگر اين آيه را دنبال آيه قبلي قرار داد، براي اشاره به اين است كه: خداي تعالي چون كه عالم به گناهان ظاهري و شرك باطني آنان است لذا به حكمت خود براي آنان اعمالي را اختيار كرده تا به وسيله آن، ايشان را پاك كند.

[سه وجه براي اينكه فقط خدا مستحق پرستش است:" لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولي وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ"] ..... ص : 100

" وَ هُوَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولي وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ" از ظاهر سياق برمي‌آيد كه ضمير در ابتداي آيه شريفه به كلمه" ربك" در آيه قبلي بر مي‌گردد، (و معنايش اين است كه: آن پروردگار تو كه گفتيم اللَّه است)، و ظاهرا لام در كلمه" اللَّه" براي اشاره به معناي وصف است (معبوديت) و جمله" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" تاكيد همان انحصاري است كه در جمله" هُوَ اللَّهُ" افاده شده، گويا فرموده است:" و هو الاله- المتصف وحده بالالوهية- لا اله الا هو- تنها او اله است- كه تنها او متصف است به الوهيت- هيچ معبودي جز او نيست".
و بنا بر اين آيه شريفه به منزله متمم است براي بياني كه آيه قبل در صدد آن بود، گويا فرموده خداي سبحان مختار است، و تنها او مي‌تواند اين معنا را اختيار كند، كه بندگان تنها او را بپرستند و به ظاهر و باطنشان آگاه است، پس او سزاوار است كه بر بندگان حكم كند كه تنها او را عبادت كنند، و يگانه معبود مستحق عبادت است، پس بر بندگان هم واجب است حكم او را گردن نهاده و تنها او را بپرستند.
آن گاه آنچه در ذيل آيه است، كه مشتمل بر سه دليل است: 1- له الحمد 2- له الحكم 3- اليه ترجعون، وجوهي است كه انحصار خدا را در استحقاق پرستش توجيه مي‌كند.
اما اينكه فرمود:" لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولي وَ الْآخِرَةِ"، آن انحصار را به اين بيان توجيه مي‌كند كه هر كمالي كه در دنيا و آخرت وجود دارد نعمتي است كه از ناحيه خداي تعالي نازل شده، و در ازاي هر يك از آنها مستحق ثناي جميل است، و جمال هر يك از اين نعمت‌هاي موهوبه از كمال ذاتي و از صفات ذاتي او ترشح شده، كه در ازايش مستحق ثناء است، و غير از خداي تعالي هيچ موجود و هيچ كس مستقل در ثناي بر خدا نيست، و هر كس هم كه خدا را ثنا گويد، ثنايش هم منتهي به اوست و عبادت هم ثناي زباني و يا عملي است، پس تنها اوست كه مستحق پرستش است.
و اما اينكه فرمود:" وَ لَهُ الْحُكْمُ" علتش اين است كه: خداي سبحان مالك علي الاطلاق همه عالم است، و غير از او كسي چيزي را مالك نيست، مگر آنچه را كه او تمليكش فرموده باشد، و همان را هم كه خدا به كسي تمليك كرده، باز خود او مالك است،
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 101
از سوي ديگر خداي سبحان، هم در مرحله تشريع و اعتبار مالك است، و هم در مرحله تكوين و حقيقت، و از آثار ملك او يكي اين است كه: حكم مي‌كند بر بندگان و مملوكين خود كه كسي غير از او را نپرستند.
و اما اينكه فرمود:" وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ"، جهتش اين است كه: رجوع به سوي او به خاطر حساب و جزاء است، و چون تنها او مرجع است، سپس محاسب و جزاء دهنده نيز همو است و كسي غير از او محاسب و جزاء دهنده نيست، پس تنها اوست كه بايد پرستش شود، و پرستش او را بايد تنها بر طبق دين او انجام داد.

[اثبات توحيد ربوبي خداي تعالي با بيان عجز آلهه مشركين از آوردن نور يا آوردن شب] ..... ص : 101

" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَيْكُمُ اللَّيْلَ سَرْمَداً إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ ..."
كلمه" سرمد" بر وزن فعلل به معناي دائم است، بعضي «1» هم گفته‌اند: اين كلمه از ماده" سرد" اشتقاق يافته، و ميم آن زيادي است، و معناي" السرد" پشت سر هم بودن است، و اگر فرمود:" به من بگوييد اگر خدا شب را تا روز قيامت يك سره قرار مي‌داد چه مي‌كرديد"، و خلاصه اگر شب را مقيد به روز قيامت كرد، براي اين است كه: بعد از رسيدن روز قيامت ديگر شبي نخواهد بود.
" مَنْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ يَأْتِيكُمْ بِضِياءٍ"- يعني در چنين صورتي كدام يك از معبودهاي شما حكم خدا را نقض مي‌كرد و روز را برايتان مي‌آورد، و شما را از تاريكي نجات مي‌داد، تا بتوانيد به دنبال معاش برويد؟ اين آن معنايي است كه سياق، شاهد آن است و نظير اين معنا در جمله آينده نيز كه مي‌فرمايد:" مَنْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ يَأْتِيكُمْ بِلَيْلٍ ..." مي‌آيد.
با اين بياني كه ما براي آيه مورد بحث كرديم اشكالي كه بر دو آيه مورد بحث كرده‌اند برطرف مي‌شود، و آن اشكال اين است كه: اگر فرض كنيم كه شب تا روز قيامت امتداد يابد و عمر روزگار يك سره شب شود، ديگر اصلا تصور ندارد كه روزي و ضيايي بياورند، براي اينكه آورنده روز يا خداي تعالي است و يا غير اوست، اما غير خدا كه ناتواني‌اش از آوردن روز واضح است، و اما خداي تعالي اگر روزي بياورد لازمه‌اش آن است كه در يك زمان شب و روز هر دو با هم جمع شوند، و اين محال است، و اراده و قدرت خداي متعال به محال تعلق نمي‌گيرد، و همچنين است اگر عمر روزگار تا روز قيامت يك سره روز شود.
بعضي «2» از مفسرين از اين اشكال جواب داده‌اند به اينكه:" مراد از جمله
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 428.
(2)روح المعاني، ج 20، ص 108.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 102
" إِنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَيْكُمُ" اين است كه: خدا اگر بخواهد، شب را دائمي كند" ولي خواننده عزيز توجه دارند كه گفتيم نه قدرت خدا به محال تعلق مي‌گيرد، و نه خواست او، پس اين جواب اشكال را دفع نمي‌كند، جواب صحيح همان بياني است كه ما براي آيه كرديم (زيرا آيه شريفه در مقام اثبات توحيد در ربوبيت خداي تعالي است مي‌خواهد بفرمايد: آلهه شما مشركين هيچ سهمي از ربوبيت ندارند به دليل اينكه اگر خداي تعالي شب را تا قيامت يك سره كند آنها نمي‌توانند اين حكم خدا را نقض كنند. و همچنين اگر عمر دنيا را يك سره روز كند، پس از تدبير عالم هيچ سهمي در دست هيچ كس نيست.
مقتضاي ظاهر كلام اين بود كه بفرمايد:" من اله غير اللَّه ياتيكم بنهار- كيست غير از خدا كه برايتان روز بياورد"، چون مقتضاي سياق كلام مقابله ميان شب و روز بود، و ليكن اينطور نفرمود، بلكه فرمود: اگر خدا عمر دنيا را يك سره شب كند كيست غير از خدا كه برايتان نور بياورد، و اين تغيير اسلوب و ذكر نور به جاي روز، از قبيل ملزم كردن خصم است به حد اقل و آسانترين لوازم گفتار او، تا بطلان مدعايش به نحو اتم روشن گردد، گويا فرموده است: اگر غير از خداي تعالي كسي امور عالم را تدبير مي‌كند، اگر خدا عمر دنيا را تا قيامت يك سره شب كند، بايد آن مدبر بتواند روز را بياورد، و ما نمي‌خواهيم روز بياورد، حد اقل بتواند نوري كه پيش پاي شما را روشن كند بياورد، و ليكن هيچ كس چنين قدرتي ندارد، چون قدرت همه‌اش از خداي سبحان است.
ولي نظير اين وجه و اين نكته در آيه بعدي، كه مي‌فرمايد: و اگر خدا عمر دنيا را تا قيامت يك سره روز كند چه كسي برايتان شب را مي‌آورد، كه در آن سكونت كنيد، جريان ندارد، براي اينكه در آيه بعدي اگر به جاي شب، ظلمت را نياورد براي اين است كه منظور از آوردن ظلمت سكونت و آرامش بشر است، و ظلمتي مايه سكونت بشر است كه ممتد باشد، و اگر ممتد باشد همان شب مي‌شود، و لذا در آيه مذكور نفرمود:" من اله غير اللَّه ياتيكم بظلمة تسكنون فيه".
و اينكه در آيه مورد بحث كلمه" ضياء" را نكره (بدون الف و لام) آورد، خود مؤيد وجهي است كه ما بيان داشتيم، البته براي آيه وجوهي ديگر گفته‌اند كه هيچ يك از تعسف و خيالبافي خالي نيست.
" أَ فَلا تَسْمَعُونَ"- آيا گوش تفهم و تفكر نداريد تا تفكر كنيد؟ و بفهميد كه معبودي غير از خداي تعالي نيست.
" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَيْكُمُ النَّهارَ سَرْمَداً إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ مَنْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 103
يَأْتِيكُمْ بِلَيْلٍ تَسْكُنُونَ فِيهِ"
معناي" تَسْكُنُونَ فِيهِ" اين است كه: در آن از خستگي و تعبي كه از كار روز به شما مي‌رسد، بياساييد.
" أَ فَلا تُبْصِرُونَ- آيا نمي‌بينيد"- منظور از اين ديدن، تفهم و تذكر است، و چون چنين بينايي و شنوايي نداشته‌اند پس ايشان كور و كرند، و در اينكه در آخر يك آيه فرموده: آيا نمي‌بينيد، و در آخر آيه ديگر فرموده: آيا نمي‌شنويد، لطيفه‌اي است، و شايد اينكه در آيه دوم كه راجع به يكسره شدن روز است صفت نديدن را ذكر كرده، براي اين باشد كه مناسب با روشنايي است، و در آيه اول كه راجع به يكسره شدن شب است نشنيدن را آورده است، كه خالي از مناسبت با آن نيست.
" وَ مِنْ رَحْمَتِهِ جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ" اين آيه در حكم نتيجه‌گيري از حجت مذكور در دو آيه قبل است، كه بعد از ابطال دعوي خصم (شرك مشركين) به صورت يك گزارش و خبر ابتدايي آورده، براي اين كه مطلبي است ثابت كه ديگر هيچ معارضي برايش نيست.
لام در جمله" لِتَسْكُنُوا فِيهِ"، لام تعليل است. و ضمير در" فيه" به كلمه" ليل" بر مي‌گردد. و معنايش اين است كه: خدا براي شما شب قرار داد، تا در آن استراحت كنيد." وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ"، يعني و روز قرار داد تا در آن رزقي را كه فضل و عطيه خدا است جستجو نماييد. و بنا بر اين، برگشت جمله" لتسكنوا" به ليل و جمله" لتبتغوا" به نهار به طريق لف و نشر مرتب است «1».
__________________________________________________
(1)(و لف و نشر مرتب آن است كه گوينده چند چيز را بشمارد، و پس از شمردن آنها چند صفت يا اثر براي آنها بشمارد، كه اگر صفت و اثر اولي به اولي، و دومي به دومي، و سومي به سومي برگردد، لف و نشر مرتب است، و اگر اولي به سومي و دومي به دومي و سومي به اولي برگردد آن را لف و نشر مشوش مي‌گويند، در اشعار فارسي بهترين لف و نشر مرتب شعر فردوسي است:
به روز نبرد آن يل ارجمند به شمشير و تير و به گرز و كمند
بريد و دريد و شكست و به بست يلان را سر و سينه و پا و دست
يعني در روز جنگ آن قهرمان ارجمند با شمشير از يلان بريد سر و با تير دريد سينه و با گرز شكست پا و با كمند بست دست) در آيه مورد بحث هم مي‌فرمايد: خدا شب و روز را برايتان درست كرد تا در آن سكونت و در اين طلب رزق كنيد (مترجم).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 104
و جمله" لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ" به هر دو يعني سكونت در شب و طلب روزي در روز بر مي‌گردد، و معنايش اين است كه: خدا شب را چنان، و روز را چنين كرد، باشد كه شما شكر بگزاريد.
جمله" وَ مِنْ رَحْمَتِهِ جَعَلَ لَكُمُ" در معناي اين است كه فرموده باشد:" جعل لكم و ذلك رحمة منه- خدا روز را براي شما قرار داد، و اين خود رحمتي است از او" و اين اشاره است به اينكه تكوين مانند سكون و طلب رزق و تشريع كه عبارت است از هدايت خلق به سوي شكر خالق، همه و همه آثار رحمت او هستند- دقت فرماييد-.
" وَ يَوْمَ يُنادِيهِمْ فَيَقُولُ أَيْنَ شُرَكائِيَ الَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ" تفسير اين آيه گذشت، چون قبلا هم اين مطلب را فرموده بود، و اگر در اينجا آن را تكرار كرد، بدان جهت است كه مضمون آيه بعدي بدان احتياج داشت.
" وَ نَزَعْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً فَقُلْنا هاتُوا بُرْهانَكُمْ ..."
اين آيه شريفه به اين معنا اشاره مي‌كند كه در روز قيامت بطلان پندارشان به خوبي روشن مي‌شود، و مراد از" شهيد" گواه اعمال است،- كه در چند جا از اين كتاب به آن اشاره شد- و آيه شريفه ظهوري در اين معنا ندارد كه مراد از شهيد پيغمبر مبعوث در هر امت است، چون كلمه شهيد را مفرد آورده، و كلمه امت به معناي جماعتي از مردم است، و جماعت از مردم هيچ ظهوري ندارد در جماعتي كه پيغمبر به سوي آنها فرستاده شده باشد، تا چه رسد به اينكه بگوييم صريح در آن است، بله چنين جماعتي كه پيغمبري دارند يكي از مصاديق امت است. و معناي اينكه فرمود:" فَقُلْنا هاتُوا بُرْهانَكُمْ" اين است كه: ما از آنان مطالبه برهان كرديم و از ايشان خواستيم تا بر پندار خود كه مي‌گفتند خدا شريك دارد، حجتي قاطع بياورند.

[در قيامت كه روز كشف حقائق است بطلان پندار مشركان آشكار مي‌گردد (فَعَلِمُوا أَنَّ الْحَقَّ لِلَّهِ ...)] ..... ص : 104

" فَعَلِمُوا أَنَّ الْحَقَّ لِلَّهِ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ"-، يعني پندار باطلشان، كه خدا شريكي دارد، از ايشان غايب شد، و در آن هنگام به يقين دانستند كه حق الوهيت، تنها براي خدا است، و خدا در الوهيت، شريكي ندارد، پس مراد از جمله" ضَلَّ عَنْهُمْ" به طور استعاره اين است كه: غايب شد از ايشان كه ساير مفسرين «1» نيز جمله را بهمين معنا تفسير كرده‌اند، و بنا بر اين در كلام، تقديم و تاخيري شده، و اصل در آن" فضل عنهم ما كانوا يفترون فعلموا ان الحق للَّه- غايب شد از ايشان آنچه افتراء مي‌بستند، و در نتيجه فهميدند كه حق با خداي
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 109.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 105
تعالي بوده"، مي‌باشد.
بنا بر اين، جمله"أَنَّ الْحَقَّ لِلَّهِ" نظير سخن يك قاضي است كه در بين دو نفر كه با هم نزاع دارند، و هر يك حق را براي خود ادعاء مي‌كند، مي‌گويد،" الحق لفلان- حق با فلاني است"، در اينجا گويا خداي تعالي با مشركين نزاع دارد، و هر يك از دو طرف نزاع، حق را به خود مي‌دهد، مشركين ادعا مي‌كنند كه الوهيت يعني معبوديت، حق شركاي ايشان است، و خداي تعالي ادعاء مي‌كند كه تنها حق اوست، و از خصم خود مي‌خواهد تا بر مدعاي خود برهان بياورند، و مشركين هيچ برهاني نمي‌يابند، در چنين وضعي متوجه مي‌شوند كه در اشتباه بوده‌اند، و معبوديت حق خداي سبحان است، پس الوهيت حق ثابتي است كه هيچ ريبي در آن نيست، و وقتي حق غير خدا نباشد، قهرا حق خداي تعالي خواهد بود، چون گفتيم اصل آن ثابت است. اين وجه به ظاهرش وجه صحيحي است، و عيبي هم ندارد، و ليكن آنچه از آيه شريفه برمي‌آيد چيزي ديگر است، زيرا از آيه برمي‌آيد كه يكي از خصايص روز قيامت اين است كه: در آن روز حق- كه در دنيا آميخته با باطل و باطلها بود- جداي از هر باطلي ظهور مي‌كند، آنهم ظهوري مشهود و لمس شدني، كه ديگر هيچ گونه پرده و خفايي بر آن نباشد، در آن روز هر باطلي كه در دنيا خود را به صورت حق در آورده، و شبيه حق ساخته بود، از ميان برداشته مي‌شود، و لازمه اين ظهور اين است كه مساله الوهيت هم آن چنان ظاهر شود كه هيچ ستر و خفايي بر آن نباشد، پس همه افتراهاي شرك كه به اين مساله بسته بودند، از ميان مي‌رود، و اين از بين رفتن افتراها از آثار شدت ظهور حق است، پس در چنين روزي ديگر حاجت به اين نمي‌افتد كه از مشركين برهان بخواهند، نه اينكه چون دليلي نمي‌يابند در نتيجه به وحدانيت خداي تعالي در الوهيت علم حاصل كنند، و خلاصه، آيه شريفه نمي‌خواهد بر سبيل احتجاجات فكري احتجاج كند- دقت فرماييد-.
با اين بياني كه ما براي آيه شريفه ذكر كرديم پاسخ دو اشكال كه به آيه شريفه شده، داده مي‌شود، اشكال اول اين است كه: از كلام خداي تعالي استفاده مي‌شود كه مشركين هيچ حجتي بر ادعاي خود ندارند، و با اين حال وجه اينكه در دنيا هم چنان بر باطل مي‌مانند تا اينكه در روز قيامت برايشان علم حاصل مي‌شود كه حق با خداست، چيست؟ و چرا اين علم در دنيا برايشان حاصل نمي‌گردد، جوابش اين شد كه در دنيا حق و باطل بهم آميخته است، و چه بسيار باطلها كه خود را شبيه به حق جلوه مي‌دهند، ولي روز قيامت روز كشف حقايق، و جدا شدن آنها از باطل است.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 106
اشكال دوم اينكه: چرا در آيه شريفه به جاي اينكه بفرمايد:" و ضل عنهم ما كانوا يفترون فعلموا ان الحق للَّه"، جمله‌ها مقدم و مؤخر شده؟ و فرموده:" فَعَلِمُوا أَنَّ الْحَقَّ لِلَّهِ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ" و اين تقديم و تاخير غير از سجع و قافيه نكته روشني ندارد. جواب اين اشكال هم اين شد كه مفاد جمله" وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ..."، اثري است كه بر مفاد جمله" فَعَلِمُوا أَنَّ الْحَقَّ لِلَّهِ" مترتب مي‌شود، ساده‌تر بگوييم بعد از آنكه حق بي پرده ظاهر گردد خود بخود افتراي مشركين از بين مي‌رود.
ممكن هم هست بگوييم كه: كلمه حق در جمله" فَعَلِمُوا أَنَّ الْحَقَّ لِلَّهِ" مصدر است، كه در اين صورت برگشت معناي جمله، به معناي آيه" وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ" «1» مي‌باشد، يعني اينكه در آيه مورد بحث فرمود حق براي خداست، معنايش همان معناي آيه نور است كه مي‌فرمايد خدا حق است، البته اين در صورتي است كه مراد از اين كلمه، حق بالذات باشد، و اگر مراد همه حق‌ها باشد، معنايش اين مي‌شود كه: تمامي حق‌ها به او منتهي مي‌شود، و قائم به اوست، هم چنان كه فرمود" الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ «2»- حق از پروردگار تو است". و نفرمود:" الحق مع ربك- حق با پروردگار تو است".

بحث روايتي [(چند روايت در ذيل برخي آيات گذشته)] ..... ص : 106

در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ قالُوا إِنْ نَتَّبِعِ الْهُدي مَعَكَ نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنا" از معصوم (ع) آورده كه فرمودند: اين آيه در باره قريش نازل شد، كه رسول خدا (ص) ايشان را به اسلام و هجرت دعوت كرد، قريش گفتند: اگر ما هدايت را با تو پيروي كنيم از سرزمينمان ربوده مي‌شويم، خداي تعالي در پاسخشان فرمود:" أَ وَ لَمْ نُمَكِّنْ لَهُمْ حَرَماً آمِناً يُجْبي إِلَيْهِ ثَمَراتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ رِزْقاً مِنْ لَدُنَّا وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" «3».
مؤلف: اين معنا را صاحب كشف المحجه «4» و مرحوم مفيد در روضة الواعظين «5»، روايت كرده‌اند، سيوطي هم در الدر المنثور از ابن جرير، ابن ابي حاتم، و ابن مردويه، از ابن
__________________________________________________
(1)مي‌دانند كه خداست آن حقي كه آشكار است. سوره نور، آيه 25.
(2)سوره آل عمران، آيه 60.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 142.
(4)كشف المحجة، ص 175 (ط نجف).
(5)روضة الواعظين، ج 1، ص 54 (ط قم). [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 107
عباس روايت كرده «1».
و در الدر المنثور است كه نسايي و ابن منذر از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت:
گوينده اين حرف كه" إِنْ نَتَّبِعِ الْهُدي مَعَكَ نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنا" حارث بن عامر بن نوفل بود «2».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ ..."
فرموده‌اند: اين خدا است كه امام را اختيار مي‌كند، و مردم اين حق را ندارند كه امام اختيار كنند «3».
مؤلف: اين روايت از باب جري و تطبيق مصداق بر كلي است، مي‌فرمايد: يكي از اموري كه به دست خداي تعالي است، نه به دست مردم مساله امامت است، و اين بر اساس اين مساله است كه نصب امام معصوم واجب است از جانب خداي تعالي باشد، همانطور كه بعث انبياء واجب است از جانب او باشد، كه تفصيل اين مساله در سابق گذشت.
و در همان كتاب در روايت ابي الجارود، از امام باقر (ع) آمده كه در ذيل آيه" وَ نَزَعْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً" فرمود: شهيد از اين امت، امام اين امت است.
مؤلف: اين نيز از باب جري و تطبيق مصداق بر كلي است «4».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 134 (ط بيروت).
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 134.
(3 و 4)تفسير قمي، ج 2، ص 143.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 108

[سوره القصص (28): آيات 76 تا 84] ..... ص : 108

اشاره

إِنَّ قارُونَ كانَ مِنْ قَوْمِ مُوسي فَبَغي عَلَيْهِمْ وَ آتَيْناهُ مِنَ الْكُنُوزِ ما إِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ أُولِي الْقُوَّةِ إِذْ قالَ لَهُ قَوْمُهُ لا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْفَرِحِينَ (76) وَ ابْتَغِ فِيما آتاكَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَةَ وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا وَ أَحْسِنْ كَما أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ وَ لا تَبْغِ الْفَسادَ فِي الْأَرْضِ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ (77) قالَ إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلي عِلْمٍ عِنْدِي أَ وَ لَمْ يَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَهْلَكَ مِنْ قَبْلِهِ مِنَ الْقُرُونِ مَنْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَ أَكْثَرُ جَمْعاً وَ لا يُسْئَلُ عَنْ ذُنُوبِهِمُ الْمُجْرِمُونَ (78) فَخَرَجَ عَلي قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ قالَ الَّذِينَ يُرِيدُونَ الْحَياةَ الدُّنْيا يا لَيْتَ لَنا مِثْلَ ما أُوتِيَ قارُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِيمٍ (79) وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوابُ اللَّهِ خَيْرٌ لِمَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ لا يُلَقَّاها إِلاَّ الصَّابِرُونَ (80)
فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ الْأَرْضَ فَما كانَ لَهُ مِنْ فِئَةٍ يَنْصُرُونَهُ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ ما كانَ مِنَ المُنْتَصِرِينَ (81) وَ أَصْبَحَ الَّذِينَ تَمَنَّوْا مَكانَهُ بِالْأَمْسِ يَقُولُونَ وَيْكَأَنَّ اللَّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ يَقْدِرُ لَوْ لا أَنْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا لَخَسَفَ بِنا وَيْكَأَنَّهُ لا يُفْلِحُ الْكافِرُونَ (82) تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ (83) مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلا يُجْزَي الَّذِينَ عَمِلُوا السَّيِّئاتِ إِلاَّ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (84)
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 109

ترجمه آيات ..... ص : 109

به درستي كه قارون كه از قوم موسي بود پس بر آنان طغيان كرد، ما به وي از گنجينه‌ها آن قدر داده بوديم كه تنها كليد آنها، مرداني نيرومند را خسته مي‌كرد، مردمش به او گفتند، اين قدر شادي مكن كه خدا خوشحالان را دوست نمي‌دارد (76).
و بجو در آنچه خدا به تو داده خانه آخرتت را و بهره‌ات از دنيا را فراموش مكن و همان طور كه خدا به تو احسان كرده تو نيز احسان كن و در پي فساد انگيزي در زمين نباش كه خدا مفسدان را دوست نمي‌دارد (77).
او در جواب مي‌گفت آنچه برايم فراهم شده با علم خودم فراهم شده آيا نمي‌داند كه خدا قبل از او از قرنها كساني را هلاك كرده كه از او نيرومندتر و ثروت اندوزتر بودند و مجرمان از جرمشان پرسش نمي‌شوند (چون به سيما شناخته مي‌شوند) (78).
قارون غرق در زينتش به سوي قومش بيرون شد آنهايي كه هدفشان زندگي دنيا بود گفتند اي كاش ما نيز مي‌داشتيم مثل آنچه را كه قارون دارد كه او بهره عظيمي دارد (79).
و كساني كه داراي علم بودند به ايشان گفتند واي بر شما پاداش خدا بهتر است براي آن كس كه ايمان آورد و عمل صالح كند و اين سخن را فرا نگيرند مگر خويشتن‌داران (80).
پس ما او و خانه‌اش را در زمين فرو برديم هيچ كس را نداشت كه او را ياري كند چون غير از خدا ياوري نيست و خودش هم از ممتنعين نبود (81).
كساني كه ديروز آرزو مي‌كردند كه به جاي باشند امروز مي‌گفتند واه گويي خداست كه رزق را براي هر كس از بندگانش بخواهد وسعت مي‌دهد و براي هر كه بخواهد تنگ مي‌گيرد اگر خدا بر ما منت ننهاده بود ما را هم در زمين فرو مي‌برد واي گويي كه كافران رستگار نمي‌شوند (82).
(آري) اين خانه آخرت را به كساني اختصاص مي‌دهيم كه نمي‌خواهند در زمين برتري نمايند و فساد انگيزي كنند و سرانجام خاص متقين است (83).
هر كه نيكويي كند جزايي بهتر از آن دارد و هر كه بدي كند آنان كه بدي مي‌كنند جز خود آن عمل كيفري ندارند (84).

بيان آيات [بيان آيات مربوط به قارون كه بهره‌مندي از مال و ثروت او را از خدا غافل ساخته به هلاكتش انجاميد] ..... ص : 109

اشاره

بعد از آنكه در آيات گذشته عذر و بهانه مشركين را نقل كرد، كه گفتند: اگر به تو
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 110
ايمان آوريم عرب ما را از سرزمينمان مي‌ربايند، و سپس جوابهايي از آن داد، اينك در اين آيات داستان قارون بني اسرائيل را خاطرنشان فرموده، تا از اين داستان عبرت بگيرند، چون حال و وضع قارون درست حال و روز مشركين را مجسم مي‌كند، و چون كفر او، كارش را به آن عاقبت زشت كشانيد، پس مشركين نيز بترسند از اينكه مثل آنچه كه بر سر قارون آمد، بر سرشان بيايد زيرا خداي تعالي از مال دنيا آن قدر به او روزي داده بود كه سنگيني كليد گنجينه‌هايش مردان نيرومند را هم خسته مي‌كرد، و در اثر داشتن چنين ثروتي خيال مي‌كرد كه او خودش اين ثروت را جمع‌آوري كرده، چون راه جمع‌آوري آن را مي‌دانسته و خودش فكر بوده و حسن تدبير داشته، اين فكر او را مغرور نمود، پس از عذاب الهي ايمن و خاطر جمع شد، و زندگي دنيا را بر آخرت ترجيح داده و در زمين فساد برانگيخت، خداي تعالي هم او و خانه او را در زمين فرو برد، نه آن خوش فكري و حسن تدبيرش، مانع از هلاكت او شد و نه آن جمعي كه دورش بودند.
" إِنَّ قارُونَ كانَ مِنْ قَوْمِ مُوسي فَبَغي عَلَيْهِمْ وَ آتَيْناهُ مِنَ الْكُنُوزِ ما إِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ أُولِي الْقُوَّةِ" در مجمع البيان گفته:" كلمه" بغي" به معناي برتري‌طلبي بدون حق است و نيز گفته: كلمه" مفاتح" جمع مفتح است، هم چنان كه كلمه" مفاتيح" جمع مفتاح است، و معناي هر دو يكي است، و آن عبارت است از هر چيزي كه قفلها را باز مي‌كند، و نيز گفته:
" ناء بحمله ينوء نوءا، معنايش اين است كه كسي بارش را با اينكه برايش سنگين بود از زمين بلند كرد «1» ديگران «2» گفته‌اند:" ناء به الحمل" معنايش اين است كه: بار او از شدت سنگيني كمرش را خوابانيد. و اين معنا با آيه شريفه موافق‌تر است.
و نيز در مجمع البيان گفته:" كلمه" عصبة" به معناي جماعتي بهم پيوسته است، ولي در عدد آن اختلاف است، بعضي گفته‌اند:" عصبه" ما بين ده نفر تا پانزده نفر را گويند- نقل از مجاهد-. و بعضي ديگر گفته‌اند: ما بين ده تا چهل را" عصبه" گويند- نقل از قتاده-. و بعضي ديگر گفته‌اند:" عصبه" به معناي چهل نفر است.- نقل از ابي صالح «3»-.
بعضي ديگر گفته‌اند ما بين سه تا ده نفر است- نقل از ابن عباس-. و بعضي ديگر گفته‌اند: به معناي جماعتي است كه به يكديگر تعصب بورزند «4».
و ليكن كلام برادران يوسف كه به پدر گفتند:" وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ- ما عصبه هستيم" «5»
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)مجمع البيان، ج 7، ص 265.
(5) سوره يوسف، آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 111
غير از دو قول اخير را تضعيف مي‌كند، چون برادران او آن روز نه نفر بودند.
و به هر حال معناي آيه اين است كه: قارون از بني اسرائيل بود، و در مقام اين برآمد كه بدون حق بر بني اسرائيل تجاوز كند، و ما از گنجينه‌ها آن قدر به او داديم كه حمل كليدهاي آنها جماعتي نيرومند را خسته مي‌كرد. بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" مراد از مفاتيح كليد گنجينه‌ها نيست، بلكه خود گنجينه‌ها است". و ليكن درست نيست.

[گفتگوي مؤمنين با قارون و اندرز دادن به او به اينكه سرمستي نكند و با انفاق اموال براي آخرت توشه بياندوزد] ..... ص : 111

" إِذْ قالَ لَهُ قَوْمُهُ لا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْفَرِحِينَ" كلمه" فرح" به معناي" بطر" تفسير شده، و ليكن بطر، لازمه فرح و خوشحالي از ثروت دنيا است، البته فرح مفرط و خوشحالي از اندازه بيرون، چون خوشحالي مفرط آخرت را از ياد مي‌برد، و قهرا بطر و طغيان مي‌آورد، و به همين جهت در آيه شريفه:" وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ" «2» اختيال، و فخر را از لوازم فرح شمرده، و فرموده به آنچه خدا به شما داده خوشحالي مكنيد، كه خدا اشخاص مختال و فخور را دوست نمي‌دارد.
و نيز به همين جهت است كه در آيه مورد بحث نيز نهي از فرح را تعليل كرده به اينكه خدا اشخاص خوشحال را دوست نمي‌دارد.
" وَ ابْتَغِ فِيما آتاكَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَةَ ..."
در آنچه خدا به تو عطا كرده از مال دنيا، خانه آخرت را بطلب، و با آن آخرت خود را تعمير كن، به اينكه آن مال را در راه خدا انفاق نموده، و در راه رضاي او صرف كني.
" وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا"- يعني آن مقدار رزقي را كه خدا برايت مقدر كرده ترك مكن، (و آن را براي بعد از خودت به جاي مگذار)، بلكه در آن براي آخرت عمل كن، چون حقيقت بهره و نصيب هر كس از دنيا همان چيزي است كه براي آخرت انجام داده باشد، چون آن چيزي كه برايش مي‌ماند همان عمل است.
بعضي «3» از مفسرين، جمله مورد بحث را چنين معنا كرده‌اند كه: فراموش مكن اين معنا را كه نصيب تو از مال دنيايي- كه به تو روي آورده- مقدار بسيار اندكي است، و آن همان مقداري است كه مي‌پوشي و مي‌نوشي و مي‌خوري، بقيه‌اش زيادي است، كه براي غير از خودت باقي مي‌گذاري، پس از آنچه به تو داده‌اند به قدر كفايت بردار، و باقي را احسان كن،
__________________________________________________
(1)تفسير منهج الصادقين، ج 7، ص 126.
(2)و خوشحال نگرديد به آنچه به شما داده است و خداوند دوست ندارد هيچ متكبر فخر كننده‌اي را. سوره حديد، آيه 23.
(3)روح المعاني، ج 20، ص 112.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 112
و اين نيز وجه بدي نيست. البته در اين ميان وجوه ديگري نيز هست كه چون با سياق آيه سازگاري ندارد ذكر نشد.
" وَ أَحْسِنْ كَما أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ"- يعني زيادي را از باب احسان به ديگران انفاق كن، همان طور كه خدا از باب احسان به تو انفاق كرده، بدون اينكه تو مستحق و مستوجب آن باشي، اين جمله بنا بر وجه اول از قبيل عطف تفسير است، براي جمله" وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا"، و بنا بر وجه دوم به منزله متمم آن است.
" وَ لا تَبْغِ الْفَسادَ فِي الْأَرْضِ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ"- يعني در طلب فساد در زمين مباش، و از آنچه خدا از مال و جاه و حشمت به تو داده استعانت در فساد مجوي، كه خدا مفسدان را دوست نمي‌دارد، چون بناي خلقت بر صلاح و اصلاح است.

[پاسخ مستكبرانه قارون: اموال من حاصل كارداني و مهارت خودم مي‌باشد و كسي در آن سهيم نبوده حق مداخله ندارد] ..... ص : 112

قالَ إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلي عِلْمٍ عِنْدِي ..."
شكي نيست در اينكه اين جمله پاسخي بوده كه قارون از همه گفتار مؤمنين از قومش، و نصيحت‌هاي آنان، داده، چون اساس گفتار آنان بر اين معنا بود كه آنچه وي از مال و ثروت داشته، خدا به او داده، و احسان و فضلي از خدا بوده، و خود او استحقاق آن را نداشته، پس واجب است كه او هم با اين فضل خدا خانه آخرت را طلب كند، و آن را در راه احسان به مردم انفاق نمايد، و با تكبر و استعلا و طغيان در زمين فساد برنينگيزد.
لذا قارون در پاسخ آنان، اين اساس را تخطئه كرده و گفته است كه آنچه من دارم احسان خدا نيست، و بدون استحقاق به دستم نيامده، و ادعا كرده كه همه اينها در اثر علم و كارداني خودم جمع شده، پس من از ميان همه مردم استحقاق آن را داشته‌ام، چون راه جمع آوري مال را بلد بودم، و ديگران بلد نبودند، و وقتي آنچه به دستم آمده به استحقاق خودم بوده، پس خود من مستقل در مالكيت و تصرف در آن هستم، هر چه بخواهم مي‌توانم بكنم، مي‌توانم آن را مانند ريك در انواع لذتها و گسترش نفوذ و سلطنت، و بدست آوردن مقام و رسيدن به هر آرزوي ديگري صرف كنم، و سزاوار هم نيست كه كسي در كارم مداخله كند.
و اين پندار غلطي كه در مغز قارون جاي گرفته بود و كار او را به هلاكت كشانيد، كار تنها او نبوده و نيست، بلكه همه ابناي دنيا كه ماديات در مغزشان رسوخ كرده، به اين پندار غلط مبتلا هستند، هيچ يك از آنان آنچه را كه دست تقدير برايشان نوشته و اسباب ظاهري هم با آن مساعدت كرده، از اين فكر غلط بدور نيستند كه همه را از لياقت و كارداني خود بدانند و خيال كنند مال فراوانشان و عزت زودگذر، و نيروي عاريه‌اي، همه از هنرمندي و كارداني و لياقت خود آنان است، اين خودشانند كه كار مي‌كنند، و كارشان نتيجه مي‌دهد،
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 113
و اين علم و آگاهي آنان است كه ثروت و مقام را به سويشان سوق مي‌دهد، و اين كارداني خودشان است كه مال و جاه را برايشان نگه مي‌دارد. آيات زير هم به همگاني بودن اين فكر اشاره نموده و مي‌رساند كه اين پندار غلط مخصوص قارون نبوده، هر انساني همين طور است، كه وقتي نعمتش زياد شد، طغيان مي‌كند، و مي‌پندارد كه تنها سبب اقبال دنيا به وي، خود او و كارداني اوست، و آن آيات اينها است كه مي‌فرمايد:" فَإِذا مَسَّ الْإِنْسانَ ضُرٌّ دَعانا، ثُمَّ إِذا خَوَّلْناهُ نِعْمَةً مِنَّا، قالَ إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلي عِلْمٍ، بَلْ هِيَ فِتْنَةٌ، وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ قَدْ قالَهَا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ، فَما أَغْني عَنْهُمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ، فَأَصابَهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا، وَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْ هؤُلاءِ سَيُصِيبُهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا، وَ ما هُمْ بِمُعْجِزِينَ أَ وَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ، إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ" «1»، و نيز مي‌فرمايد:" أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كانُوا أَكْثَرَ مِنْهُمْ، وَ أَشَدَّ قُوَّةً وَ آثاراً فِي الْأَرْضِ، فَما أَغْني عَنْهُمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ، فَلَمَّا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ، وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ" «2»، و اگر اين آيات را بر داستان قارون عرضه كنيم جاي هيچ شكي نمي‌ماند كه مراد از علم در كلام قارون همان كارداني و مهارتي است كه ما گفتيم.
در آيه مورد بحث خيرخواهان به قارون گفتند:" وَ ابْتَغِ فِيما آتاكَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَةَ- در اين اموالي كه خدا به تو داده خانه آخرت را بطلب"، و او در پاسخشان نگفت:" انما آتاني اللَّه علي علم عندي- خدا كه اينها را به من داده، به خاطر كارداني من است"، بلكه
__________________________________________________
(1)و چون بلايي به انسان برسد ما را مي‌خواند، سپس همين كه نعمتي ارزاني‌اش بداريم، مي‌گويد اين از كارداني و مهارت خودم است، ولي چنين نيست، بلكه اين امتحاني است، ولي بيشترشان نمي‌دانند، اين سخن را از نياكان ايشان نيز مي‌گفتند، ولي كارداني و مهارتشان به كارشان نخورد، ناگزير كيفر اعمالشان به ايشان رسيد، از مردم امروز هم آن كساني كه ظلم كردند، به زودي كيفر كرده‌هايشان به ايشان خواهد رسيد، و ايشان نمي‌توانند خدا را عاجز كنند، مگر هنوز نفهميده‌اند كه اين خداست كه براي هر كس بخواهد رزق را گسترش مي‌دهد، و براي هر كس بخواهد تنگ مي‌گيرد، در اين تفاوت كه در بهره‌هاي مردم مي‌باشد آيتهايي است براي كساني كه ايمان بياورند. سوره زمر، آيه 52- 49.
(2)مگر در زمين سير و تماشا نكرده‌اند، تا ببينند عاقبت كساني كه قبل از ايشان بودند چگونه بود؟ آنان، هم عده‌شان بيشتر از اينان بود، و هم نيرومندتر بودند، و هم در زمين آثار بيشتري داشتند، ولي با همه اين احوال آنچه مي‌كردند به دردشان نخورد، و اين بدان جهت بود كه هر چه پيامبرانشان معجزه مي‌آوردند، ايشان خوشحال و دلگرم به زرنگي و كارداني خود بودند، و معجزات پيامبران را به سخريه مي‌گرفتند، و همين استهزايشان به صورت عذاب ايشان را بگرفت. سوره مؤمن، آيه 82- 83.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 114
اصلا نام خدا را نبرد، و گفت:" إِنَّما أُوتِيتُهُ- تنها و تنها به خاطر كاردانيم داده شده‌ام"، و اين تعبير مي‌رساند كه وي از ياد خدا اعراض داشته، و خواسته است به ساحت كبرياي خدا بي اعتنايي كند.

[جواب به قارون با ياد آوري اينكه خداوند پيش از او كساني توانگرتر از او را هلاك ساخته است بدون اينكه علم و نيرويشان مانع از هلاكتشان شوند] ..... ص : 114

" أَ وَ لَمْ يَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَهْلَكَ مِنْ قَبْلِهِ مِنَ الْقُرُونِ مَنْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَ أَكْثَرُ جَمْعاً؟"- استفهام در اين آيه توبيخي است، و پاسخي است از اينكه گفته بود: تنها و تنها به خاطر كاردانيم داده شده‌ام، پاسخي است قابل درك، و آسان، يعني آسانترين بياني كه ممكن است او را به خطا و فساد گفتارش متنبه كند، چون او خيال مي‌كرد تنها چيزي كه مال را براي او فراهم آورده، و هم براي او حفظ مي‌كند، و از آن بهره‌مندش مي‌كند، علم او و كارداني اوست، با اينكه او خودش خبر دارد كه در قرون قبل از او كساني بودند كه از او كاردانتر و نيرومندتر و مال اندوزتر و داراي كاركناني بيشتر بودند، و ايشان هم مثل خود وي فكر مي‌كردند، و مي‌پنداشتند مال و نيرو، و مددكاران همه از كارداني خودشان است، ولي خدا به همين جرم هلاكشان كرد، پس اگر تنها سبب و علتي كه مال فراهم مي‌كند و آن را حفظ نموده و وي را از آن برخوردار مي‌سازد علم بوده باشد، همين علمي كه او را مغرور ساخته، و اصلا به فضل و احسان خدا نبوده، بايد آن اقوام گذشته هلاك نمي‌شدند، و آن علم و مهارت، ايشان را از هلاكت نجات داده باشد، و هم چنان از اموالشان برخوردار كرده باشد، و با نيروي خود بلاء را از خود دفع كرده باشند، و نفراتشان هم ياريشان كرده باشند، و حال آنكه نه علمشان به كارشان خورد، نه اموالشان، و نه جمعشان.
" وَ لا يُسْئَلُ عَنْ ذُنُوبِهِمُ الْمُجْرِمُونَ"- از ظاهر سياق برمي‌آيد مراد از اين جمله بيان سنت الهي در عذاب كردن مجرمين و هلاكت ايشان به جرم گناهانشان باشد، در نتيجه كنايه است از اينكه ايشان را مهلت نمي‌دهيم، و به عذرهايي كه بهم ببافند گوش نمي‌دهيم، و به تذلل و انابه‌اي كه قبلا به اميد نجات آماده كرده‌اند، توجه نمي‌كنيم، هم چنان كه قدرتمندان بشر وقتي مي‌خواهند محكوم خود را شكنجه كنند از جرمش مي‌پرسند، تا جرمش را شناخته و به جرم محكوم كنند و سپس عذابش كنند، و در قوانين حكومتهاي بشري بسيار مي‌شود كه مجرم عذرهايي مي‌تراشد، و عذاب حكومت را از خود دور مي‌كند، ولي خداي سبحان چنين نيست، چون به حقيقت حال آگاه است، و لذا از مجرم نمي‌پرسد كه گناهت چيست؟ بلكه تنها عليه او حكم مي‌كند و او بدون هيچ درنگي عذاب مي‌شود، عذابي كه به هيچ وجه برگشت ندارد.
بنا بر اين از ظاهر امر چنين برمي‌آيد كه جمله مورد بحث تتمه توبيخ سابق باشد، و ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 115
پاسخي است به قارون كه ثروت خود را به علم و كارداني خود مستند مي‌كرد، و حاصلش اين است كه: مؤاخذه الهي مانند مؤاخذه بشر نيست، كه وقتي كسي را ملامت و يا نصيحت مي‌كنند، براي برگرداندن ملامت از خود، به علم و كارداني خود متشبث شده، چيزهايي بهم مي‌بافند، چون خداي سبحان عالم و شاهد اعمال هر كسي است و مؤاخذه او را نمي‌توان با نيرنگ پاسخ داد، بلكه او به خاطر همين كه دانا و ناظر اعمال است، از هيچ مجرمي نمي‌پرسد كه چه كردي؟ بلكه تنها مطابق جرمش مؤاخذه‌اش مي‌كند، و نيز مؤاخذه او ناگهاني است، به طوري كه خود مجرم هيچ اطلاع قبلي از آن ندارد.

[وجوهي كه در معناي جواب قارون (إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلي عِلْمٍ عِنْدِي) گفته شده است] ..... ص : 115

اين آن معنايي است كه از سياق آيه به دست مي‌آيد ولي مفسرين معاني ديگري براي آن ذكر كرده‌اند.
مثلا بعضي «1» گفته‌اند:" مراد از علم در جمله" إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلي عِلْمٍ عِنْدِي" علم تورات است، چون قارون از همه بني اسرائيل به تورات عالم‌تر بود".
بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" مراد علم كيمياء بوده، چون قارون كيمياء را از موسي و يوشع بن نون و كالب بن يوحنا فرا گرفته بود، و منظور از اينكه گفت:" عَلي عِلْمٍ عِنْدِي- با علمي كه نزد من است" اين بوده كه علم كيمياء مخصوص او بوده، و ساير مردم آن را نمي‌دانستند، و با اين علم مقدار زيادي طلا درست كرده بود".
بعضي «3» ديگر گفته‌اند:" مراد از علم علم استخراج گنجينه‌ها و دفينه‌ها است، چون قارون اين علم را داشته، و به وسيله آن دفينه‌هاي بسياري استخراج كرده بود".
بعضي «4» ديگر گفته‌اند:" مراد از علم، علم خداي تعالي است و معنايش اين است كه: به نظر من خداي تعالي مرا به علم تحصيل ثروت اختصاص داده، و منظورش از كلمه" عندي" اين بوده كه مطلب به نظر من چنين است".
بعضي «5» ديگر گفته‌اند:" مراد از علم همان علم خداست كه در وجه قبلي گذشت، و ليكن علم به معناي معلوم است، و معناي جمله اين است كه: اين اموال را كه خدا به من داده به وسيله معلوماتي داده كه آن را به من تعليم فرموده".
و كلمه" علي" در همه اين اقوال براي استعلا است، البته بعضي «6» گفته‌اند:" ممكن هم هست كه براي تعليل بوده باشد".
__________________________________________________
(1)تفسير منهج الصادقين، ج 7، ص 127.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 7، ص 267.
(4 و 5 و 6)روح المعاني، ج 20، ص 113.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 116
بعضي «1» گفته‌اند:" مراد از سؤال در جمله" وَ لا يُسْئَلُ عَنْ ذُنُوبِهِمُ الْمُجْرِمُونَ"، سؤال در روز قيامت است، و آن سؤالي كه نفي شده، سؤال استعلام و خبرگيري است، نه سؤال توبيخ، چون خداي تعالي از خود مجرمين داناتر، و با خبرتر از خود آنان به گناهان آنان است و احتياج ندارد كه از ايشان بپرسد چه گناهي مرتكب شده‌اند، علاوه بر اين ملائكه نيز گناهان ايشان را از نامه‌هاي اعمال آنان مي‌فهمند، و مجرمين را از سيماي آنان مي‌شناسند. بخلاف آيه" وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ" «2»، كه سؤال در آن سؤال توبيخ است، نه استعلام و خبرگيري، ممكن هم هست سؤال در هر دو آيه به يك معنا باشد، و اگر در يكي نفي و در يكي اثبات شده، به خاطر اختلاف مواقف روز قيامت است. چون در موقفي سؤال نمي‌شوند و در موقفي ديگر سؤال مي‌شوند، پس تناقضي در آيات نيست".
و نيز بعضي»
از مفسرين گفته‌اند:" ضمير جمع در جمله" عَنْ ذُنُوبِهِمُ" به-" مَنْ هُوَ أَشَدُّ- كساني كه از قارون نيرومندتر بودند" برمي‌گردد، و مراد از مجرمين غير ايشان است، و معناي آيه اين است كه: ساير مجرمين از گناهان اقوام گذشته كه خدا هلاكشان كرده پرسش و بازخواست نمي‌شوند".
اين بود آن وجوهي كه گفتيم مفسرين در تفسير آيه آورده‌اند، و هيچ يك از آنها با سياق سازگار نيست.

[دنيا طلبان غافل از عقبي ثروتي همانند ثروت قارون را آرزو مي‌كنند و مؤمنان خدا شناس مي‌گويند:" ثَوابُ اللَّهِ خَيْرٌ ..."] ..... ص : 116

" فَخَرَجَ عَلي قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ قالَ الَّذِينَ يُرِيدُونَ الْحَياةَ الدُّنْيا يا لَيْتَ لَنا مِثْلَ ما أُوتِيَ قارُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِيمٍ" كلمه" حظ" به معناي بهره آدمي از سعادت و بخت است.
" الَّذِينَ يُرِيدُونَ الْحَياةَ الدُّنْيا"- يعني كساني كه زندگاني دنيا را هدف نهايي و يگانه غايت مساعي خويش مي‌دانند، و غايتي ديگر وراي آن نمي‌بينند، و خلاصه از آخرت غافل و جاهلند، و نمي‌دانند كه خدا در آخرت چه ثوابها براي بندگان خود فراهم كرده، آيه" فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي عَنْ ذِكْرِنا، وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا، ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ" «4» نيز به اين معنا تصريح دارد، و به همين جهت اموال قارون را سعادتي عظيم شمردند، بدون اينكه قيد و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 121. [.....]
(2)نگهشان داريد كه بازخواست خواهند شد. سوره صافات، آيه 24.
(3)روح المعاني، ج 20، ص 121.
(4)از كساني كه از ذكر ما روي‌گرداني مي‌كنند، و جز دنيا نمي‌خواهند، روي بگردان، كه اينان علمشان همين قدر است. سوره نجم، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 117
شرطي در كلام خود بياورند، گفتند: اي كاش ما هم مي‌داشتيم آنچه را كه قارون دارد، چون او حظي عظيم، و سعادتي بزرگ دارد.
" وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوابُ اللَّهِ خَيْرٌ لِمَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ..."
كلمه" ويل" به معناي هلاكت است، كه در موارد نفرين به هلاكت و نيز انزجار از هر چه خوش آيند نيست استعمال مي‌شود، و در آيه مورد بحث انزجار از آرزويي است كه دنياطلبان آن را آرزو كردند.
گويندگان اين حرف مؤمنين بني اسرائيل بوده‌اند، كه به خدا علم داشتند، و خطابشان در اين سخن بر همان نادانهايي است كه آرزو كردند اي كاش آنچه قارون دارد آنان نيز مي‌داشتند، و آن را سعادتي عظيم آنهم بدون قيد و شرط پنداشتند، و مقصودشان از اين سخن اين بوده كه ثواب خدا كه مخصوص اشخاصي است كه ايمان آورده و عمل صالح انجام دهند، بهتر است از آنچه قارون دارد، پس اگر ايمان دارند و صالح هستند آرزوي آن ثوابها كنند، نه آنچه كه قارون دارد.
" وَ لا يُلَقَّاها إِلَّا الصَّابِرُونَ"- كلمه" يلقاها" مضارع مجهول از مصدر" تلقيه" است، كه به معناي فهماندن است، هم چنان كه تلقي به معناي فهميدن و گرفتن است، و ضمير" ها"- به طوري كه گفته‌اند «1»- به" كلمه" برمي‌گردد، كه از سياق آيه استفاده مي‌شود، هر چند كه لفظ كلمه قبلا در آيه نيامده و معناي آيه اين است: اين كلمه را- كه گفتيم: ثواب خدا براي آنان كه ايمان آورده و عمل صالح كنند بهتر است- نمي‌فهمند مگر كساني كه صابر باشند.
و بعضي «2» ديگر از مفسرين گفته‌اند: ضمير مذكور به سيره يا طريقه برمي‌گردد،- كه آن نيز از مفهوم آيه استفاده مي‌شود-، و معنايش اين است كه: طريقه يا سيره ايمان و عمل صالح را كسي نمي‌فهمد، و يا موفق به عمل به آن نمي‌گردد، مگر صابران.
و صابران كساني هستند كه در هنگام شدائد و نيز در برابر اطاعتها و هم چنين ترك گناهان خويشتن‌دار باشند، و وجه اينكه تنها اين دسته مي‌توانند به ثواب خدا برسند و اين كلمه، يا سيره و يا طريقه را بفهمند، اين است كه: تصديق به بهتر بودن ثواب آخرت از حظ دنيوي- كه قهرا مستلزم داشتن ايمان و عمل صالح است كه آن دو نيز ملازم با ترك بسياري از هواها و محروميت از بسياري از مشتهيات هستند- محقق نمي‌شود، مگر براي كساني كه
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 20، ص 122.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 118
صفت صبر دارند، و مي‌توانند تلخي مخالفت طبع و سركوبي نفس اماره را تحمل كنند.
" فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ الْأَرْضَ ..."
دو ضمير" به" و" بداره" به قارون برمي‌گردد، و چون خسف و فرو بردن قارون و خانه‌اش در زمين متفرع بر بغي و طغيان او بود" فاء" تفريع بر سر اين جمله آمد.
" فَما كانَ لَهُ مِنْ فِئَةٍ يَنْصُرُونَهُ مِنْ دُونِ اللَّهِ، وَ ما كانَ مِنَ المُنْتَصِرِينَ"- كلمه" فئة" به معناي جماعتي متمايل بهم است، و در كلمه" ينصرونه" و كلمه" منتصرين" در اين آيه معناي منع و امتناع نهفته است و حاصل معنا اين است كه: قارون، هيچ جماعتي نداشت كه او را از عذاب شدن منع كنند، و خودش هم از ممتنعين نبود، كه زير بار عذاب نرود، و اين درست بر خلاف پنداري بود كه يك عمر در سر مي‌پرورانيد، و خيال مي‌كرد كه آن عامل كه ثروت و خير را به سويش جلب نموده و شر را از او دفع مي‌كرد، حول و قوت خودش و جمعيت و خدم و حشمش بود، كه آنها را هم به علم خود كسب كرده بود، ولي نه آن جمعش نگهش داشت، و نه آن قوت و نيرويش از عذاب خدا نجاتش بخشيد، و معلوم شد كه آنچه داشته خدا به او داده بود.
بنا بر اين حرف" فاء" در جمله" فما كان" تفريع اين جمله را بر جمله" فَخَسَفْنا بِهِ ..." مي‌رساند، و چنين معنا مي‌دهد كه ما او و خانه‌اش را در زمين فرو برديم، پس برايش روشن شد بطلان آنچه ادعا مي‌كرد، و مي‌گفت من خودم مستحق اين ثروت هستم، و حاجتي به خدا ندارم، و اين نبوغ علمي و نيروي خودم است كه جلب خير و رفع ضرر از من مي‌كند.

[بعد از هلاكت قارون، بر آرزومندان ثروت او معلوم گشت كه وسعت و تنگي رزق تابع مشيت خدا است] ..... ص : 118

" وَ أَصْبَحَ الَّذِينَ تَمَنَّوْا مَكانَهُ بِالْأَمْسِ، يَقُولُونَ وَيْكَأَنَّ اللَّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ يَقْدِرُ ..."
مي‌گويند كلمه" وي" كلمه‌اي است كه در هنگام اظهار ندامت استعمال مي‌شود، و بسا هم مي‌شود كه در مورد تعجب به كار مي‌رود، و هر دو معنا با آيه شريفه مي‌سازد، هر چند كه معناي اول زودتر به ذهن مي‌رسد.
" وَيْكَأَنَّ اللَّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ يَقْدِرُ"- در اين جمله همان كساني كه ديروز آرزو مي‌كردند اي كاش به جاي قارون بودند، بعد از خسف قارون، اعتراف كرده‌اند به اينكه آنچه قارون ادعا مي‌كرد و ايشان تصديقش مي‌كردند، باطل بوده، و وسعت و تنگي رزق به مشيت خدا است، نه به قوت و جمعيت و داشتن نبوغ فكري در اداره زندگي.
معمولا كلمه" كان" براي تشبيه چيزي است به چيزي، مي‌گوييم: فلاني كانه شير
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 119
است، يعني مثل اوست در شجاعت، ولي مقام در آيه مورد بحث مقام تحقيق است نه تشبيه، تا با شك و ترديد مناسبت داشته باشد، لذا كلمه" كان" در اين آيه براي تشبيه نيست، بلكه گويندگان اين سخن، كلمه مذكور را به اين منظور آورده‌اند كه بفهمانند همين الآن ابتداء و اولين لحظه‌اي است كه ما، در سخن قارون دچار ترديد شديم، با اينكه قبلا او را تصديق كرده بوديم، و به كار بردن كلمه" كان" به اين منظور شايع است.
شاهد اينكه كلمه مذكور را به منظور ترديد به كار نبرده‌اند، جمله" لَوْ لا أَنْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا لَخَسَفَ بِنا" است كه به طور جزم و تحقيق و بدون هيچ ترديد گفته‌اند، اگر خدا بر ما منت ننهاده بود ما را هم فرو مي‌برد.
در جمله" وَيْكَأَنَّهُ لا يُفْلِحُ الْكافِرُونَ" براي بار دوم اظهار ندامت كرده‌اند، و اينكه گفته‌اند: واي! گويا كافران رستگار نمي‌شوند، رد مطلبي است كه لازمه آرزوي قلبي ايشان است، كه گفتند: اي كاش ما جاي قارون بوديم، چون لازمه اين آرزو اين است كه قارون‌ها رستگارند." تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ" اين آيه و آيه بعدش به منزله نتيجه‌گيري از داستان قارون است.
و در جمله" تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ" كلمه" تلك" كه مخصوص اشاره به دور است، شرافت و ارجمندي و علو مكان آخرت را مي‌رساند، و همين خود شاهد است بر اينكه مراد از دار آخرت، دار آخرت سعيده است، نه هر آخرتي، و نيز به همين جهت مفسرين دار آخرت را در آيه مورد بحث به بهشت تفسير كرده‌اند.
و معناي اينكه فرمود:" نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً- قرارش مي‌دهيم براي كساني كه نمي‌خواهند در زمين گردن فرازي كنند، و فساد انگيزند" اين است كه: ما بهشت را اختصاص به چنين كساني مي‌دهيم، و منظور از گردن فرازي اين است كه:
بر بندگان خدا استعلا و استكبار بورزند، و منظور از فسادانگيزي اين است كه: خواستار گناهان و نافرماني خدا باشند، چون خداي تعالي شرايعش را، كه انسانها را به آنها مكلف فرموده، بر اساس آنچه كه فطرت و خلقت آنان اقتضاء دارد بنا نهاده، و فطرت انسان تقاضا ندارد مگر آن كار و آن روشي را كه موافق با نظام اتم و احسن در حيات زميني انسانهاست، پس هر معصيتي، بي واسطه و يا با واسطه در فساد اين زندگي اثر دارد، هم چنان كه قرآن كريم مي‌فرمايد:" ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ"
«1».
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 120
از اينجا روشن مي‌شود كه علو خواهي يكي از مصاديق فساد خواهي است، و اگر از ميان فسادها خصوص علوخواهي و برتري جويي را نام برده، براي اين است كه نسبت به خصوص آن عنايت داشته است، و حاصل معناي آيه اين است كه: اين خانه آخرت، يعني بهشت را اختصاص به افرادي مي‌دهيم، كه نمي‌خواهند با برتري‌جويي بر بندگان خداوند و با هر معصيتي ديگر در زمين فساد راه بيندازند.
اين آيه شريفه عموميت دارد، و مي‌رساند كه تنها كساني به بهشت مي‌روند، كه در زمين، هيچ يك از مصاديق فساد و يا به عبارتي ديگر هيچ يك از گناهان را مرتكب نشوند، به طوري كه حتي اگر در همه عمر يك گناه كرده باشند، از بهشت محروم مي‌شوند، و ليكن آيه ديگري از قرآن كريم اين عموم را تخصيص زده و فرموده:" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ، نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ، وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلًا كَرِيماً" «2».
" وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ"- يعني عاقبت نيك و پسنديده، كه همان خانه سعيد آخرت، و يا عاقبت سعيد در دنيا و آخرت است، از آن مردمي است كه تقوي پيشه كنند، چيزي كه هست از دو احتمال مزبور احتمال اول مورد تاييد سياق هر دو آيه است.
" مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها" هر كس كاري نيك كند پاداشي بهتر از آن دارد، براي اينكه پاداشش به فضل خدا چند برابر مي‌شود، هم چنان كه خودش در جاي ديگر فرمود:" مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها" «3».
" وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلا يُجْزَي الَّذِينَ عَمِلُوا السَّيِّئاتِ إِلَّا ما كانُوا يَعْمَلُونَ" و كسي كه عمل زشت كند زشتكاران جز همان عملشان پاداش داده نمي‌شوند، يعني بر آنچه كه كرده‌اند چيزي اضافه نمي‌شود، و در اين، كمال عدل الهي است، هم چنان كه در كار نيك پاداش به ده برابر كمال فضل اوست.
ظاهر كلام اقتضاء داشت به جاي جمله" فَلا يُجْزَي الَّذِينَ عَمِلُوا" بفرمايد:" فلا يجزون" يعني ضميري به كلمه" من- كسي كه" برگرداند، ولي چنين نفرمود، بلكه دوباره
__________________________________________________
(1)فساد در بر و بحر عالم پديد آمد به خاطر آنچه مردم به دست خود كردند. سوره روم، آيه 41.
(2)اگر از آنچه نهي شده‌ايد گناهان بزرگ را ترك كنيد، ما گناهان ديگرتان را جبران نموده، و شما را به منزلي آبرومند مي‌بريم. سوره نساء، آيه 31.
(3)هر كس كار نيك كند، ده برابر مثل آن پاداش دارد. سوره انعام، آيه 160.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 121
اسم ظاهر به كار برد، يعني به جاي ضمير، موصول" الذين" را به كار برد، و شايد اين تعبير اشاره به اين باشد كه حكم در آيه، مخصوص كساني است كه زياد معصيت مي‌كنند، و خطا سراپايشان را گرفته، نه كسي كه در عمر يك گناه از او سرمي‌زند، هم چنان كه كلمه" سيئات" كه جمع" سيئة" است، و نيز جمله" كانوا يعملون- همواره مرتكب مي‌شدند"، نيز دلالت بر اين كثرت و اصرار و استمرار دارد، و اما كسي كه هم گناه مي‌كند و هم حسنه به جاي مي‌آورد، اميد هست كه خداي تعالي او را بيامرزد، هم چنان كه خودش فرموده:" وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ، خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً، عَسَي اللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" «1».
اين را بايد دانست كه ملاك در" حسنه و سيئه" به خاطر اثري است كه از آنها براي انسان حاصل مي‌شود، و به خاطر آن آثار، اعمالي را حسنه، و اعمالي ديگر را سيئه مي‌ناميم، نه به خاطر جرم و اسكلت اعمال، كه يك نوع حركت است.
ثواب و عقابي هم كه بر اعمال مترتب مي‌شود، باز به لحاظ آن آثار است، نه به خاطر متن عمل، هم چنان كه قرآن كريم نيت باطني را نيز مورد محاسبه قرار مي‌دهد، و مي‌فرمايد:
" وَ إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ" «2».
با اين بيان، جواب از اشكالي «3» كه بر اطلاق آيه شده، كه: توحيد يك حسنه است، و هيچ پاداشي مهم‌تر از آن نيست، پس چگونه پاداش بهتر از آن را به شخص موحد مي‌دهند؟ و لا بد آيه شريفه يا مربوط به عقايد نيست، و يا به مساله توحيد تخصيص خورده است، روشن مي‌شود.

[اشاره به اينكه ملاك در ثواب و عقاب، آثار حاصل از اعمال است] ..... ص : 121

توضيح اينكه گفتيم: ملاك در ثواب و عقاب به خاطر آثار حاصل از اعمال است، نه به خاطر خود اعمال، در مساله توحيد هم ملاك اثري است كه بر اين عمل قلبي مترتب مي‌شود، و اين اثر غير از خود توحيد است، گر چه هيچ عملي بهتر از توحيد فرض ندارد، ولي ممكن است چيزي را فرض كرد كه از اثر توحيد بهتر و افضل باشد.
علاوه بر اين توحيد هر چه و به هر معنا فرض شود، قابل شدت و ضعف و نقصان و
__________________________________________________
(1)جمعي ديگر به گناهان خود اعتراف كردند، عمل صالح را با عمل زشت مخلوط كردند، اميد است خدا توبه‌شان را بپذيرد كه خدا آمرزنده رحيم است. سوره توبه، آيه 102.
(2)اگر اظهار كنيد آنچه در دلها داريد، و يا اظهارش نكنيد، به هر حال خدا شما را با آن محاسبه مي‌كند. سوره بقره، آيه 284.
(3)تفسير فخر رازي، ج 24، ص 221. ذيل سوره نمل و مجموعة من التفاسير، ج 4، ص 770.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 122
زيادت است، و پر واضح است كه توحيد شخص موحد كه در يك حدي از شدت و ضعف قرار دارد، اگر در وقت جزا دادن چند برابر شود از برابرش بهتر است.

بحث روايتي [(رواياتي در باره داستان قارون و آيات مربوط به آن)] ..... ص : 122

اشاره

در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه در كتاب مصنف و ابن منذر، ابن ابي حاتم، حاكم- وي حديث را صحيح دانسته- و ابن مردويه، از ابن عباس روايت آورده‌اند كه گفت:
قارون مردي از قوم موسي (ع)، و پسر عموي آن جناب بود، و همواره در جستجوي علم بود، تا آنكه علم بسياري جمع‌آوري نمود، و هم چنان به كار خود ادامه داد تا روزي كه بر موسي (ع) طغيان كرد، و به وي حسد ورزيد.
موسي (ع) به او فرمود: خداي تعالي به من دستور داده كه از بندگانش زكات بگيرم، تو هم بايد زكات مالت را بدهي، قارون از اطاعت اين دستور سرباز زد، و به مردم گفت: موسي (ع) مي‌خواهد مال مردم را بخورد، اول دم از نماز زد، شما اطاعتش كرديد، و دستورهايي ديگر داد همه را اطاعت كرديد، آيا باز او را اطاعت مي‌كنيد و اموالتان را به او مي‌دهيد، مردم گفتند: نه ما نمي‌خواهيم به اين كار تن در دهيم، ولي چه چاره‌اي داريم؟ گفت: من نظرم اين است كه بفرستم به سراغ يكي از زنان فاحشه بني اسرائيل، و وقتي آمد او را تحريك كنيم، و به سر وقت موسي بفرستيم كه او را متهم كند به اينكه خواسته‌اي با من زنا كني.
مردم اين نظريه را پسنديده، شخصي نزد آن زن فاحشه فرستادند و بدو گفتند: اگر شهادت دهي كه موسي با تو زنا كرده است هر چه بخواهي به تو مي‌دهيم، زن پذيرفت.
قارون نزد موسي (ع) آمد، و گفت: دستور بده بني اسرائيل جمع شوند، و آنان را به آنچه خدايت فرموده آگاه كن، موسي (ع) قبول كرد، و بني اسرائيل را جمع كرد، و به ايشان فرمود: شما را جمع كرده‌ام تا به اطلاعتان برسانم كه پروردگارم چه دستوراتي داده، بني اسرائيل گفتند: چه دستور داده؟ فرمود: مرا دستور داده تا به شما بگويم تنها خدا را بپرستيد، و چيزي را شريك او مگيريد، و صله رحم كنيد، و چه و چه كنيد، تا آنكه فرمود: و اينكه اگر كسي زنا كرد در صورتي كه زن داشته باشد سنگسارش كنيد، گفتند: هر چند كه خودت باشي؟ فرمود بله اگر خودم نيز زنا كنم بايد سنگسار شوم، گفتند:
خوب تو زنا كرده‌اي، و بايد سنگسار شوي، موسي (ع) با تعجب پرسيد: من زنا كرده‌ام؟
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 123
اطرافيان قارون فرستادند نزد آن زن كه بيا و شهادت بده، چون آمد، پرسيدند در باره موسي (ع) چه شهادت مي‌دهي؟ موسي (ع) از او پرسيد تو را به خدا سوگند راست بگو، زن گفت: چون مرا به خدا سوگند مي‌دهي (راستش را مي‌گويم) اين مردم مرا خواستند و مزدي برايم مقرر كردند تا در برابرش من تو را متهم به زناي با خود كنم، و اينك شهادت مي‌دهم تو از اين تهمت بري هستي، و نيز شهادت مي‌دهم بر اينكه تو رسول خدايي.
موسي با چشم گريان به سجده افتاد، خداي تعالي به وي وحي فرستاد كه چرا مي‌گريي؟ با اينكه من زمين را مسخر تو كرده‌ام، به زمين فرمان بده تا قارون را ببلعد، كه اگر فرمانش دهي اطاعتت مي‌كند.
موسي (ع) سر از سجده برداشت، و به زمين فرمود: قارون و اطرافيانش را بگير، زمين آنان را تا اعقاب پاهايشان در خود فرو برد، همين كه وضع را چنين ديدند، از در التماس فرياد زدند: اي موسي اي موسي! موسي (ع) مجددا فرمان داد بگير ايشان را، پس زمين آنان را تا گردنهايشان فرو برد، مجددا فريادشان به يا موسي يا موسي بلند شد، بار سوم موسي (ع) فرمان داد كه بگير ايشان را، پس زمين همه‌شان را در خود فرو برد، و خداي تعالي به موسي وحي فرستاد كه: بندگان من هر چه تو را خواندند و تضرع كردند اجابت نكردي، به عزتم سوگند اگر مرا مي‌خواندند اجابتشان مي‌كردم.
ابن عباس مي‌گويد: اين است معناي آيه شريفه كه مي‌فرمايد:" فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ الْأَرْضَ" كه زمين قارون و اتباعش را تا طبقه تحتاني خود فرو برد «1».
مؤلف: در كتاب مزبور از عبد الرزاق، و ابن ابي حاتم، از ابن نوفل هاشمي، نيز همين قصه روايت شده، چيزي كه هست در روايات مذكور آمده كه آن زن را در مجلس قارون آوردند، تا به عنوان شكايت از موسي آن تهمت را پيش قارون بزند، ولي وقتي حضور بهم رسانيد، نزد همه حضار شهادت داد به برائت موسي، و اين خبر به گوش موسي رسيد، و نزد خدا از قارون و رفقايش شكوه كرد، خدا هم او را بر قارون مسلط كرد.
مرحوم قمي در تفسير خود در اين داستان گفته: موسي (ع) خودش نزد قارون آمد، و حكم زكات را به وي ابلاغ نمود، قارون او را استهزاء كرده و از خانه‌اش بيرون راند، موسي (ع) نزد پروردگارش از رفتار قارون شكوه كرد، خدا هم او را بر
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 136.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 124
وي مسلط ساخت و زمين به فرمان وي قارون و خانه‌اش را در خود فرو برد «1».
ليكن اين روايت به خاطر اينكه حرفهاي ناپسندي دارد، و از نظر سند هم موقوف و بريده است از ايراد همه آن خودداري كرديم، دو روايت ابن عباس و ابن نوفل نيز موقوفند يعني از صحابي نقل كردند نه از رسول خدا (ص).
علاوه بر اين روايت ابن عباس بغي و ستمكاري قارون را نسبت به موسي دانسته، در حالي كه قرآن فرموده:" فَبَغي عَلَيْهِمْ"، قارون بر بني اسرائيل ستم كرد، و نيز روايت مي‌گويد: علمي كه قارون داشته علمي بوده كه با درس خواندن فرا گرفته، و آيه قرآن همان طور كه گفتيم ظاهر در اين است كه: مراد از علم به علم قارون، علم به راه‌هاي جمع‌آوري ثروت و امثال ثروت است.
البته داستان قارون در تورات فعلي به نحو ديگري آمده، در اصحاح شانزدهم، از سفر عدد، مي‌خوانيم: قورح بن بصهار بن نهات بن لاوي، و داثان، و ابيرام، دو پسر الياب، و أون، پسر فالت، كه از نواده‌هاي رأوبين بودند، با جمعي از بني اسرائيل و رؤساي ايشان كه دويست و پنجاه نفر مي‌شدند، در مخالفت با موسي پافشاري مي‌كردند، و در روزي مقرر، يك جا جمع شدند، تا عليه موسي و هارون قيام كنند، به موسي و هارون گفتند: تا اينجا هر چه كرديد بس است، اين جمعيت كه مي‌بينيد همه‌شان مقدسند، و در وسطشان رب قرار دارد، پس چرا بر جماعت رب برتري مي‌جوييد؟
وقتي موسي اين سخن بشنيد به سجده افتاد، پس قورح و همه مردمش را صدا كرد كه: فردا رب اعلام خواهد كرد كه او براي چه كسي است؟ و چه كسي مقدس است؟ آن گاه آن كسي را كه مقدس‌تر باشد به درگاه خود نزديك خواهد كرد، آري او هر كه را بپسندد به خود نزديك مي‌كند، اين كار را بكنيد، و محابر قورح و همه جماعتش را براي خود بگيريد، و آتشي در آن بيفكنيد، و بر آن بخور دهيد، فردا اين كار را در مقابل رب انجام دهيد، چون آن مردي كه خدا او را بپسندد او مقدس است، و همين شما را بس است اي دودمان لاوي.
تورات هم چنان قصه را ادامه مي‌دهد، و در ضمن مي‌گويد كه فرداي آن روز آمدند، و آتشدانها كه در آن آتش و بخور بود آوردند، و در باب خيمه اجتماع كردند، آن گاه در تورات گفته شده كه زمين زير پايشان شكافته شد و دهان خود را باز كرد، آنان و خانه‌هايشان را بلعيد، و قورح و همه مردمش و همه اموالش را نيز فرو برد، و آنچه از آنان زنده ماند در همان
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 145.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 125
بيابان در بين جمعيت در زمين فرو رفتند، به طوري كه بقيه اسرائيليان كه در اطرافشان بودند از صداي آنان فرار كردند، چون با خود گفتند: ممكن است ما را هم فرو ببرد، آن گاه آتشي از ناحيه رب بيرون آمد، و آن دويست و پنجاه مرد را كه بخور آورده بودند بسوزانيد، اين بود آن مقدار از داستان تورات كه مورد حاجت ما بود.
و در مجمع البيان در ذيل آيه" إِنَّ قارُونَ كانَ مِنْ قَوْمِ مُوسي" گفته است: كه وي پسر خاله موسي (ع) بود،- نقل از عطاء از ابن عباس، و از روايت امام صادق (ع) «1».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" ما إِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوأُ ..." گفته: كليد گنجينه‌هايش را جمعي نيرومند نمي‌توانستند حمل و نقل كنند «2».
و در معاني الاخبار به سند خود از موسي بن اسماعيل بن موسي بن جعفر (ع) از پدرش از جدش از آباي گرامش از علي (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا" فرمود: سلامتي و نيرومندي و فراغت و جوانيت و نشاطت را فراموش مكن، و با اين سرمايه‌هاي گرانبها آخرت خود را تامين نما «3».
و نيز در تفسير قمي در ذيل جمله" فَخَرَجَ عَلي قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ" گفته: قارون با جامه‌هاي رنگين، و دامن بلند از خانه بيرون مي‌آمد، و دامن خود را به زمين مي‌كشيد «4».

[چند روايت در باره تواضع و بيان اينكه بسا مي‌شود كه بند كفش كسي موجب عجب و استعلاي او مي‌شود] ..... ص : 125

و در مجمع البيان مي‌گويد: زاذان از امير المؤمنين (ع) روايت كرده كه در دوران خلافتش در بازارها قدم مي‌زد و گم شدگان را به مقصد مي‌رساند، و ضعيفان را كمك مي‌كرد، و به فروشندگان و بقالان مي‌گذشت، و قرآن را پيش رويش باز مي‌كرد، و مي‌خواند:" تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً" و مي‌فرمود: اين آيه در باره اهل عدالت و تواضع از واليان امور، و در باره قدرتمندان از ساير مردم نازل شده «5».
و نيز در مجمع البيان آمده كه سلام اعرج از امير المؤمنين (ع) روايت كرده كه فرمود: بند كفش كسي باعث عجب او مي‌شود، و به همين جهت مشمول اين آيه مي‌شود،
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 266.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 144. [.....]
(3)معاني الاخبار، ص 325.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 144.
(5)مجمع البيان، ج 7، ص 269.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 126
كه مي‌فرمايد:" تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ" «1».
مؤلف: سيد بن طاووس در كتاب سعد السعود خود روايت را به اين صورت از مرحوم طبرسي صاحب مجمع البيان نقل كرده، كه فرمود: مردي به همين مقدار كه بند كفش او بهتر از بند كفش رفيقش است باعث عجب او مي‌شود، لذا مشمول اين آيه مي‌شود «2».
و در الدر المنثور است كه: محاملي و ديلمي از ابي هريره روايت كرده‌اند كه رسول خدا (ص) فرمود: جباري در زمين و اخذ بدون حق از مصاديق اين آيه است «3».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 269.
(2)سعد السعود، ص 88 (ط نجف).
(3)الدر المنثور، ج 5، ص 139.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 127

[سوره القصص (28): آيات 85 تا 88] ..... ص : 127

اشاره

إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلي مَعادٍ قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ مَنْ جاءَ بِالْهُدي وَ مَنْ هُوَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ (85) وَ ما كُنْتَ تَرْجُوا أَنْ يُلْقي إِلَيْكَ الْكِتابُ إِلاَّ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ فَلا تَكُونَنَّ ظَهِيراً لِلْكافِرِينَ (86) وَ لا يَصُدُّنَّكَ عَنْ آياتِ اللَّهِ بَعْدَ إِذْ أُنْزِلَتْ إِلَيْكَ وَ ادْعُ إِلي رَبِّكَ وَ لا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ (87) وَ لا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (88)

ترجمه آيات ..... ص : 127

آن كس كه قرآن را بر تو واجب كرد تو را به مكه برمي‌گرداند بگو پروردگار من بهتر مي‌داند كه چه كسي هدايت آورده و چه كسي در گمراهي آشكار است (85).
تو هيچ اميد نداشتي كه اين كتاب به سويت نازل شود مگر مرحمتي از پروردگارت حال كه مشمول اين رحمت شدي هرگز پشتيبان كافران مباش (86).
و كفار تو را از آيات خدا باز ندارند بعد از آنكه به سوي تو نازل شد و به سوي پروردگارت دعوت كن و از مشركين مباش (87).
و با خدا معبود ديگري مخوان كه جز او معبودي نيست همه چيز هلاك پذير است مگر ذات پاك او، حكم خاص اوست و به سوي او برمي‌گرديد (88).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 128

بيان آيات ..... ص : 128

اشاره

اين چند آيه، آيات آخر اين سوره است، و در آن به رسول خدا (ص) وعده جميل مي‌دهد كه به زودي بر او منت نهاده و قدر و منزلتش را بلند مي‌كند، و نفوذ كلمه‌اش مي‌دهد، و دينش را بر ساير اديان برتري مي‌بخشد، و امنيت و سلامتي را بر او و مؤمنين به او گسترش مي‌دهد، همان طور كه اين كار را در باره موسي و بني اسرائيل كرد، و در حقيقت آيات قبل هم كه داستان موسي (ع) را بيان مي‌كرد براي بيان همين نكته بود.

[معناي آيه:" إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلي مَعادٍ" و وجوه مختلفي كه در باره مراد از" معاد" در آن گفته شده است] ..... ص : 128

" إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلي مَعادٍ ..."
كلمه" فرض"- بطوري كه گفته‌اند «1»- به معناي واجب كردن است، و بنا بر اين معناي جمله" فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ" اين است كه: واجب كرده بر تو عمل به قرآن را، يعني عمل به آن احكامي كه در آن است، پس در حقيقت در اين كه ايجاب را به خود قرآن نسبت داده مجاز در نسبت به كار برده.
از اين معنا بهتر، تفسيري است كه بعضي «2» كرده‌اند و گفته‌اند:" معناي آن اين است كه: واجب كرده بر تو تلاوت و خواندن آن را به مردم، و اينكه آن را به مردم برساني، و به احكامش عمل كني" چون اين معنا با جمله" لَرادُّكَ إِلي مَعادٍ"، به بياني كه در معناي آن خواهد آمد بهتر مي‌سازد.
" لَرادُّكَ إِلي مَعادٍ"- كلمه" معاد" اسم محل عود، يا اسم زمان عود است، و مفسرين در معناي اين محل، و يا زمان اختلاف كرده‌اند. بعضي «3» گفته‌اند: مراد مكه است، و بنا بر اين آيه شريفه وعده‌اي است كه خداي تعالي به پيامبر گرامي‌اش مي‌دهد كه به زودي او را بعد از آنكه از مكه هجرت كرد دوباره به مكه برمي‌گرداند.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مراد از آن مرگ است. و بعضي «5» گفته‌اند: قيامت است.
بعضي «6» ديگر گفته‌اند: محشر است. بعضي «7» ديگر آن را مقام محمود دانسته‌اند، كه همان
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 7، ص 269.
(2)تفسير شريف لاهيجي، ج 3، ص 502.
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 269.
(4 و 5 و 6 و 7)روح المعاني، ج 20، ص 129.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 129
موقف شفاعت كبري است. بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد از آن بهشت است. و بعضي «2» ديگر گفته‌اند: بيت المقدس است، كه بنا بر اين قول آيه شريفه وعده‌اي است در خصوص معراج، البته معراج دوم، كه مي‌فرمايد: بعد از آنكه ما تو را در معراج اول به بيت المقدس برديم، بزودي تو را بدانجا برمي‌گردانيم. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد از آن هر امر محبوبي است كه دلخواه آن جناب باشد. كه اين معناي آخري با همه اقوال قبلي و يا بيشتر آنها منطبق مي‌شود.
اما آنچه كه دقت در سياق آيات سوره به دست مي‌دهد، اين است كه: آيه شريفه تصريحي باشد به آنچه كه داستان مزبور در اول سوره به آن اشاره مي‌كرد، و آيات بعد از آن هم مؤيد آن است.
چون خداي تعالي در اول سوره، داستان بني اسرائيل و موسي (ع) را نقل كرد، و مفصل بيان داشت كه چه منت‌ها بر آنان نهاد، امنيت، سلامتي، عزت، و تمكن به آنان داد، بعد از آن كه ذليل و زبون دست آل فرعون بودند، و فرعونيان پسرانشان را مي‌كشتند، و زنانشان را زنده مي‌گذاشتند.
و اين داستان به دلالت التزامي دلالت مي‌كند بر اينكه مي‌خواهد به همه مؤمنين وعده‌اي جميل دهد، كه به زودي از فتنه‌ها و شدائد و عسرتي كه گرفتارش هستند نجاتشان مي‌دهد، و دينشان را بر همه اديان تقديم و برتري مي‌بخشد، و آنان را بعد از آنكه در زمين جايي نداشتند، در زمين مكنت مي‌دهد، و اين دلالت التزامي را مطلع سوره نيز تاييد مي‌كند.
آن گاه بعد از آنكه از نقل داستان مذكور فارغ شد، فرمود: حكمت واجب مي‌كند كتابي نازل شود، تا هم مردم را به سوي حق راهنما و تذكر باشد و هم اتمام حجت باشد، تا به وسيله آن كتاب، خود را از عذاب خدا حفظ كنند، هم چنان كه چنين كتابي بر موسي نازل كرد، البته بعد از آنكه قرون اولي و نسل‌هاي گذشته را هلاك ساخته بود، و هم چنان كه كتابي بر پيامبر نازل كرد، هر چند كه مردم او را از باب عنادي كه با حق داشتند تكذيب كردند، و دنيا را بر آخرت ترجيح دادند.
و اين سياق هر شنونده‌اي را اميدوار مي‌سازد، كه خداي تعالي به زودي آنچه را كه به اشاره و به دلالت التزامي فهماند صريحا بيان مي‌كند، در چنين زمينه‌اي اگر بشنود كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلي مَعادٍ"، بدون درنگ مي‌فهمد، كه منظور همان وعده جميلي است كه منتظرش بود، مخصوصا كه در اولش فرمود: آن كسي كه
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 20، ص 129.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 130
قرآن را بر تو واجب كرده، قبلا هم كه تورات را به قرآن تشبيه كرده بود، و نجات دادن بني اسرائيل را هم قبل از فرستادن تورات آورده بود، تا مقدمه براي نزول تورات باشد، و بني اسرائيل با اخذ به آن و عمل به آن امامان و وارثان باشند.
پس در نتيجه معناي آيه اين مي‌شود: آن كسي كه قرآن را بر تو واجب كرد تا بر مردم بخواني و ابلاغ كني و دستوراتش را به كار بندي به زودي تو را به آن محلي برمي‌گرداند كه اين برگشتنت عود باشد و آنجا معادت شود هم چنان كه تورات را بر موسي نازل كرد و با نزول آن قدر و منزلت خودش و قومش را بالا برد.
و معلوم است كه رسول خدا (ص) قبلا در مكه بود، مكه‌اي كه در آن همه گونه شدائد و فتنه‌ها را ديد، آن گاه مهاجرت كرد و سپس بدانجا برگشت، در حالي كه فتح و فيروزي داشت و در حالي كه پايه‌هاي دينش محكم، و اركان ملتش مستحكم شده بود، بت‌هاي مكه را بشكست، و بنيان شرك را ويران ساخت، و مؤمنين وارث آن سرزمين شدند، در حالي كه از آنجا با ذلت و خواري بيرون گشته بودند.
و اگر كلمه" معاد" را نكره آورد، براي اين است كه به عظمت اين عود اشاره كند، و بفهماند كه اين برگشتن قابل قياس به بودن قبلي‌اش در مكه نيست و تاريخ هم اين معنا را تصديق مي‌كند.
" قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ مَنْ جاءَ بِالْهُدي وَ مَنْ هُوَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ"- اين جمله مؤيد معنايي است كه ما براي" معاد" كرديم، چون نظير جمله‌اي است كه موسي (ع) وقتي كه مردم تكذيبش كرده، و آيات بيناتش را به سحر نسبت دادند- گفت:" رَبِّي أَعْلَمُ بِمَنْ جاءَ بِالْهُدي مِنْ عِنْدِهِ وَ مَنْ تَكُونُ لَهُ عاقِبَةُ الدَّارِ".
در اين آيه رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد به فرعونهاي زمان خود، يعني بزرگان مشركين، كه تكذيبش كردند، و به سحر نسبتش دادند، همان را بگويد، كه موسي (ع) به آل فرعون گفت، چون كه تكذيبش كردند، و به سحر نسبتش دادند.
زيرا مشابهت تامي هست ميان بعثت آن جناب و موسي (ع)، و همچنين سير دعوتشان، هم چنان كه از داستان وارده در اين سوره ظاهر مي‌شود، و هم چنان كه با تامل در آيه" إِنَّا أَرْسَلْنا إِلَيْكُمْ رَسُولًا شاهِداً عَلَيْكُمْ كَما أَرْسَلْنا إِلي فِرْعَوْنَ رَسُولًا" «1» كاملا ظاهر مي‌شود.
__________________________________________________
(1)به سوي شما رسولي فرستاديم تا شاهد بر شما باشد، هم چنان كه به سوي فرعون نيز رسولي فرستاديم. سوره مزمل، آيه 15.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 131
و اگر در آيه مورد بحث اكتفاء كرد به اينكه رسول خدا (ص) قسمت اول كلام موسي را به مردم بگويد، و قسمت دوم آن را يعني جمله" وَ مَنْ تَكُونُ لَهُ عاقِبَةُ الدَّارِ" را، در آيه مورد بحث نياورد، شايد از اين جهت بوده كه سياق كلام، سياق اشاره است، و مثل اينكه قرار بوده از حد اشاره تجاوز نشود، هم چنان كه اين معنا از جمله" لَرادُّكَ إِلي مَعادٍ"، كه خطاب را در آن متوجه رسول خود كرده، و كلمه معاد را نكره آورده، نيز استشمام مي‌شود.
و به هر حال مراد از جمله" مَنْ جاءَ بِالْهُدي" شخص رسول خدا (ص)، و مراد از جمله" وَ مَنْ هُوَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ"، مشركين از قوم اوست و اختلاف سياق دو جمله- كه در اولي فرمود:" كسي كه هدايت آورده"، و در دومي فرمود:" و آن كسي كه در ضلالتي آشكار است"، با اينكه جا داشت، در جمله اول هم بفرمايد: آن كس كه در هدايت است، و خلاصه مقابله را بين هدايت آن جناب و ضلالت مشركين نينداخت، بلكه بين هدايت آوردن آن حضرت، و ضلالت مشركين انداخت- براي اين است كه تكذيب مشركين متوجه خود آن جناب نبود، بلكه طبعا تكذيبشان متوجه دين آن حضرت بود.
مفسرين «1» در جمله" أَعْلَمُ مَنْ جاءَ بِالْهُدي" گفته‌اند:" كلمه" من" در باطن منصوب است به فعل مقدر، كه كلمه" اعلم" بر آن دلالت دارد، و تقدير كلام" يعلم من جاء بالهدي" است يعني او مي‌داند چه كسي هدايت آورده". و اين را بر اساس آنچه مشهور است گفته‌اند كه فعل افعل التفضيل (كه در فارسي در آخر آن كلمه" تر" مي‌آيد مي‌گويند بالاتر، پايين‌تر و ...) مفعول به را نصب نمي‌دهد، ناگزير آن را به فعل" يعلم" تبديل كرده‌اند.
و بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند:" كلمه" من" منصوب است به همان" اعلم"، چيزي كه هست كلمه" اعلم" در اينجا به معناي" عالم" است. ولي هيچ دليلي بر گفته خود ندارند. من هيچ ياد ندارم كه كسي گفته باشد كلمه" من" منصوب است به حذف حرف جر، با اينكه حرف بدي نيست، و دليلي بر منع آن نداريم، و خلاصه مي‌توان گفت كه كلمه" من" هر چند ظاهرش به خاطر اينكه اصلا حركت برنمي‌دارد منصوب نيست، ولي در باطن منصوب است، چون حرف جري بر سر داشته و افتاده، زيرا اصلش" اعلم بمن جاء" بوده، و در ادب عرب هر جا كه حرف جري از روي كلمه‌اي بيفتد آن كلمه، منصوب (با صداي بالا) خوانده مي‌شود.
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 20، ص 129.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 132
" وَ ما كُنْتَ تَرْجُوا أَنْ يُلْقي إِلَيْكَ الْكِتابُ إِلَّا رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ فَلا تَكُونَنَّ ظَهِيراً لِلْكافِرِينَ" صدر اين آيه همان وعده‌اي را كه در آيه" إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلي مَعادٍ" بود، تقدير مي‌كند، و معنايش اين است كه: خدا تو را به سوي معاد، و آنچه كه آرزويش را داشتي برمي‌گرداند، همانطور كه قرآن را بر تو نازل كرد، با اينكه اصلا هيچ انتظارش را نداشتي.
بعضي از مفسرين گفته‌اند:" آيه مورد بحث ربطي به وعده قبلي ندارد و جمله‌اي است ابتداي كه نعمت خدا را به ياد رسول خدا (ص) مي‌اندازد". اين وجه هم وجه خوبي است، به اين بيان كه بگوييم: بعد از آنكه خداي تعالي آن جناب را وعده داد كه به معاد برگرداند، و در آن معاد يادش بلند شود، و دعوتش از همه اديان بيشتر پيشرفت كند، و دينش عالم‌گير شود، اينك در اين آيه آن روشي را كه بر وي لازم است پيش بگيرد، و در آن جد و جهد و مراقبت كند، برايش ترسيم مي‌كند و مي‌فهماند كه كتاب نازل كردن بر تو يك امر عادي مانند ساير حوادث عادي نيست، كه كسي قبلا اميدوار آن و در انتظارش بوده باشد، بلكه رحمتي است خاصه از ناحيه خداي تعالي، و همان وعده‌اي است كه در آيه" إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ" داده بود، پس بر آن جناب واجب است كه در قبال اين نعمت، و نعمت پيشرفت دينش، و رسيدن آن به نهايتي كه لازم بود برسد، كفار را ياري و اطاعت نكند، و همواره به سوي پروردگار خويش بخواند، و خود از مشركين نباشد، يعني با خدا هيچ خداي ديگر را نخواند.
جمله" إِلَّا رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ" استثنايي است منقطع، و معنايش اين است كه: ليكن رحمتي از پروردگارت به تو القاء شده، نه يك امر عادي كه نظيرش توقع برود.
و جمله" فَلا تَكُونَنَّ ظَهِيراً لِلْكافِرِينَ"، تفريعي است بر جمله" إِلَّا رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ"، و معنايش اين است كه: وقتي القاء قرآن به تو رحمتي بود از پروردگارت كه ما فوق انتظارت بود كه به شخص تو اختصاص داده، پس از كفار بيزاري جوي، و معين و ياور آنان مباش.
احتمال قريب به ذهن هست كه در اين جمله نوعي محاذات با كلام موسي (ع)- آنجا كه قبطي را كشت- به كار رفته باشد، چون او هم گفت:" رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ- پروردگارا به خاطر اين نعمت‌ها كه به من ارزاني داشتي هرگز تا زنده‌ام كمك‌كار مجرمان نمي‌شوم"، و بنا بر اين در جمله مورد بحث نهي از ياري كردن كفار اشاره است به اينكه القاء كتاب به سوي خاتم الانبياء (ص)
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 133
نعمتي است كه خدا به وي ارزاني داشته، تا بوسيله آن به سوي حق هدايت كند، و به توحيد دعوت نمايد، پس بر او لازم است كه هيچ كافري را بر كفرش اعانت نكند، و در برابر جلوگيريهاي آنان از آيات خدا بعد از آنكه به وي نازل شده تسليم نگردد، هم چنان كه موسي (ع) با پروردگارش عهد بست كه در برابر نعمتهايي كه بر او انعام كرد، يعني نعمت حكمت و علم، هيچ وقت پشتيبان مجرمين نشود. و به زودي خواهد آمد كه به رسول اكرم اسلام مي‌فرمايد:" وَ لا يَصُدُّنَّكَ ..."، كه آن اجمال" فَلا تَكُونَنَّ ظَهِيراً لِلْكافِرِينَ" را شرح مي‌دهد.
" وَ لا يَصُدُّنَّكَ عَنْ آياتِ اللَّهِ بَعْدَ إِذْ أُنْزِلَتْ إِلَيْكَ ..."
اين آيه رسول گرامي (ص) را نهي مي‌كند از اينكه از آيات خدا روي بگرداند، چيزي كه هست اين معنا را در لسان نهي كفار از جلوگيري از آيات، و از منصرف كردن آن جناب بيان كرده، و خلاصه به كفار مي‌فرمايد كه: نبايد رسول ما را از تبليغ آيات جلوگيري كنند، و او را از ماموريت خود منصرف نماييد.
و وجه اين تعبير اين است كه: انصراف آن جناب مسبب از سد و جلوگيري آنان است، و اين تعبير نظير نهيي است كه به آدم و همسرش كرده، مي‌فرمايد:" فَلا يُخْرِجَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ- بايد كه شيطان شما را با وسوسه خود از بهشت بيرون نكند" يعني شما با وسوسه شيطان از بهشت بيرون نشويد.
و ظاهرا اين آيه شريفه و آيه بعدش در مقام شرح است براي جمله" فَلا تَكُونَنَّ ظَهِيراً لِلْكافِرِينَ"، و فايده اين شرح تاكيد نهي است از طريق شمردن موارد آن يكي پس از ديگري، لذا اول او را نهي كرد از انصراف و روگرداني از قرآني كه بر او نازل شده، به خاطر اينكه مشركين مي‌گويند اين قرآن شعر است يا كهانت است، يا اساطير و خرافات قديمي است كه برايش نوشته‌اند، بار دوم او را امر مي‌كند به اينكه مردم را به سوي پروردگار خود بخواند، بار سوم نهي مي‌كند از اينكه از مشركين شود، و آن گاه اين نهي را تفسير مي‌كند به اينكه با خدا، خدايي ديگر بخواند.
و اگر صفت ربوبيت را تكرار كرد، و نيز آن را به خود آن جناب نسبت داد، و مكرر فرمود:" ربك"، همه براي اين است كه بفهماند آن جناب را به رحمت و نعمت خود اختصاص داده، و تنها اوست كه خدا را بندگي مي‌كند و مشركين با او خدا را عبادت نمي‌كنند.
" وَ لا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ" در سابق گفتيم كه اين جمله به منزله تفسيري است براي آيه" وَ لا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ"
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 134

[شرح و توضيح اينكه توحيد خداوند را به" كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ" تعليل فرمود] ..... ص : 134

" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ" كلمه اخلاص" لا اله الا اللَّه" در مقام تعليل جمله" وَ لا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ" است، يعني براي اين گفتيم كه با خدا خدايي ديگر مخوان كه غير از او هيچ معبودي نيست.
جمله بعد از كلمه اخلاص، كلمه اخلاص را تعليل مي‌كند، كه بيانش خواهد آمد.
" كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ"- كلمه" شي‌ء" از نظر مصداق با كلمه" موجود" مساوي است، (هر چيزي كه موجود باشد چيز هم هست، و هر چه كه چيز باشد موجود نيز هست)، در نتيجه بر تمامي موجودات اطلاق مي‌شود حتي بر خداي تعالي، هم چنان كه در آيه" قُلْ أَيُّ شَيْ‌ءٍ أَكْبَرُ شَهادَةً قُلِ اللَّهُ" «1» مي‌بينيم كلمه" شي‌ء" بر خدا اطلاق شده، و كلمه" هلاك" به معناي بطلان و معدوم شدن است.
دو كلمه" وجه" و" جهت" به يك معنا است، مانند كلمه" وعد" و" عدة"، و وجه هر چيزي در عرف عام به معناي آن ناحيه‌اي از آن است كه با آن با غير روبرو مي‌شود و ارتباطي با آن دارد، هم چنان كه وجه هر جسمي سطح بيرون آن است، و وجه انسان نيم پيشين سر و صورتش مي‌باشد، يعني آن طرفي كه با آن با مردم روبرو مي‌شود، و وجه خدا چيزي است كه با آن براي خلقش نمودار است، كه خلقش هم با آن متوجه درگاه او مي‌شوند، و اين همان صفات كريمه او از حيات و علم و قدرت و سمع و بصر است و نيز هر صفتي از صفات فعل مانند صفت خلقت و رزق و احياء و اماته و مغفرت و رحمت و همچنين آيات داله بر خدا بدان جهت كه آيتند، وجه خدا مي‌باشند.
بنا بر اين هر موجودي كه تصور شود في نفسه هالك و باطل است، و حقيقتي جز آنچه كه از ناحيه خداي تعالي به آن افاضه شود ندارد، و آنچه كه منسوب به خداي تعالي نباشد از حقيقت به طور كلي خالي است، و جز موهومي كه وهم متوهم آن را تراشيده نيست، و يا سرابي است كه خيال آن را به صورت حقيقت جلوه داده، مانند اصنام و بتها كه از حقيقت جز اين مقدار كه سنگ و يا چوب و يا فلز است ندارند، و اما اينكه رب و يا معبود باشند و نفع و ضرر يا اثر ديگري داشته باشند حقيقت ندارد، و بيش از نامهايي كه از ناحيه پرستندگان آنها صورت گرفته چيز ديگري نيستند.
__________________________________________________
(1)بگو شهادت چه چيز بزرگتر است؟ بعد خودت پاسخ بده كه شهادت خدا بزرگتر است، سوره انعام، آيه 19. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 135
و نيز مانند انسان كه از حقيقت جز اين مقدار بهره ندارد، كه موجودي است كه آفرينش خدا روحي و جسمي در او به كار برده، و او خودش صفات كمالي براي خود كسب كرده، اينها كه حقيقت انسان را تشكيل مي‌دهند همه صنع خدا و منسوب به اويند، و اما زايد بر اينها آنچه را كه عقل اجتماعي بر آن اضافه مي‌كند، همه موهوماتند كه ناچاري و اضطرار باعث شده آنها را معتبر بشمارد، مانند اينكه فلان انسان نيرومند، و آن يكي سلطان، و آن ديگري رئيس، و آن چهارمي محترم، و آن پنجمي ثروتمند، و آن ششمي عزيز، و آن يكي صاحب اولاد، و ديگري بازو و حمايت كننده دارد، همه اينها جز سرابي هالك و آرماني كاذب، چيز ديگري نيستند، و بر همين منوال هر موجود ديگري را كه تحت تجزيه عقل بياوريم عبارت است از يك يا چند حقيقت و چند خرافه و موهوم.
پس، از حقيقت آن مقداري در دست ما و نزد ما است كه خدا به فضل خود افاضه‌اش كرده باشد، و آن افاضه آيات اوست، كه بر صفات كريمه او از رحمت و رزق و فضل و احسان و صفات ديگرش دلالت مي‌كند.
پس حقيقتي كه در واقع ثابت است، و هرگز هلاكت و بطلان ندارد، عبارت است از صفات كريمه خدا، و آيات داله بر صفاتش، كه همه آنها با ثبوت ذات مقدسش ثابتند.
اين در صورتي است كه مراد از كلمه" هالك" در آيه شريفه هالك فعلي باشد كه در اين صورت حاصل تعليل كلمه اخلاص به عبارت" كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ" اين مي‌شود كه: هيچ اله- معبود به حق- جز خدا نيست، براي اينكه معبود وقتي معبود به حق است، كه خودش حقيقتي داشته باشد، و مشتمل بر واقعيتي غير هالك باشد، حقيقت و واقعيتي كه بطلان در او راه نيابد، و نيز تدبيري در عالم داشته باشد، آنهم تدبيري حقيقي و واقعي نه موهوم و خيالي، و وقتي معبود عبارت از چنين موجودي باشد، غير از خداي تعالي هيچ معبودي نخواهد بود، چون غير از او هر چه باشد، في نفسه هالك و باطل است، مگر آن چيز كه وجه خدا و منسوب به اوست، پس در عالم هستي غير از خداي سبحان هيچ معبودي نيست.
بت‌پرستان هر چند كه وجود بت را هم منسوب به خداي تعالي مي‌دانند، و معترفند كه وجود آن از ناحيه خدا و وجه اوست، الا اينكه آنها را مستقل در تدبير دانسته و تدبير آنها را منسوب به خدا و احكام آنها را احكام خدا نمي‌دانستند، و به همين جهت آنها را مي‌پرستيدند، و خدا را نمي‌پرستيدند، و حال آنكه هيچ موجودي در هيچ اثري مستقل نيست، پس در عالم هستي هيچ موجودي به غير از خداي سبحان مستحق پرستش نيست.
در اينجا وجه ديگري در تفسير آيه هست كه دقيق‌تر از وجه سابق است، بنا بر اين كه ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 136
مراد از" وجه" ذات هر چيزي باشد، هم چنان كه بعضي «1» آن را هم از معاني وجه، شمرده‌اند، و مثال زده‌اند به وجه النهار، و وجه الطريق، يعني خود روز، و خود راه، و ما فعلا كار به صحت و سقم اين معنا نداريم. و بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد از آن ذات شريف است، و مثال زده‌اند به وجوه مردم، يعني افراد برجسته و شريف، كه البته اين معنا براي كلمه" وجه" از باب مجاز مرسل و يا استعاره است «3».
به هر حال، بنا بر هر دو فرض، مراد از آيه شريفه اين است كه: غير از خداي تعالي هر موجودي كه تصور شود ممكن است، و ممكن هر چند كه به ايجاد خداي تعالي وجود يافته باشد، از نظر ذات خودش معدوم و هالك است، تنها موجودي كه في حد نفسه راهي براي بطلان و هلاكت در او نيست ذات خداوند است كه واجب بالذات است.
آن وقت حاصل تعليل كلمه اخلاص به جمله" كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ" اين مي‌شود كه: اگر گفتيم هيچ معبودي جز خدا نيست، بدين علت است كه اله و معبود به حق بايد كسي باشد كه چيزي از تدبير عالم در دست داشته باشد، و تدبير هيچ وقت از خلقت و ايجاد جدايي پذير نيست، چون معنا ندارد كه حوادث عالم را كسي به وجود آورد، و تدبير آن حوادث به دست كس ديگري باشد. و ما مكرر در اين كتاب اين معنا را روشن ساختيم، و چون خود مشركين هم اعتراف دارند كه خالق و ايجاد كننده عالم بايد واجب الوجود باشد، و نيز واجب الوجودي به غير از خدا نيست، پس معبودي هم به جز او نخواهد بود.
و اينكه مشركين مي‌گويند: خدا اجل از آن است كه عقل يا وهم آدمي بدو احاطه يابد، پس ممكن نيست توجه عبادتي به او داشت، و ناگزير بايد در عبادت متوجه بعضي از مقربين درگاه او نظير ملائكه كرام، و امثال ايشان شد، تا شفيع ما در درگاه او باشند سخن باطلي است، چون توجه عبادي احتياج به احاطه علمي ندارد، بلكه همين مقدار كافي است كه او را به وجهي بشناسيم، كه آن هم در هر كس به قدر معرفتش حاصل است.
و اما بنا بر اين كه مقصود از هالك چيزي باشد كه هلاك و فنا در پي دارد، و بنا بر قول بعضي «4» كه مي‌گويند: اسم فاعل ظاهر در آينده است، پس ظاهر آيه اين است كه: هر
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 130.
(2)مجمع البيان، ج 7، ص 269.
(3)مجاز مرسل به معناي مجاز معمولي است مثل اينكه به يك آيه قرآن اطلاق قرآن كنيم و استعاره به معنايي است كه در آن تشبيه به كار رود مانند اينكه بگوييم زيد شير است.
(4)روح المعاني، ج 20، ص 131.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 137
موجودي كه تصور شود بعد از وجودش هلاكت و بطلان در پي دارد مگر وجه خدا.
اين نيز وجه صحيحي است، براي اينكه در پي داشتن هلاكت به اختلاف موجودات مختلف مي‌شود، آن موجودات كه زماني هستند، بعد از سرآمد زمان وجودشان هالك و باطل مي‌شوند، و آنهايي كه زماني نيستند، وجودشان در احاطه فنا قرار دارد، و فنا از هر طرف احاطه‌شان كرده است.

[جواب به يك شبهه و اشاره به اينكه مقصود از هلاكت هر چيز نابود شدن در اين نشاه و انتقال به نشاه ديگر است] ..... ص : 137

و هلاكت اشياء بنا بر اين عبارت است از بطلان وجود ابتدايي آنها، به طوري كه دنيا و نشاه اول از وجود آنها خالي شود، و همه به نشاه آخرت منتقل گشته و به سوي خدا بازگشت كنند، و نزد او قرار گيرند، و اما بطلان مطلق، بعد از آنكه هست شدند، صحيح نيست، براي اينكه صريح قرآن آن را نفي كرده، و آيات آن پيوسته مي‌فرمايد: بازگشت همه موجودات به سوي خداست، و خدا منتهي، و رجعت به سوي اوست" وَ هُوَ الَّذِي يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ- اوست كه خلق را آغاز كرد، و دوباره آن را برمي‌گرداند".
پس حاصل معناي آيه بر اساس چند معنايي كه گذشت بدين قرار است،- اگر مراد از" وجه" صفات كريمه خدا باشد-، كه: هر چيزي به زودي جا خالي كرده و به درگاه خدا مي‌رود، مگر صفات كريمه خدا كه منشا فيض او هستند، و بدون وقفه و تا بي نهايت مشغول افاضه فيضند، و معبود هم بايد اين چنين باشد، و بطلان در ذات او، و انقطاع در صفات فياضه او راه نداشته باشد، و غير از خدا هيچ موجودي اين طور نيست، پس هيچ معبودي جز او نيست.
و اگر مراد از" وجه" ذات مقدس باشد، حاصل معنا اين مي‌شود كه: هر موجودي فنا در پي دارد، و با رجوع به سوي خدا هلاك مي‌شود، مگر ذات حق و ثابت او كه بطلان و هلاكت در او راه ندارد، بنا بر اين وجه، صفات، صقع ذات ملاحظه مي‌شود،- و معبود هم بايد كسي باشد كه فنا در او راه نداشته باشد، و غير از خدا كسي به اين صفت نيست پس جز او هم معبودي نيست.
و با آنچه در معناي آيه گفته شد جواب اعتراضي كه به عموميت آيه شده روشن مي‌شود، چون اعتراض كرده‌اند كه اگر آيه به عموميتش مراد باشد، بايد بهشت و دوزخ و عرش هم فناپذير باشند، با اينكه مي‌دانيم بهشت و دوزخ بعد از موجود شدن ديگر معدوم نمي‌شوند، و تا بي نهايت موجود هستند، و همچنين عرش نيز همين طور است چون در بعضي روايات آمده كه عرش سقف بهشت است.
حاصل جواب اين است كه گفتيم منظور از هلاكت، نابودي نيست، بلكه نابود شدن در دنيا، و انتقال به نشاه ديگر، و رجوع به خداست، و اين انتقال از دنيا به آخرت، و عود بعد از
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 138
وجود اول، در موجوداتي تصور دارد كه دنيايي باشند، و اما موجودات آخرتي چون بهشت و دوزخ و عرش هلاكت به اين معنا را ندارند، چون از جايي به جايي منتقل نمي‌شوند.
هم چنان كه خداي تعالي در باره آنها فرموده:" ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ" «1» و نيز فرموده:" وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ لِلْأَبْرارِ"»
و نيز فرموده:" سَيُصِيبُ الَّذِينَ أَجْرَمُوا صَغارٌ عِنْدَ اللَّهِ" «3» و نظير اين آيه در باره خزائن رحمت خدا آمده كه فرموده:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ" «4»، و همچنين در باره لوح محفوظ فرموده:" وَ عِنْدَنا كِتابٌ حَفِيظٌ" «5».
و اما عرش كه به عنوان مثال ذكر كرده‌اند ما در باره آن در تفسير آيه" إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ" «6» شرحي گذرانديم، كه بايد بدانجا مراجعه شود.
ممكن هم هست بگوييم مراد از كلمه" وجه" جهتي باشد كه منسوب به خدا است، و آن ناحيه‌اي است كه خدا از آن ناحيه منظور مي‌شود، و با آن به سويش توجه مي‌كنند، مؤيد اين احتمال اين است كه استعمالش در كلام خداي تعالي بسيار است، مثل جمله" يُرِيدُونَ وَجْهَهُ" «7» و جمله" إِلَّا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلي" «8» و نظائر آن در آيات قرآني بسيار است.
و بنا بر اين معنا، منظور از" وجه" هر چيزي خواهد بود كه تنها منسوب به خداست، آن گاه اگر كلام را به همان ظاهر عمومي‌اش باقي بگذاريم اين معنا با معناي اول منطبق مي‌شود، و از مصاديق آن، اسماء و صفات و انبياء و خلفاء و دين خدا خواهد بود.
و اگر از اطلاق آن چشم پوشيده، تنها مراد از" وجه" را دين بگيريم- هم چنان كه در بعضي روايات نيز" وجه" به آن تفسير شده و بگوييم كه منظور روايات تطبيق نبوده- در اين صورت مراد از هلاكت، فساد، و بدون اثر شدن است، آن وقت جمله مورد بحث تعليل مي‌شود براي جمله" وَ لا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ"، و جمله ما قبلش قرينه مي‌شود براي اينكه مراد از كلمه" شي‌ء" دين و اعمال ديني است، كه آن وقت معناي جمله مورد بحث چنين مي‌شود: به غير
__________________________________________________
(1)آنچه نزد شما است نابود مي‌شود، و آنچه نزد خداست باقي مي‌ماند. سوره نحل، آيه 96.
(2)آنچه نزد خداست بهتر است براي نيكان، سوره آل عمران، آيه 198.
(3)به زودي مي‌رسد، مجرمين را ذلتي نزد خدا و عذابي شديد. سوره انعام، آيه 124.
(4)هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما خزينه‌هاي آن است. سوره حجر، آيه 21.
(5)نزد ما است كتابي محفوظ. سوره ق، آيه 4.
(6)سوره اعراف، آيه 54.
(7)وجه او را مي‌خواهند. سوره انعام، آيه 52.
(8)مگر به خاطر به دست آوردن وجه پروردگار اعلايش. سوره ليل، آيه 20.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 139
دين توحيد به هيچ دين ديگري متدين مشو، براي اينكه تمامي دين‌ها باطل و بي اثر است مگر دين خدا.
و بنا بر اين مناسب‌تر آن است كه بگوييم حكم در ذيل آيه كه مي‌فرمايد" لَهُ الْحُكْمُ"، به معناي حكم تشريعي، و يا اعم از آن و از احكام تكويني است، و آن وقت معنا چنين مي‌شود: هر ديني هالك است، مگر دين او، براي اينكه تشريع دين كار او است، نه غير او، و همه شما به سوي او بازگشت مي‌كنيد، نه به سوي دين تراشان اديان ديگر.
اين آن معاني بود كه دقت و تدبر در آيه شريفه آن را دست مي‌دهد، البته مفسرين در باره معناي آن اقوال مختلف ديگري دارند.
مثلا بعضي «1» گفته‌اند:" مراد از" وجه" ذات مقدس خدا، و مراد از هلاكت انعدام است، و معناي آيه اين است كه: هر چيزي في نفسه در معرض انعدام است، چون وجودش از خودش نيست، مگر ذات خدا كه واجب الوجود است، و بنا بر اين، اساس كلام بر تشبيه است، و مي‌خواهد بفرمايد: هر موجودي غير خدا مانند هالك است، چون وجودش مستند به غير است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" مراد از" وجه" ذات هر چيزي است، و ضمير در" وجهه" به خدا برمي‌گردد، به اعتبار اينكه وجه هر چيزي مملوك اوست، و معناي آيه اين است كه:
هر چيزي هالك است، مگر وجه خدا، كه ذات هر چيز و وجود اوست".
بعضي «3» ديگر گفته‌اند:" مراد از" وجه" جهت مقصوده از هر چيز است، و ضمير در" وجهه" به خدا برمي‌گردد، و معناي آيه اين است كه: هر چيزي با همه متعلقاتش هالك است، مگر تنها آن جهت از هر چيز كه منسوب به خداي تعالي است، و آن وجودي است كه خدا به وي افاضه فرموده است.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند:" مراد از" وجه" آن جهت مقصوده است و آن خداي سبحان است كه هر چيزي متوجه به او است، و ضمير در" وجهه" به كلمه" شي‌ء" برمي‌گردد، و معناي آيه اين است كه: هر چيزي هالك است، مگر خدايي كه جهت مطلوب هر چيز است".

[وجوه مختلف و متعددي كه در باره مراد از هلاكت كل شي‌ء و استثناي وجه خدا گفته شده است] ..... ص : 139

و در معناي" هلاك" بعضي «5» گفته‌اند:" به معناي مرگ است، و ظاهر عموم آيه مراد نيست، بلكه مراد تنها جانداران است، و معنايش اين است كه: هر موجود جانداري به زودي مي‌ميرد، مگر وجه خدا".
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 130.
(2 و 3 و 4 و 5)روح المعاني، ج 20، ص 130 و 131. و مجمع البيان، ج 7، ص 270. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 140
باز در معناي" وجه" بعضي «1» گفته‌اند:" مراد از آن عمل صالح است، و معناي آيه اين است كه: هر عملي در معرض عدم است به جز آن عملي كه بنده خدا آن را به عنوان امتثال امر خدا به جا آورد، كه خدا آن را باقي مي‌دارد و باطل نمي‌كند تا اينكه ثواب او را بدهد و يا به خاطر اينكه مقبول درگاه خدا واقع شد، با قبول او ديگر قابل هلاك نيست، چون عمل با جزاء معاوضه شده، و جزاء قائم مقام عمل شده، و جزاء هم هلاك پذير نيست".
بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" معناي" وجه" جاه خداي تعالي است، كه آن را در بين مردم اثبات كرده".
و در باره هلاك بعضي «3» گفته‌اند:" همه ما سوي اللَّه را به طور دايم شامل مي‌شود، چون وجود در هر آن بر او افاضه مي‌شود، پس او- يعني، ما سوي اللَّه- دائما در تغيير و هلاكت است، هم در دنيا و هم در آخرت، و معناي آيه اين است كه: هر چيزي دائما در ذاتش متغير است، مگر وجه خدا".
ليكن هيچ يك از اين وجوه درست به نظر نمي‌رسد، چون يا با سياق آيه شريفه منطبق نيست، و يا دليلي كه آورده‌اند مدعايشان را اثبات نمي‌كند و يا معنايي است كه از فهم دور است، و اگر در آن وجهي كه ما ذكر كرديم دقت شود، اشكالهايي كه بر هر يك از اين وجوه وارد است روشن مي‌شود و ديگر ما طول نمي‌دهيم و مي‌گذريم.
" لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ"- كلمه" حكم" به معناي قضاي نافذ خدا در موجودات است، كه تدبير در نظام كون داير مدار همين قضاء است، و اما اينكه بگوييم حكم در اين جمله به معناي رسيدگي به حساب اشخاص در روز قيامت است، احتمالي است كه اگر درست بود جا داشت اول بفرمايد:" اليه ترجعون و له الحكم"، چون اول بايد مردم به سوي خدا برگردند، بعد به حسابشان رسيدگي شود، پس همين كه اول حكم را آورده، اين احتمال را بعيد مي‌سازد.
و هر دو جمله در مقام تعليل هستند، و هر يك به تنهايي حجتي تمامند كه وحدانيت خدا را در الوهيت اثبات مي‌كنند، و در عين حال مي‌توانند تعليل براي كلمه اخلاص مزبور نيز باشند، در سابق هم گذشت كه گفتيم ممكن است حكم را بنا بر بعضي وجوه به معناي حكم تشريعي و احكام ديني بگيريم.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 20، ص 130 و 131. و مجمع البيان، ج 7، ص 270.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 141

بحث روايتي [(رواياتي در باره معني و مفاد جمله:" كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ")] ..... ص : 141

در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه، عبد بن حميد، بخاري، نسايي، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابن مردويه، و بيهقي- در كتاب دلائل- از چند طريق از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در ذيل جمله" لَرادُّكَ إِلي مَعادٍ" گفته است: يعني به مكه، چيزي كه هست در روايت ابن مردويه اين زيادي هم آمده: همان طور كه تو را از مكه بيرون كرد «1».
مؤلف: باز از ابن عباس از ابو سعيد خدري روايت شده كه گفتند: مراد از معاد مرگ است، و نيز از علي از رسول خدا (ص) حديث كرده كه فرمود: مراد از معاد جنت است «2»، و انطباق اين حديث بر آيه خالي از خفاء نيست، و قمي در تفسير خود از جرير از ابي جعفر (ع) و از ابي خالد كابلي از علي بن الحسين (ع) روايت كرده كه فرمود: مراد از معاد رجعت است، و شايد مساله رجعت جزء باطن باشد، نه تفسير ظاهر «3».
و در احتجاج از امير المؤمنين (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي طولاني فرمود: و اما اينكه فرمود" كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ"، مراد اين است كه: هر چيزي هالك است مگر دين او، چون محال است كه از او همه چيزش هلاك شود، تنها وجهش باقي بماند، و خداي تعالي اجل و اعظم از اين است. كسي هلاك مي‌شود كه از خدا نباشد، مگر نمي‌بيني خودش فرمود:" كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ وَ يَبْقي وَجْهُ رَبِّكَ- هر چيزي فاني است تنها وجه پروردگار تو مي‌ماند" كه در آن بين خلقش و وجهش جدايي انداخت؟ «4».
و در كافي به سند خود از سيف از كسي كه نامش را برده، از حارث بن مغيرة نصري روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) معناي كلام خداي تعالي را پرسيدند كه مي‌فرمايد:" كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ". فرمود: مردم در باره آن چه مي‌گويند؟ من عرضه داشتم: مي‌گويند يعني هر چيزي هلاك مي‌شود مگر وجه خدا، فرمود سبحان اللَّه، حرف بزرگي مي‌زنند، منظور از اين وجه، آن وجه خداست كه خلق از آن وجه به خدا راه مي‌يابند
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 140.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 141.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 147.
(4)احتجاج، جزء اول، ص 377.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 142
(منظور ائمه هدي هستند) «1».
مؤلف: و نظير اين روايت را در كتاب توحيد به سند خود از حارث بن مغيره نصري از امام صادق (ع) روايت كرده، كه عبارتش چنين است: حارث گفت من از امام صادق (ع) از معناي آيه" كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ" پرسيدم فرمود: يعني هر چيزي هالك است مگر كسي كه راه حق را طي كند «2».
و در كتاب محاسن برقي نيز نظير آن آمده، جز اينكه در آخرش دارد: مگر كسي كه راهي را بگيرد كه شما درآنيد «3».
و اين تشويش و اختلافي كه در روايات ديده مي‌شود از راه نقل به معنا در آنها راه يافته، راويان فرمايش امام را با عبارت خودشان نقل كرده‌اند، در نتيجه اين طور شده.
حال اگر مراد از اينكه امام صادق (ع) فرمود: منظور از اين وجه آن وجه خداست كه خلق از آن وجه به خدا راه مي‌يابند، مطلق هر چيزي باشد كه منسوب به خداست، و از ناحيه خود خدا مي‌باشد، در اين صورت روايت با همان معنايي كه ما براي آيه كرديم منطبق مي‌شود.
و اگر مراد از وجه، آن ديني باشد كه خلق از آن مسير متوجه خدا مي‌شوند، در اين صورت مراد از هلاكت، بطلان و بي تاثيري خواهد بود، و معناي روايت اين مي‌شود كه" لا اله الا اللَّه" هر ديني باطل است مگر دين حق او، كه از آن مسير پرستيده مي‌شود، كه آن دين حق است براي اينكه به زودي به دارنده‌اش سود مي‌رساند، و دارنده‌اش پاداش داده مي‌شود، و ما در تفسير آيه به اين دو معنا اشاره كرديم.
و در تفسير قمي در ذيل جمله" فَلا تَكُونَنَّ ظَهِيراً لِلْكافِرِينَ" فرموده: خطاب به رسول خدا است، ولي مردم منظورند، و نيز در جمله" وَ لا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ" باز خطاب به رسول خدا (ص) است، ولي مردم منظورند، بعد مي‌گويد: اين قول امام صادق (ع) است كه فرموده خداي تعالي پيامبر خود را به طريقه" اياك اعني و اسمعي يا جارة- به تو مي‌گويم ولي اي" جارة" تو بشنو" «4» مبعوث فرموده «5».
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 143.
(2)توحيد صدوق، ص 151.
(3)محاسن برقي، ج 1، ص 199، (ط دار الكتاب اسلامي).
(4)جاره نام زن" اعشي" بوده و به مطلق زن نيز جاره گفته مي‌شده.
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 147.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 143

(29)سوره عنكبوت مكي است و شصت و شش آيه دارد (66) ..... ص : 143

[سوره العنكبوت (29): آيات 1 تا 13] ..... ص : 143

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الم (1) أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ (2) وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ (3) أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ أَنْ يَسْبِقُونا ساءَ ما يَحْكُمُونَ (4)
مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (5) وَ مَنْ جاهَدَ فَإِنَّما يُجاهِدُ لِنَفْسِهِ إِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ (6) وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَنُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِي كانُوا يَعْمَلُونَ (7) وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حُسْناً وَ إِنْ جاهَداكَ لِتُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (8) وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَنُدْخِلَنَّهُمْ فِي الصَّالِحِينَ (9)
وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ فَإِذا أُوذِيَ فِي اللَّهِ جَعَلَ فِتْنَةَ النَّاسِ كَعَذابِ اللَّهِ وَ لَئِنْ جاءَ نَصْرٌ مِنْ رَبِّكَ لَيَقُولُنَّ إِنَّا كُنَّا مَعَكُمْ أَ وَ لَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِما فِي صُدُورِ الْعالَمِينَ (10) وَ لَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْمُنافِقِينَ (11) وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا اتَّبِعُوا سَبِيلَنا وَ لْنَحْمِلْ خَطاياكُمْ وَ ما هُمْ بِحامِلِينَ مِنْ خَطاياهُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ (12) وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالاً مَعَ أَثْقالِهِمْ وَ لَيُسْئَلُنَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ عَمَّا كانُوا يَفْتَرُونَ (13)
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 144

ترجمه آيات ..... ص : 144

به نام خداوند بخشنده مهربان
الم (1).
آيا مردم گمان كرده‌اند به صرف اينكه بگويند ايمان آورده‌ايم رها مي‌شوند و آزمايش نمي‌شوند؟! (2).
با اينكه ما كساني را كه قبل از ايشان بودند بيازموديم، بايد خداوند راستگويان را معلوم كند و بايد حتما دروغگويان را مشخص سازد (3).
و يا آنها كه عمل زشت مي‌كنند پنداشته‌اند كه از ما پيشي مي‌گيرند چه بد حكمي است كه ايشان مي‌كنند (4).
كسي كه اميد ديدار خدا دارد بداند كه اجل خدا رسيدني است و او شنوا و داناست (5).
و كسي كه جهاد كند به نفع خود جهاد كرده است كه خدا بي نياز از همه عالميان است (6).
و كساني كه ايمان آوردند و عمل صالح كردند ما گناهان ايشان را از ايشان محو مي‌كنيم و به طور مسلم پاداش بهتر از آنچه مي‌كردند مي‌دهيم (7).
و ما به انسان در باره پدر و مادرش سفارش به احسان كرده‌ايم (و در عين حال گفته‌ايم) اگر به تو اصرار ورزيدند كه چيزي را كه بدان علم نداري شريك من سازي اطاعتشان مكن، برگشت شما فرزندان و پدر و مادرتان به سوي من است آن وقت به آنچه مي‌كرديد آگاهتان مي‌كنم (8).
و كساني كه ايمان آورده و عمل صالح مي‌كنند ما به طور قطع آنها را در زمره صالحان در مي‌آوريم (9).
و بعضي از مردمند كه مي‌گويند به خدا ايمان آورديم ولي همين كه به خاطر خدا اذيت مي‌شوند شكنجه مردم را همسنگ عذاب خدا مي‌كنند و چون از طرف پروردگارت نصرتي برسد حتما مي‌گويند ما هم با شما بوديم آيا خدا داناتر نيست به آنچه در سينه عالميان پنهان است (10).
بايد خدا كساني را كه ايمان آورده‌اند معين كند و كساني را كه نفاق ورزيدند مشخص سازد (11).
و آنان كه كفر ورزيدند به كساني كه ايمان آوردند گفتند بياييد راه ما را پيروي كنيد و اگر راه ما خطا بود خطاي شما به گردن ما، با اينكه هيچ يك از خطاهاي خود را نمي‌توانند حمل كنند و به يقين دروغ مي‌گويند (12).
و بايد كه بارهاي خود را با وزر بارهاي ديگران حمل كنند و روز قيامت به يقين از افتراهايي كه بسته‌اند بازخواست خواهند شد (13).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 145

بيان آيات [حاصل و خلاصه‌اي از غرض و مفاد سوره عنكبوت و اشاره به مكي بودن آن] ..... ص : 145

اشاره

از سياق آيات اين سوره و مخصوصا آيات اول سوره برمي‌آيد كه بعضي از كساني كه در مكه و قبل از هجرت، به رسول خدا (ص) ايمان آورده بودند، از ترس فتنه‌اي كه از ناحيه مشركين تهديدشان مي‌كرد، از ايمان خود برگشته بودند، چون مشركين دست از سر مسلمانان برنمي‌داشتند، و مرتب آنان را دعوت مي‌كردند به اينكه از ايمان به آن جناب برگردند، و ضمانت مي‌دادند كه اگر برگرديد هر ضرري از اين بابت ديديد ما جبران مي‌كنيم، هم چنان كه اگر برنگرديد بلا به سرتان مي‌آوريم، و آن قدر شكنجه‌تان مي‌كنيم تا به كيش ما برگرديد.
كه آيه" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا اتَّبِعُوا سَبِيلَنا وَ لْنَحْمِلْ خَطاياكُمْ ..." و آيه شريفه" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ فَإِذا أُوذِيَ فِي اللَّهِ جَعَلَ فِتْنَةَ النَّاسِ كَعَذابِ اللَّهِ ..." متضمن اين معاني است.
و گويا از اين عده كه از ايمان خود رجوع كرده‌اند كساني بوده‌اند كه رجوعشان به خاطر مجاهدت و تهديد و تشويق پدر و مادرشان بوده، مانند بعضي از فرزندان مشركين كه از آيه شريفه" وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حُسْناً وَ إِنْ جاهَداكَ لِتُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما ..." اين معنا استشمام مي‌شود، و اين سوره در باره اين عده نازل شده است.
پس غرض سوره به طوري كه از اول و آخرش و سياق جاري در سراسرش استفاده مي‌شود، اين است كه: غرض خداي تعالي از ايمان مردم تنها اين نيست كه به زبان بگويند ايمان آورديم، بلكه غرض، حقيقت ايمان است، كه تندباد فتنه‌ها آن را تكان نمي‌دهد، و دگرگوني حوادث، دگرگونش نمي‌سازد، بلكه هر چه فتنه‌ها بيشتر فشار بياورد، پا بر جا و ريشه‌دارتر مي‌گردد.
پس غرض سوره اعلام اين معنا است كه مردم خيال نكنند به صرف اينكه بگويند ايمان آورديم دست از سرشان برمي‌دارند، و در بوته آزمايش قرار نمي‌گيرند، نه، بلكه حتما امتحان مي‌شوند، تا آنچه در دل نهان دارند ظاهر شود و معلوم شود ايمان است يا كفر،" فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ- پس خدا حتما بايد معلوم كند آن كساني را كه در دعوي ايمان راست مي‌گويند، و آنهايي كه در اين دعوي دروغگويند".
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 146
پس فتنه و محنت يكي از سنت‌هاي الهي است كه به هيچ وجه و در باره هيچ كس از آن گذشت نمي‌شود، همان طور كه در امت‌هاي گذشته از قبيل قوم نوح، عاد، ثمود، قوم ابراهيم، لوط، شعيب و موسي جريان يافت، و جمعي استقامت ورزيده و جمعي ديگر هلاك شدند و در امت‌هاي حاضر و آينده نيز جريان خواهد داشت، و خدا به كسي ظلم نكرده، و نمي‌كند، اين خود امت‌ها و اشخاصند كه به خود ظلم مي‌كنند.
پس كسي كه مي‌گويد من به خدا ايمان آوردم بايد در برابر ايمانش صبر كند، و خداي يگانه را بپرستد و چون قيام به وظايف ديني برايش دشوار و يا غير ممكن شد بايد به دياري ديگر مهاجرت كند، دياري و سرزميني كه در آنجا بتواند به وظيفه‌هاي خود عمل كند، چون، زمين خدا وسيع است.
و هرگز نبايد به خاطر ترس از گرسنگي و ساير امور زندگي از مهاجرت چشم بپوشد، براي اينكه رزق بندگان به عهده خدا است،" وَ كَأَيِّنْ مِنْ دَابَّةٍ لا تَحْمِلُ رِزْقَهَا اللَّهُ يَرْزُقُها وَ إِيَّاكُمْ- و چه بسيار جنبده كه خودش متحمل رزقش نيست بلكه خدا است كه رزق آنها و رزق شما را مي‌دهد".
و اما مشركين كه مؤمنين را آزار مي‌كردند با اينكه مؤمنين بغير از اينكه مي‌گفتند:
پروردگار ما اللَّه است، هيچ جرمي مرتكب نشده بودند، آنها هم بايد بدانند كه با اين رفتار خود خدا را عاجز نمي‌كنند، و به ستوه نمي‌آورند، و نمي‌توانند خواست خود را عليه خواست خدا به كرسي بنشانند، بلكه خود اين آزارشان هم كه گفتيم فتنه و آزمايش مؤمنين است، فتنه و آزمايش خودشان نيز هست، و چنان نيست كه از علم و تقدير الهي خارج باشد، بلكه اين خدا است كه آنان را در چنين بوته‌اي از آزمايش قرار داده، و دارد عليه آنان ضبط مي‌كند، تا اگر خواست در همين دنيا به وبال آن گرفتارشان كند، و اگر خواست اين عذاب را تاخير انداخته در روزي كه به سوي او برمي‌گردند، و ديگر راه گريزي ندارند، عذاب كند.
و اما آن چه به عنوان حجت و دليل براي خود درست كرده و دل بدان خوش كرده‌اند، سخن باطل و دليل مردودي است كه هيچ جا به دردشان نمي‌خورد، و حجت عليه آنان تمام است.
اين حاصل و خلاصه‌اي از غرض سوره مورد بحث است، و مقتضاي اين زمينه اين است كه سوره در مكه نازل شده باشد، و اينكه بعضي گفته‌اند: مدني است كه يا همه‌اش و يا بيشترش و يا قسمتي از آن در مدينه نازل شده- اقوالشان در بحث روايتي آينده از نظر خواننده خواهد گذشت- صحيح نيست، چون مضامين آيات آن جز با روزگار عسرت و شدت قبل از هجرت وفق نمي‌دهد.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 147

[بيان سنت الهي مبين بر امتحان و آزمايش امت‌ها] ..... ص : 147

الم أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ"
كلمه" حسب" از ماده حسبان است كه معناي پندار را مي‌دهد و جمله" ان يتركوا" قائم مقام دو مفعول آن است، (چون اين ماده هميشه دو مفعول مي‌گيرد، هم چنان كه در فارسي هم مي‌گوييم: من فلاني را پسر فلاني پنداشتم)، و جمله" ان يقولوا" با تقدير باء سببيت (بان يقولوا) مي‌باشد و كلمه" فتنه" به معناي آزمايش است، و چه بسا بر معناي مصيبت و عذاب اطلاق شود، كه معناي اول با سياق سازگارتر است، و استفهام در آيه استفهام انكاري است.
و معناي آن اين است كه: آيا مردم گمان كرده‌اند كه به صرف اينكه بگويند ايمان آورديم متعرضشان نمي‌شوند، و با بلاها و مصيبت‌ها آزمايش نمي‌گردند، آزمايشي كه با آن آنچه در نهان دارند از صدق و كذب آشكار شود؟
بعضي از مفسرين در معناي آن گفته‌اند:" و آيا مردم گمان كرده‌اند كه به هيچ بليه‌اي مبتلا نمي‌شوند چون كه گفته‌اند ايمان آورديم و خلاصه بلا و مصيبت مخصوص كفار است اما مؤمنين به خاطر آن كرامت و احترامي كه نزد خدا دارند دچار هيچ مصيبتي نمي‌شوند؟".
و ليكن اين معنا از نظر سياق آيات معناي بعيدي است.
" وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ" لام در دو كلمه" فليعلمن" و" و ليعلمن" لام سوگند است، و جمله" وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ" حال از كلمه" ناس" در آيه قبلي است، و يا حال از ضمير جمعي است كه در كلمه" يفتنون" است.
بنا بر احتمال اول، انكار و توبيخ متوجه به ظن و پندار ايشان است، كه گمان كرده بودند آزمايش نمي‌شوند، با اينكه سنت الهي بر آزمايش و امتحان خلق جريان دارد، و بنا بر احتمال دوم اين سرزنش و توبيخ متوجه به اين پندارشان است كه سنت الهي در باره اقوام مختلف است، چون كه قومي را آزمايش مي‌كند، و قومي ديگر را آزمايش نمي‌كند، و بعيد نيست احتمال اول با سياق موافق‌تر باشد.
پس ظاهر اين است كه: مراد از جمله" وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ"، اين است كه فتنه و امتحان سنت جاري ما است كه در امت‌هاي قبل از ايشان نيز جاري كرديم، و تو هرگز تبديل و دگرگونگي در سنت ما نخواهي يافت.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 148

[دو وجه در مورد مراد از اينكه امتحان مردم را تعليل فرمود به اينكه: تا خدا بداند چه كساني در ادعاي ايمان صادقند و كيان كاذب] ..... ص : 148

جمله" فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا ..."، تعليل مطلب قبل است، و مراد از اينكه مي‌فرمايد: تا خداوند بداند كه چه كساني راست مي‌گويند و چه كساني دروغ گويند، اين است كه: آثار صدق و كذب آنان به وسيله امتحان در مقام عمل ظاهر شود، چون امتحان است كه باطن انسانها را ظاهر مي‌كند، و لازمه اين ظهور اين است كه: آنهايي كه ايمان واقعي دارند، ايمانشان پاي‌برجاتر شود، و آنها كه ايمانشان صرف ادعا است همان صرف ادعا هم باطل گردد.
چون آن ثواب و سعادتي كه وعده داده‌اند بر ايمان ايشان مترتب شود، بر ايمان واقعي و حقيقت ايمان مترتب مي‌شود، ايماني كه آثارش در هنگام شدايد و نيز آنجا كه پاي اطاعت خدا به ميان مي‌آيد ظاهر مي‌شود، يعني صاحب چنين ايماني در شدايد صبر مي‌كند، و نيز در برابر دستورات الهي صبر نموده آنها را انجام مي‌دهد، و در برابر معصيت‌ها صبر نموده و از آنها چشم مي‌پوشد، چنين ايماني آن سعادت و آن ثوابها را در پي دارد، نه ايمان ادعايي.
پس معلوم شد كه مراد از دانستن خدا، ظاهر شدن نشانيهاي ايمان واقعي و ادعايي است، ممكن هم هست مراد از دانستن خدا، علم فعلي خدا باشد، كه همان نفس امر خارجي است، چون كه اعمال و اموري كه از ما سرمي‌زند عينا يكي از مراتب علم خدا هستند، و گر نه علم ذاتي او احتياجي به امتحان ندارد. (پس معناي آيه اين مي‌شود كه خدا سنت امتحان را در همه اقوام و هميشه جاري مي‌كند، تا علم فعلي او يعني راست‌ها و دروغها ظهور پيدا كند).
و بنا بر اين معناي آيه مورد بحث اين مي‌شود كه: آيا مردم پنداشته‌اند كه رها مي‌شوند، و در بوته آزمايش قرار نمي‌گيرند، و هر ادعايي بكنند از ايشان پذيرفته مي‌شود؟ در حالي كه چنين نيست، يكي از سنت‌هاي ما امتحان است كه در امم قبل از ايشان نيز جريان داشت، در اين امت نيز بايد جريان يابد، تا راستگويان از دروغگويان متمايز و جدا شوند، يعني آثار راستگويي آنان و دروغگويي اينان ظاهر شود، و در نتيجه ايمان راستگويان پا بر جاتر شده، و ادعاي صوري و دروغي اينان نيز از دلهايشان بيرون شود.
حال ببينيم چرا تا كلمه" فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ" همه جا مي‌فرمود: ما چنين و چنان كرده و مي‌كنيم، و چون به اين كلمه رسيد فرمود: تا خدا بداند، با اينكه جا داشت بفرمايد: تا ما بدانيم، نكته اين التفات چيست؟
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" براي اين است كه آيه شريفه در مقام تهديد
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 135.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 149
دروغگويان است، و آوردن اسم جلاله (اللَّه) در مهابت و هول‌انگيزي مؤثرتر است". ولي ظاهرا اين التفات در امثال اين مقام براي افاده تعليل است، و مي‌خواهد علت حكم را برساند، و بفرمايد دعوت به ايمان و هدايت به سوي آن و ثواب يافتن از آن از آنجايي كه مربوط به كسي است كه نامش" اللَّه" است يعني همه عالم ابتداي خلقتش از اوست، و قوام ذاتش به اوست، و به سوي او هم بازگشت مي‌كند، پس لازم و واجب است كه حقيقت ايمان از ايمان ادعايي متمايز شود و مساله از حال ابهام درآمده و صريح بيان شود، و به همين جهت از تعبير مثل" فلنعلمن" به تعبير" فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ" عدول كرد.

[معناي آيه:" أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ أَنْ يَسْبِقُونا ..."] ..... ص : 149

" أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ أَنْ يَسْبِقُونا ساءَ ما يَحْكُمُونَ" كلمه" ام" منقطعه است (كه در اصطلاح نحو به معناي بلكه است). و مراد از جمله" الَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ- كساني كه گناه مي‌كنند" مشركين است، كه مؤمنين را مي‌آزردند، و آنان را از راه خدا جلوگيري مي‌كردند، هم چنان كه مراد از كلمه" ناس" در جمله" أَ حَسِبَ النَّاسُ" كساني هستند كه گفته بودند:" آمنا" ولي در معرض برگشتن از ايمان بودند، چون از فتنه و شكنجه مشركين مي‌ترسيدند.
و مراد از جمله" أَنْ يَسْبِقُونا"- به طوري كه از سياق برمي‌آيد- غلبه و به ستوه آوردن خدا با فتنه مؤمنين، و بازداري ايشان از راه خدا است.
و جمله" ساءَ ما يَحْكُمُونَ" تخطئه ايشان است، كه گمان كرده بودند مي‌توانند بر خدا غلبه كنند، و با فكر و خدعه خود و بازداري مؤمنين از راه خدا، و شكنجه دادن ايشان، از او سبقت بگيرند، و حال آنكه همين پندار غلط مكري است كه خدا به ايشان كرده، و ايشان را از اينكه به راه او كه راه راست است درآيند جلوگيري نموده و نمي‌گذارد به سعادت خود برسند" وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ".
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" مفاد آيه توبيخ عاصيان از مؤمنين است، هم چنان كه مراد از جمله قبلي هم كه مي‌فرمود:" الَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ" همين مؤمنين است، و مراد از" سيئات" گناهاني است كه مرتكب مي‌شوند، نه شرك" ولي خواننده خوب مي‌داند كه سياق با اين احتمال مساعدت ندارد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" مراد از عمل به سيئات اعم از شرك و ارتكاب ساير گناهان است، و آيه شريفه عام است و جهت ندارد ما آن را مخصوص شرك و يا ساير گناهان بگيريم.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 136.
(2)مجموعة من التفاسير، ج 5، ص 4.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 150
ولي اين درست نيست، چون اعتبار آيه از حيث اينكه در سياق خاصي قرار گرفته يك مطلب است، و اعتبار آن از نظر خود الفاظش مطلبي ديگر است، و آنچه كه اعتبار اولي اقتضاء مي‌كند و از نظر غرض سوره هم اهميت دارد همان است كه ما گفتيم، و اما به اعتبار دوم اقتضايش عموميت است، و هيچ حرفي در آن نيست.

[مفاد آيه:" مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ ..." و مراد از" لِقاءَ اللَّهِ"] ..... ص : 150

" مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ... كانُوا يَعْمَلُونَ" بعد از آنكه خداي سبحان مردم را سرزنش كرد بر اينكه در امر ايمان به خدا سهل‌انگارند، و به خاطر بلا و اذيت مشركين از ايمان برمي‌گردند و مشركين را سرزنش كرد به اينكه هم چنان مؤمنين را آزار مي‌دهند، و از راه خدا بازمي‌دارند، تا به اين وسيله به خيال خود نور خدا را خاموش كنند، و خدا را بستوه آورند، و جلو خواست او را بگيرند، و نيز بعد از آنكه هر دو طايفه را در پندارشان تخطئه فرمود، اينك در اين آيات لحن كلام را برگردانيده، حق مطلب را بيان مي‌كند، آن حقي كه به هيچ وجه نمي‌شود از آن به سوي چيز ديگري عدول نمود، و آن واجبي كه به هيچ وجه نمي‌شود از آن شانه خالي كرد.
در اين آيات سه‌گانه بيان مي‌كند كه هر كس به خدا ايمان آورد به اين اميد كه به سوي او بازگردد، و به ديدار او نائل شود، بايد بداند كه روز ديدار او خواهد رسيد و نيز بايد بداند كه خدا گفته‌هايش را مي‌شنود، و به احوال و اعمالش دانا است، پس بايد حواس خود را جمع كند، و احتياط را از دست ندهد، و حقيقتا ايمان آورد، ايماني كه هيچ فتنه و بلايي او را از آن برنگرداند، و هيچ آزاري از ناحيه دشمنان خدا آن را سست نكند، و بايد كه در راه خدا حقيقتا جهاد كند، و باز بايد بداند كه آن كسي كه از جهاد وي بهره‌مند مي‌شود خود اوست، و خدا هيچ احتياجي به او ندارد، نه به ايمانش، و نه به جهادش، نه به خود او، و نه به احدي از عالميان.
و باز بايد بداند كه اگر ايمان بياورد و عمل صالح كند به زودي خدا گناهانش را مي‌آمرزد و به اعمال خويش پاداش مي‌دهد، و اين دو علم اخير علم اول را تاكيد نموده، و مستوجب ملازمه او با وجوب ايمان و صبر در برابر فتنه‌ها در راه خدا مي‌شوند.
پس جمله" مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ" ابتداي برگشتن از لحن كلام سابق به بيان حال كسي است كه مي‌گويد: ايمان آوردم، و مي‌فهماند چنين كسي حتي اگر مختصري هم راست بگويد ايمان مي‌آورد چون كه اميد دارد روزي به سوي خدا بازگردد، و آن روز قيامت است، زيرا اگر قيامتي در كار نبود دين و ايمان به كلي لغو و بيهوده مي‌شد. پس مراد از جمله
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 151
مورد بحث اين است كه: هر كس به خدا ايمان بياورد، و يا هر كس كه به زبان بگويد: من ايمان آوردم، اميد لقاي خدا را دارد، و اگر به جاي اين فرموده:" هر كس اميد لقاي خدا را دارد" از باب به كار بردن سبب در جاي مسبب است.
و مراد از" لِقاءَ اللَّهِ" قرار گرفتن بنده است در موقعي كه ديگر بين او و بين پروردگارش حجابي نباشد، هم چنان كه روز قيامت نيز اين چنين است، چون روز قيامت روز ظهور حقايق است، كه قرآن كريم در باره‌اش فرمود:" وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ- آن روز يقين مي‌كنند كه خدا حق آشكار است".
بعضي «1» از مفسرين در معناي" لقاي خدا" گفته‌اند:" مراد از آن، بعث است" بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" مراد از آن رسيدن به عاقبت زندگي، و ديدار ملك الموت، و حساب و جزاء است" بعضي «3» ديگر گفتند:" مراد، ملاقات جزاي خدا، يعني ثواب و يا عقاب اوست" بعضي «4» ديگر گفته‌اند:" مراد ملاقات حكم او در روز قيامت است". بنا بر بعضي از اين وجوه كلمه" رجاء" به معناي ترس است.
و اين وجوه خرافه‌گويي و دور از ظاهر كلام است، كه هيچ احتياجي به ارتكاب آنها نيست، مگر آنكه بگوييم خواسته‌اند" لِقاءَ اللَّهِ" را به لازمه معنايش تفسير كنند. (پس معناي صحيح همان است كه گفتيم لقاي هر چيز علم يافتن به وجود او است، و روز قيامت مردم به حقانيت خدا علم پيدا مي‌كنند، و لقاي علمي برايشان حاصل مي‌شود).
" فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ"- كلمه" أجل" به معناي غايت و نهايتي است كه زمان دين و يا هر چيز ديگري بدان منتهي مي‌گردد، گاهي هم اطلاق مي‌شود به مجموع زمان دين، نه آخر آن، ولي استعمالش غالبا در همان معناي اول است.
و" أَجَلَ اللَّهِ" عبارت است از آن غايتي كه خدا براي لقاي خود معين كرده. و آن آمدني است، و هيچ شكي در آن نيست، و در اين جمله خداي تعالي مطلب را در نهايت درجه تاكيد فرموده، و لازمه حتمي بودن اين اجل يعني روز قيامت اين است كه بنده خدا در باره آن مسامحه روا ندارد، و آن را سبك نشمارد، و در ايمان حقيقي به خدا و صبر در برابر آن، و تحمل فتنه‌هايي كه به خاطر آن رو مي‌آورد كوتاهي ننموده و از دين خدا و ايمان به او برنگردد.
خداي تعالي با جمله" وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ" بر اين تاكيد افزوده، چون وقتي خداي
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)روح المعاني، ج 20، ص 137. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 152
سبحان سميع و شنواي گفتارها و داناي به احوال باشد، ديگر به هيچ وجه صحيح نيست كسي بگويد: ايمان آوردم، آن وقت در برابر فتنه‌ها از ايمان خود برگردد، بلكه جا دارد كه ايمانش از باطن دلش به زبان جاري شود، و در نتيجه در مقابل فتنه‌ها هر قدر هم كه سنگين باشد صبر كند.
از اين جا اين مطلب روشن مي‌شود كه جمله" فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ" از قبيل به كار بردن سبب در جاي مسبب است، هم چنان كه اين كار را در صدر آيه كرد، و اصل اين است كه بفرمايد: هر كس گفت ايمان آوردم، بايد آن را به طور مستقيم و از صميم قلب بگويد، در حالي كه بر ايمانش صابر باشد و در راه پروردگارش مجاهدت نمايد.
" وَ مَنْ جاهَدَ فَإِنَّما يُجاهِدُ لِنَفْسِهِ إِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ"- مجاهده و جهاد مبالغه در جهدند، و جهد به معناي به كار بستن طاقت و قدرت است، پس مجاهده و جهاد، يعني به كار بستن نهايت درجه قدرت و طاقت، جمله مورد بحث مردم را به اين نكته متنبه مي‌كند، كه مجاهده آنان در راه خدا، يعني دست برنداشتن از ايمان، و صبر در برابر شدايد، و ناملايمات، چيزي نيست كه نفع آن عايد خداي سبحان شود، تا آنكه مردم در باره آن سهل‌انگاري نموده بگويند شد، شد. نشد، نشد. بلكه نفعش عايد خودشان مي‌شود، چون خداي تعالي از همه عالميان بي نياز است، پس مردم بايد به خاطر سعادت خودشان ايمان خود را محكم نگاه دارند، و به خاطر ناملايمات از آن صرفنظر نكنند.
پس جمله مورد بحث حجتي را كه در آيه قبلي بود تاكيد مي‌كند. و جمله" فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ" تعليل براي ما قبلش مي‌باشد.
در اين آيه التفاتي به كار رفته، چون سياق قبلي سياق تكلم با غير (ما) بود، و سياق در اين آيه سياق غيبت است كه مي‌گويد: خدا چنين و چنان است، و نفرموده: ما چنين و چنانيم، و اين تغيير سياق همان نكته را مي‌رساند كه در آيه" فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا" مي‌رساند، و توضيحش گذشت.
" وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَنُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِي كانُوا يَعْمَلُونَ"- اين آيه عاقبت ايمان واقعي آنان را كه توأم با جهاد است شرح داده و آن نكته را روشن مي‌سازد كه فرموده بود نفع ايمان عايد صاحبش مي‌شود، نه عايد خدا، و بيان مي‌كند كه ايمان واقعي و لوازم آن خود عطيه‌اي است از خدا، و فضلي است از او.
و بنا بر اين آيه شريفه خالي از اين دلالت نيست كه جهاد در راه خدا همان ايمان و عمل صالح است، چون در حقيقت همان آيه را به اين لحن آورده، آنجا مي‌فرمود: هر كس ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 153
جهاد كند براي خود كرده، اينجا مي‌فرمايد: هر كس ايمان آورد و عمل صالح كند چنين و چنان مي‌شود، پس معلوم شد ايمان و عمل صالح همان جهاد است.
و اما" تكفير السيئات" معنايش عفو از گناهان است، و اصل در معناي تكفير، پوشاندن است. بعضي «1» گفته‌اند:" تكفير السيئات"، تبديل كفر سابق است به ايمان، و تبديل معصيت‌هاي قبلي است به اطاعت. و ليكن اين معنا صحيح نيست.
و اما اينكه فرمود:" ايشان را به بهترين آنچه عمل كرده‌اند جزاء مي‌دهد" معنايش اين است كه: آن قدر درجه ايشان را بالا مي‌برد كه مناسب بهترين اعمال ايشان باشد و يا اين است كه: در هنگام حساب در اعمالي كه كرده‌اند خرده‌گيري ننموده، جهات نقص و عيبي كه در آنها است به حساب نياورند، در نتيجه با همه آنها معامله بهترين عمل از نوع خودش را بكنند، مثلا نمازشان را به جاي بهترين نماز بپذيرند، هر چند كه مشتمل بر جهات نقص و بديهايي باشد، و همچنين هر عمل ديگر.

[امر به نيكي به والدين و نهي از پيروي ايشان در شرك ورزيدن به خدا] ..... ص : 153

" وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حُسْناً وَ إِنْ جاهَداكَ لِتُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما" كلمه" وصينا" از مصدر توصيه است كه به معناي عهد سپردن است، ولي در اينجا منظور از آن امر است. و كلمه" حسنا" مصدر است، كه در اينجا معناي وصفي را مي‌دهد، و خود به جاي مفعول مطلقي نشسته، كه در تقدير است، و تقدير كلام:" و وصينا الانسان بوالديه توصية حسنة"، و يا" توصية ذات حسن" مي‌باشد، يعني ما دستور داديم به اينكه به پدر و مادر احسان شود.
نظير اين تعبير در آيه" وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً" آمده كه تقدير آن" قولوا للناس قولا حسنا" و يا" قولا ذات حسن" است، يعني به مردم گفتاري نيك بگوييد و يا گفتاري داراي صفت نيكي بگوييد.
بعيد هم نيست كه اگر به جاي صفت مصدر را آورده، براي اين بوده باشد، كه مبالغه را برساند، هم چنان كه به مردي كه بي نهايت عادل است مي‌گوييم: فلاني عدل است، البته تعبير مورد بحث به توجيهاتي ديگر توجيه شده است.
" وَ إِنْ جاهَداكَ لِتُشْرِكَ بِي ..."- اين جمله تتمه همان توصيه است، كه آن را به انسان خطاب كرده، و انسان را نهي كرده از اينكه پدر و مادر را در شرك اطاعت كند، چون
__________________________________________________
(1)روح البيان، ج 6، ص 448.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 154
توصيه قبلي در معناي امر است و ممكن است كسي خيال كند اينكه دستور داده‌اند پدر و مادر را اطاعت كنند، اين اطاعت در صورتي هم كه پدر و مادر فرزند را دعوت به شرك كردند واجب است، لذا دنبالش از اين گونه اطاعت نهي كرده، و فرموده اگر اصرار كردند كه شرك بورزي اطاعتشان مكن.
با اينكه در سابق انسان غايب فرض شده بود، و مي‌فرمود: ما به انسان چنين و چنان توصيه كرديم، در جمله مورد بحث ناگهان انسان مورد خطاب قرار گرفته، مي‌فرمايد: و اگر پدر و مادر تو اصرار كردند، كه چه و چه اطاعتشان مكن و اين التفات بدين منظور به كار رفته كه با انسان صريح‌تر سخن را گفته باشد، و ديگر نقطه ابهامي باقي نماند، و باز به همين جهت فرمود:" لِتُشْرِكَ بِي- كه به من شرك بورزيد" و نفرمود:" لتشرك باللَّه"- دقت بفرماييد-.
و برگشت معناي جمله به اين است كه: ما انسان را نهي كرديم از شرك هر چند كه شرك ورزيدنش اطاعت پدر و مادرش باشد، و در اين دستور خود هيچ نقطه ابهامي باقي نگذاشتيم.
و در اينكه فرمود:" ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ" اشاره است به علت نهي از اطاعت، و حاصل آن اين است كه: اگر گفتيم پدر و مادر را در شرك به خدا اطاعت مكن، براي اين است كه اگر پدر و مادري فرزند خود را دعوت كنند به اينكه نسبت به خدا شرك بورزد، در حقيقت دعوت كرده‌اند به جهل و ناداني و افتراء به خدا، و خدا همواره از پيروي غير علم نهي كرده، از آن جمله فرموده:" وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ- چيزي را كه بدان علم نداري پيروي مكن" «1».
و به همين مناسبت در ذيل جمله مورد بحث فرموده:" إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ، فَأُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" يعني به زودي به شما مي‌فهمانم كه اعمالتان كه يكي از آنها بت‌پرستي و شرك به خداي سبحان بود چه معنا داشت.
و معناي آيه اين است كه: ما به انسان‌ها در خصوص پدر و مادرشان عهد خوبي كرديم، و دستورشان داديم كه به پدر و مادر احسان كنند، و اگر كوشش كردند كه به من شرك بورزيد، اطاعتشان مكنيد، براي اينكه اين اطاعت پيروي چيزي است كه علمي بدان نداريد.
در اين آيه شريفه- همان طوري كه قبلا اشاره كرديم- توبيخ كنايه‌اي است به بعضي از كساني كه ايمان به خدا آورده و سپس به اصرار پدر و مادر از ايمان خود برگشته‌اند.
__________________________________________________
(1)سوره اسري، آيه 38.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 155
" وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَنُدْخِلَنَّهُمْ فِي الصَّالِحِينَ" معناي آيه روشن است، چيزي كه هست چون دنبال آيه قبلي، و در سياق آن قرار گرفته، بر اين معنا دلالت دارد كه مي‌خواهد به كساني كه گرفتار پدر و مادر مشركند و آن پدر و مادر اصرار مي‌ورزند كه ايشان را به سوي شرك بكشانند، و ايشان زير بار نرفته، به حكم اجبار ترك پدر و مادر را گفته‌اند، تسليت گفته، با وعده‌اي جميل دلخوش سازد.
مي‌فرمايد: اگر پدر و مادر او را به سوي شرك خواندند، و او به حكم خدا نافرمانيشان كرده، و ناچار از ايشان كناره‌گيري كرد، و پدر و مادر را به خاطر خدا از دست داد، مسئوليتي از اين بابت ندارد، و ما در برابر پدر و مادري كه از دست داده بهتر از آن دو به او مي‌دهيم، و به پاداش ايمان و عمل صالحش او را در زمره صالحان در مي‌آوريم، به همان صالحان كه نزد ما در بهشت متنعم هستند، و اين معنا را آيه شريفه" يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي" «1» نيز افاده مي‌كند.
ممكن است بعضي احتمال دهند كه منظور از جمله" لَنُدْخِلَنَّهُمْ فِي الصَّالِحِينَ" اين باشد كه در دنيا در جامعه صالح درآورد، ولي اين احتمال از سياق آيات مورد بحث بعيد است.

[وصف مؤمنان زباني كه ايمانشان مقيد و محدود به عافيت و سلامت و دوري از دردسر و زحمت است] ..... ص : 155

" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ فَإِذا أُوذِيَ فِي اللَّهِ جَعَلَ فِتْنَةَ النَّاسِ كَعَذابِ اللَّهِ ..."
افرادي كه ايمان عاريتي دارند، از آنجايي كه ايمانشان مقيد به عافيت و سلامتي، و تا حد ضرر و اذيت نديدن از آن است، لذا قرآن كريم ايمانشان را به طور مطلق ايمان نخواند، و نفرمود:" و من الناس من يؤمن باللَّه- بعضي از مردمند كه به خدا ايمان مي‌آورند" بلكه فرمود: بعضي از مردمند كه مي‌گويند ايمان آورديم.
پس آيه مورد بحث به وجهي شبيه به آيه شريفه" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلي حَرْفٍ، فَإِنْ أَصابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ، وَ إِنْ أَصابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلي وَجْهِهِ" «2» است.
" فَإِذا أُوذِيَ فِي اللَّهِ"- يعني و چون به جرم اينكه به خدا ايمان آورده اذيت ببيند،
__________________________________________________
(1)هان اي نفس آرامش يافته، به سوي پروردگارت بازگرد، در حالي كه تو از او راضي، و او از تو راضي باشد، پس در جمع بندگانم درآي، و در بهشتم جاي‌گير. سوره فجر، آيه 27- 30.
(2)و بعضي از مردمند كه خدا را در يك فرض بندگي مي‌كنند، و آن وقتي است كه از ايمان خود سود ببرند، كه اگر سود بردند نسبت به ايمان خود علاقمند مي‌شوند و اما اگر فتنه‌اي ببينند، آن چنان پشت مي‌كنند كه ديگر عقب سر خود را ننگرند. سوره حج، آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 156
چون- به طوري كه گفته‌اند- «1» كلمه" في" براي سببيت است، و در همين كلمه عنايت لطيفي از نظر لفظ هست، كه خداي تعالي را- يعني ايمان به خدا را- ظرف براي اذيت دادن كفار و اذيت ديدن مؤمنين قرار داده، تا بفهماند كه اين اذيت منتسب و مستند به خداي تعالي است، آن طور كه مظروف منسوب به ظرف است، و اين لطيفه هم با سببيت مي‌سازد، و هم با غرضيت، نظير اين تعبير در آيه" يا حَسْرَتي عَلي ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّهِ" «2» و نيز در آيه" وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا" «3» آمده است.
بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند: معناي" ايذاء" در خدا اين است كه: ايذاء را در راه خدا باشد گويا خواسته‌اند بگويند مضافي در كلام بوده و حذف شده، و آن كلمه" سبيل" است.
ليكن بايد دانست كه عنايت كلامي مختلف است، ايذاء در خدا جايي گفته مي‌شود كه علت آن ايذاء تنها و تنها ايمان به خدا باشد، تا ديگر نگويند" ربنا اللَّه"، و ايذاء در راه خدا در جايي گفته مي‌شود كه علت اذيت طي كردن راه دين باشد، هم چنان كه همين عنايت در آيه" فَالَّذِينَ هاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أُوذُوا فِي سَبِيلِي" «5» به كار رفته است.
شاهد بر اختلاف اين دو عنايت و اين دو اعتبار، آيه آخر همين سوره است كه مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا"، كه جهاد در راه خدا را، طريقه پيدا كردن سبل خود خوانده، و اگر هر دو به يك معنا بود، ديگر اين آيه معناي صحيحي نداشت.
" جَعَلَ فِتْنَةَ النَّاسِ كَعَذابِ اللَّهِ"- يعني ايمان آن قدر در نظرش خوار شده كه حكم عقل را بر اينكه از آزار و اذيت بايد دوري جست، در باره اذيت مردم و عذاب خدا به يك اندازه مي‌پندارد، و به همين جهت وقتي ايمانش باعث آزار ديدنش شد، با خود مي‌گويد:
هيچ عقلي به من نگفته كه تو خودت را به خاطر ايمان به خدا به زحمت و عذاب بيفكني، آن گاه از ايمان چشم مي‌پوشد، و به شرك مي‌گرايد، تا مبادا مردم اذيتش كنند.
و حال آنكه اين پندار بسيار غلط است، براي اينكه عذاب و شكنجه‌اي كه كفار به او بدهند اندك و تمام شدني است، بالأخره روزي از شر آنان خلاص مي‌شود، و لو اينكه زير
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 139.
(2)وا حسرتا بر آنچه من در جنب خدا از دست دادم. سوره زمر، آيه 56.
(3)كساني كه در راه ما جهاد كنند. سوره عنكبوت، آيه 69.
(4)تفسير فخر رازي، ج 25، ص 38.
(5)و كساني كه هجرت كردند، و از خانه و زندگي بيرون شدند، و در راه من شكنجه ديدند سوره آل عمران، آيه 195.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 157
شكنجه‌شان بميرد، چون همين كه مرد ديگر شكنجه‌اي نمي‌بيند، به خلاف عذاب خدا كه هم عظيم است، و هم ابدي است، و هلاكت دائمي در پي دارد.
" وَ لَئِنْ جاءَ نَصْرٌ مِنْ رَبِّكَ لَيَقُولُنَّ إِنَّا كُنَّا مَعَكُمْ"- يعني اگر از ناحيه خدا راه نجاتي براي شما مؤمنين واقعي رسيد، بعد از آن شدت و تنگي كه از كفار مي‌ديدند، مؤمنين قلابي به شما مي‌گويند: ما هم با شماييم، يعني ما هم از اين گشايش سهم مي‌بريم.
كلمه" ليقولن"- با ضمه لام- صيغه جمع است، و ضميرش به مؤمنين قلابي بر مي‌گردد، كه در آيه به لفظ" من" از آنان تعبير شده، خواهي گفت: در آيه ضمائري ديگر به اين كلمه بر مي‌گردد، كه همه مفرد است، در جواب مي‌گوييم اين ضمير جمع به اعتبار معناي" من"، و ساير ضمائر كه مفردند به اعتبار لفظ آن به آن بر مي‌گردد.
" أَ وَ لَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِما فِي صُدُورِ الْعالَمِينَ"- استفهام در اين جمله انكاري است، كه دعوي آنان را رد مي‌كند، به اينكه شما گمان كرده‌ايد به صرف ادعاي ايمان، خدا را فريب مي‌دهيد؟ نه، خدا به آنچه كه در دلهاي مردم است آگاه است، و مي‌داند كه دلهاي شما ايمان ندارد.
مراد از" عالمين" جماعتهايي از انسان، و يا جماعتهايي از صاحبان عقل است، چه انسان و چه جن، و چه ملك. و اگر مراد از آن تمامي مخلوقات باشد چه ذوي العقول و چه آنان كه عقل ندارند، آن وقت مراد از سينه‌ها باطنها خواهد بود، ولي اين احتمال بعيد است.
" وَ لَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْمُنافِقِينَ" اين جمله تتمه كلامي است كه در آيه قبلي بود، و حاصل معناي آن اين است كه:
خدا با همه اين احوال به وسيله امتحان بين مؤمنين واقعي و منافقين جدايي خواهد انداخت، و از يكديگر متمايزشان خواهد كرد.

[بيان اينكه آيات گذشته راجع به مؤمنان زباني ناظر بر منافقان است كه بعد از امتحان الهي از مؤمنان حقيقي باز شناخته مي‌شوند] ..... ص : 157

و در آيه شريفه اشاره است به اينكه طائفه‌اي كه مورد بحث در آيات سابق بودند همان منافقينند، كه ايمان آوردنشان در واقع مقيد بود به اينكه دردسري برايشان ايجاد نكند، ولي در ظاهر وانمود مي‌كرد كه ما در هر حال ايمان داريم، ولي سنت الهي بر امتحان اشخاص كار خود را كرده، رسواشان ساخت، چون هيچ چيز جلو اين سنت را نمي‌گيرد.
بعضي»
از مفسرين به اين دو آيه كه گفتيم در باره منافقين است استدلال كرده‌اند به اينكه سوره مورد بحث يا خصوص اين چند آيه در مدينه نازل شده است، چون آيات پيرامون
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 140.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 158
نفاق و منافقين بحث مي‌كند، كه ظهور و پيدايش منافقين آغازش در مدينه و بعد از هجرت بود، كه اسلام، شوكت و نيرويي به خود گرفت، و اما در مكه كه اسلام در شدت ضعف و ذلت بود، و همواره به مؤمنين اهانت مي‌شد، و در تنور فتنه‌ها و گرفتاريها مي‌سوختند، در آن روز رسول خدا (ص) و جامعه اسلامي نيرويي نداشت، مخصوصا در مقابل قريش عزتي و شوكتي نداشت، تا كسي از ترس شوكتش تظاهر به اسلام كند، و كفر باطني خود را پنهان بدارد.
علاوه بر اين آيه شريفه" وَ لَئِنْ جاءَ نَصْرٌ مِنْ رَبِّكَ لَيَقُولُنَّ إِنَّا كُنَّا مَعَكُمْ"، از نصرت و فتح و غنيمت خبر مي‌دهد، و معلوم است كه همه اينها در مدينه اتفاق افتاده، نه در مكه.
و نظير دو آيه مورد بحث آيه" وَ مَنْ جاهَدَ فَإِنَّما يُجاهِدُ لِنَفْسِهِ" است كه گفتگو از جهاد مي‌كند، و معلوم است كه جهاد و جنگ همه در مدينه، و بعد از هجرت اتفاق افتاده است.
و ليكن اين نظريه سخيف و باطل است، و ادله‌اي كه آورده هيچ دلالت بر مدعايش ندارد، اما داستان منافقين، اتفاقا دليل بر اين است كه آيه شريفه در مكه نازل شده، براي اينكه در آيه گفتگو از آزار و اذيت شده، و در مدينه مسلمانان از كسي آزار و اذيت نديدند، هر چه اذيت و شكنجه ديدند، در مكه ديدند، و اما آن ملاكي كه در آيه براي نفاق ذكر كرد، كه منافقين مي‌گويند" آمَنَّا بِاللَّهِ فَإِذا أُوذِيَ فِي اللَّهِ ..."، يعني مي‌گويند ايمان آورديم و بر اين دعوي ادامه مي‌دهند، تا آنجا كه به خاطر ايمان به خدا اذيت شوند، آن وقت از حرف خود بر مي‌گردند، اين ملاك، ملاكي است كه هم ممكن است در مكه تحقق پيدا كند و هم در مدينه.
و اما داستان نصرت آنان نيز مستلزم فتح و غنيمت نيست، بلكه مصاديق ديگري نيز دارد، كه خداوند با آن گشايشي به كار بندگانش بدهد، علاوه بر اين آيه شريفه نمي‌خواهد بفرمايد كه نصرت خدا به ايشان رسيد، بلكه مي‌فرمايد: اهل نفاق ما دام كه اذيتي نديده‌اند دم از اسلام مي‌زنند، همين كه آزار ديدند به عقب برمي‌گردند، و اگر نصرتي از خدا به مؤمنين برسد، آنها نيز خود را جزو مسلمانان قلمداد كرده و براي اينكه از آن پيروزي سهمي ببرند مي‌گويند: ما هم مسلمانيم، و با شماييم، و اين عبارت در باره آزار ديدن دلالت بر وقوع آن دارد، چون مي‌فرمايد: و همين كه اذيت ديدند، ولي در باره نصرت اين دلالت را ندارد، چون فرموده: و اگر نصرتي از خدا به مؤمنين برسد، و معلوم است كه كلمه" اگر" تنها امكان تحقق را مي‌رساند، نه وقوع آن را، ساده‌تر بگوييم كلمه" اگر" تنها دلالت دارد كه چنين چيزي
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 159
ممكن است واقع شود، و اما اينكه واقع هم شده، دلالت ندارد.
و اما اينكه استدلال كرده به جمله" وَ مَنْ جاهَدَ ..."، اين نيز دلالت ندارد، براي اينكه در سابق توضيح داديم كه مراد از اين جهاد، جهاد با نفس است، نه قتال با كفار، پس حق مطلب اين است كه: آيات شريفه هيچ دلالتي ندارد بر اينكه سوره و يا بعضي از آن در مدينه نازل شده است.

[مشركان گناه و خطاي ديگران را بر دوش نمي‌كشند بلكه به جهت ضلالت و اضلالشان دو عذاب خواهند ديد] ..... ص : 159

" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا اتَّبِعُوا سَبِيلَنا، وَ لْنَحْمِلْ خَطاياكُمْ وَ ما هُمْ بِحامِلِينَ مِنْ خَطاياهُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ" مراد از جمله آنان كه كافر شدند، مشركين مكه است، كه براي اولين بار نسبت به دعوت حقه اسلام اظهار كفر كردند، و مراد از جمله" كساني كه ايمان آوردند، مؤمنين به آن دعوت است، كه براي اولين بار به آن دعوت ايمان آوردند، و اينكه آن كفار به اين مؤمنين گفتند: اگر راه ما را پيروي كنيد خطاهايتان را گردن مي‌گيريم، در حقيقت نوعي دلجويي از مؤمنين است، خواسته‌اند بگويند اگر به شرك قبلي برگرديد، و راه ما را كه همان شرك است پيروي كنيد، بهر حال ضرر نمي‌بينيد، براي اينكه اگر اين برگشتن خطا نباشد، كه هيچ، و اگر هم خطا و گناه باشد، ما گناهتان را گردن مي‌گيريم، و به همين جهت نگفتند: اگر خطا باشد گردن مي‌گيريم، بلكه به طور مطلق گفتند ما خطاهاي شما را گردن مي‌گيريم.
پس گويا گفته‌اند: به فرض كه پيرويتان از طريقه ما خطا باشد، ما آن را از شما گردن مي‌گيريم، و تمامي لوازمي هم كه بر آن خطا مترتب شود گردن مي‌گيريم، و يا گفته‌اند ما از شما تمامي خطاها را كه از جمله آنها يكي همين خطاي برگشتن به شرك است گردن مي‌گيريم.
" وَ ما هُمْ بِحامِلِينَ مِنْ خَطاياهُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ"- اين جمله رد كلام مشركين است، كه گفتند ما حتما خطاهاي شما را گردن مي‌گيريم، البته ردي است كه محفوف به حجت است، چون اگر پيروي طريقه مشركين و برگشتن از ايمان به خدا به راستي خطا باشد اين خطا نزد خدا محفوظ خواهد بود، و روزي به صاحبش برگشت خواهد كرد، و انتقال اين خطا از عهده مرتكب آن به عهده ديگري محتاج به اذن خدا است، چون اوست كه در برابر خطا مؤاخذه و كيفر مي‌كند، و خدا هم نه تنها چنين اجازه‌اي نداده، بلكه صريحا فرموده: آنان نمي‌توانند خطاهاي ايشان را گردن بگيرند، و به طور عموم گردن گرفتن تمامي خطاهاي ايشان را از آنان نفي كرده، نه يك خطاي معين.
جمله" إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ" مشركين نامبرده را تكذيب مي‌كند، چون سخن مشركين به طور ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 160
ضمني دلالت داشت بر اينكه اگر حاضر شوند و خطاهاي مؤمنين را گردن بگيرند، آن خطا، به عهده آنان منتقل مي‌شود، و خدا هم چنين اجازه‌اي به ايشان مي‌دهد، جمله مورد بحث مي‌فرمايد كه در اين دعوايشان دروغ مي‌گويند، پس تكذيب جمله مورد بحث مربوط به دعوايي است كه از فحواي كلام آنان استفاده مي‌شد، نه از خود كلامشان، چون در كلامشان دروغي نمي‌گفتند.
" وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالًا مَعَ أَثْقالِهِمْ، وَ لَيُسْئَلُنَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ عَمَّا كانُوا يَفْتَرُونَ" اين آيه تتمه كلام سابق است، كه مشركين را رد مي‌كرد، و جنبه استدراك دارد، و معنايش اين است كه: كفار نمي‌توانند عين خطاهاي مؤمنين را حمل كنند، براي اينكه خطاي هر كسي به گردن خود اوست، و ليكن خطاهاي خود را با مثل وزر و وبال مؤمنيني كه به دست آنان كافر شده‌اند، حمل مي‌كنند بدون اينكه چيزي از وبال خود آن شخص از ايمان برگشته، كم شود، اما از وبال آنان كم نمي‌شود؟ براي اينكه به اختيار خود دست از اسلام برداشتند، و اما مشركين كه مثل خطاهاي آنان را با خطاهاي خود حمل مي‌كنند، براي اينكه باعث گمراهي آنان شدند، پس دو عذاب خواهند ديد يكي براي ضلالتشان و يك عذاب ديگر براي اضلالشان.
پس مي‌توان گفت آيه مورد بحث در معناي آيه" لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ مِنْ أَوْزارِ الَّذِينَ يُضِلُّونَهُمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ" «1»، مي‌باشد.
" وَ لَيُسْئَلُنَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ عَمَّا كانُوا يَفْتَرُونَ"- اين جمله مي‌فهماند كه شرك مشركين افتراء بر خداي سبحان است، و همچنين اين ادعايشان كه ما مي‌توانيم به آنچه وعده داديم كه خطاياي شما را حمل كنيم وفا كنيم، و خدا چنين اجازه‌اي به ما داده.

بحث روايتي [رواياتي در معني و شان نزول آيه:" أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا ..." و آيه:" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا ..." كه ناظر بر عدم كفايت ايمان لفظي و جريان حتمي امتحان و آزمايش مي‌باشند] ..... ص : 160

اشاره

در الدر المنثور است كه ابن ضريس، و نحاس، و ابن مردويه، و بيهقي در دلائل، از ابن عباس، و نيز ابن مردويه، از عبد اللَّه بن زبير، روايت كرده كه گفت: سوره عنكبوت در مكه نازل شد «2».
__________________________________________________
(1)تا آنكه در قيامت بدوش كشند همه وزر خود را، و مقداري از وزر كساني را كه بدون علم و دليل گمراه كردند. سوره نحل، آيه 25.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 140.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 161
مؤلف: در روح المعاني از بحر از ابن عباس روايت آورده كه گفت اين سوره مدني است «1».
و در مجمع البيان است كه بعضي گفته‌اند: آيه" أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا" در باره عمار بن ياسر نازل شده، كه در راه خدا شكنجه مي‌ديد،- نقل از ابن جريح- «2» و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد، ابن جرير، ابن منذر، و ابن ابي حاتم، از شعبي روايت كرده كه در ذيل آيه" الم أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا" گفته: اين سوره در باره مردمي از مكه نازل شد كه اقرار به اسلام آورده بودند، و اصحاب رسول خدا (ص) از مدينه به ايشان نامه نوشتند كه آيه‌اي در باب هجرت نازل شده كه به حكم آن هيچ اقرار و اسلامي از شما پذيرفته نمي‌شود مگر وقتي كه هجرت هم بكنيد،- بعد مي‌گويد- پس آن عده با عمد و اختيار خود به مدينه آمدند، ولي مشركين از دنبال تعقيبشان كرده به مكه برگرداندند. پس اين آيه در باره ايشان نازل شد، و اصحاب نامه‌اي به ايشان نوشتند كه چنين آيه‌اي نازل شده، مسلمانان مكه خود گفتند: يك بار ديگر از مكه بيرون مي‌شويم، اگر كساني ما را دنبال كردند با ايشان مي‌جنگيم.
اين بار چون بيرون شدند مشركين به تعقيبشان برخاستند، در راه با آنان كارزار كردند، بعضي كشته شدند، و بعضي ديگر نجات يافتند، و آيه" ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ هاجَرُوا مِنْ بَعْدِ ما فُتِنُوا ثُمَّ جاهَدُوا وَ صَبَرُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِيمٌ" در باره آنان نازل شد «3».
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن جرير از قتاده روايت كرده كه گفت: از آيه" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ"- تا جمله" وَ لَيَعْلَمَنَّ الْمُنافِقِينَ" در باره آن عده نازل شد كه مشركين آنها را به زور به مكه برگرداندند، و اين ده آيه در مدينه نازل شده «4».
باز در همان كتاب است كه ابن جرير از ضحاك روايت كرده كه گفت: آيه" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ"، در باره جمعي از منافقين مكه نازل شده، كه ايمان مي‌آوردند، ولي همين كه خود را در معرض خطر مي‌ديدند، و يا شكنجه مي‌شدند، به كفر سابق خود بر مي‌گشتند، و اذيت مردم را در دنيا با عذاب آخرت خدا يكسان مي‌شمردند «5».
و نيز در آن كتاب آمده كه ابن منذر، ابن ابي حاتم، و ابن مردويه، از سعد بن ابي
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 132.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 272. [.....]
(3 و 4)الدر المنثور، ج 5، ص 141.
(5)الدر المنثور، ج 5، ص 142.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 162
وقاص، روايت كرده‌اند كه گفت: مادرم به من مي‌گفت: من لب به هيچ طعام و آبي نمي‌زنم تا آنكه به محمد كفر بورزي، و همين كار را هم كرد، و اين اعتصاب غذا را آن قدر ادامه داد كه دهانش را با عصا بازمي‌كردند، پس اين آيه نازل شد:" وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حُسْناً ..." «1».
و در مجمع البيان از كلبي نقل كرده كه گفت آيه" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ ..."، در باره عياش بن ابي ربيعه مخزومي نازل شد، و جريان چنين بود كه وي مسلمان شد و از ترس خاندانش قبل از آنكه رسول خدا (ص) مهاجرت كند به مدينه هجرت نمود، مادرش اسماء دختر مخرمة بن ابي جندل تميمي سوگند خورد كه هرگز غذا و آبي نخورد، و سر خود را نشويد، و هرگز در زير سقف قرار نگيرد تا وي به نزدش برگردد، وقتي دو پسر ديگرش كه از شوهر ديگر داشت، يعني ابو جهل و حارث، پسران هشام از جريان خبردار شدند، و جزع و بي‌تابي مادر را ديدند سوار شدند، و به تعقيب او رفتند، تا به مدينه رسيدند، و در مدينه برادر را ديده، داستان مادر را بدو گفتند، عياش زير بار نمي‌رفت، تا در آخر از برادران پيمان محكم گرفت كه به دين او كاري نداشته باشند، آن گاه با برادران روانه مكه شد، از سوي ديگر مادرش اعتصاب غذا را تا سه روز بيشتر ادامه نداد، و بعد از سه روز غذا خورد، و آب نوشيد.
و اما عياش همين كه از مدينه بيرون آمد برادران او را گرفته و دستها و پاهايش را محكم بستند، و سپس هر يك صد تازيانه به او زدند، كه بايد از دين محمد بيزاري جويي، عياش از شدت ناراحتي بيزاري جست، و آنچه كه نبايد بگويد گفت: پس آيه شريفه نازل شد، از آن دو برادر حارث بيشتر از ابو جهل به عياش بدرفتاري كرد، و عياش سوگند خورد كه هر گاه او را در جايي خارج از حرم مكه گير بياورد گردنش را بزند.
و چون وارد مكه شدند، چند روزي بيشتر نگذشت، كه رسول خدا (ص) و مؤمنين به مدينه مهاجرت كردند، عياش نيز مهاجرت نموده اسلامش نيكو گشت، بعد از او حارث بن هشام برادر مادري او نيز مسلمان شد، و به مدينه هجرت كرد، و با رسول خدا (ص) بيعت بر اسلام نمود، در آن هنگام عياش در مدينه نبود و از مسلمان شدن برادرش آگهي نداشت، تصادفا روزي او را در بيرون آبادي قبا، بديد، پس بي درنگ گردنش را زد، مردم گفتند چرا يك مسلمان را كشتي؟ او مسلمان شده بود، عياش گفت:" إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ"، و گريه‌كنان نزد رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 141.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 163
رفت، و جريان را بازگفت، در باره كار او اين آيه نازل شد:" وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ أَنْ يَقْتُلَ مُؤْمِناً إِلَّا خَطَأً ..." «1». مؤلف: خواننده عزيز توجه دارد كه چگونه روايت در شان نزول آيات مورد بحث اختلاف دارد، و ما قبلا گفتيم كه آنچه از سياق آيات بر مي‌آيد اين است كه: اين سوره تمامش در مكه نازل شده است.
و در كافي آمده كه عده‌اي از اصحاب ما از احمد بن محمد، از معمر بن خلاد، روايت كرده‌اند كه گفت: من از ابا الحسن (ع) شنيدم كه مي‌فرمود: ا حسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا باللَّه و هم لا يفتنون"، و كلمه باللَّه را اضافه مي‌كرد، بعدا به من فرمود:
هيچ مي‌داني فتنه چيست؟ عرضه داشتم: فدايت شوم منظور فتنه در دين است، فرمود:
آن چنان آزمايش مي‌شوند، كه طلا مي‌شود، و آن چنان خالص مي‌گردند كه طلا مي‌گردد «2».
و در مجمع البيان آمده كه بعضي گفته‌اند: معناي كلمه" يفتنون" اين است كه در جان و مالشان دچار بلا و امتحان مي‌گردند، و اين معنا از امام صادق (ع) نيز روايت شده «3».
و در همان كتاب در ذيل جمله" أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً"، و نيز در تفسير كلبي آمده كه وقتي اين آيه نازل شد، رسول خدا (ص) برخاست و وضوي شادابي گرفت، و به نماز ايستاد و نمازي نيكو به جاي آورد، آن گاه از خداي تعالي درخواست كرد كه عذابي از بالاي سر، و يا از زير پا نفرستد، و مسلمانان را فرقه فرقه نكند، و آنان را به جان هم نيندازد.
در اين هنگام جبرئيل نازل شد، خبر استجابت دعاي آن حضرت را نسبت به دو درخواست اولش آورد، و گفت اما دو درخواست اخيرت مستجاب نيست، پس رسول خدا (ص) گفت: اي جبرئيل اگر بنا شود خداوند امت مرا به جان يكديگر بيندازد، ديگر از من امتي باقي نمي‌ماند پس برخاست و دوباره دعا را از سرگرفت، در استجابتش آيه" الم. أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا" و آيه بعدي‌اش نازل شد، و گفت: هيچ چاره‌اي از فتنه نيست، چون امت بعد از پيغمبرش بايد آزمايش شود، تا راستگو از دروغگو جدا گردد، براي اينكه ديگر وحيي نيست، تا با آن مشخص شوند، ناگزير شمشير مي‌ماند، و اختلاف كلمه تا روز قيامت «4».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 273- 272.
(2)اصول كافي، ج 1، ص 302.
(3، 4)مجمع البيان، ج 4، ص 315.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 164
و در نهج البلاغه آمده كه مردي در محضر علي بن ابي طالب (ع) برخاست و گفت، ما را از معناي فتنه خبر بده، و بفرما آيا خودت معناي آن را از رسول خدا (ص) پرسيده‌اي؟ علي (ع) فرمود: وقتي آيه" الم. أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ" نازل شد، من فهميدم كه ما دام كه رسول خدا (ص) در بين ما است، فتنه‌اي به ما نازل نمي‌شود، از رسول خدا (ص) پرسيدم، اين فتنه چيست، كه خدا از آن به تو خبر داده؟ فرمود: يا علي امت من به زودي بعد از من در بوته فتنه و آزمايش قرار مي‌گيرند «1».
و در كتاب توحيد از علي (ع) روايت آمده كه در ضمن حديثي طولاني كه در پاسخ سؤالات مردي از آن جناب از آيات قرآني است، فرموده: در آيه" مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ"، مقصود از" من كان يؤمن" كسي است كه ايمان داشته باشد، به اينكه روزي مبعوث مي‌شود، و وعده خدا از ثواب و عقاب خواهد آمد، پس لقاء در اين آيه به معناي ديدن با چشم نيست، بلكه مراد از آن بعث است، پس هر جا كه در كتاب خدا به كلمه" لقاء- ديدار" برخوردي معنايش را بفهم، و بدان كه منظور آن بعث و قيامت است «2».
مؤلف: مراد امام (ع) اين است كه ديدن به چشم را نفي كند، و آيه را با لازمه معنا، معنا كرده است، نه اينكه معناي لقاء بعث باشد.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ" آمده كه هر كس لقاي خدا را دوست بدارد.
و در معناي جمله" وَ مَنْ جاهَدَ" آمده كه يعني بر سر لذات و شهوات و گناهان با نفس خود مبارزه كند:" فَإِنَّما يُجاهِدُ لِنَفْسِهِ إِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ" به نفع خود مبارزه كرده، چون خدا بي نياز از عالميان است، و در معناي جمله" وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حُسْناً" آمده كه مراد از والدين، پدر و مادر تني است «3».
و نيز در همان كتاب در ذيل آيه" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا اتَّبِعُوا سَبِيلَنا وَ لْنَحْمِلْ خَطاياكُمْ" فرمود: كفار به مؤمنين مي‌گفتند بياييد با ما باشيد، و دست از دين خود برداريد، براي اينكه آن قيامتي كه از آن مي‌ترسيد چيزي نيست، و بفرضي هم كه حق باشد، ما گناهان شما را بدوش خود مي‌كشيم، و گردن مي‌گيريم، خداوند هم دو بار ايشان را عذاب
__________________________________________________
(1)نهج البلاغه صبحي صالح، ص 220.
(2)توحيد صدوق، ص 258.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 148.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 165
مي‌كند، يكي به خاطر گناهان خودشان، و باري ديگر به گناهان ديگران «1».

[چند روايت در مورد اينكه گمراهان گمراه كننده دو عقوبت خواهند داشت چنانچه فتح باب خير نيز پاداشي علاوه بر پاداش عمل به خبر دارد] ..... ص : 165

و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه در كتاب المصنف، و ابن منذر، از ابي حنيفه، روايت آورده‌اند كه گفت ابو جهل و بزرگان قريش افرادي را كه نزد رسول خدا (ص) رفته، و مسلمان مي‌شدند، مي‌ديدند، و مي‌گفتند: محمد (ص) شراب را حرام كرده، و زنا و هر عملي كه عرب انجام مي‌داد تحريم نموده، از دين او برگرديد، و ما گناه شما را به گردن مي‌گيريم، پس اين آيه نازل شد:" لَيَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالًا مَعَ أَثْقالِهِمْ" «2».
و نيز در همان كتاب آمده كه احمد از حذيفه روايت كرده كه گفت: مردي در عهد رسول خدا (ص) از مردم گدايي كرد، مردم چيزي به او ندادند، تا آنكه يك نفر چيزي به او داد، مردم هم دادند، حضرت فرمود: كسي كه كار خيري را فتح باب كند، و مردم هم آن را انجام دهند، هم اجر خودش را به او مي‌دهند، و هم اجر كساني كه از او پيروي كردند، بدون اينكه از اجر آنان چيزي كاسته شود. و همچنين كسي كه عمل شري را فتح باب كند، و ديگران هم به پيروي او آن كار را مرتكب شوند، هم وزر گناه خود او را به او مي‌دهند، و هم وزر كساني را كه پيروي‌اش كردند، بدون اينكه از وزر آنان بكاهند «3».
مؤلف: اين مضمون در رواياتي ديگر نيز آمده، و در بعضي از آنها جمله" وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالًا مَعَ أَثْقالِهِمْ" به آن تفسير شده است.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 149.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 142.
(3)الدر المنثور، ج 5، ص 143.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 166

[سوره العنكبوت (29): آيات 14 تا 40] ..... ص : 166

اشاره

وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلي قَوْمِهِ فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلاَّ خَمْسِينَ عاماً فَأَخَذَهُمُ الطُّوفانُ وَ هُمْ ظالِمُونَ (14) فَأَنْجَيْناهُ وَ أَصْحابَ السَّفِينَةِ وَ جَعَلْناها آيَةً لِلْعالَمِينَ (15) وَ إِبْراهِيمَ إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اتَّقُوهُ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (16) إِنَّما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْثاناً وَ تَخْلُقُونَ إِفْكاً إِنَّ الَّذِينَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا يَمْلِكُونَ لَكُمْ رِزْقاً فَابْتَغُوا عِنْدَ اللَّهِ الرِّزْقَ وَ اعْبُدُوهُ وَ اشْكُرُوا لَهُ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (17) وَ إِنْ تُكَذِّبُوا فَقَدْ كَذَّبَ أُمَمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ ما عَلَي الرَّسُولِ إِلاَّ الْبَلاغُ الْمُبِينُ (18)
أَ وَ لَمْ يَرَوْا كَيْفَ يُبْدِئُ اللَّهُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ إِنَّ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيرٌ (19) قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ يُنْشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (20) يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ يَرْحَمُ مَنْ يَشاءُ وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ (21) وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ (22) وَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ اللَّهِ وَ لِقائِهِ أُولئِكَ يَئِسُوا مِنْ رَحْمَتِي وَ أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (23)
فَما كانَ جَوابَ قَوْمِهِ إِلاَّ أَنْ قالُوا اقْتُلُوهُ أَوْ حَرِّقُوهُ فَأَنْجاهُ اللَّهُ مِنَ النَّارِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ (24) وَ قالَ إِنَّمَا اتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْثاناً مَوَدَّةَ بَيْنِكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا ثُمَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُ بَعْضُكُمْ بِبَعْضٍ وَ يَلْعَنُ بَعْضُكُمْ بَعْضاً وَ مَأْواكُمُ النَّارُ وَ ما لَكُمْ مِنْ ناصِرِينَ (25) فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ وَ قالَ إِنِّي مُهاجِرٌ إِلي رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (26) وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ جَعَلْنا فِي ذُرِّيَّتِهِ النُّبُوَّةَ وَ الْكِتابَ وَ آتَيْناهُ أَجْرَهُ فِي الدُّنْيا وَ إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ (27) وَ لُوطاً إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الْفاحِشَةَ ما سَبَقَكُمْ بِها مِنْ أَحَدٍ مِنَ الْعالَمِينَ (28)
أَ إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ وَ تَقْطَعُونَ السَّبِيلَ وَ تَأْتُونَ فِي نادِيكُمُ الْمُنْكَرَ فَما كانَ جَوابَ قَوْمِهِ إِلاَّ أَنْ قالُوا ائْتِنا بِعَذابِ اللَّهِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ (29) قالَ رَبِّ انْصُرْنِي عَلَي الْقَوْمِ الْمُفْسِدِينَ (30) وَ لَمَّا جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْري قالُوا إِنَّا مُهْلِكُوا أَهْلِ هذِهِ الْقَرْيَةِ إِنَّ أَهْلَها كانُوا ظالِمِينَ (31) قالَ إِنَّ فِيها لُوطاً قالُوا نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَنْ فِيها لَنُنَجِّيَنَّهُ وَ أَهْلَهُ إِلاَّ امْرَأَتَهُ كانَتْ مِنَ الْغابِرِينَ (32) وَ لَمَّا أَنْ جاءَتْ رُسُلُنا لُوطاً سِي‌ءَ بِهِمْ وَ ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً وَ قالُوا لا تَخَفْ وَ لا تَحْزَنْ إِنَّا مُنَجُّوكَ وَ أَهْلَكَ إِلاَّ امْرَأَتَكَ كانَتْ مِنَ الْغابِرِينَ (33)
إِنَّا مُنْزِلُونَ عَلي أَهْلِ هذِهِ الْقَرْيَةِ رِجْزاً مِنَ السَّماءِ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ (34) وَ لَقَدْ تَرَكْنا مِنْها آيَةً بَيِّنَةً لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ (35) وَ إِلي مَدْيَنَ أَخاهُمْ شُعَيْباً فَقالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ ارْجُوا الْيَوْمَ الْآخِرَ وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ (36) فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دارِهِمْ جاثِمِينَ (37) وَ عاداً وَ ثَمُودَ وَ قَدْ تَبَيَّنَ لَكُمْ مِنْ مَساكِنِهِمْ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ وَ كانُوا مُسْتَبْصِرِينَ (38)
وَ قارُونَ وَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مُوسي بِالْبَيِّناتِ فَاسْتَكْبَرُوا فِي الْأَرْضِ وَ ما كانُوا سابِقِينَ (39) فَكُلاًّ أَخَذْنا بِذَنْبِهِ فَمِنْهُمْ مَنْ أَرْسَلْنا عَلَيْهِ حاصِباً وَ مِنْهُمْ مَنْ أَخَذَتْهُ الصَّيْحَةُ وَ مِنْهُمْ مَنْ خَسَفْنا بِهِ الْأَرْضَ وَ مِنْهُمْ مَنْ أَغْرَقْنا وَ ما كانَ اللَّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (40)
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 167

ترجمه آيات ..... ص : 167

ما به تحقيق نوح را به سوي قومش گسيل داشتيم، پس مدت هزار سال الا پنجاه سال در ميان آنان درنگ كرد، و سرانجام طوفان ايشان را كه ستمگر بودند بگرفت (14).
پس ما او و اصحابش را كه در كشتي قرار گرفته بودند نجات داديم و آن كشتي را آيتي براي عالميان كرديم (15).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 168
و بياد آور ابراهيم را كه به قوم خود گفت خدا را بپرستيد و از او بترسيد كه اين براي شما اگر بدانيد بهتر است (16).
شما به جاي خدا بتهايي مي‌پرستيد و تهمتها مي‌تراشيد با اينكه آنچه به جاي خدا مي‌پرستيد هيچ رزقي را براي شما مالك نيستند، پس رزق را از نزد خدا بطلبيد و او را عبادت نموده و شكرش به جا آوريد كه به سويش بازمي‌گرديد (17).
و به فرض كه مرا تكذيب كنيد اولين امت نيستيد كه پيامبر خود را تكذيب كردند زيرا قبل از شما امت‌ها بودند كه پيامبران خود را تكذيب كردند، و يك پيامبر جز ابلاغ روشن وظيفه‌اي ندارد (18).
آيا نمي‌بينند كه خدا خلقت خلايق را آغاز كرده و سپس آن را اعاده مي‌كند و اين براي خدا آسان است (19).
بگو در زمين سير كنيد و نيك نظر كنيد كه چگونه خدا خلق را آفريد، خداوند همين جور نشاه ديگر پديد مي‌آورد كه خدا بر هر چيز قادر است (20).
هر كس را بخواهد عذاب مي‌كند و هر كه را بخواهد رحم مي‌كند و همه به سوي او برگردانيده مي‌شويد (21).
و شما نمي‌توانيد خدا را در زمين و نه در آسمان به ستوه آوريد و به غير خدا سرپرست و ياوري نداريد (22).
و كساني كه به آيات خدا و ديدار او كفر ورزيدند آنان از رحمت من مايوسند و آنان عذابي دردناك دارند (23).
ولي از ناحيه مردمش جز اين پاسخي نبود كه بگويند: او را بكشيد يا بسوزانيد، پس خدا ابراهيم را از آتش آنان نجات داد، بدرستي در همين سرگذشت آيت‌هايي است براي مردمي كه ايمان آورند (24).
ابراهيم (بار ديگر) گفت: به خاطر دوستي با يكديگر در زندگي دنيا به جاي خدا بت‌ها گرفتيد، ولي در روز قيامت همين دوستي‌ها به دشمني مبدل گشته و به يكديگر كفر مي‌ورزيد و يكديگر را لعنت مي‌كنيد و سر منزلتان آتش است و از ياوران كسي را نداريد (25).
لوط به ابراهيم ايمان آورد و اعلام داشت كه من به سوي پروردگارم از شما دوري مي‌جويم كه عزيز و حكيم تنها اوست (26).
ما به ابراهيم، اسحاق و يعقوب عطا كرديم و در ذريه او نبوت و كتاب قرار داديم و اجر او را در دنيا داديم و در آخرت هم از صالحان است (27).
و به ياد آور لوط را كه به قوم خود گفت به درستي شما عمل زشتي مي‌كنيد كه قبل از شما احدي از مردم عالم مرتكب آن نشده بود (28).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 169
آيا شرم نمي‌كنيد كه با مردان جمع شده راه تناسل را قطع مي‌كنيد و در مجالس و انظار يكديگر عمل زشت مي‌كنيد؟ اما جز اين پاسخي از قومش نيامد كه اگر راست مي‌گويي برو عذاب خدا را بياور (29).
لوط گفت: پروردگارا مرا بر مردم فساد انگيز نصرت بده (30).
و چون فرشته‌گان ما نزد ابراهيم آمدند كه او را بشارت دهند گفتند: ما اهل اين قريه را (كه لوط در آن است) هلاك خواهيم كرد و مامور اين كاريم چون اهل آن ستمگرند (31).
ابراهيم گفت آخر لوط در آن قريه است! گفتند ما از هر كس به اهل آن داناتريم لوط و خانواده‌اش را حتما نجات مي‌دهيم به جز همسرش كه از باقي ماندگان در قريه است (32).
و چون فرستادگان ما نزد لوط آمدند از آمدن آنان اندوهناك شد به حدي كه خود را بيچاره ديد، فرشته‌گان گفتند مترس و اندوه مخور كه ما نجات دهنده تو و خانواده تو هستيم مگر همسرت كه بايد مانند سايرين در قريه بماند (33).
و ما به زودي بلايي از آسمان بر اهل اين قريه نازل مي‌كنيم به خاطر آن فسق‌ها كه مرتكب مي‌شدند (34).
چيزي نگذشت كه آن قريه را آيت و عبرت مردمي كرديم كه تعقل مي‌كنند (35).
شعيب برادر اهل مدين را به سوي مدين گسيل داشتيم او به مردم گفت اي مردم من، خدا را عبادت كنيد و روز جزا را اميدوار باشيد و در زمين فساد مينگيزيد (36).
ليكن او را تكذيب كردند پس زلزله ايشان را بگرفت و صبح همه در خانه‌هاي خود مرده افتادند (37).
عاد و ثمود را به يادآور كه مسكن‌هاي آنان براي شما مردم مكه هويدا و كشف شد، و شيطان اعمال زشت آنان را براي آنان جلوه داد، و از اين راه آنان را از راه خدا بازداشت با اينكه مردمي بينا بودند (38).
و قارون و فرعون و هامان را به ياد آور كه موسي نزدشان آمد و معجزه‌ها بياورد پس در زمين تكبر كردند، و نتوانستند بر عذاب خدا فايق آيند (39).
پس ما هر يك از اين امت‌ها را به گناهشان بگرفتيم، بعضي از آنان را با سنگريزه و بعضي را با صيحه بگرفتيم، بعضي ديگر را در زمين فرو برديم و بعضي را غرق كرديم و خداوند هرگز به ايشان ظلم نمي‌كرد و ليكن خودشان به خود ظلم كردند (40).

بيان آيات [بيان اين آيات شريفه كه به هفت داستان از انبياء گذشته و آزمايش شدن امم ايشان اشاره دارد] ..... ص : 169

اشاره

بعد از آنكه خداي سبحان در آغاز سوره اين معنا را بيان فرمود كه فتنه، سنتي است ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 170
الهي، كه به هيچ وجه و در حق هيچ كس از آن چشم‌پوشي نمي‌شود، در همه امت‌هاي گذشته اجراء كرده، در اين امت نيز اجراء مي‌كند، اينك در اين آيات به هفت داستان از انبياي گذشته، و امت‌هاي آنان اشاره مي‌كند كه ايشان عبارتند از:
نوح، ابراهيم، لوط، شعيب، هود، صالح و موسي (ع) كه خداي تعالي همه امت‌هاي آنان را با فتنه‌هايي كه برايشان پيش آورد، بيازمود، جمعي از آنان نجات يافته، و جمعي ديگر هلاك شدند، چيزي كه هست در باره سه امت اول، هم نجات را ذكر كرده و هم هلاكت را، و در باره چهار امت آخري تنها هلاكت را ذكر فرموده:
" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلي قَوْمِهِ فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلَّا خَمْسِينَ عاماً، فَأَخَذَهُمُ الطُّوفانُ وَ هُمْ ظالِمُونَ" در مجمع البيان گفته است: كلمه" طوفان" به معناي آب بسيار زياد و عميق است، و بدين جهت آن را طوفان گفته‌اند كه به خاطر بسياري‌اش در اطراف زمين طواف مي‌كند، و مي‌گردد «1».
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: كلمه طوفان به معناي هر چيزي است كه در عين بسياري و شدتش دور چيزي طواف كند، مانند سيل، باد و ظلمت، و ليكن بيشتر در آب استعمال مي‌شود.
و اگر به جاي اينكه بفرمايد نهصد و پنجاه سال در بين مردم زيست كرد، فرمود، هزار سال مگر پنجاه سال، منظور زياد جلوه دادن مدت دعوت اوست، و از ظاهر آيه برمي‌آيد كه اين مدت يعني هزار الا پنجاه، مدت دعوت نوح (ع) بوده، يعني فاصله بين بعثت او، و وقوع طوفان، كه قهرا چند سال هم قبل از بعثت و بعد از طوفان زندگي كرده، بنا بر اين فرموده قرآن با گفته تورات در اين باره مغاير است، چون تورات گفته كه نهصد و پنجاه سال مدت عمر او بوده، و ما در تفسير سوره هود، در ضمن داستانهاي آن جناب به اين نكته اشاره كرديم، بقيه الفاظ آيه روشن است.
" فَأَنْجَيْناهُ وَ أَصْحابَ السَّفِينَةِ وَ جَعَلْناها آيَةً لِلْعالَمِينَ" يعني ما نوح و ياران او را كه با او سوار كشتي شدند نجات داديم، و آنان عبارت بودند از خانواده نوح، و عده كمي از كساني كه به وي ايمان آورده بودند، و از ظالمان نبودند.
از ظاهر عبارت برمي‌آيد كه ضمير در" جعلناها" به واقعه، و يا به نجات برمي‌گردد،
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 275.
(2)روح المعاني، ج 20، ص 143. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 171
و اما اينكه بگوييم به سفينه برمي‌گردد بعيد است، و كلمه" عالمين" به معناي جماعتهاي بسياري است كه در قرنهاي مختلف و متصل زندگي كرده باشند.

[توضيح سخن ابراهيم (عليه السلام) به قوم خود در مقام دعوت به توحيد و عبادت خدا و ابطال بت پرستي] ..... ص : 171

" وَ إِبْراهِيمَ إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اتَّقُوهُ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ" اين آيه عطف است بر كلمه" نوحا"، يعني" و ارسلنا ابراهيم الي قومه" و اينكه به قومش فرمود:" اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اتَّقُوهُ" آنان را به دين توحيد دعوت و از عذاب خدا انذار كرده، به قرينه آيات بعد كه پيرامون همين دو مطلب است، پس جمله مورد بحث فايده حصر را مي‌دهد، يعني تنها خدا را بپرستيد.
علاوه بر اين اصلا در وثنيت يعني كيش بت‌پرستي خدا پرستيده نمي‌شود، و وثني‌ها غير خدا را مي‌پرستند، چون معتقدند كه خدا ممكن نيست پرستيده شود، مگر از طريق سببهاي فعاله در عالم، كه مقرب درگاه خدايند، مانند ملائكه و جن، و بنا بر اين اگر خود خدا مستقيما پرستيده شود، قهرا بدون شريك پرستيده شده، پس دعوت بت‌پرست به پرستش خدا، دعوت او به دين توحيد است، هر چند كه گفته نشود تنها خدا را بپرستيد، پس جمله" يا قوم اعْبُدُوا اللَّهَ" به همين جهت افاده حصر را مي‌كند، هر چند كه كلمه حصري در آن نيامده باشد.
" إِنَّما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْثاناً وَ تَخْلُقُونَ إِفْكاً ..."
كلمه" اوثان" جمع وثن- به فتحه واو، و ثاء- است، كه به معناي بت است، و كلمه" افك" به معناي هر چيزي است كه از صورت اصلي‌اش برگشته باشد، چه قول باشد و چه فعل.
اين جمله بطلان بت‌پرستي را بيان مي‌كند، و مي‌رساند كه تنها پرستش خدا عبادت حقيقي است، و خلاصه عبادت حقيقي منحصرا عبادت خدا است، و اگر كلمه" اوثانا- بتهايي" را، نكرده آورده، براي اين است كه دلالت كند بر وهن و بي‌پايگي اين عمل، و اينكه الوهيت بت‌ها صرف دعوي است، و هيچ حقيقتي ندارد، و معنايش اين است كه: شما به جاي خدا نمي‌پرستيد مگر بتهايي كه چنين و چنانند، و لذا دنبال آن فرمود:" وَ تَخْلُقُونَ إِفْكاً" يعني از خود دروغي را مي‌تراشيد و آنها را آلهه و معبود مي‌ناميد و همين تراشيده‌هاي خود را مي‌پرستيد، درست است كه در اين ميان اله و معبودي هست كه بايد او را بپرستيد، و ليكن آن خدا است نه بت‌ها.
" إِنَّ الَّذِينَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا يَمْلِكُونَ لَكُمْ رِزْقاً"- اين جمله مطلب قبلي را، يعني دروغي بودن بتها و بطلان پرستش آنها را تعليل مي‌كند، و حاصلش اين است كه:
اينهايي كه شما به جاي خدا مي‌پرستيد، كه مجسمه مقربين درگاه خدا از ملائكه و جن ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 172
هستند، از اين رو معبود شما شده، و شما آنها را مي‌پرستيد كه از شما راضي شوند، و در نتيجه روزي به شما بدهند، و روزيتان را فراوان سازند، و ليكن بايد بدانيد كه اينها مالك رزقي براي شما نيستند، و آن كس كه مالك رزق شما است خدا است، كه سبب امتداد بقاي شماست، چون اوست كه شما را آفريده، و نيز رزقتان را خلق كرده، و آن رزق را سبب امتداد بقاي شما قرار داده، چون ملكيت تابع خلقت و ايجاد است.
و چون برگشت معناي جمله مورد بحث به اين معنا بود، لذا دنبال آن فرمود:" فَابْتَغُوا عِنْدَ اللَّهِ الرِّزْقَ وَ اعْبُدُوهُ وَ اشْكُرُوا لَهُ" يعني حال كه رزق شما نزد خدا است، و غرض شما هم از عبادت رزق است، پس رزق را از خدا بخواهيد، چون اوست كه مالك رزق شماست، پس غير او را نپرستيد، بلكه تنها خدا را بپرستيد، و او را شكر گزاريد كه به شما رزق داده، و به انواع نعمت‌ها بهره‌مند ساخته، و شكر منعم در برابر آنچه انعام كرده واجب است.
" إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ"- اين جمله در مقام بيان علت جمله" وَ اعْبُدُوهُ وَ اشْكُرُوا لَهُ" است، و به همين جهت بدون واو عاطفه آمده، و در آن فهمانده كه اين كه گفتيم خدا را عبادت كنيد، نه براي اين كه به شما رزق دهد، بلكه براي اينكه به سويش باز مي‌گرديد، و از شما حساب مي‌كشد، چون اگر قيامتي و رجوعي و حسابي نبود، براي عبادت خدا هيچ علت قانع كننده‌اي وجود نداشت، چون رزق و امثال آن هر يك براي خود اسباب خاص طبيعي دارد، و رزق نه با عبادت زياد مي‌شود، و نه با كفر نقصان مي‌پذيرد، پس تنها ملاك عبادت سعادت اخروي است، كه با ايمان و كفر و عبادت و شكر و ترك عبادت و كفران مختلف مي‌شود، پس بايد مساله رجوع به خدا باعث عبادت و شكر شود، نه طلب رزق." وَ إِنْ تُكَذِّبُوا فَقَدْ كَذَّبَ أُمَمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ ما عَلَي الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلاغُ الْمُبِينُ" از ظاهر آيه برمي‌آيد كه تتمه كلام ابراهيم (ع) باشد، ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" كلام خدا و خطاب به مشركين قريش است" ولي به نظر ما بعيد است.
و معناي شرط" ان" و جزاء" فَقَدْ كَذَّبَ ..." كه در صدر آيه است، اين است كه:
تكذيب از شما بعيد نيست، بلكه انتظارش هم مي‌رفت، براي اينكه اين عمل همانند سنت جاري در همه امت‌هاي مشرك است، و بناي مشركين هميشه بر آن بوده، شما هم يكي از آنها و آخرين آن امتهاييد، و در اين ميان هيچ وظيفه‌اي متوجه من نيست، چون من رسول هستم، و بدان جهت كه رسولم جز ابلاغ، هيچ مسئوليتي ندارم.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 145.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 173
ممكن هم هست مراد اين باشد كه حال شما، در تكذيبتان مانند حال امتهاي قبلتان است، كه تكذيب هيچ سودي برايشان نداشت، بلكه وقتي عذاب بر آنان نازل شد، نه در زمين توانستند خدا را ناتوان كنند، و نه در آسمان، چون غير از خدا هيچ ولي و ياوري نداشتند، شما هم مانند ايشانيد، اين دو احتمال هر دو با جمله" وَ ما عَلَي الرَّسُولِ" تناسب دارند.

[احتجاج بر مساله معاد با اشاره به آغاز خلقت خلق] ..... ص : 173

" أَ وَ لَمْ يَرَوْا كَيْفَ يُبْدِئُ اللَّهُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ إِنَّ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيرٌ" اين آيه تا آخر پنج آيه بعدش در وسط داستان ابراهيم واقع شده، با اينكه خود آنها ربطي به قصه آن جناب ندارد، ولي چون مشركين منكر معاد هستند، و آن را بعيد مي‌شمارند، لذا بر مساله معاد اقامه حجت نموده، و استعباد مشركين را برطرف مي‌سازد، چون در آيات قبل گفته شد كه عمده در تكذيب رسل همين است، كه ايشان معاد را قبول ندارند، ابراهيم (ع) هم در جمله" إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ وَ إِنْ تُكَذِّبُوا فَقَدْ كَذَّبَ أُمَمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ" به همين معنا اشاره مي‌كند.
پس در جمله" أَ وَ لَمْ يَرَوْا ..." ضمير به تكذيب كنندگان از همه امت‌ها برمي‌گردد، چه گذشتگان و چه آيندگان، و مراد از رؤيت، نظر كردن علمي است، نه ديدن به چشم، و جمله" كَيْفَ يُبْدِئُ اللَّهُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ"، در معناي مفعول كلمه" يروا" است، چون كه كلمه" يعيده"، عطف بر محل" يبدء" شده، و اين گفته ما خلاف گفتار بعضي «1» است كه گفته‌اند: جمله" يعيده" عطف است بر جمله" أَ وَ لَمْ يَرَوْا" و به هر حال استفهامي كه در آيه شده توبيخي است.
و معناي آيه اين است كه: آيا چگونگي ايجاد و اعاده موجودات را نمي‌دانند؟ يعني بايد بدانند، كه كيفيت آن دو، مثل هم است، و آن عبارت است از پديد آوردن چيزي كه نبوده.
و در جمله" إِنَّ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيرٌ"، اشاره" ذلك" به اعاده بعد از ايجاد است، و اين جمله مي‌خواهد استبعاد مشركين را برطرف سازد، و بفرمايد: وقتي اعاده عبارت است از ايجاد بعد از ايجاد، براي آن خدايي كه خود شما معتقديد كه عالم را ايجاد كرده، چرا ممكن نيست كه ايجاد بعد از ايجاد هم بكند، و حال آنكه در حقيقت اعاده عبارت است از انتقال دادن خلق از خانه‌اي به خانه ديگر، و جاي دادن آنها در دار القرار.
و اينكه بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند:" مراد از ابداء و سپس اعاده اين است كه خلق
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 146.
(2)روح البيان، ج 6، ص 458.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 174
را ايجاد كند، و بعد مثل آنها را پديد آورد" صحيح نيست، براي اينكه ربطي به مساله معاد ندارد، و آيه شريفه در مقام احتجاج بر مساله معاد است، كه عبارت است از اعاده عين آنچه فاني كرده.
" قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ يُنْشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" اين آيه تا سه آيه بعد، رسول خدا (ص) را دستور مي‌دهد كه مشركين را مخاطب قرار داده، و حجت خود را عليه ايشان تمام كند، و به سير در زمين ارشادشان نمايد تا بفهمند كيفيت آغاز خلقت و ايجاد ايشان با اختلافي كه در طبيعتهاي خود دارند، و تفاوتي كه در رنگها و اشكالشان هست، چگونه بوده، و چگونه خدا آنها را بدون الگو و نقشه قبلي، و بدون حساب و عددي معين، و يا نيرويي مثل هم آفريده، اين طرز فكر دليل قاطعي است بر اينكه قدرت او حساب و اندازه ندارد، وقتي چنين است، نشاه آخرت را هم مانند نشاه اول خلق مي‌كند، پس آيه شريفه در معناي آيه" وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الْأُولي، فَلَوْ لا تَذَكَّرُونَ" «1» مي‌باشد.
" يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ يَرْحَمُ مَنْ يَشاءُ وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ" اين قسمت نيز جزء كلامي است كه گفتيم رسول خدا (ص) مامور شده به مردم بفرمايد، و ظاهرا بيان جمله" يُنْشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ"، باشد كه اين نشاه آخرت چگونه نشاه است، و جمله" تقلبون" از قلب است، كه به معناي برگرداندن هر چيزي است از وجهه و يا حالي كه بايد داشته باشد، مثل اينكه چيزي را زير و رو كنند، يا پشت و رو نمايند، و معناي پشت و رو كردن، با جمله" يَوْمَ تُبْلَي السَّرائِرُ" «2»، كه آن نيز در معرفي روز قيامت است، مناسب‌تر است.
البته بعضي «3» ديگر از مفسرين كلمه" تقلبون" را به" تردون" معنا كرده‌اند در مجمع البيان گفته:" قلب" به معناي رجوع و رد است، و معناي" تقلبون"،" تردون" مي‌باشد، يعني شما برگردانده مي‌شويد، از دار اسباب به زندگي در آخرت يعني، جايي كه جز خدا كسي مالك نفع و ضرر نيست «4»، و اين معنايي است لطيف كه رجوع به خدا و رد به سوي او را به آن
__________________________________________________
(1)شما كه نشاه اول را مي‌دانيد پس چرا متذكر نمي‌شويد. سوره واقعه، آيه 62.
(2)روزي كه باطنها ظاهر مي‌شود. سوره طارق، آيه 9.
(3)روح البيان، ج 6، ص 456.
(4)مجمع البيان، ج 8، ص 279.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 175
تفسير كرده، چون روز قيامت در موقفي قرار مي‌گيرند، كه تمامي سببها از سببيت افتاده، و جز خداي سبحان حاكمي نيست، پس آيه شريفه در معناي اين آيه است كه مي‌فرمايد:" وَ رُدُّوا إِلَي اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ" «1».
و حاصل معناي آيه اين است كه: نشاه آخرت نشاه‌اي است كه خدا هر كه را بخواهد عذاب مي‌كند، و آنان مجرمين هستند، و هر كه را بخواهد رحم مي‌كند، كه آنان غير مجرمين مي‌باشند، و به سوي او برمي‌گرديد، كه ديگر جز او كسي در باره شما حكم نمي‌راند.

[نفي تعجيز خدا، غلبه بر او و امتناع و خروج از حكم او توسط خلق] ..... ص : 175

" وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ" اين آيه وصف آنان را در قيامت بيان مي‌كند هم چنان كه آيه قبل وصف خداي سبحان را در آن روز بيان مي‌كرد. يعني شما نمي‌توانيد خدا را در آن روز عاجز كنيد، و فرار نموده، و از تحت حكومت و سلطنتش خارج شويد، و در اقطار زمين و آسمان پنهان گرديد، و بنا بر اين، آيه شريفه جاري مجراي آيه" يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطارِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ فَانْفُذُوا" «2» است.
بعضي «3» ديگر از مفسرين گفته‌اند: جمله" وَ لا فِي السَّماءِ" در معناي" و لا من في السماء" است، و كلمه" من" از اين جهت حذف شده كه كلام بر آن دلالت داشته، و معناي آيه اين است كه: شما زميني‌ها نمي‌توانيد خدا را در زمين ناتوان كنيد، آنهايي هم كه در آسمانند نمي‌توانند خدا را در آسمان عاجز كنند.
ليكن اين معناي بعيدي است، و اينكه گفت كلام دلالت بر" من" داشت، و لذا حذف شد، به هيچ وجه قابل قبول نيست، و به فرض هم كه مقصود افاده اين معنا بوده باشد، كافي بود خطاب را متوجه انسان كند، و به حكم تغليب جن و ملك را هم اراده نموده و بفرمايد" وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ- شما نمي‌توانيد خدا را عاجز كنيد، نه در زمين و نه در آسمان".
" وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ"- يعني شما امروز به غير خدا هيچ سرپرستي كه عهده‌دار امورتان باشد، و از خدا بي‌نيازتان كند، و همچنين نصيري كه شما را با
__________________________________________________
(1)به سوي خدا كه مولاي حق ايشان است، برمي‌گردند، و ديگر اثري از آنچه خدا مي‌پنداشتند نمي‌يابند. سوره يونس، آيه 30.
(2)اي گروه جن و انس اگر مي‌توانيد در اقطار زمين و آسمان فرو رويد برويد. سوره رحمان آيه 33.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 279.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 176
ياري خود تقويت نموده و كمبود نيرويتان را جبران كند، و شما را بر خداي سبحان غلبه دهد، نداريد.
پس آيه شريفه به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد- تعجيز خدا، و غلبه بر او، و خروج و امتناع از حكم او را، با همه اقسامش نفي مي‌كند، و مي‌رساند كه خلق، نه خودشان مستقلا مي‌توانند خدا را عاجز سازند، و نه غير ايشان مي‌توانند اين كار را برايشان انجام دهند، و نه خودشان و غيرشان مي‌توانند به اين غرض نائل آيند، معناي اول را جمله" وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ ..." و معناي دوم را جمله" وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ"، و معناي سوم را جمله" وَ لا نَصِيرٍ" افاده مي‌كند.
" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ اللَّهِ وَ لِقائِهِ أُولئِكَ يَئِسُوا مِنْ رَحْمَتِي وَ أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ" خطاب در اين جمله متوجه رسول خدا (ص) است، و جزء آن مطالبي كه رسول خدا (ص) مامور بود به مشركين بگويد، نيست، و منظور از آن اين است كه: حق را در باره آنهايي كه شقي هستند، و روز قيامت هلاك مي‌شوند، براي پيامبر صريح بيان كند، چون در جمله" يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ يَرْحَمُ مَنْ يَشاءُ" آن را سربسته و مبهم بيان كرده بود.
دليل بر اين معنا خطاب در" اولئك" است، كه آن را دو مرتبه آورده، چون اگر جمله مورد بحث كلام رسول خدا (ص)، و تتمه ماموريت قبلي بود، مي‌فرمود:
" اولئكم".
باز مؤيد اين معنا جمله" من رحمتي" است، چون انتقال از مثل" اولئك يئسوا من رحمة اللَّه"، و يا" من رحمته"، با اينكه مقتضاي سياق همين بود، به مثل" أُولئِكَ يَئِسُوا مِنْ رَحْمَتِي" تصديق و اعتراف را در ضمن دادن اصل خبر افاده مي‌كند، و صريحا اهل عذاب را كه قبلا مجمل بيان كرده بود، تعيين مي‌نمايد. مؤيد ديگرش تكرار كلمه" اولئك" و نيز خود سياق است.
و گويا اينكه خبر را به شخص رسول خدا (ص) مي‌دهد، منظور تقويت نفس شريف آن جناب، و نيز اشاره به اين باشد، كه مردم قابليت و صلاحيت مثل اين كلام را ندارند، و اينكه ايمان نمي‌آورند.
و به طوري كه از اطلاق كلمه" آيات اللَّه" برمي‌آيد، مراد از آن تمامي ادله‌اي است كه بر وحدانيت حق تعالي، و نبوت رسول خدا (ص)، و حقانيت معاد
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 177
دلالت دارد، چه آيات آفاقي، و چه معجزات نبوت، كه يكي از آنها قرآن كريم است، پس كفر به آيات خدا به عموميتش شامل كفر به معاد نيز مي‌شود، و اگر در عين حال دوباره كفر به لقاي خدا يعني معاد را ذكر كرده، از قبيل ذكر خاص بعد از عام است، و نكته‌اش اشاره به اهميت ايمان به آن است، چون با انكار معاد، امر دين به كلي لغو مي‌شود.
و مراد از رحمت، چيزي است كه مقابل عذاب باشد، كه قهرا شامل بهشت مي‌شود، و در كلام خداي تعالي اطلاق رحمت بر بهشت مكرر شده، چون بين آن دو ملازمه هست، مانند آيه" فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَيُدْخِلُهُمْ رَبُّهُمْ فِي رَحْمَتِهِ" «1»، و آيه" يُدْخِلُ مَنْ يَشاءُ فِي رَحْمَتِهِ، وَ الظَّالِمِينَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً أَلِيماً" «2».
و مراد از اينكه نسبت نوميدي به ايشان داده، يا اين است كه واقعا نوميد هم هستند، چون حيات آخرت را منكرند، و كسي كه اصلا اعتقادي به آن ندارد، قهرا از سعادت ابدي و رحمت جاوداني نوميد است، و يا كنايه است از قضايي كه خدا در باره بهشت رانده كه هيچ كافري داخل آن نشود.
و معناي آيه اين است كه: كفاري كه آيات خدا را كه دلالت بر دين حق و مخصوصا بر مساله معاد مي‌كند منكر شدند، ايشان از رحمت خدا و بهشت نوميدند، و ايشان عذابي دردناك دارند.
" فَما كانَ جَوابَ قَوْمِهِ إِلَّا أَنْ قالُوا اقْتُلُوهُ أَوْ حَرِّقُوهُ فَأَنْجاهُ اللَّهُ مِنَ النَّارِ ..."
اين جمله تفريع است بر آيه‌اي كه در صدر قصه بود، و مي‌فرمود:" وَ إِبْراهِيمَ إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اتَّقُوهُ".
و ظاهر جمله" قالُوا اقْتُلُوهُ أَوْ حَرِّقُوهُ" اين است كه: هر يك از دو طرف ترديد (بكشيد و يا بسوزانيد) كلام يكي از دو طايفه قوم ابراهيم است، كه طايفه‌اي گفتند بكشيد، و طايفه‌اي ديگر گفتند بسوزانيد و مراد از كشتن، كشتن با شمشير و امثال آن است، و اين ترديد و اختلاف، مربوط به ابتداي مشورت آنان است، ولي سرانجام حرفها يكي شد، كه بايد او را آتش زد، هم چنان كه در سوره انبياء آيه 68 فرموده:" قالُوا حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُمْ" «3».
__________________________________________________
(1)و اما كساني كه ايمان آورده، و عمل صالح كردند، خدا آنان را در رحمت خود داخلشان مي‌كند. سوره جاثيه، آيه 30.
(2)هر كس را بخواهد داخل در رحمت خود مي‌كند، ولي براي ظالمان عذابي دردناك تهيه ديده است. سوره انسان، آيه 31.
(3)گفتند او را بسوزانيد و خدايانتان را ياري كنيد. سوره انبياء، آيه 68.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 178
ممكن هم هست ترديد از همه باشد، و همه با هم ابتداء در باره او گفته باشند، يا بايد او را كشت، و يا سوزانيد، و بعدا همگي تصميم بر سوزاندن گرفته باشند.
در جمله" فَأَنْجاهُ اللَّهُ مِنَ النَّارِ" حذف و ايجاز به كار رفته، يعني سخن را كوتاه كرده، و تقدير آن" ثم اتفقوا علي احراقه فاضرموا نارا فالقوه فيها فانجاه اللَّه منها" بوده، يعني بر سوزاندنش اتفاق كرده، پس آتشي افروختند، و ابراهيم را در آن افكندند، پس خدا او را از آتش نجات داد، كه تفصيل قصه در جاهاي ديگر قرآن آمده.

[بت پرستي دليل و مستندي نداشته، منشا آن تقليد و علاقه‌هاي قومي است] ..... ص : 178

" وَ قالَ إِنَّمَا اتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْثاناً مَوَدَّةَ بَيْنِكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا ..."
از آنجايي كه مردم، بر بت‌پرستي خود هيچ دليلي نداشتند، ديگر بهانه‌اي برايشان نماند، جز اينكه نسبت به كساني كه مورد احترامشان بود استناد بجويند، مانند پدران براي فرزندان، و رؤساء براي پيروان، و دوستان در نظر دوستان، و بالأخره امت براي تك تك افراد، پس يگانه چيزي كه سنت‌هاي قومي را سر پا نگه مي‌دارد، و باعث مي‌شود كه متروك نگردد همين ملاحظات است.
پس پيروي از سنت بت‌پرستي در حقيقت يكي از آثار علاقه‌هاي اجتماعي است، كه عامه آن را از تك تك افراد مشاهده مي‌كنند، و خيال مي‌كنند كه اين عمل صحيح است، و علاقه قوميت وادارشان مي‌كند كه از آن تقليد كنند، و آن را براي خود نيز سنت قرار دهند، و اين سنت قرار دادن متقابلا آن علاقه قوميت را حفظ مي‌كند، و اتحاد و اتفاق و يك پارچگي يك قوم را محفوظ مي‌دارد.
اين حال و وضع عامه مردم است، و اما خواص قوم، آنها هم چه بسا به حجتي اعتماد كنند كه در حقيقت هيچ حجيت ندارد، مثل اينكه بگويند: خدا بزرگ‌تر از آن است كه حس انساني بدان احاطه يابد، و يا وهم و يا عقل او را در خود بگنجاند، و چون چنين است، ما نمي‌توانيم در عبادت كه يك نوع توجه است به او توجه كنيم، و لازم است چيز ديگري را كه مورد عنايت اوست از قبيل جن يا ملائكه بپرستيم، تا آنها ما را به خدا نزديك كنند، و نزد او وساطت و شفاعت ما را كنند.
پس آيه مورد بحث خطابي است از ابراهيم (ع) به عامه قومش كه: بت‌پرستي شما هيچ دليلي ندارد، مگر علاقه قوميت، شما مي‌خواهيد به اين وسيله امر زندگي خود را اصلاح كنيد.
و لذا مي‌بينيم قوم ابراهيم (ع)، وقتي آن جناب دليل بت‌پرستي را از ايشان مي‌پرسد در جوابش مي‌گويند: بلكه ما پدران خود را يافتيم كه چنين مي‌كردند" إِذْ قالَ لِأَبِيهِ
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 179
وَ قَوْمِهِ ما هذِهِ التَّماثِيلُ الَّتِي أَنْتُمْ لَها عاكِفُونَ قالُوا وَجَدْنا آباءَنا لَها عابِدِينَ"
»
و آيه" قالَ هَلْ يَسْمَعُونَكُمْ إِذْ تَدْعُونَ أَوْ يَنْفَعُونَكُمْ أَوْ يَضُرُّونَ قالُوا بَلْ وَجَدْنا آباءَنا كَذلِكَ يَفْعَلُونَ" «2».
از اين جا معلوم مي‌شود كه نصب كلمه" مودت" در جمله" مَوَدَّةَ بَيْنِكُمْ"، هم مي‌شود بخاطر افتادن حرف جر باشد، و تقدير آن" لمودة بينكم" بوده، و لام تعليل از اولش حذف شده باشد، كه در اين صورت مودت سبب بت‌پرستي مي‌شود، و هم ممكن است به خاطر اين باشد كه كلمه مذكور مفعول له است، و مودت غايتي است كه غرض از بت‌پرستي، رسيدن به آن غايت است، و خلاصه بت مي‌پرستيدند براي اينكه مودت پيدا بشود، هر دو جور ممكن است، و ليكن ذيل آيه با وجه دوم مناسب است كه توضيحش خواهد آمد.
بعد از جمله" إِنَّمَا اتَّخَذْتُمْ ..." فرمود:" ثُمَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُ بَعْضُكُمْ بِبَعْضٍ وَ يَلْعَنُ بَعْضُكُمْ بَعْضاً"، و به اين وسيله سرانجام بت‌پرستي را به علت مودت كه باطن و واقعيت آن است بيان نمود، تا بدانند آن علاقه‌هاي اجتماعي كه وادارشان كرد به اينكه تن به بت‌پرستي دهند به زودي واقعيت خود را نشان داده، در روزي كه باطن هر چيز بيرون مي‌افتد، به صورت دشمني و نفرت از يكديگر جلوه مي‌كند.
آري مشركين به خاطر رسيدن به اين متاع قليل و اين سود بي ارزش متوسل به شرك شدند، كه بزرگترين ظلم‌ها و هلاك‌كننده‌ترين گناهان است، و آن وقت بر اين بت‌پرستي اتفاق كردند، ليكن به زودي حقيقت عملشان برايشان ظاهر مي‌شود، و وبال آن گردن‌گيرشان مي‌گردد، و در نتيجه از يكديگر بيزار مي‌شوند، و جرم را به گردن يكديگر مي‌اندازند.
و مراد از اينكه فرمود: به يكديگر كفر مي‌ورزند، اين است كه: اين عابد و معبودها، يكديگر را تكفير مي‌كنند، خدايان دروغي به ايشان كفر مي‌ورزند، يعني از ايشان بيزاري مي‌جويند، هم چنان كه قرآن كريم در جاي ديگر فرموده:" سَيَكْفُرُونَ بِعِبادَتِهِمْ وَ يَكُونُونَ عَلَيْهِمْ ضِدًّا" «3» و نيز فرمود:" وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُونَ بِشِرْكِكُمْ" «4».
__________________________________________________
(1)زماني كه گفت به پدرش و قومش چيست؟ اين مجسمه‌هايي كه شما براي آنها پرستش مي‌كنيد. گفتند: ديديم پدرانمان را كه براي آنها عبادت كننده بودند. سوره انبياء، آيه 52 و 53. [.....]
(2)گفت آيا وقتي بتها را مي‌خوانيد خواهش شما را مي‌شنوند؟ و آيا شما را سود مي‌دهند؟ و يا ضرر مي‌زنند؟ گفتند: نه، بلكه ما پدران خود را يافتيم كه اين چنين مي‌كردند. سوره شعراء، آيه 72 و 74.
(3)به زودي خدايان دروغي به عبادت بت‌پرستان كفر مي‌ورزند، و به ضديت عليه آنان قيام مي‌كنند. سوره مريم، آيه 82.
(4)روز قيامت همين بتها به شرك شما كفر مي‌ورزند، سوره فاطر، آيه 14.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 180
و اين معنا را در باره هر متبوعي نسبت به تابع خود بيان كرده، و فرموده:" إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِينَ اتُّبِعُوا مِنَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا وَ رَأَوُا الْعَذابَ وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الْأَسْبابُ" «1» و مراد از لعن يكديگر اين است كه: اين عده آن عده را لعن مي‌كنند، هم چنان كه باز قرآن كريم مي‌فرمايد:" كُلَّما دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَها" «2».
آن گاه دنبال جمله فوق فرمود:" وَ مَأْواكُمُ النَّارُ وَ ما لَكُمْ مِنْ ناصِرِينَ" و اين جمله اشاره است به اينكه وبال اعمالشان به ايشان مي‌رسد، و كيفر خود را كه همان آتش است و هلاكي ابدي را دنبال دارد مي‌بينند، و هيچ ناصري كه ياريشان كند، و از آنان دفاع نمايد، ندارند، پس ايشان كه در دنيا متوسل به مودت شدند، تا از ياري يكديگر و تعاون اجتماعي و پشتيباني از هم بهره‌مند شوند، به همين خاطر شرك ورزيدند، روز قيامت دشمن يكديگر خواهند شد، و بر ضد يكديگر قيام خواهند نمود، و سرانجامشان بيزاري و ترك ياري يكديگر خواهد شد.
" فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ وَ قالَ إِنِّي مُهاجِرٌ إِلي رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" يعني لوط (ع) به ابراهيم (ع) ايمان آورد و اگر بپرسي بايد فرموده باشد" فامن به لوط" چرا فرمود:" فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ"؟ در جواب مي‌گوييم: كلمه ايمان هم با لام متعدي مي‌شود، و هم با باء، و در هر دو صورت معنا يكي است.
بعضي «3» از مفسرين در جمله" وَ قالَ إِنِّي مُهاجِرٌ إِلي رَبِّي" گفته‌اند كه:" ضمير در آن به لوط برمي‌گردد، يعني لوط گفت كه من مهاجرت مي‌كنم". بعضي «4» ديگر گفته‌اند:" به ابراهيم برمي‌گردد". مؤيد مفسر دوم آيه" وَ قالَ إِنِّي ذاهِبٌ إِلي رَبِّي سَيَهْدِينِ" «5» مي‌باشد.
و گويا منظور از مهاجرت به سوي پروردگار، دوري از وطن، و بيرون شدن از بين قوم و فاميل مشرك، و رفتن به سرزمين غربت براي خداست، يعني من اين زحمت‌ها را تحمل مي‌كنم، تا در غربت كسي مانع يكتاپرستيم نشود، بنا بر اين مهاجرت را، مهاجرت به سوي خدا خواندن نوعي مجاز عقلي است.
__________________________________________________
(1)روزي كه رؤسا و پيشوايان از تابعان خود بيزاري مي‌جويند، عذاب را مي‌بينند و دستشان از اسباب قطع مي‌شود. سوره بقره، آيه 166.
(2)هر امتي كه در مي‌آيد امت ديگر را لعنت مي‌كند. سوره اعراف، آيه 38.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 8، ص 280.
(5)و گفت من به سوي پروردگارم خواهم رفت، و او مرا هدايت خواهد كرد. سوره صافات، آيه 99.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 181
و منظور از اينكه فرمود:" إِنَّهُ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ"، اين است كه: او عزيزي است كه هر كس را ياري كند خوار نمي‌شود و حكيمي است كه هر كس را حفظ كند ضايع نمي‌شود، ذليل نمي‌شود و حكيمي است كه هر كس جانب او را رعايت كند او تنها و بي‌كسش نمي‌گذارد.
" وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ" معني اين جمله ظاهر است.
" وَ آتَيْناهُ أَجْرَهُ فِي الدُّنْيا وَ إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ" كلمه" اجر" به معناي جزايي است كه در مقابل عملي قرار گيرد، و عايد صاحب عمل شود، و فرق بين" اجر" با" اجرت" اين است كه: اجرت تنها در پاداش‌هاي دنيايي به كار مي‌رود، ولي كلمه" اجر" هم در پاداشهايي دنيايي استعمال مي‌شود و هم آخرتي.
و نيز فرق بين" اجر" و" جزاء" اين است كه: كلمه" اجر" تنها در پاداش‌هاي خير و نافع استعمال مي‌شود، ولي جزاء هم در خير و هم در شر، هم در نافع و هم در مضر.

[معني و مورد استعمال كلمه" اجر" و مقصود از اينكه در باره ابراهيم (عليه السلام) فرمود:" وَ آتَيْناهُ أَجْرَهُ فِي الدُّنْيا"] ..... ص : 181

همان طور كه گفتيم كلمه اجر، هم در پاداشهاي دنيوي به كار مي‌رود و هم اخروي، ليكن در كلام خداي تعالي غالبا در پاداشهاي اخروي به كار رفته، كه خدا براي بندگان مؤمن خود تهيه ديده، كه يا عبارت است از مقامات قرب، و يا درجات ولايت، كه يكي از آنها بهشت است، آري در بعضي از آيات قرآني در پاداش دنيايي نيز به كار رفته، مانند آيه" إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ" «1» كه حكايت كلام يوسف (ع) است، و نيز مانند آيه" وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْها حَيْثُ يَشاءُ نُصِيبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ، وَ لا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ" «2» كه در اين دو آيه كلمه" اجر" بر پاداش دنيوي اطلاق شده است.
" وَ آتَيْناهُ أَجْرَهُ فِي الدُّنْيا"- ممكن است مراد از اين اجر، اجر دنيوي نيكو باشد، آن وقت مناسب‌تر آن است كه بگوييم كلمه" في الدنيا" متعلق به" اجر" است، نه به" ايتاء- دادن" و اي بسا اين معنا به آيه‌اي ديگر تاييد شود، كه مي‌فرمايد:" وَ آتَيْناهُ فِي الدُّنْيا حَسَنَةً، وَ إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ" «3» چون ظاهرا مراد از" حسنه" همان زندگي و عيش نيكو است، و مراد از
__________________________________________________
(1)كسي كه تقوي بورزد، و صبر كند، خدا اجر نيكوكاران را ضايع نمي‌سازد. سوره يوسف، آيه 90.
(2)و اين چنين يوسف را در زمين مكنت داديم، تا هر جا بخواهد منزل كند، ما هر كه را بخواهيم به رحمت خود مي‌رسانيم، و اجر نيكوكاران را ضايع نمي‌كنيم. سوره يوسف، آيه 56.
(3)ما به او در دنيا حسنه داديم، و او در آخرت از صالحان است. سوره نحل، آيه 122.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 182
" ايتاء" اعطاي عملي است نه تقدير كردن و كتابت آن. ممكن هم هست مراد از دادن آن، جلو انداختن وعده‌اي باشد كه به عموم مؤمنين داده، و معنايش اين باشد كه ما آن وعده را در حق وي جلو انداختيم، و آن وعده عبارت است از مقامات قرب، هم چنان كه قرآن كريم مقامات او را در ضمن داستانهايش در سوره انعام برشمرده.
وَ إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ"- در معناي اين جمله در تفسير سوره بقره آنجا كه مي‌فرمود:" وَ لَقَدِ اصْطَفَيْناهُ فِي الدُّنْيا وَ إِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ" «1»، در جلد اول اين كتاب بحث كرديم.
" وَ لُوطاً إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الْفاحِشَةَ ما سَبَقَكُمْ بِها مِنْ أَحَدٍ مِنَ الْعالَمِينَ" يعني" و ارسلنا لوطا"، و يا" و اذكر لوطا" و جمله" إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الْفاحِشَةَ- شما عمل زشت به جا مي‌آوريد"، به ظاهر جمله‌اي است خبري، ولي منظور تعجب و انكار است. و مراد از كلمه" فاحشه" همان عمل لواط است.
و جمله:" ما سَبَقَكُمْ بِها مِنْ أَحَدٍ مِنَ الْعالَمِينَ"، جمله‌اي است استينافي، كه معناي فاحشه را روشن مي‌كند، و فاحشه بودنش را تاكيد مي‌نمايد، و گويا مراد اين است كه اين عمل به اين صورت كه در بين شما شيوع يافته در هيچ قومي قبل از شما شايع نشده، و يا ممكن است جمله حاليه باشد، از فاعل" لتاتون" كه در اين صورت معنا چنين مي‌شود: شما عمل زشتي مرتكب مي‌شويد، در حالي كه هيچ قومي از اقوام قبل از شما، مرتكب آن نشدند.
" أَ إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ وَ تَقْطَعُونَ السَّبِيلَ وَ تَأْتُونَ فِي نادِيكُمُ الْمُنْكَرَ ..."
اين استفهام، استفهام از امري است كه سزاوار نيست هيچ شنونده‌اي تصديقش نمايد و صاحب عقلي آن را بپذيرد، و چون چنين بود، آن را با كلمه" ان" و" لام" در" لتاتون" كه هر دو براي تاكيد است تاكيدش كرد.

[مراد از اتيان رجال، قطع سبيل، و اتيان منكر در نادي كه قوم لوط مرتكب مي‌شده‌اند] ..... ص : 182

و اين سياق خود شاهد است بر اينكه مراد از آمدن رجال، عمل لواط است، و مراد از قطع سبيل، اهمال گذاشتن طريق تناسل، و لغو كردن آن است، چون راه تناسل عبارت است از نزديكي و جماع با زنان، و قوم لوط اين راه را قطع نمود، و آن را لغو كردند، پس تعبير به قطع سبيل كنايه است از اعراض از نسوان و ترك مقاربت با آنان، و مراد از" اتيانهم المنكر في ناديهم"- با در نظر داشتن اينكه كلمه" نادي" به معناي مجلسي است كه جمعي در آن گرد هم باشند، و وقتي گفته مي‌شود: نادي كه همه اهل مجلس حضور داشته باشند-، اين است
__________________________________________________
(1)و به تحقيق ما او را برگزيديم در دنيا و او در آخرت از صالحين است. سوره بقره، آيه 130.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 183
كه عمل لواط را و يا مقدمات شنيعه آن را در پيش روي همه انجام مي‌دادند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" مراد از" قطع سبيل"، بستن راه‌هايي است كه به شهر و ديار ايشان منتهي مي‌شد، چون قوم لوط از شهر بيرون مي‌شدند، و سر راه را بر مسافريني كه مي‌خواستند به شهر آنان درآيند مي‌گرفتند، و آن گاه هر يك سنگي به طرف آنها پرتاب مي‌كردند، سنگ هر كس به هر كس مي‌خورد، او را مي‌گرفتند و اموالش را غارت مي‌كردند، و با او عمل لواط انجام مي‌دادند، و تازه سه درهم نيز غرامت مي‌ستاندند، و در شهر قاضي داشتند كه او هم همين طور قضاوت مي‌كرد، و حق را به اهل شهر مي‌داد".
بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" مراد از" قطع سبيل"، اشاره به گناه ديگر آنان است، و آن اينكه علاوه بر عمل زشت مزبور راهزني هم مي‌كردند" ولي به طوري كه خواننده ملاحظه فرمود، سياق آيه خلاف اين را مي‌رساند.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند:" مراد از" اتيان المنكر في النادي"، اين است كه:
مجالسشان همه رقم منكرات و اعمال زشت داشت، به يكديگر ناسزا، و ناملايم مي‌گفتند، و قمار مي‌كردند، و به عابران سنگ مي‌انداختند، و دف و ناي مي‌نواختند، كشف عورت مي‌كردند، لواط مرتكب مي‌شدند". ولي خواننده عزيز آنچه را كه از سياق استفاده مي‌شد فهميد.
و جمله" فَما كانَ جَوابَ قَوْمِهِ إِلَّا أَنْ قالُوا ائْتِنا بِعَذابِ اللَّهِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ" استهزاء و سخريه‌اي بوده از ايشان، كه از آن برمي‌آيد لوط (ع) ايشان را به عذاب خدا تهديد مي‌كرده، و ايشان در پاسخش از باب مسخره مي‌گفتند: چرا معطلي؟ اگر راست مي‌گويي بياور آن عذاب را، و اين نكته در جاي ديگر به صراحت آمده كه" وَ لَقَدْ أَنْذَرَهُمْ بَطْشَتَنا فَتَمارَوْا بِالنُّذُرِ" «4».
" قالَ رَبِّ انْصُرْنِي عَلَي الْقَوْمِ الْمُفْسِدِينَ" اين جمله سؤال و درخواست فتح است از لوط (ع) و هم نفريني است به قوم بدكارش، كه آنان را مفسد ناميد، چون عملشان زمين را فاسد مي‌كرد براي اينكه نسل بشر را قطع و بشريت را تهديد به فناء مي‌نمود.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 153.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 8، ص 280.
(4)لوط (ع) ايشان را به خشم و عذاب ما تهديد همي كرد، ولي آنها تهديد وي را سخريه مي‌گرفتند. سوره قمر، آيه 36. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 184
" وَ لَمَّا جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْري قالُوا إِنَّا مُهْلِكُوا أَهْلِ هذِهِ الْقَرْيَةِ إِنَّ أَهْلَها كانُوا ظالِمِينَ" اين آيه اجمال سرگذشت هلاكت قوم لوط را بيان مي‌كند، و مي‌رساند كه هلاكتشان به وسيله رسولاني از ملائكه بود، كه خداوند آنان را نخست نزد ابراهيم (ع) فرستاد، و آن ملائكه آن جناب و همسرش را به تولد اسحاق و يعقوب بشارت دادند، و سپس خبر دادند كه مامور به سوي قوم لوط هستيم، تا هلاكشان كنيم، كه داستان مفصل آن در سوره هود، و سوره‌هايي ديگر آمده.
" قالُوا إِنَّا مهلكوا أَهْلِ هذِهِ الْقَرْيَةِ"- يعني ملائكه به ابراهيم گفتند: ما اهل اين قريه را هلاك خواهيم كرد، و از اينكه گفتند:" أَهْلِ هذِهِ الْقَرْيَةِ- اهل اين قريه" و لفظ" هذه" كه براي اشاره قريب است آورده برمي‌آيد كه قريه لوط در نزديكي آن محلي بوده كه ابراهيم (ع) در آنجا منزل كرده بود، و آن سرزمين مقدس فلسطين است.
و جمله" إِنَّ أَهْلَها كانُوا ظالِمِينَ" تعليل و بيان علت هلاك كردن ايشان است، مي‌فرمايد: علت اينكه مي‌خواهيم هلاكشان كنيم، اين است كه: ظالمند، و رذيله ظلم در آنها ريشه‌دار شده، در اينجا مقتضاي ظاهر آن بود كه بفرمايد" انهم كانوا ظالمين" ولي به جاي ضمير، اسم ظاهر (اهلها) را به كار برده، و اين اشاره است به اينكه ظلم اين قوم، ظلم مخصوصي بوده، كه آنان را مستوجب هلاكت كرده، نه مطلق ظلم كه آن روز مردم بدان مبتلا بودند گويا فرموده: اهل اين قريه بدان جهت كه اهل چنين قريه‌اي هستند ظالمند.

[مقصود ابراهيم (عليه السلام) از اينكه در گفتگوي خود با ملائكه مامور به عذاب قوم لوط گفت: إِنَّ فِيها لُوطاً] ..... ص : 184

" قالَ إِنَّ فِيها لُوطاً قالُوا نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَنْ فِيها لَنُنَجِّيَنَّهُ وَ أَهْلَهُ إِلَّا امْرَأَتَهُ كانَتْ مِنَ الْغابِرِينَ" از ظاهر سياق برمي‌آيد كه منظور حضرت ابراهيم (ع) از اينكه فرمود: لوط در آن قريه است، اين بوده كه عذاب را از آن قوم بردارد، تا لوط هم محفوظ بماند، ملائكه هم در پاسخ گفتند: اين مطلب از ما پنهان نيست، و ما بدان جاهل نيستيم، بلكه نه تنها لوط مشمول عذاب نيست، بلكه هستند كساني ديگر كه از عذاب مستثنايند، مانند فرزندانش ولي همسرش بايد هلاك گردد.
پس ابراهيم از اين مساله جاهل نبوده كه خداوند لوط را كه پيغمبر اوست با اهل قريه هلاك نمي‌كند، و نيز از تهديد ملائكه اين ترس در او پيدا نشد كه مبادا لوط هم هلاك شود، پس منظورش از اينكه فرمود: آخر لوط در آن قريه است، اين بوده كه به احترام لوط، عذاب را از اهل قريه برگرداند، ملائكه هم در پاسخش گفتند: كه نه، ماموريم به اينكه او را از ميان قوم
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 185
بيرون كنيم، و همچنين اهل او را، مگر همسرش را كه او از باقي‌ماندگان در قريه است.
دليل بر اين معنايي كه ما كرديم آيات" فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهِيمَ الرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ الْبُشْري يُجادِلُنا فِي قَوْمِ لُوطٍ إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ يا إِبْراهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هذا، إِنَّهُ قَدْ جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَ إِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ" «1» است، و از اين آيات به خوبي برمي‌آيد كه در آيات مورد بحث هم منظور ابراهيم دفاع از قوم لوط بود، نه از خود لوط.
ملائكه نيز از كلام او همين را فهميدند، و كلامش را بر ظاهرش باقي گذاشتند، و در پاسخش گفتند ما از هر كس داناتريم كه چه كساني در آن قريه هستند، و مي‌دانيم كه لوط و خانواده‌اش كساني نيستند كه سزاوار عذاب باشند، و به زودي او و خانواده‌اش نجات مي‌يابند، به جز همسرش كه او هلاك شدني است، و چون همان طور كه گفتيم ملائكه از كلام ابراهيم (ع) دفاع از اهل قريه را فهميدند لذا در پاسخ گفتند: عذاب اهل قريه امري است حتمي، همان طور كه آيات سوره هود هم به آن اشاره مي‌كند.
مفسرين در معناي جمله" إِنَّ أَهْلَها كانُوا ظالِمِينَ" و جمله" قالَ إِنَّ فِيها لُوطاً" مشاجراتي طولاني دارند، كه چون فايده از آن عايد نمي‌شد از نقلش خودداري كرديم، خوانندگان مي‌توانند به تفاسير مفصل مراجعه كنند.
" وَ لَمَّا أَنْ جاءَتْ رُسُلُنا لُوطاً سِي‌ءَ بِهِمْ، وَ ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً وَ قالُوا لا تَخَفْ وَ لا تَحْزَنْ ..."
ضمير جمع در هر دو" بهم" به كلمه" رسل" برمي‌گردد، و حرف" باء" بر سر آن دو سببيت را مي‌رساند، و چنين معنا مي‌دهد كه چون فرستادگان ما نزد لوط شدند به سبب ايشان بد حالي عارضش شد، براي اينكه فرستادگان به صورت جواناني زيبا و امرد مجسم شده بودند، لوط ترسيد مبادا مردم در باره آنان قصد سوء كنند، كه اگر چنين شود او از دفاع از آنان ناتوان خواهد شد، و در برابر ميهمانان شرمنده خواهد گشت.
" وَ قالُوا لا تَخَفْ وَ لا تَحْزَنْ"- يعني فرستادگان گفتند: مترس و اندوهناك مباش كه خطر يقيني و احتمال خطري كه تو را تهديد كند در بين نيست، چون خوف هميشه به خاطر مكروهي پيدا مي‌شود كه احتمال وقوعش برود، و اندوه وقتي مي‌آيد كه آن مكروه واقع شده
__________________________________________________
(1)همين كه ترس و وحشت از ابراهيم زايل شد، و بشارت را شنيد، شروع كرد به صحبت كردن و شفاعت در باره قوم لوط، بلكه عذاب را از آنان بردارد، چون ابراهيم مردي بردبار بود، كه بسيار به درگاه ما رجوع مي‌كرد، ما بدو گفتيم: كه اي ابراهيم از اين سخن بگذر، براي اينكه امر پروردگارت رسيده، كه قوم لوط عذاب شوند، و عذابشان به هيچ وجه برنخواهد گشت. سوره هود، آيه 74 و 76.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 186
باشد.
" إِنَّا مُنَجُّوكَ وَ أَهْلَكَ إِلَّا امْرَأَتَكَ كانَتْ مِنَ الْغابِرِينَ"- يعني ما تو و خانواده‌ات را نجات خواهيم داد، مگر همسرت را كه از باقي‌ماندگان خواهد بود، يعني باقي‌ماندگان در عذاب. و اين جمله علت نداشتن ترس و اندوه را بيان مي‌كند.
" إِنَّا مُنْزِلُونَ عَلي أَهْلِ هذِهِ الْقَرْيَةِ رِجْزاً مِنَ السَّماءِ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ" اين آيه بيان است براي جمله" إِنَّا مُنَجُّوكَ وَ أَهْلَكَ" و مي‌فرمايد:" غير از تو و خانواده‌ات آنچه در قريه هست به خاطر فسقهايي كه مي‌كردند، دچار عذابي مي‌شوند كه ما آن را از آسمان نازل خواهيم كرد. و كلمه" رجز" به معناي عذاب است.
" وَ لَقَدْ تَرَكْنا مِنْها آيَةً بَيِّنَةً لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ" ضمير مؤنث در" منها" به قريه برمي‌گردد، و" ترك" به معناي باقي گذاشتن است، و معنايش اين است كه: ما از اين قريه تنها علامتي روشن باقي گذاشتيم، براي مردمي كه تعقل دارند، تا از ديدن آن عبرت گيرند و از خدا بترسند، و آن علامت همان آثار و خرابه‌هايي است كه بعد از نزول عذاب از قريه باقي مي‌ماند. و ليكن امروز معلوم نيست كه آن آثار كجا است. و چه بسا گفته مي‌شود كه:" بعد از جريان هلاكت آنان، آب دريا آن شهر را گرفت، و آن دريا همان بحر لوط است". و ليكن از ظاهر آيه- بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد- برمي‌آيد كه آثار اين شهر در زمان نزول آيات مورد بحث معروف بوده، و از اين ظاهرتر اين جمله است كه در سوره حجر در باره همين آثار صراحتا فرموده:" وَ إِنَّها لَبِسَبِيلٍ مُقِيمٍ" «1» و در سوره صافات آيه 138 فرموده:" وَ إِنَّكُمْ لَتَمُرُّونَ عَلَيْهِمْ مُصْبِحِينَ وَ بِاللَّيْلِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ"
«2».
" وَ إِلي مَدْيَنَ أَخاهُمْ شُعَيْباً فَقالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ ارْجُوا الْيَوْمَ الْآخِرَ وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ" در اين آيه حكايت مي‌كند كه شعيب مردم را به عبادت خدا، يعني به توحيد مي‌خواند، و اينكه به معاد معتقد شوند، چون رجاي آخرت همان اعتقاد به معاد است، و اينكه در زمين فساد نكنند، و- به طوري كه بعضي «3» از مورخين در تاريخ قوم مدين گفته‌اند- عمده‌ترين فسادانگيزي آنان در زمين عبارت بوده از كمفروشي و خيانت در كيل و وزن.
__________________________________________________
(1)و آن شهر خراب بر سر راهي است ثابت. سوره حجر، آيه 76.
(2)و شما همواره در صبح و شب بر خرابه آنان عبور مي‌كنيد باز تعقل نمي‌كنيد؟ سوره صافات، آيه 137 و 138.
(3)روح البيان، ج 6، ص 468.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 187
" فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ، فَأَصْبَحُوا فِي دارِهِمْ جاثِمِينَ" كلمه" رجفة" به طوري كه راغب گفته به معناي اضطراب و لرزش خيلي سخت است «1». و كلمه" جاثمين" از ماده" جثم" است، و جثم و همچنين جثوم در مكان، به معناي نشستن در آن، و يا زانو نهادن بر آن است، و اين تعبير كنايه است از مرگ و معناي آيه اين است كه: اهل مدين شعيب را تكذيب كردند، پس زلزله سختي ايشان را گرفت، و صبح همه در خانه‌هايشان مرده بودند، و ديگر از جاي خود حركت نكردند.
قرآن كريم در جاي ديگر در باره داستان مدين فرموده:" وَ أَخَذَتِ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيارِهِمْ جاثِمِينَ" «2»- و نيز فرموده:" فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عادٍ وَ ثَمُودَ" «3»، و از اين آيات برمي‌آيد كه اهل مدين هم دچار صاعقه شدند و هم زلزله.

[اشاره به امتحان و ابتلاء قوم مدين، عاد و ثمود و ... و گرفتار شدنشان به عذاب الهي] ..... ص : 187

" وَ عاداً وَ ثَمُودَ وَ قَدْ تَبَيَّنَ لَكُمْ مِنْ مَساكِنِهِمْ ..."
در اينجا سياق را تغيير داد، تا تفنني در كلام شده باشد، لذا نخست عاد را آورد، و سپس ثمود را، هم چنان كه در آيه بعد، نخست قارون را ذكر كرده، سپس فرعون و بعد از او هامان را، به خلاف داستانهاي اممي كه قبلا ذكر فرمود، زيرا در آن داستانها نخست نام انبياي هر امتي را مي‌آورد، مانند: نوح، ابراهيم، لوط و شعيب، بعدا نام عاصيان آن امت‌ها را.
و دو كلمه" عاد و ثمود" در جمله مورد بحث منصوبند به فعلي تقديري، و تقدير كلام" و اذكر عادا و ثمود- به ياد آر عاد و ثمود را" مي‌باشد.
" وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ وَ كانُوا مُسْتَبْصِرِينَ"- زينت دادن شيطان اعمال ايشان را كنايه به استعاره است از اينكه شيطان اعمال زشتشان را مورد علاقه و محبتشان قرار داد، و علاقه به آن را در آنان تشديد كرد، و معناي اينكه فرمود: از راه بازشان داشت، اين است كه: از راه خدا كه راه فطرت است بازشان داشت، و لذا بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند:" مراد از مستبصر بودن آنان، اين است كه: قبلا بر فطرت ساده انساني خود بودند، و ليكن در آخر شيطان آن را از ايشان بگرفت" ولي ظاهر آيه- همان طور كه در تفسير آيه" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ" «5» نيز گفتيم- اين است كه: عهد فطرت ساده و سالم قبل از
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" رجف".
(2)صيحه آنان را كه ستم كردند بگرفت، پس در ديار خود بي حركت شدند. سوره هود، آيه 94.
(3)پس اگر اعراض كردند بگو من شما را از صاعقه‌اي بيم مي‌دهم كه نظير صاعقه عاد و ثمود باشد. سوره فصلت، آيه 13.
(4)روح البيان، ج 6، ص 468.
(5)سوره بقره، آيه 213.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 188
بعثت نوح بوده، و عاد و ثمود اقوامي بوده‌اند كه بعد از نوح مي‌زيسته‌اند، پس معلوم مي‌شود مستبصر بودن آنان قبل از فريب شيطان، اين بوده كه پيرو دين توحيد، يعني دين فطرت بوده‌اند، و تنها خدا را مي‌پرستيدند.
" وَ قارُونَ وَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مُوسي بِالْبَيِّناتِ، فَاسْتَكْبَرُوا فِي الْأَرْضِ وَ ما كانُوا سابِقِينَ" كلمه" سابقين" استعاره به كنايه است از غلبه، يعني قارون و فرعون و هامان كه مورد دعوت موسي قرار داشتند، و در برابر دعوتش استكبار كردند با اين عكس العمل خود بر او غالب نيامدند و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" فَكُلًّا أَخَذْنا بِذَنْبِهِ ..."
يعني هر يك از امت‌هاي نامبرده را به جرم گناهي كه داشتند گرفتيم، اين اجمال قضيه است، آن وقت شروع مي‌كند به تفصيل آن، و مي‌فرمايد:" فَمِنْهُمْ مَنْ أَرْسَلْنا عَلَيْهِ حاصِباً"، بعضي‌ها را حاصبي بر او فرستاديم، و حاصب به معناي سنگ است، بعضي «1» هم گفته‌اند: به معناي بادي است كه سنگريزه ببارد، و بنا به معناي اول جمله مورد بحث با قوم لوط منطبق مي‌شود، و بنا بر معناي دوم با قوم عاد.
" وَ مِنْهُمْ مَنْ أَخَذَتْهُ الصَّيْحَةُ"- بعضي از آنها را صيحه گرفت، و اين قوم ثمود، و قوم شعيب است" وَ مِنْهُمْ مَنْ خَسَفْنا بِهِ الْأَرْضَ" و بعضي از آنها را در زمين فرو برديم، و اين اشاره به داستان قارون است،" وَ مِنْهُمْ مَنْ أَغْرَقْنا" بعضي‌ها كساني بودند كه غرقشان كرديم و اين هم قوم نوح را شامل است و هم قوم فرعون و هامان را.
خداي سبحان بعد از تفصيل آن اجمال، به همه داستانهايي كه تا اينجا بيان كرده بود برگشته، عاقبت امت‌هاي نامبرده را با بياني عام شرح مي‌دهد، و مي‌فرمايد آنچه اين اقوام را گرفتار ببلايي كرد كه بدان مبتلا شدند، تنها ظلم خود آنها بود، نه ظلم خدا،" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ- خدا هرگز به آنان ظلم نكرد، و ليكن اين خودشان بودند كه به خود ظلم مي‌كردند" يعني خدا آن بلاها را به عنوان مجازات بر آنان نازل كرد، چون دنيا دار فتنه و امتحان است، و اين سنتي است الهي كه به هيچ وجه از آن چشم‌پوشي نمي‌شود، پس هر كس هدايت بيابد براي خود يافته، و هر كس گمراه شود آن نيز عليه خود او است.
__________________________________________________
(1)روح البيان، ج 6، ص 469.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 189

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل بعضي آيات گذشته)] ..... ص : 189

در كافي به سند خود از ابي عمرو زبيري، از امام صادق (ع) روايت كرده كه در حديثي كه در آن معاني كفر را بيان كرده مي‌فرمايد: وجه پنجم از كفر، كفر براءت است، و آن كفري است كه در آيه" وَ قالَ إِنَّمَا اتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْثاناً مَوَدَّةَ بَيْنِكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا ثُمَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُ بَعْضُكُمْ بِبَعْضٍ وَ يَلْعَنُ بَعْضُكُمْ بَعْضاً" بدان اشاره شده است كه معنايش" يتبرأ بعضكم من بعض- بيزاري مي‌جوييد يكي از ديگري" مي‌باشد.- تا آخر حديث- «1».
مؤلف: اين معنا در كتاب توحيد از علي (ع) در حديثي طولاني كه به سؤالات اشخاصي در باره تعارض آيات قرآني پاسخ داده آمده، و فرموده: اين كفر كه در اين آيه هست به معناي بيزاري جستن است، مي‌خواهد بفرمايد: بعضي از بعضي ديگر بيزاري مي‌جوييد، و نظير اين آيه در سوره ابراهيم است كه در حكايت كلام ابليس مي‌فرمايد:" إِنِّي كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ- من به آنچه قبلا مرا در آن شركت مي‌داديد كافرم"، يعني بيزارم، و نيز در حكايت گفتار ابراهيم مي‌فرمايد:" كَفَرْنا بِكُمْ" يعني تبري مي‌جوييم از شما «2».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه، از جابر روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) از خذف- يعني ريگ و يا هسته خرما را بين دو سبابه نهادن، و آن را به سوي چيزي پرتاب كردن- نهي فرمود، و به آيه" وَ تَأْتُونَ فِي نادِيكُمُ الْمُنْكَرَ" استشهاد فرمود «3».
مؤلف: اين معنا از عده‌اي از صاحبان كتب حديث از ام هاني دختر ابي طالب (ع) نيز روايت شده، و عبارت آن چنين است كه گفت: از رسول خدا (ص) معناي جمله" وَ تَأْتُونَ فِي نادِيكُمُ الْمُنْكَرَ" را پرسيدم، فرمود رسمشان اين بود كه بر سر راه مي‌نشستند، و ريگ به سوي عابرين مي‌انداختند، و عابران را مسخره مي‌كردند.
و در كافي به سند خود از ابي زيد حماد، از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ضمن حديث نزول ملائكه بر ابراهيم، و بشارت دادن وي فرمود: ابراهيم به ملائكه گفت: براي چه آمده‌ايد؟ گفتند: براي هلاك ساختن قوم لوط، پرسيد: حتي اگر صد نفر
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 389.
(2)توحيد صدوق، ص 260.
(3)الدر المنثور، ج 5، ص 144.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 190
مؤمن در ميان آنان باشد باز هلاكشان مي‌كنيد؟ جبرئيل گفت: نه، پرسيد اگر پنجاه نفر باشد چطور؟ گفت: نه، پرسيد اگر سي نفر باشد چطور؟ گفت: نه، پرسيد اگر بيست نفر باشد چطور؟ گفت: نه، پرسيد اگر ده نفر باشد؟ گفت: نه، پرسيد اگر پنج نفر باشد؟ گفت: نه، پرسيد اگر يك نفر باشد؟ گفت: نه، ابراهيم اينجا اتخاذ سند كرد، و گفت: لوط در بين آنان است؟ گفتند: ما از هر كس بهتر مي‌دانيم كه در آنجا چه كساني هستند، و او و اهلش را نجات خواهيم داد، مگر همسرش را كه از باقي‌ماندگان در قريه است.
حسن بن علي (ع) فرموده: من از كلام ابراهيم غير اين را نمي‌فهمم كه او مي‌خواسته قوم را از عذاب نجات دهد، هم چنان كه قرآن در اين باره فرموده:" يُجادِلُنا فِي قَوْمِ لُوطٍ ابراهيم بر سر قوم لوط با ما مجادله مي‌كرد" «1».
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 158. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 191

[سوره العنكبوت (29): آيات 41 تا 55] ..... ص : 191

اشاره

مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْلِياءَ كَمَثَلِ الْعَنْكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتاً وَ إِنَّ أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنْكَبُوتِ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ (41) إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (42) وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلاَّ الْعالِمُونَ (43) خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ (44) اتْلُ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنَ الْكِتابِ وَ أَقِمِ الصَّلاةَ إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَصْنَعُونَ (45)
وَ لا تُجادِلُوا أَهْلَ الْكِتابِ إِلاَّ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِلاَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ وَ قُولُوا آمَنَّا بِالَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْنا وَ أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ وَ إِلهُنا وَ إِلهُكُمْ واحِدٌ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ (46) وَ كَذلِكَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ فَالَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ مِنْ هؤُلاءِ مَنْ يُؤْمِنُ بِهِ وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلاَّ الْكافِرُونَ (47) وَ ما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لارْتابَ الْمُبْطِلُونَ (48) بَلْ هُوَ آياتٌ بَيِّناتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلاَّ الظَّالِمُونَ (49) وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آياتٌ مِنْ رَبِّهِ قُلْ إِنَّمَا الْآياتُ عِنْدَ اللَّهِ وَ إِنَّما أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ (50)
أَ وَ لَمْ يَكْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ يُتْلي عَلَيْهِمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَرَحْمَةً وَ ذِكْري لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ (51) قُلْ كَفي بِاللَّهِ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ شَهِيداً يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْباطِلِ وَ كَفَرُوا بِاللَّهِ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ (52) وَ يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذابِ وَ لَوْ لا أَجَلٌ مُسَمًّي لَجاءَهُمُ الْعَذابُ وَ لَيَأْتِيَنَّهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (53) يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذابِ وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ (54) يَوْمَ يَغْشاهُمُ الْعَذابُ مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ وَ يَقُولُ ذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (55)
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 192

ترجمه آيات ..... ص : 192

مثل كساني كه به جاي خدا اوليايي ديگر اتخاذ مي‌كنند مثل عنكبوت است و خانه ساختنش و به درستي سست‌ترين خانه‌ها خانه عنكبوت است اگر بدانند (41).
خدا مي‌داند كه به جاي او چه چيزها مي‌خوانند و او عزيز و حكيم است (42).
اين مثلها را براي همه مردم مي‌زنيم اما در آنها تعقل نمي‌كنند مگر دانايان (43).
خدا آسمان و زمين را به حق خلقت كرد كه در اين خود آيتي است براي مردم با ايمان (44).
آنچه از كتاب به تو وحي شده بخوان و نماز به پادار كه نماز از فحشاء و منكرات جلوگيري مي‌كند و ذكر خدا بزرگتر است و خدا مي‌داند كه چه مي‌سازيد (45).
و با اهل كتاب جز به وجه احسن مجادله مكنيد مگر افرادي از ايشان كه ظلم كرده باشند، به ايشان بگوييد ما به آنچه براي خودمان نازل شده و آنچه براي شما نازل شده ايمان داريم، معبود ما و شما يكي است و ما تسليم آن معبوديم (46).
و اين چنين نازل كرديم كتاب را به تو، پس پاره‌اي از اهل كتاب و بعضي از اين مشركين بدان ايمان مي‌آورند و آيات ما را انكار نمي‌كنند مگر كافران (47).
تو پيش از قرآن هيچ كتابي را نتوانستي بخواني و نيز خودت آن را ننوشتي و گر نه مبطلان در نبوتت به شك مي‌افتادند (48).
بلكه آياتي است روشن در سينه كساني كه علم داده شده‌اند و آيات ما را انكار نمي‌كنند مگر ستمگران (49).
حرفها زدند از آن جمله گفتند چرا معجزه‌ها بر او نازل نشد بگو آيات تنها نزد خداست و من تنها بيم‌رساني روشنگرم (50).
آيا اين معجزه برايشان كافي نيست كه ما بر تو كتاب نازل كرديم و اينك بر آنان تلاوت مي‌شود، بدرستي كه در اين، رحمت و تذكري است براي مردمي كه ايمان مي‌آورند (51).
بگو خدا كافي است كه در ميان من و شما گواهي دهد او مي‌داند آنچه كه در آسمانها و زمين است و كساني كه به باطل مي‌گروند و به خدا كفر مي‌ورزند زيانكارند (52).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 193
از تو عذاب زودرس مي‌خواهند و اگر نبود آن مدتي كه مقرر شده عذاب زودتر ايشان را ناگهان و بدون اطلاع مي‌گرفت (53).
از تو عذاب زودرس مي‌طلبند نمي‌دانند كه جهنم كافران را از هر سو احاطه كرده است (54).
روزي كه عذاب احاطه‌شان مي‌كند از بالاي سر و پايين پا، و خدا به ايشان مي‌گويد بچشيد آنچه را كه مي‌كرديد (55).

بيان آيات ..... ص : 193

اشاره

اين آيات متضمن دنباله‌اي است براي داستانهايي كه از امت‌هاي سابق نقل فرمود، و آن مثلي است كه خداي سبحان براي معبودهاي موهوم آنان آورده، مي‌فرمايد: اينگونه اعتقادات خرافي آنان آن قدر بي اساس و سست بنياد است كه خلقت آسمانها و زمين به بانگ بلند به فساد آن فرياد مي‌زنند، و اعلام مي‌كنند كه بغير از خدا ولي و سرپرستي ندارند، و اين اعلام عالم خلقت همان است كه اين كتاب كريم اعلام مي‌دارد.
و چون سخن بدين جا مي‌رسد ناگهان روي سخن را به رسول گرامي خود نموده دستورش مي‌دهد تا اين كتاب را تلاوت كند، و نماز به پا بدارد، و اهل كتاب را با زبان نرم و مجادله به بهترين وجه به سوي دين اسلام دعوت كند، و مشركين را كه از او خواستند به غير از قرآن معجزه‌اي بياورد، و عذابي را كه وعده مي‌دهد زودتر بياورد پاسخ دهد.

[تمثيل اتخاذ ارباب و آلهه و روي آوردن به غير خدا به اتخاذ سست‌ترين خانه‌ها، خانه عنكبوت] ..... ص : 193

" مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْلِياءَ كَمَثَلِ الْعَنْكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتاً ..."
كلمه عنكبوت معنايش معلوم است، اين كلمه هم بر يك عدد از آن حشره اطلاق مي‌شود، و هم بر جمع آن، هم در مذكر به اين صورت مي‌آيد، و هم در مؤنث، يعني عنكبوت ماده را هم عنكبوت مي‌گويند.
از آنجايي كه در جمله" مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا" عنايت همه در اين است كه مشركين بغير از خدا اوليايي براي خود گرفته‌اند، لذا همين معنا را در قالب صله و موصول آورد، و نفرمود:
مثل مشركين مثل عنكبوت است، بلكه فرمود مثل كساني كه بغير از خدا اولياء مي‌گيرند مثل عنكبوت است، كه براي خود خانه مي‌گيرد. هم چنان كه در جمله" كَمَثَلِ الْعَنْكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتاً"، نيز عنايت در اتخاذ عنكبوت بيت مزبور است، در نتيجه برگشت معنا به اين مي‌شود كه صفت مشركين در گرفتن اوليايي به غير از خدا، چون صفت عنكبوت است در گرفتن خانه‌اي كه چنين و چنان است و كلمه" بيتا" را نكره آورد تا دلالت كند بر اينكه خانه عنكبوت خبري در باره‌اش هست، و آن خبر را بعدا خواهيم گفت.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 194
آن وقت جمله" وَ إِنَّ أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنْكَبُوتِ" بيان آن خبر، و صفت آن بيت است، و اگر نفرمود" و ان اوهن البيوت لبيتها- سست‌ترين خانه‌ها خانه اوست" براي اين است كه خواست جمله مذكور را به عنوان يك مثل رايج به كار برده باشد، و مثل را كسي تغيير نمي‌دهد.
و معناي آيه اين است كه: اتخاذ مشركين اوليايي به غير از خدا، مثل اتخاذ عنكبوت است خانه‌اي را، خانه‌اي كه سست‌ترين خانه‌ها است، چون هيچ يك از آثار خانه به جز اسم بر آن صادق نيست، زيرا خانه را براي اين مي‌سازند كه صاحبش را از سرما و گرما حفظ كند، و چيزي كه اين خواص را ندارد و صاحبش را از هيچ مكروهي حفظ نمي‌كند خانه نيست.
اوليايي هم كه مشركين براي خود گرفته‌اند تنها از ولايت، اسمي دارند، براي اينكه نه نفعي مي‌رسانند و نه ضرري، نه مالك مرگي هستند و نه حياتي، و نه نشوري.
مورد مثل، همان مساله اتخاذ آلهه است، پس اگر در آيه مورد بحث به جاي كلمه آلهه اولياء را آورد، براي اين است كه بفهماند كه اصولا داعي مشركين در پرستش خدايان مساله ولايت است، زيرا مشركين مي‌پنداشتند كه بت‌ها در كار آنان ولايت دارند، و امور آنان را تدبير مي‌كنند، خير را به سوي آنان جلب نموده و شر را از ايشان دور مي‌سازند، و در باره آنان شفاعت مي‌كنند.
در آيه مورد بحث علاوه بر نكته‌اي كه گذشت، نكته ديگري هست، و آن اين است كه: با اطلاقي كه دارد تمامي اقسام شرك را شامل مي‌شود، و روي سخنش با تمامي كساني خواهد بود كه حتي در يك امري از امور خود به غير از خدا وليي بگيرند و به آن تكيه كنند، و آن را مستقل در اثر خود بدانند، البته آن اثري كه از وي توقعش را دارد، هر چند كه آن ولي بت نباشد.
بلكه آيه شريفه شامل ولايت كسي نمي‌شود كه برگشت ولايتش به ولايت خدا باشد، مانند ولايت رسول، و امام و مؤمنين، چون اگر كسي رسول و يا امام و يا مؤمني را ولي خود بداند، در حقيقت خدا را ولي خود خوانده، براي اينكه ولايت آنان در طول ولايت خدا است، و خود خدا ايشان را ولايت داده، و آيه" وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ" «1» اين اطلاق را تاييد مي‌كند.
__________________________________________________
(1)بيشترشان به خدا ايمان نمي‌آورند مگر با شرك. سوره يوسف، آيه 106.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 195
" لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ"- بعضي «1» گفته‌اند:" يعني اگر مي‌دانستند كه مثلشان در گرفتن اولياء مثل عنكبوت است.

[معني و مفاد آيه شريفه:" إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ ..."] ..... ص : 195

" إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" ممكن است بگوييم كلمه" ما" در جمله" ما يَدْعُونَ" موصوله است، يعني آنچه مي‌خوانند، و ممكن است بگوييم نافيه است، يعني" و نمي‌خوانند" و نيز ممكن است آن را استفهامي يا مصدري بگيريم، و كلمه" من" بنا بر احتمال دوم زايد است، كه صرفا براي تاكيد آورده شده، و بنا بر سه احتمال ديگر بياني است، و از اين چهار احتمال دو احتمال اول قوي‌تر است، و از آن دو، اولي قوي‌تر است.
و بنا بر احتمال دوم معنا چنين مي‌شود كه: خدا مي‌داند مشركين هيچ چيزي به جاي او نمي‌خوانند، يعني آنچه به عنوان آلهه به جز خدا مي‌پرستند هيچ حقيقتي ندارد، در نتيجه به قول صاحب كشاف «2» آيه شريفه تاكيد همان مثل است و زيادتي است براي اينكه در آن مثل آن آلهه را حد اقل چون خانه عنكبوت دانست، ولي در اين جمله مي‌فرمايد بلكه خانه عنكبوت هم نيست، چون عدم محض است.
و بنا بر احتمال اول معناي آيه چنين مي‌شود: خدا مي‌داند آن چيزهايي را كه به جاي او مي‌پرستند، و جاهل به آن نيست، و بنا بر اين جمله مورد بحث كنايه مي‌شود از اينكه آن مثلي كه زديم مثلي به جا بود، چون براي اولياي آنان از ولايت چيزي به جز اسم نيست.
اين معنا- همان طور كه گفتيم- از همه احتمالات قوي‌تر است، چون دو كلمه عزيز و حكيم آن را تاكيد مي‌كند، و مي‌فهماند كه وقتي خدايان مشركين از ولايت چيزي به جز اسم نداشتند، پس در نتيجه تنها عزيزي كه هيچ چيز بر او غلبه نمي‌كند، و در تدبير ملكش شريك نيست، و نيز در خلقت و ايجاد شركت ندارد، خدا است، و نيز تنها حكيمي كه هر چه مي‌كند و هر تدبيري كه به كار مي‌بندد متقن و محكم است، خدا است، و چون تنها او عزيز و حكيم است، هيچ وقت تدبير خلق خود را به كسي واگذار نمي‌نمايد (فراموش نشود كه واگذاري غير از دادن ولايت به انبياء و اولياء است، چون گفتيم ولايت انبياء در طول ولايت خدا است نه به عنوان واگذاري و تفويض مترجم)، آن وقت آيه مورد بحث به منزله زمينه‌اي مي‌شود براي بيان بعد كه مي‌فرمايد" خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ".
__________________________________________________
(1)منهج الصادقين، ج 7، ص 161.
(2)تفسير كشاف، ج 3، ص 455.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 196
" وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ" اين جمله به مثلهايي كه در قرآن زده شده اشاره مي‌كند، و مي‌فرمايد كه هر چند آنها را همه مردم مي‌شنوند، و ليكن حقيقت معاني آن و لب مقاصدش را تنها اهل دانش درك مي‌كنند، آن كساني كه حقايق امور را مي‌فهمند، و بر ظواهر هر چيزي جمود نمي‌كنند.
دليل بر اين معنا جمله" ما يَعْقِلُها" است، براي اينكه ممكن بود بفرمايد:" و لا يؤمن بها"، و يا تعبيري نظير آن بياورد، پس اينكه فرمود:" ما يَعْقِلُها" دليل بر آن است كه منظور درك حقيقت و مغز آن مثلها است، و گر نه بسياري از غير دانايان هستند كه به ظواهر آن مثلها ايمان دارند.
پس درك مثلهايي كه در كلام خدا زده شده نسبت به فهم و شعور مردم مختلف است، بعضي از شنوندگان هستند كه به جز شنيدن الفاظ آن و تصور معاني ساده‌اش هيچ بهره‌اي از آن نمي‌برند، چون در آن تعمق نمي‌كنند، بعضي ديگر هستند كه علاوه بر آنچه كه دسته اول مي‌شنوند و مي‌فهمند، در مقاصد آن تعمق هم مي‌كنند، و حقايق باريك و دقيقش را درك مي‌نمايند.
در اين آيه اشاره است به اينكه مثل زدن بت‌پرستي به تار تنيدن عنكبوت، صرف مثل شعري و ادعاي خالي از دليل نيست، بلكه پايه‌اي از حجت و برهان عقلي دارد، و حقيقت حقه و ثابته‌اي دارد، كه آيه بعد به آن اشاره مي‌كند.
" خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ" مراد از حق بودن خلقت آسمانها و زمين اين است كه: بفهماند در خلقت آنها بازيچه در كار نيست، هم چنان كه جاي ديگر اين معنا را صريحا اعلام نموده و فرموده:" وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ ما خَلَقْناهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ"»

[خلقت، تدبير و ولايت ملازم يكديگرند و هر سه مختص به خداي تعالي است 196] ..... ص : 196

پس خلقت آسمانها و زمين بر اساس نظامي ثابت و تغيير ناپذير است، و سنت الهي نه اختلاف مي‌پذيرد و نه تخلف، تدبير هم خود از خلقت است، و اين دو با يكديگر اختلاف ندارند، و هيچ كس از ديگري تخلف نمي‌كند.
براي اينكه تدبير حوادث جاريه در عالم، معنايش اين است كه: يك حادثي را دنبال حادثي ديگر به وجود بياورد، حادثي باشد كه وقتي دنبال حادث اول پديد آورد، نظامي اتم به وجود آيد، و آن چنان حوادث را ترتيب دهد كه به غايت‌ها و نتايجي منتهي شود كه حق و
__________________________________________________
(1)ما آسمانها و زمين را به بازيچه خلق نكرديم، و آنها را جز به حق نيافريديم، و ليكن بيشترشان نمي‌فهمند. سوره دخان، آيه 38 و 39.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 197
حقيقت باشد، پس در حقيقت تدبير عبارت شد از خلقت بعد از خلقت، اما خلقت هر چيزي با رعايت خلقت‌هاي قبل و بعد، كه چون تك تك هر ايجادي در نظر گرفته شود خلقت است، و چون رابطه و اتصال بين همه خلقها در نظر گرفته شود تدبير است، پس تدبير، چيزي سواي خلقت نيست.
و چون خلقت و صنع همه به خداي تعالي منتهي مي‌شود، و اين منتهي شدنش ضروري و غير قابل انكار است، ناگزير تدبير هم منتهي به اوست، و به هيچ وجه نمي‌شود به غير او دانست، و غير خداي تعالي هر چه هست مخلوق خدا، و قائم به خدا، و مملوك او است، خودش مالك هيچ نفعي و ضرري نيست، و محال است كه قائم به غير از او باشد، و آن غير، مستقل در تدبير او، و مستغني از خدا باشد، و اين همان معناي حق بودن، و بازيچه نبودن، و جد بودن، و شوخي نبودن خلقت است.
پس اگر بعضي از مخلوقات خدا مدبر بعضي از مخلوقات ديگرش بوده باشد، اين ولايت در تدبير ولايت حقيقي نيست، چون ولي نامبرده باز هم مالك واقعي، و به حقيقت معناي كلمه نيست، و به اين معنا چيزي را مالك نمي‌باشد، و در نتيجه آنچه دخل و تصرف مي‌كند جنبه بازي را دارد، و اگر فرضا خدا چنين ولايتي را به بعضي از مخلوقات خود بدهد، او هم با مخلوقات خود بازي كرده است، و ساحت او منزه از لعب و بازي است، و فرض مذكور تنها و تنها فرض است، و حقيقتي نمي‌تواند داشته باشد، و ولايت فرض شده فقط اسمي از ولايت را دارد، و به كلي از حقيقت معناي كلمه تهي است، هم چنان كه تار عنكبوت اينچنين است «1».
" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ"- در اين جمله آيت بودن خلقت را اختصاص داد به مؤمنين، با اينكه براي عموم مردم آيت است، و اين بدان جهت است كه: تنها مؤمنين از اين آيت سود مي‌برند، و از آن به صاحب آيت يعني خداي تعالي راه مي‌يابند.
" اتْلُ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنَ الْكِتابِ وَ أَقِمِ الصَّلاةَ إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ ..."
بعد از آنكه اجمال داستانهاي امم سابق را بيان كرد، كه شرك و گناهان و منكراتشان، كارشان را به چه شقاوتي كشانيد، شقاوتي ابدي، و خسراني دائم، اينك در اين
__________________________________________________
(1)باز فراموش نشود كه بيان گذشته با ولايت انبياء منافات ندارد، چون هر چند كه خداي تعالي به آن حضرت ولايت در تكوين داده و به دست آنان تدبير عالم مي‌كند ليكن باز مالك ولايت خود اوست و آن حضرات جنبه وساطت را دارند و مستقل در تاثير نيستند (مترجم).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 198
آيه از آن مطالب منتقل شده به اينكه رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد به تلاوت آنچه به وي وحي شده،- البته در عين حال كلام را استينافي گرفت يعني به ما قبل عطف نكرد- چون تلاوت قرآن بهترين رادع است از شرك و ارتكاب فحشاء و منكرات، زيرا در آن آيات روشني است كه متضمن حجت‌هايي نوراني است، كه حق را آن طور كه بايد روشن مي‌سازد، و هم مشتمل است بر داستانهاي عبرت‌آور، و مواعظ و بشارت‌ها و انذار و وعده و وعيدها كه شنونده و خواننده را از گناهان باز مي‌دارد.
و سپس آن امر را ضميمه كرد به امر به نماز كه بهترين اعمال است، چون كه نماز از فحشاء و منكر بازمي‌دارد.
و سياق آيات شاهد بر اين است كه: مراد از اين بازداري، بازداري طبيعت نماز از فحشاء و منكر است، البته بازداري آن به نحو اقتضاء است نه عليت تامه، كه هر كس نماز خواند، ديگر نتواند گناه كند.

[شرحي در مورد اينكه نماز انسان را- به نحو اقتضاء نه عليت تامه- از فحشاء و منكر باز مي‌دارد و جواب به اين اشكال كه چرا بسياري از نماز گزاران مرتكب كبائر و منكرات مي‌شوند؟] ..... ص : 198

خواهي گفت چطور نماز از فحشاء و منكرات نهي مي‌كند؟ در جواب مي‌گوييم اين عمل مخصوصا كه بنده خدا آن را در هر روز پنج بار به جا بياورد، و همه عمر ادامه دهد، و مخصوصا اگر آن را همه روزه در جامعه‌اي صالح به جا بياورد، و افراد آن جامعه نيز مانند او همه روزه به جا بياورند، و مثل او نسبت به آن اهتمام بورزند، طبعا با گناهان كبيره سازش ندارد.
آري توجه به خدا از در بندگي، آنهم در چنين محيط و از چنين افراد، طبيعتا بايد انسان را از هر معصيتي كبيره و هر عملي كه ذوق ديني آن را شنيع مي‌داند، از قبيل قتل نفس، تجاوز به جانها و به مال ايتام، زنا، و لواط، باز بدارد، بلكه نه تنها از ارتكاب آنها، بلكه حتي از تلقين آن نيز جلوگيري كند.
براي اينكه نماز مشتمل است بر ذكر خدا، و اين ذكر، اولا ايمان به وحدانيت خداي تعالي، و رسالت و جزاي روز قيامت را به نمازگزار تلقين مي‌كند، و به او مي‌گويد كه خداي خود را با اخلاص در عبادت مخاطب قرار داده و از او استعانت بنما، و درخواست كن كه تو را به سوي صراط مستقيم هدايت نموده، و از ضلالت و غضبش به او پناه ببر.
و ثانيا او را وادار مي‌كند بر اينكه با روح و بدن خود متوجه ساحت عظمت و كبريايي خدا شده، پروردگار خود را با حمد و ثنا و تسبيح و تكبير ياد آورد، و در آخر بر خود و هم مسلكان خود و بر همه بندگان صالح سلام بفرستد.
علاوه بر اين او را وادار مي‌كند به اينكه از حدث (كه نوعي آلودگي روحي است)، و
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 199
از خبث يعني آلودگي بدن و جامه، خود را پاك كند، و نيز از اينكه لباس و مكان نمازش غصبي باشد، بپرهيزد، و رو به سوي خانه پروردگارش بايستد.
پس اگر انسان مدتي كوتاه بر نماز خود پايداري كند، و در انجام آن تا حدي نيت صادق داشته باشد، اين ادامه در مدت كوتاه به طور مسلم باعث مي‌شود كه ملكه پرهيز از فحشاء و منكر در او پيدا شود، به طوري كه اگر فرضا آدمي شخصي را موكل بر خود كند، كه دائما ناظر بر احوالش باشد، و او را آن چنان تربيت كند كه اين ملكه در او پيدا شود و به زيور ادب عبوديت آراسته گردد، قطعا تربيت او مؤثرتر از تربيت نماز نيست، و به بيش از آنچه كه نماز او را دستور مي‌دهد دستور نخواهد داد، و به بيش از آن مقدار كه نماز به رياضت وادارش مي‌كند وادار نخواهد كرد.
در اينجا لازم است اشكالي كه به آيه شريفه شده، و جوابش را خاطرنشان سازيم، بعضي «1» بر اين آيه اشكال كرده‌اند كه:" اين آيه مي‌فرمايد نماز از فحشاء و منكرات نهي مي‌كند، و حال آنكه ما بسياري از نمازگزاران را مي‌بينيم كه از ارتكاب گناهان بزرگ پروايي ندارند، چرا نماز آنان از فحشاء و منكرات بازشان نمي‌دارد؟".
در جواب از اين اشكال بعضي «2» از علماء گفته‌اند:" اصلا كلمه" صلاة" در آيه شريفه به معناي نماز نيست، بلكه به معناي دعا است، و مراد از دعا هم دعوت به سوي امر خدا است، و معناي آيه اين است كه: اي پيغمبر من، بر دعوت به سوي امر خدا پايداري كن، كه اگر چنين كني اين دعوت مردم را از فحشاء و منكرات بازمي‌دارد". ليكن اين جواب اشكال دارد، براي اينكه در حقيقت براي رفع اشكال و فرار از آن، آيه را از ظاهرش برگردانيده.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند:" كلمه" صلاة" در آيه شريفه در معناي نكره است، و معناي آيه اين است كه يك قسم از نمازها باعث مي‌شود كه نمازگزار از فحشاء و منكرات اجتناب بورزد، و درست هم هست، پس مراد همه نمازها نيست، تا آن اشكال وارد شود".
بعضي «4» ديگر گفته‌اند:" نماز ما دام كه نمازگزار مشغول آن است اين اثر را دارد، يعني شخص نمازگزار ما دام كه مشغول نماز است كارهاي زشت نمي‌كند، چون همين اشتغال به نماز او را از كارهاي ديگر بازمي‌دارد".
بعضي «5» ديگر گفته‌اند:" آيه به همان ظاهري كه دارد معنايي دارد كه آن اشكال
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 163.
(2 و 3)روح المعاني، ج 20، ص 164.
(4 و 5)روح المعاني، ج 20، ص 163.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 200
متوجهش نمي‌شود، و آن اين است كه: نماز مانند يك انساني كه ديگري را از فحشاء و منكرات نهي مي‌كند، به شخص نمازگزار مي‌گويد: زنا مكن، ربا مخور، دروغ مگو، و ... و ليكن همان طور كه در آن انسان لازمه نهي اين نيست كه شنونده گوش هم بدهد، و از گفته او منتهي هم بشود، در نماز نيز چنين است، يعني نماز مرتب به نمازگزار مي‌گويد كه چنين و چنان مكن، و ليكن لازمه اين نهي اين نيست كه نمازگزار منتهي هم بشود، و از آن كارها دست بردارد. مگر نهي نماز از نهي خدا مهم‌تر و مؤثرتر است، خداي تعالي در آيه شريفه" إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبي وَ يَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ" «1»، به عدل و احسان و صله رحم امر مي‌كند، و از فحشاء و منكر نهي مي‌فرمايد، و مع ذلك مردم هم چنان نافرماني‌اش مي‌كنند، و نهي او باعث انتهاي مردم نمي‌شود، نهي نماز هم مثل آن، پس اشكالي كه بر آيه شده ناشي از اين توهم است كه نهي همواره مستلزم انتهاء است، و اين توهمي است باطل".
از بعضي «2» از مفسرين نقل شده كه در پاسخ از اين اشكال گفته‌اند:" نماز را براي اين مي‌خوانند كه به ياد خدا بيفتند، هم چنان كه خود خداي تعالي هم فرموده:" أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِي- نماز را براي ياد من به پا دار"، و كسي كه به ياد خدا باشد، مسلما از اعمالي كه خوشايند خدا نيست پرهيز مي‌كند، و آن اشخاصي كه در اشكال مورد نظرند، اشخاصي هستند كه اگر نماز نخوانند گناه بيشتر مي‌كنند، و نماز در آنها اين مقدار اثر گذاشته كه منكرات را كمتر مرتكب شوند".
ليكن خواننده عزيز توجه دارد كه هيچ يك از اين جوابها با سياق حكم، و تعليلي كه در آيه شريفه آمده نمي‌سازد، براي اينكه آنچه از سياق برمي‌آيد اين است كه: اگر دستور داده‌اند به اينكه مردم نماز بخوانند، براي اين است كه نماز آنان را از فسق و فجور بازمي‌دارد، و اين تعليل مي‌فهماند كه نماز عملي است عبودي، كه به جا آوردنش صفتي در روح آدمي پديد مي‌آورد كه آن صفت به اصطلاح معروف، پليسي است غيبي، و صاحبش را از فحشاء و منكرات بازمي‌دارد، و در نتيجه جان و دلش را از قذارت گناهان و آلودگي‌هايي كه از اعمال زشت پيدا مي‌شود، پاك مي‌نمايد.
پس معلوم مي‌شود مقصود از نماز رسيدن به آن صفت است، يعني صفت بازداري از
__________________________________________________
(1)بدرستي كه خداوند امر مي‌كند به عدل و نيكويي كردن و به عطا كردن به نزديكان، و نهي مي‌كند از كار زشت و ناپسند. سوره نحل، آيه 90.
(2)روح المعاني، ج 20، ص 163.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 201
گناه، چيزي كه هست در جواب از آن اشكال مي‌گوييم: پيدايش اين صفت اثر طبيعي نماز هست، و ليكن به نحو اقتضاء، نه به نحو عليت، پس اينكه در جواب دومي گفتند در بعضي افراد اثر دارد صحيح نيست، بلكه در همه اثر دارد، و ليكن به نحو اقتضاء و نيز اينكه در جواب سوم گفتند اثرش تا وقتي است كه انسان مشغول نماز است، صحيح نيست، بلكه اثرش در همه احوال است اما به نحو اقتضاء و اينكه در جواب چهارم گفتند: نهي مستلزم انتهاء نيست و گويا در آيه شريفه فرموده نماز بخوان تا نهي نماز را بشنوي صحيح نيست، بلكه نهي مستلزم انتهاء هست چيزي كه هست گفتيم به نحو اقتضاء و اينكه در جواب پنجم گفتند نماز ياد خدا است و ياد خدا انسان را از فحشاء بازمي‌دارد باز درست نيست، براي اينكه اشكال بر گناهكاري نمازگزار است، چه ياد خدا باشد و چه نباشد.
پس حق در جواب همان است كه گفتيم بازداري از گناه اثر طبيعي نماز است، چون نماز توجه خاصي است از بنده به سوي خداي سبحان، ليكن اين اثر تنها به مقدار اقتضاء است، نه عليت تامه، تا تخلف نپذيرد، و نمازگزار ديگر نتواند گناه كند، نه، بلكه اثرش به مقدار اقتضاء است، يعني اگر مانع و يا مزاحمي در بين نباشد اثر خود را مي‌بخشد، و نمازگزار را از فحشاء بازمي‌دارد، ولي اگر مانعي و يا مزاحمي جلو اثر آن را گرفت، ديگر اثر نمي‌كند، و در نتيجه نمازگزار آن كاري كه انتظارش را از او ندارند مي‌كند، خلاصه ياد خدا، و موانعي كه از اثر او جلو مي‌گيرند، مانند دو كفه ترازو هستند، هر وقت كفه ياد خدا چربيد، نمازگزار گناه نمي‌كند، و هر جا كفه آن موانع چربيد كفه ياد خدا ضعيف مي‌شود، و نمازگزار از حقيقت ياد خدا منصرف مي‌گردد، و گناه را مرتكب مي‌شود.
و اگر خواننده عزيز بخواهد اين معنا را لمس كند، بايد حال بعضي از افراد كه نام مسلمان دارند، و در عين حال نماز نمي‌خوانند، در نظر بگيرد، كه اگر رفتار آنها را زير نظر قرار دهد، مي‌بيند كه به خاطر نخواندن نماز، روزه را هم مي‌خورد، و حج هم نمي‌رود و زكات هم نمي‌دهد، و بالأخره ساير واجبات را هم ترك مي‌كند، و هيچ فرقي بين پاك و نجس، و حلال و حرام نمي‌گذارد، و خلاصه در راه زندگي هم چنان پيش مي‌رود، هر چه پيش آيد خوش آيد، و هيچ چيزي را در راه خود مانع پيشرفت خود نمي‌بيند، نه ظلم، نه زنا، نه ربا، نه دروغ، و نه هيچ چيز ديگر.
آن وقت اگر حال چنين شخصي را با حال كسي مقايسه كني كه نماز مي‌خواند، و در نمازش به حد اقل آن يعني آن مقداري كه تكليف از گردنش ساقط شود اكتفاء مي‌كند، خواهي ديد كه او از بسياري از كارها كه بي نماز از آن پروا نداشت پروا دارد، و اگر حال اين
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 202
نمازگزار را با حال كسي مقايسه كني كه در نمازش اهتمام بيشتري دارد، خواهي ديد كه دومي از گناهان بيشتري پروا دارد، و به همين قياس هر چه نماز كاملتر باشد، خودداري از فحشاء و منكرات بيشتر خواهد بود.

[معناي" ذكر" و مقصود از اينكه در باره نماز فرمود:" وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ" و وجوه مختلفي كه در معناي اين جمله گفته شده است] ..... ص : 202

" وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ"- راغب در مفردات مي‌گويد: كلمه" ذكر" گاهي در معناي" ياد، خاطر" به كار برده مي‌شود، مثلا مي‌گويند" ا في ذكرك- آيا به ياد داري و آيا به خاطر داري". و اين ياد و خاطر هيئتي است در نفس، كه با داشتن آن انسان مي‌تواند آنچه از معلومات كسب كرده حفظ كند، و از دست ندهد، مانند حافظه، با اين تفاوت كه حفظ را در جايي به كار مي‌برند كه مطلبي را در حافظه خود داشته باشد، هر چند كه الآن حاضر و پيش رويش نباشد، به خلاف ذكر كه در جايي به كار مي‌رود كه علاوه بر اينكه مطلب در صندوق حافظه‌اش هست، در نظرش حاضر هم باشد.
و گاهي كلمه ذكر را در حضور قلب و يا حضور در زبان استعمال مي‌كنند، مثلا مي‌گويند: ذكر خدا دو نوع است، يكي ذكر به زبان، و يكي هم ذكر به قلب، يعني حضور در قلب، و به همين جهت است كه گفته‌اند: ذكر دو نوع است، ذكر از نسيان،- يعني ذكر به معناي اول-، و ذكر بدون نسيان،- يعني ذكر به معناي دوم- كه به معناي ادامه حفظ است، معناي سوم ذكر هم عبارت است از سخن، چون هر سخني را ذكر هم مي‌گويند «1».
و ظاهرا اصل در معناي اين كلمه همان معناي اول است، و اگر معناي دوم را (نام خدا را بردن) هم ذكر ناميده از اين بابت است كه ذكر لفظي مشتمل بر معناي قلبي نيز هست، و ذكر قلبي نسبت به ذكر لفظي اثري را مي‌ماند كه بر سبب مترتب مي‌شود، يا نتيجه‌اي است كه از عمل عايد مي‌گردد.
و اگر نماز را ذكر ناميده‌اند، براي اين است كه: نماز هم مشتمل است بر ذكر زباني از تهليل، و حمد، و تسبيح، و هم به اعتباري ديگر مصداقي است از مصاديق ذكر، چون مجموعه آن عبوديت بنده خدا را مجسم مي‌سازد، و لذا خداي تعالي نماز را ذكر اللَّه ناميده و فرموده:" إِذا نُودِيَ لِلصَّلاةِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلي ذِكْرِ اللَّهِ" «2» و هم به اعتباري ديگر امري است كه ذكر بر آن مترتب مي‌شود، ترتب غايت بر صاحب غايت، يعني نتيجه نماز ياد خدا است، هم چنان كه آيه" وَ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِي" «3» به آن اشاره مي‌كند.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" ذكر".
(2)چون روز جمعه به سوي نماز ندا مي‌شود، بشتابيد به سوي ذكر اللَّه. سوره جمعه، آيه 9.
(3)نماز به پادار براي ياد من. سوره طه، آيه 14.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 203
و ذكري كه گفتيم، غايت و نتيجه نماز است، ذكر قلبي است، البته آن ذكري كه گفتيم به معناي استحضار است، يعني استحضار ياد خدا در ظرف ادراك، بعد از آنكه به خاطر فراموشي از ذهن غايب شده بود، و يا به معناي ادامه استحضار است، و اين دو قسم از ذكر بهترين عملي است كه صدورش از انسان تصور مي‌شود، و از همه اعمال خير قدر و قيمت بيشتري دارد، و نيز از همه انحاي عبادتها اثر بيشتري در سرنوشت انسان دارد، چون ياد خدا به اين دو نوع كه گفته شد، آخرين مرحله سعادتي است كه براي انسانها در نظر گرفته شده، و نيز كليد همه خيرات است.
و به هر حال از ظاهر سياق آيه" وَ أَقِمِ الصَّلاةَ إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ" برمي‌آيد كه جمله" وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ" متصل به آن است، و اثر ديگري از نماز را بيان مي‌كند، و اينكه آن اثر، بزرگتر از اثر قبلي است، در نتيجه جمله" وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ" به منزله ترقي دادن مطلب است، و البته منظور از ذكر در آن جمله نيز همان ذكر قلبي است، كه گفتيم از نماز حاصل مي‌شود.
پس گويا فرموده: نماز بگزار تا تو را از فحشاء و منكر باز بدارد، بلكه آنچه عايد تو مي‌كند بيش از اين حرفها است، چون مهم‌تر از نهي از فحشاء و منكر اين است كه: تو را به ياد خدا مي‌اندازد، و اين مهم‌تر است، براي اينكه ذكر خدا بزرگترين خيري است كه ممكن است به يك انسان برسد، چون ذكر خدا كليد همه خيرات است، و نهي از فحشاء و منكرات نسبت به آن فايده‌اي جزئي است.
البته اين احتمال هم هست كه مراد از" ذكر" همان اذكار زباني نماز باشد، ولي در اين صورت باز هم جمله مذكور در معناي ترقي است، چون معناي آيه اين مي‌شود: نماز بخوان، تا تو را از فحشاء و منكر بازدارد، بلكه همان اذكاري كه در نماز است، و يا خود نماز، مهمتر از آن بازداري است، چون بازداري مذكور يكي از آثار نيك ذكر است، و به هر تقدير كلمه" ذكر اللَّه" بنا بر هر دو احتمال، مصدري است كه اضافه به مفعول خود شده، و آن چيزي كه ذكر اللَّه از آن بزرگتر است عبارت است از نهي از فحشاء و منكر.
مفسرين در معناي" ذكر"، و اينكه كلمه" اللَّه" فاعل آن است، و يا مفعول آن، و اين كه مفضل عليه خاص است يا عام، (يعني ذكر خدا از همه اقسام نهي از فحشاء مهم‌تر است، يا بعضي از اقسام آن) اقوال و نظريه‌هايي ديگر دارند.
بعضي «1» گفته‌اند:" معنايش اين است كه: اينكه خدا به ياد بنده‌اش باشد، مهم‌تر از
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 20، ص 164. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 204
آن است كه بنده به ياد خدا باشد، براي اينكه هر چند فرموده:" فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ" «1» ولي در اين معامله تنها بنده سود مي‌برد".
بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" معنايش اين است كه: خدا به ياد بنده‌اش باشد مهم‌تر است از نماز بنده" بعضي «3» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه: خدا به ياد بنده‌اش باشد از هر چيزي مهم‌تر است".
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه: ذكر كردن بنده، خدا را در نماز از ساير اركان نماز مهمتر است". بعضي «5» ديگر گفته‌اند:" ذكر كردن بنده، خدا را در نماز مهمتر است از اينكه او را در خارج نماز ذكر كند" بعضي «6» ديگر چنين معنا كرده‌اند:" كه ذكر كردن بنده، خدا را از ساير كارهايش مهم‌تر است".
بعضي ديگر چنين گفته‌اند: درست است كه نماز از فحشاء و منكرات نهي مي‌كند، اما اينكه بنده خدا در هنگام رويارويي با گناه به ياد خدا بيفتد كه او را از آن گناه نهي كرده مهم‌تر است.
بعضي «7» ديگر گفته‌اند: كلمه" اكبر" از معناي برتري عاري است، و با اينكه براي آن درست شده، در اينجا آن را افاده نمي‌كند، پس لازم نيست چيزي باشد كه ذكر اللَّه از آن مهم‌تر باشد، و از اين قبيل" افعل التفضيل" ها در قرآن آمده، كه معناي تفضيل و برتري را نمي‌دهد مانند آيه" ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ- آنچه نزد خدا است از لهو بهتر است"، چون مي‌دانيم لهو خوب نيست، تا آنچه نزد خدا است خوبتر باشد.
اينها اقوال و نظريه‌هايي است مختلف كه ما از بحث پيرامون آنها خودداري نموديم، چون اختصار را ترجيح داديم، و دقت در آيه براي خواننده كافي است از بحث كردن ما، علاوه بر اين خود خواننده مي‌داند كه بعضي از اين وجوه تحكم و بيهوده حرف زدن است.
" وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَصْنَعُونَ"- يعني خدا مي‌داند آنچه را كه شما از خير و شر انجام مي‌دهيد، و چون مي‌داند بر شما لازم است كه مراقب او باشيد، و از او غافل نگرديد، و بنا بر اين جمله مورد بحث مخصوصا بنا بر قول اول مردم را تحريك و تشويق بر مراقبت مي‌كند.
" وَ لا تُجادِلُوا أَهْلَ الْكِتابِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِلَّا الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ" بعد از آنكه در جمله" اتْلُ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ"، رسول خدا (ص) را
__________________________________________________
(1)مرا ياد كنيد تا شما را ياد كنم. سوره بقره، آيه 152.
(2)روح المعاني، ج 20، ص 164.
(3 و 4 و 5 و 6 و 7)روح المعاني، ج 20، ص 165.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 205
مامور كرد تا از طريق تلاوت قرآن دعوت و تبليغ كند، اينك در جمله مورد بحث كيفيت دعوت را بيان مي‌كند، و از مجادله با اهل كتاب- كه اطلاق آن شامل يهود و نصاري مي‌شود، و مجوس و صابئين هم ملحق به آن دو مي‌شوند- نهي مي‌كند، و مي‌فرمايد: با اين طوايف چند گانه مجادله مكن، مگر به طريقي كه بهترين طريق مجادله بوده باشد، و از آن بهتر تصور و امكان نداشته باشد.

[مقصود از مجادله نيكو با اهل كتاب كه بدان امر فرموده است] ..... ص : 205

و مجادله وقتي نيكو به شمار مي‌رود، كه با درشتخويي و طعنه و اهانت همراه نباشد، پس يكي از خوبيهاي مجادله اين است كه: با نرمي و سازش همراه باشد، و خصم را متاذي نكند كه در اين صورت مجادله داراي حسن و نيكي است، يكي ديگر اينكه شخص مجادله كننده از نظر فكر با طرفش نزديك باشد، به اين معنا كه هر دو علاقه‌مند به روشن شدن حق باشند، و در نتيجه هر دو با كمك يكديگر حق را روشن سازند، و لجاجت و عناد به خرج ندهند، پس وقتي اين شرط با شرط اول جمع شد، حسن و نيكويي مجادله دو برابر مي‌شود، آن وقت است كه مي‌توان گفت اين مجادله بهترين مجادله‌ها است.
و به همين جهت وقتي مؤمنين را نهي مي‌كند از مجادله با اهل كتاب، مگر آن مجادله كه احسن و بهترين طرق مجادله باشد، از اهل كتاب جمعي را استثناء مي‌كند، و مي‌فرمايد مگر آن عده از اهل كتاب را كه ستم كردند.
و مراد از ستم به قرينه سياق اين است كه: آن اهل كتاب كه شما مي‌خواهيد با او مجادله كنيد معاند نباشد، و نرمي و ملاطفت در سخن را حمل بر ذلت و خواري نكند، كه در اين صورت مجادله به طريق احسن نيز فايده‌اي به حال آنان ندارد، چون هر چه بيشتر نرمي به خرج دهي، او خيال مي‌كند اين نرمي از بيچارگي و ضعف تو است، و يا مي‌پندارد كه مي‌خواهي با اين خلق خوشت او را به دام بيندازي، و از راه حقش به راه باطل ببري، اين قسم افراد ظالمند، كه مجادله هر قدر هم احسن باشد سودي نخواهد بخشيد.
و نيز به همين جهت است كه دنبال كلام مساله نزديك شدن با ايشان را بيان كرد، كه چطور با اهل كتاب نزديك شويد، كه هم شما و هم ايشان در روشن كردن حق هم آهنگ شويد، و طرف بحث شما نيز مانند خود شما علاقه‌مند به روشن شدن حق شود، و آن اين است كه نخست به ايشان بگوييد:" وَ قُولُوا آمَنَّا بِالَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْنا وَ أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ وَ إِلهُنا وَ إِلهُكُمْ واحِدٌ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ- ما هم به آنچه به ما نازل شده ايمان داريم، و هم به آنچه به شما نازل شده، و ما معتقديم كه معبود ما و شما يكي است، و ما تسليم آن معبوديم".
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 206
" وَ كَذلِكَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ، فَالَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ مِنْ هؤُلاءِ مَنْ يُؤْمِنُ بِهِ، وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلَّا الْكافِرُونَ" يعني اين چنين و بر اين صفت ما كتاب و قرآن را بر تو نازل كرديم، يعني بر صفت اسلام و تسليم شدن براي خدا، و اينكه ساير كتابهاي آسماني و پيغمبران او را تصديق داشته باشي.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" معناي آيه اين است كه: همان طور كه كتاب بر موسي و عيسي نازل كرديم، بر تو نيز نازل كرديم كه قرآن است.
و بنا بر اين جمله" فَالَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ ..."، تفريعي است بر چگونگي نازل شدن قرآن، و معنايش اين است كه: از آنجايي كه قرآن در باره تسليم خدا شدن، و تصديق كتب و پيامبران خدا نازل شده، طبعا اهل كتاب هم به آن ايمان خواهند آورد، براي اينكه اگر ايشان به كتاب آسماني، و پيغمبر خود ايمان آورده‌اند، به خاطر همين است كه: خواسته‌اند تسليم خدا باشند، و هر دستوري كه خدا بدهد فرمان ببرند.
البته بعضي از اينان يعني مشركين و بت‌پرستان نيز كساني هستند كه به اين كتاب ايمان مي‌آورند، و هر كس آيات ما را انكار كند و به آن ايمان نياورد كافر است كه همه جا و همواره مي‌خواهد با باطل روي حق را بپوشاند.
بعضي «2» احتمال داده‌اند كه:" مراد از" الذين آتيناهم الكتاب" خود مسلمانان باشند، و مراد از مشار اليه" هؤلاء"، اهل كتاب بوده باشد". ليكن اين احتمال بعيد است، و مانند آن در بعد، اين احتمال است كه بگوييم ضمير در" يؤمن به" به رسول خدا (ص) برمي‌گردد.
اين نكته بر خواننده پوشيده نماند، كه جمله" وَ مِنْ هؤُلاءِ مَنْ يُؤْمِنُ بِهِ- و از اينان كسي است كه به آن ايمان مي‌آورد" مي‌فهماند كه اينگونه افراد از ميان مشركين نوعي استقلال دارند.
" وَ ما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لَارْتابَ الْمُبْطِلُونَ" كلمه" تتلوا" از ماده تلاوت است، كه به معناي خواندن است، چه خواندن از روي كتاب، و چه از حفظ، و مراد از آن در آيه مورد بحث به قرينه مقام همان اول است.
كلمه" تخطه" از ماده" خط" است، كه به معناي نوشتن است، كلمه" مبطلون"
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 8، ص 287.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 207
جمع مبطل است، و مبطل كسي را گويند كه قول باطلي را آورده باشد، و نيز به كسي مي‌گويند كه حق را باطل كند، يعني ادعا كند كه باطل است، از اين دو معنا معناي دوم با آيه مناسب‌تر است، هر چند كه ممكن است معناي اول مراد باشد.
و ظاهر تعبير در جمله" وَ ما كُنْتَ تَتْلُوا ..." اين است كه مي‌خواهد عادت را نفي كند، و بفرمايد: عادت تو چنين نبوده كه قبل از اين كتابي بخواني، و يا بنويسي، و آيه شريفه" فَقَدْ لَبِثْتُ فِيكُمْ عُمُراً مِنْ قَبْلِهِ" «1»، نيز بر اين معنا دلالت دارد.

[احتجاج بر اثبات اينكه قرآن نازل از ناحيه خداي سبحان است] ..... ص : 207

بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند:" جمله مذكور مي‌خواهد قدرت را نفي كند، و بفرمايد:
تو قبل از اين نمي‌توانستي بخواني، و بنويسي، ولي وجه اول با سياق حجت و استدلال سازگارتر است، چون آيه شريفه در مقام اقامه حجت بر حقانيت قرآن است، و مي‌خواهد اثبات كند كه اين كتاب از ناحيه خدا نازل شده و در اثبات اين مدعا كافي است كه نفي عادت از وي بشود و لازم نيست كه نفي قدرت بشود.
و اگر كلمه" تخطه" را مقيد به قيد" بيمينك" كرد، و فرمود: تو عادت نداشتي كه كتابي را با دست خود بنويسي، خواست تا نوعي تمثيل آورده در نتيجه مطلب را تاكيد كرده باشد، مثل اينكه كسي بگويد: من فلاني را با چشم خود ديدم، و يا فلان مطلب را با اين دو گوش خود شنيدم.
و معناي آيه اين است كه: عادت تو قبل از نزول قرآن چنين نبود كه كتابي را بخواني، و نيز اين نبود كه كتابي را با دست خود بنويسي- خلاصه تو نه مسلط بر خواندن بودي، و نه مسلط بر نوشتن، چون امي و بي سواد بودي- و اگر غير اين بود يعني بر خواندن و نوشتن مسلط مي‌بودي، مبطلان كه همواره مي‌خواهند حق را باطل معرفي كنند بهانه به دست آورده، براستي در حقانيت دعوت تو به شك مي‌افتادند، ليكن از آنجايي كه خوب نمي‌توانستي بخواني و بنويسي، و سالها است كه مردم تو را به اين صفت مي‌شناسند، چون با تو معاشرت دارند، ديگر هيچ جاي شكي برايشان باقي نمي‌ماند، كه اين قرآن كتاب خدا است، و خدا آن را بر تو نازل كرده، از بافته‌هاي خودت نيست، و چنين نيست كه از كتابهاي قديمي، داستانها و مطالبي اقتباس كرده، و به اين صورت درآورده باشي، و ديگر مبطلان نمي‌توانند آن را ابطال نموده، و به اين عذر اعتذار جويند.
__________________________________________________
(1)مدت‌ها قبل از نبوت در ميان شما زيستم. سوره يونس، آيه 16.
(2)روح المعاني، ج 21، ص 4.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 208
" بَلْ هُوَ آياتٌ بَيِّناتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ، وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلَّا الظَّالِمُونَ" اين آيه اعراض از مطلبي تقديري است كه از آيه قبل استفاده مي‌شد، چون بعد از آنكه تلاوت و نوشتن را با هم از رسول خدا (ص) نفي كرد، و فرمود تو نه مي‌خواندي، و نه مي‌نوشتي، چنين استفاده مي‌شد كه قرآن كتابي نيست كه جمع‌آوري شده و با خطوطي نوشته شده باشد، لذا اين سؤال پيش مي‌آمد كه پس قرآن چيست؟ از اين سؤال تقديري و فرضي با كلمه اعراض (بل) پاسخ داده و فرموده:" بل هو- بلكه او- قرآن- آياتي است روشن، در سينه‌هاي كساني كه بهره‌اي از علم داده شده‌اند".
و در جمله" وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلَّا الظَّالِمُونَ"، مراد از ظلم، بقرينه مقام، ظلم به آيات خدا و تكذيب آنها، و استكبار از پذيرفتن آنها، از روي عناد و تعنت است.
" وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آياتٌ مِنْ رَبِّهِ، قُلْ إِنَّمَا الْآياتُ عِنْدَ اللَّهِ، وَ إِنَّما أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ" بعد از آنكه نام كتاب را برد، و رسول خدا (ص) را دستور داد تا آن را بر مردم بخواند، و به سوي خدا دعوت كند، و نيز بعد از آنكه خاطرنشان ساخت كه بعضي از ايشان به آن ايمان مي‌آورند، و بعضي كه كافر و ظالمند ايمان نمي‌آورند، اينك در اين آيه و دو آيه بعد اشاره مي‌كند به اينكه دسته دوم اعتنايي به قرآن ندارند، با اينكه قرآن آيت و معجزه نبوت است، و از آن جناب معجزه‌اي دلخواه خود مي‌خواهند، و به پاسخ از آن مي‌پردازد.
پس جمله" وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آياتٌ مِنْ رَبِّهِ"، همان پيشنهاد ايشان است كه چرا غير از قرآن معجزات ديگري به او نازل نشد؟ و اين در حقيقت طعنه و تعريضي است كه به قرآن كريم زده‌اند، مي‌خواسته‌اند بگويند: قرآن معجزه نيست، و پيش خود خيال كرده‌اند كه يك فرد وقتي مي‌تواند پيامبر خدا باشد كه نيرويي الهي و غيبي داشته باشد، و با آن بر هر كاري كه بخواهد قادر باشد.
و اگر گفتند" لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ- چرا بر او نازل نشد"، و نگفتند" لو لا ياتينا بآيات- چرا براي ما معجزاتي نمي‌آورد؟" خواستند نوعي استهزاء كرده باشند، هم چنان كه در آيه" يا أَيُّهَا الَّذِي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ لَوْ ما تَأْتِينا بِالْمَلائِكَةِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ" «1» به اين
__________________________________________________
(1)هان اي كسي كه ذكر بر او نازل شده تو ديوانه‌اي، چرا ملائكه را پيش ما نمي‌آوري اگر راست مي‌گويي؟. سوره حجر آيه 6 و 7.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 209
سخريه تصريح شده است (چون با اينكه او را ديوانه مي‌خوانند مع ذلك مي‌گويند اي كسي كه ذكر بر او نازل شده).
و جمله" قُلْ إِنَّمَا الْآياتُ عِنْدَ اللَّهِ- بگو تنها آيات نزد خدا است"، پاسخ از آن پندار است، و مي‌فرمايد: اين طور كه شما مي‌پنداريد نيست، كه هر كس دعوي رسالت كند بايد نيرويي غيبي و الهي داشته باشد كه هر كاري دلش خواست بتواند انجام دهد، بلكه آيات تنها نزد خدا است، هر وقت بخواهد و بر هر كس بخواهد و به هر نحو كه بخواهد نازل مي‌كند، و در قدرت بر نازل كردن آن هيچ كس شريك او نيست، پس يك فرد پيغمبر هم هيچ اختياري و قدرتي ندارد، مگر آنكه خدا بخواهد.
آن گاه در بيان همين معنا اضافه فرمود كه پيغمبر جز انذار هيچ پستي ندارد، تنها وظيفه او انذار است و بس (وَ إِنَّما أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ)." أَ وَ لَمْ يَكْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ يُتْلي عَلَيْهِمْ ..."
اين آيه زمينه چيني مي‌كند براي پاسخ از تعريض و طعنه‌اي كه به قرآن زدند، كه قرآن آيت نيست، و استفهام در آن انكاري، و خطاب در آن به رسول خدا (ص) است، مي‌فرمايد: آيا براي آنان كافي نيست معجزه بودن اين كتاب كه برايشان خوانده مي‌شود؟ و ايشان آن را با دو گوش خود مي‌شنوند، و معجزه بودنش را به حس درمي‌يابند؟
علاوه بر اين سرشار از رحمت و تذكر براي مؤمنين است؟.
" قُلْ كَفي بِاللَّهِ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ شَهِيداً ..."
در اين جمله به رسول خدا (ص) تلقين مي‌كند كه اين طور جوابشان بده، و بگو كه خداي سبحان بين من و شما در مساله مورد نزاع يعني مساله رسالتم گواه است، چون در كتابي كه بر من نازل كرده بر رسالتم شهادت داده، و او خدايي است كه آنچه در آسمانها و زمين است مي‌داند، بدون اينكه چيزي از او پوشيده باشد، و همين شهادت او، در دلالت بر صدق دعوي من كافي است.
با اين حال ديگر نمي‌توانند بگويند قرآن كلام خدا نيست، چون خداي تعالي قبلا چند بار در قرآنش عرب را تحدي كرد كه اگر مي‌پنداريد اين كتاب كلام خدا نيست، همه دست به دست هم دهيد، و يك سوره مثل آن را بياوريد، بنا بر اين جمله مورد بحث ديگر صرف دعوي و يا كلامي خطابي نيست، بلكه بياني است استدلالي، و حجتي است قاطع، بر دعوي آن جناب.
در جمله" وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْباطِلِ وَ كَفَرُوا بِاللَّهِ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ"، خسران را
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 210
منحصر در كفار مي‌كند، به خاطر اينكه به خدا و كتاب او ايمان نمي‌آورند، با اينكه در آن بر رسالت او شهادت داده كفر مي‌ورزند، و به خاطر كفر به خداي حق قهرا به باطل ايمان مي‌آورند، و در نتيجه در ايمانشان خاسر و بي بهره مي‌شوند.
" وَ يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذابِ وَ لَوْ لا أَجَلٌ مُسَمًّي لَجاءَهُمُ الْعَذابُ وَ لَيَأْتِيَنَّهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ" اينكه مي‌فرمايد: از تو عذاب فوري مي‌خواهند، اشاره است به كلام ايشان كه مانند گذشتگان خود مي‌گفتند:" ائْتِنا بِعَذابِ اللَّهِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ- براي ما بياور آن عذاب خدا را اگر از راستگوياني" و اين پيشنهاد، و شتاب كردن نسبت به عذاب را خداي تعالي در جاي ديگر نيز از ايشان حكايت كرده، و فرموده:" وَ لَئِنْ أَخَّرْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ إِلي أُمَّةٍ مَعْدُودَةٍ لَيَقُولُنَّ ما يَحْبِسُهُ" «1».
و مراد از" أَجَلٌ مُسَمًّي" همان اجلي است كه خداوند براي يك يك بني آدم مقدر كرد، و همان روزي كه آدم را به زمين فرستاده به او و ذريه‌اش فرمود:" وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ" «2»، و نيز فرمود:" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ، فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ" «3».
و اين عذابي كه اجل معين جلو آن را گرفته، آن عذابي است كه به كيفر همه اعمال زشتشان مستحق شدند، چيزي كه هست اجل ميان آنان و آن عذاب حائل شده، هم چنان كه در جاي ديگر كلام بي نظيرش فرموده:" وَ رَبُّكَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ لَوْ يُؤاخِذُهُمْ بِما كَسَبُوا لَعَجَّلَ لَهُمُ الْعَذابَ بَلْ لَهُمْ مَوْعِدٌ لَنْ يَجِدُوا مِنْ دُونِهِ مَوْئِلًا" «4».
اين آيات با آيات ديگري كه حكايت مي‌كند از فرستادن عذاب به محض تقاضاي
__________________________________________________
(1)و اگر ما عذاب را از ايشان تا مدتي معين تاخير بيندازيم، خواهند گفت: پس چرا نياورد.
سوره هود، آيه 8.
(2)به زمين برويد كه براي شما در زمين مدتي مقرر، و بهره‌اي است تا مدتي معين. سوره بقره، آيه 36.
(3)براي هر امتي اجل معيني است، همين كه اجلشان رسيد ديگر نه مي‌توانند عقبش اندازند و نه جلو. سوره اعراف، آيه 34.
(4)پروردگار تو آمرزنده، و صاحب رحمت است، اگر مي‌خواست كفار را به كرده‌هايشان مؤاخذه كند، عذابشان را پيش مي‌انداخت، و ليكن آنان وعده‌گاهي دارند، كه در آن وعده‌گاه غير از خدا پناهي نمي‌يابند. سوره كهف، آيه 58.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 211
آن، منافات ندارد مانند آيه" وَ ما مَنَعَنا أَنْ نُرْسِلَ بِالْآياتِ إِلَّا أَنْ كَذَّبَ بِهَا الْأَوَّلُونَ" «1».
" يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذابِ وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ يَوْمَ يَغْشاهُمُ الْعَذابُ ..."
تكرار كلمه" يَسْتَعْجِلُونَكَ" براي اين است كه بر كمال جهل و ناداني كفار و تباهي فهمشان دلالت كند، و بفهماند كه استعجال آنان، استعجال به امري است كه به طور قطع خواهد آمد، و به هيچ وجه دروغ نمي‌شود، چون كيفر اعمالشان است. و كيفر اعمال از صاحب عمل جدا شدني نيست.
كلمه" يغشيهم" از" غشاوت" و" غشايت" است، و اين دو كلمه به معناي پوشاندن به طور احاطه است، و" يوم" در جمله" يَوْمَ يَغْشاهُمُ"، ظرف براي كلمه" محيطة" است، و بقيه الفاظ آيه روشن است.

بحث روايتي [رواياتي در ذيل آيه:" إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ"] ..... ص : 211

اشاره

در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ ما يَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ" مي‌گويد: واحدي به سند خود از جابر روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) اين آيه را تلاوت كرد، و سپس فرمود: منظور از" عالمون"، آن كساني هستند كه وظايف را از خدا الهام مي‌گيرند و به طاعات او عمل و از سخط او اجتناب مي‌كنند «2».
و در همان كتاب در ذيل آيه" إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ"، مي‌گويد:
انس بن مالك از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: كسي كه نمازش او را از فحشاء و منكر باز ندارد، جز دورتر شدن از خدا اثري برايش ندارد «3».
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از عمران بن حصين، و ابن مسعود، و ابن عباس، و ابن عمر، از رسول خدا (ص) روايت كرده «4»، و نيز قمي در تفسير خود آن را از آن حضرت (نام آن حضرت را نبرده) بدون ذكر سند، روايت كرده «5».
و نيز در مجمع البيان از رسول خدا (ص) روايت كرده كه
__________________________________________________
(1)جلو ما را از فرستادن آيات نگرفت مگر اينكه در گذشتگان ايشان آياتي فرستاديم و ايشان ايمان نياوردند و عذاب بر آنان نازل شد اگر براي اينها نيز آيت بفرستيم نيز ايمان نخواهند آورد در نتيجه هلاك مي‌شوند. سوره اسراء، آيه 59.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 284.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 285. [.....]
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 145.
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 150.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 212
فرموده:" لا صلاة لمن لم يطع الصلاة و طاعة الصلاة ان تنتهي عن الفحشاء و المنكر- نماز نيست نماز كسي كه نماز خود را اطاعت نمي‌كند، و اطاعت نماز اين است كه از فحشاء و منكر دست بردارد" «1».
مؤلف: اين روايت را صاحب الدر المنثور نيز از ابن مسعود و غير او آورده «2».
و نيز در همان كتاب است كه انس روايت كرده كه جواني از انصار نمازهاي خود را با رسول خدا (ص) مي‌خواند، و در عين حال مرتكب فحشاء هم مي‌شد اين خبر به رسول خدا (ص) رسيد، فرمود نماز او روزي او را از فحشاء باز خواهد داشت «3».
و نيز در همان كتاب است كه علماي اماميه از امام صادق (ع) روايت كرده‌اند، كه فرمود: هر كه دوست مي‌دارد بداند نمازش قبول شده يا نه، به خود بنگرد، كه آيا نمازش او را از فحشاء و منكر بازمي‌دارد يا نه؟ به همان مقدار كه بازش مي‌دارد قبول شده «4».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ" مي‌گويد: در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) آمده كه آن جناب در معناي اين جمله مي‌فرمود: يعني، اينكه خدا به ياد نمازگزاران است مهم‌تر است از اينكه نمازگزاران از او ياد مي‌كنند، مگر نشنيدي كه فرمود:
" فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ- مرا به ياد آوريد تا شما را به ياد آورم"؟ «5».
مؤلف: اين يكي از همان چند معنايي است كه در ذيل آيه شريفه نقل كرديم.
و در تفسير نور الثقلين از مجمع البيان نقل كرده كه گفته است: اصحاب ما اماميه از امام صادق (ع) روايت كرده‌اند، كه فرمود: منظور از" ذكر اللَّه" ياد خدا است، در هنگام برخورد به حلال و حرام او، (يعني در برابر حلالش شكر گفتن، و از حرامش پرهيز كردن) «6».
و در همان كتاب از معاذ بن جبل روايت كرده كه گفت: من از رسول خدا (ص) پرسيدم كدام يك از اعمال محبوب‌ترين عمل نزد خدا است؟ فرمود:
اينكه بميري در حالي كه زبانت از ذكر خداي عز و جل تر باشد «7».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 289.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 146.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 8، ص 285.
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 150.
(6 و 7)تفسير نور الثقلين، ج 4، ص 162.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 213
و نيز در همان كتاب است كه رسول خدا (ص) به معاذ فرمود:
اي معاذ سابقين كساني هستند كه شبها را با ذكر خدا زنده مي‌دارند، و كسي كه دوست دارد در باغهاي بهشت گردش كند، زياد ذكر خداي عز و جل بگويد «1».

[چند روايت حاكي از اينكه مراد از" الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ" ائمه (عليهم السلام) هستند و در باره شان نزول آيه:" أَ وَ لَمْ يَكْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ ..."] ..... ص : 213

و در كافي به سند خود از عبدي از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" بَلْ هُوَ آياتٌ بَيِّناتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ"، فرمود: منظور از اينان كه علم داده شده‌اند، ائمه‌اند «2».
مؤلف: اين معنا در كافي «3» و در بصائر الدرجات «4» به چند طريق روايت شده، و منظور در همه آنها تطبيق كلي بر فرد بارز آن است، به دليل اينكه در روايت بعدي خواهيد ديد كه آيه را منحصر در ائمه ندانسته‌اند.
و در بصائر الدرجات به سند خود از بريد بن معاويه، از امام باقر (ع) روايت كرده كه گفت: من از آن جناب معناي آيه" بَلْ هُوَ آياتٌ بَيِّناتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ" را پرسيدم، فرمود: شماييد آن كساني كه علم داده شده‌اند، شما نباشيد چه كسي ممكن است باشد؟ «5».
و در الدر المنثور است كه: اسماعيلي در معجم خود، و ابن مردويه از طريق يحيي بن جعده، از ابي هريره روايت كرده‌اند كه گفت: مردمي از اصحاب رسول خدا (ص) از تورات چيزهايي مي‌نوشتند اين خبر به رسول خدا (ص) رسيد، فرمود: احمق‌ترين احمقان، و گمراه‌ترين گمراهان، مردمي هستند كه از كتابي كه خداوند بر پيغمبرشان نازل كرده، روي‌گردان شوند، و علاقمند به كتابي شوند كه خدا بر غير پيغمبر آنان نازل كرده و براي امتي غير از آنان فرستاده، در همين جريان بود كه آيه شريفه" أَ وَ لَمْ يَكْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ يُتْلي عَلَيْهِمْ ..." نازل شد «6».
و در همان كتاب است كه ابن عساكر، از ابي مليكه روايت كرده كه گفت: عبد اللَّه بن عامر بن كريز هديه‌اي براي عايشه فرستاد، عايشه خيال كرد فرستنده آن عبد اللَّه عمر است، لذا هديه را برگردانيد، و گفت: اين پسر عمر قرآن كريم را رها كرده، و كتابهاي ديگر را تتبع مي‌كند، با اينكه خداي تعالي فرمود:" أَ وَ لَمْ يَكْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ يُتْلي عَلَيْهِمْ"
__________________________________________________
(1)نور الثقلين، ج 4، ص 162.
(2 و 3)اصول كافي، ج 1، ص 167.
(4 و 5)بصائر الدرجات، ص 204.
(6)الدر المنثور، ج 5، ص 149.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 214
اطرافيان به او گفتند: هديه از عبد اللَّه بن عامر است، آن وقت هديه را پذيرفت «1».
از ظاهر دو روايت و مخصوصا روايت اخير برمي‌آيد كه آيه شريفه در باره بعضي از صحابه نازل شده، ولي سياق آيه با اين حرف نمي‌سازد.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 149.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 215

[سوره العنكبوت (29): آيات 56 تا 60] ..... ص : 215

اشاره

يا عِبادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ أَرْضِي واسِعَةٌ فَإِيَّايَ فَاعْبُدُونِ (56) كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنا تُرْجَعُونَ (57) وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَنُبَوِّئَنَّهُمْ مِنَ الْجَنَّةِ غُرَفاً تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها نِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِينَ (58) الَّذِينَ صَبَرُوا وَ عَلي رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ (59) وَ كَأَيِّنْ مِنْ دَابَّةٍ لا تَحْمِلُ رِزْقَهَا اللَّهُ يَرْزُقُها وَ إِيَّاكُمْ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (60)

ترجمه آيات ..... ص : 215

اي بندگان من كه ايمان آورده‌ايد به درستي كه زمين من پهناور است پس تنها مرا عبادت كنيد (56).
هر نفسي مرگ را خواهد چشيد و سپس به سوي ما بازگشت مي‌كنيد (57).
و كساني كه ايمان آورده و عمل صالح مي‌كنند ما در غرفه‌هاي بهشتي منزلشان مي‌دهيم غرفه‌هايي كه از پايين آن نهرها جاري است و ايشان هميشه در آن خواهند بود و چقدر خوب است پاداش اهل عمل (58).
يعني كساني كه صبر كرده و بر پروردگار خود توكل مي‌كنند (59).
و چه بسيار جنبده‌اي كه نمي‌تواند رزق خود را تامين كند خدا آنها را و شما را روزي مي‌دهد و او شنواي دانا است (60).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 216

بيان آيات [امر و تحريض به مهاجرت (از سرزميني كه در آن نمي‌توان خدا را عبادت كرد) و صبر كردن بر مشكلات هجرت و نگران نبودن از بابت رزق و معيشت] ..... ص : 216

بعد از آنكه سخن را در توبيخ مرتدين از دين خود، و كساني كه از ترس فتنه از دين برگشتند به پايان رسانيد، روي سخن را متوجه وضع بقيه مؤمنان نمود، كه مشركين آنان را در مكه ناتوان كردند، و تهديد به فتنه و عذابشان نمودند، ايشان را دستور مي‌دهد صبر كنند، و بر خداي تعالي توكل كنند، و اگر امر دين‌داري بر ايشان مشكل شد، و نتوانستند در وطن واجبات ديني را اقامه كنند، از وطن چشم پوشيده مهاجرت نمايند، و در باره معيشت خود نگراني نداشته باشند، زيرا رزق همه بندگان به عهده خدا است، و او روزيشان را مي‌دهد، اگر مهاجرت بكنند، هم چنان كه در وطن روزيشان مي‌داد.
" يا عِبادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ أَرْضِي واسِعَةٌ فَإِيَّايَ فَاعْبُدُونِ"
در اين آيه خطاب را متوجه به مؤمنين كرده، آن مؤمنيني كه در سرزمين كفر قرار دارند، و نمي‌توانند تظاهر به دينداري كنند، و دين حق را آشكار ساخته و به سنت‌هاي آن عمل كنند، دليل بر اين معنا ذيل آيه است.
آنچه از سياق برمي‌آيد مقصود از كلمه" ارض" در جمله" إِنَّ أَرْضِي واسِعَةٌ"
، همه كره زمين است، كه ما بر پشت آن قرار گرفته، و زندگي مي‌كنيم، و اگر فرموده: زمين من فراخ است، براي اين است كه: بفهماند زمين ملك اوست، و بندگي بندگان هر جا كه باشد براي او فرقي ندارد، و فراخ بودن زمين كنايه است از اينكه در هر جاي زمين از دين حق و عمل به آن جلوگيري شد، نواحي ديگر آن در اختيار شماست، بدون اينكه در آن نواحي شما را از دين داري جلوگيري كنند، پس عبادت خداي يكتا به هر حال ممتنع و محال نيست.
در جمله" فَإِيَّايَ فَاعْبُدُونِ"
، دو بار حرف فاء آمده، كه اولي آنها فاي تفريع است، كه مطلب را متفرع بر وسعت زمين نموده، مي‌فرمايد حالا كه زمين وسيع است پس مرا بپرستيد، و فاي دوم فاي جزاء است، براي شرطي كه حذف شده چون كلام بر آن دلالت مي‌كرده.
و ظاهرا اينكه كلمه" اياي" را جلوتر آورد، و فرمود: پس مرا بپرستيد، براي اين است كه انحصار را برساند، و به اصطلاح ادبي قصر قلب به كار برد، و معناي آيه اين مي‌شود كه غير مرا نپرستيد، بلكه مرا بپرستيد، و جمله" فاعبدون"، قائم مقام جزاء است،- كه خواننده با خواندن معناي آيه متوجه آن مي‌شود-.
حاصل معناي آيه اين است كه: زمين من فراخ است، اگر پرستش من براي شما در ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 217
يك ناحيه آن غير ممكن شد، در ساير نواحي آن براي عبادت من جا هست، پس حال كه چنين است، مرا به تنهايي بپرستيد، و غير مرا نپرستيد، پس اگر ممكنتان نشد كه مرا در قطعه‌اي از آن بپرستيد، به ساير نواحي آن سفر كنيد، و در آن جا مرا به تنهايي بپرستيد.
" كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنا تُرْجَعُونَ" اين آيه شريفه امر سابق را كه مي‌فرمود:" فَإِيَّايَ فَاعْبُدُونِ"
تاكيد مي‌كند، و در عين حال زمينه را براي آيه بعد كه مي‌فرمايد:" الَّذِينَ صَبَرُوا ..."، آماده مي‌سازد.
و جمله" كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ"، از باب استعاره به كنايه است (گويا مرگ را تشبيه كرده به چيزي كه چشيدني باشد آن گاه حكم كرده به اينكه اين چشيدني را همه خواهند چشيد و خلاصه مرگ عمومي است) و مراد اين است كه هر كس به زودي و به طور قطع خواهد مرد، و اگر دنباله آن فرمود:" ثُمَّ إِلَيْنا تُرْجَعُونَ- سپس به سوي ما برمي‌گرديد"، اين التفات از" متكلم وحده" به" متكلم مع الغير" به خاطر اين است كه عظمت رجوع به خدا را برساند.
و حاصل معناي آيه اين مي‌شود كه: زندگي دنيا جز ايامي ناچيز نيست، و مرگ دنبال سر است، و دنبال آن رجوع به سوي ما براي حساب، پس زينت و جلوه زندگي دنيا كه يك زينت فاني است شما را از آمادگي براي لقاي خدا باز ندارد، و آن آمادگي اين است كه به خدا ايمان بياوريد، و عمل صالح كنيد، كه سعادت ابدي دارد و محروميت از او شقاوت و هلاكت دائمي دارد.
" وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَنُبَوِّئَنَّهُمْ مِنَ الْجَنَّةِ غُرَفاً ..."
اين آيه اجر ايمان و عمل صالح را بيان مي‌كند، البته اجر بعد از مرگ و بازگشت به خدا، و با اين بيان بندگان خدا و مؤمنين را تشويق به صبر در راه او، و توكل بر او مي‌كند، و جمل" لنبوئنهم" از مصدر" نبوئة" است، كه به معناي جاي دادن، و منزل دادن كسي است براي هميشه، و كلمه" غرف" جمع" غرفه" است، كه به معناي خانه بسيار زيبايي است كه در بلندي قرار داشته باشد.
خداي تعالي در اين آيه نخست پاداش آنهايي را كه ايمان آورده، و عمل صالح كرده‌اند، بيان مي‌كند، و سپس آنان را عامل مي‌خواند، و مي‌فرمايد:" وَ نِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِينَ- چه خوب است پاداش عاملان"، آن گاه همين عاملان را تفسير مي‌كند به" الَّذِينَ صَبَرُوا وَ عَلي رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ- كساني كه صبر مي‌كنند، و بر پروردگار خود توكل مي‌نمايند" و با اين بيان صبر و توكل را دو تا از خصايص مؤمنين دانسته، و با اين اشاره‌ها فهمانده است كه مؤمن
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 218
وقتي كه در راه خدا صبر كند، و بر خدا توكل نمايد، از ايمان خود راضي مي‌شود، پس بر هر مؤمن است، كه تا آنجا كه راهي براي دين‌داري خود مي‌يابد، دين‌داري را از دست نداده، بر هر اذيت و جفايي صبر كند، و چون كارد به استخوانش رسيد، و ديگر نتوانست مراسم ديني خود را در وطن خود به پاي دارد، آن وقت بايد از وطن بيرون شده و به سرزميني ديگر مهاجرت كند، و بر دشواري و تعب و رنج غربت نيز صبر كند.
" الَّذِينَ صَبَرُوا وَ عَلي رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ" اين جمله بيان‌گر اوصاف عاملان است، نكته‌اي كه در اينجا تذكرش لازم است، اين است كه: هر چند صبر عمومي است، و شامل صبر بر مصيبت، و صبر بر اطاعت خدا، و صبر بر ترك معصيت او مي‌شود، و ليكن مورد آيه صبر بر مصيبت است، چون مناسب با حال مؤمنيني كه در مكه در چنگ مشركين قرار گرفته بودند، و به حكم اين آيات مامور به هجرت شده بودند، صبر بر مصيبت است.
" وَ كَأَيِّنْ مِنْ دَابَّةٍ لا تَحْمِلُ رِزْقَهَا اللَّهُ يَرْزُقُها وَ إِيَّاكُمْ، وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ" كلمه" كاين" بسياري هر چيزي را مي‌رساند، و به معناي" چه بسيار" است و منظور از حمل رزق، ذخيره كردن آن است، همان طور كه انسانها و بعضي از حيوانات مانند مورچه و موش و زنبور عسل رزق خود را ذخيره مي‌كنند.
در اين آيه شريفه مؤمنين را دلخوشي و دلگرمي مي‌دهد، تا اگر خواستند در راه خدا مهاجرت كنند از جهت رزق نگراني نداشته باشند، و بدانند هر جا باشند خدا رزقشان را در آنجا مي‌دهد، و يقين داشته باشند كه از گرسنگي نخواهند مرد، و بدانند كه رازقشان پروردگارشان است، نه آب و خاكشان، و به اين منظور مي‌فرمايد: چه بسيار از جنبدگانند كه رزق خود را ذخيره نمي‌كنند، بلكه خدا روز به روز رزقشان را مي‌رساند، شما انسانها نيز هر چند كه ذخيره مي‌كنيد، ولي بايد بدانيد كه روزي دهنده شما خدا است، و او شنوا و داناست.
در اينكه دو نام بزرگ از اسامي خدا در خاتمه آيه قرار گرفته، اشاره است به برهان بر مضمون آيه، چون مضمون آيه اين بود كه انسان و ساير حيوانات محتاج به رزقند، و رزق خود را به زبان حاجت (نه زبان سر) از خدا مي‌خواهند، و خدا حاجتشان را برآورده مي‌سازد، براي اينكه او هم داناي به حوائج خلق خويش است، و هم شنواي حاجت آنان است، پس به مقتضاي اين دو اسم آنان را روزي مي‌دهد.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 219

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات:" أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً ..." و" كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ" و" كَأَيِّنْ مِنْ دَابَّةٍ لا تَحْمِلُ رِزْقَهَا ..."] ..... ص : 219

در تفسير قمي و در روايت ابي الجارود، از امام باقر (ع) آمده، كه در ذيل آيه" يا عِبادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ أَرْضِي واسِعَةٌ"
، مي‌فرمود: هرگز ملوك ستمگر و فاسق را اطاعت مكنيد، و اگر ترسيديد كه شما را از دين‌داريتان جلوگيري كنند، زمين من فراخ است، از سرزميني كه زير سلطه آن فاسق است، بيرون شويد، و در همين معنا است كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" فِيمَ كُنْتُمْ قالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ- در چه حالي بوديد، گفتند در زمين زير دست ستمگران بوديم" مي‌فرمايد" أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِيها- آيا زمين خدا فراخ نبود كه در آن مهاجرت كنيد، و نقل مكان دهيد" «1».
و در مجمع البيان از امام ابو عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمود: معناي آيه اين است كه وقتي در زمين خدا عصيان مي‌شود، و تو در آن سرزمين زندگي مي‌كني، از آنجا بيرون شو و به جاي ديگر نقل مكان كن «2».
و در عيون به سند خود از حضرت رضا (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: وقتي آيه" إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ" نازل شد، من عرضه داشتم: پروردگارا آيا همه خلايق تا آخرين نفر مي‌ميرند؟ و انبياء باقي مي‌مانند؟ در جوابم اين آيه نازل شد:" كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ" «3».
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از ابن مردويه، از علي (ع) روايت كرده، ولي متن روايتش بي اشكال نيست، براي اينكه جمله" إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ" صريحا مي‌گويد: تو هم مي‌ميري، انبياي گذشته را هم كه آن جناب مي‌دانست مرده‌اند، ديگر جاي اين سؤال نيست كه بپرسد آيا همه مردم مي‌ميرند، و انبياء باقي مي‌مانند؟ تا در پاسخش آيه نازل شود، كه" كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ- هر كسي چشنده مرگ خواهد بود" «4».
و در مجمع البيان از عطاء از ابن عمر روايت كرده كه گفت: من با رسول خدا (ص) به گردش رفتيم، تا به چار ديواري بعضي از انصار رسيديم، رسول خدا
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 151.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 291. [.....]
(3)عيون، ج 2، ص 32، حديث 51.
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 149.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 220
(ص)خرماهاي ريخته را جمع مي‌كرد و مي‌خورد، پس به من فرمود: اي پسر عمر! چرا نمي‌خوري؟ عرضه داشتم ميل ندارم، فرمود ولي من ميل دارم چون امروز صبح چهارمين روزي بود كه غذا نخورده بودم، با اينكه اگر مي‌خواستم و دعا مي‌كردم كه خدا مانند ثروت كسري و قيصر را به من بدهد هر آينه مي‌داد، ولي نخواستم، و در مقابل من كساني خواهند بود و تو آنها را ديدار خواهي كرد كه روزي يك سال خود را زير سر مي‌گذارند، و ذخيره مي‌كنند، به خاطر اينكه نصيبشان كم است، ابن عمر مي‌گويد: به خدا سوگند از آن جا برنخاستيم، تا اينكه آيه" وَ كَأَيِّنْ مِنْ دَابَّةٍ لا تَحْمِلُ رِزْقَهَا اللَّهُ يَرْزُقُها وَ إِيَّاكُمْ، وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ" نازل شد «1».
در الدر المنثور هم اين روايت را نقل كرده «2»، و سپس در سند آن ايراد گرفته. و علاوه بر ضعف سند، اصلا مضمونش با واقع شدن آيه در سياق آيات قبلش نمي‌سازد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 291.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 149.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 221

[سوره العنكبوت (29): آيات 61 تا 69] ..... ص : 221

اشاره

وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ فَأَنَّي يُؤْفَكُونَ (61) اللَّهُ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ يَقْدِرُ لَهُ إِنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ (62) وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ نَزَّلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِ مَوْتِها لَيَقُولُنَّ اللَّهُ قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ (63) وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ (64) فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَي الْبَرِّ إِذا هُمْ يُشْرِكُونَ (65)
لِيَكْفُرُوا بِما آتَيْناهُمْ وَ لِيَتَمَتَّعُوا فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ (66) أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا جَعَلْنا حَرَماً آمِناً وَ يُتَخَطَّفُ النَّاسُ مِنْ حَوْلِهِمْ أَ فَبِالْباطِلِ يُؤْمِنُونَ وَ بِنِعْمَةِ اللَّهِ يَكْفُرُونَ (67) وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِالْحَقِّ لَمَّا جاءَهُ أَ لَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْويً لِلْكافِرِينَ (68) وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ (69)

ترجمه آيات ..... ص : 221

و اگر از ايشان بپرسي چه كسي آسمانها و زمين را آفريد و چه كسي آفتاب و ماه را به فرمان خود درآورده قطعا مي‌گويند اللَّه با اين حال از خداپرستي يك جا برگردانده مي‌شوند (61).
اين خدا است كه روزي را براي هر يك از بندگانش كه بخواهد فراخ و براي هر كس كه بخواهد تنگ مي‌كند كه خدا به هر چيزي داناست (62).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 222
و اگر از ايشان بپرسي چه كسي از آسمان آبي چنان مي‌فرستد و زمين را بعد از مردنش زنده مي‌كند حتما خواهند گفت اللَّه، تو بگو الحمد للَّه، اما بيشترشان تعقل نمي‌كنند (63).
و اين زندگي دنيا چيزي جز لهو و بازي نيست و به درستي كه زندگي حقيقي، آخرت است اگر بناي فهميدن داشته باشند (64).
پس چون به كشتي سوار شوند خدا را همي خوانند و دين را خالص براي او دانند اما همين كه ايشان را نجات داده و به خشكي مي‌رساند باز هم شرك مي‌ورزند (65).
تا نعمت‌هاي ما را كه به ايشان داده‌ايم كفران كنند، باشد و هر چه مي‌خواهند بهره‌گيري بكنند كه به زودي مي‌دانند كه چه كردند (66).
آيا نديدند كه ما حرمي ايمن قرار داديم كه همواره در آن جا از نعمت امنيت برخوردار بودند با اينكه اقوام ديگر كه پيرامون ايشانند همه روزه مورد دستبرد دشمنند؟ آيا به باطل مي‌گروند و به نعمت خدا كفران مي‌ورزند (67).
كيست ستمكارتر از كسي كه بر خدا به دروغ افتراء بندد و يا حق را بعد از آمدنش تكذيب كند آيا در جهنم جايي براي كفار نيست (68).
و كساني كه در اقامه دين ما مجاهده مي‌كنند ما به سوي راه‌هاي خود هدايتشان مي‌كنيم و خدا همواره با نيكوكاران است (69).

بيان آيات ..... ص : 222

اشاره

در اين آيات خطاب از مؤمنين به رسول خدا (ص) برگشته، ولي در معنا، خطابي است عام، كه همه انسانها را شامل مي‌شود، هر چند از نظر لفظ مخصوص به رسول خدا (ص) است، براي اينكه حجت‌هايي كه در آن ذكر شده شامل همه انسانها است.

[ضد و نقيض‌ها در اعتقادات مشركين در باره خالق و مدبر عالم] ..... ص : 222

در اين آيات ضد و نقيض گويي‌هاي مشركين را كه در عقايد دارند، و در فصل سابق صحيح آن عقايد به مؤمنين عرضه شد، و به آن ايمان آورده‌اند، ذكر مي‌كند، و آن تناقضات اين است كه: مشركين اعتراف دارند كه آفريدگار آسمانها و زمين و مدبر آفتاب و ماه- كه مدار ارزاق بر وجود آن دو است- خداي سبحان است، و نيز اعتراف دارند كه تنها كسي كه آب را از آسمان مي‌فرستد، و زمين را بعد از مردنش دوباره زنده مي‌كند، خداي عز و جل است، و در
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 223
عين حال غير خدا را مي‌پرستند، و از آنها رزق مي‌خواهند، و با اينكه وقتي سوار كشتي مي‌شوند خدا را مي‌خوانند، و خدا را مي‌پرستند، ولي همين كه از خطر دريا نجاتشان داد، دوباره پرستش غير خدا را از سر مي‌گيرند، و با اينكه شهر مكه حرم امني است كه خدا در اختيارشان گذاشته، و اين نعمت بزرگ را به ايشان ارزاني داشته، در همين شهر به باطل ايمان مي‌آورند، و حق را انكار، و نعمت خدا را كفران مي‌كنند.
اين نكته را هم بگوييم كه آخرين آيه سوره يعني آيه" وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا"، مناسب با همان آيات اول سوره است، كه مي‌فرمود:" الم أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ، تا آنجا كه مي‌فرمود: وَ مَنْ جاهَدَ فَإِنَّما يُجاهِدُ لِنَفْسِهِ ...".
" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ فَأَنَّي يُؤْفَكُونَ" در اين آيه به دو مساله خلقت و تدبير پرداخته، و هر دو را به خدا نسبت داده است، خلقت آسمانها و زمين راجع به ايجاد است، و تسخير آفتاب و ماه كه به خاطر ما حالات گوناگون به خود مي‌گيرند، طلوع و غروب كرده، و دور و نزديك مي‌شوند، مربوط است به تدبير او، چون پيدايش ارزاق انسانها و ساير حيوانات، همه ناشي از تدبير آفتاب و ماه است، و اين خلقت و تدبير از يكديگر جدا شدني و قابل انفكاك نيستند، پس كسي كه اعتراف دارد كه خلقت آسمانها و زمين مستند به خدا است، ناگزير بايد اعتراف كند كه تدبير نيز از اوست.
و وقتي خداي تعالي به تنهايي خالق باشد، و تدبير آسمانها و به دنبال آن تدبير زمين، و به دنبال آن پديد آوردن ارزاق، تنها به دست او باشد، لازم است او تنها كسي باشد كه به منظور رساندن رزق، و ساير تدابيرش پرستش شود، و اين حوائج را تنها از او بخواهند، پس اين عجب است كه انسانهايي خدا را كنار گذاشته و از غير خدا رزق بخواهند، از كسي و چيزي كه مالك هيچ چيز نيست، جمله" فَأَنَّي يُؤْفَكُونَ"، اشاره به همين تعجب است، يعني وقتي خلقت و تدبير آفتاب و ماه مستند به خدا است، پس چگونه اين مشركين در دعاي خود متوجه غير خدا مي‌شوند، و بت‌ها را مي‌پرستند؟
" اللَّهُ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ يَقْدِرُ لَهُ، إِنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ" در اين آيه به آنچه در آيه قبلي اشاره كرده بود تصريح مي‌كند و كلمه" يقدر" از ماده (قدر) است كه به معناي تنگ گرفتن، در مقابل" بسط" كه به معناي گشايش دادن است و در آيه مورد بحث منظور معناي اين كلمه نيست. بلكه منظور لازمه معنا است يعني توسعه، و اگر
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 224
در جمله" إِنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ" با اينكه مي‌توانست ضمير بياورد و بفرمايد:" انه بكل شي‌ء عليم" ضمير نياورد و اسم" اللَّه" را آورد، براي اين است كه بر علت حكم دلالت كند و چنين معنا دهد كه او بر همه چيز داناست براي اينكه" اللَّه" است.
و معناي آيه اين است كه: خداوند رزق را بر هر كس بخواهد توسعه مي‌دهد و بر هر كس بخواهد تنگ مي‌گيرد و نمي‌خواهد مگر بر طبق مصلحت براي اينكه او به هر چيزي داناست، چون اللَّه است كه جامع تمامي صفات كمال است.
" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ نَزَّلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِ مَوْتِها ... لا يَعْقِلُونَ" مراد از احياي زمين بعد از مردن آن، روياندن گياهان در بهار، بعد از مردن آنها در زمستان است.
" قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ"- يعني خدا را در برابر اينكه حجت را بر دشمنان تمام كرد، و مجبورشان كرد كه اعتراف كنند به اينكه مدبر امور خلقت نيز خداست، حمد بگو، چون با اين تماميت حجت ديگر چاره‌اي ندارند جز اينكه تنها خدا را بپرستند، و بت‌ها و ارباب آنها را رها كنند.
" بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ"- يعني بيشترشان در آيات خدا تدبر نمي‌كنند، و عقل خود را قاضي و حاكم نمي‌كنند، تا خدا را بشناسند، و حق را از باطل تميز دهند، پس معناي جمله" لا يعقلون"، اين شد كه آن طور كه سزاوار است تعقل نمي‌كنند.

[توضيح اينكه زندگي دنيا لهو و لعب و زندگي آخرت حيات واقعي است] ..... ص : 224

" وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ، لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ" كلمه" لهو"، به معناي هر چيز و هر كار بيهوده‌اي است كه انسان را از كار مهم و مفيدش باز بدارد، و به خود مشغول سازد، بنا بر اين يكي از مصاديق لهو، زندگي مادي دنياست، براي اينكه آدمي را با زرق و برق خود و آرايش فاني و فريبنده خود از زندگي باقي و دائمي بازمي‌دارد، و به خود مشغول و سرگرم مي‌كند.
و كلمه" لعب"، به معناي كار و يا كارهاي منظمي است با نظم خيالي و براي غرض خيالي مثل بازيهاي بچه‌ها، زندگي دنيا همان طور كه به اعتباري لهو است، همين طور لعب نيز هست، براي اينكه فاني و زودگذر است، هم چنان كه بازيها اين طورند، عده‌اي بچه با حرص و شور و هيجان عجيبي يك بازي را شروع مي‌كنند، و خيلي زود از آن سير شده و از هم جدا مي‌شوند.
و نيز همان طور كه بچه‌ها بر سر بازي داد و فرياد راه مي‌اندازند، و پنجه بر روي هم ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 225
مي‌كشند، با اينكه آنچه بر سر آن نزاع مي‌كنند جز وهم و خيال چيزي نيست، مردم نيز بر سر امور دنيوي با يكديگر مي‌جنگند، با اينكه آنچه اين ستمگران بر سر آن تكالب مي‌كنند، از قبيل اموال، همسران، فرزندان، مناصب، مقامها، رياستها، مولويت‌ها، خدمتگزاران، ياران، و امثال آن چيزي جز اوهام نيستند، و در حقيقت سرابي هستند كه از دور آب به نظر مي‌رسد، و انسان منافع مذكور را مالك نمي‌شود، مگر در ظرف وهم و خيال.
به خلاف زندگي آخرت، كه انسان در آن عالم با كمالات واقعي كه خود از راه ايمان و عمل صالح كسب كرده زندگي مي‌كند، و مهمي است كه اشتغال به آن آدمي را از منافعي بازنمي‌دارد، چون غير از آن كمالات واقعي واقعيت ديگري نيست، و جدي است، كه لعب و لهو و تاثيم در آن راه ندارد، بقايي است كه فنايي با آن نيست، لذتي است كه با الم آميخته نيست، سعادتي است كه شقاوتي در پي ندارد، پس آخرت حياتي است واقعي، و به حقيقت معناي كلمه، و اين است معناي اينكه خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ".
در اين آيه شريفه به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد زندگي دنيا را منحصر در لهو و لعب كرده، و با كلمه" هذه- اين زندگي دنيا" آن را تحقير نمود، و زندگي آخرت را منحصر در حيوان يعني زندگي واقعي كرده، و اين انحصار را با ادوات تاكيدي چون حرف" ان" و حرف" لام" و ضمير فصل" هي"، و آوردن مطلب را با جمله اسميه، تاكيد نموده است.
" لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ"- يعني اگر مردمي دانا بودند مي‌دانستند كه مطلب از همين قرار است كه ما گفتيم.
" فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَي الْبَرِّ إِذا هُمْ يُشْرِكُونَ" فاي تفريعي كه در اول آيه آمده مطلب مذكور آيه را نتيجه مطلبي كرده كه از آيات سابق استفاده مي‌شود، چون از آيات سابق برمي‌آيد كه مشركين در شرك خود به خدا دروغ بسته‌اند، و بيشترشان تعقل نمي‌كنند، در اين آيه مي‌فرمايد: حال كه اينان به خدا دروغ مي‌بندند، و از عبادت خدا به عبادت غير خدا مي‌گرايند، و بيشترشان تعقل نمي‌كنند، و در اعتراف به خالقيت خدا، و انكار ربوبيت او، مرتكب تناقض مي‌شوند، پس در نتيجه وقتي سوار كشتي مي‌شوند چنين و چنان مي‌كنند.
كلمه" ركوب" به معناي نشستن بر بالاي چيزي است كه حركت داشته باشد، و اين كلمه خود به خود متعدي مي‌شود، و احتياج به هيچ يك از حروف تعديه ندارد، مثلا مي‌گوييم:
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 226
" فلان ركب الفرس- فلاني سوار اسب است"، و اگر در آيه مورد بحث با حرف" في" متعدي شده، بدان جهت است كه سوار كشتي شدن نوعي استقرار گرفتن يا منزل كردن را متضمن است، و معناي آيه اين است كه: چون با استقرار در كشتي سوار بر آن مي‌شوند، (و يا چون در كشتي مستقر مي‌شوند، در حالي كه سوار بر آنند)، خداي را به خلوص مي‌خوانند، و معناي بقيه آيه روشن است، مي‌خواهد يك تناقض ديگر از تناقض‌هاي مشركين را حكايت كند كه در يك حال خدا را به خلوص مي‌خوانند، و چون بر آنان منت مي‌نهد و نجاتشان مي‌بخشد كفران نعمت مي‌كنند.
" لِيَكْفُرُوا بِما آتَيْناهُمْ وَ لِيَتَمَتَّعُوا فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ" لام در كلمه" ليكفروا" و هم چنين در كلمه" ليتمتعوا" لام امر است، و معلوم است كه وقتي بزرگي زيردست خود را به چيزي امر مي‌كند كه دوست ندارد، مي‌خواهد او را تهديد كند، مثل اينكه خود شما به فرمانبرتان بگوييد: هر چه مي‌خواهي بكن، و نيز مانند اين تهديد خداي تعالي كه فرموده:" اعْمَلُوا ما شِئْتُمْ إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ" «1».
بعضي «2» از مفسرين احتمال داده‌اند كه:" لام مذكور لام غايت باشد، و معناي آيه اين است كه: مشركين اين كارها را مي‌كنند كه كفران نعمت كرده باشند، كفران آن نعمت‌هايي كه ما به ايشان داديم، و نيز اين كارها را مي‌كنند تا به خيال خود لذت برده باشند"، ولي وجه اول با ذيل آيه كه مي‌فرمايد" فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ- به زودي خواهند دانست" بهتر مي‌سازد، و مؤيد آن، اين آيه است كه در سوره روم، آيه 34 مي‌فرمايد:" لِيَكْفُرُوا بِما آتَيْناهُمْ فَتَمَتَّعُوا فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ- كفر بورزند به آن نعمت‌ها كه به ايشان داديم، آري خوش بگذرانيد كه به زودي خواهيد فهميد" و به همين جهت بعضي «3» از قاريان" لام" در كلمه" وَ لِيَتَمَتَّعُوا" را با سكون خوانده‌اند، چون غير از لام امر هيچ لام ديگري به سكون خوانده نمي‌شود.
" أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا جَعَلْنا حَرَماً آمِناً، وَ يُتَخَطَّفُ النَّاسُ مِنْ حَوْلِهِمْ" منظور از" حرم آمن" مكه و پيرامون آن است، كه خداي تعالي آن را به دعاي ابراهيم (ع) مامن خلق قرار داد، كلمه" تخطف" مانند كلمه" خطف" به معناي قاپيدن چيزي به سرعت، و دزديدن آن است، چون آن روز عرب كارش غارت يكديگر بود، و از چپاول‌گري امرار معاش مي‌كرد، و همواره اين قبيله به آن قبيله حمله مي‌كرد، و مي‌كشت و اسير
__________________________________________________
(1)هر چه مي‌خواهيد بكنيد كه او به آنچه مي‌كنيد دانا است. سوره حم سجده، آيه 40.
(2)تفسير فخر رازي، ج 25، ص 92.
(3)روح المعاني، ج 21، ص 13.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 227
مي‌گرفت، و ليكن با همه اين احوال شهر مكه را محترم مي‌شمرد، و به ساكنين اين شهر كاري نداشت.
و معناي آيه اين است كه: آيا نمي‌نگرند كه ما حرم امني درست كرديم، كه ساكنين آن در معرض قتل و اسارت قرار نمي‌گيرند، و اموالشان غارت نمي‌شود، با اينكه بيرون اين شهر مردم مشغول غارت و چپاول يكديگرند؟
" أَ فَبِالْباطِلِ يُؤْمِنُونَ وَ بِنِعْمَةِ اللَّهِ يَكْفُرُونَ"- اين جمله توبيخ ديگري است به مشركين مكه، كه نعمت بزرگ امنيت مكه را با كفران مقابله مي‌كنند، و در عوض به صنم‌ها كه جز اسم خدا چيز ديگري ندارند ايمان مي‌آورند، خلاصه حقايق را زير پا نهاده و به موهومات ايمان مي‌آورند.
" وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِالْحَقِّ لَمَّا جاءَهُ، أَ لَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْويً لِلْكافِرِينَ" اين آيه، مشركين را به آتش دوزخ تهديد مي‌كند، و آنان را به ارتكاب شديدترين ظلم، و بزرگترين ستم معرفي مي‌كند، و آن عبارت است از دو چيز: اول اين است كه به خدا افتراء بسته‌اند، چون خداياني دروغي را شريك او معرفي نموده‌اند، و دوم اينكه بعد از آمدن حق آن را تكذيب كردند و اين دو صفت هر دو در مشركين وجود داشت، چون هم بت مي‌پرستيدند، و هم رسالت پيامبر و قرآن كريم را تكذيب كردند با اينكه قرآن براي آنان آمده بود، پس به اين دو جهت كافر بودند، و جاي كافران و محل اقامتشان در آخرت، جهنم است.

[معناي آيه:" وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ"] ..... ص : 227

" وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ" كلمه" جاهدوا" از ماده" جهد" است، و" جهد" به معناي وسع و طاقت است، و" مجاهدة" به معناي به كار بردن آخرين حد وسع و قدرت در دفع دشمن است، و جهاد بر سه قسم است، جهاد با دشمن ظاهري، و جهاد با شيطان، و جهاد نفس. راغب اين طور گفته «1».
و معناي" جاهَدُوا فِينا" اين است كه جهادشان همواره در راه ما است، و اين تعبير كنايه از اين است كه: جهادشان در اموري است كه متعلق به خداي تعالي است، چه جهاد در راه عقيده باشد، و چه در راه عمل، و چون جهادشان در راه خدا است هيچ عاملي ايشان را از ايمان به خدا و اطاعت اوامر و نواحي او بازنمي‌دارد.
" لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا"- در اينجا خداي تعالي براي خود سبيل‌هايي نشان مي‌دهد، و راه‌ها
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" جهد".
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 228
هر چه باشد بالآخره به درگاه او منتهي مي‌شود، براي اينكه راه را براي اين راه مي‌گويند كه به سوي صاحب راه منتهي مي‌شود، و آن صاحب راه منظور اصلي از راه است. (مثلا وقتي مي‌گويند اين راه سعادت است، معنايش اين است كه: اين راه به سوي سعادت منتهي مي‌شود)، پس راه‌هاي خدا عبارت است از طريقه‌هايي كه آدمي را به او نزديك و به سوي او هدايت مي‌كند، و وقتي خود جهاد در راه خدا هدايت باشد، قهرا هدايت به سوي سبل، هدايت روي هدايت خواهد بود، و آن وقت آيه شريفه با آيه" وَ الَّذِينَ اهْتَدَوْا زادَهُمْ هُديً" «1» منطبق مي‌شود.
از آنچه گذشت روشن گرديد كه ديگر هيچ احتياج به تقدير گرفتن" شان" نيست، كه بگوييم كلمه" فنيا" في" شاننا" بوده، و كلمه" شان" حذف شده.
" وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ"- بعضي «2» گفته‌اند:" معناي معيت، و به عبارتي ديگر بودن خدا با محسنين اين است كه: خدا ياري‌شان كند، و اينكه مساله جهاد، كه محتاج به نصرت است جلوتر آمده، خود قرينه است بر اينكه كلمه" مع" به همين معناي نصرتي است كه ما گفتيم". و اين وجه، وجه بدي نيست.
از اين بهتر نظريه آن مفسر «3» ديگر است كه: كلمه" مع" را به معيت رحمت و عنايت تفسير كرده، چون شامل نصرت و ياري او و ساير اقسام عنايات خداي سبحان با بندگان محسن او خواهد بود، چون او كمال عنايت را به ايشان دارد، و رحمتش شامل حال ايشان است، و اين معيت اخص از معيت وجودي است كه در جمله" وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ" «4» آمده، براي اينكه خدا از نظر وجود با تمامي موجودات و انسانها هست، چه نيكان و چه بدان، ولي با محسنين بودنش معيت مخصوصي است كه گفتيم بنا بر تفسير اول معيت نصرت و معونت، و بنا بر تفسير دوم معيت رحمت و عنايت است.
در سابق هم گفتيم كه اين آيه كه سوره با آن ختم مي‌شود، به آيات اول سوره انعطاف دارد، و همان حقيقت را تكرار مي‌كند.

بحث روايتي [(چند روايت در ذيل برخي آيات گذشته)] ..... ص : 228

در الدر المنثور است كه ابن ابي الدنيا، و بيهقي، در شعب الايمان، از ابي جعفر
__________________________________________________
(1)و كساني كه راه را يافتند خداوند هدايتشان را بيشتر مي‌كند. سوره محمد (ص)، آيه 17.
(2 و 3)روح المعاني، ج 21، ص 15.
(4)او با شماست هر جا كه باشيد. سوره حديد، آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 229
روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: تعجب تمام تعجب از كسي است كه خانه حيات را تصديق دارد، ولي همه سعي و كوشش او براي خانه غرور است «1».
و در همان كتاب است كه: جويبر، از ضحاك، از ابن عباس، روايت كرد كه گفت: مشركين به رسول خدا (ص) گفتند: تنها مانع ما از اينكه به دين تو درآييم، اين است كه مي‌ترسيم مردم ما را بربايند، چون ما جمعيت كمي هستيم، و جمعيت اعراب از ما بيشتر است، وقتي بشنوند كه ما به دين تو درآمده‌ايم، ما را نابود مي‌كنند، چون ما براي آنان لقمه‌اي بيش نيستيم، خداي تعالي در پاسخ اين بهانه اين آيه را نازل كرد:
" أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا جَعَلْنا حَرَماً آمِناً ..." «2».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ" گفته: در روايت ابي الجارود از ابي جعفر (ع) آمده كه فرمود: اين آيه در باره آل محمد (ص) و شيعيان ايشان است «3».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 149.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 150.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 151 (ط اسلامي). [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 230

(30)سوره روم مكي است و شصت آيه دارد (60) ..... ص : 230

[سوره الروم (30): آيات 1 تا 19] ..... ص : 230

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الم (1) غُلِبَتِ الرُّومُ (2) فِي أَدْنَي الْأَرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ (3) فِي بِضْعِ سِنِينَ لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ وَ يَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ (4)
بِنَصْرِ اللَّهِ يَنْصُرُ مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ (5) وَعْدَ اللَّهِ لا يُخْلِفُ اللَّهُ وَعْدَهُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ (6) يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ (7) أَ وَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا فِي أَنْفُسِهِمْ ما خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُسَمًّي وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ لَكافِرُونَ (8) أَ وَ لَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كانُوا أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ أَثارُوا الْأَرْضَ وَ عَمَرُوها أَكْثَرَ مِمَّا عَمَرُوها وَ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَما كانَ اللَّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (9)
ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواي أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ (10) اللَّهُ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (11) وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ يُبْلِسُ الْمُجْرِمُونَ (12) وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ مِنْ شُرَكائِهِمْ شُفَعاءُ وَ كانُوا بِشُرَكائِهِمْ كافِرِينَ (13) وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ يَوْمَئِذٍ يَتَفَرَّقُونَ (14)
فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَهُمْ فِي رَوْضَةٍ يُحْبَرُونَ (15) وَ أَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ لِقاءِ الْآخِرَةِ فَأُولئِكَ فِي الْعَذابِ مُحْضَرُونَ (16) فَسُبْحانَ اللَّهِ حِينَ تُمْسُونَ وَ حِينَ تُصْبِحُونَ (17) وَ لَهُ الْحَمْدُ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ عَشِيًّا وَ حِينَ تُظْهِرُونَ (18) يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ كَذلِكَ تُخْرَجُونَ (19)
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 231

ترجمه آيات ..... ص : 231

به نام خداوند بخشنده مهربان
الم (1).
روم شكست خورد (2).
در نزديكترين زمين به سرزمين عرب، و هم ايشان بعد از شكست خوردن به زودي غلبه خواهند كرد (3).
در چند سال بعد، آري زمام امور چه قبل از شكست خوردن روم و چه بعد از غلبه ايشان به دست خدا است، و آن وقت كه روميان غلبه كنند مؤمنين خوشحال شوند (4).
خوشحال مي‌شوند به اينكه خدا به وعده خود در باره روميان وفا كرد، آري او هر كه را بخواهد نصرت مي‌دهد و او عزيز و رحيم است (5).
بايد به وعده خدا دل بست چون خدا هرگز خلف وعده نمي‌كند و ليكن بيشتر مردم نمي‌دانند (6).
آنها تنها ظاهري از زندگي دنيا مي‌دانند و از آخرت غافلند (7).
آيا در نفس خود نمي‌انديشند كه خدا آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است جز به حق نيافريده و جز براي مدتي معين خلق نكرده؟ ولي بسياري از مردم به مساله معاد و ديدار پروردگار خود كافرند (8).
آيا در زمين سير نمي‌كنند ببينند عاقبت كفاري كه قبل از ايشان بودند چه شد با اينكه آنها از اينها نيرومندتر بودند و زمين را زير و رو كردند و آباد نمودند بيشتر از آن آباديها كه اينان كردند، اما همين كه رسولان خدا با معجزه‌ها به سويشان آمدند كفر ورزيدند و خدا نابودشان كرد و خدا به ايشان ظلم نكرد بلكه خودشان به خود ظلم كردند (9).
و سرانجام كساني كه بديها را به بدترين وجه مرتكب مي‌شدند اين شد كه آيات خدا را تكذيب نموده و به آن استهزاء كنند (10).
خدا است كه خلق را براي نخستين بار آفريد و سپس براي بار دوم نيز برمي‌گرداند و شما هم به سويش برمي‌گرديد (11).
و روزي كه قيامت به پا شود مجرمين مايوس مي‌گردند (12).
و از شركاء كه درست كرده بودند هيچ يك شفيع آنان نگشته و خودشان به شركايشان كفر مي‌ورزند (13).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 232
و روزي كه قيامت به پا شود آن روز فرقه‌ها از يكديگر جدا مي‌شوند (14).
اما آنان كه ايمان آوردند و عمل صالح كردند در باغي و بهشتي شاد و خرمند (15).
و اما آنهايي كه كفر ورزيده و آيات ما و روز ديدار آخرت را تكذيب كردند ايشان در عذاب احضار خواهند شد (16).
پس منزه است خدا، هم در آخر روز و هم در حيني كه صبح مي‌كنيد (17).
و تنها او سزاوار ستايش در آسمانها و زمين است، هم در آخر شب و هم در حيني كه ظهر مي‌كنيد (18).
زنده را از مرده بيرون مي‌كند و مرده را از زنده درمي‌آورد و زمين را بعد از مردنش زنده مي‌كند و به همين نحو شما بيرون مي‌شويد (19).

بيان آيات [اشاره به مضامين و غرض سوره مباركه روم] ..... ص : 232

اشاره

اين سوره با وعده‌اي از خدا آغاز شده، و آن اين است كه: به زودي امپراطوري روم كه در ايام نزول اين سوره از امپراطوري ايران شكست خورد، بعد از چند سال بر آن امپراطوري غلبه خواهد كرد، و بعد از ذكر اين وعده، منتقل مي‌شود به وعده‌گاه اكبر كه قيامت و يوم الوعدش گويند، روزي كه تمامي افراد و اقوام در آن روز به سوي خدا بازمي‌گردند، آن گاه به استدلال بر مساله معاد پرداخته، سپس كلام را به آيات ربوبيت معطوف مي‌دارد و صفات خاصه خدا را برمي‌شمارد، و در آخر، سوره را با وعده نصرت به رسول گرامي‌اش ختم مي‌كند، و در فرا رسيدن اين وعده تاكيد بليغ نموده و مي‌فرمايد:" فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ لا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لا يُوقِنُونَ- صبر كن كه وعده خدا حق است، و كساني كه يقين ندارند تو را در كارت سست نسازند"، و در چند آيه قبل نيز فرموده بود:" كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ
- ياري ما براي مؤمنين حقي است بر ما".
پس معلوم شد كه غرض سوره وعده دادن قطعي خدا به ياري دين است، و اگر قبل از بيان اين غرض، مساله وعده غلبه روم را در چند سال بعد ذكر كرد، براي اين است كه مؤمنين وقتي ديدند كه وعده غلبه روم عملي شد، يقين كنند كه وعده ديگر خدا نيز عملي خواهد شد، و نيز يقين كنند كه وعده آمدن قيامت هم، مانند ساير وعده‌هايش عملي مي‌شود، آري عقل هر عاقلي حكم مي‌كند كه وقتي خداي تعالي دو تا از وعده‌هايش را عملي كرد ساير وعده‌هايش نيز عملي مي‌شود، و بايد از خطرهايي كه وعده آن را مي‌دهد بر حذر بود.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 233
" غُلِبَتِ الرُّومُ فِي أَدْنَي الْأَرْضِ" كلمه" 0 روم" نام اقوامي از انسانهاست كه در ساحل مديترانه در غرب آسيا زندگي مي‌كنند، در آن ايام اين اقوام امپراطوري بزرگ و وسيعي تشكيل داده بودند، به طوري كه دامنه آن تا حدود شامات توسعه يافته بود، در ايام نزول اين سوره جنگي بين اين امپراطوري، و امپراطوري ايران در سرزميني ميان شام و حجاز درگرفت، و روم از ايران شكست خورد، و ظاهرا مراد از كلمه" أرض" سرزمين حجاز و مراد از" أَدْنَي الْأَرْضِ" نزديكيهاي اين سرزمين است، و الف و لام در كلمه" الأرض" الف و لام عهد است.
" وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ فِي بِضْعِ سِنِينَ" ضمير جمع اولي و سومي به روم برمي‌گردد، ولي ضمير جمع دومي (غلبهم)- بعضي «1» گفته‌اند- به فرس برمي‌گردد، و معنايش اين است كه: روميان بعد از غلبه فارسيان برايشان، به زودي غلبه خواهند كرد.
ولي ممكن است آن را نيز به روم برگردانيم، و بگوييم كه مصدر" غلبهم" مصدر مفعولي است، و در نتيجه اختلافي هم در مرجع ضميرهاي سه‌گانه پديد نمي‌آيد، و معناي آيه چنين مي‌شود كه: روميان بعد از مغلوب شدنشان به زودي غالب مي‌شوند، و كلمه" بضع" در اعداد از سه تا نه را گويند.
" لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ" دو كلمه قبل و بعد، در صورتي كه به چيزي اضافه شوند، حركات سه‌گانه فتحه و كسره و ضمه را مي‌گيرند، و در صورتي كه اضافه نشوند، و مضاف اليه آنها منوي و در تقدير باشد، مبني بر ضمه مي‌شوند، يعني غير از ضمه حركت ديگري به خود نمي‌گيرند.
در جمله مورد بحث مضاف اليه آن دو منوي و مورد نظر است، و تقدير آن چنين است" للَّه الامر من قبل ان غلبت الروم و من بعد ان غلبت- امر به دست خدا است قبل از آنكه روم مغلوب شود، و بعد از آنكه غلبه كند"، يعني قبل از آن و بعد از اين امر به دست او است، به هر چه بخواهد امر مي‌كند، پس هر كس را بخواهد ياري مي‌كند، و هر كس را نخواهد ياري نمي‌كند.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند معنايش اين است كه: امر به دست خدا است، قبل از غالب شدن روم، يعني همان هنگامي كه مغلوب بودند، و از بعد از مغلوب شدنشان، يعني
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 21، ص 17.
(2)روح المعاني، ج 21، ص 20.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 234
هنگامي كه غالب بودند، و خلاصه هم هنگام مغلوب شدن و هم هنگام غالب شدنشان، ولي معناي اول بهتر است، هر چند كه بهتر بودنش به حدي نيست كه بگوييم تنها آن معنا متعين است.

[وجوهي كه در معناي آيه:" يَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ بِنَصْرِ اللَّهِ ..." و ارتباط آن با قبل (غلبت الروم ...) گفته شده است] ..... ص : 234

" وَ يَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ بِنَصْرِ اللَّهِ يَنْصُرُ مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ" ظرف: در اين روز، متعلق است به" يفرح"، و همچنين كلمه" بِنَصْرِ اللَّهِ"، و معناي آيه اين است كه: روزي كه روم غلبه مي‌كند مؤمنان به نصرت خدا- كه وعده ديگر او است- خوشحال مي‌شوند، (و با خود مي‌گويند خدا دو وعده داده بود، يكي پيشگويي غلبه روم بود، و دوم ياري مؤمنان، اولي صورت خارج به خود گرفت، پس معلوم مي‌شود آن ديگر هم خواهد شد).
جمله" يَنْصُرُ مَنْ يَشاءُ"، جمله‌اي است از نو، كه جمله" لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ" را تقرير و اثبات مي‌كند، و در جمله" وَ هُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ" مي‌خواهد بفرمايد: خدا عزيز است، و به همين جهت هر كه را بخواهد با ياري خود عزت مي‌دهد، و رحيم است، رحمت خود را به هر كس بخواهد اختصاص مي‌دهد.
البته در معنا و تفسير آيه مورد بحث وجوه ديگري است ضعيف، كه ذيلا از نظر خواننده مي‌گذرد.
اول اينكه: جمله" و يومئذ" عطف باشد بر جمله" من قبل"، و مراد از آن اين باشد كه سلطنت خدا مختص به قبل و بعد نيست، بلكه حال نيز در تحت سلطنت اوست، گويا فرموده: امر به دست خدا است، چه قبل از فلان، و چه بعد از آن، و چه در حال، آن گاه جمله" يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ" ابتداي كلام است، اشكال اين وجه اين است كه نظم آيه را به هم مي‌زند، و اول آن از آخرش جدا مي‌گردد.
دوم اينكه: كلمه" بِنَصْرِ اللَّهِ" متعلق است به كلمه" مؤمنون" نه به كلمه" يفرح" آن گاه به ملازمه‌اي كه در مقام هست، فهميده مي‌شود كه غلبه روم به نصرت خدا بوده.
اشكال اين وجه اين است كه: مستلزم آن مي‌شود كه مؤمنين هم در روز غلبه فرس خوشحال شوند، و هم در روز غلبه روم، چون در غلبه نصرتي است براي طرف غالب، و نصرت هم هميشه از خدا است، هم چنان كه خودش فرموده:" وَ مَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ" «1» پس اگر در آيه، فرح مؤمنين را اختصاص داده به روز غلبه روم، ترجيح بدون مرجحي مرتكب
__________________________________________________
(1)نصرت نمي‌رسد مگر از ناحيه خداي عزيز و حكيم. سوره آل عمران، آيه 126.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 235
شده است،- دقت بفرماييد-.
سوم اينكه: مراد از" نصر اللَّه" ياري مؤمنين عليه مشركين در روز جنگ بدر است، نه ياري روم عليه فرس، هر چند كه هر دو ياري در يك زمان اتفاق افتاده باشد، پس گويا فرموده: روم به زودي و در چند سال بعد غلبه مي‌كند، و در هنگام غلبه روم مؤمنين هم بر مشركين غلبه مي‌كنند، و به نصرتي كه خدا به ايشان داده خوشحال مي‌گردند. اشكال اين وجه اين است كه: با جمله:" خدا هر كه را بخواهد ياري مي‌كند" سازگار نيست.
چهارم اينكه: مراد از" نصرت" نصرت مؤمنين است، اما نه در جنگ بدر، بلكه به همين كه روم طبق پيشگويي قرآن غلبه كرده، چون اين پيشامد مؤمنين را سرفراز مي‌كند، و مي‌توانند قرآن و دين خود را به رخ كفار بكشند.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند:" مراد از" نصرت"، استيلاي بعضي از كفار بر بعضي ديگر، و تفرقه كلمه آنها و شكستن شوكت آنهاست". و اين وجوه و امثال اينها وجوه قابل اعتناء نيست.

[اشاره‌اي در مورد وجه اينكه خداوند خلف وعده نمي‌كند (لا يُخْلِفُ اللَّهُ وَعْدَهُ)] ..... ص : 235

" وَعْدَ اللَّهِ، لا يُخْلِفُ اللَّهُ وَعْدَهُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" كلمه" وَعْدَ اللَّهِ" مفعول مطلق فعل حذف شده است، و تقدير آن" وعد اللَّه وعدا" مي‌باشد، يعني خدا وعده داده وعده دادني چنين و چنان. و جمله" لا يخلف" از اخلاف است، و اخلاف به وعده وفا نكردن است. و جمله" وَعْدَ اللَّهِ" تاكيد و تثبيت وعده سابق است، كه مي‌فرمود" سَيَغْلِبُونَ"، و" يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ"، هم چنان كه جمله" لا يُخْلِفُ اللَّهُ وَعْدَهُ"، تاكيد و تثبيت جمله" وَعْدَ اللَّهِ" است.
مساله خلف وعده نكردن خدا، در آيه مورد بحث و آيه" إِنَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعادَ" «2» آمده، كه به كلي خلف وعده را از خدا نفي مي‌كند و خلف وعده هر چند در پاره‌اي اوقات از قبيل موارد اضطراري عملي پسنديده مي‌شود، و به همين جهت مي‌توان گفت قبح آن ذاتي نيست، و ليكن از آنجايي كه هيچ عاملي خدا را مضطر به خلف وعده نمي‌كند، پس خلف وعده در حق او هميشه زشت است.
علاوه بر اين خلف ملازم با كمبود داشتن است، و خدا كاملي است كه كمبود در باره او محال است.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 21، ص 21.
(2)به درستي كه خداوند از وعده خود تخلف نمي‌كند. سوره رعد، آيه 31.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 236
از اين هم كه بگذريم خودش در آيات مذكور از كلام مجيدش خبر داده كه خلف وعده نمي‌كند، و او راستگوترين راستگويان است، و همو است كه در كلام بي مانندش فرموده:
" وَ الْحَقَّ أَقُولُ" «1».
" وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ"- يعني و ليكن بيشتر مردم به شؤون خداي تعالي جاهلند، و به وعده او اطمينان و وثوق ندارند، او را چون امثال خود مي‌پندارند، كه هم راست مي‌گويند، و هم دروغ، هم وعده مي‌دهند، و هم خلف وعده مي‌كنند.

[چند وجه در بيان مفاد آيه:" يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا ..."] ..... ص : 236

" يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ" جمله" يعلمون" به طوري كه در كشاف گفته- بدل است از جمله" لا يعلمون" و با در نظر گرفتن اينكه هر جا بدل در كلام آيد" مبدل منه" آن در حكم سقوط است، از اين به دست مي‌آيد كه فرقي بين ندانستن يعني جهل و بين دانستني كه از امور مادي تجاوز نمي‌كند نيست، يعني كسي كه عملش تنها در امور مادي است، در حقيقت با جاهل هيچ فرقي ندارد «2».
بعضي «3» ديگر گفته‌اند:" جمله مذكور استثنايي است، مي‌خواهد علت جهلشان را بيان كند، جهلشان به حقانيت وعده خدا، و اينكه امر به دست اوست، چه قبل و چه بعد، و او مؤمنين را عليه كفار ياري خواهد كرد، و آن علت اين است كه: علم خود را به اموري مادي اختصاص داده‌اند، و معناي آن اين است كه: كفار حقايق مذكور را نمي‌دانند، و علمي ندارند، مگر به امور ظاهري دنيا" و اين ظاهرتر است.
و اگر كلمه" ظاهرا" را نكره آورد، و فرمود: ظاهري از حيات دنيا را مي‌دانند، براي اين است كه آن را تحقير كند، و ظاهر حيات دنيا، در مقابل باطن آن، همان چيزهايي است كه با حواس ظاهريشان احساس مي‌كنند، و اين احساس وادارشان مي‌كند كه در پي تحصيل آن برآيند، و به آن دل‌بسته، غير آن را يعني حيات آخرت، و معارف مربوط به آن را فراموش كنند، و از خيرات و منافعي كه در آن است، و منافع و خيرات واقعي و به حقيقت معناي كلمه است غفلت بورزند.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند:" كلمه" ظاهر" در آيه به معناي زايل است، و استشهاد
__________________________________________________
(1)من همواره حق مي‌گويم. سوره ص، آيه 84.
(2)تفسير كشاف، ج 3، ص 468.
(3)روح المعاني، ج 21، ص 22.
(4)روح المعاني، ج 21، ص 21.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 237
كرده‌اند به شعر شاعر كه گفته:
و عيرها الواشون أني أحبها و تلك شكاة ظاهر عنك عارها
يعني سخن‌چينان محبوبه مرا سرزنش كردند به اينكه من او را دوست مي‌دارم و ننگ اين سرزنش از محبوبه من زايل شدني است.
و معناي آيه اين است كه: كفار از دنيا چيزهايي را مي‌دانند كه زايل و ناپايدار است". و ليكن اين معنا كه براي كلمه" ظاهر" كرده‌اند، معناي غير متداولي است.

[توضيح مراد از اينكه فرمود: خداوند جهان را جز به" حق" و" أَجَلٍ مُسَمًّي" نيافريد] ..... ص : 237

" أَ وَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا فِي أَنْفُسِهِمْ ما خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُسَمًّي ..."
مراد از حق بودن خلقت آسمانها و زمين، و آنچه بين آن دو است،- و خلاصه حق بودن همه عوالم محسوس- اين است كه: خلقت آن عبث و بي نتيجه نبوده، كه موجود شود و بعد معدوم گردد، و دوباره موجود گشته و سپس معدوم شود، بدون اينكه غرضي و هدفي از آن منظور باشد، پس خداي تعالي اگر عالم را خلق كرده به خاطر غايت و نتيجه‌اي بوده كه بر خلقت آن مترتب مي‌شده.
ممكن است گفته شود غايت و نتيجه خلقت هر جزء از عالم جزئي ديگر است، كه بعد از آن موجود مي‌شود، مانند فرزند كه بعد از پدر به وجود مي‌آيد، پس هر موجود آينده‌اي خلف و نتيجه موجود قبلي خويش است. ليكن اين حرف صحيح نيست، چون سراپاي عالم با همه اجزايش دائم الوجود نيست بلكه همه آن فاني و هالك است، و قهرا بايد نتيجه و هدفي از خلقت آن در بين باشد، كه آن نتيجه بعد از فناي آن هويدا مي‌شود، و به همين جهت مي‌بينيم كه جمله:" خلق نكرد آسمانها و زمين و ما بين آن دو را مگر به حق" مقيد كرد به جمله:" و سرآمدي معين".
پس معلوم مي‌شود هستي عالم تا مدتي معين است، و بنا بر اين استفهام در آيه، براي تعجب است، و تعبير به تفكر در نفوس، از باب به‌كار بردن كنايه است، و معناي آن اين است كه: آيا اين قدر فراغت خاطر ندارند كه در اين مساله بينديشند؟ و آن را در ذهن خود بياورند؟
گويا كفار از بس سرگرم امور دنيا هستند، و براي آن تلاش نموده، و فكرشان پريشان است كه خود را هم فراموش كرده‌اند، و در صورتي كه خود را در ذهن خود حاضر سازند، در حقيقت در خويشتن خود قرار گرفته‌اند، آن وقت تفكرشان تفكري با تمركز خواهد بود، و فكرشان پراكنده و متفرق نخواهد بود، پس آن وقت فكر ايشان را به سوي حق هدايت و به واقع امر ارشاد مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 238
بعضي «1» گفته‌اند:" مراد از تفكرشان در انفسشان، اين است كه: در خلقت خود فكر كنند، كه يك يكشان حادثند، و حادث محتاج به پديد آورنده‌اي قديم، زنده، قادر، دانا و حكيم است، پس چنين پديد آورنده‌اي آنچه پديد مي‌آورد عبث و بيهوده نمي‌باشد، بلكه به منظور هدفي پديد مي‌آورد، كه مطلوب و پسنديده است، به طوري كه نمي‌توان از آن چشم پوشيد، و اين هدف چيزي نيست كه عايد خود او گردد، براي اينكه او غني مطلق است، بلكه چيزي است كه باز عايد خلق مي‌شود، و آن عبارت است از پاداش نيك، و اين پاداش نيك ممكن نيست داده شود مگر در برابر عمل صالح، پس بايد ديني و شريعتي باشد تا عمل نيك را از عمل زشت مشخص كند، و چون پاي دين به ميان آيد، ناچار بايد كلاسي باشد كه افراد در آن كلاس امتحان خود را نسبت به آن دين بدهند، و نيز بايد عالم ديگري باشد كه آنان كه در آن كلاس مردود شده‌اند، كيفر، و آنان كه موفق شده‌اند پاداش داده شوند، آن كلاس همان دنيا، و آن عالم ديگر عالم آخرت است".
ولي اين تفسير صحيح نيست، براي اينكه هر چند جمله" أَ وَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا فِي أَنْفُسِهِمْ" با آن سازگاري دارد، اما اتصال آن با جمله" ما خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ"، با آن نمي‌سازد، مگر اينكه از اتصال صدر و ذيل آيه صرف نظر شود، و آن هم صحيح نيست.
جمله" ما خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُسَمًّي"، همان واقعيت و فكر است كه بايد در آن امعان و دقت كنند، و بيانش بنا بر آنچه گذشت. اين است كه: خداوند، همه عالم و جزئي از آن را هم جز به حق نيافريده، حال چه اين خلق ملابس و متصف به حق باشد و يا مصاحب و همراه با آن، هر چه باشد، آن را به خاطر غرضي و غايتي حقيقي آفريده، نه اينكه غرضش سرگرمي و عبث بوده باشد، و نيز نيافريده مگر براي مدتي معين، پس هيچ يك از اجزاي عالم تا بي نهايت باقي نمي‌ماند، بلكه روزي فاني مي‌شود، و وقتي يك يك اجزاي عالم، و نيز مجموع آن، مخلوقي داراي نتيجه و غايت باشد، و نيز وقتي هيچ يك از اجزاي آن دائمي نباشد، معلوم مي‌شود غايت و نتيجه آن بعد از فناي آن مترتب مي‌شود، و اين همان آخرتي است كه بعد از گذشتن عمر دنيا و فناي آن ظاهر مي‌شود.
جمله" وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ لَكافِرُونَ" با اينكه فعل تعجب در آن نيامده، مع ذلك افاده تعجب مي‌كند، هم چنان كه آيه با استفهام تعجبي آغاز شد. و مراد از" لقاء اللَّه" همان بازگشت به سوي او در معاد است، و اگر آن را ديدار خوانده، براي اين است كه كفر
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 21، ص 23.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 239
آنان را شگفت‌آورتر سازد، و بفهماند كه چطور ممكن است از ناحيه خدا آغاز گردند، ولي سرانجامشان به سوي او نباشد، و به همين جهت مطلب را با كلمه" ان" تاكيد كرد تا اشاره كرده باشد به اينكه كفر به معاد في نفسه چيزي است كه قابل قبول نيست.
" أَ وَ لَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ ..."
بعد از آنكه فرمود: بسياري از مردم به معاد كافرند، و چون با كفر به معاد، دين حق لغو مي‌شود، لذا دنباله آن سرگذشت امت‌هاي كافر گذشته را خاطرنشان ساخت، باشد كه از شنيدن آن عبرت گرفته و از كفر دست بردارند، و كلمه" اثاروا الأرض" به معناي زير و رو كردن زمين براي زراعت و تعمير و امثال آن است.
" وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ"- يعني خدا به ايشان ستم نكرد، بلكه خودشان با كفر و معصيت به خود ستم كردند.

[دو وجه در معناي آيه:" ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواي أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ ..."] ..... ص : 239

" ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواي أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ" اين آيه سرانجام كار ستمگران مذكور را بيان مي‌كند، و به همين جهت با كلمه" ثم- سپس" تعبير كرد، و كلمه" عاقبة" با (نصب) خوانده مي‌شود، چون خبر" كان" و اسم" كان" كلمه" سواي" است، و با اينكه قاعدتا بايد اسم" كان" اول بيايد، و سپس خبر، اگر خبر را مقدم ذكر كرده، براي اين است كه حصر را افاده كند، و بفهماند كه سرانجامشان جز" سواي" چيزي نيست.
در كلمه" اساؤا" نفرموده در چه چيز بد كردند، و خلاصه متعلق آن را ذكر نكرده و معنايش" عملوا السوء- بد كردند"، است و كلمه" سواي" به معناي حالتي است كه صاحبش از آن در رنج باشد، و مقصود از آن در اين جا عذاب بد است و جمله" أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ" در تقدير" لتكذيبهم بآيات اللَّه" است، و لام تعليل از آن حذف شده.
و معنايش اين است كه: سپس سوء العذاب سرانجام كار كساني شد كه عمل بد مي‌كردند، و غير اين سرانجامي نداشتند، براي اينكه آيات خدا را تكذيب و استهزاء مي‌كردند.
بعضي «1» گفته‌اند:" كلمه" سواي" مفعول است براي كلمه" اساؤا" و خبر كان جمله" أَنْ كَذَّبُوا ..." است، و معناي آيه اين است كه:" گناهان سرانجام گنه‌كاران را به كفر و تكذيب آيات خدا و استهزاي آن كشانيد".
ليكن هر چند اين معنا در جاي خود صحيح است، و گناه چنين طبعي دارد، و ليكن
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 21، ص 24.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 240
مناسب با مقام همان معناي اول است، چون مقام، مقام انذار و بصيرت و عبرت است، و مناسب با چنين مقامي اين است كه: سرانجام گنه‌كاران كه همان" سوء العذاب" است به رخ آنان كشيده شود، نه اينكه بگوييم:" زنهار گناه مكنيد كه سرانجام كساني كه قبل از شما گناه كردند اين شد كه به بزرگترين گناهان يعني تكذيب آيات خدا و استهزاي آن دچار شدند".
" اللَّهُ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ" بعد از آنكه حجت بر معاد را ذكر كرد و تكذيب بسياري از مردم را خاطرنشان ساخت، نتيجه را به طور خلاصه بيان فرمود، و آن اين است كه: آغاز و انجام به دست خداي سبحان است، و همه به سوي او بازمي‌گردند، و مراد از خلق، مخلوقات است، و به همين جهت ضمير جمع را به آنان برگردانيد، و فرمود" ترجعون- برمي‌گردانده مي‌شويد".
" وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ يُبْلِسُ الْمُجْرِمُونَ" اين آيه حال مجرمين را بيان مي‌كند، كه بعد از قيام ساعت يعني برگشتن به سوي خدا براي حساب و جزاء، چه حالي دارند. و كلمه" يبلس" از مصدر" ابلاس" است، كه: به معناي نوميدي از رحمت خداست، كه منشا همه شقاوتها و بدبختي‌ها است.
" وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ مِنْ شُرَكائِهِمْ شُفَعاءُ وَ كانُوا بِشُرَكائِهِمْ كافِرِينَ" اين جمله مي‌خواهد بفرمايد: اين گروه با ياسي كه از ناحيه اعمال خودشان دارند، از شفاعت خداياني هم كه در دنيا شريك خدا گرفته بودند، و به آن اميد، آنها را مي‌پرستيدند، و مي‌گفتند:" هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ- اينها شفيعان ما، نزد خدايند"، مايوس خواهند شد، و عبادت بت‌ها را پنهان خواهند كرد" وَ كانُوا بِشُرَكائِهِمْ كافِرِينَ- پرستشي را كه نسبت به شركاء داشتند پنهان مي‌كنند"، چون كلمه" كافرين" به معناي" ساترين" است.
" وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ يَوْمَئِذٍ يَتَفَرَّقُونَ ... مُحْضَرُونَ" در مجمع البيان گفته: كلمه" روضة" به معناي بستاني است كه حسن منظر و خوشبويي او به نهايت رسيده باشد «1»، و در مفردات گفته:" كلمه" حبر" به معناي اثر نيكي است كه همه آن را مستحسن بدارند،- تا آنجا كه گفته:- معناي" فِي رَوْضَةٍ يُحْبَرُونَ" اين است كه: در باغي فرح مي‌كنند، بقدري كه اثر و نشانه تنعم در سيمايشان ظاهر شود" «2».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 298.
(2)مفردات راغب، ماده" حبر".
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 241
و مراد از تفرق خلق در روز قيامت اين است كه: صالحان از مجرمان جدا مي‌گردند، يكي به آتش، و ديگري به بهشت وارد مي‌شود، همان طور كه دو آيه بعد آن را شرح مي‌دهد.
و لزوم اين تمايز در وجود، همان حقيقتي است كه خداي تعالي آن را برهان بر ثبوت معاد گرفت، آنجا كه فرمود" أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَواءً مَحْياهُمْ وَ مَماتُهُمْ ساءَ ما يَحْكُمُونَ"
«1».

[نكاتي كه از آيه:" فَسُبْحانَ اللَّهِ حِينَ تُمْسُونَ وَ حِينَ تُصْبِحُونَ وَ لَهُ الْحَمْدُ ..." استفاده مي‌شود] ..... ص : 241

" فَسُبْحانَ اللَّهِ حِينَ تُمْسُونَ وَ حِينَ تُصْبِحُونَ وَ لَهُ الْحَمْدُ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ عَشِيًّا وَ حِينَ تُظْهِرُونَ" بعد از آنكه بيان داشت كه خدا خلقت را آغاز كرده، و سپس ايشان را براي لقاي خود مبعوث مي‌كند، و سپس به دو طايفه بهشتي و دوزخي، متنعم و معذب متفرق مي‌كند، مؤمنين را كه اعمال صالح مي‌كنند به سوي بهشت، و كفار را كه آيات خدا را تكذيب مي‌كنند به دوزخ مي‌برد، و نيز بعد از آنكه خاطرنشان ساخت كه تكذيب‌كنندگان آيات خدا در دنيا نيرومند و مرفه و توانگر هستند، و ليكن آخرت را فراموش كرده و در نتيجه آيات خداي را تكذيب نموده، و بدان استهزاء كردند، و سرانجام كارشان منتهي به عذاب استيصال شد، و اين عذاب كيفر ظلمي بود كه خودشان به خود كردند، و خدا به آنان ظلم نكرد.
و چون از بيان مزبور، اين معنا به دست آمد كه در دار خلقت تدبيري الهي و متقن در كار هست، تدبيري كه بهتر از آن و زيباتر از آن تصور ندارد، و نيز به دست آمد كه انسانها در سير تاريخي خود گناهان و خطاهايي در عقيده داشته، و در باره پروردگار خود مرتكب بديها، و اسائه ادبها شدند، شريك‌هايي برايش تراشيده، و ديدارش را منكر شدند، و گناهاني ديگر كردند.
لذا دنبالش خداي را در هر زمان متجدد تسبيح، و بر صنع و تدبيرش در آسمانها و زمين يعني در سراسر عالم مشهود تحميد كرده، پس خدا از آن عقايد باطل و اعمال زشت منزه است، و در تمامي آنچه در آسمان و زمين آفريده محمود و ستايش شده است.
از اين حمد و تسبيح چند نكته به دست مي‌آيد. اول اينكه: تسبيح و تحميد در آيه شريفه انشايي، و از ناحيه خود خداي تعالي است، نه اينكه براي ديگران انشاء كرده باشد، تا معنايش" قولوا سبحان اللَّه، و قولوا الحمد للَّه- خدا را تسبيح و تحميد كنيد" باشد.
__________________________________________________
(1)يعني آيا كساني كه مرتكب گناهان مي‌شوند، گمان كرده‌اند كه ما ايشان را برابر با كساني مي‌دانيم كه ايمان آورده و اعمال نيك كرده‌اند؟ و زندگي و مرگشان يكسان است؟ چه بد داوري است كه كرده‌اند. سوره جاثيه، آيه 21. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 242
و اين اولين بار نيست كه خدا خود را تسبيح و تحميد گفته، بلكه در كلام مجيدش مكرر آمده، مانند آيه:" سُبْحانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ" «1»، و آيه" تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلي عَبْدِهِ" «2».
نكته دوم اينكه: مراد از تسبيح و تحميد معناي مطلق آن است، نه نمازهاي واجب روزانه، كه بيشتر مفسرين «3» كه كلمه" قول" را در تقدير گرفته‌اند و گفته‌اند: معناي آيه اين است كه: بگوييد" سبحان اللَّه و الحمد للَّه".
سوم اينكه: جمله" وَ لَهُ الْحَمْدُ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" جمله‌اي است معترضه، كه بين معطوف و معطوف عليه واقع شده دو جمله" وَ عَشِيًّا وَ حِينَ تُظْهِرُونَ" هر دو عطفند بر محل" حِينَ تُمْسُونَ"، نه بر جمله" فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ"، تا در نتيجه صبح و عصر مخصوص تسبيح و سماوات و ارض و ظهر و شب مخصوص حمد شود، بلكه همه اين اوقات مخصوص تسبيح، و همه مكانها مخصوص حمد است.
بنا بر اين سياق آيه اشاره مي‌كند به اينكه خلقت و تدبيري كه در آسمانها و زمين هست مخصوص خدا است، كه با حسنش اقتضاي حمد و ثناي خداي سبحان را دارد، و نيز مي‌رساند كه انسان در سير تاريخ و در زمانهاي مختلف، شرك و گناهاني مرتكب شده، كه ساحت مقدس خداي تعالي منزه از آن است.
البته مي‌توان اعتبار ديگري را در نظر گرفت كه با آن اعتبار تحميد و تسبيح مربوط به يك چيز مي‌شود، و آن اين است كه: زمانها با همه دگرگونيها و گذشتن‌هايش، خود يكي از موجودات آسمانها و زمين است، و با وجود خود، خداي را ثنا مي‌گويد، آن گاه آنچه در آسمانها و زمين است، با فقر و حاجتي كه به خداي تعالي دارد، و ذلتي كه در پيشگاه او دارد و نقصي كه نسبت به كمال او دارد، او را تسبيح گفته و از نقص و حاجت و ذلتي كه در خويش سراغ دارد منزه مي‌دارد، هم چنان كه خدا مي‌گويد" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ" «4»، و اين اعتبار هر چند كه در جاي خود صحيح است ليكن منظور نظر دو آيه مورد بحث نيست.
مفسرين در معناي دو آيه اقوال مختلف ديگري دارند، كه مهم‌ترين آنها را در آنجا كه
__________________________________________________
(1)منزه است خداي تو كه پروردگار عزت است. سوره صافات، آيه 180.
(2)حمد خدايي را كه فرقان را بر بنده‌اش نازل كرد. سوره فرقان، آيه 1.
(3)روح المعاني، ج 21، ص 27.
(4)موجودي نيست مگر اينكه تسبيح حمد او را مي‌گويد. سوره اسراء، آيه 44.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 243
وجوه را ذكر مي‌كرديم، نقل نموديم.
و اگر در آيه شريفه در باره صبح و عصر و ظهر، كلمه" حين" را آورد، ولي در خصوص" عشاء- سر شب" اين كلمه را نياورد، بلكه فرمود" عشيا"، از اين جهت است كه كلمه مذكور فعلي از باب افعال از آن مشتق نشده، به خلاف" مساء و صباح و ظهيره" كه" امساء و اصباح و اظهار" از آنها مشتق شده است، و داخل شدن در" مساء و صباح و ظهيره" را مي‌رساند.- اينطور «1» گفته‌اند-.
باقي مي‌ماند خطاب در" حِينَ تُمْسُونَ وَ حِينَ تُصْبِحُونَ و تظهرون- عصر مي‌كنيد و صبح و ظهر مي‌كنيد" كه آيا اين خطاب از باب التفات است، و يا نكته‌اي ديگر دارد؟ در جواب مي‌گوييم: نه، از باب التفات نيست، بلكه از باب تعميم خطابي است كه در آغاز سوره متوجه رسول خدا (ص) كرد كه بعد از بيان حقايق، هنگام نتيجه گرفتن رو به همه بشر نموده، و فرموده است حال كه مطلب از اين قرار است، پس براي شما اي گروه بشر ثابت شد كه خدا هنگامي كه شما آدميان داخل عصر و صبح و شب و ظهر مي‌شويد، منزه است، و در همه آسمانها و زمين ثنايي جميل دارد.
نظير اين تعميم در خطاب، در آيه قبلي بود كه مي‌فرمود:" و اليه ترجعون- خدا خلقت را آغاز كرده، و آن را اعاده مي‌دهد، و به سويش بازمي‌گرديد" و نيز در آيه بعد كه مي‌فرمايد:" يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ كَذلِكَ تُخْرَجُونَ- زنده را از مرده، و مرده را از زنده بيرون مي‌آورد، و زمين را بعد از مردنش زنده مي‌كند، و شما نيز اين طور بيرون مي‌شويد".
" يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ كَذلِكَ تُخْرَجُونَ" ظاهر بيرون آوردن زنده از مرده و به عكس، خلقت موجودات زنده از زمين مرده، و دوباره خاك كردن آنهاست، ولي بعضي «2» آن را تفسير كرده‌اند به اينكه مؤمن از كافر و كافر از مؤمن خلق مي‌كند، چون خود خداي تعالي كافر را مرده، و مؤمن را زنده ناميده، و فرموده:
" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً" «3».
و اما اينكه در آخر فرموده: و زمين را بعد از مردنش زنده مي‌كند، منظور آن حالتي است
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 21، ص 29.
(2)روح المعاني، ج 21، ص 30.
(3)آيا كسي كه مرده بود پس او را زنده كرديم و برايش نوري قرار داديم. سوره انعام، آيه 122.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 244
كه زمين در فصل بهار به خود مي‌گيرد، و گياهان از آن بيرون آمده و سبز و خرم مي‌شود، و منظور از مردن زمين، خمودي آن در فصل پاييز و زمستان است، و اينكه فرمود:" وَ كَذلِكَ تُخْرَجُونَ" معنايش اين است كه: شما هم اين چنين از قبرهايتان بيرون مي‌شويد، خداوند به احياي جديدي زنده‌تان مي‌كند، هم چنان كه همه‌ساله زمين را به احياي جديدي، بعد از مردنش زنده مي‌كند و تفسير صدر و ذيل اين آيه در آيات نظير آن گذشت.

بحث روايتي [(نقد رواياتي كه در ذيل آيه:" غُلِبَتِ الرُّومُ ..." و شرط بندي با مشركين بر سر غلبه روم نقل شده)] ..... ص : 244

در الدر المنثور است كه: احمد، ترمذي- وي حديث را حسن دانسته- نسايي، ابن منذر، ابن ابي حاتم، طبراني- در كتاب تفسير كبير-، حاكم- وي حديث را صحيح شمرده- ابن مردويه، بيهقي، (در كتاب دلائل)، ضياء از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در باره" الم غُلِبَتِ الرُّومُ" گفت: هم" غلبت" و هم" غلبت".
بعد در توضيحش گفته كه مشركين ميل داشتند فارس به روم غلبه كند، چون فارسيان نيز مانند ايشان مشرك بودند، ولي مسلمانان دلشان مي‌خواست كه روم بر فارس غلبه كند، براي اينكه روميان اهل كتاب بودند، جريان به گوش ابي بكر رسيد، و او خدمت رسول خدا (ص) معروض داشت، رسول خدا (ص) به وي فرمود: آگاه باشيد كه ايشان به زودي غلبه مي‌كنند، ابو بكر پاسخ آن جناب را به مردم رسانيد، مشركين گفتند مدتي براي اين پيشگويي مقرر كن، اگر در اين مدت فارسيان غلبه كردند، شما فلان مقدار ... به ما بدهيد، و اگر روميان غلبه كردند ما فلان مقدار ... مي‌دهيم، ابو بكر مدت پنج سال معين كرد، و در اين مدت امپراطوري روم بر ديگري غلبه نكرد، ابو بكر جريان را به عرض رسول خدا (ص) رسانيد، حضرت فرمود: چرا- يادم مي‌آيد فرمود- كمتر از ده سال معين نكردي، آن گاه چيزي نگذشت كه روم بر فارس غلبه كرد، و در اين باره آيه شريفه قرآن مي‌فرمايد:" الم غُلِبَتِ الرُّومُ" پس روميان هم مغلوب شدند، و هم غلبه كردند.
خداي تعالي مي‌فرمايد:" لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ وَ يَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ بِنَصْرِ اللَّهِ" سفيان گفته: شنيده‌ام كه در روز جنگ بدر روميان غلبه كردند و مسلمين خوشحال شدند «1».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 150.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 245
البته در اين معنا روايات ديگري هست كه تا حدي با هم اختلاف دارند، مثلا در بعضي آمده كه اين شرطبندي و قمار بين ابي بكر و ابي بن خلف بوده، و در بعضي ديگر آمده كه در حقيقت بين همه مسلمين و همه مشركين بوده، چيزي كه هست ابو بكر از طرف مسلمانان، و ابي از طرف مشركين شرط بسته‌اند، و در بعضي ديگر آمده كه اصلا بين دو طرف بوده، نه شخص ابي بكر و ابي، و در بعضي ديگر مانند روايتي كه ما نقل كرديم آمده كه بين شخص ابي بكر و همه مشركين بوده.
و همچنين در باره مدت شرطبندي در بعضي سه سال، و در بعضي پنج سال، و در بعضي شش سال، و در بعضي هفت سال آمده.
و نيز در بعضي از آنها آمده كه مدت مقرر هفت سال بود، و در مكه به سرآمد، و ابو بكر به دستور رسول خدا (ص) دو سال آن را تمديد كرد، تا آنكه روميان غلبه كردند، و در بعضي ديگر مخالف اين آمده.
و نيز در بعضي آمده كه مدت دوم نيز در مكه منقضي شد، و در بعضي ديگر آمده كه بعد از هجرت به سرآمد، و غلبه روم در روز جنگ بدر اتفاق افتاد، و در بعضي ديگر آمده كه در روز حديبيه واقع شد.
باز در بعضي از آن روايات آمده كه ابو بكر وقتي بر سر غلبه روم با مشركين قمار زد، شرطي از ايشان گرفت، و آن عبارت بود از صد شتر چاق و فربه، و آن را نزد رسول خدا (ص) آورد، حضرت فرمود اين حلال نيست، صدقه‌اش بده.
آنچه همه روايات در آن اتفاق دارند اين است كه: ابو بكر با مشركين شرط بسته، و شرط را برد، و اين شرطبندي و قمار به اشاره رسول خدا (ص) بوده، بعد توجيه كرده‌اند به اينكه اين جريان قبل از نزول حرمت قمار بوده، چون قمار با شراب در يك آيه تحريم شد، و آن اواخر عمر رسول خدا (ص) بود.
و ليكن ما در تفسير آيه تحريم شراب و قمار گفتيم كه شراب از همان اول بعثت حرام بوده، و حرمت آن و زنا در دين جديد معروف بوده.
علاوه بر اين خمر و ميسر- كه همان شراب و قمار باشد- به نص آيه بقره كه مي‌فرمايد:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِما إِثْمٌ كَبِيرٌ" «1» اثم هستند، و" اثم" به نص آيه
__________________________________________________
(1)سؤال مي‌كنند از تو راجع به شراب و قمار بگو در آنها گناهان بزرگي است. سوره بقره، آيه 219.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 246
اعراف كه فرموده:" قُلْ إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ وَ الْإِثْمَ وَ الْبَغْيَ" «1» حرام است و با در نظر داشتن اين كه سوره اعراف از سوره‌هاي قديمي قرآن است كه در مكه نازل شده محال است كه رسول خدا (ص) به ابي بكر اشاره كرده باشد كه با مشركين قمار و شرطبندي كند.
و به فرض هم كه حرمت قمار در اواخر عمر رسول خدا (ص) نازل شده باشد، اشكال ديگري كه بر اين روايات وارد است، اين كلام رسول خدا (ص) است كه به ابي بكر فرموده باشد: اين حرام است، ببر و صدقه بده، چون اين حرف را با هيچ يك از موازين فقهي نمي‌شود تصحيح كرد، مگر چيزي كه مال مردم و حرام است مي‌شود صدقه داد؟ آن گاه براي رفع اين اشكال دست و پاي زيادي زده‌اند، ولي هر چه بيشتر دست و پا كرده‌اند اشكال بزرگتر شده است، اشكال ديگري كه به روايت وارد است اين است كه: فارسيان را بت‌پرست دانست در حالي كه فارسيان هر چند مشرك بودند اما بت براي خود درست نكرده بودند.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ" گفته: يعني دنياي حاضر را مي‌بينند، و در باره آخرت، خود را به غفلت مي‌زنند «2».
و در خصال آمده كه از امام صادق از معناي آيه" أَ وَ لَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ" پرسيدند، فرمود: يعني آيا در قرآن نظر نمي‌كنند «3».
و در تفسير قمي در ذيل جمله:" وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ يَوْمَئِذٍ يَتَفَرَّقُونَ" گفته: يعني به سوي جهنم و بهشت «4».
__________________________________________________
(1)بگو جز اين نيست كه پروردگارم همه فاحشه‌ها را چه ظاهري باشد و چه پنهاني، و نيز اثم و ستم را حرام كرده است. سوره اعراف، آيه 33.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 153.
(3)خصال، ج 2، ص 455، حديث 102 (ط علميه اسلاميه).
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 153.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 247

[سوره الروم (30): آيات 20 تا 26] ..... ص : 247

اشاره

وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ إِذا أَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِرُونَ (20) وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْها وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ (21) وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافُ أَلْسِنَتِكُمْ وَ أَلْوانِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْعالِمِينَ (22) وَ مِنْ آياتِهِ مَنامُكُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ ابْتِغاؤُكُمْ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَسْمَعُونَ (23) وَ مِنْ آياتِهِ يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفاً وَ طَمَعاً وَ يُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ ماءً فَيُحْيِي بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ (24)
وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ تَقُومَ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ بِأَمْرِهِ ثُمَّ إِذا دَعاكُمْ دَعْوَةً مِنَ الْأَرْضِ إِذا أَنْتُمْ تَخْرُجُونَ (25) وَ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ (26)

ترجمه آيات ..... ص : 247

و يكي از آياتش اين است كه: شما را از خاك آفريد و سپس ناگهان بشري هستيد كه منتشر مي‌شويد (20).
و يكي از آيات او اين است كه براي شما از خود شما همسراني خلق كرد تا به سوي آنان ميل كنيد و آرامش گيريد و بين شما مودت و رحمت قرار داد و در همين آيتها هست براي مردمي كه تفكر كنند (21).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 248
و يكي از آيات او خلقت آسمانها و زمين و اختلاف زبانهاي شما و رنگهايتان است كه در اينها آياتي است براي دانايان (22).
و يكي از آياتش خوابيدنتان در شب و طلب روزيتان در روز است كه در اين، آيت‌ها هست براي مردمي كه بشنوند (23).
و يكي از آيات او اين است كه برق را به شما نشان مي‌دهد كه شما به خوف و طمع درآييد و از بالا آبي نازل مي‌كند پس با آن آب زمين را بعد از مردنش زنده مي‌كند، در اين نيز آيت‌ها هست براي مردمي كه تعقل كنند (24).
و از جمله آيات او اين است كه آسمان و زمين را با امر خود سر پا نگه داشته پس چون شما را با يك دعوت مي‌خواند همه از زمين خارج مي‌شويد (25).
از آن اوست آن كس كه در آسمانها و زمين است و همه او را عبادت مي‌كنند (26).

بيان آيات ..... ص : 248

اشاره

در اين فصل عده‌اي از آيات را كه بر وحدانيت خداي تعالي در ربوبيت و الوهيت دلالت مي‌كند، ذكر فرموده، و در آن به امتزاج و آميختگي خلقت با تدبير، نيز اشاره شده، تا بدين وسيله روشن گردد كه ربوبيت به معناي مالكيت تدبير، و الوهيت به معناي معبود بودن به حق، مخصوص خدا است، و كسي جز خدا مستحق آن نيست، و چنين نيست كه وثني‌ها پنداشته‌اند كه خلقت تنها از خدا است، ولي تدبير و عبادت از آن بت‌ها است، بايد بت‌ها را پرستيد، تا شفيعان ما در درگاه خدا شوند، و خداي سبحان جز بر ارباب و آلهه ربوبيتي ندارد، و ربوبيت موجودات از آن آلهه است.

[اشاره به مراد از اينكه در مقام بر شمردن آيات خود فرموده است خدا شما را از خاك آفريد] ..... ص : 248

" وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ إِذا أَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِرُونَ" منظور از اينكه فرموده شما را از خاك خلق كرده، اين است كه: خلقت شما افراد بشر بالأخره منتهي به زمين مي‌شود، چون مراتب تكون و پيدايش انسان چه مرتبه نطفه، و چه علقه، و چه مضغه، و چه مراتب بعد از آن بالأخره از مواد غذايي زمين است كه پدر و مادر او مي‌خورند، و فرزند در صلب پدر و رحم مادر رشد مي‌كند، پس انسان پيدايشش از عناصر زمين است.
و در جمله" ثُمَّ إِذا أَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِرُونَ" كلمه" اذا" به اصطلاح اهل ادب، فجائيه (ناگهاني) است، و معناي جمله اين است كه: خداوند شما را از زمين خلق كرد، ناگهان
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 249
انساني تمام عيار شديد، و به روي زمين منتشر گشتيد، با اينكه انتظار مي‌رود از زمين مرده مرده‌اي ديگر پديد آيد، نه موجودي جاندار، ليكن ناگهان و يك دفعه موجودي زنده و با شعور و عقل گشته، و براي تدبير امر زندگي خود در روي زمين به جنب و جوش درآمديد، پس جمله" ثُمَّ إِذا أَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِرُونَ" در معناي همان جمله" ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ" «1» مي‌باشد.
پس خلقت انسان يعني جمع كردن اجزاء و مواد زميني، و آنها را بهم تركيب كردن، آيتي و همه آن را انساني داراي حيات و شعور عقلي ساختن، آيتي و يا آياتي ديگر است كه بر وجود صانعي زنده و عليم دلالت مي‌كند، صانعي كه امور را تدبير مي‌كند، و اين نظام عجيب را به وجود مي‌آورد.
با اين معنايي كه براي آيه شد، روشن گرديد كه كلمه" ثم" براي افاده بعديت و تاخير رتبي است، و جمله عطف است بر جمله" خلقكم" نه بر جمله" أن خلقكم".

[بيان اينكه خلقت ازواج و جعل مودت و مهرباني بين زن و مرد از آيات خدا است] ..... ص : 249

" وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْها ..."
راغب گفته:" كلمه" زوج" به هر يك از نر و ماده حيوانات در صورتي كه جفت هم شده باشند اطلاق مي‌شود، هم چنان كه به هر يك از دو قرين چه حيوان و چه غير حيوان نيز زوج گفته مي‌شود، خداي تعالي فرموده:" فَجَعَلَ مِنْهُ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ الْأُنْثي- خدا از آن دو زوج قرار داد، يكي نر و يكي ماده" و نيز فرمود: به آدم گفتيم كه تو و زوجت در بهشت منزل كنيد، و اگر به ماده از حيوانات و مخصوصا انسان زوجه مي‌گويند، لغت نازيبا و غير فصيح است، كه جمعش زوجات مي‌آيد،- تا آنجا كه گفته- و جمع زوج ازواج مي‌آيد" «2».
پس اينكه فرمود:" أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْها"، معنايش اين است كه براي شما و يا براي اينكه به شما نفع برساند از جنس خودتان زوج آفريد.
آري هر يك از مرد و زن دستگاه تناسلي دارند كه با دستگاه تناسلي ديگري كامل مي‌گردد و از مجموع آن دو توالد و تناسل صورت مي‌گيرد، پس هر يك از آن دو في نفسه ناقص، و محتاج به طرف ديگر است، و از مجموع آن دو، واحدي تام و تمام درست مي‌شود، و به خاطر همين نقص و احتياج است كه هر يك به سوي ديگري حركت مي‌كند، و چون بدان رسيد آرام مي‌شود، چون هر ناقصي مشتاق به كمال است، و هر محتاجي مايل به زوال حاجت و فقر خويش است، و اين حالت همان شهوتي است كه در هر يك از اين دو طرف به وديعت نهاده شده.
__________________________________________________
(1)سپس او را موجودي ديگر آفريديم. سوره مؤمنون، آيه 14. [.....]
(2)مفردات راغب، ماده" زوج".
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 250
" وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً"- كلمه" مودت" تقريبا به معناي محبتي است كه اثرش در مقام عمل ظاهر باشد، در نتيجه نسبت مودت به محبت نسبت خضوع است به خشوع، چون خضوع آن خشوعي را گويند كه در مقام عمل اثرش هويدا شود، به خلاف خشوع كه به معناي نوعي تاثر نفساني است، كه از مشاهده عظمت و كبريايي در دل پديد مي‌آيد.
و" رحمت"، به معناي نوعي تاثير نفساني است، كه از مشاهده محروميت محرومي كه كمالي را ندارد، و محتاج به رفع نقص است، در دل پديد مي‌آيد، و صاحبدل را وادار مي‌كند به اينكه در مقام برآيد و او را از محروميت نجات داده و نقصش را رفع كند.
يكي از روشن‌ترين جلوه‌گاه‌ها و موارد خودنمايي مودت و رحمت، جامعه كوچك خانواده است، چون زن و شوهر در محبت و مودت ملازم يكديگرند، و اين دو با هم و مخصوصا زن، فرزندان كوچكتر را رحم مي‌كنند، چون در آنها ضعف و عجز مشاهده مي‌كنند، و مي‌بينند كه طفل صغيرشان نمي‌تواند حوائج ضروري زندگي خود را تامين كند، لذا آن محبت و مودت وادارشان مي‌كند به اينكه در حفظ و حراست، و تغذيه، لباس، منزل، و تربيت او بكوشند، و اگر اين رحمت نبود، نسل به كلي منقطع مي‌شد، و هرگز نوع بشر دوام نمي‌يافت.
نظير اين مورد مودت و رحمتي است كه در جامعه بزرگ شهري، و در ميان افراد جامعه مشاهده مي‌شود، يكي از افراد وقتي هم شهري خود را مي‌بيند، با او انس مي‌گيرد، و احساس محبت مي‌كند، و به مسكينان و ناتوانان اهل شهر خود كه نمي‌توانند به واجبات زندگي خود قيام كنند، ترحم مي‌نمايد.
و به طوري كه از سياق برمي‌آيد مراد از" مودت و رحمت" در آيه همان مودت و رحمت خانوادگي است، هر چند كه اطلاق آيه شامل دومي نيز مي‌شود.
" لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ"- چون وقتي قومي در باره اصول تكويني خويش بينديشند كه آن اصول مرد و زن را وادار كرده به اينكه تشكيل جامعه خانوادگي دهند، و نيز آن دو را به مودت و رحمت واداشت، و آن مودت و رحمت نيز اجتماع مدني و شهري را پديد آورد، و چه آثاري بر اين اجتماع مترتب شد، نوع بشري بقاء يافت، و زندگي دنيايي و آخرتي انسان به كمال رسيد، آن وقت متوجه مي‌شوند كه چه آيات عجيبي در آنها هست، و خداي تعالي چه تدابيري در امر اين نوع از موجودات به كار برده، تدابيري كه عقل را حيران و دهشت زده مي‌كند.
" وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافُ أَلْسِنَتِكُمْ وَ أَلْوانِكُمْ ..."
ظاهرا مراد از اختلاف لسانها، اختلاف واژه‌ها باشد، كه يكي عربي، و يكي فارسي، ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 251
و يكي اردو، و يكي چيز ديگر است، و نيز مراد از اختلاف الوان اختلاف نژادهاي مختلف از نظر رنگ باشد كه يكي سفيد پوست، ديگري سياه، يكي زرد پوست، و ديگري سرخ پوست است.
البته ممكن است اختلاف لسان شامل اختلاف در لهجه‌ها، و اختلاف آهنگ صداها نيز بشود، چون مي‌بينيم كه در يك زبان بين اين شهر و آن شهر، و حتي اين ده و ده مجاورش اختلاف در لهجه هست، هم چنان كه اگر دقت شود خواهيم ديد كه تن صداي دو نفر مثل هم نيست، و همچنين ممكن است اختلاف الوان شامل افراد از يك نژاد نيز بشود، چون اگر دقت شود دو نفر از يك نژاد رنگشان عين هم نيست، و اين معنا از نظر علماي اين فن مسلم است.
پس متفكرين و اهل بحث كه پيرامون عالم كبير بحث مي‌كنند، در نظام خلقت، به آياتي دقيق برمي‌خورند كه دلالت مي‌كند بر اينكه عالم صنع و ايجاد با نظامي كه در آن جاري است ممكن نيست پديد آيد مگر از ناحيه خدا، و نيز ممكن نيست منتهي شود مگر به سوي او.

[ياد آوري آيات الهي ديگر: خوابيدن در شب، تلاش در روز، رعد و برق، فرو فرستادن باران و ...] ..... ص : 251

" وَ مِنْ آياتِهِ مَنامُكُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ ابْتِغاؤُكُمْ مِنْ فَضْلِهِ ..."
كلمه" فضل" به معناي زيادتر از مقدار حاجت از هر چيز است، و بر" عطيه" نيز اطلاق مي‌شود، چون صاحب عطا آنچه زايد بر مقدار حاجتش مي‌باشد عطا مي‌كند و مراد از اين كلمه در آيه شريفه رزق است. و معناي" ابتغاء فضل" طلب رزق است.
و در اينكه انسان داراي قواي فعال خلق شده كه او را وادار مي‌كند به اينكه در جستجوي رزق باشد، و حوائج زندگي خود را به خاطر بقاي خود تحصيل كند، از جاي برخيزد، و تلاش كند و نيز در اينكه به سوي استراحت و سكون هدايت شده، تا به وسيله آن، خستگي تلاش خود را بر طرف نموده و تجديد و تجهيز قوا كند، و باز در اينكه شب و روز پشت سر هم قرار داده شده براي تلاش و براي اينكه خستگي هر روز را در شب همان روز بر طرف سازد، و باز در اينكه براي پديد آمدن شب و روز اوضاع جوي به وسيله زمين و خورشيد پديد آمده، آيت‌ها و نشانه‌هاي سودمندي است براي كسي كه داراي گوشي شنوا باشد، و در آنچه مي‌شنود تعقل كند، و چون آن را حق ديد پيروي نمايد.
در كشاف گفته:" در آيه شريفه لف و نشر مرتب به كار رفته- كه معناي آن در ساير مجلدات فارسي اين كتاب گذشت- براي اينكه تقدير آيه چنين است" و من آياته منامكم و ابتغاؤكم من فضله بالليل و النهار- يكي از آيات او خواب شما، و كار و كسب شماست در شب و در روز، يعني خوابتان در شب، و كار و كسبتان در روز"، چيزي كه هست جمله ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 252
" بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ" بين دو قرين" منامكم و ابتغاؤكم" فاصله شده، براي اينكه هر دو از جنس زمانند، و زمان و آنچه در زمان واقع مي‌شود شي‌ء واحد است، علاوه بر اين خود لف، بر مساله اتحاد كمك مي‌كند.
احتمال هم دارد كه لف و نشري در كار نباشد، و معناي آيه اين باشد كه: يكي از آيات خدا خواب شما در شب و روز، و كار و كسبتان در شب و روز است، و ليكن معناي اول روشن‌تر است، چون در قرآن كريم مكرر آمده، و بهترين معاني آن معنايي است كه قرآن بر آن دلالت كند" «1».
و از آنچه گذشت معلوم شد كه چرا در ذيل آيه فرمود:" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَسْمَعُونَ"." وَ مِنْ آياتِهِ يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفاً وَ طَمَعاً، وَ يُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ ماءً، فَيُحْيِي بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها" ظاهرا كلمه" يريكم" كه فعل است، در جاي مصدر نشسته، براي اينكه بايد مي‌فرمود: يكي ديگر از آيات او نشان دادن برق به شما است، ولي فرموده يكي از آيات او اين است كه برق را به شما نشان مي‌دهد، پس فعل" نشان مي‌دهد" در جاي" نشان دادن" نشسته، و به همين جهت نفرمود:" ان يريكم" هم چنان كه در چند آيه قبل فرمود:" ان خلقكم" و" أَنْ خَلَقَ لَكُمْ" براي اينكه خود فعل، كار مصدر را كرده، و ديگر احتياج به" ان" مصدريه نيست.
و نشستن فعل در جاي مصدر از لغت‌هاي خوب عرب است، و مثل معروف در زبانها را هم كه مي‌گويند:" تسمع بالمعيدي خير من ان تراه- نام معيدي را از دور بشنوي بهتر است از اينكه ببيني" بر همين لغت حمل مي‌كنند، و مي‌گويند معنايش اين است كه: شنيدنت بهتر از ديدنت مر او راست، و هيچ عيبي ندارد، كه كلام خدا را بر اين معنا حمل كنيم، چون خداي تعالي در اول آيات مورد بحث تعبيرهاي گوناگون كرده، يك جا بدون" أن" مصدريه آورده و فرموده" يريكم"، و يك جا با" ان" آورده و فرموده:" أَنْ تَقُومَ" يك جا خود مصدر را آورده و فرموده:" منامكم".
البته در خصوص كلمه" يريكم" احتمال هست كه حرف" ان" مصدريه در آن حذف شده، و تقدير" ان يريكم" باشد، مؤيد اين احتمال اين است كه بعضي «2» كلمه مزبور را
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 473.
(2)روح المعاني، ج 21، ص 32.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 253
با نصب خوانده‌اند.
احتمال هم دارد از باب حذف مضاف باشد، و تقرير آن" و من آياته آية ان يريكم البرق- و يكي از آيات او آيت نشاندادن برق به شما است" باشد، هم چنان كه احتمال دارد تقدير آن" و من آياته آية البرق" باشد، و جمله" يُرِيكُمُ الْبَرْقَ ..." جمله استينافي باشد، و نيز احتمال دارد جمله" من آياته" متعلق باشد به جمله" يريكم" و تقدير كلام" يريكم من آياته البرق" باشد، و نيز احتمال دارد" من آياته" حال از" البرق" باشد و تقدير كلام" و يريكم البرق حال كون البرق من آياته" باشد، يعني برق را به شما نشان مي‌دهد، در حالي كه برق يكي از آيات اوست.
اينها وجوه متفرقي است كه خواننده خود به دوري آنها از ذهن آگاه است، علاوه بر اين بعضي از آنها كلام را در اين آيه از سياق آيات سابق كه نظير همين آيه هستند خارج مي‌سازد، مانند دو وجه اخير.
و جمله" خَوْفاً وَ طَمَعاً" معنايش" خوفا من الصاعقه، و طمعا في المطر- ترس از صاعقه و طمع به باران" است، و تفسير جمله:" وَ يُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ ماءً فَيُحْيِي بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها" مكرر در اين كتاب گذشت، و معناي جمله" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ" اين است كه: كساني كه اهل تعقل هستند، مي‌فهمند كه در اين ميان عنايتي به اين نظام كه سراپا مصلحت است مي‌باشد، و پديد آمدن، صرفا از باب تصادف و اتفاق نيست.
" وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ تَقُومَ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ بِأَمْرِهِ ثُمَّ إِذا دَعاكُمْ دَعْوَةً مِنَ الْأَرْضِ إِذا أَنْتُمْ تَخْرُجُونَ" كلمه قيام كه لفظ" تقوم" مضارع آن است به معناي ايستادن، و در مقابل قعود است كه به معناي نشستن است، و چون معتدل‌ترين حالات آدمي، كه در آن بر همه كارهايش مسلط است، حالت ايستادگي است، لذا در عرب وقتي بخواهند از ثبوت و استقرار چيزي بر معتدل‌ترين حالاتش خبر دهند، تعبير به قيام آن چيز مي‌كنند، هم چنان كه در قرآن كريم بر تدبير عالم از ناحيه خدا قيام اطلاق كرده، و فرموده:" أَ فَمَنْ هُوَ قائِمٌ عَلي كُلِّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ" «1».
و مراد از قيام آسمان و زمين به امر خدا، ثبوت آن دو است بر حالاتي كه عبارت است از حركت و سكون و تغيير و ثبات كه خدا به آنها داده، و اما اينكه كلمه" أمر" به چه
__________________________________________________
(1)آيا كسي كه او قائم بر هر نفسي است به آنچه مي‌كند. سوره رعد، آيه 33.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 254
معناست؟ آيه" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «1» جوابگوي آن است.
" ثُمَّ إِذا دَعاكُمْ دَعْوَةً مِنَ الْأَرْضِ إِذا أَنْتُمْ تَخْرُجُونَ"- كلمه" اذا" ي اولي شرطيه، و" اذا" ي دومي فجائيه، (ناگهان) است، كه در جاي" فا" ي جزاء نشسته، و كلمه" من الأرض" متعلق است به كلمه" دعوة" و جمله دومي عطف است بر محل جمله اولي، چون مراد از جمله" ثُمَّ إِذا دَعاكُمْ ..." بعث و رجوع به سوي خدا است، كه جزء آيات نيست، بلكه جمله‌اي است خبري كه از امري خبر مي‌دهد كه قبلا بر آن استدلال كرده، و بعدا نيز استدلال مي‌كند.
و اما اينكه بعضي «2» گفته‌اند:" جمله مذكور بعد از تاويل به مصدر مفرد مي‌شود، و عطف بر" أَنْ تَقُومَ" مي‌گردد، و تقديرش اين است كه:" و من آياته قيام السماء و الأرض بامره ثم، خروجكم اذا دعاكم دعوة من الأرض- يكي ديگر از آيات او قيام آسمان و زمين به امر اوست، و سپس بيرون شدن شما از زمين هنگامي كه شما را بخواند" صحيح نيست. زيرا لازمه‌اش اين است كه: مساله بعث نيز از آيات باشد، و حال آنكه گفتيم جزء آيات نيست، بلكه يكي از اصول سه‌گانه‌اي است كه آيات زمين و آسمان بر آن دلالت مي‌كند، به شهادت اينكه اگر مساله معاد آيت بود، بايد با اين مساله بر اثبات توحيد استدلال شود و چنين استدلالي معقول نيست، و به فرضي هم كه ممكن باشد با يكي از اصول سه‌گانه اعتقادي بر ديگري استدلال شود، مساله توحيد است كه با آن مي‌توان معاد را اثبات كرد، نه اينكه با معاد توحيد اثبات شود- دقت بفرماييد-.
و از آنجايي كه آيات مذكور در اين فراز يعني خلقت بشر از خاك، خلقتشان به صورت زوج، اختلاف زبانها و رنگها، خوابيدنشان در شب، و كار و كسبشان در روز، نشان دادن برق به ايشان، و نازل كردن آب از آسمان، همه آياتي بود مربوط به تدبير امر انسان، قهرا جمله" أَنْ تَقُومَ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ" هم به كمك سياق مربوط به تدبير امور انسانها مي‌شود، و مي‌خواهد بفرمايد: ثبات آسمان و زمين بر وضع طبيعي و حال عاديشان به طوري كه سازگار با زندگي نوع انساني و مرتبط با آن باشد يكي از آيات اوست، و آن وقت جمله" ثُمَّ إِذا دَعاكُمْ ..."، مترتب بر آن مي‌شود، ترتبي تاخيري، و معنايش اين مي‌شود كه: خروج انسانها از زمين بعد از اين قيام است، و وقتي است كه ديگر آسمان و زمين قائم نيستند، يعني ويران
__________________________________________________
(1)امر او جز اين نيست كه چون چيزي را بخواهد بدو بگويد بباش، و آن چيز بي درنگ موجود شود. سوره يس، آيه 82.
(2)روح المعاني، ج 21، ص 34.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 255
شده‌اند، هم چنان كه آيات بسياري ديگر در مواردي از كلام مجيد بر اين خرابي دلالت دارد.
و نيز از اينجا معلوم مي‌شود كه مراد از جمله سابق هم كه مي‌فرمود" وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" خلقتي است كه: مربوط و نافع به زندگي بشر است، نه اصل خلقت آنها.

[نكاتي كه در ترتيب بيان آيات وجود دارد] ..... ص : 255

آيات مذكور در اين فراز به طور ترتيب ذكر شده، اول شروع كرده به مساله خلقت انسان، و پيدايش او، آن گاه مساله دو صنف بودن و مرد و زن بودنش، سپس مرتبط بودن وجودش به وجود آسمان و زمين، آن گاه اختلاف زبانها و رنگهايش پس از آن سعي و كوشش او در طلب رزق، و آرامش و خوابيدنش در شب، آن گاه نشاندادن برق به او، و نازل كردن باران، و در آخر قيام آسمان و زمين تا روزي معين، يعني روزي كه آن سرآمدي كه براي حيات بشر در زمين مقدر شده به پايان برسد، و آن گاه مساله معاد و از سرگرفتن زندگي‌اش ذكر شده. اين بود پاره‌اي از نكاتي كه در ترتيب آيات هست.
نكته ديگر در ترتيب فواصل آنها هست، اول فرموده" يتفكرون"، بعد" للعالمين"، بعد" يسمعون" سپس" يعقلون" و از اين ترتيب اين نكته استفاده مي‌شود كه انسان اول فكر مي‌كند، بعد عالم مي‌شود، و بعد هر گاه چيزي از حقايق را شنيد در خود جاي مي‌دهد، آن گاه پيرامون آن تعقل مي‌كند- و خدا داناتر است.
" وَ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ" همان طور كه گفتيم آياتي كه در اين فراز نام برد، همه براي اثبات ربوبيت خداي تعالي و الوهيتش بود، و چون سخن منتهي شد به مساله معاد، و بازگشت به سوي خدا، لذا در دنبال آن استدلال كرد بر امكان آن، و اين استدلال از خلقت و تدبيري كه در آيات سابق مذكور بود گرفته شده.
پس جمله" لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" اشاره است به احاطه ملك حقيقي خدا، كه اثر آن جواز تصرف مالك در ملك خويش، و به دلخواه خويش است، پس خداي تعالي از آنجا كه مالك حقيقي عالم است، در مملوك خود تصرف نموده از نشاه دنيا به آخرت مي‌برد.
و اين معنا را با جمله" كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ" تاكيد فرموده، چون" قنوت" به معناي لازم بودن اطاعت با خضوع است، هم چنان كه راغب «1» نيز اين طور معنا كرده. و مراد از اطاعت با خضوع- به طوري كه سياق مي‌رساند- اطاعت تكويني است، نه اطاعت دستورات شرعي، چون
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" قنت".
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 256
دستورات شرعي گاهي نافرماني مي‌شود، و درباره‌اش نمي‌توان گفت:" كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ- همه و همه براي او مطيع و خاضعند".
زيرا منظور از كل حتما جن و انس و ملك است، و همه مطيع اسباب تكويني هستند، اما ملائكه كه جز خضوع اطاعت ندارند، و اما جن و انس آنها هم منقاد و مطيع علل و اسباب تكويني هستند، هر چند كه دائما نقشه مي‌ريزند كه اثر علتي از علل و سببي از اسباب تكويني را لغو كنند، ولي براي رسيدن به اين منظور باز متوسل به علت و سببي ديگر مي‌شوند.
از اين هم كه بگذريم خود علم و اراده و اختيارشان از اسباب تكويني است، پس در هر حال مطيع تكوين هستند، پس در باب تكوين تنها مؤثر خداست و آنچه او بخواهد مي‌شود، يعني آنچه كه علل خارجيش تمام باشد، و اما از آنچه جن و انس بخواهد تنها آن موجود مي‌شود كه خدا اذن داده باشد، و خواسته باشد، پس مالك همه آنان و آنچه را كه مالكند خدا است.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 257

[سوره الروم (30): آيات 27 تا 39] ..... ص : 257

اشاره

وَ هُوَ الَّذِي يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ وَ لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلي فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (27) ضَرَبَ لَكُمْ مَثَلاً مِنْ أَنْفُسِكُمْ هَلْ لَكُمْ مِنْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ مِنْ شُرَكاءَ فِي ما رَزَقْناكُمْ فَأَنْتُمْ فِيهِ سَواءٌ تَخافُونَهُمْ كَخِيفَتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ كَذلِكَ نُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ (28) بَلِ اتَّبَعَ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَهْواءَهُمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ فَمَنْ يَهْدِي مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ (29) فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ (30) مُنِيبِينَ إِلَيْهِ وَ اتَّقُوهُ وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ لا تَكُونُوا مِنَ الْمُشْرِكِينَ (31)
مِنَ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كانُوا شِيَعاً كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ (32) وَ إِذا مَسَّ النَّاسَ ضُرٌّ دَعَوْا رَبَّهُمْ مُنِيبِينَ إِلَيْهِ ثُمَّ إِذا أَذاقَهُمْ مِنْهُ رَحْمَةً إِذا فَرِيقٌ مِنْهُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ (33) لِيَكْفُرُوا بِما آتَيْناهُمْ فَتَمَتَّعُوا فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ (34) أَمْ أَنْزَلْنا عَلَيْهِمْ سُلْطاناً فَهُوَ يَتَكَلَّمُ بِما كانُوا بِهِ يُشْرِكُونَ (35) وَ إِذا أَذَقْنَا النَّاسَ رَحْمَةً فَرِحُوا بِها وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ إِذا هُمْ يَقْنَطُونَ (36)
أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ (37) فَآتِ ذَا الْقُرْبي حَقَّهُ وَ الْمِسْكِينَ وَ ابْنَ السَّبِيلِ ذلِكَ خَيْرٌ لِلَّذِينَ يُرِيدُونَ وَجْهَ اللَّهِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (38) وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ رِباً لِيَرْبُوَا فِي أَمْوالِ النَّاسِ فَلا يَرْبُوا عِنْدَ اللَّهِ وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ زَكاةٍ تُرِيدُونَ وَجْهَ اللَّهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُضْعِفُونَ (39)
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 258

ترجمه آيات ..... ص : 258

و او كسي است كه خلقت را آغاز كرد و اعاده‌اش مي‌كند، و اعاده برايش آسان‌تر است، و براي او در آسمانها و زمين از هر مثل فرد اعلايش هست و او مقتدر حكيم است (27).
براي شما از خود شما مثلي زده، آيا بردگان شما در آنچه كه از اموال به شما روزي كرده‌ايم هيچ فردي شريك شما هست بطوري كه آن برده و شما با هم برابر باشيد و احيانا شما از آن بردگان بترسيد كه مبادا در شركت تجاوز كنند آن طور كه از يك شريك آزاد مي‌ترسيد؟ قطعا نه، پس چطور مخلوقات خدا را شريك او مي‌گيريد، ما اين طور آيات را براي مردمي كه تعقل كنند توضيح مي‌دهيم (28).
بلكه آنها كه ستم كردند هواهاي خود را بدون علم پيروي كردند، و وقتي خدا كسي را گمراه كند كيست كه او را هدايت نمايد؟ و هيچ ناصري برايشان نيست (29).
پس روي خود به سوي دين حنيف كن كه مطابق فطرت خدا است فطرتي كه خدا بشر را بر آن فطرت آفريده و در آفرينش خدا دگرگونگي نيست، اين است دين مستقيم ولي بيشتر مردم نمي‌دانند (30).
رو به سوي دين خدا كنيد و بپرهيزيد از او و نماز بپا داريد و از مشركين مباشيد (31).
از آنهايي كه دين خود را تكه تكه كرده و خود دسته دسته شدند و هر دسته‌اي به دين خود خوشحالي كردند (32).
و چون ضرري به مردم برسد به سوي خدا برگشته او را همي خوانند، ولي همين كه رحمتي از خود به ايشان مي‌چشاند باز دسته‌اي از آنان شرك مي‌ورزند (33).
تا نعمت‌ها كه ما به ايشان داده‌ايم كفران كنند، پس بهره بگيريد كه به زودي خواهيد فهميد (34).
و يا دليلي برايشان نازل كرده‌ايم، و آن دليل و رهنما شرك ورزيدن را به ايشان درس داده؟! (35).
و چون به انسان رحمتي مي‌چشانيم شادي مي‌كند. و اگر مصيبتي به ايشان برسد با اينكه اثر كارهاي خودش است ناگهان نوميد مي‌شود (36).
آيا نديدند كه خدا روزي را به هر كه بخواهد زياد و به هر كه بخواهد اندك مي‌دهد در اين خود آيتي است براي مردمي كه ايمان آورند (37).
پس حق ذي القربي و مسكين و ابن سبيل را بده اين براي كساني كه رضاي خدا را مي‌طلبند بهتر است و هم ايشان رستگارند (38).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 259
و آنچه از ربا مي‌دهيد تا مال مردم زياد شود نزد خدا زياد نمي‌شود و آنچه از زكات كه براي رضاي خدا مي‌دهيد زياد مي‌شود و زكات دهندگان مال خود را زياد مي‌كنند (39).

بيان آيات ..... ص : 259

اشاره

بعد از استدلال بر وحدانيت خدا، و بر معاد، از طريق شمردن آيات داله بر آن، كه پشت سر هم فرمود:" وَ مِنْ آياتِهِ ... وَ مِنْ آياتِهِ" تا آنجا كه فرمود:" وَ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ..."، كه خود يكي از صفات فعلي خداست، اينك در اين آيات روش استدلال را از راه شمردن آيات به استدلال به صفات فعلي خدا تغيير داد، كه آنها را تا آخر سوره در چهار فصل بيان مي‌فرمايد، در هر فصل چند صفت از صفات فعل كه مستلزم وحدانيت خدا و معاد است، ذكر مي‌كند، فصل اول با آيه" وَ هُوَ الَّذِي يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ ..." آغاز شده. و فصل دوم با آيه" اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكُمْ ثُمَّ رَزَقَكُمْ ..."، و فصل سوم با آيه" اللَّهُ الَّذِي يُرْسِلُ الرِّياحَ ..."، و فصل چهارم با آيه" اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ ضَعْفٍ ..."، آغاز شده.
و اگر فصل اول مانند ساير فصول با نام جلاله" اللَّه" آغاز نشده، بدين جهت است كه متصل به آيه سابق است كه مي‌فرمود:" وَ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلٌّ لَهُ قانِتُونَ" كه در حقيقت واسطه و برزخ است بين دو سياق، پس آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" وَ هُوَ الَّذِي يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ"، فصل در صورت وصل است.

[بررسي وجوه و اقوال مختلفي كه در جواب به اين اشكال كه چرا فرموده است اعاده خلق از خلقت ابتدايي بر خدا آسان‌تر است؟ گفته شده] ..... ص : 259

" وَ هُوَ الَّذِي يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ ..."
كلمه" يبدؤا" از" بدء" است، و" بدء خلق" همان ايجاد ابتدايي و بدون الگو است، و كلمه" يعيده" از اعاده است، كه به معناي انشاء بعد از انشاء است.
در جمله" وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ"، ضمير اولي به اعاده برمي‌گردد، كه از كلمه" يعيد" استفاده مي‌شود، و ضمير دومي- به طوري كه از سياق به ذهن تبادر مي‌كند- به خداي تعالي بر مي‌گردد.
بعضي «1» به اين آيه شريفه اشكال كرده‌اند كه:" اگر اعاده انسانها در قيامت براي خدا آسانتر باشد، لازمه‌اش اين است كه ايجاد آنها بدون الگو در آغاز خلقت دشوارتر باشد، چون هر آسانتري يك دشوارتر دارد، و اين با قدرت مطلقه و نامحدود خدا نمي‌سازد، چون قدرت
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 21، ص 36.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 260
نامتناهي وضعش نسبت به موارد مختلف نمي‌شود، و تعلقش بر دشوار و آسان يكسان است، پس كلمه أفعل تفضيل (آسانتر) در اين جا معنا ندارد".
در جواب از اين اشكال وجوهي ذكر كرده‌اند.
اول «1» اينكه:" ضمير در" عليه" به خدا برنمي‌گردد، بلكه به خلق برمي‌گردد، و معنايش اين است كه: اعاده هر چيزي براي خلق آسانتر از ايجاد ابتدايي است، چون ايجاد ابتدايي الگو ندارد، ولي اعاده هر چند بار هم كه باشد آسانتر است چون الگو دارد، و چون اعاده از ابتداء براي خلق آسانتر است ديگر در باره خداي تعالي چه اشكالي دارد".
و اين توجيه صحيح نيست، براي اينكه برگشتن ضمير به خلق خلاف ظاهر آيه است.
دوم «2» اينكه:" كلمه" اهون" در اين جا از معناي تفضيلي منسلخ است، و همان معناي" آسان" را مي‌دهد، نه" آسانتر"، هم چنان كه كلمه" خير" با اينكه در اصل فعل تفضيل است، و معناي" بهتر" را مي‌دهد در جمله" ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ- آنچه نزد خدا است خوبست نه لهو"، از معناي تفضيلي منسلخ شده".
اشكال اين توجيه هم اين است كه: دليلي بر آن نيست، و تحكم واضحي است.
سوم «3» اينكه: آسانتر بودن اعاده از انشاء ابتدايي از نظر مقايسه خود آن دو با هم است، نه اينكه نسبت به خدا باشد، و اين تفضيل در بين فعلي و فعل ديگر خدا هيچ مانعي ندارد، هم چنان كه خودش فرموده:" لَخَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ" «4».
اين توجيه همان است كه از كلام زمخشري هم استفاده مي‌شود كه گفته است:" اگر بگويي چرا در جمله" ثُمَّ إِذا دَعاكُمْ ..." اعاده خلق اين قدر بزرگ شمرده شده، به طوري كه گويي از قيام آسمانها و زمين به امر خدا مهم‌تر است؟ و آن وقت همين اعاده در جمله" وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ" آسانتر معرفي شده؟ در جواب مي‌گوييم: اعاده انسانها در قيامت في نفسه بزرگ هست، و ليكن به قياس با انشاء ابتدايي آسانتر معرفي شده" «5».
اشكال اين وجه اين است كه: كلمه" اهون" مقيد به" عليه" شده، يعني براي خدا آسانتر است، و اين بهترين گواه است بر اينكه مقايسه‌اي كه بين انشاء و اعاده واقع شده نسبت
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 21، ص 36.
(3)تفسير كشاف، ج 3، ص 477.
(4)خلقت آسمانها و زمين از خلقت مردم بزرگتر است. سوره مؤمن، آيه 57.
(5)تفسير كشاف، ج 3، ص 476.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 261
به خداي تعالي است، نه بين خود اعاده و انشاء، پس اشكال هم چنان به قوت خود باقي است.
توجيه چهارم اينكه گفته‌اند:" تفضيل نسبت به اصول و موازين رايج بين مردم است، نه نسبت به واقع امر، اين مردمند كه معتقدند تكرار شدن يك عمل هر چند يك بار باشد سبب مي‌شود براي اينكه اعاده‌اش از بار اولش آسانتر باشد. پس گويا گفته شده، اعاده براي خدا كاري ندارد، چون از نظر اصول و موازين خود شما هم كه باشد اعاده از انشاء آسانتر است براي خدايي كه عالم را بدون الگو، و براي اولين بار آفريده، اين از نظر اصول و موازين خود شماست، و گر نه قدرت او نسبت به ايجاد ابتدايي و اعاده يكسان است".
اشكال اين توجيه اين است كه: هر چند در جاي خود حرف صحيحي است، و ليكن اشكال در اين است كه چگونه از آيه استفاده كنيم، با اينكه شاهدي از الفاظ آيه بر آن نيست.
پنجم اينكه «1» گفته‌اند:- اين را نيز صاحب كشاف به عنوان وجهي ديگر آورده- انشاء از قبيل تفضل است، كه فاعلش در انجام و ترك آن مخير است، مي‌تواند چيزي را ايجاد بكند، و مي‌تواند ايجاد نكند، ولي اعاده از قبيل واجب است، كه به هيچ وجه نبايد ترك شود، براي اينكه اعاده براي جزاء و كيفر و پاداش است، و اين بر خداي تعالي واجب است.
توضيح اينكه: كارها انجامش به دست فاعل يا محال است، كه محال قابليت آن را ندارد كه قدرت به آن متعلق شود، و فاعل آن را بياورد، و يا به خاطر وجود مانعي مثل قبح ممتنع است، كه انجام اين نيز براي حكيم مانند محال است، چيزي كه هست نه محال عقلي، بلكه محال عارضي، و يا تفضل است كه فاعل مي‌تواند آن را بياورد و مي‌تواند نياورد، و يا واجب است كه در اينگونه كارها فاعل مجبور به آوردن آن است، و نمي‌تواند در انجام آن اخلال كند.
حال كه اين تقسيم روشن شد مي‌گوييم دورترين افعال از محال بودن، فعل واجب است، هم چنان كه نزديك‌ترين آنها نسبت به تحقق باز واجب است، و چون اعاده واجب است، پس دورترين افعال است از امتناع، و چون چنين است نزديك‌ترين افعال است به تحقق، پس اعاده آسانترين كارها است، و چون آسان‌ترين آنهاست در نتيجه از انشاء نيز آسان‌تر است.
و ما به اين جواب چهار اشكال داريم:
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 21، ص 477.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 262
اول اينكه:اين حرف وقتي صحيح است كه خلقت عالم و تحقق موجودات به اولويت بوده باشد، نه وجوب، و حال آنكه در جاي خودش ثابت كرده‌ايم كه تحقق اشياء بر اساس اولويت نيست، بلكه بر اساس وجوب است، و چون چنين است پس انشاء و اعاده هر دو به يك مقدار از امتناع فاصله دارند، يكي از ديگري نزديك‌تر نيست.
دوم اينكه:دوري و نزديكي كه زمخشري ذكر كرد صرف تصوير عقلي است، به خلاف سهولت و دشواري كه دو صفت وجودي است، يعني وجود يك چيز از جهت صدورش از فاعل گاهي آسان و گاهي سخت است، و اين گونه صفات وجودي دائر مدار اعتبار عقلي نمي‌شود.
سوم اينكه:انشاء هم مانند اعاده مبتني بر مصلحت است اينطور نيست كه تنها اعاده به خاطر اينكه براي جزاء است مصلحت داشته باشد، بلكه انشاء نيز تا مصلحت صد در صد نداشته باشد از خداي حكيم سر نمي‌زند، پس از اين نظر اعاده و انشاء فرقي با هم ندارند، و به طوري كه گفته‌اند: از جهت دوري و نزديكي به امتناع يكسانند.
چهارم اينكه: به مقتضاي اين وجه اعاده في نفسه آسان‌تر از انشاء است، نه به قياس با قدرت خداي تعالي، پس در حقيقت توجيه پنجم همان توجيه سوم خواهد بود، و اشكالش نيز همان اشكال.

[جواب به اشكال فوق با بيان مفاد جمله:" وَ لِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلي" و توضيح اينكه مراد اين است كه آسان ديگران براي خداوند آسانتر است] ..... ص : 262

ببينيم آنچه سزاوار است گفته شود اين است كه جمله مورد بحث كه به آن اشكال شده يعني جمله" وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ" با جمله بعدي تعليل شده، و در آن فرموده كه چرا اعاده آسان‌تر است، و آن جمله:" وَ لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلي ..." است، كه در حقيقت حجتي است بر آسانتر بودن اعاده.
به اين بيان كه: از جمله مذكور برمي‌آيد كه هر صفت كمالي كه يك يك موجودات آسمان و زمين به آن متصف و ممثل مي‌شوند از قبيل حيات، قدرت، علم، ملك، جود، كرم، عظمت، و كبريايي، و امثال آن، در حقيقت اندكي است كه رفيع‌ترين رتبه آن، و عالي‌ترين حد آن در خداي سبحان است، زيرا هر موجودي هر قدر هم بزرگ باشد، بالأخره محدود و متناهي است، پس به قدر ظرفيت خود آن صفت را فرا گرفته، و نشان مي‌دهد، ولي خداي تعالي نامحدود و نامتناهي است، هم چنان كه خودش فرموده:" وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْني" «1».
توضيح اينكه: هر صفتي از صفات كمال كه در موجودي از موجودات زمين و آسمان
__________________________________________________
(1)براي خداست اسماء حسني. سوره اعراف، آيه 180. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 263
ببينيم بايد بلا درنگ منتقل به صفتي در مقابل آن شويم، چون صفت كمال او از خداست، و مقابل آن از خود اوست، مثلا وقتي موجودي زنده مي‌بينيم، منتقل مي‌شويم به اينكه او در ذات خود مرده است، و يا اگر قادر مي‌بينيم، مي‌فهميم كه او در ذاتش عاجز است، پس صفت كمالي كه دارد محدود و مقيد به حالي و وصفي است كه در غير آن حال و وضع آن صفت را ندارد.
مثلا علم در موجودات و مخلوقات، مطلق و غير محدود نيست، بلكه محدود و آميخته با جهل است، جهل به غير مسائل معلوم، و همچنين حيات، قدرت، ملك، عظمت و غير آن همه مقيد و محدودند.
ولي خداي سبحان كه افاضه كننده آن صفت كمال است، صفت مذكور در او محدود نيست، بلكه مطلق است، و آميخته با ضدش نيست بلكه صرف و خالص، است پس با علمش جهلي، و با حياتش مماتي نيست، پس خداي سبحان از آنچه غير او بدان متصف مي‌شود از صفات كمال- كه آميخته و محدود است- خزينه و نامحدود و خالصش را دارد.
تكرار مي‌كنم، هر صفتي كه در خداي تعالي و مخلوقات او پيدا شود، حد اعلايش و افضلش در خدا است، و حد پايين و غير خالصش در غير اوست، پس آنچه در غير اوست مفضول است نسبت به آنچه نزد اوست.
حال كه اين معنا روشن گرديد، مي‌گوييم: اعاده‌اي كه متصف به آساني است (در وقتي كه قياس شود با انشايي كه نزد خلق است) نزد خدا اهون است، يعني آسان محض است، و خالص از صعوبت و مشقت است، بخلاف آساني نزد خلق، كه در عين آساني خالي از دشواري نيست، پس ديگر لازم نيست كه انشاء براي خدا سخت‌تر از اعاده باشد، براي اينكه مشقت و صعوبت مربوط به فعل است، كه فعل هم تابع قدرت فاعل است، هر چه قدرت كمتر باشد، مشقت فعل بيشتر، و هر چه قدرت بيشتر باشد، مشقت فعل كمتر خواهد بود، تا آنجا كه قدرت غير متناهي شود، كه در آن صورت ديگر مشقتي تصور ندارد، و چون قدرت خداي تعالي غير متناهي است، هيچ عملي براي او مشقت ندارد، هم چنان كه مستفاد از جمله" إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" همين است، چون وقتي خدا بر هر چيز قادر بود، و قدرتش به هر چيز تعلق گرفت، ديگر متناهي نخواهد بود- دقت فرماييد.
پس حاصل جواب اين شد كه اعاده خدا آسان‌ترين اعاده، و انشايش آسان‌ترين انشاء، و هر كمال ديگرش كامل‌ترين كمال است.
" وَ لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلي فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ"- گفتيم كه اين جمله در مقام استدلال و ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 264
تعليل جمله" وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ" است، و حاصل آن اين است كه: هر صفت كمال كه در موجودي از موجودات زمين و آسمان باشد چه صفت جمال باشد، و چه جلال، اعلا مرتبه آن، يعني مطلق غير مقيد، و خالص بدون خلط و شائبه آن در خدا است، پس آسان ديگران براي او آسان‌تر است.
" وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ"- اين جمله در مقام تعليل جمله" وَ لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلي ..."
است، و معنايش اين است كه: بدين جهت گفتيم كه عالي‌ترين صفات از آن اوست، كه او عزيز است، يعني واجد است آنچه را كه ديگران فاقد آنند، و ممكن نيست چيزي برايش ممتنع باشد، و نيز براي اينكه او حكيم است، و نقص و فتور عارض بر فعل او نمي‌شود، چون اگر يكي از صفات او كه در ديگران نيز هست اعلا نمي‌بود، قهرا محدود و غير مطلق، و مخلوط به ضد و آميخته با نقص و قصور مي‌بود، و به خاطر همين نقص و قصور ذليل و پست مي‌شد، و حال آنكه او عزيز است، و عزتش علي الاطلاق است، از سوي ديگر اگر نقص در او راه مي‌داشت، اين نقص و فتور در فعل او رخنه ايجاد مي‌كرد، و ديگر حكيم علي الاطلاق نمي‌بود، و حال آنكه حكيم علي الاطلاق است.

[تمثيلي متضمن رد و ابطال پندار مشركين در باره اينكه خدا از مخلوقات خود شركايي دارد] ..... ص : 264

" ضَرَبَ لَكُمْ مَثَلًا مِنْ أَنْفُسِكُمْ هَلْ لَكُمْ مِنْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ مِنْ شُرَكاءَ فِي ما رَزَقْناكُمْ فَأَنْتُمْ فِيهِ سَواءٌ تَخافُونَهُمْ كَخِيفَتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ ..."
كلمه" من" در جمله" من انفسكم" براي ابتداء غايت است، يعني خداوند براي شما مثلي زده كه از خود شما اخذ شده، و از حالات خود شما گرفته شده، آن گاه با جمله" هَلْ لَكُمْ" شروع به آن مثل مزبور شده است، و استفهام آن انكاري است و كلمه" ما" در جمله" مِنْ ما مَلَكَتْ" نوعيت را مي‌رساند، يعني از نوع آنچه شما مالكيد، از قبيل بردگان و كلمه" من" در جمله" من شركاء" زيادي است، و" شركاء" مبتدا، و جمله" فَأَنْتُمْ فِيهِ سَواءٌ" تفريع بر شركت است و كلمه" انتم" خطابي است كه از طريق غلبه شامل بردگان و مالكين آنان مي‌شود، و جمله" تَخافُونَهُمْ كَخِيفَتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ" به اين معنا است كه: مي‌ترسيد مملوك‌هاي شركاء در تصرف مال مشترك استبداد به خرج دهند، همان طور كه مي‌ترسيد كه شركاي آزاد و مثل خودتان در مال مشترك تصرف كنند، بدون اينكه اجازه و رضايتي از شما كسب كرده باشند.
و اين مثلي است كه خداي تعالي براي بطلان پندار مشركين زده، كه براي خدا شريكهايي از مخلوقات خود او گرفته‌اند، و آنها را چون خدا" اله و رب" پنداشته‌اند، و اين مثل را به صورت استفهام انكاري آورده، مي‌پرسد: آيا هيچ در بين مملوك‌ها و غلام و كنيزهاي
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 265
شما غلام و كنيزي يافت مي‌شود كه در اموال شما كه خدا روزيتان كرده شريك شما باشند؟
با اينكه آنها مملوك شمايند، و شما مالك خود آنها و اموال آنهاييد؟ و آيا هيچ تصور دارد كه مملوك شما آن چنان شريك شما شود كه بترسيد بدون اجازه و رضايت شما در اموال شما تصرف كند؟ همان طور كه مي‌ترسيد شريكهايي كه مثل شما آزادند در اموالتان تصرف كنند؟
آيا هيچ چنين چيزي ممكن است؟
نه، ابدا چنين چيزي تصور ندارد، و ممكن نيست مملوك شريك مولاي خود باشد، و در اموال او تصرف كند، و وقتي چنين چيزي جايز نيست، پس چطور جايز است كه بعضي از مخلوقات خدا چون جن يا ملك با اينكه عبيد و مملوك اويند شريك او در ملك او باشند و اله و رب جداگانه‌اي باشند؟! آن گاه مثالي را كه آورده با جمله" كَذلِكَ نُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ" خاتمه داده، تا زمينه‌اي براي آيه بعد باشد.
" بَلِ اتَّبَعَ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَهْواءَهُمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ فَمَنْ يَهْدِي مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ" كلمه" بل" اعراض از مطالب قبل را افاده مي‌كند، و در اينجا از مطلبي كه از ذيل آيه قبلي استفاده مي‌شد اعراض شده، و تقدير چنين است:" اين مشركين شرك خود را بر اساس تعقل بنا ننهاده‌اند، بلكه از هواهاي خود پيروي كردند، بدون اينكه علمي داشته باشند".
و مقتضاي ظاهر اين بود كه بفرمايد:" بل اتبع الذين اشركوا- بلكه مشركين هواهاي خود را پيروي كردند" ولي اينطور نفرمود و به جايش فرمود:" بَلِ اتَّبَعَ الَّذِينَ ظَلَمُوا- بلكه كساني كه ستم كردند هواهاي خود را پيروي نمودند" تا بدين وسيله ضلالتي كه بعدا در آيه" فَمَنْ يَهْدِي مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ- چه كسي هدايت مي‌كند كسي را كه خدا به خاطر ظلمش گمراه كرد" به ايشان نسبت مي‌دهد تعليل كرده باشد، به اينكه چون ظالم بودند.
پس معلوم مي‌شود كه ظلم اضلال الهي را در پي دارد، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ وَ يُضِلُّ اللَّهُ الظَّالِمِينَ وَ يَفْعَلُ اللَّهُ ما يَشاءُ" «1».
پس جمله" فَمَنْ يَهْدِي مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ" استفهامي است انكاري كه مي‌رساند مشركين
__________________________________________________
(1)خداوند كساني را كه ايمان آوردند بر قول ثابت و حق، ثابت قدم مي‌سازد، هم در زندگي دنيا و هم در آخرت، و ستمگران را گمراه مي‌كند، و هر چه بخواهد مي‌كند. سوره ابراهيم، آيه 27.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 266
پيرو هواي نفس بايد از نعمت هدايت مايوس باشند، هر چند كه حق برايشان ظاهر شده باشد، براي اينكه ستم كردند، و ستم باعث اين شد كه ما گمراهشان كنيم، و در كلام خداي تعالي مكرر آمده كه فرموده:" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ- خدا مردم ستمگر را هدايت نمي‌كند".
" وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ"- اين جمله نجات ايشان را به كمك ياوران نفي مي‌كند، و حاصلش اين است كه: بعد از آنكه از ناحيه خودشان نتوانستند از ضلالت نجات يابند، چون خدا گمراهشان كرده بود، از ناحيه ديگران هم هيچ ياوري براي نجات ندارند، و اينكه كلمه" ناصرين" را جمع آورده، دلالت مي‌كند بر اينكه غير ايشان ياوراني از قبيل شفيعان دارند.
و اين حرف كه كسي «1» بگويد" معناي نفي ناصران براي ايشان اين است كه: يك نفر از ايشان يك نفر ناصر ندارد، چون مشهور از مقابله جمع با جمع همين معنا است" درست نيست، براي اينكه حرف مزبور همه جا جاري نمي‌شود.
و معناي آيه اين است كه: بلكه كساني كه با شرك ظلم كردند، هواهاي نفس خود را بدون علم پيروي نمودند، و در نتيجه خدا به كيفر ظلمشان گمراهشان كرد، و ديگر هيچ راهنمايي كه هدايتشان كند نيست، و هيچ ياوراني كه ياريشان كنند ندارند.

[شرح مفاد آيه:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها ..." با بيان اينكه فطرت انسان هادي همه افراد در هر عصر و مصر به سوي سعادت است] ..... ص : 266

" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" حرف" فاء" كه در اول آيه است مي‌رساند كه كلام در آيه فرع و نتيجه مطالبي است كه در خصوص مبدء و معاد از آيات قبل استفاده مي‌شد، و معنايش اين است كه: وقتي ثابت شد كه خلقت و تدبير تنها از آن خداست، و او را شريكي نيست، و او به زودي خلق را مبعوث نموده و به حساب مي‌كشد، و نيز معلوم شد كه در آن روز كسي كه از او اعراض كرده باشد، و رو به غير او آورده باشد، راه نجاتي ندارد، پس روي دل به سوي دين كن، و ملازم آن باش، كه آن همان ديني است كه خلقت الهي بدان دعوت مي‌كند.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند" كلام در اين آيه فرع و نتيجه تسليتي است كه از سياق بيان سابق استفاده مي‌شد، و حق مطلب را مي‌رسانيد، و مي‌فرمود: مشركين به خاطر ظلمشان پيروي كردند هواها را، و از تعقل صحيح اعراض نمودند، و در نتيجه خدا گمراهشان كرد، و به
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 21، ص 39.
(2)تفسير روح المعاني، ج 21، ص 29.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 267
هيچ ناصري اجازه ياري و هدايتشان را نداد، و به هيچ نجات دهنده‌اي اجازه نداد كه از ضلالت نجاتشان دهد، نه تو، و نه غير تو، پس تو از هدايت ايشان مايوس باش، و تنها به خودت و به مؤمنيني كه پيرويت كردند بپرداز، و روي دل خود و پيروانت را به سوي دين كن".
بنا بر اين مراد از" اقامه وجه براي دين" روي آوردن به سوي دين، و توجه بدان بدون غفلت از آن است، مانند كسي كه به سوي چيزي روي مي‌آورد، و همه حواس و توجهش را معطوف بدان مي‌كند، به طوري كه ديگر به هيچ طرف نه راست و نه چپ رو برنمي‌گرداند و ظاهرا لام در" دين" لام عهد است، و در نتيجه مراد از دين، اسلام خواهد بود.
كلمه" حنيفا" حال از فاعل" اقم" است، و ممكن هم هست حال از دين و يا حال از وجه باشد، اما اولي ظاهرتر و با سياق مناسب‌تر است، و كلمه مذكور از ماده" حنف" است، كه به معناي تمايل دو پا بسوي وسط مي‌باشد، و در آيه منظور اعتدال است.
" فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها" كلمه" فطرت" بر وزن فعلت به اصطلاح اهل ادب بناي نوع را مي‌رساند و در كلمه مورد بحث به معناي نوعي از خلقت است و" فِطْرَتَ اللَّهِ" به نصب خوانده مي‌شود، چون در مقام واداري شنونده است، و چنين معنا مي‌دهد كه ملازم فطرت باش و بنا بر اين در جمله مزبور اشاره است به اينكه اين ديني كه گفتيم واجب است براي او اقامه وجه كني، همان ديني است كه خلقت بدان دعوت، و فطرت الهي به سويش هدايت مي‌كند، آن فطرتي كه تبديل پذير نيست.
براي اينكه دين چيزي به غير از سنت حيات، و راه و روشي كه بر انسان واجب است آن را پيشه كند تا سعادتمند شود نيست. پس هيچ انساني هيچ هدف و غايتي ندارد مگر سعادت، هم چنان كه تمامي انواع مخلوقات به سوي سعادت خود، و آن هدفي كه ايده‌آل آنهاست هدايت فطري شده‌اند، و طوري خلق شده، و به جهازي مجهز گشته‌اند كه با آن غايت و هدف مناسب است، هم چنان كه از موسي (ع) حكايت كرده كه در پاسخ فرعون گفت:" رَبُّنَا الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" «1» و نيز فرموده:" الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّي وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي" «2».
__________________________________________________
(1)پروردگار ما كسي است كه نخست، خلقت هر چيزي را به آن چيز داد، و سپس هدايتش كرد.
سوره طه، آيه 50.
(2)آن خدايي كه خلق كرد، و تمام عيار و بي نقص آفريد، و آنچه تقدير نموده سپس هدايت فرمود. سوره اعلي، آيه 2 و 3.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 268
بنا بر اين انسان نيز مانند ساير انواع مخلوقات مفطور به فطرتي است كه او را به سوي تكميل نواقص، و رفع حوائجش هدايت نموده، و به آنچه كه نافع براي اوست، و به آنچه كه برايش ضرر دارد ملهم كرده و فرموده:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" «1» و او در اين حال مجهز به جهاز بدني نيز هست، كه با آن اعمال مورد حاجت خود را انجام دهد، هم چنان كه فرموده:" ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ" «2» يعني سپس وسيله و راه زندگي را برايش فراهم كرد.
پس انسان داراي فطرتي خاص به خود است، كه او را به سنت خاص زندگي و راه معيني كه منتهي به هدف و غايتي خاص مي‌شود، هدايت مي‌كند راهي كه جز آن راه را نمي‌تواند پيش گيرد،" فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها" و انسان كه در اين نشاه زندگي مي‌كند، نوع واحدي است كه سودها و زيانهايش نسبت به بنيه و ساختماني كه از روح و بدن دارد سود و زيان مشتركي است كه در افراد مختلف اختلاف پيدا نمي‌كند.
پس انسان از اين جهت كه انسان است بيش از يك سعادت و يك شقاوت ندارد، و چون چنين است لازم است كه در مرحله عمل تنها يك سنت ثابت برايش مقرر شود، و هادي واحد او را به آن هدف ثابت هدايت فرمايد.
و بايد اين هادي همان فطرت و نوع خلقت باشد، و به همين جهت دنبال" فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها" اضافه كرد كه" لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ".
و اما اينكه گفتيم نوع انسان يك سعادت و شقاوت دارد، براي اين است كه اگر سعادت افراد انسانها به خاطر اختلافي كه با هم دارد مختلف مي‌شد، يك جامعه صالح و واحدي كه ضامن سعادت افراد آن جامعه باشد، تشكيل نمي‌گشت، و همچنين اگر سعادت انسانها به حسب اختلاف اقطار، و سرزمينهايي كه در آن زندگي مي‌كنند، مختلف مي‌شد، و سنت اجتماعي كه همان دين است اساسش همان چيزي باشد كه منطقه اقتضاء دارد آن وقت ديگر انسانها نوع واحدي نمي‌شدند، بلكه به اختلاف منطقه‌ها مختلف مي‌شدند، و نيز اگر سعادت انسان به اقتضاي زمانها مختلف مي‌شد، يعني اعصار و قرون يگانه اساس سنت ديني مي‌گشت. باز انسانهاي قرون و اعصار نوع واحدي نمي‌شدند، و انسان هر قرني و زماني غير انسان زمان ديگر مي‌شد، و اجتماع انساني سير تكاملي نمي‌داشت، و انسانيت از نقص متوجه به سوي كمال نمي‌شد، چون نقص و كمالي وجود ندارد مگر اينكه يك جهت مشترك و ثابت
__________________________________________________
(1)و قسم به نفس و آنكه او را نيكو بيافريد و به او شر و خير را الهام كرد. سوره شمس، آيه 7 و 8
(2)سوره عبس، آيه 20.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 269
بين همه انسانهاي گذشته و آينده باشد.
البته منظور ما از اين حرف اين نيست كه اختلاف افراد و مكانها و زمانها هيچ تاثيري در برقراري سنت ديني ندارد، بلكه ما في الجمله و تا حدي آن را قبول داريم، چيزي كه هست مي‌خواهيم اثبات كنيم كه اساس سنت ديني عبارت است از ساختمان و بنيه انسانيت، آن بنيه‌اي كه حقيقتي است واحد و مشترك بين همه افراد و اقوام، و ثابت در همه.
مي‌خواهيم بگوييم براي انسانيت سنتي است واحد، و ثابت به ثبات اساسش، كه همان انسان است، و همين سنت است كه آسياي انسانيت بر محور آن مي‌گردد، و همچنين سنت‌هاي جزئي كه به اختلاف افراد و مكانها و زمانها مختلف مي‌شود، پيرامون آن دور مي‌زند. و اين همان است كه جمله" ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" بدان اشاره مي‌كند، و ما به زودي و در بحثي جداگانه ان شاء اللَّه اين مطلب را توضيح بيشتري مي‌دهيم.

[اقوال مختلف مفسرين در باره مفردات و مفاد آيه فوق] ..... ص : 269

مفسرين در مفردات آيه، و معناي مجموع آن، اقوال متفرق ديگري دارند.
اول اينكه: «1»" مراد از" اقامه وجه" محكم كاري در عمل است، چون وجه عبارت است از چيزي كه متوجه آني و آن عمل است، و اقامه‌اش به معناي تسديد و اتقان آن است".
و اين حرف صحيح نيست، براي اينكه وجه عمل غرض مقصود از عمل است و آن غير از عمل است و در آيه شريفه فرمود:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ"، و نفرموده" فاقم وجه عملك".
دوم اينكه: «2»" كلمه" فطرة" در جمله" فِطْرَتَ اللَّهِ" منصوب است، زيرا كلمه" اعني" در تقدير است و كلمه فطرت به معناي ملت است، و معناي جمله اين است كه: استقامت در دين به خرج بده، و دين را نگهدار، يعني ملتي را كه خدا مردم را بر آن ملت آفريده ادامه بده، كه در خلقت خدا تبديلي نيست".
اشكال اين وجه هم اين است كه: اين حرف وقتي صحيح است كه مراد از كلمه فطرت و كلمه" فَطَرَ النَّاسَ" دو چيز باشد، اولي به معناي ملت، و دومي به معناي خلقت باشد، و تفكيك در معناي آنها خلاف ظاهر آيه است، و اگر بگويي ممكن است دومي يعني" فَطَرَ النَّاسَ" را هم به همان معناي ملت و دين بگيريم، و بگوييم معنايش" ادان الناس"
__________________________________________________
(1)تفسير روح البيان، ج 7، ص 30.
(2)روح المعاني، ج 21، ص 39.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 270
است، يعني مردم را وادار بر دين (توحيد) كرد و در اين صورت ديگر اشكال تفكيك وارد نمي‌شود، مي‌گوييم: بله، و ليكن آن وقت جمله" لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ" از ما قبل خود بريده و غير مربوط به آن مي‌گردد.
علاوه بر اين در اين وجه خلاف ظاهر روشني است، چون دين را به معناي توحيد گرفته، و اگر هم دين به معناي اسلام و يا مجموع دين‌ها باشد، و كلمه فطرت هم بر همان معناي متبادر خود باشد، كه عبارت است از خلقت، آن وقت تقدير گرفتن كلمه" اعني" درست نمي‌شود، چون دين به اين معنا غير از فطرت به معناي خلقت است.
سوم اينكه: كلمه فطرت بدل است از كلمه" حنيفا"، و فطرت به معناي ملت است، اشكال اين حرف همان اشكالي است كه بر وجه سابق كرديم.
چهارم اينكه: «1»" كلمه فطرت مفعول مطلق است براي فعل محذوف، و مقدر، و تقدير كلام" فطر اللَّه فطرة فطر الناس عليها" است، يعني خدا فطرتي درست كرد كه انسانها را نيز بر آن فطرت مفطور كرده" كه فساد اين وجه حاجت به توضيح ندارد.
پنجم اينكه:" معناي آيه اين است كه: پيروي كن از دين، آنچه را كه فطرت خدا بر آن دلالت دارد، و آن همان است كه ابتداي خلقت، تو را بر آن دلالت مي‌كند، زيرا خداوند طوري موجودات را آفريد و تركيب و صورتگري نمود، كه دلالت كند بر اينكه صانعي قادر، عالم، حي، قديم و واحد دارد، صانعي كه هيچ چيز شبيه او نيست، و او نيز به هيچ چيز شبيه نيست.
اشكال اين وجه اين است كه: مبتني است بر اينكه كلمه" فطرت" به تقدير" اتبع- پيروي كن" منصوب شده باشد، هم چنان كه ابو السعود و قبل از او ابو مسلم مفسر، اين نظريه را داده‌اند، آن وقت مراد از پيروي فطرت، پيروي دلالت فطرت و خلقت مي‌شود، و مراد از" عدم تبديل الخلق" تغيير نپذيرفتن خلقت، است، در دلالت كردن بر وجود صانع، و صفات كريمه او، و اين وجه از نظر معنا نزديك به همان وجهي است كه ما براي آيه ذكر كرديم چون ما نيز كلمه" فطرت" را حمل بر واداري نموديم، ليكن اين اشكال متوجه وجه مذكور مي‌شود كه آيه شريفه عام است، و وجهي ندارد كه به توحيد اختصاص يابد.
ششم اينكه: «2»" كلمه" لا" در جمله" لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ" در عين اينكه نفي است،
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 21، ص 39.
(2)تفسير منهج الصادقين، ج 7، ص 205.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 271
معناي نهي را افاده مي‌كند، و مي‌فرمايد كه خلقت خدا يعني آن ديني را كه ماموريد به آن متمسك شويد، تغيير ندهيد، و يا اينكه خلقت خدا را با انكار دلالتش بر توحيد تغيير ندهيد، و از همين باب است آن تفسيري كه به ابن عباس نسبت داده‌اند كه گفته: منظور از آيه نهي از اخته كردن انسانها است".
اشكال اين وجه اين است كه: اولا هيچ دليلي نداريم بر اينكه خلق به معناي دين است و ثانيا دليلي نيست بر اينكه اعراض از دلالت مخلوقات، و يا انكار دلالت آن تبديل خلق خدا باشد، و تفسيري هم كه به ابن عباس نسبت داده‌اند فسادش ظاهر است.
هفتم كلام فخر رازي است كه در تفسير كبير خود گفته:" احتمال دارد منظور از" لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ" اين باشد كه خداوند خلايق را براي عبادت آفريده، و همه آنها بندگان اويند، و اين هرگز تغيير پذير نيست، و بندگان او چون بندگان عرفي نيستند در بندگان عرفي تبديل هست اين مولا بنده خود را به آن ديگري مي‌فروشد، و يا اصلا آزادش مي‌كند، ديروز فلاني مولايش بود، امروز ديگري مولاي اوست، و يا اصلا مولا ندارد، به خلاف بندگي خدا، كسي نمي‌تواند از بندگي او بيرون شود.
پس اين جمله مي‌خواهد فساد قول كساني را كه گفته‌اند: عبادت براي تحصيل كمال است، باطل كند، چون آنها مي‌گويند بنده وقتي به كمال بندگي خود رسيد، ديگر تكليفي برايش نمي‌ماند، همه حرام‌ها برايش حلال، و همه واجبات مباح مي‌شود، و جمله مورد بحث مي‌گويد: انسان به هر درجه از كمال هم برسد، باز هم بنده است.
و نيز مي‌خواهد گفتار مشركين را باطل كند، كه مي‌گفتند ناقص، صلاحيت عبادت خدا را ندارد، بلكه آدميان بندگان كواكبند، و كواكب بندگان خدايند، و نيز مي‌خواهد گفتار مسيحيان را باطل كند، كه گفته‌اند: خدا در عيسي حلول كرده و او اله شده، در جواب همه حرفها مي‌فرمايد:" لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ"، بلكه همه خلق، بندگان خدايند، و نمي‌توانند از بندگي او خارج شوند" «1».
اشكالي كه به گفته وي وارد است اين است كه: بين ملكيت و عبادت تكويني با ملكيت و عبادت تشريعي خلط كرده، چون ملك خداي تعالي قابل انتقال و بطلان نيست، زيرا ملك تكويني است، به اين معنا كه قيام وجود اشياء به اوست، عبادتي هم كه در مقابل اين ملكيت قرار مي‌گيرد، عبادت تكويني است، يعني خضوع ذات هر چيزي براي اوست، و
__________________________________________________
(1)تفسير كبير فخر رازي، ج 25، ص 12.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 272
اين عبادت هم مانند ملكيت قابل تبديل و ترك نيست، هم چنان كه خودش فرموده:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ" «1» و آن عبادتي كه قابل تبديل است، و يا مي‌شود تركش كرد، عبادت تشريعي مانند نماز و امثال آن است، كه در مقابل ملك تشريعي خدا قرار مي‌گيرد، چون عقل همان طور كه من و تو را مالك اعتبار مي‌كند، خدا را نيز مالك قانوني مي‌داند- دقت بفرماييد-.
و اگر جمله" لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ" دلالت كند بر اينكه ملك و عبادت و عبوديت تبديل پذير نيست، تكويني آن را مي‌گويد، نه تشريعي، و آن عبادتي هم كه مشركين و متصوفه و مسيحيان تبديل كرده‌اند به اينكه يكي قائل به ارتفاع تكليف از انسان كامل شده، و ديگري به جاي خدا، بت و كواكب و يا مسيح را مي‌پرستد، عبادت تشريعي است، نه تكويني.
" مُنِيبِينَ إِلَيْهِ وَ اتَّقُوهُ وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ لا تَكُونُوا مِنَ الْمُشْرِكِينَ" در اين جمله بعد از آنكه در جملات قبل، خطاب متوجه شخص رسول خدا (ص) بود، خطاب را متوجه عموم كرده نظير آيه" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ" «2»، و آيه" فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ وَ مَنْ تابَ مَعَكَ، وَ لا تَطْغَوْا" «3»، كه اول خطاب را به رسول خود كرده، سپس متوجه عموم نموده است، و در نتيجه معناي آيه مورد بحث به مثل اين بر مي‌گردد كه بگوييم" فاقم وجهك للدين حنيفا انت و من معك منيبين الي اللَّه- رو به سوي دين كن در حالي كه حنيف است، تو و هر كه با تو است در حالي كه به سوي خدا انابه داشته باشيد"، و" انابه" به معناي بازگشت و توبه است.
" وَ اتَّقُوهُ وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ"- كلمه" تقوي" در اينجا بر حسب دلالتي كه مقام دارد شامل امتثال اوامر خدا، و پرهيز از نواهي او مي‌شود، و از بين همه اوامر خدا فقط نماز را ذكر كرد براي اينكه اهميت آن را برساند، چون نماز عمود دين است.
" وَ لا تَكُونُوا مِنَ الْمُشْرِكِينَ"- در اينكه چرا در بين همه محرمات تنها شرك را ذكر كرد، جوابش همان است كه در باره نماز داديم، چون شرك از همه گناهان كبيره بزرگتر است، به شهادت آيه" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ" «4» و آياتي
__________________________________________________
(1)هيچ چيز نيست مگر آنكه او را تسبيح و حمد مي‌گويد. سوره اسري، آيه 44.
(2)اي پيغمبر چون زنان را طلاق مي‌دهيد. سوره طلاق، آيه 1. [.....]
(3)استقامت بورز آن طور كه مامور شده‌اي تو و هر كه با تو توبه كند و طغيان مورزيد. سوره هود، آيه 112.
(4)خدا اين را نمي‌آمرزد كه به وي شرك ورزند، و پايين‌تر از آن را از هر كس بخواهد مي‌آمرزد.
سوره نساء، آيه 48.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 273
ديگر.

[نهي از تحزب و تفرق در دين كه از صفات مشركين و ناشي از پيروي آنان از اهواء خود است] ..... ص : 273

" مِنَ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كانُوا شِيَعاً كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ" كلمه" من" براي بيان است، و منظور از كساني كه دين خود را متفرق كردند، مشركين است، در اين جمله مشركين را به خصوصي‌ترين صفاتي كه در دين دارند معرفي نموده، و آن اين است كه: در دين متفرقند، و دسته دسته و حزب حزب هستند، و هر حزب به دين خود خوشحال است، و علت آن همان است كه كمي قبل از اين فرمود:" بَلِ اتَّبَعَ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَهْواءَهُمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ فَمَنْ يَهْدِي مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ، وَ ما لَهُمْ مِنْ ناصِرِينَ" و بيان داشت كه مشركين اساس دين خود را بر هوي و هوس نهاده‌اند، و خدا ايشان را هدايت نمي‌كند، و هادي ديگري هم جز او نيست.
و معلوم است كه هواي نفس همه مردم يك جور نيست، بلكه به يك حالت هم ثابت نمي‌ماند، بلكه به اختلاف احوال مختلف مي‌شود، و اگر چنين چيزي اساس دين باشد، معلوم است كه دين با سير هواها و پابپاي آن سير مي‌كند، و با سقوط هواها و پستي آنها پست مي‌گردد، و در اين اشكال هيچ فرقي بين دين حق و دين باطل نيست، چون دين حق هم وقتي اساسش هوي باشد باطل است.
از اينجا معلوم مي‌شود كه نهي از تفرقه كلمه در دين، در حقيقت نهي از اين است كه هواي را به جاي عقل، اساس دين قرار دهند، و چه بسا احتمال «1» داده شود كه:" آيه شريفه كلامي است از سر گرفته شده باشد" ولي اين احتمال با سياق سازگار نيست.
در آيه شريفه از مشركين به خاطر تفرقي كه در كلمه و تشتتي كه در دين دارند مذمت شده.
" وَ إِذا مَسَّ النَّاسَ ضُرٌّ دَعَوْا رَبَّهُمْ مُنِيبِينَ إِلَيْهِ ثُمَّ إِذا أَذاقَهُمْ مِنْهُ رَحْمَةً إِذا فَرِيقٌ مِنْهُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ" تعبير به" مس" براي اين است كه: بر ناچيزي و مختصر بودن گرفتاري دلالت كند، و نكره آوردن" ضر" و" رحمة" نيز براي افاده اختصار و ناچيزي است، و معناي آيه اين است كه: چون مختصر ضرري از قبيل مرض، فقر و شدت، به انسان‌ها برسد، پروردگارشان را مي‌خوانند، در حالي كه به سوي او كه همان خداي سبحان است بازگشت مي‌كنند، و چون خداي تعالي مختصر رحمتي به ايشان بچشاند، ناگهان جمعي از اين مردم به پروردگارشان كه
__________________________________________________
(1)تفسير منهج الصادقين، ج 7، ص 206.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 274
ديروز او را مي‌خواندند، و به ربوبيتش اعتراف مي‌كردند، شرك ورزيده و شريكها برايش مي‌تراشند.
خلاصه مي‌خواهد بفرمايد: انسان طبيعتا كفرانگر نعمت‌هاست، هر چند كه در هنگام گرفتاري به نعمت و ولي نعمت اقرار داشته باشد. و اگر فرموده:" ناگهان جمعي از مردم" براي اين است كه همه مردم چنين نيستند.
" لِيَكْفُرُوا بِما آتَيْناهُمْ فَتَمَتَّعُوا فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ" در اين جمله مشركين مورد نظر را تهديد مي‌كند و لام در" ليكفروا" لام امر غايب است، و جمله" فتمتعوا" متفرع بر ما قبل خودش است، و امر ديگري است كه با امر سابق روي هم تهديد را مي‌رساند و التفات از امر غايب به امر حاضر براي افاده فوران خشم است، از اينكه چقدر در باره خداي تعالي كوتاهي نموده، و امر او را ناچيز مي‌انگارند؟! و اين بي اعتنايشان به جايي رسيده كه در هنگام بدبختي و گرفتاري دست به دامنش مي‌شوند، ولي در هنگام خوشي كفران نعمتش مي‌كنند.
" أَمْ أَنْزَلْنا عَلَيْهِمْ سُلْطاناً فَهُوَ يَتَكَلَّمُ بِما كانُوا بِهِ يُشْرِكُونَ" كلمه" ام" به اصطلاح ادبي منقطعه است، و مراد از" نازل كردن سلطان" اعلام و يا تعليم است، كه مجازا انزال خوانده شده، و مراد از" سلطان" برهان است، و منظور از" تكلم" دلالت است، كه مجازا تكلمش خوانده، و بنا بر اين معناي آيه اين است كه: بلكه ما به ايشان برهاني را اعلام كرديم كه دلالت مي‌كند بر شرك ايشان.
و ممكن هم هست مراد از" سلطان" صاحب سلطان يعني فرشته باشد، كه در اين صورت ديگر مجازي در كلمه" انزال" و" تكلم" به كار نرفته، آن وقت معنا چنين مي‌شود:
بلكه مگر ما فرشته‌اي بر ايشان نازل كرديم، پس او در باره شركشان تكلم كرد.
" وَ إِذا أَذَقْنَا النَّاسَ رَحْمَةً فَرِحُوا بِها وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ إِذا هُمْ يَقْنَطُونَ" كلمه" اذاقة" مانند كلمه" مس"، كه گذشت، كمي و ناچيزي را مي‌رساند، و كلمه" قنوط" به معناي نوميدي است.
كلمه" اذا" ي اولي، شرطيه، و دومي فجائيه (ناگهاني) است، و مقابله بين" اذا" در چشاندن رحمت، و" ان" در رسانيدن سيئه، اين معنا را مي‌رساند كه رحمت قطعي و بسيار است، و مصيبت اندك و احتمالي است.
و اگر رحمت را به خدا نسبت داد، ولي رساندن سيئه را به خدا نسبت نداد، براي اين است كه رحمت، امر وجودي است كه از ناحيه خدا افاضه مي‌شود، و سيئه و گرفتاري‌ها، امور
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 275
عدمي هستند، و برگشتشان به افاضه نكردن خداست، و به همين جهت آن را تعليل كرد به" بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ"، آنچه به دست خود از پيش فرستادند، و همين تعليل آوردن در طرف سيئه و نياوردن آن در طرف رحمت، اشاره است به اينكه رحمت، تفضل است.
و تعبير در رحمت به" فرحوا" و در سيئه به" إِذا هُمْ يَقْنَطُونَ"، براي اشاره و دلالت بر اين است كه: نوميدي امري حادث و چيزي است كه انتظارش نمي‌رود، چون رحمت و سيئه هر دو به دست خداست، ولي رحمت خدا واسع است، لذا تعبير به مضارع" يقنطون" كرد، كه حال آنان را مجسم كرده باشد، چون مضارع دلالت بر حال هم دارد.

[بيان عدم منافات اينكه فرمود انسان با اصابه سيئه نوميد مي‌شود با آنكه فرمود:" إِذا مَسَّ النَّاسَ ضُرٌّ دَعَوْا رَبَّهُمْ ..."] ..... ص : 275

و مراد از آيه شريفه بيان اين نكته است كه: مردم نظرشان از ظاهر آنچه از نعمت و نقمت مي‌بينند فراتر نمي‌رود، باطن امر را نمي‌بينند، همين كه نعمتي به دستشان مي‌آيد، خوشحال مي‌شوند، بدون اينكه بينديشند اين امر به دست خود آنان نيست، و اين خدا است كه به مشيت خود نعمت را به ايشان رسانده، و اگر او نمي‌خواست نمي‌رسيد، و همين كه نعمتي را از دست مي‌دهند مايوس مي‌شوند، تو گويي خدا در اين ميان هيچكاره است، و از دست رفتن نعمت به اذن خدا نبوده، پس اين مردم ظاهر بين و سطحي‌اند.
با اين بيان روشن مي‌شود كه ديگر هيچ تدافع و ناسازگاري بين اين آيه و آيه سابق كه مي‌فرمود:" وَ إِذا مَسَّ النَّاسَ ضُرٌّ دَعَوْا رَبَّهُمْ مُنِيبِينَ إِلَيْهِ ..."، نيست، براي اينكه مدلول آيه مورد بحث اين است كه: مردم ظاهر بين و سطحي نگر هستند، وقتي نعمتي به دستشان مي‌رسد خوشحال مي‌شوند، و چون از دست مي‌دهند نوميد و مايوس، و مدلول آيه سابق اين است كه وقتي نعمتي بدستشان مي‌رسد خوشحال مي‌شوند، و چون از دست مي‌دهند خدا خدا مي‌كنند، در حالي كه از آنچه از دست داده‌اند نوميد، و از اسباب آن مايوسند، تنها به خدا بازگشت مي‌كنند، پس منافاتي بين دو آيه نيست.
و چه بسا بعضي «1» از مفسرين از اين شبهه جواب داده‌اند كه:" مردم مورد نظر در دو آيه مختلفند، مراد از مردم در آيه سابق غير از مراد از مردم در آيه مورد بحث است، و به فرضي هم يكي باشند خدا خدا كردنشان در يك حال است، و نوميدي‌شان در حالي ديگر".
بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" خدا خدا گفتن زباني از باب عادت است، و منافات ندارد كه همين شخص در دل نوميد باشد" ولي خواننده به سستي هر دو جواب واقف است.
جواب «3» سومي كه داده‌اند اين است كه:" مراد از نوميدي ايشان اين است كه كار
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 21، ص 43.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 276
نوميدان را مي‌كنند، مثل اينكه به جمع ذخيره در ايام قحطي مي‌پردازند". ولي به ايشان اشكال شده كه علاوه بر اينكه دليلي بر اين معنا نيست، با" اذا" ي فجائيه و نوميدي ناگهاني نمي‌سازد.

[وسعت و تنگي معيشت تابع مشيت خدا است (يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ)] ..... ص : 276

" أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ" اين آيه خطاي مردم را در مبادرت به خشنودي، و نوميدي بيان مي‌كند، و مي‌فرمايد كه: نبايد در هنگام رسيدن به نعمت بي درنگ خوشحالي كرد، و در مورد از دست رفتن نعمت بي درنگ نوميد شد، براي اينكه رزق در كمي و زيادي تابع مشيت خداست، بر انسان لازم است كه بداند آن رحمتي كه به وي رسيده و همچنين آن ناملايمي كه به او رسيده هر دو با مشيت خدا قابل زوالند، پس نبايد به چيزي كه ايمن از فقدانش نيست خوشحال شود، و از چيزي كه اميد زوالش هست ناراحت و نوميد گردد.
و اما اينكه فرمود: مگر نمي‌بينند كه خدا روزي را براي هر كس بخواهد گسترش مي‌دهد، و مساله روزي دادن را امري ديدني معرفي كرد، براي اين است كه بفهماند اين رزقي كه به انسان مي‌رسد، و يا خود آدمي كسب مي‌كند، مولود دست بدست دادن هزاران هزار اسباب و شرايطي است كه آدمي- كه آن را از هنرمندي خود مي‌داند- يكي از آن هزاران هزار است، و همچنين آن سببي كه انسانها دل خود را به آن خوش مي‌كنند، كه من فلان مغازه يا فلان كارخانه و يا فلان پست را دارم، نيز يكي از آن اسباب است، و تمامي اسباب هم سبب بودنشان از خودشان نيست، همه مستند به خداي سبحان است. پس اين خدا است كه يا رزق مي‌دهد و يا نمي‌دهد، و همو است كه رزق را يا زياد مي‌دهد و يا كم مي‌دهد، بر يكي وسعت داده، و بر ديگري تنگ مي‌گيرد، و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" فَآتِ ذَا الْقُرْبي حَقَّهُ وَ الْمِسْكِينَ وَ ابْنَ السَّبِيلِ ..."
كلمه" ذي القربي" به معناي صاحب قرابت از ارحام است. و كلمه" مسكين" به معناي كسي است كه از فقير بد حال‌تر باشد، و" ابن السبيل" به معناي مسافر در راه مانده و حاجتمند است، و اينكه كلمه" حق" به ضمير" ذي القربي" اضافه شده، دلالت دارد بر اينكه براي ذي القربي حق ثابتي است، و خطاب در آيه به رسول خدا (ص) است، پس ظاهر آيه با قرايني كه در آن هست اين است كه مراد از" حق" خمس است، و وظيفه دادن آن متوجه به رسول خدا (ص) و هر مسلماني كه مامور به دادن خمس است، مي‌باشد و منظور از كلمه" قرابت" به هر حال
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 277
قرابت رسول خدا است، هم چنان كه در آيه خمس هم مراد همين است. همه اينها در صورتي است كه آيه شريفه در مدينه نازل شده باشد، و اما در فرضي كه مانند ساير آيات اين سوره در مكه نازل شده باشد آن وقت مقصود از حق مطلق احسان خواهد بود، نه خمس.
و به خاطر اينكه آيه از نظر معنا عموميت دارد، و مخصوص به رسول خدا (ص) نيست، لذا در بيان آثار نيك خمس، و يا صدقه به طور عموم فرمود:" ذلِكَ خَيْرٌ- اين بهتر است براي كساني كه رضاي خدا را مي‌جويند، و آنان رستگارانند".

[مراد از" ربا" و" زكات" در آيه:" وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ رِباً لِيَرْبُوَا ..."] ..... ص : 277

" وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ رِباً لِيَرْبُوَا فِي أَمْوالِ النَّاسِ فَلا يَرْبُوا عِنْدَ اللَّهِ وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ زَكاةٍ تُرِيدُونَ وَجْهَ اللَّهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُضْعِفُونَ" كلمه" ربا"، به معناي نمو مال، و زياد شدن آن است، و جمله" ليربوا ..." اشاره به علت اين نامگذاري مي‌كند، كه چرا ربا را ربا خواندند بنا بر اين مراد اين است كه: مالي كه شما به مردم داده‌ايد تا اموالشان زياد شود، نه براي اينكه خدا راضي شود- اين قيد را از ذكر اراده وجه خدا در عبارت مقابل آن مي‌فهميم- آن مال نزد خدا زياد نمي‌شود، و نمو نمي‌كند، و ثوابي از آن عايدتان نمي‌شود، براي اينكه قصد قربت نداشته‌ايد.
" وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ زَكاةٍ تُرِيدُونَ وَجْهَ اللَّهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُضْعِفُونَ"- مراد از" زكات" مطلق صدقه است، و معنايش اين است كه: آن مالي كه براي رضاي خدا داديد، و اسراف هم نكرديد، چند برابرش عايدتان مي‌شود، كلمه" مضعف" به معناي دارنده چند برابر است، و معناي كلام اين مي‌شود كه: چنين كساني آنهايند كه" يضاعف لهم" مالشان و يا ثوابشان چند برابر مي‌شود.
پس مراد از" ربا" و" زكات" به قرينه مقابله و شواهدي كه همراه اين دو كلمه است، رباي حلال است، و آن اين است كه چيزي را به كسي عطا كني و قصد قربت نداشته باشي، و مراد از صدقه آن مالي است كه براي رضاي خدا بدهي همه اينها در صورتي است كه آيه شريفه در مكه نازل شده باشد، و اما اگر در مدينه نازل شده باشد، مراد از ربا همان رباي حرام، و مراد از زكات همان زكات واجب است.
و اين آيات و آيات قبلش به مدني شبيه‌ترند، تا به مكي، و اينكه: بعضي «1» ادعاي روايت يا اجماع منقول در اين باب كرده‌اند، اعتباري به گفته‌شان نيست
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 21، ص 44.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 278

بحث روايتي [روايتي در باره شان نزول آيه:" ضَرَبَ لَكُمْ مَثَلًا مِنْ أَنْفُسِكُمْ ..." كه در مقام نفي اعتقاد به شريك داشتن خدا است] ..... ص : 278

اشاره

در كتاب عيون از عبد اللَّه بن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) در بين ما به خطبه ايستاد، و در آخر فرمود: ماييم كلمه تقوي و سبيل هدي و مثل اعلي و حجة عظمي و عروة الوثقي ... «1».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" ضَرَبَ لَكُمْ مَثَلًا مِنْ أَنْفُسِكُمْ ..."، گفته: سبب نزول اين آيه چنين بود كه قريش حج خانه خدا را به روش ابراهيم (ع) انجام مي‌دادند، و تلبيه آن جناب را مي‌گفتند، يعني مي‌گفتند:" لبيك اللهم لبيك، لبيك لا شريك لك لبيك، ان الحمد و النعمة لك و الملك، لا شريك لك".
اين مراسم هم چنان ادامه داشت، تا آنكه وقتي ابليس به صورت پير مردي پيش ايشان آمد و تلبيه ايشان را تغيير داد و گفت:" لبيك اللهم لا شريك لك الا شريكا هو لك، تملكه و ما ملك- يعني لبيك بار الها شريكي برايت نيست، مگر آن شريكي كه خودت گرفته‌اي، و مالك او و مالك ملك اويي" قريش از آن به بعد تلبيه خود را تغيير داده و تلبيه ابليس را سنت خود كردند، تا آنكه رسول خدا (ص) مبعوث شد، و اين عمل را انكار نمود و فرمود: خدا شريك ندارد، و اين تلبيه، شرك به خدا ورزيدن است.
پس اين آيه نازل شد كه:" ضَرَبَ لَكُمْ مَثَلًا مِنْ أَنْفُسِكُمْ هَلْ لَكُمْ مِنْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ مِنْ شُرَكاءَ فِي ما رَزَقْناكُمْ فَأَنْتُمْ فِيهِ سَواءٌ"، يعني آيا راضي مي‌شويد شما انسانهاي مخلوق كه در آنچه داريد شريك داشته باشيد؟ نه، پس چطور راضي مي‌شويد براي من كه خالق عالمم در آنچه مالكم شريك قائل شويد؟! «2».
و در كافي به سند خود از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً" فرمود: دين حنيف، ولايت است «3».
و نيز در همان كتاب به سند خود از هشام بن سالم، از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: به آن جناب عرضه داشتم معناي" فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها"
__________________________________________________
(1)عيوان
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 154.
(3)اصول كافي، ج 1، ص 346، روايت 35.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 279
چيست؟ فرمود دين توحيد است «1».
مؤلف: اين روايت را از حلبي و زراره نيز از آن جناب روايت كرده «2» و صدوق هم آن را در كتاب توحيد از علاء بن فضيل، و زراره، و بكير، از آن جناب نقل كرده است «3».
و در روضه كافي به سند خود از اسماعيل جعفي، از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: شريعت نوح اين بود كه خدا به يكتايي پرستيده شود، و در عبادتش اخلاص داشته باشند، و شريكهايي كه براي خدا قائل بودند خلع كنند، و اين همان فطرتي است كه خدا خلق را بر آن خلق نموده «4».

[رواياتي در ذيل آيه:" فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها ..." و بيان مراد از" فطرت"] ..... ص : 279

و در تفسير قمي به سند خود از هيثم رماني، از حضرت رضا (ع) از پدرش، از جدش، از پدرش محمد بن علي (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها" فرمود: آن فطرت عبارت است از لا اله الا اللَّه محمد رسول اللَّه علي امير المؤمنين ولي اللَّه، و توحيد تا اينجا است «5».
مؤلف: اين معنا در بصائر الدرجات از امام صادق (ع) «6» و در كتاب توحيد از عبد الرحمن مولاي امام ابي جعفر (ع) از آن جناب روايت شده «7».
و معناي اينكه: فرمود فطرت عبارت است از اين سه شهادت، اين است كه: هر انساني مفطور است بر اعتراف به خدا، و به اينكه شريك ندارد، زيرا با و جدان خود در مي‌يابد كه به اسبابي احتياج دارد كه آن اسباب نيز سبب مي‌خواهند، و اين همان توحيد است و نيز مفطور به اعتراف بر نبوت نيز هست، زيرا به و جدان خود احساس مي‌كند كه ناقص است، و اين نقص او را نيازمند به ديني كرده كه تكميلش كند، و اين همان نبوت است، و نيز مفطور به ولايت و اعتراف به آن نيز هست، براي اينكه به و جدان خود احساس مي‌كند كه اگر بخواهد عمل خود را بر طبق دين تنظيم كند، جز در سايه سرپرستي و ولايت خدا نمي‌تواند، و فاتح اين ولايت در اسلام همان علي بن ابي طالب (ص) است، البته معناي گفتار ما اين
__________________________________________________
(1 و 2)اصول كافي، ج 2، ص 10 (ط اسلاميه).
(3)توحيد صدوق، ص 328 (ط تهران).
(4)روضه كافي، ج 8، ص 236.
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 155.
(6)بصائر الدرجات،
(7)توحيد صدوق، ص 329. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 280
نيست كه انسانها حتي انسانهاي اولي به فطرتشان متدين به اين سه شهادت بوده‌اند.
برگشت معناي روايت قبلي كه آيه را به ولايت تفسير مي‌كرد به همين معنا است، چون ولايت مستلزم توحيد و نبوت هست، و معقول نيست كسي ولايت داشته باشد، و به آن معترف باشد، ولي نبوت را قبول نداشته باشد، و همچنين آن روايت ديگر كه فطرت را به توحيد تفسير مي‌كرد، همين معنا را افاده مي‌كند، چون معناي توحيد اين است كه انسان معتقد به وحدانيت خداي تعالي باشد، خدايي كه مستجمع تمامي صفات كمال است، كه مستلزم به معاد و نبوت و ولايت هست، پس بنا بر اين برگشت تفسير آيه در روايتي به شهادتهاي سه‌گانه، و در روايتي ديگر به ولايت، و در روايت سوم به توحيد، به يك معنا است.
و در كتاب محاسن به سند خود از زراره روايت كرده كه گفت: من از امام ابي جعفر (ع) از آيه" فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها" پرسيدم، فرمود: خداوند مردم را بر اين معرفت كه او پروردگارشان است خلق كرده، و اگر غير از اين بود از هر كس مي‌پرسيدي پروردگار تو كيست؟ و كيست كه تو را روزي مي‌دهد؟ نمي‌توانست پاسخي بدهد «1».
و در كافي به سند خود از حسين بن نعيم صحاف، از امام صادق (ع) روايت كرده كه در حديثي گفت امام فرمود: خداي عز و جل همه مردم را بر فطرتي خلق كرد كه خلقتش طبق آن فطرت بوده، نه ايمان به شريعتي داشته‌اند، و نه كفري و انكاري، تا آنكه خداي عز و جل رسولاني بر انگيخت، تا بندگان را به سوي ايمان به او دعوت كنند، و آن وقت بود كه بعضي ايمان آورده و خدا هدايتشان كرد، و بعضي ديگر را هدايت نكرد «2».
مؤلف: و در اين معنا روايت ديگري در تفسير آيه" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" «3» وارد شده، و مراد از انسان فطري در اين روايت انسان ساده‌اي است كه بر اساس فطرت ساده‌اي كه خدا او را بر آن فطرت آفريده بود زندگي مي‌كرد، آن فطرت ساده‌اي كه به اوهام فكري، و هواهاي نفساني آلوده نشده بود، و معلوم است كه چنين فطرت سالم و دست نخورده آن قدر استعداد پذيرايي اصول عقايد و كليات شرايع الهي را دارد كه مي‌توان گفت استعدادي است نزديك به فعليت، چون چنين انساني هر چه مي‌كرد به تحريك فطرت و خصوصيت خلقتش مي‌كرد.
__________________________________________________
(1)محاسن، ج 1، ص 241 حديث 224 (ط دار الكتاب اسلامي قم).
(2)كافي، ج 2، ص 416.
(3)سوره بقره، آيه 213.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 281
ولي با همه اينها راه يافتنش به خصوص عقايد حق، و تفاصيل شرايع الهي و جزئيات آن، منوط به هدايت خاص الهي و از طريق نبوت بود، چون عقل فطري به آن جزئيات راه نمي‌يابد، در مباحث نبوت كه در جلد دوم اين كتاب گذشت اين مطلب را به طور مفصل بحث كرديم.
و در الدر المنثور است كه: ابن مردويه، از حماد بن عمرو الصفار، روايت كرده كه گفت: از قتاده پرسيدم معناي" فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها" چيست؟ گفت: انس بن مالك برايم حديث كرد كه رسول خدا (ص) فرمود: منظور از فطرتي كه خدا مردم را بر آن فطرت آفريده دين خدا است «1».

[چند روايت حاكي از اينكه كل مولود يولد علي الفطرة ...] ..... ص : 281

و نيز در همان كتاب آمده كه بخاري، مسلم، ابن منذر، ابن ابي حاتم و ابن مردويه، از ابي هريره روايت كرده‌اند كه گفت رسول خدا (ص) فرمود: هيچ مولودي به دنيا نمي‌آيد مگر بر فطرت، و اين پدر و مادر كودك هستند كه او را يهودي و نصراني و مجوسي مي‌كنند، هم چنان كه نتاج و بچه هر حيواني كامل است، آيا هيچ در آنها نقص مي‌بينيد؟ سپس ابو هريره گفت: اگر خواستيد در اين باره بخوانيد:" فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها ..." «2».
مؤلف: اين روايت را از مالك و ابي داوود، و ابن مردويه، از ابي هريره از رسول خدا (ص) آورده، اما با اين عبارت كه: هر مولودي بر فطرت متولد مي‌شود، بعد پدر و مادرش او را يهودي يا نصراني مي‌كند، هم چنان كه شتر بهيمه‌اي تمام عيار نتاج مي‌دهد، هيچ ديده‌اي كه ناقص نتاج دهد؟.
اين روايت را كافي نيز به سند خود از زراره از ابي جعفر (ع) در ضمن حديثي نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: هر مولودي بر فطرت متولد مي‌شود، يعني بر اين معرفت كه آفريدگارش خدا است ... «3».
و در توحيد به سند خود از عمر روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: كودك را به خاطر اينكه مي‌گريد مزنيد زيرا گريه طفل تا چهار ماه گواهي شهادت به لا اله الا اللَّه است، و تا چهار ماه ديگر صلوات بر پيغمبر است، و تا چهار ماه ديگر دعا به جان پدر و مادر است «4».
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 5، ص 155.
(3)كافي، ج 2، ص 13 روايت سوم.
(4)توحيد صدوق، ص 331.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 282
مؤلف: اين حديث مضمون لطيفي دارد، و معنايش اين است كه طفل تا چهار ماه احدي را نمي‌شناسد، تنها و تنها حاجتش را احساس مي‌كند، و با گريه رفع آن حاجت را مي‌خواهد، و معلوم است كه برآورنده حاجتش خدا است، پس او به درگاه خالقش تضرع مي‌كند، و به وحدانيت او شهادت مي‌دهد.
و در چهار ماه دوم پدر و مادرش را مي‌شناسد، و مي‌فهمد كه ايندو واسطه ميان او و رافع حاجاتش هستند، البته تنها اين مقدار را درك مي‌كند كه واسطه‌اند، نه اينكه شخص آن دو را بشناسد، تكرار مي‌كنم كه در چهار ماهه دوم اين قدر مي‌فهمد كه بين او و خدا كه رافع حاجاتش مي‌باشد واسطه‌اي هست، ولي نمي‌داند كه آن واسطه كه رحمت و فيض را مي‌گيرد و به خلق مي‌رساند پيغمبر است، پس گريه‌اش در چهار ماهه دوم در حقيقت درخواست رحمت است از پروردگارش براي پيغمبر، تا بوسيله پيغمبر به او نيز برسد.
و در چهار ماهه سوم پدر و مادر را بشخصه و با خصوصياتي كه دارند مي‌شناسد، و از ديگران تميز مي‌دهد، پس گريه‌اش دعا است به جان آن دو، مي‌خواهد رحمت خدا از مسير آن دو به وي برسد، پس حديث شريف لطيف‌ترين اشارتها را در كيفيت جريان فيض از مجراي واسطه‌ها بيان مي‌كند- دقت بفرماييد-.
و در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ آتِ ذَا الْقُرْبي حَقَّهُ" مي‌گويد: ابو سعيد خدري، و غير او روايت كرده‌اند كه وقتي اين آيه به رسول خدا (ص) نازل گرديد فدك را به فاطمه داد، و تسليمش هم كرد، و اين معنا از امام ابي جعفر و امام صادق (ع) روايت شده «1».
و در كافي به سند خود از ابراهيم يماني از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: ربا دو جور است، يكي ربايي كه مي‌توان خورد، و ديگر آنكه نمي‌توان خورد، اما آن ربايي كه جايز و حلال است، هديه‌اي است كه به كسي مي‌دهي و از دادنت ثواب مي‌خواهي، چون ثواب آن چند برابر خود آن است، اين آن ربايي است كه مي‌توان خورد، و خداي تعالي در باره‌اش فرموده:" وَ ما آتَيْتُمْ مِنْ رِباً لِيَرْبُوَا فِي أَمْوالِ النَّاسِ فَلا يَرْبُوا عِنْدَ اللَّهِ" «2».
و اما آن ربايي كه خوردني نيست، آن همان ربايي است كه خدا از آن نهي كرده و وعده آتش در برابرش داده.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 306.
(2)فروع كافي، ج 5، ص 145.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 283
مؤلف: اين روايت را در تهذيب هم از ابراهيم بن عمر، از آن جناب «1»، و نيز در تفسير قمي از حفص بن غياث، از آن جناب «2» و در مجمع البيان بدون ذكر سند از امام باقر (ع) آورده‌اند «3».
و در مجمع البيان در ذيل آيه" فَأُولئِكَ هُمُ الْمُضْعِفُونَ" گفته امير المؤمنين (ع) فرموده: خداي تعالي نماز را واجب كرد تا خلق از تكبر منزه شوند، و زكات را واجب كرد تا سبب زيادي رزقشان گردد، و روزه را واجب كرد تا خلقشان را بيازمايد و خالص كند، و صله رحم را واجب كرد تا جمعيت زياد شود «4».
و در كتاب فقيه خطبه‌اي از فاطمه زهراء (ع) نقل كرده كه در آن فرمود:
خداوند ايمان را واجب كرد تا دلها از شرك پاك گردد، و نماز را واجب كرد، تا مردم را از مرض تكبر پاك كند، و زكات را واجب كرد تا رزقشان زياد شود «5».

گفتاري در معناي فطري بودن دين در چند فصل ..... ص : 283

[1- توضيح در مورد هدايت عامه موجودات و اينكه تمامي موجودات در مسير تكاملي خود مراحلي را طي مي‌كنند و در همه مراحل رو به سوي غايت تكويني خود دارند] ..... ص : 283

1- اگر انواع موجودات، از جاندار و بي جان، شعور دار و بي شعور را مورد تامل قرار دهيم كه به تدريج و يكي پس از ديگري موجود مي‌شوند، و تكامل مي‌كنند، يعني از خاك خشك و بي جان به سوي حيات حركت نموده، و به صورت انواع نباتات در مي‌آيند، و از نبات به سوي حيات داراي شعور حركت نموده، به صورت انواع حيوانات در مي‌آيند، و از آن مرحله نيز گذشته و به صورت موجودي عاقل در مي‌آيد، خواهيم ديد كه هر نوعي از آنها در وجود خود سيري تكويني، و معين دارد و داراي مراحل مختلفي است، بعضي از مراحل قبل از بعض مراحل ديگر، و بعضي بعد از بعضي ديگر است، بطوري كه نوع به هر يك از آن مراحل مي‌رسد بعد از آن كه از مرحله قبلي گذشته باشد، و به مرحله بعدي هم نرسيده باشد، و اين نوع هم چنان با طي منازل استكمال مي‌كند تا به آخرين مرحله كه نهايت درجه كمال اوست برسد.
از سوي ديگر اين مراتبي كه در طي حركت نوع مشاهده مي‌كنيم، هر يك از آنها
__________________________________________________
(1)التهذيب، ج 5، ص 15.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 159 (ط قم).
(3 و 4)مجمع البيان، ج 8، ص 306.
(5)فقيه، ج 3، ص 467.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 284
ملازم مقامي است كه خاص به خود او است، نه از آن جلو مي‌افتد، و نه عقب مي‌ماند، و اين ملازمت از ابتداي حركت نوع در سير وجودي‌اش تا آخرين نقطه كمالش هست، از اينجا مي‌فهميم كه پس بين همه اين مراحل يك رابطه تكويني وجود دارد، كه چون بند تسبيح مراحل را به يكديگر وصل كرده، به طوري كه نه يك مرحله آن از سلسله مراحل حذف مي‌شود، و نه جاي خود را به مرحله‌اي ديگر مي‌دهد، از اينجا نتيجه مي‌گيريم كه پس براي اين نوع موجود، غايتي تكويني است، كه از همان آغاز وجودش متوجه آن غايت و به سوي آن در حركت است، و از پاي نمي‌ايستد تا به آن غايت برسد.
مثلا يك دانه گردو را اگر در نظر بگيريم مي‌بينيم كه اگر در زيرزمين قرار گيرد- البته نه هر قراري، بلكه قراري كه واجد شرايط نمو باشد، يعني رطوبت به مقدار لازم، و حرارت و ساير شرايط را به مقدار لازم داشته باشد- مغز آن شروع مي‌كند به نمو، و چاق شدن، تا آنجا كه پوست را مي‌شكند، و از لاي پوست بيرون مي‌شود، و هر روز بر ابعاد حجمش افزوده مي‌شود، و هم چنان زيادتر مي‌گردد تا سر از خاك در آورد، بيرون خاك نيز بلندتر، و ضخيم‌تر مي‌شود تا به صورت درختي نيرومند و سبز و باردار در آيد.
پس يك دانه گردو در اين سير تكاملي، حالش تغيير نمي‌كند، و از ابتداي وجودش غايت تكويني دارد، كه خود را به آن غايت تكويني برساند، غايتي كه گفتيم عبارت است از درختي كامل و بارور.
همچنين اگر يك نوع از انواع حيوانات را، مثلا گوسفند را در نظر بگيريم، مي‌بينيم كه آن نيز بدون شك از همان ابتداء كه تكون پيدا مي‌كند، و در شكم مادر به صورت جنيني در مي‌آيد، متوجه به سوي غايت نوعيه‌اش مي‌باشد، و آن غايت عبارت است از گوسفندي كامل آن گوسفندي كه خواص و آثار گوسفندي دارد اين حيوان نيز از راهي كه تكوين پيش پايش قرار داده براهي ديگر منحرف نمي‌گردد، و غايت خود را فراموش نمي‌كند، و هرگز ديده نشده كه روزي از روزها گوسفند به سوي غير غايت خود سير كند، مثلا راه فيل را پيش بگيرد، و يا بخواهد درخت گردو شود.
پس معلوم مي‌شود هر نوع از انواع موجودات مسير خاصي در طريق استكمال وجود، دارند، و آن مسير هم داراي مراتب خاصي است، كه هر يك مترتب بر ديگري است تا منتهي شود به عالي‌ترين مرتبه، كه همان غايت و هدف نهايي نوع است، و نوع با طلب تكويني- نه ارادي-، و با حركت تكويني- نه ارادي-، در طلب رسيدن به آن است، و از همان ابتداء كه داشت تكون مي‌يافت مجهز، به وسائل رسيدن به آن غايت، است.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 285
و اين توجه تكويني از آنجا كه مستند به خداي تعالي است، نامش را هدايت عام الهي مي‌گذاريم، و- همان طور كه متذكر شديم- اين هدايت تكويني در هدايت هيچ نوعي از مسير تكويني آن خطا نمي‌رود، بلكه با استكمال تدريجي و به كار بستن قوا و ادواتي، كه مجهز به آنها است، براي آساني مسير، آن را به غايت نهايي سوق مي‌دهد. هم چنان كه فرموده:
" رَبُّنَا الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" «1» و نيز فرموده:" الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّي وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي، وَ الَّذِي أَخْرَجَ الْمَرْعي فَجَعَلَهُ غُثاءً أَحْوي" «2».

[2- زندگي اجتماعي و نياز به قانون ويژگي انسان است و بينش و ديدگاه انسان مبنا و تعيين كننده قوانين و سنن حاكم بر او است] ..... ص : 285

2- در اين ميان نوع انسان نيز همين وضع را دارد، و از آن حكم كلي مستثني نيست، به اين معنا كه او نيز مشمول هدايت عامه است، چون مي‌دانيم از آن روزي كه نطفه‌اش شروع به تكون مي‌كند، به سوي يك انسان تمام عيار متوجه است، انساني كه آثار انسانيت و خواص آن را دارد، و تا رسيدن به اين هدف نهايي مرحله‌هايي را طي مي‌كند، علقه مضغه، و مضغه عظام، و سپس جنين مي‌شود، طفل مي‌گردد، مراهق مي‌شود، جوان و كامل مرد، و پير مي‌گردد.
چيزي كه هست يك تفاوت بين انسان با ساير انواع حيوانات و نباتات و غير آن هست، و آن اين است كه: هر چند بعضي حيوانات نيز اجتماعي زندگي مي‌كنند، ليكن در قبال مدنيت بشر چيزي نيست، آري انسان به خاطر احتياجات تكويني بيشتري كه دارد، و نواقص بيشتري كه در وجود او هست، نمي‌تواند همه نواقص خود را خودش به تنهايي تكميل كند، و همه حوايج وجودي‌اش را خودش برآورد، به اين معنا كه يك فرد از انسان زندگي انساني‌اش تمام نمي‌شود، در حالي كه خودش باشد و خودش، بلكه محتاج است به اينكه نخست يك اجتماع كوچك خانواده‌اي تشكيل شود، و سپس يك اجتماع بزرگ شهري به وجود آيد، و از مسير ازدواج و تعاون و همكاري، با ديگران جمع شود، و همه با هم و با همه قواشان كه بدان مجهزند در رفع حوائج همه بكوشند، و سپس حاصل زحمات را بين همه تقسيم كنند، و هر كس به قدر شاني كه در اجتماع دارد سهم خود را از آن بگيرد.
خواننده عزيز در مباحث سابق اين كتاب خوانده كه گفتيم: مساله مدنيت و اجتماعي زندگي كردن طبيعي انسان نيست، و چنين نيست كه از ناحيه طبيعت تحريك بر اين معنا شود، بلكه او طبيعت ديگري دارد كه نتيجه آن به وجود آمدن قهري مدنيت است، و
__________________________________________________
(1) خداي ما آن كسي است كه همه موجودات عالم را نعمت وجود بخشيده و سپس به راه كمالش هدايت كرده. سوره طه، آيه 50.
(2) آن خدايي كه خلق كرد و تمام عيار خلق كرد و آن كسي كه اندازه‌گيري كرد و سپس هدايت نمود و آن كسي كه گياهان را رويانيد و آن را خزان و افتاده كرد. سوره اعلي، آيه 5. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 286
آن اين است كه: انسان طبعا مي‌خواهد ديگران را به نفع خود استخدام كند، حال هر كس و هر چه مي‌خواهد باشد، حتي يك آهن پاره را ببيند بر مي‌دارد و مي‌گويد روزي بدرد مي‌خورد، تا چه رسد به گياهان و حيوانات، و معلوم است چنين كسي به استخدام افرادي ديگر از نوع خود جري‌تر است، چون زبان آنها را مي‌داند، ليكن همين كه تصميم مي‌گيرد آنها را استخدام كند، متوجه مي‌شود كه آنها هم عينا مثل خود اويند، و بلكه از او جري‌ترند، مي‌خواهند خود او را زير بار بكشند، خلاصه اميالي كه او دارد، آنها نيز دارند، لذا ناگزير مي‌شود با آنها از در مسالمت در آيد، و حقوقي مساوي حق خود، براي آنها قائل شود.
و نتيجه و سرانجام اين برخورد و تضاد بين منافع، اين است كه بعضي با بعضي ديگر در عمل تعاوني شركت جويند، و حاصل و دسترنج حاصل از همه كارها بين آنان تقسيم شود، و به هر يك آن مقدار كه استحقاق دارد بدهند.
به هر حال پس جامعه انساني هرگز نمي‌تواند اجتماعي زندگي كند، و داراي اجتماعي آباد شود، مگر وقتي كه داراي اصولي علمي، و قوانيني اجتماعي باشد، و آن قوانين را همه محترم بشمارند، و نگهباني بر آن بگمارند، تا آن قوانين را حفظ كند، و نگذارد از بين برود، و آن را از ضايع و تعطيل شدن جلوگيري كند، بلكه در جامعه جاري‌اش سازد، در اين هنگام است كه زندگي اجتماعي افراد رضايت‌بخش و قرين سعادت مي‌شود.
و اما اينكه گفتيم اصولي علمي داشته باشد، اين اصول عبارت است از اينكه اجمالا حقيقت زندگي دنيا را بفهمند، و آغاز و سرانجام انسان را در نظر بگيرند، چون اختلاف مذاهب مختلف در همين سه مساله باعث مي‌شود كه سنن آن اجتماع نيز مختلف شود، واضح‌تر بگويم، طرز تفكر افراد اجتماع در باره حقيقت زندگي دنيا، و نيز طرز تفكرشان در آغاز و سرانجام جهان، هر قسم باشد سنت‌هايي كه در آن اجتماع وضع مي‌شود همان طور خواهد بود.
مردمي كه طرز تفكرشان در باره حقيقت زندگي انسان در دنيا اين باشد كه صرفا موجودي هستيد مادي، و به جز زندگي دنياي زودگذر كه با مرگ خاتمه مي‌يابد زندگي ديگري ندارند، و نيز طرز تفكرشان در باره آغاز و سرانجام جهان اين باشد كه در دار هستي جز اسباب مادي كه يكي پس از ديگري موجود مي‌شود، و سپس تباه مي‌گردد، چيز ديگري نيست، چنين مردمي وقتي مي‌خواهند براي اجتماع خود سنت‌هايي مقرر سازند، طوري آن را مقرر مي‌كنند كه تنها لذائذ و كمالات محسوس و ماديشان را تامين كند، و ما وراي آن سعادتي نخواهد بود.
و اما مردمي كه معتقدند كه در پس اين عالم ماده صانعي غير مادي هست كه عالم، ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 287
صنع او و مخلوق اوست، مانند بت‌پرستان، وقتي بخواهند سنت‌ها و قوانيني براي اجتماع خود مقرر كنند، رعايت رضاي بت‌هايشان را هم مي‌كنند، چون معتقدند سعادت زندگيشان در دنياي مادي همه به دست خودشان نيست، بلكه به دست بت‌هاست.
و مردمي كه معتقدند كه عالم، صنع خدا است، و خدا اين جهان را آفريده، تا راه و وسيله براي جهان ديگر باشد، و خلاصه علاوه بر اعتقاد به مبدأ كه در بت‌پرستان نيز بود، معتقد به معاد هم هستند، وقتي مي‌خواهند براي زندگي دنيايي خود اساسي بريزند، طوري مي‌ريزند كه هم در دنيا سعادتمند باشند، و هم در آخرت كه حياتي است ابدي، و آغازش از همان روزي است كه حيات دنيا با مرگ خاتمه مي‌يابد.
بنا بر اين صورت و شكل زندگي با اختلاف در اصول اعتقادي و طرز تفكر در حقيقت عالم و حقيقت انساني كه جزئي از آن است مختلف مي‌شود.
و اما اينكه گفتيم بشر اجتماعي و مدني هرگز نمي‌تواند اجتماعي زندگي كند، مگر وقتي كه قوانيني داشته باشد، دليلش اين است كه با نبودن قانون و سنت‌هايي كه مورد احترام همه، و حد اقل، اكثريت باشد، جمع مردم متفرق، و جامعه‌شان منحل مي‌شود.
و اين سنت‌ها و قوانين قضايايي است كلي و عملي به شكل" نبايد چنين كرد"،" فلان چيز حرام"، و" فلان چيز جايز است"، و اين قوانين هر چه باشد، اگر احترام دارد و معتبر است، به خاطر مصلحت‌هايي است كه براي اجتماع در پي دارد، و جامعه را صالح مي‌سازد، پس در اين قوانين مصالح و مفاسد اعمال، در نظر گرفته مي‌شود.

[3- دين (مجموعه سنن و قوانين) بايد در جهت بر آوردن حوائج حقيقي انسان و مطابق با فطرت و تكوين تشريع شده باشد] ..... ص : 287

3- تا اينجا معلوم شد كه انسان وقتي به آن كمال و سعادت كه برايش مقدر شده مي‌رسد، كه اجتماعي صالح منعقد سازد، اجتماعي كه در آن سنت‌ها و قوانين صالح حكومت كند، قوانيني كه ضامن رسيدن انسان به سعادتش باشد، و اين سعادت امر و يا اموري است كمالي، و تكويني، كه به انسان ناقص كه او نيز موجودي است تكويني ضميمه مي‌شود، و او را انساني كامل در نوع خود، و تام در وجودش مي‌سازد.
پس اين سنن و قوانين- كه گفتيم قضايايي عملي و اعتباري است- واسطه‌اي است بين نقص انسان و كمال او، و راه عبوري است بين دو منزلگاه او، و همان طور كه گفتيم تابع مصالح اوست، كه عبارت است از كمال و يا كمالات او، و اين كمالات مانند آن واسطه اعتباري و خيالي نيست، بلكه اموري است حقيقي، و واقعي، و سازگار با نواقصي كه هر يك مصداق يكي از حوائج حقيقي انسان است.
پس حوائج حقيقي و واقعي انسان اين قضايا و" بكن و نكن‌ها" ي عملي را وضع
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 288
كرده، و معتبر شمرده است، و مراد از حوائج، آن چيزهايي است كه نفس انسان آنها را با اميال و تصميم‌هايش مي‌طلبد، و عقل هم كه يگانه نيروي تميز بين خير و نافع و ما بين شر و مضر است، آنها را تصديق مي‌كند، و معين مي‌كند كه فلان قانون حاجتي از حوائج واقعي انسان را بر مياورد، و يا رفع احتياج نمي‌كند، نه هواهاي نفساني، هواي نفس نمي‌تواند كمالات انساني و حوائج واقعي او را تشخيص دهد، او تنها مي‌تواند لذائذ مادي و حيواني انسان را تشخيص دهد.
بنا بر اين، اصول و ريشه‌هاي اين قوانين بايد حوائج حقيقي انسان باشد، حوائجي كه واقعا حاجت است، نه بر حسب تشخيص هواي نفس.
اين هم معلوم شد كه صنع و ايجاد هر نوعي از انواع موجودات را- كه يكي از آنها انسان است- به قوا و ابزاري كه اگر به كار رود حوائج او را بر طرف مي‌سازد مجهز ساخته، كه اگر آن موجود فعاليت كند، و آن قوا و آن ابزار را آن طور كه بايد به كار بزند، به كمال خود مي‌رسد، از اين معنا نتيجه مي‌گيريم كه جهازهاي تكويني انسان كه بدان مجهز شده، هر يك محتاج و مقتضي يكي از آن قضاياي عملي" بكن و نكن" كه نامش سنت و قانون است مي‌باشد، به طوري كه اگر انسان به آن قضايا عمل كند، آن جهاز به حد رشد و كمال خود رسيده، مانند جهاز هاضمه كه يكي از جهازهاي تكويني آدمي است، اين جهاز اقتضاء قوانيني مربوط به خود دارد، كه اگر صاحب جهاز به آن قوانين عمل كند، جهاز مذكور به حد كمال خود كه براي رسيدن به آن خلق شده است، مي‌رسد، و نيز جهاز تناسل اقتضاء دستوراتي دارد كه اگر صاحب جهاز مزبور به آن دستورات عمل كند، جهاز تناسلي خود را به حد كمال مي‌رساند چون در جايي صرف كرده كه براي آن خلق شده است.
پس روشن شد كه به حكم عقل بايد دين- كه همان اصول عملي و سنن و قوانين عملي است كه اگر به آن عمل شود سعادت واقعي انسان را ضمانت مي‌كند از احتياجات و اقتضاآت خلقت انسان منشا گرفته باشد، و بايد كه تشريع دين مطابق فطرت و تكوين باشد، و اين همان معنايي است كه آيه شريفه" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها، لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ، ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" آن را خاطرنشان مي‌سازد.

[4- اسلام" دين فطرت"،" دين خدا" و" سبيل اللَّه" است] ..... ص : 288

4- تا اينجا خواننده عزيز متوجه شد كه معناي فطري بودن دين چيست، اينك مي‌گوييم: اسلام" دين فطرت" خوانده شده، چون فطرت انسان اقتضاي آن را دارد، و به سوي آن راهنمايي مي‌كند.
و اگر اين دين" اسلام" ناميده شده، براي اين است كه: در اين دين، بنده تسليم
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 289
اراده خداي سبحان است و مصداق اراده او- كه صفت فعل است- عبارت است از تمامي علت‌هاي مؤتلفه از خلقت انسان و مقتضيات تكويني او (اعم از فعل يا ترك) هم چنان كه فرمود:" إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ".
و نيز" دين خدا" ناميده شده، چون خداي تعالي اين دين را از بندگانش خواسته، يعني خواسته است تا عمل خود را چه فعل و چه ترك با آن تطبيق دهند، و چنين اراده كرده است،- البته اراده به آن معنايي كه گذشت-.
و نيز" سبيل اللَّه" ناميده شده، چون اسلام تنها سبيل و راهي است كه خدا از بندگانش خواسته، تا آن را بپيمايند، و سلوك كنند تا به كمال وجود و سعادت هستي خود برسند، هم چنان كه فرموده:" الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ يَبْغُونَها عِوَجاً" «1» و اما اين مساله كه دين حق بايد از طريق وحي و نبوت، به بشر اعلام شود، و عقل كافي نيست، بيانش در مباحث نبوت و غير آن گذشت.
__________________________________________________
(1)كساني كه از راه خدا- يعني اسلام- جلوگيري مي‌كنند، و آن راه را كج و معوج مي‌خواهند، چنين و چنانند. سوره اعراف، آيه 45.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 290

[سوره الروم (30): آيات 40 تا 47] ..... ص : 290

اشاره

اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكُمْ ثُمَّ رَزَقَكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ هَلْ مِنْ شُرَكائِكُمْ مَنْ يَفْعَلُ مِنْ ذلِكُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ (40) ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ (41) قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلُ كانَ أَكْثَرُهُمْ مُشْرِكِينَ (42) فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ الْقَيِّمِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللَّهِ يَوْمَئِذٍ يَصَّدَّعُونَ (43) مَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِأَنْفُسِهِمْ يَمْهَدُونَ (44)
لِيَجْزِيَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْكافِرِينَ (45) وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ يُرْسِلَ الرِّياحَ مُبَشِّراتٍ وَ لِيُذِيقَكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ لِتَجْرِيَ الْفُلْكُ بِأَمْرِهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (46) وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ رُسُلاً إِلي قَوْمِهِمْ فَجاؤُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَانْتَقَمْنا مِنَ الَّذِينَ أَجْرَمُوا وَ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ (47)

ترجمه آيات ..... ص : 290

خدا است آن كسي كه شما را خلق كرد و سپس روزي داد آن گاه همو است كه شما را مي‌ميراند و سپس زنده مي‌كند آيا كسي از خدايان شما هست كه چنين كارها كند، منزه و متعالي است خدا از شركي كه به وي مي‌ورزند (40).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 291
در دريا و خشكي فساد ظاهر گشت به خاطر كارهاي بد مردم، ظاهر گشت تا خدا به اين وسيله بعضي از آثار كار بد را به ايشان بچشاند (41).
بگو در زمين سير كنيد و ببينيد عاقبت كساني كه قبل از شما بودند چه شد و چگونه شد، بيشتر آنان مشرك بودند (42).
پس رو به سوي دين مستقيم كن قبل از آنكه روزي برسد كه ديگر خدا اجازه برگشت ندهد در آن روز مردم از هم جدا شوند (43).
آنهايي كه كافر شدند كفرشان به ضرر خودشان است و آنها كه عمل صالح كردند براي خود ذخيره نمودند (44).
تا خدا كساني را كه ايمان آورده و عمل صالح كردند از فضل خود پاداش دهد كه او كافران را دوست نمي‌دارد (45).
و يكي از آيات او اين است كه بادها را مي‌فرستد تا مژده باران دهند و تا شما را از رحمت خود بچشاند و تا كشتي‌ها به امر او به حركت در آيند و تا شما به طلب فضل او برخيزيد و تا شايد شكر او بگزاريد (46).
و به تحقيق قبل از تو رسولاني به سوي قومشان فرستاديم معجزه‌هاي روشن براي آنها آوردند و ما از كساني كه جرم كردند انتقام گرفتيم، و از ازل ياري مؤمنين حقي بود بر ما (47).

بيان آيات ..... ص : 291

اشاره

اين آيات فصل دوم از فصول چهارگانه‌اي است كه گفتيم سوره مشتمل بر آن است، در اين آيات با افعال خاص به خدا، و به عبارتي با اسماي افعال خدا استدلال كرده بر بطلان شركاء، و نفي ربوبيت و الوهيت آنها، و نيز استدلال كرده است بر مساله معاد.
" اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكُمْ ثُمَّ رَزَقَكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ هَلْ مِنْ شُرَكائِكُمْ مَنْ يَفْعَلُ مِنْ ذلِكُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ ..."
اسم جلاله" اللَّه" در آيه شريفه مبتداء، و جمله" الَّذِي خَلَقَكُمْ" خبر آن است، و همچنين جمله" مَنْ يَفْعَلُ" مبتداء است، و خبرش جمله" مِنْ شُرَكائِكُمْ" مي‌باشد كه از مبتداء جلو افتاده است، و استفهام در آيه انكاري است اين نظريه ما بود، البته ديگران در تركيب آيه احتمالات ديگري دارند.

[هيچ شاني از شؤون عالم از" خلقت" جدا نيست و لذا خالق عالم را شريكي نيست] ..... ص : 291

و معناي آيه اين است كه: خداي سبحان كسي است كه متصف به اوصافي چنين و ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 292
چنان از اوصاف الوهيت و ربوبيت است، پس آيا از بين آلهه‌اي، كه شما مي‌گوييد اله‌اند، كسي هست كه چنين اوصافي داشته باشد؟ و چنين كارهايي كند؟ يعني خلق كند، رزق دهد، بميراند، و زنده كند؟ و چون هيچ يك آنها چنين نيستند، پس خداي سبحان تنها" اله" شما، و رب شما است- لا اله الا هو- معبودي جز او نيست.
و شايد وجه اينكه در بين همه كارهاي خدا، خلقت و رزق دادن و احياء و اماته را اختصاص به ذكر داد، با اينكه مكرر نام آنها در ضمن احتجاجهاي سابق گذشت، اشاره به اين باشد كه رزق منفك از خلقت نيست، به اين معنا كه رزق دادن نيز خود خلقت است، چيزي كه هست به قياس با خلقتي ديگر آن را رزق او مي‌ناميم، چون هستي او را دوام مي‌بخشد، مثلا انسان مخلوقي است و نان و آب نيز مخلوقي ديگر. ولي چون حيات انسان بستگي به نان و آب دارد، ما آب و نان را رزق انسان مي‌ناميم، پس رزق هم خلق است، و كسي كه خلق را مي‌آفريند رازق نيز هست.
پس مشركين نمي‌توانند بگويند رازق و زنده كننده و ميراننده بعضي از خدايان ماست، كه چه بسا بعضي از آنان ادعاء هم كرده باشند، و گفته باشند كه به طور كلي مدبر عالم انساني، بعضي از آلهه است، و مدبر تمامي شؤون عالم از خيرات و شرور بعضي ديگر از آلهه‌اند، و ليكن هيچ يك از مشركين اختلاف ندارند در اينكه خلقت و ايجاد تنها از خداي تعالي است، و كسي و چيزي شريك او در اين كار نيست، وقتي اين معنا مسلم شد، پس رزق و همچنين هر چيزي كه از خلقت جدا نيست، مانند خود خلقت راجع به خدا است، در نتيجه براي خدايان و ارباب آنان شاني از عالم نمي‌ماند، كه بگويند اين كار را الهه ما مي‌كنند، چون هيچ شاني از شؤون عالم جداي از مساله خلقت نيست.
آن گاه خداي سبحان خود را تنزيه نموده، مي‌فرمايد:" سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ- منزه و متعالي است از شركي كه به وي مي‌ورزند"." ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ" اين آيه به ظاهر لفظش عام است، و مخصوص به يك زمان و يا به يك مكان و يا به يك واقعه نيست و در نتيجه مراد از" بر و بحر" همان معناي معروف است كه شامل همه روي زمين مي‌شود.
و مراد از فساد در زمين، مصايب و بلاهايي عمومي است كه يكي از منطقه‌ها را گرفته و مردم را نابود مي‌كند، مانند زلزله، نيامدن باران، قحطي، مرضهاي مسري، جنگها،
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 293
غارتها، و سلب امنيت، و كوتاه سخن هر بلايي كه نظام آراسته و صالح جاري در عالم را بر هم مي‌زند، چه اينكه مستند به اختيار بعضي از مردم باشد، و يا نباشد، چون همه آنها فسادي است كه در دريا و خشكي عالم پديد مي‌آيد، و خوشي و طيب عيش انسانها را از بين مي‌برد.

[اشاره به وجود رابطه مستقيم بين اعمال مردم و حوادث عالم و توضيح مفاد آيه:" ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ ..."] ..... ص : 293

" بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ"- يعني اين فساد ظاهر در زمين، بر اثر اعمال مردم است، يعني به خاطر شركي است كه مي‌ورزند، و گناهاني است كه مي‌كنند، و ما در تفسير آيه" وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ" «1»، و نيز در مباحث نبوت در جلد دوم اين كتاب، اثبات كرديم كه بين اعمال مردم و حوادث عالم رابطه مستقيم هست، كه هر يك متاثر از صلاح و فساد ديگري است.
" لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا"- لام در اين جمله، لام غايت است، و آيه چنين معنا مي‌دهد: آنچه در زمين ظاهر شد، به خاطر اين بود كه خدا و بال پاره‌اي از آنچه مي‌كردند به ايشان بچشاند، بلكه براي اين بود كه خود اعمالشان را به ايشان بچشاند، كه به صورت و بال به سوي‌شان بر مي‌گشت.
و اما اينكه چرا فرمود: بعض اعمالشان را، براي اينكه خدا از بيشتر اعمال آنان صرف نظر كرد، هم چنان كه فرمود:" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ" «2».
اين آيه شريفه ناظر است به وبال دنيوي گناهان، و چشاندن و بال بعضي از آنها، نه همه آنها، و اما عذاب و وبال اخروي گناهان، آيه از آن ساكت است. پس اينكه بعضي‌ها «3» گفته‌اند:" مراد اين است كه وبال دنيوي را مي‌چشانيم، و اخروي آن را تا رسيدن قيامت تاخير مي‌اندازيم" تفسيري است بدون دليل.
و بعيد نيست كه تقدير كلام را" ليذيقهم بعض جزاء ما عملوا- تا بچشاند به ايشان بعضي از كيفر آنچه كرده‌اند" گرفته‌اند و حال آنكه تقدير آن به عكس اين است، يعني تقديرش" ليذيقهم جزاء بعض ما عملوا- تا بچشاند به ايشان جزاء بعضي از كارهاي ايشان را" است براي اينكه: آنچه كه ما را ناگزير مي‌كند از اينكه چيزي تقدير بگيريم،- البته اگر ناگزير باشيم- اين است كه آنچه به صورت فساد به آنان بر مي‌گردد، جزاي اعمالشان است نه خود
__________________________________________________
(1)و اگر اهل شهرها ايمان آورند و بپرهيزند هر آينه باز مي‌كنيم براي آنان بركتهايي از آسمان و زمين. سوره اعراف، آيه 96.
(2)آنچه از مصائب به شما مي‌رسد به خاطر كارهايي است كه خودتان كرديد، و خدا از بسياري از كارهايتان عفو مي‌كند. سوره شوري، آيه 30.
(3)تفسير شريف لاهيجي، ج 3، ص 562.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 294
اعمال، پس آنچه مي‌چشند جزاي پاره‌اي از اعمال است، نه پاره‌اي از جزاء اعمال.
و اينكه فرمود:" لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ" معنايش اين است كه: خداوند مي‌چشاند به آنان آنچه را مي‌چشاند، براي اينكه شايد از شركشان و گناهانشان دست برداشته، به سوي توحيد و اطاعت برگردند.
و اما در پاسخ اين سؤال كه وجه اتصال آيه مورد بحث به ما قبلش چيست؟ مي‌گوييم:
وجهش اين است كه: در آيه قبل استدلال مي‌كرد بر توحيد، و نزاهت خدا از شركي كه برايش قائل شده‌اند، اينك در اين آيه به آثار شرك اشاره مي‌كند، و آن عبارت است از: گناه و فساد در زمين، و چشيدن و بال گناهان، چيزي كه هست در اين آيه نامي از شرك نبرده، و مطلب را به گناهان ناشي از شرك اختصاص نداده، بلكه به طور كلي راجع به گناه صحبت كرده است.
مفسرين در تفسير اين آيه سخنان مختلف و عجيب و غريبي زده‌اند، مثلا بعضي «1» گفته‌اند:" مراد از" ارض" سرزمين مكه است" بعضي «2» گفته‌اند:" مراد از" بر- خشكي" بيابانهايي خشك است كه نهري از آن نمي‌گذرد، و مراد از" بحر" هر شهر و قريه‌اي است كه بر لب نهري بزرگ قرار داشته باشد". بعضي «3» ديگر گفته‌اند:" مراد از" بر" صحراها و محل قبايل است، و مراد از" بحر" سواحل، و شهرهاي ساحل دريا و نهرها است". بعضي «4» ديگر گفته‌اند:" مقصود از" بر" بيابانهاي لم يزرع و خشك است، و مراد از" بحر" صحراهاي سبز و خرم است". بعضي «5» گفته‌اند:" در اينجا مضافي در تقدير است، و تقدير" ظهر الفساد في البر و مدن البحر" است، يعني فساد در زمين و شهرهاي دريا ظاهر شد".
شايد داعي آقايان بر اين حرف‌ها اين بوده كه فكر كرده‌اند آيه شريفه- بر حسب روايتي كه رسيده- ناظر به قحطسالي مكه به دنبال نفرين رسول خدا به قريش است، چون قريش در كفر خود لجاجت كرده، و بر عناد خود ادامه دادند، و رسول خدا (ص) نفرينشان كرد، در نتيجه شهر مكه دچار قحطي شد، لذا خواسته‌اند با اين اقاويل آيه را به آن روايت تطبيق دهند، در نتيجه اين طور به زحمت افتاده‌اند.
و نيز بعضي «6» گفته‌اند:" مراد از فساد در خشكي كشتن يكي از پسران آدم برادر
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 307.
(2 و 3 و 4)منهج الصادقين، ج 7، ص 211.
(5)مجمع البيان، ج 8، ص 207.
(6)روح المعاني، ج 21، ص 47.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 295
خودش را مي‌باشد، و مراد از فساد در دريا غضب كردن آن پادشاه است كه كشتي‌هاي مردم را مي‌گرفت". ولي خود خواننده به سستي اين سخن واقف است، زيرا در آيه شريفه دليلي بر آن نيست علاوه بر اينكه آيه عام است.
" قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلُ كانَ أَكْثَرُهُمْ مُشْرِكِينَ" در اين آيه شريفه رسول خدا (ص) را مامور مي‌كند به اينكه به مردم دستور دهد در زمين سير كنند، و سرانجام و آثار باقيمانده اقوام گذشته را ببينند، كه چگونه خانه‌هايشان خراب گشته، و آثارشان محو شد، و تا آخرين نفر منقرض شدند، و نسلشان قطع گشت، و دچار انواع گرفتاريها و بلاها شدند، به خاطر اينكه بيشترشان مشرك بودند، پس خدا جزاي بعض كرده‌هايشان را به ايشان چشانيد، تا شايد عبرت گيرندگان عبرت گيرند، و در نتيجه به سوي توحيد برگردند. پس آيه شريفه در مقام استشهاد براي مضمون آيه قبل است.
" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ الْقَيِّمِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللَّهِ يَوْمَئِذٍ يَصَّدَّعُونَ" اين آيه تفريع بر ما قبل است، و معنايش اين است كه: وقتي شرك و كفر به حق چنين سرانجامي داشت، و وبالش گردنگير مرتكبش مي‌شود، پس رو به سوي دين مستقيم كن.
" مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللَّهِ" ظرف" من قبل" متعلق است به جمله" فاقم". و كلمه" مرد" مصدر ميمي از رد و به معناي" راد، برگرداننده" است، و مراد از روزي كه برگرداننده‌اي براي آن نيست، و كسي نيست كه آن را از خدا برگرداند، روز قيامت است.

[دو دسته شدن مردم در روز قيامت، كافران به سوي جهنم و نكو كرداران به سوي بهشت] ..... ص : 295

" يَوْمَئِذٍ يَصَّدَّعُونَ"- اصل اين كلمه" يتصدعون" بوده، و تصدع در اصل به معناي تفرق اجزاء ظروف بوده، و- به طوري كه گفته‌اند «1»- بعدها در مطلق تفرق استعمال شده، و- باز به طوري كه گفته‌اند «2»- مراد از آن در آيه اين است كه: روز قيامت مردم به دو طرف بهشت و جهنم متفرق مي‌شوند.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند:" مراد تفرقه اشخاص مردم است، هم چنان كه آيه" يَوْمَ يَكُونُ النَّاسُ كَالْفَراشِ الْمَبْثُوثِ" «4» بدان اشاره مي‌كند، و براي هر يك از اين دو معني وجهي است، ولي ظاهر آن است كه- همان طور كه بعدا نيز خواهد آمد- بگوييم مراد همان وجه اول است.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 21، ص 49 و مجمع البيان، ج 8، ص 307.
(4)روزي كه مردم چون پروانه‌اي كه پراكنده‌اش كنند مي‌باشند. سوره قارعه، آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 296
" مَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِأَنْفُسِهِمْ يَمْهَدُونَ" ظاهرا اين آيه مي‌خواهد" يَتَفَرَّقُونَ" را كه در آيه قبل بود تفسير كند، و در جمله" فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ" ممكن هست مضاف حذف شده باشد، و تقدير آن" فعليه و بال كفره" باشد، يعني هر كس كفر بورزد وبال كفرش بر خودش مي‌باشد و ممكن هم هست مضافي در تقدير نباشد و معنايش" هر كه كفر بورزد كفرش عليه خودش است" باشد، چون همان عمل و يا اعتقادي كه در اين نشاه كفر نام دارد، در نشاه ديگر به آتش جاودانه منقلب مي‌شود. اين آيه بيان يكي از دو فريق است، و فريق ديگر را آيه بعدي بيان مي‌كند.
" وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِأَنْفُسِهِمْ يَمْهَدُونَ"- كلمه" يمهدون" از مهد است، كه به معناي گستردن بستر و استفاده از آن است، و فريق دوم كه ايمان آورده و عمل صالح كردند، بستري براي خود گسترده‌اند، و اگر فرموده:" فلانفسهم" با اينكه هر يك از ايشان يك نفرند، و بايد فرموده باشد هر كس عمل صالح كند براي خود ...، نه براي خودشان، اين بدان جهت است كه نظر به معناي" من" دارد، كه جمع است، نه به لفظ آن كه مفرد است، هم چنان كه در جمله شرطيه سابق كه مي‌فرمود:" مَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ" نظر به لفظ" من" داشت، و ضمير را مفرد آورد.
نكته ديگر اينكه در جمله مورد بحث در شرط كردن اكتفاء كرد به عمل صالح، و نامي از ايمان نياورد، و اين بدان جهت است كه عمل بدون ايمان صالح نمي‌شود، علاوه بر اين چون در آيه قبلي شرط ايمان را آورده بود، ديگر حاجت به تكرار نداشت.
و معناي آيه اين است كه: كساني كه- بعد از ايمان- اعمالي صالح را كردند براي خود تهيه ديده‌اند، سرمايه‌اي را كه با آن زندگي كنند، و به زودي بر آنچه براي خود گسترده‌اند قرار مي‌گيرند.
" لِيَجْزِيَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْكافِرِينَ" راغب گفته:" كلمه" جزاء" به معناي بي نيازي و كفايت است، چنان كه خداي تعالي فرموده:" لا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً" «1» و نيز فرموده:" لا يَجْزِي والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ وَ لا مَوْلُودٌ هُوَ جازٍ عَنْ والِدِهِ شَيْئاً" «2»، و نيز به معناي آن مقابلي كه كفايت كند، و در ازاء مقابل خود قرار گيرد، آمده، مي‌گويي:" جزيته كذا- من او را اين طور جزاء دادم، و يا جزيته بكذا- من
__________________________________________________
(1)روز قيامت كسي كس ديگر را بي نياز نمي‌كند. سوره بقره، آيه 48- 117.
(2)هيچ پدري كفايت از فرزند خود نكند، و هيچ فرزندي كفايت از والدش نكند. سوره لقمان، آيه 33.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 297
او را به فلان چيز جزاء دادم، حال اين چيز خير باشد، جزايش هم خير مي‌شود، شر باشد جزايش شر مي‌شود" «1».

[پاداشي كه خدا به مؤمنان صالح العمل مي‌دهد فضل او است كه ناشي از محبت خدا به بندگان خود مي‌باشد] ..... ص : 297

در آيه مورد بحث لام در" ليجزي" لام غايت است، و منافات نيست ما بين اينكه آنچه را در قيامت به صالحان مي‌دهد جزاء خوانده، كه معناي مقابله را مي‌دهد، و اينكه در عين حال آن را فضل خود خوانده، كه در معنايش مقابله‌اي نيست، براي اينكه درست است كه ثواب آخرت را جزاء، و مقابل اعمال صالح آنان خوانده، ولي اين را هم نبايد فراموش كرد كه صاحبان اعمال صالح خودشان و اعمالشان ملك طلق خداي سبحانند، پس چيزي از خود ندارند، تا به خدا بدهند، و مستحق جزاء شوند، عبوديت كجا، و مالكيت استحقاق كجا؟ پس هر جزايي هم كه به ايشان داده شود فضلي است كه بدون استحقاق به ايشان داده شده است.
چيزي كه هست خداي تعالي باز از شدت فضل و رحمتي كه به بندگان خود دارد، آنان را مالك اعمالشان اعتبار كرده، و در عين اينكه خودش مالك ايشان، و مالك اعمال ايشان است، در برابر اعمالشان حقي برايشان قائل شده و آنان را مستحق آن حق خوانده، و بهشت و مقام قربي كه به ايشان مي‌دهد پاداشي در مقابل اعمالشان دانسته، و اين حق اعتباري، خود فضل ديگري است از خداي سبحان.
منشا اين فضل محبتي است كه خدا به بندگان خود دارد، چون آنان پروردگار خود را دوست مي‌دارند، و رو به سوي او مي‌كنند، و دين او را به پا مي‌دارند، و فرستادگان او را به آنچه دعوت مي‌كنند پيروي مي‌كنند، لذا خدا هم ايشان را دوست مي‌دارد، هم چنان كه خودش فرموده:" قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ" «2».
بدين جهت است كه آيه مورد بحث آنچه را كه خدا از ثواب به بندگان مي‌دهد اجر و پاداش آنان ناميده، با اينكه در معناي اين كلمه چه در عربي (اجر) و چه فارسي (پاداش) معناي مقابله و مبادله هست، و در عين حال آن را فضل هم خوانده، براي اينكه گفتيم خود آن مقابله و مبادله نيز از فضل خدا است، و منشاش محبتي است كه به بندگان خويش دارد، لذا در آخر آيه به همين نكته اشاره نموده و مي‌فرمايد:" إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْكافِرِينَ- چون او كفار را دوست نمي‌دارد".
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" جزاء".
(2)بگو اگر خدا را دوست مي‌داريد، مرا پيروي كنيد، تا خدا هم شما را دوست بدارد. سوره آل عمران، آيه 31. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 298
پس از اينجا معلوم شد كه جمله" إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْكافِرِينَ" هم طرف اثبات را تعليل مي‌كند، و هم طرف نفي را، و مي‌فرمايد: خدا مؤمنين اهل عمل را به اين فضل اختصاص داده، و كفار را از آن محروم كرده، براي اينكه مؤمنين را دوست مي‌دارد، و كفار را دوست نمي‌دارد.

[ياد آوري آيت" باد" و آثار آن] ..... ص : 298

" وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ يُرْسِلَ الرِّياحَ مُبَشِّراتٍ وَ لِيُذِيقَكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ لِتَجْرِيَ الْفُلْكُ بِأَمْرِهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ" منظور از اينكه بادها را مبشر خوانده، اين است كه: بادها مژده باران مي‌دهند، چون قبل از آمدن باران باد مي‌وزد.
" وَ لِيُذِيقَكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ"- اين جمله عطف است بر محل" مبشرات" نه بر ظاهرش، چون در آن معناي تعليل است، و تقدير كلام اين است كه:" يرسل الرياح لتبشركم و ليذيقكم من رحمته" بادها را مي‌فرستد براي اينكه شما را مژده دهد، و براي اينكه از رحمت خود به شما بچشاند، و مراد از" اذاقه رحمت" رساندن انواع نعمت‌ها است كه بر وزيدن باد مترتب مي‌شود، چون وقتي باد مي‌وزد عمل تلقيح در گلها و ميوه‌ها انجام مي‌شود، و عفونت‌ها از بين مي‌رود، و جو زمين تصفيه مي‌شود، و نعمتهايي ديگر از اين قبيل كه اطلاق جمله، همه را شامل مي‌شود.
" وَ لِتَجْرِيَ الْفُلْكُ بِأَمْرِهِ"- يعني بادها را مي‌فرستد تا چنين و چنان شود، و نيز كشتيها به امر او به حركت در آيند" وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ"، يعني و تا رزق او را كه از فضل اوست بطلبيد.
" وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ"- و تا شايد شكر بگزاريد، اين جمله هدف و نتيجه معنوي فرستادن باد است، هم چنان كه بشارت باد، و چشاندن رحمت، و جريان كشتي‌ها، و به دست آوردن فضل خدا، نتايج صوري و مادي آن بود.
كلمه" شكر" به معناي آن است كه نعمت ولي نعمت را طوري به كار بزني كه از انعام منعم آن خبر دهد، و يا ثناي او بگويي كه چه نعمتها به تو ارزاني داشته است، و هر كدام باشد منطبق با عبادت او مي‌شود، و به همين جهت تعبير كرد به" لعل"، كه اميد را مي‌رساند، چون نتايج معنوي تخلف پذير است، يعني ممكن است مردم شكر او را بجا نياورند، و لذا فرمود تا شايد شكر بگزاريد، به خلاف نتايج مادي مذكور كه تخلف پذير نيست، باد وقتي وزيد نتايج مذكور را در پي دارد.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 299
َ لَقَدْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ رُسُلًا إِلي قَوْمِهِمْ فَجاؤُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَانْتَقَمْنا مِنَ الَّذِينَ أَجْرَمُوا وَ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ"
راغب مي‌گويد:" اصل" جرم" به فتح جيم و سكون راء، به معناي كندن ميوه از درخت است،- تا آنجا كه مي‌گويد- و" أجرم" به معناي اين است كه: فلاني صاحب جرم شد، مانند" أثمر و أتمر و البن" كه به معناي اين است كه: صاحب ميوه و خرما و شير شد. اين معناي لغوي ثلاثي و باب افعال كلمه است، و ليكن به عنوان استعاره در ارتكاب هر عمل زشتي استعمال مي‌شود، و در سراسر كلام عرب ديده نشده كه اين كلمه در حق اشخاص دانا و پسنديده استعمال شود" «1».
و اين آيه شريفه نظير جمله معترضه است، و گويا بدين منظور آمده كه بيان كند براي مؤمنين حقي بر پروردگارشان هست، و آن اين است كه: در دنيا و آخرت ياريشان كند، كه يكي از مصاديق ياري او از ايشان اين است كه از مجرمين انتقام بگيرد.
اين حقي است كه از ناحيه خود خداي تعالي براي مؤمنين جعل شده، پس ديگر جا ندارد كسي بر آن اشكال كند كه: خدا هيچ وقت مقهور و محكوم غير خود نمي‌شود.
َانْتَقَمْنا مِنَ الَّذِينَ أَجْرَمُوا"
-" فاء" بر سر اين جمله فاي فصيحه است، و معنايش اين است كه: پس بعضي از ايشان ايمان آورده، و بعضي ديگر جرم كردند، در نتيجه ما از مجرمين انتقام گرفتيم، و اين همواره حقي است به عهده ما كه مؤمنين را ياري كنيم، يعني از عذاب نجات داده و مخالفينشان را هلاك كنيم، و در اين آيه تا حدي اشعار به اين معنا است كه انتقام از مجرمين به خاطر مؤمنين است، چون يكي از مصاديق نصرت آنان است.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيه:" ظَهَرَ الْفَسادُ ..." و برخي ديگر از آيات گذشته)] ..... ص : 299

در تفسير قمي در ذيل آيه" ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ"، نقل كرده كه فرمودند: فساد خشكي به نيامدن باران است، كه باعث تباهي حيوانات مي‌شود، و همچنين فساد در دريا كه آنهم با نيامدن باران و هلاك جنبندگان درياست، و نيز امام صادق (ع) فرمود: زندگي جنبندگان دريا به باران بستگي دارد، پس اگر باران نيايد، هم خشكي فاسد مي‌شود، هم دريا، و اين وقتي است كه گناهان بسيار شود «2».
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" جرم".
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 160.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 300
مؤلف: اين دو روايت از باب تطبيق كلي بر مصداق است، نه اينكه آيه در خصوص نيامدن باران نازل شده باشد.
و در روضه كافي به سند خود از ابي الربيع شامي، روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) پرسيدم معناي آيه" قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلُ"، چيست؟ فرمود: منظور از آن اين است كه: در قرآن نظر بيفكنيد، تا ببينيد عاقبت مردم قبل از شما چه بود «1».
و در مجمع البيان ذيل جمله" وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِأَنْفُسِهِمْ يَمْهَدُونَ" مي‌گويد:
منصور بن حازم، از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: عمل صالح قبل از صاحبش به سرعت به سوي بهشت مي‌رود، تا آنجا را براي ورود وي آماده كند، همان طور كه خادم شما براي شما آب و جارو مي‌كند «2».
و نيز در همان كتاب است كه روايت آمده از ام درداء، كه گفت: من از رسول خدا (ص) شنيدم مي‌فرمود: هيچ مردي از ناموس برادرش دفاع نمي‌كند مگر آنكه حقي بر خدا ثابت مي‌شود، كه در قيامت آتش جهنم را از او رد كند، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:َ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ"
«3».
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از ابن ابي حاتم، و نيز طبراني، و ابن مردويه، از ابي الدرداء، نقل كرده‌اند «4».
__________________________________________________
(1)روضه كافي، ج 8، ص 208.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 307.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 309.
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 157.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 301

[سوره الروم (30): آيات 48 تا 53] ..... ص : 301

اشاره

اللَّهُ الَّذِي يُرْسِلُ الرِّياحَ فَتُثِيرُ سَحاباً فَيَبْسُطُهُ فِي السَّماءِ كَيْفَ يَشاءُ وَ يَجْعَلُهُ كِسَفاً فَتَرَي الْوَدْقَ يَخْرُجُ مِنْ خِلالِهِ فَإِذا أَصابَ بِهِ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ إِذا هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ (48) وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلِ أَنْ يُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ مِنْ قَبْلِهِ لَمُبْلِسِينَ (49) فَانْظُرْ إِلي آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ كَيْفَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها إِنَّ ذلِكَ لَمُحْيِ الْمَوْتي وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (50) وَ لَئِنْ أَرْسَلْنا رِيحاً فَرَأَوْهُ مُصْفَرًّا لَظَلُّوا مِنْ بَعْدِهِ يَكْفُرُونَ (51) فَإِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتي وَ لا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ (52)
وَ ما أَنْتَ بِهادِ الْعُمْيِ عَنْ ضَلالَتِهِمْ إِنْ تُسْمِعُ إِلاَّ مَنْ يُؤْمِنُ بِآياتِنا فَهُمْ مُسْلِمُونَ (53)

ترجمه آيات ..... ص : 301

خدا آن كسي است كه بادها را مي‌فرستد تا ابرها را برانگيزد، و هر طور بخواهد آن را در آسمان بگستراند، و آن را قطعه‌هايي روي هم و متراكم كرده، قطره‌هاي باران را مي‌بيني كه از لابلاي آن ابر بيرون مي‌شود، و چون آن را به هر كس از بندگان خود برساند شادماني كنند (48).
و اگر چه پيش از آنكه باران به ايشان نازل شود نوميد بودند (49).
پس نشانه‌هاي رحمت خدا را ببين، كه چگونه زمين را از پس موات شدنش زنده مي‌كند، اين همان خدا است كه زنده كننده مردگان است، و همو به همه چيز توانا است (50).
سوگند مي‌خورم، كه اگر باد سردي بفرستيم كه زراعتهايشان را زرد كند همين كه آن را زرد ببينند،يك باره به نعمت‌هاي خدا كفر مي‌ورزند (51).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 302
پس تو غم اينان مخور، كه هر دم بر يك مزاجند چون اينها مردگانند، كه وقتي رو مي‌گردانند، تو نمي‌تواني بشنواني (52).
و نيز تو نمي‌تواني كوران گمراه را از گمراهي به هدايت بكشاني، و به جز كساني را كه به آيات ما ايمان دارند، و تسليم ما هستند نمي‌شنواني (53).

بيان آيات [استدلال بر توحيد و معاد با ياد آوري انزال باران و ديگر افعال خداي تعالي] ..... ص : 302

اشاره

اين آيات سومين فصل از سوره است، كه گفتيم از راه افعال خداي تعالي، بر اصول عقايد استدلال مي‌كند، و يا به عبارتي ديگر اسامي افعال خدا را مي‌شمارد، و غرض عمده از آن، احتجاج بر مساله معاد است.
و از آن جا كه عمده انكار و لجاجت مشركين متوجه به معاد است، و انكار آن مايه لغويت احكام و شرايع است، و در نتيجه مساله توحيد هم لغو مي‌شود، لذا دنبال احتجاج بر مساله معاد، رسول گرامي‌اش را از تاثير دعوتش در آنان مايوس نموده، و دستور مي‌دهد تنها به دعوت كساني بپردازد كه در نفسشان استعداد ايمان و صلاحيت اسلام و تسليم شدن در برابر حق باشد.
" اللَّهُ الَّذِي يُرْسِلُ الرِّياحَ فَتُثِيرُ سَحاباً فَيَبْسُطُهُ فِي السَّماءِ كَيْفَ يَشاءُ ... إِذا هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ" كلمه" اثاره" به معناي تحريك و هم به معناي پاشاندن است. و كلمه" سحاب" به معناي ابر است. و" سماء" جهت بالا را گويند. پس هر چه بالاي سر آدمي قرار دارد، و سايه بر سرش بيفكند" سماء" است. كلمه" كسف"- به كسره كاف و فتحه سين- جمع" كسفة" به معناي قطعه است. و كلمه" ودق" به معناي مقداري از باران است. و كلمه" خلال" جمع" خلة"، به معناي شكاف است.
و معناي آيه اين است كه: خدا آن كسي است كه بادها را مي‌فرستد، و بادها ابرها را به حركت در آورده، و منتشر مي‌كند، و ابرها در جهت جو بالاي سر شما گسترده گشته، هر جور كه خداي سبحان بخواهد بسط مي‌يابد، و خدا آنها را قطعه قطعه روي هم سوار، و درهم فشرده مي‌كند، سپس مي‌بيني كه مقداري باران از شكاف ابرها بيرون مي‌آيد، و چون به مردمي كه خدا مي‌خواهد، برسد، آن مردم خوشحال مي‌شوند، و به يكديگر بشارت مي‌دهند، چون ماده حياتشان و حيات حيوانات و گياهان به ايشان رسيده.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 303
" وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلِ أَنْ يُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ مِنْ قَبْلِهِ لَمُبْلِسِينَ" كلمه" مبلسين" از مصدر" ابلاس" است، و ابلاس به معناي ياس و نوميدي است. و ضمير در" ينزل" به كلمه" ودق" بر مي‌گردد. همچنين ضمير در كلمه" من قبله"،- به طوري كه گفته‌اند «1»- و بنا بر اين كلمه" من قبله" تاكيد جمله" مِنْ قَبْلِ أَنْ يُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ" خواهد بود، و فائده اين تاكيد- باز به طوري كه گفته‌اند «2»- فهماندن سرعت دگرگوني دلها از ياس به خوشحالي است، چون جمله" مِنْ قَبْلِ أَنْ يُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ" بيش از اين نمي‌رسانيد، كه خشكي زدگان قبل از اينكه باران آيد نوميد بودند، و احتمال دارد كه نوميدي آنان مدت زيادي قبل از آمدن باران بوده و كلمه" من قبله" احتمال فاصله زياد را دفع نموده، مي‌رساند در همان يك لحظه قبل نوميد بودند.
و در كشاف گفته كه جمله" من قبله" از باب تكرار، و به منظور تاكيد است، مانند تكرار در آيه" فَكانَ عاقِبَتَهُما أَنَّهُما فِي النَّارِ خالِدَيْنِ فِيها" و معناي تاكيد در دلالت، و معناي تاكيد در قبليت، اين است كه دلالت كند بر اينكه عهد مردم به باران طولاني شده بود، چون مدتها بود باران نديده بودند، در نتيجه نوميديشان از باران در دلهايشان محكم و جايگير شده بود، و بدين جهت وقتي باران را ديدند خوشحالي آن مدت كوتاه به اندازه غم و اندوه آن مدت طولاني بود «3».
و چه بسا گفته «4» شده كه ضمير در جمله" من قبله" به ارسال رياح بر مي‌گردد، و معناي آيه اين است كه:" هر چند قبل از فرستادن باران بر آنان و بلكه قبل از برخاستن باد مايوس و نوميد بودند".
" فَانْظُرْ إِلي آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ، كَيْفَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها إِنَّ ذلِكَ لَمُحْيِ الْمَوْتي وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" كلمه" آثار" جمع اثر است، و اثر به معناي باقي مانده‌اي از چيزي است كه بعد از رفتنش بماند، و به هر بيننده بفهماند كه قبلا چنين چيزي در اينجا بوده، مانند اثر پا، و اثر ساختمان، ليكن به عنوان استعاره در هر چيزي كه متفرع بر چيز ديگري شود، استعمال
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 309.
(2)روح المعاني، ج 21، ص 53.
(3)تفسير الكشاف، ج 3، ص 485.
(4)مجمع البيان، ج 8، ص 309.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 304
مي‌شود.
و مراد از رحمت خدا باراني است كه از ابرها فرو مي‌ريزد، ابرهايي كه به وسيله بادها گسترش يافته، و آثار آن عبارت است از هر چيزي كه بر آمدن باران مترتب شود، چون گياه و درخت و ميوه، كه در عين اينكه آثار بارانند آثار حيات يافتن زمين بعد از مردنش نيز هستند.
و لذا در آيه شريفه فرمود:" نظر كن به آثار رحمت خدا، كه چگونه زمين را بعد از مردنش زنده مي‌كند" كه در اين عبارت باران را رحمت خدا، و كيفيت زنده كردن زمين بعد از مردنش را آثار آن خوانده، پس زنده شدن زمين بعد از مردنش از آثار رحمت خدا است، و نباتات و اشجار و ميوه‌ها از آثار زنده شدن زمين است، با اينكه خود آنها نيز از آثار رحمت هستند، و تدبير، تدبيري است الهي، كه از خلقت باد و ابر و باران حاصل مي‌شود.
و در جمله" إِنَّ ذلِكَ لَمُحْيِ الْمَوْتي" كلمه" ذلك" اشاره است به خداي تعالي، كه داراي رحمتي است كه از آثار آن احياي زمين بعد از مردنش مي‌باشد، و اگر براي اشاره به خداي تعالي كلمه:" ذلك" را كه مخصوص اشاره به دور است به كار برده، به منظور تعظيم بوده، و مراد از" موتي- مردگان" انسان و يا انسان و ساير جانداران است.

[خدايي كه زمين موات را (با فرستادن باران) زنده مي‌كند مردگان را نيز زنده خواهد كرد] ..... ص : 304

و مراد از جمله مذكور فهماندن اين معنا است كه زنده كردن مردگان مثل زنده كردن زمين موات است، چون در هر دو مرگ هست، كه عبارت از اين است كه آثار حيات از چيزي سلب شود، و نيز حيات عبارت از اين است كه چيزي بعد از ساقط شدن آثار حيات از او دوباره اثر حيات به خود بگيرد، و زمين در فصل بهار داراي اثر حيات مي‌شود، پس در فصل بهار خداوند زمين مرده را زنده كرده، و حيات انسان و حيوان نيز مثل حيات زمين است، و چيزي غير از آن نيست.
خوب، وقتي مي‌بينيم كه خداي تعالي مي‌تواند از بين چند چيز مثل هم، يكي را بعد از مردن زنده كند، ديگر چرا نگوييم كه مي‌تواند آن چند چيز ديگر را نيز بعد از مردن زنده كند؟ با اينكه بنا به قاعده معروف:" حكم الامثال فيما يجوز و ما لا يجوز واحد- حكم چند چيز مثل هم در يكي كه محقق شده با آنكه محقق نشده يكي است". وقتي مي‌بينيم زمين و نبات مرده را زنده كرده، بي درنگ بايد قبول كنيم كه حيوان و انسان را هم مي‌تواند زنده كند.
و جمله" وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" اثبات احياي مذكور است، به بياني ديگر مي‌فرمايد: چرا خدا نتواند مردگان را زنده كند؟ با اينكه قدرت او عمومي، و غير محدود، و غير متناهي است، و وقتي قدرت غير متناهي شد شامل احياي بعد از موت نيز مي‌شود، و گر نه لازم است قدرت مقيد شود و حال آنكه ما آن را مطلق فرض كرديم.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 305
" وَ لَئِنْ أَرْسَلْنا رِيحاً فَرَأَوْهُ مُصْفَرًّا لَظَلُّوا مِنْ بَعْدِهِ يَكْفُرُونَ" ضمير در" فرأوه" به نبات بر مي‌گردد، البته لفظ نبات در سابق نيامده بود، بلكه معناي آن از سياق استفاده مي‌شود، پس ضمير به نبات مستفاد از معنا بر مي‌گردد، و جمله" لظلوا" جواب سوگند، و قائم مقام جزاي شرط" لئن" است، و معنايش اين است كه سوگند مي‌خورم كه اگر باد سردي بفرستيم كه زراعتهايشان و درختهايشان را زرد كند، و ببينند كه روييدنيهايشان زرد شده، بلا درنگ به نعمت‌هاي خدا كفران مي‌ورزند.
پس در آيه شريفه مشركين را سرزنش مي‌كند به اينكه به سرعت دلهايشان زير و رو مي‌شود، هنگام نعمت يك جور، و هنگام نقمت جور ديگر، به محضي كه آثار نعمت نزديك مي‌شود، بي درنگ خوشحال مي‌شوند، و چون بعضي از نعمتها را از ايشان بگيرد بدون هيچ درنگي نعمت‌هاي مسلم و روشن را منكر مي‌شوند.
بعضي «1» گفته‌اند ضمير در" فرأوه" به كلمه سحاب بر مي‌گردد، چون سحاب (ابر) وقتي زرد رنگ شد ديگر نمي‌بارد. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: به كلمه" ريح" بر مي‌گردد، چون كلمه مذكور هم مرجع ضمير مؤنث مي‌شود و هم مذكر ليكن هر دو قول بعيد است.
" فَإِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتي ... فَهُمْ مُسْلِمُونَ" اين جمله علت مطلبي را كه از سياق سابق فهميده مي‌شد بيان مي‌كند، گويا فرموده:
اين قدر مشغول اين گونه افراد سست عنصر مشو، و غم بي ايمانيشان را مخور، كه چرا يك دم خوشحال و يك دم مايوسند، و به آيات ما ايمان نمي‌آورند، و در آنها تعقل نمي‌كنند، چون اينان مردگاني كر و كورند، و تو نمي‌تواني چيزي به ايشان بشنواني، و هدايتشان كني، تو، تنها كساني را مي‌شنواني و هدايت مي‌كني كه به آيات ما ايمان داشته باشند، يعني در اين جهت‌ها تعقل كنند، و تصديق نمايند، پس تنها اين گونه افراد مسلمند. و چون تفسير اين دو آيه در سوره نمل گذشت ديگر تكرار نمي‌كنيم.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 310.
(2)روح المعاني، ج 21، ص 54.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 306

[سوره الروم (30): آيات 54 تا 60] ..... ص : 306

اشاره

اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفاً وَ شَيْبَةً يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ هُوَ الْعَلِيمُ الْقَدِيرُ (54) وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ يُقْسِمُ الْمُجْرِمُونَ ما لَبِثُوا غَيْرَ ساعَةٍ كَذلِكَ كانُوا يُؤْفَكُونَ (55) وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ الْإِيمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتابِ اللَّهِ إِلي يَوْمِ الْبَعْثِ فَهذا يَوْمُ الْبَعْثِ وَ لكِنَّكُمْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ (56) فَيَوْمَئِذٍ لا يَنْفَعُ الَّذِينَ ظَلَمُوا مَعْذِرَتُهُمْ وَ لا هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ (57) وَ لَقَدْ ضَرَبْنا لِلنَّاسِ فِي هذَا الْقُرْآنِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ وَ لَئِنْ جِئْتَهُمْ بِآيَةٍ لَيَقُولَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ مُبْطِلُونَ (58)
كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلي قُلُوبِ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ (59) فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ لا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لا يُوقِنُونَ (60)

ترجمه آيات ..... ص : 306

خدا آن كسي است كه شما را از ناتواني آفريد، و از پس ناتواني نيرو داد، و از پس نيرو دو باره ناتواني و پيري آورد، هر چه بخواهد خلق مي‌كند، و او داناي توانا است (54).
روزي كه رستاخير بپا شود، بزه‌كاران سوگند خورند كه جز ساعتي درنگ نكرده‌اند، روش آنان در دنيا هم همين طور بود كه حق را باطل، و آيات داراي دلالت را بي دلالت وانمود مي‌كردند (55).
و كساني كه علم و ايمان داده شدند، گويند همان طور كه خدا در كتابش خبر داده بود، طول مدت بين دنيا و آخرت را خوابيده‌ايد، و اين همان آخرت و روز رستاخير است، اما شما در دنيا به آن علم و ايمان نداشتيد (56).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 307
در آن روز كساني كه ستم كردند عذرخواهيشان سودشان ندهد، و ايشان را به دفاع از خود دعوت نكنند (57).
براي مردم در اين قرآن همه جور مثل زده‌ايم، و چون آيه‌اي براي ايشان بياوري، كساني كه كافرند گويند شما (از نظر ما) جز مردمي بيهوده كار نيستيد (58).
خدا اين چنين بر دل كساني كه نمي‌دانند مهر مي‌نهد (59).
پس تو صبر كن كه وعده خدا درست است، و آن كسان كه يقين ندارند، تو را به سبك سري وا ندارند (60).

بيان آيات ..... ص : 307

اشاره

اين آيات فصل چهارم از آيات سوره است، كه از نظر مضمون نظير آيات قبل است، و سوره با آن خاتمه مي‌يابد.

[ياد آوري مراحل خلقت و حيات انسان و وصف حال مجرمين در قيامت كه به سبب عدم اعتقادشان به معاد، بعد از رستاخيز فاصله بين مرگ و بعث خود را ساعتي بيش نمي‌پندارند] ..... ص : 307

" اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفاً وَ شَيْبَةً ..."
" ضعف" در مقابل قوت است، و كلمه" من" در جمله" من ضعف" براي ابتداء است. و آيه چنين معني مي‌دهد، كه خدا خلقت شما را از ضعف ابتداء كرد، يعني شما در ابتداي خلقت ضعيف بوديد. و مصداق اين ضعف- به طوري كه از مقابله بر مي‌آيد- اول طفوليت است، هر چند كه ممكن است بر نطفه هم صادق باشد.
و مراد از قوت بعد از ضعف، رسيدن طفل است به حد بلوغ، و مراد از ضعف بعد از قوت، دوران پيري است، و لذا كلمه" شيبة- پيري" را بر آن (ضعف) عطف كرد، تا تفسير آن باشد، و اگر" ضعف" و" قوت" را نكره آورد، براي اين است كه دلالت كند بر ابهام، و معين نبودن مقدار، چون افراد در آن اختلاف دارند.
" يَخْلُقُ ما يَشاءُ"- يعني هر چه مي‌خواهد خلق مي‌كند، هم چنان كه ضعف را خواست و خلق كرد، و سپس قوت را خواست و خلق كرد، و در آخر ضعف را خواست و خلق كرد، و در اين بيان صريح‌ترين اشاره است به اينكه پشت سرهم قرار داشتن اين سه حالت، از مقوله خلقت است، و چون اين حالي به حالي كردن انسانها در عين اينكه تدبير است، خلق نيز
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 308
هست، پس اين نيز، فعل خدا مي‌باشد كه خالق اشياء است، پس ديگر كسي از مشركين نگويد كه اين حالي به حالي كردن انسانها از آنجايي كه از مقوله تدبير است، به اله انسان مربوط مي‌شود، نه خدا.
آن گاه كلام را با ذكر دو صفت علم و قدرت خدا پايان داده، فرمود:" وَ هُوَ الْعَلِيمُ الْقَدِيرُ".
" وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ يُقْسِمُ الْمُجْرِمُونَ ما لَبِثُوا غَيْرَ ساعَةٍ كَذلِكَ كانُوا يُؤْفَكُونَ" اين آيات به منزله دنباله‌اي است براي آيات سابق، كه قدرت‌نمايي‌ها و براهين خدايي بر وحدانيت او، و نيز بر معاد را ذكر مي‌كرد، و نيز به منزله توطئه و زمينه چيني است براي آيه‌اي كه سوره با آن ختم مي‌شود، چون بعد از آنكه مقداري از آيات و حجتها را بيان نموده، و اشاره فرمود به اينكه مشركين از كساني نيستند كه انتظار ايمان از ايشان داشته، و يا حتي اميد و طمع آن را داشته باشي، خواست بيان كند كه ايمان نياوردنشان به خاطر جهلي است كه نسبت به حق دارند، و سخن حق را باطل مي‌پندارند و آيات صريح الدلالة را بي دلالت مي‌پندارند، و به همين جهت افتراء مي‌بندند، و هيچ عذري هم كه بدان متعذر شوند ندارند.
و اين افتراها و حالي به حالي شدن‌ها، و ميلشان از حق به باطل، هم چنان در ايشان ادامه دارد، و از ايشان جدا شدني نيست، تا قيام قيامت، براي اين كه در آن روز هم امر بر ايشان مشتبه مي‌شود، خيال مي‌كنند كه بين مرگ و قيامت غير از يك ساعت از روز درنگ نكرده‌اند، هم چنان كه هر حقي بر آنان مشتبه مي‌شد، و آن را باطل مي‌پنداشتند.
پس اين كه فرمود" وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ يُقْسِمُ الْمُجْرِمُونَ ما لَبِثُوا غَيْرَ ساعَةٍ" حكايت وضع ايشان است، كه در مساله فاصله بين دنيا و آخرت دچار اشتباه شده، به حدي كه پنداشتند كه اين فاصله ساعتي از يك روز بوده.
" كَذلِكَ كانُوا يُؤْفَكُونَ"- يعني اين چنين از حق به سوي باطل مي‌گرايند، به سوي حق دعوت مي‌شوند، و بر ايشان استدلالها مي‌شود، مع ذلك آن را باطل و خرافي مي‌پندارند.
" وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ الْإِيمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتابِ اللَّهِ إِلي يَوْمِ الْبَعْثِ فَهذا يَوْمُ الْبَعْثِ ..."
اين آيه حكايت كلام مؤمنين در رد سخن مجرمين است كه مي‌گفتند:" ما لَبِثُوا غَيْرَ ساعَةٍ" چون مجرمين به خاطر روحيه مادي، و فرورفتگي كه در نشاه دنيا داشتند، روز قيامت و فاصله آن تا دنيا را محكوم به همان نظام دنيا مي‌دانستند، و با آن مقياس مي‌سنجيدند، لذا
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 309
گفتند:" غير از ساعتي درنگ نكردند" و يك ساعت مقدار كمي از زمان است، گويا خيال مي‌كردند كه هنوز هم در دنيا هستند، چون فهم و شعورشان همين قدر بود.
لذا اهل علم و ايمان سخن ايشان را رد كرده‌اند، كه درنگ آنان يك ساعت نبوده، بلكه به مقدار فاصله بين دنيا و آخرت بوده است، همان فاصله‌اي كه آيه" وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ" «1» آن را بيان مي‌كند.
اهل علم و ايمان نتيجه گرفتند كه اين همان روز قيامت است، و ليكن مجرمين از آنجا كه هميشه در باره قيامت در شك بودند، و جز به امور مادي دنيوي يقين پيدا نمي‌كردند، لذا پنداشتند كه بيش از يك ساعت از ساعتهاي دنيا از مردنشان نگذشته است.
اين است معناي كلام اهل علم و ايمان كه گفتند" لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتابِ اللَّهِ إِلي يَوْمِ الْبَعْثِ فَهذا يَوْمُ الْبَعْثِ وَ لكِنَّكُمْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ" يعني شما جاهل و شكاك بوديد، يقين به چنين روز نداشتيد، و به همين جهت امروز امر بر شما مشتبه شده است.
از اينجا معلوم مي‌شود كه مراد از علم و ايمان در جمله" أُوتُوا الْعِلْمَ وَ الْإِيمانَ" يقين و التزام به مقتضاي يقين است، و اصولا" علم" در زبان قرآن عبارت است از يقين به خدا و آيات او، و" ايمان" به معني التزام به آنچه يقين اقتضاي آن را دارد كه خود موهبتي است الهي.
و نيز از اينجا روشن مي‌شود كه مراد از" كِتابِ اللَّهِ"، كتابهاي آسماني، و يا خصوص قرآن كريم است، و اينكه بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند در آيه تقديم و تاخيري به كار رفته است، و تقدير آيه:" و قال الذين اوتوا العلم و الايمان في كتاب اللَّه لقد لبثتم الي يوم البعث" مي‌باشد صحيح و قابل اعتنا نيست.
" فَيَوْمَئِذٍ لا يَنْفَعُ الَّذِينَ ظَلَمُوا مَعْذِرَتُهُمْ وَ لا هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ"" استعتاب" به معناي طلب عتبي است، و" عتبي" به معناي از بين بردن عتاب است، و معناي آيه اين است كه: آن روز معذرت خواهي از ظلم سودي به حالشان ندارد، و از ايشان نمي‌خواهند تا عتاب را از خود زايل كنند.
" وَ لَقَدْ ضَرَبْنا لِلنَّاسِ فِي هذَا الْقُرْآنِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ ... إِلَّا مُبْطِلُونَ" اين آيه اشاره است به اينكه اشخاص مورد بحث به روگرداني از حق مبتلا شدند، به
__________________________________________________
(1)و در پشت سرشان فاصله‌اي است تا روزي كه مبعوث شوند. سوره مؤمنون، آيه 100.
(2)روح المعاني، ج 21، ص 60. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 310
حدي كه ديگر هر چه مثلها برايشان آورده شود، و هر قدر آن مثلها، حق را به دلها نزديك كند، سودي به حالشان ندارد، چون مهر بر لبهايشان زده شده، و حالت روگرداني جزو طبيعتشان شده است.
و لذا دنبال اين بيان فرموده" وَ لَئِنْ جِئْتَهُمْ بِآيَةٍ لَيَقُولَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا مُبْطِلُونَ" يعني هر آيتي برايشان بياوري آنها كه كافر شدند خواهند گفت چيزي جز باطل نياورده‌اي، و اين را بدان جهت مي‌گويند كه روگردان از حق شدند، و هر حقي را باطل مي‌بينند. در اين جمله مي‌توانست به آوردن ضمير كفار اكتفاء نموده، بفرمايد:" و لئن جئتهم بآية ليقولون ان انتم ..."، ولي به جاي ضمير، كلمه موصول" الذين" و صله" كفروا" را آورده، براي اين كه منشا و علت اين حرفشان را بيان كند و بفهماند كه اگر اين حرف را مي‌زنند به خاطر كفرشان است.
" كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلي قُلُوبِ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ" منظور از جمله" نمي‌دانند" اين است كه در باره خدا و آيات او كه يكي از آنها مساله بعث است جاهلند، و تازه بر جهل و شك خود اصرار هم مي‌ورزند.
" فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ لا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لا يُوقِنُونَ" يعني به هر عكس العملي كه با تو روبرو مي‌شوند بساز، و در برابر اينكه مي‌گويند:
" إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا مُبْطِلُونَ" و ساير زورگوييهايشان صبر كن، كه وعده خدا حق است و اگر او وعده داده كه ياريت كند، قطعا خواهد كرد، هم چنان كه در آيات قبل نيز فرموده:َ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ"
، پس كساني كه يقين به وعده خداي سبحان ندارند، تو را سست نسازند.
و اينكه بعضي «1» گفته‌اند مراد از" لا يُوقِنُونَ"، اين است كه به آنچه از آيات بينات كه برايشان مي‌خواني يقين ندارند، و آن را تكذيب نموده تو را با اباطيل خود اذيت مي‌كنند، صحيح نيست، چون همان طور كه گفتيم وعده آخر آيه و اول آن يكي است، و آن وعده به نصرت است.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 21، ص 62.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 311

(31)سوره لقمان مكي است و داراي سي و چهار آيه مي باشد (34) ..... ص : 311

[سوره لقمان (31): آيات 1 تا 11] ..... ص : 311

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الم (1) تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْحَكِيمِ (2) هُديً وَ رَحْمَةً لِلْمُحْسِنِينَ (3) الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ (4)
أُولئِكَ عَلي هُديً مِنْ رَبِّهِمْ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (5) وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ يَتَّخِذَها هُزُواً أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ (6) وَ إِذا تُتْلي عَلَيْهِ آياتُنا وَلَّي مُسْتَكْبِراً كَأَنْ لَمْ يَسْمَعْها كَأَنَّ فِي أُذُنَيْهِ وَقْراً فَبَشِّرْهُ بِعَذابٍ أَلِيمٍ (7) إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ جَنَّاتُ النَّعِيمِ (8) خالِدِينَ فِيها وَعْدَ اللَّهِ حَقًّا وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (9)
خَلَقَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها وَ أَلْقي فِي الْأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ وَ بَثَّ فِيها مِنْ كُلِّ دابَّةٍ وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ كَرِيمٍ (10) هذا خَلْقُ اللَّهِ فَأَرُونِي ما ذا خَلَقَ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِ بَلِ الظَّالِمُونَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ (11)

ترجمه آيات ..... ص : 311

به نام خدا، كه رحمتي عمومي، و رحمتي خاص مؤمنين دارد،
الم (1).
اين آيه‌هاي كتابي است سراسر حكمت، (كتابي كه جايي براي لهو در آن نيست) (2).
كتابي كه هدايت و رحمت براي نيكوكاران است (3).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 312
آن كساني كه نماز گزارند و زكات دهند، و خود به دنياي ديگري يقين دارند (4).
آنان قرين هدايتي از پروردگار خويشند، و آنان خود رستگارانند (5).
بعضي از مردم گفتار بازيچه را ميخرند، تا بدون علم مردم را از راه خدا گمراه كنند، و راه خدا را مسخره گيرند، آنان عذابي خفت‌آور دارند (6).
و چون آيه‌هاي ما را بر آنان بخوانند، تكبركنان پشت كنند و بروند، گويي آن را نشنيده‌اند، تو گويي گوشهايشان كر است، اينگونه افراد را به عذابي غم انگيز نويد ده (7).
(در مقابل) كساني كه ايمان آورده، و كارهاي شايسته كرده‌اند، بهشتهاي پر از نعمت دارند (8).
كه جاودانه در آن متنعم باشند، و اين وعده درست خدا است، كه نه ضعف در او راه دارد، و نه لغو، بلكه نيرومند و حكيم است (9).
آسمان‌ها را بدون ستوني كه شما ببينيد بيافريد، و در زمين لنگرها انداخت، تا كه شما را نلرزاند و در آن از همه گونه جانوران پراكنده كرد، و از آسمان آبي نازل كرديم، و در آن همه گونه گياه خوب رويانديم (10).
اين خلقت خدا است، پس شما هم به من نشان دهيد، غير از خدا كه شما خدايشان پنداشته‌ايد چه چيزي خلق كرده‌اند، (خودشان اعتراف دارند كه جز خدا خالقي نيست، پس علت شركشان خلقت نيست)، بلكه علت شرك اين ستمكاران اين است كه در ضلالتي آشكار قرار دارند (11).

بيان آيات [مضامين سوره مباركه لقمان و غرض از نزول آن] ..... ص : 312

اشاره

غرض اين سوره- به طوري كه آغاز و انجام آن، و نيز سياق تمامي آيات آن اشاره مي‌كند- دعوت به توحيد و ايقان و ايمان به معاد، و عمل به كليات شرايع دين است.
از ابتداي سوره پيداست كه در باره بعضي از مشركين نازل شده، كه مردم را از راه خدا و شنيدن قرآن، به وسيله تبليغاتي دروغ جلوگيري نموده، مي‌خواستند مساله خدا و دين را از ياد مردم ببرند، اتفاقا روايت وارده در تفسير آيه" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ ..."- به طوري كه خواهيد ديد- نيز همين را مي‌گويد.
پس اين سوره نازل شد تا اصول عقايد و كليات شرايع حق را بيان نمايد، و در برابر احاديث سرگرم كننده آنان مقداري از داستان لقمان و مواعظش را ايراد كرده است.
و اين سوره- به شهادت سياقي كه آيات آن دارد- در مكه نازل شده، و يكي از آيات بر جسته آن آيه" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ هُوَ الْباطِلُ ..." است.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 313
" الم تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْحَكِيمِ هُديً وَ رَحْمَةً لِلْمُحْسِنِينَ ... يُوقِنُونَ" تفسير مفردات اين آيات در سوره‌هاي قبل گذشت، چيزي كه تذكرش لازم است اين است كه:" كتاب" را به لفظ" حكيم" توصيف كرده، و اين دلالت دارد بر اينكه هيچ لهو الحديثي در آن وجود ندارد، بلكه نقطه ضعف و درزي ندارد كه سخن باطل و لهو الحديث بخواهد آن را پر كند، و نيز آن را توصيف كرد به دو وصف" هدي" و" رَحْمَةً لِلْمُحْسِنِينَ" تا صفت حكيم بودن قرآن را تكميل كند، پس قرآن به سوي واقع و حق هدايت مي‌كند، و به واقع نيز مي‌رساند، نه مثل لهو الحديث كه انسان را از مهمش باز داشته، و به واقعي نمي‌رساند، و نيز قرآن رحمت است، نه نقمت تا از نعمت باز بدارد.
آن گاه محسنين را توصيف و معرفي نموده به اين كه نماز مي‌خوانند و زكات مي‌دهند، كه دو ركن مهم عملند، و به اين كه داراي ايقان به آخرتند، و معلوم است كه يقين به آخرت مستلزم يقين به توحيد و رسالت و همه شرايط و مراحل تقوي نيز هست، و همه اين توصيف‌ها كه براي كتاب كرده در مقابل لهو الحديث است، و دارد به كسي كه گوش به لهو الحديث مي‌دهد، مي‌گويد: به اين حقايق گوش كن، نه به لهو الحديث.

[نكوهش كسي كه براي اضلال مردم و منصرف ساختن آنان از حقائق و معارف قرآن، به ترويج" لَهْوَ الْحَدِيثِ" مي‌پرداخته است] ..... ص : 313

" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ يَتَّخِذَها هُزُواً ..."
كلمه" لهو" به معناي هر چيزي است كه آدمي را از مهمش باز بدارد، و لهو الحديث آن سخني است كه آدمي را از حق منصرف نموده و به خود مشغول سازد، مانند حكايات خرافي، و داستانهايي كه آدمي را به فساد و فجور مي‌كشاند، و يا از قبيل سرگرمي به شعر و موسيقي و مزمار و ساير آلات لهو كه همه اينها مصاديق لهو الحديث هستند.
" لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ"- مقتضاي سياق اين است كه مراد از" سبيل اللَّه" قرآن كريم، و معارف حق و صحيح، از اعتقادات، و دستور العملها، و به خصوص داستانهاي انبياء، و امم گذشته بوده باشد، چون لهو الحديث و خرافات ساخته و پرداخته فكر انسانهاست كه است دست به دست گشته، در درجه اول معارض با اين داستانهاي حق و صحيح است، و در درجه دوم بنيان ساير معارف حق و صحيح را در انظار مردم سست نموده، و سپس منهدم مي‌سازد.
مؤيد اين معنا جمله بعدي است كه مي‌فرمايد:" وَ يَتَّخِذَها هُزُواً"، يعني حديث را مسخره مي‌كند، چون نام خرافات نيز حديث است، و همين باعث و هن هر حديثي مي‌شود، و سبب مي‌گردد مردم احاديث واقعي را نيز به سخريه بگيرند.
پس همان طور كه گفتيم مراد از" سبيل اللَّه"، قرآن است، بدان جهت كه مشتمل بر ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 314
قصص و معارف است، و گويا مراد كسي كه خريدار لهو الحديث است اين است كه مردم را از قرآن منصرف نموده و گمراه نمايد، و قرآن را به سخريه بگيرد به اين كه به مردم بگويد اين نيز حديثي است مانند آن احاديث، و اساطيري است چون آن اساطير.
جمله" بِغَيْرِ عِلْمٍ" متعلق به كلمه" يضل" است، و در حقيقت وصف ضلالت گمراهان است، نه ضلال گمراه كنندگان، هر چند گمراه كنندگان نيز علم ندارند، آن گاه ايشان را تهديد مي‌كند به اينكه" أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ- ايشان عذابي خوار كننده دارند"، چون در دنيا مغرور و متكبر بودند.
" وَ إِذا تُتْلي عَلَيْهِ آياتُنا وَلَّي مُسْتَكْبِراً كَأَنْ لَمْ يَسْمَعْها كَأَنَّ فِي أُذُنَيْهِ وَقْراً ..."
در اين آيه آن كسي را كه خريدار لهو الحديث بود، توصيف مي‌كند و كلمه" وقر" به معناي بار سنگين است، و مراد از اينكه فرمود:" گويا در دو گوشش وقر است" اين است كه گويا چيزي به گوشهايش بسته كه از شنيدن جلوگيري مي‌كند. بعضي «1» هم گفته‌اند:" اصلا اين كلمه كنايه از كري است".
و معناي آيه اين است كه چون بر اين خريدار لهو الحديث آيات قرآني ما قرائت مي‌شود، پشت مي‌كند، و از آن رو مي‌گرداند و استكبار مي‌ورزد، مثل اينكه اصلا آن را نشنيده باشد، گويي كر است، پس تو او را به عذابي دردناك بشارت ده.
در سياق آيات مورد بحث، هم ضمير مفرد به" مَنْ يَشْتَرِي" برگردانده و فرموده:
" يشتري- مي‌خرد"، و" ليضل- تا گمراه كند"، و" يتخذها- آن را مي‌گيرد" تا رعايت لفظ شده باشد، و هم ضمير جمع برگردانده و فرموده" أُولئِكَ لَهُمْ- آنان برايشان" تا رعايت معنا شده باشد، چون خريدار لهو الحديث يك نفر نيست، آن گاه مجددا چند ضمير مفرد برگردانيده و فرموده:" عليه"،" ولي"،" يسمعها"،" اذنيه" تا باز رعايت لفظ شده باشد بعضي «2» اين طور گفته‌اند، ليكن ممكن است بگوييم به" مَنْ يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ" همه جا ضمير مفرد برگردانيده، و ضمير جمع آيه قبلي به مجموع گمراه كننده و گمراه شده كه سياق بر او دلالت دارد بر مي‌گردد. پس ضميرهاي مفرد همه به" من" كه مفرد است برگشته است.
" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ جَنَّاتُ النَّعِيمِ ... الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" در اين آيه بعد از انذار آن خريدار، و تهديدش به عذاب خوار كننده، و سپس عذاب اليم، رجوع شده است به بشارت محسنين، و خوشدل ساختن آنان به بهشت نعيم جاودان، كه
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 21، ص 80.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 315
خود او وعده داده، و وعده‌اش حق است.
و چون غرض آن كسي كه خريدار لهو الحديث بوده اين بوده كه امر را بر فريب خوردگانش مشتبه سازد، و بدين غرض قرآن را اساطير و افسانه‌هاي كهنه‌اي مانند افسانه‌هاي خودش پنداشته، و آن را خوار شمرده است و هر چه از آيات آن بر او تلاوت شود اعتناء نمي‌كند، و از پذيرفتنش استكبار مي‌كند، و اين عمل خوار شمردن خداي سبحان است، لذا در اين آيه اولا وعده به محسنين را با جمله" وَعْدَ اللَّهِ حَقًّا" تاكيد نمود، و در ثاني خود را به عزت مطلق ستوده، تا بفهماند او با خوار شمردن وي خوار نمي‌شود، و نيز با حكمت مطلق ستوده، تا بفهماند هيچ باطلي در سخن او نيست، و نه هيچ خرافه و مزاحي.
آن گاه براي بار سوم خود را چنين ستوده، كه تدبير مي‌كند امر آسمان‌ها و زمين و نبات و حيوان و انسان را، چون آفريدگار آنهاست، پس مي‌تواند اين دسته را وعده بهشت داده و آن دسته را وعده عذاب دهد، و وعده او حق است، و جمله" خَلَقَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها ..."،
در اين مقام است.
" خَلَقَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها ... مِنْ كُلِّ زَوْجٍ كَرِيمٍ" در تفسير آيه" اللَّهُ الَّذِي رَفَعَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها" «1» گفتيم كه كلمه" ترونها" احتمال دارد قيد توضيحي باشد، و معنا اين باشد كه" شما آسمانها را مي‌بينيد كه ستون ندارد"، و احتمال هم دارد قيد احترازي باشد و معنا چنين باشد كه:" خدا آنها را بدون ستوني ديدني خلق كرده"، تا اشعار داشته باشد به اينكه آسمانها ستون دارد، ليكن ديدني نيست.
" وَ أَلْقي فِي الْأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ"- يعني كوه‌هاي شامخي در زمين نهاد، تا زمين دچار اضطراب نگشته و شما را مضطرب نكند، و اين خود اشعار دارد بر اينكه بين كوه‌ها و زلزله‌ها رابطه‌اي مستقيم است.
" وَ بَثَّ فِيها مِنْ كُلِّ دابَّةٍ"- يعني در زمين از هر جنبده‌اي منتشر كرد.
" وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ كَرِيمٍ"- يعني نازل كرديم از جهت بالاي سر شما آبي، (كه همان باران باشد)، و رويانديم در آن مقداري از هر دو جفت نباتي شريف، كه منافع شما در آن است، و برايتان فوايدي دارد.
در اين بيان اشاره است به اينكه نباتات نيز مانند حيوانات نر و ماده‌اند، كه بحث
__________________________________________________
(1)سوره رعد، آيه 2.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 316
مفصل آن در آياتي كه نظير اين آيه است گذشت.
در اين آيه التفاتي از غيبت (القي، بث- خداوند افكند و منتشر كرد)، به تكلم با غير (ما از آسمان آب نازل كرديم) به كار رفته- تا به طوري كه گفته‌اند- اشاره باشد به اينكه نسبت به اينكار خود يعني فرستادن آب عنايت بيشتري دارد.
" هذا خَلْقُ اللَّهِ فَأَرُونِي ما ذا خَلَقَ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِ بَلِ الظَّالِمُونَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ" بعد از آنكه خلقت و تدبير خود را نسبت به آسمانها و زمين و آنچه روي آنهاست به رخ آنان كشيد، و با اين بيان ربوبيت و الوهيت خود را اثبات كرد، اينك در اين آيه به ايشان تكليف مي‌فرمايد كه حال، شما به من نشان دهيد، خدايان شما اگر راستي اله و رب هستند، چه چيزي خلق كرده‌اند، تا اگر نتوانستند چيزي نشان دهند، وحدانيت خداي تعالي در الوهيت و ربوبيت ثابت گردد.
و اگر به ايشان تكليف كرده كه به من نشان دهيد خدايانتان چه چيزي خلق كرده‌اند، با اينكه مشركين اعتراف دارند كه خلقت تنها از خدا است، و خلقت هيچ موجودي را مستند به آلهه خود نمي‌دانند، تنها و تنها تدبير را مستند به آنها مي‌دانند، از اين جهت است كه: خلقتي را به خدا نسبت داده كه در عين اينكه خلقت است تدبير نيز هست، و از تدبير جدا نيست، پس اگر تدبير عالم به دست خدايان ايشان است بايد آنها نيز چون خدا چنين خلقت و تدبيري داشته باشند، و چون خلقتي ندارند تدبيري نيز ندارند، پس هيچ معبودي غير از او نيست، و هيچ ربي سواي او وجود ندارد.
سياق آيه شريفه خطاب رسول خدا (ص) به مردم است، چون نوع اين خطابها جز به زبان رسول خدا (ص) درست در نمي‌آيد، و معنا ندارد خدا به مردم بگويد به من نشان دهيد.

بحث روايتي [(رواياتي در باره‌شان نزول آيه:" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ ..." و اينكه غنا لهو الحديث است)] ..... ص : 316

در مجمع البيان گفته آيه" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ ..." در باره نضر بن حارث بن علقمة بن كلدة بن عبد الدار بن قصي بن كلاب نازل شد، چون او مردي تاجر بود، به ايران سفر مي‌كرد و در آن جا اخبار و افسانه‌هاي ايراني را از منابعش مي‌گرفت و مي‌آمد براي قريش تعريف مي‌كرد، و به ايشان مي‌گفت: محمد از عاد و ثمود برايتان تعريف مي‌كند، و من از
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 317
رستم و اسفنديار و اكاسره، مردم هم قصه‌هاي او را گوش مي‌دادند و به آيات قرآن گوش فرا نمي‌دادند، (نقل از كلبي) «1».
مؤلف: اين معنا در الدر المنثور از بيهقي از ابن عباس نيز آمده، و بعيد نيست كه علت نزول همه سوره بوده باشد. هم چنان كه قبلا نيز بدان اشاره شد «2».
و در كتاب معاني الاخبار به سند خود از يحيي بن عباده، از امام صادق (ع) روايت كرده كه در معناي لهو الحديث فرمود: يكي از مصاديق آن غناست «3».
مؤلف: اين معنا در كافي هم به سند وي از مهران از امام صادق (ع) «4»، و نيز به سندش از وشاء از حضرت رضا (ع) «5»، و نيز به سندش از حسن بن هارون از آن جناب روايت شده است «6».
و در كافي به سند خود از محمد بن مسلم از امام باقر (ع) روايت آورده كه گفت: من از آن جناب شنيدم كه مي‌فرمود غنا از آن گناهاني است كه خدا وعده آتش به مرتكبش داده، آن گاه اين آيه را خواند:" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ يَتَّخِذَها هُزُواً أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ" «7».
و نيز در همان كتاب به سند خود از ابي بصير روايت كرده كه گفت از امام باقر (ع) پرسيدم كسب زنان آوازخوان چطور است؟ فرمود: اگر مي‌خواند تا مردها دورش جمع شوند حرام است، و اگر براي عروسي‌ها دعوت مي‌شود عيبي ندارد، و اين كلام خدا است كه مي‌فرمايد:" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ" «8».
و در مجمع البيان گفته: ابو امامه از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: آموختن غنا به زنان، و كنيز مغنيه را فروختن حلال نيست، و پول آن حرام است، و خدا در تصديق اين فتوي در كتاب خود نازل كرده كه:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 313.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 158.
(3)معاني الاخبار، ص 349، ح 1.
(4)كافي، ج 6، ص 431، ح 5.
(5)فروع كافي، ج 6، ص 432، ح 8.
(6)فروع كافي، ج 6، ص 433، ح 16.
(7)فروع كافي، ج 6، ص 431، ح 4.
(8)فروع كافي، ج 5، ص 119، ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 318
" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ ..." «1».
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از جمع كثيري از صاحبان كتب حديث از ابي امامه از رسول خدا (ص) روايت كرده است «2».
و نيز در همان كتاب است كه از امام صادق (ع) روايت شده كه آن جناب فرمود: لهو الحديث عبارت است از طعنه و استهزاي حق، همان رفتاري كه ابو جهل و ياران او مي‌كردند، و ابو جهل فرياد مي‌زد اي گروه قريش آيا مي‌خواهيد خبرتان دهم كه آن زقومي كه رفيقتان شما را از آن مي‌ترساند چيست؟ آن گاه مي‌فرستاد تا كره و خرما مي‌آوردند، مي‌گفت:
اين همان زقوم است كه او شما را از آن مي‌ترساند، امام صادق (ع) سپس فرمود:
غنا نيز از مصاديق لهو الحديث است «3».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي الدنيا، از علي بن الحسين (ع) روايت كرده كه فرمود: هيچ امتي كه در آن موسيقي باشد پاك و مقدس نشده و نمي‌شود «4».
و در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در تفسير" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ" فرمود: اين شخص نضر بن حارث بن علقمة بن كلدة، يك نفر از بني عبد الدار بن قصي است، و اين نضر مردي دانا و داراي روايات و احاديث تاريخي بود، و اشعار مردم را نيز مي‌دانست، آيه شريفه او را ملامت كرده كه دنبال احاديث لغو مي‌رود، ولي وقتي آيات ما بر او خوانده مي‌شود رو مي‌گرداند «5».
و نيز در همان كتاب از پدرش از حسين بن خالد روايت كرده كه گفت از ابو الحسن حضرت رضا (ع) پرسيدم معناي آيه" وَ السَّماءِ ذاتِ الْحُبُكِ" چيست؟ حضرت انگشتان خود را مشبك نموده فرمود: آسمان اين طور محبوك به زمين است، پرسيدم چطور محبوك به زمين است، با اينكه خداي تعالي مي‌فرمايد:" خَلَقَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها"؟
فرمود: سبحان اللَّه مگر نفرموده" بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها"؟ عرض كردم: بله، فرمود: پس معلوم مي‌شود ستوني هست ولي آن را نمي‌بينيد «6».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 313.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 159.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 313. [.....]
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 160.
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 161.
(6)تفسير قمي، ج 2، ص 328.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 319

[سوره لقمان (31): آيات 12 تا 19] ..... ص : 319

اشاره

وَ لَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ أَنِ اشْكُرْ لِلَّهِ وَ مَنْ يَشْكُرْ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ حَمِيدٌ (12) وَ إِذْ قالَ لُقْمانُ لابْنِهِ وَ هُوَ يَعِظُهُ يا بُنَيَّ لا تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ (13) وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلي وَهْنٍ وَ فِصالُهُ فِي عامَيْنِ أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوالِدَيْكَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ (14) وَ إِنْ جاهَداكَ عَلي أَنْ تُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما وَ صاحِبْهُما فِي الدُّنْيا مَعْرُوفاً وَ اتَّبِعْ سَبِيلَ مَنْ أَنابَ إِلَيَّ ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (15) يا بُنَيَّ إِنَّها إِنْ تَكُ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَكُنْ فِي صَخْرَةٍ أَوْ فِي السَّماواتِ أَوْ فِي الْأَرْضِ يَأْتِ بِهَا اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ لَطِيفٌ خَبِيرٌ (16)
يا بُنَيَّ أَقِمِ الصَّلاةَ وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَ انْهَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ اصْبِرْ عَلي ما أَصابَكَ إِنَّ ذلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ (17) وَ لا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ وَ لا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ (18) وَ اقْصِدْ فِي مَشْيِكَ وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ إِنَّ أَنْكَرَ الْأَصْواتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرِ (19)

ترجمه آيات ..... ص : 319

به تحقيق لقمان را حكمت داديم، (و چون لازمه حكمت شكر منعم است، به او گفتيم:) خدا را سپاس بدار، و هر كس سپاس بدارد به نفع خود سپاس مي‌دارد، و هر كه كفران كند، (دود كفرانش به چشم خودش مي‌رود،) چون خدا بي نياز است، (از شكر نكردن خلق متضرر نمي‌شود)، و نيز ستوده است، (چه شكرش بگزارند و چه كفرانش كنند) (12).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 320
و آن دم كه لقمان به پسر خويش كه پندش مي‌داد گفت: اي پسرك من! به خدا شرك ميار، كه شرك، ستمي است بزرگ (13).
ما انسان را در مورد پدر و مادرش، و مخصوصا مادرش، كه با ناتواني روز افزون حامل وي بوده، و از شير بريدنش تا دو سال طول مي‌كشد، سفارش كرديم، و گفتيم: مرا، و پدر و مادرت را سپاس بدار، كه سرانجام به سوي من است (14).
و اگر بكوشند تا چيزي را كه در مورد آن علم نداري با من شريك كني اطاعتشان مكن، و در اين دنيا به نيكي همدمشان باش، طريق كسي را كه سوي من بازگشته است پيروي كن، كه در آخر بازگشت شما نيز نزد من است، و از اعمالي كه مي‌كرده‌ايد خبرتان مي‌دهيم (15).
اي پسرك من! اگر عمل تو هم وزن دانه خردلي، آنهم پنهان در دل سنگي، يا در آسمان يا در زمين باشد، خدا آن را مي‌آورد، كه خدا دقيق و كاردان است (16).
اي پسرك من! نماز به پا دار، و امر به معروف و از منكر نهي كن، و بر مصائب خويش صبر كن، كه اين از كارهاي مطلوب است (17).
اي پسرك من، از در كبر و نخوت از مردم روي بر مگردان و در زمين چون مردم فرحناك راه مرو، خدا خودپسندان گردن فراز را دوست نمي‌دارد (18).
در راه رفتن خويش معتدل باش، و صوت خود ملايم كن، كه نامطبوع‌ترين آوازها آواز خران است (19).

بيان آيات ..... ص : 320

اشاره

در اين آيات اشاره شده به اينكه به لقمان حكمت داده شد، و چند حكمت نيز از او در اندرز به فرزندش نقل شده، و در قرآن كريم جز در اين سوره نامي از لقمان نيامده، و اگر در اين سوره آمده، به خاطر تناسبي است كه داستان سراسر حكمت او با داستان خريدار لهو الحديث داشته، چون اين دو نفر در دو نقطه مقابل هم قرار دارند، يك فرد انسان آن قدر دانا و حكيم است كه كلماتش راهنماي همه مي‌شود، و در مقابل، فرد ديگري يافت مي‌شود كه راه خدا را مسخره مي‌كند، و براي گمراه كردن مردم اين در و آن در مي‌زند، تا لهو الحديثي جمع آوري نمايد.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 321

[مقصود از شكر خدا كه عبارت بود از حكمتي كه خداوند به لقمان داد (وَ لَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ أَنِ اشْكُرْ لِلَّهِ ..."] ..... ص : 321

" وَ لَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ أَنِ اشْكُرْ لِلَّهِ ... فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ حَمِيدٌ" كلمه" حكمت"- به طوري كه از موارد استعمالش فهميده مي‌شود- به معناي معرفت علمي است در حدي كه نافع باشد، پس حكمت حد وسط بين جهل و جربزه است «1».
در جمله" أَنِ اشْكُرْ لِلَّهِ" بعضي «2» گفته‌اند: كلمه" قلنا" در تقدير است، و معنايش اين است كه: بدو گفتيم ما را شكر بگزار، ولي ظاهرا احتياجي به اين تقدير نيست، و جمله مذكور تفسير حكمت دادن به لقمان است و مي‌خواهد بفرمايد حكمتي كه به لقمان داديم اين بود كه:" خدا را شكر بگزار" چون شكر عبارت است از به كار بردن هر نعمتي در جاي خودش، به طوري كه نعمت ولي نعمت را بهتر وانمود كند، و به كار بردن نعمت به اين نحو محتاج است به اينكه اول منعم، و سپس نعمتهايش، بدان جهت كه نعمت اوست شناخته شود، سپس كيفيت به كار بردن در محلش، آن طور كه لطف و انعام او را بهتر وانمود كند شناخته گردد، پس حكمت دادن به لقمان، لقمان را وادار كرد تا اين مراحل را در شكر طي كند، و در حقيقت حكمت دادن به او مستلزم امر به شكر نيز هست.
در جمله" أَنِ اشْكُرْ لِلَّهِ" التفاتي از تكلم به غيبت به كار رفته، چون قبلا سياق، سياق تكلم با غير بود، و مي‌فرمود:" آتينا" اين جا هم بايد فرموده باشد" ان اشكر لنا" و اگر اينطور نفرمود، بدان جهت است كه تعبير به" نا- ما" در جمله" آتينا" از گوينده براي اظهار عظمت از قبال خودش و خدمه‌اش صحيح است، ولي در مساله شكر صحيح نبود، چون با توحيد در شكر تناسب نداشت.
" وَ مَنْ يَشْكُرْ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ حَمِيدٌ" اين آيه بي نيازي خدا را خاطرنشان مي‌سازد، و مي‌فرمايد فايده شكر تنها به خود شاكر عايد مي‌شود، هم چنان كه ضرر كفران هم به خود كفران كننده عايد مي‌گردد، نه به خدا، چون خدا غني مطلق است، و احتياج به شكر كسي ندارد، و چون حميد و محمود است، چه شكرش بگزارند و چه نگزارند، پس كفران هم به او ضرر نمي‌رساند.
و اگر در شكر تعبير به مضارع كرده، كه دلالت بر استمرار دارد، و در كفر تعبير به
__________________________________________________
(1)چون، جربزه عبارت است از افراط از حد لايق در مساله تفكر، و خلاصه نداشتن مرز و حدي براي فكر، و اين خود يكي از بلاهاي خطرناك است، چون چنين كسي از حق تجاوز مي‌كند، بلكه امور دقيق و غير مطابق با واقع را استخراج مي‌كند، و چه بسا سرانجام كارش در مسائل عقلي به الحاد و فساد عقيده، و احيانا جنون سوفسطايي بكشد، و در مسائل شرعي به وسواس بيانجامد. (مترجم).
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 316.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 322
ماضي كرده، كه تنها يك بار را مي‌رساند، براي اين است كه شكر وقتي نافع است كه استمرار داشته باشد، ولي كفر با يك بار هم ضررش خواهد رسيد.

[اشاره به علت اينكه شرك به خدا شرك عظيم است] ..... ص : 322

" وَ إِذْ قالَ لُقْمانُ لِابْنِهِ وَ هُوَ يَعِظُهُ يا بُنَيَّ لا تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ" عظمت هر عملي به عظمت اثر آن است، و عظمت معصيت به عظمت كسي است كه نافرماني‌اش مي‌شود، چون كه مؤاخذه عظيم نيز عظيم است، بنا بر اين بزرگترين گناهان و نافرماني‌ها نافرماني خدا است، چون عظمت كبريايي همه از او است، و فوق هر عظمت و كبريايي است، چون خدايي است بي شريك، و بزرگترين نافرمانيهاي او اين است كه برايش شريك قائل شوي.
" إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ"- در اين جمله عظمت شرك را مقيد به قيدي با مقايسه با ساير گناهان نكرد، تا بفهماند كه عظمت ظلم شرك آن قدر است كه با هيچ گناه ديگري قابل قياس نيست.
" وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ ... إِلَيَّ الْمَصِيرُ" اين آيه، جمله معترضه‌اي است كه در وسط كلمات لقمان قرار گرفته، و از كلمات او نيست، و اگر در اينجا واقع شده، براي اين است كه دلالت كند بر وجوب شكر والدين، مانند شكر خدا، بلكه شكر والدين، شكر خدا است، چون منتهي به سفارش و امر خداي تعالي است، پس شكر پدر و مادر عبادت خدا و شكر اوست.
" حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلي وَهْنٍ وَ فِصالُهُ فِي عامَيْنِ"- در اين جمله پاره‌اي از مشقات و اذيت‌ها كه مادر در حمل فرزند، و تربيت او تحمل مي‌كند، ذكر شده تا شنونده را به شكر پدر و مادر و بخصوص مادر وا بدارد.
كلمه" وهن" به معناي ضعف است، و در آيه شريفه حال و به معناي صاحب وهن است، ممكن هم هست مفعول مطلق باشد، و تقدير كلام" تهن وهنا علي وهن" بوده باشد. و كلمه" فصال"، به معناي از شير جدا شدن، و شير ندادن به بچه است، و معناي اينكه فرمود:
" از شير گرفتنش در دو سال است"، يعني بعد از تحقق دو سال، آن نيز محقق مي‌شود، و در نتيجه مدت شير دادن دو سال مي‌شود، و چون با آيه" وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً- حملش و از شير گرفتنش سي ماه است" «1» ضميمه شود، اين نكته به دست مي‌آيد كه كمترين مدت حاملگي زن شش ماه است، كه در بحث روايتي آينده، باز به اين نكته اشاره خواهد شد
__________________________________________________
(1)سوره احقاف، آيه 15.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 323
ان شاء اللَّه.
" أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوالِدَيْكَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ"- اين جمله تفسير" وَصَّيْنَا ..." است، و معنايش اين است كه وصيت ما همانا امر به شكر پدر و مادر بود، هم چنان كه امر به شكر خدا نيز كرديم، و جمله" إِلَيَّ الْمَصِيرُ" انذار و تاكيد امر به شكر است.
در اين جمله نيز التفاتي نظير التفات در جمله" أَنِ اشْكُرْ لِلَّهِ" بكار رفته، كه نكته‌اش نيز همان نكته است.

[توضيحي در مورد اينكه فرمود: اگر والدين خواستند براي من چيزي را كه بدان علم نداري شريك بگيري اطاعتشان مكن] ..... ص : 323

" وَ إِنْ جاهَداكَ عَلي أَنْ تُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما ... كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" يعني اگر پدر و مادر به تو اصرار كردند كه چيزي را كه علم بدان نداري و يا حقيقت آن را نمي‌شناسي شريك من بگيري، اطاعتشان مكن، و براي من شريكي مگير، و مراد از اينكه شريك مفروض حقيقتش نامعلوم است، اين است كه چنين چيزي اصلا وجود ندارد، و مجهول مطلقي است كه علم بدان تعلق نمي‌گيرد، پس برگشت معنا به اين مي‌شود كه چيزي را كه چيزي نيست شريك من مگير، اين حاصل آن چيزي است كه زمخشري در كشاف گفته «1»، و چه بسا آيه" أَ تُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِما لا يَعْلَمُ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ" «2» اين معنا را تاكيد مي‌كند، يعني به شريكي كه در همه اين عوالم وجود ندارد.
ولي بعضي «3» ديگر از مفسرين گفته‌اند كلمه" تشرك" در اينجا به معناي" تكفر" و كلمه" ما" به معناي" الذي" است، و معناي آيه اين است كه هر چه پدر و مادر به تو اصرار كردند كه به من كفر بورزي، كفري كه هيچ دليل و حجتي بر آن نداشته باشي، اطاعتشان مكن، مؤيد اين احتمال اين است كه خداي تعالي در كلام مجيدش مكرر سلطان يعني برهان بر شرك را نفي كرده، از آن جمله مثلا فرموده:" ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ" «4» و آيات ديگري نظير آن.
" وَ صاحِبْهُما فِي الدُّنْيا مَعْرُوفاً وَ اتَّبِعْ سَبِيلَ مَنْ أَنابَ إِلَيَّ"- اين دو جمله به منزله
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 494.
(2)آيا خدا را به چيزي اطلاع مي‌دهيد كه خودش در همه آسمانها و زمين از وجود آن بي خبر است؟. سوره يونس، آيه 18.
(3)تفسير روح المعاني، ج 21، ص 87.
(4)نمي‌پرستيد بجاي خدا مگر نامهايي را كه خود شما و پدرانتان خدايشان خوانده‌ايد، و گر نه خدا هيچ سلطاني بر آن نازل نكرده. سوره يوسف، آيه 40.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 324
خلاصه و توضيحي است از مطالب دو آيه قبل، كه سفارش والدين را مي‌كرد، و از اطاعت آنان در مورد شرك به خدا نهي مي‌كرد.
مي‌فرمايد: بر انسان واجب است كه در امور دنيوي نه در احكام شرعي كه راه خدا است، با پدر و مادر خود به طور پسنديده و متعارف مصاحبت كند، نه به طور ناشايست، و رعايت حال آن دو را نموده، با رفق و نرمي رفتار نمايد، و جفا و خشونت در حقشان روا ندارد، مشقاتي كه از ناحيه آنان مي‌بيند تحمل نمايد، چون دنيا بيش از چند روزي گذرا نيست، و محروميتهايي كه از ناحيه آن دو مي‌بيند قابل تحمل است، بخلاف دين، كه نبايد به خاطر پدر و مادر از آن چشم پوشيد، چون راه سعادت ابدي است، پس اگر پدر و مادر از آنهايي باشند كه به خدا رجوع دارند، بايد راه آن دو را پيروي كند، و گر نه راه غير آن دو را، كه با خدا انابه دارند.
از اين بيان روشن مي‌شود كه در جمله" وَ اتَّبِعْ سَبِيلَ مَنْ أَنابَ إِلَيَّ" اختصاري لطيف بكار رفته، چون در عين كوتاهيش مي‌فهماند اگر پدر و مادر با خدا بودند، بايد راهشان را پيروي كني، و گر نه اطاعتشان بر تو واجب نيست، و بايد راه غير آن دو را، يعني راه كساني را كه با خدا هستند پيروي نمايي.
" ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ"- يعني اين مطلبي كه گفته شد تكليف و وظيفه دنيايي شما است، و سپس چيزي نمي‌گذرد كه به سوي من بر مي‌گرديد، آن وقت شما را به حقيقت آنچه مي‌كرديد آگاه مي‌كنم، و بر حسب كرده‌هايتان چه خير و چه شر حكم خواهم كرد.
از آنچه گذشت اين معنا روشن شد كه جمله" فِي الدُّنْيا" سه نكته را در بر دارد، اول اينكه مصاحبت به نيكي و معروف را منحصر مي‌كند در امور مادي و دنيايي، نه امور ديني و معنوي، دوم اينكه تكليف را سبك مي‌كند، و مي‌فهماند تكليف مذكور هر چه هم دشوار باشد، در چند روزي انگشت‌شمار، و مدتي اندك به دوش شما است، پس تحمل بار خدمت به آنان شما را خيلي به ستوه نياورد، سوم اينكه مي‌فهماند اين كلمه در مقابل جمله" ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ" قرار دارد، و در نتيجه سفارش مي‌شود به اينكه آخرت را در نظر داشته باشند.
" يا بُنَيَّ إِنَّها إِنْ تَكُ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَكُنْ فِي صَخْرَةٍ أَوْ فِي السَّماواتِ أَوْ فِي الْأَرْضِ يَأْتِ بِهَا اللَّهُ ..."
مي‌گويند «1» كه ضمير در" انها" به خصلت- كه يا خير است يا شر-، بر مي‌گردد، چون
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 319.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 325
از سياق چنين بر مي‌آيد، و در عين حال همين ضمير اسم" كان"، و جمله" مِثْقالَ حَبَّةٍ" خبر آن است. و مراد از بودن آن در صخره، پنهان بودن و جايگير بودنش در شكم صخره محكم است، يا در جوف آسمانها يا در دل زمين، و مراد از آوردن آن، حاضر كردنش براي حساب و جزاست.
فصل سابق از كلام لقمان كه نقل شد راجع به توحيد و نفي شريك بود، و مضمون آيه مورد بحث فصل ديگري از كلام اوست، كه مربوط به معاد و حساب اعمال است، و معنايش اين است كه اي پسرم! اگر آن خصلتي كه انجام داده‌اي، چه خير و چه شر، از خردي و كوچكي همسنگ يك دانه خردل باشد، و همان عمل خرد و كوچك در شكم صخره‌اي، و يا در هر مكاني از آسمانها و زمين باشد، خدا آن را براي حساب حاضر خواهد كرد، تا بر طبقش جزاء دهد، چون خدا لطيف است، و چيزي در اوج آسمانها و جوف زمين و اعماق دريا از علم او پنهان نيست و علم او به تمامي پنهان‌ها احاطه دارد، خبيري است كه از كنه موجودات با خبر است.

[معناي اينكه لقمان بعد از فرزند به صبر بر مصايب صبر را از «عزم الامور» خواند] ..... ص : 325

" يا بُنَيَّ أَقِمِ الصَّلاةَ وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَ انْهَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ اصْبِرْ عَلي ما أَصابَكَ إِنَّ ذلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ" اين آيه و آيه بعدش جزو گفتار لقمان و مربوط به پاره‌اي از دستورات راجع به عمل و اخلاق پسنديده است.
از جمله اعمال، نماز است، كه عمود دين است، و دنبال آن امر به معروف و نهي از منكر است، و از جمله اخلاق پسنديده صبر در برابر مصائبي است كه به آدمي مي‌رسد.
و كلمه" ذلك" در جمله" إِنَّ ذلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ" اشاره است به صبر، و اگر اشاره را به لفظ" ذلك" آورده، كه براي دور است، نه" هذا" كه براي نزديك است، براي اين است كه به اهميت آن اشاره كرده باشد، و بلندي مرتبه صبر را رسانده باشد.
و اينكه بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند اشاره است به همه مطالب قبلي، كه عبارت است از نماز، امر به معروف، و نهي از منكر، و صبر، صحيح نيست، چون تنها در اين آيه نيست كه صبر به عنوان عزم الامور ستوده شده، بلكه اين مطلب مكرر در كلام خداي تعالي آمده، از آن جمله فرموده:" وَ لَمَنْ صَبَرَ وَ غَفَرَ إِنَّ ذلِكَ لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ" «2» و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 21، ص 89.
(2)و هر آينه آن كس كه صبر كند و ببخشايد اين عمل از عزم الامور است. سوره شوري، آيه 43.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 326
" إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ ذلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ" «1».
كلمه" عزم" به طوري كه راغب گفته عبارت است از تصميم قلبي بر گذراندن و فيصله دادن به كاري، و اگر صبر را كه همان حبس نفس از انجام امري است، از عزم دانسته، از اين جهت است كه عقد قلبي ما دام كه سست نشده، و اين گره دل باز نگشته، انسان بر آن امري كه بر انجامش تصميم گرفته، و در دل گره زده است، پا بر جا و بر تصميم خود باقي است، پس كسي كه بر امري صبر مي‌كند، حتما در عقد قلبي‌اش و محافظت بر آن جديت دارد، و نمي‌خواهد كه از آن صرفنظر كند، و اين خود از قدرت و شهامت نفس است «2».
و اينكه بعضي «3» گفته‌اند:" معنايش اين است كه اين از عزيمت خدا، و ايجاب او در امور است، صحيح نيست، و از لفظ آيه دور است. و همچنين گفتار بعضي «4» ديگر كه گفته‌اند كه عزم در لغت" هذيل" عبارت است از جزم.

[توضيح سفارشات ديگر لقمان به فرزند:" وَ لا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ ..."] ..... ص : 326

" وَ لا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ وَ لا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ" راغب گفته كلمه" صعر" به معناي كج بودن گردن، و كلمه" تصعير" به معناي گرداندن گردن از نظرها از روي تكبر است، هم چنان كه خداي تعالي فرمود:" وَ لا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ" «5»، و نيز گفته: كلمه" مرح" به معناي شدت خوشحالي، و زياده روي در آن است «6».
و بنا به گفته وي معنا چنين مي‌شود كه: روي خود از در تكبر از مردم بر مگردان، و نيز در زمين چون آنان كه بسيار خوشحالند راه مرو، كه خدا دوست نمي‌دارد كساني را كه دستخوش خيلاء و كبرند، و اگر كبر را خيلاء خوانده‌اند، بدين جهت است كه آدم متكبر خود را بزرگ خيال مي‌كند، و چون فضيلت براي خود خيال مي‌كند، زياد فخر مي‌فروشد. بعضي ديگر در معناي آيه گفته‌اند: معناي" لا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ" اين است كه در وقت حاجت، گردن خود را از در تذلل و احساس خواري براي مردم كج مكن، و در مقابل
__________________________________________________
(1)اگر صبر كنيد و تقوي به خرج دهيد، اين خود از عزم الامور است. سوره آل عمران، آيه 186. [.....]
(2)مفردات راغب، ماده" عزم".
(3)تفسير كشاف، ص 497. و روح المعاني، ج 21، ص 90.
(4)روح المعاني، ج 21، ص 90.
(5)مفردات راغب، ماده" صعر".
(6)مفردات راغب، ماده" مرح".
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 327
هنگام بي نيازي هم غرور و خيلاء تو را نگيرد «1» ليكن اين معنا با ذيل آيه نمي‌سازد، چون در ذيل آيه مي‌فرمايد خدا متكبران را دوست نمي‌دارد.
" وَ اقْصِدْ فِي مَشْيِكَ وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ إِنَّ أَنْكَرَ الْأَصْواتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرِ" كلمه" قصد" در هر چيز به معناي حد اعتدال در آن است «2»، و كلمه" غض" به طوري كه راغب گفته به معناي نقصان در نگاه كردن و صدا كردن است، و بنا به گفته وي غض صوت به معناي آهسته و كوتاه صدا كردن است، و معناي آيه اين است كه در راه رفتنت ميانه‌روي را پيش گير، و در صدايت كوتاه و ناقص آن را پيشه ساز، كه ناخوش‌ترين صوت‌ها صوت خران است، كه در نهايت بلندي است «3».

بحث روايتي [رواياتي در باره حقوق والدين و حد اطاعت از ايشان] ..... ص : 327

اشاره

در كافي به سند خود از عبد اللَّه بن سنان روايت كرده كه گفت از امام صادق (ع) شنيدم مي‌فرمود: يكي از گناهان كبيره عقوق والدين، و يكي ديگر نوميدي از رحمت خدا، و يكي ايمني از مكر اوست، و روايت شده كه از هر گناهي بزرگتر شرك به خدا است «4».
و در كتاب فقيه در حقوقي كه از امام زين العابدين (ع) روايت كرده فرموده:
بزرگترين حق خدا بر تو اين است كه او را بپرستي، و چيزي شريكش نسازي كه اگر اينكار را به اخلاص كردي خداوند حقي براي تو بر خود واجب مي‌كند، و آن اين است كه امور دنيا و آخرتت را كفايت مي‌كند.
و نيز فرمود: و اما حق مادرت اين است كه بداني او تو را طوري حمل كرد كه احدي، احدي را آن طور حمل نمي‌كند، آري او تو را در داخل شكم خود حمل كرد، و از ميوه قلبش چيزي به تو داد، كه احدي به احدي نمي‌دهد، و او با تمامي اعضاي بدنش تو را محافظت نمود، و باك نداشت از اينكه گرسنه و تشنه بماند، بلكه پروايش همه از گرسنگي و تشنگي تو بود، او باك نداشت از اينكه برهنه بماند، همه پروايش از برهنگي تو بود، او هيچ پروايي
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 21، ص 90.
(2)مفردات راغب، ماده" قصد".
(3)مفردات راغب، ماده" غض".
(4)اصول كافي، ج 2، ص 278، ح 4.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 328
نداشت از گرما، ولي سعيش اين بود كه بر سر تو سايه بيفكند، او به خاطر تو از خواب خوش صرفنظر كرد، و تو را از گرما و سرما حفظ نمود، همه اين تلاشها براي اين است كه تو مال او باشي، و تو نمي‌تواني از عهده شكر او برآيي، مگر با ياري و توفيق خدا.
و اما حق پدرت اين است كه بداني او ريشه تو است، چون اگر او نبود تو نبودي، پس هر وقت از خودت چيزي ديدي كه خوشت آمد، بدان كه اصل آن نعمت پدر تو است، پس حمد خدا گوي، و شكر پدر بجاي آر، آن قدر كه با اين نعمت برابري كند، و هيچ نيرويي نيست جز به وسيله خدا «1».
و در كافي به سند خود از هشام بن سالم، از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: مردي نزد رسول اكرم (ص) رفت و گفت: يا رسول اللَّه به چه كس نيكي كنم؟ فرمود به مادرت، عرضه داشت: سپس به چه كس؟ فرمود: به مادرت، عرضه داشت: سپس به چه كس؟ فرمود: به مادرت، عرضه داشت: سپس به چه كس؟ فرمود به پدرت «2».
و در مناقب آمده كه روزي حسين بن علي (ع) به عبد الرحمن بن عمرو بن عاص گذشت، پس عبد الرحمن گفت: هر كه مي‌خواهد به مردي نظر كند كه محبوبترين اهل زمين است نزد اهل آسمان، به اين شخص نظر كند، كه دارد مي‌گذرد، هر چند كه من بعد از جنگ صفين تا كنون با او همكلام نشده‌ام.
پس ابو سعيد خدري او را نزد آن جناب آورد، حسين (ع) به او فرمود: آيا مي‌دانستي كه من محبوبترين اهل زمين نزد اهل آسمانم، و با اين حال در صفين شمشير به روي من و پدرم كشيدي؟ به خدا سوگند پدر من بهتر از من بود، پس عبد الرحمن عذر خواهي كرد و گفت: آخر چه كنم رسول خدا (ص) به خود من سفارش فرمود كه پدرت را اطاعت كن، حضرت فرمود: مگر كلام خداي را نشنيدي كه فرمود:" وَ إِنْ جاهَداكَ عَلي أَنْ تُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما" و نيز مگر از رسول خدا (ص) نشنيده‌اي كه فرمود: اطاعت (پدر و مادر و يا هر كس كه اطاعتش واجب است) بايد كه معروف باشد، و اطاعتي كه نافرماني خدا است معروف و پسنديده نيست، و نيز مگر نشنيده‌اي كه هيچ مخلوقي در نافرماني خدا نبايد اطاعت شود «3».
__________________________________________________
(1)من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 376.
(2)كافي، ج 2، ص 159، ح 9.
(3)مناقب، ج 4، ص 73- طبع قم.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 329
و در كتاب فقيه در ضمن كلمات كوتاه رسول خدا (ص) آمده كه فرمود:" لا طاعة لمخلوق في معصية الخالق" «1» كه ترجمه‌اش در صفحه قبل گذشت.
و در كافي به سند خود از ابي بصير از امام باقر (ع) روايت كرده كه گفت شنيدم مي‌فرمود: بپرهيزيد از گناهان كوچك، كه آنها هم باز خواست كننده‌اي دارد، ممكن است فكر كنيد كه گناه مي‌كنم و سپس از خدا طلب آمرزش مي‌كنم، ولي خداي عز و جل مي‌فرمايد:" نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ وَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ- به زودي مي‌نويسيم آنچه به دست خود از پيش فرستاده‌اند، و آنچه اثر از ايشان بجاي مانده، و ما هر چيزي را در كتابي آشكارا مي‌نويسيم" و نيز فرموده:" إِنَّها إِنْ تَكُ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَكُنْ فِي صَخْرَةٍ أَوْ فِي السَّماواتِ أَوْ فِي الْأَرْضِ يَأْتِ بِهَا اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ لَطِيفٌ خَبِيرٌ" «2» كه ترجمه‌اش گذشت.

[رواياتي در باره نماز، صبر و پرهيز از گناهان كوچك و راجع به معناي جمله:" وَ لا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ"] ..... ص : 329

و نيز در همان كتاب به سند خود از معاويه بن وهب روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) پرسيدم بهترين چيزي كه با آن بندگان خدا به پروردگار خود تقرب مي‌جويند، و نزد خدا محبوب‌ترين چيز است چيست؟ فرمود: من بعد از معرفت هيچ چيزي بهتر از اين نماز سراغ ندارم ... «3».
و نيز در همان كتاب به سند خود از محمد بن فضيل، از ابي الحسن (رضا ع)، روايت كرده كه فرمود: نماز مايه تقرب هر پرهيزكار است «4».
و در مجمع البيان جمله" وَ اصْبِرْ عَلي ما أَصابَكَ" را تفسير كرده، به مشقت‌ها و اذيت‌هايي كه در اثر امر به معروف و نهي از منكر به انسان مي‌رسد، و اين تفسير را به علي (ع) نسبت داده «5».
و نيز جمله" وَ لا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ"، را تفسير كرده به اينكه روي خود را به كلي از مردم مگردان، و از كسي كه دارد با تو سخن مي‌گويد از در توهين اعراض مكن، و اين معنا را به ابن عباس، و امام صادق (ع) نسبت داده است «6».
و در الدر المنثور است كه طبراني، و ابن عدي، و ابن مردويه، از ابي ايوب انصاري
__________________________________________________
(1)فقيه، ج 4، ص 273.
(2)اصول كافي، ج 2، ص 270، ح 10. [.....]
(3)فروع كافي، ج 3، ص 264، ح 1.
(4)فروع كافي، ج 3، ص 265، ح 6.
(5 و 6)مجمع البيان، ج 8، ص 319.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 330
روايت كرده كه گفت: شخصي از رسول خدا (ص) از معناي جمله" وَ لا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ" پرسيد: فرمود: اينكه در استهزاء و توهين به اشخاص دهن كجي نموده لوچه آويزان كني «1».
و در مجمع البيان در ذيل جمله" إِنَّ أَنْكَرَ الْأَصْواتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرِ" گفته كه: از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: منظور، عطسه كردن به صداي بلند و زشت است، و همچنين اينكه كسي در سخن گفتن صداي خود را به طور ناخوشايندي بلند كند، مگر اينكه در حال دعا يا قراءت قرآن باشد «2».
مؤلف: و در همه اين معاني كه گذشت مخصوصا در مساله عاق والدين، روايات بسيار زيادي هست كه به منظور اختصار از نقلش خودداري كرديم.

گفتاري در داستان لقمان و پاره‌اي از كلمات حكمت آميزش در دو فصل ..... ص : 330

[1- شخصيت و داستان لقمان و حكمت داده شدنش، در روايات] ..... ص : 330

فصل اول نام لقمان در كلام خداي تعالي جز در سوره لقمان نيامده، و از داستانهاي او جز آن مقدار كه در آيات" وَ لَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ أَنِ اشْكُرْ لِلَّهِ ..." آمده، سخني نرفته است، ولي در داستانهاي او و كلمات حكمت آميزش روايات بسيار مختلف رسيده، كه ما بعضي از آنها را كه با عقل و اعتبار سازگارتر است نقل مي‌كنيم.
در كافي از بعضي راويان اماميه، و سپس بعد از حذف بقيه سند، از هشام بن حكم روايت كرده كه گفت: ابو الحسن موسي بن جعفر (ع) به من فرمود: اي هشام خداي تعالي كه فرموده:" وَ لَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ" منظور از حكمت فهم و عقل است «3».
و در مجمع البيان گفته: نافع از ابن عمر روايت كرده كه گفت: از رسول خدا (ص) شنيدم مي‌فرمود: به حق مي‌گويم كه لقمان پيغمبر نبود، و ليكن بنده‌اي بود كه بسيار فكر مي‌كرد، و يقين خوبي داشت، خدا را دوست مي‌داشت، و خدا هم او را دوست بداشت، و به دادن حكمت به او منت نهاد.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 166.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 320.
(3)اصول كافي، ج 1، ص 16.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 331
روزي در وسط روز خوابيده بود كه ناگهان ندايي شنيد: اي لقمان! آيا مي‌خواهي خدا تو را خليفه خود در زمين كند، تا بين مردم به حق حكم كني؟ لقمان صدا را پاسخ داد كه: اگر پروردگارم مرا مخير كند، عافيت را مي‌خواهم، و بلاء را نمي‌پذيرم، ولي اگر او اراده كرده مرا خليفه كند سمعا و طاعتا، براي اينكه ايمان و يقين دارم كه اگر او چنين اراده‌اي كرده باشد، خودش ياريم نموده و از خطا نگهم مي‌دارد.
ملائكه- به طوري كه لقمان ايشان را نمي‌ديد- پرسيدند: اي لقمان چرا؟ گفت: براي اينكه هيچ تكليفي دشوارتر از قضاوت و داوري نيست، و ظلم آن را از هر سو احاطه مي‌كند، اگر در داوري راه صواب رود اميد نجات دارد، نه يقين به آن، ولي اگر راه خطا رود راه بهشت را عوضي رفته است، و اگر انسان در دنيا ذليل و بي اسم و رسم باشد، ولي در آخرت شريف و آبرومند، بهتر است از اينكه در دنيا شريف و صاحب مقام باشد، ولي در آخرت ذليل و بي مقدار، و كسي كه دنيا را بر آخرت ترجيح دهد، دنيايش از دست مي‌رود، و به آخرت هم نمي‌رسد.
ملائكه از منطق نيكوي او تعجب كردند، لقمان به خواب رفت، و در خواب حكمت به او داده شد، و چون از خواب برخاست به حكمت سخن مي‌گفت و او با حكمت خود براي داوود وزارت مي‌كرد، روزي داوود به او گفت: اي لقمان خوشا به حالت كه حكمت به تو داده شد، و بلاي نبوت هم از تو گردانده شد «1».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابو هريره روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: آيا مي‌دانيد لقمان چه بوده؟ گفتند: خدا و رسولش داناتر است فرمود: حبشي بود «2».
فصل دوم در تفسير قمي به سند خود از حماد روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) از لقمان سراغ گرفتم، كه چه كسي بود؟ و حكمتي كه خدا به او ارزاني داشت چگونه بود؟ فرمود آگاه باش كه به خدا سوگند حكمت را به لقمان به خاطر حسب و دودمان و مال و فرزندان و يا درشتي در جسم و زيبايي رخسار ندادند، و ليكن او مردي بود كه در برابر امر خدا سخت نيرومندي به خرج مي‌داد و به خاطر خدا از آنچه خدا راضي نبود دوري مي‌كرد، مردي ساكت و فقير احوال بود، نظري عميق و فكري طولاني و نظري تيز داشت، همواره
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 315.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 160.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 332
مي‌خواست تا از عبرت‌ها غني باشد و هرگز در روز نخوابيد، و هرگز كسي او را در حال بول و يا غايط و يا غسل نديد، بس كه در خودپوشي مراقبت داشت، و نظرش بلند و عميق بود، و مواظب حركات و سكنات خويش بود، هرگز از ديدن يا شنيدن چيزي نخنديد، چون مي‌ترسيد گناه باشد، و هرگز خشمگين نشد، و با كسي مزاح نكرد، و چون چيزي از منافع دنيا عايدش مي‌شد اظهار شادماني نمي‌كرد، و اگر از دست مي‌داد اظهار اندوه نمي‌نمود، زناني بسيار گرفت، و خدا فرزنداني بسيار به او مرحمت نمود، و ليكن بيشتر آن فرزندان را از دست داد، و بر مرگ احدي از ايشان نگريست.
لقمان هرگز از دو نفر كه نزاع و يا كتك‌كاري داشتند نگذشت، مگر آنكه بين آن دو را اصلاح كرد، و از آن دو عبور نكرد، مگر وقتي كه دوستدار يكديگر شدند، و هرگز سخن نيكو از احدي نشنيد، مگر آنكه تفسيرش را پرسيد، و پرسيد كه اين سخن را از كه شنيده‌اي؟ لقمان بسيار با فقهاء و حكما نشست و برخاست مي‌كرد، و به ديدن قاضيان و پادشاهان و صاحبان منصب مي‌رفت، قاضيان را تسليت مي‌گفت، و برايشان نوحه‌سرايي مي‌كرد، كه خدا به چنين كاري مبتلايشان كرده، و براي سلاطين و ملوك اظهار دلسوزي و ترحم مي‌نمود، كه چگونه به ملك و سلطنت دل بسته، و از خدا بي خبر شده‌اند، لقمان بسيار عبرت مي‌گرفت، و طريقه غلبه بر هواي نفس را از ديگران مي‌پرسيد، و ياد مي‌گرفت، و با آن طريقه همواره با هواي نفس در جنگ بود، و از شيطان احتراز مي‌جست، و قلب خود را با فكر، و نفس خويش را با عبرت، مداوا مي‌كرد، هرگز سفر نمي‌كرد مگر به جايي كه برايش اهميت داشته باشد، به اين جهات بود كه خدا حكمتش بداد، و عصمتش ارزاني داشت.
و خداي تبارك و تعالي دستور داد به طوائفي از فرشتگان كه در نيمه روزي كه مردم به خواب قيلوله رفته بودند، لقمان را ندا دهند- به طوري كه صداي ايشان را بشنود، ولي اشخاص ايشان را نبيند- كه: اي لقمان آيا مي‌خواهي خدا تو را خليفه خود در زمين كند؟ تا فرمانفرماي مردم باشي؟ لقمان گفت: اگر خدا بدين شغل فرمانم دهد كه سمعا و طاعتا، چون اگر او اينكار را از من خواسته باشد، خودش ياريم مي‌كند، و راه نجاتم مي‌آموزد، و از خطا نگهم مي‌دارد، ولي اگر مرا مخير كند من عافيت را اختيار مي‌كنم.
ملائكه گفتند: اي لقمان چرا؟ گفت براي اينكه داوري بين مردم در دشوارترين موقعيت‌ها براي حفظ عصمت است، و فتنه و آزمايشش از هر جاي ديگر سخت‌تر و بيشتر است و آدمي بيچاره مي‌ماند، و كسي هم كمكش نمي‌كند، ظلم از چهار سو احاطه‌اش نموده، كارش به يكي از دو احتمال مي‌انجامد، يا اين است كه در داوري‌اش رأي و نظريه‌اش مطابق
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 333
حق و واقع مي‌شود، كه در اين صورت جا دارد كه سالم باشد، و احتمال آن هست، و يا اين است كه راه را عوضي مي‌رود كه در اين صورت راه بهشت را عوضي مي‌رود و هلاكتش قطعي است، و اگر آدمي در دنيا ذليل و ضعيف باشد آسان‌تر است تا آنكه در دنيا رئيس و آبرومند بوده ولي در آخرت ذليل و ضعيف باشد، از سوي ديگر كسي كه دنيا را بر آخرت ترجيح دهد هم در دنيا خاسر و زيانكار است، و هم در آخرت، چون دنيايش تمام مي‌شود، و به آخرت هم نمي‌رسد.
ملائكه از حكمت او به شگفت آمده، خداي رحمان نيز منطق او را نيكو دانست، پس همين كه شام شد، و در بستر خوابش آرميد، خدا حكمت را بر او نازل كرد، به طوري كه از فرق سر تا قدمش را پر كرد، و او خود در خواب بود كه خدا پرده و جامعه‌اي از حكمت بر سراسر وجود او بپوشانيد.
لقمان از خواب بيدار شد، در حالي كه قاضي‌ترين مردم زمانش بود، و در بين مردم مي‌آمد، و به حكمت سخن مي‌گفت، و حكمت خود را در بين مردم منتشر مي‌ساخت.

[2- پاره‌اي از مواعظ و حكم آن جناب] ..... ص : 333

سپس امام صادق (ع) فرمود: بعد از آنكه فرمان خلافت به او داده شد، و او نپذيرفت، خداي عز و جل ملائكه را فرمود تا داوود را به خلافت ندا دهند، داوود پذيرفت بدون اينكه شرطي را كه لقمان كرده بود به زبان آورد پس خداي عز و جل خلافت در زمين را به او داد، و چند مرتبه مبتلا به آزمايش شد، و در هر دفعه پايش بطرف خطا لغزيد و خدا او را نگهداري نموده و از آن انحرافش در گذشت.
لقمان بسيار بديدن داوود مي‌رفت، و او را اندرز مي‌داد، و مواعظ و حكمت‌ها و علوم بسيار در اختيارش مي‌گذاشت، و داوود همواره به او مي‌گفت: خوشا به حالت اي لقمان، كه حكمت به تو داده شد، و به بلاي خلافت هم گرفتار نگشتي، و به داوود خلافت داده شد و به حكم و فتنه گرفتار آمد.
آن گاه امام صادق (ع) در ذيل آيه" وَ إِذْ قالَ لُقْمانُ لِابْنِهِ وَ هُوَ يَعِظُهُ: يا بُنَيَّ لا تُشْرِكْ بِاللَّهِ، إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ" فرمود: لقمان پسرش" بآثار" را وقتي اندرز مي‌داد آن قدر كلماتش نافذ بود كه فرزندش در نهايت درجه تاثر قرار مي‌گرفت.
اي حماد از جمله مواعظي كه به فرزندش كرد يكي اين بود كه: اي پسرم! تو از آن روزي كه به دنيا افتادي، پشت به دنيا و رو به آخرت كردي، و خانه‌اي كه داري به طرف آن مي‌روي نزديك‌تر به تو است، از خانه‌اي كه از آن دور مي‌شوي، پسرم همواره با علما بنشين، و با دو زانوي خود مزاحمشان شو، ولي با آنان مجادله مكن، كه اگر چنين كني از تعليم تو
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 334
دريغ مي‌ورزند، و از دنيا بقدر بلاغ و رفع حاجت بگير، و يك باره ترك آن مگوي، و گر نه سربار جامعه خواهي شد، و در دنيا آن چنان داخل مشو كه به آخرتت ضرر رساند، آن قدر روزه بگير كه از شهوتت جلوگيري كند، و آن قدر روزه مگير كه از نماز بازت دارد، زيرا نماز نزد خدا محبوبتر از روزه است.
پسرم دنيا دريايي است عميق، كه دانشمنداني بسيار در آن هلاك شدند، و چون چنين است تو كشتي خود را در اين دريا از ايمان بساز، و بادبان آن را از توكل قرار ده، و آذوقه‌اي از تقواي خدا در آن ذخيره كن، اگر نجات يافتي، به رحمت خدا يافته‌اي و اگر هلاك شدي به گناهانت شده‌اي.
پسرم اگر طفل صغيري را در كودكي ادب كني، تو را در بزرگي سود مي‌رساند و تو از آن بهرمند شوي، و معلوم است كسي كه براي ادب ارزشي قائل است، نسبت به آن اهتمام مي‌ورزد، و كسي كه بدان اهتمام بورزد نخست راه بكار بستنش را مي‌آموزد و كسي كه مي‌خواهد راه تاديب را بياموزد، سعي و كوشش بسيار مي‌شود، و كسي كه سعي و كوشش را در طلب آن بسيار كرد قدم قدم به نفع آن بر مي‌خورد، و آن را عادت خود قرار مي‌دهد.
آري خواهي ديد كه تو خود جانشين گذشتگان خود شده‌اي، و از جانشين خودت سود مي‌بري، و هر صاحب رغبتي به تو اميد مي‌بندد، كه از ادبت چيزي بياموزد، و هر ترسنده‌اي از صولتت هراسناك مي‌شود.
زنهار، كه به خاطر بدست آوردن و طلب غير علم و ادب، در طلب ادب دچار كسالت نشوي، و اگر در امر دنيا شكست خوردي، زنهار كه در امر آخرت مغلوب نشوي، و بدان كه اگر طلب علم از تو فوت شود، در امر آخرتت شكست خورده‌اي، و در روزها و شبها و ساعتهايت بهره‌اي بگذار براي طلب علم، براي اينكه عمر گرانمايه را هيچ چيز چون ترك علم ضايع نمي‌كند.
و مبادا كه هرگز با اشخاص لجوج در افتي، و هرگز با مردي فقيه جدال مكن، و هرگز با صاحب سلطنتي دشمني مورز، و با هيچ ستمگري سازگاري و دوستي مكن، و با هيچ فاسقي برادري مورز، و با هيچ متهمي رفاقت مكن، و علم خود را مانند پولت گنجينه كن، و بهر كس و ناكس عرضه مدار.
پسرم از خداي عز و جل آن چنان بترس كه اگر در قيامت نيكيهاي همه نيكان جن و انس را داشته باشي باز ترس آن داشته باشي كه عذابت كند، و از خدا اميد رحمت داشته باش آن چنان كه اگر در روز قيامت تمامي گناهان جن و انس را داشته باشي، باز احتمال و اميد اينكه خدا تو را بيامرزد داشته باشي.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 335
پسرش به او گفت: پدر جان چطور چنين چيزي ممكن است، كه در عين داشتن چنان خوفي، اين چنين اميدي هم داشته باشم، و اين دو حالت متضاد در يك دل چگونه جمع مي‌شود؟ لقمان گفت: پسرم اگر قلب مؤمن را بيرون آرند، در آن دو نور يافت مي‌شود، نوري براي خوف، و نوري براي رجاء و اگر آن دو را با مقياسي بسنجند، برابر همند، هيچ يك از ديگري حتي به سنگيني يك ذره بيشتر نيست، و كسي كه به خدا ايمان دارد، به گفته او نيز ايمان دارد، و كسي كه به گفته او ايمان داشته باشد، به فرمان او عمل مي‌كند، و كسي كه به فرمان او عمل نكند، گفتار او را تصديق نكرده، پس اين حالات دل هر يك گواه ديگري است. پس كسي كه به راستي ايمان به خدا داشته باشد، براي خدا عمل را خالص و خيرخواهانه انجام مي‌دهد، و كسي كه براي خدا عمل را خالص و خيرخواهانه انجام دهد، براستي ايمان به خدا دارد، و كسي كه خدا را اطاعت مي‌كند، از او هراسناك نيز هست، و كسي كه از خدا هراسناك باشد او را دوست هم دارد، و كسي كه او را دوست بدارد، اوامرش را پيروي مي‌كند، و كسي كه پيرو اوامر خدا باشد، مستوجب بهشت و رضوان او مي‌شود، و كسي كه پيروي خشنودي خدا نكند، از غضب او هيچ باكي ندارد، و پناه مي‌بريم به خدا از غضب او.
پسرم به دنيا ركون و اعتماد مكن، و دلت را مشغول بدان مدار، چون خداي تعالي هيچ خلقي را خوارتر از دنيا نيافريده، آيا نمي‌بيني كه نعيم دنيا را مزد و پاداش مطيعان نكرده، و آيا نمي‌بيني كه بلاي دنيا را عقوبت گنه‌كاران قرار نداده؟ «1».
و در كتاب قرب الاسناد، هارون، از ابن صدقه، از جعفر بن محمد از پدرش (ع) روايت كرده كه فرمود: شخصي از لقمان پرسيد: آن چه دستوري است كه جامع همه حكمتهاي تو باشد؟ گفت: اينكه خود را در باره چيزي كه برايم ضمانت كرده‌اند به زحمت نيندازم، و آنچه را كه به خود من واگذار نموده‌اند ضايع نكنم، (يعني عمر خود را صرف رزقي كه ضامن آن شده‌اند نسازم، و در باره سعادت آخرتم كه به خود من واگذار نموده‌اند اهمال نكنم) «2».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 164- 162.
(2)قرب الاسناد، ص 35.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 336
و در بحار از قصص الانبياء به سند خود از جابر از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: از جمله نصايحي كه لقمان به فرزندش كرد، يكي اين است كه: پسرم اگر در باره مردن شك داري، خواب را از خودت بردار، و هرگز نمي‌تواني چنين كني، و اگر در باره قيامت شك داري، بيداري را از خودت بردار، و هرگز نمي‌تواني.
براي اينكه اگر در اين اندرز من دقت كني خواهي ديد كه نفس تو به دست ديگري اداره مي‌شود، و نيز خواهي دانست كه خواب به منزله مرگ، و بيداري بعد از خواب به منزله بعث بعد از مردن است.
و نيز فرمود: لقمان به فرزندش گفت: پسرم زياد نزديكش مشو، كه از آن دور خواهي ماند، و زياد هم دور مشو كه خوار خواهي گشت، (يعني در طلب دنيا ميانه‌رو باش).
و نيز فرموده: پسرم هر جنبنده‌اي مثل خود را دوست مي‌دارد، مگر فرزند آدم كه هم افق خود را- در مزيتي از مزايا- دوست نمي‌دارد، و متاعي كه داري نزد خواهان آن عرضه بدار، (و گر نه بازارش كساد خواهد شد) همانطور كه بين گرگ و گوسفند هرگز دوستي برقرار نمي‌گردد، همچنين بين نيكوكار و فاجر دوستي برقرار نمي‌شود، (پسرم) هر كه با قير سر و كار پيدا كند، سرانجام به قير آلوده مي‌شود، آميزش با فاجران نيز چنين است، عاقبت از او ياد مي‌گيرد، (چون نفس انسان خود پذير است)، (پسرم) هر كس سر و كله زدن و مجادله را دوست بدارد، عاقبت زبانش به فحاشي باز خواهد شد، و هر كس به جايي ناباب قدم نهد، عاقبت متهم مي‌شود، و كسي كه همنشيني با بدان كند، سالم نمي‌ماند، و كسي كه اختيار زبان خود را در كف ندارد، سرانجام پشيمان مي‌شود.
و نيز در اندرز فرزندش فرمود: پسرم صد دوست بگير، ولي يك دشمن مگير، پسرم وظيفه‌اي نسبت به خلاق خود داري، و وظيفه‌اي نسبت به خلقت، اما خلاق تو همان دين تو است، و خلق تو عبارت است از طرز رفتارت در بين مردم، پس مراقب باش خلقت را مبغوض و منفور مردم مسازي و به همين منظور محاسن اخلاق را ياد بگير.
پسرم بنده اخيار باش، ولي فرزند اشرار مباش، فرزندم امانت را بپرداز، تا دنيا و آخرتت سالم بماند، و امين باش كه خدا خائنين را دوست ندارد، پسرم اين طور مباش كه به مردم نشاندهي كه از خدا مي‌ترسي، و در قلب بي‌پرواي از او باشي «1».
و در كافي به سند خود از يحيي بن عقبه از دري از امام صادق (ع) روايت
__________________________________________________
(1)بحار الانوار، ج 13، ص 417، حديث 11.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 337
كرده كه گفت: از جمله مواعظي كه لقمان به فرزندش كرد اين بود كه: پسرم مردم قبل از زمان تو براي فرزندان خود جمع كردند، و الآن تو مي‌بيني كه نه آنچه جمع كرده بودند مانده است، و نه آن فرزندان كه برايشان جمع كردند، آخر مگر نه اين است كه تو بنده‌اي اجير هستي كه مامور شده‌اي كاري را انجام دهي، و وعده‌ات دادند كه در مقابل مزدت بدهند؟
پس عملت را مستوفي و كامل انجام بده، تا اجرت را كامل دهند.
و در اين دنيا چون گوسفندي مباش كه در زراعتي سبز و خرم بيفتد و بچرد تا چاق شود. چون آن حيوان هر چه زودتر چاق شود، به كارد قصاب نزديك‌تر شده است، و ليكن دنيا را به منزله پلي بگير، كه بر روي نهري زده باشند، كه تو از آن بگذري و رهايش كني، و ديگر تا ابد به سوي آن برنگردي، پس بايد آن را خراب كني، نه اينكه تعمير نمايي، چون تو مامور به تعمير آن نيستي.
و نيز بدان كه تو به زودي و در فردايي نزديك وقتي پيش خداي عز و جل بايستي، از چهار چيز بازخواست خواهي شد، از جواني‌ات كه در چه راهي تباه كردي، و از عمرت كه در چه فاني‌اش ساختي، و از مالت كه از كجا آوردي و در كجا مصرف نمودي، پس خود را آماده كن و جوابي مهيا بساز، و از آنچه از دنيا از كفت رفته غم مخور، چون اندك دنيا دوام و بقاء ندارد، و بسيارش از گزند بلاء ايمن نيست، پس حواست را جمع كن، و سخت در كار خويش بكوش، و پرده از روي خود كنار زن، و متعرض رحمت پروردگارت شو، و در دلت همواره توبه را تجديد كن، و در زمان فراغتت در عمل شتاب كن قبل از آن كه مرضها و بلاها به سوي تو روي آورند، و قبل از آنكه ايامت به سر آيد و مرگ بين تو و خواسته‌هايت حائل شود «1».
و در بحار از قصص نقل كرده كه به سند خود از حماد از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: لقمان به پسرش گفت: پسر جان! زنهار از كسالت و بد خلقي و كم صبري، كه با داشتن اين چند عيب هيچ دوستي با تو دوام نمي‌آورد، و همواره در امور خود ملازم وقار و سكينت باش، و نفس خود را بر تحمل زحمات برادران صابر كن، و با همه مردم خوش خلق باش.
پسرم اگر مال دنيايي نداشتي كه با آن صله رحم كني، و بر برادران تفضل نمايي، حسن خلق و روي خوش داشته باش، چون كسي كه حسن خلق دارد اخيار او را دوست مي‌دارند، و فجار از او دوري مي‌نمايند، پسر جان! به آنچه خدا قسمت تو كرده قانع باش تا
__________________________________________________
(1)كافي، ج 4، ص 202، باب ذم دنيا، ح 20.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 338
زندگي تو با صفا شود، پس اگر خواستي عزت دنيا برايت جمع شود، طمعت را از آنچه در دست مردم است ببر، چون انبياء و صديقين اگر رسيدند به آنچه كه رسيدند به سبب قطع طمعشان بود «1».
مؤلف: اخبار در مواعظ لقمان بسيار زياد است، ما به منظور اختصار به همين مقدار اكتفاء كرديم.
__________________________________________________
(1)بحار، ج 13، ص 419، ح 14.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 339

[سوره لقمان (31): آيات 20 تا 34] ..... ص : 339

اشاره

أَ لَمْ تَرَوْا أَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لا هُديً وَ لا كِتابٍ مُنِيرٍ (20) وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما وَجَدْنا عَلَيْهِ آباءَنا أَ وَ لَوْ كانَ الشَّيْطانُ يَدْعُوهُمْ إِلي عَذابِ السَّعِيرِ (21) وَ مَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَي اللَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقي وَ إِلَي اللَّهِ عاقِبَةُ الْأُمُورِ (22) وَ مَنْ كَفَرَ فَلا يَحْزُنْكَ كُفْرُهُ إِلَيْنا مَرْجِعُهُمْ فَنُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ (23) نُمَتِّعُهُمْ قَلِيلاً ثُمَّ نَضْطَرُّهُمْ إِلي عَذابٍ غَلِيظٍ (24)
وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ (25) لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ (26) وَ لَوْ أَنَّ ما فِي الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلامٌ وَ الْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ ما نَفِدَتْ كَلِماتُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (27) ما خَلْقُكُمْ وَ لا بَعْثُكُمْ إِلاَّ كَنَفْسٍ واحِدَةٍ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ (28) أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي وَ أَنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ (29)
ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الْباطِلُ وَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ (30) أَ لَمْ تَرَ أَنَّ الْفُلْكَ تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِنِعْمَتِ اللَّهِ لِيُرِيَكُمْ مِنْ آياتِهِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ (31) وَ إِذا غَشِيَهُمْ مَوْجٌ كَالظُّلَلِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَي الْبَرِّ فَمِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلاَّ كُلُّ خَتَّارٍ كَفُورٍ (32) يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ وَ اخْشَوْا يَوْماً لا يَجْزِي والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ وَ لا مَوْلُودٌ هُوَ جازٍ عَنْ والِدِهِ شَيْئاً إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ فَلا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا وَ لا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ (33) إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْأَرْحامِ وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ ما ذا تَكْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ (34)
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 340

ترجمه آيات ..... ص : 340

مگر نمي‌بينيد كه خدا هر چه را كه در آسمانها و زمين هست رام شما كرد؟ و نعمتهاي خويش را آشكارا و نهان بر شما كامل نمود؟ (و باز) بعضي از مردم بدون علم و هدايت و كتاب، در باره خدا مجادله مي‌كنند (20).
و چون به آنها گفته شود: چيزي را كه خدا نازل كرده پيروي كنيد، گويند: (نه)، تنها آييني را كه پدران خود را بر آن يافته‌ايم پيروي مي‌كنيم، حتي اگر شيطان (در نتيجه پيروي از پدرانشان) به سوي عذاب سوزان دعوتشان كند، باز هم آنان را پيروي مي‌كنند؟ (21).
هر كس توجه بي شائبه خويش را سوي خدا كند، و نيكوكار باشد، به دستاويز محكمي چنگ زده، و عاقبت كارها سوي خدا است (22).
و هر كه انكار كند انكارش ترا محزون نكند، چون بازگشتشان سوي من است، و ما از اعمالشان خبرشان مي‌دهيم، كه خدا مكنون سينه‌ها را مي‌داند (23).
اندكي برخوردارشان كنيم، و سپس به سوي عذابي سختشان بكشيم (24).
اگر از آنان بپرسي آسمانها و زمين را كي آفريده؟ گويند: خدا، بگو پس ستايش هم خاص خداست، ولي بيشترشان نمي‌دانند (25).
هر چه در آسمانها و زمين هست از خدا است، و خدا همو بي نياز و ستوده است (26).
اگر آنچه در زمين درخت هست، قلم باشد، و دريا، به كمك آن دريا، هفت درياي ديگر مركب، كلمات خدا تمام نشود، كه خدا نيرومند و حكيم است (27).
خلق كردن شما، و از نو زنده كردنتان جز به مانند خلق كردن يك تن نيست، چون خدا شنوا و بينا است (28).
مگر نمي‌بيني كه خدا شب را به روز مي‌برد، و روز را به شب مي‌برد، و آفتاب و ماه را به خدمت گرفته، كه هر يك به مدتي معين روان است، و خدا از اعمالي كه مي‌كنيد آگاه است (29).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 341
چنين است، چون خدا حق است، و آنچه سواي او مي‌خوانند باطل است، و خدا والاي بزرگ است (30).
مگر نمي‌بيني كه به نعمت خدا كشتي به دريا روان است، تا آيه‌هاي خويش به شما بنماياند؟ كه در اين براي همه صبرپيشگان سپاسگزار عبرتهاست (31).
و چون موجي بمانند كوه‌ها، آنان را فرا گيرد، خدا را بخوانند، و دين را خاص او كنند، و چون به خشكيشان برد، تنها بعضي‌شان معتدلند، و آيه‌هاي ما را جز عهدشكنان كفران پيشه انكار نمي‌كنند (32).
اي مردم! از پروردگارتان بترسيد، و از روزي كه پدر براي فرزندش كاري نسازد، و فرزند به هيچ وجه كار ساز پدر خود نشود، بيمناك باشيد، كه وعده خدا حق است، زندگي اين دنيا فريبتان ندهد، و شيطان فريبنده، در كار خدا به فريبتان نكشد (33).
بدرستي علم رستاخيز پيش خدا است، كه باران فرود آورد، و آنچه را در رحمها است بداند، كسي نمي‌داند كه فردا چه مي‌كند و كسي نمي‌داند كه در كدام سرزمين مي‌ميرد، اما خدا دانا و آگاه است (34).

بيان آيات ..... ص : 341

اشاره

در اين آيات به ما قبل داستان لقمان برگشته، كه آيات وحدانيت خدا و نداشتن شريك، و ادله آن را ذكر نمود، و بدين جا منتهي شد، كه فرمود:" هذا خَلْقُ اللَّهِ فَأَرُونِي ما ذا خَلَقَ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِ بَلِ الظَّالِمُونَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ".
" أَ لَمْ تَرَوْا أَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً" از اين جا به ما قبل داستان لقمان رجوع شده، و همين خود دليل است بر اينكه خطاب (آيا نمي‌بينيد) به مشركين است، هر چند كه ذيل آيه اشعار دارد بر عموميت خطاب.
و بنا بر اين صدر آيه تتمه كلام رسول خدا (ص)، و متصل است به جمله" هذا خَلْقُ اللَّهِ فَأَرُونِي ما ذا خَلَقَ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِ" و ديگر التفاتي در جمله" أَ لَمْ تَرَوْا" نيست.
و بنا بر تقديري كه آيه مورد بحث جزو كلام خداي تعالي باشد، آن وقت در جمله" أَ لَمْ تَرَوْا" التفاتي از سياق غيبت در جمله" بَلِ الظَّالِمُونَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ"، به سياق خطاب، به كار رفته است، و التفات در مثل اين گونه موارد از باب شدت يافتن و جد گوينده، و
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 342
عصبانيتش از جهل شنوندگان، و اصرارشان بر گمراهي است، كه هيچ راهنمايي سودي به ايشان نمي‌بخشد، و هيچ اشارتي در حالشان مؤثر واقع نمي‌شود، به همين جهت با اينكه تا كنون در سياق غيبت حرف مي‌زد، ناگهان روي سخن به خود شنوندگان نموده، آنچه كه در معرض ديد و شنوايي ايشان است به رخشان مي‌كشد، بلكه از خواب خرگوشي خود بيدار گشته، و از غفلت بدر آيند.
و به هر حال چه اينكه بنا به گفته ما جمله" أَ لَمْ تَرَوْا" متصل به جمله" فَأَرُونِي" باشد، و التفاتي در كار نباشد، و چه به گفته ديگران عطف و متصل به جمله" بَلِ الظَّالِمُونَ" باشد، و التفاتي از غيبت به خطاب در آن شده باشد، مراد از تسخير آسمانها و زمين براي انسان، انساني كه آسمان و زمين را مي‌بيند، آن نظام و ارتباطي است كه در اجزاي عالم مشاهده مي‌كنيم، و مي‌بينيم كه چگونه سراپاي عالم را در تحت نظامي عام اداره نموده، و انسان را كه اشراف اجزاي اين عالم محسوس است، شعور و اراده‌اش را درست كرده و تدبير مي‌كند، پس مي‌فهميم كه خداي تعالي سراپاي عالم را مسخر و محكوم اين نظام كرده، تا انسان كه شريف‌ترين اجزاي آن است پديد آيد و به كمال برسد.

[معناي اينكه فرمود:" سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ"] ..... ص : 342

كلمه" تسخير" به معناي وادار كردن فاعل به فعلش مي‌باشد، به طوري كه فاعل، فعل خود را به اراده خود انجام ندهد، بلكه به اراده تسخير كننده انجام دهد، همان طور كه نويسنده، قلم را وادار مي‌كند تا به اراده او بنويسد، و مخدوم و مولي، بنده و خدمتگزار خود را وادار مي‌كند تا مطابق دستور و خواست او عمل را انجام دهد، و اسباب مؤثر در عالم هر چه باشد، با سببيتي كه هر يك مخصوص به خود دارد، آن كاري را انجام مي‌دهد كه خدا مي‌خواهد، و خدا از مجموع آنها نظامي را مي‌خواهد كه با آن عالم انساني را تدبير كند، و حوائج او را بر آورد.
از آنچه گذشت معلوم شد كه" لام" در كلمه" لكم" لام تعليل غايي است، و معناي آن" به خاطر شما" است، و در نتيجه تسخير كننده اين اسباب خدا خواهد بود، نه انسان به خلاف اينكه لام را براي ملك بگيريم كه در آن صورت تسخير كننده انسان خواهد بود، ولي با مشيت خداي تعالي، هم چنان كه بعضي احتمال آن را داده‌اند، و پيشرفت انسانها در مرور زمان، و به خدمت گرفتن اجزاي عالم را در بيشتر مقاصدش، شاهد گفته خود گرفته‌اند، و ليكن اين احتمال با جمله" أَ لَمْ تَرَوْا" نمي‌سازد، چون اگر تسخير كننده خود انسان بود، مسخر خود را مي‌ديد، و ديگر حاجت به اين سؤال نبود.
" وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً"- كلمه" اسباغ" به معناي سنگ تمام گذاشتن، و ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 343
نيز توسعه دادن است، و معناي جمله اين است كه:" نعمت‌هاي ظاهري و باطني را بر شما تمام كرد، و توسعه داد". كلمه" نعم" جمع نعمت است، و نعمت در اصل لغت به معناي بناي نوع بوده، ولي استعمالش در هر چيزي كه سازگار آدمي است، و انسان از آن لذت مي‌برد، غلبه كرده است، و بيشتر در اين امور استعمال مي‌شود.
و مراد از نعمتهاي ظاهري بنا بر اين كه خطاب در آيه به مشركين باشد، حواس ظاهري، از گوش چشم و اعضاي بدن، و نيز سلامتي و عافيت و رزق طيب و گوارا، و مراد از نعمت‌هاي باطني نعمتهاي غايب از حس است، مانند شعور و اراده و عقل.
و اما بنا بر اينكه خطاب به عموم انسانها باشد مراد از نعمت‌هاي ظاهري آن نعمت‌هاي ظاهري مذكور به اضافه دين خواهد بود، چون دين نيز از نعمت‌هاي محسوسي است كه امور دنيا و آخرت مردم را نظام مي‌بخشد.
و مراد از نعمت‌هاي باطني باز همان نعمت‌هاي باطني مذكور خواهد بود، به اضافه مقامات معنوي كه تنها از راه اخلاص در عمل حاصل مي‌گردد.

[نكوهش برخي از مردم كه از روي تقليد و بدون" علم"،" هدي" و" كتاب منير" در باره خدا مجادله مي‌كنند] ..... ص : 343

" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لا هُديً وَ لا كِتابٍ مُنِيرٍ" در اين آيه به سياق سابق برگشت شده، كه خطاب را متوجه شخص رسول خدا (ص) مي‌كرد، و كلمه" مجادله" به معناي بحث و مناظره به منظور غلبه يافتن بر خصم است، و مقابله‌اي كه بين" علم" و" هدي" و" كتاب" انداخته، اشاره دارد به اينكه مراد از علم آن حجتهاي عقلي است كه با تحصيل و اكتساب به دست مي‌آيد، و مراد از هدايت، آن حقايقي است كه خدا از طريق وحي و يا الهام به دل انسان افاضه مي‌كند، و مراد از كتاب، كتابهاي آسماني است كه از طريق وحي و نبوت به خدا منتهي و مستند مي‌شود، و به همين جهت كه مستند به اوست آن را منير و روشنگر توصيف كرد، و اين سه طريق از طرق علم است كه چهارمي برايش نيست.
و بنا بر اين معناي آيه اين مي‌شود كه: بعضي از مردم بدون هيچ يك از اين سه علم در وحدانيت خدا از حيث ربوبيت و الوهيت مجادله مي‌كنند، و هيچ حجت قابل اعتمادي ندارند، تنها و تنها مدركشان تقليد است.
" وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما وَجَدْنا عَلَيْهِ آباءَنا ..."
ضميرهاي جمع همه به كلمه" من" بر مي‌گردد، كه از لحاظ معنا جمع است، هم چنان كه ضمير مفرد در آيه قبلي نيز به" من" بر مي‌گشت از لحاظ لفظش، كه مفرد است.
و اگر در جمله" وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ" فرمود پيروي كنيد آنچه را كه خدا
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 344
نازل كرده، با اينكه مي‌توانست بفرمايد: پيروي كنيد كتاب و يا قرآن را، براي اين است كه اشاره كند به اينكه دعوت رسول خدا (ص) داراي حجت و برهان است، نه صرف زورگويي و ادعا، براي اينكه نزول اين كتاب مؤيد به حجت نبوت است، پس گويا فرموده:" وقتي دعوت مي‌شوند به سوي توحيد، توحيدي كه كتاب بر آن دلالت دارد، كتابي كه نزولش از ناحيه خدا قطعي است، در پاسخ چنين و چنان مي‌گويند".
و به عبارتي ديگر، وقتي حقايق و معارف را با دليل در اختيار آنان قرار مي‌دهند، ايشان در مقابل با تحكم و زور جواب مي‌دهند، بدون اينكه هيچ حجتي بر گفتار خود ارائه دهند، و آن اين است كه مي‌گويند: ما پدران خود را بر كيش شرك يافتيم، و ايشان را پيروي مي‌كنيم.
" أَ وَ لَوْ كانَ الشَّيْطانُ يَدْعُوهُمْ إِلي عَذابِ السَّعِيرِ"- يعني آيا پدران خود را پيروي مي‌كنند حتي در صورتي كه شيطان ايشان را به وسيله اين پيروي به سوي عذاب آتش دعوت كرده باشد؟ و بنا بر اين، استفهام در آيه انكاري، و كلمه" لو" وصليه، و عطف بر محذوف خواهد بود، و تقدير آن چنين مي‌شود:" ا يتبعونهم لو لم يدعوهم الشيطان و لو دعاهم؟" يعني آيا پدران خود را پيروي مي‌كنند، چه در صورتي كه شيطان ايشان را دعوت نكرده باشد، و چه در صورتي كه دعوت كرده باشد؟
و حاصل كلام اين مي‌شود، كه پيروي وقتي نيكو و بجاست، كه پيروي شدگان بر حق بوده باشند، و اما اگر خود آنان بر باطل بوده باشند، و پيروي آنان پيروان را به شقاوت و عذاب سعير بكشاند، ديگر اين پيروي به جا و صحيح نيست، چون پيروي در پرستش غير از خدا است، و كسي غير از خدا قابل پرستش نيست." وَ مَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَي اللَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقي وَ إِلَي اللَّهِ عاقِبَةُ الْأُمُورِ" اين جمله استينافي است و احتمال هم دارد كه حال از مفعول" يدعوهم" باشد، و در معناي جمله حاليه ضميري به ايشان برگردد، كه در اين صورت معناي آيه و ما قبلش اين است كه: آيا حتي اگر شيطان ايشان را دعوت به فلان و فلان كرده باشد، در حالي كه هر كس محسن باشد و روي خود تسليم به سوي خدا كرده باشد نجات يافته، و رستگار است و نيز در حالي كه عاقبت امور به سوي خدا راجع است، پس واجب مي‌شود كه همو معبود باشد.
و اسلام وجه به سوي خدا، به معناي تسليم آن براي اوست، به اين معنا كه انسان با همه وجودش رو به خدا كند. و او را پرستش نمايد، و از ما سواي او اعراض كند، و كلمه ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 345
" محسن" اسم فاعل از مصدر احسان است، و احسان به معناي به جا آوردن اعمال صالح است با داشتن يقين به آخرت، هم چنان كه در اول سوره كه مي‌فرمايد:" هُديً وَ رَحْمَةً لِلْمُحْسِنِينَ"، خودش محسنين را به اين معنا تفسير كرده، فرموده:" الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ- كساني كه نماز مي‌خوانند و زكات مي‌دهند، و در حالي كه به آخرت يقين دارند". و كلمه" عروة الوثقي" به معناي دست‌آويزي است كه قابل جدا شدن نباشد.
و معناي آيه اين است كه هر كس خود را يگانه بداند، و با يقين به معاد عمل صالح انجام دهد، او اهل نجات است، و سرانجام هلاك نخواهد شد، چون سرانجامش به سوي خدا است، و همو وعده نجات و رستگاريش داده است.
از اين بيان روشن مي‌شود كه جمله" وَ إِلَي اللَّهِ عاقِبَةُ الْأُمُورِ"، در مقام تعليل جمله" فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقي" مي‌باشد، چون اين جمله (دستاويز محكم) استعاره تمثيلي، از نجات و رستگاري است، مي‌گويد براي اين به چنين دستاويزي چنگ زده، كه منتهي به خدايي است، كه وعده چنين نجات و فلاحي را داده است.
" وَ مَنْ كَفَرَ فَلا يَحْزُنْكَ كُفْرُهُ ... إِلي عَذابٍ غَلِيظٍ" اين آيه رسول خدا (ص) را تسليت مي‌دهد و دلخوش مي‌كند تا اندوه بر او چيره نشود، به اينكه بالآخره روزي به سوي خدا بر مي‌گردند، و خدا به آنچه مي‌كرده‌اند آگاهشان مي‌كند، يعني حقيقت اعمالشان و آثار سوء آن كه همان آتش است برايشان هويدا مي‌گردد.
" نُمَتِّعُهُمْ قَلِيلًا ثُمَّ نَضْطَرُّهُمْ إِلي عَذابٍ غَلِيظٍ"- در اين جمله با بياني ديگر از حقيقت حال كفار پرده برداري مي‌كند، چون در جمله" إِلَيْنا مَرْجِعُهُمْ فَنُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا" چه بسا توهم گردد، مادامي كه در دنيا و متنعم به نعمت‌هاي آن هستند، دست خدا به ايشان نمي‌رسد، و از قدرت خدا خارجند، بله بعد از آنكه مردند يا مبعوث شدند آن وقت داخل در قدرت خدا مي‌شوند، و خدا با عذاب خود از ايشان انتقام مي‌گيرد.
لذا اين جمله اين توهم را دفع نموده و مي‌فهماند كه كفار در دنيا نيز حتي يك لحظه خارج از تدبير خدا نيستند، و اگر با متاع اندك دنيا بهره‌مندشان مي‌كند، چيزي نخواهد گذشت كه مضطر و ناچارشان مي‌كند، تا با پاي خود به سوي عذابي غليظ روان شوند. پس به هر حال مغلوب و مقهورند، و دائما امر آنان به دست خدا است و نمي‌توانند خدا را به ستوه آورند نه در حال بهره‌منديشان، و نه در غير آن حال.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 346
" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ" اين آيه اشاره است به اينكه كفار نيز مانند عموم بشر مفطور بر توحيد، و به آن معترفند، اعتراف ناخودآگاه، براي اينكه اگر از ايشان سؤال شود چه كسي آسمانها و زمين را آفريده؟
اعتراف خواهند كرد به اينكه خدا عز اسمه آن را آفريده، و وقتي آفريدگار آنها خدا باشد، پس مدبر آنها نيز همو خواهد بود، چون تدبير جدا از خلقت نيست. و وقتي خالق و مدبر عالم خدا باشند، و آن منعمي كه نعمت‌ها را قبض و بسط مي‌دهد، به يكي تنگ مي‌گيرد، و به ديگري توسعه مي‌دهد. و نيز آن كسي كه همه ترسها و اميدها از او و به او است، پس معبود هم همو است، و شريكي برايش نيست پس ناخودآگاه به وحدانيت خدا اعتراف دارند.
لذا به رسول گرامي خود (ص) دستور مي‌دهد، تا خدا را بر اين اعتراف ناخودآگاهشان حمد گويد، مي‌فرمايد:" قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ" آن گاه اشاره به اين معنا مي‌كند كه اكثر آنان معناي اعتراف خود را كه خدا خالق است، و لوازم اين اعتراف را نمي‌دانند،" بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ"، بله اندكي از ايشان اين معنا را مي‌دانند، و ليكن آنها هم در برابر حق خضوع ندارند، و آن را دانسته و با يقين بدان انكار مي‌كنند، هم چنان كه در جاي ديگر در باره اين طائفه فرموده:" وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ" «1».

[احتجاج بر وحدانيت خداي تعالي در الوهيت و ربوبيت، از طريق انحصار ملك حقيقي در او، و غني و حميد علي الاطلاق بودنش جل و علا] ..... ص : 346

" لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ" چون اعترافشان به خالق بودن خداي سبحان مستلزم اثبات يگانگي او در ربوبيت و الوهيت بود، زيرا تدبير و تصرف در دست اوست، و اعتراف به خالق بودن او كافي در استلزام مذكور بود لذا در تماميت حجت به همان مقدار اكتفاء نمود، و رسول خدا (ص) را مامور به حمد نمود و قوم را به خاطر غفلتشان جاهل خواند.
آن گاه در آيه مورد بحث براي بار دوم از طريق انحصار ملك حقيقي در خدا، احتجاج كرد بر وحدانيت او، چون او غني مطلق، و محمود مطلق است.
بيان اين احتجاج اين است كه خداي تعالي مبدأ تمامي خلائق، و دهنده تمامي كمالات است، پس خود او بايد داراي هر چيز باشد كه موجودات محتاج به آنند، پس او غني علي الاطلاق است، چون اگر از جهتي غني و از جهتي ديگر محتاج باشد، نمي‌تواند از آن جهت، دهنده كمال باشد و اين خلف فرض است، زيرا گفتيم كه او دهنده هر كمال است.
__________________________________________________
(1)آن را انكار كردند، در حالي كه دلهايشان بدان يقين داشت. سوره نمل، آيه 14. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 347

[افاده كثرت و وسعت خلق و تدبير خداي تعالي] ..... ص : 347

و چون غني علي الاطلاق است، پس آنچه در زمين و آسمانهاست، ملك اوست، پس او مالك علي الاطلاق نيز هست، و مي‌تواند در ملك خود به هر نحو كه بخواهد تصرف كند، پس هر تدبير و تصرفي كه در عالم واقع مي‌شود از آن اوست، چون اگر چيزي از آن تدبيرها از غير او باشد، آن غير نيز به همان مقدار مالك خواهد بود، و حال آنكه گفتيم مالك علي الاطلاق اوست، و چون تدبير و تصرف تنها از خدا است، پس تنها او رب العالمين، و الهي است كه بايد پرستيده شود، و از انعام و احسانش سپاسگزاري گردد.
اين آن معنايي است كه جمله:" لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنِيُّ" بدان اشاره مي‌كند، جمله" لِلَّهِ ما فِي ..." حجت بر وحدانيت خدا است، و جمله" إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنِيُّ" تعليل مالكيت علي الاطلاق اوست.
و اما كلمه" حميد" كه به معناي محمود در افعال است، مبدء ديگري است براي حجت، چون حمد به معناي ثناي در مقابل جميل اختياري است، و هر جميل كه در عالم است ملك خداي سبحان است، پس قهرا ثناهايي هم كه هر جميلي استحقاق آن را دارد، به خدا بر مي‌گردد، و ثناي خدا است، پس خدا حميد علي الاطلاق است، و اگر از اين تدبير متقن و جميل كه در عالم است چيزي و مقداري از آن از غير خدا بود، و آن مقدار هيچ نسبتي و ارتباطي با خدا نداشت، حمد و ثناي آن مقدار جميل نيز مال غير خدا مي‌شد. نه مال خدا، در نتيجه خدا حميد علي الاطلاق، و حميد نسبت به هر چيز نمي‌بود، و حال آنكه فرض كرديم كه او حميد علي الاطلاق است، و خلف فرض باطل است.
" وَ لَوْ أَنَّ ما فِي الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلامٌ وَ الْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ ما نَفِدَتْ كَلِماتُ اللَّهِ ..."
كلمه" من شجرة"، بيان موصول" ما" مي‌باشد، و" شجرة" واحد" شجر" است، كه در اين مقام كه سياق، سياق" لو" مي‌باشد، استغراق و كليت را مي‌رساند، يعني هر درختي كه در زمين است، و مراد از" بحر" هم، مطلق دريا است، و معناي جمله" يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ" اين است كه هفت درياي ديگر نظير درياي مفروض آن را كمك كند، و بر آن اضافه شود.
و ظاهرا مراد از عدد هفت افاده تكثير است، نه اينكه اين عدد خصوصيتي داشته باشد. و اما لفظ" كلمة" در لغت به معناي لفظي است كه دلالت بر معنايي داشته باشد، و به همين جهت لفظ بي معنا را كلمه نمي‌گويند، ولي در كلام خداي سبحان بر" هستي" اطلاق شده است، البته هستي افاضه شده به امر او، كه از آن به كلمه" كن" تعبير كرده و فرموده:
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 348
" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «1» و نيز حضرت مسيح را" كلمة" خوانده و فرموده:" وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلي مَرْيَمَ" «2».
پس معناي آيه اين است كه اگر تمامي درختان زمين قلم گردد، و دريا به اضافه هفت درياي ديگر مانند آن مركب فرض شود، و با اين قلم و مركب كلمات خدا را- بعد از تبديل آنها به الفاظ- بنويسند، آب درياها قبل از تمام شدن كلمات (مخلوقات) خدا تمام مي‌شود، چون آب درياها هر چه باشد متناهي است، و كلمات خدا نامتناهي.
از اينجا معلوم مي‌شود كه در آيه شريفه حذف و اختصارگويي شده، و جمله" إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ" در مقام تعليل است، و معناي آن اين است كه:" زيرا خداي تعالي عزيز است، و چيزي عزيز و قاهر بر او نيست"، پس اين كتابي هم كه گفتيم آنچه را نزد خدا است تمام نمي‌كند، و حكيم است، و به همين جهت تدبير را به غير واگذار نمي‌سازد.
آيه مورد بحث متصل به ما قبل است، براي اينكه اين آيه نيز مانند آيه قبلي دلالت دارد بر اينكه تدبير خلق مخصوص خداي سبحان است، و نه غير، چيزي كه هست آيه مورد بحث در اين صدد است كه وسعت تدبير خدا، و كثرت اوامر تكويني او را در خلق و تدبير برساند، مي‌فرمايد: آن قدر اوامرش در خلق و تدبير بسيار است، كه دريا و هفت درياي ديگر مثل آن اگر مداد شوند، و درختان زمين به صورت قلم در آيند، و بخواهند كلمات او را بنويسند، درياها قبل از تمام شدن اوامر او تمام مي‌شوند.

[توضيح اينكه تعليل امكان معاد به اينكه خدا سميع و بصير است متضمن جواب به اين اشكال است كه اعمال و نيات بي شمار از افراد بي شمار چگونه ضبط شده مخلوط و مشتبه نمي‌شوند] ..... ص : 348

" ما خَلْقُكُمْ وَ لا بَعْثُكُمْ إِلَّا كَنَفْسٍ واحِدَةٍ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ" اين جمله در مقام بيان امكان معاد است، چون مشركين از اين جهت كه بسياري مردگان و در هم و برهم شدن خاك آنها با خاك زمين را مي‌ديدند، و مي‌ديدند كه هيچ امتيازي بين خاك فلان شخص با خاك آن ديگري نيست، لذا زنده شدن مردگان را بعيد مي‌شمردند.
به همين جهت خداي تعالي در اين آيه فرموده:" خلقت و بعث همه شما عينا مانند بعث يك فرد است، همانطور كه بعث يك فرد براي ما ممكن است، بعث افراد در هم و برهم شده نيز مثل آن ممكن است چون هيچ چيزي خدا را از چيز ديگر باز نمي‌دارد، و بسياري عدد
__________________________________________________
(1)امر او بيش از اين نيست كه چون اراده كند هستي چيزي را بگويد" باش" و او هست شود.
سوره يس، آيه 82.
(2)و كلمه او كه وي را به مريم القاء كرد. سوره نساء، آيه 171.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 349
او را به ستوه نمي‌آورد، و نسبت به قدرت او يكي با بسيار، مساوي است"، و اگر در آيه مورد بحث با اينكه گفتگو از مساله بعث بود، خلقت را هم ضميمه فرمود، براي اين است كه در ضمن سخن بفهماند خلقت و بعث از نظر آساني و دشواري يكسانند، بلكه اصلا فعل خدا متصف به آساني و دشواري نمي‌شود.
شاهد اين معنا اضافه شدن خلق و بعث به ضمير جمع مخاطب (كم- شما) مي‌باشد، كه منظور از آن، همه مردم است، و آن گاه تشبيه همه به يك نفر است، و معنايش اين است كه: خلقت همه شما مردم با همه كثرتي كه داريد، و همچنين بعث شما، مانند خلق و بعث يك نفر است، و شما با همه بسياريتان با يك نفر مساوي هستيد، براي اينكه اگر فرض شود كه بعث همه شما و پاداش و كيفر دادن به اعمال همه شما دشوار باشد، لا بد به خاطر جهل دشوار مي‌شود، يعني از آنجايي كه هر يك نفر از شما هزاران كار نيك و بد دارد، اين كارها با هم مخلوط و مشتبه مي‌شود، و خدا نمي‌داند كدام كار از كدام يك از شما است. و ليكن بعد از آنكه ثابت شد كه خدا جاهل نيست، چون شنواي اقوال و بيناي اعمال شماست، و به عبارتي ديگر هر چه از شما سر بزند در برابر او، و زير نظر او سر مي‌زند، پس ديگر مخلوط و مشتبه شدن اعمال شما براي او فرضي است محال.
با اين بيان جواب اعتراضي كه به آيه شده، داده مي‌شود. اعتراضي اين است كه مناسب با تعليل براي يكسان بودن بعث يك نفر و يك ميليون نفر به (سميع و بصير) نيست، بلكه مناسب براي چنين تعليلي اين است كه بفرمايد:" إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ"، و يا" إِنَّ اللَّهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ" و يا امثال آن، چون قدرت و قوت و عزت و امثال آن با خلقت و بعث ارتباط دارد، نه با" سميع" و" بصير" بودن.
جوابش اين شد كه آيه شريفه در مقام پاسخ به اعتراض و اشكالي است كه در ذهن مشركين بود، و آن اين است كه هزارها عمل از ميليونها نفوس چطور ضبط مي‌شود، و مخلوط و مشتبه نمي‌گردد، تا جزاء داده شود. پس اشكال متوجه جمله" فَنُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا" در سه آيه قبل است، كه آيه مورد بحث از آن جواب مي‌دهد به اينكه چطور گفتارها و كردارهاي ميليونها نفوس بر او مشتبه مي‌شود، با اينكه هر كس هر چه مي‌كند زير نظر و مشاهده او مي‌كند، و هيچ گفتار و كرداري از نظر او پوشيده نيست.
در سه آيه قبل كه مي‌فرمود:" فَنُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا" دنباله‌اش فرمود:" إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ" يعني چون خدا داناست به آنچه كه در دلهاست، و معلوم است كه بنا بر اين تعليل ملاك در جزاء خوبي و بدي دلهاست، هم چنان كه آيه" وَ إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 350
تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ"
»
همين معنا را مي‌رساند.
و بنا بر اين، آيه شريفه در هر دو حال جواب از اشكال بالا مي‌شود، اما، اگر آن اشكال را هم بر اساس بسياري منويات، و نهاني‌هاي دلها تصوير كنيم، و بگوييم خداوند چطور به حساب اين همه منويات خلايق مي‌رسد، و اشتباه نمي‌كند، آيه مذكور در پاسخ مي‌گويد:" إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ- خدا داناي به منويات است".
و اگر اشكالي بر اساس اعمال و اقوال خارجي طرح شود و گفته شود كه خدا چگونه به حساب اين همه اعمال از اين همه خلايق مي‌رسد و اشتباه نمي‌كند، آن وقت آيه مورد بحث جواب آن را مي‌دهد كه خدا شنواي اقوال و بيناي اعمال است، پس اشكال و جوابي كه در آيه مورد بحث آمده نظير اشكال و جوابي است كه در آيه" قالَ فَما بالُ الْقُرُونِ الْأُولي قالَ عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي فِي كِتابٍ لا يَضِلُّ رَبِّي وَ لا يَنْسي" «2» آمده، دقت بفرماييد.
بعضي «3» از مفسرين از اعتراض مذكور جوابهاي ديگري داده‌اند، كه تمام نيست، اگر از خوانندگان كسي بخواهد بدانها واقف شود، بايد به تفاسير مفصل مراجعه نمايد.

[استشهاد براي علم خدا به اعمال بندگان به تدبير جاري در نظام شب و روز] ..... ص : 350

" أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي ..."
در اين آيه براي مضمون آيه قبلي، يعني علم خدا به اعمال بندگان استشهاد شده است به تدبيري كه در نظام شب و روز جاري است، كه گاهي اين طولاني و آن كوتاه، و گاهي اين كوتاه و آن طولاني مي‌شود، كه البته فصول سال و نيز سرزمينهاي مختلف در اين كوتاهي و بلندي شب و روز مؤثرند، اما در هر فصل و در هر منطقه نظام ثابت است.
و همچنين تدبيري كه در آفتاب و ماه، و اختلاف طلوع و غروب آن دو جاري است، و همچنين اختلافي كه بر حسب حس در مسير و جريان آن دو است، همه اينها دليل بر تدبيري است كه خدا در سراسر جهان دارد، چون مي‌بينيم هر يك از آفتاب و ماه نظام دقيقي دارد، كه هيچ خلل و تشويش و اضطرابي در آن نيست، و همه اينها دليل بر علم و اطلاع مدبر آنهاست، چون برقرار ساختن چنين نظامي دقيق بدون علم محال است.
__________________________________________________
(1)و اگر اظهار كنيد آنچه كه در دلهايتان هست، و يا پنهان سازيد، خدا با همان شما را محاسبه مي‌كند. سوره بقره، آيه 284.
(2)(فرعون) گفت پس كار امتهاي گذشته به كجا انجاميد؟ (موسي) گفت علم آن نزد پروردگار من است پروردگار من نه اشتباه مي‌كند و نه فراموش. سوره طه، آيه 51 و 52.
(3)روح المعاني، ج 21، ص 101.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 351
پس مراد از" ايلاج" شب در روز اين است كه شب رو به بلندي بگذارد و بعضي از ساعات روز را اشغال كند، يعني، بعضي از ساعات كه قبلا روز بودند جزو خود سازد و مراد از" ايلاج" روز در شب عكس اين معنا است، و مراد از اينكه فرمود: هر يك از آفتاب و ماه مسخر و رام شده، تا اجلي مسمي جريان دارند، اين است كه هر وضعي از اوضاعشان تا وقتي معين است، و دوباره به وضع اول بر مي‌گردند.
پس هر كس اين نظام دقيق را كه در آفتاب و ماه است در نظر بگيرد، شكي نمي‌كند در اينكه مدبرش با علم، امر آنها را تدبير كرده، علمي كه آميخته با جهل نيست، نه اينكه خودش تصادفا و اتفاقا چنين نظامي به خود گرفته باشد." وَ أَنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ"- اين جمله عطف است بر موضع جمله" أَنَّ اللَّهَ يُولِجُ"، و تقديرش چنين است:" ا لم تر ان اللَّه يولج ..."، و" ا لم تر ان اللَّه بما تعملون خبير"، چون به طوري كه گفته‌اند «1» كسي كه نظام شب و روز و آفتاب و ماه را ببيند، ممكن نيست از عالم بودن صانع آن به دقايق و اعمال مهم آن غافل بماند.
ليكن به نظر ما اين نتيجه‌گيري، يعني نتيجه‌گيري علم به آنچه مردم مي‌كنند، از علم به نظامي كه در شب و روز و آفتاب و ماه جاري است، درست نيست، زيرا چنين استنتاجي صرف حدس است، يعني مردم بايد حدس بزنند كه خدايي كه داناي به آن نظام است، به اعمال ايشان نيز عالم است، و علم حدسي را مشاهده و رؤيت خواندن صحيح نيست، (چون از علم قطعي به رؤيت تعبير مي‌كند نه از حدس).
و شايد مراد از ديدن خبير بودن خدا به اعمال، در جمله" آيا نمي‌بيني كه خدا به اعمال شما خبير است؟" اين باشد كه اگر انسان در نظام و اعمال خودش بدان جهت كه عمل يك فرد انساني است دقت كند، خواهد ديد كه اعمال او از چند جهت قابل تقسيم است، از يك جهت تقسيم مي‌شود به اعمالي كه از قواي ظاهري يعني حواس پنجگانه بينايي، شنوايي، بويايي، چشايي، و لامسه صادر مي‌شود، و اعمالي كه از قواي باطني او يعني قوه مدركه و فعاله سر مي‌زند.
از جهت دوم تقسيم مي‌شود به اعمالي كه همه قواي او در آن دخالت دارند، و اعمالي كه بعضي از آن قوا در آن مؤثرند.
و از جهت سوم اعمالي كه جنبه جاذبه دارند، و جلب نفع مي‌كنند، و اعمالي كه جنبه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 21، ص 103.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 352
دافعه دارند، و دفع ضرر مي‌نمايند.
و از جهت چهارم تقسيم مي‌شود به اعمالي كه در طفوليت از او سر مي‌زند، و اعمالي كه در دوران كودكي‌اش و اعمالي كه در دوران جواني‌اش، و اعمالي كه در دوران پيري‌اش انجام مي‌دهد، و همچنين تقسيماتي ديگر.
آن گاه اگر در ارتباط اين اعمال با يكديگر، و استخدام بعضي از آنها براي بعضي ديگر، و راه‌يابي نفس در انجام هر يك از آنها در آنجايي كه انجام داده، و سزاوار بوده كه انجام دهد و نيز در حركت انسان با اين كاروان قوي و اعمال به سوي غايت‌ها، و آن كمال و سعادتي كه در مال كار مترتب بر آنها مي‌شود. و نيز در فرورفتگيش در ورطه‌هاي ماديت، و موطن زينت و فتنه و سرانجام ناجي بودن بعضي و هالك شدن بعضي ديگر، تدبر و دقت كند.
آري اگر در اين نظام حيرت انگيز باريك شود، خواهد ديد و ديگر شكي نخواهد كرد در اينكه آنچه كرده و مي‌كند، تقديري بوده كه خدا مقدرش كرده، و نظامي بوده كه صانع عليم و آفريدگار توانا رديف كرده است، و ديدن اين نظام علمي عجيب، ديدن اين معنا است كه" خدا به آنچه مي‌كنيد خبير است" (و خدا داناتر است).
" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الْباطِلُ وَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ" بعد از آنكه خداي سبحان فرمود: مبدأ هر چيز خدا است، و در نتيجه وجود و تدبير امر هر چيز مستند به اوست، و عود هر چيزي هم به سوي اوست، بدون فرق بين فرد و جمعيت، و بين قليل و كثير، و نيز خاطرنشان كرد كه هيچ چيز از خلقت و امر به دست خداياني كه ايشان مي‌خوانند نيست، اينك تمامي اين مطالب را در تحت يك بيان جامع جمع كرد، و با كلمه" ذلك" به آنچه تا كنون گفته شده اشاره نموده و فرموده:" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الْباطِلُ ...".

[معناي" حق" بودن خداي تعالي و" علي" و" كبير" بودن او عز اسمه] ..... ص : 352

توضيح آن: كلمه" حق" به معناي ثابت است، اما نه از هر جهت، بلكه از جهت ثبوتش، و در مقابل آن كلمه" باطل" به معناي غير ثابت است، از جهت عدم ثبوتش، و جمله" بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ" به خاطر ضمير فصلي كه در آن هست، و نيز بخاطر معرفه آوردن خبر،- الف و لام آوردن بر سر كلمه" حق"- انحصار را مي‌رساند، يعني انحصار مبتداء در خبر.
پس جمله" بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ" ثبوت را منحصر مي‌كند در خدا، و مي‌فرمايد: تنها خدا است كه ثابتي است كه با بطلان آميخته نيست، و به عبارت ديگر ثابت از جميع جهات است، و به عبارت سوم موجود بر هر تقدير است، پس وجودش مطلق است، يعني مقيد به هيچ ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 353
قيد و مشروط به هيچ شرطي نيست، پس وجود او ضروري و عدمش محال است، به خلاف غير او از موجودات ممكن الوجود، كه وجودشان تقديري است، يعني به تقدير و فرضي كه مسبب آن موجود شود آن نيز موجود مي‌شود، پس وجود ممكنات مقيد است به وجود سبب آنها، پس به دست آن سبب موجود مي‌شوند، نه بخودي خود و به ضرورتي از ذات خود.
و وقتي حقيقت هر چيز عبارت است از ثبوت آن، پس خداي تعالي كه ثبوتش ضروري است، به ذات خود حق است، ولي غير او به وسيله او حق مي‌شوند.
و وقتي اين معنا مورد دقت قرار گيرد، و آن طور كه شايد و بايد در آن تامل شود، معلوم مي‌شود:
اولا تمامي موجودات در وجود يافتن، مستند به خداي تعالي هستند، و همچنين نظام عامي كه در عموم آنها، و نيز نظامهاي جزئي كه در بعضي از آنها يعني در هر نوعي و فردي از آنها جاري است، همه مستند به خداي تعالي است.
و ثانيا كمالات وجودي كه در حقيقت، صفات وجودند، از قبيل علم، قدرت، حيات، سمع، بصر، وحدت، خلق، ملك، غني، حمد، و خبير بودن، چه آنها كه در آيات سابق ذكر شده، و چه آنها كه ذكر نشده، صفاتي است كه قائم به خداي تعالي است، كه يا عين ذات اويند، مانند علم و قدرت، و يا صفاتي خارج از ذات اويند، كه از فعل او انتزاع مي‌شود، مانند صفت خالق و رازق و رحيم، كه از خلقت و رزق و رحمت او انتزاع مي‌شوند.
و ثالثا قبول شريك در ذات او، يا در تدبيرش، و نيز هر صفتي كه معناي فقدان و نقص را داشته باشد، از ذات خداي تعالي مسلوب است، يعني اينگونه اوصاف در او نيست، و به همين جهت آنها را صفات سلبيه خدا مي‌گوييم، مانند بي‌شريكي، تعددناپذيري، بي جسمي، بي مكاني، بي زماني، جهل، عجز، بطلان، زوال و امثال آن.
براي اينكه همه اين صفات معناي عدمي دارند، و چون وجود خدا مقيد به قيدي نيست، همين نداشتن قيد عدمي (به حكم نفي در نفي موجب اثبات است)، اطلاق وجود او را اثبات مي‌كند.
و شايد جمله" وَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ"، ثبوت صفات را به هر دو مرحله‌اش افاده كند، چون نام" العلي" تنزه خدا را از هر چيز كه لايق به ساحت او نيست افاده مي‌كند، پس بدليل اينكه" العلي" است مجمع همه صفات سلبي است.
و كلمه" كبير" وسعت او را نسبت به هر كمال وجودي افاده مي‌كند، پس چون كبير است مجمع تمام صفات ثبوتي است.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 354
پس صدر آيه يعني جمله" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ" برهان بر مضمون ذيل آن، يعني جمله" أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ" است، و ذيل آن برهان بر جامعيت خداي تعالي نسبت به صفات ثبوتيه و سلبيه هر دو است، كه بيانش گذشت، پس خدا ذاتي است مستجمع و دارنده همه صفات كمال، پس او" اللَّه" است، كه عزيز است نام او.
جمله" وَ أَنَّ ما يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الْباطِلُ"، از آنجا كه در مقابل جمله" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ" است، لذا هر چه در باره اين جمله گفته شد، مقابل آن، در آن جمله جريان مي‌يابد، يعني خداياني كه مشركين براي خود اتخاذ كرده‌اند، هيچ بهره‌اي از حقيقت ندارند، و از خلق و تدبير چيزي مستند به آنها نيست، چون شريك در الوهيت و ربوبيت باطل است و حقيقتي در آن نيست و چون به هر تقدير باطل است، پس از خلق و تدبير به هيچ وجه چيزي مستند به آنها نمي‌شود.
مطلب ديگر اينكه در آيه شريفه از اسماء الحسني سه اسم" حق" و" علي" و" كبير" ذكر شده، و از آنچه گذشت معلوم شد كه كلمه" حق" به معناي واجب الوجود است، و كلمه" علي" از صفات سلبيه، و كلمه" كبير" از صفات ثبوتيه كه قريب المعني با عبارت" مستجمع صفات كمال" است.
" أَ لَمْ تَرَ أَنَّ الْفُلْكَ تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِنِعْمَتِ اللَّهِ لِيُرِيَكُمْ مِنْ آياتِهِ ..."
حرف" باء" در جمله" بِنِعْمَتِ اللَّهِ" باء سببيت است، و ذكر نعمت از قبيل مقدمه چيني براي آخر آيه است، و در آن اشاره است به وجوب شكر خداي تعالي، در برابر نعمتش، براي اينكه شكر منعم واجب است.
و معناي آيه اين است كه آيا نمي‌بيني كه كشتي در دريا به وسيله نعمت او به حركت در مي‌آيد؟ و آن نعمت عبارت است از اسباب حركت، و جريان كشتي، يعني باد، و رطوبت داشتن آب، و امثال آن.
بعضي «1» از مفسرين احتمال داده‌اند كه باي مذكور باي تعديه، و يا به معناي" مع- با" باشد، و مراد از" نعمت" طعام و ساير محمولاتي باشد كه كشتي‌ها بارگيري مي‌كنند، بنا بر احتمال دوم معنا چنين مي‌شود كه: آيا نمي‌بيني كه كشتي با بارش در دريا به حركت در مي‌آيد؟ و بنا بر احتمال اول چنين مي‌شود: آيا نمي‌بيني كه كشتي بارش را در دريا به حركت در مي‌آورد؟
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 21، ص 105.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 355
و آيه شريفه با جمله" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ" تمام شده است. كلمه" صبار" يعني كسي كه در هنگام ناملايمات بسيار صبر مي‌كند، و" شكور" يعني كسي كه در برخورد با نعمت‌ها بسيار شكرگزار است، و اين تعبير به طوري كه گفته‌اند «1» كنايه از مؤمن است.
" وَ إِذا غَشِيَهُمْ مَوْجٌ كَالظُّلَلِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ ... كُلُّ خَتَّارٍ كَفُورٍ" راغب گفته كلمه" ظلة" به معناي ابري است سايه افكن، و بيشتر به ابري ظلة مي‌گويند كه عواقب ناگواري داشته باشد، از آن جمله در قرآن فرموده:" كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ" و نيز فرموده:" عَذابُ يَوْمِ الظُّلَّةِ" «2».
و معنايش اين است كه چون موجي در دريا مانند قطعه‌اي ابر برايشان احاطه مي‌كند، دست از همه چيز شسته، فقط متوجه خدا مي‌شوند، و از او نجات خود را مي‌طلبند، در حالي كه دين را برايش خالص دارند، و خلاصه مي‌خواهد بفرمايد: اين خواندن خدا در آن حال دليل بر اين است كه فطرتشان فطرت توحيد و يگانه‌پرستي است.
" فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَي الْبَرِّ فَمِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ"- كلمه" مقتصد" به معناي كسي است كه راه" قصد" يعني راه مستقيم را مي‌پيمايد كه مراد از آن راه توحيدي است كه فطرتشان در آن حال بر آن دلالتشان مي‌كرد، و تعبير به" منهم- بعضي از ايشان"، براي اندك شمردن آنان است، و معنايش اين است كه همين كه خداي سبحان اين گرفتاران دريا را كه خدا را به خلوص مي‌خواندند نجات داد، و به خشكي رساند، اندكي از ايشان مقتصدند.
" وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلَّا كُلُّ خَتَّارٍ كَفُورٍ"- كلمه" ختار" مبالغه است و از ماده" ختر" مي‌باشد كه به معناي شدت مكر و حيله است، و از سياق بر مي‌آيد كه اين عده بيشتر آن مردمند، و معنايش اين است كه از آن جمعيت گرفتار در دريا، بيشترشان آيات ما را انكار كردند، و آيات ما را انكار نمي‌كند، مگر هر نيرنگ‌باز كفران پيشه.
" يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ ... وَ لا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ" بعد از آنكه حجت‌ها و مواعظ شافي و وافي را بيان نمود، در اين جمله كه خاتمه آن مواعظ است، در بياني عمومي همه را مخاطب قرار داده و به سوي تقوي دعوت و از روز قيامت انذار مي‌كند، قيامتي كه هيچ بي‌نياز كننده‌اي نيست، كه آدمي را بي‌نياز كند، مگر ايمان و تقوي.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 21، ص 105.
(2)مفردات راغب، ماده" ظلل".
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 356

[معناي جمله:" وَ لا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ"] ..... ص : 356

راغب گفته: كلمه" جزاء" به معناي بي نيازي و كفايت است «1»، و گفته:" غررت فلانا" به اين معنا است كه من رگ خواب او را جستم، و آنچه از او مي‌خواستم گرفتم، و" غرة" به معناي غفلت در بيداري است، و كلمه" غرار" به معناي غفلت با چرت و فتور است،- تا آنجا كه مي‌گويد: پس غرور به معناي هر چيزي است كه آدمي را فريب مي‌دهد، چه مال باشد، و چه جاه، و چه شهوت، و چه شيطان، چيزي كه هست بعضي از مفسرين كلمه" غرور" را به شيطان تفسير كرده‌اند، و اين بدان جهت است كه او خبيث‌ترين فريب‌دهندگان است و بعضي ديگر آن را به دنيا تفسير كرده‌اند چون در مثل گفته شده" الدنيا تغر و تضر و تمر- دنيا غرور مي‌آورد و ضرر مي‌زند و مي‌گذرد" «2».
و بنا به گفته وي معناي آيه اين مي‌شود:" اي انسانها بپرهيزيد از پروردگارتان"، و او خداي سبحان است،" و بترسيد روزي را" و آن روز قيامت است، كه" لا يجزي" كفايت نمي‌كند" پدري از فرزندش، و نه مولودي كفايت كننده و بي نياز كننده است" چيزي را" از والد خويش، كه وعده خدا" به آمدن قيامت" حق" است، يعني ثابت است و تخلف ناپذير،" فَلا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا" پس زنهار، كه زندگي دنيا با زينت فريبنده خود شما را بفريبد" وَ لا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ" و بطور كلي بهوش باشيد، كه هيچ فريبنده‌اي چه از شؤون زندگي باشد، و چه خصوص شيطان شما را گول نزند.
" إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْأَرْحامِ وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ ما ذا تَكْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ" كلمه" غيث" به معناي باران مي‌باشد، و معناي جمله‌هاي آيه روشن است.
چيزي كه در تفسير اين آيه لازم است گفته شود، اين است كه در اين آيه سه مورد از مواردي كه علم خدا متعلق بدانها است بر شمرده، يكي علم به قيام قيامت، كه از مسائلي است كه خداوند علم بدان را به خود اختصاص داده، و احدي جز او از تاريخ وقوع آن خبر ندارد، هم چنان كه جمله" إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ- به درستي خدا نزد او است علم به قيامت"، نيز اين انحصار را مي‌رساند.
دوم مساله فرستادن باران، و سوم علم بدانچه در رحم زنان است، از پسر و دختر، كه خداوند اين دو را نيز به خود اختصاص داده مگر آنكه خودش تعليم كسي كند.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" جزاء".
(2)مفردات راغب، ماده" غرر".
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 357
و دو چيز ديگر هم شمرده، كه انسان از آن اطلاعي ندارد، و به خاطر همين از حوادث آينده خود بي‌خبر است، اول اينكه:" وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ ما ذا تَكْسِبُ غَداً- هيچ كس نمي‌داند كه فردا چه به دستش مي‌آيد"، دوم اينكه:" وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ- و هيچ كس نمي‌داند در چه سرزميني مي‌ميرد".
و گويا مراد از تذكر اين دو نكته، يادآوري اين معنا باشد، كه خداي تعالي، عالم به هر كوچك و بزرگ است، حتي مثل مساله قيامت را مي‌داند، كه علمش براي خلق فراهم نمي‌شود، و خود شما به آن كه مهمترين مساله است علمي نداريد، پس خدا مي‌داند و شما نمي‌دانيد، و چون چنين است، پس زنهار كه به وي شرك ورزيد، و از اوامرش تمرد كنيد، و از پذيرفتن دعوتش رو گردانيد، و در نتيجه به خاطر ناداني خود هلاك شويد.

بحث روايتي [چند روايت در بيان مراد از نعمت‌هاي ظاهر و باطن در ذيل آيه" وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً"] ..... ص : 357

اشاره

در كتاب كمال الدين به سندي كه به حماد بن ابي زياد دارد روايت كرده، كه وي گفت: من از آقاي خودم موسي بن جعفر (ع) از آيه" وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً" پرسيدم، فرمود نعمت ظاهري، امام ظاهر، و نعمت باطني، امام غائب است «1».
مؤلف: البته اين روايت از باب تطبيق يكي از مصاديق بر كل آيه است، و آيه مدلولش اعم از مورد روايت است.
و در تفسير قمي به سند خود از جابر روايت كرده كه گفت: مردي نزد امام ابي جعفر (ع) به عنوان سؤال آيه" وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً" را تلاوت كرد، امام (ع) فرمود: اما نعمت ظاهري، رسول خدا (ص) و معرفت و توحيدي است كه آن جناب در باره خداي عز و جل آورده، و اما نعمت باطني ولايت ما اهل بيت و عقد مودت ما است ... «2».
مؤلف: اين روايت نيز مانند روايت قبلي از باب تطبيق است.
و در مجمع البيان در ذيل جمله" وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ ..." گفته: و در روايت ضحاك از ابن عباس آمده كه گفت: من از رسول خدا (ص) پرسيدم معناي اين آيه
__________________________________________________
(1)كمال الدين، ج 2، ص 368، ح 6.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 165.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 358
چيست؟ حضرتش فرمود: اي ابن عباس اما آنچه كه ظاهر است اسلام است و آنچه كه خدا آفريده، از خلقت و رزقي كه به تو افاضه كرده، و اما آنچه باطن است اين است كه اعمال زشتت را پوشانده و رسوايت نكرده، اي ابن عباس خداي تعالي مي‌فرمايد: من سه چيز را به مؤمن داده‌ام، كه از خود او نيست، اول دعائي كه مؤمنين بعد از او بر او مي‌خوانند با اينكه او ديگر عملي ندارد، و دوم اينكه ثلث مالش را براي خودش قرار دادم، تا با آن گناهانش را ببخشم، سوم اينكه كارهاي زشتش را پوشاندم، و به هيچ يك از آنها رسوايش نكردم، با اينكه اگر يكي از آنها را بر ملا و فاش مي‌ساختم، حتي خاندانش او را طرد مي‌كردند، تا چه رسد به غريبه‌ها «1».
مؤلف: قريب به اين مضمون را سيوطي در الدر المنثور به چند طريق از ابن عباس آورده، و اين حديث هم مانند دو حديث قبلي از باب تطبيق يكي از مصاديق نعمت‌هاي ظاهري و باطني بر كلي آن است «2».
و در توحيد به سند خود از عمر بن اذينة از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در حديثي فرمود: رسول خدا (ص) فرموده: هر مولودي با فطرت يعني معرفت اينكه خدا آفريدگار اوست متولد مي‌شود، و اين همان است كه خداي تعالي مي‌فرمايد:
" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ- و اگر از ايشان بپرسي چه كسي آسمانها و زمين را آفريده هر آينه حتما خواهند گفت اللَّه" «3».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" أَ لَمْ تَرَ أَنَّ الْفُلْكَ تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِنِعْمَتِ اللَّهِ" از امام (ع) نقل كرده كه فرمود" كشتي‌ها در دريا به قدرت خدا حركت مي‌كنند" «4».
و نيز در همان كتاب در ذيل آيه" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ" نقل كرده كه فرمود: صبار آن كسي است كه در برابر فقر و فاقه خويشتن داري مي‌كند، و شكور آن كسي است كه بر همه احوال شكر خدا مي‌گزارد «5».
و در مجمع البيان در ذيل همين آيه گفته: در حديث آمده، كه ايمان دو نيم است، نيمي صبر است، و نيمي شكر «6».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 320. [.....]
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 167.
(3)التوحيد صدوق، ص 330، ح 9.
(4 و 5)تفسير قمي، ج 2، ص 166- 167.
(6)مجمع البيان، ج 8، ص 323.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 359
مؤلف: اين حديث از همين آيه شريفه گرفته شده، كه ما در ذيل آن گفتيم كنايه است از مؤمن.
و در تفسير قمي در ذيل جمله" إِلَّا كُلُّ خَتَّارٍ كَفُورٍ" معصوم فرموده:" ختار" به معناي خداع و نيرنگ‌باز است، و در ذيل جمله" إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ" فرموده: منظور از اين وعده، وعده قيامت است «1».

[وصف دنيا از زبان امير المؤمنين (عليه السلام) در جواب مردي كه از دنيا بدگويي مي‌كرد] ..... ص : 359

و در كتاب ارشاد مفيد نقل كرده كه امير المؤمنين (ع) شنيد كه مردي از دنيا بدگويي مي‌كند، بدون اينكه بفهمد چه مي‌گويد، و چه بايد در باره آن بگويد پس در پاسخش مطالبي فرمود، كه از آن جمله اين است كه: دنيا جاي راستي است، براي كسي كه با دنيا صادق باشد، و جاي عافيت است براي كسي كه از دنيا چيز بفهمد، و جاي بي‌نياز كردن خويش است، براي كسي كه از آن توشه برگيرد، و نيز دنيا، مسجد انبياي خدا، و محل نزول وحي اوست، و مصلاي ملائكه، و تجارتخانه اولياي خدا است، در دنيا رحمت به چنگ آوريد، و در آن بهشت را كسب كنيد، پس اين كي است كه دنيا را مذمت مي‌كند؟ با اينكه خود دنيا ناپايداري و جدا شدنش از اهل دنيا را اعلام مي‌كند، و به بانگ بلند از فراق و جدايي خبر مي‌دهد، و خودش خبر از مرگ خود مي‌دهد، با نمونه‌اي كه از سرور دارد بشر را به سرور آخرت تشويق مي‌كند، و با نمونه‌اي كه از بلاء دارد مردم را از بلاي آخرت بر حذر مي‌دارد، و اين ترغيب و تحذيرش را به بهترين بيان صورت مي‌دهد.
پس هان اي كسي كه دنيا را مذمت مي‌كني، و در عين حال كه آن را فريبگر مي‌خواني، فريب خورده اين بيان خويشي، او كي تو را فريب داده؟ آيا با بستر مرگ پدرانت؟
و قبور ايشان كه ايشان را كهنه و پوسيده كرد تو را گول زده؟ و يا با افتادن مادرانت در گودال گورها؟ تو مگر يادت نيست كه چقدر با دست خود و به مباشرت خود آنان را پرستاري و عيادت كردي، به اميد اينكه شايد بهبودي يابند، و چقدر و با چه علاقه‌اي شرح بيماريشان را براي پزشكان بيان مي‌كردي، و از آنان التماس دواء مي‌نمودي، نه آن علاقه و حرصت سودي به حال آنان بخشيد، و نه ميانجي‌گريت فائده‌اي به حالشان داشت، اين وضع كه خودت ديدي و دنيا نشان تو داد، بستر مرگ تو را به تو نشان داد، كه در آن روز نيز نه گريه‌ات به جايي مي‌رسد، و نه دوستانت سودي به حالت دارند «2».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 167.
(2)ارشاد مفيد، ص 157، چاپ بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 360
و در خصال از ابي اسامة از ابي عبد اللَّه امام صادق (ع) روايت كرده كه وي گفت: امام صادق (ع) فرمود: آيا نمي‌خواهيد از پنج چيز خبرتان دهم، كه خداي تعالي احدي از خلق خود را به آنها آگاه نساخته؟ مي‌گويد: عرضه داشتم: بله، فرمود: خداوند تاريخ قطعي قيام قيامت را مي‌داند، و به احدي از خلق خود خبر نداده، و خداوند باران را نازل مي‌كند، و آنچه در رحم‌ها هست مي‌داند، و هيچ كس نمي‌داند كه فردا چه چيزي كسب مي‌كند، و هيچ كس نمي‌داند در چه سرزميني مي‌ميرد، ولي خدا همه اينها را مي‌داند، و از آنها با خبر است «1».

[چند روايت در مورد انحصار علم به چند چيز در خداي تعالي در ذيل آيه:" إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ ..."] ..... ص : 360

مؤلف: در عين حال روايات بسيار زيادي از رسول خدا (ص) و ائمه (ع) رسيده كه اين حضرات از آينده حال خود و از زمان مرگشان و اينكه در چه سرزميني از دنيا مي‌روند خبر داده‌اند، و اين روايات بسيار، روايت بالا و نظائر آن را تقييد مي‌كند، و حاصل مجموع روايات اين مي‌شود، كه علم اين پنج امر مخصوص خدا است، و به كسي نداده، مگر آن كس كه خود به وي تعليم نموده است، البته در اين دسته از روايات رواياتي هست كه قبول تقييد نمي‌كند، مثلا در آنها آمده كه حتي به تعليم الهي نيز كسي در اين پنج مساله آگاه نمي‌شود، ليكن به اين روايات نبايد اعتناء كرد، براي اينكه روايات پيشگوييهاي ائمه و رسول خدا (ص) آن قدر زياد است، كه نمي‌شود به خاطر يك روايت از همه آنها چشم پوشيد.
و در الدر المنثور است كه ابن منذر، از عكرمه روايت كرده كه گفت: مردي به نام وراث از قبيله بني مازن بن حفصة بن قيس غيلان، نزد رسول خدا (ص) آمد، و گفت: اي محمد قيام قيامت چه وقت است؟ تا از اين بدبختي‌ها نجات يابيم؟ ديگر اينكه قحطي همه جا و همه سرزمينهاي ما را فرا گرفته، چه وقت نعمت فراوان مي‌شود؟، و من وقتي از قبيله‌ام بيرون مي‌آمدم زنم حامله بود، چه وقت پا سبك مي‌كند؟ ديگر اينكه امروز فهميدم چه چيزها به دستم آمد، بفرما فردا چه به دست مي‌آورم؟ و ديگر اينكه من فهميدم در كجا بدنيا آمدم، بفرما ببينم در كجا از دنيا مي‌روم؟ پس اين آيه در پاسخ وي نازل شد «2».
مؤلف: اين روايت خالي از اشكال نيست، براي اينكه آيه شريفه با فقرات سؤال منطبق نيست، در آيه نيامده كه خدا مي‌داند حمل حامله چه وقت به دنيا مي‌آيد، تا جواب از
__________________________________________________
(1)خصال، ج 1 ص 290، ح 49.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 169.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 361
سؤال وراث باشد، و نيز در آيه نيامده كه تنها خدا مي‌داند چه وقت قحطي بر طرف مي‌شود.
و در همان كتاب است كه ابن مردويه از علي بن ابي طالب (ع) روايت كرده كه گفت: هيچ چيز از نظر پيامبرتان مخفي نيست، مگر همان پنج سر غيبي كه آيه آخر سوره لقمان متعرض آن است «1».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 169.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 362

(32)سوره سجده مكي است و سي آيه دارد (30) ..... ص : 362

[سوره السجده (32): آيات 1 تا 14] ..... ص : 362

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الم (1) تَنْزِيلُ الْكِتابِ لا رَيْبَ فِيهِ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ (2) أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ بَلْ هُوَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أَتاهُمْ مِنْ نَذِيرٍ مِنْ قَبْلِكَ لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ (3) اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا شَفِيعٍ أَ فَلا تَتَذَكَّرُونَ (4)
يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَي الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ (5) ذلِكَ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ (6) الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ (7) ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ (8) ثُمَّ سَوَّاهُ وَ نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ قَلِيلاً ما تَشْكُرُونَ (9)
وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ (10) قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلي رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ (11) وَ لَوْ تَري إِذِ الْمُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ (12) وَ لَوْ شِئْنا لَآتَيْنا كُلَّ نَفْسٍ هُداها وَ لكِنْ حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّي لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ (13) فَذُوقُوا بِما نَسِيتُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا إِنَّا نَسِيناكُمْ وَ ذُوقُوا عَذابَ الْخُلْدِ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (14)
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 363

ترجمه آيات ..... ص : 363

به نام خدايي كه رحمتي عالمگير و رحمتي خاص به مؤمنان دارد
الم (1).
نازل كردن اين كتاب كه شكي در آن نيست، از پروردگار جهانيان است (2).
مگر گويند آن را تزوير كرده؟ (نه) بلكه آن حق است، و از پروردگار تو است، تا گروهي را كه پيش از تو بيم‌رسان سويشان نيامده، بيم دهي، شايد هدايت يابند (3).
خدا آن كسي است كه آسمانها و زمين را با هر چه ميان آنهاست به شش روز آفريد، سپس به عرش پرداخت، جز او سرپرست و شفيعي نداريد، چرا پند نمي‌گيريد؟ (4).
از آسمان گرفته تا زمين تدبير هر كار را مي‌كند، آن گاه در روزي كه اندازه‌اش هزار سال از آنهاست كه شما مي‌شماريد، (همه چيز) به سوي او بالا مي‌رود (5).
اين خدا داناي غيب و شهود، و عزيز و رحيم است (6).
همان كه خلقت همه چيز را نيكو كرده، و خلقت انسان را از گلي آغاز كرد (7).
و نژاد او را از مايه‌اي از آب پست قرار داد (8).
آن گاه وي را پرداخت، و از روح خويش در او بدميد، و براي شما گوش و ديدگان و دلها آفريد، اما شما چه كم سپاس مي‌داريد! (9).
گويند: چگونه وقتي در زمين گم شديم، دوباره در خلقتي تازه در خواهيم آمد؟ (اينها كه مي‌گويند همه بهانه است)، بلكه علت واقعي انكارشان اين است كه رفتن به پيشگاه پروردگار خود را منكرند (10).
بگو فرشته مرگ كه بر شما گماشته‌اند جانتان را مي‌گيرد، سپس به سوي پروردگارتان بازگشت خواهيد كرد (11).
اگر ببيني وقتي گنه‌كاران در پيشگاه پروردگارشان سرها به زير افكنده‌اند، (خواهي ديد كه مي‌گويند) پروردگار را ديديم و شنيديم، ما را بازگردان تا عمل شايسته كنيم، كه ما ديگر به يقين رسيديم (12).
اگر مي‌خواستيم همه كس را هدايت عطا مي‌كرديم، ولي اين سخن از من مقرر شده كه جهنم را از جنيان و آدميان جملگي پر مي‌كنم (13).
به سزاي آنكه ديدار اين روزتان را فراموش كرديد، عذاب بكشيد، كه ما نيز به فراموشيتان سپرديم، و به سزاي اعمالي كه مي‌كرديد عذاب جاويد را تحمل كنيد (14).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 364

بيان آيات [اجمال مطالبي كه سوره مباركه سجده متضمن است] ..... ص : 364

اشاره

غرض اين سوره بيان مبدأ و معاد، و اقامه برهان بر اين مساله است، و نيز دفع شبهه‌هايي كه در باره اين دو مساله در دلها خلجان مي‌كند، و در ضمن به مساله نبوت و كتاب نيز اشاره مي‌نمايد، و امتيازي كه دو گروه مؤمنين حقيقي به آيات خدا، و فاسقان خارج از زي عبوديت، از يكديگر دارند بيان مي‌كند، و نيز به دسته اول وعده ثوابي مي‌دهد كه از تصور هر متصور بيرون است، و به دسته دوم وعيدي مي‌دهد، و به انتقام شديدي تهديد مي‌كند كه عبارت است از عذاب اليم و ابدي در قيامت، و عذابي كوچك‌تر از آن كه در دنيا به زودي خواهند چشيد، و در آخر، سوره را با تاكيد آن وعيد، و دستور به رسول خدا (ص) كه تو نيز منتظر باش آن چنان كه آنان منتظرند، ختم مي‌كند.
اين فهرست و اجمال مطالبي است كه در اين سوره آمده، و اين سوره در مكه نازل شده، مگر سه آيه آن كه بعضي «1» گفته‌اند در مدينه نازل شده است، و آن عبارت است از آيه" أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً" تا تمامي سه آيه.
آنچه در اين فصل از آيات سوره مورد بحث آورده‌ايم، فصل اول از آن فهرست را يعني مساله مبدأ و معاد را متضمن است.
" الم تَنْزِيلُ الْكِتابِ لا رَيْبَ فِيهِ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ" اين آيه در تقدير" هذا تنزيل الكتاب" بوده، يعني اين تنزيل كتاب است، و كلمه" تنزيل" مصدر به معناي اسم مفعول است، و اگر مصدر را اضافه به كتاب كرده، از باب اضافه صفت به موصوف است، و معنايش اين است كه اين همان كتاب نازل شده است، كه شكي در آن نيست.
در جمله" مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ" براعت استهلال به كار رفته، و براعت استهلال اين است كه در ابتداي كتاب يا نامه سخني گفته شود كه به خواننده بفهماند در كتاب يا نامه چه چيزهايي آمده است.
در جمله مورد بحث نيز اين نكته بكار رفته، و به خواننده مي‌فهماند كه در اين سوره از وحدانيت خدا و معادي كه وثنيت بت‌پرست منكر آن است گفتگو شده، چون همانطور كه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 21، ص 115.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 365
مكرر گفتيم، وثني‌ها قائل به موجودي به نام رب العالمين نيستند، براي هر عالمي ربي قائلند، و رب همه آن رب‌ها را خدا مي‌دانند، و (خدا منزه و بزرگتر است از آنچه اينان مي‌گويند، و بسيار هم بزرگتر است).
" أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ بَلْ هُوَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أَتاهُمْ مِنْ نَذِيرٍ مِنْ قَبْلِكَ ..."
كلمه" ام" به اصطلاح ادبي منقطعه است، كه معناي" بلكه" را مي‌دهد، و معنا را چنين مي‌كند: بلكه مي‌گويند قرآن را به خدا افتراء بسته، و از ناحيه خدا نيست، آن گاه سخن آنان را رد نموده، مي‌فرمايد:" بَلْ هُوَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ لِتُنْذِرَ ...".

[مقصود از قومي كه پيش از پيامبر اسلام (صلي اللَّه عليه و آله و سلم)، پيامبري به سويشان فرستاده نشده بود (ما أَتاهُمْ مِنْ نَذِيرٍ مِنْ قَبْلِكَ)] ..... ص : 365

" لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أَتاهُمْ مِنْ نَذِيرٍ مِنْ قَبْلِكَ"- بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند منظور از اين قوم، قريش است، چون هيچ پيغمبري قبل از آن جناب به سوي قريش گسيل نشده بود، به خلاف اقوام ديگر عرب، كه بعضي از پيغمبران به سوي ايشان مبعوث شده بودند، مانند خالد بن سنان عبسي، و حنظله، كه بنا به آنچه در روايات است دو تن از پيغمبران عرب 0 بودند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد از قوم مذكور، همه اهل فترت، يعني مردم ما بين عيسي و محمد (ص) است، چون در اين فاصله زماني، مردم از مساله دين و از وظائفي كه در قبال نعمت‌هاي الهي داشتند، و از آن غرض كه به خاطر آن خلق شده بودند، يعني عبادت، به كلي غافل ماندند. ليكن اين تفسير صحيح نيست، براي اينكه معناي فترت اين است كه مدتي پيغمبر صاحب شريعت و كتاب مبعوث نشده باشد، كه اين مدت را مدت فترت مي‌نامند، و اما مدت مبعوث نشدن پيامبران بي شريعت، اولا فترت نيست، و ثانيا قبول نداريم كه ما بين عيسي و محمد (ع) چنين پيامبراني نيامده باشند، با اينكه زمان فاصل بين آن دو پيامبر شش قرن بوده.
" لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ"- غايتي است براي ارسال رسول، اما نه غايتي حتمي، بلكه رجائي و احتمالي، (توضيح اينكه: هدايت يافتن قوم مذكور نتيجه و غايت رسالت رسول خدا (ص) است، اما نتيجه احتمالي، و لذا فرمود: شايد هدايت شوند، و آرزوي مذكور از خدا نيست، چون كسي آرزوي چيزي را مي‌كند كه از شدن و نشدن آن بي خبر باشد، و خدا منزه از بي خبري است، بلكه آرزو قائم به مقام است، و يا قائم به مخاطب است، كه همان
__________________________________________________
(1)كشاف، ج 3، ص 507. و مجمع البيان، ج 8، ص 325.
(2)فخر رازي، ج 25، ص 167.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 366
رسول خدا (ص) باشد، و اين مطلب در نظائر جمله مورد بحث گذشت.

[استواء خداوند بر عرش كنايه از مقام تدبير موجودات بعد از خلقت آنها است] ..... ص : 366

" اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ ... أَ فَلا تَتَذَكَّرُونَ" تفسير اين آيه در تفسير آيه" خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ ... ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ" «1» و در آياتي نظير آن گذشت، و نيز در گذشته گفتيم كه تعبير به استواء در عرش كنايه است از مقام تدبير موجودات، و به نظام در آوردن آنها، نظامي عام و پيوسته، كه حاكم بر همه آنها باشد، و به همين جهت كه كنايه از اين معنا است در اغلب مواردي كه اين تعبير آمده، دنبالش يكي از تدبيرها را به عنوان نمونه ذكر كرده، مثلا يك جا فرموده:" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ" «2»، و در جاي ديگر فرموده:" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ" «3» و جاي ديگر فرموده:
" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِي الْأَرْضِ" «4» و نيز فرموده:" ذُو الْعَرْشِ الْمَجِيدُ فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ" «5».
و اگر بعد از خلقت آسمانها و زمين، مساله استواء بر عرش را ذكر كرده براي اين است كه سخن در اختصاص ربوبيت و الوهيت به خداي يگانه است، و در چنين مقامي صرف استناد خلقت به خداي تعالي، در باطل كردن عقيده بت‌پرستان كافي نبود، چون آنها منكر اين استناد نيستند، بلكه منكر استناد تدبير به خدا هستند، مي‌گويند تدبير عالم كه همان ربوبيت بوده باشد، كار خدايان ماست، در نتيجه الوهيت (استحقاق پرستش) نيز مختص به آن خدايان است، و براي خدا تنها اين مي‌ماند كه رب آن ارباب و معبود آن معبودهاست. لذا لازم بود بعد از مساله خلقت، استواء بر عرش را هم بياورد، چون بين خلقت و تدبير ملازمه هست، يعني يكي از ديگري جدايي پذير نيست، لذا در آيه مورد بحث هر دو را ذكر كرد تا بفهماند پديد آرنده موجودات همان كسي است كه مدبر آنها است، پس همو به تنهايي رب و اله است، هم چنان كه به تنهايي خالق است.
و باز به همين جهت در آيه مورد بحث مانند آياتي كه به عنوان شاهد آورديم، بعد از ذكر استواء بر عرش نمونه‌اي از تدبير خدا را ذكر نموده و فرموده:
__________________________________________________
(1)سوره فرقان، آيه 59.
(2)سپس بر عرش مستولي شد و پوشيده مي‌گرداند به شب و روز را. سوره اعراف، آيه 54. [.....]
(3)سپس بر عرش مستولي گشت تا مساله امر را تدبير كند. سوره يونس، آيه 3.
(4)سپس بر عرش مستولي گشت، او مي‌داند كه چه چيزها در زمين فرو مي‌رود. سوره حديد، آيه 4.
(5)داراي عرشي عظيم الشان است، فعال است هر چه را كه اراده كند. سوره بروج، آيه 15 و 16.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 367
" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا شَفِيعٍ" چون ولايت و شفاعت نيز مانند استواء بر عرش از شؤون تدبير است.
" ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا شَفِيعٍ"-" ولي" به معناي كسي است كه مالك تدبير امر چيزي باشد، و معلوم است كه امور ما و آن شؤوني كه قوام حيات ما به آنهاست قائم به هستي است، و محكوم و در تحت تدبير نظام عامي است كه حاكم بر همه هستي است، و نيز محكوم به نظام خاصي است كه خود ما انسانها داريم، و نظام هر چه باشد چه عامش و چه خاصش از لوازم و خصوصياتي است كه خلقت هر چيزي دارد، و خلقت هم هر چه باشد مستند به خداي تعالي است، پس اوست كه خصوصيات هر موجودي و از آن جمله انسان را داده، و در نتيجه باز همو است كه براي انسان نظامي مخصوص به خودش، و نظامي عام مقرر كرده، پس او مدبر و ولي ماست، كه به امور ما رسيدگي نموده و شؤون ما را تدبير مي‌كند، همانطور كه ولي هر چيزي است، شريكي برايش نيست.

[تحليل معناي شفاعت و اينكه جز خداوند ولي و شفيعي نيست] ..... ص : 367

و" شفيع"- بنا بر آنچه در مباحث شفاعت در جلد اول از اين كتاب گذشت- عبارت شد از كسي كه منظم به سببي ناقص شود، و سببيت ناقص را تكميل كند، پس شفاعت عبارت است از تتميم سبب ناقص در تاثيرش، و چون اين معنا را با اسباب و مسببات خارجي تطبيق كنيم، نتيجه‌اش اين مي‌شود كه هر يك از اسباب و شرايط عالم، شفيع يكديگرند، چون سببيت يكديگر را در تاثير تكميل مي‌كنند، هم چنان كه هر يك از ابر، باران، آفتاب، سايه، و امثال آن شفيع روييدنيها هستند، چون هر يك از نامبردگان سببيت ديگري را تكميل مي‌كند.
حال مي‌گوييم، وقتي پديد آورنده اسباب، و اجزاي آنها، و ربط دهنده بين آنها، و مسببات، خداي سبحان باشد، پس خدا شفيع حقيقي است، كه نقص هر سبب را تكميل مي‌كند، پس شفيع واقعي و حقيقي تنها خدا است، و غير از او شفيعي نيست.
به بياني ديگر و دقيق‌تر اينكه: قبلا كه پيرامون اسماء حسني بحث مي‌كرديم، (جلد هشتم)، گفتيم كه اسماء حسناي خداي تعالي واسطه‌هايي بين او و بين خلقش در رساندن فيض به ايشان هستند، مثلا خداي تعالي بدان جهت كه داراي اسم رازق، جواد، غني، و رحيم است، به خلق خود رزق مي‌دهد، و بدان جهت كه شافي، معافي، رؤوف و رحيم است بيماران را شفا مي‌دهد، و بدان جهت كه شديد البطش، ذو انتقام و عزيز است، ستمكاران را هلاك مي‌كند، و همچنين هر فيضي را كه به خلق مي‌رساند، به وساطت يكي از اسماء حسنايش مي‌رساند.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 368
و بنا بر اين هيچ چيز از مخلوقات او كه وجودش مركب است نخواهي ديد، مگر آنكه در وجود آن، چند اسم از اسماء حسناي خدا دخالت و وساطت دارند، كه اين چند اسم بعضي ما فوق بعضي، و بعضي در عرض بعضي ديگرند، و هر اسمي از آن اسماء كه خصوصي‌تر است، واسطه است بين آن موجود، و بين آن اسمي كه اعم از خودش است، مثلا اسم شافي اخص از اسم رؤوف و رحيم است، چون او تنها مربوط به شفاي بيماران است، و آن دوي ديگر هم شامل بيماران مي‌شود، و هم غير آنان، و به همين جهت اسم شافي واسطه مي‌شود بين مريض، و بين اسم رؤوف و رحيم، باز اسم رحيم خصوصي‌تر از اسم قدير است، و به همين جهت واسطه مي‌شود ميان قدير و بيمار، و به همين منوال ساير اسماء.
و اين وساطت در حقيقت تتميم تاثير سبب در مسبب است، و يا به عبارت ديگر نزديك كردن مسبب است به سبب، تا تاثير سبب به فعليت برسد، و از اين معنا نتيجه مي‌گيريم كه خدا شفيع مي‌شود با بعضي از اسماي خود، نزد بعضي ديگر، پس صحيح است كه به استعمال حقيقي گفته شود كه خدا شفيع است، و غير از او شفيعي نيست، (دقت بفرماييد).

[معناي ديگري كه مفسرين براي جمله:" ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا شَفِيعٍ" قائل شده‌اند و براي آن توجيهاتي كرده‌اند] ..... ص : 368

از آنچه گذشت معلوم و روشن شد كه ديگر هيچ اشكالي در اين اطلاق و استعمال نيست، و جا ندارد كسي اشكال كند كه چطور خدا شفيع مي‌شود نزد خودش، چون گفتيم حقيقت اين شفاعت وساطت يكي از صفات كريمه او بين شخص محتاج، و يكي ديگر از صفات اوست، هم چنان كه خود ما همه روزه پناه مي‌بريم به رحمت او از غضبش و يا پناه مي‌بريم به فضلش از عدلش، و رحمت و فضلش را شفيع قرار مي‌دهيم بين خود و بين غضب و عدل او، و اما اين معناي از شفاعت كه خدا براي كسي نزد غير خودش، شفيع شود البته به هيچ وجه صحيح نيست.
مفسرين براي اينكه همين معناي دوم به نظرشان نزديك‌تر رسيده، در تفسير آيه اختلاف كرده و حرفها زده‌اند:
بعضي «1» گفته‌اند: كلمه" دون" در جمله" ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا شَفِيعٍ"، به معناي كلمه" عند- نزد" مي‌باشد، و جمله" من دونه" حال از ضمير" لكم" است، و معناي آيه اين است: شما در اين حال كه از خدا تجاوز كرده‌ايد (براي خدا شريك قائل شده‌ايد)، ديگر هيچ ولي و شفيعي نداريد، و خلاصه مي‌خواهد بفرمايد نزد خدا شفيع و وليي ندارند.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 21، ص 120.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 369
ليكن اشكال اين تفسير اين است كه هر چند استعمال كلمه" دون" به معناي" عند" صحيح است، ليكن بودن كلمه" من" در آيه قرينه است بر اينكه" دون" به معناي" غير" است، و من دونه" به معناي" غير از خدا" است، نه نزد خدا، و مفهوم تجاوز را در تقدير گرفتن و ارجاع كلمه" من دونه" به" ما لكم عنده" بي معنا است.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: كلمه" شفيع" در آيه شريفه مجازا در معناي" ناصر" استعمال شده، و كلمه" دون" به معناي غير است، و جمله" من دونه" حال از ولي است، و معناي آيه اين است كه شما ولي و ناصري غير از خدا نداريد، اشكال اين تفسير اين است كه بدون جهت مرتكب اين مجاز شده است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: اطلاق شفيع در اينجا از قبيل مشاكله تقديري است، يعني روي فرض صحت كلام خصم، نظير او سخن بگويند، و در مقام ما چون مشركين- كه آيه در مقام انذار ايشان است- در باره بت‌هاي خود مي‌گفتند اينها شفيعان ما هستند، و معتقد بودند كه هر يك از آنها شفيع آنان در يك قسم حاجت است، معناي آيه اين مي‌شود كه بر فرض كه معبود، ولي و شفيع شما باشد، ولي شما غير از خدا ولي و شفيعي نداريد.
كه معبود، ولي و شفيع شما باشد، ولي شما غير از خدا ولي و شفيعي نداريد.
بعضي»
ديگر گفته‌اند: كلمه" دون" به معناي" عند- نزد" است، ولي ضمير" من دونه" به عذاب بر مي‌گردد، و معناي جمله اين است كه براي شما نزد عذاب خدا، وليي نيست، يعني خويشاوندي كه به دردتان بخورد، و عذاب را از شما برگرداند، و نيز شفيعي كه سودي به حالتان بخشد نيست.
اشكال اين تفسير اين است كه برگرداندن ضمير به عذاب زورگويي و بي‌دليل حرف زدن است علاوه بر اين، اشكال ديگري كه بر همه وجوهي كه نقل كرديم وارد است، اين است كه صاحبان اين وجوه از اين جهت خود را به زحمت انداخته‌اند كه فكر كرده‌اند وقتي خدا شفيع باشد آن كس كه نزد او شفاعت كند كيست؟ و خواننده عزيز متوجه شد كه با تحليلي كه كرديم، خداي تعالي هم شفيع است و هم شفاعت پذير.
" أَ فَلا تَتَذَكَّرُونَ"- اين استفهام توبيخي است، توبيخ بر اينكه تا كي مي‌خواهند متذكر
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 21، ص 120. و مجمع البيان، ج 8، ص 326.
(2)فخر رازي، ج 25، ص 171.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 326.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 370
نشوند، و از ادله عقول روي بگردانند، و نفهمند كه ملك و تدبير هر دو از خداي سبحان است، و او يگانه معبود به حق است، و غير از او ولي و شفيعي ندارند، و شفاعتي كه براي آلهه خود قائلند خيالي بيش نيست.

[توضيح مفاد آيه:" يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَي الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ"] ..... ص : 370

" يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَي الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ" اين آيه تتميم بيان اين معنا است كه فرمود: تدبير امر موجودات قائم به خداي سبحان است، و اين خود قرينه است بر اينكه مراد از كلمه" امر" در آيه، شان است، نه امر در مقابل نهي.
و كلمه" يدبر" از تدبير است، و تدبير از ماده" دبر" است كه به معناي دنباله و عقب چيزي است، و تدبير اين است كه چيزي را پشت سر چيزي قرار دهي، و يا دستوري را به دنبال ديگر قرار دهي، و در آيه مورد بحث برگشت مي‌كند به اينكه خداي تعالي وجود حوادث يكي پس از ديگري را مانند سلسله زنجيري كه پشت سرهم و متصل ما بين آسمان و زمين باشد قرار مي‌دهد، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «1» و نيز فرمود:" إِنَّا كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ" «2».
" ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ"- اين جمله از اين جهت كه بعد از جمله" يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَي الْأَرْضِ" قرار گرفته، خالي از اين اشعار نيست، كه كلمه" يدبر" معناي تنزيل را متضمن است، و معنايش اين است كه او تدبير امر مي‌كند، در حالي كه نازل كننده است، و يا او نازل كننده است در حالي كه مدبر است، از آسمان تا زمين را، و بعيد نيست منظور از اين امر همان امري باشد كه در آيه" فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ فِي يَوْمَيْنِ وَ أَوْحي فِي كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها" «3» آمده است.
و در جمله" ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ" اشعار است به اينكه مراد از سماء مقام قربي است كه زمام همه امور بدانجا منتهي مي‌شود، نه آسمان كه به معناي جهت بالا و يا ناحيه‌اي از نواحي عالم جسماني است، براي اينكه قبلا فرمود:" تدبير امر مي‌كند از آسمان تا زمين" آن گاه
__________________________________________________
(1)هيچ چيز نيست مگر آنكه خزينه‌هايش نزد ما است، و ما جز به اندازه معلوم نازل نمي‌كنيم.
سوره حجر، آيه 21.
(2)ما هر چيزي را با اندازه‌گيري خلق كرده‌ايم. سوره قمر، آيه 49.
(3)پس در دو روز آسمانها را به هفت طبقه ساخت، و در هر آسماني امرش را وحي كرد. سوره حم سجده، آيه 12.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 371
فرمود:" سپس به سوي او عروج مي‌كند"، پس معلوم مي‌شود عروج به سوي او از همان طريقي است كه از آن نازل شده، و در آيه غير از علوي كه به تعبير سماء آمده و پاييني كه از آن به ارض تعبير كرده، و نزول و عروج چيز ديگري نيامده پس قهرا نزول از سماء و عروج به سوي خدا را مي‌فهماند كه مراد از سماء، مقام حضور است، كه تدبير امر از آن مقام صادر مي‌شود. و يا مراد اين است كه موطن و محل تدبير امور زميني، آسمان است، و خدا كه محيط به هر چيز است تدبير زمين را از آن موطن نازل مي‌كند، كه البته اين معناي دوم به فهم نزديك‌تر است، چون جمله" وَ أَوْحي فِي كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها" با آن سازگارتر است.
" فِي يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ"- معنايش چه به احتمال اول و چه دوم اين است كه خداي تعالي تدبير مذكور را در ظرفي انجام مي‌دهد كه اگر با مقدار حركت و حوادث زميني تطبيق شود با هزار سال از سالهايي كه شما ساكنان زمين مي‌شماريد برابر مي‌گردد، چون مسلم است كه روز، شب، ماه و سالي كه ما مي‌شماريم بيشتر از عمر خود زمين نيست.
و چون مراد از سماي عالم، قرب و حضور است، و اين عالم از حيطه زمان بيرون است، ناگزير مراد از آن، ظرفي خواهد بود كه اگر با مقدار حركت و حوادث زميني تطبيق شود هزار سال از سالهايي كه ما مي‌شماريم خواهد شد.
و اما اينكه اين مقدار آيا مقدار نزول و مكث و عروج است يا مقدار نزول و عروج رويهم است، بدون مكث، و يا مقدار هر يك از اين دو است، و يا تنها مقدار خود عروج است، البته بنا بر اينكه كلمه" في يوم" قيد باشد براي" يَعْرُجُ إِلَيْهِ" به تنهايي، احتمالاتي است كه آيه" تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ" «1» مؤيد احتمال اخير است، چون مدت مذكور را تنها مدت عروج معرفي مي‌كند.
آن گاه بنا بر فرضي كه ظرف هزار سال قيد عروج باشد، آيا منظور از عروج، مطلق عروج حوادث به سوي خدا است، يا تنها عروج آنها در روز قيامت است، و مقدار هزار سال هم طول مدت قيامت است، و اگر در آيه سوره معارج مقدار آن را پنجاه هزار سال خوانده، چون مربوط به كفار است، تا به خاطر كفرشان مشقت بيشتري بكشند، ممكن هم هست بگوييم مقدار هزار سال مربوط به يكي از مواقف روز قيامت است، و مقدار پنجاه هزار سال مقدار و طول مدت پنجاه موقف است.
از اين هم كه بگذريم احتمالات ديگري در خصوص هزار سال است، كه آيا تحديدي
__________________________________________________
(1)ملائكه و روح به سوي او بالا مي‌روند در روزي كه مقدارش پنجاه هزار سال است. سوره معارج، آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 372
است حقيقي، و يا مراد صرف زياد جلوه دادن مدت است، هم چنان كه در آيه" يَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَةٍ" «1» نيز منظور همين است، يعني مي‌خواهد بفرمايد دوست مي‌دارند بسيار زياد عمر كنند، نه خصوص عدد هزار، ليكن اين احتمال از سياق آيه بعيد است.
به طوري كه ملاحظه فرموديد آيه شريفه احتمالهاي زيادي را تحمل مي‌كند، و با همه آنها مي‌سازد، و ليكن از همه آنها نزديك‌تر به ذهن اين است كه كلمه" في يوم" قيد باشد براي" ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ" و مراد از روز عروج امر، يكي از پنجاه موقف از مواقف روز قيامت باشد (و خدا داناتر است).
" ذلِكَ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ" تفسير مفردات اين آيه گذشت، و مناسبت اسماي سه‌گانه در آن، با اين مقام ظاهر است.

[اشاره به حقيقت حسن و بيان اينكه خلقت و حسن متلازمند (أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ) و زشتي و بدي ذاتي مخلوقات نيست] ..... ص : 372

" الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ" راغب مي‌گويد: كلمه" حسن" عبارت است از هر چيزي كه بهجت آورد و انسان به سوي آن رغبت كند، و اين حالت سه قسم است، يكي اينكه چيزي مستحسن از جهت عقل باشد، يعني عقل آن را نيكو بداند، دوم اينكه از نظر هواي نفس نيكو باشد، سوم از نظر حسي زيبا و نيكو باشد «2». البته اين تقسيمي است براي زيبايي از نظر ادراكات سه‌گانه انسان.
و حقيقت حسن عبارت است از سازگاري اجزاي هر چيز نسبت بهم، و سازگاري همه اجزاء با غرض و غايتي كه خارج از ذات آن است، بنا بر اين، زيبايي روي به معناي جور بودن و سازگار بودن اجزاي صورت از چشم و ابرو و بيني و دهان و غيره است، و حسن عدالت سازگاريش با غرضي است كه از اجتماع مدني منظور است، و آن به اين است كه در جامعه هر صاحب حقي به حق خود برسد، و همچنين است حسن هر چيز ديگر.
دقت در خلقت اشياء كه هر يك داراي اجزايي موافق و مناسب با يكديگر است، و اينكه مجموع آن اجزاء مجهز به وسايل رسيدن آن موجود به كمال و سعادت خويش است، و اينكه اين مجهز بودنش به نحوي است كه بهتر و كامل‌تر از آن تصور ندارد، اين معنا را دست مي‌دهد كه هر يك از موجودات في نفسه و براي خودش داراي حسني است، كه تمام‌تر و
__________________________________________________
(1)هر يك از ايشان دوست مي‌دارد هزار سال عمر كند. سوره بقره، آيه 96.
(2)مفردات راغب، ماده" حسن".
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 373
كامل‌تر از آن براي آن موجود تصور نمي‌شود.
و اما اينكه مي‌بينيم موجودي زشت و ناپسند است، براي يكي از دو علت است، يا براي اين است كه آن موجود داراي عنوان عدمي است، كه بدي و ناپسندي‌اش مستند به آن عدم است، مانند ظلم ظالم و زناي زناكار، كه ظلم بدان جهت كه فعلي از افعال است زشت نيست، بلكه بدان جهت كه حقي را معدوم و باطل مي‌كند زشت است، و زنا بدان جهت كه عمل خارجي است و هزاران شرايط دست بدست هم داده تا آن عمل صورت خارجي بگيرد زشت نيست، چون صورت خارجي آن با صورت خارجي عمل نكاح مشترك است، بلكه زشتي‌اش بدين جهت است كه مخالف نهي شرعي، و يا مخالف مصلحت اجتماعي است.
و يا براي اين است كه با موجودي ديگر مقايسه‌اش مي‌كنيم، و از راه مقايسه است كه زشتي و بدي عارضش مي‌شود، مثلا حنظل (هندوانه ابو جهل) خودش نه زشتي دارد و نه بدي، ولي وقتي با خربزه مقايسه‌اش مي‌كنيم، مي‌گوييم بد است، و يا مثلا خار كه در مقايسه با گل زشت و بد مي‌شود، و عقرب كه در مقايسه با انسان زشت و بد مي‌گردد، بدي و زشتي ذاتي آنها نيست، بلكه با مقايسه‌اش به چيز ديگر و سپس قياسش با طبيعت خودمان مي‌گوييم بد و ناگوار و زشت است، كه اين زشتي و بدي نيز در حقيقت به همان زشتي به معناي اول بر مي‌گردد. پس به هر حال هيچ موجودي بدان جهت كه موجود و مخلوق است متصف به بدي نمي‌شود، به دليل اينكه خداي تعالي خلقت هر موجودي را نيكو خوانده و فرموده:" الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ- خدايي كه هر چيزي را نيكو خلق كرده"، كه اگر اين فرمايش خدا را با فرمايش ديگرش كه فرموده:" اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «1» ضميمه كنيم، اين نتيجه به دست مي‌آيد كه اولا خلقت ملازم با حسن است، پس هر مخلوقي بدان جهت كه مخلوق است حسن و نيكو است.
و ثانيا هر زشت و بدي كه تصور كنيم مخلوق خدا نيست، البته بدي و زشتي‌اش مخلوق نيست، نه خودش، كه توضيحش گذشت. پس معصيت و نافرماني و گناهان از آن جهت كه گناه و زشت و بدند مخلوق خدا نيستند، و بديها همه از ناحيه قياس پديد مي‌آيد.

[مراد از انسان در جمله:" وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ"] ..... ص : 373

" وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ" مراد از انسان فرد فرد آدميان نيست، تا بگويي خلقت فرد فرد از گل نبوده، بلكه مراد
__________________________________________________
(1)خدا آفريدگار همه چيز است. سوره زمر، آيه 62. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 374
نوع آدمي است، مي‌خواهد بفرمايد: مبدأ پيدايش اين نوع گل بوده، كه همه افراد منتهي به وي مي‌شوند، و خلاصه تمامي افراد اين نوع از فردي پديد آمده‌اند كه او از گل خلق شده، چون فرزندانش از راه تناسل و تولد از پدر و مادر پديد آمده‌اند و مراد از آن فردي كه از گل خلق شده آدم و حوا (ع) است.
دليل گفتار ما اين است كه دنبال جمله مورد بحث مي‌فرمايد:" ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ"، يعني سپس نسل او را از آبي بي مقدار خلق كرد، و اين تعبير مي‌فهماند كه منظور از مبدأ خلقت انسان، همان اولين فردي است كه از گل خلق شده، نه فرد فرد انسانها، كه از آبي بي مقدار خلق شده‌اند، تا معنا چنين شود كه خدا ابتداي انسانهاي مخلوق از آب بي مقدار را، از گل قرار داد. زيرا اگر مراد اين بود جا داشت بفرمايد:" ثم جعله سلاله من ماء مهين- سپس همان انسان را سلاله و خلاصه‌اي كرد از آبي خوار و بي مقدار"، و ديگر حاجت به ذكر نسل نبود، چون كلمه نسل به معناي ولادت و جدا شدن فرزند از پدر و مادر است، و مقابله بين" بدء خلق" و بين" نسل" به خوبي مي‌فهماند كه مراد از انسان نوع است، كه ابتداي خلقتش از گل، و نسلش از آب مهين است (دقت بفرماييد).
" ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ"- كلمه" سلالة" بطوري كه در مجمع البيان گفته «1» برگزيده و خلاصه‌اي است كه از چيزي ديگر گرفته شود، و نطفه مرد را سلالة گفته‌اند، چون از صلب او گرفته مي‌شود. و كلمه" مهين" از" هون" است كه به معناي ضعف و حقارت است. و كلمه" ثم" بعديت زماني را مي‌رساند، و معناي جمله اين است كه: خداوند سپس ولادت انسان را از طريق جدا شدن و ولادت از خلاصه‌اي از آبي ضعيف يا حقير قرار داد.
" ثُمَّ سَوَّاهُ وَ نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ"" تسويه" به معناي تصوير و هم تتميم عمل است. و در جمله" نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ" استعاره و كنايه‌گويي شده است، يعني روح تشبيه شده به دم زدن و نفسي كه آدمي مي‌كشد و بر مي‌گرداند، و احيانا آن را در غير خود مي‌دمد و اضافه كلمه روح به ضميري كه به خدا بر مي‌گردد اضافه تشريفي است، و معنايش" ثم نفخ فيه من روح شريف و منسوب اليه" مي‌باشد، يعني سپس خدا از روحي شريف و منسوب به خودش در او دميد.
" وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ قَلِيلًا ما تَشْكُرُونَ" در اين جمله به نعمت ادراكهاي حسي، يعني چشم و گوش، و ادراكهاي فكري يعني
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 327.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 375
قلب منت نهاده است، كه هم ادراكهاي جزئي و خيالي را شامل مي‌شود، و هم كلي و عقلي را.
" قَلِيلًا ما تَشْكُرُونَ"- يعني شكر مي‌گزاريد، اما بسيار اندك، و اين خود اعتراضي است كه به جاي توبيخ و سرزنش به كار رفته، بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: جمله حاليه است، و معناي آن اين است كه خدا براي شما چشم و گوش قرار داد، در حالي كه شما كم شكر مي‌گزاريد و به هر حال چه به گفته ما و چه به گفته آن مفسر، آيه شريفه در سياق گلايه و توبيخ است، و مي‌خواهد بدين وسيله مردم را به شكر وا بدارد.
قبل از آيه مورد بحث انسان غايب فرض شده بود، و درباره‌اش مي‌فرمود:" سپس او را تكميل كرد، و از روح خود در او دميد" و در جمله مورد بحث ناگهان روي سخن متوجه انسان شده، مي‌فرمايد:" و برايتان چشم، گوش و دل قرار داد" اين التفات از غيبت به خطاب جمع، براي اين است كه انعام الهي را كه شامل همه هست، تسجيل كند، تا به شكر خدا وادار شوند، چون مردم در اين باره يا قاصرند و يا مقصر.

[سخن كفار در مقام استبعاد معاد، و جواب به آن] ..... ص : 375

" وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ" اين آيه، دليل منكرين قيامت را نقل مي‌كند، كه جز استبعاد اساسي ندارد، مراد از گم شدن در زمين به قول بعضي «2» از مفسرين ضايع شدن و ناپديد شدن است، هم چنان كه مي‌گويند:" ضلت النعمة" يعني نعمت ضايع گشت، بعضي «3» ديگر گفته‌اند:" به معناي غايب و گم شدن است" و به هر حال، مراد كفار اين است كه آيا وقتي مرديم، و اجزاي بدنمان متلاشي گشت، و خاكش در زمين گم شد، به طوري كه ديگر اجزاي بدنمان از يكديگر تميز داده نشد، و چيزي از ما باقي نماند كه دوباره خلق شويم، آيا دوباره خلق مي‌شويم و به همان صورت اول كه داشتيم بر مي‌گرديم؟
و معلوم است كه استفهامشان انكاري است، و مرادشان از خلقت جديد همان مساله بعث و معاد است.
جمله" بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ" اعراض از سخن ايشان است، كه مي‌گفتند:" آيا اگر در زمين گم شويم ..." گويا فرموده: كفار منكر خلقت جديد و قدرت ما بر آن نيستند، و بهانه ديگري هم ندارند، بلكه تنها علت اين انكارشان اين است كه رجوع به سوي ما و لقاي ما را منكرند. و چون برگشت كلامشان به اين معنا بوده، پاسخشان را طوري داده كه دلالت به
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 328.
(2)روح المعاني، ج 21، ص 124.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 328.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 376
رجوع كند، و آن اين است كه:" قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ".
" قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلي رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ" كلمه" توفي" به معناي اين است كه چيزي را به طور كامل دريافت كني، مانند توفي حق، و توفي قرض از بدهكار، كه معنايش تا دينار آخر حق و طلب را گرفتن است.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: معناي" مَلَكُ الْمَوْتِ موكل به شماست" اين است كه موكل به ميراندن و قبض روح شماست، ولي آيه شريفه مطلق است، و ظاهر اطلاقش اين است كه موكل بر اعم از ميراندن باشد.
و اگر در اين آيه قبض روح و توفي را به ملك الموت و در آيه" اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها" «2» به خدا نسبت داده، و در آيه" حَتَّي إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا" «3» به فرستادگان، و در آيه" الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ" «4» به ملائكه نسبت داده، به خاطر اختلاف مراتب اسباب است، سبب نزديكتر به ميت ملائكه هستند، كه از طرف ملك الموت فرستاده مي‌شوند، و سبب دورتر از آنان خود ملك الموت است، كه ما فوق آنان است، و امر خداي تعالي را نخست او اجراء مي‌كند، و به ايشان دستور مي‌دهد، خداي تعالي هم ما فوق همه آنان و محيط بر آنان، سبب اعلاي ميراندن و مسبب الاسباب است، و اگر بخواهيم اين جريان را با مثلي مجسم سازيم، نظير عمل كتابت است كه هم به قلم نسبت مي‌دهيم و مي‌گوييم قلم خوب مي‌نويسد، و هم به دست و انگشتان نسبت مي‌دهيم و مي‌گوييم دست فلاني به نوشتن روان است، و هم به انسان نسبت مي‌دهيم و مي‌گوييم فلاني خوب مي‌نويسد.
" ثُمَّ إِلي رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ"- اين رجوع همان است كه در آيه قبلي از آن به لقاي خدا تعبير كرده بود، و موطن و جاي آن روز قيامت است، كه بايد بعد از توفي و مردن انجام شود، و براي فهماندن اين بعديت تعبير به" ثم" كرد، كه تراخي و بعديت را مي‌رساند.
و به هر تقدير اين آيه پاسخي است از احتجاج كفار كه مي‌گفتند ما بعد از مردن در زمين گم مي‌شويم، و مي‌خواستند اين حرف را دليل بر نبودن معاد بگيرند، و معلوم است كه صرف اين كه ملك الموت انسانها را مي‌ميراند جواب از دليل ايشان نمي‌شود، باقي مي‌ماند
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 328.
(2)خدا جانها را هنگام مردنش مي‌گيرد. سوره زمر، آيه 42.
(3)تا آنكه مرگ يكيشان برسد فرستادگان ما او را مي‌ميرانند. سوره انعام، آيه 62.
(4)آنان كه در حالي ملائكه قبض روحشان مي‌كند كه ستمگر به خويشند. سوره نحل، آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 377
جمله" ثُمَّ إِلي رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ" و اين هم ادعايي است بي دليل، در مقابل ادعاي با دليل كفار،

[بيان اينكه مرگ انسان نابودي او نيست با توضيحي راجع به تجرد نفس] ..... ص : 377

و كلام الهي منزه از اين گونه احتجاج است.
لذا مي‌گوييم خداي تعالي به رسول گرامي خود دستور داده كه در پاسخ از استبعاد ايشان به ايشان بگو كه حقيقت مرگ بطلان و نابود شدن انسان نيست، و شما انسانها در زمين گم نمي‌شويد، بلكه ملك الموت شما را بدون اينكه چيزي از شما كم شود، بطور كامل مي‌گيرد، (چون گفتيم كلمه توفي گرفتن بطور كامل را مي‌رساند)، و ارواح شما را از بدنهايتان بيرون مي‌كشد، به اين معنا كه علاقه شما را از بدنهايتان قطع مي‌كند.
و چون تمام حقيقت شما ارواح شماست، پس شما يعني همان كسي كه كلمه" شما" خطاب به او است، (و يك عمر مي‌گفتيد من و شما)، بعد از مردن هم محفوظ و زنده‌ايد، و چيزي از شما گم نمي‌شود، آنچه گم مي‌شود و از حالي به حالي تغيير مي‌يابد، و از اول خلقتش دائما در تحول و دستخوش تغيير بود، بدنهاي شما بود نه شما، و شما بعد از مردن بدنها محفوظ مي‌مانيد، تا به سوي پروردگارتان مبعوث گشته و دوباره به بدنهايتان برگرديد «1».
با اين بيان دليل كفار بر نبودن معاد به كلي باطل مي‌شود، چه دليل آنان را طوري تقرير كنيم كه تنها استبعاد باشد، و يا طوري تقرير كنيم كه به صورت برهاني فلسفي در آيد، يعني بگوييم: بدن بعد از متلاشي شدن شخصيتش نيز نابود مي‌شود، يعني آن خصوصياتي كه به خاطر آن، اين بدن زيد فرزند عمرو بود از بين مي‌رود، و اگر بخواهد دوباره موجود شود اعاده معدوم لازم مي‌آيد، و آن هم محال است.
اين صورت برهاني سخن كفار است، و آيه شريفه آن را باطل مي‌كند، چون گفتيم حقيقت انسان عبارت است از جان و روح و نفس او، كه با كلمه" من- تو" از آن حكايت مي‌كنيم، و روح آدمي غير از بدن اوست، و بدن در وجودش و شخصيتش تابع روح است، و روح با مردن متلاشي نمي‌شود و معدوم نمي‌گردد، بلكه در حيطه قدرت خداي تعالي محفوظ است، تا روزي كه اجازه بازگشت به بدن يافته و به سوي پروردگارش براي حساب و جزاء بر گردد، و با همان خصوصياتي كه خداي سبحان از آن خبر داده مبعوث شود.
__________________________________________________
(1)هم چنان كه اگر ديده باشيد كرم معروف به خاكشير كه در لجنزارها پيدا مي‌شود بعد از آنكه رشد كرد و به حد بلوغ رسيد دهان خود را روي آب باز نموده و خود به صورت پشه‌اي از جلد قبلي يعني قالب كرمي در آمده به فضايي وسيع‌تر از لجن‌زار و پاك‌تر از آن پرواز مي‌كند با اين تفاوت كه روح در بدن آدمي و محدود به آن نيست بلكه متعلق و وابسته به آن است. (مترجم).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 378
پس از آنچه گذشت دو مطلب روشن گرديد، اول اينكه آيه" قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ ..." متصل است به آيه" أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ ..."، و پاسخي است كه اشكال كفار را باطل، و شبهه آنان را در باره معاد دفع مي‌كند.
ليكن بعضي از مفسرين كه كلمه" توفي" را به معناي مطلق ميراندن گرفته‌اند، و متوجه نكته‌اي كه در اين تعبير هست نشده‌اند و در تفسير آيه دچار اشكال شده، و در توجيه اتصال آن به آيه قبل دست و پا كرده‌اند، و توجيهي كرده‌اند كه عقل سليم پذيراي آن نيست و آن را نمي‌پسندد «1».
نكته دوم اينكه اين آيه از روشن‌ترين آيات قرآني است كه دلالت بر تجرد نفس مي‌كند و مي‌فهماند كه نفس غير از بدن است، نه جزو آن است، و نه حالي از حالات آن.
" وَ لَوْ تَري إِذِ الْمُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ"" نكس رؤس" به معناي سر به پايين انداختن است و مراد از مجرمين- به قرينه ذيل آيه- خصوص منكرين معاد است، و به همين جهت لام در آن خالي از معناي عهد نيست، در نتيجه اين معنا را به آيه مي‌دهد كه: اگر ببيني مجرمين مذكور و معهود را، كه منكر معاد بودند و مي‌گفتند:" أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ ..."، چگونه سر به پايين انداخته‌اند ...
و اگر از قيامت تعبير كرد به" عِنْدَ رَبِّهِمْ- نزد پروردگارشان"، به اين منظور است كه در مقابل جمله قبلي يعني جمله" بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ" قرار گيرد، و چنين معنا دهد:
همانهايي كه به لقاي پروردگارشان كافر بودند، در موقفي از لقاي پروردگارشان قرار خواهند گرفت، كه ديگر نتوانند لقاء را انكار كنند.
و اينكه مي‌گويند: پروردگارا ديديم و شنيديم، پس ما را برگردان كه عمل صالح كنيم، زيرا داراي ايمان و يقين شده‌ايم، به خاطر اين است كه در آن روز حق برايشان آشكارا گشته، و اين معنا منكشف مي‌شود كه نجات تنها در ايمان و عمل صالح است، ايمان برايشان حاصل شده، درخواست رجوع مي‌كنند تا عمل صالح را نيز تامين نمايند، تا سبب نجاتشان كه گفتيم دو جزء است تمام و كامل بشود.
و معناي آيه اين است كه چه مي‌شد كه همين مجرمين منكر لقاء اللَّه را مي‌ديدي، كه چگونه سرها نزد پروردگارشان بزير افكنده و در موقفي از لقاء اللَّه قرار گرفته‌اند، كه موقف خواري و ذلت و پشيماني است، مي‌گويند: پروردگارا با دو چشم خود ديديم و با دو گوشمان
__________________________________________________
(1)فخر رازي، ج 25، ص 175.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 379
حق را شنيديم و تسليم شديم، پس ما را برگردان تا عمل صالح هم انجام بدهيم، چون يقين برايمان حاصل شد.
و خلاصه معنا اين است كه تو امروز آنان را مي‌بيني كه منكر لقاي خدايند، اگر فردايشان را ببيني خواهي ديد كه خواري و ذلت از هر سو احاطه‌شان كرده و سرها از شرم به زير افكنده‌اند، و به آنچه امروز منكرش هستند اعتراف مي‌كنند، و درخواست مي‌نمايند كه بدين جا برگردند، ولي هرگز برنخواهند گشت.
" وَ لَوْ شِئْنا لَآتَيْنا كُلَّ نَفْسٍ هُداها ... وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ" يعني اگر مي‌خواستيم به هر كس چه مؤمن و چه كافر هدايتش را ارزاني بداريم، يعني آن هدايتي كه مخصوص و مناسب شخص اوست بدهيم مي‌داديم.
البته منظور اين نيست كه همه را مجبور به هدايت كنيم، بلكه منظور اين است كه كافران را نيز مانند مؤمنين هدايت مي‌كنيم، تا به اختيار و اراده خود داراي هدايت شوند، همانطور كه مؤمنين با اختيار و اراده خود داراي هدايت شدند، چون اگر پاي جبر در ميان آيد تكليف در دنيا و جزاء در آخرت به كلي باطل مي‌شود.
" وَ لكِنْ حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّي لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ"- يعني ليكن اينطور نخواستيم، چون در اين ميان قضايي است كه از سابق از ناحيه من رانده شده، قضايي حتمي، و آن اين است كه جهنم را از جن و انس پر كنم.
و اين قضاي حتمي سابق، همان است كه بعد از امتناع ابليس از سجده بر آدم، و سوگندش كه گفت:" فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ" «1» فرموده:
" فَالْحَقُّ وَ الْحَقَّ أَقُولُ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ" «2».
و لازمه اين قضاء اين است كه به خاطر ظلمشان و فسقشان و خروجشان از زي عبوديت هدايتشان نكند، هم چنان كه باز خودش فرموده:" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" «3» و نيز فرموده:" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ" «4»، و نيز آياتي ديگر.
__________________________________________________
(1)پس به عزتت سوگند كه همگي را گمراه مي‌كنم مگر بعضي از بندگانت كه مخلص باشند.
سوره ص، آيه 82 و 83.
(2)و اين قضاء را بطور حتم راند، كه پيروان ابليس را در عذاب جاودان در آورد. سوره ص، آيه 84.
(3)بدرستي كه خدا مردم ستمكار را هدايت نمي‌كند. سوره مائده، آيه 51.
(4)سوره توبه، آيه 80. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 380
" فَذُوقُوا بِما نَسِيتُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا إِنَّا نَسِيناكُمْ ..."
اين جمله تفريع و نتيجه‌گيري از جمله" وَ لكِنْ حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّي" است، يعني چون چنين قضايي رانده شده، پس بچشيد ... و كلمه" نسيان" به معناي محو شدن صورت ذهني چيزي است از مركز و نيروي ذاكره، و گاهي كنايه مي‌شود از بي اعتنايي به امري مهم، و همين معناي كنايي مورد نظر آيه است.
و معناي آيه اين است كه وقتي قضاي حتمي رانده شده كه پيروان ابليس عذاب را بچشند، پس شما نيز عذاب را بچشيد، به خاطر اينكه به لقاي چنين روزي بي اعتنايي كرديد، آن قدر كه حتي آن را انكار نموديد و عمل صالحي انجام نداديد، كه امروز پاداش نيكي بگيريد، چون ما نيز امروز به آنچه براي شما مهم است يعني به سعادت و نجات شما بي‌اعتناييم.
جمله" وَ ذُوقُوا عَذابَ الْخُلْدِ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" تاكيد و توضيح همان بيان سابق است، و مي‌فهماند چشيدن عذاب كه شما را بدان مامور نموديم، چشيدن عذاب دائمي است، و بي‌اعتناييتان به لقاي امروز (آخرت)، همان اعمال زشتي است كه مي‌كرديد.

بحث روايتي [ (رواياتي در باره توفي ملك الموت و ...)] ..... ص : 380

در الدر المنثور است كه نحاس، از ابن عباس، روايت كرده كه گفت: سوره سجده در مكه نازل شده، مگر سه آيه آن كه از آيه" أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً" شروع شده است «1».
و نيز در همان كتاب آمده كه سعيد بن منصور، و ابن ابي شيبه از علي (ع) روايت كرده‌اند كه گفت: عزائم (سجده‌هاي واجب قرآن) چهار است،" الم تنزيل، حم تنزيل، نجم، اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ" «2».
و در كتاب خصال از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: عزائم چهار است،" اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ، نجم، تنزيل سجده، حم سجده" «3».
باز در الدر المنثور است كه احمد، و طبراني، از شريد بن سويد، روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) مردي را ديد كه دامن خود را بلند گرفته، به وي
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 5، ص 170 و 171.
(3)الخصال، ج 1، ص 252، ح 124.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 381
فرمود دامنت را جمع كن، عرضه داشت: يا رسول اللَّه (ص) من مبتلا به كژي پايم، دامن خود بلند كرده‌ام كه پيدا نباشد. فرمود: دامنت را جمع كن كه تمامي خلقهاي خدا نيكو است «1».
و در كتاب فقيه آمده كه شخصي از امام صادق (ع) از كلام خداي عز و جل پرسيد، كه مي‌فرمايد:" اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها" «2» و در جاي ديگر مي‌فرمايد:" قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ" «3»، و در جاي ديگر مي‌فرمايد:" الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبِينَ" «4» و نيز جاي ديگر مي‌فرمايد:" الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ" «5» و جاي ديگر مي‌فرمايد:" تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا" «6»، و نيز مي‌فرمايد:" وَ لَوْ تَري إِذْ يَتَوَفَّي الَّذِينَ كَفَرُوا الْمَلائِكَةُ" «7» با اينكه در يك ساعت در دنيا هزاران نفر كه عددشان را جز خدا كسي نمي‌داند مي‌ميرند، اين چگونه ممكن است كه ملائكه، و يا ملك الموت در آن واحد به قبض روح همه اينها برسد؟
امام (ع) در جواب فرمود: خداي تبارك و تعالي براي ملك الموت كاركنان و ياوراني از ملائكه قرار داده، كه او نسبت به آن اعوان به منزله فرمانده است، و هر يك را به ماموريتي مي‌فرستد، پس هم ملائكه قبض روح مي‌كنند، و هم خود ملك الموت، آن گاه خدا آن ارواح را از ملك الموت مي‌گيرد «8».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم، و ابو الشيخ، از ابي جعفر محمد بن علي روايت كرده‌اند كه فرمود: رسول خدا (ص) به مردي از انصار وارد شد تا او را عيادت كند، ديد كه ملك الموت بالاي سر وي نشسته، پرسيد اي ملك الموت نسبت به رفيق ما مدارا كن، كه او مردي با ايمان است، ملك الموت عرضه داشت: اي محمد (ص) مژده كه من نسبت به هر مؤمني مدارا مي‌كنم.
اي محمد (ص) بدان كه من بعد از آن كه روح آدميان را
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 172.
(2)سوره زمر، آيه 52.
(3)سوره سجده، آيه 11.
(4)سوره نحل، آيه 32.
(5)سوره نحل، آيه 28.
(6)سوره انعام، آيه 61.
(7)سوره انفال، آيه 50.
(8)من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 82.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 382
قبض مي‌كنم، لحظه‌اي گوشه خانه مي‌ايستم، و مي‌گويم به خدا سوگند كه من هيچ گناهي ندارم، چون مامورم، و من بار ديگر، و بار ديگر به اين خانواده بر مي‌گردم، الحذر الحذر، و خداي تعالي هيچ اهل بيتي و كلوخي و مويي و كركي در خشكي و دريا خلق نكرده، مگر آنكه من در هر شبانه روز پنج نوبت آنها را از نظر مي‌گذرانم.
حتي من به صغير آنان و كبيرشان از خودشان آشناترم، و به خدا سوگند اي محمد من قادر نيستم كه حتي جان يك پشه را قبض كنم، مگر وقتي كه خداي تعالي مرا دستور قبض آن را بدهد «1».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ لَوْ شِئْنا لَآتَيْنا كُلَّ نَفْسٍ هُداها" معصوم (ع) فرمود: يعني اگر بخواهيم همه را معصوم از گناه كنيم، مي‌توانيم «2».
مؤلف: مقام عصمت منافاتي با اختيار ندارد، و به همين جهت بين مضمون اين روايت و آنچه در تفسير آيه گفتيم منافاتي نيست.

گفتاري در پيدايش انسان اولي [بررسي آنچه در قرآن در اين باره آمده است] ..... ص : 382

اشاره

در تفسير سوره نساء گفتاري در اين معنا گذشت، و گفتار ما در اينجا به منزله تكميل همان بحث است، در آنجا گفتيم كه آيات كريمه قرآن ظاهر قريب به صريح است در اينكه بشر موجود امروزي- كه ما افرادي از ايشانيم-، از طريق تناسل منتهي مي‌شوند به يك زن و شوهر معين، كه قرآن نام آن شوهر را آدم معرفي كرده، و نيز صريح است در اينكه اين اولين فرد بشر و همسرش از هيچ پدر و مادري متولد نشده‌اند، بلكه از خاك يا گل يا لايه يا زمين، به اختلاف تعبيرات قرآن- خلق شده‌اند.
اين آن معنايي است كه آيات با ظهور قوي خود، آن را افاده مي‌كنند، چيزي كه هست ظهور آيات در اين معنا به حد صراحت نمي‌رسد، و نص در اين معنا نيست، تا نشود آن را تاويل كرد، از سوي ديگر، مساله از ضروريات دين هم نيست، تا منكر آن مرتد از دين باشد، بله ممكن است اين معنا را از ضروريات قرآن دانست، كه نسل حاضر بشر منتهي به مردي به نام آدم است.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 174.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 168.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 383
و اما آدم كيست؟ آيا مقصود از اين كلمه، آدم نوعي است؟ يعني طبيعت انسانيت كه در همه افراد وجود دارد؟ و يا عده معدودي از افراد بشر است كه ريشه‌هاي انسانهاي امروز بوده‌اند؟ و يا فردي از جنس انسان است كه نامش آدم است؟، معلوم نيست.
و بنا بر اينكه فردي از نوع انسان باشد آيا اين فرد متولد از نوعي ديگر از حيوانات مثلا ميمون بوده، و از طريق تطور انواع و پيدايش فردي كاملتر از فردي كامل، و فردي كامل از فردي ناقص، و همچنين ناقصي از ناقص‌تر، بوجود آمده؟
يا آنكه فرد نامبرده انساني كامل و داراي كمال فكر بوده، كه از يك جفت انسان غير كامل و غير مجهز به جهاز تعقل، متولد شده است، و مبدأ ظهور و پيدايش نوع انسانهاي مجهز به تعقل و قابل تكليف شده؟
كه بشر موجود در عصر حاضر نوع كاملي از انسان باشد كه هر فرد آن منتهي شود به انسان اول، كه او نيز فردي كامل بوده به نام آدم، كه او از طريق تطور از نوع ديگري از انسان متولد شده، كه آن نوع ناقص و فاقد عقل بوده، و همچنين آن نوع نيز منتهي شود به نوعي ديگر، و اين سير قهقري در انواع حيوانات ادامه داشته باشد، تا در آخر منتهي شود به بسيطترين و ساده‌ترين حيوان، كه از هر حيوان ديگر ناقص‌تر باشد.
و به عكس اگر از آن حيوان ناقص و ساده شروع كنيم، لا يزال از ناقصي به كاملي، و از كاملي به كامل‌تري برسيم، تا منتهي شويم به انسان، اما انسان بدون تعقل، و سپس از آن حيوان منتقل شويم به انسان كامل، كه تمامي اين انواع همه در يك سلسله قرار داشته، و بهم متصل و از يكدگر متولد شده باشند، بطوري كه آن حيوان ساده‌اي كه گفتيم، جد اعلاي انسان امروزي باشد.
و يا آنكه سلسله توالد و تناسلي كه فعلا در بين ما انسانها هست، پس از رسيدن به آدم و همسرش منقطع شود، و آدم و همسرش از زمين تكون يافته باشند، و از مادر و پدري متولد نشده باشند، هيچ يك از اين چند صورت ضروري دين اسلام و قرآن كريم نيست.
و به هر تقدير ظاهر آيات قرآني همين صورت اخير است، يعني از ظاهر قرآن بر مي‌آيد كه نسل حاضر بشر منتهي به آدم و همسرش مي‌شود، و آدم و همسرش از پدر و مادري متولد نشده، بلكه از زمين تكون يافته‌اند.
چيزي كه هست آيات قرآني بيان نكرده كه چگونه آدم از زمين خلق شد، آيا در خلقت او علل و عوامل خارق العاده دست داشته؟ و آيا خلقتش به تكوين الهي آني بوده، بدون اينكه مدتي طول كشيده باشد پس جسد ساخته شده از گل، مبدل به بدني معمولي و عادي و
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 384
داراي روح انساني شده؟ و يا آنكه در زمانهايي طولاني اين دگرگوني صورت گرفته، و استعدادهايي يكي پس از ديگري در او تبدل يافته، و نيز صورتهايي يكي پس از ديگري به خود گرفته، تا آنكه استعدادش براي گرفتن روح انساني به حد كمال رسيده، آن گاه آن روح در او دميده شده است، و كوتاه سخن نظير نطفه در رحم علل و شرايطي يكي پس از ديگري در او اثر كرده است؟ هيچ يك از اين احتمالات در قرآن كريم نيامده.
تنها روشن‌ترين آيه‌اي كه در باره خلقت آدم در قرآن ديده مي‌شود آيه" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «1» است، چون اين آيه شريفه در پاسخ از احتجاج مسيحيان بر پسر بدون عيسي براي خدا نازل شده، مسيحيان احتجاج مي‌كردند به اينكه او بدون پدري از جنس انساني، به دنيا آمده، و حال آنكه هر كس به دنيا بيايد از پدري متولد مي‌شود، پس پدر عيسي بايد خدا باشد، آيه شريفه در پاسخ آنان مي‌فرمايد: صفت عيسي (ع) مانند صفت آدم است، كه خداي تعالي او را از خاك زمين خلق كرد، بدون اينكه پدري داشته باشد، كه از نطفه او متولد شود، پس چرا مسيحيان نمي‌گويند آدم پسر خدا است.
و اگر مراد از خلقت از خاك، منتهي شدن خلقت آدم به خاك باشد، همانطور كه همه جانداران متولد از نطفه نيز خلقتشان منتهي به زمين مي‌شود، در اين صورت معناي آيه چنين مي‌شود كه: صفت عيسي كه پدر ندارد مانند صفت آدم است كه خلقتش منتهي به خاك مي‌شود، هم چنان كه همه مردم نيز چنينند.
و معلوم است كه در اين صورت ديگر آدم خصوصيتي ندارد، تا به خاطر آن عيساي بدون پدر را با وي مقايسه كنند، و در نتيجه آيه شريفه بي معنا مي‌شود، يعني احتجاج عليه نصاري و پاسخ به دليل آنان نمي‌شود.
با اين بيان روشن مي‌گردد كه تمامي آيات قرآني كه از خلقت آدم از تراب، و يا گل يا امثال آن خبر مي‌دهد، همه بر مدعاي ما دلالت مي‌كند، يعني مي‌فهماند كه خلقت او آني، و بدون گذشت زمان، و بدون پدر و مادر بوده، و گرنه همانطور كه گفتيم ديگر براي آدم خصوصيتي نمي‌ماند، كه تنها خلقت او را به رخ ما بكشد، و بفرمايد من او را از خاك يا گل خلق كرده‌ام، چون در اين صورت تمامي حيوانات و انسانها نيز خلقتشان به گل و خاك منتهي مي‌شود.
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران، آيه 59.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 385
پس اگر فرموده:" إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ" «1» و يا مي‌فرمايد:" وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ" «2».
همه دلالت دارد بر اينكه خلقت آدم با خلقت ساير افراد بشر و ساير جانداران فرق داشته است.

[نظريات و فرضيات مختلف در اين باره، از آن جمله فرضيه تطور انواع] ..... ص : 385

و اما اينكه بعضي «3» گفته‌اند: مراد از آدم، آدم نوعي، يعني جنس و طبيعت انسان خارجي است، كه در همه افراد هست، نه آدم شخصي، و مراد از اينكه افراد انسان بني آدم هستند اين است كه افراد اين نوع زياد شده چون قيود زيادي منضم به آن گشته، و داستان داخل شدن آدم در بهشت، و سپس بيرون شدنش به اغواي شيطان، و نافرماني كردن او، يك تمثيل تخيلي است، تا بفهماند اين نوع از جانداران في نفسه چه مكانتي دارد، و چقدر مقرب درگاه خدا است، و وقتي دنبال هواي نفس را مي‌گيرد، و ابليس را اطاعت مي‌كند، تا چه پايه پايين مي‌آيد.
سخني است كه با آيه سابق و ظواهر بسياري از آيات قرآني نمي‌سازد، از قبيل آيه" الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالًا كَثِيراً وَ نِساءً" «4».
چون اگر مراد از نفس واحد (يك تن) آدم نوعي باشد، ديگر محلي براي فرض همسر براي او باقي نمي‌ماند، و از قبيل اين آيه است، آياتي كه مي‌رساند خدا او و همسرش را در بهشت داخل كرد، و آن دو با خوردن از آن درخت، خدا را نافرماني كردند.
و به هر حال بايد ببينيم منشا اين كه گفته‌اند مراد، آدم نوعي است، چيست؟ اصل اين حرف ناشي از اعتقاد به قديم بودن زمين، و انواع موجودات اصلي آن، و از آن جمله انسان است، كه قهرا افراد اين انواع اصلي، از دو طرف گذشته و آينده غير متناهي خواهند بود، يعني از ازل انسانها بوده‌اند، و تا ابد نيز خواهند بود، و اصول علمي اين دعوي را بطور قطع باطل مي‌كند.
و اما اينكه بعضي گفته‌اند: نسل حاضر بشر منتهي مي‌شود به چند تن انسان، كه هر يك داراي رنگ مخصوصي بوده‌اند، يكي سرخ پوست، ديگري زرد پوست، سومي سفيد
__________________________________________________
(1)من يك فرد بشر را از گل آفريدم. سوره ص، آيه 71. [.....]
(2)خلقت انسان را از گل آغاز كرد. سوره سجده، آيه 8.
(3)روح المعاني، ج 21، ص 123.
(4)او كسي است كه شما را از يك تن خلق كرد، و همسر آن يك تن را نيز از خود او قرار داد، و از آن دو تن مردان و زنان بسياري منتشر كرد. سوره نساء، آيه 1.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 386
پوست، چهارمي سياه پوست، و چهار نژاد فعلي بشر منتهي مي‌شود به چهار زن و شوهر، و يا آنكه بعضي از اين نژادها قديمي، و بعضي ديگر بعدها پيدا شده‌اند، مانند نژاد سرخ و زرد، كه در آمريكا و استراليا پديد آمده‌اند.
اين سخن نيز باطل است، براي اينكه تمامي آيات قرآني كه متعرض آغاز خلقت بشر است، نسل بشر حاضر را منتهي به يك زن و شوهر مي‌داند، حال چه اينكه مراد از آدم را، آدم شخصي بگيريم، و چه آدم نوعي و طبيعت آدم، و اما چهار زن و شوهر فرضيه‌اي است كه به هيچ وجه آيات قرآني با آن نمي‌سازد.
علاوه بر اين، چهار جفت بودن كه مبدأ پيدايش چهار نژاد بشر مي‌باشد، مبني بر اين است كه اين چهار نژاد سفيد و سياه و سرخ و زرد با هم تباين داشته باشند، و چهار نوع جداگانه باشند، تا مثلا نژاد سياه منتهي به منشاي شود غير منشا و مبدأ پيدايش نژاد سفيد و همچنين آن دو نژاد ديگر. و يا قاره‌هاي زمين از ازل از يكديگر جدا بوده باشند، و جداييشان هرگز مسبوق به عدم نبوده باشد، و بطلان اين نيز مانند فرضيه‌هاي بالا در امروز روشن، و بلكه نزديك به بديهي شده است.
و اما اين فرضيه كه كسي بگويد: نسل حاضر بشر منتهي مي‌شود به يك جفت و يا چند جفت انسان، كه اين جفت‌ها از يك نوع حيوان ديگر جدا شده‌اند، كه آن حيوان از ساير حيوانات به مرز انسانيت نزديك‌تر بوده، مانند ميمون، همانطور كه گاهي از فردي كامل فردي كاملتر و نابغه پديد مي‌آيد، كه اين تطور را در اصطلاح صاحبان فرضيه جهش مي‌گويند، نيز با آيات قرآن نمي‌سازد.
براي اينكه آياتي كه در سابق ذكر كرديم، صريح در اين بودند كه مبدأ پيدايش نسل انسان يك جفت انسان بوده، كه خود آن دو، نسل كسي نبوده‌اند، و از هيچ جانداري متولد نشدند.
علاوه بر اين، دليل علمي هم كه بر مدعاي خود اقامه كرده‌اند از اثبات آن قاصر است، كه به زودي در پاسخ به فرضيه بعدي به قصور آن اشاره مي‌كنيم.
فرضيه ديگر اين است كه نسل حاضر منتهي مي‌شود به يك جفت انسان مثل خود، يعني كامل و داراي عقل، كه آن يك جفت با جهش و تطور از نوعي ديگر از انسان كه از نظر ظاهر انسان بودند، ولي فاقد كمال فكري بودند، پيدا شده، آن گاه به حكم تنازع در بقاء، و انتخاب اصلح، نسل تكامل نيافته منقرض شد، و دو نفر انسان تكامل يافته باقي ماند، كه نسل حاضر از آن دو فرد تكامل يافته است.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 387
اين فرضيه نيز با آيات قرآني سازگار نيست، و نمي‌شود آن را تحميل بر قرآن كرد، چون آيه" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ"، به همان بياني كه گذشت، و نيز آيات ديگري كه همين معنا را مي‌رساند، آن را باطل مي‌داند.
علاوه بر اين، اين گفتار صرف فرضيه‌اي بيش نيست، و ادله‌اي كه براي اثبات آن اقامه كرده‌اند، از اثباتش قاصر است، و شواهدي است كه ماخوذ مي‌باشد از تشريح تطبيقي و جنين‌هاي حيوان و فسيل‌هاي يافت شده در حفريات، كه دلالت مي‌كند بر اينكه صفاتي كه در انواع حيوانات و نيز اعضاي آنهاست به تدريج، و همچنين اصل پيدايش آنها به تدريج صورت گرفته است، به اين معنا كه در آغاز خلقت زمين، نخست ساده‌ترين حيوان پيدا شده، و سپس حيوانات تكامل يافته‌تري با جهش به وجود آمده‌اند، و همچنين به تدريج تركيبات بيشتري و محكم‌تري و پيچيده‌تري به خود گرفته‌اند، تا در آخر كامل‌ترين حيوانات، يعني انسان پديد آمده. اين آن مطلبي است كه شواهد زيست‌شناسي بر آن دلالت مي‌كند، و ليكن صرفنظر از اينكه گفتيم اين فرضيه را نمي‌توان بر قرآن كريم تحميل كرد، از نظر علمي نيز دليل مذكور قانع كننده و اثبات كننده آن نيست، زيرا صرف پيدايش نوع كامل از حيث تجهيزات، بعد از نوع ناقص، در مدتهاي طولاني، بيش از اين دلالت ندارد كه سير تكاملي ماده براي قبول صورتهاي مختلف حيواني به تدريج بوده است، پس او بعد از پذيرش صورت ناقص نوع حيواني استعداد قبول حيات كاملا انساني را پيدا كرده، و بعد از پذيرش صورت موجوداتي پست به صورت موجوداتي شريف در آمده است.
اين نهايت چيزي است كه ادله زيست‌شناسي بر آن دلالت دارد، و اما اينكه موجودات كامل از ناقص متولد شده‌اند،- كه ادعاي زيست‌شناسان است- دليل مزبور آن را اثبات نمي‌كند، و نمي‌گويد كه حيوانات كامل از حيوانات ناقص منشعب شده، و بين همه آنها و در آخر ميان انسان و ميمون خويشاوندي است، و اين بحث يعني بحث زيست‌شناسي با همه موشكافيها و طول مدتش تا كنون براي نمونه به هيچ فرد از نوع كاملي برنخورده، كه از نوع ديگري متولد شده باشد، البته به طوري كه خود تولد را مشاهده كنيم نه دو فرد كامل شبيه بهم را.
و آنچه تا كنون يافته‌اند كه شهادت مي‌دهد بر دگرگوني تدريجي، هر چه هست دگرگوني در يك نوع است، كه همواره از صفتي به صفتي ديگر منتقل مي‌شود، ولي از نوعيتش به نوعيت ديگر منتقل نشده است، و تا كنون به اين معنا برنخورده‌اند كه مثلا
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 388
ميموني حيوان غير ميمون و كاملتري شود، و مدعي همين است كه انواع در سير تكاملي جاي خود را به يكديگر داده، نوع ناقص بدل به نوع كامل مي‌شود.
آنچه مي‌توان پذيرفت، و نمي‌شود انكار كرد، تنها اين مقدار است كه نشاه زندگي از نظر كمال و نقص و شرافت و پستي داراي مراتبي مختلف است، و اعلي مراتب زندگي، زندگي انساني است، و از آن پايين‌تر زندگي حيواناتي است كه به زندگي انسان شبيه‌تر است و همچنين حيوانات ديگري كه در مراتب پايين‌تر از زندگي انسان قرار دارد كه هر يك به زندگي انسان نزديكترند در مرتبه عالي‌تري قرار دارند.
و اما اينكه اين اختلاف مراتب از راه هر نوعي به نوع همسايه خود كه كامل‌تر از آن است صورت گرفته، هيچ دليلي در كار نيست، كه آن را افاده كند، و از اختلاف مراتب زندگي نمي‌توان تطور را نتيجه گرفت.
بله مي‌توان از آن حدس غير يقيني زد، پس فرضيه تطور انواع، فرضيه‌اي است حدسي، كه اساس علوم طبيعي امروز را تشكيل داده، كه ممكن است روز ديگر فرضيه‌اي قوي جاي آن را بگيرد، چون علم هيچ وقت توقف نمي‌كند، و همواره رو به پيشرفت، و دامنه مباحث علمي رو به گسترش است.

[بيان عدم دلالت آياتي كه احيانا براي تاييد فرضيه تطور انواع بدانها استشهاد شده است بر صحت اين فرضيه] ..... ص : 388

و چه بسا بعضي از اهل بحث براي اثبات فرضيه مزبور استدلال كنند به آيه شريفه" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفي آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَي الْعالَمِينَ" «1».
به اين بيان كه" اصطفاء" به معناي انتخاب و برگزيدن نخبه هر چيزي است، و اين برگزيدن وقتي صحيح است كه فرد برگزيده شده در بين جماعتي باشد، تا انتخاب كننده آن فرد را از بين ساير افراد انتخاب كند. و بر ديگران ترجيح دهد، همانطور كه نوح را از بين مردم زمانش، و آل ابراهيم و آل عمران را از بين مردم معاصرشان برگزيد.
و لازمه اين حرف اين است كه در زمان آدم نيز افرادي چون آدم بوده باشند، تا خدا از بين آنان آدم را انتخاب كند، و مجهز به عقل سازد، و آن افراد غير از بشر اولي چيزي نمي‌تواند باشد، بلكه بشر اولي بوده، كه مجهز به جهاز عقل نبوده‌اند، و خدا آدم را از بين آنان برگزيد، و مجهز به عقل كرد، و در نتيجه آدم با جهش خدايي از يك نوع جنبنده به نوعي ديگر منتقل شد و از مرتبه انسان اولي وحشي و بي عقل، به مرتبه انسان مجهز به عقل كامل منتقل گشت، و آن گاه نسل او زياد شده، و نسل انسان اولي و ناقص، رو به نقصان نهاد، تا منقرض گشت.
__________________________________________________
(1)خداوند برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان. سوره آل عمران، آيه 33.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 389
و ليكن غفلت كرده‌اند از اينكه كلمه" عالمين" كه" الف و لام" دارد، افاده عموم مي‌كند، يعني بر عالمها، كه بر تمام بشر تا روز قيامت صادق است، پس آدم و نوح و آل عمران و آل ابراهيم بر تمامي معاصرين خود و آيندگان از بشر اصطفاء و برگزيده شدند، همانطور كه عالمين در آيه" وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ" «1» افاده عموم مي‌كند با اين حال چه مانعي دارد كه بگوييم آدم نيز مانند ساير نامبردگان برتري بر همه بشر دارد، چيزي كه هست ساير نامبردگان بر معاصرين خود و آيندگان، برگزيده شدند، ولي آدم بر آيندگان برگزيده شده است.
و بر فرض هم كه بگوييد اصطفاء، بايد حتما از بين معاصرين باشد، مي‌گوييم چه مانعي دارد كه آدم وقتي به مقام اصطفاء رسيده باشد، كه فرزنداني داشته، و از بين آنان برگزيده شده باشد، چون در آيه دلالتي نيست بر اينكه از اول خلقتش و قبل از فرزنددار شدنش به اين مقام رسيده باشد.
علاوه بر اين اگر اصطفاء آدم، و برگزيده شدنش از بين انسانهاي اولي باشد،- كه مستدل هم همين را مي‌گويد-، اين اصطفاء براي آدم فضيلتي نمي‌شود، چون مستدل مي‌گويد آدم به خاطر عقل‌دار بودنش اصطفاء شد، و داشتن عقل اختصاص به آدم نداشت، فرزندان او نيز عقل داشتند، پس تمامي بني آدم نسبت به انسانهاي اولي اصطفاء دارند، و اينكه در آيه اصطفاء را تنها به آدم نسبت داده، تخصيص بدون مخصص است.
و نيز چه بسا استدلال كرده باشند به آيه" وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ ثُمَّ صَوَّرْناكُمْ ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ" «2».
به اين بيان كه كلمه" ثم" در جايي استعمال مي‌شود كه بين ما قبل و ما بعدش زماني فاصله شده باشد «3». و در آيه شريفه بين تصوير، و خلقت" ثم" فاصله شده، كه مي‌رساند بين آن دو فاصله زماني بوده، پس انسان قبل از خلقت آدم وجود داشته و پس از انسان آدم وجود يافت، و ملائكه مامور به سجده بر وي شدند.
__________________________________________________
(1)تو را نفرستاديم مگر به عنوان رحمت براي همه عالمها. سوره انبياء، آيه 107.
(2)ما نخست شما را خلق و سپس تصوير كرديم، آن گاه به ملائكه گفتيم كه به آدم سجده كنيد.
سوره اعراف، آيه 11.
(3)مثلا وقتي مي‌گوييم:" جاءني زيد ثم عمرو"، معنايش اين است زيد بديدنم آمد، و پس از مدتي عمرو آمد، به خلاف اينكه بگوييم:" جاءني زيد و عمرو"، كه آن فاصله زماني را نمي‌رساند، و تنها مي‌فهماند كه زيد و عمرو به ديدنم آمدند. مترجم.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 390
ليكن اين استدلال صحيح نيست، زيرا كلمه" ثم" همه جا براي افاده تاخير زماني نمي‌آيد، و در بسياري از موارد تنها ترتيب كلامي را مي‌رساند، و حتي در كلام خداي تعالي بسياري اوقات تنها براي اين منظور آمده، علاوه بر اين آيه شريفه اصلا معناي ديگري هم دارد، كه ما در ذيل خود آن آيه در جلد هشتم اين كتاب بدان اشاره نموديم.
باز چه بسا استدلال شده است براي اثبات فرضيه مذكور به آيه" وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ ثُمَّ سَوَّاهُ وَ نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ" «1».
به اين بيان كه آيه اولي از آنها متعرض آغاز خلقت بشر است، و مي‌فرمايد كه خلقت اولي بشر از خاك بوده، خاكي كه مبدأ مشترك پيدايش همه افراد است، و آيه سوم مساله صورتگري و نفخ روح در آدم را بيان مي‌كند كه آخرين مرحله تكامل انساني است، و چون اين دو مرحله را با كلمه" ثم" عطف كرده، مي‌فهماند كه فاصله زماني معتنا بهي در بين اين دو مرحله بوده.
و اين زمان متوسط همان زماني است كه بين ساير انواع فاصله مي‌شده، تا هر نوعي به نوع بالاتر خود تطور پيدا كند، و با اين تطور تدريجي انسان كامل شود، (مثلا اگر بين ميمون تا انسان اولي بي شعور يك ميليون سال فاصله شده، بين آن انسان و انسان داراي شعور نيز، يك ميليون سال فاصله شده است. مترجم) مخصوصا از كلمه" سلالة" به خاطر اينكه نكره است، و دلالت بر عموم مي‌كند، فهميده مي‌شود كه هر نوع كاملتري از سلاله‌اي از نوع ناقص‌تر درست شده.
اين استدلال نيز درست نيست، زيرا جمله" ثم سويه" عطف شده به جمله" بدء" و چون آيات در مقام بيان ظهور و پيدايش نوع انساني از راه خلقت است، و اينكه ابتداي خلقت انسان كه همان خلقت آدم باشد از گل بوده، و سپس مبدل شده به سلاله‌اي از آب مخصوص تا فرزندانش پديد آيند، و سپس خلقت اين نوع يعني خود آدم و فرزندانش به وسيله صورتگري و نفخ روح پايان پذيرفت.
و اين معناي صحيحي است كه قابل انطباق با لفظ آيه است، و لازم نيست كه ما جمله" ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ" را بر انواع متوسط بين خلقت از گل و بين تسويه و نفخ روح بگيريم، و نكره بودن" سلالة" نيز هيچ مستلزم عموميت نيست، چون اگر شنيده‌ايد كه نكره
__________________________________________________
(1)خلقت انسان را از گل آغاز كرد، سپس نسل او را از چكيده‌اي از آبي خوار قرار داد، و سپس او را تسويه و صورتگري نموده و از روح خود در او بدميد. سوره سجده، آيات 7- 9.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 391
عموميت را مي‌رساند، در جايي است كه در سياق نفي باشد، نه سياق اثبات، و سياق آيه مورد بحث، سياق اثبات است.
البته براي اثبات فرضيه تطور به آيات ديگري از قرآن كه مربوط به خلقت انسان است استدلال كرده‌اند، كه بيانش نظير بيانهايي است كه گذشت، و جوابش هم از جوابهاي گذشته معلوم مي‌شود، و حاجتي به نقل آنها و اطاله كلام به جواب از آنها نيست.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 392

[سوره السجده (32): آيات 15 تا 30] ..... ص : 392

اشاره

إِنَّما يُؤْمِنُ بِآياتِنَا الَّذِينَ إِذا ذُكِّرُوا بِها خَرُّوا سُجَّداً وَ سَبَّحُوا بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ هُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ (15) تَتَجافي جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ (16) فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ (17) أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا يَسْتَوُونَ (18) أَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَلَهُمْ جَنَّاتُ الْمَأْوي نُزُلاً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ (19)
وَ أَمَّا الَّذِينَ فَسَقُوا فَمَأْواهُمُ النَّارُ كُلَّما أَرادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْها أُعِيدُوا فِيها وَ قِيلَ لَهُمْ ذُوقُوا عَذابَ النَّارِ الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ (20) وَ لَنُذِيقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذابِ الْأَدْني دُونَ الْعَذابِ الْأَكْبَرِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ (21) وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ ذُكِّرَ بِآياتِ رَبِّهِ ثُمَّ أَعْرَضَ عَنْها إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنْتَقِمُونَ (22) وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ فَلا تَكُنْ فِي مِرْيَةٍ مِنْ لِقائِهِ وَ جَعَلْناهُ هُديً لِبَنِي إِسْرائِيلَ (23) وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمَّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ (24)
إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ (25) أَ وَ لَمْ يَهْدِ لَهُمْ كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْقُرُونِ يَمْشُونَ فِي مَساكِنِهِمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ أَ فَلا يَسْمَعُونَ (26) أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا نَسُوقُ الْماءَ إِلَي الْأَرْضِ الْجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً تَأْكُلُ مِنْهُ أَنْعامُهُمْ وَ أَنْفُسُهُمْ أَ فَلا يُبْصِرُونَ (27) وَ يَقُولُونَ مَتي هذَا الْفَتْحُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (28) قُلْ يَوْمَ الْفَتْحِ لا يَنْفَعُ الَّذِينَ كَفَرُوا إِيمانُهُمْ وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ (29)
فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ انْتَظِرْ إِنَّهُمْ مُنْتَظِرُونَ (30)
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 393

ترجمه آيات ..... ص : 393

به آيات ما فقط آن كساني ايمان دارند كه چون بدان اندرزشان دهند سجده‌كنان بيفتند، و به ستايش پروردگارشان تسبيح گويند، بدون اينكه تكبر بورزند (15).
پهلوهايشان را از رختخوابها دور مي‌كنند، پروردگارشان را با بيم و اميد مي‌خوانند، و از آنچه روزيشان كرديم انفاق مي‌كنند (16).
هيچ كس نداند به سزاي آن عملها كه مي‌كرده‌اند چه مسرتها براي ايشان نهان كرده‌اند (17).
آنكه مؤمن است با آنكه عصيان پيشه است چگونه همانند و يكسانند (18).
(هرگز نيستند)، اما كساني كه ايمان آورده و كارهاي شايسته كرده‌اند، به پاداش اعمال صالح، منزلگاه پر نعمت در بهشت ابد يابند (19).
اما كساني كه عصيان ورزيده‌اند، جايشان جهنم است، و هر وقت بخواهند از آن برون شوند، بدان جا بازشان گردانند و گويند: عذاب جهنمي را كه تكذيبش مي‌كرديد بچشيد (20).
ما عذاب نزديك را زودتر از عذاب بزرگ به آنها مي‌چشانيم، شايد باز گردند (21).
ستمگرتر از آن كس كه چون به آيه‌هاي پروردگارش پندش دهند از آن روي برمي‌گرداند، كيست؟
ما به يقين از تبه‌كاران انتقام مي‌گيريم (22).
موسي را آن كتاب داديم، از ديدار او به شك مباش، و آن را براي بني اسرائيل هدايتي كرديم (23).
و از آنان پيشواياني كرديم، كه چون صبور بودند و به آيه‌هاي ما يقين داشتند، به فرمان ما هدايت مي‌كردند (24).
پروردگارت روز رستاخيز در مورد چيزهايي كه در آن اختلاف داشته‌اند ميانشان حكم مي‌كند (25).
مگر ندانسته‌اند كه پيش از آنان چه نسلهايي را هلاك كرده‌ايم؟ كه اينان در مسكنهايشان گام مي‌زنند، و بدرستي كه در اين هلاك پيشينيان عبرتهاست، چرا نمي‌شنوند؟ (26).
مگر نمي‌بينند كه ما اين آب را به زمين باير مي‌رانيم و با آن روئيدني پديد مي‌آوريم، كه حيواناتشان و خودشان نيز از آن مي‌خورند، چرا نمي‌بينند؟ (27).
گويند اگر راست مي‌گوييد پيروزي موعودتان كي مي‌رسد؟ (28).
روز پيروزي، كافران را ايمان آوردنشان سود ندهد، و مهلتشان ندهند (29).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 394
از آنان روي بگردان و منتظر باش كه آنها نيز منتظرند (30).

بيان آيات [معرفي مؤمنين از نظر اوصاف و اعمال] ..... ص : 394

اشاره

اين آيات بين مؤمنين واقعي و به حقيقت معناي ايمان، و بين فاسقان و ظالمان فرق مي‌گذارد، و آثار و لوازم هر يك را بيان نموده سپس ظالمان را به عذاب دنيا تهديد مي‌كند، و رسول گرامي‌اش را دستور مي‌دهد كه منتظر باشد تا فتح و پيروزي فرا رسد، آن گاه سوره مورد بحث ختم مي‌شود.
" إِنَّما يُؤْمِنُ بِآياتِنَا الَّذِينَ إِذا ذُكِّرُوا بِها خَرُّوا سُجَّداً وَ سَبَّحُوا بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ هُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ" بعد از آنكه مقداري در باره كفار و منكرين معاد سخن گفت، كه اينان در دنيا از ايمان و عمل صالح استكبار مي‌ورزند، اينك در اين فصل از آيات شروع مي‌كند به بيان خصوصيات افرادي كه به پروردگار خود ايمان دارند، كه وقتي حق را به يادشان بياورند، و پند و اندرزشان دهند، دلهايشان در برابر آن خاضع مي‌شود.
پس جمله" إِنَّما يُؤْمِنُ بِآياتِنَا"، ايمان به حقيقت معناي كلمه را منحصر در آنان مي‌كند، و معنايش اين است كه علامت آمادگي براي ايمان حقيقي چنين و چنان است.
و جمله" الَّذِينَ إِذا ذُكِّرُوا بِها خَرُّوا سُجَّداً"، بيان پاره‌اي از اوصاف و رفتار مؤمنين است، اما آنچه مربوط به اوصاف ايشان است، اين است كه نسبت به مقام ربوبيت پروردگارشان تذلل دارند، و از خضوع در برابر آن مقام و تسبيح و حمد او استكبار نمي‌ورزند،" إِذا ذُكِّرُوا بِها" يعني وقتي به آيات پروردگارشان- كه دلالت بر وحدانيت او در ربوبيت و الوهيت دارد- تذكر داده مي‌شوند، و همچنين لوازم ربوبيت او را كه همان مساله معاد و دعوت نبي به سوي ايمان و عمل صالح است به يادشان بياورند" خَرُّوا سُجَّداً"، بي اختيار به زمين مي‌افتند، و به حالت سجده براي خدا در مي‌آيند تا تذلل و استكانت خود را اظهار كنند.
" وَ سَبَّحُوا بِحَمْدِ رَبِّهِمْ"، و او را توأم با ثناي جميل از هر نقصي منزه مي‌دارند.
و اين سجده و تسبيح و تحميد هر چند مربوط به افعال است، ليكن در عين حال مظاهر همان صفات مؤمنين است، يعني صفت تذلل و خضوعشان در برابر مقام ربوبيت و الوهيت، و به همين جهت دنبال اين سه عمل با اينكه از مقوله عمل بودند صفتي آورد كه ملازم آنهاست، و آن اين است كه" وَ هُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ" در حالي كه استكبار نمي‌كنند.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 395
" تَتَجافي جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ" اين آيه معرف مؤمنين است از نظر اعمالشان، هم چنان كه آيه قبلي معرف ايشان بود از نظر اوصاف.
و بنا بر اين جمله" تَتَجافي جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ"، با در نظر گرفتن اينكه" تجافي" به معناي اجتناب و دوري است، و" جنوب" جمع جنب به معني پهلو است و" مضاجع" جمع مضجع به معناي رختخواب و محل استراحت است، كنايه مي‌شود از اينكه مؤمنين خواب خود را ترك مي‌كنند، و به عبادت خدا مي‌پردازند.
" يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً"- اين جمله حال از ضمير در" جنوبهم" است، و مراد اين است كه از بستر دوري مي‌كنند، در حالي كه مشغول به دعاي پروردگارشانند، در دل شب، آن هنگامي كه چشمها به خواب و بدنها بي حركت افتاده، خدا را مي‌خوانند، اما نه تنها از خوف، تا نوميدي از رحمت خدا بر آنان مسلط شود، و نه تنها به طمع رحمت، تا از غضب و مكر خدا ايمن باشند، بلكه هم از ترس و هم به طمع، او را مي‌خوانند، و در دعاي خود ادب عبوديت را بيشتر رعايت مي‌كنند، تا در خواست آن حوائجي كه هدايت براي آدمي پديد مي‌آورد، و اين تجافي از بستر و دعا، با نوافل شبانه و نماز شب، منطبق است.
" وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ"- اين جمله يك عمل ديگري از مؤمنين واقعي را يادآور شده، و آن اين است كه براي خدا و در راه او انفاق مي‌كنند.

[بشارت به مؤمنين به پاداشي ما فوق علم و تصور همگان (فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ)] ..... ص : 395

" فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ" اين جمله تفريع اوصاف و اعمالي است كه مؤمنين دارند، مي‌فرمايد: به خاطر آن اوصاف و اعمالي كه دارند خداوند چنين ثوابي برايشان فراهم كرده.
در اين جمله كلمه" نفس" كه نكره است و در سياق نفي قرار گرفته عموميت را مي‌رساند، يعني هيچ كس نمي‌داند، و اگر كلمه" قرة" را اضافه به كلمه" اعين" كرده، نه به" اعينهم"، براي اين است كه بفهماند آن نعمت‌ها آن قدر بزرگ و خيره‌كننده است، كه تنها يك چشم و دو چشم از ديدنش روشن نمي‌شود، بلكه هر صاحب چشمي كه آن را ببيند چشمش روشن مي‌گردد.
و معنايش اين است كه هيچ نفسي از نفوس بشر نمي‌داند كه خدا چه نعمتهايي كه مايه روشني ديده هر صاحب ديده‌اي است در قبال اعمال نيكي كه در دنيا كردند پنهان نموده، و اين ندانستنشان به خاطر اين است كه آن نعمت‌ها ما فوق علم و تصور ايشان است.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 396
" أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا يَسْتَوُونَ"" ايمان" عبارت است از سكون و آرامش علمي خاصي در نفس، نسبت به هر چيزي كه ايمان به آن تعلق گرفته، و لازمه اين آرامش التزام عملي نسبت به آن چيزي است كه به آن ايمان دارد، حال اگر كسي اين التزام را نداشته باشد، و بر خلاف ايمانش عمل كند، چنين كسي را فاسق گويند، چون كلمه" فسق" به معناي بيرون شدن است، وقتي مي‌گويند:
" فسقت التمرة" كه خرما از پوست خود بيرون شده باشد، كه برگشت معنايش بيرون شدن از زي بندگي است.
و استفهامي كه در آيه شريفه شده استفهام انكاري است، و جمله" لا يستوون" برابري دو طائفه را نفي مي‌كند، تا تاكيد همان استفهام انكاري باشد.
" أَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَلَهُمْ جَنَّاتُ الْمَأْوي نُزُلًا بِما كانُوا يَعْمَلُونَ" كلمه" ماوي" به معناي مكاني است كه انسان در آن منزل كند و مسكن خود قرار دهد. و كلمه" نزل" به ضمه" ن" و" ز" به معناي هر چيزي است كه براي شخصي كه وارد خانه‌اي مي‌شود آماده شود، مانند طعام و آب، ولي از معناي لغوي آن تجاوز شده، به هر عطيه‌اي هم نزل مي‌گويند و بقيه الفاظ آيه روشن است." وَ أَمَّا الَّذِينَ فَسَقُوا فَمَأْواهُمُ النَّارُ ... كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ" لازمه اينكه فرمود: آتش، ماواي ايشان است اين است كه جاودانه در آتش باشند، و به همين جهت دنبالش فرمود" كُلَّما أَرادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْها أُعِيدُوا فِيها- هر چه بخواهند از آن بيرون شوند به سوي آن برگردانده مي‌شوند".
و اينكه فرمود:" وَ قِيلَ لَهُمْ ذُوقُوا عَذابَ النَّارِ الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ"، دليل بر اين است كه مراد از فاسقان، منكرين معادند، و اينكه منكرين معاد را در داخل آتش چنين خطابي مي‌كنند، براي شماتت ايشان است، چون خود ايشان همواره در دنيا مؤمنين را شماتت مي‌كردند، كه چرا شما به قيامت نديده ايمان داريد.
" وَ لَنُذِيقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذابِ الْأَدْني دُونَ الْعَذابِ الْأَكْبَرِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ" در اين آيه شريفه نتيجه چشاندنشان عذاب دنيا را اميد بازگشت قرار داده، و اين بازگشتي كه آرزويش كرده همان بازگشت به خدا، يعني توبه و انابه است، در نتيجه مراد از عذاب" أدني" عذاب دنيا خواهد بود، كه خداوند برايشان نازل كرد، تا زهر چشمي بگيرد، و از عذاب بزرگ قيامت بترساند، و در نتيجه قبل از رسيدن عذاب استيصال توبه كنند، و بنا براين مراد از عذاب" اكبر" هم عذاب قيامت خواهد بود.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 397
و معناي آيه اين است كه سوگند مي‌خورم كه به زودي از عذاب ادني يعني عذاب نزديكتر، از عذاب قيامت چيزي از قبيل قحطي و مرض و جنگ و خونريزي و امثال آن به ايشان مي‌چشانيم، باشد، كه قبل از عذاب روز قيامت به سوي ما برگردند، و از شرك و لجبازيشان توبه نمايند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: اگر عذاب دنيا را عذاب نزديكتر خواند، و عذاب قيامت را عذاب بزرگتر، با اينكه جا داشت عذاب دنيا را در مقابل عذاب بزرگتر قيامت، عذاب كوچكتر بخواند، براي اين است كه مقام، مقام تهديد و تخويف بود، و در چنين مقامي مناسب نبود عذاب را كوچكتر بخواند، لذا آن را عذاب نزديك‌تر خواند، و به همين علت عذاب قيامت را هم در مقابل عذاب نزديكتر دنيا عذاب دورتر نخواند، چون با مقام تهديد مناسب نبود.
" وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ ذُكِّرَ بِآياتِ رَبِّهِ ثُمَّ أَعْرَضَ عَنْها إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنْتَقِمُونَ" گويا اين آيه در مقام بيان علت مطالب قبل يعني چشاندن عذاب ادني قبل از عذاب اكبر است، مي‌فرمايد به اين علت ايشان را عذاب مي‌كنيم كه مرتكب شديدترين ظلم شدند، و آن اين است كه از آيات ما بعد از تذكر اعراض مي‌كردند، پس اينان مجرمينند، و خدا از مجرمين انتقام خواهد گرفت.
پس جمله" وَ مَنْ أَظْلَمُ ..."، تعليل عذاب است به اينكه شديدترين ظلم را مرتكب شدند، آن گاه جمله" إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنْتَقِمُونَ" تعليل عذاب ظالمان است، به اينكه چون مجرمند، و عذاب هم انتقام از مجرمين است، و خدا هم انتقام گيرنده از مجرمين است.
" وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ فَلا تَكُنْ فِي مِرْيَةٍ مِنْ لِقائِهِ وَ جَعَلْناهُ هُديً لِبَنِي إِسْرائِيلَ" مراد از" الكتاب"، تورات است. و كلمه" مرية" به معناي شك و بدگماني است.

[وجوه مختلف در باره مراد از" بلقائه" در آيه" وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ فَلا تَكُنْ فِي مِرْيَةٍ مِنْ لِقائِهِ ..."] ..... ص : 397

مفسرين در مرجع ضمير در كلمه" لقائه"، و نيز در معناي كلمه مزبور اختلاف كرده‌اند، بعضي «2» گفته‌اند: ضمير به موسي (ع) برمي‌گردد. و مفعول كلمه، لقاء است، و تقدير كلام" فلا تكن في مرية من لقائك موسي" است، يعني شك نكن در ديدارت با موسي، چون رسول خدا (ص)- به طوري كه در روايات هم آمده- شب
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 25، ص 183.
(2)روح المعاني، ج 21، ص 137.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 398
معراج موسي را ديدار كرد، پس در نتيجه اگر سوره مورد بحث، بعد از معراج نازل شده باشد، آيه شريفه يادآوري خاطرات شب معراج است، و اگر قبل از شب معراج نازل شده باشد وعده‌اي از خدا به آن جناب است كه به زودي موسي را خواهي ديد.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: ضمير به موسي برمي‌گردد، ولي معناي آيه اين است كه شك مكن در اينكه روز قيامت موسي را مي‌بيني.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: ضمير به كتاب برمي‌گردد، و تقدير كلام" فلا تكن في مرية من لقاء موسي الكتاب" است يعني شك مكن در اينكه موسي كتاب را خواهد ديد، بعضي «3» ديگر تقدير را" من لقائك الكتاب" و يا" من لقاء الكتاب اياك" گرفته‌اند، كه بنا به تقدير اول معنا چنين مي‌شود: شك مكن از اينكه كتاب را خواهي ديد، و بنا به تقدير دوم: در شك مباش از اينكه كتاب تو را خواهد ديد.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: ضمير به آزار و شكنجه‌اي برمي‌گردد كه موسي از دست قومش ديد، و معناي آيه اين است كه: تو در شك مباش از ديدن اذيت، همانطور كه موسي آن را از قومش بديد، ليكن خواننده عزيز توجه دارد كه طبع و سليقه سالم هيچ يك از اين وجوه را نمي‌پذيرد، علاوه بر اين، اين وجوه نمي‌تواند اتصال آيه را به ما قبلش حفظ كند.
اما آنچه به نظر ما مي‌رسد- و خدا داناتر است- اين است كه مي‌گوييم ممكن است ضمير" لقائه" به خداي تعالي برگردد، و مراد از لقاي خدا مساله بعث و قيامت باشد، به اين عنايت كه روز بعث روزي است كه همه در برابر خدا قرار مي‌گيرند، در حالي كه- بطوري كه گذشت- حجابي بين آنان و بين پروردگارشان نيست. شاهد و مؤيد اين معنايي كه ما براي لقاء كرديم، اين است كه قبلا هم در جمله" بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ" گفتگو از لقاي پروردگارشان به ميان آورده، و سپس در جمله" ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ"، نيز از سرافكندگي كفار در برابر پروردگارشان كه آن نيز در معناي لقاء است سخن گفت.
در نتيجه معناي آيه شريفه اين مي‌شود كه: ما به موسي هم كتاب داديم همانطور كه به تو داديم، پس تو در باره مساله بعث كه قرآن از آن سخن مي‌گويد در شك مباش كه اين شك مستلزم شك در قرآن است.
و اين تاييد حقانيت قرآن به وسيله نزول تورات، تنها در اين آيه نيامده، بلكه در چند جا
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 25، ص 186.
(2 و 3 و 4)كشاف، ج 3، ص 516.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 399
از قرآن خاطرنشان شده، و نيز مؤيد اين معنا جمله بعد است كه مي‌فرمايد:" وَ جَعَلْناهُ هُديً لِبَنِي إِسْرائِيلَ وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا ...".
ممكن هم هست مراد از لقاي خدا، دل بريدن از هر چيز به سوي خدا تعالي باشد، هنگام وحي قرآن، و يا بعضي از آن، هم چنان كه از روايات نيز اين معنا استفاده مي‌شود، و بنا بر اين، در آيه شريفه به صدر سوره برگشت شده، كه مي‌فرمود:" تَنْزِيلُ الْكِتابِ لا رَيْبَ فِيهِ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ"، و ذيل آيه بعد كه مي‌فرمايد:" وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ"، بيشتر اين وجه را تاييد مي‌كند، چون در آن مي‌فرمايد: آنان كه پيشوايان هدايت بودند به آيات ما يقين داشتند، پس تو هم با شك در مساله قيامت، در قرآن شك مكن، (و به هر حال خدا داناتر است).
" وَ جَعَلْناهُ هُديً لِبَنِي إِسْرائِيلَ"- يعني ما تورات را هادي بني اسرائيل قرار داديم، و بنا بر اين كلمه" هدي" مصدر به معناي اسم فاعل، و يا به معناي خود مصدر آمده، ولي به عنوان مبالغه (مثل اينكه در فارسي مي‌گوييم فلاني عين سخاوت است).
" وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمَّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ" يعني ما بعضي از بني اسرائيل را پيشوايان قرار داديم، تا مردم را به امر ما هدايت كنند و وقتي ايشان را به امامت و پيشوايي هدايت نصب كرديم، كه در دين صبر كردند، و قبلا هم به آيات ما يقين داشتند.
در تفسير آيه" قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً" «1» و نيز در تفسير آيه" وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا" «2» و نيز در مواردي ديگر كه مناسب بوده بحثهايي پيرامون مساله امامت، و اينكه هدايت امام به امر خدا چه معنايي دارد گذرانديم.
اين دو آيه از رحمت گسترده به وسيله تورات متضمن اين است كه تورات في نفسه هدايت است، و پيروان خود را به سوي حق هدايت مي‌كند، آن چنان كه در دامن تربيت خود افرادي را بار آورد، كه در پيشرفتگي و لياقت به حدي رسيدند كه خدا براي امامتشان برگزيد، و آنان را به مقامي رسانيد كه مردم را به امر او هدايت مي‌كردند، پس تورات كتاب پر بركتي است براي عمل كردن، و نيز بعد از عمل كردن.
" إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ" منظور از اين اختلاف، اختلاف مردم در دين است، و اين اختلاف را به راه نينداختند
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 124.
(2)سوره انبياء، آيه 73. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 400
مگر از باب ستم، ستمي كه به يكديگر مي‌كردند، هم چنان كه در چند جا از كلامش به اين معنا اشاره نموده، از آن جمله فرموده:" وَ لَقَدْ آتَيْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ ... فَمَا اخْتَلَفُوا إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ" «1».
و بنا بر اين، مراد از جمله" يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ" قضاء و داوري بين حق و باطل، و محق و مبطل است، و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" أَ وَ لَمْ يَهْدِ لَهُمْ كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْقُرُونِ يَمْشُونَ فِي مَساكِنِهِمْ ..."
كلمه" او" در اول آيه، جمله را عطف مي‌كند به چيزي كه از كلام حذف شده، گويا فرموده: آيا براي آنان روشن نشد كه چه و چه و آيا برايشان روشن نگرديد كه چقدر از قرون گذشته و ما قبل ايشان را كه اينان سرگرم قدم زدن در محل آنان مي‌باشند هلاك كرديم؟ كلمه هدايت در آيه شريفه به معناي بيان كردن و يا به همان معناي راهنمايي است، ولي متضمن معناي بيان كردن نيز هست، چون مي‌بينيم كه با حرف" ل" متعدي شده، و اگر متضمن معناي بيان نبود مي‌بايستي با" الي" متعدي شود.
" كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْقُرُونِ"- اين جمله اشاره به فاعل هدايت، و قائم مقام آن است، چون همين اهلاك امت‌هاي گذشته است كه بايد نسل حاضر را هدايت كند، و معناي آيه اين است: آيا برايشان بيان و هدايت نكرد، كثرت اهلاك ما امت‌هاي گذشته را، در حالي كه اينان در مساكن آنان راه مي‌روند؟
" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ أَ فَلا يَسْمَعُونَ"- در اين سرگذشتها آيت‌ها هست، آيا باز هم نمي‌شنوند، و مراد از" سمع" شنيدن مواعظي است كه آدمي را به اطاعت حق و قبول آن وا بدارد.
" أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا نَسُوقُ الْماءَ إِلَي الْأَرْضِ الْجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً تَأْكُلُ مِنْهُ أَنْعامُهُمْ وَ أَنْفُسُهُمْ ..."
در مجمع البيان گفته اصل كلمه" سوق" به معناي وادار كردن كسي است به راه رفتن، و از ماده" ساق، يسوق" است. و نيز گفته كلمه" جرز" زمين خشكي را گويند كه به خاطر نيامدن باران بدون گياه باشد «2» و كلمه" زرع" در اصل مصدر بوده، و مراد از آن در اينجا
__________________________________________________
(1)پس اختلاف نكردند مگر بعد از آنكه حق برايشان روشن گرديد، فقط علت اختلاف اين بود كه مي‌خواستند بين يكديگر زور بگويند، و باطل خود را به زور در جاي حق حاكم كنند. سوره جاثيه، آيه 17.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 333.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 401
مزروع (زراعت) است.
اين آيه يكي ديگر از آيات خداي سبحان را تذكر مي‌دهد كه بر حسن تدبير او نسبت به موجودات و مخصوصا موجودات زنده از قبيل چارپايان و انسان دلالت مي‌كند، و مراد از سوق آب به سوي زمين خالي از گياه، راندن ابرهاي حامل باران به سوي آن سرزمين است.
پس، از نزول باران از ابر، حيات زمين، و بيرون شدن زرع، و تغذي انسان و چارپايان تامين مي‌شود، چارپاياني كه خداوند آنها را رام انسانها كرده، تا براي رسيدن به مقاصد حيات خود تربيتشان كنند.
جمله" أَ فَلا يُبْصِرُونَ" تنبيه و توبيخ كفار است، كه چرا اين آيات را نمي‌بينند، و اگر خصوص آيت باران را اختصاص به ديدن داد، و آيت سابق، يعني اهلاك امت‌هاي گذشته را اختصاص به شنيدن، براي اين است كه علم به هلاكت اقوام گذشته از راه شنيدن تاريخ و اخبار گذشتگان است، كه به وسيله گوش حاصل مي‌شود. و اما علم به راندن ابرها به اين سرزمين و آن سرزمين، و بيرون آوردن زراعت از زمين‌هاي مرده، و تغذي انسانها و چارپايان از آن زراعت، از راه ديدن حاصل مي‌شود.

[مقصود از" فتح" در آيه:" وَ يَقُولُونَ مَتي هذَا الْفَتْحُ ..."] ..... ص : 401

" وَ يَقُولُونَ مَتي هذَا الْفَتْحُ ... وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ" راغب گفته: كلمه" فتح" به معناي برداشتن قفل و حل اشكال است،- تا آنجا كه مي‌گويد- و وقتي گفته مي‌شود" فتح القضية فتحا" معنايش اين است كه فلاني فلان كار را حل كرد، و گره از آن برداشت، هم چنان كه در آيه" رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ الْفاتِحِينَ" به همين معنا است «1».
در آيات سابق نيز مطالبي گذشت كه فتح به معناي فصل و حل بر آنها صادق است، يكي فصل بين مردم در روز قيامت است، كه در باره آن فرمود:" إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ" و دوم، چشاندن عذاب نزديك‌تر، و يا انتقام از مجرمين در دنيا است، كه معناي فتح بر آن نيز صادق است، و لذا بعضي «2» از مفسرين فتح را به روز قيامت تفسير كرده‌اند.
و بنا بر اين، معناي كلام كفار كه گفته‌اند:" اين فتح چه وقت است اگر راست مي‌گوييد؟ همان مطلبي است كه مكرر در قرآن از ايشان حكايت شده، كه گفته‌اند:" مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ- اين وعده چه وقت است اگر راست مي‌گوييد؟".
__________________________________________________
(1) مفردات راغب، ماده" فتح".
(2) روح المعاني، ج 21، ص 140. به نقل از مجاهد. و مجمع البيان، ج 8، ص 334.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 402
بعضي «1» از مفسرين آيه را به فتح در جنگ بدر تفسير كرده‌اند، چون در آن روز مشركين كه كشته شدند، از ايمان، بعد از كشته شدن خود بهره‌مند نگشتند. و بعضي از مفسرين آيه را به فتح مكه تفسير كرده‌اند، ولي جوابي كه در آيه آمده با آن نمي‌سازد، چون در جواب فرمود: بگو روز فتح، ديگر ايمان آوردن كفار سودي به حالشان ندارد، و ديگر مهلت داده نمي‌شوند، و حال آنكه اگر كافري در روز فتح مكه ايمان مي‌آورد، ايمانش سود داشت.
مگر آنكه كسي بگويد اگر هم ايمان مي‌آوردند، بدين جهت سود نداشت كه معاند حق بودند، و بارها با رسول خدا (ص) جنگيدند، و در خاموش كردن نور حق كوشش‌ها كردند، و معلوم است كه ايمان چنين اشخاصي ايمان واقعي نيست، بلكه نفاق و دورويي است، ايماني نيست كه در دلشان وارد شده باشد، و دلهايشان را اصلاح كرده باشد، در چنين وقتي چاره‌اي جز ايمان ندارند، و به همين جهت مهلت داده نمي‌شوند.
ممكن هم هست كه مراد از فتح، قضاي ما بين رسول خدا (ص) و امت باشد، كه در آخر الزمان همانطور كه در تفسير جمله" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ" «2» گذشت، عملي مي‌شود.
و به هر حال مراد از اين دو آيه اين است كه مشركين عجله مي‌كردند در آمدن فتح، و حال آنكه اين فتح سودي به حال كفار ندارد، هر چند كه در آن روز ايمان بياورند، چون آن روز، روزي است كه ايمان احدي نفعي به صاحبش نمي‌بخشد، و عذاب مهلتشان نمي‌دهد.
" فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ انْتَظِرْ إِنَّهُمْ مُنْتَظِرُونَ" در اين جمله به رسول خدا (ص) امر مي‌كند به اينكه از كفار اعراض كند، و منتظر فتح باشد، هم چنان كه كفار منتظر آن مي‌باشند، چون كفار منتظر مرگ و يا كشته شدن رسول خدا (ص) بودند، و كوتاه سخن، اينكه منتظر بودند دعوت حقه‌اش به آخر نرسد و نيمه‌كاره از بين برود، پس او هم منتظر باشد، هم چنان كه آنان منتظرند، تا خدا حق را بر باطل و محق را بر مبطل غلبه دهد.
از اين سياق بر مي‌آيد كه مراد از فتح، فتح دنيوي است.

بحث روايتي [رواياتي در ذيل آيه" تَتَجافي جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ" و" فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ ..."] ..... ص : 402

اشاره

در الدر المنثور است كه ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 517.
(2)سوره يونس، آيه 47.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 403
(ص) در معناي آيه" تَتَجافي جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ"، فرمود: اينان كساني هستند كه قبل از عشاء نمي‌خوابند، خداي تعالي ثنايشان گفته، از آن به بعد صحابه از رفتن در بستر خواب خودداري مي‌كردند، مبادا خواب بر چشم آنان غلبه كند، پس وقت عشاء عبارت است از آن هنگامي كه هنوز بچه‌ها به خواب نرفته، و بزرگسالان كسل نشده باشند «1».
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور به چند طريق ديگر كه بعضي سندش تمام و بعضي ناتمام است نقل كرده، و صدر آن را شيخ طوسي- رحمه اللَّه- در امالي به سند خود از امام صادق (ع) در ذيل همين آيه آورده، چيزي كه هست عبارتش چنين است: صحابه ديگر نمي‌خوابيدند، مگر اينكه نماز عشاء را مي‌خواندند «2».
و در كافي به سند خود از سليمان بن خالد از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: مي‌خواهي تو را خبر دهم از اصل و فرع و بلندي مقام اسلام؟ عرضه داشتم: بله، فدايت شوم، فرمود: اصل آن نماز، و فرعش زكات، و مقام بلندش جهاد است.
آن گاه فرمود: اگر بخواهي تو را از ابواب خير خبر مي‌دهم، عرضه داشتم: بفرماييد، فدايت شوم، فرمود: روزه سپر از آتش دوزخ، و صدقه از بين برنده خطايا، و نماز در دل شب ياد آورنده خدا است، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:" تَتَجافي جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ" «3».
مؤلف: اين معنا را برقي نيز در محاسن به سند خود از علي بن عبد العزيز از امام صادق (ع) «4» و در مجمع البيان از واحدي به سند خود از معاذ بن جبل، از رسول خدا (ص) «5» و در الدر المنثور «6» از ترمذي و نسايي و ابن ماجه، و ديگران از معاذ از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير از مجاهد روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) مساله شب‌زنده‌داري را براي ما مي‌گفت، ديدگانش پر از اشك شد، بطوري كه اشك از ديدگانش فرو ريخت، و همي خواند:" تَتَجافي جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ" «7».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 175.
(2)امالي شيخ طوسي، ج 1، ص 300، طبع نجف.
(3)كافي، ج 2، ص 23، ح 15.
(4)محاسن، ص 289، ج 434، طبع قم.
(5)مجمع البيان، ج 8، ص 331.
(6 و 7)الدر المنثور، ج 5، ص 175.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 404
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن ابي شيبه، احمد، مسلم، طبراني، ابن جرير، و حاكم- وي حديث را صحيح دانسته- و ابن مردويه، و محمد بن نصر در كتاب صلاة، از طريق ابي صخر، از ابي حازم از سهل بن سعد، روايت كرده‌اند، كه گفت در جمعي كه نزد رسول خدا (ص) نشسته بوديم، و ايشان اوصاف بهشت را برايمان مي‌گفت، صحبت بدين جا كشيد كه در بهشت نعمتهايي هست كه نه هيچ چشمي ديده و نه هيچ گوشي شنيده و نه به قلب كسي خطور كرده، آن گاه اين آيه را تا آخر آيه بعدي‌اش تلاوت كرد:
" تَتَجافي جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ" «1».
و در مجمع البيان گفته: از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: هيچ حسنه‌اي نيست مگر آنكه ثوابي براي آن بيان شده، مگر نماز شب، كه خداي عز و جل ثواب آن را بيان نكرده و به خاطر عظمتي كه داشته، همين قدر فرموده:" فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ..." «2».
و در تفسير قمي آمده كه: پدرم از عبد الرحمن بن ابي نجران، از عاصم بن حميد، از امام صادق (ع) برايم حديث كرد، كه فرمود: هيچ عمل نيكي از بنده خدا سر نمي‌زند مگر آنكه در قرآن ثوابي برايش معين شده، جز نماز شب كه خداي عز و جل ثوابي برايش بيان نكرده. بس كه ثوابش عظيم بوده، همين قدر فرموده:" تَتَجافي جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ ... يَعْمَلُونَ".
آن گاه فرمود: خداي عز و جل براي بندگان مؤمنش در هر جمعه كرامتي دارد، چون روز جمعه مي‌شود خداوند فرشته‌اي به سوي بنده‌اش روانه مي‌كند، كه با او دو جامه است، فرشته‌اي آن جامه را به باغ بهشتي آن بنده مي‌برد، و از دربان اجازه ورود مي‌خواهد، خادمان از صاحب باغ اجازه مي‌خواهند، از همسران خود مي‌پرسد مگر بهتر از اين نعمتها كه دارم نعمت ديگري وجود دارد كه اين فرشته برايم آورده؟ همسرانش مي‌گويند: اي آقا و مولاي ما، به آن خدايي كه اين بهشت را بر تو مباح كرده سوگند، هديه‌اي آورده كه از آن زيباتر چيزي نديده‌ايم، پس بنده مؤمن يكي از آن دو جامه را لنگ، و ديگري را سردوشي مي‌كند، به هيچ چيز عبور نمي‌كند مگر آنكه از نور آن دو جامه روشن مي‌شود، تا به مكان مقرر برسد.
همين كه به آن قرارگاه رسيد، و با ساير مؤمنان در آنجا گرد آمدند، پروردگارشان برايشان تجلي مي‌كند، چون به او نظر مي‌كنند، يعني به رحمت او، بي اختيار به سجده مي‌افتند،
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 177.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 331. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 405
پروردگارشان خطاب مي‌كند كه سرها از سجده بر داريد، اين جا ديگر جاي سجده نيست، و امروز روز عبادت نيست، من از شما زحمت هر عملي و عبادتي را برداشتم، مي‌گويند:
پروردگارا آخر هيچ چيزي بهتر از اين كه به ما داده‌اي نيست، (چگونه به شكرانه‌اش به سجده نيفتيم؟) به ما بهشت ارزاني داشته‌اي، مي‌فرمايد: شما هفتاد برابر آنچه داريد نيز نزد من داريد.
پس مؤمن در هر روز جمعه آنچه دارد هفتاد برابر مي‌شود، و اين است معناي جمله" وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ" كه مربوط است به روز جمعه، آري، شب آن روز، شبي بسيار بزرگ، و روزش روزي بسيار تابناك است، تا مي‌توانيد در شب و روز جمعه تسبيح و تهليل و تكبير و ثناي خداي عز و جل بگوييد، و به رسول خدا (ص) درود بفرستيد.
آن گاه فرمود: پس مؤمن از آن قرارگاه مي‌رود و به هيچ چيز عبور نمي‌كند، مگر آنكه روشنش مي‌سازد، تا به همسرانش مي‌رسد، همسرانش مي‌گويند: به آن خدايي كه اين بهشت را در اختيارمان گذاشت، اي مولاي ما، هرگز تو را زيباتر از اين ساعت نديده‌ايم، مي‌گويد: من به نور پروردگارم نظر كردم، تا آنجا كه گفت: عرضه داشتم: فدايت شوم، باز هم برايم بگو، فرمود: خداي تعالي بهشتي را به دست خود آفريد، كه هيچ چشمي آن را نديده، و احدي از آن خبر ندارد، همه روزه صبح درب آن بهشت را باز مي‌كند، و به آن فرمان مي‌دهد كه بوي خوشت را زيادتر كن، و نسيمت را جانفزاتر ساز، اين است كه خداي عز و جل در باره‌اش فرموده:" فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ" «1».
مؤلف: ذيل روايت صدرش را تفسير مي‌كند، كه منظور از اينكه گفت: چون به او نظر مي‌كنند، همان است كه در ذيلش فرمود: من به نور پروردگارم نظر كردم، و اما جمله" يعني به رحمت او" جزو روايت نيست، بلكه تفسيري است كه راوي خودش براي آن جمله كرده.
و در كافي به سند خود از عبد اللَّه بن ميمون قداح، از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: كسي كه مؤمني را طعام دهد تا سير شود، هيچ كس از خلق خدا نمي‌داند كه چه اجري در آخرت دارد، نه هيچ ملكي مقرب، و نه هيچ پيغمبري مرسل، مگر خود رب العالمين «2».

[چند روايت در ذيل آيه" أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً ..." و" لَنُذِيقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذابِ الْأَدْني ..."] ..... ص : 405

و در تفسير قمي در روايتي از ابي الجارود از امام باقر (ع) آمده: كه در ذيل آيه" أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا يَسْتَوُونَ" فرمود: علي بن ابي طالب (ع) و وليد بن عقبة بن ابي معيط با هم مشاجره كردند، فاسق، يعني همان وليد بن عقبه، مي‌گفت به خدا سوگند زبان من از تو گوياتر، نيزه‌ام از نيزه تو تيزتر، و در صف تيراندازان ثابت‌قدم‌ترم، علي
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 170- 168.
(2)اصول كافي، ج 2، ص 201، ح 6.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 406
(ع)فرمود ساكت باش، تو تنها فاسقي و بس، پس خداي تعالي اين آيه را نازل كرد:" أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا يَسْتَوُونَ" «1».
مؤلف:اين روايت را صاحب مجمع البيان از واحدي از ابن عباس «2» و نيز سيوطي در الدر المنثور «3» از كتاب اغاني و واحدي و ابن عدي و ابن مردويه و خطيب و ابن عساكر از ابن عباس، و نيز از ابن اسحاق و ابن جرير از عطاء بن يسار، و از ابن ابي حاتم از اسدي از ابن عباس نقل كرده، و نيز از ابن ابي حاتم از ابن ابي ليلي، نظير آن را روايت كرده.
و در كتاب احتجاج از حسن بن علي (ع) در حديثي كه راجع به احتجاج آن جناب با عده‌اي از اطرافيان معاويه است، آمده كه فرمود: اما تو اي وليد بن عقبه، به خدا سوگند من تو را به خاطر دشمني‌ات با علي ملامت نمي‌كنم، زيرا آن جناب تو را به خاطر مي‌گساري‌ات هشتاد تازيانه زد، و پدرت را هم در جنگ بدر با دست خود به سخت‌ترين وجهي بكشت، ولي فقط از تو مي‌پرسم چگونه او را ناسزا مي‌گويي؟ با اينكه خدا او را در ده آيه از قرآن مؤمن خوانده و تو را در قرآن فاسق معرفي كرده و فرموده:" أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا يَسْتَوُونَ" «4».
و در الدر المنثور است كه: ابن مردويه، از ابن ادريس خولاني، روايت كرده كه گفت: من از عبادة بن صامت، از آيه" وَ لَنُذِيقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذابِ الْأَدْني دُونَ الْعَذابِ الْأَكْبَرِ" پرسيدم، گفت: من معناي اين آيه را از رسول خدا (ص) پرسيدم، فرمود:
منظور از عذاب نزديكتر، مصائب و بيماريها و دشواريهاست، كه به سوي اسرافگران در دنيا روي مي‌آورد، نه عذاب آخرت، عرضه داشتم: يا رسول اللَّه عذاب ادناي ما چيست؟ (ما كه نه مصيبت ديده‌ايم و نه بيمار شده‌ايم و نه گرفتاري سختي ديده‌ايم)، فرمود: عذاب ادناي شما زكات و طهارت است «5».
و در مجمع البيان گفته: در روايت از امام باقر و امام صادق (ع) آمده كه فرمودند: عذاب أدني دابه و دجال است «6».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 170.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 332.
(3)الدر المنثور، ج 5، ص 178.
(4)احتجاج طبرسي، ج 1، ص 412، طبع نجف.
(5)الدر المنثور، ج 5، ص 178.
(6)مجمع البيان، ج 8، ص 332.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 407

(33)سوره احزاب مدني است، و هفتاد و سه آيه دارد (73) ..... ص : 407

[سوره الأحزاب (33): آيات 1 تا 8] ..... ص : 407

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
يا أَيُّهَا النَّبِيُّ اتَّقِ اللَّهَ وَ لا تُطِعِ الْكافِرِينَ وَ الْمُنافِقِينَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيماً حَكِيماً (1) وَ اتَّبِعْ ما يُوحي إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ إِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً (2) وَ تَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ وَ كَفي بِاللَّهِ وَكِيلاً (3) ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ وَ ما جَعَلَ أَزْواجَكُمُ اللاَّئِي تُظاهِرُونَ مِنْهُنَّ أُمَّهاتِكُمْ وَ ما جَعَلَ أَدْعِياءَكُمْ أَبْناءَكُمْ ذلِكُمْ قَوْلُكُمْ بِأَفْواهِكُمْ وَ اللَّهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِي السَّبِيلَ (4)
ادْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ فَإِنْ لَمْ تَعْلَمُوا آباءَهُمْ فَإِخْوانُكُمْ فِي الدِّينِ وَ مَوالِيكُمْ وَ لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ فِيما أَخْطَأْتُمْ بِهِ وَ لكِنْ ما تَعَمَّدَتْ قُلُوبُكُمْ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً (5) النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلي بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهاجِرِينَ إِلاَّ أَنْ تَفْعَلُوا إِلي أَوْلِيائِكُمْ مَعْرُوفاً كانَ ذلِكَ فِي الْكِتابِ مَسْطُوراً (6) وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ النَّبِيِّينَ مِيثاقَهُمْ وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ وَ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ وَ أَخَذْنا مِنْهُمْ مِيثاقاً غَلِيظاً (7) لِيَسْئَلَ الصَّادِقِينَ عَنْ صِدْقِهِمْ وَ أَعَدَّ لِلْكافِرِينَ عَذاباً أَلِيماً (8)

ترجمه آيات ..... ص : 407

به نام خدايي كه رحمتي عالم‌گير، و نيز رحمتي خاص مؤمنان دارد،
اي پيغمبر از خدا بترس، واطاعت كافران و منافقين مكن، كه خدا دانا و فرزانه است (1). ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 408
و آنچه از ناحيه پروردگارت به تو وحي مي‌شود پيروي كن، كه خدا به آنچه كه مي‌كنيد همواره با خبر است (2).
و بر خدا توكل كن، كه خدا براي توكل و اعتماد كافي است (3).
خدا براي يك نفر دو قلب در جوفش ننهاده، و خدا همسراني را كه ظهار مي‌كنيد (و مي‌گوييد پشت تو پشت مادرم باد) مادر شما نكرده، و خدا پسر خوانده‌هايتان را پسرانتان نكرده، اين سخناني است كه شما از پيش خود مي‌تراشيد، ولي خدا حق مي‌گويد، و به سوي راه، هدايت مي‌كند (4).
پسر خوانده‌ها را به نام پدرانشان صدا بزنيد، كه اين نزد خدا به عدالت نزديك‌تر است، و به فرضي كه پدر آنان را نمي‌شناسيد، برادر ديني خطابشان كنيد، و يا به عنوان دوست صدايشان بزنيد، و خدا در آنچه كه تا كنون اشتباه كرده‌ايد شما را مؤاخذه نمي‌كند، و ليكن آنچه را عمدا مرتكب مي‌شويد مؤاخذه مي‌كند، و خدا همواره آمرزنده و رحيم است (5).
پيغمبر اسلام از خود مؤمنين نسبت به آنان اختياردارتر است، و همسران وي مادران ايشانند، و ارحام بعضي مقدم بر بعضي ديگرند، تا كسي از ارحامش وارثي دارد، ارث او به مؤمنين و مهاجرين نمي‌رسد، مگر آنكه بخواهيد با وصيت مقداري از ارث خود براي آنان، احساني به آنان كرده باشيد، اين حكم در لوح محفوظ هم نوشته شده است (6).
و چون از پيامبران پيمانشان را بستانديم، و نيز از تو پيمانت را گرفتيم، و از نوح و ابراهيم و موسي و عيسي بن مريم، و از همه‌شان ميثاق غليظي بستانديم (7).
تا از راستگويان بخواهم كه راستي باطني خود را اظهار كنند، و خدا براي كافران عذابي دردناك آماده كرده است (8).

بيان آيات ..... ص : 408

اشاره

اين سوره مشتمل است بر معارف، احكام، قصص، عبرتها، و مواعظي چند، و از آن جمله مشتمل است بر داستان جنگ خندق، و اشاره‌اي هم به داستان يهوديان بني قريظه دارد، و سياق آيات آن شهادت مي‌دهد به اينكه از سوره‌هايي است كه در مدينه نازل شده.

[اشاره به زمينه نزول آيه:" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ اتَّقِ اللَّهَ وَ لا تُطِعِ الْكافِرِينَ وَ الْمُنافِقِينَ ..."] ..... ص : 408

" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ اتَّقِ اللَّهَ وَ لا تُطِعِ الْكافِرِينَ وَ الْمُنافِقِينَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيماً حَكِيماً" در اين آيه رسول خدا (ص) مامور شده به تقواي از خدا، و در آن ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 409
زمينه‌چيني شده براي نهي بعدي، يعني نهي از اطاعت كافرين و منافقين.
در اين سياق، كه سياق نفي است، بين كفار و منافقين جمع شده، و هر دو را ذكر كرده، و از اطاعت هر دو نهي فرموده، از اين معنا كشف مي‌شود كه كفار از رسول خدا (ص) چيزي مي‌خواسته‌اند كه مورد رضاي خداي سبحان نبوده، منافقين هم كه در صف مسلمانان بودند، كفار را تاييد مي‌كردند، و از آن جناب به اصرار مي‌خواستند كه پيشنهاد كفار را بپذيرد، و آن پيشنهاد، امري بوده كه خداي سبحان به علم و حكمت خود بر خلاف آن حكم رانده بوده، و وحي الهي هم بر خلاف آن نازل شده بود.
و نيز كشف مي‌شود كه آن امر، امر مهمي بوده، كه بيم آن مي‌رفته كه اسباب ظاهري بر خلاف آن مساعدت نكند، و بر عكس، بر وفق آن كمك كند، مگر آنكه خدا بخواهد جلو آن اسباب را بگيرد، لذا رسول خدا (ص) مامور شده از اجابت كفار نسبت به خواهششان خودداري كند، و آنچه به او وحي شده متابعت نمايد، و از كسي نهراسيده و بر خدا توكل كند.
با اين بيان روايتي كه در شان نزول آيه وارد شده تاييد مي‌شود، چون در آن روايت آمده كه عده‌اي از صناديد و رؤساي قريش، بعد از داستان جنگ احد به مدينه آمدند، و از رسول خدا (ص) امان خواستند، و درخواست كردند كه آن جناب با ايشان و بت‌پرستي ايشان كاري نداشته باشد، ايشان هم با او و يكتاپرستي‌اش كاري نداشته باشند، اين آيه‌ها نازل شد كه نبايد دعوت ايشان را اجابت كني، و رسول خدا (ص) هم از اجابت خواسته آنان خودداري نمود، كه ان شاء اللَّه جريانش در بحث روايتي آينده خواهد آمد.
با بياني كه گذشت وجه اينكه چرا دنبال آيه فرمود:" إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيماً حَكِيماً" و نيز وجه تعقيب آيه مورد بحث به دو آيه بعد معلوم و روشن مي‌شود.
" وَ اتَّبِعْ ما يُوحي إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ إِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً" اين آيه شريفه در حد خود عموميت دارد، چون رسول خدا (ص) بايد از همه آنچه كه به وي وحي مي‌شود پيروي كند، و ليكن از جهت اينكه در سياق نهي قرار گرفته، و رسول خدا (ص) را امر مي‌كند به پيروي آنچه به وي وحي شده، لذا مخصوص به مساله پيشنهادي كفار و منافقين است، كه نتيجه پيروي آن اين است كه بر طبق آن عمل كند، نه بر طبق خواسته آنان، به دليل اينكه دنبالش فرمود: خدا به آنچه مي‌كنيد با خبر است.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 410
" وَ تَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ وَ كَفي بِاللَّهِ وَكِيلًا" اين آيه مانند آيه سابق با اينكه في حد نفسه عام است، ليكن به خاطر وقوعش در سياق نهي دلالت مي‌كند بر امر به توكل بر خدا در خصوص عمل به امر خدا و وحي او، و نيز اشعار دارد بر اينكه امر مزبور مطلب مهمي است، كه از نظر اسباب ظاهري عمل به آن محذور دارد و درد سر ايجاد مي‌كند، و هر دلي كه باشد دچار وحشت و دل واپسي مي‌شود مگر آنكه كسي در عمل به آن توكل به خداي سبحان كند، كه او يگانه سببي است كه هيچ سبب مخالفي بر او غلبه نمي‌كند.

[معناي جمله:" ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ" و ارتباط آن با قبل و بعد] ..... ص : 410

" ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ" اين جمله كنايه است از اينكه ممكن نيست كسي بين دو اعتقاد متنافي و دو رأي متناقض جمع كند، اگر دو اعتقاد متنافي ديديم بايد بدانيم كه دو قلب به آن دو معتقد است، يعني دو فرد مخالف هر يك به يكي از آن دو اعتقاد دارند، و ممكن نيست يك فرد به هر دو معتقد باشد، و اينكه فرمود:" ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ- خدا در جوف كسي دو قلب ننهاده" منظور از آن بيشتر بيان كردن است، هم چنان كه در جمله" وَ لكِنْ تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ" «1» نيز اين زيادي آمده.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: جمله مورد بحث زمينه‌چيني و مقدمه‌اي است كه الغاي مساله" ظهار" و پسرگيري را كه بعدا بيان مي‌كند تعليل نمايد، براي اينكه ظهار (اينكه به همسرت بگويي پشت تو چون پشت مادرم است، و با اين سخن او را بر خود حرام كني) جمع بين دو متنافي است، يعني زوجيت و مادري، و همچنين فرزند ديگران را فرزند خود خواندن دو متنافي است، كه در يك قلب جمع نمي‌شوند:" ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ".
ولي به نظر ما بعيد نيست كه بگوييم آيه شريفه تعليل مطلب قبل است، كه رسول خدا (ص) را از اطاعت كفار و منافقين نهي مي‌كرد و به پيروي آنچه به وي وحي مي‌شود امر مي‌فرمود، جمله مورد بحث اين امر و نهي را تعليل مي‌كند و مي‌فرمايد اطاعت خدا با اطاعت كفار و منافقين تنافي دارد، چون قبول ولايت خدا و ولايت آنان متنافي است، مثل توحيد و شرك، كه در يك قلب جمع نمي‌شود" ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ".
__________________________________________________
(1)ليكن كور مي‌شود دلهايي كه در سينه‌ها است. سوره حج، آيه 46.
(2)تفسير كشاف، ج 3، ص 520.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 411

[الغاء رسم و سنت" ظهار" و" دعاء و تبني- فرزند خواندگي] ..... ص : 411

" وَ ما جَعَلَ أَزْواجَكُمُ اللَّائِي تُظاهِرُونَ مِنْهُنَّ أُمَّهاتِكُمْ" در جاهليت، رسم بود وقتي مرد از دست همسرش به خشم مي‌آمد، و مي‌خواست او را طلاق دهد يك نوع طلاقشان اين بود كه بگويد: پشت تو چون پشت مادرم است، و يا بگويد بر من باد كه پشت تو را چون پشت مادرم بدانم، و اين عمل را" ظهار" مي‌ناميدند و يك نوع طلاق مي‌دانستند كه اسلام آن را لغو كرد.
و بنا بر اين مفاد آيه اين است كه خداي تعالي همسران شما را به صرف اينكه ظهار كنيد، و بگوييد پشت تو چون پشت مادرم است، مادر شما قرار نمي‌دهد، و چون قرار نداده، پس هيچ اثري براي اين كلام نيست، و شارع اسلام آن را معتبر نشمرده.
" وَ ما جَعَلَ أَدْعِياءَكُمْ أَبْناءَكُمْ" كلمه" ادعياء" جمع دعي، به معناي پسر خوانده است، و در جاهليت اين عمل" دعاء" و" تبني" در بينشان دائر و معمول بوده است، و همچنين در بين امت‌هاي مترقي آن روز، مانند روم و فارس كه وقتي كودكي را پسر خود مي‌خواندند، احكام فرزند صلبي را در حق او اجراء مي‌كردند، يعني اگر دختر بود ازدواج با او را حرام مي‌دانستند، و چون پدر خوانده مي‌مرد، به او نيز مانند ساير فرزندان ارث مي‌دادند، و همچنين ساير احكام پدر و فرزندي را در باره او اجراء مي‌كردند، و اسلام اين عمل را نيز لغو كرد.
بنا بر اين مفاد آيه اين است كه خداي تعالي آن كساني را كه شما آنها را فرزند خود خوانده‌ايد، فرزندان شما قرار نداده تا احكام فرزندان صلبي در حق آنان نيز جاري باشد." ذلِكُمْ قَوْلُكُمْ بِأَفْواهِكُمْ وَ اللَّهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِي السَّبِيلَ" كلمه" ذلكم" در اين آيه اشاره به مساله ظهار، و فرزندخواندگي، و يا تنها اشاره به مساله دومي است، كه البته ظهور آيه در احتمال دومي روشن‌تر است، مؤيدش هم اين است كه در آيه بعدي تنها حكم فرزندخواندگي را بيان مي‌كند.
و اينكه فرمود:" قَوْلُكُمْ بِأَفْواهِكُمْ" معنايش اين است: اينكه شما فرزند ديگري را به خود نسبت مي‌دهيد، سخني است كه با دهان‌هاي خود مي‌گوييد، و جز اين اثري ندارد، و اين تعبير كنايه است از بي اثر بودن اين سخن، هم چنان كه در آيه" كَلَّا إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها" «1» نيز كنايه از بيهودگي آن سخن است.
" وَ اللَّهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِي السَّبِيلَ"- معناي حق بودن قول خدا اين است كه او از
__________________________________________________
(1)حاشا، اين سخني است كه وي آن را خواهد گفت. سوره مؤمنون، آيه 100.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 412
چيزي خبر مي‌دهد كه واقع و حقيقت مطابق آن است، و اگر حكم و فرماني براند، آثارش بر آن مترتب مي‌شود، و مصلحت واقعي مطابق آن است.
و معناي راهنمايي‌اش به راه، اين است كه هر كس را هدايت كند، بر آن راه حقي وادارش مي‌كند كه خير و سعادت در آن است، و در اين دو جمله اشاره است به اينكه وقتي سخن شما بيهوده و بي اثر است، و سخن خدا همواره با اثر و مطابق واقع است، پس سخن خود را رها نموده و سخن او را بگيريد.
" ادْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ ... وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً" حرف" لام" در كلمه" لآبائهم" لام اختصاص است، و معناي آيه اين است كه:
وقتي مي‌خواهيد پسر خوانده خود را معرفي و يا صدا كنيد، طوري صدا بزنيد كه مخصوص پدرانشان شوند، يعني به پدرشان نسبت دهيد (و بگوييد اي پسر فلاني، و نگوييد پسرم).
" هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ"- ضمير" هو" به مصدري بر مي‌گردد كه از" ادعوهم" فهميده مي‌شود، و معناي جمله اين است كه خواندنتان آنان را به نام پدرانشان، به عدالت نزديك‌تر است، و نظير اين آيه در برگشتن ضمير به مصدر مفهوم از جمله آيه" اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوي" «1» مي‌باشد.
و كلمه" اقسط" صيغه تفضيل از ماده" قسط" است، كه به معناي عدالت است.
و معناي آيه اين است كه پسر خوانده‌هايتان را وقتي صدا مي‌زنيد به پدرانشان نسبت دهيد، براي اينكه نسبت دادن به پدرانشان، عادلانه‌تر در نزد خدا است.
" فَإِنْ لَمْ تَعْلَمُوا آباءَهُمْ فَإِخْوانُكُمْ فِي الدِّينِ وَ مَوالِيكُمْ"- مراد از" علم نداشتن به پدران پسرخواندگان" اين است كه پدران ايشان را با اسم و رسم و خصوصيات نشناسند. و كلمه" موالي" به معناي اولياء است، و معناي آيه اين است كه: اگر پدران پسرخواندگان خود را نمي‌شناسيد (هنگام صدا زدن) به غير پدرانشان نسبت ندهيد، بلكه آنان را برادر خطاب كنيد، و يا به اعتبار ولايت ديني ولي خود بخوانيد.
" وَ لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ فِيما أَخْطَأْتُمْ بِهِ وَ لكِنْ ما تَعَمَّدَتْ قُلُوبُكُمْ"- يعني گناهي بر شما نيست در مواردي كه اشتباها و يا از روي فراموشي ايشان را به غير پدرانشان نسبت دهيد، و ليكن در مواردي كه دلهايتان آگاه است، و عمدا اين كار را مي‌كنيد، گناهكاريد- اين معنا
__________________________________________________
(1)عدالت كنيد كه آن عمل به تقوي نزديك‌تر است. سوره مائده، آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 413
در صورتي است كه كلمه" ما" را موصوله، و به معناي" آنچه" بگيريم، و اما اگر مصدر بگيريم معنايش چنين مي‌شود- و ليكن در تعمد دلهايتان گناه هست، و جمله" وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً" مربوط به موارد اشتباه و خطا است.

[توضيح مفاد و مراد از اينكه فرمود:" النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ"] ..... ص : 413

" النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ"" انفس مؤمنين"، يعني خود مؤمنين، و بنا بر اين، معناي" أولي بودن رسول خدا (ص) به مؤمنين از خود مؤمنين" اين است كه آن جناب اختياردارتر نسبت به مؤمنين است از خود مؤمنين، و معناي اولويت اين است كه فرد مسلمان هر جا امر را دائر ديد بين حفظ منافع رسول خدا (ص) و حفظ منافع خودش، بايد منافع رسول خدا (ص) را مقدم بدارد.
و بنا بر اين معناي آيه اين مي‌شود كه مؤمن هر حق و منافعي كه براي خودش قائل است، اگر حفظ جان خويش است و اگر دوست داشتن خودش است، و اگر براي خود حرمتي قائل است، و اگر استجابت دعوت است، و اگر به كار بردن اراده خويش است، هر چه باشد، رسول خدا (ص) مقدم بر او است، يعني هر جا كه امر دائر شد بين حفظ جان رسول خدا (ص)، يا جان خودش، يا بين دوست داشتن رسول خدا (ص)، يا دوست داشتن خودش، و همچنين ساير موارد ديگر، جانب رسول خدا (ص) را بر جانب خود ترجيح دهد.
در نتيجه، اگر در هنگام خطر، جان رسول خدا (ص) در مخاطره قرار گيرد، يك فرد مسلمان موظف است كه با جان خود سپر بلاي آن جناب شود و خود را فدايش كند.
و همچنين در تمامي امور دنيا و دين، رسول خدا (ص) أولي و اختياردارتر است، و اينكه گفتيم در تمامي امور دنيا و دين، به خاطر اطلاقي است كه در جمله" النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ" هست.
از اينجا روشن مي‌شود اينكه بعضي «1» گفته‌اند: مراد اولويت آن جناب در دعوت است، يعني وقتي آن جناب مؤمنين را به چيزي دعوت كرد، و نفس مؤمنين ايشان را به چيز ديگر، واجب است دعوت او را اطاعت كنند و دعوت نفس خود را عصيان كنند، در نتيجه آيه مورد بحث همان را مي‌گويد كه آيه" وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ" «2» و آيه
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 523.
(2)سوره نساء، آيه 59. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 414
" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ" «1» و آياتي ديگر نظير آن، در مقام بيان آن است، تفسير ضعيفي است براي اينكه گفتيم آيه مطلق است، و همه شؤون دنيايي و ديني را شامل مي‌شود.
و همچنين آن تفسير ديگر كه گفته‌اند «2»: مراد نافذتر بودن حكم آن جناب نسبت به حكمي كه مؤمنين عليه يكديگر مي‌كنند، مي‌باشد هم چنان كه در آيه" فَسَلِّمُوا عَلي أَنْفُسِكُمْ" «3» منظور سلام كردن به يكديگر است، پس به گفته اين مفسرين برگشت معناي آيه مورد بحث به اين است كه رسول خدا (ص) بر مؤمنين ولايت دارد، ولايتي كه فوق ولايت آنان نسبت به يكديگر است، كه آيه" وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ" «4» بر آن دلالت دارد اين قول نيز ضعيف است براي اينكه سياق با آن مساعد نيست.
" وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ"- اينكه زنان رسول خدا (ص) مادران امتند، حكمي است شرعي و مخصوص به آن جناب، و معنايش اين است كه همانطور كه احترام مادر، بر هر مسلمان واجب، و ازدواج با او حرام است، همچنين احترام همسران رسول خدا (ص) بر همه آنان واجب، و ازدواج با آنان بر همه حرام است، و در آيات بعد به مساله حرمت نكاح با آنان تصريح نموده و مي‌فرمايد" وَ لا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً".
پس تشبيه همسران رسول خدا (ص) به مادران، تشبيه در بعضي از آثار مادري است، نه همه آنها، چون مادر به غير از وجوب احترام و حرمت نكاح، آثار ديگري نيز دارد، از فرزند خود ارث مي‌برد، و فرزند از او ارث مي‌برد، و نظر كردن به روي او جائز است، و با دختراني كه از شوهر ديگر دارد نمي‌شود ازدواج كرد، چون خواهر مادري آدمي است، و نيز پدر و مادر مادر، جد و جده آدمي است، و برادرانش دايي، و خواهرانش خاله انسان است، ولي همسران رسول خدا (ص) به غير از آن دو حكم، احكام ديگر مادري را ندارند.
" وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلي بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهاجِرِينَ ... مَسْطُوراً" كلمه" ارحام" جمع رحم است، كه همان عضوي از زنان است كه نطفه شوهر را در
__________________________________________________
(1)هيچ رسولي نفرستاديم مگر براي آنكه به اذن خدا اطاعت شود. سوره نساء، آيه 64.
(2)روح البيان، ج 7، ص 138.
(3)پس به خودتان سلام كنيد. سوره نور، آيه 61.
(4)مردان و زنان مؤمن بعضي بر بعض ديگر ولايت دارند. سوره برائت، آيه 71.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 415
خود جاي مي‌دهد، تا به صورت جنين در آمده، و سپس متولد شود، و چون قرابتهاي نسبي بالأخره منتهي به يك رحم مي‌شود، بدين مناسبت خويشاوندان نسبي را رحم گفته‌اند، و دارندگان نسبت را ذي رحم خوانده‌اند.
و مراد از اولويت در اين جمله كه فرمود: صاحبان رحم بعضي اولي بر بعض ديگرند، اولويت در توارث (از يكديگر ارث بردن) است، و منظور از كتاب خدا، يا لوح محفوظ است، و يا قرآن، و يا سوره قرآن، و جمله" مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهاجِرِينَ"، بيان مي‌كند آن كساني را كه صاحبان رحم از آنان اولي به ارثند.
و مراد از مؤمنين، مؤمنين غير مهاجر است، و معناي آيه اين است كه صاحبان رحم بعضيشان اولي به بعض ديگر از مهاجرين، و سائر مؤمنين هستند كه به ملاك برادري ديني از يكديگر ارث مي‌بردند، و اين اولويت در كتاب خدا است، و چه بسا احتمال داده شود كه جمله" مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهاجِرِينَ"، بيان صاحبان رحم باشد، كه در اين صورت معنا چنين مي‌شود: صاحبان رحم از مهاجرين و غير مهاجرين بعضي اولي از بعضي ديگرند.
اين آيه ناسخ حكمي است كه در صدر اسلام اجراء مي‌شد و آن اين بود كه كساني كه به خاطر حفظ دينشان از وطن و آنچه در وطن داشتند چشم مي‌پوشيدند، و يا صرفا به خاطر دين با يكديگر دوستي مي‌كردند، در بين خود از يكديگر ارث مي‌بردند، آيه مورد بحث اين حكم را نسخ كرد، و فرمود: از اين به بعد تنها خويشاوندان از يكديگر ارث مي‌برند.
كلمه" الا" در جمله" إِلَّا أَنْ تَفْعَلُوا إِلي أَوْلِيائِكُمْ مَعْرُوفاً" استثناء منقطع است، (استثنايي است كه مستثني از جنس مستثني منه نباشد) و مراد از فعل معروف نسبت به اولياء، اين است كه چيزي از مال را براي آنان وصيت كني، كه در شرع اسلام به ثلث مال و كمتر از آن تحديد شده.
" كانَ ذلِكَ فِي الْكِتابِ مَسْطُوراً"، يعني حكم فعل معروف، و وصيت كردن به چيزي از مال، در لوح محفوظ يا در قرآن و يا در سوره نوشته شده.

[الغاء سنت توارث غير ارحام از يكديگر- مراد از ميثاقي كه خداوند از پيامبران گرفت] ..... ص : 415

" وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ النَّبِيِّينَ مِيثاقَهُمْ وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ وَ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ وَ أَخَذْنا مِنْهُمْ مِيثاقاً غَلِيظاً" اضافه ميثاق به ضميري كه به انبياء بر مي‌گردد، خود دليل است بر اينكه مراد از ميثاق انبياء، ميثاق خاص به ايشان است، هم چنان كه بردن نام پيغمبران به لفظ انبياء اين معنا را مي‌فهماند، كه ميثاق پيغمبران ميثاقي است كه با صفت نبوت آنان ارتباط دارد، و غير از آن ميثاقي است كه از عموم بشر گرفته و آيه" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلي أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي"
«1» از آن خبر مي‌دهد.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 416
و مساله ميثاق گرفتن از انبياء در جاي ديگر نيز آمده، و فرموده:" وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ النَّبِيِّينَ لَما آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتابٍ وَ حِكْمَةٍ ثُمَّ جاءَكُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِما مَعَكُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ قالَ أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلي ذلِكُمْ إِصْرِي قالُوا أَقْرَرْنا" «2».
آيه مورد بحث هر چند بيان نكرده كه آن عهد و ميثاقي كه از انبياء گرفته شده چيست، و تنها به طوري كه گفتيم اشاره‌اي دارد به اينكه عهد مزبور چيزيست مربوط به پست نبوت، ليكن ممكن است از آيه ديگري كه از سوره آل عمران نقل كرديم استفاده كرد كه آن ميثاق عبارت است از وحدت كلمه در دين و اختلاف نكردن در آن، هم چنان كه آيه" إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ" «3» و آيه" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ" «4» نيز بدان اشاره نموده است.
در آيه مورد بحث" نبيين" را به لفظ عام آورد، تا شامل همه شود، آن گاه از بين همه آنان پنج نفر را با اسم ذكر كرده، و به عموم انبياء عطف كرده، فرموده: از تو و از نوح و ابراهيم و موسي و عيسي بن مريم، و معناي عطف اين پنج نفر به عموم انبياء اين است كه ايشان را به خاطر خصوصياتي كه دارند از بين انبياء بيرون كرده و به خصوص ذكر نموده است، پس گويا فرموده: و چون از شما پنج نفر و از ساير انبياء ميثاق گرفتيم، چنين و چنان شد.
و اگر به اين اسلوب، اين پنج نفر را اختصاص به ذكر داد، تنها به منظور تعظيم و احترام ايشان است، چون شاني عظيم و مقامي رفيع داشتند، براي اينكه اولو العزم و صاحب
__________________________________________________
(1)و چون پروردگارت از بني آدم از پشتشان ذريه ايشان را بگرفت، و ايشان را گواه عليه خودشان كرد، كه آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: آري. سوره اعراف، آيه 172.
(2)و چون خدا ميثاق انبياء از ايشان بگرفت كه وقتي كه كتابي و حكمتي به شما دادم و رسولي ديگر آن را كه نزد شما است تصديق كرد بايد بدان ايمان بياوريد و آن را ياري كنيد، آن گاه پرسيد آيا قرار كرديد و تحمل اين تكليف را پذيرفتيد؟ گفتند آري اقرار داريم. سوره آل عمران، آيه 81.
(3)اين است دين شما كه ديني است واحد، و منم پروردگار شما پس مرا بپرستيد. سوره انبياء، آيه 92.
(4)براي شما از دين همان را تشريع كرد كه نوح را بدان سفارش فرمود، و آنچه به تو وحي كرديم، و به ابراهيم و موسي و عيسي سفارش نموديم، اين است كه دين را بپا داريد، و در آن اختلاف مكنيد. سوره شوري، آيه 13.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 417
شريعت و داراي كتاب بودند، و به همين ملاك بود كه چهار نفر از ايشان را به ترتيب عصرشان ذكر كرد، ولي رسول خدا (ص) را بر آنان مقدم داشت، با اينكه آن جناب از لحاظ عصر آخرين ايشان بود، براي اينكه آن جناب برتري و شرافت و تقدم بر همه آنان دارد.
" وَ أَخَذْنا مِنْهُمْ مِيثاقاً غَلِيظاً"- اين جمله تاكيد ميثاق مذكور است، مي‌خواهد بفرمايد:
پيمان مزبور بسيار غليظ و محكم بود، نظير آيه" وَ لَمَّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّيْنا هُوداً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا وَ نَجَّيْناهُمْ مِنْ عَذابٍ غَلِيظٍ" «1».
" لِيَسْئَلَ الصَّادِقِينَ عَنْ صِدْقِهِمْ وَ أَعَدَّ لِلْكافِرِينَ عَذاباً أَلِيماً" لام در" ليسئل" لام تعليل، و يا لام غايت است، و در هر حال متعلق به محذوفي است كه جمله" وَ إِذْ أَخَذْنا" بر آن دلالت دارد، و جمله" و أعد" بر همان محذوف عطف شده، تقدير كلام اين است كه: خداوند اگر اين كار را كرد، و از انبياء پيمان گرفت، براي اين است كه زمينه فراهم شود، تا از راستگويان از راستيشان بپرسد، و براي كفار عذابي دردناك آماده كند.
چيزي كه هست به جاي اينكه بفرمايد: و براي كفار عذابي دردناك آماده كند، فرموده: و عذابي دردناك براي كفار آماده كرده، و اين بدان علت است كه كسي نپندارد كه عذاب كفار علت غايي گرفتن پيمان است، بلكه جهنمي شدن آنان، و نقصشان از ناحيه خودشان است، و اين خود آنان بودند كه خلف پيمان كردند.

[وجوهي كه در باره مراد از اينكه فرمود:" تا از راستي راستگويان بپرسد" گفته‌اند] ..... ص : 417

و اما اينكه از راستي راستگويان بپرسد چه معنايي دارد؟ بعضي «2» گفته‌اند: مقصود از" صادقين" انبياء، و مقصود از پرسش از راستي آنان، اين است كه روز قيامت از ايشان مي‌پرسند كه امت‌شان چه كارها كردند؟ و گويا مفسر نامبرده اين معنا را از آيه" يَوْمَ يَجْمَعُ اللَّهُ الرُّسُلَ فَيَقُولُ ما ذا أُجِبْتُمْ" «3» استفاده كرده.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مراد، سؤال از مطلق راستگويان است، نه تنها انبياء، بلكه هر
__________________________________________________
(1)همين كه امر ما بيامد، هود و آنهايي كه با او ايمان آورده بودند، به رحمت خود از عذابي غليظ نجات داديم. سوره هود، آيه 58.
(2)روح المعاني، ج 21، ص 155.
(3)روزي كه خداوند رسولان را جمع مي‌كند و مي‌پرسد مردم دعوت شما را چگونه اجابت كردند.
سوره مائده، آيه 109.
(4)مجموعه من التفاسير، ج 5، ص 88.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 418
راستگوي در توحيد خدا، و عدالت او و شرايع او، و مراد از راستي آنان، هر چيزي است كه در باره‌اش سخني گفته باشند. بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد از سؤال از صادقان، صادقان در سخن، و مراد از صدقشان صدق در عملشان است، (و حاصل معنايش اين است كه از هر راستگويي مي‌پرسند آيا اعمالشان هم مطابق اقوالشان راست بوده يا نه؟) بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد، پرسش از صادقان است، از آن هدفها و منظورهايي كه در دل از راستگوييهاي خود پنهان داشتند، آيا منظورشان از راستگوييها وجه اللَّه (رضاي خدا) بوده يا چيز ديگر؟ و از اين قبيل توجيهات براي آيه كرده‌اند، و بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد هيچ يك از آنها دلچسب نيست.

[بيان اينكه مراد از راستي در جمله:" لِيَسْئَلَ الصَّادِقِينَ عَنْ صِدْقِهِمْ" انطباق پيمان الهي در عالم ذر با كردار و عمل در اين عالم است] ..... ص : 418

و اما آنچه به نظر ما مي‌رسد اين است كه دقت در مفاد جمله" لِيَسْئَلَ الصَّادِقِينَ عَنْ صِدْقِهِمْ" انسان را بر خلاف آن توجيهات رهنمون مي‌شود، چون فرق است بين اينكه بگوييم:
" سئلت الغني عن غناه- از بي نيازي پرسيدم از بي‌نيازي‌اش" و يا از عالم از علمش سؤال كردم، و بين اينكه بگوييم از فلاني از مالش سؤال كردم، و يا از فلاني از علمش پرسيدم، اين دو قسم عبارت مفادشان يكي نيست، آنچه از عبارت اول به ذهن تبادر مي‌كند، و جلوتر از معاني ديگر به ذهن مي‌رسد، اين است كه من از شخص غني خواستم تا غنايش را اظهار كند، و يا علمش را بنماياند، و آنچه از عبارت دوم به ذهن تبادر مي‌كند كه من از او خواستم تا مرا از مال و يا علم خود خبر دهد، آيا مال و يا علم دارد يا نه؟ و يا از او خواستم تا برايم تعريف كند، چقدر مال دارد؟ و از مال چه چيزهايي دارد، و يا چه چيزهايي مي‌داند؟
و به هر حال معناي سؤال از صادقان از صدقشان، اين است كه صدق باطني خود را اظهار كنند، و در مرحله گفتار و كردار آن را نمايش دهند، و خلاصه در دنيا عمل صالح كنند، (چون عمل صالح مساوي است با تطابق گفتار و كردار با صدق باطني).
پس مراد از سؤال از صادقان از صدق آنان اين مي‌شود كه تكليف‌هاي ديني را طوري متوجه ايشان سازد، كه با مقتضاي ميثاق سازگار و منطبق باشد، تا در نتيجه آن صدق كه در بطون دلها نهفته است، در گفتار و كردار ظهور و جلوه كند.
و البته معلوم است كه جاي اين ظهور دنيا است، نه آخرت، و نيز معلوم مي‌شود كه اخذ ميثاق در دنيا نبوده، بلكه قبل از دنيا بوده، هم چنان كه آيات" ذر" نيز بر آن دلالت دارد، و مي‌فهماند كه خداي تعالي قبل از آنكه انسانها را به نشاه دنيا بياورد، پيمانهايي از ايشان
__________________________________________________
(1 و 2)مجموعة من التفاسير، ج 5، ص 88.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 419
بگرفت، از آن جمله مي‌فرمايد:" وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلي أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي" «1» كه ترجمه‌اش گذشت.
و كوتاه سخن اينكه دو آيه مورد بحث از آياتي است كه از عالم ذر خبر مي‌دهند، چيزي كه هست اخذ ميثاق از انبياء، و ترتب شان آنان و اعمالشان بر طبق ميثاق را در ضمن ترتب صدق هر صادقي بر ميثاقي كه از وي گرفته‌اند بيان مي‌كند، (ساده‌تر بگويم در دو آيه مورد بحث سخني صريح از عالم ذر به ميان نيامده، تنها در آيه اولي فرموده از انبياء ميثاقي محكم گرفتيم، و در آيه دومي فرموده تا از صادقان بخواهد كه صدق خود را نشان دهند، تا در دنيا گفتار و كردارشان از ميثاق ازلي حكايت كند و آن را نشان دهد).
و چون در آيه دوم خصوص انبياء (ع) مورد گفتار قرار نگرفته‌اند، بلكه عنواني كلي يعني صادقان مورد كلام واقع شده‌اند، لذا سرانجام كفار را هم با اينكه از انبياء نيستند بيان فرموده، پس گويا فرموده: ما از انبياء ميثاقي غليظ گرفتيم، مبني بر اينكه بر دين واحد متفق الكلمه باشند و همان را تبليغ كنند، تا در نتيجه خداي تعالي با تكليف و هدايت خود از صادقان بخواهد كه عمل و گفتارشان نمايانگر آن ميثاق باشد، از ايشان صدق در اعتقاد و عمل را مطالبه كند، انبياء هم همين كار را كردند، و خداوند پاداشي براي آنان مقدر فرمود، و براي كافران عذابي دردناك آماده كرده.
از اينجا معلوم مي‌شود كه چرا در دو آيه مورد بحث التفات به كار رفته، در آيه اول" وَ إِذْ أَخَذْنا- و چون گرفتيم" سياق، سياق متكلم بود ولي در آيه دومي غايب شد" ليسئل- تا خدا بازخواست كند" نكته اين التفات اين است كه ميثاق عبارت است از پيمان بر پرستش او به تنهايي و شرك نورزيدن بر او، و اين هر چند كه با وساطت ملائكه صورت گرفته، و به همين جهت كلمه" گرفتيم" به كار رفته، ولي در حقيقت آن كسي كه از صادقان مطالبه صدق مي‌كند، و كافران را عذاب مي‌كند، تنها خدا است، لذا در آيه دوم فرمود" تا مطالبه كند" تا همه مردم تنها او را بپرستند (دقت بفرماييد).

بحث روايتي [رواياتي در باره‌شان نزول آيه:" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ اتَّقِ اللَّهَ ..." و آيه:" ما جَعَلَ أَدْعِياءَكُمْ أَبْناءَكُمْ"] ..... ص : 419

اشاره

در مجمع البيان ذيل آيه" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ اتَّقِ اللَّهَ" گفته: اين آيات در باره ابي سفيان
__________________________________________________
(1)سوره اعراف، آيه 172. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 420
بن حرب، و عكرمة بن ابي جهل، و ابي الاعور سلمي، نازل شده، كه وقتي جنگ احد تمام شد، از رسول خدا (ص) امان گرفتند، و سپس به مدينه آمده بر عبد اللَّه بن ابي وارد شدند، و آن گاه بوسيله ميزبان خود از رسول خدا (ص) رخصت خواستند تا با آن جناب گفتگو كنند، بعد از كسب اجازه به اتفاق ميزبان و عبد اللَّه بن سعيد بن ابي سرح، و طعمة بن أبيرق، به خدمت آن جناب رفتند، و گفتند اي محمد! تو دست از خدايان ما بردار، و" لات" و" عزي" و" منات" را ناسزا مگو، و چون ما معتقد باش كه اين خدايان شفاعت مي‌كنند كسي را كه آنها را بپرستد، ما نيز دست از پروردگار تو برمي‌داريم، اين سخن سخت بر رسول خدا (ص) گران آمد، عمر بن خطاب گفت: يا رسول اللَّه اجازه بده تا هم اكنون گردنشان را بزنيم، فرمود: آخر من به ايشان امان داده‌ام، ناگزير دستور داد تا از مدينه بيرونشان كنند، آن گاه مي‌گويد: آيه" وَ لا تُطِعِ الْكافِرِينَ" در اين باره نازل شد، كه مراد از كافرين كفار اهل مكه ابو سفيان و ابو اعور سلمي و عكرمه است، و مراد از" وَ الْمُنافِقِينَ" ابن ابي، و ابن سعيد، و طعمه مي‌باشد «1».
مؤلف: اجمال اين داستان را سيوطي هم در الدر المنثور از ابن جرير از ابن عباس روايت كرده، البته روايات ديگري در شان نزول آيه مزبور هست كه چون از سياق آيات بيگانه بودند، از نقل آنها صرفنظر كرديم «2».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ ما جَعَلَ أَدْعِياءَكُمْ أَبْناءَكُمْ" مي‌گويد: پدرم از ابن ابي عمير، از جميل، از امام صادق (ع) برايم حديث كرد، كه فرمود: سبب نزول اين آيه اين بود كه وقتي رسول خدا (ص) با خديجه دختر خويلد ازدواج كرد، به منظور تجارت از مكه به عكاظ رفت و در آنجا زيد را ديد كه در معرض فروش قرار گرفته، او را جواني زيرك و تيزهوش و عفيف يافت، پس وي را خريداري كرد، و همين كه به نبوت رسيد، زيد را به اسلام دعوت نمود، و زيد مسلمان شد، از آن روز مردم به وي مي‌گفتند: مولي محمد (ص).
از سوي ديگر وقتي حارثة بن شراحيل كلبي از سرگذشت پسرش زيد خبردار شد، به مكه آمد (تا فرزندش را از مولايش خريده آزاد كند)، و حارثه مردي محترم و بزرگ بود، نزد ابو طالب آمده گفت: اي ابو طالب! پسر من (در حادثه‌اي) اسير شده، و شنيده‌ام كه دست به
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 335.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 180.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 421
دست بفروش رفته، تا به دست برادرزاده‌ات افتاده، (از تو خواهش مي‌كنم) به ايشان پيشنهاد كني يا پسرم را بفروشد، و يا عوض آن غلامي ديگر بگيرد، و يا آزادش كند.
ابو طالب با رسول خدا (ص) صحبت كرد، حضرت فرمود: من او را آزاد كردم هر جا مي‌خواهد برود، حارثه برخاست و دست زيد را گرفت و گفت: پسر بر خيز و به شرافت و حسب و آبروي سابقت برگرد، زيد گفت: به هيچ وجه تا زنده‌ام از رسول خدا (ص) جدا نمي‌شوم، حارثه گفت: آيا دست از شرافت و دودمان خود بر مي‌داري، و برده قريش مي‌شوي؟ زيد مجددا گفت به هيچ وجه و تا چندي كه زنده‌ام از رسول خدا (ص) جدا نمي‌شوم، پدرش خشم كرده گفت اي گروه قريش شاهد باشيد كه من از او بيزاري جستم و او ديگر پسر من نيست، رسول خدا (ص) به حاضران خطاب كرد كه شاهد باشيد، زيد پسر من است، از من ارث مي‌برد، و من از او ارث مي‌برم. از آن روز مردم به زيد مي‌گفتند:" ابن محمد" و رسول خدا (ص) او را دوست مي‌داشت، و نامش را" زيد محبت" گذاشته بود.
بعد از آنكه رسول خدا (ص) به مدينه مهاجرت فرمود، زينب دختر جحش را به ازدواج زيد درآورد، روزي دير به خدمت رسول خدا (ص) رفت، آن جناب به منزل وي رفت تا از او خبر بگيرد، و در آن هنگام زينب وسط اطاق خود نشسته، و با" فهر" (سنگي كه ادويه را با آن نرم مي‌كنند) عطر جامد خود را مي‌ساييد، رسول خدا (ص) درب را باز كرد تا از زينب خبر بگيرد، ناگهان چشمش به زينب كه زني زيبا بود بيفتاد و گفت: منزه است خدا آفريدگار نور و" فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ" و سپس به منزل خود برگشت، در حالي كه به ياد زيبايي او بود.
زيد به منزل آمد، زينب جريان را به شوهرش گفت: زيد گفت: آيا ميل داري تو را طلاق دهم تا رسول خدا (ص) با تو ازدواج كند؟ زينب گفت: مي‌ترسم تو طلاقم بدهي، و رسول خدا (ص) هم با من ازدواج نكند، زيد نزد رسول خدا (ص) رفت و عرضه داشت: پدر و مادرم فدايت، زينب جرياني به اين صورت برايم تعريف كرد، آيا ميل داري من او را طلاق دهم تا شما با او ازدواج كنيد؟
فرمود: نه، برو و از خدا بترس، و همسرت را نگهدار، خداي تعالي اين جريان را حكايت كرده و فرمود" أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اتَّقِ اللَّهَ وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ وَ تَخْشَي النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ فَلَمَّا قَضي زَيْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناكَها ... وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا" پس خداي تعالي در بالاي عرش خود زينب را به ازدواج آن جناب درآورد.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 422
منافقين گفتند: زنان پسران ما را بر ما حرام مي‌كند، آن وقت خودش همسر پسرش زيد را مي‌گيرد، خداي تعالي در پاسخ آنان فرمود:" وَ ما جَعَلَ أَدْعِياءَكُمْ أَبْناءَكُمْ ... يَهْدِي السَّبِيلَ" «1».
مؤلف: سيوطي قريب به اين مضمون را با مختصري اختلاف در الدر المنثور از ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده»
.و نيز در الدر المنثور است كه احمد و ابو داوود و ابن مردويه، از جابر روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) مي‌فرمود: من اولاي به هر مؤمنم از خود او، پس هر مردي از دنيا برود، و قرضي بگذارد، آن قرض به عهده من است، و هر كس بميرد و مالي از خود بگذارد، از آن ورثه اوست «3».
مؤلف:در اين معنا روايات ديگري از طريق شيعه و اهل سنت رسيده.

[چند روايت حاكي از اينكه پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) فرمود هر كه را من مولايم علي (عليه السلام) مولا است در ذيل جمله:" النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ"] ..... ص : 422

و در همان كتاب است كه ابن ابي شيبه و احمد و نسايي، از بريده روايت كرده‌اند كه گفت: من با علي (ع) در جنگ يمن شركت داشتم، و از او جفايي ديدم، پس همين كه به مدينه برگشته، شرفياب محضر رسول خدا (ص) شدم، نزد آن جناب از علي بدگويي كردم و عيب گرفتم، ديدم كه رنگ آن جناب دگرگون شد، و فرمود: اي بريده مگر من اولي به مؤمنين از خود آنان نيستم؟ عرض كردم: بله يا رسول اللَّه فرمود: پس هر كه من مولاي اويم، علي مولاي اوست «4».
و در احتجاج از عبد اللَّه بن جعفر بن ابي طالب روايت كرده كه در ضمن حديثي طولاني گفت: از رسول خدا شنيدم كه مي‌فرمود: من به مؤمنين اولي هستم از خود آنان، هر كس من اولايم به او از خود او، تو اولي هستي به او از خودش، و اين سخن را خطاب به علي كه در خانه در مقابل حضرت بود فرمود «5».
مؤلف: اين روايت را كافي هم به سند خود از جعفر از آن جناب نقل كرده، و احاديث در اين معنا از طريق شيعه و سني از حد شمار بيرون است «6».
و در كافي به سند خود از حنان روايت كرده كه گفت: به امام صادق (ع)
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 173 و 172.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 181.
(3 و 4)الدر المنثور، ج 5، ص 182.
(5)نور الثقلين، ج 4 ص 241 ش 26، به نقل از احتجاج.
(6)اصول كافي، ج 1، ص 406، ح 6.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 423
عرضه داشتم كه: موالي (بردگان) چه حقي از آدم مي‌برند؟ فرمود: هيچ سهمي از ارث به ايشان نمي‌رسد، مگر همان كه قرآن فرمود:" إِلَّا أَنْ تَفْعَلُوا إِلي أَوْلِيائِكُمْ مَعْرُوفاً" «1».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت: شخصي از رسول خدا (ص) پرسيد: چه وقت از تو پيمان گرفتند؟ فرمود آن وقت كه آدم بين روح و جسد بود «2».
مؤلف: اين روايت با همين لفظ و عبارت به چند طريق مختلف از آن جناب نقل شده، و معنايش اين است كه ميثاقي كه گرفته شد، در نشاه‌اي قبل از نشاه دنيا بود.
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 7، ص 135، ح 3.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 184.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 424

سوره الأحزاب (33): آيات 9 تا 27] ..... ص : 424

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَ كانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيراً (9) إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا (10) هُنالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزالاً شَدِيداً (11) وَ إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلاَّ غُرُوراً (12) وَ إِذْ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ يا أَهْلَ يَثْرِبَ لا مُقامَ لَكُمْ فَارْجِعُوا وَ يَسْتَأْذِنُ فَرِيقٌ مِنْهُمُ النَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَ ما هِيَ بِعَوْرَةٍ إِنْ يُرِيدُونَ إِلاَّ فِراراً (13)
وَ لَوْ دُخِلَتْ عَلَيْهِمْ مِنْ أَقْطارِها ثُمَّ سُئِلُوا الْفِتْنَةَ لَآتَوْها وَ ما تَلَبَّثُوا بِها إِلاَّ يَسِيراً (14) وَ لَقَدْ كانُوا عاهَدُوا اللَّهَ مِنْ قَبْلُ لا يُوَلُّونَ الْأَدْبارَ وَ كانَ عَهْدُ اللَّهِ مَسْؤُلاً (15) قُلْ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْفِرارُ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَ إِذاً لا تُمَتَّعُونَ إِلاَّ قَلِيلاً (16) قُلْ مَنْ ذَا الَّذِي يَعْصِمُكُمْ مِنَ اللَّهِ إِنْ أَرادَ بِكُمْ سُوءاً أَوْ أَرادَ بِكُمْ رَحْمَةً وَ لا يَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً (17) قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ وَ الْقائِلِينَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنا وَ لا يَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلاَّ قَلِيلاً (18)
أَشِحَّةً عَلَيْكُمْ فَإِذا جاءَ الْخَوْفُ رَأَيْتَهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ تَدُورُ أَعْيُنُهُمْ كَالَّذِي يُغْشي عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ فَإِذا ذَهَبَ الْخَوْفُ سَلَقُوكُمْ بِأَلْسِنَةٍ حِدادٍ أَشِحَّةً عَلَي الْخَيْرِ أُولئِكَ لَمْ يُؤْمِنُوا فَأَحْبَطَ اللَّهُ أَعْمالَهُمْ وَ كانَ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيراً (19) يَحْسَبُونَ الْأَحْزابَ لَمْ يَذْهَبُوا وَ إِنْ يَأْتِ الْأَحْزابُ يَوَدُّوا لَوْ أَنَّهُمْ بادُونَ فِي الْأَعْرابِ يَسْئَلُونَ عَنْ أَنْبائِكُمْ وَ لَوْ كانُوا فِيكُمْ ما قاتَلُوا إِلاَّ قَلِيلاً (20) لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الْآخِرَ وَ ذَكَرَ اللَّهَ كَثِيراً (21) وَ لَمَّا رَأَ الْمُؤْمِنُونَ الْأَحْزابَ قالُوا هذا ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ ما زادَهُمْ إِلاَّ إِيماناً وَ تَسْلِيماً (22) مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضي نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلاً (23)
لِيَجْزِيَ اللَّهُ الصَّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ وَ يُعَذِّبَ الْمُنافِقِينَ إِنْ شاءَ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ غَفُوراً رَحِيماً (24) وَ رَدَّ اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنالُوا خَيْراً وَ كَفَي اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ وَ كانَ اللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزاً (25) وَ أَنْزَلَ الَّذِينَ ظاهَرُوهُمْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مِنْ صَياصِيهِمْ وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ وَ تَأْسِرُونَ فَرِيقاً (26) وَ أَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَ دِيارَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ وَ أَرْضاً لَمْ تَطَؤُها وَ كانَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيراً (27)
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 425

ترجمه آيات ..... ص : 425

اي كساني كه ايمان آورده‌ايد نعمتي را كه خدا به شما ارزاني داشته به ياد آوريد و فراموش مكنيد روزي را كه لشكرها به سويتان آمدند، ما، بادي و لشكري كه نمي‌ديديد بر شما فرستاديم، و خدا به آنچه شما مي‌كنيد بينا است (9).
هنگامي كه از نقطه بالا و از پايين‌تر شما بيامدند، آن روزي كه چشمها از ترس خيره، و دلها به گلوگاه رسيد، و در باره خدا به پندارها افتاديد (10).
در آن هنگام بود كه مؤمنين آزمايش شدند، و سخت متزلزل گشتند (11).
همان روزي كه منافقان و بيماردلان گفتند: خدا و رسولش جز فريبي به ما وعده ندادند (12).
روزي كه طائفه‌اي از ايشان گفتند: اي اهل مدينه! ديگر جاي درنگ برايتان نيست، برگرديد، وعده‌اي از ايشان از پيامبر اجازه برگشتن گرفتند، به اين بهانه كه گفتند خانه‌هاي ما در و بام محكمي ندارد، در حالي كه چنين نبود، و منظوري جز فرار نداشتند (13).
به شهادت اينكه اگر دشمن از هر سو بر آنان در خانه‌هايشان درآيند، و بخواهند كه اينان دست از دين بردارند، جز اندكي بدون درنگ از دين بر مي‌گردند (14).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 426
در حالي كه قبلا با خدا عهد بستند كه پشت به خدا و دين نكنند، و خدا از عهد خود بازخواست خواهد كرد (15).
بگو به فرضي هم كه از مرگ يا كشته شدن فرار كنيد، تازه جز اندكي زندگي نخواهيد كرد (16).
بگو آن كيست كه شما را از خدا اگر بدي شما را بخواهد نگه بدارد؟ و يا جلو رحمت او را اگر رحمت شما را بخواهد بگيرد؟ نه، به غير خدا ولي و ياوري براي خود نخواهند يافت (17).
و بدانند كه خدا مي‌شناسد چه كساني از شما امروز و فردا كردند، و چه كساني بودند كه به برادران خود گفتند: نزد ما بياييد، و به جنگ نرويد، اينها جز اندكي به جنگ حاضر نمي‌شوند (18).
آنان نسبت به جان خود بر شما بخل مي‌ورزند، به شهادت اينكه وقتي پاي ترس به ميان مي‌آيد، ايشان را مي‌بيني كه وقتي به تو نگاه مي‌كنند مانند كسي كه به غشوه مرگ افتاده، حدقه‌هايشان مي‌چرخد، ولي چون ترس تمام مي‌شود، با زبانهايي تيز به شما طعن مي‌زنند، و در خير رساندن بخيلند، ايشان ايمان نياورده‌اند، و خدا هم اعمال نيكشان را بي اجر كرده، و اين براي خدا آسان است (19).
پنداشتند احزاب هنوز نرفته‌اند، و اگر هم برگردند، دوست مي‌دارند اي كاش به باديه رفته بودند، و از آنجا جوياي اخبار شما مي‌شدند، و به فرضي هم در ميان شما باشند، جز اندكي قتال نمي‌كنند (20).
در حالي كه شما مي‌توانستيد به رسول خدا (ص) به خوبي تاسي كنيد، و اين وظيفه هر كسي است كه اميد به خدا و روز جزا دارد، و بسيار ياد خدا مي‌كند (21).
و چون مؤمنان احزاب را ديدند، گفتند: اين همان وعده‌اي است كه خدا و رسولش به ما داد، و خدا و رسولش راست گفتند، و از ديدن احزاب جز بيشتر شدن ايمان و تسليم، بهره‌اي نگرفتند (22).
بعضي از مؤمنان مرداني هستند كه بر هر چه با خدا عهد بستند وفا كردند، پس بعضي‌شان از دنيا رفتند، و بعضي ديگر منتظرند و هيچ چيز را تبديل نكردند (23).
تا خدا به صادقان، پاداش صدقشان را دهد و منافقان را اگر خواست عذاب كند، و يا بر آنان توبه كند، كه خدا آمرزنده رحيم است (24).
و خدا آنان را كه كافر شدند، به غيظشان برگردانيد، به هيچ خيري نرسيدند، و خدا زحمت جنگ را هم از مؤمنان برداشت، و خدا همواره توانا و عزيز است (25).
و ياران كتابي ايشان را كه كمكشان كردند از قلعه‌هايشان بيرون كرد، و ترس در دلهايشان بيفكند، عده‌اي از ايشان را كشتيد، و جمعي ديگر را اسير كرديد (26).
و سرزمين ايشان، و خانه‌هايشان، و اموالشان، و زميني را كه تا امروز در آن قدم ننهاده بوديد، همه را به شما ارث داد، و خدا همواره بر هر چيزي توانا است (27).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 427

بيان آيات [بيان آيات مربوط به داستان جنگ احزاب (خندق)] ..... ص : 427

اشاره

در اين آيات، داستان جنگ خندق، و به دنبالش سرگذشت بني قريظه را آورده، و وجه اتصالش به ما قبل اين است كه در اين آيات نيز در باره حفظ عهد و پيمان‌شكني گفتگو شده است.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ ... بَصِيراً" اين آيه مؤمنين را يادآوري مي‌كند كه در ايام جنگ خندق چه نعمتها به ايشان ارزاني داشت، ايشان را ياري، و شر لشكر مشركين را از ايشان برگردانيد، با اينكه لشكرياني مجهز، و از شعوب و قبائل گوناگون بودند، از غطفان، از قريش، احابيش، كنانه، يهوديان بني قريظه، بني النضير جمع كثيري آن لشكر را تشكيل داده بودند، و مسلمانان را از بالا و پايين احاطه كرده بودند، با اين حال خداي تعالي باد را بر آنان مسلط كرد، و فرشتگاني فرستاد تا بيچاره‌شان كردند.
كلمه" اذ" در جمله" اذ جاءتكم" ظرف است براي نعمت، يا براي ثبوت آن،" جاءَتْكُمْ جُنُودٌ"، لشكرهايي از هر طائفه به سر وقتتان آمدند، لشكري از غطفان، لشكري از قريش، و لشكرياني از ساير قبائل،" فارسلنا" اين جمله بيان آن نعمت است، و آن عبارت است از فرستادن باد كه متفرع بر آمدن لشكريان است، و چون متفرع بر آمدن آنها است، حرف" فاء" بر سر جمله آورد،" عَلَيْهِمْ رِيحاً"، فرستاديم بر آنان بادي، كه مراد از آن، باد صبا است، چون نسيمي سرد در شبهايي زمستاني بوده،" وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها" لشكرهايي كه شما ايشان را نمي‌ديديد، و آن ملائكه بودند كه براي بيچاره كردن لشكر كفر آمدند،" وَ كانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيراً- و خدا به آنچه مي‌كنيد بيناست".
" إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ ..."
لشكري كه از بالاي سر مسلمانان يعني از طرف مشرق مدينه آمدند، قبيله غطفان، و يهوديان بني قريظه، و بني نضير بودند، و لشكري كه از پايين مسلمانان آمدند، يعني از طرف غرب مدينه آمدند، قريش و هم پيمانان آنان از احابيش و كنانه بودند، و بنا بر اين جمله" إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ" عطف بيان است براي جمله" إِذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ".
و جمله" إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ" عطف بيان ديگري است براي جمله" إِذْ جاءَتْكُمْ ..."، و كلمه" زاغت" از زيغ بصر است، كه به معناي كجي ديد چشم
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 428
است، و مراد از قلوب جانها و مراد از حناجر، حنجره‌ها است، كه به معناي جوف حلقوم است.
و اين دو وصف يعني كجي چشم، و رسيدن جانها به گلو، كنايه است از كمال چيرگي ترس بر آدمي، و مسلمانان در آن روز آن قدر ترسيدند كه به حال جان دادن افتادند، كه در آن حال چشم تعادل خود را از دست مي‌دهد، و جان به گلوگاه مي‌رسد.
" وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا"- يعني منافقين و كساني كه بيمار دل بودند، آن روز در باره خدا گمانها كردند، بعضي از آنها گفتند: كفار به زودي غلبه مي‌كنند، و بر مدينه مسلط مي‌شوند، بعضي ديگر گفتند: بزودي اسلام از بين مي‌رود و اثري از دين نمي‌ماند، بعضي ديگر گفتند: جاهليت دو باره جان مي‌گيرد، بعضي ديگر گفتند: خدا و رسول او مسلمانان را گول زدند، و از اين قبيل پندارهاي باطل.

[حكايت ترس و بهانه تراشي منافقان و بيمار دلان بعد از مشاهده لشكر انبوه دشمن و سخن پراكني‌هايشان در جهت تضعيف روحيه مؤمنين] ..... ص : 428

" هُنالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزالًا شَدِيداً" كلمه" هنالك" كه اسم اشاره است و مخصوص اشاره به دور است، دور از جهت زمان، و يا دور از جهت مكان، در اينجا اشاره است به زمان آمدن آن لشكرها، كه براي مسلمانان مشكلي بود كه حل آن بسيار دور به نظر مي‌رسيد، و كلمه" ابتلاء" به معناي امتحان، و" زلزال" به معناي اضطراب، و" شدة" به معناي قوت است، چيزي كه هست موارد استعمال شديد و قوي مختلف است، چون غالب موارد استعمال شديد در محسوسات است، و غالب موارد استعمال قوي به طوري كه گفته‌اند در غير محسوسات است، و به همين جهت به خداي تعالي قوي گفته مي‌شود، ولي شديد گفته نمي‌شود.
و معناي آيه اين است كه در آن زمان سخت، مؤمنين امتحان شدند، و از ترس دچار اضطرابي سخت گشتند.
" وَ إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً" منظور از آنهايي كه در دلهايشان مرض دارند افراد ضعيف الايمان از مؤمنين‌اند، و اين دسته غير منافقين هستند كه اظهار اسلام نموده و كفر باطني خود را پنهان مي‌دارند و اگر منافقين، پيغمبر اكرم (ص) را رسول خواندند، با اينكه در باطن او را پيامبر نمي‌دانستند، باز براي همين است كه اظهار اسلام كنند.
كلمه" غرور" به معناي اين است كه كسي آدمي را به شري وادار كند كه به صورت خير باشد، و اين عمل او را غرور (فريب) مي‌خوانند، و عمل ما را كه فريب او را خورده و آن ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 429
عمل را مرتكب شده‌ايم" اغترار" مي‌خوانند، راغب گفته: معناي اينكه بگوييم:" غررت فلانا" اين است كه من رگ خواب فلاني را يافتم، و توانستم فريبش دهم، و به آنچه از او مي‌خواستم برسم، و كلمه" غرة" به كسره غين، به معناي غفلت در بيداري است «1».
و وعده‌اي كه منافقين آن را فريبي از خدا و رسول خواندند، به قرينه مقام، وعده فتح و غلبه اسلام بر همه اديان است، و اين وعده در كلام خداي تعالي مكرر آمده، هم چنان كه در روايات هم آمده كه منافقين گفته بودند محمد (ص) به ما وعده مي‌دهد كه شهرهاي كسري و قيصر را براي ما فتح مي‌كند، با اينكه ما جرأت نداريم در خانه خود تا مستراح برويم؟!!" وَ إِذْ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ يا أَهْلَ يَثْرِبَ لا مُقامَ لَكُمْ فَارْجِعُوا" كلمه" يثرب" نام قديمي مدينه طيبه است، قبل از ظهور اسلام اين شهر را يثرب مي‌خواندند، بعد از آنكه رسول خدا (ص) به اين شهر هجرت كردند نامش را" مدينة الرسول" نهادند، و سپس كلمه رسول را از آن حذف كرده و به مدينه مشهور گرديد.
و كلمه" مقام" به ضمه ميم به معناي اقامه است، و اينكه گفتند اي اهل مدينه شما در اين جا مقام نداريد، و ناگزير بايد برگرديد، معنايش اين است كه ديگر معنا ندارد در اين جا اقامت كنيد، چون در مقابل لشكرهاي مشركين تاب نمي‌آوريد، و ناگزير بايد برگرديد.
خداي تعالي بعد از حكايت اين كلام از منافقين، كلام يك دسته ديگر را هم حكايت كرده، و بر كلام اول عطف نموده، و فرموده" وَ يَسْتَأْذِنُ فَرِيقٌ مِنْهُمُ"، يعني يك دسته از منافقين و كساني كه در دل بيماري سستي ايمان دارند،" النبي" از رسول خدا (ص) اجازه مراجعت مي‌خواهند،" يقولون" و در هنگام اجازه خواستن مي‌گويند:
" إِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ"، يعني خانه‌هاي ما، در و ديوار درستي ندارد، و ايمن از آمدن دزد و حمله دشمن نيستيم،" وَ ما هِيَ بِعَوْرَةٍ إِنْ يُرِيدُونَ إِلَّا فِراراً"، يعني دروغ مي‌گويند و خانه‌هايشان بدون در و ديوار نيست، و از اين حرف جز فرار از جهاد منظوري ندارند.
" وَ لَوْ دُخِلَتْ عَلَيْهِمْ مِنْ أَقْطارِها ثُمَّ سُئِلُوا الْفِتْنَةَ لَآتَوْها وَ ما تَلَبَّثُوا بِها إِلَّا يَسِيراً" ضميرهاي جمع همه به منافقين و بيماردلان، و ضمير در فعل" دخلت" به كلمه" بيوت" برمي‌گردد، و معناي جمله" دُخِلَتْ عَلَيْهِمْ" اين است كه: اگر لشكريان مشركين
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" غرر".
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 430
داخل خانه‌ها شوند، در حالي كه دخول بر آنان نيز باشد، جز اندكي درنگ نمي‌كنند، و كلمه" اقطار" جمع قطر به معناي ناحيه و جانب است، و مراد از فتنه به قرينه مقام، برگشتن از دين، و مراد از درخواست آن، درخواست از ايشان است، و كلمه" تلبث" به معناي درنگ كردن است.
و معناي آيه اين است كه اگر لشكرهاي مشركين از اطراف، داخل خانه‌هاي ايشان شوند، و آنان در خانه‌ها باشند، آن گاه از ايشان بخواهند كه از دين برگردند، حتما پيشنهاد آنان را مي‌پذيرند، و جز اندكي از زمان درنگ نمي‌كنند مگر همان قدر كه پيشنهاد كفار طول كشيده باشد، و منظور اين است كه اين عده تا آنجا پايداري در دين دارند، كه آسايش و منافعشان از بين نرود، و اما اگر با هجوم دشمن منافعشان در خطر بيفتد، و يا پاي جنگ پيش بيايد، ديگر پايداري نمي‌كنند، و بدون درنگ از دين برمي‌گردند.
" وَ لَقَدْ كانُوا عاهَدُوا اللَّهَ مِنْ قَبْلُ لا يُوَلُّونَ الْأَدْبارَ وَ كانَ عَهْدُ اللَّهِ مَسْؤُلًا" لام در" لقد" لام قسم است، و معناي" لا يُوَلُّونَ الْأَدْبارَ" اين است كه پشت به دشمن نكرده از جنگ نمي‌گريزند، و اين جمله بيان آن عهدي است كه قبلا كرده بودند، و بعيد نيست كه مراد از عهد آنان از سابق، بيعتي باشد كه بر مساله ايمان به خدا و رسولش، و ديني كه آن جناب آورده با آن جناب كرده‌اند، و يكي از احكام ديني كه آن جناب آورده مساله جهاد و حرمت فرار از جنگ است، و معناي آيه روشن است.
" قُلْ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْفِرارُ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَ إِذاً لا تُمَتَّعُونَ إِلَّا قَلِيلًا" يعني بگو اگر از مرگ و يا قتل فرار كنيد، اين فرار سودي به حالتان ندارد، و جز اندكي زنده نمي‌مانيد، براي اينكه هر كسي بايد روزي بميرد، و هر نفس‌كشي اجلي معين و حتمي دارد، كه حتي يك ساعت عقب و جلو نمي‌شود، پس فرار از جنگ در تاخير اجل هيچ اثري ندارد.
" وَ إِذاً لا تُمَتَّعُونَ إِلَّا قَلِيلًا"- يعني به فرضي هم كه فرار از جنگ در تاخير اجل شما مؤثر باشد، تازه چقدر زندگي مي‌كنيد؟ در چنين فرضي تازه بهره‌منديتان از زندگي بسيار اندك، و يا در زماني اندك است، چون بالآخره تمام مي‌شود.
" قُلْ مَنْ ذَا الَّذِي يَعْصِمُكُمْ مِنَ اللَّهِ إِنْ أَرادَ بِكُمْ سُوءاً أَوْ أَرادَ بِكُمْ رَحْمَةً وَ لا يَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً" آيه قبلي منافقين را هشدار مي‌داد كه زندگي انسان مدت و اجلي معين دارد، كه با آن تقدير، ديگر فرار از جنگ هيچ سودي ندارد، و در اين آيه تذكرشان مي‌دهد كه خير و شر همه
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 431
تابع اراده خدا است، و بس، و هيچ سببي از اسباب، از نفوذ اراده خدا جلوگير نمي‌شود، و هيچ كس آدمي را از اراده خدا اگر به شر تعلق گرفته باشد نگه نمي‌دارد، پس حزم و احتياط اين را اقتضاء مي‌كند كه انسان توكل به خدا نموده و امور را محول به او كند.
و از آنجا كه منافقين و بيماردلان به خاطر مرضي كه دارند، و يا كفري كه در دل پنهان كرده‌اند و دلهايشان مشغول بدانست، خداي تعالي كه تا كنون به رسول گرامي خود دستور داده بود با ايشان صحبت كند، در اين جا خودش صحبت كرده، و فرموده" وَ لا يَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً" ايشان غير از خدا ولي و ياوري براي خود نمي‌يابند.
" قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ ... يَسِيراً" كلمه" معوقين" اسم فاعل از تعويق است كه به معناي منصرف كردن و تاخير انداختن است، و كلمه" هلم" اسم فعلي است كه معناي" بيا" را مي‌دهد، و چون اسم فعل است تثنيه و جمع ندارد، اين البته در لغت حجاز چنين است، و كلمه" باس" به معناي شدت و جنگ و كلمه" اشحة" جمع شحيح است، كه به معناي بخيل است، و جمله" كَالَّذِي يُغْشي عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ" به معناي كسي است كه غشوه مرگ او را گرفته باشد، و در نتيجه مشاعر خود را از دست داده و چشمانش در حدقه بگردش درآمده باشد، و كلمه" سلق"- به فتحه سين و سكون لام- به معناي زدن و طعنه است. و معناي دو آيه اين است كه: خدا مي‌شناسد آن كسان از شما را كه مردم را از شركت در جهاد بازمي‌دارند، و آن منافقيني را كه از شركت مسلمانان در جهاد جلوگيري مي‌كنند، و نيز آن منافقين را كه به برادران منافق خود و يا به بيماردلان مي‌گويند بياييد نزد ما و به جهاد نرويد، و خود كمتر در جهاد شركت نموده و از شما مسلمانان جان خود را دريغ مي‌دارند.
و همين كه آتش جنگ شعله‌ور شد، ايشان را مي‌بيني كه از ترس به تو نگاه مي‌كنند، اما نگاهي بدون اراده، و چشمانشان در حدقه كنترل ندارد، و مانند چشمان شخص محتضر در حدقه مي‌گردد، و همين كه ترس از بين رفت، شما را با زبانهايي تيزتر از شمشير مي‌زنند، در حالي كه از آن خيري كه به شما رسيده ناراحتند، و بدان بخل مي‌ورزند.
اينگونه افراد- كه نشانيهايشان را داديم- ايمان نياورده‌اند، به اين معنا كه ايمان در دلهايشان جايگير نشده، هر چند كه در زبان آن را اظهار مي‌كنند پس خداوند اعمال آنان را بي اجر نموده و اين كار براي خدا آسان است.
" يَحْسَبُونَ الْأَحْزابَ لَمْ يَذْهَبُوا ..."
يعني از شدت ترس هنوز گمان مي‌كنند كه احزاب- لشكر دشمن- فرار نكرده‌اند (و
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 432
اگر آنها را احزاب خواند چون همگي عليه رسول خدا (ص) متحد شده بودند) و اگر احزاب بعد از رفتن از مدينه بار ديگر برگردند، اين منافقين دوست مي‌دارند اي كاش از مدينه بيرون شويم، و در باديه منزل بگيريم، و از آنجا خبر مسلمين را به دست آوريم، كه از بين رفتند يا نه،" يَسْئَلُونَ عَنْ أَنْبائِكُمْ" از آنجا اخبار شما را به دست آورند،" وَ لَوْ كانُوا فِيكُمْ" و به فرضي كه به باديه نروند، و در بين شما بمانند،" ما قاتَلُوا إِلَّا قَلِيلًا" قتال نمي‌كنند مگر اندكي، پس بودن منافقين با شما فايده زيادي براي شما ندارد، چون قتال آنان خدمت قابل توجهي نيست.

[مقصود از اينكه فرمود:" لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ ..."] ..... ص : 432

" لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الْآخِرَ وَ ذَكَرَ اللَّهَ كَثِيراً" كلمه" أسوة" به معناي اقتداء و پيروي است، و معناي" فِي رَسُولِ اللَّهِ" يعني در مورد رسول خدا (ص)، و اسوه در مورد رسول خدا (ص)، عبارت است از پيروي او، و اگر تعبير كرد به" لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ- شما در مورد رسول خدا (ص) تاسي داريد" كه استقرار و استمرار در گذشته را افاده مي‌كند، براي اين است كه اشاره كند به اينكه اين وظيفه هميشه ثابت است، و شما هميشه بايد به آن جناب تاسي كنيد.
و معناي آيه اين است كه يكي از احكام رسالت رسول خدا (ص)، و ايمان آوردن شما، اين است كه به او تاسي كنيد، هم در گفتارش و هم در رفتارش، و شما مي‌بينيد كه او در راه خدا چه مشقت‌هايي تحمل مي‌كند، و چگونه در جنگها حاضر شده، آن طور كه بايد جهاد مي‌كند، شما نيز بايد از او پيروي كنيد.
در تفسير كشاف گفته: اگر كسي بپرسد حقيقت معناي آيه" لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ" چيست؟ البته با در نظر گرفتن اينكه كلمه" اسوة" به ضمه همزه قراءت شده، در جواب مي‌گوييم دو احتمال هست، اول اينكه خود آن جناب اسوه‌اي حسنه و نيكو است، يعني بهترين رهبر و مؤتسي يعني مقتدي به است، و اين تعبير نظير تعبير زير است، كه در باره كلاهخود مي‌گويي بيست من آهن، يعني اين كلاه بيست من آهن است، دوم اينكه بگوييم خود آن جناب اسوه نيست، بلكه در او صفتي است كه جا دارد مردم به وي در آن صفت اقتداء كنند، و آن عبارت است از مواساة، يعني اينكه خود را برتر از مردم نمي‌داند «1». و
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 531.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 433
وجه اول قريب به همان معنايي است كه ما بيان كرديم.
در جمله" لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الْآخِرَ وَ ذَكَرَ اللَّهَ كَثِيراً" كلمه" من- كسي كه" بدل است از ضمير خطاب در" لكم" تا دلالت كند بر اينكه تاسي به رسول خدا (ص) صفت حميده و پاكيزه‌اي است كه هر كسي كه مؤمن ناميده شود بدان متصف نمي‌شود، بلكه كساني به اين صفت پسنديده متصف مي‌شوند كه متصف به حقيقت ايمان باشند، و معلوم است كه چنين كساني اميدشان همه به خدا است، و هدف و همشان همه و همه خانه آخرت است، چون دل در گرو خدا دارند، و به زندگي آخرت اهميت مي‌دهند و در نتيجه عمل صالح مي‌كنند، و با اين حال بسيار به ياد خدا مي‌باشند و هرگز از پروردگار خود غافل نمي‌مانند، و نتيجه اين توجه دائمي، تاسي به رسول خدا (ص) است، در گفتار و كردار.
بعضي از مفسرين گفته‌اند: جمله" لِمَنْ كانَ ..." صله است براي كلمه" حسنة" و يا صفتي است براي آن، و منظورشان اين بوده كه كلمه" من" را بدل از ضمير خطاب نگيرند، ولي برگشت هر سه وجه به يكي است.

[وصف حال مؤمنين بعد از ديدن لشكريان احزاب: افزون گشتن ايمان، وفا و استواري بر عهد و ...] ..... ص : 433

" وَ لَمَّا رَأَ الْمُؤْمِنُونَ الْأَحْزابَ قالُوا هذا ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ" اين آيه وصف حال مؤمنين است كه وقتي لشكرها را مي‌بينند كه پيرامون مدينه اتراق كرده‌اند، مي‌گويند اين همان وعده‌اي است كه خدا و رسولش به ما داده، و خدا و رسولش راست مي‌گويند، و اين عكس العمل آنان براي اين است كه در ايمان خود بينا، و رشد يافته‌اند، و خدا و رسولش را تصديق دارند. به خلاف آن عكس العملي كه منافقين و بيماردلان از خود نشان دادند، آنها وقتي لشكرها ديدند به شك افتاده و سخنان زشتي گفتند، از همين جا معلوم مي‌شود كه مراد از مؤمنين آن افرادي هستند كه با خلوص به خدا و رسول ايمان آوردند.
" قالُوا هذا ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ"- كلمه" هذا" اشاره است به آنچه ديدند، منهاي ساير خصوصيات، هم چنان كه در آيه" فَلَمَّا رَأَي الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبِّي" «1» كلمه" هذا" صرفا اشاره است به همين معنا.
و وعده‌اي كه به آن اشاره كردند- به قول بعضي «2»- عبارت بود از اينكه رسول خدا
__________________________________________________
(1)همين كه آفتاب را درخشان ديد گفت اين پروردگار من است. سوره انعام، آيه 78.
(2)روح المعاني، ج 21، ص 169.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 434
(ص) قبلا فرموده بود به زودي احزاب عليه ايشان پشت بهم مي‌دهند، و به همين جهت وقتي احزاب را ديدند فهميدند اين همان است كه آن جناب وعده داده بود.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: منظور از وعده مزبور آيه سوره بقره است، كه قبلا از رسول خدا (ص) شنيده بودند:" أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ مَسَّتْهُمُ الْبَأْساءُ وَ الضَّرَّاءُ وَ زُلْزِلُوا حَتَّي يَقُولَ الرَّسُولُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتي نَصْرُ اللَّهِ أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ" «2» و مي‌دانستند كه به زودي گرفتار مصائبي مي‌شوند، كه انبياء و مؤمنين گذشته بدان گرفتار شده، و در نتيجه دلهايشان دچار اضطراب و وحشت مي‌شود و چون احزاب را ديدند يقين كردند كه اين همان وعده موعود است، و خدا به زودي ياريشان داده و بر دشمن پيروزشان مي‌كند.
اين دو وجهي است كه در باره وعده مذكور در آيه گفته‌اند، و حق مطلب اين است كه بين آن دو جمع كنيم، چون در آيه شريفه وعده را هم به خدا نسبت داده‌اند، و هم به رسول او، و گفتند:" هذا ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ".
جمله" وَ صَدَقَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ" شهادتي است از ايشان بر صدق وعده،" وَ ما زادَهُمْ إِلَّا إِيماناً وَ تَسْلِيماً"، يعني ديدن احزاب در آنان زياد نكرد، مگر ايمان به خدا و رسولش، و تسليم در برابر امر خدا، و ياري كردن دين خدا، و جهاد در راه او را.
" مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضي نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلًا" راغب گفته كلمه" نحب" به معناي نذري است كه محكوم به وجوب باشد، مثلا وقتي گفته مي‌شود" فلان قضي نحبه" معنايش اين است كه فلاني به نذر خود وفا كرد، و در قرآن آمده" فَمِنْهُمْ مَنْ قَضي نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ" كه البته منظور از آن، مردن است، هم چنان كه مي‌گويند:" فلان قضي اجله- فلاني اجلش را به سر رساند" و يا مي‌گويند" فلان استوفي اكله- فلاني رزق خود را تا به آخر دريافت كرد" و يا مي‌گويند:" فلان قضي من الدنيا حاجته- فلاني حاجتش را از دنيا برآورد" «3».
" صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ"- يعني صدق خود را در آنچه با رسول خدا (ص) عهد كرده بودند به ثبوت رساندند، و آن عهد اين بود كه هر وقت به دشمن
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 21، ص 169. [.....]
(2)سوره بقره، آيه 213.
(3)مفردات راغب، ماده" نحب".
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 435
برخوردند فرار نكنند، شاهد اينكه مراد از عهد اين است، محاذاتي است كه آيه مورد بحث با آيه سابق دارد، كه در باره منافقين و بيماردلان سست ايمان مي‌فرمود:" وَ لَقَدْ كانُوا عاهَدُوا اللَّهَ مِنْ قَبْلُ لا يُوَلُّونَ الْأَدْبارَ- قبلا با خدا عهد كرده بودند كه پشت به دشمن نكنند" هم چنان كه همين محاذات بين آيه سابق و آيه‌اي كه قبلا فرموده بود كه: منافقين در چنين مخاطري به شك افتادند، و تسليم امر خدا نشدند، نيز برقرار است.
" فَمِنْهُمْ مَنْ قَضي نَحْبَهُ"- يعني بعضي از مؤمنين در جنگ اجلشان به سر رسيد، يا مردند، و يا در راه خدا كشته شدند، و بعضي منتظر رسيدن اجل خود هستند، و از قول خود و عهدي كه بسته بودند هيچ چيز را تبديل نكردند.
" لِيَجْزِيَ اللَّهُ الصَّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ وَ يُعَذِّبَ الْمُنافِقِينَ إِنْ شاءَ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ غَفُوراً رَحِيماً".
لام در اول آيه، لام غايت است، چون مضمون آيه غايت و نتيجه براي همه نامبردگان در آيات قبل است، چه منافقين و چه مؤمنين.
" لِيَجْزِيَ اللَّهُ الصَّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ"- مراد از صادقين مؤمنين‌اند، كه قبلا هم سخن از صدق ايشان بود، و حرف" باء" در جمله" بصدقهم" باي سببيت است، و آيه چنين معنا مي‌دهد، كه نتيجه عمل منافقين و مؤمنين اين شد كه خداي تعالي مؤمنيني را كه به عهد خود وفا كردند، به سبب وفايشان پاداش دهد.
" وَ يُعَذِّبَ الْمُنافِقِينَ إِنْ شاءَ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ"- يعني و منافقين را اگر خواست عذاب كند، كه معلوم است اين در صورتي است كه توبه نكنند، و يا اگر توبه كردند نظر رحمت خود را به ايشان برگرداند، كه خدا آمرزنده و رحيم است.

[اشاره به اينكه بسا مي‌شود گناه مقدمه سعادت و آمرزش مي‌شود] ..... ص : 435

در اين آيه از جهت اينكه غايت رفتار منافقين و مؤمنين را بيان مي‌كند، نكته لطيفي هست، و آن اين است كه چه بسا ممكن است گناهان، مقدمه سعادت و آمرزش شوند، البته نه از آن جهت كه گناهند، بلكه از اين جهت كه نفس آدمي را از ظلمت و شقاوت به جايي مي‌كشانند، كه مايه وحشت نفس شده، و در نتيجه نفس سرانجام شوم گناه را لمس نموده، متنبه مي‌شود و به سوي پروردگار خود برمي‌گردد، و با برگشتنش همه گناهان از او دور مي‌شود، و معلوم است كه در چنين وقتي خدا هم به سوي او برمي‌گردد، و او را مي‌آمرزد.
" وَ رَدَّ اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنالُوا خَيْراً وَ كَفَي اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ وَ كانَ اللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزاً" كلمه" غيظ" به معناي اندوه و خشم است، و مراد از" خير" آن آرزوهايي است كه ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 436
كفار آن را براي خود خير مي‌پنداشتند، و آن عبارت بود از غلبه بر مسلمانان، و از بين بردن رسول خدا (ص).
و معناي آيه اين است كه خداي تعالي كفار را به اندوه و خشمشان برگردانيد، در حالي كه به هيچ آرزويي نرسيدند، و خداوند كاري كرد كه مؤمنين هيچ احتياجي به قتال و جنگ پيدا نكردند، و خدا قوي بر اراده خويش، و عزيزي است كه هرگز مغلوب نمي‌شود.
" وَ أَنْزَلَ الَّذِينَ ظاهَرُوهُمْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مِنْ صَياصِيهِمْ ... قَدِيراً"" ظاهروهم" از" مظاهر" است، كه به معناي معاونت و ياري است، و" صياصي" جمع" صيصية" است، كه به معناي قلعه بسيار محكمي است، كه با آن از حمله دشمن جلوگيري مي‌شود، و شايد تعبير به انزال از قلعه‌ها، (با اينكه ممكن بود بفرمايد آنها را از قلعه‌هايشان بيرون كرديم)، بدين جهت باشد كه اهل كتاب از بالاي برجها و ديوارهاي قلعه بر دشمنان خود كه در بيرون قلعه ايشان را محاصره مي‌كردند مشرف مي‌شدند.
و معناي آيه اين است كه" وَ أَنْزَلَ الَّذِينَ ظاهَرُوهُمْ" خداوند آنهايي را هم كه مشركين را عليه مسلمانان ياري مي‌كردند، يعني بني قريظه را كه" مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ" از اهل كتاب و يهودي بودند،" مِنْ صَياصِيهِمْ" از بالاي قلعه‌هايشان پايين آورد،" و قذف" و افكند" فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ" ترس را در دلهايشان،" فَرِيقاً تَقْتُلُونَ" عده‌اي را كه همان مردان جنگي دشمن باشند بكشتيد،" وَ تَأْسِرُونَ فَرِيقاً" و جمعي كه عبارت بودند از زنان و كودكان دشمن را اسير كرديد" وَ أَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَ دِيارَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ وَ أَرْضاً لَمْ تَطَؤُها" بعد از كشته شدن و اسارت آنان، اراضي و خانه‌ها و اموال آنان، و سرزميني را كه تا آن روز قدم در آن ننهاده بوديد به ملك شما درآورد.
و منظور از اين سرزمين، سرزمين خيبر، و يا آن اراضي است كه خداوند بدون جنگ نصيب مسلمانان كرد، و اما اينكه بعضي گفته‌اند: مقصود هر زميني است كه تا روز قيامت به دست مسلمانان فتح شود، و يا خصوص زمين مكه، و يا زمين روم و فارس است، تفسيري است كه سياق دو آيه مورد بحث با آن نمي‌سازد «1».
و اما جمله" وَ كانَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيراً" معنايش روشن است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 340 و روح المعاني، ج 21، ص 180.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 437

بحث روايتي [داستان اجتماع قبائل مختلف عرب براي جنگ با پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) و وقايع جنگ احزاب: حفر خندق و ...] ..... ص : 437

اشاره

در مجمع البيان آمده كه محمد بن كعب قرظي، و ديگران از تاريخ‌نويسان گفته‌اند:
يكي از حوادث جنگ خندق اين بود كه عده‌اي از يهوديان كه يكي از آنان سلام بن ابي الحقيق، و يكي ديگر حيي بن اخطب بود با جماعتي از بني النضير يعني آنهايي كه رسول خدا (ص) تبعيدشان كرده بود، به مكه رفتند، و قريش را دعوت به جنگ با رسول خدا (ص) نموده، گفتند: ما در مدينه به شما كمك مي‌كنيم، تا مسلمانان را مستاصل نماييم.
قريش به يهوديان گفتند: شما اهل كتابيد آنهم كتاب اول" تورات"، شما بگوييد:
آيا دين ما بهتر است يا دين محمد؟ گفتند البته دين شما بهتر است، و شما به حق نزديكتر از اوييد، كه آيه شريفه" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ وَ يَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هؤُلاءِ أَهْدي مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلًا" «1» تا آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ كَفي بِجَهَنَّمَ سَعِيراً" در باره همين جريان نازل شد.
و قريش از اين سخن يهوديان سخت خوشحال شده، و دعوت آنان را با آغوش باز استقبال نموده، براي جنگ با مسلمانان به جمع عده و عده پرداختند.
آن گاه يهوديان نامبرده از مكه بيرون شده مستقيما به غطفان رفتند و مردم آنجا را نيز به جنگ با رسول خدا (ص) دعوت نمودند، و گفتند كه اگر شما بپذيريد ما نيز با شما خواهيم بود، هم چنان كه اهل مكه نيز با ما در اين باره بيعت كردند. آنان نيز دعوتشان را اجابت كردند.
چيزي نگذشت كه قريش به سرداري ابو سفيان پسر حرب از مكه و غطفان بسركردگي عيينة بن حصين بن حذيفة بن بدر، در تيره فزاره، و حارث بن عوف، در قبيله بني مرة، و مسعر بن جبلة اشجعي در جمعي از قبيله اشجع، به حركت در آمدند، و غطفان علاوه بر اين چند قبيله‌اش، نامه‌اي به هم سوگنداني كه در بني اسد داشتند نوشتند، و از بين آن قبيله جمعي به سركردگي طليحه به راه افتادند، چون دو قبيله اسد و غطفان هم سوگند بودند.
__________________________________________________
(1)آيا نمي‌بيني كساني را كه مختصر بهره‌اي از علم كتاب داشتند، به جبت و طاغوت ايمان آوردند، و به كفار گفتند مذهب شما به هدايت نزديك‌تر از مذهب آنهايي است كه ايمان آوردند. سوره نساء، آيه 51.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 438
از سوي ديگر قريش هم به جمعي از قبيله بني سليم نامه نوشته، و آنان به سركردگي ابو الأعور سلمي به مدد قريش شتافتند.
همين كه رسول خدا (ص) از جريان با خبر شد، خندقي در اطراف مدينه حفر كرد، و آن كسي كه چنين پيشنهادي به آن جناب كرده بود سلمان فارسي بود، كه تازه به اسلام گرويده، و اين اولين جنگ از جنگهاي اسلامي بود كه سلمان در آن شركت مي‌كرد، و اين وقتي بود كه وي آزاد شده بود، به رسول خدا (ص) عرضه داشت: يا رسول اللَّه، ما وقتي در بلاد خود يعني بلاد فارس محاصره مي‌شويم، پيرامون خود خندقي حفر مي‌كنيم، رسول خدا (ص) پيشنهادش را پذيرفته، با مسلمانان سرگرم حفر آن شدند، و خندقي محكم بساختند.
از جمله حوادثي كه در هنگام حفر خندق پيش آمد، و دلالت بر نبوت آن جناب مي‌كند، جرياني است كه آن را ابو عبد اللَّه حافظ، به سند خود از كثير بن عبد اللَّه بن عمرو بن عوف مزني، نقل كرده، او مي‌گويد: پدرم از پدرش برايم نقل كرد كه رسول خدا (ص) در سالي كه جنگ احزاب پيش آمد نقشه حفر خندق را طرح كرد، و آن اين طور بود كه هر چهل ذراع (تقريبا بيست متر) را به ده نفر واگذار كرد، مهاجرين و انصار بر سر سلمان فارسي اختلاف كردند، و چون سلمان مردي قوي و نيرومند بود، انصار گفتند سلمان از ماست، و مهاجرين گفتند از ماست، رسول خدا (ص) فرمود: سلمان از ما اهل بيت است.
آن گاه ناقل حديث يعني عمرو بن عوف مي‌گويد: من، و سلمان، و حذيفة بن يمان، و نعمان بن مقرن، و شش نفر از انصار چهل ذراع را معين نموده حفر كرديم، تا آن جا كه از ريگ گذشته به رگه خاك رسيديم، در آنجا خداي تعالي از شكم خندق صخره‌اي بسيار بزرگ، و سفيد و گرد، نمودار كرد، كه هر چه كلنگ زديم كلنگها از كار افتاد، و آن صخره تكان نخورد، به سلمان گفتيم برو بالا و به رسول خدا (ص) جريان را بگو، يا دستور مي‌دهد آن را رها كنيد، چون چيزي به كف خندق نمانده، و يا دستور ديگري مي‌دهد، چون ما دوست نداريم از نقشه‌اي كه آن جناب به ما داده تخطي كنيم، سلمان از خندق بالا آمده، جريان را به رسول خدا (ص) كه در آن ساعت در قبه‌اي قرار داشت باز گفت، و عرضه داشت: يا رسول اللَّه (ص)! سنگي گرد و سفيد در خندق نمايان شده كه همه آلات آهني ما را شكست، و خود كمترين تكاني نخورد، و حتي خراشي هم بر نداشت، نه كم و نه زياد، حال هر چه دستور مي‌فرمايي عمل كنيم.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 439
رسول خدا (ص) باتفاق سلمان به داخل خندق پايين آمد، و كلنگ را گرفته ضربه‌اي به سنگ فرود آورد، و از سنگ جرقه‌اي برخاست، كه دو طرف مدينه از نور آن روشن شد، به طوري كه گويي چراغي در دل شبي بسيار تاريك روشن كرده باشند، رسول خدا (ص) تكبيري گفت كه در همه جنگها در هنگام فتح و پيروزي به زبان جاري مي‌كرد، دنبال تكبير آن جناب همه مسلمانان تكبير گفتند، بار دوم ضربتي زد، و برقي ديگر از سنگ برخاست، بار سوم نيز ضربتي زد، و برقي ديگر برخاست.
سلمان عرضه داشت: پدر و مادرم فدايت، اين برقها چيست كه مي‌بينيم؟ فرمود: اما اولي نويدي بود مبني بر اينكه خداي عز و جل به زودي يمن را براي من فتح خواهد كرد، و اما دومي نويد مي‌داد كه خداوند شام و مغرب را برايم فتح مي‌كند، و اما سومي نويدي بود كه خداي تعالي بزودي مشرق را برايم فتح مي‌كند، مسلمانان بسيار خوشحال شدند، و حمد خدا بر اين وعده راست بگفتند.
راوي سپس مي‌گويد: احزاب يكي پس از ديگري رسيدند، از مسلمانان آنان كه مؤمن واقعي بودند، وقتي لشكرها بديدند گفتند: اين همان وعده‌اي است كه خدا و رسول او به ما دادند و خدا و رسول راست گفتند، و آنان كه ايمان واقعي نداشتند، و منافق بودند، گفتند:
هيچ تعجب نمي‌كنيد از اينكه اين مرد به شما چه وعده‌هاي پوچي مي‌دهد، به شما مي‌گويد من از مدينه، قصرهاي حيره و مدائن را ديدم، و به زودي اين بلاد براي شما فتح خواهد شد، آن وقت شما را واميدارد كه از ترس دشمن دور خود خندق بكنيد، و شما هم از ترس جرأت نداريد به قضاء حاجت برويد؟!! يكي ديگر از دلائل نبوت كه در اين جنگ رخ داد، جرياني است كه باز ابو عبد اللَّه حافظ آن را به سند خود از عبد الواحد بن ايمن مخزومي، آورده، كه گفت: ايمن مخزومي برايم نقل كرد كه من از جابر بن عبد اللَّه انصاري شنيدم كه مي‌گفت: در ايام جنگ خندق روزي به يك رگه بزرگ سنگي برخورديم، و به رسول خدا (ص) عرضه داشتيم در مسير خندق كوهي سنگي است، فرمود آب به آن بپاشيد تا بيايم، آن گاه برخاست و بدانجا آمد، در حالي كه از شدت گرسنگي شالي به شكم خود بسته بود، پس كلنگ و يا بيل را به دست گرفته و سه بار بسم اللَّه گفت، و ضربتي بر آن فرود آورد كه آن كوه سنگي مبدل به تلي از ريگ شد.
عرضه داشتم: يا رسول اللَّه اجازه بده تا سري به خانه بزنم، بعد از كسب اجازه به خانه آمدم، و از همسرم پرسيدم: آيا هيچ طعامي در خانه داريم؟ گفت تنها صاعي جو و يك ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 440
ماده بز داريم، دستور دادم جو را دستاس و خمير كند و من نيز ماده بز را سر بريده و پوستش را كندم، و به همسرم دادم، و خود شرفياب حضور رسول خدا (ص) شدم، ساعتي در خدمتش نشستم، و دوباره اجازه گرفته به خانه آمدم، ديدم خمير و گوشت درست شده، باز نزد آن حضرت برگشتم و عرضه داشتم يا رسول اللَّه (ص) ما طعامي تهيه كرده‌ايم شما با دو نفر از اصحاب تشريف بياوريد، رسول خدا (ص) فرمود: چقدر غذا تهيه كرده‌اي؟ عرضه داشتم: يك من جو، و يك ماده بز، پس آن جناب به تمامي مسلمانان خطاب كرد كه برخيزيد برويم منزل جابر، من از خجالت به حالي افتادم كه جز خدا كسي نمي‌داند، و با خود گفتم خدايا اين همه جمعيت كجا؟ و يك من نان جو و يك ماده بز كجا؟
پس به خانه رفتم، و جريان را گفتم، كه الآن رسوا مي‌شويم، رسول خدا (ص) تمامي مسلمانان را مي‌آورد، زن گفت: آيا از تو پرسيدند كه طعامت چقدر است؟ گفتم: بله پرسيدند و من جواب دادم، زن گفت: پس هيچ غم مخور كه خدا و رسول خود به وضع داناترند، چون تو گفته‌اي كه چقدر تهيه داري؟ از گفته زن اندوه شديدي كه داشتم برطرف شد.
در همين بين رسول خدا (ص) وارد خانه شد، و به همسرم گفت تو تنها چونه به تنور بزن، و گوشت را به من واگذار، زن مرتب چونه مي‌گرفت، و به تنور مي‌زد، و چون پخته مي‌شد به رسول خدا (ص) مي‌داد، و آن جناب آنها را در ظرفي تريد مي‌كرد، و آبگوشت روي آن مي‌ريخت، و به اين و آن مي‌داد، و اين وضع را هم چنان ادامه داد، تا تمامي مردم سير شدند، در آخر، تنور و ديگ پرتر از اولش بود.
آن گاه رسول خدا (ص) به همسر جابر فرمود: خودت بخور، و به همسايگان هديه بده، و ما خورديم و به تمامي اقوام و همسايگان هديه داديم «1».
راويان احاديث گفته‌اند: همين كه رسول خدا (ص) از حفر خندق فارغ شد، لشكر قريش رسيده، بين كوه جرف و جنگل لشكرگاه كردند، و عده آنان با هم سوگندان و تابعاني كه از بني كنانه و اهل تهامه با خود آورده بودند ده هزار نفر بودند، از سوي ديگر قبيله غطفان با تابعين خود از اهل نجد در كنار احد منزل كردند، رسول خدا (ص) با مسلمانان از شهر خارج شدند تا وضع را رسيدگي كنند، و صلاح در
__________________________________________________
(1)نقل از صحيح بخاري.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 441
اين ديدند كه در دامنه كوه سلع لشكرگاه بسازند، و مجموع نفرات مسلمانان سه هزار نفر بودند، رسول خدا (ص) پشت آن كوه را لشكرگاه كرد، در حالي كه خندق بين او و لشكر كفر فاصله بود، و دستور داد تا زنان و كودكان در قلعه‌هاي مدينه متحصن شوند.
پس دشمن خدا، حيي بن اخطب نضيري به نزد كعب بن اسد قرظي رئيس بني قريظه رفت، كه او را همراه خود سازد، غافل از اينكه كعب با رسول خدا (ص) معاهده صلح و ترك خصومت دارد، و به همين جهت وقتي صداي حيي بن اخطب را شنيد درب قلعه را به روي او بست، ابن اخطب اجازه دخول خواست، ولي كعب حاضر نشد در را به رويش بگشايد، حيي فرياد كرد: اي كعب در برويم باز كن، گفت: واي بر تو اي حيي، چرا باز كنم، با اينكه مي‌دانم تو مردي شوم هستي. و من با محمد پيمان دارم، و هرگز حاضر نيستم براي خاطر تو پيمان خود را بشكنم، چون من از او جز وفاي به عهد و راستي نديدم، كعب گفت: واي بر تو در برويم بگشاي تا برايت تعريف كنم، گفت: من اينكار را نخواهم كرد، حيي گفت: از ترس اينكه قاشقي از آشت را بخورم در برويم باز نكردي؟ و با اين سخن كعب را به خشم آورد، و ناگزير كرد در را باز كند، پس حيي گفت: واي بر تو اي كعب! من عزت دنيا را برايت آوردم، من دريايي بي‌كران آبرو برايت تهيه ديده‌ام، من قريش را با همه رهبرانش، و غطفان را با همه سرانش، برايت آوردم، با من پيمان بسته‌اند كه تا محمد را مستاصل و نابود نكنند دست برندارند، كعب گفت: ولي به خدا سوگند يك عمر ذلت برايم آوردي، و يك آسمان ابر بي باران و فريب‌گر برايم تهيه ديده‌اي، ابري كه آبش را جاي ديگر ريخته، و براي من فقط رعد و برق تو خالي دارد، برو و مرا با محمد بگذار، من هرگز عليه او عهدي نمي‌بندم، چون از او جز صدق و وفا چيزي نديده‌ام.
اين مشاجره هم چنان ادامه يافت، و حيي مثل كسي كه بخواهد طناب در بيني شتر بيندازد، و شتر امتناع ورزد، و سر خود را بالا گيرد، تلاش همي كرد، تا آنكه بالآخره موفق شده كعب را بفريبد، اما با اين عهد و ميثاق كه اگر قريش و غطفان نتوانستند به محمد دست بيابند، حيي وي را با خود به قلعه خود ببرد، تا هر چه بر سر خودش آمد بر سر وي نيز بيايد، با اين شرط كعب عهد خود با رسول خدا (ص) را شكست، و از آن عهد و آن سوابق كه با رسول خدا (ص) داشت بيزاري جست.
و چون خبر عهدشكني وي به رسول خدا (ص) رسيد، آن حضرت سعد بن معاذ بن نعمان بن امرء القيس كه يكي از بني عبد الاشهل، و او در آن روز رئيس قبيله اوس بود به اتفاق سعد بن عباده كه يكي از بني ساعدة بن كعب بن خزرج و
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 442
رئيس خزرج در آن ايام بود، و نيز عبد اللَّه بن رواحه و خوات بن جبير را نزد وي فرستاد، كه ببينند اين خبر كه به ما رسيده صحيح است يا نه، در صورتي كه صحيح بود، و كعب عهد ما را شكسته بود، در مراجعت به مسلمانان نگوييد (تا دچار وهن و سستي نشوند)، بلكه تنها به من بگوييد، آنهم با كنايه، كه مردم بو نبرند، و اگر دروغ بود، و كعب هم چنان بر پيمان خود وفادار بود، خبرش را علني در بين مردم انتشار دهيد.
و آنان هم به قبيله بني قريظه رفته و با كعب رئيس قبيله تماس گرفتند، و ديدند كه انحراف بني قريظه از رسول خدا (ص) بيش از آن مقداري است كه به اطلاع آن جناب رسانده‌اند، و مردم قبيله صريحا به فرستادگان آن جناب گفتند: هيچ عهد و پيماني بين ما و محمد نيست، سعد بن عباده به ايشان بد و بيراه گفت، و آنها به وي گفتند، و سعد بن معاذ بن ابن عباده گفت: اين حرفها را ول كن، زيرا بين ما و ايشان رابطه سخت‌تر از بد و بيراه گفتن است، (يعني جوابشان را بايد با لبه شمشير داد).
آن گاه نزد رسول خدا (ص) آمده به كنايه گفتند:" عضل و القاره" و اين دو اسم نام دو نفر بود كه در واقعه رجيع با چند نفر از اصحاب رسول خدا (ص) به سركردگي خبيب بن عدي نيرنگ كرده بودند،- رسول خدا (ص) فرمود: اللَّه اكبر، اي گروه مسلمانان شما را مژده باد.
در اين هنگام بلا و ترس بر مسلمانان چيره گشت، و دشمنان از بالا و پايين احاطه‌شان كردند، به طوري كه مؤمنين در دل خيالها كردند، و منافقين نفاق خود را به زبان اظهار كردند.

[آغاز درگيري و به ميدان آمدن عمر و بن عبد ود و مقابله امير المؤمنين (عليه السلام) با او] ..... ص : 442

رسول خدا (ص) و مشركين بيست و چند شب در برابر يكديگر قرار گرفتند، بدون اينكه جنگي كنند، مگر گاهگاهي كه به صف يكديگر تير مي‌انداختند، و بعد از اين چند روز، چند نفر از سواره نظامهاي لشكر دشمن به ميدان آمدند، و آن عده عبارت بودند از عمرو بن عبد ود، برادر بني عامر بن لوي، و عكرمة بن ابي جهل، و ضرار بن خطاب، و هبيرة بن ابي وهب، و نوفل بن عبد اللَّه، كه بر اسب سوار شده و به صف بني كنانه عبور كرده، و گفتند: آماده جنگ باشيد، كه بزودي خواهيد ديد چه كساني دلاورند؟
آن گاه به سرعت و با غرور و به صف مسلمانان نهادند، همين كه نزديك خندق رسيدند، گفتند: به خدا سوگند اين نقشه نقشه‌اي است كه تا كنون در عرب سابقه نداشته، ناگزير از اول تا به آخر خندق رفتند تا تنگ‌ترين نقطه را پيدا كنند، و با اسب از آن عبور نمايند، و همين كار را كردند، چند نفر از خندق گذشته، و در فاصله بين خندق و سلع را جولانگاه خود كردند،
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 443
علي بن ابي طالب (ع) با چند نفر از مسلمانان رفتند، و از عبور بقيه لشكر دشمن از آن نقطه جلوگيري كردند، در آنجا سوارگان دشمن كه يكي از آنها عمرو بن عبد ود بود با علي (ع) و همراهانش روبرو شدند.
عمرو بن عبد ود يگانه جنگجوي شجاع قريش بود، قبلا هم در جنگ بدر شركت جسته بود، و چون زخمهاي سنگيني برداشته بود نتوانست در جنگ احد شركت كند، و در اين جنگ شركت كرد، و با پاي خود به قتلگاه خود آمد، اين مرد با هزار مرد جنگي برابري مي‌كرد، و او را فارس و دلاور يليل مي‌ناميدند، چون روزي از روزها در نزديكي‌هاي بدر، در محلي كه آن را يليل مي‌ناميدند، با راهزنان قبيله بني بكر مصادف شد، به رفقايش گفت: شما همگي برويد، من خود به تنهايي حريف اينها هستم، پس در برابر صف بني بكر قرار گرفت، و نگذاشت كه به بدر برسند، از آن روز او را فارس يليل خواندند، براي اينكه در آن روز به همراهان خود گفت شما همگي كنار برويد، و خود به تنهايي به صف بني بكر حمله كرد، و نگذاشت به بدر بروند. و در مدينه اين محلي كه خندق را در آن حفر كردند نامش" مذاد" بود، و اولين كسي كه از خندق پريد همين عمرو و همراهانش بودند، و در شان او گفتند:
عمرو بن عبد كان اول فارس جزع المذاد و كان فارس يليل
يعني عمرو پسر عبد اولين سواره‌اي بود كه از مذاد گذشت، و همو بود كه در واقعه يليل يكه سوار بود.
ابن اسحاق نوشته كه عمرو بن عبد ود آن روز با بانگ بلند مبارزه طلب مي‌كرد، علي (ع) در حالي كه روپوشي از آهن داشت، برخاست و گفت: يا رسول اللَّه (ص) مرا نامزدش كن، رسول خدا (ص) فرمود: اين مرد عمرو است، بنشين، بار ديگر عمرو بانگ زد، كه كيست با من هماوردي كند؟ و آيا در بين شما هيچ مردي نيست كه با من دست و پنجه نرم كند؟ و براي اين كه مسلمانان را سرزنش و مسخره كند مي‌گفت: چه شد آن بهشتي كه مي‌گفتيد هر كس در راه دين كشته شود به آن بهشت مي‌رسد؟ پس بياييد تا من شما را به آن بهشت برسانم، در اين نوبت باز علي (ع) برخاست و عرضه داشت: يا رسول اللَّه (ص) مرا نامزدش كن، (باز حضرت اجازه نداد).
بار سوم عمرو بن عبد ود اين رجز را خواند:
و لقد بححت عن النداء بجمعكم هل من مبارز
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 444
و وقفت اذ جبن المشجع موقف البطل المناجز
ان السماحة و الشجاعة في الفتي خير الغرائز
من از بس رو در روي جمع شما فرياد (هل من مبارز) زدم صداي خود را خشن ساختم، و كسي پاسخم نگفت. و من هم چنان در موقفي كه شجاعان هم در آن موقف دچار وحشت مي‌شوند، با كمال جرأت ايستاده، آماده جنگم، راستي كه سخاوت و شجاعت در جوانمرد بهترين غريزه‌ها است.
اين بار نيز از بين صف مسلمين علي برخاست، و اجازه خواست، كه به نبرد او برود، حضرت فرمود: آخر او عمرو است، عرضه داشت: هر چند كه عمرو باشد، پس اجازه‌اش داد، و آن جناب به سويش شتافت.
ابن اسحاق مي‌گويد: علي (ع) وقتي به طرف عمرو مي‌رفت اين رجز را مي‌خواند:
لا تعجلن فقد أتاك مجيب صوتك غير عاجز
ذو نية و بصيرة و الصدق منجي كل فائز
اني لأرجو ان اقيم عليك نائحة الجنائز
من ضربة نجلاء يبقي ذكرها عند الهزاهز
يعني عجله مكن، كه پاسخگوي فريادت مردي آمد كه هرگز زبون نمي‌شود، مردي كه نيتي پاك و صادق دارد، و داراي بصيرت است، و صدق است كه هر رستگاري را نجات مي‌بخشد، من اميدوارم (در اينجا غرور به خود راه نداد همچون دلاوران ديگر خدا را فراموش نكرد، و نفرمود من چنين و چنان مي‌كنم، بلكه فرمود اميدوارم كه چنين كنم) نوحه‌سرايان را كه دنبال جنازه‌ها نوحه مي‌خوانند، به نوحه‌سرايي در مرگت برانگيزم، آنهم با ضربتي كوبنده، كه اثر و خاطره‌اش، در همه جنگها باقي بماند.
عمرو وقتي از زير آن روپوش آهني اين رجز را شنيد، پرسيد: تو كيستي؟ فرمود: من علي هستم، پرسيد: پسر عبد منافي؟ فرمود: پسر ابي طالب بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد منافم، عمرو گفت: اي برادر زاده! غير از تو كسي مي‌آمد كه سالدارتر از تو مي‌بود، از قبيل عموهايت، چون من از ريختن خون تو كراهت دارم.
علي (ع) فرمود: و ليكن به خدا سوگند من هيچ كراهتي از ريختن خون تو ندارم، عمرو از شنيدن اين پاسخ سخت خشمناك شد، و از اسب فرود آمد و شمشير خود را از غلاف كشيد، شمشيري چون شعله آتش و با خشم به طرف علي حمله‌ور شد، علي
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 445
(ع) با سپر خود به استقبالش رفت، و عمرو شمشير خود را بر سپر او فرود آورد و دو نيمش كرد، و از شكاف آن فرق سر آن جناب را هم شكافت، و علي (ع) شمشير خود را بر رگ گردن او فرود آورد، و به زمينش انداخت.
و در روايت حذيفه آمده كه علي (ع) پاهاي عمرو را با شمشير قطع كرد، و او به پشت به زمين افتاد، و در اين گير و دار غبار غليظي برخاست و هيچ يك از دو لشكر نمي‌دانستند كدام يك از آن دو نفر پيروزند، تا آن كه صداي علي به تكبير بلند شد، رسول خدا فرمود: به آن خدايي كه جانم در دست اوست علي او را كشت، و اولين كسي كه به سوي گرد و غبار دويد عمر بن خطاب بود، كه رفت، و برگشت و گفت: يا رسول اللَّه (ص) عمرو را كشت، پس علي سر از بدن عمرو جدا نمود و نزد رسول خدا (ص) آورد، در حالي كه رويش از شكرانه اين موفقيت چون ماه مي‌درخشيد.
حذيفه مي‌گويد: پس رسول خدا (ص) به وي فرمود: اي علي بشارت باد تو را كه اگر عمل امروز تو در يك كفه ميزان، و عمل تمامي امت در كفه ديگر گذاشته شود، عمل تو سنگين‌تر است، براي اينكه هيچ خانه‌اي از خانه‌هاي شرك نماند، مگر آنكه مرگ عمرو خواري را در آن وارد كرد، هم چنان كه هيچ خانه‌اي از خانه‌هاي اسلام نماند، مگر آنكه با كشته شدن عمرو عزت در آن داخل گرديد.
و از حاكم ابو القاسم نيز آمده كه به سند خود از سفيان ثوري، از زبيد ثاني، از مرة، از عبد اللَّه بن مسعود، روايت كرده كه گفت: وي آيه را چنين مي‌خواند:" و كفي اللَّه المؤمنين القتال بعلي".
همراهان عمرو، بعد از مرگ وي فرار كردند، و از خندق پريدند، و مسلمين به دنبالشان شتافتند، نوفل بن عبد العزي را ديدند كه در داخل خندق افتاده او را سنگ باران كردند، نوفل به ايشان گفت كشتن از اين بهتر است، يكي از شما پايين بيايد، تا با او بجنگم، زبير بن عوام پايين رفت، و او را كشت، ابن اسحاق مي‌گويد علي (ع) با ضربتي كه به ترقوه او وارد آورد به قتلش رسانيد، و ضربتش آن چنان شديد بود كه نيزه فرو رفت، و از آنجا بيرون آمد.
آن گاه مشركين به رسول خدا (ص) پيام دادند كه مردار عمرو را به ده هزار به ما بفروش، رسول خدا (ص) فرمود: مردار او مال شما، و ما از مرده‌فروشي رزق نمي‌خوريم، و در اين هنگام علي (ع) اشعاري سرود، كه چند بيت آن را مي‌خوانيد:
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 446
نصر الحجارة من سفاهة رأيه و نصرت رب محمد بصواب
فضربته و تركته متجدلا كالجذع بين دكادك و رواب
و عففت عن اثوابه لو انني كنت المقطر بزني أثوابي
يعني او راه سفاهت پيمود، و به ياري بتهاي سنگي برخاست، و من راه صواب رفتم، و پروردگار محمد (ص) را ياري كردم، در نتيجه با يك ضربت كارش را بساختم و جيفه‌اش را چون تنه درخت خرما در ميان پستي و بلنديها روي زمين گذاشتم و رفتم، و به جامه‌هاي جنگي‌اش طمع نكردم، و از آن چشم پوشيدم، با اينكه مي‌دانستم اگر او بر من دست مي‌يافت، و مرا مي‌كشت، جامه‌هاي مرا مي‌برد.
ابن اسحاق مي‌گويد: حنان بن قيس عرفه تيري به سوي سعد بن معاذ انداخت، و بانگ زد: اين را بگير كه من فرستادم، و من ابن عرفه‌ام، تير، رگ اكحل (شاهرگ دست) سعد را پاره كرد، و سعد او را نفرين كرد، و گفت خدا رويت را با آتش آشنا سازد، و بار الها اگر از جنگ قريش چيزي باقي گذاشته‌اي، مرا هم باقي بدار، تا به جهادي قيام كنم، كه محبوب‌ترين جهاد در نظرم باشد، و خلاصه با مردمي كه پيامبر تو را اذيت كردند، و او را تكذيب نموده و از وطنش بيرون نمودند، آن طور كه دلم مي‌خواهد جنگ كنم، و اگر ديگر جنگي بين ما و ايشان باقي نگذاشته‌اي، همين بريده شدن رگ اكحلم را شهادت قرار ده، و مرا نميران، تا آنكه چشمم را از بني قريظه روشن كني.

[نيرنگي كه يكي از مؤمنان بعد از اجازه گرفتن از پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) براي ايجاد تفرقه بين دشمنان به كار برد] ..... ص : 446

آن گاه مي‌گويد: نعيم بن مسعود اشجعي به خدمت رسول خدا (ص) آمده عرضه داشت يا رسول اللَّه! من در حالي مسلمان شده‌ام كه هيچ يك از اقوام و آشنايانم از مسلمان شدنم خبر ندارند، حال هر دستوري مي‌فرمايي انجام دهم، و با لشكر دشمن به عنوان اينكه من نيز مشرك هستم نيرنگ بزنم، آن حضرت فرمود: از هر طريق بتواني جلو پيشرفت كفار را بگيري مي‌تواني، چون جنگ خدعه و نيرنگ است، و ممكن است يك نفر با نيرنگ كار يك لشكر كند.
نعيم بن مسعود بعد از اين كسب اجازه نزد بني قريظه رفت، و به ايشان گفت: من دوست شمايم، و به خدا سوگند شما با قريش و غطفان فرق داريد، چون مدينه (يثرب) شهر شماست، و اموال و فرزندان و زنان شما در دست‌رس محمد (ص) قرار دارد، و اما قريش و غطفان خانه و زندگي ايشان جاي ديگر است، آنها آمده‌اند و به شما وارد شده‌اند، اگر فرصتي به دست آورند، آن را غنيمت شمرده، و اگر فرصتي نيافتند، و شكست خوردند به شهر و ديار خود بر مي‌گردند، و شما را در زير چنگال دشمنتان تنها مي‌گذارند، و شما
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 447
هم خوب مي‌دانيد كه حريف او نيستيد، پس بياييد و از قريش و غطفان گروگان بگيريد، آنهم بزرگان ايشان را گرو بگيريد، تا به اين وسيله وثيقه‌اي به دست آورده باشيد كه شما را تنها نگذارند، بني قريظه اين رأي را پسنديدند.
از سوي ديگر به طرف لشكر قريش روانه شد، و نزد ابو سفيان و اشراف قريش رفت و گفت: اي گروه قريش شما واقفيد كه من دوستدار شمايم، و فاصله‌ام را از محمد و دين او مي‌دانيد، اينك آمده‌ام شما را با نصيحتي خيرخواهي كنم، به شرط آنكه به احدي اظهار نكنيد، گفتند: مطمئن باش كه به احدي نمي‌گوييم، و تو در نزد ما متهم نيستي، گفت: هيچ مي‌دانيد كه بني قريظه از اينكه پيمان خود را با محمد شكستند، و به شما پيوستند پشيمان شده‌اند؟ و نزد محمد (ص) پيام فرستاده‌اند، كه براي اينكه تو از ما راضي شوي مي‌خواهيم بزرگان لشكر دشمن را گرفته به دست تو دهيم، تا گردنهايشان را بزني، و بعد از آن همواره با تو باشيم، تا لشكر دشمن را از اين سرزمين بيرون برانيم، و او قبول كرده، پس هوشيار باشيد، اگر بني قريظه نزد شما آمدند، و چند نفر از شما را به عنوان رهن خواستند، قبول نكنيد، حتي يك نفر هم به ايشان ندهيد، و زنهار از ايشان بر حذر باشيد.
از آن جا برخاسته نزد بني غطفان رفت، و گفت اي مردم، من يكي از شمايم، و همان حرفهايي را كه به قريش زده بود به ايشان زد.
فردا صبح كه روز شنبه و ماه شوال و سال پنجم هجرت بود، ابو سفيان عكرمة بن ابي جهل با چند نفر ديگر از قريش را نزد بني قريظه فرستاد كه ابو سفيان مي‌گويد: اي گروه يهود آذوقه گوشتي ما تمام شد، و ما در اينجا از خانه و زندگي خود دور هستيم و نمي‌توانيم تجديد قوا كنيم، از قلعه‌ها بيرون شويد، تا با محمد بجنگيم.
يهوديان گفتند: امروز روز شنبه است، كه ما يهوديان هيچ كاري را جائز نمي‌دانيم، و گذشته از اين اصلا ما حاضر نيستيم در جنگ با محمد با شما شركت كنيم، مگر آنكه از مردان سرشناس خود چند نفر را به ما گروگان دهيد، كه از اين شهر نرويد، و ما را تنها نگذاريد، تا كار محمد را يكسره كنيد.
ابو سفيان وقتي اين پيام يهوديان را شنيد گفت: به خدا سوگند نعيم درست گفت:
ناگزير كسي نزد بني قريظه فرستاد كه احدي را به شما گروگان نمي‌دهيم، مي‌خواهيد در جنگ شركت كنيد و مي‌خواهيد در قلعه خود بنشينيد، يهوديان هم گفتند: به خدا قسم نعيم درست گفت، در پاسخ قريش پيام دادند كه به خدا سوگند با شما شركت نمي‌كنيم، مگر وقتي گروگان بدهيد، و خداوند به اين وسيله اتحاد بين لشكر را بهم زد، آن گاه در شبهاي زمستاني
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 448
آن روز بادي بسيار سرد بر لشكر كفر مسلط نمود و همه را از صحنه جنگ مجبور به فرار ساخت.
محمد بن كعب مي‌گويد: حذيفة بن اليمان گفت: به خدا سوگند در ايام خندق آن قدر در فشار بوديم كه جز خدا كسي نمي‌تواند از مقدار خستگي و گرسنگي و ترس ما آگاه شود، شبي از آن شبها رسول خدا (ص) برخاست، و مقداري نماز گزاشته سپس فرمود: آيا كسي هست برود و خبري از اين قوم براي ما بياورد و در عوض رفيق من در بهشت باشد؟
حذيفه سپس اضافه كرد: و چون شدت ترس و خستگي و گرسنگي به احدي اجازه پاسخ نداد، ناگزير مرا صدا زد، و من كه چاره‌اي جز پذيرفتن نداشتم، عرضه داشتم: بله يا رسول اللَّه (ص)، فرمود: برو و خبري از اين قوم براي ما بياور، و هيچ كاري مكن تا برگردي، من به طرف لشكرگاه دشمن رفتم، ديدم (با كمال تعجب) در آنجا باد سردي و لشكري از طرف خدا به لشكر دشمن مسلط شده، آن چنان كه بيچاره‌شان كرده، نه خيمه‌اي برايشان باقي گذاشته، و نه بنايي، و نه آتشي و نه ديگي مي‌تواند روي اجاق قرار گيرد.
همان طور كه ايستاده بودم و وضع را مي‌ديدم، ناگهان ابو سفيان از خيمه‌اش بيرون آمد، فرياد زد اي گروه قريش! هر كس رفيق بغل دستي خود را بشناسد، مردم در تاريكي شب از يكديگر پرسيدند تو كيستي؟ من پيش‌دستي كردم و از كسي كه در طرف راستم ايستاده بود پرسيدم تو كيستي؟ گفت: من فلانيم.
آن گاه ابو سفيان به منزلگاه خود رفت، و دو باره برگشت، و صدا زد اي گروه قريش! به خدا ديگر اين جا جاي ماندن نيست، براي اينكه همه چهار پايان و مركبهاي ما هلاك شدند، و بني قريظه هم با ما بي وفايي كردند، اين باد سرد هم چيزي براي ما باقي نگذاشت، و با آن هيچ چيزي در جاي خود قرار نمي‌گيرد، آن گاه به عجله سوار بر مركب خود شد، آن قدر عجول بود كه بند از پاي مركب باز نكرد، و بعد از سوار شدن باز كرد.
مي‌گويد: من با خود گفتم چه خوب است همين الان او را با تير از پاي در آورم، و اين دشمن خدا را بكشم، كه اگر اين كار را بكنم كار بزرگي كرده‌ام، پس زه كمان خود را بستم و تير در كمان گذاشتم، همين كه خواستم رها كنم، و او را بكشم به ياد دستور رسول خدا (ص) افتادم، كه فرمود: هيچ كاري صورت مده، تا برگردي، ناگزير كمان را به حال اول برگردانده، نزد رسول خدا برگشتم، ديدم هم چنان مشغول نماز است،
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 449
همين كه صداي پاي مرا شنيد، ميان دو پاي خود را باز كرد، و من بين دو پايش پنهان شدم، و مقداري از پتويي كه به خود پيچيده بود رويم انداخت، و با همين حال ركوع و سجده را به جا آورد، آن گاه پرسيد: چه خبر؟ من جريان را به عرض رساندم.
و از سليمان بن صرد نقل شده كه گفت: رسول خدا بعد از پايان يافتن احزاب فرمود:
ديگر از اين به بعد كفار به ما حمله نخواهند كرد، بلكه ما با ايشان مي‌جنگيم، و همين طور هم شد، و بعد از احزاب ديگر قريش هوس جنگيدن نكرد، و رسول خدا با ايشان جنگيد، تا آنكه مكه را فتح كرد «1».
مؤلف: اين جريان را صاحب مجمع البيان، مرحوم طبرسي نقل كرده، كه ما خلاصه آن را در اين جا آورديم، و مرحوم قمي «2» در تفسير خود قريب همان را آورده، و سيوطي در الدر المنثور روايات متفرقه‌اي در اين قصه نقل كرده است «3».

[خاتمه جنگ احزاب و روانه شدن سپاه اسلام به سوي بني قريظه و محاصره آنان و ...] ..... ص : 449

و نيز در مجمع البيان گفته: زهري از عبد الرحمن بن عبد اللَّه بن كعب بن مالك، از پدرش مالك، نقل كرده كه گفت: وقتي رسول خدا (ص) از جنگ خندق برگشت، و ابزار جنگ را به زمين گذاشت، و استحمام كرد، جبرئيل برايش نمودار شد، و گفت در انجام جهاد هيچ عذري باقي نگذاشتي، حال مي‌بينيم لباس جنگ را از خود جدا مي‌كني، و حال آنكه ما نكنده‌ايم.
رسول خدا (ص) از شدت ناراحتي از جاي پريد، و فورا خود را به مردم رسانيد، كه نماز عصر را نخوانند، مگر بعد از آنكه بني قريظه را محاصره كرده باشند، مردم مجددا لباس جنگ به تن كردند، و هنوز به قلعه بني قريظه نرسيده بودند كه آفتاب غروب كرد، و مردم با هم بگو مگو كردند، بعضي گفتند: ما گناهي نكرده‌ايم، چون رسول خدا (ص) به ما فرمود نماز عصر را نخوانيد مگر بعد از آنكه به قلعه بني قريظه برسيد، و ما امر او را اطاعت كرديم، بعضي ديگر به احتمال اينكه دستور آن جناب منافاتي با نماز خواندن ندارد، نماز خود را خواندند، تا در انجام وظيفه مخالفت احتمالي هم نكرده باشند، ولي بعضي ديگر نخواندند، تا نمازشان قضاء شد، و بعد از غروب آفتاب كه به قلعه رسيدند نمازشان را قضاء كردند، و رسول خدا (ص) هيچ يك از دو طايفه را
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 340 الي 345
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 177.
(3)الدر المنثور، ج 5، ص 185.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 450
ملامت نفرمود.
عروه مي‌گويد: رسول خدا (ص) علي بن ابي طالب (ع) را به عنوان مقدمه جلو فرستاد، و لواء جنگ را به دستش داد، و فرمود، همه جا پيش برو، تا لشكر را جلو قلعه بني قريظه پياده كني، علي (ع) از پيش براند، و رسول خدا (ص) به دنبالش براه افتاد، در بين راه به عده‌اي از انصار كه از تيره بني غنم بودند برخورد، كه منتظر رسيدن آن جناب بودند، و چون آن جناب را ديدند خيال كردند كه آن حضرت از دور به ايشان فرمود ساعتي قبل لشكر از اين جا عبور كرد؟ در پاسخ گفتند: دحيه كلبي سوار بر قاطري ابلق از اين جا گذشت، در حالي كه پتويي از ابريشم بر پشت قاطر انداخته بود، حضرت فرمود: او دحيه كلبي نبود، بلكه جبرئيل بود، كه خداوند او را مامور بني قريظه كرده، تا ايشان را متزلزل كند، و دلهايشان را پر از ترس سازد.
مي‌گويند: علي (ع) هم چنان برفت تا به قلعه بني قريظه رسيد، در آن جا از مردم قلعه، ناسزاها به رسول خدا (ص) شنيد، پس برگشت تا در راه رسول خدا (ص) را بديد، و عرضه داشت: يا رسول اللَّه (ص) سزاوار نيست شما نزديك قلعه بياييد، و به اين مردم ناپاك نزديك شويد. حضرت فرمود: مثل اينكه از آنان سخنان زشت نسبت به من شنيده‌اي؟ عرضه داشت:
بله يا رسول اللَّه (ص) فرمود: به محضي كه مرا ببينند ديگر از آن سخنان نخواهند گفت، پس به اتفاق نزديك قلعه آمدند، رسول خدا (ص) فرمود:
اي برادران مردمي كه به صورت ميمون و خوك مسخ شدند، آيا خدا خوارتان كرد، و بلا بر شما نازل فرمود؟ يهوديان بني قريظه گفتند: اي ابا القاسم تو مردي نادان نبودي.
پس رسول خدا (ص) بيست و پنج شب آنان را محاصره كرد، تا به ستوه آمدند، و خدا ترس را بر دلهايشان مسلط فرمود، تصادفا بعد از آنكه قريش و غطفان فرار كردند، حيي بن اخطب (بزرگ خيبريان) با مردم بني قريظه داخل قلعه ايشان شده بود، و چون يقين كردند كه رسول خدا (ص) از پيرامون قلعه بر نمي‌گردد، تا آنكه با ايشان نبرد كند، كعب بن اسد به ايشان گفت: اي گروه يهود بلايي است كه مي‌بينيد به شما روي آورده، و من يكي از سه كار را به شما پيشنهاد مي‌كنم، هر يك را صلاح ديديد عملي كنيد.
پرسيدند، بگو ببينيم چيست؟ گفت: اول اينكه بياييد با اين مرد بيعت كنيم، و دين او را بپذيريم، براي همه شما روشن شده كه او پيغمبري است مرسل، و همان شخصي است
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 451
كه در كتاب آسماني خود نامش را يافته‌ايد، اگر اين كار را بكنيم، هم جان و مال و زنانمان محفوظ مي‌شود، و هم دين خدا را پذيرفته‌ايم.
گفتند: ما هرگز از دين تورات جدا نخواهيم شد، و آن را با ديني ديگر معاوضه نخواهيم نمود.
گفت: دوم اينكه اگر آن پيشنهاد را نمي‌پذيريد، بياييد فرزندان و زنان خود را به دست خود بكشيم، و سپس با محمد نبرد كنيم، و حتي اموال خود را نيز نابود كنيم، تا بعد از ما چيزي از ما باقي نماند، تا خدا بين ما و محمد حكم كند، اگر كشته شديم بدون دل واپسي كشته شده‌ايم، چون نه زني داريم، و نه فرزندي و نه مالي، و اگر غلبه كرديم تهيه زن و فرزند آسان است، گفتند: مي‌گويي اين يك مشت بيچاره را بكشيم؟ آن وقت ديگر چه خيري در زندگي بدون آنان هست؟
گفت: اگر اين را هم نمي‌پذيريد بياييد همين امشب كه شب شنبه است، و محمد و يارانش مي‌دانند كه ما در اين شب نمي‌جنگيم، از اين غفلت آنان استفاده نموده به ايشان شبيخون بزنيم، گفتند: آيا حرمت شب شنبه خود را از بين ببريم؟ و همان كاري را كه گذشتگان ما كردند بكنيم، و به آن بلاي كه ميداني دچار شدند، و مسخ شدند ما نيز دچار شويم؟ نه، هرگز اين كار را نمي‌كنيم، كعب بن اسد وقتي ديد هيچ يك از پيشنهادهايش پذيرفته نشد، گفت: عجب مردم بي عقلي هستيد، خيال مي‌كنم از آن روز كه به دنيا آمده‌ايد حتي يك روز هم در خود حزم و احتياط نداشته‌ايد.
زهري مي‌گويد: رسول خدا (ص) در پاسخ بني قريظه كه پيشنهاد كردند يك نفر را حكم قرار دهد، فرمود: هر يك از اصحاب مرا كه خواستيد مي‌توانيد حكم خود كنيد، بني قريظه سعد بن معاذ را اختيار كردند، رسول خدا (ص) قبول كرد، و دستور داد تا هر چه اسلحه دارند در قبه آن جناب جمع كنند، و سپس دستهايشان را از پشت بستند، و به يكديگر پيوستند و در خانه اسامه باز داشت كردند، آن گاه رسول خدا (ص) دستور داد سعد بن معاذ را بياورند، وقتي آمد، پرسيد: با اين يهوديان چه كنيم؟ عرضه داشت جنگي‌هايشان كشته شوند، و ذراري و زنانشان اسير گردند، و اموالشان به عنوان غنيمت تقسيم شود، و ملك و باغاتشان تنها بين مهاجرين تقسيم شود، آن گاه به انصار گفت كه اين جا وطن شما است، و شما ملك و باغ داريد و مهاجران ندارند.
رسول خدا (ص) تكبير گفت، و فرمود: بين ما و آنان به حكم
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 452
خداي عز و جل داوري كردي، و در بعضي روايات آمده كه فرمود: به حكمي داوري كردي كه خدا از بالاي هفت رقيع رانده، و رقيع به معناي آسمان دنيا است.
آن گاه رسول خدا (ص) دستور داد مقاتلان ايشان را- كه به طوري كه گفته‌اند ششصد نفر بودند- كشتند، بعضي‌ها گفته‌اند: چهار صد و پنجاه نفر كشته و هفتصد و پنجاه نفر اسير شدند، و در روايت آمده كه: در موقعي كه بني قريظه را دست بسته مي‌بردند نزد رسول خدا (ص)، به كعب بن اسد گفتند هيچ مي‌بيني با ما چه مي‌كنند؟ كعب گفت: حالا كه بيچاره شديد اين حرف را مي‌زنيد؟ چرا قبلا به راهنماييهاي من اعتناء نكرديد؟ اي كاش همه جا اين پرسش را مي‌كرديد، و چاره كار خود را از خيرخواهان مي‌پرسيديد، به خدا سوگند دعوت كننده ما دست بردار نيست، و هر يك از شما برود ديگر بر نخواهد گشت، چون به خدا قسم با پاي خود به قتلگاهش مي‌رود.
در اين هنگام حيي بن اخطب دشمن خدا را نزد رسول خدا (ص) آوردند، در حالي كه حله‌اي فاختي در بر داشت، و آن را از هر طرف پاره پاره كرده بود، و مانند جاي انگشت سوراخ كرده بود، تا كسي آن را از تنش بيرون نكند، و دستهايش با طناب به گردنش بسته شده بود، همين كه رسول خدا (ص) او را ديد، فرمود: آگاه باش كه به خدا سوگند من هيچ ملامتي در دشمني با تو ندارم، و خلاصه تقصيري در خود نمي‌بينم، و اين بيچارگي تو از اين جهت است كه خواستي خدا را بيچاره كني، آن گاه فرمود: اي مردم از آنچه خدا براي بني اسرائيل مقدر كرده ناراحت نشويد، اين همان سرنوشت و تقديري است كه خدا عليه بني اسرائيل نوشته، و مقدر كرده، آن گاه نشست و سر از بدن او جدا كردند.
بعد از اعدام جنگجويان عهدشكن بني قريظه، زنان و كودكان و اموال ايشان را در بين مسلمانان تقسيم كرد، و عده‌اي از اسراي ايشان را به اتفاق سعد بن زيد انصاري به نجد فرستاد، تا به فروش برساند، و با پول آن اسب و سلاح خريداري كند.
مي‌گويند وقتي كار بني قريظه خاتمه يافت، زخم سعد بن معاذ باز شد، و رسول خدا (ص) او را به خيمه‌اي كه در مسجد برايش زده بودند برگردانيد، (تا به معالجه‌اش بپردازند).
جابر بن عبد اللَّه مي‌گويد: در همين موقع جبرئيل نزد رسول خدا (ص) آمد، و پرسيد اين بنده صالح كيست كه در اين خيمه از دنيا رفته، درهاي آسمان برايش باز شده، و عرش به جنب و جوش در آمده؟ رسول خدا (ص) به مسجد آمد، ديد سعد بن معاذ از دنيا رفته است «1».
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 453
مؤلف: اين داستان را قمي در تفسير خود به طور مفصل آورده، و در آن آمده كه كعب ابن اسد را در حالي كه دستهايش را به گردنش بسته بودند آوردند، همين كه رسول خدا (ص) نظرش به وي افتاد، فرمود: اي كعب آيا وصيت ابن الحواس آن خاخام هوشيار كه از شام نزد شما آمده بود سودي به حالت نبخشيد؟ با اينكه او وقتي نزد شما آمد گفت من از عيش و نوش و زندگي فراخ شام صرفنظر كردم، و به اين سرزمين اخمو كه غير از چند دانه خرما چيزي ندارد آمده‌ام، و به آن قناعت كرده‌ام، براي اينكه به ديدار پيغمبري نايل شوم كه در مكه مبعوث مي‌شود، و بدين سرزمين مهاجرت مي‌كند، پيغمبري است كه با پاره‌اي نان و خرما قانع است، و به الاغ بي پالان سوار مي‌شود، و در چشمش سرخي، و در بين دو شانه‌اش مهر نبوت است، شمشيرش را به شانه‌اش مي‌گيرد، و هيچ باكي از احدي از شما ندارد، سلطنتش تا جايي كه سواره و پياده از پا درآيند گسترش مي‌يابد؟! كعب گفت: چرا اي محمد همه اينها كه گفتي درست است، ولي چكنم كه از سرزنش يهود پروا داشتم، ترسيدم بگويند كعب از كشته شدن ترسيد، و گر نه به تو ايمان مي‌آوردم، و تصديقت مي‌كردم، ولي من چون عمري به دين يهود بودم و به همين دين زندگي كردم، بهتر است به همان دين نيز بميرم، رسول خدا (ص) فرمود: بياييد گردنش را بزنيد، مامورين آمدند، و گردنش را زدند «2».
باز در همان كتاب آمده كه آن جناب يهوديان بني قريظه را در مدت سه روز در سردي صبح و شام اعدام كرد و مكرر مي‌فرمود: آب گوارا به ايشان بچشانيد و غذاي پاكيزه به ايشان بدهيد، و با اسيرانشان نيكي كنيد، تا آنكه همه را به قتل رسانيد و اين آيه نازل شد:" وَ أَنْزَلَ الَّذِينَ ظاهَرُوهُمْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مِنْ صَياصِيهِمْ ... وَ كانَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيراً" «3».
و در مجمع البيان آمده كه ابو القاسم حسكاني، از عمرو بن ثابت، از ابي اسحاق، از علي (ع) روايت كرده كه فرمود: آيه" رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ" در باره ما نازل شد، و به خدا سوگند ماييم، و من به هيچ وجه آنچه نازل شده بر خلاف معنا نمي‌كنم «4».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 351- 352.
(2 و 3)تفسير قمي، ج 2، ص 192- 189.
(4)مجمع البيان، ج 8، ص 350.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 454

[سوره الأحزاب (33): آيات 28 تا 35] ..... ص : 454

اشاره

يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ الْحَياةَ الدُّنْيا وَ زِينَتَها فَتَعالَيْنَ أُمَتِّعْكُنَّ وَ أُسَرِّحْكُنَّ سَراحاً جَمِيلاً (28) وَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الدَّارَ الْآخِرَةَ فَإِنَّ اللَّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِناتِ مِنْكُنَّ أَجْراً عَظِيماً (29) يا نِساءَ النَّبِيِّ مَنْ يَأْتِ مِنْكُنَّ بِفاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ يُضاعَفْ لَهَا الْعَذابُ ضِعْفَيْنِ وَ كانَ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيراً (30) وَ مَنْ يَقْنُتْ مِنْكُنَّ لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تَعْمَلْ صالِحاً نُؤْتِها أَجْرَها مَرَّتَيْنِ وَ أَعْتَدْنا لَها رِزْقاً كَرِيماً (31) يا نِساءَ النَّبِيِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍ مِنَ النِّساءِ إِنِ اتَّقَيْتُنَّ فَلا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ وَ قُلْنَ قَوْلاً مَعْرُوفاً (32)
وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الْأُولي وَ أَقِمْنَ الصَّلاةَ وَ آتِينَ الزَّكاةَ وَ أَطِعْنَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (33) وَ اذْكُرْنَ ما يُتْلي فِي بُيُوتِكُنَّ مِنْ آياتِ اللَّهِ وَ الْحِكْمَةِ إِنَّ اللَّهَ كانَ لَطِيفاً خَبِيراً (34) إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِماتِ وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ الْقانِتِينَ وَ الْقانِتاتِ وَ الصَّادِقِينَ وَ الصَّادِقاتِ وَ الصَّابِرِينَ وَ الصَّابِراتِ وَ الْخاشِعِينَ وَ الْخاشِعاتِ وَ الْمُتَصَدِّقِينَ وَ الْمُتَصَدِّقاتِ وَ الصَّائِمِينَ وَ الصَّائِماتِ وَ الْحافِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَ الْحافِظاتِ وَ الذَّاكِرِينَ اللَّهَ كَثِيراً وَ الذَّاكِراتِ أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً (35)
ترجمه الميزان، ج‌16، ص:455

ترجمه آيات ..... ص : 455

اي پيامبر! به همسرانت بگو اگر زندگي دنيا و زينت آن را مي‌خواهيد، بياييد تا چيزي از دنيا به شما بدهم، و رهايتان كنم، طلاقي نيكو و بي سر و صدا (28).
و اگر خدا و رسول او و خانه آخرت را مي‌خواهيد، بدانيد كه خدا براي نيكوكاران از شما اجري عظيم تهيه ديده است (29).
اي زنان پيامبر! هر يك از شما كه عمل زشتي روشن انجام دهد، عذابش دو چندان خواهد بود، و اين بر خدا آسان است (30).
و هر يك از شما براي خدا و رسولش مطيع شود، و عمل صالح كند، اجر او نيز دو چندان داده مي‌شود، و ما برايش رزقي آبرومند فراهم كرده‌ايم (31).
اي زنان پيامبر! شما مثل احدي از ساير زنان نيستيد، البته اگر تقوي پيشه سازيد، پس در سخن دلربايي مكنيد، كه بيمار دل به طمع بيفتد، و سخن نيكو گوييد (32).
و در خانه‌هاي خود بنشينيد، و چون زنان جاهليت نخست خود نمايي نكنيد، و نماز بپا داريد، و زكات دهيد، و خدا و رسولش را اطاعت كنيد، خدا جز اين منظور ندارد كه پليدي را از شما اهل بيت ببرد، و آن طور كه خود مي‌داند پاكتان كند (33).
و آنچه در خانه‌هاي شما از آيات خدا و حكمت كه تلاوت مي‌شود به ياد آوريد، كه خدا همواره داراي لطف و با خبر است (34).
بدرستي كه مردان مسلمان، و زنان مسلمان و مردان مؤمن، و زنان مؤمن، مردان عابد، و زنان عابد، مردان راستگو، و زنان راستگو، مردان صابر و زنان صابر، مردان خاشع، و زنان خاشع، مردان و زناني كه صدقه مي‌دهند، مردان و زناني كه روزه مي‌گيرند، مردان و زناني كه شهوت و فرج خود را حفظ مي‌كنند، مردان و زناني كه خدا را بسيار ذكر مي‌گويند، و ياد مي‌كنند، خداوند برايشان آمرزشي و اجري عظيم آماده كرده است (35).

بيان آيات [بيان آيات مربوط به همسران رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله و سلم)] ..... ص : 455

اشاره

اين آيات مربوط به همسران رسول خدا (ص) است كه اولا به ايشان تذكر دهد كه از دنيا و زينت آن جز عفت و رزق كفاف بهره‌اي ندارند، البته اين در
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 456
صورتي است كه بخواهند همسر او باشند، و گرنه مانند ساير مردمند، و سپس ايشان را خطاب كند كه متوجه باشند در چه موقفي دشوار قرار گرفته‌اند، و به خاطر افتخاري كه نصيبشان شده چه شدايدي را بايد تحمل كنند، پس اگر از خدا بترسند، خداوند اجر دو چندانشان مي‌دهد، و اگر هم عمل زشتي كنند، عذابشان نزد خدا دو چندان خواهد بود.
آن گاه ايشان را امر مي‌كند به عفت، و اينكه ملازم خانه خود باشند، و چون ساير زنان خود را به نامحرم نشان ندهند، و نماز بگزارند، و زكات دهند، و از آنچه در خانه‌هايشان نازل و تلاوت مي‌شود از آيات قرآني و حكمت آسماني ياد كنند، و در آخر، عموم صالحان از مردان و زنان را وعده مغفرت و اجر عظيم مي‌دهد.

[مخير بودن همسران پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) بين جدايي از او- اگر دل به دنيا و زينت‌هاي آن بسته‌اند- يا تحمل سختي‌هاي زندگي در خانه او- اگر خدا و رسول و دار آخرت را مي‌طلبند] ..... ص : 456

" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ ... أَجْراً عَظِيماً" سياق اين دو آيه اشاره دارد به اينكه گويا از زنان رسول خدا (ص) يا از بعضي ايشان سخني و يا عملي سرزده كه دلالت مي‌كرده بر اينكه از زندگي مادي خود راضي نبوده‌اند، و در خانه رسول خدا (ص) به ايشان سخت مي‌گذشته، و نزد رسول خدا (ص) از وضع زندگي خود شكايت كرده‌اند و پيشنهاد كرده‌اند كه كمي در زندگي ايشان توسعه دهد، و از زينت زندگي مادي بهره‌مندشان كند.
دنبال اين جريان خدا اين آيات را فرستاده، و به پيغمبرش دستور داده كه ايشان را بين ماندن و رفتن مخير كند، يا بروند و هر جوري كه دلشان مي‌خواهد زندگي كنند، و يا بمانند و با همين زندگي بسازند، چيزي كه هست اين معنا را چنين تعبير كرد، كه اگر حيات دنيا و زينت آن را مي‌خواهيد، بياييد تا رهايتان كنم. و اگر خدا و رسول و دار آخرت را مي‌خواهيد بايد با وضع موجود بسازيد، و از اين تعبير بر مي‌آيد كه:
اولا جمع بين وسعت در عيش دنيا، و صفاي آن، كه از هر نعمتي بهره بگيري و به آن سرگرم شوي، با همسري رسول خدا (ص) و زندگي در خانه او ممكن نيست، و اين دو با هم جمع نمي‌شوند.
ثانيا دلالت مي‌كند بر اينكه هر يك از دو طرف تخيير مقيد به مقابل ديگرش است، و مراد از اراده حيات دنيا و زينت آن، اين است كه انسان دنيا و زينت آن را اصل و هدف قرار دهد، چه اينكه آخرت را هم در نظر بگيرد يا نه، و مراد از اراده حيات آخرت نيز اين است كه آدمي آن را هدف و اصل قرار دهد، و دلش همواره متعلق بدان باشد، چه اينكه حيات دنياييش هم توسعه داشته باشد، و به زينت و صفاي عيش نائل بشود، يا آنكه از لذائذ مادي به كلي بي بهره باشد.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 457
مطلب ديگر اينكه جزاء يعني نتيجه اختيار كردن يكي از اين دو طرف ترديد مختلف است، اگر حيات دنيا و زينت آن را اختيار كنند، يعني همسران رسول خدا (ص) از همسري او صرفنظر نمايند، نتيجه و جزايش اين است كه آن جناب ايشان را طلاق دهد، و هم از مال دنيا بهره‌مندشان سازد و اما بر فرضي كه به همسري آن جناب باقي بمانند و آخرت را بر حيات دنيا و زينت آن ترجيح دهند نتيجه‌اش اجر عظيمي است در نزد خدا، اما نه به طور مطلق، بلكه به شرطي كه احسان و عمل صالح هم بكنند.

[تنها ملاك سعادت و كرامت" تقوي" است و هيچ حسب و نسب ديگري از آن جمله همسري پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم)- ملاك نيست] ..... ص : 457

پس چنين نيست كه صرف همسري رسول خدا (ص) اجر عظيم داشته باشد، و خدا براي هر كس كه همسر آن جناب شود كرامتي و حرمتي قائل باشد، بلكه كرامت و احترام براي همسري توأم با احسان و تقوي است، و به همين جهت است كه مي‌بينيم وقتي براي بار دوم علو مقام ايشان را ذكر مي‌كند، آن را مقيد به تقوي نموده و مي‌فرمايد:" لَسْتُنَّ كَأَحَدٍ مِنَ النِّساءِ إِنِ اتَّقَيْتُنَّ".
و اين تقييد نظير تقييدي است كه نسبت به كرامت اصحاب رسول خدا (ص) كرده، و فرموده:" مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَي الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً ... وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً" «1»، پس معلوم مي‌شود همه كساني كه صحابي رسول خدا (ص) بودند مشمول اين وعده نيستند، بلكه تنها شامل آن عده است كه ايمان و عمل صالح داشته‌اند، (پس اگر از يك نفر صحابي انحراف و گناه و ظلمي سرزده باشد، ما نمي‌توانيم صحبت با رسول خدا (ص) را كفاره آن حساب كنيم).
و كوتاه سخن اينكه اطلاق جمله:" إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ" «2» با اين حرفها تقييد نمي‌شود، و هم چنان به قوت خود باقي است، و به حكم اطلاق آن حسب و نسب و يا هيچ سببي ديگر ملاك كرامت نزد خدا نخواهد بود.
پس اينكه فرمود" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ" دستور به آن جناب است كه اين دو آيه را
__________________________________________________
(1)محمد (ص) فرستاده خدا، و آنان كه با وي ايمان آوردند، در جهاد عليه كفار بسيار سختند، و در بين خود دل رحمند، و مي‌بيني ايشان را كه همواره يا در ركوعند يا سجود ...
خداوند همين اصحاب را كه ايمان آورده‌اند و عمل صالح كرده‌اند مغفرت و اجر عظيمي وعده داده است.
سوره فتح، آيه 29.
(2)تنها گرامي‌ترين شما با تقواترين شما است. سوره حجرات، آيه 13.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 458
به همسران خود ابلاغ كند، و لازمه‌اش اين است كه اگر شق اول را اختيار كردند، طلاقشان داده، مهريه‌شان را بپردازد، و اگر شق دوم يعني خدا و رسول و خانه آخرت را اختيار كردند، بر همسري خود باقيشان بدارد.
" إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ الْحَياةَ الدُّنْيا وَ زِينَتَها"- اراده حيات دنيا و زينت آن به قرينه مقابله، كنايه است از اختيار دنيا، و دلدادگي به تمتعات آن، و روي آوردن بدان، و روي گرداندن از آخرت.
" فَتَعالَيْنَ أُمَتِّعْكُنَّ وَ أُسَرِّحْكُنَّ سَراحاً جَمِيلًا" در كشاف گفته: كلمه" تعال" در اصل براي اين وضع شده كه هر وقت در مكاني بلند قرار داشتي، و خواستي كسي را كه در مكاني پايين‌تر قرار دارد صدا بزني، و بگويي بيا، اين كلمه را بكار ببري، و ليكن در اثر كثرت استعمال، كار آن به جايي رسيده كه در همه جا استعمال مي‌شود، چه مكان بلند، و چه پست، و معناي كلمه" تعالين"، آمدن با پا نيست، بلكه روي آوردن بكاري است، (در فارسي هم مي‌گوييم بياييد فلان كار را انجام دهيم)، يعني بياييد با اراده و اختيارتان يكي از دو پيشنهادم را عملي كنيد، نه اينكه با پاي خود بياييد، هم چنان كه مي‌گوييم: فلاني دارد مي‌آيد تا با من مخاصمه كند، و يا فلاني رفت در باره من حرف بزند، و يا برخاست تا مرا تهديد كند، كه در اين موارد هيچ يك از كلمات مي‌آيد، رفت و برخاست به معناي لغوي خود استعمال نشده بلكه همه آنها كنايه است «1».
و تمتيع عبارت است از اينكه وقتي يكي از ايشان را طلاق مي‌دهد مالي به او بدهد كه با آن زندگي كند، و كلمه" تسريح" به معناي رها كردن است، و سراح جميل به اين معنا است كه بدون خصومت و مشاجره و بد و بيراه گفتن او را طلاق دهد.
در اين آيه شريفه بحث‌هايي از نظر فقه هست، كه مفسرين آن را ايراد كرده‌اند، و ليكن حق مطلب اين است كه احكامي كه در اين آيه آمده شخصي است، و مربوط به شخص رسول خدا (ص) است، و هيچ دليلي از جهت لفظ در آيه نيست، كه دلالت كند بر اينكه شامل غير از آن جناب نيز هست، و تفصيل همين مطلب در كتب فقهي آمده.
" وَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الدَّارَ الْآخِرَةَ"- در سابق گذشت كه مقابله بين اين جمله و جمله" إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ الْحَياةَ الدُّنْيا وَ زِينَتَها ..."، هر يك از دو كلام را مقيد مي‌كند به
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 535. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 459
مخالف آن ديگري، و نبودن آن، و در نتيجه معناي جمله مورد بحث چنين مي‌شود (و اگر طاعت خدا و رسول، و سعادت خانه آخرت را اختيار كرديد، و به همين جهت در مقابل تنگي و سختي زندگي صبر كرديد، و نيز محروميت از زينت زندگي دنيا را تحمل نموديد، چنين و چنان مي‌شود) كه به طوري كه ديديد مقيد شد، به مخالف مضمون جمله ديگر، و در عين حال كنايه است از اينكه در همسري رسول خدا (ص) باقي بمانند و در برابر تنگي معيشت صبر كنند، چون اگر جز اين بود، صحيح نبود كه قيد احسان را هم در آن اجر موعود شرط كند، و اين خود روشن است.
پس معناي آيه اين مي‌شود كه: و اگر بقاء نزد رسول خدا (ص) و همسري او را اختيار كرديد، و بر تنگي زندگي صبر نموديد، خداوند برايتان اجري عظيم آماده كرده، اما به شرطي كه نيكو كار باشيد، و خلاصه علاوه بر اين گزينش، يعني گزينش خدا و رسول و خانه آخرت، در عمل هم نيكو كار باشيد، چه اگر به صرف اين گزينش اكتفاء نموده و در عمل نيكو كار نباشيد، هم در دنيا زيانكار شده‌ايد و از لذائذ آن محروم مانده‌ايد، و هم در آخرت، و هر دو را از دست داده‌ايد." يا نِساءَ النَّبِيِّ مَنْ يَأْتِ مِنْكُنَّ بِفاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ يُضاعَفْ لَهَا الْعَذابُ ضِعْفَيْنِ ..."
در اين آيه از خطابي كه قبلا به خود رسول خدا (ص) در باره همسران او داشت، عدول نموده، روي سخن را متوجه خود آنان كرده، تا تكليفي را كه متوجه ايشان است مسجل و مؤكد كند، و اين آيه و آيه بعدش به نحوي تقرير و توضيح جمله" فَإِنَّ اللَّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِناتِ مِنْكُنَّ أَجْراً عَظِيماً" مي‌باشد، و هم اثباتا آن را توضيح مي‌دهد، كه چگونه اجري عظيم داريد، و هم نفيا كه چرا غير از محسنات از شما آن اجر عظيم را ندارند.
كلمه" فاحشة" در جمله" مَنْ يَأْتِ مِنْكُنَّ بِفاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ- هر يك از شما كه گناهي آشكار مرتكب شود" به معناي عملي است كه در زشتي و شناعت به نهايت رسيده باشد، مانند آزار دادن به رسول خدا (ص) افتراء، غيبت، و امثال اينها، و كلمه" مبينة" به معناي آشكار است، يعني گناهي كه زشتي‌اش براي همه روشن باشد.
" يُضاعَفْ لَهَا الْعَذابُ ضِعْفَيْنِ"- يعني عذاب براي او دو چندان مي‌شود، در حالي كه مضاعف هم باشد، و" ضعفين" به معناي دو مثل است و مؤيد آن اين است كه در طرف ثواب فرموده:" نُؤْتِها أَجْرَها مَرَّتَيْنِ"، اجرش را دو بار مي‌دهيم، و بنا بر اين ديگر نبايد به گفتار بعضي اعتناء كرد كه گفته‌اند: مراد از مضاعفه عذاب ضعفين، اين است كه چنين همسري از رسول خدا (ص) سه بار عذاب دارد، به اين بيان كه مضاعفه عذاب به معناي ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 460
زياد شدن عذاب است، و چون بر اين عذاب دو برابر افزوده شود مجموع سه برابر مي‌گردد.
آيه شريفه با جمله" وَ كانَ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيراً" ختم شده، تا اشاره كند به اينكه صرف همسري پيغمبر جلوگير عذاب دو چندان نمي‌شود، هيچ ملاكي براي احترام نيست مگر تقوي، و همسري پيغمبر وقتي اثر نيك دارد كه توأم با تقوي باشد، و اما با معصيت اثري جز دورتر شدن، و وبال بيشتر آوردن ندارد.

[همسران پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) در برابر عمل خوب و بد خود پاداش و كيفر دو برابر دارند و بايد در اطاعت خدا و رسول (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) دقت و مواظبت بيشتري داشته باشند] ..... ص : 460

" وَ مَنْ يَقْنُتْ مِنْكُنَّ لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تَعْمَلْ صالِحاً نُؤْتِها أَجْرَها مَرَّتَيْنِ ..."
كلمه" قنوت" به معناي خضوع است «1» و بعضي «2» گفته‌اند: به معناي اطاعت است، بعضي «3» ديگر به معناي ملازمت و مداومت در اطاعت و خضوع گرفته‌اند، و كلمه" اعتاد" به معناي تهيه كردن است، و رزق كريم مصداق بارزش بهشت است.
و معناي آيه اين است كه هر يك از شما همسران رسول خدا (ص) براي خدا و رسول او خاضع شود، و يا ملازم اطاعت و خضوع براي خدا و رسول باشد، و عمل صالح كند، اجرش را دو باره مي‌دهيم، يعني دو برابر مي‌دهيم، و برايش رزقي كريم، يعني بهشت آماده مي‌كنيم.
در اين آيه التفاتي از غيبت (و اين براي خدا آسان است) به تكلم با غير (مي‌دهيم- و آماده مي‌كنيم) به كار رفته، تا اعلام بدارد: كه چنين افرادي به درگاه خدا نزديكند، و خدا برايشان احترام قائل است، هم چنان كه سياق غيبت قبلي مي‌فهماند كه آنهايي كه مرتكب فاحشه مبينه مي‌شوند، از خدا دورند، و خدا هيچ ارزشي برايشان قائل نيست، و همسري رسول خدا (ص) كمترين اثري برايشان ندارد.
" يا نِساءَ النَّبِيِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍ مِنَ النِّساءِ إِنِ اتَّقَيْتُنَّ فَلا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ" اين آيه برابري زنان پيغمبر با ساير زنان را نفي مي‌كند، و مي‌فرمايد: شما با ساير زنان برابر نيستيد اگر تقوي به خرج دهيد، و مقام آنها را به همان شرطي كه گفته شد بالا مي‌برد، آن گاه از پاره‌اي از كارها نهي، و به پاره‌اي از كارها امر مي‌كند، امر و نهيي كه متفرع بر برابر نبودن آنان با ساير زنان است، چون بعد از آنكه مي‌فرمايد شما مثل ساير زنان نيستيد، با كلمه" فاء- پس" آن امر و نهي را متفرع بر آن نموده، فرموده، پس در سخن خضوع نكنيد، (و چون
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 22، ص 2.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 8، ص 354.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 461
ساير زنان آهنگ صدا را فريبنده نسازيد)، و در خانه‌هاي خود بنشينيد، و كرشمه و ناز مكنيد ...، با اينكه اين امور بين زنان پيغمبر و ساير زنان مشترك است.
پس از اينجا مي‌فهميم كه آوردن جمله" شما مثل ساير زنان نيستيد" براي تاكيد است، و مي‌خواهد اين تكاليف را بر آنان تاكيد كند، و گويا مي‌فرمايد شما چون مثل ديگران نيستيد، واجب است در امتثال اين تكاليف كوشش و رعايت بيشتري بكنيد، و در دين خدا بيشتر از ساير زنان احتياط به خرج دهيد.
مؤيد و بلكه دليل بر اينكه تكليف همسران آن جناب سخت‌تر و شديدتر است، اين است كه پاداش و كيفرشان دو چندان است، همان طور كه ديديد آيه قبلي آن را مضاعف خواند، و معقول نيست تكليف از همه يكسان باشد، ولي كيفر و پاداش از بعضي مضاعف، پس اگر كيفر و پاداش بعضي مضاعف بود، بايد بفهميم كه تكليف آنان مؤكد، و مسئووليتشان سنگين‌تر است.
" فَلا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ"- بعد از آنكه علو مقام، و رفعت منزلت همسران رسول خدا (ص) را به خاطر انتسابشان به آن جناب بيان نموده، اين علو مقامشان را مشروط به تقوي نموده، و فرموده كه فضيلت آنان به خاطر اتصالشان به رسول خدا (ص) نيست، بلكه به خاطر تقوي است، اينك در اين جمله ايشان را از خضوع در كلام نهي مي‌كند، و خضوع در كلام به معناي اين است كه در برابر مردان آهنگ سخن گفتن را نازك و لطيف كنند، تا دل او را دچار ريبه، و خيالهاي شيطاني نموده، شهوتش را بر انگيزانند، و در نتيجه آن مردي كه در دل بيمار است به طمع بيفتد، و منظور از بيماري دل، نداشتن نيروي ايمان است، آن نيرويي كه آدمي را از ميل به سوي شهوات باز مي‌دارد.
" وَ قُلْنَ قَوْلًا مَعْرُوفاً"- يعني سخن معمول و مستقيم بگوييد، سخني كه شرع و عرف اسلامي (نه هر عرفي) آن را پسنديده دارد، و آن سخني است كه تنها مدلول خود را برساند، (نه اينكه كرشمه و ناز را بر آن اضافه كني، تا شنونده علاوه بر درك مدلول آن دچار ريبه هم بشود).
" وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الْأُولي ... وَ أَطِعْنَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ" كلمه" قرن" امر از ماده" قر" است، كه به معناي پا بر جا شدن است، و اصل اين كلمه" اقررن" بوده، كه يكي از دو تا" راء" آن حذف شده است، ممكن هم هست از ماده" قار، يقار" به معناي اجتماع، و كنايه از ثابت ماندن در خانه‌ها باشد، و مراد اين باشد كه اي
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 462
زنان پيغمبر! از خانه‌هاي خود بيرون نياييد.
و كلمه" تبرج" به معناي ظاهر شدن در برابر مردم است، همان طور كه برج قلعه براي همه هويدا است، و كلمه" جاهلية اولي" به معناي جاهليت قبل از بعثت است، پس در نتيجه مراد از آن، جاهليت قديم است، و اينكه بعضي «1» گفته‌اند مراد از آن دوران هشتصد ساله ما بين آدم و نوح است، و يا گفته‌اند «2»: زمان داوود و سليمان است، و يا گفتار آنان كه گفته‌اند زمان ولادت ابراهيم است، و يا گفتار آنان كه گفته‌اند «3» زمان فترت بين عيسي و محمد (صلوات اللَّه عليهما) است، اقوالي است بدون دليل.
" وَ أَقِمْنَ الصَّلاةَ وَ آتِينَ الزَّكاةَ وَ أَطِعْنَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ"- اين آيه دستور مي‌دهد كه اوامر ديني را امتثال كنند، و اگر از بين همه اوامر فقط نماز و زكات را ذكر نمود، براي اين است كه اين دو دستور ركن عبادت، و معاملات است، و بعد از ذكر اين دو به طور جامع فرمود: و خدا و رسولش را اطاعت كنيد.
و طاعت خدا عبارت است از امتثال تكاليف شرعي او، و اطاعت رسولش به اين است كه آنچه با ولايتي كه دارد امر و نهي مي‌كند، امتثال شود، چون امر و نهي او نيز از ناحيه خدا جعل شده، خدا او را به حكم" النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ" «4» ولي مؤمنين كرده، و فرمان او را فرمان خود خوانده.
" إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً" كلمه" انما" در آيه انحصار خواست خدا را مي‌رساند، و مي‌فهماند كه خدا خواسته كه رجس و پليدي را تنها از اهل بيت دور كند، و به آنان عصمت دهد، و كلمه" أَهْلَ الْبَيْتِ" چه اينكه صرفا براي اختصاص باشد، تا غير از اهل خانه داخل در حكم نشوند، و چه اينكه اين كلمه نوعي مدح باشد، و چه اينكه نداء، و به معناي" اي اهل بيت" بوده باشد، علي اي حال دلالت دارد بر اينكه دور كردن رجس و پليدي از آنان، و تطهيرشان، مساله‌اي است مختص به آنان، و كساني كه مخاطب در كلمه" عنكم- از شما" هستند.
بنا بر اين در آيه شريفه در حقيقت دو قصر و انحصار بكار رفته، يكي انحصار اراده و خواست خدا در بردن و دور كردن پليدي و تطهير اهل بيت، دوم انحصار اين عصمت و دوري از پليدي در اهل بيت.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان، ج 8، ص 356.
(4)پيغمبر ولايتش به مؤمنين از خود آنان مقدم‌تر است. سوره احزاب، آيه 16.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 463

[" أَهْلَ الْبَيْتِ" و مخاطب آيه" يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً" چه كساني هستند؟] ..... ص : 463

حال بايد ديد اهل بيت چه كساني هستند؟ بطور مسلم فقط زنان آن جناب اهل بيت او نيستند، براي اينكه هيچگاه صحيح نيست ضمير مردان را به زنان ارجاع داد، و به زنان گفت" عنكم- از شما" بلكه اگر فقط همسران اهل بيت بودند، بايد مي‌فرمود:" عنكن"، بنا بر اين، يا بايد گفت مخاطب همسران پيامبر و ديگران هستند هم چنان كه بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد از اهل البيت، اهل بيت الحرام است، كه در آيه" إِنْ أَوْلِياؤُهُ إِلَّا الْمُتَّقُونَ" آنان را متقي خوانده، و بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد اهل مسجد رسول خدا (ص) است، و بعضي «3» گفته‌اند: همه آن كساني است كه در عرف جزو خاندان آن جناب به شمار مي‌روند، چه همسرانش، و چه خويشاوندان و نزديكانش، يعني آل عباس، آل عقيل، آل جعفر، و آل علي، و بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مراد خود رسول خدا (ص) و همسران اوست، و شايد آنچه به عكرمه و عروه نسبت داده‌اند همين باشد، چون آنها گفته‌اند: مراد تنها و تنها همسران رسول خدا (ص) است.
تا اينكه مخاطب هم چنان كه بعضي «5» ديگر گفته‌اند: غير از همسران آن جناب هستند و خطاب در" عنكم- از شما" متوجه اقرباي رسول خدا (ص) است، يعني آل عباس، آل علي، آل عقيل، و آل جعفر.
و به هر حال، مراد از بردن رجس و تطهير اهل بيت تنها همان تقواي ديني، و اجتناب از نواهي، و امتثال اوامر است، و بنا بر اين معناي آيه اين است كه خداي تعالي از اين تكاليف ديني كه متوجه شما كرده سودي نمي‌برد، و نمي‌خواهد سود ببرد، بلكه مي‌خواهد شما را پاك كند، و پليدي را از شما دور سازد، و بنا بر اين آيه شريفه در حد آيه" ما يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ وَ لكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَ لِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ" «6» مي‌باشد، و اگر معنا اين باشد، آن وقت
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 22، ص 16.
(2)روح المعاني، ج 2، ص 13.
(3)روح المعاني، ج 22، ص 14.
(4)روح المعاني، ج 22، ص 13.
(5)روح المعاني، ج 22، ص 14.
(6)خدا نمي‌خواهد بيهوده بار شما را سنگين كند، بلكه مي‌خواهد پاكتان سازد، و نعمت خود را بر شما تمام كند. سوره مائده، آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 464
آيه شريفه، با هيچ يك از چند معنايي كه گذشت نمي‌سازد، چون اين معنا با اختصاص آيه به اهل بيت منافات دارد، زيرا خدا اين گونه تطهير را براي عموم مسلمانان و مكلفين باحكام دين مي‌خواهد، نه براي خصوص اهل بيت، و حال آنكه گفتيم آيه شريفه دو انحصار را مي‌رساند، كه انحصار دوم تطهير اهل بيت است.
و اگر بگويي مراد از بردن رجس، و تطهير كردن، همانا تقواي شديد و كامل است، و معناي آيه اين است كه اين تشديدي كه در تكاليف متوجه شما كرديم، و در برابر اجر دو چندان هم وعده‌تان داديم، براي اين نيست كه خود ما از آن سودي ببريم، بلكه براي اين است كه مي‌خواهيم پليدي را دور نموده و تطهيرتان كنيم.
و در اين معنا هم اختصاص رعايت شده، و هم عموميت خطاب به همسران رسول خدا (ص) و به ديگران، چيزي كه هست در اول، خطاب را متوجه خصوص همسران آن جناب نمود، و در آخر يعني در كلمه" عنكم" متوجه عموم.
ليكن اين حرف هم صحيح نيست، براي اينكه در آخر، خطاب متوجه غير از ايشان شده، و اگر بگويي خطاب متوجه همه است چه همسران و چه غير آنان، مي‌گوييم: اين نيز باطل است، براي اينكه غير از همسران شريك در تشديد تكليف نبودند، و اجر دو چندان هم ندارند، و معنا ندارد خداي تعالي بفرمايد: اگر به شما همسران رسول خدا (ص) تكاليف دشوارتري كرديم، براي اين است كه خواستيم عموم مسلمانان و شما را پاك نموده و پليدي را از همه دور كنيم.
خواهي گفت: چرا جايز نباشد كه خطاب متوجه همسران رسول خدا (ص) و خود رسول خدا (ص) باشد، با اينكه تكليف خود رسول خدا (ص) هم مانند تكاليف همسرانش شديد است؟
در پاسخ مي‌گوييم: نبايد همسران آن جناب را با خود آن جناب مقايسه كرد، چون آن جناب مؤيد به داشتن عصمت خدايي است، و اين موهبتي است كه با عمل و اكتساب به دست نمي‌آيد، تا بفرمايد تكليف تو را تشديد كرديم، و اجرت را مضاعف نموديم، تا پاكت كنيم، چون معناي اين حرف اين است كه تشديد تكليف، و دو چندان كردن اجر مقدمه و يا سبب است براي بدست آمدن عصمت، و به همين جهت هيچ يك از مفسرين اين احتمال را نداده‌اند كه خطاب متوجه رسول خدا (ص) و همسرانش باشد و بس. و اگر ما آن را جزو اقوال ذكر كرديم، به عنوان اين است كه اين هم يك احتمال است، و خواستيم با ايراد اين احتمال نظريه آن مفسريني كه گفته‌اند: مراد خصوص همسران آن جناب
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 465
است تصحيح كنيم، نه اينكه بگوييم: كسي از مفسرين اين احتمال را هم داده.
و اگر مراد بردن رجس و پاك كردن، به اراده خدا باشد، و در نتيجه مراد اين باشد كه خدا مي‌خواهد به طور مطلق، و بدون هيچ قيدي شما را تطهير كند، نه از راه توجيه تكاليف، و نه از راه تكليف شديد، بلكه اراده مطلقه‌اي است از خدا كه شما پاك و از پليديها دور باشيد، چون اهل بيت پيغمبريد، در اين صورت معناي آيه منافي با آن شرطي است كه كرامت آنان مشروط بدان شد، و آن عبارت بود از تقوي، حال چه اينكه مراد از اراده، اراده تشريعي باشد، و چه تكويني، هر يك باشد با شرط نمي‌سازد، پس معلوم مي‌شود اراده مطلقه نيست.

[اثبات اينكه مراد از" أَهْلَ الْبَيْتِ" و مخاطب آيه تطهير، خمسه طيبه (پيغمبر، علي، فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام) هستند] ..... ص : 465

با اين بياني كه گذشت آن رواياتي كه در شان نزول آيه وارد شده تاييد مي‌شود، چه در آن روايت آمده كه آيه شريفه در شان رسول خدا (ص) و علي و فاطمه و حسن و حسين (ع) نازل شده است، و احدي در اين فضيلت با آنان شركت ندارد.
و اين روايات بسيار زياد، و بيش از هفتاد حديث است، كه بيشتر آنها از طرق اهل سنت است، و اهل سنت آنها را از طرق بسياري، از ام سلمه، عايشه، ابي سعيد خدري، سعد، وائلة بن الاسقع، ابي الحمراء، ابن عباس، ثوبان غلام آزاد شده رسول خدا (ص) عبد اللَّه بن جعفر، علي، و حسن بن علي (ع) كه تقريبا از چهل طريق نقل كرده‌اند.
و شيعه آن را از حضرت علي، امام سجاد، امام باقر، امام صادق و امام رضا (ع)، و از ام سلمه، ابي ذر، ابي ليلي، ابي الاسود دؤلي، عمرو بن ميمون اودي، و سعد بن ابي وقاص، بيش از سي طريق نقل كرده‌اند.
حال اگر كسي بگويد: اين روايات بيش از اين دلالت ندارد كه علي و فاطمه و حسنين (ع) نيز مشمول آيه هستند، و اين منافات ندارد با اينكه همسران رسول خدا نيز مشمول آن باشند، چون آيه شريفه در سياق خطاب به آنان قرار گرفته.
در پاسخ مي‌گوييم: بسياري از اين روايات و بخصوص آنچه از ام سلمه- كه آيه در خانه او نازل شده- روايت شده است، تصريح دارد بر اينكه آيه مخصوص همان پنج تن است، و شامل همسران رسول خدا (ص) نيست، كه ان شاء اللَّه روايات مزبور كه بعضي از آنها داراي سندي صحيح هستند، از نظر خواننده خواهد گذشت.
و اگر كسي بگويد: آن روايات بايد به خاطر ناسازگاري‌اش با صريح قرآن طرح شود، چون روايت هر قدر هم صحيح باشد، وقتي پذيرفته است كه با نص صريح قرآن منافات نداشته ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 466
باشد، و روايات مذكور مخالف قرآن است، براي اينكه آيه مورد بحث دنبال آياتي قرار دارد كه خطاب در همه آنها به همسران رسول خدا (ص) است، پس بايد خطاب در اين آيه نيز به ايشان باشد.
در پاسخ مي‌گوييم: همه حرفها در همين است، كه آيا آيه مورد بحث متصل به آن آيات، و تتمه آنها است يا نه؟ چون رواياتي كه بدان اشاره شد، همين را منكر است، و مي‌فرمايد آيه مورد بحث به تنهايي، و در يك واقعه جداگانه نازل شده، و حتي در بين اين هفتاد روايت، يك روايت هم وجود ندارد، كه بگويد آيه شريفه دنبال آيات مربوط به همسران رسول خدا (ص) نازل شده، و حتي احدي هم از مفسرين اين حرف را نزده‌اند، حتي آنها هم كه گفته‌اند آيه مورد بحث مخصوص همسران رسول خدا (ص) است، مانند عكرمه و عروه، نگفته‌اند كه: آيه در ضمن آيات نازل شده.
پس آيه مورد بحث از جهت نزول جزو آيات مربوط به همسران رسول خدا (ص) و متصل به آن نيست، حال يا اين است كه به دستور رسول خدا (ص) دنبال آن آيات قرارش داده‌اند، و يا بعد از رحلت رسول خدا (ص) اصحاب در هنگام تاليف آيات قرآني در آنجا نوشته‌اند، مؤيد اين احتمال اين است كه اگر آيه مورد بحث كه در حال حاضر جزو آيه" وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ" است، از آن حذف شود، و فرض كنيم كه اصلا جزو آن نيست، آيه مزبور با آيه بعدش كه مي‌فرمايد:" و اذكرن" كمال اتصال و انسجام را دارد، و اتصالش بهم نمي‌خورد.
پس معلوم مي‌شود جمله مورد بحث نسبت به آيه قبل و بعدش نظير آيه" الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا" «1» است كه در وسط آياتي قرار گرفته كه آنچه خوردنش حرام است مي‌شمارد، كه در جلد پنجم اين كتاب در سوره مائده گفتيم كه: چرا آيه مزبور در وسط آن آيات قرار گرفته، و اين بي نظمي از كجا ناشي شده است.
بنا بر آنچه گفته شد، كلمه" أَهْلَ الْبَيْتِ" در عرف قرآن اسم خاص است كه هر جا ذكر شود، منظور از آن، اين پنج تن هستند، يعني رسول خدا (ص) و علي و فاطمه و حسنين ع، و بر هيچ كس ديگر اطلاق نمي‌شود، هر چند كه از خويشاوندان و اقرباي آن جناب باشد، البته اين معنا، معنايي است كه قرآن كريم لفظ مذكور را بدان اختصاص داده، و گر نه به حسب عرف عام، كلمه مزبور بر خويشاوندان نيز اطلاق
__________________________________________________
(1)سوره مائده، آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 467
مي‌شود.
كلمه" رجس"- به كسره را، و سكون جيم- صفتي است از ماده رجاست، يعني پليدي، و قذارت، و پليدي و قذارت هياتي است در نفس آدمي، كه آدمي را وادار به اجتناب و نفرت مي‌نمايد، و نيز هياتي است در ظاهر موجود پليد، كه باز آدمي از آن نفرت مي‌نمايد اولي مانند پليدي رذائل، دومي مانند پليدي خوك، هم چنان كه قرآن كريم اين لفظ را در هر دو معنا اطلاق كرده، در باره پليدي ظاهري فرموده:" أَوْ لَحْمَ خِنزِيرٍ فَإِنَّهُ رِجْسٌ" «1» و هم در پليديهاي معنوي، مانند شرك و كفر و اعمال ناشايست به كار برده و فرموده:" وَ أَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَتْهُمْ رِجْساً إِلَي رِجْسِهِمْ وَ ماتُوا وَ هُمْ كافِرُونَ" «2»، و نيز فرموده:" وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ كَذلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَي الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ" «3».
و اين كلمه به هر معنا كه باشد نسبت به انسان عبارت است از ادراكي نفساني، و اثري شعوري، كه از علاقه و بستگي قلب به اعتقادي باطل، يا عملي زشت حاصل مي‌شود، وقتي مي‌گوييم (انسان پليد، يعني انساني كه به خاطر دل بستگي به عقايد باطل، يا عمل باطل دلش دچار پليدي شده است).

[توضيح اينكه مفاد آيه تطهير معصوم بودن اهل بيت (عليهم السلام) از اعتقاد و عمل باطل و ملازم بودن با اعتقاد و عمل حق، به اراده تكويني خداوند است] .... ص : 467

و با در نظر گرفتن اينكه كلمه رجس در آيه شريفه الف و لام دارد، كه جنس را مي‌رساند، معنايش اين مي‌شود كه خدا مي‌خواهد تمامي انواع پليديها، و هياتهاي خبيثه، و رذيله، را از نفس شما ببرد، هياتهايي كه اعتقاد حق، و عمل حق را از انسان مي‌گيرد، و چنين ازاله‌اي با عصمت الهي منطبق مي‌شود، و آن عبارت است از صورت علميه‌اي در نفس كه انسان را از هر باطلي، چه عقايد و چه اعمال حفظ مي‌كند، پس آيه شريفه يكي از ادله عصمت اهل بيت است.
براي اينكه قبلا گفتيم اگر مراد از آيه، چنين معنايي نباشد، بلكه مراد از آن تقوي و يا تشديد در تكاليف باشد، ديگر اختصاصي به اهل بيت نخواهد داشت، خدا از همه بندگانش
__________________________________________________
(1)يا گوشت خوك كه پليد است. سوره انعام، آيه 145.
(2)و آنهايي كه در دل بيمارند، قرآن پليدي ديگري بر پليديهايشان مي‌افزايد، و مي‌ميرند در حالي كه كافرند. سوره توبه، آيه 125.
(3)و كسي كه خدا بخواهد گمراهش كند، دلش را تنگ و ناپذيرا مي‌كند، به طوري كه پذيرفتن حق برايش چون رفتن به آسمان غير ممكن باشد، خدا اين چنين پليدي را بر كساني كه ايمان نمي‌آورند مسلط مي‌سازد. سوره انعام، آيه 125. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 468
تقوي مي‌خواهد، نه تنها از اهل بيت، و نيز گفتيم كه يكي از اهل بيت خود رسول خدا (ص) است، و با اينكه آن جناب معصوم است، ديگر معنا ندارد كه خدا از او تقوي بخواهد.
پس چاره‌اي جز اين نيست كه آيه شريفه را حمل بر عصمت اهل بيت كنيم، و بگوييم: مراد از بردن رجس، عصمت از اعتقاد و عمل باطل است، و مراد از تطهير در جمله" يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً" كه با مصدر تطهير تاكيد شده، زايل ساختن اثر رجس به وسيله وارد كردن مقابل آن است، و آن عبارت است از اعتقاد به حق، پس تطهير اهل بيت عبارت شد، از اينكه ايشان را مجهز به ادراك حق كند، حق در اعتقاد، و حق در عمل، و آن وقت مراد از اراده اين معنا، (خدا مي‌خواهد چنين كند)، نيز اراده تكويني مي‌شود، چون قبلا هم گفتيم اراده تشريعي را كه منشا تكاليف ديني و منشا متوجه ساختن آن تكاليف به مكلفين است، اصلا با اين مقام سازگار نيست، (چون گفتيم اراده تشريعي را نسبت به تمام مردم دارد نه تنها نسبت به اهل بيت).
پس معناي آيه اين شد كه خداي سبحان مستمرا و دائما اراده دارد شما را به اين موهبت يعني موهبت عصمت اختصاص دهد به اين طريق كه اعتقاد باطل و اثر عمل زشت را از شما اهل بيت ببرد، و در جاي آن عصمتي بياورد كه حتي اثري از آن اعتقاد باطل و عمل زشت در دلهايتان باقي نگذارد.
" وَ اذْكُرْنَ ما يُتْلي فِي بُيُوتِكُنَّ مِنْ آياتِ اللَّهِ وَ الْحِكْمَةِ إِنَّ اللَّهَ كانَ لَطِيفاً خَبِيراً" از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه مراد از" ذكر"، معناي مقابل فراموشي باشد، كه همان ياد آوري است، چون اين معنا مناسب تاكيد و تشديدي است كه در آيات شده است پس در نتيجه اين آيه به منزله سفارش و وصيتي است بعد از وصيت به امتثال تكاليف كه قبلا متوجه ايشان كرده است، و در كلمه" فِي بُيُوتِكُنَّ" تاكيدي ديگر است، (چون مي‌فهماند مردم بايد امتثال امر خدا را از شما ياد بگيرند، آن وقت سزاوار نيست شما كه قرآن در خانه‌هايتان نازل مي‌شود، اوامر خدا را فراموش كنيد).
و معناي آيه اين است كه شما زنان پيغمبر بايد آنچه را كه در خانه‌هايتان از آيات خدا و حكمت تلاوت مي‌شود، حفظ كنيد، و همواره به خاطرتان بوده باشد، تا از آن غافل نمانيد، و از خط سيري كه خدا برايتان معين كرده تجاوز مكنيد.
اين است معناي آيه، نه آنكه ديگران گفته‌اند كه: مراد از ذكر، شكر خدا است، و
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 469
معناي آيه اين است كه خدا را شكر كنيد، كه شما را در خانه‌هايي قرار داد كه در آن قرآن و سنت خوانده مي‌شود، چون اين معنا از سياق آيه و بخصوص با در نظر گرفتن جمله" إِنَّ اللَّهَ كانَ لَطِيفاً خَبِيراً" دور است.
" إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِماتِ وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ ... أَجْراً عَظِيماً" شريعت مقدسه اسلام در كرامت و حرمت اشخاص از نظر دين داري فرقي بين زن و مرد نگذاشته، و در آيه" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ" «1»، به طور اجمال به اين حقيقت اشاره مي‌نمايد، و در آيه" أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي" «2»، به آن تصريح، و سپس در آيه مورد بحث با صراحت بيشتري آن را بيان كرده است.

[اشاره به فرق بين اسلام و ايمان و اشاره به اينكه در شريعت اسلام از نظر حرمت و كرامت بين زن و مرد فرق نيست] ..... ص : 469

پس مقابله‌اي كه در جمله" إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِماتِ وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ" بين اسلام و ايمان انداخته، مي‌فهماند كه اين دو با هم تفاوت دارند، و نوعي فرق بين آن دو هست، و آن آيه‌اي كه بفهماند آن نوع تفاوت چيست؟ آيه" قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا" است، كه اينك همه آن از نظر خواننده مي‌گذرد:" قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ ... إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ" «3»، كه مي‌فهماند اولا اسلام به معناي تسليم دين شدن از نظر عمل است، و عمل هم مربوط به جوارح و اعضاي ظاهري بدن است، و ايمان امري است قلبي، و ثانيا اينكه گفتيم ايمان امري است قلبي، عبارت است از اعتقاد باطني، به طوري كه آثار آن اعتقاد در اعمال ظاهري و بدني نيز ظاهر شود.
پس اسلام عبارت شد از تسليم عملي براي دين، به اينكه همه تكاليف آن را بياوري، و آنچه از آن نهي كرده ترك كني، و" مسلمون" و" مسلمات" مردان و زناني هستند كه اين
__________________________________________________
(1)اي مردم ما شما را از يك مرد و زن آفريديم، و قبيله قبيله‌تان كرديم، تا يكديگر را بشناسيد، بدرستي گرامي‌ترين شما نزد خدا با تقوي‌ترين شما است. سوره حجرات، آيه 13.
(2)من اجر هيچ يك از عمل كنندگان شما را ضايع نمي‌كنم، چه مرد باشد و چه زن. سوره آل عمران، آيه 195.
(3)اعراب گفتند ما ايمان آورده‌ايم، بگو هنوز ايمان نياورده‌ايد، و ليكن بگوييد اسلام آورديم، چون هنوز ايمان در دلهايتان وارد نشده.- تا آنجا كه مي‌فرمايد- تنها و تنها مؤمنين آن كساني هستند كه به خدا و رسولش ايمان آورده، و بعد از آن ديگر شك نكردند، و با مال و جان خود در راه خدا جهاد نمودند.
سوره حجرات، آيه 14 و 15.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 470
طور تسليم دين شده باشند، و اما" مؤمنين" و" مؤمنات" مردان و زناني هستند كه دين خدا را در دل خود جاي داده باشند، به طوري كه وقتي به اعمال آنان نگاه مي‌كني، پيداست كه اين شخص در دل به خدا ايمان دارد، پس هر مؤمني مسلمان هست، ولي هر مسلماني مؤمن نيست.
" وَ الْقانِتِينَ وَ الْقانِتاتِ"- كلمه" قنوت" به طوري كه گفته‌اند به معناي ملازمت در اطاعت و خضوع است، و در نتيجه معناي دو كلمه مورد بحث مردان و زناني است كه ملازم اطاعت خدا، و همواره در برابر او خاضعند.
" وَ الصَّادِقِينَ وَ الصَّادِقاتِ"- كلمه" صدق" به معناي هر فعل و قولي است كه مطابق با واقع باشد، و مرد و زن با ايمان هم در ادعاي دين‌داري صادقند، و هم در گفتار راست مي‌گويند، و هم خلف وعده نمي‌كنند.
" وَ الصَّابِرِينَ وَ الصَّابِراتِ"- اينان كساني هستند كه هم در هنگام مصيبت و بلاء، صبر مي‌كنند، و هم در هنگام اطاعت، و هم آنجا كه گناهي پيش آمده، در ترك آن صابرند.
" وَ الْخاشِعِينَ وَ الْخاشِعاتِ"- كلمه" خشوع" به معناي خواري و تذلل باطني و قلبي است، هم چنان كه كلمه" خضوع" به معناي تذلل ظاهري، و با اعضاي بدن است.
" وَ الْمُتَصَدِّقِينَ وَ الْمُتَصَدِّقاتِ"- كلمه" صدقة" به معناي خرج كردن مال است در راه خدا، كه يكي از مصاديق آن زكات واجب است.
" وَ الصَّائِمِينَ وَ الصَّائِماتِ"- مراد از" صوم" روزه‌هاي واجب و مستحبّ هر دو است،" وَ الْحافِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَ الْحافِظاتِ"- يعني كساني كه فروج خود را حفظ مي‌كنند، و آن را در غير آنچه خدا حلال كرده به كار نمي‌بندند.
" وَ الذَّاكِرِينَ اللَّهَ كَثِيراً وَ الذَّاكِراتِ"- يعني" و الذاكرات اللَّه" كه كلمه" اللَّه" به خاطر اينكه معلوم بوده حذف شده يعني، و كساني كه ذكر خدا را بسيار مي‌كنند، هم با زبان و هم با قلب، و اين ذكر شامل نماز و حج نيز هست.
" أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً" نكره آمدن مغفرت و اجر، به منظور تعظيم آن است.

بحث روايتي ..... ص : 470

اشاره

در تفسير قمي در ذيل آيه" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ" آمده كه سبب نزول اين آيه
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 471
اين بود كه چون رسول خدا (ص) از جنگ خيبر برگشت، و در آن جنگ گنجينه‌هاي آل ابي الحقيق نصيب مسلمانان شد، همسرانش به آن جناب عرضه داشتند اين گنجينه‌ها را به ما بده، حضرتش فرمود: بر طبق دستور خداي تعالي در بين همه مسلمانان تقسيم كردم، همسران از وي در خشم شدند، و گفتند تو چنان گمان كرده‌اي كه اگر ما را طلاق دهي ديگر در همه فاميل ما يك همسر كفو پيدا نمي‌شود كه ما را بگيرد؟
خداي تعالي از اين سخن ايشان براي رسول گرامي‌اش غيرت كرد، و به آن جناب دستور داد از ايشان كناره‌گيري كند، رسول خدا (ص) بيست و نه روز از ايشان كناره‌گيري نموده و در مشربه ام ابراهيم منزل گزيد، تا آن كه يك نوبت حيض ديدند، و پاك شدند، آن گاه آيه" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ ... أَجْراً عَظِيماً" را فرستاد، كه در آن همسران رسول خدا (ص) را مخير كرد بين باقي ماندن بر همسري آن جناب، و بين طلاق گرفتن.
و اولين كسي كه در بين همسران برخاست ام سلمه بود، عرضه داشت: من خدا و رسول را اختيار مي‌كنم، دنبال او ساير همسران يكي يكي برخاستند، و با رسول خدا (ص) از در آشتي معانقه كردند، و كلام ام سلمه را همي گفتند «1».
مؤلف: قريب به اين معنا از طرق اهل سنت نيز روايت شده، و در آن آمده: اولين كسي كه برخاست و گفت من خدا و رسولش را اختيار كردم عايشه بود «2».

[رواياتي در ذيل آيات مربوط به همسران پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم)] ..... ص : 471

و در كافي به سند خود از داوود بن سرحان از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: زينب دختر جحش گفت: رسول خدا پنداشتند اگر ما را طلاق دهد شوهر براي ما قحطي است، و اين در هنگامي بود كه رسول خدا (ص) بيست و نه روز از آنان كناره‌گيري كرده بود، وقتي زينب اين حرف را زد، خداي تعالي جبرئيل را نزد رسول خدا (ص) فرستاد، و گفت:" قُلْ لِأَزْواجِكَ ..." پس همسران گفتند:
ما خدا و رسول او را و خانه آخرت را برگزيديم «3».
و در همان كتاب به سند خود از عيص بن قاسم، از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: از آن جناب اين مساله را پرسيدم كه مردي همسر خود را مخير مي‌كند، و همسرش جدايي را مي‌گزيند، آيا به صرف اين گزينش جدا مي‌شود يا نه؟ فرمود: نه، اين حكم
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 192.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 194- 196.
(3)فروع كافي، ج 6، ص 138، ح 4.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 472
تنها مخصوص رسول خدا (ص) بود، كه از ناحيه خدا مامور شد همسرانش را مخير كند، و او هم از باب امتثال امر خدا اين كار را كرد، تازه اگر همسرانش جدايي را اختيار مي‌كردند رسول خدا (ص) طلاقشان مي‌داد، و صرف اختيار زنان طلاق نمي‌شود، خداي تعالي هم به مساله طلاق تصريح كرده، و فرموده:" قُلْ لِأَزْواجِكَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ الْحَياةَ الدُّنْيا وَ زِينَتَها فَتَعالَيْنَ أُمَتِّعْكُنَّ وَ أُسَرِّحْكُنَّ سَراحاً جَمِيلًا" «1».
و در مجمع البيان آمده كه واحدي به سند خود از سعيد بن جبير، از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) با حفصه (دختر عمر) نشسته بودند با هم مشاجره كردند و رسول خدا (ص) پرسيد: ميل داري مردي بين من و تو حكم شود؟ حفصه عرضه داشت: آري.
پس كسي را فرستاد نزد عمر، عمر وقتي آمد به دخترش گفت: حرف بزن، حفصه گفت: يا رسول اللَّه (ص) تو سخن بگو، ولي غير از حق چيزي مگو، عمر چون اين بشنيد، دست بلند كرد و محكم به صورت دخترش زد، و اين سيلي را دو باره تكراركرد. رسول خدا (ص) به عمر فرمود: دست نگه دار، پس عمر به دخترش گفت: اي دشمن خدا، رسول خدا (ص) جز حق نمي‌گويد، به آن خدايي كه او را به حق مبعوث كرده، اگر احترام محضر او نبود دست خود را نگه نمي‌داشتم، آن قدر مي‌زدم تا بميري، رسول خدا (ص) برخاست و به بالا خانه‌اي كه داشت رفت، و تا يك ماه با احدي از همسرانش نياميخت، و در همان غرفه صبحانه و شام مي‌خورد، پس خداي تعالي اين آيات را فرو فرستاد «2».
و در خصال از امام صادق (ع) روايت شده كه فرموده: رسول خدا (ص) با پانزده زن ازدواج كرد، و با سيزده نفر از آنان در آميخت، و چون از دنيا رفت نه نفر از آنان همسرش بودند، و اما آن دو نفري كه آن جناب با ايشان آميزش نكرد، يكي عمرة بود، و ديگري سنا، و اما آن سيزده نفري كه با ايشان بياميخت، اول خديجه دختر خويلد بود، و بعد از او با سوده دختر زمعه ازدواج كرد، و سپس با ام سلمه كه نامش هند، و دختر ابي اميه بود، و سپس با ام عبد اللَّه عايشه دختر ابي بكر، و آن گاه با حفصه دختر عمر، و سپس با زينب
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 6، ص 137، ح 3.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 353.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 473
دختر خزيمة بن حارث ام المساكين، و بعد از او با زينب دختر جحش، آن گاه با ام حبيب رملة دختر ابي سفيان، و بعد از او با ميمونه دختر حارث، و سپس با زينب دختر عميس، آن گاه با جويريه دختر حارث، و بعد از او با صفيه دختر حيي بن اخطب، و آنكه خود را به رسول خدا (ص) بخشيد خوله دختر حكيم سلمي بود.
و آن جناب علاوه بر اين همسران، دو كنيز داشت، يكي ماريه قبطيه، و ديگري ريحانه خندفيه، كه با آنان نيز معامله همسران آزاد را مي‌كرد، يعني شبهاي خود را بين همسران و اين دو كنيز تقسيم مي‌كرد.
و آن نه نفري كه در هنگام رحلت آن جناب همسرش بودند، عبارت بودند از عايشه، حفصه، ام سلمه، زينب دختر جحش، ميمونه دختر حارث، ام حبيب دختر ابو سفيان، جويريه، سوده، صفيه، كه از همه فاضلتر خديجه، و بعد از او ام سلمه و سپس ميمونه بود «1».
و در مجمع البيان در ذيل آيه" يا نِساءَ النَّبِيِّ مَنْ يَأْتِ مِنْكُنَّ ..." آمده كه محمد بن ابي عمير، از ابراهيم بن عبد الحميد، از علي بن عبد اللَّه بن الحسين، از پدرش، از علي بن الحسين (ع) روايت كرده، كه مردي در حضورش گفت: شما از اهل بيتي هستيد كه خدا شما را آمرزيده، امام سجاد غضب كرد و فرمود: ما سزاوارتريم به اينكه آنچه خدا در همسران رسول خدا (ص) عملي كرد در باره ما عملي كند، ما معتقديم كه نيكو كار از ما را دو برابر اجر داد، و بد كار از ما را دو برابر عذاب، نه آنكه تو پنداشته‌اي (كه چون آمرزيده شده‌ايم، دست از عبادت برداريم، و هر كاري خواستيم بكنيم) «2».
و در تفسير قمي روايتي با سند از امام صادق از پدرش (ع) در ذيل آيه" وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الْأُولي" آورده، و آن اين است كه حضرت فرمود: بعد از جاهليت اول، جاهليت ديگري نيز خواهد آمد «3».
مؤلف: اين روايت نكته‌اي جالب و لطيف را از آيه شريفه استفاده كرده.
و در الدر المنثور است كه طبراني از ام سلمه روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) به فاطمه فرمود: همسرت و دو پسرانت را نزدم حاضر كن، فاطمه
__________________________________________________
(1)خصال صدوق، ج 2، ص 419، ش 13، باب 9.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 354.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 193.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 474
ايشان را به خانه ما آورد، پس رسول خدا (ص) عبايي بافت فدك بر سر ايشان انداخت، و دست خود را روي سر همگي آنان گذاشت، و گفت: بار الها! اينهايند اهل محمد،- و در نقلي ديگر آمده اينهايند آل محمد- پس صلوات و بركات خود را بر آل محمد قرار ده، همانطور كه بر آل ابراهيم قرار دادي، و تو حميد و مجيدي، ام سلمه مي‌گويد: پس من عبا را بلند كردم كه من نيز جزو آنان باشم، رسول خدا (ص) عبا را از دستم كشيد، و فرمود: تو عاقبت بخير هستي «1».
مؤلف: اين روايت را صاحب غاية المرام هم از عبد اللَّه بن احمد بن حنبل، از پدرش احمد، و او به سند خود از ام سلمه نقل كرده است.

[روايات متعدد در باره نزول آيه تطهير در باره پنج تن (عليهم السلام) كه در زير كساي پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) جمع شده بودند] ..... ص : 474

و در همان كتاب است: كه ابن مردويه، از ام سلمه روايت كرده كه گفت: آيه" إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً" در خانه من نازل شد، و در خانه هفت نفر بودند، جبرئيل، ميكائيل، علي، فاطمه، حسن، و حسين، و من كه دم در ايستاده بودم، عرضه داشتم: يا رسول اللَّه (ص) آيا من از اهل بيت نيستم؟ فرمود تو عاقبت بخيري، تو از همسران پيغمبري «2».
باز در همان كتاب است كه ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابي حاتم، و طبراني، و ابن مردويه همگي از ام سلمه همسر رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه رسول خدا (ص) در خانه او عبايي بافت خيبر به روي خود كشيده، و خوابيده بود، كه فاطمه از در درآمد، در حالي كه ظرفي غذا با خود آورده بود، رسول خدا فرمود:
همسرت و دو پسرانت حسن و حسين را صدا بزن، فاطمه برگشت و ايشان را با خود بياورد، در همان بين كه داشتند آن غذا را مي‌خوردند اين آيه نازل شد:" إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً".
پس رسول خدا (ص) زيادي جامه‌اي كه داشت بر سر آنان كشيد، آن گاه دست خود را از زير كسا بيرون آورد، به آسمان اشاره كرد، و عرضه داشت:
بار الها اينها اهل بيت من، و خاصگان من هستند، پس پليدي را از ايشان ببر، و تطهيرشان كن، و اين كلام را سه بار تكرار كرد.
ام سلمه مي‌گويد: من سر خود را در زير جامه بردم، و عرضه داشتم: يا رسول اللَّه (ص) منهم با شمايم، حضرت دو بار فرمود: تو عاقبت بخيري «3».
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)الدر المنثور، ج 5، ص 198.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 475
مؤلف: اين حديث را صاحب غاية المرام از عبد اللَّه پسر احمد بن حنبل، به سه طريق از ام سلمه نقل كرده، و همچنين تفسير ثعلبي نيز آن را روايت كرده است.
و در همان كتاب است كه ابن مردويه، و خطيب، از ابي سعيد خدري روايت كرده كه گفت: روزي كه نوبت ام سلمه بود، و رسول خدا (ص) در خانه او قرار داشت، جبرئيل بر آن جناب نازل شد، و آيه" إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً" را نازل كرد، ابي سعيد سپس مي‌گويد: رسول خدا (ص) حسن و حسين و علي و فاطمه را خواست، بعد از آنكه نزدش حاضر شدند، ايشان را به خود چسبانيد، و جامه‌اي رويشان افكند، و اين در حالي بود كه ام سلمه در پشت پرده قرار داشت، آن گاه گفت: بار الها اينان اهل بيت منند، پروردگارا پليدي را از ايشان ببر، و آن طور كه خودت مي‌داني پاكشان كن، ام سلمه گفت: اي پيغمبر خدا! آيا من نيز با ايشان هستم؟
حضرت فرمود: تو جاي خود داري، و عاقبتت بخير است «1».
باز در آن كتاب آمده كه ابن جرير، و ابن ابي حاتم، و طبراني، از ابي سعيد خدري روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: آيه" إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً" در باره پنج نفر نازل شد، من، علي، فاطمه، حسن و حسين «2».
مؤلف: اين روايت را صاحب غاية المرام نيز از تفسير ثعلبي نقل كرده.
و نيز در آن كتاب آمده كه ترمذي (وي حديث را صحيح دانسته)، و ابن جرير، ابن منذر، و حاكم (وي نيز حديث را صحيح دانسته)، و ابن مردويه، و بيهقي، در سنن خود، از چند طريق از ام سلمه روايت كرده‌اند كه گفت آيه" إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ" در خانه من نازل شد، و آن روز در خانه من فاطمه، علي، حسن و حسين، بودند، كه رسول خدا (ص) ايشان را با عبايي پوشانيد آن گاه گفت: خدايا اينهايند اهل بيت من، پس پليدي را از ايشان ببر، و پاكشان گردان «3».
و در غاية المرام از حميدي روايت كرده كه گفت: شصت و چهارمين حديث متفق عليه از احاديث بخاري و مسلم، از مسند عايشه، از مصعب بن شيبه، از صفيه دختر شيبه، از عايشه اين حديث است كه گفت: روزي صبح رسول خدا (ص) از اطاق بيرون شد در حالي كه بر تن خود مرط مرحل از مو و رنگ سياه داشت، در اين هنگام حسن بن
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)الدر المنثور، ج 5، ص 198.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 476
علي (ع) وارد شد، رسول خدا (ص) او را داخل جامه برد، پس از او حسين آمد، او را هم داخل كرد، سپس فاطمه آمد، او را هم درون برد، در آخر علي آمد، او را نيز داخل برد، آن گاه فرمود:" إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً".
مؤلف: اين حديث به طرق مختلفه از عايشه روايت شده.

[رواياتي در باره اينكه رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) مدتي را هر صبح به در خانه علي (عليه السلام) مي‌آمد و ايشان را اهل البيت خطاب مي‌كرد و آيه تطهير را تلاوت مي‌فرمود] ..... ص : 476

و در الدر المنثور است كه ابن مردويه، از ابي سعيد خدري روايت كرده كه گفت:
چون علي (ع) با فاطمه ازدواج كرد، چهل روز صبح رسول خدا (ص) به در خانه او آمد، و گفت، سلام بر شما اهل بيت، و رحمت خدا و بركات او، وقت نماز است، خدا رحمتتان كند،" إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً" من در جنگم، با كسي كه با شما بجنگد، و آشتي و دوستم با كسي كه با شما آشتي و دوست باشد «1».
و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت: ما نه ماه همه روزه شاهد اين جريان بوديم، كه رسول خدا (ص) هنگام هر نمازي به در خانه فاطمه آمد، و گفت: سلام بر شما اهل بيت و رحمت خدا و بركات او" إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً" «2».
مؤلف: و نيز اين روايت را الدر المنثور از طبراني، از ابي الحمراء نقل كرده، اما به اين عبارت كه گفت: من شش ماه تمام رسول خدا (ص) را ديدم كه به در خانه علي و فاطمه مي‌آمد، و مي‌گفت:" إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ ...". و نيز از ابن جرير، و ابن مردويه، از ابي الحمراء نقل كرده كه چنين گفت: من از رسول خدا (ص) حفظ كردم، درست هشت ماه در مدينه بر آن جناب گذشت، كه حتي يك روز براي نماز صبح بيرون نشد مگر آنكه به در خانه علي مي‌آمد، و دست خود را بر دو طرف در مي‌گذاشت، و سپس مي‌گفت: نماز نماز" إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ ..." «3».
و نيز همين روايت را از ابن ابي شيبه، احمد و ترمذي، (وي حديث را حسن شمرد)، و ابن جرير، ابن منذر، طبراني، و حاكم (وي آن را صحيح دانسته). و ابن مردويه، از انس نقل كرده كه عبارتش چنين است كه: رسول خدا (ص) همواره وقتي براي نماز صبح بيرون مي‌شد، به در خانه فاطمه مي‌گذشت و مي‌گفت: نماز اي اهل بيت، نماز، كه" إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً" «4».
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)الدر المنثور، ج 5، ص 199. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 477
مؤلف: روايات در اين معاني از طرق اهل سنت، و همچنين از طرق شيعه بسيار زياد است، هر كس بخواهد بدان اطلاع يابد، بايد به كتاب غاية المرام بحراني، و كتاب عبقات مراجعه كند، (و فارسي آن روايات در كتاب علي در كتب اهل سنت به قلم مترجم آمده).
و در غاية المرام از حمويني، و او به سند خود از يزيد بن حيان، روايت كرده كه گفت: داخل شديم بر زيد بن ارقم، او گفت: روزي رسول خدا (ص) ما را خطاب كرد، و فرمود: آگاه باشيد كه من در بين شما امت اسلام دو چيز گرانبها مي‌گذارم، و مي‌روم، يكي كتاب خداي عز و جل است، كه هر كس آن را پيروي كند هدايت مي‌شود، و هر كه آن را پشت سر اندازد، در ضلالت است، و سپس اهل بيتم، من خدا را به ياد شما مي‌آورم در باره اهل بيتم، و اين كلمه را سه بار تكرار كرد.

[چند روايت متضمن اينكه مقصود از اهل بيت رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) همسران آن حضرت نيستند] ..... ص : 477

ما از زيد بن ارقم پرسيديم: اهل بيت رسول خدا (ص) چه كساني بودند؟ آيا همسرانش بودند؟ گفت: نه، اهل بيت او، دودمان اويند، كه بعد از آن جناب صدقه خوردن بر آنان حرام است، يعني آل علي، آل عباس، آل جعفر، و آل عقيل.
و نيز در همان كتاب از صحيح مسلم، به سند خود از يزيد بن حيان از زيد بن ارقم روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود:" من در بين شما دو چيز گرانبها و سنگين مي‌گذارم، يكي كتاب خدا است، كه حبل اللَّه است و هر كس آن را پيروي كند بر طريق هدايت، و هر كس تركش گويد بر ضلالت است، و دومي اهل بيتم" پرسيديم:
اهل بيت او كيست؟ همسران اويند؟ گفت: نه، به خدا قسم، همسر آدمي چند صباحي با آدمي است، و چون طلاقش دهند به خانه پدرش بر مي‌گردد، و دو باره بيگانه مي‌شود، اهل بيت رسول خدا (ص) اهل او، و عصبه و خويشاوندان اويند، كه بعد از او صدقه برايشان حرام است «1».
مؤلف: در اين روايت كلمه بيت به نسب تفسير شده، هم چنان كه عرفا هم بر اين معنا اطلاق مي‌شود، مي‌گويند بيوتات عرب، يعني خاندانها و تيره‌هاي عرب، و ليكن روايات سابق كه از ام سلمه و غير او نقل شد، با اين معنا سازگار نيست، براي اينكه در آن روايت اهل بيت تنها به علي، فاطمه، و حسنين (ع) تفسير شده.
و در مجمع البيان مي‌گويد: مقاتل بن حيان گفته: وقتي اسماء بنت عميس با شوهرش جعفر بن ابي طالب از حبشه برگشت، داخل شد در بين همسران رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)صحيح مسلم، ج 15، ص 181، باب فضائل علي (ع).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 478
و پرسيد آيا چيزي از قرآن در باره مهاجرين به حبشه نازل شد؟ گفتند: نه.
پس نزد رسول خدا (ص) آمد و عرضه داشت: يا رسول اللَّه (ص) مثل اينكه جنس زن هميشه بايد محروم و در زيان باشد، رسول خدا (ص) پرسيد: چطور مگر؟ گفت: براي اينكه آن طور كه مردان در قرآن كريم به نيكي ياد شده‌اند، زنان ياد نشده‌اند، بعد از اين جريان آيه" إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِماتِ ..." نازل گرديد «1».
مؤلف: در رواياتي ديگر آمده كه اين شكوه را ام سلمه كرد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 357.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 479

[سوره الأحزاب (33): آيات 36 تا 40] ..... ص : 479

اشاره

وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَي اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبِيناً (36) وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اتَّقِ اللَّهَ وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ وَ تَخْشَي النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ فَلَمَّا قَضي زَيْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناكَها لِكَيْ لا يَكُونَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْواجِ أَدْعِيائِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولاً (37) ما كانَ عَلَي النَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيما فَرَضَ اللَّهُ لَهُ سُنَّةَ اللَّهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً (38) الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلاَّ اللَّهَ وَ كَفي بِاللَّهِ حَسِيباً (39) ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ وَ كانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيماً (40)

ترجمه آيات ..... ص : 479

هيچ مرد مؤمن و زن مؤمن را سزاوار نيست كه وقتي خدا و رسولش امري را صادر فرمودند، باز هم در امور خود، خود را صاحب اختيار بدانند، و هر كس خدا و رسولش را نافرماني كند، به ضلالتي آشكار گمراه شده است (36).
به ياد آور كه به آن كس كه خدا به او نعمت داد، و تو نيز به او احسان كردي گفتي: همسرت را بر
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 480
خلاف ميلت نگه دار، و از خدا بترس، (با اينكه تو از پيش مي‌دانستي، كه سر انجام و بر حسب تقدير الهي او همسرش را طلاق مي‌دهد و تو بايد آن را بگيري) تو آنچه در دل داشتي، و مي‌دانستي خدا بالآخره آشكارش خواهد كرد، از ترس مردم پنهان كردي، و خدا سزاوارتر است به اينكه از او بترسي، پس همين كه زيد بهره خود از آن زن گرفت، و طلاقش داد، ما او را به همسري تو در آورديم، تا ديگر مؤمنان نسبت به همسر پسر خوانده‌هاي خود وقتي مطلقه مي‌شوند دچار زحمت نشوند، و آن را حرام نپندارند، و امر خدا سرانجام شدني است (37).
بر پيغمبر اسلام هيچ حرجي در خصوص عملي كه خدا بر شخص او واجب كرده نيست، اين سنتي است از خدا كه در امت‌هاي قبل نيز جاري بوده، و امر خدا اندازه دار و سنجيده است (38).
كساني كه رسالتهاي خدا را ابلاغ مي‌كنند، و از او مي‌ترسند، و از احدي به جز خدا نمي‌ترسند، و خدا براي حسابرسي كافي است (39).
محمد پدر احدي از مردان فعلي شما نيست، بلكه فرستاده خدا و خاتم پيغمبران است، و خدا به هر چيزي دانا است (40).

بيان آيات [توضيح معناي آيه" وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَي اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً ..." و بيان مراد از قضاي خدا و رسول (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) در اين آيه] ..... ص : 480

اشاره

اين آيات يعني آيه" وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ- تا آيه- وَ كانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيماً" در باره داستان ازدواج رسول خدا (ص) با همسر زيد است همان زيدي كه رسول خدا (ص) او را به عنوان فرزند خود پذيرفته بود، و بعيد نيست كه آيه اولي هم كه مي‌فرمايد:" وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ ..." از باب مقدمه و توطئه براي آيات بعدش باشد.
" وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَي اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ ..."
سياق، شهادت مي‌دهد بر اينكه مراد از قضاء، قضاء تشريعي، و گذراندن قانون است، نه قضاء تكويني، پس مراد از قضاي خدا، حكم شرعي او است كه در هر مساله‌اي كه مربوط به اعمال بندگان است مقرر داشته، و بدان وسيله در شؤونات آنان دخل و تصرف مي‌نمايد، و البته اين احكام را به وسيله يكي از فرستادگان خود بيان مي‌كند.
و اما قضاي رسول او، به معناي دومي از قضاء است، و آن عبارت است از اينكه رسول او به خاطر ولايتي كه خدا برايش قرار داده، در شاني از شؤون بندگان، دخل و تصرف كند، ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 481
هم چنان كه امثال آيه" النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ" از اين ولايت كه خدا براي رسول گرامي اسلام قرار داده خبر مي‌دهد.
و به حكم آيه مذكور، قضاي رسول خدا (ص) قضاي خدا نيز هست، چون خدا قرار دهنده ولايت براي رسول خويش است، و او است كه امر رسول را در بندگانش نافذ كرده.
و سياق جمله" إِذا قَضَي اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً"، از آنجايي كه يك مساله را هم مورد قضاي خدا دانسته و هم مورد قضاي رسول خدا (ص)، شهادت مي‌دهد بر اينكه مراد از قضاء، تصرف در شاني از شؤون مردم است، نه جعل حكم تشريعي كه مختص به خداي تعالي است، (آري رسول خدا (ص) جاعل و قانونگذار قوانين دين نيست، اين شان مختص به خدا است، و رسول او، تنها بيان كننده وحي او است، پس معلوم شد كه مراد از قضاي رسول، تصرف در شؤون مردم است).
" وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ"- يعني صحيح و سزاوار نيست از مؤمنين و مؤمنات، و چنين حقي ندارند، كه در كار خود اختيار داشته باشند كه هر كاري خواستند بكنند و جمله" إِذا قَضَي اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً" ظرف است، براي اينكه فرمود اختيار ندارند، يعني در موردي اختيار ندارند، كه خدا و رسول در آن مورد امري و دستوري داشته باشند.
و ضمير جمع در جمله" لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ"، به مؤمن و مؤمنه بر مي‌گردد، و مراد از آن دو كلمه، همه مؤمنين و مؤمنات هستند، چون در سياق نفي قرار گرفته‌اند، و اگر نفرمود:
" ان يكون لهم الخيرة فيه"، بلكه كلمه" من امرهم" را اضافه كرد با اينكه قبلا كلمه" امرا" را آورده بود، و حاجتي به ذكر دومي نبود، براي اين است كه بفهماند منشا توهم اينكه اختيار دارند، اين است كه امر، امر ايشان، و كار، كار ايشان است، و اين توهم را رد نموده مي‌فرمايد:
با اينكه كار، كار خود ايشان است، در عين حال اختياري در آن ندارند.
و معناي آيه اين است: احدي از مؤمنين و مؤمنات حق ندارند در جايي كه خدا و رسول او در كاري از كارهاي ايشان دخالت مي‌كنند، خود ايشان باز خود را صاحب اختيار بدانند، و فكر كنند كه آخر كار مال ماست، و منسوب به ما، و امري از امور زندگي ماست، چرا اختيار نداشته باشيم؟ آن وقت چيزي را اختيار كنند، كه مخالف اختيار و حكم خدا و رسول او باشد، بلكه بر همه آنان واجب است پيرو خواست خدا و رسول باشند، و از خواست خود صرفنظر كنند.
و اين آيه شريفه هر چند عموميت دارد، و همه مواردي را كه خدا و رسول حكمي
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 482
بر خلاف خواسته مردم دارند شامل مي‌شود، اما به خاطر اينكه در سياق آيات بعدي قرار دارد، كه داستان ازدواج رسول خدا (ص) با همسر پسر خوانده‌اش زيد را بيان مي‌كند، مي‌توان گفت به منزله مقدمه براي بيان همين داستان است، و مي‌خواهد به كساني كه به آن جناب اعتراض و سرزنش مي‌كردند، كه داستانش در بحث روايتي اين فصل خواهد آمد، پاسخ دهد، كه اين مساله ربطي به شما ندارد، و شما نمي‌توانيد در آنچه خدا و رسول حكم مي‌كند مداخله كنيد.

[توضيح آيه:" وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ ..." كه راجع به ازدواج پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) با همسر پسر خوانده‌اش مي‌باشد. و اشاره به اشتباه مفسرين در اين باره] ..... ص : 482

" وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اتَّقِ اللَّهَ ... وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا" اين كسي كه خدا و رسول او به وي انعام كرده‌اند، زيد بن حارثه است، كه قبلا برده رسول خدا (ص) بود، سپس آن جناب آزادش كرد و او را فرزند خود گرفت، و اين يك انعامي بود كه رسول خدا (ص) به وي كرد، انعام ديگرش اين بود كه دختر عمه خود- زينب دختر جحش- را همسر او كرد، حالا آمده نزد رسول خدا مشورت مي‌كند، كه اگر صلاح بدانيد من او را طلاق دهم، رسول خدا (ص) او را از اين كار نهي مي‌كند، ولي سرانجام زيد همسرش را طلاق داد، و رسول خدا (ص) با او ازدواج كرد، و اين آيه در بيان اين قصه نازل شد.
بنا بر اين، منظور از" أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ" نعمت هدايت است كه خدا به زيد ارزاني داشت، و او را كه يك مشرك زاده بود، به سوي ايمان هدايت نمود، و نيز محبت او را در دل پيامبرش افكند، و منظور از جمله" أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ" احساني است كه پيغمبر به وي كرد، و او را كه برده‌اي بود، آزاد ساخت، و به فرزندي خود پذيرفت، و جمله" أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اتَّقِ اللَّهَ" كنايه است از اينكه همسرت را طلاق مده، و اين كنايه خالي از اين اشاره نيست، كه زيد اصرار داشته او را طلاق دهد.
" وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ"- يعني تو در دلت مطلبي را پنهان مي‌كني كه خدا ظاهر كننده آن است" وَ تَخْشَي النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ" از ذيل آيات يعني جمله" الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلَّا اللَّهَ"، بر مي‌آيد كه ترس از مردم در جمله مورد بحث، اين نبوده كه آن جناب از جان خود مي‌ترسيده، بلكه ترسش راجع به خدا و مربوط به دين او بوده، و مي‌ترسيد مردم به خاطر ازدواجش با همسر زيد او را سرزنش كنند، و اين ترس را در دل پنهان مي‌داشته، چون مي‌ترسيده اگر اظهارش كند، مردم او را سرزنش كنند، و بيماردلان هو و جنجال به راه بيندازند، كه چرا همسر پسرت را گرفته‌اي، و در نتيجه ايمان
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 483
عوام مردم هم سست شود، و اين ترس به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد ترس مشروعي بوده، نه مذموم، چون در حقيقت ترس براي خداي سبحان بوده است. جمله" وَ تَخْشَي النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ" هم كه ظاهرش نوعي عتاب است، كه از مردم مي‌ترسي؟ با اينكه خدا سزاوارتر است به اينكه از او بترسي در حقيقت، و بر خلاف ظاهرش، عتاب از يك نوع ترس از خدا است، و اين ترس از خدا از طريق مردم است، مي‌خواهد آن جناب را از اين صورت ترس از خدا نهي نموده و به صورتي ديگر هدايت كند، و آن اين است كه در ترس از خدا مردم را دخالت مده، مستقيما از خدا بترس، و آنچه در دل پنهان كرده‌اي، كه همان ترس باشد، از مردم پنهان مكن، چون خدا آن را آشكار مي‌كند.

[بيان اينكه جمله" وَ تَخْشَي النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ" متضمن تاييد و انتصار آن جناب است] ..... ص : 483

و اين خود شاهد خوبي است بر اينكه خداي تعالي بر پيامبر خود واجب كرده بوده كه بايد با همسر زيد، پسر خوانده‌اش ازدواج كند، تا به اين وسيله همه بفهمند كه همسر پسر خوانده محرم انسان نيست، و ساير مسلمانان نيز مي‌توانند با همسر پسر خوانده‌هايشان ازدواج كنند، رسول خدا (ص) اين معنا را در دل پنهان مي‌داشت، چون از اثر سوء آن در مردم مي‌ترسيد، خداي تعالي با اين عتاب او را امنيت داد، نظير امنيتي كه در آيه" يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ ... وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ" «1» داد.
پس ظاهر عتابي كه از جمله" وَ تَخْشَي النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ" استفاده مي‌شود، اين است كه مي‌خواهد آن جناب را نصرت و تاييد كند تا جبران طعن طاعنان بيمار دل را بكند، نظير آنچه در تفسير آيه" عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ تَعْلَمَ الْكاذِبِينَ" «2» گذشت.
يكي از ادله‌اي كه دلالت دارد بر اينكه منظور از آيه مورد بحث تاييد و انتصار آن جناب است، كه به صورت عتاب آمده، اين است كه بعد از آن جمله فرموده:" فَلَمَّا قَضي زَيْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناكَها- همين كه زيد از همسرش صرفنظر كرد، ما او را به ازدواج تو در مي‌آوريم"، و از اين تعبير به خوبي پيداست كه گويي ازدواج با زينب از اراده و اختيار رسول خدا (ص) خارج بوده، و خدا اينكار را كرده، دليل دومش جمله" وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا- كارهاي خدا انجام شدني است" مي‌باشد، كه باز داستان ازدواج را كار خدا دانسته.
__________________________________________________
(1)سوره مائده، آيه 67.
(2)سوره توبه، آيه 43.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 484
پس جمله" فَلَمَّا قَضي زَيْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناكَها" نتيجه‌گيري از مطالب قبل است، كه مي‌فرمود:" وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ"، (و حاصل مجموع آن دو اين است كه چنانچه قبلا گفتيم، خدا آنچه را تو پنهان كرده‌اي آشكار مي‌سازد، پس به زودي بعد از آنكه زيد او را طلاق داد به ازدواج تو در مي‌آوريم". و تعبير قضاي وطر، كنايه است از بهره‌مندي از وي، و هم‌خوابگي با او، و جمله" لِكَيْ لا يَكُونَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْواجِ أَدْعِيائِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً" تعليل ازدواج مورد بحث، و بيان مصلحت اين حكم است، مي‌فرمايد: اينكه ما زينب را به ازدواج تو در مي‌آوريم، و اين عمل را حلال و جايز كرديم، علتش اين است كه خواستيم مؤمنين در خصوص ازدواج با همسران پسر خوانده‌هايشان، بعد از آنكه بهره خود را گرفتند، در فشار نباشند، آنها نيز مي‌توانند با همسران پسر خوانده خود ازدواج كنند.
از اينجا روشن مي‌شود كه آنچه رسول خدا (ص) در دل پنهان مي‌داشته همين حكم بوده، و معلوم مي‌شود اين عمل قبلا براي آن جناب واجب شده بود، نه اينكه رسول خدا (ص) آن طوري كه بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند عاشق زينب شده باشد، و عشق خود را پنهان كرده باشد، بلكه وجوب اين عمل را پنهان مي‌كرده.
مفسرين در اثر اين اشتباه به حيص و بيص افتاده و در مقام توجيه عشق رسول خدا (ص) بر آمده‌اند، كه او هم بشر بوده، و عشق هم يك حالت جبلي و فطري است، كه هيچ بشري از آن مستثني نيست، غافل از اينكه اولا با اين توجيه نيروي تربيت الهي را از نيروي جبلت و طبيعت بشري كمتر دانسته‌اند، و حال آنكه نيروي تربيت الهي قاهر بر هر نيروي ديگر است، و ثانيا در چنين فرضي ديگر معنا ندارد كه آن جناب را عتاب كند، كه چرا عشق خودت را پنهان كرده‌اي، چون معنايش اين مي‌شود كه تو بايد عشق خود را نسبت به زن مردم اظهار مي‌كردي، و چرا نكردي؟ و رسوايي اين حرف از آفتاب روشن‌تر است، چون از يك فرد عادي پسنديده نيست كه دنبال ناموس مردم حرفي بزند، و به ياد آنان باشد، و براي بچنگ آوردن آنان تثبيت كند، تا چه رسد به خاتم انبياء (ص).
" ما كانَ عَلَي النَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيما فَرَضَ اللَّهُ لَهُ ... مَقْدُوراً" كلمه" فرض" به معناي تعيين و سهم دادن است، وقتي مي‌گويند: فلاني فلان مقدار
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 541.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 485
را براي فلان كس فرض كرده، يعني معين كرده و سهم داده، بعضي «1» از علماء گفته‌اند: كلمه فرض، در خصوص آيه مورد بحث، به معناي اباحه و تجويز است، و كلمه" حرج" به معناي به زحمت افتادن و در تنگنا بودن است، و مراد از اينكه فرمود: پيغمبر در تنگنا نيست، نفي علت تنگنايي است، و آن علت عبارت است از منع خدا از انجام آنچه برايش معين شده.
و معناي اين آيه اين است كه پيغمبر در آنچه خدا برايش معين كرده، و يا برايش اباحه نمود، در منع نيست، تا در تنگنا قرار گيرد.
كلمه" سنة" در جمله" سُنَّةَ اللَّهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ" اسمي است كه در جاي مصدر به كار رفته، و در نتيجه مفعول مطلقي است براي فعل مقدر، و تقدير آن چنين است:
" سن اللَّه ذلك سنة"، و مراد از" الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ" انبياي گذشته، و رسولان قبل از آن جناب است، به قرينه اينكه بعدش مي‌فرمايد:" الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللَّهِ- همان گذشتگاني كه رسالتهاي خدا را ابلاغ مي‌كردند".
" وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً"- يعني خدا از ناحيه خود براي هر فردي چيزي را كه سازگار حال اوست مقدر مي‌كند، و انبياء هم از آنچه خدا برايشان مقدر كرده استثناء نشده، و ممنوع نگشته‌اند، همان چيزهايي كه براي ساير مردم مباح است، براي ايشان نيز مباح است، بدون اينكه رسول خدا (ص) از پاره‌اي از آن مقدرات ممنوع و محروم باشد.
" الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلَّا اللَّهَ ..."
كلمه" الذين" بيانگر موصول قبلي، يعني" الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ" است، و كلمه" خشية" به معناي تاثر مخصوصي در قلب است، كه از برخورد با ناملايمات دست مي‌دهد، و اي بسا به آن چيزي هم كه سبب تاثر قلب مي‌شود خشيت بگويند، مثلا بگويند:" خشيت ان يفعل بي فلان كذا- مي‌ترسيدم فلاني با من فلان كار را بكند" و انبياء از خدا مي‌ترسند، نه از غير خدا، براي اينكه در نظر آنان هيچ مؤثري در عالم نيست مگر خدا.

[اشاره به فرقي بين" خوف" و" خشيت" و اينكه خوف به انبياء (عليهم السلام) نسبت داده مي‌شود ولي خشيت از غير خدا از آنان نفي شده] ..... ص : 485

و اين كلمه غير از كلمه" خوف" است، زيرا كلمه خوف به معناي توقع و احتمال دادن پيش آمد مكروهي است، ولي كلمه خشيت همان طور كه گفتيم به معناي تاثر قلب از چنين احتمالي است، و خلاصه كلمه خشيت به معناي حالت و امري است قلبي، و كلمه خوف به معناي امري است عملي، و به همين جهت خوف را به انبياء هم مي‌توان نسبت داد،
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 361.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 486
ولي خشيت از غير خدا را نمي‌توان به ايشان نسبت داد، در قرآن هم مي‌بينيم با اينكه خشيت از غير خدا را از ايشان نفي كرده، نسبت خوف را به ايشان داده، مثلا از موسي (ع) نقل فرموده كه گفت:" فَفَرَرْتُ مِنْكُمْ لَمَّا خِفْتُكُمْ" «1» و در خصوص رسول خدا (ص) فرموده:" وَ إِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً" «2» البته اين معنايي كه براي دو كلمه خوف و خشيت گفتيم، معناي اصلي اين دو كلمه است، و منافات ندارد كه گاهي ببينيم با آن دو معامله مترادف كنند، و هر دو را به يك معنا استعمال نمايند.
از آنچه گذشت روشن شد كه خشيت بطور كلي از انبياء نفي شده، هر چند كه از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه تنها در تبليغ رسالت دچار خشيت از غير خدا نمي‌شوند، علاوه بر اينكه تمام افعال انبياء مانند اقوالشان، جنبه تبليغ را دارد، و فعل آنان عينا مانند قولشان براي مردم حجت، و بيانگر وظائف خدايي است، پس اگر ظاهر سياق مي‌رساند كه در مقام تبليغ رسالت از غير خدا خشيت ندارند، تمامي حركات و سكنات و اقوال ايشان را شامل مي‌شود.
" وَ كَفي بِاللَّهِ حَسِيباً"-" حسيبا" يعني" محاسبا" خدا براي محاسب بودن و به حساب آوردن اعمال كوچك و بزرگ شما كافي است، پس واجب است كه از او خشيت داشته باشيد، و از غير او دچار خشيت نشويد.
" ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ ..."
شكي نيست در اينكه آيه شريفه در اين مقام است كه اعتراضي را كه مردم به رسول خدا (ص) كردند كه چرا همسر پسر خوانده‌اش را گرفت؟ جواب گويد، و حاصل آن اين است كه رسول گرامي ما پدر هيچ يك از مردان موجود و فعلي شما نيست، تا ازدواجش با همسر يكي از شما، ازدواج با همسر پسرش باشد، و بنا بر اين خطاب در" مِنْ رِجالِكُمْ" به مردم موجود در زمان نزول آيه است، و مراد از رجال، مقابل زنان و فرزندان است، و نفي پدري، نفي تكويني است، يعني هيچ يك از مردان شما از صلب او متولد نشده‌اند، نه نفي تشريعي، و جمله مورد بحث، هيچ بويي از تشريع ندارد.
و معنايش اين است كه محمد پدر احدي از اين مردان كه همان مردان شما باشند نيست، تا آنكه ازدواجش با همسر يكي از آنان، بعد از جدايي، ازدواج با همسر فرزندش باشد، و زيد بن حارثه هم يكي از همين مردان شماست، پس ازدواج رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)همين كه از شما احتمال خطر احساس كردم پا به فرار گذاشتم. سوره شعراء، آيه 21.
(2)هر گاه از قوم ترس خيانت داشتي. سوره انفال، آيه 58.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 487
با همسر او، بعد از آنكه همسر خود را طلاق داد، ازدواج با همسر پسرش نمي‌باشد، و اما اينكه آن جناب وي را پسر خود خواند، صرف خواندن بوده، و هيچ اثري از آثار پدر و فرزندي بر آن مترتب نمي‌شود، چون خدا پسر خوانده‌هاي شما را فرزند شما نمي‌داند.
و اما قاسم، طيب، طاهر، و ابراهيم چهار پسري كه خدا به آن جناب داد- البته اگر به قول بعضي طيب و طاهر لقب قاسم نباشد- فرزندان حقيقي او بودند، ليكن قبل از رسيدن به حد بلوغ از دنيا رفتند، و كلمه رجال در حقشان صادق نيست، تا مورد نقض آيه واقع شوند، و همچنين حسن و حسين كه دو فرزندان آن جناب بودند، آن دو نيز طفل بودند، و تا رسول خدا (ص) در دنيا بود به حد رشد نرسيدند، و مشمول كلمه رجال واقع نشدند.
از آنچه گذشت روشن شد كه آيه شريفه هيچ اقتضاء ندارد بر اينكه آن جناب پدر قاسم، طيب، طاهر، و ابراهيم، و همچنين حسن، و حسين، نباشد، براي اينكه گفتيم آيه در خصوص رجال موجود در زمان نزول آيه و همه آن كساني است كه در آن روز صفت مردي را واجد بودند، و نامبردگان هيچ يك واجد اين صفت نبودند.
" وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ"- كلمه" خاتم"- به فتحه تاء- به معناي هر چيزي است كه با آن، چيزي را مهر كنند، مانند طابع، و قالب كه به معناي چيزي است كه با آن چيزي را طبع نموده، يا قالب زنند، و مراد از" خاتَمَ النَّبِيِّينَ" بودن آن جناب، اين است كه نبوت با او ختم شده، و بعد از او ديگر نبوتي نخواهد بود.
در گذشته توجه فرموديد كه معناي رسالت و نبوت چه بود، و گفتيم كه: رسول عبارت از كسي است كه حامل رسالتي از خداي تعالي به سوي مردم باشد، و نبي آن كسي است كه حامل خبري از غيب باشد و آن غيب عبارت از دين و حقايق آن است، و لازمه اين حرف اين است كه وقتي نبوتي بعد از رسول خدا (ص) نباشد، رسالتي هم نخواهد بود، چون رسالت، خود يكي از اخبار و انباي غيب است، وقتي بنا باشد انباي غيب منقطع شود، و ديگر نبوتي و نبيي نباشد، قهرا رسالتي هم نخواهد بود.
از اين جا روشن مي‌شود كه وقتي رسول خدا (ص) خاتم النبيين باشد، خاتم الرسل هم خواهد بود.
و در اين آيه اشاره به اين حقيقت نيز هست كه ارتباط آن جناب به شما مردم، ارتباط رسالت و نبوت است، و آنچه او مي‌كند به امر خداي سبحان است.
" وَ كانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيماً"- يعني آنچه خدا براي شما بيان كرده، به علم خود بيان كرده است.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 488

بحث روايتي [(رواياتي پيرامون آيات مربوط به ازدواج پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) با همسر مطلقه زيد بن حارثه)] ..... ص : 488

در الدر المنثور است كه ابن جرير از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) زينب دختر جحش را براي زيد بن حارثه خواستگاري كرد، و او قبول نمي‌كرد، و مي‌گفت: حسب و نسب من آبرومندتر، و بهتر از حسب و نسب اوست، و اين حرف را بر حسب طبيعت تندي كه داشت با خشونت گفت: لذا آيه شريفه نازل شد كه" وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ ..." «1».
مؤلف: در اين معنا رواياتي ديگر نيز هست.
و در همان كتاب است كه ابن ابي حاتم از ابن زيد روايت كرده كه گفت: اين آيه در شان ام كلثوم، دختر عقبة بن ابي معيط نازل شده، وي اولين زني بوده كه در راه خدا مهاجرت كرد، و خود را به رسول خدا (ص) بخشيد، و رسول خدا (ص) او را به زيد بن حارثه تزويج كرد، و او و برادرش خشمناك شده، و ام كلثوم گفت ما خود رسول خدا (ص) را مي‌خواستيم، او ما را به غلامش تزويج كرد، و آيه شريفه در پاسخ او نازل شد «2».
مؤلف: اين دو روايت به تطبيق شبيه‌تر است تا به سبب نزول.
و در عيون در باب مجلس حضرت رضا (ع) با مامون، و علماي اديان آمده كه امام در پاسخ سؤالات علي بن جهم، از آياتي كه در بدو نظر مخالف عصمت انبياء است فرمود: اما محمد (ص)، و كلام خداي عز و جل در باره او كه مي‌فرمايد" وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ وَ تَخْشَي النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ" با عصمت آن جناب منافات ندارد، براي اينكه از اين آيه معلوم مي‌شود كه خداوند اسماي همسراني كه آن جناب با ايشان ازدواج مي‌كند قبلا برايش نام برده، هم همسران در دنيايش را، و هم همسران در آخرتش را، و نيز فرموده كه اينها مادران مؤمنين هستند و يكي از همسراني كه برايش نام برده بود، زني بوده بنام زينب دختر جحش، و او در آن روزها همسر زيد بن حارثه بود، و آن جناب اين معنا را
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 200.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 201.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 489
كه وي (زينب) به زودي در ازدواجش در مي‌آيد، از مردم پنهان مي‌كرد، تا كسي از منافقين نگويد: در باره زن مردم مي‌گويد همسر من است، و جزو مادران مؤمنين است، و چون از جنجال منافقين مي‌ترسيد، اين آيه به وي خاطر نشان كرد كه: تو از مردم مي‌ترسي، با اينكه خدا سزاوارتر است به اينكه از او بترسي، يعني در دل از او بترسي ... «1».
مؤلف: قريب به اين مضمون نيز در همان كتاب از آن جناب، در پاسخ از سؤال مامون در خصوص عصمت انبياء آمده «2».
و در مجمع البيان در ذيل جمله" وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ" آمده كه بعضي گفته‌اند: آنچه در دل پنهان مي‌داشته، اين بوده كه خدا به وي اعلام كرده بود كه زينب به زودي يكي از همسران او خواهد شد، و زيد او را طلاق خواهد داد، پس وقتي زيد نزدش آمد، و عرضه داشت: مي‌خواهم زينب را طلاق گويم، حضرت به وي فرمود: همسرت را نگه دار، خداي سبحان در آيه شريفه به وي مي‌فرمايد: چرا گفتي همسرت را نگه دار، با اينكه به تو اعلام كرده بودم كه او همسر تو خواهد بود؟، اين معنا از علي بن الحسين (ع) نيز روايت شده «3».
و در الدر المنثور است كه احمد، عبد بن حميد، بخاري، ترمذي، ابن منذر، حاكم، ابن مردويه، و بيهقي در سنن خود از انس روايت كرده‌اند، كه گفت: زيد بن حارثه نزد رسول خدا (ص) آمد، و از زينب همسرش شكايت كرد، رسول خدا (ص) مكرر به او فرمود: از خدا بترس و همسرت را داشته باش، دنبال اين جريان اين آيه نازل شد:" وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ".
انس آن گاه اضافه كرد: اگر رسول خدا (ص) چيزي از وحي خدا را حاشا و كتمان مي‌كرد، جا داشت اين آيه را كتمان كند، (و چون نكرد بايد بفهميم هيچ يك از آيات خدا، و حتي يك كلمه از آنها را كتمان نكرد و ناگفته نگذاشت ..." «4».
مؤلف: اين گونه روايات در مساله مورد بحث بسيار زياد است، هر چند كه بسياري از آنها خالي از شبهه نيست، و در بعضي از آنها آمده كه: رسول خدا (ص) در ازدواج با هيچ يك از همسرانش آن وليمه‌اي كه در ازدواج با زينب داد تهيه نديد،
__________________________________________________
(1)عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 194 باب 14.
(2)عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 203، باب 15.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 360.
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 201. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 490
چون در ازدواج با زينب گوسفند كشت، و به مردم نان و گوشت داد، باز در آنها آمده كه:
زينب به ساير زنان رسول خدا (ص) فخر مي‌فروخت، و به سه چيز مي‌باليد، اول اينكه جد او و جد رسول خدا (ص) يكي بود، چون مادر زينب اميمه دختر عبد المطلب، عمه رسول خدا (ص) بود، دوم اينكه خدا وي را به ازدواج آن جناب در آورد، سوم اينكه خواستگاري وي جبرئيل بود «1».
و در مجمع البيان در ذيل جمله" وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ" گفته: روايت صحيح از جابر بن عبد اللَّه از رسول خدا (ص) رسيده، كه فرمود: مثل من در بين انبياء، مثل مردي است كه خانه‌اي بسازد، و آن را تكميل نموده و آرايش هم بدهد، ولي جاي يك آجر را خالي بگذارد، كه هر كس وارد آن خانه شود، آن جاي آجر توي ذوقش بزند، و بگويد: همه جاي اين خانه خوب است، اما حيف كه اين جاي آجر بد تركيبش كرده، و من تا وقتي مبعوث نشده بودم، آن جاي خالي در بناي نبوت بودم، همين كه مبعوث شدم، بناي نبوت به تمام و كمال رسيد، اين روايت را بخاري و مسلم نيز در كتاب صحيح خود آورده‌اند «2».
مؤلف: اين معنا را غير آن دو، يعني ترمذي، نسايي، احمد، و ابن مردويه، از غير جابر، مانند ابي سعيد، و ابي هريرة، نيز روايت كرده‌اند.
و در الدر المنثور است كه ابن الانباري، در كتاب" مصاحف" از ابي عبد الرحمن سلمي روايت كرده كه گفت: من به حسن و حسين قرآن ياد مي‌دادم، (تا حفظ كنند) علي بن ابي طالب عبور كرد، و ديد كه من مشغول خواندن براي ايشانم، فرمود: براي آنان بخوان" وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ"- به فتحه تاء «3».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 201- 202.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 362.
(3)الدر المنثور، ج 5، ص 204.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 491

[سوره الأحزاب (33): آيات 41 تا 48] ..... ص : 491

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْراً كَثِيراً (41) وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً (42) هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ وَ مَلائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ وَ كانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً (43) تَحِيَّتُهُمْ يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ سَلامٌ وَ أَعَدَّ لَهُمْ أَجْراً كَرِيماً (44) يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً (45)
وَ داعِياً إِلَي اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِيراً (46) وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ بِأَنَّ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ فَضْلاً كَبِيراً (47) وَ لا تُطِعِ الْكافِرِينَ وَ الْمُنافِقِينَ وَ دَعْ أَذاهُمْ وَ تَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ وَ كَفي بِاللَّهِ وَكِيلاً (48)

ترجمه آيات ..... ص : 491

اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! ياد آوريد خدا را، ياد بسيار (41).
و صبح و شام تسبيحش بگوييد (42).
اوست كسي كه بر شما درود مي‌فرستد، و نيز ملائكه او، تا شما را از ظلمت‌ها به سوي نور در آورد، و خدا به مؤمنان مهربان است (43).
تحيتشان در روزي كه او را ديدار كنند سلام است، براي ايشان اجري محترمانه فراهم كرده است (44).
اي پيامبر اسلام ما تو را شاهد بر امت، و نويدبخش و زنهارده آنان قرار داديم (45).
و قرارت داديم كه دعوت كننده به اذن خدا، و چراغي نور بخش باشي (46).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 492
و مؤمنان را مژده بده كه از ناحيه خدا فضلي بس بزرگ دارند (47).
و كافران و منافقان را اطاعت مكن، و آزارشان را واگذار كن و بر خدا توكل كن، و خدا براي اعتماد كافي است (48).

بيان آيات ..... ص : 492

اشاره

اين آيات مؤمنين را به ذكر و تسبيح دعوت نموده و به ايشان بشارت و وعده جميل مي‌دهد، و رسول خدا (ص) را با صفات كريم خود خطاب نموده و به او دستور مي‌دهد كه به مؤمنين بشارت دهد، و كفار و منافقين را اطاعت نكند، احتمال اين نيز هست، كه گفتار در باره مؤمنين در ايامي و گفتار در باره كفار و منافقين در ايامي ديگر نازل شده باشد.

[معني و مراد از ذكر و تسبيحي كه مؤمنان بدان امر شده‌اند و وجه اينكه فرمود:" سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلًا"] ..... ص : 492

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْراً كَثِيراً" كلمه" ذكر" در مقابل" نسيان" به معناي به ياد داشتن است، و آن عبارت است از اينكه آدمي نيروي ادراك خود را متوجه ياد شده كند، حالا يا به اينكه نام آن را ببرد، و يا صفات او را به زبان جاري كند، خلاصه چيزي به زبان بگويد، كه حكايت از آن مذكور كند، اين يكي از مصاديق ذكر است، (و گر نه مصداق مهم‌تر از آن اين است كه در قلب به ياد او باشي)" وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلًا" كلمه" تسبيح" به معناي منزه داشتن است، و اين كلمه نيز مانند كلمه ذكر بستگي به لفظ ندارد، هر چند تسبيح به لفظ يعني گفتن سبحان اللَّه نيز يكي از مصاديق آن است (و گرنه تسبيح در سويداي دل از آن مهم‌تر است).
كلمه" بكرة" به معناي اول روز و كلمه" اصيل" به معناي آخر روز و بعد از عصر است، و اگر تسبيح را مقيد به" بكره" و" اصيل" كرده، براي اين است كه اين دو هنگام، هنگام تحول احوال افق است، در صبح، افق تاريك روشن مي‌شود، و در غروب دوباره رو به تاريكي مي‌گذارد، و اين تغيير و دگرگوني مناسب با اين است كه خداي را منزه از تغير و تحول، و معرض دگرگوني بودن بدانيم، ممكن هم هست دو كلمه بكرة و اصيل كنايه باشد از دوام، مانند شب و روز در آيه" يُسَبِّحُونَ لَهُ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ" «1».
__________________________________________________
(1)او را در شب و روز تسبيح مي‌گويند، يعني دائما در تسبيح او هستند. سوره سجده، آيه 38.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 493

[مقصود از درود فرستادن خدا بر بندگان كه بسيار ياد خدا مي‌كنند] ..... ص : 493

" هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ وَ مَلائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ" معناي جامع كلمه" صلاة"- به طوري كه از موارد استعمال آن فهميده مي‌شود- انعطاف است، چيزي كه هست اين معناي جامع به خاطر اختلاف مواردي كه به آن نسبت داده مي‌شود مختلف مي‌شود، و به همين جهت بعضي «1» گفته‌اند: صلات از خدا به معناي رحمت، و از ملائكه به معناي استغفار، و از مردم دعا است، ليكن اين را نيز بايد دانست كه هر چند صلات از خدا به معناي رحمت است، اما نه هر رحمت، بلكه رحمت خاصي كه ذخيره آخرت براي خصوص مؤمنين است، و سعادت آخرتي آنان و فلاح ابديشان، مترتب بر آن مي‌شود، و بدين جهت است كه به دنبال جمله مورد بحث علت صلوات فرستادن خداي تعالي را چنين بيان كرده:" لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ وَ كانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً" صلوات مي‌فرستد، تا شما را از تاريكي‌ها به سوي نور بيرون آورد، چون او همواره نسبت به مؤمنين رحيم است.
اين نكته را نيز بايد دانست كه خداي تعالي در كلام خود همواره ياد خود مر بندگان را مترتب كرده بر ياد بندگان مر او را، و فرموده:" فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ" «2» هم چنان كه فراموش كردن بندگان وي را، باعث فراموشي خدا مر بندگان را دانسته، و فرموده:" نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ" «3»، يكي از مصاديق ياد آوري خدا بندگان خود را، همانا درود فرستادن او بر آنان است، و اين خود يادآوري ايشان است به رحمت، كه مترتب شده بر ياد بندگان خداي خود را، چون فرمود:
اگر خدا را بسيار ياد كنند، و او را صبح و شام تسبيح گويند، خدا هم بسيار بر آنان درود مي‌فرستد، و غرق نورشان مي‌كند، و از ظلمتها دورشان مي‌سازد.
همه اينها را بدان جهت گفتيم كه معلوم شود جمله او كسي است كه صلوات بر شما مي‌فرستد ...، در مقام تعليل آيه قبل است، كه مي‌فرمود: اي كساني كه ايمان آورده‌ايد خدا را بسيار ياد كنيد، و اين تعليل همان قاعده كلي قبل را مي‌رساند، و مي‌فهماند كه اگر شما خدا را زياد ياد كنيد، خدا هم به رحمت خود زياد شما را ياد مي‌كند، و از ظلمتها به سوي نور بيرونتان مي‌سازد، و از اين معنا استفاده مي‌شود كه مراد از ظلمتها، ظلمتهاي فراموش كردن خدا، و غفلت از او است، و مراد از نور نور ذكر خدا است.
" وَ كانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً" در اينجا با اينكه جا داشت بفرمايد" و كان بكم رحيما-
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 22، ص 43.
(2)به يادم باشيد تا به يادتان باشم. سوره بقره، آيه 152.
(3)خدا را فراموش كردند، خدا هم ايشان را فراموش كرد. سوره توبه، آيه 67.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 494
و او به شما مهربان است" چون قبلا نام مؤمنين ذكر شده بود، ولي اين طور نفرمود، بلكه نام مؤمنين را دو باره تكرار كرد، تا دلالت كند بر اينكه سبب رحمت خدا همانا صفت ايمان ايشان است.
" تَحِيَّتُهُمْ يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ سَلامٌ وَ أَعَدَّ لَهُمْ أَجْراً كَرِيماً" از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه كلمه" تحيتهم" مصدري است كه به مفعول خود اضافه شده است، و معنايش اين است كه ايشان تحيت گفته مي‌شوند، يعني روزي كه پروردگارشان را ملاقات مي‌كنند از ناحيه او و از ناحيه ملائكه او، به ايشان تحيت و سلام گفته مي‌شود، به اين معنا كه ايشان در روز لقاي خدا در امنيت و سلامتي هستند، و هيچ مكروهي و عذابي به ايشان نمي‌رسد.
" وَ أَعَدَّ لَهُمْ أَجْراً كَرِيماً"- يعني اجري بسيار بزرگ و آبرومند براي ايشان آماده كرده است.

[اشاره به معناي" شاهد" و" سراج منير" بودن پيامبر گرامي (صلي اللَّه عليه و آله و سلم)] ..... ص : 494

" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً" معناي شاهد بودن رسول خدا (ص)، در تفسير آيه" لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً" «1» و در آيات ديگري كه مساله شهادت آن جناب را متعرض است، بيان كرده و گفتيم كه رسول خدا (ص) در دنيا شاهد بر اعمال امت است، و آنچه امت مي‌كنند او تحمل نموده روز قيامت آن را اداء مي‌كند، و نيز گفتيم: كه بعد از او امامان شاهد امت هستند، و آن جناب شاهد شاهدان است.
و معناي" مبشر" و" نذير" بودن او اين است كه مؤمنين مطيع خدا و رسول را به ثواب خدا و بهشت بشارت، و كفار عاصي را به عذاب خدا و آتش او انذار مي‌دهد.
" وَ داعِياً إِلَي اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِيراً" دعوت آن جناب به سوي خدا همان دعوت مردم است به سوي ايمان به خداي يگانه، كه لازمه آن ايمان به دين خدا است، و اگر دعوت آن جناب را مقيد به اذن خدا كرد، بدان جهت است كه به مساله بعثت و نبوت او اشاره كند.
و" سراج منير" بودنش به اين است، كه آن جناب را طوري قرار داد كه مردم به وسيله او به سعادت خود و به راه نجاتشان از ظلمتهاي شقاوت و گمراهي هدايت شوند، و بنا بر اين، تعبير مزبور از باب استعاره است، و اينكه بعضي «2» گفته‌اند: مراد از" سراج منير"، قرآن است،
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 143.
(2)روح المعاني، ج 22، ص 46.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 495
و تقدير آيه" ذا سراج منير- صاحب سراجي منير" است، بيهوده خود را به زحمت انداخته‌اند.
" وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ بِأَنَّ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ فَضْلًا كَبِيراً" كلمه" فضل" به معناي عطا كردن بدون استحقاق گيرنده است، و در جاي ديگر عطاي خود را توصيف كرده و فرموده:" مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها" «1»، و نيز فرموده:
" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ" «2»، كه در اين دو آيه بيان كرده كه او از ثواب آن قدر مي‌دهد، كه يك مقدارش در مقابل عمل قرار مي‌گيرد، و بيشترش در مقابل عملي قرار نمي‌گيرد، و اين همان فضل است، و در آيه شريفه هيچ دليلي نيست بر اينكه دلالت كند كه اين اجر زيادي مخصوص آخرت است.
" وَ لا تُطِعِ الْكافِرِينَ وَ الْمُنافِقِينَ وَ دَعْ أَذاهُمْ وَ تَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ ..."
معناي اطاعت كافران و منافقان در اول سوره گذشت.
" وَ دَعْ أَذاهُمْ" يعني آنچه به تو آزار مي‌رسانند رها كن، و در مقام پي‌گيري آن برميا، و خود را مشغول بدان مساز، دليل بر اينكه معنايش اين است كه ما گفتيم، جمله" وَ تَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ" است، يعني تو خود را در دفع آزار آنان مستقل ندان، بلكه خدا را وكيل خود در اين دفع بدان، و خدا براي وكالت كافي است.

بحث روايتي [رواياتي در باره فضيلت ذكر خدا در ذيل آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْراً كَثِيراً"] ..... ص : 495

در كافي به سند خود از ابن قداح، از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: هيچ چيزي در عالم نيست مگر آنكه حد و اندازه‌اي دارد، كه وقتي بدان حد رسيد تمام مي‌شود، مگر ذكر خدا كه هيچ حدي برايش نيست، كه بگويي وقتي از اين حد گذشت ديگر ذكر خدا خوب نيست، خداي عز و جل واجباتي را واجب كرد كه هر كس آن واجبات را بجا آرد حدش را آورده، مثلا ماه مبارك رمضان حد روزه واجب، و حج خانه خدا، حد آن است، هر كس آن ماه را روزه بدارد، و حج واجب را بجا بياورد، حدش را آورده، اما ذكر خدا چنين نيست، چون خدا به اندك آن راضي نيست، و براي زيادش هم حدي معين نكرده، امام (ع) سپس اين آيه را تلاوت كرد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْراً كَثِيراً وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلًا"،
__________________________________________________
(1)هر كس كار نيك كند ده برابر اجر دارد. سوره انعام، آيه 160.
(2)هر چه بخواهند در اختيار دارند و بيش از خواستشان نيز نزد ما هست. سوره ق، آيه 35.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 496
مجددا فرمود: به طوري كه مي‌بينيد در اين آيه براي ذكر، حدي معين نفرموده.
آن گاه فرمود: پدرم كثير الذكر بود بارها من با او قدم مي‌زدم، و مي‌ديدم كه مشغول ذكر است، با او غذا مي‌خوردم، مي‌ديدم مشغول ذكر است، با مردم سخن مي‌گفت مع ذلك سخن با مردم او را از ذكر خدا باز نمي‌داشت، و من بارها مي‌ديدم كه زبانش به سقف دهانش متصل است مي‌گويد:" لا اله الا اللَّه".
و نيز بارها ما را جمع مي‌كرد، و وادارمان مي‌ساخت به گفتن ذكر، تا آفتاب طلوع مي‌كرد، و وادارمان مي‌كرد به اينكه هر كدام مي‌توانيم قرآن بخوانيم و هر كدام از خواندن قرآن عاجزيم، ذكر بگوييم.
آري آن خانه‌اي كه ذكر خدا در آن بسيار شود، بركتش بسيار مي‌شود، و ملائكه در آن خانه حاضر، و شيطانها دور مي‌گردند، و آن خانه براي اهل آسمانها آن چنان درخشنده است كه ستارگان براي اهل زمين، و خانه‌اي كه در آن قرآن خوانده نشود، و ذكر خدا در آن نشود، بركتش كم است، و ملائكه از آن خانه گريزان، و در عوض شيطانها در آن حاضر مي‌شوند.
رسول خدا (ص) هم فرمود: آيا مي‌خواهيد شما را به بهترين اعمال خبر دهم؟ عملي كه از نظر بالا بردن درجه شما از همه اعمال مؤثرتر است، و درجه شما را بالاتر مي‌برد، و از هر عملي ديگر نزد سلطان شما، و مالكتان پاكيزه‌تر است، و از درهم و دينار برايتان بهتر، و حتي از اين هم برايتان بهتر است كه با دشمن خود بجنگيد، شما ايشان را بكشيد و ايشان شما را بكشند؟ اصحاب عرضه داشتند: بله، بفرماييد، فرمود: بسيار ذكر خداي عز و جل گفتن است.
آن گاه امام صادق (ع) اضافه كردند كه مردي نزد رسول خدا (ص) آمد و عرضه داشت: بهترين اهل مسجد كيست؟ فرمود آن كس كه بيشتر ذكر مي‌گويد.
و نيز رسول خدا فرمود: به هر كس زباني ذكرگو داده شد، خير دنيا و آخرتش داده‌اند، و در معناي آيه" وَ لا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ" فرمود: آنچه از عمل خير كه براي خدا انجام مي‌دهي زياد مشمار، و به نظرت جلوه نكند «1».
و در همان كتاب به سند خود از ابي المعزاء (نام بقيه رجال حديث را انداخته)
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 498، ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 497
روايت كرده كه گفت: امير المؤمنين (ع) فرمود: هر كس خدا را در نهان ذكر گويد، خدا را ذكر بسيار گفته، چون منافقين علني ذكر خدا مي‌گفتند، و چون به خلوت مي‌رفتند، به ياد خدا نبودند، و خداي تعالي در باره ايشان فرموده:" يُراؤُنَ النَّاسَ وَ لا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِيلًا
- با مردم ريا مي‌كنند، و خدا را جز اندكي ذكر نمي‌گويند" «1».
مؤلف: اين استفاده‌اي كه امام از آيه شريفه كرده، استفاده لطيفي است، (چون آيه شريفه ذكر علني را اندك شمرده، كه مفهومش اين مي‌شود كه ذكر سري ذكر كثير است).
و در خصال از زيد شحام روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود:
هيچ بلايي براي مؤمن سخت‌تر از اين سه بلاء نيست، كه از سه نعمت محروم شود شخصي.
پرسيد: آن سه نعمت چيست؟ فرمود: ياري مسلمان با آنچه خدا به او روزي كرده، دوم انصاف دادن و خود را جاي ديگران فرض كردن، و سوم زياد خدا را ذكر كردن، البته منظور من از ذكر بسيار گفتن، سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا اله الا اللَّه و اللَّه اكبر تنها نيست، هر چند كه آنهم ذكر خدا است، و ليكن منظور من ذكر خدا در هنگام استفاده و بهره‌مندي از حلال او، و باز ذكر خدا در هنگام برخورد به حرام او است «2».
و در الدر المنثور است كه احمد، ترمذي، بيهقي، از ابي سعيد خدري روايت كرده‌اند كه گفت شخصي از رسول خدا (ص) پرسيد: كدام يك از بندگان خدا در روز قيامت درجه بالاتري نزد خدا دارند؟ فرمود: آنان كه ذكر خدا بسيار مي‌گويند. من عرضه داشتم: يا رسول اللَّه (ص) حتي از جهاد كنندگان در راه خدا هم بالاترند؟ فرمود: آنها كه ذكر خدا مي‌گويند، حتي از مجاهدي هم كه با شمشير خود جهاد كند، تا شمشيرش بشكند، و خود غرق خون شود، بالاترند «3».
و در كتاب علل به سند خود از عبد اللَّه بن حسن، از پدرش، از جدش حسن بن علي (ع) روايت كرده كه فرمود: عده‌اي يهودي نزد رسول خدا (ص) آمدند، از همه عالمترشان مسائلي از آن جناب پرسيد، از جمله مسائلي كه پرسيد اين بود، كه چرا تو را محمد، احمد، ابو القاسم، بشير، نذير، و داعي، ناميدند؟ آن حضرت فرمود:
اما مرا داعي خواندند، چون من مردم را به دين پروردگار عز و جل خود مي‌خوانم، و اما نذيرم
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 501، ح 2.
(2)خصال، ج 1، ص 128، ح 130. [.....]
(3)الدر المنثور، ج 5، ص 205.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 498
خواندند، چون كساني را كه از اطاعتم سر بر چينند از آتش دوزخ انذار مي‌دهم، اما بشيرم ناميدند، براي اينكه هر كس اطاعتم كند من او را به بهشت مژده مي‌دهم ... تا آخر «1».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ ... وَ دَعْ أَذاهُمْ وَ تَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ وَ كَفي بِاللَّهِ وَكِيلًا" از معصوم نقل كرده كه فرمود: اين آيه در مكه و پنج سال قبل از هجرت نازل شد «2».
__________________________________________________
(1)علل الشرائع، جزء اول، ص 126، باب 106، ش 1.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 194.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 499

[سوره الأحزاب (33): آيات 49 تا 62] ..... ص : 499

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا نَكَحْتُمُ الْمُؤْمِناتِ ثُمَّ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ فَما لَكُمْ عَلَيْهِنَّ مِنْ عِدَّةٍ تَعْتَدُّونَها فَمَتِّعُوهُنَّ وَ سَرِّحُوهُنَّ سَراحاً جَمِيلاً (49) يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَحْلَلْنا لَكَ أَزْواجَكَ اللاَّتِي آتَيْتَ أُجُورَهُنَّ وَ ما مَلَكَتْ يَمِينُكَ مِمَّا أَفاءَ اللَّهُ عَلَيْكَ وَ بَناتِ عَمِّكَ وَ بَناتِ عَمَّاتِكَ وَ بَناتِ خالِكَ وَ بَناتِ خالاتِكَ اللاَّتِي هاجَرْنَ مَعَكَ وَ امْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ إِنْ أَرادَ النَّبِيُّ أَنْ يَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ قَدْ عَلِمْنا ما فَرَضْنا عَلَيْهِمْ فِي أَزْواجِهِمْ وَ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ لِكَيْلا يَكُونَ عَلَيْكَ حَرَجٌ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً (50) تُرْجِي مَنْ تَشاءُ مِنْهُنَّ وَ تُؤْوِي إِلَيْكَ مَنْ تَشاءُ وَ مَنِ ابْتَغَيْتَ مِمَّنْ عَزَلْتَ فَلا جُناحَ عَلَيْكَ ذلِكَ أَدْني أَنْ تَقَرَّ أَعْيُنُهُنَّ وَ لا يَحْزَنَّ وَ يَرْضَيْنَ بِما آتَيْتَهُنَّ كُلُّهُنَّ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما فِي قُلُوبِكُمْ وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَلِيماً (51) لا يَحِلُّ لَكَ النِّساءُ مِنْ بَعْدُ وَ لا أَنْ تَبَدَّلَ بِهِنَّ مِنْ أَزْواجٍ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ حُسْنُهُنَّ إِلاَّ ما مَلَكَتْ يَمِينُكَ وَ كانَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ رَقِيباً (52) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلاَّ أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلي طَعامٍ غَيْرَ ناظِرِينَ إِناهُ وَ لكِنْ إِذا دُعِيتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا وَ لا مُسْتَأْنِسِينَ لِحَدِيثٍ إِنَّ ذلِكُمْ كانَ يُؤْذِي النَّبِيَّ فَيَسْتَحْيِي مِنْكُمْ وَ اللَّهُ لا يَسْتَحْيِي مِنَ الْحَقِّ وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجابٍ ذلِكُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِكُمْ وَ قُلُوبِهِنَّ وَ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللَّهِ وَ لا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِكُمْ كانَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِيماً (53)
إِنْ تُبْدُوا شَيْئاً أَوْ تُخْفُوهُ فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيماً (54) لا جُناحَ عَلَيْهِنَّ فِي آبائِهِنَّ وَ لا أَبْنائِهِنَّ وَ لا إِخْوانِهِنَّ وَ لا أَبْناءِ إِخْوانِهِنَّ وَ لا أَبْناءِ أَخَواتِهِنَّ وَ لا نِسائِهِنَّ وَ لا ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُنَّ وَ اتَّقِينَ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيداً (55) إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَي النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً (56) إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِيناً (57) وَ الَّذِينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً (58)
يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ وَ بَناتِكَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلابِيبِهِنَّ ذلِكَ أَدْني أَنْ يُعْرَفْنَ فَلا يُؤْذَيْنَ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً (59) لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْمُرْجِفُونَ فِي الْمَدِينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ ثُمَّ لا يُجاوِرُونَكَ فِيها إِلاَّ قَلِيلاً (60) مَلْعُونِينَ أَيْنَما ثُقِفُوا أُخِذُوا وَ قُتِّلُوا تَقْتِيلاً (61) سُنَّةَ اللَّهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلاً (62)
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 500

ترجمه آيات ..... ص : 500

اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، چون زنان مؤمن را نكاح كرديد و بعد طلاقشان داديد، اگر قبل از نزديكي طلاق داده‌ايد، لازم نيست عده طلاق شما را نگه دارند، پس مي‌توانيد با آنان ازدواج كنيد، و (اگر بناي سازش نيست)، مي‌توانيد به صورتي خوش طلاق دهيد (49).
اي پيامبر اسلام! ما همسرانت را برايت حلال كرديم، چه آنها كه حق شان را داده‌اي، و چه آنها كه كنيز تو هستند، و خدا به عنوان غنيمت نصيبت كرده، و نيز دختران عمو، و نيز دختران عمه، و دختران دايي، و دختران خاله‌هايت، كه با تو مهاجرت كردند، همه را برايت حلال كرديم، و نيز زن مؤمن اگر خودش را به پيغمبر ببخشد، و پيغمبر هم بخواهد با او ازدواج كند، تنها اين نكاح بدون مهر براي اوست، نه همه مؤمنين، ما مي‌دانيم چه احكامي در باره همسران مؤمنين و كنيزهايشان واجب كرده‌ايم، تا در اين باره حرجي بر تو نباشد، و خدا همواره آمرزنده رحيم است (50).
از آنان هر يك را بخواهي مي‌تواني قبول پيشنهاد را تاخير اندازي، و هر يك را بخواهي مي‌تواني پيشنهاد ازدواجش را بپذيري، و آن را هم كه قبلا طلاق گفته‌اي مي‌تواني بگيري، اين به خوشنودي آنان، و اينكه اندوهناك نشوند، و اينكه به همه آنچه به آنان داده‌اي راضي شوند، نزديكتر است، و خدا آنچه در دلهاي شماست مي‌داند، و خدا داناي شكيبا است (51).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 501
بعد از آنچه برايت شمرديم، ديگر هيچ زني برايت حلال نيست، و نيز حلال نيست كه همسرانت را به همسري ديگر مبدل كني، هر چند كه از كمال وي خوشت آيد، مگر كنيزان، و خدا بر هر چيز مراقب بوده است (52).
اي كساني كه ايمان آورديد! به خانه‌هاي پيغمبر در نياييد، مگر آنكه شما را به طعامي دعوت كنند، به شرطي كه به انتظار طعام زودتر نرويد، بلكه وقتي شما را خواندند، داخل شويد، و چون طعام خورديد، متفرق گرديد، و آن جا را محل انس و گفتگو مكنيد، كه اين، پيغمبر را ناراحت مي‌كند، او از شما خجالت مي‌كشد، ولي خدا از بيان حق خجالت نمي‌كشد، و چون از همسران او چيزي مي‌پرسيد، از پشت پرده بپرسيد، اين براي طهارت دل شما و دل آنان بهتر است، و شما حق نداريد رسول خدا (ص) را اذيت كنيد، و بعد از مرگش با همسران او ازدواج نماييد، اين كار تا ابد ممنوع است، چون نزد خدا كاري عظيم است (53).
چه آنكه چيزي را اظهار كنيد، و چه پنهان داريد، خدا به هر چيزي دانا است (54).
هيچ حرجي براي همسران در خصوص نامبردگان زير نيست، يعني لازم نيست خود را در برابر پدران، فرزندان، برادران، و برادرزادگان، پسران خواهران، زنان ايشان و كنيزاني كه دارند بپوشانند، و بايد كه از خدا بترسند، كه خدا همواره بر هر چيزي شاهد و ناظر است (55).
خدا و فرشتگان او بر پيامبر اسلام درود مي‌فرستند، شما هم اي كساني كه ايمان آورده‌ايد بر او صلوات بفرستيد، و آن طور كه بايد تسليم شويد (56).
خدا آن كساني را كه او و پيامبرش را اذيت مي‌كنند، در دنيا و آخرت لعنت كرده، و عذابي خوار كننده براي ايشان مهيا نموده (57).
و كساني كه مؤمنين و زنان مؤمن را بدون جرم اذيت مي‌كنند، مرتكب بهتان و گناهي بزرگ مي‌شوند (58).
هان اي پيامبر! به همسرانت، و دخترانت و زنان مؤمنين، بگو تا جلباب خود پيش بكشند، بدين وسيله بهتر معلوم مي‌شود كه زن مسلمانند، در نتيجه اذيت نمي‌بينند، و خدا همواره آمرزنده رحيم است (59).
اگر منافقان و بيماردلان و گل‌آلودكنندگان جو مدينه، دست بر ندارند، تو را عليه آنان مامور مي‌كنيم، تا ديگر جز مدتي كوتاه در مجاورتت نمانند (60).
در حالي كه ملعون و رانده باشند، به طوري كه هر جا ديده شوند كشته شوند (61). ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 502
سنت خدا در اقوام گذشته و قبل از اين نيز همين بود، و تو هرگز سنت خدا را دگرگون نخواهي ديد (62).

بيان آيات [بيان آيات مربوط به نكاح و طلاق كه بعضي مخصوص پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) و برخي راجع به همه مسلمانان است] ..... ص : 502

اشاره

اين آيات احكام متفرقي را متضمن است كه بعضي از آنها مخصوص رسول خدا (ص) و همسران او، و بعضي ديگر مربوط به عموم مسلمانان است.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا، إِذا نَكَحْتُمُ الْمُؤْمِناتِ ثُمَّ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ فَما لَكُمْ عَلَيْهِنَّ مِنْ عِدَّةٍ تَعْتَدُّونَها فَمَتِّعُوهُنَّ وَ سَرِّحُوهُنَّ سَراحاً جَمِيلًا" منظور از" نكاح" زنان، عقد كردن آنان است، و كلمه" مس" به معناي دخول و انجام دادن عمل زناشويي است. و منظور از" متعوهن" اين است كه چيزي از مال به ايشان بدهند، كه مناسب حال و شان ايشان باشد، و كلمه" تسريح به جميل"، به معناي اين است كه بدون نزاع و خصومت طلاق دهند.
و معناي آيه اين است كه: اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! وقتي زنان را طلاق مي‌دهيد، بعد از آنكه با ايشان عقد ازدواج بسته‌ايد، و قبل از اينكه عمل زناشويي با ايشان انجام داده باشيد، ديگر لازم نيست زن مطلقه شما عده نگه دارد، و بر شما واجب است كه اولا بدون خشونت و خصومت طلاق دهيد، و در ثاني با چيزي از مال بهره‌مندشان كنيد.
اين آيه مطلق است، و آن موردي را كه مهر براي زن معين كرده باشند، و نيز موردي را كه معين نكرده باشند شامل است، و خلاصه به اطلاقش شامل مي‌شود آنجا را هم كه مهر معين كرده‌اند، و مي‌فرمايد هم بايد مهر بدهيد، و هم به چيزي از مال بهره‌مندشان كنيد.
چون هر دو صورت را شامل بود، آيه" وَ إِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ وَ قَدْ فَرَضْتُمْ لَهُنَّ فَرِيضَةً فَنِصْفُ ما فَرَضْتُمْ" «1» آن را مقيد به صورتي مي‌كند، كه مهريه معين نكرده باشند، چون آيه مزبور مي‌فرمايد: و چون زنان را قبل از آنكه عمل زناشويي انجام داده باشيد طلاق دهيد، در صورتي كه مهر براي ايشان معين كرده‌ايد، تنها نصف مهر را مي‌برند، آن گاه آيه مورد بحث در جايي حجت مي‌شود كه مهر معين نكرده باشند.
" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَحْلَلْنا لَكَ أَزْواجَكَ اللَّاتِي آتَيْتَ أُجُورَهُنَّ ..."
خداي سبحان در اين آيه شريفه براي رسول خدا (ص) بيان
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 237.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 503
مي‌كند از زنان آنچه من حلال كرده‌ام هفت طايفه‌اند، طايفه اول:" أَزْواجَكَ اللَّاتِي آتَيْتَ أُجُورَهُنَّ" كه مراد از" اجور" مهريه‌ها است، طايفه دوم:" وَ ما مَلَكَتْ يَمِينُكَ مِمَّا أَفاءَ اللَّهُ عَلَيْكَ" يعني كنيزاني كه به عنوان غنيمت و در جنگها خدا در اختيار شما قرار داد، و اگر" ملك يمين" (كنيز) را مقيد به" مِمَّا أَفاءَ اللَّهُ عَلَيْكَ- آنچه خدا به عنوان غنيمت نصيب تو كرد"، نمود صرفا به منظور توضيح بود، نه احتراز، نظير تقييدي كه در ازدواج كرد، و فرمود:
همسراني كه مهرشان را داده‌اي.
سوم و چهارمين طايفه از زناني كه حلالند، يعني مي‌توان با آنان ازدواج كرد،" وَ بَناتِ عَمِّكَ وَ بَناتِ عَمَّاتِكَ" دختر عموها و دختر عمه‌هايند، بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: منظور از اين دو طايفه زنان قريشند.
پنجم و ششمين طايفه:" وَ بَناتِ خالِكَ وَ بَناتِ خالاتِكَ" دختران دايي و دختران خاله‌اند، بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند يعني زنان بني زهره، و قيد" اللَّاتِي هاجَرْنَ مَعَكَ- آنهايي كه با تو هجرت كرده‌اند"- به طوري كه در مجمع البيان گفته- مربوط به قبل از تحليل غير مهاجرات و نسخ آيه مورد بحث است، يعني مربوط به ايامي است كه ازدواج آن جناب با غير زنان هجرت كرده حلال نبوده، لذا در اين آيه فرموده: زنان نامبرده به شرطي بر تو حلالند كه با تو هجرت كرده باشند، و گر نه ازدواج تو با آنان حرام است.
هفتم از زناني كه آن جناب مي‌توانسته با آنان ازدواج كند:" وَ امْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ إِنْ أَرادَ النَّبِيُّ أَنْ يَسْتَنْكِحَها" زن مؤمنه‌اي است كه خود را به رسول خدا (ص) ببخشد و آن جناب هم بخواهد با او ازدواج كند، كه خداوند چنين زني را كه بخواهد بدون مهريه خود را در اختيار آن جناب بگذارد، براي آن جناب حلال كرده است، اگر بخواهد مي‌تواند با او ازدواج كند." خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ"- اين جمله اعلام مي‌دارد كه اين حكم- يعني حلال شدن زني براي مردي بصرف اينكه خود را به او ببخشد، از خصايصي است كه مختص به آن جناب است، و در مؤمنين جريان ندارد،" قَدْ عَلِمْنا ما فَرَضْنا عَلَيْهِمْ فِي أَزْواجِهِمْ وَ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ" اين جمله حكم اختصاص را تقرير مي‌كند و مي‌فرمايد: آنچه براي مؤمنين حلال و فرض كرديم مي‌دانيم كه چه زني و چه كنيزي بر آنان حلال شد.
" لِكَيْلا يَكُونَ عَلَيْكَ حَرَجٌ"- اين جمله حكمي را كه در صدر آيه بود، و مي‌فرمود:
" إِنَّا أَحْلَلْنا لَكَ" تعليل مي‌كند، ممكن هم هست تعليل ذيل آيه باشد، و بفهماند كه چرا اين
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 8، ص 364.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 504
حكم مخصوص تو است، ولي احتمال اول روشن‌تر به نظر مي‌رسد، به خاطر اينكه مضمون آيه بيان رحمتهاي الهي نسبت به آن جناب، و تنزيه ساحت مقدس او بود، و آيه با دو كلمه" غفور" و" رحيم" ختم شد.
" تُرْجِي مَنْ تَشاءُ مِنْهُنَّ وَ تُؤْوِي إِلَيْكَ مَنْ تَشاءُ ..."
كلمه" ترجي" از مصدر" ارجاء" است، كه به معناي تاخير و دور كردن است، و در اينجا كنايه است از رد و نپذيرفتن، و كلمه" تؤوي" از" ايواء" است، كه به معناي اسكان دادن در مكان مي‌آيد، و اين نيز كنايه است از پذيرفتن و به خود نزديك كردن.
سياق آيات دلالت دارد بر اينكه مراد از اين كلام اين است كه رسول خدا (ص) مخير است در قبول و يا رد آن زني كه خود را به وي بخشيده.
" وَ مَنِ ابْتَغَيْتَ مِمَّنْ عَزَلْتَ فَلا جُناحَ عَلَيْكَ"- كلمه" ابتغاء" به معناي طلب است، و معناي جمله اين است كه اگر يكي از آنهايي كه بعد از آنكه خود را به تو بخشيد رد كردي، دو باره خواستي بپذيري منعي بر تو نيست، مي‌تواني بپذيري، نه گناهي دارد، و نه سرزنش مي‌شوي.
و ممكن هم هست جمله مورد بحث اشاره باشد به مساله تقسيم بين همسران، و اينكه آن جناب مي‌تواند اصلا خود را در بين همسرانش تقسيم نكند، و مقيد نسازد كه هر شب به خانه يكي برود، و به فرضي هم كه تقسيم كرد، مي‌تواند اين تقسيم را به هم بزند، و يا نوبت كسي را كه مؤخر است مقدم، و آن كس را كه مقدم است مؤخر كند، و يا آنكه اصلا با يكي از همسران متاركه كند، و قسمتي به او ندهد، و يا اگر متاركه كرده، دو باره او را به خود نزديك كند، و اين معنا با جمله" وَ مَنِ ابْتَغَيْتَ مِمَّنْ عَزَلْتَ فَلا جُناحَ عَلَيْكَ ذلِكَ أَدْني ..."
نزديك‌تر است، و بهتر مي‌سازد، چون حاصل آن اين است كه: اگر همسري را كه قبلا كنار زده بودي، دو باره بخواهي نزديك سازي، مي‌تواني، و هيچ حرجي بر تو نيست، و بلكه اين بهتر و نزديك‌تر است به اينكه چشمشان روشن شود، يعني خوشحال شوند، و راضي گردند به آنچه تو در اختيارشان قرار داده‌اي، و خدا آنچه در دلهاي شماست مي‌داند، چون آنكه قسمتش را پيش انداخته‌اي خوشحال، و آنكه عقب انداخته‌اي به اميد روزي مي‌نشيند كه قسمتش جلو بيفتد.
" وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَلِيماً"- يعني خدا مصالح بندگان خود را مي‌داند، و چون" حليم" است در عقوبت آنان عجله نمي‌كند.
در اين آيه اقوال مختلف ديگري هست كه آنچه ما گفتيم با سياق آيه، و سياق آيات ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 505
سابق بر آن سازگارتر است، رواياتي هم كه از ائمه اهل بيت (ع) رسيده، همين معنا را تاييد مي‌كند، و به زودي آن روايات از نظر خواننده خواهد گذشت.
" لا يَحِلُّ لَكَ النِّساءُ مِنْ بَعْدُ وَ لا أَنْ تَبَدَّلَ بِهِنَّ مِنْ أَزْواجٍ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ حُسْنُهُنَّ ..."
ظاهر آيه به فرضي كه مستقل از ما قبل باشد، و اتصال بدان نداشته باشد، اين است كه زنان را بر آن جناب حرام مي‌كند، مگر آن زني كه آن جناب مختارش كند، و آن زن خدا را اختيار كند، اين كه فرمود: جايز نيست زنان را عوض كني، خود مؤيد اين احتمال است.
و ليكن اگر فرض شود كه متصل به ما قبل است كه مي‌فرمايد:" إِنَّا أَحْلَلْنا لَكَ ..."،
در اين صورت مفادش تحريم ماسواي شش طايفه‌اي است كه قبلا شمرد.
و در بعضي روايات از ائمه اهل بيت (ع) آمده كه مراد از آيه شريفه تحريم آن زناني است كه در آيه" حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهاتُكُمْ وَ بَناتُكُمْ" «1» نام برده شده‌اند.
پس معناي كلمه بعد در جمله" لا يَحِلُّ لَكَ النِّساءُ مِنْ بَعْدُ" بعد از زناني است كه خدا و رسول را برگزيدند، كه همان نه زن نامبرده‌اند، و يا بعد از آنان كه در آيه" إِنَّا أَحْلَلْنا لَكَ" برايت شمرديم مي‌باشد، و يا بعد از زنان حلالي كه برايت معين كرديم، كه بنا به احتمال سوم مقصود زنان محرم خواهد بود.
" وَ لا أَنْ تَبَدَّلَ بِهِنَّ مِنْ أَزْواجٍ"- يعني و ديگر نمي‌تواني بعضي از همسرانت را طلاق گفته و به جاي آنان همسراني ديگر بگيري" إِلَّا ما مَلَكَتْ يَمِينُكَ" يعني مگر كنيزكان، و اين استثناء از صدر آيه است، كه مي‌فرمود:" لا يَحِلُّ لَكَ النِّساءُ".
" وَ كانَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ رَقِيباً" معناي اين جمله روشن است، و منظور از آن تحذير، و زنهار دادن مردم است از مخالفت.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلَّا أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ ... مِنَ الْحَقِّ" كلمه" الا" استثناء از نهي است، و جمله" الي طعام" متعلق است به اذن، و جمله" غَيْرَ ناظِرِينَ إِناهُ" معنايش اين است كه منتظر ورود ظرف طعام نباشيد، و خلاصه زياد مزاحم او نشويد، كه به انتظار رسيدن طعام زودتر از موعد حاضر شويد، و در نتيجه وقت بيشتري از او تلف كنيد. جمله" وَ لكِنْ إِذا دُعِيتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا- وقتي دعوت مي‌شويد داخل خانه‌اش بشويد (نه قبل از موعد)، و وقتي غذا خورديد متفرق شويد" اين
__________________________________________________
(1)سوره نساء، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 506
وظيفه را بيان مي‌كند، و جمله" وَ لا مُسْتَأْنِسِينَ لِحَدِيثٍ- و منزل او را محل انس و گفت و شنود قرار ندهيد" عطف است بر جمله" غَيْرَ ناظِرِينَ إِناهُ" و جمله حاليه‌اي است بعد از جمله حاليه ديگر، كه مجموعا مي‌فهماند، نه قبل از طعام به انتظار رسيدن طعام در آنجا بنشينيد، و نه بعد از صرف طعام جا خوش كرده و منزل او را محل انس و نقالي قرار دهيد.
" إِنَّ ذلِكُمْ كانَ يُؤْذِي النَّبِيَّ فَيَسْتَحْيِي مِنْكُمْ- اين عمل شما هميشه باعث اذيت پيغمبر است، و او شرم مي‌كند از شما كه بگويد بيرون شويد" اين جمله نهي قبلي را كه مي‌فرمود: در منزل وي زياد ننشينيد، تعليل مي‌كند، و مي‌فرمايد علتش اين است كه اين عمل شما مايه اذيت پيغمبر است و او از شما شرم دارد، كه تقاضا كند بيرون شويد،" وَ اللَّهُ لا يَسْتَحْيِي مِنَ الْحَقِّ- و خدا از بيان حق شرم نمي‌كند" و حق در اينجا همان خاطر نشان ساختن، و اعلام اين معنا است، كه پيغمبر از طرز رفتار شما ناراحت مي‌شود، و نيز حق عبارت است از همان ادب لايقي كه قبلا به مردم ياد داد.

[دستور به مسلمانان كه از وراي حجاب با همسران پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) ملاقات كنند] ..... ص : 506

" وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجابٍ ذلِكُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِكُمْ وَ قُلُوبِهِنَّ" ضمير" هن" به همسران رسول خدا (ص) بر مي‌گردد، و در خواست متاع از ايشان، كنايه است از اينكه مردم با ايشان در باره حوائجي كه دارند سؤال كنند، و معنايش اين است كه اگر به خاطر حاجتي كه برايتان پيش آمده، ناگزير شديد با يكي از همسران آن جناب صحبتي بكنيد، از پس پرده صحبت كنيد،" ذلِكُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِكُمْ وَ قُلُوبِهِنَّ" اين جمله مصلحت حكم مزبور را بيان مي‌كند، و مي‌فرمايد: براي اينكه وقتي از پشت پرده با ايشان صحبت كنيد، دلهايتان دچار وسوسه نمي‌شود، و در نتيجه اين رويه، دلهايتان را پاكتر نگه مي‌دارد.
" وَ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللَّهِ وَ لا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً ..."
شما را نمي‌سزد كه رسول خدا (ص) را با مخالفت كردن دستوراتش- چه آنها كه در خصوص همسرانش داده، و چه غير آنها- او را اذيت كنيد، و نيز سزاوار نيست كه شما بعد از در گذشت او با يكي از همسرانش ازدواج كنيد، چون اين عمل نزد خدا جرمي است بزرگ.
در اين آيه اشعاري هست به اينكه گويا بعضي از مسلمانان گفته‌اند كه بعد از در گذشت او همسرانش را مي‌گيريم، و به طوري كه در بحث روايتي آينده خواهيد خواند، همين طور هم بوده.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 507
" إِنْ تُبْدُوا شَيْئاً أَوْ تُخْفُوهُ فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيماً" معناي اين آيه روشن است، و در حقيقت تنبيهي است با لحن تهديد عليه كساني كه آن جناب را اذيت مي‌كرده‌اند، و يا مي‌گفته‌اند كه پس از وي با فلان همسرش ازدواج خواهيم كرد.
" لا جُناحَ عَلَيْهِنَّ فِي آبائِهِنَّ ..."
ضمير" عليهن" باز به همسران آن جناب بر مي‌گردد، و در حقيقت آيه شريفه در معناي استثنايي است از عموميت حكم حجاب، مي‌فرمايد: اينكه گفتيم مسلمانها بايد از پس حجاب با ايشان گفتگو كنند، شامل پدران، فرزندان، و برادران، برادر زادگان، خواهر زادگان، و خلاصه محرمهاي ايشان نمي‌شود، نامبردگان مي‌توانند بدون حجاب با آنان گفتگو كنند بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: اگر عموها و داييهاي آنان را نام نبرد، براي اين است كه ممكن بود عموي يكي از زنان رسول خدا (ص) بعد از گفتگوي با او برود، و براي پسرش تعريف كند، كه برادر زاده و يا خواهرزاده من فلاني چنين و چنان است.
و نيز زنان قوم و خويش ايشان را نيز استثناء كرده، و اينكه فرموده: زنان ايشان، اشاره دارد به اينكه مراد از زنان ايشان تنها آن زنان از فاميل ايشان است كه ايمان داشته باشند، نه كفار، هم چنان كه در تفسير كلمه" أَوْ نِسائِهِنَّ" «2» نيز اين معنا خاطر نشان شده، و نيز از كساني كه استثناء شده‌اند، كنيزان و غلامان خود ايشان است.
" وَ اتَّقِينَ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيداً"- در اين جمله حكم مذكور تاكيد شده، و بخصوص از جهت التفاتي كه از غيبت به خطاب شده، و با اينكه سياق قبل از اين جمله زنان را غايب گرفته بود، در اين جمله خطاب به خود ايشان كرده، كه" وَ اتَّقِينَ اللَّهَ- از خدا بترسيد" اين تاكيد روشن‌تر به چشم مي‌خورد.
" إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَي النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً" قبلا گفتيم كه كلمه" صلاة" در اصل به معناي انعطاف بوده، و صلات خدا بر پيغمبر به معناي انعطاف او به وي است، به وسيله رحمتش، البته انعطافي مطلق، چون در آيه شريفه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، جلد 22، ص 74.
(2)سوره نور، آيه 31.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 508
صلات را مقيد به قيدي نكرده، و همچنين صلات ملائكه او بر آن جناب، انعطاف ايشان است بر وي، به اينكه او را تزكيه نموده و برايش استغفار كنند، و صلات مؤمنين بر او انعطاف ايشان است به وسيله درخواست رحمت براي او.
و در اينكه قبل از امر به مؤمنين كه بر او صلوات بفرستيد، نخست صلات خود و ملائكه خود را ذكر كرده، دلالتي هست بر اينكه صلوات مؤمنين بر آن جناب به پيروي خداي سبحان، و متابعت ملائكه اوست، و اين خود نهي آينده را تاكيد مي‌كند.
از طريق شيعه و سني هم روايت بسيار زياد رسيده، در اينكه طريق صلوات فرستادن مؤمنين بر آن جناب، اين است كه از خدا بخواهند بر او و آل او صلوات بفرستد.

[معناي اينكه خدا آزار دهندگان پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) را در دنيا و آخرت لعنت كرده است] ..... ص : 508

" إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِيناً" همه مي‌دانيم كه خداي تعالي منزه است از اينكه كسي او را بيازارد، و يا هر چيزي كه بويي از نقص و خواري داشته باشد به ساحت او راه يابد، پس اگر در آيه مورد بحث مي‌بينيم كه خدا را در اذيت شدن با رسولش شريك كرده مي‌فهميم كه خواسته است از رسول خود احترام كرده باشد، و نيز اشاره كند به اينكه هر كس قصد سويي نسبت به رسول كند، در حقيقت نسبت به خدا هم كرده، چون رسول بدان جهت كه رسول است، هدفي جز خدا ندارد، پس هر كس او را قصد كند، چه به خير و چه به سوء، خدا را قصد كرده است.
در آيه مورد بحث افرادي كه در صدد بر مي‌آيند كه رسول خدا (ص) را اذيت كنند، به لعنت در دنيا و آخرت وعده داده شده‌اند، و" لعنت" به معناي دور كردن از رحمت است، و چون رحمت مخصوص به مؤمنين، عبارت است از هدايت به سوي عقايد حق، و ايمان حقيقي و بدنبال آن عمل صالح، در نتيجه دوري از رحمت در دنيا، به معناي محروميت او از اين هدايت است، و اين محروم ساختن جنبه كيفر دارد، و در نتيجه همان طبع قلوبي است كه در آيه" لَعَنَّاهُمْ وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً" «1» و آيه" وَ لكِنْ لَعَنَهُمُ اللَّهُ بِكُفْرِهِمْ فَلا يُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلًا" «2» و آيه" أُولئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ، فَأَصَمَّهُمْ وَ أَعْمي أَبْصارَهُمْ" «3» به آن اشاره نموده، و آيه شريفه مورد بحث با اين آيات منطبق است.
__________________________________________________
(1)لعنتشان كرديم و دلهايشان را دچار قساوت ساختيم. سوره مائده، آيه 13.
(2)ليكن خدا لعنتشان كرد، و در نتيجه ديگر ايمان نمي‌آورند، مگر اندكي. سوره نساء، آيه 46.
(3)اينان كساني هستند كه خدا لعنتشان كرده، و در نتيجه كر و كورشان ساخته. سوره محمد، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 509
اين معناي لعنت در دنيا، و اما لعنت در آخرت به معناي دور كردن از رحمت قرب است، كه باز در جاي ديگر فرموده:" كَلَّا إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ" «1».
در آيه مورد بحث بعد از لعنت آزار كنندگان رسول خدا (ص) در دنيا و آخرت اين تهديد را كرده كه براي آنان و براي آخرتشان عذابي خوار كننده تهيه كرده است. و اگر عذابشان را به وصف خوار كننده توصيف كرده، بدان جهت است كه تلافي استكبار آنان باشد، چون اينان در دنيا، خدا و رسول را اهانت مي‌كردند، در مقابل اين رفتارشان عذابشان خوار كننده خواهد بود.

[وجه اينكه آزار مؤمنين را" بهتان" و" اثم مبين" خواند] ..... ص : 509

" وَ الَّذِينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً" در اين آيه ايذاء مؤمنين و مؤمنات را در گناه بودن، مقيد كرده به قيد" بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُوا- بدون اينكه تقصيري كرده باشند" و اين براي آن است كه شامل صورت قصاص و حد شرعي، و تعزير نشود، چون ايذاي مؤمنين و مؤمنات، در اين چند صورت گناه نيست، زيرا خود شارع اجازه داده، تا مظلوم از ظالم خود قصاص بگيرد، و به حاكم شرع اجازه داده تا بعضي از گنهكاران را حد بزند، و بعضي ديگر را تنبيه كند.
و اما در غير اين چند صورت خداي تعالي آزار مؤمنين و مؤمنات را احتمال (و زير بار و بال رفتن) بهتان و اثم مبين خوانده. و بهتان عبارت است از دروغ بستن به كسي در پيش روي خود او، و اگر ايذاي مؤمنين را بهتان خوانده، وجهش اين است كه آزار دهنده مؤمنين حتما پيش خودش علتي براي اين كار درست كرده، علتي كه از نظر او جرم است، مثلا پيش خودش گفته: فلاني چرا چنين گفت؟ و چرا چنين كرد؟ گفته و كرده او را جرم حساب مي‌كند، در حالي كه در واقع جرمي نيست، و اين همان دروغ بستن، و نسبت جرم به بي گناهي دادن است، و گفتيم كه اين طور نسبت دادن بهتان است.
و اگر آن را اثم مبين خواند، بدين جهت است كه گناه بودن افتراء و بهتان، از چيزهايي است كه عقل انسان آن را درك مي‌كند، و احتياجي ندارد به اينكه از ناحيه شرع نهيي در مورد آن صادر شود.
" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ وَ بَناتِكَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلَابِيبِهِنَّ ..."
كلمه" جلابيب" جمع جلباب است، و آن جامه‌اي است سرتاسري كه تمامي بدن را
__________________________________________________
(1)نه ايشان در امروز از ديدار پروردگار خود در پرده‌اند. سوره مطففين، آيه 15.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 510
مي‌پوشاند، و يا روسري مخصوصي است كه صورت و سر را ساتر مي‌شود، و منظور از جمله" پيش بكشند مقداري از جلباب خود را"، اين است كه آن را طوري بپوشند كه زير گلو و سينه‌هايشان در انظار ناظرين پيدا نباشد.
" ذلِكَ أَدْني أَنْ يُعْرَفْنَ فَلا يُؤْذَيْنَ"- يعني پوشاندن همه بدن به شناخته شدن به اينكه اهل عفت و حجاب و صلاح و سدادند نزديك‌تر است، در نتيجه وقتي به اين عنوان شناخته شدند، ديگر اذيت نمي‌شوند، يعني اهل فسق و فجور متعرض آنان نمي‌گردند.
بعضي «1» از مفسرين در معناي آن گفته‌اند: اين پوشيدگي، نزديك‌تر بودن ايشان به مسلمان بودن و آزاد بودن را مي‌شناساند، چون زنان غير مسلمان، و نيز كنيزان در آن دوره حجاب نداشتند، و حجاب علامت زنان مسلمان بود، و در نتيجه كسي متعرض آنان نمي‌شد، و حتي كسي نمي‌پنداشت كه ايشان كنيز و يا غير مسلمانند، و از ملت يهود و نصاري هستند ليكن معناي اول به ذهن نزديك‌تر است.

[تهديد منافقين و بيمار دلان و شايعه پراكنان به اخراج از شهر و مهدور ساختن خونشان، اگر از فساد دست نكشند] ..... ص : 510

" لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْمُرْجِفُونَ فِي الْمَدِينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ ..."
كلمه" انتهاء" به معناي امتناع از عملي و ترك كردن آن است، و كلمه" مرجفون" جمع اسم فاعل از" ارجاف" است، و" ارجاف" به معناي اشاعه باطل، و در سايه آن استفاده‌هاي نامشروع بردن است، و يا حد اقل مردم را دچار اضطراب كردن است.
و كلمه" لنغرينك" از" اغراء" است، و" اغراء" به معناي تحريك كسي است به انجام عملي.
و معناي آيه اين است كه: سوگند مي‌خورم، اگر منافقين و بيماردلان دست از فساد انگيزي بر ندارند، و كساني كه اخبار و شايعات دروغي در بين مردم انتشار مي‌دهند، تا از آب گل‌آلود اغراض شيطاني خود را بدست آورند، و يا حد اقل در بين مسلمانان دلهره و اضطراب پديد آورند، تو را مامور مي‌كنيم تا عليه ايشان قيام كني، و نگذاري در مدينه در جوارت زندگي كنند، بلكه از اين شهر بيرونشان كني، و جز مدتي كم مهلتشان ندهي، و منظور از اين مدت كم فاصله بين مامور شدن، و ماموريت را انجام دادن است.
" مَلْعُونِينَ أَيْنَما ثُقِفُوا أُخِذُوا وَ قُتِّلُوا تَقْتِيلًا" كلمه" ثقفوا" مجهول ماضي از ماده" ثقف" است، كه به معناي ادراك، و ظفر
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 560.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 511
يافتن به چيزي است، و جمله مورد بحث حاليه است، كه حال منافقين و آن دو طايفه ديگر را بيان مي‌كند، و حاصل مجموع اين حال و آن صاحب حال، اين مي‌شود كه اگر سه طايفه مذكور دست از فساد برندارند، تو را عليه آنان مي‌شورانيم، در حالي كه اين سه طايفه هر جا كه يافت شوند ملعون باشند، و خونشان براي همه مسلمانان هدر باشد.
" سُنَّةَ اللَّهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلًا" كلمه" سنة" به معناي طريقه معمول و رايج است، كه به طبع خود غالبا يا دائما جاري باشد.
خداي سبحان مي‌فرمايد: اين عذاب و نكالي كه به منافقين و آن دو طايفه ديگر وعده داديم و گفتيم كه تبعيدشان مي‌كنيم و خونشان را هدر مي‌سازيم، سنتي است از خدا كه در امتهاي پيشين نيز جاري ساخته، هر وقت قومي به راه فساد انگيزي و ايجاد فتنه افتادند، و خواستند تا بمنظور استفاده‌هاي نامشروع، در بين مردم اضطراب افكنده، تا در طغيان و سركشي بي مانع باشند، ما آنان را به همين طريق گرفتيم، و تو هرگز دگرگوني در سنت خدا نخواهي يافت، پس در شما امت همان جاري مي‌شود كه در امتهاي قبل از شما جاري شد.

بحث روايتي [چند روايت در باره احكام و آداب طلاق] ..... ص : 511

اشاره

در كتاب فقيه آمده كه عمرو بن شمر، از جابر، از امام باقر (ع) روايت كرد كه در ذيل كلام خداي عز و جل" ثُمَّ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ فَما لَكُمْ عَلَيْهِنَّ مِنْ عِدَّةٍ تَعْتَدُّونَها فَمَتِّعُوهُنَّ وَ سَرِّحُوهُنَّ سَراحاً جَمِيلًا" فرموده:" متعوهن" معنايش اين است كه تا آن جا كه مي‌توانيد به ايشان نيكي كنيد، چون زن طلاق گرفته با نكبت، وحشت، اندوه بزرگ، و شماتت دشمنان، به خانه خود بر مي‌گردد، و چون خدا خودش كريم و با حياء است، اهل كرامت و حياء را دوست مي‌دارد، و گرامي‌ترين شما كسي است كه نسبت به همسر خود كرامت و بزرگواري بيشتري داشته باشد «1».
و در كافي به سند خود از حلبي، از امام صادق (ع) روايت كرده، كه در پاسخ اين مساله كه مردي همسرش را قبل از آنكه عمل زناشويي با وي انجام دهد طلاق داده، فرمود: اگر مهرش را معين كرده، نصف آن را بايد بدهد، و اگر معين نشده، بايد به مقدار پولي
__________________________________________________
(1)الفقيه، ج 3، ص 327، ح 2. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 512
كه معمولا به مثل چنين زني مي‌دهند، او را بهره‌مند سازد «1».
مؤلف: روايات در اين معنا بسيار است، و همه آنها بر اين اساس صحيح است كه همانطور كه در تفسير آيه گفتيم- آيه شريفه با آيه سوره بقره تخصيص خورده باشد.

[رواياتي در ذيل آيات مربوط به ازدواج پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) و احكام مربوط به همسران آن جناب (صلي اللَّه عليه و آله و سلم)] ..... ص : 512

و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد، از حبيب بن ثابت روايت كرده كه گفت:
مردي نزد علي بن الحسين (ع) آمد، و از او در باره شخصي سؤال كرد كه گفته است اگر من با فلان زن ازدواج كنم او خود بخود مطلقه باشد، حال آيا مي‌تواند با او ازدواج كند؟ فرمود: اين سخن او هيچ اثري ندارد، چون طلاق بعد از ازدواج است، و قبل از ازدواج اثري ندارد، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا نَكَحْتُمُ الْمُؤْمِناتِ ثُمَّ طَلَّقْتُمُوهُنَّ" «2».
مؤلف: اين روايت را صاحب مجمع البيان نيز از حبيب بن ثابت از آن جناب نقل كرده «3».
و نيز در الدر المنثور است كه ابن ماجه، و ابن مردويه، از مسور بن مخرمه، از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه فرمود: طلاق قبل از نكاح، و آزاد كردن برده قبل از مالك شدن وي، باطل است و اثري ندارد «4».
مؤلف: مثل اين را از جابر و عايشه از آن جناب روايت كرده «5».
و در كافي به سند خود از حضرمي، از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَحْلَلْنا لَكَ أَزْواجَكَ" در پاسخ كسي كه پرسيد: خداوند چند همسر را براي رسول خدا (ص) حلال كرد؟ فرمودند: هر چه مي‌خواست مي‌توانست بگيرد «6».
و در همان كتاب به سند خود از حلبي، از امام صادق (ع) روايت كرده «7» كه گفت: از آن جناب پرسيدم كه معناي آيه" لا يَحِلُّ لَكَ النِّساءُ مِنْ بَعْدُ وَ لا أَنْ تَبَدَّلَ بِهِنَّ مِنْ أَزْواجٍ"
__________________________________________________
(1)كافي، ج 6، ص 106، ح 3.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 207. (در الدر المنثور بجاي حبيب بن ثابت حسين بن ثابت آمده است).
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 364.
(4 و 5)الدر المنثور، ج 5، ص 208.
(6)كافي، ج 5، ص 389، ح 4.
(7)كافي، ج 5، ص 387، ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 513
چيست؟ فرمود: براي رسول خدا (ص) جايز بود كه هر قدر مي‌خواست زن بگيرد، از دختران عموها و عمه‌ها، و دختران دايي‌ها و دختران خاله‌ها، با داشتن زناني كه با خود او مهاجرت كردند «1».
و نيز حلال بود براي او اينكه با همسران مؤمنين (البته بعد از طلاق يا بعد از مرگ شوهرشان)، بدون مهر ازدواج كند، و اين جنبه بخشش و هبه را داشت، كه زني خود را به او مي‌بخشيد، و اين از خصايص آن جناب بود، و بر ساير مسلمانان جايز نيست و نمي‌توانند بدون مهر زن بگيرند. اين خصيصه رسول خدا (ص) همان است كه قرآن در جمله" وَ امْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ" بدان اشاره مي‌كند.
و در الدر المنثور است كه ابن سعد، ابن ابي شيبه، عبد بن حميد، ابن جرير، ابن منذر، و طبراني، از علي بن الحسين (ع) روايت كرده‌اند، كه در ذيل جمله" وَ امْرَأَةً مُؤْمِنَةً" فرمود: اين جمله در باره‌ام شريك ازدي نازل شد، كه خود را به رسول خدا (ص) بخشيد «2».
مؤلف: روايت شده كه نام آن زن خوله دختر حكيم بوده، و نيز آمده كه ليلي دختر حطيم بوده، و نيز آمده كه وي ميمونه بود، و ظاهرا زناني چند بوده‌اند كه خود را به آن جناب بخشيده‌اند.
و در كافي «3» با ذكر سند، از محمد بن قيس، از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: زني از انصار نزد رسول خدا (ص) آمد، و عرضه داشت: يا رسول خدا (ص) هر چند رسم نيست كه زن به خواستگاري شوهر رود، ولي من از آن جايي كه زني رسيده هستم، و سالها است كه شوهر ندارم، و فرزند دار نشده‌ام، آيا شما ميل داري مرا بگيري؟ اگر حاجتي به من داشته باشي، من خود را به تو مي‌بخشم، در صورتي كه قبول كني، و رسول خدا (ص) روي خوش به او نشان داد، و دعاي خير كرد.
آن گاه فرمود: اي خواهر انصار، خدا از ناحيه رسول خود به همه شما جزاي خير دهد، مردان شما مرا ياري كردند، و زنانشان به من رغبت نمودند، حفصه (دختر عمر و همسر آن
__________________________________________________
(1)اين جمله اخير با سوده دختر زمعه منطبق مي‌شود كه رسول خدا (ص) قبل از هجرت طلاقش داده بود و بعد از هجرت مجددا او را گرفت (مترجم).
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 209.
(3)كافي، ج 5، ص 568، ح 53.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 514
جناب) به آن زن گفت: چقدر حياي تو كم است، و چقدر پر رو و بي اختياري در مقابل مردان، رسول خدا (ص) فرمود: اي حفصه دست از او بردار كه او از تو بهتر است، براي اينكه او به رسول خدا (ص) رغبت كرده، و تو او را سرزنش مي‌كني، و از او عيب مي‌گيري.
آن گاه به آن زن فرمود: برگرد، خدا رحمتت كند، برگرد كه خدا بهشتش را بر تو واجب كرد، به همين جهت كه در من رغبت كردي و دوستدار من شدي، و مرا خوشحال ساختي، به زودي خبر من به تو خواهد رسيد ان شاء اللَّه.
دنبال اين ماجرا بود كه آيه" وَ امْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ إِنْ أَرادَ النَّبِيُّ أَنْ يَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ" نازل شد، آن گاه امام فرمود: خدا با اين پيامش اين عمل را كه زني خود را به پيامبر هبه كند براي آن جناب حلال كرد، ولي براي غير او حلال نكرد «1».
و در مجمع البيان گفته بعضي گفته‌اند كه: وقتي آن زن خود را به رسول خدا (ص) بخشيد، عايشه گفت: زنان را چه شده كه خود را بدون مهر مي‌بخشند؟
پس اين آيه نازل شد، و عايشه گفت: چقدر خدا موافق ميل تو عمل مي‌كند؟ رسول خدا (ص) فرمود: تو هم اگر خدا را اطاعت كني، به ميل و خواهش تو هم عمل مي‌كند «2».
و نيز در مجمع البيان در ذيل جمله" تُرْجِي مَنْ تَشاءُ مِنْهُنَّ وَ تُؤْوِي إِلَيْكَ مَنْ تَشاءُ" از امام ابي جعفر، و امام صادق (ع) نقل كرده كه فرمودند: هر يك را كه رسول خدا (ص) ارجاء مي‌كرد در حقيقت طلاقش داده بود، و هر يك را كه منزل مي‌داد نگهش داشته بود «3».
و در كافي به سند خود از حضرمي، از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" لا يَحِلُّ لَكَ النِّساءُ مِنْ بَعْدُ" فرمود: منظور اين است كه: بعد از آنكه در آيه" حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهاتُكُمْ وَ بَناتُكُمْ وَ أَخَواتُكُمْ وَ عَمَّاتُكُمْ وَ خالاتُكُمْ ..." عده‌اي از زنان حرام شدند ديگر بر تو حلال نيست كه با يكي از آنان ازدواج كني.
چون اگر معناي آيه آن طور بود كه مردم مي‌گويند، بايد زناني كه بر شما حلال است بر آن جناب حلال نباشد، چون شما مي‌توانيد زن خود را عوض كنيد، يكي را طلاق داده يكي
__________________________________________________
(1)كافي، ج 5، ص 568، ح 53.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 365.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 367.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 515
ديگر را بگيريد، آن وقت چگونه ممكن است اين عمل براي رسول خدا (ص) جايز نباشد؟ پس معناي آيه آن نيست كه مردم مي‌گويند، بلكه خداي عز و جل براي پيامبرش حلال كرده كه هر زني را خواست بگيرد، تنها آنهايي را كه در آيه سوره نساء نام برده بر او و همه مسلمانان حرام كرده است «1».
و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد، ابن منذر، و ابن ابي حاتم، از طريق علي بن زيد، از حسن روايت كرده، كه در ذيل جمله" وَ لا أَنْ تَبَدَّلَ بِهِنَّ مِنْ أَزْواجٍ" گفته است:
خداي تعالي در اين آيه زنان را بر آن جناب حرام كرد، مگر همان نه نفري كه تا روز رحلتش داشت.
علي مي‌گويد: من اين شنيده خود را، به علي بن الحسين (ع) گفتم، فرمود:
آن جناب اگر مي‌خواست مي‌توانست غير از آن نه نفر، زنان ديگري را بگيرد. و در روايت عبد بن حميد به اين عبارت آمده: آن جناب باز هم مي‌توانست غير از آن نه نفر زنان ديگر بگيرد «2».
و در تفسير قمي است كه فرمود: اما اينكه خداي عز و جل فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلَّا أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ" سبب نزولش اين بود كه چون رسول خدا (ص) با زينب دختر جحش ازدواج كرد، و او را دوست مي‌داشت، پس وليمه‌اي درست كرد و اصحابش را به آن وليمه دعوت كرد، و اصحاب بعد از خوردن غذا دوست مي‌داشتند بنشينند، و با هم گفتگو كنند، و آن جناب دلش مي‌خواست ميهمانان خانه را براي او و همسرش خلوت كنند، پس خداي عز و جل اين آيه را فرستاد كه: اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! داخل خانه‌هاي رسول نشويد، مگر بعد از آنكه به شما اجازه داده شود، چون قبلا بدون اجازه هم داخل مي‌شدند، و اين آيه اين كار را منع كرد، و نيز گفتگو كردن با همسران آن جناب را بدون پرده و حائل منع نمود «3».
مؤلف: تفصيل اين قصه به چند طريق مختلف از انس روايت شده «4».
و در الدر المنثور است كه ابن سعد، از صالح بن كيسان، روايت كرده كه گفت:
حجاب همسران رسول خدا (ص) در ذي القعده سال پنجم از هجرت
__________________________________________________
(1)كافي، ج 5، ص 389.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 212. [.....]
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 195.
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 213.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 516
نازل شد «1».
مؤلف: اين حديث را ابن سعد، از انس نيز روايت كرده، و در آن آمده كه سال پنجم همان سالي است كه رسول خدا (ص) با زينب ازدواج كرد.
و نيز در آن كتاب در ذيل آيه" وَ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا" آمده كه ابن ابي حاتم از سدي روايت كرده كه گفت: به ما چنين رسيده، كه طلحة بن عبيد اللَّه گفته: محمد ما را از گرفتن دختر عموهايمان منع مي‌كند، آن وقت بعد از ما زنان ما را مي‌گيرد؟! ما هم صبر مي‌كنيم تا او بميرد، زنان او را بعد از او مي‌گيريم، پس آيه مورد بحث در باره‌اش نازل شد «2».
مؤلف: در اينكه آيه مذكور در باره اين قصه نازل شده، چند روايت رسيده، كه در بعضي از آنها آمده كه: منظور طلحه، عايشه، و ام سلمه بوده.

[چند روايت در باره معناي صلوات خدا و ملائكه و مؤمنين بر پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) و كيفيت صلوات فرستادن بر آن حضرت] ..... ص : 516

و در كتاب ثواب الاعمال از ابي المعزا از حضرت ابي الحسن (ع) روايتي نقل شده كه در ضمن حديثي كه از آن جناب سؤال شد معناي صلوات خدا و صلات ملائكه و صلات مؤمن بر رسول خدا (ص) چيست؟ فرموده: صلات خدا، رحمت خدا است، و صلات ملائكه، تزكيه ايشان وي راست، و صلات مؤمن دعايشان براي او است «3».
و در كتاب خصال، از امير المؤمنين (ع) در ضمن حديث معروف به اربع مائة (چهار صد) آمده كه فرمود: صلوات را بر محمد و آل او بفرستيد كه خداي تعالي دعاي شما را هنگامي كه نام محمد را ببريد، و حق او را رعايت كنيد، مستجاب مي‌كند، پس وقتي مي‌خوانيد" إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَي النَّبِيِّ" چه در نماز آن را بخوانيد، و چه در غير نماز، صلوات را بفرستيد «4».
و در الدر المنثور است كه: عبد الرزاق، ابن ابي شيبه، احمد، عبد بن حميد، بخاري، مسلم، ابو داوود، ترمذي، نسايي، ابن ماجه، و ابن مردويه، از كعب بن عجره، روايت كرده كه گفت: مردي از رسول خدا (ص) پرسيد: ما سلام كردن به تو را فهميديم كه چگونه است، بفرماييد ببينم صلوات را چگونه بفرستيم؟ فرمود: بگو" اللهم صل علي محمد و علي آل محمد كما صليت علي آل ابراهيم انك حميد مجيد اللهم بارك علي محمد و علي
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 5، ص 214.
(3)ثواب الاعمال، ص 187.
(4)خصال صدوق، ص 613 و 629.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 517
آل محمد كما باركت علي ابراهيم انك حميد مجيد" «1».
مؤلف: سيوطي در الدر المنثور غير از اين حديث هجده حديث ديگر آورده، كه همه دلالت دارند بر اينكه بايد" آل" را نيز در صلات اضافه نمود، يعني بايد گفت: اللهم صل علي محمد و آل محمد" و اين روايات را صاحبان سنن، و جوامع حديث، از عده‌اي از صحابه رسول خدا (ص) از آن جمله ابن عباس، طلحه، ابو سعيد خدري، ابو هريرة، ابو مسعود، كعب بن عجره، و علي (ع) نقل كرده‌اند، و اما روايات شيعه از حد شمار بيرون است «2».
و در آن كتاب است كه احمد و ترمذي از حسين بن علي (ع) روايت كرده‌اند كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: بخيل كسي است كه نام من نزد او برده شود، و صلوات نفرستد «3».

[دو روايت در ذيل آيه مربوط به حجاب زنان و در ذيل آيه متضمن تهديد منافقان و بيمار دلان و شايعه پراكنان] ..... ص : 517

و در تفسير قمي در ذيل آيه" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ وَ بَناتِكَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلَابِيبِهِنَّ" از معصوم نقل كرده كه فرموده: سبب نزول اين آيه چنين بود، كه زنان از خانه بيرون مي‌شدند تا به مسجد آيند، و دنبال رسول خدا (ص) نماز بخوانند، و چون شب مي‌شد، و زنان براي نماز مغرب و عشاء بيرون مي‌آمدند، جوانان سر راه آنان مي‌نشستند، و متعرض ايشان مي‌شدند، خداي تعالي اين آيه را نازل فرمود «4».
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، عبد بن حميد، ابو داود، ابن منذر، ابن ابي حاتم، و ابن مردويه، از ام سلمه روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي آيه" يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلَابِيبِهِنَّ" نازل شد، زنان انصار طوري از خانه‌ها بيرون شدند كه گويي كلاغ سياهند، چون كيسه‌اي سياه به خود پوشانده بودند كه سراپايشان گرفته بود «5».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ الْمُنافِقُونَ" از معصوم نقل كرده كه فرموده:
اين آيه در باره مردمي از منافقين نازل شد كه در مدينه زندگي مي‌كردند، و همواره به رسول خدا (ص) زخم زبان مي‌زدند، و چون آن جناب مي‌خواست به جنگي برود، در بين مسلمانان انتشار مي‌دادند كه باز هم مرگ و اسيري، و مسلمانان اندوهناك مي‌شدند، و نزد رسول خدا (ص) شكايت مي‌كردند، خداي تعالي در اين آيه تا جمله
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 216.
(2 و 3)الدر المنثور، ج 5، ص 218.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 196.
(5)الدر المنثور، ج 5، ص 221.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 518
" الا قليلا" دستور داد جز اندكي از ايشان همگي را از مدينه بيرون كند.
" مَلْعُونِينَ أَيْنَما ثُقِفُوا أُخِذُوا وَ قُتِّلُوا تَقْتِيلًا". و در روايت ابي الجارود از ابي جعفر (ع) آمده كه فرمود: معناي" ملعونين" اين است كه به فرمان خدا واجب شده است بر آنان لعنت بعد از لعنت «1».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 196 و 197.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 519

[سوره الأحزاب (33): آيات 63 تا 73] ..... ص : 519

اشاره

يَسْئَلُكَ النَّاسُ عَنِ السَّاعَةِ قُلْ إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ اللَّهِ وَ ما يُدْرِيكَ لَعَلَّ السَّاعَةَ تَكُونُ قَرِيباً (63) إِنَّ اللَّهَ لَعَنَ الْكافِرِينَ وَ أَعَدَّ لَهُمْ سَعِيراً (64) خالِدِينَ فِيها أَبَداً لا يَجِدُونَ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً (65) يَوْمَ تُقَلَّبُ وُجُوهُهُمْ فِي النَّارِ يَقُولُونَ يا لَيْتَنا أَطَعْنَا اللَّهَ وَ أَطَعْنَا الرَّسُولا (66) وَ قالُوا رَبَّنا إِنَّا أَطَعْنا سادَتَنا وَ كُبَراءَنا فَأَضَلُّونَا السَّبِيلا (67)
رَبَّنا آتِهِمْ ضِعْفَيْنِ مِنَ الْعَذابِ وَ الْعَنْهُمْ لَعْناً كَبِيراً (68) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ آذَوْا مُوسي فَبَرَّأَهُ اللَّهُ مِمَّا قالُوا وَ كانَ عِنْدَ اللَّهِ وَجِيهاً (69) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ قُولُوا قَوْلاً سَدِيداً (70) يُصْلِحْ لَكُمْ أَعْمالَكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ فازَ فَوْزاً عَظِيماً (71) إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً (72)
لِيُعَذِّبَ اللَّهُ الْمُنافِقِينَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْمُشْرِكِينَ وَ الْمُشْرِكاتِ وَ يَتُوبَ اللَّهُ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً (73)

ترجمه آيات ..... ص : 519

مردم از تو از قيامت مي‌پرسند، بگو علم آن تنها نزد خدا است، و تو چه مي‌داني شايد قيامت نزديك باشد (63).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 520
به درستي خدا كافران را لعنت كرده، و براي آنها عذابي سوزان تهيه ديده است (64).
در حالي كه جاودان در آن باشند، و سرپرستي و ياوري نيابند (65).
روزي كه رويهايشان در آتش دگرگون شود، و بگويند: اي كاش خدا را اطاعت كرده بوديم، اي كاش پيغمبر را اطاعت كرده بوديم (66).
و گفتند: پروردگارا! ما بزرگان و سالخوردگان خود را اطاعت كرديم، و آنها ما را گمراه كردند (67).
پروردگارا! پس عذابشان را دو برابر كن، و به لعنتي بزرگ لعنتشان فرما (68).
هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! همانند كساني نباشيد كه موسي را اذيت كردند، و خدا موسي را از آنچه آنان گفتند تبرئه كرد، و او نزد خدا آبرويي داشت (69).
هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! از خدا بترسيد و سخن سنجيده بگوييد (70).
تا خدا اعمالتان را به سودتان اصلاح كند، و گناهانتان را برايتان بيامرزد، و هر كس خدا و رسولش را اطاعت كند مسلما به رستگاري عظيمي رستگار شده است (71).
ما آن امانت را بر آسمانها و زمين و كوه‌ها عرضه كرديم، پس آنها از تحمل آن امتناع كردند، و ترسيدند، و انسان آن را حمل كرد، چون انسان ستم پيشه و جاهل بود (72).
تا خدا منافقان و زنان منافق و مشركان و زنان مشرك را عذاب نموده و بر مؤمنين و زنان با ايمان ببخشايد، و خدا همواره آمرزنده رحيم است (73).

بيان آيات ..... ص : 520

اشاره

اين آيات در باره ساعت، يعني قيامت، سخن مي‌گويد، و پاره‌اي از آنچه بر سر كفار خواهد آمد، و عذابهايي كه خواهند ديد، بيان مي‌كند، و مؤمنين را دستور مي‌دهد به اينكه سخن سنجيده و منطقي بگويند، و وعده‌شان مي‌دهد به وعده‌هايي جميل، و در آخر، سوره را با ذكر مساله امانت ختم مي‌كند.
" يَسْئَلُكَ النَّاسُ عَنِ السَّاعَةِ قُلْ إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ اللَّهِ وَ ما يُدْرِيكَ لَعَلَّ السَّاعَةَ تَكُونُ قَرِيباً" آيه شريفه تنها مي‌فرمايد: مردم از قيامت مي‌پرسند، و ديگر بيان نمي‌كند كه از چه چيز آن مي‌پرسند، ولي از تعبير قيامت به ساعت بر مي‌آيد كه مراد پرسش كنندگان تاريخ وقوع قيامت است، مي‌خواستند بفهمند آيا قيامت نزديك است يا دور، و رسول خدا (ص) ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 521
را دستور مي‌دهد كه در پاسخ ايشان بگويد: من از آن اطلاعي ندارم، و نه تنها من اطلاع ندارم بلكه جز خدا احدي اطلاع ندارد، و اين جواب تنها جوابي است كه در همه جاي قرآن در مواردي كه از تاريخ قيامت سؤال شده به كار رفته است.
" وَ ما يُدْرِيكَ لَعَلَّ السَّاعَةَ تَكُونُ قَرِيباً"- چه مي‌داني، اي بسا كه تاريخ آن خيلي نزديك باشد. اين جمله ابهام در مساله را بيشتر مي‌كند، تا بهتر بفهماند كه رسول خدا (ص) نيز در اين مساله مانند ساير مردم است، و قيامت از آن اسراري نيست كه خدا به وي گفته، و از مردم پنهان كرده باشد.
" إِنَّ اللَّهَ لَعَنَ الْكافِرِينَ وَ أَعَدَّ لَهُمْ سَعِيراً" لعن كفار به معناي دور كردن آنان از رحمت است. و كلمه" اعد" از اعداد است، كه به معناي تهيه ديدن است. و كلمه" سعير" به معناي آتش شعله‌ور است، و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" خالِدِينَ فِيها أَبَداً لا يَجِدُونَ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً" فرق بين" ولي" و" نصير" اين است كه: ولي هر كس عبارت است از كسي كه تمامي كارهاي او را انجام دهد، و آن كس خودش به كلي كنار باشد. ولي كلمه نصير به معناي آن كسي است كه در كارهاي وي او را كمك كند، و گوشه‌اي از كارهاي او را بعهده گيرد، و در كاري كه انجام مي‌شود هم صاحب كار دخالت داشته باشد، و هم نصير او.
بنا بر اين ولي عبارت است از كسي كه همه كارهاي" مولي عليه" خود را انجام مي‌دهد، اما نصير قسمتي از آن را. بقيه الفاظ آيه روشن است.

[وصف حال كافران در عذاب قيامت و عذر آوردنشان به اينكه ما بزرگان خود را پيروي كرديم و گمراه شديم] ..... ص : 521

" يَوْمَ تُقَلَّبُ وُجُوهُهُمْ فِي النَّارِ يَقُولُونَ يا لَيْتَنا أَطَعْنَا اللَّهَ وَ أَطَعْنَا الرَّسُولَا" تقلب وجوه در آتش، به معناي زير و رو شدن، و حال به حال گشتن است، لحظه‌اي زرد، سپس سياه و در آخر كباب مي‌شوند، و ممكن است مراد از آن جابجا كردن كفار در آتش باشد، چون جابجا كردن، در بهتر سوختن مؤثر است، هم چنان كه كباب را روي آتش جابجا مي‌كنند تا زودتر برشته شود.
جمله" يا لَيْتَنا أَطَعْنَا اللَّهَ وَ أَطَعْنَا الرَّسُولَا" سخني است كه كفار از باب حسرت و ندامت مي‌زنند، و آرزو مي‌كنند: اي كاش خدا و رسول را اطاعت مي‌كردند.
" وَ قالُوا رَبَّنا إِنَّا أَطَعْنا سادَتَنا وَ كُبَراءَنا فَأَضَلُّونَا السَّبِيلَا" كلمه" سادة" جمع سيد (آقا) است، و كلمه" سيد" به طوري كه صاحب مجمع البيان گفته: به معناي مالك بزرگي است كه تدبير امور شهر و" سواد اعظم"، يعني جمعيت
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 522
بسياري را عهده دار باشد، و كلمه" كبراء" جمع كبير است، و شايد مراد از آن بزرگسالان باشد كه معمولا عامه مردم از آنان تقليد مي‌كنند، چون مردم همانطور كه بزرگ قوم را اطاعت مي‌كنند، بزرگسالان را نيز پيروي مي‌نمايند «1».
" رَبَّنا آتِهِمْ ضِعْفَيْنِ مِنَ الْعَذابِ وَ الْعَنْهُمْ لَعْناً كَبِيراً" كلمه" ضعفان" به معناي مثلان (دو مانند) است، و اگر عامه مردم از خدا در خواست كرده‌اند كه بزرگانشان را دو برابر عذاب كند، براي اين است كه بزرگان قوم هم خودشان گمراه بودند، و هم ديگران را گمراه كردند، و به همين جهت در خواست مي‌كنند كه ايشان را به لعنتي بزرگ لعنت كند.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ آذَوْا مُوسي فَبَرَّأَهُ اللَّهُ مِمَّا قالُوا وَ كانَ عِنْدَ اللَّهِ وَجِيهاً" در اين آيه مؤمنين را نهي مي‌فرمايد از اينكه مانند بعضي از بني اسرائيل باشند، و با پيغمبرشان عملي انجام دهند كه آنان انجام دادند، يعني پيغمبرشان را اذيت كنند.
و مراد از اين اذيت مطلق آزارهاي زباني، و يا عملي نيست، گرچه مطلق آزار پيامبران حرام و مورد نهي است، ولي در خصوص آيه به قرينه جمله" فَبَرَّأَهُ اللَّهُ- خدا تبرئه‌اش كرد" مراد آزار از ناحيه تهمت و افتراء است، چون اين اذيت است كه رفع آن محتاج به تبرئه خدايي است.
و شايد علت اينكه از بيان آزار بني اسرائيل نسبت به موسي (ع) سكوت كرد، و نفرموده كه آزارشان چه بوده، مضمون آن حديث را تاييد كند، كه فرمود: بني اسرائيل اين تهمت را به موسي زدند، كه وي آنچه مردان دارند ندارد، و خدا هم موسي را از اين تهمت تبرئه كرد، و به زودي حديث مزبور از نظر خواننده عزيز خواهد گذشت.
و اما در خصوص رسول گرامي اسلام، و اينكه تهمتي كه به وي زدند چه بوده؟
بهترين وجهي كه ذكر كرده‌اند اين است كه آيه شريفه اشاره است به تهمتهايي كه به آن جناب در خصوص داستان زيد و زينب زدند، و بعيد نيست كه چنين باشد، چون در روايات بسياري كه در اين قصه وارد شده، مطالبي است كه با قداست ساحت رسول خدا (ص) مناسبت ندارند.
" وَ كانَ عِنْدَ اللَّهِ وَجِيهاً"- يعني او نزد خدا صاحب جاه و آبرو، و مقام و منزلت بود، و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 372.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 523
اين جمله علاوه بر اينكه به طور اجمال مشتمل بر تبرئه موسي است، تبرئه را نيز تعليل مي‌كند، و بيان مي‌نمايد كه چرا خدا او را تبرئه كرده، و اين آيه و آيه بعدش نوعي اتصال به آيه قبل دارد، كه از ايذاي پيغمبر نهي مي‌كرد.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ قُولُوا قَوْلًا سَدِيداً" كلمه" سديد" از ماده" سداد" است، كه به معناي اصابت رأي، و داشتن رشاد است، و بنا بر اين، قول سديد، عبارت است از كلامي كه هم مطابق با واقع باشد، و هم لغو نباشد، و يا اگر فايده دارد، فايده‌اش چون سخن‌چيني و امثال آن، غير مشروع نباشد. پس بر مؤمن لازم است كه به راستي آنچه مي‌گويد مطمئن باشد، و نيز گفتار خود را بيازمايد، كه لغو و يا مايه افساد نباشد.

[توضيحي در باره اينكه صلاح اعمال و غفران ذنوب را نتيجه و فرع بر" قول سديد" آورد] ..... ص : 523

" يُصْلِحْ لَكُمْ أَعْمالَكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ فازَ فَوْزاً عَظِيماً"" اصلاح اعمال" و" مغفرت ذنوب" را نتيجه قول سديد دانسته، و فرموده: قول سديد بگوييد، تا اعمالتان صالح گردد، و گناهانتان آمرزيده شود، و اين بدان جهت است كه وقتي نفس آدمي عادت كرد به راستي، و به قول سديد، و به هيچ وجه آن را ترك نكرد، ديگر دروغ از او سر نمي‌زند، و سخن لغو، و يا سخني كه فساد از آن برخيزد از او شنيده نمي‌شود، و وقتي اين صفت در نفس رسوخ يافت، بالطبع از فحشاء و منكر، و سخن لغو دور گشته، در چنين وقتي اعمال انسان صالح مي‌شود، و بالطبع از عمري كه در گناهان مهلك صرف كرده، دريغ مي‌خورد، و از كرده‌ها پشيمان مي‌گردد، و همين پشيماني توبه است.
و وقتي توبه كرد، و خدا هم در ما بقي عمر از ارتكاب گناهان مهلك محافظتش فرمود، ديگر گناهان كوچك خيلي خطري نيست، چون خود خدا وعده داده كه اگر از گناهان كبيره اجتناب كنيد، ما صغيره‌هايتان را مي‌آمرزيم،" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ" «1» و در نتيجه ملازمت قول سديد انسان را به سوي صلاح اعمال كشانيده، و به اذن خدا به آمرزش گناهان منتهي مي‌شود.
" وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ فازَ فَوْزاً عَظِيماً"- اين جمله وعده‌اي است جميل به كساني كه همه اعمال صالح را بجا آورند و از همه گناهان اجتناب كنند، چون فوز عظيم را مترتب بر طاعت خدا و رسول كرده.
__________________________________________________
(1)سوره نساء، آيه 31.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 524
با اين آيه، سوره احزاب در حقيقت تمام شده است، چون مساله اطاعت خدا و رسول، كلام جامعي است كه همه احكام سابق از واجبات و محرمات را شامل مي‌شود، و دو آيه بعدي به منزله متمم براي آيه مورد بحث است.
" إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولًا ... غَفُوراً رَحِيماً" امانت- هر چه باشد- به معناي چيزي است كه نزد غير وديعه بسپارند، تا او آن را براي سپارنده حفظ كند، و سپس به وي برگرداند، و در آيه مورد بحث امانت عبارت است از چيزي كه خداي تعالي آن را به انسان به وديعه سپرده، تا انسان آن را براي خدا حفظ كند، و سالم و مستقيم نگه بدارد، و سپس به صاحبش يعني خداي سبحان برگرداند.

[احتمالات مختلف در باره مراد از امانتي كه آسمان‌ها و زمين و كوه‌ها از پذيرفتن آن سرباز زدند و انسان آن را پذيرفت و منشا انقسام او به مؤمن، مشرك و منافق شد] ..... ص : 524

و اما اينكه اين امانت چيست؟ از جمله" لِيُعَذِّبَ اللَّهُ الْمُنافِقِينَ وَ الْمُنافِقاتِ ..." بر مي‌آيد كه امانت مذكور چيزي است كه نفاق و شرك و ايمان هر سه بر حمل آن امانت مترتب مي‌شود، در نتيجه حاملين آن امانت به سه طائفه تقسيم مي‌شوند، چون كيفيت حمل آنان مختلف است.
از اين جا مي‌فهميم كه ناگزير امانت مذكور امري است مربوط به دين حق، كه دارنده آن متصف به ايمان، و فاقد آن متصف به شرك، و آن كس كه ادعاي آن را مي‌كند، ولي در واقع فاقد آن است، متصف به نفاق مي‌شود.
حال آيا اين امر عبارت است از اعتقاد حق، و شهادت بر توحيد خدا، و يا مجموع عقايد و اعمال؟ و به عبارت ديگر، امر مزبور عبارت است از صرف اعتقاد به همه عقايد دين حق، با قطع نظر از عمل به لوازم آن؟ و يا اينكه عبارت از داشتن آن عقايد به ضميمه عمل به آن، و يا آنكه هيچ يك از اين احتمال‌ها نيست بلكه عبارت است از آن كمالي كه از ناحيه داشتن يكي از آن امور براي انسان حاصل مي‌شود.
از اين احتمالها احتمال اولي كه توحيد است ممكن نيست منظور باشد، براي اينكه آيه شريفه مي‌فرمايد آسمان و زمين و كوه‌ها از حمل آن امانت مضايقه كردند، و حال آنكه به حكم صريح قرآن آسمانها و زمين و كوه‌ها و تمامي موجودات، خدا را يگانه دانسته، و به حمد او تسبيح مي‌گويند، هم چنان كه فرموده:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ" «1» و در آيه مورد بحث مي‌فرمايد آسمانها و زمين از پذيرفتن آن امانت سرباز زدند، پس معلوم مي‌شود امانت
__________________________________________________
(1)و هيچ موجودي نيست مگر آنكه خدا را به حمد او تسبيح مي‌گويد. سوره اسري، آيه 44.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 525
مذكور توحيد خدا نيست.
و اما احتمال دوم كه بگوييم مراد از امانت پذيرش دين حق به طور تفصيل است، نيز صحيح نيست، براي اينكه آيه شريفه مي‌فرمايد انسانها به طور مطلق، يعني چه خوبشان و چه بدشان آن را حمل كردند، و پذيرفتند، و معلوم است كه بيشتر انسانها در هر دوره‌اي از ايمان به دين حق امتناع ورزيدند، و كسي كه ايمان به آن نداشته باشد حمل آن را هم نكرده، و اصلا اطلاعي از آن ندارد.
با اين بيان روشن مي‌شود كه احتمال سوم هم نمي‌تواند منظور از امانت باشد، چون احتمال سوم اين بود به طور مفصل در عمل متلبس به دين حق باشد و معلوم است كه تمامي انسانها اين طور دين دار نبوده و نيستند.
احتمال چهارم هم نمي‌تواند مراد از امانت باشد، براي اينكه آسمانها و زمين و ساير موجودات با اعتراف به توحيد خدا، و اتصافشان به اين اعتراف كمال مزبور را دارند، و آيه شريفه مي‌فرمايد آسمانها و زمين اين امانت را نپذيرفتند.
و اما اين احتمال كه مراد از آن امانت تلبس و اتصاف به كمالي باشد كه از ناحيه اعتقاد به حقانيت همه عقايد، و علم به دين حق حاصل مي‌شود، نيز صحيح نيست، چون همانطور كه گفتيم امانت مذكور چيزي است كه هم نفاق مترتب بر آن مي‌شود، و هم شرك، و هم ايمان، و اين سه بر صرف اعتقاد به حقانيت تكاليف اعتقادي و عملي دين مترتب نمي‌شود، و صرف اين اعتقاد نه سعادتي مي‌آورد، و نه شقاوتي، آنچه سعادت و شقاوت مي‌آورد، التزام به اين عقايد، و تلبس در عمل به آن تكاليف است، نه صرف عقيده به حقانيت آنها.

[بيان اينكه مراد از اين امانت ولايت الهي و كمال در اعتقاد و عمل حق است و مقصود از حمل انسان دارا بودن صلاحيت و استعداد مي‌باشد] ..... ص : 525

ناگزير از بين همه احتمالات باقي مي‌ماند احتمال ششم، و آن اين است كه مراد از امانت مزبور كمالي باشد كه از ناحيه تلبس و داشتن اعتقادات حق، و نيز تلبس به اعمال صالح، و سلوك طريقه كمال حاصل شود به اينكه از حضيض ماده به اوج اخلاص ارتقاء پيدا كند و خداوند انسان حامل آن امانت را براي خود خالص كند، اين است آن احتمالي كه مي‌تواند مراد از امانت باشد، چون در اين كمال هيچ موجودي نه آسمان، و نه زمين، و نه غير آن دو، شريك انسان نيست. از سويي ديگر چنين كسي تنها خدا متولي امور اوست، و جز ولايت الهي هيچ موجودي از آسمان و زمين در امور او دخالت ندارد، چون خدا او را براي خود خالص كرده.
پس مراد از امانت عبارت شد از ولايت الهي، و مراد از عرضه داشتن اين ولايت بر
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 526
آسمانها و زمين، و ساير موجودات مقايسه اين ولايت با وضع آنهاست. و معناي آيه اين است كه: اگر ولايت الهي را با وضع آسمانها و زمين مقايسه كني، خواهي ديد كه اينها تاب حمل آن را ندارند و تنها انسان مي‌تواند حامل آن باشد، و معناي امتناع آسمانها و زمين، و پذيرفتن و حمل آن به وسيله انسان اين است كه در انسان استعداد و صلاحيت تلبس آن هست، ولي در آسمانها و زمين نيست.
اين است آن معنايي كه مي‌توان آيه را بر آن منطبق كرد، و گفت آسمانها و زمين و كوه‌ها با اينكه از نظر حجم بسيار بزرگ، و از نظر سنگيني بسيار ثقيل و از نظر نيرو بسيار نيرومند هستند، ليكن با اين حال استعداد آن را ندارند كه حامل ولايت الهي شوند، و مراد از امتناعشان از حمل اين امانت، و اشفاقشان از آن، همين نداشتن استعداد است.
و ليكن انسان ظلوم و جهول نه از حمل آن امتناع ورزيد، و نه از سنگيني آن و خطر عظيمش اشفاق كرد و به هراس افتاد، بلكه با همه سنگيني و خطرناكي‌اش قبولش كرد، و اين سبب شد كه انسان كه يك حقيقت و نوع است، به سه قسم منافق و مشرك و مؤمن منقسم شود، و آسمان و زمين و كوه‌ها داراي اين سه قسم نباشند، بلكه همه مطيع و مؤمن باشند.

[پاسخ به اين پرسش كه چرا خداي حكيم و عليم چنين بار سنگيني را بر انسان ظلوم و جهول بار كرد] ..... ص : 526

در اينجا ممكن است بپرسي كه: خدا با اينكه حكيم و عليم است، چرا چنين بار سنگيني را كه حملش از قدرت آسمانها و زمين بيرون است بر انسان ظلوم و جهول حمل كرد؟
با اينكه مي‌دانست انسان نيز تاب تحمل آن را ندارد، و قبول كردنش به خاطر ظلوم و جهول بودنش بوده، و اين دو خصوصيت او را مغرور و غافل ساخته، و به او مهلت نداده كه به عواقب اين كار بينديشد، و اين در حقيقت مثل اين مي‌ماند كه سرپرستي و ولايت بر مردم يك كشور را به ديوانه‌اي واگذار كنيم، خود ديوانه هيچ حرفي ندارد، اما حرف نداشتنش براي اين است كه ديوانه است، و گر نه، عقلا اين كار را نمي‌پسندند، و در باره ديوانه دچار اشفاق و دلسوزي مي‌شوند.
در پاسخ مي‌گوييم: ظلوم و جهول بودن انسان، هر چند كه به وجهي عيب و ملاك ملامت و عتاب، و خرده گيري است، و ليكن، عين همين ظلم و جهل انسان مصحح حمل امانت و ولايت الهي است، براي اينكه كسي متصف به ظلم و جهل مي‌شود كه شانش اين است كه متصف به عدل و علم باشد، و گر نه چرا به كوه ظالم و جاهل نمي‌گويند، چون متصف به عدالت و علم نمي‌شود، و همچنين آسمانها و زمين جهل و ظلم را حمل نمي‌كنند، به خاطر اينكه متصف به عدل و علم نمي‌شوند، به خلاف انسان كه به خاطر اينكه شان و استعداد علم و عدالت را دارد، ظلوم و جهول نيز هست.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 527
و امانت مذكور در آيه كه گفتيم عبارت است از ولايت الهي، و كمال صفت عبوديت، وقتي حاصل مي‌شود كه حامل آن، علم و ايمان به خدا داشته، و نيز عمل صالح را كه عبارت ديگر عدالت است، داشته باشد، و كسي كه متصف به اين دو صفت بشود، يعني ممكن باشد كه به او بگوييم عالم و عادل، قهرا ممكن هم هست گفته شود، جاهل و ظالم، و چون علم و عدالت انسان موهبتي است كه خدا به او داده، و اما خود او في حد نفسه جاهل و ظالم است، پس همين اتصاف ذاتي‌اش به ظلم و جهل، مجوز اين شده كه امانت الهي را حمل كند، و در حقش گفته شود: انسان بار اين امانت را به دوش كشيد، چون ظلوم و جهول بود- دقت بفرماييد.
و بنا بر اين معناي دو آيه شريفه به وجهي نظير معناي آيه" لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ" «1» است، چون آيه اولي مورد بحث نظير آيه اولي از اين سه آيه است، و آيه دومي مورد بحث نظير دو آيه دوم و سوم از آيات سوره التين است.
پس جمله" إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ" معنايش اين است كه: ما ولايت الهي و استكمال به حقايق دين حق را، چه علم به آن حقايق، و چه عمل بدانها را، بر آسمانها و زمين عرضه كرديم، و معناي عرضه كردن آن، اين است كه ما يك يك موجودات را با آن سنجيديم، و قياس كرديم، هيچ يك استعداد پذيرفتن آن را نداشتند، به جز انسان.
" عَلَي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ"- يعني اين موجودات بسيار بزرگ، با اينكه از نظر خلقت بسيار بزرگتر از انسانند، استعداد پذيرفتن آن را نداشتند، همانطور كه خداوند مي‌فرمايد" لَخَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ" «2»" فابين ان يحملنها و اشفقن منها" پس امتناع كردند از اينكه آن را حمل كنند، و از حمل آن اشفاق و اظهار ناراحتي كردند، چون مشتمل بر صلاحيت تلبس به آن نبودند و اگر از قبول آن تعبير به حمل كرد، براي اشاره به اين نكته است كه امانت مذكور آن قدر سنگين است كه آسمانها و زمين و كوه‌ها با همه بزرگي‌شان قادر به پذيرفتن آن نيستند.
" وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ"- يعني انسان با همه كوچكي حجمش صلاحيت و آمادگي پذيرفتن آن را داشت، و آن را پذيرفت،" إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولًا"، يعني چون او ستمگر به نفس
__________________________________________________
(1)سوره التين، آيه 4- 6. [.....]
(2)سوره مؤمن، آيه 57.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 528
خويش، و جاهل به آثار و عواقب وخيم اين امانت است، او نمي‌داند كه اگر به اين امانت خيانت كند عاقبت وخيمي به دنبال دارد، و آن هلاكت دايمي اوست.
و به معنايي دقيق‌تر چون كه: انسان به خودي خود فاقد علم و عدالت بود، ولي قابليت آن را داشت كه خدا آن دو را به وي افاضه كند، و در نتيجه از حضيض ظلم و جهل به اوج عدالت و علم ارتقاء پيدا كند.
و دو كلمه" ظلوم" و" جهول" دو وصف از ظلم و جهلند، و كسي را ظلوم و جهول گويند كه ظلم و جهل در او امكان داشته باشد، هم چنان كه به قول فخر رازي اسب چموش، و چارپاي چموش، و آب طهور، اوصافي هستند، براي حيواني كه امكان چموشي، و آبي كه امكان طهور بودن را داشته باشد، و به همين جهت به سنگ و كلوخ، چموش نمي‌گويند «1».
ممكن هم هست- به قول بعضي ديگر-" دو كلمه مورد بحث به معناي مبالغه در ظلم و جهل را افاده كنند". و به هر حال چه معناي فخر رازي درست باشد، و چه غير از او، معناي آيه مستقيم و معلوم است، (و خلاصه فرق بين اين وجه و وجه قبلي اين است كه در وجه قبلي استعداد انسان را ملاك قرار مي‌داديم و در اين وجه خالي بودن انسان از علم و عدالت را ملاك قرار داديم، مترجم).
" لِيُعَذِّبَ اللَّهُ الْمُنافِقِينَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْمُشْرِكِينَ وَ الْمُشْرِكاتِ"- حرف" لام" در جمله" ليعذب" لام غايت است، كه به آيه چنين معنا مي‌دهد: عاقبت اين حمل اين است كه خدا منافقين و منافقات و مشركين و مشركات را عذاب كند، چون كساني كه به اين امانت خيانت مي‌كنند غالبا اظهار صلاح و امانت مي‌كنند، و اين همان نفاق است، آري كمتر يافت مي‌شوند كه به خيانت خود تظاهر كنند، و اي بسا اعتبار همين معنا باعث شده كه قبل از مشركين و مشركات منافقين و منافقات را ذكر كند.
" وَ يَتُوبَ اللَّهُ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً"- اين جمله عطف است بر جمله" يعذب" در نتيجه معنايش اين است كه عاقبت اين حمل، علاوه بر عذاب منافقين و منافقات، اين شد كه خدا بر مؤمنين و مؤمنات توبه كند، و توبه خدا رجوع و بازگشت او به بندگان خود به رحمت است، پس وقتي انسان‌ها به وي ايمان بياورند، و خيانت نكنند، خداوند به رحمت خود به آنان بر مي‌گردد، و متولي امورشان مي‌شود، كه او ولي مؤمنين است، پس ايشان را به سوي خود هدايت نموده و ظلم‌شان و جهل‌شان را
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 25، ص 236.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 529
مي‌پوشاند، و به جاي ظلم و جهل آنان را به زيور علم نافع و عمل صالح مي‌آرايد، كه او آمرزنده و رحيم است.
ممكن است كسي بگويد: چرا امانت را به معناي تكليف كه همان دين حق باشد نگيريم؟ و كلمه حمل را به معناي استعداد و صلاحيت تكليف معنا نكنيم، و كلمه" اباء- امتناع" را به معناي نداشتن آن استعداد، و كلمه" عرض" را به معناي مقايسه آسمانها و زمين و جبال با آن تكليف نگيريم؟ و چه مانعي دارد آيه را اين طور معنا كنيم، با اينكه اگر اين طور هم معنا كنيم همه مطالبي كه در بيان آيه گفته شد با اين معنا نيز منطبق است؟
در جواب مي‌گوييم: بله، ممكن است، و ليكن اشكالي كه هست، اين است كه تكليف مقدمه رسيدن به ولايت الهي و رسيدن به صفت كمال بندگي است پس آنچه در حقيقت عرضه شده و مورد نظر است ولايت الهي و كمال بندگي است، نه اين كه مقدمه براي مطلوب باشد.
نكته‌اي كه در اين آيه به كار رفته، التفاتي است كه در جمله" لِيُعَذِّبَ اللَّهُ" به كار رفته، چون اول آيه خداي تعالي متكلم حساب شده، و فرموده: ما امانت را عرضه كرديم، و در اين جمله خود را غايب حساب كرده، و فرموده: تا آنكه خدا عذاب كند، و اين التفات براي اين است كه دلالت كند بر اينكه عواقب امور به سوي خداي سبحان است، چون خداي سبحان" اللَّه" است.
نكته ديگر اينكه در جمله" وَ يَتُوبَ اللَّهُ" ممكن بود ضمير به جاي اسم ظاهر به كار رود، يعني بفرمايد:" و يتوب علي المؤمنين و المؤمنات" ولي در اين جمله براي بار دوم اسم جلاله را آورد، و اين براي اين است كه اشعار كند بر اينكه خداوند در حق مؤمنين و مؤمنات كمال عنايت و اهتمام را دارد.

[اقوال مختلف مفسرين در تفسير آيه:" إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ ..." و مراد از امانت و عرض آن] ..... ص : 529

مفسرين در تفسير امانت مذكور در آيه، اقوال مختلفي دارند.
مثلا بعضي «1» گفته‌اند:" مراد از آن تكليف است، كه اطاعت آن باعث مي‌شود بنده خدا داخل بهشت شود، و مخالفتش باعث مي‌شود داخل جهنم شود، و مراد از عرض تكليف بر آسمانها و زمين و جبال، سنجيدن آن با استعداد آنهاست، و مراد از امتناع آسمانها و زمين و جبال، از حمل تكليف، و اشفاقشان از آن، عبارت است از استعداد نداشتن براي پذيرفتن آن و مراد از حمل انسان آن تكليف را، اين است كه وي استعداد آن را داشت، و تعبير عرضه و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 22، ص 68.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 530
حمل و امتناع، همه از باب تمثيل است".
بعضي «1» ديگر گفته‌اند:" مراد از امانت، عقلي است كه ملاك تكليف، مناط ثواب و عقاب است".
بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" مراد از آن قول" لا اله الا اللَّه" است".
بعضي «3» گفته‌اند:" مراد از آن اعضاي بدن، از چشم، گوش، دست، پا، عورت و زبان است، كه بر آدمي واجب است اين امانتها را حفظ نموده و جز در مواردي كه خدا راضي است به كار نگيرد".
بعضي «4» ديگر گفته‌اند:" مراد از آن امانتهاي مردم، و وفاي به عهد ايشان است".
بعضي «5» ديگر گفته‌اند:" مراد از آن معرفت خدا، و لوازم آن است، و اين وجه از همه وجوه به حق نزديكتر است، و برگشتش به همان وجهي است كه ما ذكر كرديم".
اين اقوالي بود كه در معناي امانت گفته بودند، و همچنين در معناي عرض امانت اقوال مختلفي دارند، يكي «6» اينكه: عرض به معناي حقيقي كلمه است، جز اينكه مراد از آسمانها و زمين و جبال، اهل آسمان و زمين و جبال، و ملائكه ساكن در آنهاست. خداوند براي ملائكه بيان كرد كه خيانت به اين امانت گناه بزرگي است، و به همين جهت ملائكه از حمل آن امتناع ورزيدند، ولي به انسان عرضه شد و امتناع نورزيد.
يكي «7» ديگر اينكه: عرضه امانت، به همان معناي حقيقي كلمه است به اين بيان كه خدا وقتي جرم آسمانها و زمين و كوه‌ها را آفريد، فهمي هم در آنها قرار داد، و به آنها فرمود:
من واجباتي واجب كرده‌ام، و براي هر كس كه اطاعتم كند بهشتي و براي هر كس كه نافرمانيم كند آتشي خلق كرده‌ام، آسمانها و زمين و كوه‌ها گفتند: ما حاضريم رام و مسخر باشيم براي آن غرضي كه بدان غرض خلقمان نمودي، اما تاب تحمل واجبات را نداريم، نه آن ثواب را مي‌خواهيم، و نه آن آتش را، و چون نوبت به خلقت بشر رسيد، همين كه عرضه به وي شد، قبول كرد، چون او ظلوم به نفس خود، و جهول به وخامت عاقبت كار بود.
وجه «8» سوم در معناي عرضه، اين است كه به معناي معارضه، و مقابله باشد، و حاصل كلام اين باشد كه ما مقابله كرديم بين اين امانت و بين آسمانها و زمين و كوه‌ها، و ديديم كه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 22، ص 99.
(2 و 3 و 4)روح المعاني، ج 22، ص 97.
(5 و 6 و 7)مجمع البيان، ج 8، ص 373.
(8)مجمع البيان، ج 8، ص 374.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 531
اين امانت سنگين‌تر بود.
چهارم «1» اينكه كلام در آيه شريفه جاري مجراي فرض باشد، و معناي آيه اين باشد كه: اگر ما فرض كنيم آسمانها و زمين و كوه‌ها فهم و شعور داشته باشند، آن گاه امانت خود را به آنها عرضه بداريم، هر آينه از تحمل آن امتناع خواهند ورزيد، و از اقدام به اينكار خواهند ترسيد، و ليكن انسان به علت ظلوم و جهول بودن آن را تحمل كرد.
و ليكن اگر بار ديگر به توجيهي كه ما براي آيه كرديم، مراجعه كنيم، خواهيم ديد كه هيچ يك از اين وجوه خالي از جهات ضعف نيست، پس غفلت مورز.

بحث روايتي [روايات و اقوالي در باره مقصود از اذيت بني اسرائيل به موسي (عليه السلام) در ذيل آيه:" لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ آذَوْا مُوسي ..."] ..... ص : 531

اشاره

در كافي به سند خود از محمد بن سالم، از ابي جعفر (ع) روايت كرده، كه در حديثي فرمود: خدا هيچ مؤمني را لعنت نمي‌كند، چون خودش فرموده:" إِنَّ اللَّهَ لَعَنَ الْكافِرِينَ وَ أَعَدَّ لَهُمْ سَعِيراً خالِدِينَ فِيها أَبَداً لا يَجِدُونَ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً" «2».
و در تفسير قمي به سند خود از ابي بصير، از امام صادق (ع) روايت كرده، كه فرمود: بني اسرائيل مي‌گفتند: آنچه مردان دارند موسي ندارد، و اين تهمت از اين نظر بهتر در دلها مي‌نشست، كه موسي همواره بدن خود را در محلي مي‌شست كه احدي او را نبيند، اين بود تا آنكه روزي موسي كنار نهري جامه خود را كند، و روي سنگي گذاشت، و مشغول شستشو شد خداوند سنگ را فرمود: تا از موسي دور شود، و موسي مجبور شود به تعقيب آن برود و در نتيجه بني اسرائيل همه عورت او را ببينند، و بدانند كه آن سخن تهمت است، و همين طور هم شد، و فهميدند آنچه مي‌گفتند تهمت بوده، پس اين آيه در اين باره است كه مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ آذَوْا مُوسي ..." «3».
و در مجمع البيان آمده كه مفسرين در تفسير اين آيه و اينكه منظور از اذيت بني اسرائيل چيست؟ اقوالي گفته‌اند:
اول اينكه موسي و هارون به بالاي كوه رفته بودند، و در همانجا هارون مرد،
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 374.
(2)اصول كافي، ج 2، ص 31، س 18.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 197.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 532
بني اسرائيل به موسي گفتند: تو او را كشته‌اي، خدا به ملائكه دستور داد، جنازه هارون را برداشته، به يك يك بني اسرائيل نشان دهند، و بگويند كه او به مرگ خود مرده است، و بدين وسيله موسي را تبرئه كرد (نقل از علي و ابن عباس).
دوم اينكه موسي مردي بسيار با حياء و پوشيده، و همواره شستشوي بدن خود را در نقطه‌اي انجام مي‌داد كه كسي او را نبيند، بني اسرائيل به گمان افتادند، كه لا بد عيبي نظير پيسي و جذام در بدن او هست، كه اين قدر خود را از ما پنهان مي‌دارد، ناگزير روزي براي شستشو به نقطه خلوتي رفته بود، و جامه خود را روي سنگي نهاده مشغول آب تني بود، كه ناگهان ديد سنگ جامه را برداشته مي‌رود، موسي لخت و عريان سنگ را تعقيب كرد، و بني اسرائيل همه ديدند كه بدن او از هر بدني ديگر بي عيب‌تر، و پاكيزه‌تر است، و خدا وي را از آنچه در باره‌اش مي‌گفتند تبرئه كرد، (بدون سند نقل از ابي هريره) «1».
مؤلف: روايت اولي را الدر المنثور هم از ابن مسعود، و روايت دومي را از انس، و ابن عباس نقل كرده «2».
و در الدر المنثور است كه ابن منذر، و ابن مردويه، از سهل بن سعد ساعدي، روايت كرده كه گفت: هرگز نشد كه رسول خدا (ص) نوبتي بر اين منبر بنشيند، و آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ قُولُوا قَوْلًا سَدِيداً" را تلاوت نكند «3».
مؤلف: قريب به اين مضمون را از عايشه و ابي موسي اشعري و عروه نيز نقل كرده «4».
و در نهج البلاغه فرموده: سپس اداء امانت است كه هر كس اهل امانت نباشد، زيانكار و خائب است، چون مساله امانت آن قدر اهميت دارد كه خدا آن را بر آسمانهاي مبنيه، و زمين‌هاي گسترده، و كوه‌هاي بلند كه ديگر بلندتر و بزرگتر از آنها نيست عرضه كرد، پس اگر بنا بود به ملاك داشتن طول و عرض و قوت و عزت چيزي از اشفاق امتناع بورزد كوه‌ها و آسمانها و زمين مي‌ورزيدند و ليكن از عقوبت آن ترسيدند، و به عقل آنها رسيد چيزي كه به عقل انسان كه ضعيف‌تر از آنهاست نرسيد، چون انسان ظلوم و جهول بوده است «5».

[دو روايت در باره امانتي كه خدا عرضه كرد و توضيحي در باره اينكه مقصود از آن امانت، ولايت امير المؤمنين (عليه السلام) است] ..... ص : 532

و در كافي به سند خود از اسحاق بن عمار، از مردي، از امام صادق (ع) روايت كرده، كه در ذيل كلام خداي عز و جل:" إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ ..."، فرموده: اين امانت
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 372.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 224 و ص 223.
(3 و 4)الدر المنثور، ج 5، ص 224.
(5)نهج البلاغه صبحي الصالح، خطبه 199، ص 317. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 533
عبارت است از ولايت امير مؤمنين (ع) «1».
مؤلف: منظور از ولايت امير المؤمنين (ع)، آن ولايتي است كه اولين نفر از اين امت كه بدان رسيد امير المؤمنين (ع) بود، و آن ولايت كه اولين كسي كه از امت اسلام فتح بابش را كرد علي (ع) بود، عبارت است از اينكه آدمي به جايي از تكامل برسد، كه خداي سبحان عهده‌دار امور او شود، و اين از راه مجاهده و عبادت خالصانه به دست مي‌آيد.
منظور از ولايت اين است، نه ولايت به معناي محبت و يا امامت، هر چند كه از ظاهر بعضي از روايات بر مي‌آيد كه به معناي محبت و يا امامت است، ولي آن روايات خواسته‌اند تطبيق كلي بر مصداق كنند، و بگويند محبت علي، و نيز امامت او، هر دو از مصاديق ولايت است.
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 413، ح 2.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 534

(34)سوره سبا مكي است و 54 آيه دارد ..... ص : 534

[سوره سبإ (34): آيات 1 تا 9] ..... ص : 534

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ لَهُ الْحَمْدُ فِي الْآخِرَةِ وَ هُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ (1) يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِي الْأَرْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فِيها وَ هُوَ الرَّحِيمُ الْغَفُورُ (2) وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَأْتِينَا السَّاعَةُ قُلْ بَلي وَ رَبِّي لَتَأْتِيَنَّكُمْ عالِمِ الْغَيْبِ لا يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقالُ ذَرَّةٍ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ وَ لا أَصْغَرُ مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْبَرُ إِلاَّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ (3) لِيَجْزِيَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ (4)
وَ الَّذِينَ سَعَوْا فِي آياتِنا مُعاجِزِينَ أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مِنْ رِجْزٍ أَلِيمٌ (5) وَ يَرَي الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ الَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ هُوَ الْحَقَّ وَ يَهْدِي إِلي صِراطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ (6) وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلي رَجُلٍ يُنَبِّئُكُمْ إِذا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّكُمْ لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ (7) أَفْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً أَمْ بِهِ جِنَّةٌ بَلِ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ فِي الْعَذابِ وَ الضَّلالِ الْبَعِيدِ (8) أَ فَلَمْ يَرَوْا إِلي ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنْ نَشَأْ نَخْسِفْ بِهِمُ الْأَرْضَ أَوْ نُسْقِطْ عَلَيْهِمْ كِسَفاً مِنَ السَّماءِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِكُلِّ عَبْدٍ مُنِيبٍ (9)

ترجمه آيات ..... ص : 534

به نام خدايي كه رحمتي شامل، و رحمتي خاص نيكان دارد،
سپاس آن خدايي را كه ملك آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است از آن اوست، و سپاس براي اوست، در آخرت نيز، و او حكيم و خبير است (1).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 535
آنچه كه در زمين دفن مي‌شود، و آنچه كه از زمين بيرون مي‌آيد، و آنچه كه از آسمان نازل مي‌گردد، و آنچه كه به آسمان بالا مي‌رود، همه را مي‌داند، و او رحيم و آمرزنده است (2).
كساني كه كفر ورزيدند گفتند: قيامتي به سر وقت ما نمي‌آيد، بگو: چرا مي‌آيد، و به پروردگار سوگند كه به طور قطع به سراغتان خواهد آمد، و او عالم غيب است، كه حتي به سنگيني ذره‌اي در همه آسمانها و زمين از او پوشيده نيست، و نه كوچكتر از آن ذره، و نه بزرگتر از آن، مگر آنكه در كتاب مبين ثبت است (3).
تا آنان كه ايمان آورده عملهاي صالح مي‌كنند پاداش دهد، اينان آمرزشي و رزقي آبرومندانه دارند (4).
و در مقابل، كساني كه به منظور جلوگيري از پيشرفت آيات ما تلاش مي‌كنند عذابي پليد و دردناك دارند (5).
آنان كه علم داده شده‌اند، آنچه را كه از ناحيه پروردگارت به تو نازل شده حق مي‌بينند، حقي كه به سوي صراط عزيز حميد راه‌نمايي مي‌كند (6).
و آنان كه كفر ورزيدند گفتند: آيا مي‌خواهيد شما را به مردي رهنمون شويم كه خبر آورده كه چون شما پس از مرگ پاره پاره شديد دو باره به خلقت جديدي در مي‌آييد (7).
چنين دروغي به خدا افتراء بسته، و يا آنكه دچار جنون شده است، ليكن نه آن است، و نه اين، بلكه كساني كه به آخرت ايمان ندارند در عذاب و ضلالتي بعيد قرار گرفته‌اند (8).
مگر نمي‌بينيد آنچه را كه پيش روي ايشان و پشت سرشان از آسمان و زمين است، كه اگر بخواهيم زمين را در زير پايشان مي‌شكافيم، و يا پاره‌اي از آسمان بر سرشان مي‌كوبيم، در همين مطلب آيتي است براي هر بنده‌اي كه به سوي خدا برگشت دارد (9).

بيان آيات [موضوعاتي كه در سوره مباركه سبا از آن بحث شده] ..... ص : 535

اشاره

اين سوره پيرامون اصول سه‌گانه اعتقادات، يعني توحيد و نبوت و قيامت بحث مي‌كند. بعد از بيان آنها كيفر كساني را كه منكر آنهايند، و يا القاي شبهه در باره آنها مي‌كنند، بيان نموده، آن گاه از راه‌هاي مختلف آن شبهه‌ها را دفع مي‌كند، يك بار از راه حكمت و موعظه، بار ديگر از راه مجادله. و از بين اين سه اصول بيشتر به مساله قيامت اهتمام مي‌ورزد،
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 536
هم در اول كلام آن را ذكر مي‌كند، و تا آخر سوره چند بار ديگر هم متعرض آن مي‌شود.

[استدلال بر بعث و جزا با استناد به عموميت ملك، و كمال علم خداي تعالي] ..... ص : 536

" الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ ..."
مطلوب در اين آيه بيان بعث و جزاء است، بياني كه ديگر جاي شكي باقي نگذارد، يعني به حجت و برهاني اشاره كند كه خصم را ساكت نموده ديگر نتواند سخني بگويد، و اساسي كه اين حجت بر آن بنا شده دو چيز است، اول مساله عموميت ملك خداي تعالي است نسبت به تمامي موجودات، و به تمامي جهات آنها، به طوري كه مي‌تواند هر رقم تصرفي در هر يك از آنها بكند، (بخلاف مالكيت ما، كه از هر جهت نيست، و نمي‌توانيم مثلا چشم خود را در آوريم).
ولي خدا مي‌تواند هر قسم تصرفي بكند، خلق كند، رزق دهد، بميراند، دو باره زنده كند، پاداش و كيفر دهد.
اساس دوم برهان، كمال علم خدا است به اشياء كه علم او به اشياء از جميع جهات است، و علمش آميخته با جهل نيست، و دستخوش زوال نمي‌شود، چون اگر جز اين بود نمي‌توانست هر كه را بخواهد اعاده خلقت دهد، و بر تمامي اعمال خير و شرش پاداش و كيفر دهد.
امر اول از دو امر مزبور مورد اشاره آيه اولي سوره است، يعني همان آيه مورد بحث، و امر دوم را آيه دوم اشاره مي‌كند، و از همين جا روشن مي‌شود، كه دو آيه اول سوره مقدمه است براي آيه سوم و چهارم.
پس آيه" الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ" خدا را بر ملك عام و منبسط بر همه عالمش ثنا مي‌گويد، و اشاره مي‌كند به اينكه او مي‌تواند در هر چيز و به هر نحو كه بخواهد تصرف كند.
" وَ لَهُ الْحَمْدُ فِي الْآخِرَةِ"- اگر حمد را اختصاص داد به ظرف آخرت، براي اين است كه جمله اولي متضمن حمد خدا در دنيا بود، چون نظام محسوس در آسمانها و زمين نظام دنيوي است، به دليل اين كه در آيه" يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ" «1» نظام آخرتي آسمانها و زمين را غير از نظام دنيوي آنها دانسته است.
" وَ هُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ"- اين جمله آيه را با دو نام از نامهاي كريم خدا خاتمه مي‌دهد، يكي حكيم، و ديگري خبير، تا دلالت كند بر اينكه تصرف خدا در نظام دنيا، و در
__________________________________________________
(1)روزي كه آسمانها و زمين به آسمانها و زميني ديگر مبدل مي‌شود. سوره ابراهيم، آيه 48.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 537
دنبال آن پديد آوردن نظام آخرت، همه بر اساس حكمت و خبرويت است، پس با حكمتش آخرت را بعد از دنيا قرار داد، چون اگر قرار نمي‌داد، خلقت دنيا لغو و عبث مي‌شد، و نيكو كار از بد كار متمايز نمي‌گشت، هم چنان كه خودش فرموده:" وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلًا" «1» تا آنجا كه باز مي‌فرمايد:" أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجَّارِ" «2».
و با خبرويتش ايشان را بعد از مردن محشور مي‌كند، در حالي كه احدي را از قلم نينداخته باشد، و هر نفسي را به آنچه كسب كرده جزاء مي‌دهد.
كلمه" خبير" يكي از اسماء حسناي خدا است، كه از ماده" خبر" گرفته شده، كه به معناي اطلاع داشتن از جزئيات امور است. پس مي‌توان گفت: خبير خصوصي‌تر از عليم است، چون عليم در جزئيات و كليات هر دو به كار مي‌رود، ولي خبير تنها در جزئيات به كار مي‌رود.
" يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِي الْأَرْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فِيها" كلمه" يلج" مضارع از ماده" ولوج" است، كه به معناي فرو رفتن، و بر خلاف خارج شدن است. و كلمه" يعرج" از عروج است، كه معناي مقابل نزول را مي‌دهد، نزول يعني پايين آمدن، و عروج يعني بالا رفتن، و اينكه فرمود خدا علم دارد به آنچه در زمين فرو مي‌رود، و از زمين بيرون مي‌شود، و آنچه از آسمان فرو مي‌آيد، و به آسمان بالا مي‌رود، گويا كنايه است از علم خدا به حركت هر صاحب حركتي، و آنچه انجام مي‌دهد، و آيه شريفه با دو كلمه" وَ هُوَ الرَّحِيمُ الْغَفُورُ" ختم شده و گويا در اين جمله اشاره است به اينكه خدا رحمتي دارد ثابت، و مغفرتي كه خاص اقوامي است كه ايمان داشته باشند.
" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَأْتِينَا السَّاعَةُ قُلْ بَلي وَ رَبِّي لَتَأْتِيَنَّكُمْ عالِمِ الْغَيْبِ ... فِي كِتابٍ مُبِينٍ" در اين آيه انكار منكرين معاد را به رخ ايشان مي‌كشد، چون با عموميت ملك خدا و علمش به همه موجودات جايي براي شك و ترديد در آمدن آن نيست، تا چه رسد به اينكه به ضرس قاطع آن را انكار كنند، و به همين جهت به رسول گرامي (ص)
__________________________________________________
(1)ما آسمانها و زمين را باطل نيافريده‌ايم. سوره ص، آيه 27.
(2)آيا ما با آنان كه ايمان آورده و عملهاي صالح كرده‌اند چون مفسدان معامله مي‌كنيم؟ و يا متقين را چون فجار قرار مي‌دهيم؟ سوره ص، آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 538
خود دستور داده كه به سخن ايشان جواب گويد، كه:" بَلي وَ رَبِّي لَتَأْتِيَنَّكُمْ- آري به پروردگارم سوگند، قيامت شما به طور قطع و مسلم خواهد آمد".
و چون علت عمده انكار ايشان اين بوده كه فكر كرده‌اند بدنهاي مردگان همه با هم مخلوط گشته، و صورتها تغيير و تبدل يافته، خاكي كه ديروز يك انسان بود، امروز خاك و فردا، خشت، و چند صباح ديگر چيز ديگر مي‌شود، با اين حال چگونه ممكن است بار ديگر همان انسان به همان خصوصيات موجود شود؟ لذا براي دفع اين توهم، در جمله" عالِمِ الْغَيْبِ لا يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقالُ ذَرَّةٍ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ" فرموده كه: هيچ محلي براي استبعاد نيست، براي اينكه خداي تعالي عالم به غيب است، و كوچكترين موجود از علم او دور نيست، حتي چيزي به سنگيني يك ذره (معلق در فضا) در همه آسمانها و زمين از علم او پنهان نيست، و با اين حال براي او چه اشكالي دارد كه ذرات وجودي زيد را با ذرات وجودي عمرو اشتباه نكند؟
" وَ لا أَصْغَرُ مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْبَرُ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ"- اين جمله علم خدا را به تمامي موجودات تعميم مي‌دهد تا كسي نپندارد تنها موجودات نظير ذره را مي‌داند، كوچكتر از آن و بزرگتر را هم مي‌داند. نكته‌اي كه در اين آيه بدان اشاره كرده، اين است كه اشياء هر چه باشند در كتاب مبين خدا ثبوتي دارند، كه دستخوش تغيير و تبديل نمي‌شوند و انسان و هر موجود ديگر هر چند اجزاي دنيوي‌اش از هم متلاشي گردد، و به كلي آثارش از صفحه روزگار محو و نابود شود، باز هم اعاده‌اش براي خدا كاري ندارد، چون همين نابودي در كتاب مبين بودي و ثبوتي دارد. و ما در سوره انعام و در مواردي ديگر پيرامون كتاب مبين بحثهايي كرده‌ايم.
" لِيَجْزِيَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ" لام در جمله" ليجزي" لام تعليل است، و متعلق است به جمله" لتاتينكم". و در جمله" لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ" يك نوع محاذات با جمله قبلي" وَ هُوَ الرَّحِيمُ الْغَفُورُ" هست.
و اين آيه يكي از دو سبب قيام قيامت را شرح مي‌دهد و مي‌گويد براي اين است كه خداي سبحان افراد با ايمان و داراي عمل صالح را به مغفرت و رزق كريم كه عبارت است از بهشت و آنچه در آن است جزاء دهد. و سبب دومي قيام قيامت را جمله" وَ الَّذِينَ سَعَوْا فِي آياتِنا مُعاجِزِينَ ..." بدان اشاره مي‌كند.
" وَ الَّذِينَ سَعَوْا فِي آياتِنا مُعاجِزِينَ أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مِنْ رِجْزٍ أَلِيمٌ" كلمه" سعي" به معناي دويدن، يا دوندگي است، و كلمه" معاجز" مبالغه در اعجاز
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 539
است، و بعضي «1» گفته‌اند به معناي مسابقه است، و اساس اين كلام بر استعاره به كنايه است گويا آيات خدا را مسافتي فرض كرده، كه افراد نامبرده در آن مسافت، سعي و دوندگي مي‌كنند، تا بلكه بتوانند خدا را به ستوه بياورند، و بر او غلبه كنند، و كلمه" رجز" مانند" رجس" به معناي پليدي است، و شايد مراد از آن اعمال زشت باشد، كه در اين صورت آيه شريفه اشاره‌اي مي‌شود به تبدل عمل به عذاب اليم، و يا به اينكه عمل آنان سبب عذاب اليم آنان شده. بعضي «2» ديگر در معناي" رجز" گفته‌اند: به معناي عذاب زشت است. و در اين آيه تعريض و طعنه به كفار است كه اصرار دارند در انكار معاد.
" وَ يَرَي الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ الَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ هُوَ الْحَقَّ" موصول اول (الذين) فاعل" يري" است، و موصول دوم (الذي) مفعول اول آن است، و كلمه" حق" مفعول دوم آن است. و مراد از" الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ" كساني است كه عالم باللَّه و عالم به آيات اويند، و مراد از" الَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْكَ" قرآن است، كه به وي نازل شد.
و جمله" وَ يَرَي ..." جمله‌اي است از نو، كه متعرض جمله قبلي" قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا" شده، آن را بيان مي‌كند. ممكن هم هست حال از فاعل" كفروا" باشد، و معنا چنين باشد: اينها مي‌گويند:" لا تَأْتِينَا السَّاعَةُ- قيامتي به سر وقت ما نمي‌آيد" و آن را از روي جهل انكار مي‌كنند، در حالي كه علماي باللَّه و به آيات او، مي‌بينند و مي‌دانند كه اين قرآن نازل بر تو قرآني كه از قيامت خبر مي‌دهد حق است.
" وَ يَهْدِي إِلي صِراطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ"- اين جمله عطف است بر كلمه" حق"، و معنايش اين است كه علماي باللَّه مي‌بينند كه قرآن و قيامتي كه از آمدن آن خبر مي‌دهد، حق است، و نيز مي‌بينند كه اين قرآن به سوي صراط كسي هدايت مي‌كند كه اجل از آن است كه كسي بر خواسته او غلبه كند، صراط كسي كه محمود است، و بر تمامي افعالش سزاوار حمد و ثناست، چون او در عين عزتش جز جميل كاري نمي‌كند، و او خداي سبحان است، و اگر خدا را به وصف عزيز و حميد توصيف كرده، براي اين است كه در مقابل" الَّذِينَ سَعَوْا فِي آياتِنا مُعاجِزِينَ" قرار گيرد، آري در مقابل كساني كه مي‌خواهند از پيشرفت آيات خدا جلوگيري كنند بايد عزت و ستودگي خدا به رخشان كشيده شود.

[استهزاي كفار پيامبر اكرم (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) را در اخبارش از معاد، و جواب به آنان و تهديدشان به عذاب و هلاكت] ..... ص : 539

" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلي رَجُلٍ يُنَبِّئُكُمْ إِذا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّكُمْ لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ"
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 8، ص 377.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 540
اين آيه كه حكايت كلام كفار است، سخني است كه در مقام استهزاء گفته‌اند، و در آن رسول خدا (ص) را به يكديگر معرفي مي‌كنند، كه اين مرد قائل به معاد است! كلمه" تمزيق" به معناي تقطيع و تفريق است، و تعبير به" إِنَّكُمْ لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ" استمرار و استقرار را مي‌رساند، و معنايش اين است كه: از در تمسخر به يكديگر گفتند:
مي‌خواهيد شما را به مردي راهنمايي كنيم كه مي‌گويد: شما مردم وقتي در گور خود پاره پاره شديد دو باره خلق مي‌شويد؟ و بعد از مردن دو باره زندگي جديدي پيدا مي‌كنيد؟ و جمله:
" إِذا مُزِّقْتُمْ- وقتي پاره پاره شديد" ظرف است براي جمله" إِنَّكُمْ لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ". و معناي مجموع اين دو جمله اين است كه:" شما در زمان پاره پاره شدن، خلقت جديدي به خود مي‌گيريد"؟
و معناي آيه اين است كه: كساني كه كافر شدند از در تمسخر به رسول خدا (ص) كه ايشان را از قيامت و جزاي آن مي‌ترساند به يكديگر گفتند: آيا مي‌خواهيد شما را به مردي (كه مقصود رسول خدا (ص) است) دلالت كنيم كه شما را خبر مي‌دهد از اينكه به زودي در هنگام پاره پاره شدن اجزايتان و در زماني كه هيچ يك از اجزاي شما از يكديگر متمايز نيست در خلقت جديدي قرار مي‌گيريد؟ و هستي دو باره‌اي پيدا مي‌كنيد؟" أَفْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً أَمْ بِهِ جِنَّةٌ ..."
استفهامي است از در تعجب، چون در نظر كفار زنده شدن اجساد بعد از فنا و پوسيدن، امري عجيب بوده، آن قدر عجيب بوده كه به نظرشان هيچ عاقلي به خود اجازه نمي‌دهد كه چنين سخني بگويد، مگر آنكه بخواهد مردم را دچار اشتباه و ضلالت كند، و منافع آنان را تصاحب كند، و اگر چنين منظوري در كار نباشد، چطور يك فرد عاقل مطلب به اين روشني را نمي‌فهمد؟ و نمي‌داند كه بدن پوسيده دو باره زنده نمي‌شود.
و چون مساله در نظرشان محال مي‌نموده، لذا امر رسول خدا (ص) را كه مدعي قيامت است، داير بين دو چيز دانستند: يكي افتراء بستن به خدا، و ديگري ديوانگي. آن وقت از يكديگر مي‌پرسند: كه به نظر شما اين مرد كدام يك از اين دو انحراف را دارد، آيا به خدا افتراء مي‌بندد، تا به اغراض خود برسد، و يا آنكه ديوانه است؟
و معناي آيه اين است كه: آيا به نظر شما اين مرد عاقل است؟ و عالما و عامدا به خدا ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 541
افتراء مي‌بندد؟ و دم از بعثت و قيامت مي‌زند؟ و يا آنكه به نوعي جنون مبتلا شده؟ و آنچه مي‌گويد بدون فكر مستقيم است؟
" بَلِ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ فِي الْعَذابِ وَ الضَّلالِ الْبَعِيدِ" در اين جمله سخن كفار را رد مي‌كند، و از ترديدي كه ايشان كردند، كه آيا چنين است يا چنان، اعراض نموده، حاصلش اين است كه: اين مرد نه به خدا افتراء مي‌بندد، و نه دچار جنون شده، بلكه اين كفار در عذابي قرار گرفته‌اند كه به زودي برايشان ظاهر مي‌شود، و چون اهل عذاب شده‌اند، از حق دور گشته‌اند، و در ضلالتي دور قرار گرفته‌اند، آن قدر دور كه به اين زوديها نمي‌توانند حق را تعقل كنند، و به آن ايمان بياورند.
و اگر در جمله" بَلِ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ ..."، با اينكه مي‌توانست بفرمايد:" بل هم في العذاب و الضلال البعيد" به جاي ضمير، نام آنان را مجددا ذكر كرده، براي اين است كه به علت وقوعشان در عذاب و ضلالت آنان اشاره نموده، و بفرمايد علت آن اين است كه به آخرت ايمان ندارند.
" أَ فَلَمْ يَرَوْا إِلي ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنْ نَشَأْ نَخْسِفْ بِهِمُ الْأَرْضَ أَوْ نُسْقِطْ عَلَيْهِمْ كِسَفاً مِنَ السَّماءِ ..."
اين آيه كفار را اندرز مي‌دهد، و تهديد مي‌كند، و اين عملشان را كه آيات خدا را تكذيب كرده، و رسول خدا (ص) را استهزا كردند، جرمي بسيار بزرگ دانسته، و ايشان را نسبت به ارتكاب آن جري و جسور مي‌خواند.
پس مراد از جمله" ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ ..." اين است كه بفرمايد: آسمان و زمين ايشان را از جلو و عقب احاطه كرده، هر جا كه نظر كنند آسماني مي‌بينند، كه بر سرشان سايه افكنده، و زميني كه روي آن هستند، نه از طرف بالا مي‌توانند بگريزند، و نه از طرف پايين.
" إِنْ نَشَأْ نَخْسِفْ بِهِمُ الْأَرْضَ أَوْ نُسْقِطْ عَلَيْهِمْ كِسَفاً مِنَ السَّماءِ"- يعني آسمان و زميني كه از بالا و پايين ايشان را احاطه كرده، با تدبير ما مي‌گردند، و اداره مي‌شوند، و منقاد و مسخر ما هستند، اگر ما بخواهيم زمين دهن باز كرده، ايشان را در خود فرو مي‌برد، و همه آنان را بدين وسيله هلاك مي‌كنيم، و يا آنكه قطعه‌اي از آسمان را بر سرشان مي‌كوبيم، و نابودشان مي‌سازيم. پس چرا از اين حرفها دست بر نمي‌دارند؟
" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِكُلِّ عَبْدٍ مُنِيبٍ"- يعني در آنچه گفته شد (از احاطه آسمان و زمين بر انسانها، و اينكه آن دو به تدبير ما اداره مي‌شوند، و همواره به فرمان مايند، اگر فرمان به زمين
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 542
دهيم ايشان را در خود فرو مي‌برد، و اگر به آسمان فرمان دهيم قطعه‌اي از آن بر سرشان مي‌افتد، و هلاكشان مي‌كند) خود آيتي است كه براي هر بنده‌اي كه بخواهد به خود آيد و به خدايش برگردد بس است، و اگر اين مردم به اينگونه امور بي اعتنايي مي‌كنند، و بر تكذيب اين آيات جسورانه اقدام مي‌نمايند، جز بدين جهت نيست كه ايشان مغرور و متكبرند، و روح سركششان اجازه به ايشان نمي‌دهد كه در برابر خدا تسليم شده، و توبه نموده، به اطاعت او برگردند.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 543

[سوره سبإ (34): آيات 10 تا 21] ..... ص : 543

اشاره

وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ مِنَّا فَضْلاً يا جِبالُ أَوِّبِي مَعَهُ وَ الطَّيْرَ وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ (10) أَنِ اعْمَلْ سابِغاتٍ وَ قَدِّرْ فِي السَّرْدِ وَ اعْمَلُوا صالِحاً إِنِّي بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (11) وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ وَ أَسَلْنا لَهُ عَيْنَ الْقِطْرِ وَ مِنَ الْجِنِّ مَنْ يَعْمَلُ بَيْنَ يَدَيْهِ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ مَنْ يَزِغْ مِنْهُمْ عَنْ أَمْرِنا نُذِقْهُ مِنْ عَذابِ السَّعِيرِ (12) يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ مِنْ مَحارِيبَ وَ تَماثِيلَ وَ جِفانٍ كَالْجَوابِ وَ قُدُورٍ راسِياتٍ اعْمَلُوا آلَ داوُدَ شُكْراً وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ (13) فَلَمَّا قَضَيْنا عَلَيْهِ الْمَوْتَ ما دَلَّهُمْ عَلي مَوْتِهِ إِلاَّ دَابَّةُ الْأَرْضِ تَأْكُلُ مِنْسَأَتَهُ فَلَمَّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ أَنْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ ما لَبِثُوا فِي الْعَذابِ الْمُهِينِ (14)
لَقَدْ كانَ لِسَبَإٍ فِي مَسْكَنِهِمْ آيَةٌ جَنَّتانِ عَنْ يَمِينٍ وَ شِمالٍ كُلُوا مِنْ رِزْقِ رَبِّكُمْ وَ اشْكُرُوا لَهُ بَلْدَةٌ طَيِّبَةٌ وَ رَبٌّ غَفُورٌ (15) فَأَعْرَضُوا فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ سَيْلَ الْعَرِمِ وَ بَدَّلْناهُمْ بِجَنَّتَيْهِمْ جَنَّتَيْنِ ذَواتَيْ أُكُلٍ خَمْطٍ وَ أَثْلٍ وَ شَيْ‌ءٍ مِنْ سِدْرٍ قَلِيلٍ (16) ذلِكَ جَزَيْناهُمْ بِما كَفَرُوا وَ هَلْ نُجازِي إِلاَّ الْكَفُورَ (17) وَ جَعَلْنا بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ الْقُرَي الَّتِي بارَكْنا فِيها قُريً ظاهِرَةً وَ قَدَّرْنا فِيهَا السَّيْرَ سِيرُوا فِيها لَيالِيَ وَ أَيَّاماً آمِنِينَ (18) فَقالُوا رَبَّنا باعِدْ بَيْنَ أَسْفارِنا وَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ فَجَعَلْناهُمْ أَحادِيثَ وَ مَزَّقْناهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ (19)
وَ لَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ إِلاَّ فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ (20) وَ ما كانَ لَهُ عَلَيْهِمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلاَّ لِنَعْلَمَ مَنْ يُؤْمِنُ بِالْآخِرَةِ مِمَّنْ هُوَ مِنْها فِي شَكٍّ وَ رَبُّكَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ حَفِيظٌ (21)
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 544

ترجمه آيات ..... ص : 544

و به تحقيق داوود را از ناحيه خود فضلي داديم، (و آن اين بود كه به كوه‌ها و مرغان گفتيم:) اي كوه‌ها و اي مرغان! با او همصدا شويد! و آهن را هم برايش نرم كرديم (10).
(و بدو گفتيم با اين آهن نرم) زره بباف، و سيم‌هاي آن را به يك اندازه ببر، و عمل صالح كن، كه من به آنچه مي‌كنيد بينايم (11).
و براي سليمان باد را مسخر كرديم، كه صبح مسافت يك ماه راه را مي‌رفت، و عصر هم همين مسافت را طي مي‌كرد، و چشمه مس را برايش جاري كرديم، و از جن كساني به دستور و به اذن خدا برايش كار مي‌كردند، و هر يك از امر ما منحرف مي‌شد از عذابي سوزان به وي مي‌چشانديم (12).
براي او هر چه مي‌خواست از محرابها، و تمثالها، و كاسه‌هايي چون حوض، و ديگهاي ثابت در زمين، درست مي‌كردند، گفتيم: اي آل داوود! شكر بگزاريد، و بندگان شكرگزار من اندكند (13).
بعد از آنكه قضاي مرگ بر او رانديم، كسي جنيان را از مرگ وي خبر نداد، مگر موريانه زمين، كه عصايش را خورد، و او به زمين افتاد، همين كه افتاد جنيان فهميدند: كه اگر از مرگ او خبر مي‌داشتند (در اين مدت طولاني) در عذابي خوار كننده به سر نمي‌بردند (14).
براي قوم سبا در شهرشان آيتي بود، و آن دو باغستان از راست و چپ محل بود، كه گفتيم رزق پروردگارتان را بخوريد، و شكر بر او بگزاريد شهري پاكيزه، و پروردگاري آمرزنده (15).
ولي روي بگرداندند، پس سيل عرم را به سويشان سرازير كرديم، و دو باغستانشان را مبدل به دو زمين خشك كرديم، كه جز خوراكي تلخ، و اثل و مختصري سدر نمي‌رويانيد (16).
اين كيفر را بدان جهت به آنان داديم كه كفران كردند، و مگر جز مردم كفرانگر را كيفر مي‌كنيم (17).
و ما بين آنان و دهكده‌هاي پر بركت قريه‌ها قرار داديم، كه يكديگر را مي‌ديدند، و مسافت بين آنها را به اندازه هم كرده بوديم، گفتيم: در بين اين شهرها شبها و روزها سير كنيد، در حالي كه ايمن باشيد (18).
گفتند: پروردگار ما بين سفرهاي ما فاصله زياد قرار داده، و به خود ستم كردند، پس آن چنان هلاكشان كرديم كه داستان آيندگان شدند، و آن چنان متفرقشان كرديم كه ما فوق آن تصور ندارد، و در اين آيت‌ها است براي هر پر صبر و پر شكري (19).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 545
ابليس وعده خود را در باره آنان عملي كرد، او را پيروي كردند، مگر طايفه‌اي از مؤمنان (20).
با اينكه ابليس سلطنتي بر آنان نداشت، بلكه ما مي‌خواستيم مؤمنين به آخرت را، از كساني كه در باره آن شك دارند متمايز كنيم، و پروردگار تو بر هر چيزي آگاه است (21).

بيان آيات [بيان آيات مربوط به نعمت‌هايي كه خداوند به داوود و سليمان (عليه السلام) موهبت فرموده بود] ..... ص : 545

اشاره

اين آيات به پاره‌اي از داستانهاي داوود و سليمان، و نعمت‌هايي كه به ايشان موهبت فرموده بود، اشاره مي‌كند، و مي‌فرمايد: چگونه كوه‌ها و مرغان را براي داوود مسخر كرديم، و آهن را در دستش نرم ساختيم، و چگونه باد را در فرمان سليمان در آورديم، كه صبحگاهان مسير يك ماه را مي‌پيمود و عصرگاهان نيز مسير يك ماه را و جن را برايش مسخر كرديم كه هر چه او مي‌خواست از محرابها و تمثالها و غير آن برايش مي‌ساختند. آن گاه داوود و سليمان را دستور مي‌دهد به اينكه به شكرانه اين مواهب عمل صالح كنند. و آن دو بندگاني شكور بودند.
سپس به داستان سبأ اشاره مي‌كند، كه خدا به آنان دو تا بهشت در طرف راست و چپ شهر داده بود، تا با عوايد آنها زندگي مرفهي داشته باشند، ولي به جاي شكر خدا، نعمت او را كفران نموده از اداي شكرش سر باز زدند، و خداوند سيل عرم را به سويشان گسيل داشت، و در نتيجه دو قسمت باغستانهاي راست و چپ محل از بين رفتند و در نتيجه مايه آبادي محلشان از بين رفت، و خود مردم آن چنان متفرق شدند، كه اثري از ايشان نماند، تنها قصه‌هايي از آنان به جاي ماند، همه اينها به خاطر كفران نعمت، و اعراضشان از شكر بود، و خداوند جز مردم كفران گر را كيفر نمي‌كند.
و وجه اتصال اين داستانها به آيات قبل، كه در باره معاد بحث مي‌كرد، اين است كه خدا مدبر امور بندگان خويش است، ولي از آنجايي كه بندگان او در دنيا فرو رفته در انواع نعمتهاي مادي هستند، لذا معلوم نمي‌شود كه كدام يك شكر منعم خود را بجا آوردند، و كدام يك كفران نمودند، و چون در نشاه دنيا امتيازي بين اين دو طائفه نيست، پس بايد حتما نشاه ديگر باشد، تا در آنجا كفور از شكور ممتاز گردد.
" وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ مِنَّا فَضْلًا يا جِبالُ أَوِّبِي مَعَهُ وَ الطَّيْرَ وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ" كلمه" فضل" به معناي عطيه است. و كلمه" اوبي" امر از مصدر تاويب است، و" تاويب" از ماده" أوب- برگشتن" به معني ترجيع است و در اين جا به معناي چهچه صوت در تسبيح نمودن است، به دليل اينكه در جاي ديگر فرموده:" إِنَّا سَخَّرْنَا الْجِبالَ مَعَهُ يُسَبِّحْنَ
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 546
بِالْعَشِيِّ وَ الْإِشْراقِ وَ الطَّيْرَ مَحْشُورَةً كُلٌّ لَهُ أَوَّابٌ"
«1».
كلمه" طير" عطف بر محل جبال است، چون كلمه جبال كه در ظاهر مخاطب و منادي است، و به همين جهت به صداي پيش خوانده مي‌شود، در واقع مفعول تسخيري است كه با همين خطاب صورت گرفته است، و معناي جمله در واقع اين است كه ما با خطاب خود جبال و طير را مسخر او كرديم، و معلوم است كه در اين معنا جبال و طير مفعول تسخيرند، باري اگر چه جبال را به خاطر حرف ندا با صداي پيش مي‌خوانيم طير را با صداي بالا مي‌خوانيم، چون عطف است بر واقع جبال، كه آن نيز منصوب است.
از همين جا روشن مي‌شود، بطلان قول بعضي از مفسرين كه گفته‌اند: كلمه" اوب" به معناي سير، است. بعضي «2» از مفسرين آيه را چنين معنا كرده‌اند كه: خداوند كوه‌ها را براي داوود مسخر كرده بود، كه هر جا او مي‌رود آنها نيز با او بروند و ما گفتيم كه: كلمه" اوب" به معناي برگشتن است، و مراد اين است كه چون داوود تسبيح مي‌گفت، كوه‌ها و مرغان با وي هم آواز مي‌شدند، نه اينكه با او به راه مي‌افتادند.
" يا جِبالُ أَوِّبِي مَعَهُ وَ الطَّيْرَ"- اين جمله بيان فضلي است كه خدا به داوود داد، و در اين جمله خطابي كه به كوه‌ها و مرغان شده- كه به آن خطاب مسخر شدند- در جاي تسخير قرار گرفته، و بيان مي‌كند: عطيه‌اي كه ما به داوود داديم اين بود كه با چنين خطابي كوه‌ها و مرغان را مسخر وي كرديم، و اين گونه تعبير از قبيل به كار بردن سبب در جاي مسبب است، و معنايش اين است كه ما كوه‌ها را مسخر او كرديم، تا با او هم آواز شوند، و مرغان را نيز اين آن معنايي است كه از تسخير جبال و طير براي داوود به دست مي‌آيد، هم چنان كه آيه 19 سوره ص كه در بالا نقل شده نيز به آن اشاره مي‌كند.
" وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ"- يعني ما آهن را با همه صلابت و سختي‌اش براي او نرم كرديم.
" أَنِ اعْمَلْ سابِغاتٍ وَ قَدِّرْ فِي السَّرْدِ ..."
كلمه" سابغات" جمع سابغة است، كه به معناي زره فراخ است. و كلمه" سرد" به معناي بافتن زره است. و اينكه فرمود:" قَدِّرْ فِي السَّرْدِ- در بافتن زره تقديري بگير" معنايش اين است كه حلقه‌هاي زره را اندازه‌گيري كن، تا با هم مناسب شوند. و جمله" ان اعمل ..."
__________________________________________________
(1)ما كوه‌ها را چنان مسخر كرديم كه شام و صبح با او تسبيح مي‌گفتند و نيز مرغان را كه همه نزدش جمع شده مي‌خواندند. سوره ص، آيه 19
(2)فخر رازي، ج 25، ص 244.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 547
يك نوع تفسير است براي جمله" وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ".
" وَ اعْمَلُوا صالِحاً إِنِّي بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ"- معناي اين جمله في نفسه و از نظر خود جمله روشن است، چون مي‌فرمايد: عمل صالح كنيد، كه من به آنچه مي‌كنيد بينا هستم، ولي از نظر اينكه در سياقي قرار دارد كه مي‌خواهد فضل را بيان كند، و نعمت‌هايي كه به داوود داده بر شمارد، از اين رو معناي امر به شكر را افاده مي‌كند، گويا فرموده" ما به داوود گفتيم:
به شكرانه اين نعمتها، تو و قومت بايد عمل صالح كنيد".
" وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ ..."
يعني ما براي سليمان باد را در شعاع يك ماه راهي كه انسانها طي مي‌كنند مسخر كرديم، به طوري كه مسير" غدو" يعني از اول روز تا ظهر آن يك ماه باشد، و مسير" رواح" يعني از ظهر تا به عصرش نيز يك ماه باشد، و در نتيجه از صبح تا به غروب دو ماه مسافت را طي كند.
" وَ أَسَلْنا لَهُ عَيْنَ الْقِطْرِ"- كلمه" اسلنا" از مصدر اساله است كه باب افعال از سيلان به معناي جريان است، و كلمه" قطر" به معناي مس است. و معناي جمله اين است كه ما معدن مس را مانند آب براي او روان و جاري كرديم.
" وَ مِنَ الْجِنِّ مَنْ يَعْمَلُ بَيْنَ يَدَيْهِ بِإِذْنِ رَبِّهِ"- يعني و جمعي از طايفه جن- چون بعدا فعل جمع به آنها نسبت داده، مي‌فرمايد:" يَعْمَلُونَ لَهُ"، پس معلوم مي‌شود جمعي از جن بوده‌اند- كه نزد او و به اذن پروردگار او كار مي‌كردند، چون خدا آنها را مسخر وي كرده بود.
" وَ مَنْ يَزِغْ مِنْهُمْ عَنْ أَمْرِنا"- يعني و هر يك كه از امر ما منحرف مي‌شدند، و اطاعت سليمان نمي‌كردند،" نُذِقْهُ مِنْ عَذابِ السَّعِيرِ" از عذاب آتش به وي مي‌چشانديم. از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه مراد از عذاب سعير عذاب آتش دنيا بوده، نه آخرت، و از ظاهر الفاظ آيه بر مي‌آيد كه: همه طوايف جن مسخر وي نبوده‌اند، بلكه بعضي از جن مسخرش بوده‌اند.
" يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ مِنْ مَحارِيبَ وَ تَماثِيلَ وَ جِفانٍ كَالْجَوابِ وَ قُدُورٍ راسِياتٍ ..."
كلمه" محاريب" جمع محراب است، كه به معناي نمازگاه و محل عبادت است.
كلمه" تماثيل" جمع تمثال است، كه به معناي مجسمه از هر چيز است و كلمه" جفان" جمع جفنه است، كه به معناي كاسه طعام است، و كلمه" جواب- جوابي"، جمع جابيه است، كه به معناي حوضي است كه آب در آن جمع شود، و كلمه" قدور" جمع قدر است، كه به معناي ديگ طعام است، و" راسيات" به معناي ثابت و پا بر جا است. منظور اين است كه ديگهايي كه جن براي سليمان درست مي‌كرده‌اند، به قدري بزرگ بوده‌اند كه قابل نقل و انتقال نبوده، و هر يك در جاي خود ثابت بوده است.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 548
" اعْمَلُوا آلَ داوُدَ شُكْراً"- اين جمله خطاب به سليمان، و ساير افراد دودمان داوود است كه با سليمان بودند، به ايشان مي‌فرمايد خدا را بندگي كنند، تا شكر او را به جاي آورده باشند." وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ" اين جمله يا مي‌خواهد مقام شاكران را بالا ببرد، و بفرمايد كساني كه خدا را همواره شكر بگويند، اندكند تنها افراد انگشت شمار و معدودي از آنان چنينند، و يا مي‌خواهد حكم قبلي را تعليل كند، و بفرمايد: اين كه به شما آل داوود گفتيم شكر بگزاريد، براي اين است كه خواستيم عده شكرگزاران زياد شوند، چون شكرگزاران، خيلي كم هستند پس عده آنها را زياد كنيد.
" فَلَمَّا قَضَيْنا عَلَيْهِ الْمَوْتَ ما دَلَّهُمْ عَلي مَوْتِهِ إِلَّا دَابَّةُ الْأَرْضِ تَأْكُلُ مِنْسَأَتَهُ" مراد از" دَابَّةُ الْأَرْضِ"- به طوري كه در روايت آمده- حشره معروف به موريانه است، كه چوبها و پارچه‌ها را مي‌خورد، و مراد از" منساة" عصا است، و اينكه فرموده:" فَلَمَّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ أَنْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ ما لَبِثُوا فِي الْعَذابِ الْمُهِينِ" كلمه" خر" از خرور است، كه به معناي به خاك افتادن است.
از سياق استفاده مي‌شود كه سليمان در حالي كه تكيه به عصا داشته، از دنيا رفته، و كسي متوجه مردنش نشده، و هم چنان در حال تكيه به عصا بوده، و از انس و جن كسي متوجه واقع مطلب نبوده، تا آنكه خداوند موريانه‌اي را مامور مي‌كند، تا عصاي سليمان را بخورد، و عصا از كمر بشكند، و سليمان به زمين بيفتد، آن وقت مردم متوجه شدند، كه وي مرده است، و جن به دست آورد و گفت اي كاش علم غيب مي‌داشت، چون اگر علم به غيب مي‌داشت، تا به امروز در باره مرگ سليمان در اشتباه نمي‌ماند، و اين عذاب خوار كننده را بيهوده تحمل نمي‌كرد.

[داستان قوم" سبا" كه متنعم بودند و كفران نمودند و هلاك و نابود گشتند] ..... ص : 548

" لَقَدْ كانَ لِسَبَإٍ فِي مَسْكَنِهِمْ آيَةٌ جَنَّتانِ عَنْ يَمِينٍ وَ شِمالٍ ..."
مردم سبا قومي قديمي از عرب بودند، كه در يمن زندگي مي‌كردند، و نام سبا- به طوري كه گفته‌اند-: نام پدر بزرگ ايشان، سبا پسر يشحب، پسر يعرب پسر قحطان است، و منظور از جمله" عَنْ يَمِينٍ وَ شِمالٍ" سمت راست و چپ آبادي ايشان است.
" كُلُوا مِنْ رِزْقِ رَبِّكُمْ"- در اين جمله امر مي‌كند رزق پروردگارتان را از اين دو مزرعه بخوريد، و اين كنايه است از اينكه اين دو مزرعه از جهت حاصلخيزي تمامي اقتصاد آن مردم را اداره مي‌كرده، آن گاه بعد از امر به خوردن رزق، امر به شكر پروردگار مي‌كند، كه چنين نعمتي و رزقي مرحمت كرده، و چنين سرزميني به آنها داده" بَلْدَةٌ طَيِّبَةٌ وَ رَبٌّ غَفُورٌ" شهري ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 549
پاكيزه و ملايم طبع، و حاصلخيز، و پروردگاري آمرزنده، كه بسيار مي‌آمرزد، و با يك گناه و دو گناه و ده گناه بنده خود را مؤاخذه نمي‌نمايد.
" فَأَعْرَضُوا فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ سَيْلَ الْعَرِمِ وَ بَدَّلْناهُمْ بِجَنَّتَيْهِمْ جَنَّتَيْنِ ذَواتَيْ أُكُلٍ خَمْطٍ وَ أَثْلٍ وَ شَيْ‌ءٍ مِنْ سِدْرٍ قَلِيلٍ" كلمه" عرم" به معناي سد در مقابل رودخانه است، كه آب را حبس مي‌كند. بعضي «1» ديگر گفته‌اند: به معناي باران سيل‌زا مي‌باشد، بعضي «2» ديگر به معناي ديگري گفته‌اند. و كلمه" اكل"- به دو ضمه- به معناي هر ميوه‌اي است كه براي انسان ماكول باشد. و كلمه" خمط"- به طوري كه گفته‌اند-: به معناي هر گياهي است كه كمي تلخ مزه باشد، و هر چه بگذرد، تلخ‌تر شود. و كلمه" اثل" به معناي گياه معروف طرفاء است و بعضي «3» گفته‌اند شبيه طرفاء است ولي از آن بزرگتر است و بار و ميوه ندارد، و كلمه" سدر" هم معنايش معروف است. و دو كلمه" اثل" و" شي‌ء" عطف بر" اكل" هستند، نه عطف بر" خمط".
و معناي آيه اين است كه: مردم سبا از شكر خدا و عبادت او كه بدان مامور شده بودند، روي گردانيدند، و ما هم كيفرشان كرديم يعني سيل عرم را فرستاديم تا همه شهر و باغات و مزارع آن را غرق كند، و به جاي آن دو بهشت، دو سر زمين بگذارد، كه طرفاء و گياهان تلخ و بوته سدر از آن سر در آورد." ذلِكَ جَزَيْناهُمْ بِما كَفَرُوا وَ هَلْ نُجازِي إِلَّا الْكَفُورَ" كلمه" ذلك" اشاره به مطلبي است كه قبلا ذكر كرد، يعني فرستادن سيل و تبديل دو بهشت به دو سر زمين كذايي، و كلمه" ذلك" در تقدير و در محل نصب است، تا مفعول دوم" جزيناهم" باشد، و تقدير آن" جزيناهم ذلك" است. و به طوري كه گفته‌اند-: فرق است بين جزاء، و مجازات، چون مجازات تنها در شر استعمال مي‌شود، ولي جزاء در خير و شر هر دو استعمال مي‌شود.
و معناي آيه اين است كه ما به مردم سبا چون كافر شدند، و از شكر ما اعراض كردند، و يا در مقابل كفرشان اين چنين جزاء داديم و ما جزاي بد نمي‌دهيم، مگر كسي را كه بسيار كفران نعمت‌هاي ما كند.
" وَ جَعَلْنا بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ الْقُرَي الَّتِي بارَكْنا فِيها قُريً ظاهِرَةً ..."
ضمير" بينهم" به مردم سبا بر مي‌گردد، و سياق كلام سياق تكميل داستان ايشان
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)تفسير كشاف، ج 3، ص 576.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 550
است، و جمله مورد بحث عطف است بر جمله" كانَ لِسَبَإٍ" و مراد از قرايي كه فرموده (در آن بركت نهاديم، قراي شام است، و مراد از اينكه فرموده: قرايي ظاهره بود، اين است كه نزديك به هم و پشت سر هم قرار داشتند، به طوري كه از اين قريه آن قريه ديده مي‌شد.
" وَ قَدَّرْنا فِيهَا السَّيْرَ"- يعني سير در آن قراء را به نسبتي متناسب قرار داديم، نه مختلف، به طوري كه نسبت مسافت بين اولي و دومي، برابر بود با نسبت مسافتي كه بين دومي و سومي بود،" سِيرُوا فِيها لَيالِيَ وَ أَيَّاماً آمِنِينَ" در اين جمله كلمه قول در تقدير است، و تقدير آن" قلنا سيروا ..." است، يعني و به ايشان گفتيم كه: در اين قريه‌ها سير كنيد، در حالي كه ايمن باشيد، اگر خواستيد در روز گردش كنيد، و اگر خواستيد در شب، و خلاصه معنا، اين است كه آن چنان امنيت در اين قراء برقرار كرديم، كه سير شب و روز در آنها فرقي نداشت، هر وقت مي‌خواستند مي‌توانستند با آرامش خاطر به سير بپردازند.
" فَقالُوا رَبَّنا باعِدْ بَيْنَ أَسْفارِنا وَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ..."
يعني ما اين نعمتها را در اختيار آنان قرار داديم، ميوه‌هاي فراوان، و نزديكي قريه‌ها به يكديگر و امنيت راهها و آساني سير و فراخي زندگي، از زيادي نعمت ملول شده، و به تنگ آمدند و گفتند: پروردگارا بين سفرهاي ما دوري بينداز، يعني سفرهايمان را طولاني كن، تا مسافتهاي دور برويم، و بار سفر دور ببنديم، بيابانها و باديه‌ها بپيماييم، و اين كفران و طغياني بود از ايشان، همان طور كه بني اسرائيل كفران و طغيان كرده، از من و سلوي به ستوه آمدند، و تقاضاي سير و پياز كردند.
كوتاه سخن اينكه خداوند نعمت را بر آنان تمام كرد، هم در سفر كه سفرهايشان را كوتاه و راههايشان را امن و نعمت را فراوان كرد، و هم در حضر، و انتظار داشت كه شكر نعمتهايش را به جا آورند، ولي آنان كفران نعمت كردند، هم در سفر، و هم در حضر، خداوند هم در عذابي كه خودشان خواستند شتاب نمود، شهرها و ديارشان را خراب، و جمعشان را پراكنده ساخت.
و بنا بر اين جمله" رَبَّنا باعِدْ بَيْنَ أَسْفارِنا" پيشنهاد عذابي بود، كه خود آنان كردند، البته پيشنهاد ضمني، چون معناي كلامشان مستلزم همين بود كه شهرها و ديارشان ويران گرديد." وَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ" و با ارتكاب گناهان به خود ستم كردند.
" فَجَعَلْناهُمْ أَحادِيثَ وَ مَزَّقْناهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ" يعني ما عيني و اثري از آنان باقي نگذاشتيم، و جز داستان‌ها چيزي از ايشان باقي نگذاشتيم. اسمايي شدند، بدون مسمي، و جز در وهم متوهم، و خيال متخيل، وجودي برايشان
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 551
نماند، نه ديگر شهر سبايي ماند و نه قرايي و نه مردمي از آنان فقط سخني و حكايتي از ايشان به جاي ماند، و حتي اجزاي وجودشان را هم متفرق كرديم، به طوري كه دو جزء از اجزاي آنان متصل به هم باقي نماند، تكه‌هاي خرد و كلانشان از هم جدا شد، و بعد از آنكه مجتمعي نيرومند و داراي شوكت بودند، غباري شدند، كه حتي شبحي هم از ايشان نماند، و براي نسلهاي بعدي ضرب المثل شدند، كه هر موجود نابود شده و تار و پود از دست داده را به آنان تشبيه كنند، و بگويند:" تفرقوا أيادي سبا- آن چنان متلاشي شدند كه نعمت و قدرهاي مردم شهر سبا شد".
" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ"- يعني در اين داستانها كه از قوم سبا نقل كرديم، اندرزها و آيت‌ها است، براي هر كسي كه در راه خدا صبر بسيار داشته باشد، و شكرش در برابر نعمتهاي بي شمار خدا نيز زياد باشد، و از شنيدن و خواندن اين آيات استدلال كند بر اينكه بر انسان واجب است كه پروردگار خود را از در شكر عبادت كند، و نيز بر اينكه در ما وراي اين زندگي، روز بعثي هست، كه در آن روز زنده مي‌شود و به خاطر اعمالش مجازات مي‌شود.
" وَ لَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ إِلَّا فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" يعني ابليس آرزو و پندار خود را در باره آنان محقق كرد و به كرسي نشاند، و يا معنايش اين است كه شيطان ظني و پنداري كه در باره آنان داشت، محقق يافت، چون شيطان در باره تمامي ابناي بشر اين آرزو و اين پندار را دارد كه همگي آنان را گمراه كند، چون خودش گفته:" لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ- همه ايشان را گمراه مي‌كنم"، و نيز گفته" وَ لَأُضِلَّنَّهُمْ" و باز وعده داد كه" وَ لا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شاكِرِينَ- و اكثر آنان از شكرگزاران نباشند"." فَاتَّبَعُوهُ إِلَّا فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" اين جمله بيان همان صدق ظن است.
و از اينجا معلوم مي‌شود كه ضمير جمع در كلمه" عليهم"، در اين جمله، و همچنين در آيه بعدي، به عموم مردم بر مي‌گردد، نه تنها به قوم سبا، هر چند كه آيه شريفه به خصوص آنان منطبق است.
" وَ ما كانَ لَهُ عَلَيْهِمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلَّا لِنَعْلَمَ مَنْ يُؤْمِنُ بِالْآخِرَةِ مِمَّنْ هُوَ مِنْها فِي شَكٍّ" از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه مراد از اين آيه اين است كه شيطان ايشان را مجبور به گمراهي نكرد، كه به اجبار او را پيروي كنند تا در نتيجه معذور باشند، بلكه خود آنان به سوء اختيارشان شيطان را پيروي كردند، و اين خودشان بودند كه پيروي او را اختيار نموده، او هم
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 552
بر آنان مسلط گرديد، نه اينكه اول او بر ايشان مسلط شده، و آنان به حكم اجبار پيرويش كرده باشند. هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ" «1» و نيز از ابليس حكايت كرده كه در قيامت مي‌گويد:" وَ ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلَّا أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي فَلا تَلُومُونِي وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ" «2».

[پيروي از شيطان اختياري بوده و معياري براي تميز مؤمن به آخرت از شاك در آن است] ..... ص : 552

و منشا پيرويشان از شيطان شكي است كه در باره مساله آخرت دارند، و آثارش كه همان پيروي شيطان است ظاهر مي‌شود. پس اينكه خداي تعالي به ابليس اجازه داد تا به اين مقدار، يعني به مقداري كه پاي جبر در كار نيايد، بر ابناي بشر مسلط شود، براي همين بود كه اهل شك از اهل ايمان متمايز و جدا شوند، و معلومشان شود چه كسي به روز جزا ايمان دارد، و چه كسي ندارد، و اين باعث سلب مسئوليتشان در پيروي شيطان نمي‌شود، چون اگر پيروي كردند به اختيار خود كردند، نه به اجبار كسي.
پس اينكه كلمه" من" بر سر سلطان آورد، و فرمود:" وَ ما كانَ لَهُ عَلَيْهِمْ مِنْ سُلْطانٍ" براي اين است كه تمامي سلطانها را سلب كند." إِلَّا لِنَعْلَمَ" منظور از اين علم، رفع جهل نيست، كه بگويي در خدا محال است، بلكه منظور متمايز كردن است و معنايش اين است كه:" اين كار را كرديم تا فلان و بهمان را از هم جدا كنيم"." إِلَّا لِنَعْلَمَ مَنْ يُؤْمِنُ بِالْآخِرَةِ مِمَّنْ هُوَ مِنْها فِي شَكٍّ"- شاهد اين كه گفتيم جمله" نعلم" به معناي" تمييز" است، كلمه" ممن- از كسي كه" مي‌باشد، چون اگر" نعلم" به معناي علم متعارف بود، احتياج به اين كلمه نبود، و چون آورده معنايش اين است كه:" مگر آنكه مشخص و جدا كنيم، كسي را كه ايمان به آخرت دارد، از كسي كه از آن در شك است".
و اين جمله استثناء از سلطان ابليس بر بندگان، و پيروي اختياري آنان از وي است، مي‌فرمايد:" ابليس بر بندگان سلطنت نداشته، مگر سلطنت از طريق پيروي اختياري"، چيزي كه هست، مستثني يعني (سلطنت از طريق پيروي اختياري) از جمله برداشته شده، و در جايش غرض حاصل از آن نهاده شده، و آن" تمييز فلان از بهمان است".
و اگر در آيه مورد بحث ايمان و شك هر دو مقيد به قيد آخرت شده، براي اين است
__________________________________________________
(1)بندگان من مجبور و محكوم تو نيستند، كه تو بر آنان مسلط شوي مگر آنهايي كه خودشان بخواهند در ضلالت پيرويت كنند. سوره حجر، آيه 42.
(2)به من چه كه شما جهنمي شديد، من كه بر شما مسلط نبودم، كه مجبورتان كنم به گمراهي، تقصير من جز اين نبود كه من شما را دعوت كردم، و شما به اختيار خود دعوتم را استجابت كرديد، پس مرا ملامت مكنيد، در عوض خود را ملامت كنيد. سوره ابراهيم، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 553
كه تنها جلوگير آدمي از نافرماني خدا، و تنها وادارنده‌اش به اطاعت او، ايمان به آخرت است، نه ايمان به خدا و رسول جداي از ايمان به آخرت، هم چنان كه خود خداي سبحان در جاي ديگر فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ" «1».
" وَ رَبُّكَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ حَفِيظٌ"- يعني خدا در باره هر چيزي علمي دارد كه معلومش به خاطر فراموشي و يا سهو و يا غير ذلك از دستش نمي‌رود، و فوت نمي‌شود، و اين تحذير و تهديدي است از كفران و معصيت، و انذاري است براي اهل كفر و معصيت.

بحث روايتي [ (روايتي در باره مواهب خداوند به داود و سليمان (عليه السلام) و داستان قوم سبا)] ..... ص : 553

در كتاب كمال الدين به سند خود از هشام بن سالم، از امام صادق (ع) روايت كرده، كه در ضمن حديثي كه راجع به داستان داوود (ع) است، فرموده:
داوود روزي از خانه بيرون شد تا زبور بخواند، و آن جناب هر وقت زبور مي‌خواند هيچ كوهي و سنگي و مرغي نمي‌ماند، مگر آنكه او را پاسخ مي‌گفت، و گفته او را دو باره تكرار مي‌كرد «2».
و در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه" أَنِ اعْمَلْ سابِغاتٍ" روايت كرده كه امام فرموده معنايش اين است كه به داوود گفتيم: زره بافي كن." وَ قَدِّرْ فِي السَّرْدِ" فرموده: يعني ميخ‌ها (سيم‌ها) ي آن را به يك اندازه ببر (تا وقتي حلقه‌اش مي‌كني حلقه‌ها هم قد باشند)،" وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ" فرمود: باد، تخت سليمان را حمل مي‌كرد، و آن را صبح تا مسافت يك ماه راه مي‌برد، و عصر نيز تا مسافت يك ماه «3».
و در كافي به سند خود از داوود بن حصين، و نيز از ابان بن عثمان، از فضل ابي العباس روايت كرده كه گفت: به ابي جعفر عرض كردم: منظور از تمثال در آيه" يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ مِنْ مَحارِيبَ وَ تَماثِيلَ وَ جِفانٍ كَالْجَوابِ" چيست؟ آيا مجسمه زنان و مردان است؟
فرمود: نه، منظور تماثيل مردان و زنان نيست، بلكه تمثال درخت و امثال آن است «4».
و در همان كتاب از بعضي از علماي شيعه آمده كه او بدون ذكر سند از هشام بن
__________________________________________________
(1)كساني كه مردم را از راه خدا گمراه مي‌سازند، عذاب شديدي دارند، به خاطر اينكه روز حساب را فراموش كردند. سوره ص، آيه 26.
(2)كمال الدين، ج 2، ص 524، ح 6.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 199.
(4)فروع كافي، ج 6، ص 476، ح 3. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 554
حكم روايت كرده، كه گفت: حضرت ابو الحسن موسي بن جعفر (ع) به من فرمود:
اي هشام! خداوند اقليت بشر را مدح كرده، كه فرموده:" وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ" «1».
مؤلف: اين معنا در عده‌اي روايات ديگر نيز آمده، و با يكي از دو معنايي كه در تفسير آيه گفته شد منطبق است.
و در كتاب علل به سند خود از حضرت ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: سليمان بن داوود به جن دستور داد تا قبه‌اي از شيشه برايش بسازند، روزي در بيني كه در آن قبه تكيه به عصاي خود داده بود، و به لشكر جن خود تماشا مي‌كرد، كه چطور او را نگاه مي‌كنند، كه ناگهان نظرش از لشكريان به سويي ديگر افتاد، مردي را ديد كه در قبه اوست، پرسيد: تو كيستي؟ گفت: من آنم كه نه رشوه مي‌پذيرم، و نه از ملوك پروايي دارم، من ملك الموتم، پس او را قبض روح كرد، در حالي كه هم چنان سر پا ايستاده، و تكيه به عصاي خود داشت، و جن او را تماشا مي‌كردند.
آن گاه فرمود: يك سال تمام براي او كار كردند، به گمان اينكه او زنده است، تا آنكه خداي عز و جل حشره موريانه را مامور كرد، تا عصاي او را خورد، همين كه سليمان به زمين افتاد، آن وقت جن فهميدند كه اگر غيب مي‌دانستند، يك سال تمام بيهوده در عذابي خوار كننده نمي‌ماندند، (تا آخر حديث) «2».
مؤلف: در اينكه بعد از مرگ يك سال تكيه به عصا باقي ماند، روايات ديگري از شيعه و سني آمده است.
و در مجمع البيان در حديثي از فروة بن مسيك آمده، كه گفت: از رسول خدا (ص) پرسيدم: سبا مرد بوده يا زن؟ فرمود مردي از عرب بود كه ده فرزند داشت، كه شش تن از آنان تيامن كردند، (يعني در يمن سكونت نمودند)، و چهار تن ديگر تشاوم كردند، (يعني در سرزمين شام منزل گزيدند)، اما آن شش نفر كه در يمن منزل كردند، ازد، كنده، مذحج، اشعرون، انمار، و حمير بودند، در اين جا مردي پرسيد انمار چيست؟
فرمود: قومي بودند كه خثعم و بجيله از ايشان‌اند، و اما آن چهارتني كه در شام منزل گزيدند، عامله، خدام، لخم، و غسان بودند «3».
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از عده‌اي از صاحبان جوامع و سنن از آن جناب
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 15، س 11.
(2)علل الشرائع، ص 73، ح 2، باب 84.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 386.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 555
روايت كرده «1».
و در كافي به سند خود از سدير روايت كرده كه گفت: مردي از امام صادق (ع) از اين كلام خداي عز و جل پرسيد كه مي‌فرمايد:" فَقالُوا رَبَّنا باعِدْ بَيْنَ أَسْفارِنا وَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ..." حضرتش در پاسخ فرمود: اينان قومي بودند كه آباديهايي پشت سر هم داشتند، به طوري كه از اين آبادي، آن آبادي را مي‌ديدند، نهرهاي روان، و اموال فراوان داشتند، و نعمت‌هاي خداي عز و جل را كفران نموده، عافيتي كه خدا به ايشان داده بود تغيير دادند، خدا هم نعمت‌هاي خود را تغيير داد، چون خدا نعمتي را كه به قومي مي‌دهد تغيير نمي‌دهد، تا آنكه خود آن قوم وضع خود را تغيير دهند، پس سيل عرم را به سويشان سرازير كرد، و آباديهايشان را از هم پاشاند، و ديارشان را ويران ساخت، و اموالشان را از بين برد، و باغاتي را كه داشتند به دو سرزمين مبدل كرد، كه جز خوردنيهاي تلخ، و بوته‌هاي اثل، و مختصري سدر، چيزي نداشت، آن گاه خداي تعالي فرمود:" ذلِكَ جَزَيْناهُمْ بِما كَفَرُوا وَ هَلْ نُجازِي إِلَّا الْكَفُورَ" «2».
مؤلف: در عده‌اي روايات وارد شده كه آن قريه‌ها كه خدا بركت در آنها نهاده، اهل بيت رسول خدايند (ص) و آن قريه‌ها كه پشت سر هم قرار دارند، واسطه‌هاي بين اهل بيت و مردمند، يعني علمايي كه احاديث اهل بيت و غير از ايشان را در سينه خود حمل مي‌كنند، و اين روايات متعرض باطن قرآن است، نه تفسير آن.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 231.
(2)كافي، ج 8، ص 323، ح 596.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 556

[سوره سبإ (34): آيات 22 تا 30] ..... ص : 556

اشاره

قُلِ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا يَمْلِكُونَ مِثْقالَ ذَرَّةٍ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ وَ ما لَهُمْ فِيهِما مِنْ شِرْكٍ وَ ما لَهُ مِنْهُمْ مِنْ ظَهِيرٍ (22) وَ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ عِنْدَهُ إِلاَّ لِمَنْ أَذِنَ لَهُ حَتَّي إِذا فُزِّعَ عَنْ قُلُوبِهِمْ قالُوا ما ذا قالَ رَبُّكُمْ قالُوا الْحَقَّ وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ (23) قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ قُلِ اللَّهُ وَ إِنَّا أَوْ إِيَّاكُمْ لَعَلي هُديً أَوْ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ (24) قُلْ لا تُسْئَلُونَ عَمَّا أَجْرَمْنا وَ لا نُسْئَلُ عَمَّا تَعْمَلُونَ (25) قُلْ يَجْمَعُ بَيْنَنا رَبُّنا ثُمَّ يَفْتَحُ بَيْنَنا بِالْحَقِّ وَ هُوَ الْفَتَّاحُ الْعَلِيمُ (26)
قُلْ أَرُونِيَ الَّذِينَ أَلْحَقْتُمْ بِهِ شُرَكاءَ كَلاَّ بَلْ هُوَ اللَّهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (27) وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاَّ كَافَّةً لِلنَّاسِ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ (28) وَ يَقُولُونَ مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (29) قُلْ لَكُمْ مِيعادُ يَوْمٍ لا تَسْتَأْخِرُونَ عَنْهُ ساعَةً وَ لا تَسْتَقْدِمُونَ (30)

ترجمه آيات ..... ص : 556

بگو: آن خدايان را كه به جاي خدا معبود خود پنداشته‌ايد بخوانيد، (آن وقت خواهيد ديد كه) مالك حتي يك ذره در همه آسمانها و زمين نيستند، و در هيچ چيز شريك خدا نبوده، و احدي از آنها پشتيبان وي نيستند (22).
و نزد خدا شفاعت سودي ندارد، مگر از كسي كه به وي اجازه آن داده شود، تا آنكه فزع از دلهايشان زايل شود، آن وقت مي‌پرسند: پروردگار شما چه گفت؟ مي‌گويند: حق گفت، و او بلند مرتبه و والاست (23).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 557
بگو: چه كسي شما را از آسمانها و زمين روزي مي‌دهد؟ و خودت پاسخ بده: خدا، و بگو: من و يا شما بر طريق هدايت و يا در ضلالتي آشكاريم (24).
بگو: اگر ما مجرم باشيم شما مسئول جرم ما نيستيد، و اگر شما مجرم باشيد، ما از آنچه شما مي‌كنيد بازخواست نمي‌شويم (25).
بگو: پروردگار ما بين ما و شما جمع نموده، سپس به حق در بين ما داوري مي‌كند، و او جدا كننده حق و باطل به دانايي است (26).
بگو به من نشان دهيد آن خدايان موهومي كه به خدا ملحق كرده و شركاي او پنداشتيد، ابدا، نمي‌توانيد نشان دهيد، بلكه خدا عزيز و حكيم است (27).
ما تو را نفرستاديم مگر براي اينكه از خطا و گناه بازشان داري، و نيز نويدبخش و بيم‌رسان باشي، و ليكن بيشتر مردم نمي‌دانند (28).
و مي‌گويند: اين وعده چه وقت است اگر راست مي‌گوييد؟ (29).
بگو ميعاد شما روزي معين است، كه نه ساعتي آن را مي‌توانيد تاخير بيندازيد، و نه جلو (30).

بيان آيات [ابطال الوهيت آلهه مشركين با استدلال به اينكه آنها دعاي كسي را اجابت مي‌كنند] ..... ص : 557

اشاره

اين آيات بيانگر مساله توحيد است، و پيرامون آن احتجاج مي‌كند.
" قُلِ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا يَمْلِكُونَ مِثْقالَ ذَرَّةٍ ..."
رسول گرامي خود (ص) را امر مي‌كند: باز بر ابطال الوهيت آلهه آنان احتجاج و استدلال كند. به اينكه اينها قدرت ندارند دعاي كسي را مستجاب كنند، و بنا بر اين معناي جمله" قُلِ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ" اين است كه به ايشان بگو: آن خداياني را كه پنداشته‌ايد به جاي خدا معبود شمايند، بخوانيد. و بنا بر اين، دو مفعول كلمه" زعمتم" حذف شده، چون سياق بر آن دو دلالت داشته، (و تقدير آن پنداشتيد آنها را كه معبود مي‌باشند) و منظور از خواندن آنها حاجت خواستن از آنها است.
و جمله" لا يَمْلِكُونَ مِثْقالَ ذَرَّةٍ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ" در جاي جواب قرار گرفته، گويا شخصي پرسيده: اگر مشركين خدايان خود را بخوانند، چه مي‌شود؟ فرموده: هيچ حاجتي از ايشان را استجابت نمي‌كنند، چون مالك حتي سنگيني و وزن يك ذره در همه ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 558
آسمانها و زمين نيستند، و اگر مالك بودند، به همان مقدار مي‌توانستند استجابت كنند، و ربوبيت و الوهيت تمام نمي‌شود، مگر به مالك بودن رب و اله حوائج آدمي را، بايد خود معبود و اله مالك حاجت آدمي باشد، تا آن را به آدمي بدهد، و تمليك آدمي كند، و به آدمي انعام كند، و در مقابل مستحق عبادت و شكر نعمت شود، و آدمي او را عبادت كند، تا اداي شكرش كرده باشد، و اما وقتي مالك كوچكترين حاجت آدمي نباشد، پس نه رب مي‌تواند باشد، و نه اله.
" وَ ما لَهُمْ فِيهِما مِنْ شِرْكٍ"- ملكي كه در جمله قبلي نفي شد، و فرمود:" بتها مالك چيزي نيستند"، ملك مطلق است، كه بر همه موجودات منبسط و گسترده است، و ملكي كه در جمله مورد بحث نفي شده ملك محدود و جزئي است، كه گسترده بر بعضي موجودات است، نه ملك كلي، كه به دو قسم مشاع و مفروز تقسيم مي‌شود.
و ليكن مشركين، عالم را ملك مشترك و مشاع بين خدا و ارباب خود نمي‌دانستند، بلكه مي‌گفتند: ملك هر ناحيه عالم مال يكي از خدايان است، و اما خداي سبحان مالك مالك‌ها، و رب ارباب و آلهه است.
بنا بر اين واجب مي‌شود كه اين آلهه كه از نظر آنان مالك همه عالمند، بتوانند دعاي دعا كننده خود را مستجاب كنند، و از اينكه مي‌بينيم مستجاب نمي‌كنند، پس مي‌فهميم كه مالك نيستند، و در نتيجه ربوبيت و الوهيتي هم ندارند.
" وَ ما لَهُ مِنْهُمْ مِنْ ظَهِيرٍ"- به حكم جمله قبلي آلهه در آسمانها و زمين شركتي با خدا نداشتند، و به حكم اين جمله، خدا از بين اين آلهه، ياور و معيني ندارد، چون هيچ موردي فرض نمي‌شود كه خدا خودش به تنهايي از اداره آن عاجز بماند، و از همه آلهه يا از بعضي از آنها كمك و ياري بخواهد، چون اگر آلهه به اين مقدار هم در عالم مؤثر بودند، كه خدا را در تدبير ياري كنند، باز مي‌توانستند دعاي دعا كننده خود را در اموري كه ياورند مستجاب كنند، و چون مي‌بينيم به هيچ وجه نمي‌توانند دعاي خواننده خود را مستجاب كنند، مي‌فهميم كه نه تنها مالك نيستند، بلكه كمك كار خدا هم نيستند.
پس از آنچه تا كنون گفته شد معلوم شد كه: احتجاج آيه بر نفي مالك از راه مستجاب نكردن دعاي دعا كنندگان در همه صورتهاي سه‌گانه جريان دارد، يعني صورتي كه آلهه خود مالك آسمانها و زمين باشند، و ملكشان مطلق باشد، و صورتي كه در مالكيت آسمانها و زمين با خدا شريك باشند، يعني ملكشان مطلق نباشد، و صورتي كه اصلا مالك نباشند، ولي ظهير و ياور خدا باشند. مشرك در باره آلهه خود هر يك از اين سه صورت را قائل باشد، آيه شريفه آن را ابطال مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 559

[توضيح معناي اينكه فرمود:" وَ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ عِنْدَهُ إِلَّا لِمَنْ أَذِنَ لَهُ"] ..... ص : 559

" وَ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ عِنْدَهُ إِلَّا لِمَنْ أَذِنَ لَهُ" مشركين در باره آلهه خود قائل به شفاعت بودند، هم چنان كه خداي تعالي عقيده آنان را در آيه" هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ" «1» حكايت نموده است، و منظورشان از شفاعت، شفاعت در روز قيامت كه قرآن آن را اثبات كرده، نبوده، چون به طور كلي مشرك اعتقاد به قيامت ندارد، بلكه مراد آنان شفاعت آلهه در دنيا بوده، كه براي بر آورده شدن حوائج دنيايي، پرستندگان خود را نزد خدا شفاعت مي‌كردند، و به اين وسيله سعادت دنيايي آنان را تامين، و اصلاح امورشان مي‌كردند.
آيه شريفه اين را نيز باطل نموده، مي‌فرمايد: آلهه، مخلوق و مملوك خدايند. آن هم مملوك از هر جهت. پس از پيش خود مالك شفاعتي نيستند، و چنين نيست كه در اين اثر مستقل از خدا باشند، مگر آنكه خدا چنين اجازه‌اي به آنها داده باشد، و چنين قدرتي را تمليك آنها كرده باشد. پس اصل شفاعت آلهه به فرضي هم كه شفاعت داشته باشند با اذن خدا است.
" إِلَّا لِمَنْ أَذِنَ لَهُ"- احتمال دارد حرف" لام" در كلمه" لمن" لام ملك باشد، و مراد از" لِمَنْ أَذِنَ لَهُ" ملائكه باشد، و معني اين باشد كه: شفاعت فايده‌اي ندارد، مگر آنكه خداوند شفاعت را به شافع داده باشد، و به اذن او شفاعت كند. احتمال هم دارد لام مزبور لام تعليل باشد، و آن وقت مراد از" لِمَنْ أَذِنَ لَهُ" صاحب حاجت بوده، و معنا چنين باشد:
" شفاعت سودي نمي‌دهد، مگر براي آن صاحب حاجتي كه خدا به شافع اجازه شفاعت در كار آنان داده باشد". در تفسير كشاف گفته: اين احتمال يعني احتمال دوم وجه لطيفي است، و آيه را بايد همين طور معنا كرد «2».
از نظر ما نيز همين احتمال متعين است، براي اينكه ملائكه- به طوري كه از كلام خداي تعالي بر مي‌آيد- واسطه‌هايي هستند براي انفاذ و اجراي اوامر الهي، چون مي‌فرمايد:" لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ" «3» و نيز مي‌فرمايد:" جاعِلِ الْمَلائِكَةِ رُسُلًا أُولِي أَجْنِحَةٍ" «4» و وساطت نامبرده خود نوعي از شفاعت است، كه بيانش در جلد اول اين كتاب گذشت.
__________________________________________________
(1)اينها شفيعان مايند نزد خدا. سوره يونس، آيه 18.
(2)تفسير كشاف، ج 3، ص 580.
(3)از خدا در سخن پيشي نمي‌گيرند و به امر او عمل مي‌كنند. سوره انبياء، آيه 27.
(4)خدا ملائكه را رسولان بالدار خود كرد. سوره فاطر، آيه 1.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 560
و بنا بر اين ملائكه همه‌شان شفيع هستند، اما نه در هر امري، و براي هر كسي، بلكه در اموري كه خدا اجازه داده باشد، و براي كساني كه باز خدا اجازه داده باشد، بنا بر اين اگر در آيه مورد بحث شفاعت را جز در صورت اذن نفي كرده، اين نفي، با شفاعت صاحبان حاجت مناسب است، نه با شفيعان چون گفتيم شفيعان هميشه شفيع هستند، و هيچ وقت خالي از شفاعت نيستند، اين صاحبان حاجتند كه گاهي شفيعان اجازه شفاعت در حاجت آنان پيدا مي‌كنند، و گاهي پيدا نمي‌كنند، پس آيه مورد بحث در معناي آيه" وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي" «1» است، نه در معناي آيه:" ما مِنْ شَفِيعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ" «2».

[تفسير آيه:" حَتَّي إِذا فُزِّعَ عَنْ قُلُوبِهِمْ ..." كه تذلل و خشيت ملائكه در مقابل خداوند را حكايت مي‌كند و از آن، اختلاف مراتب ملائكه استفاده مي‌شود] ..... ص : 560

" حَتَّي إِذا فُزِّعَ عَنْ قُلُوبِهِمْ قالُوا ما ذا قالَ رَبُّكُمْ قالُوا الْحَقَّ وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ" كلمه" فزع" ماضي مجهول از تفزيع است، و تفزيع به معناي از بين بردن فزع، و وحشت از دلهاست، و ضميرهاي جمع كه در آيه است- به طوري كه از سياق بر مي‌آيد- به شفعاء، يعني ملائكه بر مي‌گردد.
و لازمه جمله" حَتَّي إِذا فُزِّعَ عَنْ قُلُوبِهِمْ"- با در نظر داشتن اينكه نتيجه و غايت است- اين است كه: چيزي در بين باشد كه غايت و آخرش تفزيع قلوب و راحت شدن دلها باشد، و آن اين است كه دلها دچار فزع و اضطرابي ممتد، در انتظار امر خداي سبحان باشد، تا وقتي كه با صدور امر خدا فزع دلها تمام شود.
بنا بر اين آيه مورد بحث در معناي آيه" وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ ... وَ الْمَلائِكَةُ وَ هُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ يَخافُونَ رَبَّهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ" «3» خواهد بود، چون هم آيه مورد بحث و هم آيه سوره نحل هر دو براي ملائكه اثبات ترس و فزع مي‌كنند.
و فزع به معناي تاثر و انقباض دل از ترس است، و مراد از سجده شان، سجده تذلل و ترسي است كه از پروردگار و ما فوق خود دارند.
از همين جا روشن مي‌شود، كه مراد از فزع ملائكه، و برطرف شدن آن از ايشان، تذلل و احساس حقارتي است كه دلهايشان را پر كرده، چون كه خود را اسباب و شفعاء، و وسيله اجراي امر الهي مي‌دانند، و همواره دل واپسي اين را دارند كه اوامر الهي بر طبق آنچه صادر شده، و خواسته، عملي بشود، و بر طرف شدن فزع ملائكه به اين است كه اوامر الهي را تحويل گرفته، و مشغول انجام آن بشوند، به طوري كه از سراپاي وجودشان چيزي جز انجام امر خدا
__________________________________________________
(1)شفاعت نمي‌كنند مگر كساني را كه خدا بخواهد. سوره انبياء، آيه 28.
(2)هيچ شفيعي نيست، مگر بعد از آنكه او اجازه داده باشد. سوره يونس، آيه 3.
(3)سوره نحل، آيه 45 و 50
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 561
ظهور نكند، و بين خدا و انجام خواسته‌هايش، چيزي جز امرش واسطه نشده باشد، (دقت بفرماييد).
و اگر فزع و تفزيع را به دلهاي آنان نسبت داده، براي اين است كه دلالت كند بر اينكه آن چنان از خود بي خود، و از هر چيز ديگري منصرف هستند، كه غير از پروردگارشان به هيچ چيز ديگر توجه ندارند، و اين بي توجهي هم چنان ادامه دارد، تا وقتي كه فزع دلشان به امر الهي برطرف شود، كه البته بدون درنگ و بلافاصله برطرف مي‌شود، و تخلف‌پذير هم نيست، چون امر الهي تعطيل و تاخير نمي‌پذيرد، هم چنان كه فرموده:" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «1» پس نظر به اين معنا از آيه شريفه استفاده مي‌شود، كه ملائكه هم چنان در فزع هستند، تا با صدور امر الهي فزعشان زايل شود.
" قالُوا ما ذا قالَ رَبُّكُمْ قالُوا الْحَقَّ"- اين جمله دلالت دارد بر اينكه ملائكه طوائفي مختلف و بسيارند، كه بعضي از بعضي ديگر از امر الهي بعد از صدور آن و بعد از آنكه فزع از دلهاي پرسش كنندگان زايل شده باشد، مي‌پرسند كه چه فرموده. و اگر طوائف مختلف نبوده باشند بعد از صدور امر الهي، و زايل شدن فزع از دلها، بايد همه آن امر را فهميده باشند، نه اينكه طايفه‌اي از طائفه ديگر بپرسد، كه خداي تعالي چه فرمود؟
از اين جا معلوم مي‌شود كه زايل شدن فزع از دلها، و نزول امر الهي، نسبت به بعضي جلوتر انجام مي‌شود، تا بعضي ديگر، و به همين جهت است آنهايي كه بعدا آرامش قلبي پيدا مي‌كنند، از آنهايي كه قبلا آرامش پيدا كرده‌اند، مي‌پرسند: امر الهي چه بود، چون طبق قاعده بايد مسئول قبل از سائل اطلاع پيدا كرده باشد.
پس معلوم مي‌شود همان طور كه گفتيم ملائكه مراتب مختلف، و مقامات متفاوتي دارند، بعضي ما فوق بعضي ديگرند، آنها كه در مرتبه پايين‌ترند، امر الهي را از آنها كه عالي‌ترند دريافت مي‌كنند، البته بدون فاصله، و بدون تخلف، و اين خود اطاعت طبقه پايين از طبقه بالا است، هم چنان كه از دقت در آيه" وَ ما مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ" «2»، و آيه" ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ مُطاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ" «3» كه در وصف روح الامين است، اين اختلاف مراتب
__________________________________________________
(1)سوره يس، آيه 82.
(2)هيچ يك از ما نيست مگر آنكه مقامي معلوم دارد. سوره صافات، آيه 164. [.....]
(3)نيرومندي كه نزد عرش مقام دارد، و سايرين از او اطاعت مي‌كنند، و او خود امين است. سوره تكوير، آيه 20 و 21.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 562
استفاده مي‌شود.
پس در بين ملائكه، بعضي مطاعند، و بعضي مطيعند، البته اطاعت ما فوق اطاعت خداي سبحان است، چون ما فوق ايشان شاني و وظيفه‌اي جز رساندن امر الهي به مطيع و ما دون خود ندارد، پس اطاعت ما دون از ما فوق، در حقيقت همان اطاعت خدا است.
ممكن است اين اختلاف مراتب از توصيف قول، به حق نيز استفاده شود، چون مي‌پرسند:" پروردگار شما چه گفت؟ مي‌گويند حق گفت" يعني چيزي گفت كه ثابت است، و براي بطلان و تبديل راهي به سوي آن نيست.
و چقدر لطيف است ختم شدن آيه به جمله" وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ"، چون مي‌رساند كه ملائكه مكرمين، و آنهايي كه ما فوق ساير ملائكه هستند، جز تلقي و دريافت سخن حق از خدا، و امتثال و اطاعت وي، كاري و پستي ندارند، زيرا هر چند ما فوق ديگرانند، اما آن ما فوقي كه خود اين ملائكه نيز ما دون اويند، و آن كبيري كه همه چيز در برابرش صغير است، تنها و تنها خدا است.
پس از آيه كريمه مورد بحث، اين معنا به دست آمد كه: ملائكه در دلهايشان دچار پريشاني و فزعند، و در ذاتشان آن چنان تذلل و خضوع هست، كه جز از پروردگارشان از هر چيز ديگر در غفلتند، تنها يادي كه در دلهاي آنان است، ياد خدا است، و تنها كاري كه مي‌كنند، پروانه‌وار چرخيدن در پيرامون ساحت عظمت و كبريايي اوست و تنها انتظاري كه دارند، صدور اوامر الهي است، و اين فزع دلهايشان هم چنان هست، تا اينكه با صدور امري از ناحيه خدا، فزع دلهايشان زايل شود، و نيز اين معنا به دست آمد كه: ملائكه طوائف مختلف، و داراي مقامات متفاوت هستند، بعضي بالاتر، و بعضي پايين‌ترند، و هر طبقه‌اي واسطه رساندن امر خدا به ما دون خويش است.
پس ملائكه با اينكه شفعاء و اسبابي هستند كه هر يك وساطت بين دو طبقه ما فوق و ما دون را دارند، در عين حال شفاعت و وساطت در هيچ حادثي از حوادث خلق و تدبير نمي‌كنند، مگر به اذن خاص از پروردگارشان نخست امر نازل از پروردگارشان را دريافت مي‌كنند، و سپس آن حادث را پديد مي‌آورند، نه اينكه خود در امري از امور، و حادثي از حوادث مستقل از پروردگارشان باشند، و يا استبداد در رأي داشته باشند، و كسي كه وضعش چنين باشد، جز اطاعت پروردگارش چيزي ديگر نمي‌داند، و نمي‌فهمد، آن وقت چگونه خودش ربي و معبودي مستقل مي‌شود؟! چطور ممكن است عطاء و منعي به دلخواه خود داشته باشد؟!
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 563
در تفسير اين آيه اقوال ديگري نيز هست.

[اقوال ديگر در تفسير و بيان مراد اين آيه شريفه] ..... ص : 563

اول «1» اينكه ضمير در" قلوبهم" و در" قالوا" ي دومي به مشركين بر مي‌گردد، نه به ملائكه، و ضمير" قالوا" ي اول، به ملائكه بر گردد، و معنا چنين باشد: تا آنكه فزع از قلوب مشركين زايل شود، آن وقت ملائكه به ايشان مي‌گويند: پروردگارتان چه گفت؟ مشركين در پاسخ به ملائكه مي‌گويند: هر چه گفت حق بود، و خلاصه اعتراف مي‌كنند كه اوامر خدا در دنيا همه حق بود، و ما به ناحق آن را انكار مي‌كرديم.
دوم «2» اينكه ضمير در" قلوبهم" به ملائكه برگردد، و مراد اين باشد كه: ملائكه موكل بر اعمال بندگان، وقتي اعمال را به آسمان مي‌برند، غوغا و سر و صدايي دارند، ملائكه ديگر دچار فزع مي‌شوند، كه نكند قيامت به پا شده، از شدت فزع به سجده مي‌افتند، تا آنكه فزع از دلهايشان زايل شود، و بفهمند كه قيامت قيام نكرده، آن وقت از آورندگان اعمال مي‌پرسند:
پروردگارتان چه گفت؟ مي‌گويند: حق گفت.
سوم «3» اينكه خداي تعالي وقتي رسول گرامي خود (ص) را بعد از فترت تا زمان مسيح مبعوث كرد، جبرئيل را براي آوردن وحي نازل كرد، و اين اولين بار بود كه بعد از چند صد سال گذشتن از زمان مسيح (ع) جبرئيل به زمين نازل مي‌شد، لذا ملائكه خيال كردند كه مقدمات قيام قيامت فرا رسيده، دچار فزع شدند، ناگزير جبرئيل به هر آسماني كه مي‌رسيد، با گزارش آنچه واقع شده، فزع از دلهاي ملائكه زايل مي‌كرد، و ملائكه آن آسمان سرها بلند كرده، به يكديگر مي‌گفتند: پروردگارتان چه امري پديد آورده، مي‌گفتند:
حق، يعني وحي.
چهارم «4» اينكه ضمير مزبور به ملائكه برگردد، و مراد اين باشد، كه: خداي سبحان وقتي به بعضي از ملائكه وحي مي‌فرستاد، آن ملك از شنيدن وحي دچار فزع مي‌شد، و بي اختيار فرياد مي‌كرد، و از عظمت آن آيت به سجده مي‌افتاد، و چون فزع از دلها مي‌رفت، ملائكه از اين ملك مي‌پرسيدند: خدا چه چيز وحي كرده؟ مي‌گفت حق را وحي كرده، و يا از يكديگر مي‌پرسيدند: خدا چه وحي كرده، و مي‌فهميدند آنچه وحي كرده مربوط به انسانها، و ساكنان زمين است، و مربوط به ايشان نيست.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 22، ص 139.
(2 و 3)روح المعاني، ج 22، ص 137.
(4)روح المعاني، ج 22، ص 138.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 564
ولي خواننده عزيز بعد از تدبر و دقت در آيه شريفه، و بياني كه ما در تفسير آن گفتيم، به خوبي به ضعف اين اقوال متوجه مي‌شود. و مي‌داند كه هيچ يك از آنها هر چند كه در جاي خود صحيح باشد، نمي‌تواند تفسير آيه باشد.

[احتجاج ديگري عليه مشركين با پرسش از خود مشركين در باره روزي دهنده آنان] ..... ص : 564

" قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ قُلِ اللَّهُ ..."
اين آيه احتجاج ديگري است عليه مشركين، از ناحيه رزق، كه ملاك عمده بت‌پرستي ايشان است، چون مشركين در پرستش بت، اين مستمسك را براي خود درست كرده بودند، كه پرستش بت، مايه خوشنودي آلهه است، و وقتي از ما راضي شدند، رزق ما را توسعه مي‌دهند، و در نتيجه سعادتمند مي‌شويم، لذا رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد از ايشان بپرسد: چه كسي از آسمان و زمين رزق ايشان را فراهم مي‌كند؟ و خودش از اين سؤال پاسخ دهد: خداي سبحان رزق مي‌دهد، چون رزق خودش مخلوقي از مخلوقات خدا است، و در نظر خود مشركين هم جز خدا كسي خالق نيست، چيزي كه هست مشركين از اعتراف به اين معتقد خود استنكاف مي‌ورزيدند، با اينكه در دل به آن ايمان داشتند، به همين جهت بود كه خداي سبحان دستور داد رسول خدا (ص) از طرف ايشان پاسخ دهد. پس فرمود:" قُلِ اللَّهُ- بگو خدا".
" وَ إِنَّا أَوْ إِيَّاكُمْ لَعَلي هُديً أَوْ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ"- اين جمله تتمه كلامي است كه رسول خدا (ص) مامور شده بعد از القاي حجت و وضوح حق در مساله الوهيت آن را با مشركين در ميان بگذارد، و اساس اين كلام مبني بر انصاف خواستن از خصم است، و مفادش اين است كه هر سخني و اعتقادي يكي از دو حال را ممكن است داشته باشد: يا هدايت باشد و يا ضلالت، و ديگر شق سوم ندارد، نه نفيا، و نه اثباتا، نه ممكن است سخني هيچ يك از آن دو نباشد، و نه ممكن است هر دو باشد. و ما و شما كه دو اعتقاد مختلف داريم، ممكن نيست هر دوي ما در هدايت، و يا هر دو در ضلالت باشيم، و ناچار يكي از ما سخنش هدايت، و از ديگري ضلالت است، حالا يا سخن و اعتقاد ما هدايت، و از شما ضلالت است، و يا بعكس، از شما هدايت و از ما ضلالت است، حالا خودتان با نظر انصاف بنگريد، آيا اين حجتي كه من عليه شما اقامه كردم حق است؟ يا حجت شما، آن وقت خودتان گمراه را از راه يافته تشخيص دهيد، و اذعان كنيد كدام يك از ما محق و كدام مبطليم.
در اينجا سؤالي است، و آن اين است كه چرا در دو جمله" علي هدي" و" في ضلال" تعبير مختلف شد، در اولي با كلمه" علي"، و در دومي كلمه" في" آمد، با اينكه
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 565
مي‌توانست در هر دو بفرمايد:" لعلي هدي او علي ضلال"؟ بعضي «1» در پاسخ اين سؤال گفته‌اند: اختلاف تعبير براي اشاره به اين نكته بوده كه مهتدي و راه يافته مثل كسي مي‌ماند كه بر بالاي مناره قرار دارد، و راه و پايانش را مي‌بيند، و مي‌بيند كه راه به سعادت او منتهي مي‌شود، لذا فرمود:" لَعَلي هُديً- بر بالاي هدايت است"، ولي گمراه از آنجا كه فرو رفته در ظلمت است، حتي جاي پاي خود را نمي‌بيند، كه كجا قدم بگذارد، تا چه رسد به اينكه منتهي اليه راه خود را ببيند، و بفهمد كه چه وظيفه‌اي دارد، لذا در طرف ضلالت فرمود:
" أَوْ فِي ضَلالٍ".
" قُلْ لا تُسْئَلُونَ عَمَّا أَجْرَمْنا وَ لا نُسْئَلُ عَمَّا تَعْمَلُونَ" يعني عمل و مخصوصا عمل شر و جرم از عامل خود به ديگري تجاوز نمي‌كند، و عمل زشت كسي و بالش به غير او نمي‌رسد. پس غير او كسي از آن باز خواست نمي‌شود، و بنا بر اين، نه شما مسئول جرم ماييد، و نه ما مسئول كارهاي شماييم، بلكه خود شما مسئول كار خويشيد.
اين جمله مقدمه و زمينه است براي آيه بعدي كه متعرض مساله جمع و فتح است، چون دو طايفه وقتي از نظر عمل با هم مختلف شدند، يكي عمل خير كرد، ديگري شر، واجب است كه بين آنان فتحي پديد آيد، يعني اين دو طايفه از هم متمايز شوند، تا جزاي عمل هر طايفه به خود او برگردد، چه خير و چه شر، چه سعادت و شقاوت، و آن كسي كه چنين فتحي پديد مي‌آورد، پروردگار متعال است.
و اگر در آيه شريفه از عمل خود تعبير به جرم، و از عمل مشركين تعبير به عمل كرد، و هر دو را جرم نخواند، و نفرمود:" عما اجرمنا و عما تجرمون" براي اين است كه در مناظره رعايت ادب را كرده باشد.
" قُلْ يَجْمَعُ بَيْنَنا رَبُّنا ثُمَّ يَفْتَحُ بَيْنَنا بِالْحَقِّ وَ هُوَ الْفَتَّاحُ الْعَلِيمُ" از آنجايي كه واجب است جزاي عمل هر كسي از نيكوكاران و بدكاران به خود او برگردد، و لازمه اين قاعده آن است كه نخست هر دو طايفه يك جا جمع شده، و سپس بين آنان جدايي بيفتد، و هر يك در يك سو قرار گيرند، ناگزير اين كار جز از كسي كه مدبر امور انسانهاست، بر نمي‌آيد، و او پروردگار متعال است، لذا در اين آيه به رسول خود دستور مي‌دهد به ايشان تذكر دهد كه: آن كسي كه بين ما و شما جمع نموده، سپس محق را در يك سو، و
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 25، ص 257.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 566
مبطل را در سويي ديگر قرار مي‌دهد، خدا است، پس همو رب هر دو طايفه است، و هر يك ربي جداگانه ندارند، و او است كه فتاح عليم است. فتاح است، چون با خلقت و تدبير، هر چيزي را از ماسواي آن جدا مي‌كند، هم چنان كه فرموده:" أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما" «1» و هم عليم است، چون داناي به هر چيز است.
پس آيه مورد بحث دو چيز را اثبات مي‌كند، يكي بعث و قيامت را، تا همه يك جا جمع شده، سپس هر طايفه‌اي در صفي جداگانه قرار گيرند، نيكوكاران در صفي و بدكاران در صفي ديگر، و دوم انحصار اين جدا سازي براي خداي تعالي، و اين را از راه انحصار ربوبيت براي او اثبات مي‌كند و از اين طريق ربوبيت ارباب مشركين را ابطال مي‌نمايد.
كلمه" فتاح" يكي از اسماء حسناي خدا است، و" فتح" به معناي فاصله و جدايي انداختن بين دو چيز است، به منظور اثري كه بر اين جدايي مترتب مي‌شود، مثلا فتح باب، براي داخل شدن به اين است كه بين دو لنگه در جدايي بيندازيم، تا هر يك از ديگري جدا شده، و ما داخل خانه بشويم، و همچنين فتح بين دو چيز، جدايي انداختن بين آن دو است، تا از هم متمايز شوند، هم به ذات، و هم به صفات و هم به افعال.

[احتجاج ديگر: خدايان خود را به من نشان بدهيد ...] ..... ص : 566

" قُلْ أَرُونِيَ الَّذِينَ أَلْحَقْتُمْ بِهِ شُرَكاءَ كَلَّا بَلْ هُوَ اللَّهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" در اين آيه دستوري ديگر به رسول گرامي‌اش (ص) مي‌دهد، و آن اين است كه از مشركين بپرسد و بخواهد خدايان خود را به وي نشان دهند تا آن جناب ببيند، آيا آن صفاتي كه واجب است در يك خدا و معبود باشد، در خدايان ايشان هست يا نه؟ مثلا آيا استقلال در حيات دارند؟ و آيا علم و قدرت و سمع و بصر دارند؟ يا خير، و معناي آيه اين است كه: به ايشان بگو: به من نشان دهيد آن خداياني كه ملحق به خدا كرديد، و شريك او پنداشتيد.
آن گاه خودش اين تقاضا را رد نموده، و فرموده:" كلا- نه" بتها شركاي خدا نيستند، چون مشركين يا بتها را به عنوان معبود خود به وي نشان مي‌دهند كه يك مشت سنگ و چوب، و خالي از حيات و علم و قدرتند، و يا ارباب آن بتها را كه ملائكه، و غير از ملائكه مي‌باشد نشان مي‌دهند، و مي‌گويند: ما ملائكه را مي‌پرستيم، و بتها عنوان تماثيلي از آن ارباب دارند، كه در اين صورت هر چند خدايان ايشان خالي از حيات و علم و قدرت نيستند، و ليكن هر چه از صفات كمال دارند، خداي سبحان به ايشان افاضه فرموده، و خودشان در داشتن آن صفات،
__________________________________________________
(1)آسمان و زمين يك پارچه بودند، سپس آنها را از يكديگر جدا كرديم. سوره انبياء، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 567
استقلال ندارند، و حتي در كارهايشان كه اثر آن صفات است، مستقل نيستند، و با اين حال ديگر آن استقلال در تدبير كه براي ارباب خود ادعا مي‌كنند كجا است! پس وجود واجبي با كمال بي منتهايش مانع از آن است كه يكي از مخلوقاتش در يكي از صفاتش با او شريك شود.
مگر آنكه بگويند: خداي تعالي آن آلهه را در بعضي از شؤون خدايي يعني در تدبير خلق شركت داده نه اينكه خودشان صلاحيت ذاتي داشته باشند، و اينهم با حكمت خداي تعالي منافات دارد.
و به همين جهت در جمله" بَلْ هُوَ اللَّهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" به اين جواب پاسخ داده، و به اين حجت اشاره فرموده، چون عزت خدا عبارت است از منيع بودن جانب او، از اينكه متجاوزي به حريم كمال او تجاوز كند، بي انتها است، و به هيچ حدي محدود نيست، و اين عزت مانع از آن است كه كسي يا چيزي شريك در صفات كمال او از قبيل ربوبيت و الوهيت ذاتي، بشود. پس كلمه" عزيز" شركت شريك را كه ناشي از صلاحيت ذاتي او باشد نفي مي‌كند، و اما اينكه كسي بدون صلاحيت ذاتي، بلكه به تمليك خدا شريك خدا شود، اين هم از آنجايي كه مستلزم اراده گزافي است، منافي با حكمت خدا است، و كلمه" حكيم" آن را نفي مي‌كند.
با اين بيان روشن شد كه آيه شريفه متضمن برهان و حجتي قاطع است. پس سزاوار است كه در آن دقت بيشتري بفرماييد.

[معناي آيه:" وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا كَافَّةً لِلنَّاسِ ..." و تقرير برهاني كه با بيان عموميت رسالت پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) بر توحيد و نفي آلهه و شركاء متضمن است] ..... ص : 567

" وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا كَافَّةً لِلنَّاسِ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" راغب در مفردات مي‌گويد: كلمه" كف" به معناي دست آدمي يعني آن عضوي است كه با آن دفع مي‌كند و مي‌گيرد، و" كففته" معنايش اين است كه من مچ او را گرفتم، و هم به اين معنا است كه من با دست خود او را دفع كردم، و متعارف شده كه دفع را به هر وسيله كه باشد، هر چند با غير كف باشد كف مي‌گويند حتي به كسي هم كه نابينا شده مكفوف مي‌گويند، و در قرآن كريم آمده كه:" وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا كَافَّةً لِلنَّاسِ" يعني من تو را نفرستاده‌ام مگر براي اينكه جلوگير مردم از گناه باشي، كه البته در اين آيه حرف" تاء" در آخر" كافة" تاي مبالغه است، نظير تايي كه در آخر كلمات راوية، و علامة، و نسابة، در مي‌آيد «1».
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" كف".
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 568
مؤيد گفتار وي اين است كه در آيه شريفه رسول خدا (ص) را به دو صفت بشير و نذير توصيف فرموده، و در نتيجه اين دو كلمه دو حالند، كه صفت" كافة" را بيان مي‌كنند.
و چه بسا گفته «1» شده كه: تقدير آيه" و ما ارسلناك الا ارسالة كافة للناس" بوده يعني ما تو را ارسال نكرديم مگر ارسالي كه براي كافه مردم باشد، ولي اين تفسير خالي از بعد نيست، و بيهوده خود را به زحمت افكندن است.
و اما اينكه كافه به معناي همگي و حال از كلمه" ناس" باشد، و معنا اين باشد كه ما تو را نفرستاديم مگر براي همگي مردم، صحيح نيست، چون علماي ادب جايز نمي‌دانند حال از صاحب حال آنهم صاحب حالي كه مجرور است مقدم بيفتد.
و بدان كه منطوق آيه هر چند در باره مساله نبوت است، و در حقيقت از آيات قبل كه راجع به توحيد بود منتقل به مساله نبوت شده است، و ليكن مدلول آن حجتي ديگر بر مساله توحيد است، چون رسالت از لوازم ربوبيت است، كه شانش تدبير امور مردم در طريق سعادتشان، و مسيرشان به سوي غايات وجودشان مي‌باشد.
پس عموميت رسالت خاتم المرسلين، كه رسول اوست، نه رسول غير از او خود دليل است بر اينكه ربوبيت نيز منحصر در اوست، چون اگر غير از او ربي ديگر بود، او هم به مقتضاي ربوبيتش رسولي مي‌فرستاد، و ديگر رسالت رسول خدا (ص) عمومي و براي همه نمي‌بود، و مردم با بودن او محتاج به رسول ديگر مي‌شدند كه از ناحيه آن رب ديگر بيايد، و اين همان معنايي است كه علي (ع)- به طوري كه روايت شده- بدان اشاره نموده، و فرموده:" اگر براي پروردگار تو شريكي مي‌بود، رسولان آن شريك نيز براي رساندن پيامهايش نزد شما مي‌آمدند".
مؤيد اين معنا جمله‌اي است كه در ذيل آيه آمده، و فرموده:" وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ"، چون اگر معناي آيه تنها همان بود كه راغب در معناي كلمه" كافة" گفت چيزي نبود كه اكثر مردم آن را نفهمند، ولي دلالت انحصار رسالت در رسول خدا (ص) بر انحصار ربوبيت در خداي عز اسمه، چيزي است كه اكثر مردم آن را نمي‌فهمند.
بنا بر اين مفاد آيه اين مي‌شود: مشركين نمي‌توانند شريكي براي خدا نشان دهند، در حالي كه ما تو را نفرستاديم مگر بازدارنده جميع مردم، در حالي كه بشير و نذير باشي و اگر
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 583.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 569
براي مشركين خداياني ديگر بود، ما نمي‌توانستيم تو را به سوي همه مردم بفرستيم، با اينكه عده‌اي بسيار از ايشان بندگان خدايي ديگرند- و خدا داناتر است-.
" وَ يَقُولُونَ مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" در اين جمله از وقت جمع و فتح، يعني قيامت سؤال شده، و بنا بر اين آيه مورد بحث متصل است به آيه ما قبل، كه مي‌فرمود:" قُلْ يَجْمَعُ بَيْنَنا رَبُّنا ..."، و اين خود يكي از شواهدي است بر معنايي كه ما براي آيه" وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا كَافَّةً لِلنَّاسِ" كرديم، چون اگر معنا غير از آن بود كه ما گفتيم، آيه مورد بحث و آيه بعدي‌اش دو تا جمله معترضه مي‌شدند، كه بين آيه:" وَ ما أَرْسَلْناكَ" و آيات بعد كه متعرض مساله نبوتند فاصله شده‌اند.
" قُلْ لَكُمْ مِيعادُ يَوْمٍ لا تَسْتَأْخِرُونَ عَنْهُ ساعَةً وَ لا تَسْتَقْدِمُونَ" دستوري است از خداي تعالي به رسول گرامي‌اش، به اينكه پاسخشان دهد به اينكه:
ميعادي حتمي و معين دارند، كه ممكن نيست تخلف بپذيرد، بلكه قطعا واقع خواهد شد، به اين معنا كه خدا به آمدن آن وعده‌اي داده كه خلف آن نمي‌كند، چيزي كه هست وقت وقوع آن پوشيده است، و كسي جز خود او از آن خبر ندارد.
و اينكه بعضي مفسرين گفته‌اند: مراد از ميعاد، روز مرگ است، صحيح نيست، چون مشركين از روز مرگ سؤال نكرده بودند، زيرا قبلا هم وعده مرگ به ايشان نداده بود، تا بپرسند روز مرگ چه روزي است، بلكه وعده جمع و فتح داده بود، كه از خصائص معاد است، نه روز مرگ.

بحث روايتي [ (چند روايت در ذيل آيه:" حَتَّي إِذا فُزِّعَ عَنْ قُلُوبِهِمْ ..." و آيه:" وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا كَافَّةً لِلنَّاسِ")] ..... ص : 569

در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) در ذيل آيه" حَتَّي إِذا فُزِّعَ عَنْ قُلُوبِهِمْ قالُوا ما ذا قالَ رَبُّكُمْ قالُوا الْحَقَّ وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ" آمده كه: فرمود چون اهل آسمانها از روز بعثت عيسي بن مريم تا روز بعثت محمد بن عبد اللَّه (ص) هيچ وحيي نشنيده بودند، همين كه خداي تعالي جبرئيل را به سوي محمد (ص) فرستاد، اهل آسمانها صوت وحي را شنيدند، كه چون افتادن آهن بر روي سنگي صاف و محكم صدا كرد، پس همه تكان خوردند.
و همين كه از وحي فارغ شد جبرئيل نازل شد، به اهل هر آسماني برخورد، پريشاني و فزع از دل‌هاي اهل آن آسمان زايل گشت، آن وقت به خود آمده، از يكديگر پرسيدند: ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 570
پروردگارتان چه مي‌گفت؟ و در پاسخ گفتند: خدا حق را گفت، و او علي و كبير است «1».
مؤلف: نظير اين روايت از طرق اهل سنت نقل شده كه بعضي از آنها سندش تا رسول خدا (ص) هست، و بعضي ديگر سندش موقوف است، و همه‌اش ذكر نشده، و به هر حال كلام رسول خدا (ص) مصداقي از مصاديق آيه است، ولي به هيچ وجه صلاحيت براي تفسير آن ندارد.
و در الدر المنثور از ابن مردويه، از ابن عباس «2» و در مجمع البيان از ابن عباس، از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه فرمود: به من پنج چيز داده‌اند، كه به احدي از انبياي قبل از من ندادند، اول اينكه من مبعوث شده‌ام به كافه مردم، چه سرخ پوست، و چه سياه پوست، و اما ساير انبياء هر يك مبعوث مي‌شد به قوم خودش دوم اينكه خداي تعالي مرا به وسيله رعب و وحشت ياري فرمود، دشمن من از مسافت يك ماه راه از من مرعوب مي‌شود، سوم اينكه غنيمت براي من حلال شد، چهارم اينكه تمام روي زمين برايم مسجد و هم طهور شد، پنجم اينكه به من شفاعت دادند، و من آن را براي امتم در روز قيامت ذخيره كرده‌ام، و امتم ان شاء اللَّه اگر چيزي را شريك خدا نسازد، بدان نائل مي‌شود «3».
مؤلف: اين معنا از ابن منذر، از ابي هريره، از رسول خدا (ص) نيز روايت شده.
ليكن روايت مزبور معارض است با روايات بسياري كه مي‌گويند: نوح (ع) نيز مبعوث بود براي رسالت به سوي تمام بشر، كه در بعضي از آن روايات نام ابراهيم (ع) و در بعضي ديگر همه انبياي اولوا العزم نيز برده شده.
و از سوي ديگر اينكه شفاعت را يكي از خصائص رسول خدا (ص) دانست، مخالف است با روايات زيادي كه براي ساير انبياء هم شفاعت را اثبات مي‌كند، خداي تعالي هم در قرآن شفاعت را خاص عموم كساني دانسته كه در دنيا شهيد و گواه بر حق باشند، و فرموده:" وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ" «4» و قرآن كريم گواهي داده به اينكه حضرت عيسي (ع) از شهداء است،
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 202.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 237.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 391.
(4)يعني هيچ كس از آنهايي كه كفار مشرك به جاي خدا مي‌خوانند قادر بر شفاعت نيست، مگر كساني كه شاهد به حق باشند و مي‌دانند. سوره زخرف، آيه 86.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 571
و فرموده:" وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً" «1».
و روايات از طرق عامه و خاصه در عموميت رسالت رسول اسلام بسيار است، و از ظاهر بسياري از آن روايات بر مي‌آيد كه كلمه" كافة" را در جمله:" وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا كَافَّةً لِلنَّاسِ" حال از" ناس" گرفته، و حال را بر صاحب حال مقدم داشته، در حالي كه علماي نحو در آن اختلاف دارند، بصري‌ها آن را جايز ندانسته، و كوفي‌ها جايزش مي‌دانند.
__________________________________________________
(1)روز قيامت مسيح شهيد بر آنان است. سوره نساء، آيه 159.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 572

[سوره سبإ (34): آيات 31 تا 54] ..... ص : 572

اشاره

وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ نُؤْمِنَ بِهذَا الْقُرْآنِ وَ لا بِالَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَ لَوْ تَري إِذِ الظَّالِمُونَ مَوْقُوفُونَ عِنْدَ رَبِّهِمْ يَرْجِعُ بَعْضُهُمْ إِلي بَعْضٍ الْقَوْلَ يَقُولُ الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا لَوْ لا أَنْتُمْ لَكُنَّا مُؤْمِنِينَ (31) قالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا لِلَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا أَ نَحْنُ صَدَدْناكُمْ عَنِ الْهُدي بَعْدَ إِذْ جاءَكُمْ بَلْ كُنْتُمْ مُجْرِمِينَ (32) وَ قالَ الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا بَلْ مَكْرُ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ إِذْ تَأْمُرُونَنا أَنْ نَكْفُرَ بِاللَّهِ وَ نَجْعَلَ لَهُ أَنْداداً وَ أَسَرُّوا النَّدامَةَ لَمَّا رَأَوُا الْعَذابَ وَ جَعَلْنَا الْأَغْلالَ فِي أَعْناقِ الَّذِينَ كَفَرُوا هَلْ يُجْزَوْنَ إِلاَّ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (33) وَ ما أَرْسَلْنا فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَذِيرٍ إِلاَّ قالَ مُتْرَفُوها إِنَّا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُونَ (34) وَ قالُوا نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوالاً وَ أَوْلاداً وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ (35)
قُلْ إِنَّ رَبِّي يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ (36) وَ ما أَمْوالُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ بِالَّتِي تُقَرِّبُكُمْ عِنْدَنا زُلْفي إِلاَّ مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَأُولئِكَ لَهُمْ جَزاءُ الضِّعْفِ بِما عَمِلُوا وَ هُمْ فِي الْغُرُفاتِ آمِنُونَ (37) وَ الَّذِينَ يَسْعَوْنَ فِي آياتِنا مُعاجِزِينَ أُولئِكَ فِي الْعَذابِ مُحْضَرُونَ (38) قُلْ إِنَّ رَبِّي يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ يَقْدِرُ لَهُ وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ (39) وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً ثُمَّ يَقُولُ لِلْمَلائِكَةِ أَ هؤُلاءِ إِيَّاكُمْ كانُوا يَعْبُدُونَ (40)
قالُوا سُبْحانَكَ أَنْتَ وَلِيُّنا مِنْ دُونِهِمْ بَلْ كانُوا يَعْبُدُونَ الْجِنَّ أَكْثَرُهُمْ بِهِمْ مُؤْمِنُونَ (41) فَالْيَوْمَ لا يَمْلِكُ بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ نَفْعاً وَ لا ضَرًّا وَ نَقُولُ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ذُوقُوا عَذابَ النَّارِ الَّتِي كُنْتُمْ بِها تُكَذِّبُونَ (42) وَ إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ قالُوا ما هذا إِلاَّ رَجُلٌ يُرِيدُ أَنْ يَصُدَّكُمْ عَمَّا كانَ يَعْبُدُ آباؤُكُمْ وَ قالُوا ما هذا إِلاَّ إِفْكٌ مُفْتَريً وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ إِنْ هذا إِلاَّ سِحْرٌ مُبِينٌ (43) وَ ما آتَيْناهُمْ مِنْ كُتُبٍ يَدْرُسُونَها وَ ما أَرْسَلْنا إِلَيْهِمْ قَبْلَكَ مِنْ نَذِيرٍ (44) وَ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ ما بَلَغُوا مِعْشارَ ما آتَيْناهُمْ فَكَذَّبُوا رُسُلِي فَكَيْفَ كانَ نَكِيرِ (45)
قُلْ إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْني وَ فُرادي ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا ما بِصاحِبِكُمْ مِنْ جِنَّةٍ إِنْ هُوَ إِلاَّ نَذِيرٌ لَكُمْ بَيْنَ يَدَيْ عَذابٍ شَدِيدٍ (46) قُلْ ما سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ إِنْ أَجْرِيَ إِلاَّ عَلَي اللَّهِ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ (47) قُلْ إِنَّ رَبِّي يَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلاَّمُ الْغُيُوبِ (48) قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ ما يُبْدِئُ الْباطِلُ وَ ما يُعِيدُ (49) قُلْ إِنْ ضَلَلْتُ فَإِنَّما أَضِلُّ عَلي نَفْسِي وَ إِنِ اهْتَدَيْتُ فَبِما يُوحِي إِلَيَّ رَبِّي إِنَّهُ سَمِيعٌ قَرِيبٌ (50)
وَ لَوْ تَري إِذْ فَزِعُوا فَلا فَوْتَ وَ أُخِذُوا مِنْ مَكانٍ قَرِيبٍ (51) وَ قالُوا آمَنَّا بِهِ وَ أَنَّي لَهُمُ التَّناوُشُ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ (52) وَ قَدْ كَفَرُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ وَ يَقْذِفُونَ بِالْغَيْبِ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ (53) وَ حِيلَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ ما يَشْتَهُونَ كَما فُعِلَ بِأَشْياعِهِمْ مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كانُوا فِي شَكٍّ مُرِيبٍ (54)
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 573

ترجمه آيات ..... ص : 573

كساني كه كافر شدند گفتند: هرگز به اين قرآن، و به كتابهاي آسماني كه فعلا هست ايمان نمي‌آوريم، و اگر ظالمان را در آن هنگام كه نزد پروردگارشان ايستاده باشند ببيني، خواهي ديد كه با يكديگر كشمكش نموده، جرم را به گردن يكديگر مي‌اندازند، كساني كه در دنيا ضعيف شمرده شدند، به كساني كه بزرگ‌منشي كردند، مي‌گويند: اگر شما نبوديد ما از مؤمنان بوديم (31).
و كساني كه بزرگ‌منشي كردند، به آنان كه ضعيف شمرده شدند، مي‌گويند: آيا ما شما را از هدايت بعد از آنكه در اختيارتان قرار گرفت جلوگيري كرديم؟ نه، بلكه خودتان مجرم بوديد (32).
و آنهايي كه ضعيف شمرده شدند، به كساني كه بزرگ‌منشي كردند، گفتند: بلكه نيرنگ شبانه روزي شما، ما را وادار به كفر نمود، براي اينكه شما ما را دستور مي‌داديد به خدا كفر بورزيم، و برايش شريك بگيريم، (آن روز هم بر حسب طبيعتي كه در دنيا كسب كرده بودند) پشيماني خود را در وقت ديدن عذاب پنهان مي‌كنند، و ما كنده و زنجير به گردن كفار مي‌گذاريم، آيا جز به آنچه كه مي‌كردند كيفر مي‌شوند؟ (33).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 574
ما به سوي هيچ قريه‌اي بيم‌رسان نفرستاديم، مگر آنكه عياشهاي آن قريه گفتند: ما به آنچه شما به تبليغش مامور شده‌ايد كافريم (34).
و نيز گفتند: ما اموال و اولاد بيشتري داريم، و هرگز عذاب نمي‌شويم (35).
بگو اين پروردگار من است، كه روزي را براي هر كس بخواهد بسيار، و براي هر كس بخواهد اندك مي‌سازد، و ليكن بيشتر مردم نمي‌دانند (36).
و اموال و اولاد شما چنان نيست كه شما را نزد ما مقرب سازد، مگر كسي كه ايمان آورد، و عمل صالح كند، كه اينگونه افراد پاداشي دو برابر آنچه مي‌كردند دارند، و در غرفه‌ها ايمنند (37).
و كساني كه در جلوگيري از آيات ما تلاش مي‌كنند، و مي‌خواهند ما را عاجز كنند، در عذاب احضار خواهند شد (38).
(باز هم بگو) كه: اين پروردگار من است كه رزق را براي هر كس بخواهد وسعت داده، و براي هر كس بخواهد تنگ مي‌گيرد، و آنچه كه انفاق كنيد او جايش را پر مي‌كند، و او بهترين روزي دهندگان است (39).
و روزي كه همگي را محشور مي‌كند، و آن گاه به ملائكه مي‌گويند: آيا اينان شما را مي‌پرستيدند؟ (40).
در جواب مي‌گويند: منزهي تو اي خدا! تويي ولي ما، نه اينان، بلكه اينان جن را مي‌پرستيدند، بيشترشان به جن ايمان داشتند (41).
پس (به هر حال) امروز هيچ يك از شما براي ديگري مالك نفع و ضرري نيست، و ما به كساني كه ستم كردند مي‌گوييم: عذاب آتش را كه آن را تكذيب مي‌كردند بچشيد (42).
و چون آيات ما بر آنان تلاوت مي‌شود، با اينكه آياتي روشن است، در عين حال مي‌گويند: اين مرد هيچ منظوري ندارد جز اينكه شما را از آنچه پدرانتان مي‌پرستيدند جلوگيري كند، و نيز مي‌گويند: اين آيات دروغي بيش نيست، كه وي به خدا بسته است، و كساني كه كافر شدند وقتي حق برايشان روشن مي‌شود مي‌گويند: اين جز سحري آشكار نيست (43).
با اينكه ما هيچ كتابي به اين كفار قريش نفرستاده‌ايم تا درس آن را خوانده باشند، و نيروي تشخيص سحر را به دست آورده باشند، و قبل از تو هيچ بيم‌رساني به سوي آنان نفرستاديم (44).
(اين تنها اينان نيستند كه آيات ما را تكذيب مي‌كنند)، كساني كه قبل از ايشان بودند، (و قريش) ده يك آن نيرو را كه ما به آنان داديم ندارند فرستادگان مرا تكذيب كردند، و من چگونه آنان را به عذاب خود هلاك كردم، آيا از هلاك قريش عاجزم؟ (45).
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 575
بگو: من شما را به يك اندرز موعظت مي‌كنم، و آن اين است كه: فقط به خاطر خدا (و بدون اينكه غير از خدا را دخالت دهيد) دو به دو و يا تك تك و بدون سر و صدا قيام كنيد، و سپس در باره من بينديشيد، آيا در مدتي طولاني كه در بين شما زندگي كرده‌ام سوء سابقه‌اي و يا جنوني سراغ داريد؟ نه، طرف شما جنون ندارد، او جز بيم‌رسان نيست، كه شما را از عذابي شديد كه در انتظار شماست، مي‌ترساند (46).
بگو: من كه از شما اجرتي نخواسته‌ام، و به فرض هر چه هم خواسته باشم مال خود شما، چون پاداش من جز بر خدا نتواند بود، و او بر هر چيز ناظر است (47).
بگو پروردگار من حق را نازل مي‌كند، و او علام الغيوب است (48).
بگو حق آمد، و ديگر باطل نمي‌تواند از نو چيزي را بياورد، و با آن رونق قبلي خود را اعاده دهد (49).
بگو: به فرضي هم كه من گمراه شده باشم، به ضرر خودم شده‌ام، و اگر راه يافته باشم، به وحي پروردگارم يافته‌ام، كه او شنوايي نزديك است (50).
و اگر ببيني هنگامي كه كفار به فزع در مي‌آيند، پس در پيشگاه خدا فراري نيست، و چيزي از او فوت نمي‌شود، بلكه از جايي نزديك دستگير مي‌شوند (51).
و نيز گفتند: ايمان آورديم به آن قرآن، ولي چگونه از مكاني دور يعني از قيامت به ايمان توانند رسيد (52).
با اينكه قبلا به آن كفر ورزيدند، و از مكاني دور سخن به ناديده رها مي‌كردند (53).
ميان ايشان و آن آرزو كه دارند حايل افكند، چنان كه با نظاير ايشان از پيش همين رفتار را كرد، كه آنان در شكي سخت بودند (54).

بيان آيات ..... ص : 575

اشاره

اين آيات فصل ديگري است از سوره، كه در باره مساله نبوت، و فروعات آن سخن مي‌گويد، و سخناني را كه مشركين در باره اين مساله گفته‌اند نقل مي‌كند، و در خلال آن آنچه در روز مرگ، و يا روز قيامت بر سر آنان مي‌آيد، خاطر نشان مي‌سازد.
و اين آيات به وسيله آيه" وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا كَافَّةً لِلنَّاسِ" متصل به آيات قبل مي‌شود، و در حقيقت آيه مزبور برزخي است بين دو دسته آيات، چون در آن مساله رسالت به عنوان دليل بر مساله توحيد ذكر شد.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 576
" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ نُؤْمِنَ بِهذَا الْقُرْآنِ وَ لا بِالَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ" مراد از" الَّذِينَ كَفَرُوا" مشركين، و مراد از" بِالَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ" كتب آسماني قبل از قرآن يعني تورات و انجيل است، مشركين گفته بودند كه: نه به اين قرآن ايمان داريم، و نه به كتب آسماني قبل از آن، و اين بدان جهت است كه اصولا مسلك وثنيت و شرك معتقد به نبوت و توابع آن يعني كتب آسماني نيست.
و اينكه بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" بِالَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ" مساله آخرت و معاد است، سخني است بدون دليل، به خلاف معنايي كه ما كرديم، كه در قرآن كريم شواهد بسيار دارد، چون قرآن در بسياري موارد از تورات و انجيل تعبير به" بِالَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ" كرده، و خطايي ديگر كه بعضي «2» از مفسرين مرتكب شده‌اند، اين است كه گفته‌اند: مراد از" الَّذِينَ كَفَرُوا" يهوديانند.
" وَ لَوْ تَري إِذِ الظَّالِمُونَ مَوْقُوفُونَ عِنْدَ رَبِّهِمْ ..."
ظاهرا حرف" لام" در كلمه" الظالمون" لام عهد است. اين آيه و دو آيه بعد از آن اين معنا را خاطر نشان مي‌سازد كه وبال اين كفر كه اساس آن گمراهي پيشوايان كفر، و گمراه‌گري آنان نسبت به پيروان خويش است، به زودي به آنان مي‌رسد، و چيزي نمي‌گذرد كه پشيمان مي‌شوند، در حالي كه پشيماني سودي نداشته باشد.

[گفتگو و مخاصمه ضعفاي كفار با بزرگانشان، در قيامت، كه گمراهي خود را متوجه بزرگان خود كرده بزرگانشان نيز خود را تبرئه مي‌كنند] ..... ص : 576

پس جمله" وَ لَوْ تَري" خطاب به رسول خدا (ص) است، چون خود كفار كمتر از آنند كه خطاب الهي را بفهمند." إِذِ الظَّالِمُونَ" يعني آنهايي كه به كتب خدا و فرستادگان او كفر ورزيدند و با اين عمل خود، به خود ظلم كردند." مَوْقُوفُونَ عِنْدَ رَبِّهِمْ" در روز قيامت براي حساب و جزاء در پيشگاه پروردگارشان مي‌ايستند." يَرْجِعُ بَعْضُهُمْ إِلي بَعْضٍ الْقَوْلَ" يعني با يكديگر گفتگو و با يكديگر مراجعه و مخاصمه مي‌كنند." يَقُولُ الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا" بيان همان مراجعه است، مي‌فرمايد: آنها كه در دنيا ضعيف شدند، و تبعه ستمگران بودند" لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا" به ستمگران و پيشوايان ضلالت مي‌گويند:" لَوْ لا أَنْتُمْ لَكُنَّا مُؤْمِنِينَ" اگر شما نبوديد، ما مؤمن بوديم، منظورشان اين است كه شما ما را مجبور و وادار به كفر كرديد، و بين ما و ايمان حائل گشتيد.
" قالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا لِلَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا"- مستكبرين جواب دادند، و از تهمتي كه
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 8، ص 392. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 577
ضعفاء به ايشان زدند- كه شما ما را مجبور كرديد- به اينكه" أَ نَحْنُ صَدَدْناكُمْ" آيا ما شما را از ايمان باز داشتيم؟ مانع شديم" عَنِ الْهُدي بَعْدَ إِذْ جاءَكُمْ" از اينكه هدايت را بعد از آنكه به وسيله دعوت نبوي در اختيارتان قرار گرفت بپذيريد؟ حاشا زيرا بهترين دليل بر اينكه ما شما را مجبور نكرديم، و بين شما و ايمان حائل نشديم، اين است كه شما در ايمان و كفر مختار بوديد،" بَلْ كُنْتُمْ مُجْرِمِينَ" بلكه خودتان مجرم بوديد، و مي‌خواستيد بر جرم خود ادامه دهيد، و به همين جهت جرم خود را تا مرز كفر كشانديد، و با اينكه هدايت الهي در اختيارتان قرار گرفت، زير بار نرفتيد، بدون اينكه از ناحيه ما مجبور شده باشيد، پس كفر شما مستند به خود شماست، و ما براي از آنيم.
" وَ قالَ الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا"- اين جمله حكايت كلام ضعفاست كه در رد دفاعيه مستكبرين گفتند:" بَلْ مَكْرُ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ" نه، شما بي تقصير نيستيد، چون نقشه‌هاي پي‌گير، و مكر شبانه روزي شما ما را به كفر واداشت،" اذ" چون شما همواره" تَأْمُرُونَنا أَنْ نَكْفُرَ بِاللَّهِ وَ نَجْعَلَ لَهُ أَنْداداً" به ما دستور مي‌داديد به خدا كفر بورزيم، و براي او انداد و امثالي از آلهه دروغي قائل شويم، يعني شما در دنيا به طور دائم و شبانه‌روزي نقشه مي‌ريختيد، براي اينكه ما را ضعيف كنيد و بر ما فرمانروا باشيد و ما را واداريد كه خواسته‌هاي شما را اطاعت كنيم و ايمان آوريم، لذا ناچار بوديم بر اينكه سر در اطاعت نهيم و كافر و مشرك شويم چون شما كفر و شرك را از ما مي‌خواستيد، و مگر اجبار غير از اين است؟

[دروغگويي و پنهانكاري كفار در قيامت روز كشف اسرار است، از باب ظهور ملكات رذيله و عادات بد نفساني است] ..... ص : 577

" و اسروا"- و پنهان داشتند:" النَّدامَةَ لَمَّا رَأَوُا الْعَذابَ" ندامت خود را چون عذاب را ديدند، و فهميدند كه ديگر راه فراري ندارند. و اين پنهان كاري در آن روز با اينكه روز قيامت روزي است كه همه پنهانيها و اسرار بيرون مي‌افتد، و روزي است كه" يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا يَخْفي عَلَي اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْ‌ءٌ- چيزي از اسرار مردم بر خدا پوشيده نمي‌ماند" «1» نظير دروغگوييشان و انكار شركشان است، و نيز نظير قسم دروغ خوردنشان است، كه در قيامت همه اينها از آنان سر مي‌زند، و اين از باب ظهور ملكات رذيله است، كه در نفوس آنها ريشه دوانده، از آنجايي كه در دنيا همواره ندامت خود را از ترس شماتت دشمنان پنهان مي‌داشتند، اين پنهان‌كاري براي آنان عادت شده، لذا در قيامت هم با اينكه روز بروز و ظهور نهاني‌ها است، و روز" تُبْلَي السَّرائِرُ" برون افتادن اسرار از پرده‌ها است، مع ذلك دست از عادت دنيايي خود بر نمي‌دارند، و به مقتضاي ملكه دروغگويي باز دروغ مي‌گويند با اينكه مي‌دانند كه
__________________________________________________
(1) سوره غافر، آيه 16.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 578
دروغشان هويدا است.
خداي سبحان سپس كيفيت گرفتاريشان به عذاب را ذكر نموده، مي‌فرمايد:" وَ جَعَلْنَا الْأَغْلالَ فِي أَعْناقِ الَّذِينَ كَفَرُوا" غل و زنجيرها به گردنهايشان مي‌افكنيم تا نتوانند از عذاب بيرون آيند." هَلْ يُجْزَوْنَ إِلَّا ما كانُوا يَعْمَلُونَ- مگر به جز آنچه مي‌كردند جزاء داده مي‌شوند؟".
" وَ ما أَرْسَلْنا فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَذِيرٍ إِلَّا قالَ مُتْرَفُوها إِنَّا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُونَ" كلمه" مترف" اسم مفعول از ماده" اتراف" است، كه به معناي زياده روي در تلذذ از نعمتها است، و در اين تفسير اشاره است به اينكه زياده روي در لذايذ كار آدمي را به جايي مي‌كشاند كه از پذيرفتن حق استكبار ورزد، هم چنان كه آيه بعدي هم آن را افاده مي‌كند.
" وَ قالُوا نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوالًا وَ أَوْلاداً وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ" ضمير جمع به كلمه" المترفين" بر مي‌گردد، و خاصيت اتراف، و ترفه، و غوطه‌ور شدن در نعمت‌هاي مادي همين است، كه قلب آدمي بدان‌ها متعلق شود، و آنها را عظيم بشمارد، و سعادت خود را در داشتن آنها بداند، حالا چه اينكه موافق حق باشد، يا مخالف آن، در نتيجه همواره به ياد حيات ظاهري دنيا بوده، ما وراي آن را فراموش مي‌كند.
و لذا خداي سبحان از چنين افرادي حكايت مي‌كند كه گفتند:" نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوالًا وَ أَوْلاداً- ما اموال و اولاد بيشتري داريم"، يعني سعادتي نيست جز در همين، هم چنان كه شقاوتي هم نيست جز در نداشتن آن،" وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ" و ما در آخرت معذب نيستيم، و اين نفي عذابشان نيست مگر از غفلت و بي خبري از ما وراي بسياري اموال و اولاد، وقتي سعادت و فلاح تنها در داشتن مال و اولاد بيشتري بود، و بس، معلوم است كه عذابي هم نيست، مگر در نداشتن آن، و با داشتن آن عذابي نخواهد بود.
در اينجا وجه ديگري نيز هست، و آن اين است كه مشركين از آن جا كه برخوردار از مال و اولاد بودند، مغرور شدند، و پنداشتند كه در درگاه خدا احترامي دارند، و اين كرامت و حرمت را هميشه خواهند داشت، و معناي كلامشان اين است كه: ما در درگاه خدا داراي كرامتيم، شاهدش هم اين است كه اين همه مال و اولادمان داده، و ما هميشه اين كرامت را خواهيم داشت، پس اگر هم عذابي باشد، ما معذب نخواهيم بود. بنا بر اين وجه آيه شريفه در معناي آيه شريفه" وَ لَئِنْ أَذَقْناهُ رَحْمَةً مِنَّا مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ هذا لِي وَ ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً وَ لَئِنْ رُجِعْتُ إِلي رَبِّي إِنَّ لِي عِنْدَهُ لَلْحُسْني" «1» خواهد بود.
__________________________________________________
(1)و اگر رحمتي از خود به او بچشانيم، بعد از ناملايمي به وي رسيده بود، تازه مي‌گويد اين حق از آن من بود، و اصلا گمان نمي‌كنم قيامتي قائم شود، و بفرضي هم بشود و من بار ديگر به سوي پروردگارم برگردم، باز هم نزد او نعمت و خوبي دارم. سوره حم سجده، آيه 50.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 579
" قُلْ إِنَّ رَبِّي يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" اين آيه و سه آيه بعدش جواب از اين گفتار مشركين است، كه گفتند:" نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوالًا"، و اين جواب از دو طريق و به دو صورت آمده، اول اينكه مساله رزق يعني اموال و اولاد، و كمي و زيادي آن، به دست خدا است، كه هر كسي را به مقتضاي حكمت و مصلحت از آن روزي مي‌كند و اسباب بدست آوردنش را هم فراهم مي‌كند، و خواست انسان و كرامت و حرمتي كه نزد خدا دارد، هيچ اثري در كمي و زيادي رزقش ندارد. براي اينكه چه بسا رزق يك مؤمن، و يك كافر، و يك عاقل دورانديش، زياد مي‌شود، هم چنان كه رزق يك احمق و بي عقل زياد مي‌شود، و چه بسا همين نامبردگان رزقشان كم مي‌شود، و يا در اول زياد، و در آخر كم مي‌شود، پس زيادي مال هيچ دلالتي بر سعادت و كرامت نزد خدا ندارد.
و همين است معناي جمله" قُلْ إِنَّ رَبِّي" كه در آن رب را به خود نسبت داده، چون طرف خطابش يعني مشركين خدا را رب خود نمي‌دانستند، و رزق دادن، خود از شؤون ربوبيت است،" يبسط" كه توسعه مي‌دهد،" الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ" رزق را براي هر كه بخواهد، و مصلحت و حكمتش اقتضاء كند" و يقدر" و تنگ مي‌گيرد آن را براي هر كه بخواهد" وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" و ليكن بيشتر مردم نمي‌دانند، اگر از رزق چيزي نصيبشان نشده باشد، محروميت خود را به اسباب ظاهري، و اتفاقي نسبت مي‌دهند، و اگر نصيبشان بشود، آن را به زرنگي و حسن تدبير خود نسبت مي‌دهند، و همين كافي است در حماقت آنان.

[وجه اينكه مترفين گفتند ما عذاب نمي‌شويم و جواب به آنان با بيان اينكه كثرت مال و اولاد بدون ايمان و عمل صالح مانع از عذاب نيست] ..... ص : 579

" وَ ما أَمْوالُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ بِالَّتِي تُقَرِّبُكُمْ عِنْدَنا زُلْفي ... مُحْضَرُونَ" اين آيه صورت دوم جواب است، از گفته آنان كه گفتند:" نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوالًا وَ أَوْلاداً وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ" و حاصل آن اين است كه نبودن عذاب نتيجه تقرب به خدا است، نه اينكه نتيجه داشتن اموال و اولاد بيشتر باشد، چون اموال و اولاد باعث تقرب به خدا نمي‌شود، تا با بودن آن عذابي نباشد، و بنا بر اين در آيه شريفه مقرب بودن مال، در جاي نبودن عذاب به كار رفته، و اين از قبيل به كار بردن سبب در جاي مسبب است.
و همين معنا معناي جمله" وَ ما أَمْوالُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ" نيز هست، چون مي‌فرمايد:
" وَ ما أَمْوالُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ" اموال و اولاد شما كه بدان در سعادت خود اعتماد مي‌كنيد و آن
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 580
را دليل بر نداشتن عذاب خدا مي‌دانيد" بِالَّتِي تُقَرِّبُكُمْ عِنْدَنا زُلْفي" چيزي نيست كه شما را نزد ما نزديك سازد.
" إِلَّا مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً"- مگر آن كس كه ايمان آورد، و با مال و فرزندان خود عمل صالح كند، مال خود را در راه خدا انفاق نموده، و با آن ايمان و عمل صالح را تزويج و تبليغ كرده، در سايرين نيز منتشر سازد، و اولاد خود را با تربيت ديني بار آورد، چنين افرادي پاداش دو چندان خواهند داشت." فَأُولئِكَ لَهُمْ جَزاءُ الضِّعْفِ" در اين جمله به احتمال قوي موصوف" جزاء" اضافه بر صفت" ضعف" شده، و معناي آن پاداش دو چندان است، و دو چندان بودنش براي اين است كه هم خود هدايت يافتند، و هم ديگران را هدايت كردند، علاوه بر اينكه خداوند حسنات آنان را به ده برابر و بيشتر مزد مي‌دهد." وَ هُمْ فِي الْغُرُفاتِ آمِنُونَ" يعني در قبه‌هاي بلند، از عذاب ايمنند، پس چنين افرادي عذاب نمي‌شوند.
" وَ الَّذِينَ يَسْعَوْنَ فِي آياتِنا مُعاجِزِينَ"- يعني در آيات ما جديت مي‌كنند كه آن را از اثر بيندازند- و يا از ما پيشي بگيرند-" أُولئِكَ فِي الْعَذابِ مُحْضَرُونَ" اينان هر چند كه مال و اولادشان بسيار باشد، سرانجام در آتش احضار مي‌شوند.
و در جمله" وَ ما أَمْوالُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ" از خطاب مخصوص به مؤمنين، به خطاب عموم مردم از كافر و غير از كافر عدول شده، و وجهش اين است كه حكمي كه براي اموال و اولاد بيان كرد، اختصاص به يك طايفه معيني ندارد، اگر اين مال و اولاد در كار خير به كار رود، اثر جميلش به شرطي هويدا مي‌گردد، كه توأم با ايمان و عمل صالح باشد، و گر نه بيش از پيش و بال مي‌آورد." قُلْ إِنَّ رَبِّي يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ يَقْدِرُ لَهُ وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ" در مجمع البيان گفته، وقتي مي‌گويند:" اخلف اللَّه له و عليه" شمعنايش اين است كه خداوند به جاي آنچه از دست فلاني برفت عوضي بداد «1».
سياق آيه دلالت دارد بر اينكه مراد از انفاق در وجوه احسان است، و مراد بيان اين نكته است كه چنين انفاقي نزد خدا ضايع و گم نمي‌شود، بلكه خداوند آن را عوض مي‌دهد.
بنا بر اين جمله" قُلْ إِنَّ رَبِّي يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ" در صدر آيه براي اشاره به اين نكته است كه مساله رزق، در سعه و ضيقش به دست خدا است، خدايي كه اگر كم
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 394.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 581
روزي دهد، خزينه‌اش زياد نمي‌شود، و اگر زياد بدهد خزينه‌اش كم نمي‌گردد، آن گاه فرموده:
" وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ"، هر چه انفاق كنيد، چه كم و چه زياد و آن مال هر چه باشد،" فَهُوَ يُخْلِفُهُ" خدا جانشين كننده و جا پركن آن است، و عوض آن را به شما مي‌دهد، يا در دنيا، و يا در آخرت،" وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقِينَ"، و او بهترين روزي‌رسان است، براي اينكه او اگر روزي مي‌دهد، بلا عوض و صرفا از در جود و سخا مي‌دهد، ولي ديگران اگر روزي مي‌دهند، به عنوان قرض و معامله مي‌دهند، آري مي‌دهند تا روزي پس بگيرند، علاوه بر اينكه او رازق حقيقي است، و ديگران واسطه وصول رزق اويند.

[سؤال خداوند از ملائكه (أَ هؤُلاءِ إِيَّاكُمْ كانُوا يَعْبُدُونَ) و بيزاري جستن ملائكه از عبادت مشركين] ..... ص : 581

" وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً ثُمَّ يَقُولُ لِلْمَلائِكَةِ أَ هؤُلاءِ إِيَّاكُمْ كانُوا يَعْبُدُونَ" مراد از" يَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً"- به شهادت سياق- عابدها و معبودهايند، و يا به عبارت ديگر بت‌ها و بت‌پرستانند.
و در جمله" ثُمَّ يَقُولُ لِلْمَلائِكَةِ أَ هؤُلاءِ إِيَّاكُمْ كانُوا يَعْبُدُونَ" كه خداي تعالي سؤال مي‌كند، منظور سؤال از اصل فرشته‌پرستي نيست، و از ملائكه نمي‌پرسد، كه آيا بت‌پرستان شما را پرستش مي‌كردند يا نه، چون اگر سؤال اين بود. ديگر معنا نداشت ملائكه آن را انكار كنند، بگويند:" سُبْحانَكَ أَنْتَ وَلِيُّنا ..."، چون در اينكه مشركين ملائكه را مي‌پرستند هيچ حرفي نيست، بلكه مراد، سؤال از رضايت ملائكه است، كه آيا شما به پرستش مشركين. و خضوع عبادتي ايشان در برابر شما راضي بوديد، يا خير؟ همانطور كه در آيه:" أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ" از حضرت مسيح (ع) نمي‌پرسد كه آيا تو چنين دستوري داده‌اي؟ چون هر چند ظاهر عبارت همين معنا را مي‌رساند، اما مي‌دانيم كه منظور اين نيست، چون خداي تعالي مي‌داند كه مسيح (ع) چنين دستوري نمي‌دهد، بلكه مراد اين است كه آيا تو راضي بودي كه امتت تو را به عنوان خداي دوم بپرستند؟ خواهي گفت:
اين را هم خدا مي‌دانست كه نه ملائكه به شرك مشركين راضي بودند، و نه مسيح (ع) به شرك نصاري، در جواب مي‌گوييم: بله درست است، كه خدا اين را هم مي‌دانست، اما منظور از اين عبارت اين است كه به هر دو طايفه بفهماند كه اميدي كه به شفاعت ملائكه و شفاعت حضرت مسيح (ع) داشتند، بي جا بوده، و براي هميشه از اين شفاعت نااميد باشند، و هر چه در دنيا به اين منظور عبادت كردند، همه هدر رفته، و بي فايده است.
" قالُوا سُبْحانَكَ أَنْتَ وَلِيُّنا مِنْ دُونِهِمْ بَلْ كانُوا يَعْبُدُونَ الْجِنَّ أَكْثَرُهُمْ بِهِمْ مُؤْمِنُونَ"
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 582
ملائكه در پاسخي كه به سؤال خداي تعالي داده‌اند تمامي مراسم ادب را رعايت كرده‌اند، نخست او را به طور مطلق و بدون قيد و شرط منزه از اين دانسته‌اند كه كسي غير از او سزاوار پرستش باشد، دوم اينكه رضايت خود را از اينكه معبود مشركين واقع شوند، نفي نموده و عرضه داشته‌اند كه: ما به چنين خطايي راضي نبوده‌ايم، سوم اينكه همين معنا را صريح نگفته‌اند، و نخواسته‌اند كه حتي چنين خطايي را به زبان بياورند، نگفتند: ما به عبادت آنان راضي نبوديم، و اصلا نامي از عبادت آنها نبردند، تا مقام تخاطب و گفتگوي با خداي را به مطلبي كه گوش خراش باشد آلوده نكرده باشند، نه با تصور آن، و نه با تصديقش.
بلكه در پاسخ گفتند كه: ما به غير از تو وليي براي خود نمي‌شناسيم، و ولي ما تنها تويي، و با نفي ولايت غير از خدا، عدم رضايت خود را به طور كنايه رساندند، چون اگر به پرستش مشركين راضي مي‌شدند، قهرا بين آنان و مشركين موالاتي مي‌بود، و اين موالات با انحصار ولايت در خدا منافات دارد، بعد از آنكه ولايت را منحصر در خداي تعالي كردند، ديگر معنا ندارد بين آنان و پرستندگانشان موالاتي باشد، و وقتي موالاتي نبود، رضايت به پرستش آنان نيز نخواهد بود.

[مقصود از اينكه مشركين به جن ايمان داشته آنها را عبادت مي‌كرده‌اند] ..... ص : 582

سپس بنا به حكايت قرآن كريم گفتند:" بَلْ كانُوا يَعْبُدُونَ الْجِنَّ أَكْثَرُهُمْ بِهِمْ مُؤْمِنُونَ" و جن دومين طايفه از طوايف سه‌گانه‌اي هستند كه مورد پرستش مشركين واقع شده‌اند، چون گفتيم: مشركين سه طايفه از موجودات را مي‌پرستند، ملائكه، و جن، و قديسين از بشر را، از اين سه طايفه دو طايفه اول در استحقاق پرستش مقدم بر طايفه سوم مي‌باشند، و طايفه سوم هر چند كه اگر به حد كمال رسيده باشند، از دو طايفه اول افضلند، و ليكن هر چه باشند ملحق به آن دو طايفه‌اند.
و اينكه ملائكه در كلام خود كلمه اضراب و اعراض، يعني كلمه" بل" را به كار بردند، دليل بر اين است كه جن به پرستش بت‌پرستان راضي بوده‌اند.
و جن همان كساني هستند كه وثني‌ها آنها را مبادي شرور، و پيدايش فساد در عالم مي‌دانستند، و آنها را مي‌پرستيدند، براي اينكه از شرشان محفوظ بمانند، هم چنان كه ملائكه را مبدء تاريخ پنداشته، آنها را مي‌پرستيدند، تا خيرات آنان را به سوي خود سرازير كنند.
مراد از جن اينهايند، نه آنكه- چنانچه بعضي «1» گفته‌اند- ابليس و فرزندان، و ياوران وي باشند، و معناي عبادت ابليس اين باشد كه دعوت وي را اطاعت نموده، و به دعوت وي
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 588.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 583
ملائكه را مي‌پرستيدند، و يا به دعوت وي هر گناه ديگري را مرتكب مي‌شدند.
دليل بر بطلان اين تفسير، تعبيري است كه در آيه شريفه به لفظ ايمان آمده، نه به لفظ اطاعت، و نيز آن تفسير «1» ديگر كه گفته:" جن در برابر مشركين مجسم مي‌شدند، و مشركين آنها را ملائكه مي‌پنداشتند، و مي‌پرستيدند" و همچنين آن تفسير «2» ديگر كه گفته:" جنيان بدرون بت‌ها مي‌رفتند، تا در هنگام پرستش بت‌پرستان، ايشان پرستش شوند" صحيح نيست.
و اي بسا وجه اينكه ايمان به جن را به بيشتر مشركين نسبت دادند، نه به همه آنان اين باشد كه بيشتر مشركين منظورشان از بت‌پرستي مصونيت از شرور آلهه بوده، و از سوي ديگر در مذهب ايشان مبدء تمام شرور جن بوده است، پس در نتيجه پرستش بيشتر آنان به طور ناخودآگاه پرستش جن بوده است.
و اينكه بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: منظور از اكثر، همگي مشركين است، صحيح نيست، چون اين توجيه و تفسير وقتي صحيح است، كه كلمه عبادت به اطاعت تفسير شود، و حال آنكه توجه فرموديد كه: آيه شريفه سخني از اطاعت به ميان نياورده، بلكه سخن از ايمان گفته است.
" فَالْيَوْمَ لا يَمْلِكُ بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ نَفْعاً وَ لا ضَرًّا وَ نَقُولُ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ذُوقُوا عَذابَ النَّارِ الَّتِي كُنْتُمْ بِها تُكَذِّبُونَ" اين آيه نوعي تفريع و نتيجه‌گيري است، از بيزاري جستن ملائكه از مشركين، و در اين تفريع و در چند جاي ديگر از كلام خداي تعالي بيان داشته، كه: به طور كلي هر تابعي از متبوع خود، و هر متبوعي از تابع خود بيزاري ميجويد، از آن جمله فرموده:" وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُونَ بِشِرْكِكُمْ" «4» و نيز فرموده:" ثُمَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُ بَعْضُكُمْ بِبَعْضٍ وَ يَلْعَنُ بَعْضُكُمْ بَعْضاً" «5» و معناي آيه روشن است.
" وَ إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ قالُوا ما هذا إِلَّا رَجُلٌ يُرِيدُ أَنْ يَصُدَّكُمْ عَمَّا كانَ يَعْبُدُ آباؤُكُمْ ... مِنْ نَذِيرٍ" خطابي است از مشركين، به عموم مشركين، كه بعد از شنيدن آيات قرآني يكديگر را
__________________________________________________
(1 و 2)كشاف، ج 3، ص 588.
(3)روح المعاني، ج 22، ص 151.
(4)روز قيامت متبوعين شما از شرك شما بيزاري مي‌جويند. سوره فاطر، آيه 14.
(5)روز قيامت يك دسته از شما به دسته ديگر كفر مي‌ورزند، و دسته‌اي دسته ديگر را لعن مي‌كنند. سوره عنكبوت، آيه 25.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 584
هشدار مي‌دهند كه: در تمسك به دين آباي خود كوشا باشند، و نيز يكديگر را تحريك مي‌كنند: كه عليه رسول خدا (ص) به پا خيزند.

[اصرار و پا فشاري مشركين در پيروي هوي و مقاومت بدون دليل در برابر حق و موعظه پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) آنان را به قيام للَّه] ..... ص : 584

و اگر در اين كلام، خداي تعالي آيات خود را به وصف" بينات" توصيف فرموده، خواسته است به نوعي ايشان را مورد عتاب قرار دهد، و گويا فرموده: وقتي اين آيات بر آنان خوانده مي‌شود، با اينكه آياتي بينات و روشنند، و هيچ ترديدي و شكي در آنها نيست، مع ذلك به جاي اينكه عموم هم مسلكان خود را دعوت كنند كه: بياييد و اين آيات را بپذيريد، بر عكس عموم آنها را مي‌خوانند تا در تقليد كوركورانه از پدران خود پافشاري كنند، و ايشان را تحريك مي‌كنند كه: عليه رسول خدا (ص) به پا خيزند. و در اينكه كلمه" آباء را به ضمير كم" اضافه كرده، مبالغه در شوراندن مردم را افاده مي‌كند.
" وَ قالُوا ما هذا إِلَّا إِفْكٌ مُفْتَريً"- واو، در ابتداي جمله، جمله را عطف مي‌كند به كلمه" قالوا" كه قبلا ذكر شده و معنايش اين است كه مشركين قبلا گفتند: اين مرد جز اين مقصودي ندارد كه شما را از مقصود پدرانتان باز بدارد، و نيز گفتند كه: سخنان اين مرد جز افتراي به خدا چيزي ديگر نيست، و كلمه" هذا" در جمله مورد بحث اشاره تحقير است، و معنايش اين است كه با اشاره تحقيرآميز به آيات خدا اشاره نموده گفتند: اين كلامي است كه از وجهه اصلي‌اش برگشته، و دروغي است بر خدا.
با اينكه جا داشت بگويند: اينها آيات بينات خدا هستند، كه از ناحيه خدا نازل شده، و اينكه با كلمه" هذا" به آيات بينات اشاره كردند، خود دليل بر اين است كه از آيات چيزي جز اين نفهميده‌اند، كه اينهم چيزي از چيزها است.
خداي سبحان از اين جا سياق كلام را تغيير داده، مي‌فرمايد:" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ إِنْ هذا إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ" آمدن حق براي آنها به اين است كه حق به آنها برسد و براي آنها ظاهر شود. در اين جمله مي‌توانست بفرمايد:" و قالوا للحق لما جاءهم هذا سحر مبين" ولي اين طور نفرمود، بلكه وصف كفر را ذكر كرد، تا به علت حكم اشاره كرده باشد، و چنين معنا دهد كه: كساني كه كافر شدند، كفرشان علت شد، تا حق صريح و روشني را كه به ايشان رسيد سحر و باطل بخوانند.
بعد از اين جمله براي اينكه اصرارشان در پيروي هوي، و مقاومت بدون دليل آنان را در برابر حق تاكيد كند، فرمود:" وَ ما آتَيْناهُمْ مِنْ كُتُبٍ يَدْرُسُونَها وَ ما أَرْسَلْنا إِلَيْهِمْ قَبْلَكَ مِنْ نَذِيرٍ" و اين جمله جمله‌اي است حاليه، كه با جمله قبلي چنين معنا مي‌دهد:" كساني كه كافر شدند،- كفار قريش- حق صريح و روشن را سحر روشن خواندند، در حالي كه ما هيچ كتابي
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 585
به ايشان نداديم، كه بخوانند، و به استناد آن، اين قرآن را باطل بدانند و رسولي هم قبل از تو به سوي ايشان نفرستاده بوديم، تا انذارشان كرده باشد، و حق و باطل را بر ايشان بيان نموده باشد، و به استناد گفته‌هاي آن رسول، اين كتاب را باطل تشخيص دهند.
" وَ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ ما بَلَغُوا مِعْشارَ ما آتَيْناهُمْ فَكَذَّبُوا رُسُلِي فَكَيْفَ كانَ نَكِيرِ" دو ضمير جمع اولي" قبلهم" و دومي" بلغوا" به كفار قريش و پيروانشان بر مي‌گردد، و ضمير جمع سومي و چهارمي به كساني كه قبل از ايشان بودند. و كلمه" معشار" به معناي يك دهم است، و كلمه" نكير" به معناي انكار است، كه مراد از آن در آيه شريفه لازمه انكار است، نه خود آن، و لازمه انكار همان عذاب مي‌باشد.
و معناي آيه اين است كه: كساني كه قبل از كفار قريش از امتهاي سابق بودند، و كفار قريش ده يك آنها نيرو و شوكت ندارند، وقتي فرستادگان مرا تكذيب كردند، ديديد كه چگونه به عذاب خود گرفتارشان نمودم، ديگر گرفتاري قريش براي ما كاري ندارد، و اگر در آيه شريفه از تكلم با غير" اتيناهم" به تكلم مفرد" عذابي" التفات شده، براي بزرگ شمردن جرم آنان، و افاده سختي و هول انگيزي عذاب است.
" قُلْ إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْني وَ فُرادي ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا ما بِصاحِبِكُمْ مِنْ جِنَّةٍ" مراد از موعظه، وصيت و سفارش است، حال يا كنايه از آن است، و يا آنكه معناي تضميني آن سفارش است" أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ" يعني براي خدا قيام كنيد، و منظورتان جز حفظ حرمت خدا نباشد،" مَثْني وَ فُرادي" يعني دو بدو، و يكي يكي، و اين تعبير كنايه از تفرق، و دوري از اجتماع، و بر پا كردن غوغا است، چون غوغا فكر و شعوري ندارد، وقتي بپا شد، غالبا حق را مي‌ميراند، و باطل را زنده مي‌كند.
" ما بِصاحِبِكُمْ مِنْ جِنَّةٍ"- اين جمله استينافي، و ابتداي كلام است، و حرف" ما"، در ابتداي آن نافيه است، به شهادت اينكه بعد از آن فرموده:" إِنْ هُوَ إِلَّا نَذِيرٌ لَكُمْ بَيْنَ يَدَيْ عَذابٍ شَدِيدٍ" و ممكن هم هست آن را استفهامي و يا موصوله گرفت، و جمله" من جنة" آن موصول را بيان كند.
و مراد از" صاحب شما" خود رسول خدا (ص) است، و اگر آن جناب را به اين تعبير نام برد، براي اين است كه به ياد ايشان بياورد كه اين مرد همان كسي است كه چهل سال با او هم‌نشين بودند، در اين مدت كه فاصله بين ولادت و بعثت اوست،
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 586
هيچ گونه اختلالي در فكر او، و حتي هيچ سابقه‌اي از خفت رأي، و يا هر چيزي كه توهم جنون بياورد از او نديديد، پس چگونه او را ديوانه مي‌خوانيد.
و معناي آيه اين است كه: به ايشان بگو: من شما را به موعظتي وصيت مي‌كنم، و آن اين است كه بي سر و صدا، و جدا جدا، براي خاطر خدا، قيام كنيد، و در گوشه‌اي به فكر فرو رويد، چون در تنهايي فكر، بهتر كار مي‌كند، در چنين حالي در باره امر من كه در طول عمرم در بين شما زندگي كردم، نيك بينديشيد، و به ياد آوريد كه: جز رأي محكم و سديد، فكر صائب و بلند، صداقت و امانت، از من نديديد، آن وقت خواهيد فهميد كه: من مبتلا به جنون نيستم، و من جز بيم‌رساني كه قوم خود را از عذاب شديدي كه در پيش رو دارند هشدار مي‌دهد، چيز ديگري نيستم، و غرض ديگري ندارم، و خواهيد فهميد كه من خير خواه شمايم، نه خائن به شما.
" قُلْ ما سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ ..."
اين كنايه است از اينكه من از شما مزدي در برابر دعوتم نمي‌خواهم، چون وقتي به حكم اين جمله مزدهايي كه فرضا تا كنون از ايشان خواسته، به ايشان ببخشد پس ديگر مزدي به وي بدهكار نيستند، و لازمه آن اين است كه از اين به بعد هم از ايشان مزدي نخواهد، و منظور از اين تعبير، دلخوش ساختن ايشان است، تا ديگر او را متهم به اين نكنند، كه دعوت خود را بهانه كرده براي رسيدن به مال و يا رياست.
سپس كلام را با جمله" إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَي اللَّهِ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ" تتميم كرده، تا كسي به او ايراد نكند كه: هرگز اين ادعاي تو، يعني توقع نداشتنت قابل قبول نيست، چون هيچ انسان عاقلي بدون هدف كاري نمي‌كند، جمله مورد بحث جلو اين ايراد را گرفته، مي‌فهماند كه من بدون هدف نيستم، و بدون مزد كار نمي‌كنم، ولي مزدم بر خدا است، نه بر شما، و خدا شاهد و ناظر عمل من است، و او بر هر چيزي ناظر است نه تنها بر عمل من.
" قُلْ إِنَّ رَبِّي يَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَّامُ الْغُيُوبِ" كلمه" قذف" به معني افكندن است. و جمله" عَلَّامُ الْغُيُوبِ" خبر بعد از خبر براي كلمه" ان" و يا خبر است براي مبتداي حذف شده، كه عبارت است از ضميري كه به خداي تعالي بر مي‌گردد.
و مقتضاي سياق آيات سابق اين است كه: مراد از كلمه" حق" كه قذف و افكنده شده، قرآن باشد، كه به وسيله وحي از خداي تعالي به رسول خدا (ص) نازل شده، قرآني كه قول فصل، و جدا سازنده حق از باطل است، قرآني كه حق را تحقق
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 587
داده، باطل را باطل مي‌سازد، آري حقي كه از سوي علام الغيوب به سوي وي افكنده شده، كارش اين است كه باطل را رسوا نموده، و از بين مي‌برد، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:
" بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَي الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِقٌ" «1» و نيز فرموده" قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً" «2».
" قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ ما يُبْدِئُ الْباطِلُ وَ ما يُعِيدُ".
مراد از آمدن حق- به طوري كه از آيه قبلي استفاده شد- نزول قرآن است، كه با حجت‌هاي قاطع، و براهين ساطع خود، هر باطلي را ريشه كن مي‌كند.
" وَ ما يُبْدِئُ الْباطِلُ وَ ما يُعِيدُ"- يعني بعد از آمدن حق، باطل امر جديدي را اظهار نمي‌كند، و امر باطلي كه قبلا اظهار كرده و باطل شده، بار ديگر اظهار و اعاده نمي‌كند، و اين تعبير كنايه است از اينكه باطل را آن چنان ساقط كرده، كه از اصل بكلي از اثر افتاده.
" قُلْ إِنْ ضَلَلْتُ فَإِنَّما أَضِلُّ عَلي نَفْسِي وَ إِنِ اهْتَدَيْتُ فَبِما يُوحِي إِلَيَّ رَبِّي إِنَّهُ سَمِيعٌ قَرِيبٌ" آيه مزبور بيان اثري است كه حق دارد، آن حقي كه گفتيم عبارت است از وحي، چون خداي تعالي آن را حق مطلق معرفي كرد، پس حق وقتي از هر جهت حق باشد، ديگر در رساندن به واقع از هيچ جهتي خطا نمي‌كند، و گر نه از همان جهت كه خطا كند، باطل خواهد بود، پس وحي همواره هدايت مي‌كند، و به هيچ وجه خطا نمي‌كند.
و به همين جهت در تاكيد آنچه گذشت فرموده:" قُلْ إِنْ ضَلَلْتُ" يعني اگر ضلالتي از من فرض شود" فَإِنَّما أَضِلُّ" اين گمراهي همواره" علي نفسي" عليه خودم، و از ناحيه خودم خواهد بود، و ربطي به حقي كه به من وحي شده ندارد، آري هر انساني حتي انبياء اگر حفظ خدا نباشد، در خطر ضلالت هستند، چيزي كه هست خدا است كه انبياء را مصون از آن كرده" وَ إِنِ اهْتَدَيْتُ فَبِما يُوحِي إِلَيَّ رَبِّي" پس حقي كه به من وحي شده، جز هدايت اثر ديگري ندارد.
آن گاه اين مطلب را با جمله" إِنَّهُ سَمِيعٌ قَرِيبٌ" تعليل نموده، چون دلالت دارد بر اينكه خدا دعا را مي‌شنود، و هيچ چيز و از آن جمله دوري، بين او، و شنيدن دعا، حائل نمي‌شود، قبلا هم زمينه را براي اين تعليل فراهم كرده، فرموده بود: خدا علام العيوب است.
__________________________________________________
(1)سوره انبياء، آيه 18.
(2)بگو حق آمد و باطل رفت، كه باطل همواره رفتني است. سوره اسري، آيه 81.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 588
پس هيچ امري كه مخل امر او باشد، و از نفوذ مشيت او و هدايت مردم به وسيله وحي جلوگيري كند، از او غايب نمي‌شود، هم چنان كه خودش در جاي ديگر فرموده:" عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ وَ أَحاطَ بِما لَدَيْهِمْ وَ أَحْصي كُلَّ شَيْ‌ءٍ عَدَداً" «1».

[وصف حال مشركين در ساعت مرگ كه از سلطه خدا مفري نداشته، ايمان دير هنگامشان سودي به حالشان نمي‌رساند] ..... ص : 588

" وَ لَوْ تَري إِذْ فَزِعُوا فَلا فَوْتَ وَ أُخِذُوا مِنْ مَكانٍ قَرِيبٍ" از ظاهر سياق سابق، و اشعار جمله آينده كه مي‌فرمايد:" وَ حِيلَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ ما يَشْتَهُونَ كَما فُعِلَ بِأَشْياعِهِمْ مِنْ قَبْلُ" بر مي‌آيد كه: آيات چهارگانه مورد بحث، وصف حال مشركين قريش و امثال ايشان در ساعت مرگ است.
بنا بر اين جمله" وَ لَوْ تَري إِذْ فَزِعُوا" معنايش اين است كه چون اين مشركين به فزع جان كندن بيفتند" فَلا فَوْتَ" نمي‌توانند از خدا فوت شوند، و از او بگريزند، و يا به جايي پناهنده گشته، يا چيزي را بين خدا و خود حائل سازند.
" وَ أُخِذُوا مِنْ مَكانٍ قَرِيبٍ"- اين جمله كنايه است از اينكه بين آنان و كسي كه آنان را مي‌گيرد هيچ فاصله نيست و اگر به عبارت مجهول تعبير آورده براي اين است كه گرفتن به خداي سبحان منسوب گردد. و خداي سبحان خود را توصيف كرده به اينكه او قريب است و در جاي ديگر از معناي نزديكي خود خبر داده، كه:" وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَ لكِنْ لا تُبْصِرُونَ" «2» و از نزديكي بيش از آن در آيه" وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ" «3» خبر داده و از نزديكي كه از آن نيز بيشتر است در آيه" أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ" «4» خبر داده. سپس فرموده كه حتي از خود شما به خودتان نزديك‌تر است، و اين موقف همان" مرصاد" است كه فرموده:" إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ" «5».
با در نظر گرفتن اين آيات، و اينكه مي‌دانيم گيرنده در جمله" وَ أُخِذُوا ..."، خود
__________________________________________________
(1)خدا عالم به غيب است، پس احدي را مسلط بر غيب خود نمي‌كند، مگر رسولي را كه صلاح بداند و بپسندد، چون او از پيش رو، و پشت سر، رصدها نهاده، تا بداند آيا رسالتهاي پروردگار خود را ابلاغ كرده‌اند يا نه؟ و او به آنچه نزد ايشان است احاطه دارد، و عدد هر چيزي را بر شمرده است. سوره جن، آيه 26- 28.
(2)ما از شما به او نزديك‌تريم و ليكن شما نمي‌بينيد. سوره واقعه، آيه 85.
(3)ما به او از رگ قلب نزديك‌تريم. سوره ق، آيه 16.
(4)خدا بين انسان و قلبش فاصله است. سوره انفال، آيه 24. [.....]
(5)به درستي كه پروردگارت در كمينگاه است. سوره فجر، آيه 14.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 589
خدا است، ديگر چگونه تصور مي‌شود كه آدمي بتواند از قدرت خدا فرار كند؟ با اينكه خدا از من به من نزديك‌تر است، و يا چگونه ممكن است آدمي از قدرت ملائكه‌اش بگريزد، و از قلم بيفتد، با اينكه ملائكه مكرم كه اوامر را از خدا مي‌گيرند، ديگر هيچ حاجبي و حائلي بين آنان و خدا نيست، و حتي واسطه‌اي هم در كار ندارند.
پس اينكه فرمود:" وَ أُخِذُوا مِنْ مَكانٍ قَرِيبٍ" نوعي تمثيل براي نزديكي خداي تعالي به آدمي است، تمثيل همان معنايي كه ما از قرب مي‌كنيم، چون قرب و بعد ما كه در زندان زمان و مكان قرار داريم، غير از قرب و بعد در دستگاه الهي است، و اگر بخواهيم از آن گفتگو كنيم، بايد تمثيل بياوريم و گر نه واقع قضيه مهم‌تر از آن است كه بتوان تصورش كرد.
" وَ قالُوا آمَنَّا بِهِ وَ أَنَّي لَهُمُ التَّناوُشُ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ" كلمه" تناوش" به معناي تناول و گرفتن است، و ضمير در" به"- به طوري كه از سياق بر مي‌آيد- به قرآن بر مي‌گردد.
و مراد از اينكه فرمود از مكاني دور مي‌گيرند، اين است كه در عالم آخرت هستند، كه عالم تعيين جزاء است، و آن بسيار دور است از دنيا، كه جاي عمل و محل اكتساب اختياري است، چون در اين عالم براي كفار غيب، شهادت، و شهادت، غيب شده، هم چنان كه آيه بعدي بدان اشاره مي‌نمايد.
" وَ قَدْ كَفَرُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ وَ يَقْذِفُونَ بِالْغَيْبِ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ" اين جمله حال از ضمير در جمله" وَ أَنَّي لَهُمُ التَّناوُشُ" است. و مراد از جمله" وَ يَقْذِفُونَ بِالْغَيْبِ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ" اين است كه از عالم دنيا در باره عالم آخرت نسبتهاي نسنجيده مي‌دهند، با اينكه بغير از پندار و مظنه دليلي ندارند، و با اينكه اصلا آخرت غايب از حواس اينهاست، و با اين حال چگونه مي‌گويند بعثي و بهشتي و دوزخي نيست؟ بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از اين جمله اين است كه به رسول خدا (ص) نسبت ناروا مي‌دهند، و او را ساحر و دروغگو و مفتري و شاعر مي‌خوانند.
عنايت در اين آيه همه در اين است كه دنيا نسبت به آخرت مكاني است بعيد، هم چنان كه در جمله قبل آخرت را نسبت به دنيا مكاني بعيد مي‌خواند.
و معناي هر دو آيه با هم اين است كه: مشركين وقتي گرفتار مي‌شوند، مي‌گويند: ما به حق كه همان قرآن است ايمان آورديم، و كجا و كي مي‌توانند ايمان به قرآن را تناول
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 398، جزء 22.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 590
كنند، و بگيرند،- ايماني كه فايده نجات داشته باشد- براي اينكه در مكاني دور از دنيا گرفتار شده‌اند، و حال آنكه آنها در دنيا بدان كفر ورزيدند، و آخرت را با ظنون و اوهام و از مكاني بسيار دور انكار مي‌كردند.
" وَ حِيلَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ ما يَشْتَهُونَ كَما فُعِلَ بِأَشْياعِهِمْ مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كانُوا فِي شَكٍّ مُرِيبٍ" از ظاهر سياق چنين به نظر مي‌رسد، كه مراد از" ما يَشْتَهُونَ" لذائذ مادي دنيوي باشد، كه مرگ بين ايشان و آن لذائذ فاصله مي‌شود. و مراد از اشياع آن، اشباهشان از امتهاي گذشته است، و يا كساني است كه مذهب همينها را داشته باشند. و جمله" إِنَّهُمْ كانُوا فِي شَكٍّ مُرِيبٍ" تعليل و بيان علت جمله" كَما فُعِلَ ..." است.
و معناي آيه چنين است كه: بين مشركين كه به عذاب خدا گرفتار شدند، و بين لذائذي كه در دنيا داشتند، حيلوله، و جدايي افتاد، همان طور كه با مردمي شبيه ايشان از مشركين امتهاي گذشته همين معامله شد، به خاطر اينكه از امر حق و يا امر آخرت در شك بودند و سخناني بدون دليل در باره‌اش مي‌گفتند. و بدان و آگاه باش كه آنچه در معنا و تفسير اين چهار آيه گذشت ظاهر آيات مزبور بود و روايات بسيار از طرق شيعه و سني رسيده، كه:
آيات مورد بحث ناظر است به فرو رفتن لشكر سفياني در بيابان" بيداء" كه يكي از علامتهاي ظهور مهدي (ع) و متصل به آن است، و بنا بر اينكه آيات در اين باره نازل شده باشد، آن گاه معنايي كه ما ذكر كرديم از باب جري، و حمل كلي بر مصداق مي‌شود.

بحث روايتي [رواياتي در باره انفاق و صدقه دادن] ..... ص : 590

اشاره

در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ أَسَرُّوا النَّدامَةَ لَمَّا رَأَوُا الْعَذابَ" از معصوم (ع) رسيده كه فرمود: وقتي ولي خدا را مي‌بينند كه در چه ناز و نعمت است، و خود در آتش دوزخند، ندامت خود را پنهان مي‌دارند، شخصي پرسيد: يا بن رسول اللَّه اين پوشاندن ندامت چه فايده‌اي به حال آنان دارد، به اينكه در عذابند؟ فرمود: از شماتت دشمنان كراهت دارند «1».
مؤلف: اين روايت را از امام صادق (ع) نيز نقل كرده.
باز در همان كتاب است كه مردي نزد امام صادق (ع) سخن از توانگران
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 203.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 591
گفت، و ايشان را بد گفت، امام صادق (ع) گفت: ساكت باش توانگر اگر صله رحم كند، و به برادران خود نيكي نمايد، خداي تعالي اجر اين عمل را به او دوچندان دهد، براي خاطر اينكه هم نيكي كرده، و هم فريب دنياي خود را نخورده، هم چنان كه قرآن كريم نيز فرموده:" وَ ما أَمْوالُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ بِالَّتِي تُقَرِّبُكُمْ عِنْدَنا زُلْفي إِلَّا مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَأُولئِكَ لَهُمْ جَزاءُ الضِّعْفِ بِما عَمِلُوا وَ هُمْ فِي الْغُرُفاتِ آمِنُونَ" اموال و اولاد شما چنان نيستند كه شما را به درگاه ما نزديك سازند، مگر كسي را كه ايمان به خدا آورد، و عمل صالح كند، كه چنين كساني پاداششان در برابر اعمالي كه كرده‌اند، دوچندان خواهد بود، و در غرفه‌ها ايمن خواهند زيست «1».
و در امالي، شيخ به سند خود از امير المؤمنين (ع) روايت كرده، كه در حديثي فرمود: تا آنكه روز قيامت شود، در آن روز حسابشان را به نفعشان رسيده، در برابر هر عمل صالح كه كرده‌اند، ده برابر تا هفتصد برابر پاداش مي‌دهد، هم چنان كه فرموده:" جَزاءً مِنْ رَبِّكَ عَطاءً حِساباً" و نيز فرموده:" فَأُولئِكَ لَهُمْ جَزاءُ الضِّعْفِ بِما عَمِلُوا وَ هُمْ فِي الْغُرُفاتِ آمِنُونَ" «2» و در كافي به سند خود از سكوني از امام صادق (ع) روايت كرده، كه از رسول خدا (ص) نقل كردند كه فرمود: كسي كه به پاداش ايمان داشته باشد، نيكو بذل و بخشش مي‌كند «3».
و در همان كتاب به سند خود از سماعة، از امام ابي الحسن (ع) و آن جناب از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند، كه فرمود: كسي كه به پاداش ايمان و يقين داشته باشد، دلش نسبت به خرج كردن سخي مي‌شود «4».
و در الدر المنثور است كه، ابن مردويه از علي بن ابي طالب (ع) روايت كرده كه فرموده: از رسول خدا (ص) شنيدم مي‌فرمود: براي هر روزي نحوستي است، نحوست هر روز را با صدقه دفع كنيد، آن گاه فرمود: آياتي كه متعرض مساله خلف است، بخوانيد، كه من از خداي تعالي شنيدم مي‌فرمود:" وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ" آنچه انفاق كنيد خدا عوض مي‌دهد آن را، و وقتي كسي انفاق نكند چگونه خدا عوض و پاداش مي‌دهد «5».
و در تفسير قمي در روايت ابي الجارود، از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 203.
(2)امالي طوسي، ج 1، ص 25، طبع نجف.
(3)فروع كافي، ج 4، ص 2، ح 4.
(4)فروع كافي، ج 4، ص 2، ح 4.
(5)الدر المنثور، ج 5، ص 239.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 592
در ذيل آيه" قُلْ ما سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ" فرمود: جريان چنين بود كه: رسول خدا (ص) از قوم خود خواست كه اقارب او را دوست بدارند، و آزار و اذيت نكنند، لذا اين آيه نازل شد كه همين اجر و مزد نيز به نفع شماست، و ثوابش عايد خودتان مي‌شود «1» و در الدر المنثور است كه حاكم- وي حديث را صحيح دانسته- از ابي هريره روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ لَوْ تَري إِذْ فَزِعُوا" گفته است رسول خدا (ص) فرمود: در آينده مردي در عمق دمشق خروج مي‌كند كه او را" سفياني" مي‌گويند، و عموم پيروانش از قبيله كلب هستند، دست به كشتار مي‌زند، و حتي شكم زنان را پاره مي‌كند، و كودكان را به قتل مي‌رساند، تا آنكه قبيله قيس عليه او قيام كند و او قيس را بكشد، و جايي را از ستم خود خالي نگذارد و در اين هنگام مردي از اهل بيت من خروج مي‌كند، تا به سفياني مي‌رسد، و ستوني از لشكر خود را به سركوبي وي مي‌فرستد، و ايشان را منهزم نموده شكست مي‌دهند، سفياني با همراهان خود راه مي‌افتد تا به" بيداء" مي‌رسد، در آن سر زمين دچار خسف مي‌شوند، و در زمين فرو مي‌روند، و احدي از ايشان باقي نمي‌ماند، مگر كسي كه سرگذشت آنان را براي مردم خبر دهد «2».
مؤلف: اين روايت از طرق اهل سنت بسيار زياد آمده بعضي مختصر و بعضي مفصل، و آن را از طرق مختلفه از ابن عباس، ابن مسعود، حذيفه، ابي هريره، جد عمرو بن شعيب، ام سلمه، صفيه، عائشه، و حفصه، همسران رسول خدا (ص) و نفيره، همسر قعقاع، و نيز از سعيد بن جبير، به طور موقوف روايت كرده‌اند «3».

[رواياتي در باره اينكه آيات" وَ لَوْ تَري إِذْ فَزِعُوا" ناظر بر فرو رفتن لشكر سفياني در زمين (در زمان ظهور حضرت مهدي" عج") مي‌باشد] ..... ص : 592

و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ لَوْ تَري إِذْ فَزِعُوا فَلا فَوْتَ" گفته است: پدرم از ابن ابي عمير، از منصور بن يونس، از ابي خالد كابلي، برايم حديث كرد، كه گفت امام ابي جعفر (ع) فرمود: به خدا سوگند، گويا همين الآن مي‌بينم قائم (ع) را كه به حجر تكيه داده است، آن گاه مردم را در رعايت حقش به خدا سوگند مي‌دهد، و آن گاه مي‌فرمايد:
ايها الناس هر كس با من در باره خدا محاجه كند، من أولاي به خدا هستم، ايها الناس هر كس با من در باره آدم محاجه كند، من اولي و نزديكتر از سايرين به آدم هستم، ايها الناس هر كس با من در باره نوح محاجه كند، من از هر كس ديگر اولاي به نوحم، ايها الناس هر كس با من در باره ابراهيم سخن گويد، و احتجاج كند، من خود از هر كس ديگر نزديك‌تر به
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 204.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 241.
(3)روايت موقوف آن است كه از يكي از صحابه معصومين نقل شود بدون اين كه آن را به معصوم اسناد دهد.
ترجمه الميزان، ج‌16، ص: 593
ابراهيمم، ايها الناس هر كس با من در باره موسي محاجه كند، من خود اولاي به موسي هستم ايها الناس هر كس با من در خصوص عيسي محاجه كند و آن جناب را به رخ من بكشد، من خود از هر كس ديگر نزديك‌تر به عيسي هستم، ايها الناس هر كس با من در خصوص محمد (ص) محاجه كند من خود از هر كس ديگر به محمد (ص) نزديك‌تر و اولايم، ايها الناس هر كس با من در خصوص كتاب خدا محاجه كند، من از هر كس ديگر به كتاب خدا نزديك‌ترم، آن گاه به مقام ابراهيم مي‌آيد، و در آنجا دو ركعت نماز مي‌خواند، و با سوگند به خدا حق خود را بيان مي‌كند.
امام ابي جعفر (ع) سپس فرمود: اوست به خدا سوگند مضطر در آيه شريفه:
" أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ".
و اولين كسي كه با او بيعت كند، جبرئيل، و سپس سيصد و سيزده نفرند، و اين عده هر كدام بتوانند، راه افتاده، خود را به وي برسانند، كه مي‌رسانند، و هر يك به اين صورت به وي نرسند، در رختخوابشان ناپديد مي‌شوند، و منظور امير المؤمنين (ع) از عبارت" هم المفقودون عن فرشهم- ايشان از رختخواب مفقود مي‌شوند" همين است، و نيز منظور از آيه"اسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ أَيْنَ ما تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ جَمِيعاً
- پس در عمل به خيرات سبقت جوييد، كه هر جا باشيد خدا همگي‌تان را مي‌آورد" همين است و فرمود: منظور از خيرات، ولايت (و محبت اهل بيت (ع) است). هم چنان كه در جايي ديگر فرمود:" وَ لَئِنْ أَخَّرْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ إِلي أُمَّةٍ مَعْدُودَةٍ- اگر عذاب را از ايشان تاخير اندازيم، تا امت معدودة ..."، منظور از امت معدوده اصحاب قائم (ع) است كه در عرض يك ساعت همه يك جا جمع مي‌شوند.
وقتي قائم (ع) به سر زمين" بيداء" برسد، لشكر سفيان در برابرش صف آرايي مي‌كند، پس خداي عز و جل زمين را دستور مي‌دهد، تا پاهاي ايشان را در خود فرو ببرد، و بگيرد، و در باره همين مورد است، كه خداي عز و جل مي‌فرمايد:" وَ لَوْ تَري إِذْ فَزِعُوا فَلا فَوْتَ وَ أُخِذُوا مِنْ مَكانٍ قَرِيبٍ وَ قالُوا آمَنَّا بِهِ" يعني مي‌گويند: اينك ما به قائم آل محمد (ع) ايمان آورده‌ايم،" وَ أَنَّي لَهُمُ التَّناوُشُ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ ... وَ حِيلَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ ما يَشْتَهُونَ" يعني بين آنان و عذاب نشدن، حائل ايجاد مي‌شود،" كَما فُعِلَ بِأَشْياعِهِمْ" يعني آنهايي كه قبل از ايشان مكذبين بودند، و هلاك شدند" مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كانُوا فِي شَكٍّ مُرِيبٍ" «1».
و الحمد للَّه رب العالمين
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 205- 204.

جلد هفدهم

اشاره

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

(35)سوره فاطر مكي است و چهل و پنج آيه دارد (45) ..... ص: 3

[سوره فاطر (35): آيه 1] ..... ص: 3

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ لِلَّهِ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ جاعِلِ الْمَلائِكَةِ رُسُلاً أُولِي أَجْنِحَةٍ مَثْني وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ ما يَشاءُ إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (1)

ترجمه آيه ..... ص: 3

به نام خداي رحمان و رحيم.
همه حمدها مخصوص خدا است كه آسمانها و زمين را ايجاد كرد و فرشتگان را رسولاني بالدار كرد دو باله و سه باله و چهار باله و او هر چه بخواهد در خلقت اضافه مي‌كند كه او بر هر چيزي تواناست (1) ..

بيان آيه ..... ص: 3

اشاره

غرض اين سوره بيان اصول سه‌گانه دين است، يعني يگانگي خداي تعالي در ربوبيت، و رسالت رسول خدا، و معاد و برگشتن به سوي او، كه در اين سوره بر اين سه مساله استدلال شده، و خداي تعالي براي اين منظور عده‌اي از نعمت‌هاي بزرگ آسماني و زميني را مي‌شمارد، و تدبير متقن امر عالم را به طور عموم، و امر انسانها را به طور خصوص به رخ مي‌كشد.
و قبل از شمردن اين نعمت‌ها و شروع به استدلال، اشاره‌اي اجمالي به اين معنا مي‌كند كه: گشودن در رحمت و بستن آن، و افاضه نعمت و امساك آن منحصرا كار خداي
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 4
تعالي است، و مي‌فرمايد:" ما يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلا مُمْسِكَ لَها ...- خدا در هر رحمتي را كه به سوي مردم باز كند كسي نيست كه آن را ببندد ...".
و باز قبل از اينكه اين اشاره اجمالي را بكند، به واسطه‌هايي اشاره مي‌كند كه رحمت و نعمت را از خداي تعالي گرفته، به خلق مي‌رسانند، و آنان ملائكه هستند، كه واسطه‌هاي بين خدا و خلقند و به همين جهت مي‌بينيم سوره فاطر با يادآوري اين وسائط شروع مي‌شود.
و اين سوره (همان طور كه در آغاز گفته شد) در مكه نازل شده، و سياق آياتش نيز بر اين معنا دلالت دارد، الا اينكه بعضي «1» از مفسرين دو آيه از آن را استثناء كرده و گفته‌اند كه:
اين دو در مدينه نازل شده است. و ليكن سياق همان دو آيه نيز ظهوري در گفته آنان ندارد، و آن دو آيه عبارتند از آيه" إِنَّ الَّذِينَ يَتْلُونَ كِتابَ اللَّهِ ..." و آيه" ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا ...".

[معناي" فطر" و مراد از" فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ"] ..... ص: 4

" الْحَمْدُ لِلَّهِ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ".
كلمه" فاطر" از ماده" فطر" است، كه- به طوري كه راغب گفته- به معناي شكافتن از طرف طول است «2». و اگر كلمه فاطر بر خداي تعالي اطلاق شده، به عنايت استعاره‌اي بوده است، گويا خداي تعالي عدم را پاره كرده، و از درون آن آسمانها و زمين را بيرون آورده، بنا بر اين، حاصل معناي آيه اين مي‌شود:" حمد خدا را كه پديد آورنده آسمانها و زمين است، به ايجادي ابتدايي، و بدون الگو" و بنا بر اين كلمه" فاطر" همان معنايي را مي‌دهد كه كلمه بديع و مبدع دارند، با اين تفاوت كه در كلمه ابداع، عنايت بر نبودن الگوي قبلي است، و در كلمه فاطر عنايت بر طرد عدم و بر ايجاد چيزي است از اصل، نه مانند كلمه صانع كه به معناي آن كسي است كه مواد مختلفي را با هم تركيب مي‌كند، و از آن صورتي جديد (از قبيل خانه، ماشين، و امثال آن) كه وجود نداشت، درست مي‌كند.
و مراد از آسمانها و زمين مجموع عالمي است كه به چشم مي‌بينيم، كه هم شامل آسمانها و زمين مي‌شود، و هم شامل مخلوقاتي كه در آن دو است، در نتيجه عبارت آيه از قبيل اطلاق اعضاي بزرگ و اراده كل است مجازا، ممكن هم هست مراد خود آسمانها و زمين باشد، به خاطر اعتنايي كه به شان آن دو داشته، چون خلقت آن دو، بزرگ و امرشان عجيب
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان، ج 8، ص 399.
(2)مفردات راغب، ماده" فطر". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 5
است، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" لَخَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ" «1».
و به هر حال كلمه" فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" از اسامي خداي تعالي است، كه به عنوان صفت آورده شده، و مراد از صفت، صفت استمراري است، نه تنها صفت گذشته، براي اينكه ايجاد مستمر، و فيض وجود، دايمي و انقطاع ناپذير است، چون اگر فيض منقطع مي‌شد، همه چيز نابود مي‌گشت.
و اگر صفت ديگر (جاعِلِ الْمَلائِكَةِ) را دنبال آن صفت ذكر كرده براي اشاره به اين حقيقت است كه سبب انحصار حمد در خداي تعالي يكي دو تا نيست، گويا فرموده:" حمد تنها براي خدا است، كه آسمانها و زمين را ايجاد كرد، و باز حمد براي اوست كه ملائكه را فرستادگان خود قرار داد، فرستادگاني بالدار ..." پس خداي تعالي در آنچه مي‌كند محمود است، چون در آنچه مي‌كند غير از جميل نيست.
" جاعِلِ الْمَلائِكَةِ رُسُلًا أُولِي أَجْنِحَةٍ مَثْني وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ ..."
كلمه" ملائكة" جمع ملك- به فتحه لام- است، كه موجوداتي هستند مخلوق خدا، و واسطه‌هايي بين او و بين عالم مشهود، كه آنان را موكل بر امور عالم تكوين و تشريع كرده است، و بندگان محترمي هستند كه هرگز خدا را در هر صورتي كه به ايشان فرمان بدهد نافرماني نمي‌كنند، و به هر چه مامور شوند انجام مي‌دهند.

[اشاره به اينكه همه ملائكه واسطه‌هاي بين خدا و خلق هستند، و مراد از اينكه ملائكه داراي بال‌ها (أُولِي أَجْنِحَةٍ) هستند] ..... ص: 5

بنا بر اين، جمله" جاعِلِ الْمَلائِكَةِ رُسُلًا" اشعار بلكه دلالت دارد بر اينكه تمام ملائكه- چون كلمه ملائكه جمع است و در آيه با الف و لام آمده افاده عموم مي‌كند- رسولان و واسطه‌هايي بين خدا و بين خلق هستند، تا اوامر تكويني و تشريعي او را انجام دهند، و ديگر وجهي ندارد كه ما كلمه" رسل" را كه در آيه است اختصاص دهيم به آن ملائكه‌اي كه بر انبياء نازل مي‌شدند. با اينكه قرآن كلمه" رسل" را بر ملائكه‌اي كه واسطه وحي نبودند نيز اطلاق كرده، از آن جمله فرموده:" حَتَّي إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا" «2» و نيز فرموده:
" إِنَّ رُسُلَنا يَكْتُبُونَ ما تَمْكُرُونَ" «3» و نيز فرموده:" وَ لَمَّا جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْري قالُوا إِنَّا مُهْلِكُوا أَهْلِ هذِهِ الْقَرْيَةِ" «4».
__________________________________________________
(1)جاي شك نيست كه خلقت آسمانها و زمين بزرگتر از خلقت مردم است. سوره مؤمن، آيه 57.
(2)تا آنكه مرگ يكي از شما برسد، در آن موقع فرستادگان ما او را مي‌گيرند. سوره انعام، آيه 61.
(3)به يقين فرستادگان ما آنچه را كه شما نيرنگ مي‌كنيد مي‌نويسند. سوره يونس، آيه 21.
(4)و چون فرستادگان ما نزد ابراهيم آمدند، تا وي را بشارت دهند، گفتند: ما ماموريم اهل اين قريه را هلاك كنيم. سوره عنكبوت، آيه 31.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 6
و كلمه" اجنحة" جمع" جناح" است، كه در پرندگان به منزله دست انسان است، و پرندگان به وسيله آن پرواز مي‌كنند، و به فضا مي‌روند و برمي‌گردند، و از جايي به جاي ديگر نقل مكان مي‌كنند.
وجود فرشتگان نيز مجهز به چيزي است كه مي‌توانند با آن كاري را بكنند كه پرندگان آن كار را با بال خود انجام مي‌دهند، يعني ملائكه هم مجهز به چيزي هستند كه با آن از آسمان به زمين و از زمين به آسمان مي‌روند، و از جايي به جاي ديگر كه مامور باشند مي‌روند، قرآن نام آن چيز را" جناح" (بال) گذاشته، و اين نامگذاري مستلزم آن نيست كه بگوييم ملائكه دو بال نظير بال پرندگان دارند، كه پوشيده از پر است، چون صرف اطلاق لفظ مستلزم آن جناح، نيست، هم چنان كه الفاظ ديگري نظير جناح نيز مستلزم معاني معهود نمي‌باشد مثلا، وقتي كلمه عرش و كرسي و لوح و قلم و امثال آن را در باره خداي تعالي اطلاق مي‌كنيم، نمي‌گوييم عرش آنها و كرسي و لوح و قلمش نظير كرسي و لوح و قلم ماست، بله اين مقدار را از لفظ جناح مي‌فهميم كه: نتيجه‌اي را كه پرندگان از بالهاي خود مي‌گيرند، ملائكه هم آن نتيجه را مي‌گيرند، و اما اينكه چطور آن نتيجه را مي‌گيرند از لفظ جناح نمي‌توان به دست آورد.
جمله" أُولِي أَجْنِحَةٍ مَثْني وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ" صفت ملائكه است، و كلمه" مثني" و" ثلاث"، و كلمه" رباع" هر سه الفاظي هستند كه بر تكرار عدد دلالت دارند، يعني كلمه" مثني" به معناي دو تا دو تا است، و كلمه" ثلاث" به معناي سه تا سه تا، و كلمه" رباع" به معناي چهار تا چهار تا است. گويا فرموده خداوند بعضي از فرشتگان را، دو بال داده و بعضي را سه بال، و بعضي را چهار بال. و جمله" يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ ما يَشاءُ"- بر حسب سياق، خالي از اشاره به اين نكته نيست، كه بعضي از ملائكه بيش از چهار بال هم دارند.
" إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ"- اين جمله تمامي مطالب قبلي را تعليل مي‌كند، ممكن هم هست تنها تعليل جمله اخير باشد، ولي احتمال اول روشن‌تر به نظر مي‌رسد.

بحث روايتي [رواياتي در باره ملائكه و وصف ايشان، در ذيل آيه:" جاعِلِ الْمَلائِكَةِ رُسُلًا أُولِي أَجْنِحَةٍ ..."] ..... ص: 7

در كتاب بحار از كتاب اختصاص نقل كرده كه وي به سند خود از معلي بن محمد، و او با اسقاط نام راويان از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: خداي عز و جل
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 7
ملائكه را از نور آفريده ... «1».
و در تفسير قمي گفته امام صادق (ع) فرمود: خداوند ملائكه را مختلف خلق كرد، مثلا وقتي جبرئيل نزد رسول خدا (ص) آمد، ششصد بال داشت، و بر ساق پايش دري بود چون قطره شبنمي كه روي گياهان مي‌افتد. آن قدر بزرگ بود كه بين آسمان و زمين را پر مي‌كرد.
و نيز فرمود: هر گاه خداي عز و جل به ميكائيل دستور دهد به زمين هبوط كند، يك پايش روي زمين هفتم، و پاي ديگرش روي آسمان هفتم قرار خواهد گرفت، و نيز خداي تعالي فرشتگاني دارد كه نيمي از آنها از يخ، و نيم ديگرشان از آتش است، و ذكرشان اين است كه:" اي خدايي كه بين يخ و آتش الفت افكندي، دلهاي ما را بر طاعتت ثبات بده" «2».
و نيز فرمود: خدا را فرشته‌اي است كه بين نرمه گوشش تا ديدگانش مسافتي است كه فرضا اگر پرنده‌اي بخواهد آن را طي كند، بايد پانصد سال بال بزند.
و نيز فرمود: ملائكه آب و طعام نمي‌خورند، و ازدواج ندارند، و تنها با نسيم عرش، زنده‌اند، و براي خداي عز و جل فرشتگاني است كه تا روز قيامت يكسره در ركوع‌اند، و براي او فرشتگاني ديگر است كه تا روز قيامت يكسره در سجده‌اند.
آن گاه امام صادق (ع) فرمود رسول خدا (ص) فرموده:
هيچ موجودي از مخلوقات خدا نيست كه عددش بيشتر از ملائكه باشد، و در هر روز و يا هر شب هفتاد هزار فرشته به زمين نازل مي‌شوند، و پيرامون كعبه طواف مي‌كنند، و آن گاه نزد من و سپس نزد امير المؤمنين (ع) رفته، سلام مي‌كنند، و آن گاه نزد حسين (ع) مي‌روند و شب را نزد او مي‌مانند، تا سحر شود، پس معراجي براي آنان نصب مي‌كنند، تا به آسمان عروج كنند، و ديگر تا ابد به زمين نمي‌آيند «3».
امام ابو جعفر (ع) فرموده: خداي عز و جل اسرافيل و جبرئيل و ميكائيل را از يك تسبيح آفريد، و برايشان گوش و چشم و تيزي عقل و سرعت فهم قرار داد «4».
امير المؤمنين (ع) در باره خلقت ملائكه فرموده: خدايا ملائكه را بيافريدي، و در آسمانت جاي دادي، ملائكه‌اي كه نه در آنان سستي هست و نه غفلت، و نه در ايشان
__________________________________________________
(1)بحار الانوار، ج 59، ص 191، ح 48.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 206.
(3)تفسير نور الثقلين، ج 4، ص 34، ح 20.
(4)تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 350، ح 21.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 8
معصيتي مفهوم دارد. آري آنها داناترين خلق تو به تو هستند و ترسنده‌ترين خلق تو از تواند، و مقرب‌ترين خلق تو به تواند و عامل‌ترين خلق تو به فرمان تواند، نه خواب بر ديدگان ايشان مسلط مي‌شود، و نه سهو عقول، و نه خستگي بدنها، ايشان نه در پشت پدران جاي مي‌گيرند، و نه در رحم مادران، و نه خلقتشان از ماء مهين است، بلكه تو اي خدا ايشان را به نوعي ديگر ايجاد كرده‌اي، و در آسمانهايت منزل دادي، و با جاي دادنت در جوار خود اكرامشان كرده‌اي، و بر وحي خود امين ساختي، و آفات را از ايشان دور كردي، و از بلاها محافظتشان فرمودي، و از گناهان پاكشان ساختي، اگر قوت تو نبود خود قوي نمي‌شدند، و اگر تثبيت تو نبود خودشان ثابت قدم نمي‌گشتند، و اگر رحمت تو نبود اطاعت تو نمي‌كردند، و اگر تو نبودي آنها هم نبودند.
ليكن اگر آنها كه اين همه نزد تو مقام دارند، و تو را اطاعت مي‌كنند و نزدت داراي منزلتند، و غفلتشان از امر تو اندك است، آنچه را كه از تو بر ايشان پوشيده مانده مشاهده مي‌كردند، و آن عظمت را كه تا كنون از تو پي نبرده‌اند پي مي‌بردند، قطعا عبادت و عمل خود را كوچك مي‌شمردند، و نفس خود را به ملامت مي‌گرفتند، و مي‌دانستند كه تو را آن طور كه بايد عبادت نكردند. منزهي تو كه خالقي و معبودي، چقدر رفتارت با مخلوقاتت نيكو است «1».
و در بحار از الدر المنثور از ابي العلاء بن سعد روايت آورده، كه گفت روزي رسول خدا (ص) به همنشينان خود فرمود:" آسمان به تنگ آمد، و حق دارد كه چنين باشد، براي اينكه جاي يك قدم در آن نيست، مگر آنكه همانجا را فرشته‌اي اشغال كرده، كه يا در ركوع است، و يا در سجده، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:" وَ إِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ وَ إِنَّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ- به درستي ماييم كه همواره در صفيم، و ماييم كه همواره در تسبيح هستيم" «2».
و از خصال روايت شده كه وي به سند خود از محمد بن طلحه حديث كرده، و او بدون ذكر بقيه سند از رسول خدا (ص) روايت كرده، كه فرموده: ملائكه بر سه دسته‌اند، دسته‌اي داراي دو بال و دسته‌اي داراي سه بال و دسته ديگر داراي چهار بالند «3».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 207.
(2)بحار الانوار، ج 59، ص 201، ح 79، ط بيروت.
(3)خصال، ج 1، ص 153، ح 191.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 9
مؤلف: نظير اين حديث را كافي هم به سند خود از عبد اللَّه بن طلحه روايت كرده «1». و شايد مراد از آن، توصيف اغلب ملائكه باشد، نه همه آنها، و گر نه با سياق آيه كه مي‌فرمود:
" در خلقت هر چه بخواهد اضافه مي‌كند" و با روايات ديگر كه مي‌فرمود:" جبرئيل ششصد بال داشت" معارض خواهد بود.
و از كتاب توحيد حكايت شده، كه وي به سند خود از ابي حيان تيمي، از پدرش از امير المؤمنين (ع) روايت كرده، كه فرمود: احدي از مردم نيست مگر آنكه با او چند فرشته است، كه وي را از اينكه در چاهي سقوط كند، و يا ديواري به رويش فرو ريزد، و يا ناملايمي به او برسد، حفظ مي‌كنند، و اين مراقبت را در طول عمر او ادامه مي‌دهند تا اجلش فرا رسد، آن گاه او را تنها مي‌گذارند، تا هر بلايي كه مقدر است، بر سرش بيايد ... «2».
و از كتاب بصائر، از سياري، از عبد اللَّه بن ابي عبد اللَّه فارسي، و غير او روايتي آورده كه نامبردگان بدون ذكر سند، از امام صادق (ع) نقل كرده‌اند، كه فرمود: كروبيان طايفه‌اي از شيعيان ما هستند كه از خلق اولند، كه خداي تعالي آنان را در پشت عرش قرار داده، آن قدر نوراني هستند كه اگر نور يكي از ايشان بر تمامي اهل زمين تقسيم شود، ايشان را كفايت كند. آن گاه فرمود: موسي (ع) بعد از آنكه از خدا درخواست ديدن كرد، خداوند به يكي از كروبيان فرمود تا براي كوه تجلي كند، و او هم براي كوه جلوه‌اي كرد، و با جلوه خود، آن را پاره پاره ساخت «3» 3.
و از صحيفه سجاديه حكايت شده كه امام سجاد (ع) در يكي از دعاهايش- كه در باره حاملان عرش خدا، و هر فرشته مقرب اوست- چنين گفته: بار الها! بر حاملان عرشت درود فرست، كه هرگز از تسبيح تو خسته نمي‌شوند، و از تقديست به تنگ نمي‌آيند، و از عبادت تو به ستوه نمي‌آيند، هرگز كوتاهي كردن در انجام وظيفه را بر جديت بر امر تو ترجيح نمي‌دهند، و از وله و عشق ورزيدن به تو غافل نمي‌شوند، و به اسرافيل كه صاحب صور شاخص است، آن كه همواره در انتظار فرمان توست، تا با دميدن در آن، خفتگان در قبور و گروگانهاي گور را بيدار كند، و به ميكائيل، آن فرشته آبرومند در درگاهت كه از اطاعتت مكاني رفيع يافته، و جبرئيل كه امين بر وحي توست، و فرمانش در آسمانهايت نافذ است، و نزد تو مكاني دارد، و مقرب درگاه توست، و به روح، كه مسلط بر ملائكه حجابهاست، و آن
__________________________________________________
(1)روضه كافي، ج 8، ص 272، ح 403، ط بيروت.
(2)توحيد صدوق، ص 367، ح 5.
(3)بصائر الدرجات، ص 69، ح 2. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 10
بار الها! هم بر ايشان درود بفرست، و هم بر ملائكه پايين‌تر از آنان، آنها كه ساكنان آسمانهايت، و اهل امانت بر رسالتت هستند، آنهايي كه دايم در عبادت بودن خسته‌شان نمي‌كند، و از غلبه خواب و خستگي سست نمي‌شوند، شهوتها از تسبيح تو بازشان نمي‌دارد، و سهو غفلتها از تعظيم تو غافلشان نمي‌كند، آنها كه از عظمت تو ديدگاني افتاده و خاشع دارند و هرگز جرأت سربلند كردن و به تو نگريستن نمي‌كنند، آنها كه چانه‌هايشان (از شدت خضوع) پايين افتاده، و رغبتشان در آنچه نزد تو سراغ دارند طولاني، و يادشان از نعمت‌هاي تو دائمي است، در برابر عظمت تو و جلال كبريائيت متواضعند، و آنهايي كه چون جهنم را مي‌بينند، كه بر اهل معصيت، زبانه مي‌كشد، مي‌گويند:" خدايا تو منزهي، و ما آن طور كه بايد عبادتت نكرديم".
پروردگارا! پس درود بفرست بر ايشان، و بر روحانيان از فرشتگان، و مقربين درگاهت، و حاملان غيب به سوي رسولانت، و آنها كه بر وحيت امين تو شدند، و دسته‌هاي مختلف از فرشتگانت، كه تو آنان را به خودت اختصاص دادي، و با تقديست، از طعام و نوشيدنيها بي‌نيازشان كردي، و در باطن طبقات آسمانهايت جاي دادي، و آنها كه در اطراف آسمانهايت قرار دارند، تا روزي كه فرمانت صادر شود، بساط خلقتت را برچينند.
و آنها كه خزانه‌دار باران و رانندگان ابرند، و آن فرشته‌اي كه به خاطر صداي زجر او صداي ناله رعدها شنيده مي‌شود، و آنان كه برف و تگرگ را مشايعت نموده با دانه‌هاي باران در هنگام نزول فرود مي‌آيند، و آنها كه قوام خزينه‌هاي باد به وجود ايشان است، و آنها كه موكل بر كوه‌ها هستند، تا فرو نريزند، و آنها كه تو، وزن آبها وكيل آبي كه بارانهاي مفيد و مضر مشتمل بر آنند، به ايشان شناساندي، و آن فرشتگان كه رسولان تو به سوي اهل زمين هستند كه يا بلايي مكروه مي‌آورند، و يا رخايي محبوب.
و سفيران كرام بر ره، و حافظان كرام نويسنده، و ملك الموت و كاركنانش، و منكر و نكير و مبشر و بشير، و رؤمان كه بازپرس قبور است، و طواف كنندگان بيت معمور، و مالك دوزخ، و خازنان آن، و رضوان بهشت و پرده‌داران آن، و آن فرشتگاني كه آنچه تو دستور مي‌دهي بدون عصيان فرمان مي‌برند، و آنهايي كه به اهل بهشت مي‌گويند:" سلام عليكم، اين بهشت به خاطر صبري است كه كرديد، و چه نيك است پايان خوب اين سرا"، و زبانيه كه وقتي دستور مي‌رسد" كفار را بگيريد و ببنديد و به سوي دوزخ بكشيد" به سرعت مي‌شتابند، و مهلتشان نمي‌دهند، خدايا به همه اينها كه به ذكر نامشان ملهم شديم، درود ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 11
فرست، هر چند كه ما به مكان و منزلت يك يك آنها در درگاه تو آشنا نيستيم، و نمي‌دانيم به چه كاري موكلند، و به ساكنان هوا و زمين و آب و هر كس از ايشان كه موكل بر خلقند.
بار الها! بر همه‌شان درود بفرست، در آن روز كه هر كسي وقتي مي‌آيد يك سائق با او هست و يك گواه، بر همه‌شان درودي بفرست كه كرامتي بر كرامتشان و طهارتي بر طهارتشان بيفزايد ... «1».
و در بحار، از الدر المنثور از ابن شهاب روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) از جبرئيل خواست تا خود را با صورت واقعي‌اش به وي نشان دهد، جبرئيل گفت: تو طاقت ديدن صورت واقعي مرا نداري، فرمود: با اين حال دوست دارم تو را به آن صورت ببينم، پس رسول خدا (ص) در شبي مهتابي به نمازگاه خود بيرون رفت، كه ناگهان جبرئيل با صورت واقعي‌اش نزدش آمد، آن جناب از ديدن وي بيهوش شد، و چون به هوش آمد ديد تكيه بر جبرئيل دارد، و جبرئيل يكي از دو دست خود را بر سينه او و دست ديگر را بين دو شانه او نهاده، فرمود: من هرگز باور نمي‌كردم كه چيزي از مخلوقات به اين شكل باشد، جبرئيل گفت: پس چطور مي‌تواني اسرافيل را ببيني؟ او دوازده بال دارد كه يك بالش در مشرق و بال ديگرش در مغرب است، و عرش بر شانه او قرار دارد و گويا در برابر عظمت پروردگار آن قدر كوچك مي‌شود كه به صورت مرغي كوچكتر از گنجشك در مي‌آيد و در هر حال عرش خدا را عظمت خدايي حمل مي‌كند «2».
و در صافي از توحيد نقل كرده، كه بسند خود از امير المؤمنين (ع) روايت كرده كه در حديثي فرمود: منظور از آيه" ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغي لَقَدْ رَأي مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْري- چشم منحرف نشد، و عوضي هم نديد، او از آيات بزرگ پروردگارش را ديد" اين است كه آن جناب جبرئيل را دو بار به صورت واقعي‌اش ديد، يكي اين بار بود، و يكي هم باري ديگر، و از اين جهت جبرئيل را از آيات بزرگ خدا خواند، كه جبرئيل خلقتي عظيم دارد، و او از روحانيين است، كه خلقت و صفتشان را غير از خدا كسي درك نمي‌كند «3».
و از خصال حكايت شده كه به سند خود از محمد بن روان، از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: وقتي جبرئيل نزد من آمد، گفت من و هيچ يك از ملائكه به خانه‌اي كه در آن سگ و يا مجسمه و
__________________________________________________
(1)صحيفه سجاديه، ص 23، دعاي 3.
(2)بحار الانوار، ج 59، ص 259، ح 30، ط بيروت.
(3)تفسير صافي، ج 2، ص 624.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 12
يا ظرفي باشد كه در آن بول كنند داخل نمي‌شويم «1».
مؤلف: در اين باب در باره صفت ملائكه رواياتي بيرون از حد شمار وارد شده، كه يا مربوط به معاد است، و يا مربوط به معراج رسول خدا (ص)، و يا در ابواب متفرقه ديگر، و آنچه ما به عنوان نمونه در اين جا آورديم كافي است.
و در عيون در باب روايات جامعي كه از حضرت رضا (ع) نقل شده، به سند خود از آن جناب (ع) نقل كرده، كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: قرآن را با صوت خوش بخوانيد، كه صوت خوش به زيبايي قرآن مي‌افزايد، آن گاه اين جمله را قرائت كردند:" يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ ما يَشاءُ" «2».
و در توحيد به سند خود از زراره، از عبد اللَّه بن سليمان، از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: شنيدم آن جناب مي‌فرمود: قضا و قدر دو تا از مخلوقات خدايند، و خدا هر چه بخواهد در خلق مي‌افزايد «3».
و در مجمع البيان در ذيل جمله" يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ ما يَشاءُ" گفته: از ابو هريره از رسول خدا (ص) روايت شده كه فرمود: زيادي در خلقت، روي زيبا و صوت خوب و شعر خوب است «4».
مؤلف: روايات سه‌گانه اخير از باب جري و تطبيق كلي بر مصداق است.

گفتاري در باره ملائكه [(اوصاف چهار گانه ملائكه در قرآن و حديث)] ..... ص: 12

اشاره

در قرآن كريم مكرر كلمه ملائكه ذكر شده ولي نام هيچ يك از آنان را نبرده مگر جبرئيل و ميكائيل را و بقيه ملائكه را با ذكر اوصافشان ياد كرده، مانند: ملك الموت و كرام الكاتبين و سفرة الكرام البرره و رقيب و عتيد و غير اينها.
و از صفات و اعمال ملائكه كه در كلام خدا و در احاديث سابق ذكر شده‌اند، يكي اين است كه ملائكه موجوداتي هستند شريف و مكرم، كه واسطه‌هايي بين خداي تعالي و اين عالم محسوس هستند، به طوري كه هيچ حادثه‌اي از حوادث و هيچ واقعه‌اي مهم و يا غير مهم
__________________________________________________
(1)خصال صدوق، ص 138، ح 155.
(2)عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 69، ح 322، ط قم.
(3)توحيد صدوق، باب 60، القضا و القدر، ص 364، ح 1، ط انتشارات اسلامي.
(4)مجمع البيان، ج 8، ص 400.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 13
نيست، مگر آنكه ملائكه در آن دخالتي دارند، و يك يا چند فرشته، موكل و مامور آنند، اگر آن حادثه فقط يك جنبه داشته باشد يك فرشته، و اگر چند جنبه داشته باشد چند ملك موكل بر آنند.
و دخالتي كه دارند تنها و تنها اين است كه امر الهي را در مجرايش به جريان اندازند، و آن را در مسيرش قرار دهند، هم چنان كه قرآن در اين باره فرموده:" لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ" «1».
صفت دومي كه از ملائكه در قرآن و حديث آمده اين است كه: در بين ملائكه نافرماني و عصيان نيست، معلوم مي‌شود ملائكه نفسي مستقل ندارند، و داراي اراده‌اي مستقل نيستند، كه بتوانند غير از آنچه كه خدا اراده كرده اراده كنند، پس ملائكه در هيچ كاري استقلال ندارند، و هيچ دستوري را كه خدا به ايشان تحميل كند تحريف نمي‌كنند، و كم و زيادش نمي‌سازند، هم چنان كه فرمود:" لا يَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ" «2».
صفت سوم اينكه: ملائكه با همه كثرتي كه دارند، داراي مراتب مختلفي از نظر بلندي و پاييني هستند بعضي ما فوق بعضي ديگر، و جمعي نسبت به ما دون خود آمرند، و آن ديگران مامور و مطيع آنان، و آنكه آمر است به امر خدا امر مي‌كند، و حامل امر خدا به سوي مامورين است، و مامورين هم به دستور خدا مطيع آمرند، در نتيجه ملائكه به هيچ وجه از ناحيه خود اختياري ندارند، هم چنان كه قرآن كريم فرموده:" وَ ما مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ" «3» و نيز فرموده:" مُطاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ" «4» و نيز فرموده:" قالُوا ما ذا قالَ رَبُّكُمْ قالُوا الْحَقَّ" «5».
صفت چهارم اينكه: ملائكه از آن جا كه هر چه مي‌كنند به امر خدا مي‌كنند، هرگز شكست نمي‌خورند، به شهادت اينكه فرموده:" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعْجِزَهُ مِنْ شَيْ‌ءٍ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ" «6» و از سوي ديگر فرموده:" وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلي أَمْرِهِ" «7» و نيز فرموده:" إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ" «8»

[بيان اينكه وجود ملائكه مادي و جسماني نيست و توضيحي در مورد تمثل ملائكه به اشكال و تهيات جسماني و رد اينكه گفته شده ملك جسمي است لطيف ...] ..... ص: 13

از اين جا روشن مي‌شود ملائكه موجوداتي هستند كه در وجودشان منزه از ماده
__________________________________________________
(1)در سخن از او پيشي نمي‌گيرند، و به امر او عمل مي‌كنند. سوره انبياء، آيه 27.
(2)خدا را در آنچه امرشان كند نافرماني نمي‌كنند. سوره تحريم، آيه 6.
(3)هيچ يك از ما نيست مگر آنكه مقامي معلوم دارد. سوره صافات، آيه 164.
(4)فرمانده فرشتگان و امين وحي است. سوره تكوير، آيه 21.
(5)پرسيدند: پروردگارتان چه گفت؟ گفتند: حق گفت. سوره سبأ، آيه 23.
(6)خدا هرگز چنين نبوده كه چيزي در آسمانها و زمين او را عاجز كند. سوره فاطر، آيه 44.
(7)خدا بر امر خود مسلط است. سوره يوسف، آيه 21. [.....]
(8)خدا كار خود را به انجام خواهد رسانيد. سوره طلاق، آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 14
جسماني‌اند، چون ماده جسماني در معرض زوال و فساد و تغيير است، و نيز كمال در ماده، تدريجي است، از مبدأ سير و حركت مي‌كند تا به تدريج به غايت كمال برسد، و چه بسا در بين راه به موانع و آفاتي برخورد كند و قبل از رسيدن به حد كمالش از بين برود، ولي ملائكه اين طور نيستند.
و نيز از اين بيان روشن مي‌شود اينكه در روايات، سخن از صورت و شكل و هياتهاي جسماني ملائكه رفته،- كه پاره‌اي از آن را در روايات سابق ملاحظه فرموديد- از باب تمثل است، و خواسته‌اند بفرمايند: فلان فرشته طوري است كه اگر اوصافش با طرحي نشان داده شود، به اين شكل درمي‌آيد، و به همين جهت انبيا و امامان، فرشتگان را به آن صورت كه براي آنان مجسم شدند، توصيف كرده‌اند و گرنه ملائكه به صورت و شكل درنمي‌آيند.
آري فرق است بين تمثل و شكل‌گيري، تمثل ملك به صورت انسان، معنايش اين است كه ملك در ظرف ادراك آن كسي كه وي را مي‌بيند، به صورت انسان درآيد، در حالي كه بيرون از ظرف ادراك او، واقعيت و خارجيت ديگري دارد، و آن عبارت است از صورتي ملكي.
به خلاف تشكل و تصور، كه اگر ملك به صورت انسان، متصور و به شكل او متشكل شود، انساني واقعي مي‌شود، هم در ظرف ادراك بيننده، و هم در خارج آن ظرف، و چنين ملكي هم در ذهن ملك است، و هم در خارج، و اين ممكن نيست، و ما در تفسير سوره مريم گفتاري در معناي تمثل گذرانديم.
در آن جا گفتيم كه خداي سبحان اين معنا را كه ما براي تمثل كرديم تصديق دارد، و در داستان مسيح و مريم مي‌فرمايد:" فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا"
«1» كه تفسيرش در همان جا گذشت.
و اما اينكه بر سر زبانها افتاده كه مي‌گويند:" ملك جسمي است لطيف، كه به هر شكل درمي‌آيد جز به شكل سگ و خوك، و جن نيز جسمي است لطيف، جز اينكه جن به هر شكلي درمي‌آيد حتي شكل سگ و خوك" مطلبي است كه هيچ دليلي بر آن نيست، نه از عقل و نه از نقل- نه نقل از كتاب و نه نقل از سنت معتبر-، و اينكه بعضي ادعا كرده‌اند بر اينكه مسلمين بر اين مطلب اجماع دارند، علاوه بر اينكه چنين اجماعي در كار نيست، هيچ دليلي بر حجيت چنين اجماعي در مسائل اعتقادي نيست.
__________________________________________________
(1)ما روح خود را نزد او فرستاديم، پس براي او به صورت بشري تمام عيار ممثل شد. سوره مريم، آيه 17.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 15

[سوره فاطر (35): آيات 2 تا 8] ..... ص: 15

اشاره

ما يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلا مُمْسِكَ لَها وَ ما يُمْسِكْ فَلا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (2) يا أَيُّهَا النَّاسُ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ هَلْ مِنْ خالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ فَأَنَّي تُؤْفَكُونَ (3) وَ إِنْ يُكَذِّبُوكَ فَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ وَ إِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ (4) يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ فَلا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا وَ لا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ (5) إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا إِنَّما يَدْعُوا حِزْبَهُ لِيَكُونُوا مِنْ أَصْحابِ السَّعِيرِ (6)
الَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ (7) أَ فَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَناً فَإِنَّ اللَّهَ يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِما يَصْنَعُونَ (8)

ترجمه آيات ..... ص: 15

در رحمتي را كه خدا به روي مردم بگشايد كسي نيست كه آن را ببندد و جلوگير آن رحمت شود. و در رحمتي را كه او به روي مردم ببندد كسي نيست كه بگشايد و بعد از منع خدا وي آن رحمت را بفرستد (چگونه ممكن است) با اينكه او قاهري شكست ناپذير و عطا و منعش از روي حكمت است؟ (2).
اي مردم! به ياد آوريد نعمت‌هايي را كه خدا بر شما ارزاني داشت، آيا هيچ خالقي غير از خدا
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 16
هست كه شما را از آسمان و زمين روزي دهد؟! پس وقتي جز او خالقي نيست، جز او هم مدبر و صاحب اختياري نيست، پس در نتيجه جز او هم معبودي نيست ديگر به كجا منحرف مي‌شويد؟! (3).
(اي محمد) اگر تو را تكذيب مي‌كنند امري نو ظهور نيست، چون پيامبران قبل از تو را هم تكذيب كردند و امور همه به سوي خدا بازگشت مي‌كند (4).
اي مردم! بدانيد كه وعده مذكور خدا حق است پس (هوشيار باشيد كه) زندگي دنيا مغرورتان نكند و ابليس نيرنگباز با به رخ كشيدن و استناد به رحمت و مغفرت خدا فريبتان ندهد (5).
همانا شيطان دشمن شماست پس شما هم او را دشمن خود بگيريد، چون تنها كار او اين است كه حزب خود را دعوت كند به اينكه همه اهل آتش شوند (6).
كساني كه كافر شدند عذابي سخت و كساني كه ايمان آورده و عمل‌هاي صالح كردند مغفرت و اجري بس بزرگ دارند (7).
پس با اين حال آيا كسي كه عمل زشتش در نظرش زيبا جلوه داده شده و آن را كار نيكي مي‌بيند با كسي كه خوب را خوب و بد را بد مي‌بيند يكسان است؟ هرگز، ولي اين خدا است كه هر كس را بخواهد گمراه و هر كس را بخواهد هدايت مي‌كند پس تو اي محمد جان خود را در حسرت و اندوه آنان (كه چرا گمراهند) هلاك مكن كه خدا به آنچه مي‌كنند دانا است (8).

بيان آيات [عطاء رزق و نعمت و منع از آن فقط با اراده خداي تعالي است] ..... ص: 16

اشاره

بعد از آنكه در آيه قبلي به وضع ملائكه، كه واسطه‌هايي بين خالق و خلقند در رساندن نعمت به خلق اشاره‌اي فرمود، اينك در اين آيات به خود نعمت‌ها اشاره كلي نموده مي‌فرمايد: عموم نعمت‌ها از خداي سبحان است، نه غير او، پس تنها رازق خدا است و احدي در رازقيت، شريك او نيست، آن گاه از طريق رازقيت استدلال كرده بر ربوبيت، و سپس بر مساله معاد، و اينكه وعده خدا، به بعث و عذاب دادن كفار، و آمرزش مؤمنين صالح، حق است، البته در اين آيات، تسليتي هم براي رسول خدا (ص) هست.
" ما يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلا مُمْسِكَ لَها وَ ما يُمْسِكْ فَلا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ ..."
معناي آيه چنين است كه آنچه را كه خدا از نعمت‌هايش يعني از ارزاق كه به بندگانش مي‌دهد، در همه عالم كسي نيست كه بتواند از آن جلوگيري كند: و آنچه را كه او از بندگانش دريغ مي‌كند و نمي‌دهد، كسي نيست كه به جاي خدا آن نعمت را به بندگان ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 17
خدا بدهد.
و چون معناي آيه اين است، مقتضاي ظاهر اين بود كه بفرمايد:" ما يرسل اللَّه للناس ..." هم چنان كه در جمله دوم فرمود:" فَلا مُرْسِلَ" و ليكن اينطور نفرمود، و به جاي" يرسل"" يفتح" آورد، تا اشاره كند به اينكه رحمت خدا خزينه‌ها دارد، هم چنان كه در مواردي ديگر اين معنا را صريحا بيان كرده، و از آن جمله فرموده:" أَمْ عِنْدَهُمْ خَزائِنُ رَحْمَةِ رَبِّكَ الْعَزِيزِ الْوَهَّابِ" «1»، و نيز فرموده:" قُلْ لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِكُونَ خَزائِنَ رَحْمَةِ رَبِّي إِذاً لَأَمْسَكْتُمْ خَشْيَةَ الْإِنْفاقِ" «2».
و معلوم است كه تعبير به" گشودن خزينه" از تعبير به ارسال مناسب‌تر است و لذا تعبير به فتح كرد، تا بفهماند آن رحمتي كه خداوند به مردم مي‌دهد، در خزانه‌هايي مخزون است محيط به مردم، و بهره‌مند شدن مردم از آن خزانه‌ها تنها و تنها محتاج به اين است كه خدا در آن خزانه‌ها را به رويشان بگشايد، نه اينكه در نقطه دوري باشد تا از آنجا به سوي مردم ارسالش بدارد.
و اگر از رزق و يا به عبارت ديگر از نعمت، تعبير به" رحمت" كرد براي اين بود كه دلالت كند بر اينكه افاضه حق تعالي ناشي از صرف رحمت است و بس، و توقع هيچ سود و كمالي براي خود ندارد، نه مي‌خواهد از افاضه نعمت به بندگان سودي ببرد، و نه كمالي به دست آورد.
و در جمله:" وَ ما يُمْسِكْ فَلا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ"- تعبير به" بعد از او" اشاره به اين است كه: خداي تعالي در منع، اول است، همان طور كه در اعطاء اول است.
و جمله" وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" حكمي را كه در آيه شريفه آمده بود، به دو اسم عزيز و حكيم تقرير مي‌كند و مي‌فرمايد: خدا هرگز شكست نمي‌خورد، نه در وقتي كه اعطا مي‌كند كسي هست كه جلو اعطايش را بگيرد، و نه در وقتي كه منع مي‌كند كسي هست كه منع كرده او را اعطا كند، براي اينكه عزيز و غالب است.
و از سوي ديگر در آنجا كه اعطا مي‌كند اعطايش ناشي از حكمت و مصلحتي است كه مي‌بيند، و منع هم كه مي‌كند باز ناشي از حكمت و مصلحتي است كه در منع مي‌بيند، و خلاصه كلام، اعطا و منعش همه از روي حكمت است، به دليل اينكه او حكيم است.
__________________________________________________
(1)و يا مگر خزينه‌هاي رحمت پروردگار عزيز و بخشنده تو نزد ايشان است؟. سوره ص، آيه 9.
(2)بگو اگر شما مالك خزانه‌هاي رحمت پروردگارم بوديد، مردم را از گرسنگي مي‌كشتيد، و از ترس كم شدن آن انفاق نمي‌كرديد. سوره اسري، آيه 100.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 18

[استدلال بر يگانگي خدا در ربوبيت، با بيان اينكه فقط او خالق است] ..... ص: 18

" يا أَيُّهَا النَّاسُ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ هَلْ مِنْ خالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ ..."
بعد از آنكه در آيه سابق اعطا و منع را مختص به خداي تعالي كرد، و فرمود: كسي در اين كار شريك خدا نيست، اينك در اين آيه بر يگانگي خدا در ربوبيت استدلال مي‌كند.
و بيان استدلال چنين است كه اله و معبود تنها بدين جهت معبود است كه داراي ربوبيت است، و معناي ربوبيت اين است كه مالك تدبير امور مردم، و همه موجودات باشد. و آن كسي كه مالك تدبير امور خلق است، و اين نعمت‌ها را كه مردم و غير مردم در آن غوطه‌ورند، و از آن ارتزاق مي‌كنند، در اختيارشان قرار مي‌دهد، خداي تعالي است، نه اين آلهه‌اي كه مردم اله خود گرفته‌اند، چون پديد آورنده آن نعمت‌ها، و نعمت‌خواران، خدا است، و خلقت هم منفك از تدبير نيست- پس هرگز ممكن نيست كه خدا از تدبير منفك باشد- بنا بر اين، تنها خداي سبحان اله شماست، و هيچ اله ديگري جز او نيست، چون او پروردگار شماست، و با اين نعمت‌ها كه در آن غوطه‌وريد امر شما را تدبير مي‌كند، و دليل اينكه به خاطر اين نعمت‌ها رب و مدبر شماست، اين است كه پديد آورنده و خالق نعمت‌ها او است، و نيز خالق آن نظامي كه در اين نعمت‌ها جريان دارد او است.
با اين بياني كه براي حجت مزبور ذكر شد، روشن مي‌شود كه مخاطب در آيه شريفه وثني‌ها و غير وثني‌ها مي‌باشند كه براي خدا شريك قائل شده‌اند، و در جمله" اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ" مراد از" ذكر" ورد زباني نيست، بلكه مقابل نسيان، و به معناي ياد داشتن است.
و مراد از" رزق" در جمله" هَلْ مِنْ خالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ" هر چيزي است كه بقاي هستي مرزوق را امتداد مي‌دهد، كه مبدأ آن آسمان و زمين است، آسمان با اشعه اجرام نوراني و با بارانهايش، و زمين با گرفتن آن اشعه و آن بارانها و رويانيدن گياه و حيوان و ساير پديده‌هايش و نيز با اين تقرير روشن مي‌شود كه در آيه شريفه، ايجاز (مختصر گويي) لطيفي به كار رفته، چون اولا رحمتي را كه در آيه قبلي بود، برداشته به جايش در اين آيه كلمه نعمت آورده، و ثانيا همين كلمه نعمت را مبدل به رزق كرده.
و با اينكه مقتضاي سياق دو آيه اين بود كه بفرمايد:" هل من رازق" و يا بفرمايد" هل من منعم"، و يا" هل من راحم" هيچ يك از اين تعبيرها را نفرمود، و به جاي همه آنها فرمود:
" هَلْ مِنْ خالِقٍ" تا اشاره باشد به برهان دوم، برهاني كه خصومت و لجاجت را از بين مي‌برد، چون مشركين تدبير عالم را كار آلهه خود مي‌دانستند، و مي‌گفتند اين آلهه هستند كه به اذن
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 19
خدا، عالم را اداره مي‌كنند، و اگر از ايشان بپرسند: آيا رازق و يا منعمي غير از خدا هست؟
خصومت و نزاع خاتمه نمي‌يابد، چون ممكن است در پاسخ بگويند بله آلهه رازق و منعمند، چون خدا تدبير امور عالم را به آنها واگذار كرده است، ولي اگر از ايشان پرسيده شود:" آيا خالقي غير از خدا هست؟" ديگر جز اعتراف به توحيد چاره‌اي ندارند، چون با وصف خالق اشاره شده به اينكه رازق و مدبر تنها كسي است كه خالق رزق باشد، و غير خالق نمي‌تواند رازق باشد، در نتيجه خصومت از بين مي‌رود، و ديگر نمي‌توانند بگويند: آلهه هم خالقند، چون خود مشركين اعتراف دارند به اينكه غير از خدا كسي خالق نيست، تا بتواند از آسمان و زمين رزق ايشان را برساند.
" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ"- اين جمله متعرض مساله توحيد است، و تعظيم خدا را افاده مي‌كند، نظير جمله" قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ" كه مي‌فهماند جز خدا كسي معبود به حق نيست، چون كسي مستحق عبادت است كه بر شما انعام مي‌كند، و روزيتان مي‌دهد، و او غير از خدا نيست.
" فَأَنَّي تُؤْفَكُونَ"- اين جمله توبيخي است متفرع بر برهان قبلي، يعني حال كه امر بدين منوال است، و شما هم به آن اعتراف داريد، پس تا كي از حق روگرداني مي‌كنيد، و به سوي باطل مي‌گراييد، و از توحيد به سوي شرك مي‌رويد.
مفسرين در اعراب جمله" هَلْ مِنْ خالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ ..." از آيه مزبور مشاجراتي طولاني دارند، و آنچه كه با تقرير برهان سابق مناسبت دارد، اين است كه بگوييم: كلمه" من" زايده است، كه تنها براي عموميت مطلب استعمال مي‌شود. و كلمه" غير اللَّه" صفت خالق است، كه از نظر اعراب تابع محل آن (خالق) است. به عبارت ساده‌تر اينكه كلمه غير را با ضمه مي‌خوانيم، به خاطر موصوف آن، يعني كلمه" خالق" است هر چند در ظاهر مجرور" من" است، ولي در باطن مرفوع است، چون گفتيم كلمه" من" زايده است.
و همچنين جمله" يَرْزُقُكُمْ ..." صفت خالق است. و كلمه" من خالق" مبتدايي است كه خبرش حذف شده، و آن عبارت است از كلمه" موجود". و جمله" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" معترضه است و جمله" فَأَنَّي تُؤْفَكُونَ" تفريع بر ما قبل است.
" وَ إِنْ يُكَذِّبُوكَ فَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ وَ إِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ" اين آيه شريفه رسول خدا (ص) را تسليت مي‌دهد، كه اگر مردم بعد از شنيدن اين برهانهاي روشن باز تكذيب مي‌كنند، غصه مخور، كه اين رفتار مردم چيز نوظهوري نيست، بلكه قبل از تو نيز چنين بوده، كه هر پيغمبري به سوي قومش مبعوث مي‌شده،
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 20
همان قوم و امت، او را تكذيب مي‌كردند، و سرانجام همه امور به سوي خدا است، او مردم را به آنچه مستحقند جزا مي‌دهد، و آنهايي را كه حق را بعد از ظهورش تكذيب كردند مجازات خواهد كرد، و چنان نيست كه با تكذيب خود خدا را عاجز كنند.
از اين جا روشن مي‌شود كه جمله" فَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ" از باب بكار بردن سبب در جاي مسبب است، (چون بايد مي‌فرمود:" و ان يكذبوك فلا تحزن" و جمله" لا تحزن" مسبب از علم به اين معنا است كه پيش از تو نيز چنين بوده، مسبب در آيه حذف شده، و جمله" فَقَدْ كُذِّبَتْ ..." كه سبب غصه نخوردن است، به جاي مسبب نشسته".
و جمله" وَ إِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ" عطف است بر جمله" فَقَدْ كُذِّبَتْ ...".
" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ فَلا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا وَ لا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ" خطابي است عمومي به همه مردم، در خصوص مساله معاد، و آن را به يادشان مي‌آورد، هم چنان كه خطاب عمومي سابق يگانگي خداي تعالي را در ربوبيت و الوهيت به يادشان مي‌آورد. پس معناي جمله" إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ" اين است كه: وعده‌اي كه داده كه شما را زنده مي‌كند، و هر عاملي را به سزاي اعمالش مي‌رساند، اگر خير بوده خير، و اگر شر بوده شر، حق است، يعني ثابت و واقع شدني است، و در آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" الَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ" به اين وعده تصريح مي‌كند.

[معناي جمله:" وَ لا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ"] ..... ص: 20

و جمله" فَلا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا" هر چند نهي را متوجه به حيات دنيا مي‌كند، به اين صورت كه حيات دنيا نبايد شما را مغرور كند، و ليكن اين نهي در حقيقت متوجه مردم است، و معنايش اين است كه: وقتي وعده خدا حق و ثابت بود، پس زنهار، كه به حيات دنيا مغرور نشويد، و اشتغال شما به زينت‌هاي آن چنان نباشد كه شما را از روز حساب غافل سازد، و لذتهاي دنيا و سرگرميهايش آن چنان دل شما را نبرد، كه همواره در طلبش مستغرق شويد، و از حق اعراض كنيد.
و در جمله" وَ لا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ" كلمه" غرور"- به فتحه غين- مبالغه از" غرور"- به ضمه غين- است و آن عبارت است از اغفالگري كه بسيار اغفال مي‌كند، و ظاهرا- به طوري كه گفته‌اند- منظور از آن شيطان است. و اين خود احتمالي است كه تعليل در آيه بعدي، يعني جمله" إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُمْ عَدُوٌّ ..." آن را تاييد مي‌كند.
و معناي اينكه فرمود:" زنهار كه غرور، شما را به خدا مغرور نكند" اين است كه
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 21
شيطان نظر مردم را يكسره به حلم و عفو خدا از يك سو، و به مظاهر امتحان و استدراج و كيدش از سوي ديگر، متوجه سازد، از يك سو به ايشان تلقين كند كه خدا حليم و بخشنده است، و از سوي ديگر بگويد: به دنياپرستان بنگريد كه چگونه از عذاب خدا ايمنند، هر چه بيشتر در طلب دنيا مي‌كوشند، و بيشتر از خدا غافل و در لجنزار گناه مستغرق مي‌شوند زندگي‌شان بهتر و راحت‌تر، و در بين مردم داراي مقامي رفيع‌تر مي‌شوند.
اين جاست كه شيطان از وسوسه‌هاي خود نتيجه مي‌گيرد، و به دل آنان مي‌افكند كه اصلا هيچ احترام و ارزشي نيست، مگر در پيشرفت زندگي دنيا، و در ما وراي اين زندگي خبري نيست، و اين وعده و وعيد و قيامت و حساب و بهشت و دوزخي كه دعوت‌هاي ديني از آن خبر مي‌دهند، مشتي خرافات است.
در نتيجه مي‌توان گفت: مراد از" غرور" و فريب دادن شيطان انسان را نسبت به خدا، اين است كه: انسان را از آن معامله‌اي كه خداوند در برابر غفلت و ظلم انسان، با انسان مي‌كند غافل سازد.
چه بسا بعضي از مفسرين گفته‌اند كه: مراد از" غرور"- به فتحه غين- دنياي حيله‌گر است، كه انسانها را فريب مي‌دهد، و جمله" وَ لا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ" تاكيد جمله" فَلا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا" است، كه معناي همان جمله را تكرار كرده.
" إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا ..."
اين جمله تعليل نهي قبلي است، كه مي‌فرمود:" وَ لا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ"، و مراد از دشمني شيطان اين است كه: او به جز اغواء و گمراه ساختن انسانها كاري ندارد، تمامي هم او در اين است كه نگذارد حتي يك انسان به سعادت زندگي و حسن عاقبت برسد. و مراد از اينكه فرمود:" شما هم او را دشمن خود بگيريد"، اين است كه: از پذيرفتن دعوتش به سوي باطل اجتناب كنيد، و او را در آنچه به عنوان دايه مهربان‌تر از مادر به شما پيشنهاد مي‌كند، اطاعت مكنيد. و به همين جهت دشمني او را با جمله" إِنَّما يَدْعُوا حِزْبَهُ" تعليل نمود.
پس جمله" إِنَّما يَدْعُوا حِزْبَهُ لِيَكُونُوا مِنْ أَصْحابِ السَّعِيرِ" در مقام تعليل دو جمله قبل است، يكي جمله" شيطان دشمن شما است" و يكي هم" شما هم او را دشمن خود بگيريد". و كلمه" حزب" به معناي عده‌اي از مردم است كه غرض واحد آنها را جمع كرده و يكي ساخته، و" لام" در جمله" لِيَكُونُوا" لام تعليل است، چون دوزخي شدن مردم هدف نهايي براي دعوت شيطان است. و كلمه" سعير" به معناي آتش افروخته است، و يكي از نامهايي است كه در قرآن براي دوزخ ذكر شده.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 22
" الَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ" اين آيه بيانگر همان وعده حقي است كه خداي سبحان داد. و اگر كلمه" عذاب" را نكره- بدون الف و لام- آورد، براي اين است كه به اهميت آن عذاب اشاره كند، علاوه بر اين، عذاب جهنم يك جور نيست، تا آن را با الف و لام بياورد، چون دركات جهنم به خاطر اختلافي كه مردم در كفر و فسق دارند، داراي مراتب مختلفي است، و بدين جهت نكره آوردن عذاب مناسب‌تر است، چون مبهم و سربسته است. و عين اين دو علت كه براي نكره آوردن عذاب گفتيم، در نكره آمدن مغفرت و اجر نيز مي‌آيد.

[كافر بد را خوب مي‌بيند و خدا او را مجازات نموده اضلال مي‌كند. پس بر ضلالت او اندوه مخور] ..... ص: 22

" أَ فَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَناً فَإِنَّ اللَّهَ يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ ..."
اين آيه تقرير و بيان آن تقسيمي است كه آيه قبلي متضمن آن بود، يعني تقسيم مردم را به كافري كه عذابي شديد دارد، و مؤمني كه به صالحات عمل مي‌كند، و مغفرت و اجري كبير دارد. و منظور آيه اين است كه: اين دو جور مردم عاقبت امرشان يكسان نيست.
بنا بر اين، جمله" أَ فَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَناً" مبتدايي است كه خبرش حذف شده، و آن عبارت است از جمله" كمن ليس كذلك" يعني آيا كسي كه عمل زشتش در نظرش زيبا شده مثل كسي است كه اين طور نيست؟ و حرف" فاء" كه بر سر كلمه" من" در آمده، فاي تفريع است، كه جمله را بر معناي آيه قبلي تفريع مي‌كند، و اين را نتيجه آن مي‌سازد. و استفهامي كه در آيه شده استفهام انكاري است. و مراد از كسي كه عمل زشتش در نظرش زيبا شده، كافر است، مي‌خواهد اشاره كند به اينكه كافر فهمش منكوس و وارونه، و عقلش مغلوب شده، عمل خود را بر خلاف آنچه كه هست مي‌بيند، و معناي آيه اين است كه: آن كس كه عمل زشت خود را زيبا مي‌بيند، با آن كس كه بد را بد و خوب را خوب تشخيص مي‌دهد، يكسان نيست.
و جمله" فَإِنَّ اللَّهَ يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ" انكار مساوات سابق را تعليل مي‌كند، مي‌فرمايد: كافري كه وضعش چنين است، و مؤمني كه بر خلاف اوست، مساوي نيستند، براي اينكه خدا يكي از آن دو را به مشيت خود گمراه كرده، و آن كافر است، كه به خاطر همين گمراهي، بد را خوب مي‌بيند، و ديگري را به مشيت خود هدايت فرموده و آن مؤمن است كه عمل صالح را دوست مي‌دارد و انجام مي‌دهد، و عمل زشت را زشت مي‌داند.
البته بايد دانست كه اين گمراه كردن خدا، ابتدايي نيست (براي اينكه به حكم آيات
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 23
بسياري از قرآن، خداوند موجودات را عموما و انسان را بخصوص به سوي كمالش هدايت فرموده)، بلكه اين اضلال مجازاتي است، كه وقتي كسي در برابر حق خضوع نكند، و لجبازي و مقاومت نمايد، خدا او را گمراه‌تر مي‌سازد، و نسبت دادن چنين اضلالي به خدا هيچ مانعي ندارد.
و كوتاه سخن اينكه: اختلاف كافر و مؤمن از نظر عاقبتشان به حسب وعده الهي كه اولي را به عذاب و دومي را به رحمت وعده داده به خاطر اختلافي است كه آن دو از نظر اضلال و هدايت الهي دارند، و نشانه اين اختلاف آن است كه طرز ديد آن دو مختلف است، يكي زشت را زيبا مي‌بيند و ديگري زشت را زشت، و زيبا را زيبا مي‌بيند.
" فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ"- كلمه" حسرات" جمع" حسرت" است، كه به معناي اندوه از چيزي است كه فوت شده، و پشيماني از آن است، و اين كلمه در آيه منصوب است، چون مفعول له است. و مراد از اينكه فرمود:" نفست بر ايشان نرود" اين است كه تو خود را با اندوه از اينكه چرا اينان ايمان نمي‌آورند، هلاك مكن.
و اين جمله فرع و نتيجه فرق سابق است، و معناي مجموع آن چنين است:" حالا كه معلوم شد اين دو طايفه به خاطر اضلال و هدايتي كه از جانب خدا دارند، مختلفند، پس ديگر جا ندارد به خاطر اينكه به تو كافر شدند و تو را تكذيب كردند از شدت اندوه خود را هلاك كني، چون اين خدا است كه به كيفر كفرشان و اينكه بد را خوب ديدند، نمي‌گذارد ايمان بياورند، و خدا به آنچه كه مي‌كنند داناست، امر بر او مشتبه نمي‌شود، و با آنها جز به حق رفتار نمي‌كند، و جز به حق كيفرشان نمي‌دهد.
از اينجا روشن مي‌شود كه جمله" إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِما يَصْنَعُونَ" در موضع تعليل است براي جمله" پس تو خودت را از غصه آنان هلاك مكن" و مي‌فرمايد رسول خدا (ص) نبايد خود را از اندوه بر ضلالت كفار، و حتمي شدن عذاب آنان هلاك كند، براي اينكه اين خدا است كه آنها را گمراه كرد، و خود او به آنچه مي‌كند داناست.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 24

[سوره فاطر (35): آيات 9 تا 14] ..... ص: 24

اشاره

وَ اللَّهُ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّياحَ فَتُثِيرُ سَحاباً فَسُقْناهُ إِلي بَلَدٍ مَيِّتٍ فَأَحْيَيْنا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها كَذلِكَ النُّشُورُ (9) مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعاً إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ وَ الَّذِينَ يَمْكُرُونَ السَّيِّئاتِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ وَ مَكْرُ أُولئِكَ هُوَ يَبُورُ (10) وَ اللَّهُ خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ جَعَلَكُمْ أَزْواجاً وَ ما تَحْمِلُ مِنْ أُنْثي وَ لا تَضَعُ إِلاَّ بِعِلْمِهِ وَ ما يُعَمَّرُ مِنْ مُعَمَّرٍ وَ لا يُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ إِلاَّ فِي كِتابٍ إِنَّ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيرٌ (11) وَ ما يَسْتَوِي الْبَحْرانِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ سائِغٌ شَرابُهُ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ وَ مِنْ كُلٍّ تَأْكُلُونَ لَحْماً طَرِيًّا وَ تَسْتَخْرِجُونَ حِلْيَةً تَلْبَسُونَها وَ تَرَي الْفُلْكَ فِيهِ مَواخِرَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (12) يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَلٍ مُسَمًّي ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ ما يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِيرٍ (13)
إِنْ تَدْعُوهُمْ لا يَسْمَعُوا دُعاءَكُمْ وَ لَوْ سَمِعُوا مَا اسْتَجابُوا لَكُمْ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُونَ بِشِرْكِكُمْ وَ لا يُنَبِّئُكَ مِثْلُ خَبِيرٍ (14)

ترجمه آيات ..... ص: 24

خداست آن كه بادها را مي‌فرستد تا ابرها را برانگيزد پس ما آن ابرها را به سوي سرزمين مرده مي‌فرستيم و به وسيله آن، آن سرزمين مزبور را بعد از آنكه مرده بود زنده مي‌كنيم، قيامت شما هم همين طور است (9).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 25
كسي كه در پي كسب عزت درآيد بداند كه عزت همه‌اش نزد خدا است، و كلمه طيب به سوي او بالا مي‌رود و عمل صالح آن را در بالاتر رفتن مدد مي‌دهد و كساني كه با گناهان خود با خدا نيرنگ مي‌كنند عذابي سخت دارند و مكر آنان بي نتيجه خواهد بود (10).
و خداست كه شما را از خاك و سپس از نطفه خلق كرد و آن گاه شما را نر و ماده كرد و هيچ ماده‌اي حامله نمي‌شود و وضع حمل نمي‌كند مگر به علم خدا و هيچ سالخورده‌اي عمر طولاني نمي‌كند و هيچ مقداري از عمرش كم نمي‌شود مگر آنكه همه در كتابي ثبت است و اين كار بر خدا آسان است (11).
اين دو دريا با هم يكسان نيستند يكي شيرين و گوارا و ديگري شور و تلخ و شما از هر دوي آنها گوشت تازه گرفته مي‌خوريد و اشياي زينتي استخراج نموده مي‌پوشيد و كشتي‌ها را مي‌بيني كه در دريا آب را مي‌شكافند تا شما از فضل خدا چيزي به كف آوريد و تا شايد شكرگزار وي شويد (12).
خداست كه شب را در روز و روز را در شب فرو مي‌برد و خورشيد و ماه را مسخر كرده تا هر يك براي مدتي معين حركت كنند همين خداست پروردگار شما كه ملك عالم از آن اوست، و خداياني كه شما به جاي او مي‌خوانيد حتي روكشي از هسته خرما را مالك نيستند (13).
علاوه بر اين اگر آنها را بخوانيد دعاهايتان را نمي‌شنوند و اگر هم بشنوند استجابتتان نمي‌كنند و روز قيامت به شرك شما كافر مي‌شوند و هيچ كس مانند خداي خبير تو را خبردار نمي‌كند (14).

بيان آيات ..... ص: 25

اشاره

در اين آيات، چندين احتجاج است بر وحدانيت خداي تعالي در الوهيت، و اين احتجاج‌ها را بعد از شمردن چند نعمت آسماني و زميني كه انسان از آنها متنعم است، و جز خدا كسي خالق و مدبر امر آن نعمت‌ها نيست، بيان نموده، در خلال بحث اشاره‌اي هم به مساله قيامت دارد.
" وَ اللَّهُ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّياحَ فَتُثِيرُ سَحاباً فَسُقْناهُ إِلي بَلَدٍ مَيِّتٍ ..."
نظير اين آيه در سوره روم، آيه 48 آمده كه مي‌فرمايد:" اللَّهُ الَّذِي يُرْسِلُ الرِّياحَ" حال بايد ديد فرق بين اين دو تعبير چيست؟
در آيه مورد بحث عنايت در تحقق وقوع بارانها و روييدن گياهان بوسيله آنها است و به ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 26
همين جهت فرموده:" اللَّهُ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّياحَ"، ولي در سوره روم معنا چنين است:" اين خدا است كه بادها را مي‌فرستد تا ابرها را به حركت درآورند".
جمله" فَتُثِيرُ سَحاباً" عطف است بر جمله" أرسل". و ضمير در" تثير" به كلمه" رياح" برمي‌گردد، يعني رياح، سحاب را به حركت درمي‌آورند. و اگر در جمله" تثير" مطلب با صيغه مضارع اداء شده، براي اين است كه حال گذشته را حكايت مي‌كند و معمولا وقتي بخواهند حال گذشته را حكايت كنند به صيغه مضارع تعبير مي‌آورند.
و كلمه" تثير" از مصدر" اثارة" است، و" اثارة" باب افعال از" ثار الغبار يثور ثورانا" است، كه: معنايش برخاستن غبار به سوي آسمان است زماني كه بادها دارند ابر را به سوي آسمان مي‌برند.
" فَسُقْناهُ إِلي بَلَدٍ مَيِّتٍ"- يعني ما آن ابرها را به سوي سرزميني بدون گياه سوق مي‌دهيم،" فَأَحْيَيْنا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها" پس آن زمين را بعد از مردنش زنده مي‌كنيم، يعني بعد از آنكه گياهي نداشت داراي گياه مي‌كنيم. و نسبت زنده كردن را به زمين دادن نسبتي است مجازي، و نسبتش را به گياه دادن نسبتي است حقيقي، خلاصه هر چند در اثر آمدن باران گياه زنده مي‌شود، اما مجازا مي‌گويند زمين زنده شد. و تغذيه و نمو و توليد مثل و هر عمل ديگري كه مربوط به اين اعمال حياتي است همه اعمالي است كه از اصل حيات سرچشمه مي‌گيرد.
و به همين جهت بعثت در روز قيامت و زنده شدن مردگان را به احياي زمين تشبيه كرد، تا بفهماند همان طور كه زمين در سال يك دوره زندگي را شروع مي‌كند، و در آخر مي‌ميرد، يعني بعد از آنكه در زمستان از جنب و جوش افتاده بود، دوباره در بهار و تابستان جنب و جوش خود را از سر مي‌گيرد و در پائيز رو به خزان مي‌رود، و در زمستان به كلي از عمل مي‌ايستد. انسانها هم همين طورند، وقتي دوران زندگي‌شان در زمين به سر رسيد، و مردند دوباره در روز قيامت بعد از آنكه زنده شدند، و از قبرها درآمدند روي زمين منتشر مي‌شوند، لذا فرمود" كَذلِكَ النُّشُورُ".
در جمله" فَسُقْناهُ إِلي بَلَدٍ مَيِّتٍ" التفاتي از غيبت به تكلم با غير به كار رفته، به اين معنا كه در جمله" اللَّهُ الَّذِي أَرْسَلَ" خداي سبحان غايب فرض شده بود، و در جمله" فسقناه" متكلم مع الغير فرض شده، و بعيد نيست نكته‌اش اين باشد كه: بعد از آنكه در جمله" اللَّهُ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّياحَ" خداي سبحان خود را غايب حساب كرد، و به دنبالش عمل فرستادن رياح را به خود نسبت داد، و عمل شخص غايب هم مثل خودش غايب است، و نيز از آنجا كه به دنبالش
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 27
فرمود:" فَتُثِيرُ سَحاباً" و از حال گذشته بادها حكايت كرد كه ابرها را به آسمان مي‌برند، لذا مخاطب، مخاطبي شد كه گويي عمل بادها را مي‌بيند، يعني مي‌بيند كه دارند ابرها را به طرف بالا مي‌برند، و در نتيجه گويا مي‌بيند خداي تعالي بادها را فرستاده، كه اين طور كار كنند، چون مشاهده فعل گويا مثل مشاهده فاعل است، و چون خداوند در اينجا مشهود و حاضر شد، ناگزير جا دارد كه سياق هم تغيير كند، و خدا كه تا اينجا غايب حساب شده بود، حاضر حساب شود، و خودش سخن بگويد. و اگر نفرمود:" فسقته الي بلد- من آن را به سوي شهر مرده راندم" و در عوض فرمود:" ما آن را به سوي شهر مرده رانديم" براي اين است كه بر عظمت گوينده دلالت كند.
" فَأَحْيَيْنا بِهِ الْأَرْضَ"- در اين جا ممكن بود تنها بفرمايد:" فاحييناه- ما آن را زنده كرديم"، ليكن اين طور نفرمود، بلكه دوباره نام زمين را برد، تا صريح‌تر سخن گفته باشد، و جايي براي شك و ترديد باقي نگذارد.

[معناي" عزت" و مفاد آيه:" مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعاً"] ..... ص: 27

مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعاً"
راغب در كتاب مفردات گفته: كلمه" عزت" به معناي آن حالتي است كه نمي‌گذارد انسان شكست بخورد، و مغلوب واقع شود، و از همين قبيل است كه مي‌گويند:
" أرض عزاز- زميني سخت" و در قرآن فرموده:" أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «1».
پس صلابت، اصل در معناي عزت است، چيزي كه هست از باب توسعه در استعمال، به كسي هم كه قاهر است و مقهور نمي‌شود،" عزيز" گفته‌اند، مانند:" يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ" «2»، و همچنين در معني غلبه استعمال كرده‌اند، مانند:" وَ عَزَّنِي فِي الْخِطابِ" «3» و در قلت و صعوبت منال استعمال كرده‌اند مانند:" وَ إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ" «4» و در مطلق صعوبت و سختي به كار برده‌اند، مانند:" عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ" «5» و عزت به معناي غيرت و حميت نيز آمده، مانند آيه" بَلِ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي عِزَّةٍ وَ شِقاقٍ" «6» و آياتي ديگر.
حال كه معناي لغوي كلمه عزت معلوم شد، مي‌گوييم، عزت به معناي اول، يعني
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" عز".
(2)سوره يوسف، آيه 88.
(3)در سخن گفتن بر من غلبه كرد. سوره ص، آيه 23.
(4)اين كتاب به حقيقت همان صاحب عزت (و معجزه بزرگ) است. سوره فصلت، آيه 41.
(5)گران است بر او رنج شما. سوره توبه، آيه 128.
(6)بلكه آنها كه كافر شدند گرفتار غيرت و دشمني هستند. سوره ص، آيه 2.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 28
اينكه چيزي قاهر باشد و نه مقهور، يا غالب باشد و شكست ناپذير، مختص به خداي عز و جل است، چون غير از خداي عز و جل، هر كسي را فرض كني، در ذاتش فقير، و در نفسش ذليل است، و چيزي را كه نفعش در آن باشد مالك نيست، مگر آنكه خدا به او ترحم كند، و سهمي از عزت به او بدهد، هم چنان كه همين كار را با مؤمنين به خود كرده، و فرموده:" وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ- عزت خاص خدا و رسول خدا و مؤمنين است" «1».
با اين بيان روشن شد كه: جمله" مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعاً" سياقش آن نيست كه بخواهد اختصاص عزت به خدا را بيان كند، به طوري كه غير از خدا كسي دستش به آن نرسد، و نمي‌خواهد بفرمايد هر كس در طلب عزت برآيد، چيزي را طلب كرده كه وجود ندارد، و ناشدني است، بلكه معنايش اين است كه هر كس عزت مي‌خواهد بايد از خداي تعالي بخواهد، زيرا عزت همه‌اش ملك خدا است، و هيچ موجودي نيست كه خودش بالذات عزت داشته باشد.
در نتيجه به كار رفتن جمله" فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعاً" در جزاي شرط، از قبيل بكار بستن سبب در جاي مسبب است كه عبارت است از درخواست عزت از خداوند (چون علم به اينكه عزت همه‌اش ملك خدا است، سبب است، و درخواست عزت از خدا مسبب، در آيه به جاي اينكه بفرمايد: هر كس عزت مي‌خواهد از خدا بخواهد جمله از خدا بخواهد را برداشته سبب آن را به جايش گذاشته، و فرموده: هر كس عزت بخواهد عزت همه‌اش از خدا است) يعني به وسيله عبوديت كه آن هم حاصل نمي‌شود مگر با داشتن ايمان و عمل صالح، عزت را از خدا بگيرد.

[مراد از كلم طيب و صعود آن به سوي خدا و مقصود از اينكه عمل صالح آن را بلند مي‌كند (إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ ...)] ..... ص: 28

" إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ" لفظ" كلم"- به طوري كه گفته‌اند «2»- اسم جنس جمعي است، و مذكر و مؤنث آن تفاوتي ندارد. در مجمع البيان مي‌گويد:" كلم" جمع" كلمه" است، مي‌گويند:" هذا كلم" و" هذه كلم" پس در مذكر و مؤنث يكي است و اين اختصاص به لفظ كلم ندارد، هر جمعي كه ما بين آن و مفردش به جز حرف" ة" فرقي نباشد (مانند: تمر، تمرة، كلم، كلمة) مذكر و مؤنثش يكسان است «3».
__________________________________________________
(1)سوره منافقون، آيه 8.
(2)تفسير روح المعاني، ص 174.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 402.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 29
به هر حال مراد از" كلم" آن سخني است كه از نظر عبارت معنايي تمام داشته باشد، به شهادت اينكه در آيه آن را توصيف كرده به" طيب"، پس" كلم طيب" آن سخني است كه با نفس شنونده و گوينده سازگار باشد، به طوري كه از شنيدن آن انبساط و لذتي در او پيدا شود، و نيز كمالي را كه نداشت دارا گردد، و اين همه وقتي است كه كلام معناي حقي را افاده كند، معنايي كه متضمن سعادت و رستگاري نفس باشد.
با اين معنايي كه براي كلم طيب كرديم، روشن مي‌شود كه مراد از آن صرف لفظ نيست، بلكه لفظ بدان جهت كه معنايي طيب دارد منظور است، پس در نتيجه مراد از اين كلم طيب، عقايد حقي مي‌شود كه انسان اعتقاد به آن را زير بناي اعمال خود قرار دهد، و قدر يقيني از چنين عقايدي كلمه توحيد است، كه برگشت ساير اعتقادات حق نيز به آن است، و اين كلمه توحيد همان است كه آيه" أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّها" «1» متضمن آن است. و اينكه اعتقاد را قول و كلمه خوانده، بدين جهت است كه اين استعمال در عرب شايع بوده است.
و صعود كردن" كلم طيب" به سوي خداي تعالي، عبارت است از تقرب آن به سوي خدا، چون چيزي كه به درگاه خدا تقرب يابد، اعتلا يافته، براي اينكه خدا علي اعلي و رفيع الدرجات است، و چون اعتقاد، قائم به معتقدش مي‌باشد، در نتيجه تقرب اعتقاد به خدا، تقرب معتقد نيز هست. مفسرين ديگر صعود كردن" كلم طيب" را معنا كرده‌اند به اينكه:
خدا آن را قبول مي‌كند. و اين معناي صعود كلم طيب نيست، بلكه از لوازم معناي آن است.
البته اين هم معلوم است كه وقتي اعتقاد و ايمان، حق و صادق بود، قهرا عمل صاحبش هم آن را تصديق مي‌كند نه تكذيب، يعني عملي كه از او سرمي‌زند مطابق با آن عقايد است. پس معلوم شد كه عمل از فروع علم و آثار آن است، آثاري كه هيچ گاه از آن جدا شدني نيست، و هر چه عمل مكرر شود، اعتقاد راسخ‌تر و روشن‌تر، و در تاثيرش قوي‌تر مي‌گردد، پس عمل صالح عملي است كه سزاوار هست مورد قبول خدا واقع شود، چون مهر ذلت عبوديت و اخلاص به آن خورده، و چنين عملي اعتقاد حق را در مؤثر گشتن، يعني در صعود به سوي خدا كمك مي‌كند. و منظور از" يرفعه" همين كمك است، پس عمل صالح
__________________________________________________
(1)آيا نديدي كه خدا چگونه مثل مي‌زند؟ خدا كلمه طيبه را به درختي طيب مثل مي‌زند كه ريشه‌اش در اعماق زمين ثابت و شاخه‌هايش به آسمان سركشيده، و خوردني‌اش را همه وقت به اذن خدا مي‌دهد. سوره ابراهيم، آيه 24 و 25. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 30
كلم طيب را بلند مي‌كند، و به عبارت ديگر در صعود آن كمك مي‌كند.
پس از آنچه گذشت معناي جمله" إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ" روشن گرديد، و معلوم شد كه ضمير در" اليه" به خداي سبحان برمي‌گردد، و مراد از كلم طيب عقايد حق از قبيل توحيد است، و مراد از صعود آن تقربش به خداي تعالي است، و مراد از عمل صالح هر عملي است كه بر طبق عقايد حق صادر شود و با آن سازگار باشد. و فاعل در جمله" يرفعه" ضميري است مستتر، كه به عمل صالح برمي‌گردد، و ضمير مفعول به كلم طيب رجوع مي‌كند.
البته مفسرين در تفسير آيه اقوال ديگري دارند، مثلا، بعضي «1»- به طوري كه قبلا هم اشاره كرديم- گفته‌اند:" مراد از صعود كردن كلم طيب، اين است كه: خدا آن را قبول مي‌كند، و در برابر پاداش مي‌دهد". بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" مراد آن است كه: ملائكه با نامه عملي كه از ايمان و اطاعت بنده نوشته‌اند، به سوي خداي تعالي صعود مي‌كنند". بعضي «3» ديگر گفته‌اند:" مراد صعود به آسمان است كه مجازا آن را صعود به سوي خدا خوانده".
بعضي «4» گفته‌اند:" فاعل جمله" يرفعه" ضميري است كه به كلم طيب برمي‌گردد، و ضمير مفعول كه در آخر اين جمله است به عمل صالح رجوع مي‌كند، و معناي جمله اين است كه: كلم طيب عمل صالح را بالا مي‌برد به اين معنا كه عمل صالح هيچ فايده‌اي ندارد، مگر آنكه از توحيد ناشي شود". بعضي «5» ديگر گفته‌اند:" فاعل در" يرفعه" ضميري است مستتر، كه به خداي تعالي برمي‌گردد، و معناي عبارت اين است كه: عمل صالح را خدا بالا مي‌برد.
ليكن هيچ يك از اين وجوه خالي از بعد نيست، و آنچه به ذهن نزديك‌تر است همان معنايي است كه ما ذكر كرديم.
" وَ الَّذِينَ يَمْكُرُونَ السَّيِّئاتِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ وَ مَكْرُ أُولئِكَ هُوَ يَبُورُ" گفته‌اند «6»: كلمه" سيئات" در اينجا وصفي است كه در جاي موصوف نشسته، و آن عبارت است از كلمه" مكرات" و اسم اشاره هم در" مَكْرُ أُولئِكَ" در جاي ضميري كه بايد
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 8، ص 402.
(3)منهج الصادقين، ج 7، ص 433.
(4)منهج الصادقين، ج 7، ص 433. و مجموعة من التفاسير، ج 5، ص 178.
(5)تفسير فخر رازي، ج 26، ص 8.
(6)منهج الصادقين، ج 7، ص 435.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 31
به" الذين" برگردد به كار رفته، تا دلالت كند بر اينكه منظور خود آنان است، و چنان نيست كه به ديگران مشتبه و مختلط شده باشند. در نتيجه معناي آيه چنين مي‌شود: كساني كه مكرهايي زشت مي‌كنند، عذابي شديد دارند، و مكر اينان كه مكر مي‌كنند، بي‌نتيجه و نابود است و اثر زنده‌اي كه مايه سعادت و عزتشان باشد ندارد.

[مراد از مكر سيئات و اينكه فرمود:" وَ مَكْرُ أُولئِكَ هُوَ يَبُورُ"] ..... ص: 31

پس به خوبي روشن گرديد كه مراد از" سيئات" انواع مكرها و حيله‌هايي است كه مشركين آنها را وسيله كسب عزت مي‌پنداشتند. و چون آيه شريفه مطلق است، شامل همه مكرها كه مشركين عليه رسول خدا (ص) كردند. و مكرهايي كه ساير مشركين عليه دين خدا مي‌كنند، مي‌شود. هر چند بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" منظور خصوص آن حيله‌هايي است كه قريش عليه رسول خدا (ص) در" دار الندوة" و غير آن طرح‌ريزي مي‌كردند، از قبيل: حبس و اخراج و قتل، و خدا كيد آنها را به خودشان برگردانيد، و از مكه به سوي چاه بدر بيرونشان آورده و در آنجا به كشتنشان داد، و در چاهشان افكند، پس همان حبس و اخراج و قتل، به خودشان برگشت. هر چند كه اين وجه خوبي است، ليكن- همان طور كه گفتيم- آيه شريفه مطلق است.
و وجه اتصال صدر آيه يعني جمله" مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعاً" به ذيل آن، يعني جمله" إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ" اين است كه: مشركين قريش آلهه خود را وسيله عزت و شوكت خود مي‌گرفتند، هم چنان كه قرآن كريم در اين باره فرموده:" وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزًّا" «2».
از اين رو خداي سبحان اين طالبان عزت را به سوي خودش دعوت كرد، و اين چنين تذكرشان داد كه عزت همه‌اش از خدا است. و در توضيح و بيان آن فرمود: براي اينكه يگانه‌پرستي به سوي او صعود مي‌كند، و عمل صالح هم آن را در صعود كردن كمك مي‌دهد، در نتيجه انسان به خدا نزديك مي‌شود، و در اثر نزديك شدن از منبع عزت كسب عزت مي‌كند.
و اما كساني كه مكر مي‌كنند، و به هر مكري دست مي‌زنند، تا به خيال خود عزتي كسب كنند، بر عكس عذابي شديد دارند، و مكرهايي كه مي‌كنند همه نابود و بي‌نتيجه مي‌شود، نه به جايي مي‌رسد و نه عزتي برايشان كسب مي‌كند.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 402.
(2)و به غير خدا آلهه‌اي گرفتند، تا مايه عزتشان باشند. سوره مريم، آيه 81.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 32

[وجوه مختلف در باره خلقت انسان از خاك در آيه:" وَ اللَّهُ خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ..."] ..... ص: 32

" وَ اللَّهُ خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ جَعَلَكُمْ أَزْواجاً ..."
اين آيه شريفه به خلقت انسان اشاره مي‌كند، كه خداي تعالي نخست او را از خاك كه مبدأ دور اوست، و خلقتش به آن منتهي مي‌شود بيافريد، و سپس او را از نطفه كه مبدأ نزديك اوست خلق كرد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" مراد از خلقت آنان از خاك، خلقت پدر بزرگ ايشان آدم است، چون هر چيزي به اصلش نسبت داده مي‌شود". بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" اصلا مقصود از كلام، بيان خلقت آدم به تنهايي است". بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد خلقت همه انسانها است، اما به طور اجمال و تفصيل، به اين معنا كه هم به خلقت اجمالي انسانها از خاك در ضمن خلقت آدم اشاره مي‌كند، و هم به خلقت تفصيلي ايشان كه از نطفه است، هم چنان كه فرمود:" ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ".
و فرق بين اين سه وجه، آن است كه در وجه اول نسبت خلقت انسانها از خاك يك نسبت مجازي عقلي است، (چون خود انسانها از خاك خلق نشده‌اند، بلكه پدر بزرگشان خلق شده) و در وجه دوم مراد از خلقت آنان خلقت آدم به تنهايي است مجازا، ولي نه مجاز در نسبت، بلكه مجاز در كلمه، و در وجه سوم مراد از خلقت فرد فرد انسان از خاك به طور حقيقت است نه مجاز، الا اينكه اين خلقت، خلقت اجمالي است نه تفصيلي، و با همين نكته، وجه سوم با وجهي كه ما گفتيم فرق پيدا مي‌كند.
و ممكن است وجه اول را با جمله" خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ كَالْفَخَّارِ" «4»، و وجه دوم را با امثال آيه" وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ" «5»، و وجه سوم را با آيه" وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ ثُمَّ صَوَّرْناكُمْ ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ" «6» تاييد نمود، و براي هر يك از سه وجه مزبور وجهي است.
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 8، ص 403.
(3)منهج الصادقين، ج 7، ص 435.
(4)انسان را از گل خشكيده‌اي چون سفال بيافريد. سوره الرحمن، آيه 14
(5)خلقت انسان را نخست از گل آغاز كرد، و سپس نسل او را از چكيده‌اي از آبي بي‌مقدار مقرر نمود. سوره سجده، آيه 7 و 8.
(6)ما شما را نخست خلق كرديم، و سپس صورت‌گريتان نموديم، آن گاه به ملائكه گفتيم: براي آدم سجده كنيد. سوره اعراف، آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 33
" ثُمَّ جَعَلَكُمْ أَزْواجاً"- يعني شما را مرد و زن قرار داد. بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:
" يعني زوجيت را بين شما تقدير نمود، و بعضي را همسر بعضي ديگر كرد". ولي اين معنا به طوري كه مي‌بينيد دلچسب نيست. بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" معنايش اين است كه: خداوند شما را اصناف و تيره‌هاي مختلف كرد". و اين معنا هم مثل معناي سابق است.
و در جمله" وَ ما تَحْمِلُ مِنْ أُنْثي وَ لا تَضَعُ إِلَّا بِعِلْمِهِ" حرف" من" زايده است كه براي تاكيد نفي آورده شده، و حرف" باء" در كلمه" بعلمه" براي مصاحبت است، و كلمه" بعلمه" حال از حمل و وضع هر دو است، و معنايش اين است كه: هيچ انثي (ماده) حامله نمي‌شود، و وضع حمل نمي‌كند، مگر آنكه علم خدا مصاحب با حمل او و وضع اوست.
بعضي از مفسرين گفته‌اند:" جمله" الا بعلمه" حال از فاعل است، و حال بودنش از حمل و وضع و همچنين از دو مفعول آن دو، يعني از محمول و موضوع خلاف ظاهر است".
و ليكن اين حرف مورد قبول نيست.
" وَ ما يُعَمَّرُ مِنْ مُعَمَّرٍ وَ لا يُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ إِلَّا فِي كِتابٍ"- يعني عمر احدي امتداد نمي‌يابد، و زياد نمي‌شود، و در نتيجه كسي معمر نمي‌گردد، و از عمر احدي كاسته نمي‌شود، مگر آنكه همه‌اش در كتابي ضبط است.
در نتيجه جمله" وَ ما يُعَمَّرُ مِنْ مُعَمَّرٍ- و هيچ معمري عمر داده نمي‌شود" از قبيل اين تعبير است كه آن زنداني به يوسف گفت:" إِنِّي أَرانِي أَعْصِرُ خَمْراً" «3» (همان طور كه در اين تعبير بعد از بيدار شدن از خواب مي‌گويد من خود را مي‌بينم، و گر نه در خواب تنها مشغول به گرفتن آب انگور بوده، نه تماشاي خود)، همچنين در جمله مورد بحث بعد از عمر دادن خدا به كسي، آن كس معمر مي‌شود، نه قبل از آن، چون اگر فرضا كسي قبل از عمر دادن معمر باشد، ديگر فرض ندارد كه دوباره عمر داده شود. پس كلمه" معمر" به جاي نايب فاعل، يعني كلمه" احد" نشسته است، و تقدير" و ما يعمر من احد" است.
" وَ لا يُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ"- ضمير در" عمره" به كلمه" معمر" برمي‌گردد، البته به اعتبار همان موصوف" احد" كه حذف شده، و معناي جمله اين است كه: از عمر احدي كم نمي‌شود (مگر آنكه ...) و گر نه ناقص شدن عمر كسي كه فرض كرده‌ايم معمر است، تناقض و خلاف فرض است.
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 8، ص 403، و تفسير روح المعاني، ج 22، ص 177.
(3)من خود را در خواب مي‌بينم كه آب انگور جهت خمر مي‌گيرم. سوره يوسف، آيه 36. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 34
" إِلَّا فِي كِتابٍ"- منظور از اين كتاب، لوح محفوظ است، كه دگرگوني بدان راه ندارد، و در آن نوشته شده: عمر فلان شخص به پاداش فلان عملش زياد مي‌شود، و عمر آن ديگري به خاطر فلان عملش كم مي‌گردد، و خلاصه كتابي كه نوشته‌هايش تغيير نمي‌يابد، لوح محفوظ است، نه كتاب محو و اثبات كه آن مورد تغيير است.
و سياق آيه مي‌فهماند كه در مقام توصيف علم ثابت است. و مفسرين در تفسير دو جمله" وَ ما يُعَمَّرُ مِنْ مُعَمَّرٍ وَ لا يُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ" وجوهي ديگر ذكر كرده‌اند، كه همه‌اش ضعيف است، و چون در نقل آنها فايده‌اي نديديم از نقل آن گذشتيم.
" إِنَّ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيرٌ"- اين جمله هم تعليل و هم بيانگر مضمون آيه است، كه كيفيت خلقت انسان و پديد آوردن و بقاء دادن به آن را توصيف مي‌كرد، و معنايش اين است كه: اين تدبير دقيق و متين و مسلط بر كليات حوادث و جزئيات آن، كه هر چيز و هر حادثه را در جاي خود قرار داده، بر خدا آسان است، چون خدا هم عليم است، و هم قدير، و با علم و قدرتش بر هر چيزي محيط است، پس او رب انسانها است، همان طور كه رب هر چيز ديگر است.

[تمثيل حال مؤمن و كافر به درياي شيرين و درياي شور] ..... ص: 34

" وَ ما يَسْتَوِي الْبَحْرانِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ سائِغٌ شَرابُهُ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ ..."
بعضي «1» گفته‌اند: كلمه" عذب" به معناي آب پاكيزه است، و كلمه" فرات" به معناي آبي است كه سوز عطش را مي‌شكند، و يا آبي است كه خنك باشد. و كلمه" سائغ" آن آبي را گويند كه از گوارايي، با سهولت به حلق فرو رود. و كلمه" اجاج" به معناي آبي است كه به خاطر شوري و يا تلخي، حلق را مي‌سوزاند.
" وَ مِنْ كُلٍّ تَأْكُلُونَ لَحْماً طَرِيًّا وَ تَسْتَخْرِجُونَ حِلْيَةً تَلْبَسُونَها"-" لحم طري" به معناي گوشت تازه و لطيف است، و منظور از آن، گوشت ماهي، و يا هم آن و هم گوشت مرغابي دريايي است، و مراد از" حلية" كه از دريا استخراج مي‌كنند، لؤلؤ، مرجان و انواع صدف‌ها است، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ" «2».
در اين آيه شريفه مؤمن و كافر را به درياي شيرين و شور مثل مي‌زند، و يكسان نبودن آن دو را در كمال فطري بيان مي‌كند، هر چند كه در بسياري از خواص انساني و آثار آن مثل همند، ولي مؤمن به همان فطرت اولي و اصلي خودش باقي است، و در نتيجه به سعادت
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 404.
(2)از آن دو (دريا) لؤلؤ و مرجان بيرون آورد. سوره الرحمن، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 35
حيات آخرت، و دايمي خود مي‌رسد، ولي كافر از آن فطرت اصلي منحرف شده، و وضعي به خو گرفته كه فطرت انساني، آن را پاك و خوشايند نمي‌داند، و به زودي صاحبش به كيفر اعمالش معذب مي‌شود.
پس مثل اين دو قسم انسان مثل دو درياي شور و شيرين است، كه يكي بر فطرت آب اصلي‌اش، كه همان گوارايي باشد باقي است، و ديگري (به خاطر اختلاط با املاح) شور شده است، هر چند كه در بعضي از آثار نافع شريكند، چون مردم از هر دوي آنها ماهي مي‌گيرند، و يا مرغابي شكار مي‌كنند، و يا زيور مرواريد استخراج مي‌نمايند، و يا صدف و مرجان مي‌گيرند.

[اشكال و شبهه‌اي در ذيل جمله:" وَ تَسْتَخْرِجُونَ حِلْيَةً تَلْبَسُونَها" و جواب‌هايي كه بدان داده شده است] ..... ص: 35

پس ظاهر آيه اين است كه: زيور استخراج شده از دريا، مشترك بين درياي شور و شيرين است.
ولي جمعي «1» از مفسرين به اين ظاهر اشكال كرده‌اند، كه لؤلؤ و مرجان تنها از درياي شور استخراج مي‌شود، و درياي شيرين نه لؤلؤ دارد و نه مرجان.
و بعضي ديگر پاسخ‌هايي از اين اشكال داده‌اند، از آن جمله گفته‌اند: «2» آيه شريفه در مقام بيان مطلق فوايد مشترك بين دو جور دريا است، و اين منافات ندارد كه بعضي از درياها اختصاص به بعضي از فوايد داشته باشد، گويا فرموده:" شما از هر يك انتفاعي مي‌بريد، و استفاده‌اي مي‌كنيد، مثلا گوشت تازه از آنها مي‌گيريد، و زيور آلات از آنها استخراج مي‌نماييد، و كشتي‌ها را مي‌بينيد كه در آنها حركت مي‌كنند، و اين منافات ندارد با اينكه زيور تنها از درياي شور استخراج بشود.
يكي «3» ديگر از پاسخ‌ها اين است كه: آيه شريفه كافر و مؤمن را به آب تلخ و شيرين تشبيه كرده، و آن گاه آب تلخ و شور را بر كافر ترجيح داده، كه آب تلخ و شور ماهي و زيور دارد، ولي كافر هيچ فايده‌اي در وجودش نيست. پس آيه شريفه همان را بيان مي‌كند كه آيه" ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً"، و ذيلش كه مي‌فرمايد:" وَ إِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهارُ وَ إِنَّ مِنْها لَما يَشَّقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْماءُ وَ إِنَّ مِنْها لَما يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ" «4» در صدد بيان آن است.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)تفسير روح المعاني، ج 22، ص 180.
(4)پس به خاطر انكار حق دلهايشان قساوت گرفت، و چون سنگ و يا سخت‌تر از آن شد، چون بعضي از سنگها گاهي مي‌شكافد، و نهرها از شكافش جاري مي‌شود، و بعضي مي‌شكافد و حد اقل آبي از آن بيرون آيد، و بعضي از آنها از خشيت خدا از كوه فرو مي‌غلطد. سوره بقره، آيه 74.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 36
پاسخ «1» ديگري كه داده‌اند اين است كه: جمله" وَ تَسْتَخْرِجُونَ حِلْيَةً تَلْبَسُونَها" تتمه تمثيل است و مي‌خواهد بفرمايد هر چند اين دو دريا كه در بعضي منافع مثل همند، ولي در آنچه كه مقصود بالذات است، با هم تفاوت دارند، چون يكي از آن دو، با چيزي آميخته شده كه آن صفاي فطري و خلقي خود را از دست داده.
مؤمن و كافر هم اين چنين هستند، هر چند احيانا در پاره‌اي مكارم اخلاقي مثل همند، مثلا هر دو داراي شجاعت و سخاوت مي‌شوند، ولي در آنچه كه مقصود اصلي از خلقت آن دو است، اختلاف دارند، مؤمن بر آن صفاي اصلي و فطري خود باقي است، ولي كافر آن صفا را از دست داده.
بعضي «2» ديگر پاسخ داده‌اند به اينكه: اصلا چه كسي گفته كه لؤلؤ و مرجان در آب شيرين توليد نمي‌شود، و صرف اينكه ما آن را نديده‌ايم دليل بر عدم آن نمي‌شود. پس اشكال به اينكه حليه مختص به آب شور است، از اصل ممنوع است.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: اصل ادعا كه آيه شريفه" وَ ما يَسْتَوِي الْبَحْرانِ ..." تمثيل براي مؤمن و كافر است صحيح نيست، بلكه اين آيه در سياق برشمردن نعمتها به منظور اثبات ربوبيت خدا است، مانند آيه‌اي كه جلوتر مي‌فرمود:" اللَّهُ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّياحَ ..."، و نيز مي‌فرمود:" يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ ...". پس آيه شريفه در اين مقام است كه نعمتهاي درياهاي مختلف، و شور و شيرين را، و منافع مشترك و مختص آنها را بيان كند، و كاري به مؤمن و كافر ندارد، تا آن اشكال پيش بيايد.
مؤيد اين وجه اين است كه: نظير همين آيه در سوره نحل در سياق آياتي آمده كه نعمتهاي خدا را مي‌شمارد، در آنجا مي‌فرمايد:" وَ هُوَ الَّذِي سَخَّرَ الْبَحْرَ لِتَأْكُلُوا مِنْهُ لَحْماً طَرِيًّا وَ تَسْتَخْرِجُوا مِنْهُ حِلْيَةً تَلْبَسُونَها وَ تَرَي الْفُلْكَ مَواخِرَ فِيهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ" «4».
ليكن حق مطلب اين است كه: اشكال از اصل بي مورد است، و دو دريا در داشتن" حليه" مشتركند، هم چنان كه كتابهايي كه در اين گونه مسائل بحث مي‌كنند، وجود حليه در هر دو نوع دريا را مسلم دانسته‌اند «5».
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)تفسير روح المعاني، ج 22، ص 180.
(4)خدا آن كسي است كه دريا را براي شما رام كرد تا از آن گوشت تازه بخوريد، و زيور آلاتي در آوريد، و بر تن خود كنيد، و كشتيهاي غول پيكر را مي‌بيني كه در آن شناورند، تا فضل خدا را بطلبيد تا شايد شكرگزار باشيد. سوره نحل، آيه 14.
(5)از آن جمله دائرة المعارف بستاني است، كه در ماده كلمه" صدف" گفته است: مرواريد در آب شيرين نيز توليد مي‌شود، و همچنين در تحت عنوان" آمريكانا" و عنوان" بريطانيا" گفته كه: مرواريد در آبهاي شيرين نيز يافت مي‌شود، و نام چند نهر شيرين را در آمريكا و اروپا و آسيا برده‌اند كه از آنها مرواريد استخراج مي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 37
" وَ تَرَي الْفُلْكَ فِيهِ مَواخِرَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ" ضمير در كلمه" فيه" به بحر برمي‌گردد. و كلمه" مواخر" جمع" ماخرة" است كه از ماده" مخر" به معناي شكافتن، گرفته شده. و كشتي را" ماخره" ناميده‌اند چون كه آب دريا را با سينه‌اش مي‌شكافد، و پيش مي‌رود.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" اگر ضمير خطاب را مفرد آورد، و فرمود:" تري- مي‌بيني" با اينكه خطابهاي قبل و بعدش همه جمع است براي اين است كه: خطابهاي قبل (تستخرجون و غير آن)، و بعد (لتبتغوا و غير آن) مخصوص كساني است كه با منافع دريا سر و كار دارند، به خلاف خطاب در جمله مورد بحث، كه به هر كسي كه مي‌تواند ببيند، متوجه است.
و معناي اينكه فرمود:" لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ" اين است كه: اگر كشتي‌ها دريا را مي‌شكافند، و خداي تعالي آن را مسخر شما كرده، براي اين است كه شما از عطاي پروردگارتان جستجو كنيد، از اين سو به آن سوي دنيا برويد، و روزي به دست بياوريد، شايد شكرگزار او شويد.
در سابق گفتيم كه: اظهار اميدي كه كلمه" لعل" آن را افاده مي‌كند، هر جا كه در كلام خداي تعالي بود و از خدا حكايت مي‌كرد، قائم به مقام است، نه به خود خداي تعالي.

[وجه تفاوت تعبير در آيه:" وَ تَرَي الْفُلْكَ فِيهِ مَواخِرَ ..." و آيه:" وَ تَرَي الْفُلْكَ مَواخِرَ فِيهِ ..."] ..... ص: 37

بعضي از مفسرين در تفسير جمله" وَ تَرَي الْفُلْكَ فِيهِ مَواخِرَ ..."، كه در اين سوره است و جمله" وَ تَرَي الْفُلْكَ مَواخِرَ فِيهِ" كه در سوره نحل است، گفته‌اند:" شايد نكته اينكه در اين سوره كلمه" فيه" قبل از مواخر، و در سوره نحل بعد از مواخر آمده، و كلمه" لتبتغوا" در اين سوره بدون واو عاطفه و در سوره نحل با واو عاطفه آمده، اين باشد كه: آيه نحل در آغاز، از تسخير سخن گفته، و فرموده:" وَ هُوَ الَّذِي سَخَّرَ الْبَحْرَ لِتَأْكُلُوا مِنْهُ لَحْماً طَرِيًّا وَ تَسْتَخْرِجُوا مِنْهُ حِلْيَةً تَلْبَسُونَها وَ تَرَي الْفُلْكَ مَواخِرَ فِيهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ" و بدين جهت سياق آيه در مقام بيان كيفيت تسخير است، و مناسب با آن، اين است كه: كلمه" فيه" بعد از مواخر بيايد، تا متعلق به مواخر شود، و اشاره كند به شكافتن دريا، تا كلمه تسخير با صراحت بيشتر معنا شود. به خلاف آيه مورد بحث، كه در آن سخني از تسخير به ميان نيامده، نمي‌خواهد
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 22، ص 180.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 38
كيفيت تسخير را بيان كند. از سوي ديگر تسخير نتايج بسيار دارد، كه يكي از آنها اين است كه مردم دريا را وسيله سفر و تلاش روزي قرار دهند، و مناسب با چنين مقامي اين است كه:
واو عاطفه بياورد، تا جمله" لتبتغوا" را بر محذوف عطف كند و بفهماند كه فايده تسخير دريا منحصر در تحصيل روزي نيست، فوايد ديگري هم دارد كه نگفتيم.
به خلاف آيه مورد بحث، كه تنها مي‌خواهد بفرمايد رازق و مدبر خدا است، تا كفاري كه آيات خدا را تكذيب مي‌كنند،- و در سابق سخن از تكذيبشان رفت- دست بردارند، و براي افاده اين غرض ذكر همين يك نتيجه كافي بود، كه بفرمايد: خدا دريا را وسيله روزي شما كرد و ديگر حاجتي نبود كه واو عاطفه بياورد، و اين نتيجه را عطف به ساير فوايد دريا، كه ذكر نشده، بكند. (و خدا داناتر است).
صاحب تفسير روح المعاني در اين مقام گفته: آنچه براي من در اين باره روشن است، اين است كه آيه نحل در مقام شمردن نعمتها است، هم چنان كه آيات قبل و بعدش بدين معنا گواهي مي‌دهد، و در آخر همه آنها مي‌فرمايد:" وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها- هر چه نعمتهاي خدا را بشماريد به آخر نمي‌رسيد".
و در چنين مقامي آن نعمتي مهم‌تر است كه جلوتر ذكر شود و لذا شكافتن دريا كه نعمت است، جلوتر از كلمه" فيه" ذكر شده، به خلاف آيه مورد بحث كه يا اصلا سياقش از باب استطراد (حرف حرف مي‌آورد) مي‌باشد، و يا از باب تتمه تمثيلي است كه قبلا بيانش گذشت، و به همين جهت كلمه" فيه" را جلوتر ذكر كرد تا اعلام كند كه مقصود بالذات بيان فوايد دريا نبود، و نيز از آنجا كه در سوره نحل اهتمام و عنايت در شمردن نعمت‌ها بود، جمله" وَ لِتَبْتَغُوا" را با واو آورد، به خلاف آيه مورد بحث كه مقام اقتضاء كرد واو را نياورد «1».
" يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَلٍ مُسَمًّي ..."
كلمه" ايلاج" كه مصدر" يولج" است، به معناي فرو كردن است، و" ايلاج شب در روز" به معناي آن است كه با طولاني كردن شب، روز را كوتاه كند، و" ايلاج روز در شب" آن است كه با طولاني كردن روز، شب را كوتاه كند، و مراد از اين دو جمله اين است كه: به اختلاف شب و روز از نظر بلندي و كوتاهي اشاره كند، كه به طور دايم در ايام سال جريان دارد.
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 22، ص 180.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 39
و به همين جهت تعبير كرد به" يولج" كه صيغه مضارع است، و دلالت بر استمرار دارد، به خلاف جريان و سير آفتاب و ماه، كه چون هميشه ثابت است، به صيغه ماضي از آن تعبير آورده، و فرموده:" وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَلٍ مُسَمًّي" و اين عنايت صوري و مسامحي است.
" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ"- اين جمله به منزله نتيجه است براي جملات قبلي، و معنايش اين است كه: وقتي امر خلقت و تدبير شما، چه در خشكي، چه در دريا، چه در آسمان، و چه در زمين، بدين منوال بود، يعني منتسب به خداي تعالي و مدبر به تدبير او بود، پس همين خدا پروردگار شماست، كه مالك شما و مدبر امر شماست.
" لَهُ الْمُلْكُ"- اين جمله نتيجه جمله قبلي، و مقدمه براي جمله بعدي است، كه مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ ما يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِيرٍ". كلمه" قطمير"- بنا به گفته راغب- به معناي اثر و باقي مانده‌اي است كه از خرما بر هسته خرما مي‌ماند «1»- و بنا به گفته مجمع البيان" قطمير" آن روپوشي است كه روي هسته خرما را پوشيده. و بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" هسته‌اي است كه در جوف هسته خرما هست" و به هر حال چه به آن معنا باشد، و چه به اين معنا گفتار جنبه مبالغه دارد و مي‌خواهد بفرمايد: خدايان مشركين هيچ چيز را مالك نيستند. و منظور از" الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ ..." همان خداياني است كه مي‌خوانند، چه بتها و چه ارباب بتها.
" إِنْ تَدْعُوهُمْ لا يَسْمَعُوا دُعاءَكُمْ وَ لَوْ سَمِعُوا مَا اسْتَجابُوا لَكُمْ ..."
اين آيه مطلب قبل را توضيح و شرح مي‌دهد، و اين معنا را كه آلهه مشركين حتي يك قطمير را هم مالك نيستند، تصديق مي‌نمايد، و مي‌فرمايد شاهدش اين است كه: اگر شما آنها را بخوانيد دعاي شما را نمي‌شنوند، براي اينكه خدايان شما مشتي سنگ و چوب و جمادند كه نه شعوري دارند و نه حسي، و ارباب آنها هم مانند ملائكه و قديسين از بشر، سرگرم كار خود هستند، و اطلاعي از خدايي خود ندارند، علاوه بر اين از ناحيه خود مالك حس شنوايي نيستند، و اگر مي‌شنوند اين حس را خدا به آنان داده.
و اين هم معلوم است كه در آيه قبلي كه مي‌فرمود:" لَهُ الْمُلْكُ" مي‌خواست ملك حقيقي و استقلال در آن را منحصر در خداي تعالي كند و جمله" وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ ..."
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" قطمر".
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 403.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 40
مي‌خواست ملك حقيقي و استقلال در آن را به طور مطلق از آلهه نفي كند و لازمه آن اثبات،

[معناي اينكه فرمود آلهه مشركين دعايشان را نمي‌شنوند] ..... ص: 40

و اين نفي آن است كه الهه هر چند كه چون فراعنه و نمرودها گوش هم داشته باشند باز از خود نه گوش دارند و نه استقلال در شنوايي.
" وَ لَوْ سَمِعُوا مَا اسْتَجابُوا لَكُمْ"- يعني و اگر هم بشنوند خواسته شما را برنمي‌آورند، چون قدرتي بر استجابت خواسته شما ندارند، نه قولا و نه فعلا، و اين معنا در باره بت‌ها روشن است، و اما در باره ارباب آنها؟ ايشان نيز هر قدرتي دارند، از ناحيه خداي سبحان است و خدا به احدي چنين اجازه‌اي نداده كه خواسته كسي را كه او را رب خود پنداشته برآورد، چون خداوند فرموده:َنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لَا الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ وَ مَنْ يَسْتَنْكِفْ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يَسْتَكْبِرْ فَسَيَحْشُرُهُمْ إِلَيْهِ جَمِيعاً"
«1».
" وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُونَ بِشِرْكِكُمْ"- يعني آنان روز قيامت عبادت شما را به خودتان بر مي‌گردانند، و به جاي اينكه شفاعتتان كنند، از شما بيزاري مي‌جويند. اين مضمون در سوره بقره نيز آمده مي‌فرمايد:" إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِينَ اتُّبِعُوا مِنَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا" «2».
پس آيه شريفه در نفي استجابت آلهه، و كفر ورزيدن آنها در قيامت به شرك مشركين، در معناي آيه" وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ يَدْعُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ مَنْ لا يَسْتَجِيبُ لَهُ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ وَ هُمْ عَنْ دُعائِهِمْ غافِلُونَ وَ إِذا حُشِرَ النَّاسُ كانُوا لَهُمْ أَعْداءً وَ كانُوا بِعِبادَتِهِمْ كافِرِينَ" «3»، مي‌باشد.
" وَ لا يُنَبِّئُكَ مِثْلُ خَبِيرٍ"- يعني تو را از حقيقت امر، هيچ كس مانند مخبر خبير خبر نمي‌دهد. اين جمله خطاب به خصوص رسول خدا (ص) است، و در حقيقت از خطاب به مشركين اعراض كرده، فهمانده كه مشركين فهم و لياقت آن را ندارند كه بيان حق به گوششان خوانده شود.
ممكن هم هست بگوييم خطاب عام است، ليكن در قالب خطاب خاص آورده شده،
__________________________________________________
(1)مسيح و هيچ يك از ملائكه مقربين (كه به زعم مشركين ارباب اصنامند) از بندگي خدا نه استنكاف دارند، و نه عار، و هر كس از بندگي او عارش آيد، خدا همه آنان را به نزد خود محشور مي‌كند.
سوره نساء، آيه 172.
(2)روزي كه متابعت شدگان از تابعان خود بيزاري مي‌جويند. سوره بقره، آيه 166.
(3)كيست گمراه‌تر از كسي كه به جاي خدا كسي را مي‌پرستد كه تا روز قيامت دعايش را مستجاب نمي‌كند؟ و از دعاي پرستندگان خود خبر ندارند، و حتي در روز قيامت هم دشمنان ايشان خواهند بود و از عبادت و پرستش آنان بيزاري خواهند جست. سوره احقاف، آيه 6. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 41
و روي سخن با هر كسي است كه بشنود، همان طور كه در آيه" وَ تَرَي الْفُلْكَ فِيهِ مَواخِرَ" كه در آيه قبلي بود، و نيز در آيه" وَ تَرَي الشَّمْسَ إِذا طَلَعَتْ" «1» و آيه" وَ تَحْسَبُهُمْ أَيْقاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ" «2» منظور همه كساني است كه مي‌توانند ببينند.

بحث روايتي [(رواياتي در باره تشبيه رستاخيز به احياء زمين با باران، و در ذيل آيه:" إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ ...")] ..... ص: 41

در تفسير قمي در ذيل جمله" كَذلِكَ النُّشُورُ" مي‌گويد: پدرم از ابن ابي عمير از جميل بن دراج از امام صادق (ع) برايم نقل كرد كه فرمود: خداوند وقتي بخواهد خلق را مبعوث كند، چهل شبانه روز باران بر زمين مي‌باراند، در نتيجه مفاصل بدنها جمع شده، و گوشت بر آنها روييده مي‌شود «3».
مؤلف: در اين معنا تعدادي روايت ديگر نيز هست.
و در الدر المنثور است كه: طيالسي، احمد، عبد بن حميد، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابن مردويه، و بيهقي در كتاب اسماء و صفات، از ابي رزين عقيلي روايت آورده‌اند كه گفت: از رسول خدا (ص) پرسيدم خداي تعالي چگونه مردگان را زنده مي‌كند؟ فرمود: آيا هيچ از سرزمينهاي بي‌آب و علف گذشته‌اي و آيا پس از چندي از همان سرزمين عبور كرده و ديده‌اي چگونه در همان زمين گياهان روييده و برافراشته‌اند؟ عرضه داشت (م) بلي. فرمود: خداي تعالي مردگان را هم همين طور زنده مي‌كند، و قيامت هم همين طور به پا مي‌خيزد «4».
و در تفسير قمي در روايت ابي الجارود، از ابي جعفر (ع) آمده كه فرمود:
رسول خدا (ص) فرمود: براي هر سخني مصداقي از عمل است كه يا آن را تصديق مي‌كند و يا تكذيب، پس وقتي انسان سخني بگويد و با عمل خود سخن خود را تصديق كند، يعني به گفته خود عمل كند، آن عمل گفتار او را به سوي خدا بالا مي‌برد، و اگر عملش مخالف گفتارش باشد، گفتارش را نيز روي عمل خبيثش گذاشته، در آتش
__________________________________________________
(1)و مي‌بيني خورشيد را هنگامي كه طلوع مي‌كند. سوره كهف، آيه 17.
(2)و آنها را بيدار پنداشتي و حال آنكه در خواب بودند. سوره كهف، آيه 18.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 253.
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 245.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 42
مي‌اندازند «1».
و در كتاب توحيد به سند خود از زيد بن علي، از پدرش (ع) روايت آورده كه در ضمن حديثي فرمود: و خداي تبارك و تعالي در آسمانهايش بقعه‌هايي دارد كه هر كس را به يكي از آن بقعه‌ها بالا ببرند، به سوي خدا بالايش برده‌اند، مگر كلام خداي عز و جل را نشنيده‌اي كه مي‌فرمايد:" تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ- ملائكه و روح به سوي او عروج مي‌كنند"، و نيز در داستان عيسي بن مريم (ع) مي‌فرمايد:" بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ- بلكه خدا او را بالا مي‌برد" و نيز مي‌فرمايد:" إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ" «2».
مؤلف: نظير اين حديث از كتاب فقيه نيز نقل شده «3».
و در نهج البلاغه فرموده: و اگر اقرار آنها (آسمانها) به ربوبيت و اذعانشان براي او (خدا) به اطاعت نبود هرگز آسمانها را محل عرش خود قرار نمي‌داد، و آنجا را مسكن ملائكه خود، محل صعود كلمه طيب، و عمل صالحش نمي‌كرد «4».
و در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" وَ ما يَسْتَوِي الْبَحْرانِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ سائِغٌ شَرابُهُ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ" فرموده:
" اجاج" به معناي تلخ است «5».
و نيز در همان تفسير در ذيل جمله" وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ ما يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِيرٍ" فرموده: كلمه" قطمير" به معناي پوست نازكي است كه روي هسته خرما كشيده شده «6».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 208.
(2)توحيد صدوق، ص 177، ح 8.
(3)من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 198، ح 603.
(4)نهج البلاغه صبحي الصالح، ص 261، خطبه 182.
(5 و 6)تفسير قمي، ج 2، ص 208.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 43

[سوره فاطر (35): آيات 15 تا 26] ..... ص: 43

اشاره

يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ (15) إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ (16) وَ ما ذلِكَ عَلَي اللَّهِ بِعَزِيزٍ (17) وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري وَ إِنْ تَدْعُ مُثْقَلَةٌ إِلي حِمْلِها لا يُحْمَلْ مِنْهُ شَيْ‌ءٌ وَ لَوْ كانَ ذا قُرْبي إِنَّما تُنْذِرُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ مَنْ تَزَكَّي فَإِنَّما يَتَزَكَّي لِنَفْسِهِ وَ إِلَي اللَّهِ الْمَصِيرُ (18) وَ ما يَسْتَوِي الْأَعْمي وَ الْبَصِيرُ (19)
وَ لا الظُّلُماتُ وَ لا النُّورُ (20) وَ لا الظِّلُّ وَ لا الْحَرُورُ (21) وَ ما يَسْتَوِي الْأَحْياءُ وَ لا الْأَمْواتُ إِنَّ اللَّهَ يُسْمِعُ مَنْ يَشاءُ وَ ما أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي الْقُبُورِ (22) إِنْ أَنْتَ إِلاَّ نَذِيرٌ (23) إِنَّا أَرْسَلْناكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاَّ خَلا فِيها نَذِيرٌ (24)
وَ إِنْ يُكَذِّبُوكَ فَقَدْ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ وَ بِالزُّبُرِ وَ بِالْكِتابِ الْمُنِيرِ (25) ثُمَّ أَخَذْتُ الَّذِينَ كَفَرُوا فَكَيْفَ كانَ نَكِيرِ (26)

ترجمه آيات ..... ص: 43

اي مردم! شما محتاج به خداييد و خدا تنها بي‌نياز و ستوده است (15).
اگر بخواهد شما را مي‌برد و خلق تازه‌اي مي‌آورد (16).
و اين براي خدا دشوار نيست (17).
هيچ بار برداري بار گناه ديگري را برنمي‌دارد و اگر كسي كه بارش سنگين است براي برداشتن
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 44
آن كسي را دعوت كند چيزي از آن را برندارد اگر چه خويشاوند باشد، تو فقط كساني را كه ناديده از پروردگار خود مي‌ترسند و نماز برپا كنند بيم مي‌دهي، هر كه تذكيه كند براي خويش تزكيه مي‌كند و سرانجام به سوي خدا است (18).
(هرگز) كور و بينا يكسان نيستند (19).
و (همچنين) ظلمات و نور (20).
و سايه و آفتاب (يكسان نيستند) (21).
و زندگان و مردگان نيز يكسان نيستند، كه همانا خدا هدايت خويش را به هر كه خواهد مي‌شنواند و تو چيزي را به كساني كه در گورستان (كفر و جهالت) فرو رفته‌اند نمي‌شنواني (22).
تو جز بيم‌رساني بيش نيستي (23).
ما ترا به حق بشارت دهنده و بيم‌رسان فرستاديم و هيچ امتي نيست مگر بيم‌رساني در آن بوده (24).
اگر ترا تكذيب كنند، كساني كه پيش از ايشان بوده‌اند نيز پيغمبرانشان را كه با معجزه‌ها و پيامها و كتاب روشن به سويشان آمده بودند تكذيب كردند (25).
آن گاه من هم از كساني كه انكار ورزيدند مؤاخذه كردم و تعرض من چه قدر سخت بود (26).

بيان آيات ..... ص: 44

اشاره

بعد از آنكه براي مشركين بيان كرد كه خلقت و تدبير مستند به خداي تعالي است و نتيجه گرفت كه رب ايشان همان خدا است، و تنها مالك اوست، نه آلهه‌اي كه به جاي او مي‌پرستند، پس آلهه، مالك چيزي نيستند تا آنكه مدبر آن چيز باشند. اينك در اين آيات، شروع كرده همان مطلب را با بياني آميخته با وعده و وعيد افاده كند. و خلاصه‌اش اين است كه خدا از ايشان بي‌نياز، و ايشان محتاج خدايند، پس او مي‌تواند ايشان را به كيفر اعمالي كه كردند از بين ببرد و اگر خواست خلقي جديد بياورد.
آن گاه خطاب را متوجه رسول گرامي خود مي‌كند، خطابي كه حاصلش اين است كه: اين مؤاخذه و نابود كردن ما، شامل نمي‌شود مگر تنها همين‌هايي را كه تكذيب مي‌كنند، و اما مؤمنين كه انذار تو در آنان اثر مي‌كند، با مشركين فرقي روشن دارند، و پيامبر نذيري است مانند نذيران گذشته، و حال آنان را دارد. بنا بر اين اگر او را تكذيب مي‌كنند، انبياي گذشته را تكذيب كردند، و (همانطوري كه) خداي تعالي تكذيب كنندگان از امت آنان را به اخذ شديدي بگرفت، مكذبين اين امت را هم خواهد گرفت.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 45

[توضيح اينكه فقر و نياز منحصر در انسان و غنا و بي نيازي منحصر در خداي تعالي است (أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ)] ..... ص: 45

" يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ" هيچ شكي نيست كه در اين آيه نوعي زمينه‌چيني براي دو آيه بعد است، و مي‌خواهد مضمون آن دو را روشن كند، در عين اينكه خودش در مفادش مستقل مي‌باشد.
توضيح اينكه: سياق، به اين نكته اشعار دارد كه اعمال تكذيب كنندگان رسول خدا (ص) كاشف از اين است كه خيال كرده‌اند مي‌توانند با پرستش بت‌ها از بندگي خدا بي‌نياز شوند، در نتيجه اگر خدا ايشان را به پرستش خود دعوت مي‌كند، لا بد احتياج به عبادت ايشان دارد، پس در اين قضيه از يك طرف بي‌نيازي است، و از طرف ديگر فقر و احتياج، به همان مقدار كه آنان از بي‌نيازي بهره‌مند هستند، خدا به همان مقدار فقير و محتاج ايشان است (تعالي اللَّه عن ذلك).
لذا خداي سبحان در رد توهم آنان فرمود:" يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ" و در اين جمله فقر را منحصر در ايشان، و بي‌نيازي را منحصر در خود كرد، پس تمامي انحاي فقر، در مردم، و تمامي انحاي بي‌نيازي، در خداي سبحان است، و چون فقر و غني عبارت از فقدان و و جدان است، و اين دو، دو صفت متقابل يكديگرند، ممكن نيست موضوعي از هر دو خالي باشد، هر چيزي كه تصور شود، يا فقير است، و يا غني، و لازمه انحصار فقر در انسان، و انحصار غني در خدا انحصاري ديگر است و آن عبارت از اين است كه: انسان‌ها منحصر در فقر باشند، و خدا منحصر در غني، پس انسان‌ها غير از فقر ندارند، و خدا غير از غني ندارد.
پس خداي سبحان غني بالذات است، او مي‌تواند همه انسان‌ها را از بين ببرد، چون از آنان بي‌نياز است، و آنان بالذات فقيرند، و نمي‌توانند به چيزي غير از خدا، از خدا بي‌نياز شوند.
و ملاك در غناي خدا از خلق، و فقر خلق به خداي تعالي، اين است كه: خدا خالق و مدبر امور ايشان است. و آوردن لفظ جلاله" اللَّه" اشاره به فقر خلق و غناي خدا دارد. و آوردن جمله" اگر بخواهد شما را از بين مي‌برد، و خلقي جديد مي‌آورد" اشاره به خلقت و تدبير او دارد، و همچنين آوردن كلمه" الحميد" براي اين است كه او در فعل خودش كه همان خلقت و تدبر باشد، محمود و ستايش شده است.
در نتيجه برگشت معناي كلام به نظير اين مي‌شود كه بگوييم: هان اي انسانها! شما بدان جهت كه مخلوق و مدبر خداييد، فقراء و محتاجان به او هستيد، در شما همه گونه ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 46
فقر و احتياج هست، و خدا بدان جهت كه خالق و مدبر است، غني است و غير از او كسي غني نيست.
بنا بر اين ديگر جاي آن باقي نمي‌ماند، كه كسي اشكال كند كه:" چرا در اين آيه فقر را منحصر در مردم كرد- حال چه اينكه منظور از مردم عموم مردم باشد، يا خصوص مشركين، كه آيات خدا را تكذيب مي‌كنند- با اينكه غير از مردم نيز همه فقيرند، و تمامي موجودات محتاج خدايند". زيرا وقتي براي فقر مردم علتي آورد كه اين علت (مخلوق بودن، و مدبر بودن) در تمامي موجودات وجود داشت، خود باعث مي‌شود كه حكم هم عموميت داشته باشد.
پس گويا فرموده: شما مخلوقات، فقير و محتاج به خالق و مدبر امر خود هستيد، و خالق و مدبر شما غني و حميد است.
بعضي «1» از مفسرين از اشكال بالا كه چرا فقر را منحصر در مردم كرد، با اينكه تمامي موجودات فقيرند، جوابهايي داده‌اند كه: اينك بعضي از آنها از نظر خواننده مي‌گذرد:
يكي از آن جوابها اين است كه: منحصر كردن فقر در انسانها مبالغه در فقر ايشان است، گويا از بس فقر انسان زياد است، و از بس احتياجاتشان بسيار است كه گويي غير از ايشان هيچ چيز ديگري فقير و محتاج نيست، چون فقر و احتياج ساير موجودات نسبت به فقر انسانها به حساب نمي‌آيد، و به همين عنايت در جاي ديگر فرمود:" خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِيفاً" با اينكه غير از انسانها هم ضعيفند، و ليكن غير از انسان، مثلا جن، مانند انسان محتاج به غذا و لباس و امثال آن نيستند.
دوم اينكه: مراد از كلمه" ناس" همه موجودات از انسان و غير از انسان است، و اين تعبير از باب تغليب حاضر بر غايب، و موجود عالم بر غير عالم است.
سوم اينكه: بايد الف و لام در" الناس" را حمل بر عهد، و الف و لام در" الفقراء" را حمل بر جنس كرد، چون مخاطبين در آيه همان كساني هستند كه در جمله" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ ..." مخاطب بودند، كه در اين صورت معناي آيه با در نظر گرفتن دو آيه قبل، اين است كه:" آن معبودي كه بايد بپرستيد، همان كسي است كه به اوصاف جلال توصيف شد، نه آنهايي كه شما به جاي او مي‌خوانيد، با اينكه شما از تمامي خلائق محتاج‌تر به معبود حقيقي هستيد.
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 22، ص 183.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 47
چهارم اينكه: انحصار مستفاد از آيه، انحصاري است نسبت به خداي تعالي، نه انحصار حقيقي.
و از نظر خواننده گرامي پوشيده نيست كه مفاد آيه و سياقي كه آيه در آن سياق قرار گرفته، با هيچ يك از اين جوابها نمي‌سازد، بله مي‌توان جواب آخري را طوري توجيه كرد كه برگشتش به همان وجهي باشد كه ما بيان كرديم.
و اگر در ذيل آيه خدا را به صفت حميد ستود، براي اشاره به اين بود كه خداي تعالي غني است و افعالش پسنديده است، چه عطا كند و چه منع، براي اينكه اگر عطا كند (مانند ما انسانها) براي عوض عطا نمي‌كند چون بي‌نياز از شكر و جزا است، و اگر عطا نكند (باز مانند ما انسانها)، مورد ملامت قرار نمي‌گيرد، چون احدي از خلايق حقي بر او ندارد، و از او چيزي را مالك نيستند." إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ وَ ما ذلِكَ عَلَي اللَّهِ بِعَزِيزٍ" يعني اي مردم! اگر او بخواهد شما را (از بين) ببرد مي‌برد، براي اينكه او از شما بي‌نياز است، و با از بين رفتن شما متضرر نمي‌شود، و خلقي جديد مي‌آورد، تا او را بستايند، و ثنايش گويند، البته نه از اين جهت كه او محتاج انسان باشد، بلكه از اين جهت كه او ذاتا حميد است، و مقتضاي حميد بودنش همين است كه خلقي باشد تا او به ايشان جود و بخشش كند و ايشان او را بستايند، و اين براي خدا دشوار نيست، چون قدرتش مطلق است. و اگر بپرسي به چه دليل؟ مي‌گويم به اين دليل كه اللَّه (عز اسمه) است.
پس روشن شد كه مضمون آيه متفرع بر مضمون آيه قبلي است، پس اينكه فرمود:" إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ" نتيجه است براي غني بودن خدا، و جمله" وَ يَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ" فرع و نتيجه است بر حميد بودن او، و در جايي ديگر مضمون اين دو جمله را فرع غنا و رحمت خدا قرار داده و فرموده:" وَ رَبُّكَ الْغَنِيُّ ذُو الرَّحْمَةِ إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَسْتَخْلِفْ مِنْ بَعْدِكُمْ ما يَشاءُ"»
." وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري ..."
راغب گفته:" كلمه" وزر"- به فتحه واو و زا- به معناي ملجا و پناهگاهي است از كوه، كه در مواقع ضرورت به آنجا پناهنده مي‌شوند و در آيه" كَلَّا لا وَزَرَ" به همين معنا است. و كلمه" وزر"- به كسره واو، و سكون زا- به معناي سنگيني است كه هر چيز سنگيني
__________________________________________________
(1)و خداي تو از خلق بي‌نياز و به همه مهربان است، اگر بخواهد شما را مي‌برد و هر كه را بخواهد جانشين شما مي‌كند. سوره انعام، آيه 133.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 48
را به كوه تشبيه مي‌كنند از گناه هم به" وزر" تعبير مي‌كنند و هم به" ثقل" هم چنان كه در قرآن كريم آمده يك جا فرموده:" لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً"، و جايي ديگر همين مضمون را به عبارت" وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالًا مَعَ أَثْقالِهِمْ" آورده است «1».
پس مي‌فهميم كه وزر، و ثقل، به يك معنا است، و معناي جمله چنين است، كه:
هيچ نفسي در حالي كه بار گناه خود را به دوش دارد، بار گناه شخص ديگر را به دوش نمي‌كشد، و لازمه اين آن است كه هيچ شخصي جز به آنچه خود به دوش مي‌كشد بازخواست نشود، و تنها كيفر وزر و گناه خود را ببيند.
گويا اين آيه مي‌خواهد از توهمي كه ذيل آن، بدان اشعار دارد جلوگيري كند، و گويا بعد از آنكه فرمود:" اگر بخواهد شما را مي‌برد، و مردمي ديگر مي‌آورد" و با اين جمله مشركين را تهديد به هلاكت و فنا كرد، كسي مي‌گويد: مشركين آيات خدا را تكذيب كردند، بايد وزر گناه خود را به دوش بكشند، مؤمنين در اين ميان چه تقصيري دارند؟ آيا آنها هم به جرم ديگران هلاك مي‌شوند؟
جواب مي‌دهد:" وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري" يعني احدي وزر گناه ديگري را حمل نمي‌كند، و سنگيني گناه هيچ كس بر شخص ديگر نيست، هر چند كه خويشاوند گنه‌كار باشد.
پس تنها تكذيب كنندگان در تهديد آيه، مورد نظر هستند، و دعوت و انذار تو اي پيامبر هيچ سودي به حال آنان ندارد، براي اينكه دلهايشان مهر خورده، تنها انذار تو به كساني سود مي‌بخشد كه از پروردگار نديده خود خشيت دارند و نماز را به پا مي‌دارند، و معلوم است كه اين دو طايفه مثل هم و برابر نيستند، چون مثل آنان مثل كور و بينا، ظلمات و نور، سايه و سوزندگي آتش، و زنده و مرده است.

[معناي آيه:" وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري ..."] ..... ص: 48

پس معناي جمله" وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري" اين است كه: هيچ كس كه حامل وزر و گناه باشد، غير از وزر و گناه خود، وزر كس ديگري را كه آن نيز حامل آن است نمي‌كشد.
" وَ إِنْ تَدْعُ مُثْقَلَةٌ إِلي حِمْلِها لا يُحْمَلْ مِنْهُ شَيْ‌ءٌ وَ لَوْ كانَ ذا قُرْبي"- يعني اگر شخص گرانباري كه بار گناه به ستوهش آورده، به ديگري التماس كند، كه: مقداري از بار او را بردارد و به دوش بكشد، احدي نيست كه خواهش وي را بپذيرد، و چيزي از بار گناه او را برداشته،
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" وزر".
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 49
حمل كند، هر چند درخواست شده خويشاوند درخواست كننده باشد مثل پدر يا مادر يا برادر يا خواهر.
" إِنَّما تُنْذِرُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ"- يعني اينها كه تو را تكذيب مي‌كنند، از انذار تو سود نمي‌برند و اصلا انذار حقيقي نسبت به آنان محقق نمي‌شود، براي اينكه گفتيم دلهايشان مهر شده است، تو تنها كساني را به حقيقت انذار مي‌كني و انذارت به آنان سود مي‌دهد كه از پروردگار ناديده خود خشيت دارند، و نماز به پا مي‌دارند، كه بهترين عبادات و مهم‌ترين آنهاست.
و كوتاه سخن اينكه: به خدا ايمان آورده، او را مي‌پرستند، يعني آنان كه از پروردگار خود به غيب يعني به صرف انذار تو خشيت دارند، و نماز به پا مي‌دارند، نه اينكه قبل از انذار تو از پروردگارشان خشيت دارند، و نماز به پا مي‌دارند، و سپس تو ايشان را انذار مي‌كني، تا گفته شود اين تحصيل حاصل است. پس آيه شريفه نظير آيه" إِنِّي أَرانِي أَعْصِرُ خَمْراً" «1» است.
" وَ مَنْ تَزَكَّي فَإِنَّما يَتَزَكَّي لِنَفْسِهِ"- در اين جمله خشيت و اقامه نماز كه در جمله قبلي بود، به عبارت" خود را تزكيه كند" مبدل شد، تا اشاره باشد به اينكه مقصود اصلي از دعوت بشر به سوي توحيد و انذار آنان، اين است كه نفوس بشر از رذايل و خرافات پاك شود، و پاك شدن نفس، به خشيت او از خداي ناديده و اقامه نماز است.
و اين جمله مطلب قبلي را تاكيد و تقرير مي‌كند، كه خدا را غني و حميد معرفي مي‌كرد، مي‌فرمايد: خدا از تزكيه شدن شما كه شما را بدان مي‌خواند استفاده نمي‌كند، بلكه هر كس تزكي كند، به نفع خود تزكي كرده است.
آن گاه آيه را با جمله" وَ إِلَي اللَّهِ الْمَصِيرُ" ختم مي‌كند، تا دلالت كند بر اينكه تزكيه كسي كه تزكي كند هدر نمي‌رود، چون هر يك از دو فريق به سوي پروردگارشان بازگشت مي‌كنند، و به طور قطع روزي خداوند به حسابشان رسيدگي مي‌كند و پاداش و كيفر آنان را مي‌دهد و به اين گونه افرادي كه تزكيه كردند، بهترين جزا را خواهد داد.
" وَ ما يَسْتَوِي الْأَعْمي وَ الْبَصِيرُ" ظاهرا اين جمله عطف باشد بر جمله" وَ إِلَي اللَّهِ الْمَصِيرُ" و در حقيقت تعليلي است به صورت تمثيل، تا بفهماند افرادي كه خود را تزكيه كرده‌اند، با آنها كه تكذيب مي‌كنند، يكسان نيستند.
__________________________________________________
(1)من خود را مي‌بينم كه آب انگور مي‌گيرم. سوره يوسف، آيه 36.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 50
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" عطف بر جمله سابق است، كه فرمود:" وَ ما يَسْتَوِي الْبَحْرانِ".
" وَ لَا الظُّلُماتُ وَ لَا النُّورُ" در اين آيه شريفه و آيه بعدش چند مرتبه حرف نفي" لا" تكرار شده، و منظور از آن تاكيد نفي است.
" وَ لَا الظِّلُّ وَ لَا الْحَرُورُ" كلمه" حرور"- به طوري كه گفته‌اند- «2» به معناي شدت حرارت آفتاب است. و بعضي «3» ديگر گفته‌اند: حرور به معناي باد سموم است. بعضي «4» هم گفته‌اند: سموم بادي است كه در روز بوزد، و حرور بادي است كه در شب و روز بوزد.
" وَ ما يَسْتَوِي الْأَحْياءُ وَ لَا الْأَمْواتُ ..."
اين جمله عطف است بر جمله" وَ ما يَسْتَوِي الْأَعْمي وَ الْبَصِيرُ". و اگر كلمه" وَ ما يَسْتَوِي" را در اينجا مجددا آورد، با اينكه مي‌توانست مثل جمله قبلي بفرمايد:" و لا الاحياء و لا الاموات" براي اين است كه فاصله زياد شده بود، ناگزير" ما يَسْتَوِي" را تكرار كرد تا معنا را در ذهن شنونده تجديد كند.
پس در نتيجه اين تكرار نظير تكرار كلمه" كيف" است، كه در آيه" كَيْفَ يَكُونُ لِلْمُشْرِكِينَ عَهْدٌ عِنْدَ اللَّهِ وَ عِنْدَ رَسُولِهِ ... كَيْفَ وَ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ ..." «5» مي‌باشد، كه به خاطر طول فاصله، كلمه كيف تكرار شده است.

[تمثيل‌هايي براي بيان حال و اعمال مؤمن و كافر] ..... ص: 50

و اين چند جمله پشت سر هم يعني جمله" وَ ما يَسْتَوِي الْأَعْمي وَ الْبَصِيرُ" و" وَ لَا الظُّلُماتُ وَ لَا النُّورُ"، و" وَ لَا الظِّلُّ وَ لَا الْحَرُورُ" و" وَ ما يَسْتَوِي الْأَحْياءُ وَ لَا الْأَمْواتُ" تمثيل‌هايي براي مؤمن و كافر است و مي‌خواهد تبعه و اثر اعمال اين دو طايفه را شرح دهد.
و منظور از جمله:" إِنَّ اللَّهَ يُسْمِعُ مَنْ يَشاءُ- خدا مي‌شنواند هر كه را بخواهد" مؤمن است، كه قبلا مرده بود، و خداي تعالي زنده‌اش كرد، و هدايت را به گوشش شنوانيد، چون در نفس، استعداد آن را داشت، لذا در باره مؤمن فرموده:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً" «6» و اما منظور از اين جمله رسول خدا (ص) نيست، چون آن جناب
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 22، ص 186. [.....]
(2، 3، 4)تفسير روح المعاني، ج 22، ص 186.
(5)سوره توبه، آيه 8.
(6)آيا كسي كه مرده بود، و ما زنده‌اش كرديم، و برايش نوري قرار داديم. سوره انعام، آيه 123.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 51
وسيله هدايت است و هدايت هم همانا هدايت خدا است.
و مراد از جمله" وَ ما أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي الْقُبُورِ" اموات است يعني كفاري هستند كه خاصيت پذيرفتن هدايت را ندارند، چون دلهايشان مهر خورده.
" إِنْ أَنْتَ إِلَّا نَذِيرٌ" اين انحصار كه مي‌فرمايد:" تو بجز نذير چيز ديگري نيستي"، انحصار حقيقي نيست، بلكه انحصار نسبي است، و معنايش اين است كه: تو وظيفه‌اي به جز انذار خلق نداري، و اما هدايت آنكه هدايت مي‌شود، و اضلال آنكه گمراه است و هدايت نمي‌پذيرد به خاطر اينكه خدا به كيفر اعمال زشتش گمراهش كرده، كار خداي سبحان است. و اگر در مقابل" نذير" كلمه" بشير" را ذكر نكرد، با اينكه آن جناب هر دو صفت را داشت، براي اين بود كه مقام، مقام انذار به تنهايي بود، و مناسبت اقتضا مي‌كرد تنها متعوض اين صفت شود، علاوه بر اين در آيه بعدي، هر دو صفت را آورده بود.
" إِنَّا أَرْسَلْناكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلَّا خَلا فِيها نَذِيرٌ" مفاد اين جمله آن طور كه سياق اقتضاء دارد، اين است كه: ما تو را فرستاديم، تا بشير و نذير باشي، و اين كار ما كاري نوظهور و غريب نيست، براي اينكه هيچ امتي از امم گذشته نيست، مگر آنكه نذيري در آنها بوده و گذشته، و اين فرستادن بشير و نذير از سنت‌هاي جاري خدا است، كه همواره در خلقتش جريان دارد.
و از ظاهر سياق برمي‌آيد كه مراد از نذير پيغمبري است كه از ناحيه خدا مبعوث شود.
ولي بعضي «1» از مفسرين نذير را به مطلق كساني تفسير كرده‌اند كه بشر را انذار مي‌كنند، چه پيغمبر باشد و چه عالمي از علماء ليكن اين تفسير خلاف ظاهر آيه است.
بله اين هم از آيه برنمي‌آيد كه نذير هر امتي، از خود آن امت بوده، چون نفرموده" خلا منها- از افراد آن امت نذيري بوده و گذشته" بلكه فرموده:" خَلا فِيها- در آن امت نذيري بوده و گذشته".
" وَ إِنْ يُكَذِّبُوكَ فَقَدْ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ وَ بِالزُّبُرِ وَ بِالْكِتابِ الْمُنِيرِ" كلمه" بينات" به معناي آيات و معجزاتي است كه به حقانيت رسولان شهادت دهد.
و كلمه" زبر" جمع زبور است، و شايد مراد از آن به قرينه اينكه مقابل كتاب قرار گرفته،
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 22، ص 188.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 52
صحف بوده باشد، يعني آن كتابهايي كه تنها متضمن ياد خدا است، بدون اينكه احكام و شرايعي در آن باشد. و" كتاب منير" كتابي را گويند كه از آسمان نازل شده، و متضمن احكام و شرايع باشد، مانند: كتاب نوح، ابراهيم، تورات موسي، و انجيل عيسي (ع).
و معناي آيه روشن است.
" ثُمَّ أَخَذْتُ الَّذِينَ كَفَرُوا فَكَيْفَ كانَ نَكِيرِ" كلمه" اخذ" كنايه است از عذاب دادن. و كلمه" نكير" به معناي انكار است. و بقيه الفاظ آيه روشن است.

گفتاري پيرامون معناي عموم انذار [سخني پيرامون عموم انذار و اينكه هيچ امتي كه در آن پيغمبري ظهور نكرده باشد نبوده است (وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلَّا خَلا فِيها نَذِيرٌ)] ..... ص: 52

در بحث‌هايي كه در جلد دوم راجع به نبوت داشتيم، و نيز در جلد دهم در داستانهاي نوح (ع) مطالبي عقلي گذشت، كه دلالت مي‌كرد بر عموم نبوت، و اين معنا را قرآن نيز تاييد مي‌كند.
بنا بر اين، هيچ امتي از امت‌هاي بشري نبوده كه دعوت به حق پيامبران در آن ظهور نكرده باشد، و اما اينكه پيغمبر هر امتي از خود آن امت بوده باشد، دليلي در دست نيست كه بر آن دلالت كند، هم چنان كه- به خاطر داريد كه گفتيم- جمله:" وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلَّا خَلا فِيها نَذِيرٌ ..."، نيز همين را افاده مي‌كند.
و اما اينكه: علاوه بر اصل اقتضا، انذار هر پيغمبري فعليت هم داشته باشد، يعني انذار هر پيغمبر به يك يك امتش برسد، و دعوتش يك يك افراد را شامل گردد، و كسي از افراد امت باقي نماند كه دعوت پيغمبر به گوشش نرسيده باشد، مطلبي است كه نمي‌توان آن را از آن ادله فهميد، زيرا نشاه دنيا محل تزاحم علل و اسباب است، و اين تزاحم در آن حكمفرماست، و نمي‌گذارد اين غرض حاصل شود، هم چنان كه ساير مقتضيات عمومي كه عامل صنع آنها را تقدير كرده، با اين غرض مساعد نيست، مثلا هر انساني كه به دنيا مي‌آيد، اين اقتضا را دارد كه عمري طبيعي كند، و ليكن حوادث نشاه تزاحم دنيا، در بيشتر افراد، مزاحم اين اقتضاء مي‌شود، و نمي‌گذارد كه بيشتر افراد عمر طبيعي خود را بكنند.
و نيز هر انساني كه به دنيا مي‌آيد مجهز به جهاز تناسلي است، تا بتواند با گرفتن زن، و يا شوهر رفتن، نسلي از خود باقي بگذارد، و ليكن بعضي از افراد قبل از فرزنددار شدن مي‌ميرند، و همچنين نظاير اين مثالها.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 53
پس نبوت و انذار در هر امتي لازم و واجب است، و مستلزم آن نيست كه به طور ضروري و حتمي تمامي افراد آن امت از هدايت پيغمبر خود برخوردار شوند، و دعوت او بگوش يك يك اشخاص برسد.
و ممكن است بعضي‌ها دعوت او را از خود او نشنوند، بلكه با واسطه و يا وسايطي بشنوند، و بعضي هم اصلا به گوششان نخورد، و علل و اسبابي بين او و آن دعوت حايل شود، در نتيجه هر فردي كه دعوت متوجه او شد و به گوشش رسيد حجت بر او تمام مي‌شود و هر فردي كه دعوت پيغمبرش به گوشش نرسيد، حجت بر او تمام نيست، و او جزو مستضعفين است، كه امرشان به دست خدا است، و خدا هم در باره آنان فرموده:" إِلَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ لا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا" «1».

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل جمله:" وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري ..." و آيه:" وَ ما أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي الْقُبُورِ")] ..... ص: 53

در الدر المنثور است كه: احمد، ترمذي- وي حديث را صحيح دانسته-، و نسايي، و ابن ماجه در ذيل آيه" وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري" از عمرو بن احوص روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) در حجة الوداع فرمود: آگاه باشيد كه هيچ كس جنايتي مرتكب نمي‌شود، مگر آنكه از خودش بايد قصاص كرد، و هيچ پدري به جاي فرزندش قصاص نمي‌شود، و هيچ فرزندي به جاي پدرش كه جنايت كرده قصاص نمي‌شود «2».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" إِنَّ اللَّهَ يُسْمِعُ مَنْ يَشاءُ وَ ما أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي الْقُبُورِ" از امام (ع) نقل كرده كه فرموده: منظور كفارند، كه از تو چيزي نمي‌شنوند، همان طور كه مردگان اهل قبور چيزي نمي‌شنوند «3».
و در الدر المنثور است كه: ابو سهل سري بن سهل جنديشاپوري، پنجمين حديث خود را از طريق عبد القدوس، از ابي صالح، از ابن عباس، روايت كرده كه در ذيل جمله" إِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتي وَ ما أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي الْقُبُورِ" گفته رسول خدا (ص) در جنگ بدر، بر كنار كشته شدگان بدر مي‌ايستاد، و مي‌فرمود: اي فلان بن فلان، آيا
__________________________________________________
(1)مگر ضعيف شدگاني از مردان و زنان و كودكان، كه چاره‌اي نداشته، و نتوانستند راه خدا را بيابند. سوره نساء، آيه 98.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 284.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 209.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 54
آنچه را كه پروردگارت وعده مي‌داد حق يافتي؟ آيا تو نبودي كه به پروردگارت كفر ورزيدي؟ تو نبودي كه فرستاده پروردگارت را تكذيب مي‌كردي؟ آيا تو نبودي كه قطع رحم خود كردي؟
اصحاب مي‌گفتند: يا رسول اللَّه (ص) آيا آنها مي‌شنوند آنچه را كه تو به ايشان مي‌گويي؟ فرمود: شما كه زنده هستيد بهتر از اينها سخنان مرا نمي‌شنويد. در اينجا بود كه خداي سبحان اين آيه را نازل كرد" إِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتي وَ ما أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي الْقُبُورِ"، و اين مثالي است كه خدا در حق كفار زده كه مانند مردگان دعوت او را نمي‌شنوند «1».
مؤلف: در اين روايت نشانه‌هايي از جعل هست، كه بر كسي پوشيده نيست، براي اينكه ساحت رسول خدا (ص) اجل از آن است كه قبل از آنكه پروردگارش دستوري دهد، از پيش خود چيزي بگويد، آن گاه خداي سبحان آيه‌اي بفرستد و در آن آيه او را تكذيب كند، او ادعا كند و خبر دهد از اينكه مردگان در شنيدن سخنانش كمتر از زندگان نيستند، بعد آيه مورد بحث نازل شود، و بفرمايد خير مردگان چيزي نمي‌شنوند.
علاوه بر اين آيه‌اي كه راوي نقل كرده، اصلا با آيات قرآن مطابق نيست، براي اينكه صدر آن از آيه 80 سوره نمل گرفته شده، و ذيلش از آيه 22 سوره فاطر.
از اين هم كه بگذريم، سياق آيه شهادت مي‌دهد كه آيه مزبور مانند آيات قبل و بعدش در مكه نازل شده، و روايت مي‌گويد در مدينه در جنگ بدر نازل شده.
و در كتاب احتجاج در ضمن احتجاجهاي امام صادق (ع) آمده كه سائل پرسيد: پس بفرما ببينم آيا مجوسيان پيغمبري داشتند؟ چون من در ميان آنان كتابهايي محكم، و مواعظي بليغ، و مثلهايي شافي مي‌بينم. و مي‌بينم كه به ثواب و عقاب قيامت معتقدند، و شرايعي دارند كه بدان عمل مي‌كنند، امام (ع) فرمود: هيچ امتي نبوده مگر آنكه نذير و پيامبري داشته، و براي مجوس هم مانند همه امت‌ها، خداوند پيغمبري به سويشان فرستاد، و او از ناحيه خدا كتابي برايشان آورد، ولي منكرش شدند، و زير بار كتابش نرفتند «2».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 249.
(2)احتجاج طبرسي، ج 2، ص 91.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 55

[سوره فاطر (35): آيات 27 تا 38] ..... ص: 55

اشاره

أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ ثَمَراتٍ مُخْتَلِفاً أَلْوانُها وَ مِنَ الْجِبالِ جُدَدٌ بِيضٌ وَ حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُها وَ غَرابِيبُ سُودٌ (27) وَ مِنَ النَّاسِ وَ الدَّوَابِّ وَ الْأَنْعامِ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ كَذلِكَ إِنَّما يَخْشَي اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ غَفُورٌ (28) إِنَّ الَّذِينَ يَتْلُونَ كِتابَ اللَّهِ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ أَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْناهُمْ سِرًّا وَ عَلانِيَةً يَرْجُونَ تِجارَةً لَنْ تَبُورَ (29) لِيُوَفِّيَهُمْ أُجُورَهُمْ وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّهُ غَفُورٌ شَكُورٌ (30) وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ مِنَ الْكِتابِ هُوَ الْحَقُّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ إِنَّ اللَّهَ بِعِبادِهِ لَخَبِيرٌ بَصِيرٌ (31)
ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ بِإِذْنِ اللَّهِ ذلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ (32) جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَها يُحَلَّوْنَ فِيها مِنْ أَساوِرَ مِنْ ذَهَبٍ وَ لُؤْلُؤاً وَ لِباسُهُمْ فِيها حَرِيرٌ (33) وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنا لَغَفُورٌ شَكُورٌ (34) الَّذِي أَحَلَّنا دارَ الْمُقامَةِ مِنْ فَضْلِهِ لا يَمَسُّنا فِيها نَصَبٌ وَ لا يَمَسُّنا فِيها لُغُوبٌ (35) وَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ نارُ جَهَنَّمَ لا يُقْضي عَلَيْهِمْ فَيَمُوتُوا وَ لا يُخَفَّفُ عَنْهُمْ مِنْ عَذابِها كَذلِكَ نَجْزِي كُلَّ كَفُورٍ (36)
وَ هُمْ يَصْطَرِخُونَ فِيها رَبَّنا أَخْرِجْنا نَعْمَلْ صالِحاً غَيْرَ الَّذِي كُنَّا نَعْمَلُ أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْكُمْ ما يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ وَ جاءَكُمُ النَّذِيرُ فَذُوقُوا فَما لِلظَّالِمِينَ مِنْ نَصِيرٍ (37) إِنَّ اللَّهَ عالِمُ غَيْبِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ (38)
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 56

ترجمه آيات ..... ص: 56

آيا نديدي كه خدا از آسمان، آبي فرستاد پس با آن ميوه‌هايي از زمين بيرون كرديم كه رنگهاي مختلف دارد، و نيز از كوه‌ها راههاي سفيد و سرخ با رنگهاي مختلف و سياهي‌هاي غليظ پديد آورديم (27).
و همچنين آدميان و جانوران و چارپايان را به رنگهاي مختلف (پديد كرديم) از جمله بندگان خدا تنها دانايان از او بيم دارند و خدا نيرومند و آمرزنده است (28).
كساني كه كتاب خدا را مي‌خوانند و نماز به پا مي‌دارند و از آنچه روزيشان داده‌ايم نهان و عيان انفاق مي‌كنند به تجارتي كه نابودي ندارد اميدوارند (29).
خدا پاداش ايشان را تمام دهد و از كرم خويش افزونشان كند كه آمرزنده و شكور است (30).
آنچه از اين قرآن به تو وحي كرديم حق است و مصدق كتابهاي پيش است، كه خدا به كار بندگانش آگاه و بينا است (31).
آن گاه اين كتاب را به آن كساني كه از بندگان خود كه انتخابشان كرده‌ايم به ميراث داديم، پس بعضي از ايشان ستمگر خويشند و بعضي معتدلند، و بعضي از ايشان به اذن خدا به سوي نعمت‌ها مي‌شتابند و كرم بزرگ اين است (32).
بهشت‌هاي جاويد كه وارد آن شوند و در آنجا با دستبندهايي از طلا و مرواريد زيور كنند و لباسشان در آنجا حرير است (33).
و گويند ستايش خدايي را كه غم و اندوه را از ما ببرد كه پروردگارمان آمرزنده و شكور است (34).
همان خدايي كه از كرم خويش ما را به اين سراي دائم درآورد كه در اينجا رنج و ملالي به ما نرسد (35).
و كساني كه كافرند براي آنان آتش جهنم است نه مرگشان دهند تا بميرند و نه عذاب جهنم را از آنها سبك كنند همه كفرپيشگان را چنين سزا دهيم (36).
و آنها در جهنم فرياد زنند پروردگارا بيرونمان كن تا كار شايسته‌اي جز آنچه مي‌كرده‌ايم بكنيم (خطاب شود) مگر آن قدر عمرتان نداديم كه هر كه پند گرفتني بود در طي آن پند گيرد و بيم‌رسان نيز برايتان آمد (اينك عذاب را) بچشيد كه ستمگران ياري ندارند (37).
خدا داناي نهفته آسمانها و زمين است و همانا او داناي به مكنونات و اسرار سينه‌هاست (38)
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 57

بيان آيات ..... ص: 57

اشاره

در اين آيات دوباره به مساله توحيد برگشته، آيت‌هايي ديگر كه دلالت بر توحيد مي‌كند برمي‌شمارد، و در ضمن به داستان كتاب منتقل شده، در باره حقانيت آن، و اينكه از ناحيه خدا نازل شده، سخن گفته است، و چون در فصل قبلي رشته كلام به مساله نبوت و كتاب كشيده شده بود، و فرموده بود:" إِنَّا أَرْسَلْناكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً" و نيز در باره كتاب فرموده بود:" جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ وَ بِالزُّبُرِ وَ بِالْكِتابِ الْمُنِيرِ" جا داشت كه متعرض آثار و خصوصيات كتاب بشود، و لذا فرمود:

[توضيح دلالت اختلاف الوان ثمرات و ... بر توحيد] ..... ص: 57

" أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ ثَمَراتٍ مُخْتَلِفاً أَلْوانُها ..."
اين آيه حجت ديگري است بر مساله توحيد، به اين بيان كه خداي سبحان آب را بوسيله بارانها از آسمان نازل مي‌كند و اين خود قوي‌ترين عامل براي روييدن نباتات و ميوه‌هاست، و اگر بيرون آمدن ميوه‌ها از مقتضاي همين آمدن باران بود، بايد همه ميوه‌ها به يك رنگ باشند، چون آب باران يكي است، و حال اينكه مي‌بينيم الوان مختلفي دارند، پس همين اختلاف الوان دلالت مي‌كند بر اينكه تدبير الهي دست اندر كار اين رنگ‌آميزي است.
و اما اينكه گفته‌اند:" اين رنگ‌آميزيها منوط به اختلاف عواملي است كه در آنها مؤثر است، و از آن جمله اختلاف عناصر موجود در آنهاست، كه از نظر نوع و مقدار و تركيب مختلف هستند" حرف صحيحي نيست، براي اينكه ما سؤال خود را از اين كه اين رنگهاي مختلف از كجا آمد، برداشته، و به اينجا منتقل مي‌كنيم كه اين اختلاف عوامل از كجا آمد، با اينكه تمامي اين عوامل منتهي مي‌شود به عامل ماده، كه در همه هست. پس اختلاف عناصري كه موجودات از آنها تركيب مي‌شوند، خود دليل بر اين است كه عامل ديگري ما وراي ماده هست كه ماده را به سوي صورت‌هاي گوناگون سوق مي‌دهد.
و ظاهرا مراد از اختلاف الوان ميوه‌ها، اختلاف خود الوان است، ولي لازمه‌اش اختلافهاي ديگري از جهت طعم و بو و خاصيت نيز مي‌باشد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: اصلا منظور از اختلاف الوان، اختلاف انواع موجودات است، چون بسيار مي‌شود كه كلمه" الوان" بر انواع فواكه و انواع طعامها اطلاق مي‌شود، مثلا
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 22، ص 189.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 58
مي‌گويند: فلاني در ميهماني‌اش الواني از طعام و ميوه حاضر كرده بود. پس در حقيقت تعبير به" الوان" تعبيري است كنايه‌اي. ولي جمله" وَ مِنَ الْجِبالِ جُدَدٌ بِيضٌ وَ حُمْرٌ" تا اندازه‌اي وجه اول را تاييد مي‌كند كه مراد خود رنگها باشد نه طعم و خاصيت، چون در كوه‌ها اختلاف انواع نيست تنها اختلاف الوان است.
و در جمله" فَأَخْرَجْنا بِهِ ..." التفاتي از غيبت (خدا از آسمان آبي فرو فرستاد)، به تكلم (پس به وسيله آن ميوه‌هايي بيرون كرديم)، به كار رفته. و بعضي «1» از مفسرين در وجه آن گفته‌اند:" اين التفات بدان جهت بوده كه كمال اعتناي به اين عمل را برساند، چون از نظر صنع بسيار بديع و حيرت‌انگيز است، و از كمال قدرت و حكمت صانعش خبر مي‌دهد".
نظير اين وجه در جمله قبلي هم كه مي‌فرمود:" إِنَّا أَرْسَلْناكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً" مي‌آيد. و اما التفاتي كه در آيه قبل از آن مي‌فرمود:" ثُمَّ أَخَذْتُ الَّذِينَ كَفَرُوا فَكَيْفَ كانَ نَكِيرِ" بعيد نيست وجهش اين باشد كه خواسته باشد با اين التفات بفهماند امر كفار به دست خود من است، و بين من و ايشان احدي نمي‌تواند حائل شود. پس كسي نمي‌تواند شفاعت و يا ياري آنان كند، و در نتيجه از عذاب من نجات يابند.
" وَ مِنَ الْجِبالِ جُدَدٌ بِيضٌ وَ حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُها وَ غَرابِيبُ سُودٌ"- كلمه" جدد"- به ضمه جيم و فتحه دال- جمع جده- به ضمه جيم- است، كه به معناي جاده و راه است. و دو كلمه" بيض" و" حمر" جمع" ابيض" و" احمر" به معناي سفيد و سرخ است. و ظاهرا كلمه" مختلف" صفت جدد، و كلمه" الوانها" فاعل" مختلف" است، چون- به قول بعضي «2»- اگر جمله مبتدا و خبر بود، مي‌فرمود:" مختلفة الوانها". و كلمه" غرابيب" جمع" غريب" به معناي سياهي شديد است، و غراب (كلاغ سياه) را هم به همين جهت غراب مي‌گويند. و كلمه" سود" بدل و يا عطف بيان است براي غرابيب.
و معناي آيه اين است كه:" آيا نمي‌بيني كه در بعضي از كوه‌ها راههايي سفيد و سرخ و سياه، و با رنگهاي مختلف هست؟" و مراد از اين راهها، يا راههايي است كه در كوه‌ها قرار دارد و داراي الواني مختلف است، و يا مراد خود كوه‌ها است، كه به صورت خطوطي كشيده شده در روي كره زمين قرار دارد، بعضي از اين سلسله جبال به رنگ سفيدند، بعضي سرخ، بعضي سياه، و بعضي ديگر چند رنگ هستند.
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير روح المعاني، ج 22، ص 189.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 59
" وَ مِنَ النَّاسِ وَ الدَّوَابِّ وَ الْأَنْعامِ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ كَذلِكَ" يعني بعضي از انسانها و حيوانات نيز مثل كوه‌ها و ميوه‌ها داراي رنگهاي مختلف هستند، بعضي سفيد، بعضي سرخ، بعضي سياهند. و كلمه" دواب" به معناي هر جنبده‌اي است كه در زمين حركت مي‌كند. و كلمه" انعام" به معناي شتر و گوسفند و گاو است.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" كلمه" كذلك" خبري است براي مبتداي محذوف، و تقدير آن" الامر كذلك- امر چنين است" مي‌باشد، و اين جمله تقريري است اجمالي براي بيان تفصيلي قبل، كه اختلاف الوان ثمرات و كوه‌ها و انسانها و جنبندگان چهارپايان را بيان مي‌كرد".
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: كلمه" كذلك" مربوط است به كلمه" يخشي" در جمله" إِنَّما يَخْشَي اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ" و اشاره است، به عبرت‌گيري از ثمرات و كوه‌ها و ساير موارد مذكور، و معنايش اين است كه: تنها كساني از خدا خشيت دارند و اين چنين از آيات عبرت مي‌گيرند كه عالم باشند. ولي اين وجه، هم از نظر لفظ بعيد است و هم از نظر معنا.
" إِنَّما يَخْشَي اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ" اين جمله جمله‌اي است از نو كه توضيح مي‌دهد چگونه و چه كساني از اين آيات عبرت مي‌گيرند، و اين آيات اثر خود را كه ايمان حقيقي به خدا و خشيت از او به تمام معناي كلمه مي‌باشد، تنها در علما مي‌بخشد، نه جهال.
در سابق هم گذشت كه انذار تنها در علما نتيجه بخش است، چون در آنجا فرمود:
" إِنَّما تُنْذِرُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ". پس در حقيقت آيه مورد بحث، بيانگر معناي آن آيه است، و روشن مي‌سازد كه خشيت به معني حقيقي كلمه، تنها در علما يافت مي‌شود.
و مراد از" علما"، علماي باللَّه است، يعني كساني كه خداي سبحان را به اسماء و صفات و افعالش مي‌شناسند، شناسايي تامي كه دلهايشان به وسيله آن آرامش مي‌يابد، و لكه‌هاي شك و دو دلي از نفوسشان زايل گشته، و آثار آن در اعمالشان هويدا مي‌گردد، و فعلشان مصدق قولشان مي‌شود. و مراد از" خشيت" در چنين زمينه‌اي، همان خشيت حقيقي است كه به دنبالش خشوع باطني و خضوع در ظاهر پيدا مي‌شود، اين آن معنايي است كه از سياق آيه برمي‌آيد.
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 21 و 22، ص 191.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 60
و جمله" إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ غَفُورٌ" معناي تعليل را افاده مي‌كند. و مي‌رساند كه خدا به علت اينكه عزيز است، يعني قاهري غير مقهور، و غالبي غير مغلوب از هر جهت است، لذا عارفان از او خشيت دارند، و نيز به علت اينكه غفور يعني نسبت به گناهان و خطاها، بسيار آمرزنده است، لذا عارفان به او ايمان مي‌آورند، و به درگاهش تقرب مي‌جويند، و مشتاق لقاي او هستند.
" إِنَّ الَّذِينَ يَتْلُونَ كِتابَ اللَّهِ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ أَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْناهُمْ سِرًّا وَ عَلانِيَةً يَرْجُونَ تِجارَةً لَنْ تَبُورَ"" تلاوت كتاب" به معناي خواندن قرآن است، كه خداي سبحان آن را ستوده. و" اقامه نماز" به معناي ادامه برآوردن آن و محافظت از ترك نشدن آن است. و" انفاق از رزق در سر و علانيه" به معناي اين است كه: از مال خود به فقراء مي‌دهند، و چون در انفاق‌هاي مستحبي مي‌ترسند جنبه خودنمايي به خود بگيرد، و خلوص آن از بين برود، لذا آن را پنهاني مي‌دهند، و در انفاقهاي واجب براي اينكه اطاعت خدا در بين مردم شايع شود و ديگران هم تشويق شوند، علني مي‌دهند.
" يَرْجُونَ تِجارَةً لَنْ تَبُورَ"- يعني تجارتي را اميدوارند كه به هيچ وجه ضرر نمي‌آورد، بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" جمله" يرجون ..." خبر است براي كلمه" ان" كه در اول آيه است". و نزد بعضي ديگر خبر" ان" مقدر است. و جمله" لِيُوَفِّيَهُمْ ..." متعلق به آن است و معنايش اين است كه: اگر كردند آنچه را كه كردند، براي اين بود كه خدا پاداشهايشان را بدهد.
" لِيُوَفِّيَهُمْ أُجُورَهُمْ وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّهُ غَفُورٌ شَكُورٌ" كلمه" ليوفيهم" متعلق است به جمله" يتلون" و آنچه كه در آيه سابق، بر آن عطف شده بود، و معنايش اين است كه: آنان كه كتاب خدا را تلاوت مي‌كنند، و نماز را به استمرار انجام مي‌دهند، هر چه مي‌كنند به اين منظور مي‌كنند كه خدا پاداشهايشان را به طور كامل بدهد، و چيزي از ثواب اعمال از ايشان فوت نشود.
" وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ"- ممكن است مراد از اين فضل و زيادت، دو چنداني ثواب باشد، هم چنان كه فرموده:" مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها" «2» و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 22، ص 192.
(2)هر كس حسنه‌اي بياورد ده برابر آن اجر دارد. سوره انعام، آيه 160. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 61
" مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فِي كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ وَ اللَّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ" «1».
و ممكن هم هست مراد از آن زيادتي باشد از غير سنخ ثواب اعمال، هم چنان كه مي‌دانيم در آيه" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ" «2» منظور غير از ثواب است.
و جمله" إِنَّهُ غَفُورٌ شَكُورٌ" مضمون آيه و زيادتي ثواب، يا غير ثواب را تعليل مي‌كند، و معنايش اين است كه: اگر گفتيم: خداوند لغزشهاي آنان را ناديده مي‌گيرد، براي اين است كه خدا غفور است، و اگر گفتيم ايشان را به بيش از آن ثوابي كه مستحقند پاداش مي‌دهد، براي اين است كه او شكور است.
" وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ مِنَ الْكِتابِ هُوَ الْحَقُّ" ضمير فصل و الف و لام در جمله" هُوَ الْحَقُّ" براي تاكيد حقانيت كتاب است، نه براي انحصار، به عبارت ساده‌تر اينكه: اين كتاب حقي است كه به هيچ وجه باطل در آن راه ندارد، نه اينكه اين كتاب به تنهايي حق است.

[مراد از" كتاب" و وراثت آن در آيه:" ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا ..."] ..... ص: 61

" ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا ..."
وقتي مي‌گويند:" اورثهم مالا كذا" معنايش اين است كه: فلاني فلان مال را به ارث براي آنان باقي گذاشت تا ايشان بعد از مرگ وي به امر آن مال قيام كنند، با اينكه تا خودش زنده بود خودش قائم به امر آن مال و متصرف در آن بود، و به همين معنا است ارث دادن علم و جاه و امثال آن، كه وارث بعد از مرگ صاحب علم و جاه، به امر آن دو قيام مي‌كند، بعد از آنكه قبلا نزد ديگري بود و ديگري صاحبش بود و از آن بهره مي‌گرفت.
بنا بر اين معناي ارث دادن كتاب به قوم و مردمي، اين است كه: كتاب را نزد ايشان بگذارد تا نسل به نسل و از سلف به خلف دست به دست بگردد، و همه از آن برخوردار شوند.
بنا بر اين، اين نسبت مزبور صحيح است، هر چند كه قائم به امر كتاب، بعضي از قومند نه همه آنان، و به همين جهت مي‌بينيم همه جا دادن كتاب را به همه قوم نسبت مي‌دهد مثلا مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)مثل كساني كه اموال خود راي در راه خدا انفاق مي‌كنند، مثل دانه گندمي است كه هفت سنبل مي‌روياند، و در هر سنبلي صد دانه باشد، و خدا براي هر كس كه بخواهد مضاعف هم مي‌كند.
سوره بقره، آيه 261.
(2)ايشان آنچه راي بخواهند در اختيار دارند، و نزد ما بيش از آن هست. سوره ق، آيه 35.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 62
" وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْهُدي وَ أَوْرَثْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ هُديً وَ ذِكْري لِأُولِي الْأَلْبابِ" «1».
و نيز فرموده:" إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُديً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هادُوا وَ الرَّبَّانِيُّونَ وَ الْأَحْبارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اللَّهِ" «2».
و نيز فرموده:" وَ إِنَّ الَّذِينَ أُورِثُوا الْكِتابَ مِنْ بَعْدِهِمْ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ" «3» كه در اين چند آيه نسبت ارث بردن تورات را به همه بني اسرائيل داده، با اينكه متصديان امر تورات، بعضي از بني اسرائيل بودند نه همه.
و مراد از" كتاب" در آيه مورد بحث- به طوري كه از سياق برمي‌آيد- قرآن كريم است، و غير از اين هم نمي‌تواند باشد، براي اينكه در آيه قبلي بدان تصريح كرده، فرمود" وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ مِنَ الْكِتابِ". بنا بر اين" الف و لام" در الكتاب الف و لام عهد خواهد بود، (و معناي الكتاب همان كتاب خواهد بود)، نه الف و لام جنس (به معناي همه كتابها).
بنا بر اين ديگر نبايد به گفته كسي «4» كه گفته:" الف و لام براي جنس است، و مراد از كتاب مطلق كتابهاي آسماني است كه بر انبياء نازل شده" اعتناء كرد.
و كلمه" اصطفاء" از ماده" صفو" گرفته شده كه معنايش قريب به معناي اختيار است، با اين تفاوت كه اختيار به معناي انتخاب يك چيز از بين چند چيز است كه بهترين آنها است و اصطفاء نيز انتخاب يكي از چند چيز است، اما يكي كه از بين همه صفوه و خالص باشد.
" مِنْ عِبادِنا"- احتمال دارد كلمه" من" براي بيان باشد، احتمال هم دارد براي ابتدا، يا تبعيض باشد. ولي آنچه به ذهن قريب‌تر است اين است كه بيانيه باشد، چون در آيه" وَ سَلامٌ عَلي عِبادِهِ الَّذِينَ اصْطَفي" «5» هم سلام را بر همه بندگان خالص فرستاده، نه بر بعضي از ايشان.
__________________________________________________
(1)ما به موسي هدايت داديم، و آن كتاب را به بني اسرائيل سپرديم، تا هدايت و مايه تذكر خردمندان باشد. سوره مؤمن، آيه 53 و 54.
(2)ما تورات را كه در آن هدايت و نور است نازل كرديم، تا انبيا كه اسلام آورده‌اند، و همچنين ربانيين و احبار در بين يهوديان به آنچه از كتاب خدا برايشان حفظ شده حكم كنند. سوره مائده، آيه 44.
(3)و همانا آنهايي كه كتاب را بعد از آنان ارث بردند، هر آينه از آن در شكي ريب آورند. سوره شوري، آيه 14.
(4)روح المعاني، ج 22، ص 195.
(5)سوره نمل، آيه 59.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 63

[مقصود از بندگان خاص (الَّذِينَ اصْطَفَيْنا) كه خداوند كتاب را به ايشان به ارث رساند] ..... ص: 63

مفسرين در اينكه منظور از اين بندگان خاص چه كساني هستند اختلاف كرده‌اند، بعضي «1» گفته‌اند:" انبيا هستند". بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" بني اسرائيلند، كه جزو مشمولين آيه" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفي آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَي الْعالَمِينَ" «3» هستند".
و بعضي «4» ديگر گفته‌اند:" امت محمد (ص) هستند كه قرآن را از پيغمبر خود ارث برده، و نيز به سوي او بازگشت مي‌كنند، و علمايشان بدون واسطه و بقيه امت به واسطه علما از قرآن بهره‌مند مي‌شوند". و بعضي «5» ديگر گفته‌اند:" تنها علماي امت محمد (ص) هستند".
بعضي «6» ديگر- كه روايات بسيار زيادي از امام باقر و صادق (ع) بر طبق گفته آنان هست- گفته‌اند:" مراد از اين كسان كه اصطفاء شده‌اند، ذريه رسول خدا (ص) از اولاد فاطمه (ع) هستند، كه جزو آل ابراهيم و مشمول آيه" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفي آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَي الْعالَمِينَ" نيز هستند. و رسول خدا (ص) هم تصريح فرموده، به اينكه: آنان عالم به قرآن هستند، و نظر ايشان در باره قرآن صائب است.
و در روايت" اني تارك فيكم الثقلين" كتاب اللَّه و عترتي اهل بيتي لن يفترقا حتي يردا علي الحوض" «7»- كه متواتر و مورد اتفاق دو طايفه شيعه و سني است- فرموده: آنان ملازم قرآنند.
پس بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود: بعد از آنكه ما قرآن را به تو وحي كرديم- چون كلمه" ثم" معناي تاخير رتبه را افاده مي‌كند- آن را به ذريه تو ارث داديم، البته آن ذريه‌ات كه ما اصطفايشان كرديم، و از بين همه بندگان آنان را در همان روزي كه آل ابراهيم را برمي‌گزيديم انتخاب كرديم، و اضافه شدن كلمه" عباد" به كلمه" نا" كه نون عظمت است اضافه تشريفي است، و مي‌خواهد به شرافت ذريه اشاره كند.
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 8، ص 408.
(3)خدا آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را از بين همه عالميان برگزيده است. سوره آل عمران، آيه 33.
(4 و 5 و 6)مجمع البيان، ج 8، ص 408. منهج الصادقين، ج 7، ص 448.
(7)من دو چيز گرانبها در پيش شما مي‌گذارم و مي‌روم، يكي كتاب خدا و ديگري عترتم و اهل بيتم و از هم جدا نمي‌شوند تا در كنار حوض مرا ديدار كنند. سفينة البحار، ج 1، ص 132. و المراجعات، ص 41.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 64
" فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ"- احتمال دارد ضمير در" منهم" به همان برگزيده شدگان برگردد، كه در نتيجه هر سه طايفه يعني ظالم به نفس، مقتصد، و سابق به خيرات، در وراثت شريكند، چيزي كه هست وارث حقيقي همان عالم به كتاب، و حافظ كتاب است، كه عبارت است از سابق به خيرات.
احتمال هم دارد ضمير مزبور به كلمه" عبادنا" برگردد، البته در صورتي كه اضافه عباد به كلمه" نا" شرافتي به عباد ندهد، آن وقت كلمه" فمنهم" تعليل را مي‌رساند، و چنين معنا مي‌دهد: ما تنها كتاب را به بعضي از بندگان خود ارث داديم، و آنان عبارتند از عده‌اي كه ما ايشان را برگزيديم، نه همه بندگان، براي اينكه بعضي از بندگان ما ظالم به نفس خود بودند، و بعضي هم ميانه رو بودند، و بعضي سابق به خيرات بودند، و همه اين سه طايفه صلاحيت وراثت كتاب را نداشتند.
ممكن است وجه اول را تاييد كرد به اينكه چه مانعي دارد وراثت را به همه نسبت دهيم، در حالي كه قائمين واقعي به امر وراثت بعضي از افراد باشند، هم چنان كه نظير اينگونه نسبت را در آيه" وَ أَوْرَثْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ" «1» مي‌بينيم.
و از اينكه در آيه شريفه بين سه طايفه ظالم به نفس، مقتصد، و سابق به سوي خيرات، مقابله انداخته، فهميده مي‌شود كه مراد از ظالم به نفس كسي است كه گناهي به گردن داشته باشد، و اين عنوان شامل هر مسلماني از اهل قرآن مي‌شود، چون اهل قرآن است كه عنوان اصطفاء و وارث قرآن بر او صادق است.
و مراد از" مقتصد" كه به معناي متوسط است، آن كسي است كه: در وسط راه، و بين طريق واقع است. و مراد از سابق به سوي خيرات به اذن خدا، آن كسي است كه: از دسته اول يعني ظالم به نفس، و از دسته دوم، يعني ميانه‌روها، به درجات قرب نزديك‌تر است، و اين طايفه به اذن خدا نسبت به آن دو طايفه ديگر، به خاطر فعل خيرات، امامت دارند، هم چنان كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ" «2».
" ذلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ"- يعني اينكه قبلا گفتيم كتاب را ارث داديم، خود فضلي است بزرگ، از ناحيه خدا، كه فعاليت و كوشش كسي در آن دخالت ندارد، و چنان نيست كه كسي از راه عمل به وظايف، به آن فضل برسد.
__________________________________________________
(1)ما كتاب را به بني اسرائيل ارث داديم. سوره مؤمن، آيه 54.
(2)آنان كه در ايمان بر همه پيشي يافتند آنان مقربند. سوره واقعه، آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 65
اين آن معنايي است كه سياق آيه و نيز رواياتي كه در معناي آيه وارد شده، آن را افاده مي‌كند.

[اقوال مختلف مفسرين در تفسير آيه فوق] ..... ص: 65

اما مفسرين در تفسير آيه اختلافهاي عجيبي به راه انداخته‌اند، اختلافي در معناي كلمه" ثم" كرده‌اند كه بعضي «1» گفته‌اند:" اين كلمه براي تراخي است، يعني بعديت در خبر دادن را مي‌رساند". بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" براي تراخي و افاده بعديت رتبي است". بعضي «3» گفته‌اند:" براي افاده بعديت زماني است".
و در عطف كردن اين كلمه نيز اختلاف است. بعضي «4» گفته‌اند:" آيه عطف است بر جمله" اوحينا". بعضي «5» ديگر گفته‌اند: عطف است بر جمله" الَّذِي أَوْحَيْنا".
باز در معناي جمله" اورثنا" اختلاف كرده‌اند كه بعضي «6» گفته‌اند:" مراد همان معناي ظاهر جمله است". بعضي «7» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه:" ما حكم كرديم و مقدر نموديم به اينكه كتاب به ايشان ارث برسد".
و نيز در معناي كتاب اختلاف كرده‌اند كه بعضي «8» گفته‌اند:" مراد از آن، قرآن است.
بعضي «9» ديگر گفته‌اند:" جنس كتابهاي آسماني، و همه آنها است".
و در معناي جمله" الَّذِينَ اصْطَفَيْنا" اختلاف كرده‌اند. بعضي «10» گفته‌اند:" مراد از آن انبياء (ع) مي‌باشند". بعضي «11» ديگر گفته‌اند:" مراد بني اسرائيل است".
و بعضي «12» ديگر مراد از آن را امت محمد (ص) دانسته‌اند. بعضي «13» ديگر علماي امت. و بعضي «14» ديگر ذريه رسول خدا (ص) از فرزندان فاطمه (ع) دانسته‌اند.
و در معناي كلمه" من" در جمله" مِنْ عِبادِنا" اختلاف كرده‌اند، بعضي «15» گفته‌اند: براي تبعيض است. بعضي ديگر آن را براي ابتداء، و بعضي ديگر براي بيان دانسته‌اند. البته به خاطر اختلاف مزبور در معناي" من" معناي عباد نيز مختلف مي‌شود، و همچنين اضافه كلمه" عباد" به كلمه" نا" اختلاف پيدا مي‌كند، بنا به بعضي از وجوه اضافه تشريفي مي‌شود، و بنا به بعضي ديگر غير تشريفي.
و نيز در مرجع ضمير" منهم" اختلاف كرده‌اند، بعضي گفته‌اند: كلمه" الذين" است. بعضي ديگر گفته‌اند: كلمه" عبادنا" است.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7)روح المعاني، ج 22، ص 194. [.....]
(8 و 9 و 10 و 11 و 12 و 13 و 14 و 15)مجمع البيان، ج 8، ص 408.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 66
و در معناي ظالم به نفس و مقتصد و سابق نيز اختلاف كرده‌اند، بعضي «1» گفته‌اند:
ظالم، كسي است كه ظاهرش از باطنش بهتر باشد و مقتصد، آن كسي است كه ظاهر و باطنش يكسان باشد، و سابق، آن كسي است كه باطنش از ظاهرش بهتر باشد. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد از سابق آن كساني هستند كه در عهد رسول خدا (ص) اسلام آوردند، يعني صحابه آن جناب، و مقتصد كساني هستند كه پا به جاي پاي اصحاب آن جناب گذاشته باشند، و ظالم به نفس ساير مردمند. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: ظالم به نفس كسي است كه گناه بر او غلبه كرده باشد، و مقتصد آن كسي است كه گناه و ثوابش يكسان، و خلاصه متوسط الحال باشد، و سابق آن كسي است كه به درگاه خدا تقرب جسته، و در درجات قرب از ديگران پيشي گرفته باشد.
البته در اين بين اقوال متفرق ديگري هست كه ذكر نكرديم، و اگر احتمالات مذكور را در يكديگر ضرب كنيم از هزار احتمال بالاتر مي‌شود.
" جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَها يُحَلَّوْنَ فِيها مِنْ أَساوِرَ مِنْ ذَهَبٍ وَ لُؤْلُؤاً وَ لِباسُهُمْ فِيها حَرِيرٌ" كلمه" يحلون" مضارع مجهول از باب تفعيل است و مصدر آن تحليه است و" تحليه" به معناي خودآرايي است. و كلمه" اساور" جمع أسوره و" أسوره" هم جمع سوار- به كسره سين- است، راغب گفته: سوار زن، دستواره آن است (النگو) و اين كلمه فارسي است، كه بعد از عربي شدن به صورت سوار درآمده «4».
" جنات عدن"- ظاهرا اين جمله بيان همان فضل كبير باشد. در مجمع البيان گفته:
اين جمله تفسير فضل است گويا شخصي پرسيده: اين فضل كبير چيست؟ در پاسخ فرموده:
بهشتهايي است كه تقديرش يا پاداش جنات است، يا دخول جنات، و ممكن هم هست كلمه" جنات" بدل از فضل باشد، گويا فرموده:" ذلك دخول جنات- آن داخل شدن بهشت است" «5». و بقيه الفاظ آيه روشن است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 409.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 408.
(3)روح المعاني، ج 22، ص 196.
(4)مفردات راغب، ماده" سور".
(5)مجمع البيان، ج 8، ص 409.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 67
" وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنا لَغَفُورٌ شَكُورٌ" بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" حزن"- كه خدا را، به خاطر اينكه ايشان را با بردن در بهشت از آن" حزن" نجات داده، حمد گفته‌اند- آن شدائد و مصائب و اندوهي است كه اهل بهشت در دنيا داشتند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" مراد از آن اندوهي است كه بعد از رحلت از دنيا و قبل از دخول به بهشت به ايشان احاطه مي‌كند، اندوهي كه منشاش ترس از گناهان است".
بنا بر اين، مي‌توان گفت آيه شريفه حكايت كلام دسته اول از آن سه طايفه است، يعني ظالم به نفس و يا كلام آن دسته و دسته دوم، يعني مقتصدين است، و اما طايفه سوم كه سابق به خيراتند گناهي در صحيفه اعمال ندارند، تا از عذاب آن بترسند. و اين وجه دوم با آخر گفتار آنان كه گفتند:" إِنَّ رَبَّنا لَغَفُورٌ شَكُورٌ" مناسب‌تر است.
" الَّذِي أَحَلَّنا دارَ الْمُقامَةِ مِنْ فَضْلِهِ لا يَمَسُّنا فِيها نَصَبٌ وَ لا يَمَسُّنا فِيها لُغُوبٌ" كلمه" مقامة" به معناي اقامه است، و" دار المقامه" آن منزلي است كه كسي از آن بيرون نمي‌رود و از آنجا به جاي ديگر كوچ نمي‌كند. و كلمه" نصب" به فتحه نون و صاد- به معناي تعب و مشقت است. و كلمه" لغوب"- به ضمه لام- به معناي خستگي و تعب در طلب معاش و غير آن است.
و معنايش اين است كه:" آن خدايي كه ما را به فضل خودش و بدون اينكه استحقاقي داشته باشيم در خانه جاودانه داخل كرد، بهشتي كه نه در آن مشقتي هست و نه تعبي، و نه ما در آنجا در طلب آنچه مي‌خواهيم دچار خستگي و كندي مي‌شويم، چون هر چه بخواهيم در آن هست.
و كلمه" من فضله" مناسبت خاصي با جمله سابق، يعني جمله:" ذلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ" دارد.
" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ نارُ جَهَنَّمَ ..."
لام در" لهم" لام اختصاص است، و مي‌فهماند كه آتش جزايي است خاص ايشان و از ايشان جدا شدني نيست. و جمله" لا يُقْضي عَلَيْهِمْ فَيَمُوتُوا"، معنايش اين است كه: حكم نمي‌شود بر آنان به مرگ، تا بميرند، در نتيجه در آن شدت عذاب همواره زنده‌اند، و عذاب آتش از ايشان تخفيف نمي‌پذيرد، اين چنين ما هر كفرانگر را كه كفرانش يا شديد است و يا
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 22، ص 199.
(2)تفسير مجمع البيان، ج 7 و 8، ص 409.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 68
بسيار، كيفر مي‌دهيم.
" وَ هُمْ يَصْطَرِخُونَ فِيها رَبَّنا أَخْرِجْنا ..."
در مجمع البيان گفته: كلمه" اصطراخ" به معناي شيون و فرياد و استغاثه است، و اين كلمه از باب افتعال از ماده" صراخ- ناله" است «1».
و جمله" رَبَّنا أَخْرِجْنا" بيان همان شيون و فرياد است. و جمله" أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْكُمْ ما يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ" پاسخ آن فرياد است. و جمله" فذوقوا" و جمله" فَما لِلظَّالِمِينَ مِنْ نَصِيرٍ" هر يك نتيجه جمله ما قبل خودش است.
و معناي آيه اين است كه: اين كفار كه در آتشند، شيون و فرياد مي‌كنند، و استغاثه مي‌نمايند، در حالي كه فريادشان اين است كه: پروردگارا ما را از آتش بدر آور، تا عمل صالح كنيم غير از آن عمل زشت كه مي‌كرديم، در پاسخ به ايشان گفته مي‌شود: نه، هرگز، مگر ما آن قدر عمر به شما نداديم كه هر كس مي‌خواست متذكر شود مجال آن را داشته باشد؟
ما اين مقدار عمر را به شما داديم، پيامبران بيم‌رسان هم نزد شما آمدند، و از اين عذاب بيمتان دادند، ولي متذكر نشديد و ايمان نياورديد، حال عذاب را بچشيد كه ستمكاران را ياوري نباشد، تا به ياري آنان برخيزند و از عذاب خلاصشان كنند.
" إِنَّ اللَّهَ عالِمُ غَيْبِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ"
خدا عالم غيب آسمان‌ها و زمين است، و او به آنچه در سينه‌ها پنهان است داناست، با شما بر طبق آنچه در باطن نهفته داريد، از عقايد و آثار اعمال معامله مي‌كند، و بر طبق آن محاسبه مي‌نمايد، چه اينكه ظاهرتان با باطن مطابق باشد و چه مخالف، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ" «2» و نيز فرموده:" يَوْمَ تُبْلَي السَّرائِرُ" «3».

بحث روايتي [چند روايت در ذيل جمله" إِنَّما يَخْشَي اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ" و در باره مراد از" ظالم لنفسه"،" مقتصد" و" سابق بالخيرات" در آيه:" ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا ..."] ..... ص: 68

اشاره

در مجمع البيان در ذيل جمله" إِنَّما يَخْشَي اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ ..." مي‌گويد: از امام
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 410.
(2)چه اينكه آنچه را در باطن نهفته داريد، اظهار كنيد و چه پنهان بداريد، خدا بر طبق آن شما را محاسبه مي‌كند. سوره بقره، آيه 284.
(3)روزي كه نهاني‌ها آشكار مي‌شود. سوره طارق، آيه 9.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 69
صادق (ع) روايت شده كه فرمود: منظور خداي تعالي از علما، آن كسي است كه عملش مصدق قولش باشد، كسي كه عملش مصدق قولش نباشد، او عالم نيست، و نيز در حديثي آمده كه فرمودند: از همه شما عالم‌تر به خدا، ترسنده‌تر از خدا است «1».
مؤلف: و در روضه كافي به سند خود از ابي حمزه، از علي بن الحسين (ع) روايتي در اين معنا آورده «2».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه، ترمذي، و حاكم، از حسن روايت كرده‌اند كه گفت رسول خدا (ص) فرمود: علم دو قسم است، يكي آن علمي است كه در قلب است، و علم نافع هم همان است، و ديگري علمي است كه بر زبان است، و آن حجتي است براي خدا، عليه خلق، كه خدا با همان علم عليه صاحبش احتجاج مي‌كند «3».
و در مجمع البيان مي‌گويد: ابن مسعود از رسول خدا (ص) روايت كرده كه در تفسير جمله:" وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ" گفته: منظور از اين فضل شفاعت است، شفاعت براي كسي كه آتش بر او واجب شده، از جانب كسي كه آن شخص دوزخي در دنيا به وي احساني كرده «4».
و در كافي به سند خود از ابن عمر روايت كرده كه گفت: من از حضرت ابو الحسن رضا (ع) از اين كلام خداي عز و جل پرسيدم كه مي‌فرمايد:" ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا ..." مي‌گويد: امام فرمود: منظور فرزندان فاطمه (ع) مي‌باشند.
و منظور از" سابق به خيرات" امام است، و منظور از" مقتصد" عارف به امام، و مقصود از" ظالم به نفس" كسي است كه امام خود را نشناسد «5».
و از كتاب سعد السعود ابن طاووس روايت شده كه ابو اسحاق سبيعي، از امام باقر (ع) در تفسير آيه مزبور حديثي نقل كرده كه فرمود: اي ابا اسحاق اين آيه مخصوص ما است، اما سابق به خيرات علي ابن ابي طالب، و حسن و حسين، و شهيداني از ما هستند و اما" مقتصد" آن كسي است كه روزها روزه بدارد و شب‌ها به نماز بگذارند، و اما" ظلم به
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 408.
(2)روضه كافي، ج 8، ص 14، ح 2.
(3)الدر المنثور، ج 5، ص 250. [.....]
(4)مجمع البيان، ج 8، ص 407.
(5)اصول كافي، ج 1، ص 215، ح 3.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 70
نفس" در او همان است كه در ساير مردم است، و او بالأخره آمرزيده مي‌شود «1».
مؤلف: مراد از شهيد، به قرينه روايات ديگر امام است.
و در معاني الاخبار با ذكر سند از امام صادق (ع) نقل شده كه در تفسير آيه مذكور فرمود:" الظالم يحوم حوم نفسه و المقتصد يحوم حوم قلبه و السابق بالخيرات يحوم حوم ربه- ظالم همواره پيرامون خواسته‌هاي نفس خويش است، و مقتصد همواره پيرامون آن است كه قلب خود را اصلاح كند، و سابق به خيرات آن كسي است كه همواره متوجه به پروردگار خويش است" «2».
مؤلف: كلمه" حوم" كه در اين روايت آمده و همچنين كلمه" حومان" به معناي دوران است، و اينكه فرمود:" ظالم به نفس" همواره پيرامون نفسش دوران دارد، مراد اين است كه: او هميشه گرفتار خواهش‌هاي نفس است، و همه كوشش او براي آن است كه نفس را راضي كند، و مقتصد پيرامون قلبش دوران دارد، يعني همواره در اين مقام است كه قلب خود را تزكيه كند، و آن را به وسيله زهد و عبادت پاك نگه دارد، و دوران سابق به خيرات پيرامون پروردگار خود به اين معنا است كه او همواره در صدد اين است كه خود را براي خدا خالص كند، همواره به ياد او باشد، و غير از او را از ياد ببرد، جز به او به كسي ديگر اميد نداشته باشد، و جز او را قصد نكند.
و بدان كه روايات از طرق شيعه از ائمه اهل بيت (ع) در اينكه آيه شريفه خاص فرزندان فاطمه (ع) است بسيار زياد است.
و در الدر المنثور است كه: فاريابي، احمد، عبد بن حميد، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، طبراني، حاكم، ابن مردويه، و بيهقي از ابي درداء روايت كرده‌اند كه گفت: از رسول خدا (ص) شنيدم در تفسير آيه" ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ بِإِذْنِ اللَّهِ" مي‌فرمود: اما طايفه سوم كه گوي سبقت را در خيرات مي‌ربودند، بدون حساب داخل بهشت مي‌شوند، و اما طايفه دوم كه ميانه‌رو بودند، آنها هستند كه قرآن در باره‌شان مي‌فرمايد حسابي آسان پس مي‌دهند. و اما طايفه اول كه ظالم به نفس هستند، آنها در تمامي طول مدتي كه محشر برپا است مشغول پس دادن حسابند، و آن گاه همانهايند كه خدا را با رحمتش ديدار مي‌كنند. پس همين ظالمان به
__________________________________________________
(1)سعد السعود، ص 79، به مضمون حديث قبل آمده است.
(2)معاني الاخبار، ص 104، ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 71
نفس هستند كه مي‌گويند:" الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنا لَغَفُورٌ شَكُورٌ الَّذِي أَحَلَّنا دارَ الْمُقامَةِ مِنْ فَضْلِهِ لا يَمَسُّنا فِيها نَصَبٌ وَ لا يَمَسُّنا فِيها لُغُوبٌ". «1»
مؤلف: اين روايت را صاحب مجمع «2» نيز از ابي درداء از رسول خدا (ص) نقل كرده، و در معناي آن احاديث ديگري نيز هست، و در مقابل، احاديث ديگري هست كه مخالف با اينها است، از آن جمله در مجمع البيان از ابن مردويه از عمر از رسول خدا (ص) روايت آورده كه در تفسير جمله" فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ" فرمود: منظور كافر است «3». ليكن به اين احاديث نبايد اعتناء كرد.
و در تفسير قمي در ذيل جمله" لا يَمَسُّنا فِيها نَصَبٌ وَ لا يَمَسُّنا فِيها لُغُوبٌ" از امام نقل كرده كه فرمود:" نصب" به معناي خستگي و" لغوب" به معناي كسالت و ضجر است «4».

[چند روايت در باره مقدار عمري كه سپري شدن آن جاي عذري براي آدمي نمي‌ماند (أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْكُمْ ما يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ)] ..... ص: 71

و در نهج البلاغه از امير المؤمنين (ع) نقل كرده كه فرمود: آن عمري كه اگر خدا به آدمي بدهد جاي عذري برايش باقي نمي‌گذارد، شصت سال است «5».
مؤلف: همين روايت را صاحب مجمع البيان نيز از آن جناب نقل كرده «6». و نيز الدر المنثور هم آن را از ابن جرير از آن جناب روايت كرده است «7».
و در الدر المنثور است كه حكيم ترمذي در نوادر الاصول، بيهقي در سنن، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، طبراني، ابن مردويه، و بيهقي (در شعب الايمان) همگي از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت رسول خدا (ص) فرمود: چون روز قيامت برسد، صدا مي‌زنند شصت‌ساله‌ها كجايند؟ و اين شصت ساله همان معمري است كه خداي تعالي در آيه" أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْكُمْ ما يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ" در باره‌اش سخن گفته «8».
مؤلف: اين معنا به طرق ديگري از سهل بن سعد و ابو هريره از آن جناب روايت شده «9».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 251.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 408.
(3)الدر المنثور، ج 5، ص 252.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 209.
(5)نهج البلاغه، صبحي الصالح، ص 532.
(6)مجمع البيان، ج 8، ص 410.
(7 و 8)الدر المنثور، ج 5، ص 254.
(9)الدر المنثور، ج 5، ص 254.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 72
و در مجمع البيان است كه: بعضي گفته‌اند: اين آيه توبيخ كساني است كه به سن هجده سالگي رسيده باشند. و اين معني از امام باقر (ع) نيز روايت شده «1».
مؤلف: اين روايت را فقيه از امام باقر (ع) به تعبير مضمر (آن جناب فرمود) روايت كرده «2».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 410.
(2)من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 118، ح 3. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 73

[سوره فاطر (35): آيات 39 تا 45] ..... ص: 73

اشاره

هُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ فِي الْأَرْضِ فَمَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ وَ لا يَزِيدُ الْكافِرِينَ كُفْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ إِلاَّ مَقْتاً وَ لا يَزِيدُ الْكافِرِينَ كُفْرُهُمْ إِلاَّ خَساراً (39) قُلْ أَ رَأَيْتُمْ شُرَكاءَكُمُ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَرُونِي ما ذا خَلَقُوا مِنَ الْأَرْضِ أَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِي السَّماواتِ أَمْ آتَيْناهُمْ كِتاباً فَهُمْ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْهُ بَلْ إِنْ يَعِدُ الظَّالِمُونَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً إِلاَّ غُرُوراً (40) إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ أَنْ تَزُولا وَ لَئِنْ زالَتا إِنْ أَمْسَكَهُما مِنْ أَحَدٍ مِنْ بَعْدِهِ إِنَّهُ كانَ حَلِيماً غَفُوراً (41) وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ لَئِنْ جاءَهُمْ نَذِيرٌ لَيَكُونُنَّ أَهْدي مِنْ إِحْدَي الْأُمَمِ فَلَمَّا جاءَهُمْ نَذِيرٌ ما زادَهُمْ إِلاَّ نُفُوراً (42) اسْتِكْباراً فِي الْأَرْضِ وَ مَكْرَ السَّيِّئِ وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلاَّ بِأَهْلِهِ فَهَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ سُنَّتَ الْأَوَّلِينَ فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلاً وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلاً (43)
أَ وَ لَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ كانُوا أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعْجِزَهُ مِنْ شَيْ‌ءٍ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ إِنَّهُ كانَ عَلِيماً قَدِيراً (44) وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللَّهُ النَّاسَ بِما كَسَبُوا ما تَرَكَ عَلي ظَهْرِها مِنْ دَابَّةٍ وَ لكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِعِبادِهِ بَصِيراً (45)

ترجمه آيات ..... ص: 73

او كسي است كه شما را در زمين جانشين قرار داد (هر نسلي جانشين نسلي ديگر) پس هر كس كافر شود كفرش عليه خود اوست و كفر كافران نزد پروردگارشان جز خشم بيشتر اثر ندارد و كفر كافران جز خسارت و زيان نمي‌افزايد (39).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 74
بگو اين شركايي كه به جاي خدا مي‌خوانيد به من بگوييد ببينم چه چيزي از زمين را آفريده‌اند و يا در آسمانها شركتي دارند و يا ما به ايشان كتابي نازل كرده و در آن از وجود چنين شريكي خبر داده‌ايم و اين مشركين دليلي بر شرك خود دارند، نه هيچ يك از اينها نيست بلكه جز اين نبوده كه اين ستمكاران به يكديگر وعده غرور مي‌دهند (40).
خدا است كه نمي‌گذارد زمين و آسمان فرو ريزند و اگر فرو ريزد احدي بعد از خدا نيست كه از ريختن آنها جلوگيري به عمل آورد و او حليم و آمرزنده است (41).
و به خدا سوگند خوردند و تا توانستند آن را غليظتر كردند كه اگر براي ما هم پيامبري بيايد ما نيز يكي از امت‌هاي صاحب كتاب خواهيم شد و از همه آنها راه يافته‌تر خواهيم بود ولي وقتي پيامبر به سويشان آمد اين آمدن ثمره‌اي جز دوري و نفرت بيشتر برايشان نداشت (42).
دوري آنان از راه به جهت استكبار و بلندپروازي در زمين و نيز به علت مكر بدي كه داشتند بود و مكر بد جز به اهل مكر برنمي‌گردد، پس آيا منتظر سنتي هستند كه در امم گذشته جاري ساختيم، در اين صورت براي سنت خدا نه دگرگوني خواهند يافت و نه برگشتن از قومي به قومي ديگر (43).
آيا در زمين سير نكرده‌اند تا ببينند سرانجام آنهايي كه قبل از ايشان بودند چه شد با اينكه اينان نيرومندتر بودند، آري هيچ چيزي در آسمان و زمين خدا را عاجز نمي‌كند كه او دانا و توانا است (44).
و اگر مردم را به كيفر اعمال زشتشان به عذاب خود مي‌گرفت بر روي زمين هيچ جنبده‌اي نمي‌ماند و ليكن عذاب آنان را تا مدتي معين تاخير مي‌اندازد همين كه اجلشان رسيد خداوند بر احوال بندگانش كاملا آگاهست (45).

بيان آيات ..... ص: 74

اشاره

اين آيات نخست بر مساله توحيد خدا در ربوبيت احتجاج مي‌كند، و آيات" هُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ فِي الْأَرْضِ ..." و" إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ أَنْ تَزُولا ..." متضمن آن احتجاج است، و سپس بر نبودن شريكي براي خدا در ربوبيت احتجاج مي‌كند، كه آيه" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ شُرَكاءَكُمُ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ..." متضمن آن است.
و آن گاه مشركين را بر نقض عهد و سوگند، و كارهاي زشتي كه مرتكب مي‌شدند سرزنش مي‌كند، و در آخر اين معنا را مسجل مي‌سازد كه هيچ كس و هيچ چيز نمي‌تواند
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 75
خدا را عاجز كند، و اگر خدا به افرادي از اين ستمكاران مهلت مي‌دهد، براي مدتي معين است، همين كه مدتشان سرآمد به آنچه مستحقند جزا مي‌دهد. و با اين بيان سوره خاتمه مي‌يابد.
" هُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ فِي الْأَرْضِ ..."
كلمه" خلائف" جمع خليفه است. و خليفه بودن مردم در زمين به اين معنا است كه هر لاحقي از ايشان جانشين سابق شود و سلطه و توانايي بر دخل و تصرف و انتفاع از زمين داشته باشد، همان طور كه سابقين بر اين كار توانايي و تسلط داشتند.
و اگر انسانها به اين خلاف رسيدند، از جهت نوع خلقتشان است، كه خلقتي است از طريق توالد و تناسل، چون اين نوع از خلقت است كه مخلوق را به دو گروه سابق و لاحق تقسيم مي‌كند.
و خليفه قرار دادن در زمين، خود يك نوع تدبيري است آميخته با خلقت كه از آن انفكاك نمي‌پذيرد، و به همين جهت از اين طريق استدلال مي‌كند بر يگانگي خداي تعالي در ربوبيت، چون چنين خلقت و تدبيري مختص او است، كسي نمي‌تواند آن را براي غير او ادعا كند.
پس اينكه مي‌فرمايد:" هُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ فِي الْأَرْضِ" حجتي است بر يگانگي خدا در ربوبيت، و نفي ربوبيت از آلهه مشركين.
توضيح اينكه: آن كسي كه خلافت زميني را در عالم انساني درست كرده، او رب انسانها و مدبر امر آنان است، و چون خليفه قرار دادن، از نوع خلقت انفكاك ندارد، ناگزير خالق انسان همان رب انسان است، و چون به عقيده مشركين هم، خالق تنها خدا است پس رب انسان هم به تنهايي او است.
" فَمَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ"- يعني پس خداي سبحان رب آدمي است نه غير او. پس هر كس به اين حقيقت كافر شود، و آن را بپوشاند و ربوبيت را به غير خدا نسبت دهد، عليه خود كفر ورزيده است.
" وَ لا يَزِيدُ الْكافِرِينَ كُفْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ إِلَّا مَقْتاً وَ لا يَزِيدُ الْكافِرِينَ كُفْرُهُمْ إِلَّا خَساراً"- اين قسمت از آيه بيان مي‌كند كه كفر كفار بر ضرر خود ايشان است، چون كفرشان باعث خشم و عذاب خدا مي‌شود. و كلمه" مقت" به معناي شدت خشم است، چون كفر باعث مي‌شود انسان از عبوديت خدا سر برتابد و ساحت مقدس او را خوار بشمارد، و نيز اين عمل باعث مي‌شود كه كافران در نفس خود خسارت بينند، چون نفس خود را كه قابليت داشت از
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 76
سعادت انسانيت برخوردار گردد، مبتلا به شقاوت و بلا كردند، كه به زودي در مسير انتقال خود به سوي دار جزا با آن روبرو مي‌شوند.
و اگر از اثر كفر تعبير به زيادت كفر كرد، بدان جهت است كه فطرت انسان بسيط و ساده است، و در معرض استكمال و كسب زيادت قرار دارد،- تا اينكه ببيني فطرت در چه مسيري قرار گيرد- اگر در مسير اسلام و ايمان به خدا قرار گيرد، روز به روز همين ايمان و اسلامش كامل و زياد مي‌شود و به خدا نزديك‌تر مي‌گردد، و اگر در مسير كفر قرار گيرد، باز فطرت او در اين مسير استكمال مي‌كند، يعني روز به روز كفرش زيادتر شده و در نتيجه خشم خدا از او بيشتر و خسران او زياده‌تر مي‌گردد.
و اگر" مقت" را مقيد به" عند ربهم" كرد، ولي" خسار" را مقيد به آن نكرد، براي اين بود كه" خسار" از تبعات و آثار تبديل ايمان به كفر و تبديل سعادت به شقاوت است، و اين امري است در نزد خود انسان‌ها، ولي" مقت" كه شدت خشم خدا است امري است در نزد خداي سبحان.
و اما حب و بغضي كه به خداي تعالي نسبت داده مي‌شود، دو تا از صفات افعال است، و معانيي است خارج از ذات خدا و غير قائم به او. و معناي حب خداي تعالي نسبت به يكي از بندگان، اين است كه: رحمتش را بر او گسترده كند، و به سوي او بكشاند و بغض خداي تعالي نسبت به كسي اين است كه رحمتش را از او بازدارد و دور كند.
" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ شُرَكاءَكُمُ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ..."
اضافه" شركاء" به مشركين، به اين عنايت است كه مشركين ادعاي شركت در خدايي براي آنها كردند، پس در نتيجه اضافه شركاء به ضمير" كم" اضافه‌اي است لامي و مجازي، (چون بت‌ها شركاي مشركين نبودند، تا اين نسبت حقيقي باشد).
و در اين آيه شريفه به رسول خدا (ص) تلقين مي‌كند كه چگونه عليه ربوبيت آلهه مشركين، و معبودهاي آنان احتجاج كند.

[استدلال و احتجاج عليه مشركين و در رد ارباب و آلهه موهوم آنان] ..... ص: 76

بيان حجت چنين است كه: اگر بت‌ها ارباب و آلهه باشند بجز خدا، بايد حد اقل سهمي از تدبير عالم به دست آنها باشد، و اگر چنين تدبيري مي‌داشتند، بايد خالق همان مقداري كه تدبيرش را در دست دارند بوده باشند، براي اينكه تدبير بدون خلقت تصور ندارد همان طور كه خلقت بدون تدبير تصور ندارد (براي اينكه تدبير عبارت از اين است كه: خلقتي را بعد از خلقتي قرار دهد، و چيزي را بعد از چيزي بيافريند).
و اگر بتها خالق بودند، قطعا دليلي بر خالقيت آنها دلالت مي‌كرد، و اين دليل يا از
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 77
ناحيه عالم بود و يا از ناحيه خداي سبحان، اما از ناحيه عالم، كه مي‌بينيم هيچ موجودي در عالم دلالت بر خالقيت بت‌ها و مخلوقيت خودش براي آنها ندارد، حتي به طور شركت، كه جمله" أَرُونِي ما ذا خَلَقُوا مِنَ الْأَرْضِ أَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِي السَّماواتِ" اين شق مساله را بيان مي‌كند، و اما از ناحيه خداي سبحان، اگر دليلي مي‌بود، قطعا در كتابي از كتب آسماني كه از ناحيه او نازل شده ديده مي‌شد، و آيه‌اي از آيات آن كتب مي‌گفت كه خدا به ربوبيت بت‌ها اعتراف دارد و جايز مي‌داند كه مردم آنها را بپرستند و معبود و خداي خود بگيرند، و ما مي‌بينيم كه چنين پيامي از ناحيه خدا نازل نشده و خود مشركين هم به اين اعتراف دارند و جمله" أَمْ آتَيْناهُمْ كِتاباً فَهُمْ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْهُ" اين شق ديگر را بيان مي‌كند.
و اگر در مقام خالق نبودن بت‌ها در زمين تعبير كرد به اينكه:" به من نشان دهيد ببينم چه موجودي را در زمين خلق كرده‌اند" و نفرمود:" به من خبر دهيد ببينم، آيا بت‌ها در خلقت زمين شركت دارند" و نيز در خصوص آسمان‌ها تعبير كرد به اينكه:" و يا در خلقت آسمان‌ها شركت دارند"، و نفرمود:" به من خبر دهيد و يا نشان دهيد، ببينيم چه چيز در آسمان‌ها خلق كرده‌اند"، براي اين بود كه مراد از كلمه" ارض"- به طوري كه سياق احتجاج، بر آن دلالت دارد- عالم ارضي است، يعني زمين و هر چه در آن و بر روي آن هست، و مراد از آسمان‌ها نيز عالم سماوي است، كه مشتمل است بر آسمانها، و آنچه كه در آسمان‌ها و بر آسمان است.
پس بنا بر اين، اينكه فرمود:" ما ذا خَلَقُوا مِنَ الْأَرْضِ" در معناي اين است كه فرموده باشد: آيا در زمين شركت دارند؟ اگر داشته باشند لا بد پاره‌اي از آن را خلق كرده‌اند. و همچنين جمله" أَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِي السَّماواتِ" در معناي اين است كه: فرموده باشد:" و يا چه چيزي از آسمان‌ها خلق كرده‌اند؟". كه در جانب زمين اكتفاء كرد، به ذكر خلق، تا اشاره كرده باشد به اينكه به طور كلي ربوبيت جز با خلقت تصور ندارد.
" أَمْ آتَيْناهُمْ كِتاباً فَهُمْ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْهُ"- يعني بلكه (و يا) كتابي در جواز شرك و اعتراف به ربوبيت آلهه آنان نازل كرده‌ايم، و مشركين به استناد آن، شرك ورزيدند، و خلاصه حجتي ظاهر از كتاب دارند بر اينكه آلهه آنان با ما شريكند؟
در اين جمله فرمود:" أَمْ آتَيْناهُمْ كِتاباً" و نفرمود:" ام لهم كتاب" و يا عبارتي نظير آن، تا نفي و انكار را بهتر برساند، چون عبارت دومي انكار وجود كتاب است، ولي عبارت اولي انكار وجود آن از ناحيه كسي است كه اگر كتابي نازل شود از ناحيه او نازل مي‌شود.
پس از آنچه گذشت روشن گرديد كه ضمير جمع در" اتيناهم" و نيز در" فَهُمْ عَلي
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 78
بَيِّنَةٍ
" به مشركين برمي‌گردد و ديگر نبايد به گفته آن مفسري «1» كه ضمير را به" شركاء" بر گردانده اعتناء نمود.
" بَلْ إِنْ يَعِدُ الظَّالِمُونَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً إِلَّا غُرُوراً"- اين جمله اعراض از احتجاج گذشته است، به اين بيان كه: داعي مشركين بر شرك ورزيدن، حجتي نبوده كه آنان را بر اين كار وادار كرده باشد، و خواسته باشند بر آن حجت اعتماد كنند، بلكه انگيزه آنها صرف فريبي است كه بعضي نسبت به بعض ديگر روا مي‌دارند، به اين معنا كه نياكان و اسلاف، آيندگان را مغرور مي‌كردند به اينكه: بت‌ها نزد خدا شفاعت مي‌كنند، و نيز رؤساي هر قوم مرءوسين خود را فريب مي‌دادند به اينكه اين شركاء نزد خداي سبحان شفاعت خواهند كرد، در حالي كه اين وعده‌ها همه پوچ بود و حقيقت نداشت.
احتجاجي كه در آيه شده، عليه تمامي طوايف مشركين است، و نسبت به همه عموميت دارد، چه آنها كه ملائكه و جن و قديسين از بشر را مي‌پرستيدند، و براي آنها صنمي (بتي) درست مي‌كردند تا رو به آن بت‌ها بايستند، و چه آنهايي كه روحانيين كواكب را مي‌پرستيدند، و رو به ستاره، عبادت مي‌كردند، و براي هر ستاره، صنمي (بتي) مي‌تراشيدند.
و چه آنهايي كه ملائكه و عناصر را مي‌پرستيدند و ديگر براي آنها صنمي اتخاذ نمي‌كردند مانند: مشركين فرس قديم- بطوري «2» كه نقل شده-. و چه آنهايي كه بعضي از افراد بشر را مي‌پرستيدند، مانند: نصاري كه مسيح (ع) را عبادت مي‌كنند، حجت آيه شريفه عليه همه اين طوايف است.
" إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ أَنْ تَزُولا وَ لَئِنْ زالَتا إِنْ أَمْسَكَهُما مِنْ أَحَدٍ مِنْ بَعْدِهِ ..."
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند:" اين آيه شريفه استينافي است كه نتيجه قبح شرك و دلهره ناشي از آن را بيان مي‌كند، و ربطي به ما قبل ندارد، مي‌خواهد بفرمايد: خداي تعالي آسمانها و زمين را حفظ مي‌كند، چون نمي‌خواهد فرو بريزند، و يا حفظ مي‌كند تا فرو نريزند و مضمحل نشوند، چون ممكن الوجود همان طور كه در حال پديد آمدنش محتاج پديد آورنده است، در بقايش نيز محتاج اوست".

[استدلال بر توحيد با استناد به ابقاء موجودات و اينكه ابقاء عبارتست از ايجاد و تدبير متوالي] ..... ص: 78

اما آنچه از آيه ظاهر مي‌شود، اين است كه: خداي تعالي مي‌خواهد بعد از استدلال بر
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 22، ص 203.
(2 و 3)روح المعاني، ج 22، ص 204.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 79
يگانگي خود در ربوبيت، به اينكه من خلافت را در نوع انساني قرار دادم و بعد از نفي شرك به حجت مزبور، حجت و استدلال خود را عموميت دهد تا شامل تمامي مخلوقات، يعني آسمانها و زمين بشود، لذا در آيه مورد بحث استدلال مي‌كند بر يگانگي خود به اينكه خلق را بعد از ايجاد، ابقاء هم كرده و نگذاشته مضمحل شوند، چون اين معنا خيلي روشن است، و جاي هيچ شكي نيست كه پيدايش موجود و اصل هستي يك مساله است، و بقاي آن موجود و داشتن هستي‌هاي پي در پي بعد از هستي اولش مساله ديگري است، آري هر موجودي كه مي‌بينيم هنوز هست، در حقيقت هستي آن، هستي‌هايي متصل به هم است، كه چون استمرار دارد، ما آن را يك هستي مي‌پنداريم.
و اين نيز روشن است كه ابقاي موجود بعد از پديد آوردن، همانطور كه ايجادي بعد از ايجادي ديگر است، همچنين تدبيري بعد از تدبير ديگر است، چون اگر خوب در اين قضيه تامل كني و دقت نظر به خرج دهي، خواهي ديد كه نظام جاري در عالم به وسيله احداث و ابقاء جاري است، و چون پديد آورنده و خالق، حتي به عقيده مشركين تنها خداي سبحان است، پس قهرا خداي تعالي خالق و مدبر آسمانها و زمين است، و كسي ديگر شريك او نيست.
پس معلوم شد آيه شريفه" إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ أَنْ تَزُولا ..." متصل به ما قبل است.
كلمه" امساك" در اين آيه به همان معناي معروف است. و جمله" ان تزولا" در تقدير" كراهة ان تزولا" و يا" لئلا تزولا" مي‌باشد. و جمله" تزولا" متعلق به امساك است، يعني" نگه مي‌دارد از اينكه فرو ريزند".
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" كلمه" امساك" به معناي معروفش نيست، بلكه به معناي جلوگيري و يا حفظ است". و به هر حال امساك كنايه است از باقي نگهداشتن، و ابقاء همان ايجاد بعد از ايجاد است، البته ايجادهاي مستمر و متصل، بر خلاف زوال كه به معناي مضمحل شدن و باطل گشتن است.
و از بعضي «2» از مفسرين نقل شده كه گفته‌اند:" زوال به معناي انتقال از مكاني به مكان ديگر است، و معناي آيه اين است كه: خدا نمي‌گذارد زمين و آسمان‌ها از جايي كه هر يك دارند تكان بخورند و به جايي ديگر منتقل شوند، مثلا يكي از آنجا كه دارد بالا رود،
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 22، ص 204.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 80
و يكي ديگر پايين آيد". ولي در تصور اينكه آنان چه مي‌خواهند بگويند، البته در تصور صحيح آن تامل است.
" وَ لَئِنْ زالَتا إِنْ أَمْسَكَهُما مِنْ أَحَدٍ مِنْ بَعْدِهِ"- سياق اقتضا مي‌كند كه مراد از" زوال" در اينجا مشرف شدن بر زوال است، چون خود زوال كه با امساك جمع نمي‌شود. و خلاصه، معناي آيه اين است كه: سوگند مي‌خورم كه اگر آسمان‌ها و زمين مشرف بر فرو ريختن شوند، احدي بعد از خدا وجود ندارد كه از فرو ريختن آنها جلوگيري به عمل آورد، براي اينكه غير از او كسي نيست كه افاضه وجود كند.
ممكن هم هست مراد از" زوال" معناي حقيقي‌اش باشد، ولي مراد از" امساك" قدرت بر امساك باشد. و معلوم شد كه كلمه" من" اولي زايده است و تنها خاصيت تاكيد را دارد، و" من" دومي ابتدايي است، و ضمير در" من بعده" به خداي تعالي برمي‌گردد.
بعضي «1» هم گفته‌اند:" به كلمه زوال برمي‌گردد، كه از معناي" تزولا" استفاده مي‌شود".
" إِنَّهُ كانَ حَلِيماً غَفُوراً"- پس خداي تعالي به خاطر اينكه حليم است، در هيچ كاري عجله نمي‌كند، و به خاطر اينكه آمرزنده است، جهات عدمي هر چيزي را پنهان مي‌دارد، و مقتضاي اين دو اسم اين است كه آسمان‌ها و زمين را از اينكه مشرف به زوال شوند، تا مدتي معين جلوگير شود.
صاحب كتاب" ارشاد العقل السليم" گفته: خدا حليم و غفور است، يعني در عقوبتي كه جنايات بشر مستوجب آن است عجله نمي‌كند، و لذا مي‌بينيد كه آسمانها و زمين را هم چنان نگه داشته، با اينكه جا داشت به خاطر آن جنايات فرو ريزند، هم چنان كه خود خداي تعالي در اين باره فرموده:" تَكادُ السَّماواتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَ تَنْشَقُّ الْأَرْضُ" «2».
" وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ لَئِنْ جاءَهُمْ نَذِيرٌ لَيَكُونُنَّ أَهْدي مِنْ إِحْدَي الْأُمَمِ فَلَمَّا جاءَهُمْ نَذِيرٌ ما زادَهُمْ إِلَّا نُفُوراً" راغب مي‌گويد:" كلمه" جهد" به فتحه جيم- و" جهد"- به ضمه جيم- به معناي طاقت و مشقت است. تا آنجا كه مي‌گويد: و خداي تعالي فرموده:" وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ" يعني سوگند خوردند به خدا و سعي كردند كه سوگند خود را تا آنجا كه در وسع و طاقتشان هست پايدار و مؤكد كنند" «3».
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 22، ص 204.
(2)نزديك است آسمان‌ها از آن پاره پاره و زمين متلاشي شود. سوره مريم، آيه 90.
(3)مفردات راغب، ماده" جهد".
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 81
و در باره كلمه" نفور" گفته:" اين كلمه از ماده" نفر" است كه هم به معناي تنفر از چيزي است، و هم به معناي رو كردن به چيزي، مانند كلمه" فزع" كه آن نيز به دو معناست، هم مي‌گوييم:" فزع الي فلان- به فلان كس پناه برد، و نزد او آرامش گرفت" و هم مي‌گوييم:" فزع عن الشي‌ء- از فلان چيز رو بگردانيد" در نفر هم وقتي مي‌گوييم:" نفر عن الشي‌ء نفورا" معنايش اين است كه: از آن چيز تنفر و اعراض كرد، در قرآن فرموده:" ما زادَهُمْ إِلَّا نُفُوراً" «1».
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند:" قبل از بعثت رسول خدا (ص) خبر به قريش رسيد كه اهل كتاب پيغمبران خود را تكذيب كردند. قريش گفتند: خدا يهود و نصاري را لعنت كند كه پيامبراني به سويشان آمدند و آنان تكذيبشان كردند. به خدا سوگند اگر پيامبري به سوي ما آيد، قطعا و به طور حتم راه يافته‌ترين امت‌ها خواهيم بود". و سياق آيه شريفه مصدق اين نقل است و آن را تاييد مي‌كند.
پس در جمله" وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ" ضمير جمع به قريش برمي‌گردد كه اين سوگند را قبل از بعثت رسول خدا (ص) خورده بودند به دليل اينكه دنبالش مي‌فرمايد:" فَلَمَّا جاءَهُمْ نَذِيرٌ" و سوگندشان هم همين بود كه:" لَئِنْ جاءَهُمْ نَذِيرٌ ...- اگر نذيري به سوي ما بيايد ما چنين و چنان مي‌كنيم".

[معناي اين كلام قريش كه پيش از بعثت پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله) قسم مي‌خوردند كه اگر نذيري به سويشان بيايد" أَهْدي مِنْ إِحْدَي الْأُمَمِ" خواهند شد] ..... ص: 81

و معناي جمله" لَئِنْ جاءَهُمْ نَذِيرٌ لَيَكُونُنَّ أَهْدي مِنْ إِحْدَي الْأُمَمِ" اين است كه: اگر نذيري به سوي ما بيايد ما راه يافته‌تر از يكي از امت‌ها خواهيم بود، يعني يكي از امت‌هايي كه نذير برايشان آمد از قبيل يهود و نصاري. در اينجا ممكن بود بگويند:" راه يافته‌تر از ايشان خواهيم بود"، و ليكن اين طور نفرمود، براي اينكه معناي آنچه را گفتند اين است كه ما امتي هستيم كه فعلا نذيري نداريم، و اگر براي ما هم نذيري بيايد و ما نيز امتي صاحب نذير شويم، مانند يكي از اين امتهاي صاحب نذير، آن وقت با تصديق نذير خود راه يافته‌تر از امت مثل خود مي‌شويم. اين آن معنايي است كه از تعبير" أَهْدي مِنْ إِحْدَي الْأُمَمِ" استفاده مي‌شود، (دقت بفرماييد كه نكته‌اي لطيف است).
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند:" مقتضاي مقام اين است كه بگويند از همه امتها راه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" نفر".
(2)تفسير فخر رازي، ج 26، ص 33. و الدر المنثور، ج 5، ص 255، به نقل از ابي هلال و ابن جريح.
(3)تفسير روح المعاني، ج 22، ص 205.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 82
يافته‌تر خواهيم بود، و اين عموميت را عبارت" احدي الامم" مي‌رساند، هر چند كه كلمه" احدي" نكره در سياق اثبات است، و الف و لام در" امم" هم براي عهد است اما در عين حال معنايش اين است كه: به طور حتم ما راه يافته‌تر از يك يك امتها كه رسول خدا را تكذيب كردند مانند يهود و نصاري و غير از ايشان، خواهيم بود.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند:" معناي آيه اين است كه: ما راه يافته‌تر از امتي مي‌شويم كه از شدت خوبي و برتري نسبت به امتهاي ديگر در باره‌اش گفته مي‌شود:" احدي الامم- يگانه امتها" است، هم چنان كه در باره مردي كه فوق العادگي دارد، مي‌گويند اين" يگانه قوم و عصر خويش" است. ولي قول اخير خالي از تكلف و بعد نيست.
" فَلَمَّا جاءَهُمْ نَذِيرٌ ما زادَهُمْ إِلَّا نُفُوراً"- وقتي مراد از سوگند خورندگان، قريش شد، قهرا مراد از نذير هم رسول خدا (ص) خواهد بود. و نفور به معناي تنفر و دور شدن و فرار كردن است." اسْتِكْباراً فِي الْأَرْضِ وَ مَكْرَ السَّيِّئِ وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ" راغب مي‌گويد:" كلمه" مكر" به معناي آن است كه با حيله شخصي را از هدفي كه دارد منصرف كني، و اين دو جور مي‌شود، يكي به نحوه پسنديده مثل اينكه بخواهي با حيله او را به كاري نيك وا بداري، و چنين مكري به خدا هم نسبت داده مي‌شود، هم چنان كه خودش فرمود:
" وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ". دوم به نحو نكوهيده و آن اينكه بخواهي با حيله او را به كاري زشت وا بداري، كه در آيه" وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ" همين مكر منظور است" «2».
و نيز در معناي كلمه" يحيق" گفته:" يعني نازل نمي‌شود و نمي‌رسد مكر مگر به خود صاحب مكر. و بعضي گفته‌اند: كلمه" يحيق" در اصل" يحق بوده است كه يكي از دو قاف آن مبدل به ياء شده، مانند كلمه" زل" كه به" زال" قلب مي‌شود، و لذا در آيه" فازلهما" بعضي" فازالهما" نيز خوانده‌اند، و بر همين قياس است" ذم" و" ذام" «3».
" اسْتِكْباراً فِي الْأَرْضِ"- كلمه" استكبارا" مفعول له براي كلمه" نفورا" است، و معناي آن اين است كه: وقتي نذير به سويشان آمد، از او اعراض و دوري كردند، براي خاطر اينكه در زمين استكبار كنند، و جمله" مكر السيئ" عطف است بر استكبار، و مثل او مفعول له است.
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 22، ص 205.
(2)مفردات راغب، ماده" مكر".
(3)مفردات راغب، ماده" حاق".
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 83
بعضي «1» هم گفته‌اند:" عطف است بر كلمه" نفورا" و اضافه در آن، اضافه موصوف به صفت است، به دليل اينكه بار دوم فرموده:" وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ ..."

[اشاره به معناي اينكه فرمود مكر سيئ جز به اهل آن نمي‌رسد] ..... ص: 83

وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ"
- يعني مكر بد نازل نمي‌شود و نمي‌رسد مگر به صاحبش، و در غير از خود او مستقر نمي‌شود، براي اينكه هر چند مكر بد، بسا مي‌شود كه به شخص مكر شده صدمه‌اي وارد مي‌آورد، و ليكن چيزي نمي‌گذرد كه از او زايل مي‌شود و دوام نمي‌آورد، ولي اثر زشت آن بدان جهت كه مكر سيئ" است در نفس مكر كننده باقي مي‌ماند، و چيزي نمي‌گذرد كه آن اثر ظاهر گشته، گريبانش را مي‌گيرد و به خاطر آن مجازات مي‌شود، حال يا در دنيا و يا در آخرت. و به همين جهت در مجمع البيان آيه شريفه را تفسير كرده به اينكه: كيفر مكر سيئ جز به مرتكبش نمي‌رسد «2».
و اين آيه شريفه كلامي است از باب مثل «3»، نظير اين جمله كه قرآن كريم فرموده:
" إِنَّما بَغْيُكُمْ عَلي أَنْفُسِكُمْ" «4»، و نيز فرموده:" فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلي نَفْسِهِ" «5».
" فَهَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا سُنَّتَ الْأَوَّلِينَ"-" نظر" و" انتظار" هر دو به معناي توقع است، و" فاء" براي تفريع و نتيجه است كه جمله را از ما قبل نتيجه‌گيري مي‌كند. و استفهام در آن انكاري است، و معنايش اين است كه: و چون مكر سيئ مي‌كنند، و مكر سيئ جز به صاحبش برنمي‌گردد، پس مكاران، جز سنت جاري در امم گذشته كه همان عذاب الهي نازل بر مكاران است، كه اثر مكر و تكذيبشان به آيات خدا بود، انتظار ديگري را نمي‌كشند.
" فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلًا وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلًا"- تبديل سنت خدا" به اين است كه: عذاب خدا را بردارند، و به جايش عافيت و نعمت بگذارند، و" تحويل سنت" عبارت از اين است كه: عذاب فلان قوم را كه مستحق آن مي‌باشند، به سوي قومي ديگر برگردانند، و سنت خدا نه تبديل مي‌پذيرد و نه تحويل، براي اينكه خداي تعالي بر صراط مستقيم است، حكم او نه تبعيض دارد و نه استثناء. هم چنان كه خداي تعالي مشركين مورد نظر آيه را در جنگ بدر به عذاب خود گرفت، و همگي را كشت. و خطاب در آيه به رسول خدا
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 3، ص 618.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 412. [.....]
(3)هم چنان كه در نظير آن مي‌گويند" من حفر بئرا لاخيه أو شك ان يقع فيه- هر كس براي برادرش چاه بكند، به زودي خودش در آن مي‌افتد"- مترجم.
(4)ستم شما تنها عليه خود شما است. سوره يونس، آيه 23.
(5)و هر كه پيمان بشكند عليه خود شكسته است. سوره فتح، آيه 10.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 84
(ص)، و يا به عموم شنوندگان است.
" أَ وَ لَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ كانُوا أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً" اين آيه شريفه براي سنت جاري در امت‌هاي گذشته، شاهد مي‌آورد و مي‌فرمايد كه:
امت‌هاي گذشته با اينكه از مشركين مكه قوي‌تر بودند، با اين حال خداوند آنها را به كيفر مكر و تكذيبشان بگرفت.
" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعْجِزَهُ مِنْ شَيْ‌ءٍ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ إِنَّهُ كانَ عَلِيماً قَدِيراً" اين آيه تتمه بيان است، تا مشركين مكه را بيشتر انذار و تخويف كرده باشد، و حاصل معنايش اين است كه: پس اينان بايد از خدا بترسند، و بايد به او ايمان بياورند، و با او نيرنگ نكنند، و آياتش را تكذيب ننمايند، كه سنت خدا در اين باره همان عذاب است، هم چنان كه ماجراي امت‌هاي گذشته كه چگونه خدا هلاكشان كرد و عذابشان نمود، بر اين سنت شهادت مي‌دهد، زيرا با اينكه آن امت‌ها از اين مشركين قوي‌تر بودند، نتوانستند خدا را عاجز كنند، چون در همه آسمانها و زمين چيزي و كسي نيست كه با نيرو و يا نيرنگ خود خدا را عاجز كند، زيرا او عليم علي الاطلاق است، غفلت و جهل در او راه ندارد تا دشمن، او را در حال غفلت و جهل فريب دهد، و نيز او قادر علي الاطلاق است و چيزي تاب مقاومت با او را ندارد.
" وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللَّهُ النَّاسَ بِما كَسَبُوا ما تَرَكَ عَلي ظَهْرِها مِنْ دَابَّةٍ ..."
مراد از" مؤاخذه" در اين آيه، مؤاخذه دنيوي است، به دليل اينكه دنبالش فرموده:" وَ لكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي- ليكن عذابشان راي براي مدتي معين تاخير مي‌اندازد ...". و مراد از كلمه" ناس" تمامي مردم است، چون قبل از آيه شريفه، از مؤاخذه بعضي از مردم كه همان نيرنگبازان و تكذيب كنندگان به آيات خدا باشند، گفتگو كرده بود.
و مراد از جمله" بِما كَسَبُوا" گناهاني است كه كسب كرده‌اند، به قرينه مؤاخذه، كه همان عذاب باشد، و به شهادت اينكه در جاي ديگر همين معنا را آورده، و فرموده:" وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللَّهُ النَّاسَ بِظُلْمِهِمْ ما تَرَكَ عَلَيْها مِنْ دَابَّةٍ" «1».
__________________________________________________
(1)اگر خدا مردم را به كيفر ستم‌هايي كه مي‌كنند بگيرد، هيچ جنبنده‌اي بر روي زمين باقي نمي‌ماند. سوره نحل، آيه 61.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 85
و مراد از" ظهرها" روي زمين است، چون مردم روي زمين زندگي مي‌كنند، علاوه بر اين در آيه قبلي ذكري از زمين به ميان آمده بود.

[وجه اينكه فرمود اگر خدا مردم را براي گناهانشان مؤاخذه كند جنبنده‌اي بر زمين نمي‌ماند] ..... ص: 85

و مراد از" دابة- جنبنده" هر موجودي است كه روي زمين جنب و جوش و حركتي داشته باشد، چه حيوان و چه انسان. و اگر به كيفر كفر و تكذيب انسانها، همه جنبندگان را هلاك مي‌كند، براي اين است كه همه جنبندگان براي انسان خلق شده‌اند، هم چنان كه خالق تعالي خودش فرمود:" خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً" «1» و اينكه بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند:" اين هلاكت همه جنبندگان به خاطر شومي گناهان است، هم چنان كه از آيه" وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً" برمي‌آيد كه پاره‌اي از گناهان و ظلم‌ها فتنه‌اي مي‌آورد عالم‌گير، كه غير از مرتكب ظلم را نيز شامل مي‌شود. درست نيست، براي اينكه شومي گناه نبايد از گناهكار تجاوز كند و دامنگير غير او شود، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري" «3» و اما آيه‌اي كه شاهد آورد، يعني آيه" وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً" «4» مدلولش- به بياني كه در تفسير سوره انفال گذشت- اين است كه: فتنه ناشي از ظلم تنها به كساني از ايشان مي‌رسد كه مرتكب ظلم شدند، نه به عموم مردم اعم از ستمكاران و غير آنها- براي مزيد اطلاع به همانجا مراجعه شود.
" وَ لكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي"- منظور از" اجل مسمي" مرگ و يا قيامت است،" فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِعِبادِهِ بَصِيراً"، يعني وقتي اجلشان رسيد، خدا به كار بندگان بصير است، هر يك را به آنچه كه كرده جزا مي‌دهد، و به اعمالشان داناست، چون بندگان او هستند، و چگونه ممكن است خالق از خلق خود و رب از عمل بنده خود غافل و جاهل باشد؟
از آنچه گذشت روشن شد كه: جمله" فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِعِبادِهِ بَصِيراً" از باب به كار بردن سبب در جاي مسبب است، كه همان جزا باشد.
و آيه شريفه يعني جمله" وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللَّهُ النَّاسَ ..." در حقيقت در جاي جواب از سؤالي تقديري قرار گرفته، سؤالي كه ناشي از آيه قبلي مي‌شد، چون در آيه قبلي خداي تعالي اهل نيرنگ و تكذيب را- كه همان مشركين مكه باشند- تهديد مي‌كرد به مؤاخذه، و براي آنان
__________________________________________________
(1)تمامي آنچه را كه روي زمين است براي شما خلق كرد. سوره بقره، آيه 29.
(2)تفسير كشاف، ج 3، ص 619.
(3)هيچ گناهكاري گناه ديگري را حمل نمي‌كند. سوره فاطر، آيه 15.
(4)سوره انفال، آيه 25.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 86
از امت‌هاي سابق شاهد آورد، كه آنها نتوانستند خدا را به ستوه آورند.
چون سخن بدينجا انجاميد، گويا كسي پرسيده: وقتي هيچ چيز نه در آسمان و نه در زمين خدا را به ستوه نمي‌آورد، پس چطور ساير مردم را به حال خود واگذاشته، هر گناهي مي‌خواهند مرتكب مي‌شوند و چرا آنها را به جرم گناهانشان عذاب نمي‌كند؟ در پاسخ فرموده:" اگر خدا مي‌خواست همه مردم را به جرم گناهانشان مؤاخذه كند، آن طور كه نيرنگ بازان از مشركين و مكذبين را مؤاخذه كرد، ديگر هيچ جنبده‌اي بر روي زمين باقي نمي‌ماند". و حال آنكه خدا چنين حكم كرده كه: مردم، در روي زمين بمانند و زمين را آباد كنند، هم چنان كه فرموده:" وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ" «1» پس بدين جهت گناهكاران را مؤاخذه نمي‌كند، و آنها را تا روزي معين مهلت مي‌دهد. و آن روز يا روز مرگ است و يا روز قيامت. پس وقتي آن روز رسيد هر عاملي از ايشان را به آنچه عمل كرده، جزا مي‌دهد، كه او به كار بندگانش بصير است.

بحث روايتي [(روايتي در ذيل آيه:" وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللَّهُ النَّاسَ بِما كَسَبُوا ...")] ..... ص: 86

در الدر المنثور است كه: ابن ابي حاتم، از طريق سفيان، از ابو زكرياي كوفي، از مردي روايت كرده كه آن مرد برايش حديث كرد كه روزي رسول خدا (ص) فرمود: زنهار از" مكر سيئ" بپرهيزيد كه" مكر سيئ" جز به صاحبش برنمي‌گردد، و مكاران از ناحيه خدا مورد تعقيبند «2».
و در تفسير قمي مي‌گويد: پدرم از نوفلي، از سكوني، از امام جعفر صادق (ع) از پدرش (ع) برايم حديث كرد كه فرمود رسول خدا (ص) فرموده: از علم خدا گذشته و مركب قلم خدا به اين قضايي كه رانده و اين قدري كه مقدر كرده خشك شده، كه كتاب خدا جاي خود را در بشر باز كند، و رسولان خدا تصديق شوند، و آنها كه ايمان مي‌آورند و تقوي دارند به سعادت برسند، و آنها كه تكذيب مي‌كنند و كفر مي‌ورزند به شقاوت برسند، و مؤمنين به ولايتي از خداي عز و جل و مشركين به براءتي از او نايل شوند.
آن گاه رسول خدا (ص) فرمود: خداي عز و جل مي‌فرمايد: اي
__________________________________________________
(1)شما در زمين قرارگاهي و متاعي داريد تا روزي معين. سوره بقره، آيه 36.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 256.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 87
فرزند آدم! تو به مشيت من براي خودت مي‌خواهي آن چه را مي‌خواهي، و به اراده من براي خودت اراده مي‌كني آن چه را اراده مي‌كني، و به فضل نعمت من بر تو، چنان نيرومند شده‌اي كه مي‌تواني سر از فرمانم برتابي، و به قوت و عصمت من و عافيتم موفق شده‌اي كه واجبات مرا ادا كني.
پس اگر واقعا حسناتي داري، خود من به آن حسنات از تو سزاوارترم، و تو به گناهانت از من سزاوارتري، هميشه خير من به سوي تو نازل است، و من با آن خير به تو انعام مي‌كنم، و شر تو به خودت برمي‌گردد، به عنوان كيفر جناياتي كه كرده‌اي و به كثرت تسلطي كه من به تو دارم به سوي طاعتم رو نهادي و به سوء ظني كه به من داري از رحمتم مايوس شدي.
پس با اين بيان حمد براي من است و حجت عليه تو تمام است، و تو با اين عصيان راه مؤاخذه مرا به روي خود گشودي، و با احسانت، مستحق پاداش نيكي كه نزد من است گشتي. من هيچگاه از تحذير تو كوتاهي نكردم، و تو را در حين سرگرمي و غرورت به عذاب نگرفتم. آن گاه فرمود: اين همان كلام خدا است كه مي‌فرمايد:" وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللَّهُ النَّاسَ بِما كَسَبُوا ما تَرَكَ عَلي ظَهْرِها مِنْ دَابَّةٍ" و نيز مي‌فرمايد: من تو را به بيش از طاقتت تكليف نكردم، و از امانت جز همان مقداري را كه خودت عليه نفست اقرار داري تحميلت ننمودم، من از تو براي خود به آن مقدار راضيم كه تو از من براي خودت راضي باشي. آن گاه خداي عز و جل فرمود:" وَ لكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِعِبادِهِ بَصِيراً" «1».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 210.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 88

(36)سوره يس مكي است و هشتاد و سه آيه دارد (83) ..... ص: 88

[سوره يس (36): آيات 1 تا 12] ..... ص: 88

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
يس (1) وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ (2) إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ (3) عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (4)
تَنْزِيلَ الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ (5) لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أُنْذِرَ آباؤُهُمْ فَهُمْ غافِلُونَ (6) لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلي أَكْثَرِهِمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ (7) إِنَّا جَعَلْنا فِي أَعْناقِهِمْ أَغْلالاً فَهِيَ إِلَي الْأَذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ (8) وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ (9)
وَ سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ (10) إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكْرَ وَ خَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ فَبَشِّرْهُ بِمَغْفِرَةٍ وَ أَجْرٍ كَرِيمٍ (11) إِنَّا نَحْنُ نُحْيِ الْمَوْتي وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ وَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ (12)

ترجمه آيات ..... ص: 88

به نام خداي بخشنده مهربان،
يس (1).
به قرآن سراسر حكمت سوگند (2).
كه تو به درستي و به يقين از مرسلين هستي (3).
و بر صراط مستقيم قرار داري (4).
كه خداي عزيز و رحيم آن را نازل كرده (5).
تا تو با آن مردمي را انذار كني كه پدرانشان انذار نشده بودند و در غفلت قرار داشتند (6).
سوگند مي‌خورم كه فرمان عذاب بر بيشتر آنان صادر شده در نتيجه ديگر ايمان نخواهند آورد (7).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 89
ما به گردنشان غل‌هايي افكنده‌ايم كه تا چانه‌شان را گرفته به طوري كه ديگر نمي‌توانند سر پايين آورده خود را ببينند (8).
ما از پيش رو و عقب سر سدي دورشان كشيده و ايشان را با آن پوشانده‌ايم ديگر جايي را نمي‌بينند (9).
و (بنا بر اين) ديگر انذار كردن و نكردنت به حال ايشان يكسان است چه انذار بكني و چه نكني ايمان نمي‌آورند (10).
تو تنها كسي را انذار مي‌كني و انذارت در حق كسي مؤثر واقع مي‌شود كه قرآن را تصديق كرده و ناديده از رحمان خشيت داشته باشد، پس تو او را به آمرزش و اجري كريم بشارت بده (11).
ماييم كه مردگان را زنده مي‌كنيم و آنچه كرده‌اند و آنچه از آثارشان بعد از مردن بروز مي‌كند همه را مي‌نويسيم و ما هر چيزي را در امامي مبين برشمرده‌ايم (12).

بيان آيات [غرض و محتواي سوره مباركه يس و شان و فضيلت آن] ..... ص: 89

اشاره

غرض اين سوره بيان اصول سه‌گانه دين است، چيزي كه هست نخست از مساله نبوت شروع كرده، حال مردم را در قبول و رد دعوت انبيا بيان مي‌كند، و مي‌فرمايد كه: نتيجه دعوت حق انبياء، احياي مردم است، و اينكه آنان در راه سعادت واقع شوند و حجت را بر مخالفين تمام كند، و به عبارت ديگر تكميل هر دو دسته مردم است، عده‌اي را در طريق سعادت، و جمعي را در طريق شقاوت.
آن گاه اين سوره بعد از بيان مساله نبوت، منتقل مي‌شود به مساله توحيد، و آياتي چند از نشانه‌هاي وحدانيت خدا را برمي‌شمارد، و سپس به مساله معاد منتقل شده، زنده شدن مردم را در قيامت براي گرفتن جزا، و جداسازي مجرمين از متقين را بيان نموده سپس سرانجام حال هر يك از اين دو طايفه را توصيف مي‌كند.
و در آخر دوباره به همان مطلبي كه آغاز كرده بود برگشته، خلاصه‌اي از اصول سه‌گانه را بيان، و بر آنها استدلال مي‌كند و سوره را ختم مي‌نمايد.
و از آيات برجسته و بسيار علمي اين سوره آيه" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ" است، پس اين سوره شاني عظيم دارد، چون هم متعرض اصول سه‌گانه است و هم شاخه‌هايي كه از آن اصول منشعب مي‌شود.
روايات هم از طريق شيعه و سني آمده كه فرمودند: براي هر چيزي قلبي است، و قلب قرآن سوره" يس" است.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 90
اما از طريق شيعه، صدوق در كتاب ثواب الاعمال آن را از امام صادق (ع) روايت كرده «1»، و از طريق اهل سنت، الدر المنثور آن را از انس و ابو هريره و معقل بن يسار از رسول خدا (ص) نقل كرده است «2».

[توضيح و تفسير آيات:" يس وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ ... فَهُمْ غافِلُونَ"] ..... ص: 90

" يس وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ ... فَهُمْ غافِلُونَ" خداي تعالي در اين آيه به قرآن حكيم سوگند مي‌خورد بر اينكه رسول خدا (ص) از مرسلين است. و اگر قرآن را به وصف حكيم توصيف كرد، براي اين است كه حكمت در آن جاي گرفته، و حكمت عبارت است از معارف حقيقي و فروعات آن، از شرايع و عبرتها و مواعظ.
جمله" إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ" مطلبي است كه به خاطر آن سوگند خورد- كه بيانش گذشت-" عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ"- اين جمله خبر بعد از خبر است براي حرف" ان" در" انك". و اگر" صراط" را نكره و بدون الف و لام آورد،- به طوري كه مي‌گويند- براي اين بود كه بر عظمت آن راه دلالت كند.
و توصيف" صراط" به استقامت، به منظور توضيح بوده، و گر نه در معناي خود كلمه صراط استقامت خوابيده، چون صراط به معناي راه روشن و مستقيم است، و مراد از" صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" آن طريقي است كه: عابر خود را به سوي خدا مي‌رساند، يعني به سعادت انساني‌اش كه مساوي است با قرب به خدا و كمال عبوديت. و در تفسير سوره فاتحه مطالبي كه براي اينجا مفيد است گذشت.
جمله" تَنْزِيلَ الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ" وصف قرآن است، كه چون از وصفيت قطع شده، بايد آن را به فتحه خواند. و مصدر" تنزيل" به معناي مفعول است، و حاصل معنا اين مي‌شود كه:
منظورم از قرآن همين نازل شده‌اي است كه خداي عزيز رحيم كه عزت و رحمت در او مستقر است، نازلش كرده.
و اينكه در آخر خدا را به دو صفت عزت و رحمت ستوده براي اشاره به اين معنا است كه او قاهري است كه مقهور كسي واقع نمي‌شود، غالبي است كه از كسي شكست نمي‌خورد، پس اعراض اعراض كنندگان از عبوديتش او را عاجز، و انكار منكرين خدايي‌اش،
__________________________________________________
(1)كتاب ثواب الاعمال، ص 138.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 256.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 91
و تكذيب تكذيب كنندگان آياتش، او را ذليل نمي‌سازد، و او براي هر كس كه تابع ذكر (قرآن) شود، و به غيب از او خشيت داشته باشد، داراي رحمتي واسع است، اما نه براي اينكه از پيروي آنان و ايمانشان به غيب استفاده كند، بلكه براي اينكه آنان را به سوي آنچه مايه كمال و سعادتشان است هدايت فرمايد. پس او تنها به خاطر عزت و رحمتش رسول را فرستاده و قرآن بر او نازل كرده، قرآن حكيم، تا مردم را انذار كند، و در نتيجه كلمه عذاب بر بعضي، و كلمه رحمت بر بعضي ديگر مسلم شود.
" لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أُنْذِرَ آباؤُهُمْ فَهُمْ غافِلُونَ"- اين جمله، ارسال رسول و تنزيل قرآن را تعليل مي‌كند. و حرف" ما" در آن نافيه است، و جمله بعد از" ما" صفت براي قوم است. و معنايش اين است كه: ما تو را تنها به اين غرض فرستاديم و قرآن بر تو نازل كرديم كه مردمي را كه پدرانشان انذار نشده بودند و غافل بودند، انذار كني و بترساني.
و در اينكه مراد از" قوم" چه كساني است، دو احتمال هست:
احتمال اول اينكه: مراد قريش و آنان كه ملحق به قريشند بوده باشد، در اين صورت مراد از" آباي قريش" پدران نزديك ايشان است كه انذار نشده بودند، چون پدران دورتر ايشان امت اسماعيل ذبيح اللَّه (ع)، و همچنين پيغمبراني ديگر بودند كه مبعوث بر عرب شدند، مانند: هود و صالح و شعيب (ع).
احتمال دوم اينكه: منظور از" قوم" همه مردم معاصر رسول خدا (ص) بوده باشند، چون رسول اسلام (ص) تنها به قريش مبعوث نبود، بلكه رسالتش جهاني و عمومي بود. در اين صورت باز منظور از پدران بشر آن روز كه انذار نشده بودند، همان پدران نزديكشان است، چون آخرين رسولي كه معروف است قبل از پيامبر اسلام مبعوث شده عيسي (ع) است، كه او نيز مبعوث بر عامه بشر بود، ناگزير منظور از پدران انذار نشده مردم، چند پشت پدراني است كه در فاصله زماني بين عصر پيامبر اسلام و زمان عيسي (ع) در اين چند صد ساله فترت قرار داشته‌اند.
اين را هم بايد بدانيد كه آنچه ما در باره تركيب آيات گفتيم، چيزي بود كه از هر وجه ديگري زودتر به ذهن و فهم مي‌رسد، و گر نه در باره آن تركيب وجوهي ديگر ذكر كرده‌اند كه از فهم دور است، و از خوانندگان عزيز هر كس مايل باشد آن وجوه را ببيند، بايد به تفاسير مفصل و طولاني مراجعه كند.

[معناي آيه:" لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلي أَكْثَرِهِمْ ..."] ..... ص: 91

" لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلي أَكْثَرِهِمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" لامي كه بر سر جمله است لام قسم است، و معنايش اين مي‌شود كه: سوگند
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 92
مي‌خورم كه قول عذاب بر بيشترشان حتمي شد، و منظور از" ثابت شدن قول بر اكثريت" اين است كه: مصداقي شده باشند كه قول بر آنان صادق باشد.
و مراد از قولي كه بر آنان ثابت شده، كلمه عذاب است، كه خداي سبحان در بدو خلقت در خطاب با ابليس آن را گفت، و فرمود:" فَالْحَقُّ وَ الْحَقَّ أَقُولُ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ" «1».
و مراد از" پيروي شيطان" اطاعت او در هر دستوري است كه به وسيله وسوسه و تزوير مي‌دهد، به طوري كه گمراهي او در نفس پيرو ثابت شود، و در دلش رسوخ كند، چون از اين خطاب كه به ابليس كرده و فرموده:" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ" «2» برمي‌آيد كه پيروان شيطان چنين كساني هستند.
و لازمه رسوخ يافتن پيروي از شيطان در نفس، طغيان و استكبار در برابر حق است، هم چنان كه حكايت گفتگوي تابعان و متبوعان در آتش دوزخ در آيه" بَلْ كُنْتُمْ قَوْماً طاغِينَ فَحَقَّ عَلَيْنا قَوْلُ رَبِّنا إِنَّا لَذائِقُونَ فَأَغْوَيْناكُمْ إِنَّا كُنَّا غاوِينَ" «3» و نيز آيه" وَ لكِنْ حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذابِ عَلَي الْكافِرِينَ قِيلَ ادْخُلُوا أَبْوابَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها فَبِئْسَ مَثْوَي الْمُتَكَبِّرِينَ" «4» به اين معنا اشاره دارد.
و نيز لازمه رسوخ پيروي شيطان در دل، اين است كه: چنين كساني با تمام توجه قلبي متوجه دنيا شوند، و به كلي از آخرت روي بگردانند، و چنين حالتي در دلهايشان رسوخ كند هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ ذلِكَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّوا الْحَياةَ الدُّنْيا عَلَي الْآخِرَةِ وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ أُولئِكَ الَّذِينَ طَبَعَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ وَ سَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ وَ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ" «5».
__________________________________________________
(1)حق- و من جز حق نمي‌گويم- اين است كه: هر آينه دوزخ را از تو و از هر كس از ايشان كه پيرويت كند از همه‌تان پر خواهم كرد. سوره ص، آيه 85. [.....]
(2)بدرستي بندگان من تنها مرا بندگي مي‌كنند، و تو بر آنان دست نمي‌يابي، مگر تنها به كساني از گمراهان كه خودشان در پي تو هستند، و به درستي جهنم ميعادگاه همه آنها است. سوره حجر، آيه 43.
(3)بلكه شما خودتان طاغي بوديد، و چون قول پروردگارمان عليه ما ثابت شده بود، ما هم شما را گمراه كرديم، چون خود گمراه بوديم. سوره صافات، آيه 30- 32.
(4)ليكن كلمه عذاب بر كافران ثابت گشت، صدا زدند كه از درهاي دوزخ وارد دوزخ شويد، در حالي كه هميشه در آنجا باشيد، كه چه بد جايي است جايگاه متكبران. سوره زمر، آيه 72 و 71.
(5)و ليكن كساني كه دل براي كفر گشوده دارند، غضبي از خدا برايشان است، و عذابي عظيم دارند، و اين بدان جهت است كه زندگي دنيا را بر آخرت مقدم داشتند، و خدا هم مردم كافر را هدايت نمي‌كند، ايشان كساني هستند كه خدا بر دلها و گوش و چشمهايشان مهر نهاده، و اينان مردمي غافلند.
سوره نحل، آيه 106- 108.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 93
پس خداوند بر قلبهايشان مهر مي‌زند و از آثار آن اين است كه: ديگر چنين كساني نمي‌توانند ايمان بياورند، هم چنان كه باز قرآن فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ حَقَّتْ عَلَيْهِمْ كَلِمَتُ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ" «1».
با بياني كه گذشت روشن گرديد كه: حرف" فاء" در جمله" فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" براي تفريع است، نه تعليل، كه بعضي «2» احتمالش را داده‌اند.

[تمثيلي كه حال كفار را در راه نيافتن و هدايت نشدنشان بيان مي‌كند (إِنَّا جَعَلْنا فِي أَعْناقِهِمْ أَغْلالًا ...)] ..... ص: 93

" إِنَّا جَعَلْنا فِي أَعْناقِهِمْ أَغْلالًا فَهِيَ إِلَي الْأَذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ" كلمه" اعناق" جمع" عنق"- به دو ضمه- به معناي گردن است. و كلمه" اغلال" جمع" غل"- به ضمه غين- است، و غل- به طوري كه بعضي «3» گفته‌اند- به معناي هر وسيله‌اي (از قبيل طناب و زنجير و امثال آن) است كه با آن دست را براي شكنجه دادن و تشديد عذاب به گردن ببندند.
و كلمه" مقمحون" اسم مفعول از ماده" اقماح" است و اقماح به معناي سر بلند كردن است. از اين كلمه برمي‌آيد غلهايي كه در اهل دوزخ به كار مي‌رود، طوري است كه بين سينه تا زير چانه آنان را پر مي‌كند، به طوري كه سرهايشان رو به بالا قرار مي‌گيرد و ديگر نمي‌توانند سر را پايين آورند و راه پيش روي خود را ببينند، و آن را از چاه تميز دهند. و اگر كلمه" اغلال" را نكره (بدون الف و لام) آورده، براي اين بود كه: به اهميت و هول انگيزي آن اشاره كرده باشد.
و اين آيه شريفه در مقام تعليل آيه سابق است كه مي‌فرمود:" فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" «4».
" وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ" كلمه" سد" به معناي حائل بين دو چيز است. و جمله" من بين أيديهم و من خلفهم" كنايه از همه جهات است. و كلمه" غشي" و" غشيان" به معناي پوشاندن است، مثلا مي‌گويند:" غشيه كذا" يعني فلان چيز او را پوشاند و فرا گرفت. و نيز مي‌گويند:" أغشي
__________________________________________________
(1)آنهايي كه كلمه پروردگارت بر آنان مستقر گشته ديگر ايمان نمي‌آورند. سوره يونس، آيه 96.
(2)روح المعاني، ج 22، ص 214.
(3)روح المعاني، ج 22، ص 214.
(4)يعني پس آنها ايمان نمي‌آورند چون سرهايشان از شدت نخوت و تكبر بالا است و نمي‌توانند راه را از چاه تشخيص دهند (مترجم).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 94
الامر فلانا" يعني فلان گرفتاري شروع كرد فلاني را در خود فرو ببرد و بپوشاند. و اين آيه شريفه متمم تعليل سابق است. و جمله" جعلنا" در اين آيه عطف است بر" جعلنا" در آيه قبلي.
و از تفسير فخر رازي حكايت شده كه در معناي تشبيهي كه در اين دو آيه آمده گفته است: مانعي كه نمي‌گذارد آدمي در آيات خدا نظر كند، دو قسم است: يكي از نظر در آيات أنفس جلو مي‌گيرد، و ديگري از نظر در آيات آفاق، موانع قسم اول را تشبيه كرده به غل و زنجيري كه صاحبش را مقمح مي‌كند، و نمي‌گذارد سر خود را پايين آورده و خود را نگاه كند، و چشم بر بدن خود بيفكند. و قسم دوم را تشبيه كرده به سدي كه اطراف آدمي كشيده شده باشد و نگذارد انسان آفاق را ببيند و آياتي كه در آفاق هست برايش ظاهر گردد، كسي كه مبتلا به اين دو مانع شود به كلي از نظر كردن محروم مي‌ماند «1».
و معناي دو آيه اين است كه: كساني كه از اين كفار ايمان نمي‌آورند، براي اين است كه ما در گردنشان غل افكنده‌ايم و دستشان را بر گردنشان بسته‌ايم، و غل تا چانه‌شان را فرا گرفته و سرهايشان را بالا نگه داشته، به همين حال هستند، و نيز از همه اطراف آنان سد بسته‌ايم، ديگر نه مي‌توانند ببينند و نه هدايت شوند.
پس در اين دو آيه حال كفار را در محروميت از هدايت يافتن به سوي ايمان، و اينكه خدا آنان را به كيفر كفرشان و گمراهي و طغيانشان محروم كرده، مثل زده و مجسم ساخته است.
در تفسير آيه" إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا ما بَعُوضَةً فَما فَوْقَها" «2» در جلد اول اين كتاب گفتيم: اين اوصافي كه در اين مثل و در نظايرش در قرآن براي مؤمنين و كفار ذكر شده، كشف مي‌كند از اينكه براي انسان حياتي ديگر در باطن اين حيات دنيوي هست كه از حس مادي ما پوشيده شده، و به زودي در هنگام مرگ و يا در روز بعث، آن حيات براي ما ظاهر و محسوس مي‌شود. پس بنا بر اين كلام در نظاير اين آيات و در مثلهاي مورد بحث بر مبناي حقيقت‌گويي است، نه مجازگويي، كه بعضي از مفسرين پنداشته‌اند.
" وَ سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" اين جمله عطف تفسيري و بياني است، و تقرير است براي مضمون سه آيه قبل، و
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 26، ص 45.
(2)سوره بقره، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 95
منظور از آنها را خلاصه‌گيري نموده و در عين حال زمينه‌چيني مي‌كند براي آيه" إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكْرَ ..."
احتمال هم دارد عطف بر جمله" لا يبصرون" بوده باشد و معنايش اين باشد كه:
اينها نمي‌بينند، در نتيجه چه تو ايشان را انذار كني و چه نكني ايمان نخواهند آورد. ولي وجه اول به ذهن نزديك‌تر است.
" إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكْرَ وَ خَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ فَبَشِّرْهُ بِمَغْفِرَةٍ وَ أَجْرٍ كَرِيمٍ" انحصاري كه كلمه" انما" آن را افاده مي‌كند، به اصطلاح ادبيات، قصر افراد است- كه معنايش در جلدهاي قبل گذشت- و مراد از" انذار" انذار مفيد و مؤثر است. و مراد از" ذكر"، قرآن كريم است. و مراد از" اتباع ذكر" تصديق قرآن است، و اينكه وقتي آياتش تلاوت مي‌شود، به سوي شنيدن آن متمايل شوي. و تعبير به" اتبع- پيروي كرد" كه صيغه ماضي است، براي اشاره به تحقق وقوع است. و مراد از خشيت رحمان به غيب" خشيت از خدا در عالم ماده، يعني در پس پرده ماديت است قبل از آنكه با مرگ يا قيامت حقيقت مكشوف گردد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: يعني در حالي كه آن شخص از مردم غايب است، به خلاف منافق كه چنين ايماني ندارد. ولي اين احتمال بعيد است.
در اين آيه شريفه" خشيت" متعلق شده است بر" اسم رحمان" كه خود دلالت بر صفت رحمت خدا مي‌كند، و اميد اميدواران را تحريك و جلب مي‌نمايد، (با اينكه مقام خشيت اقتضا داشت يكي از صفات قهريه خدا را بكار ببرد.)، و اين به خاطر آن است كه اشاره كند به اينكه خشيت مؤمنين ترسي است آميخته با رجاء و اين همان حالتي است كه:
عبد را در مقام عبوديت نگه مي‌دارد، در نتيجه نه از عذاب معبودش ايمن مي‌شود و نه از رحمت خدا نوميد.
و اگر كلمه" مغفرة" و نيز" اجر كريم" را نكره آورد، براي اشاره به اهميت و عظمت آن دو است، يعني:" او را به آمرزش عظيمي از خدا و اجر كريمي بشارت بده كه با هيچ مقياسي نمي‌توان آن را اندازه‌گيري كرد، و آن عبارت است از بهشت". و دليل بر همه نكاتي كه ما آورديم، سياق آيه است نه الفاظ آن.
و معناي آيه اين است كه: تو تنها كسي را انذار مي‌كني، يعني انذارت تنها در كسي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 418.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 96
نافع و مؤثر است كه تابع قرآن باشد، و چون آيات قرآن تلاوت مي‌شود، دلش متمايل بدان مي‌شود، و از رحمان خشيتي دارد آميخته با رجاء، پس تو او را به آمرزشي عظيم، و اجري كريم بشارت ده كه با هيچ مقياسي اندازه‌گيري نمي‌شود.

[معناي جمله:" نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ" و بيان اينكه نامه اعمال كتابي غير از لوح محفوظ (امام مبين) مي‌باشد] ..... ص: 96

" إِنَّا نَحْنُ نُحْيِ الْمَوْتي وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ وَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ" مراد از" احياي موتي" زنده كردن ايشان براي جزا است. و مراد از" ما قَدَّمُوا" اعمالي است كه قبل از مرگ خودشان كردند و از پيش، براي روز جزاي خود فرستادند، و مراد از" آثارهم" باقياتي است كه براي بعد از مردن خود بجاي گذاشتند كه يا سنت خيري است كه مردم بعد از او به آن سنت عمل كنند، مانند علمي كه از خود به جاي گذاشته، مردم بعد از او از آن علم بهره‌مند شوند، و يا مسجدي كه بنا كرده تا مردم بعد از او در آن نماز بخوانند، و يا وضوخانه‌اي كه مردم در آن وضو بگيرند. و يا سنت شري است كه باب كرده و مردم بعد از او هم به آن سنت عمل كنند، مانند اينكه محلي براي فسق و نافرماني خدا بنا نهاده، همه اينها آثار آدمي است كه خدا به حسابش مي‌آورد.
و چه بسا گفته «1» شده كه: مراد از" ما قَدَّمُوا" نيات، و مراد از" اثار" اعمالي است كه مترتب و متفرع بر آن نيات مي‌شود. ولي اين معنا از سياق بعيد است.
و مراد از نوشتن" ما قَدَّمُوا" و نوشتن" اثار" ثبت آن در صحيفه اعمال، و ضبطش در آن به وسيله مامورين و ملائكه نويسنده اعمال است و اين كتابت غير از كتابت اعمال و شمردن آن در" امام مبين" است كه عبارت است از لوح محفوظ.
گويا بعضي «2» توهم كرده‌اند كه نوشتن اعمال و آثار، همان احصاء در امام مبين است. و ليكن اين اشتباه است، چون قرآن كريم از وجود كتابي خبر مي‌دهد كه تمامي موجودات و آثار آنها در آن نوشته شده، كه اين همان لوح محفوظ است، و از كتابي ديگر خبر مي‌دهد كه خاص امت‌هاست، و اعمال آنان در آن ضبط مي‌شود، و از كتابي ديگر خبر مي‌دهد كه خاص فرد فرد بشر است، و اعمال آنان را احصاء مي‌كند. هم چنان كه در باره كتاب اولي فرموده:" وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ" «3» و در باره دومي فرموده:
" كُلُّ أُمَّةٍ تُدْعي إِلي كِتابِهَا" «4» و در باره سومي فرموده:
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير فخر رازي، ج 26، ص 49.
(3)هيچ تري و خشكي نيست، مگر آنكه در كتابي مبين است. سوره انعام، آيه 59.
(4)هر امتي به سوي كتاب خودش دعوت مي‌شود. سوره جاثيه، آيه 28. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 97
" وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً" «1».
ظاهر آيه هم به نوعي از بينونت حكم مي‌كند به اينكه: كتابها يكي نيست، و كتاب اعمال غير از امام مبين است، چون بين آن دو فرق گذاشته، يكي را خاص اشخاص دانسته و ديگري را براي عموم موجودات (كل شي‌ء) خوانده است، و نيز تعبير را در يكي به كتابت آورده، و در ديگري به احصاء.
" وَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ"- منظور از" امام مبين" لوح محفوظ است، لوحي كه از دگرگون شدن و تغيير پيدا كردن محفوظ است، و مشتمل است بر تمامي جزئياتي كه خداي سبحان قضايش را در خلق رانده، در نتيجه آمار همه چيز در آن هست، و اين كتاب در كلام خداي تعالي با اسمهاي مختلفي ناميده شده لوح محفوظ، ام الكتاب، كتاب مبين، و امام مبين، كه در هر يك از اين اسماي چهارگانه عنايتي مخصوص هست.
و شايد عنايت در ناميدن آن به امام مبين، به خاطر اين باشد كه بر قضاهاي حتمي خدا مشتمل است، قضاهايي كه خلق تابع آنها هستند و آنها مقتداي خلق. و نامه اعمال هم- به طوري كه در تفسير سوره جاثيه مي‌آيد- از آن كتاب استنساخ مي‌شود، چون در آن سوره فرموده:" هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" «2».
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند:" مراد از امام مبين، نامه اعمال است" ليكن سخن وي بيهوده است. بعضي «4» ديگر گفته‌اند:" علم خدا است". اين هم مثل همان تفسير قبل است بله اگر مرادشان از علم خدا علم فعلي او باشد باز وجهي دارد.
و از حرفهاي عجيبي كه در اين مقام گفته شده، سخن بعضي «5» از مفسرين است كه گفته:" آنچه در لوح محفوظ نوشته مي‌شود، عبارت است از آنچه بوده و آنچه خواهد بود، اما تا روز قيامت، نه تا ابد، براي اينكه لوح نزد مسلمانان عبارت است از جسم، و هر جسمي هر قدر هم بزرگ باشد، بالأخره محدود و داراي ابعادي متناهي است، و ادله علمي بر اين معنا شاهد است. بنا بر اين ممكن نيست اين جسم محدود، حاوي و مشتمل بر تمامي جزئيات حوادث
__________________________________________________
(1)براي هر انساني مقدري به گردنش افكنده‌ايم، و روز قيامت نامه‌اي برايش بيرون مي‌كنيم كه آن را گشوده خواهد ديد. سوره اسري، آيه 13.
(2)اين است كتاب ما كه عليه شما به حق سخن مي‌گويد به درستي ما آنچه شما مي‌كرديد، استنساخ مي‌كرديم. سوره جاثيه، آيه 29.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 8، ص 418.
(5)روح المعاني، ج 22، ص 219.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 98
آينده باشد، و گر نه لازمه‌اش اين مي‌شود كه متناهي ظرف باشد براي غير متناهي، و اين بالبداهه محال است پس چاره همين است كه عموميت" كل شي‌ء" را تخصيص بزنيم، و بگوييم حوادث تا روز قيامت منظور است. و اين سخن تحكم و بي‌دليل است،- كه ان شاء اللَّه به زودي به طور مفصل متعرض آن مي‌شويم-.
و آيه شريفه نسبت به ما قبل در معناي تعليل است، گويا فرموده آنچه گفتيم و آنچه از اوصاف آنان كه كلمه عذاب بر ايشان حتمي شده برشمرديم، و آنچه در باره پيروان قرآن گفتيم كه به غيب از پروردگارشان خشيت دارند، همه مطابق با واقع است زيرا زمام حيات همه به دست ماست، و اعمال و آثارشان نزد ما محفوظ است، پس ما در هر حال به سرانجام هر يك از دو گروه، علم و اطلاع داريم.

بحث روايتي [رواياتي در باره نزول آيه:" وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا ..." در ماجراي سوء قصد ابو جهل و يارانش به پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله)] ..... ص: 98

اشاره

در تفسير قمي در ذيل جمله" فَهُمْ مُقْمَحُونَ" فرموده:" يعني سرهايشان را بالا دارند «1».
و نيز در همان تفسير در روايت ابي الجارود، از امام باقر (ع) آمده كه در ذيل جمله" وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ" فرموده: يعني هدايت را نمي‌بينند، چون خدا گوش و چشم و دل و اعمالشان را از اينكه هدايت شوند گرفته است اين آيه در باره ابو جهل بن هشام و چند تن از خاندان وي نازل شده، و جريان چنين بوده كه رسول خدا (ص) برخاست نماز بخواند، ابو جهل (لعنة اللَّه عليه) هم سوگند خورده بود هر وقت او را ديد نماز مي‌خواند فرقش را بشكافد، پس ابو جهل آمد در حالي كه سنگي هم به دست داشت، و رسول خدا (ص) را ديد كه مشغول نماز است، هر چه دست بلند كرد تا سنگ را به طرف آن جناب پرتاب كند، خدا دستش را در گردنش بخشكانيد و نتوانست پايين بياورد، و سنگ هم در دستش نمي‌چرخيد، ناگزير به طرف اصحاب خود برگشت، آن وقت سنگ از دستش بيفتاد.
بعد از او مردي ديگر برخاست كه او نيز از فاميلهاي ابو جهل بود، گفت من او را مي‌كشم، همين كه نزديكش شد، گوش به قرائت او داد و دلش پر از رعب گشته برگشت و به ياران خود گفت: بين من و او چيزي به شكل" فحل- شتر نر" فاصله شد، و با دنب خود به من
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 212.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 99
اعلام خطر كرد، و من ترسيدم نزديكش شوم.
خداوند فرموده:" وَ سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ". هم چنان كه تاريخ ثابت كرده كه بني مخزوم (ابو جهل و يارانش) احدي ايمان نياوردند «1».
مؤلف: نظير اين روايت را الدر المنثور از بيهقي در دلائل از ابن عباس روايت كرده، و در روايت او آمده: جمعي از بني مخزوم با يكديگر عليه رسول خدا (ص) توطئه كردند تا او را به قتل برسانند، از آن جمله ابو جهل و وليد بن مغيره بودند، روزي در حالي كه آن جناب به نماز ايستاده بود، صداي قرائتش را شنيدند، وليد را فرستادند تا او را به قتل برساند، وليد تا نزديك محلي كه آن جناب ايستاده بود آمد، ولي ديد صداي قرائتش مي‌آيد اما خودش نيست، او برگشت و جريان را نقل كرد. ناگزير دسته جمعي آمدند و تا آنجا كه نماز مي‌خواند آمدند و صدايش را شنيدند، به سوي او رفتند، ديدند صدايش از پشت سرشان مي‌آيد، و بالأخره به او دست نيافته برگشتند و آيه" وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا" در اين باره نازل شده «2».
و در الدر المنثور است كه: ابن مردويه و ابو نعيم در كتاب دلائل از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) در مسجد نماز مي‌خواند، و نماز را بلند مي‌خواند، به حدي كه مردمي از قريش از شنيدن آن ناراحت شدند، تا آنجا كه برخاستند او را دستگير كنند، ليكن دستهاي آنان به گردنهايشان بسته شد، و ديدگانشان آن جناب را نديد، ناگزير به التماس نزد آن جناب آمدند، و او را به حرمت قرابت و رحم سوگند دادند، چون هيچ تيره‌اي از عرب نبود مگر آنكه رسول خدا (ص) در آنها قرابتي داشت.
پس رسول خدا (ص) دعا كرد، و دستهايشان باز شد، و آيات" يس وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ ... أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" در اين باره نازل شد، و همان طور كه اين آيات فرموده، احدي از اين چند نفر ايمان نياوردند «3».
مؤلف: اين داستان را به اشكال مختلفي روايت كرده‌اند، در بعضي «4» از آن روايات آمده، كه: رسول خدا (ص) وقتي ديد قصد سوء برايش دارند، اين آيات را خواند و از نظر آنها ناپديد شد، دشمن او را نديد و خدا كيد و شرشان را از وي دفع كرد.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 212.
(2 و 3 و 4)الدر المنثور، ج 5، ص 258.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 100
و در بعضي «1» ديگر آمده كه آيات اول سوره تا جمله" فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" همه‌اش در باره اين قصه نازل شده، و در نتيجه آيه" إِنَّا جَعَلْنا" تا آخر دو آيه، رفتار خدا را حكايت مي‌كند كه با دشمنان آن جناب چه كرد و چگونه رسول خدا (ص) را از نظر آنان ناپديد ساخت، و آيه" سَواءٌ عَلَيْهِمْ ..." پيشگويي از اين است كه: اين چند نفر هرگز ايمان نمي‌آورند.

[بيان عدم انطباق سياق آيات اول سوره يس با اين روايات] ..... ص: 100

ولي خواننده عزيز خودش توجه دارد به اينكه: سياق آيات مورد بحث با اين روايات انطباق ندارد، چون آيات مورد بحث داراي يك سياق و يك نظم هستند، و حال دو طائفه از مردم را بيان مي‌كنند: يكي آنهايي كه قول خدا عليه آنان حتمي و ثابت شده، و در نتيجه ايمان نمي‌آورند، و يكي ديگر طايفه‌اي كه پيروي ذكر (قرآن) مي‌كنند، و از پروردگارشان به غيب خشيت دارند.
و اين مضمون چه ارتباطي با قصه‌هاي مذكور دارد و چگونه مي‌توان آيه" لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلي أَكْثَرِهِمْ" را كه سخن از اكثريت مردم دارد، حمل كرد بر مردم انذار شده، و آيه" إِنَّا جَعَلْنا فِي أَعْناقِهِمْ ..." و آيه" وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا ..." را حمل كرد بر داستان ابو جهل و نزديكان او؟ و آيه" سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ" را حمل كرد بر خصوص اين چند نفر، و از همه بالاتر جمله" وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ" را حمل كرد بر داستان جمعي از انصار در مدينه، كه روايتش به زودي از نظرت خواهد گذشت؟ چون حمل‌هاي مزبور، وحدت نظم و سياق آيات را به هم مي‌زند.
پس حق مطلب اين است كه: آيات شريفه مورد بحث يك دفعه و با يك نظم و سياق نازل شده، و در آن، حال مردم را در هنگام شنيدن دعوت و انذار پيامبر بيان مي‌كند و مي‌فرمايد: مردم در برابر دعوت آن جناب دو دسته شدند، و اين منافات ندارد كه داستان ابو جهل و مستور شدن رسول خدا (ص) از دشمن مقارن اين آيات اتفاق افتاده باشد.
و نيز در آن كتاب آمده كه: عبد الرزاق، ترمذي- وي حديث را حسن دانسته- بزاز، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، حاكم- وي حديث را صحيح دانسته-، ابن مردويه و بيهقي- در كتاب شعب الايمان- همگي از ابي سعيد خدري روايت كرده‌اند كه گفت: بنو سلمه در محله‌اي از مدينه منزل داشتند، خواستند از آنجا به نزديكي مسجد كوچ كنند، خداي تعالي
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 258.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 101
اين آيه را فرستاد:" إِنَّا نَحْنُ نُحْيِ الْمَوْتي وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ" رسول خدا (ص) ايشان را خواست و فرمود: خدا آثار شما را هم مي‌نويسد، و آيه را برايشان خواند ايشان قانع شده در جاي خود باقي ماندند «1».
و باز در همان كتاب است كه: فاريابي، احمد، عبد بن حميد، ابن ماجه- در كتاب زهد- ابن جرير، ابن منذر، طبراني، و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت:
منزلهاي انصار از مسجد دور بود، خواستند به نزديك مسجد كوچ كنند، آيه" وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ" نازل شد پس با خود گفتند، در همان محل خود باقي مي‌مانيم «2».
مؤلف: اشكالي كه در اين دو روايت هست، عين همان اشكالي است كه: در روايات قبل بود.

[چند روايت در باره عمل، در ذيل جمله:" وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ"، و در باره اينكه" امام مبين" علي عليه السلام است] ..... ص: 101

و نيز در همان كتاب آمده كه: ابن ابي حاتم، از جرير بن عبد اللَّه بجلي روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: هر كس سنت نيكي را باب كند، مادامي كه در دنيا مردمي به آن سنت عمل مي‌كنند، ثواب آن اعمال را به حساب اين شخص هم مي‌گذارند، بدون اينكه از اجر عامل آن كم بگذارند، و هر كس سنت زشتي در بين مردم باب كند، مادامي كه در دنيا مردمي به اين سنت عمل مي‌كنند وزر آن عمل‌ها را به حساب او نيز مي‌گذارند، بدون اينكه از وزر عامل آن كم بگذارند. آن گاه اين آيه را تلاوت كردند:" وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ" «3».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ" فرموده: يعني در كتابي مبين، و آن محكم است، يعني تاويل نمي‌خواهد. و ابن عباس از امير المؤمنين (ع) روايت كرده كه فرمود: به خدا سوگند منم امام مبين، كه ما بين حق و باطل جدايي مي‌اندازم، و اين را از رسول خدا (ص) ارث برده‌ام «4».
و در كتاب معاني الاخبار به سند خود از ابي الجارود، از امام باقر از پدرش، از جدش (ع) از رسول خدا (ص) روايت آورده كه در ضمن حديثي در باره علي (ع) فرمود: او امامي است كه: خداي تعالي علم هر چيزي را در او احصاء كرده است «5».
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)الدر المنثور، ج 5، ص 260.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 212.
(5)معاني الاخبار، ص 95، ط جامعه مدرسين.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 102
مؤلف: اين دو حديث در صورتي كه از نظر سند صحيح باشد، ربطي به تفسير ندارد، بلكه مضمون آن دو جزو بطن قرآن و اشارات آن است، و هيچ مانعي ندارد كه خداي تعالي به بنده‌اي از بندگانش كه داراي توحيد و عبوديت خالص براي اوست، علم به همه معلوماتي كه در كتاب مبين است بدهد، و آن كس بعد از رسول خدا (ص) سيد الموحدين امير المؤمنين علي (ع) است.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 103

[سوره يس (36): آيات 13 تا 32] ..... ص: 103

اشاره

وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحابَ الْقَرْيَةِ إِذْ جاءَهَا الْمُرْسَلُونَ (13) إِذْ أَرْسَلْنا إِلَيْهِمُ اثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ فَقالُوا إِنَّا إِلَيْكُمْ مُرْسَلُونَ (14) قالُوا ما أَنْتُمْ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنا وَ ما أَنْزَلَ الرَّحْمنُ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ تَكْذِبُونَ (15) قالُوا رَبُّنا يَعْلَمُ إِنَّا إِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ (16) وَ ما عَلَيْنا إِلاَّ الْبَلاغُ الْمُبِينُ (17)
قالُوا إِنَّا تَطَيَّرْنا بِكُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَ لَيَمَسَّنَّكُمْ مِنَّا عَذابٌ أَلِيمٌ (18) قالُوا طائِرُكُمْ مَعَكُمْ أَ إِنْ ذُكِّرْتُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ (19) وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا الْمَدِينَةِ رَجُلٌ يَسْعي قالَ يا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ (20) اتَّبِعُوا مَنْ لا يَسْئَلُكُمْ أَجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ (21) وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (22)
أَ أَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةً إِنْ يُرِدْنِ الرَّحْمنُ بِضُرٍّ لا تُغْنِ عَنِّي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً وَ لا يُنْقِذُونِ (23) إِنِّي إِذاً لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ (24) إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ (25) قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قالَ يا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ (26) بِما غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ (27)
وَ ما أَنْزَلْنا عَلي قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ جُنْدٍ مِنَ السَّماءِ وَ ما كُنَّا مُنْزِلِينَ (28) إِنْ كانَتْ إِلاَّ صَيْحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ خامِدُونَ (29) يا حَسْرَةً عَلَي الْعِبادِ ما يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ (30) أَ لَمْ يَرَوْا كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنَ الْقُرُونِ أَنَّهُمْ إِلَيْهِمْ لا يَرْجِعُونَ (31) وَ إِنْ كُلٌّ لَمَّا جَمِيعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ (32)
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 104

ترجمه آيات ..... ص: 104

مردم قريه را برايشان مثل بياور كه فرستادگان خدا به سوي آنان آمدند (13).
آن زمان كه ما دو نفر از رسولان را به سوي ايشان گسيل داشتيم و آن دو را تكذيب كردند پس به وسيله رسول سومي آن دو رسول را تقويت كرديم و همگي گفتند كه ما فرستاده به سوي شماييم (14).
گفتند شما به جز بشري مثل ما نيستيد و رحمان هيچ پيامي نازل نكرده و مدعاي شما به جز دروغ نمي‌تواند باشد (15).
گفتند: پروردگار ما مي‌داند كه ما فرستادگان به سوي شماييم (16).
و ما به جز رساندن پيام او به طور آشكار وظيفه ديگري نداريم (17).
گفتند ما شما را بد قدم و نحس مي‌دانيم اگر دست از گفته خود برنداريد قطعا سنگسارتان مي‌كنيم و از ناحيه ما عذابي دردناك به شما خواهد رسيد (18).
(رسولان) گفتند نحوست با خود شماست كه وقتي تذكرتان مي‌دهند حق را نمي‌پذيريد بلكه شما مردم مسرف و متجاوزيد (19).
و از دورترين نقطه شهر مردي شتابان آمد و گفت هان اي مردم! فرستادگان خدا را پيروي كنيد (20).
پيروي كنيد كساني را كه هم راه‌يافتگانند و هم به طمع مزد شما را به پيروي خود نمي‌خوانند (21).
و چرا من آفريننده خود را نپرستم در صورتي كه بازگشت شما به سوي او است (22).
آيا به جاي او خداياني ديگر اتخاذ كنم كه اگر خداي رحمان ضرري برايم بخواهد شفاعت آنها هيچ دردي از من دوا و از آن ضرر نجاتم نمي‌دهند (23).
مسلم است كه من در اين صورت در ضلالتي روشن قرار گرفته‌ام (24).
من به پروردگار شما رسولان ايمان مي‌آورم و شما بشنويد تا فردا شهادت دهيد (25).
(مردم او را كشتند) در همان دم به او گفته شد به بهشت درآي و او كه داشت داخل بهشت مي‌شد گفت اي كاش مردم من مي‌دانستند چه سعادتي نصيبم شده (26).
مي‌دانستند چگونه پروردگارم مرا بيامرزيد و مرا از مكرمين قرار داد (27).
و ما براي هلاك ساختن مردم او لشكري از آسمان نفرستاديم و نبايد هم مي‌فرستاديم (28).
چون از بين بردن آنها به بيش از يك صيحه نياز نداشت آري يك صيحه برخاست و همه آنها در جاي خود خشكيدند (29).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 105
اي حسرت و ندامت بر بندگان من كه هيچ رسولي نزدشان نيامد مگر آنكه به جز استهزاء عكس العملي نشان ندادند (30).
آيا نديدند چقدر از اقوام قبل از ايشان را هلاك كرديم و ديگر به سوي آنان برنمي‌گردند (31).
با اينكه هيچ يك از آنان نيست مگر آنكه همگي نزد ما حاضر خواهند شد (32).

بيان آيات [انذار و تبشير كساني كه" سواء عليهم أ أنذرتهم ام لم تنذرهم" به منظور اتمام حجت و رسيدن آنان به كمال شقاوت است] ..... ص: 105

اشاره

اين آيات مثلي است مشتمل بر انذار و تبشير كه خداي سبحان آن را براي عموم مردم آورده كه در آن به رسالت الهي و تبعات و آثار دعوت به حق اشاره مي‌كند كه عبارت است از مغفرت و اجر كريم براي هر كس كه ايمان آورد و پيروي ذكر (قرآن) كند و از رحمان بغيب خشيت داشته باشد، و نيز عبارت است از عذاب اليم براي هر كس كه كفر بورزد و آن دعوت را تكذيب كند. و نيز به وحدانيت خداي تعالي، و مساله معاد و برگشت همه مردم به سوي او اشاره مي‌نمايد.
در اينجا ممكن است اين اشكال به ذهن كسي وارد شود كه: در آيات قبل مي‌فرمود:
آنها كه كلمه عذاب عليه آنان ثابت شده، ايمان نمي‌آورند، چه انذارشان بكني و چه نكني، آن وقت در اين آيات، خودش آنها را انذار مي‌كند.
جواب اين اشكال اين است كه: منافاتي بين اين دو دسته آيات نيست، براي اينكه منظور از آيات مورد بحث اين است كه با ابلاغ انذار، حجت بر آنها تمام شود، و شقاوتشان به حد كمال برسد، البته از طرف ديگر مؤمنين هم سعادتشان به حد كمال برسد.
هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيي مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ" «1»، و نيز فرموده:" وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً" «2».
__________________________________________________
(1)هر كه هلاك مي‌شود دانسته هلاك شود، و هر كه زنده مي‌گردد، نيز با آگهي خود زنده شود.
سوره انفال، آيه 42.
(2)ما پاره‌اي از قرآن را نازل كرديم كه براي مؤمنين شفا و رحمت است، ولي ظالمان را جز خسارت و زيان نمي‌افزايد. سوره اسري، آيه 82.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 106
" وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلًا أَصْحابَ الْقَرْيَةِ إِذْ جاءَهَا الْمُرْسَلُونَ" كلمه" مثلا" كه در اين جمله آمده به معناي كلام و يا داستاني است كه گوينده آن را مي‌گويد تا مقصدي از مقاصدش را براي شنونده ممثل و مجسم كند، و چون داستان اصحاب قريه، وعده و وعيد آيات قبل را روشن مي‌كند، لذا خداوند رسول گرامي خود را دستور داد تا قصه را به صورت اين مثل براي كفار بيان كند.
و ظاهرا كلمه" مثلا" مفعول دوم باشد براي" اضرب" و مفعول اول آن" اصحاب القرية" باشد، و معنا چنين باشد: براي آنها اصحاب قريه را كه چنين و چنان بودند مثل بزن.
و مفعول دوم كه بايد بعد از مفعول اول بيايد، در اينجا جلوتر آمده، تا از فاصله زياد كه مخل به معنا است جلوگيري شده باشد.
" إِذْ أَرْسَلْنا إِلَيْهِمُ اثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ فَقالُوا إِنَّا إِلَيْكُمْ مُرْسَلُونَ" كلمه" عززنا" از تعزيز است كه: مصدر باب تفعيل از ماده عزت است، و" عزت" به معناي نيرو و شوكت و آسيب‌ناپذيري است. و جمله" إِذْ أَرْسَلْنا إِلَيْهِمُ" بيان تفصيلي جمله" إِذْ جاءَهَا الْمُرْسَلُونَ" است.
و معناي آيه اين است كه: براي آنها مثل بزن اصحاب قريه را كه در زماني مي‌زيستند كه ما دو تا از رسولان خود را به سويشان فرستاده بوديم و مردم آن دو را تكذيب كرده بودند و ما آن دو را به رسول سوم تقويت كرديم، و اين سه رسول گفتند: اي مردم! ما از جانب خدا به سوي شما فرستاده شده‌ايم.

[وجه اينكه در نقل تكذيب پيامبران توسط مشركين فرمود:" قالُوا ما أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا وَ ما أَنْزَلَ الرَّحْمنُ مِنْ شَيْ‌ءٍ"] ..... ص: 106

" قالُوا ما أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا وَ ما أَنْزَلَ الرَّحْمنُ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا تَكْذِبُونَ" مردم چنين مي‌پنداشتند كه بشر نمي‌تواند پيغمبر شود. و وحي آسماني را بگيرد، و استدلال مي‌كردند به خودشان كه پيغمبر نيستند، و چنين چيزي را در خودشان سراغ ندارند، و آن وقت حكم خود را به انبيا هم سرايت داده، مي‌گفتند: پس آنها هم پيغمبر نيستند، چون حكم امثال، يكي است.
و بر اين اساس معناي جمله" وَ ما أَنْزَلَ الرَّحْمنُ مِنْ شَيْ‌ءٍ" چنين مي‌شود: خدا هيچ وحيي نازل نكرده، چون اگر وحيي بر بشري نازل كرده بود ما نيز در نفوس خود از آن خبردار مي‌شديم و خدا به ما هم وحي مي‌كرد. همانطور كه شما ادعاي آن را مي‌كنيد.
و اگر از خداي تعالي تعبير به" رحمان" كردند، براي اين است كه مشركين عرب مانند همه بت‌پرستان خدا را قبول داشتند، و او را به صفات كمال متصف مي‌دانستند، چيزي كه بود در تفسير آن صفات با هم اختلاف داشتند، صابئي‌ها آن صفات را به نفي معنا
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 107
مي‌كردند، و به جاي اينكه بگويند خدا عالم است مي‌گفتند جاهل نيست، و همچنين در مورد ساير صفات، مانند قدرت، خالقيت، رحمت، ملك و غير اينها.
با اين تفاوت كه مشركين مي‌گفتند: اين خداي داراي چنين صفات، امر تدبير مخلوقات را به مقربين درگاه خود، مانند ملائكه واگذار نموده و ديگر خودش در تدبير عالم هيچ كاره است، ارباب و مدبران عالم، ملائكه و آلهه هستند، و اما خدا (عز اسمه)، او تنها در اين ارباب، ربوبيت و تدبير دارد، پس خدا رب ارباب و اله آلهه است.
ممكن هم هست اسم رحمان تنها در حكايت قصه آمده باشد نه در خود قصه، به اين معنا كه اهل قريه نگفته باشند" و رحمان چيزي نازل نكرده شما دروغ مي‌گوييد" بلكه يا گفته باشند" خدا چيزي نازل نكرده"، و يا" چيزي نازل نشده"، و آن گاه قرآن در نقل قصه كلمه" رحمان" را آورده باشد، تا به حلم و رحمت خداي تعالي در قبال انكار و تكذيب حق صريحي كه مشركين داشتند اشاره كند.
و جمله" إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا تَكْذِبُونَ" به منزله نتيجه است براي صدر آيه، و حاصل كلامشان اين مي‌شود كه: شما هم بشري هستيد مثل ما، و ما با اينكه مثل شما بشر هستيم در نفس خود چيزي از وحي كه ادعا مي‌كنيد به شما نازل شده نمي‌يابيم، و چون شما هم مثل ماييد، پس رحمان هيچ وحيي نازل نكرده، و شما دروغ مي‌گوييد، و چون غير از اين ادعا ادعاي ديگري نداريد پس غير از دروغ چيز ديگري نداريد.
و با اين بيان نكته حصر در جمله" إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا تَكْذِبُونَ" روشن شد، و همچنين وجه اينكه چرا فعل را نفي كرد (و گفت: شما دروغ مي‌گوييد ولي اسم فاعل را نفي نكرد) و نفرمود:" شما نيستيد مگر دروغگو" براي اينكه مراد، تكذيب و نفي فعل در حال گفتگو بوده، نه مستمرا و در آينده (چون اسم فاعل زمان حال و آينده را به طور استمرار شامل مي‌شود، به خلاف فعل، كه تنها شامل حال و آينده مي‌شود).
الُوا رَبُّنا يَعْلَمُ إِنَّا إِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ وَ ما عَلَيْنا إِلَّا الْبَلاغُ الْمُبِينُ"
خداي تعالي در اين قصه حكايت نكرده كه رسولان در پاسخ مردم كه گفتند:" ما أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا ...- شما جز بشري چون ما نيستيد ..."، چه جوابي دادند، در حالي كه در جاي ديگر از رسولان امتهاي گذشته حكايت كرده كه در پاسخ مردم خود كه گفته بودند:" إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا- شما جز بشري چون ما نيستيد" گفتند:" إِنْ نَحْنُ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَمُنُّ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ" «1» كه بيانش گذشت.
__________________________________________________
(1)درست است كه ما جز بشري چون شما نيستيم، و ليكن خدا بر هر كس از بندگانش كه بخواهد منت مي‌گذارد. سوره ابراهيم، آيه 11. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 108
بلكه تنها از آن رسولان حكايت كرده كه به قوم خود گفتند: ما فرستاده خدا به سوي شما و مامور تبليغ رسالت او هستيم، و جز اين شاني نداريم و احتياجي نداريم به اينكه ما را تصديق بكنيد و به ما ايمان بياوريد، تنها براي ما اين كافي است كه: خدا مي‌داند كه ما فرستاده او هستيم و ما به بيش از اين هم احتياج نداريم.
پس در جمله" قالُوا رَبُّنا يَعْلَمُ إِنَّا إِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ" رسولان از رسالت خود خبر مي‌دهند، و كلام خود را با حرف" ان- به درستي كه" و حرف" لام- هر آينه" تاكيد كرده‌اند، و نيز به منظور تاكيد كلام خود، پروردگار خود را شاهد گرفته‌اند كه" ربنا يعلم- پروردگار ما مي‌داند".
و جمله" رَبُّنا يَعْلَمُ" معترضه و به منزله سوگند است، و به آيه چنين معنا مي‌دهد: ما فرستادگان به سوي شماييم، و در ادعاي رسالت صادقيم، و اين دليل ما را بس كه خدايي كه ما را به سوي شما فرستاده خود شاهد اين مدعاي ماست، و ديگر ما حاجتي نداريم به اينكه شما هم ما را تصديق بكنيد، و از تصديق شما سودي عايد ما نمي‌شود، تا در صدد جلب تصديق شما برآييم، بلكه آنچه براي ما مهم است اين است كه: رسالت خود را انجام بدهيم و حجت تمام شود.
" وَ ما عَلَيْنا إِلَّا الْبَلاغُ الْمُبِينُ"- كلمه" بلاغ" به معناي تبليغ است و مراد از آن، تبليغ رسالت است، و معناي جمله اين است كه: ما مامور نشده‌ايم مگر تنها به اينكه رسالت خدا را به شما ابلاغ كنيم و حجت را تمام نماييم.
" قالُوا إِنَّا تَطَيَّرْنا بِكُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَ لَيَمَسَّنَّكُمْ مِنَّا عَذابٌ أَلِيمٌ" 4 گويندگان اين سخن مردم قريه‌اند، و روي سخنشان با رسولان است. و كلمه" تطيرنا" از مصدر تطير است كه به معناي شوم دانستن و فال بد زدن به چيزي است، و اينكه گفتند:" اگر دست از حرفهايتان برنداريد شما را سنگسار مي‌كنيم و عذابي دردناك به شما خواهد رسيد" تهديد رسولان است از سوي مردم.
و معناي آيه اين است كه: مردم قريه به رسولان گفتند: ما شما را بد قدم و شوم مي‌دانيم، و سوگند مي‌خوريم كه اگر دست از سخنان خود برنداريد و تبليغات خود را ترك نكنيد و هم چنان به كار دعوت بپردازيد، ما شما را سنگباران مي‌كنيم، و از ما به شما عذابي دردناك خواهد رسيد.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 109

[معناي جمله:" طائِرُكُمْ مَعَكُمْ" كه رسولان (ع) به مكذبان خود گفتند] ..... ص: 109

قالُوا طائِرُكُمْ مَعَكُمْ أَ إِنْ ذُكِّرْتُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ"
اين سخن پاسخ رسولان به اهل قريه است.
و كلمه" طائر" در جمله" طائِرُكُمْ مَعَكُمْ" در اصل طير (مرغي چون كلاغ) است كه عرب با ديدن آن فال بد مي‌زد، و سپس مورد استعمالش را توسعه دادند و به هر چيزي كه با آن فال بد زده مي‌شود طير گفتند، و چه بسا كه در حوادث آينده بشر نيز استعمال مي‌كنند، و چه بسا بخت بد اشخاصي را طائر مي‌گويند، با اينكه اصلا بخت امري است موهوم، ولي مردم خرافه‌پرست آن را مبدأ بدبختي انسان و محروميتش از هر چيز مي‌دانند.
و به هر حال اينكه فرمود:" طائِرُكُمْ مَعَكُمْ" ظاهر معنايش اين است كه: آن چيزي كه جا دارد با آن فال بد بزنيد آن چيزي است كه با خودتان هست، و آن عبارت است از حالت اعراضي كه از حق داريد و نمي‌خواهيد حق را كه همان توحيد است بپذيريد، و اينكه به سوي باطل يعني شرك تمايل و اقبال داريد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" معنايش اين است كه طائر شما يعني بهره و نصيب شما از خير و شر با خود شماست، و آن اعمال نيك و بد شماست اگر خير باشد، بهره شما خير مي‌شود، و اگر شر باشد شر مي‌شود". (دقت فرماييد) كه اين مفسر طائر را به معناي دوم (حوادث آينده) گرفته، و ليكن جمله بعدي آيه كه مي‌فرمايد:" أَ إِنْ ذُكِّرْتُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ" با معناي اول مناسب‌تر است.
استفهام در جمله" أَ إِنْ ذُكِّرْتُمْ" استفهامي است توبيخي و مراد از" تذكير" تذكر دادن ايشان است به حق، يعني به وحدانيت خداي تعالي و اينكه بازگشت همه به سوي اوست، و حقايقي نظير آنها. و در اين جمله كه جمله‌اي است شرطيه جزاي شرط حذف شده تا اشاره كند به اينكه جزاي آن اين قدر شنيع و رسواست كه نمي‌شود گفت، و بدان تفوه كرد، و تقدير جمله چنين است:" اگر به حق تذكر داده شويد اين تذكر را با انكار شنيع و تطير و تهديد رسوايتان مقابله مي‌كنيد".
" بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ"- يعني شما مردمي هستيد متجاوز كه معصيت را از حد گذرانده‌ايد، و كلمه" بل" كه به معناي اعراض است اعراض از مطلب سابق را مي‌رساند، و معنايش اين است كه:" نه، بلكه علت اصلي در انكار حق، و تكذيبشان اين است كه آنان مردمي هستند كه مستمر در اسراف و متجاوز از حدند".
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 22، ص 224.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 110
" وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا الْمَدِينَةِ رَجُلٌ يَسْعي قالَ يا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ"" اقصاي مدينه" به معناي دورترين نقطه آن نسبت به ابتداي فرضي آن است. در اول كلام قريه آورده بود، و در اين جا از آن به مدينه تعبير كرد، تا بفهماند قريه مذكور بزرگ بوده. و كلمه" سعي" به معناي سريع راه رفتن است.
نظير اين تعبير در داستان موسي (ع) و آن مرد قبطي آمده و فرموده:" وَ جاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَي الْمَدِينَةِ يَسْعي- مردي از دورترين نقطه شهر آمد در حالي كه مي‌دويد". در اين آيه كلمه" رجل" جلوتر از" اقصي المدينة" آمده، و در آيه مورد بحث بعد از آن آمده، بعيد نيست نكته‌اش اين باشد كه در آنجا عنايت و اهتمام به آمدن مردم و خبر دادنش به موسي (ع) بوده، كه درباريان در باره كشتن تو شور مي‌كردند، و لذا كلمه" رجل" را جلوتر آورد. و در درجه دوم، اهتمام خود آن مرد به زودتر رسيدن و خبر دادن به موسي (ع) است، و لذا جمله" يسعي" را به عنوان حال مؤخر آورد، به خلاف آيه مورد بحث كه اهتمام در آن به آمدن از دورترين نقطه شهر است، تا بفهماند بين رسولان و آن مرد، هيچ تباني و سازش قبلي در امر دعوت نبوده، و هيچ رابطه‌اي با او نداشته‌اند، لذا جمله" مِنْ أَقْصَي الْمَدِينَةِ" را مقدم آورد، و كلمه" رجل" و" يسعي" را بعد از آن ذكر كرد.
و اما اينكه اين مرد نامش و نام پدرش چه بوده و چه شغل و حرفه‌اي داشته؟ مفسرين سخت در آن اختلاف كرده‌اند، و ما چون اهميتي در گفتگوي از آن نديديم، چون دخالتي در فهم مراد آيه نداشت، لذا از بحث پيرامون آن خودداري نموديم، چون يقين داريم كه اگر اين جزئيات در فهم مراد آيه كمترين دخالتي مي‌داشت، خداي سبحان در كلامش بدان اشاره مي‌كرد، و آن را مهمل نمي‌گذاشت.
آنچه مورد اهميت است، دقت و تدبر در اين معنا است كه اين شخص چه حظ وافري از ايمان داشته كه در چنين موقعي به تاييد رسولان الهي (ع) برخاسته و ايشان را ياري كرده است، چون از تدبر در كلام خدا كه داستان او را حكايت كرده اين معنا به دست مي‌آيد كه وي مردي بوده كه خداي سبحان دلش را به نور ايمان روشن كرده، به خدا ايمان آورده و با ايمان خالص او را مي‌پرستيده، نه به طمع بهشت و نه از ترس آتش، بلكه از اين جهت كه او اهليت پرستش دارد، و به همين جهت از بندگان مكرم خدا شده.
و خداي سبحان در كلامش هيچ كس به جز ملائكه را به صفت مكرم توصيف نكرده، تنها ملائكه مقرب درگاهش و بندگان خالصش را به اين وصف ستوده، و از آن جمله اين مرد است كه با مردم مخاصمه و احتجاج كرده و بر آنان غلبه جسته و حجت قوم را بر اينكه ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 111
پرستش خدا جايز نيست و تنها بايد آلهه را پرسيد باطل نموده و در مقابل اثبات كرده است كه تنها بايد خدا را پرستيد، و رسولان او را در دعوي رسالت تصديق نموده و سپس به آنان ايمان آورده است.
" اتَّبِعُوا مَنْ لا يَسْئَلُكُمْ أَجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ" در اين آيه شريفه، بياني است بر جمله" اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ" كه در آيه قبلي بود، و به جاي كلمه" مرسلين" در آن آيه جمله" مَنْ لا يَسْئَلُكُمْ أَجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ" را در اينجا آورده تا به علت متابعت مرسلين اشاره كرده باشد و بفرمايد اينكه گفتيم رسولان را پيروي كنيد علتش اين است كه رسولان خودشان راه يافته‌اند، و در راهنمايي شما هم مزدي نمي‌خواهند، چون پيروي كردن از غير، براي يكي از دو جهت جائز نيست يا براي اين كه آن غير خودش گمراه است و سخنش گمراهي است، معلوم است كه گمراه را نبايد در گمراهي‌اش پيروي كرد. و يا براي اين كه هر چند سخنش حق است و پيروي حق واجب است، ليكن او از اين سخن حق منظور فاسدي دارد، او سخن حق را وسيله كسب مال يا جاه كرده، و يا غرض فاسد ديگري از اين قبيل دارد.
و اما سخن كسي كه هم سخنش حق است و هم از داشتن اغراض فاسد مبرا و منزه است، و از گفتن آن سخن حق نه نقشه‌اي در نظر دارد و نه كيد و خيانتي، بايد از او پيروي كرد و سخنش را پذيرفت، و اين رسولان چنينند، و در اينكه مي‌گويند:" غير از خدا را نپرستيد"، هم راه يافته‌اند و هم اجر و مزدي از شما نمي‌خواهند، نه مال و نه جاه، پس واجب است كه ايشان را پيروي كنيد.
اما اينكه راه يافته‌اند، براي اين است كه: حجت بر حقانيت آنان و صدق مدعاي آنان يعني توحيد خدا قائم است، و آن حجت عبارت است از كلام آن مرد كه گفت:" وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي ... وَ لا يُنْقِذُونِ".
و اما اينكه رسولان مزدي از مردم نمي‌خواستند، دليلش كلام خود ايشان است كه گفتند:" رَبُّنا يَعْلَمُ إِنَّا إِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ" كه بيانش گذشت.
و با اين بياني كه ما ذكر كرديم، بيان قبلي ما هم تاييد مي‌شود كه گفتيم در جمله" رَبُّنا يَعْلَمُ إِنَّا إِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ" منظورشان اين است كه: بفهمانند ما از مردم نه اجري مي‌خواهيم و نه غير آن.
" وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ أَ أَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةً ... وَ لا يُنْقِذُونِ"
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 112
در اين آيه و آيه بعدي‌اش شروع شده به استدلال تفصيلي بر توحيد و نفي آلهه، و براي اين منظور سياق تكلم وحده را برگزيده مگر در يك جمله معترضه كه وسط كلام آورده و با سياق خطاب فرموده:" وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ- به سوي او برمي‌گرديد".
و اين برگزيدن براي اين است كه خود را بدان جهت كه يك انسان است، و خدا او را ايجاد كرده محاكمه كند، و آن گاه هر حكمي كه عليه خود كرد، در هر انسان ديگري مثل خودش جاري سازد، چون افراد يك نوع همه مثل همند، پس اينكه گفت:" و چرا خدايي را كه مرا آفريده نپرستيم؟" در معناي اين است كه گفته باشد:" و چرا انسان خدايي را كه خلقش كرده نپرستد" و آيا كسي كه انسان باشد غير از خدا، آلهه ديگري مي‌گيرد؟
و اگر از خداي تعالي تعبير آورد به" الَّذِي فَطَرَنِي" براي اين است كه به علت حكم اشاره كرده و بفهماند كه چون لازمه فطر و ايجاد انسان بعد از آنكه عدم بود، بازگشت همه چيز انسان به خداي تعالي است، چه ذاتش و چه صفاتش و چه افعالش، و نيز لازمه‌اش اين است كه قيام همه چيز انسان به او باشد، و او مالك آدمي و همه چيز او باشد.
در نتيجه براي انسان به غير از عبوديت محض چيزي نيست، بنا بر اين بر او لازم است كه خود را در مقام عبوديت نصب كرده و آن را نسبت به خداي تعالي اظهار بدارد، و اين همان عبادت است. پس بايد او را عبادت كند، چون از اهليت پرستش دارد.
و اين نكته همان است كه چند سطر قبل در باره آن مرد گفتيم، كه او خدا را با اخلاص بندگي مي‌كرد، نه به طمع بهشت و نه از ترس دوزخ، بلكه از اين جهت كه خدا اهليت براي عبادت دارد.
و چون ايمان به خدا و عبادت او چنين وضعي دارد قهرا عامه مردم به چنين مقامي نمي‌رسند، چون اكثريت مردم يا از ترس خدا را عبادت مي‌كنند و يا به طمع و يا به هر دو جهت، لذا مرد نامبرده بعد از آنكه خود را محاكمه كرد، رو به مردم نمود و گفت:" و اليه ترجعون" و منظورش از اين التفات، انذار ايشان به روز قيامت بود كه روز بازگشت ايشان به خداست، روزي كه خدا به حساب اعمالشان مي‌رسد، و بر طبق آن جزايشان مي‌دهد. پس جمله" وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ" به منزله جمله معترضه و يا عين جمله معترضه است، كه از سياق كلام خارج است.

[در حجت و برهان عليه مشركين، در سخن مردي كه از اقصاي مدينه آمد:" وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي ..."] ..... ص: 112

نكته ديگر اينكه:اين دو آيه شريفه مشتمل بر دو حجت و برهان عليه دليلي است كه بت‌پرستان آن را اساس بت‌پرستي و اعتقاد به ارباب بودن بتها قرار داده بودند.
توضيح اينكه:بت‌پرستان معتقد بودند كه خداي سبحان اجل از آن است كه حس يا
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 113
خيال بشر و يا عقل او به وي احاطه يابد و او را بشناسد و يا تصور كند، و هيچ قوه ادراكي نمي‌تواند او را بشناسد و به همين جهت انسان نمي‌تواند با عبادت متوجه او شود، پس تنها راه عبادت خدا آن است كه ما در عبادت متوجه مقربان درگاه او، و اقوياي از خلقش مانند ملائكه گرامي‌اش و يا بعضي از جن و يا قديسين از بشر شويم، تا آنها واسطه و شفيع ما در پيشگاه خدا شوند، در رساندن خيرات و دفع شرور.
اين دو دليل اساس اعتقاد مشركين بود كه دو آيه مورد بحث از هر دو جواب مي‌دهد:
اما از دليل اولشان جوابي مي‌دهد كه حاصلش اين است كه: هر چند انسان نمي‌تواند احاطه علمي به ذات متعالي خدا پيدا كند، و ليكن مي‌تواند او را به صفات مخصوص به خودش بشناسد، مثل اينكه او فاطر و پديد آورنده وي است و چون اين مقدار شناسايي خدا برايش ممكن است، پس مي‌تواند عبادت خود را هم از طريق همين شناسايي انجام داده و متوجه خدا گردد، و انكار اين مقدار شناسايي جز لجبازي، معناي ديگري ندارد.
اين جواب همان است كه آيه" وَ ما لِيَ لا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي" بدان اشاره مي‌كند.
و اما از دليل دومشان جواب مي‌دهد به اينكه: اگر اين بتها به راستي شفاعت و وساطتي داشته باشند، اين مقام را خدا به آنها افاضه كرده، و خدا شفاعت را در جايي به آنها افاضه مي‌كند كه خودش نسبت به آن مورد، اراده‌اي حتمي نداشته باشد، و لازمه اين برهان آن است كه: شفاعت بتهاي شما تنها در مواردي نافذ باشد كه خدا اجازه شفاعتشان داده باشد، هم چنان كه خودش فرموده:" ما مِنْ شَفِيعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ" «1».
و اما در مواردي كه او اراده‌اي حتمي داشته باشد، ديگر شفاعت همين شفيعان فرضي هم مفيد واقع نمي‌شود، نه مي‌تواند خيري به ايشان برساند و نه ضرري را از ايشان دفع كند، كه جمله" أَ أَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةً إِنْ يُرِدْنِ الرَّحْمنُ بِضُرٍّ لا تُغْنِ عَنِّي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً وَ لا يُنْقِذُونِ" اشاره به اين جواب دارد.
و اگر از خداي تعالي به" رحمان" تعبير آورد، براي اين بود كه به سعه رحمت خدا و بسياري آن اشاره نمايد و نيز بفهماند كه تمامي نعمت‌ها از ناحيه او و تدبير خير و شر همه به دست اوست.
از همين تعبير به" رحمان" برهان ديگري بر وحدانيت خداي تعالي در ربوبيت به دست مي‌آيد، و آن اين است كه: وقتي تمامي نعمت‌ها و نيز نظام جاري در آنها مظاهر
__________________________________________________
(1)هيچ شفيعي نيست مگر بعد از اذن او. سوره يونس، آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 114
رحمت واسعه خدا و قائم بدان بود، و هيچ يك از آنها از خود استقلالي در تدبير امر خود نداشت، قهرا تدبير آنها مستقلا با خداي تعالي خواهد بود، حتي تدبير ملائكه هم بر فرض كه به قول مشركين، سهمي از تدبير به دست ملائكه باشد، باز همان نيز از رحمت خدا و تدبير اوست، پس نتيجه مي‌گيريم كه ربوبيت تنها از آن خداست، و همچنين الوهيت خاص اوست.
" إِنِّي إِذاً لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ" اين جمله ضلالت را در شرك و اتخاذ آلهه مسجل مي‌كند.
" إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ" اين جمله باز از كلمات آن مرد است كه به رسولان خطاب كرده، و اينكه گفته:
" فاسمعون" پس بشنويد" كنايه از تحمل شهادت است، يعني پس شاهد باشيد. و جمله" إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ ..." تجديد شهادت به حق، و تاكيد ايمان است، چون از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه جمله" إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ" را بعد از آن محاجه گفته، و در آن محاجه اعتراف به ايمان كرده و شهادت به حق داده بود. و منظورش از اين تكرار اين بوده كه با ايمان خود در حضور مردم قريه رسولان را تاييد كرده باشد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: خطاب در اين جمله" فاستمعون- پس بشنويد" به مردم قريه است، تا رسولان را تاييد كرده باشد، و معنايش اين است كه:" من به خدا ايمان آوردم، پس اي اهل قريه اين معنا را از من بشنويد، (و هر كاري مي‌خواهيد بكنيد)، كه من هيچ باكي از شما ندارم. و يا معنايش اين است كه: اي اهل قريه، من به خدا ايمان آوردم، پس از من بشنويد و شما هم ايمان بياوريد، و يا خواسته مردم را عليه خود عصباني كند تا به او بپردازند، و آسيبي به رسولان خدا نرسانند، چون ديده مردم تصميم گرفته‌اند آنان را به قتل برسانند" (دقت فرماييد).
و ليكن اشكالي كه در همه اين احتمالات هست اين است كه: با تعبير از خدا به" ربكم- پروردگارتان" سازگار نيست، چون مردم خدا را پروردگار خود نمي‌شناختند، و اربابي غير از خداي سبحان به ربوبيت مي‌شناختند و عبادت مي‌كردند.
بعضي «2» خواسته‌اند از اين اشكال پاسخ دهند به اينكه:" منظور پروردگاري است كه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 22، ص 228.
(2)تفسير فخر رازي، ج 26، ص 60.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 115
برهان مزبور را بر وجودش اقامه كردم، و مسلم شد كه او پروردگار شما است" ليكن اين پاسخ هيچ دليلي ندارد، و تقييدي است بدون مقيد.
" قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قالَ يا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ بِما غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ" خطاب در اين آيه به رجل نامبرده است- به طوري كه از سياق برمي‌آيد- اشاره مي‌كند به اينكه مردم قريه آن مرد را كشتند، و خداي تعالي از ساحت عزتش به وي خطاب كرد كه داخل بهشت شو. و مؤيد اين احتمال جمله بعد است كه مي‌فرمايد:" وَ ما أَنْزَلْنا عَلي قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ"، چون در آيه مورد بحث جمله" قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ"، به جاي خبر از كشته شدن مرد نشسته تا اشاره باشد به اينكه بين كشته شدن آن مرد به دست مردم قريه، و ما بين امر به داخل شدنش در بهشت، فاصله چنداني نبوده، آن قدر اين دو به هم متصل بودند كه گويي كشته شدنش همان و رسيدن دستور به داخل بهشت شدنش همان.

[توضيحي راجع به" جنت" در آيه" قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ" و اينكه خطاب كننده كيست] ..... ص: 115

و بنا بر اين مراد از" جنت" بهشت برزخ است نه بهشت آخرت. و اينكه: بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" منظور بهشت آخرت است، و معناي آيه اين است كه: به زودي در قيامت به او گفته مي‌شود داخل بهشت شو، و اگر عبارت را به ماضي آورد، و فرمود:" قيل- به او گفته شده" براي اين است كه بفهماند اين دستور محققا صادر مي‌شود" صحيح نيست، و خود را بي‌جهت و بدون دليل به زحمت انداختن است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" خداي تعالي او را به آسمان برد، و در آنجا به وي گفته شد:
داخل بهشت شو، در نتيجه او هم چنان زنده است و تا روز قيامت در بهشت متنعم خواهد بود" و اين وجه هم مثل وجه قبل صحيح نيست.
بعضي «3» هم گفته‌اند:" گوينده" ادخل الجنة" خود مردم بودند كه در هنگام كشتن او به عنوان استهزا به او گفته‌اند:" ما تو را مي‌كشيم و لحظه‌اي بعد داخل بهشت شو" اشكال اين وجه اين است كه: با خبري كه دنبالش خداي تعالي داده و فرموده:" قالَ يا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ ...- گفت اي كاش مردم مي‌فهميدند كه چگونه خدا مرا بيامرزيد، و از محترمينم قرار داد" نمي‌سازد، چون ظاهر اين خبر اين است كه: وي بعد از شنيدن نداي" ادْخُلِ الْجَنَّةَ" آرزو كرد اي كاش قومم حال و وضع مرا مي‌دانستند. و اگر جمله" ادْخُلِ الْجَنَّةَ" كلام مردم در هنگام كشتن او بوده باشد، ديگر موردي براي اين آرزو نمي‌ماند.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 22، ص 228.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 116
جمله" قالَ يا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ بِما غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ" استينافي است، و مانند جمله قبلي‌اش به منزله جوابي است از سؤال تقديري، گويا شخصي پرسيده بعد از آنكه رسولان را تاييد كرد، چه شد؟ در پاسخ فرموده:" قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ" دوباره پرسيده: بعد از آن چه شد؟ در جواب فرموده:" قالَ يا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ ..." و اين سخن را بدان جهت گفته كه خواسته است همان طور كه در حال حيات مردم را نصيحت مي‌كرده، در حال مرگ نيز نصيحت و خيرخواهي كند.
كلمه" ما" در جمله" بِما غَفَرَ لِي رَبِّي" مصدريه است، كه فعل" غفر" را مبدل به مصدر مي‌كند، و معنايش چنين مي‌شود:" يا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ بغفران ربي اياي- اي كاش قوم من مي‌دانستند آمرزش پروردگار من مرا" و جمله" و جعلني" عطف است بر جمله" غفر" و معنايش اين است كه:" اي كاش به آمرزش خدا مرا، و به اينكه از مكرمينم قرار داد، علم پيدا مي‌كردند"

[مراد استعمال وصف" مكرم- اكرام شده" در آيات قرآن] ..... ص: 116

و موهبت اكرام هر چند دامنه‌اش وسيع است كه شامل حال بسياري از مردم مي‌شود، مانند: اكرام به نعمت، كه در آيه" فَأَمَّا الْإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَنِ" «1» آمده و نيز اكرام به قرب خدا كه در آيه" إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ" «2» آمده، چون كرامت داشتن عبد نزد خدا، خود اكرامي است از خدا نسبت به او.
و ليكن با اين حال بنده‌اي كه برخوردار از نعمت‌هاي خدا است، و يا نزد خدا محترم است، جزو مكرمين شمرده نمي‌شود، يعني كلمه" مكرمين" به طور اطلاق در باره او به كار نمي‌رود، تنها اين كلمه علي الاطلاق در باره دو طائفه از خلايق خدا به كار مي‌رود: يكي ملائكه كه در آيه" بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ" «3» به كار رفته، و ديگري در افرادي از مؤمنيني كه ايمان‌شان كامل بوده باشد، حال چه اينكه از مخلصين- به كسره لام- باشند، كه در آيه" أُولئِكَ فِي جَنَّاتٍ مُكْرَمُونَ" «4» نامشان آمده، و يا از مخلصين- به فتحه لام- باشند كه در آيه" إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ ... وَ هُمْ مُكْرَمُونَ" «5» ذكر خيرشان شده.
__________________________________________________
(1)در نتيجه انسان چنين است كه: وقتي پروردگارش امتحانش كرد و او را اكرام نمود و نعمتش داد مي‌گويد پروردگارم اكرامم كرد. سوره فجر، آيه 15.
(2)به درستي گرامي‌ترين شما نزد خدا با تقوي‌ترين شماست. سوره حجرات، آيه 13.
(3)بلكه بندگان مقرب خدا هستند كه هرگز پيش از امر خدا كاري نخواهند كرد و هر چه كنند به فرمان او كنند. سوره انبياء، آيه 26 و 27.
(4)اينان در بهشت‌هايي مكرمند. سوره معارج، آيه 35.
(5)جز بندگان پاك خدا ... و آنان محترمند. سوره صافات، آيه 40 و 42.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 117
و اين آيه شريفه (به همان بياني كه گذشت) از ادله وجود برزخ است.
" وَ ما أَنْزَلْنا عَلي قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ جُنْدٍ مِنَ السَّماءِ وَ ما كُنَّا مُنْزِلِينَ" ضمير در" قومه" و در" بعده" هر دو به كلمه" رجل" برمي‌گردد. و معناي" من بعده"،" من بعد قتله" است، و كلمه" من" اولي و سومي ابتدايي است، و دومي زايده است كه صرفا نفي را تاييد مي‌كند، و معنايش اين است كه:" ما بعد از قتل او، ديگر هيچ لشكري از آسمان بر قوم او نازل نكرديم، و نازل كننده هم نبوديم".
اين آيه زمينه چيني براي آيه بعدي است و براي بيان اين معنا است كه كار و هلاكت آن قوم در نظر خداي تعالي بسيار ناچيز و غير قابل اعتنا بود، و خدا انتقام آن مرد را از آن قوم گرفت و هلاكشان كرد، و هلاك كردن آنها براي خدا آسان بود و احتياج به عده و عده‌اي نداشت، تا ناگزير باشد از آسمان لشكري از ملائكه بفرستد تا با آنها بجنگند و هلاكشان كنند، و به همين جهت در هلاكت آنان و هلاكت هيچ يك از امت‌هاي گذشته اين كار را نكرد، بلكه با يك صيحه آسماني هلاكشان ساخت.

[هلاك شدن قوم مكذب با صيحه‌اي واحده] ..... ص: 117

" إِنْ كانَتْ إِلَّا صَيْحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ خامِدُونَ" يعني آن امري كه به مشيت ما سبب هلاكت آنان گرديد، غير از يك صيحه چيز ديگري نبود.
و اگر فعل" كانت" را مؤنث آورد و نفرمود" كان" بدين جهت بود كه خبر اين فعل يعني" صيحة" مؤنث بود. و اگر" صيحة" را نكره- بدون الف و لام- آورد، و آن را به وصف وحدت متصف كرد، براي اين بود كه: بفهماند هلاك كردن اهل قريه كاري ناچيز و حقير بود. و كلمه" خامدون" از خمود است، كه به معناي سكون و خاموشي از سر و صدا و جنب و جوش است، مي‌فرمايد:" وسيله هلاكت آنها چيزي به جز يك صيحه نبود، كه ناگهان همه را خاموش و بي حركت كرد".
و اگر جمله مورد بحث را به ما قبل عطف نكرد، براي اين است كه: اين جمله به منزله جوابي است از سؤالي تقديري و فرضي گويا كسي پرسيده: وسيله هلاكتشان چه بود؟ فرموده:
" نبود مگر تنها يك صيحه".
و معناي آيه اين است كه: سبب هلاكت اهل قريه امري بود كه آسان‌تر از آن ديگر تصور نداشت، و آن يك صيحه بود كه به ناگهاني برخاست، و مردم را در جاي خود بخشكانيد، مردمي بي سر و صدا و بي حس و حركت شدند، به طوري كه صداي آهسته هم از ايشان شنيده نمي‌شد، تا آخرين نفر مردند و بي حركت شدند.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 118
" يا حَسْرَةً عَلَي الْعِبادِ ما يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ" يعني اي حسرت و ندامت بر بندگان. و اين تعبير بليغ‌تر از آن است كه ندامت را براي آنان اثبات كند، مثلا بفرمايد: مردم قريه دچار ندامت و حسرت شدند. و اما سبب حسرت و اينكه چرا دچار آن شدند، در جمله" ما يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ ..." آمده و مي‌فرمايد:" به علت اين دچار حسرت شدند كه هر چه رسول به سويشان آمد، به استهزايش پرداختند".
از اين سياق به خوبي برمي‌آيد كه مراد از" عباد"، عموم مردم است، و خواسته حسرت را بر آنان تاكيد كند، مي‌فرمايد: چه حسرتي بالاتر از اين كه اينان بنده بودند و دعوت مولاي خود را رد كرده تمرد نمودند، و معلوم است كه رد دعوت مولا شنيع‌تر است از رد دعوت غير مولا و تمرد از نصيحت خيرخواهان ديگر.
با اين بيان بي‌پايگي تفسير آن مفسري «1» كه گفته:" مراد از" عباد" رسولان خدا، و يا ملائكه و يا هر دو است"، روشن مي‌شود، و همچنين بي‌پايگي اين گفتار كه مفسري «2» ديگر گفته كه: در جمله" يا حَسْرَةً عَلَي الْعِبادِ ..." هر چند منظور از" عباد" مردمند و ليكن كلام مزبور سخن خداي تعالي نيست، بلكه دنباله سخن آن مرد است". پس معلوم شد كه جمله مذكور كلامي است از خداي تعالي نه دنباله سخن آن مرد.
" أَ لَمْ يَرَوْا كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنَ الْقُرُونِ أَنَّهُمْ إِلَيْهِمْ لا يَرْجِعُونَ" در اين جمله همان كساني را كه در جمله قبل عليه ايشان به حسرت ندا مي‌شد توبيخ مي‌كند. و كلمه" من القرون" بيان كلمه" كم" است، و" قرون" جمع" قرن" است، كه به معناي مردمي است كه در يك عصر زندگي كنند.
و جمله" أَنَّهُمْ إِلَيْهِمْ لا يَرْجِعُونَ" بيان جمله" كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنَ الْقُرُونِ" است، و ضمير جمع اولي به قرون، و دومي و سومي به عباد برمي‌گردد.
و معناي آيه اين است كه: آيا از بسياري هلاك شدگان عبرت نمي‌گيرند كه در قرون گذشته به امر خدا هلاك شدند؟ و به اخذ الهي ماخوذ گشتند، و ديگر به عيش و نوش در دنيا بازنخواهند گشت؟
مفسرين در مرجع ضميرها، و نيز در معناي آيه اقوال ديگري دارند كه چون از فهم دور است متعرض آنها نمي‌شويم.
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير فخر رازي، ج 26، ص 63.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 119
" وَ إِنْ كُلٌّ لَمَّا جَمِيعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ" لفظ" ان" در اينجا حرف نفي است. و كلمه" كل" مبتدا و تنوينش عوض از مضاف اليه است. و كلمه" لما" به معناي" الا" است. و كلمه" جميع" به معناي مجموع است. و" لدينا" ظرفي است متعلق به همان مجموع. و كلمه" محضرون" خبري است بعد از خبر، كه همان جميع باشد. بعضي «1» هم احتمال داده‌اند صفت جميع باشد.
به هر حال معنا اين است كه:" بدون استثناء همه‌شان دسته جمعي در روز قيامت براي حساب و جزا نزد ما حاضر خواهند شد. بنا بر اين آيه شريفه در معناي آيه" ذلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ وَ ذلِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ" «2» مي‌باشد.

بحث روايتي [(رواياتي در باره داستان فرستادگان عيسي (ع) و مؤمني كه مردم را به پيروي آن رسولان دعوت كرد و ...)] ..... ص: 119

در مجمع البيان مي‌گويد: نقل مي‌كنند كه عيسي (ع) دو نفر از حواريين را به عنوان رسول به شهر انطاكيه گسيل داشت، اين دو نفر وقتي به نزديكي‌هاي شهر رسيدند، پير مردي را ديدند كه چند گوسفند خود را مي‌چرانيد، و اين پير مرد همان حبيب صاحب داستان سوره" يس" است- رسولان عيسي (ع) بر او سلام كردند، پير مرد از آن دو پرسيد: شما كي هستيد؟ گفتند: ما رسولان عيساييم، آمده‌ايم شما اهل شهر را دعوت كنيم به اينكه از پرستش بت‌ها دست برداشته، خداي رحمان را بپرستيد.
پير مرد پرسيد آيا با شما معجزه‌اي هم هست؟ گفتند: آري ما بيماران را شفا مي‌دهيم، و كوري و برص را بهبودي مي‌بخشيم، پير مرد گفت: من پسري دارم كه سالها بستري و مريض است، رسولان گفتند: ما را به منزلت نزد او ببر، تا از حال او مطلع شويم، پير مرد رسولان را به خانه برد. رسولان دست بر بدن او كشيدند، در دم شفا يافته به اذن خدا در حالي كه صحيح و سالم بود از بستر برخاست، اين خبر در شهر پيچيد، و خداوند به دست آن دو جمع كثيري از بيماران را شفا داد.
مردم انطاكيه پادشاهي داشتند كه بت مي‌پرستيد، چون خبر رسولان به گوش او رسيد
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 26، ص 65.
(2)آن روز، روزي است كه مردم در آن جمع خواهند شد. و آن روزي است مشهود. سوره هود، آيه 103.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 120
احضارشان كرد، و پرسيد: شما كي هستيد؟ گفتند: ما فرستادگان عيسي (ع) هستيم، آمده‌ايم تو را از پرستش بت‌ها كه نه مي‌شنوند و نه مي‌بينند، به پرستش كسي دعوت كنيم كه هم مي‌شنود و هم مي‌بيند. شاه پرسيد: مگر ما به غير از اين بت‌ها خدا هم داريم؟
گفتند: بله، كسي كه تو را و خدايان تو را ايجاد كرده. شاه در پاسخ گفت: باشيد تا در امر شما فكر كنم. پس مردم آن دو رسول را در بازار دستگير نموده و كتك زدند «1».
صاحب مجمع البيان، سپس از وهب بن منبه نقل مي‌كند كه گفته: عيسي (ع) اين دو رسول را به انطاكيه فرستاد. رسولان به انطاكيه رفتند، و به حضور شاه نرفتند و اقامتشان در آن شهر به طول انجاميد تا آنكه روزي شاه از دربار بيرون آمد، پس اين دو نفر تكبير و ذكر خدا گفتند. شاه سخت در خشم شد، و دستور داد آن دو رسول را به زندان برده و به هر يك صد تازيانه بزنند.
بعد از آنكه شاه رسولان را تكذيب كرد و تازيانه زد، عيسي (ع) شمعون صفا، بزرگ حواريين را فرستاد، تا به كار آن دو رسيدگي نموده ياريشان كند. شمعون به طور ناشناس وارد انطاكيه شد و با اطرافيان شاه معاشرت آغاز كرد، تا جايي كه سخت با وي مانوس شدند، و نزد شاه از او به خير و خوبي ياد كردند. شاه او را به حضور طلبيد و معاشرتش را پسنديد و با او مانوس گشته، مورد احترامش قرار داد.
آن گاه روزي شمعون به شاه گفت: من شنيده‌ام دو نفر را به جرم اينكه تو را به دين ديگري غير از ديني كه داري، دعوت كرده‌اند، زنداني كرده‌اي و شلاق زده‌اي، آيا هيچ سخن آن دو را گوش دادي ببيني چه مي‌گويند؟ شاه گفت: واقعش اين است كه خشم من نگذاشت كه به سخن آن دو گوش دهم، شمعون گفت: حال اگر شاه صلاح بداند خوب است آن دو را بخواهد تا از مطالب و خواسته‌هاي آن دو مطلع شويم.
شاه اين رأي را پسنديد، و آن دو رسول را به حضور طلبيد، شمعون (با اينكه آن دو را مي‌شناخت، و آن دو وي را مي‌شناختند، چون همگي از حواريين عيسي (ع) بودند، خود را به بيگانگي زد، و از آن دو) پرسيد: چه كسي شما را به اين شهر فرستاده؟ گفتند:
خدايي كه همه چيز را خلق كرده و شريكي برايش نيست.
شمعون پرسيد: اين خدايي كه مي‌گوييد شما را فرستاده چه معجزه‌اي به شما داده؟
گفتند: هر چه را كه تو بخواهي برايت انجام مي‌دهيم. شاه چون اين را شنيد دستور داد پسر
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 419. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 121
نابينا و بدون چشمي را بياورند، كه حتي در صورتش گودي چشم هم نبود، بلكه محل چشم او مانند پيشاني‌اش صاف بود. رسولان عيسي شروع كردند به دعا خواندن، اين قدر دعا خواندند تا محل چشم‌هاي او شكافته شد. پس دو عدد فندق از گل درست كردند و در حدقه‌ها گذاشتند، بدون فاصله دو چشم شد، و پسر بينا گشت.
شاه از مشاهده اين معجزه سخت تعجب كرد، شمعون به وي گفت: حال اگر صلاح بداني نظير اين خواسته را از خدايان خود بخواهي، تا آنها نيز چنين قدرتي از خود نشان دهند، هم مايه آبروي تو شود و هم باعث آبروي خودشان. شاه گفت: من كه از تو چيزي پنهان ندارم، خداي ما كه ما آن را مي‌پرستيم، هيچ خاصيتي ندارد، نه ضرري دارد و نه نفعي.
سپس شاه به آن دو رسول گفت: اگر خداي شما توانست مرده را زنده كند، ما به آن خدا و به شما كه فرستادگان اوييد ايمان خواهيم آورد. رسولان گفتند: خداي ما بر هر چيز قادر است. شاه گفت: در اينجا مرده‌اي است كه هفت روز قبل از دنيا رفته، و ما او را دفن نكرده‌ايم، تا پدرش كه در مرگ او غايب بود برگردد. پس مرده را آوردند كه وضعش دگرگون شده و متعفن شده بود. آن دو رسول شروع كردند به دعا كردن علني و آشكارا، و اما شمعون صفا شروع كرد به دعا كردن سري (چون نمي‌خواست رازش فاش شود). چيزي نگذشت مرده از جاي برخاست و به حاضران مجلس گفت: من هفت روز است كه مرده‌ام، و در اين چند روز مرا به هفت وادي از واديهاي جهنم بردند، و من شما را زنهار مي‌دهم از آن شركي كه داريد، و به خداي تعالي ايمان بياوريد. شاه از ديدن اين ماجرا تعجب كرد. شمعون احساس كرد كه نقشه‌اش در دل وي اثر گذاشته، او هم وي را به سوي خدا دعوت كرد. شاه ايمان آورد و به دنبال او جمعي از اهل مملكتش ايمان آورده، و جمعي ديگر هم چنان كافر ماندند.
صاحب مجمع مي‌گويد: نظير اين روايت را عياشي به سند خود از ابو حمزه ثمالي، و غير او از ابي جعفر و از امام صادق (ع) نقل كرده‌اند، چيزي كه هست در بعضي از روايات آمده كه: خداي تعالي اول دو نفر رسول به اهل انطاكيه فرستاد، و سپس سومي را گسيل داشت. و در بعضي ديگر آمده كه: خداوند به عيسي (ع) وحي فرستاد كه: آن دو رسول را به سوي آن شهر روانه كند، و سپس وصي خودش شمعون را براي خلاصي آن دو روانه كرد و نيز آمده كه آن مرده‌اي كه خداوند به دعاي رسولان زنده كرد، پسر شاه بوده. و وقتي از قبر بيرون آمد خاك را از سر و روي خود مي‌تكاند. پس شاه پرسيد: پسرم حالت چطور است؟ گفت: من مرده بودم، دو نفر مرد را ديدم كه سجده كرده، از خدا خواستند مرا زنده كند. شاه گفت: پسرم اگر آن دو نفر را ببيني مي‌شناسي؟ گفت: آري. پس مردم همگي به
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 122
دستور شاه به صحرا رفتند، و يكي يكي از جلو آن مرد عبور كردند. بعد از عبور جمعي كثير يكي از آن دو رسول عبور كرد. پسر شاه گفت: اين يكي از آن دو بود. سپس آن رسول ديگر گذشت، او را هم شناخت و با دست به هر دو نفر اشاره كرد كه اين دو بودند، شاه و اهل مملكتش ايمان آوردند.
ابن اسحاق مي‌گويد: بلكه شاه و اهل مملكتش بر كفر اتفاق كرده، و تصميم گرفتند.
رسولان را به قتل برسانند، اين خبر به گوش حبيب رسيد كه دم دروازه بالاي شهر بود، پس شتابان خود را به جمعيت رسانيده ايشان را نصيحت كرد و تذكرها داد، و به اطاعت رسولان دعوت نمود «1» مؤلف: سياق آيات اين داستان با مضمون بعضي از اين روايات نمي‌سازد.
و در الدر المنثور است كه: ابو داوود، ابو نعيم، ابن عساكر، و ديلمي، همگي از ابي ليلي روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: صديقين (كه خداوند در قرآن ايشان را ستوده) سه نفرند:" حبيب نجار" مؤمن آل يس، كه داستانش در سوره يس آمده، كه گفت:" يا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ"" حزقيل" مؤمن آل فرعون، كه گفت:" أَ تَقْتُلُونَ رَجُلًا أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ" و" علي بن ابي طالب" كه وي از آن دو تاي ديگر افضل است «2».
مؤلف: و در همان كتاب است كه: اين روايت را بخاري هم در تاريخ خود از ابن عباس از آن جناب نقل كرده، و عبارتش چنين است: صديقين سه نفرند: حزقيل، مؤمن آل فرعون، حبيب نجار، صاحب داستان سوره يس. علي بن ابي طالب «3».
و در مجمع البيان از تفسير ثعلبي، و او به سند خود از عبد الرحمن ابي ليلي، از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: سبقت يافتگان همه امتها سه نفرند، كه حتي چشم بر هم زدني به خدا كفر نورزيدند: علي بن ابي طالب، صاحب داستان سوره يس و مؤمن آل فرعون، و صديقين همين‌هايند، و علي از همه‌شان افضل است «4».
مؤلف: اين معنا را سيوطي هم در الدر المنثور از طبراني و ابن مردويه- وي حديث را ضعيف خوانده- از ابن عباس از رسول خدا (ص) روايت كرده، و عبارت آن چنين است: سبقت گيرندگان سه نفرند آنكه به سوي موسي سبقت جست، يوشع بن نون بود و آنكه به سوي عيسي سبقت گرفت، صاحب داستان سوره يس بود، و آنكه به سوي محمد (ص) سبقت جست علي بن ابي طالب (ع) بود «5».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 420.
(2 و 3)الدر المنثور، ج 5، ص 262.
(4)مجمع البيان، ج 8، ص 421.
(5)الدر المنثور، ج 5، ص 262.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 123

[سوره يس (36): آيات 33 تا 47] ..... ص: 123

اشاره

وَ آيَةٌ لَهُمُ الْأَرْضُ الْمَيْتَةُ أَحْيَيْناها وَ أَخْرَجْنا مِنْها حَبًّا فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ (33) وَ جَعَلْنا فِيها جَنَّاتٍ مِنْ نَخِيلٍ وَ أَعْنابٍ وَ فَجَّرْنا فِيها مِنَ الْعُيُونِ (34) لِيَأْكُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ وَ ما عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ أَ فَلا يَشْكُرُونَ (35) سُبْحانَ الَّذِي خَلَقَ الْأَزْواجَ كُلَّها مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ وَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ مِمَّا لا يَعْلَمُونَ (36) وَ آيَةٌ لَهُمُ اللَّيْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهارَ فَإِذا هُمْ مُظْلِمُونَ (37)
وَ الشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَها ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ (38) وَ الْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتَّي عادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ (39) لا الشَّمْسُ يَنْبَغِي لَها أَنْ تُدْرِكَ الْقَمَرَ وَ لا اللَّيْلُ سابِقُ النَّهارِ وَ كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ (40) وَ آيَةٌ لَهُمْ أَنَّا حَمَلْنا ذُرِّيَّتَهُمْ فِي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ (41) وَ خَلَقْنا لَهُمْ مِنْ مِثْلِهِ ما يَرْكَبُونَ (42)
وَ إِنْ نَشَأْ نُغْرِقْهُمْ فَلا صَرِيخَ لَهُمْ وَ لا هُمْ يُنْقَذُونَ (43) إِلاَّ رَحْمَةً مِنَّا وَ مَتاعاً إِلي حِينٍ (44) وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّقُوا ما بَيْنَ أَيْدِيكُمْ وَ ما خَلْفَكُمْ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ (45) وَ ما تَأْتِيهِمْ مِنْ آيَةٍ مِنْ آياتِ رَبِّهِمْ إِلاَّ كانُوا عَنْها مُعْرِضِينَ (46) وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا أَ نُطْعِمُ مَنْ لَوْ يَشاءُ اللَّهُ أَطْعَمَهُ إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ (47)

ترجمه آيات ..... ص: 123

زمين مرده براي ايشان آيتي است كه زنده‌اش كرديم و دانه از آن بيرون آورديم دانه‌هايي كه از آن مي‌خورند (33).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 124
و در آن باغها و نخلها و انگورها قرار داديم و در آن چشمه‌هايي روان كرديم (34).
تا مردم از ثمره آن و كارهاي خود برخوردار شوند آيا باز هم شكرگزاري نمي‌كنند؟ (35).
منزه است آن كسي كه تمامي جفت‌ها را بيافريد چه آن جفت‌هايي كه از زمين مي‌روياند و چه از خود انسانها و چه از آن جفت‌هايي كه انسانها از آن اطلاعي ندارند (36).
و شب نيز براي آنان عبرتي است كه ما روز را از آن بيرون مي‌كشيم و آن وقت مردم در تاريكي قرار مي‌گيرند (37).
و خورشيد كه به قرارگاه خود روان است، اين نظم خداي عزيز داناست (38).
و براي ماه منزلها معين كرديم تا دوباره به صورت هلال مانند چوب خوشه خرماي كهنه درآيد (39).
نه خورشيد را سزد كه به ماه برسد و نه شب از روز پيشي گيرد و هر يك در فلكي سير مي‌كنند (40).
و عبرتي ديگر براي ايشان اين است كه ما نژادشان را در كشتي پر، حمل مي‌كنيم (41).
و آن چه نظير آن برايشان آفريده‌ايم كه سوار مي‌شوند (42).
و هر آن بخواهيم غرقشان مي‌كنيم كه در اين صورت ديگر فريادرسي ندارند و نجات داده نمي‌شوند (43).
باز مگر رحمتي از ما به فريادشان برسد كه تا مدتي برخوردار شوند (44).
و چون به ايشان گفته مي‌شود از آنچه در پيش رو و پشت سر داريد بترسيد شايد ترحم شويد (45).
ولي هيچ آيتي از آيات پروردگار نيايد براي آنان مگر اينكه از آن روي بگردانند (46).
و چون به ايشان گفته مي‌شود از آنچه خدا روزيتان كرده انفاق كنيد آنان كه كافر شده‌اند به آنان كه ايمان آورده‌اند گويند آيا به كسي غذا بدهيم كه اگر خدا مي‌خواست غذايش مي‌داد؟ شما نيستيد جز در ضلالتي آشكار (47).

بيان آيات ..... ص: 124

اشاره

بعد از آنكه داستان اهل قريه (انطاكيه)، و سرانجام امرشان را در شرك و تكذيب رسولان الهي بيان كرد و آنان را در برابر بي‌اعتنايي به مساله رسالت توبيخ نموده و به نزول عذاب بر آنان تهديد كرد- همان طور كه عذاب بر تكذيب كنندگان از امتهاي گذشته نازل شد- و نيز خاطرنشان ساخت كه همگي حاضر خواهند شد و به حسابشان رسيدگي شده جزا داده
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 125
مي‌شوند. چند آيت از آيات خلق و تدبير الهي را به رخشان مي‌كشد، آياتي كه بر ربوبيت و الوهيت خداي تعالي دلالت دارد، و به روشني دلالت مي‌كند بر اينكه خدا، يگانه است و هيچ كس در ربوبيت و الوهيت با او شريك نيست، آن گاه مجددا ايشان را در اينكه به آيات و ادله وحدانيت خدا و به معاد نظر نمي‌كنند و از آن روي گردانند، و حق را استهزاء نموده و به فقرا و مساكين انفاق نمي‌كنند توبيخ مي‌نمايد.

[توضيح مفردات و مفاد آيات شريفه‌اي كه آيات مربوط به تدبير امر رزق مردم را بيان مي‌كنند] ..... ص: 125

" وَ آيَةٌ لَهُمُ الْأَرْضُ الْمَيْتَةُ أَحْيَيْناها وَ أَخْرَجْنا مِنْها حَبًّا فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ" خداي سبحان در اين آيه و دو آيه بعدش يكي از آيات و ادله ربوبيت خدا را، يادآور مي‌شود، و آن آيت عبارت است از تدبير امر ارزاق مردم، و تغذيه آنان به وسيله حبوبات و ميوه‌ها، از قبيل خرما و انگور و غيره.
پس جمله" وَ آيَةٌ لَهُمُ الْأَرْضُ الْمَيْتَةُ أَحْيَيْناها" هر چند ظاهر در اين است كه آيت همان زمين است، ليكن اين قسمت از آيه زمينه و مقدمه است براي جمله" وَ أَخْرَجْنا مِنْها حَبًّا ..." و مي‌خواهد اشاره كند به اينكه: اين غذاهاي نباتي (كه شما در اختيار داريد) از آثار زنده كردن زمين مرده است، كه خدا حيات در آن مي‌دمد و آن را كه زميني مرده بود مبدل به حبوبات و ميوه‌ها مي‌كند تا شما از آن بخوريد.
بنا بر اين به يك نظر آيت خود زمين نيست، بلكه زمين مرده است، از اين جهت كه مبدأ ظهور اين خواص است، و تدبير ارزاق مردم به وسيله آن تمام مي‌شود.
" وَ أَخْرَجْنا مِنْها حَبًّا"- يعني ما از زمين گياهاني رويانديم و از آن گياهان حبوباتي مانند گندم، جو، برنج، و ساير دانه‌هاي خوراكي در اختيارشان قرار داديم.
و جمله" فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ" تفريع و نتيجه‌گيري از بيرون آوردن حبوبات از زمين است، چون با خوردن حبوبات تدبير تمام مي‌شود، و ضمير در كلمه" منه" به كلمه" حب- دانه" بر مي‌گردد.
" وَ جَعَلْنا فِيها جَنَّاتٍ مِنْ نَخِيلٍ وَ أَعْنابٍ وَ فَجَّرْنا فِيها مِنَ الْعُيُونِ" راغب مي‌گويد: كلمه" جنت" به معناي هر بستاني است كه داراي درخت باشد، و با درختانش زمين را مستور كرده باشد «1» و كلمه" نخيل" جمع نخل است كه از درختان معروف است. و كلمه" اعناب" جمع عنب است كه هم بر درخت انگور اطلاق مي‌شود و هم بر ميوه آن.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" جن".
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 126
باز راغب در معناي" عيون" گفته: كلمه" عين" به معناي عضو و جارحه است ...
ولي اين كلمه به عنوان استعاره به عنايات مختلفي در معاني ديگر استعمال مي‌شود، البته همه آن معاني به وجهي از وجوه در عضو و جارحه هست،- تا آنجا كه مي‌گويد- و منبع آب را هم به خاطر شباهت به چشم، به خاطر آبي كه در آن هست، عين مي‌گويند «1». و كلمه" يفجرون" از باب تفعيل از مصدر تفجير ساخته شده و" تفجير در زمين" به معناي شكافتن زمين به منظور بيرون كردن آبهاي آن است. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" لِيَأْكُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ وَ ما عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ أَ فَلا يَشْكُرُونَ" لام در ابتداي جمله براي تعليل است و علت آنچه را كه در آيه سابق آمده بود ذكر مي‌كند. و معنايش اين است كه: ما در زمين بستانها قرار داديم، و نيز آن را شكافتيم و چشمه‌ها روان ساختيم، تا مردم از ميوه آن باغها بخورند.
و در جمله" من ثمره" بعضي «2» گفته‌اند:" ضمير آن به مجعول از جنات كه خدا جعل كرده برمي‌گردد، و به همين جهت ضمير مفرد و مذكر آورده شد، چون كلمه" مجعول" هم مفرد است و هم مذكر، و گر نه بايد مي‌فرمود:" من ثمرها- از ميوه آن جنات" و يا مي‌فرمود:
" من ثمرهما- از ميوه آن نخيل و اعناب".
بعضي «3» ديگر گفته‌اند:" ضمير مزبور به كلمه" مذكور" برمي‌گردد، چون گاهي مي‌شود كه ضمير در جاي اسم اشاره به كار مي‌رود، هم چنان كه" رؤبه" يكي از شعراي معروف عرب در شعر خود اين كار را كرده، يعني ضمير را به جاي اسم اشاره به كار برده و گفته:
فيها خطوط من سواد و بلق كانه في الجلد توليع البهق «4»
كه ضمير" كانه" را به" سواد و بلق" كه دو كلمه‌اند برگردانيده و تقدير كلام" كان ذاك" است.
مي‌گويند: ابا عبيده از رؤبه پرسيد: چرا گفته‌اي" كانه" با اينكه مرجع ضمير دو تا است، در پاسخ گفته: منظور از ضمير اسم اشاره است و معناي" كانه"،" كان ذاك" است.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" عين".
(2 و 3)روح المعاني، ج 23، ص 8.
(4)در آن خطوطي از سياهي خالص و از سياهي و سفيدي، گويي آن سفيدي و سياهي طبيعتش را با دست روي پوست كشيده‌اند.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 127
و در مرجع ضمير" من ثمره" اقوال بيهوده ديگري است، مثل اين قول «1» كه: ضمير تنها به" نخيل" برمي‌گردد، و بدين جهت مفرد و مذكر آمده. و اين قول «2» كه: ضمير به كلمه" ماء" برمي‌گردد، كه ماء از كلمه" عيون" استفاده مي‌شود، و يا محذوف است كه در تقدير بر عيون اضافه شده، و تقدير آيه" و فجرنا فيها من ماء العيون" بوده و اين قول «3» كه: ضمير مذكور به" تفجير" برمي‌گردد، البته تفجيري كه از كلمه" فجرنا" استفاده مي‌شود. و بنا بر اين دو وجه، مراد از" ثمر" مطلق فايده خواهد بود. و اين قول «4» كه: ضمير به خداي تعالي بر مي‌گردد، و اضافه ثمر به خداي تعالي از اين بابت است كه خدا خالق و مالك آن است.

[توضيح جمله:" وَ ما عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ" در آيه:" لِيَأْكُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ وَ ما عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ ..."] ..... ص: 127

" وَ ما عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ"- منظور از" عمل" همان فعل است، و فرق بين" عمل" و" فعل"- به طوري كه راغب گفته- اين است كه:" عمل" بيشتر اوقات در فعلي استعمال مي‌شود كه با قصد و اراده انجام شود، و به همين جهت كارهاي حيوانات و جمادات را به ندرت عمل مي‌گويند، و باز به همين جهت عمل را به دو وصف" صلاح" و" فساد" توصيف مي‌كنند و مي‌گويند فلان عمل صالح است و آن ديگري فاسد و طالح، ولي مطلق فعل را به اين دو صفت توصيف نمي‌كنند «5».
و كلمه" ما" در جمله" و ما عملته" نافيه است و معنايش اين است كه: تا از ميوه آن بخورند، ميوه‌اي كه دست خود آنان درستش نكرده تا در تدبير ارزاق شريك ما باشند، بلكه ايجاد ميوه و تتميم تدبير ارزاق به وسيله آن از چيزهايي است كه مخصوص ماست، بدون اينكه از آنها كمكي گرفته باشم، پس با اين حال چه مي‌شود ايشان را كه شكرگزاري نمي‌كنند.
مؤيد اينكه: كلمه" ما" نافيه است، آيه اواخر سوره است كه در مقام منت‌گذاري بر مردم به خلقت چارپايان، به منظور تدبير امر ارزاق آنان و حياتشان مي‌فرمايد:" أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا خَلَقْنا لَهُمْ مِمَّا عَمِلَتْ أَيْدِينا أَنْعاماً ... وَ مِنْها يَأْكُلُونَ وَ لَهُمْ فِيها مَنافِعُ وَ مَشارِبُ أَ فَلا يَشْكُرُونَ" چون در اين آيه نيز مي‌فرمايد: خلقت چارپايان كه وسيله اكل و شرب شماست، عمل دست من است، يعني عمل دست شما نيست، در نتيجه كلمه" ما" در آيه مورد بحث نافيه است.
ولي بعضي «6» از مفسرين احتمال داده‌اند كه كلمه" ما" موصوله، و عطف بر" ثمره" باشد. و معنايش چنين باشد كه: ما باغهايي از نخيل و اعناب قرار داديم تا مردم از ميوه‌اش و
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)روح المعاني، ج 23، ص 8.
(5)مفردات راغب، ماده" عمل".
(6)روح المعاني، ج 23، ص 8.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 128
از آنچه به دست خود از ميوه‌اش درست مي‌كنند مانند سركه و شيره، و چيزهاي ديگري كه از خرما و انگور مي‌گيرند بخورند.
اين وجه هر چند به نظر بعضي‌ها «1» از وجه سابق بهتر آمده، و ليكن به نظر ما وجه خوبي نيست، براي اينكه مقام، مقام بيان آياتي است كه بر ربوبيت خداي تعالي دلالت مي‌كند، و در اين مقام مناسب آن است كه اموري از تدابير خاص به خدا ذكر شود، و مناسبت ندارد كه سخن از سركه گرفتن و شيره درست كردن كه از تدابير انسانها است به ميان آيد، چون ذكر آن هيچ دخالتي در تتميم حجت ندارد.
ممكن است كسي در جواب ما بگويد: منظور از ذكر تدابير انسانها، از اين جهت است كه باز بالأخره منتهي به تدبير خدا مي‌شود، چون خداي تعالي بشر را هدايت كرد به اينكه از خرما و انگور شيره و سركه بگيرند، و اين خود از تدبير عام الهي است. در پاسخ مي‌گوييم اگر منظور اين بود جا داشت بفرمايد:" لياكلوا من ثمره و مما هديناهم الي عمله- تا از ميوه آن نخيل و اعناب، و نيز از آنچه ما هدايتشان كرديم كه از آن دو ميوه درست كنند بخورند" تا شنونده توهم نكند كه انسانها هم در تدبير سهمي دارند.
بعضي «2» ديگر احتمال داده‌اند كه كلمه" ما" نكره موصوفه باشد، و عطف باشد بر" ثمره" و معنا چنين باشد: تا از ميوه آن و از چيزي كه دست خودشان درستش كرده بخورند.
ليكن اين وجه هم به عين آن دليلي كه در وجه قبلش گفتيم، درست نيست.
" أَ فَلا يَشْكُرُونَ"- اين جمله ناسپاسي مردم را تقبيح نموده، آنان را در اين كار سرزنش مي‌كند. و سپاسگزاري مردم از خدا در برابر اين تدبير به اين است كه: نعمتهاي جميل خدا را عملا و نيز به زبان اظهار بدارند، و خلاصه اظهار كنند كه بندگان او، و مدبر به تدبير اويند، و اين خود عبادت است، پس شكر خدا عبارت است از اينكه: به ربوبيت او، و اينكه تنها او معبود و اله است اعتراف كنند.

[بيان مفاد آيه:" سُبْحانَ الَّذِي خَلَقَ الْأَزْواجَ كُلَّها مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ ..."] ..... ص: 128

سُبْحانَ الَّذِي خَلَقَ الْأَزْواجَ كُلَّها مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ وَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ مِمَّا لا يَعْلَمُونَ"
اين آيه تنزيه خداي تعالي را انشاء مي‌كند، چون قبلا متذكر شد كه شكر او را در برابر خلقت انواع نباتات و رزقها از حبوبات و ميوه‌ها براي آنان نكردند، با اينكه اين كار را از راه تزويج بعضي نباتات با بعضي ديگر كرده، هم چنان كه در جاي ديگر نيز فرموده:
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 23، ص 8.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 129
" وَ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ" «1».
در ضمن اين آيه اشاره مي‌كند به اينكه: مساله تزويج دو چيز با هم و پديد آوردن چيز سوم، اختصاص به انسان و حيوان و نبات ندارد، بلكه تمامي موجودات را از اين راه پديد مي‌آورد، و عالم مشهود را از راه استيلاد تنظيم مي‌فرمايد، و به طور كلي عالم را از دو موجود فاعل و منفعل درست كرده كه اين دو به منزله نر و ماده حيوان و انسان و نباتند، هر فاعلي با منفعل خود برخورد مي‌كند و از برخورد آن دو، موجودي سوم پديد مي‌آيد، آن گاه خدا را تنزيه كرده، مي‌فرمايد:" سُبْحانَ الَّذِي خَلَقَ الْأَزْواجَ كُلَّها مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ- منزه است خدايي كه همه جفت‌ها را آفريده". پس جمله مذكور به دلالت سياق، انشاي تنزيه و تسبيح خداست، نه اينكه بخواهد از منزه بودن او خبر دهد.
و جمله" مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ" با جمله بعديش، بيان براي ازواج است. آنچه كه زمين مي‌روياند، عبارت است از نباتات، و ممكن هم هست بگوييم شامل حيوانات (كه يك نوع از آن آدمي است) نيز مي‌شود، چون اينها هم از مواد زميني درست مي‌شوند، خداي تعالي هم در باره انسان كه گفتيم نوعي از حيوانات است فرموده:" وَ اللَّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَباتاً" «2» باز مؤيد اين احتمال ظاهر سياق است كه شامل تمامي افراد مبين مي‌شود، چون مي‌بينيم كه حيوان را در عداد ازواج نام نبرده، با اينكه زوج بودن حيوانات در نظر همه از زوج بودن نبات روشن‌تر بود. پس معلوم مي‌شود منظور از" مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ- هر چه را كه زمين از خود مي‌روياند" همه گياهان و حيوانات و انسانهاست.
" و من انفسهم"- يعني از خود مردم و" مِمَّا لا يَعْلَمُونَ" يعني از آنچه مردم نمي‌دانند و آن عبارت است از مخلوقاتي كه هنوز انسان از وجود آنها خبردار نشده، و يا از كيفيت پيدايش آنها، و يا از كيفيت زياد شدن آنها اطلاع پيدا نكرده.
و چه بسا بعضي «3» در تفسير اين آيه گفته‌اند كه:" مراد از" ازواج" انواع و اصناف است، نه نر و ماده بودن موجودات، و معناي آيه اين است كه:" منزه است آن خدايي كه همه انواع موجودات را او آفريده" ولي آيات ديگري كه متعرض خلقت ازواج است، با اين گفتار سازگار نيست، مانند آيه" وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ" «4» علاوه بر اين اصولا
__________________________________________________
(1)و رويانديم، در زمين از هر جفتي با طراوت و زيبا. سوره ق، آيه 7.
(2)خدا شما را از زمين رويانيد، و چه روياندني. سوره نوح، آيه 17. [.....]
(3)تفسير كشاف، ج 14، ص 15.
(4)و از هر چيز دو زوج آفريديم، تا شايد شما متذكر شويد. سوره ذاريات، آيه 49.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 130
مقارنه دو چيز با هم، و نوعي تالف و تركب، از لوازم مفهوم زوجيت است، و بنا بر معاني كه كرده‌اند، نه مقارنتي در كار است، و نه تالف و تركبي.
راغب مي‌گويد:" به هر يك از دو قرين يعني هم نر و هم ماده، در حيوانات زوج مي‌گويند، و در غير حيوانات هم به قرين، زوج گفته مي‌شود، مثلا مي‌گويند يك جفت چكمه، يك جفت دم‌پايي (يك جفت قالي) و امثال آن، و نيز به هر چيزي كه با مماثل و يا با ضد خودش جمع شده باشد، زوج مي‌گويند، سپس مي‌گويد: خداي تعالي كه فرموده:
" خلقنا زوجين" اين معنا را بيان كرده كه تمامي آنچه در عالم است زوج است، چون يا ضدي دارد كه گفتيم ضد هر چيزي را هم زوج مي‌گويند، و يا مثلي دارد كه آن نيز زوج است، و يا با چيزي تركيب يافته كه تركيب هم خود نوعي زوجيت است، بلكه اصلا در عالم چيزي نيست كه به هيچ وجه تركيب در آن نباشد" «1».
و بنا به گفته او زوجيت زوج عبارت است از اينكه در وجود يافتن محتاج به تالف و تركب باشد، به همين جهت به هر يك از دو قرين البته از آن جهت كه قرين است زوج مي‌گويند، مثلا به يك يك دو عدد قالي كه قرين همند زوج مي‌گويند، چون احتياج به آن لنگه ديگرش دارد، و نيز به هر دو قرين زوج مي‌گويند، به خاطر اينكه در جفت بودن هر دو محتاج همند. پس زوج بودن اشياء عبارت شد از مقارنه بعضي با بعضي ديگر براي نتيجه دادن يك شي‌ء سوم، و يا براي اينكه از تركيب دو چيز درست شده.

[مراد از بيرون كشيدن روز از شب (وَ آيَةٌ لَهُمُ اللَّيْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهارَ)] ..... ص: 130

" وَ آيَةٌ لَهُمُ اللَّيْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهارَ فَإِذا هُمْ مُظْلِمُونَ" اين آيه شريفه آيتي ديگر از آيت‌هاي داله بر ربوبيت خدا را ذكر مي‌كند، آيت‌هايي كه دلالت دارد بر وجود تدبيري عام آسماني، براي پديد آمدن عالم انساني، و اين آيت را در خلال چهار آيه بيان فرموده است.
و در اين معنا هيچ شكي نيست كه: آيه شريفه مي‌خواهد به پديد آمدن ناگهاني شب به دنبال روز اشاره كند، و كلمه" نسلخ" از مصدر" سلخ" است كه به معناي بيرون كشيدن است، به همين جهت با كلمه" من" متعدي شده، چون، اگر به معناي كندن بود، هم چنان كه در عبارت" سلخت الاهاب عن الشاة- پوست را از گوسفند كندم" به اين معنا است (و به همين جهت كسي را كه شغلش اين كار است سلاخ مي‌گويند)، مي‌بايستي در آيه مورد بحث هم با كلمه" عن" متعدي شده باشد، پس از اينكه با كلمه" من" متعدي شده مي‌فهميم
__________________________________________________
(1)مفردات راغب. ماده" زوج".
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 131
كه سلخ در اين آيه به معناي بيرون كشيدن است، نه كندن.
مؤيد اين معنا اين است كه: خداي تعالي در چند جا از كلام عزيزش از وارد شدن هر يك از روز و شب در دنبال ديگري، تعبير به" ايلاج- داخل كردن" كرده، از آن جمله فرموده:" يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ" «1» و وقتي وارد شدن روز بعد از شب، ايلاج و ادخال روز در شب باشد، قهرا آمدن شب به دنبال روز به طور ناگهاني نيز، اخراج روز از شب خواهد بود، البته هم آن ادخال اعتباري است، و هم اين اخراج.
و گويا ظلمت شب بر مردم احاطه كرده، و آنان را در برگرفته ناگهان روز اين روپوش را پاره مي‌كند و داخل ظلمت شده، نورش به تدريج همه مردم را فرا مي‌گيرد، و در هنگام غروب به ناگاه بار ديگر شب چون روپوشي روي مردم مي‌افتد، و ظلمتش همه آن جاهايي را كه نور روز گرفته بود، مي‌گيرد، پس در حقيقت در اين تعبير نوعي استعاره به كنايه به كار رفته است.
و شايد همين وجهي كه ما براي آيه ذكر كرديم كافي باشد، و احتياجي به نقل بحث‌هاي طولاني كه ديگران در معناي" سلخ نهار از ليل" و سپس ناگهان رسيدن شب، ايراد كرده‌اند نباشد.

[معناي آيه:" وَ الشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَها"] ..... ص: 131

" وَ الشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَها ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ"" جريان شمس" همان حركت آن است، و لام در جمله" لمستقر لها" به معناي" الي- به سوي" و يا براي" غايت- تا" مي‌باشد. و كلمه" مستقر" مصدر ميمي و يا اسم زمان و يا اسم مكان است.
و معناي آيه اين است كه: خورشيد به طرف قرار گرفتن خود حركت مي‌كند و يا تا آنجا كه قرار گيرد حركت مي‌كند، يعني تا سرآمدن اجلش، و يا تا زمان استقرار، و يا محل استقرارش حركت مي‌كند.
حال ببينيم معناي جريان و حركت خورشيد چيست؟ از نظر حس اگر حساب كنيم، حس آدمي براي آفتاب اثبات حركت مي‌كند، حركتي دوراني پيرامون زمين، و اما از نظر بحثهاي علمي قضيه درست به عكس است. يعني خورشيد دور زمين نمي‌چرخد، بلكه زمين به دور خورشيد مي‌گردد. و نيز اثبات مي‌كند كه: خورشيد با سياراتي كه پيرامون آنند به سوي ستاره" نسر ثابت" حركتي انتقالي دارند.
__________________________________________________
(1)داخل مي‌كند شب را در روز و داخل مي‌كند روز را در شب. سوره حج، آيه 61.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 132
و به هر حال حاصل معناي آيه شريفه اين است كه: آفتاب پيوسته در جريان است، مادامي كه نظام دنيوي بر حال خود باقي است، تا روزي كه قرار گيرد و از حركت بيفتد، و در نتيجه دنيا خراب گشته، اين نظام باطل گردد.
البته آيه شريفه- به طوري كه گفته شده- «1» طوري ديگر نيز قرائت شده و آن قراءتي است منسوب به اهل بيت (ع) و بعضي ديگر غير از اهل بيت و در اين قرائت به جاي لام در" لمستقر" لاي نافيه آمده و خوانده‌اند:" الشمس تجري لا مستقر لها- خورشيد حركت مي‌كند، و هيچگاه ساكن نمي‌شود"، ولي معناي اولي هم سرانجام به اين معنا برگشت مي‌كند و اما اينكه: بعضي" جريان خورشيد را بر حركت وضعي خورشيد به دور مركز خود حمل كرده‌اند" درست نيست، چون خلاف ظاهر جريان است، زيرا" جريان" دلالت بر انتقال از مكاني به مكاني ديگر دارد.
" ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ"- يعني جريان مزبور خورشيد تقدير و تدبيري است از خدايي كه عزيز است، يعني هيچ غلبه‌گري بر اراده او غلبه نمي‌كند، و عليم است، يعني به هيچ يك از جهات صلاح در كارهايش جاهل نيست.

[مقصود از اينكه فرمود:" وَ الْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتَّي عادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ"] ..... ص: 132

وَ الْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتَّي عادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ"
كلمه" منازل" جمع" منزل" است كه اسم مكان از نزول، و به معناي محل پياده شدن و منزل كردن است، و ظاهرا مراد از" منازل" نقاط بيست و هشت‌گانه‌اي است كه ماه تقريبا در مدت بيست و هشت شبانه روز طي مي‌كند.
و كلمه" عرجون" به معناي ساقه شاخه خرماست، البته از نقطه‌اي كه از درخت بيرون مي‌آيد، تا نقطه‌اي كه برگها از آن منشعب مي‌شود. اين قسمت از شاخه را" عرجون" مي‌گويند، كه (به خاطر سنگيني برگها معمولا) خميده مي‌شود، و معلوم است كه اگر چند ساله شود خميدگي‌اش بيشتر مي‌گردد، و اين قسمت چوبي زرد رنگ، و چون هلال قوسي است و لذا در اين آيه هلال را به اين چوب كه چند ساله شده باشد تشبيه كرده. و" قديم" به معني عتيق است.
نظريه مفسرين در معناي آيه مختلف است، چون در تركيب آن اختلاف دارند، و از همه وجوه نزديك‌تر به فهم اين وجه است كه گفته‌اند «2»: تقدير آيه چنين است:" و القمر قدرناه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 423.
(2)تفسير قرطبي، ج 15، ص 29.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 133
ذا منازل- ماه را مقدر كرديم كه داراي منزلهايي باشد"، و يا" و القمر قدرنا له منازل حتي عاد هلالا يشبه العرجون العتيق المصفر لونه- ما براي ماه منزلهايي مقدر كرديم تا دوباره برگردد هلال شود، هلالي كه شبيه به ساقه شاخه خرماي سال خورده قوسي و زرد رنگ است".
و اين آيه شريفه به اختلاف منظره‌هاي ماه براي اهل زمين اشاره مي‌كند، چون در طول سي روز به شكل و قيافه‌هاي مختلفي ديده مي‌شود، و علتش اين است كه: نور ماه از خودش نيست، بلكه از خورشيد است، و به همين جهت (مانند هر كره‌اي ديگر هميشه) تقريبا نصف آن روشن است، و قريب به نصف ديگرش كه روبروي خورشيد نيست تاريك است، و اين دگرگوني هم چنان هست تا دوباره به وضع اولش برگردد اگر ماه را در صورت هلالي‌اش فرض كنيم، روز بروز قسمت بيشتري از سطح آن كه در برابر آفتاب است به طرف زمين قرار مي‌گيرد، تا برسد به جايي كه تقريبا تمامي يك طرف ماه كه مقابل خورشيد قرار گرفته، به طرف زمين هم قرار گيرد (ماه شب چهارده) از آن شب به بعد دوباره رو به نقصان نهاده تا برسد به حالت اولش كه هلال بود.
و به خاطر همين اختلاف كه در صورت ماه پيدا مي‌شود، آثاري در دريا و خشكي و در زندگي انسانها پديد مي‌آيد، كه در علوم مربوط به خودش بيان شده است.
پس آيه شريفه از آيت قمر، تنها احوالي را كه نسبت به مردم زمين به خود مي‌گيرد بيان كرده، نه احوال خود قمر را و نه احوال آن را نسبت به خورشيد.
و از اين جا است كه مي‌توان گفت: بعيد نيست مراد از" تجري" در جمله" وَ الشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَها" اشاره باشد به احوالي كه خورشيد نسبت به ما دارد، و حس ما از ظاهر اين كره احساس مي‌كند، و آن عبارت است: از حركت روزانه و فصلي و ساليانه‌اش.
همچنين بعيد نيست كه: مراد از جمله" لمستقر لها" اشاره باشد به حالي كه خورشيد في نفسه دارد، و آن عبارت است از اينكه: نسبت به سياراتي كه پيرامونش در حركتند، ساكت و ثابت است، پس گويا فرموده: يكي از آيت‌هاي خدا براي مردم اين است كه خورشيد در عين اينكه ساكن و بي حركت است، براي اهل زمين جريان دارد، و خداي عزيز عليم به وسيله آن سكون و اين حركت پيدايش عالم زميني و زنده ماندن اهلش را تدبير فرموده، (و خدا داناتر است).
" لَا الشَّمْسُ يَنْبَغِي لَها أَنْ تُدْرِكَ الْقَمَرَ وَ لَا اللَّيْلُ سابِقُ النَّهارِ وَ كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ"
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 134
كلمه" ينبغي- سزاوار است" دلالت بر ترجيح داشتن و بهتر بودن دارد، و معناي اينكه فرموده:" ترجيح ندارد خورشيد به ماه برسد" اين است كه چنين چيزي از خورشيد سرنزده، و منظور از اين تعبير اين است كه بفهماند تدبير الهي چيزي نيست كه روزي جاري شود و روزي از روزها متوقف گردد، بلكه تدبيري است دائمي و خلل ناپذير، مدت معيني ندارد تا بعد از تمام شدن آن مدت به وسيله تدبيري نقيض آن نقض گردد.
پس معناي آيه اين است كه: شمس و قمر همواره ملازم آن مسيري هستند كه برايشان ترسيم شده، نه خورشيد به ماه مي‌رسد تا به اين وسيله تدبيري كه خدا به وسيله آن دو جاري ساخته مختل گردد، و نه شب از روز جلو مي‌افتد، بلكه اين دو مخلوق خدا در تدبير پشت سر هم قرار دارند، و ممكن نيست از يكديگر جلو بيفتند، و در نتيجه دو تا شب به هم متصل شوند يا دو تا روز به هم بچسبند.
در اين آيه شريفه تنها فرمود: خورشيد به ماه نمي‌رسد، و شب از روز جلو نمي‌زند، و ديگر نفرمود: ماه هم به خورشيد نمي‌رسد، و روز هم از شب جلو نمي‌زند، و اين بدان جهت است كه مقام آيه مقام بيان محفوظ بودن نظم و تدبير الهي از خطر اختلاف و فساد بود، و براي افاده اين معنا خاطرنشان ساختن يك طرف قضيه كافي بود، و چون خورشيد بزرگتر و قوي‌تر از ماه، و ماه كوچكتر و ضعيف‌تر از خورشيد است، لذا نرسيدن خورشيد به ماه را ذكر كرد و از ذكر آن، حال عكسش هم روشن مي‌شود، و شنونده خودش مي‌فهمد وقتي خورشيد با آن بزرگي و قوتش نتواند به ماه برسد، ماه به طريق اولي نمي‌تواند به خورشيد برسد.
و همچنين است شب، چون شب عبارت است از نبود روزي كه اين شب، شب آن روز است، و وقتي شب كه يك امر عدمي است، و طبعا متاخر از روز است، نتواند از روز پيشي گيرد، عكسش هم معلوم است، يعني شنونده خودش مي‌فهمد كه روز هم از شب يعني از عدم خودش پيشي نمي‌گيرد.

[شمس و قمر تابع تدبير خدا و ملازم مسير خود هستند و خورشيد به ماه نمي‌رسد و شب از روز جلو نمي‌افتد] ..... ص: 134

" وَ كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ"- يعني هر يك از خورشيد و ماه و نجوم و كواكب ديگر در مسير خاص به خود حركت مي‌كند و در فضا شناور است، همان طور كه ماهي در آب شنا مي‌كند، پس كلمه" فلك" عبارت است از همان مدار فضايي كه هر يك از اجرام آسماني در يكي از آن مدارها سير مي‌كنند، و چون چنين است بعيد نيست كه مراد از كلمه" كل" هر يك از خورشيد و ماه و شب و روز باشد، هر چند كه در كلام خداي تعالي شاهدي بر اين معنا نيست.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 135
و اگر در جمله" يسبحون" ضمير جمعي آورده كه خاص عقلا است، براي اين است كه: اشاره كند به اينكه هر يك از اجرام فلكي در برابر مشيت خدا رام است و امر او را اطاعت مي‌كند، عينا مانند عقلا، هم چنان كه اين تعبير در جاي ديگر نيز آمده و فرموده:" ثُمَّ اسْتَوي إِلَي السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ" «1».
مفسرين در جملات آيه مورد بحث آراي ديگري دارند، آرايي مضطرب كه ما از نقل آنها خودداري كرديم، اگر كسي بخواهد مي‌تواند به تفاسير مفصل مراجعه كند «2».
" وَ آيَةٌ لَهُمْ أَنَّا حَمَلْنا ذُرِّيَّتَهُمْ فِي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ" راغب مي‌گويد:" كلمه" ذرية" در اصل به معناي فرزندان خردسال است، ولي در استعمالهاي متعارف در خردسالان و بزرگسالان هر دو استعمال مي‌شود، هم در يك نفر به كار مي‌رود، و هم در چند نفر، ولي اصلش به معناي چند نفر است «3».
و كلمه" فلك" به معناي كشتي است. و كلمه" مشحون" به معناي مملو است.
اين آيه شريفه آيت ديگري از آيت‌هاي ربوبيت خداي تعالي را بيان مي‌كند، و آن عبارت است از جريان تدابير او در درياها كه ذريه بشر را در كشتي حمل مي‌كند و كشتي از آنان و از اثاث و كالاي آنان پر مي‌شود، و از يك طرف دريا به طرف ديگر دريا عبور مي‌كنند و دريا را وسيله و راه تجارت و ساير اغراض خود قرار مي‌دهند.
آري كسي ايشان را در دريا حمل نمي‌كند، و از خطر غرق حفظ نمي‌كند، مگر خداي تعالي، چون تمامي آثار و خواصي كه بشر در سوار شدن به كشتي از آنها استفاده مي‌كند، همه اموري است كه خدا مسخرش كرده، و همه به خلقت خدا منتهي مي‌گردد، علاوه بر اين، اين اسباب اگر به خدا منتهي نشود، هيچ اثر و خاصيتي نخواهد داشت.
و اگر حمل بر كشتي را به ذريه بشر نسبت داد، نه به خود بشر، و خلاصه اگر فرمود:
" حَمَلْنا ذُرِّيَّتَهُمْ" و نفرمود:" حملناهم" به اين منظور است كه به اين وسيله غرق محبت و مهر و شفقت شنونده را تحريك كند.
__________________________________________________
(1)سپس بر آسمان كه دودي بود بپرداخت، پس به آن و به زمين فرمود: چه به طوع و رغبت خود و چه با اكراه بياييد. گفتند: مي‌آييم با طوع و رغبت. سوره حم سجده، آيه 11.
(2)تفسير قرطبي، ج 15، ص 33. و تفسير فخر رازي، ج 26، ص 75.
(3)مفردات راغب، ماده" ذرو".
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 136
" وَ خَلَقْنا لَهُمْ مِنْ مِثْلِهِ ما يَرْكَبُونَ" مراد از اين جمله- به طوري كه ديگران «1» تفسير كرده‌اند- چارپايان است، چون در جاي ديگر، كشتي و چارپايان را با هم آورده و فرموده:" وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْفُلْكِ وَ الْأَنْعامِ ما تَرْكَبُونَ" «2» و نيز فرموده:" وَ عَلَيْها وَ عَلَي الْفُلْكِ تُحْمَلُونَ" «3» بعضي «4» كشتي را در آيه قبل حمل بر كشتي نوح، و آيه مورد بحث را حمل بر كشتي‌ها و زورق‌ها و بلم‌هاي ديگر كرده‌اند كه بشر بعد از كشتي نوح براي خود درست كرده. و اين تفسير تفسيري است بد و بي‌معنا.
و نظير آن، تفسير آن كسي «5» است كه جمله مورد بحث را به شتر تنها معنا كرده.
و چه بسا مفسريني «6» كه جمله مورد بحث را كه مي‌فرمايد:" و براي شما از مثل كشتي چيزهاي ديگري خلق كرديم كه بر آن سوار مي‌شويد" حمل بر طياره و سفينه‌هاي فضايي عصر حاضر كرده‌اند. و ليكن تعميم دادن آيه بهتر است.
" وَ إِنْ نَشَأْ نُغْرِقْهُمْ فَلا صَرِيخَ لَهُمْ وَ لا هُمْ يُنْقَذُونَ" كلمه" صريخ" به معناي آن كسي است كه ناله آدمي را بشنود و استغاثه او را جواب گويد و به فرياد او برسد. و كلمه" انقاذ" به معناي نجات دادن از غرق است.
و اين آيه شريفه با آيه قبلش كه مي‌فرمود:" أَنَّا حَمَلْنا ذُرِّيَّتَهُمْ فِي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ" متصل است و مي‌خواهد بفرمايد: اختيار، با ماست، اگر خواستيم غرقشان مي‌كنيم، و در اين صورت احدي نيست كه استغاثه آنان را جواب بدهد، و هيچ نجات دهنده‌اي نيست كه ايشان را از غرق شدن برهاند.
" إِلَّا رَحْمَةً مِنَّا وَ مَتاعاً إِلي حِينٍ" اين استثناء، استثناي مفرغ است، و تقدير كلام:" لا ينجون بسبب من الاسباب و بامر من الامور الا لرحمة منا تنالهم و لتمتع الي حين الاجل المسمي قدرناه لهم- به هيچ سببي از اسباب، و هيچ امري از امور، نجات پيدا نمي‌كنند، مگر به خاطر رحمتي از ما كه شاملشان گردد، و به خاطر اينكه تا مدتي معين كه برايشان تقدير كرده‌ايم زنده بمانند" مي‌باشد.
__________________________________________________
(1)تفسير قرطبي، ج 15، ص 35. و روح المعاني، ج 23، ص 27.
(2)كشتي و چارپايان را وسيله‌هايي قرار داد تا بر آن سوار شويد. سوره زخرف، آيه 12.
(3)بر آنها و هر كشتي سوار مي‌شويد. سوره مؤمن، آيه 80.
(4)روح المعاني، ج 23، ص 27.
(5)روح البيان، ج 7، ص 404 ط بيروت. [.....]
(6)روح المعاني، ج 23، ص 27.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 137

[معناي جمله" اتَّقُوا ما بَيْنَ أَيْدِيكُمْ وَ ما خَلْفَكُمْ" و جواب كفار به دعوت به تقوي (پرواز از خالق)] ..... ص: 137

" وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّقُوا ما بَيْنَ أَيْدِيكُمْ وَ ما خَلْفَكُمْ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ" بعد از آنكه آيت‌هايي كه دلالت بر ربوبيت خدا مي‌كرد برشمرد، اينك در اين آيه شريفه مشركين را مذمت مي‌كند به اينكه حق اين آيت‌ها را رعايت ننموده، و بدانها اقبالي نكرده و آثار آنها را بر آنها مترتب نساختند. وقتي به ايشان گفته مي‌شود كه: اين آيت‌هاي روشن ناطقند بر اينكه پروردگار شما" اللَّه" است، پس هم از معصيت او در حال حاضر بپرهيزيد، و هم از گناهاني كه قبلا كرده بوديد و يا پس از عذاب شرك و گناهاني كه بدان مبتلاييد، و آنچه قبلا مرتكب شده بوديد بپرهيزيد و يا پس از شرك و گناهاني كه فعلا در زندگي دنيا داريد، و از عذابي كه در آخرت هست بپرهيزيد، از اين سخن اعراض نموده و اين دعوت را اجابت نمي‌كنند. و اين اعراضشان بر حسب عادتي است كه هميشه در باره همه آيات دارند، آياتي كه به وسيله آن تذكر داده مي‌شوند.
با اين بيان دو نكته روشن مي‌شود: اول اينكه: مراد از" ما بَيْنَ أَيْدِيكُمْ وَ ما خَلْفَكُمْ" شرك و گناهاني است كه در حال حاضر و در قبل از اين بدان مبتلا بودند، و يا مراد عذابي است كه بدين سبب مستوجب آن شدند، و برگشت هر دو به يكي است، و يا مراد شرك و گناهان در دنيا و عذاب در آخرت است. و اين وجه از وجوه ديگر وجيه‌تر است.
دوم اينكه: اگر جواب" اذا" حذف شده، براي اين است كه: دلالت كند بر اينكه حال كفار در جرأت و جسارت به خداي تعالي، و بي‌اعتنايي به حق به حدي رسيده كه ديگر نمي‌توان جوابي كه در مقابل اين دعوت مي‌دهند به زبان آورد. پس چه بهتر اينكه اصلا گفته نشود، هر چند كه با جمله" وَ ما تَأْتِيهِمْ مِنْ آيَةٍ مِنْ آياتِ رَبِّهِمْ إِلَّا كانُوا عَنْها مُعْرِضِينَ"، فهمانده كه آن جواب چه بوده.
" وَ ما تَأْتِيهِمْ مِنْ آيَةٍ مِنْ آياتِ رَبِّهِمْ إِلَّا كانُوا عَنْها مُعْرِضِينَ" مراد از" آوردن آيات" نشان دادن آن، به مشاهده و يا به تلاوت و تذكر است، و نيز مراد اعم از آيات آفاقي و انفسي و آيت به معناي معجزه (مانند قرآن) است، كفار در برابر همه اينها روگرداني مي‌كنند.
" وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ ..."
آيه قبلي كه مي‌فرمايد:" وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّقُوا ما بَيْنَ أَيْدِيكُمْ وَ ما خَلْفَكُمْ" متعرض جواب ايشان در مقابل دعوت به عبادت بود كه يكي از دو ركن دين حق است، و اين آيه متعرض جواب ايشان در مقابل دعوت به سوي شفقت بر خلق خداست كه ركن دوم دين حق است، و معلوم است كه: وقتي جوابشان از دعوت به ركن اول، رد آن دعوت بود، جوابشان از اين دعوت ديگري هم رد خواهد بود نه قبول.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 138

[عكس العمل كفار در برابر دعوت به انفاق (شفقت و خدمت به خلق)] ..... ص: 138

پس جمله" وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ" متضمن دعوتشان به انفاق بر فقرا و مساكين است. و اگر از اموال آنان تعبير كرد به" آنچه خدا روزيشان كرده" براي اين است كه اشاره كند به اينكه مالك حقيقي اموال آنان خداست كه با آن اموال روزيشان داده و ايشان را مسلط بر آن اموال كرده است و همين خداست كه فقرا و مساكين را بيافريده و ايشان را محتاج آنان كرده تا از زيادي مئونه خود حوائج ايشان را برآورند و به ايشان انفاق كنند و احسان و خوشرفتاري نمايند، چون خدا احسان و خوشرفتاري را دوست مي‌دارد.
" قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا أَ نُطْعِمُ مَنْ لَوْ يَشاءُ اللَّهُ أَطْعَمَهُ"- اين جمله جوابي است كه كفار از دعوت به انفاق داده‌اند، و اگر از گوينده اين سخن به اسم ظاهر" الَّذِينَ كَفَرُوا" تعبير كرده، با اينكه مقتضاي مقام اين بود كه از آنان با ضمير تعبير كند، و بفرمايد:" قالوا- گفتند" براي اين است كه به آن علتي كه وادارشان كرده اين حرف را بزنند اشاره كرده باشد و بفرمايد كفرشان نسبت به حق، و اعراضشان از آن، به خاطر پيروي شهوات، علت شد كه به مثل اين عذرها كه اساسش روگرداني از دعوت فطرت است، عذرخواهي كنند، چون فطرت هر انساني حكم مي‌كند كه بايد نسبت به خلق خدا شفقت ورزيد، و آنچه كه در اجتماع فاسد گشته اصلاح كرد.
و به عين همين جهت است كه از مؤمنين نيز به" لِلَّذِينَ آمَنُوا" تعبير كرده كه اسم ظاهر است با اينكه مقتضاي مقام اين بود كه بفرمايد:" قالوا لهم ا نطعم" تا بفهماند آن علتي كه مؤمنان را وادار كرد به اينكه به كفار بگويند:" از آنچه خدا روزيتان كرده انفاق كنيد" همانا ايمان ايشان به خدا بود.
و در اينكه كفار گفتند:" آيا طعام دهيم به كسي كه اگر خدا مي‌خواست خودش به او طعام مي‌داد" اشاره است به اينكه: اگر مؤمنين گفتند:" از آنچه خدا روزيتان كرده انفاق كنيد"، از اين باب گفتند كه انفاق به فقرا از اموري است كه خدا خواسته و اراده كرده، و خلاصه از احكام دين خداست، لذا كفار آن را رد كرده و گفتند كه: اگر خدا اراده كرده بود خودش طعامشان مي‌داد، پس اينكه مي‌بينيم نداده معلوم مي‌شود اراده نكرده، چون اراده خدا از مرادش تخلف نمي‌كند.
و اين جواب مغالطه‌اي است كه: در آن، بين اراده تشريعي خدا و اراده تكويني‌اش خلط كرده‌اند، چون اساس اراده تشريعي خدا امتحان و هدايت بندگان است به سوي آنچه كه هم در دنيا و هم در آخرت صلاح حالشان در آن است، و معلوم است كه چنين اراده‌اي ممكن است با عصيان كردن از مرادش تخلف كند.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 139
ولي اراده تكويني از مرادش تخلف نمي‌كند، و معلوم است كه مشيت و اراده خدا كه به اطعام فقرا و انفاق بر آنان تعلق گرفته، مشيت و اراده تشريعي است نه تكويني. پس تخلف اين اراده در مورد فقرا تنها كشف مي‌كند از اينكه كفار توانگر، از آنچه كه بدان مامور شدند تمرد و عصيان ورزيدند، و هيچ دلالتي ندارد بر اينكه اراده خدا به اين عمل آنان تعلق نگرفته، و مؤمنين در اين مدعا دروغ گفته‌اند.
و اين مغالطه‌اي است كه به طور كلي همه سنت‌هاي وثنيت و بت‌پرستي را بر آن پايه بنا نهاده‌اند، هم چنان كه خداي سبحان از ايشان حكايت كرده و فرموده:" وَ قالَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شاءَ اللَّهُ ما عَبَدْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ نَحْنُ وَ لا آباؤُنا وَ لا حَرَّمْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ" «1» و نيز فرموده:" سَيَقُولُ الَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شاءَ اللَّهُ ما أَشْرَكْنا وَ لا آباؤُنا وَ لا حَرَّمْنا مِنْ شَيْ‌ءٍ" «2» و نيز فرموده:" وَ قالُوا لَوْ شاءَ الرَّحْمنُ ما عَبَدْناهُمْ" «3».
" إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا فِي ضَلالٍ مُبِينٍ"- اين جمله تتمه سخن كفار است، و خطابشان در آن به مؤمنين است كه مي‌گويند: شما مؤمنين كه ادعا مي‌كنيد خدا به ما دستور داده انفاق كنيم، و انجام اين دستور را از ما خواسته، در گمراهي روشني هستيد.

بحث روايتي [رواياتي در ذيل آيه:" وَ الشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَها ..." و رد سخني از آلوسي در باره روايتي از امام رضا (ع) راجع به تقدم روز بر شب] ..... ص: 139

در مجمع البيان از علي بن الحسين زين العابدين، و از ابي جعفر امام باقر، و از جعفر بن محمد امام صادق (ع) روايت شده كه خوانده‌اند:" لا مستقر لها"- به فتحه راء- «4».
و در الدر المنثور آمده كه سعيد بن منصور، احمد، بخاري، مسلم، ابو داوود، ترمذي، نسايي، ابن ابي حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه، و بيهقي، از ابو ذر (رحمه اللَّه) روايت
__________________________________________________
(1)آنان كه مشرك شدند گفتند: اگر خدا مي‌خواست ما به غير از او چيزي را نمي‌پرستيديم نه ما و نه پدران ما، و نيز بدون دستور او چيزي را حرام نمي‌كرديم. سوره نحل، آيه 35.
(2)به زودي آنان كه مشرك شدند خواهند گفت: اگر خدا مي‌خواست ما مشرك نمي‌شديم، نه ما و نه پدران ما، و نيز چيزي را حرام نمي‌كرديم. سوره انعام، آيه 148.
(3)و گفتند اگر رحمان مي‌خواست ما اين بتها را نمي‌پرستيديم. سوره زخرف، آيه 20.
(4)مجمع البيان، ج 8، ص 423.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 140
كرده‌اند كه گفت: از رسول خدا (ص) پرسيدم معناي جمله" وَ الشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَها" چيست؟ فرمود: مستقر آن در زير عرش است «1».
مؤلف: اين معنا از ابو ذر از رسول خدا (ص) هم به طرق خاصه، و هم به طرق عامه، به طور مختصر و هم به طور مفصل روايت شده، و در بعضي از آنها آمده، كه: آفتاب بعد از غروب به آسمانها يكي پس از ديگري بالا مي‌رود، تا آنجا كه به نزديكي عرش برسد، در آنجا به سجده مي‌افتد، و از خدا اجازه مي‌خواهد كه باز طلوع كند، هم چنان در سجده هست تا دوباره نوري به خود بگيرد و اجازه داده شود تا طلوع كند «2».
و اين روايات بر فرض كه از نظر سند درست باشد و واقعا رسول خدا (ص) چنين چيزي فرموده باشد، بايد تاويل شود.
و در روضه كافي به سند خود از سلام بن مستنير، از امام ابي جعفر (ع) روايت آورده كه فرمود: خداي عز و جل خورشيد را قبل از ماه، و نور را قبل از ظلمت خلق كرد «3».
و در مجمع البيان آمده كه عياشي در تفسير خود با ذكر سند از اشعث بن حاتم روايت كرده كه گفت: در خراسان بودم كه حضرت رضا و فضل بن سهل و مامون در مرو در ايوان نزد يكديگر جمع بودند و چون سفره طعام آوردند، حضرت رضا (ع) فرمود: مردي از بني اسرائيل در مدينه از من سؤالي كرد و آن اين بود كه آيا روز، اول خلق شده يا شب؟ آيا نزد شما در اين باب مطلبي هست؟ مامون و فضل به گفتگو پرداختند، و سرانجام پاسخي نيافتند.
آن گاه فضل به حضرت رضا (ع) عرضه داشت:" اصلحك اللَّه" خودت جواب را بفرما، امام (ع) فرمود: بله از قرآن بگويم، و يا از نظر رياضيات؟ فضل عرضه داشت: از نظر رياضيات جواب بدهيد، فرمود: اي فضل تو مي‌داني كه طالع دنيا سرطان است البته در حالي كه كواكب در محل شرف خود قرار داشته باشند، يعني زحل در ميزان، مشتري در سرطان، مريخ در جدي، خورشيد در حمل، زهره در حوت، عطارد در سنبله، و قمر در ثور قرار داشته باشد، در نتيجه خورشيد در دهم در وسط آسمان قرار مي‌گيرد، و روز قبل از شب مي‌شود.
و اما از نظر قرآن آيه شريفه كه مي‌فرمايد" وَ لَا اللَّيْلُ سابِقُ النَّهارِ" روز قبل از شب
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 5، ص 263.
(3)روضه كافي، ج 8، ص 145، ح 116.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 141
است و بر او سبقت دارد «1».
مؤلف: آلوسي در تفسير روح المعاني اين حديث را نقل كرده، و آن گاه گفته است:
" در استدلال به آيه اشكالي روشن است، و اما پاسخ علي بن موسي از نظر حساب تا اندازه‌اي درست است، و نظر منجم‌ها نيز اين است كه ابتداي دوره فلك از نصف النهار شروع شده، و اين با گفته علي بن موسي (ع) مطابق است و آنچه در مظنه ما قوي است اين است كه: اين خبر از اصلش درست نيست، و حضرت رضا (ع) اجل از آن است كه آن طور كه خبر مزبور مدعي آن بود به آيه شريفه استدلال كند" «2».
ولي آقاي آلوسي نتوانسته حقيقت معناي شب و روز را بفهمد، و گر نه به روايت اشكال نمي‌كرد.
توضيح اينكه: شب و روز دو مفهوم متقابلند، و تقابل آن دو، تقابل عدم و ملكه است، نظير تقابلي كه بين دو مفهوم كوري و چشم هست، چون همانطور كه كوري به معناي مطلق نبود چشم نيست، و به همين جهت به ديوار كه چشم ندارد نمي‌گوييم كور، بلكه كوري عبارت از نبود چشم در چيزي است كه مي‌بايست چشم مي‌داشت، مانند انسان.
بي‌نوري شب نيز همين طور است، يعني كلمه" شب" به معناي مطلق عدم نور نيست، بلكه به معناي زماني است كه در آن زمان ناحيه‌اي از نواحي زمين از خورشيد نور نمي‌گيرد. و پر واضح است كه چنين عدمي (عدم ملكه) وقتي تحقق مي‌يابد، كه ضد آن يعني ملكه قبلا وجود داشته باشد، تا نسبت به آن تعين پيدا كند، چون اگر در عالم چيزي به نام چشم نمي‌بود، كوري هم تحقق نمي‌يافت، و نيز اگر در عالم چيزي به نام روز نمي‌بود، شب هم معنا نمي‌داشت.
پس در معناي مطلق شب بدان جهت كه به خاطر آن شب شده است، مسبوق بودن به روز خوابيده. هر جا كلمه" شب" بدون قيد گفته شود، هر شنونده مي‌فهمد كه قبل از آن روزي بوده است. و جمله" لَا اللَّيْلُ سابِقُ النَّهارِ" هر چند كه ناظر به ترتبي است كه در ميان روز و شب فرض مي‌شود، و اينكه روزي و شبي هست، و دنبالش روزي و شبي و هر چند كه هيچ يك از اين شب‌ها جلوتر از روزي كه چسبيده بدانست نيست و ليكن خداي تعالي در جمله" وَ لَا اللَّيْلُ سابِقُ النَّهارِ" مطلق شب را در نظر گرفته و تقدم آن را بر مطلق روز
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 425.
(2)تفسير روح المعاني، ج 23، ص 22.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 142
نفي كرده، و خلاصه نمي‌خواهد بفرمايد: هيچ يك از شب‌هايي كه در اين سلسله و ترتيب قرار دارد، جلوتر از روزي كه در ترتيب قبل از آن واقع است، نيست.
پس حكم در آيه مبني است بر مقتضاي طبيعت شب و روز، بر حسب تقابلي كه خداوند بين آن دو قرار داده، و از آن حكم انحفاظ ترتيب در تعاقب شب و روز استفاده شده است، چون هر شبي كه فرض كني عبارت است از نبود روزي كه اين شب بعد از آن فرا رسيده، و قهرا جلوتر از آن روز نمي‌شود.
حضرت رضا (ع) هم در آنجا كه بعد از ذكر آيه" وَ لَا اللَّيْلُ سابِقُ النَّهارِ" فرمود:" روز، قبل از شب بوده"، اشاره به اين معنا كرده، يعني جلوتر قرار گرفتن روز از شب به همين است كه: قبل از آن خلق شود، نه آن طور كه توهم مي‌شود كه اول روزها و شبها موجود بوده، و سپس براي هر يك محلي معين شده است.
و اما اينكه گفت:" و اما پاسخ علي بن موسي (ع) از نظر حساب في الجمله و تا اندازه‌اي درست است"، معني جمله" تا اندازه‌اي" معلوم نيست، با اينكه كلام آن جناب صد در صد درست است، و وجهي است تمام كه مبتني بر مسلم دانستن اصول علم نجوم است كه در فرض مسلم بودن آن، كلام امام بالجمله درست است، نه في الجمله.
و همچنين اينكه گفت:" نظر منجم‌ها نيز اين است كه: ابتداي دوره فلك از نصف النهار شروع شده، و اين با گفته علي بن موسي (ع) مطابق است"، معناي درستي ندارد، براي اينكه: دايره نصف النهار كه دايره‌اي است فرضي كه از دو قطب شمال و جنوب مي‌گذرد و نقطه موهوم سومي است در بين اين دو نقطه كه غير متناهي است و جاي معيني در آسمان ندارد تا بودن آفتاب در آن نقطه براي زمين روز باشد، نه در نقاط ديگر «1».
و در مجمع البيان در ذيل جمله" وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّقُوا ما بَيْنَ أَيْدِيكُمْ وَ ما خَلْفَكُمْ" مي‌گويد: حلبي از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: معنايش اين است كه:
بپرهيزيد از گناهان امروزتان، و از عقوبتهاي فردايتان «2».
__________________________________________________
(1)بلكه براي دور كره زمين از مشرق به مغرب نقاط غير متناهي مي‌شود فرض كرد كه همه آنها نصف النهار باشد، هم چنان كه مي‌بينيم در هر ثانيه كه تصور كنيم آفتاب در نصف النهار افقي قرار دارد، و در ثانيه بعد در نصف النهار افق ديگري است." مترجم".
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 427.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 143

[سوره يس (36): آيات 48 تا 65] ..... ص: 143

اشاره

وَ يَقُولُونَ مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (48) ما يَنْظُرُونَ إِلاَّ صَيْحَةً واحِدَةً تَأْخُذُهُمْ وَ هُمْ يَخِصِّمُونَ (49) فَلا يَسْتَطِيعُونَ تَوْصِيَةً وَ لا إِلي أَهْلِهِمْ يَرْجِعُونَ (50) وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَإِذا هُمْ مِنَ الْأَجْداثِ إِلي رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ (51) قالُوا يا وَيْلَنا مَنْ بَعَثَنا مِنْ مَرْقَدِنا هذا ما وَعَدَ الرَّحْمنُ وَ صَدَقَ الْمُرْسَلُونَ (52)
إِنْ كانَتْ إِلاَّ صَيْحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ جَمِيعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ (53) فَالْيَوْمَ لا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ لا تُجْزَوْنَ إِلاَّ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (54) إِنَّ أَصْحابَ الْجَنَّةِ الْيَوْمَ فِي شُغُلٍ فاكِهُونَ (55) هُمْ وَ أَزْواجُهُمْ فِي ظِلالٍ عَلَي الْأَرائِكِ مُتَّكِؤُنَ (56) لَهُمْ فِيها فاكِهَةٌ وَ لَهُمْ ما يَدَّعُونَ (57)
سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحِيمٍ (58) وَ امْتازُوا الْيَوْمَ أَيُّهَا الْمُجْرِمُونَ (59) أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ (60) وَ أَنِ اعْبُدُونِي هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ (61) وَ لَقَدْ أَضَلَّ مِنْكُمْ جِبِلاًّ كَثِيراً أَ فَلَمْ تَكُونُوا تَعْقِلُونَ (62)
هذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ (63) اصْلَوْهَا الْيَوْمَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ (64) الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلي أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ (65)

ترجمه آيات ..... ص: 143

و مي‌گويند پس اين وعده قيامت كي مي‌رسد اگر راست مي‌گوييد (48).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 144
آنان منتظر جز يك صيحه نيستند صيحه‌اي كه ايشان را بگيرد در حالي كه سرگرم مخاصمه باشند (49).
صيحه‌اي كه وقتي رسيد ديگر اينان نه مي‌توانند سفارشي كنند و نه به اهل خود برگردند (50).
بعد از آن صيحه بار ديگر در صور دميده مي‌شود، ناگهان همه از قبرها به سوي پروردگارشان مي‌شتابند (51).
در حالي كه مي‌گويند:" واويلا چه كسي ما را از اين خوابگاهمان برانگيخت؟ اين همان وعده‌اي است كه خداي مهربان (به توسط انبيايش) به ما مي‌داد و (معلوم شد) انبياي او راست مي‌گفته‌اند (52).
آن نفخه هم به جز يك صيحه نيست كه ناگهان همگي نزد ما حاضر مي‌شوند (53).
امروز به هيچ وجه احدي ستم نمي‌شود و جزايي به شما داده نمي‌شود مگر خود آن اعمالي كه مي‌كرديد (54).
به درستي كه اهل بهشت امروز در ناز و نعمت هستند و از هر فكر ديگر فارغند (55).
هم خود و هم همسرانشان در زير سايه بر كرسي‌ها تكيه مي‌زنند (56).
و ميوه‌اي در آنجا در اختيار دارند و هر چه بخواهند در اختيارشان قرار مي‌گيرد (57).
در آن روز به عنوان پيام از پروردگار مهربان به ايشان ابلاغ سلام مي‌شود (58).
و در جمع مردم گفته مي‌شود: هان اي مجرمين از ساير مردم جدا شويد (59).
مگر با شما عهد نسبتم و نگفتم اي فرزندان آدم شيطان را اطاعت مكنيد كه او براي شما دشمني آشكار است (60).
و مگر نگفتم كه مرا بپرستيد كه صراط مستقيم تنها همين است (61).
و مگر اين شيطان نبود كه گروه‌هاي بسياري از شما را گمراه كرد آيا هنوز هم به هوش نمي‌آييد (62).
(همه اين هشدارها را به شما داديم و نپذيرفتيد) اينك اين جهنمي است كه همواره وعده‌اش به شما داده مي‌شد (63).
بچشيد امروز سوزش آن را به كيفر كفري كه مي‌ورزيديد (64).
امروز مهر بر دهانشان مي‌زنيم و دستهايشان با ما سخن مي‌گويد و پاهايشان به آنچه همواره مي‌كردند شهادت مي‌دهد (65).

بيان آيات ..... ص: 144

اشاره

بعد از آنكه از تفصيل و شرح آيت‌هاي توحيد كه اجمالش را در اول گفتار آورده بود
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 145
فارغ شد، اينك شروع كرده در تفصيل آن خبر اجمالي كه قبلا از معاد داده بود، و در اين تفصيل كيفيت قيام قيامت و احضار خلق براي حساب و جزا و پاداشي كه به اصحاب جنت مي‌دهد، و كيفري را كه به مجرمين مي‌دهد، شرح مي‌دهد.
" وَ يَقُولُونَ مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" سخني است از كفار كه در مقام استهزا گفته‌اند، و منظورشان انكار معاد است، و شايد به همين جهت اسم اشاره" هذا- اين وعده" آورد كه مخصوص اشاره به نزديك است، و اينكه گفتند:" اگر راست مي‌گوييد" خطابشان به رسول خدا (ص) و همه مسلمانان است، چون رسول خدا (ص) و مؤمنين زياد داستان روز قيامت را به گوش آنان مي‌خواندند، و به كيفر آن روز تهديدشان مي‌كردند.
كلمه" وعد" به تنهايي" بدون كلمه وعيد" هم به معناي وعده خبر مي‌آيد و هم به معناي وعده شر. ولي اگر هر دو با هم در كلامي بيايند،" وعد" به معناي وعده خير، و" وعيد" به معناي وعده شر خواهد بود.
" ما يَنْظُرُونَ إِلَّا صَيْحَةً واحِدَةً تَأْخُذُهُمْ وَ هُمْ يَخِصِّمُونَ" كلمه" نظر" به معناي انتظار است. و مراد از" صيحه" به شهادت سياق همان نفخه صور اولي است كه وقتي دميده مي‌شود همه مي‌ميرند، و اگر صيحه را به" وحدت" وصف كرده، براي اشاره به اين نكته است كه: امر كفار براي خدا (جلت عظمته) بسيار آسان است، و براي او بيش از يك صيحه كاري ندارد. و كلمه" يخصمون" در اصل" يختصمون" بوده كه مصدر آن اختصام، به معناي مجادله و مخاصمه است.
و اين آيه شريفه جوابي است از اينكه كفار به عنوان استهزا گفتند:" پس اين وعده كي است، اگر راست مي‌گوييد" خداي تعالي هم در اين جمله كفار مسخره كننده را سخريه و استهزا كرده، و به امر آنان بي‌اعتنايي نموده.
و معناي آن اين است كه: اينها كه مي‌گويند" پس اين وعده كي است؟" در اين گفتارشان جز يك صيحه را منتظر نيستند، و اين يك صيحه فرستادنش براي ما آسان است، نه هزينه‌اي دارد و نه زحمتي، صيحه‌اي كه وقتي ايشان را بگيرد ديگر راه گريز و نجاتي برايشان نمي‌گذارد، بلكه ايشان را در حالي مي‌گيرد كه كاملا از آن غافلند، و در بين خود مشغول مخاصمه مي‌باشند.
" فَلا يَسْتَطِيعُونَ تَوْصِيَةً وَ لا إِلي أَهْلِهِمْ يَرْجِعُونَ" يعني نتيجه چنين صيحه‌اي كه به ناگهاني مي‌رسد و مهلتشان نمي‌دهد، اين است
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 146
كه همگي فورا بميرند، در نتيجه ديگر نه مي‌توانند سفارشي بكنند- چون مرگشان عمومي است، در نتيجه ديگر كسي نمي‌ماند تا رفتگان به ماندگان سفارشي كنند- و نه مي‌توانند به اهل خود برگردند، چون بر فرض كه مرگشان در بيرون خانه برسد باز به اهلشان برنمي‌گردند.
" وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَإِذا هُمْ مِنَ الْأَجْداثِ إِلي رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ" اين نفخه صور، نفخه دومي است كه به وسيله آن همه مردگان زنده مي‌شوند، و قيامت برپا مي‌گردد. و كلمه" أجداث" جمع" جدث" است كه: به معناي قبر است. و كلمه" ينسلون" از ماده" نسل" است كه: به معناي راه رفتن به سرعت است. و در تعبير از قيامت به" الي ربهم- به سوي پروردگارشان" هشدار و توبيخي است براي كفار كه منكر ربوبيت خداي تعالي هستند. و بقيه الفاظ آيه روشن است.

[تحليل سخن كفار بعد از رستاخيز (قالُوا يا وَيْلَنا مَنْ بَعَثَنا مِنْ مَرْقَدِنا هذا ما وَعَدَ الرَّحْمنُ وَ صَدَقَ الْمُرْسَلُونَ)] ..... ص: 146

" قالُوا يا وَيْلَنا مَنْ بَعَثَنا مِنْ مَرْقَدِنا هذا ما وَعَدَ الرَّحْمنُ وَ صَدَقَ الْمُرْسَلُونَ" كلمه" بعث" به معناي بپا داشتن است. و كلمه" مرقد" اسم محل" رقاد- خواب" است، و مراد از آن قبر است. و اگر كفار در قيامت مي‌گويند" ما وَعَدَ الرَّحْمنُ" و از خدا به رحمان تعبير مي‌كنند، براي اين است كه به نوعي از خدا بخواهند بر آنان رحم كند، چون همين‌ها بودند كه در دنيا مي‌گفتند:" وَ مَا الرَّحْمنُ" «1». و جمله" وَ صَدَقَ الْمُرْسَلُونَ" عطف است بر جمله" هذا ما وَعَدَ الرَّحْمنُ"، چون جمله فعليه گاهي عطف بر جمله اسميه مي‌شود.
و اينكه از در تعجب گفتند:" واي بر ما، چه كسي ما را از خوابگاهمان بپا داشت؟" اساسش همان انكار معاد است كه در دنيا مي‌ورزيدند و در دل از روز جزا غفلت داشتند، و همواره مستغرق در هواها بودند، وقتي به طور ناگهاني سر از قبر درمي‌آورند و به سرعت به طرف محشر مي‌روند، به عالمي كه جز عذاب شر، انتظار ديگري در آن ندارند، ناگزير دچار فزع اكبر و دهشتي مي‌گردند كه حتي كوه‌ها تاب تحمل آن را ندارد، و به همين جهت طبق عادت و رسمي كه در دنيا در هنگام برخورد به خطر داشتند، اولين عكس العملي كه نشان مي‌دهند، گفتن واويلا است، آن گاه مي‌پرسند: چه كسي آنان را از مرقدشان برانگيخت؟ و اين بدان جهت است كه دهشت، آنان را از توجه به هر چيز ديگري غافل مي‌سازد.
بعد از گفتن واويلا، و بعد از پرسش از اينكه چه كسي آنان را از مرقدشان برانگيخته؟ به يادشان مي‌افتد كه در دنيا فرستادگان خدا همواره وعده حق را در باره بودن روز بعث و جزا تذكرشان مي‌دادند، آن وقت شهادت مي‌دهند به حق بودن آن وعده‌ها و خود را
__________________________________________________
(1)رحمان چيست؟ سوره فرقان، آيه 60.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 147
پناهنده رحمت خدا مي‌كنند و مي‌گويند:" اين همان بعث و جزايي بود كه رحمان وعده مي‌داد".
همين گفتارشان نيز از در نيرنگ و كيدي است كه: در دنيا به آن خو گرفته بودند، هر وقت دشمن بر آنان غلبه كرد، شروع مي‌كردند به تملق و اظهار ذلت و اعتراف به ظلم و تقصير. و در آخر با جمله" وَ صَدَقَ الْمُرْسَلُونَ" حقانيت رسولان را تصديق مي‌كنند.
از بيان گذشته چند نكته روشن مي‌شود:
اول اينكه: چرا در هنگام بعث، واويلا مي‌گويند.
دوم اينكه: چرا اول مي‌پرسند: چه كسي آنان را از مرقدشان برانگيخته و سپس اقرار مي‌كنند به اينكه: اين همان وعده‌اي است كه رحمان داده، و نيز اقرار مي‌كنند به حقانيت و صدق مدعاي مرسلين، با اينكه ظاهر آن سؤال اين است كه به همه اين مطالب جاهلند.
سوم اينكه: جمله" مَنْ بَعَثَنا مِنْ مَرْقَدِنا" و جمله" هذا ما وَعَدَ الرَّحْمنُ ..." هر دو از سخنان كفار است.
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: جمله" وَ صَدَقَ الْمُرْسَلُونَ" عطف است بر جمله" وَعَدَ الرَّحْمنُ" كه كلمه" ما" بر سر آن است و" ما" يا مصدريه است و يا موصوله. و (براي دفع اين اشكال كه چگونه كسي كه نمي‌داند چه كسي او را زنده كرده خودش مي‌گويد رحمان زنده كرده) گفته‌اند: جمله" هذا ما وعده الرحمن ..." جوابي است كه: خدا و يا ملائكه و يا مؤمنين از سؤال كفار كه گفتند:" چه كسي ما را از خوابگاهمان برانگيخت؟" داده‌اند.
و بر خواننده پوشيده نيست كه اين تفسير خلاف ظاهر آيه است، مخصوصا در صورتي كه كلمه" ما" را مصدريه بگيريم. و اگر جمله" هذا ما وَعَدَ الرَّحْمنُ" جواب خداي سبحان و يا ملائكه از سؤال كفار باشد كه پرسيدند:" مَنْ بَعَثَنا مِنْ مَرْقَدِنا" بايد در جواب آن كه سؤال از فاعل است، فاعل معرفي شود، نه فعل فاعل، چون آنها پرسيدند:" چه كسي ما را از مرقدمان برانگيخت" بايد بفرمايد:" رحمان"، نه اينكه بفرمايد:" اين آن وعده‌اي است كه رحمان مي‌داد".
و توجيهي كه بعضي «2» در مقام رد اين اشكال كرده‌اند كه:" اين تعبير براي آن است كه كفرشان را به رخشان بكشد و بر آن، ملامتشان كند، علاوه بر اين اشاره به فاعل هم دارد"
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير روح المعاني، ج 23، ص 32.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 148
فايده‌اي ندارد.
چهارم اينكه: جمله" هذا ما وَعَدَ الرَّحْمنُ" جمله‌اي است مركب از مبتدا و خبر. و اينكه بعضي «1» گفته‌اند:" كلمه" هذا" صفت است براي مرقد، چون گاهي اسم اشاره تاويل به مشتق مي‌شود، و كلمه" ما" مبتدا و خبرش محذوف است و تقديرش چنين است: چه كسي ما را از اين خوابگاهمان برانگيخت، آنچه رحمان وعده داده حق است" دور از فهم است.
" إِنْ كانَتْ إِلَّا صَيْحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ جَمِيعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ" در اين جمله اسم" كانت" حذف شده، و تقدير كلام چنين است" ان كانت الصيحة الا صيحة واحدة" يعني آن صيحه و نفخه‌اي كه ايشان را ناگهاني رسيد، و بدون درنگ و مهلت همه را نزد ما حاضر ساخت، نبود مگر يك نفخه و صيحه.
و تعبير به" لدينا- نزد ما" بدين جهت است كه روز قيامت روز حضور نزد خدا است براي فصل قضا و رسيدگي به حساب اعمال و حقوقي كه مردم از يكديگر ضايع كرده‌اند.
" فَالْيَوْمَ لا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ لا تُجْزَوْنَ إِلَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" يعني در آن روز در بينشان به عدل قضاوت مي‌شود. و به حق حكم مي‌شود و در نتيجه هيچ كس به هيچ وجه ستم نمي‌شود.
جمله" وَ لا تُجْزَوْنَ إِلَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" عطف تفسيري است براي جمله" فَالْيَوْمَ لا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً" و در حقيقت بياني برهاني براي نبودن ظلم در آن روز است، چون دلالت مي‌كند بر اينكه جزاي اعمال هر صاحب عملي در آن روز خود اعمال اوست، ديگر با چنين جزايي ظلم تصور ندارد، براي اينكه ظلم عبارت است از بيجا مصرف كردن چيزي، ولي عمل كسي را جزاي عملش قرار دادن، بي‌جا مصرف كردن جزا نيست، و بهتر از آن تصور ندارد، چه جزايي عادلانه‌تر از اينكه عين عمل كسي را مزد عملش قرار دهند؟
خطابي كه در اين آيه است كه مي‌فرمايد:" امروز خود اعمالتان را جزاي اعمالتان قرار مي‌دهند" با اينكه روز قيامت هنوز نيامده، از باب تمثيل قيامت و احضار آن و احضار مردمي است كه در آن هستند، و اين خود عنايتي است در كلام كه گوينده آينده را احضار كند، و با مردمي كه در آينده قرار مي‌گيرند، سخن بگويد.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 23، ص 33. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 149
اين است نكته خطاب، نه آن طور كه بعضي «1» توهم كرده‌اند كه:" كلام مذكور حكايت از آينده كفار است، و يا خطابي است كه از ناحيه خداي سبحان و يا ملائكه و يا مؤمنين در روز قيامت به ايشان مي‌شود"، چون احتياجي به اين توجيهات نيست، و سياق گوياي به آن معنايي است كه ما بيان كرديم.

[توضيحي در مورد اينكه فرمود:" لا تُجْزَوْنَ إِلَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ- جز آنچه مي‌كرديد جزا داده نمي‌شويد"] ..... ص: 149

و مخاطب به جمله" وَ لا تُجْزَوْنَ إِلَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" همه مردمند، چه اهل سعادت و چه اهل شقاوت، هر كس هر چه كرده چه خوب و چه بد، عين آن را جزاي عملش قرار مي‌دهد.
و اينكه بعضي «2» در اين خصوص اشكال كرده‌اند كه:" انحصار (الا) با عموميت" سعدا" و" اشقيا" نمي‌سازد، علاوه بر اين خود خداي تعالي فرموده: أجر مؤمنان را به طور كامل مي‌دهد، و بيشتر هم مي‌دهد، و به فضل خود آن را دو چندان و بلكه چند برابر مي‌كند" اشكالشان وارد نيست، براي اينكه: انحصاري كه در مورد آيه مورد بحث هست، ناظر به جزاي اعمال و پاداش و كيفر آن است و آن ادله و آياتي كه دلالت دارد بر اجر چند برابر از قبيل آيه" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ" «3» مساله‌اي است ما وراي جزا و أجر، و خارج از طور عمل است، ما هم نخواستيم بگوييم خداوند به اهل سعادت بيش از اعمالشان چيزي نمي‌دهد، بلكه خواستيم بگوييم اجر همان عمل است و بس، و اما اينكه ممكن است خداوند به فضل خود مثوباتي به اشخاصي بدهد، از محل بحث بيرون است.
بعضي «4» از مفسرين از اشكالي كه ذكر شد، جواب داده‌اند به اينكه: معناي آيه شريفه اين است كه: صالح ثوابش كم نمي‌شود، و طالح هم عقابش زياد نمي‌شود، چون هم كم دادن اجر صالح منافات با حكمت دارد، و هم زياد كردن عقاب طالح، و اما زياد ثواب دادن و كمتر عقاب كردن مورد نظر آيه نيست، و هيچ مانعي هم ندارد.
و يا جواب داده‌اند به اينكه: مراد از جمله" لا تُجْزَوْنَ إِلَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" اين است كه: شما جزايي نخواهيد ديد مگر جزايي را كه از سنخ عمل خودتان است، چه خير و چه شر.
ولي اشكالي كه در اين جواب است اين است كه: اگر مدلول آيه اين بود اصلا اشكالي وارد نمي‌شد، ليكن همه حرفها در اين است كه آيا آيه چنين مدلولي دارد يا نه؟
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير روح المعاني، ج 23، ص 34.
(3)هر چه بخواهند در اختيار دارند، و نزد ما بيش از آن هم هست. سوره ق، آيه 35.
(4)تفسير روح المعاني، ج 23، ص 34.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 150

[وصف و حال اصحاب الجنة در بهشت برين] ..... ص: 150

" إِنَّ أَصْحابَ الْجَنَّةِ الْيَوْمَ فِي شُغُلٍ فاكِهُونَ" كلمه" شغل" به معناي كاري است كه آدمي را به خود مشغول سازد و از كارهاي ديگر باز بدارد. و كلمه" فاكه" اسم فاعل از مصدر" فكاهت" است كه به معناي گفت و شنودي است كه مايه خوشحالي باشد و ممكن هم هست به معناي تمتع و لذت بردن باشد، و- به طوري كه گفته «1» شده- از مصدر مزبور غير از اسم فاعل هيچ فعلي مشتق نشده است.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: معناي" فاكه" صاحب ميوه است، همان طور كه مي‌گوييم" لابن و تامر- فلاني داراي لبن و تمر است" ولي اين معني را يك نكته بعيد مي‌سازد، و آن اين است كه در اين آيات سخن از ميوه به ميان آمد، ديگر لازم نبود كه بار ديگر تكرار شود، به خلاف اينكه كلمه مذكور را به معناي گفت و شنود بگيريم كه ديگر تكراري لازم نمي‌آيد.
و معناي آيه اين است كه: اصحاب بهشت در آن روز در كاري هستند كه توجهشان را از هر چيز ديگري قطع مي‌كند و آن كار عبارت است از گفت و شنودهاي لذت بخش، و يا عبارت است از تنعم در بهشت.
" هُمْ وَ أَزْواجُهُمْ فِي ظِلالٍ عَلَي الْأَرائِكِ مُتَّكِؤُنَ" كلمه" ظلال" جمع" ظل" است كه به معناي سايه است. بعضي «3» گفته‌اند: جمع ظله- به ضمه ظاء- است، كه به معناي سايبان (و چتر) يا سقف يا درخت و يا امثال اينها است كه مانع از نفوذ نور خورشيد مي‌شود. و كلمه" ارائك" جمع" أريكه" است كه به معناي هر چيزي است كه بدان تكيه كنند، مانند پشتي و متكا و امثال آن.
و معناي آيه اين است كه: ايشان يعني اهل بهشت و همسرانشان كه در دنيا محرم ايشان بودند و از مؤمنات بودند، و يا حور العين كه همسران بهشتي ايشانند، در سايه‌ها و يا در زير سايبانهايي كه ساتر از آفتاب يا هر حرارت ديگري است، قرار دارند، و بر پشتي‌ها به عزت تكيه مي‌كنند.
" لَهُمْ فِيها فاكِهَةٌ وَ لَهُمْ ما يَدَّعُونَ" كلمه" فاكهة" به معناي مطلق ميوه‌ها است، مانند: سيب، پرتقال و امثال آن. و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 429.
(2)روح المعاني، ج 23، ص 34.
(3)روح المعاني، ج 23، ص 35.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 151
كلمه" يدعون" از مصدر" ادعاء" است كه به معناي تمني و خواستن است. يعني مردم در بهشت ميوه و نيز هر چه را تمنا و اشتها كنند و بطلبند در اختيار دارند." سَلامٌ قَوْلًا مِنْ رَبٍّ رَحِيمٍ" كلمه" سلام" مبتدايي است كه خبرش حذف شده. و اگر آن را نكره آورد و نفرمود:
" السلام" به منظور اين است كه بفهماند سلامي است كه از عظمت نمي‌توان تعريفش كرد. و خبري كه از آن حذف شده عبارت است از" عليكم" و يا" لكم". و كلمه" قولا" مفعول مطلق است براي فعل محذوف، و تقديرش اين است كه:" اقوله قولا من رب رحيم- من اين سلام را مي‌گويم، گفتني از پروردگار رحيم".
از ظاهر كلام برمي‌آيد كه اين سلام از خداي تعالي باشد، و اين غير از آن سلامي است كه ملائكه به بهشتيان مي‌گويند و قرآن چنين حكايتش كرده:" وَ الْمَلائِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بابٍ سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَي الدَّارِ" «1».
" وَ امْتازُوا الْيَوْمَ أَيُّهَا الْمُجْرِمُونَ" يعني آن روز به مجرمين مي‌گوييم: از بهشتيان جدا شويد. و منظور از" آن روز" روز قيامت است اين آيه وعده‌اي را كه در جاي ديگر داده و فرموده:" أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجَّارِ" «2» و نيز فرموده:" أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَواءً مَحْياهُمْ وَ مَماتُهُمْ"
«3» منجز و قطعي مي‌كند و از وفاي به آن وعده خبر مي‌دهد.
" أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ" كلمه" عهد" به معناي وصيت (سفارش) است. و مراد از" عبادت كردن و پرستيدن شيطان" اطاعت اوست در وسوسه‌هايي كه مي‌كند و به آن امر مي‌كند (يعني وسوسه‌هاي شيطان را اطاعت نكنيد، زيرا كه) غير از خداوند و كساني را كه خداوند دستور داده نبايد اطاعت كرد. در اين آيه براي نپرستيدن شيطان چنين علت آورده كه: او براي شما دشمني
__________________________________________________
(1)و فرشتگان از همه درها بر ايشان درمي‌آيند و مي‌گويند سلام بر شما، به پاداش صبري كه كرديد، پس چه سرانجام نيكي است خانه بهشت. سوره رعد، آيه 23 و 24.
(2)و يا آن كه آنهايي را كه ايمان آوردند و عمل صالح كردند، چون مفسدان در ارض قرار مي‌دهيم و يا آنكه با متقيان به مثل فجار معامله مي‌كنيم؟. سوره ص، آيه 28.
(3)و يا كساني كه مرتكب گناهان مي‌شوند، پنداشته‌اند كه با ايشان به مثل مؤمنين نيكوكار عمل مي‌كنيم؟ زندگي و مرگشان يكسان است؟. سوره جاثيه، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 152
است آشكار. آشكار بودن دشمني‌اش هم از اين جهت است كه دشمن در دشمني كردن خير كسي را نمي‌خواهد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" مراد از عبادت شيطان، پرستش خدايان دروغين است و اگر اين پرستش را به شيطان نسبت داده، از اين جهت است كه: شيطان با تسويلات و جلوه دادن‌هاي خود، اين عمل زشت را به گردن بت‌پرستان گذاشته". ولي اين گونه تفسير كردن، بيهوده خود را به زحمت افكندن است.
وجه اينكه چرا خداوند مجرمين را به عنوان بني آدم خطاب كرده اين است كه دشمني شيطان نسبت به مشركين، به خاطر غرض خاصي كه به آنها داشته باشد، نبوده، بلكه به خاطر اين بوده كه فرزندان آدم بودند. و اين دشمني در روز اول آن جا بروز كرد كه مامور به سجده بر آدم شد و زير بار نرفت و استكبار كرد، نتيجه‌اش هم اين شد كه از درگاه خدا رانده شد از آن روز با ذريه آدم نيز دشمن گرديد و همه را تهديد كرد، و به طوري كه قرآن حكايت كرده گفت:" أَ رَأَيْتَكَ هذَا الَّذِي كَرَّمْتَ عَلَيَّ لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ إِلَّا قَلِيلًا" «2».

[مراد از عهد خدا با بني آدم در آيه:" أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ ..."] ..... ص: 152

و اما آن عهدي كه خداي تعالي با بني آدم كرد كه شيطان را عبادت و پرستش و اطاعت نكنند، همان عهدي است كه به زبان انبيا و رسولان خود به بشر ابلاغ فرمود و تهديدشان كرد از اينكه او را پيروي كنند، مانند اين پيام كه فرمود:" يا بَنِي آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ كَما أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ" «3» و نيز فرمود" وَ لا يَصُدَّنَّكُمُ الشَّيْطانُ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ" «4».
ولي بعضي «5» از مفسرين گفته‌اند: مراد از عهد مزبور عهدي است كه خداي تعالي در" عالم ذر" از انسانها گرفت و فرمود:" أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي" «6» و ليكن اگر به خاطر داشته
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 23، ص 40.
(2)بگو بدانم، آيا همين است كه او را بر من كرامت داده‌اي؟ اگر مرا تا روز قيامت مهلت دهي، فرزندان وي را جز اندكي مهار خواهم كرد. سوره اسري، آيه 62.
(3)اي بني آدم زنهار، كه ابليس فريبتان ندهد، همان طور كه پدر و مادرتان را از بهشت بيرون كرد. سوره اعراف، آيه 27.
(4)زنهار، كه شيطان جلو راهتان را نگيرد كه او براي شما دشمني است آشكار. سوره زخرف، آيه 62.
(5)تفسير فخر رازي، ج 25، ص 96. [.....]
(6)آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: چرا. سوره اعراف، آيه 172.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 153
باشيد، ما در تفسير آيه ذر گفتيم: عهد" عالم ذر" به وجهي عين آن عهدي است كه در دنيا متوجه بشر كرده.
" وَ أَنِ اعْبُدُونِي هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ" اين جمله عطف است به جمله قبلش و ما در سابق در تفسير سوره حمد در ذيل آيه" اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ" تفسير صراط مستقيم را بيان كرديم.
" وَ لَقَدْ أَضَلَّ مِنْكُمْ جِبِلًّا كَثِيراً أَ فَلَمْ تَكُونُوا تَعْقِلُونَ" كلمه" جبل"- به كسره جيم و باء و تشديد لام- به معناي جماعت است. و بعضي «1» گفته‌اند:" به معناي جماعت بسيار است". و بناي آيه شريفه بر توبيخ و عتاب به كفار است كه آيا كسي را اطاعت مي‌كنيد كه قبل از شما جماعتهاي بسياري را گمراه كرد، آيا نمي‌خواهيد تعقل كنيد؟
" هذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ" كلمه" كنتم" استمرار را مي‌رساند و مي‌فهماند تهديدتان به جهنم يك بار و دو بار نبود، بلكه به زبان انبيا و رسولان (ع) دائما تهديد مي‌شديد، و اولين باري كه تهديد شديد، همان روزي بود كه به ابليس فرمود:" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ" «2».
و در لفظ آيه اشاره هست به اينكه: در روز قيامت جهنم را حاضر مي‌كنند.
" اصْلَوْهَا الْيَوْمَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ" كلمه" صلا" به معناي ملازمت و پيروي كردن است. و بعضي «3» گفته‌اند: به معناي تحمل و چشيدن حرارت است. و از جمله" بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ" برمي‌آيد كه خطاب آيه به كفار است. پس معلوم مي‌شود، مراد از" مجرمين" در چند آيه قبل هم همان كفارند.
" الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلي أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ" يعني هر يك از دست و پاهايشان شهادت مي‌دهد به آن كارهايي كه به وسيله آن عضو انجام داده‌اند، مثلا دستها به آن گناهاني شهادت مي‌دهد كه صاحب دست به وسيله آن
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 26، ص 100.
(2)به درستي بندگان من بندگي مرا مي‌كنند و تو تسلط و دسترسي بدانها نداري، مگر آنهايي كه خودشان پيروي تو كنند، چون خواهان گمراهيند، و به درستي كه جهنم ميعادگاه همه آنهاست. سوره حجر، آيه 42 و 43.
(3)تفسير فخر رازي، ج 26، ص 101.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 154
مرتكب شده، (سيلي‌هايي كه به ناحق به مردم زده، اموالي كه به ناحق تصرف كرده، شهادتهايي كه به ناحق نوشته و امثال آن)، و پاها به خصوص آن گناهاني شهادت مي‌دهند كه صاحب آن با خصوص آنها انجام داده (لگدهايي كه به ناحق به مردم زده، قدم‌هايي كه به سوي خيانت و ظلم و سعايت و فتنه‌انگيزي و امثال آن برداشته).
و از همين جا روشن مي‌گردد كه هر عضوي به عمل مخصوص به خود شهادت مي‌دهد و گويا مي‌گردد. و نام دست و پا در آيه شريفه از باب ذكر نمونه است (و گرنه چشم و گوش و زبان و دندان، و هر عضو ديگر نيز به كارهايي كه به وسيله آنها انجام شده، شهادت مي‌دهند). و لذا مي‌بينيم كه در جاي ديگر قرآن نام گوش و چشم و قلب را برده، و فرموده:
" إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا" «1» و در سوره حم سجده، آيه 20 نام پوست بدن را آورده كه ان شاء اللَّه تعالي به زودي در تفسير سوره حم سجده مطالبي مربوط به اين بحث خواهد آمد.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات گذشته مربوط به قيام قيامت و احوال دوزخيان و بهشتيان و ...)] ..... ص: 154

در تفسير قمي در ذيل آيه" ما يَنْظُرُونَ إِلَّا صَيْحَةً واحِدَةً ..." آمده كه: اين صيحه در آخر الزمان خواهد بود، مردم در آن روزگار گرفتار يك صيحه مي‌شوند و در حالي كه مردم در بازارها مشغول مخاصمه هستند، ناگهان گرفتار اين صيحه گشته و همه در جا مي‌ميرند. و احدي نيست كه به خانه خود برگردد، و يا سفارشي به كسي بكند، و همين است معناي جمله" فَلا يَسْتَطِيعُونَ تَوْصِيَةً وَ لا إِلي أَهْلِهِمْ يَرْجِعُونَ" «2».
و در مجمع البيان گفته: در ضمن حديثي آمده كه: وقتي قيامت به پا مي‌شود كه مردم سرگرم كار و زندگي خويشند و بساط و كار و كسب خود را گسترده، سرگرم دادوستدند، و قبل از آنكه آن را جمع كنند قيامت به پا مي‌شود و چه بسا كه اشخاصي لقمه را برداشته به طرف دهان مي‌برند، و قيام قيامت در اين مدت كوتاه فرا مي‌رسد، و از رسيدن لقمه به دهانشان جلوگيري مي‌كند. و چه بسا مردي در همان حالي كه مشغول پر كردن حوض است تا دامهاي خود را آب دهد، قبل از آب دادن قيامت به پا مي‌شود «3».
__________________________________________________
(1)به تحقيق گوش و چشم و قلب همه اينها مورد بازخواست قرار مي‌گيرند. سوره اسري، آيه 36.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 215.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 427.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 155
مؤلف: اين معنا در الدر المنثور از ابو هريره از رسول خدا (ص)، و نيز از قتاده از آن جناب به طور مرسل- بدون ذكر سند- روايت شده است «1».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَإِذا هُمْ مِنَ الْأَجْداثِ إِلي رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ" از امام (ع) روايت آورده كه فرمود:" من الاجداث" يعني از قبرها. و در روايت ابي الجارود است كه از امام باقر (ع) در ذيل جمله" يا وَيْلَنا مَنْ بَعَثَنا مِنْ مَرْقَدِنا" فرمود: ملائكه در پاسخشان مي‌گويند:" اين همان وعده‌اي است كه رحمان مي‌داد، و فرستادگان خدا راست مي‌گفتند «2».
و در كافي به سندي كه به ابي بصير رسانده از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: ابو ذر- كه خدا رحمتش كند- در خطبه‌اش مي‌فرمود: بين مرگ و قيامت بيش از خوابي كه بكني و سپس بيدار شوي فاصله نيست «3».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" إِنَّ أَصْحابَ الْجَنَّةِ الْيَوْمَ فِي شُغُلٍ فاكِهُونَ" گفته: يعني با زنان ملاعبه و بازي مي‌كنند «4».
و نيز در همان كتاب در روايت ابي الجارود است كه امام باقر (ع) در تفسير جمله" فِي ظِلالٍ عَلَي الْأَرائِكِ مُتَّكِؤُنَ" فرموده: كلمه" ارائك" تختهايي است كه روي آن حجله‌ها باشد «5».
باز در همان كتاب در تفسير جمله" سَلامٌ قَوْلًا مِنْ رَبٍّ رَحِيمٍ" فرموده: سلام از ناحيه خدا به معناي امان است، و در ذيل جمله" وَ امْتازُوا الْيَوْمَ أَيُّهَا الْمُجْرِمُونَ" فرموده: چون خدا خلق را در روز قيامت جمع كند، همه برپا خواهند ماند به حدي كه عرق ايشان را فرا مي‌گيرد، پس ندا مي‌كنند: پروردگارا به حساب ما رسيدگي كن هر چند كه جهنمي باشيم، تكليفمان را معلوم كن، تا اگر دوزخي هستيم به دوزخ برويم.
آن گاه فرمود: خداي تعالي بادهايي مي‌فرستد تا در بين آنان بوزد، و مناديي ندا مي‌كند: اي مجرمين امروز از بهشتيان جدا شويد. پس از يكديگر جدا مي‌شوند، مجرمين در آتش مي‌افتند، و كسي كه در قلبش ايمان باشد به سوي بهشت مي‌رود «6».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 265.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 216.
(3)اصول كافي، ج 2، ص 134، ح 18.
(4 و 5 و 6)تفسير قمي، ج 2، ص 216.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 156
مؤلف: در بعضي از روايات آمده كه: خداي سبحان براي اهل محشر تجلي مي‌كند، به جلوه‌اي كه آنان را از غير به خود مشغول مي‌سازد مادامي كه آن تجلي هست به هيچ چيز ديگر توجه ندارند. و مراد از اين تجلي برطرف شدن همه حجابهايي است كه بين آنان و آفريدگارشان وجود داشت، نه اينكه مراد ديدن به چشم باشد، چون ديدن به چشم تنها از راه مقارنه جهات و ابعاد صورت مي‌گيرد، و خداي تعالي در جهت قرار ندارد و چنين چيزي در حق خداي تعالي محال است.
در كتاب اعتقادات صدوق از امام (ع) روايت كرده كه فرمود: هر كس گوش به سخن كسي بدهد، به همين مقدار او را پرستيده اگر گوينده از خدا بگويد شنونده خدا را پرستيده و اگر از ابليس بگويد ابليس را پرستيده «1».
و در كافي به سند خود از محمد بن سالم از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: اينكه در روز قيامت اعضاي بدن عليه آدمي شهادت مي‌دهد، مربوط به آدم مؤمن نيست، بلكه اين راجع به كساني است كه: عذاب خدا بر آنان حتمي شده باشد، و اما مؤمن نامه عملش را به دست راستش مي‌دهند، هم چنان كه خداي تعالي فرمود:
" فَمَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ فَأُولئِكَ يَقْرَؤُنَ كِتابَهُمْ وَ لا يُظْلَمُونَ فَتِيلًا- پس آن كسي كه نامه‌اش را به دست راستش دهد، اينگونه اشخاص خود كتاب خويشتن را مي‌خوانند، و ذره‌اي ظلم نمي‌شوند" «2».
و در تفسير عياشي از مسعدة بن صدقه از امام صادق از جدش (ع) روايت كرده كه فرمود: امير المؤمنين در آن خطبه‌اش كه راجع به اوصاف قيامت است، فرمود:
خداوند بر دهنها مهر مي‌زند و ديگر كسي نمي‌تواند سخني بگويد، بلكه به جاي زبان دستها سخن مي‌گويند، و پاها شهادت مي‌دهند، و پوست بدنها به زبان مي‌آيند، و به آنچه كرده‌اند ناطق مي‌شوند، پس نمي‌توانند هيچ جرياني را از خدا كتمان كنند «3».
مؤلف: و در اين معنا رواياتي ديگر هست، كه- ان شاء اللَّه تعالي- بعضي از آنها را در تفسير سوره" حم سجده" آيه 20 نقل مي‌كنيم، و بعضي ديگر از آنها را در تفسير آيه" إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا" «4» نقل كرديم.
__________________________________________________
(1)اعتقادات صدوق،
(2)كافي، ج 2، ص 32. آخر حديث.
(3)تفسير عياشي، ج 1، ص 242، ح 133. [.....]
(4)سوره اسراء، آيه 36.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 157

[سوره يس (36): آيات 66 تا 83] ..... ص: 157

اشاره

وَ لَوْ نَشاءُ لَطَمَسْنا عَلي أَعْيُنِهِمْ فَاسْتَبَقُوا الصِّراطَ فَأَنَّي يُبْصِرُونَ (66) وَ لَوْ نَشاءُ لَمَسَخْناهُمْ عَلي مَكانَتِهِمْ فَمَا اسْتَطاعُوا مُضِيًّا وَ لا يَرْجِعُونَ (67) وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ أَ فَلا يَعْقِلُونَ (68) وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغِي لَهُ إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبِينٌ (69) لِيُنْذِرَ مَنْ كانَ حَيًّا وَ يَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَي الْكافِرِينَ (70)
أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا خَلَقْنا لَهُمْ مِمَّا عَمِلَتْ أَيْدِينا أَنْعاماً فَهُمْ لَها مالِكُونَ (71) وَ ذَلَّلْناها لَهُمْ فَمِنْها رَكُوبُهُمْ وَ مِنْها يَأْكُلُونَ (72) وَ لَهُمْ فِيها مَنافِعُ وَ مَشارِبُ أَ فَلا يَشْكُرُونَ (73) وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لَعَلَّهُمْ يُنْصَرُونَ (74) لا يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَهُمْ وَ هُمْ لَهُمْ جُنْدٌ مُحْضَرُونَ (75)
فَلا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ إِنَّا نَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ (76) أَ وَ لَمْ يَرَ الْإِنْسانُ أَنَّا خَلَقْناهُ مِنْ نُطْفَةٍ فَإِذا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ (77) وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ (78) قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ (79) الَّذِي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ ناراً فَإِذا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ (80)
أَ وَ لَيْسَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِقادِرٍ عَلي أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلي وَ هُوَ الْخَلاَّقُ الْعَلِيمُ (81) إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (82) فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (83)
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 158

ترجمه آيات ..... ص: 158

و اگر بخواهيم ديدگانشان را محو مي‌كنيم آن وقت به سوي صراط مي‌شتابند و سبقت مي‌گيرند.
اما نمي‌توانند، چون نمي‌بينند (66).
و اگر بخواهيم بر جايشان مسخشان مي‌كنيم به طوري كه ديگر نتوانند رفت و برگشت كنند (67).
و هر كه را عمر طولاني دهيم خلقتش را دگرگون مي‌كنيم آيا هنوز هم تعقل نمي‌كنند (68).
و ما پيغمبر را شعر نياموخته‌ايم و شعر گفتن شان او و سزاوار او نيست آنچه بدو آموختيم جز پند و قرآني هويدا نمي‌باشد (69).
تا هر كه را زنده دل است بيم دهد و آنان هم كه كافر و مرده دلند گفتار خدا در باره آنان محقق شود (70).
مگر نمي‌بينيد كه براي انسان از آنچه دست قدرت ما درست كرده حيواناتي آفريديم كه مالك آن شده‌اند (71).
و حيوانات را براي ايشان رام كرده‌ايم كه هم مركوبشان است و هم از آن مي‌خورند (72).
و از آن سودها و نوشيدني‌ها دارند، پس چرا باز هم سپاس نمي‌گزارند (73).
غير از خدا خداياني گرفتند تا شايد ياري شوند (74).
بت‌ها نتوانند ايشان را ياري كنند و ايشان سپاه احضار شده آنهايند (75).
گفتارشان تو را اندوهگين نكند چرا كه ما آنچه را پنهان كنند و آنچه را عيان سازند مي‌دانيم (76).
مگر انسان نمي‌بيند كه ما او را از نطفه‌اي آفريديم؟ چطور با وجود اين دشمني آشكار شده است (77).
براي ما مثلي زده و خلقت نخستين خود را فراموش كرده مي‌گويد: چه كسي اين استخوانهاي پوسيده را در عين اينكه پوسيده است زنده مي‌كند؟ (78).
بگو همان خدايي كه بار اول آن را بدون الگو ايجاد كرد دوباره زنده‌اش مي‌كند و او به همه مخلوقات دانا است (79).
آن خدايي كه براي شما از درخت سبز آتش پديد آورد پس شما از آن آتش مي‌افروزيد (80).
آيا كسي كه آسمانها و زمين را آفريده نمي‌تواند مانند آن بيافريند؟ چرا، و او آفريدگار داناست (81).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 159
كار او وقتي چيزي را اراده كند فقط همين است كه بدو بگويد: باش پس وجود يابد (82).
منزه است آنكه سلطنت همه چيز به دست اوست و به سوي او بازگشت مي‌يابيد (83).

بيان آيات [تهديد كفار به گرفتن چشمان و دگرگون ساختن خلقتشان] ..... ص: 159

اشاره

اين آيات خلاصه‌اي از معاني سابق است كه در سياقي ديگر بيان شده‌اند و در ضمن كفار را به عذاب تهديد نموده و به اين نكته نيز اشاره مي‌كند كه پيامبر اسلام (ص) فرستاده خداست و كتاب او ذكر و قرآن است، نه او شاعر است، و نه كتابش شعر. و در آخر به خلقت چارپايان اشاره نموده، و با آن بر مساله توحيد و معاد احتجاج مي‌كند.
" وَ لَوْ نَشاءُ لَطَمَسْنا عَلي أَعْيُنِهِمْ فَاسْتَبَقُوا الصِّراطَ فَأَنَّي يُبْصِرُونَ" در مجمع البيان گفته: كلمه" طمس" به معناي محو و نابود كردن چيزي است، به طوري كه هيچ اثري از آن نماند، در نتيجه" طمس بر ديدگانت" مثل پاك كردن خطي است كه نوشته شده. و نظير آن طمس بر مال است كه به معناي از بين بردن آن است به طوري كه ديگر به هيچ دركي ادراك نشود. و" كور مطموس" و" طميس" آن كوري را گويند كه اصلا شكاف بين دو پلك را نداشته باشد «1».
پس معناي جمله" وَ لَوْ نَشاءُ لَطَمَسْنا عَلي أَعْيُنِهِمْ" اين است كه: اگر ما مي‌خواستيم هر آينه ديدگان ايشان را از بين مي‌برديم به طوري كه هيچ اثري از آن نباشد و ديگر نه ديده‌اي داشته باشند، و نه ديدي.
و معناي جمله" فَاسْتَبَقُوا الصِّراطَ" اين است كه: در طلب و خواست آن بودند كه به سوي طريق حق و واضح سبقت گيرند، خواستند به آن طريقه‌اي سبقت گيرند كه سالك آن گمراه نمي‌شود، ولي آن را نديدند و هرگز هم نخواهند ديد. پس استبعادي كه از جمله" فَأَنَّي يُبْصِرُونَ" استفاده مي‌شود، خود كنايه از اين است كه هرگز نخواهند ديد.
بعضي از مفسرين «2» چنين معنا كرده‌اند كه:" به سوي صراط و راه حق سبقت مي‌گيرند، ولي به سوي آن هدايت نمي‌شوند". اما اين تفسير خالي از بعد نيست.
" وَ لَوْ نَشاءُ لَمَسَخْناهُمْ عَلي مَكانَتِهِمْ فَمَا اسْتَطاعُوا مُضِيًّا وَ لا يَرْجِعُونَ" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" مسخ" برگشتن آدمي به خلقتي زشت و بد منظره
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 8، ص 431.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 160
است، هم چنان كه در داستان بني اسرائيل جمعي از انسانها به صورت ميمون و خوك برگشتند. و نيز در معناي كلمه" مكانت" مي‌گويد: اين كلمه و كلمه" مكان" به يك معنا است «1».
و مراد از" مسخ كفار بر مكاني كه دارند" اين است كه ما چنين قدرتي داريم كه كفار را در همان جايي كه فعلا نشسته‌اند بدون اينكه از جايشان تكان دهيم، و بدون اينكه خود را به زحمت اندازيم، به صرف مشيت خود مسخشان مي‌كنيم. پس كلمه" علي مكانتهم" كنايه از اين است كه اين كار براي خداي تعالي آسان است و هيچ سختي ندارد.
معناي جمله" فَمَا اسْتَطاعُوا مُضِيًّا وَ لا يَرْجِعُونَ" اين است كه: نه مي‌توانند به سوي عذاب روانه شوند و نه از عذاب برگردند و حالت قبل از عذاب خود را دريابند. پس كلمه" مضي" و" رجوع" كنايه هستند از برگشتن به حالت سلامت، و از باقي ماندن بر حالت عذاب و مسخ.
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند: مراد، رفتن به سوي مقاصدشان، و برگشتن به سوي خانه‌ها و زن و فرزندشان است. ولي اين تفسير خالي از بعد نيست." وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ أَ فَلا يَعْقِلُونَ" كلمه" نعمره" از مصدر" تعمير" است كه به معناي طولاني كردن عمر است (تعبير خانه را هم از اين رو تعمير گفته‌اند كه باعث طول عمر آن است). و كلمه" ننكسه" از مصدر" تنكيس" است كه به معناي برگرداندن چيزي است به صورتي كه بالايش پايين قرار گيرد و نيرويش مبدل به ضعف گردد، و زيادتش رو به نقصان گذارد. و انسان در روزگار پيري همين طور مي‌شود: قوتش مبدل به ضعف، و علمش مبدل به جهل، و ياد و هوشش مبدل به فراموشي مي‌گردد.
اين آيه شريفه مي‌خواهد براي امكان مضمون دو آيه قبل (كه مساله مسخ و كور كردن را خاطرنشان مي‌ساخت) استشهاد كند و بفرمايد آن خدايي كه خلقت انسان را در روزگار پيري‌اش تغيير مي‌دهد، و هر چه داده مي‌گيرد، قادر است بر اينكه چشم كفار را از آنها بگيرد و ايشان را در همان جايي كه هستند مسخ كند.
و در اين جمله كه فرمود:" أَ فَلا يَعْقِلُونَ" كفار را به خاطر نداشتن تعقل توبيخ مي‌كند و نيز تحريك مي‌كند به اينكه به تدبر در اين امور بپردازند، و از آن عبرت گيرند.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 431.
(2)روح المعاني، ج 23، ص 45.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 161

[توضيح اينكه فرمود: ما به پيامبر شعر نياموختيم و شاعري شايسته او نيست (وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغِي لَهُ)] ..... ص: 161

" وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغِي لَهُ إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبِينٌ" اين آيه شريفه عطف و برگشت به مطلبي است كه در آغاز سوره آمده بود، و آن تصديق رسالت رسول خدا (ص) است و اينكه كتابش از ناحيه خداي تعالي نازل شده.
پس جمله" وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ" مي‌خواهد بفرمايد: ما به او شعر نياموختيم. و لازمه اين نفي آن است كه آن جناب هيچ سررشته‌اي از شعر نداشته باشد، نه اين كه شعر بلد باشد ولي از گفتن شعر امتناع بورزد، براي اين كه مثلا خدا او را از اين كار نهي كرده باشد، و نه اين كه بخواهد بفرمايد قرآن شعر نيست، هر چند رسول اسلام (ص) شعر هم بلد باشد.
با اين بيان روشن مي‌گردد كه جمله" وَ ما يَنْبَغِي لَهُ" در مقام منت نهادن بر آن جناب است. و مي‌خواهد بفرمايد: خداي سبحان رسول اسلام را از گفتن شعر منزه داشته.
پس جمله مزبور مي‌خواهد جلو يك احتمالي را كه ممكن است كسي بدهد بگيرد. و حاصل آن اين است كه: خيال نكنيد اين كه ما به وي شعر نياموخته‌ايم نقصي براي اوست، بلكه براي او كمال و مايه بلندي درجه، و نزاهت ساحت اوست، نزاهت از ننگي كه متخصصين اين فن دارند، كه با الفاظ معاني را آرايش داده و با تخيلات شعري معاني را تزيين مي‌كنند، آن هم تخيلات كاذب، كه هر چه دروغش دقيق‌تر باشد، شعرش مليح‌تر و دل‌پسندتر مي‌شود. و نيز كلام خود را بر طبق آهنگ‌هاي موسيقي درمي‌آورند تا در گوش خوشتر آيد، و چنين كاري شايسته مقام رسول خدا (ص) نيست. و چگونه مي‌تواند شايسته او باشد، با اينكه او فرستاده خداست، و آيت رسالت و متن دعوتش قرآن است كه كلامي است در بيان خود معجز و نيز ذكر است و قرآن مبين.
و جمله" إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبِينٌ" تفسير و توضيحي است براي جمله" وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغِي لَهُ" به خاطر اينكه لازمه معناي آن اين است كه قرآن شعر نيست. پس انحصاري كه از جمله" إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ ..." استفاده مي‌شود، از باب قصر قلب است و معنايش اين است كه: قرآن شعر نيست، و قرآن چيزي نيست به جز ذكر و خواندني آشكارا. و معناي ذكر و خواندني بودن قرآن اين است كه قرآن ذكري خواندني است، از طرف خدا كه هم ذكر بودنش روشن است، و هم خواندني بودنش و هم از ناحيه خدا بودنش.
" لِيُنْذِرَ مَنْ كانَ حَيًّا وَ يَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَي الْكافِرِينَ" اين تعليل مربوط است به جمله" وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ" و معناي مجموع آن دو چنين
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 162
مي‌شود: ما به آن جناب شعر نياموختيم، براي اينكه مردم زنده را با قرآن كه منزه از خيالبافي‌هاي شعري است انذار كند.
ممكن هم هست متعلق به جمله" إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ ..." باشد، كه در اين صورت معناي مجموع آن دو چنين مي‌شود: آنچه بر مردم مي‌خواند چيزي به جز ذكر و قرآن مبين نيست كه ما آن را به وي نازل كرديم تا انذار كند آن كسي را كه زنده است. و به هر تقدير برگشت هر دو احتمال به يك معنا است.
اين آيه- به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد- نتيجه ارسال رسول و انزال قرآن به رسول را عبارت دانسته از: يكي انذار كسي كه زنده باشد، يعني حق را تعقل بكند، و آن را بشنود، و دوم حقانيت قول و واجب شدن آن بر كفار. پس محاذي بودن اين آيه در برابر آيات اول سوره در اينكه هر دو يك معنا را دنبال مي‌كنند، به خوبي روشن گرديد.
" أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا خَلَقْنا لَهُمْ مِمَّا عَمِلَتْ أَيْدِينا أَنْعاماً فَهُمْ لَها مالِكُونَ" در اين آيه يكي ديگر از آيات و دلائل يگانگي خدا در ربوبيت و تدبير عالم انساني را خاطرنشان مي‌سازد. آيتي كه نظير آيات توحيد در اول سوره است، كه مساله زنده كردن زمين مرده، بيرون كردن دانه‌ها و ميوه‌ها، و شكافتن چشمه‌ها را خاطرنشان مي‌ساخت.
و مراد از اينكه فرمود: چارپايان از چيزهايي است كه دستهاي خدا درستش كرده، اين است كه: كسي در خلقت آنها شركت ندارد و خلقت آنها مختص به خداست. پس عبارت" درست كردن با دستها" كنايه از اختصاص است.

[مقصود از اينكه فرمود: انسان مالك چهار پايان است] ..... ص: 162

و جمله" فَهُمْ لَها مالِكُونَ" تفريع و نتيجه‌گيري از جمله" خَلَقْنا لَهُمْ" است، چون معناي" خَلَقْنا لَهُمْ" اين است كه: ما چارپايان را به خاطر انسان خلق كرده‌ايم و لازمه آن اختصاص چارپايان به انسان است، و اختصاص هم بالأخره منتهي به ملكيت مي‌شود، چون ملك اعتباري در اجتماع، خود يكي از شعب اختصاص است.
با اين بيان اشكالي كه در كلام بعضي «1» از مفسرين است روشن مي‌گردد، چون گفته‌اند: نتيجه بودن جمله" فَهُمْ لَها مالِكُونَ" براي جمله" خَلَقْنا لَهُمْ" خيلي روشن نيست.
ناچار بايد گفت نتيجه آن مطلبي تقديري است و تقدير كلام چنين است:" خلقناها لهم فهم لها مالكون". در حالي كه خواننده عزيز توجه فرمود كه هيچ خفايي در اين نتيجه‌گيري نمي‌باشد و احتياجي هم به تقدير نيست.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 23، ص 50.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 163
بعضي «1» ديگر از مفسرين گفته‌اند:" ملك در اينجا به معناي قدرت و قهر است" (و معناي آيه اين است كه: ما چارپايان را براي آنان خلق كرديم در نتيجه ايشان مسلط و قاهر بر آن چارپايان شدند) ولي اين تفسير صحيح نيست، زيرا معناي تسلط و قهر از جمله بعدش كه مي‌فرمايد:" وَ ذَلَّلْناها لَهُمْ" استفاده مي‌شود و بنا به گفته مفسر مزبور بايد جمله مذكور تاكيد باشد، و حال آنكه هر جا امر دائر شد بين اين كه جمله‌اي را تاكيد بگيريم يا تاسيس، تاسيس بهتر است.
" وَ ذَلَّلْناها لَهُمْ فَمِنْها رَكُوبُهُمْ وَ مِنْها يَأْكُلُونَ"" تذليل" چارپايان براي انسان به اين معنا است كه خداوند اين حيوانات را براي انسانها رام و فرمانبردار كرده. اين همان تذليل و تسخير حيوان است براي انسان. و كلمه" ركوب"- به فتحه راء- به معناي مركب است، مانند: گاو و شتر كه بار آدمي را مي‌برد.
و جمله" مِنْها يَأْكُلُونَ" به معناي اين است كه:" من لحمها ياكلون- از گوشتش مي‌خورند".
" وَ لَهُمْ فِيها مَنافِعُ وَ مَشارِبُ أَ فَلا يَشْكُرُونَ" مراد از" منافع" هر انتفاعي است كه آدمي از مو، كرك، پشم و پوست حيوان و ساير منافع آن مي‌برد. و كلمه" مشارب" جمع" مشرب" است كه مصدر ميمي و به معناي" مشروب" است. و مراد از" مشروب" شير حيوانات است. و سخن در جمله" أَ فَلا يَشْكُرُونَ" همان سخني است كه: در تفسير جمله" وَ ما عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ أَ فَلا يَشْكُرُونَ" ايراد كرديم.
و معناي آيات سه‌گانه اين است كه: آيا كفار نمي‌دانند كه ما به خاطر ايشان و به منظور تدبير امر زندگي ايشان در دنيا، چارپاياني از شتر و گاو و گوسفند خلق كرديم و نتيجه‌اش اين شد كه انسان مالك اين حيوانات گرديد، البته ملكيت به اين معنا، كه صحيح است براي او هر نوع تصرفي كه خواست در اين حيوانات بكند، و معارضي هم نداشته باشد. و ما اين حيوانات را براي ايشان رام و منقاد و مسخر آنها نموديم، به طوري كه ياراي عصيان و چموشي نداشته باشند. در نتيجه بعضي از آنها باربر و مركب ايشان شد و بعضي ديگر ماكول ايشان گشت، يعني از گوشت آنها استفاده مي‌كنند و منافع ديگري هم از مو و پشم و پوست آنها مي‌برند و از شير آنها مي‌نوشند، آيا باز هم شكر خدا نمي‌گزارند كه چنين تدبير كاملي در حق آنها به كار برده، تدبيري كه كشف مي‌كند كه او پروردگار ايشان است و آيا باز هم از در شكر نعمت، او را عبادت نمي‌كنند؟
__________________________________________________
(1)تفسير ابن كثير، ج 5، ص 63.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 164
" وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لَعَلَّهُمْ يُنْصَرُونَ" هر چه ضمير جمع در اين آيه است به مشركين برمي‌گردد، چون مشركين بودند كه به جاي خدا خداياني ديگر براي خود گرفتند به اميد اينكه آن خدايان ياريشان كنند. و مراد از" آلهه" همان اصنام و يا شياطين و يا فرعونهاي بشري است، نه آن آلهه‌اي كه از جنس ملائكه مقربين، و يا اوليائي از انسانها براي خود اتخاذ كرده بودند، براي اينكه با ذيل آيه كه مي‌فرمايد: و هم لهم جند محضرون- و مشركين براي آلهه لشكري هستند كه در قيامت براي جزا حاضر مي‌شوند" نمي‌سازد، چون ملائكه مقرب خدا و اولياي او، در اين جريان گناهي ندارند تا براي كيفر حاضر شوند.
و اينكه مشركين خداياني مي‌گرفتند به اين اميد بوده كه آن خدايان ايشان را ياري كنند چون عامه مشركين اين اعتقاد غلط را داشتند كه تدبير امورشان به اين خدايان واگذار شده، و خير و شرشان هر چه هست در دست خدايان قرار گرفته، در نتيجه آن خدايان را عبادت مي‌كردند، تا با عبادت خود از خويشتن راضي‌شان كنند، و در نتيجه بر ايشان خشم نگيرند و نعمت را از ايشان قطع ننموده و يا بلا و نقمت نفرستند.
" لا يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَهُمْ وَ هُمْ لَهُمْ جُنْدٌ مُحْضَرُونَ" يعني آن آلهه‌اي كه مشركين، خداي خود گرفته‌اند نمي‌توانند مشركين را ياري دهند، براي اينكه هيچ خير و شري را مالك نيستند.

[معناي جمله:" وَ هُمْ لَهُمْ جُنْدٌ مُحْضَرُونَ" كه در باره احضار مشركين و آلهه شان در قيامت است] ..... ص: 164

و در جمله" وَ هُمْ لَهُمْ جُنْدٌ مُحْضَرُونَ" ظاهر عبارت مي‌رساند كه ضمير اول به مشركين، و ضمير دوم به آلهه برمي‌گردد. و مراد اين است كه: مشركين لشكريان آلهه هستند، چون از لوازم لشكري بودن، تبعيت و ملازمت است، و مشركين خود را تابع آلهه مي‌دانستند، نه آلهه را تابع خود. پس نمي‌شود گفت: آلهه براي مشركين جند و لشكر هستند.
و مراد از اينكه فرمود:" محضرون- حاضر خواهند شد" اين است كه: مشركين را در روز قيامت حاضر خواهند كرد تا كيفر شرك خود را بچشند. هم چنان كه خداي تعالي در جاي ديگر همين معنا را فرموده:" وَ جَعَلُوا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْجِنَّةِ نَسَباً وَ لَقَدْ عَلِمَتِ الْجِنَّةُ إِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ" «1» و نيز فرموده:" وَ لَوْ لا نِعْمَةُ رَبِّي لَكُنْتُ مِنَ الْمُحْضَرِينَ" «2» و حاصل معناي آيه اين مي‌شود: آلهه‌اي كه مشركين براي خود، خدا گرفته‌اند نمي‌توانند ايشان را ياري كنند. اين
__________________________________________________
(1)قرار دادند بين خدا و جن قرابت و نسبتي با اينكه جنيان مي‌دانند كه به زودي احضار خواهند شد. سوره صافات، آيه 158.
(2)اگر نعمت پروردگارم نبود من هم از احضار شدگان بودم. سوره صافات، آيه 57.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 165
مشركين تابع و پيرو آلهه شدند و مطيع آنها گشتند، و در نتيجه در قيامت كه آلهه احضار مي‌شوند آنها نيز احضار خواهند شد.
اما اينكه بعضي «1» گفته‌اند: معنايش اين است كه مشركين خود را لشكر آلهه مي‌دانند و در دنيا از آلهه دفاع مي‌كنند. و يا آن كه: آلهه براي مشركين لشكرياني هستند كه براي عذاب مشركين در روز قيامت احضار مي‌شوند، چون در آن روز آلهه آتشگيره آتشي هستند كه مشركين با آن عذاب مي‌شوند، و يا چون بايد به مشركين فهمانده شود كه اين آلهه همانهايند كه شما اميد ياري از آنها داشتيد و امروز هيچ قدرتي بر نصرت شما ندارند، و يا براي اينكه مشركين را از شفاعت آلهه نااميد كنند، لذا آلهه را براي عذاب آنان احضار مي‌كنند تا مشركين بفهمند كه آلهه قدرت بر ياري و شفاعت ندارند. معاني بيهوده‌اي است.
" فَلا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ إِنَّا نَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ" كلمه" فاء" كه بر سر جمله" فَلا يَحْزُنْكَ" درآمده فاي تفريع است از نهي از اندوه بر حقيقت آلهه‌اي كه اتخاذ كردند و آنها را پرستيدند به اميد آن كه ياريشان كنند، مي‌فرمايد:
وقتي حقيقت حال مشركين از اين قرار بود كه آن چيزهايي كه براي خود يار فرض كردند ابدا قدرت بر ياري ايشان نداشتند، و از سوي ديگر، هم مشركين و هم ياوران فرضيشان براي عذاب احضار مي‌شوند، پس ديگر تو از شرك ايشان غمگين مباش، براي اينكه ما از كار آنها غافل نيستيم تا بتوانند غافلگيرمان نموده از عذاب ما فرار كنند. پس تو از سخنان ايشان محزون مشو، كه ما از آنچه از سخنان خود را كه پنهان دارند و يا آشكار گويند با خبريم. اين بود آن مطالبي كه در خصوص آيه مورد بحث به نظر ما رسيد. البته ديگران وجوه ديگري در تركيب آيه اظهار داشته‌اند كه چون بيهوده بودند از نقلشان صرفنظر كرديم.
" أَ وَ لَمْ يَرَ الْإِنْسانُ أَنَّا خَلَقْناهُ مِنْ نُطْفَةٍ فَإِذا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ" در اين آيه به مساله قيامت كه در سابق خاطرنشان كرده بود برگشت نموده و به دنبال انكار مشركين براي اثبات آن احتجاج مي‌كند و بعيد نيست كه بيان تفصيلي مطالب مشركين باشد كه جمله" فَلا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ ..." اشاره اجمالي بدانست. و مراد از" رؤيت- ديدن" علم قطعي است، نه ديدن به چشم. و معنايش اين است كه: آيا انسان علم قطعي ندارد به اينكه ما او را از نطفه‌اي خلق كرديم؟ و نكره آوردن" نطفه" به منظور تحقير آن است. و كلمه" خصيم" به معناي دشمني است كه بر خصومت و جدال اصرار مي‌ورزد. و استفهام در آيه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 23، ص 51.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 166
استفهام تعجبي است، و معنايش اين است كه: از عجائب اين است كه انسان مي‌داند كه ما او را از نطفه‌اي حقير و پشيز آفريديم، با اين حال ناگهان دشمني سرسخت براي خود ما مي‌شود.

[استبعاد معاد توسط مشركين و جواب خداي تعالي به اين استبعاد] ..... ص: 166

" وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلًا وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ" كلمه" رميم" به معناي استخوان پوسيده است. و جمله" وَ نَسِيَ خَلْقَهُ" حال از فاعل" ضرب" مي‌باشد. و جمله" قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ" بيان آن مثلي است كه انسان مذكور (در باره مساله معاد) زده، و به همين جهت بدون واو عاطفه آمده، چون كلام در معناي اين است كه كسي بپرسد: انسانها در انكار معاد چه مثلي زده‌اند؟ پس در جواب بفرمايد:
" قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ" و معناي آيه اين است كه: انسان براي ما مثلي زده و خلقت خود را فراموش كرده، كه در بار اول از نطفه خلق شده، و اگر به ياد خلقت خود مي‌بود، هرگز آن مثل را نمي‌زد، و آن مثل اين است كه: چه كسي اين استخوانها را در حالي كه پوسيده شده زنده مي‌كند؟ آري، اگر خلقت بار اول خود را در نظر مي‌داشت، خودش جواب اين اشكال خود را مي‌داد و كلام خود را رد مي‌كرد، هم چنان كه خداي تعالي اين جواب را به رسول گرامي خود تلقين كرد، و آن اين است كه:" قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي ...".
" قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ" اين همان جوابي است كه: خداي تعالي به رسول گرامي خود تلقين كرده. كلمه" انشاء" به معناي ايجاد ابتدايي است. و اگر فرموده:" اول مرة" با اينكه كلمه" انشاء" آن را افاده مي‌كرد، به منظور تاكيد بوده. و جمله" وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ" اشاره است به اينكه خداي تعالي نه چيزي را فراموش مي‌كند و نه نسبت به چيزي جاهل است، و وقتي او آفريننده اين استخوانها در آغاز و در نوبت اول بود و در مدتي هم كه اين استخوان حيات داشت نسبت به هيچ حالي از احوال آن، جاهل نبود، و بعد از مردنش هم جاهل به آن نبود، ديگر چه اشكالي دارد كه دوباره آن را زنده كند؟ با اينكه قدرت خدا نسبت به احياي اين" عظام" ثابت است، و جهل و نسياني هم در ساحت او راه ندارد.
" الَّذِي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ ناراً فَإِذا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ" اين آيه شريفه بيان است براي جمله" الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ". و كلمه" توقدون" مضارع" ايقاد" است كه به معناي شعله‌ور ساختن آتش است. و اين آيه شريفه در اين صدد است كه استبعاد از زنده كردن استخوان مرده را برطرف كند. استبعاد از اينكه چگونه ممكن
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 167
است چيزي كه مرده است زنده شود با اينكه مرگ و زندگي متنافيند؟ جواب مي‌دهد: هيچ استبعادي در اين نيست، براي اينكه آب و آتش هم با هم متنافيند، مع ذلك خدا از درخت تر و سبز آتش براي شما قرار داده و شما همان آتش را شعله‌ور مي‌كنيد.
و مراد از" شجر"- به طوري كه در بين مفسرين «1» معروف است درخت مرخ- به فتحه ميم و سكون را و خا- و درخت عفار- به فتحه عين- است كه اين دو درخت، چنين وضعي دارند كه هر گاه به يكديگر ساييده شوند مشتعل مي‌گردند و در قديم مردم براي تهيه آتش قطعه‌اي از شاخه اين درخت و قطعه‌اي ديگر از شاخه آن مي‌گرفتند، و با اينكه سبز و تر بودند،" عفار" را در زير و" مرخ" را روي آن قرار داده و به يكديگر مي‌ساييدند، و هر دو به اذن خدا آتش مي‌گرفتند. پس مرده را زنده كردن، عجيب‌تر از مشتعل كردن آتش از چوب تر نيست، با اينكه آب و آتش دو چيز متضادند.
" أَ وَ لَيْسَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِقادِرٍ عَلي أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلي وَ هُوَ الْخَلَّاقُ الْعَلِيمُ" استفهام در آيه استفهام انكاري است، و آيه شريفه بيان همان حجت است كه در سابق در جمله" قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ" آمده بود، چيزي كه هست اين بيان از بيان قبلي به ذهن نزديكتر است، چون در بيان سابق ايجاد بار اول انسان را دليل مي‌گرفت بر اينكه قادر است بر زنده كردن ايشان در آخرت، ولي در اين آيه خلقت آسمانها و زمين را كه به حكم و جدان و به فرموده خود خداي تعالي" لَخَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ" «2» بزرگتر از خلقت انسانهاست، دليل گرفته بر قدرت او.
پس در حقيقت برگشت معناي آيه به اين مي‌شود كه: چگونه ممكن است كسي اين جرأت را به خود بدهد كه بگويد خدايي كه عالم آسمانها و زمين را با آن وسعتي كه دارند خلق كرده، و آن نظام عام عجيب را در سراسر آن برقرار كرده، به طوري كه تك تك نظامهاي جزئي آن دهشت‌آور و محير العقول است، و يك نمونه آن نظام‌هاي موجود در خصوص عالم انساني است، نمي‌تواند مثل همين مردم را دوباره خلق كند؟ نه، هرگز چنين چيزي ممكن نيست، بلكه او قادر است، چون او خلاقي است عليم. و در اينكه مراد از خلق كردن مثل كفار در قيامت چيست اقوال مختلفي هست.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 23، ص 55.
(2)سوره مؤمن، آيه 57.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 168

[اقوال مختلف در باره خلقت مثل در آيه:" أَ وَ لَيْسَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِقادِرٍ عَلي أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ ..."] ..... ص: 168

بعضي «1» گفته‌اند:" مراد خلقت امثال كفار است يعني اشخاص ديگر".
ولي اين معنا صحيح نيست، براي اينكه با معناي كلمه" مثل" تا آنجا كه از لغت و عرف شناخته شده مغايرت دارد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" مراد از مثل كفار خود كفار است، مي‌خواهد بفرمايد خدا قادر است كفار را در قيامت زنده كند، و خلق فرمايد، ولي به طور كنايه مي‌فرمايد: قادر است مثل ايشان را خلق كند، همانطوري كه خود ما به مخاطب خود مي‌گوييم: مثل تو شخصي از فلان چيز بي‌نياز است، يعني تو از آن بي‌نيازي".
اين معنا نيز به نظر ما درست نيست، براي اينكه اگر تعبير مورد بحث كنايه بود، بايد تصريح به آن نيز ممكن باشد، همانطور كه در مثال مذكور مي‌توانستيم به هر دو جور مقصود خود را تفهيم كنيم، يعني هم بگوييم:" مثل تو شخصي از فلان چيز بي‌نياز است" و هم بگوييم:" تو از آن بي‌نيازي" ولي در آيه مورد بحث نمي‌توانيم بگوييم" آيا آن كسي كه آسمانها و زمين را خلق كرده قادر نيست كه ايشان را خلق كند؟" براي اينكه گفتگو در بعث ايشان در قيامت است، نه در خلقت ايشان، چون مشركين در اينكه خالقشان خداي سبحان است، حرفي نداشتند.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند:" ضمير در كلمه" مثلهم" به آسمانها و زمين برمي‌گردد، به اين اعتبار كه عقلاي عالم در آسمانها و زمين قرار دارند، و بدين جهت از باب تغليب ضمير عقلاء به همه آسمانها و زمين برگشته، و بنا بر اين مراد از آيه اين است كه: خدا كه خالق عالم است قادر است مثل اين عالم را خلق كند".
اين وجه نيز به نظر درست نمي‌آيد، براي اينكه مقام، مقام اثبات بعث و زنده كردن انسانها در قيامت است، نه مقام اثبات بعث آسمانها و زمين. علاوه بر اين، گفتار در مساله اعاده موجودات قبلي است، نه خلق كردن مثل آنها، چون خلق مثل يك موجود، اعاده عين آن موجود نيست.
پس حق مطلب اين است كه گفته شود: مراد از خلق كردن مثل كفار اعاده ايشان بعد از مردن است براي جزاء، هم چنان كه از كلام طبرسي «4» (رحمة اللَّه عليه) در مجمع البيان نيز استفاده مي‌شود.
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير روح المعاني، ج 23، ص 56.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 8، ص 435.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 169

[بيان اينكه منظور از خلقت مثل انسان‌ها در قيامت، اعاده آنها است، با توضيحي در مورد تغير و تبدل متوالي بدن و عدم تغير و تبدل نفس و روح] ..... ص: 169

و اما بيان اينكه چگونه منظور از خلقت مثل، اعاده است؟ اين است كه: انسان موجودي است مركب از نفس و بدن، و بدن انسان در اين نشاه دستخوش تحليل رفتن و دگرگون شدن است، و پيوسته اجزاي آن تغيير مي‌كند، و از آنجا كه هر مركبي با نابودي يك جزءاش نابود مي‌شود، در نتيجه انسان در هر آني، غير از انسان قبل است، و اين شخص آن شخص نيست، در حالي كه مي‌بينيم شخصيتش هست، و اين بدان جهت است كه روح آدمي شخصيت انسان را در همه آنات حفظ مي‌كند، چون روح آدمي مجرد است، و منزه از ماده و تغييرات عارض از طرف ماده است، و باز به همين جهت ايمن از مرگ و فنا است.
از كلام خداي تعالي هم استفاده مي‌شود كه: نفس آدمي با مردن بدنش نمي‌ميرد و هم چنان زنده و محفوظ است تا روزي كه به سوي خداي تعالي برگردد، هم چنان كه در سابق ديديد كه اين معنا را از آيه" وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلي رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ" «1» استفاده كرديم.
پس بدني كه بعد از مرگ كالبد آدمي مي‌شود، وقتي با بدن قبل از مرگش مقايسه شود مثل آن بدن خواهد بود، نه عين آن، ولي انسان صاحب بدن لاحق وقتي با انسان صاحب بدن سابق مقايسه شود عين آن خواهد بود نه مثل آن براي اينكه: آن روحي كه وحدت بدن قبل از مرگ را در تمامي مدت عمر حفظ مي‌كرد، همين روحي است كه بعد از مرگ در كالبد لاحق درآمده (هم چنان كه بدن‌هاي متعدد قبل از مرگ به خاطر يكي بودن روح يكي بود.
بدن‌هاي بعد از مرگ و قبل از مرگ هم به جهت يكي بودن روح يكي هستند و عين همند).
و چون استبعاد مشركين از زنده شدن استخوانهاي پوسيده برگشت مي‌كند به استبعاد از خلقت بدني جديد، نه از نفس و روحي جديد، به همين جهت خداي سبحان در پاسخ از آن استبعاد، امكان خلقت مثل آنان را ثابت كرد، و متعرض برگشتن عين آنان نشد، چون خلق شدن عين آنان بعد از مرگ، وقتي صورت مي‌گيرد كه روح ايشان كه نزد خدا محفوظ است به بدنهاي جديدشان متعلق شود و يا تعلق مزبور عين انسانهاي موجود در دنيا دوباره موجود مي‌شوند، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:
__________________________________________________
(1)گفتند آيا پس از آنكه مرديم و تار و پودمان در زمين گم شد دوباره خلقتي جديد به خود مي‌گيريم؟ اينان به لقاي پروردگارشان ايمان ندارند. در جوابشان بگو: آن ملك الموتي كه موكل به شما شده است، شما راي بدون كم و كاست مي‌گيرد، و آن گاه به سوي پروردگارتان رجوع مي‌كنيد. سوره الم سجده، آيه 11. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 170
" أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ لَمْ يَعْيَ بِخَلْقِهِنَّ بِقادِرٍ عَلي أَنْ يُحْيِيَ الْمَوْتي" «1» و در اين كلام شريفش احيا را به عين مردگان نسبت داد، نه به امثال آنها و فرمود:" عَلي أَنْ يُحْيِيَ الْمَوْتي" و نفرمود:" علي ان يحيي امثال الموتي".

[توضيح مفاد آيه شريفه:" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ..." و بيان مراد از امر و قول در آن] ..... ص: 170

" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ..."
اين آيه شريفه از آيات برجسته قرآن كريم است كه كلمه ايجاد را توصيف مي‌كند و مي‌فرمايد: خداي تعالي در ايجاد هر چيزي كه ايجاد آن را اراده كند، بغير از ذات متعالي خود به هيچ سببي ديگر نيازمند نيست، نه در اينكه آن سبب مستقلا آن چيز را ايجاد كند، و نه در اينكه خدا را در ايجاد آن كمك نمايد، و يا مانعي را از سر راه خدا بردارد.
قرآن كريم تعبيراتش از اين حقيقت، مختلف است در آيه مورد بحث فرموده:" انما امره" و در سوره" نحل، آيه 40" تعبير به قول كرده و فرموده:" إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْ‌ءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" و در سوره" بقره" آيه" 117" تعبير به قضا كرده و فرموده:" وَ إِذا قَضي أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ".
و ظاهرا مراد از كلمه" امر" در آيه مورد بحث، شان باشد، يعني مي‌خواهد بفرمايد:
شان خداي تعالي در هنگام اراده خلقت موجودي از موجودات چنين است، نه اينكه مراد از آن، امر در مقابل نهي باشد، هر چند كه آيه سوره نحل تاييد مي‌كند كه به اين معنا باشد، و ليكن تدبر و دقت در آيات اين معنا را افاده مي‌كند كه غرض در سه آيه مزبور وصف شان الهي در هنگام اراده خلقت است، نه اينكه بخواهد بفهماند خداي تعالي وقتي مي‌خواهد چيزي را خلق كند اين كلام را مي‌گويد. پس وجه صحيح همان است كه: ما كلمه" قول" را بر" امر" به معناي شان حمل كنيم به اين معنا كه بگوييم: اين كلمه از آن جهت كه خودش مصداقي از شان است در اينجا به كار رفته، نه اينكه" امر" را بر" قول" در مقابل نهي حمل كنيم و معناي اينكه فرمود:" إِذا أَرادَ شَيْئاً" اين است كه:" اذا اراد ايجاد شي‌ء- وقتي اراده كند ايجاد چيزي را". و اين معنا از سياق آيه استفاده مي‌شود. و در عده‌اي از آيات كه متعرض اين حقيقتند، به جاي" اراده" كلمه" قضاء" آمده، مانند آيه" إِذا قَضي أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «2» و هيچ منافاتي هم ندارد، براي اينكه قضا به معناي حكم است، و حكم
__________________________________________________
(1)آيا نفهميدند كه آن خدايي كه آسمانها و زمين را خلق كرد و در خلقت آنها دچار خستگي هم نشد، قادر است كه مردگان را زنده كند. سوره احقاف، آيه 33.
(2)سوره بقره، آيه 117. سوره آل عمران، آيه 47. سوره مريم، آيه 35 و سوره مؤمن، آيه 68.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 171
و قضا و اراده در خداي تعالي يك چيز است، براي اينكه اراده از صفات فعل و خارج از ذات خداي تعالي است، و از مقام فعل او انتزاع مي‌شود، و معنايش اين است كه: هر چيز موجود را كه در رابطه با اراده خداي سبحان فرض كنيم طوري است كه هيچ چاره‌اي جز هست شدن ندارد. پس معناي جمله" اذا اردناه" اين است كه: وقتي چيزي در موقف تعلق اراده خدا قرار بگيرد، شان خدا اين است كه به آن چيز بگويد باش و آن هم موجود شود.
و جمله" أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ" خبر است براي كلمه" إِنَّما أَمْرُهُ" و معنايش اين است كه:
خداوند آن چيز را با كلمه" كن" مورد خطاب قرار مي‌دهد و اين هم واضح است كه در اين ميان لفظي كه خدا به آن تلفظ كند در كار نيست، و گر نه تسلسل لازم مي‌آيد، براي اينكه خود لفظ هم چيزي است كه بعد از اراده كردن، تلفظ ديگري مي‌خواهد باز آن تلفظ هم چيزي از چيزها است كه محتاج به اراده و تلفظ ديگري است.
و نيز در اين ميان مخاطبي هم كه داراي گوش باشد و خطاب را با دو گوش خود بشنود و از در امتثال موجود شود، در كار نيست، براي اينكه اگر مخاطب وجود داشته باشد، ديگر احتياج به ايجاد ندارد. پس كلام در آيه مورد بحث كلامي است تمثيلي، مي‌خواهد بفرمايد: افاضه وجود، از ناحيه خدا به هر چيزي كه موجود مي‌شود، به جز ذات متعالي خدا به هيچ چيز ديگر احتياج ندارد، و چون ذات خداوندي اراده كند هستي آن را، بدون تخلف و درنگ موجود مي‌شود.
با اين بيان، فساد گفتار بعضي «1» از مفسرين به خوبي روشن مي‌گردد، كه گفته‌اند:
" از ظاهر آيه برمي‌آيد كه در ايجاد هر موجودي لفظي در كار است، و آن لفظ" كن" است كه خدا آن را مي‌گويد، و آن موجود هستي به خود مي‌گيرد و بيشتر مفسرين سلف هم همين را گفته‌اند، و چون شؤون خداي تعالي ما وراي فهم بشري است، لذا توصيه مي‌كنيم كه اصلا در اين مقوله سخني نگوييد و خصومت نكنيد".
وجه فساد آن اين است كه: درست است كه شؤون خداي تعالي ما وراي فهم بشري است، و ليكن اين حقيقت نبايد باعث شود كه به كلي حجت‌هاي عقلي و قطعي باطل گردد، براي اينكه اگر بنا باشد حجت‌هاي عقلي بي‌اعتبار شود، ديگر اعتباري براي اصول معارف ديني باقي نمي‌ماند و راهي نداريم براي اينكه به دست بياوريم كه قرآن كتابي آسماني است، و معارفي كه آورده همه صحيح و درست است. آيا جز اين است كه اين مطالب همه با
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 23، ص 56.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 172
حجت‌هاي عقلي اثبات مي‌شود؟
و مگر جز اين است كه حجيت خود كتاب و سنت و هر دليل ديگر با عقل اثبات مي‌شود؟ آن وقت چگونه ممكن است يك آيه از قرآن و يا يك حديث حجيت عقل را كه اثبات كننده حجيت آن است از كار بيندازد و بي‌اعتبار معرفي كند؟ هرگز ممكن نيست، چون در اين صورت آن آيه و آن حديث قبل از ابطال حجيت عقل، حجيت خودش را ابطال كرده.
و اين نيز واضح است كه در مساله خلقت غير از خدا و آن مخلوق پاي چيز ديگري در ميان نيست، و اگر عليت و سببيت خلقت را به اراده خدا نسبت مي‌دهيم بعد از خلقت نسبت مي‌دهيم چون گفتيم اراده صفتي است كه از مقام فعل خدا انتزاع مي‌شود. و گر نه سبب و علت اصلي خداست نه اراده او، و گر نه لازم مي‌آيد يك صفت انتزاعي باعث شود كه اشياء، ديگر حاجتي به خود خداي تعالي نداشته باشند، و بطلان اين حرف واضح است.
و نيز واضح است كه در مساله ايجاد و خلقت چيزي به نام ايجاد و يا وجود از خدا جدا نمي‌شود و به مخلوق نمي‌چسبد، و افاضه او نظير افاضه ما نيست كه وقتي چيزي به كسي مي‌دهيم، از خود جدا مي‌كنيم و به او ملحق مي‌سازيم. پس بعد از خداي تعالي چيز ديگري جز وجود اشياء نيست.
و از اينجا روشن مي‌گردد كه: كلمه" ايجاد" يعني كلمه" كن" عبارت است از همان وجود چيزي كه خدا ايجادش كرده البته بدان اعتبار كه وجود منسوب به خدا و قائم به وجود خداست، و اما به اين اعتبار كه وجودش وجود خود اوست، موجود است نه ايجاد. و مخلوق است نه خلق.
و نيز روشن مي‌شود كه: آنچه از ناحيه خداي تعالي افاضه مي‌شود، قابل درنگ و مهلت نيست، و تبدل و دگرگوني را هم تحمل نمي‌كند، و تدريجيت نمي‌پذيرد، و آنچه تدريجيت و مهلت و درنگ كه از موجودات مشاهده مي‌كنيم، از ناحيه خود آنها است نه از آن ناحيه كه رو به خدايند، و اين خود بابي است كه هزار باب از آن باز مي‌شود.
و در آيات، اشارات لطيفي به اين حقايق شده، از آن جمله فرموده:" كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «1» كه كلمه" كن" را بعد از خلقت آورده و نيز مانند آيه
__________________________________________________
(1)مثل عيسي نزد خدا مثل آدم است كه او راي از خاك خلق فرمود و سپس بدو گفت باش پس مي‌باشد. سوره آل عمران، آيه 59.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 173
" وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ" «1» و نيز فرموده:" وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً" «2» و آياتي ديگر.
و جمله" فَيَكُونُ" بيانگر اطاعت آن شي‌ء است كه مورد اراده خدا قرار گرفته، مي‌خواهد بفرمايد: همين كه هست شدن چيزي مورد اراده خدا قرار گرفت، بدون درنگ لباس هستي مي‌پوشد.

[معناي" ملكوت" و اينكه ملكوت هر چيزي به دست خدا است] ..... ص: 173

" فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ" كلمه" ملكوت" مبالغه در معناي ملك است، مانند كلمه" رحموت" و كلمه" رهبوت" كه مبالغه در معناي رحمت و وحشت‌اند.
با انضمام اين آيه به ما قبلش اين معنا به دست مي‌آيد كه: مراد از" ملكوت" آن جهت از هر چيزي است كه رو به خداست، چون هر موجودي دو جهت دارد، يكي رو به خدا، و يكي ديگر رو به خلق. ملكوت هر چيز آن جهتي است كه رو به خدا است، و ملك آن سمت رو به خلق است ممكن هم هست بگوييم: ملكوت به معناي هر دو جهت هر موجود است، و آيات زير هم بر همين معنا حمل مي‌شود،" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" «3» و" أَ وَ لَمْ يَنْظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «4» و" قُلْ مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «5».
و اگر فرموده ملكوت هر چيزي به دست خداست، براي اين است كه: دلالت كند بر اينكه خداي تعالي مسلط بر هر چيز است، و غير از خدا كسي در اين تسلط بهره و سهمي ندارد.
و برگشت معنا در آيه" فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" به اين است كه: خدا از استبعادي كه مشركين در مساله معاد مي‌كنند، منزه است، چون مشركين غافلند از اينكه ملكوت هر چيزي به دست خدا و در قبضه قدرت اوست.
و جمله" وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ" خطاب به عموم مردم است، چه مؤمن و چه مشرك، و هم بيان نتيجه‌اي است از بيان سابق بعد از تنزيه خدا.
__________________________________________________
(1)امر ما نيست مگر واحد و آن هم چون چشم بر هم زدن. سوره قمر، آيه 50.
(2)و امر خدا همواره حساب شده و مقدور بود. سوره احزاب، آيه 38.
(3)ما هر دو سوي آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان مي‌دهيم براي اينكه از يقين‌داران باشد.
سوره انعام، آيه 75.
(4)چرا به هر دو سوي آسمانها و زمين نظر نمي‌كنند. سوره اعراف، آيه 185.
(5)بگو آن كيست كه هر دو سوي هر چيز را به دست دارد. سوره مؤمنون، آيه 88.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 174

بحث روايتي [(رواياتي در باره بيگانه بودن پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله) از شعر و شاعري، اعاده و احياء اموات، و اراده قول خداوند)] ..... ص: 174

در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغِي لَهُ ..." آمده كه: قريش مي‌گفتند: آنچه محمد مي‌گويد شعر است، خداي سبحان در همين آيه سخن ايشان را رد نموده و فرموده:" ما به او شعر نياموخته‌ايم، و او سزاوار شعرگويي نيست، و آنچه آورده به جز ذكر و قرآني مبين نمي‌باشد". و بدون شك رسول خدا (ص) در تمامي طول عمر شريفش حتي يك بار هم شعر نگفت»
.در مجمع البيان آمده كه از حسن روايت شده كه رسول خدا (ص) وقتي به اين بيت مثل مي‌زد:" كفي الشيب و الاسلام للمرء ناهيا" اين طور مي‌خواند:
" كفي الاسلام و الشيب للمرء ناهيا" ابو بكر روزي به آن جناب عرضه داشت، شاعر گفته:
" كفي الشيب و الاسلام ..." آن گاه اضافه كرد: من شهادت مي‌دهم به اينكه تو فرستاده خدايي، و خدا شعر به تو نياموخته، و سزاوار تو نيست كه شعر بگويي «2».
و در همان كتاب آمده كه عايشه گفت: رسول خدا (ص) هر گاه مي‌خواست به شعر برادر بني قيس مثل بزند كه گفته بود:
ستبدي لك الايام ما كنت جاهلا و ياتيك بالاخبار من لم تزود
شعر او را چنين مي‌خواند" و ياتيك من لم تزود بالاخبار" و چون ابو بكر اعتراض مي‌كرد كه شعر اين طور نيست، مي‌فرمود: من شاعر نيستم، و سزاوار من شعر گفتن نيست «3».
مؤلف: در الدر المنثور هم اين دو خبر از حسن و عايشه به همين عبارت كه مجمع البيان آورده نقل شده. و صاحب الدر المنثور اخبار ديگري از تمثل‌هاي رسول خدا (ص) نقل كرده «4».
و نيز در مجمع البيان آمده: و اما اينكه آن جناب" در ميدان جنگ" رجز مي‌خواند، و مي‌فرمود:
انا النبي لا كذب انا ابن عبد المطلب
جمعي گفته‌اند كه:" اصلا اين ارجوزه شعر نيست". بعضي ديگر گفته‌اند:" اين
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 217.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 8، ص 432.
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 268.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 175
يك بيت اتفاقي از آن جناب سرزد، و نخواسته شعر بگويد" «1».
اين بيت از آن جناب نقل شده و در باره‌اش بحث زيادي كرده‌اند، و به نظر ما طرح روايت و نپذيرفتن آن آسان‌تر از آن است كه شعر بودن آن را انكار كنيم، و يا بگوييم به طور اتفاق از آن جناب سرزده، و قصد شعر گفتن نداشته.
و در الدر المنثور در تفسير جمله" لِيُنْذِرَ مَنْ كانَ حَيًّا ..." گفته: ممكن است مراد از" كسي كه زنده باشد"،" كسي كه عاقل باشد" بوده باشد، هم چنان كه از علي (ع) هم اين معنا نقل شده «2».
و در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از حضرت ابي جعفر (ع) نقل شده كه در تفسير جمله" وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ" تا جمله" محضرون" فرموده: خدايان مشركين توانايي ياري مشركين را ندارند، و مشركين قشوني هستند براي آلهه كه روزي احضار مي‌شوند «3».
و از تفسير عياشي نقل شده كه از حلبي از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: ابي بن خلف استخوان پوسيده‌اي را از ديواري كند، و آن را با دست نرم كرد و با خود گفت: آيا بعد از آنكه استخواني پوسيده شديم، دوباره به خلقتي جديد خلق مي‌شويم؟ خداي تعالي در پاسخش اين آيه را فرستاد:" قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ" «4».
مؤلف: الدر المنثور به طرقي بسيار نظير اين حديث را از ابن عباس، عروة بن زبير، قتاده، سدي، و عكرمه آورده، و نيز از ابن عباس روايت كرده كه گفت: گوينده اين سخن عاص بن وائل بوده و باز به طرقي ديگر از ابن عباس نقل كرده كه گفت: گوينده آن عبد اللَّه بن ابي بوده است «5».
و در كتاب احتجاج در ضمن احتجاج امام صادق (ع) آمده كه: سائل پرسيد: آيا روح آدمي بعد از بيرون شدن از قالبش متلاشي مي‌شود؟ و يا هم چنان باقي مي‌ماند؟ امام (ع) فرمود: نه، بلكه تا روزي كه در صور دميده شود باقي مي‌ماند، و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 432.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 229. [.....]
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 217.
(4)تفسير عياشي، ج 2، ص 296، ح 89، و تفسير برهان، ج 4، ص 13، ح 3.
(5)الدر المنثور، ج 5، ص 269.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 176
بعد از آنكه در صور دميده شد، همه چيز باطل و فاني مي‌شود، ديگر نه حسي مي‌ماند و نه محسوسي، آن گاه دوباره همه چيز به حال اول خود برمي‌گردد، همان طوري كه مدبر آنها بار اول ايجاد كرده بود، و اين بعد از گذشتن چهار صد سال سكون و آرامش خلق در فاصله بين دو نفخه است.
سائل پرسيد: چگونه مي‌تواند دوباره مبعوث شود با اينكه بدنش پوسيده و اعضاي آن متفرق شده، يك عضوش در يك شهري طعمه درندگان شده، و عضو ديگرش در شهري ديگر مورد حمله حشرات آنجا گشته، و عضو ديگرش خاك شده با خاك آن شهر به صورت ديوار در آمده؟
امام صادق (ع) فرمود: آن خدايي كه بار نخست او را از هيچ آفريد و بدون هيچ الگويي صورتگري كرد، مي‌تواند دوباره به همان وضع اول اعاده‌اش دهد.
سائل عرضه داشت: اين معنا را برايم بيشتر توضيح بده. فرمود: هر روحي در مكان مخصوص به خود مقيم است، روح نيكوكاران در مكاني روشن و فراخ و روح بدكاران در تنگنايي تاريك، و اما بدن‌ها خاك مي‌شود، همان طور كه اول هم از خاك خلق شده بود، و آنچه درندگان و حشرات از بدنها مي‌خورند و دوباره بيرون مي‌اندازند، در خاك هست و در پيشگاه خدا كه هيچ چيز حتي موجودي ريز به اندازه ذره در ظلمات زمين از او غايب نيست، و عدد تمامي موجودات و وزن آنها را مي‌داند، محفوظ است و خاك روحانيان به منزله طلا است در خاك.
پس چون هنگام بعث مي‌رسد باران نشوز به زمين مي‌بارد، و زمين ورم مي‌كند، پس خاك بشر نسبت به خاكهاي ديگر، چون خاك طلايي كه با آب شسته شود، مشخص مي‌گردد و چون كره‌اي كه از ماست بگيرند، جدا مي‌شود. پس خاك هر قالبي به قالب خود درمي‌آيد، و به اذن خداي قادر، بدانجا كه روح او هست منتقل مي‌شود، صورتها به اذن صورتگر به شكل اول خود برمي‌گردد و روح در آن دميده مي‌شود. و چون خلقت هر كسي تمام شد هيچ كس از خودش چيزي را ناشناخته نمي‌يابد «1».
و در نهج البلاغه مي‌فرمايد: چون خدا اراده مي‌كند او را دوباره خلق كند، مي‌گويد: باش و او بي‌درنگ خلق مي‌شود، و اين گفتن چون گفتن ما با صوت و آوازي كه شنيده شود نيست، بلكه كلام خداي سبحان همان فعل اوست، كه آن را ايجاد كرده است در
__________________________________________________
(1)احتجاج، ج 2، ص 97.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 177
حالي كه مثل آن قبلا نبود، چون اگر مي‌بود قديم بود و خداي دوم مي‌شد «1».
و نيز در نهج البلاغه است كه: خداي سبحان مي‌گويد، ولي نه با تلفظ، و اراده مي‌كند، ولي نه با نيت و ضمير «2».
و در كافي به سند خود از صفوان بن يحيي روايت آورده كه گفت: به حضرت ابي الحسن (ع) عرضه داشتم: در باره اراده خدا و خلق كردنش، چيزي بفرما مي‌گويد:
آن جناب فرمودند: اراده در ما مخلوقات به معناي ضمير و خواست باطني است كه به دنبال آن فعل از ما سرمي‌زند، و اما اراده در خداي تعالي به معناي ايجاد و احداث فعل است نه غير آن، براي اينكه: خداي تعالي احتياج به تروي و تفكر قبلي ندارد، او مثل ما نيست كه قبل از هر كار نخست تصميم بگيرد و سپس در طرز پياده كردنش فكر كند اين گونه صفات در خداي تعالي نيست و از خصايص مخلوقات است.
پس اراده خدا همان فعل است نه غير، به آن فعل مي‌گويد:" باش" و آن فعل وجود پيدا مي‌كند، اينهم كه گفتيم" مي‌گويد" گفتن با تلفظ و نطق به زبان نيست، و تصميم و تفكر ندارد، و همان طور كه خودش كيفيت ندارد، فعل او نيز كيفيت ندارد «3».
مؤلف: روايات وارده از ائمه اهل بيت (ع) در اينكه اراده خدا از صفات فعل است زياد است، به طوري كه به اصطلاح علمي به حد استفاضه مي‌رسد.
__________________________________________________
(1)شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 13، ص 82 خطبه 232.
(2)شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 13 و 14، ص 82 خطبه 232.
(3)كافي، ج 1، ص 109، ح 3.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 178

(37)سوره صافات مكي است و صد و هشتاد و دو آيه دارد. (182) ..... ص: 178

[سوره الصافات (37): آيات 1 تا 11] ..... ص: 178

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
وَ الصَّافَّاتِ صَفًّا (1) فَالزَّاجِراتِ زَجْراً (2) فَالتَّالِياتِ ذِكْراً (3) إِنَّ إِلهَكُمْ لَواحِدٌ (4)
رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ رَبُّ الْمَشارِقِ (5) إِنَّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَةٍ الْكَواكِبِ (6) وَ حِفْظاً مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ مارِدٍ (7) لا يَسَّمَّعُونَ إِلَي الْمَلَإِ الْأَعْلي وَ يُقْذَفُونَ مِنْ كُلِّ جانِبٍ (8) دُحُوراً وَ لَهُمْ عَذابٌ واصِبٌ (9)
إِلاَّ مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِبٌ (10) فَاسْتَفْتِهِمْ أَ هُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمْ مَنْ خَلَقْنا إِنَّا خَلَقْناهُمْ مِنْ طِينٍ لازِبٍ (11)

ترجمه آيات ..... ص: 178

به نام خداوند بخشنده مهربان
سوگند به صف كشندگان (از ملائكه) كه صف‌آرايي كرده‌اند (1).
قسم به (ملائكه) راننده ابر و باران (2).
و قسم به ملائكه‌اي كه قرآن را بر پيامبر تلاوت مي‌كنند (3).
كه خداي شما هر آينه يكتاست (4).
اوست پروردگار آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است و او است پروردگار مشرقها (5).
همانا ماييم كه آسمان دنيا را با زينت ستارگان آراستيم (6).
تا هم زينت آن باشد و هم آسمان را از هر شيطان سركشي حفظ كند (7).
تا شيطانها نتوانند به آنچه در سكان آسمان مي‌گذرد گوش فرا دهند و اگر خواستند گوش دهند از هر طرف رانده شوند (8).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 179
و در نتيجه از آسمان دور شوند و براي ايشان است عذابي واجب (9).
آري شيطانها نمي‌توانند به سخنان فرشتگان گوش فرا دهند مگر آنهايي كه كلام ملائكه را بربايند كه آنها نيز بلافاصله هدف شهاب ثاقب قرار مي‌گيرند (10).
حال از مشركين بپرس آيا ايشان از حيث خلقت سخت‌تر و مهم‌ترند يا آنچه از آسمان و زمين و مخلوقات بين آن دو كه ما خلق كرده‌ايم با اينكه ما انسانها را از گلي چسبنده آفريديم؟ (11).

بيان آيات ..... ص: 179

اشاره

در اين سوره بر مساله توحيد احتجاج شده، و مشركين مخالف توحيد را تهديد نموده و مؤمنين خالص را بشارت مي‌دهد و سرانجام كار هر يك از دو طايفه را بيان مي‌كند. سپس نام عده‌اي از بندگان مؤمن خود را كه بر آنان منت نهاده و وعده داده كه بر دشمنانشان غالب و پيروز كند، ذكر مي‌كند و در خاتمه سوره بياني ايراد مي‌فرمايد كه به منزله خلاصه‌گيري از غرض سوره است، يعني تنزيه خدا. و سلام بر بندگان مرسل و حمد خداي تعالي در برابر رفتار نيكي كه با ايشان كرده. و اين سوره به شهادت سياقش در مكه نازل شده.
" وَ الصَّافَّاتِ صَفًّا فَالزَّاجِراتِ زَجْراً فَالتَّالِياتِ ذِكْراً" كلمه" صافات"- به طوري كه گفته «1» شده- جمع" صافه" است و" صافه" نيز جمع" صاف"- با تشديد- است، و مراد از اين كلمه جماعتي است كه: افراد آن در صفي منظم قرار داشته باشند. و كلمه" زاجرات" از" زجر" است كه به معناي آن است كه: كسي را با تهديد به مذمت و يا كتك، از كاري و يا راهي منصرف كني. و كلمه" تاليات" از ماده" تلاوت" است كه به معناي خواندن است.

[وجوه مختلف در باره مراد از سه طايفه:" صافات"،" زاجرات" و" تاليات" كه خداوند بدانها سوگند ياد كرده است] ..... ص: 179

خداي تعالي به اين سه طايفه، يعني" صافات"،" زاجرات" و" تاليات" سوگند خورده، حال بايد ديد منظور از اين سه طايفه كيانند؟
كلمات مفسرين در اين باره مختلف است. مثلا در باره" صافات" بعضي «2» گفته‌اند:" مراد از آن ملائكه است كه در آسمان خود را به صف درمي‌آورند
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 437.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 437 و 438.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 180
همان طور كه انسانها در زمين براي نماز صف مي‌بندند".
بعضي «1» ديگر گفته‌اند:" منظور ملائكه است كه وقتي مي‌خواهند به زمين نازل شوند بال خود را چون بال عقاب باز نگه مي‌دارند و بر هم نمي‌زنند و منتظر فرا رسيدن امر خداي تعالي هستند".
بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" منظور جماعتي از مؤمنين است كه در نماز و جهاد به صف مي‌ايستند".
و اما در باره" زاجرات" بعضي «3» گفته‌اند:" مراد از آن ملائكه است كه بندگان را از معاصي زجر و نهي مي‌كنند، و خداي سبحان آن را به صورت الهام و خطور قلبي به قلب ايشان راه مي‌دهد، همانطور كه وسوسه‌هاي شيطان وارد قلب مي‌شود".
بعضي «4» ديگر گفته‌اند:" مراد فرشتگان موكل بر ابرهايند كه آنها را زجر مي‌دهند و به هر جا كه خدا بخواهد مي‌رانند".
بعضي «5» هم گفته‌اند:" مراد آياتي است از قرآن كه در آنها از كارهاي زشت زجر و نهي شده".
بعضي «6» هم گفته‌اند:" مراد مؤمنين هستند كه صداي خود را در هنگام تلاوت قرآن بلند مي‌كنند و به اين وسيله مردم را از منهيات زجر و نهي مي‌كنند".
و اما در باره" تاليات".
بعضي «7» گفته‌اند:" مراد از آن، ملائكه‌اي هستند كه وحي را بر پيامبران مي‌خواندند".
و بعضي «8» هم گفته‌اند:" مراد از آن فرشتگانند كه كتابي را مي‌خوانند كه خداي تعالي حوادث عالم را در آن نوشته".
و بعضي «9» ديگر گفته‌اند:" جماعت قاريان قرآنند كه آن را در نماز مي‌خوانند".

[بيان اينكه مراد، سه طائفه از ملائكه كه مامور نزول وحي بوده‌اند مي‌باشد] ..... ص: 180

و ما احتمال مي‌دهيم- و خدا داناتر است- كه مراد از هر سه طايفه (صافات و زاجرات و تاليات) سه طايفه از ملائكه باشند كه مامور نازل كردن وحي بودند و راه اين كار را از مداخله شيطانها ايمن مي‌كردند و آن را به پيغمبران و يا خصوص پيامبر اسلام محمد (ص)
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4 و 5) مجمع البيان، ج 8، ص 437 و 438.
(6 و 7 و 8 و 9) مجمع البيان، ج 8، ص 438.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 181
مي‌رساندند و اين معنا از آيه" عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ وَ أَحاطَ بِما لَدَيْهِمْ" «1» نيز استفاده مي‌شود.
و بنا بر احتمال مزبور، معناي آيات مورد بحث اين مي‌شود كه:" سوگند مي‌خورم به فرشتگاني كه در سر راه وحي صف بسته‌اند، و سپس به فرشتگاني كه شيطانها را از اينكه در كار وحي مداخله كنند زجر مي‌دهند و سپس به فرشتگاني كه وحي را بر پيغمبر مي‌خوانند".
و همانطور كه گفتيم- مراد از اين وحي يا عموم وحي‌هايي است كه به عموم پيامبران مي‌شده، و يا خصوص قرآن است كه به پيامبر اسلام وحي مي‌شده، و مؤيد احتمال دوم اين است كه:
از آن تعبير فرموده به تلاوت ذكر، چون در قرآن كريم كلمه ذكر اصطلاحي است براي قرآن.
مؤيد اين احتمال اين است كه: آيات مربوط به راندن شياطين به وسيله شهابها، بعد از آيات مورد بحث قرار گرفته، و نيز دنبال آن مي‌فرمايد:" فَاسْتَفْتِهِمْ أَ هُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمْ مَنْ خَلَقْنا- از ايشان نظريه بخواه آيا خلقت ايشان مهم‌تر است، يا خلقت مخلوقاتي كه ما آفريده‌ايم ..." كه باز در جاي خودش اين تاييد را توضيح مي‌دهيم.
و اگر گفته شود: قرآن كريم نزول وحي را تنها به جبرئيل نسبت داده و فرموده:" مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلي قَلْبِكَ" «2» و نيز فرموده:" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلي قَلْبِكَ" «3».
در پاسخ مي‌گوييم منافاتي با احتمال ما ندارد، براي اينكه ملائكه" صافات" و" زاجرات" و" تاليات" اعوان جبرئيلند. پس اگر بگوييم اين سه طايفه وحي را نازل مي‌كنند، باز در حقيقت جبرئيل نازل كرده، هم چنان كه خود قرآن در جاي ديگر فرموده:
" فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ بِأَيْدِي سَفَرَةٍ كِرامٍ بَرَرَةٍ" «4» و نيز از همان فرشتگان حكايت
__________________________________________________
(1)خدا داناي غيب است و او احدي را بر غيب خود مسلط نمي‌كند مگر تنها آن كسي از رسولان را كه شايسته اين كار بداند پس او پيش روي آن فرشته رسول و بعد از او نگهباني مي‌فرستد تا بداند آيا آن فرشتگان و رسولان رسالت پروردگار خود را ابلاغ كردند يا نه؟ و به آنچه كه نزد آنان است احاطه يابد. سوره جن، آيه 28.
(2)كسي كه دشمن جبرئيل است بايد بداند كه او قرآن را به اذن خدا بر قلب تو نازل كرده. سوره بقره، آيه 97.
(3)روح الامين آن را بر قلب تو نازل كرد. سوره شعراء، آيه 193 و 194. [.....]
(4)قرآن در صحيفه‌هايي مورد احترام و بلند پايه و پاك و به دست سفيراني بزرگوار و نيك سرشت نازل شد. سوره عبس، آيه 13- 16.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 182
مي‌كند كه گفتند:" وَ ما نَتَنَزَّلُ إِلَّا بِأَمْرِ رَبِّكَ" «1» پس معلوم مي‌شود متصدي آوردن وحي يك نفر نيست، و نيز گفتند:" وَ إِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ وَ إِنَّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ" «2».
و اينكه يك جا وحي را تنها به جبرئيل نسبت مي‌دهد و در مواردي ديگر به جماعاتي از ملائكه، منافات ندارد و نظير اين است كه: يك جا قبض ارواح را به خصوص ملك الموت نسبت مي‌دهد و مي‌فرمايد:" قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ" «3» و در جايي ديگر به فرشتگاني فرستاده از ناحيه خودش نسبت مي‌دهد و مي‌فرمايد:" حَتَّي إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا" «4» و اين بدان جهت است كه اينان اعوان ملك الموت و ملك الموت رئيس ايشان است.
سؤال ديگري كه ممكن است براي خواننده پيش بيايد، اين است كه: چرا كلمات مخصوص به زنان را در باره ملائكه استعمال كرده و فرموده:" صافات" و" زاجرات" و" تاليات" و نفرموده:" صافون" و" زاجرون" و" تالون" و شايد همين تعبير دليل باشد بر اينكه مراد از اين سه كلمه، ملائكه نباشند.
در جواب مي‌گوييم: اين تعبير ضرري به احتمال ما نمي‌زند، براي اينكه: وقتي سخن از جماعتي به ميان آيد، جايز است كه لفظ مؤنث را در باره آنان استعمال كرد، چون كلمه جماعت مؤنث است و" صافات" و" زاجرات" و" تاليات" به اعتبار لفظ جماعت، مؤنث آمده، و مؤنث لفظي است.
از اول قرآن تا اينجا هيچ سوره‌اي با سوگند آغاز نشده بود و سوره صافات اولين سوره‌اي است كه با سوگند آغاز مي‌شود و خداي سبحان در كلام مجيدش به بسياري از مخلوقات خود سوگند ياد كرده، از قبيل آسمان، زمين، خورشيد، ماه، ستاره، شب، روز، ملائكه، مردم، شهرها، و ميوه‌ها، و اين نيست مگر به خاطر شرافتي كه در آنها هست و آن شرافت اين است كه: مخلوق خدايند و خدا قيوم آنها است كه خود منبع و سرچشمه همه شرافت‌ها و ارزشها است.

[توضيح اينكه سوگند به صافات، زاجرات و تاليات، متضمن استدلال براي" إِنَّ إِلهَكُمْ لَواحِدٌ" است] ..... ص: 182

" إِنَّ إِلهَكُمْ لَواحِدٌ" خطاب در اين جمله به عموم مردم است. و سوگندهاي مزبور به خاطر همين جمله
__________________________________________________
(1)ما (به وحي) نازل نمي‌شويم مگر به امر پروردگارت. سوره مريم، آيه 64.
(2)ماييم كه همواره در صفيم، و ماييم كه هميشه مشغول تسبيح هستيم. سوره صافات، آيه 166 و 165.
(3)بگو شما را ملك الموت قبض روح مي‌كند، كه موكل بر شما است. سوره سجده، آيه 11.
(4)تا آنكه مرگ يكي از شما برسد، و فرستادگان ما روح او را قبض كنند. سوره انعام، آيه 61.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 183
است. مي‌خواهد بفرمايد به آنچه ذكر شد سوگند كه معبود شما انسانها يكي است و اين كلامي است كه دليل خود را همراه دارد، كه توضيح آن خواهد آمد.
" رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ رَبُّ الْمَشارِقِ" اين جمله يا خبر دوم است براي كلمه" ان" و معنايش اين است كه:" به درستي معبود شما يكي است و معبود شما پروردگار آسمانها و زمين است"، و يا خبر است براي مبتدايي حذف شده، و تقديرش" هو رب السماوات" است، و يا اصلا خبر نيست بلكه بدل است از كلمه" واحد".
توضيح اينكه گفتيم آيه شريفه كلامي است كه دليل خود را همراه دارد اين است كه: خود اوصاف" صافات" و" زاجرات" و" تاليات" اشعار دارند بر اينكه" اله" همه يكي است، هم چنان كه خصوصيت و چگونگي سوگند نيز اشعار دارد بر اينكه آن معبود واحد رب آسمانها و زمين و موجودات بين آن دو است.
پس گويا فرموده: به درستي" اله" شما يكي است، به دليل اينكه ملاك در الوهيت" اله" و معبود به حق بودن او اين است كه: او رب و مدبر امر عالم باشد كه خود شما هم به اين مطلب اعتراف داريد و خدا هم رب و مدبر آسمانها و زمين و موجودات بين آن دو است، كه در همه آنها دخل و تصرف مي‌كند. پس معبود به حق در همه عالم اوست. و چگونه نباشد؟ با اينكه او براي اينكه وحي خود را به پيامبرش برساند، در آسمانها تصرف مي‌كند، و در ساكنان آسمان حكم مي‌راند و ملائكه" صافات" در بين آسمان و زمين كه محل رخنه شيطانهاست، صف مي‌بندند و آنها را از مداخله در كار وحي منع مي‌كنند، و اين خود تصرف اوست در بين آسمان و زمين و هم در شيطانها.
و آن فرشتگان، وحي را بر پيغمبر وي تلاوت مي‌كنند، و اين تلاوت، خود تكميل مردم و تربيت آنان است حالا چه تصديق بكنند و چه تكذيب. پس در وحي به تنهايي هم تصرف در عالم آسمانها است، و هم تصرف در زمين و موجودات بين آن دو، و چون چنين است، پس خدا به تنهايي رب تمامي عالم و مدبر امور آن است، و در نتيجه معبود واحد هم اوست.
و منظور از كلمه" مشارق" نقطه‌هايي از افق‌هايي است كه خورشيد در فصول چهارگانه از آن نقطه‌ها طلوع مي‌كند، البته احتمال اين معني هست كه مراد از" مشارق" مشرقهاي خصوص خورشيد نباشد، بلكه مشرقهاي مطلق ستارگان و يا مطلق مشارق باشد. و اگر نامي از مغربها نياورد و تنها مشرقها را نام برد، به خاطر مناسبتي بود كه مشرق با طلوع وحي از آسمان به وسيله ملائكه داشت، هم چنان كه در جاي ديگر وحي را به طلوع تشبيه كرده، و فرموده:" و
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 184
وَ لَقَدْ رَآهُ بِالْأُفُقِ الْمُبِينِ" «1» و نيز فرموده:" وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلي" «2».

[بيان آيات راجع به تزيين آسمان دنيا به زيور كواكب و حفظ آن از شياطين مارد و ...] ..... ص: 184

" إِنَّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَةٍ الْكَواكِبِ" مراد از" زينت" هر چيزي است كه به وسيله آن چيز ديگري را آرايش دهند و زيبا سازند. و كلمه" كواكب" عطف بيان و يا بدل از زينت است. و در كلام خداي سبحان مساله زينت دادن آسمان دنيا به وسيله ستارگان مكرر آمده، از آن جمله فرموده:" وَ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ" «3» و نيز فرموده:" وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ" «4» و نيز فرموده:" أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَي السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها وَ زَيَّنَّاها" «5».
و اين آيات خالي از اين ظهور نيستند كه: آسمان دنيا يكي از آسمانهاي هفتگانه‌اي است كه قرآن كريم نام برده و مراد از آن همان فضايي است كه ستارگان بالاي زمين در آن فضا قرار دارند، هر چند كه بعضي از مفسرين اين آيات را طوري توجيه و معنا كرده‌اند كه با فرضيه‌هاي هيات قديم موافق درآيد و بعضي ديگر آن را طوري توجيه كرده‌اند كه با فرضيه‌هاي هيات جديد منطبق شود.
" وَ حِفْظاً مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ مارِدٍ" مراد از" شيطان" افراد شرير از جن است و مراد از" مارد" فرد خبيثي است كه عاري از خير باشد. و كلمه" حفظا" مفعول مطلق براي فعلي است كه حذف شده و تقدير آن" حفظناها حفظا" است.
" لا يَسَّمَّعُونَ إِلَي الْمَلَإِ الْأَعْلي وَ يُقْذَفُونَ مِنْ كُلِّ جانِبٍ" كلمه" يسمعون" در اصل" يتسمعون" بوده و" تسمع" به معناي گوش دادن است. و اينكه فرمود:" شيطانهاي خبيث نمي‌توانند به آنچه در ملأ أعلي مي‌گذرد گوش دهند"، كنايه است از اينكه آنها از نزديكي بدانجا ممنوع هستند، و به همين عنايت است كه عبارت مذكور صفت همه شيطانها شده، و اگر اين معناي كنايه‌اي مراد نباشد و معناي تحت اللفظي منظور باشد و بخواهد بفرمايد: شيطانها به آنچه در ملأ أعلي مي‌گذرد گوش نمي‌دهند، ديگر معنا
__________________________________________________
(1)او را در افق روشن بديد. سوره تكوير، آيه 23.
(2)او در افق بالاتر است. سوره نجم، آيه 7.
(3)ما آسمان دنيا را با چراغهايي زينت داديم. سوره حم سجده، آيه 12.
(4)به تحقيق كه ما آسمان دنيا را با چراغهايي زينت داديم. سوره ملك، آيه 5.
(5)آيا نظر نمي‌كنند به آسماني كه بالاي سرشان است، چگونه آن را بنا كرديم و زينت داديم؟.
سوره ق، آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 185
ندارد دنبالش بفرمايد: و از هر طرف تيرباران مي‌شوند. پس به خاطر همين جمله بايد بگوييم:
عبارت قبلي كنايه است، و صريح آن مراد نيست.
كلمه" ملأ" به معناي" اشراف" از هر قوم است، آنهايي كه چشم‌ها را پر مي‌كنند، و" ملأ أعلي" همان ملائكه مكرمي هستند كه شيطانها مي‌خواهند به گفتگوي ايشان گوش دهند، و آنها سكنه آسمانهاي بالا را تشكيل مي‌دهند، به دليل اين آيه كه مي‌فرمايد:" لَنَزَّلْنا عَلَيْهِمْ مِنَ السَّماءِ مَلَكاً رَسُولًا" «1».
و مقصود شيطانها از گوش دادن به ملأ أعلي اين است كه: بر اخبار غيبي كه از عالم ارضي پوشيده است اطلاع پيدا كنند، مانند حوادثي كه بعدها در زمين رخ مي‌دهد و اسرار پنهاني كه آيه" وَ ما تَنَزَّلَتْ بِهِ الشَّياطِينُ وَ ما يَنْبَغِي لَهُمْ وَ ما يَسْتَطِيعُونَ إِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ" «2» بدان اشاره دارد، و همچنين آيه" وَ أَنَّا لَمَسْنَا السَّماءَ فَوَجَدْناها مُلِئَتْ حَرَساً شَدِيداً وَ شُهُباً وَ أَنَّا كُنَّا نَقْعُدُ مِنْها مَقاعِدَ لِلسَّمْعِ فَمَنْ يَسْتَمِعِ الْآنَ يَجِدْ لَهُ شِهاباً رَصَداً" «3» و كلمه" قذف" در جمله" وَ يُقْذَفُونَ مِنْ كُلِّ جانِبٍ" به معناي تيراندازي است. و كلمه" جانب" به معناي جهت و ناحيه است.
" دُحُوراً وَ لَهُمْ عَذابٌ واصِبٌ" كلمه" دحور" به معناي طرد و راندن، و هم به معناي دفع است، و اين كلمه مصدر است به معناي مفعول كه چون حال واقع شده منصوب شده است. و اين كلمه مصدر به معني مفعول است يعني اين شيطانها مدحور و رانده شده درگاه خدايند ممكن هم هست مفعول له و يا مفعول مطلق باشد. و كلمه" واصب" به معناي واجب و لازم است.
" إِلَّا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِبٌ" كلمه" خطفة" به معناي قاپيدن و چيزي را دزدكي ربودن است. و كلمه" شهاب" به معناي ستارگاني است كه در فضا به سرعت حركت مي‌كنند و نابود مي‌شوند و كلمه" ثاقب" از" ثقوب" است كه به معناي فرو رفتن و نفوذ چيزي در چيز ديگر است. و" شهاب" را از اين
__________________________________________________
(1)هر آينه از آسمان فرشته‌اي نازل مي‌كرديم تا رسول برايشان باشد. سوره اسري، آيه 95.
(2)شيطانها نمي‌توانند قرآن را نازل كنند، و سزاوار اين كار نيستند، چون ايشان از شنيدن ممنوعند. سوره شعراء، آيه 209- 212.
(3)ما شيطانها آسمان را لمس كرديم (و بدان نزديك شديم) ديديم كه پر از نگهبانان قهرمان، و پر از تيرهاست، با اينكه ما قبل از بعثت اين پيامبر همواره در آسمانها براي گوش دادن مي‌نشستيم، ولي الآن هر كس گوش دهد خواهد ديد كه تيرها در آن كمين كرده‌اند. سوره جن، آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 186
بابت" ثاقب" ناميده‌اند كه از هدف خطا نمي‌رود و همواره به هدف مي‌خورد.
و مراد از" خطفه" اين است كه: شيطاني دزدكي خود را به صدارس ملائكه برساند تا حرفهاي آنان را گوش دهد. و در جاي ديگر از اين عمل به" استراق سمع" تعبير كرده، و فرموده:" إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبِينٌ" «1» و اين استثناء استثناي از ضمير فاعل در جمله" لا يسمعون" است.
و بعضي از مفسرين گفته‌اند: جايز است آن را استثنايي منقطع، و نامربوط به ما قبل بگيريم.
و معناي آيات پنجگانه مورد بحث اين است كه: ما آسمان دنيا يعني نزديك‌ترين آسمانها به شما- و يا پايين‌ترين آسمانها- را با زينتي بياراستيم، و آن همان ستارگان بود كه در آسمان قرار داديم، و آن آسمان را از هر شيطاني خبيث و عاري از خير حفظ كرديم، و حتي از اينكه سخنان ساكنين آسمان را بشنوند منعشان نموديم، تا از اخبار غيبي كه ساكنان ملأ أعلي بين خود گفتگو مي‌كنند اطلاع نيابند، و به همين منظور از هر طرف تيرباران مي‌شوند در حالي كه مطرود و رانده هستند و عذابي واجب دارند كه هرگز از ايشان جدا شدني نيست.
پس كسي از جن نمي‌تواند به اخبار غيبي كه در آسمان دنيا بين ملائكه رد و بدل مي‌شود، اطلاع يابد مگر آنكه از راه اختلاس و قاچاق چيزي از آن اخبار را به دست بياورد كه در اين صورت مورد تعقيب" شهاب ثاقب" واقع مي‌شود، تير شهابي كه هرگز از هدف خطا نمي‌رود.

گفتاري در معناي شهاب [گفتاري در معناي شهاب (در ذيل آيه:" إِلَّا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِبٌ")] ..... ص: 186

مفسرين براي اينكه مساله" استراق سمع" شيطانها در آسمان را تصوير كنند، و نيز تصوير كنند كه چگونه در اين هنگام به سوي شيطانها با شهاب‌ها تيراندازي مي‌شود بر اساس ظواهر آيات و روايات كه به ذهن مي‌رسد توجيهاتي ذكر كرده‌اند كه همه بر اين اساس استوار است كه آسمان عبارت است از: افلاكي كه محيط به زمين هستند، و جماعت‌هايي از ملائكه در آن افلاك منزل دارند، و آن افلاك در و ديواري دارند كه هيچ چيز نمي‌تواند وارد آن شود، مگر چيزهايي كه از خود آسمان باشد، و
__________________________________________________
(1)مگر شيطاني كه بخواهد استراق سمع كند كه بلافاصله شهابي مبين دنبالش مي‌كند. سوره حجر، آيه 18. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 187
اينكه در آسمان اول، جماعتي از فرشتگان هستند كه شهابها به دست گرفته و در كمين شيطانها نشسته‌اند كه هر وقت نزديك بيايند تا اخبار غيبي آسمان را استراق سمع كنند، با آن شهابها به سوي آنها تيراندازي كنند و دورشان سازند، و اين معاني همه از ظاهر آيات و اخبار ابتداء به ذهن مي‌رسد.
و ليكن امروز بطلان اين حرفها به خوبي روشن شده، و عيان گشته، و در نتيجه بطلان همه آن وجوهي هم كه در تفسير" شهب" ذكر كرده‌اند،- كه وجوه بسيار زيادي هم هستند- و در تفاسير مفصل و طولاني از قبيل تفسير كبير فخر رازي «1»، و روح المعاني آلوسي «2» و غير آن دو نقل شده، باطل مي‌شود.
ناگزير بايد توجيه ديگري كرد كه مخالف با علوم امروزي و مشاهداتي كه بشر از وضع آسمانها دارد نبوده باشد. و آن توجيه به احتمال ما- و خدا داناتر است- اين است كه: اين بياناتي كه در كلام خداي تعالي ديده مي‌شود، از باب مثالهايي است كه به منظور تصوير حقايق خارج از حس زده شده، تا آنچه خارج از حس است به صورت محسوسات در افهام بگنجد، هم چنان كه خود خداي تعالي در كلام مجيدش فرموده:" وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ" «3» و اينگونه مثلها در كلام خداي تعالي بسيار است، از قبيل عرش، كرسي، لوح و كتاب، كه هم در گذشته به آنها اشاره شد، و هم در آينده به بعضي از آنها اشاره خواهد رفت.
بنا بر اين اساس، مراد از آسماني كه ملائكه در آن منزل دارند، عالمي ملكوتي خواهد بود كه افقي عالي‌تر از افق عالم ملك و محسوس دارد، همان طور كه آسمان محسوس ما با اجرامي كه در آن هست عالي‌تر و بلندتر از زمين ماست.
و مراد از نزديك شدن شيطانها به آسمان، و استراق سمع، و به دنبالش هدف شهابها قرار گرفتن، اين است كه: شيطانها مي‌خواهند به عالم فرشتگان نزديك شوند، و از اسرار خلقت و حوادث آينده سر درآورند. و ملائكه هم ايشان را با نوري از ملكوت كه شيطانها تاب تحمل آن را ندارند، دور مي‌سازند. و يا مراد اين است كه: شيطانها خود را به حق نزديك مي‌كنند، تا آن را با تلبيس‌ها و نيرنگهاي خود به صورت باطل جلوه دهند، و يا باطل را با
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 26، ص 121.
(2)روح المعاني، ج 23، ص 73.
(3)اينها همه مثالهايي است كه ما براي مردم مي‌زنيم، و اين مثلها را نمي‌فهمند مگر مردم عاقل.
سوره عنكبوت، آيه 43.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 188
تلبيس و نيرنگ به صورت حق درآورند، و ملائكه رشته‌هاي ايشان را پنبه مي‌كنند، و حق صريح را هويدا مي‌سازند، تا همه به تلبيس آنها پي برده، حق را حق ببينند، و باطل را باطل.
و اين كه خداي سبحان داستان استراق سمع شياطين و هدف شهاب قرار گرفتنشان را دنبال سوگند به ملائكه وحي و حافظان آن از مداخله شيطانها ذكر كرده، تا اندازه‌اي گفتار ما را تاييد مي‌كند- و خدا داناتر است-.
" فَاسْتَفْتِهِمْ أَ هُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمْ مَنْ خَلَقْنا إِنَّا خَلَقْناهُمْ مِنْ طِينٍ لازِبٍ" كلمه" لازب" به معناي دو چيز به هم چسبيده است، به طوري كه هر يك ملازم ديگري شده باشد. و در مجمع البيان گفته:" لازب" و" لازم" به يك معني است «1».
و مراد از جمله" من خلقنا" يا ملائكه‌اي است كه در آيات قبلي به آنان اشاره كرد كه حافظ وحي و تيراندازان شهابهايند، و يا مخلوقات عظيم ديگري غير از انسان است، از قبيل آسمانها، زمين و ملائكه، و اگر در باره آنها با ضمير" هم" كه مخصوص عقلاء است تعبير كرد و فرمود:" آيا خلقت ايشان بزرگتر است، يا كسي كه ما خلق كرده‌ايم" و نفرمود:
" چيزي كه ما خلق كرده‌ايم" بدان جهت است كه در بين نامبردگان ملائكه هم منظور بودند، و ملائكه داراي عقلند، جانب آنان را غلبه داده و از همه آسمانها و زمين و ملائكه تعبير كرده به" كسي كه ما خلقش كرده‌ايم".
و معناي آيه اين است كه: وقتي خداي سبحان رب آسمانها و زمين و موجودات بين آن دو و ملائكه بود، تو اي رسول گراميم، از ايشان نظرخواهي كن و بپرس آيا خلقت ايشان مهم‌تر و بزرگتر است، يا خلقت غير ايشان از موجودات ديگري كه ما خلق كرده‌ايم، آن وقت متوجه خواهند شد كه خلقت آنان ضعيف‌تر و ناچيزتر از خلقت موجودات ديگر است، براي اينكه خلقت ايشان از يك گل چسبنده بود و معلوم است كه اين گل چسبنده ناچيز نمي‌تواند ما را عاجز سازد.

بحث روايتي [(چند روايت در ذيل برخي آيات گذشته)] ..... ص: 188

در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ الصَّافَّاتِ صَفًّا" آمده كه منظور ملائكه و انبيايند «2».
و در همان كتاب از پدرش و از يعقوب بن يزيد، از ابن ابي عمير، از بعضي از راويان
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 439.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 218.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 189
شيعه، از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود امير المؤمنين (ع) فرموده:
اين ستارگان كه در آسمان است، شهرهايي است مانند شهرهايي كه در زمين است ... «1».
باز در همان كتاب در روايت ابي الجارود، از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرموده:" عَذابٌ واصِبٌ" يعني عذاب دائم و دردناك كه دردش تا دلها مي‌رسد «2».
و باز در همان كتاب از رسول اللَّه (ص) نقل كرده كه در داستان معراج فرمود: پس جبرئيل بالا رفت و من نيز با او بالا رفتم، تا رسيدم به آسمان دنيا، بر روي آن آسمان فرشته‌اي ديدم كه او را اسماعيل مي‌گفتند، و او همان صاحب خطفه است كه خداي عز و جل در باره‌اش فرموده:" إِلَّا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِبٌ" و زير فرمان آن هفتاد هزار فرشته‌اند كه زير فرمان هر فرشته هفتاد هزار فرشته ديگرند ... «3».
مؤلف: اينگونه روايات در اين باب بسيار زياد است كه: ما بعضي از آنها را در تفسير آيه" إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبِينٌ" «4» نقل كرديم و بعضي ديگر از آنها را ان شاء اللَّه تعالي در تفسير دو سوره ملك و جن ايراد خواهيم كرد.
در نهج البلاغه است كه: خداي تعالي از تمامي روي زمين، چه زمين سخت، و چه سهلش، چه زمين صالح و چه شوره‌زارش، خاكي برگرفت و آن را با آب درآميخت، تا وقتي كه خالص گشت، و آن گاه آن را با شبنمي تر كرد، تا چسبنده شد «5».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 218.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 221.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 4.
(4)سوره حجر، آيه 18.
(5)شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 1، ص 96، خطبه 1.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 190

[سوره الصافات (37): آيات 12 تا 70] ..... ص: 190

اشاره

بَلْ عَجِبْتَ وَ يَسْخَرُونَ (12) وَ إِذا ذُكِّرُوا لا يَذْكُرُونَ (13) وَ إِذا رَأَوْا آيَةً يَسْتَسْخِرُونَ (14) وَ قالُوا إِنْ هذا إِلاَّ سِحْرٌ مُبِينٌ (15) أَ إِذا مِتْنا وَ كُنَّا تُراباً وَ عِظاماً أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ (16)
أَ وَ آباؤُنَا الْأَوَّلُونَ (17) قُلْ نَعَمْ وَ أَنْتُمْ داخِرُونَ (18) فَإِنَّما هِيَ زَجْرَةٌ واحِدَةٌ فَإِذا هُمْ يَنْظُرُونَ (19) وَ قالُوا يا وَيْلَنا هذا يَوْمُ الدِّينِ (20) هذا يَوْمُ الْفَصْلِ الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ (21)
احْشُرُوا الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ أَزْواجَهُمْ وَ ما كانُوا يَعْبُدُونَ (22) مِنْ دُونِ اللَّهِ فَاهْدُوهُمْ إِلي صِراطِ الْجَحِيمِ (23) وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ (24) ما لَكُمْ لا تَناصَرُونَ (25) بَلْ هُمُ الْيَوْمَ مُسْتَسْلِمُونَ (26)
وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ يَتَساءَلُونَ (27) قالُوا إِنَّكُمْ كُنْتُمْ تَأْتُونَنا عَنِ الْيَمِينِ (28) قالُوا بَلْ لَمْ تَكُونُوا مُؤْمِنِينَ (29) وَ ما كانَ لَنا عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ بَلْ كُنْتُمْ قَوْماً طاغِينَ (30) فَحَقَّ عَلَيْنا قَوْلُ رَبِّنا إِنَّا لَذائِقُونَ (31)
فَأَغْوَيْناكُمْ إِنَّا كُنَّا غاوِينَ (32) فَإِنَّهُمْ يَوْمَئِذٍ فِي الْعَذابِ مُشْتَرِكُونَ (33) إِنَّا كَذلِكَ نَفْعَلُ بِالْمُجْرِمِينَ (34) إِنَّهُمْ كانُوا إِذا قِيلَ لَهُمْ لا إِلهَ إِلاَّ اللَّهُ يَسْتَكْبِرُونَ (35) وَ يَقُولُونَ أَ إِنَّا لَتارِكُوا آلِهَتِنا لِشاعِرٍ مَجْنُونٍ (36)
بَلْ جاءَ بِالْحَقِّ وَ صَدَّقَ الْمُرْسَلِينَ (37) إِنَّكُمْ لَذائِقُوا الْعَذابِ الْأَلِيمِ (38) وَ ما تُجْزَوْنَ إِلاَّ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (39) إِلاَّ عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ (40) أُولئِكَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ (41)
فَواكِهُ وَ هُمْ مُكْرَمُونَ (42) فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ (43) عَلي سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ (44) يُطافُ عَلَيْهِمْ بِكَأْسٍ مِنْ مَعِينٍ (45) بَيْضاءَ لَذَّةٍ لِلشَّارِبِينَ (46)
لا فِيها غَوْلٌ وَ لا هُمْ عَنْها يُنْزَفُونَ (47) وَ عِنْدَهُمْ قاصِراتُ الطَّرْفِ عِينٌ (48) كَأَنَّهُنَّ بَيْضٌ مَكْنُونٌ (49) فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ يَتَساءَلُونَ (50) قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ إِنِّي كانَ لِي قَرِينٌ (51)
يَقُولُ أَ إِنَّكَ لَمِنَ الْمُصَدِّقِينَ (52) أَ إِذا مِتْنا وَ كُنَّا تُراباً وَ عِظاماً أَ إِنَّا لَمَدِينُونَ (53) قالَ هَلْ أَنْتُمْ مُطَّلِعُونَ (54) فَاطَّلَعَ فَرَآهُ فِي سَواءِ الْجَحِيمِ (55) قالَ تَاللَّهِ إِنْ كِدْتَ لَتُرْدِينِ (56)
وَ لَوْ لا نِعْمَةُ رَبِّي لَكُنْتُ مِنَ الْمُحْضَرِينَ (57) أَ فَما نَحْنُ بِمَيِّتِينَ (58) إِلاَّ مَوْتَتَنَا الْأُولي وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ (59) إِنَّ هذا لَهُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (60) لِمِثْلِ هذا فَلْيَعْمَلِ الْعامِلُونَ (61)
أَ ذلِكَ خَيْرٌ نُزُلاً أَمْ شَجَرَةُ الزَّقُّومِ (62) إِنَّا جَعَلْناها فِتْنَةً لِلظَّالِمِينَ (63) إِنَّها شَجَرَةٌ تَخْرُجُ فِي أَصْلِ الْجَحِيمِ (64) طَلْعُها كَأَنَّهُ رُؤُسُ الشَّياطِينِ (65) فَإِنَّهُمْ لَآكِلُونَ مِنْها فَمالِؤُنَ مِنْهَا الْبُطُونَ (66)
ثُمَّ إِنَّ لَهُمْ عَلَيْها لَشَوْباً مِنْ حَمِيمٍ (67) ثُمَّ إِنَّ مَرْجِعَهُمْ لَإِلَي الْجَحِيمِ (68) إِنَّهُمْ أَلْفَوْا آباءَهُمْ ضالِّينَ (69) فَهُمْ عَلي آثارِهِمْ يُهْرَعُونَ (70)
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 191

ترجمه آيات ..... ص: 191

(نه تنها ايمان نمي‌آورند) بلكه وقتي تو از گمراهي آنان تعجب مي‌كني تو را مسخره مي‌كنند (12).
و چون تذكر داده مي‌شوند پند نمي‌پذيرند (13).
و چون آيتي مي‌بينند مسخره مي‌كنند (14).
و مي‌گويند: اين نيست مگر سحري آشكار (15).
آيا وقتي مرديم و خاك و استخوان شديم دوباره زنده مي‌شويم؟ (16).
(ما) و حتي پدران گذشته ما؟ (17).
بگو: بله، زنده مي‌شويد در حالي كه خوار و ذليل باشيد (18).
و اين زنده شدن انسانها با يك نهيب صورت مي‌گيرد كه ناگهان همگي نگران برمي‌خيزند (19).
و مي‌گويند: اي واي بر ما اين همان روز جزاست (20).
اين روز جدايي حق از باطل است كه تا در دنيا بوديد تكذيبش مي‌كرديد (21).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 192
(هان اي فرشتگان) همه آنها كه ظلم كردند و اتباع و اشباه آنها را و آنچه را كه مي‌پرستيدند يك جا جمع كنيد (22).
آري آنچه كه به جاي خدا عبادت مي‌كردند، پس آن گاه به سوي دوزخ ببريد (23).
آنجا نگهشان بداريد كه بايد بازخواست شوند (24).
در آنجا از ايشان مي‌پرسند چرا مانند دنيا از يكديگر حمايت نمي‌كنيد؟ (25).
(جوابي ندارند) بلكه ايشان امروز تسليم‌اند (26).
بعضي به بعضي رو مي‌كنند و از يكديگر پرسش مي‌كنند (27).
پيروان به سردمداران گويند شما بوديد كه به عنوان بشارت و ميمنت مي‌آمديد و ما را به دين خود مي‌خوانديد (28).
در پاسخشان گويند خود شما بنا نداشتيد ايمان بياوريد (29).
و ما بر شما دست تسلط نداشتيم (و اجبارتان نمي‌كرديم) بلكه خودتان مردمي طغيان‌گر بوديد (30).
و در نتيجه حكم خدا و قضاي او در باره ما حتمي گشت و ما عذاب را خواهيم چشيد (31).
آري ما شما را گمراه كرديم چون خودمان گمراه بوديم (32).
در نتيجه همه آنان در عذاب شريكند (33).
ما با مجرمين اينچنين رفتار مي‌كنيم (34).
چون ايشان اين طور بودند كه وقتي لا اله الا اللَّه برايشان گفته مي‌شد كبر مي‌ورزيدند (35).
و مي‌گفتند آيا به خاطر مردي ديوانه خدايان خود را رها كنيم (36).
با اينكه او حق آورده و رسولان قبلي را تصديق مي‌كند (37).
محققا شما عذاب دردناك را خواهيد چشيد (38).
و اين جزايتان نيست مگر بخاطر همان اعمالي كه مي‌كرديد (39).
مگر بندگان مخلص خدا (40).
كه ايشان رزقي معلوم دارند (41).
ميوه‌هايي و ايشان گرامي هستند (42).
در بهشت‌هاي پر نعمت (43).
بر تختهايي رو به روي هم (44).
قدحها از آب بهشتي از هر سو برايشان حاضر مي‌شود (45).
آبي زلال و لذت بخش براي نوشندگان (46).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 193
نه در آن ضرر و فسادي است و نه از آن مست مي‌شوند (47).
و پيش ايشان حوريان درشت چشم پركرشمه و نازند (48).
گويي از سفيدي، سفيده تخم مرغند قبل از آنكه دست خورده شود (49).
پس بعضي به بعضي ديگر روي آورده از يكديگر پرسش مي‌كنند (50).
يكي از آن ميان مي‌پرسد: من رفيقي داشتم (51).
كه بارها از من خرده مي‌گرفت كه تو هم از معتقدين به معادي (52).
آيا بعد از آنكه مرديم و خاك و استخوان شديم دوباره براي پاداش زنده مي‌شويم؟ (53).
شما هيچ از او خبر داريد؟ (54).
در همين بين به دوزخ مي‌نگرد و رفيق خود را در وسط جهنم مي‌بيند (55).
به او مي‌گويد به خدا قسم نزديك بود مرا به ضلالت بيفكني (56).
و اگر نعمت پروردگارم نبود حتما من نيز از حاضر شدگان در دوزخ مي‌بودم (57).
دوستان بهشتي از شدت خرسندي و شادي به يكديگر مي‌گويند آيا راستي اين ماييم كه ديگر نمي‌ميريم؟ (58).
و به جز همان مرگ اولمان ديگر مرگي نداشته و عذاب هم نمي‌شويم؟ (59).
محققا و به راستي كه اين چه رستگاري عظيمي است كه خدا به ما روزي كرد (60).
و شايسته است كه اهل عمل براي چنين زندگي تلاش كنند (61).
آيا براي پذيرايي، اين رزق كريم بهتر است و يا درخت زقوم (62).
ما آن را فتنه ستمگران كرديم (63).
درختي است كه از قعر جهنم سر درمي‌آورد (64).
ميوه‌اش گويي سر شيطانها است (65).
چون ايشان از آن خواهند خورد و شكمها را از آن پر خواهند كرد (66).
و سپس از روي آن خوراك، آبي بي‌نهايت سوزنده مي‌نوشند (67).
و سپس بازگشت نهايي آنان به سوي جهنم خواهد بود (68).
همين‌ها بودند كه در دنيا پدران خود را گمراه يافتند (69).
و با اين حال به دنبال آثار پدران خود بشتافتند (70).

بيان آيات [حكايت استهزاء مشركين آيات خدا و دعوت پيامبر را و استبعادشان رستاخيز خود و پدرانشان را] ..... ص: 193

اشاره

در اين آيات استهزايي كه كفار به آيات خدا مي‌كردند و پاره‌اي از سخنان ايشان كه
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 194
بر اساس كفر و انكار معاد مي‌گفته‌اند، و ردي كه از سخنان ايشان شده حكايت شده است، و در رد آنان به تقرير مساله بعث پرداخته و بيان كرده كه كفار در آن روز چه شدتي و چه عذابهاي گوناگوني دارند، و خداوند چگونه بندگان مخلص خود را با نعمت‌ها و كرامتهاي خود گرامي مي‌دارد.
و نيز چگونگي بحث و جدال دوزخيان با يكديگر را نقل مي‌كند كه در روز قيامت چه سخناني بين آنان رد و بدل مي‌شود. و سخناني را هم كه بين اهل بهشت با خودشان و يا با بعضي از اهل آتش رد و بدل مي‌شود ذكر كرده.
" بَلْ عَجِبْتَ وَ يَسْخَرُونَ وَ إِذا ذُكِّرُوا لا يَذْكُرُونَ" يعني اي محمد! بلكه تو از تكذيب ايشان تعجب مي‌كني كه چگونه تكذيبت مي‌كنند، با اينكه تو ايشان را به سوي كلمه حق مي‌خواني، و تازه وقتي تعجب مي‌كني تو را در اين تعجب مسخره مي‌كنند، و يا تو را در همين دعوت به سوي حق مسخره مي‌كنند، و چون به وسيله آيات داله بر توحيد و دين حق، تذكر داده مي‌شوند، باز متذكر نگشته و بيدار نمي‌شوند.
" وَ إِذا رَأَوْا آيَةً يَسْتَسْخِرُونَ" در مجمع البيان مي‌گويد:" كلمه" سخر" و" استسخر" هر دو به يك معنا است" «1».
و در نتيجه گفتار وي، معناي آيه چنين مي‌شود: و چون اين مشركين آيتي معجزه‌آسا از آيات معجزه خدا را مي‌بينند، مثلا قرآن و يا شق القمر را مشاهده مي‌كنند آن را استهزاء مي‌كنند.
" وَ قالُوا إِنْ هذا إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ" در اينكه مشركين در اشاره به آيت كلمه" هذا" را به كار برده‌اند، اشعاري است از ايشان به اينكه ما اصلا از اين چيز كه تو آن را آيت مي‌خواني هيچ چيز نمي‌فهميم، مگر همين قدر كه آن چيزي است از چيزها بدون مزيت، و اين تعبير بدترين توهيني است كه به عمل شخصي بكنند.
" أَ إِذا مِتْنا وَ كُنَّا تُراباً وَ عِظاماً أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ أَ وَ آباؤُنَا الْأَوَّلُونَ" اين آيه حكايت انكار مشركين نسبت به مساله معاد است، كلامي است كه به غير از استبعاد هيچ پايه و دليلي ندارد، در نظر وهم اين معنا بعيد مي‌آيد كه انسان بميرد و بدنش متلاشي گشته، به صورت خاك و استخوان درآيد، آن گاه دوباره به صورت اولش برگردد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 440.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 195
دليل بر اينكه غير از استبعاد پايه‌اي ديگر ندارد، اين است كه استفهام انكاري را نسبت به نياكان خود دوباره تكرار كرده‌اند، چون استبعاد وهم آدمي از زنده شدن نياكان و اجداد كه آثارشان به كلي محو شده و به جز داستانها از ايشان چيزي باقي نمانده، بيشتر و شديدتر از استبعادي است كه از زنده شدن خودش دارد. و اگر منظورشان از اين گفتار تمسك به دليل عقلي يعني محال بودن اعاده معدوم بود، اين دليل در اعاده خودشان و اجدادشان يكسان بود و ديگر احتياج نبود كه استفهام انكاري را در باره اعاده اجداد و نياكان خود تكرار كنند.
" قُلْ نَعَمْ وَ أَنْتُمْ داخِرُونَ فَإِنَّما هِيَ زَجْرَةٌ واحِدَةٌ فَإِذا هُمْ يَنْظُرُونَ" در اين آيه خداي تعالي پيامبر عزيز خود را دستور مي‌دهد كه در پاسخشان بگويد: بله همه‌شان زنده خواهند شد.
" وَ أَنْتُمْ داخِرُونَ"- يعني زنده مي‌شويد در حالي كه خوار و بي مقدار و ذليل باشيد. و اين در حقيقت احتجاج و استدلال به عموميت قدرت خدا و نفوذ اراده بي‌درنگ او است، آري" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ- دستور او وقتي اراده چيزي كند همين است كه بگويد باش و پس او موجود مي‌شود". و به همين جهت به دنبال آن فرمود:" فَإِنَّما هِيَ زَجْرَةٌ واحِدَةٌ فَإِذا هُمْ يَنْظُرُونَ- مساله بعث يك زجره و نهيب بيش نيست كه وقتي صادر شد، مردم ناگهان زنده شده و مبهوت نظر مي‌كنند" هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ لِلَّهِ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما أَمْرُ السَّاعَةِ إِلَّا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" «1».
و اينكه بر سر جمله" فَإِنَّما هِيَ زَجْرَةٌ واحِدَةٌ" حرف" فاء" آورده، به اين منظور بوده كه تعليل را افاده كند و در نتيجه جمله مذكور تعليل مي‌باشد براي جمله" وَ أَنْتُمْ داخِرُونَ". و تعبير به كلمه" زجرة" نيز اشعار به خواري و ذلت آنان دارد.
" وَ قالُوا يا وَيْلَنا هذا يَوْمُ الدِّينِ هذا يَوْمُ الْفَصْلِ الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ" اين آيه شريفه عطف است بر جمله" ينظرون" كه اشعار به مبهوت بودن آنان داشت و مي‌فهمانيد كه مشركين بعد از زنده شدن مبهوت و دهشت زده هستند، و همه در فكر آنند كه آيا عالم قيامت را به خواب مي‌بينند يا به بيداري؟ آن وقت متوجه مي‌شوند كه نه، خواب نيستند و اين همان روز بعث و روز جزا است و چون به خاطر كفر و تكذيبشان، از جزا حذر و
__________________________________________________
(1)براي خداست غيب آسمانها و زمين، و مساله قيامت نيست مگر نظير چشم بر هم زدن و يا نزديك تر از آن، كه خدا بر هر كاري قادر است. سوره نحل، آيه 77.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 196
دلواپسي دارند، مي‌گويند:" هذا يَوْمُ الدِّينِ- اين روز جزاست" و نمي‌گويند:" هذا يوم البعث- اين روز قيامت است".
و اگر در اول آيه تعبير به ماضي آورد و فرمود:" قالوا- گفتند: اي واي بر ما" با اينكه هنوز نگفته‌اند، بلكه در قيامت خواهند گفت به خاطر اين است كه مساله معاد محقق الوقوع است.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" جمله" هذا يَوْمُ الْفَصْلِ الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ" كلامي است كه كفار به يكديگر مي‌گويند. بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" كلام ملائكه و يا خود خداي تعالي است كه به ايشان خطاب مي‌كند". آيه بعدي مؤيد احتمال دوم است، چون آن آيه به طور مسلم كلام خداست كه مي‌فرمايد:" محشور كنيد ستمكاران و قرين‌هاي آنان را و آنچه را كه به جاي خدا عبادت مي‌كردند".

[اشاره به وجه تسميه قيامت به" يوم الفصل"] ..... ص: 196

و كلمه" فصل" به معناي تميز بين دو چيز است، و اگر روز قيامت را روز فصل خوانده، بدين ملاحظه است كه آن روز روز جدا شدن حق از باطل است، روزي كه به حكم خدا و قضاي او بين حق و باطل و يا بين مجرم و متقي، جدايي مي‌افتد. و هر يك از ديگري متمايز مي‌شود، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" وَ امْتازُوا الْيَوْمَ أَيُّهَا الْمُجْرِمُونَ" «3».
" احْشُرُوا الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ أَزْواجَهُمْ وَ ما كانُوا يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَاهْدُوهُمْ إِلي صِراطِ الْجَحِيمِ" اين كلامي است از خداي تعالي به ملائكه، و معنايش اين است كه: ما به ملائكه گفتيم ايشان را محشور كنيد.
بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند: اين آيه كلامي است از ملائكه كه به يكديگر مي‌گويند.
و كلمه" حشر"- به طوري كه راغب گفته- به معناي اين است كه جماعتي از مقرشان به زور اخراج شوند تا به سوي جنگ و امثال آن روانه گردند «5».
و مراد از" الَّذِينَ ظَلَمُوا"- به طوري كه آخر آيه هم آن را تاييد مي‌كند- مشركين هستند، البته نه همه مشركين، بلكه آن مشركيني كه در برابر حق عناد مي‌ورزند، و سد راه
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير قرطبي، ج 5، ص 72.
(3)هان اي مجرمين امروز جدا شويد. سوره يس، آيه 59. [.....]
(4)روح المعاني، ج 23، ص 79.
(5)مفردات راغب، ماده" حشر".
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 197
پيشرفت آن هستند، هم چنان كه از آيه" فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَنْ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الظَّالِمِينَ الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ يَبْغُونَها عِوَجاً وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ كافِرُونَ" «1» نيز همين معنا استفاده مي‌شود.

[مراد از" الَّذِينَ ظَلَمُوا"،" ازواج" و" ما كانُوا يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ" در آيه:" احْشُرُوا الَّذِينَ ظَلَمُوا ..."] ..... ص: 197

و تعبير به ماضي در كلمه" ظلموا" وصف را افاده مي‌كند و منظور از آن كساني است كه داراي صفت ظلم هستند، نه كساني كه- و لو يك بار- مرتكب ظلم شده باشند، هم چنان كه اگر كسي بپرسد: فلاني در زندگي‌اش چه كرد؟ و شما در پاسخ بگويي ظلم كرد. اين پاسخ شما هر چند فعل ماضي است، ولي فايده وصف را مي‌دهد و در كلام خداي تعالي از اينگونه تعبيرها بسيار است، مانند آيه" وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَي الْجَنَّةِ زُمَراً" «2» و آيه" وَ سِيقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلي جَهَنَّمَ زُمَراً" «3» و آيه" لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا الْحُسْني وَ زِيادَةٌ" «4» (كه در آيه اول كلمه" اتقوا" و در دومي كلمه" كفروا" و در سومي كلمه" احسنوا" هر سه فعل ماضي است، ولي معناي وصف را افاده مي‌كند، و منظور كساني است كه داراي صفت تقوي و يا كفر و يا احسان هستند، نه كساني كه يك بار و دو بار تقوي يا كفر و يا احسان از ايشان سرزده باشد).
ظاهر از جمله" و ازواجهم" اين است كه مراد از" ازواج" قرين‌هاي شيطاني ايشان باشد، چون به حكم آيه" وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ ... حَتَّي إِذا جاءَنا قالَ يا لَيْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرِينُ" «5» كساني كه از ياد خدا اعراض مي‌كنند قريني از شيطان دارند.
بعضي «6» از مفسرين گفته‌اند:" مراد از" ازواج" اشباه و نظائر ايشان است، مي‌خواهد بفرمايد: هر كسي با نظير خود محشور مي‌شود، اشخاص زناكار، با زناكاران، و اشخاص
__________________________________________________
(1)پس منادي‌اي در بين آنان ندا داد كه لعنت خدا بر ستمكاران، آنان كه از راه خدا جلوگيري مي‌كردند و آن را منحرف مي‌خواستند و به آخرت كافر بودند. سوره اعراف، آيه 44 و 45.
(2)كساني كه بخاطر پروردگارشان تقوا پيشه مي‌كنند گروه گروه به سوي جنت سوق داده مي‌شوند. سوره زمر، آيه 73.
(3)كساني كه كفر ورزيدند گروه گروه به سوي جهنم سوق داده شدند. سوره زمر، آيه 71.
(4)كساني كه خوبي كردند، پاداش خوب و زيادتر از اعمال خوبشان دارند. سوره يونس، آيه 26.
(5)و كسي كه از ياد خداي رحمان اعراض كند شيطاني بر او بگماريم كه همواره همنشين او باشد ... تا آنكه نزد ما آيد، آن وقت مي‌گويد: اي كاش بين من و تو به قدر فاصله مغرب و مشرق فاصله بود كه چه بد قريني بودي. سوره زخرف، آيه 36 و 38.
(6)مجمع البيان، ج 8، ص 441.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 198
شرابخواران با شرابخواران محشور مي‌گردند".
ليكن اين تفسير صحيح نيست، چون لازمه آن اين است كه مراد از" الَّذِينَ ظَلَمُوا" طايفه خاصي از اهل هر معصيت باشد و حال آنكه عبارت آيه با آن نمي‌سازد علاوه بر اين ذيل آيه شريفه هم كه سخن از معبودهاي باطل دارد با اين تفسير سازش ندارد.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند:" مراد از" ازواج" زنان كافر ايشان است" ولي اين وجه نيز مانند وجه قبليش ضعيف است.
و از ظاهر جمله" وَ ما كانُوا يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ" برمي‌آيد كه مراد از آن معبودها همان بتهايي است كه مي‌پرستيدند، چون ظاهر لفظ" ما- چيزهايي كه" همين بت‌ها است، چون اگر فرشتگان و يا جن و يا خدايان بشري مراد بود، به جاي" ما" مي‌فرمود:" من- كساني كه" پس آيه شريفه نظير آيه" إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ" «2» مي‌باشد.
ممكن هم هست مراد از لفظ" ما" اعم از خدايان بي‌شعور و با شعور باشد، و در نتيجه شامل فراعنه و نمرودها هم بشود، ولي بنا بر اين احتمال هم، مفهوم" ما" شامل ملائكه و حضرت مسيح (ع) نمي‌شود، چون در جمله" إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْني أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ" «3» اين دو طايفه استثنا شده‌اند.

[وجه تعبير به هدايت در" فَاهْدُوهُمْ إِلي صِراطِ الْجَحِيمِ"] ..... ص: 198

" فَاهْدُوهُمْ إِلي صِراطِ الْجَحِيمِ"- كلمه" جحيم" در قرآن يكي از اسمهاي جهنم است كه از ماده" جحمة" مشتق شده، كه- بنا به گفته راغب- «4» به معناي شدت سوزش آتش است.
و مراد از اينكه فرموده: ايشان را به سوي صراط جحيم هدايت كنيد، اين است كه ايشان را به سوي جهنم ببريد و در جهنم بيفكنيد، چون كلمه هدايت همه جا به معناي راهنمايي نيست، بلكه گاهي به معناي رساندن به هدف و مقصد است.
بعضي از مفسرين گفته‌اند:" اگر بردن به سوي دوزخ را هدايت به سوي آن خوانده، از باب استهزاء است".
در مجمع البيان گفته:" اين تعبير از اين جهت است كه كفار هم مانند ديگران لياقت
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 441.
(2)شما و آنچه مي‌پرستيديد هيزم جهنميد. سوره انبياء، آيه 98.
(3)آنهايي كه از پيش، قلم ما احسان برايشان نوشته، از جهنم دور نگه داشته مي‌شوند. سوره انبياء، آيه 101.
(4)مفردات راغب، ماده" جحم".
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 199
و استعداد آن را داشتند كه به سوي بهشت هدايت شوند، خدا هم جز هدايت كاري ندارد، ولي خود آنان كارهايي كردند كه هدايت خدا مبدل به هدايت به سوي دوزخ شود، و اين تعبير نظير تعبيري است كه در آيه" فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ- پس به عذاب دردناك بشارتشان بده" آمده، چون در اين آيه نيز خود كفار بشارت خداي را مبدل به بشارت به سوي عذاب كردند" «1».

[مراد از سؤال در" وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ" سؤال از چيست؟] ..... ص: 199

" وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ ما لَكُمْ لا تَناصَرُونَ بَلْ هُمُ الْيَوْمَ مُسْتَسْلِمُونَ" در مجمع البيان مي‌گويد: وقتي كسي مي‌گويد" وقفت انا" معنايش اين است كه:
من ايستادم، وقتي هم بگويد:" وقفت غيري" معنايش اين است كه: من فلاني را به ايستادن و توقف وادار كردم. خلاصه كلمه" وقف" هم لازم و بدون مفعول استعمال مي‌شود و هم متعدي، ولي بعضي از بني تميم وقتي مي‌خواهند متعدي استعمالش كنند، به باب افعالش برده مي‌گويند" اوقفت الدابة- من حيوان را نگه داشتم" و خلاصه در صورت تعدي از باب افعال استفاده مي‌كنند، و ثلاثي مجرد را در مورد تعدي به كار نمي‌برند «2».
و بنا به گفته وي معناي جمله" و قفوهم" اين مي‌شود كه ايشان را نگه داريد و نگذاريد بروند كه بايد بازخواست شوند. و از سياق استفاده مي‌شود كه اين امر به بازداشت و بازخواست، در سر راه جهنم صورت مي‌گيرد.
و در اينكه از چه چيز بازخواست مي‌شوند، كلمات مفسرين مختلف است، بعضي «3» گفته‌اند:" از اينكه آيا از عهده كلمه" لا اله الا اللَّه" برآمده‌اند يا نه؟" و بعضي «4» ديگر گفته‌اند:" از اين كه آيا شكر آب خنك را به جاي آورده‌اند يا خير؟ و اين سؤال از باب استهزاي ايشان است". و بعضي «5» ديگر گفته‌اند:" از اينكه آيا ولايت علي (ع) را كه بدان مامور بودند چگونه و تا چه حد رعايت كردند؟".
و اين وجوه بر فرض كه درست باشد، هر يك به يكي از مصاديق اشاره دارند، نه اينكه منحصرا از فلان چيز بازخواست خواهند كرد، و از سياق برمي‌آيد كه مطلب مورد بازخواست همان مطلبي است كه جمله" ما لَكُمْ لا تَناصَرُونَ" مشتمل بر آن است، مي‌فرمايد:
" شما را چه شده كه يكديگر را ياري نمي‌دهيد، همان طور كه در دنيا پشتيبان يكديگر بوديد و در برآوردن حوائج خود، و به مقصد رسيدن، از يكديگر كمك مي‌گرفتيد؟".
و جمله بعدش كه مي‌فرمايد:" بَلْ هُمُ الْيَوْمَ مُسْتَسْلِمُونَ- آخر ايشان امروز تسليم
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 441.
(2) مجمع البيان، ج 8، ص 441. [.....]
(3 و 4 و 5)تفسير روح المعاني، ج 23، ص 80.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 200
شدند، ديگر كبري برايشان نمانده تا تكبر كنند" خود دليل است بر اينكه: مراد از جمله" ما لكم لا تناصرون" اين است كه چرا از اطاعت حق استكبار نمي‌كنيد، همان طور كه در دنيا استكبار مي‌كرديد.
پس در حقيقت سؤال از ياري نكردن آنان يكديگر را در قيامت، سؤال از سبب استكباري است كه در دنيا داشتند، پس با اين بيان روشن گرديد كه مورد بازخواست، عبارت است از هر حقي كه در دنيا از آن روي گردانيده‌اند، چه اعتقاد حق و چه عمل حق و صالح، و اين روگرداني آنان به دو جهت بوده: يكي كبر ورزيدن، و يكي هم پشت‌گرمي به داشتن ياران و كمك‌كاران.

[اعتراض كفار به بزرگان و رهبران خود در قيامت كه شما باعث گمراهي ما بوديد و جواب رؤساي كفر به پيروان خود] ..... ص: 200

" وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ يَتَساءَلُونَ ... إِنَّا كُنَّا غاوِينَ" اين شش آيه حكايت مخاصمه تابعين و متبوعين است كه در روز قيامت با يكديگر دارند، و اگر از اين مخاصمه تعبير به" تسائل- پرسش طرفيني" كرده، از اين جهت است كه مخاصمه آنان در معناي اين است كه به عنوان ملامت و عتاب، اين عده از آن عده مي‌پرسند كه شما متبوعين و رؤسا چرا ما را به كفر كشانديد و آن عده در پاسخ مي‌گويند: شما چرا به حرف ما گوش داديد، مگر ما شما را مجبور كرديم؟
پس در جمله" وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ يَتَساءَلُونَ"" بعض" اول عبارتند از: اعتراض كنندگان و" بعض" دوم عبارتند از: اعتراض شدگان، چون سياق" تساؤل" در مقام مخاصمه اين معنا را افاده مي‌كند. و كلمه" تسائل" به معناي تخاصم است.
و جمله" قالُوا إِنَّكُمْ كُنْتُمْ تَأْتُونَنا عَنِ الْيَمِينِ" معنايش اين است كه شما خود را خيرخواه ما معرفي مي‌كرديد. و استعمال كلمه" يمين" در اين معنا شايع است، از آن جمله قرآن كريم مي‌فرمايد:" وَ أَصْحابُ الْيَمِينِ ما أَصْحابُ الْيَمِينِ" «1».
و معناي آيه مورد بحث اين است كه: تابعين دنبال رو، به رؤسا و متبوعين اعتراض مي‌كنند كه شما آنچه را به ما مي‌گفتيد عنوان خير و سعادت به آن مي‌داديد، و در نتيجه بين ما و خير و سعادتمان حايل مي‌شديد و ما گمراه شديم.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند:" مراد از كلمه" يمين" دين است". و اين گفتار به وجه قبلي نزديك است. بعضي «3» ديگر گفته‌اند:" مراد از" يمين" قهر و غلبه و نيرومندي است
__________________________________________________
(1)سوره واقعه، آيه 27.
(2 و 3)روح المعاني، ج 23، ص 89.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 201
هم چنان كه در آيه" فَراغَ عَلَيْهِمْ ضَرْباً بِالْيَمِينِ"، به همين معنا است، چون زدن با دست راست قوي‌تر است. اين وجه «1» هم با توجه به جوابي كه متبوعين داده‌اند بي معنا نيست.
و جمله" قالُوا بَلْ لَمْ تَكُونُوا مُؤْمِنِينَ وَ ما كانَ لَنا عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ ... غاوِينَ" پاسخي است كه رؤسا و متبوعين به پيروان خود مي‌دهند، و خود را از بدبخت كردن آنان تبرئه مي‌كنند، و جرم آنان را به سوء اختيارشان مستند مي‌سازند.
پس اينكه گفتند:" بلكه خود شما ايمان نداشتيد" معنايش اين است كه: علت بدبختي شما ما نبوديم، بلكه خود شما ايمان نداشتيد، نه اينكه ما ايماني را كه داشتيد از شما گرفتيم.
آن گاه اضافه مي‌كنند:" وَ ما كانَ لَنا عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ- و ما هيچ دست زوري بر شما نداشتيم" و اين در حقيقت جواب ديگري روي فرض تسليم است، گويا مي‌گويند: تازه بر فرض هم كه شما ايمان داشته‌ايد، ما به زور ايمان شما را از شما سلب نكرديم، علاوه بر اين اصلا سلطنت و قدرتي كه سردمداران دنيا به دست مي‌آورند، به دست همين تابعين برايشان فراهم مي‌شود، پس اين خود تابعين و ملت‌ها هستند، كه يك سلطان را بر خود مسلط مي‌سازند.
سپس اضافه مي‌كنند كه:" بَلْ كُنْتُمْ قَوْماً طاغِينَ- بلكه خودتان مردمي طاغي و سركش بوديد". و" طغيان" به معناي تجاوز از حد و مرز است. و كلمه" بل- بلكه" اعراض است از جمله قبلي كه مي‌گفتند:" لَمْ تَكُونُوا مُؤْمِنِينَ" گويا گفته‌اند: سبب هلاكت شما صرف نداشتن ايمان نبود، تا اگر ما ايمان را از شما سلب كرديم، علت هلاكت شما بوده باشيم، بلكه علت اصلي اين بود كه شما مردمي طاغي بوديد، همان طور كه ما هم مردمي متكبر و طاغي بوديم. پس ما و شما هر دو دست به دست هم داديم و يكديگر را بدبخت نموده، راه رشد را رها كرده و راه ضلالت را پيموديم، و كلمه عذاب بر ما حتمي گشت، كلمه‌اي كه خدا قضاي آن را رانده و فرموده بود:" إِنَّ جَهَنَّمَ كانَتْ مِرْصاداً لِلطَّاغِينَ مَآباً" «2» و نيز فرموده بود:" فَأَمَّا مَنْ طَغي وَ آثَرَ الْحَياةَ الدُّنْيا فَإِنَّ الْجَحِيمَ هِيَ الْمَأْوي" «3».
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 23، ص 89.
(2)دوزخ كمين‌گاهي است و محلي است براي بازگشت طاغيان. سوره نبا، آيه 21 و 22.
(3)و اما آن كس كه طغيان كند، و زندگي دنيا را بر آخرت مقدم بدارد، جهنم منزلگاه اوست.
سوره نازعات، آيه 37- 39.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 202
و به خاطر همين معنا بود كه دنبال جمله" بَلْ كُنْتُمْ قَوْماً طاغِينَ" از قول آنان فرمود:
" فَحَقَّ عَلَيْنا قَوْلُ رَبِّنا إِنَّا لَذائِقُونَ" يعني ما عذاب را حتما خواهيم چشيد.
سپس گفتند:" فَأَغْوَيْناكُمْ إِنَّا كُنَّا غاوِينَ" اين سخن از آنجا كه متفرع بر ثبوت عذاب و آخرين سبب هلاكت آنان است، حرف" فا" بر سرش آورد تا بفهماند طغيان، نخست گمراهي مي‌آورد و سپس آتش دوزخ را، هم چنان كه در آيه" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ" «1» كه خطاب خداي تعالي به ابليس است، اثر پيروي ابليس، اول گمراهي آورده، و سپس جهنم را.
پس گويا فرموده: پس از آنكه متصف به طغيان شديد، گمراهي گريبانتان را بگرفت، و هر چند اين گمراهي به دست ما گريبان شما را گرفت، و ليكن ما شما را مجبور به آن نكرديم، بلكه خود شما ما را پيروي كرديد و در اثر اتصالتان به ما گمراهي ما هم به شما سرايت كرد، و اين طغيان طبيعي است كه گمراه جز گمراهي از او ترشح نمي‌كند و اين مثلي است معروف كه" از كوزه همان برون تراود كه در اوست".
و كوتاه سخن اينكه: شما مجبور نبوديد، و اختيار از شما سلب نشده بود، بلكه از همان اولين قدمي كه به سوي هلاكت برداشتيد، تا به آخر كه در هلاكت افتاديد، همه جا اختيار داشتيد.

[تابع و متبوع در عذاب مشتركند] ..... ص: 202

" فَإِنَّهُمْ يَوْمَئِذٍ فِي الْعَذابِ مُشْتَرِكُونَ ... يَسْتَكْبِرُونَ" ضمير جمع در كلمه" فانهم" به تابعين و متبوعين هر دو برمي‌گردد، مي‌فرمايد: هر دو در عذاب شريكند، براي اينكه در ظلم شركت داشتند و يكديگر را بر جرم كمك مي‌كردند، و هيچ يك بر ديگري مزيت نداشتند.
بعضي «2» از مفسرين چنين اظهار نظر كرده‌اند كه: گمراه كنندگان عذاب بيشتري دارند، براي اينكه هم كيفر و وزر گناه خود را حمل مي‌كنند و هم كيفر و وزر كساني را كه گمراه كردند، و صرف اينكه در اين آيه فرموده هر دو طايفه با هم شريكند، دليل بر آن نمي‌شود كه كيفر هر دو مساوي باشد.
پس حق مطلب اين است كه: آيات مورد بحث تنها در اين مقامند كه بفرمايند: اين دو طايفه در ظلم و جرم و عذابي كه از ناحيه ظلم و جرم به ايشان مي‌رسد سهيم و شريكند،
__________________________________________________
(1)به درستي كه تو بر بندگان من تسلطي نداري مگر آن كسي از گمراهان كه پيروي تو كند و به درستي كه جهنم وعده‌گاه همه ايشان است. سوره حجر، آيه 42 و 43.
(2)روح المعاني، ج 23، ص 83.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 203
ولي ممكن است هر يك از اين دو طايفه به خاطر كارهايي كه شخص خودشان كردند، و آن طايفه ديگر در آن كارها دخالتي نداشته، عذابهاي گوناگون ديگري داشته باشند، هم چنان كه آيه شريفه" وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالًا مَعَ أَثْقالِهِمْ" «1» و آيه شريفه" رَبَّنا هؤُلاءِ أَضَلُّونا فَآتِهِمْ عَذاباً ضِعْفاً مِنَ النَّارِ قالَ لِكُلٍّ ضِعْفٌ وَ لكِنْ لا تَعْلَمُونَ" «2» بر اين معنا دلالتي روشن دارند.
و جمله" إِنَّا كَذلِكَ نَفْعَلُ بِالْمُجْرِمِينَ" تحقق عذاب را تاكيد مي‌كند. و مراد از" مجرمين" همان مشركين هستند، به دليل جمله بعدي كه مي‌فرمايد:" إِنَّهُمْ كانُوا إِذا قِيلَ لَهُمْ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ يَسْتَكْبِرُونَ" يعني اينان وقتي دين توحيد به ايشان عرضه مي‌شود كه بدان ايمان بياورند و يا كلمه اخلاص به ايشان عرضه مي‌شود كه آن را بگويند از گفتن آن استكبار مي‌ورزند، و بر استكبار خود پافشاري هم مي‌كنند.
" وَ يَقُولُونَ أَ إِنَّا لَتارِكُوا آلِهَتِنا لِشاعِرٍ مَجْنُونٍ بَلْ جاءَ بِالْحَقِّ وَ صَدَّقَ الْمُرْسَلِينَ" مي‌گويند آيا خدايان خود را به خاطر مردي شاعر و ديوانه رها كنيم؟ اين كلام ايشان در حقيقت انكاري است نسبت به رسالت پيامبر (ص) بعد از آن استكباري كه از پذيرفتن توحيد ورزيدند و آن را انكار كردند. و جمله بعدي كه مي‌فرمايد:
" بَلْ جاءَ بِالْحَقِّ وَ صَدَّقَ الْمُرْسَلِينَ" رد كلام ايشان است كه مي‌گفتند:" لِشاعِرٍ مَجْنُونٍ" آن جناب شاعر است و مجنون، و كتاب او شعر است و از سخنان در حال جنون. خداوند اين گفتار مشركين را رد كرده و مي‌فرمايد: بلكه آنچه او آورده حق است، و در آن رسالت رسولان سابق تصديق شده، پس مانند شعر و سخنان مجانين باطل نيست، و چيز تازه‌اي هم نيست، بلكه قبل از او هزاران نفر مانند او به اين رسالت مامور شده بودند.
" إِنَّكُمْ لَذائِقُوا الْعَذابِ الْأَلِيمِ" در اين جمله ايشان را به خاطر استكباري كه كردند، و به حق نسبت باطل دادند، تهديد فرموده.
" وَ ما تُجْزَوْنَ إِلَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" يعني و در جزايي كه خواهيد ديد، هيچ ظلمي وجود ندارد، براي اينكه عين اعمال شما به شما برمي‌گردد.
__________________________________________________
(1)به طور مسلم و به يقين هم بار گناهان خود را به دوش مي‌كشند و هم بار گناهاني ديگر با بار گناهان خود. سوره عنكبوت، آيه 13.
(2)تابعين گفتند پروردگارا، اين متبوعين ما را گمراه كردند، پس عذابي دو چندان از آتش به ايشان بده، فرمود: هر دو طايفه عذابي دو چندان دارند، ولي نمي‌دانند. سوره اعراف، آيه 38.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 204
" إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ ... بَيْضٌ مَكْنُونٌ"

[مقصود از" عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" و اينكه" رزق معلوم" دارند و ...] ..... ص: 204

اين استثنا، استثنايي است منقطع «1» از ضمير در" لذائقوا" و ممكن هم هست استثنا از ضمير" ما تجزون" باشد و هر دو هم صحيح و داراي وجه است، بنا بر نظريه اول معنايش اين مي‌شود:" و ليكن بندگان مخلص خدا رزقي معلوم دارند، و از چشندگان عذاب اليم نيستند" و بنا بر نظريه دوم معنايش اين مي‌شود:" و ليكن بندگان مخلص خدا رزقي معلوم دارند ما وراي جزاي اعمالشان". و به زودي ان شاء اللَّه به معناي آيه اشاره خواهيم كرد.
ولي آنچه مسلم است اين است كه: نمي‌توان استثناي مذكور را متصل گرفت، و احتمال اينكه استثنا متصل باشد، ضعيف بوده و خالي از تكلف و زحمت نيست.
قرآن كريم اين وعده را بندگان مخلص خدا ناميده، و عبوديت خداي را براي آنان اثبات كرده و معلوم است كه: عبد، نه مالك اراده خودش است، و نه مالك كاري از كارهاي خودش، پس اين طايفه اراده نمي‌كنند، مگر آنچه را كه خدا اراده كرده باشد، و هيچ عملي نمي‌كنند مگر براي خدا.
آن گاه اين معنا را براي آنان اثبات كرده كه مخلص- به فتحه لام- هستند، و معنايش اين است كه: خدا آنان را خالص براي خود كرده، غير از خدا كسي در آنان سهيم نيست، و ايشان جز به خداي تعالي به هيچ چيز ديگري علقه و بستگي ندارند، نه به زينت زندگي دنيا و نه نعيم آخرت، و در دل ايشان غير از خدا چيز ديگري وجود ندارد.
و معلوم است كسي كه اين صفت را دارد، التذاذش به چيز ديگري است غير از آن چيزهايي كه سايرين از آن لذت مي‌برند و ارتزاقش نيز به غير آن چيزهايي است كه سايرين بدان ارتزاق مي‌كنند، هر چند كه در ضروريات زندگي از خوردني‌ها، نوشيدنيها و پوشيدنيها با سايرين شركت دارد.
با اين بيان اين نظريه تاييد مي‌شود كه: جمله" أُولئِكَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ" اشاره دارد به اينكه در بهشت رزق ايشان كه بندگان مخلص خدايند غير از رزق ديگران است و هيچ شباهتي بر رزق ديگران ندارد، اگر چه نام رزق ايشان و رزق ديگران يكي است، و ليكن رزق ايشان هيچ خلطي با رزق ديگران ندارد.
__________________________________________________
(1)يعني افراد مخلص در بين چشندگان عذاب دردناك نبودند، تا با استثنا بيرون شوند.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 205
پس معناي جمله" أُولئِكَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ" اين است كه: ايشان رزقي خاص و معين و ممتاز از رزق ديگران دارند. پس معلوم بودن رزق ايشان، كنايه است از ممتاز بودن آن، هم چنان كه در آيه" وَ ما مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ" «1» نيز اشاره به اين امتياز شده. و اگر در آيه مورد بحث با كلمه" اولئك" كه مخصوص اشاره به دور است، به ايشان اشاره كرده، براي اين است كه دلالت كند بر علو مقام ايشان.
و اما تفسيري كه بعضي «2» از مفسرين براي آيه مورد بحث كرده‌اند كه:" مراد از" رزق معلوم بندگان مخلص" اين است كه: آثار مخصوصي دارد، از آن جمله اين است كه: قطع و منع نمي‌شود، منظره‌اي زيبا، طعمي لذيذ و بويي خوش دارد". و نيز آن تفسير ديگر كه گفته‌اند: «3»" مراد اين است كه: وقت معلومي دارد، چون كه آيه" وَ لَهُمْ رِزْقُهُمْ فِيها بُكْرَةً وَ عَشِيًّا" «4» آن را افاده مي‌كند". و نيز آن تفسير ديگري كه بعضي «5» كرده و گفته‌اند:" مراد از رزق معلوم بهشت است". هيچ يك تفسير متقن و صحيح نيست.
از اينجا اين نكته نيز روشن مي‌شود كه اگر كسي جمله" إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" را استثنا از ضمير در" ما تجزون" بگيرد،- همان طور كه در سابق هم اشاره كرديم- بي وجه نيست.
" فَواكِهُ وَ هُمْ مُكْرَمُونَ فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ"- كلمه" فواكه" جمع" فاكهه" است كه به معناي هر ميوه‌اي است كه به اصطلاح امروز به عنوان دسر خورده مي‌شود، نه به عنوان غذا، و اين آيه بيان همان رزق معلوم مخلصين است، چيزي كه هست خداي تعالي جمله" وَ هُمْ مُكْرَمُونَ" را ضميمه‌اش كرد تا بر امتياز اين رزق و اين ميوه از رزقهاي ديگران، دلالت كند و بفهماند: هر چند ديگران نيز اين ميوه‌ها را دارند، اما مخلصين اين ميوه‌ها را با احترامي خاص دارند، احترامي كه با خلوص و اختصاص مخلصين به خدا مناسب باشد و ديگران در آن شريك نباشند.
و در اينكه كلمه" جنات" را به كلمه" نعيم" اضافه كرده باز براي اين است كه به همين احترام خاص اشاره كرده باشد. در تفسير آيه" فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ" «6» و نيز
__________________________________________________
(1)سوره صافات، آيه 164.
(2 و 3)روح المعاني، ج 23، ص 85.
(4)و در بهشت روزي آنها صبح و شب مي‌رسد. سوره مريم، آيه 62. [.....]
(5)تفسير روح المعاني، ج 23، ص 85.
(6)پس آنان با كساني كه خدا به آنها عنايت كامل فرموده محشور خواهند شد. سوره نساء، آيه 69.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 206
آيه" وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي" «1» و موارد ديگر گفتيم كه: حقيقت اين نعمت عبارت است از:
ولايت و آن اين است كه: خود خداي تعالي قائم به امور بنده‌اي بوده باشد.
" عَلي سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ"- كلمه" سرر" جمع" سرير" است، كه به معناي تختي است كه رويش مي‌نشينند. و رو در رو بودن تختهاي مخلصين معنايش اين است كه: آنان در بهشت دور يكديگرند و با هم مانوسند، به روي يكديگر نظر مي‌كنند، بدون اينكه پشت سر هم را ببينند.
" يُطافُ عَلَيْهِمْ بِكَأْسٍ مِنْ مَعِينٍ"- كلمه" كاس" به معناي همان كاسه فارسي است كه نام ظرف آب و شراب است. و از بسياري از علماي اهل لغت «2» نقل شده كه گفته‌اند:
ظرف آب و شراب را" كاس" نمي‌گويند مگر وقتي كه پر از آب و شراب باشد، و اگر خالي شد نامش" قدح" است، و كلمه" معين" در نوشيدنيها به معناي آن نوشيدني است كه از پشت ظرف ديده شود، (مانند آب و شرابي كه در ظرف بلورين باشد)، و اين كلمه از ماده" عين" مشتق شده، وقتي مي‌گويند:" عان الماء" معنايش اين است كه: آب ظاهر گشت و روي زمين جريان يافت، و مراد از" كاس معين" زلال بودن آب و يا شراب است، و به همين جهت دنبالش فرمود:" بيضاء".
" بَيْضاءَ لَذَّةٍ لِلشَّارِبِينَ"- يعني شرابي صاف و زلال كه صفا و زلالي‌اش براي نوشندگان لذت بخش است. پس كلمه" لذة" در آيه مصدري است كه معناي وصفي از آن اراده شده، تا مبالغه را افاده كند، ممكن هم هست مؤنث" لذ" باشد كه آن نيز- بنا به گفته بعضي «3»- به معناي لذيذ است.
" لا فِيها غَوْلٌ وَ لا هُمْ عَنْها يُنْزَفُونَ"- كلمه" غول" به معناي ضرر رساندن و فاسد كردن است. راغب گفته: كلمه" غول" به معناي آن است كه: چيزي را به طوري فاسد كني كه محسوس نباشد «4». پس اگر در آيه شريفه" غول" را از شراب نفي كرده، در حقيقت ضررهاي شراب را از آن نفي كرده است. و كلمه" ينزفون" از مصدر" انزاف" است كه به مستي تفسير شده، البته آن مرحله از مستي كه عقل را از بين ببرد، ولي اصل اين كلمه به معناي از بين بردن چيزي است به تدريج. و حاصل معناي جمله اين است كه: در آن خمري
__________________________________________________
(1)و بر شما نعمت را تمام كردم. سوره مائده، آيه 3.
(2 و 3)روح المعاني، ج 23، ص 87.
(4)مفردات راغب، ماده" غول".
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 207
كه براي مخلصين آماده شده ضررهاي خمر دنيوي و مستي آن و از بين بردن عقل وجود ندارد.
" وَ عِنْدَهُمْ قاصِراتُ الطَّرْفِ عِينٌ"- اين آيه وصف حورياني است كه براي مخلصين آماده شده. و" قاصرات الطرف" كنايه است از اين كه: نگاه كردن آنان با كرشمه و ناز است، و مؤيد آن اين است كه دنبال آن، كلمه" عين" را آورده كه جمع" عيناء" است، و" عيناء" مؤنث" أعين" است، و هر دو به معناي چشمي است كه: درشت و در عين حال زيبا باشد (مانند چشم آهو).
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" معناي" قاصِراتُ الطَّرْفِ" اين است كه: حوريان فقط به همسران خود نگاه مي‌كنند، و آن قدر ايشان را دوست مي‌دارند كه نظر از ايشان به ديگر سو، نمي‌گردانند و مراد از كلمه" عين" آن است كه: هم سياهي چشمهاي حوريان نامبرده بسيار سياه است، و هم سفيدي‌اش بسيار سفيد".
" كَأَنَّهُنَّ بَيْضٌ مَكْنُونٌ"- كلمه" بيض" به معناي تخم مرغ و اسم جنس است كه:
واحدش" بيضه" است. و كلمه" مكنون" به معناي پنهان شده و ذخيره شده است.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند:" منظور از تشبيه حوريان به" بَيْضٌ مَكْنُونٌ" اين است كه: همانطور كه تخم مرغ مادامي كه در زير پر مرغ و يا در لانه و يا در جاي ديگر محفوظ مي‌باشد، هم چنان دست نخورده مي‌ماند و غباري بر آن نمي‌نشيند حوريان نيز اين طورند".
بعضي ديگر گفته‌اند:" منظور تشبيه آنان به باطن تخم است، قبل از آنكه شكسته شود و دست خورده گردد.

[گفتگوي اهل بهشت با يكديگر] ..... ص: 207

" فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ يَتَساءَلُونَ ... فَلْيَعْمَلِ الْعامِلُونَ" اين جمله گفتگويي را كه بين اهل بهشت رخ مي‌دهد حكايت كرده و مي‌فرمايد:
بعضي از ايشان احوال بعضي ديگر را مي‌پرسند، و بعضي، آنچه در دنيا بر سرش آمده براي ديگران حكايت مي‌كند و سرانجام، رشته سخنشان بدينجا مي‌رسد كه با بعضي از اهل دوزخ كه در وسط آتش قرار دارند سخن مي‌گويند.
پس ضمير جمع در جمله" فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ يَتَساءَلُونَ" به اهل بهشت از بندگان مخلص خدا برمي‌گردد. و معناي" تسائل- پرسش طرفيني"- همان طور كه گفتيم-
__________________________________________________
(1)تفسير قرطبي، ج 15، ص 80.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 443.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 208
اين است كه: حال يكديگر را مي‌پرسند، كه چه بر سرشان گذشت.
و معناي جمله" قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ إِنِّي كانَ لِي قَرِينٌ" اين است كه: يكي از اهل بهشت به ديگران مي‌گويد: من در دنيا رفيقي داشتم كه از بين مردم تنها او را انتخاب كرده بودم، و او تنها مرا رفيق خود گرفته بود. اين آن معنايي است كه از سياق استفاده مي‌شود.
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" مراد از" قرين" همزادي از شيطانها است" و ليكن اين حرف صحيح نيست، زيرا قرآن كريم داشتن قرين از شيطانها را تنها براي كساني قائل است كه از ذكر خدا و ياد او غافلند، و اما مخلصين از داشتن چنين قرين‌هايي، در عصمت الهي قرار دارند، و نيز خداي تعالي ايشان را از اينكه تحت تاثير شيطانها قرار گيرند حفظ كرده، همان طور كه از ابليس در آيه" فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ" «2» حكايت كرده كه گفت بندگان مخلص تو از اغواي من مستثني هستند. بله ممكن است شيطانها متعرض بندگان مخلص خدا بشوند، اما نمي‌توانند ايشان را تحت تاثير وسوسه خود قرار دهند، و چنين متعرضي را نمي‌توان قرين نام نهاد.
" يَقُولُ أَ إِنَّكَ لَمِنَ الْمُصَدِّقِينَ أَ إِذا مِتْنا وَ كُنَّا تُراباً وَ عِظاماً أَ إِنَّا لَمَدِينُونَ"- ضمير در كلمه" يقول" به" قرين" برمي‌گردد و مفعول" مصدقين" بعث و زنده شدن براي جزاست كه جمله" أَ إِذا مِتْنا ..." به جاي آن قرار گرفته و كلمه" مدينون" به معناي" مجزيون" است.
و معناي آيه اين است كه: آن رفيقي كه داشتم همواره از در تعجب و استبعاد و انكار از من مي‌پرسيد: راستي تو مساله بعث براي جزا را تصديق داري، و راستي باور داري كه بعد از آنكه خاك و استخوان شديم، و بدنهايمان متلاشي گشت و صورتها دگرگون شد، دوباره زنده مي‌شويم تا جزا داده شويم؟ راستش من كه نمي‌توانم اين معنا را تصديق كنم، چون قابل تصديق نيست.
" قالَ هَلْ أَنْتُمْ مُطَّلِعُونَ"- ضمير در" قال" به همان گوينده قبلي برمي‌گردد، همان كسي كه به رفقاي بهشتي‌اش مي‌گفت: من رفيقي چنين و چنان داشتم. و كلمه" اطلاع" به معناي مشرف بودن انسان بر چيزي است. و معناي جمله اين است كه: همان شخص سپس رفقاي بهشتي خود را مخاطب ساخته، مي‌گويد: آيا شما به جهنم اشراف داريد و اهل جهنم را مي‌بينيد و مي‌توانيد آن رفيق مرا در جهنم پيدا كنيد و ببينيد چه حالي دارد؟
__________________________________________________
(1)تفسير جامع الاحكام القرآن، ج 15، ص 82.
(2)به عزتت سوگند كه همه آنان را اغوا مي‌كنم، مگر بندگان مخلصت را. سوره ص، آيه 83.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 209
" فَاطَّلَعَ فَرَآهُ فِي سَواءِ الْجَحِيمِ"- كلمه" سواء" به معناي وسط است، و" سواء الطريق" هم به معناي وسط راه است و معناي جمله مورد بحث اين است كه: خود آن گوينده به جهنم مشرف مي‌شود، و رفيق خود را در وسط آتش مي‌بيند.
" قالَ تَاللَّهِ إِنْ كِدْتَ لَتُرْدِينِ"- كلمه" ان" در اينجا مخفف كلمه" ان- به درستي كه" مي‌باشد. و كلمه" تردين" از ماده" ارداء" است كه به معناي ساقط شدن از مكاني بلند، چون قله كوه مي‌باشد، و اين عبارت كنايه از هلاكت است. و معناي جمله اين است كه: به خدا سوگند مي‌خورم كه نزديك بود تو مرا هم مثل خودت هلاك كني و بدينجا ساقط سازي كه خودت سقوط كردي.
" وَ لَوْ لا نِعْمَةُ رَبِّي لَكُنْتُ مِنَ الْمُحْضَرِينَ"- منظور از" نعمت" در اينجا توفيق و هدايت و دستگيري خداست. و كلمه" محضرين" از" احضار" است كه به معناي جلب كردن مجرم براي شكنجه و عذاب است. در مجمع البيان مي‌گويد:" كلمه" احضار" اگر مطلق استعمال شود، جز به معناي احضار براي شر و عذاب نمي‌آيد" «1».
و معناي جمله مورد بحث اين است كه: اگر توفيق پروردگارم دستگيرم نمي‌شد، و اگر خدا هدايتم نكرده بود، من نيز مثل تو از آنهايي بودم كه براي عذاب احضار شدند.
" أَ فَما نَحْنُ بِمَيِّتِينَ إِلَّا مَوْتَتَنَا الْأُولي وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ"- اين استفهام براي تقرير آميخته با تعجب است. و مراد از" موت اول" مرگ دنيوي است، نه مرگ عالم برزخ كه آيه شريفه" رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ" «2» دلالت بر آن دارد، زيرا در آيه مورد بحث به آن اعتنا نشده، چون منكرين معاد، مرگ دنيايي را فنا و نابودي مي‌پنداشتند و اعتقادي به مردن در برزخ نداشتند.
و معناي آيه با در نظر گرفتن جزئياتي كه در كلام حذف شده اين است كه:" سپس همان گوينده به خودش و به رفقايش برگشته و با تعجب مي‌گويد: آيا راستي ما براي هميشه در بهشت متنعم هستيم؟ و ديگر مرگي نداريم، مرگ ما همان يك باري بود كه در دنيا داشتيم و آيا راستي ديگر ما عذاب نخواهيم ديد؟
صاحب مجمع البيان مي‌گويد: منظورشان از اين پرسش محقق كردن مطلب است، نه اينكه در مساله دچار شك و ترديد شده باشند، و بدين جهت اين سخن را مي‌گويند كه در گفتن آن سرور و فرحي مجدد و دو چندان هست، هر چند كه علم به اين معنا دارند كه: در
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 444.
(2)پروردگارا تو ما را دو بار ميراندي و باز زنده كردي. سوره مؤمن، آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 210
بهشت جاودانه خواهند بود، و اين در مثل نظير آن است كه مال فراواني به كسي بدهند و او با اينكه مي‌داند اين همه اموال مال اوست، مع ذلك از در تعجب مي‌پرسد: راستي اين همه مال از آن من است، هم چنان كه آن شخصي كه آرزوي ديدن كعبه را داشته، بعد از رسيدن به مكه گفته است:" ابطحاء مكة هذا الذي اراه عيانا و هذا انا- آيا اين محلي كه دارم مي‌بينم، خود مكه است و آيا اين منم كه مكه را مي‌بينم؟".
صاحب مجمع البيان سپس اضافه مي‌كند: به همين جهت دنبال آن جمله، اضافه كردند كه:" إِنَّ هذا لَهُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ- راستي اينكه مي‌بينم هر آينه رستگاري عظيمي است" «1».
" إِنَّ هذا لَهُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ"- اين جمله تتمه گفتار همان گوينده است كه هم موهبت خلود در بهشت و رهايي از عذاب را عظيم شمرده و هم شكر آن نعمت را به جاي آورده است.
" لِمِثْلِ هذا فَلْيَعْمَلِ الْعامِلُونَ"- از ظاهر سياق برمي‌آيد كه اين جمله نيز تتمه كلام همان گوينده باشد. و مشار اليه به اشاره" هذا" همان فوز عظيم و يا ثواب است و معنايش اين است كه: براي مثل اين رستگاري و يا مثل چنين ثوابي بايد عاملان عمل كنند و در دنيا كه دار تكليف است سعي نمايند.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند:" اين جمله كلام خداي سبحان است".
و بعضي «3» ديگر گفته‌اند:" كلام اهل بهشت است نه گوينده".
به طور كلي بايد دانست كه: مفسرين در بيشتر جملات سابق و اينكه هر يك حكايت كلام چه كسي است، مثلا فلان جمله كلام ملائكه است، و يا كلام اهل بهشت و يا كلام همان گوينده؟ اختلاف كرده‌اند و آنچه ما اختيار كرديم، وجهي بود كه سياق آيات با آن مساعدت داشت.
" أَ ذلِكَ خَيْرٌ نُزُلًا أَمْ شَجَرَةُ الزَّقُّومِ ... يُهْرَعُونَ" در اين آيه بين نعمت‌هايي كه خداي تعالي براي اهل بهشت آماده كرده و آنها را به وصف رزق كريم توصيف نموده و بين آن جايگاهي كه براي اهل آتش تهيه ديده و آن را درخت زقوم ناميده، كه شكوفه‌هايش گويا سر شيطانها است و نيز شرابي از حميم است، مقايسه شده.
و مشار اليه به اشاره" ذلك" همان رزق كريمي است كه در سابق فرمود براي اهل
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان، ج 8، ص 445.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 211
بهشت آماده شده. و كلمه" نزل"- به ضمه نون و زا- چيزي است كه قبل از وارد شدن ميهمان براي پذيرايي از او آماده مي‌كنند، تا وقتي وارد شد تقديمش بدارند مانند انواع ميوه‌ها و خوراكيها.

[وصف شجره" زقوم"] ..... ص: 211

و كلمه" زقوم"- به طوري كه گفته‌اند- «1» نام درختي است كه برگهايي كوچك و تلخ و بدبو دارد و چون برگ آن را بكنند در محل كنده شده شيري بيرون مي‌آيد كه به هر جا از بدن آدمي برسد آنجا ورم مي‌كند و اين درخت در سرزمين" تهامه" و نيز در هر سرزمين خشك و بي‌آب و علف مي‌رويد، سرزمينهايي كه مجاور صحراي خشك باشد. و درختي كه در آيه شريفه توصيف شده" زقوم" ناميده شده.
و بعضي «2» گفته‌اند: قريش اصلا چنين درختي را نمي‌شناخت كه در بحث روايتي روايتش خواهد آمد.
و كلمه" خير" در آيه شريفه به معناي وصف است، نه به معناي لغوي‌اش (كه در فارسي به معني بهتر است)، چون معنا ندارد بگوييم درخت زقوم بهتر نيست، زيرا درخت" زقوم" اصلا خوب نيست، هم چنان كه در آيه" ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ" «3» نيز به همين معنا است، چون" لهو" اصلا خوب نيست، تا ثوابهاي خدايي از آن بهتر باشد و اين آيه شريفه- به طوري كه از سياق برمي‌آيد- كلام خداست، نه تتمه كلام آن گوينده كه آيات قبل آن را حكايت مي‌كرد.
و ضمير" ها" در جمله" إِنَّا جَعَلْناها فِتْنَةً لِلظَّالِمِينَ" به" شجره زقوم" برمي‌گردد. و" فتنه" به معناي محنت و عذاب است.
و جمله" إِنَّها شَجَرَةٌ تَخْرُجُ فِي أَصْلِ الْجَحِيمِ" وصف" شجره زقوم" است. و" اصل جحيم" به معناي قعر جهنم است. و اين تعجب ندارد كه در آتش جهنم درختي برويد و هم چنان باقي بماند و نسوزد، براي اينكه زنده ماندن دوزخيان در آتش عجيب‌تر است. و خدا هر كاري بخواهد مي‌تواند بكند.
" طَلْعُها كَأَنَّهُ رُؤُسُ الشَّياطِينِ"- كلمه" طلع" به معناي شكوفه ميوه‌اي است كه در اولين بار در درخت خرما يا در هر درخت ميوه ديگر پيدا مي‌شود. در اين آيه ميوه درخت" زقوم" را به سر شيطانها تشبيه كرده و اين بدان عنايت است كه: عوام از مردم شيطان را در
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 8، ص 445 و روح المعاني ج 23، ص 95.
(3)آنچه نزد خداست خوب است نه لهو. سوره جمعه، آيه 11. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 212
زشت‌ترين صورتها تصوير مي‌كنند، هم چنان كه وقتي بخواهند عكسي از فرشته‌اي بكشند، او را در زيباترين صورت ترسيم مي‌كنند، و هر زيباي ديگر را به فرشته تشبيه مي‌نمايند، هم چنان كه زنان درباري مصر وقتي يوسف را ديدند گفتند:" ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ" «1» با اين بيان ديگر جايي براي اين اشكال نمي‌ماند كه در تشبيه هر چيز اين معنا لازم است كه به چيزي تشبيه شود كه شنونده آن را بشناسد، و مردم سر شيطانها را نديده‌اند و نمي‌شناسند.
" فَإِنَّهُمْ لَآكِلُونَ مِنْها فَمالِؤُنَ مِنْهَا الْبُطُونَ"- حرف" فا" كه در آغاز جمله است، فاي تعليل است و بيان مي‌كند كه درخت مزبور وسيله پذيرايي از ستمگران است كه از آن مي‌خورند. و در اينكه فرمود:" پس شكم‌ها را از آن پر خواهند كرد" اشاره است به گرسنگي شديد اهل دوزخ، به طوري كه آن قدر حريص بر خوردن مي‌شوند، كه ديگر در فكر آن نيستند چه مي‌خورند.
" ثُمَّ إِنَّ لَهُمْ عَلَيْها لَشَوْباً مِنْ حَمِيمٍ"- كلمه" شوب" به معناي مخلوط و آميخته است.
و كلمه" حميم" به معناي آب داغ و بسيار سوزنده است. و معناي جمله اين است كه:
ستمگران نامبرده علاوه بر عذابهايي كه گفته شد، مخلوطي از آب داغ و بسيار سوزنده مي‌نوشند، و آن آب با آنچه از درخت زقوم خورده‌اند مخلوط مي‌شود.
" ثُمَّ إِنَّ مَرْجِعَهُمْ لَإِلَي الْجَحِيمِ"- يعني تازه بعد از آنكه شكمها را از درخت" زقوم" و آب" حميم" پر كردند، به سوي دوزخ برمي‌گردند، و در آنجا مي‌مانند تا عذاب ببينند. در اين آيه اشاره است به اينكه: حميم مذكور در داخل جهنم نيست.
" إِنَّهُمْ أَلْفَوْا آباءَهُمْ ضالِّينَ فَهُمْ عَلي آثارِهِمْ يُهْرَعُونَ"- كلمه" الفوا" از" الفاء" است كه به معناي يافتن است و معناي اينكه مي‌گوييم" الفيت فلانا" اين است كه: من فلاني را يافتم و به او برخوردم. و كلمه" يهرعون" فعل مضارع مجهول است از ماده" اهراع" كه به معناي سرعت گرفتن است.
معناي آيه اين است كه: علت خوردنشان از درخت" زقوم" و نوشيدنشان از" حميم" و برگشتن به سوي" دوزخ" اين است كه: اينان پدران خود را گمراه يافتند،- و با اينكه مي‌دانستند ايشان گمراهند، با اين حال از ايشان كه ريشه و مرجع آنان بودند تقليد كردند- و به همين جهت دنبال پدران خود به سرعت به سوي دوزخ مي‌روند، نخست به خوراكيهاي مذكور برمي‌خورند، و سپس به سوي دوزخ برمي‌گردند. درست جزاي آخرتشان مطابق رفتار دنيايشان
__________________________________________________
(1)اين بشر نيست و جز فرشته‌اي بزرگوار نمي‌تواند باشد. سوره يوسف، آيه 31.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 213
است.

بحث روايتي [(رواياتي در باره مسئول بودن انسان، و در ذيل برخي آيات گذشته)] ..... ص: 213

در الدر المنثور است كه: ابن منذر، از ابن جريح، روايت كرده كه در ذيل جمله" بل عجبت" گفته است رسول خدا (ص) فرمود: من وقتي قرآن نازل شد از نزول آن تعجب كردم، و گمراهان بني آدم آن را مسخره كردند (درست عكس العمل من و آنها در دو نقطه ضد و مقابل هم بود) «1».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" احْشُرُوا الَّذِينَ ظَلَمُوا" آورده كه امام فرمود: يعني محشور كنيد آناني را كه به آل محمد (ع) در حقشان ظلم كردند" و ازواجهم" يعني آناني را كه در اين ظلم شبيه به آنان بودند «2».
مؤلف: صدر روايت از باب ذكر مصداق است، نه اينكه ظلم منحصر در ظلم به آل محمد (ع) باشد.
و در مجمع البيان در ذيل جمله" وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ" فرموده: بعضي‌ها گفته‌اند:
يعني از ولايت علي (ع) بازخواست مي‌شوند- نقل از ابي سعيد خدري- «3».
مؤلف: اين روايت را شيخ طوسي هم در امالي خود به سند خود از انس بن مالك از رسول خدا (ص) آورده «4» و در كتاب عيون از حضرت علي، و از حضرت رضا (ع) از رسول خدا (ص) نقل كرده «5» و در تفسير قمي آن را از امام (ع) روايت كرده است «6».
و در كتاب خصال از امير المؤمنين (ع) حديث كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: بنده خدا در روز قيامت قدم از قدم برنمي‌دارد تا از چهار چيز بازجويي شود، از عمرش كه در چه كاري تباه كرد. از جواني‌اش كه در چه كاري به سر
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 272.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 222.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 441.
(4)امالي شيخ طوسي، ج 1، ص 296.
(5)عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 313.
(6)تفسير قمي، ج 2، ص 222.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 214
برد. از مالش كه از چه راهي كسب كرد و در چه راهي خرج كرد. و از محبت ما اهل بيت «1».
مؤلف: نظير اين روايت را صاحب كتاب علل نيز آورده «2».
و در نهج البلاغه است كه: اي مردم! از خدا در باره بندگان و بلادش بترسيد كه شما حتي از قطعه قطعه‌هاي زمين و از چارپايان بازخواست خواهيد شد «3».
و در الدر المنثور است كه: بخاري (در تاريخ خود)، ترمذي، دارمي، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، حاكم و ابن مردويه همگي از انس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود:" هيچ دعوت كننده‌اي به هيچ عملي دعوت نمي‌كند مگر آنكه روز قيامت او را نگه مي‌دارند در حالي كه كار او هم به وي چسبيده و ملازم اوست و از او جدا نمي‌شود هر چند كه مردي مرد ديگر را دعوت كرده باشد، كه همه بايد بايستند تا به سؤالات پاسخ گويند. آن گاه اين آيه را قراءت فرمود:" وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ" «4».
و در روضه كافي به سند خود از محمد بن اسحاق مدني از ابي جعفر (ع) از رسول خدا (ص) روايت آورده كه در ضمن حديثي فرمود: اما اين آيه كه مي‌فرمايد:" أُولئِكَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ" معنايش اين است كه: رزقي دارند كه نزد خدام بهشت معلوم است، و آن رزق را از براي اولياي خدا حاضر مي‌كنند، قبل از آنكه اولياي خدا درخواست آن را كرده باشند. و اما آيه" فَواكِهُ وَ هُمْ مُكْرَمُونَ" معنايش اين است كه اهل بهشت ميل به هيچ چيز پيدا نمي‌كنند مگر آنكه به احترام برايشان حاضر مي‌سازند «5».
و در تفسير قمي در روايت ابي الجارود، از حضرت ابي جعفر (ع) در تفسير آيه" فَاطَّلَعَ فَرَآهُ فِي سَواءِ الْجَحِيمِ" آمده كه فرمود: يعني در وسط جهنم «6».
و نيز در همان كتاب در ذيل آيه" أَ فَما نَحْنُ بِمَيِّتِينَ ..." به سند خود از پدرش از علي بن مهزيار و حسين بن محبوب، از نضر بن سويد از درست، از ابي بصير، از حضرت ابي جعفر (ع) روايت آورده كه فرمود: وقتي اهل بهشت داخل بهشت مي‌شوند، و اهل جهنم به آتش درمي‌آيند، مرگ را به صورت گوسفندي مي‌آورند و بين بهشت و دوزخ سرمي‌برند و
__________________________________________________
(1)خصال صدوق، ج 1، ص 253.
(2)علل الشرائع.
(3)نهج البلاغه فيض، خطبه 166، ص 544.
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 273.
(5)روضه كافي، ج 8، ص 82، ح 69.
(6)تفسير قمي، ج 2، ص 223.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 215
مي‌گويند ديگر براي احدي مرگ نيست و هر كس تا ابد در جاي خود هست، در اين هنگام اهل بهشت مي‌گويند:" آيا ديگر ما نمي‌ميريم، مرگ ما همان مرگ اول بود؟ و آيا ما عذاب نمي‌شويم؟ راستي اين چه رستگاري عظيمي است و براي چنين مقامي شايسته است كه تلاشگران تلاش كنند" «1».
مؤلف: داستان سر بريدن مرگ به صورت گوسفند در روز قيامت، از روايات معروف بين شيعه و اهل سنت است، و اين در حقيقت تمثلي است از جاودانگي زندگي آخرت.
و در مجمع البيان در ذيل جمله" شجرة الزقوم" گفته: و روايت شده كه قريش وقتي اين آيه را شنيدند گفتند: ما تا كنون چنين اسمي را نشنيده بوديم، و چنين درختي را نمي‌شناسيم. ابن زبعري گفت: زقوم به زبان بربرها نام طعامي است كه از خرما و كره درست مي‌شود، و در روايتي به لغت اهل يمن آمده كه ابو جهل به كنيز خود گفت:
" زقمينا- زقوم برايمان بياور" كنيز هم خرما و كره آورد، ابو جهل به رفقايش گفت:" تزقموا بهذا الذي يخوفكم به محمد- از همين زقوم كه محمد شما را از آن مي‌ترساند بخوريد" محمد پنداشته كه در آتش، درخت سبز مي‌شود و حال آنكه آتش درخت را مي‌سوزاند. پس در پاسخ وي اين آيه آمد:" إِنَّا جَعَلْناها فِتْنَةً لِلظَّالِمِينَ" ما اين درخت را مايه آزمايش ستمكاران كرديم «2».
مؤلف: اين معنا به چند طريق روايت شده.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 223. [.....]
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 465.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 216

[سوره الصافات (37): آيات 71 تا 113] ..... ص: 216

اشاره

وَ لَقَدْ ضَلَّ قَبْلَهُمْ أَكْثَرُ الْأَوَّلِينَ (71) وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا فِيهِمْ مُنْذِرِينَ (72) فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُنْذَرِينَ (73) إِلاَّ عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ (74) وَ لَقَدْ نادانا نُوحٌ فَلَنِعْمَ الْمُجِيبُونَ (75)
وَ نَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ (76) وَ جَعَلْنا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْباقِينَ (77) وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ (78) سَلامٌ عَلي نُوحٍ فِي الْعالَمِينَ (79) إِنَّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ (80)
إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ (81) ثُمَّ أَغْرَقْنَا الْآخَرِينَ (82) وَ إِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لَإِبْراهِيمَ (83) إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ (84) إِذْ قالَ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ ما ذا تَعْبُدُونَ (85)
أَ إِفْكاً آلِهَةً دُونَ اللَّهِ تُرِيدُونَ (86) فَما ظَنُّكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ (87) فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ (88) فَقالَ إِنِّي سَقِيمٌ (89) فَتَوَلَّوْا عَنْهُ مُدْبِرِينَ (90)
فَراغَ إِلي آلِهَتِهِمْ فَقالَ أَ لا تَأْكُلُونَ (91) ما لَكُمْ لا تَنْطِقُونَ (92) فَراغَ عَلَيْهِمْ ضَرْباً بِالْيَمِينِ (93) فَأَقْبَلُوا إِلَيْهِ يَزِفُّونَ (94) قالَ أَ تَعْبُدُونَ ما تَنْحِتُونَ (95)
وَ اللَّهُ خَلَقَكُمْ وَ ما تَعْمَلُونَ (96) قالُوا ابْنُوا لَهُ بُنْياناً فَأَلْقُوهُ فِي الْجَحِيمِ (97) فَأَرادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْناهُمُ الْأَسْفَلِينَ (98) وَ قالَ إِنِّي ذاهِبٌ إِلي رَبِّي سَيَهْدِينِ (99) رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ (100)
فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ (101) فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قالَ يا بُنَيَّ إِنِّي أَري فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَري قالَ يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ (102) فَلَمَّا أَسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ (103) وَ نادَيْناهُ أَنْ يا إِبْراهِيمُ (104) قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا إِنَّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ (105)
إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِينُ (106) وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ (107) وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ (108) سَلامٌ عَلي إِبْراهِيمَ (109) كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ (110)
إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ (111) وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيًّا مِنَ الصَّالِحِينَ (112) وَ بارَكْنا عَلَيْهِ وَ عَلي إِسْحاقَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِما مُحْسِنٌ وَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ مُبِينٌ (113)
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 217

ترجمه آيات ..... ص: 217

قبل از ايشان هم بيشتر اقوام گذشته گمراه شدند (71).
و همانا ما در بين آنان انذاركنندگاني فرستاديم (72).
حال ببين عاقبت آن اقوام انذار شده چگونه بود (73).
(همه محروم از سعادت و هلاك گشتند) مگر بندگان مخلص خدا (74).
از آن جمله نوح ما را ندا كرد و چه پاسخگوي خوبي بوديم براي او (75).
او و اهلش را از اندوه عظيم نجات داديم (76).
و تنها ذريه او را در روي زمين باقي گذاشتيم (77).
و ذكر خيرش را در امت‌هاي بعد حفظ كرديم (78).
سلام بر نوح در همه عالميان (79).
آري ما نيكوكاران را اين طور جزا مي‌دهيم (80).
آخر او از بندگان مؤمن ما بود (81).
او را باقي گذاشته و ديگران را غرق كرديم (82).
به درستي كه ابراهيم يكي از پيروان اوست (83).
ابراهيمي كه با دلي سالم به درگاه پروردگارش شتافت (84).
آن زمان كه به پدر و همه بستگانش و مردم شهرش گفت: آخر اين چيست كه مي‌پرستيد؟ (85).
آيا (سزاوار است) كه از كوته‌بيني و افتراء به جاي خدا مريد چيزهايي پست‌تر از خود شويد (86).
راستي شما در باره رب العالمين چه فكر مي‌كنيد؟ (87).
در اين هنگام نظر مخصوصي به ستارگان كرد (88).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 218
و گفت: من بيمارم (89).
مردم شهر به ناچار او را به حال خود گذاشته به بيرون شهر رفتند (90).
ابراهيم كه شهر را خالي از اغيار ديد به سوي خدايان ايشان رفت (و ديد كه بر حسب معمول هر عيدي، طعام پيش روي آنهاست) پرسيد: پس چرا نمي‌خوريد؟ (91).
(و چون جوابي نشنيد) گفت: چرا حرف نمي‌زنيد؟! (92).
پس با نيروي هر چه تمام‌تر بر آنها كوفت (و همه را خرد كرد) (93).
مردم شهر كه خبردار شده بودند سراسيمه به سوي او شتافتند (94).
ابراهيم پرسيد چيزي را كه خودتان مي‌تراشيد مي‌پرستيد؟ (95).
با اينكه خدا شما و عمل شما را آفريده؟ (96).
گفتند بايد براي سوزاندنش آتشخانه‌اي بسازيد و او را در آتش بيفكنيد (97).
آري آنها نقشه اين كار را مي‌كشيدند ولي خدا پستشان كرد (98).
(ابراهيم پس از نجات از آتش) گفت من به سوي پروردگارم خواهم رفت و او به زودي مرا راهنمايي مي‌كند (99).
پروردگارا فرزندي به من بده كه از صالحان باشد (100).
ما هم او را به فرزندي حليم بشارت داديم (101).
همين كه به حد كار كردن رسيد بدو گفت پسرم در خواب مي‌بينم كه تو را ذبح مي‌كنم نظرت در اين باره چيست؟ گفت پدرجان آنچه مامور شده‌اي انجام ده كه به زودي ان شاء اللَّه مرا از صابران خواهي يافت (102).
همين كه تسليم امر خدا شدند و ابراهيم او را به زمين انداخت و پهلوي صورتش را به زمين نهاد (103).
ما او را ندا داديم كه اي (104).
ابراهيم ماموريت را به انجام رساندي ما اين چنين نيكوكاران را جزا مي‌دهيم (105).
اين به راستي آزمايشي بس آشكارا بود (106).
و آن ذبح را به ذبحي بزرگ عوض كرديم (107).
و نام نيكش را در آيندگان حفظ نموديم (108).
سلام بر ابراهيم (109).
ما اين چنين نيكوكاران را جزاء مي‌دهيم (110).
آري راستي او از بندگان مؤمن ما بود (111).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 219
و ما او را به اسحاق بشارت داديم در حالي كه پيامبري از صالحان باشد (112).
و بر او و بر اسحاق بركت نهاديم و از ذريه ايشان بعضي نيكوكار بودند و بعضي آشكارا به خود ستم كردند (113).

بيان آيات ..... ص: 219

اشاره

اين آيات غرض سياق سابق را كه متعرض شرك و تكذيب كفار به آيات خدا بود و ايشان را به عذابي اليم تهديد مي‌كرد تعقيب نموده، مي‌فرمايد: بيشتر امت‌هاي گذشته نيز ضلالتي شبيه ضلالت اينان را داشتند، رسولان خدا را كه ايشان را انذار مي‌كردند تكذيب نمودند، همانطوري كه اينان تكذيب مي‌كنند. آن گاه به عنوان شاهد داستانهايي از نوح، ابراهيم، موسي، هارون، الياس، لوط و يونس (ع) مي‌آورد. و آنچه كه در آيات مورد بحث آمده داستان نوح و خلاصه داستان ابراهيم (ع) است.
" وَ لَقَدْ ضَلَّ قَبْلَهُمْ أَكْثَرُ الْأَوَّلِينَ ... الْمُخْلَصِينَ" اين كلامي است كه سياقش براي انذار مشركين اين امت است، مي‌خواهد تشبيه كند اين مشركين را به امت‌هاي هلاك شده قبل، چون اكثر امت‌هاي گذشته گمراه شدند، همان طور كه اينان گمراه گشتند و به سوي آن امت‌ها رسولاني فرستاده شدند، همان طور كه به سوي اين امت رسولي فرستاده شد و آنها رسولان خود را تكذيب كردند، و در اثر تكذيب هلاك شدند، مگر عده معدودي كه مخلص بودند.
لام در جمله" لَقَدْ ضَلَّ" لام قسم است، و همچنين لام در جمله" لَقَدْ أَرْسَلْنا". و" منذرين"- به كسره ذال- در آيه" 72" پيغمبران هستند كه انذار كنندگان امت‌هاي گذشته بودند و" منذرين"- به فتحه ذال- در آيه" 73" امت‌هاي گذشته هستند.
" إِلَّا عِبادَ اللَّهِ"- اگر مراد از آنان بندگان مخلص از امت‌ها باشد، استثناء متصل مي‌شود و اگر منظور اعم از مخلصين و انبيا باشد، استثنا منقطع مي‌شود مگر اينكه غير انبيا را بر انبيا غلبه داده باشد و نام همه را مخلصين نهاده باشد. و معناي آيه روشن است.

[بيان آيات مربوط به منزلت" نوح" عليه السلام و اجابت دعاي او] ..... ص: 219

" وَ لَقَدْ نادانا نُوحٌ فَلَنِعْمَ الْمُجِيبُونَ" لام در كلمه" لقد" و در كلمه" لنعم" هر دو لام قسم است. و اين دو سوگند دلالت بر كمال عنايت به نداي نوح و اجابت خداي تعالي مي‌كند. و خداي سبحان خود را در اجابت كردن نداي نوح مدح كرده. و اگر خود را با اينكه يكي است" مجيبون- اجابت كنندگان"
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 220
خوانده، به منظور تعظيم است. و- به طوري كه از سياق استفاده مي‌شود- منظور از نداي نوح همان نفريني است كه به قوم خود كرد و به درگاه پروردگار خويش براي هلاكت آنان استغاثه نمود، همان نفريني كه در آيه" وَ قالَ نُوحٌ رَبِّ لا تَذَرْ عَلَي الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً" «1» و نيز آيه" فَدَعا رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ" «2» حكايت شده است.
" وَ نَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ" كلمه" كرب"- به طوري كه راغب «3» گفته- به معناي اندوه شديد است. و مراد از آن در اينجا همان طوفان و يا آزار قوم نوح است. و مراد از" اهل" نوح، اهل بيت او و گروندگان به او از قوم خودش است، هم چنان كه در باره آنان در سوره هود فرموده:" قُلْنَا احْمِلْ فِيها مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَ أَهْلَكَ إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ وَ مَنْ آمَنَ" «4». و كلمه" أهل" همان طور كه بر همسر مرد و فرزندانش اطلاق مي‌شود، بر همه خواص آدمي نيز اطلاق مي‌شود.
" وَ جَعَلْنا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْباقِينَ" يعني ذريه او را از بين همه مردم جزو باقي ماندگان قرار داديم، كه بعد از قرن نوح (ع) در زمين باقي بمانند- و ما در داستان نوح (ع) در سوره هود راجع به اين معنا بحث كرديم.
" وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ" مراد از كلمه" ترك" باقي گذاشتن است و مراد از كلمه" آخرين" امم بعد از نوح (ع) و قبل از رسول خدا (ص) است، نه فقط امت‌هاي گذشته. و اين جمله را بعد از ذكر ابراهيم (ع) نيز در همين سوره آورده، و در همين قصه در سوره شعراء به جاي اين عبارت فرموده:" وَ اجْعَلْ لِي لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرِينَ" و ما در آن سوره از اين عبارت چنين استفاده كرديم كه مراد از" لسان صدق" اين است كه خداوند بعد از ابراهيم كسي را مبعوث كند كه دعوت ابراهيم (ع) را در بشر دنبال نموده و مردم را به سوي كيش او كه همان دين توحيد است بخواند.
__________________________________________________
(1)پروردگارا از كافران احدي را بر روي زمين باقي مگذار. سوره نوح، آيه 26.
(2)پروردگار خود را چنين خواند كه: من زير دست شدم و از تو ياري مي‌خواهم. سوره قمر، آيه 10.
(3)مفردات راغب، ماده" كرب".
(4)بدو گفتيم: از هر نر و ماده‌اي دو تا و نيز اهل بيتت را به جز آنهايي كه قرار است هلاك شوند داخل كشتي كن، و نيز همه كساني را كه ايمان آورده‌اند در آن حمل كن. سوره هود، آيه 40.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 221
از اينجا اين معنا تاييد مي‌شود كه: مراد از" باقي گذاشتن" نيز همين است كه خداي تعالي دعوت نوح را به سوي توحيد بعد از او هم در بشر زنده نگه داشته و در هر عصري بعد از عصر ديگر تا روز قيامت اثر مجاهدتهاي آن جناب را در راه خدا باقي و محفوظ داشته است.

[نكته‌اي در باره اينكه فرمود:" سَلامٌ عَلي نُوحٍ فِي الْعالَمِينَ"] ..... ص: 221

" سَلامٌ عَلي نُوحٍ فِي الْعالَمِينَ" مراد از" عالمين" همه عالم است، براي اينكه كلمه" عالمين" در آيه با الف و لام آمده، و از نظر ادبيات كلمه جمع اگر با الف و لام بيايد عموميت را افاده مي‌كند و ظاهرا مراد از" عالمين" همه عوالم بشري و امت‌ها و جماعت‌هاي بشري تا روز قيامت باشد.
و اين سلامي كه خداي تعالي به نوح داده تا روز قيامت، خود تهنيتي است مبارك و طيب كه خداي تعالي از ناحيه تمامي امت‌هاي بشري كه در اثر مجاهدتها و دعوت نوح، از اعتقادات صحيح و اعمال صالح برخوردار شده‌اند، به نوح داده است. آري آن جناب اولين كسي است كه در بين بشر به دعوت توحيد و مبارزه عليه شرك و آثار شرك كه همان اعمال زشت است قيام نمود، و در اين راه شديدترين رنج‌ها و محنت‌ها را تحمل كرد، آنهم نه يك سال و دو سال بلكه نزديك به هزار سال، آنهم نه با كمك كسي، بلكه خودش به تنهايي.
پس آن جناب به تنهايي در هر خير و صلاحي كه در بشريت تا روز قيامت رخ بدهد سهيم و شريك است. و در كلام خداي تعالي چنين سلامي به احدي داده نشده كه اين قدر وسيع باشد.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: مراد از" عالمين" عوالم ملائكه و جن و انس است.
" إِنَّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ" اين جمله منتي را كه خدا بر نوح (ع) نهاده و كرامتي كه به وي كرده- از آن جمله اينكه ندايش را اجابت نمود و او و اهلش را از كرب عظيم نجات داد و ذريه‌اش را در قرون بعد باقي نگهداشت و آثارش را در قرون بعد از خودش حفظ كرد و درودي كه تا روز قيامت از ناحيه فرد فرد بشر صالح به وي فرستاده تعليل مي‌كند.
و اگر پاداش او را به پاداش محسنين و نيكوكاران تشبيه كرده اين تشبيه تنها در اصل پاداش است نه در خصوصيات مي‌خواهد بفرمايد: همانطور كه به همه نيكوكاران پاداش مي‌دهيم به نوح نيز پاداش داديم و نمي‌خواهد بفرمايد: به همه نيكوكاران همين پاداش را كه به نوح داديم مي‌دهيم، و اين خود واضح است.
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 23، ص 99.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 222
" إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ" اين جمله نيكوكاري نوح (ع) را كه از جمله قبلي استفاده مي‌شد تعليل مي‌كند كه چگونه نوح او نيكوكاران بود، مي‌فرمايد: براي اينكه از بندگان مؤمن ما بود. آري نوح (ع) خداي عز و جل را به حقيقت بندگي، بندگي كرد. او غير از آنچه خدا مي‌خواست نمي‌خواست، و غير از آنچه خدا دستور داده بود نمي‌كرد. و نيز براي اينكه آن جناب از مؤمنين حقيقي بود. از اعتقادات، غير از آنچه كه حق بود معتقد نبود، و اين اعتقاد به حق در تمامي اركان وجودش جريان داشت، و كسي كه چنين باشد غير از حسن و نيكويي از او عملي سرنمي‌زند. پس او از نيكوكاران است.
" ثُمَّ أَغْرَقْنَا الْآخَرِينَ" كلمه" ثم" بعديت در كلام را مي‌رساند، نه بعديت در زمان را، و مراد از كلمه" آخرين- ديگران" همان قوم مشرك اويند.

[نكته‌اي در باره اينكه فرمود:" سَلامٌ عَلي نُوحٍ فِي الْعالَمِينَ"] ..... ص: 222

" وَ إِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لَإِبْراهِيمَ" كلمه" شيعه" عبارت است از مردمي كه پيرو غير خود باشند، و دنبال او به راه بيفتند و كوتاه سخن: مردمي كه موافق طريقه كسي حركت كنند، چنين مردمي شيعه آن كس مي‌باشند، حال چه اينكه آن كس جلوتر از آن قوم باشد، يا بعد از آن قوم، هم چنان كه خداي تعالي فرمود:" وَ حِيلَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ ما يَشْتَهُونَ كَما فُعِلَ بِأَشْياعِهِمْ مِنْ قَبْلُ" «1» به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد در اين آيه شيعه را به كساني اطلاق كرده كه قبل از افراد مورد نظر عذاب شدند، و بين آنان و لذتهايشان حائل شد.
و از ظاهر سياق برمي‌آيد كه ضمير در كلمه" شيعته" به نوح برمي‌گردد و معنايش اين است كه: ابراهيم يكي از شيعيان نوح بود، چون دينش موافق دين او، يعني دين توحيد بود.
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند: ضمير مذكور به رسول خدا (ص) بر مي‌گردد. ولي هيچ دليلي از ناحيه الفاظ آيه بر اين قول نيست.
بعضي «3» گفته‌اند: در نظم اين آيات ترتيب زيبايي به كار رفته، چون دنبال داستان نوح كه آدم دومي و ابو البشر ثاني است، داستان ابراهيم را آورد كه پدر انبياء است، يعني تمامي
__________________________________________________
(1)خداوند بين آنان و لذتهايشان حائل شد و درست با آنان همان رفتار را كرد كه قبلا با پيروانشان كرد. سوره سبأ، آيه 54.
(2 و 3)روح المعاني، ج 23، ص 99 و 100.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 223
انبيايي كه بعد از او آمدند نسبشان بدو منتهي مي‌شود، و نيز تمامي اديان زنده‌اي كه در دنيا هستند از قبيل اديان موسي، عيسي و محمد (ع) همه بر دين ابراهيم تكيه دارند كه همان دين توحيد است. و نيز نوح (ع) از غرق شدن در آب نجات يافت و ابراهيم (ع) از سوختن در آتش نمرود.

[مراد از" قلب سليم" داشتن ابراهيم (عليه السلام) عدم تعلق او به غير خدا است] ..... ص: 223

" إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ" آمدن نزد پروردگار كنايه است از تصديق خدا و ايمان به او. و مؤيد اين معنا اين است كه مراد از" قلب سليم" آن قلبي است كه از هر چيزي كه مضر به تصديق و ايمان به خداي سبحان است خالي باشد، از قبيل شرك جلي و خفي، اخلاق زشت و آثار گناه و هر گونه تعلقي كه به غير خدا باشد و انسان جذب آن شود و باعث شود كه صفاي توجه به سوي خدا مختل گردد.
از اينجا روشن مي‌شود كه مراد از" قلب سليم" آن قلبي است كه هيچ تعلقي به غير از خدا نداشته باشد، هم چنان كه در حديثي كه در بحث روايتي آينده- ان شاء اللَّه- مي‌آيد نيز به همين معنا تفسير شده.
ولي بعضي «1» گفته‌اند:" معنايش قلب سالم از شرك است". ممكن است اين گفتار را به نحوي توجيه كنيم كه به همان معنا كه ما ذكر كرديم برگشت مي‌كند. بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" مراد قلب اندوهناك است" ولي اين ديگر قابل توجيه نيست.
ظرف" اذ" در آيه شريفه متعلق به جمله" من شيعته" است، و چون آن قواعدي كه در غير ظرف بخشوده نيست در ظرفها بخشوده شده. لذا ديگر نبايد اعتراض كرد كه مگر قبل از آمدن نزد پروردگار، از شيعه نوح نبود. و بعضي «3» گفته‌اند: ظرف" اذ" متعلق به" اذكر" تقديري است.
" إِذْ قالَ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ ما ذا تَعْبُدُونَ" يعني: چه چيز مي‌پرستيد؟ و اگر با اينكه مي‌ديد كه بت مي‌پرستند، مع ذلك پرسيد چه مي‌پرستيد؟ منظورش از اين سؤال اظهار تعجب است، و خواست بفهماند اين عمل شما سخت عجيب و غريب است.
" أَ إِفْكاً آلِهَةً دُونَ اللَّهِ تُرِيدُونَ" يعني آيا از در افتراء خداياني ديگر به جاي خداي عز و جل قصد مي‌كنيد. و اگر كلمه
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 23، ص 100.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 224
" افك" و كلمه" آلهه" را مقدم ذكر كرده، با اينكه مي‌بايست مي‌فرمود:" ا تريدون آلهة دون اللَّه إفكا" بدين جهت است كه عنايت به آن دو كلمه داشته است.

[وجه اينكه ابراهيم (عليه السلام) به ستارگان نظر افكند و سپس از بيماري خود خبر داد (فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ فَقالَ إِنِّي سَقِيمٌ)] ..... ص: 224

" فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ فَقالَ إِنِّي سَقِيمٌ" شكي نيست در اينكه ظاهر اين دو آيه اين است كه خبر دادن ابراهيم (ع) از مريضي خود مربوط است به نظر كردن در نجوم، حال اين نگاه كردن در ستارگان يا براي اين بوده كه وقت و ساعت را تشخيص دهد، مثل كسي كه دچار تب نوبه است، و ساعات عود تب خود را با طلوع و غروب ستاره‌اي و يا از وضعيت خاص نجوم تعيين مي‌كند.
و يا براي آن بوده كه از نگاه كردن به نجوم، به حوادث آينده‌اي كه منجم‌ها آن حوادث را از اوضاع ستارگان بدست مي‌آورند، معين كند. و صابئي مذهبان به اين مساله بسيار معتقد بودند و در عهد ابراهيم (ع) عده بسياري از معاصرين او از همين صابئي‌ها بوده‌اند.
بنا بر وجه اول، معنايش آيه چنين مي‌شود: وقتي اهل شهر خواستند همگي از شهر بيرون شوند تا در بيرون شهر مراسم عيد خود را به پا كنند، ابراهيم نگاهي به ستارگان انداخت و سپس به ايشان اطلاع داد كه به زودي كسالت من شروع مي‌شود، و من نمي‌توانم در اين عيد شركت كنم.
و بنا بر وجه دوم معنايش اين مي‌شود: ابراهيم در اين هنگام نگاهي به ستارگان كرد و طبق قواعد منجمين پيشگويي كرد كه به زودي من مريض خواهم شد، و در نتيجه نمي‌توانم با شما از شهر بيرون شوم.
ولي وجه اولي با وضع ابراهيم (ع) مناسب‌تر به نظر مي‌رسد، براي اينكه آن جناب با اينكه توحيدي خالص داشت، ديگر معنا ندارد براي غير خدا تاثيري قائل باشد. و از سوي ديگر دليلي هم كه به قوت دلالت كند بر اينكه آن جناب در آن ايام مريض نبوده در دست نداريم، بلكه دليل داريم بر اينكه مريض بوده، براي اينكه از يك سو خداي تعالي او را صاحب قلبي سليم معرفي كرده و از سوي ديگر از او حكايت كرده كه صريحا گفته است: من مريضم و كسي كه داراي قلب سليم است، دروغ و سخن بيهوده نمي‌گويد.
اين بود آن وجهي كه ما در تفسير اين دو آيه اختيار كرديم. و مفسرين در توجيه آن وجوهي ذكر كرده‌اند كه از همه وجيه‌تر و بهتر اين است «1» كه: نگاه كردنش به نجوم، و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 449.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 225
خبر دادنش از مريضي خود، از باب معاريض كلام است. و معاريض عبارت است از اينكه:
گوينده چيزي را بگويد كه شنونده از ظاهر آن معنايي بفهمد و خود او معناي ديگري اراده كند. پس شايد نظر كردن آن جناب در ستارگان نظر كردن موحد در صنع خداي تعالي باشد، تا از آن راه بر وجود خداي تعالي و يكتايي او استدلال كند، ولي مردم خيال كردند كه نظر كردن او مثل نظر كردن منجم‌ها است، كه مي‌خواهد از وضع ستارگان بر پيش آمدن حوادثي استدلال كند. آن گاه فرموده:" من مريضم" و منظورش اين بوده كه او به زودي دچار بيماري مي‌شود، چون آدمي در طول عمر بدون بيماري نمي‌شود، هم چنان كه باز از همان جناب حكايت كرده كه گفت:" وَ إِذا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ" «1» چيزي كه هست مردم خيال كردند منظور او اين است كه همين امروز كه روز عيد ايشان است مريض است، و آنچه در نظر آن جناب مرجح بوده كه اين همه زحمت به خود بدهد، اين بوده كه در شهر تنها بماند و آن هدفي را كه در نظر داشته انجام دهد، يعني بت‌هاي اهل شهر را بشكند.
ليكن اين وجه- كه گفتيم بهترين وجوهي است كه مفسرين ذكر كرده‌اند- وقتي صحيح است كه آن جناب در آن روز مريض نبوده باشد و حال آنكه خواننده عزيز متوجه شد كه گفتيم هيچ دليلي بر اين معنا نيست.
علاوه بر اين گفتن معاريض براي انبياء جايز نيست، زيرا باعث مي‌شود اعتماد مردم به سخنان ايشان سست گردد.
" فَتَوَلَّوْا عَنْهُ مُدْبِرِينَ" ضمير جمع در" تولوا" به مردم معاصر ابراهيم (ع) و ضمير مفرد در" عنه" به خود آن جناب برمي‌گردد و معناي جمله اين است كه: مردم از آمدن ابراهيم صرف نظر كرده، او را تنها گذاشته از شهر خارج شدند.

[سخنان ابراهيم (عليه السلام) بابت‌ها! و احتجاج او بابت پرستان] ..... ص: 225

" فَراغَ إِلي آلِهَتِهِمْ فَقالَ أَ لا تَأْكُلُونَ ما لَكُمْ لا تَنْطِقُونَ" كلمه" راغ" ماضي از مصدر" روغ" است و" روغ" و" رواغ" و" روغان" همه به معناي متوجه شدن و ميل كردن است. و بعضي «2» گفته‌اند: ميل كردن به يك سو به منظور خدعه است.
و در اينكه به بت‌ها گفت:" أَ لا تَأْكُلُونَ" اين نقل «3» كه مشركين در ايام عيدشان طعام نزد بت‌ها مي‌گذاشتند تاييد مي‌شود اين جمله و جمله بعدش كه فرمود:" ما لَكُمْ لا تَنْطِقُونَ"
__________________________________________________
(1)و چون بيمار شوم او است كه شفايم مي‌دهد. سوره شعراء، آيه 80.
(2)روح المعاني، ج 23، ص 123.
(3)روح المعاني، ج 23، ص 123.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 226
سخناني است كه ابراهيم (ع) به بت‌هاي مشركين گفته، با اينكه بت‌ها سنگ و چوب بودند و او مي‌دانست كه جمادات نه غذا مي‌خورند و نه حرف مي‌زنند و ليكن شدت خشمي كه از آنها داشته وادارش كرده آنها را موجوداتي با شعور فرض كند و همان اعتراضهايي كه به اشخاص با شعور مي‌شود به آنها بكند.
ابراهيم (ع) نظري به بت‌ها افكند كه درست به شكل انسانهايند، انسانهايي كه در پيش رو طعام دارند و مشغول خوردنند، پس سرشار از خشم و غيظ گشته، پرسيد:" أَ لا تَأْكُلُونَ" و چون پاسخي نشنيد، پرسيد:" ما لَكُمْ لا تَنْطِقُونَ" با اينكه شما خداياني هستيد كه پرستندگانتان خيال مي‌كنند شما عاقل و قادر و مدبر امور ايشانيد. اينجا بود كه آخرين تصميم خود را گرفت. و بت‌ها را شكست." فَراغَ عَلَيْهِمْ ضَرْباً بِالْيَمِينِ" حرف" فا" در آغاز اين جمله اين معنا را مي‌رساند كه نتيجه آن خطابها اين شد كه تصميم گرفت با دست راست و يا با قدرت بت‌ها را درهم بكوبد، و اينكه گفتيم با قدرت، چون دست راست كنايه از قدرت است.
بعضي «1» از مفسرين كلمه" يمين" را به معناي سوگند گرفته‌اند. و اين بعيد است، و بنا به گفته آنان معناي آيه چنين مي‌شود: تصميم گرفت تا به خاطر سوگندي كه قبلا خورده بود، و گفته بود:" تَاللَّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنامَكُمْ" «2» بت‌ها را درهم بشكند.
" فَأَقْبَلُوا إِلَيْهِ يَزِفُّونَ" كلمه" زف" و نيز" زفيف" به معناي راه رفتن به سرعت است، و معناي آيه اين است كه: مردم با سرعت به طرف ابراهيم (ع) آمدند، به خاطر اهتمامي كه نسبت به حادثه داشتند و احتمال مي‌دادند كه به دست ابراهيم (ع) پيش آمده باشد.
و در اين كلام حذف و اختصارگويي به كار رفته، برگشتن مردم از مراسم عيد، و آمدنشان به بتخانه، ديدن آن منظره، تحقيق حادثه و گمانشان به آن حضرت كه در سوره انبياء آمده بود اينجا حذف شده است.
" قالَ أَ تَعْبُدُونَ ما تَنْحِتُونَ وَ اللَّهُ خَلَقَكُمْ وَ ما تَعْمَلُونَ" در اين جمله نيز حذف و اختصارگويي به كار رفته: دستگيري ابراهيم (ع)
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 450. [.....]
(2)قسم به خدا نقشه‌اي براي بت‌هايتان خواهم ريخت. سوره انبياء، آيه 57.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 227
آوردنش در جلو چشم مردم، بازجويي كردن از او و ساير جزئيات ديگر، حذف شده.
استفهامي كه در آيه شريفه هست استفهام توبيخي است، و در عين حال احتجاجي است بر بطلان طريقه مردم، مي‌فرمايد: چيزي كه انسان آن را به دست خود تراشيده، صلاحيت ندارد كه مدبر انسان و معبود او باشد، با اينكه آفريدگار انسان و اعمالش خداست و معلوم است كه خلقت از تدبير جدا نيست «1»، پس همان طور كه خداي سبحان خالق آدمي است، رب آدمي نيز هست و اين از سفاهت و حماقت است كه اين خداي عزيز و رب واقعي را كنار گذاشته و سنگ و چوب بپرستند.
با اين بيان روشن گرديد كه كلمه" ما" در جمله" ما تَنْحِتُونَ" موصول است، و رابط آن (كه ضميري است كه از صله به موصول برمي‌گردد)، حذف شده و تقدير آن" ما تنحتونه" بوده، و همچنين" ما" در جمله" وَ ما تَعْمَلُونَ" موصول و تقدير آن" ما تعملونه" بوده است.
بعضي «2» از مفسرين احتمال داده‌اند كه كلمه" ما" در هر دو جا مصدريه باشد. ليكن مصدريه بودن اولي از آن دو بسيار بعيد است، (چون معنا ندارد از مردم بپرسد آيا مي‌پرستيد تراشيدن خود را؟).

[معني و وجه اينكه فرمود خدا اعمال شما را خلق كرده (وَ اللَّهُ خَلَقَكُمْ وَ ما تَعْمَلُونَ)] ..... ص: 227

و اگر خلقت را به اعمال انسانها و يا مصنوع انسانها هم نسبت داده، فرموده:" خدا شما را و اعمال شما را و يا مصنوع شما را خلق كرده" عيبي ندارد، براي اينكه آنچه انسان اراده مي‌كند و بعد از اراده انجام مي‌دهد، هر چند با اراده و اختيار خود مي‌كند به اراده خداي سبحان نيز هست، يعني خدا خواسته است كه انسان آن را بخواهد و به اختيار خود انجام دهد، و اين نوع از اراده خداي تعالي باعث نمي‌شود كه اراده انسان باطل و بي‌اثر مانده، در نتيجه عمل او يك عمل جبري و بي اختيار شود، و اين خود روشن است (پس خدا هم خالق ما است و هم خالق آثار و اعمال ما، چه اعمال فكري از قبيل اراده و امثال آن و چه اعمال بدني).
و اگر مراد آيه شريفه اين بوده باشد كه بخواهد بفرمايد: خدا اعمال شما را خلق كرده و خود شما و اراده شما هيچ دخالت و وساطتي نداريد و خلاصه اگر آيه شريفه بخواهد جبر را افاده كند، در اين صورت ديگر توبيخ و تقبيح نيست بلكه عذري است براي بندگان و حجتي
__________________________________________________
(1)زيرا تدبير همين است كه فلان موجود را دنبال آن موجود ديگر و قبل از فلان موجود بيافريند، و خلاصه موجودات را با نظم خلق كند، پس خلقت بدون تدبير و تدبير بدون خلقت ممكن نيست- مترجم-.
(2)روح المعاني، ج 23، ص 124.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 228
است به نفع ايشان و عليه خدا. و حال آنكه مي‌دانيم اين طور نيست، بلكه خداي تعالي مي‌خواهد در اين آيه مردم را توبيخ كند، نه اينكه بهانه به دست ايشان بدهد.
" قالُوا ابْنُوا لَهُ بُنْياناً فَأَلْقُوهُ فِي الْجَحِيمِ" كلمه" بنيان" مصدر براي" بني، يبني" است، و مراد از آن اسم مفعول، يعني" مبني" است. و كلمه" جحيم" به معناي آتشي است كه شعله‌هايش شديد باشد، و معنايش اين است كه: براي شكنجه وي محلي بسازيد كه گنجايش آتش افروخته داشته باشد، سپس وي را در آن آتش بيفكنيد.
" فَأَرادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْناهُمُ الْأَسْفَلِينَ" كلمه" كيد" به معناي حيله است. و مراد از آن نقشه كشيدن براي نابودي ابراهيم (ع) و سوزاندنش در آتش است. و جمله" فَجَعَلْناهُمُ الْأَسْفَلِينَ" كنايه است از اينكه ما ابراهيم را بر آنان غالب ساختيم، به طوري كه نقشه شوم آنان هيچ اثري در وي نگذاشت و آن اين بود كه به آتش گفتيم: براي ابراهيم سرد و گلستان باش:" يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً عَلي إِبْراهِيمَ" «1».
در اينجا يك فصل از داستان‌هاي ابراهيم (ع) خاتمه مي‌يابد و خلاصه آن اين است كه: ابراهيم (ع) عليه پرستش بت‌ها قيام كرد و با بت‌پرستان به خصومت برخاست و سرانجام كارش بدينجا كشيد كه او را در آتش افكندند و خداي تعالي نقشه ايشان را باطل و بي‌اثر كرد.
" وَ قالَ إِنِّي ذاهِبٌ إِلي رَبِّي سَيَهْدِينِ" از اينجا فصل ديگري از داستانهاي ابراهيم (ع) شروع مي‌شود، و آن عبارت است از: مهاجرت وي از بين قومش، و درخواست فرزند صالحي از خدا و اجابت خدا درخواست او را، و داستان ذبح كردن اسماعيل و آمدن گوسفندي به جاي اسماعيل.

[مراد ابراهيم (عليه السلام) از اينكه فرمود:" إِنِّي ذاهِبٌ إِلي رَبِّي سَيَهْدِينِ"] ..... ص: 228

پس در حقيقت جمله" وَ قالَ إِنِّي ذاهِبٌ إِلي رَبِّي ..." خلاصه‌اي است از گفتار مفصلي كه قبلا با آزر داشت، و به وي فرموده بود:" وَ أَعْتَزِلُكُمْ وَ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ أَدْعُوا رَبِّي عَسي أَلَّا أَكُونَ بِدُعاءِ رَبِّي شَقِيًّا" «2».
__________________________________________________
(1)سوره انبياء، آيه 69.
(2)من از شما و آنچه به جاي خدا مي‌خوانيد دوري و كناره‌گيري مي‌كنم و از پروردگارم حاجت مي‌طلبم، اميدوارم حاجت خواهي‌ام از پروردگارم بي‌نتيجه نباشد. سوره مريم، آيه 48.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 229
و از اين آيه معلوم مي‌شود كه مراد آن جناب از اينكه گفت:" به سوي پروردگارم مي‌روم" رفتن به محلي است خلوت، تا در آنجا با فراغت به حاجت خواهي از خدا و عبادت او بپردازد، و آن محل عبارت بود از سرزمين" بيت المقدس".
و اينكه بعضي «1» گفته‌اند:" مراد از جمله مورد بحث اين است كه من بدانجا مي‌روم كه پروردگارم دستور داده" تفسيري است كه هيچ شاهد و دليلي بر آن نيست.
و همچنين است اين كه بعضي ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه من به ملاقات پروردگارم مي‌روم، چون شما مرا در آتش مي‌سوزانيد و قهرا من خواهم مرد و بعد از مردن، پروردگارم را ديدار نموده و او مرا به سوي بهشت هدايت مي‌كند.
علاوه بر اين- همانطور كه ديگران هم گفته‌اند- ذيل آيه كه مي‌فرمايد" رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ- خدايا فرزندي از صالحان به من مرحمت فرما" و نيز جمله" فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ- ما او را به فرزندي حليم بشارت داديم" با اين تفسير نمي‌سازد.
" رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ" اين جمله حكايت دعا و فرزند خواستن ابراهيم (ع) از خدا است و معنايش اين است كه ابراهيم گفت:" پروردگارا ..." و آن جناب فرزندي را كه خواست مقيد كرد به اينكه از صالحان باشد.
" فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ" يعني پس ما او را بشارت داديم به اينكه به زودي فرزندي بردبار روزي او خواهيم كرد. و در اين تعبير اشاره به اين است كه آن فرزند، پسر خواهد بود، و به حد غلامان (جوانان) خواهد رسيد. و اگر آن فرزند را توصيف كرد به" غلام" با اينكه اسماعيل از حد جواني هم گذشت، و به حد بزرگسالان رسيد، براي اين است كه خواست اشاره كند به آن حالتي كه در آن حالت صفت كمال و صفاي ذات او و حلمش نمايان و شكفته مي‌شود و آن حد جواني است، و براي همين بود كه گفت:" يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ" و در قرآن كريم هيچ يك از انبيا به وصف حلم ستايش نشده‌اند به جز اين پيغمبر بزرگوار در اين آيه و نيز پدرش ابراهيم (ع) كه در آيه" إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ" «2» او را حليم خوانده.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 23، ص 126.
(2)همانا ابراهيم بسيار حليم بود و بسيار به درگاه خدا دعا و انابه مي‌كرد. سوره هود، آيه 75.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 230

[گفتگوي ابراهيم و اسماعيل (عليهما السلام) در باره رؤياي ذبح و ...] ..... ص: 230

" فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قالَ يا بُنَيَّ إِنِّي أَري فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَري ..."
حرف" فا" در اول آيه فاي فصيحه است كه مي‌فهماند چيزي در اينجا حذف شده و تقدير كلام اين است كه:" فلما ولد له و نشا و بلغ معه السعي- همين كه خداي تعالي پسري به او داد و آن پسر نشو و نمو كرد و به حد سعي و كوشش رسيد". و منظور از رسيدن به حد سعي و كوشش رسيدن به آن حد از عمر است كه آدمي عادتا مي‌تواند براي حوائج زندگي خود كوشش كند و اين همان سن بلوغ است، و معناي آيه اين است كه: وقتي آن فرزند به حد بلوغ رسيد، ابراهيم به او گفت اي پسرم ...
" قالَ يا بُنَيَّ إِنِّي أَري فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ"- اين جمله حكايت رؤيايي است كه ابراهيم در خواب ديد. و تعبير به" اني اري" دلالت دارد بر اينكه اين صحنه را مكرر در خواب ديده، هم چنان كه اين تعبير در آيه" وَ قالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَري ..." «1» نيز همين استمرار را مي‌رساند.
" فَانْظُرْ ما ذا تَري"- كلمه" تري" در اين جا به معناي" مي‌بيني" نيست بلكه از ماده" رأي" به معناي اعتقاد است، يعني چه نظر مي‌دهي، مي‌خواسته بفرمايد: تو در باره سر نوشت خودت فكر كن و تصميم بگير و تكليف مرا روشن ساز. و اين جمله خود دليل است بر اينكه ابراهيم (ع) در رؤياي خود فهميده كه خداي تعالي او را امر كرده فرزندش را قرباني كند و گرنه صرف اين كه خواب ديده فرزندش را قرباني مي‌كند، دليل بر آن نيست كه كشتن فرزند برايش جايز باشد. پس در حقيقت امري كه در خواب به او شده به صورت نتيجه امر در برابرش ممثل شده است، و به همين جهت كه چنين مطلبي را فهميده، فرزندش را امتحان كرد، تا ببيند او چه جوابي مي‌دهد.
" قالَ يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ"- اين آيه پاسخي است كه فرزند به پدر مي‌دهد. و جمله" پدرجان! انجام بده آنچه بدان مامور شده‌اي" اظهار رضايت اسماعيل است نسبت به سر بريدن و ذبح خودش، چيزي كه هست اين اظهار رضايت را به صورت امر آورد. و نيز اگر گفت:" بكن آنچه را كه بدان مامور شده‌اي"، و نگفت:" مرا ذبح كن"، براي اشاره به اين است كه بفهماند: پدرش مامور به اين امر بوده و به جز اطاعت و انجام آن ماموريت چاره‌اي نداشت.
__________________________________________________
(1)سوره يوسف، آيه 43.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 231
" سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ"- اين جمله از ناحيه اسماعيل يك نحوه دلجويي است نسبت به پدر، مي‌خواهد به پدر بگويد: من از اينكه قرباني‌ام كني به هيچ وجه اظهار ترس نمي‌كنم و در پاسخ چيزي نگفت كه باعث ناراحتي پدر شود و از ديدن آن جسد به خون آغشته فرزندش به هيجان درآيد، بلكه سخني گفت كه اندوهش پس از ديدن آن منظره كاسته شود، و اين كلام خود را كه يك دنيا صفا در آن بود با قيد" إِنْ شاءَ اللَّهُ" مقيد كرد، تا صفاي بيشتري پيدا كند.
چون با آوردن اين قيد معناي كلامش چنين مي‌شود: من اگر گفتم در اين حادثه صبر مي‌كنم، اتصافم به اين صفت پسنديده از خودم نيست و زمام امرم به دست خودم نيست، بلكه هر چه دارم از مواهبي است كه خدا به من ارزاني داشته، و از منتهايي است كه خدا بر من نهاده. اگر او بخواهد من داراي چنين صبري خواهم شد و او مي‌تواند نخواهد و اين صبر را از من بگيرد.
" فَلَمَّا أَسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ"" اسلام" به معناي رضايت دادن و تسليم شدن است. و كلمه" تل" به معناي به زمين انداختن كسي است. و كلمه" جبين" به معناي يكي از دو طرف پيشاني است. و لام در" للجبين" بيان مي‌كند كه كجاي اسماعيل روي زمين قرار گرفت، نظير آيه" يَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ سُجَّداً" «1» و معناي آيه اين است كه: ابراهيم و اسماعيل تسليم امر خدا شدند و به آن رضايت دادند، و ابراهيم (ع) فرزندش را به پهلو خواباند.
و اين جمله پاسخي مي‌خواهد كه در كلام نيامده، چون معناي تحت اللفظي كلام چنين است:" پس همين كه تسليم شدند، ابراهيم فرزند خود را به زمين خواباند و يك طرف پيشاني‌اش را به زمين نهاد" و ديگر نفرموده كه چه شد، و اين به خاطر آن است كه بفهماند جواب" لما" از بس مهم و مصيبت آن جناب آن قدر شديد و تلخ بود كه قابل گفتن نيست.
" وَ نادَيْناهُ أَنْ يا إِبْراهِيمُ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا" اين آيه عطف است بر جوابي كه گفتيم از" لما" حذف شده. و معناي جمله" قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا" اين است كه: با آن رؤيا معامله رؤياي راست و صادق نمودي و امري كه ما در آن رؤيا به تو كرديم امتثال نمودي. و منظور از اين كلام اين است كه: امري كه ما بتو كرديم براي امتحان تو و تعيين مقدار و ميزان بندگي تو بوده كه در امتثال چنين امري همين كه آماده
__________________________________________________
(1)به عنوان سجده با چانه به زمين مي‌افتد. سوره اسري، آيه 107.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 232
شدي آن را انجام دهي، كافي است، چون همين مقدار از امتثال ميزان بندگي تو را معين مي‌كند.
" إِنَّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِينُ" كلمه" كذلك" اشاره به داستان قرباني كردن اسماعيل است كه در آن آزمايشي سخت و محنتي دشوار بود. و مشار اليه به كلمه" هذا" نيز همان داستان است و مي‌خواهد شدت امر را تعليل كند.
و معنايش اين است كه: ما به همين منوال نيكوكاران را جزاء مي‌دهيم: نخست امتحان‌هاي به ظاهر شاق و دشوار و در واقع آسمان برايشان پيش مي‌آوريم، تا وقتي به شايستگي از امتحان درآمدند، بهترين جزا را هم در دنيا و هم در آخرت به ايشان بدهيم. و اين را بدان دليل مي‌گوييم كه در داستان ابراهيم به روشني ديدند كه ابتلايش صرف امتحان بود و واقعيت نداشت و همان ظاهر هم بسيار شاق و ناگوار بود.
" وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ" يعني ما فرزند او را فدا داديم به ذبحي عظيم كه- بنا بر آنچه در روايات آمده- عبارت بود از قوچي كه جبرئيل از ناحيه خداي تعالي آورد. و مراد از" ذبح عظيم" بزرگي جثه قوچ نيست، بلكه چون از ناحيه خدا آمد و خداي تعالي آن را عوض اسماعيل قرار داد عظمت داشت.
" وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ" در سابق تفسير شد.
" سَلامٌ عَلي إِبْراهِيمَ" اين جمله تحيتي است از خداي تعالي به ابراهيم (ع)، و اگر" سلام" را بدون الف و لام و نكره آورد، براي اين است كه بفهماند سلامي بر ابراهيم (ع) باد كه بيان نتواند عظمت آن را در خود بگنجاند.
" كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ" تفسير هر دو آيه در سابق گذشت.
" وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيًّا مِنَ الصَّالِحِينَ" ضمير به ابراهيم (ع) برمي‌گردد. مي‌فرمايد: ما ابراهيم (ع) را بشارت داديم كه صاحب فرزندي مي‌شود به نام اسحاق.
بايد دانست اين آيه شريفه كه متضمن بشارت به ولادت اسحاق (ع) است،
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 233
به خاطر اينكه بعد از بشارت قبلي است، كه از تولد اسماعيل خبر مي‌داد، و مي‌فرمود:
" فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ" و دنبالش فرمود:" فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ" ظاهر و بلكه صريح در اين است كه: ذبيح غير از اسحاق است، بلكه اسماعيل است. و ما در تفسير سوره انعام در ذيل قصص ابراهيم (ع) اين معنا را به طور مفصل اثبات كرده‌ايم.
" وَ بارَكْنا عَلَيْهِ وَ عَلي إِسْحاقَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِما مُحْسِنٌ وَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ مُبِينٌ" جمله" باركنا" از مصدر" مباركة" است، و آن به اين است كه خير و دوام پر حاصلي را نصيب موجودي كنند. پس معناي آيه چنين مي‌شود: ما ابراهيم و اسحاق را خير و دوام داديم و آن دو را پر حاصل و پر اثر گردانديم.
ممكن هم هست جمله" وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِما ..." قرينه باشد بر اينكه مراد از جمله" باركنا" اين باشد كه ما بركت و كثرت را در اولاد او و اولاد اسحاق قرار داديم. و بقيه الفاظ آيه روشن است. مي‌فرمايد:" و از ذريه ابراهيم، و اسحاق بعضي نيكوكار و بعضي آشكارا به خود ستم كردند".

بحث روايتي [رواياتي در باره مراد از" قلب سليم" و اينكه ابراهيم (عليه السلام) فرمود:" إِنِّي سَقِيمٌ" و اينكه خدا را دو اراده و مشيت است] ..... ص: 233

اشاره

در تفسير قمي در ذيل جمله" بقلب سليم" مي‌فرمايد: قلب سليم قلبي است كه خدا را ديدار مي‌كند در حالي كه به جز خداي عز و جل كسي ديگر در آن نباشد «1».
و نيز در همان كتاب است كه: امام قلب سليم را معنا كرده‌اند به قلب سليم از شك «2».
و در روضه كافي به سند خود از حجر از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود پدرم، امام باقر (ع) فرمود: ابراهيم به خدايان مشركين بد گفت، پس نظري به ستارگان افكند و گفت:" إِنِّي سَقِيمٌ" و به خدا نه مريض بود و نه دروغ گفت «3».
مؤلف: در اين معنا روايات ديگري هست كه در بعضي از آنها آمده كه ابراهيم (ع) نه مريض بود و نه دروغ گفت، بلكه منظورش اين بوده كه مريض در دين و دچار شك و ترديد است (كه خود مرضي است قلبي).
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير قمي، ج 2، ص 123.
(3)روضه كافي، ج 8، ص 303، ح 559.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 234
اين روايات در داستان احتجاج كردن ابراهيم با قوم خود و شكستن بت‌ها و در آتش افكندنش در تفسير سوره انعام، مريم، انبياء و شعراء گذشت.
و در كتاب توحيد از امير المؤمنين (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي در پاسخ مردي كه معناي آياتي كه بر او مشتبه شده بود پرسيد، فرمود: من كه قبلا هم به تو گفتم كه بسيار مي‌شود كه آيه‌اي از كتاب خداي عز و جل تاويل و معناي باطني آن غير از تنزيل و معناي ظاهري آن مي‌باشد. آري، كلام خداي تعالي شباهتي به كلام بشر ندارد و من همين حالا نمونه‌هايي از آن آيات را برايت ذكر مي‌كنم، آن قدر كه- ان شاء اللَّه- تو را بس باشد:
از آن جمله كلام ابراهيم (ع) است كه گفت:" إِنِّي ذاهِبٌ إِلي رَبِّي سَيَهْدِينِ" كه منظور از رفتن به سوي خدا توجه در عبادت به سوي خداست، و سعي و كوشش در تقرب به خداي عز و جل است، نه رفتن با پا، حال خوب فهميدي كه تنزيل اين آيه غير از تاويل آن است؟ «1».
باز در همان كتاب به سند خود از فتح بن يزيد جرجاني، از حضرت ابي الحسن (رضا) (ع) روايت آورده كه به فتح فرمود: اي فتح براي خدا دو اراده و دو مشيت است، يكي اراده حتمي و يكي اراده عزمي، و لذا مي‌بينيم در مواردي از چيزهايي نهي كرده كه انجام آن را خواسته است و به چيزهايي امر كرده كه انجام آن را نخواسته، آيا نمي‌بيني كه آدم و همسران او را از خوردن فلان درخت نهي كرد با اينكه مي‌خواست از آن درخت بخورند؟
اگر نمي‌خواست آنها هم نمي‌خوردند، و اگر مي‌خوردند بايد شهوت و خواست آن دو بر مشيت خدا كه نخواسته غلبه كرده باشد و خدا برتر از آن است. (پس جواب اين است كه: نهي از خوردن درخت نهي ظاهري و صوري است و منافاتي با خواست باطني خدا ندارد).
و نيز به ابراهيم (ع) دستور مي‌دهد فرزندش را قرباني كند، ولي از سوي ديگر اين را هم خواسته كه سر اين فرزند از تنش جدا نشود، و اگر نمي‌خواست كه اسماعيل ذبح نشود لازمه‌اش اين بود كه مشيت ابراهيم بر مشيت خدا غلبه كند. (يعني خدا ذبح او را خواسته باشد، و ابراهيم نخواسته باشد، و خواست ابراهيم تحقق پيدا كند) عرضه داشتم:
عقده‌اي از من گشودي، خدا از تو عقده‌گشايي كند «2».
و از امالي شيخ نقل شده كه به سند خود از سليمان بن يزيد روايت كرده كه گفت:
__________________________________________________
(1)توحيد صدوق، ص 266.
(2)توحيد صدوق، ص 64.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 235
علي بن موسي (ع) براي ما حديث كرد و فرمود: پدرم از پدرش، از حضرت باقي، از پدرش، از پدران بزرگوارش (ع) برايم حديث كرد كه فرمودند: ذبيح همان اسماعيل (ع) است «1».
مؤلف: نظير اين معنا در مجمع البيان از حضرت باقر و حضرت صادق (ع) به اين مضمون آمده «2». و روايات بسياري ديگر از ائمه اهل بيت (ع) در اين باره هست، ولي در بعضي از آنها آمده كه ذبيح اسحاق بوده، كه چون اين روايات با آيات قرآن مخالف است، مطروح و مردود است.

[چند روايت در باره داستان ذبح اسماعيل و اينكه ذبيح" اسماعيل" بوده نه" اسحاق"] ..... ص: 235

و از كتاب فقيه نقل شده كه شخصي از امام صادق (ع) از ذبيح پرسيد: چه كسي بوده؟ فرمود: اسماعيل بوده، براي اينكه: خداي تعالي داستان تولد اسحاق را در كتاب مجيدش بعد از داستان ذبح نقل كرده و فرموده:" وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيًّا مِنَ الصَّالِحِينَ" «3».
مؤلف: اين معنا در بيان آيه مذكور گذشت، كه گفتيم: سياق آن ظاهر و بلكه صريح در اين معنا است.
و در مجمع البيان از ابن اسحاق روايت كرده كه گفت: ابراهيم (ع) هر وقت مي‌خواست اسماعيل (ع) و مادرش هاجر را ديدار كند، برايش براق مي‌آوردند، صبح از شهر شام سوار براق مي‌شد و قبل از ظهر به مكه مي‌رسيد، بعد از ظهر از مكه حركت مي‌كرد و شب نزد خانواده‌اش در شام بود، و اين آمد و شد هم چنان ادامه داشت تا آنكه اسماعيل (ع) به حد رشد رسيد، پدرش وقتي در خواب ديد كه اسماعيل (ع) را ذبح مي‌كند، به او فرمود: طناب و كاردي بردار تا به اتفاق به اين دره كوه برويم و هيزم بياوريم.
پس همين كه به آن دره خلوت كه نامش" دره ثبير" بود رسيدند، ابراهيم (ع) او را از دستوري كه خداي تعالي در باره وي به او داده آگاه كرد، اسماعيل گفت: پدرجان با اين طناب دست و پاي مرا ببند، تا دست و پا نزنم و دامن خود را جمع كن تا خون من آن را نيالايد و مادرم آن خون را نبيند و كارد خود را تيز كن و به سرعت گلويم را ببر، تا زودتر راحت شوم، چون مرگ سخت است، ابراهيم (ع) گفت: پسرم راستي در اطاعت فرمان خدا
__________________________________________________
(1)امالي شيخ طوسي، ج 1، ص 348. [.....]
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 453.
(3)من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 148، ح 5.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 236
چه كمك كار خوبي هستي براي من.
آن گاه ابن اسحاق دنبال داستان را هم چنان نقل مي‌كند، تا مي‌رسد به اينجا كه ابراهيم (ع) خم شد و با كاردي كه به دست داشت خواست گلوي فرزند را ببرد.
جبرئيل كارد او را برگردانيد، و اسماعيل را از زير دست او كنار كشيد. و از سوي ديگر قوچي را كه از ناحيه دره" ثبير" آورده بود به جاي اسماعيل قرار داد و از طرف چپ مسجد خيف صدايي برخاست كه اي ابراهيم! رؤياي خود را تصديق كردي و دستور خدا را انجام دادي «1».
مؤلف: روايات در خصوص اين قصه بسيار زياد است و خالي از اختلاف نيست.
و نيز در مجمع البيان از تفسير عياشي نقل كرده كه وي به سند خود از يزيد بن معاويه عجلي نقل كرده كه گفت: از امام صادق (ع) پرسيدم: بين دو بشارتي كه به ابراهيم (ع) داده شد، يكي بشارت به ولادت اسماعيل و ديگري بشارت به ولادت اسحاق، چند سال فاصله بود؟ فرمود: بين اين دو بشارت پنج سال فاصله شد، و آيه شريفه" فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ" اولين بشارتي بود كه خداي تعالي به فرزنددار شدن ابراهيم (ع) داد، و منظور از" غلام حليم" اسماعيل (ع) بود «2».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 454.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 455.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 237

[سوره الصافات (37): آيات 114 تا 132] ..... ص: 237

اشاره

وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلي مُوسي وَ هارُونَ (114) وَ نَجَّيْناهُما وَ قَوْمَهُما مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ (115) وَ نَصَرْناهُمْ فَكانُوا هُمُ الْغالِبِينَ (116) وَ آتَيْناهُمَا الْكِتابَ الْمُسْتَبِينَ (117) وَ هَدَيْناهُمَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ (118)
وَ تَرَكْنا عَلَيْهِما فِي الْآخِرِينَ (119) سَلامٌ عَلي مُوسي وَ هارُونَ (120) إِنَّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ (121) إِنَّهُما مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ (122) وَ إِنَّ إِلْياسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ (123)
إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ أَ لا تَتَّقُونَ (124) أَ تَدْعُونَ بَعْلاً وَ تَذَرُونَ أَحْسَنَ الْخالِقِينَ (125) اللَّهَ رَبَّكُمْ وَ رَبَّ آبائِكُمُ الْأَوَّلِينَ (126) فَكَذَّبُوهُ فَإِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ (127) إِلاَّ عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ (128)
وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ (129) سَلامٌ عَلي إِلْ‌ياسِينَ (130) إِنَّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ (131) إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ (132)

ترجمه آيات ..... ص: 237

و همانا ما بر موسي و هارون منت نهاديم (114).
و آن دو و قوم آن دو را از اندوهي عظيم رهايي بخشيديم (115).
و نصرتشان داديم در نتيجه آنان غالب آمدند (116).
و كتابي رازگشا به آن دو داديم (117).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 238
و آن دو را به صراط مستقيم راهنمايي نموديم (118).
و آثار و بركات و نام نيكشان را براي آيندگان حفظ كرديم (119).
سلام بر موسي و هارون (120).
ما اين چنين نيكوكاران را جزا مي‌دهيم (121).
آري آن دو از بندگان مؤمن ما بودند (122).
و به درستي كه الياس از پيامبران بود (123).
به يادش آور آن دم كه به قوم خود گفت آيا نمي‌خواهيد با تقوي باشيد (124).
آيا بت" بعل" را مي‌خوانيد و بهترين خالقان را وامي‌گذاريد (125).
همان اللَّه را كه رب شما و رب پدران نخستين شما است (126).
ولي مردم او را تكذيب كردند و در نتيجه از احضار شدگان شدند (127).
آري همه‌شان احضار خواهند شد مگر بندگان مخلص خدا (128).
ما نام نيك و آثار و بركات الياس را هم در آيندگان باقي گذاشتيم (129).
سلام بر آل ياسين (130).
آري ما به نيكوكاران اينچنين جزا مي‌دهيم (131).
كه او از بندگان مؤمن ما بود (132).

بيان آيات [بيان آيات متضمن خلاصه‌اي از داستان موسي و هارون (عليهما السلام) و داستان الياس و دعوت او (عليه السلام)] ..... ص: 238

اشاره

اين آيات خلاصه‌اي است از داستان موسي و هارون (ع) البته اشاره‌اي هم به داستان الياس (ع) دارد، و نعمت‌ها و منت‌هايي را كه خداي تعالي بر آنان ارزاني داشته، برمي‌شمارد، و نيز بيان مي‌كند كه چگونه دشمنان تكذيب‌گر آنان را عذاب كرد، چيزي كه هست در اين آيات جانب رحمت و بشارت بر جانب عذاب و انذار غلبه دارد.
" وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلي مُوسي وَ هارُونَ" كلمه" منت" به معناي" انعام" است، كه احتمال دارد مراد از آن، همان نعمت‌هايي باشد كه بعدا در باره موسي و هارون (ع) و قوم آن دو مي‌شمارد كه چگونه از شر فرعونيان نجاتشان داده و ياريشان كرد و كتاب به سويشان نازل نمود و به سوي خود هدايتشان فرمود و امثال اينها، و در نتيجه، جمله" وَ نَجَّيْناهُما ..." عطف تفسيري همان جمله" مننا" خواهد بود، و تفسير مي‌كند كه آن منت چه بود. ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 239
" وَ نَجَّيْناهُما وَ قَوْمَهُما مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ" منظور از" كرب عظيم" اندوه شديدي است كه بني اسرائيل از شر فرعون داشتند، كه آنان را ضعيف كرد و بدترين شكنجه‌ها را به آنان داد و بچه‌هايشان را مي‌كشت، و زنان و دخترانشان را زنده نگه مي‌داشت.
" وَ نَصَرْناهُمْ فَكانُوا هُمُ الْغالِبِينَ" نصرت بني اسرائيل اين بود كه منجر به بيرون رفتن از مصر و عبور از دريا، و غرق شدن فرعون و لشكريانش در دريا گرديد.
اين را بدان جهت گفتيم تا اشكالي كه شده دفع شود، چون بعضي توهم كرده‌اند كه:
مقتضاي ظاهر اين است كه كلمه نصرت قبل از نجات دادن ذكر شود، چون نجات يافتن بني اسرائيل نتيجه نصرت خدا بود، در حالي كه مي‌بينيم اول فرمود:" ما آنها را از اندوه شديد نجات داديم" بعد فرمود:" و ياريشان كرديم تا غلبه كردند".
جواب اين توهم همان است كه گفتيم، با اين توضيح كه نصرت همواره در جايي استعمال مي‌شود كه شخص نصرت شده هم خودش مختصر نيرويي داشته باشد و هم به ضميمه نيروي ناصر كاري را از پيش ببرد، به طوري كه اگر اين نصرت نبود نيروي خود او كافي نبود كه شر را از خود دفع كند، و بني اسرائيل در هنگام بيرون شدن از مصر مختصر نيرويي داشتند. پس اطلاق كلمه" نصرت" در آن هنگام مناسب است.
به خلاف كلمه" نجات دادن" كه بايد در جايي استعمال شود كه نجات يافته هيچ نيرويي از خود نداشته باشد، و آن در داستان بني اسرائيل در روزگاري است كه اسير در دست فرعون بودند. پس استعمال كلمه نصرت در آن هنگام مناسبت ندارد.
" وَ آتَيْناهُمَا الْكِتابَ الْمُسْتَبِينَ" يعني كتابي كه مجهولات نهاني را روشن مي‌كند و آن اموري را كه مورد احتياج مردم در دنيا و آخرت است و براي خود آنان پوشيده است، بيان مي‌نمايد.
" وَ هَدَيْناهُمَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ" مراد از" هدايت به سوي صراط المستقيم"، هدايت به تمام معناي كلمه است، و به همين جهت آن را به موسي و هارون (ع) اختصاص داد و از قوم آن دو كسي را شريك آن دو نكرد و ما در سابق در تفسير سوره فاتحه هدايت به صراط مستقيم را معنا كرديم.
" وَ تَرَكْنا عَلَيْهِما فِي الْآخِرِينَ ... الْمُؤْمِنِينَ" كه تفسيرش گذشت.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 240
" وَ إِنَّ إِلْياسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ" بعضي «1» گفته‌اند:" الياس (ع) از دودمان هارون (ع) بوده، و در شهر بعلبك- يكي از شهرهاي لبنان كه به مناسبت اينكه بت بعل در آنجا منصوب بوده آن را بعلبك خواندند- مبعوث شد". و ليكن گوينده اين حرف شاهدي بر گفتار خود نياورده، در كلام خداي تعالي هم شاهدي بر آن نيست.
" إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ أَ لا تَتَّقُونَ أَ تَدْعُونَ بَعْلًا وَ تَذَرُونَ أَحْسَنَ الْخالِقِينَ ... الْأَوَّلِينَ" اين قسمتي از دعوت الياس (ع) است كه در آن قوم خود را به سوي توحيد دعوت مي‌كند، و به پرستش" بعل"- كه بتي از بت‌هاي آنان بوده- و نپرستيدن خدا، توبيخ مي‌نمايد

[حجتي بر توحيد كه در سخن الياس (عليه السلام) به قوم خود، با استناد به خالق بودن خدا اقامه شده است] ..... ص: 240

و كلام آن جناب علاوه بر اينكه توبيخ و سرزنش مشركين است، مشتمل بر حجتي كامل بر مساله توحيد نيز هست، چون در جمله" وَ تَذَرُونَ أَحْسَنَ الْخالِقِينَ اللَّهَ رَبَّكُمْ وَ رَبَّ آبائِكُمُ الْأَوَّلِينَ" مردم را نخست سرزنش مي‌كند كه چرا" أحسن الخالقين" را نمي‌پرستيد؟ و خلقت و ايجاد همان طور كه به ذوات موجودات متعلق است، به نظام جاري در آنها نيز متعلق است كه آن را تدبير مي‌ناميم. پس همان طور كه خدا خالق است مدبر نيز هست و همان طور كه خلقت مستند به او است تدبير نيز مستند به او است و جمله" اللَّه ربكم" بعد از ستايش به جمله" احسن الخالقين" اشاره به همين مساله تدبير است.
و سپس اشاره مي‌كند به اينكه: ربوبيت خداي تعالي اختصاص به يك قوم و دو قوم ندارد. و خدا مانند بت نيست كه هر بتي مخصوص به قومي مي‌باشد، و بت هر قوم رب مخصوص آن قوم مي‌باشد. بلكه خداي تعالي رب شما و رب پدران گذشته شما است، اختصاص به يك دسته و دو دسته ندارد، چون خلقت و تدبير او عام است و جمله" اللَّهَ رَبَّكُمْ وَ رَبَّ آبائِكُمُ الْأَوَّلِينَ" اشاره به اين معنا دارد.
" فَكَذَّبُوهُ فَإِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ" كلمه" محضرون" به اين معنا است كه: تكذيب كنندگان مبعوث مي‌شوند تا براي عذاب احضار شوند، و در سابق هم گفتيم كه كلمه" احضار" هر جا به طور مطلق بيايد، به معناي احضار براي شر و عذاب است.
" إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" احضار اين جمله دليل بر آن است كه در قوم" الياس" جمعي از مخلصين بوده‌اند.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 457.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 241
" وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ ... الْمُؤْمِنِينَ" در سابق در نظاير اين آيه سخن رفت.

بحث روايتي [(دو روايت در باره مراد از" بعل" در:" أَ تَدْعُونَ بَعْلًا ..." و" ال ياسين"] ..... ص: 241

در تفسير قمي در ذيل آيه" أَ تَدْعُونَ بَعْلًا" آمده كه قوم الياس (ع) بتي داشتند كه آن را" بعل" مي‌ناميدند «1».
و در كتاب معاني به سند خود از قادح از امام صادق (ع) از پدرش از پدران بزرگوارش از علي (ع) روايت كرده كه در باره آيه" سلام علي آل يس" فرمود:" يس" رسول خدا (ص) است. و آل يس ما هستيم «2».
مؤلف: و از كتاب عيون از امام رضا (ع) نظير اين حديث روايت شده «3».
و البته اين دو روايت بر اين مبني صحيح است كه ما آيه را به صورت" آل يس" بخوانيم، هم چنان كه در قراءت نافع و ابن عامر و يعقوب و زيد اين طور قراءت شده.

سخني پيرامون داستان الياس (ع) ..... ص: 241

1- نخست ببينيم در قرآن كريم در باره آن جناب چه آمده؟ در قرآن عزيز جز در اين مورد و در سوره انعام آنجا كه هدايت انبيا را ذكر مي‌كند و مي‌فرمايد:" وَ زَكَرِيَّا وَ يَحْيي وَ عِيسي وَ إِلْياسَ كُلٌّ مِنَ الصَّالِحِينَ" «4» جاي ديگري نامش برده نشده.
و در اين سوره هم از داستان او به جز اين مقدار نيامده كه آن جناب مردمي را كه بتي به نام" بعل" مي‌پرستيده‌اند، به سوي پرستش خداي سبحان دعوت مي‌كرده، عده‌اي از آن مردم به وي ايمان آوردند و ايمان خود را خالص هم كردند، و بقيه كه اكثريت قوم بودند او را
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 226.
(2)معاني الاخبار، ج 2، ص 122.
(3)عيون الاخبار الرضا، ج 2، ص 237.
(4)سوره انعام، آيه 85.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 242
تكذيب نمودند، و آن اكثريت براي عذاب احضار خواهند شد.
و در سوره انعام آيه" 85" در باره آن جناب همان مدحي را كرده كه در باره عموم انبيا (ع) كرده، و در سوره مورد بحث علاوه بر آن او را از مؤمنين و محسنين خوانده، و به او سلام فرستاده، البته گفتيم در صورتي كه كلمه مذكور بنا بر قرائت مشهور" ال ياسين" باشد 2- حال ببينيم در احاديث در باره آن جناب چه آمده؟ احاديثي كه در باره آن جناب در دست است، مانند ساير رواياتي كه در باره داستانهاي انبيا (ع) هست، و عجايبي از تاريخ آنان نقل مي‌كند، بسيار مختلف و ناجور است نظير حديثي كه ابن مسعود آن را روايت كرده مي‌گويد: الياس همان ادريس است «1». يا آن روايت ديگر كه ابن عباس از رسول خدا (ص) آورده كه فرمود: الياس همان خضر است «2». و آن روايتي كه از وهب و كعب الاحبار و غير آن دو رسيده كه گفته‌اند: الياس هنوز زنده است، و تا نفخه اول صور زنده خواهد بود «3».
و نيز از وهب نقل شده كه گفته: الياس از خدا درخواست كرد: او را از شر قومش نجات دهد و خداي تعالي جنبنده‌اي به شكل اسب و به رنگ آتش فرستاد، الياس روي آن پريد، و آن اسب او را برد. پس خداي تعالي پر و بال و نورانيتي به او داد و لذت خوردن و نوشيدن را هم از او گرفت، در نتيجه مانند ملائكه شد و در بين آنان قرار گرفت «4».
باز از كعب الاحبار رسيده كه گفت: الياس دادرس گمشدگان در كوه و صحرا است، و او همان كسي است كه خدا او را ذو النون خوانده، و از حسن رسيده كه گفت:
الياس موكل بر بيابانها، و خضر موكل بر كوه‌ها است، و از انس رسيده كه گفت: الياس رسول خدا (ص) را در بعضي از سفرهايش ديدار كرد و با هم نشستند و گفتگو كردند. سپس سفره‌اي از آسمان بر آن دو نازل شد. از آن مائده خوردند و به من هم خورانيدند، آن گاه الياس از من و از رسول خدا (ص) خدا حافظي كرد. سپس او را ديدم كه بر بالاي ابرها به طرف آسمان مي‌رفت. و احاديثي ديگر از اين قبيل، كه سيوطي آنها را در تفسير الدر المنثور در ذيل آيات اين داستان آورده «5».
و در بعضي از احاديث شيعه آمده كه امام (ع) فرمود: او زنده و جاودان است «6». و ليكن اين روايات هم ضعيف هستند و با ظاهر آيات اين قصه نمي‌سازند.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 285.
(2 و 3 و 4 و 5)الدر المنثور، ج 5، ص 286.
(6)به نقل از قصص الانبياء.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 243
و در كتاب بحار در داستان الياس از" قصص الانبيا" و آن كتاب به سند خود از صدوق، و وي به سند خود از وهب بن منبه و نيز ثعلب در عرائس از ابن اسحاق و از ساير علماي اخبار، به طور مفصل‌تر از آن را آورده‌اند، و آن حديث بسيار مفصل است كه خلاصه‌اش اين است كه: بعد از انشعاب ملك بني اسرائيل، و تقسيم شدن در بين آنان، يك تيره از بني اسرائيل به بعلبك كوچ كردند و آنها پادشاهي داشتند كه بتي را به نام" بعل" مي‌پرستيد و مردم را بر پرستش آن بت وادار مي‌كرد.
پادشاه نامبرده زني بدكاره داشت كه قبل از وي با هفت پادشاه ديگر ازدواج كرده بود، و نود فرزند- غير از نوه‌ها- آورده بود، و پادشاه هر وقت به جايي مي‌رفت آن زن را جانشين خود مي‌كرد، تا در بين مردم حكم براند پادشاه نامبرده كاتبي داشت مؤمن و دانشمند كه سيصد نفر از مؤمنين را كه آن زن مي‌خواست به قتل برساند از چنگ وي نجات داده بود. در همسايگي قصر پادشاه مردي بود مؤمن و داراي بستاني بود كه با آن زندگي مي‌كرد و پادشاه هم همواره او را احترام و اكرام مي‌نمود.
در بعضي از سفرهايش، همسرش آن همسايه مؤمن را به قتل رسانيد و بستان او را غصب كرد وقتي شاه برگشت و از ماجرا خبر يافت، زن خود را عتاب و سرزنش كرد، زن با عذرهايي كه تراشيد او را راضي كرد خداي تعالي سوگند خورد كه اگر توبه نكنند از آن دو انتقام مي‌گيرد، پس الياس (ع) را نزد ايشان فرستاد، تا به سوي خدا دعوتشان كند و به آن زن و شوهر خبر دهد كه خدا چنين سوگندي خورده شاه و ملكه از شنيدن اين سخن سخت در خشم شدند، و تصميم گرفتند او را شكنجه دهند و سپس به قتل برسانند ولي الياس (ع) فرار كرد و به بالاترين كوه و دشوارترين آن پناهنده شد هفت سال در آنجا به سر برد و از گياهان و ميوه درختان سد جوع كرد.
در اين بين خداي سبحان يكي از بچه‌هاي شاه را كه بسيار دوستش مي‌داشت مبتلا به مرضي كرد، شاه به" بعل" متوسل شد، بهبودي نيافت شخصي به او گفت:" بعل" از اين رو حاجتت را برنياورد كه از دست تو خشمگين است، كه چرا الياس (ع) را نكشتي؟ پس شاه جمعي از درباريان خود را نزد الياس فرستاد، تا او را گول بزنند و با خدعه دستگير كنند اين عده وقتي به طرف الياس (ع) مي‌رفتند، آتشي از طرف خداي تعالي بيامد و همه را بسوزانيد، شاه جمعي ديگر را روانه كرد، جمعي كه همه شجاع و دلاور بودند و كاتب خود را هم كه مردي مؤمن بود با ايشان بفرستاد، الياس (ع) به خاطر اينكه آن مرد مؤمن گرفتار غضب شاه نشود، ناچار شد با جمعيت به نزد شاه برود. در همين بين
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 244
پسر شاه مرد و اندوه شاه الياس (ع) را از يادش برد و الياس (ع) سالم به محل خود برگشت.
و اين حالت متواري بودن الياس به طول انجاميد، ناگزير از كوه پايين آمده در منزل مادر يونس بن متي پنهان شود، و يونس آن روز طفلي شيرخوار بود، بعد از شش ماه دوباره الياس از خانه مزبور بيرون شده به كوه رفت. و چنين اتفاق افتاد كه يونس بعد از او مرد، و خداي تعالي او را به دعاي الياس زنده كرد، چون مادر يونس بعد از مرگ فرزندش به جستجوي الياس برخاست و او را يافته درخواست كرد دعا كند فرزندش زنده شود.
الياس (ع) كه ديگر از شر بني اسرائيل به تنگ آمده بود، از خدا خواست تا از ايشان انتقام بگيرد و باران آسمان را از آنان قطع كند نفرين او مؤثر واقع شد، و خدا قحطي را بر آنان مسلط كرد. اين قحطي چند ساله مردم را به ستوه آورد لذا از كرده خود پشيمان شدند، و نزد الياس آمده و توبه كردند و تسليم شدند. الياس (ع) دعا كرد و خداوند باران را بر ايشان بباريد و زمين مرده ايشان را دوباره زنده كرد.
مردم نزد او از ويراني ديوارها و نداشتن تخم غله شكايت كردند، خداوند به وي وحي فرستاد دستورشان بده به جاي تخم غله، نمك در زمين بپاشند و آن نمك نخود براي آنان رويانيد، و نيز ماسه بپاشند، و آن ماسه براي ايشان ارزن رويانيد.
بعد از آنكه خدا گرفتاري را از ايشان برطرف كرد، دوباره نقض عهد كرده و به حالت اول و بدتر از آن برگشتند، اين برگشت مردم، الياس را ملول كرد، لذا از خدا خواست تا از شر آنان خلاصش كند، خداوند اسبي آتشين فرستاد، الياس (ع) بر آن سوار شد و خدا او را به آسمان بالا برد، و به او پر و بال و نور داد، تا با ملائكه پرواز كند.
آن گاه خداي تعالي دشمني بر آن پادشاه و همسرش مسلط كرد، آن شخص به سوي آن دو به راه افتاد و بر آن دو غلبه كرده و هر دو را بكشت، و جيفه‌شان را در بستان آن مرد مؤمن كه او را كشته بودند و بوستانش را غصب كرده بودند بينداخت «1».
اين بود خلاصه‌اي از آن روايت كه خواننده عزيز اگر در آن دقت كند خودش به ضعف آن پي مي‌برد.
__________________________________________________
(1)بحار الانوار، ج 16، ص 392.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 245

[سوره الصافات (37): آيات 133 تا 148] ..... ص: 245

اشاره

وَ إِنَّ لُوطاً لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ (133) إِذْ نَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ أَجْمَعِينَ (134) إِلاَّ عَجُوزاً فِي الْغابِرِينَ (135) ثُمَّ دَمَّرْنَا الْآخَرِينَ (136) وَ إِنَّكُمْ لَتَمُرُّونَ عَلَيْهِمْ مُصْبِحِينَ (137)
وَ بِاللَّيْلِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ (138) وَ إِنَّ يُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ (139) إِذْ أَبَقَ إِلَي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ (140) فَساهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ (141) فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَ هُوَ مُلِيمٌ (142)
فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ (143) لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ (144) فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِيمٌ (145) وَ أَنْبَتْنا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطِينٍ (146) وَ أَرْسَلْناهُ إِلي مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ (147)
فَآمَنُوا فَمَتَّعْناهُمْ إِلي حِينٍ (148)

ترجمه آيات ..... ص: 245

و همانا لوط از مرسلين بود (133).
به يادش باش كه ما او و اهل او همگي را نجات داديم (134).
مگر پير زني در باقي ماندگان در عذاب بود (135).
و بقيه را هلاك كرديم (136).
و شما (مردم حجاز) همه روزه از ويرانه آنان عبور مي‌كنيد (137).
و همچنين در شب‌ها آيا باز هم نمي‌انديشيد؟ (138).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 246
و همانا يونس هم از پيامبران بود (139).
به يادش آور زماني كه به طرف يك كشتي پر بگريخت (140).
پس قرعه انداختند و او از مغلوبين شد (141).
پس ماهي او را ببلعيد در حالي كه ملامت زده بود (142).
و اگر او از تسبيح‌گويان نمي‌بود (143).
حتما در شكم ماهي تا روزي كه خلق مبعوث شوند باقي مي‌ماند (144).
ولي چون از تسبيح‌گويان بود ما او را به خشكي پرتاب كرديم در حالي كه مريض بود (145).
و بر بالاي سرش بوته‌اي از كدو رويانديم (146).
و او را به سوي شهري كه صد هزار نفر و بلكه بيشتر بودند فرستاديم (147).
پس ايمان آوردند ما هم به نعمت خود تا هنگامي معين (مدت عمر آن قوم) بهره‌مندشان گردانيديم (148).

بيان آيات ..... ص: 246

اشاره

اين آيات خلاصه‌اي است از داستان لوط (ع) و سپس يونس (ع) كه خدا او را مبتلا كرد به شكم ماهي، به كيفر اينكه در هنگام مرتفع شدن عذاب- كه مقدمات نزولش رسيده بود- از قوم خود اعراض كرد.
" وَ إِنَّ لُوطاً لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ إِذْ نَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ أَجْمَعِينَ" منظور از نجات لوط و خاندانش، نجات او از عذابي است كه بر قوم لوط نازل شد، و آن- به طوري كه در قرآن آمده- اين بود كه از آسمان سنگريزه" سجيل" بر آنان باريد، و زمين هم دهان باز كرده و همه را در خود فرو برد.
" إِلَّا عَجُوزاً فِي الْغابِرِينَ" يعني مگر پير زني كه در ميان باقي ماندگان در عذاب باقي ماند و هلاك شد و آن پير زن همان همسر لوط بود.
" ثُمَّ دَمَّرْنَا الْآخَرِينَ"
كلمه" دمرنا" از مصدر" تدمير" است كه به معناي هلاك كردن است. و منظور از كلمه" آخرين" همان قوم لوط (ع) است كه آن جناب به عنوان رسول به سويشان فرستاده شده بود.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 247
" وَ إِنَّكُمْ لَتَمُرُّونَ عَلَيْهِمْ مُصْبِحِينَ وَ بِاللَّيْلِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ"
يعني و شما همواره صبح و شام از سرزمين آنان عبور مي‌كنيد، چون مردم لوط در سرزميني وسط شام و حجاز زندگي مي‌كردند، و منظور از" عبور كردن در صبح و شام"، عبور كردن از خرابه‌هاي آن ديار است. و- به طوري كه مي‌گويند- امروز آن خرابه‌ها زير آب رفته است.

[مراد از اينكه فرمود: يونس به سوي كشتي فرار كرد (إِذْ أَبَقَ إِلَي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ)] ..... ص: 247

" وَ إِنَّ يُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ إِذْ أَبَقَ إِلَي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ" يعني و يونس نيز از پيامبران بود كه به سوي كشتي فرار كرد، با اينكه كشتي ظرفيت سوار شدن او را نداشت و" اباق" به معناي فرار كردن عبد از مولايش مي‌باشد ...
مراد از فرار كردن او به طرف كشتي اين است كه او از بين قوم خود بيرون آمد و از آنان اعراض كرد. و آن جناب هر چند در اين عمل خود خدا را نافرماني نكرد، و قبلا هم خدا او را از چنين كاري نهي نكرده بود، و ليكن اين عمل شباهتي تام بفرار يك خدمتگزار از خدمت مولي داشت، و به همين جهت خداي تعالي او را به كيفر اين عمل بگرفت كه شرح بيشتر داستانش در تفسير آيه" وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ" «1» گذشت.
" فَساهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ"
كلمه" ساهم" ماضي از باب مساهمه است كه به معناي قرعه‌كشي است. و كلمه" مدحضين" اسم مفعول از" ادحاض" است كه به معناي غالب آمدن است و معناي آيه اين است كه: در كشتي قرعه انداختند و يونس از مغلوبين شد، و جريان بدين قرار بود كه نهنگي بر سر راه كشتي درآمد و كشتي را متلاطم كرد و چون سنگين بود خطر غرق همگي را تهديد كرد، ناگزير شدند از كساني كه در كشتي بودند شخصي را در آب بيندازند، تا نهنگ او را ببلعد، و از سر راه كشتي به كناري رود قرعه انداختند به نام يونس (ع) اصابت كرد به ناچار او را به دهان نهنگ سپردند و نهنگ آن جناب را ببلعيد.
" فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَ هُوَ مُلِيمٌ".
ماهي او را لقمه‌اي كرد، در حالي كه او ملامت زده بود. كلمه" التقام" به معناي ابتلاع و بلعيدن است. و كلمه" مليم" اسم فاعل از" لام" است، كه به معناي داخل شدن در ملامت است، مانند احرام كه به معناي داخل شدن در حرم است، و ممكن است
__________________________________________________
(1)سوره انبياء، آيه 87. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 248
معناي كلمه اين باشد كه يونس داراي ملامت شد.

[معناي اينكه فرمود: اگر نبود اينكه يونس از سجين بود تا روز بعث در شكم ماهي مي‌ماند] ..... ص: 248

" فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ" اين آيه شريفه يونس را جزو تسبيح كنندگان شمرده و معلوم است مسبح كسي را گويند كه مكرر و به طور دائم تسبيح مي‌گويد به طوري كه اين عمل صفت وي شده باشد. از اين مي‌فهميم كه آن جناب مدتي طولاني كارش تسبيح بوده.
بعضي «1» گفته‌اند:" قبل از رفتن در شكم ماهي تسبيح مي‌گفته".
و بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" در شكم ماهي، بسيار تسبيح مي‌گفته". عده‌اي ديگر گفته‌اند:" اصولا او بر اين كار مداومت داشته، هم قبل از فرو رفتن در شكم ماهي و هم بعد از آن".
و اما آنچه قرآن كريم از تسبيح او حكايت كرده اين است كه مي‌فرمايد:" فَنادي فِي الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ" «3» و لازمه اين آيه شريفه آن است كه او تنها در شكم ماهي و يا هم در آنجا و هم قبلا تسبيح مي‌گفته. پس احتمال اينكه منظور تسبيح گفتن قبل از ماجراي ماهي باشد احتمال ضعيفي است كه نبايد آن را پذيرفت.
علاوه بر اين از جمله" سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ" كه هم تسبيح و هم اعتراف به ظلم است (البته ظلم به آن معنايي كه بعدا خواهيم گفت) استفاده مي‌شود كه منظور از تسبيح او تسبيح از معنايي است كه عمل وي و رفتن از ما بين آنان دلالت بر آن دارد و آن معنا اين است كه اگر فرار كند ديگر دست خدا به او نمي‌رسد، هم چنان كه جمله" فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ- خيال كرد دست ما به او نمي‌رسد" بر آن دلالت دارد.
و جمله" فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ ..." دلالت دارد بر اينكه صرفا تسبيح او باعث نجاتش شده، و لازمه اين گفتار آن است كه يونس گرفتار شكم ماهي نشده باشد مگر به خاطر همين كه خدا را منزه بدارد از آن معنايي كه عملش حكايت از آن مي‌كرد، و در نتيجه از آن گرفتاري كه عملش باعث آن شده بود نجات يافته و به ساحت عافيت قدم بگذارد.
از اين بيان روشن مي‌شود كه عنايت كلام همه در اين است كه بفهماند تسبيح او در شكم ماهي مايه نجاتش شد. پس از سه قولي كه نقل كرديم قول وسط معقول‌تر و بهتر است.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 23، ص 144.
(2)تفسير منهج الصادقين، ج 8، ص 22.
(3)پس در ظلمتها فرياد كرد كه الها خدايي به جز ذات يكتاي تو نيست تو پاك و منزهي و من از ستمكارانم. سوره انبياء، آيه 87.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 249
بنا بر اين ظاهر قضيه اين است كه مراد از تسبيح يونس، همين نداي او در ظلمات باشد كه گفته:" لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ" و اگر قبل از تسبيح، تهليل (لا اله الا اللَّه) را ذكر كرد، براي اين بود كه به منزله علتي باشد براي تسبيحش، گويا فرموده:" خدايا معبود به حقي كه بايد به سويش توجه كرد غير از تو كسي نيست، پس تو منزهي از آن معنايي كه عمل من آن را مي‌رسانيد، چون من از تو فرار كردم و از عبوديت تو اعراض نمودم و به غير تو متوجه شدم پس اينك من متوجه تو مي‌شوم و تو را بري و پاك مي‌دانم از آنچه عملم حكايت از آن مي‌كرد، حال مي‌گويم: كه غير از تو كسي و چيزي كارساز نيست.
اين بود معناي تسبيح يونس كه اگر اين معنا را نگفته بود، تا ابد از آن بليه نجات نمي‌يافت، چون- همان طور كه گفتيم- سبب نجاتش تنها و تنها همين تسبيح بود به آن معنايي كه ذكر كرديم.
با اين بيان روشن مي‌شود كه مراد از جمله" لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ" جاويد بودن مكث آن جناب است در شكم ماهي، تا روزي كه مبعوث شود و از شكم ماهي بيرون آيد مانند قبر كه مردم در آن دفن مي‌شوند و مكث مي‌كنند تا روزي كه مبعوث شوند و از آن خارج گردند، هم چنان كه در باره بيرون شدن همه انسانها از زمين فرموده:" مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فِيها نُعِيدُكُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً أُخْري" «1».
در آيه شريفه مورد بحث هيچ دلالتي بر اين نيست كه يونس تا روز قيامت در شكم ماهي زنده مي‌ماند و يا جنازه‌اش در شكم ماهي سالم مي‌ماند و شكم ماهي قبل او مي‌شد، يا به اينكه ماهي تا روز قيامت زنده مي‌ماند و يا به نحوي ديگر. پس ديگر محلي براي اين اختلاف باقي نمي‌ماند كه آيا آن جناب هم چنان زنده مي‌ماند؟ و يا شكم ماهي قبر او مي‌شد؟ و نيز آيا مراد از" يَوْمِ يُبْعَثُونَ" روزي است كه صور اول دميده مي‌شود و همه مردم مي‌ميرند؟ و يا صور دوم است كه همه زنده مي‌شوند؟ و يا آنكه اين عبارت كنايه است از اينكه مدتي طولاني در شكم ماهي مي‌ماند؟
" فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِيمٌ" كلمه" نبذ" به معناي دور انداختن چيزي است. كلمه" عراء" به معناي محلي روباز
__________________________________________________
(1)شما را از زمين آفريديم و در زمين هم برمي‌گردانيم و در آخر بار ديگر از زمين بيرونتان مي‌كنيم. سوره طه، آيه 55.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 250
است، كه ديوار و حايلي ديگر در آن نباشد و چيزي كه انسان در زير سايه‌اش قرار گيرد نداشته باشد، نه سقفي و نه خيمه‌اي و نه درختي.
و معناي جمله- آن طور كه از سياق برمي‌آيد- اين است كه: يونس در شكم ماهي از تسبيح‌گويان شد و در نتيجه ما او را از شكم ماهي بيرون انداختيم و در بيرون دريا در زميني كه نه سايه داشت و نه سقف، پرت كرديم، در حالي كه بيمار بود، و سايه‌اي هم نبود كه به آنجا برود.
" وَ أَنْبَتْنا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطِينٍ" كلمه" يقطين" به معناي نوعي از كدو است كه برگهاي پهن و مدور دارد، و خدا اين بوته را رويانيد تا برگهايش بر بدن او سايه بيفكند.
" وَ أَرْسَلْناهُ إِلي مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ" كلمه" او" در اينجا به معناي ترديد نيست، چون خداي تعالي در عدد آن جمعيت ترديد ندارد، بلكه به معناي ترقي است، و معنا چنين است كه: ما او را به رسم پيامبري به سوي مردمي فرستاديم كه عددشان صد هزار و بلكه بيشتر بود. و منظور از اين مردم اهل" نينوي" است.
" فَآمَنُوا فَمَتَّعْناهُمْ إِلي حِينٍ" يعني اين قوم به وي ايمان آوردند و ما ايشان را به آن عذابي كه قبلا به ايشان نزديك شده بود هلاك نكرديم، و آنان را از نعمت حيات و بقاء برخوردار كرديم كه تا فرا رسيدن اجلشان زندگي كنند.
و اين آيه شريفه در اين اشعارش كه عذاب از قوم يونس برداشته شد، اشاره دارد به آيه" فَلَوْ لا كانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ فَنَفَعَها إِيمانُها إِلَّا قَوْمَ يُونُسَ لَمَّا آمَنُوا كَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ الْخِزْيِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ مَتَّعْناهُمْ إِلي حِينٍ" «1».
سياق آيه مورد بحث خالي از اين اشعار و بلكه دلالت نيست كه مراد از ارسال يونس در جمله" وَ أَرْسَلْناهُ" اين است كه: آن جناب را امر فرموده كه بار ديگر به سوي قومش برگردد.
و مراد از ايمان قومش در جمله" فَآمَنُوا ..." ايمان آوردن به تصديق او و پيروي‌اش مي‌باشد بعد
__________________________________________________
(1)هيچ قريه‌اي نبود كه پس از آمدن عذاب ايمان بياورد، و ايمانش سودي برايش داشته باشد، مگر قوم يونس كه چون ايمان آوردند، ما عذاب خوار كننده را از ايشان برداشتيم و تا مدتي معين به آنان زندگي داديم. سوره يونس، آيه 98.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 251
از ايمان آوردن به خدا و توبه كردن بعد از ديدن عذاب.
از اينجا ضعف اين گفتار روشن مي‌شود كه بعضي «1» به آيه شريفه و آيه قبليش استدلال كرده‌اند بر اينكه منظور از جمله" وَ أَرْسَلْناهُ" ارسال بعد از بيرون شدن از شكم ماهي است، و خلاصه يونس در آغاز مامور شده كه به سوي اهل" نينوي" كه مردمي بت‌پرست بودند برود و يونس از آنجا كه اين ماموريت را سنگين ديد، از خانه خود بيرون آمد، ولي مستقيم به سوي نينوي نرفت، بلكه در زمين سير مي‌كرد تا شايد كه خدا اين تكليف را از او بردارد، و در ضمن گردش سوار كشتي شده و به داستان ماهي گرفتار گشت و بعد از آنكه در بيابان افكنده شد و حالش جا آمد، بار دوم مامور شد به سوي آن مردم برود و رفت، و مردم هم دعوتش را پذيرفتند، و خدا عذابي را كه همواره ايشان را به آن تهديد مي‌كرد، از ايشان برداشت.
دليل ضعف اين گفتار آن است كه: سياق (همانطور كه شنيدي) دلالت دارد بر اينكه منظور از جمله" وَ أَرْسَلْناهُ" ارسال دومي است و قبل از آن يك بار ديگر به سوي آن مردم ارسال شده بود. و نيز منظور از جمله" فامنوا" ايمان بار دوم مردم است، بعد از ايمان و توبه و زندگي تا مدتي معين هم نتيجه ايمان بار دوم ايشان بوده نه نتيجه برطرف شدن عذاب، آري اگر بار دوم به آن رسول بزرگوار ايمان نمي‌آوردند، خدا رهاشان نمي‌كرد، هم چنان كه ديديم در نوبت اول هم وقتي عذاب را از ايشان برگردانيد كه ايمان آورده و توبه كردند- دقت بفرماييد.
علاوه بر اين آيه شريفه" وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً" «2» و آيه شريفه" وَ لا تَكُنْ كَصاحِبِ الْحُوتِ إِذْ نادي وَ هُوَ مَكْظُومٌ" «3» با گفتار آن مفسر هيچ سازشي ندارد و همچنين آيه" إِلَّا قَوْمَ يُونُسَ لَمَّا آمَنُوا كَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ الْخِزْيِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا"، چون كشف عذاب در جايي اطلاق مي‌شود كه عذاب يا واقع شده باشد، و يا مشرف به وقوع باشد.

گفتاري در چند فصل پيرامون داستان يونس (ع) ..... ص: 251

[1- داستان آن جناب در قرآن كريم] ..... ص: 251

1- قرآن كريم از سرگذشت اين پيامبر و قوم او جز قسمتي را متعرض نشده. در سوره
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 23، ص 147.
(2)ياد آور يونس را هنگامي كه از ميان قوم خود غضبناك بيرون رفت، سوره انبياء، آيه 87.
(3)مانند يونس مباش كه در حال اندوه خدا را خواند. سوره قلم، آيه 48.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 252
صافات اين مقدار را متعرض شده كه آن جناب به سوي قومي فرستاده شد و از بين مردم فرار كرده و به كشتي سوار شد و در آخر نهنگ او را بلعيد. و سپس نجات داده شده و بار ديگر به سوي آن قوم فرستاده شد و مردم به وي ايمان آوردند. اينك آيات آن سوره از نظر خواننده مي‌گذرد.
" وَ إِنَّ يُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ إِذْ أَبَقَ إِلَي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ فَساهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَ هُوَ مُلِيمٌ فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِيمٌ وَ أَنْبَتْنا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطِينٍ وَ أَرْسَلْناهُ إِلي مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ فَآمَنُوا فَمَتَّعْناهُمْ إِلي حِينٍ"
.و در سوره انبياء متعرض تسبيح‌گويي او در شكم ماهي شده كه علت نجاتش از آن بليه شد، مي‌فرمايد:" وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنادي فِي الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ" «1».
و در سوره قلم متعرض ناله اندوهگين او در شكم ماهي شده و سپس بيرون شدنش و رسيدن به مقام اجتباء را آورده، مي‌فرمايد:" فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَ لا تَكُنْ كَصاحِبِ الْحُوتِ إِذْ نادي وَ هُوَ مَكْظُومٌ لَوْ لا أَنْ تَدارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَراءِ وَ هُوَ مَذْمُومٌ فَاجْتَباهُ رَبُّهُ فَجَعَلَهُ مِنَ الصَّالِحِينَ" «2».
و در سوره يونس متعرض ايمان آوردن قومش و بر طرف شدن عذاب از ايشان شده، مي‌فرمايد:" فَلَوْ لا كانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ فَنَفَعَها إِيمانُها إِلَّا قَوْمَ يُونُسَ لَمَّا آمَنُوا كَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ الْخِزْيِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ مَتَّعْناهُمْ إِلي حِينٍ" «3».
خلاصه آنچه از مجموع آيات قرآني استفاده مي‌شود، با كمك قرائن موجود در اطراف اين داستان اين است كه: يونس (ع) يكي از پيامبران بوده كه خدا وي را به سوي مردمي گسيل داشته كه جمعيت بسياري بوده‌اند، يعني آمارشان از صد هزار نفر تجاوز مي‌كرده و آن قوم دعوت وي را اجابت نكردند و به غير از تكذيب عكس العملي نشان ندادند، تا آنكه عذابي كه يونس (ع) با آن تهديدشان مي‌كرد فرا رسيد. و يونس (ع) خودش از ميان قوم بيرون رفت.
__________________________________________________
(1)سوره انبياء، آيه 88- 87.
(2)سوره القلم، آيه 49 و 50.
(3)سوره يونس، آيه 97.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 253
همين كه عذاب نزديك ايشان رسيد و با چشم خود آن را ديدند، همگي به خدا ايمان آورده و توبه كردند خدا هم آن عذاب را كه در دنيا خوارشان مي‌ساخت، از ايشان برداشت.
و اما يونس (ع) وقتي خبردار شد كه آن عذابي كه خبر داده بود از ايشان برداشته شده، و گويا متوجه نشده كه قوم او ايمان آورده و توبه كرده‌اند، لذا ديگر به سوي ايشان برنگشت در حالي كه از آنان خشمگين و ناراحت بود. هم چنان پيش رفت، در نتيجه ظاهر حالش حال كسي بود كه از خدا فرار مي‌كند و به عنوان قهر كردن از اينكه چرا خدا او را نزد اين مردم خوار كرد دور مي‌شود، و نيز در حالي مي‌رفت كه گمان مي‌كرد دست ما به او نمي‌رسد، پس سوار كشتي پر از جمعيت شد و رفت. در بين راه نهنگي بر سر راه كشتي آمد، چاره‌اي نديدند جز اينكه يك نفر را نزد آن بيندازند، تا سرگرم خوردن او شود و از سر راه كشتي به كناري رود، به اين منظور قرعه انداختند و قرعه به نام يونس درآمد، او را در دريا انداختند، نهنگ او را بلعيد و كشتي نجات يافت.
آن گاه خداي سبحان او را در شكم ماهي چند شبانه روز زنده نگه داشت، و حفظ كرد يونس (ع) فهميد كه اين جريان يك بلا و آزمايشي است كه خدا وي را بدان مبتلا كرده و اين مؤاخذه‌اي است از خدا در برابر رفتاري كه او با قوم خود كرد، لذا از همان تاريكي شكم ماهي فريادش بلند شد به اينكه:" لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ".
خداي سبحان اين ناله او را پاسخ گفت و به نهنگ دستور داد تا يونس را بالاي آب و كنار دريا بيفكند. نهنگ چنين كرد. يونس وقتي به زمين افتاد مريض بود. خداي تعالي بوته كدويي بالاي سرش رويانيد، تا بر او سايه بيفكند. پس همين كه حالش جا آمد، و مثل اولش شد خدا او را به سوي قومش فرستاد، و قوم هم دعوت او را پذيرفتند و به وي ايمان آوردند، در نتيجه با اينكه اجلشان رسيده بود، خداوند تا يك مدت معين عمرشان داد.
و رواياتي كه از طرق امامان اهل بيت (ع) در تفسير اين آيات وارد شده، با اينكه بسيار زياد است و نيز بعضي از رواياتي كه از طرق اهل سنت آمده، هر دو در اين قسمت شريكند كه بيش از آنچه از آيات استفاده مي‌شود چيزي ندارند، البته با مختصر اختلافي كه در بعضي از خصوصيات دارند، و ما هم به همين جهت از نقل آنها صرف نظر كرديم، هم به دليلي كه گفتيم و هم به اين دليل كه يك يك آن احاديث خبر واحدند و خبر واحد تنها در احكام حجت است، نه در مثال مقام ما كه مقام تاريخ و سرگذشت است، علاوه بر اين، وضع آن روايات طوري است كه اگر مراجعه كني، خواهي ديد نمي‌توان خصوصيات آنها را به وسيله آيات قرآني تصحيح كرد، حرفهايي دارد كه قابل تصحيح نيست.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 254

[2- داستان او از ديدگاه اهل كتاب] ..... ص: 254

2- در اين فصل به سرگذشت آن جناب از ديدگاه اهل كتاب مي‌پردازيم، داستان يونس (ع) در چند جاي از عهد قديم به عنوان" يوناه بن امتاي" آمده و همچنين در چند جا از عهد جديد آمده كه در بعضي از موارد به داستان زنداني شدنش در شكم ماهي اشاره مي‌كند. و ليكن هيچ يك از آنها سرگذشت كامل يونس (ع) را نياورده‌اند.
آلوسي در تفسير روح المعاني در داستان يونس (ع) از ديدگاه اهل كتاب مطالبي آورده كه بعضي از كتب اهل كتاب هم آن را تاييد مي‌كند.
او نقل كرده كه: خداي تعالي يونس (ع) را امر فرمود تا براي دعوت اهل" نينوي" بدانجا رود." نينوي" يكي از شهرهاي بسيار بزرگ آشور بود كه در كنار دجله قرار داشت و تا آنجايي كه يونس قرار داشت سه روز راه بود. علاوه بر اين مردم نينوي مردمي شرور و فاسد بودند، لذا اين ماموريت بر يونس گران آمد و از آنجايي كه بود به سوي" ترسيس" فرار كرد كه آن نيز نام يكي ديگر از شهرهاي آن روز است. سپس به شهر" يافا" آمد كه هم اكنون نيز" يافا" خوانده مي‌شود، در آنجا يك كشتي آماده يافت كه قصد داشت سرنشينان خود را به" ترسيس" ببرد، او هم اجرتي داد تا به" ترسيس" برود، همين كه سوار بر كشتي شد و كشتي به راه افتاد بادي سخت وزيدن گرفت و امواج دريا بلند و بسيار شد و كشتي مشرف به غرق گشت.
پس ملاحان ترسيدند و مقداري از بارهاي مسافرين را به دريا انداختند، تا كشتي سبك شود، در همين هنگام بود كه يونس در شكم كشتي به خواب خوش رفته بود. و صداي خرنايش بلند شده بود، رئيس كشتي وقتي او را ديد از در تعجب پرسيد: چه خبرت هست؟ كه در چنين هنگامه‌اي به خواب رفته‌اي، برخيز و معبودت را بخوان، بلكه ما را از اين مهلكه نجات بخشد، و ما در اين ورطه هلاك نشويم.
بعضي از مسافرين به بعضي ديگر گفتند: بياييد قرعه بيندازيم تا معلوم شود اين شر از جانب كيست، خود او را به دريا بيندازيم تا تنها او هلاك گردد، پس قرعه انداختند به نام يونس اصابت كرد، به او گفتند: مگر تو چه كرده‌اي كه قرعه به نام تو درآمد و تو اهل كجايي از كجا مي‌آيي و به كجا مي‌روي و از چه تيره‌اي هستي؟ گفت: من بنده رب كه اله آسمان و خالق دريا و خشكي است، هستم، آن گاه جريان خود را براي آنان نقل كرد، آنها بسيار ترسيدند و او را توبيخ كردند كه چرا فرار كردي و يك مشت مردم را در هلاكت گذاشتي؟! آن گاه گفتند: حالا به نظر شما چه كاري در حق تو بكنيم تا اين دريا آرام گيرد؟
گفت: بايد مرا به دريا بيندازيد تا آرام گيرد، چون من مي‌دانم تمامي ناآرامي‌هاي دريا به ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 255
خاطر من است، مردم هر چه تلاش كردند تا شايد كشتي را به طرف خشكي برگردانند و بدون غرق شدن يونس از ورطه نجات يابند نشد، و ناگزير و به اصرار خود آن جناب او را به دريا انداختند و كشتي در همان دم آرام گرفت.
خداي تعالي به نهنگي دستور داد تا يونس را ببلعد، و يونس سه روز در شكم نهنگ ماند و در همان جا نماز خواند و به درگاه پروردگار خود استغاثه كرد. پس خداي سبحان به نهنگ دستور داد تا به ساحل آيد، و يونس را در خشكي بيندازد، نهنگ چنين كرد، همين كه يونس در خشكي قرار گرفت، پروردگارش فرمود: برخيز و به طرف اهل نينوي برو و در بين آنان به بانگ بلند آنچه به تو گفته‌ام ابلاغ كن.
يونس (ع) به طرف نينوي رفت و در بين اهلش فرياد زد: هان اي مردم! تا سه روز ديگر نينوي در زمين فرو مي‌رود، پس جمعي از مردان آن شهر به خدا ايمان آوردند، ندا دادند كه هان اي مردم، روزه بگيريد، و همگي لباس پشمينه پوشيدند، و چون خبر به پادشاه رسيد، او هم از تخت سلطنت خود برخاست و جامه‌هاي سلطنتي را از خود كند و لباس كهنه‌اي پوشيده و روي خاكستر نشست و دستور داد مناديان ندا دهند كه هيچ انسان و حيواني طعام و شراب نخورد و به سوي پروردگار ناله و فرياد سر دهند و از شر و ظلم برگردند و چون چنين كردند، خدا هم به ايشان رحم كرد، و عذاب نازل نشد.
يونس (ع) ناراحت شد و عرضه داشت: الهي من هم از اين عذاب كه فرار كردم، با اينكه از رحمت و رأفت و صبر و توابيت تو خبر داشتم، پروردگارا پس جان مرا بگير، كه ديگر مرگ از زندگي برايم بهتر است، خداي تعالي فرمود: اي يونس آيا جدا از اين كار خودت غصه‌دار شدي؟ عرضه داشت: آري، پروردگارا.
پس يونس از شهر خارج شد، و در مقابل شهر نشست و در آنجا برايش سايباني درست كردند در زير آن سايبان نشست ببيند در شهر چه مي‌گذرد؟ پس خداي تعالي به درخت كدويي دستور داد بالاي سر يونس قرار بگير و بر او سايه بيفكن. يونس از اين جريان بسيار خوشنود شد ولي چيزي نگذشت كه به كرمي دستور داد تا ريشه كدو را بخورد و كدو را خشك كند، كرم نيز كار خود را كرد باد سموم هم از طرفي ديگر برخاست، آفتاب هم به شدت تابيد، امر بر يونس (ع) دشوار شد، به حدي كه آرزوي مرگ كرد.
خداي تعالي فرمود: اي يونس جدا از خشكيدن بوته كدو ناراحت شدي؟ عرضه داشت: پروردگارا آري سخت اندوهناك شدم. فرمود: آيا از خشك شدن يك بوته كدو ناراحت شدي، با اينكه نه زحمت كاشتنش را كشيده بودي و نه زحمت آبياري‌اش را بلكه
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 256
خودش يك شبه روييد و يك شبه هم خشكيد، آن گاه انتظار داري كه من بر مردم نينوي آن شهر بزرگ و آن جمعيتي كه بيش از دوازده ربوه مي‌شدند، ترحم نكنم؟ و با اينكه مردمي نادان هستند، دست چپ و راست خود را تشخيص نمي‌دهند، آنان را و حيوانات بسياري را كه دارند هلاك سازم؟ «1».

[موارد اختلاف داستان يونس (عليه السلام) نزد اهل كتاب، با ظواهر آيات قرآن كريم] ..... ص: 256

موارد اختلافي كه در اين نقل با ظواهر آيات قرآن هست بر خواننده پوشيده نيست، مثل اين نسبت كه به آن جناب داده كه از انجام رسالت الهي شانه خالي كرده و فرار كرده است، و اينكه از برطرف شدن عذاب از قوم ناراحت شده، با اينكه از ايمان و توبه آنان خبر داشته، و چنين نسبت‌هايي را نمي‌توان به انبياء (ع) داد.
حال اگر بگويي نظير اين نسبت‌ها در قرآن كريم آمده، در آيات همين داستان در سوره صافات نسبت" اباق" (فرار) به آن جناب داده و نيز او را" مغاضب" و خشمگين خوانده، و در سوره انبياء به وي اين نسبت را داده كه پنداشته خدا بر او دست نمي‌يابد.
در پاسخ مي‌گوييم بين اين نسبت‌ها و نسبتي كه در كتب عهدين به آن جناب داده فرق است، آري كتب مقدسه اهل كتاب يعني عهد قديم و جديد سرشار از نسبت گناه و حتي گناهان كبيره و مهلكه به انبياء (ع) است، ديگر جا ندارد يك مفسر در اين مقام برآيد كه نسبت معصيت را طوري توجيه كند كه از معصيت بيرون شود، به خلاف قرآن كريم كه ساحت انبيا را با صراحت منزه از معاصي و حتي گناهان صغيره مي‌داند، و يك مفسر چاره ندارد جز اينكه اگر به آيه و روايتي برخورد كه به وي چنين نسبتي از آن، مي‌آمد، آن را توجيه كند، براي اينكه آياتي كه بر عصمت انبيا (ع) دلالت دارد، خود قرينه قطعي است بر اينكه ظاهر چنين آيه و روايتي مراد نيست، و بايد حمل بر خلاف ظاهرش شود، و به همين جهت در معناي كلمه" اذ ابق" و نيز در معناي" مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ ..." بياني آورديم كه ديديد هيچ منافاتي با عصمت انبيا (ع) نداشت و حاصل آن معنا اين بود كه گفتيم كلمات حكايت حال و ايهامي است كه: فعل يونس (ع) موهم آن بود و خلاصه يونس (ع) نه از انجام ماموريت فرار كرد و نه از برطرف شدن عذاب خشمگين بود، ولي كاري كرد كه آن كار ايهامي به اين معاني داشت.
3- خداي تعالي در چند مورد از قرآن كريم يونس (ع) را ستايش كرده. و در سوره انبيا، آيه" 88" او را از مؤمنين خوانده و در سوره القلم، آيه" 50" فرموده: او را" اجتباء"
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 23، ص 148.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 257
كرده. و به خاطر داريد كه گفتيم:" اجتباء" به اين است كه خداوند بنده‌اي را خالص براي خود كند و نيز او را از صالحان خوانده، و در سوره انعام، آيه" 87" در زمره انبياء شمرده، و فرموده: كه او را بر عالميان برتري داده، و او و ساير انبياء را به سوي صراط مستقيم هدايت كرده.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات مربوط به داستان يونس (عليه السلام))] ..... ص: 257

در كتاب فقيه از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: هيچ قومي در ميان خود قرعه نينداختند، و امر خود را به خدا واگذار نكردند، مگر آنكه آنچه حق بود از قرعه بيرون آمد. و نيز فرموده: چه حكمي بالاتر از حكم قرعه و عادلانه‌تر از آن است؟ وقتي اشخاص امر خود را به خدا واگذارند، آيا اين خداي سبحان نيست كه مي‌فرمايد:" فَساهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ"
؟ «1».
و در كتاب بحار از كتاب بصائر نقل كرده كه او به سند خود از" حبه عرني" روايت كرده كه گفت: امير المؤمنين (ع) فرمود: خداي تعالي ولايت مرا بر همه اهل آسمانها و اهل زمين عرضه كرد، جمعي بدان اقرار و جمعي ديگر انكار كردند. يونس از آنان بود كه انكار كرد و خدا او را به همين سبب در شكم ماهي حبس نمود، تا سرانجام اقرار نمود «2».
مؤلف: در معناي اين روايت، روايات ديگري نيز هست، و مراد از اين ولايت، ولايت كلي الهي است كه خود امير المؤمنين (صلوات اللَّه عليه) اولين كسي است از اين امت كه فتح باب آن كرد و آن عبارت از آن است كه خدا قائم مقام بنده‌اي، در تدبير امر او گردد، و در نتيجه، آن بنده جز به سوي خدا توجه نكند، و جز خواست خدا را نخواهد و اين مقام را با پيمودن طريق عبوديت به بنده مي‌دهند، طريقي كه بنده را به حدي مي‌رساند كه خالص براي خدا مي‌شود، و به غير از خدا، احدي از آن بنده سهم نمي‌برد.
و ظاهر عمل يونس (ع)- همان طور كه گفتيم- ظاهري بود كه مرضي خدا نبود و نمي‌شد آن را به اراده خدا نسبت داد، و به همين جهت خدا او را مبتلا كرد، تا به ظلمي كه
__________________________________________________
(1)من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 52، ح 175.
(2)بحار الانوار، ج 14، ص 391، ح 10. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 258
او به نفس خود كرد اعتراف كند آري خداي سبحان منزه است از اراده مثل اين كارها. پس بلايا و محنت‌هايي كه اولياي خدا بدان مبتلا مي‌شوند، تربيتي است الهي كه خدا به وسيله آن بلايا، ايشان را تربيت مي‌كند و به حد كمال مي‌رساند و درجاتشان را بالا مي‌برد، هر چند كه بعضي از آن بلايا جهات ديگر داشته باشند كه بتوان آن را مؤاخذه و عقاب ناميد، و اين خود معروف است كه گفته‌اند:" البلاء للولاء- بلا لازمه ولايت و دوستي است".
مؤيد اين معنا حديثي است كه صاحب كتاب علل به سند خود از ابي بصير آورده، كه گفت: به امام صادق (ع) عرضه داشتم: به چه علت خدا عذاب را از قوم يونس برداشت با اينكه تا بالاي سرشان آمد، و بر سرشان سايه افكند و اين معامله را با هيچ قومي ديگر نكرد؟
در جواب فرمود: براي اينكه در علم خداي تعالي اين معنا بود كه به زودي عذاب را از آنان برمي‌گرداند، به خاطر اينكه توبه مي‌كنند. و اگر اين جريان را به اطلاع يونس نرساند، براي اين بود كه يونس فارغ براي عبادت او باشد، و در شكم ماهي به مناجات با او بپردازد، و در عوض مستوجب ثواب و كرامت او گردد «1».
__________________________________________________
(1)علل الشرائع، ص 77.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 259

[سوره الصافات (37): آيات 149 تا 182] ..... ص: 259

اشاره

فَاسْتَفْتِهِمْ أَ لِرَبِّكَ الْبَناتُ وَ لَهُمُ الْبَنُونَ (149) أَمْ خَلَقْنَا الْمَلائِكَةَ إِناثاً وَ هُمْ شاهِدُونَ (150) أَلا إِنَّهُمْ مِنْ إِفْكِهِمْ لَيَقُولُونَ (151) وَلَدَ اللَّهُ وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ (152) أَصْطَفَي الْبَناتِ عَلَي الْبَنِينَ (153)
ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ (154) أَ فَلا تَذَكَّرُونَ (155) أَمْ لَكُمْ سُلْطانٌ مُبِينٌ (156) فَأْتُوا بِكِتابِكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (157) وَ جَعَلُوا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْجِنَّةِ نَسَباً وَ لَقَدْ عَلِمَتِ الْجِنَّةُ إِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ (158)
سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ (159) إِلاَّ عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ (160) فَإِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ (161) ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ بِفاتِنِينَ (162) إِلاَّ مَنْ هُوَ صالِ الْجَحِيمِ (163)
وَ ما مِنَّا إِلاَّ لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ (164) وَ إِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ (165) وَ إِنَّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ (166) وَ إِنْ كانُوا لَيَقُولُونَ (167) لَوْ أَنَّ عِنْدَنا ذِكْراً مِنَ الْأَوَّلِينَ (168)
لَكُنَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ (169) فَكَفَرُوا بِهِ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ (170) وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ (171) إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ (172) وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ (173)
فَتَوَلَّ عَنْهُمْ حَتَّي حِينٍ (174) وَ أَبْصِرْهُمْ فَسَوْفَ يُبْصِرُونَ (175) أَ فَبِعَذابِنا يَسْتَعْجِلُونَ (176) فَإِذا نَزَلَ بِساحَتِهِمْ فَساءَ صَباحُ الْمُنْذَرِينَ (177) وَ تَوَلَّ عَنْهُمْ حَتَّي حِينٍ (178)
وَ أَبْصِرْ فَسَوْفَ يُبْصِرُونَ (179) سُبْحانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ (180) وَ سَلامٌ عَلَي الْمُرْسَلِينَ (181) وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ (182)
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 260

ترجمه آيات ..... ص: 260

از ايشان نظر بخواه آيا براي پروردگارت دختران و براي ايشان پسران است؟ (149).
و آيا روزي كه ما ملائكه را ماده خلق مي‌كرديم ايشان شاهد و ناظر بودند (150).
آگاه باش كه اينان از بس در دروغ‌گويي بي‌پروا هستند كه خواهند گفت (151).
خدا بچه آورده و حال آنكه دروغ گويند (152).
آيا خدا دختران را بر پسران برگزيده (153).
واي بر شما! اين چه حكمي است كه مي‌كنيد؟ (154).
و چرا متذكر نمي‌شويد (155).
يا آنكه راستي برهان روشني داريد؟ (156).
اگر كتابي در اين باره بر شما نازل شده پس آن كتابتان را بياوريد اگر راست مي‌گوييد (157).
(دروغ ديگرشان اين است كه) بين خدا و جن خويشاوندي قايل شدند با اينكه جن هم مي‌دانند كه روزي براي حساب احضار مي‌شوند (158).
منزه است خدا از اين وصف‌ها كه برايش مي‌تراشند (159).
مگر اوصافي كه بندگان مخلص او براي او قائلند (160).
اين شما و اين خدايانتان هر چه مي‌خواهيد بكنيد (161).
شما هر كاري بكنيد نمي‌توانيد عليه خدا فتنه به پا كنيد (162).
و در آن فتنه افراد را گمراه سازيد مگر كسي را كه خودش دنبال جهنم مي‌گردد (163).
و هر يك از ما (فرشتگان) مقام و پستي معين داريم (164).
همواره آماده به خدمت در صف ايستاده‌ايم (165).
دائما در حال تسبيح اوييم (166).
(بعد از شنيدن اين دليل از ملائكه) به طور مسلم خواهند گفت (167).
اگر نزد ما هم كتابي از جنس كتب گذشتگان مي‌بود (168).
ما نيز از بندگان مخلص خدا بوديم (169).
(ولي اين هم دروغ است چون مشرك نزول كتاب از آسمان را محال مي‌داند) و به اين معنا كافر است و به زودي خواهند فهميد (170).
فرمان ما از سابق به نفع بندگان مرسل ما صادر شده (171).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 261
كه ايشان تنها ياري خواهند شد (172).
و لشكر ما به تنهايي غالب خواهد گشت (173).
پس تو تا مدتي روي از ايشان برتاب (174).
ببين چه عكس العملهايي نشان مي‌دهند و به زودي ثمره رفتار خود را مي‌بينند (175).
آيا به عذاب ما شتاب مي‌كنند (176).
پس همين كه بر آنها احاطه كرد آن وقت مي‌فهمند كه چه روزگار بدي دارند (177).
تو تا چندي روي از ايشان برتاب (178).
و رفتارشان را زير نظر داشته باش به زودي خودشان هم خواهند ديد (179).
منزه است پروردگار تو كه رب العزه است از آنچه اينان در باره‌اش مي‌گويند (180).
و سلام بر فرستادگان (181).
و ستايش مخصوص خدا است كه پروردگار عالميان است (182).

بيان آيات [رد اعتقاد مشركين به دختر داشتن خدا و خويشاوندي بين او و جن] ..... ص: 261

اشاره

در سابق اين معنا را بيان فرموده بود كه او رب و معبود حقيقي است، جمعي از بندگان مخلص چون انبياي گرامي، او را پرستيدند، و به حد خلوص رسيدند و بعضي ديگر به ربوبيت او كافر شدند، و خداوند بندگانش را نجات داده، و كافران را هلاك و به عذاب اليم مبتلا كرد.
اينك در اين آيات متعرض عقايد كفار شده كه در باره خدايان خود كه يا ملائكه و يا جن بودند، چه عقايدي داشتند و چگونه ملائكه را دختران خدا ناميده و براي جن قائل به نسبت و خويشاوندي با خدا شدند.
به طور كلي بت‌پرستان، كه يا برهمايي هستند، و يا بودايي، و يا صابئي، معتقد نبودند كه تمامي ملائكه دختر و زنند، بله بعضي از آنان اين اعتقاد را داشتند، ليكن آنچه از بعضي از قبايل عرب مانند وثني‌هاي قبيله جهينه، سليم، خزاعه، و بني مليح حكايت شده، اين است كه: اينان قايل به انوثيت ملائكه بودند.
و اما اعتقاد به اينكه بين جن و خدا خويشاوندي هست و نسبت جن سرانجام به خدا منتهي مي‌شود، في الجمله از تمامي فرقه‌هاي مشرك، نقل شده.
و كوتاه سخن اينكه: خداي تعالي در اين آيات به فساد عقيده، آنان اشاره نموده، سپس ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 262
رسول گرامي خود را بشارت مي‌دهد به اينكه به زودي او را ياري مي‌كند و مشركين را تهديد مي‌كند به اينكه به عذاب مبتلايشان مي‌سازد و آن گاه سوره مورد بحث را با تقديس و منزه بودن خدا از داشتن شريك و نيز با سلام بر همه رسولان، و حمد خدا كه رب العالمين است، ختم مي‌نمايد.
" فَاسْتَفْتِهِمْ أَ لِرَبِّكَ الْبَناتُ وَ لَهُمُ الْبَنُونَ" خداي سبحان اعتقاد مشركين را به اينكه ملائكه دختران خدايند باز نموده كه چه لوازمي دارد و آن لوازم اين است كه: ملائكه فرزندان خدا و دختر باشند و خدا اين دختران را به خود اختصاص داده باشد (و تنها او دختر بزايد) اما مردم همه پسر بزايند و هر چه پسر هست مخصوص مردم باشد و سپس اين لوازم را يكي پس از ديگري رد نمود سخن اول ايشان را كه دختران از آن خدا و پسران از آن ايشان باشند رد نموده، مي‌فرمايد:" از ايشان بپرس آيا براي پروردگار تو دختران باشد و براي خود آنان پسران؟" و اين استفهام استفهامي است انكاري، به انكار لازمه كلام، چون لازمه اين گفتار اين است كه: مشركين از خدا بالاتر باشند، چون مشركين اين اعتقاد را هم داشته‌اند كه پسر بهتر از دختر است و مي‌خواستند كه از داشتن دختر منزه باشند، و به همين جهت دختران را زنده به گور مي‌كردند، تا نزاهتشان لكه‌دار نشود.
" أَمْ خَلَقْنَا الْمَلائِكَةَ إِناثاً وَ هُمْ شاهِدُونَ" كلمه" ام" در اينجا منقطعه و به معناي" بلكه" است، نه به معناي" يا اين و يا آن" و معناي آيه اين است كه: بلكه از سؤال قبلي مهم‌تر اين است كه از ايشان بپرسي. آيا ما ملائكه را ماده خلق كرده‌ايم، و آيا مشركين در روزي كه ما ملائكه را خلق مي‌كرديم آنجا حاضر بودند و مادگي ملائكه را ديدند؟ يا اينكه نه تنها حاضر نبودند، بلكه چنين ادعايي هم نمي‌توانند بكنند؟ علاوه بر اين اصولا نري و مادگي، يك مساله‌اي است كه جز از راه حس نمي‌توان اثباتش كرد و ملائكه براي مشركين محسوس نبودند و اين جمله رد ماده بودن ملائكه است.
" أَلا إِنَّهُمْ مِنْ إِفْكِهِمْ لَيَقُولُونَ وَلَدَ اللَّهُ وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ" اين آيه شريفه رد لازمه ديگر گفتار مشركين است و آن اثبات ولادت ملائكه از خداست، و اين سخن را صرف" افك" مي‌شمارد، و" افك" عبارت است از اينكه سخني را به غير آن وجهه‌اي كه دارد برگرداني و وجهه حق آن را به سوي باطل صرف كني. و خلاصه خلقت ملائكه را كه براي كسي معلوم نيست چگونه بوده؟ برگرداني و نام ولادت بر آن بگذاري، پس مشركين در اين سخن خود مرتكب افك شده‌اند، و دروغي روشن گفته‌اند.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 263
" أَصْطَفَي الْبَناتِ عَلَي الْبَنِينَ ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ" در اين آيه، انكار انتخاب دختران بر پسران را تكرار كرده، تا شدت شناعت و زشتي اين سخن را افاده كند، يك بار فرموده: آيا خدا دختران را بر پسران ترجيح داده كه خودش تنها دختر بزايد و پسر زاييدن را به شما واگذار كند؟ و بار ديگر فرموده: آخر اين چه حكمي است كه مي‌كنند؟ و بار سوم فرموده: راستي نمي‌خواهيد متذكر شويد؟
آن گاه ايشان را توبيخ نموده مي‌فرمايد:" ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ"، چون سخن ايشان حكمي است بدون دليل، و سپس دنبالش فرموده:" أَ فَلا تَذَكَّرُونَ" كه هم توبيخ است و هم اشاره است به اينكه اين حرف صرف نظر از اينكه هيچ دليلي ندارد، بلكه بر خلافش دليل هست چيزي كه هست مشركين متذكر آن دليل نمي‌شوند، اگر متذكر شوند مي‌فهمند كه ساحت خداي سبحان منزه از آن است كه متجزي شود و جزئي به نام فرزند از او جدا گردد، و نيز منزه از آن است كه محتاج فرزند شود و در صدد فرزنددار شدن برآيد. و اين گونه احتجاجها در كلام خداي تعالي عليه مشركين مكرر آورده شده است.
در آيه مورد بحث التفاتي از غيبت" أَلا إِنَّهُمْ مِنْ إِفْكِهِمْ لَيَقُولُونَ"، به خطاب" ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ" به كار رفته، در جمله اول مشركين را غايب حساب كرده و فرموده:" ايشان از در افك خواهند گفت" و در جمله دوم خطاب به مشركين فرموده:" واي بر شما اين چه حكمي است كه مي‌كنيد" و اين التفات براي آن است كه بر شدت خشم خدا دلالت كند، شدت خشمي كه باعث شده خدا شفاها با خود مشركين سخن گويد.
" أَمْ لَكُمْ سُلْطانٌ مُبِينٌ فَأْتُوا بِكِتابِكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" كلمه" ام" در اين آيه نيز منقطعه و به معناي" بلكه" است و مراد از" سلطان"- به طوري كه از سياق برمي‌آيد- برهان و كتابي است كه از ناحيه خداي سبحان بر مشركين نازل شده باشد، و در آن كتاب خدا به ايشان خبر داده باشد كه ملائكه دختران منند، چون وقتي عقل و حس اجازه چنين عقيده‌اي را ندهد، باقي مي‌ماند دليل نقلي و كتابي كه از ناحيه خدا آن را اثبات كرده باشد پس اگر مدعاي مشركين حق است، بايد كتابي آسماني ارائه دهند، تا مدعاي آنان را اثبات كند.
و اگر كلمه" كتاب" را بر مشركين اضافه كرد، و فرمود:" كتابتان" به اين عنايت است كه فرض كرد مشركين كتابي داشته باشند كه بر مدعايشان دلالت كند.
" وَ جَعَلُوا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْجِنَّةِ نَسَباً وَ لَقَدْ عَلِمَتِ الْجِنَّةُ إِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ" قرار دادن نسبت بين خدا و جن، عبارت از همين عقيده مشركين است كه مي‌گويند:
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 264

[توضيحي در باره استثناي عباد مخلصين در آيه:" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" و اينكه چرا خدا از وصف واصفان (جز وصف عباد مخلصين) منزه است] ..... ص: 264

جن اولاد خدا هستند كه شرح مفصل اين عقيده آنان در تفسير سوره هود آنجا كه در باره بت‌پرستان بحث كرديم گذشت.
" وَ لَقَدْ عَلِمَتِ الْجِنَّةُ إِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ"- يعني خود جنيان مي‌دانند روزي براي حساب و يا عذاب حاضر خواهند شد. و اينكه گفتم. حساب يا عذاب، به خاطر اطلاق كلمه" محضرون" است. و به هر حال جنيان مي‌دانند كه خود مربوب خدا هستند، و خدا به زودي از ايشان حساب مي‌كشد و بر طبق اعمالشان جزا مي‌دهد. پس نسبتي كه بين جنيان و خدا هست نسبت مربوبيت و ربوبيت است، نه نسبت ولادت و كسي كه خودش مربوب ديگري است، شايستگي پرستش ندارد.
و از عجايب، سخن بعضي «1» از مفسرين است كه گفته‌اند: مراد از كلمه" جنة" طايفه‌اي از ملائكه است كه به اين اسم ناميده شده‌اند. و بنا بر اين بايد ضمير" انهم" را به كفار برگردانيد، نه به كلمه" جنة"، و معنايش اين است كه: طايفه‌اي از ملائكه، كه نامشان جن است، مي‌دانند كه كفار براي عذاب حاضر مي‌شوند، و اين تفسيري است كه هيچ شاهدي از قرآن كريم بر آن نيست، علاوه بر اين از سياق بعيد است.
" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" ضمير در جمله" يصفون"- با در نظر گرفتن اينكه اين آيه متصل به آيه قبل است- به كفار نامبرده برمي‌گردد، و استثناي" الا" در آن استثناي منقطع است، و معناي آيه اين است كه: خدا از توصيفي كه كفار مي‌كنند منزه است، و يا خدا از آنچه كه كفار در باره‌اش مي‌گويند، و از اوصافي كه برايش مي‌تراشند از قبيل ولادت و نسبت و شركت و امثال آن منزه است، ولي بندگان مخلص خدا او را به اوصافي وصف مي‌كنند كه لايق ساحت قدس اوست و يا طوري وصف مي‌كنند كه لايق اوست.
و بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند:" اين استثنا، استثناي منقطع از ضمير در" لمحضرون" است".
بعضي «3» ديگر گفته‌اند:" استثناي از فاعل در" جعلوا" است و جمله‌هايي كه بين اين ضمير و مرجعش فاصله شده‌اند، جملات معترضه است". ولي اين دو وجه بعيد است.
و در صورتي كه اين دو آيه را مستقل در نظر بگيريم، هم چنان كه مستقل نيز هستند،
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 23، ص 152.
(2 و 3)تفسير روح المعاني، ج 23، ص 152.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 265
معنايي وسيع‌تر و دقيق‌تر از آن معاني دارد، چون در اين صورت بايد ضمير در" يصفون" را به عموم مردم برگردانيم، و چون كلمه" يصفون" مطلق است، و شامل همه گونه وصف مي‌شود، آن گاه اگر استثنا را هم متصل بگيريم، معنا چنين مي‌شود: خداي تعالي منزه است از تمامي وصف‌هايي كه واصفان برايش مي‌كنند، مگر تنها بندگان مخلص خدا كه وصف آنان درست است.
اما منزه بودن خدا از وصف همه واصفان، علتش اين است كه: واصفان خدا را با مفاهيمي كه نزد خود آنان محدود است توصيف مي‌كنند، و خداوند غير محدود است، (مثلا اگر مي‌گويند خدا بينا است، چشم هم براي خدا اثبات مي‌كنند، چون بينايي در بين خود آنان مستلزم داشتن چشم است، و معلوم است كه وقتي چشم اثبات شود، سر نيز اثبات مي‌شود و حال آنكه بينايي خدا مربوط به چشم نيست) و همچنين هيچ يك از اوصاف او قابل تحديد نيست، و هيچ لفظي نمي‌تواند قالب تمام عيار اسماء و صفات او گردد، پس هر چيزي كه واصفان در باره خدا بگويند، خدا از آن بزرگتر است، و هر آنچه كه از خدا در توهم آدمي بگنجد، باز خدا غير از آن چيز است.
و اما اينكه وصف عباد مخلصين در باره خدا درست است، دليلش اين است كه:
خداي عز و جل بندگاني دارد كه ايشان را براي خود خالص كرده، يعني ديگر هيچ موجودي غير از خدا در اين افراد سهمي ندارد، و خود را به ايشان شناسانده، و غير خود را از ياد ايشان برده، در نتيجه تنها خدا را مي‌شناسند و غير از خدا را فراموش مي‌كنند، و اگر غير از خدا، چيزي را هم بشناسند به وسيله خدا مي‌شناسند، چنين مردمي اگر خدا را در نفسشان وصف كنند، به اوصافي وصف مي‌كنند كه لايق ساحت كبريايي اوست و اگر هم به زبان وصف كنند- هر چند الفاظ قاصر و معاني آنها محدود باشد- دنبال وصف خود اين اعتراف را مي‌كنند كه بيان بشر عاجز و قاصر است از اينكه قالب آن معاني باشد و زبان بشر الكن است از اينكه اسماء و صفات خدا را در قالب الفاظ حكايت كند، هم چنان كه رسول خدا (ص) كه سيد مخلصين است فرموده:" لا احصي ثناء عليك انت كما اثنيت علي نفسك" «1» كه بر خدا ثنا گفته و نقص ثنايش را اينگونه كامل كرده كه آنچه را كه خداوند در ثناي بر خودش اراده مي‌كند منظورش مي‌باشد- دقت بفرماييد.
__________________________________________________
(1)پروردگارا من نمي‌توانم تو را وصف گويم و ستايش كنم تو همان طوري كه خودت در باره خودت مي‌گويي.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 266

[بيان مفاد آيه:" فَإِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ بِفاتِنِينَ إِلَّا مَنْ هُوَ صالِ الْجَحِيمِ"] ..... ص: 266

فَإِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ بِفاتِنِينَ إِلَّا مَنْ هُوَ صالِ الْجَحِيمِ"
اين آيه كه در آغازش حرف" فاء" قرار دارد، تفريع و نتيجه‌گيري از حكم مستثني و مستثني منه و يا تنها از حكم مستثني است و معنايش اين است كه: بعد از آنكه مسلم شد كه آنچه شما از اوصاف براي خدا تراشيده‌ايد، همه ضلالت است،- به خلاف بندگان مخلص خدا كه در وصف كردن خود دچار ضلالت نمي‌شوند- پس اين نتيجه عايد مي‌شود كه شما با اين گمراهي خود نمي‌توانيد گمراه كنيد مگر مردم دوزخي را، يعني آنهايي را كه با پاي خود راه دوزخ را طي مي‌كنند.
و آنچه از سياق به روشني به چشم مي‌خورد، اين است كه: كلمه" ما" در جمله" ما تَعْبُدُونَ" موصوله باشد و مراد از آن بت‌ها مي‌باشد و بس، و يا بت‌ها و همه آلهه ضلالت و پيشوايان گمراهي از قبيل شيطانهاي جني مي‌باشد.
و نيز ظاهر سياق اين است كه: كلمه" ما" در جمله" ما انتم" نافيه است. و ضمير در" عليه" به خداي سبحان برمي‌گردد و ظرف (عليه) متعلق است به" فاتنين" و كلمه" فاتنين" جمع" فاتن" است كه اسم فاعل از" فتنه" به معناي گمراه كردن مردم است. و كلمه" صالي" از ماده" صلو" اشتقاق يافته كه به معناي پيروي است، و" صالي جحيم" به معناي دنباله‌رو جهنم است، به طوري كه هر جا راه جهنم را سراغ داشته باشد به آنجا برود و عمل دوزخيان را مرتكب شود. و استثناء در آيه مفرغ است، (مستثني منه آن در كلام نيامده)، و تقدير كلام چنين است:" ما انتم بفاتنين احدا الا من هو صال الجحيم".
و معناي آيه اين است كه: شما و خدايان ضلالت كه مي‌پرستيد، هر چند دست به دست هم بدهيد نمي‌توانيد احدي را مفتون و گمراه كنيد، مگر تنها آن كساني را كه خود راه جهنم را دنبال مي‌كنند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: كلمه" ما" در اول مصدريه و يا موصوله است و جمله" فانكم و ما تعبدون" كلامي است تام و مستقل، از قبيل اينكه مي‌گويند:" انت و شانك- برو پي كارت" و معناي آيه اين است كه:" شما و آنچه مي‌پرستيد و يا شما و بت‌پرستيتان" يعني برويد پي اين كارها كه داريد، آن گاه با جمله‌اي استينافي يعني ابتدايي فرموده:" ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ بِفاتِنِينَ" و" فاتنين" متضمن معناي حمل است، و ضمير در" عليه" در صورت مصدري بودن ما به كلمه" ما" در" ما تَعْبُدُونَ" برمي‌گردد، و در صورت موصوله بودن آن، به
__________________________________________________
(1)تفسير قرطبي، ج 15، ص 135.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 267
مضافي تقديري برمي‌گردد. و معناي آيه اين است كه شما نمي‌توانيد تحميل كنيد بر عبادت خود و يا بر بت‌پرستي خود مگر كسي را كه خودش پيرو جهنم است.
و بعضي «1» ديگر گفته‌اند: ممكن است كلمه" علي" به معناي" با" باشد، و ضمير به كلمه" ما تَعْبُدُونَ" و يا تنها به كلمه" ما" در صورتي كه موصوله باشد برگردد و كلمه" فاتنين" همان معناي ظاهري خود را مي‌دهد، و متضمن معناي تحميل و حمل نيست، و معناي آيه اين است كه: شما نمي‌توانيد با عبادت خود و يا با عبادت بت‌هاي خود گمراه كنيد، مگر پيروان دوزخ را.
و همه اين سخنان وجوهي است نادرست و در حقيقت بدون جهت خود را به زحمت انداختن است. و در آيه مورد بحث التفات به كار رفته، و نكته اين التفات عينا همان است كه: در التفات در آيات سابق ذكر كرديم.

[رد و ابطال پندار مشركين در باره اينكه ملائكه دختران خدايند، با بيان موقف و موقعيت ملائكه در عالم خلقت و اعمال صادره از ايشان] ..... ص: 267

" وَ ما مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ وَ إِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ وَ إِنَّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ" اين سه آيه- به طوري كه از سياق برمي‌آيد- اعتراضي است از كلام جبرئيل و يا كلام او و ياراني كه از فرشتگان وحي دارد، نظير حكايتي كه از خود جبرئيل و يارانش نقل كرده و فرموده:" وَ ما نَتَنَزَّلُ إِلَّا بِأَمْرِ رَبِّكَ لَهُ ما بَيْنَ أَيْدِينا وَ ما خَلْفَنا وَ ما بَيْنَ ذلِكَ" «2».
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند:" سه آيه مورد بحث كلام رسول خدا (ص) است، كه خودش و مؤمنين را براي كفار توصيف مي‌كند، تا ايشان را توبيخي خوار كننده كرده باشد. و آيات مورد بحث متصلند به آيه" فاستفتهم" و تقدير كلام چنين است:
از ايشان استفتاء كن و بعد از آنكه استفتاء كردي بگو:" هيچ يك از ما مسلمان نيست مگر آنكه در قيامت جايگاه و مقامي معلوم و در خور اعمال خود دارد و به درستي ماييم كه در نماز به صف مي‌ايستيم و ماييم تسبيح كنندگان".
و ليكن اين وجه، وجه مناسبي نيست، و با سياق سازگاري ندارد.
اين آيات سه‌گانه در اين مقامند كه عقيده مشركين بر الوهيت ملائكه را باطل كنند، از اين طريق كه با اعتراف خود عقيده كفار را باطل مي‌كنند، توضيح اينكه: مشركين اعتراف دارند به اينكه ملائكه خودشان مربوب و عبد خداي تعالي هستند، چيزي كه هست مي‌گويند:
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 23، ص 152.
(2)ما جز به امر پروردگارت نازل نمي‌شويم هر چه در پيش رو و پشت سر و ما بين آن دو داريم از خداست. سوره مريم، آيه 64.
(3)روح المعاني، ج 23، ص 154.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 268
همين مربوب‌هاي خدا خود رب موجودات پايين‌تر از خويشند و در آن موجودات استقلال در تدبير و تصرف دارند و از تدبير عالم چيزي مربوط به خدا نيست، و ملائكه خودشان اين معنا را قبول ندارند، يعني خود را مستقل در تدبير عالم نمي‌دانند، هر چند كه واسطه و سبب متوسط بين خدا و خلق هستند. پس آنچه كه در اين آيات ملائكه از خود نفي مي‌كنند، همان استقلال در تدبير است، نه سببيت به اذن خدا، پس اعتقاد مشركين به مربوب بودن ملائكه كافي است در ابطال اعتقاد ديگرشان، و آن اينكه ملائكه رب عالم باشند، هم چنان كه آيه" بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ" «1» هم از يك سو سببيت و وساطت ملائكه را اثبات مي‌كند و هم از سوي ديگر استقلال آنان را انكار مي‌نمايد.
پس اينكه فرمود:" وَ ما مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ" معنايش اين است كه: هر يك از ما مقامي معين و پستي مشخص داريم، كه ما را بدان گمارده‌اند و با گمارده شدن ديگر استقلال معني ندارد، چون شخص گمارده شده نمي‌تواند از خط مشي كه برايش تعيين كرده‌اند تجاوز كند، ملائكه نيز مجعول (آفريده شده) بر اين هستند كه خدا را در آنچه امر مي‌كند اطاعت نموده و او را بپرستند.
و اينكه فرمود:" وَ إِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ" معنايش اين است كه: ما فرشتگان همواره نزد خدا در صف ايستاده منتظر اوامر او هستيم، تا اوامري كه در تدبير عالم صادر مي‌كند، بر طبق خواسته‌اش اجرا كنيم، هم چنان كه از آيه" لا يَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ" نيز اين معنا استفاده مي‌شود. اين آن معنايي بود كه ما به كمك سياق از آيات مورد بحث استفاده كرديم. و چه بسا بعضي «2» گفته‌اند كه:" مراد از اين جمله اين است كه: ما ملائكه نزد خدا به صف ايستاده‌ايم براي نماز". ولي اين خيلي از فهم دور است و شاهدي هم بر آن نيست.
و اينكه فرمود:" وَ إِنَّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ" معنايش اين است كه: ما خدا را از آنچه لايق ساحت كبريايي او نيست تنزيه مي‌كنيم، هم چنان كه در جاي ديگر باز فرموده:" يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لا يَفْتُرُونَ" «3».
پس اين آيات سه‌گانه موقف و موقعيت ملائكه در عالم خلقت را توصيف مي‌كنند و
__________________________________________________
(1)بلكه بندگان شريف خدايند، كه در سخن از او پيشي نمي‌گيرند و همه به امر او عمل مي‌كنند. سوره انبياء، آيه 26 و 27.
(2)روح المعاني، ج 23، ص 154.
(3)فرشتگان شب و روز خداي را تسبيح مي‌گويند و خسته نمي‌شوند، سوره انبياء، آيه 20.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 269
عملي كه مناسب خلقت آنان است بيان مي‌نمايند و آن عمل عبارت است از در صف ايستادن براي گرفتن اوامر خداي تعالي، و نيز منزه داشتن ساحت كبريايي خدا از شريك و از هر چيزي كه لايق به كمال ذات او نيست. ذاتي كه عقل و وهم بدان دست نمي‌يابد.
وَ إِنْ كانُوا لَيَقُولُونَ لَوْ أَنَّ عِنْدَنا ذِكْراً مِنَ الْأَوَّلِينَ لَكُنَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" در اين آيه به سياق قبلي بازگشت شده ضمير جمع در" كانوا" و در" ليقولون" به قريش و هر قومي كه عقيده آنان را داشته باشند برمي‌گردد. و كلمه" ان" در اول آيه مخفف" ان" است. و مراد از" ذكر اولين" كتابي آسماني از جنس كتابهاي نازل بر اولين است.
و معناي آيه اين است كه: اگر نزد ما قريش نيز كتابي آسماني نظير كتب آسماني نازل بر اقوام گذشته مي‌بود، ما نيز هدايت مي‌شديم و بندگان مخلص خدا مي‌بوديم و منظورشان از اين سخن اين است كه: از كفر خود عذر بخواهند و بگويند از ناحيه خدا حجتي بر ما تمام نشده.
و اين در حقيقت عذري است بدتر از گناه، براي اينكه: مذهب وثنيت و بت‌پرستي مساله نبوت و رسالت و نزول كتابي از آسمان را به كلي محال مي‌داند.
" فَكَفَرُوا بِهِ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ"" فا" در اول جمله- به اصطلاح ادبي- فاي فصيحه است و معناي جمله اين است كه:
پس ما همين قرآن را بر آنان نازل كرديم، تا ديگر گله نكنند كه ما كتابي آسماني نداشتيم، ولي به همين قرآن كفر ورزيدند و به آنچه گفتند وفا نكردند و به زودي خواهند دانست كه وبال كفرشان چيست. و اين جمله اخير تهديدي از خداي تعالي به ايشان است.

[مقصود از اينكه انبياء (عليهم السلام) منصور هستند و جند خدا غالبند] ..... ص: 269

" وَ لَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنا لِعِبادِنَا الْمُرْسَلِينَ إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ"" كلمه" خداي تعالي براي ايشان، عبارت است از قضايي كه در باره آنان رانده و حكمي كه كرده. و" سبقت كلمه" يا به اين است كه عهد آن مقدم باشد و يا به اين است كه به نفوذ و غلبه مقدم شود. و حرف" لام" در جمله" لهم" معناي منفعت را افاده مي‌كند، مي‌فرمايد: ما قضايي حتمي در باره ايشان رانديم كه به طور يقين ياري شدگان باشند. و- به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد- اين معنا را با چند نوع تاكيد بيان كرده. يكي حرف" لام" در ابتداي آيه، يكي كلمه" قد"، يكي كلمه" ان" و يكي حرف" لام" در" لهم".
در اين آيه شريفه نصرت را مقيد نكرده كه انبيا (ع) را در دنيا نصرت مي‌دهد و يا در آخرت و يا به نحوي ديگر. بلكه در آيه ديگر نصرت را عموميت داده و فرموده:
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 270
" إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهادُ" «1».
پس رسولان خدا هم در حجت و دليل منصورند، براي اينكه راه حق را پيش گرفته‌اند و راه حق هرگز شكست نمي‌خورد، و هم بر دشمنان خود منصورند، يا به اينكه خدا ياريشان مي‌دهد تا دشمنان را زير دست كنند، و يا به اينكه از ايشان انتقام مي‌گيرند، چنانچه خداي تعالي فرموده:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ إِلَّا رِجالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ مِنْ أَهْلِ الْقُري ... حَتَّي إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جاءَهُمْ نَصْرُنا فَنُجِّيَ مَنْ نَشاءُ وَ لا يُرَدُّ بَأْسُنا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِينَ" «2».
و هم در آخرت منصورند، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" يَوْمَ لا يُخْزِي اللَّهُ النَّبِيَّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ" «3»- و در همين نزديكي‌ها در سوره مؤمن بياني در اين معنا گذشت.
َ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ"
كلمه" جند" به معناي مجتمعي است انبوه و متراكم و لشكر را هم به همين جهت" جند" مي‌خوانند. بنا بر اين، كلمه" جند" با كلمه" حزب" قريب المعنا مي‌باشند و لذا مي‌بينيم در قرآن كريم در باره آمدن احزاب يك جا تعبير به" جند" نموده، مي‌فرمايد:" إِذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ" «4»، و در جايي ديگر در همين باره مي‌فرمايد:" وَ لَمَّا رَأَ الْمُؤْمِنُونَ الْأَحْزابَ" «5» و نيز در جايي ديگر فرموده:" وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ" «6».
و مراد از" جندنا" جامعه‌اي است كه فرمانبردار امر خدا باشد و در راه خدا جهاد
__________________________________________________
(1)ما محققا رسولان خود را ياري مي‌كنيم و نيز آنان را كه به ايشان ايمان آوردند، هم در دنيا و هم در روز قيامت كه گواهان به پا مي‌خيزند. سوره مؤمن، آيه 51.
(2)قبل از تو نفرستاديم مگر مرداني از اهل قراء را كه به ايشان نيز وحي مي‌كرديم ... تا وقتي كه رسولان مايوس مي‌شدند و مي‌پنداشتند كه به آنان دروغ گفته شده كه ناگهان نصرت ما مي‌رسيد و هر كس را كه مي‌خواستيم نجات مي‌يافت، ولي عذاب ما حتي يك نفر از مجرمين را هم باقي نگذاشت. سوره يوسف، آيه 110 و 109.
(3)روزي كه خدا پيغمبر و گروندگان به او را خوار نمي‌گرداند. سوره تحريم، آيه 8. [.....]
(4)هنگامي كه لشكرياني به مدد و ياري شما آمدند. سوره احزاب، آيه 9.
(5)و مؤمنان چون لشكر و نيروهاي كفار را به چشم ديدند. سوره احزاب، آيه 22.
(6)كسي كه خدا و رسول و مؤمنان را دوست بدارد، غالب است، براي اينكه حزب خدا غالب است. سوره مائده، آيه 56.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 271
نمايد، و اين جامعه عبارت است از گروه مؤمنان و يا انبياء به ضميمه مؤمنان، كه پيرو انبيايند، بنا بر احتمال دوم در اين كلام تعميم بعد از تخصيص به كار رفته، و به هر حال پس مؤمنان مانند پيشوايان خود منصورند، هم چنان كه در جاي ديگر خطاب به مؤمنان فرموده:" وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" «1» كه در گذشته تعدادي آيات كه بر اين معنا دلالت داشت، گذشت.
و اين حكم يعني نصرت و غلبه حكمي است اجتماعي و منوط است بر تحقق عنوان و لا غير، يعني اين نصرت و غلبه تنها نصيب انبيا و مؤمنين واقعي است، كه جند خدا هستند و به امر او عمل مي‌كنند و در راه او جهاد مي‌كنند هر جامعه‌اي كه اين عناوين بر آن صادق باشد، يعني ايمان به خدا داشته باشد، و به اوامر خدا عمل كند و در راه او جهاد نمايد منصور و غالب است، نه جامعه‌اي كه اين اسامي و عناوين را دارد و واقعيت آنها را ندارد. پس جامعه‌اي كه از ايمان جز اسم در آن نمانده باشد و از انتسابش به خدا جز سخني در آن نمانده باشد، نبايد اميد نصرت و غلبه را داشته باشد.
" وَ تَوَلَّ عَنْهُمْ حَتَّي حِينٍ" اين جمله تفريع بر داستان نصرت و غلبه است، و در حقيقت وعده‌اي است به رسول خدا (ص) كه به زودي نصرت و غلبه‌اش مي‌دهد و تهديدي است عليه مشركين و مخصوصا مشركين قريش.
و از اينكه نخست دستور مي‌دهد به اينكه آن جناب از مشركين اعراض كند و سپس با جمله" حتي حين" آن را موقت مي‌سازد، به دست مي‌آيد كه اين مدت خيلي طولاني نيست، و واقعيت هم همين طور بود، چون بعد از مدتي كوتاه رسول خدا (ص) از بين مشركين مهاجرت كرد، و سپس رؤسا و بزرگان آنان را در جنگ بدر و غير آن نابود كرد.
" وَ أَبْصِرْهُمْ فَسَوْفَ يُبْصِرُونَ" از اينكه در آغاز، امر به بينايي مي‌كند و سپس خبر مي‌دهد كه به زودي خواهند ديد، و سپس كلام را بر اعراض فوري در آيه قبلي عطف مي‌كند، از نظر سياق استفاده مي‌شود كه مي‌خواهد بفرمايد: لجبازي و جحود ايشان را نيك بنگر، و ببين در مقابل انذار و تخويف تو چه عكس العملي نشان مي‌دهند و چگونه انكار مي‌كنند و به زودي خواهند ديد سرانجام
__________________________________________________
(1)سست و اندوهناك مشويد. كه غلبه با شماست اگر در ايمان ثابت قدم باشيد. سوره آل عمران، آيه 139.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 272
لجبازي و استكبارشان چيست.
" أَ فَبِعَذابِنا يَسْتَعْجِلُونَ فَإِذا نَزَلَ بِساحَتِهِمْ فَساءَ صَباحُ الْمُنْذَرِينَ" اين آيه مشركين را در برابر عجله‌شان توبيخ مي‌كند كه مي‌گفتند:" مَتي هذَا الْوَعْدُ- پس اين وعده عذابت چه شد؟" و" مَتي هذَا الْفَتْحُ- پس اين وعده فتح چه شد؟" و نيز اعلام مي‌كند به اينكه اين عذاب چيزي نيست كه در آن عجله شود، چون روزي بسيار سخت و صبحي بسيار شوم در پي دارد.
و نزول عذاب به ساحت آنان، كنايه است از نزول آن از همه طرف، به طوري كه عذاب ايشان را احاطه كند. و معناي جمله" فَساءَ صَباحُ الْمُنْذَرِينَ" اين است كه: در بين همه صبح‌ها صبح انذار شدگان بسيار صبح بدي است و منظور از انذار شدگان مشركين قريشند.
" وَ تَوَلَّ عَنْهُمْ حَتَّي حِينٍ وَ أَبْصِرْ فَسَوْفَ يُبْصِرُونَ" اين آيه، تاكيد همان مضمون آيه قبلي است، چون- بنا به گفته بعضي- «1» تكرار مضمون تنها به اين منظور بوده. بعضي «2» ديگر احتمال داده‌اند: منظور از جمله قبلي، تهديد به عذاب دنيا و از جمله مورد بحث، تهديد به عذاب آخرت باشد". و اين احتمال خالي از وجه نيست، چون در آيه مورد بحث براي جمله" أبصر" مفعولي ذكر نشده، ولي در آيه قبلي ذكر شده و فرموده:
" ابصرهم" و حذف آن در آيه مورد بحث اشعار بر عموميت دارد و مراد از" ابصار" ديدن كفر و فسوقي است كه عموم مردم مرتكب آن بودند، و مناسب چنين كفري تهديد به عذاب در قيامت است.
" سُبْحانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ" اين آيه، خداي سبحان را از آن اوصافي كه مشركين و مخالفين دعوت رسول خدا (ص) برايش ذكر كرده‌اند- و قبلا در همين سوره حكايت شد- منزه مي‌دارد، چون كلمه" سبحان" اضافه شده به كلمه" ربك" مي‌فرمايد: منزه است آن پروردگاري كه تو او را عبادت مي‌كني و به سوي او دعوت مي‌كني. و نيز براي بار دوم كلمه" رب" را بر عزت اضافه كرد تا بفهماند خدا مختص به عزت است پس او مقامي منيع دارد.
كه منيع بودن مقامش علي الاطلاق است، يعني هيچ عامل ذلتي نمي‌تواند او را ذليل كند و هيچ غالبي نيست كه بر او غلبه نمايد و هيچ كسي نمي‌تواند از تخت سلطنت او بگريزد، پس مشركين كه دشمنان حقند و به عذاب تهديد شده‌اند نمي‌توانند او را به ستوه بياورند.
__________________________________________________
(1)تفسير قرطبي، ج 15، ص 140.
(2)تفسير روح المعاني، ج 23، ص 156.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 273
" وَ سَلامٌ عَلَي الْمُرْسَلِينَ" اين جمله، سلام بر همه رسولان خداست، و مصونيت آنان را از هر عذاب و ناملايمي از ناحيه خدا اعلام مي‌دارد.
" وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ" در تفسير سوره فاتحه معناي اين جمله و مطالب مربوط به آن گذشت.

بحث روايتي [(چند روايت در ذيل آيه:" وَ إِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ ...")] ..... ص: 273

در كتاب الدر المنثور آمده كه محمد بن نضر و ابن عساكر، از علاء بن سعيد، روايت كرده‌اند كه گفت: روزي رسول خدا (ص) به اهل مجلس خود فرمود:
" اطت السماء و حق لها ان تئط" يعني كمر آسمان از سنگيني خميد و حق دارد كه خم شود، چون هيچ جاي پايي از آسمان نيست، مگر آنكه فرشته‌اي در آنجا قرار دارد، كه يا در ركوع است و يا در سجده، آن گاه اين آيه را قرائت فرمود:" وَ إِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ وَ إِنَّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ" «1».
مؤلف: اين معنا به غير از طريق نامبرده نيز از آن جناب روايت شده".
و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) چنين بود كه هر وقت به نماز مي‌ايستاد مي‌فرمود: صف نماز را منظم كنيد، فلاني تو قدري جلو بيا، و فلاني تو قدري عقب برو، آن گاه مي‌فرمود: اگر صفوف خود را منظم كنيد، و به خط مستقيم بايستيد خداي تعالي شما را مانند ملائكه هدايت مي‌كند، آن گاه اين آيه را تلاوت مي‌فرمود:" وَ إِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ وَ إِنَّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ" «2».
و در نهج البلاغه است كه: امير المؤمنين (ع) در وصف ملائكه فرموده:
ايشان صف بستگاني هستند كه هرگز از صف خود جدا نمي‌شوند و تسبيح‌گوياني هستند كه از تسبيح گفتن خسته نمي‌گردند «3».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 293.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 293.
(3)شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 1، ص 91، خطبه 1.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 274

(38)سوره ص مكي است و هشتاد و هشت آيه دارد (88) ..... ص: 274

[سوره ص (38): آيات 1 تا 16] ..... ص: 274

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
ص وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ (1) بَلِ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي عِزَّةٍ وَ شِقاقٍ (2) كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ فَنادَوْا وَ لاتَ حِينَ مَناصٍ (3) وَ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ وَ قالَ الْكافِرُونَ هذا ساحِرٌ كَذَّابٌ (4)
أَ جَعَلَ الْآلِهَةَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَيْ‌ءٌ عُجابٌ (5) وَ انْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلي آلِهَتِكُمْ إِنَّ هذا لَشَيْ‌ءٌ يُرادُ (6) ما سَمِعْنا بِهذا فِي الْمِلَّةِ الْآخِرَةِ إِنْ هذا إِلاَّ اخْتِلاقٌ (7) أَ أُنْزِلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ مِنْ بَيْنِنا بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ مِنْ ذِكْرِي بَلْ لَمَّا يَذُوقُوا عَذابِ (8) أَمْ عِنْدَهُمْ خَزائِنُ رَحْمَةِ رَبِّكَ الْعَزِيزِ الْوَهَّابِ (9)
أَمْ لَهُمْ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما فَلْيَرْتَقُوا فِي الْأَسْبابِ (10) جُنْدٌ ما هُنالِكَ مَهْزُومٌ مِنَ الْأَحْزابِ (11) كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ عادٌ وَ فِرْعَوْنُ ذُو الْأَوْتادِ (12) وَ ثَمُودُ وَ قَوْمُ لُوطٍ وَ أَصْحابُ الْأَيْكَةِ أُولئِكَ الْأَحْزابُ (13) إِنْ كُلٌّ إِلاَّ كَذَّبَ الرُّسُلَ فَحَقَّ عِقابِ (14)
وَ ما يَنْظُرُ هؤُلاءِ إِلاَّ صَيْحَةً واحِدَةً ما لَها مِنْ فَواقٍ (15) وَ قالُوا رَبَّنا عَجِّلْ لَنا قِطَّنا قَبْلَ يَوْمِ الْحِسابِ (16)

ترجمه آيات ..... ص: 274

به نام خداي رحمان و رحيم.
ص، سوگند به قرآن كه داراي تذكر است (1).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 275
كه كافران در سركشي و خلافند (2).
پيش از آنان چه نسلها را كه هلاك كرديم، وقتي به فرياد آمدند كه كار از كار گذشته بود (3).
و تعجب كردند كه بيم‌رساني از خودشان به سويشان آمده و كافران گويند اين جادوگري دروغگو است (4).
چگونه خدايان را يك خدا كرده اين چيزي سخت عجيب است (5).
و اشراف و بزرگانشان به راه افتادند و گفتند برويد و با خدايانتان بسازيد كه اين خود روشي است مطلوب (6).
چنين چيزي از ديگر ملتها نشنيده‌ايم و اين به جز دروغ نمي‌تواند باشد (7).
چگونه از بين ما قرآن به او نازل شود؟ اينها همه بهانه است بلكه اينان از تذكار من به شك اندرند چون هنوز عذاب را نچشيده‌اند (8).
مگر خزانه‌هاي رحمت پروردگار مقتدر و بخشنده نزد آنهاست؟ (9).
و يا ملك آسمانها و زمين و آنچه بينشان هست از ايشان است تا به هر سبب كه مي‌توانند بالا روند (10).
اين سپاه نالايق اينجا نيز چون دسته‌هاي ديگر شكست پذير است (11).
پيش از آنها نيز قوم نوح و عاد و فرعون صاحب قدرت (پيامبران ما را) تكذيب كردند (12).
و قوم ثمود و قوم لوط و اهل ايكه كه آنها دسته‌ها بودند (13).
همگي پيغمبران را تكذيب كردند و مجازات من بر آنها محقق گشت (14).
اينان نيز جز يك صيحه را كه بازگشت ندارد انتظار نمي‌برند (15).
گويند پروردگارا پيش از رسيدن روز رستاخيز سهم ما را بياور (16).

بيان آيات [محتواي كلي سوره مباركه" ص"] ..... ص: 275

اشاره

در اين سوره گفتار پيرامون رسول خدا (ص) دور مي‌زند و اينكه آن جناب با ذكري از ناحيه خدا كه بر او نازل شده مردم را انذار مي‌كند و به سوي توحيد و اخلاص در بندگي خداي تعالي دعوت مي‌كند.
و لذا مطلب را از اينجا شروع مي‌كند كه كفار به عزت خيالي خود مي‌بالند و به همين جهت دست از دشمني با تو برنداشته از پيروي و ايمان به تو استكبار مي‌ورزند، و مردم را هم از اينكه به تو ايمان بياورند جلوگيري كرده، به اين منظور سخناني باطل مي‌گويند، و ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 276
آن گاه آن سخنان را در فصلي جداگانه رد مي‌كند.
و پس از آن رسول گرامي خود را امر به صبر نموده و سرگذشت بندگان" اواب" خود را در يك فصل به يادش مي‌آورد، و آن گاه عاقبت كار مردم با تقوي و سرانجام طاغيان را در فصلي خاطرنشان نموده. سپس آن جناب را دستور مي‌دهد به اينكه ماموريت خود را در انذار انجام دهد و مردم را به سوي توحيد دعوت كند. و نيز در فصلي ديگر مي‌فرمايد: كه خدا از همان روز نخست كه به ملائكه امر كرد تا براي آدم سجده كنند و شيطان امتناع كرد، اين قضاي حتمي را راند كه سرانجام پيروان شيطان و خود او به آتش منتهي شود. و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده.

[توضيح معناي آيه:" وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ بَلِ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي عِزَّةٍ وَ شِقاقٍ"] ..... ص: 276

" ص وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ بَلِ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي عِزَّةٍ وَ شِقاقٍ" مراد از" ذكر" ذكر خداي تعالي و يادآوري اوست به توحيدش و به معارف حقي كه از توحيد او سرچشمه مي‌گيرد، مانند: معاد، نبوت و غير آن دو. و كلمه" عزة" به معناي امتناع و زير بار نرفتن است. و كلمه" شقاق" به معناي مخالفت است.
در مجمع البيان آمده كه: اصل كلمه" شقاق" به اين معنا بوده كه هر يك از دو طايفه مخالف هم به طرفي بروند، و از همين باب است كه مي‌گويند: فلاني شق عصا كرد، يعني مخالفت نمود" «1».
و از سياق برمي‌آيد كه جمله" وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ" سوگند باشد، مانند سوگندي كه در" يس وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ" و در" ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِيدِ" و در" ن وَ الْقَلَمِ" است، نه اينكه عطف بر ما قبل باشد.
چيزي كه هست بايد در جستجوي" مقسم عليه" آن باشيم، يعني ببينيم براي چه مطلبي سوگند ياد كرده؟ آنچه از اعراضي كه در جمله" بَلِ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي عِزَّةٍ وَ شِقاقٍ" است، برمي‌آيد اين است كه: آن مطلب امري است كه مشركين از قبول آن خودداري مي‌كرده‌اند و عزت و شقاق به خرج مي‌داده‌اند، و ملتهاي بي‌شماري به خاطر امتناع از پذيرفتن آن هلاك گشته‌اند.
از سوي ديگر از اينكه بعد از اين سوگند و هلاكت ملتها، به منذر بودن رسول خدا (ص) و نقل سخناني كه كفار عليه او گفتند، و دستوراتي كه سران كفار در مقابل انذار آن جناب به كفار داده‌اند مي‌پردازد، برمي‌آيد آن مطلبي كه به خاطر اثبات آن،
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان، ج 8، ص 464، و ص 465.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 277
سوگند خورده، چيزي نظير" إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ" بوده است، چون علاوه بر قرائني كه گفتيم، در اين سوره مكرر متعرض انذار آن جناب شده است.
مفسرين، هم در باره اعراب و هم در باره معناي آيه" ص وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ" وجوه بسيار آورده‌اند كه بيشتر آنها بي‌معنا است و ما از ايراد آن خودداري كرديم، چون فايده‌اي نداشت.
و معناي آيه مورد بحث- و خدا داناتر است- اين است كه: من به قرآن كه متضمن ذكر و يادآوري است سوگند مي‌خورم كه تو به طور قطع و يقين از انذاركنندگاني، بلكه آنهايي كه كافر شدند، از قبول اين معنا و پيروي تو امتناع ورزيدند و مخالفت كردند.
" كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ فَنادَوْا وَ لاتَ حِينَ مَناصٍ" كلمه" قرن" به معناي مردمي است كه در يك عصر زندگي مي‌كنند. و كلمه" مناص" مصدر" ناص- ينوص" است كه بنا به گفته صاحب مجمع البيان «1» اگر با" نون" خوانده شود معناي تاخر را مي‌دهد و اگر با" باء" خوانده شود معناي تقدم را مي‌دهد. بعضي «2» هم آن را به معناي فرار دانسته‌اند.
و معناي آيه چنين است كه: ما قبل از اين كفار، چه بسيار قرنها و امت‌ها را كه به كيفر تكذيب پيامبران منذر هلاك كرديم، و در هنگام نزول عذاب ديگر مجال فرار برايشان نماند و گفتن واويلا به دردشان نخورد و هر چه فرياد زدند:" يا وَيْلَنا إِنَّا كُنَّا ظالِمِينَ" سودي به حالشان نبخشيد و هر چه به خداي سبحان استغاثه كردند، فايده‌اي نديدند، چون هنگام، هنگام تاخر عذاب و مؤاخذه نبود و يا هنگام فرار نبود.
" وَ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ وَ قالَ الْكافِرُونَ هذا ساحِرٌ كَذَّابٌ" يعني تعجب كردند از آمدن منذري از جنس خودشان، يعني از جنس بشر، چون مسلك وثنيت منكر رسالت بشر است.
كفار در اينكه گفته‌اند:" هذا ساحِرٌ كَذَّابٌ" اشاره كرده‌اند به رسول خدا (ص) و او را متهم به سحر كرده‌اند، چون از آوردن مثل آنچه كه آن جناب آورد يعني قرآن عاجز شدند. و نيز آن جناب را متهم كردند به دروغ، و گمان كردند كه وي به دروغ، قرآن و معارف حقيقي آن را به خدا نسبت مي‌دهد.
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان، ج 8، ص 464.
(2)تفسير قرطبي، ج 15، ص 146.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 278
" أَ جَعَلَ الْآلِهَةَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَيْ‌ءٌ عُجابٌ" كلمه" عجاب" بدون تشديد جيم، اسم مبالغه است، و با تشديد جيم مبالغه بيشتري را مي‌رساند، و معنايش" بسيار عجيب" است.
و اين جمله تتمه كلام كفار است و استفهام در آن استفهام تعجب است، يعني شنونده را به تعجب واداشتن. و كلمه" جعل" به معناي گرداندن و قرار دادن است، و- به طوري كه گفته‌اند «1»- تصيير به حسب قول و اعتقاد و ادعا است، نه به حسب واقع، هم چنان كه در آيه" وَ جَعَلُوا الْمَلائِكَةَ الَّذِينَ هُمْ عِبادُ الرَّحْمنِ إِناثاً" «2» مؤنث قرار دادن ملائكه به حسب ادعا و اعتقاد است، نه اينكه راستي جنس ملك را تغيير داده باشند.
پس در آيه مورد بحث معناي اينكه گفتند: آيا محمد (ص) خدايان را يك خدا كرده؟ اين است كه: آيا الوهيت آلهه را باطل كرده و آن را منحصر در يك خدا كرده كه مي‌گويد" لا اله الا اللَّه"؟

[بيان سخنان اشراف و بزرگان كفار در رد دعوت پيامبر اكرم (صلي اللَّه عليه و آله) و سفارش به ادامه پرستش آلهه] ..... ص: 278

" وَ انْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلي آلِهَتِكُمْ إِنَّ هذا لَشَيْ‌ءٌ يُرادُ" اينكه انطلاق را به بزرگان و اشراف قوم نسبت داده و نيز كلام حكايت شده را از همان اشراف حكايت كرده، اشاره به اين معنا دارد كه اشراف قريش نزد رسول خدا (ص) جمع شدند و در باره حل مشكلي كه آن جناب با دعوت خود به سوي توحيد و ترك آلهه پيش آورده بود با آن جناب گفتگو كردند، تا به نوعي آن جناب را متمايل نمايند، و آن جناب حاضر نشده‌اند به هيچ يك از سخنان آنان تن در دهند، در نتيجه اشراف به راه افتاده و به يكديگر و يا به پيروان خود گفته‌اند: برويد و در پايداري و حمايت از خدايان خود پايمردي و شكيبايي به خرج دهيد. اين مطلبي را كه ما از لحن آيه استفاده كرديم مورد تاييد رواياتي است كه: در شان نزول آيه وارد شده، و ان شاء اللَّه به زودي در بحث روايتي خواهد آمد.
در جمله" أَنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلي آلِهَتِكُمْ" كلمه" گفتند" در تقدير است و تقدير آن چنين است" اشراف قوم به راه افتادند، در حالي كه مي‌گفتند: برويد و بر حمايت از خدايان پايمردي كنيد و پرستش آنها را ترك مكنيد، هر چند كه محمد (ص) اين عمل را نكوهش كند". و از ظاهر سياق برمي‌آيد كه اين كلام را به يكديگر گفته باشند،
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 23، ص 166.
(2)ملائكه را كه بندگان رحمانند مؤنث قرار دادند. سوره زخرف، آيه 19. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 279
احتمال هم دارد- همان طور كه قبلا معنا كرديم- اشراف به عامه مردم گفته باشند.
" إِنَّ هذا لَشَيْ‌ءٌ يُرادُ"- ظاهر اين جمله اين است كه: مي‌خواهد به غرض و لازمه دعوت رسول خدا (ص) اشاره كند، البته غرض و لازمه‌اي كه مشركين از دعوت آن جناب فهميده‌اند، و آن اين است كه: آن جناب منظورش از دعوت به توحيد، رياست و حكومت بر مردم است و دعوت خود را وسيله نيل به اين هدف قرار داده، و اين معنا نظير كلامي است كه بزرگان قوم نوح به عامه مردم آن روز گفتند، و قرآن كريم آن را حكايت نموده، مي‌فرمايد:" ما هذا إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُرِيدُ أَنْ يَتَفَضَّلَ عَلَيْكُمْ" «1».
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند معناي آيه اين است كه:" اين اصراري كه ما مشاهده مي‌كنيم از محمد (ص) و اين تصلب و سرسختي كه بر دعوت خود مي‌ورزد امر عظيمي است كه او در نظر گرفته".
و بعضي «3» ديگر گفته‌اند:" معنايش اين است كه: اين امر يكي از بلاهاي روزگار است كه متوجه ما شده و هيچ حيله و چاره‌اي نيست، جز اينكه برويد و در پرستش خدايان خود پايمردي و شكيبايي كنيد".
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه:" صبر، خلقي است پسنديده كه عقلاي عالم از ما انتظار دارند در چنين شرايطي از خود نشان دهيم" معناي ديگري هم براي آيه كرده‌اند كه هيچ يك از آنها با سياق آيه سازگاري ندارد.
" ما سَمِعْنا بِهذا فِي الْمِلَّةِ الْآخِرَةِ إِنْ هذا إِلَّا اخْتِلاقٌ" منظورشان از" ملت آخرت" مذهبي است كه ساير ملل و امت‌هاي معاصر و يا قريب به عصر آن روز عرب به آن مذهب متدين بودند، در مقابل مذهب‌هاي اولي كه امم گذشته متدين به آن بوده‌اند، گويا خواسته‌اند بگويند: اين ديني نيست كه تمام اهل دنيا آن را به عنوان آخرين دين بپذيرند، بلكه از همان افسانه‌هاي قديمي است.
بعضي «5» از مفسرين گفته‌اند:" مراد از" ملت آخرت" مسيحيت است، چون دين مسيح در آن روز آخرين دين آسماني بود، كه آن نيز دعوت به توحيد نمي‌كرد، چون مسيحيت به سه خدا قائل بود. پس درست است كه مشركين بگويند دعوت به توحيد را حتي از آخرين
__________________________________________________
(1)اين مرد جز بشري مانند شما نيست، او مي‌خواهد به اين وسيله بر شما برتري داشته باشد. سوره مؤمنون، آيه 24.
(2)تفسير روح المعاني، ج 23، ص 167.
(3 و 4)تفسير روح المعاني، ج 23، ص 167.
(5)تفسير روح المعاني، ج 23، ص 167.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 280
دين آسماني هم نشنيده‌ايم".
ليكن اين تفسير درست نيست و ضعفش روشن است، براي اينكه مشركين اعتنايي به نصرانيت نداشتند، هم چنان كه اعتنايي به اسلام نداشتند.
" إِنْ هذا إِلَّا اخْتِلاقٌ"- يعني اين دين چيزي به جز دروغ و خود ساخته نيست.
" أَ أُنْزِلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ مِنْ بَيْنِنا" اين جمله استفهامي است انكاري، به داعي تكذيب، مي‌خواسته‌اند بگويند: هيچ مرجحي نزد محمد (ص) نيست كه به وسيله آن از ما برتري و امتيازي داشته باشد، و به خاطر آن امتياز، قرآن بر او نازل بشود، و بر ما نازل نگردد، بنا بر اين جمله مورد بحث در انكار امتياز، نظير جمله" ما أَنْتَ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا- تو نيستي مگر بشري مثل ما" است كه اختصاص رسالت به آن جناب را انكار مي‌كند.

[اعراض از سخنان آنان و تهديد و تحقيرشان] ..... ص: 280

" بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ مِنْ ذِكْرِي بَلْ لَمَّا يَذُوقُوا عَذابِ" اين جمله اعراض از همه گفته‌هاي ايشان است، مي‌فرمايد: ايشان آنچه را كه گفتند از روي ايمان و اعتقاد نبوده، بلكه هنوز در باره ذكر من يعني قرآن در شكند و احتمال مي‌دهند كه حق باشد.
و اگر به حقانيت آن معتقد نشده‌اند، نه بدان جهت است كه قرآن در دلالت كردن بر حقانيت نبوت و آيت بودنش براي آن، خفايي داشته و از افاده اين معنا قاصر است و نمي‌تواند براي مردم يقين و اعتقاد بياورد، بلكه تعلق دلهاي آنان به عقايد باطل، و پافشاري آنان بر تقليد كوركورانه است، كه ايشان را از نظر و تفكر در دلالت آيت الهي و معجزه او بر نبوت باز مي‌دارد. و در نتيجه در باره اين آيت يعني قرآن در شكند در حالي كه قرآن آيتي معجزه است.
و جمله" بَلْ لَمَّا يَذُوقُوا عَذابِ" اعراضي است از اعراض قبلي، و معنايش اين است كه: انكار قرآن از ناحيه مشركين و ايمان نياوردن آنان به حقانيت آن، ناشي از شكي نيست كه نسبت به آن داشته باشند، بلكه ناشي از روح سركشي و استكباري است كه دارند، اين روحيه باعث شده كه به حقانيت قرآن اعتراف نكنند، هر چند نسبت به آن يقين داشته باشند و اين سركشي را هم چنان ادامه مي‌دهند تا وقتي كه عذاب را بچشند، آن وقت به حكم اضطرار ناگزير مي‌شوند اعتراف كنند، هم چنان كه اقوام ديگري كه مثل ايشان بودند، بعد از چشيدن عذاب اعتراف كردند.
و اينكه فرمود:" لَمَّا يَذُوقُوا عَذابِ- هنوز عذاب مرا نچشيده‌اند" خود تهديدي است به عذابي كه واقع خواهد شد.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 281
" أَمْ عِنْدَهُمْ خَزائِنُ رَحْمَةِ رَبِّكَ الْعَزِيزِ الْوَهَّابِ" اين گفتار در جاي اعراض واقع شده، و كلمه" أم" در آن منقطعه است و كلام، ناظر به گفتار مشركين است كه گفتند:" أَ أُنْزِلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ مِنْ بَيْنِنا" و معنايش اين است كه:
" بلكه آيا نزد ايشان خزانه‌هاي رحمت پروردگارت هست، كه از آن خزانه‌ها به هر كس هر چه بخواهد مي‌دهد تا آن را از تو دريغ بدارند؟ بلكه اين خزانه‌ها منحصرا در اختيار خود خداست و او بهتر مي‌داند كه رسالت را در چه دودماني و چه شخصي قرار داده، و چه كسي را مورد رحمت خاص خود قرار دهد".
و اگر در ذيل كلام فرمود:" الْعَزِيزِ الْوَهَّابِ"، براي اين بود كه خلاصه گفتار را تاييد كند. و معنايش اين است كه هيچ سهمي از خزانه‌هاي رحمت خدا به دست ايشان نيست براي اينكه خدا عزيز است، يعني مقامش منيع است و احدي در كار او نمي‌تواند دخالت كند و نيز آنها نمي‌توانند رحمت خدا را از احدي جلوگيري كنند، براي اينكه خدا وهاب، و بسيار بخشنده است.
" أَمْ لَهُمْ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما فَلْيَرْتَقُوا فِي الْأَسْبابِ" در اين جمله نيز كلمه" أم" منقطعه است. و فرمان" فليرتقوا" فرماني است تعجيزي.
و كلمه" ارتقاء" به معناي بالا رفتن است. و كلمه" اسباب" به معناي پله‌ها و راههايي است كه به وسيله آن به آسمانها صعود مي‌كنند، و ممكن است مراد از" ارتقاء" اسباب حيله‌ها و وسيله‌هايي باشد كه با آن به هدف منع و صرف خود از حق مي‌رسند.
و معناي آيه اين است كه:" و يا آنكه آيا ملك آسمانها و زمين از آن ايشان است و در نتيجه مي‌توانند در اين آسمانها و زمين دخل و تصرف كنند و جلو نزول وحي آسماني را بگيرند؟ كه اگر راستي اين طور هستند، پس به آسمانها عروج نموده و يا حيله‌هاي خود را به كار بزنند و جلو وحي آسمان را بگيرند!".
" جُنْدٌ ما هُنالِكَ مَهْزُومٌ مِنَ الْأَحْزابِ" كلمه" مهزوم" از" هزيمت" است كه به معناي خذلان و بيچارگي است. و جمله" من الاحزاب" بياني است براي" جند ما". و كلمه" ما" در جمله مزبور براي افاده قلت و تحقير است. و كلام در آيه در مقام تحقير امر كفار است. و مي‌خواهد علي رغم آن غرور و اعتزاز و اعجابي كه از كلامشان استفاده مي‌شد، ايشان را خوار و ناچيز معرفي كند.
دليل اين معنا نكره آمدن كلمه" جند" و تتميم آن با لفظ" ما" است و نيز اشاره به
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 282
موقعيت ايشان با لفظ" هنالك" است كه مخصوص اشاره به دور است. و نيز دليل ديگرش اين است كه: ايشان را جزو احزابي معرفي كرده كه همواره عليه انبيا صف‌آرايي نموده و حزب تشكيل مي‌دادند و خداوند هم همواره ايشان را هلاك مي‌كرده، هم چنان كه به زودي در آيات بعد، از آنان نام مي‌برد و به همين منظور آنان را لشكري شكست خورده معرفي كرد، با اينكه هنوز جنگي نكرده بودند و شكست نخورده بودند.
و معناي آيه اين است كه: اين كفار لشكري ناچيز و اندك و بي‌مقدار و شكست خورده‌اند و از آن احزابي هستند كه همواره عليه فرستادگان خدا حزب تشكيل مي‌دادند و ايشان را تكذيب مي‌كردند و عذاب من بر آنان حتمي شد.
" كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ عادٌ وَ فِرْعَوْنُ ذُو الْأَوْتادِ ... فَحَقَّ عِقابِ" كلمه" ذو الاوتاد" صفت فرعون است، و كلمه" اوتاد" جمع" وتد" است كه به معناي ميخ است. بعضي «1» گفته‌اند: اگر فرعون را" ذو الاوتاد- داراي ميخ‌ها" معرفي نموده، از اين جهت است كه فرعون با ميخ‌هايي بازي برد و باخت داشته. و بعضي «2» ديگر گفته‌اند:
جهتش اين است كه فرعون به هر كس غضب مي‌كرد، او را چهار ميخ مي‌كرده، يعني دو دست و دو پا و سر او را بر زمين ميخ‌كوب مي‌كرده و بعد شكنجه‌اش مي‌داده. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: معنايش" ذو الجنود- صاحب لشكرها" است، چون لشكر براي كشور به منزله ميخ است. بعضي ديگر وجوه ديگري براي آن ذكر كرده‌اند، كه بر هيچ يك از آن وجوه دليل قابل اعتمادي نيست.
اصحاب" ايكه" قوم شعيب‌اند كه سرگذشت آنان در تفسير سوره حجر و شعراء گذشت. و معناي جمله" فحق عقاب" اين است كه: عقاب من بر آنان ثابت شد و مستقر گشت و در آخر هلاكشان كرد.
" وَ ما يَنْظُرُ هؤُلاءِ إِلَّا صَيْحَةً واحِدَةً ما لَها مِنْ فَواقٍ" كلمه" نظر" به معناي انتظار و كلمه" فواق" به معناي برگشتن و مهلت اندك است.
و معناي آيه اين است كه: اين تكذيب كنندگان از امت تو، انتظار نمي‌برند، مگر يك صيحه را كه همگي آنان را هلاك كند و با آمدنش ديگر براي آنان بازگشت و يا مهلت نيست، و آن عذاب استيصال است.
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان، ج 8، ص 468.
(2 و 3)روح المعاني، ج 23، ص 171. مجمع البيان، ج 8، ص 468.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 283
مفسرين «1» گفته‌اند: مراد از" صيحه" صيحه روز قيامت است، چون امت محمد (ص) هرگز قبل از قيامت دچار عذاب نمي‌شود. ولي در تفسير سوره يونس گفتيم كه اين سخن خلاف ظاهر آيات كتاب است- بدانجا مراجعه شود.
" وَ قالُوا رَبَّنا عَجِّلْ لَنا قِطَّنا قَبْلَ يَوْمِ الْحِسابِ" كلمه" قط" به معناي بهره و نصيب است. و اينكه گفتند:" پروردگارا سهم ما را قبل از روز قيامت بده" عجله‌اي است كه نسبت به عذاب خدا كرده گفتند: سهم عذاب ما را قبل از رسيدن قيامت بده. و اين كلام در حقيقت استهزاي داستان روز حساب، و استهزاي تهديد به عذاب آن روز است.

بحث روايتي [(رواياتي در باره شان نزول آيات:" وَ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ وَ قالَ الْكافِرُونَ ..." و در باره" ص")] ..... ص: 283

در كتاب كافي به سند خود از جابر از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود:
روزي ابو جهل بن هشام به همراهي قومي از قريش نزد ابي طالب (ع) آمده، گفتند: برادرزاده‌ات ما و خدايان ما را اذيت كرد، او را بخوان و به او دستور بده تا دست از خدايان ما بردارد تا ما نيز از خداي او دست برداريم.
ابو طالب (ع) نزد رسول خدا (ص) كسي را فرستاد تا بيايد، چون داخل شد، ديد در خانه به غير از مشركين كسي نيست، لذا نگفت" السلام عليكم" بلكه گفت:" السَّلامُ عَلي مَنِ اتَّبَعَ الْهُدي- سلام بر هر كس كه پيرو هدايت باشد".
آن گاه نشست ابو طالب او را از ماجرا خبر داد. رسول خدا (ص) فرمود:
من پيشنهادي بهتر از اين دارم، پيشنهادي كه با به كار بستن آن عرب سالار مي‌شوند، و تمام گردنها برايشان خاضع مي‌گردد، آيا مي‌خواهيد آن پيشنهاد را بكنم؟ ابو جهل گفت: بله، بگو ببينم آن چيست؟ فرمود: اينكه بگوييد:" لا اله الا اللَّه".
امام باقر (ع) سپس فرمود: مشركين انگشت‌ها را به گوش خود گرفته، برخاستند و بيرون شدند، در حالي كه مي‌گفتند: ما اين پيشنهاد را حتي در آخرين ملت هم نشنيديم، اين نيست مگر ساخته و پرداخته خود او، پس خداي تعالي آيه" ص وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ ... إِلَّا اخْتِلاقٌ" را در اين باره نازل فرمود «2».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 468. روح المعاني، ج 23، ص 172، تفسير فخر رازي، ج 26، ص 182.
(2)كافي، ج 2، ص 649، ح 5.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 284
و در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه" وَ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ" آمده كه وقتي رسول خدا (ص) دعوت خود را ظاهر ساخت، قريش نزد ابو طالب جمع شده، گفتند: اي ابو طالب برادرزاده‌ات عقايد ما را سفيهانه خواند خدايان ما را ناسزا گفت و جوانان ما را فاسد نمود و جمعيت ما را متفرق كرد، اگر داعي او بر اين كار اين است كه مي‌خواهد از ناداري نجات يابد، ما براي او آن قدر مال جمع مي‌كنيم كه از همه ما ثروتمندتر شود. و حتي او را پادشاه خود مي‌كنيم.
ابو طالب جريان را به رسول خدا (ص) خبر داد، حضرت فرمود:
اگر خورشيد را به دست راست من بگذارند، و ماه را به دست چپم، نمي‌پذيرم، و ليكن يك كلمه به من بدهند تا (هم مرا راضي كرده باشند، و هم) به وسيله آن سرور عرب گشته و غير عرب هم به دين ايشان بگروند و نيز خود آنان پادشاهاني در بهشت باشند، ابو طالب پاسخ آن جناب را به اطلاع ايشان رسانيد. ايشان گفتند: يك كلمه چيزي نيست ده كلمه از ما بخواهد، رسول خدا (ص) فرمود شهادت دهند به اينكه" لا اله الا اللَّه و اني رسول اللَّه" مشركين گفتند: شگفتا! آيا سيصد و شصت خدا را رها كنيم، و يك خدا بگيريم؟
پس خداي سبحان اين آيه را فرستاد:" وَ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ وَ قالَ الْكافِرُونَ هذا ساحِرٌ كَذَّابٌ ... إِلَّا اخْتِلاقٌ" يعني بهم مخلوط شده." أَ أُنْزِلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ مِنْ بَيْنِنا بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ مِنْ ذِكْرِي ... مِنَ الْأَحْزابِ" يعني آنهايي كه در روز احزاب جمعيت تشكيل دادند «1».
مؤلف: اين قصه از طرق اهل سنت نيز نقل شده، و در بعضي از روايات ايشان آمده كه وقتي رسول خدا (ص) كلمه توحيد را بر آنان عرضه كرد و گفتند چيز ديگري از ما بخواه، فرمود: اگر خورشيد را براي من فراهم كنيد و بياوريد و در دست من قرار دهيد، غير از اين از شما چيزي نمي‌خواهم. مشركين از اين سخن وي در خشم شده، برخاستند و رفتند «2» و پاسخ پيامبر (ص) به آنان كنايه از اين بوده كه حتي اگر مشركين زمام نظام عالم ارضي را به آن جناب واگذارند دست از دعوتش برنخواهد داشت چون خورشيد و ماه از بزرگترين مؤثرات در زمينند، و آن دو را دو جرم كوچك و به همان اندازه كه به
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 229.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 295.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 285
چشم مي‌خورند تصور كرد، تا بتواند مطلب خود را بيان نمايد.
و در كتاب علل به سند خود از اسحاق بن عمار روايت كرده كه گفت: از ابي الحسن موسي بن جعفر (ع) پرسيدم: چه شد كه نماز داراي يك ركوع و دو سجده گشت و چه شد كه داراي دو سجده شد ولي داراي دو ركوع نشد؟ فرمود: حال كه از چيزي سؤال كردي دلت را براي فهميدن جوابش خالي و حواست را جمع كن. اولين نمازي كه رسول خدا (ص) خواند نمازي بود كه در آسمان در پيش روي خداي تبارك و تعالي در جلو عرش او خواند. و آن چنان بود كه وقتي آن جناب را به معراج بردند تا جلو عرش بالا رفت. خداي تعالي به او فرمود: اي محمد! نزديك" صاد" بيا و محل سجده خود را بشوي و طاهر كن و براي پروردگارت نماز بخوان. پس رسول خدا (ص) به همان نقطه‌اي كه خداي تعالي دستورش داده بود نزديك شده، وضو گرفت و وضويش را كامل كرد.
پرسيدم: فدايت شوم" صاد" چه بود؟ كه آن جناب مامور شد از آن براي وضو گرفتن استفاده كند؟ فرمود: چشمه‌اي است كه از يكي از اركان عرش مي‌جوشد و آن را" آب حيوان" مي‌نامند. و آن همان است كه خداي تعالي در باره‌اش مي‌فرمايد:" ص وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ"- تا آخر حديث «1».
مؤلف: اين معنا- كه" صاد" نهري است كه از ساق عرش بيرون مي‌آيد- در كتاب معاني الاخبار از سفيان ثوري از امام صادق (ع) نيز روايت شده «2» و در مجمع البيان از ابن عباس روايت آورده كه گفت:" صاد" يكي از اسماي خداست. و سپس اضافه كرده كه اين معنا از امام صادق (ع) نيز روايت شده «3».
و در كتاب معاني به سند خود از اصبغ از علي (ع) روايت آورده كه در معناي آيه" وَ قالُوا رَبَّنا عَجِّلْ لَنا قِطَّنا قَبْلَ يَوْمِ الْحِسابِ" فرمود: منظورشان بهره‌اي است كه از عذاب خدا دارند «4».
__________________________________________________
(1)علل الشرائع، ص 334، ح 1.
(2)معاني الاخبار، ص 22.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 465.
(4)معاني الاخبار، ص 225، ح 1. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 286

[سوره ص (38): آيات 17 تا 29] ..... ص: 286

اشاره

اصْبِرْ عَلي ما يَقُولُونَ وَ اذْكُرْ عَبْدَنا داوُدَ ذَا الْأَيْدِ إِنَّهُ أَوَّابٌ (17) إِنَّا سَخَّرْنَا الْجِبالَ مَعَهُ يُسَبِّحْنَ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِشْراقِ (18) وَ الطَّيْرَ مَحْشُورَةً كُلٌّ لَهُ أَوَّابٌ (19) وَ شَدَدْنا مُلْكَهُ وَ آتَيْناهُ الْحِكْمَةَ وَ فَصْلَ الْخِطابِ (20) وَ هَلْ أَتاكَ نَبَأُ الْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرابَ (21)
إِذْ دَخَلُوا عَلي داوُدَ فَفَزِعَ مِنْهُمْ قالُوا لا تَخَفْ خَصْمانِ بَغي بَعْضُنا عَلي بَعْضٍ فَاحْكُمْ بَيْنَنا بِالْحَقِّ وَ لا تُشْطِطْ وَ اهْدِنا إِلي سَواءِ الصِّراطِ (22) إِنَّ هذا أَخِي لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً وَ لِيَ نَعْجَةٌ واحِدَةٌ فَقالَ أَكْفِلْنِيها وَ عَزَّنِي فِي الْخِطابِ (23) قالَ لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤالِ نَعْجَتِكَ إِلي نِعاجِهِ وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ الْخُلَطاءِ لَيَبْغِي بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ قَلِيلٌ ما هُمْ وَ ظَنَّ داوُدُ أَنَّما فَتَنَّاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ وَ خَرَّ راكِعاً وَ أَنابَ (24) فَغَفَرْنا لَهُ ذلِكَ وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفي وَ حُسْنَ مَآبٍ (25) يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوي فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ (26)
وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلاً ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النَّارِ (27) أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجَّارِ (28) كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ مُبارَكٌ لِيَدَّبَّرُوا آياتِهِ وَ لِيَتَذَكَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ (29)
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 287

ترجمه آيات ..... ص: 287

بر آنچه مي‌گويند صبر كن و به ياد آور بنده ما داوود را كه نيرومند بود و بسيار به خدا رجوع داشت (17).
ما كوه‌ها را با او مسخر كرديم كه صبح و شام در تسبيح با او دمساز باشند (18).
و نيز مرغان را مسخر كرديم كه نزد او مجتمع گردند و همه به سوي او رجوع مي‌كردند (19).
و ما پايه‌هاي ملك او را محكم كرديم و او را حكمت و فصل خصومت داديم (20).
آيا از داستان آن مردان متخاصم كه به بالاي ديوار محراب آمدند خبر داري (21).
وقتي كه بر داوود درآمدند از ايشان بيمناك شد گفتند: مترس ما دو متخاصم هستيم كه بعضي بر بعضي ستم كرده تو بين ما به حق داوري كن و در حكم خود جور مكن و ما را به سوي راه راست رهنمون شو (22).
اينك اين برادر من است كه نود و نه گوسفند دارد و من يك گوسفند دارم او مي‌گويد: اين يك گوسفندت را در تحت كفالت من قرار بده و در اين كلامش مرا مغلوب هم مي‌كند (23).
داوود گفت: او در اين سخنش كه گوسفند تو را به گوسفندان خود ملحق سازد به تو ظلم كرده و بسياري از شريكها هستند كه بعضي به بعضي ديگر ستم مي‌كنند مگر كساني كه ايمان دارند و عمل صالح مي‌كنند كه اين دسته بسيار كمند. داوود فهميد كه ما با اين صحنه او را بيازموديم پس طلب آمرزش كرد و به ركوع درآمد و توبه كرد (24).
ما هم اين خطاي او را بخشوديم و به راستي او نزد ما تقرب و سرانجام نيكي دارد (25).
اي داوود ما تو را جانشين خود در زمين كرديم پس بين مردم به حق داوري كن و به دنبال هواي نفس مرو كه از راه خدا به بيراهه مي‌كشد و معلوم است كساني كه از راه خدا به بيراهه مي‌روند عذابي سخت دارند به جرم اينكه روز حساب را از ياد بردند (26).
و پنداشتند كه ما آسمان و زمين را به باطل آفريديم و حال آنكه چنين نبود و اين پندار كساني است كه كفر ورزيدند پس واي بر كافران از آتش (27).
و يا پنداشتند كه ما با آنهايي كه ايمان آورده و عمل صالح كردند و آنهايي كه در زمين فساد انگيختند يكسان معامله مي‌كنيم و يا متقين را مانند فجار قرار مي‌دهيم (28).
اين كتابي است كه ما به سوي تو نازلش كرديم تا در آيات آن تدبر كنند و در نتيجه خردمندان متذكر شوند (29).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 288

بيان آيات ..... ص: 288

اشاره

خداي سبحان بعد از آنكه تهمت كفار را مبني بر اينكه دعوت به حق آن جناب را خود ساخته خواندند و آن را وسيله و بهانه رياست ناميدند و نيز گفتار آنان را كه او هيچ مزيتي بر ما ندارد تا به خاطر آن اختصاص به رسالت و انذار بيابد، و نيز استهزاي آنان به روز حساب و عذاب خدا را كه بدان تهديد شدند نقل فرمود، اينك در اين آيات رسول گرامي خود را امر به صبر مي‌كند و سفارش مي‌فرمايد ياوه‌گويي‌هاي كفار او را متزلزل نكند، و عزم او را سست نسازد. و نيز سرگذشت جمعي از بندگان اواب خدا را به ياد آورد كه همواره در هنگام هجوم حوادث ناملايم، به خدا مراجعه مي‌كردند.
و از اين عده نام نه نفر از انبياي گرامي خود را ذكر كرده كه عبارتند از: 1- داوود 2- سليمان 3- ايوب 4- ابراهيم 5- اسحاق 6- يعقوب 7- اسماعيل 8- اليسع 9- ذو الكفل (ع) كه ابتدا نام داوود را آورده و به قسمتي از داستانهاي او اشاره مي‌فرمايد.

[بيان آيات مربوط به اوصاف و اقوال داوود (عليه السلام): تسبيح كوه‌ها و پرندگان با او و ...] ..... ص: 288

" اصْبِرْ عَلي ما يَقُولُونَ وَ اذْكُرْ عَبْدَنا داوُدَ ذَا الْأَيْدِ إِنَّهُ أَوَّابٌ" كلمه" أيد" به معناي نيرو است و حضرت داوود (ع) در تسبيح خداي تعالي مردي نيرومند بود و خدا را تسبيح مي‌كرد و كوه‌ها و مرغان هم با او همصدا مي‌شدند، و نيز مردي نيرومند در سلطنت و نيرومند در علم، و نيرومند در جنگ بود، و همان كسي است كه جالوت را به قتل رسانيد- كه داستانش در سوره بقره گذشت.
و كلمه" اواب" اسم مبالغه است از ماده" أوب" كه به معناي رجوع است، و منظور كثرت رجوع او به سوي پروردگارش است.
" إِنَّا سَخَّرْنَا الْجِبالَ مَعَهُ يُسَبِّحْنَ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِشْراقِ" ظاهرا كلمه" معه" متعلق است به جمله" يسبحن" و جمله" معه يسبحن" بيان معناي تسخير است. و اگر كلمه" معه" كه ظرف است، مقدم بر" يسبحن" آمده، به خاطر عنايتي است كه در فهماندن تبعيت كردن جبال و طير از تسبيح داوود، داشته (اين در صورتي است كه ظرف" معه" را متعلق به جمله" يسبحن" بدانيم) و ليكن آيه شريفه" وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ الْجِبالَ يُسَبِّحْنَ وَ الطَّيْرَ" «1» مؤيد اين احتمال است كه ظرف مزبور متعلق به جمله
__________________________________________________
(1)سوره انبياء، آيه 79.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 289
" سخرنا" باشد، هم چنان كه در جاي ديگر از كلام خداي تعالي همين طور آمده، و آن آيه" يا جِبالُ أَوِّبِي مَعَهُ وَ الطَّيْرَ" «1» است كه در آن سخني از تسبيح نرفته. و كلمه" عشي" به معناي شام و كلمه" اشراق" به معناي صبح است.
كلمه" ان" در جمله" إِنَّا سَخَّرْنَا" تعليل را مي‌رساند. و آيه شريفه با آياتي كه بدان عطف شده همه بيانگر اين معنا است كه داوود (ع) مردي نيرومند در ملك و نيرومند در علم، و" اواب" به سوي پروردگار خويش بوده است.
" وَ الطَّيْرَ مَحْشُورَةً كُلٌّ لَهُ أَوَّابٌ" كلمه" محشورة" از" حشر" به معناي جمع‌آوري به زور است، و معناي جمله اين است كه: ما طير را هم تسخير كرديم با داوود، كه بي اختيار و به اجبار دور او جمع مي‌شدند و با او تسبيح مي‌گفتند.
جمله" كُلٌّ لَهُ أَوَّابٌ" جمله‌اي است استينافي كه تسبيح كوه‌ها و مرغان را كه قبلا ذكر شده بود بيان مي‌كند، و معنايش اين است كه: هر يك از كوه‌ها و مرغان" اواب" بودند، يعني بسيار با تسبيح به سوي ما رجوع مي‌كردند، چون تسبيح يكي از مصاديق رجوع به سوي خداست. البته احتمال بعيدي هست در اينكه ضمير" له" به داوود برگردد. اين را هم بايد دانست كه تاييد خداي تعالي از داوود (ع) به اين نبوده كه كوه‌ها و مرغان را تسبيح‌گو كند، چون تسبيح‌گويي اختصاص به اين دو موجود ندارد، تمامي موجودات عالم به حكم آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ" «2» تسبيح مي‌گويند بلكه تاييدش از اين بابت بوده كه تسبيح آنها را موافق و هماهنگ تسبيح آن جناب كرده و صداي تسبيح آنها را به گوش وي و به گوش مردم مي‌رسانده،- كه گفتار ما در معناي تسبيح موجودات براي خدا سبحان در تفسير آيه" 44" سوره اسري، گذشت و گفتيم كه تسبيح آنها نيز به زبان قال است، نه به زبان حال.
" وَ شَدَدْنا مُلْكَهُ وَ آتَيْناهُ الْحِكْمَةَ وَ فَصْلَ الْخِطابِ" راغب مي‌گويد: كلمه" شد" به معناي گره محكم است، وقتي گفته مي‌شود:
" شددت الشي‌ء" معنايش اين است كه: گره آن را محكم بستم" «3». بنا به گفته وي" شد
__________________________________________________
(1)اي كوه‌ها و اي مرغان شما نيز با داوود تسبيح گوييد. سوره سبا، آيه 10.
(2)هيچ چيز نيست مگر آنكه خدا را به حمد تسبيح مي‌گويد، و ليكن شما تسبيح آنها را نمي‌فهميد. سوره اسري، آيه 44.
(3)مفردات راغب، ماده" شد".
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 290
ملك" از باب استعاره به كنايه خواهد بود كه مراد از آن اين است كه: ملك او را تقويت نموده، اساس آن را به وسيله هيبت و لشكريان و خزينه‌ها و حسن تدبير محكم كرده، همه وسائل محكم شدن سلطنت را برايش فراهم كرده بوديم.

[مراد از" حكمت"،" فصل الخطاب" كه به داوود (عليه السلام) داده شده بود] ..... ص: 290

و كلمه" حكمت" در اصل به معناي نوعي از حكم است، و مراد از آن، معارف حق و متقني است كه به انسان سود بخشد و به كمال برساند. بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد از آن، نبوت است. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد از آن، زبور و علم شرايع است. و بعضي ديگر معاني ديگري براي حكمت ذكر كرده‌اند كه هيچ يك از آنها معناي خوبي نيست.
و كلمه" فصل الخطاب" به معناي آن است كه انسان قدرت تجزيه و تحليل يك كلام را داشته باشد، و بتواند آن را تفكيك كند و حق آن را از باطلش جدا كند. و اين معنا با قضاوت صحيح در بين دو نفر متخاصم نيز منطبق است.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" فصل الخطاب" كلامي است متوسط بين ايجاز و اطناب، يعني كلامي كه بسيار كوتاه نباشد به حدي كه معنا را نرساند و آن قدر هم طولاني نباشد كه شنونده را خسته كند". بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مراد از آن، جمله" اما بعد" است، كه قبل از سخن مي‌آورند، چون اولين كسي كه اين رسم را باب كرد داوود (ع) بود.
ولي آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" وَ هَلْ أَتاكَ نَبَأُ الْخَصْمِ ..." مؤيد همان معنايي است كه ما براي" فصل الخطاب" كرديم.
" وَ هَلْ أَتاكَ نَبَأُ الْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرابَ" كلمه" خصم" مانند كلمه" خصومت" مصدر است و در اين جا منظور اشخاصي است كه خصومت در بينشان افتاده. و كلمه" تسور" به معناي بالا رفتن بر ديوار بلند است، مانند كلمه" تسنم" كه به معناي بالا رفتن بر كوهان شتر است. و كلمه" تذري" كه به معناي بالا رفتن بر بلندي كوه است. مفسرين كلمه" محراب" را به بالاخانه و شاه‌نشين معنا كرده‌اند. و استفهام" هل آتيك" به منظور به شگفتي واداشتن و تشويق به شنيدن خبر است.
و معناي آيه اين است كه: اي محمد آيا اين خبر به تو رسيده كه قومي متخاصم از ديوار محراب داوود (ع) بالا رفتند؟
" إِذْ دَخَلُوا عَلي داوُدَ فَفَزِعَ مِنْهُمْ ..."
كلمه" اذ" ظرف است براي جمله" تسوروا"، هم چنان كه" اذ" اولي ظرف است
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)روح المعاني، ج 23، ص 177.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 291
براي جمله" نبؤا الخصم" و حاصل معنا اين است كه: اين قوم داخل شدند بر داوود، در حالي كه آن جناب در محرابش بود، و اين قوم از راه معمولي و عادي بر او وارد نشدند، بلكه از ديوار محراب بالا رفتند، و از آنجا بر وي درآمدند، و به همين جهت داوود از ورود ايشان به فزع و وحشت درآمد، چون ديد آنان بدون اجازه و از راه غير عادي وارد شدند.
" فَفَزِعَ مِنْهُمْ"- راغب مي‌گويد كلمه" فزع" به معناي انقباض و نفرتي است كه در اثر برخورد با منظره‌اي هولناك به آدمي دست مي‌دهد، و اين خود از جنس جزع است، و فرقش با ترس اين است كه نمي‌گويند:" فزعت من اللَّه" ولي گفته مي‌شود" خفت منه" «1».

[معناي" خشيت"،" خوف" و" فزع" و توضيحي در باره فزع داوود (عليه السلام) در ماجراي مراجعه دو خصم نزد او براي داوري] ..... ص: 291

و قبلا هم گفتيم كه" خشيت" عبارت است از تاثر قلب، تاثري كه به دنبالش اضطراب و نگراني باشد، و اين خود يكي از رذايل اخلاقي و مذموم است، مگر در مورد خداي تعالي كه خشيت از او از فضايل است، و به همين جهت است كه انبياء (ع) به جز از خدا از كس ديگري خشيت ندارند. و خداي تعالي در باره‌شان فرموده:" وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلَّا اللَّهَ" «2».
ولي كلمه" خوف" به معناي تاثر از ناملايمات در مقام عمل است، يعني به معناي آن جنب و جوشي است كه شخص ترسيده براي دفع شر انجام مي‌دهد، به خلاف" خشيت" كه گفتيم تاثر در مقام ادراك است، بنا بر اين خوف بالذات رذيله و مذموم نيست، بلكه در مواردي جزو اعمال نيك شمرده مي‌شود، هم چنان كه خداي تعالي در خطابش به رسول گرامي‌اش فرموده:" وَ إِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً" «3».
و چون" فزع" عبارت است از انقباض و نفرتي كه از منظره‌اي مخوف در دل حاصل مي‌شود، قهرا امري خواهد بود كه به مقام عمل برگشت مي‌كند، نه به ادراك، پس بالذات از رذايل نيست، بلكه فضيلتي است مربوط به مواردي كه مكروه و ناملايمي در شرف پيش آمدن است، و دارندگان اين فضيلت آن مكروه را دفع مي‌كنند. پس اگر در آيه شريفه نسبت فزع به داوود (ع) داده، براي او نقصي نيست تا بگويي آن جناب از انبيا بوده كه جز از خدا خشيت ندارند.
" قالُوا لا تَخَفْ خَصْمانِ بَغي بَعْضُنا عَلي بَعْضٍ"- وقتي ديدند داوود (ع) به
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" فزع".
(2)سوره احزاب، آيه 39.
(3)و اگر از قومي ترس آن داشتي كه خيانت كنند. سوره انفال، آيه 58.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 292
فزع افتاده، خواستند او را دلخوش و آرام ساخته و فزعش را تسكين دهند، لذا گفتند:" لا تخف- مترس". و اين در حقيقت نهي از فزع است به صورت نهي از علت فزع كه همان خوف باشد." خَصْمانِ بَغي" اين جمله در تقدير" نحن خصمان" است، يعني ما دو خصم هستيم، و مراد از دو خصم دو نفر نيست، بلكه دو طايفه متخاصم است، كه بعضي بر بعضي ظلم كرده‌اند.
" فَاحْكُمْ بَيْنَنا بِالْحَقِّ وَ لا تُشْطِطْ ..."- كلمه" شطط" به معناي جور است و معناي جمله اين است كه: اي داوود بين ما حكمي كن كه به حق باشد، و در حكم كردنت جور مكن. و ما را به راه وسط و طريق عدل راه بنما.
" إِنَّ هذا أَخِي ..."
اين جمله مطلب مورد نزاع را بيان مي‌كند، مي‌گويد:" اين برادر من است ..." و اين جمله كلام يكي از دو طايفه است كه به يك نفر از طايفه ديگر اشاره نموده مي‌گويد:
" اين شخص كه مي‌بيني برادر من است ...".
و با اين بيان فساد استدلالي كه بعضي «1» به اين آيه كرده‌اند كه كمترين عدد جمع، دو است، روشن مي‌شود، چون با بيان ما روشن گرديد كه كلمه" خصمان" و جمله" هذا اخي" هيچ دلالتي ندارد بر اين كه مراجعه كنندگان به داوود دو نفر بوده‌اند، تا بگويي پس جمع" إِذْ تَسَوَّرُوا" و نيز" إِذْ دَخَلُوا" در مورد دو نفر استعمال شده در نتيجه صيغه جمع بر دو نفر نيز اطلاق مي‌شود.
براي اينكه گفتيم: ممكن است اين دو متخاصم دو طايفه بوده‌اند و هر يك از دو طرف بيشتر از يك نفر بوده‌اند هم چنان كه مي‌بينم صيغه تثنيه در آيه" هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ فَالَّذِينَ كَفَرُوا ..." «2» در دو نفر به كار نرفته، بلكه در دو جمعيت استعمال شده، به شهادت اينكه هم فرموده" اخْتَصَمُوا" و هم در باره يكي از آن دو خصم فرموده:
" فَالَّذِينَ كَفَرُوا" البته ممكن هم هست اصل خصومت در بين دو فرد از دو طايفه واقع شده باشد، ولي پاي بقيه افراد نيز به ميان كشيده شده باشد، تا آن دو را در ادعايشان كمك كنند.
" لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً وَ لِيَ نَعْجَةٌ واحِدَةٌ فَقالَ أَكْفِلْنِيها وَ عَزَّنِي فِي الْخِطابِ"- كلمه" نعجة" به معناي گوسفند ماده است (كه به فارسي آن را ميش مي‌نامند). و معناي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 471.
(2)اين دو گروه كه در دين خدا با هم به جدال برخاستند دشمن يكديگرند ... سوره حج، آيه 19.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 293
" اكفلنيها" اين است كه آن را در كفالت من و در تحت سلطنت من قرار بده. و معناي" وَ عَزَّنِي فِي الْخِطابِ" اين است كه: در خطاب بر من غلبه كرد. و بقيه الفاظ آيه روشن است.

[قضاوت و حكم داوود (عليه السلام) و سپس استغفار و انابه او] ..... ص: 293

" قالَ لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤالِ نَعْجَتِكَ إِلي نِعاجِهِ ... وَ قَلِيلٌ ما هُمْ" اين آيه شريفه حكايت پاسخي است كه داوود (ع) به مساله آن قوم داده، و بعيد نيست كه پاسخ او قضاوت و حكمي تقديري بوده، چون اگر چنين نبود، جا داشت از طرف مقابل هم بخواهد تا دعوي خود را شرح دهد و بعدا بين آن دو قضاوت كند.
آري، ممكن است داوود (ع) از قرائني اطلاع داشته كه صاحب نود و نه گوسفند محق است، و حق دارد آن يك گوسفند را از ديگري طلب كند و ليكن از آنجا كه صاحب يك گوسفند سخن خود را طوري آورد كه رحمت و عطوفت داوود را برانگيخت، لذا به اين پاسخ مبادرت كرد كه اگر اين طور باشد كه تو مي‌گويي او به تو ستم كرده.
پس لامي كه بر سر جمله" لَقَدْ ظَلَمَكَ" آمده لام قسم است، و سؤالي كه در آيه آمده و فرموده:
" بسؤال"- به طوري كه گفته‌اند «1»- متضمن معناي اضافه است، و به همين جهت با كلمه" الي" به مفعول دوم متعدي شده، پس معنا چنين مي‌شود: سوگند مي‌خورم كه او به تو ظلم كرده كه سؤال كرده اضافه كني ميش خود را بر ميش‌هايش.
" وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ الْخُلَطاءِ لَيَبْغِي بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ، إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ قَلِيلٌ ما هُمْ"- اين قسمت تتمه كلام داوود (ع) است كه با آن، گفتار اول خود را روشن مي‌كند. و كلمه" خلطاء" به معناي شريكها است كه مال خود را با هم خلط مي‌كنند.
" وَ ظَنَّ داوُدُ أَنَّما فَتَنَّاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ وَ خَرَّ راكِعاً وَ أَنابَ".
يعني داوود بدانست كه ما او را با اين واقعه بيازموديم، چون كلمه" فتنه" به معناي امتحان است و كلمه" ظن" هم در خصوص اين آيه به معناي علم است.
ولي بعضي «2» گفته‌اند: كلمه" ظن" به همان معناي معروف است (كه در فارسي به معناي پندار است) و پندار غير از علم است" «3».
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 23، ص 181.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 471.
(3)زيرا علم به هر چه تعلق پيدا كند ديگر احتمال خلاف آن نمي‌رود به خلاف ظن و پندار كه با احتمال خلاف نيز مي‌سازد، اگر يقين كنيم كه مثلا فلان خبر درست است، ديگر احتمال نادرستيش را نمي‌دهيم، ولي اگر به درستي آن ظن يعني احتمال زيادي پيدا كنيم، احتمال ضعيفي مي‌دهيم كه نادرست باشد، هم چنان كه اگر احتمال درستي و نادرستي آن در دل يكسان باشد، آن وقت نسبت به آن خبر شك مي‌كنيم." مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 294
و مؤيد گفتار ما كه گفتيم" ظن" در اين مورد به معناي يقين و علم مي‌باشد اين است كه: استغفار و توبه داوود مطلق آمده، و اگر كلمه مذكور به معناي معروفش مي‌بود، بايد استغفار و توبه مقيد به آن صورت مي‌شد كه" ظن" با واقع مطابق درآيد، يعني واقعه مذكور به راستي فتنه بوده باشد، و چون اين دو لفظ مطلق آمده، پس ظن به معناي علم خواهد بود.
كلمه" خر"- به طوري كه «1» راغب گفته- به معناي افتادن و سقوطي است كه صداي خرير از آن شنيده شود، و" خرير" به معناي صداي آب، باد، و امثال آن است كه از بالا به پايين ريخته شود. و كلمه" ركوع"- بنا به گفته راغب- «2» به معناي مطلق انحنا و خم شدن است.
و كلمه" انابه" به معناي رجوع است. و انابه به سوي خدا- به گفته راغب- «3» به معناي بازگشت به سوي اوست به توبه و اخلاص عمل و اين كلمه از ماده" نوب" است كه به معناي برگشتن پي در پي است.

[بيان اينكه مراجعه كنندگان نزد داوود ملائكه بوده‌اند و داستان مرافعه تمثل بوده و حكم ناصواب در عالم غير واقعي گناه محسوب نمي‌شود] ..... ص: 294

و معناي آيه اين است كه: داوود (ع) بدانست كه اين واقعه امتحاني بوده كه ما وي را با آن بيازموديم و فهميد كه در طريقه قضاوت خطا رفته. پس، از پروردگار خود طلب آمرزش كرد از آنچه از او سرزده و بي‌درنگ به حالت ركوع درآمد و توبه كرد.
اكثر مفسرين «4» به تبع روايات بر اين اعتقادند كه اين قوم كه به مخاصمه بر داوود وارد شدند، ملائكه خدا بودند، و خدا آنان را به سوي وي فرستاد تا امتحانش كند- كه به زودي روايات آن از نظر خواننده خواهد گذشت و به وضع آنها آگاهي خواهد يافت-. ليكن خصوصيات اين داستان دلالت مي‌كند بر اينكه اين واقعه يك واقعه طبيعي، (هر چند به صورت ملائكه) نبوده، چون اگر طبيعي بود بايد آن اشخاص كه يا انسان بوده‌اند و يا ملك، از راه طبيعي بر داوود وارد مي‌شدند، نه از ديوار. و نيز با اطلاع وارد مي‌شدند، نه به طوري كه او را دچار فزع كنند. و ديگر اينكه اگر امري عادي بود، داوود از كجا فهميد كه جريان صحنه‌اي بوده براي امتحان وي. و نيز از جمله" فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوي" بر مي‌آيد كه خداي تعالي او را با اين صحنه بيازموده تا راه داوري را به او ياد بدهد و او را در
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" خر". [.....]
(2)مفردات راغب، ماده" ركع".
(3)مفردات راغب، ماده" نوب".
(4)تفسير قرطبي، ج 15، ص 166.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 295
خلافت و حكمراني در بين مردم استاد سازد. همه اينها تاييد مي‌كنند اين احتمال را كه مراجعه كنندگان به وي ملائكه بوده‌اند كه به صورت مرداني از جنس بشر ممثل شده بودند.
در نتيجه اين احتمال قوي به نظر مي‌رسد كه واقعه مذكور چيزي بيش از يك تمثل نظير رؤيا نبوده كه در آن حالت افرادي را ديده كه از ديوار محراب بالا آمدند، و به ناگهان بر او وارد شدند يكي گفته است: من يك ميش دارم و اين ديگري نود و نه ميش دارد، تازه مي‌خواهد يك ميش مرا هم از من بگيرد. و در آن حالت به صاحب يك ميش گفته: رفيق تو به تو ظلم مي‌كند ...
پس سخن داوود (ع)- به فرضي كه حكم رسمي و قطعي او بوده باشد- در حقيقت حكمي است در ظرف تمثل هم چنان كه اگر اين صحنه را در خواب ديده بود، و در آن عالم حكمي بر خلاف كرده بود گناه شمرده نمي‌شد، و حكم در عالم تمثل گناه و خلاف نيست، چون عالم تمثل مانند عالم خواب عالم تكليف نيست، و تكليف ظرفش تنها در عالم مشهود و بيداري است، كه عالم ماده است. و در عالم مشهود و واقع نه كسي به داوود (ع) مراجعه كرد و نه ميشي در كار بود و نه ميشهايي، پس خطاي داوود (ع) خطاي در عالم تمثل بوده، كه گفتيم در آنجا تكليف نيست، هم چنان كه در باره خطا و عصيان آدم هم گفتيم كه عصيان در بهشت بوده، چون در بهشت از درخت خورد كه هنوز به زمين هبوط نكرده بود و هنوز شريعتي و ديني نيامده بود.
خواهي گفت: پس استغفار و توبه چه معنا دارد؟ مي‌گوييم: استغفار و توبه آن عالم هم مانند خطاي در آن عالم و در خور آن است، مانند استغفار و توبه آدم از آنچه كه از او سر زد. همه اين حرفها را بدان جهت زديم، كه خواننده متوجه باشد كه ساحت مقدس داوود (ع) منزه از نافرماني خداست، چون خود خداي تعالي آن جناب را خليفه خود خوانده، همان طور كه به خلافت آدم (ع) در كلام خود تصريح نموده- كه توضيح بيشتر اين مطلب در داستان آدم در جلد اول اين كتاب گذشت.
و اما بنا بر اينكه بعضي از مفسرين گفته‌اند كه دو طرف دعوا كه بر داوود (ع) وارد شدند از جنس بشر بوده‌اند، و داستان به همان ظاهرش حمل مي‌شود.
ناگزير بايد براي جمله" لَقَدْ ظَلَمَكَ" چاره‌اي انديشيد، و چاره‌اش اين است كه حكم داوود (ع) فرضي و تقديري است، و معنايش اين است كه: اگر واقع داستان همين باشد كه تو گفتي رفيق تو به تو ظلم كرده، مگر آنكه دليلي قاطع بياورد كه يك ميش هم مال اوست. ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 296
دليل بر اينكه بايد كلام داوود (ع) را فرضي گرفت، اين است كه عقل و نقل حكم مي‌كنند بر اينكه انبياء (ع) به عصمت خدايي معصوم از گناه و خطا هستند. چه گناه بزرگ و چه كوچك. علاوه بر اين، خداي سبحان در خصوص داوود (ع) قبلا تصريح كرده بود به اينكه حكمت و فصل خطابش داده و چنين مقامي با خطاي در حكم نمي‌سازد.
" وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفي وَ حُسْنَ مَآبٍ" كلمه" زلفي" و" زلفه" به معناي مقام و منزلت است. و كلمه" ماب" به معناي مرجع است و كلمه" زلفي" و" ماب" را نكره (يعني بدون الف و لام) آورد تا بر عظمت مقام و مرجع دلالت كند. و بقيه الفاظ آيه روشن است.

[مقصود از اينكه خداوند داوود (عليه السلام) را خليفه در زمين قرار داد] ..... ص: 296

" يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ ..."
ظاهرا در اين كلام، كلمه" قلنا" در تقدير است، و تقدير آن" فغفرنا له و قلنا يا داود ..." است.
و ظاهر كلمه" خلافت" اين است كه: مراد از آن خلافت خدايي است، و در نتيجه با خلافتي كه در آيه" وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً" «1» آمده منطبق است، و يكي از شؤون خلافت اين است كه: صفات و اعمال مستخلف را نشان دهد، و آينده صفات او باشد. كار او را بكند. پس در نتيجه خليفه خدا در زمين بايد متخلق به اخلاق خدا باشد، و آنچه خدا اراده مي‌كند او اراده كند، و آنچه خدا حكم مي‌كند او همان را حكم كند و چون خدا همواره به حق حكم مي‌كند" وَ اللَّهُ يَقْضِي بِالْحَقِّ" او نيز جز به حق حكم نكند و جز راه خدا راهي نرود، و از آن راه تجاوز و تعدي نكند.
و به همين جهت است كه مي‌بينيم در آيه مورد بحث با آوردن" فا" بر سر جمله" فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ" حكم به حق كردن را نتيجه و فرع آن خلافت قرار داده، و اين خود مؤيد آن است كه مراد از" جعل خلافت" اين نيست كه شانيت و مقام خلافت به او داده باشد، بلكه مراد اين است كه شانيتي را كه به حكم آيه" وَ آتَيْناهُ الْحِكْمَةَ وَ فَصْلَ الْخِطابِ" قبلا به او داده بود، به فعليت برساند، و عرصه بروز و ظهور آن را به او بدهد.
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند:" مراد از" خلافت" جانشيني براي انبياي قبل است، و
__________________________________________________
(1)به ياد آور آن گاه كه پروردگار تو به ملائكه فرمود من در زمين خليفه مي‌گمارم. سوره بقره، آيه 30.
(2)تفسير فخر رازي، ج 26، ص 199.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 297
اگر جمله" فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ" را متفرع بر اين خلافت كرده بدان جهت است كه خلافت نعمت عظيمي است كه بايد شكرگزاري شود، و شكر آن، عدالت در بين مردم است، و يا به اين جهت است كه حكومت در بين مردم چه به حق و چه به ناحق از آثار خلافت و سلطنت است، و تقييد آن به كلمه" حق" براي اين است كه سداد و موفقيت او در آن بوده" صحيح نيست و بدون دليل در لفظ آيه تصرف كردن است.

[عصمت باعث سلب اختيار نيست و توجه خطاب" لا تَتَّبِعِ الْهَوي" به داوود (عليه السلام) بلا اشكال است] ..... ص: 297

" وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوي فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ"- عطف اين جمله به جمله ما قبل و مقابل آن قرار گرفتن، اين معنا را به آيه مي‌دهد كه،" در داوري در بين مردم پيروي هواي نفس مكن كه از حق گمراهت كند، حقي كه همان راه خداست" و در نتيجه مي‌فهماند كه سبيل خدا حق است.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند در اينكه داوود (ع) را امر كرد به اينكه به حق حكم كند و نهي فرمود از پيروي هواي نفس، تنبيهي است براي ديگران يعني هر كسي كه سرپرست امور مردم مي‌شود، بايد در بين آنان به حق حكم نموده و از پيروي باطل بر حذر باشد، و گر نه آن جناب به خاطر عصمتي كه داشته هرگز جز به حق حكم ننموده، و پيروي از باطل نمي‌كرده.
ولي اين اشكال بر او وارد است كه صرف اينكه خطاب متوجه به او، براي تنبيه ديگران است، دليل نمي‌شود بر اينكه به خاطر عصمت اصلا متوجه خود او نباشد، چون عصمت باعث سلب اختيار نمي‌گردد، (و گر نه بايد معصومين هيچ فضيلتي بر ديگران نداشته باشند، و فضائل آنان چون بوي خوش گلهاي خوشبو باشد) بلكه با داشتن عصمت باز اختيارشان به جاي خود باقي است، و ما دام كه اختيار باقي است تكليف صحيح است، بلكه واجب است، همان طور كه نسبت به ديگران صحيح است چون اگر تكليف متوجه آنان نشود، نسبت به ايشان ديگر واجب و حرامي تصور ندارد و طاعت از معصيت متمايز نمي‌شود، و همين خود باعث مي‌شود عصمت لغو گردد، چون وقتي مي‌گوييم داوود (ع) معصوم است، معنايش اين است كه آن جناب گناه نمي‌كند، و گفتيم كه گناه فرع تكليف است.
" إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ"- اين جمله نهي از پيروي هواي نفس را تعليل مي‌كند به اينكه اين كار باعث مي‌شود انسان از روز حساب غافل شود و فراموشي روز قيامت هم عذاب شديد دارد و منظور از فراموش كردن آن
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 23، ص 187.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 298
بي‌اعتنايي به امر آن است.
در اين آيه شريفه دلالتي است بر اينكه هيچ ضلالتي از سبيل خدا، و يا به عبارت ديگر هيچ معصيتي از معاصي منفك از نسيان روز حساب نيست.

[احتجاج بر مساله معاد با بيان اينكه خلق سماء و ارض باطل نيست] ..... ص: 298

" وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلًا ..."
بعد از آنكه كلام به ياد روز حساب منتهي شد، عنان كلام را به سوي همين مساله برگردانيد تا آن را روشن سازد، لذا بر اصل ثبوت آن به دو حجت احتجاج نمود يكي احتجاجي است كه سياق آيه مورد بحث آن را مي‌رساند، و اين احتجاج از طريق غايات است، چون اگر امر خلقت آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است- با اينكه اموري است مخلوق و مؤجل، يكي پس از ديگري موجود مي‌شوند، و فاني مي‌گردند- به سوي غايتي باقي و ثابت و غير مؤجل منتهي نشود، امري باطل خواهد بود، و باطل به معني هر چيزي كه غايت نداشته باشد، محال است تحقق پيدا كند و در خارج موجود شود، علاوه بر اين صدور چنين خلقتي از خالق حكيم محال است، و در حكيم بودن خالق هم هيچ حرفي نيست.
و بسيار مي‌شود كه كلمه" باطل" به بازي اطلاق مي‌گردد، و اگر در آيه مورد بحث هم مراد اين معنا باشد، معناي آن چنين مي‌شود:" ما آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است به بازي نيافريديم و جز به حق خلق نكرديم"، و اين همان معنايي است كه آيه" وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ ما خَلَقْناهُما إِلَّا بِالْحَقِّ" «1» آن را افاده مي‌كند.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند:" آيه مورد بحث از نظر معنا عطف است بر ما قبلش، و گويا فرموده: پيروي هوا مكن، چون اين پيروي سبب گمراهيت مي‌شود. و نيز به خاطر اينكه خدا عالم را براي باطل كه پيروي هوي مصداقي از آن است، نيافريده، بلكه براي توحيد و پيروي شرع خلق كرده است".
ليكن اين تفسير درست نيست، براي اينكه آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ" با اين معنا سازگار نيست.
" ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النَّارِ"- يعني اينكه خدا عالم را به باطل و بدون غايت خلق كرده باشد و روز حسابي كه در آن نتيجه امور معلوم مي‌شود، در كار نباشد، پندار و ظن كساني است كه كافر شدند پس واي به حال ايشان از عذاب آتش.
__________________________________________________
(1)سوره دخان، آيه 39.
(2)تفسير روح المعاني، ج 23، ص 188.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 299

[احتجاج ديگري بر معاد با بيان اينكه خداوند" متقين" و" فجار" را در يك رديف قرار نمي‌دهد] ..... ص: 299

" أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجَّارِ" اين آيه حجت دومي را بيان مي‌كند كه بر مساله معاد اقامه كرده، و تقريرش اين است كه: بالضروره و بي‌ترديد انسان هم مانند ساير انواع موجودات كمالي دارد و كمال انسان عبارت است از اينكه در دو طرف علم و عمل از مرحله قوه و استعداد درآمده به مرحله فعليت برسد، يعني به عقايد حق معتقد گشته و اعمال صالح انجام دهد، كه فطرت خود او اگر سالم مانده باشد اين عقايد حق و اعمال صالح را تشخيص مي‌دهد، و عبارت مي‌داند از ايمان به حق و عمل‌هايي كه مجتمع انساني را در زمين صالح مي‌سازد.
پس تنها كساني كه ايمان آورده و به صالحات عمل كردند، و خلاصه مردم با تقوي، انسان‌هاي كامل هستند، و اما مفسدان در زمين يعني آنها كه عقايد فاسد و اعمال فاسد دارند و نام" فجار" معرف آنان است، افرادي هستند كه در واقع در انسانيتشان نقص دارند، و مقتضاي آن كمال و اين نقص اين است كه در مقابل كمال حياتي سعيد و عيشي طيب باشد و در ازاي آن نقص، حياتي شقي، و عيشي نكبت‌بار باشد.
و معلوم است كه زندگي دنيا كه هم آن طايفه و هم اين طايفه از آن استفاده مي‌كنند، در تحت سيطره اسباب و عوامل مادي اداره مي‌شود، كه تاثير آن اسباب و عوامل در مورد انسان كامل و ناقص، مؤمن و كافر يكسان است (زهرش هر دو را مي‌كشد، آتشش هر دو را مي‌سوزاند، آفتابش به هر دو مي‌تابد)، در نتيجه هر كس عمل خود را نيكو و آن طور كه بايد انجام دهد، و اسباب مادي هم با عمل او موافقت داشته باشد قهرا زندگي مطلوبي خواهد داشت، و هر كس بر خلاف اين باشد، زندگي تنگ و ناراحتي خواهد داشت.
و بنا بر اين اگر زندگي منحصر در همين زندگي دنيا باشد، كه گفتيم نسبتش به هر دو طايفه يكسان است، و ديگر حيات آخرت با زندگي مختص به هر يك از اين دو طايفه و مناسب با حال او نبوده باشد، با عنايتي كه خداي تعالي نسبت به رساندن هر حقي به صاحب حقش دارد، منافات دارد، و با عنايتي كه آن ذات اقدس به دادن مقتضاي هر چيز به مقتضي‌اش دارد نمي‌سازد.
و اگر بخواهي مي‌تواني از بيان قبلي كه حجتي است برهاني صرفنظر نموده، حجتي جدلي اقامه كني، و بگويي: يكسان معامله كردن با هر دو طايفه، و لغو كردن آنچه صلاح اين و فساد آن اقتضا دارد، خلاف عدالت خداست.
و اين آيه شريفه- به طوري كه ملاحظه مي‌كني- نمي‌خواهد بفرمايد: مؤمن و كافر
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 300
يكسان نيستند، بلكه مي‌خواهد مقابله بين كساني كه ايمان آورده و عمل صالح كرده‌اند، با كساني كه اينطور نيستند بيان كند، حال چه اينكه ايمان نداشته باشند، و يا ايمان داشته و عمل صالح نداشته باشند، و به همين جهت دوباره مقابله را بين متقيان و فجار قرار داد.
" كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ مُبارَكٌ لِيَدَّبَّرُوا آياتِهِ وَ لِيَتَذَكَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ" يعني اين قرآن كتابي است كه از جمله اوصافش اين و اين است، و اگر در اين آيه او را به" انزال" توصيف كرد، كه به نازل شدن به يك دفعه اشعار دارد، نه به" تنزيل" كه به نازل شدن تدريجي دلالت دارد، براي اين است كه تدبر و تذكر مناسبت دارد كه قرآن كريم به طور مجموع اعتبار شود، نه تكه تكه و جدا جدا.
و مقابله بين جمله" ليدبروا" با جمله" وَ لِيَتَذَكَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ" اين معنا را مي‌فهماند كه مراد از ضمير جمع، عموم مردم است.
و معناي آيه اين است كه: اين قرآن كتابي است كه ما آن را به سوي تو نازل كرديم، كتابي است كه خيرات و بركات بسيار براي عوام و خواص مردم دارد، تا مردم در آن تدبر نموده به همين وسيله هدايت شوند، و يا آنكه حجت بر آنان تمام شود، و نيز براي اينكه صاحبان خرد از راه استحضار حجت‌هاي آن و تلقي بياناتش متذكر گشته و به سوي حق هدايت شوند.

بحث روايتي [(داستان مراجعه دو طائفه متخاصم نزد داوود (عليه السلام) و ...)] ..... ص: 300

در الدر المنثور به طريقي از انس و از مجاهد و سدي و به چند طريق ديگر از ابن عباس، داستان مراجعه كردن دو طايفه متخاصم به داوود (ع) را با اختلافي كه در آن روايات هست نقل كرده است «1».
و نظير آن را قمي در تفسير خود آورده «2».
و نيز در عرائس و كتبي ديگر نقل شده، و صاحب مجمع البيان آن را خلاصه كرده كه اينك از نظر خواننده مي‌گذرد:
داوود (ع) بسيار نماز مي‌خواند، روزي عرضه داشت: بارالها ابراهيم را بر
__________________________________________________
(1)تفسير الدر المنثور، ج 5، ص 300 و 301.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 230.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 301
من برتري دادي و او را خليل خود كردي، موسي را برتري دادي و او را كليم خود ساختي.
خداي تعالي وحي فرستاد كه اي داوود ما آنان را امتحان كرديم، به امتحاناتي كه تا كنون از تو چنان امتحاني نكرده‌ايم، اگر تو هم بخواهي امتيازي كسب كني بايد به تحمل امتحان تن دردهي. عرضه داشت: مرا هم امتحان كن.
پس روزي در حيني كه در محرابش قرار داشت، كبوتري به محرابش افتاد، داوود خواست آن را بگيرد، كبوتر پرواز كرد و بر دريچه محراب نشست. داوود بدانجا رفت تا آن را بگيرد. ناگهان از آنجا نگاهش به همسر" اوريا" فرزند" حيان" افتاد كه مشغول غسل بود.
داوود عاشق او شد، و تصميم گرفت با او ازدواج كند. به همين منظور اوريا را به بعضي از جنگها روانه كرد، و به او دستور داد كه همواره بايد پيشاپيش تابوت باشي- و تابوت عبارت است از آن صندوقي كه سكينت در آن بوده- اوريا به دستور داوود عمل كرد و كشته شد.
بعد از آنكه عده آن زن سرآمد، داوود با وي ازدواج كرد، و از او داراي فرزندي به نام سليمان شد. روزي در بيني كه او در محراب خود مشغول عبادت بود، دو مرد بر او وارد شدند، داوود وحشت كرد. گفتند مترس ما دو نفر متخاصم هستيم كه يكي به ديگري ستم كرده- تا آنجا كه مي‌فرمايد- و ايشان اندكند.
پس يكي از آن دو به ديگري نگاه كرد و خنديد، داوود فهميد كه اين دو متخاصم دو فرشته‌اند كه خدا آنان را نزد وي روانه كرده، تا به صورت دو متخاصم مخاصمه راه بيندازند و او را به خطاي خود متوجه سازند پس داوود (ع) توبه كرد و آن قدر گريست كه از اشك چشم او گندمي آب خورد و روييد.
آن گاه صاحب مجمع البيان مي‌گويد- و چه خوب هم مي‌گويد- داستان عاشق شدن داوود سخني است كه هيچ ترديدي در فساد و بطلان آن نيست، براي اينكه اين نه تنها با عصمت انبيا سازش ندارد، بلكه حتي با عدالت نيز منافات دارد، چطور ممكن است انبيا كه امينان خدا بر وحي او و سفرايي هستند بين او و بندگانش، متصف به صفتي باشند كه اگر يك انسان معمولي متصف بدان باشد، ديگر شهادتش پذيرفته نمي‌شود و حالتي داشته باشند كه به خاطر آن حالت، مردم از شنيدن سخنان ايشان و پذيرفتن آن متنفر باشند؟! «1».
مؤلف: اين داستان كه در روايات مذكور آمده از تورات گرفته شده، چيزي كه هست نقل تورات از اين هم شنيع‌تر و رسواتر است، معلوم مي‌شود آنهايي كه داستان مزبور را در
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان، ج 8، ص 472.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 302
روايات اسلامي داخل كرده‌اند، تا اندازه‌اي نقل تورات را- كه هم اكنون خواهيد ديد- تعديل كرده‌اند.
اينك خلاصه آنچه در تورات، اصحاح يازدهم و دوازدهم، از سموئيل دوم آمده:
شبانگاه بود كه داوود از تخت خود برخاست، و بر بالاي بام كاخ به قدم زدن پرداخت، از آنجا نگاهش به زني افتاد كه داشت حمام مي‌كرد، و تن خود را مي‌شست، و زني بسيار زيبا و خوش منظر بود.
پس كسي را فرستاد تا تحقيق حال او كند. به او گفتند: او" بتشبع" همسر" اورياي حثي" است، پس داوود رسولاني فرستاد تا زن را گرفته نزدش آوردند، و داوود با او هم بستر شد، در حالي كه زن از خون حيض پاك شده بود، پس زن به خانه خود برگشت، و از داوود حامله شده، به داوود خبر داد كه من حامله شده‌ام.
از سوي ديگر اوريا در آن ايام در لشكر داوود كار مي‌كرد و آن لشكر در كار جنگ با" بني عمون" بودند، داوود نامه‌اي به" يوآب" امير لشكر خود فرستاد، و نوشت كه اوريا را نزد من روانه كن، اوريا به نزد داوود آمد، و چند روزي نزد وي ماند، داوود نامه‌اي ديگر به يوآب نوشته، به وسيله اوريا روانه ساخت و در آن نامه نوشت: اوريا را ماموريت‌هاي خطرناك بدهيد و او را تنها بگذاريد، تا كشته شود. يوآب نيز همين كار را كرد. و اوريا كشته شد و خبر كشته شدنش به داوود رسيد.
پس همين كه همسر اوريا از كشته شدن شوهرش خبردار شد، مدتي در عزاي او ماتم گرفت، و چون مدت عزاداري و نوحه‌سرايي تمام شد، داوود نزد او فرستاده و او را ضميمه اهل بيت خود كرد. و خلاصه همسر داوود شد، و براي او فرزندي آورد، و اما عملي كه داوود كرد در نظر رب عمل قبيحي بود.
لذا رب،" ناثان" پيغمبر را نزد داوود فرستاد. او هم آمد و به او گفت در يك شهر دو نفر مرد زندگي مي‌كردند يكي فقير و آن ديگري توانگر، مرد توانگر گاو و گوسفند بسيار زياد داشت و مرد فقير به جز يك ميش كوچك نداشت، كه آن را به زحمت بزرگ كرده بود در اين بين ميهماني براي مرد توانگر رسيد او از اينكه از گوسفند و گاو خود يكي را ذبح نموده از ميهمان پذيرايي كند دريغ ورزيد، و يك ميش مرد فقير را ذبح كرده براي ميهمان خود طعامي تهيه كرد.
داوود از شنيدن اين رفتار سخت در خشم شد، و به ناثان گفت: رب كه زنده است، چه باك از اينكه آن مرد طمع‌كار كشته شود، بايد اين كار را بكنيد، و به جاي يك ميش
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 303
چهار ميش از گوسفندان او براي مرد فقير بگيريد، براي اينكه بر آن مرد فقير رحم نكرده و چنين معامله‌اي با او كرده.
ناثان به داوود گفت: اتفاقا آن مرد خود شما هستيد، و خدا تو را عتاب مي‌كند و مي‌فرمايد: بلاء و شري بر خانه‌ات مسلط مي‌كنم و در پيش رويت همسرانت را مي‌گيرم، و آنان را به خويشاوندانت مي‌دهم، تا در حضور بني اسرائيل و آفتاب با آنان هم بستر شوند، و اين را به كيفر آن رفتاري مي‌كنم كه تو با اوريا و همسرش كردي.
داوود به ناثان گفت: من از پيشگاه رب عذر اين خطا را مي‌خواهم. ناثان گفت:
خدا هم اين خطاي تو را از تو برداشت و ناديده گرفت و تو به كيفر آن نمي‌ميري، و ليكن از آنجا كه تو با اين رفتارت دشمناني براي رب درست كردي كه همه زبان به شماتت رب مي‌گشايند، فرزندي كه همسر اوريا برايت زاييده خواهد مرد. پس خدا آن فرزند را مريض كرد و پس از هفت روز قبض روحش فرمود، و بعد از آن همسر اوريا سليمان را براي داوود زاييد «1».
و در كتاب عيون است كه- در باب مجلس رضا (ع) نزد مامون و مباحثه‌اش با ارباب ملل و مقالات- امام رضا (ع) به ابن جهم فرمود: بگو ببينم پدران شما در باره داوود چه گفته‌اند؟ ابن جهم عرضه داشت: مي‌گويند او در محرابش مشغول نماز بود كه ابليس به صورت مرغي در برابرش ممثل شد، مرغي كه زيباتر از آن تصور نداشت. پس داوود نماز خود را شكست و برخاست تا آن مرغ را بگيرد. مرغ پريد و داوود آن را دنبال كرد، مرغ بالاي بام رفت، داوود هم به دنبالش به بام رفت، مرغ به داخل خانه اوريا فرزند حيان شد، داوود به دنبالش رفت، و ناگهان زني زيبا ديد كه مشغول آب تني است.
داوود عاشق زن شد، و اتفاقا همسر او يعني اوريا را قبلا به ماموريت جنگي روانه كرده بود، پس به امير لشكر خود نوشت كه اوريا را پيشاپيش تابوت قرار بده، و او هم چنين كرد، اما به جاي اينكه كشته شود، بر مشركين غلبه كرد. و داوود از شنيدن قصه ناراحت شد، دوباره به امير لشكرش نوشت او را هم چنان جلو تابوت قرار بده! امير چنان كرد و اوريا كشته شد، و داوود با همسر وي ازدواج كرد.
راوي مي‌گويد:" حضرت رضا (ع) دست به پيشاني خود زد و فرمود" إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ" آيا به يكي از انبياي خدا نسبت مي‌دهيد كه نماز را سبك شمرده و آن را شكست، و به دنبال مرغ به خانه مردم درآمده، و به زن مردم نگاه كرده و عاشق شده، و شوهر
__________________________________________________
(1)تورات، ب 11، ص 490.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 304
او را متعمدا كشته است؟
ابن جهم پرسيد: يا بن رسول اللَّه پس گناه داوود در داستان دو متخاصم چه بود؟ فرمود واي بر تو خطاي داوود از اين قرار بود كه او در دل خود گمان كرد كه خدا هيچ خلقي داناتر از او نيافريده، خداي تعالي (براي تربيت او، و دور نگه داشتن او از عجب) دو فرشته نزد وي فرستاد تا از ديوار محرابش بالا روند، يكي گفت ما دو خصم هستيم، كه يكي به ديگري ستم كرده، تو بين ما به حق داوري كن و از راه حق منحرف مشو، و ما را به راه عدل رهنمون شو.
اين آقا برادر من نود و نه ميش دارد و من يك ميش دارم، به من مي‌گويد اين يك ميش خودت را در اختيار من بگذار و اين سخن را طوري مي‌گويد كه مرا زبون مي‌كند، داوود بدون اينكه از طرف مقابل بپرسد: تو چه مي‌گويي؟ و يا از مدعي مطالبه شاهد كند در قضاوت عجله كرد و عليه آن طرف و به نفع صاحب يك ميش حكم كرد، و گفت: او كه از تو مي‌خواهد يك ميشت را هم در اختيارش بگذاري به تو ظلم كرده. خطاي داوود در همين بوده كه از رسم داوري تجاوز كرده، نه آنكه شما مي‌گوييد، مگر نشنيده‌اي كه خداي عز و جل مي‌فرمايد:" يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ ...".
ابن جهم عرضه داشت: يا بن رسول اللَّه پس داستان داوود با اوريا چه بوده؟ حضرت رضا (ع) فرمود: در عصر داوود حكم چنين بود كه اگر زني شوهرش مي‌مرد و يا كشته مي‌شد، ديگر حق نداشت شوهري ديگر اختيار كند، و اولين كسي كه خدا اين حكم را برايش برداشت و به او اجازه داد تا با زن شوهر مرده ازدواج كند، داوود (ع) بود كه با همسر اوريا بعد از كشته شدن او و گذشتن عده ازدواج كرد، و اين بر مردم آن روز گران آمد «1».
و در امالي صدوق به سند خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه به علقمه فرمود: انسان نمي‌تواند رضايت همه مردم را به دست آورد و نيز نمي‌تواند زبان آنان را كنترل كند همين مردم بودند كه به داوود (ع) نسبت دادند كه: مرغي را دنبال كرد تا جايي كه نگاهش به همسر اوريا افتاد و عاشق او شد و براي رسيدن به آن زن، اوريا را به جنگ فرستاد، آن هم در پيشاپيش تابوت قرارش داد تا كشته شود، و او بتواند با همسر وي ازدواج كند ... «2».
__________________________________________________
(1)عيون اخبار الرضا، انتشارات جهان، ج 1، ص 193.
(2)امالي صدوق، مجلس 22، ص 3. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 305

گفتاري در چند فصل پيرامون سرگذشت داوود (ع) ..... ص: 305

1- سرگذشت داوود (ع) در قرآن: در قرآن كريم از داستانهاي آن جناب به جز چند اشاره، چيزي نيامده، يك جا به سرگذشت جنگ او در لشكر طالوت اشاره كرده كه در آن جنگ، جالوت را به قتل رسانده و خداوند سلطنت را بعد از طالوت به او واگذار نموده و حكمتش داده و آنچه مي‌خواسته بدو آموخته است «1». در جاي ديگر به اين معنا اشاره فرموده كه او را خليفه خود كرد، تا در بين مردم حكم و داوري كند، و فصل الخطاب (كه همان علم داوري بين مردم است) به او آموخته «2». و در جاي ديگر به اين معنا اشاره فرموده كه خدا او و سلطنتش را تاييد نموده و كوه‌ها و مرغان را مسخر كرد تا با او تسبيح بگويند «3». و جايي ديگر به اين معنا اشاره كرده كه آهن را براي او نرم كرد تا با آن هر چه مي‌خواهد و مخصوصا زره درست كند «4».
2- ذكر خير داوود (ع) در قرآن: خداي سبحان در چند مورد او را از انبيا شمرده و بر او و بر همه انبيا ثنا گفته، و نام او را بخصوص ذكر كرده و فرموده:" وَ آتَيْنا داوُدَ زَبُوراً- ما به داوود زبور داديم" «5» و نيز فرموده:" به او فضيلت و علم داديم" «6» و نيز فرموده:" به او حكمت و فصل الخطاب داديم، و او را خليفه در زمين كرديم" «7» و او را به اوصاف" اواب" و" دارنده زلفا و قرب در پيشگاه الهي" و" دارنده حسن ماب" ستوده «8».
3- آنچه از آيات استفاده مي‌شود: دقت در آياتي كه متعرض داستان آمدن دو متخاصم نزد داوود (ع) است بيش از اين نمي‌رساند كه اين داستان صحنه‌اي بوده كه خداي تعالي براي آزمايش داوود در عالم تمثل به وي نشان داده تا او را به تربيت الهي تربيت كند و راه و رسم داوري عادلانه را به وي بياموزد، تا در نتيجه هيچ وقت مرتكب جور در حكم نگشته و از راه عدل منحرف نگردد.
اين آن معنايي است كه از آيات اين داستان فهميده مي‌شود، و اما زوايدي كه در غالب روايات هست، يعني داستان اوريا و همسرش، مطالبي است كه ساحت مقدس انبيا از آن منزه است، كه در بيان آيات و بحث روايتي مربوط به آن محصل كلام گذشت.
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 251.
(2)سوره ص، آيه 20- 26.
(3)سوره انبياء، آيه 79 و سوره ص، آيه 19.
(4)سوره انبياء، آيه 80 و سوره سبأ، آيه 11.
(5)سوره نساء، آيه 163. سوره انعام، آيه 84 و 87.
(6)سوره سبأ، آيه 10. سوره نمل، آيه 15.
(7)سوره ص، آيه 20 و 26.
(8)سوره ص، آيه 25 و 19.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 306

[سوره ص (38): آيات 30 تا 40] ..... ص: 306

اشاره

وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَيْمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ (30) إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِيِّ الصَّافِناتُ الْجِيادُ (31) فَقالَ إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي حَتَّي تَوارَتْ بِالْحِجابِ (32) رُدُّوها عَلَيَّ فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ (33) وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَيْمانَ وَ أَلْقَيْنا عَلي كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ (34)
قالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ هَبْ لِي مُلْكاً لا يَنْبَغِي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِي إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ (35) فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ رُخاءً حَيْثُ أَصابَ (36) وَ الشَّياطِينَ كُلَّ بَنَّاءٍ وَ غَوَّاصٍ (37) وَ آخَرِينَ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفادِ (38) هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسابٍ (39)
وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفي وَ حُسْنَ مَآبٍ (40)

ترجمه آيات ..... ص: 306

و ما به داوود سليمان را عطا كرديم كه چه بنده خوبي بود و بسيار رجوع كننده (به ما) بود (30).
به يادش آور كه وقتي اسباني نيك بر او عرضه شد (31).
(از شدت علاقه به تماشاي آنها از نماز اول وقت باز ماند و خود را ملامت كرد) و گفت من علاقه به اسبان را بر ياد خدا ترجيح دادم تا خورشيد غروب كرد (و يا اسبان از نظرم ناپديد شدند) (32).
آنها را به من برگردانيد و چون برگرداندند سر و گردنهايشان را نشان كرد تا وقف راه خدا باشند (33).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 307
ما سليمان را هم بيازموديم و جسد بي‌جان (فرزندش) را بر تختش افكنديم پس به سوي ما متوجه شد (34).
و گفت پروردگارا مرا بيامرز و به من سلطنتي بده كه سزاوار احدي بعد از من نباشد البته تو بخشنده‌اي (35).
پس ما به او سلطنتي داديم كه دامنه‌اش حتي باد را هم گرفت و باد هر جا كه او مي‌خواست بوزد به نرمي مي‌وزيد (36).
و نيز شيطانها را برايش رام كرديم شيطانهايي كه يا بناء بودند و يا غواص (37).
و اما بقيه آنها را (كه جز شرارت هنري نداشتند) همه را در غل و زنجير كرديم (تا مزاحم سلطنت او نباشند) (38).
اين است عطاي ما و لذا بدو گفتيم از نعمت خود به هر كه خواهي عطا كن و از هر كه خواهي دريغ نما كه عطاي ما بي‌حساب است (39).
و به راستي او در درگاه ما تقرب و سرانجامي نيك دارد (40).

بيان آيات ..... ص: 307

اشاره

اين آيات راجع به دومين داستان از قصص بندگان" اواب" است كه خداي تعالي آن را براي پيغمبرش بيان نموده و دستورش مي‌دهد به اينكه صبر پيشه سازد و در هنگام سختي به ياد اين داستان بيفتد.
" وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَيْمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ" يعني ما به داوود فرزندي داديم به نام سليمان. بقيه الفاظ آيه از بيان قبلي ما روشن مي‌شود.
" إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِيِّ الصَّافِناتُ الْجِيادُ" كلمه" عشي" در مقابل" غداة" است، كه به معناي اول روز است و در نتيجه" عشي" به معناي آخر روز و بعد از ظهر است. و كلمه" صافنات"- به طوري كه در مجمع البيان گفته- جمع" صافنة" است، و" صافنة" آن اسباني را مي‌گويند كه بر سه پاي خود ايستاده و يك دست را بلند مي‌كند تا نوك سمش روي زمين قرار گيرد. و- نيز بنا به گفته وي- كلمه" جياد" جمع" جواد" است كه" واو" آن در جمع به" ياء" قلب مي‌شود، و اصل" جياد" جواد- به كسره جيم- بوده، و معنايش تندرو است، گويا حيوان از دويدن بخل نمي‌ورزد «1».
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 308

[چند وجه در معناي سخن سليمان (عليه السلام):" إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي ..." و توضيحي در باره علاقه آن جناب به اسب‌ها و باز ماندنش از عبادت خدا] ..... ص: 308

" فَقالَ إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي حَتَّي تَوارَتْ بِالْحِجابِ" ضمير" قال- گفت" به سليمان برمي‌گردد، و مراد از" خير"- به طوري كه «2» گفته‌اند- اسب است، چون عرب اسب را خير مي‌نامند، و از رسول خدا (ص) هم روايت شده كه فرمود: تا قيامت خير را به پيشاني اسبها گره زده‌اند.
بعضي «3» هم گفته‌اند:" مراد از كلمه" خير" مال بسيار است و در بسياري از موارد در قرآن به اين معنا آمده، مانند آيه" إِنْ تَرَكَ خَيْراً" «4».
مفسرين «5» در تفسير جمله" أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ" گفته‌اند: كلمه" احببت" متضمن معناي ايثار است، و كلمه" عن" به معناي" علي" است، و منظور سليمان (ع) اين است كه: من محبتي را كه به اسبان دارم ايثار و اختيار مي‌كنم بر ياد پروردگارم، كه عبارت است از نماز، در حالي كه آن را نيز دوست مي‌دارم، و يا معنايش اين است كه: من اسبان را دوست مي‌دارم دوستي‌اي كه در مقابل ياد پروردگارم نمي‌توانم از آن چشم بپوشم، در نتيجه وقتي اسبان را بر من عرضه مي‌دارند از نمازم غافل مي‌شوم تا خورشيد غروب مي‌كند.
" حَتَّي تَوارَتْ بِالْحِجابِ"- ضمير در" توارت"- به طوري كه «6» گفته‌اند- به كلمه" شمس" برمي‌گردد، با اينكه قبلا نامش نيامده بود، ولي از كلمه" عشي" كه در آيه قبلي بود استفاده مي‌شود. و مراد از تواري خورشيد غروب كردن و پنهان شدن در پشت پرده افق است، مؤيد اينكه ضمير به خورشيد برمي‌گردد كلمه" عشي" در آيه قبلي است، چون اگر مقصود تواري خورشيد نبود، ذكر كلمه" عشي" در آن آيه بدون غرض مي‌شد و غرضي كه هر خواننده آن را بفهمد براي آن باقي نمي‌ماند.
پس حاصل معناي آيه اين است كه من آن قدر به اسب علاقه يافتم، كه وقتي اسبان را بر من عرضه كردند، نماز از يادم رفت تا وقتش فوت شد، و خورشيد غروب كرد. البته بايد دانست كه علاقه سليمان (ع) به اسبان براي خدا بوده، و علاقه به خدا او را علاقه‌مند به اسبان مي‌كرد، چون مي‌خواست آنها را براي جهاد در راه خدا تربيت كند، پس رفتنش و حضورش براي عرضه اسبان به وي، خود عبادت بوده است. پس در حقيقت عبادتي او را از
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 474.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 8، ص 475.
(4)اگر كسي بميرد و خيري از خود بگذارد. سوره بقره، آيه 180.
(5 و 6)مجمع البيان، ج 8، ص 474 و 475.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 309
عبادتي ديگر بازداشته، چيزي كه هست نماز در نظر وي مهم‌تر از آن عبادت ديگر بوده است.
بعضي ديگر از مفسرين گفته‌اند:" ضمير در" توارت" به كلمه" خيل" برمي‌گردد و معنايش اين است كه: سليمان از شدت علاقه‌اي كه به اسبان داشت، بعد از سان ديدن از آنها، هم چنان به آنها نظر مي‌كرد، تا آنكه اسبان در پشت پرده بعد و دوري ناپديد شدند". ولي در سابق گفتيم كه: كلمه" عشي" در آيه قبلي، مؤيد احتمال اول است، و هيچ دليلي هم نه در لفظ آيه و نه در روايات بر گفتار اين مفسر نيست. «1»
" رُدُّوها عَلَيَّ فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ" بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند:" ضمير در" ردوها" به كلمه" شمس" برمي‌گردد، و سليمان (ع) در اين جمله به ملائكه امر مي‌كند كه: آفتاب را برگردانند، تا او نماز خود را در وقتش بخواند. و منظور از جمله" فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ" اين است: سليمان شروع كرد پاها و گردن خود را دست كشيدن و به اصحاب خود نيز دستور داد اين كار را بكنند، و اين در حقيقت وضوي ايشان بوده. آن گاه او و اصحابش نماز خواندند. و اين معنا در بعضي از روايات ائمه اهل بيت (ع) هم آمده".
بعضي «3» ديگر از مفسرين گفته‌اند:" ضمير به كلمه" خيل" برمي‌گردد، و معنايش اين است كه: سليمان دستور داد تا اسبان را دوباره برگردانند، و چون برگرداندند، شروع كرد به ساق و گردنهاي آنها دست كشيدن و آنها را در راه خدا سبيل كردن. و اين عمل را بدان جهت كرد، تا كفاره سرگرمي به اسبان و غفلت از نماز باشد".
بعضي «4» ديگر گفته‌اند:" ضمير به كلمه" خيل" برمي‌گردد، ولي مراد از دست كشيدن به ساقها و گردنهاي آنها، زدن آنها با شمشير و بريدن دست و گردن آنهاست، چون كلمه" مسح" به معناي بريدن نيز مي‌آيد. بنا بر اين سليمان (ع) از اينكه اسبان، او را از عبادت خدا بازداشته‌اند خشمناك شده، و دستور داده آنها را برگردانند، و آن گاه ساق و گردن همه را با شمشير زده و همه را كشته است.
ولي اين تفسير صحيح نيست، چون چنين عملي از انبيا سرنمي‌زند، و ساحت آنان منزه از مثل آن است. هر بيننده و شنونده‌اي مي‌پرسد كه: اسب بيچاره چه گناهي دارد كه با شمشير به جان او بيفتي، و قطعه و قطعه‌اش كني، علاوه بر اين، اين عمل اتلاف مال محترم است.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)مجمع البيان، ج 8، ص 474 و 475.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 310
و اما اينكه: بعضي «1» از مفسرين به روايت ابي بن كعب استدلال كرده‌اند بر صحت اين تفسير، و در آخر اضافه كرده‌اند كه: سليمان (ع) اسبان را در راه خدا قرباني كرده، و لا بد قرباني اسب هم در شريعت او جايز بوده، به هيچ وجه صحيح نيست، براي اينكه در روايت ابي، اصلا سخني از قرباني كردن اسب به ميان نيامد.
علاوه بر اين- همان طور كه گفتيم- سليمان (ع) از عبادت غافل و مشغول به لهو و هوي نشده، بلكه عبادتي ديگر آن را مشغول كرده. پس از بين همه وجوه همان وجه اول قابل اعتماد است، البته اگر لفظ آيه با آن مساعد باشد، و گر نه وجه دوم از همه بهتر است.

[جسدي كه بر تخت سليمان (عليه السلام) افكنده شد جنازه فرزند او بوده كه براي آزمايش و تنبيه او ميرانده شده و ...] ..... ص: 310

" وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَيْمانَ وَ أَلْقَيْنا عَلي كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ" كلمه" جسد" به معناي جسمي است بي‌روح.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند:" مراد از جسدي كه بر تخت سليمان افتاد، خود سليمان (ع) بوده كه خدا او را به مرضي مبتلا و آزمايش كرد، و تقدير كلام اين است كه:
" القيناه علي كرسيه كجسد لا روح فيه من شدة المرض- ما او را مانند جسدي بي‌روح از شدت مرض بر تختش انداختيم".
ليكن اين وجه صحيح نيست، براي اينكه هيچ گوينده فصيحي ضمير را از كلام حذف نمي‌كند، و از كلامي كه ظاهرش انداختن جسدي بر تخت سليمان (ع) است، انداختن خود سليمان (ع) را اراده نمي‌كند، آن هم گوينده‌اي كه كلامش فصيح‌ترين كلام است.
مفسرين ديگر اقوال مختلفي در مراد از آيه دارند، و هر يك از روايتي پيروي كرده و آنچه به طور اجمال از ميان اقوال و روايات مي‌توان پذيرفت، اين است كه: جسد نامبرده جنازه كودكي از سليمان (ع) بوده كه خدا آن را بر تخت وي افكند، و در جمله" ثُمَّ أَنابَ قالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي" اشعار و بلكه دلالت است بر اينكه: سليمان (ع) از آن جسد اميدها داشته، و يا در راه خدا به او اميدها بسته بوده، و خدا او را قبض روح نموده و جسد بي‌جانش را بر تخت سليمان افكنده تا او بدين وسيله متنبه گشته و امور را به خدا واگذارد، و تسليم او شود.
" قالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ هَبْ لِي مُلْكاً لا يَنْبَغِي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِي إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ" از ظاهر سياق برمي‌آيد كه اين استغفار مربوط به آيه قبلي و داستان انداختن جسد بر
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 475. [.....]
(2)تفسير مجمع البيان، ج 8، ص 476.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 311
كرسي سليمان (ع) است، و اگر واو عاطفه نياورده، براي اين است كه كلام به منزله جواب از سؤالي است كه ممكن است بشود، گويا بعد از آنكه فرموده:" ثُمَّ أَنابَ" كسي پرسيده: در انابه‌اش چه گفت؟ فرموده:" گفت پروردگارا مرا بيامرز ...".
چه بسا از مفسرين كه بر اين درخواست سليمان كه گفت:" ملكي به من بده كه بعد از من سزاوار احدي نباشد، اشكال كرده‌اند كه اين چه بخلي است كه سليمان مرتكب شده، و از خدا خواسته مثل سلطنت او را بعد از او به احدي ندهد؟ «1».
و جواب آن اين است كه: درخواست او درخواست براي خودش است، نه درخواست منع از ديگران، نمي‌خواهد درخواست كند كه ديگران را از سلطنتي چون سلطنت او محروم كند، و فرق است بين اينكه ملكي را مختص به خود درخواست كند، و اينكه اختصاص آن را به خود بخواهد.

[معناي اينكه فرمود:" فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ رُخاءً ..."] ..... ص: 311

" فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ رُخاءً حَيْثُ أَصابَ" اين آيه فرع و نتيجه درخواست ملك است و از استجابت آن درخواست خبر مي‌دهد و ملكي را كه سزاوار احدي بعد از او نباشد بيان مي‌كند و آن ملكي است كه دامنه‌اش حتي باد و جن را هم گرفته، و آن دو نيز مسخر وي شدند.
و كلمه" رخاء"- به ضمه را- به معناي نرمي است و ظاهرا مراد از جريان باد به نرمي و به امر سليمان اين باشد كه: باد در اطاعت كردن از فرمان سليمان نرم بوده و بر طبق خواسته او به آساني جريان مي‌يافته. پس ديگر اشكال نشود به اينكه توصيف باد به صفت نرمي، با توصيف آن به صفت" عاصفه- تند" كه آيه" وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ عاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِ" «2» آن را حكايت كرده، منافات دارد. براي اينكه گفتيم: منظور از جريان باد به نرمي، اين است كه:
جاري ساختن باد براي آن جناب هزينه‌اي نداشته، و به آساني جاري مي‌شده، حال يا به نرمي و يا به تندي.
ولي بعضي «3» از مفسرين از اين اشكال جواب داده‌اند به اينكه: ممكن است خداوند باد را مسخر سليمان (ع) كرده، كه هر وقت او خواست نرم بوزد، و هر وقت او خواست تند بوزد.
و معناي جمله" حَيْثُ أَصابَ" اين است كه: به هر جا هم كه او خواست بوزد، چون
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 476.
(2)و باد تند سير را ما مسخر سليمان گردانيديم تا به امر او جريان يابد. سوره انبياء، آيه 81.
(3)تفسير مجمع البيان، ج 8، ص 477.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 312
اين جمله متعلق به جمله" تجري" است.
" وَ الشَّياطِينَ كُلَّ بَنَّاءٍ وَ غَوَّاصٍ" يعني ما شيطانهاي جني را براي سليمان (ع) مسخر كرديم، تا هر يك از آنها كه كار بنايي را مي‌دانسته، برايش بنايي كند و هر يك از آنها كه غواصي را مي‌دانسته برايش در درياها غواصي كند، و لؤلؤ و ساير منافع دريايي را برايش استخراج كند.
" وَ آخَرِينَ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفادِ" كلمه" اصفاد" جمع" صفد" است، كه به معناي غل آهني است، و معناي جمله اين است كه: ما ساير طبقات جن را براي او مسخر كرديم، تا همه را غل و زنجير كند و از شرشان راحت باشد.
" هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسابٍ" يعني اين سلطنت كه به تو داديم عطاي ما به تو بود، عطايي بي‌حساب، و ظاهرا مراد از بي‌حساب بودن آن، اين است كه: عطاي ما حساب و اندازه ندارد كه اگر تو از آن زياد بذل و بخشش كني، كم شود. پس هر چه مي‌خواهي بذل و بخشش بكن، و لذا فرمود:" فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ- مي‌خواهي بذل بكن و نخواستي نكن" يعني هر دو يكسان است، چه بخشش بكني و چه نكني، تاثيري در كم شدن عطاي ما ندارد.
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" مراد از بي‌حساب بودن عطا، اين است كه: روز قيامت از تو حساب نمي‌كشيم" بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" مراد اين است كه: عطاي ما به تو از باب تفضل بوده، نه از باب اينكه خواسته باشيم پاداش به تو داده باشيم". و معاني ديگري هم براي آن كرده‌اند.
" وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفي وَ حُسْنَ مَآبٍ" معناي اين جمله در سابق گذشت.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيه!" فَقالَ إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي ..." و در باره افتادن جسدي بر تخت او)] ..... ص: 312

در مجمع البيان در ذيل آيه" فَقالَ إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي ..." گفته:
بعضي از مفسرين گفته‌اند: رسيدگي به كار اسبان، او را از نماز عصر بازداشت تا وقت نماز
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 8، ص 477.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 313
فوت شد،- به نقل از علي (ع)-. و در روايات اصحاب ما اماميه آمده كه فضيلت اول وقت از او فوت شد «1».
و نيز در مجمع البيان گفته: ابن عباس نقل كرده كه از علي (ع) از اين آيه پرسيدم، فرمود: اي ابن عباس تو در باره اين آيه چه شنيده‌اي؟ عرض كردم: از كعب شنيدم مي‌گفت: سليمان سرگرم ديدن از اسبان شد تا وقتي كه نمازش فوت شد، پس گفت اسبان را به من برگردانيد، و اسبها چهارده تا بودند، دستور داد با شمشير ساقها و گردنهاي اسبان را قطع كنند و بكشند و خداي تعالي به همين جهت چهارده روز سلطنت او را از او بگرفت، چون به اسبان ظلم كرد، و آنها را بكشت.
علي (ع) فرمود: كعب دروغ گفته و مطلب بدين قرار بوده كه سليمان روزي از اسبان خود سان ديد، چون مي‌خواست با دشمنان خدا جهاد كند، پس آفتاب غروب كرد، به امر خداي تعالي به ملائكه موكل بر آفتاب گفت تا آن را برگردانند، ملائكه آفتاب را برگرداندند، و سليمان نماز عصر را در وقتش بجاي آورد. آري انبيا (ع) هرگز ظلم نمي‌كنند، و به ظلم دستور هم نمي‌دهند، براي اينكه پاك و معصومند «2».
مؤلف: اين قسمت از كلام كعب كه گفت: خداي تعالي چهارده روز ملك را از او بگرفت، اشاره است به انگشتري كه ماجرايش از نظر خواننده مي‌گذرد.
و در كتاب فقيه از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: سليمان بن داوود، روزي بعد از ظهر از اسبان خود بازديد به عمل آورد، و مشغول تماشاي آنها شد تا آفتاب غروب كرد، به ملائكه گفت: آفتاب را برايم برگردانيد تا نمازم را در وقتش بخوانم.
ملائكه چنين كردند، سليمان برخاست و نماز خود را خواند. و آفتاب دوباره غروب كرده و ستارگان درخشيدن گرفتند، و اين است معناي كلام خداي عز و جل كه مي‌فرمايد:" و وهبنا لداود سليمان"، تا آنجا كه مي‌فرمايد:" مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ" «3».
مؤلف: اين روايت اگر لفظ آيه با آن مساعدت كند، يعني با جمله" فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ" بسازد، روايت بي‌اشكالي است، و اما مساله برگشتن خورشيد اشكالي ندارد، براي اينكه وقتي ما معجزه را براي انبياء بپذيريم و اثبات كنيم، ديگر چه فرقي بين
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 8، ص 475.
(3)من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 129، ح 8.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 314
معجزات هست؟ مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه از نظر روايات، آفتاب تنها براي سليمان (ع) برنگشته بلكه براي يوشع بن نون و علي بن ابي طالب (ع) نيز بازگشته و روايات آن در كمال اعتبار است، پس ديگر نبايد به اشكالي كه فخر رازي «1» در تفسير كبير خود كرده اعتنا نمود.
و اما پي كردن اسبان و زدن گردنهاي آنها با شمشير، مطلبي است كه (تنها در اين روايت نيامده) در چند روايت ديگر نيز از طريق اهل سنت نقل شده، كه قمي «2» هم آنها را در تفسير خود آورده. ولي چيزي كه هست همه اين روايات به كعب الاحبار يهودي الاصل بر مي‌گردد، هم چنان كه در روايات گذشته از ابن عباس هم گذشت، و به هر حال به همان بياني كه گذشت نبايد به آن اعتنا كرد.
اين مفسرين در اغراق گويي‌شان در باره اين داستان آن قدر تندروي كرده‌اند كه روايت كرده‌اند كه آن اسبان بيست هزار بوده كه همه داراي بال بوده‌اند «3»، نظير آن روايتي كه در ذيل" حَتَّي تَوارَتْ بِالْحِجابِ" از كعب روايت كرده‌اند كه گفت: آن حجاب از ياقوت سبز بوده، ياقوتي كه محيط به همه خلايق است، و از سبزي آن آسمان سبز شده! «4» (غافل از اينكه آسمان اصلا سبز نيست).
باز نظير آن از عجايبي كه در اين داستان نقل كرده‌اند روايتي است كه در ذيل" وَ أَلْقَيْنا عَلي كُرْسِيِّهِ جَسَداً" آورده‌اند كه خدا به او پسري داد، و او از ترس جن- و در بعضي روايات ديگر از ترس ملك الموت- به ابر سپرد تا او را در دامن خود حفظ كند، ولي روزي جسد مرده او را بر تخت خود يافت! و باز روايتي كه آورده‌اند روزي سليمان گفت: امشب با صد نفر از زنان خود جماع مي‌كنم تا از هر يك از آنها پسري شجاع برايم متولد شود و در راه خدا جهاد كند، و در اين كلام خود ان شاء اللَّه نگفت، و در نتيجه هيچ يك از همسرانش باردار نشدند، مگر يك نفر كه فرزندي نيمه تمام زاييد و سليمان او را بسيار دوست مي‌داشت و بدين جهت او را نزد يكي از جنيان پنهان كرد. تا اينكه دست ملك الموت او را گرفته قبض روح كرد و جسدش را بر تخت سليمان انداخت.
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 26، ص 206.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 235.
(3 و 4)الدر المنثور، ج 5، ص 309.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 315
و نيز از حرفهاي عجيب و غريب، مطلبي است كه در روايات بسياري آمده كه عده‌اي از آنها به ابن عباس مي‌رسد، و ابن عباس تصريح كرده كه من اين حرف را از كعب شنيدم، و آن اين است كه: سليمان انگشتري داشت و يكي از شيطانها آن را از وي دزديد و در نتيجه چند روزي ملك سليمان زايل شد و تسلطش بر شياطين پايان يافت، و بر عكس شيطانها بر ملك او مسلط شدند، تا آنكه خداوند انگشترش را به او برگردانيد و در نتيجه سلطنتش دوباره برگشت!.
و بالأخره در داستان سليمان (ع) اموري روايت كرده‌اند كه هر خردمندي بايد ساحت انبيا را منزه از آن امور بداند، و حتي از نقل آنها در باره انبيا شرم كند، مثلا يكي از آنها اين است كه: منظور از افتادن جسد بر تخت اين است كه شيطان بر تخت او نشست.
اينها همه مطالب بي‌پايه‌اي است كه دست خائنان و جعالان آنها را در روايات داخل كرده، و- همان طور كه قبلا هم گفتيم- نبايد به آنها اعتنا نمود، و اگر خواننده عزيز علاقمند به ديدن آن روايات است، همه‌اش در تفسير الدر المنثور سيوطي نقل شده، بدانجا مراجعه نمايد «1».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 309.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 316

[سوره ص (38): آيات 41 تا 48] ..... ص: 316

اشاره

وَ اذْكُرْ عَبْدَنا أَيُّوبَ إِذْ نادي رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ (41) ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ (42) وَ وَهَبْنا لَهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنَّا وَ ذِكْري لِأُولِي الْأَلْبابِ (43) وَ خُذْ بِيَدِكَ ضِغْثاً فَاضْرِبْ بِهِ وَ لا تَحْنَثْ إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ (44) وَ اذْكُرْ عِبادَنا إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ أُولِي الْأَيْدِي وَ الْأَبْصارِ (45)
إِنَّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَةٍ ذِكْرَي الدَّارِ (46) وَ إِنَّهُمْ عِنْدَنا لَمِنَ الْمُصْطَفَيْنَ الْأَخْيارِ (47) وَ اذْكُرْ إِسْماعِيلَ وَ الْيَسَعَ وَ ذَا الْكِفْلِ وَ كُلٌّ مِنَ الْأَخْيارِ (48)

ترجمه آيات ..... ص: 316

به ياد آور بنده ما ايوب را آن زمان كه پروردگار خود را ندا داد كه شيطان مرا دچار عذاب و گرفتاري كرد (41).
(بدو گفتيم) پاي خود به زمين بكش كه آب همين جا نزديك توست، آبي خنك، در آن آب‌تني كن و از آن بنوش (42).
و اهلش را با فرزنداني به همان تعداد و دو برابر فرزنداني كه داشت به او بداديم تا رحمتي باشد از ما به او و تذكري باشد براي خردمندان (43).
و نيز به او گفتيم حال كه سوگند خورده‌اي كه همسرت را صد تركه چوب بزني تعداد صد تركه به دست بگير و آنها را يك بار به زنت بزن تا سوگند خود نشكسته باشي، ما ايوب را بنده‌اي خويشتن‌دار يافتيم چه خوب بود همواره به ما رجوع مي‌كرد (44).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 317
و به ياد آور بندگان ما ابراهيم و اسحاق و يعقوب را كه مرداني نيرومند و بينا بودند (45).
(بدين جهت نيرومند و بينا بودند كه) ما آن را به خصلتي خالص كه همان ياد آخرت باشد خالص و پاك كرديم (46).
و ايشان نزد ما از برگزيدگان اخيارند (47).
و به ياد آور اسماعيل و يسع و ذو الكفل را و هر يك از اخيار بودند (48).

بيان آيات ...... ص: 317

اشاره

اين آيات متعرض سومين داستاني است كه رسول خدا (ص) مامور شده به ياد آنها باشد و در نتيجه صبر كند، و آن عبارت است از: داستان ايوب پيغمبر (ع) و محنت و گرفتاريهايي كه خدا برايش پيش آورد تا او را بيازمايد. و سپس رفع آن گرفتاريها و عافيت خدا و عطاي او را ذكر كرده، و سپس دستور مي‌دهد تا ابراهيم و پنج نفر از ذريه او از انبيا را به ياد آورد.
" وَ اذْكُرْ عَبْدَنا أَيُّوبَ إِذْ نادي رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ" اين جمله دعايي است از ايوب (ع) كه در آن از خدا مي‌خواهد عافيتش دهد، و سوء حالي كه بدان مبتلا شده از او برطرف سازد. و به منظور رعايت تواضع و تذلل درخواست و نياز خود را ذكر نمي‌كند، و تنها از اينكه خدا را به نام" ربي- پروردگارم" صدا مي‌زند فهميده مي‌شود كه او را براي حاجتي مي‌خواند.

[مقصود از" بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ" كه ايوب (عليه السلام) بدان مبتلا بود و وجه اينكه ابتلاء خود به آن دو را به شيطان نسبت داد (أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ).] ..... ص: 317

كلمه" نصب" به معناي تعب و به تنگ آمدن است. و جمله" إِذْ نادي ..." به اصطلاح ادبي بدل اشتمال «1» است. در آغاز مي‌فرمايد:" به ياد آر بنده ما ايوب را" بعدا بعضي از خاطرات او را نام برده، مي‌فرمايد: به ياد آر اين خاطره‌اش را كه پروردگار خود را خواند كه" اي پروردگار من ...". پس جمله" إِذْ نادي" هم مي‌تواند بدل اشتمال از كلمه" عبدنا" باشد، و هم از كلمه" ايوب". و جمله" أَنِّي مَسَّنِيَ ..." حكايت نداي ايوب است.
و از ظاهر آيات بعدي برمي‌آيد كه مرادش از" نصب و عذاب" بد حالي و گرفتاريهايي است كه در بدن او و در خاندانش پيدا شد. همان گرفتاريهايي كه در سوره انبيا،
__________________________________________________
(1)بدل اشتمال آن است كه تابع از مشتملات و متعلقات متبوع باشد، نه جزئي از آن مثل اين كه مي‌گويي:
" بلبل مرا به وجد آورد" و سپس مي‌گويي" صدايش".
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 318
آن را از آن جناب چنين حكايت كرده كه گفت:" مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ"»
.البته اين در صورتي است كه بگوييم كلمه" ضر" شامل مصيبت در خود آدمي و اهل بيتش مي‌شود. و در اين سوره و سوره انبياء هيچ اشاره‌اي به از بين رفتن اموال آن جناب نشده، هر چند كه اين معنا در روايات آمده است.
و ظاهرا مراد از" مس شيطان به نصب و عذاب" اين است كه: مي‌خواهد" نصب" و" عذاب" را به نحوي از سببيت و تاثير به شيطان نسبت دهد. و بگويد كه شيطان در اين گرفتاريهاي من مؤثر و دخيل بوده است. و همين معنا از روايات هم برمي‌آيد.
و در اينجا اين سؤال پيش مي‌آيد كه يكي از گرفتاريهاي ايوب مرض او بود، و مرض علل و اسباب عادي و طبيعي دارد، پس چگونه آن جناب مرض خود را هم به شيطان نسبت داد و هم به بعضي از علل طبيعي؟ جواب اين اشكال آن است كه: اين دو سبب يعني شيطان و عوامل طبيعي، دو سبب در عرض هم نيستند، تا در يك مسبب جمع نشوند، و نشود مرض را به هر دو نسبت داد، بلكه دو سبب طولي‌اند و توضيح آن در تفسير آيه" وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ" «2»، در جلد هشتم اين كتاب بيان گرديده، بدانجا مراجعه شود.
ممكن است گفته شود: اگر چنين استنادي ممكن باشد، ولي صرف امكان دليل بر وقوع آن نمي‌شود، از كجا كه شيطان چنين تاثيري در انسانها داشته باشد كه هر كس را خواست بيمار كند؟ در پاسخ مي‌گوييم: نه تنها دليلي بر امتناع آن نداريم، بلكه آيه شريفه" إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ" «3» دليل بر وقوع آن است، براي اينكه در اين آيه، شراب و قمار و بت‌ها و ازلام را به شيطان نسبت داده و آن را عمل شيطان خوانده، و نيز از حضرت موسي (ع) حكايت كرده كه بعد از كشتن آن مرد قبطي گفته:" هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ" «4» كه در تفسيرش گفتيم كلمه" هذا" اشاره است به مقاتله آن دو.
و به فرضي هم كه از روايات چشم‌پوشي كنيم، ممكن است احتمال دهيم كه مراد
__________________________________________________
(1)مرا بيماري و رنج سخت رسيده و تو از همه مهربانان مهربان‌تري. سوره انبياء، آيه 83.
(2)سوره اعراف، آيه 96. [.....]
(3)سوره مائده، آيه 90.
(4)اين يكي از عمل‌هاي شيطان است كه او دشمني است گمراه كننده آشكار. سوره قصص، آيه 15.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 319
از نسبت دادن" نصب" و" عذاب" به شيطان اين باشد كه شيطان با وسوسه خود مردم را فريب داده و به مردم گفت: از اين مرد دوري كنيد و نزديكش نشويد، چون اگر او پيغمبر بود اين قدر بلاء از همه طرف احاطه‌اش نمي‌كرد، و كارش بدينجا نمي‌كشيد، و عاقبتش بدينجا كه همه زبان به شماتت و استهزايش بگشايند نمي‌انجاميد.

[بيان امكان مداخله شيطان در ابدان و اموال و ديگر متعلقات مادي معصومين (عليهم السلام)] ..... ص: 319

در تفسير كشاف اين وجه را كه گفتيم انكار كرده و گفته: به هيچ وجه نمي‌توانيم اين وجه را بپذيريم كه خدا شيطان را بر انبياي خود مسلط كند تا هر جور دلش خواست آن حضرات را اذيت و آزار كند و دچار عذاب نمايد و از اين راه داغ دل خود را از آنان بستاند، چون اگر بنا باشد اين كار نسبت به انبياء جايز باشد، نسبت به پيروان انبياء يعني مردم صالح نيز (به طريق اولي) جايز است، آن وقت رانده درگاه خدا هيچ مؤمن صالحي را از اين انتقام خود سالم نمي‌گذارد، همه را بيچاره و هلاك مي‌كند با اينكه در قرآن كريم مكرر آمده، كه شيطان به غير از وسوسه هيچ دخالت و تاثير ديگر ندارد «1».
ليكن اين اشكال زمخشري وارد نيست، براي اينكه آنچه در قرآن كريم از خصائص انبياء و ساير معصومين شمرده شده، همانا عصمت است كه به خاطر داشتن آن، از تاثير شيطان در نفوسشان ايمنند، و شيطان نمي‌تواند در دلهاي آنان وسوسه كند. و اما تاثيرش در بدنهاي انبياء و يا اموال و اولاد و ساير متعلقات ايشان، به اينكه از اين راه وسيله ناراحتي آنان را فراهم سازد، نه تنها هيچ دليلي بر امتناع آن در دست نيست، بلكه دليل بر امكان وقوع آن هست، و آن آيه شريفه" فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ وَ ما أَنْسانِيهُ إِلَّا الشَّيْطانُ أَنْ أَذْكُرَهُ" «2» مي‌باشد كه راجع است به داستان مسافرت موسي با همسفرش يوشع (ع) و يوشع به موسي مي‌گويد:
اگر ماهي را فراموش كردم اين فراموشي كار شيطان بود، او بود كه نگذاشت من به ياد ماهي بيفتم.
پس از اين آيه برمي‌آيد كه شيطان اين گونه دخل و تصرفها را در دلهاي معصومين دارد. و اما اينكه گفت: لازمه جواز و امكان مداخله شيطان در دلهاي انبياء اين است كه در دلهاي پيروان انبياء نيز دخل و تصرف بكند، در پاسخش مي‌گوييم: اين ملازمه را قبول نداريم، زيرا ما كه مي‌گوييم ممكن است شيطان چنين تصرفهايي در دلهاي معصومين بكند، معتقديم كه هر جا چنين تصرفهايي بكند به اذن خدا مي‌كند، به اين معنا كه خدا جلوگيرش نمي‌شود،
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 97.
(2)سوره كهف، آيه 63.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 320
چون مداخله شيطان را مطابق مصلحت مي‌بيند، مثلا مي‌خواهد مقدار صبر و حوصله بنده‌اش معين شود.
و لازمه اين حرف اين نيست كه شيطان بدون مشيت و اذن خدا هر چه دلش خواست بكند و هر بلايي كه خواست بر سر بندگان خدا بياورد، و اين خود روشن است.
" ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ" واقع شدن اين آيه در دنبال آيه قبلي كه درخواست و نداي ايوب (ع) را حكايت مي‌كرد، اين معنا را افاده مي‌كند كه خداي سبحان خواسته است به وي اعلام كند كه دعايش مستجاب گشته. و جمله" ارْكُضْ بِرِجْلِكَ" حكايت آن وحيي است كه در هنگام كشف از استجابت به آن جناب فرموده. و يا اينكه در اين جمله چيزي از ماده" قول" تقدير گرفته شده، كه اگر اظهار مي‌شد چنين مي‌شد:" فاستجبنا له و قلنا أركض ..." و سياق آيه كه سياق امر است اشعار دارد بلكه كشف مي‌كند از اينكه: آن جناب در آن موقع آن قدر از پا درآمده بود كه قادر به ايستادن و راه رفتن با پاي خود نبوده، و در سراپاي بدن بيماري داشته، و خداي تعالي اول مرض پاي او را شفا داده، و بعد چشمه‌اي در آنجا برايش جوشانده، و دستور داد كه از آن چشمه حمام بگيرد، و بنوشد تا ظاهر و باطن بدنش از ساير مرضها بهبودي يابد. و اين مطالبي كه گفتيم از سياق آيه استفاده مي‌شود، مورد تاييد روايات هم هست.
و در آيه شريفه از طريق حذف جزئيات ايجاز به كار رفته، و تقدير آن اين است كه:
" اركض برجلك هذا مغتسل بارد و شراب، فركض برجله و اغتسل و شرب فبرأ اللَّه من مرضه- پاي خود به زمين بكش كه پهلويت چشمه‌اي خنك و نوشيدني ايجاد شده، پس ايوب پاي خود بدان سو كشيد، و چشمه را يافته از آن غسل كرد، و از آبش نوشيد و در نتيجه خدا او را از همه مرضها بهبودي داد".

[استجابت دعاي ايوب (عليه السلام) با شفاي امراضش و باز گردان اهل او به او] ..... ص: 320

" وَ وَهَبْنا لَهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنَّا وَ ذِكْري لِأُولِي الْأَلْبابِ" در روايات آمده: تمامي كسان او به غير از همسرش مردند و آن جناب به داغ همه فرزندانش مبتلا شده بود، و بعدا خدا همه را برايش زنده كرد، و آنان را و مثل آنان را به آن جناب بخشيد.
بعضي گفته‌اند كه فرزندانش در ايام ابتلايش از او دوري كردند و خدا با بهبودي‌اش آنان را دوباره دورش جمع كرد، و همان فرزندان زن گرفتند و بچه‌دار شدند. پس معناي اينكه خدا فرزندانش را و مثل آنان را به وي بخشيد همين است كه آنان و فرزندان آنان را دوباره دورش جمع كرد.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 321
" رَحْمَةً مِنَّا وَ ذِكْري لِأُولِي الْأَلْبابِ"- كلمه" رحمة" مفعول له است. و معناي جمله اين است كه: ما اين كار را كرديم براي اينكه رحمتي از ما به وي بوده باشد، و نيز تذكري براي صاحبان عقل باشد تا با شنيدن سرگذشت آن جناب متذكر شوند.
" وَ خُذْ بِيَدِكَ ضِغْثاً فَاضْرِبْ بِهِ وَ لا تَحْنَثْ إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" ضغث" به معناي يك مشت پر از شاخه درخت و يا از گياه و يا از خوشه خرما است «1» و ايوب (ع) سوگند خورده بود كه اگر حالش خوب شود همسرش را صد تازيانه بزند، چون در امري او را ناراحت كرده بود- كه به زودي روايتش ذكر مي‌شود- و چون خداي تعالي عافيتش داد، به وي فرمود تا يك مشت شاخه به عدد تازيانه‌هايي كه بر آن سوگند خورده بود (صد عدد) در دست گرفته يك نوبت آن را به همسرش بزند تا آن كه سوگند خود را نشكسته باشد.
و سياق اين آيه به آنچه ذكر شده اشاره دارد. و اگر جرم همسر او و سبب سوگند او را ذكر نكرده براي اين است كه هم تادب و هم نامبرده را احترام كرده باشد.
" إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً"- يعني ما او را در برابر ابتلائاتي كه به وسيله آن او را آزموديم يعني در برابر مرض و از بين رفتن اهل و مال صابر يافتيم. و اين جمله تعليل جمله" و اذكر" و يا تعليل جمله" عبدنا" است و چنين معنا مي‌دهد كه اگر ما او را عبد ناميديم، و يا عبد خود ناميديم، براي اين است كه ما او را صابر يافتيم.
البته در بين اين دو احتمال احتمال اول بهتر است. و جمله" نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ" مدح ايوب (ع) است.

[وجه اينكه ابراهيم و اسحاق و يعقوب (عليهم السلام) را به داشتن دست و چشم مدح فرمود] ..... ص: 321

" وَ اذْكُرْ عِبادَنا إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ أُولِي الْأَيْدِي وَ الْأَبْصارِ" اين آيه شريفه انبياي نامبرده را مدح مي‌كند به اينكه: داراي ايدي و ابصارند، و كلمه" يد" و نيز كلمه" بصر" وقتي قابل مدحند كه دست و چشم انسان باشند (و گرنه حيوانات هم دست و چشم دارند) و در مواردي استعمالش نمايند كه آفريدگار آن دو را براي همان موارد آفريده باشد، و شخص نامبرده دست و چشم خود را در راه انسانيت خود به خدمت گرفته باشد، و در نتيجه با دست خود اعمال صالح انجام داده، و خير به سوي خلق خدا جاري ساخته باشد.
و با چشم خود راه‌هاي عافيت و سلامت را از موارد هلاكت تميز داده، و به حق رسيده باشد،
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 479.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 322
نه اينكه حق و باطل برايش يكسان و مشتبه باشد.
پس اينكه فرمود: ابراهيم و اسحاق و يعقوب داراي دست و چشم بودند، در حقيقت خواسته است به كنايه بفهماند نامبردگان در طاعت خدا و رساندن خير به خلق، و نيز در بينايي‌شان در تشخيص اعتقاد و عمل حق، بسيار قوي بوده‌اند.
آيه شريفه" وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ نافِلَةً وَ كُلًّا جَعَلْنا صالِحِينَ وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدِينَ" «1» به آن دو معنا كه در آيه مورد بحث آمده اشاره نموده و متعرض هر دو شده است، چون ائمه بودن، و به امر خدا هدايت كردن، و وحي خدا را گرفتن همه آثار" ابصار" است و زكات دادن و فعل خيرات، و اقامه نماز، آثار" ايدي" است. اين معنا را قمي هم در تفسير خود از ابي الجارود از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده، چون در آن روايت" اولي الايدي" به نيرومندي در عبادت، و ابصار به داشتن بصيرت در عبادت تفسير شده است «2».
" إِنَّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَةٍ ذِكْرَي الدَّارِ" كلمه" خالصة" وصفي است كه در جاي موصوف خود آمده. و حرف" با" كه بر سر- آن است، باي سببيت است، و تقدير كلام" بسبب خصلة خالصة" است. و جمله" ذكري الدار" بيان آن خصلت است. و منظور از كلمه" دار" دار آخرت مي‌باشد.

[معناي اينكه در تعليل مدح ايشان فرمود:" إِنَّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَةٍ ذِكْرَي الدَّارِ"] ..... ص: 322

اين آيه، يعني جمله" إِنَّا أَخْلَصْناهُمْ ..." تعليل مضمون آيه قبلي است كه نامبردگان از انبيا را" أُولِي الْأَيْدِي وَ الْأَبْصارِ" مي‌خواند. ممكن هم هست تعليل باشد براي كلمه" عبادنا" و يا براي جمله" و اذكر" و از اين سه احتمال اولي از همه مناسبتر است، براي اينكه وقتي انسان مستغرق در ياد آخرت و جوار رب العالمين شد، و تمامي همش مرتكز در آن گرديد، قهرا معرفتش نسبت به خدا كامل گشته، نظرش در تشخيص عقايد حق مصاب مي‌گردد، و نيز در سلوك راه عبوديت حق، تبصر پيدا مي‌كند، و ديگر بر ظاهر حيات دنيا و زينت آن مانند ابناي دنيا جمود ندارد، هم چنان كه در شان چنين كساني در جاي ديگر نيز فرموده:" فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ" «3»، پس
__________________________________________________
(1)ما به وي اسحاق و يعقوب را بخشيدم، و همه را صالح قرار داديم، و ايشان را پيشواياني كرديم كه به امر ما هدايت مي‌كردند. و به ايشان فعل خيرات و اقامه نماز و دادن زكات را وحي كرديم، و ايشان عبادت‌گران ما بودند. سوره انبياء، آيه 72 و 73.
(2)تفسير قمي،
(3)پس از كساني كه از ياد ما اعراض مي‌كنند، و به جز حيات دنيا نظري ندارند، اعراض كن كه اينان بيش از چارچوب دنيا علمي ندارند. سوره النجم، آيه 29 و 30.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 323
جمله" إِنَّا أَخْلَصْناهُمْ" براي تعليل جمله" أُولِي الْأَيْدِي وَ الْأَبْصارِ" مناسب‌تر است تا براي جمله" عبادنا" و يا جمله" و اذكر".
و معناي آيه اين است كه: اگر گفتيم اينان صاحبان ايدي و ابصارند، براي اين است كه ما آنان را به خصلتي خالص و غير مشوب، خالص كرديم، خصلتي بس عظيم الشان، و آن عبارت است از ياد خانه آخرت.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از كلمه" دار" همين دار دنيا است، و منظور آيه اين است كه: ما ايشان را خالص كرديم براي دار دنيا يعني ما دام كه دنيا برقرار باشد ذكر خير آنان بر سر زبانها باشد، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ- تا آنجا كه مي‌فرمايد- وَ جَعَلْنا لَهُمْ لِسانَ صِدْقٍ عَلِيًّا" «2» ولي وجه سابق به نظر ما مناسبتر است.
" وَ إِنَّهُمْ عِنْدَنا لَمِنَ الْمُصْطَفَيْنَ الْأَخْيارِ" در سابق گذشت كه" اصطفا" ملازم با اسلام و تسليم شدن به تمام معنا براي خداي سبحان است. و در اين آيه شريفه اشاره‌اي دارد به آيه" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفي آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَي الْعالَمِينَ" «3».
كلمه" اخيار"- به طوري كه گفته‌اند «4»- جمع" خير" است كه در معنا مقابل" شر" است ولي بعضي «5» گفته‌اند كه:" جمع" خير"- با تشديد ياء، و يا با تخفيف-، مانند" اموات" كه جمع" ميت"- با تشديد-، و" ميت"- بدون تشديد- است.
" وَ اذْكُرْ إِسْماعِيلَ وَ الْيَسَعَ وَ ذَا الْكِفْلِ وَ كُلٌّ مِنَ الْأَخْيارِ" معناي اين آيه روشن است و حاجتي به توضيح ندارد.

گفتاري در سرگذشت ايوب (ع) [(در قرآن و حديث)] در چند فصل ..... ص: 323

اشاره

1- داستان ايوب از نظر قرآن: در قرآن كريم از داستان آن جناب به جز اين نيامده كه: خداي تعالي او را به ناراحتي جسمي و به داغ فرزندان مبتلا نمود، و سپس، هم عافيتش
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 481.
(2)سوره مريم، آيه 50.
(3)سوره آل عمران، آيه 33.
(4 و 5)مجمع البيان، ج 8، ص 481.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 324
داد، و هم فرزندانش را و مثل آنان را به وي برگردانيد. و اين كار را به مقتضاي رحمت خود كرد، و به اين منظور كرد تا سرگذشت او مايه تذكر عابدان باشد «1».
2- ثناي جميل خداي تعالي نسبت به آن جناب: خداي تعالي ايوب (ع) را در زمره انبيا و از ذريه ابراهيم شمرده، و نهايت درجه ثنا را بر او خوانده «2» و در سوره" ص" او را صابر، بهترين عبد، و اواب خوانده است «3».
3- داستان آن جناب از نظر روايات: در تفسير قمي آمده كه پدرم از ابن فضال، از عبد اللَّه بن بحر، از ابن مسكان، از ابي بصير، از امام صادق (ع) چنين حديث كرد كه ابو بصير گفت: از آن جناب پرسيدم گرفتاريهايي كه خداي تعالي ايوب (ع) را در دنيا بدانها مبتلا كرد چه بود، و چرا مبتلايش كرد؟ در جوابم فرمود: خداي تعالي نعمتي به ايوب ارزاني داشت، و ايوب (ع) همواره شكر آن را به جاي مي‌آورد، و در آن تاريخ شيطان هنوز از آسمانها ممنوع نشده بود و تا زير عرش بالا مي‌رفت. روزي از آسمان متوجه شكر ايوب شد و به وي حسد ورزيده عرضه داشت: پروردگارا! ايوب شكر اين نعمت كه تو به وي ارزاني داشته‌اي به جاي نياورده، زيرا هر جور كه بخواهد شكر اين نعمت را بگذارد، باز با نعمت تو بوده، از دنيايي كه تو به وي داده‌اي انفاق كرده، شاهدش هم اين است كه: اگر دنيا را از او بگيري خواهي ديد كه ديگر شكر آن نعمت را نخواهد گذاشت. پس مرا بر دنياي او مسلط بفرما تا همه را از دستش بگيرم، آن وقت خواهي ديد چگونه لب از شكر فرو مي‌بندد، و ديگر عملي از باب شكر انجام نمي‌دهد. از ناحيه عرش به وي خطاب شد كه من تو را بر مال و اولاد او مسلط كردم، هر چه مي‌خواهي بكن.
امام سپس فرمود: ابليس از آسمان سرازير شد، چيزي نگذشت كه تمام اموال و اولاد ايوب از بين رفتند، ولي به جاي اينكه ايوب از شكر بازايستد، شكر بيشتري كرد، و حمد خدا زياده بگفت. ابليس به خداي تعالي عرضه داشت: حال مرا بر زراعتش مسلط گردان. خداي تعالي فرمود: مسلطت كردم. ابليس با همه شيطانهاي زير فرمانش بيامد، و به زراعت ايوب بدميدند، همه طعمه حريق گشت. باز ديدند كه شكر و حمد ايوب زيادت يافت. عرضه داشت: پروردگارا مرا بر گوسفندانش مسلط كن تا همه را هلاك سازم، خداي تعالي مسلطش كرد. گوسفندان هم كه از بين رفتند باز شكر و حمد ايوب بيشتر شد.
__________________________________________________
(1)سوره انبياء، آيه 83 و 84. سوره ص، آيه 41 و 44.
(2)سوره انعام، آيه 90. [.....]
(3)سوره ص، آيه 44.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 325
ابليس عرضه داشت: خدايا مرا بر بدنش مسلط كن، فرموده مسلط كردم كه در بدن او به جز عقل و دو ديدگانش، هر تصرفي بخواهي بكني. ابليس بر بدن ايوب بدميد و سراپايش زخم و جراحت شد. مدتي طولاني بدين حال بماند، در همه مدت گرم شكر خدا و حمد او بود، حتي از طول مدت جراحات كرم در زخمهايش افتاد، و او از شكر و حمد خدا باز نمي‌ايستاد، حتي اگر يكي از كرمها از بدنش مي‌افتاد، آن را به جاي خودش برمي‌گردانيد، و مي‌گفت به همانجايي برگرد كه خدا از آنجا تو را آفريد. اين بار بوي تعفن به بدنش افتاد، و مردم قريه از بوي او متاذي شده، او را به خارج قريه بردند و در مزبله‌اي افكندند.
در اين ميان خدمتي كه از همسر او- كه نامش" رحمت" دختر افراييم فرزند يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم (ع) بود- سرزد اين كه دست به كار گدايي زده، هر چه از مردم صدقه مي‌گرفت نزد ايوب مي‌آورد، و از اين راه از او پرستاري و پذيرايي مي‌كرد.
امام سپس فرمود: چون مدت بلا بر ايوب به درازا كشيده شد، و ابليس صبر او را بديد، نزد عده‌اي از اصحاب ايوب كه راهبان بودند، و در كوه‌ها زندگي مي‌كردند برفت، و به ايشان گفت: بياييد مرا به نزد اين بنده مبتلا ببريد، احوالي از او بپرسيم، و عيادتي از او بكنيم. اصحاب بر قاطراني سفيد سوار شده، نزد ايوب شدند، همين كه به نزديكي وي رسيدند، قاطران از بوي تعفن آن جناب نفرت كرده، رميدند. بعضي از آنان به يكديگر نگريسته آن گاه پياده به نزدش شدند، و در ميان آنان جواني نورس بود. همگي نزد آن جناب نشسته عرضه داشتند: خوبست به ما بگويي كه چه گناهي مرتكب شدي؟ شايد ما از خدا آمرزش آن را مسألت كنيم، و ما گمان مي‌كنيم اين بلايي كه تو بدان مبتلا شده‌اي، و احدي به چنين بلايي مبتلا نشده، به خاطر امري است كه تو تا كنون از ما پوشيده مي‌داري.
ايوب (ع) گفت: به مقربان پروردگارم سوگند كه خود او مي‌داند تا كنون هيچ طعامي نخورده‌ام، مگر آنكه يتيم و يا ضعيفي با من بوده، و از آن طعام خورده است، و بر سر هيچ دو راهي كه هر دو طاعت خدا بود قرار نگرفته‌ام، مگر آن كه آن راهي را انتخاب كرده‌ام كه طاعت خدا در آن سخت‌تر و بر بدنم گرانبارتر بوده است. از بين اصحاب آن جوان نورس رو به سايرين كرد و گفت: واي بر شما آيا مردي را كه پيغمبر خداست سرزنش كرديد تا مجبور شد از عبادتهايش كه تا كنون پوشيده مي‌داشته پرده بردارد، و نزد شما اظهار كند؟! ايوب در اينجا متوجه پروردگارش شد، و عرضه داشت: پروردگارا اگر روزي در محكمه عدل تو راه يابم، و قرار شود كه نسبت به خودم اقامه حجت كنم، آن وقت همه حرفها و درد دلهايم را فاش مي‌گويم.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 326
ناگهان متوجه ابري شد كه تا بالاي سرش بالا آمد، و از آن ابر صدايي برخاست: اي ايوب تو هم اكنون در برابر محكمه مني، حجت‌هاي خود را بياور كه من اينك به تو نزديكم هر چند كه هميشه نزديك بوده‌ام.
ايوب (ع) عرضه داشت: پروردگارا! تو مي‌داني كه هيچگاه دو امر برايم پيش نيامد كه هر دو اطاعت تو باشد و يكي از ديگري دشوارتر، مگر آن كه من آن اطاعت دشوارتر را انتخاب كرده‌ام، پروردگارا آيا تو را حمد و شكر نگفتم؟ و يا تسبيحت نكردم كه اين چنين مبتلا شدم؟! بار ديگر از ابر صدا برخاست، صدايي كه با ده هزار زبان سخن مي‌گفت، بدين مضمون كه اي ايوب! چه كسي تو را به اين پايه از بندگي خدا رسانيد؟ در حالي كه ساير مردم از آن غافل و محرومند؟ چه كسي زبان تو را به حمد و تسبيح و تكبير خدا جاري ساخت، در حالي كه ساير مردم از آن غافلند. اي ايوب! آيا بر خدا منت مي‌نهي، به چيزي كه خود منت خداست بر تو؟ امام مي‌فرمايد: در اينجا ايوب مشتي خاك برداشت و در دهان خود ريخت، و عرضه داشت: پروردگارا منت همگي از تو است و تو بودي كه مرا توفيق بندگي دادي.
پس خداي عز و جل فرشته‌اي بر او نازل كرد، و آن فرشته با پاي خود زمين را خراشي داد، و چشمه آبي جاري شد، و ايوب را با آن آب بشست، و تمامي زخمهايش بهبودي يافته داراي بدني شاداب‌تر و زيباتر از حد تصور شد، و خدا پيرامونش باغي سبز و خرم برويانيد، و اهل و مالش و فرزندانش و زراعتش را به وي برگردانيد، و آن فرشته را مونسش كرد تا با او بنشيند و گفتگو كند.
در اين ميان همسرش از راه رسيد، در حالي كه پاره ناني همراه داشت، از دور نظر به مزبله ايوب افكند، ديد وضع آن محل دگرگون شده و به جاي يك نفر دو نفر در آنجا نشسته‌اند، از همان دور بگريست كه اي ايوب چه بر سرت آمد و تو را كجا بردند؟ ايوب صدا زد، اين منم، نزديك بيا، همسرش نزديك آمد، و چون او را ديد كه خدا همه چيز را به او برگردانيده، به سجده شكر افتاد. در سجده نظر ايوب به گيسوان همسرش افتاد كه بريده شده، و جريان از اين قرار بود كه او نزد مردم مي‌رفت تا صدقه‌اي بگيرد، و طعامي براي ايوب تحصيل كند و چون گيسواني زيبا داشت، بدو گفتند: ما طعام به تو مي‌دهيم به شرطي كه گيسوانت را به ما بفروشي." رحمت" از روي اضطرار و ناچاري و به منظور اين كه همسرش ايوب گرسنه نماند گيسوان خود را بفروخت.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 327
ايوب چون ديد گيسوان همسرش بريده شده قبل از اينكه از جريان بپرسد سوگند خورد كه صد تازيانه به او بزند، و چون همسرش علت بريدن گيسوانش را شرح داد، ايوب (ع) در اندوه شد كه اين چه سوگندي بود كه من خودم، پس خداي عز و جل بدو وحي كرد:" وَ خُذْ بِيَدِكَ ضِغْثاً فَاضْرِبْ بِهِ وَ لا تَحْنَثْ- يك مشت شاخه در دست بگير و به او بزن تا سوگند خود را نشكسته باشي. او نيز يك مشت شاخه كه مشتمل بر صد تركه بود گرفته چنين كرد و از عهده سوگند برآمد" «1».

[رواياتي در ذيل داستان ايوب (عليه السلام) و ابتلائات او] ..... ص: 327

مؤلف:ابن عباس هم قريب به اين مضمون را روايت كرده. و از وهب روايت شده كه همسر ايوب دختر ميشا فرزند يوسف بوده. و اين روايت- به طوري كه ملاحظه گرديد- ابتلاي ايوب را به نحوي بيان كرد كه مايه نفرت طبع هر كسي است، و البته روايات ديگري هم مؤيد اين روايات هست، ولي از سوي ديگر از ائمه اهل بيت (ع) رواياتي رسيده كه اين معنا را با شديدترين لحن انكار مي‌كند و- ان شاء اللَّه- آن روايات از نظر خواننده خواهد گذشت. و از خصال نقل شده كه از قطان از سكري، از جوهري، از ابن عماره، از پدرش از امام صادق، از پدرش (ع) روايت كرده كه فرمود: ايوب (ع) هفت سال مبتلا شد، بدون اينكه گناهي كرده باشد، چون انبيا به خاطر عصمت و طهارتي كه دارند، گناه نمي‌كنند، و حتي به سوي گناه- هر چند صغيره باشد- متمايل نمي‌شوند.
و نيز فرمود: هيچ يك از ابتلائات ايوب (ع) عفونت پيدا نكرد، و بدبو نشد، و نيز صورتش زشت و زننده نگرديد، و حتي ذره‌اي خون و يا چرك از بدنش بيرون نيامد، و احدي از ديدن او تنفر نيافت و از مشاهده‌اش وحشت نكرد، و هيچ جاي بدنش كرم نينداخت، چه، رفتار خداي عز و جل در باره انبيا و اولياي مكرمش كه مورد ابتلايشان قرار مي‌دهد، اين چنين است. و اگر مردم از او دوري كردند، به خاطر بي پولي و ضعف ظاهري او بود، چون مردم نسبت به مقامي كه او نزد پروردگارش داشت جاهل بودند، و نمي‌دانستند كه خداي تعالي او را تاييد كرده، و به زودي فرجي در كارش ايجاد مي‌كند و لذا مي‌بينيم رسول خدا (ص) فرموده: گرفتارترين مردم از جهت بلاء انبيا و بعد از آنان هر كسي است كه مقامي نزديك‌تر به مقام انبيا داشته باشد.
و اگر خداي تعالي او را به بلايي عظيم گرفتار كرد، بلايي كه با آن در نظر تمامي مردم خوار و بي‌مقدار گرديد، براي اين بود كه مردم در باره‌اش دعوي ربوبيت نكنند، و از
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 241- 239.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 328
مشاهده نعمت‌هاي عظيمي كه خدا به وي ارزاني داشته، او را خدا نخوانند.
و نيز براي اين بود كه مردم از ديدن وضع او استدلال كنند بر اينكه ثوابهاي خدايي دو نوع است، چون خداوند بعضي را به خاطر استحقاقشان ثواب مي‌دهد، و بعضي ديگر را بدون استحقاق به نعمت‌هايي اختصاص مي‌دهد.
و نيز از ديدن وضع او عبرت گرفته، ديگر هيچ ضعيف و فقير و مريضي را به خاطر ضعف و فقر و مرضش تحقير نكنند، چون ممكن است خدا فرجي در كار آنان داده، ضعيف را قوي، و فقير را توانگر، و مريض را بهبودي دهد.
و نيز بدانند كه اين خداست كه هر كس را بخواهد مريض مي‌كند، هر چند كه پيغمبرش باشد، و هر كه را بخواهد شفا مي‌دهد به هر جور و به هر سببي كه بخواهد، و نيز همين صحنه را مايه عبرت كساني قرار مي‌دهد، كه باز مشيتش به عبرت‌گيري آنان تعلق گرفته باشد، هم چنان كه همين صحنه را مايه شقاوت كسي قرار مي‌دهد كه خود خواسته باشد و مايه سعادت كسي قرار مي‌دهد كه خود اراه كرده باشد، و در عين حال او در همه اين مشيت‌ها عادل در قضا، و حكم در افعالش است. و با بندگانش هيچ عملي نمي‌كند مگر آن كه صالحتر به حال آنان باشد و بندگانش هر نيرو و قوتي كه داشته باشند از او دارند" «1».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ وَهَبْنا لَهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ ..." آمده كه خداي تعالي آن افرادي را هم كه از اهل خانه ايوب قبل از ايام بلاء مرده بودند به وي برگردانيد، و نيز آن افرادي را كه بعد از دوران بلاء مرده بودند همه را زنده كرد و با ايوب زندگي كردند.
و وقتي از ايوب بعد از عافيت يافتنش پرسيدند: از انواع بلاها كه بدان مبتلا شدي كداميك بر تو شديدتر بود؟ فرمود: شماتت دشمنان" «2».
و در تفسير مجمع البيان در ذيل جمله" أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطانُ ..." گفته: بعضي‌ها گفته‌اند دخالت شيطان در كار ايوب بدين قرار بود، كه وقتي مرض او شدت يافت بطوري كه مردم از او دوري كردند، شيطان در دل آنان وسوسه كرد كه آن جناب را پليد پنداشته، و از او بدشان بيايد، و نيز به دلهايشان انداخت كه او را از شهر و از بين خود بيرون كنند، و حتي اجازه آن ندهند كه همسرش كه يگانه پرستار او بود، بر آنان درآيد، و ايوب از اين بابت سخت متاذي شد، به طوري كه در مناجاتش هيچ شكوه‌اي از دردها كه خدا بر او مسلط كرده بود نكرد. بلكه تنها از شيطنت شيطان شكوه كرد كه او را از نظر مردم انداخت.
__________________________________________________
(1)خصال (صدوق)، ص 399، ح 107.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 242.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 329
قتاده گفته: اين وضع ايوب هفت سال ادامه داشت، و همين معنا از امام صادق (ع) هم روايت شده «1».

خبري از يسع و ذو الكفل (ع) ..... ص: 329

خداي سبحان نام اين دو بزرگوار را در كلام مجيدش برده، و آن دو را از انبيا شمرده، و بر آن دو ثنا خوانده، و آنها را از اخيار معرفي فرموده «2». و ذو الكفل را از صابران شمرده «3». در روايات هم نامي از اين دو پيغمبر ديده مي‌شود.
در بحار از كتاب احتجاج، و كتاب توحيد، و كتاب عيون، در ضمن خبري طولاني كه حسن بن محمد نوفلي آن را از حضرت رضا (ع) نقل كرده آمده: آن جناب در ضمن احتجاج عليه جاثليق نصاري به اينجا رسيد كه فرمود: يسع همان كارهايي را مي‌كرد كه عيسي (ع) مي‌كرد، يعني او نيز روي آب راه مي‌رفت، و مردگان را زنده مي‌كرد، و كور مادرزاد، و بيمار برصي را شفا مي‌داد با اين تفاوت كه امت او قائل به خدايي او نشدند، و شما قائل به خدايي مسيح (ع) شديد ... «4».
و از قصص الانبياء نقل شده كه صدوق، از دقاق، از اسدي، از سهل، از عبد العظيم حسني (ع) روايت كرده كه فرمود: نامه‌اي به امام جواد (ع) نوشتم، و در آن از ذو الكفل پرسيدم كه نامش چه بود؟ و آيا از مرسلين بود يا خير؟ در جوابم نوشت: خداي عز و جل صد و بيست و چهار هزار پيغمبر فرستاد كه سيصد و سيزده نفر آنان مرسل بودند، و ذو الكفل يكي از آن مرسلين است كه بعد از سليمان بن داوود مي‌زيست، و در ميان مردم مانند داوود (ع) قضاوت مي‌كرد، و جز براي خداي عز و جل خشم نكرد، و نام شريفش" عويديا" بود، و او همان است كه خداي عز و جل در كتاب عزيزش نامش را برده، و فرموده:" وَ اذْكُرْ إِسْماعِيلَ وَ الْيَسَعَ وَ ذَا الْكِفْلِ وَ كُلٌّ مِنَ الْأَخْيارِ" «5».
مؤلف: البته در باره ذو الكفل و يسع روايات متفرقه ديگري در باره گوشه‌هايي از زندگي آن دو بزرگوار هست كه چون معتبر و قوي نبود، و نمي‌شد بر آنها اعتماد كرد از ايرادش صرف نظر كرديم.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 478.
(2)سوره ص، آيه 48.
(3)سوره انبياء، آيه 85.
(4)بحار، ج 10، ص 303، ح 1.
(5)بحار، ج 13، ص 405، ح 2.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 330

[سوره ص (38): آيات 49 تا 64] ..... ص: 330

اشاره

هذا ذِكْرٌ وَ إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ لَحُسْنَ مَآبٍ (49) جَنَّاتِ عَدْنٍ مُفَتَّحَةً لَهُمُ الْأَبْوابُ (50) مُتَّكِئِينَ فِيها يَدْعُونَ فِيها بِفاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ وَ شَرابٍ (51) وَ عِنْدَهُمْ قاصِراتُ الطَّرْفِ أَتْرابٌ (52) هذا ما تُوعَدُونَ لِيَوْمِ الْحِسابِ (53)
إِنَّ هذا لَرِزْقُنا ما لَهُ مِنْ نَفادٍ (54) هذا وَ إِنَّ لِلطَّاغِينَ لَشَرَّ مَآبٍ (55) جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَها فَبِئْسَ الْمِهادُ (56) هذا فَلْيَذُوقُوهُ حَمِيمٌ وَ غَسَّاقٌ (57) وَ آخَرُ مِنْ شَكْلِهِ أَزْواجٌ (58)
هذا فَوْجٌ مُقْتَحِمٌ مَعَكُمْ لا مَرْحَباً بِهِمْ إِنَّهُمْ صالُوا النَّارِ (59) قالُوا بَلْ أَنْتُمْ لا مَرْحَباً بِكُمْ أَنْتُمْ قَدَّمْتُمُوهُ لَنا فَبِئْسَ الْقَرارُ (60) قالُوا رَبَّنا مَنْ قَدَّمَ لَنا هذا فَزِدْهُ عَذاباً ضِعْفاً فِي النَّارِ (61) وَ قالُوا ما لَنا لا نَري رِجالاً كُنَّا نَعُدُّهُمْ مِنَ الْأَشْرارِ (62) أَتَّخَذْناهُمْ سِخْرِيًّا أَمْ زاغَتْ عَنْهُمُ الْأَبْصارُ (63)
إِنَّ ذلِكَ لَحَقٌّ تَخاصُمُ أَهْلِ النَّارِ (64)

ترجمه آيات ..... ص: 330

اين داستانها كه از" اوابين" آورديم ثناي جميلي بود از ايشان، و مردم با تقوي سرانجامي نيك دارند (49).
بهشت‌هايي دائمي با درهاي گشوده و بدون مانع (50).
در حالي كه در بهشت تكيه داده ميوه‌هاي بسيار و نوشيدني در اختيار دارند (51).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 331
پرهيزكاران همسراني پر ناز و كرشمه دارند (52).
اين همان پاداشهايي است كه براي روز قيامت وعده داده شده‌ايد (53).
اين همان رزق ما است كه فنا پذير نيست (54).
اين بود آنچه مربوط به متقين است و اما طاغيان بدترين بازگشتگاهي دارند (55).
جهنمي كه حرارتش را خواهند چشيد و چه بد بستري است جهنم (56).
اين است كه بايد آن را بچشند، آبي است داغ و چركي است متعفن (57).
و اشباه ديگري نظير آن (58).
اين فوج انبوه كه با خود مي‌بينيد پيروان شما پيشوايانند. در پاسخ مي‌گويند: مرحبا برايشان مباد، چون بطور قطع داخل آتش خواهند شد (59).
پيروان در پاسخ گويند: بلكه مرحبا بر خودتان مباد، چون شما اين آتش را از پيش براي ما درست كرديد كه چه بد قرارگاهي است (60).
گفتند: پروردگارا هر كس اين عذاب را از پيش براي ما درست كرد عذابي دو چندان برايش در آتش بيفزاي (61).
و گفتند چه مي‌شود ما را كه نمي‌بينيم مرداني را كه همواره از اشرارشان مي‌پنداشتيم؟ (62).
آيا آنان را به خطا مسخره گرفته بوديم يا چشمهايمان به آنان نمي‌افتد؟ (63).
اين است به حقيقت تخاصم اهل آتش (64).

بيان آيات [وصف حال متقيان در بهشت] ..... ص: 331

اشاره

اين آيات فصل ديگري است از كلام كه در آن سرانجام كار متقين و طاغيان را بيان نموده متقين را بشارت داده، و كفار را انذار و تهديد مي‌كند.
" هذا ذِكْرٌ وَ إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ لَحُسْنَ مَآبٍ" كلمه" هذا" اشاره است به داستانهايي كه از" اوابين" از انبياي گرام نقل فرموده و اينكه مي‌فرمايد:" اين ذكر است" مراد از" ذكر" شرف و ثناي جميلي است كه: از" اوابين" كرده. و معناي جمله- به طوري كه ديگران «1» هم گفته‌اند- اين است كه: اين داستانها كه آورديم شرف و ذكر جميل و ثناي نيكي است براي" اوابين" از انبياء. و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 481.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 332
خاطرات و ذكر خيري است كه تا دنيا برقرار است از ايشان مي‌ماند، هم چنان كه ثواب آخرت هم برايشان آماده است، تا بازگشتگاه نيكي برايشان باشد.
و بنا بر اين تفسير، مراد از" متقين" يا فقط همان انبياي نامبرده شده هستند و يا عموم اهل تقوي خواهد بود كه انبياء هم داخل آنان هستند. و در نتيجه زمينه گفتار همان متقين هستند، و اگر در پنج آيه بعد سخني از طاغيان به ميان آورده، از باب استطراد مي‌باشد.
ولي به نظر ما اين طور نيست، چون از ظاهر آيه برمي‌آيد كه كلمه" هذا" اشاره به قرآن باشد. مي‌فرمايد: قرآن ذكر است، يعني كتابي است مشتمل بر ذكر، و در نتيجه از اين آيه به بعد، اجمال در آيه اول سوره كه مي‌فرمود:" وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ" به تفصيل بيان مي‌شود، و در اين آيات خداي سبحان دار آخرت را شرح مي‌دهد كه در آن براي متقين ثواب، و براي طاغيان عقاب آماده شده است.
" وَ إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ لَحُسْنَ مَآبٍ"- كلمه" ماب" به معناي" مرجع" است. و اگر آن را نكره آورده به منظور تعظيم آن است. و معناي جمله روشن است.
" جَنَّاتِ عَدْنٍ مُفَتَّحَةً لَهُمُ الْأَبْوابُ" يعني آن بازگشتگاه خوب، عبارت است از جنت‌هاي با استقرار و دائمي. و باز بودن درها به روي آنان، كنايه است از اينكه متقين هيچ مانعي از تنعم به نعمتهاي موجود در آن جنات ندارند، چون جنات براي آنها درست شده، و مال آنان است.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از اين جمله اين است كه: درها به روي ايشان باز است، و احتياجي نيست كه پشت در بايستند، و يا حلقه در را بكوبند، تا به رويشان باز شود.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد اين است كه: درها بدون كليد به رويشان باز، و بدون قفل به رويشان بسته مي‌شود. و به هر حال اين آيه و چند آيه بعد در مقام بيان" حسن ماب" است.
" مُتَّكِئِينَ فِيها يَدْعُونَ فِيها بِفاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ وَ شَرابٍ" يعني در حالي كه در آن جنات نشسته باشند، و مانند اشراف و عزيزان تكيه كرده باشند.
و منظور از جمله" يَدْعُونَ فِيها بِفاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ وَ شَرابٍ" اين است كه بفهماند اهل تقوي در بهشت حكمشان روا است، به نحوي كه بين آنان و خواسته‌هايشان واسطه‌اي نيست، مثلا، از ميوه‌هاي بهشتي كه انواعي بسيار است، هر يك را صدا بزنند خود آن ميوه و يا شراب
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير منهج الصادقين، ج 8، ص 62.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 333
نزدشان حاضر مي‌شود، بدون اين كه احتياج باشد كه كسي آن ميوه را برايشان بياورد.
" وَ عِنْدَهُمْ قاصِراتُ الطَّرْفِ أَتْرابٌ" ضمير" هم" به متقين برمي‌گردد. و كلمه" قاصِراتُ الطَّرْفِ" صفتي است كه در جاي موصوف خود به كار رفته، و تقدير كلام" و عندهم ازواج قاصرات الطرف- نزد ايشان همسراني است قاصرات الطرف" مي‌باشد و منظور از صفت" قاصرات الطرف" اين است كه: آن همسران به شوهران خود راضي و قانعند، و چشم به ديگري ندارند. ممكن هم هست كنايه باشد از اينكه همسراني پر ناز و كرشمه‌اند.
و كلمه" أتراب" به معناي" اقران" است. مي‌خواهد بفرمايد: همسران بهشتي همتاي شوهران خويشند، نه از جهت سن با آنان اختلاف دارند، و نه از جهت جمال. ممكن هم هست مراد از" اقران" اين باشد كه مثل شوهران خويشند، هر قدر شوهران نور و بهائشان بيشتر شود، از ايشان هم حسن و جمال بيشتر مي‌گردد.
" هذا ما تُوعَدُونَ لِيَوْمِ الْحِسابِ" كلمه" هذا" اشاره به مطالبي است كه در باره بهشت و نعمت‌هايش بيان كرد. و خطاب در" توعدون- وعده داده شده‌ايد" به متقين است، در نتيجه در آيه شريفه التفاتي از غيبت به خطاب به كار رفته و نكته‌اش اين است كه: خواسته است بفهماند صاحب سخن (خداي تعالي) به شما اهل بهشت نزديك است، و به شما اشراف دارد تا نعمت‌هاي صوري شما با اين نعمت معنوي تكميل گردد.
" إِنَّ هذا لَرِزْقُنا ما لَهُ مِنْ نَفادٍ" كلمه" نفاد" به معناي فنا، و قطع شدن جيره است. و به طوري كه از سياق به دست مي‌آيد آيه شريفه تتمه خطاب قبلي است.

[وصف حال طاغيان در جهنم و حكايت تخاصم و مشاجره متبوعان و تابعان در دوزخ] ..... ص: 333

" هذا وَ إِنَّ لِلطَّاغِينَ لَشَرَّ مَآبٍ" كلمه" هذا" اشاره به مطالبي است كه در باره متقين بيان نموده مي‌فرمايد: اينها كه گفتيم در باره بازگشتگاه متقين بود. ممكن هم هست كلمه" هذا" اصلا اسم اشاره نباشد بلكه اسم فعل باشد و به معناي" خذا هذا". و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَها فَبِئْسَ الْمِهادُ" كلمه" يصلونها" از مصدر" الصلي" است كه به معناي داخل آتش شدن، و چشيدن حرارت آن است. و يا به معناي تابع آتش شدن است. كلمه" مهاد"- به طوري كه در مجمع البيان آمده- به معناي بستر گسترده است، مثلا، وقتي گفته مي‌شود:" مهدت له تمهيدا"
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 334
معنايش نظير معناي اين عبارت است كه: بگوييم" وطات له توطئة" «1». و آيه شريفه با آيه بعدش تفسير سرانجام طاغيان است.
" هذا فَلْيَذُوقُوهُ حَمِيمٌ وَ غَسَّاقٌ" كلمه" حميم" به معناي حرارت بسيار زياد است. و كلمه" غساق"- به طوري كه در مجمع البيان آمده- به معناي چركي است كه تعفن بسيار داشته باشد. البته به معناي ديگري هم تفسير شده است «2» و دو كلمه" حَمِيمٌ وَ غَسَّاقٌ" بيان مي‌كنند كلمه" هذا" را. و جمله" فليذوقوه" مي‌فهماند كه خود طاغيان نمي‌خواهند از" حميم" و" غساق" بخورند، ولي مجبورشان مي‌كنند به خوردن، چون قاعده آن است كه مي‌فرمود:" هذا حميم و غساق فليذوقوه- اين حميم و غساق است كه بايد بخورندش" ولي جمله" فليذوقوه" را جلوتر آورد و به حميم و غساق اشاره كرد تا در هنگام فرمان نام آنها را نبرده باشد." وَ آخَرُ مِنْ شَكْلِهِ أَزْواجٌ" شكل هر چيزي عبارت است از چيزي كه مشابه آن، و از جنس آن باشد. و كلمه" ازواج" به معناي انواع و اقسام است. و معناي جمله اين است كه: اين نوع ديگري از جنس حميم و غساق است كه انواع مختلفي دارد و بايد آن را بچشند.
" هذا فَوْجٌ مُقْتَحِمٌ مَعَكُمْ ... فِي النَّارِ" اين سه آيه- به طوري كه از سياق برمي‌آيد- تخاصم تابعان و متبوعان دوزخي را كه از طاغيان بودند حكايت مي‌كند.
پس جمله" هذا فَوْجٌ مُقْتَحِمٌ مَعَكُمْ" خطابي است از ناحيه خداي تعالي به متبوعين، و كلمه" هذا" اشاره به فوجي از تابعين است كه دنبال متبوعين به دوزخ مي‌روند، و كلمه" مقتحم" اسم فاعل از" اقتحام" است كه به معناي داخل شدن به سختي و دشواري است.
و جمله" لا مَرْحَباً بِهِمْ إِنَّهُمْ صالُوا النَّارِ" پاسخي است كه متبوعين به گوينده جمله" هذا فَوْجٌ مُقْتَحِمٌ" مي‌دهند. و كلمه" مرحبا" تحيتي است كه به شخص وارد مي‌دهند، و در حقيقت" رحب" (وسعت) خانه را تقديم آن شخص مي‌كنند، پس اين كه پيشوايان و متبوعين ضلالت در باره تابعين خود مي‌گويند" لا مَرْحَباً بِهِمْ". معنايش اين است كه: وسعت و گشايشي براي آنان مباد. و اينكه باز در باره آنان مي‌گويند:" إِنَّهُمْ صالُوا النَّارِ" معنايش اين است كه: ايشان در آتش داخل خواهند شد، و حرارت آن را خواهند چشيد، و يا تابع آتش خواهند شد. و اين جمله در حقيقت جمله" لا مَرْحَباً بِهِمْ" را تعليل مي‌كند.
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 8، ص 482.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 335
و جمله" قالُوا بَلْ أَنْتُمْ لا مَرْحَباً بِكُمْ أَنْتُمْ قَدَّمْتُمُوهُ لَنا فَبِئْسَ الْقَرارُ"، حكايت جوابي است كه تابعان به متبوعان داده، مي‌گويند: بلكه" لا مرحبا" به خود شما كه اين آتش را شما به جان ما افكنديد، و ما را به اين قرارگاه كه بدترين قرارگاهست مبتلا ساختيد.
" قالُوا رَبَّنا مَنْ قَدَّمَ لَنا هذا فَزِدْهُ عَذاباً ضِعْفاً فِي النَّارِ" خداي سبحان در اينجا ديگر نقل نمي‌كند كه پيشوايان در جواب پيروان كه گناه را به گردن ايشان انداختند چه گفتند، ولي در سوره صافات كه باز تخاصم آنان را حكايت كرده، نقل مي‌كند كه گفته‌اند:" بَلْ لَمْ تَكُونُوا مُؤْمِنِينَ وَ ما كانَ لَنا عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ بَلْ كُنْتُمْ قَوْماً طاغِينَ" «1» پس آيه مورد بحث كه از قول پيروان نقل مي‌كند كه گفتند:" پروردگارا هر كس كه اين سرنوشت را براي ما درست كرد، به دو برابر عذاب در آتش مبتلا كن" در حقيقت سخني است كه پيروان بعد از ختم تخاصم گفته‌اند.
و جمله" من قدم" جمله شرطيه، و جمله" فَزِدْهُ عَذاباً" جزاي آن است. و كلمه" ضعف" به معناي مثل است. و" عذاب ضعف" به معناي عذاب داراي ضعف و مثل است، و خلاصه عذاب دو برابر است.
" وَ قالُوا ما لَنا لا نَري رِجالًا كُنَّا نَعُدُّهُمْ مِنَ الْأَشْرارِ" گويندگان اين سخن- به طوري كه از سياق برمي‌آيد- عموم اهل دوزخ‌اند، و مرادشان از رجالي كه دوزخيان آنان را از اشرار مي‌پنداشتند، مؤمنين است كه در آن هنگام كه در بهشت هستند و دوزخيان دنبال آنان مي‌گردند، و پيدايشان نمي‌كنند، به يكديگر مي‌گويند: چه مي‌شود ما را كه آن مرداني را كه از اشرار مي‌دانستيم نمي‌بينيم و پيدا نمي‌كنيم؟
" أَتَّخَذْناهُمْ سِخْرِيًّا أَمْ زاغَتْ عَنْهُمُ الْأَبْصارُ" يعني: آيا ما ايشان را در دنيا به مسخره گرفته بوديم، و به خطا رفتيم، در حالي كه آنان اهل نجات بودند؟ و يا آنكه چشم ما در دوزخ به ايشان نمي‌افتد؟
" إِنَّ ذلِكَ لَحَقٌّ تَخاصُمُ أَهْلِ النَّارِ" كلمه" ذلك" اشاره است به همان تخاصمي كه در بالا از ايشان حكايت فرمود. و بيان مي‌كند كه اين تخاصم اهل دوزخ امري است ثابت و واقع شدني كه هيچ ترديدي در وقوعش نيست، چون در حقيقت تخاصم آن روزشان كشف و ظهور ملكاتي است كه دلهايشان در دنيا، در اثر ممارست در تنازع و تشاجر كسب كرده است،
__________________________________________________
(1)يعني پيشوايان ضلالت در پاسخ پيروان كه گناه را به گردن آنان انداختند گفتند: شما خودتان به خدا ايمان نياورديد و ما بر شما تسلط نداشتيم بلكه خودتان مردمي طاغي بوديد. سوره صافات، آيه 29 و 30.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 336

[سوره ص (38): آيات 65 تا 88] ..... ص: 336

اشاره

قُلْ إِنَّما أَنَا مُنْذِرٌ وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلاَّ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ (65) رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُمَا الْعَزِيزُ الْغَفَّارُ (66) قُلْ هُوَ نَبَأٌ عَظِيمٌ (67) أَنْتُمْ عَنْهُ مُعْرِضُونَ (68) ما كانَ لِي مِنْ عِلْمٍ بِالْمَلَإِ الْأَعْلي إِذْ يَخْتَصِمُونَ (69)
إِنْ يُوحي إِلَيَّ إِلاَّ أَنَّما أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ (70) إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ (71) فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ (72) فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ (73) إِلاَّ إِبْلِيسَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ (74)
قالَ يا إِبْلِيسُ ما مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَيَّ أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْعالِينَ (75) قالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ (76) قالَ فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ (77) وَ إِنَّ عَلَيْكَ لَعْنَتِي إِلي يَوْمِ الدِّينِ (78) قالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ (79)
قالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ (80) إِلي يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ (81) قالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ (82) إِلاَّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ (83) قالَ فَالْحَقُّ وَ الْحَقَّ أَقُولُ (84)
لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ (85) قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ وَ ما أَنَا مِنَ الْمُتَكَلِّفِينَ (86) إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ (87) وَ لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينٍ (88)

ترجمه آيات ..... ص: 336

بگو من تنها بيم رسانم و هيچ معبودي به جز خداي واحد قهار نيست (65).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 337
پروردگار آسمان‌ها و زمين و آنچه بين آن دو است خدايي كه عزيز و غفار است (66).
بگو مساله توحيد خبري است عظيم (67).
كه شما از آن روي برمي‌گردانيد (68).
من هرگز علمي به گروه فرشتگان در آن روز كه راجع به خلقت بشر مخاصمه مي‌كردند ندارم (69).
چون من از ناحيه خود هيچ علمي ندارم تنها آگهي‌هاي من به وسيله وحي است و وحي هم تنها در چار ديواري مسايل مربوط به انذار است (70).
به ياد آور آن زمان را كه پروردگارت به ملائكه گفت من بشري از گل خواهم آفريد (71).
متوجه باشيد كه چون از اسكلتش بپرداختم و از روح خود در او بدميدم همگي برايش به سجده بيفتيد (72).
پس ملائكه همه و همه سجده كردند (73).
مگر ابليس كه تكبر كرد چون از پيش كافر بود (74).
خداي تعالي فرمود: اي ابليس چه بازت داشت از اينكه براي كسي سجده كني كه من خود او را به دست خود آفريدم آيا تكبر كردي و يا واقعا بلند مرتبه بودي؟ (75).
گفت: آخر من از او بهترم چون تو مرا از آتش و او را از گل آفريدي (76).
گفت: پس بيرون شو از بهشت چون كه تو رانده شده‌اي (77).
و بدان كه لعنت من تا قيامت شامل حال تو است (78).
گفت: پروردگارا حال كه چنين است پس تا قيامت كه همه مبعوث مي‌شوند مرا زنده بدار (79).
گفت: باشد تو از زندگاني (80).
تا روزي كه آن وقت معلوم مي‌رسد (81).
گفت پس به عزتت سوگند كه همه و همه‌شان را گمراه خواهم كرد (82).
مگر بندگان مخلصت از ايشان را (83).
گفت پس حق اين است و من حق مي‌گويم (84).
كه جهنم را از تو و از هر كه پيرويت كند از همه پر مي‌كنيم (85).
بگو من از شما در مقابل رسالتم اجري نمي‌خواهم و من از آنها نيستم كه چيزي را كه ندارند به خود مي‌بندند (86).
اين قرآن به جز تذكر براي عالميان نيست (87).
و به زودي خبرش را بعد از زماني خواهي دانست (88).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 338

بيان آيات ..... ص: 338

اشاره

اين آيات آخرين فصل از فصول سوره" ص" است كه مشتمل بر چند نكته است: اول آن كه به پيامبر (ص) دستور مي‌دهد كه انذارهاي خود را و دعوت به سوي توحيد را به مردم ابلاغ فرمايد. و ديگر اين كه ابلاغ كند كه اعراض از حق و پيروي شيطان كار آدمي را به عذاب دوزخ منتهي مي‌سازد، عذابي كه خداوند قضايش را در حق شيطان و پيروان او رانده است. در همين جاست كه اين سوره خاتمه مي‌يابد.
" قُلْ إِنَّما أَنَا مُنْذِرٌ وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ ... الْعَزِيزُ الْغَفَّارُ" در اين دو آيه به رسول خدا (ص) دستور مي‌دهد به مردم برساند.
كه من بيم دهنده مي‌باشم و خداي تعالي يكتاي در" الوهيت" است. پس جمله" إِنَّما أَنَا مُنْذِرٌ" مي‌خواهد غرض آن جناب را منحصر در" انذار" كند، و ساير اغراض را مانند توقع مال و مقام- كه چه بسا دعوت به حق، در بين مردم مشتبه به آنها مي‌شود- از آن جناب نفي كند، هم چنان كه در آخرين آيات باز به همين انحصار اشاره نموده مي‌فرمايد:" بگو من از شما هيچ اجر و پاداشي نمي‌خواهم، و من از متكلفين نيستم".
و جمله" وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا اللَّهُ"- تا آخر دو آيه- توحيد را با حجتي كه آن را اثبات كند، يعني، آنچه از اسماء و صفات خدا بر توحيد دلالت مي‌كند را ابلاغ مي‌دارد.
پس جمله" وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا اللَّهُ" الوهيت را- كه عبارت است از معبوديت به حق- از تمامي آلهه نفي مي‌كند. و اما اثبات" الوهيت" براي خداي تعالي امري است كه بعد از انتفاي الوهيت از غير خدا، قهرا و خود بخود حاصل است، چون بين اسلام و وثنيت در اصل اينكه معبود به حقي وجود دارد اختلاف و نزاعي نيست، نزاعي كه هست در اين است كه آن اله و معبود به حق اللَّه تعالي است، و يا غير اوست؟ هر چند كه گفتيم اسماء و صفاتي كه در آيه آمده، خود دليل اثبات الوهيت خدا نيز هست، و تنها الوهيت غير خدا را نفي نمي‌كند.

[تقرير احتجاجات متعدد بر وحدانيت خداي تعالي كه آيه:" قُلْ إِنَّما أَنَا مُنْذِرٌ وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا اللَّهُ ..." متضمن است] ..... ص: 338

" الْواحِدُ الْقَهَّارُ"- اين دو اسم وحدانيت خدا را در هستي و قهرش بر هر چيز اثبات مي‌كند، به اين بيان كه مي‌فرمايد: خداي تعالي موجودي است كه هيچ موجودي وجودش مانند او نيست، و چون او كمالي لا يتناهي دارد- كمالي كه عين وجود اوست- پس او غني بالذات و علي الاطلاق است، و غير از او هر چه باشد فقير و محتاج به او است، آنهم نه تنها از يك جهت، بلكه از تمام جهات. از جهت وجود، و از جهت آثار وجود. غير او هر چه دارند
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 339
همه نعمت و افاضه خداي سبحان است. پس خدا قاهر بر هر چيز است بر طبق اراده خويش.
و هر چيزي مطيع است در آنچه خداوند اراده كند و خاضع است در برابر آنچه او بخواهد.
و اين خضوع ذاتي كه در هر موجود است همان حقيقت عبادت است. پس اگر جايز باشد براي چيزي در عالم هستي عملي به عنوان عبادت انجام داد، عملي كه عبوديت و خضوع آدمي را مجسم سازد، همان عمل عبادت خداي سبحان است، چون هر چيز ديگري به غير از او فرض شود، مقهور و خاضع براي اوست، و از خود، مالك هيچ چيز نيست، نه مالك خويش است و نه مالك چيزي ديگر. و در هستي خودش و غير از خودش، و نيز در آثار هستي استقلال ندارد، پس نتيجه مي‌گيريم كه تنها خداي سبحان معبود به حق است، و نه ديگري.
و جمله" رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُمَا" حجت ديگري را بر وحدانيت خدا در" الوهيت" افاده مي‌كند، به اين بيان كه نظام تدبيري كه در سراسر جهان جريان دارد نظامي است واحد و متصل، نظامي كه هيچ ناحيه‌اش از ناحيه ديگر جدا نيست، و ممكن نيست، مثلا، نظام در آسمانهايش را از نظام در زمين جدا كرد. قبلا هم مكرر گفته بوديم كه خلقت و تدبير از يكديگر جدا نيستند، بلكه تدبير عبارت از آن است كه موجودات را رديف و پشت سر هم، و هر يك را در جايي كه بايد باشد خلق كند، پس تدبير به يك معنا همان خلقت است، هم چنان كه خلقت به معنايي ديگر همان تدبير است.
و چون مشركين هم اعتراف دارند بر اينكه پديد آورنده و خالق آسمانها و زمين كسي جز خداي سبحان نيست، پس تنها او رب و مدبر عالم است، و در نتيجه او اله و معبودي است كه بايد مورد عبادت قرار گيرد- چون عبادت عملي است كه عبوديت و مملوكيت عابد را در برابر معبود و مالك خود مجسم مي‌سازد، و نيز تصرف مالك، و افاضه نعمت به مملوك، و دفع نقمت از او را ممثل مي‌كند- پس خداي سبحان تنها اله در آسمانها و زمين و ما بين آن دو است و اله ديگري جز او نيست- دقت فرماييد و ممكن هم هست بگوييم: جمله" رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُمَا" بيان است براي كلمه" القهار" و يا براي دو كلمه" الْواحِدُ الْقَهَّارُ".
و دو كلمه" الْعَزِيزُ الْغَفَّارُ" نيز حجتي ديگر بر يگانگي خدا در" الوهيت" را افاده مي‌كند. به اين بيان كه: خداي تعالي" عزيز" است، يعني هيچ چيز بر او غالب نمي‌آيد تا او را بر خلاف خواسته و اراده‌اش مجبور كند، و يا از آنچه كه خواسته و اراده كرده جلوگير شود.
پس او عزيز علي الاطلاق است، و هر عزيزي ديگر در برابر او ذليل و مطيع و فرمانبر است.
عبادت هم كه گفتيم چيزي جز اظهار ذلت نيست، و اين اظهار ذلت جز در برابر عزيز معنا ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 340
ندارد، و به جز خدا هم كسي عزيز نيست، چون هر عزيزي عزتش از اوست.
اين آن حجتي است كه از كلمه" عزيز" براي يگانگي خدا در" الوهيت" استفاده كنيم. و اما استفاده آن از كلمه" غفار" بيانش اين است كه:" عبادت" عبارت از عملي است كه عبوديت و تقرب به معبود را مجسم نموده و دوري بنده را از مالك برطرف كند و اين همان مغفرت گناه است، و چون يگانه كسي كه مستقل به رحمت رساندن بر خلق است، و هر چه رحمت مي‌رساند خزينه‌هايش تهي نمي‌گردد خداست، و او كسي است كه بندگان عابد خود را در آخرت به دار كرامت خود مي‌برد، پس يگانه غفار هم كه به طمع آمرزش سزاوار عبادت است، او است.
ممكن هم هست دو كلمه" عزيز" و" غفار" اشاره باشد به علت دعوت به توحيد، و يا وجوب ايمان به آن دعوت، وجوبي كه بر حسب مقام از جمله" وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" استفاده مي‌شود، و معناي اين باشد كه: من شما را به سوي توحيد خدا دعوت مي‌كنم، به دعوتم ايمان بياوريد، براي اينكه خدا عزيزي است كه عزتش آميخته با ذلت نيست، و نيز براي اينكه او" غفار" است، و معبود هم بايد همان كسي باشد كه غفار است.
" قُلْ هُوَ نَبَأٌ عَظِيمٌ أَنْتُمْ عَنْهُ مُعْرِضُونَ" مرجع ضمير" هو" همان داستان وحدانيت خداست كه جمله" وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا اللَّهُ ..." بيانش مي‌كرد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" مرجع آن قرآن كريم است، مي‌فرمايد: قرآن نبا عظيم است، كه مردم از آن اعراض مي‌كنند". و اين وجه با سياق آيات سابق هم سازگارتر است، چون سياق همه آنها با قرآن ارتباط داشت. و نيز با آيه بعدي هم كه مي‌فرمايد:" ما كانَ لِي مِنْ عِلْمٍ بِالْمَلَإِ الْأَعْلي إِذْ يَخْتَصِمُونَ"، سازگارتر است. و معناي آيه مورد بحث و آيه بعدي، اين مي‌شود كه: من از پيش خود هيچ علمي به ملأ اعلي و تخاصم آنان نداشتم، تا آنكه قرآن اين نبا عظيم مرا خبردار كرد. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مرجع" هو" قيامت است. ولي اين وجه از همه بعيدتر است.
" ما كانَ لِي مِنْ عِلْمٍ بِالْمَلَإِ الْأَعْلي إِذْ يَخْتَصِمُونَ" منظور از" ملأ اعلي" جماعتي از ملائكه است، و گويا مراد از مخاصمه آنان همان مطلبي باشد كه آيه" إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً"- تا آخر آيات- آن را
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 8، ص 484. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 341
كه در اوايل سوره بقره گذشت حكايت مي‌كند.
و گويا مي‌خواهد بفرمايد: من هيچ اطلاعي از مخاصمه ملائكه نداشتم، تا آنكه خداي تعالي آن را در كتابش به من وحي كرد، پس من همانا منذري هستم كه تابع وحي خداي تعالي مي‌باشم.
" إِنْ يُوحي إِلَيَّ إِلَّا أَنَّما أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ" اين آيه تاكيد جمله" إِنَّما أَنَا مُنْذِرٌ" است، و به منزله تعليلي است براي جمله" ما كانَ لِي مِنْ عِلْمٍ بِالْمَلَإِ الْأَعْلي" و معنايش اين است كه: من هرگز علمي نداشتم و نمي‌توانستم داشته باشم، چون علم من از جانب خودم نيست، بلكه هر چه هست به وسيله وحي است، و چيزي به من وحي نمي‌شود، مگر آنچه كه مربوط به انذار باشد.

[توضيح در باره ارتباط آيه:" إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ" با قبل] ..... ص: 341

" إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ" آنچه از سياق برمي‌آيد اين است كه: آيه مورد بحث و ما بعد آن تتمه كلام رسول خدا (ص) كه مي‌فرمود:" إِنَّما أَنَا مُنْذِرٌ ..." نمي‌باشد. و شاهد بر آن كلمه" ربك- پروردگارت" مي‌باشد، ناگزير بايد گفت: اين دو آيه كلام خداي تعالي است كه به زمان مخاصمه ملائكه اشاره مي‌كند. و ظرف" اذ" متعلق به همان چيزي است كه ظرف در جمله" اذ يختصمون" متعلق به آن بود، و يا متعلق به محذوف است، و تقدير آن" اذكر اذ قال ربك للملئكة ..." مي‌باشد، چون جمله" إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً" كه خطاب خدا به ملائكه است، و جمله" إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ" كه آن نيز خطاب خدا به ملائكه است، دو جمله متقارن هستند كه در يك زمان و يك ظرف واقع شده‌اند.
بنا بر اين برگشت معناي" إِذْ قالَ رَبُّكَ ..."، نظير اين مي‌شود كه بگوييم: ياد بياوريد آن وقتي كه پروردگارت چنين و چنان گفت و آن همان وقتي بود كه ملائكه مخاصمه مي‌كردند.
بعضي از مفسرين «1» جمله" إِذْ قالَ رَبُّكَ ..." را تفسير جمله" إِذْ يَخْتَصِمُونَ" دانسته، و بعد از آنكه منظور از اختصام را تقاول و سؤال و جواب گرفته‌اند، آن را عبارت دانسته‌اند از مجموع كلام خدا به ايشان در جمله" إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً" و كلام ملائكه، در جمله" أَ تَجْعَلُ ..." و باز كلام خدا به آدم و كلام آدم به ملائكه، و كلام خدا به ايشان، در جمله" إِنِّي خالِقٌ بَشَراً" و كلام ابليس با خداي تعالي.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 485.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 342
و سپس گفته بنا بر اين كه منظور از اختصام مخاصمه و گفتگوي ملائكه در بين خودشان باشد، نه بين ايشان و خداي سبحان، در اين صورت خبر دادن خدا از اينكه" إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً" و نيز از اينكه" إِنِّي خالِقٌ بَشَراً ..." حتما به توسط فرشته‌اي از فرشتگان صورت گرفته است، و همچنين خطاب خدا به آدم و ابليس به توسط فرشته مزبور بوده است و در نتيجه گفتار ملائكه به پروردگارشان، كه گفتند:" أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها ..."،
و ساير گفتارهاي ايشان، كلامي بوده از ايشان به آن فرشته واسطه، آن وقت اختصام و مخاصمه در بين خود ملائكه درست مي‌شود.
و ليكن خواننده عزيز خودش متوجه هست كه هيچ يك از اين مقدمات كه اين مفسر براي اخذ نتيجه‌اي كه منظور داشت ذكر كرد، از سياق آيات استفاده نمي‌شود.
" إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ"- كلمه" بشر" به معناي انسان است. راغب مي‌گويد:
" بشره" به معناي ظاهر پوست، و" أدمه" به معناي باطن آن است كه به گوشت چسبيده، چون عموم اهل ادب اين طور معنا كرده‌اند آن گاه مي‌گويد: و اگر از انسان به كلمه" بشر" تعبير كرده، به اعتبار اين است كه در بين همه جانداران تنها آدمي است كه پر و كرك و مو و پشم ظاهر بدنش را نپوشانده، به خلاف ساير حيوانات كه يا پشم بشره آنها را پوشانده و يا كرك.
و سپس مي‌گويد: كلمه" بشر" هم در مفرد استعمال مي‌شود، و هم در جمع، ولي در دو نفر به صيغه تثنيه درمي‌آيد، مانند آيه" أَ نُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ" و در قرآن كريم هر جا از انسان به بشر تعبير شده، منظور همان جثه و هيكل و ظاهر بدن اوست" «1».
و در آيه شريفه مورد بحث مبدأ خلقت آدمي گل معرفي شده، و در سوره روم مبدأ خلقتش خاك و در سوره حجر صلصالي از حمإ مسنون، و در سوره رحمان صلصالي چون فخار (سفال) آمده، و اين اختلاف در تعبير اشكالي به وجود نمي‌آورد، براي اينكه همان مبدأ واحد احوال مختلفي به خود گرفته، و در هر جاي از قرآن كريم نام يكي از آن احوال را نام برده است.
" فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ"" تسويه انسان" به معناي تعديل اعضاي اوست، به اينكه اعضاي بدني او را با يكديگر تركيب و تكميل كند تا به صورت انساني تمام عيار درآيد، و" دميدن روح در آن"، عبارت است از اينكه او را موجودي زنده قرار دهد، و اگر روح دميده شده در انسان را به خود
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" بشر".
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 343
خداي تعالي نسبت داده و فرموده:" از روح خودم در آن دميدم"، به منظور شرافت دادن به آن روح است. و جمله" فقعوا" امر و از ماده" وقوع" است، و اين امر نتيجه و فرع تسويه و نفخ روح واقع شده، مي‌فرمايد: حال كه از روح خودم در آن دميدم، شما ملائكه بر او سجده كنيد.
" فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ" دلالت اين جمله بر اينكه تمامي فرشتگان براي آدم سجده كردند و احدي از آن تخلف نكرده روشن است.
" إِلَّا إِبْلِيسَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ" يعني ابليس تكبر كرد و از سجده براي او دريغ ورزيد، و او از سابق بر اين كافر بود. و اينكه ابليس قبل از اين صحنه كافر بوده، از آيه شريفه" لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ"»
هم به خوبي استفاده مي‌شود.

[وجه اينكه فرمود آدم را با دو دستم آفريدم] ..... ص: 343

" قالَ يا إِبْلِيسُ ما مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَيَّ أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْعالِينَ" اينكه در اين آيه خلقت بشر را بدست خود نسبت داده، و فرموده:" چه مانعت شد از اينكه براي چيزي سجده كني كه من آن را با دستهاي خود آفريدم" به اين منظور بوده كه براي آن شرافتي اثبات نموده، بفرمايد: هر چيز را به خاطر چيز ديگر آفريدم، ولي آدم را به خاطر خودم. هم چنان كه جمله" وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي- و از روح خود در او دميدم" نيز اين اختصاص را مي‌رساند و اگر كلمه" يد" را تثنيه آورد، و فرمود:" يدي- دو دستم" با اينكه مي‌توانست مفرد بياورد براي اين است كه به كنايه بفهماند: در خلقت او اهتمام تام داشتم، چون ما انسان‌ها هم در عملي هر دو دست خود را به كار مي‌بنديم كه نسبت به آن اهتمام بيشتري داشته باشيم، پس جمله" خلقت بيدي" نظير جمله" مِمَّا عَمِلَتْ أَيْدِينا" «2» است.
ولي بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند مراد از كلمه" يد" قدرت است، و تثنيه آوردن آن تنها تاكيد را مي‌رساند، مانند آيه" ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ" «4» روايتي هم بر طبق اين تفسير وارد شده.
__________________________________________________
(1)من از نخست حاضر نبودم براي بشري كه تو او را از گلي از لجن خشكيده درست كرده باشي، سجده كنم. سوره حجر، آيه 33.
(2)سوره يس، آيه 71.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 485.
(4)سوره ملك، آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 344
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد از دو دست نعمت‌هاي دنيا و آخرت است ممكن هم هست بگوييم منظور از آن يكي مبدأ پيدايش بدن و يكي ديگر مبدأ پيدايش روح است، و يا يكي صورت آدمي، و ديگر معناي اوست، و يا يكي صفات جلال خدا، و ديگري صفات جمال اوست. و ليكن همه اينها معاني هستند كه از ناحيه لفظ آيه هيچ دلالتي بر هيچ يك از آنها نيست.

[معناي جمله:" أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْعالِينَ" كه استفهام توبيخي از ابليس در باره سجده نكردنش براي آدم است] ..... ص: 344

و جمله" أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْعالِينَ" استفهامي است توبيخي، معنايش اين است كه: آيا سجده نكردنت از اين بابت است كه عارت مي‌شد، و خود را از اين كار بزرگتر مي‌دانستي؟ و يا اينكه به راستي شان تو اجل از اين عمل بود. و تو از كساني بودي كه قدر و منزلتشان بالاتر از آن است كه مامور به سجده بر آدم شوند؟ و از همين جا بعضي «2» از مفسرين استفاده كرده‌اند كه: معلوم مي‌شود خداي تعالي مخلوقاتي عالي دارد كه مقامشان اجل از آن است كه براي آدم سجده كنند، بندگاني هستند مستغرق در توجه به سوي پروردگارشان، و هيچ چيزي را به جز او درك نمي‌كنند.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد از" علو" هم همان استكبار است، هم چنان كه در آيه" وَ إِنَّ فِرْعَوْنَ لَعالٍ فِي الْأَرْضِ" «4» به همين معنا است و اگر بگويي معنا ندارد كه بگوييم" آيا تو استكبار كردي و يا از مستكبرين بودي". مي‌گوييم: هيچ عيبي ندارد، چون اولي راجع به زمان سجده است، و دومي راجع به ما قبل آن، و معنايش اين است كه:" آيا از اينكه امر به سجده‌ات كرديم دچار استكبار شدي، و يا آنكه از قبل مستكبر بودي؟".
ليكن اين وجه صحيح نيست، چون با مقتضاي مقام نمي‌سازد، مقتضاي مقام اين است كه ابليس را داراي استكبار معرفي كند، نه اينكه زمان استكبار او را معين كند كه قديمي است و يا تازه.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: مراد از كلمه" عالين" ملائكه آسمان است، چون آن ملائكه كه مامور به سجده براي آدم شدند، ملائكه زمين بودند. اين هم صحيح نيست، براي اينكه آيه عموميت دارد.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 23، ص 225.
(2 و 3)روح المعاني، ج 23، ص 226 و 227.
(4)بدرستي فرعون در زمين استكبار و بلندپروازي كرد. سوره يونس، آيه 83.
(5)روح المعاني، ج 23، ص 227.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 345

[مبدء ارتكاب معاصي، انكار مالكيت مطلقه خدا و حكمت او است] ..... ص: 345

" قالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ" اين پاسخي است كه ابليس از پرسش خدا داده و علت سجده نكردن خود را بيان مي‌كند، و آن اين است كه: من شرافت ذاتي دارم، چون مرا از آتش خلق كرده‌اي و آدم مخلوقي است از گل. و در اين پاسخ اشاره‌اي است به اينكه از نظر ابليس اوامر الهي وقتي لازم الاطاعه است كه حق باشد، نه اينكه ذات أوامر او لازم الاطاعة باشد و چون امرش به سجده كردن حق نبوده، اطاعتش واجب نيست.
و برگشت اين حرف به اين است كه ابليس اطلاق مالكيت خدا و حكمت او را قبول نداشته، و اين همان اصل و ريشه‌اي است كه تمامي گناهان و عصيانها از آن سرچشمه مي‌گيرد، چون معصيت وقتي سرمي‌زند كه صاحبش از حكم عبوديت خداي تعالي و مملوكيت خودش براي او خارج شود و از اينكه ترك معصيت بهتر از ارتكاب آن است، اعراض كند و اين همان انكار مالكيت مطلقه خدا، و نيز انكار حكمت او است.
" قالَ فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ وَ إِنَّ عَلَيْكَ لَعْنَتِي إِلي يَوْمِ الدِّينِ" كلمه" رجيم" از ماده" رجم" به معناي طرد شده است. و كلمه" يوم الدين" به معناي روز جزاست.
در اين آيه فرموده:" وَ إِنَّ عَلَيْكَ لَعْنَتِي" و در سوره حجر فرموده:" وَ إِنَّ عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ" «1» بعضي «2» از مفسرين در وجه اين اختلاف تعبير گفته‌اند: اگر لام در" اللعنة" براي عهد باشد، ديگر فرقي بين اين دو تعبير نيست، براي اينكه در اولي فرموده:" بر تو باد لعنت من" و در دومي فرموده:" بر تو باد همان لعنت" و اما اگر لام در آن براي جنس باشد، باز هم فرقي نخواهد داشت، براي اينكه در اولي فرموده:" بر تو باد لعنت من" و در دومي فرموده:" بر تو باد همه لعنت‌ها" و معلوم است كه لعنت غير خدا از قبيل ملائكه و مردم معنايش دوري از رحمت خداست، اگر اين لعنت بدون اذن خدا باشد كه هيچ اثري ندارد، و اگر به اذن خدا باشد نتيجه‌اش دوري ابليس از رحمت خدا مي‌شود، و اين هم همان لعنت خود خدا خواهد بود.

[اشاره به اينكه عين خواسته ابليس (فَأَنْظِرْنِي إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ) اجابت نشده و او" الي وقت اليوم المعلوم" مهلت داده شده] ..... ص: 345

" قالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ ... إِلي يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ" از ظاهر اينكه ابليس انتهاي مهلت را روز مبعوث شدن انسانها معين كرد و خداي تعالي انتهاي آن را تا روز وقت معلوم مقرر داشت، برمي‌آيد كه اجابت خواسته ابليس با
__________________________________________________
(1)سوره حجر، آيه 35.
(2)روح المعاني، ج 23، ص 228.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 346
خواسته‌اش اختلاف دارد، و عين خواسته‌اش اجابت نشده. پس ناگزير معلوم مي‌شود آن روز يعني روز وقت معلوم آخرين روزي است كه بشر به تسويلات ابليس نافرماني خدا مي‌كند و آن قبل از روز قيامت و بعث است. و ظاهرا مراد از روز، روز معمولي نيست، بلكه مراد ظرف است، و در نتيجه اضافه شدن كلمه" يوم" به كلمه" وقت" اضافه تاكيدي است، چون گفتيم كه خود" يوم" هم به معناي وقت و ظرف است.
" قالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ" حرف" باء" در" بعزتك" براي سوگند است ابليس به عزت خدا سوگند ياد مي‌كند كه به طور حتم تمامي ابناي بشر را اغوا مي‌كند، آن گاه مخلصين را استثنا مي‌نمايد. و" مخلصين" عبارتند از كساني كه خداي تعالي آنان را براي خود خالص كرده و ديگر هيچ كس در آنان نصيبي ندارد، در نتيجه ابليس هم در آنان نصيبي ندارد.
" قالَ فَالْحَقُّ وَ الْحَقَّ أَقُولُ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ" اين آيه پاسخي است از خداي سبحان به ابليس كه مشتمل است بر قضايي كه خدا عليه ابليس و پيروانش رانده كه به زودي همه را داخل آتش خواهد كرد.
پس كلمه" فالحق" مبتدايي است كه خبرش حذف شده، و يا خبري است كه مبتدايش حذف شده است. و كلمه" فاء" كه در اول آن است براي ترتيب و قرار دادن جمله ما بعد است بعد از جمله ما قبل. و مراد از" حق" چيزي است كه مقابل باطل است، به شهادت اينكه دوباره اين كلمه را اعاده مي‌كند، و با الف و لام هم اعاده مي‌كند، و چون به طور قطع مي‌دانيم منظور از حق دومي چيزي است كه مقابل باطل است، پس مراد از اولي هم همان خواهد بود. و تقدير آيه چنين است:" فالحق اقسم به لأملأن جهنم منك ..."، اين در صورتي است كه خبر حق را محذوف بدانيم، و اگر خود آن را خبر و مبتدايش را محذوف بدانيم، تقديرش چنين مي‌شود:" فقولي حق ...".
و جمله" و الحق اقول" جمله‌اي است معترضه كه در وسط كلام اضافه شده تا بفهماند كه اين قضاء حتمي است و نيز پندار ابليس را رد كند كه پنداشته بود" أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ- من از او بهترم" چون از اين گفتار برمي‌آيد كه او امر خدا را كه فرموده بود" براي آدم سجده كن" غير حق مي‌دانسته. و از اين كه در اين جمله معترضه" حق" را مقدم بر" اقول" آورده و نيز كلمه" حق" را با الف و لام آورده، حصر فهميده مي‌شود، و معنايش اين است كه: من به غير حق چيزي نمي‌گويم.
و جمله" لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ" متن آن قضايي است كه
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 347
خدا به آن حكم كرده و گويا مراد از كلمه" منك" جنس شيطان‌ها باشد، و در نتيجه هم شامل ابليس مي‌شود، و هم ذريه و قبيله او و كلمه" منهم" به" من تبعك" مربوط است و معنايش اين است كه: از ذريه آدم هر كس از تو پيروي كند او نيز جهنمي است.
و ما در سابق در نظاير اين آيه از قبيل سوره حجر و در همين قصه از سوره بقره و اعراف و اسراء بحث مفصلي راجع به اين قصه نموديم بدانجا مراجعه شود.
" قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ وَ ما أَنَا مِنَ الْمُتَكَلِّفِينَ" در اين آيه به مطلبي كه در اول سوره و نيز در خلال آيات سوره گذشت رجوع شده، و آن اين بود كه قرآن كريم ذكر است و پيامبر اسلام به جز انذار هيچ منصب ديگري ندارد. و نيز رد آن تهمتي است كه در اين كلام خود زدند:" امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلي آلِهَتِكُمْ إِنَّ هذا لَشَيْ‌ءٌ يُرادُ" «1».
پس در جمله" ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ" اجر دنيوي از مال و رياست و جاه را از خود نفي مي‌كند. و در جمله" وَ ما أَنَا مِنَ الْمُتَكَلِّفِينَ" خود را از تصنع و خودآرايي به چيزي كه آن را ندارد بري‌ء مي‌سازد.
" إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ" يعني قرآن ذكري است جهاني و براي همه جهانيان و براي جماعتهاي مختلف، و نژادها و امت‌هاي گوناگون و خلاصه ذكري است كه اختصاص به قومي خاص ندارد، تا كسي در برابر تلاوتش از آن قوم مزدي طلب كند و يا در برابر تعليمش پاداشي بخواهد، بلكه اين ذكر براي همه عالم است.
" وَ لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينٍ" يعني به زودي و پس از گذشت زمان، خبر پيشگويي‌هاي قرآن از وعد و وعيدش و غلبه‌اش بر همه اديان و امثال آن به گوشتان مي‌رسد.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: منظور از" بعد حين" روز قيامت است. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: روز مرگ هر كسي است. و بعضي «4» ديگر آن را روز جنگ بدر دانسته‌اند. بعيد نيست كسي بگويد: خبرهاي قرآن مختلف است، و اختصاص به يك روز معين ندارد، تا آن روز را مراد بداند، بلكه مراد از" بعد حين" مطلق است، پس براي يك يك از اقسام خبرهاي
__________________________________________________
(1)برويد و دست از آلهه خود برنداريد كه اين شخص از دعوت خود منظوري دارد. سوره ص، آيه 6.
(2 و 3 و 4)تفسير روح المعاني، ج 23، ص 230. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 348
قرآن حيني و زماني است.

بحث روايتي [(رواياتي در باره مخاصمه ملأ اعلي، استكبار ابليس و اباء او از سجده بر آدم، و اوصاف متكلفين)] ..... ص: 348

قمي در تفسيرش به سند خود از اسماعيل جعفي، از امام باقر (ع) حديثي در باره معراج از رسول خدا (ص) نقل كرده كه در آن آمده: خداي تعالي فرمود: اي محمد! گفتم لبيك پروردگار من. فرمود: هيچ مي‌داني ملأ اعلي در چه چيز مخاصمه مي‌كردند؟ عرضه داشتم: منزهي تو اي خدا، من هيچ چيز زائد بر آنچه تو يادم داده‌اي نمي‌دانم. آن گاه رسول خدا (ص) فرمود: پس خداي سبحان دست خود را- يعني دست قدرت خود را- بين دو سينه‌ام نهاد. و من برودت و خنكي آن را در بين دو شانه‌ام احساس كردم. آن گاه فرمود: از آن به بعد هر چه از گذشته و آينده از من پرسيد، جوابش را دانا بودم، پس مجددا از من پرسيد: اي محمد ملأ اعلي در چه چيز مخاصمه كردند؟ عرضه داشتم: در سه چيز: اول در آنچه كه كفاره گناهان مي‌شود، دوم در آنچه درجات آدمي را بالا مي‌برد، سوم در آنچه حسنات شمرده مي‌شود ... «1».
و در مجمع البيان آمده كه ابن عباس از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود پروردگارم به من فرمود: هيچ مي‌داني كه ملأ اعلي در چه چيز مخاصمه كردند؟ عرضه داشتم: نه، فرمود: مخاصمه آنها در كفارات و درجات بود. اما كفارات سه چيز است: يكي وضوي كامل گرفتن در شبهاي سرد، دوم قدم‌ها را يكي پس از ديگري برداشتن به سوي جماعتها، سوم انتظار رسيدن وقت نماز بعدي بعد از هر نماز. و اما درجات، آن نيز سه چيز است: اول به صداي بلند و واضح سلام كردن، دوم اطعام طعام، و سوم نماز خواندن در تاريكي شب كه همه در خوابند «2».
مؤلف: اين روايت را صدوق هم در خصال از رسول خدا (ص) نقل كرده «3» ولي آنچه در اينجا تفسير كفارات قرار گرفته در روايت او تفسير درجات واقع شده و به عكس آنچه در اينجا تفسير درجات قرار گرفته در آن روايت تفسير كفارات واقع شده.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 239- 244.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 485.
(3)خصال صدوق، ص 84، ح 12.
مه الميزان، ج‌17، ص: 349
و در الدر المنثور هم حديث مجمع البيان را به طرق بسياري از عده‌اي از صحابه از رسول خدا (ص) روايت كرده كه البته در مضامين آنها اختلاف مختصري هست «1».
بهر حال سياق آيه با مضمون هيچ يك از اين روايات تطبيق نمي‌كند، و هيچ دليلي نداريم كه دلالت كند بر اينكه اين روايات تفسير آيه هستند و ممكن است مخاصمه مزبور در اين روايات غير از مخاصمه‌اي باشد كه آيه شريفه از آن خبر مي‌دهد.
و در نهج البلاغه آمده كه امام امير المؤمنين فرمود: حمد آن خدايي را سزد كه عزت و كبرياء جامه اوست، و آن دو را به شخص خود اختصاص داد، و نه به مخلوقاتش و نيز آن دو را قرقگاه خويش كرد و بر غير از خودش حرام كرد. و آن دو را از بين ساير اوصاف براي جلال خود انتخاب نمود و لعنت را براي هر كسي كه بخواهد خود را در آن دو شريك خدا كند قرار داد.
آن گاه با همين عزت و كبرياي خود ملائكه مقرب خود را بيازمود تا مشخص كند كدام يك متواضع و كدام يك مستكبرند؟ لذا با اينكه او عالم بسويداي دلها و نهانهاي غيب‌هاست، مع ذلك فرمود: من بشري از گل خواهم آفريد پس همين كه خلقتش را به كمال و تمام رساندم و از روح خود در او دميدم، همه برايش به سجده بيفتيد، پس ملائكه همه و همه به سجده افتادند، مگر ابليس كه غيرتش مانع شد و به خلقت خود كه از آتش بود بر او افتخار نمود، و به اصل و ريشه‌اش بر او تعصب كرد.
حال ببينيد كه خداي متعال اين دشمن خود را كه پيشواي متعصبين و سلف مستكبرين است، و همين ابليس را كه اساس عصبيت را پي ريزي كرد، و با خدا در رداي جبروتيش هماوردي نمود، و در لباس تعززش هماهنگي كرده، زي تذلل و جامه عبوديت را كنار گذاشت، چگونه به جرم تكبرش خوار و كوچك كرد، و به جرم بلندپروازي‌اش بي‌مقدار ساخت، او را در دنيا طرد كرد و در آخرت هم آتش افروخته نصيبش ساخت ... «2».
و در كتاب عيون به سند خود از محمد بن عبيده روايت آورده كه گفت: از حضرت رضا (ع) معناي آيه" ما مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَيَّ" را كه خطاب به ابليس است پرسيدم. فرمود: منظور از كلمه" يدي" قدرت و قوت است «3».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 320.
(2)نهج البلاغه (فيض الاسلام)، ص 776، خ 234.
(3)عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 120، ح 13.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 350
مؤلف: نظير اين روايت را صدوق در كتاب توحيد به سند خود از محمد بن مسلم، از امام صادق (ع) نقل كرده «1».
و در اين قصه روايات ديگري نيز هست كه ما آنها را در ذيل اين قصه در سوره بقره و اعراف و حجر و اسراء آورده‌ايم، بدانجا مراجعه شود.
و از كتاب جوامع الجامع از رسول خدا (ص) روايت شده، كه فرمود: براي متكلف (كسي كه چيزي را براي خود قائل است كه اهل آن نيست)، سه علامت است: اول آنكه با ما فوق خود درمي‌افتد، دوم اينكه به كارهايي اقدام مي‌كند و آرزوهايي در سر مي‌پروراند كه هرگز به آنها نمي‌رسد، و سوم اينكه چيزهايي مي‌گويد كه علمي بدان ندارد «2».
مؤلف: نظير اين روايت را مرحوم صدوق در كتاب خصال از امام صادق (ع) از لقمان نقل كرده كه در ضمن وصيت‌هايش به فرزندش فرموده است «3». و نيز از طرق اهل سنت «4» نظير آن نقل شده. و در بعضي از اين روايات به جاي" ينازع من فوقه- با ما فوق خود درمي‌افتد" عبارت" ينازل من فوقه- با ما فوق خود هماوردي مي‌كند" آمده.
__________________________________________________
(1)توحيد الصدوق، ص 153، ح 1، طبع جامعه مدرسين.
(2)جوامع الجامع، ط قم، ص 395.
(3)خصال الصدوق، ص 121، ح 113.
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 322.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 351

(39)سوره زمر در مكه نازل شده و هفتاد و پنج آيه دارد (75) ..... ص: 351

[سوره الزمر (39): آيات 1 تا 10] ..... ص: 351

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
تَنْزِيلُ الْكِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ (1) إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ فَاعْبُدِ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ (2) أَلا لِلَّهِ الدِّينُ الْخالِصُ وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي إِنَّ اللَّهَ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ فِي ما هُمْ فِيهِ يَخْتَلِفُونَ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ هُوَ كاذِبٌ كَفَّارٌ (3) لَوْ أَرادَ اللَّهُ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً لاصْطَفي مِمَّا يَخْلُقُ ما يَشاءُ سُبْحانَهُ هُوَ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ (4)
خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ يُكَوِّرُ اللَّيْلَ عَلَي النَّهارِ وَ يُكَوِّرُ النَّهارَ عَلَي اللَّيْلِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَلٍ مُسَمًّي أَلا هُوَ الْعَزِيزُ الْغَفَّارُ (5) خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ يَخْلُقُكُمْ فِي بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ خَلْقاً مِنْ بَعْدِ خَلْقٍ فِي ظُلُماتٍ ثَلاثٍ ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ فَأَنَّي تُصْرَفُونَ (6) إِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنْكُمْ وَ لا يَرْضي لِعِبادِهِ الْكُفْرَ وَ إِنْ تَشْكُرُوا يَرْضَهُ لَكُمْ وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري ثُمَّ إِلي رَبِّكُمْ مَرْجِعُكُمْ فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ (7) وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ ضُرٌّ دَعا رَبَّهُ مُنِيباً إِلَيْهِ ثُمَّ إِذا خَوَّلَهُ نِعْمَةً مِنْهُ نَسِيَ ما كانَ يَدْعُوا إِلَيْهِ مِنْ قَبْلُ وَ جَعَلَ لِلَّهِ أَنْداداً لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِهِ قُلْ تَمَتَّعْ بِكُفْرِكَ قَلِيلاً إِنَّكَ مِنْ أَصْحابِ النَّارِ (8) أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيْلِ ساجِداً وَ قائِماً يَحْذَرُ الْآخِرَةَ وَ يَرْجُوا رَحْمَةَ رَبِّهِ قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ (9)
قُلْ يا عِبادِ الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا رَبَّكُمْ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا فِي هذِهِ الدُّنْيا حَسَنَةٌ وَ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةٌ إِنَّما يُوَفَّي الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسابٍ (10)
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 352

ترجمه آيات ..... ص: 352

به نام خداوند بخشنده مهربان.
اين كتابي است كه از ناحيه خداي عزيز و حكيم نازل شده (1).
ما كتاب را به حق بر تو نازل كرديم پس خدا را عبادت كن در حالي كه دين را خالص براي او بداني (2).
آگاه باش كه دين خالص تنها براي خداست و كساني هم كه به جاي خدا اوليايي مي‌گيرند منطقشان اين است كه ما آنها را بدين منظور مي‌پرستيم كه قدمي به سوي خدا نزديكمان كنند به درستي كه خدا در بين آنان در خصوص آنچه مورد اختلافشان است حكم مي‌كند. به درستي خدا كسي را كه دروغگو و كفران پيشه است هدايت نمي‌كند (3).
اگر خدا بخواهد فرزند بگيرد از بين آنچه خلق كرده هر چه را بخواهد انتخاب مي‌كند اما او منزه است. او خداي واحد قهار است (4).
آسمانها و زمين را به حق آفريد و داخل مي‌كند شب را بر روز و داخل مي‌كند روز را بر شب و آفتاب و ماه را آن چنان مسخر كرده كه هر يك براي مدتي معين در جريانند. آگاه باش كه او عزيز و آمرزنده است (5).
شما را از يك انسان آفريد و آن گاه همسر آن انسان را هم از جنس خود او قرار داد و براي شما از چارپايان هشت جفت نازل كرد شما و چارپايان را در شكم مادران نسلا بعد نسل مي‌آفريند آن هم در ظلمت‌هاي سه‌گانه، اين خداست پروردگار شما كه ملك از آن اوست. جز او هيچ معبودي نيست پس ديگر به كجا منحرف مي‌شويد (6).
اگر كفر بورزيد خدا بي‌نياز از شماست و او كفر را براي بندگان خود نمي‌پسندد. و اگر شكر بگزاريد همان را برايتان مي‌پسندد و هيچ گناهكاري وزر گناه ديگري را به دوش نمي‌كشد و در آخر به سوي پروردگارتان بازگشتتان است و او شما را به آنچه مي‌كرده‌ايد خبر مي‌دهد كه او داناي به اسرار سينه‌هاست (7).
و چون ناملايمي به انسان برسد پروردگار خود را همي خواند در حالي كه به سوي او برگشته باشد و چون نعمتي از خود به وي دهد باز همان دعا و زاري قبلي خود را فراموش مي‌كند و براي خدا شركائي مي‌گيرد تا مردم را از راه خدا گمراه كند. به او بگو سرگرم كفر خود باش و به اين بهره اندك دلخوش باش كه تو از اهل آتشي (8).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 353
آيا كسي كه در اوقات شب در حال سجده و ايستاده به عبادت مشغول است و از آخرت مي‌ترسد و اميدوار رحمت پروردگار خويش است مانند از خدا بي‌خبران است؟ بگو آيا آنها كه مي‌دانند و آنها كه نمي‌دانند يكسانند؟ هرگز ولي تنها كساني متذكر مي‌شوند كه داراي خرد باشند (9).
بگو اي بندگان من كه ايمان آورده و از پروردگارتان مي‌ترسيد آنهايي كه در اين دنيا نيكي مي‌كنند پاداشي نيك دارند و زمين خدا هم گشاده است كساني كه خويشتن‌دار باشند اجرشان را بدون حساب و به طور كامل درخواهند يافت (10).

بيان آيات [محتواي كلي سوره مباركه زمر و زمينه نزول آن] ..... ص: 353

اشاره

از خلال آيات اين سوره برمي‌آيد كه مشركين معاصر رسول خدا (ص) از آن جناب درخواست كرده‌اند كه از دعوتش به سوي توحيد و از تعرض به خدايان ايشان صرف نظر كند، و گر نه نفرين خدايان گريبانش را خواهد گرفت. در پاسخ آنان اين سوره كه به وجهي قرين سوره" ص" است، نازل شده و به آن جناب تاكيد كرده كه دين خود را خالص براي خداي سبحان كند، و اعتنايي به خدايان مشركين نكند، و علاوه بر آن به مشركين اعلام نمايد كه مامور به توحيد و اخلاص دين است، توحيد و اخلاصي كه آيات و ادله وحي و عقل همه بر آن تواتر دارند. و لذا مي‌بينيم خداي سبحان در خلال سوره چند نوبت كلام را متوجه اين مساله مي‌سازد، مثلا در آغاز سوره مي‌فرمايد:" فَاعْبُدِ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ" و باز در آيه بعدي مي‌فرمايد:" أَلا لِلَّهِ الدِّينُ الْخالِصُ" سپس در وسط سوره دوباره به اين مساله بر مي‌گردد و مي‌فرمايد:" قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ" و باز در آيه 14 مي‌فرمايد:
" قُلِ اللَّهَ أَعْبُدُ مُخْلِصاً لَهُ دِينِي" و در آيه 15 مي‌فرمايد:" فَاعْبُدُوا ما شِئْتُمْ مِنْ دُونِهِ".
آن گاه در آيه 30 اعلام مي‌دارد كه:" إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ ..." و در آيه 36 مي‌پرسد:" أَ لَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ وَ يُخَوِّفُونَكَ بِالَّذِينَ مِنْ دُونِهِ" و در آيه 39 تهديد مي‌كند به اينكه:" قُلْ يا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلي مَكانَتِكُمْ إِنِّي عامِلٌ" و در آيه 64 مي‌فرمايد:" قُلْ أَ فَغَيْرَ اللَّهِ تَأْمُرُونِّي أَعْبُدُ أَيُّهَا الْجاهِلُونَ" و همچنين اشارات ديگري كه همه دلالت بر اين دارد كه مشركين از آن جناب خواسته بودند دست از دعوت به توحيد بردارد.
آن گاه به استدلال بر يكتايي خدا در ربوبيت و الوهيت پرداخته، هم از طريق وحي و ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 354
هم از طريق برهان عقلي، و هم از راه مقايسه بين مؤمنين و مشركين، آن را اثبات مي‌كند. و مقايسه مزبور مقايسه‌اي لطيف است. چند نوبت مؤمنين را به بهترين اوصاف ستوده، و به پاداشهايي كه به زودي در آخرت دارند بشارت مي‌دهد. و هر جا سخن از مشركين به ميان آورده- علاوه بر وبال اعمالشان، كه در دنيا گريبانشان را مي‌گيرد، وبالي نظير آن وبالها كه به ساير امت‌هاي گذشته به كيفر تكذيب آيات خدا رسيد، و آن عبارت بود از خواري در دنيا كه البته عذاب آخرت قابل مقايسه با آن نيست- ايشان را به خسران و عذاب آخرت بشارت مي‌دهد.
و به همين منظور در اين سوره- و مخصوصا در آخرش- روز قيامت را به روشن‌ترين اوصافش وصف كرده، و در همين جا سوره را خاتمه داده است.
و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده، و چنين به نظر مي‌رسد كه يك دفعه نازل شده باشد، چون آيات آن بسيار به هم مربوط و متصل است.
و اين ده آيه كه ما از اول آن آورديم، هم از طريق وحي دعوت مي‌كند. و هم از طريق حجت‌هاي عقلي، و نخست روي سخن را متوجه رسول خدا (ص) مي‌كند.
" تَنْزِيلُ الْكِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ" كلمه" تَنْزِيلُ الْكِتابِ" خبر است براي مبتدايي كه حذف شده. و كلمه" تنزيل" مصدر به معناي مفعول است، در نتيجه اضافه اين مصدر به كلمه" كتاب" اضافه صفت به موصوف خودش است. و كلمه" من اللَّه" متعلق به تنزيل است. در نتيجه معناي آيه چنين مي‌شود: اين كتابي است نازل شده از طرف خداي عزيز حكيم.
ولي بعضي از مفسرين «1» كلمه" تَنْزِيلُ الْكِتابِ" را مبتدا و كلمه" من اللَّه" را خبر آن گرفته‌اند. و بعيد نيست وجه اول به ذهن نزديك‌تر باشد.
" إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ فَاعْبُدِ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ" در اين آيه بر خلاف آيه قبلي تعبير به انزال كرده، نه تنزيل، براي اينكه در اين آيه منظور بيان اين نكته است كه بفهماند قرآن كريم به حق نازل شده، و در چنين مقامي مناسب آن است كه تعبير به انزال كند كه به معناي نازل شدن مجموع قرآن است، بخلاف مقام در آيه قبلي كه چون چنين مقامي نبود، تعبير به تنزيل كرد كه به معناي نازل شدن تدريجي است.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 23، ص 233.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 355
و" باء" در كلمه" بالحق" براي ملابست است، كه معنايش چنين مي‌شود: ما قرآن را به سوي تو نازل كرديم در حالي كه متلبس به جامه حق بود، پس در هر جاي از آن كه امر به عبادت و پرستش خداي يگانه شده است، حق است. و چون حرف" باء" اين معنا را به آيه مي‌دهد جمله" فَاعْبُدِ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ" را با حرف" فاء" متفرع بر آن كرد. و فهمانيده حالا كه معلوم شد قرآن متلبس به لباس حق نازل شده، پس خداي يگانه را عبادت كن، در حالي كه دين را براي او خالص كرده باشي، براي اينكه در اين قرآن مكرر آمده كه بايد خداي يگانه را بپرستي.
و مراد از كلمه" دين"- به طوري كه از سياق برمي‌آيد- عبادت است. و ممكن هم هست سنت حيات از آن اراده شود، يعني طريقه‌اي كه در زندگي اجتماعي انساني پيموده مي‌شود. و مراد از" عبادت" همان اعمالي است كه خضوع قلبي و پرستش دروني را مجسم و ملموس مي‌كند، و آن عبارت از همان طريقه‌اي است كه خود خداي سبحان آن را تشريع كرده و معناي آيه اين است كه: حال كه قرآن به حق نازل شده پس عبوديت قلبي خود را براي خدا در تمامي شؤون زندگيت با پيروي كردن از آنچه براي تو تشريع كرده اظهار كن در حالي كه دين خود را براي او خالص سازي، و غير از آنچه خدا براي تو تشريع كرده پيروي مكن".
" أَلا لِلَّهِ الدِّينُ الْخالِصُ" در اين جمله آنچه را در كلمه" بالحق" سر بسته فرموده بود، علني و روشن بيان مي‌كند، و آنچه را در جمله" فَاعْبُدِ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ" به طور خاص بيان كرده بود تعميم مي‌دهد، مي‌فرمايد:" آنچه به تو وحي كرديم كه دين را براي خدا خالص كني، مخصوص به شخص تو نيست، بلكه اين وظيفه‌اي است بر هر كس كه اين ندا را بشنود" و به خاطر اينكه جمله مورد بحث ندايي مستقل بود، لذا اسم جلاله" اللَّه" را به كار برد، و با آوردن ضمير نفرمود:" الا له الدين الخالص" با اينكه مقتضاي ظاهر كلام همين بود كه ضمير بياورد.
و معناي خالص بودن دين براي خدا اين است كه: خدا عبادت آن كسي را كه فقط براي او عبادت نمي‌كند نمي‌پذيرد، حال چه اينكه هم خدا را بپرستد و هم غير خدا را و چه اينكه اصلا غير خدا را بپرستد.

[معناي اينكه دين خالص براي خداست و بيان مبناي اعتقادي بت پرستان در باره عبادت ارباب و آلهه و مقصود از اينكه آنان غير خدا را اولياء اتخاذ كرده‌اند] ..... ص: 355

وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي ..."
در سابق گفتيم كه مسلك وثنيت معتقد است كه خداي سبحان بزرگتر از آن است كه ادراك انسان‌ها محيط بر او شود، نه عقلش مي‌تواند او را درك كند و نه وهم و حسش.
پس او منزه از آن است كه ما، روي عبادت را متوجه او كنيم.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 356
ناگزير واجب مي‌شود كه از راه تقرب به مقربين او به سوي او تقرب جوييم و مقربين درگاه او همان كساني‌اند كه خداي تعالي تدبير شؤون مختلف عالم را به آنان واگذار كرده.
ما بايد آنان را ارباب خود بگيريم، نه خداي تعالي را. سپس همانها را معبود خود بدانيم و به سويشان تقرب بجوييم تا آنها به درگاه خدا ما را شفاعت كنند، و ما را به درگاه او نزديك سازند. و اين آلهه و ارباب عبارتند از ملائكه و جن و قديسين از بشر، اينها ارباب و آلهه حقيقي ما هستند.
و اما اين بت‌ها كه در بتكده‌ها و معابد نصب مي‌كنند، تمثالهايي از آن ارباب و آلهه هستند، نه اينكه راستي خود اين بت‌ها خدا باشند. چيزي كه هست عوام آنها بسا مي‌شود كه بين بت‌ها و ارباب آنها فرق نگذاشته، خود بت‌ها را هم مي‌پرستند همان طور كه ارباب و آلهه را مي‌پرستند. عرب جاهليت هم اين طور بودند. و همچنين عوامهاي صابئين. بسا مي‌شود كه فرقي بين بت‌هاي كواكب و كواكب كه آنها نيز بتهاي ارواح موكل بر آنها هستند، و بين ارواح كه ارباب و آلهه حقيقي نزد خواص صابئين هستند، فرقي نمي‌گذارند.
به هر حال پس ارباب و آلهه معبود در نزد وثنيت هستند، و اين ارباب موجوداتي ممكن و مخلوقند، چيزي كه هست خداوند اين مخلوقات را از آنجا كه مقرب درگاه خود مي‌داند موكل بر تدبير عالم كرده و هر يك را بر حسب مقام و منزلتي كه دارد ماموريتي داده.
و اما خود خداي سبحان به غير از خلق كردن و پديد آوردن كار ديگري ندارد، و او رب ارباب و اله آلهه است.
حال كه اين معاني را متوجه شدي مي‌تواني بفهمي كه منظور از آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ" چيست؟ منظور همين وثنيت است كه قائلند غير از خدا اربابي دگر هستند، كه امور عالم را تدبير مي‌كنند، و ربوبيت و تدبير منسوب به ايشان است، نه منسوب به خداي تعالي.
پس در نظر وثنيت اين ارباب مدبر امور هستند، نتيجه‌اش هم اين است كه پس بايد در مقابل همين ارباب خاضع شد و آنها را عبادت كرد تا ما را از منافعي برخوردار و بلاها و ضررها را دفع كنند. و حتي بايد از اينها تشكر كرد، چون كارها همه به دست آنان است، نه به دست خدا.
پس معلوم شد كه مراد از" اتخاذ اولياء" اين است كه مشركين به غير از خدا اربابي مي‌گيرند، و خلاصه مي‌خواهيم بگوييم ولايت و ربوبيت قريب المعني هستند، چون رب به معناي مالك مدبر است و ولي به معناي مالك تدبير و يا متصدي تدبير است.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 357
و به همين جهت دنبال كلمه" اوليا" مساله عبادت را ذكر كرده و فرموده:" ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونا". بنا بر اين، كلمه" الذين" در جمله" وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ" مبتدا و خبر آن جمله" إِنَّ اللَّهَ يَحْكُمُ ..." مي‌باشد. و مراد از" الذين" مشركين است كه قائل به ربوبيت شركا و الوهيت آنها هستند، و براي خدا ربوبيت و الوهيتي قائل نيستند، مگر عوام آنها، كه معتقدند خدا هم با ارباب در معبوديت شريك است.
و جمله" ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي" تفسيري است براي معناي اتخاذ اوليا به جاي خدا. و اين جمله حكايت كلام مشركين است و يا به تقدير قول است كه در اين صورت تقدير آن" يقولون ما نعبدهم ..." است، يعني مي‌گويند ما شركاء را نمي‌پرستيم مگر بدين جهت كه آنها ما را قدمي به سوي خدا نزديك كنند.
پس مشركين از خدا به سوي غير خدا عدول كرده‌اند و اگر مشركشان مي‌ناميم از اين جهت است كه مشركين براي خدا شريك قائل شده‌اند، يعني غير خدا را ارباب و آلهه عالم خوانده‌اند، و خدا را رب و اله آن ارباب و آلهه ناميده‌اند. و اما شركت در خلقت و ايجاد، مطلبي است كه احدي از مشركين و موحدين قائل بدان نيست.
و در جمله" إِنَّ اللَّهَ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ فِي ما هُمْ فِيهِ يَخْتَلِفُونَ" بعضي «1» گفته‌اند: ضمير جمع در آن به مشركين و اولياي آنان، يعني همان خدايان برمي‌گردد و معنايش اين است كه خدا بين مشركين و بين اولياي ايشان، در آنچه اختلاف دارند حكم مي‌كند.
و بعضي «2» ديگر گفته‌اند: ضمير مزبور در هر دو جا به مشركين و دشمنان آنان، يعني اهل اخلاص در دين كه از سياق فهميده مي‌شود برمي‌گردد، و معناي آن اين است كه:
خداي تعالي بين مشركين و متدينين حكم خواهد كرد.
و كلمه" كفار" در جمله" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ هُوَ كاذِبٌ كَفَّارٌ" به معناي كسي كه نعمت‌هاي خدا را بسيار كفران مي‌كند و يا به معناي اين است كه بسيار حق را مي‌پوشاند. و در اين جمله اشعار بلكه دلالتي است بر اينكه آن حكمي كه خدا در روز قيامت بين مشركين و مخلصين مي‌كند عليه مشركين است، نه به نفع ايشان. و مي‌رساند كه مشركين به سوي آتش خواهند رفت. و مراد از" هدايت" در اينجا رساندن به حسن عاقبت است، نه راهنمايي (چون خداي تعالي هدايت به معناي راهنمايي را از هيچ كس دريغ نمي‌فرمايد).
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 23، ص 235.
(2)روح المعاني، ج 23، ص 236.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 358
" لَوْ أَرادَ اللَّهُ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً لَاصْطَفي مِمَّا يَخْلُقُ ما يَشاءُ سُبْحانَهُ هُوَ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" اين آيه شريفه احتجاجي است عليه اين اعتقاد مشركين كه خدا فرزند براي خود گرفته و نيز عليه اين اعتقاد ديگر بعضي از ايشان است كه ملائكه دختران خدايند.
و اعتقاد به فرزند داشتن خدا در بين عموم وثني‌ها شايع است، البته با اختلافي كه در مذاهب خود دارند، مثلا نصاري معتقدند كه مسيح پسر خداست و يهوديان بنا به حكايت قرآن معتقدند به اينكه عزيز پسر خداست، و گويا منظور اين دو مذهب از پسر بودن مسيح و عزيز براي خدا صرف احترام از آن دو باشد.
و مساله فرزند داشتن خداي تعالي به هر معنايي كه باشد اقتضا دارد كه بين پدر و فرزند شركتي باشد. حال اگر فرزند حقيقي باشد، يعني فرزند از پدر مشتق و متولد شده باشد، لازمه‌اش اين مي‌شود كه آن شركت هم شركت حقيقي باشد، يعني فرزند در ذاتش و خواصش و آثاري كه از ذات او سرچشمه مي‌گيرد عين پدر باشد، همان طوري كه فرزند بودن يك انسان براي انساني ديگر اقتضاي همين شركت را دارد، يعني او هم مانند پدرش انسانيت و لوازم آن را دارد.
و اگر مساله فرزندي آنها براي خدا يك تشريف و احترامي باشد، نظير فرزندي يك فرد براي اجتماع كه آن را" تبني" مي‌گويند در اين صورت بايد اين فرزند با پدرش در شؤونات خاصه او شريك باشد، مثلا اگر او در اجتماع سيادت و آقايي دارد و يا ملك و املاك و يا حيثيت و آبرو و يا تقدم و وراثت و پاره‌اي احكام نسب را دارد، فرزند هم بايد داشته باشد. و حجتي كه در آيه اقامه شده دلالت مي‌كند بر اينكه فرزند گرفتن بر خداي تعالي به هر دو معنا محال است.
پس جمله" لَوْ أَرادَ اللَّهُ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً" جمله‌اي است شرطيه و به خاطر اين كه كلمه" لو" كه دلالت بر امتناع مدلول خود دارد، بر سر آن آمده مي‌فهماند كه چنين چيزي ممكن نيست. و معناي جمله" لَاصْطَفي مِمَّا يَخْلُقُ ما يَشاءُ" اين است كه: اگر خدا مي‌خواست فرزندي براي خود بگيرد از هر مخلوقي كه خودش مي‌خواست مي‌گرفت. و خلاصه آن كسي را فرزند خود مي‌گرفت كه متعلق مشيت و اراده‌اش باشد. اين آن معنايي است كه از سياق استفاده مي‌شود. و اگر فرمود:" مِمَّا يَخْلُقُ" براي اين است كه ماسواي خدا هر چه فرض شود مخلوق اوست.
و اينكه فرمود:" سبحانه" تنزيهي است از خداي سبحان. و جمله" هُوَ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ"
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 359
بيان محال بودن جمله شرطيه است يعني جمله" اگر خدا مي‌خواست فرزند بگيرد". و وقتي جمله شرطيه محال شد، قهرا جمله جزائيه، يعني" لَاصْطَفي مِمَّا يَخْلُقُ ما يَشاءُ" نيز محال مي‌شود. به اين بيان كه خداي سبحان در ذاتش واحد و متعالي است و چيزي نه با او مشاركت دارد و نه مشابهت، و اين حكم ادله توحيد است. و همچنين واحد در صفات ذاتي است كه عين ذات اوست، مانند حيات، قدرت و علم. و همچنين واحد در شؤوني است كه از لوازم ذات او است مانند خلق كردن، مالك بودن، عزت، و كبريا كه هيچ موجودي در اين گونه شؤون با او مشاركت ندارد.
و نيز خداي سبحان به حكم آيه مورد بحث، قهار است، يعني بر هر چيز قاهر به ذات و صفات است، در نتيجه هيچ چيزي در ذاتش و وجودش مستقل از ذات و وجود خدا نيست، و در صفات و آثار وجودي‌اش مستغني از او نمي‌باشد. پس تمامي عالم نسبت به او ذليل و خوارند و مملوك و محتاج اويند.
پس حاصل برهان آيه يك برهان استثنايي ساده است كه در آن نقيض مقدم استثنا مي‌شود، تا نقيض تالي را نتيجه دهد و در مثل مانند اين است كه بگوييم:" اگر خدا مي‌خواست فرزندي بگيرد، بعضي از كساني از مخلوقات خود را كه مشيتش بدو تعلق مي‌گرفت انتخاب مي‌كرد، و ليكن اراده فرزند گرفتن براي او ممتنع و محال است، به خاطر اينكه واحد و قهار است، پس انتخاب آن بعض هم محال خواهد بود".
بعضي از مفسرين «1» در توجيه و بيان برهان آيه سخني عجيب و غريب گفته‌اند و آن اين است كه:" حاصل معناي آيه چنين مي‌شود كه اگر خداي سبحان اراده مي‌كرد فرزندي بگيرد، اين اراده ممتنع مي‌شد، چون به امري ممتنع (فرزنددار شدن) متعلق شده است، و اراده ممتنع از خدا جايز نيست، چون باعث مي‌شود بعضي از ممكنات بر بعضي رجحان پيدا كنند.
و اصل كلام در آيه اين است كه اگر خدا فرزند بگيرد ممتنع مي‌شود، چون مستلزم چيزي است كه با الوهيت او نمي‌سازد، ولي قرآن كريم اين طور نفرموده، و به جاي آن فرموده:
" اگر خدا اراده كند فرزند گرفتن را همين اراده ممتنع مي‌شود" بدين جهت به اين تعبير عدول كرده تا در رساندن معنا بليغ‌تر و رساتر باشد. آن گاه جواب" اگر" را يعني جمله" همين اراده ممتنع مي‌شود" را حذف كرده و به جايش جمله" لاصطفي" را آورده تا خواننده را متوجه كند اين كه اين يكي (لاصطفي) ممكن است، نه آن اولي (همين اراده ممتنع مي‌شود)، و نيز
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 23، ص 236. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 360
بفهماند كه اگر (لاصطفي) اتخاذ ولد شمرده شود، چنين اتخاذ ولدي براي خداي سبحان جايز است، پس با اين بيان بدون هيچ صعوبتي هم تلازم بين شرط و جزا درست شد، و هم نفي لازم و اثبات ملزوم".

[تقرير احتجاج بر رد و نفي فرزند گرفتن خدا براي خود (چه فرزندي حقيقي و چه اعتباري) در آيه:" لَوْ أَرادَ اللَّهُ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً لَاصْطَفي مِمَّا يَخْلُقُ ما يَشاءُ ..."] ..... ص: 360

و گويا اين حرف را از كلام زمخشري در كشاف گرفته كه در تفسير آيه مي‌گويد:
" معنايش اين است كه اگر خدا اراده اتخاذ ولد كند ممتنع مي‌شود، و صحيح نيست، براي اينكه محال است و بيش از اين شدني نيست كه بعض مخلوقات خود را انتخاب كند، و خصايصي به آنها بدهد، و مقرب درگاه خود كند، همان طور كه يك انسان ما بين فرزند خود و بيگانگان فرق مي‌گذارد و او را به خود نزديك و مقرب مي‌سازد و خدا همين كار را با ملائكه كرده، و همين خود باعث شده كه شما مشركين به اشتباه بيفتيد و از روي جهل ملائكه را فرزندان خدا بپنداريد، جهل به خدا و به حقيقت او كه مخالف با حقايق اجسام و اعراض است.
پس گويا فرموده: اگر خدا اراده اتخاذ ولد هم بكند كاري بيش از آنچه كرده نمي‌كند، باز هم بعضي از مخلوقات خود را كه همان ملائكه باشند، اصطفا مي‌كند چيزي كه هست اين اشتباه از شماست كه خيال مي‌كنيد اصطفاي ملائكه به معناي فرزند گرفتن است بعدا هم اين جهل و اشتباه خود را ادامه داده و ملائكه را دختران خدا قرار داديد. پس شما مشتي مردم كذاب و كفار و دروغ‌پرداز و جنجالي هستيد، كه بزرگترين افترا را به خدا و ملائكه او بسته و در كفر غلو كرديد" «1».
و خواننده عزيز خود متوجه است كه سياق آيه شريفه هيچ سازگاري با اين بيان ندارد.
علاوه بر اين، همه اين حرفها جواب اشكال تبني تشريفي را نمي‌دهد. چون يهود نگفته‌اند كه خدا عزيز را زاييده، بلكه به عنوان احترام و تشريف او را فرزند خدا مي‌دانند، چون در او خصايصي سراغ دارند كه در ديگران نيست، و اين همان اصطفا است.
البته در اين آيه شريفه توجيهات و بيانات ديگري نيز هست كه فايده‌اي در نقل آنها نيست.
" خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ ..."
بعيد نيست اشاره اين آيه به مساله خلقت و تدبير، بياني باشد براي قهاريت خداي تعالي، و ليكن اتصال دو آيه و ارتباطشان به يكديگر از نظر مضمون و مخصوصا اينكه آيه دومي
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 117.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 361
با جمله" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ ..." ختم مي‌شود، تقريبا صريح در اين است كه آيه مورد بحث مربوط به ما قبل نباشد، و بياني مستقل و از نو براي احتجاج بر توحيد ربوبيت باشد.

[احتجاج بر وحدت خداوند در الوهيت و ربوبيت، با بيان انحصار خلق و تدبير در او عز و جل] ..... ص: 361

پس اين آيه و آيه بعدش در اين سياق و مقامند كه توحيد در ربوبيت را اثبات كنند. در اين دو آيه بين خلقت و تدبير جمع شده، و اين بدان جهت است كه هم چنان كه- بارها گفته‌ايم- اثبات وحدت خالق مستلزم ابطال مرام مشركين نيست، چون مشركين هم خالق را واحد و خلقت و ايجاد را منحصر در خداي تعالي مي‌دانند، و به همين جهت خداي سبحان در كلام عزيزش هر جا در صدد اثبات توحيد در ربوبيت و الوهيت، و ابطال مسلك مشركين بر مي‌آيد، بين خلقت و تدبير جمع مي‌كند و به اين نكته اشاره مي‌كند كه تدبير خارج از خلقت نيست، بلكه به يك معنا همان خلقت است، هم چنان كه خلقت به يك معنا همان تدبير است. و با اين بيان است كه احتجاج عليه شرك تمام مي‌شود، و به مشركين كه معتقدند تدبير عالم واگذار به ارباب شده مي‌فهماند كه تدبير نيز مانند خلقت منحصر در خداي تعالي است.
پس جمله" خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ" اشاره است به مساله خلقت، و جمله" بالحق"- با در نظر گرفتن اينكه" باء" در آن براي ملابست است- اشاره است به مساله بعث و قيامت، چون خلقت وقتي به حق و غير باطل است كه غرض و غايتي در آن باشد، و خلقت به سوي آن غرض سوق داده شود. و اين همان بعث است كه خداي تعالي در باره‌اش فرموده:
" وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلًا" «1».
و جمله" يُكَوِّرُ اللَّيْلَ عَلَي النَّهارِ وَ يُكَوِّرُ النَّهارَ عَلَي اللَّيْلِ" به مساله تدبير اشاره مي‌كند. در مجمع البيان در باره كلمه" يكور" گفته است: تكوير عبارت است از اين كه بعضي از اجزاي چيزي را روي بعض ديگرش بيندازيم «2» بنا بر اين مراد انداختن شب است روي روز و انداختن روز است بر روي شب. در نتيجه عبارت مزبور استعاره به كنايه مي‌شود. و معنايش نزديك به معناي آيه" يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ" «3» مي‌گردد، و مراد از آن پشت سر هم قرار گرفتن شب و روز به طور استمرار است كه لا ينقطع مي‌بينيم روز شب را و شب روز را پس مي‌زند و خود ظهور مي‌كند، و اين همان مساله تدبير است.
" وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَلٍ مُسَمًّي"- يعني خداي سبحان خورشيد و
__________________________________________________
(1)ما زمين و آسمان و آنچه را ما بين آن دو است به باطل نيافريديم. سوره ص، آيه 27.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 488.
(3)سوره اعراف، آيه 54.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 362
ماه را رام و مسخر كرده تا بر طبق نظام جاري در عالم زميني، جريان يابند و اين جريان تا مدتي معين باشد، و از آن تجاوز نكنند.
" أَلا هُوَ الْعَزِيزُ الْغَفَّارُ"- ممكن است ذكر اين دو اسم از بين همه اسمهاي خداي تعالي به منظور اشاره به همان برهان باشد كه بر يگانگي خداي تعالي در ربوبيت و الوهيت اقامه فرمود. چون عزيزي كه هرگز دچار ذلت نمي‌شود اگر باشد تنها خداي تعالي است پس تنها اوست كه بايد عبادت شود، نه غير او كه اگر عزتي دارند مشوب به ذلت است، و خود سراپا فقرند. و همچنين است غفار كه چون با سايرين كه چنين نيستند مقايسه شود، پرستش متعين در او مي‌گردد.
ممكن هم هست ذكر اين دو اسم تشويق و تحريك بر توحيد و ايمان به خداي واحد بوده باشد و معنايش چنين باشد: من شما را متنبه مي‌كنم به اينكه خدا عزيز است، پس به او ايمان بياوريد تا به عزتش اعتزاز يابيد، و او غفار است، پس به او ايمان آوريد تا شما را بيامرزد." خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها ..."
خطاب در اين آيه به عموم بشر است. و مراد از" نفس واحده"، به طوري كه نظاير اين آيه تاييد مي‌كند، آدم ابو البشر است و مراد از" زوجها" همسر اوست كه از نوع خود او است. و در انسانيت مثل او است، و كلمه" ثم" براي تراخي و تاخر رتبي در كلام است.
و مراد اين است كه: خداي تعالي اين نوع را خلق كرد، و افراد آن را از نفس واحد و همسرش بسيار كرد.
" وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ"- كلمه" انعام" به معناي شتر و گاو و گوسفند و بز است، و اگر آنها را هشت جفت خوانده، به اين اعتبار مجموع نر و ماده آنهاست.
و نيز اگر از خلقت چارپايان در زمين تعبير كرده به اينكه ما آنها را نازل كرديم با اينكه آن حيوانها از آسان نازل نشده‌اند، به اين اعتبار است كه خداي تعالي ظهور موجودات در زمين را بعد از آنكه نبودند انزال آن خوانده، چون در آيه شريفه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «1» به طور كلي موجودات را نازل شده، و اندازه‌گيري شده از خزينه‌هايي مي‌داند كه از هر چيز بي‌اندازه‌اش در آنجاست.
__________________________________________________
(1)و هيچ چيز در عالم نيست جز آن كه منبع و خزينه آن نزد ما خواهد بود ولي از آن بر عالم خلق جز به قدر معين نمي‌فرستيم. سوره حجر، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 363
" يَخْلُقُكُمْ فِي بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ خَلْقاً مِنْ بَعْدِ خَلْقٍ فِي ظُلُماتٍ ثَلاثٍ"- اين جمله بيان كيفيت خلقت نامبردگان قبلي، يعني انسان و انعام است. و اينكه خطاب را تنها متوجه انسان كرده و مي‌فرمايد:" شما را خلق مي‌كند" به اعتبار اين است كه در بين اين پنج نوع جاندار، تنها انسان داراي عقل است، لذا جانب او را بر ديگران غلبه داده و خطاب را متوجه او كرده است و معناي خلق بعد از خلق، پشت سر هم بودن آن است، مانند نطفه را علقه كردن، و علقه را مضغه كردن، و همچنين. و مراد از" ظلمات ثلاث"- به طوري كه گفته‌اند «1»- ظلمت شكم، رحم، و ظلمت مشيمه (تخمدان) است، و همين معنا را صاحب مجمع البيان از امام باقر (ع) روايت كرده «2».
بعضي «3» هم گفته‌اند:" مراد از آن، ظلمت صلب پدر، و رحم مادر، و مشيمه اوست" ولي اين اشتباه است، چون آيه شريفه كه مي‌فرمايد:" فِي بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ" صريح در اين است كه مراد ظلمت‌هاي سه‌گانه در شكم مادران است، نه پشت پدران.
" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ"- يعني آن حقيقتي كه در اين دو آيه به خلقت و تدبير وصف شده، تنها او پروردگار شماست، نه غير او، چون پروردگار عبارت است از كسي كه مالك و مدبر امر ملك خود باشد. و چون خدا خالق شما و خالق هر موجود ديگري غير از شما است، و نيز پديد آورنده نظام جاري در شماست، پس او مالك و مدبر امر شماست، در نتيجه او رب شماست، نه ديگري.
" لَهُ الْمُلْكُ"- يعني بر هر موجودي از مخلوقات دنيا و آخرت كه بنگري، مليك علي الاطلاق آن، خداست. و اگر ظرف" له" را جلوتر آورد و نفرموده" الملك له"، براي اين است كه افاده حصر كند، يعني بفهماند ملك عالم تنها از اوست. و اين جمله خبري است بعد از خبري ديگر براي جمله" ذلكم اللَّه"، هم چنان كه جمله" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" خبر سومي است براي" ذلكم".
و انحصار الوهيت در خدا، فرع آن است كه ربوبيت منحصر در او باشد، چون" اله" بدين جهت عبادت مي‌شود كه" رب" است و مدبر الامور. ناگزير عبادت مي‌شود تا امور را به نفع عابد به جريان اندازد، (اگر انگيزه در عبادت رجا باشد) و بلايا و امور خطرناك را از عابد دور كند، (اگر انگيزه در عبادت خوف باشد) و يا آنكه عبادت مي‌شود صرفا براي اينكه شكرش بجا آورده شود.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان، ج 8، ص 491.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 364
" فَأَنَّي تُصْرَفُونَ"- يعني پس باز چگونه از عبادت خدا به سوي عبادت غير خدا بر مي‌گرديد، با اينكه او رب شماست كه شما را خلق كرده و امرتان را تدبير نموده، و مليك و حكمران بر شماست.

[تفسير آيه:" إِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنْكُمْ وَ لا يَرْضي لِعِبادِهِ الْكُفْرَ وَ إِنْ تَشْكُرُوا يَرْضَهُ لَكُمْ ..." كه راجع به كفران نعمت و شكر آن است] ..... ص: 364

" إِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنْكُمْ وَ لا يَرْضي لِعِبادِهِ الْكُفْرَ ..."
اين آيه در صدد بيان اين معنا است كه دعوت به سوي توحيد و اخلاص دين براي خداي سبحان، از اين جهت نيست كه خداي تعالي محتاج است به اينكه مشركين رو به سوي او آورند و از عبادت غير او منصرف شوند، بلكه بدين جهت است كه خداي تعالي به سعادتمندي ايشان عنايت و لطف دارد و ايشان را به سوي سعادتشان دعوت مي‌كند، همانطور كه به رزقشان عنايت دارد و نعمت‌هاي بي‌شمار به ايشان افاضه مي‌كند، و هم چنان كه به حفظشان نيز عنايت دارد، و به همين جهت ايشان را ملهم كرده كه آفات را از خود دفع كنند.
پس در جمله" إِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنْكُمْ" خطاب به عموم مكلفين است.
مي‌فرمايد: اگر به خدا كفر بورزيد و او را يگانه ندانيد، او به ذات خود از شما بي‌نياز است. از ايمان و طاعت شما بهره‌مند و از كفر و نافرمانيتان متضرر نمي‌شود، چون به طور كلي نفع و ضرر و احتياج در عالم امكان پيدا مي‌شود، و اما واجب، غني بالذات است، و در حق او نه انتفاع تصور دارد، و نه متضرر شدن.
و جمله" وَ لا يَرْضي لِعِبادِهِ الْكُفْرَ" دفع توهمي است كه ممكن است از جمله" فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنْكُمْ" به ذهن كسي آيد، و آن توهم اين است كه: وقتي خدا از ما بي‌نياز است، نه از كفر ما متضرر مي‌شود و نه از ايمان ما بهره‌مند پس ديگر براي چه از ما مي‌خواهد كه ايمان آورده و شكرش به جاي آوريم؟ جمله مورد بحث اين توهم را دفع مي‌كند كه هر چند خدا از شما بي‌نياز است، ليكن عنايت الهيه‌اش اقتضا مي‌كند كه كفر را براي شما نپسندد، چون شما بندگان او هستيد (هم چنان كه اقتضا مي‌كند كه هر يك از آفريده‌هايش را به كمالي كه براي آن كمال خلق شده برساند).
و مراد از كفري كه خدا بر بشر نمي‌پسندد كفران نعمت است كه عبارت است از ترك شكر، چون جمله مقابل اين جمله كه مي‌فرمايد:" وَ إِنْ تَشْكُرُوا يَرْضَهُ لَكُمْ- و اگر شكر گزاريد شكر را برايتان مي‌پسندد" قرينه بر اين معنا است. و از همين جا روشن مي‌شود كه چرا فرمود:" خدا براي بندگانش كفر را نمي‌پسندد" و نفرمود" براي شما" براي اين است كه خواست به علت حكم (راضي نبودن) اشاره كرده باشد.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 365
و حاصل معناي آيه اين مي‌شود: شما بنده و مملوك خداي سبحانيد، و غوطه‌ور در نعمتهاي او، رابطه مملوكيت و مالكيت و عبوديت و مولويت با كفران عبد و ناديده گرفتن نعمتهاي مولايش سازگار نيست. عبد نمي‌تواند ولايت مولاي خود را فراموش كند و براي خود اوليايي ديگر بگيرد. او نمي‌تواند به مولاي خود كه غرق در نعمتهاي اوست عصيان ورزد، آن وقت دشمن او را اطاعت كند، با اينكه آن دشمن هم بنده خداست و مهر بندگي او به پيشاني‌اش خورده و مالك هيچ نفع و ضرري براي خودش نيست، تا چه رسد براي غير.
" وَ إِنْ تَشْكُرُوا يَرْضَهُ لَكُمْ"- ضمير در" يرضه" به شكر برمي‌گردد كه از كلمه" تشكروا" استفاده مي‌شود، نظير آيه" اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوي"»
كه ضمير" هو" در آن به عدالتي برمي‌گردد كه از كلمه" اعدلوا" استفاده مي‌شود.
و معنايش اين است كه: اگر به مقتضاي عبوديت و اخلاص دين براي خدا، شكر خدا را بجا آورديد، خداوند همين شكر را براي شما كه بندگان او هستيد مي‌پسندد. و شكر خدا منطبق با ايمان به خداست، هم چنان كه در مقابلش كفران خدا منطبق با كفر به وي است.
و از آنچه گذشت روشن گرديد كه كلمه" عباد" در جمله" وَ لا يَرْضي لِعِبادِهِ الْكُفْرَ" عام است و شامل جميع بندگان خدا مي‌شود، پس اينكه بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند كه: منظور از اين كلمه اشخاص خاصي است كه در آيه" إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ" «3» سخن از آنان رفته و آنان عبارتند از" مخلصين" و يا- بنا بر تفسير زمخشري «4»-" معصومين"، صحيح نيست.
چون لازمه اين تفسير آن است كه بگوييم: خدا ايمان را براي مؤمنين و كفر را براي كفار پسنديده، مگر معصومين كه از ايشان ايمان خواسته و از كفر حفظشان فرموده. اين تفسيري است كه بسيار ناپسند و سياق جدا آن را رد مي‌كند، چون اگر معناي آيه اين باشد آن وقت آيه اشعار دارد به اينكه خدا كفر را براي كفار پسنديده در اين صورت برگشت كلام به مانند اين مي‌شود كه بگوييم: اگر كافر شويد خدا از شما بي‌نياز است، و براي انبيايش مثلا كفر را نمي‌پسندد، چون ايمان را براي آنان پسنديده و اما اگر شما شكر كنيد براي شما هم
__________________________________________________
(1)عدالت بورزيد كه آن به تقوي نزديك‌تر است. سوره مائده، آيه 8.
(2)تفسير كشاف، ج 4، ص 115.
(3)تو بر بندگان من سلطنتي نداري تنها كساني را مي‌تواني گمراه كني كه به اختيار خود پيروي تو مي‌كنند. سوره حجر، آيه 42.
(4)تفسير كشاف، ج 4، ص 115.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 366
همين شكر را مي‌پسندد، و اگر كفران كنيد همين كفران را برايتان مي‌پسندد. و اين معنا به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد بسيار سخيف و بي‌پايه و ساقط است، و مخصوصا از نظر وقوعش در سياق آياتي كه بشر را به سوي خدا و شكر او دعوت مي‌كند.
علاوه بر اين، انبيا- مثلا- داخل در شكرگزارانند، و خدا شكر و ايمان را برايشان پسنديده، و كفر را برايشان نپسنديده، پس ديگر چه معنايي دارد كه دوباره تنها انبيا را نام ببرد و بفرمايد:" وَ لا يَرْضي لِعِبادِهِ الْكُفْرَ" با اينكه قبلا يعني در جمله" وَ إِنْ تَشْكُرُوا يَرْضَهُ لَكُمْ" خشنودي خود را از انبيا در ضمن همه شكرگزاران اعلام كرده بود.
" وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري"- يعني هيچ كس كه خود حامل وزر، و بار گناه خويش است، بار گناه ديگري را نمي‌كشد، يعني به جرم گناهي كه ديگران كرده‌اند مؤاخذه نمي‌گردد، يعني كسي به جرم گناهان مؤاخذه مي‌شود كه مرتكب آن شده باشد.
" ثُمَّ إِلي رَبِّكُمْ مَرْجِعُكُمْ فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ"- يعني اينهايي كه در باره شكر و كفران ذكر شد، همه راجع به دنياي كساني بود كه شكر و يا كفر مي‌ورزيدند، سپس شما را دوباره زنده مي‌كند و حقيقت اعمالتان را برايتان روشن ساخته و بر طبق آنچه كه در دلهايتان هست شما را محاسبه مي‌كند. و در معاني اين چند جمله در سابق مكررا بحث و گفتگو كرديم.

گفتاري در معناي خشم و رضاي خدا ..... ص: 366

اشاره

" رضا" يكي از معاني است كه صاحبان شعور و اراده با آن توصيف مي‌شوند، و به عبارتي وصف صاحبان شعور و اراده است، (هيچ وقت نمي‌گوييم اين سنگ از من راضي است) و در مقابل اين صفت، صفت خشم و سخط قرار دارد. و هر دو وصف وجودي هستند (نه چون علم و جهل كه علم وجودي و جهل عدمي است، و به معناي عدم علم است).
مطلب ديگر اين كه: رضا و خشنودي همواره به اوصاف و افعال مربوط مي‌شود، نه به ذوات، (مثلا مي‌گوييم من از اوصاف و افعال فلاني راضيم، و نمي‌گوييم من از اين گل راضي هستم). در قرآن كريم مي‌فرمايد:" وَ لَوْ أَنَّهُمْ رَضُوا ما آتاهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ" «1» و نيز فرموده:
" وَ رَضُوا بِالْحَياةِ الدُّنْيا" «2».
__________________________________________________
(1)و اگر ايشان خشنود باشند از آنچه خدا و رسول به ايشان داده. سوره توبه، آيه 59.
(2)به زندگي دنيا راضي شدند. سوره يونس، آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 367
و اگر گاهي مي‌بينيم كه به ذوات هم مربوط مي‌شود، حتما عنايتي در كار هست و بالأخره برگشتش باز به همان معني مي‌شود، مانند آيه" وَ لَنْ تَرْضي عَنْكَ الْيَهُودُ وَ لَا النَّصاري" «1» (كه هر چند عدم رضايت يهود و نصاري را مربوط به شخص رسول خدا (ص) كرده، ولي مي‌دانيم كه منظور رفتار رسول خداست، و معنايش اين است كه:
يهود و نصاري هرگز از رفتار تو راضي نمي‌شوند مگر آن كه چنين و چنان كني).
و ديگر اينكه: بايد دانست كه رضا عبارت از اراده نيست، هر چند كه هر عملي كه اراده متعلق بدان شود، بعد از وقوعش رضايت هم دنبالش هست، ولي رضايت عين اراده نيست، براي اينكه اراده- به طوري كه ديگران هم گفته‌اند- همواره به امري مربوط مي‌شود كه هنوز واقع نشده، و رضا همواره به چيزي تعلق مي‌گيرد كه واقع شده و يا وقوعش فرض شده. و راضي بودن انسان از يك عمل، عبارت از اين است كه آن عمل را با طبع خود سازگار ببيند، و از آن متنفر نباشد، و اين حالت حالتي است قائم به شخص راضي نه به عمل مرضي.
مطلب ديگر اينكه: رضا به خاطر اينكه بعد از وقوع چيزي بدان متعلق مي‌شود، در نتيجه با وقوع و حادث شدن آن عمل حادث مي‌گردد، لذا ممكن نيست آن را صفتي از اوصاف قائم به ذات خدا بدانيم، چون خداي تعالي منزه هست از اينكه محل حوادث قرار گيرد. پس هر جا رضايت به خداي سبحان نسبت داده شده، بايد بدانيم كه رضا صفت فعل او و قائم به فعل اوست، و خلاصه صفتي است كه از فعل انتزاع مي‌شود مانند رحمت، غضب، اراده و كراهت. و ما براي نمونه چند آيه از كلام مجيدش در اين جا ذكر مي‌كنيم:" رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ" «2» و آيه" وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ" «3» و آيه" وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً" «4».
پس رضايت خدا از امري از اموري، عبارت از اين است كه فعل خدا با آن امر سازگار باشد، در نتيجه از آنجا كه فعل خدا به طور كلي دو قسم است، يكي تشريعي و يكي تكويني، قهرا رضاي او هم دو قسم مي‌شود، رضاي تكويني و رضاي تشريعي. پس هر امر تكويني يعني هر چيزي كه خدا اراده‌اش كرده و ايجادش نموده، مرضي به رضاي تكويني خداست، به اين معنا كه فعل او (ايجادش) ناشي از مشيتي سازگار با آن موجود بوده.
__________________________________________________
(1)يهود و نصاري از تو هرگز راضي نمي‌شوند. سوره بقره، آيه 120.
(2)خدا از ايشان راضي و ايشان از خدا راضي شدند. سوره بينه، آيه 8. [.....]
(3)خدايا توفيقم ده عمل صالحي كنم كه مورد رضاي تو باشد. سوره نمل، آيه 19.
(4)و اسلام را به عنوان ديني براي شما پسنديدم. سوره مائده، آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 368
و هر امر تشريعي يعني دستورات و تكاليف اعتقادي و عملي، مانند ايمان آوردن و عمل صالح كردن، مرضي خداست، به رضاي تشريعي او. به اين معنا كه آن اعتقاد و آن عمل با تشريع خدا سازگار است.
و اما عقايد و اعمالي كه در مقابل اين عقايد و اعمال قرار دارند، يعني عقايد و اعمالي كه نه تنها امر بدان نفرموده، بلكه از آن نهي نموده، مورد رضاي او نمي‌تواند باشد، چون با تشريع او سازگار نيست، مانند كفر و فسوق هم چنان كه خودش فرموده:" إِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنْكُمْ وَ لا يَرْضي لِعِبادِهِ الْكُفْرَ" «1» و نيز فرموده:" فَإِنْ تَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يَرْضي عَنِ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ" «2».

[انسان بالفطره خدا شناس است و در حال اضطرار به اوست ولي در حال تنعم و خوشي، غافل از او] ..... ص: 368

" وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ ضُرٌّ دَعا رَبَّهُ مُنِيباً إِلَيْهِ ..."
كلمه" انابه" به معناي برگشتن است. و كلمه" خوله" ماضي است از باب تفعيل و از ماده" خول"،" تخويل"- به طوري كه در مجمع البيان «3» گفته- به معناي عطيه‌اي بزرگ به عنوان بخشش و كرامت است.
بعد از آنكه در آيه قبلي سخن از كفرانگران نعمت بود و در آن فرمود: خداي سبحان با اينكه بي‌نياز از مردم است، مع ذلك اين عمل را براي آنان نمي‌پسندد، اينك در اين آيه تنبه مي‌دهد به اينكه انسان طبعا كفران پيشه است، با اينكه او بالفطره پروردگار خود را مي‌شناسد و در هنگام بيچارگي و اضطرار كه دستش از همه جا كوتاه مي‌شود، بيدرنگ رو به سوي او مي‌كند و از او نجات مي‌طلبد هم چنان كه خود او فرموده:" وَ كانَ الْإِنْسانُ كَفُوراً" «4» و نيز فرموده:" إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ" «5».
بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود كه: وقتي شدت و يا مرض يا قحطي و امثال آن به انسان مي‌رسد، پروردگار خود را در حالي كه اعتراف به ربوبيتش دارد مي‌خواند، و به سوي او برمي‌گردد، و از ماسواي او اعراض مي‌كند، از او مي‌خواهد كه گرفتاري‌اش را برطرف سازد.
__________________________________________________
(1)سوره زمر، آيه 7.
(2)هر چند شما از ايشان راضي شويد خدا راضي نيست! چون خدا هرگز از مردم فاسق راضي نمي‌شود. سوره توبه، آيه 96.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 490.
(4)انسان همواره كفران پيشه است. سوره اسري، آيه 67.
(5)به درستي انسان ستمگر و كفران پيشه است. سوره ابراهيم، آيه 34.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 369
و معناي" ثُمَّ إِذا خَوَّلَهُ نِعْمَةً مِنْهُ نَسِيَ ما كانَ يَدْعُوا إِلَيْهِ مِنْ قَبْلُ" اين است كه: چون خداي سبحان گرفتاريش را برطرف كرد و نعمتي از ناحيه خود به او داد، سرگرم و مستغرق در آن نعمت شده، دوباره آن گرفتاري‌اش را از ياد مي‌برد، گرفتاريي كه خدا را به سوي آن مي‌خواند، يعني مي‌خواند تا آن را برطرف كند.
و بنا بر اين كلمه" ما" در جمله" ما كانَ يَدْعُوا إِلَيْهِ" موصوله است، و منظور از آن همان گرفتاري‌هاي قبل از نجات است. و ضمير در" اليه" به همان" ما" برمي‌گردد. ولي بعضي «1» گفته‌اند:" ما" مصدريه است و ضمير در" اليه" به خداي سبحان برمي‌گردد، و معنايش اين است كه: دعا كردن به سوي پروردگارش را از ياد مي‌برد، دعايي كه قبل از رفع گرفتاري مي‌كرد بعضي «2» ديگر گفته‌اند: كلمه" ما" موصوله است" و مراد از آن خداي سبحان است.
اين كلام از ساير وجوه بعيدتر است.
" وَ جَعَلَ لِلَّهِ أَنْداداً لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِهِ"- كلمه" اندادا" به معناي امثال است، و مراد از آن- به طوري كه گفته شده- «3» بت‌ها و رب النوع‌هاي آنهاست. و لام در جمله" لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِهِ" لام عاقبت است، و معنايش اين است كه: براي خدا امثالي گرفته كه آنها را به پندار خود شريك در ربوبيت و الوهيت مي‌دانند تا آنجا كه همين پندار باعث آن مي‌شود كه مردم از راه خدا گمراه گردند، چون مردم داراي اين طبيعتند كه به يكديگر نگاه مي‌كنند، هر چه آن يكي كرد اين هم كوركورانه تقليد مي‌كند و همان طور كه با زبان دعوت مي‌شوند با عمل هم دعوت مي‌شوند.
و بعيد نيست كه مراد از" انداد" مطلق اسبابي باشد كه بشر بر آنها اعتماد نموده، و آرامش دروني پيدا مي‌كند و در نتيجه از خدا غافل مي‌ماند. و يكي از آن اسباب، بت‌هاي بت‌پرستان است، چون آيه شريفه همه انسانها را به اين وصف معرفي مي‌كند، و همه انسانها بت‌پرست نيستند، اگر چه مورد آيه كفارند، اما مورد مخصص نمي‌شود و باعث نمي‌گردد كه بگوييم منظور از آيه هم همين مورد خاص است.
" قُلْ تَمَتَّعْ بِكُفْرِكَ قَلِيلًا إِنَّكَ مِنْ أَصْحابِ النَّارِ"- يعني اي انسان غافل از خدا! با همين بي‌خبريت از خدا، سرگرم باش، سرگرمي اندك و ناپايداري، چون تو از اهل آتشي، بازگشتت به سوي آتش است. و اين امر (سرگرم باش) امر و دستوري است تهديدي و در
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 23، ص 245.
(2)تفسير كشاف، ج 4، ص 116.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 491.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 370
معناي خبر دادن است. يعني تو سرانجام به سوي آتش مي‌روي، و اين سرگرمي در چند روزي اندك، آتش را از تو دفع نمي‌كند.

[برابر نبودن انسان متنعم غافل از خدا با مؤمن متهجد، و عدم تساوي عالم به خدا با جاهل به او] ..... ص: 370

" أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيْلِ ساجِداً وَ قائِماً يَحْذَرُ الْآخِرَةَ وَ يَرْجُوا رَحْمَةَ رَبِّهِ ..."
اين آيه بي‌مناسبت و بدون اتصال با آيه قبلي نيست كه مي‌فرمود:" وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري"، چون فحواي آيه قبل اين است كه: كافر و شاكر برابر نيستند، و با هم متشبه و مختلط نمي‌گردند، و در آيه مورد بحث آن را توضيح داده مي‌فرمايد: قانت و عابدي كه از عذاب خدا مي‌ترسد، و به رحمت پروردگارش اميدوار است، با كسي كه چنين نيست يكسان نمي‌باشد.
پس جمله" أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيْلِ ساجِداً وَ قائِماً يَحْذَرُ الْآخِرَةَ وَ يَرْجُوا رَحْمَةَ رَبِّهِ" يكي از دو طرف ترديد است و طرف ديگرش حذف شده، و تقدير كلام چنين است:" أ هذا الذي ذكرنا خير ام من هو قانت ...".
و كلمه" قنوت"- به طوري كه راغب «1» گفته- به معناي ملازم بودن با عبادت است، البته عبادت با خضوع. و كلمه" آناء" جمع" أني" است كه به معناي وقت است، و معناي" يَحْذَرُ الْآخِرَةَ"،" يحذر عذاب الآخرة" است، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" إِنَّ عَذابَ رَبِّكَ كانَ مَحْذُوراً" «2» و اين جمله با جمله" يَرْجُوا رَحْمَةَ رَبِّهِ" مجموعا خوف از عذاب و رجاء رحمت را مي‌رسانند. و اگر عذاب را مقيد به آخرت كرد، ولي رحمت را مقيد به آن نكرد، بدين جهت است كه رحمت آخرت اي بسا دنيا را هم فرا مي‌گيرد.
و معناي آيه اين است كه: آيا اين كافر كه گفتيم از اصحاب آتش است، بهتر است يا كسي كه همواره ملازم با اطاعت و خضوع براي پروردگارش است و در اوقاتي از شب هنگامي كه فرا مي‌رسد به نماز مي‌ايستد و در حالي كه يا در سجده است و يا ايستاده، و از عذاب آخرت مي‌ترسد و در عين حال اميدوار به رحمت پروردگارش است؟ يعني اين دو با هم يكسان نيستند.
" قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ"- در اين آيه شريفه علم داشتن و نداشتن هر دو مطلق آمده، و نفرموده، علم به چه چيز، و ليكن مراد از آن بر حسب مورد آيه، علم به خداست، چون علم به خداست كه آدمي را به كمال مي‌رساند و نافع به حقيقت معناي كلمه است، و نيز نداشتنش ضرر مي‌رساند، و اما علوم ديگر مانند مال هستند، كه تنها
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" قنت".
(2)عذاب آخرت حذر شدني است. سوره اسري، آيه 57.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 371
در زندگي دنيا بدرد مي‌خورد و با فناي دنيا فاني مي‌گردد.
" إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ"- يعني از اين تذكر تنها كساني متذكر مي‌شوند كه صاحبان عقلند، و اين جمله در مقام تعليل مساوي نبودن دو طايفه است، مي‌فرمايد: اينكه گفتيم مساوي نيستند، علتش آن است كه اولي به حقايق امور متذكر مي‌شود و دومي نمي‌شود، پس برابر نيستند، بلكه آنها كه علم دارند بر ديگران رجحان دارند.
" قُلْ يا عِبادِ الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا رَبَّكُمْ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا فِي هذِهِ الدُّنْيا حَسَنَةٌ ..."
جار و مجرور" فِي هذِهِ الدُّنْيا" متعلق است به جمله" احسنوا" در نتيجه مراد از آن وعده‌اي است به كساني كه نيكوكارند، يعني همواره ملازم اعمال نيكند. مي‌فرمايد: اين گونه اشخاص حسنه و پاداشي دارند كه نمي‌توان وصف آن را بيان كرد.
و در اين آيه حسنه را مطلق آورده و معين نكرده كه مراد از آن پاداشهاي دنيوي و يا اخروي است، و ظاهر اين اطلاق آن است كه مراد از آن اعم از حسنه آخرت و حسنه دنيا است كه نصيب مؤمنين نيكوكار مي‌شود، از قبيل طيب نفس، سلامت روح، و محفوظ بودن جانها از آنچه دلهاي كفار بدان مبتلا است، مانند تشويش خاطر، پريشاني قلب، تنگي سينه، خضوع، در برابر اسباب ظاهري، و نداشتن كسي كه در همه گرفتاري‌هاي روزگار به او پناهنده شود و از او ياري بگيرد، و در هنگام پيش آمدن حوادث ناگوار به او تكيه داشته باشد.
و همچنين براي مؤمنين نيكوكار در آخرت سعادت جاودان و نعيم مقيم است و بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" جمله" فِي هذِهِ الدُّنْيا" متعلق به" حسنه" است". ولي اينطور نيست.
" وَ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةٌ"- اين جمله تحريك و تشويق ايشان است به مهاجرت كردن از مكه، به خاطر اين كه توقف در مكه براي مؤمنين به رسول خدا (ص) دشوار بود، و مشركين هر روز بيشتر از روز قبل سخت‌گيري مي‌كردند و ايشان را دچار فتنه و گرفتاري مي‌نمودند البته آيه شريفه از نظر لفظ عام است و اختصاص به مهاجرت از مكه ندارد. بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند:" مراد از" ارض اللَّه" بهشت است مي‌فرمايد: بهشت وسيع است، و در آن مزاحمتي نيست، پس در صدد به دست آوردن آن به وسيله اطاعت و عبادت باشد" و ليكن اين معنا از لفظ آيه بعيد است.
" إِنَّما يُوَفَّي الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسابٍ"-" توفيه" اجر به معناي آن است كه آن را به طور تام و كامل بدهند. و از سياق برمي‌آيد انحصاري كه كلمه" انما" مفيد آن است،
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 8، ص 492.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 372
متوجه جمله" بغير حساب" باشد. بنا بر اين جار و مجرور" بغير حساب" متعلق مي‌شود به كلمه" يوفي" و صفتي است براي مصدري كه" يوفي" بر آن دلالت دارد.
و معنايش اين است كه: صابران اجرشان داده نمي‌شود، مگر اعطايي بي‌حساب.
پس صابران بر خلاف ساير مردم به حساب اعمالشان رسيدگي نمي‌شود و اصلا نامه اعمالشان بازنمي‌گردد، و اجرشان همسنگ اعمالشان نيست.
در آيه شريفه" صابران" هم مطلق ذكر شده و مقيد به صبر در اطاعت و يا صبر در ترك معصيت و يا صبر بر مصيبت نشده هر چند كه صبر در برابر مصائب دنيا، بخصوص صبر در مقابل اذيت‌هاي اهل كفر و فسوق كه به مؤمنين مخلص و با تقوا مي‌رسد با مورد آيه منطبق است (و ليكن همانطور كه در ساير موارد گفته‌ايم مورد مخصص نيست).
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" بغير حساب" حال از" اجرهم" است يعني اجر بي‌حساب و بسيار ولي وجه سابق قريب‌تر است به ذهن.

بحث روايتي [(رواياتي در باره اخلاص،" الَّذِينَ يَعْلَمُونَ"، و شان نزول آيه:" أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ ..." و اجر صابران)] ..... ص: 372

در الدر المنثور است كه: ابن مردويه از يزيد رقاشي روايت كرده كه گفت: مردي به رسول خدا (ص) عرضه داشت: ما اموال خود را به اين و آن مي‌دهيم تا در غياب ذكر خير ما گويند، آيا در اين گونه انفاقها اجري هم داريم يا نه؟ رسول خدا (ص) فرمود: خداي تعالي هيچ عمل نيكي را نمي‌پذيرد، مگر از كسي كه آن را خالص براي خدا انجام داده باشد، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:" أَلا لِلَّهِ الدِّينُ الْخالِصُ" «2».
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن جرير از طريق جويبر، از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير جمله" وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ ..." گفته: اين آيه در باره سه قبيله بني عامر، بني كنانه، و بني سلمه، نازل شد كه هر سه بت مي‌پرستيدند و مي‌گفتند ملائكه دختران خدايند. و نيز مي‌گفتند:" ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي" «3».
مؤلف: آيه شريفه مطلق است، و شامل عموم وثني مذهبان مي‌شود، و جمله" ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي" منطق همگي آنان است، و همچنين اعتقاد به فرزند داشتن خدا، و در آيه هم تصريحي نشده به اينكه ملائكه را دختران خدا مي‌پنداشتند. پس حق مطلب آن است كه اين روايت از باب تطبيق است.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 23، ص 248. [.....]
(2 و 3)الدر المنثور، ج 5، ص 322.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 373
و در كافي «1» و علل الشرائع هر يك به سند خود از زراره از امام باقر (ع) روايت آورده‌اند كه در ذيل جمله" آناءَ اللَّيْلِ ساجِداً وَ قائِماً" فرمود: منظور نماز شب است، «2».
و در كافي به سند خود از امام ابي جعفر (ع) روايت آورده كه در ذيل اين آيه از كلام خداي عز و جل كه مي‌فرمايد:" هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ" فرموده: ما هستيم كه داراي علميم و دشمنان مايند كه بي‌علمند و شيعيان ما صاحبان خردند «3».
مؤلف: اين مضمون به طرق بسياري از امام باقر و صادق (ع) روايت شده، و از باب تطبيق كلي بر مورد است، نه از باب تفسير.
و در الدر المنثور است كه: ابن سعد در طبقات خود و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در ذيل جمله" أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيْلِ ساجِداً وَ قائِماً" گفته است: اين آيه در حق عمار بن ياسر نازل شد «4».
مؤلف: نظير اين مضمون از جويبر از عكرمه نيز نقل شده. و از جويبر از ابن عباس نيز آمده كه گفت: اين آيه در باره ابن مسعود، عمار، و سالم مولاي ابي حذيفه نازل شده، و از ابي نعيم و ابن عساكر از ابن عمر روايت شده كه گفت: عثمان بوده و روايات ديگري آن را در باره اشخاص ديگري دانسته‌اند. و همه اين روايات از باب تطبيق عموم آيه به مورد آن است، نه اينكه آيه در خصوص موردي نازل شده باشد تا شان نزول اصطلاحي باشد، چون اين سوره يك مرتبه و دفعتا نازل شده است، (ديگر معنا ندارد كه در باره همه نامبردگان نازل شده باشد). و در مجمع البيان آمده كه عياشي به سند خود از عبد اللَّه بن سنان از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود رسول خدا (ص) فرمود: روزي كه نامه‌هاي اعمال باز مي‌شود و ميزان اعمال نصب مي‌گردد، براي اهل بلاء نه ميزاني نصب مي‌شود، و نه نامه عملي بازمي‌گردد، آن وقت اين آيه را تلاوت فرمود:" إِنَّما يُوَفَّي الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسابٍ" «5».
مؤلف: در الدر المنثور هم از ابن مردويه، از انس بن مالك، از رسول خدا (ص) روايتي نقل كرده كه در آن اين مضمون آمده «6».
__________________________________________________
(1)كافي ج 3، ص 444، ح 11.
(2)علل الشرائع، ص 363، ح 8.
(3)كافي، ج 1، ص 212، ح 1.
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 323.
(5)مجمع البيان، ج 8، ص 492.
(6)الدر المنثور، ج 5، ص 323.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 374

[سوره الزمر (39): آيات 11 تا 20] ..... ص: 374

اشاره

قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ (11) وَ أُمِرْتُ لِأَنْ أَكُونَ أَوَّلَ الْمُسْلِمِينَ (12) قُلْ إِنِّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ (13) قُلِ اللَّهَ أَعْبُدُ مُخْلِصاً لَهُ دِينِي (14) فَاعْبُدُوا ما شِئْتُمْ مِنْ دُونِهِ قُلْ إِنَّ الْخاسِرِينَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ أَهْلِيهِمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَلا ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِينُ (15)
لَهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ ظُلَلٌ مِنَ النَّارِ وَ مِنْ تَحْتِهِمْ ظُلَلٌ ذلِكَ يُخَوِّفُ اللَّهُ بِهِ عِبادَهُ يا عِبادِ فَاتَّقُونِ (16) وَ الَّذِينَ اجْتَنَبُوا الطَّاغُوتَ أَنْ يَعْبُدُوها وَ أَنابُوا إِلَي اللَّهِ لَهُمُ الْبُشْري فَبَشِّرْ عِبادِ (17) الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ (18) أَ فَمَنْ حَقَّ عَلَيْهِ كَلِمَةُ الْعَذابِ أَ فَأَنْتَ تُنْقِذُ مَنْ فِي النَّارِ (19) لكِنِ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ لَهُمْ غُرَفٌ مِنْ فَوْقِها غُرَفٌ مَبْنِيَّةٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ وَعْدَ اللَّهِ لا يُخْلِفُ اللَّهُ الْمِيعادَ (20)

ترجمه آيات ..... ص: 374

بگو من مامور شده‌ام كه خدا را بپرستم و دين را خالص براي او بدانم (11).
و نيز مامورم كه اولين مسلمان باشم (12).
بگو من مي‌ترسم در صورت نافرماني‌ام از امر خدا دچار عذاب روزي عظيم گردم (13).
بگو من تنها خدا را مي‌پرستم و دين خود را براي او خالص مي‌سازم (14).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 375
شما هر چه مي‌خواهيد به جاي خدا بپرستيد بگو براستي زيانكاران واقعي آنهايند كه نفس خود و خويشان خود را در روز قيامت باخته باشند، آگاه باشيد كه براستي خسران مبين همين است (15).
كه از بالاي سر طبقاتي از آتش و در زير پا طبقاتي از آتش دارند اين است كه خداوند بندگان خود را با آن مي‌ترساند كه اي بندگان من از قهر من بپرهيزيد (16).
و كساني كه اجتناب دارند از طاغوت از اينكه او را بپرستند و به سوي خدا بازمي‌گردند ايشان (نزد خدا) بشارت دارند. پس بندگان مرا بشارت ده (17).
همانهايي را كه به هر سخني گوش مي‌دهند پس بهترين آن را پيروي مي‌كنند، آنان هستند كه خدا هدايتشان كرده و آنان هستند صاحبان خرد (18).
آيا كسي كه عذاب برايش حتمي شده آيا تو مي‌خواهي كسي را كه داخل آتش است نجات دهي؟ (19).
ليكن كساني كه از پروردگارشان مي‌ترسند غرفه‌هايي دارند كه ما فوق آن نيز غرفه‌هايي است بنا شده كه از دامنه و چشم اندازش نهرها جاري است اين وعده خداست و خدا خلف وعده نمي‌كند (20).

بيان آيات ..... ص: 375

اشاره

در اين آيات به نوعي به آغاز كلام برگشت شده، رسول خدا (ص) را دستور مي‌دهد به مردم ابلاغ كند كه اگر ايشان را به توحيد و اخلاص دين براي خدا مي‌خواند، بدان جهت است كه او مامور از طرف خداست، و نيز مامور شده است كه خود او هم مانند سايرين به اين دعوت پاسخ مثبت دهد، چيزي كه هست اين فرق را با سايرين دارد كه او بايد اولين كس باشد به اسلام آوردن و تسليم در برابر آنچه به سويش دعوت مي‌كند، و خلاصه به چيزي دعوت كند كه خودش قبل از دعوت ديگران به آن ايمان داشته باشد حال چه اينكه مردم دعوتش را بپذيرند و يا آن را رد كنند.
پس ديگر مردم چشم اين طمع را نبايد داشته باشند كه آن جناب بر خلاف دعوتش عمل كند و سيره‌اش مخالف دعوتش باشد، براي اينكه آن جناب دعوت پروردگار خود را قبلا پذيرفته و اجابت كرده، و او در دين خود استوار و ثابت قدم و از عصيان خداي تعالي ترسان است، با چنين حالي مردم را دعوت مي‌كند، كفار را انذار و مؤمنين را بشارت مي‌دهد. آنان را به عذابي كه خدا برايشان آماده كرده، و اينان را به نعيمي كه خدا برايشان تهيه كرده
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 376
" قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ ... أَوَّلَ الْمُسْلِمِينَ" اين آيه به نحوي به اول سوره برگشت كرده، كه مي‌فرمود:" إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ فَاعْبُدِ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ" و منظور از آن اين است كه كفار را به كلي از اينكه آن جناب انعطافي بخرج دهد مايوس كند تا ديگر طمعي به او نكنند و سخني از ترك دعوت و سازگاري با شرك ورزيدن او به ميان نياورند، و اين معنا در اول سوره" ص" و نيز در آياتي ديگر خاطرنشان شده است.
پس گويا در آيه مورد بحث مي‌خواهد بفرمايد: به ايشان بگو آنچه من بر شما تلاوت كردم كه بايد خدا را بپرستم و دين خدا را خالص كنم، هر چند خطاب در آن متوجه من است، و ليكن بايد متوجه باشيد كه اين صرف دعوت نيست كه من فقط شنونده‌اي باشم و مامور باشم كه خطاب خدا را به شما برسانم، و خودم هيچ وظيفه‌اي ديگر نداشته باشم، بلكه من نيز مانند يك يك شما مامورم او را عبادت نموده، دين را براي او خالص سازم. باز تكليف من به همين جا خاتمه نمي‌يابد، بلكه مامورم كه قبل از همه شما در برابر آنچه بر من نازل شده تسليم باشم، و به همين جهت قبل از همه شما من تسليم شده‌ام، و اينك بعد از تسليم شدن خودم به شما ابلاغ مي‌كنم. آري من از پروردگارم مي‌ترسم و او را به اخلاص مي‌پرستم، و به او ايمان آورده‌ام، چه اينكه شما ايمان بياوريد و يا نياوريد. پس ديگر طمعي به من نداشته باشيد.
پس اينكه فرمود:" قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ" اشاره است به اينكه آن جناب در اطاعت دستور خدا به اخلاص در دين و داشتن دين خالص مانند ساير مردم است.

[بيان جمله" أُمِرْتُ لِأَنْ أَكُونَ أَوَّلَ الْمُسْلِمِينَ" و اينكه پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله) نيز پيشاپيش ديگران مكلف و مامور به اسلام و عبادت مخلصانه است] ..... ص: 376

و جمله" وَ أُمِرْتُ لِأَنْ أَكُونَ أَوَّلَ الْمُسْلِمِينَ" اشاره است به اينكه در امري كه متوجه من شده زيادتي است بر امري كه متوجه همه شده است، و آن زيادتي عبارت از اين است كه خطاب، قبل از شما متوجه من شده، و غرض از توجه آن به من قبل از شما اين است كه من اولين كسي باشم كه تسليم اين امر شده‌ام و به آن ايمان آورده‌ام.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: لام در جمله" لان اكون" لام تعليل است، و چنين معنا مي‌دهد: من به اين علت مامور شده‌ام كه اولين مسلم هستم، بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" لام" زايد است، هم چنان كه مي‌بينيم در آيه" قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَسْلَمَ" «3» حرف لام نيامده.
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير منهج الصادقين، ج 8، ص 82. و روح المعاني، ج 23، ص 250.
(3)من مامور شده‌ام اولين كسي باشم كه اسلام آورده. سوره انعام، آيه 14.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 377
ولي برگشت هر دو وجه به يك معنا است، براي اينكه اولين مسلمان بودن آن جناب، عنواني به اسلام او مي‌دهد، و همين عنوان هم مي‌تواند غايت امر به اسلام آوردن باشد، و هم مي‌تواند متعلق امر باشد، و به آن امر بفرمايد، مثل اينكه هم صحيح است بگوييم" او را بزن براي اينكه ادب بشود" و هم صحيح است بگوييم" او را با زدن ادب كن". (كه در اين مثال تاديب كه عنوان فعل است، در اولي غايت و علت واقع شده، و در دومي خود آن متعلق امر واقع شده است).
در كشاف مي‌گويد در معناي اين آيه شريفه چند وجه است:
يكي اينكه" من اولين كسي باشم كه در عصر خودم و از بين قومم اسلام آورده باشم" چون آن جناب اولين كسي بود كه با دين پدران خود مخالفت كرده، و نيز اولين كسي بوده كه بت‌ها را رها كرده و نابود نموده است.
دوم اينكه" من اولين كسي از بين دعوت شدگان باشم كه اسلام آورده".
سوم اينكه" من اولين كسي باشم كه خودش را به همان چيزي كه ديگران را دعوت كرده، دعوت كرده باشد، تا هم در قولم و هم در فعلم مقتداي قومم باشم، و چون پادشاهان نباشم كه مردم را به چيزي دعوت مي‌كنند كه خود عمل نمي‌كنند. و اين كه رفتارم، به گونه‌اي باشد كه با اوليت در اسلام سازگار باشد تا مردم را به سبب عمل كه همان اوليت است رهنمون شود" «1».
و ليكن خواننده عزيز متوجه است كه از وجوه مزبور آنكه با سياق آيات سازگارتر است همان وجه سوم است، و آن همان وجهي است كه ما قبلا گفتيم و البته ساير وجوه هم از لوازم آن وجه است.
" قُلْ إِنِّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ" مراد از نافرماني رسول خدا (ص) نسبت به پروردگارش، به شهادت سياق اين است كه: با امر او به اين كه دين را براي خداي اخلاص نمايد مخالفت ورزد. و مراد از" يوم عظيم" روز قيامت است. و اين آيه در حقيقت به منزله زمينه‌چيني براي آيه بعدي است.
" قُلِ اللَّهَ أَعْبُدُ مُخْلِصاً لَهُ دِينِي فَاعْبُدُوا ما شِئْتُمْ مِنْ دُونِهِ" اين آيه تصريح دارد به اينكه رسول خدا (ص) امر پروردگار خود
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 119.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 378
را اطاعت و امتثال كرده، بر خلاف آيه قبلي كه همين معنا را به طور كنايه مي‌رساند. در اين آيه بكلي كفار را مايوس كرده، و براي هميشه از اينكه آن جناب در برابر خواسته‌هايشان (كه همان مخالفت با اوامر الهي است) روي خوش نشان دهد، نوميدشان ساخته است.
و اگر كلمه" اللَّه" را كه از نظر تركيب‌بندي كلام، مفعول كلمه" اعبد" است، و بايد بعد از آن آمده باشد، جلوتر آورده، براي اين است كه انحصار را افاده كند، و بفهماند كه من تنها خدا را مي‌پرستم. و جمله" مُخْلِصاً لَهُ دِينِي" معناي حصر را تاكيد مي‌كند. و جمله" فَاعْبُدُوا ما شِئْتُمْ مِنْ دُونِهِ" امري است تهديدي كه مي‌فهماند به غير خدا هر چه را بپرستيد سودي به حالتان نخواهد داشت و بالأخره عذاب و وبال اعراضتان از پرستش خدا با اخلاص، گريبانتان را خواهد گرفت. و اين معنا كه از مفهوم جمله مزبور استفاده مي‌شود، صريح در ذيل آيه است كه مي‌فرمايد:" قُلْ إِنَّ الْخاسِرِينَ ...".

[مقصود از خسران نفس و اهل، و اينكه چنين زياني" خسران مبين" است] ..... ص: 378

" قُلْ إِنَّ الْخاسِرِينَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ أَهْلِيهِمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ ..."
كلمه" خسر" و" خسران" هر دو به معناي از دست دادن سرمايه است، يا همه‌اش و يا بعضي از آن. البته كلمه" خسران" رساتر از كلمه" خسر" است، و" خسران نفس" به معناي آن است كه آدمي نفس خود را در معرض هلاكت و بدبختي قرار دهد، به طوري كه استعداد كمالش از بين برود و سعادت به كلي از او فوت شود." خسارت اهل" هم به همين معنا است.
در اين آيه شريفه تعريضي است به مشركين، كه در جمله" فَاعْبُدُوا ما شِئْتُمْ" مورد خطاب واقع شده‌اند، گويا فرموده، شما هر چه را بپرستيد بالأخره سرمايه نفس را از دست داده‌ايد، به خاطر اينكه آن را با به كفر كشاندن به هلاكت رسانديد، و همچنين اهل و خويشاوندان خود را هلاك كرديد، چون شما آنان را وادار به كفر و شرك كرديد، و اين كفر و شرك همان خسران حقيقي است.
" أَلا ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِينُ"- آگاه باشيد كه خسران حقيقي هم همين است، براي اينكه خسرانهاي مربوط به امور دنيا هر چه باشد چه مال و چه جاه، ناپايدار است، به خلاف خسران روز قيامت كه پاياني ندارد، دائم و جاودان است، چون نه زايل مي‌شود و نه منقطع.
علاوه بر اين، مال و يا جاه وقتي با خسران از دست رفت، جبرانش ممكن است، چه بسا مي‌شود كه مثل آن و يا بهتر از آن جايگزين آن گردد، به خلاف خسران نفس، كه ديگر جبران نمي‌پذيرد.
البته اين در صورتي است كه مراد از" اهل" خويشاوندان و نزديكان دنيايي انسان
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 379
باشد. چون بعضي گفته‌اند:" مراد از آن همسران و خدمتكاراني است كه خدا براي انسان مؤمن و متقي در بهشت آماده كرده" و اين معنا بهتر و با مقام آيه مناسب‌تر است، چون خويشاوندي و هر رابطه اجتماعي دنيا در روز قيامت از هم گسيخته مي‌شود، هم چنان كه خداي تعالي خبر داده كه" فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ"»
و نيز فرموده:" يَوْمَ لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً" «2» و آياتي ديگر غير از اينها.
و نيز مؤيد معناي دوم اين آيه است كه مي‌فرمايد:" فَأَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ فَسَوْفَ يُحاسَبُ حِساباً يَسِيراً وَ يَنْقَلِبُ إِلي أَهْلِهِ مَسْرُوراً" «3».
" لَهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ ظُلَلٌ مِنَ النَّارِ وَ مِنْ تَحْتِهِمْ ظُلَلٌ ..."
كلمه" ظلل" جمع" ظله" است و- به طوري كه گفته‌اند- به معناي ساتري است در بالاي سر. و مراد از اينكه ساتري از آتش در بالاي سر و ساتري ديگر در زير پا دارند، اين است كه آتش از همه جهات به ايشان احاطه دارد. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" وَ الَّذِينَ اجْتَنَبُوا الطَّاغُوتَ أَنْ يَعْبُدُوها وَ أَنابُوا إِلَي اللَّهِ لَهُمُ الْبُشْري" راغب گفته: كلمه" طاغوت" عبارت است از هر متجاوز و از هر معبودي به غير خداي تعالي. و اين كلمه هم در يك نفر استعمال مي‌شود، و هم در جمع «4» و ظاهرا مراد از آن در آيه شريفه بت‌ها و هر معبود طاغي ديگري است كه به جاي خدا پرستيده شود.
در آيه شريفه به صرف اجتناب از پرستش طاغوت اكتفاء نشده، بلكه بر آن" وَ أَنابُوا إِلَي اللَّهِ" اضافه كرده است و اين اشاره بدان است كه صرف نفي خدايان ديگر هيچ فايده‌اي ندارد، آنچه فايده مي‌دهد اين است كه انسان بين نفي آن آلهه و اثبات اله واحد، جمع كند.
هم خدا را بپرستد و هم غير او را نپرستد. اين است عبادت با اخلاص دين.
" لَهُمُ الْبُشْري"- اين جمله، جمله‌اي است انشايي، كه در عين حال خبر واقع شده براي" الَّذِينَ اجْتَنَبُوا ...".
" فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ ..."
مقتضاي ظاهر عبارت اين بود كه بفرمايد:" لهم البشري فبشرهم" و حاجت نبود كه
__________________________________________________
(1)امروز ديگر رابطه و نسبتي بينشان نيست. سوره مؤمنون، آيه 101.
(2)روزي كه هيچ كس براي ديگري مالك چيزي نيست. سوره انفطار، آيه 19.
(3)و اما كسي كه نامه عملش به دست راستش داده شود، به زودي محاسبه مي‌شود در حالي كه حسابي آسان خواهد داشت. با خرسندي به اهلش ملحق خواهد شد. سوره انشقاق، آيه 7- 9.
(4)مفردات راغب، ماده" طغي". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 380
كلمه" عباد" آورده شود، و ليكن به منظور از آوردن آن اين بوده كه با اضافه شدن به ضمير متكلم آورده شود، تا احترامي از آنان به عمل آمده باشد، و هم دنبالش با جمله" الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ ..." توصيف شوند.
و مراد از" قول" به شهادت اينكه دنبالش مساله" اتباع" آمده، آن قولي است كه ارتباط و مساسي با عمل داشته باشد، پس بهترين قول آن قولي است كه آدمي را بهتر به حق برساند، و براي انسان خيرخواهانه‌تر باشد. و انسان فطرتا اين طور است كه حسن و جمال را دوست مي‌دارد و به سويش مجذوب مي‌شود، و معلوم است كه هر چه آن حسن بيشتر باشد اين جذبه شديدتر است. و اگر زشت و زيبا، هر دو را ببيند، به سوي زيبا متمايل مي‌شود، و اگر زيبا و زيباتر را ببيند به سوي زيباتر مي‌گرايد. و اما اگر به سوي زيباتر نرود، و باز به همان زيبا سرگرم شود معلوم مي‌شود كه سرگرمي‌اش به زيبا به خاطر زيبايي آن نبوده، چون اگر براي زيبايي آن بود با بيشتر شدن زيبايي، بايد بيشتر مجذوب شود، و زيبا را رها كرده به طرف زيباتر متمايل شود.
پس اينكه آيه شريفه بندگان خدا را توصيف فرموده به اينكه" پيرو بهترين قولند" معنايش اين است كه مطبوع و مفطور بر طلب حقند و به فطرت خود رشد و رسيدن به واقع را طالبند. پس هر جا امرشان دائر شود بين حق و باطل، بين رشد و گمراهي، البته حق و رشد را متابعت مي‌كنند و باطل و گمراهي را رها مي‌نمايند. و هر جا امرشان داير شود بين" حق" و" احق"- حق‌تر- و رشد و رشد بيشتر، البته حق‌تر و رشد بيشتر را انتخاب مي‌كنند.
پس حق و رشد، مطلوب بندگان خداست، و به همين جهت هر چه بشنوند به آن گوش مي‌دهند و اين طور نيست كه متابعت هواي نفس كنند و هر سخني را به صرف شنيدن بدون تفكر و تدبر رد كنند.

[مفاد جمله" الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ" كه در وصف بندگان خود فرموده است] ..... ص: 380

پس جمله" الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ" مفادش اين است كه: بندگان خدا طالب حق و رشدند، به هر سخني كه گوش دهند بدين اميد گوش مي‌دهند كه در آن حقي بيابند و مي‌ترسند كه در اثر گوش ندادن به آن، حق از ايشان فوت شود.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: مراد از" گوش دادن به حرف و پيروي كردن از بهترين آن" گوش دادن به قرآن و غير قرآن، و پيروي كردن از قرآن است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد استماع اوامر خداي تعالي و پيروي كردن بهترين آنها
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 493.
(2)روح المعاني، ج 23، ص 253.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 381
است، مثلا در مساله قصاص، خدا هم اجازه قصاص به ايشان داده، و هم عفو، و ايشان عفو را پيروي مي‌كنند. و نيز هم اجازه داده صدقه را آشكارا دهند و هم پنهاني، و ايشان پنهاني صدقه مي‌دهند.
ولي اين دو قولي كه از مفسرين نقل كرديم بدون دليل عموم آيه را تخصيص مي‌زند.
" أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللَّهُ"- اين جمله اشاره است به اينكه صفت پيروي از بهترين قول، خود هدايتي است الهي، و اين هدايت- كه گفتيم عبارت است از طلب حق و آمادگي تام براي پيروي از آن هر جا كه يافت شود- هدايتي است اجمالي كه تمامي هدايت‌هاي تفصيلي و رسيدن به هر يك از معارف الهي بدان منتهي مي‌شود.
" وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ"- يعني اينهايند تنها كساني كه صاحب عقلند. و از اين جمله استفاده مي‌شود كه عقل عبارت است از نيرويي كه با آن به سوي حق راه يافته مي‌شود، و نشان داشتن عقل پيروي از حق است. و در تفسير آيه" وَ مَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْراهِيمَ إِلَّا مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ" «1» كه از آن استفاده مي‌شود كه سفيه آن كسي است كه دين خدا را پيروي نكند، در نتيجه عاقل آن كسي است كه دين خدا را پيروي كند.
" أَ فَمَنْ حَقَّ عَلَيْهِ كَلِمَةُ الْعَذابِ أَ فَأَنْتَ تُنْقِذُ مَنْ فِي النَّارِ" كلمه عذاب براي هر كس كه كفر بورزد آن روز ثابت شد كه آدم به سوي زمين هبوط مي‌كرد، در آن روز به او گفتند:" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" «2» و در اين معنا آيات ديگري نيز هست.
مقتضاي سياق اين است كه در آيه چيزي در تقدير گرفته شده باشد، چيزي كه جمله" أَ فَأَنْتَ تُنْقِذُ مَنْ فِي النَّارِ" بر آن دلالت كند، و تقدير كلام اين است كه:" أ فمن حق عليه كلمة العذاب ينجو منه- آيا كسي كه كلمه عذاب بر او ثابت شده، از عذاب نجات مي‌يابد؟". و اين تقدير بهتر از آن است كه بگوييم تقديرش" ا فمن حق عليه كلمة العذاب خير أم من وجبت عليه الجنة- آيا كسي كه كلمه عذاب بر او ثابت شده بهتر است، يا كسي كه بهشت بر او واجب گشته" مي‌باشد.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند:" معني جمله اين است كه آيا كسي كه وعيد خداي
__________________________________________________
(1)هيچ كس از آيين ابراهيم روي نگرداند بجز مردم بي‌خرد. سوره بقره، آيه 130.
(2)و كساني كه كفر بورزند و آيات ما را تكذيب كنند، اهل آتش و در آن جاويد خواهند بود.
سوره بقره، آيه 39.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 494.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 382
تعالي به عقاب بر او واجب گشته، آيا تو مي‌تواني او را از آتش خلاص كني و با آوردن" مَنْ فِي النَّارِ" اكتفاء كرده، از اينكه ضمير" تنقذه" را بياورد. و براي اينكه بيشتر شنونده را متوجه معنا كند، استفهام را تكرار كرده".
بعضي «1» ديگر گفته‌اند:" تقدير آيه" أ فانت تنقذ من في النار منهم" است، يعني آيا تو مي‌تواني از ايشان آن كساني را كه در آتشند نجات دهي؟ چيزي كه هست ضمير" منهم" از آن حذف شده". و اين وجه از همه وجوه نامربوطتر است.
" لكِنِ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ لَهُمْ غُرَفٌ مِنْ فَوْقِها غُرَفٌ مَبْنِيَّةٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ" كلمه" غرف" جمع" غرفه" به معناي بالاخانه است. بعضي «2» گفته‌اند:" اين جمله در مقابل جمله" لَهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ ظُلَلٌ مِنَ النَّارِ وَ مِنْ تَحْتِهِمْ ظُلَلٌ" كه در باره كفار است قرار دارد.
" وَعْدَ اللَّهِ"- يعني خداوند به ايشان وعده داده اين وعده را. در نتيجه كلمه مزبور مفعول مطلق است كه به جاي فعل خود نشسته.
" لا يُخْلِفُ اللَّهُ الْمِيعادَ"- اين جمله از سنت خداي تعالي در وعده‌هايش خبر مي‌دهد و در عين حال دلهاي بندگان خود را خرسند مي‌سازد.

بحث روايتي [(چند روايت در باره خسران نفس و اهل، اطاعت جباران، و ...)] ..... ص: 382

در تفسير قمي در روايت ابي الجارود، از امام ابي جعفر (ع) آمده كه در ذيل جمله" قُلْ إِنَّ الْخاسِرِينَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ أَهْلِيهِمْ" فرموده: يعني در نفس خود و اهلشان مغبون شدند «3».
و در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ الَّذِينَ اجْتَنَبُوا الطَّاغُوتَ أَنْ يَعْبُدُوها وَ أَنابُوا إِلَي اللَّهِ لَهُمُ الْبُشْري" مي‌گويد: ابو بصير از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: شما (پيروان مكتب اهل بيت) همانها هستيد. و هر كس جباري را اطاعت كند گويا او را پرستيده «4».
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 8، ص 494.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 248.
(4)مجمع البيان، ج 8، ص 493.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 383
مؤلف: اين روايت از باب تطبيق مصداق بر مفهوم عام است.
و در كافي است كه بعضي از اصحاب ما بدون ذكر سند از هشام بن حكم روايت كرده‌اند كه گفت: امام ابو الحسن موسي بن جعفر (ع) به من فرمود: اي هشام خداي تبارك و تعالي اهل عقل و فهم را در كتاب خود بشارت داده و فرموده:" فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ" «1».
و در الدر المنثور است كه: ابن جرير و ابن ابي حاتم از زيد بن اسلم روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه" وَ الَّذِينَ اجْتَنَبُوا الطَّاغُوتَ أَنْ يَعْبُدُوها" گفته است: اين دو آيه در باره سه نفر كه در جاهليت مي‌گفته‌اند" لا اله الا اللَّه" نازل شده، و آن سه نفر عبارت بودند از زيد بن عمرو بن نفيل، و ابو ذر غفاري، و سلمان فارسي «2».
مؤلف: اين روايت را صاحب مجمع البيان از عبد اللَّه بن زيد نقل كرده «3» و در الدر المنثور هم از ابن مردويه از ابن عمر آورده كه گفت: در باره سعيد بن زيد و ابو ذر و سلمان نازل شده. و نيز از جويبر از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده كه گفت: در باره مردي از انصار نازل شده كه وقتي آيه" لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ ..." نازل شد هفت غلام خود را آزاد كرد «4». ولي ظاهرا تمامي اين روايات از باب تطبيق داستان بر آيه مي‌باشد.
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 13، ح 12.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 324.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 493 كه بجاي" عبد اللَّه بن زيد"،" عبد الرحمن بن زيد" مي‌باشد.
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 325.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 384

[سوره الزمر (39): آيات 21 تا 37] ..... ص: 384

اشاره

أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسَلَكَهُ يَنابِيعَ فِي الْأَرْضِ ثُمَّ يُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً مُخْتَلِفاً أَلْوانُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَراهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَجْعَلُهُ حُطاماً إِنَّ فِي ذلِكَ لَذِكْري لِأُولِي الْأَلْبابِ (21) أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلي نُورٍ مِنْ رَبِّهِ فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكْرِ اللَّهِ أُولئِكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ (22) اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ إِلي ذِكْرِ اللَّهِ ذلِكَ هُدَي اللَّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ (23) أَ فَمَنْ يَتَّقِي بِوَجْهِهِ سُوءَ الْعَذابِ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ قِيلَ لِلظَّالِمِينَ ذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْسِبُونَ (24) كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَأَتاهُمُ الْعَذابُ مِنْ حَيْثُ لا يَشْعُرُونَ (25)
فَأَذاقَهُمُ اللَّهُ الْخِزْيَ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ (26) وَ لَقَدْ ضَرَبْنا لِلنَّاسِ فِي هذَا الْقُرْآنِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ (27) قُرْآناً عَرَبِيًّا غَيْرَ ذِي عِوَجٍ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ (28) ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً رَجُلاً فِيهِ شُرَكاءُ مُتَشاكِسُونَ وَ رَجُلاً سَلَماً لِرَجُلٍ هَلْ يَسْتَوِيانِ مَثَلاً الْحَمْدُ لِلَّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ (29) إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ (30)
ثُمَّ إِنَّكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ عِنْدَ رَبِّكُمْ تَخْتَصِمُونَ (31) فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَذَبَ عَلَي اللَّهِ وَ كَذَّبَ بِالصِّدْقِ إِذْ جاءَهُ أَ لَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْويً لِلْكافِرِينَ (32) وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ (33) لَهُمْ ما يَشاؤُنَ عِنْدَ رَبِّهِمْ ذلِكَ جَزاءُ الْمُحْسِنِينَ (34) لِيُكَفِّرَ اللَّهُ عَنْهُمْ أَسْوَأَ الَّذِي عَمِلُوا وَ يَجْزِيَهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ الَّذِي كانُوا يَعْمَلُونَ (35)
أَ لَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ وَ يُخَوِّفُونَكَ بِالَّذِينَ مِنْ دُونِهِ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ (36) وَ مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ مُضِلٍّ أَ لَيْسَ اللَّهُ بِعَزِيزٍ ذِي انْتِقامٍ (37)
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 385

ترجمه آيات ..... ص: 385

مگر نديدي كه خدا از آسمان آبي را فرستاد و همان را در رگ و ريشه‌ها و منابع زيرزميني بدوانيد و سپس به وسيله همان آب همواره كشت و زرع بيرون مي‌آورد، زرعي با رنگهاي گوناگون و سپس آن زرع را مي‌خشكاند و تو مي‌بيني كه پس از سبزي و خرمي زرد مي‌شود آن گاه آن را حطامي مي‌سازد كه در اين خود تذكري است براي خردمندان (21).
آيا كسي كه خدا سينه‌اش را پذيراي اسلام كرد و در نتيجه همواره با نور الهي قدم برمي‌دارد چون سنگدلان است. پس واي بر سنگدلاني كه ياد خدا دلهايشان را نرم نمي‌كند آنان در ضلالتي آشكارند (22).
خدا بهترين سخن را نازل كرده كتابي كه ابعاضش بهم مربوط و به يكديگر منعطف است آنهايي كه از پروردگارشان خشيت دارند از شنيدنش پوست بدنشان جمع مي‌شود و در عين حال پوست و دلشان متمايل به ياد خدا مي‌گردد اين هدايت خداست كه هر كه را بخواهد با آن هدايت مي‌كند و كسي كه خدا گمراهش كند ديگر راهنمايي نخواهد داشت (23).
آيا كسي كه روي خود را از عذاب در روز قيامت حفظ مي‌كند مثل بي‌پروايان است در آن روز به ستمكاران گفته مي‌شود بچشيد آنچه را كه خود كسب كرده‌ايد (24).
كساني هم كه قبل از ايشان بودند آيات خدا را تكذيب كردند در نتيجه عذاب، آنان را گرفت در حالي كه احتمالش را هم نمي‌دادند (25).
پس خداي تعالي خواري در زندگي دنيا را به آنان چشانيد و هر آينه عذاب آخرت بزرگتر است اگر بفهمند (26).
در اين قرآن براي مردم از هر نوع مثلي آورديم شايد متذكر شوند (27).
قرآني عربي و بدون انحراف شايد كه بپرهيزند (28).
خداي تعالي مردي را مثل زده كه چند شريك ناسازگار بر سر او نزاع كنند و مردي را كه تنها مملوك يك نفر باشد آيا اين دو در مثل با هم يكسانند؟ حمد همه‌اش از خدا است و ليكن بيشترشان نمي‌دانند (29).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 386
تو خواهي مرد و ايشان هم خواهند مرد (30).
و سپس همه شما در روز قيامت نزد پروردگارتان مخاصمه خواهيد كرد (31).
پس كيست ستمكارتر از كسي كه بر خدا دروغ ببندد و سخن راستي را كه آمده تكذيب كند؟ آيا پنداشته كه در دوزخ جايي براي كفار نيست (32).
و كساني كه سخن راست دارند و سخن راست را تصديق هم مي‌كنند تنها ايشانند پرهيزكاران (33).
كه نزد پروردگارشان هر چه بخواهند دارند و اين است جزاي نيكوكاران (34).
تا خدا بدترين گناهانشان را بريزد و اجرشان را بر طبق بهترين عملشان بدهد (35).
آيا خدا كافي براي امور بنده خود نيست؟ و شما را از معبودهاي ديگر مي‌ترساند و كسي كه خدا گمراهش كرده باشد ديگر راهنمايي برايش نخواهد بود (36).
و كسي كه خدا هدايتش كرده باشد او هم ديگر گمراه كننده‌اي برايش نخواهد بود آيا خدا عزيز و منتقم نيست؟ (37).

بيان آيات ..... ص: 386

اشاره

در اين آيات به همان احتجاجي كه در آغاز سوره بر ربوبيت خداي تعالي مي‌شد، برگشت شده، و نيز پيرامون هدايت راه يافتگان، و ضلالت گمراهان و مقايسه بين اين دو گروه و سرانجام كار هر يك از آن دو، سخن مي‌رود، و نيز بيان مي‌شود كه هدايت قرآن به چه معنا است.
" أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسَلَكَهُ يَنابِيعَ فِي الْأَرْضِ ..."
در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" ينابيع" جمع" ينبوع" است، و آن جايي است كه آب از آن مي‌جوشد، مثلا مي‌گويند:" نبع الماء من موضع كذا- آب از فلان محل مي‌جوشد و فوران مي‌كند" و كلمه" زرع" عبارت است از آنچه از زمين مي‌رويد و مانند درخت ساقه ندارد. و كلمه" شجر" عبارت است از آنچه كه ساقه و شاخه دارد. و كلمه" نبات" هر دو قسم روييدني را شامل مي‌شود. و كلمه" بهيج" از مصدر" هيج" است كه به معناي نهايت مرتبه خشك شدن نبات است، و كلمه" حطام" به معناي كاه و خس متفرق است «1».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 494.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 387
و معناي جمله" فَسَلَكَهُ يَنابِيعَ فِي الْأَرْضِ" اين است كه: خداوند آب را در چشمه‌ها و رگه‌هاي زميني كه چون رگهاي بدن آدمي است داخل كرده، و زمين آن را از جانبي به جانبي ديگر انتقال مي‌دهد. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
آيه شريفه- به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد- بر يگانگي خداي تعالي در ربوبيت احتجاج مي‌كند.

[لازمه هدايت، شرح صدر براي اسلام، و لازمه ضلالت، قساوت قلب از ياد خداست] ..... ص: 387

" أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلي نُورٍ مِنْ رَبِّهِ فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكْرِ اللَّهِ ..."
بعد از آنكه در آيه قبلي فرمود كه در مساله انزال آب از آسمان و روياندن روييدنيها تذكري است براي خردمندان، كه همان بندگان با تقوي خدايند. و نيز قبلا فرموده بود كه اين طايفه همان كساني هستند كه خدا هدايتشان كرده، اينك در اين آيه مي‌فرمايد: اين طايفه چون ديگران گمراه نيستند و علت اين معنا را توضيح مي‌دهد، و آن اين است كه اين طايفه داراي نوري از ناحيه پروردگار خويشند كه با آن نور، حق را مي‌بينند. و سبب ديگرش اين است كه اين طايفه دلي نرم دارند كه از پذيرفتن حق، و هر كلام نيكويي كه بشنوند سرپيچي نمي‌كنند.
پس جمله" أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ ..." مبتدايي است كه خبرش حذف شده. و جمله" فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ ..."، مي‌فهماند كه آن خبر چيست، و تقدير كلام چنين است." أ فمن شرح اللَّه صدره للاسلام كالقاسية قلوبهم- آيا كسي كه خدا دلش را براي پذيرفتن اسلام نرم و پذيرا كرده، چون سنگدلانند؟" و اين استفهام انكاري است و معنايش اين است كه: هرگز برابر نيستند.
و" شرح صدر" به معناي گشادگي سينه است، تا ظرفيت پذيرفتن سخن را داشته باشد و چون شرح صدر به خاطر اسلام است، و اسلام عبارت است از تسليم در برابر خدا و آنچه او اراده كرده و او هم جز حق را اراده نمي‌كند، در نتيجه شرح صدر براي اسلام، به اين معنا خواهد بود كه انسان وضعي به خود بگيرد كه هر سخن حقي را بپذيرد و آن را رد نكند.
البته معناي اين حرف اين نيست كه هر سخني را هر چه باشد كوركورانه بپذيرد، بلكه با بصيرت نسبت به حق و شناختن راه رشد، آن را مي‌پذيرد، و به همين جهت دنبالش اضافه كرده:" فَهُوَ عَلي نُورٍ مِنْ رَبِّهِ" و با آوردن كلمه" علي" او را به سواره‌اي تشبيه كرد كه بر نوري سوار شده، راه مي‌پيمايد، و از هر چه بگذرد (هر چه كه بر دلش بگذرد)، آن را به خوبي مي‌بيند و اگر حق باشد آن را از باطل تميز مي‌دهد، به خلاف گمراهي كه در سينه‌اش شرحي و ظرفيتي نيست تا گنجايش حق را داشته باشد، و نيز بر مركبي از نور سوار نيست، تا حق را از باطل تميز دهد.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 388
و جمله" فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكْرِ اللَّهِ" تفريع بر جمله قبلي است، چون دلالت مي‌كند بر اين كه اشخاص قاسية القلوب- با در نظر داشتن اينكه قساوت قلب و سختي آن لازمه نداشتن شرح صدر و نور قلبي است- با آيات خدا متذكر نمي‌شوند، و در نتيجه به سوي حقي كه آيات خدا بر آن دلالت مي‌كند راه نمي‌يابند، و به همين جهت دنبالش فرموده:
" أُولئِكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ".
و در اين آيه شريفه هدايت به لازمه‌اش تعريف شده، كه همان شرح صدر و نورانيت قلب باشد، و ضلالت هم به لازمه‌اش، يعني قساوت قلب از ذكر خدا.
در سابق در تفسير آيه" فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ ..." «1» نيز گفتاري در معناي هدايت ايراد كرديم بدانجا مراجعه فرماييد.

[مراد از اينكه قرآن" احسن الحديث"،" كتابا متشابها" و" مثاني" است و ...] ..... ص: 388

" اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ ..."
اين آيه شريفه نسبت به آيه قبلي نظير اجمال بعد از تفصيل است، چون در آيه قبلي هدايت را بطور مفصل بيان كرده بود، و در اين آيه بطور اجمال بيان مي‌كند، هر چند كه اين آيه بيان هدايت قرآن و تعريف آن نيز هست.
پس منظور از بهترين حديث در جمله" اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ" قرآن كريم است و كلمه" حديث" به معناي سخن است، هم چنان كه در آيه" فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ" «2» و نيز در آيه" فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَهُ يُؤْمِنُونَ" «3»، نيز به همين معنا است. پس قرآن بهترين سخن است، به خاطر اينكه مشتمل است بر محض حق، حقي كه باطل بدان رخنه نمي‌كند، نه در عصر نزولش، نه بعد از آن، و نيز به خاطر اينكه كلام مجيد خداست.
" كِتاباً مُتَشابِهاً"- يعني كتابي است كه هر قسمتش شبيه ساير قسمت‌ها است، و اين تشابه غير از تشابهي است كه در مقابل محكم استعمال شده، چون تشابه دومي صفت بعضي از آيات قرآن است و در آيه مورد بحث همه آيات را متشابه خوانده، پس اين تشابه غير آن تشابه است، آن تشابه به معناي واضح نبودن معناي آيه است، و اين تشابه به معناي آن است
__________________________________________________
(1)پس هر كه را خدا بخواهد هدايت كند قلبش را به نور اسلام روشن گرداند. سوره انعام، آيه 125. [.....]
(2)اگر قبول ندارند كه اين قرآن كلام خدا است پس حديثي مانند آن بياورند. سوره طور، آيه 34.
(3)پس بعد از قرآن ديگر به چه حديثي ايمان مي‌آورند. سوره مرسلات، آيه 50.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 389
كه سراسر قرآن آياتش از اين جهت كه اختلافي با هم ندارند، و هيچ آيه‌اي با آيه ديگر ضديت ندارد مشابه يكديگر هستند.
" مثاني"- اين كلمه جمع" مثنيه" است كه به معناي معطوف است، و قرآن را" مثاني" خوانده، چون بعضي از آياتش انعطاف به بعضي ديگر دارد، و هر يك ديگري را شرح و بيان مي‌كند، بدون اينكه اختلافي در آنها يافت شود و يكديگر را نفي و دفع كنند، هم چنان كه فرموده:" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً" «1».
" تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ"- اين جمله مانند جملات قبل كتاب را وصف مي‌كند، نه اينكه جمله‌اي ابتدايي و نو باشد. و كلمه" تقشعر" از مصدر" اقشعرار" است كه به معناي جمع شدن پوست بدن است به شدت، از ترسي كه در اثر شنيدن خبر دهشت آور و يا ديدن صحنه‌اي دهشت آور دست مي‌دهد. و اين جمع شدن پوست بدن اشخاص در اثر شنيدن قرآن، تنها به خاطر اين است كه خود را در برابر عظمت پروردگارشان مشاهده مي‌كنند، پس در چنين وضعي وقتي كلام خدا را بشنوند، متوجه ساحت عظمت و كبريايي او گشته و خشيت بر دلهايشان احاطه مي‌يابد و پوست بدنهايشان شروع به جمع شدن مي‌كند.
" ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ إِلي ذِكْرِ اللَّهِ"- كلمه" تلين" متضمن معناي سكون و آرامش است، چون اگر چنين نبود احتياج نداشت كه با حرف" الي" متعدي شود، پس معنايش اين است كه: بعد از جمع شدن پوستها از خشيت خدا، بار ديگر پوست بدنشان نرم مي‌شود. و دلهايشان آرامش مي‌يابد، چون به ياد خدا مي‌افتند، و با همان ياد خدا آرامش مي‌يابند.
در جمله قبلي كه جمع شدن پوستها را بيان مي‌كرد، سخني از قلوب به ميان نياورد، براي اينكه مراد از" قلوب" جانها و نفوس است و جان" اقشعرار" يعني جمع شدن پوست ندارد، عكس العمل جانها در برابر قرآن همانا خشيت و ترس است.
" ذلِكَ هُدَي اللَّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشاءُ"- يعني اين حالت جمع شدن پوست از شنيدن قرآن كه به ايشان دست مي‌دهد و آن حالت سكونت پوستها و قلبها در مقابل ياد خدا، هدايت خداست، و اين تعريف ديگري است براي هدايت از طريق لازمه آن.
__________________________________________________
(1)چرا در قرآن تدبر نمي‌كنند، و نمي‌انديشند كه اگر اين كتاب از ناحيه غير خدا بود اختلافهاي بسياري در آن مي‌يافتند. سوره نساء، آيه 82.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 390

[هدايت فقط كار خداست، بدون واسطه يا به واسطه انبياء و اولياء] ..... ص: 390

" يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ"- يعني خداوند با هدايت خود هر كه از بندگانش را بخواهد هدايت مي‌كند، و آنها كساني هستند كه استعدادشان براي پذيرش هدايت باطل نگشته، و سرگرم كارهايي چون فسق و ظلم كه مانع هدايتند، نيستند و در اين سياق اشعاري هم به اين معنا هست كه هدايت خود از فضل خدا است، نه اينكه چيزي آن را بر خدا واجب كرده باشد و او مجبور بدان شده باشد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" مشار اليه به اشاره" ذلك" در جمله" ذلِكَ هُدَي اللَّهِ" قرآن است، يعني اين قرآن هدايت خداست. و ليكن خواننده خود مي‌داند كه اين حرف صحيح نيست.
بعضي از مفسرين با اين آيات استدلال كرده‌اند بر اينكه هدايت صنع خداست و احدي در آن دخالت ندارد. ولي حق مطلب اين است كه: اين آيات هيچ گونه دلالتي بر اين مدعا ندارد، هر چند كه اصل مطلب صحيح و حق است، به اين معنا كه اصل هدايت از خداي سبحان است و تبعا به كساني نسبت داده مي‌شود كه خدا اختيارشان كرده است، هم چنان كه از امثال آيه" قُلْ إِنَّ هُدَي اللَّهِ هُوَ الْهُدي" «2» و آيه" إِنَّ عَلَيْنا لَلْهُدي" «3» و آيه" وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا" «4» و آيه" وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" «5»، استفاده مي‌شود.
پس هدايت همه‌اش از خداست، يا بدون واسطه و يا به واسطه هدايتي كه قبلا به انبيا و اولياي راه يافته خود داده. و بنا بر اين پس اگر از خلقش كسي را گمراه كرده باشد، يعني نه بدون واسطه و نه با وساطت هاديان راه يافته‌اش هدايت نكرده باشد، هادي ديگر براي او نخواهد بود. و اين همان حقيقتي است كه جمله" وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ" بيانگر آن است، و به زودي بعد از چند آيه به آن مي‌رسيم، و اين معنا در كلام خداي تعالي مكرر آمده.
" أَ فَمَنْ يَتَّقِي بِوَجْهِهِ سُوءَ الْعَذابِ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ قِيلَ لِلظَّالِمِينَ ذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْسِبُونَ" مقايسه‌اي است بين اهل عذاب در قيامت و بين ايمنان از آن عذاب، يعني بين اهل ضلالت و اهل هدايت، و به همين جهت آيه مورد بحث را دنبال آيه قبلي آورده.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 495.
(2)بگو هدايت واقعي تنها هدايت خداست. سوره بقره، آيه 120.
(3)هدايت تنها بر ما و كار ماست. سوره ليل، آيه 12.
(4)ايشان را پيشواياني كرديم كه به امر ما هدايت كنند. سوره انبياء، آيه 73.
(5)و به درستي كه تو به سوي صراط مستقيم هدايت مي‌كني. سوره شوري، آيه 52.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 391

[معني و مراد از" أَ فَمَنْ يَتَّقِي بِوَجْهِهِ سُوءَ الْعَذابِ يَوْمَ الْقِيامَةِ"] ..... ص: 391

و استفهام در اين آيه انكاري و خبر" من" در كلام نيامده و نفرموده:" كسي كه روي خود از عذاب به قيامت نگه مي‌دارد" چه كرده و يا چه مي‌كند، و تقدير آن اين است:" آيا كسي كه روي خود از عذاب بد قيامت نگه مي‌دارد، مثل كسي است كه از آن ايمن است؟".
و كلمه" يوم القيامة" متعلق است به كلمه" يتقي" و معنايش اين است:" آيا كسي كه تلاش مي‌كند روي خود از عذاب بد قيامت نگه بدارد، چون با دست نمي‌تواند، زيرا دستهايش را به گردنش بسته‌اند، مثل كسي است كه اصلا مكروهي به او نمي‌رسد؟" اين معنايي است كه ديگران «1» براي آيه كرده‌اند.
بعضي «2» هم گفته‌اند:" جمله" يَتَّقِي بِوَجْهِهِ" به آن معنايي كه كرده‌اند درست نيست، زيرا" وجه" (روي) از چيزهايي نيست كه آدمي با آن مكروهي را از خود دور كند، بلكه مراد آن است كه كليه اعضا و يا فقط صورت خود را در دنيا از عذاب قيامت حفظ كند، و قيد" يوم القيامة" قيد عذاب است، نه قيد حفظ كردن، در نتيجه منظور عكس وجه سابق است براي اينكه در وجه قبلي جمله" أَ فَمَنْ يَتَّقِي" وصف دوزخيان بود و در اين وجه وصف اهل نجات است و معنايش اين است كه: آيا كسي كه در دنيا به وسيله تقوي خود را از عذاب روز قيامت حفظ مي‌كند، مثل كسي است كه بر كفر خود اصرار مي‌ورزد؟" ليكن اين تفسير خالي از تكلف نيست.
" وَ قِيلَ لِلظَّالِمِينَ ذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْسِبُونَ"- اين حرف را ملائكه دوزخ به ظالمين مي‌گويند، و ظاهر آن اين است كه در اصل- چه كلمه" قد" در تقدير بگيريم و يا نگيريم-" و قيل لهم" بوده. و اگر به جاي ضمير، كلمه" ظالمين" را آورده، براي آن است كه به علت حكم اشاره كرده بفهماند اگر به كفار چنين خطاب و شماتتي مي‌كنند، به خاطر ظلم ايشان است.
" كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَأَتاهُمُ الْعَذابُ مِنْ حَيْثُ لا يَشْعُرُونَ" يعني قبل از اين مردم، اقوامي ديگر آيات خدا را تكذيب كردند. پس عذاب به سويشان از جهتي كه هيچ احتمالش را نمي‌دادند آمد. در نتيجه عذابشان ناگهاني و غافلگير بود، كه خود بدترين عذاب است و در اين آيه و آيه بعدش بيان عذاب خزي است، كه بعضي از كفار بدان مبتلا مي‌شوند، تا مايه عبرت ديگران شوند.
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 125.
(2)تفسير فخر رازي، ج 26، ص 275.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 392
" فَأَذاقَهُمُ اللَّهُ الْخِزْيَ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ" كلمه" خزي" به معناي ذلت و خواري است و خدا به كفار اين قسم عذاب را به صورتهاي مختلف چشانيد: گاهي به وسيله غرق و گاهي به فرو رفتن در زمين، گاهي با صيحه آسماني، گاهي با زلزله و مسخ شدن، و يا كشتار دسته جمعي.
" وَ لَقَدْ ضَرَبْنا لِلنَّاسِ فِي هذَا الْقُرْآنِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ" يعني براي مردم در اين قرآن از هر مثلي آورديم، باشد كه متذكر گردند. و منظور از هر مثل اين است كه از هر نوع مثل چيزي آورديم، تا شايد متنبه گشته و عبرت گيرند و با تذكر مضامين آن مثلها پند پذيرند.
" قُرْآناً عَرَبِيًّا غَيْرَ ذِي عِوَجٍ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ" كلمه" عوج" به معناي انحراف و انعطاف است، و دو كلمه" قرآنا" و" عربيا" منصوب به مدح است، يعني فعل" امدح- مدح مي‌كنم" و يا" اخص- اختصاص مي‌دهم" و امثال آن در تقدير است و يا حالي است متكي بر وصف.

[مثلي براي بيان حال موحد و مشرك (ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا رَجُلًا فِيهِ شُرَكاءُ ...)] ..... ص: 392

" ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا رَجُلًا فِيهِ شُرَكاءُ مُتَشاكِسُونَ وَ رَجُلًا سَلَماً لِرَجُلٍ هَلْ يَسْتَوِيانِ ..."
راغب مي‌گويد: كلمه" شكس"- به فتح حرف اول و كسر حرف دوم- به معناي شخص بد اخلاق است. و در قرآن جمله" شُرَكاءُ مُتَشاكِسُونَ" معنايش شركايي است كه از بد خلقي هميشه با هم مشاجره داشته باشند" «1» و كلمه" سلم" را به چيزي تفسير كرده‌اند كه از آن يك نفر و ملك خالص او باشد، نه اينكه جمع كثيري در آن شريك باشند.
اين آيه متضمن مثلي است كه خداي تعالي براي مشرك و موحد زده، مشركي كه ارباب و آلهه متعدد و مختلف مي‌پرستد كه همه در شخص وي شريكند. و بر سر او با هم مشاجره دارند. اين خدا او را دستور مي‌دهد كاري را انجام دهد و آن خداي ديگر از آن عملش نهي مي‌كند، و هر يك از خدايان مي‌خواهند كه مشرك نامبرده بنده خصوصي او باشد. و تنها او را خدمت كند.
و موحدي كه خالص در اختيار يك مخدوم است و احدي با آن مخدوم در وي شركت ندارد، در نتيجه موحد تنها او را بر طبق اراده‌اش خدمت مي‌كند بدون اينكه كسي با خدا بر سر او منازعه داشته باشد و نزاعش منجر به حيرت گردد.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" شكس".
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 393
پس مشرك مردي است كه" شركايي متشاكس" دارد و موحد مردي است كه" سلم" براي يكي است، و اين دو مرد وضعي يكسان ندارند، بلكه وضع آنكه خالص براي يك نفر است بهتر است از وضع آن بيچاره‌اي كه در اختيار چند نفر است.
و اين يك مثل ساده و همه كس فهم است، چيزي كه هست با دقت در آن از يك برهان عقلي سر درمي‌آورد، برهاني كه آيه" لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا" «1» بر نفي تعدد ارباب و آلهه اقامه كرده است.
و جمله" الْحَمْدُ لِلَّهِ" ثنايي است براي خدا بدان جهت كه بندگي كردن براي او بهتر است از بندگي براي غير او.
و معناي جمله" بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ" اين است كه بيشتر آنان مزيت و برتري پرستش خدا بر پرستش غير خدا را نمي‌دانند، با اينكه اين مزيت براي كسي كه كمترين بصيرتي داشته باشد كاملا روشن است.
" إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ ثُمَّ إِنَّكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ عِنْدَ رَبِّكُمْ تَخْتَصِمُونَ" جمله اولي كه مي‌فرمايد" تو مي‌ميري و ايشان هم مي‌ميرند" مقدمه است براي جمله دوم كه مي‌فرمايد:" روز قيامت نزد پروردگارتان مخاصمه خواهيد كرد". و خطاب در" انكم" به رسول خدا (ص) و عموم امت او و يا خصوص مشركين از امت آن جناب است. و كلمه" اختصام" به طوري كه در مجمع البيان «2» آمده، به معناي اين است كه هر يك از دو طرف دعوي، كلام طرف ديگر را كه بر وجه انكار بيان شده رد كند.
و معناي آيه چنين است: عاقبت تو و عاقبت ايشان هر دو مردن است و سپس شما همگي در روز قيامت بعد از آنكه نزد پروردگارتان حاضر شديد، مخاصمه خواهيد كرد. و در سوره فرقان گوشه‌اي از اين اختصام يعني كلام رسول خدا (ص) عليه دشمنانش را حكايت كرده مي‌فرمايد:" وَ قالَ الرَّسُولُ يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً" «3».
و اين دو آيه به حسب لفظ عامند، و اختصام همه انبيا با امت آنان را شامل مي‌شود و ليكن چهار آيه بعد از آن، اين معنا را تاييد مي‌كند كه مراد از" اختصام"، مخاصمه است كه
__________________________________________________
(1)اگر در آسمانها و زمين خدايان ديگري غير از اللَّه مي‌بود، فاسد مي‌شدند. سوره انبياء، آيه 22.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 496.
(3)رسول مي‌گويد پروردگارا قوم من اين قرآن را متروك گذاشتند. سوره فرقان، آيه 30. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 394
در روز قيامت بين رسول اسلام (ص) با كفار از امتش اتفاق مي‌افتد.

[مراد از كذب بر خدا و اينكه چرا مرتكب آن" اظلم ستمگرترين" است] ..... ص: 394

" فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَذَبَ عَلَي اللَّهِ وَ كَذَّبَ بِالصِّدْقِ إِذْ جاءَهُ أَ لَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْويً لِلْكافِرِينَ" در اين آيه و آيه بعدش به ذكر سرانجام كار اختصام در قيامت مبادرت شده و نيز اشاره دارد به اينكه نتيجه داوري بين آن جناب و كفار چه خواهد بود.
گويا فرموده: نتيجه حكمي كه بين شما خواهد شد معلوم است و نيز معلوم است كه كدام يك از شما دو گروه نجات مي‌يابد؟ و كدام يك هلاك مي‌شود ناجي از شما دو فريق كيست؟، چون داوري در روز قيامت، همه بر محور ظلم و احسان است. و معلوم است كه هيچ ستمكاري ظالم‌تر از كافر و هيچ نيكوكاري نيكوكارتر از محسن متقي نيست و ظلم راه به سوي آتش و احسان راه به سوي بهشت مي‌برد. اين معنايي است كه از سياق استفاده مي‌شود.
پس منظور از دروغ بستن به خدا در جمله" فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَذَبَ عَلَي اللَّهِ" افترا بستن به خدا است، به اينكه برايش شركايي قائل شوند، و چون بزرگي و كوچكي ظلم با در نظر گرفتن موقعيت متعلق ظلم فرق مي‌كند، به اين معنا كه هر قدر متعلق آن بزرگ‌تر باشد، به همان نسبت ظلم بزرگتر مي‌شود، و چون در مساله شرك، متعلق ظلم خداي سبحان است كه از هر بزرگي بزرگتر است، ناگزير ظلم به او بزرگترين ظلم و مرتكب آن بزرگترين ظالم است.
و در جمله" وَ كَذَّبَ بِالصِّدْقِ إِذْ جاءَهُ" مراد از" صدق" خبرهاي صادق است كه در اينجا به قرينه جمله" اذ جاءه" عبارت است از دين الهي كه رسول آن را آورده.
و در جمله" أَ لَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْويً لِلْكافِرِينَ"" مثوي" اسم مكان و به معناي منزل و محل اقامت است، و استفهام در آن تقريري است، يعني: در جهنم جا براي اين ستمكاران هست، به خاطر تكبري كه در برابر حق كردند، و همين تكبر باعث شد بر خدا افتراء ببندند و خبرهاي صادق را كه رسول آورده بود تكذيب كنند.
اين آيه شريفه مخصوص به مشركين عهد رسول خدا (ص)، و يا مشركين از امت اوست، ولي بر حسب سياق عام است و هر كسي را كه بدعتي بگذارد و يا سنتي از سنت‌هاي دين را ترك كند شامل مي‌شود.
" وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ" مراد از آوردن صدق آوردن دين حق است. و مراد از تصديق به آن، ايمان آوردن بدان است. و مراد از آن كسي كه آن را آورده، رسول خدا (ص) است.
و اينكه در جمله" أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ" با لفظ جمع" اولئك" به شخص آورنده دين
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 395
اشاره شده شايد به لحاظ معني بوده باشد، چون به حسب معنا عبارت مي‌شود از هر پيغمبري كه دين حق را آورده و به آن مؤمن مي‌باشد و بلكه هر مؤمني كه به دين حق ايمان آورده و به سوي آن دعوت كرده باشد، چون دعوت به سوي حق چه زباني و چه عملي از شؤون پيروي انبيا است، هم چنان كه قرآن مي‌فرمايد:" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي" «1».
" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ عِنْدَ رَبِّهِمْ ذلِكَ جَزاءُ الْمُحْسِنِينَ" اين آيه پاداشي را كه متقين نزد پروردگارشان دارند، بيان مي‌كند، و آن عبارت است از اينكه ايشان هر چه كه خواستشان بدان تعلق گيرد در اختيار دارند، پس سرمايه در بهشت تنها خواستن است كه سبب تامي است براي به دست آمدن آنچه مورد خواست واقع شود، حال هر چه مي‌خواهد باشد، به خلاف دنيا كه به دست آوردن چيزي از مقاصد دنيا، علاوه بر خواستن، احتياج به عوامل و اسباب بسيار دارد كه يكي از آنها سعي و عمل با استمداد از تعاون اجتماعي است.
پس آيه شريفه اولا دلالت دارد بر اينكه متقين در دار قرب و جوار رب العالمين هستند، و ثانيا هر چه بخواهند در اختيار دارند، پس اين دو پاداش متقين است كه عبارتند از:
نيكوكاران. پس علت تامه اين اجرشان همان احسانشان است، و همين نكته سبب شد كه به جاي ضمير" ذلك جزاؤهم" اسم ظاهر بياورد و بر خلاف مقتضاي ظاهر بفرمايد" ذلِكَ جَزاءُ الْمُحْسِنِينَ".
و توصيف متقين به احسان و ظهور آن در عمل صالح و اعتقاد حق و يا تنها در عمل صالح همه شاهد بر آن است كه مراد از تصديق مذكور تصديق قولي و فعلي است. علاوه بر اين قرآن كريم كسي را كه پاره‌اي از احكام خدا را پشت پا زده، هرگز مصدق قرآن نخوانده پس مصدق آن كسي است كه تمامي احكام آن را تصديق كند، هم زباني و هم عملي.

[معناي اينكه در باره متقين كه در اعتقاد و در عمل، دين حق را تصديق كردند فرمود خدا از آنان" أَسْوَأَ الَّذِي عَمِلُوا" را مي‌پوشاند و" بِأَحْسَنِ الَّذِي كانُوا يَعْمَلُونَ" پاداش مي‌دهد] ..... ص: 395

" لِيُكَفِّرَ اللَّهُ عَنْهُمْ أَسْوَأَ الَّذِي عَمِلُوا ..."
و معلوم است كه وقتي بدترين اعمال آنان تكفير شود، پايين‌تر از آن نيز تكفير مي‌شود. و مراد از بدترين اعمال همان شرك و نيز گناهان كبيره‌اي است كه در حال شرك مرتكب شده‌اند.
__________________________________________________
(1)بگو اين راه من است كه به سوي خدا با بصيرت دعوت مي‌كنم، هم من و هم هر كس كه مرا پيروي كند. سوره يوسف، آيه 108.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 396
در مجمع البيان در ذيل اين آيه گفته است:" يعني خدا عقاب شرك و گناهاني را كه قبل از ايمان آوردن مرتكب شده‌اند، از آنان ساقط كرد به خاطر اينكه ايمان آوردند و نيكوكاري نمودند و به سوي خداي تعالي برگشتند" «1» و اين معناي خوبي است براي آيه، از جهت اينكه هم شامل همه اعمال زشت مي‌شود و هم اينكه ساقط كردن را مقيد كرده به گناهان قبل از ايمان و احسان و توبه، چون آيه شريفه اثر تصديق صدق را بيان مي‌كند و آن عبارت است از تكفير گناهان به خاطر تصديق و نيز جزاي خير در آخرت.
" وَ يَجْزِيَهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ الَّذِي كانُوا يَعْمَلُونَ" بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مراد اين است كه به اعمال ايشان نظر مي‌شود، آن وقت به بهترين آن اعمال با بهترين جزايي كه لايق بدان است پاداش مي‌دهند، و باقي اعمال نيكشان را بر طبق آن به بهترين جزاء پاداش مي‌دهند. بنا بر اين حرف" باء" در جمله" باحسن" براي مقابله است مانند بايي كه در جمله" بعت هذا بهذا" به كار مي‌رود.
و ممكن است گفته شود:" مراد اين است كه در بلندپايه‌ترين اعمال ايشان نظر مي‌شود، و درجات ايشان را بر حسب آن عمل بالا مي‌برند، و در نتيجه هيچ درجه‌اي از كمال كه عملشان به آن رسيده از ايشان فوت نمي‌شود". ليكن اين وجه آن طور كه بايد روشن نمي‌كند كه چطور نظير اين كلام در مساله" أَسْوَأَ الَّذِي عَمِلُوا" جريان مي‌يابد؟
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: اصلا كلمه" أسوء" و" احسن" در اين آيه به معناي بدتر و بهتر نيست، بلكه در زيادي مطلق استعمال شده، چون معصيت خدا همه‌اش بد، و اطاعتش همه‌اش خوب است.
" أَ لَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ وَ يُخَوِّفُونَكَ بِالَّذِينَ مِنْ دُونِهِ" مراد از" بِالَّذِينَ مِنْ دُونِهِ" به طوري كه از سياق استفاده مي‌شود آلهه مشركين است و مراد از" عبد" همان بندگاني است كه در آيات سابق مدح آنان را مي‌كرد كه در درجه اول شامل رسول خدا (ص) مي‌شد.
و استفهام در آيه تقريري است و معنايش اين است كه: خدا كافي امور بندگان خود هست. و در اين جمله به رسول خدا (ص) تامين مي‌دهد، در مقابل تهديدي كه مشركين به خدايان خود نسبت به وي كردند. و نيز كنايه است از وعده به كفايتي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 498.
(2 و 3)روح المعاني، ج 24، ص 4.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 397
كه جمله" فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللَّهُ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ" «1» به آن تصريح دارد.
" وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ وَ مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ مُضِلٍّ ..."
اين آيه مشتمل بر دو جمله عكس هم است كه به عنوان دو ضابطه كلي ايراد شده و به همين جهت با اينكه در آيات قبل ضميري به" اللَّه" برمي‌گردانيد، در اين جا خود اين نام مقدس را آورده، پس اين آيه از قبيل به كار بردن اسم ظاهر در جاي ضمير است.
و در اينكه دنبال جمله" أَ لَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ ..." فرمود:" وَ مَنْ يُضْلِلِ ..." خود اشاره است به اينكه اين تهديد كنندگان كه رسول خدا (ص) را به خدايان خود تهديد مي‌كردند، تا ابد به سوي ايمان راه نمي‌يابند، و سعي و تلاششان به نتيجه نمي‌رسد و هرگز به آرزوي خود در باره رسول خدا (ص) و اميدهاي خامشان نمي‌رسند، براي اينكه خدا او را كه هدايت كرده هرگز گمراه نمي‌كند.
و استفهام در جمله" أَ لَيْسَ اللَّهُ بِعَزِيزٍ ذِي انْتِقامٍ"، استفهامي است تقريري، يعني مطلب همين طور است، خدا عزيز و داراي انتقام است، و اين خود تعليلي روشن است براي جمله" وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ ..."، براي اينكه عزت خدا و انتقام داشتن او، اقتضا مي‌كند از كسي كه حق را انكار و بر كفر خود اصرار ورزيده انتقام بگيرد و انتقامش اين است كه او را گمراه كند و ديگر راهنمايي نباشد كه او را هدايت كند، چون خداي تعالي عزيزي است كه كسي بر اراده او غالب نمي‌شود، و عكس قضيه نيز چنين است، يعني اگر او كسي را به پاداش تقوا و احسانش هدايت كند، ديگر احدي نمي‌تواند آن هدايت شده را گمراه نمايد.
و در تعليل مزبور اين دلالت هست كه اضلال خدايي به عنوان مجازات است و گر نه خدا ابتداء هيچ كس را گمراه نمي‌كند. و اين نكته مكرر در اين كتاب خاطرنشان شده است.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيه:" أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ ..."،" عِنْدَ رَبِّكُمْ تَخْتَصِمُونَ" و مراد از" الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ ..." و ...)] ..... ص: 397

از روضة الواعظين شيخ مفيد (رحمت اللَّه عليه) نقل شده، كه وي از رسول خدا (ص) روايت كرده كه بعد از تلاوت آيه" أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلي
__________________________________________________
(1)خداوند شما را از شر و آسيب آنان نگاه مي‌دارد، چون او دعاي اهل ايمان را مي‌شنود. سوره بقره، آيه 137.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 398
نُورٍ مِنْ رَبِّهِ" فرمود: نور وقتي در قلب قرار گرفت، قلب براي پذيرش آن گشاد و پذيرا مي‌گردد.
اصحاب عرضه داشتند: يا رسول اللَّه آيا براي آن علامتي هست كه با آن شناخته شود؟ فرمود: علامتش دست برداشتن از ماديات دار غرور و رجوع به سوي دار خلود و مستعد گشتن براي مرگ، قبل از فرا رسيدن آن است «1».
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از ابن مردويه، از عبد اللَّه بن مسعود و حكيم ترمذي از ابن عمر و نيز ابن جرير و ديگران از قتاده روايت كرده‌اند «2».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ ..." مي‌گويد: اين آيه در باره امير المؤمنين (ع) نازل شده است «3».
مؤلف: نازل شدن سوره به يك دفعه با اين روايت سازگار نيست هم چنان كه نظيرش گذشت.
و در الدر المنثور است كه: ابن جرير، از ابن عباس روايت كرده كه اصحاب عرضه داشتند: يا رسول اللَّه چه مي‌شد قدري براي ما سخن مي‌گفتي؟ پس اين آيه نازل شد:" اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ" «4».
مؤلف: اين روايت از باب تطبيق است، نه اينكه آيه مخصوص اين مورد باشد.
و در مجمع البيان در ذيل جمله" تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ ..." مي‌گويد از عباس بن عبد المطلب روايت شده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: هر گاه پوست بدن بنده از ترس خدا جمع شد، گناهانش مي‌ريزد، همانطور كه برگهاي خشك از درخت مي‌ريزد «5».
و در الدر المنثور در ذيل جمله" قُرْآناً عَرَبِيًّا غَيْرَ ذِي عِوَجٍ" مي‌گويد: ديلمي در مسند الفردوس از انس از رسول خدا (ص) روايت كرده كه در معناي جمله" غَيْرَ ذِي عِوَجٍ" فرمود: يعني غير مخلوق «6».
مؤلف: آيه شريفه نمي‌تواند منطبق با اين روايت باشد. در سابق هم در تفسير آيه" تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلي بَعْضٍ" «7» در جلد دوم اين كتاب سخني پيرامون كلام مزبور
__________________________________________________
(1)روضة الواعظين، ص 448.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 325.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 248.
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 325.
(5)مجمع البيان، ج 8، ص 495.
(6)الدر المنثور، ج 5، ص 326.
(7)سوره بقره، آيه 253.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 399
ايراد كرديم.
و در مجمع البيان در ذيل جمله" وَ رَجُلًا سَلَماً لِرَجُلٍ" مي‌گويد: حاكم ابو القاسم حسكاني، به سند خود از علي (ع) روايت كرده كه فرمود: منم آن مردي كه خالص از آن رسول خدايم «1».
مؤلف: اين حديث را از عياشي هم نقل كرده، كه او به سند خود از ابي خالد، از ابي جعفر (ع) حديث كرده است «2» و هر دو نقل از باب جري و تطبيق است، و گر نه مثل عمومي است.
و نيز در همان كتاب در ذيل جمله" ثُمَّ إِنَّكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ عِنْدَ رَبِّكُمْ تَخْتَصِمُونَ" از ابن عمر روايت آورده كه گفت: ما معتقد بوديم اين آيه در باره ما و يهود و نصارا نازل شده و ما خيال مي‌كرديم منظور از اختصام در آن، مخاصمه ما با اهل كتاب است، چون باور نمي‌كرديم كه ما امت اسلام با اينكه پيامبرمان يكي و كتابمان يكي است، رو در روي هم بايستيم و جنگ و مخاصمه كنيم، تا آنكه ديدم رو در روي هم ايستاديم. و شمشير به روي هم كشيديم، فهميدم كه آيه در باره خود ما نازل شده.
و ابو سعيد خدري هم گفته: همواره مي‌گفتم پروردگار ما يكي، پيامبرمان يكي و دينمان يكي است، پس منظور از خصومت در اين آيه چيست؟ تا آنكه جنگ صفين پيش آمد، و مسلمانان به شدت به روي هم شمشير كشيدند، آن وقت گفتيم بله، آيه شريفه پيشگويي امروز را مي‌كرد «3».
مؤلف: در الدر المنثور حديث اولي را به طرقي مختلف از ابن عمر روايت كرده و در الفاظ آنها اختلافي هست، ولي معناي هر دو نقل يكي است، و نيز آن را از عده‌اي از اصحاب كتب جوامع از ابراهيم نخعي نقل كرده، و قريب به آن مضمون را به دو طريق از زبير بن عوام نقل كرده، و حديث دوم را از سعيد بن منصور، از ابي سعيد خدري نقل كرده است «4».
ولي اين احاديث معارض است با روايتي كه مي‌گويد: صحابه رسول خدا (ص) آنها كه مجتهدند نزد خدا ماجورند، چه اينكه به صواب رأي دهند، و چه به خطا روند «5».
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان، ج 8، ص 497.
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 327.
(5)منظور مؤلف رد گفتار اهل سنت است كه معتقدند صرف صحابي بودن دليل بر درستي و عدالت است." مترجم". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 400
و در مجمع البيان در ذيل جمله" وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ" مي‌گويد: بعضي گفته‌اند: منظور از آن كس كه صدق آورده، رسول خدا (ص) است و منظور از آنكه وي را تصديق كرده علي بن ابي طالب (ع) است. و اين معنا از ائمه هدي از آل محمد (ع) نيز روايت شده «1».
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور «2» هم از ابن مردويه، از ابو هريره روايت كرده و ظاهرا مضمونش از باب تطبيق باشد، چون در ذيل آيه تصديق كنندگان را به متقين تعبير نموده.
و از طرق اهل سنت روايت شده «3» كه آن كس كه رسول خدا (ص) را تصديق كرد، ابو بكر بود. اين روايت هم از باب تطبيق خود راوي است، و روايت «4» شده كه آن كس كه قرآن را آورده جبرئيل است. و آن كس كه قرآن را تصديق كرده رسول خدا (ص) است. اين روايت هم باز از باب تطبيق است، علاوه بر اين سياق آن را تكذيب مي‌كند، چون آيات مورد بحث در مقام بيان اوصاف رسول خدا (ص) و مؤمنين است و جبرئيل از اين سياق بيگانه است و سخني در باره او نيست.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 498.
(2 و 3 و 4)الدر المنثور، ج 5، ص 328.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 401

[سوره الزمر (39): آيات 38 تا 52] ..... ص: 401

اشاره

وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ قُلْ أَ فَرَأَيْتُمْ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ أَرادَنِيَ اللَّهُ بِضُرٍّ هَلْ هُنَّ كاشِفاتُ ضُرِّهِ أَوْ أَرادَنِي بِرَحْمَةٍ هَلْ هُنَّ مُمْسِكاتُ رَحْمَتِهِ قُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ عَلَيْهِ يَتَوَكَّلُ الْمُتَوَكِّلُونَ (38) قُلْ يا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلي مَكانَتِكُمْ إِنِّي عامِلٌ فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ (39) مَنْ يَأْتِيهِ عَذابٌ يُخْزِيهِ وَ يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذابٌ مُقِيمٌ (40) إِنَّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ لِلنَّاسِ بِالْحَقِّ فَمَنِ اهْتَدي فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما يَضِلُّ عَلَيْها وَ ما أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكِيلٍ (41) اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضي عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الْأُخْري إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ (42)
أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ شُفَعاءَ قُلْ أَ وَ لَوْ كانُوا لا يَمْلِكُونَ شَيْئاً وَ لا يَعْقِلُونَ (43) قُلْ لِلَّهِ الشَّفاعَةُ جَمِيعاً لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (44) وَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ وَ إِذا ذُكِرَ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِ إِذا هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ (45) قُلِ اللَّهُمَّ فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ عالِمَ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ أَنْتَ تَحْكُمُ بَيْنَ عِبادِكَ فِي ما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ (46) وَ لَوْ أَنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً وَ مِثْلَهُ مَعَهُ لافْتَدَوْا بِهِ مِنْ سُوءِ الْعَذابِ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ بَدا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ ما لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ (47)
وَ بَدا لَهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ (48) فَإِذا مَسَّ الْإِنْسانَ ضُرٌّ دَعانا ثُمَّ إِذا خَوَّلْناهُ نِعْمَةً مِنَّا قالَ إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلي عِلْمٍ بَلْ هِيَ فِتْنَةٌ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ (49) قَدْ قالَهَا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَما أَغْني عَنْهُمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ (50) فَأَصابَهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا وَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْ هؤُلاءِ سَيُصِيبُهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا وَ ما هُمْ بِمُعْجِزِينَ (51) أَ وَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ 52)
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 402

ترجمه آيات ..... ص: 402

و اگر از ايشان بپرسي چه كسي آسمانها و زمين را خلق كرد حتما مي‌گويند خدا. بگو پس خبر دهيد مرا از اين خدايان كه مي‌پرستيد چكاره‌اند؟ آيا اگر خدا شر مرا بخواهد آنها مي‌توانند آن را برطرف سازند و يا اگر رحمتي برايم بخواهد آنها مي‌توانند جلوگيرش شوند؟! بگو خدا مرا بس است، بر او توكل مي‌كنند متوكلان (38).
بگو اي قوم! به همين كفر خود ادامه دهيد من نيز به كار خود مي‌پردازم به زودي خواهيد فهميد (39).
كه چه كسي دچار عذاب مي‌شود، و عذاب او را خوار مي‌كند و به عذابي دائم دچار مي‌شود (40).
ما اين كتاب را كه بر تو نازل كرديم براي مردم و به حق نازل كرديم، پس هر كس از هدايت آن بهره‌مند شود به نفع خود اوست و هر كس گمراه گردد عليه خود اوست و تو وكيل و مسئول آنان نيستي (41).
خداست كه جان‌ها را در دم مرگ مي‌گيرد و آنها هم كه نمرده‌اند در خواب مي‌گيرد، پس هر يك از جان‌ها كه مرگش رسيده باشد، نگه مي‌دارد و آن ديگري را به بدنش برمي‌گرداند تا مدتي معين، به درستي كه در اين جريان آيت‌ها هست براي مردمي كه تفكر كنند (42).
مثل اينكه خدايان دروغين را شفيعاني براي خود گرفته‌اند از ايشان بپرس حتي اگر مالك هيچ چيز نباشند و عقل نداشته باشند باز هم شفيعند؟ (43).
بگو شفاعت همه‌اش از آن خداست ملك آسمانها و زمين از اوست و سپس به سوي او باز مي‌گرديد (44).
و چون سخن از خداي يگانه مي‌شود دلهاي كساني كه به آخرت ايمان ندارند متنفر مي‌شود و چون سخن از خدايان ديگر مي‌شود خشنود مي‌گردند (45).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 403
بگو بار الها اي آفريدگار آسمانها و زمين و اي داناي غيب و شهود تويي كه بين بندگانت در آنچه اختلاف مي‌كنند داوري مي‌كني (46).
و اگر ستمگران دو برابر تمامي آنچه در زمين است مالك باشند همه را براي دفع عذاب روز قيامت مي‌دهند آري در آن روز چيزهايي برايشان هويدا مي‌شود كه هرگز احتمالش را نمي‌دادند (47).
و آثار سوء اعمالي كه كردند برايشان ظهور مي‌كند و همان عذابها كه مسخره‌اش مي‌كردند بر سرشان مي‌آيد (48).
انسان چنين است كه وقتي گرفتار مي‌شود ما را مي‌خواند و همين كه نعمتي به او ارزاني مي‌داريم مي‌گويد اين از علم خودم به دست آمده ليكن همين نعمت فتنه و آزمايش اوست اما بيشترشان نمي‌فهمند (49).
اقوام قبل از ايشان نيز همين سخن را مي‌گفتند اما آنچه مي‌كردند به دردشان نخورد (50).
در نتيجه آثار سوء گناهانشان گريبانشان را بگرفت و كساني كه از اينان ستمكار باشند به زودي آثار سوء اعمالشان را خواهند ديد و نمي‌توانند خدا را عاجز كنند (51).
آيا ندانستند كه خدا رزق را براي هر كسي بخواهد فراخ نموده و يا تنگ مي‌گيرد، به راستي در همين جريان آيت‌هايي است براي مردمي كه ايمان آورند (52).

بيان آيات [احتجاج عليه مشركين بر وحدانيت خداي تعالي در خلقت و ربوبيت] ..... ص: 403

اشاره

در اين آيات حمله ديگري به مشركين شده و بر يگانگي خداي تعالي در ربوبيت و عدم صلاحيت شركاء براي ربوبيت احتجاج شده است. و نيز اين معنا خاطرنشان گشته كه شفاعتي كه مشركين براي شركاي خود قائلند، و كسي به جز خدا مالك آن نيست، و امور ديگري مربوط به دعوت به توحيد از قبيل موعظه و انذار و تبشير نيز در آن آمده.
" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ ..."
در اين آيه شروع به اقامه حجت شده و قبل از اقامه، مقدمه‌اي آورده كه حجت مذكور مبتني بر آن است، مقدمه‌اي كه خود خصم، آن را قبول دارد، و آن اين است كه خالق عالم خداي سبحان است، چون خصم در اين مساله هيچ نزاعي ندارد، او هم معتقد است كه آفريننده تنها خداست، و خدا در آفرينش شريك ندارد، و شركاي ايشان به زعم ايشان، شريك در تدبير خلقند، نه در آفرينش.
و وقتي خلقت مستند به خدا بود، پس آنچه در آسمانها و زمين هست، چه عين آنها، و ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 404
چه اثرشان، مستند به خداي تعالي است، پس هر چيزي كه خير برساند و يا شر، هستي‌اش از خداست. و احدي نمي‌تواند جلو خيري كه خدا مي‌خواهد برساند بگيرد و يا شري را كه خداي تعالي مي‌خواهد به كسي برساند او جلوگيري كند، براي اينكه گفتيم خير و شر هم مخلوقي از خدا هستند، و كسي در خلقت شريك خدا نيست تا در خلقت مزاحم او شود، و يا جلو خلق كردن او را بگيرد و يا در خلقت چيزي از او پيش دستي كند.
و تدبير جز همين نيست كه امور را با نظم و ترتيب بيافرينند، به طوري كه بين آنها ترتيب باشد و يكي مترتب بر ديگري شود، و اين خود، آفريدن و ايجاد است. پس خداي تعالي كه خالق هر چيزي است كافي در تدبير امر عالم است، براي اينكه گفتيم خالق هر چيز است، و غير از خلقت چيزي ديگري سواي آن نيست تا به غير او نسبت دهند، پس او رب هر چيز و اله هر چيز است، و ربي به غير او و معبودي سواي او نيست.
پس اينكه فرموده:" قُلْ أَ فَرَأَيْتُمْ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ" معنايش اين است كه: اي پيامبر من! عليه اين مشركين احتجاج كن و حجت خود را بر اين مقدمه كه مسلم نزد خود ايشان است مبتني كن كه خدا خالق هر چيز است، وقتي اعتراف كردند، نتيجه بگير و بگو: به من خبر دهيد از اين خدايان كه معتقديد شريك خدا هستند و از آنها به لفظ آلهه تعبير مي‌كنيد، آيا چيزي خلق كرده‌اند يا نه؟ خواهند گفت: نه! نتيجه بگير: كه پس آنها مدبر هم نيستند، چون تدبير عبارت است از خلقت چند چيز مترتب.
و اگر در آيه شريفه از خدايان مشركين به كلمه" ما- آنچه" تعبير كرد، نه به كلمه" من- آنان كه" و يا" الذين- كساني كه" به اين منظور بود كه عموميت بيشتري به بيان دهد، و احتجاج در آيه، هم شامل بت‌ها شود و هم شامل ارباب آنها، چون خواص از مشركين هر چند عبادت را منحصر بر ارباب كه ملائكه هستند و يا جن و يا كملين از بشر مي‌كنند و بت‌ها را قبله آن ارباب و آلهه و وسيله توجه به ارباب مي‌دانند و ليكن عوام از ايشان بسا مي‌شود كه خود بت‌ها را معبود و ارباب و آلهه مي‌پندارند، و براي خود آنها عبادت مي‌كنند، در نتيجه احتجاج در آيه متوجه هر دو طايفه مي‌شود.
" إِنْ أَرادَنِيَ اللَّهُ بِضُرٍّ هَلْ هُنَّ كاشِفاتُ ضُرِّهِ أَوْ أَرادَنِي بِرَحْمَةٍ هَلْ هُنَّ مُمْسِكاتُ رَحْمَتِهِ"- كلمه" ضر" به معناي مرض و شدت و امثال آن است، و ظاهر مقابله آن با رحمت مي‌رساند كه مراد از آن عموم گرفتاريها و مصائب است. و اضافه شدن اين كلمه و كلمه" رحمت" به ضمير خداي تعالي در" ضره" و" رحمته" به منظور حفظ نسبت است و به عبارت ساده اينكه مي‌فهماند اگر كسي نيست كه گرفتاري كسي را برطرف كند و يا رحمت خدا را از او بگرداند، براي اين است كه گرفتاري و رحمت از خداست.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 405
و اگر گرفتاري و رحمت خصوص رسول خدا (ص) را مورد كلام قرار داده و فرموده:" بگو اگر خدا گرفتاري و يا رحمت مرا بخواهد" با اينكه گرفتاري و رحمت تمامي مردم از خداست، و حجت هم حجتي است براي آن جناب و همه مردم بدين جهت است كه طرف خصومت مشركين، در اصل آن جناب است و مشركين آن جناب را به" نفرين" خدايان خود تهديد مي‌كردند.
و اگر در جمله" هل هن" ضمير جمع مؤنث را به خدايان مشركين ارجاع داده از باب غلبه دادن جانب خدايان بي‌شعور يعني بت‌ها است، و همين خود مؤيد بيان ما است كه در ذيل جمله" أَ فَرَأَيْتُمْ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ" گفتيم: بدين جهت فرمود:" ما تدعون" و نفرمود" من تدعون" كه حجت را عموميت دهد تا هم شامل ارباب اصنام گردد و هم شامل خود اصنام.
" قُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ"- در اين جمله رسول خدا (ص) را امر به توكل بر خداي تعالي مي‌كند، هم چنان كه جمله بعدش هم كه مي‌فرمايد" عَلَيْهِ يَتَوَكَّلُ الْمُتَوَكِّلُونَ" مؤيد آن است و اين جمله در جاي نتيجه حجت قرار گرفته، گويا فرموده: به ايشان بگو: من خدا را وكيل خود گرفتم، براي اينكه امر تدبير من به دست اوست، هم چنان كه امر تدبير خلقتم به دست وي است. پس جمله مورد بحث در معناي اين است كه گفته باشيم: پس حجت دلالت كرد بر ربوبيت خدا، و منهم اين معنا را عملا تصديق مي‌كنم، يعني تنها او را در امور خود وكيل مي‌گيرم.
" عَلَيْهِ يَتَوَكَّلُ الْمُتَوَكِّلُونَ"- مي‌توانست بفرمايد:" و المتوكلون يتوكلون عليه" و اگر ظرف (عليه) را بر متعلق آن مقدم داشت، براي اين بود كه دلالت كند بر انحصار و بفهماند متوكلين تنها بر او توكل مي‌كنند، نه بر غير او، و اگر فعل" توكل" را به وصفي از همان ماده" متوكلين" نسبت داده، براي اين است كه دلالت كند بر اينكه مراد از متوكلين، متوكلين به حقيقت معناي كلمه است، در نتيجه، در جمله، مورد بحث ثنايي هم از خداي تعالي شده به اينكه او اهليت آن را دارد كه بر او توكل كنند و اهل بصيرت هم در توكل تنها بر او توكل مي‌نمايند. پس من اگر گفتم:" حَسْبِيَ اللَّهُ" نبايد ملامت شوم، چون بر كسي توكل كرده‌ام كه تنها او اهليت آن را دارد.
" قُلْ يا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلي مَكانَتِكُمْ إِنِّي عامِلٌ ... عَذابٌ مُقِيمٌ" كلمه" مكانت" به معناي مقام و منزلت و قدر است، و اين كلمه در معقولات به كار
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 406
مي‌رود، هم چنان كه كلمه" مكان" در محسوسات استعمال مي‌شود، در اين جمله دستور مي‌دهد كه بر مكانت خود عمل كنند و معنايش اين است كه مشركين مي‌توانند به اين حال و روش خود يعني كفر و عناد و جلوگيري از راه خدا ادامه دهند.
" فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتِيهِ عَذابٌ يُخْزِيهِ"- ظاهرا كلمه" من" استفهامي، و به معناي" چه كسي" است، نه موصوله به معناي" كسي كه"، چون مي‌فرمايد: به زودي مي‌فهميد. و فهميدن به جمله اطلاق مي‌شود، نه به مفرد، در نتيجه معنايش اين است كه:" به زودي مي‌فهميد چه كسي دچار عذاب مي‌شود، و عذاب او را خوار مي‌كند"، ولي اگر موصوله باشد معنا چنين مي‌شود:" به زودي مي‌فهمي كسي را كه دچار عذاب مي‌شود، و عذاب او را خوار مي‌كند".
" وَ يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذابٌ مُقِيمٌ"-" عذاب مقيم" به معناي عذاب دايم است، و مناسب با حلول هم همين است، و جدا كردن عذابي كه خواركننده است از عذاب مقيم، شاهد آن است كه مراد از اولي، عذاب دنيا و مراد از دومي عذاب آخرت است. و در اين جمله شديدترين تهديد است.
و معنايش اين است كه به مشركين از قوم خود خطاب كن و بگو: اي مردم هم چنان و مستمر عمل كنيد بر همين حال كفر و عناد كه در آن هستيد، من هم بر طبق آنچه مامور شده‌ام به استمرار عمل مي‌كنم و به هيچ وجه از آن منصرف نمي‌شوم. پس به زودي مي‌فهميد چه كسي در دنيا به عذابي دچار مي‌شود كه خوارش كند،- هم چنان كه در جنگ بدر دچار شدند- و در آخرت به عذابي كه هرگز از او جدا شدني نيست.
" إِنَّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ لِلنَّاسِ بِالْحَقِّ ..."
اين آيه در مقام تعليل دستوري است كه در آيه قبلي داده بود. و لام در كلمه" للناس" لام تعليل است، يعني ما اين كتاب را براي مردم بر تو نازل كرديم، تا تو بر آنان تلاوت كني و مطالبش را به آنان برساني، و حرف" باء" در كلمه" بالحق" براي ملابست است، يعني كتاب را در حالي كه حق بوده و با هيچ باطلي آميخته نبود بر تو نازل كرديم.
" فَمَنِ اهْتَدي فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما يَضِلُّ عَلَيْها" اين جمله فرع و نتيجه انزال كتاب است به حق، براي اينكه هر كس به وسيله آن راه يابد، نفع اين هدايت كه سعادت زندگي دنيا و ثواب دار آخرت است به خودش عايد مي‌شود و هر كس به گمراهي خود باقي بماند و با اين كتاب راه را نيابد، شقاوت و وبال گمراهي‌اش كه (بدبختي در دنيا و) عذاب آخرت است به خودش عايد مي‌شود، پس خداي سبحان بزرگتر
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 407
از آن است كه از هدايت آنان سود و از گمراهي‌شان ضرر ببيند.
" وَ ما أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكِيلٍ"- يعني امر آنان به تو واگذار نشده تا در تدبير شؤون آنان مسئول باشي و در نتيجه تلاش كني تا هدايت را به هر نحوي شده در دل آنان وارد سازي.
و معناي آن اين است كه ما به تو دستور داده‌ايم ايشان را به آنچه گفته‌ايم تهديد كني، چون ما قرآن را به حق و براي اين نازل كرده‌ايم كه آن را بر مردم بخواني و بس، حال هر كس با آن هدايت يافت، نفع هدايتش عايد خودش مي‌شود و هر كس گمراه شد و هدايت نيافت، ضرر گمراهي نيز عايد خودش مي‌شود، و تو از طرف من وكيل و مدبر شؤون آنان نيستي، تا هدايت را در دل آنان جاي دهي، تو از اين بابت هيچ اختياري و مسئوليتي نداري.

[معناي توفي انفس و وجه اسناد آن به خداوند در جايي، و به" ملك الموت" و" رسل" در جاهاي ديگر] ..... ص: 407

" اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها ..."
در مجمع البيان گفته: كلمه" توفي" به معناي گرفتن چيزي است به طور تمام، مثلا وقتي مي‌گويند:" توفيت حقي من فلان" و نيز" استوفيت حقي من فلان" معنايش اين است كه من تمامي حقم را از فلاني گرفتم «1».
و اگر در آيه شريفه مسند اليه" اللَّه" را مقدم بر مسند" يتوفي" آورد، براي اين است كه حصر را برساند و بفهماند قبض روح تنها كار خدا است، نه غير. و اگر اين آيه با آيه" قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ" «2» و آيه" حَتَّي إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا" «3».
ضميمه شود، اين معنا را مي‌دهد كه: اصالت در گرفتن جانها كار خداست نه غير، ولي به تبعيت و به اجازه خدا كار ملك الموت و فرستادگان خدا كه ياران ملك الموتند نيز هست، همانطور كه اين ياران هم به اجازه ملك الموت كار مي‌كنند.
" اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها"- مراد از" انفس"، ارواح است، ارواحي كه متعلق به بدنها است، نه مجموع روح و بدن، چون مجموع روح و بدن كسي در هنگام مرگ گرفته نمي‌شود، تنها جان‌ها گرفته مي‌شود، يعني علاقه روح از بدن قطع مي‌گردد، و ديگر روح به كار تدبير بدن و دخل و تصرف در آن نمي‌پردازد. و مراد از كلمه" موتها" مرگ بدنها است، حال يا اينكه مضافي در عبارت تقدير بگيريم و بگوييم تقدير آيه" اللَّه يتوفي الانفس حين موت ابدانها- خدا جان‌ها را در هنگام مرگ بدن‌ها مي‌گيرد" بوده، و يا اينكه نسبت دادن مرگ به
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 500.
(2)بگو جان شما را ملك الموتي كه موكل بر شما است مي‌گيرد. سوره سجده، آيه 11.
(3)تا آنكه مرگ يكي از شما برسد، آن وقت فرستادگان ما او را مي‌گيرند. سوره انعام، آيه 61.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 408
روح را مجاز عقلي بگيريم، و عين همين حرف در كلمه" منامها" مي‌آيد، چون روح نمي‌خوابد، بلكه اين بدن است كه به خواب مي‌رود. پس در اينجا نيز يا بايد بگوييم: تقدير" في منام ابدانها" است و يا مجاز عقلي قائل شويم.

[اشاره به تغاير نفس و بدن و اينكه مردن و خواب هر دو توفي و قبض روح است] ..... ص: 408

" وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها"- اين جمله عطف است بر كلمه" أنفس" در جمله قبلي و ظاهرا كلمه" منام" اسم زمان و متعلق به كلمه" يتوفي" باشد. و تقدير آيه" يتوفي الانفس التي لم تمت في وقت نومها" باشد، يعني و آن أنفسي كه در هنگام خواب نمرده‌اند.
خداي تعالي ما بين همين ارواح و انفسي كه در هنگام خواب قبض مي‌شوند، تفصيل مي‌دهد، و آن را دو قسم مي‌كند و مي‌فرمايد:" فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضي عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الْأُخْري إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي" يعني آن ارواحي كه قضاي خدا بر مرگشان رانده شده، نگه مي‌دارد و ديگر به بدنها برنمي‌گرداند، و آن ارواحي كه چنين قضايي بر آنها رانده نشده، آنها را روانه به سوي بدن‌ها مي‌كند، تا آنكه براي مدتي معين كه منتهي اليه زندگي آنهاست زنده بمانند.
و اينكه مدت معين را غايت روانه كردن ارواح قرار داده، خود دليل بر آن است كه مراد از روانه كردن ارواح، جنس آن است، به اين معنا كه بعضي از أنفس را يك بار ارسال مي‌كند، و بعضي را دو بار و بعضي را بيشتر و بيشتر تا برسد به آن مدت مقرر.
از اين جمله دو نكته استفاده مي‌شود:
اول اينكه: نفس آدمي غير از بدن اوست، براي اينكه در هنگام خواب از بدن جدا مي‌شود و مستقل از بدن و جداي از آن زندگي مي‌كند.
دوم اينكه: مردن و خوابيدن، هر دو توفي و قبض روح است، بله اين فرق بين آن دو هست كه مرگ قبض روحي است كه ديگر برگشتي برايش نيست، و خواب قبض روحي است كه ممكن است روح دوباره برگردد.
خداي سبحان سپس آيه را با جمله" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ" تمام مي‌كند و مي‌فهماند كه: مردم متفكر از همين خوابيدن و مردن متوجه مي‌شوند كه مدبر أمر آنان خداست، و روزي همه آنان به سوي خدا برمي‌گردند و خداوند سبحان به حساب اعمالشان مي‌رسد.
" أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ شُفَعاءَ ..."
كلمه" أم" منقطعه و به معناي" بلكه" است. و معناي آيه چنين است:" بلكه مشركين به جاي خدا شفيعاني كه همان خدايانشان باشد گرفته، و آنها را پرستيدند، تا نزد خدا شفاعتشان كنند". و اين همان مضموني است كه آيه اول سوره يعني" ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي"
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 409
و آيه" وَ يَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ" «1» آن را افاده مي‌كنند.
" قُلْ أَ وَ لَوْ كانُوا لا يَمْلِكُونَ شَيْئاً وَ لا يَعْقِلُونَ"- در اين جمله رسول خدا (ص) را دستور مي‌دهد سخن مشركين را از اين طريق كه اطلاق كلامشان درست نيست رد كند، چون اين معنا بديهي است كه شفاعت وقتي تصور دارد كه شفيع علمي به حال ما داشته باشد و بفهمد كه از مقام بالاتر خود براي ما چه بخواهد و نيز بداند كه از چه كسي مي‌خواهد و براي چه كسي مي‌خواهد؟ بنا بر اين، معنا ندارد كه مشتي سنگ بي‌شعور كه نامش را شفيع نهاده‌اند شفيع بوده باشند.
علاوه بر اين شفيع بايد مالك شفاعت و داراي چنين اختياري باشد، و مقام بالاتر به او چنين حقي داده باشد، و ما مي‌دانيم كه غير از خدا كسي مالك چيزي نيست، مگر آنچه را كه باز خدا به كسي تمليك كرده باشد، و اجازه تصرف در آن چيز را به او داده باشد، پس اينكه به طور مطلق مي‌گويند: اين بت‌ها و اولياي ما شفيع ما هستند، درست نيست، چون اطلاق كلامشان شامل مي‌شود آنچه را حتي مالك نيستند، و آنچه را كه اصلا علمي بدان ندارند، با اينكه هيچ دليل و اطلاعي ندارند كه خدا چنين حقي به بت‌ها داده، پس اين سخن مشركين گزافي بيش نيست و گزاف، نمي‌شود پايه عقايد آدمي باشد.
پس استفهام در جمله" أَ وَ لَوْ كانُوا ..." استفهام انكاري است، و معنايش اين است كه به ايشان بگو: آيا آلهه را شفيعان خود مي‌گيريد، هر چند كه مانند ملائكه از پيش خود مالك هيچ چيز نباشند؟ و يا مانند بت‌ها علم و عقلي نداشته باشند؟ اين عقيده، بسيار سفيهانه است.

[توضيح اينكه شفاعت كننده بايد، مالك باشد، پس همه شفاعت‌ها از آن خدا و منتهي به اوست كه مالك همه چيز است] ..... ص: 409

" قُلْ لِلَّهِ الشَّفاعَةُ جَمِيعاً لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ..."
اين جمله توضيح و تاكيد مطلب سابق است كه مي‌فرمود:" هر چند اگر مالك چيزي نباشند؟". و لام در كلمه" للَّه- براي خدا" لام ملكيت است. و جمله" لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" در مقام تعليل جمله قبل است و معنايش اين است كه: هر شفاعتي كه فرض شود مملوك خداست، براي اينكه مالك تمامي اشيا اوست، مگر آنكه او به كسي اجازه در چيزي را بدهد، در آن صورت آن كس مالك آن چيز مي‌شود، (در عين حالي كه باز مالك اصلي و حقيقي همان چيز خداست) و اما اينكه معتقدند كه بعضي از بندگان خدا مانند ملائكه مالك شفاعت هستند، هيچ دليلي بر آن ندارند، بلكه خود خداي تعالي صريحا فرموده:
__________________________________________________
(1)و مي‌گويند اين بت‌ها شفيع ما نزد خدا هستند. سوره يونس، آيه 18.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 410
" ما مِنْ شَفِيعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ" «1».
البته براي آيه شريفه مورد بحث معنايي دقيق‌تر هست، در صورتي كه آن را با امثال آيه" لَيْسَ لَهُمْ مِنْ دُونِهِ وَلِيٌّ وَ لا شَفِيعٌ" «2» ضميمه كنيم، و آن معنا اين است كه شفيع در حقيقت، خود خداي سبحان است. و شفيعان ديگري كه به راستي مي‌توانند شفاعت كنند، شفاعت آنان نيز به اذن خدا است. و ما در جلد اول اين كتاب در بحث شفاعت گفتيم كه: برگشت شفاعت بالأخره به اين مي‌شود كه يكي از صفات خدا بين خدا و شخص شفاعت خواه واسطه گردد تا حال او را اصلاح كند، مانند واسطه شدن رحمت و مغفرت او، بين او و بين بنده گنهكار، تا او را از وبال گناهش و از عذاب، نجات بخشد.
و فرق بين اين ملك و ملك در وجه قبلي اين است كه در وجه قبلي مالك شفاعت متصف به مملوكش نمي‌شود، يعني او را شفيع نمي‌گويند، و شفاعت داشتن او مثل خانه داشتن زيد و عمرو نيست، بخلاف ملك در اين وجه، كه مالك در آن متصف به مملوكش مي‌شود، و او را شفيع مي‌ناميم، همان طور كه زيد شجاع را به خاطر اينكه مالك شجاعت و داراي آن است شجاع مي‌ناميم.
" ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ"- اين جمله تعليل ديگري است براي جمله قبلي كه مي‌فرمود: خدا مالك همه شفاعتها است و شفاعت را در خدا منحصر مي‌كرد. به اين بيان كه شفاعت را كسي مالك است كه امر مشفوع له و شخص محتاج به شفاعت بالأخره به او منتهي مي‌شود، اگر خواست شفاعت را قبول نموده و حال او را اصلاح مي‌كند و گرنه، نه. و اما غير او، وقتي مالك شفاعت مي‌شود كه باز آن مالك راضي باشد و به وي اجازه شفاعت داده باشد و تنها كسي كه امور بندگان محتاج به شفاعت به او منتهي مي‌شود خداست نه آلهه‌اي كه مشركين به جاي خدا مي‌خوانند، پس مالك تمامي شفاعت‌ها خداست، پس اينكه مي‌گويند: اوليايشان به طور مطلق شفيعان ايشان هستند و به همين جهت به طور مطلق آنها را عبادت مي‌كنند، عقايدي است كه هيچ مبناي قابل اعتمادي ندارد.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: جمله" ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ" تهديدي است براي كفار، گويا فرموده: سپس به سوي او برمي‌گرديد و مي‌فهميد كه آلهه شما. شما را شفاعت نمي‌كنند، آن وقت عبادت يك عمرتان هدر رفته است.
__________________________________________________
(1)هيچ كس مالك شفاعت نيست، مگر به اذن او. سوره يونس، آيه 3.
(2)ايشان به غير از خدا سرپرست و شفيعي ندارند. سوره انعام، آيه 51.
(3)روح المعاني، ج 24، ص 10.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 411
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: احتمال دارد كه اين جمله تصريح باشد بر اينكه خدا مالك آخرت است كه شفاعت بيشتر در آنجا سود مي‌دهد، و نيز اشاره باشد به اينكه ملك‌هاي صوري كه غير خدا خود را مالك آن مي‌پندارند روزي خواهد رسيد كه از غير خدا منقطع گردد. ولي وجه صحيح همان است كه ما گفتيم.
" وَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ ..."
مراد از اينكه فرمود:" وقتي خدا به تنهايي ذكر مي‌شود" اين است كه وقتي خدا را ياد مي‌كنند و نامي از خدايان ايشان نمي‌برند، كه مصداق روشن آن كلمه" لا اله الا اللَّه" است. و كلمه" اشمازت" از مصدر" اشمئزاز" است كه به معناي انقباض و نفرت از چيزي است.
و اگر از اوصاف مشركين تنها مساله بي‌ايماني به آخرت را نام برد، بدين جهت است كه ريشه و اساس نفرت آنان از شنيدن نام خدا همين بي‌ايماني به آخرت بوده است، چون اگر به آخرت ايمان مي‌داشتند و باور داشتند كه روزي به سوي خدا برمي‌گردند و جزاي كرده‌هاي خود را مي‌بينند، قطعا خدا را پرستش مي‌كردند، نه اولياي خود را و هرگز از شنيدن نام خدا به تنهايي نفرت نمي‌كردند.
" وَ إِذا ذُكِرَ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِ إِذا هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ"- منظور از" الَّذِينَ مِنْ دُونِهِ" همان آلهه ايشان است. و كلمه" استبشار" به معناي مسرت دروني است، مسرتي كه اثرش در چهره انسان ظاهر شود.
" قُلِ اللَّهُمَّ فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ عالِمَ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ أَنْتَ تَحْكُمُ ..."
وقتي رشته كلام به جايي رسيد كه ديگر براي كسي اميد خيري در مشركين نماند، چون امر آخرت را فراموش و بازگشت به سوي خدا را انكار كردند، به حدي كه از شنيدن نام خدا متنفر مي‌شدند، لذا پيامبر خود را دستور مي‌دهد نام خداي تعالي را به تنهايي ببرد و حكم او در بندگان را در آنچه اختلاف دارند به صورت التجا به خداي تعالي به ايشان تذكر دهد، التجايي كه در آن اقرار به معاد هست، در اين التجا خداي تعالي را به وصف" فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" ستوده، يعني خدايي كه آسمانها و زمين را از كتم عدم به ساحت وجود درآورده، و نيز به وصف" عالِمَ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ" ستوده، يعني خدايي كه هيچ چيزي بر او پوشيده نيست، (نه از عالم ما وراي محسوسات و نه از محسوسات)، و لازمه چنين علمي اين است كه به حق
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 24، ص 10.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 412
حكم كند و حكمش هم نافذ است.
" وَ لَوْ أَنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً وَ مِثْلَهُ مَعَهُ لَافْتَدَوْا بِهِ مِنْ سُوءِ الْعَذابِ يَوْمَ الْقِيامَةِ ..."
مراد از" لِلَّذِينَ ظَلَمُوا" كساني است كه در دنيا ظلم كردند، بنا بر اين فعل" ظلموا" در اينجا مفاد وصف را افاده مي‌كند و مراد منكرين معادند، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:
" أَنْ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الظَّالِمِينَ الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ يَبْغُونَها عِوَجاً وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ كافِرُونَ" «1».
و معناي آيه اين است كه: اگر ظالمين كه منكر معادند دو برابر آنچه در زمين از اموال و ذخائر و گنجينه‌ها است، مي‌داشتند، همانا همه آن را مي‌دهند تا از سوء عذاب برهند.

[وصف عذابي كه ظالمان (منكران معاد) در قيامت مي‌بينند] ..... ص: 412

" وَ بَدا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ ما لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ"- كلمه" بدا" فعل ماضي از مصدر" بداء" و" بدو" است كه به معناي ظهور است. و كلمه" يحتسبون" از مصدر" حساب" و" حسبان" است كه به معناي شمردن است. و" احتساب" به اين معنا است كه انسان بنا بگذارد چيزي را مورد اعتنا قرار داده، آن را چيزي بشمارد و بپندارد، و بسيار مي‌شود كه" حسبان" و" احتساب" به معناي ظن و پندار استعمال مي‌شود، هم چنان كه بعضي «2» گفته‌اند در جمله" ما لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ" به همين معنا استعمال شده است، يعني در قيامت چيزهايي برايشان هويدا مي‌شود كه خيالش را هم نمي‌كردند.
ليكن راغب ميان" حسبان" و" ظن" فرق گذاشته، چون مي‌گويد:" حسبان" اين است كه به يكي از دو نقيض مثلا آمدن و نيامدن مسافر حكم كند و در ذهن ترجيح دهد كه او مي‌آيد بدون اينكه اصلا به احتمال نيامدن توجهي داشته باشد، ولي نسبت به آمدن او در معرض آن باشد كه دچار شك شود،" ظن" هم قريب به همين معنا است. و ليكن با اين تفاوت كه صاحب" ظن"، هم احتمال آمدن وي را مي‌دهد و هم احتمال نيامدن، ولي احتمال آمدن در نظرش قوي‌تر است «3».
و مقتضاي سياق آيه اين است كه: مراد اين باشد كه اعلام بدارد: مشركين به زودي در روز قيامت به اموري برخواهند خورد كه وضع آن امور ما فوق تصورشان و بزرگتر و
__________________________________________________
(1)به درستي كه لعنت خدا شامل ستمگران است، همانهايي كه از راه خدا جلوگيري مي‌كنند و آن را كج و معوج مي‌خواهند و به آخرت كفر مي‌ورزند. سوره اعراف، آيه 44- 45.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 502.
(3)مفردات راغب، ماده" حسب".
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 413
هول‌انگيزتر از آن بوده كه به ذهن آنان خطور كرده، نه اينكه مراد اين باشد كه ايشان چيزهايي خواهند ديد كه اعتقاد به آن نداشتند.
و كوتاه سخن آنكه مشركين از انبيا و مؤمنين مي‌شنيدند كه خدا حساب و ميزاني براي اعمال دارد و قضا و آتش و الواني از عذاب دارد، آن گاه شنيده‌هاي خود را- با انكاري كه نسبت به آن داشتند- بر آنچه در ذهنشان بود يعني آتش دنيا و عذاب دنيا و حساب و ميزان دنيا مقايسه مي‌كردند و چون در قيامت به آنها برخورند، خواهند ديد كه بزرگتر از آن است كه در دنيا به خاطر كسي خطور كند. پس اين آيه در توصيف عذاب خدا، نظير آيه" فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ" «1» است در توصيف نعيم اهل بهشت.
و نيز مقتضاي سياق آن است كه ظهور مزبور از قبيل ظهور بعد از خفا، و انكشاف بعد از استتار باشد، هم چنان كه آيه" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «2» نيز همين معنا را مي‌رساند و مي‌فهماند كه عالم آخرت در همين عالم نيز بوده، و ليكن پنهان و در پرده، و در قيامت اين پرده‌ها كنار مي‌رود.
" وَ بَدا لَهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا ..."
يعني در آن روز كارهاي زشتشان بعد از آنكه در دنيا از نظرشان پنهان بود، برايشان آشكار مي‌شود. بنا بر اين، اين جمله همان را مي‌گويد كه آيه" يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ" «3»، آن را افاده مي‌كند.
" وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ"- يعني همان عذابهاي گوناگون و هولها و شدايدي كه از اولياي دين در باره قيامت مي‌شنيدند، و آن را استهزا مي‌كردند، بر آنان نازل شد و به ايشان رسيد.
" فَإِذا مَسَّ الْإِنْسانَ ضُرٌّ دَعانا ثُمَّ إِذا خَوَّلْناهُ نِعْمَةً مِنَّا قالَ إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلي عِلْمٍ ..."
اين آيه شريفه در مقام تعليل آن بياني است كه در سابق در وصف ظالمان داشت و به همين جهت بر سر آن" فا" تفريع آورد تا سخن را نتيجه و متفرع بر مطالب قبل كند، تفرعي
__________________________________________________
(1)هيچ كس نمي‌داند كه چه خيرات مسرت‌آور و مايه روشني چشم برايشان پنهان كرده‌اند.
سوره سجده، آيه 17. [.....]
(2)تو در دنيا از اين عالم در غفلت بودي، ما پرده غفلتت را كنار زديم، در نتيجه ديدگانت امروز تيزبين شده است. سوره ق، آيه 22.
(3)روزي كه هر كس آنچه از خير و شر عمل كرده حاضر مي‌بيند. سوره آل عمران، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 414
كه بيان بر مبين دارد. پس خداي تعالي بعد از آنكه حال ستمگران را بيان كرد كه از هر آيتي كه بر حق دلالت مي‌كرد روي‌گردان بودند و به حجت‌هايي بر عليه‌شان اقامه مي‌شد گوش فرا نمي‌دادند و موعظه را نمي‌شنيدند و به عبرت، اعتنايي نداشتند، و در نتيجه همين سرسختي‌ها ربوبيت خداي تعالي و مساله بعث و حساب را منكر شدند و كارشان به جايي رسيد كه حتي دلهايشان از شنيدن نام خداي يگانه متنفر مي‌شد.
اينك در اين آيه مي‌فرمايد كه: اين اعراض، مخصوص كفار معاصر آن جناب نيست، بلكه اين مقتضاي طبع هر انساني است كه به پيروي هواي نفس گرايش دارد و به نعمت‌هاي مادي و اسباب ظاهري پيرامونش مغرور است، پس انسان طبعا هم فراموشكار است، هر وقت دچار گرفتاري شود، متوجه پروردگارش گشته و او را به خلوص مي‌خواند و چون پروردگارش نعمتي به او ارزاني بدارد، آن نعمت را به خودش نسبت مي‌دهد، و مي‌گويد هنر خودم بود و پروردگارش را فراموش مي‌كند، و نمي‌داند كه همين خود فتنه‌اي است كه با آن امتحانش مي‌كنند.
پس جمله" فَإِذا مَسَّ الْإِنْسانَ ضُرٌّ" يعني و چون مرض يا شدتي به انسان برسد،" دعانا" ما را مي‌خواند، و تنها به سوي ما متوجه مي‌شود، و از غير ما قطع اميد مي‌كند.

[ناسپاس بودن آدمي، كه چون خدا نعمتي به او داد مي‌گويد:" أُوتِيتُهُ عَلي عِلْمٍ"] ..... ص: 414

و در جمله" ثُمَّ إِذا خَوَّلْناهُ نِعْمَةً مِنَّا قالَ إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلي عِلْمٍ" كلمه" خولناه" ماضي از مصدر" تخويل" است و تخويل به معناي عطا كردن به طور بخشش است. و اگر نعمت را مقيد به قيد" منا" كرد، براي اين است كه بفهماند وصف نعمت براي آن محفوظ است، و معنايش اين است كه: چون نعمتي از ناحيه خود به او بدهيم كه نعمت بودنش كاملا روشن است، و همه مي‌دانند كه از ناحيه ماست، مع ذلك مي‌گويد: اين نعمت‌ها از هنرمندي خودم است.
و ضمير در" اوتيته" به نعمت برمي‌گردد، البته نه به اعتبار لفظش" چون اگر به اين اعتبار بود بايد مي‌فرمود" اوتيتها" چون لفظ نعمت مؤنث است و بايد ضمير مؤنث بدان برگردد"، بلكه به اعتبار معناي نعمت كه يا مال است و يا مطلق شي‌ء و چون كلمه" مال" و كلمه" شي‌ء" مذكر است مي‌توان ضمير مذكر به آن برگردانيد. و عنايت در جمله مورد بحث اين است كه اشاره كند كه چنين انسان ناسپاسي، اعتراف نمي‌كند كه نعمتش از ماست، بلكه رابطه‌اش را از ما قطع مي‌كند، و به همين منظور نمي‌گويد:" اوتيتها" (چون كلمه نعمت دلالت دارد بر اينكه منعمي آن را داده) بلكه مي‌گويد:" اوتيته"، تا اعتراف نكرده باشد به اينكه خدا آن نعمت را به او داده.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 415
و نيز نمي‌گويد:" آتاني اللَّه"، خدا آن را به من داده، بلكه با صيغه مجهول تعبير مي‌كند و مي‌گويد" اوتيته" تا به كلي دهنده را مسكوت بگذارد. و اين دو تعبير، يعني تعبير" نعمة منا" و تعبير" اوتيته" از تعبيرهاي لطيف قرآني است. البته مفسرين ديگر براي مذكر آمدن ضمير در" اوتيته" وجوه ديگري ذكر كرده‌اند كه هيچ يك موجه نيست و اگر خواننده بخواهد به آنها اطلاع يابد، بايد به تفاسير مفصل مراجعه كند.
و سازگار با سياق آيه آن است كه معناي" علي علم"،" علي علم مني" باشد، يعني من اين مال را با علم و هنر و خبرگي خودم به دست آورده‌ام و راه جمع كردن ثروت را مي‌دانستم.
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد اين است كه من اين مال را با علمي از خدا به دست آوردم، چون خدا در من خيري سراغ داشت. و خلاصه چون مي‌دانست من آدم خوبي هستم، و مستحق آنم كه نعمتم بدهد، لذا آن را به من ارزاني داشت.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" مراد اين است كه من اين مال را كه به دست آوردم، مي‌دانستم كه خدا از من راضي است". ولي خواننده عزيز خود متوجه است به اينكه بياني كه ما در معناي جمله" ثُمَّ إِذا خَوَّلْناهُ نِعْمَةً مِنَّا قالَ إِنَّما أُوتِيتُهُ" آورديم با هيچ يك از اين اقوال نمي‌سازد.
" بَلْ هِيَ فِتْنَةٌ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ"- يعني بلكه آن نعمتي كه ما به وي داديم فتنه و آزمايشي بود كه خواستيم او را به وسيله آن نعمت بيازماييم، اما بيشترشان متوجه اين معنا نيستند.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند:" معناي آن اين است كه بلكه نعمت مزبور عذابي است براي آنان".
و بعضي «4» ديگر گفته‌اند:" بلكه اين سخني كه مي‌گويند، فتنه‌اي است براي آنان كه به خاطر همان عقاب خواهند شد". ولي اين دو وجه و مخصوصا وجه دومي بعيد است.
" قَدْ قالَهَا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَما أَغْني عَنْهُمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ فَأَصابَهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا".
ضمير در" قَدْ قالَهَا" به سخن قبلي ناسپاسان برمي‌گردد و به اين اعتبار آن را مؤنث آورده كه مقاله و يا كلمه‌اي به شمار مي‌رود.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)مجمع البيان، ج 8، ص 502.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 416

[دو جواب به انسان ناسپاس متنعمي كه برخورداري مستند به خود مي‌داند] ..... ص: 416

اين آيه رد سخن ايشان و اثبات اين معنا است كه نعمت مزبور فتنه‌اي است كه با آن امتحان مي‌شوند، مي‌فرمايد: اگر اين نعمت‌ها كه در دست دارند، با هنر خود كسب كرده باشند و اين نيرو و توانايي خودشان است كه مايه چنين نعمت‌ها شده، بايد همين نيرو نگذارد عذاب گناهان، آنها را از دستشان ببرد، بلكه بايد آن نعمت‌ها را براي خود حفظ كنند و هميشه از آن متنعم باشند نه اينكه آن نعمت‌ها را بگذارند و خود هلاك گردند. با اينكه چنين نيست نه مي‌توانند نعمت‌ها را براي خود حفظ كنند و نه با خود ببرند، اينك اقوام قبل از آنان شاهد صدق اين حقيقتند، چون آنها هم همين سخنان را از در غرور گفتند، ولي كسب و تجارت و حول و قوه‌شان جلو هلاكتشان را نگرفت و همه به كيفر كرده‌هاي زشت خود رسيدند.
و ظاهرا جمله" قَدْ قالَهَا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ" اشاره به قارون و امثال وي مي‌كند، چون قارون هم نظير همين حرف را زد و به حكايت قرآن گفت:" إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلي عِلْمٍ عِنْدِي" «1» كه داستانش در سوره قصص گذشت.
" وَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْ هؤُلاءِ سَيُصِيبُهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا وَ ما هُمْ بِمُعْجِزِينَ" كلمه" هؤلاء- اينان" به قوم رسول خدا (ص) اشاره دارد و معنايش اين است كه: اين ستمگران از قوم تو، راهشان راه اقوام گذشته است، به زودي عذاب آنچه كرده‌اند به ايشان خواهد رسيد. و نمي‌توانند با جلوگيري از آمدن و بال اعمالشان، خدا را عاجز كنند.
" أَ وَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ ..."
اين جمله پاسخ ديگري از گفتار آن كسي است كه از بين آن مردم ناسپاس گفته:
" إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلي عِلْمٍ" چيزي كه هست جواب اول يعني جمله" قَدْ قالَهَا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ ..." جواب نقضي بود، ولي اين جواب از طريق معارضه است، به ادله‌اي اشاره مي‌كند كه همه دلالت دارند بر اينكه رزق را خداي سبحان براي بعضي فراخ و براي بعضي تنگ مي‌گيرد.
توضيح اينكه: سعي و كوشش آدمي و علم و اراده او براي تحصيل رزق سبب تام به دست آمدن آن نيست، و گر نه مي‌بايستي همواره و در همه اشخاص اين سعي و اين كارداني
__________________________________________________
(1)قارون گفت: من اين مال و ثروت فراوان را به علم و تدبير خود به دست آوردم. سوره قصص، آيه 78.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 417
مؤثر واقع شود، و صاحبش را به رزق فراوان برساند، با اينكه به چشم خود مي‌بينيم كه اين طور نيست، بسيار جويندگان هستند كه مايوس برمي‌گردند و بسيار كوشندگان هستند كه نتيجه‌اي عايدشان نمي‌شود.
پس معلوم مي‌شود غير از كوشش و كارداني خود انسان شرايط و علل زماني و مكاني ديگري هم مؤثر است و موانع مختلفي هم هست، كه به اختلاف ظروف، مانع از به نتيجه رسيدن كوششها مي‌شوند. و اين شرايط از حد شمار بيرونند در صورتي كه همه عوامل و شرايط دست به دست هم دهند و هيچ يك از موانع هم پيش نيايد، آن وقت سعي و كوششها و كارداني‌ها هم مؤثر مي‌شوند و اجتماع همه علل و شرايط با آن همه اختلاف و تفرقه و تشتت كه از نظر ماده و زمان و مكان و مقتضيات ديگر در آنها هست كه مرتبط به آن عواملند، بعضي مقارن آنها و بعضي ديگر جلوتر از آن عواملند، و اين دسته اخير هم خود علل بي شمار ديگري دارند، يك اجتماع و اتفاق تصادفي نيست، براي اينكه تصادف هيچ وقت دايمي و حتي اكثري نيست، يعني اين طور نيست كه در تمامي آثار و يا بيشتر آنها علل و شرايطش تصادفا دست به دست هم داده باشند، و قانون ارتزاق ما انسانها و يا ما و ساير موجودات زنده و روزي خوار، يك نظام جداگانه‌اي از نظام جاري در اقطار عالم ماده و مشهود ندارد، بلكه داخل در آن نظام است، و اين نظام عمومي عالم با همه وسعتش امري است ثابت و محفوظ كه اگر از هم گسيخته شود، در همان لحظه اول فورا تمامي اشياء نابود مي‌شوند.
و اين نظام جاري با اينكه يك نظام است و اجزايش با هم تناسب و سازگاري دارند، خود دلالت بر وحدانيت ناظم و مدبر و مديرش دارد، مدبر و مديري كه خودش جزو اجزاي اين عالم نيست، چون گفتيم اجزاي عالم به وسيله اين نظام محفوظ مانده‌اند پس نمي‌شود ناظم، خودش يكي از اجزاي عالم باشد، و آن مدبر واحد خداي عز و جل است.
علاوه بر اين، نظام، خود از تدبير است، و مكرر در باره تدبير هم گفتيم كه از خلقت است، (و عبارت است از خلق كردن موجودي بعد از موجود ديگر)، پس بنا بر اين خالق عالم مدبر آن است و مدبر آن رازق آن است، و آن همان خداي تعالي شانه است.
و اين برهان كه شنيدي از جمله" لِمَنْ يَشاءُ" در آيه استفاده مي‌شود، چون وقتي فراخي رزق و كمي آن به مشيت خداي تعالي باشد، قهرا مشيت خود انسان كه بدان مي‌بالد، و دم از كارداني و كوشش خود مي‌زند، هيچ دخالتي در آن ندارد، هم چنان كه مشيت و ايجاب هيچ يك از علل و اسبابي كه علت و سبب پيدايش آنند، در پيدايش آن دخالت ندارد، و اين خيلي روشن است، از سوي ديگر اين را هم نمي‌توانيم بگوييم كه اين فراخي و
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 418
تنگي رزق تصادفي است، چون مي‌بينيم كه بر طبق نظام جريان دارد، نتيجه مي‌گيريم كه پس به مشيت مجري اين نظام، يعني خداي سبحان جريان مي‌يابد.
در سابق هم در ذيل آيه" وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ" «1» گفتاري در معناي رزق گذشت و به زودي در تفسير آيه" فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ" «2» نيز خواهد آمد- ان شاء اللَّه.

بحث روايتي [(رواياتي در باره توفي انفس، خواب و رؤيا)] ..... ص: 418

در كتاب توحيد، از علي (ع) روايت شده كه در ضمن حديثي كه پاسخ به سؤالات مردي است كه آياتي از قرآن برايش مشتبه شده فرمود: اما آيه" يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ" با آيه" اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها". و آيه" تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا وَ هُمْ لا يُفَرِّطُونَ" و آيه" الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ" و آيه" الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبِينَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُمْ"، (كه چطور در اولي قبض روح انسانها را به ملك الموت، و در دومي به خود خدا، و در سومي به رسولان و در چهارمي و پنجمي به ملائكه نسبت مي‌دهد، جوابش اين است كه:) همانا خداي تبارك و تعالي يگانه مدبر امور است، به هر طور كه خودش بخواهد و كساني از مخلوقات خود را كه مي‌خواهد موكل بر اموري مي‌كند كه خودش بخواهد، و اما ملك الموت، خدا او را به خصوص، موكل براي قبض روح اشخاص معيني از خلق كه خود بخواهد مي‌كند و رسولان را از ملائكه انتخاب نموده، و براي قبض روح بعضي ديگر از خلقش، كه باز خودش بخواهد موكل مي‌كند.
و چنان نيست كه هر علمي را كه صاحب علم داراي آن است، ممكن باشد براي همه مردم شرح دهد، زيرا مردم همگي در درك علوم يكسان نيستند، بعضي قويند و بعضي ضعيف.
ديگر اينكه اصلا بعضي از علوم هست كه مانند بعض ديگر قابل فرا گرفتن نيست، چون ما فوق طاقت است، مگر كسي از اولياي خدا كه خدا آن را برايش آسان كرده و در حمل آن ياريش كرده باشد.
و اين مقدار تو را بس است كه بداني كه خدا محيي (زنده كننده) و مميت (ميراننده)
__________________________________________________
(1)و روزي مي‌دهي هر كه را بخواهي بدون حساب. سوره آل عمران، آيه 27.
(2)پس به پروردگار آسمان و زمين سوگند كه آن وعده حق است همان طور كه سخن گفتن شما را نمي‌توان حاشا كرد. سوره ذاريات، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 419
است. و اوست كه جانها را بدست هر كس از خلقش كه بخواهد مي‌گيرد چه ملائكه، و چه غير ايشان «1».
و در خصال از علي (ع) روايت اربعماة (400 بندي) را آورده كه در آن فرمود: مسلمان جنب نمي‌خوابد، و جز با طهارت به بستر نمي‌رود، حتي اگر آب نيافت با خاك تيمم مي‌كند، چون روح مؤمن در خواب به سوي خداي تعالي بالا مي‌رود و اگر با طهارت باشد، خدا او را مي‌پذيرد، و مباركش مي‌كند، حال اگر اجلش رسيده باشد، او را در گنجينه‌هاي رحمت خود جاي مي‌دهد و اگر نرسيده باشد، او را با امينان از ملائكه‌اش روانه مي‌كند تا او را به جسدش باز گردانند «2».
و در مجمع البيان است كه عياشي به سند خود از حسن بن محبوب، از عمرو بن ثابت، از ابي المقدام، از پدرش، از امام ابي جعفر (ع) روايت آورده كه فرمود: هيچ كس به خواب نمي‌رود مگر آنكه نفسش به آسمان عروج مي‌كند و جانش در بدنش باقي مي‌ماند و بين نفس و جان او رابطه‌اي چون شعاع خورشيد برقرار است، حال اگر خدا اجازه قبض ارواح را داده باشد، جان هم به سوي نفس مي‌رود، و اگر اجازه برگشتن روح را داده باشد، نفس به سوي روح مي‌رود، و اين است معناي آيه" اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها ...".
پس نفس هر آنچه را كه در ملكوت آسمانها مشاهده كرده باشد، رؤياي صادقه‌اي است كه تاويل دارد، و هر آنچه را كه در ما بين آسمان و زمين ديده، از موهوماتي است كه شيطان در خيال او انداخته، و تاويلي ندارد «3».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم و ابن مردويه، از سليم بن عامر، روايت كرده كه گفت: عمر بن خطاب گفت، عجب است اين رؤياها كه آدمي مي‌بيند، انسان به خواب مي‌رود و چيزهايي مي‌بيند كه تا آن ساعت اصلا به ذهنش خطور نكرده و چون بيدار مي‌شود عين آن را مي‌بيند. و شخص ديگر رؤيايي مي‌بيند كه در بيداري هيچ اثري از آن پيدا نمي‌شود.
پس علي بن ابي طالب فرمود: اي امير مؤمنان آيا مي‌خواهي بگويم علتش چيست؟
خداي تعالي مي‌فرمايد:" اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضي عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الْأُخْري إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي" پس به حكم اين آيه همه نفس‌ها را
__________________________________________________
(1)توحيد، ص 268 و 269.
(2)خصال صدوق، ص 613.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 501.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 420
خدا مي‌گيرد، پس آنچه نفس در آسمان نزد خدا مي‌بيند، رؤياي صادقه است، و آنچه در مراجعت به سوي جسد خود مي‌بيند، تلقينات شيطانهاي در هواست، شيطانها ديده‌هاي او را تكذيب مي‌كنند، و از اباطيلي به او خبر مي‌دهند، عمر از كلام علي (ع) تعجب كرد «1».
مؤلف: گفتار مفصل ما پيرامون رؤيا در سوره يوسف گذشت و مراجعه بدانجا براي فهميدن معناي اين دو روايت مؤثر است. اين را هم بگوييم كه در اين دو روايت كلمه" سماء" بر همان معناي اصطلاحي علمي يعني بر عالم مثال اعظم اطلاق شده كه بزرگتر از آسمان و زمين است و كلمه" ما بين آسمان و زمين" بر عالم مثال اصغر در اصطلاح علمي اطلاق شده است، متوجه اين نكته باشيد.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 329.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 421

[سوره الزمر (39): آيات 53 تا 61] ..... ص: 421

اشاره

قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ (53) وَ أَنِيبُوا إِلي رَبِّكُمْ وَ أَسْلِمُوا لَهُ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ الْعَذابُ ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ (54) وَ اتَّبِعُوا أَحْسَنَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ الْعَذابُ بَغْتَةً وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ (55) أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يا حَسْرَتي عَلي ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّهِ وَ إِنْ كُنْتُ لَمِنَ السَّاخِرِينَ (56) أَوْ تَقُولَ لَوْ أَنَّ اللَّهَ هَدانِي لَكُنْتُ مِنَ الْمُتَّقِينَ (57)
أَوْ تَقُولَ حِينَ تَرَي الْعَذابَ لَوْ أَنَّ لِي كَرَّةً فَأَكُونَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ (58) بَلي قَدْ جاءَتْكَ آياتِي فَكَذَّبْتَ بِها وَ اسْتَكْبَرْتَ وَ كُنْتَ مِنَ الْكافِرِينَ (59) وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ تَرَي الَّذِينَ كَذَبُوا عَلَي اللَّهِ وُجُوهُهُمْ مُسْوَدَّةٌ أَ لَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْويً لِلْمُتَكَبِّرِينَ (60) وَ يُنَجِّي اللَّهُ الَّذِينَ اتَّقَوْا بِمَفازَتِهِمْ لا يَمَسُّهُمُ السُّوءُ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (61)

ترجمه آيات ..... ص: 421

بگو اي بندگانم كه بر نفس خود ستم و اسراف كرديد از رحمت خدا نوميد مشويد كه خدا تمامي گناهان را مي‌آمرزد، زيرا او آمرزنده رحيم است (53).
و به سوي پروردگارتان رجوع نموده قبل از آنكه عذاب بر سرتان آيد و ديگر ياري نشويد، تسليمش گرديد (54).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 422
و آنچه را كه از ناحيه پروردگارتان نازل شده كه بهترين حديث است پيروي كنيد قبل از آنكه عذاب ناگهاني و بي خبر شما را بگيرد (55).
بترسيد از روزي كه هر كسي به خود مي‌گويد: وا حسرتا بر من از آن ستم‌ها كه به درگاه خدا روا داشتم، اعتراف مي‌كنم كه به راستي از مسخره كنندگان بودم (56).
و يا مي‌گويد: اگر خدا هدايتم كرده بود از پرهيزكاران مي‌بودم (57).
و يا وقتي عذاب را مي‌بيند مي‌گويد: اي كاش مي‌توانستم برگردم و از نيكوكاران مي‌شدم (58).
در پاسخش مي‌گويند آري آيات من برايت بيامد و تو به آيات من تكذيب كردي و از پذيرفتن آن تكبر نمودي و اصولا از كافران بودي (59).
و روز قيامت تكذيب كنندگان بر خدا را مي‌بيني كه رويشان سياه است آيا در دوزخ جايي براي متكبران نيست (60).
خدا كساني را كه براي رستگاريشان تقوا پيشه كردند نجات مي‌دهد و به چنين كساني عذاب نمي‌رسد و اندوهناك نمي‌گردند (61).

بيان آيات ..... ص: 422

اشاره

در اين آيات رسول خدا (ص) را دستور مي‌دهد كه مشركين را به اسلام و به پيروي از آنچه خدا نازل كرده دعوت كند و از عواقب اسرافشان بر نفس خود، يعني از حسرت و ندامت روزي كه حسرت و ندامت سود نمي‌دهد. بر حذر دارد، آري چگونه سود مي‌دهد با اينكه در دنيا از پذيرفتن حق، استكبار ورزيدند. و نيز به يادشان بياورد كه در آن روز متقين رستگاري و نجات و كفار خسران و آتش دارند. و در لسان اين آيات لحن رأفت و رحمت به خوبي استفاده مي‌شود.

[مقصود از" عبادي" و" رحمت اللَّه" در آيه" قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ"] ..... ص: 422

" قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ ..."
در اين آيه رسول خدا (ص) را دستور مي‌دهد تا مردم كافر را از طرف خداوند و با لفظ" يا عبادي- اي بندگان من" صدا بزند. و اين تعبير نكته‌اي را هم به يادشان مي‌آورد و آن اين است كه چرا خدا كفار را به عبادت خود دعوت مي‌كند. و نيز ترغيب آنان به پذيرفتن دعوت است، اما يادآوري دليل دعوت براي اين است كه يادآوري كند كه ايشان عبد اويند و او مولاي ايشان است و حق مولي بر عبدش اين است كه او را عبادت كند و اوامرش را اطاعت كند، پس مولي حق دارد كه او را به اطاعت و عبادت خود دعوت كند.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 423
و اما اينكه گفتيم ترغيب مي‌كند به اينكه دعوت را بپذيرند، براي اينكه كلمه" عباد" را بر" يا" ي متكلم اضافه كرده، مي‌فرمايد" بندگان من" و اين تعبير ايشان را بر مي‌انگيزد تا به ذيل رحمت و مغفرت او متمسك شوند.
الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ"- كلمه" أسرفوا" جمع غايب ماضي از مصدر" اسراف" است و- به طوري كه راغب «1» گفته-" اسراف" به معناي تجاوز از حد در هر عملي است كه كسي انجام دهد، هر چند كه در خصوص خرج كردن مال مشهورتر است، و گويي در آيه مورد بحث متضمن معناي جنايت و يا معنايي قريب به آن نيز هست، چون با كلمه" علي" متعدي شده.
و اسراف بر نفس تعدي بر نفس به جنايت كردن و به ارتكاب گناه است چه شرك باشد و چه گناهان كبيره و چه گناهان صغيره، چون سياق اين عموميت را افاده مي‌كند.
جمعي از مفسرين «2» گفته‌اند: مراد از" عباد" مؤمنانند، چون كه در قرآن استعمال" عبادي" كه به" يا" ي متكلم اضافه شده در مؤمنين غلبه دارد. پس معناي آيه چنين مي‌شود:
بگو اي مؤمنيني كه مرتكب گناه شده‌ايد.
و ليكن اين حرف صحيح نيست، براي اينكه آيه مورد بحث تا هفت آيه بعد از آن همه در يك سياق و متصل به يكديگرند، و همه در مقام دعوتند، و ما مي‌بينيم كه در ضمن اين آيات مي‌فرمايد:" بَلي قَدْ جاءَتْكَ آياتِي فَكَذَّبْتَ بِها وَ اسْتَكْبَرْتَ- آري آيات من به سوي تو اي مشرك بيامد، ولي تو آن را تكذيب كردي و استكبار ورزيدي" و اين خود مثل تصريح است به اينكه كلمه" عبادي" در اول آيات، شامل مشركين هم مي‌شود.
و اگر مي‌بينيم كه لفظ" عبادي" در چيزي بيشتر از ده مورد به معناي مؤمنان آمده، همه اين موارد قرينه‌هايي در خود كلام همراه دارد كه نمي‌شود با بودن آن قرائن لفظ مزبور را اعم از مؤمن و مشرك گرفت، ولي چنان هم نيست كه هر جايي بدون قرينه و مطلق استعمال شد، باز منصرف به مؤمنين باشد، هم چنان كه مي‌بينيم در كلام خدا هر جا مطلق ذكر شده، اعم از مؤمن و مشرك اراده شده است.
و كوتاه سخن آنكه شمول لفظ" يا عبادي" در آيه شريفه در مورد مشركين، جاي هيچ ترديد نيست، بلكه مي‌توان گفت اين نظريه كه كلمه" يا عبادي" در آيه مورد بحث به خاطر
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" سرف".
(2)روح المعاني، ج 24، ص 13.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 424
سياقي كه دارد مختص به مشركين است، قابل قبول‌تر است از اينكه بگوييم مختص به مؤمنين است، هم چنان كه از ابن عباس هم نقل شده «1».
" لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ"-" قنوط" به معناي نوميدي است، و مراد از" رحمت" در آيه مورد بحث به قرينه اينكه خطاب و دعوت در آن به گناهكاران است، رحمت مربوط به آخرت است، نه رحمت اعم از دنيا و آخرت و اين هم معلوم است كه از شؤون رحمت آخرت آن قسمت كه مورد احتياج مستقيم و بلا واسطه گناهكاران است، همانا مغفرت خداست. پس مي‌توان گفت مراد از" رحمت" در اينجا مغفرت است، و به همين جهت نهي از نوميدي را با

[توضيحاتي در ذيل جمله:" إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً" و اينكه مفاد آن آمرزش همه گناهان حتي شرك است، به سبب توبه] ..... ص: 424

جمله" إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً" تعليل آورد.
در اين آيه شريفه التفاتي از تكلم" عبادي"، به غيبت" يغفر" به كار رفته، با اينكه جا داشت بفرمايد:" اني اغفر- من مي‌آمرزم"، و اين التفات براي آن به كار رفته كه اشاره نمايد به اينكه: آن كسي كه مي‌گويد" اي بندگان من از رحمت من نوميد نشويد" اللَّه است كه اسمايي حسني دارد كه از آن جمله است" غفور" و" رحيم". گويا فرموده: از رحمت من نوميد مشويد، چون كه من اللَّه هستم، همه گناهان را مي‌آمرزم، چون اللَّه غفور و رحيم است.
" إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً"- اين جمله نهي از نوميدي را تعليل نموده و هم اعلام مي‌دارد كه تمامي گناهان قابل آمرزشند پس مغفرت خدا عام است، ليكن آمرزش گناهان هر كسي سبب مي‌خواهد و به طور گزاف نمي‌باشد و آنچه كه قرآن سبب مغفرت معرفي فرموده دو چيز است: يكي شفاعت كه بحث آن در جلد اول اين كتاب گذشت و يكي هم توبه. حال ببينيم در جمله مورد بحث كه گفتيم خطاب در آن به عموم بندگان خدا اعم از مشرك و مؤمن است، كدام يك از اين دو سبب آمرزش است؟ به طور مسلم شفاعت نمي‌تواند باشد، چون شفاعت به نص قرآن كريم در آياتي چند شامل شرك نمي‌گردد و در سابق هم گفتيم كه آيه" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ" «2» ناظر به شفاعت است، يعني مي‌فرمايد ما دون شرك را براي كساني كه شفيع داشته باشند مي‌آمرزد.
ناگزير از آن دو سبب باقي مي‌ماند توبه و كلام خداي تعالي هم صريح در اين است كه خدا همه گناهان حتي شرك را هم با توبه مي‌آمرزد.
از اين هم كه بگذريم گفتيم كه آيات هفتگانه مورد بحث در يك سياق قرار دارد.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 330.
(2)خدا اين گناه را نمي‌آمرزد كه به وي شرك ورزند ولي ما دون آن را براي هر كس بخواهد مي‌آمرزد. سوره نساء، آيه 48. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 425
كلامي است واحد و متصل به هم كه در آن نخست و به عنوان زمينه چيني از نوميد شدن نهي مي‌كند و سپس امر به توبه و اسلام و عمل صالح مي‌فرمايد و آيه اولي كلامي مستقل و بريده از آيات بعد نيست تا كسي احتمال دهد عموم مغفرت مقيد به توبه و هيچ سبب ديگري كه فرض شود، نشده. و اين آيه شريفه يعني جمله" إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً" در بين مفسرين معركه آراء شده. بعضي «1» گفته‌اند: عموم مغفرت در آن مقيد است به غير از شرك و غير از گناهاني كه خدا وعده آتش به مرتكبين آنها داده و اما به توبه مقيد نيست، در نتيجه عموم آيه تنها شامل گناهان صغيره مي‌شود.
دسته‌اي «2» ديگر گفته‌اند: اطلاق مغفرت نه مقيد به توبه است، و نه به هيچ قيدي ديگر از اسباب مغفرت. چيزي كه هست اين عده، اطلاق مزبور را مقيد به غير شرك كرده‌اند، چون آيه" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ" صريح در اين است كه شرك آمرزيده نمي‌شود، آن گاه نتيجه گرفته‌اند، كه مغفرت عموميت دارد هر چند كه سبب مخصصي مانند شفاعت و توبه در كار نباشد تا گناهكار آمرزيده را بر گناهكار ناآمرزيده ترجيح دهد، و اين همان مغفرت گزافي است، كه ما ردش كرديم، و استدلالهايي هم كه بر گفته خود كرده‌اند هيچ يك درست نيست.
از آن جمله، آلوسي «3» در تفسير روح المعاني براي اثبات اين مدعا كه مغفرت در آيه مقيد به توبه نيست به هفده وجه استدلال كرده كه هيچ فايده‌اي دست نداده و در اين شبهه ما كه گفتيم:" آمرزيدن بعضي از گناهكاران و نيامرزيدن ديگران سببي مي‌خواهد، تا گزافي و منافي با حكمت نشود" مناقشه كرده. و تنها اطلاق آيه را مقيد به قيد" لِمَنْ يَشاءُ" كرده، كه در بعضي از قراءتهاي غير مشهور آمده. خواننده عزيز اگر بخواهد به وجوه او واقف شود، مي‌تواند به تفسير وي مراجعه كند.
اين را هم بگوييم كه خواننده خود توجه دارد كه مورد آيه، شرك و ساير گناهان است، و از كلام خداي تعالي اين معنا معلوم است كه شرك جز با توبه آمرزيده نمي‌شود پس به هر حال چاره‌اي جز مقيد كردن اطلاق آيه به توبه نداريم.
" وَ أَنِيبُوا إِلي رَبِّكُمْ وَ أَسْلِمُوا لَهُ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ الْعَذابُ ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ" اين آيه عطف است بر جمله" لا تقنطوا". و كلمه" أنيبوا" امر از مصدر" انابه" است
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)تفسير روح المعاني، ج 24، ص 14.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 426
كه به معناي برگشتن به سوي خداست، كه آن را توبه هم مي‌گويند. و جمله" الي ربكم" از باب به كار بردن اسم ظاهر در جاي ضمير است، چون مقتضاي ظاهر كلام اين بود كه بفرمايد:" و انيبوا اليه"، و حال آن كه اين طور نفرمود تا به علت اين دستور اشاره كرده باشد، چون ملاك در برگشتن به سوي خدا همانا صفت ربوبيت اوست.
و مراد از" اسلام" تسليم شدن و منقاد گشتن براي خداست در آنچه اراده مي‌كند. و اگر فرمود:" أَسْلِمُوا" و نفرمود" آمنوا"، براي اين است كه قبل از اين آيه و بعد از آن سخن از استكبار كفار در برابر حق رفته و مقابل استكبار اسلام است، نه ايمان.
و جمله" مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ الْعَذابُ ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ" متعلق به دو كلمه" أنيبوا" و" أسلموا" است. و مراد از" عذاب" به قرينه آيات بعد، عذاب آخرت است، و به احتمالي بعيد ممكن است مراد مطلق عذابهايي باشد كه توبه بردار نيست، مانند عذاب استيصال و انقراض، هم چنان كه در باره آن فرموده:" فَلَمْ يَكُ يَنْفَعُهُمْ إِيمانُهُمْ لَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا سُنَّتَ اللَّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ فِي عِبادِهِ" «1».
و مراد از جمله" ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ" اين است كه آمرزش هرگز به شما نمي‌رسد، چون سبب آن محقق نيست، اما توبه كه مفروض آن است كه توبه نكردند، و شفاعت هم شامل شرك نمي‌شود.

[مراد از پيروي بهترين چيزي خدا نازل كرده (وَ اتَّبِعُوا أَحْسَنَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ)] ..... ص: 426

" وَ اتَّبِعُوا أَحْسَنَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ الْعَذابُ بَغْتَةً وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ".
اين خطاب عام است و مانند خطاب‌هاي قبلي هم شامل مؤمن و هم كافر مي‌گردد، براي اينكه قرآن عزيز در باره هر دو طايفه نازل شده است.
و در اين آيه دستور مي‌دهد به اينكه از بين آنچه از ناحيه خدا نازل شده، بهترش را پيروي كنند، حال ببينيم معناي بهتر چيست؟ بعضي «2» گفته‌اند: مراد پيروي احكام آن از حلال و حرام است، نه داستانهاي آن. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: منظور پيروي عزائم يعني واجبات و محرمات آن است، (نه مستحبات و مكروهات)، بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مراد دستوراتي است كه بدان امر و از آن نهي كرده، چون بجا آوردن واجبات و مستحبات و اجتناب از محرمات و مكروهات. بعضي «5» ديگر گفته‌اند: پيروي ناسخ آن است، نه منسوخ. و بعضي «6»
__________________________________________________
(1)بعد از آنكه عذاب ما را ديدند ديگر ايمان آوردن سودي برايشان نداشت، و اين سنتي بوده كه خدا همواره در بندگانش جاري مي‌ساخته. سوره مؤمن، آيه 85.
(2 و 3 و 4 و 5 و 6)روح المعاني، ج 24، ص 16، مجمع البيان، ج 8، ص 503.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 427
ديگر گفته‌اند منظور از جمله" ما أنزل" تمامي كتابهاي آسماني است، و منظور از" احسن- بهتر" آنها قرآن است. پس پيروي از بهترين دستوري كه نازل شده همان پيروي از قرآن است.
و انصاف اين است كه جمله" وَ أَسْلِمُوا لَهُ" كه در آيه قبلي بود، شامل مضمون همه اين اقوال مي‌شود. پس حمل كردن آيه" وَ اتَّبِعُوا أَحْسَنَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ" بر يكي از آنها تقريبا تكراري است بي‌جهت.
و بعيد نيست مراد از" أَحْسَنَ ما أُنْزِلَ" خطابهايي باشد كه به طريقه به كار بردن حق عبوديت در راه امتثال خطابهاي الهي اشاره مي‌كند، چه آنها كه مربوط به عقايد است و چه آنها كه مربوط به اعمال، مانند خطابهايي كه دعوت به استغراق در ذكر خداي تعالي مي‌كند.
و نيز دعوت به حب خدا و تقواي از او به حق، و به اخلاص دين براي او مي‌كند، چون پيروي اين خطابها انسان را به حياتي طيب زنده مي‌كند و روح ايمان را در او مي‌دمد و اعمالش را صالح مي‌سازد، و او را در ولايت خدا يعني كرامتي كه ما فوقش كرامت نيست، داخل مي‌نمايد.
" مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ الْعَذابُ بَغْتَةً وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ"- اين آيه مناسبتر است با آن معنايي كه ما گفتيم، براي اينكه غالبا در جايي دعوت به عمل را با تهديد به فوت وقت مي‌آورند و مي‌گويند تا فرصت از دست نرفته و ناگهان مانعي فرصت را از دستت نگرفته اين كار را انجام بده كه طرف مقابل در انجام آن عمل امروز و فردا مي‌كند، و دل خود را به اين خوش دارد كه اگر امروز نشد فردا انجام مي‌دهم، در چنين جايي است كه دعوت كننده او را تهديد مي‌كند، به پيش آمدن ناگهاني موانع، و از دست رفتن فرصت، و اين طرز بيان و اين نحوه دعوت با اصلاح باطن سازگارتر است تا موارد اصلاح ظاهر و آوردن كالبد بي‌روح عمل. خلاصه بيشتر در مواردي اين تهديد را مي‌آورند كه مي‌خواهند طرف را به اصطلاح به باطن خود دعوت كنند، و گر نه آوردن عملي بي‌روح اين همه اهميت ندارد كه پاي چنين تهديدي در ميان آيد. پس منظور از" أَحْسَنَ ما أُنْزِلَ" همان خطابهايي است كه با باطن انسانها سر و كار دارد، و مي‌خواهد آنجا را اصلاح كند، مانند خطابهايي كه به يادآوري خدا و محبت ورزيدن به او، و ترس از او و اخلاص دين براي او دعوت مي‌كند، هم چنان كه آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ" «1». قريب به همين معنا را افاده مي‌كند.
__________________________________________________
(1)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد اجابت كنيد خدا و رسول را چون شما را به چيزي دعوت مي‌كنند كه مايه حيات شماست. و بدانيد كه خدا بين هر كس و دل او حايل است. سوره انفال، آيه 24.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 428

[زنهار از فوت وقت و دچار حسرت قيامت شدن] ..... ص: 428

" أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يا حَسْرَتي عَلي ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّهِ ..."
در مجمع البيان گفته: كلمه" تفريط" به معناي اهمال كاري در عملي است كه بايد فورا به آن اقدام نمود، تا جايي كه وقتش فوت شود. و نيز در معناي كلمه" يا حسرتا" گفته:
" تحسر" به معناي غم خوردن از چيزي است كه وقتش فوت شده باشد، به خاطر انحسار (متضرر شدن) آدمي به صورتي كه ديگر تداركش ممكن نباشد «1».
و راغب در معناي كلمه" جنب" گفته در اصل به معناي عضو (پهلو) بوده، سپس به طور استعاره در سمت آن عضو استعمال كرده‌اند، چون عادتشان در ساير اعضاء نيز بر اين بوده كه نام آن را در سمت آن به نحو استعاره استعمال مي‌كردند. مانند راست و چپ «2» و بنا بر اين" جنب اللَّه" كه به معناي جانب و ناحيه خدا است عبارت است از چيزهايي كه بر عبد واجب است با خداي خود معامله نموده از سوي خود به سوي خدا روانه كند و مصداق آن اين است كه تنها او را عبادت كند و از نافرماني او اجتناب ورزد. و" تفريط" در جنب خدا به معناي كوتاهي در آن است.
و در جمله" وَ إِنْ كُنْتُ لَمِنَ السَّاخِرِينَ" كلمه" ان" مخفف" ان" است. و" ساخرين" اسم فاعل از" سخر" به معناي استهزاء كنندگان مي‌باشد.
و معناي آيه چنين است: اگر من شما را به اين خطاب مخاطب مي‌سازم، تنها بدان جهت است كه بيم آن مي‌رود- و يا تا آنكه نكند- يكي از شما بگويد: وا حسرتا! از آن كوتاهي كه من در جانب خدا كردم، و من به درستي از استهزاء كنندگان بودم. و محل گفتن اين سخن قيامت است.
" أَوْ تَقُولَ لَوْ أَنَّ اللَّهَ هَدانِي لَكُنْتُ مِنَ الْمُتَّقِينَ" ضمير در" تقول" به همان نفس برمي‌گردد، و مراد از هدايت در" هديني" ارشاد و نشان دادن راه است، و معنايش اين است:" تا آنكه كسي نگويد: اگر خدا راهنماييم مي‌كرد از پرهيزكاران مي‌بودم"، در حقيقت با اين خطاب عذر و بهانه را از دست كفار مي‌گيرد.
" أَوْ تَقُولَ حِينَ تَرَي الْعَذابَ لَوْ أَنَّ لِي كَرَّةً فَأَكُونَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ" كلمه" لو" براي تمني است (كه در فارسي مي‌گوييم: اي كاش). و كلمه" كرة"
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 504.
(2)مفردات راغب، ماده" جنب".
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 429
به معناي برگشت است. و معناي آيه چنين است: و يا، تا آن كه نكند كسي و آرزومندي هنگام ديدن عذاب روز قيامت بگويد: اي كاش برگشتي به دنيا بود، در نتيجه من از نيكوكاران مي‌شدم.
" بَلي قَدْ جاءَتْكَ آياتِي فَكَذَّبْتَ بِها وَ اسْتَكْبَرْتَ وَ كُنْتَ مِنَ الْكافِرِينَ" اين آيه رد و پاسخ خصوص كلام دوم او است كه مي‌گفت:" اگر خدا مرا هدايت كرده بود از پرهيزكاران مي‌بودم" و اين جواب را خداي تعالي در قيامت مي‌دهد، هم چنان كه سخن او هم در همان موطن است. و سياق جواب، شاهد بر آن است.
در اين آيات بين سخن كافر و جوابش آيه" أَوْ تَقُولَ حِينَ تَرَي ..."، فاصله شده و جوابي هم به آن نداده، تنها جواب از سخن دوم او را داده است، كه گفت:" لَوْ أَنَّ اللَّهَ هَدانِي لَكُنْتُ مِنَ الْمُتَّقِينَ".
و دليلش اين است كه: اين سه جمله‌اي كه از" نفس" نقل كرده، مترتب بر ترتيب صدورش از مجرمين است، چون در قيامت مجرمين متوجه مي‌شوند كه امروز روزي است كه جزاي اعمال را مي‌دهند و ايشان در عمل كوتاهي كرده‌اند، و وقت تدارك هم گذشته، لذا حسرت مي‌خورند و به حسرت فرياد مي‌زنند و مي‌گويند" يا حَسْرَتي عَلي ما فَرَّطْتُ". در خصوص اين اظهار حسرت در جاي ديگر فرموده:" حَتَّي إِذا جاءَتْهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً قالُوا يا حَسْرَتَنا عَلي ما فَرَّطْنا فِيها" «1».
آن گاه وقتي به حسابشان رسيدگي شد و به متقين دستور داده شود كه به بهشت در آيند و گفته مي‌شود:" وَ امْتازُوا الْيَوْمَ أَيُّهَا الْمُجْرِمُونَ" «2»، آن وقت تعلل كرده مي‌گويند:" لَوْ أَنَّ اللَّهَ هَدانِي لَكُنْتُ مِنَ الْمُتَّقِينَ- اگر خدا مرا هم هدايت كرده بود، از متقيان مي‌بودم".
و چون دستور مي‌رسد كه به آتش در آيند و بر كنار آتششان مي‌برند، و سپس به آتش واردشان مي‌كنند آرزو مي‌كنند اي كاش به دنيا برمي‌گشتند تا در آنجا كار نيك كنند و سعادتمند شوند:" أَوْ تَقُولَ حِينَ تَرَي الْعَذابَ لَوْ أَنَّ لِي كَرَّةً". در جاي ديگر راجع به همين آرزو مي‌فرمايد:" وَ لَوْ تَري إِذْ وُقِفُوا عَلَي النَّارِ فَقالُوا يا لَيْتَنا نُرَدُّ وَ لا نُكَذِّبَ بِآياتِ رَبِّنا وَ نَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" «3»، و نيز از قول ايشان حكايت كرده كه خواهند گفت:
__________________________________________________
(1)تا آنكه قيامت به طور ناگهاني بسر وقتشان بيايد، آن وقت مي‌گويند: وا حسرتا بر آنچه كه در باره‌اش كوتاهي كرديم. سوره انعام، آيه 31.
(2)اي مجرمان! امروز شما از صف نيكوكاران جدا شويد. سوره يس، آيه 59.
(3)و اگر حال آنها راي هنگامي كه بر آتش دوزخ باز دارند مشاهده كني كه در آن حال با نهايت حسرت مي‌گويند اي كاش ما راي به دنيا بازمي‌گردانيدند تا ديگر آيات خداي خود راي تكذيب نكرده و بدان ايمان مي‌آورديم. سوره انعام، آيه 27.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 430
" رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْها فَإِنْ عُدْنا فَإِنَّا ظالِمُونَ" «1».
سپس، بعد از آنكه اقوال را با ترتيبي كه در آنها است نقل كرده شروع نموده به جواب دادن و اگر جمله اول را كه در آخر همه سخنان جواب داده، در آخر سخنان و متصل به جواب مي‌آورد و يا جواب را جلوتر و متصل به آن كلام قرار مي‌داد، نظم كلام بهم مي‌خورد «2».
و به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد از بين اين سه سخن، تنها سخن دوم را كه گفتند:
" لَوْ أَنَّ اللَّهَ هَدانِي ..." پاسخ داده، و از پاسخ آن دو جمله ديگر يعني اولي و سومي خودداري نموده و اين بدان جهت است كه جمله اولي مساله استهزاء به حق و به اهل حق بود. و در جمله سومي آرزو مي‌كردند كه به دنيا برگردند، و خداي سبحان در روز قيامت اين طايفه را زجر مي‌دهد، و نمي‌گذارد سخني بگويند و پاسخي هم به سخن ايشان نمي‌دهد، هم چنان كه آيه شريفه زير بدان اشاره مي‌كند:" قالُوا رَبَّنا غَلَبَتْ عَلَيْنا شِقْوَتُنا وَ كُنَّا قَوْماً ضالِّينَ رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْها فَإِنْ عُدْنا فَإِنَّا ظالِمُونَ قالَ اخْسَؤُا فِيها وَ لا تُكَلِّمُونِ إِنَّهُ كانَ فَرِيقٌ مِنْ عِبادِي يَقُولُونَ رَبَّنا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا وَ أَنْتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ فَاتَّخَذْتُمُوهُمْ سِخْرِيًّا حَتَّي أَنْسَوْكُمْ ذِكْرِي وَ كُنْتُمْ مِنْهُمْ تَضْحَكُونَ إِنِّي جَزَيْتُهُمُ الْيَوْمَ بِما صَبَرُوا أَنَّهُمْ هُمُ الْفائِزُونَ" «3».
" وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ تَرَي الَّذِينَ كَذَبُوا عَلَي اللَّهِ وُجُوهُهُمْ مُسْوَدَّةٌ أَ لَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْويً لِلْمُتَكَبِّرِينَ" كذب بر خدا به همين است كه كسي بگويد: خدا شريك دارد و يا بگويد خدا فرزند
__________________________________________________
(1)اي پروردگار ما! ما را از اينجا بدر آر كه اگر باز هم به كفر نخستين برگرديم آن وقت ديگر ستمكار هستيم. سوره مؤمنون، آيه 107.
(2)اصل اين وجه در تفسير ابي السعود مي‌باشد و ما آن را با اصلاحي در اينجا ذكر كرديم. تفسير ابي سعود، ج 7، ص 261.
(3)دوزخيان گفتند: پروردگارا! شقاوت ما بر ما غلبه كرد و در نتيجه مردمي گمراه شديم.
پروردگارا اينك ما را از دوزخ در آر كه حتما راه تو را خواهيم رفت، اگر اين بار هم به همان ضلالت بار اول برگرديم آن وقت ستمگر خواهيم بود. خطاب رسيد خفه شويد در دوزخ و ديگر حرف مزنيد (آيا فراموشتان شده كه) اندكي از بندگان من مي‌گفتند: پروردگارا ايمان آورديم، پس ما را بيامرز و به ما رحم كن، كه تو بهترين رحيماني. آن گاه شما آنان را مسخره مي‌كرديد تا اينكه همين عمل، ياد مرا از دلهايتان ببرد. و شما از آن عده بخنده مي‌افتاديد، اينك امروز ايشان را جزا مي‌دهم به خاطر آن صبري كه كردند، آنها همانا رستگارند. سوره مؤمنون، آيه 105- 111.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 431
دارد، و يكي هم عبارت است از بدعت گذاشتن در دين. و" سواد وجه" (و رو سياهي) نشانه ذلت است كه سزاي تكبر ايشان است، و به همين جهت فرمود:" أَ لَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْويً لِلْمُتَكَبِّرِينَ".
" وَ يُنَجِّي اللَّهُ الَّذِينَ اتَّقَوْا بِمَفازَتِهِمْ لا يَمَسُّهُمُ السُّوءُ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" ظاهرا كلمه" مفازه" مصدر ميمي از" فوز" به معناي رستگاري باشد كه عبارت مي‌شود از ظفر يافتن و رسيدن به هدف. و حرف" باء" كه بر سر اين كلمه در آمده باي ملابست و يا سببيت است، پس فوزي كه خدا حكم آن را برايشان رانده، سبب نجات ايشان است.
و جمله" لا يمسهم ..."، بيان اين نجات دادن است، گويا فرموده: خداوند نجاتشان مي‌دهد، و ديگر نه از خارج بدي و ناملايمي به ايشان مي‌رسد و نه از درون اندوهي آزارشان مي‌دهد.
و اين آيه شريفه نظري دارد به آيه" إِنِّي جَزَيْتُهُمُ الْيَوْمَ بِما صَبَرُوا أَنَّهُمْ هُمُ الْفائِزُونَ" «1» كه در ذيل آيات سوره مؤمنون در چند سطر قبل گذشت دقت بفرماييد و از اين نكته غافل نمانيد.

بحث روايتي [(رواياتي در باره مغفرت الهي و شان نزول آيه:" يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ ...")] ..... ص: 431

در مجمع البيان از امير المؤمنين (ع) روايت كرده كه فرمود: در قرآن كريم هيچ آيه‌اي به قدر آيه" يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ ..." گشايش‌آورتر نيست «2».
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از ابن جرير، از ابن سيرين، از آن جناب نقل كرده و- ان شاء اللَّه- بزودي در تفسير سوره ليل، همين روايت را از آن جناب نقل مي‌كنيم، كه خود آن حضرت فرموده: در قرآن هيچ آيه‌اي اميدواركننده‌تر از آيه" وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضي" نيست «3».
و نيز در الدر المنثور است كه احمد، ابن جرير، ابن ابي حاتم، و ابن مردويه و بيهقي- در كتاب شعب الايمان- از ثوبان روايت آورده‌اند، كه گفت: من از رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)سوره مؤمنون، آيه 111.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 503. [.....]
(3)الدر المنثور، ج 5، ص 331.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 432
شنيدم كه فرمود: من دوست نمي‌دارم كه دنيا و آنچه را كه در آن است با آيه" يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ ..." معاوضه كنم. پس مردي عرضه داشت: يا رسول اللَّه! آيا اين آيه شرك را هم شامل مي‌شود؟ رسول خدا (ص) سكوت كرد، و سپس فرمود: نه، شرك را شامل نيست «1».
مؤلف: در اين روايت اشكالي است و آن اشكال در تفسير خود آيه گذشت، كه گفتيم:
مورد آيه مساله شرك است و آيه مقيد شده به توبه.
و نيز در همان كتاب است كه ابن ابي شيبه، و مسلم، از ابي ايوب انصاري روايت كرده‌اند كه گفت: از رسول خدا (ص) شنيدم كه فرمود: اگر شما گناه نمي‌كرديد خداي تعالي خلقي مي‌آفريد تا گناه كنند، و او بيامرزد «2».
مؤلف: مغفرتي كه در اين حديث آمده با قيود و اسبابي كه براي مغفرت هست- مانند توبه و شفاعت- منافاتي ندارد.
و در مجمع البيان آمده كه بعضي گفته‌اند: آيه" يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا ..." در باره" وحشي" قاتل حمزه نازل شد. و آن، هنگامي بود كه وي مي‌خواست مسلمان شود مي‌ترسيد توبه‌اش قبول نشود. پس همين كه آيه نازل شد، اسلام آورد. بعضي از صحابه پرسيدند: يا رسول اللَّه! آيا اين آيه بخصوص در باره قبول توبه وحشي نازل شده، و يا براي عموم مسلمين است؟ فرمود: نه، براي عموم مسلمانان است «3».
و از كتاب سعد السعود تاليف ابن طاووس، به نقل از تفسير كلبي آمده كه وحشي و جماعتي نزد رسول خدا (ص) پيام فرستادند، كه چرا بايد ما از دين تو محروم باشيم، هيچ مانعي براي ما نيست جز اينكه از كتاب تو شنيده‌ايم كه مي‌فرمايد:" هر كس با اللَّه خداياني ديگر بخواند و قتل نفس و زنا كند اثر گناه خود را مي‌بيند. و در آتش جاودان است" و ما همه اين كارهاي زشت را كرده‌ايم رسول خدا (ص) پيام فرستاد كه:" إِلَّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً" آن جماعت پيام دادند ممكن است ايمان بياوريم، و توبه هم بكنيم، ولي خوف داريم كه عمل صالح به جا نياوريم.
باز رسول خدا (ص) پيام فرستاد:" إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ" گفتند: مي‌ترسيم كه داخل در مشيت قرار نگيريم. ايشان در
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 331.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 332.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 503.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 433
پاسخشان اين آيه را فرستاد:" يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً" پس آن جمعيت آمدند و مسلمان شدند.
پس رسول خدا (ص) به وحشي فرمود:" تا مي‌تواني" با من رو برو مشو كه من نمي‌توانم قاتل حمزه عمويم را ببينم، لذا وحشي به شام رفت، و در اثر ميگساري بمرد «1».
مؤلف: قريب به اين مضمون را الدر المنثور به چند طريق روايت كرده و در بعضي از آن طريقها آمده كه آيه" يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا ..." در باره او نازل شده «2» همان طور كه در خبر سابق مجمع البيان آمده بود. ولي يك اشكال، اين روايت را ضعيف مي‌كند، و آن اين است كه سوره مورد بحث در مكه نازل شده، و وحشي بعد از هجرت، مسلمان شده. علاوه بر اين، از ظاهر خبر برمي‌آيد كه اطلاق مغفرت در آيه مقيد به توبه نشده، و حال آنكه توجه فرموديد كه سياق با اين سخن سازگار نيست.
و اينكه در روايت آمده كه:" فمات في الخمر- وي در شام در اثر ميگساري بمرد"، احتمال دارد كه اين كلمه" خمر"- به فتحه" خاء" و تشديد" ميم"- باشد كه نام محلي از اطراف مدينه است، و احتمال هم دارد غلطي از ناسخ باعث شده" حمص" را" خمر" بنويسد. و احتمال هم دارد كه مراد آن باشد كه وي به خاطر ميگساري مرده است، چون وحشي هميشه ميگساري مي‌كرده، و چند نوبت به خاطر همين گناه تازيانه خورد، بعد رهايش كردند.
در اين بين روايات بسياري هم از ائمه اهل بيت (ع) آمده كه آيات مورد بحث را بر شيعيان خود تطبيق كرده‌اند و" جنب اللَّه" را عبارت از ايشان دانسته‌اند و همه اين روايات و آن روايات از باب تطبيق مصداق بر آيه است، نه از باب تفسير، و به همين جهت ما از ايراد آنها خودداري نموديم.
__________________________________________________
(1)سعد السعود، ص 211.
(2)الدر المنثور، ج 5، ص 331.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 434

[سوره الزمر (39): آيات 62 تا 75] ..... ص: 434

اشاره

اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَكِيلٌ (62) لَهُ مَقالِيدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ اللَّهِ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ (63) قُلْ أَ فَغَيْرَ اللَّهِ تَأْمُرُونِّي أَعْبُدُ أَيُّهَا الْجاهِلُونَ (64) وَ لَقَدْ أُوحِيَ إِلَيْكَ وَ إِلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ (65) بَلِ اللَّهَ فَاعْبُدْ وَ كُنْ مِنَ الشَّاكِرِينَ (66)
وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَ الْأَرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ السَّماواتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ (67) وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلاَّ مَنْ شاءَ اللَّهُ ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْري فَإِذا هُمْ قِيامٌ يَنْظُرُونَ (68) وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها وَ وُضِعَ الْكِتابُ وَ جِي‌ءَ بِالنَّبِيِّينَ وَ الشُّهَداءِ وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ (69) وَ وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِما يَفْعَلُونَ (70) وَ سِيقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلي جَهَنَّمَ زُمَراً حَتَّي إِذا جاؤُها فُتِحَتْ أَبْوابُها وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها أَ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَتْلُونَ عَلَيْكُمْ آياتِ رَبِّكُمْ وَ يُنْذِرُونَكُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا قالُوا بَلي وَ لكِنْ حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذابِ عَلَي الْكافِرِينَ (71)
قِيلَ ادْخُلُوا أَبْوابَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها فَبِئْسَ مَثْوَي الْمُتَكَبِّرِينَ (72) وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَي الْجَنَّةِ زُمَراً حَتَّي إِذا جاؤُها وَ فُتِحَتْ أَبْوابُها وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدِينَ (73) وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي صَدَقَنا وَعْدَهُ وَ أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشاءُ فَنِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِينَ (74) وَ تَرَي الْمَلائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَ قِيلَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ (75)
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 435

ترجمه آيات ..... ص: 435

خدا آفريدگار هر چيزي است و او بر هر چيزي وكيل است (62).
كليدهاي آسمانها و زمين از اوست و آنان كه به آيات خدا كفر ورزيدند تنها آنان زيانكارند (63).
بگو اي مردم نادان آيا با اين حال باز هم به من دستور مي‌دهيد غير از خدا را بپرستم؟ (64).
و با اينكه به تو و به انبياي قبل از تو وحي شد كه اگر شرك بورزي عملت بدون اجر مي‌شود و به طور قطع از زيانكاران خواهي بود (65).
بلكه تنها خدا را بپرست و از شاكران باش (66).
و خدا را آن طور كه حق شناسايي او است نشناخته‌اند چون او را از نظر معاد نشناخته‌اند كه تمامي موجودات زمين در قبضه او و آسمانها به دست قدرت او است، منزه و متعالي است از شركي كه به وي مي‌ورزند (67).
و در صور دميده مي‌شود كه ناگهان آنچه جنبده‌اي در آسمانها و هر كس كه در زمين است مي‌ميرند مگر كسي كه خدا خواسته باشد. سپس نفخه‌اي ديگر در آن دميده مي‌شود كه ناگهان همه به حالت قيام درآمده خيره نگاه مي‌كنند (68).
و زمين به نور پروردگارش روشن مي‌شود و كتاب را پيش رو مي‌گذارند و پيامبران و شهداء را مي‌آورند و بين مردم به حق داوري مي‌شود و به كسي ظلم نمي‌شود (69).
و هر كسي عمل خود را به تمام و كمال دريافت مي‌كند و چيزي از عمل كسي كم نمي‌گذارند و او داناتر است به آنچه مردم مي‌كردند (70).
و كساني كه كافر شدند دسته دسته به سوي جهنم رانده مي‌شوند تا آنجا كه به كنار جهنم برسند درها به رويشان باز مي‌شود و خازنان دوزخ به ايشان مي‌گويند آيا رسولاني از جنس خود شما به سوي شما نيامدند كه آيات پروردگارتان را بر شما بخوانند و شما را از لقاي امروزتان بترسانند. مي‌گويند: بله، آمدند و ليكن كلمه عذاب عليه كفار محقق شده بود (71).
آن گاه گفته مي‌شود: از هر در به دوزخ داخل شويد در حالي كه در آن، كه جاي متكبرين است، جاودان باشيد (72).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 436
و كساني كه از پروردگارشان مي‌ترسند دسته دسته به سوي بهشت رانده مي‌شوند تا وقتي كه نزديك آن شوند درهايش گشوده مي‌شود و خازنانش به ايشان گويند سلام بر شما كه پاك بوديد پس براي هميشه داخل بهشت شويد (73).
و گفتند حمد خدا را كه به وعده خود وفا كرد و زمين را به ارث در اختيار ما قرار داد تا در هر جاي بهشت كه بخواهيم منزل كنيم و چه خوب است اجر اهل عمل (74).
و ملائكه را مي‌بيني كه پيرامون عرش مي‌چرخند و به حمد خدا تسبيح مي‌كنند و بين ايشان به حق داوري مي‌شود و گفته مي‌شود: الحمد للَّه رب العالمين (75).

بيان آيات ..... ص: 436

اشاره

فصلي است از آيات سوره زمر كه سوره با آن ختم مي‌شود، و در آن خلاصه‌اي از آنچه از ادله مزبور در سوره استنتاج مي‌شود بيان كرده و سپس رسول خدا (ص) را مامور مي‌كند كه مشركين را مخاطب قرار دهد و بگويد: پيشنهادي كه عليه او كردند مبني بر اين كه آن جناب هم خدايان ايشان را بپرستد، جز جهل به مقام خداي تعالي منشاي نداشته. و تذكرشان دهد كه هم به او و هم به ساير انبياي قبل از او وحي شده كه اگر شرك بورزند، اعمالشان بي‌نتيجه مي‌شود.
سپس خداي سبحان تذكر مي‌دهد كه مشركين آن طور كه بايد خدا را نشناخته‌اند، و گر نه در ربوبيت خدا نسبت به ايشان شك و ترديد نمي‌كردند، و غير از خدا را نمي‌پرستيدند، و سپس خداي تعالي نظام بازگشت به سوي خود را كه همان تدبير معاد خلق است، ذكر نموده و با بياني جامع و كافي كه بيش از آن تصور ندارد، توضيح داده، و سوره را با حمد خود ختم مي‌كند.
" اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" اين همان حقيقتي است كه قبلا اعتراف مشركين را در باره‌اش ذكر كرد، و فرمود:
" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ" «1»، و اين اعتراف را زير بناي اين استدلال خود كه تدبير همه اشياء مستند به خدا است، قرار داد.
و اين جمله در مقام زمينه چيني است براي همان مساله تدبير، كه بعدا خاطر نشان
__________________________________________________
(1)سوره زمر، آيه 38.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 437
مي‌كند، چون- قبلا هم مكرر گفته‌ايم- كه خلقت جداي از تدبير نيست، به همين جهت در مقام استناد خلقت به خدا، منتقل مي‌شود به اينكه ملك هم مختص به خداست، و مي‌فرمايد:
" لَهُ مَقالِيدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ". و از اختصاص ملك براي خدا، منتقل مي‌شود به اينكه پس خدا وكيل بر هر چيز و قائم مقام آن در تدبير امر آن است.
و ما در سابق در ذيل آيه" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «1» در جلد هفتم اين كتاب گفتاري پيرامون معناي شمول خلقت نسبت به همه چيز گذرانديم.

[اشاره به وحدانيت خدا در ربوبيت با بيان اينكه او خالق همه چيز و وكيل بر همه چيز است] ..... ص: 437

" وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَكِيلٌ" و اين بدان جهت است كه خلقت و هستي هر چيز منتهي بدو است، و اين اقتضا دارد كه او مالك هر چيز باشد، پس هيچ موجودي از موجودات مالك چيزي نيست، نه خودش را و نه چيز ديگر را كه از وجود خودش ترشح مي‌شود، مگر به تمليكي از خداي تعالي، پس هر چيزي كه تصور شود، به خاطر فقر مطلقش مالك هيچ تدبيري نيست. و خدا مالك تدبير آن است.
و اما تمليك خدا نسبت به هستي آن موجود، و عمل آن، نيز نوعي از تدبير خدا است و ملك او را تاكيد مي‌كند، نه اينكه با مالكيتش منافات داشته باشد، حتي اگر ملائكه را وكيل خود بر چيزي از امور مي‌كند اين خود قوت وكالت خودش را مي‌رساند، نه اينكه امري را به آن ملائكه تفويض كرده باشد، و دست وكالت خود را بسته باشد، (بخلاف تمليك ما و توكيل ما، كه وقتي چيزي را به كسي تمليك مي‌كنيم، ديگر خود مالك آن نيستيم، و يا اگر كسي را وكيل در كاري مي‌كنيم دامنه دخل و تصرفات خود را كمتر مي‌كنيم)- دقت بفرماييد.
و كوتاه سخن آنكه: وقتي هر موجودي از موجودات كه فرض شود مالك خود نباشد، قهرا خداي سبحان وكيل او و قائم مقام او و مدبر امر او خواهد بود، حال چه اينكه موجود فرض شده از اسباب عالم باشد و چه از مسببات، پس هر چه باشد خداي سبحان يگانه، رب او است.
پس روشن شد كه جمله مورد بحث در اين مقام است كه به يگانگي خدا در ربوبيت اشاره كند، و مقصود هم بيان همين نكته است. پس اينكه بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند:" ذكر
__________________________________________________
(1)سوره انعام، آيه 102.
(2)روح المعاني، ج 24، ص 21.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 438
جمله" وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَكِيلٌ" بعد از جمله" اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" براي آن است كه دلالت كند بر اينكه خداي تعالي غني مطلق است، و منافع و مضار مربوط به بندگان است" و يا گفته‌اند «1» كه" مراد اين است كه بفهماند خداي تعالي حافظ هر چيز است، پس مي‌خواهد اشاره كند به اينكه اشيا در بقايشان محتاج به اويند، هم چنان كه در پيدايش خود محتاج او هستند" بياناتي است كه به كلي اجنبي از معناي آيه است.
" لَهُ مَقالِيدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ..."
كلمه" مقاليد"- به طوري كه گفته‌اند «2»- به معناي كليدها است، و اين كلمه جمعي است كه مفرد ندارد.
و منظور از مفاتيح و مقاليد آسمانها و زمين، مفاتيح خزاين آسمان و زمين است، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ لِلَّهِ خَزائِنُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «3» و خزاين آسمانها و زمين، عبارت است از: غيبت آنها كه اشياء و نيز نظام اشياء از آن غيب درآمده، ظهور پيدا مي‌كنند، و به عالم شهود منتقل مي‌شوند. هم چنان كه باز در اين باره فرموده:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «4».
و مالك كليدهاي آسمانها و زمين بودن، كنايه است از اينكه مالك آن خزينه‌هايي است كه هستي موجودات و ارزاقشان و عمرها و اجلهايشان و ساير چيزهايي كه از آغاز پيدايش تا وقتي كه به خدا باز مي‌گردند و در مسير هستي به آنها مواجه مي‌شوند از آنجاست.
و اين جمله يعني جمله" له مقاليد ..." در مقام تعليل جمله" وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَكِيلٌ" است، و به همين جهت واو عاطفه بين آن دو نياورده است.
" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ اللَّهِ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ" در سابق گفتيم كه جمله" اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" تا جمله" و الأرض"، از حجت‌هايي كه در خلال آيات سابق بود خلاصه‌گيري مي‌كند. و بنا بر همين ادعا، جمله" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ اللَّهِ ..." عطف بر جمله" اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" مي‌شود، و معناي مجموع آن چنين مي‌شود: آنچه حجت‌ها و آيات بر آن دلالت مي‌كند اين است كه خدا خالق و در
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 24، ص 21.
(2)روح المعاني، ج 24، ص 19.
(3)خزينه‌هاي آسمان و زمين از آن خدا است. سوره منافقون، آيه 7.
(4)و هيچ چيز در عالم نيست جز آنكه خزينه‌هاي آن نزد ما خواهد بود و از آن به عالم خلق نمي‌فرستيم مگر به قدر معين. سوره حجر، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 439
نتيجه مالك و در نتيجه مالك بودن هم وكيل بر هر چيز است، و خلاصه يگانه در ربوبيت و الوهيت است. و كساني كه به آيات پروردگارشان كفر ورزيده، و او را يگانه در ربوبيت ندانسته و عبادتش نكردند، زيانكارند.
مفسرين در اينكه جمله" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا ..." به كجا عطف شده، اختلاف كرده‌اند، و وجوه بسيار و مختلفي آورده‌اند كه چون فايده‌اي در نقلش نديديم، از نقل آن صرفنظر كرديم، شما مي‌توانيد به تفاسير مفصل مراجعه كنيد.
" قُلْ أَ فَغَيْرَ اللَّهِ تَأْمُرُونِّي أَعْبُدُ أَيُّهَا الْجاهِلُونَ" بعد از آنكه خداي سبحان خلاصه حجتهاي مزبور در سوره را، يعني يگانگي خدا را در خلقت، ملك و تدبير را بيان كرد. و لازمه آن، يگانگي او در ربوبيت و الوهيت بود، لذا به رسول گرامي خود دستور مي‌دهد كه مشركين را- كه به وي مي‌گفتند خدايان ايشان را بپرستد- مخاطب قرار داده، بفرمايد: بعد از آن همه حجتهاي روشن ديگر محلي براي پرستش غير خدا و پذيرفتن پيشنهاد شما باقي نمي‌ماند، و آيا اين پيشنهاد به غير از جهل چيز ديگري مي‌تواند باشد؟
پس در جمله" أَ فَغَيْرَ اللَّهِ تَأْمُرُونِّي أَعْبُدُ" حرف" فا" براي آن است كه مضمون جمله را بر جمله" اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ"- تا آخر و آيه- تفريع كند و اين را نتيجه آن قرار دهد. و استفهام در آن استفهام انكاري است و كلمه" غير اللَّه" مفعول جمله" اعبد" است، و اگر مفعول جلوتر از فعلش قرار گرفته، براي اين است كه بر ذكر آن عنايت داشته. و جمله" تامروني" جمله‌اي است معترضه كه بين فعل و مفعولش فاصله شده، و اصل جمله" تامروني"،" تامرونني" بوده كه يكي از نون‌ها در نون ديگر ادغام شده است.
و جمله" أَيُّهَا الْجاهِلُونَ" خطاب رسول خدا (ص) به ايشان است تا اشاره كند به اينكه پيشنهاد آنان- كه آن جناب هم غير خدا را بپرستد- با اينكه ادله گذشته در يگانگي خدا در ربوبيت و الوهيت روشن بود، چيزي جز نفهمي و ناداني ايشان نمي‌تواند باشد.
" وَ لَقَدْ أُوحِيَ إِلَيْكَ وَ إِلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ ..."
اين جمله مدلول و معناي حجتهاي عقلي را كه به وسيله وحي اقامه شد، تاييد مي‌كند، گويا فرموده: غير از خدا را نپرست، چون پرستش غير خدا جهل است، و چگونه جايز باشد براي تو با اينكه وحي صريحا تو را دلالت كرد بر اينكه از اين كار نهي شده‌اي هم چنان كه عقل هم از آن نهي مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 440
پس در جمله" وَ لَقَدْ أُوحِيَ إِلَيْكَ" لام، لام قسم است، و جمله" لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ"، بيان مي‌كند كه آن وحيي كه نازل شده چه بوده، و تقدير كلام چنين است: سوگند مي‌خورم كه اين معنا به تو وحي شده كه اگر شرك بورزي چنين و چنان مي‌شود، و به انبياي قبل از تو نيز وحي شده بود كه اگر شرك بورزيد عملتان بي‌نتيجه گشته و از زيانكاران خواهيد شد.

[اشاره به عدم منافات عصمت با اختيار و بيان اينكه نهي پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله) از شرك ورزيدن، نهي حقيقي است] ..... ص: 440

و خطاب در آيه به رسول خدا (ص) و ساير انبيا (ع) به نهي از شرك و انذارشان به حبط شدن عمل و جزو زيانكاران شدن خطابي است حقيقي، و تهديد و انذاري است واقعي، چون همانطور كه قبلا هم گفتيم غرض اين سوره اشاره به اين حقيقت است كه رسول خدا (ص) هم مامور به ايمان آوردن است او مشركين را به هر چه دعوت مي‌كند كه بدان ايمان آورند، خودش نيز بايد بدان ايمان آورد و به هر تكليفي كه دعوت مي‌كند انجام دهند خودش هم بايد انجام دهد. خلاصه او هم فردي از افراد مسلمين است، پس ديگر نمي‌تواند پيشنهاد مشركين را در پرستش بت‌هاي ايشان بپذيرد.
و صرف اينكه انبياء معصوم به عصمت الهي هستند و با داشتن آن ديگر ممكن نيست معصيت از ايشان سر بزند، باعث نمي‌شود كه تكليف از ايشان ساقط باشد و توجه تكليف به ايشان صحيح نباشد، چون اگر اين طور بود ديگر عصمت در حقشان تصور نمي‌شد، هم چنان كه در حق جمادات و گياهان تصور ندارد، پس معصوم به كسي گفته مي‌شود كه بتواند گناه كند، ولي نكند.
علاوه بر اين، عصمت- كه عبارت است از قوه‌اي كه با داشتن آن صدور معصيت ممتنع مي‌شود- خود از شؤون مقام علم است، و اين معنا همانطور كه در سابق در تفسير آيه" وَ ما يُضِلُّونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْ‌ءٍ"
«1» بداند اشاره كرديم، منافات با داشتن اختيار ندارد، چون اختيار از شؤون مقام عمل است، و معنايش اين است كه: هم صدور فعل از جوارح و اعضا صحيح باشد و هم ترك فعل.
و معلوم است كه علم قطعي به مفسده گناه كه مانع از صدور آن گناه از دارنده آن علم باشد منافاتي با اينكه دارنده آن علم مختار باشد ندارد، مثلا كسي كه علم قطعي دارد به اينكه در اثر خوردن فلان سم مي‌ميرد. و يا نابينا مي‌شود، چنين علمي مانع قطعي او از خوردن سم است، ولي لازمه اين منع اين نيست كه خوردن سم از او محال باشد، بلكه باز هم صدور و
__________________________________________________
(1)سوره نساء، آيه 113. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 441
عدم صدور اين عمل از اعضا و جوارح او صحيح است، هم مي‌تواند بخورد و هم مي‌تواند اجتناب كند، در نتيجه پس باز هم صحيح است كه به او بگوييم: از خوردن سم اجتناب كن.
و از آنچه گذشت به خوبي روشن شد اينكه از كلام بعضي از مفسرين «1» برمي‌آيد كه خواسته‌اند بگويند: نهي از شرك و امثال آن نسبت به معصوم نهي صوري است، و منظور نهي امت است، و مبناي كلام از باب مثل معروف است كه مي‌گويند:" دخترم بتو مي‌گويم عروسم تو بشنو"، حرف درستي نيست.
و وجه نادرستي‌اش از آنچه گذشت واضح شد. و اما اينكه خود ما هم در سابق گفتيم، و در بعضي روايات هم آمده كه اينگونه خطابهاي قرآني كه به معصومين شده از باب مثل معروف" دخترم بتو مي‌گويم عروسم تو بشنو" است، معنايش اين نيست كه خطاب به معصوم اصلا غلط است، بلكه معنايش اين است كه اگر تكليف به كساني را كه هم ممكن است آن را اطاعت كنند، و هم ممكن است مخالفت و معصيت كنند، متوجه كسي كنيم كه حتما آن را اطاعت مي‌كند، مؤثرتر مي‌افتد، همانطور كه گفته‌اند: كنايه رساتر از تصريح است.
" وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ"- معناي اين جمله از بياني كه گذشت روشن شد، و ممكن است الف و لام در" الخاسرين" عهد را افاده كند، آن وقت معنا چنين مي‌شود: در اين صورت تو از همان خاسريني خواهي بود كه به آيات خدا كفر ورزيده، و از حجت‌هاي داله بر وحدانيت خدا اعراض كردند.
" بَلِ اللَّهَ فَاعْبُدْ وَ كُنْ مِنَ الشَّاكِرِينَ" كلمه" بل" اعراض از نهي مستفاد از كلام قبلي را مي‌رساند، گويا فرموده: پس بنا بر آنچه گفته شد غير خدا را نپرست، بلكه تنها خدا را بندگي كن. و اگر اسم مقدس" اللَّه" را كه مفعول است جلوتر از فعل" فاعبد" آورد، براي افاده حصر است.
و حرف" فاء" در جمله" فاعبد" زايده است و- به طوري كه گفته‌اند- «2» تنها به منظور تاكيد در كلام آمده. ولي بعضي «3» هم گفته‌اند كه فاي جزاء است، جزايي كه شرط آن حذف شده، و تقدير كلام:" بل ان كنت عابدا او عاقلا فاعبد اللَّه" بوده.
" وَ كُنْ مِنَ الشَّاكِرِينَ"- يعني با خداپرستيت از شاكرين شو، از كساني كه شكر
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 507.
(2 و 3)روح المعاني، ج 24، ص 24.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 442
نعمت خدا به جا مي‌آورند. نعمت‌هايي كه همه بر يگانگي او در ربوبيت و الوهيت دلالت دارد. در تفسير جمله" وَ سَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ" «1» و جمله" وَ لا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شاكِرِينَ" «2»، گفتيم كه مصداق شاكرين- البته شاكرين به حقيقت معناي كلمه- همانا مخلصين- به فتحه لام- هستند بدانجا مراجعه فرماييد.

[معناي اينكه در باره مشركين فرمود:" وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ"] ..... ص: 442

" وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ ..."
قدر هر چيز، همان مقدار و اندازه آن است، حال يا اندازه حجمش، يا عددش، يا وزنش، يا امثال آن. ولي همين كلمه را به طور استعاره در امور معنوي هم، يعني در مقام و منزلت نيز به كار مي‌برند.
پس اينكه فرمود:" و نمي‌توانند خدا را آن طور كه حق اندازه‌گيري او است، اندازه بگيرند"، تمثيلي است براي اينكه مردم آن طور كه بايد خدا را نمي‌شناسند، چون از حيث معاد و برگشت اشياء به او، كه جمله" وَ الْأَرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ"- تا آخر سوره- آن را افاده مي‌كند او را نمي‌شناسند. چون در اين جمله اين معنا را خاطر نشان مي‌كند كه در روز قيامت تمامي اسباب از سببيت مي‌افتند و دست خلق از همه آنها بريده مي‌شود، تنها يك سبب مي‌ماند و آن هم خداي مسبب الاسباب است. و در آن روز زمين را قبضه مي‌كند، آسمانها را درهم مي‌پيچد، و براي مردن همه زنده‌ها، و زنده شدنشان در صور مي‌دمد، و زني به نور پروردگارش نوراني مي‌گردد، و كتاب را مي‌گذارند و انبياء و شهداء را مي‌آورند، و بين خلق داوري مي‌شود، و هر كسي آنچه را كه كرده به طور كامل دريافت مي‌كند، و مجرمين را به سوي آتش و متقين را به سوي بهشت مي‌برند. خوب، خدايي كه چنين شاني در مالكيت و تصرف دارد اگر كسي او را با اين شؤون بشناسد، همين شناسايي ايجاب مي‌كند كه تنها به سوي او روي آورد و به كلي از غير او اعراض كند.
و ليكن مشركين چون ايماني به معاد ندارند پس در حقيقت قدر خدا را به حقيقت قدرداني ندانسته و نشناخته‌اند، و بدين سبب بوده كه از پرستش او اعراض نموده به پرستش غير او پرداخته‌اند.
" وَ الْأَرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ" منظور از كلمه" أرض" كره زمين است با همه اجزأ و اسبابي كه در آن در يكديگر
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران، آيه 144.
(2)سوره اعراف، آيه 17.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 443
فعاليت دارند. و كلمه" قبضة" مصدر به معناي" مقبوض" است، و قبض بر هر چيز و بودن آن در قبضه، كنايه است از تسلط تام بر آن، يا انحصار تسلط صاحب قبضه بر آن. و مراد در اينجا معناي دوم است، چون آيه" وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ" «1» و آياتي ديگر اين معنا را تاييد مي‌كند.
در سابق هم مكرر گفتيم كه آيه معناي انحصار ملك و امر و حكم و سلطان و امثال آن در روز قيامت براي خداي تعالي، اين نيست كه اين عناوين در دنيا منحصر در خدا نباشد، بلكه معنايش اين است كه در قيامت اين عناوين بهتر ظهور دارد و اهل محشر آنها را به وضوح درك مي‌كنند، بر خلاف دنيا كه در آنجا اين معاني براي همه روشن نيست و گرنه در دنيا هم اين عناوين مال خدا است. پس معناي بودن زمين در قيامت در قبضه خدا، اين است كه در قيامت اين معنا را براي مردم روشن مي‌شود، نه اينكه اصل آن تنها در قيامت پيدا مي‌شود و خدا تنها در آن روز داراي چنين تسلط و مالكيت مي‌گردد.
" وَ السَّماواتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ"- يمين هر چيزي، دست راست و سمتي كه از سمت ديگر قوي‌تر است مي‌باشد، و اين كلمه را به طور كنايه در قدرت استعمال مي‌كنند. و از سياق آيه بر مي‌آيد كه حاصل دو جمله، يعني دو جمله" وَ الْأَرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ" و جمله" وَ السَّماواتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ"، اين است كه در آن روز سبب‌هاي زميني و آسماني از سببيت مي‌افتند، و ساقط مي‌شوند و آن روز اين معنا ظاهر مي‌گردد كه هيچ مؤثري در عالم هستي بجز خداي سبحان نيست.
" سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ"- اين جمله خداي تعالي را از شرك‌هايي كه مشركين ورزيده و غير خدا را شريك در ربوبيت و الوهيت خدا دانستند و در نتيجه تدبير عالم را به خدايان خود نسبت دادند و آنها را پرستيدند، منزه مي‌دارد.

[توضيحي در باره نفخه صور و صعقه آسمانيان و زمينيان و مقصود از استثناء" إِلَّا مَنْ شاءَ اللَّهُ" در آيه" وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ ..."] ..... ص: 443

" وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلَّا مَنْ شاءَ اللَّهُ ..."
ظاهر آنچه در كلام خداي تعالي در معناي نفخ صور آمده اين است كه اين نفخه دو بار صورت مي‌گيرد، يك بار براي اينكه همه جانداران با هم بميرند، و يك بار هم براي اينكه همه مردگان زنده شوند. و اين معنا از روايات وارده از ائمه اهل بيت (ع)، و بعضي از روايات وارده از طرق اهل سنت از رسول خدا (ص) برمي‌آيد، هر چند كه بعضي ديگر از روايات اهل سنت خالي از ابهام نيست و همين جهت باعث شده كه
__________________________________________________
(1)امر امروز از خداست. سوره انفطار، آيه 19.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 444
بعضي «1» از علماي اهل سنت، اين نظريه را اختيار كنند كه: نفخه صور در سه نوبت صورت مي‌گيرد: اول براي ميراندن. دوم براي زنده كردن و بعث. و سوم براي فزع و صعقه. و بعضي «2» ديگر بگويند كه:" چهار نفخه است" و ليكن اثبات اين معنا از ظواهر آيات بسيار مشكل است.
و شايد همين انحصار نفخ صور در دو نفخه" اماته" و" احيا"، باعث شده كه كلمه" صعق" را در نفخه اول به مردن خلايق تفسير كنند، با اينكه معروف از معناي اين كلمه غش كردن است. صاحب صحاح مي‌گويد: وقتي گفته مي‌شود:" صعق الرجل صعقا و تصعقا" معنايش اين است كه غش كرد و" اصعقه غيره"، يعني ديگري او را به غش درآورد آن گاه مي‌گويد:" صعقه" در آيه" فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ" به معناي مردن است «3».
و جمله" إِلَّا مَنْ شاءَ اللَّهُ" استثنايي است از اهل آسمانها و زمين. و اما اينكه اين استثناء شدگان چه كساني هستند، بعضي «4» گفته‌اند: جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و عزرائيلند، كه پيشوايان فرشتگانند، چون اين نامبردگان در هنگام نفخ صور نمي‌ميرند، بلكه بعد از آن مي‌ميرند.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: آن چهار نفر با حاملان عرشند. بعضي «6» هم گفته‌اند: آن نامبردگان با رضوان و حور و مالك و زبانيه‌اند. بعضي «7» ديگر- كه سخنشان از همه سخنان سخيف‌تر و بي‌پايه‌تر است- گفته‌اند: منظور از جمله" مَنْ شاءَ اللَّهُ"، خود خداي سبحان است.
و خواننده عزيز توجه دارد كه هيچ يك از اين اقوال به دليلي از لفظ آيات كه بتوان بدان استناد جست مستند نيستند.
بله اگر براي خدا خلقي تصور شود كه در وراي آسمانها و زمين بوده باشند، آن وقت ممكن است بگوييم استثناي مزبور به طور منقطع آنان را استثنا كرده.
و يا بگوييم مرگ عبارت است از جدايي روح از جسد، و اين تنها در جانداران داراي جسد تصور دارد، و اما ارواح نمي‌ميرند، و منظور از استثنا ايشانند، و در اين صورت استثناي مزبور منقطع نيست، بلكه متصل است، چون ارواح هم در بين" مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ" هستند. مؤيد اين وجه بعضي از رواياتي است كه از ائمه اهل بيت (ع) رسيده.
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 27، ص 18.
(2)روح المعاني، ج 24، ص 29.
(3)صحاح اللغة، ماده" صعق".
(4 و 5 و 6 و 7)روح المعاني، ج 24، ص 28.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 445
مانند آن روايتي كه در ذيل آيه شريفه" لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ" «1» وارد شده كه فرموده‌اند:
جوابي كه در آيه آمده، يعني جمله" لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" «2»، كلام ارواح انبياء (ع) است، و رواياتي ديگر كه اين معنا را تاييد مي‌كند.
" ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْري فَإِذا هُمْ قِيامٌ يَنْظُرُونَ"- ضمير در" فيه" به كلمه" صور" بر مي‌گردد. و كلمه" أخري" صفت براي موصوفي است كه حذف شده و تقديرش" و نفخ فيه نفخة اخري" است. و كلمه" قيام" جمع" قائم" است. و كلمه" ينظرون" به معناي" ينتظرون- منتظرند" و يا به معناي معروف خود كلمه است كه همان نظر كردن باشد.
و معناي آيه اين است كه: در صور نفخه ديگري دميده مي‌شود كه ناگهان همه از قبرها برمي‌خيزند و منتظر مي‌ايستند تا چه دستوري برسد، و يا چه رفتاري با ايشان مي‌شود. و يا معنايش اين است: برمي‌خيزند و مبهوت و متحير نگاه مي‌كنند.
و اينكه در اين آيه آمده كه بعد از نفخه دوم برمي‌خيزند و نظر مي‌كنند، منافاتي با مضمون آيه" وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَإِذا هُمْ مِنَ الْأَجْداثِ إِلي رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ" «3» و آيه" يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ فَتَأْتُونَ أَفْواجاً" «4» و آيه" وَ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ" «5» ندارد، براي اينكه فزعشان و دويدنشان به سوي عرصه محشر، و آمدن آنان فوج فوج بدانجا، مانند بپا خاستن و نظر كردنشان حوادثي نزديك بهمند، و چنان نيست كه با هم منافات داشته باشند.

[مراد از" اشراق زمين به نور پروردگار" در قيامت، و وجوهي كه در اين باره گفته شده است] ..... ص: 445

" وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها ..."
" اشراق الارض" به معناي نوراني شدن زمين است. و كلمه" نور" معنايش معروف است. البته اين كلمه در كلام خداي تعالي در بسياري موارد به همان معناي معروفش يعني نور حسي آمده، و در بعضي موارد به عنايتي بر ايمان و بر قرآن نيز اطلاق شده است، و آن عنايت اين است كه ايمان و قرآن حقايقي را براي دارنده‌اش روشن مي‌كند، كه اگر ايمان و قرآن
__________________________________________________
(1)امروز ملك از آن كيست. سوره مؤمن، آيه 16.
(2)ملك امروز همه‌اش از خداي واحد قهار است. سوره مؤمن، آيه 16.
(3)و در صور دميده مي‌شود كه ناگهان از گورهاي خود به سوي پروردگارشان مي‌شتابند. سوره يس، آيه 51.
(4)روزي كه در صور دميده مي‌شود فوج فوج مي‌آييد. سوره نبأ، آيه 18.
(5)روزي كه در صور دميده مي‌شود همه آنان كه در آسمانها و آنان كه در زمينند به فزع در مي‌آيند. سوره نمل، آيه 87. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 446
نبود به آن حقايق دست نمي‌يافت، از جمله موارد اطلاقش بر ايمان آيه" اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ" «1» است. و يكي از موارد اطلاقش بر قرآن آيه" فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ النُّورِ الَّذِي أَنْزَلْنا" «2» مي‌باشد.
مفسرين در معناي" اشراق زمين به نور پروردگارش" اختلاف كرده‌اند. بعضي «3» گفته‌اند: آن روز زمين به نوري روشن مي‌شود كه خدا خلقش كرده، نه به نور اجسام نوراني چون خورشيد و ماه. و اگر نور را به كلمه" پروردگارش" اضافه كرده، در حقيقت از قبيل" روحي" و" ناقة اللَّه" است.
ليكن اين وجه هيچ دليل قابل اعتمادي ندارد.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مراد از آن، تجلي پروردگار متعال است براي داوري بين خلق، هم چنان كه در بعضي اخبار از طرق اهل سنت نيز آمده است.
اشكال اين وجه اين است كه به فرضي كه آن روايت صحيح باشد، هيچ دلالتي بر اين معنا ندارد كه اشراق زمين ناظر به آن نور باشد.
بعضي «5») ديگر گفته‌اند: مراد از آن، روشن شدن زمين به عدالت پروردگار است در قيامت، چون همانطور كه نور علم به عمل است، نور زمين هم به عدالت است.
اشكال اين هم آن است كه: اگر فرضا استعاره گرفتن نور را در عدالت صحيح بدانيم، لازمه‌اش آن نيست كه نور در آيه هم به همان معناي عدالت باشد، مگر آنكه دليلي بر آن دلالت كند، آنهم به عهده صاحب اين قول است كه بياورد، و نياورده.
و در تفسير كشاف آمده كه: خداي عز و جل كلمه" نور" را استعاره گرفته براي حق و برهان، و اين استعاره در چند جاي قرآن آمده كه آيه مورد بحث هم يكي از آنها است، و معنايش اين است كه: زمين به خاطر آن حقي كه در آن اقامه مي‌شود، و آن عدلي كه در آن گسترده مي‌گردد، و آن ميزان حقي كه با آن حسنات و سيئات را مي‌سنجد، نوراني مي‌شود.
و همين كه كلمه نور را به نام خودش اضافه كرد و فرمود" به نور رب" با در نظر گرفتن اينكه رب همان حق و عدل است و نيز اضافه كردن نام خودش بر ضمير زمين" ربها"، با در نظر گرفتن اينكه نام او زمين را زينت مي‌دهد، چون عدل خود را در آن مي‌گستراند، و موازين
__________________________________________________
(1)خدا سرپرست كساني است كه ايمان دارند، آنان را از ظلمت‌ها به سوي نور بيرون مي‌آورد.
سوره بقره، آيه 257.
(2)پس ايمان آوريد به خدا و رسول او، و نوري كه ما نازل كرديم. سوره تغابن، آيه 8.
(3 و 4 و 5)روح المعاني، ج 24، ص 30.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 447
قسط را در آن نصب مي‌كند، و بين اهل زمين به حق حكم مي‌كند، خود به بانگ بلند اين معنا را تاييد مي‌نمايد.
آري، آراسته‌ترين مكانها آنجا است كه در آن عدالت باشد و از آن آبادتر نخواهي يافت. و در اين اضافه‌ها اين اشاره هست كه رب و خالق زمين است كه در زمين عدالت را بر قرار مي‌كند و اگر در زمين جور مي‌شود از ناحيه غير خدا است.
و نيز عطفي" كه بر جمله" أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها" كرده، يعني جمله" وَ وُضِعَ الْكِتابُ" و جمله" وَ جِي‌ءَ بِالنَّبِيِّينَ" و خلاصه كتاب را نهادن و بر طبق آن حكم كردن، و آوردن انبيا و شهدا و صديقين، و داوري به حق، همه عبارتند از همان نور.
چون در بين خود ما نيز معمول است، و مي‌بيني كه مردم به پادشاه عادل مي‌گويند:
" اشرقت الافاق و اضاءت الدنيا بقسطك- همه آفاق و سراسر جهان با عدالت تو روشن گرديد" و نيز در مقابلش مي‌گويند:" اظلمت البلاد بجور فلان- تمام شهرها از ظلم فلاني تاريك شد" رسول خدا (ص) هم فرموده:" ظلم همان ظلمات روز قيامت است" و نيز مي‌بينيم كه آيه شريفه با اثبات عدالت آغاز شده و با نفي ظلم خاتمه يافته است «1».
و ما بر آن دو اشكال داريم: اول اينكه در آغاز كلامش گفت: در بسياري از موارد كلمه" نور" در قرآن كريم، استعاره در حق و قرآن و برهان شده". قرآنش را قبول داريم، ولي استعاره شدن آن را براي حق و برهان قبول نداريم، چون از هيچ آيه‌اي چنين چيزي برنمي‌آيد.
دوم اينكه: كلمه" حق" و" عدل" هر چند كه در بعضي موارد يك مصداق پيدا مي‌كنند، ولي هر چه باشد دو مفهوم متغايرند، و صرف اينكه نور در آيه استعاره براي حق شده باشد، مستلزم آن نيست كه مقصود از آن عدالت بوده باشد. و آقاي زمخشري وقتي مي‌خواهد بگويد كه از كلمه نور عدالت اراده شده، پاي حق و عدالت هر دو را به ميان مي‌آورد، آن وقت عدالت به تنهايي را نتيجه مي‌گيرد، و ديگر سخني از حق به ميان نمي‌آورد.
و اما آنچه به نظر ما مي‌رسد- و خدا داناتر است- اين است كه: بعيد نيست مراد از" اشراق زمين به نور پروردگارش" آن حالتي باشد كه از خصايص روز قيامت است، از قبيل كنار رفتن پرده‌ها، و ظهور حقيقت اشيا و بروز و ظهور واقعيت اعمال، از خير يا شر، اطاعت يا معصيت، حق يا باطل، به طوري كه ناظران حقيقت هر عملي را ببينند، چون اشراق هر چيزي
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 145.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 448
عبارت است از ظهور آن به وسيله نور، و اين هم جاي شك نيست، كه ظهور دهنده آن روز خداي سبحان است، چون غير از خدا هر سبب ديگري در آن روز از سببيت ساقط است. پس اشيا در آن روز با نوري كه از خداي تعالي كسب كرده روشن مي‌شوند.
و اين اشراق هر چند عمومي است و شامل تمامي موجودات مي‌شود و اختصاصي به زمين ندارد، و ليكن از آنجا كه غرض بيان حالت آن روز زمين، و اهل زمين است، لذا تنها از اشراق زمين سخن گفته و فرموده:" وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها". و اگر به جاي كلمه" اللَّه" كلمه" رب" را آورده براي تعريض بر مشركين است، كه منكر ربوبيت خداي تعالي براي زمين، و موجودات زميني هستند.
و مراد از زمين در عين حال زمين و موجودات در آن و متعلقات آن است، هم چنان كه در جمله" وَ الْأَرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ"، نيز گفتيم كه منظور، زمين و آنچه در آن است مي‌باشد.
اين معنايي كه به نظر ما رسيده از مواضعي از كلام خداي تعالي استفاده مي‌شود:
مانند آيه" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «1» و آيه" يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ" «2» و آيه شريفه" يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحي لَها يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتاتاً لِيُرَوْا أَعْمالَهُمْ فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ" «3»، و آيات بسياري ديگر كه دلالت دارند بر ظهور اعمال و تجسم آنها، و شهادت اعضاي بدن آدميان و امثال آن.
" وَ وُضِعَ الْكِتابُ"- بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند:" مراد از نهادن كتاب رسيدگي به حساب اعمال است". ولي اين وجه- به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد- صحيح نيست. و بعضي «5» ديگر گفته‌اند: مراد از كتاب، همان نامه‌هاي اعمال است، كه حساب بر طبق آنها صورت مي‌گيرد و بر طبق آن حكم مي‌كنند. و بعضي «6» ديگر گفته‌اند: مراد از كتاب لوح
__________________________________________________
(1)تو از چنين وضعي در غفلت بودي، ما پرده غفلت را كنار زديم اينك ديدگانت امروز تيز بين و خيره شده است. سوره ق، آيه 22.
(2)روزي كه هر نفسي آنچه از عمل خير كرده و آنچه از بديها كه مرتكب شده حاضر مي‌يابد.
سوره آل عمران، آيه 30.
(3) امروز زمين اخباري را كه دارد مي‌گويد، چون پروردگار تو به آن وحي كرده. امروز مردم دسته دسته بيرون مي‌آيند تا اعمال خود را ببينند. پس هر كس به سنگيني يك ذره عمل خيري كرده باشد، آن را مي‌بيند و هر كس به سنگيني يك ذره عمل شري كرده باشد، آن را خواهد ديد. سوره زلزال، آيه 4- 8.
(4 و 5 و 6)روح المعاني، ج 24، ص 31.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 449
محفوظ است. مؤيد اين وجه آيه" هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" «1» است.
" وَ جِي‌ءَ بِالنَّبِيِّينَ وَ الشُّهَداءِ"- اما آوردن انبيا- به طوري كه از سياق برمي‌آيد- براي اين است كه از ايشان بپرسند آيا رسالت خدا را انجام داديد يا نه؟ و آيه شريفه" فَلَنَسْئَلَنَّ الَّذِينَ أُرْسِلَ إِلَيْهِمْ وَ لَنَسْئَلَنَّ الْمُرْسَلِينَ" «2»، هم مؤيد اين معنا است.
و اما آوردن شهدا كه عبارتند از گواهان اعمال، آن نيز براي اين است كه آنچه از اعمال قوم خود ديده‌اند و تحمل كرده‌اند، اداء كنند كه در جاي ديگر در اين باره فرموده:
" فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ وَ جِئْنا بِكَ عَلي هؤُلاءِ شَهِيداً" «3».
" وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ"- دو ضمير جمع كه در" بينهم" و" لا يظلمون" است، به عموم مردم كه از سياق استفاده مي‌شود، برمي‌گردد، هر چند كه كلمه" ناس" قبلا ذكر نشده باشد. و قضاي بين مردم، عبارت است از داوري بين آنان در آنچه كه در آن اختلاف مي‌كردند. و اين معنا مكرر در كلام خداي تعالي آمده، مانند:" إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ «4»".
" وَ وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِما يَفْعَلُونَ" كلمه" توفيه" به معناي دادن و پرداختن چيزي است به حد كمال و تمام. و در جمله مورد بحث به خود عمل متعلق شده، يعني فرموده در قيامت خود اعمال را به صاحبانشان مي‌دهيم، نه جزا و پاداش آن را و اين بدان جهت است كه ديگر جاي شكي در عادلانه بودن جزاي آن روز باقي نگذارد، و در نتيجه آيه مزبور به منزله بيان براي جمله" وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" است.
" وَ هُوَ أَعْلَمُ بِما يَفْعَلُونَ"- يعني حكم خدا بدين منوال كه كتاب را بگذارند و از روي
__________________________________________________
(1)اين كتاب ما است كه به حق عليه شما نطق مي‌كند و ما در دنيا همواره آنچه شما مي‌كرديد از نامه عملتان در اين كتاب استنساخ مي‌كرديم. سوره جاثيه، آيه 29.
(2)سوگند مي‌خوريم كه به زودي از امت‌هايي كه برايشان پيامبر ارسال كرديم، و از خود آن پيامبران بازخواست خواهيم كرد. سوره اعراف، آيه 6.
(3)چگونه‌اند آن روزي كه از هر امتي گواهي بياوريم، و تو را هم گواه اينان بياوريم. سوره نساء، آيه 41.
(4)به درستي پروردگارت در روز قيامت در بين مردم در آنچه كه اختلاف مي‌كردند، داوري خواهد كرد. سوره يونس، آيه 93.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 450
آن به حساب خلايق برسند، و همچنين آوردن انبياء و شهداء بدين جهت نيست كه خدا از اعمال بندگان بي‌اطلاع است و محتاج است تا آگاهان و گواهان بيايند و شهادت دهند، بلكه بدين منظور است كه حكمش بر اساس عدالت اجرا گردد. و گرنه او به هر چه كه خلايق مي‌كنند آگاه است.
آيه سابق در باره اصل قضاي خدا و حكم او بود، و آيه مورد بحث در خصوص اجراي آن است و آيات بعدي همين اجرا را تفصيل مي‌دهد.
" وَ سِيقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلي جَهَنَّمَ ..."
كلمه" سيق" ماضي مجهول از مصدر" سوق" به- فتحه سين و سكون واو- است، و به طوري كه در مجمع البيان «1» گفته به معناي به حركت واداشتن است «2». و كلمه" زمر" جمع" زمرة" است كه- به طوري كه در صحاح «3» آمده- به معناي جماعتي از مردم است.
و معناي آيه چنين است: در قيامت كفار را دسته دسته از پشت سر به سوي جهنم مي‌رانند." حَتَّي إِذا جاؤُها" و چون به جهنم مي‌رسند" فُتِحَتْ أَبْوابُها" درهاي آن باز مي‌شود، تا داخل آن شوند. و از اينكه در اينجا فرمود درهاي آن باز مي‌شود معلوم مي‌شود درهاي متعددي دارد. آيه" لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ" «4» به اين معنا تصريح مي‌كند،" وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها"، خازنان دوزخ يعني ملائكه‌اي كه موكل بر آنند، از در ملامت و انكار برايشان مي‌گويند:" أَ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ"، آيا رسولاني از خود شما يعني از نوع خود شما انسانها به سويتان نيامدند؟
" يتلون" تا بخوانند" عَلَيْكُمْ آياتِ رَبِّكُمْ" بر شما آيات پروردگارتان را؟ و آن حجت‌ها و براهيني كه بر وحدانيت خدا در ربوبيت، و وجوب پرستش او دلالت مي‌كند برايتان اقامه كنند؟" قالُوا بَلي" گفتند چرا چنين رسولاني براي ما آمدند، و آن آيات را براي ما خواندند،" و لكن" زير بار نرفتيم و آنان را تكذيب كرديم، و در نتيجه" حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذابِ عَلَي الْكافِرِينَ" فرمان خدا و حكم ازلي‌اش در باره كفار به كرسي نشست. و منظور از" كلمه عذاب" همان است كه در هنگامي كه به آدم فرمان مي‌داد به زمين فرود آيد، فرمود:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 510.
(2)"سائق" آن راي گويند كه حيوان راي از پشت سر براند، و رائد آن راي كه از جلو مهارش راي بكشد.
مترجم [.....]
(3)صحاح اللغة، ماده" زمر".
(4)سوره حجر، آيه 44.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 451
" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" «1».
" قِيلَ ادْخُلُوا أَبْوابَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها فَبِئْسَ مَثْوَي الْمُتَكَبِّرِينَ" گوينده اين فرمان- به طوري كه از سياق برمي‌آيد- خازنان دوزخند. و از جمله" فَبِئْسَ مَثْوَي الْمُتَكَبِّرِينَ" برمي‌آيد كه اين فرمان در باره كفاري صادر مي‌شود كه از در تكبر آيات خدا را تكذيب كرده، و با حق عناد ورزيده‌اند.
" وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَي الْجَنَّةِ زُمَراً حَتَّي إِذا جاؤُها وَ فُتِحَتْ أَبْوابُها" در اين آيه بر خلاف آيه قبلي جواب" اذا" ذكر نشده، و اين خود اشاره به آن است كه امر بهشت ما فوق آن است كه با زبان گفته شود و ما وراي هر مقياسي است كه اندازه‌اش را معين كند. و جمله" وَ فُتِحَتْ أَبْوابُها" حاليه است، يعني تا آنكه به بهشت مي‌رسند، در حالي كه درها برايشان باز شده. و منظور از جمله" خزنتها" ملائكه‌اي هستند كه موكل بر بهشتند.
و معناي آيه اين است كه:" سيق" به حركت وا مي‌دارند" الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَي الْجَنَّةِ زُمَراً" كساني را كه از انتقام پروردگار خود پرهيز داشتند دسته دسته به سوي بهشت" حَتَّي إِذا جاؤُها" تا آنكه بدانجا برسند، در حالي كه" فتحت ابوابها"، درهاي آن برويشان باز شود" وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها" موكلين بهشت در حالي كه بهشتيان را استقبال مي‌كنند به ايشان مي‌گويند:" سَلامٌ عَلَيْكُمْ" شما همگي در سلامت مطلق خواهيد بود، و جز آنچه مايه خشنودي است نخواهيد ديد." طبتم" بعيد نيست كه اين جمله بيانگر علت اطلاق سلام باشد." فَادْخُلُوها خالِدِينَ" اينك داخل شويد كه اثر پاكي شما اين است كه جاودان در آن زندگي كنيد.

[سخن بهشتيان بعد از ورود به بهشت] ..... ص: 451

" وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي صَدَقَنا وَعْدَهُ وَ أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ ..."
گويندگان اين سخن- به گفته جمعي- مردم پرهيزگارند، و مرادشان از وعده‌اي كه خدا به آنان داده بود، آن وعده‌اي است كه در قرآن و در ساير وحي‌ها كه به انبياي ديگر كرده بود مكرر آمده، و متقين را وعده بهشت داده، از آن جمله در قرآن عزيزش فرموده:" لِلَّذِينَ اتَّقَوْا عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتٌ" «2» و نيز فرموده:" إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتِ النَّعِيمِ" «3» بعضي «4» هم گفته‌اند:
__________________________________________________
(1)و كساني كه كفر بورزند، و آيات ما را تكذيب كنند، آنان اهل آتش و در آن جاودانه‌اند.
سوره بقره، آيه 39.
(2)براي كساني كه تقوي پيشه كردند نزد پروردگارشان بهشت‌ها است. سوره آل عمران، آيه 15.
(3)مردم پرهيزگار نزد پروردگارشان بهشتهاي نعيم دارند. سوره قلم، آيه 34.
(4)روح المعاني، ج 24، ص 35.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 452
مراد از اين وعده وعده آمدن قيامت و ثواب در آن است.
و بعيد نيست كه مراد از اين وعده، وعده به ارث دادن بهشت باشد، هم چنان كه در قرآن فرموده:" أُولئِكَ هُمُ الْوارِثُونَ الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِيها خالِدُونَ" «1»، و بنا بر اين احتمال جمله" وَ أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ" عطف تفسير مي‌شود براي جمله" صَدَقَنا وَعْدَهُ" (و معنا چنين مي‌شود: گفتند حمد آن خدايي را سزد كه به وعده خود وفا كرد، و بهشت ديگران را هم به ما ارث داد).
" وَ أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ"- مراد از كلمه" أرض"- به طوري كه گفته‌اند- «2» زمين بهشت است، يعني همانجايي كه بهشتيان در آنجا مستقر مي‌شوند. و در اول سوره مؤمنون هم گذشت كه مراد از ارث دادن بهشت، اين است كه: بهشت را برايشان باقي گذاشت، با اينكه در معرض آن بود كه ديگران آن را ببرند و يا حد اقل شريك ايشان شوند، ولي آن ديگران (در اثر گناه و شرك) سهم بهشت خود را از دست دادند و به اينان منتقل گرديد.
" نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشاءُ"- اين جمله بيانگر ارث دادن زمين به ايشان است، و اگر با اينكه جا داشت بفرمايد" نتبوء منها"، فرمود:" نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ" و خلاصه با اينكه جا داشت ضمير كلمه" أرض" را به كار ببرد كلمه" جنت" را آورد براي اين است كه كلمه" ارض" را معنا كند، و بفهماند كه منظور ما از" أرض" همان بهشت است.
ولي بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" ارض" همين زمين دنيا است. ولي تفسيري است بسيار بي‌پايه، مگر اينكه آن را توجيه كنند، و بگويند بهشت عبارت است از آخرت همين زمين دنيا، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" أُولئِكَ لَهُمْ عُقْبَي الدَّارِ" «4».
و معناي آيه اين است كه: پرهيزكاران بعد از داخل شدن در بهشت، مي‌گويند حمد خدايي را كه به وعده خود وفا كرد، آن وعده‌اي كه مي‌داد كه به زودي ما را داخل بهشت مي‌كند. و يا آن وعده‌اي كه مي‌داد كه به زودي بهشت را به ما به ارث مي‌دهد، و ما در بهشت هر جايش كه دلمان بخواهد مسكن خواهيم كرد- و از اين جمله اخير به دست مي‌آيد كه بهشتيان هر چه بخواهند در بهشت دارند.
" فَنِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِينَ"- يعني چه خوب است اجر آنهايي كه براي خدا عمل كردند، و
__________________________________________________
(1)اينانند آنهايي كه بهشت فردوس را ارث مي‌برند و هم در آن جاودانه‌اند. سوره مؤمنون، آيه 10 و 11.
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 511.
(3)روح المعاني، ج 24، ص 35.
(4)ايشانند كه داراي خانه آخرتند. سوره رعد، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 453
اين جمله- به طوري كه از سياق برمي‌آيد- سخن اهل بهشت است. احتمال هم دارد تتمه كلام خداي تعالي باشد.
" وَ تَرَي الْمَلائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ ..."
كلمه" حافين" اسم فاعل از ماده" حف" است كه به معناي احاطه كردن و حلقه زدن دور چيزي است. و كلمه" عرض" عبارت است از آن مقامي كه فرامين و اوامر الهي از آن مقام صادر مي‌شود، فراميني كه با آن امر عالم را تدبير مي‌كند. و" ملائكه" عبارتند از:
مجريان مشيت خدا، و عاملان به اوامر او. و ديدن ملائكه به اين حال كنايه است از اينكه بعد از درهم پيچيده شدن آسمانها، ملائكه را به اينصورت و حال مي‌بيني.
و معناي آيه اين است كه: تو در آن روز ملائكه را مي‌بيني در حالي كه گرداگرد عرشند و پيرامون آن طواف مي‌كنند، تا اوامر صادره را اجرا كنند، و نيز مي‌بيني كه سرگرم تسبيح خدا با حمد اويند.
" وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ"- احتمال دارد ضمير" هم" به ملائكه برگردد. و احتمال هم دارد به ملائكه و مردم هر دو برگردد. و احتمال هم دارد به جميع خلايق و يا تنها به مردم برگردد، و معناي" قضاء" داوري در بين اهل بهشت و اهل آتش و يا بين انبيا و امت‌هاي ايشان باشد.
ولي يك نكته احتمال اخير را تضعيف مي‌كند و آن اين است كه داوري در بين مردم را قبلا در جمله" وَ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" فرموده بود و دوباره سخن از قضاي بين مردم راندن تكراري است بي‌جهت.
ليكن ظاهر قضاوت در ما بين يك جماعت، اين است كه به نفع بعضي، و به ضرر بعضي داوري شود، چون در جايي قضا به كار مي‌آيد كه اختلافي در بين آن گروه بوده باشد و اختلاف در بين ملائكه فرض ندارد و همين خود مؤيد آن است كه ضمير مزبور به ملائكه بر نگردد و به غير ملائكه يعني مردم برگردد. چيزي كه هست كلمه" قضا" همان طور كه بر حكم حاكم و داوري او اطلاق مي‌شود، اطلاقش بر مجموع حكم و مقدمات و آثار و دنباله‌هاي آن، از قبيل احضار دو طرف دعوي، طرح دعوي، و شهادت خواستن از شهود، حكم حاكم، و رساندن حق به صاحب حق، نيز صحيح است.
پس ممكن است مراد از كلمه" قضا" در آيه قبل، خود حكم الهي باشد، و مراد از" قضا" در جمله مورد بحث مجموع جزئيات باشد، جزئياتي كه از ساعت مبعوث شدن تا آخرين لحظه، يعني لحظه داخل شدن دوزخيان در دوزخ و استقرار در آن و در آمدن بهشتيان در بهشت، و استقرار در آن، پيش مي‌آيد. پس با اين بيان اشكال تكرار كلمه" قضا" برطرف ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 454
شده و تكرار آن بدون جهت نمي‌باشد.
" وَ قِيلَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ"- اين كلمه خاتمه آغاز و انجام خلقت است، و هم ثنايي است عمومي براي خداي تعالي، كه هيچ كاري نكرده و نمي‌كند، مگر آنكه آن كار جميل و زيبا است.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: گوينده اين حمد همان متقين هستند، چون حمد اولشان براي داخل شدن در بهشت بوده، و حمد دومشان براي اين بوده كه خدا حكم را به نفع آنان صادر فرمود و به حق بين ايشان و غير ايشان داوري كرد. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: گوينده آن ملائكه هستند، و اگر صريحا به ايشان نسبت نداد، براي اين است كه خواست تعظيمشان كرده باشد. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: صاحب اين كلام تمامي خلائق‌اند.
مؤيد وجه اول اين آيه شريفه است كه در صفت اهل بهشت مي‌فرمايد:" وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ" «4» و اين خود حمدي است عام كه قبلا گفتيم حمد آخرين روز خلقت است.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل برخي آيات گذشته)] ..... ص: 454

اشاره

در تفسير قمي در ذيل جمله" لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ" آمده: اين گفتگو و خطاب با رسول خدا (ص) است، ولي منظور امت اوست، و اين همان كلام امام صادق (ع) است كه مي‌فرمايد: خداي تعالي پيغمبر خود را به روش" دخترم به تو مي‌گويم عروسم تو بشنو" مبعوث فرموده «5».
و از كتاب توحيد حكايت شده كه وي به سند خود از فضيل بن يسار روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) شنيدم كه فرمود: خداي عز و جل را نبايد وصف كرد، چون به وصف نمي‌گنجد.
آن گاه مي‌گويد: زراره از امام باقر (صلوات اللَّه عليه) روايت كرده كه فرمود: خداي تعالي وصف نمي‌شود، و چگونه ممكن است او را وصف كرد با اينكه خودش در كلام
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 24، ص 37.
(4)آخرين سخنشان اين است كه مي‌گويند:" الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ". سوره يونس، آيه 10.
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 251.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 455
مجيدش فرموده:" وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ"، پس خدا با هيچ مقياسي توصيف نمي‌شود الا آنكه او از آن توصيف بزرگتر است «1».
و نيز در همان كتاب به سند خود از سليمان بن مهران روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) از آيه" وَ الْأَرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ" پرسيدم، فرمود: يعني مالك زمين اوست و احدي با او شريك در ملك او نيست.
و كلمه" قبض" از خداي تعالي در جاي ديگر به معناي دريغ ورزيدن از بخشش، و كلمه" بسط" به معناي اعطا و گشايش دادن آمده، از آن جمله فرموده:" وَ اللَّهُ يَقْبِضُ وَ يَبْصُطُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ" يعني خداي تعالي تنگ مي‌گيرد و عطا مي‌كند و وسعت مي‌دهد و قبض از ناحيه اوست. و به وجهي ديگر قبض به معناي گرفتن به عنوان قبول است، هم چنان كه فرمود:
" وَ يَأْخُذُ الصَّدَقاتِ"، يعني خدا صدقات را مي‌پذيرد، و اهلش را در برابر آن اجر مي‌دهد.
عرضه داشتم: پس معناي جمله" وَ السَّماواتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ" چيست؟ فرمود: منظور از" يمين" دست است و منظور از دست هم قدرت و قوت است. و معناي اينكه فرموده:" وَ السَّماواتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ" اين است كه: آسمانها به قدرت و قوه خداي سبحان در هم پيچيده شده، و او بزرگتر از آن است كه مشركين در باره‌اش مي‌گويند «2».
مؤلف: در الدر المنثور از ابو هريره از رسول خدا (ص) روايت آورده كه رسول خدا (ص) در ذيل آيه" فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلَّا مَنْ شاءَ اللَّهُ" فرموده:" اينهايي كه استثنا شده‌اند، شهيداني هستند كه شمشيرها را به كمر بسته پيرامون عرش خدا قرار دارند" «3» كه از ظاهر آن برمي‌آيد منظور از" نفخه" در اين آيه غير از نفخه اول است كه براي مردن جاندارها دميده مي‌شود، در حالي كه در سابق گفتيم ظاهر آيه خلاف اين را مي‌رساند.
و از انس از رسول خدا (ص) روايت شده كه فرمود" استثنا شدگان در آيه جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و ملك الموت و حاملان عرشند كه در آن نفخه نمي‌ميرند، بلكه بعدا مي‌ميرند ..." «4» آيه مورد بحث ظاهر در خلاف اين روايت نيز هست.
و از جابر روايت آورده كه گفت:" اين آيه موسي (ع) را استثنا مي‌كند،
__________________________________________________
(1)توحيد صدوق، ص 127. [.....]
(2)توحيد (صدوق)، ص 161.
(3 و 4)الدر المنثور، ج 5، ص 336.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 456
چون او يك بار در زمان حياتش دچار صعقه شد ..." «1» و اين روايت از اين نظر قابل قبول نيست، كه كلمه" صعقه" چه به معناي غش كردن باشد، و چه مردن، اختصاص به موسي نداشت، بلكه چندين نفر از بني اسرائيل هم با او بودند و دچار آن صعقه شدند.

[دو روايت در باره اينكه بهشت و جهنم را درب‌هايي است] ..... ص: 456

و در مجمع البيان، در ذيل آيه" لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ" گفته است: در معناي اين آيه دو قول است، يكي روايتي است كه از علي، امير المؤمنين (ع) نقل شده كه فرمود: جهنم كه هفت در دارد بدين جهت است كه هفت طبقه دارد، هر طبقه روي طبقه ديگر قرار گرفته.
آن گاه براي مجسم كردن مطلب، دست‌هاي خود را روي هم گذاشت، و فرمود: همين طور روي همند و خداي تعالي بهشت را همكف زمين قرار داده و آتش دوزخ را روي هم، كه از همه پايين‌تر" جهنم" است، و طبقه دوم آن" لظي" و سومش" حطمة" و چهارمش" سقر" و پنجمش" جحيم" و ششمش" سعير" و هفتمش" هاويه" است و در روايت كلبي طبقه زيرين را" هاويه" و طبقه بالاتر از همه را" جهنم" دانسته «2».
و در خصال از امام صادق (ع) از پدرش، از جدش، از علي (ع) روايت آورده كه فرمود: براي بهشت هشت در است، دري كه از آن، انبياء و صديقين داخل مي‌شوند، و دري كه از آن، شهداء و صالحين وارد مي‌شوند، و از پنج در ديگرش شيعيان و محبين ما وارد مي‌شوند. و من هم چنان بر صراط مي‌ايستم و دعا مي‌كنم، مي‌گويم پروردگارا شيعيان من، دوستانم، ياورانم، و هر كس كه در دار دنيا به من محبت مي‌ورزيده، سلامت بدار. از دل عرش ندا مي‌رسد: دعايت مستجاب شد، و شفاعتت در باره شيعيانت پذيرفته گشت، حتي در آن روز هر يك نفر از شيعيان و دوستان و ياوران و آنها كه با دشمنان من جنگيدند، چه با زبان و چه با عمل، شفاعتشان در هفتاد هزار نفر از همسايگان و اقربايشان پذيرفته مي‌شود.
و دري ديگر است كه ساير مسلمانان يعني كساني كه شهادت به" لا اله الا اللَّه" مي‌داده‌اند و در دلشان ذره‌اي بغض ما اهل بيت نبوده از آن در وارد مي‌شوند «3».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 337.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 338.
(3)خصال (صدوق)، ص 407، ح 6.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 457

(40)سوره مؤمن در مكه نازل شده و هشتاد و پنج آيه دارد (85) ..... ص: 457

[سوره غافر (40): آيات 1 تا 6] ..... ص: 457

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
حم (1)تَنْزِيلُ الْكِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ (2) غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ شَدِيدِ الْعِقابِ ذِي الطَّوْلِ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ (3) ما يُجادِلُ فِي آياتِ اللَّهِ إِلاَّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَلا يَغْرُرْكَ تَقَلُّبُهُمْ فِي الْبِلادِ (4)
كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ الْأَحْزابُ مِنْ بَعْدِهِمْ وَ هَمَّتْ كُلُّ أُمَّةٍ بِرَسُولِهِمْ لِيَأْخُذُوهُ وَ جادَلُوا بِالْباطِلِ لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ فَأَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كانَ عِقابِ (5) وَ كَذلِكَ حَقَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ عَلَي الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّهُمْ أَصْحابُ النَّارِ (6)

ترجمه آيات ..... ص: 457

به نام خداي رحمان و رحيم،
حم (1).
كتابي است نازل شده از ناحيه خداي عزيز عليم (2).
آمرزنده گناه و پذيرنده توبه و شديد العقاب و نيرومند است، معبودي جز او نيست و بازگشت به سوي اوست (3).
در آيات خدا جدال نمي‌كنند مگر كساني كه كافر شدند پس غوطه‌ور شدنشان در ناز و نعمت تو را مغرور نسازد (4).
قبل از ايشان هم قوم نوح و احزابي كه بعد از ايشان بودند آيات خدا را تكذيب كردند و هر امتي قصد جان پيامبر خود كرد تا او را بگيرند و با حربه باطل عليه حق مجادله كردند تا حق را از بين ببرند و من ايشان را گرفتم و چه عجيب است عذاب (5).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 458
و همچنين كلمه عذاب پروردگارت بر آنان كه كافر شدند حتمي شد كه بايد اهل آتش باشند (6).

بيان آيات [اشاره به مطالبي كه سوره مباركه مؤمن متضمن است] ..... ص: 458

اشاره

اين سوره پيرامون بلندپروازيهاي كفار، و جدالشان به باطل به منظور از بين بردن حقي كه بر آنان نازل شده، سخن مي‌گويد، و لذا مي‌بينيم كه آيات آن يكي پس از ديگري متعرض جدال آنان، و پاسخ دادن به جدالشان مي‌شود، يك جا مي‌فرمايد:" ما يُجادِلُ فِي آياتِ اللَّهِ إِلَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَلا يَغْرُرْكَ تَقَلُّبُهُمْ فِي الْبِلادِ"، جاي ديگر مي‌فرمايد:" الَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِ اللَّهِ بِغَيْرِ سُلْطانٍ أَتاهُمْ كَبُرَ مَقْتاً"، باز هم مي‌فرمايد:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِ اللَّهِ أَنَّي يُصْرَفُونَ".
و با اين تكرار، سورت استكبار و جدال آنان را از راه به رخ كشيدن عذابي كه امم گذشته به جرم تكذيب گرفتار آن شدند مي‌شكند، و به همين منظور عذاب‌هاي خوار كننده‌اي را كه خدا به ايشان وعده داده، با ذكر نمونه‌اي از آنچه در آخرت بر سرشان مي‌آيد خاطر نشان مي‌كند.
و سخنان باطلشان را با حجت‌هايي كه گوياي وحدانيت خدا در ربوبيت و الوهيت است، به كلي مردود مي‌سازد و رسول گرامي خود (ص) را امر به صبر نموده هم آن جناب و هم همه مؤمنين را وعده نصرت مي‌دهد. و نيز آن جناب را امر مي‌كند به اينكه به كفار اعلام كند كه تسليم پروردگار خويش است و دست از پرستش او برنخواهد داشت، تا به كلي از آن جناب مايوس گردند.
و اين سوره تمامي آياتش در مكه نازل شده، چون آيات آن به هم اتصال دارند و مضامين آن بر اين معنا شهادت مي‌دهد. ولي بعضي‌ها «1» گفته‌اند: پاره‌اي از آياتش در مدينه نازل شده. و اين حرف قابل اعتنا نيست، و به زودي- ان شاء اللَّه- به آن آيات اشاره خواهيم كرد.
" حم تَنْزِيلُ الْكِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ" كلمه" تنزيل" مصدر به معناي مفعول (نازل شده) است. و بنا بر اين، عبارت
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 24، ص 39.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 459
" تَنْزِيلُ الْكِتابِ" از قبيل اضافه صفت بر موصوف خودش است و تقدير آن" كتاب منزل من اللَّه- كتابي نازل شده از خدا" مي‌باشد.
و اگر در بين صفات خداي تعالي دو صفت" عزيز" و" عليم" را اختصاص به ذكر داد،- به قول بعضي «1» از مفسرين- براي اين است كه به اعجاز و انواع علوم قرآن اشاره كند، علومي كه قدرت فهم بشر از آن عاجز است. و به قول بعضي «2» ديگر براي اين است كه تفنني در تعبير كرده باشد. ولي هيچ يك از اين دو وجه به نظر درست نيست.
وجه صحيح آن است كه بگوييم سوره مورد بحث از آنجا كه پيرامون انكار منكرين و جدال آنان در پيرامون آيات خداست. و اينكه جدالشان جاهلانه و جدال به باطل است، و چون جاهلند خيال مي‌كنند كه جدالشان عالمانه است، و به همين جهت به خود مي‌بالند كه چه خوب احتجاج مي‌كنند هم چنان كه قرآن كريم اين باليدنشان را در آخر همين سوره چنين حكايت كرده:" فَلَمَّا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ" «3» و نيز از فرعون حكايت كرده كه در باره حضرت موسي به قوم خود گفت:" إِنِّي أَخافُ أَنْ يُبَدِّلَ دِينَكُمْ أَوْ أَنْ يُظْهِرَ فِي الْأَرْضِ الْفَسادَ" «4» و نيز به ايشان گفته:" ما أُرِيكُمْ إِلَّا ما أَري وَ ما أَهْدِيكُمْ إِلَّا سَبِيلَ الرَّشادِ" «5».
بدين جهت سوره را با دو نام" عزيز" و" عليم" افتتاح كرد تا اشاره كرده باشد به اينكه اين كتاب كه بر آنان نازل شده، از ناحيه كسي است كه عزيز علي الاطلاق است و هيچ غالبي بر او غلبه نمي‌كند تا بترسد دشمنان بر آن كتاب غالب شوند و به خاطر اوهام و خرافاتي كه دارند، از پذيرفتن آن استكبار كنند. و نيز او" عليم" علي الاطلاق است، و علم او آميخته با جهل و ضلالت نيست، پس جدال به باطل كفار نمي‌تواند تاب مقاومت در مقابل دين حق را بياورد، دين حقي كه آن را با حجت‌ها و براهيني روشن بيان كرده است.
مؤيد اين وجه مضموني است كه در آيه بعد است، و مي‌فرمايد:" غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ ..."، كه- ان شاء اللَّه- بيانش خواهد آمد.
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 24، ص 41.
(3)پس همين كه رسولان خدا به سويشان آمدند به علمي كه خود داشتند بباليدند.
(4)من از اين مي‌ترسم كه وي دين شما را عوض كند و يا فساد در زمين ظاهر گرداند. سوره غافر، آيه 26.
(5)من همانهايي را كه او نشان شما داد نشانتان مي‌دهم و من جز به راه رشاد هدايتتان نمي‌كنم. سوره غافر، آيه 29.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 460
" غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ شَدِيدِ الْعِقابِ ذِي الطَّوْلِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ" اينكه در جمله" غافِرِ الذَّنْبِ" و جمله" قابِلِ التَّوْبِ" مطلب را در قالب اسم فاعل آورده بعيد نيست كه براي اين بوده كه بر استمرار تجددي دلالت كند، چون مغفرت و قبول توبه از صفات فعليه خداست، و خداي تعالي همه روزه و لا يزال گناهاني را مي‌آمرزد و توبه‌هايي را قبول مي‌كند.
و اگر جمله" وَ قابِلِ التَّوْبِ" را با واو عاطفه آورد، ولي در جمله" شَدِيدِ الْعِقابِ" و جمله" ذِي الطَّوْلِ" واو عاطفه به كار نبرد، بدين جهت است كه مجموع" غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ" به منزله يك صفت است و يك رفتار خدا با بندگان گنهكار را افاده مي‌كند و آن اين است كه ايشان را مي‌آمرزد، چيزي كه هست گاهي با توبه، و گاهي بدون توبه و با شفاعت.
كلمه" عقاب" و همچنين" معاقبة" عبارت است از مؤاخذه‌اي كه در عاقبت گناه متوجه گنهكار مي‌شود. راغب مي‌گويد:" عقب" و" عقبي" تنها در مورد ثواب و اجر خير به كار مي‌رود، هم چنان كه در قرآن فرموده:" خَيْرٌ ثَواباً وَ خَيْرٌ عُقْباً" و نيز فرموده:" أُولئِكَ لَهُمْ عُقْبَي الدَّارِ" و اما كلمه" العاقبة" اگر بدون اضافه در كلام آيد، باز مختص به ثواب و اجر خير است و در عذاب به كار نمي‌رود، مانند" وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ" و اگر به كلمه‌اي ديگر اضافه شود در اين صورت گاهي در معناي عقوبت و عذاب مي‌آيد، مانند آيه" ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا" و آيه" فَكانَ عاقِبَتَهُما أَنَّهُما فِي النَّارِ". و اين در حقيقت از باب استعاره گرفتن كلمه‌اي است در ضد معناي اصلي‌اش. و اما كلمه" عقوبت" و" معاقبة" همواره در عذاب استعمال مي‌شود، و مختص بدانست «1».
بنا بر اين كلمه" شديد العقاب" مانند كلمه" ذو انتقام" از اسماي حسنايي است كه صفت خداي تعالي را در طرف عذاب حكايت مي‌كند، هم چنان كه كلمه" غفور" و" رحيم" صفتش را در جانب رحمت حكايت مي‌نمايد.
و اما كلمه" طول"- به طوري كه مجمع البيان «2» گفته- به معناي انعامي است كه مدتش طولاني باشد. پس معناي" ذو الطول" با معناي" منعم" يكي است. و هر دو از اسماي حسناي الهي است، و ليكن ذو الطول اخص از منعم است، چون تنها نعمتهاي طولاني را شامل مي‌شود، ولي منعم هم آن را شامل است و هم نعمت‌هاي كوتاه مدت را.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" عقب".
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 513.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 461

[بيان اينكه اساس تنزيل كتاب، علم محيط خدا به خلق خود مي‌باشد و تنزيل كتاب مقتضاي" غافر الذنب"،" قابل التوب"،" شديد العقاب" و" ذي الطول" بودن خداي تعالي است] ..... ص: 461

در آيه مورد بحث بعد از كلمه" عليم" اسماي چهارگانه" غافِرِ الذَّنْبِ"،" قابِلِ التَّوْبِ" و" شَدِيدِ الْعِقابِ"، و" ذِي الطَّوْلِ" را آورد، تا اشاره كرده باشد به اينكه اساس تنزيل اين كتاب كه مشتمل بر دعوت حق است و دعوت حق هم مبتني بر علم است، مبني بر آن حقايقي است كه مضامين اين اسما اقتضاي آن را دارد.
توضيح اينكه: عالم انساني در عين اينكه از نظر برخورداري از نعمت‌هاي الهي يك عالم است و همه انسانها در آن مشتركند و همه از نعمتهاي مستمر و متوالي او در طول زندگي دنيا برخوردارند، ليكن از حيث زندگي آخرت دو سنخ موجود و دو نوع انسانند: يكي سعيد و يكي ديگر شقي و خداي سبحان به جزئيات و خصوصيات خلقش عالم و آگاه است و چگونه ممكن است عالم نباشد؟ و حال آنكه او خالق آنها و فاعل آنهاست و مخلوقات فعل اويند.
و مقتضاي" غافِرِ الذَّنْبِ" و" قابِلِ التَّوْبِ" بودن خدا، اين است كه هر فردي را كه لياقت و استعداد آمرزش و قبول شدن توبه را داشته باشد او را بيامرزد و توبه‌اش را قبول كند، و مقتضاي اينكه او" شَدِيدِ الْعِقابِ" است، نيز اين است كه هر كس را كه مستحق عقاب است عقاب كند.
ناگزير مقتضاي اين معنا آن است كه مردم را به سوي صراط سعادت هدايت فرمايد، هم چنان كه خودش فرموده:" إِنَّ عَلَيْنا لَلْهُدي وَ إِنَّ لَنا لَلْآخِرَةَ وَ الْأُولي" «1» و نيز فرموده:" وَ عَلَي اللَّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ" «2»، تا در نتيجه مردم به دو دسته تقسيم شوند، و سعيد از شقي، و مهتدي از گمراه جدا گشته، آن را ترحم و اين را عذاب كند.
پس تنزيل كتاب از ناحيه خداي عزيز و عليم اساسش مبني بر علم محيط خدا به خلقش مي‌باشد، او مي‌داند كه خلقش محتاج به دعوتي هستند، تا به وسيله آن دعوت قومي هدايت يافته و قومي ديگر با رد آن دعوت گمراه شوند، و باز در نتيجه او قومي را بيامرزد و قومي ديگر را عذاب كند.
و نيز او مي‌داند كه خلقش به دعوتي نيازمندند، تا به وسيله آن نظام معاششان در دنيا منتظم گشته و از طول و انعام او برخوردار گردند و بعد از دنيا هم در دار قرار از بركات آن دعوت منتفع شوند.
پس شان كتابي كه او نازل كرده چنين شاني است، كتابي كه او با علم خود نازل
__________________________________________________
(1)اين بر ما است كه خلق را هدايت كنيم و دنيا و آخرت هم از آن ما است. سوره ليل، آيه 13 و 12.
(2)اين بر خداست كه راه ميانه را معرفي كند. سوره نحل، آيه 9. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 462
كرده، علمي كه آميخته با جهل نيست، كتابي است بر حق كه با هيچ باطلي آميخته نيست، چنين كتابي چگونه ممكن است با تكذيب مشتي جاهل و كوته‌بين باطل گردد، مشتي افراد ظاهربين كه از زندگي دنيا چيزي جز ظاهر آن نمي‌دانند و مي‌خواهند با جدال باطل حق را از بين ببرند.
و گواه بر اين بياني كه ذكر كرديم، و گفتيم عنايت در آيه شريفه به مساله علم است آيه‌اي است كه به زودي مي‌آيد كه در آن دعاي ملائكه را حكايت مي‌كند كه براي مؤمنين طلب مغفرت مي‌كنند و مي‌گويند:" رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِيلَكَ"- در اين آيه دقت بفرماييد.
" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ"- در اينجا ذكر كلمه توحيد" لا اله الا اللَّه" براي آن است كه به وجوب پرستش خداي يگانه اشاره كرده باشد تا دعوت ديني كه با تنزيل كتاب آغاز شده، بي اثر و لغو نباشد و بعد از كلمه مزبور مساله بازگشت تمامي مردم به سوي خدا، يعني مساله معاد را ذكر كرد، تا به اين نكته اشاره كند كه اصلا او علت عمده و داعي اصلي به سوي ايمان به كتاب و پيروي آن است چون اعتقاد به روز حساب باعث مي‌شود كه مردم در بين خوف و رجا قرار گيرند، خوف از عذاب، و اميد به ثواب كه هم آن انسان را به عبادت وامي‌دارد، و هم اين.
" ما يُجادِلُ فِي آياتِ اللَّهِ إِلَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَلا يَغْرُرْكَ تَقَلُّبُهُمْ فِي الْبِلادِ" بعد از آنكه تنزيل كتاب را ذكر فرمود و به حجتي باهره بر حقانيت آن اشاره نمود، حجتي كه از صفات كريمه مذكور در دو آيه قبل استفاده مي‌شد و مي‌فهمانيد كه قرآن كريم به علم خدا نازل شده كه آميخته با جهل نيست و به حق نازل شده، حقي كه هيچ باطلي نمي‌تواند آن را از بين ببرد، اينك در اين آيه متعرض حال كساني شده كه با جدال به باطل مي‌خواهند با حجت‌هاي حق مقابله كنند و بدين منظور به طور اشاره مي‌فرمايد: اينطور اشخاص اهل عقابند و از قلم خدا نمي‌افتند و خدا از ايشان غافل نيست، چون همان طور كه كتاب را نازل كرده تا مظهري براي دو نام" غافِرِ الذَّنْبِ" و" قابِلِ التَّوْبِ" فراهم گشته، جمعي را بيامرزد، و توبه‌شان را بپذيرد، همچنين آن را نازل كرد تا مظهري براي نام" شَدِيدِ الْعِقابِ" محقق گردد، و اهل عقابي باشد تا عقابش كند، پس پيامبر نبايد از جدال آنان ناراحت شود و از حال و وضعي كه در آنان مشاهده مي‌كند مغرور نگردد و فريب نخورد.
پس اگر فرمود" ما يُجادِلُ فِي آياتِ اللَّهِ" و نفرمود" ما يجادل في القران"، براي اين است كه جمله دلالت كند بر اينكه جدالي كه كفار مي‌كنند جدال در حق است كه آيات
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 463
بدان جهت كه آياتند بر حق بودن آن دلالت دارند. علاوه بر اين، طرف مقابلشان در اين جدال شخص رسول خدا (ص) است كه او نيز به حكم آيات به سوي حق دعوت مي‌كند. پس معلوم مي‌شود كه جدالشان براي از بين بردن حق است، نه براي دفاع از حق.
از اين هم كه بگذريم جدال در آيه بعدي مقيد به باطل و براي از بين بردن حق شده، پس مراد از مجادله در آيات خدا، در آيه مورد بحث نيز مجادله به منظور از بين بردن حق، و خلاصه مجادله مذموم است و شامل جدال براي اثبات حق و دفاع از آن نيست و چگونه مي‌تواند غير اين باشد با اينكه خداي سبحان رسول گرامي خود را مامور مي‌كند به جدال، البته جدال به بهترين وجهش و مي‌فرمايد:" وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ" «1».
" إِلَّا الَّذِينَ كَفَرُوا"- از ظاهر سياق برمي‌آيد كه مراد از" الَّذِينَ كَفَرُوا" كساني هستند كه كفر در دلهايشان رسوخ كرده، آن چنان كه ديگر اميد زوال آن از دلهايشان قطع شده.
و اينكه فرمود:" ما يجادل" و نفرمود:" لا يجادل" و نيز ظاهر اينكه فرمود:" فَلا يَغْرُرْكَ تَقَلُّبُهُمْ فِي الْبِلادِ- تسلطشان در بلاد تو را فريب ندهد"، شهادت مي‌دهد كه منظور از كفار نامبرده، كفار معاصر رسول خدا (ص) است، نه فقط كفار اهل مكه.
و معناي" تقلب در بلاد" اين است كه: از حالتي از حالتهاي زندگي به حالتي ديگر و از نعمتي به نعمت ديگر منتقل مي‌شوند و داراي سلامت و صحت و عافيتند. و اينكه نهي (از مغرور گشتن در اثر تقلب كفار در بلاد) را متوجه رسول خدا (ص) كرده، در حقيقت كنايه است از اينكه آن جناب از مشاهده وضع كفار مغرور نگردد، يعني نپندارد كه كفار خداي سبحان را عاجز كرده‌اند.

[حال كفاري كه با جدال به باطل در صدد مقابله با حجت‌هاي حق بر آمدند و خدا آنان را بگرفت] ..... ص: 463

" كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ الْأَحْزابُ مِنْ بَعْدِهِمْ ..."
اين آيه در مقام جواب دادن از شبهه‌اي است كه بعد از آيات قبل ممكن است به ذهن كسي وارد شود، و آن شبهه اين است كه ما مي‌بينيم هميشه برد با همين كفار است كه از پذيرفتن حق استكبار مي‌ورزند و در آيات خدا جدال مي‌كنند و هيچ گرفتاري هم پيدا نمي‌كنند و باطل خود را پيش هم مي‌برند.
و حاصل جواب اين است كه: امت‌هاي گذشته چون قوم نوح، و گروه‌هاي بعد از ايشان مانند عاد و ثمود و قوم لوط و غيره، از كفار امروز در تكذيب و جدال به باطل قويتر
__________________________________________________
(1)با ايشان جدال كن به نحوي كه بهتر از آن تصور نشود. سوره نحل، آيه 125.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 464
بودند، آنها هم تا اين حد پيشروي كردند كه مي‌خواستند رسول خدا را بگيرند و از بين ببرند، ولي عذاب خدا مهلتشان نداد و اين قضا در حق همه كفار رانده شده. پس توهم اينكه كفار معاصر از خدا پيشي گرفته‌اند و اراده خود را عليه اراده خدا به كار زدند، توهمي است باطل.
پس جمله" كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ الْأَحْزابُ مِنْ بَعْدِهِمْ" دفع آن توهم است، و به همين جهت جواب را بدون واو عاطفه آورد. و در جمله" وَ هَمَّتْ كُلُّ أُمَّةٍ بِرَسُولِهِمْ لِيَأْخُذُوهُ"، كلمه" همت" كه با حرف" با" متعدي شده، به معناي اين است كه هر امتي قصد كرد رسول خود را، چون عبارت" هم به" به معناي" قصد كرد آن را" مي‌باشد، چيزي كه هست بيشتر در مورد قصد سوء استعمال مي‌شود. پس معناي اين عبارت در آيه اين است كه: هر امتي قصد سوء به پيغمبر خود كرد، و خواستند تا او را بگيرند و به قتل برسانند و يا از شهر خارج كنند، يا آزاري ديگر برسانند، هم چنان كه تك تك انبيا و رفتار امت آنان در قرآن كريم آمده.
" وَ جادَلُوا بِالْباطِلِ لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ" كلمه" ادحاض" به معناي زايل كردن و باطل ساختن است، و اينكه فرموده:
" فاخذتهم- من ايشان را گرفتم" با اينكه جا داشت بفرمايد:" فاخذهم- خدا آنان را بگرفت"، براي اشاره به اين نكته است كه كار اين طغيان و استكبارشان آن قدر خطرناك و فاحش بود، كه امر آن تنها به دست خداي تعالي بود و ديگر بين خدا و بين ايشان هيچ كس دخالتي نداشت، تا شفاعتي كند و يا ايشان را ياري نمايد، هم چنان كه در جاي ديگر در باره اين امت‌ها فرموده:" فَصَبَّ عَلَيْهِمْ رَبُّكَ سَوْطَ عَذابٍ إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ" «1».
و در جمله" فَكَيْفَ كانَ عِقابِ" ذهن شنونده را به چيزي كه خودش مي‌داند يعني به كيفيت عقاب آنان متوجه مي‌كند تا شدت بلاي آنان در ذهنش حاضر شود و خلاصه مي‌فهماند تو خود مي‌داني كه ما چگونه آنان را هلاك كرديم و نسلشان را منقرض ساختيم، چون خداي تعالي قبلا به داستان يك يك آنها اشاره كرده بود.
" وَ كَذلِكَ حَقَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ عَلَي الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّهُمْ أَصْحابُ النَّارِ" از ظاهر سياق برمي‌آيد كه مطلب در اين آيه به مطلب در آيه سابق تشبيه شده، و كلمه" كذلك" اين تشبيه را مي‌رساند و خلاصه مي‌فرمايد: در آخرت هم رفتار خداي تعالي در باره
__________________________________________________
(1)پس خدا تازيانه عذاب را بر سرشان فرود آورد كه پروردگار تو هر آينه در كمين گاه است.
سوره فجر، آيه 13 و 14.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 465
همه كفار، شبيه به رفتاري است كه در آيه قبلي بدان اشاره شد كه كفار از امت‌هاي گذشته را در دنيا به عقاب خود بگرفت.
و مراد از جمله" الَّذِينَ كَفَرُوا" مطلق كفار گذشته است و معناي آيه اين است كه همان طور كه تكذيب كنندگان از امت‌هاي گذشته را به عذاب دنيا گرفتار كرد، همچنين كلمه عذاب آخرت نيز بر آن كفار از قوم تو حتمي شده است.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از جمله" الَّذِينَ كَفَرُوا" كفار مكه است. ولي سياق آيه با اين تفسير سازگار نيست، و بنا بر اين تفسير، نظام تشبيه اختلال مي‌يابد.
و اگر فرمود" كلمة ربك" و نفرمود:" كلمتي- كلمه من" براي اين است كه رسول خدا (ص) را دلخوش سازد و به اين وسيله او را تاييد كند كه آن ركني كه بدان تكيه داري، ركني است شديد القوي.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 24، ص 44.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 466

[سوره غافر (40): آيات 7 تا 12] ..... ص: 466

اشاره

الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِيلَكَ وَ قِهِمْ عَذابَ الْجَحِيمِ (7) رَبَّنا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتِي وَعَدْتَهُمْ وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبائِهِمْ وَ أَزْواجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (8) وَ قِهِمُ السَّيِّئاتِ وَ مَنْ تَقِ السَّيِّئاتِ يَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمْتَهُ وَ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (9) إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يُنادَوْنَ لَمَقْتُ اللَّهِ أَكْبَرُ مِنْ مَقْتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ إِذْ تُدْعَوْنَ إِلَي الْإِيمانِ فَتَكْفُرُونَ (10) قالُوا رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ فَاعْتَرَفْنا بِذُنُوبِنا فَهَلْ إِلي خُرُوجٍ مِنْ سَبِيلٍ (11)
ذلِكُمْ بِأَنَّهُ إِذا دُعِيَ اللَّهُ وَحْدَهُ كَفَرْتُمْ وَ إِنْ يُشْرَكْ بِهِ تُؤْمِنُوا فَالْحُكْمُ لِلَّهِ الْعَلِيِّ الْكَبِيرِ (12)

ترجمه آيات ..... ص: 466

آنان كه عرش را حمل مي‌كنند و آنان كه پيرامون عرش هستند پروردگار خود را حمد و تسبيح مي‌گويند و به او ايمان دارند و براي كساني كه ايمان آورده‌اند استغفار مي‌كنند كه اي پروردگار ما سعه رحمت و علم تو همه چيز را فرا گرفته پس كساني را كه توبه كردند و راه تو را پيروي نمودند بيامرز و از عذاب جهنم حفظ فرما (7).
پروردگار! ايشان را در جنات عدن كه وعده‌شان داده‌اي داخل فرما هم ايشان را و هم پدران و همسران و ذريات ايشان را كه صلاحيت دارند به درستي و به راستي كه تنها تو عزيز فرزانه‌اي (8).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 467
و از كيفر گناهان و بديها حفظشان كن كه هر كس را تو از كيفر بديها حفظش كني براستي رحمتي بر او كرده‌اي رحمتي كه رستگاري عظيم، همان رحمت است (9).
به درستي آنان كه كافر شدند از نقطه‌اي دور ندا مي‌شوند: خشم خدا از خشم خود شما بسيار بزرگتر و سخت‌تر است آيا يادتان هست كه هر چه به سوي ايمان دعوت مي‌شديد كفر مي‌ورزيديد (10).
مي‌گويند پروردگارا تو ما را دو بار ميراندي و دو نوبت زنده كردي اينك به گناهان خود اعتراف مي‌كنيم حال آيا راهي براي بيرون شدن از آتش هست؟ (11).
اين عذاب شما بدان جهت است كه وقتي خدا به تنهايي خوانده مي‌شد كفر مي‌ورزيديد و چون به وي شرك ورزيده مي‌شد به آن ايمان مي‌آورديد پس حكم تنها از آن خداي بلند مرتبه بزرگ است (12).

بيان آيات ..... ص: 467

اشاره

بعد از آنكه در آيات قبل تكذيب كفار و جدال به باطلشان در آيات خدا را خاطرنشان ساخت و نيز اشاره كرد به اينكه اينها نمي‌توانند خدا را عاجز سازند و خدا از اينان غافل نيست، بلكه منظور او از اين دعوت همين است كه اينان تكذيب و جدال بكنند، تا از ديگران متمايز و جدا گشته، كلمه عذاب بر عليه آنان حتمي شود، اينك در اين آيات به آغاز كلام برگشت كرده، به آنجا كه مي‌فرمود: نازل كردن كتاب و به پا خاستن دعوت به منظور مغفرت و قبول توبه جمعي و عقاب جمعي ديگر است، در اين آيات خاطر نشان مي‌سازد كه مردم در مقابل اين دعوت دو جورند. يك طايفه آنهايند كه ملائكه حامل عرش خدا و طواف كنندگان پيرامون آن برايشان استغفار مي‌كنند و آنان عبارتند از: توبه كنندگان كه به سوي خدا بر مي‌گردند و راه او را پيروي مي‌كنند و نيز صلحا از پدران و همسران و ذريه ايشانند.
و دسته دوم عبارتند از، كساني كه به جرم كفر ورزيدن به توحيد، اهل عذابند.
" الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يُؤْمِنُونَ بِهِ ..."
خداي سبحان در اين آيه و در هيچ جا از كلام عزيزش معرفي نفرموده كه اين حاملان عرش چه كساني هستند، آيا از ملائكه‌اند؟ يا كساني ديگر؟ ولي عطف كردن جمله" و من حوله" بر حاملان عرش، اشعار دارد بر اينكه حاملان عرش هم از ملائكه‌اند: چون در آيه" وَ تَرَي الْمَلائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ" «1» تصريح دارد كه طواف كنندگان پيرامون عرش از
__________________________________________________
(1)و ملائكه را مي‌بيني كه پيرامون عرش در طوافند. سوره زمر، آيه 75.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 468
ملائكه‌اند. پس نتيجه مي‌گيريم كه حاملين عرش نيز از اين طايفه‌اند.
و ما در جلد هشتم اين كتاب گفتار مفصلي پيرامون معناي عرش گذرانديم.
و با در نظر داشتن آن بحث معناي جمله" الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ" چنين مي‌شود: آن ملائكه‌اي كه حامل عرشند، عرشي كه تمامي اوامر و همه احكام الهي از آنجا صادر مي‌شود اوامر و احكامي كه با آنها امور عالم تدبير مي‌شود، و نيز آن ملائكه‌اي كه پيرامون عرشند، يعني مقربين از ملائكه، چنين و چنان مي‌كنند.
" يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ"- يعني خدا را منزه مي‌دارند، در حالي كه اين تنزيهشان همراه با ثناي پروردگارشان است. پس ملائكه، خداي تعالي را از هر چيز كه لايق ساحت قدس او نيست، و از آن جمله شريك داشتن در ملك، منزه مي‌دارند و بر فعل او و تدبيرش ثنا مي‌گويند.
" وَ يُؤْمِنُونَ بِهِ"- ايمان آوردن ملائكه به خدا- با اينكه حامل عرش ملك و تدبير خدايند و يا پيرامون آن طواف مي‌كنند تا او امر صادره را بگيرند و نيز او را از هر نقصي تنزيه نموده بر افعالش ثنا مي‌گويند- به اين معنا است كه ملائكه به وحدانيت خدا در ربوبيت و الوهيت ايمان دارند. پس ذكر عرش و نسبت دادن تنزيه و تحميد و ايمان به ملائكه خود ردي است بر مشركين كه ملائكه مقرب خدا را شركاي خدا در ربوبيت و الوهيت مي‌پنداشتند و آنها را به جاي خدا ارباب خود گرفته و مي‌پرستيدند.

[توضيح استغفار و دعاي ملائكه حامل عرش و پيرامونيان عرش براي مؤمنان و پدران و همسران و فرزندان ايشان] ..... ص: 468

" وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا"- يعني از خداي سبحان مي‌خواهند تا هر كس را ايمان آورده بيامرزد.
" رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً ..."- اين جمله حكايت متن استغفار ملائكه است، ملائكه قبل از درخواست خود نخست خدا را به سعه رحمت و علم ستوده‌اند، و اگر در بين صفات خداوندي رحمت را نام برده و آن را با علم جفت كردند، بدين جهت است كه خدا با رحمت خود بر هر محتاجي انعام مي‌كند و با علم خود احتياج هر محتاج و مستعد رحمت را تشخيص مي‌دهد.
" فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِيلَكَ وَ قِهِمْ عَذابَ الْجَحِيمِ" حرف" فا" كه بر سر اين جمله آمده، مي‌فهماند كه جمله فرع و نتيجه ثنايي است كه در جمله قبلي كرده، و خدا را به سعه علم و رحمت ستودند. و مراد از راهي كه مؤمنين از آن پيروي كردند، همان ديني است كه خدا براي آنان تشريع كرده، و آن دين اسلام است. و پيروي دين اسلام عبارت است از اينكه عمل خود را با آن تطبيق دهند. پس مراد از" توبه"
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 469
اين است كه با ايمان آوردن به طرف خدا برگردند.
و معناي جمله اين است كه: خدايا حال كه رحمت و علم تو واسع است، پس كساني را كه با ايمان آوردن به يگانگي تو و با پيروي دين اسلام، به سوي تو برگشتند، بيامرز و از عذاب جحيم حفظشان فرما. و اين همان غايت و غرض نهايي از مغفرت است." رَبَّنا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتِي وَعَدْتَهُمْ ..."
در اين آيه مجددا نداي" ربنا" را تكرار كردند تا عطوفت الهي را بيشتر برانگيزند. و مراد از وعده‌اي كه خداي تعالي داده، وعده‌هايي است كه به زبان انبيايش و در كتب آسماني‌اش داده است.
" وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبائِهِمْ وَ أَزْواجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ"- اين جمله عطف است بر محل ضميري كه در جمله" ادخلهم" است، و مراد از" صلاحيت"، صلاحيت براي داخل بهشت شدن است. و معناي جمله چنين است: پروردگارا و هر كس از ايشان و پدران و همسران و فرزندان ايشان كه صلاحيت داخل شدن بهشت را دارند، داخل بهشت‌هاي عدن بفرما.
اين نكته از سياق آيات به خوبي معلوم است كه استغفار ملائكه براي عموم مؤمنين است و نيز معلوم است كه مؤمنين را دو قسمت كردند: يكي آن مؤمنيني كه خودشان توبه كرده و راه خدا را پيروي كردند كه خدا هم وعده جنات عدن به ايشان داده. و قسم دوم آن مؤمنيني كه خودشان چنين نبوده‌اند و ليكن صلاحيت داخل شدن در بهشت را دارند و ملائكه قسم اول را متبوع و قسم دوم را تابع آنان خواندند.
از اين تقسيم برمي‌آيد طايفه اول اشخاصي هستند كه در ايمان و عمل كاملند، چون مقتضاي حقيقت معناي" لِلَّذِينَ تابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِيلَكَ" همين است، لذا اول اين طايفه را ذكر كردند و از پروردگار خود خواستند تا ايشان را بيامرزد و وعده بهشت عدني كه به ايشان داده در حقشان منجز فرمايد.
و طايفه دوم در مقام و منزلت پايين‌تر از طايفه اولند. كساني هستند كه ايمان و عمل صالح خود را به حد كمال نرسانده‌اند و ايماني ناقص و ضعيف دارند و عملي زشت. ولي به طايفه اول منسوبند، يا پدر و يا فرزند و يا همسر آنهايند لذا سپس اين طايفه را ذكر كرده و از خداي تعالي درخواست كرده‌اند كه اين طايفه را هم به طايفه اول كاملين در ايمان در جنات عدن ملحق نموده، و از بدي‌ها حفظشان فرمايد.
بنا بر اين بيان، آيه شريفه مورد بحث در معناي آيه" وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 470
بِإِيمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ"
«1» خواهد بود، با اين تفاوت كه آيه مورد بحث دامنه شمولش وسيع‌تر است، چون شامل پدران و همسران نيز مي‌شود، به خلاف آيه سوره طور كه تنها شامل" ذريات" مي‌شود، و از نظر ديگر نيز وسيع‌تر است، چون در آيه سوره طور ايمان ذريه قيد شده و در آيه مورد بحث صلاحيت ذريه و آبا و ازواج، و صلاحيت اعم از ايمان است.
" إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ"- ملائكه اين جمله را آوردند تا درخواست‌هاي خود را تعليل كنند، چيزي كه هست، مقتضاي ظاهر كلام اين بود كه بگويند:" انك انت الغفور الرحيم" چون مغفرت و رحمت خدا را درخواست كرده بودند، ليكن به جاي آن گفتند:" عزيز الحكيم"، و اين بدان جهت است كه در آغاز مسألت خود، خدا را به رحمت و علم ستوده بودند، و لازمه سعه رحمت يعني عموم اعطا اين است كه هر چه بخواهد و به هر كه بخواهد عطا كند، و كسي جلوگيرش نباشد، و اين همان" عزت" است، چون عزت هم به همين معنا است كه قدرت بر اعطا و منع داشته باشد.
و لازمه سعه علم او و شمول دامنه علمش به تمامي موجودات اين است كه علم او به تمامي اقطار و نواحي فعل خودش نافذ باشد و در هيچ جهت جهل نداشته باشد و لازمه داشتن چنين علمي اين است كه هر عملي مي‌كند متقن و از هر جهت درست باشد و اين همان حكمت است.
پس اينكه فرمود:" إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" در معناي شفيع قرار دادن سعه رحمت و سعه علم خداي تعالي است كه در آغاز درخواست خود، به عنوان زمينه چيني براي بيان حاجت يعني آمرزش و بهشت ذكر كرده بودند.
" وَ قِهِمُ السَّيِّئاتِ وَ مَنْ تَقِ السَّيِّئاتِ يَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمْتَهُ ..."
از ظاهر سياق چنين برمي‌آيد كه ضمير در كلمه" قهم" به مجموع" لِلَّذِينَ تابُوا" و" من صلح" برمي‌گردد.

[مراد از" سيئات" در دعاي ملائكه براي تائبين و صالحين:" وَ قِهِمُ السَّيِّئاتِ ..."] ..... ص: 470

و مراد از" سيئات"- به طوري كه ديگران گفته‌اند «2»- آثار گناهان است كه همان كيفر آنهاست. و اگر آثار گناهان را" سيئات" خوانده، بدين مناسبت است كه كيفر بدي هم
__________________________________________________
(1)و آنان كه به خدا ايمان آوردند و فرزندانشان هم در ايمان پيرو ايشان شدند ما آن فرزندان را به آنها برسانيم و از عمل فرزندان هيچ نكاهيم. سوره طور، آيه 21.
(2)روح المعاني، ج 24، ص 48.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 471
بدي است، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها" «1».
بعضي «2» هم گفته‌اند: مراد از كلمه" سيئات" خود گناهان و نافرمانيها است و در كلام چيزي كه مضاف به كلمه" سيئات" بوده حذف شده، و تقدير كلام" و قهم جزاء السيئات" و يا" و قهم عذاب السيئات" بوده، يعني: پروردگارا ايشان را از جزاي گناهان و يا عذاب گناهان حفظ بفرما.
و ظاهرا اين آيه هم از آياتي است كه دلالت مي‌كند بر اينكه پاداش روز قيامت خود اعمال است، هم چنان كه كيفر اعمال زشت نيز خود آن اعمال است و امثال اين گونه آيات در كلام خداي تعالي بسيار و مكرر آمده، مانند:" إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" «3».
و به هر حال مراد از" سيئات" كه ملائكه درخواست حفظ مؤمنين را از آنها كرده‌اند، هراس‌ها و شدايدي است كه در روز قيامت همه با آن مواجهند، نه عذاب جهنم، تا جمله" وَ قِهِمْ عَذابَ الْجَحِيمِ" و جمله" وَ قِهِمُ السَّيِّئاتِ" دو جمله تكراري شود.
بعضي «4» گفته‌اند: مراد از" سيئات" خود آن گناهاني است كه در دنيا واقع مي‌شود، و كلمه" يومئذ" هم اشاره به دنيا است و معناي جمله اين است كه: پروردگارا مؤمنين را به توفيق خود در دنيا از ارتكاب گناهان حفظ فرما.
ولي اين تفسير صحيح نيست، چون سياق مؤيد آن است كه مراد از كلمه" يومئذ- امروز" روز قيامت باشد هم چنان كه جمله" وَ قِهِمْ عَذابَ الْجَحِيمِ" در آيه هفتم و جمله" وَ أَدْخِلْهُمْ جَنَّاتِ عَدْنٍ" در آيه هشتم نيز شاهد بر اين است كه گفتگو در اين سياق در باره روز قيامت است، پس حق اين است كه مراد از كلمه" سيئات" هول و هراسها و شدايدي است كه در روز قيامت براي مردم ظهور مي‌كند.
و از اين آيات كه مشتمل بر دعاي ملائكه و درخواست ايشان براي مؤمنين است دو نكته استفاده مي‌شود:
اول، رعايت ادبي است كه ملائكه در دعاي خود كرده‌اند و قبل از درخواست حاجت، خداي عزيز را حمد و ثنا گفته‌اند و علاوه بر اين، از اسماي حسناي او اسمايي را كه مناسب با درخواستشان بوده شفيع قرار داده‌اند.
__________________________________________________
(1)و جزاي بدي، بديي مثل آن است. سوره شوري، آيه 40.
(2)روح المعاني، ج 24، ص 48.
(3)تنها جزايتان همان اعمالي است كه مي‌كرديد. سوره تحريم، آيه 7.
(4)روح المعاني، ج 24، ص 48.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 472
دوم اينكه، درخواست آمرزش را قبل از درخواست بهشت كرده‌اند و اين معنا يعني ذكر آمرزش قبل از ذكر بهشت در كلام خداي تعالي هر جا كه با هم آمده‌اند مكرر آمده. و همين هم با عقل موافق است، براي اينكه به دست آمدن استعداد براي درك هر نعمتي، با زوال موانع تامين مي‌شود، يعني اول بايد موانع برطرف گردد، بعد نعمت به دست آيد.

[توضيحي در مورد عدم منافات در خواست مغفرت و بهشت براي تائبين و مؤمنين، با اينكه بر خدا واجبست تائبين و مؤمنين را ببخشد و مؤمنان را داخل بهشت كند] ..... ص: 472

بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: جمله" فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا ..." دلالت دارد بر اينكه برداشتن و اسقاط عقاب بعد از توبه، تفضلي است از خداي تعالي، چون اگر واجب بود ديگر احتياج نداشت ملائكه درخواست آن را بكنند، بلكه خود خداي تعالي عقاب تائبين را اسقاط مي‌كرد.
ليكن اين استدلال صحيح نيست، براي اينكه واجب بودن اسقاط عقاب تائبين يا صدور هر كار ديگر از خداي تعالي منافاتي با صحت درخواست آن ندارد، به شهادت كلام خود ملائكه، كه بعد از استغفار گفته‌اند:" رَبَّنا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتِي وَعَدْتَهُمْ" «2»، چون مي‌بينيم با اعترافشان به اينكه خدا وعده جنات عدن داده و با اينكه ملائكه مي‌دانند كه خدا خلف وعده نمي‌كند، با اين حال درخواست كرده‌اند كه مؤمنين را داخل آن جنات بفرمايد.
و از اين آيه صريحتر آيه:" رَبَّنا وَ آتِنا ما وَعَدْتَنا عَلي رُسُلِكَ وَ لا تُخْزِنا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّكَ لا تُخْلِفُ الْمِيعادَ" «3» مي‌باشد كه حكايت دعاي خود مؤمنين است.
و قبول توبه از چيزهايي است كه خداي تعالي بر خود واجب كرده و آن را حق توبه كنندگان دانسته و فرموده:" إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَي اللَّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهالَةٍ ثُمَّ يَتُوبُونَ مِنْ قَرِيبٍ فَأُولئِكَ يَتُوبُ اللَّهُ عَلَيْهِمْ" «4» بنا بر اين طلب هر حقي كه خدا بر خود واجب كرده، از قبيل درخواست مغفرت گناه توبه كننده (و درخواست طلب روزي، و يا استجابت دعا و امثال آن) در حقيقت مراجعه به خداست براي اينكه وعده خود را انجاز كند، و نيز اظهار اشتياق براي رسيدن به رستگاري به سبب كرامت اوست.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 515.
(2)پروردگارا در آن جنات عدني كه به ايشان وعده داده‌اي داخلشان كن.
(3)پروردگارا و آنچه كه به وسيله فرستادگانت به ما وعده داده‌اي، به ما بده و ما را در قيامت خوار مگردان كه تو خلف وعده نمي‌كني. سوره عمران، آيه 194.
(4)جز اين نيست كه قبول توبه كساني كه عمل زشت مي‌كنند و بلافاصله توبه مي‌كنند، بر خدا واجب و حق توبه كنندگان است و ايشان (مطمئن باشند كه) خدا از گناهانشان در مي‌گذرد. سوره نساء، آيه 17. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 473
و همچنين صرف اينكه مي‌دانيم فلان رفتار خدا با بندگانش تفضل است، دليل نمي‌شود بر اينكه اين رفتار بر خدا واجب نيست، چون هر عطيه از عطاياي خدا كه فرض كني، تفضل او است، چه واجب الصدور باشد و چه غير واجب، چون اگر صدور فعلي از افعال از خداي تعالي واجب باشد، چنان نيست كه ديگري در ايجاب آن دخالت كرده باشد و خدا را مقهور تاثير خود ساخته باشد، چون مؤثر در هر چيز تنها و تنها خود او است و چيزي در او اثر نمي‌گذارد. و معناي وجوب صدور آن فعل اين است كه خداي عزيز، صدور آن را بر خود واجب كرده. و برگشت معناي وجوب، به اين است كه خداي عزيز قضا رانده كه اين كار انجام شود و اين عطيه افاضه گردد و قضايش هم حتمي است.
پس اگر آن كار را كه فرض كرديم بر خود واجب كرده، انجام مي‌دهد به مشيتي از ناحيه خويش انجام مي‌دهد، او منزه است از اينكه ديگري او را به كار مجبور و كاري را بر او الزام كند، بلكه اگر آن كار عطيه‌اي باشد، در عين اينكه بر حسب فرض واجب بوده، تفضلي است كه كرده. پس فعل او تفضلي است از او هر چند كه واجب الصدور باشد و اما اگر واجب الصدور نباشد، تفضل بودنش واضح‌تر است.
" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يُنادَوْنَ لَمَقْتُ اللَّهِ أَكْبَرُ مِنْ مَقْتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ إِذْ تُدْعَوْنَ إِلَي الْإِيمانِ فَتَكْفُرُونَ" كلمه" مقت" به معناي شديدترين مرحله خشم است. خداي تعالي بعد از آنكه پاره‌اي از آثار ايمان مؤمنين را برشمرد، اينك به سراغ كفار برگشته، پاره‌اي از آثار سويي كه از جهت كفر دارند، برمي‌شمارد.
و ظاهر اين آيه و آيه بعدش اين است كه: ندايي كه در اين آيه حكايت مي‌كند، ندايي است كه كفار در آخرت و بعد از داخل شدن در آتش به آن نداء مي‌شوند. آن هنگامي كه عذاب كفر خود را مي‌چشند و مي‌فهمند كه كفرشان در دنيا در حقيقت خشم گرفتن بر خودشان بوده است، آن روزي كه از طرف انبيا دعوت مي‌شدند به سوي ايمان و آن دعوت را مسخره مي‌كردند، به دست خود اين آتش را براي خود افروختند و خويشتن را به هلاكت دايمي دچار كردند.
در آن روز از جانب خداي سبحان اين ندا را مي‌شنوند: سوگند مي‌خورم كه شدت خشم خدا براي شما خيلي بزرگتر و بيشتر از شدت خشمي است كه خودتان بر خود گرفتيد، آن هنگام كه دعوت مي‌شديد- اگر مضارع آورده به اعتبار حكايت حال گذشته معناي گذشته را مي‌دهد- به سوي ايمان، يعني انبيا شما را بدان دعوت مي‌كردند، و شما كفر مي‌ورزيديد.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 474

[حكايت اعتراف بي حاصل كفار دوزخي به يقينشان به معاد و اقرارشان به گناهانشان، براي نجات يافتن از عذاب] ..... ص: 474

" قالُوا رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ فَاعْتَرَفْنا بِذُنُوبِنا فَهَلْ إِلي خُرُوجٍ مِنْ سَبِيلٍ" سياق آيه و ما قبل آن اشعار دارد كه كفار اين سخن را بعد از شنيدن آن پاسخ مي‌گويند، در حالي كه در آتش قرار دارند، به دليل اينكه در آخرش مي‌گويند:" فَهَلْ إِلي خُرُوجٍ مِنْ سَبِيلٍ- آيا راهي هست كه ما از آتش بيرون شويم؟".
كفار قبل از اين التماس، نخست اعتراف به گناه مي‌كنند و اين خود نوعي سبب خواهي و توسل است، براي نجات از عذاب، اما" وَ لاتَ حِينَ مَناصٍ" وقتي اين تشبثات را مي‌كنند كه كار از كار گذشته، براي اينكه تا چندي كه در دنيا بودند نسبت به مساله معاد در شك بودند و ايماني به بازگشت به سوي خدا نداشتند و به همين جهت آن را انكار نموده و روز حساب را فراموش كردند. و همين فراموشي روز حساب باعث افسار گسيختگي ايشان در گناهان شد كه بدون هيچ پروايي به سوي گناهان شتافتند. آري فراموشي روز جزا كليد تمامي گناهان و گمراهي‌ها است، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ" «1».
آن گاه وقتي خداوند قبض روحشان كرد كه به حساب اماته‌اي بعد از اماته‌اي ديگر بود، و سپس زنده‌شان كرد، كه احيايي بعد از احياي ديگر بود، آن وقت شك و ترديدشان در باره بعث و برگشتن به سوي خدا از بين رفت، چون بقاي بعد از مرگ و حيات بعد از حيات را عينا ديدند، با اينكه در دنيا مردن را فنا و نابودي مي‌پنداشتند، و مي‌گفتند:" إِنْ هِيَ إِلَّا حَياتُنَا الدُّنْيا (نَمُوتُ وَ نَحْيا) وَ ما نَحْنُ بِمَبْعُوثِينَ" «2».
و كوتاه سخن آنكه: در آن روز با حاصل شدن يقين، شك و ترديدي برايشان نمي‌ماند، ولي گناهان و نافرمانيها باقي مانده است و به همين جهت است كه براي خلاصي از عذاب يك بار متوسل به اعتراف به يقين خود مي‌شوند كه خدايا ديگر شك و ترديد نداريم و يقين پيدا كرديم و قرآن اين اعترافشان را چنين حكايت مي‌كند:" وَ لَوْ تَري إِذِ الْمُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ رَبَّنا أَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنَّا مُوقِنُونَ" «3» و باري ديگر
__________________________________________________
(1)آنهايي كه از راه خدا گمراه شدند عذابي سخت دارند، به خاطر اينكه روز حساب را فراموش كردند. سوره ص، آيه 26.
(2)زندگي به جز همين زندگي دنيايي ما نيست، و ما هرگز مبعوث نخواهيم شد. سوره انعام، آيه 29.
(3)و اگر مجرمين را ببيني كه در آن روز نزد پروردگارشان سرها به زير افكنده مي‌گويند:
پروردگارا به عيان ديديم و شنيديم، حال ما را برگردان تا عمل صالح كنيم كه ديگر صاحب يقين شديم.
سوره الم سجده، آيه 12.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 475
متوسل مي‌شوند به اعتراف به گناهان خود، هم چنان كه آيه مورد بحث آن را حكايت مي‌كند، به اينكه تا در دنيا بودند خود را در اراده و افعال آزاد و مستقل مي‌دانستند، به طوري كه مي‌توانستند بدون هيچ رادعي هر چيزي را بخواهند و هر كاري را بكنند، بدون اينكه حساب و كتابي در نظر داشته باشند، و بدون اينكه صواب و خطايي بفهمند.
از اين بيان روشن مي‌شود كه به چه وجهي جمله" فَاعْتَرَفْنا بِذُنُوبِنا" را با حرف" فاء" بر جمله" أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ" مترتب كرد و آن را فرع اين قرار داد. آري، اعتراف در حقيقت فرع و مترتب بر يقين يافتن به معاد است، چون وقتي اين يقين پيدا شود، يقين ديگري به دنبالش پيدا مي‌شود، و آن اين است كه انحرافهايشان از راه خدا ضلالت و گناه بود.

[مراد از دو اماته و دو احياء در سخن كفار در جهنم:" رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ ..." و وجوه مختلف در اين باره] ..... ص: 475

و مراد از اينكه گفتند:" أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ- دو بار ما را ميراندي و دو بار زنده كردي"- به طوري كه بعضي «1» گفته‌اند- ميراندن در آخرين روز زندگي دنيا و زنده كردن در برزخ است و سپس ميراندن از برزخ، و زنده كردن در قيامت براي حساب است. پس آيه شريفه كه سخن از دو ميراندن و دو زنده كردن دارد، اشاره به ميراندن بعد از زندگي دنيا و ميراندن بعد از زندگي در برزخ، و احياي در برزخ، و احياي در قيامت مي‌كند، چون اگر زندگي در برزخ نبود، ديگر ميراندن دومي تصور صحيحي نداشت، چون هم ميراندن بايد بعد از زندگي باشد و هم احيا بايد بعد از مردن و هر يك از اين دو بايد مسبوق به خلافش باشد و گرنه" اماته" و" احياء" نمي‌شود.
در نتيجه زندگي داراي سه مرحله مي‌شود: يكي زندگي در دنيا، دوم در برزخ، سوم در قيامت، و كفار در اين كلام خود متعرض حيات دنيوي نشده‌اند، و گرنه مي‌بايستي گفته باشند:" و أحييتنا ثلاثا- و ما را سه زندگي دادي" با اينكه زندگي دنيا هم احيا بود، براي اينكه اين زندگي هم بعد از مرگ يعني بعد از دوراني واقع شده، كه هنوز روح در بدن دميده نشده.
و علتش اين است كه: مرادشان از احيا آن احيايي بوده كه باعث پيدا شدن يقين به معاد گشته، و آن عبارت است از احياي در برزخ، و احياي در قيامت. و اما زندگي دنيا هر چند كه آن هم احيا است و ليكن به خودي خود باعث پيدا شدن يقين به معاد نيست، به
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 24، ص 52.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 476
شهادت اينكه كفار تا چندي كه در دنيا بودند نسبت به معاد در شك و ترديد بودند.
با اين بيان فساد آن اعتراضي كه به اين بحث شده روشن مي‌گردد كه اگر مراد از دو احيا، احيا در برزخ و احياي در قيامت باشد بايد مي‌گفتند:" امتنا اثنتين و احييتنا ثلاثا" چون منظور شمردن مرگها و زندگيهايي است كه بر آنان گذشته، و آن عبارت است از دو اماته و سه احياء «1».
وجه فسادش همان است كه گفتيم: منظور تنها شمردن مطلق اماته‌ها و احياءهايي كه بر آنان گذشته، نبوده، بلكه آن اماته و احيايي منظور بوده كه در حصول يقين براي آنان دخالت داشته، و احياي در دنيا چنين دخالتي نداشته.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" اماته اولي" حالت نطفگي انسان است، آن وقتي كه هنوز روح در آن دميده نشده و مراد از" احياء اولي" حالت آدمي بعد از دميده شدن روح در كالبد است. و مراد از" اماته دوم" اماته در دنيا و قبض روح است، و مراد از" احياي دوم" احياء براي روز قيامت و حساب است، و آيه شريفه درست همان را مي‌گويد كه آيه شريفه" كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ كُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْياكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ" «3» در مقام بيان آن است.
گويندگان اين توجيه و تفسير وقتي احساس كردند كه كلمه" اماته" بر حالت نطفگي آدمي، يعني حالت قبل از دميده شدن روح در آن، صدق نمي‌كند، چون اماته وقتي صادق است كه قبلا حياتي باشد، لذا در مقام رفع و رجوع اين اشكال برآمده‌اند و به نيرنگهاي عجيب و غريب متوسل شده‌اند، كه اگر از خوانندگان كسي بخواهد به آنها واقف شود، بايد به تفسير كشاف و شرح‌هاي آن مراجعه كند.
علاوه بر اين خواننده عزيز متوجه شد كه نام بردن اماته‌ها و احياءهايي كه بر آنان گذشته، همه و همه براي اشاره به اسباب حصول يقين ايشان به مساله معاد است و زندگي دنيا و مرگ قبل از آن زندگي، هيچ اثري در پيدا شدن يقين به معاد ندارد.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: حيات اولي، زندگي دنيا و دومي، زنده شدن در قبر است. و موت اولي مرگ در دنيا و موت دومي مردن در قبر است. و آيه شريفه اصلا متعرض زندگي در
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 24، ص 52.
(2)چگونه به خدا كفر مي‌ورزيد، با اينكه امواتي بوديد، پس خدا زنده‌تان كرد و سپس شما را ميراند، و آن گاه زنده‌تان كرد. سوره بقره، آيه 28.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 5، ص 516.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 477
قيامت نيست.
اشكالي كه بر اين تفسير و توجيه وارد است، اين است كه گفتيم: زندگي دنيا اصلا مورد نظر نيست، و وجهي ندارد كه نام آن را ببرند، به خلاف زندگي در قيامت كه در حصول يقين كمال تاثير را دارد.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد از" احياء"، احياي در بعث و احياي قبل از بعث است، و احياي بعث هم دو قسم است: يكي احياي در قبر و يكي هم در خود قيامت، چيزي كه هست آيه شريفه متعرض اين تقسيم نشده، ولي شامل هر دو قسم آن مي‌شود، در نتيجه شامل سه قسم احياء و دو اماته مي‌گردد.
اشكالي كه بر اين تفسير وارد است همان اشكالي است كه بر دو وجه قبلي وارد بود، علاوه بر اشكالي كه ديگران «2» بر آن كرده‌اند و آن اين است كه نام بردن اماته دومي يعني اماته در قبر، دليل بر اين است كه تقسيم مورد نظر آيه بوده و مراد تعدد شخصي است نه نوعي.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد احياي نفوس در عالم ذر و سپس اماته در آن عالم و آن گاه احياي آنها در دنيا، و سپس اماته آنها در دنيا و در آخر احياي آنها در بعث است. اشكال اين توجيه هم همان اشكال‌هاي سابق است.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: منظور از تثنيه آوردن دو كلمه" احياء" و" اماته" به منظور تاكيد است، هم چنان كه در آيه" ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ" «5» منظور تاكيد است، و گرنه معناي آيه اين است كه: خدايا تو ما را ميراندي، ميراندني بعد از ميراندن، و احياء كردي احيايي بعد از احياء.
مفسرين «6» بر اين توجيه اشكال كرده‌اند كه: اين حرف وقتي صحيح است كه خود كلمه" اماته" و" احياء" را تثنيه آورده باشد و گفته باشد:" أمتنا إماتتين و احييتنا إحياءين" و يا" كرتين"، ولي اينطور نگفته، بلكه خود عدد را دو تا آورده و گفته:" أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ- دو بار ميراندي" و با اين حال ديگر جايي براي احتمال تاكيد نيست، نظير جمله" إِلهَيْنِ اثْنَيْنِ- دو خدا" «7»
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 24، ص 53.
(2 و 3 و 4)روح المعاني، ج 24، ص 53.
(5)باز دوباره به چشم بصيرت دقت كن. سوره ملك، آيه 4.
(6)روح المعاني، ج 24، ص 53.
(7)سوره نحل، آيه 51.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 478
" فَهَلْ إِلي خُرُوجٍ مِنْ سَبِيلٍ"- اين جمله دعا و درخواست است، به صورت استفهام و پرسش. و اگر دو كلمه" خروج" را بدون الف و لام آورد، براي اشاره به اين معنا است كه مي‌خواهيم ما از دوزخ خارج بشويم، به هر طريق و هر قسم خروج كه باشد راضي هستيم، و اين خود دلالت دارد بر نهايت درجه فشار و ناراحتي، اما هيچ راهي به سوي خروج ندارند، چون روز قيامت روزي است كه تمامي درها به روي كفار بسته مي‌شود و تمامي سبب‌ها از كار مي‌افتد، و ديگر سببي نمي‌ماند، كه اميد آن رود كه اثر كند و ايشان را از عذاب خلاص سازد.
" ذلِكُمْ بِأَنَّهُ إِذا دُعِيَ اللَّهُ وَحْدَهُ كَفَرْتُمْ وَ إِنْ يُشْرَكْ بِهِ تُؤْمِنُوا ..."
خطاب در" ذلكم" به كفار است و موطن اين خطاب روز قيامت است، و احتمال هم دارد كه موطنش همين دنيا باشد و منظور اين باشد كه با اين خطاب ايشان را از شرك ورزيدن نهي كند و باز بدارد.
و" ذلكم" اشاره به حالت شدت و سخت كفار است. و جمله" وَ إِنْ يُشْرَكْ بِهِ" دلالت بر دوام و استمرار دارد. و سياق كلام براي بيان دشمني كفار با حق و با دين توحيد است، چون كفار چنين بوده و هستند كه به هر چيزي و هر دعوتي كه بويي از توحيد در آن باشد كفر مي‌ورزند، و هر عقيده‌اي را كه نشانه‌اي از شرك در آن باشد مي‌پذيرند، در نتيجه وضعشان چنين است كه براي خدا هيچ حقي و حرمتي قايل نبوده، و جانب حق سبحان را به هيچ وجه رعايت نمي‌كنند، خداي سبحان هم رحمت خود را بر آنان حرام كرده، در احكام خود هيچ رعايتي از جانب آنان نمي‌كند.
و با اين معنايي كه براي آيه كرديم جمله" فَالْحُكْمُ لِلَّهِ الْعَلِيِّ الْكَبِيرِ" به خوبي به اول آيه متصل مي‌شود، آن وقت نتيجه اين اتصال اين مي‌شود كه گويا خواسته است بفرمايد:
وقتي شما يكباره از خدا بريديد و به هر چيزي كه او اراده مي‌كند شما كفر مي‌ورزيد، و به هر چيزي كه او دوست نمي‌دارد ايمان مي‌آوريد، جز اين نبايد توقع داشته باشيد كه او هم از شما ببرد، و از هر حكمي در باره شما مي‌كند هيچگونه رعايتي نسبت به حال شما نكند.
و بنا بر اين آيه شريفه مورد بحث همان مطلبي را افاده مي‌كند كه آيه شريفه" نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ" «1» آن را بيان مي‌كند. و جمله" فَالْحُكْمُ لِلَّهِ الْعَلِيِّ الْكَبِيرِ"، هر چند في نفسه عموميت دارد، و ليكن از نظر سياق خاص است، و مي‌خواهد كفار را تهديد كند و به همين منظور براي تاكيد اين تهديد، آيه را با دو نام مقدس" علي" و" كبير" ختم مي‌فرمايد.
__________________________________________________
(1)خدا را فراموش كردند، خدا هم فراموششان كرد. سوره توبه، آيه 67.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 479

[سوره غافر (40): آيات 13 تا 20] ..... ص: 479

اشاره

هُوَ الَّذِي يُرِيكُمْ آياتِهِ وَ يُنَزِّلُ لَكُمْ مِنَ السَّماءِ رِزْقاً وَ ما يَتَذَكَّرُ إِلاَّ مَنْ يُنِيبُ (13) فَادْعُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ (14) رَفِيعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ لِيُنْذِرَ يَوْمَ التَّلاقِ (15) يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا يَخْفي عَلَي اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْ‌ءٌ لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ (16) الْيَوْمَ تُجْزي كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ لا ظُلْمَ الْيَوْمَ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسابِ (17)
وَ أَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْآزِفَةِ إِذِ الْقُلُوبُ لَدَي الْحَناجِرِ كاظِمِينَ ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ حَمِيمٍ وَ لا شَفِيعٍ يُطاعُ (18) يَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَ ما تُخْفِي الصُّدُورُ (19) وَ اللَّهُ يَقْضِي بِالْحَقِّ وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَقْضُونَ بِشَيْ‌ءٍ إِنَّ اللَّهَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ (20)

ترجمه آيات ..... ص: 479

او همان خدايي است كه آيات خود را همواره به شما نشان مي‌دهد و براي شما از بالا رزقي مي‌فرستد اما جز كساني كه به خدا رجوع پي در پي دارند كسي متذكر نمي‌شود (13).
پس خدا را بخوانيد در حالي كه دين را خالص براي او بدانيد هر چند كه كفار بدشان آيد (14).
خدايي كه داراي درجاتي بلند و صاحب عرش است روح را كه از فرمان خودش است بر هر كس از بندگانش بخواهد نازل و القا مي‌كند تا مردم را از روز ديدار بترساند (15).
روزي كه همه مردم از پرده برون مي‌افتند و از ايشان هيچ سري بر خدا پوشيده نمي‌ماند در آن روز گفته مي‌شود: امروز ملك از آن كيست؟ از آن خداي واحد قهار (16).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 480
امروز هر كسي به آنچه كه كرده است جزا داده مي‌شود امروز ديگر ظلمي نيست چون كه خدا سريع الحساب است (17).
اي پيامبر ايشان را از روز آزفه بترسان، از آن وقتي كه دلها از شدت ترس به گلوگاه مي‌رسد و دچار ترس و اندوه شديد مي‌گردد روزي كه براي ستمكاران هيچ دوست و هيچ شفيعي كه شفاعتش پذيرفته شود نيست (18).
او نگاه زير چشمي چشمها را مي‌داند و از آنچه در سينه‌ها نهفته است خبر دارد (19).
و خدا به حق داوري مي‌كند و خداياني كه به جاي خدا مي‌خوانند هيچ گونه داوري ندارند، به درستي خدا شنوا و بينا است (20).

بيان آيات [اقامه دو حجت بر توحيد، با بيان اينكه ارسال رسل و انزال رزق فقط از ناحيه خداي سبحان است] ..... ص: 480

اشاره

در اين آيات بر مساله توحيد احتجاج شده، و بعد از آنكه مردم را به دو دسته تقسيم مي‌كند: يكي آنهايي كه به سوي خدا رجوع مي‌كنند، و راه او را پيروي مي‌نمايند، و يكي هم آنهايي كه آيات او را تكذيب نموده و در مقابل آن به باطل جدال مي‌كنند، آن گاه اين طايفه را انذار مي‌فرمايد.
" هُوَ الَّذِي يُرِيكُمْ آياتِهِ ..."
مراد از" آيات" در اينجا علايم و حجت‌هايي است كه بر وحدانيت خداي تعالي در ربوبيت و الوهيت دلالت مي‌كند، به دليل تفريعي كه- به زودي مي‌آيد- بر آن مي‌نمايد و مي‌فرمايد:" فَادْعُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ- حال كه چنين است پس خدا را در حالي بخوانيد كه دين را خالص براي او بدانيد". و كلمه" آيات" چون مطلق است، هم شامل آيات تكويني و ديدني عالم مي‌شود، كه هر انسان صحيح الادراكي آن را مي‌بيند و هم شامل آيات و معجزاتي كه به دست انبيا جاري مي‌شود و هم براهيني كه انبيا از طريق وحي اقامه مي‌كردند.
و اين جمله مشتمل است بر يك برهان، به اين بيان كه اگر در واقع معبودي بوده باشد كه پرستش او بر انسان واجب باشد و نيز در پرستش او كمال و سعادت آدمي تامين شود، تماميت و كمال تدبير او اقتضا مي‌كند كه انسان‌ها را به سوي خود هدايت كند و آن معبودي كه آيات هستي بر ربوبيت و الوهيت او دلالت مي‌كند و انبياء و رسولان هم با ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 481
دعوت خود و معجزاتشان آن آيات را تاييد مي‌كنند،" خداي" سبحان است و اما آلهه مشركين كه مشركين آنها را به جاي خدا مي‌پرستند و مي‌خوانند، هيچ آيات و دليلي از ناحيه آنها نيست كه بر الوهيت آنها دلالت كند. پس همان" خداي" سبحان معبودي است يگانه و بي شريك- و امير المؤمنين (ع) هم در اين كلام خود كه فرموده:" لو كان لربك شريك لأتتك رسله- اگر پروردگار تو شريكي مي‌داشت، رسولان آن شريك هم به سويت مي‌آمدند"، به اين برهان اشاره فرموده.
جمله" وَ يُنَزِّلُ لَكُمْ مِنَ السَّماءِ رِزْقاً" هم، حجتي ديگر بر يگانگي خداي تعالي است، و اين حجت از جهت رزق اقامه شده، مي‌فرمايد: رزق دادن به بندگان يكي از شؤون ربوبيت و الوهيت است و چون همه مي‌دانند كه رزق از ناحيه خداست، نه از ناحيه شركاي ايشان، پس تنها او رب و اله است.
مفسرين «1»" رزق" در آيه را به باران و كلمه" سماء" را به سمت بالا تفسير كرده‌اند. و بعيد نيست مراد از" رزق" خود آن ارزاقي باشد كه مردم با آن ارتزاق مي‌كنند، و مراد از نازل شدن آن از آسمان اين باشد كه ارزاق از غيب به شهود مي‌آيند، هم چنان كه آيه شريفه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «2» آن را افاده مي‌كند.
" وَ ما يَتَذَكَّرُ إِلَّا مَنْ يُنِيبُ"- اين جمله جمله‌اي است معترضه كه در بين احتجاجات اين معنا را مي‌رساند كه: متذكر شدن به اين حجت‌ها تنها شان يكي از دو طايفه‌اي است كه قبلا نام برده شدند، يعني انابه كنندگان رجوع كننده به سوي خدا. و اما مجادلين كفر پيشه از اين دو طايفه متذكر نمي‌شوند، براي اينكه كفر و لجبازي استعداد تذكر به حجيت و پيروي حق را به كلي باطل مي‌كند.
" فَادْعُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ" مناسبتر با سياق اين است كه خطاب عمومي و شامل مؤمنين و غير مؤمنين، و متفرع بر حجت قبلي باشد، ولي شامل كفاري كه در آخر آيه نامبرده شده‌اند، يعني تكذيب كنندگان و مجادلين به باطل نمي‌شود.
گويا فرموده: وقتي آيات بر وحدانيت خداي تعالي دلالت كرد و معلوم شد كه تنها رازق او است، ناگزير بر همه مردم- البته غير آن كفاري كه آيات را تكذيب كرده، و مجادله
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 517. [.....]
(2)هيچ چيز نيست مگر آنكه خزينه‌هايش نزد ماست و ما آن را نازل نمي‌كنيم مگر به اندازه‌اي معين. سوره حجر، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 482
نمودند- لازم است كه او را بخوانند، در حالي كه دين را خالص براي او بدانند و اما كفاري كه از دين توحيد بدشان مي‌آيد، آنها مورد گفتار نيستند، چون اميدي به آنها نيست و هيچ آيت و حجتي مفيد به حالشان واقع نگشته و قانعشان نمي‌كند. پس شما خدا را با اخلاص بپرستيد، و كفار را به حال خودشان واگذاريد، چون از اين دين كراهت دارند.

[معناي اينكه خداي تعالي" رَفِيعُ الدَّرَجاتِ" است] ..... ص: 482

" رَفِيعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ ..."
در اين آيه شريفه سه صفت از صفات خداي تعالي را به عنوان سه خبر براي يك مبتدا ذكر فرموده، و آن مبتدا ضمير در جمله" هُوَ الَّذِي يُرِيكُمْ آياتِهِ" مي‌باشد، و سياق اين آيه و آيه بعدش براي انذار است.
مفسرين براي جمله" رَفِيعُ الدَّرَجاتِ" معاني مختلفي ذكر كرده‌اند: بعضي «1» گفته‌اند: معنايش" رافع الدرجات" است، يعني او درجات انبياء و اولياء را در بهشت بالا مي‌برد. و بعضي «2» ديگر گفته‌اند: رافع آسمانهاي هفتگانه‌اي است كه ملائكه از آن آسمانها به سوي عرش خدا بالا مي‌روند.
و بعضي «3» گفته‌اند: معنايش اين است كه نردبانهاي صعود به سوي عرشش رفيع و بلند است. بعضي «4» ديگر گفته‌اند: اصلا معناي تحت اللفظي آن منظور نيست، بلكه اين جمله كنايه است از رفعت شان و سلطنت خداي تعالي.
ولي آنچه با دقت از آيه شريفه استفاده مي‌شود اين است كه: اين آيه و آيه بعدش ملك خدا بر خلقش را توصيف مي‌كند به اين بيان كه خداي تعالي داراي عرشي است كه زمام تمامي امور مخلوقات در آنجا جمع مي‌شود و اوامر راجعه به خلق از آنجا نازل مي‌شود، البته آن مقام هم، بر حسب مراتبي كه در خلق خدا هست، داراي مراتبي و درجاتي است متعالي، و شايد آن مراتب عبارت باشد از آسمانها كه در كلام مجيدش به عنوان مسكن ملائكه معرفي شده كه امر خدا از عرش به سوي ايشان نازل مي‌شود و همين آسمانهايند كه بين مردم و عرش خدا حائل شده‌اند.
آن گاه مي‌فرمايد: روزي- كه همان روز تلاقي و ديدار باشد- فرا خواهد رسيد كه در آن روز ديگر حجابي بين خدا و مردم نمي‌ماند، روزي است كه از جلو چشم و بصيرت مردم كشف غطا مي‌شود و پرده‌ها كنار زده مي‌شود و در همان روز است كه به دست خدا آسمانها
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 517.
(2 و 3 و 4)روح المعاني، ج 24، ص 55.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 483
در هم پيچيده مي‌گردد و عرش خدا براي مردم هويدا مي‌شود، آن روز براي همه روشن مي‌شود كه تنها حاكم بر هر چيز او بوده و ملكي جز ملك او نيست، در چنين روزي او در بين مردم حكم مي‌كند.
پس مراد از" درجات" بنا بر اين بيان، درجاتي است كه از آنجا به سوي عرش خدا بالا مي‌روند و آن وقت جمله" رَفِيعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ" كنايه استعاري است از بلندي عرش ملك خدا، از افق خلق و غايب بودن آن از خلق قبل از قيامت، آنهم غايب بودن به درجاتي بس رفيع و مسافتي بس دور.

[معناي اينكه خداي تعالي" رَفِيعُ الدَّرَجاتِ" است] ..... ص: 483

" يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ" اين جمله اشاره دارد به امر رسالت كه يكي از شؤون آن انذار است. و اگر روح را به قيد" من امره" مقيد كرد، براي اين است كه دلالت كند بر اينكه مراد از" روح" همان روحي است كه در آيه" قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي" «1» آمده، و همان روحي است كه در آيه" يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ أَنْ أَنْذِرُوا" «2»، بدان اشاره فرموده.
در نتيجه مراد از" القاي روح بر هر كس كه خدا بخواهد" نازل كردن آن با ملائكه وحي است بر آن كس. و مراد از جمله" مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ" رسولاني هستند كه خدا ايشان را براي رسالت خود برگزيده. و در معناي روح القاء شده بر نبي اقوال ديگري هست، كه قابل اعتنا نيستند.
" لِيُنْذِرَ يَوْمَ التَّلاقِ"- منظور از" يوم التلاق" روز قيامت است. و بدين جهت آن را به اين نام ناميده كه در آن روز خلايق يكديگر را ملاقات مي‌كنند، و يا خالق و مخلوق بهم بر مي‌خورند، و يا اهل آسمان و زمين با هم تلاقي مي‌كنند، و يا ظالم و مظلوم به يكديگر مي‌رسند، و يا در آن روز هر كسي به عمل خود مي‌رسد- البته براي هر يك از اين وجوه قائلي هست-.
و ممكن است قول دوم را يعني تلاقي خالق و مخلوق را به مضموني كه مكرر در قرآن آمده تاييد كرد و آن مضمون عبارت از همين است كه روز قيامت مردم پروردگار خود را مي‌بينند. يكي از آيات كه اين مضمون را خاطر نشان مي‌سازد آيه" بِلِقاءِ رَبِّهِمْ لَكافِرُونَ" «3».
__________________________________________________
(1)سوره اسري، آيه 85.
(2)ملائكه را به معيت روح كه از امر اوست بر هر كس كه او بخواهد نازل مي‌كند، و به او اين ماموريت را ابلاغ مي‌كنند كه بايد انذار كنيد. سوره نحل، آيه 2.
(3)سوره روم، آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 484
است. يكي ديگر آيه" أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ" «1» است و يكي ديگر آيه" يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ" «2» است. و معناي" لقاء" اين است كه: در آن روز تمامي سببهايي كه در دنيا مردم را به خود مشغول مي‌كرد از كار مي‌افتند و در آن روز اين حقيقت فاش و روشن مي‌شود كه تنها حق مبين خداست، و در آن روز حقيقت هر كسي نيز براي خدا بروز مي‌كند" يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا يَخْفي عَلَي اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْ‌ءٌ ..."
اين آيه شريفه كلمه" يوم التلاق" را تفسير مي‌كند، مي‌فرمايد: يوم التلاق روزي است كه باطن مردم ظاهر مي‌شود. و معناي" بروز مردم براي خدا" اين نيست كه خدا در دنيا از باطن مردم خبر نداشت، و در آن روز خبردار مي‌شود، بلكه معنايش اين است كه: مردمي كه در دنيا به خاطر اشتغال به سبب‌هاي موهوم از معرفت پروردگارشان محجوب بودند و متوجه نبودند كه ملك خدا بر آنها احاطه دارد و تنها حاكم بر آنان خداست، و يگانه در ربوبيت و الوهيت است، روز قيامت به خاطر از كار افتادن آن سبب‌هاي موهوم اين معاني برايشان بروز مي‌كند.

[مقصود از بروز مردم براي خدا در روز قيامت] ..... ص: 484

پس جمله" يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ" اشاره است به از بين رفتن هر سببي كه در دنيا حاجب و مانع از درك حقايق بود. و جمله" لا يَخْفي عَلَي اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْ‌ءٌ" تفسير همان بروز براي خداست و معناي آن را توضيح مي‌دهد، و مي‌فهماند كه دلها و اعمالشان همه زير نظر خدا بوده، ظاهر و باطنشان براي خدا ظاهر بوده و آنچه به ياد دارند و آنچه فراموش كرده‌اند، همه براي خدا مكشوف و هويداست.
" لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ"- اين جمله سؤال و جوابي است از ناحيه خداي سبحان كه با اين سؤال و جواب حقيقت روز قيامت را بيان مي‌كند كه روز ظهور ملك و سلطنت خدا بر خلق است، ملك و سلطنت علي الاطلاق.
و اگر در اين جمله خدا را به صفت" واحد قهار" توصيف كرد، براي اين است كه انحصار ملك در خدا را تعليل كند كه چرا گفتيم ملك تنها و تنها براي خداست مي‌فرمايد:
بدين جهت كه ملك خدا به سبب سلب استقلال از هر چيز قاهر و مسلط بر آن چيز است، و چون خدا واحد است، پس ملك هم تنها براي اوست.
__________________________________________________
(1)آنها خدا را ملاقات مي‌كنند. سوره هود، آيه 29.
(2)اي انسان البته با هر رنج و مشقت در راه طاعت و عبادت حق بكوشي عاقبت به حضور پروردگار خود مي‌روي. سوره انشقاق، آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 485
" الْيَوْمَ تُجْزي كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ لا ظُلْمَ الْيَوْمَ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسابِ" حرف" باء" در جمله" بما كسبت" به اصطلاح باي صله است، و مراد بيان يكي از خصايص روز قيامت است و آن اين است كه: در آن روز به هر نفسي عين آنچه را كه كرده به عنوان جزاي كرده‌هايش مي‌دهند. پس جزاي هر كس همان عمل اوست، هم چنان كه در جاي ديگر مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَعْتَذِرُوا الْيَوْمَ إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" «1».

[توضيحي در مورد" لا ظُلْمَ الْيَوْمَ" و تعليل آن به" إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسابِ"] ..... ص: 485

و جمله" إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسابِ" تعليل نفي ظلم است كه جمله" لا ظُلْمَ الْيَوْمَ" از آن خبر مي‌داد، مي‌فرمايد: اينكه گفتيم در امروز هيچ ظلمي نيست، بدين علت است كه خداي تعالي در محاسبه سريع است، چنان نيست كه رسيدگي به حساب يك نفر او را از حساب افراد ديگر باز بدارد، تا در نتيجه به اشتباه بيفتد و جزاي اين را به آن و پاداش آن را به اين بدهد، و در نتيجه ظلمي پيش بيايد.
و اين تعليل ناظر به اين است كه ظلم ناشي از اشتباه را نفي مي‌كند، و اما ظلم عمدي احتياج به نفي ندارد، براي اينكه وقتي بنا شد عين عمل انسان را به عنوان جزا به انسان بدهند، ديگر چنين ظلمي تصور ندارد.
" وَ أَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْآزِفَةِ إِذِ الْقُلُوبُ لَدَي الْحَناجِرِ كاظِمِينَ ..."
كلمه" آزفه" از اوصاف روز قيامت، و به معناي نزديك است. پس معناي اين جمله آن است كه مردم را از روز نزديك انذار كن، و اين معنا يعني نزديك بودن قيامت در آيه" إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَ نَراهُ قَرِيباً" «2» نيز آمده.
" إِذِ الْقُلُوبُ لَدَي الْحَناجِرِ"-" حناجر" جمع" حنجره" به معناي سر حلق است. اين جمله كنايه است از نهايت درجه ترس، گويا كار مردم از شدت وحشت به جايي مي‌رسد كه گويي دلهايشان از جاي خود كنده مي‌شود و تا حنجره بالا مي‌آيد. و كلمه" كاظمين" اسم فاعل از" كظم" است و" كظم" به معناي شدت اندوه است.
" ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ حَمِيمٍ وَ لا شَفِيعٍ يُطاعُ"- كلمه" حميم" به معناي نزديك و خويشاوند است، و معناي جمله اين است كه كفار خويشاوند و نزديكي ندارند كه به ياري آنان بپا خيزد و حميت قرابتش به هيجان آيد. و اين معنا در جمله" فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ" «3».
__________________________________________________
(1)اي كساني كه كفر ورزيديد! امروز عذر و بهانه نياوريد، چون به غير آنچه كه كرده‌ايد جزايتان نمي‌دهند. سوره تحريم، آيه 7.
(2)ايشان قيامت را دور مي‌بينند ولي ما آن را نزديك مي‌بينيم. سوره معارج، آيه 6- 7.
(3)امروز ديگر پيوند خويشي در بينشان نيست. سوره مؤمنون، آيه 101.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 486
نيز آمده. و معناي جمله" وَ لا شَفِيعٍ يُطاعُ" اين است كه: كفار شفاعت پذيرفته ندارند.
" يَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَ ما تُخْفِي الصُّدُورُ" بعضي «1» گفته‌اند: كلمه" خائنة" مصدر است، مانند" خيانت" نظير كلمه" كاذبة" و" لاغية" كه اولي به معناي" كذب" و دومي به معناي" لغو" است، و مراد از" خائنة الاعين" تمامي گناهان نيست، بلكه تنها آن گناهاني منظور است كه براي ديگران هويدا نباشد، و از آنان پوشيده باشد، مانند" سارقة النظر" كه به معناي نگاه‌هاي زير چشمي و پنهاني است، به دليل اينكه جمله" خائنة الاعين" با جمله" و ما تخفي الصدور" آمده.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند جمله مزبور از باب اضافه صفت به موصوف است و لازمه آن اين است كه علم خدا به" خائنة الاعين" به معناي معرفت باشد و معناي آيه چنين باشد كه:
خدا چشم‌هاي خائن را مي‌شناسد. ولي معناي صحيح همان معناي اول است.
و جمله" وَ ما تُخْفِي الصُّدُورُ" به معناي وجوه كفر و نفاق و گناهان است كه صاحبش آن را در نفس خود پنهان مي‌داشت.

[احتجاج بر توحيد با بيان اينكه خدا قضاي به حق مي‌كند] ..... ص: 486

" وَ اللَّهُ يَقْضِي بِالْحَقِّ وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَقْضُونَ بِشَيْ‌ءٍ ..."
اين جمله حجت ديگري است بر يگانگي خداي تعالي در الوهيت، كه آن را بعد از داستان انحصار ملك در خدا در روز قيامت، نيز بعد از ذكر اينكه خدا" خائِنَةَ الْأَعْيُنِ" را مي‌داند، آورده، تا آن دو جمله مقدمه براي جمله مورد بحث بوده باشند.
و حاصل اين حجت آن است كه: يكي از لوازم ضروري و بديهي الوهيت اين است كه اله بايد در بندگان خود و در بين آنان به حق داوري كند و خداي سبحان در قيامت در بين خلقش به حق داوري مي‌كند، اما خداياني كه شما مشركين اتخاذ كرده‌ايد، هيچ حكمي نمي‌كنند، نه به حق و نه به باطل، براي اينكه اين آلهه خود مملوك خدايند، و هيچ چيز را مالك نيستند.
و يكي از موارد قضاي خداي تعالي تدبير جزئيات امور بندگان است كه از راه خلقت چيزي بعد از خلقت چيز ديگر انجام مي‌دهد، آري اين تدبير خود مصداقي از حكم و قضا است، به شهادت اينكه يك جا مي‌فرمايد:" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «3»، و جايي ديگر همين خلقت و تدبير را تعبير به قضا كرده فرموده
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 8، ص 519.
(3)فرمان نافذ خدا (در عالم) چون اراده خلقت چيزي راي كند به محض اينكه گويد باش بلافاصله موجود خواهد شد. سوره يس، آيه 83.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 487
" إِذا قَضي أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «1» و غير خداي تعالي هيچ كس و هيچ چيز سهم و نصيبي از اين قضا ندارد.
و يكي ديگر از موارد قضاي او تشريع دين است، ديني كه آن را براي رساندن خلق به سوي خود راهي پسنديده دانسته و فرموده:" وَ قَضي رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ" «2».
" إِنَّ اللَّهَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ"- يعني خدا داراي حقيقت علم به مسموعات و به مبصرات است و اين علمش ذاتي اوست و غير از او هيچ كس چنين نيست. و هر كس هر قدر از اين علم را دارا باشد، خدا به او تمليك كرده و اجازه‌اش را به وي داده، نه اينكه خودش ذاتا چنين باشد.

بحث روايتي [(رواياتي در باره" يوم التلاق"، فاني شدن دنيا به هنگام قيامت، توبه، و" خائنة الأعين"] ..... ص: 487

در تفسير قمي، در ذيل جمله" يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ" مي‌گويد: منظور" روح القدس" است كه مخصوص رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت (صلوات اللَّه عليهم اجمعين) است «3».
و در معاني الاخبار به سند خود از حفص ابن غياث از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:" يوم التلاق" روزي است كه اهل آسمان با اهل زمين تلاقي مي‌كنند «4».
مؤلف: اين روايت را قمي «5» هم در تفسير خود آورده، با اين تفاوت كه نه سند آن را ذكر كرده و نه نام امام (ع) را برده.
و در توحيد به سند خود از ابن فضال از حضرت رضا (ع) از پدران بزرگوارش از علي (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: خداي تعالي مي‌فرمايد:
" لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ" در پاسخش ارواح انبيا و رسولانش و حجت‌هايش مي‌گويند:" للَّه الواحد القهار" آن گاه خداي جل جلاله مي‌فرمايد:" الْيَوْمَ تُجْزي كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ" «6».
__________________________________________________
(1)چون مشيت او به خلقت چيزي قرار گيرد به محض اينكه گويد موجود باش همان دم موجود شود. سوره آل عمران، آيه 48. [.....]
(2)پروردگارت حكم چنين رانده كه غير او را نپرستيد. سوره اسري، آيه 23.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 256.
(4)معاني الاخبار، ص 156.
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 256.
(6)توحيد صدوق، ص 234، ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 488
و در نهج البلاغه مي‌فرمايد: خداي سبحان بعد از فناي دنيا مانند روز ازل تنها مي‌ماند، ديگر هيچ چيز با او نخواهد بود، همانطور كه قبل از آغاز خلقت تنها بود، بعد از فناي آن نيز تنها مي‌شود، در حالي كه ديگر نه وقتي مي‌ماند و نه زماني و نه حيني و نه مكاني. در آن هنگام است كه اجلها و مدتها و سالها و ساعتها همه معدوم مي‌شوند، چيزي وجود ندارد به غير از خداي واحد قهار كه بازگشت همه امور به سوي اوست. بدون قدرت خود آنها خلقتشان آغاز گشت، و بدون امتناعشان از هستي نابود مي‌شوند و اگر قدرت بر امتناع از نيستي مي‌داشتند بقايشان دوام مي‌يافت «1».
و در تفسير قمي به سند خود از ثوير بن ابي فاخته از علي بن الحسين (ع) روايت كرده كه شخصي از آن جناب از فاصله بين دو نفخه پرسيد كه چقدر است؟ فرمود: هر قدر كه خدا بخواهد.
آن گاه امام (ع) كيفيت نفخ و مردن اهل زمين و آسمان را بيان كرده، تا آنجا كه مي‌فرمايد: پس خلق هم چنان در اين حال مي‌مانند تا خدا بخواهد، آن گاه به آسمان امر مي‌كند تا مضطرب گردد و به كوه‌ها دستور مي‌دهد تا به راه افتند، هم چنان كه خودش فرموده:" يَوْمَ تَمُورُ السَّماءُ مَوْراً وَ تَسِيرُ الْجِبالُ سَيْراً" يعني كوه‌ها پهناور شوند و زمين غير اين زمين شود، يعني زميني گردد كه ديگر بر پشت آن گناهي نشود، زمين فاش گردد كه ديگر نه كوهي بماند و نه گياهي، عينا مانند آن روزي كه زمين را براي اولين بار مي‌گسترد، و نيز عرش خدا هم مانند روز نخست بر آب قرار گيرد، به سبب عظمت و قدرت خدايي.
آن گاه امام فرمود: در اين هنگام است كه جبار- جل جلاله- با صوتي بسيار بلند كه از ناحيه او برمي‌خيزد، ندا مي‌كند، ندايي كه همه اقطار آسمانها و زمين آن را مي‌شنوند:" لمن الملك اليوم- امروز ملك از آن كيست؟" و كسي جوابش نمي‌گويد. در اين هنگام جبار- عز و جل" پاسخ خود را چنين مي‌گويد:" لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ- ملك از آن خداي يكتاي قهار است" «2».
مؤلف: دقت در سه روايت اخير انسان را به اين نكته راهنمايي مي‌كند كه آنچه از خلق فاني مي‌شود، عبارت است از استقلال وجودشان و روابط و نسبتهايي كه در بين آنها است، هم چنان كه آيات قرآني نيز اين معنا را افاده مي‌كند و نيز به اين نكته رهنمون مي‌شود
__________________________________________________
(1)نهج البلاغه (صبحي الصالح)، ص 276، خطبه 186.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 252.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 489
كه ارواح نمي‌ميرند، و بين دو نفخه هم وقت و زماني وجود ندارد، (چون وقتي آسمان متلاشي شد، ديگر خورشيدي و حركتي نمي‌ماند، تا از حركت آن شب و روز و صبح و شامي درست شود)- پس از اين نكات غفلت مورز.
و در روايات اين باب اشارات لطيفي به كار رفته كه تنها اهل تدبر متوجه آنها مي‌شوند، و در ضمن نكاتي هست كه ظاهرش با روايات قبل مخالفت دارد.
و در روضه كافي به سند خود از ابن ابي عمير، از امام موسي بن جعفر (ع) روايتي نقل كرده كه در ضمن آن فرموده: اي ابو احمد! هيچ مؤمني در دنيا گناهي مرتكب نمي‌شود و مگر آنكه از ارتكاب آن ناراحت مي‌شود و پشيمان مي‌گردد، و رسول خدا (ص) هم فرموده:" كفي بالندم توبة- براي توبه همين كافي است كه گنهكار پشيمان گردد" و نيز فرموده:" من سرته حسنته و ساءته سيئته فهو مؤمن- كسي كه كار نيكش خرسندش كند و كار بدش ناراحتش سازد، او مؤمن است" بنا بر اين اگر كسي از گناهي كه مرتكب شده پشيمان نشود، مؤمن نيست و شفاعتي برايش واجب نمي‌شود و او از ستمكاران است كه خداي تعالي در باره‌شان فرموده:" ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ حَمِيمٍ وَ لا شَفِيعٍ يُطاعُ- براي ستمكاران نه دوست دلسوزي هست و نه شفيعي كه شفاعتش پذيرفته شود" «1».
و در معاني الاخبار به سندي كه به عبد الرحمن بن سلمه جريري دارد روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) پرسيدم: معناي اين كلام خداي تعالي چيست كه مي‌فرمايد:" يَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْيُنِ" فرمود: مگر نمي‌بيني كه گاهي انسان به چيزي نظر مي‌كند و چنين وانمود مي‌كند كه آن را نمي‌بيند، اين همان" خائنة الاعين" است «2».
و در الدر المنثور است كه ابو داوود، نسايي و ابن مردويه از سعد روايت كرده‌اند كه گفت: چون روز فتح مكه شد، رسول خدا (ص) همه مردم را امان داد، مگر چهار مرد، و دو زن را كه در باره آنان دستور داد هر جا ديديد به قتلشان برسانيد، حتي اگر به پرده كعبه آويخته بودند. و يكي از آن چهار نفر عبد اللَّه بن سعد بن ابي سرح بود كه او خود را نزد عثمان بن عفان پنهان كرد.
و چون رسول خدا (ص) مردم را دعوت به بيعت فرمود، عثمان عبد اللَّه را آورد، و عرضه داشت: يا رسول اللَّه (ص) با عبد اللَّه بيعت كن.
__________________________________________________
(1)نور الثقلين، ج 4، ص 517، روضه كافي.
(2)معاني الاخبار، ص 147.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 490
رسول خدا (ص) فقط نگاهي به او كرد، و از بيعت امتناع ورزيد. بار دوم و سوم عثمان سخن خود را تكرار كرد، و بعد از بار سوم بيعت كرد. آن گاه رو به اصحاب خود نموده فرمود: چطور يك مرد رشيد در بين شما پيدا نشد كه وقتي ديد من از بيعت اين مرد خودداري كردم برخيزد و او را به قتل برساند. عرضه داشتند: يا رسول اللَّه (ص) ما چه خبر از نيت دروني شما داشتيم. چرا با چشم به ما اشاره ننمودي؟ فرمود: براي اينكه براي يك پيغمبر شايسته نيست كه" خائنة الاعين" داشته باشد «1».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 349.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 491

[سوره غافر (40): آيات 21 تا 54] ..... ص: 491

اشاره

أَ وَ لَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ كانُوا مِنْ قَبْلِهِمْ كانُوا هُمْ أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ آثاراً فِي الْأَرْضِ فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ وَ ما كانَ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ واقٍ (21) ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كانَتْ تَأْتِيهِمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَكَفَرُوا فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ إِنَّهُ قَوِيٌّ شَدِيدُ الْعِقابِ (22) وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسي بِآياتِنا وَ سُلْطانٍ مُبِينٍ (23) إِلي فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ قارُونَ فَقالُوا ساحِرٌ كَذَّابٌ (24) فَلَمَّا جاءَهُمْ بِالْحَقِّ مِنْ عِنْدِنا قالُوا اقْتُلُوا أَبْناءَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ وَ اسْتَحْيُوا نِساءَهُمْ وَ ما كَيْدُ الْكافِرِينَ إِلاَّ فِي ضَلالٍ (25)
وَ قالَ فِرْعَوْنُ ذَرُونِي أَقْتُلْ مُوسي وَ لْيَدْعُ رَبَّهُ إِنِّي أَخافُ أَنْ يُبَدِّلَ دِينَكُمْ أَوْ أَنْ يُظْهِرَ فِي الْأَرْضِ الْفَسادَ (26) وَ قالَ مُوسي إِنِّي عُذْتُ بِرَبِّي وَ رَبِّكُمْ مِنْ كُلِّ مُتَكَبِّرٍ لا يُؤْمِنُ بِيَوْمِ الْحِسابِ (27) وَ قالَ رَجُلٌ مُؤْمِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَكْتُمُ إِيمانَهُ أَ تَقْتُلُونَ رَجُلاً أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ وَ قَدْ جاءَكُمْ بِالْبَيِّناتِ مِنْ رَبِّكُمْ وَ إِنْ يَكُ كاذِباً فَعَلَيْهِ كَذِبُهُ وَ إِنْ يَكُ صادِقاً يُصِبْكُمْ بَعْضُ الَّذِي يَعِدُكُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ كَذَّابٌ (28) يا قَوْمِ لَكُمُ الْمُلْكُ الْيَوْمَ ظاهِرِينَ فِي الْأَرْضِ فَمَنْ يَنْصُرُنا مِنْ بَأْسِ اللَّهِ إِنْ جاءَنا قالَ فِرْعَوْنُ ما أُرِيكُمْ إِلاَّ ما أَري وَ ما أَهْدِيكُمْ إِلاَّ سَبِيلَ الرَّشادِ (29) وَ قالَ الَّذِي آمَنَ يا قَوْمِ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ مِثْلَ يَوْمِ الْأَحْزابِ (30)
مِثْلَ دَأْبِ قَوْمِ نُوحٍ وَ عادٍ وَ ثَمُودَ وَ الَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ وَ مَا اللَّهُ يُرِيدُ ظُلْماً لِلْعِبادِ (31) وَ يا قَوْمِ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ يَوْمَ التَّنادِ (32) يَوْمَ تُوَلُّونَ مُدْبِرِينَ ما لَكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عاصِمٍ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ (33) وَ لَقَدْ جاءَكُمْ يُوسُفُ مِنْ قَبْلُ بِالْبَيِّناتِ فَما زِلْتُمْ فِي شَكٍّ مِمَّا جاءَكُمْ بِهِ حَتَّي إِذا هَلَكَ قُلْتُمْ لَنْ يَبْعَثَ اللَّهُ مِنْ بَعْدِهِ رَسُولاً كَذلِكَ يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ مُرْتابٌ (34) الَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِ اللَّهِ بِغَيْرِ سُلْطانٍ أَتاهُمْ كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ وَ عِنْدَ الَّذِينَ آمَنُوا كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلي كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبَّارٍ (35)
وَ قالَ فِرْعَوْنُ يا هامانُ ابْنِ لِي صَرْحاً لَعَلِّي أَبْلُغُ الْأَسْبابَ (36) أَسْبابَ السَّماواتِ فَأَطَّلِعَ إِلي إِلهِ مُوسي وَ إِنِّي لَأَظُنُّهُ كاذِباً وَ كَذلِكَ زُيِّنَ لِفِرْعَوْنَ سُوءُ عَمَلِهِ وَ صُدَّ عَنِ السَّبِيلِ وَ ما كَيْدُ فِرْعَوْنَ إِلاَّ فِي تَبابٍ (37) وَ قالَ الَّذِي آمَنَ يا قَوْمِ اتَّبِعُونِ أَهْدِكُمْ سَبِيلَ الرَّشادِ (38) يا قَوْمِ إِنَّما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا مَتاعٌ وَ إِنَّ الْآخِرَةَ هِيَ دارُ الْقَرارِ (39) مَنْ عَمِلَ سَيِّئَةً فَلا يُجْزي إِلاَّ مِثْلَها وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ يُرْزَقُونَ فِيها بِغَيْرِ حِسابٍ (40)
وَ يا قَوْمِ ما لِي أَدْعُوكُمْ إِلَي النَّجاةِ وَ تَدْعُونَنِي إِلَي النَّارِ (41) تَدْعُونَنِي لِأَكْفُرَ بِاللَّهِ وَ أُشْرِكَ بِهِ ما لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ وَ أَنَا أَدْعُوكُمْ إِلَي الْعَزِيزِ الْغَفَّارِ (42) لا جَرَمَ أَنَّما تَدْعُونَنِي إِلَيْهِ لَيْسَ لَهُ دَعْوَةٌ فِي الدُّنْيا وَ لا فِي الْآخِرَةِ وَ أَنَّ مَرَدَّنا إِلَي اللَّهِ وَ أَنَّ الْمُسْرِفِينَ هُمْ أَصْحابُ النَّارِ (43) فَسَتَذْكُرُونَ ما أَقُولُ لَكُمْ وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَي اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ (44) فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا وَ حاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذابِ (45)
النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها غُدُوًّا وَ عَشِيًّا وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ أَشَدَّ الْعَذابِ (46) وَ إِذْ يَتَحاجُّونَ فِي النَّارِ فَيَقُولُ الضُّعَفاءُ لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا كُنَّا لَكُمْ تَبَعاً فَهَلْ أَنْتُمْ مُغْنُونَ عَنَّا نَصِيباً مِنَ النَّارِ (47) قالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا كُلٌّ فِيها إِنَّ اللَّهَ قَدْ حَكَمَ بَيْنَ الْعِبادِ (48) وَ قالَ الَّذِينَ فِي النَّارِ لِخَزَنَةِ جَهَنَّمَ ادْعُوا رَبَّكُمْ يُخَفِّفْ عَنَّا يَوْماً مِنَ الْعَذابِ (49) قالُوا أَ وَ لَمْ تَكُ تَأْتِيكُمْ رُسُلُكُمْ بِالْبَيِّناتِ قالُوا بَلي قالُوا فَادْعُوا وَ ما دُعاءُ الْكافِرِينَ إِلاَّ فِي ضَلالٍ (50)
إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهادُ (51) يَوْمَ لا يَنْفَعُ الظَّالِمِينَ مَعْذِرَتُهُمْ وَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ (52) وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْهُدي وَ أَوْرَثْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ (53) هُديً وَ ذِكْري لِأُولِي الْأَلْبابِ (54)
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 493

ترجمه آيات ..... ص: 493

آيا در زمين سير نمي‌كنند تا ببينند سرانجام كساني كه قبل از ايشان بودند چه شد؟ آنان از اينان نيرومندتر بودند و آثار بيشتري در زمين داشتند با اين حال، خدا به كيفر گناهانشان بگرفت و از ناحيه خدا هيچ حافظي نداشتند (21).
اين بدان جهت بود كه رسولانشان به سويشان مي‌آمدند و آياتي روشن مي‌آوردند ولي كفر مي‌ورزيدند خدا هم ايشان را بگرفت كه خدا قوي و شديد العقاب است (22).
همين ما بوديم كه فرستاديم موسي را با آيات خود و سلطاني مبين (23).
به سوي فرعون و هامان و قارون پس گفتند: وي ساحري است دروغپرداز (24).
و چون حق را از ناحيه ما آورد گفتند فرزندان هر كس كه طرفدار اوست به قتل برسانيد و زنانشان را زنده نگه داريد ولي كيد و نقشه‌هاي فرعون كيدي كور و نقشه‌اي بر آب بود (25).
و فرعون گفت كه مرا واگذاريد تا موسي را بكشم و او بايد پروردگار خود را بخواند كه من مي‌ترسم دين شما را دگرگون ساخته و يا در زمين فساد انگيزد (26).
موسي گفت: من به پروردگار خودم و پروردگار شما پناه مي‌برم از هر متكبري كه به روز حساب ايمان ندارد (27).
و مردي از آل فرعون كه ايمان خود را پنهان مي‌داشت گفت: آيا مردي را مي‌كشيد كه مي‌گويد پروردگار من اللَّه است با اينكه از ناحيه پروردگارتان آياتي روشن آورده؟ و اگر دروغگو باشد وزر دروغش به عهده خود اوست. ولي اگر راست بگويد: بعضي از آن وعده‌هايي كه به شما داده به شما مي‌رسد. به درستي كه خدا كسي را كه اسرافگر و دروغگو باشد نمي‌آمرزد (28).
اي قوم من، امروز سلطنت و قدرت به دست شماست و در زمين نيرومند هستيد ولي اگر فردا عذابي از ناحيه خدا بيايد چه كسي ما را ياري مي‌كند؟ فرعون گفت: هيچ رأي جز آنچه ارائه دادم ندارم و شما را جز به راه رشد هدايت نمي‌كنم (29).
دوباره همان كسي كه ايمان آورده بود گفت: اي قوم من، به راستي بر شما مي‌ترسم از عذابي مثل عذاب روز احزاب (30).
مثل سنتي از عذاب كه در قوم نوح و عاد و ثمود و اقوام بعد از ايشان جريان يافت و خدا هرگز اراده ظلم نسبت به بندگان ندارد (31).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 494
و نيز من بر شما اي قوم مي‌ترسم از روز قيامت، روزي كه بانگ و فرياد مردم از هر سو بلند مي‌شود (32).
روزي كه از عذاب پا به فرار مي‌گذاريد ولي از ناحيه خدا هيچ حافظي نداريد و كسي كه خدا گمراهش كند ديگر هيچ راهنما نخواهد داشت (33).
همين شما بوديد كه در گذشته يوسف به سويتان بيامد و لا يزال نسبت به ديني كه برايتان آورده بود در شك بوديد تا آنكه از دنيا رفت گفتيد ديگر خدا هرگز بعد از وي رسولي مبعوث نمي‌كند اينطور خدا هر اسرافگر شكاك را گمراه مي‌كند (34).
همان كساني كه بدون دليلي آسماني در آيات خدا جدال مي‌كنند و اين جدال عداوت بزرگي است نسبت به خدا و به كساني كه ايمان آورده‌اند خداوند اين چنين مهر مي‌زند بر هر قلبي كه متكبر و جبار باشد (35).
(از آن جمله) فرعون است كه به وزيرش هامان گفت براي من قصري بلند با آجر بساز شايد به راهها دست يابم (36).
راه‌هاي آسمان، و در نتيجه معبود موسي را ببينم و راست مي‌گويم كه من او را دروغگو مي‌پندارم.
و اين چنين اعمال زشت فرعون در نظرش زيبا جلوه كرده بود و از راه باز داشته شده بود و نقشه فرعون جز به هلاكت وي نيانجاميد (37).
و آنكه ايمان آورده بود گفت: اي قوم مرا پيروي كنيد تا شما را به راه رشد هدايت كنم (38).
اي قوم اين زندگي دنيا متاعي است و خانه آخرت خانه قرار و دائمي است (39).
كسي كه عمل زشتي كند تنها كيفري مثل آن خواهد داشت ولي كسي كه عملي صالح انجام دهد چه مرد و چه زن بشرطي كه ايمان داشته باشد چنين كساني داخل بهشت مي‌شوند و در آن بي‌حساب روزي داده خواهند شد (40).
و اي قوم من! چه مي‌شود مرا كه شما را به سوي نجات مي‌خوانم در عوض شما مرا به سوي آتش دعوت مي‌كنيد (41).
مرا مي‌خوانيد كه به خدا كفر ورزم و برايش شريك قايل شوم كه هيچ دليلي بر شرك او ندارم و من شما را به سوي خداي عزيز آمرزنده دعوت مي‌كنم (42).
اين حقيقتي است كه آنچه شما مرا به سويش مي‌خوانيد نه در دنيا دعوتي دارد و نه در آخرت و محقق است كه بازگشت ما به سوي خداست و محققا تنها اسرافگران اهل آتشند (43).
پس به زودي متوجه آنچه به شما مي‌گويم خواهيد شد و من امر خود را به خدا واگذار مي‌كنم كه خدا داناي به بندگان است (44).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 495
خداي تعالي هم او را از نقشه‌هاي سويي كه برايش كشيده بودند حفظ فرموده و بدترين عذاب متوجه آل فرعون شد (45).
آتشي كه هر صبح و شام بر آن عرضه مي‌شوند تا قيامت به پا شود و چون به پا شد گفته مي‌شود اي آل فرعون داخل شديدترين عذاب شويد (46).
همان روزي كه در آتش با يكديگر بگو مگو مي‌كنند ضعفاء به گردنكشان مي‌گويند ما در دنيا پيرو شما بوديم حال آيا امروز مي‌توانيد مقداري از اين عذاب آتش را از ما برگردانيد؟ (47).
گردنكشان در پاسخ مي‌گويند ما و شما هر دو دسته در آتش هستيم امروز هم خدا در بين بندگانش حكم كرده (و خلاصه حاكم خدا بوده نه اين و آن) (48).
و همه آنها كه در آتشند به خازنان دوزخ مي‌گويند پروردگارتان را بخوانيد يك روز هم كه شده عذاب را بر ما تخفيف دهد (49).
در پاسخ مي‌گويند آيا همواره رسولانتان با معجزات و آيات روشن به سويتان نيامدند؟ مي‌گويند:
بله آمدند. در پاسخ مي‌گويند: پس بخوانيد كه دعاي كافران جز در ضلالت نخواهد بود (50).
به درستي كه ما رسولان خود را و آنان را كه ايمان آوردند هم در دنيا و هم در روزي كه گواهان به پا خاسته مي‌شوند ياري كرده و مي‌كنيم (51).
در آن روز ستمكاران را پشيماني و عذرخواهي سود ندهد و براي آنها خشم و لعن و منزلگاه بد (جهنم) مهياست (52).
و همين ما بوديم كه به موسي هدايت داديم و كتاب را به ارث به بني اسرائيل داديم (53).
كتابي كه هدايت و تذكر براي خردمندان بود (54).

بيان آيات ..... ص: 495

اشاره

در اين آيات كفار را موعظه مي‌فرمايد كه به آثار امت‌هاي گذشته و داستانهاي ايشان مراجعه كنند و در آنها نظر نموده و عبرت بگيرند و بدانند كه قوت اقوياء و استكبار مستكبران روزگار و مكر مكاران، خدا را عاجز نمي‌كند، و به همين منظور از باب نمونه پاره‌اي از قصص موسي و فرعون را ذكر مي‌كند و در آن قصه مؤمن آل فرعون را مي‌آورد.
" أَ وَ لَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا ..."
استفهام در اين آيه انكاري است. و كلمه" واقي" اسم فاعل از مصدر" وقاية" است به معناي حفظ كردن چيزي از هر چه آن را اذيت كند و به آن ضرر بزند.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 496
و معناي آيه اين است كه:" أَ وَ لَمْ يَسِيرُوا" چرا اين مردمي كه ما پيامبر به سويشان گسيل داشته‌ايم به سير" فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا" در زمين نمي‌پردازند، تا به نظر تفكر و عبرت‌گيري بنگرند كه" كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ كانُوا مِنْ قَبْلِهِمْ" عاقبت مردمي كه قبل از ايشان مي‌زيسته‌اند چگونه بوده و آن امت‌ها در اثر تكذيب پيامبران خود چه سرانجامي داشتند.
" كانُوا هُمْ أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً" با اينكه آن امت‌ها از اينان نيرومندتر و داراي تمكني و تسلطي بيشتر" و آثارا" و آثاري چون شهرهاي محصور به قلعه‌هاي محكم و كاخ‌هاي عالي و پي ريزي شده داشتند،" فِي الْأَرْضِ فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ" در همين زمين كه اينان زندگي مي‌كنند زندگي مي‌كردند، ولي خدا ايشان را به كيفر گناهانشان بگرفت و به جرم اعمالشان هلاكشان كرد" وَ ما كانَ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ واقٍ" و از ناحيه خدا هيچ حافظي كه حفظشان كند نداشتند.
" ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كانَتْ تَأْتِيهِمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ ..."
كلمه" ذلك" اشاره به همان اخذ الهي است. و مراد از" بينات" آيات روشن است.
و بقيه الفاظ آيه ظاهر است.

[داستان ارسال موسي (عليه السلام) به سوي فرعون و گفتگوي فرعون در باره كشتن او] ..... ص: 496

وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسي بِآياتِنا وَ سُلْطانٍ مُبِينٍ"
بعيد نيست مراد از" آيات" معجزات و خارق العاده‌هايي باشد كه موسي با آنها به سوي فرعون فرستاده شد، از قبيل عصا، يد بيضاء و غير آن دو. و مراد از" سُلْطانٍ مُبِينٍ" سلطه الهي باشد كه خدا به وسيله آن موسي (ع) را تاييد كرد، و به وسيله آن جلو فرعون را از كشتن موسي و خاموش كردن نور او بگرفت.
بعضي «1» گفته‌اند: مراد از" آيات" براهين و دلالات است، و مراد از" سلطان" معجزات موسي، چون عصا، يد بيضاء، و غير آن دو. بعضي ديگر هم حرفهايي ديگر زده‌اند.
" إِلي فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ قارُونَ فَقالُوا ساحِرٌ كَذَّابٌ" كلمه" فرعون" نام جبار و ديكتاتور نژاد قبط و پادشاه ايشان است. و" هامان" نام وزير اوست و" قارون" نام يكي از طاغيان بني اسرائيل است كه داراي خزايني مملو از پول بوده. و اگر از ميان همه دو امت قبطي و سبطي تنها نام اين سه نفر را ذكر كرده، براي اين بوده كه تمامي فتنه‌ها و فسادها به اين سه نفر منتهي مي‌شده.
" فَلَمَّا جاءَهُمْ بِالْحَقِّ مِنْ عِنْدِنا قالُوا اقْتُلُوا أَبْناءَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ ..."
در اين آيه ما بين آنچه موسي برايشان آورد و بدان دعوتشان كرد، با مقابله‌اي كه آنان
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 519.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 497
كردند و نقشه‌هاي شيطاني كه ريختند، مقابله و مقايسه شده است، مي‌فرمايد: موسي براي آنان حق را آورده بود و جا داشت حق را بپذيرند، به خاطر همين كه حق است و نيز به خاطر اينكه آنچه آورده بود از ناحيه خداي تعالي بود، بدين جهت لازم بود آن را قبول كنند و رد نكنند، ولي در عوض كيد كردند و آنچه كه گفتند بدين منظور گفتند كه كسي به موسي ايمان نياورد. اما خداي عزيز كيد ايشان را بي‌نتيجه و خنثي ساخت و نگذاشت آن كيد به گروندگان به موسي اصابت كند.
سياق آيه اين اشعار را دارد كه يكي از گويندگان اين حرف قارون بوده كه خود از بني اسرائيل بوده است و اشكالي هم ندارد، چون فرمان به كشتن پسران بني اسرائيل و زنده نگهداشتن دختران از ناحيه فرعونيان و قبل از دعوت موسي (ع) بوده، و فرمان در اين آيه كه گفتيم قارون هم در آن شريك بوده، بعد از دعوت موسي و در خصوص فرزندان مؤمنين به وي بوده است و هيچ مانعي ندارد كه قارون هم در اين فرمان با فرعونيان موافقت كرده باشد، چون او با موسي و مؤمنين عداوت مي‌ورزيده.
و در اينكه فرمود:" الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ" و نفرمود:" آمنوا به" اشاره است به اينكه گروندگان به موسي از آن جناب پشتيباني هم مي‌كردند و در دعوتش كمكش مي‌نمودند.
" وَ قالَ فِرْعَوْنُ ذَرُونِي أَقْتُلْ مُوسي وَ لْيَدْعُ رَبَّهُ ..."
جمله" ذروني" به معناي" اتركوني" است، يعني مانع من نشويد و بگذاريد موسي را بكشم، و اين خطابي است كه فرعون به درباريان خود كرده. و در آن اين دلالت است كه در برابرش مردمي بوده‌اند كه با كشتن موسي مخالفت مي‌كرده‌اند و به وي مي‌گفته‌اند: او را مكش و دست از او بردار، هم چنان كه آيه" قالُوا أَرْجِهْ وَ أَخاهُ" «1» نيز اين اشاره را دارد.
و جمله:" وَ لْيَدْعُ رَبَّهُ" سخني است كه فرعون از روي تكبر و طغيان گفته. مي‌گويد:
بگذاريد من موسي را بكشم، آن وقت او پروردگار خود را بخواند، تا اگر توانست از دست من نجاتش دهد و از كشتن خلاصش كند.
و در جمله" إِنِّي أَخافُ أَنْ يُبَدِّلَ دِينَكُمْ أَوْ أَنْ يُظْهِرَ فِي الْأَرْضِ الْفَسادَ" تصميم خود را توجيه و تعليل مي‌كند، مي‌گويد: من از موسي بر شما مي‌ترسم كه مبادا دين و دنياي شما را تباه كند. اما از جهت دين- يعني پرستش بت‌ها- براي اينكه مي‌ترسم او دين ديگري به جاي آن رواج دهد و آن پرستش خداي يگانه است. و اما از جهت دنيا چون مي‌ترسم كار او بالا
__________________________________________________
(1)گفتند از او و برادرش مهلت بخواه. سوره شعراء، آيه 36.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 498
بگيرد و نيرومند شود و پيروانش زياد گشته، به آساني سر از اطاعت ما برتابد و كار منجر به مشاجره و جنگ و از بين رفتن امنيت گردد.

[موسي (عليه السلام) از شر هر متكبر بي ايمان به روز حساب به خدا پناه مي‌برد] ..... ص: 498

" وَ قالَ مُوسي إِنِّي عُذْتُ بِرَبِّي وَ رَبِّكُمْ مِنْ كُلِّ مُتَكَبِّرٍ لا يُؤْمِنُ بِيَوْمِ الْحِسابِ" اين آيه شريفه حكايت كلام موسي (ع) است، كلامي كه با آن تهديد فرعون را با تهديد خود مقابله مي‌كند، او تهديد به كشتن وي كرده بود و آن جناب تهديدش كرده به اينكه به پروردگارش پناه مي‌برد.
و جمله" عُذْتُ بِرَبِّي وَ رَبِّكُمْ" در مقابل گفتار فرعون است كه گفت:" وَ لْيَدْعُ رَبَّهُ"، چون فرعون در اين جمله رب را اختصاص به موسي داد و گفت:" موسي پروردگار خود را بخواند". و موسي (ع) در پاسخش پروردگار خود را پروردگار ايشان نيز خواند، و گفت:" من پناه مي‌برم به پروردگار خودم و پروردگار شما" و فهماند كه خداي تعالي همانطور كه پروردگار من است، پروردگار شما هم هست، همانطور كه حكمش در من نافذ است، در شما نيز نافذ است. پس چون چنين است مي‌تواند پناهنده خود را از شر شما حفظ كند، هم چنان كه تا كنون حفظ فرموده.
از اينجا روشن مي‌شود كه خطاب در جمله" ربكم" به فرعون و درباريان او بوده، نه به قوم اسرائيلي خودش.
و در جمله" مِنْ كُلِّ مُتَكَبِّرٍ لا يُؤْمِنُ بِيَوْمِ الْحِسابِ"، اشاره مي‌كند به فرعون و هر كس ديگري كه در دو صفت تكبر و بي‌ايماني به روز حساب با او شركت دارد و معلوم است كسي كه اين دو صفت را داشته باشد، از هيچ شري پروا ندارد.
" وَ قالَ رَجُلٌ مُؤْمِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَكْتُمُ إِيمانَهُ ..."
از ظاهر سياق برمي‌آيد كه جمله" مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ" صفت آن مرد باشد و جمله" يَكْتُمُ إِيمانَهُ" صفت ديگري از او باشد، در نتيجه معلوم مي‌شود مؤمن آل فرعون از دودمان خود فرعون، يعني از نژاد قبطيان بوده و نيز از خواص درباريان وي بوده و كسي از ايمان دروني او خبردار نشده، چون ايمان خود را از آنان مخفي مي‌كرده و تقيه مي‌نموده.
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: اصل كلام" و قال رجل مؤمن يكتم ايمانه من ال فرعون" بوده، در نتيجه مؤمن نامبرده از بني اسرائيل بوده و ايمان خود را از آل فرعون كتمان مي‌كرده. و بنا به گفته اين مفسر جمله" من آل فرعون" مفعول دوم" يكتم" است كه جلوتر از
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 24، ص 63.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 499
آن ذكر شده. مفسر نامبرده در پاسخ از اينكه اگر جمله مزبور مفعول دوم" يكتم" است، پس چرا كلمه" من" در كار آمده، با اينكه مي‌توانست بفرمايد" يكتم ايمانه آل فرعون"، گفته است: هر چند غالبا بدون حرف" من" مفعول دوم را مي‌گيرد، مانند آيه" وَ لا يَكْتُمُونَ اللَّهَ حَدِيثاً" «1» و ليكن گاهي هم مي‌شود كه با حرف" من" متعدي مي‌شود، هم چنان كه در مصباح به اين مطلب تصريح شده است.
و ليكن سياق آيه اين تفسير را نمي‌پذيرد، براي اينكه اولا مقدم آوردن مفعول دوم حتما بايد براي افاده نكته‌اي از قبيل حصر و امثال آن باشد و در جمله مورد بحث چنين نكته‌اي در كار نيست، و ثانيا مؤمن نامبرده در كلام خود فرعون و فرعونيان را به عنوان" يا قوم- اي قوم من" صدا مي‌زند و اگر از دودمان فرعون نبود، نبايد چنين مي‌گفت.
" أَ تَقْتُلُونَ رَجُلًا أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ وَ قَدْ جاءَكُمْ بِالْبَيِّناتِ مِنْ رَبِّكُمْ" در اين قسمت فرعونيان را نهي و توبيخ مي‌كند، از اينكه تصميم بر قتل او گرفته‌اند.
و از اينكه جمله" من ربكم" را به كار برد، فهميده مي‌شود آن معجزات و بيناتي كه موسي (ع) آورده معجزات و بيناتي بوده كه دلالت داشته بر اينكه اللَّه تعالي رب ايشان نيز هست، همانطور كه او اللَّه را رب خود گرفته. پس كشتن او كشتن مردي است كه از ناحيه پروردگار فرعونيان حق را برايشان آورده.
" وَ إِنْ يَكُ كاذِباً فَعَلَيْهِ كَذِبُهُ"- بعضي از مفسرين گفته‌اند: فرضي كه در اين جمله كرده، تلطفي از ناحيه او بوده، نه اينكه راستي احتمال مي‌داده كه موسي دروغگو باشد و در راستگويي وي شك داشته، خواسته است از در مهرباني سخن گفته باشد.
" وَ إِنْ يَكُ صادِقاً يُصِبْكُمْ بَعْضُ الَّذِي يَعِدُكُمْ"- در اين جمله مخاصمه را تا آسان‌ترين فرض تنزل داده، گويا مي‌گويد:" و اگر صادق باشد آن وقت آن انواع عذابهايي كه وعده‌اش را داده به شما مي‌رسد و اگر همه آن عذابها نرسد، لا اقل بعضي از آنها به شما خواهد رسيد.
پس منظور تنزل دادن مخاصمه بوده، و گرنه لازمه صدقش اين است كه تمامي آن عذابهايي كه وعده‌اش را داده به ايشان مي‌رسيد.
" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ كَذَّابٌ"- اين جمله تنها فرض دومي را تعليل مي‌كند و معنايش اين است كه: اگر موسي در ادعاي خود دروغگو باشد، همان دروغ خودش برايش بس است. و اگر راستگو باشد، آن وقت به فرضي كه همه عذابهايي كه وعده‌اش را داده به
__________________________________________________
(1)سوره نساء، آيه 42. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 500
شما نرسد، لا اقل مقداري از آن به شما خواهد رسيد، چون در اين فرض شما مسرف و متجاوز هستيد كه پا از گليم خود فراتر نهاده‌ايد. و نيز كذاب هستيد، چون ربوبيت پروردگار خود را انكار كرده، اربابي ديگر به جاي خدا اتخاذ نموده‌ايد و خدا كسي را كه مسرف و كذاب باشد هدايت نمي‌كند. و اما بر فرضي كه او دروغ بگويد، در آن صورت پروردگاري كه معرفي مي‌كند ربوبيت ندارد تا آنكه در باره هدايت كردنش و نكردنش گفتگو شود.
از اين بيان روشن مي‌گردد، اينكه بعضي گفته‌اند:" جمله مزبور تعليل هر دو فرض است و به هر دو جمله ارتباط دارد" حرف صحيحي نيست." يا قَوْمِ لَكُمُ الْمُلْكُ الْيَوْمَ ظاهِرِينَ فِي الْأَرْضِ فَمَنْ يَنْصُرُنا مِنْ بَأْسِ اللَّهِ إِنْ جاءَنا" معناي كلمه" ظاهرين" غلبه و علو در ارض است. و منظور از" ارض" سر زمين مصر و منظور از" باس اللَّه" اخذ خدا و عذاب اوست. و استفهام در آيه انكاري است.
معنايش اين است كه: مؤمن آل فرعون به فرعونيان مي‌گويد: اي قوم و قبيله من، امروز ملك و سلطنت در دست شماست، و شما بر ساير مردم يعني بني اسرائيل غلبه داريد و در زمين علو و بلندپروازي مي‌كنيد، فردا اگر عذاب خدا به سوي ما آيد، هم چنان كه موسي وعده‌اش را داده، چه كسي ما را ياري مي‌كند؟ در اين بيان خودش را هم داخل در آنان و جزو آنان قرار داده تا در ترساندنشان از عذاب خدا مؤثرتر و در خيرخواهي آنان رساتر سخن گفته باشد و سخن بهتر در دلهايشان جاي بگيرد، و خلاصه بفهماند كه عاقبتي را كه براي خودش مي‌خواهد، براي آنان نيز مي‌خواهد.
" قالَ فِرْعَوْنُ ما أُرِيكُمْ إِلَّا ما أَري وَ ما أَهْدِيكُمْ إِلَّا سَبِيلَ الرَّشادِ" فرعون در پاسخ گفت: من شما را جز به طريق صواب و مطابق واقع راهنمايي نمي‌كنم، و منظورش اين بوده كه بگويد: خودم بدانچه مردم را به سويش راهنمايي مي‌كنم يقين دارم، و آن طريقه علاوه بر اينكه برايم معلوم است، با واقع هم مطابق است، و اين سخن از فرعون يك فريبكاري و زرنگي عجيبي است.

[مؤمن آل فرعون، فرعونيان را از قتل موسي (عليه السلام) نهي و نسبت به تصميم بر آن توبيخ مي‌كند و بدانان هشدار مي‌دهد] ..... ص: 500

" وَ قالَ الَّذِي آمَنَ يا قَوْمِ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ مِثْلَ يَوْمِ الْأَحْزابِ ... لِلْعِبادِ" مراد از جمله" الَّذِي آمَنَ" همان مؤمن آل فرعون است و نبايد به گفته بعضي «1» كه آن را عبارت از موسي (ع) دانسته‌اند، به اين دليل كه كلام كلامي است محكم، اعتناء
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 24، ص 66.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 501
كرد. و مراد از" احزاب" امت‌هاي مذكور در آيه بعدي است، يعني قوم نوح، عاد، ثمود، و آنهايي كه بعد از ايشان بوده‌اند. و جمله" مِثْلَ دَأْبِ قَوْمِ نُوحٍ"، بياني است براي مثل قبلي و كلمه" دأب" به معناي عادت است.
و معناي آيه چنين است: مؤمن آل فرعون مجددا رو به مردم كرده گفت: اي قوم و قبيله من به راستي من بر شما از همان عذاب مي‌ترسم كه بر سر اقوام گذشته آمد، من از روزي مي‌ترسم كه مانند يك عادت هميشگي بر اقوام گذشته يكي پس از ديگري گذشت، به خاطر اينكه كفر ورزيدند و پيامبران خود را تكذيب كردند، ممكن هم هست كلمه" جزا" در تقدير بگيريم، و آيه را چنين معنا كنيم: من بر شما مي‌ترسم از روزي كه برسد بر شما مثل جزاي عادت دائمي گذشتگان، عادت دائميشان بر كفر و تكذيب، و خداوند هرگز نمي‌خواهد بر بندگان ستم كند.

[اشاره به وجه تسميه روز قيامت به" يوم التناد"] ..... ص: 501

" وَ يا قَوْمِ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ يَوْمَ التَّنادِ ... مِنْ هادٍ" منظور از" يوم التناد" روز قيامت است. و تسميه قيامت به اين اسم، به خاطر اين است كه در آن روز ستمگران يكديگر را با صداي بلند صدا مي‌زنند، و داد و فريادشان به واويلا بلند مي‌شود، همانطور كه در دنيا به داد و فرياد عادت كرده بودند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" تنادي" نداهايي است كه بين بهشتيان و دوزخيان پيش مي‌آيد و قرآن آن را در سوره اعراف حكايت كرده. البته وجوه ديگري نيز براي اين نامگذاري ذكر كرده‌اند، كه فايده‌اي در بر ندارد.
" يَوْمَ تُوَلُّونَ مُدْبِرِينَ ما لَكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عاصِمٍ"- منظور از اين" يوم" باز همان روز قيامت است و شايد مراد اين باشد كه كفار در آن روز در دوزخ از شدت عذاب از اين سو به آن سو فرار مي‌كنند شايد كه راه نجاتي پيدا كنند، ولي از هر طرف كه مي‌دوند برگردانده مي‌شوند، هم چنان كه در جاي ديگر قرآن كريم آمده:" كُلَّما أَرادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْها مِنْ غَمٍّ أُعِيدُوا فِيها وَ ذُوقُوا عَذابَ الْحَرِيقِ" «2».
" وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ"- اين جمله به منزله تعليلي است براي جمله" ما لَكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عاصِمٍ"، و معنايش اين است كه شما پشت كرده و فرار مي‌كنيد و ليكن هيچ پناهي نداريد، چون اگر پناهي باشد از ناحيه خداست، و از آن ناحيه هم پناهي نيست، براي
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 24، ص 67.
(2)هر چه مي‌خواهند از اندوهي بيرون شوند، به سوي آن بازگردانده مي‌شوند، و خطاب مي‌شوند:
بچشيد عذاب سوزان را. سوره حج، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 502
اينكه خدا شما را گمراه كرده و كسي كه خدا گمراهش كرده باشد، ديگر راهنمايي نخواهد داشت.
" وَ لَقَدْ جاءَكُمْ يُوسُفُ مِنْ قَبْلُ بِالْبَيِّناتِ ..."
بعد از آنكه گفت خدا ايشان را گمراه كرده و ديگر راهنمايي ندارند، به عنوان شاهد، داستان يوسف (ع) كه در مصر مبعوث شد و رفتاري كه مصريان با او داشتند را ذكر مي‌كند كه ما دام در بين آنان بود، در نبوتش شك مي‌كردند، و بعد از آن كه از دنيا رفت گفتند: ديگر پيامبري بعد از او نيست.
بنا بر اين معناي آيه چنين مي‌شود: سوگند مي‌خورم كه قبل از اين هم يوسف به سوي شما مصريان آمد، و آياتي بينات آورد، آياتي كه ديگر هيچ شكي در رسالتش براي كسي باقي نمي‌گذاشت، ولي تا او زنده بود شما همواره در باره دعوت او در شك بوديد و همين كه از دنيا رفت گفتيد: ديگر بعد از يوسف، خداي سبحان، رسولي مبعوث نمي‌كند، و با اين سخن گفتار خود را نقض كرديد و هيچ پروايي هم نكرديد.
آن گاه بيان خود را تاكيد و در عين حال تعليل كرده و فرموده:" كَذلِكَ يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ مُرْتابٌ- آري اين چنين خداوند هر اسرافگر شكاكي را گمراه مي‌كند".
" الَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِ اللَّهِ بِغَيْرِ سُلْطانٍ أَتاهُمْ ..."
اين آيه توصيف همان" مسرف مرتاب" آيه قبلي است، چون كسي كه پا از گليم خود بيرون كند و از زي خود خارج شود، يعني از حق اعراض نمايد و از هواي نفس پيروي كند و در نتيجه شك و ترديد در دلش جايگزين گردد، و بر هيچ سخني هر چه هم علمي باشد اعتماد نمي‌كند و به هيچ حجتي كه او را به سوي حق راهنمايي مي‌كند دل نمي‌بندد، چنين كسي آيات خدا را هم در صورتي كه با مقتضاي هواي نفسش مخالف باشد، بدون هيچ برهاني رد مي‌كند و براي رد آن، به باطل جدال مي‌نمايد.
" كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلي كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبَّارٍ"- اين جمله مي‌فهماند كه دلهاي آنان مهر خورده و ديگر هيچ حرف حسابي و برهاني قاطعي را نمي‌فهمند و به هيچ دليل قانع كننده اعتماد نمي‌كنند.

[مقصود از فرعون از اينكه به وزير خود گفت:" يا هامانُ ابْنِ لِي صَرْحاً لَعَلِّي أَبْلُغُ الْأَسْبابَ ..."] ..... ص: 502

" وَ قالَ فِرْعَوْنُ يا هامانُ ابْنِ لِي صَرْحاً ... فِي تَبابٍ" در اين آيه فرعون به وزير خود هامان دستور مي‌دهد: برايش بناي بلندي بسازد، تا به وسيله آن از اله موسي اطلاعي به دست آورد، و گويا اين دستور را در اثناي بگومگويش با مؤمن آل فرعون، و بعد از منصرف شدن از كشتن موسي داده، و به همين جهت در بين موعظه‌هاي
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 503
مؤمن نامبرده و احتجاجات او واقع شده.
كلمه" صرح"- به طوري كه صاحب مجمع البيان «1» گفته- به معناي بنايي است كه از چشم بيننده، هر قدر هم دور باشد پوشيده نماند. و كلمه" اسباب" جمع" سبب" است كه به معناي هر چيزي است كه به وسيله آن به مقصد و هدف دور خود برسي.
و جمله" لَعَلِّي أَبْلُغُ الْأَسْبابَ" به منزله تعليلي است براي دستور مزبور، و معنايش اين است كه: اگر به تو دستور مي‌دهم براي من برج بلندي بسازي، علتش اين است كه اميدوارم به وسيله آن و با صعود بر بالاي آن به اسباب دست يابم. آن گاه خودش اسباب را تفسير كرده، به" اسباب السماوات"، و بر آن متفرع كرده كه:" فَأَطَّلِعَ إِلي إِلهِ مُوسي" تا بر خداي موسي مشرف شوم. گويا خواسته بگويد: آن اله كه اين مرد به سوي آن دعوت مي‌كند، و موسي هم به سوي آن مي‌خواند، در زمين نيست، چون در زمين، غير از من اله ديگر وجود ندارد، پس اگر باشد لا بد در آسمان است، پس برايم برجي بساز، شايد كه من با صعود بر بالاي آن، به اسباب آسماني كه نهاني‌هاي آسمان را كشف مي‌كند، دست يابم، و از راه آن اسباب كشف كنم كه اله موسي كجا است، چون من موسي را دروغگو مي‌پندارم.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مراد فرعون اين بوده كه برايش رصد خانه‌اي بسازند و در آن رصد خانه اوضاع آسماني را زير نظر بگيرند، باشد كه به اين وسيله به چيزي دست يابد كه با آن بر وجود اله موسي استدلال كند، چون از وسايل زميني مايوس شده، و از اين راه نتوانسته دليلي پيدا كند. و اين توجيه توجيه خوبي است.
به هر حال معناي سخن فرعون هر چه باشد، با هيچ يك از مذاهب وثنيت سازگار نيست و بعيد نيست كه خواسته به اين وسيله مردم را نوميد كند، و يا آنكه اصلا از مذاهب وثنيت آگاهي نداشته- و از ستمگران هر چه بگويي برمي‌آيد.
" وَ كَذلِكَ زُيِّنَ لِفِرْعَوْنَ سُوءُ عَمَلِهِ وَ صُدَّ عَنِ السَّبِيلِ"- مفاد سياق اين است كه جمله مورد بحث به منزله يك قاعده و ضابطه كلي باشد و بفهماند چرا فرعون در مقابل حقي كه موسي وي را به سوي آن مي‌خواند اين طور دست و پا مي‌زد؟ براي اينكه شيطان عمل زشت او را در نظرش زيبا جلوه داده بود و او را از راه رشاد باز داشته بود، ناگزير احساس كرد كه در بن بستي قرار گرفته است، لذا با اباطيل خود در برابر آن مجادله كرد و دست به اينگونه كارهاي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 524.
(2)روح المعاني، ج 24، ص 69.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 504
ناشايست و نقشه‌هاي سفيهانه زد تا شايد حق را از بين ببرد.
و به همين مناسبت آيه شريفه با جمله" وَ ما كَيْدُ فِرْعَوْنَ إِلَّا فِي تَبابٍ" ختم شد، يعني كيد فرعون جز به سوي هلاكت و بي‌نتيجگي ره نمي‌برد.

[بيان اركان دين حق و سبيل رشاد در سخني كوتاه از مؤمن آل فرعون] ..... ص: 504

" وَ قالَ الَّذِي آمَنَ يا قَوْمِ اتَّبِعُونِ أَهْدِكُمْ سَبِيلَ الرَّشادِ" مؤمن آل فرعون بار ديگر قوم خود را مخاطب قرار داده و ايشان را به پيروي خود دعوت مي‌كند كه اگر پيرويش كنند هدايتشان خواهد كرد، چون پيروي او پيروي موسي است. و" سبيل رشاد" عبارت است از راهي كه سلوك آن آدمي را به حق مي‌رساند، و به سعادت دست مي‌يابد. و كلمه" هدايت" در اينجا به معناي نشان دادن راه است. و جمله" أَهْدِكُمْ سَبِيلَ الرَّشادِ"، طعن بر فرعون است كه طريقه خود را" ارشاد" مي‌خواند و مي‌گفت:" وَ ما أَهْدِيكُمْ إِلَّا سَبِيلَ الرَّشادِ". و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" يا قَوْمِ إِنَّما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا مَتاعٌ وَ إِنَّ الْآخِرَةَ هِيَ دارُ الْقَرارِ" اين مهمترين سندي است كه مؤمن آل فرعون سلوك سبيل رشاد و تدين به دين حق را به آن مستند نموده، كه در هيچ حالي آدمي از آن بي‌نياز نيست و آن عبارت است از اين عقيده كه آدمي بعد از زندگي ناپايدار دنيا زندگي ابدي و جاوداني دارد كه عبارت است از زندگي آخرت، و اين زندگي دنيا در آخرت متاعي است، و در حقيقت مقدمه‌اي است براي آن، و به همين جهت در بيان معناي سبيل رشاد اول اين معنا را خاطرنشان ساخت و بعدا به ذكر عمل زشت و صالح پرداخت.
" مَنْ عَمِلَ سَيِّئَةً فَلا يُجْزي إِلَّا مِثْلَها ..."
يعني آنچه در آخرت به آدمي مي‌رسد و با آن زندگي مي‌كند، نظير همان اعمالي است كه در زندگي دنيا مي‌كند، دنيايي كه در آخرت متاعي است، آري دنيا جاي عمل است و آخرت محل جزا.
كسي كه در دنيا عمل زشت انجام دهد، عملي كه داراي صفتي زشت باشد، در آخرت جزا داده نمي‌شود، مگر مثل آن عمل، يعني جزايي كه او را بد حال و گرفتار كند. و كسي كه عمل صالحي انجام دهد، چه مرد باشد و چه زن، بدون هيچ فرقي بين آن دو، البته به شرطي كه ايمان هم داشته باشد، چنين كساني در آخرت داخل بهشت گشته و در آن رزقي بي‌حساب خواهند داشت.
در اين آيه اشاره‌اي هم به يكسان بودن زن و مرد در قبولي عمل كرده. و اگر عمل صالح را در تاثيرش مقيد به ايمان كرد، براي اين است كه عمل هر چه هم صالح باشد، بدون ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 505
ايمان حبط و بي‌اجر مي‌شود، هم چنان كه قرآن كريم در جاي ديگر فرموده:" وَ مَنْ يَكْفُرْ بِالْإِيمانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ" «1» و آياتي ديگر نظير آن.
مؤمن آل فرعون در كوتاهترين عبارت، تمامي اركان دين حق و سبيل رشاد را جمع كرده و آن اين است كه آدمي حياتي دارد پايدار و داراي قرار- بر خلاف حيات ناپايدار دنيا كه در آن حيات به آنچه در دنيا كرده جزا داده مي‌شود، چه عمل زشتش و چه صالحش. و چون چنين است، آدمي بايد عمل صالح كند و عمل زشت مرتكب نگردد. و براي مزيد بيان اين را هم اضافه كرد كه اگر كسي عمل صالح كند بدون حساب روزي داده مي‌شود.
" وَ يا قَوْمِ ما لِي أَدْعُوكُمْ إِلَي النَّجاةِ وَ تَدْعُونَنِي إِلَي النَّارِ ... الْعَزِيزِ الْغَفَّارِ" از اين كلام برمي‌آيد كه گويا مؤمن آل فرعون بعد از سخنان و نصايح قبلي‌اش، با دعوت مردم به پرستش آلهه ايشان روبرو شده و به جاي اينكه دعوت او را بپذيرند، او را به پرستش خدايان خود دعوت كرده‌اند، لذا در پاسخ گفته: من شما را به سوي نجات مي‌خوانم و شما مرا به سوي آتش؟
ممكن است از وضع مردم كه به باطل جدال مي‌كرده. و بر شرك اصرار مي‌ورزيدند، چنين استنباط كرده كه مي‌خواهند اين طور بگويند و خلاصه زبان حالشان اين بوده، لذا اين زبان حال را به ايشان نسبت داده و آن گاه اظهار تعجب كرده از اين كه با دعوت به حق او، با دعوت به باطل خود مقابله كردند.
و بدين جهت گفت: اي قوم من! چرا بايد چنين باشد كه من شما را به سوي نجات يعني نجات از آتش دعوت كنم، و شما مرا به سوي آتش بخوانيد؟ در اينجا سؤال پيش مي‌آيد كه مؤمن مذكور مردم را به سوي سبب نجات دعوت مي‌كرد و مردم او را به سوي سبب آتش دعوت مي‌نمودند، نه خود آتش، پس به چه جهت او گفت من شما را به سوي نجات مي‌خوانم و شما مرا به سوي آتش؟ جوابش اين است كه آوردن مسبب و اراده سبب متداول است. و يا براي اين است كه جزاي عمل به وجهي خود عمل است.
آن گاه به تفسير دعوت ايشان و دعوت خود پرداخته، مي‌گويد:" تَدْعُونَنِي لِأَكْفُرَ- شما مرا دعوت مي‌كنيد كه كفر بورزم" يعني به خدا كفر بورزم و برايش شريكي قائل شوم كه علمي بدان ندارم، يعني دليلي ندارم كه دلالت كند بر اينكه آن چيز، شريك خدا است و در نتيجه دعوتم مي‌كنيد كه بدون علم بر خدا افترا ببندم و اما من شما را دعوت مي‌كنم به
__________________________________________________
(1)و كسي كه ايمان را قبول نداشته باشد، اجر عملش حبط مي‌شود. سوره مائده، آيه 5.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 506
پرستش خدايي كه" عزيز" است، يعني غالبي است كه هرگز مغلوب نمي‌شود و" غفار" است، يعني آن كس را كه توبه كند و به سويش باز گردد و به وي ايمان آورد، مي‌آمرزد. و خلاصه من شما را دعوت مي‌كنم به ايمان به خدا و تسليم شدن در برابر او.

[نفي شريك براي خداي سبحان با بيان اينكه شريك ادعايي فرعونيان براي خدا، نه در دنيا و نه در آخرت دعوتي ندارد] ..... ص: 506

" لا جَرَمَ أَنَّما تَدْعُونَنِي إِلَيْهِ لَيْسَ لَهُ دَعْوَةٌ فِي الدُّنْيا وَ لا فِي الْآخِرَةِ ..."
كلمه" لا جرم" به معناي" حقا" و يا به معناي" لا بد" است. و مفاد آيه اين است كه: مي‌خواهد حجت اقامه كند بر اينكه آنچه شما مرا به سويش مي‌خوانيد اله نيست و اين حجت را از اين راه اقامه مي‌كند كه خدايان شما دعوتي ندارند. و اين خود تاييد كلام سابقش نيز هست، كه گفت: مرا دعوت مي‌كنيد براي خدا شريكي بگيرم كه علمي به شركت او ندارم، چون اگر خدايان مشركين دعوت مي‌داشتند، مؤمن آل فرعون هم به خدايي آنها علم پيدا مي‌كرد.
و معناي آيه اين است كه: بروشني ثابت شد كه آنچه شما مرا به سويش مي‌خوانيد و نامش را شريك خداي سبحان مي‌گذاريد، هيچ دعوتي در دنيا ندارد، چون سابقه ندارد كه پيغمبري به سوي مردم فرستاده باشد تا مردم را به پرستش او دعوت كند و نيز در آخرت هم دعوتي ندارد، چون احدي از خلق به سوي او برنمي‌گردد.
بخلاف آن خدايي كه من شما را به سويش مي‌خوانم كه هم در دنيا دعوت دارد و هم در آخرت و آن خداي سبحان است كه در دنيا انبيا و رسولان متصدي ابلاغ دعوت اويند و از طرف او مبعوثند و از ناحيه او مؤيد به حجت‌ها و معجزاتند و در آخرت هم مردم به سويش باز مي‌گردند، تا در بينشان فصل قضا كند، هم چنان كه در باره دعوت آخرت خودش فرموده:
" يَوْمَ يَدْعُوكُمْ فَتَسْتَجِيبُونَ بِحَمْدِهِ" «1».
و همان طور كه در ذيل آيه" هُوَ الَّذِي يُرِيكُمْ آياتِهِ" «2» گفتيم، اين معنا مسلم و معلوم است كه ربوبيت بدون دعوت در دنيا و نظير آن دعوت در آخرت تمام نمي‌شود، و چون خدايي كه مؤمن آل فرعون مردم را به سوي او مي‌خواند، هم دعوت در دنيا دارد و هم در آخرت، ناگزير اله تنها همو است، نه آن بت‌هايي كه مشركين وي را به پرستش او مي‌خواندند، براي اينكه بت‌ها نه در دنيا دعوت دارند و نه در آخرت، پس اله نيستند.
" وَ أَنَّ مَرَدَّنا إِلَي اللَّهِ وَ أَنَّ الْمُسْرِفِينَ هُمْ أَصْحابُ النَّارِ"- اين جمله عطف است بر
__________________________________________________
(1)روزي كه شما را دعوت مي‌كند و شما با حمد او را اجابت مي‌كنيد. سوره اسري، آيه 52.
(2)سوره مؤمن، آيه 13.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 507
جمله" أَنَّما تَدْعُونَنِي"، در نتيجه معنايش اين مي‌شود: ناگزير برگشتگاه ما به سوي خدا خواهد بود، پس بايد در برابر او تسليم شويم و طريقه او را پيروي كنيم و حدود عبوديتش را رعايت نماييم و ناگزير اسرافكاران كه از زي عبوديت تجاوز مي‌كنند- همين شما مردم هستيد- اصحاب دوزخند. پس آن خدايي كه من شما را به سويش مي‌خوانم، مايه نجات شماست، نه آنچه كه شما مرا بدان مي‌خوانيد.

[اشاره به مقامات سه گانه عبوديت: توكل، تفويض و تسليم] ..... ص: 507

" فَسَتَذْكُرُونَ ما أَقُولُ لَكُمْ وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَي اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ" صدر آيه شريفه ايشان را موعظه و تهديد مي‌كند و به عنوان نتيجه‌گيري از جمله" وَ أَنَّ مَرَدَّنا إِلَي اللَّهِ ..." مي‌گويد: حال كه به ناچار بايد به سوي خدا برگشت كنيم و حال كه عذاب خدا بر اسرافگران خواهد رسيد كه شما هم از آنهاييد، و هر چه امروز به شما مي‌گويم گوش نمي‌دهيد، پس هم چنان باشيد تا به زودي وقتي كه عذاب را به چشم خود ببينيد متوجه گفته‌هاي من بشويد، آن وقت مي‌فهميد كه من خيرخواه شما بودم.
" وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَي اللَّهِ"- راغب كلمه" تفويض" را به معناي رد دانسته. و بنا به گفته وي تفويض امر به خدا، برگرداندن و واگذاري امر است به او، در نتيجه تفويض با توكل و تسليم قريب المعني مي‌شود، چيزي كه هست اعتبارها مختلف است.
و اگر آن را تفويض مي‌گويند به اين اعتبار است كه بنده خدا آنچه را كه به ظاهر منسوب به خودش است، به خدا برمي‌گرداند و حال عبد در چنين وضعي حال كسي است كه بركنار باشد و هيچ امري راجع به او نباشد و اگر توكلش مي‌خوانند به اين اعتبار است كه بنده خدا پروردگار خود را وكيل خود مي‌گيرد، تا هر تصرفي را كه خواست در امور او بكند و اگر تسليمش مي‌نامند، به اين اعتبار است كه بنده خدا رام و منقاد محض است در برابر هر اراده‌اي كه خداي سبحان در باره‌اش بكند، و هر كاري كه از او بخواهد بدون اينكه هيچ امري را به خود نسبت دهد، اطاعت مي‌كند. پس تفويض و توكل و تسليم مقامات سه‌گانه‌اي هستند از مراحل عبوديت، از همه پايين‌تر و سطحي‌تر توكل است و از آن دقيقتر و بالاتر تفويض و از آنهم دقيق‌تر و مهم‌تر تسليم است.
" إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ"- اين جمله، واگذاري امر به خدا را تعليل مي‌كند كه چرا من امور خود را به خدا واگذار كردم؟ و در اينكه فرمود:" ان اللَّه" و نام خدا را برد، با اينكه مقتضاي ظاهر عبارت و سياق اين بود كه بفرمايد:" انه بصير بالعباد"، براي اين است كه علت بصير بودن خدا را هم بيان كرده باشد، گويا گفته: خدا بيناي به حال بندگان است براي اينكه اللَّه- عز اسمه- است.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 508
" فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا" اين جمله تفريع و نتيجه تفويض امور است به خداي تعالي، مي‌فرمايد: نتيجه واگذاري امورش به خدا اين شد كه خداي سبحان شر كفار و نقشه‌هاي شوم آنان را از وي بگردانيد. و در اين جمله اشاره‌اي هم به اين معنا هست كه كفار نسبت به او قصد سوء داشتند.
و ليكن خداي تعالي شر آنها را دفع كرد.
" وَ حاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذابِ ... أَشَدَّ الْعَذابِ" يعني به دنبال اين جريان عذابي سخت بر آل فرعون نازل شد. و بنا بر اين عبارت" سوء العذاب" از باب اضافه صفت به موصوف است. و اگر موصوف مزبور را با مصدر" سوء" توصيف كرد، و نفرمود" عذاب سيئ" براي اين است كه در تعبير مبالغه كرده باشد. و منظور از آل فرعون پيروان اوست، و چه بسا گفته مي‌شود آل فلاني و شامل خود آن شخص نيز مي‌شود.
" النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها غُدُوًّا وَ عَشِيًّا وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ أَشَدَّ الْعَذابِ" از ظاهر سياق برمي‌آيد كه مي‌خواهد كلمه" سوء العذاب" را معنا كند، نه اينكه جمله‌اي نو و ابتدايي باشد.

[نكاتي در باره كيفيت و مراحل تعذيب فرعونيان در عالم برزخ و قيامت] ..... ص: 508

و اين آيه شريفه در افاده چند نكته صريح است: اول اينكه: با آل فرعون اين طور معامله مي‌شود كه اول آنان را بر آتش عرضه مي‌كنند، و سپس آنان را در آن داخل مي‌كنند و اين هم پيداست كه داخل آتش شدن سخت‌تر است، از اينكه انسان را بر آتش عرضه كنند.
نكته دوم اينكه: عرضه آنان بر آتش قبل از روز قيامت است كه در آن روز دوزخيان را داخل دوزخ مي‌كنند. پس معلوم مي‌شود عرضه كردن آل فرعون بر آتش، در عالمي قبل از عالم قيامت صورت مي‌گيرد، و آن عالم برزخ است كه فاصله بين دنيا و آخرت است.
نكته سوم اينكه شكنجه در برزخ با شكنجه در قيامت به وسيله يك چيز صورت مي‌گيرد، آنهم آتش است، چيزي كه هست اهل برزخ از دور از آتش رنج مي‌برند، و اهل قيامت در داخل آن قرار مي‌گيرند.
و در اينكه فرمود:" غُدُوًّا وَ عَشِيًّا" اشاره است به اينكه عرضه كفار بر آتش پشت سر هم واقع مي‌شود، و لا ينقطع ادامه مي‌يابد. و اي بسا اين استفاده هم بشود، كه اهل برزخ از آنجا كه به كلي از نداي منقطع نشده‌اند، مانند اهل دنيا صبح و شام دارند.
و در عبارت" وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ أَدْخِلُوا" به منظور كوتاه‌گويي چيزي حذف شده و تقدير آن" و يوم تقوم الساعة قيل ادخلوا آل فرعون اشد العذاب" است.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 509

[اينكه در جهنم كفار زير دست (تابعان) كم كردن عذاب خود را از بزرگان و متبوعان خود سؤال مي‌كنند از باب ظهور ملكات دنيويشان است] ..... ص: 509

" وَ إِذْ يَتَحاجُّونَ فِي النَّارِ فَيَقُولُ الضُّعَفاءُ لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا ... بَيْنَ الْعِبادِ" سياق آيه اين نكته را افاده مي‌كند كه ضمير در جمله" يتحاجون" به آل فرعون بر مي‌گردد، دليل ديگرش هم تغيير سياق در جمله" وَ قالَ الَّذِينَ فِي النَّارِ" است. و معنايش اين است كه: عذاب سوء بر آل فرعون وقتي نازل شد كه در آتش محاجه مي‌كردند و يا اين است كه: به ياد آر از بدي عذاب آل فرعون، وقتي كه در آتش محاجه مي‌كنند. ضعفاي ايشان به اقوياي متكبر مي‌گويند: ما در دنيا تابع شما بوديم، و لازمه‌اش اين است كه شما در مواقع حاجت به كمك ما بشتابيد و در شدايد ياريمان كنيد و هيچ حاجت و شدتي شديدتر از وضعي كه امروز داريم نيست، حال آيا مي‌توانيد كاري براي ما بكنيد و مقداري از اين آتش و عذاب را از ما برداريد؟ توقع نداريم كه همه اين عذاب را برداريد، بلكه مقداري را هم برداريد ما قانعيم.
اين سخن از ايشان در حقيقت ظهور (ملكه) تملقي است كه در دنيا نسبت به اقويا و بزرگان خود داشتند كه در هر شدتي به آنها پناهنده مي‌شدند، نه به خداي تعالي و گرنه اگر ظهور قهري آن ملكه نباشد، چگونه چنين درخواستي مي‌كنند، با اينكه مي‌دانند كه خود اقويا گرفتارترند و در وضعي و روزگاري قرار دارند كه هيچ كس به درد هيچ كس نمي‌خورد، روزي كه امر همه به دست خداست، و از اينگونه ظهورها نظائري در قرآن كريم از مردم دوزخ حكايت شده، مثل اينكه در آنجا همان دروغگويي دنيا را از سر مي‌گيرند و سوگند دروغ مي‌خورند، و كارهايي كه كرده‌اند حاشا مي‌كنند و يكديگر را تكذيب مي‌نمايند و از اين قبيل اظهارات كه همه از باب ظهور ملكات دنيوي است.
" قالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا كُلٌّ فِيها إِنَّ اللَّهَ قَدْ حَكَمَ بَيْنَ الْعِبادِ" اين آيه پاسخي است كه اقويا به ضعفا مي‌دهند، حاصلش اين است كه: امروز روز جزا است، نه روز عمل، امروز همه اسباب از تاثير افتاده‌اند، آن خيالهايي كه ما در دنيا در باره خود مي‌كرديم و خود را قوي و نيرومند مي‌پنداشتيم همه بيهوده شد، امروز حال ما و حال شما يكي است، چون مي‌بينيد كه هر دو طايفه در آتشيم.
پس اينكه گفتند:" إِنَّا كُلٌّ فِيها إِنَّ اللَّهَ قَدْ حَكَمَ بَيْنَ الْعِبادِ" مفادش اين است كه:
ظهور حكم الهي احكام ساير اسباب و تاثيرهاي آنها را باطل كرد و ما و شما در سرنوشتي برابر قرار گرفتيم، ديگر مانند دنيا ما امتيازاتي از شما نداريم و آن قوت شوكتي كه در دنيا ما را از شما ممتاز مي‌ساخت نمانده، تا در اينجا چيزي از عذاب را از شما برطرف كنيم.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 510
يكي از حرفهايي كه مفسرين «1» در اين آيه زده‌اند، اين است كه: ضمير در جمله" يتحاجون" به مطلق كفار دوزخي برمي‌گردد. و اين همانطور كه توجه فرموديد احتمالي است بعيد. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: به قريش برمي‌گردد، اين احتمال از آن هم بعيدتر است.

[توضيحي در باره وعده خدا به استجابت دعا و معني و وجه اينكه خزنه جهنم در جواب التماس دعاي دوزخيان مي‌گويند:" فَادْعُوا وَ ما دُعاءُ الْكافِرِينَ إِلَّا فِي ضَلالٍ"] ..... ص: 510

" وَ قالَ الَّذِينَ فِي النَّارِ لِخَزَنَةِ جَهَنَّمَ ادْعُوا رَبَّكُمْ يُخَفِّفْ عَنَّا يَوْماً مِنَ الْعَذابِ" اين آيه شريفه حكايت گفتگوي دوزخيان- كه آل فرعون هم جزو ايشانند- با خازنان جهنم است، كه خداي سبحان آن را دنبال داستان آل فرعون آورده. و اگر دوزخيان از خازنان جهنم التماس دعا مي‌كنند، چون از استجابت دعاي خود مايوسند.
و مراد از" يَوْماً مِنَ الْعَذابِ" يك روز از روزهاي دنيا نيست، بلكه يك روز از روزهاي عالم خودشان است كه در نتيجه معنايش اين مي‌شود: از خدا بخواهيد پاره‌اي از عذاب جهنم را بر ما تخفيف دهد.
" قالُوا أَ وَ لَمْ تَكُ تَأْتِيكُمْ رُسُلُكُمْ بِالْبَيِّناتِ قالُوا بَلي قالُوا فَادْعُوا وَ ما دُعاءُ الْكافِرِينَ إِلَّا فِي ضَلالٍ" خازنان دوزخ در پاسخشان مي‌گويند: مگر پيامبران خدا با بينات و براهين و معجزات به سوي شما نيامدند؟ در جواب مي‌گويند: چرا، آمدند. و همين خود اعترافي است از ايشان به اينكه به انبيا كفر ورزيدند، در عين اينكه به حقانيت آنان علم داشتند و اين خود كفر به مساله نبوت است و به همين جهت خازنان دوزخ ديگر در باره درخواست آنان چيزي نگفتند كه ما دعا مي‌كنيم يا نمي‌كنيم، بلكه گفتند: خودتان دعا كنيد و در ضمن متوجهشان كردند كه دعايشان مستجاب نيست.
و معناي اينكه گفتند:" وَ ما دُعاءُ الْكافِرِينَ إِلَّا فِي ضَلالٍ"، اين است كه دعاي كفار در جو و شرايطي است كه ضلالت و بي‌فايدگي از هر سو حكمفرما است، در نتيجه چنين دعايي به هدف اجابت نمي‌رسد. و اين جمله تتمه كلام خازنان دوزخ است، البته اين چيزي است كه از سياق استفاده مي‌شود و گرنه احتمال بعيدي هست كه جزو كلام خداي تعالي باشد.
و اين جمله چه از خازنان دوزخ باشد و چه از خداي متعال، معناي تعليل را مي‌دهد و حاصل معنايش اين است كه: خود شما دعا كنيد، ولي دعاي شما مستجاب نمي‌شود، چون كافريد و دعاي كافر مستجاب شدني نيست.
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 24، ص 74.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 511
و ارتباط دادن عدم استجابت را به وصف كفر، خود اشعار به عليت كفر دارد. حال خواهي گفت: چرا دعاي كافر مستجاب نمي‌شود؟ مي‌گوييم: براي اينكه هر چند خداي سبحان وعده قطعي داده كه دعاي هر كس از بندگانش را كه او را بخواند مستجاب كند، و فرموده:" أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ" «1» و دعا در صورتي كه حقيقتا دعا باشد، به هيچ وجه رد نمي‌شود.
و ليكن آنچه كه در متن اين وعده به عنوان قيد آمده اين است كه اولا دعا، دعا و طلب حقيقي باشد، نه بازي و شوخي، و ثانيا ارتباط آن حقيقتا به خدا باشد، يعني دعا كننده تنها از خدا حاجت بخواهد و در اين خواستنش از تمامي اسبابهايي كه به نظرش سبب هستند منقطع گردد.
و كسي كه به عذاب آخرت كفر مي‌ورزد و آن را انكار مي‌كند، و حقيقت آن را مي‌پوشاند، نمي‌تواند رفع آن را به طور جدي از خدا بخواهد، چون اين خواستنش يا در دنيا است كه جدي نبودن آن خيلي روشن است و يا در آخرت است، در آنجا هم هر چند عذاب را به چشم مي‌بيند، (و با همه ظاهر و باطنش لمس مي‌كند)، و از شدت آن به ناچار از هر سبب ديگر منقطع شده، تنها متوسل به خداي سبحان مي‌شود و ليكن آن ملكه انكاري كه از دنيا به همراه خود آورده، و بال و طوق لعنتي شده كه هرگز از او جدا نمي‌شود، و آتشي كه در آن است جزاي همان انكار است، در نتيجه نمي‌گذارد رفع چيزي را كه منكرش بوده به طور جدي از خدا بخواهد.
علاوه بر اين، سخن در باره انقطاعش از سببها و توسلش به خداي تعالي، همان سخني است كه در طلب جدي‌اش گفتيم، همانطور كه او نمي‌تواند بطور جدي دعا كند همچنين نمي‌تواند بطور جدي از سببهاي ديگر بريده و متوسل به خداي عزيز گردد و چگونه مي‌تواند چنين توسلي جدي داشته باشد؟ با اينكه در دنيا آن را كسب نكرده بود- دقت بفرماييد.
از اينجا پايه ضعف استدلال بعضي «2» از مفسرين روشن مي‌شود كه به اين آيه استدلال كرده‌اند بر اينكه دعاي كافر مطلقا مستجاب نيست، چون توجه فرموديد كه آيه شريفه نمي‌خواهد بفرمايد دعاي كافر بطور كلي مستجاب نيست بلكه مي‌خواهد بفرمايد: دعاي او در
__________________________________________________
(1)من اجابت مي‌كنم دعاي دعا كننده را در صورتي كه مرا بخواند. سوره بقره، آيه 186.
(2)روح المعاني، ج 24، ص 76.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 512
خصوص آنچه كه در دنيا منكر آن بوده مستجاب نيست، و گرنه در ساير حوائج چرا مستجاب نباشد؟ با اينكه آيات بسياري از قرآن كريم اين معنا را خاطرنشان مي‌سازد كه خداي سبحان در موارد اضطرار دعاي كفار را هم مستجاب كرده است.
" إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهادُ" كلمه" اشهاد" جمع" شهيد" است، البته شهيد به معناي شاهد. و آيه شريفه وعده‌اي نوعي مي‌دهد، نه وعده شخصي و براي يك يك اشخاص انبيا و تك تك وقايعي كه براي آنان پيش مي‌آيد. و در سابق در تفسير آيه" إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنْصُورُونَ" «1» در باره معناي نصرت الهي بياني گذرانديم.
" يَوْمَ لا يَنْفَعُ الظَّالِمِينَ مَعْذِرَتُهُمْ وَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ" اين آيه تفسيري است براي" يَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهادُ". و ظاهر اينكه مصدر را بر فاعل آن اضافه كرده و فرموده" معذرتهم- معذرتشان" و نفرموده:" ان يعتذروا- اينكه عذر بخواهند"، اين است كه در آن روز به نوعي معذرت خواهند خواست، و اما اينكه در سوره مرسلات فرموده" هذا يَوْمُ لا يَنْطِقُونَ وَ لا يُؤْذَنُ لَهُمْ فَيَعْتَذِرُونَ" «2»، مربوط به بعضي از مراحل روز قيامت است، و بايد آن را اينطور معنا كنيم، براي اينكه آيات ديگري هست كه دلالت مي‌كند بر اينكه روز قيامت مردم تا اندازه‌اي حرف مي‌زنند.
" وَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ"- يعني ايشان دوري از رحمت خدا را دارند." وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ" يعني و ايشان خانه بدي دارند كه عبارت است از جهنم.
" وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْهُدي وَ أَوْرَثْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ ... لِأُولِي الْأَلْبابِ" اين آيه خاتمه سرگذشتي است كه قبلا از موسي (ع) و فرستادن او با معجزات و براهين روشن و مجادله آل فرعون به باطل و احتجاج مؤمن آل فرعون، بيان كرده بود، در اين خاتمه كه با لام قسم آغاز شده، به حقانيت ماموريت موسي و ظلم فرعونيان در مقابل او اشاره مي‌فرمايد:
و مراد از كلمه" الهدي" ديني است كه موسي آورد. و مراد از ارث دادن كتاب به بني اسرائيل اين است كه تورات را در بين آنان باقي گذاشت، تا بدان عمل كنند و به وسيله
__________________________________________________
(1)البته آنها بر كافران فتح و پيروزي يابند. سوره صافات، آيه 172.
(2)امروز روزي است كه زبان نمي‌گشايند و اجازه‌شان نمي‌دهند كه معذرت خواهي كنند.
سوره مرسلات، آيه 35- 36.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 513
آن هدايت شوند.
و معناي جمله" هُديً وَ ذِكْري لِأُولِي الْأَلْبابِ" اين است كه: ما اين كتاب را در بني اسرائيل باقي گذاشتيم، در حالي كه هدايتي بود كه عوام آنها مي‌توانستند با آن هدايت شوند و تذكري بود كه خواص و خردمندان آنها مي‌توانستند با آن متذكر گردند.

بحث روايتي [(رواياتي در باره: تقيه، تفويض امر به خدا، و اينكه فرعونيان هر صبح و شام بر آتش عرضه مي‌شوند)] ..... ص: 513

در كتاب علل به سند خود از اسماعيل بن منصور ابي زياد، از مردي از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت از امام صادق (ع) از كلام فرعون كه به حكايت قرآن كريم گفته بود" ذَرُونِي أَقْتُلْ مُوسي"، پرسيدم: كه چطور شود موسي (ع) را نكشت؟ فرمود: براي اينكه زنازاده نبود و انبيا و اولاد انبيا را نمي‌كشند مگر فرزندان زنا «1».
و در مجمع البيان مي‌گويد: امام صادق (ع) فرمود: تقيه دين من و دين پدران من است. كسي كه تقيه ندارد، دين ندارد. و تقيه سپر خدا است در زمين، چون مؤمن آل فرعون، اگر اظهار اسلام مي‌كرد كشته مي‌شد «2» (و ديگر نمي‌توانست در چنين مجلسي حساس از موسي و دعوتش دفاع كند).
مؤلف: روايات از طرق شيعه در باب تقيه بسيار است، آيات قرآن هم مؤيد آنها است، مانند آيه" إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً" «3»، و آيه" إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ" «4».
و در محاسن به سند خود از ايوب بن حر، از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا" فرموده: اين آيه نمي‌خواهد بفرمايد: خدا نگذاشت آل فرعون آن مرد مؤمن را به قتل برسانند، بلكه بر او حمله كردند و او را كشتند. آيا مي‌دانيد چه چيز را حفظ كرد! منظور آيه اين است كه خدا او را از اينكه در دينش شكست دهند حفظ فرمود «5».
__________________________________________________
(1)علل الشرائع، ج 1، ص 57، ح 1. [.....]
(2)مجمع البيان، ج 8، ص 521.
(3)مگر آنكه بخواهيد به نوعي از ايشان تقيه كنيد. سوره آل عمران، آيه 28.
(4)مگر كسي كه مجبور شود و او را وادار به اظهار كفر كنند و او اظهار بكند، در حالي كه دلش مطمئن به ايمان باشد. سوره نحل، آيه 106.
(5)محاسن برقي، ج 1، ص 219، ح 141.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 514
مؤلف: در معناي اين روايت روايات ديگري هست، و در بعضي از رواياتي كه از طرق اهل سنت نقل شده، آمده كه: خدا او را از كشتن نجات داد.
و در خصال از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: من تعجب مي‌كنم از كسي كه از چهار چيز جزع و فزع مي‌كند و به چهار چيز پناه نمي‌برد- تا آنجا كه فرمود- و تعجب مي‌كنم از كسي كه فزع مي‌كند از اينكه مبادا دشمن به او مكر كند و نيرنگ بزند، ولي پناه نمي‌برد به آيه" وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَي اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ" براي اينكه مي‌شنوم كه خداي عز و جل دنبالش مي‌فرمايد:" فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا" «1».
مؤلف: اين حديث در غير خصال نيز نقل شده.
و در تفسير قمي مي‌گويد: مردي به امام صادق (ع) عرضه داشت: شما در باره آيه" النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها غُدُوًّا وَ عَشِيًّا" چه مي‌فرمايد؟ فرمود: بگو ببينم مردم چه مي‌گويند؟ عرضه داشت: مي‌گويند اين عذاب در آتش دوزخ است كه آتش خلد است، و ايشان در عين حال معذب به آن نمي‌شوند. حضرت فرمود: پس ايشان از سعدا هستند. شخص ديگري عرضه داشت: فدايت شوم پس خودتان بفرماييد، كه چگونه است؟ فرمود: اين در دنيا است و اما در آخرت كه دار خلد است داخل در عذاب مي‌شود، هم چنان كه دنبالش فرموده:
" يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ أَشَدَّ الْعَذابِ" «2».
مؤلف: منظور امام (ع) از دنيا زندگي برزخ است كه تعبير از آن به دنيا در بسياري از روايات اهل بيت آمده است.
و در مجمع البيان از نافع از ابن عمر روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ع) فرمود: هر يك از شما كه بميرد، در هر صبح و شام جايگاهش را به او نشان مي‌دهند، اگر اهل بهشت باشد، جايگاهش از بهشت را و اگر اهل آتش باشد از آتش را نشانش مي‌دهند و مي‌گويند: اينجا جايگاه تو است تا وقتي كه خدا مبعوثت كند و بدينجا بيايي «3».
بخاري و مسلم اين حديث را در صحيح خود آورده‌اند.
مؤلف: سيوطي هم در الدر المنثور از بخاري و مسلم، از ابن ابي شيبه و ابن مردويه اين حديث را آورده «4». و اين مضمون در روايات ائمه اهل بيت (ع) بسيار وارد شده و بسياري از آن روايات در بحث برزخ، در جلد اول اين كتاب و مواردي ديگر نقل شد.
__________________________________________________
(1)خصال، ص 218، ح 43.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 258.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 526.
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 352.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 515

[سوره غافر (40): آيات 55 تا 60] ..... ص: 515

اشاره

فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ اسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِبْكارِ (55) إِنَّ الَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِ اللَّهِ بِغَيْرِ سُلْطانٍ أَتاهُمْ إِنْ فِي صُدُورِهِمْ إِلاَّ كِبْرٌ ما هُمْ بِبالِغِيهِ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ (56) لَخَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ (57) وَ ما يَسْتَوِي الْأَعْمي وَ الْبَصِيرُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ لا الْمُسِي‌ءُ قَلِيلاً ما تَتَذَكَّرُونَ (58) إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيها وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يُؤْمِنُونَ (59)
وَ قالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ (60)

ترجمه آيات ..... ص: 515

پس صبر كن كه وعده خدا حق است، و از گناهت استغفار كن و هر صبحگاه و شبانگاه پروردگار خود را حمد و تسبيح‌گوي (55).
بدرستي كساني كه بدون هيچ دليلي كه از ناحيه خدا در دست داشته باشند در آيات خدا جدال مي‌كنند هيچ انگيزه‌اي به جز نخوت دروني ندارند و جدالشان به جايي نخواهد رسيد و با جدال به هدف خود نمي‌رسند، پس توبه خدا پناه بر كه شنواي بينا است (56).
بايد بدانند خلقت آسمانها و زمين بزرگتر از خلقت مردم است و ليكن بيشتر مردم نمي‌دانند (57).
نه نابينا و بينا يكسان است و نه آنهايي كه ايمان آورده و عمل صالح كردند با بدكاران برابرند اماچه كم متذكر مي‌شويد (58).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 516
قيامت بطور قطع آمدني است و هيچ شكي در آن نيست و ليكن بيشتر مردم ايمان نمي‌آورند (59).
پروردگارتان اين دعوت را كرد كه مرا بخوانيد تا استجابت كنم بدرستي كساني كه از عبادت من استكبار مي‌ورزند به زودي با كمال ذلت داخل جهنم خواهند شد (60).

بيان آيات [استنتاج از داستان موسي و فرعون و امر پيامبر اسلام (صلي اللَّه عليه و آله) به صبر، استغفار و تسبيح] ..... ص: 516

اشاره

بعد از آنكه داستان موسي (ع) و ارسال به حق او را به سوي فرعون و قومش بيان كرد، و نيز مجادله به باطل آل فرعون در آيات خدا را، و نيرنگ بازيهايشان را خاطرنشان ساخت، و نيز بيان كرد كه چگونه خداي تعالي پيامبر خود را ياري كرد و كيد آنان را باطل ساخت، و در آخر به مال كار آنان، يعني بي‌ثمر شدن تلاشهايشان و عاقبت شرشان اشاره نمود، اينك در اين آيات به عنوان فروع و نتيجه آن بيانات، پيامبر گرامي خود را دستور مي‌دهد كه صبر پيشه خود كند، و هشدار مي‌دهد كه وعده خدا به نصرت او حق، و نيرنگ‌ها و جدال به باطل مردم و استكبارشان از قبول دعوت او به زودي باطل گشته، تمامي تلاشهايشان جز عليه خودشان، نتيجه نمي‌دهد. بنا بر اين، كفار نمي‌توانند خدا را عاجز سازند. و به زودي قيامت موعود بپا گشته، با ذلت و خواري بدرون جهنم در مي‌آيند.
" فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ ..."
حرف" فا" كه بر سر اين جمله در آمده، جمله را فرع و نتيجه بيان قبلي مي‌سازد، كه دستور مي‌داد مردم از راه سير در زمين عبرت بگيرند، و مي‌فرمود:" أَ وَ لَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ كانُوا مِنْ قَبْلِهِمْ" و نيز براي تاييد آن دستور، داستان موسي و مال امر مستكبريني كه با باطل به جنگ حق مي‌آمدند، و خدا حق و اهل حق را ياري كرد، بيان مي‌فرمود.
و معناي آيه اين است كه: وقتي مطلب از اين قرار است، پس تو بايد در مقابل آزار مشركين و مجادله آنان به باطل صبر كني كه وعده خدا حق است، و به زودي به آن وفا مي‌كند. و مراد از" وعده" همان وعده چند آيه قبل است كه مي‌فرمود:" إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا" و در آن وعده نصرت مي‌داد.
و در جمله" وَ اسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ" به آن جناب دستور استغفار مي‌دهد، البته استغفار از عملي كه نسبت به ساحت قدس آن جناب گناه باشد، هر چند كه گناه به معناي معروف ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 517
يعني مخالفت امر مولوي نباشد، چون آن جناب داراي عصمت است، و در سابق هم گفتاري در معناي گناه و مغفرت در اواخر جلد ششم اين كتاب گذرانديم.
البته گناهي كه به آن جناب منسوب شود، معناي ديگري هم دارد كه- ان شاء اللَّه- در اول سوره فتح بدان اشاره خواهيم كرد. بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: مراد از گناه آن جناب گناه امت اوست، آن گناهاني كه ممكن باشد با شفاعت آن جناب آمرزيده شود.
" وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِبْكارِ"- يعني خداي سبحان را تسبيح بگو، تسبيحي كه همراه حمد او باشد، حمدش بر نعمتهاي جميلش، حمدي كه با توالي ايام استمرار داشته باشد. و يا: حمدي كه در هر صبح و شام انجام شود. و بنا بر معني اول، دو كلمه" عشي" و" ابكار" از قبيل كنايه خواهد بود.
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند: مراد از تسبيح به حمد در صبح و شام، همان نماز صبح و عصر است، و به همين جهت بايد گفت: اين آيه از بين همه آيات سوره در مدينه نازل شده.
ليكن اين تفسير صحيح نيست، بدين جهت كه از نظر روايات و مخصوصا روايات معراج مسلم است كه نمازهاي پنجگانه همه در مكه و قبل از هجرت واجب شده، و بنا بر اين اگر مراد از تسبيح به حمد نماز صبح و عصر باشد، بايد آيه شريفه در مكه و قبل از واجب شدن ساير نمازها نازل شده باشد.

[علت اينكه با باطل در برابر حق مجادله مي‌كنند، كبر آنان است] ..... ص: 517

" إِنَّ الَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِ اللَّهِ بِغَيْرِ سُلْطانٍ أَتاهُمْ إِنْ فِي صُدُورِهِمْ إِلَّا كِبْرٌ ما هُمْ بِبالِغِيهِ ..."
اين آيه بيان آيه قبلي را كه به رسول خدا (ص) امر به صبر مي‌فرمود، و با وعده نصرت دلگرمش مي‌ساخت تاكيد مي‌كند، و حاصلش اين است كه: اين مجادلين به آرزوي خود نمي‌رسند، و هرگز نخواهند رسيد، پس تو از جدال ايشان غمناك مباش، و از اين ناحيه دلخوش دار.
پس جمله" إِنْ فِي صُدُورِهِمْ إِلَّا كِبْرٌ" علت مجادله ايشان را منحصر مي‌كند در كبر ايشان، و مي‌فرمايد: عاملي كه ايشان را وادار به اين جدال مي‌كند، نه حس جستجوي از حق است و نه شك در حقانيت آيات ما است تا بخواهند با مجادله حق را روشن كنند، و حجت و برهاني هم ندارند، تا بخواهند با مجادله، آن حجت را اظهار بدارند بلكه تنها عامل جدالشان آن كبريست كه در سينه دارند. آري، آن كبر است كه ايشان را وادار كرده در برابر حق جدال
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 24، ص 77.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 518
كنند، و به وسيله آن حق صريح روشن را باطل جلوه دهند.
" ما هُمْ بِبالِغِيهِ"- ضمير در كلمه" ببالغيه" به كبر برمي‌گردد، به اعتبار سببي كه موجب آنست، چون كبر سبب جدال است كه مي‌خواستند با آن، حق را و آورنده دعوت حقه را سركوب كنند. و معناي جمله اين است كه: ايشان به مراد دل خود و آرزوهايي كه از جدال خود دارند نمي‌رسند، جدالي كه بخاطر كبرشان مرتكب مي‌شوند.
" فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ"- يعني پس از ايشان و كبري كه دارند به خدا پناه ببر، هم چنان كه موسي (ع) از هر متكبر جدالگري به خدا پناه برد، و خدا آن را چنين حكايت مي‌كند:" وَ قالَ مُوسي إِنِّي عُذْتُ بِرَبِّي وَ رَبِّكُمْ مِنْ كُلِّ مُتَكَبِّرٍ لا يُؤْمِنُ بِيَوْمِ الْحِسابِ" «1».
" إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ"- يعني: او شنواي دعاي بندگان و بيناي به حوائج ايشان است، و شدت و رخاي ايشان را مي‌بيند.
" لَخَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" لام ابتداي آيه لام سوگند است، و مراد از" سماوات و الارض" مجموع عالم است، و معناي آيه بر حسب آنچه مقام افاده مي‌كند اين است كه: مشركين به آرزوي خود نمي‌رسند، و خدا را نمي‌توانند عاجز كنند، چون خدايي كه قادر بر خلقت تمامي عالم است، و همه عالم با آن همه عظمت كه در آن است وي را عاجز نكرد، هرگز ممكن نيست يك جزو كوچك از آن- يعني انسانها- بتوانند او را عاجز سازند. و ليكن بيشتر مردم جاهلند، و به خاطر جهل خود خيال مي‌كنند مي‌توانند با جدالي كه به راه مي‌اندازند، و يا با هر نيرنگ ديگر، او را عاجز و خسته كنند.
" وَ ما يَسْتَوِي الْأَعْمي وَ الْبَصِيرُ ..."
بعد از آنكه تذكر داد كه بيشتر مردم نمي‌دانند، در اين جمله همين معنا را تاكيد كرد كه مردم همه يكسان نيستند، بعضي كور و بعضي بينايند، و اين دو برابر نيستند. آن گاه بعد از كلمه" بصير" جمله" الَّذِينَ آمَنُوا ..." را بر آن عطف كرد، و سپس كلمه" مسي‌ء" را آورد، در نتيجه طايفه اول صاحبان بصيرتند كه آن تذكر را مي‌پذيرند، و طايفه دوم كوردلان هستند كه متذكر نمي‌شوند.
" قَلِيلًا ما تَتَذَكَّرُونَ"- اين جمله خطاب به مردم است به انگيزه توبيخ آنها و همين
__________________________________________________
(1)موسي (ع) گفت: من از شر هر كافر متكبري كه به روز حساب ايمان نمي‌آورد به پروردگارم و پروردگار شما پناه مي‌برم. سوره مؤمن، آيه 27.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 519
منظور باعث شده كه سياق از غيبت به حضور التفات يابد، چون اگر اين نكته نبود، جا داشت بفرمايد" قليلا ما يتذكرون".
" إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيها وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يُؤْمِنُونَ" خداي تعالي در اين آيه مردم را به آمدن قيامت تذكر مي‌دهد، و در آيه بعدي با دعوت پروردگارشان به دعا و عبادت او متذكر مي‌كند، هم چنان كه مؤمن آل فرعون در داستان سابق آنان را به آمدن قيامت، و به اينكه دعوت از ناحيه خداست نه از ناحيه آلهه ايشان، تذكر مي‌داد و مي‌گفت آلهه شما مردم نه در دنيا دعوتي دارند، نه در آخرت.
" وَ قالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ" اين آيه دعوتي است از خداي تعالي به همه بندگانش، دعوتي است به دعا و خواندن او، و وعده‌اي است به استجابت آنان. و به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد هم دعا را مطلق آورده، و هم مستجاب كردن آن را. و ما در بحثي كه پيرامون معناي دعا و اجابت در ذيل آيه" أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ" «1» در جلد دوم اين كتاب ايراد كرديم پيرامون آن مفصلا بحث نموديم.
" إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ"- كلمه" داخرين" جمع اسم فاعل از مصدر" دخور" است كه به معناي ذلت است. در اين آيه دعاي در آيه قبلي را به عبادت مبدل كرده تا بفهماند كه دعا خود نوعي عبادت است.

بحث روايتي [(رواياتي در باره دعاء و استجابت آن در ذيل آيه:" ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ ...")] ..... ص: 519

در صحيفه سجاديه است كه: پروردگارا تو خودت فرمودي" ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ" و در اين كلام شريفت دعا و خواندن خود را عبادت، و ترك آن را استكبار خواندي، و تاركين را به دخول در جهنم با خواري تهديد فرمودي «2».
و در كافي به سند خود از حماد بن عيسي، از امام صادق (ع) روايت آورده كه گفت: از آن جناب شنيدم كه فرمود: دعا كن و مگو مقدرات تقدير شده و دعا تغييرش
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 186.
(2)صحيفه سجاديه، دعاي 45.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 520
نمي‌دهد، براي اينكه دعا خود عبادت است، و خداي عز و جل مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ" و نيز فرموده:" ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ" «1».
مؤلف: اينكه امام فرمود" دعا خود عبادت است" و به آيه شريفه استشهاد كرد، در حقيقت احتجاجي است كه بر فرمايش قبلش كرده كه فرمود" دعا كن" و اما استشهادش به آيه" ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ" احتجاج به آن گفتار دومش است كه فرمود" مگو چنين و چنان" و به همين جهت در بيان خود، ذيل آيه را بر صدرش مقدم آورد.
و در كتاب خصال از معاوية بن عمار، از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: اي معاويه به كسي كه سه چيز داده شده باشد از سه چيز محروم نمي‌شود: كسي كه توفيق و حال دعايش داده باشند، از اجابت محرومش نمي‌كنند، و كسي كه توفيق شكر نعمتش داده باشند، از زياد كردن نعمتش دريغ نمي‌كنند، و كسي كه توكلش داده باشند، از كفايت امور او مضايقه نمي‌كنند. چون خداي عز و جل در كتاب عزيزش مي‌فرمايد:" وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ- كسي كه بر خدا توكل كند او كفايت كننده امور وي است" و نيز مي‌فرمايد:" لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ- اگر شكر بگذاريد نعمتتان را زيادت كنم"، و نيز فرموده:" ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ- مرا بخوانيد تا اجابتتان كنم" «2».
و در كتاب توحيد به سندي كه به امام موسي بن جعفر (ع) دارد از آن جناب روايت كرده كه فرمود: جمعي به امام صادق (ع) گفتند: چرا ما خدا را مي‌خوانيم ولي دعايمان مستجاب نمي‌شود؟ فرمود: براي اينكه كسي را مي‌خوانيد كه نمي‌شناسيدش «3».
مؤلف: ما در ذيل آيه" أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ" «4»، در جلد دوم اين كتاب تعدادي از روايات دعا را ايراد كرديم.
__________________________________________________
(1)كافي، ج 2، ص 466، ح 3.
(2)خصال (صدوق)، ص 101، ح 56. [.....]
(3)توحيد (صدوق)، ص
(4)سوره بقره، آيه 186.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 521

[سوره غافر (40): آيات 61 تا 68] ..... ص: 521

اشاره

اللَّهُ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ وَ النَّهارَ مُبْصِراً إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَي النَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ (61) ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ فَأَنَّي تُؤْفَكُونَ (62) كَذلِكَ يُؤْفَكُ الَّذِينَ كانُوا بِآياتِ اللَّهِ يَجْحَدُونَ (63) اللَّهُ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ قَراراً وَ السَّماءَ بِناءً وَ صَوَّرَكُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَكُمْ وَ رَزَقَكُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ فَتَبارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ (64) هُوَ الْحَيُّ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ فَادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ (65)
قُلْ إِنِّي نُهِيتُ أَنْ أَعْبُدَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَمَّا جاءَنِي الْبَيِّناتُ مِنْ رَبِّي وَ أُمِرْتُ أَنْ أُسْلِمَ لِرَبِّ الْعالَمِينَ (66) هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ يُخْرِجُكُمْ طِفْلاً ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّكُمْ ثُمَّ لِتَكُونُوا شُيُوخاً وَ مِنْكُمْ مَنْ يُتَوَفَّي مِنْ قَبْلُ وَ لِتَبْلُغُوا أَجَلاً مُسَمًّي وَ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (67) هُوَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ فَإِذا قَضي أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (68)

ترجمه آيات ..... ص: 521

خدا همان كسي است كه برايتان شب را درست كرد تا در آن به استراحت پردازيد و روز را تا همه جا برايتان قابل ديدن باشد، چون خدا داراي فضل مخصوصي است نسبت به مردم ولي بيشتر مردم شكر نمي‌گزارند (61).
همين خدا پروردگار شما است كه خالق هر موجود است، معبودي بجز او نيست، پس چگونه به خود اجازه مي‌دهيد كه از عبادت او به عبادت غير او منحرف شويد (62).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 522
آري، همه آنهايي كه آيات خدا را تكذيب مي‌كنند اين چنين دچار انحراف مي‌شوند (63).
خدا همو است كه زمين را براي شما مستقر و آسمان را بنا قرار داد و شما را به بهترين شكلي صورتگري نمود و از چيزهاي پاكيزه روزيتان نمود. همين اللَّه است كه پروردگار شما است كه چه پر بركت است اللَّه رب العالمين (64).
او زنده زندگي بخش است معبودي بجز او نيست پس تنها همو را بخوانيد و دين را خالص براي او سازيد الحمد للَّه رب العالمين (65).
بگو مرا از پرستش خداياني كه شما مي‌پرستيد نهي كرده‌اند چون بعد از آمدن بينات از ناحيه پروردگارم ديگر جا براي اين شرك نيست و نيز مامور شده‌ام كه تنها براي رب العالمين تسليم باشم (66).
خدا همو است كه شما را از خاك و سپس از نطفه و آن گاه از علقه بيافريد و آن گاه به صورت طفل شما را بيرون مي‌كند تا به حد بلوغ برسيد و بعد از آن پير و سالخورده گرديد، ولي بعضي از شما قبل از رسيدن به پيري مي‌ميريد و نيز بيرون مي‌كند تا به اجل معين خود برسيد و شايد تعقل كنيد (67).
او همان خدايي است كه زنده مي‌كند و مي‌ميراند پس همين كه قضاي چيزي را راند تنها مي‌گويد" باش" و آن چيز موجود مي‌شود (68).

بيان آيات [اثبات توحيد خداوند و الوهيت و ربوبيت با بيان او در آفاق و انفس] ..... ص: 522

در اين آيات براي بار دوم به آيات توحيد كه در اول سوره بود و با آيه" هُوَ الَّذِي يُرِيكُمْ آياتِهِ" آغاز مي‌شد، و يگانگي خداي تعالي در ربوبيت و الوهيت را اثبات مي‌كرد، برگشت شده.
" اللَّهُ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ وَ النَّهارَ مُبْصِراً ..."
يعني آن خداي يگانه كسي است كه به خاطر شما شب را تاريك كرد تا در آن از خستگي روز كه در اثر كار و كوشش و تلاش روزي عارضتان شده، آرامش يابيد و روز را هم به خاطر شما روشن قرار داد تا از فضل خدا و از پروردگارتان طلب كنيد، و روزيتان را به دست آوريد. و اين دو از اركان تدبير زندگي انسانهاست.
و با معنايي كه ما براي آيه كرديم، روشن گرديد كه اگر روز را" مبصر- بينا" ناميده، از باب مجاز عقلي است، و آن طور كه بعضي از مفسرين ادعا كرده‌اند، هيچ دلالتي بر مبالغه ندارد.
" إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَي النَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ"- در اين جمله به فضل خدا بر مشركين منت مي‌نهد و توبيخ مي‌كند به اينكه فضل خدا را شكر نمي‌گزارند، چون اگر ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 523
اين فضل عظيم را شكرگزاري مي‌كردند او را مي‌پرستيدند. در اين جمله جا داشت به جاي كلمه" ناس" دوم، ضمير بياورد، و بفرمايد" إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَي النَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَشْكُرُونَ" ولي چنين نكرد، بلكه دوباره اين كلمه را تكرار كرد تا بفهماند كفران نعمت طبع مردم است، بدين جهت كه مردمند، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ" «1».
" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَأَنَّي تُؤْفَكُونَ" يعني اين است آن خدايي كه امر حيات و رزق شما را تدبير مي‌كند، شب را مايه سكونت شما، و روز را وسيله سعي و كوشش شما قرار مي‌دهد، و او اللَّه تعالي است. و او رب شما است، چون تدبير امر شما به دست او است.
" خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ"- يعني براي اينكه رب همه چيز است، چون خالق همه چيز است، و خلقت از تدبير جدايي پذير نيست. و لازمه اين آن است كه غير خداي تعالي هيچ ربي در عالم هستي نباشد، نه براي شما و نه براي غير شما، و به همين جهت دنبال جمله مورد بحث فرمود:" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" يعني حال كه چنين است، پس هيچ معبود به حقي غير خداي تعالي نيست، چون اگر معبود ديگري در اين ميان باشد، قهرا ربي ديگر خواهد بود، چون الوهيت از شؤون ربوبيت است.
" فَأَنَّي تُؤْفَكُونَ" يعني پس چگونه از پرستش او به سوي پرستش ديگري منحرف و منصرف مي‌شويد.
" كَذلِكَ يُؤْفَكُ الَّذِينَ كانُوا بِآياتِ اللَّهِ يَجْحَدُونَ" يعني نظير اين افك بود كه منكرين آيات خدا در امت‌هاي ديگر نيز مرتكب شدند، چون آيات خدا روشن بود، و هيچ خفايي در آن نبود، پس انصراف از مدلول آنها سببي نداشت مگر همين انكار و لجبازي.
" اللَّهُ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ قَراراً وَ السَّماءَ بِناءً ..."
كلمه" قرار" به معناي مستقر و جايگاهي است كه آدمي بر آن قرار مي‌گيرد. و كلمه" بناء" به طوري كه ديگران گفته‌اند به معاني قبه و بارگاه است، و از آن جمله بناهايي است كه عرب بر آن قبه مي‌زنند. خداي تعالي در اين آيه اين نعمت را به رخ انسانها مي‌كشد كه آنان را در زمين و زير آسمان جاي داد، و اين خانه مسقف را منزلگاه ايشان كرد.
__________________________________________________
(1)انسان ظلوم و كفران‌گر است. سوره ابراهيم، آيه 34.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 524
" وَ صَوَّرَكُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَكُمْ"- حرف" فا" كه بر سر جمله" فاحسن" در آمده، فاي تفسيري است، و به آيه چنين معنا مي‌دهد: خداوند خلقت صورتهاي شما را نيكو كرد، و اين بدان جهت است كه خداي تعالي صورت انسان را مجهز به جهازي بسيار دقيق كرد كه با آن جهاز و وسايل مي‌تواند انواع كارهاي عجيب را انجام دهد، كارهايي كه ساير موجودات جاندار از انجام آن عاجز است. و نيز از مزايايي از زندگي بهره‌مند است كه آن مزايا براي غير انسان ابدا فراهم نيست.
" وَ رَزَقَكُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ"- منظور از طيبات انواع رزقهاي گوناگوني است كه طبيعتش با طبيعت آدمي سازگار است، و با طبيعت ساير حيوانات سازگار نمي‌باشد، مانند انواع دانه‌ها، و گوشتها و غير آن.
" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ"- يعني اين اللَّه است كه رب شما است و امور شما را تدبير مي‌كند." فَتَبارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ"- اين جمله ثنايي است بر خداي عز و جل به اينكه ربوبيت و تدبيرش تمامي عالمها را فرا گرفته، و با آوردن حرف" فا" بر سر اين جمله، آن را متفرع كرد بر جمله قبلي، در نتيجه ربوبيتش براي همه عالمها را فرع ربوبيتش براي انسان قرار داد، و اين به منظور آن بود كه بفهماند ربوبيت خداي تعالي يكي است، و تدبيرش نسبت به امور انسان عين تدبيرش نسبت به امور همه عالم است، چون نظام جاري در سراسر جهان يكي است، و انطباق آن بر سراسر جهان عين انطباقش بر يك يك نواحي آن است، پس خداي سبحان منشا خير كثير است كه در لغت آن را" بركت" گويند:" فَتَبارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ" «1».
" هُوَ الْحَيُّ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ ..."
در جمله" هو الحي" اطلاقي است كه به هيچ وجه مقيد نمي‌شود، نه عقلا و نه نقلا.
علاوه بر اين، انحصار را هم افاده مي‌كند، در نتيجه معنايش اين مي‌شود كه: تنها خداي تعالي حياتي دارد كه دستخوش مرگ و زوال نمي‌شود، پس خداي تعالي حي بالذات است و هر زنده ديگري با احياي او داراي حيات شده.
و چون معلوم شد كه در اين ميان يك حي بالذات است و يك حي به وسيله غير، در نتيجه تنها كسي بالذات مستحق عبادت است كه حياتش نيز بالذات باشد و او خداي تعالي
__________________________________________________
(1)و از اين تفريع مي‌توان استفاده كرد كه نظام آفرينش فرع بر نظام انسانها، و خلقتش به خاطر خلقت انسانها بوده است. اين احتمال را مؤلف بزرگوار نيز پسنديد. مترجم.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 525
است و به همين جهت دنبال جمله مورد بحث فرمود:" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ".
و اين دو جمله مقدمه است براي جمله بعدي كه در آن امر به دعا مي‌كند، البته نه خواندن خدا به طور مطلق، بلكه خواندنش به توحيد و در حالي كه دين را براي او خالص كنند، چون تنها او حي بالذات است و نه ديگري، و چون تنها اوست كه استحقاقش براي پرستش ذاتي است، و هيچ كس ديگري چون او نيست، لذا است كه بعد از دو جمله" هو الحي" و" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" متفرع بر آن دو فرمود:" فَادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ".
و جمله" الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ" ثنايي است بر ربوبيت خداي تعالي." قُلْ إِنِّي نُهِيتُ أَنْ أَعْبُدَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَمَّا جاءَنِي الْبَيِّناتُ مِنْ رَبِّي وَ أُمِرْتُ أَنْ أُسْلِمَ لِرَبِّ الْعالَمِينَ" معناي آيه روشن است. و در آن مشركين را براي هميشه از اينكه رسول خدا موافق با آنها شود، و آلهه آنان را بپرستد، نوميد مي‌كند. و اين معنا در سوره زمر مكرر آمده بود، و به همين قرينه مي‌توان احتمال راجح داد كه اين سوره بعد از سوره زمر نازل شده باشد.
" هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ..."
مراد از خلقت آنان از خاك، اين است كه پدر ايشان آدم را از خاك آفريد، چون خلقت غير آدم (ع) بالأخره منتهي به خلقت آدم مي‌شود كه از خاك بوده، در نتيجه خلقت ايشان نيز در اصل از خاك بوده است. ممكن هم هست مراد از خلقت ايشان از خاك، اين باشد كه تكوين نطفه پدرها از مواد بسيط زمين بوده.
" ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ..."- يعني سپس شما را از نطفه‌اي آفريديم، و نكره آوردن" نطفه" براي اشاره به حقارت آن است، و همچنين نكره آوردن" علقه" در جمله" ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ"." ثُمَّ يُخْرِجُكُمْ" يعني سپس شما را از شكم مادران بيرون مي‌آوريم،" طفلا" در حالي كه طفل هستيد. و كلمه" طفل" به طوري كه مي‌گويند، هم بر مفرد اطلاق مي‌شود، و هم بر جمع، هم چنان كه در آيه" أَوِ الطِّفْلِ الَّذِينَ لَمْ يَظْهَرُوا عَلي عَوْراتِ النِّساءِ" «1» بر جمع اطلاق شده است.
" ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّكُمْ"- لام در اين جمله لام غايت است، و گويا متعلق آن حذف شده و تقديرش" ثم ينشئكم لتبلغوا اشدكم" باشد، يعني سپس شما را نشو و نمو مي‌دهد تا به حد بلوغ برسيد. و حد بلوغ اشد از عمر آدمي آن زماني است كه نيروي بدني انسان به حد كمال مي‌رسد." ثُمَّ لِتَكُونُوا شُيُوخاً" اين جمله عطف بر جمله" لتبلغوا" است،" وَ مِنْكُمْ مَنْ يُتَوَفَّي مِنْ قَبْلُ"
__________________________________________________
(1)يا طفلي كه هنوز عورتهاي زنان راي تشخيص نمي‌دهند. سوره نور، آيه 31.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 526
يعني بعضي از شما قبلا مي‌ميرد و به اين مراحل از عمر كه گفتيم يعني مرحله بلوغ اشد، و مرحله پيري و ساير مراحل نمي‌رسد.
" وَ لِتَبْلُغُوا أَجَلًا مُسَمًّي"- و تا برسيد به اجلي كه معين شده، و اين آخرين مهلتي است كه به آدمي مي‌دهند و آن اجل حتمي است كه به هيچ وجه قابل تغيير نيست، و اين اجل معين غايتي است كه شامل تمام مردم مي‌شود، حال هر كسي هر چه عمر كرده باشد. و در جاي ديگر از چنين اجلي خبر داده، مي‌فرمايد:" وَ أَجَلٌ مُسَمًّي عِنْدَهُ" «1»، و به همين جهت ديگر اين جمله را با كلمه" ثم" عطف نكرد، تا از آن دو غايت مذكور در سابق متمايز شود.
" وَ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ"- يعني تا شايد شما حق را با نيروي تعقل- كه غريزه شما است- درك كنيد. و اين غايت خلقت انسان از نظر حيات معنوي او است، هم چنان كه رسيدن به اجل مسمي، غايت و نهايت زندگي دنيايي و صوري او است.
" هُوَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ ..."
يعني خداي تعالي كسي است كه عمل زنده كردن و ميراندن از آن اوست، و با اين عمل، زندگان را از عالمي به عالمي ديگر منتقل مي‌كند. و هر يك از اين ميراندن و زنده كردن مبدءي است براي تصرفاتش به نعمت‌هايي كه با آن نعمت‌ها بر آن كس كه تدبير امرش را مي‌كند تفضل نمايد، چون هر يك از ميراندن و زنده كردن عالمي را به سوي آدمي مي‌گشايد كه در آن عالم از انواع نعمتهاي خدايي استفاده مي‌كند.
" فَإِذا قَضي أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ"- تفسير اين جمله مكرر بيان شد.

بحث روايتي «2»[(نقل و رد رواياتي كه در باره شان نزول آيه:" لَخَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ" نقل شده] ..... ص: 526

در الدر المنثور است كه: عبد بن حميد و ابن ابي حاتم به سند صحيح از ابي العاليه روايت كرده‌اند كه گفت: يهوديان نزد رسول خدا (ص) آمده، عرضه داشتند: دجال كه در آخر الزمان ظهور مي‌كند از ماست و از خصائصش اين و اين است. و خيلي در باره او غلو كردند و امر او را بزرگ جلوه دادند و گفتند كه چنين و چنان مي‌كند.
خداي تعالي در پاسخ آنان اين آيه را فرستاد:" إِنَّ الَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِ اللَّهِ بِغَيْرِ سُلْطانٍ أَتاهُمْ إِنْ فِي صُدُورِهِمْ إِلَّا كِبْرٌ ما هُمْ بِبالِغِيهِ" آن گاه در معنايش گفت: اينها به آنچه مي‌گويند
__________________________________________________
(1)و اجلي كه نزد خدا معين شده است. سوره انعام، آيه 2.
(2)به نظر مي‌رسد كه اين بحث روايتي مربوط به آيات 55- 60 باشد كه در الميزان عربي اشتباها در اينجا قرار گرفته و ما به خاطر رعايت امانت از جابجايي آن صرفنظر كرديم. ناشر.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 527
نمي‌رسند." فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ" رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد از فتنه دجال به خدا پناه ببرد.
" لَخَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ" يعني از خلقت دجال" «1».
و نيز در همان كتاب آمده كه: ابن ابي حاتم از كعب الاحبار روايت كرده كه در ذيل آيه" إِنَّ الَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِ اللَّهِ بِغَيْرِ سُلْطانٍ" گفت: اين آيه در باره يهوديان نازل شد، البته در باره اين عقيده آنها كه منتظر امر دجال هستند «2».
و باز در همان كتاب است كه ابن منذر از ابن جريح نقل كرده كه در تفسير آيه" لَخَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ" گفته است: مي‌گويند يهوديان معتقد بودند كه در آخر الزمان پادشاهي خواهند داشت كه دريا تا زانويش، و ابرها تا فرق سرش مي‌رسند، آن قدر بلند بالا است كه مرغان را از بين آسمان و زمين با دست مي‌گيرد، و با او كوهي از نان و نهري از آب است. در پاسخ ايشان اين آيه نازل شد" لَخَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ" «3».
مؤلف: در سابق توجه فرموديد كه گفتيم: غرض سوره- به طوري كه از سياق آياتش استفاده مي‌شود- گفتگو در پيرامون استكبار و مجادله كفار در آيات خدا است، آنهم مجادله به غير حق. پس در اين سوره گفتار از اين جا آغاز شد، و در چند نوبت باز به همين نكته عود كرد، مثل اينكه يك جا فرمود:" ما يُجادِلُ فِي آياتِ اللَّهِ إِلَّا الَّذِينَ كَفَرُوا" جاي ديگر فرمود:
" وَ جادَلُوا بِالْباطِلِ لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ" بار سوم فرمود:" الَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِ اللَّهِ بِغَيْرِ سُلْطانٍ أَتاهُمْ كَبُرَ مَقْتاً"، بار چهارم فرمود:" إِنَّ الَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِ اللَّهِ بِغَيْرِ سُلْطانٍ أَتاهُمْ إِنْ فِي صُدُورِهِمْ إِلَّا كِبْرٌ" بار پنجم فرمود:" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِ اللَّهِ أَنَّي يُصْرَفُونَ". پس بنا بر اين، سياق آيات اين سوره اين معنا را نمي‌پذيرد كه بعضي از آنها در باره حادثه‌اي نازل شده باشد كه ساير آيات آن ربطي به آن حادثه نداشته باشد، در حالي كه چند روايت بالا مي‌خواهد اين را بگويد.
علاوه بر اين، مضمون اين روايات، يعني قصه خبر دادن يهود از دجال، با دو آيه مزبور هيچ تطبيق نمي‌كند، و خواننده عزيز اگر در مضمون اين دو آيه يعني آيه" إِنَّ الَّذِينَ يُجادِلُونَ- تا جمله- وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" دقت بفرمايد، خواهد ديد كه از مضمون روايت اجنبي است. از اينجا روشن مي‌شود اين قول كه اين دو آيه به دليل اين روايات در مدينه نازل شده صحيح نيست.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)الدر المنثور، ج 5، ص 353.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 528

[سوره غافر (40): آيات 69 تا 78] ..... ص: 528

اشاره

أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِ اللَّهِ أَنَّي يُصْرَفُونَ (69) الَّذِينَ كَذَّبُوا بِالْكِتابِ وَ بِما أَرْسَلْنا بِهِ رُسُلَنا فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ (70) إِذِ الْأَغْلالُ فِي أَعْناقِهِمْ وَ السَّلاسِلُ يُسْحَبُونَ (71) فِي الْحَمِيمِ ثُمَّ فِي النَّارِ يُسْجَرُونَ (72) ثُمَّ قِيلَ لَهُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ تُشْرِكُونَ (73)
مِنْ دُونِ اللَّهِ قالُوا ضَلُّوا عَنَّا بَلْ لَمْ نَكُنْ نَدْعُوا مِنْ قَبْلُ شَيْئاً كَذلِكَ يُضِلُّ اللَّهُ الْكافِرِينَ (74) ذلِكُمْ بِما كُنْتُمْ تَفْرَحُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ بِما كُنْتُمْ تَمْرَحُونَ (75) ادْخُلُوا أَبْوابَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها فَبِئْسَ مَثْوَي الْمُتَكَبِّرِينَ (76) فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ فَإِمَّا نُرِيَنَّكَ بَعْضَ الَّذِي نَعِدُهُمْ أَوْ نَتَوَفَّيَنَّكَ فَإِلَيْنا يُرْجَعُونَ (77) وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلاً مِنْ قَبْلِكَ مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنا عَلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْكَ وَ ما كانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ فَإِذا جاءَ أَمْرُ اللَّهِ قُضِيَ بِالْحَقِّ وَ خَسِرَ هُنالِكَ الْمُبْطِلُونَ (78)

ترجمه آيات ..... ص: 528

آيا هيچ نديدي كه آنان كه در آيات خدا جدال مي‌كنند چگونه از راه حق منحرف مي‌شوند (69).
كساني كه كتاب و آنچه را كه بوسيله رسولان خود فرستاديم تكذيب مي‌كنند پس به زودي خواهند فهميد (70).
آن هنگامي كه غل و زنجيرها به گردن‌هايشان افتاده باشد و كشيده شوند (71).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 529
در آب داغ و سپس در آتش افروخته گردند (72).
و آن گاه به ايشان گفته شود كجا است آن چيزهايي كه شريك خدايش مي‌پنداشتيد (73).
و به جاي خدايش مي‌پرستيديد مي‌گويند هر چه نظر مي‌كنيم آنها را نمي‌بينيم بلكه اصلا ما در دنيا چيزي نمي‌پرستيديم، آري خداوند اين طور كفار را گمراه مي‌كند (74).
اين قهر و عذاب بدان سبب است كه در دنيا از پي تفريح (و هوسراني) باطل بوديد و دائم به نشاط و شهوت‌پرستي سرگرم شديد (75).
حال به درون دوزخ شويد در حالي كه بيرون شدن برايتان نيست پس چه بد است منزلگاه متكبران (76).
پس تو اي پيامبر! صبر كن كه وعده خدا حق است پس چه اينكه در حيات تو پاره‌اي از عذابهايمان را كه وعده داده‌ايم به ايشان بچشانيم و چه اينكه قبل از نشان دادن تو را قبض روح كنيم در هر حال همه آنان به سوي ما برخواهند گشت (77).
مگر نه اين بود كه قبل از تو رسولاني از جنس خود اين مردم به سويشان گسيل داشتيم رسولاني كه داستانهاي بعضي از آنان را برايت حكايت كرديم و بعضي ديگر را حكايت نكرديم؟ هيچ رسولي چنين حقي نداشته كه از پيش خود آيتي بياورد هر آيتي مي‌آوردند به اذن خدا بوده و چون حكم حق و حتمي خدا فرا رسد كافران مبطل زيانكار شوند (78).

بيان آيات ..... ص: 529

اشاره

در اين آيات براي بار پنجم به مساله آنهايي كه در آيات خدا مجادله مي‌كنند برگشت شده و متعرض سرانجام كار آنان مي‌شود. البته ما كار آنان را با بيان مال كار مجادله كنندگاني كه در امتهاي گذشته بودند بيان مي‌كنند و مي‌فرمايد: خداي تعالي سرانجام، دين خود را حفظ و ياري نمود. و اين معنا را در اول سوره بطور اجمال، و سپس با آوردن مساله دعوت موسي (ع) و داستانهايي از آن جناب و نصرتي كه خدا از خصوص او كرد، بيان فرمود. و آن گاه همين معنا را در ضمن امر به پيامبر اسلام به صبر و وعده‌اش به نصرت بيان كرد.
و در اين آيات براي آخرين بار بر آنان جمله مي‌كند، و مال امرشان را و اينكه كارشان به كجا مي‌انجامد، خاطرنشان مي‌سازد و مي‌فرمايد كه مال امرشان عذاب جاودان است. آن گاه به رسول خدا (ص) امر مي‌فرمايد كه صبر كند، و وعده‌اش مي‌دهد كه ياري‌اش خواهد كرد. و دلگرمش مي‌كند به اينكه وعده خدا حق است.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 530

[بيان حال مجادله كنندگان در آيات خدا و سر انجام سختي كه در جهنم خواهند داشت] ..... ص: 530

" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِ اللَّهِ أَنَّي يُصْرَفُونَ" جمله" أَ لَمْ تَرَ- آيا نمي‌بيني" تعجب را مي‌رساند. و كلمه" اني" به معناي" كيف- چگونه" است. و معناي آيه اين است كه: آيا تعجب نمي‌كني- و يا- آيا تعجب نكردي از امر اين اشخاصي كه در آيات خدا مجادله مي‌كنند، چگونه از حق به سوي باطل و از هدايت به سوي ضلالت منحرف مي‌شوند؟
و منظور از اينكه در اين آيه باز متعرض حال مجادلين شده، اين است كه اشاره كند كه اين طايفه از حق و هدايت منحرف شده‌اند و اينكه سرانجام چه سرنوشتي خواهند داشت.
ولي در آيه" إِنَّ الَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِ اللَّهِ بِغَيْرِ سُلْطانٍ أَتاهُمْ إِنْ فِي صُدُورِهِمْ إِلَّا كِبْرٌ ما هُمْ بِبالِغِيهِ" متعرض حال آنان شده، از اين جهت كه چه عاملي باعث مي‌شود در مقابل حق جدال كنند، و آن را عبارت مي‌داند از كبر، و آن گاه مي‌فرمايد: به آن كبريايي كه در سر مي‌پرورانند نمي‌رسند. پس آيه مورد بحث تكرار آيه مزبور نيست، بلكه هر يك از آن دو يك جهت را متعرضند.
از اين بيان اشكالي كه در كلام بعضي از مفسرين «1» هست روشن مي‌شود، مفسر نامبرده گفته است: تكرار كردن مساله مجادله، بايد محمل صحيحي داشته باشد، و آن اين است كه:
بگوييم مجادلين متعدد بوده‌اند، آن مجادليني كه آيه قبلي متعرض حالشان بود، غير از آن مجادلين هستند كه در آيه مورد بحث نامبرده شده‌اند. و يا بگوييم مورد مجادله متعدد بوده، مثل اينكه مجادله در آيه سابق در مساله معاد بوده، و مجادله در آيه مورد بحث در مساله توحيد بوده است.
و خواننده از بيان سابق، متوجه اشكالي كه بر اين مفسر وارد است مي‌باشد. علاوه بر اين، از گفتار او پيداست كه اصلا متوجه غرض اين سوره نبوده است.
" الَّذِينَ كَذَّبُوا بِالْكِتابِ وَ بِما أَرْسَلْنا بِهِ رُسُلَنا فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ" آنچه از سياق آيات بعدي برمي‌آيد اين است كه مراد از اين مجادلين تنها مجادلين با پيامبر است بنا بر اين مناسب‌تر اين مي‌باشد كه بگوييم: مراد از" كتاب" هم قرآن كريم است، و مراد از جمله" بِما أَرْسَلْنا بِهِ رُسُلَنا" كتابها و ادياني است كه ساير انبياء (ع) آورده‌اند، در نتيجه وثنيت كه قرآن و ساير كتابهاي آسماني را منكرند در
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 24، ص 85.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 531
حقيقت مساله نبوت را منكرند.
" فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ"- اين جمله تفريع است بر مجادله و تكذيب كفار و هم تهديد ايشان است به اينكه به زودي به حقيقت اين مجادله در آيات خدا، و تكذيب كتاب و رسولان الهي پي خواهند برد.
" إِذِ الْأَغْلالُ فِي أَعْناقِهِمْ وَ السَّلاسِلُ يُسْحَبُونَ فِي الْحَمِيمِ ثُمَّ فِي النَّارِ يُسْجَرُونَ" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" اغلال" جمع" غل" است، و آن عبارت است از طوقي كه به گردن اشخاص مي‌اندازند، تا خواري و ذلت او را بنمايانند. و كلمه" غل" در اصل به معناي داخل شدن است. و نيز گفته: كلمه" سلاسل" جمع" سلسله" و آن عبارت است از حلقه‌هايي كه از جهت طول پشت سر هم قرار مي‌گيرد. (كه در فارسي بدان زنجير مي‌گويند).
و نيز گفته است: كلمه" سحب" به معناي كشاندن چيزي است بر روي زمين، اين معناي اصلي كلمه است. و نيز گفته است: كلمه" سجر" در اصل به معناي افكندن هيزم است در آتشي كه زياد باشد، مانند آتش تنور كه با هيزم افروخته شود «1».
كلمه" اذ" ظرف است براي جمله" فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ" و بعضي «2» گفته‌اند آوردن اين كلمه با اينكه مخصوص گذشته است براي اين بوده كه تحقق وقوع را برساند هر چند كه جريان در آينده واقع شود و بنا بر اين جمع بين" اذ" و" سوف" منافات ندارد.
" إِذِ الْأَغْلالُ فِي أَعْناقِهِمْ" جمله‌اي است مركب از مبتدا و خبر، و كلمه" سلاسل" عطف است بر" اغلال" و جمله" يُسْحَبُونَ فِي الْحَمِيمِ" نيز خبري است بعد از آن خبر ديگر. و جمله" ثُمَّ فِي النَّارِ يُسْجَرُونَ" عطف است بر جمله" يسحبون". و معناي آيه اين است كه: به زودي حقيقت عمل خود را خواهند فهميد، آن وقتي كه غلها و زنجيرها در گردنشان باشد و در آبي سوزان كشيده شوند و سپس در آتش افكنده گردند. و بعضي»
گفته‌اند: معناي جمله" ثُمَّ فِي النَّارِ يُسْجَرُونَ" اين است كه به زودي در آتش افروخته خواهند شد و آتش‌گيره آن خواهند گشت، مؤيد اين معنا آيه ديگري است كه در وصف جهنم مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 8، ص 532.
(2)روح المعاني، ج 24، ص 85.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 532.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 532
" وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ" «2».
" ثُمَّ قِيلَ لَهُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ تُشْرِكُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ قالُوا ضَلُّوا عَنَّا ..."
يعني به ايشان گفته مي‌شود- و در حالي كه بين كشيده شدن روي زمين و سوختن در آتش قرار دارند- پس كجايند آن خداياني كه مي‌پرستيدند و شريك خدا مي‌پنداشتيد تا شما را ياري كنند و از اين عذاب نجات دهند. و يا همان طور كه معتقد بوديد در مقابل عبادتهايي كه براي آنها مي‌كرديد شفاعتتان كنند.
" قالُوا ضَلُّوا عَنَّا"- يعني مي‌گويند: آن آلهه از نظر ما غايبند، چون كلمه" ضل" به معناي" غاب" است، مي‌گويند:" ضلت الدابة" يعني حيوان ناپديد شده و مكانش معلوم نيست. اين جمله پاسخي است از آن ندايي كه به ايشان مي‌شود:" أَيْنَ ما كُنْتُمْ تُشْرِكُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ".
" بَلْ لَمْ نَكُنْ نَدْعُوا مِنْ قَبْلُ شَيْئاً"- اين جمله تتمه جواب آنان و اعراض از جواب اولشان است، چون متوجه مي‌شوند كه آن آلهه‌اي كه در دنيا شركاي خدا مي‌پنداشتند بجز اسمايي بدون مسمي نبودند. مفاهيمي بودند كه در سراسر عالم با هيچ چيز تطبيق نداشتند، و عبادتهايي كه براي آنها كردند همه بيهوده بود، و لذا منكر عبادت خود مي‌شوند و مي‌گويند:
اصلا ما بت نمي‌پرستيديم. در مواردي ديگر به اين معنا اشاره نموده، مي‌فرمايد:" فَزَيَّلْنا بَيْنَهُمْ" «3» و نيز مي‌فرمايد:" لَقَدْ تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ وَ ضَلَّ عَنْكُمْ ما كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ" «4».
بعضي «5» هم گفته‌اند: جمله مورد بحث يكي از دروغهاي روز قيامت مشركين را حكايت مي‌كند، هم چنان كه آيه" وَ اللَّهِ رَبِّنا ما كُنَّا مُشْرِكِينَ" «6» دروغ ديگري از آنهاست.
" كَذلِكَ يُضِلُّ اللَّهُ الْكافِرِينَ"- يعني در ساير مواردي كه خدا كافران را گمراه مي‌كند، به خاطر اينكه كافرند، يعني حق را مي‌پوشانند، شبيه به اين مورد است كه باطل را حق مي‌بينند و به طلبش مي‌روند و بعدا مي‌فهمند كه هر چه كرده‌اند بيهوده بوده، و سعيشان باطلي بوده در صورت حق، و سرابي بوده در سيماي حقيقت.
__________________________________________________
(1)آتش‌گيره آن انسانها و سنگ است. سوره بقره، آيه 24.
(2)شما و آنچه به عوض خدا مي‌پرستيد هيزم جهنميد. سوره انبياء، آيه 98. [.....]
(3)رابطه‌اي كه با بت‌ها داشتند زايل كرديم. سوره يونس، آيه 28.
(4)رابطه بين شما قطع شد و آنچه را كه خدا مي‌پنداشتيد ناپديد گشت. سوره انعام، آيه 94.
(5)روح المعاني، ج 24، ص 86.
(6)به خدا كه پروردگار ماست ما هرگز شرك نورزيديم. سوره انعام، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 533
و معناي آيه بنا بر وجه دوم كه جمله" بَلْ لَمْ نَكُنْ نَدْعُوا مِنْ قَبْلُ شَيْئاً" دروغي باشد از مشركين، اين مي‌شود: خداوند مثل اين ضلالت، كافران را گمراه مي‌كند، آن وقت برگشت كارشان به اين مي‌شود كه ناگزير شوند به دروغ گفتن در موقعي كه يقين دارند كه اين دروغ گفتن سودي به حالشان ندارد.
البته جمله مورد بحث به معاني ديگري نيز تفسير شده كه نزديك به يكديگرند و با تفسيري هم كه ما كرديم نزديكترند.

[معناي اينكه فرمود:" ذلِكُمْ بِما كُنْتُمْ تَفْرَحُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ ..."] ..... ص: 533

ذلِكُمْ بِما كُنْتُمْ تَفْرَحُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ بِما كُنْتُمْ تَمْرَحُونَ"
كلمه" تفرحون" مضارع از" فرح" است و" فرح" به معناي مطلق خوشحالي است، ولي" مرح" به معناي افراط در خوشحالي است كه از اعمال مذموم بشمار مي‌رود. راغب گفته:" فرح" به معناي گشادگي دل است، به وسيله لذتي زودگذر كه بيشتر در لذتهاي بدني است «1»، ولي" مرح" به معناي شدت فرح و بي بند و باري در آن است «2».
و جمله" ذلِكُمْ بِما كُنْتُمْ" اشاره است به عذابي كه كفار در آن قرار دارند، و حرف" با" در كلمه" بما" باي سببيت و يا باي مقابله است.
و معنايش اين است كه: اين عذابي كه شما در آن قرار گرفته‌ايد به سبب (و يا در مقابل) فرحي است كه در زمين بدون حق مي‌كرديد، از لذات عاجل دنيا كام مي‌گرفتيد. و نيز به سبب (و يا در مقابل) افراطي است كه در فرح خود مي‌كرديد، چون دلهايتان شيفته لذات دنيا و زينت آن بود و با هر حقي كه مخالف باطل شما بود دشمني مي‌كرديد، در نتيجه به خاطر احياي باطل خود و از بين بردن حق و كوبيدن آن فرح و مرح مي‌كرديد.
در مجمع البيان گفته: اگر فرح را مقيد به قيد" بغير الحق" كرد، ولي" مرح" را مطلق آورد، براي اين است كه گاهي فرح به خاطر حق دست مي‌دهد، و چنين فرحي ممدوح است، گاهي هم مي‌شود كه به باطل دست مي‌دهد كه آن مذموم است، ولي مرح جز مذموم و باطل نمي‌تواند باشد «3».
" ادْخُلُوا أَبْوابَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها فَبِئْسَ مَثْوَي الْمُتَكَبِّرِينَ" يعني داخل درهاي جهنم شويد كه برايتان تقسيم كرده‌اند، در حالي كه در آن
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" فرح".
(2)مفردات راغب، ماده" مرح".
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 533.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 534
جاودانه باشيد، و چه بسيار بد مقامي است كه متكبرين از حق دارند. در سابق هم گذشت كه گفتيم مراد از" ابواب جهنم" دركات آنست.
" فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ ..."
بعد از آنكه مال امر جدال كنندگان در آيات خدا را بيان كرد كه آتش دوزخ است، و نيز فرمود خدا ايشان را به كيفر كفرشان گمراه نمود، اينك در اين جمله متفرع بر آن بيان، رسول خدا (ص) را امر به صبر مي‌كند و علتش را هم اين مي‌داند كه وعده خدا حق است.
" فَإِمَّا نُرِيَنَّكَ بَعْضَ الَّذِي نَعِدُهُمْ"- منظور از اين بعض، عذاب دنيا است.
" أَوْ نَتَوَفَّيَنَّكَ"- و يا تو را با مرگت بگيريم و آن را نشانت ندهيم." فَإِلَيْنا يُرْجَعُونَ"- خلاصه مي‌فرمايد: چه اينكه مختصري از عذابي كه به آنان وعده داديم، در اين دنيا با بودن تو در حيات به ايشان بچشانيم، و تو آن را ببيني و چه اينكه قبل از اين نشان دادن وعده خود تو را با مرگت بگيريم، به هر حال اين كفار نزد ما خواهند برگشت و از چنگ ما بيرون شدني نيستند، آن وقت وعده خود را در حقشان عملي مي‌كنيم.
" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلًا مِنْ قَبْلِكَ مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنا عَلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْكَ ..."
اين آيه كيفيت نصرت مزبور در آيه قبل را چنين بيان مي‌كند كه: خداي تعالي زمام امر آن نصرت را- كه آيه" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" «1» آن را سنت خدا معرفي مي‌كند كه به منظور داوري بين هر رسول و امتش و به منظور پيروز كردن حق بر باطل نازل مي‌كند- به دست هيچ رسولي از رسولان قبل از تو نسپرد، بلكه هر پيغمبري كه خود خدا مي‌خواست از آن نصرت بهره‌مند مي‌كرد و حال تو نيز مانند حال ساير انبيا است، ممكن است ما به تو اذن بدهيم كه آن نصرت را بياوري و در نتيجه گوشه‌اي از آن عذابها كه به كفار وعده داديم بر كفار نازل كني و خودت هم آن را ببيني و ممكن هم هست قبل از نزول چنين عذابي بر كفار، ما جان تو را بگيريم، ولي به هر حال اين مسلم است كه امر خدا وقتي بيايد، در بين آنان به حق داوري مي‌كند و در آن صورت پيروان باطل زيانكار خواهند بود. اين آن معنايي است كه سياق به آيه مي‌دهد.
پس آيه مورد بحث مي‌خواهد اشاره كند به سنت جاريه‌اي از خداي تعالي كه در آخر
__________________________________________________
(1)سوره يونس، آيه 47.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 535
سوره متعرض آن مي‌شود.
" وَ ما كانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ..."- كلمه" آيت" هر چند اعم از معجزه‌اي است كه يك پيامبر براي تاييد رسالت خود مي‌آورد بلاهايي كه خدا به منظور نصرت دادن به حق و داوري عملي بين هر پيامبر و امتش مي‌فرستد و ليكن در آيه مورد بحث- به طوري كه از سياق استفاده كرده‌ايم- منظور قسم دوم است.
" فَإِذا جاءَ أَمْرُ اللَّهِ قُضِيَ بِالْحَقِّ وَ خَسِرَ هُنالِكَ الْمُبْطِلُونَ"- يعني و چون امر خدا به عذاب صادر شود، به حق داوري مي‌شود، يعني حق را غالب و باطل را رسوا مي‌كند و در اين هنگام است كه افرادي كه به باطل تمسك مي‌كرده‌اند زيانكار مي‌شوند، هم در دنيا و هم در آخرت، اما در دنيا دچار هلاكت مي‌گردند، و اما در آخرت به عذاب دائم مبتلا مي‌شوند.
بعضي «1» از مفسرين به اين آيه شريفه استدلال كرده‌اند بر اينكه: بعضي از پيغمبران بوده‌اند كه داستانشان در قرآن نيامده. و ليكن اين استدلال درست نيست، زيرا آيه شريفه در مكه نازل شده و بيش از اين دلالت ندارد كه تا اين تاريخ، سرگذشت بعضي از انبيا را برايت شرح نداده‌ايم، ولي در سوره نساء كه بعد از سوره مورد بحث و در مدينه نازل شده، مي‌فرمايد:
" وَ رُسُلًا قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ رُسُلًا لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ" «2» يعني سرگذشت پيغمبراني را قبلا برايت گفتيم و بعضي ديگر را نگفتيم، و به همين جهت مي‌بينيم در سوره‌هايي كه بعد از سوره نساء نازل شده، نام هيچ يك از انبيايي كه نامشان در قرآن آمده برده نشده (و خلاصه اينكه آيه مورد بحث دلالتي بر اين مدعا ندارد، ولي آيه سوره نساء اين دلالت را دارد).
و در مجمع البيان است كه از علي (ع) روايت شده كه فرمود: خداي تعالي پيغمبري سياه چهره مبعوث كرد و داستان او را در قرآن براي ما بيان نفرمود «3».
و نيز الدر المنثور، نظير اين معنا را از تفسير أوسط طبراني، و از ابن مردويه، از آن جناب روايت كرده «4».
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 24، ص 88.
(2)سوره نساء، آيه 164.
(3)مجمع البيان، ج 8، ص 533.
(4)الدر المنثور، ج 5، ص 357.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 536

[سوره غافر (40): آيات 79 تا 85] ..... ص: 536

اشاره

اللَّهُ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَنْعامَ لِتَرْكَبُوا مِنْها وَ مِنْها تَأْكُلُونَ (79) وَ لَكُمْ فِيها مَنافِعُ وَ لِتَبْلُغُوا عَلَيْها حاجَةً فِي صُدُورِكُمْ وَ عَلَيْها وَ عَلَي الْفُلْكِ تُحْمَلُونَ (80) وَ يُرِيكُمْ آياتِهِ فَأَيَّ آياتِ اللَّهِ تُنْكِرُونَ (81) أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كانُوا أَكْثَرَ مِنْهُمْ وَ أَشَدَّ قُوَّةً وَ آثاراً فِي الْأَرْضِ فَما أَغْني عَنْهُمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ (82) فَلَمَّا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ (83)
فَلَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا قالُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ وَ كَفَرْنا بِما كُنَّا بِهِ مُشْرِكِينَ (84) فَلَمْ يَكُ يَنْفَعُهُمْ إِيمانُهُمْ لَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا سُنَّتَ اللَّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ فِي عِبادِهِ وَ خَسِرَ هُنالِكَ الْكافِرُونَ (85)

ترجمه آيات ..... ص: 536

خدا همان كسي است كه چارپايان را برايتان خلق كرد تا بر بعضي از آنها سوار شده و از بعضي ديگر آنها بخوريد (79).
و در آنها منافع بسيار هست. و اينكه با سوار شدن و بار كردن بنه خود بر آنها به مقاصدي كه داريد برسيد و بر آنها و بر كشتي‌ها حمل شويد (80).
و او همواره آيات خود را به شما نشان مي‌دهد، كدام يك از آيات او را مي‌توانيد انكار كنيد (81).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 537
آيا اين مردم در زمين هيچ سير نكردند تا ببينند عاقبت آنها كه قبل از ايشان بودند چه شد؟ با اينكه عددشان بيش از اينها و نيرويشان قوي‌تر از اينها بود و آثار بيشتري در زمين داشتند و عملكردشان هيچ سودي به حالشان نكرد (82).
آنها نيز هر وقت رسولانشان معجزات روشن مي‌آوردند گوششان بدهكار نبود خشنود و سرگرم دانش خود بودند و در نتيجه اثر استهزايشان گريبانشان را گرفت (83).
پس همين كه عذاب ما را بديدند گفتند ما تنها به خدا ايمان آورده و به آنچه شريك خدا مي‌پنداشتيم كفر مي‌ورزيم (84).
ولي ايمانشان بعد از ديدن عذاب ما هرگز سودي به حالشان نداشت اين خود سنتي است از خدا كه همواره در بندگانش جريان دارد در اينجاست كه كافران زيانكار مي‌شوند (85).

بيان آيات ..... ص: 537

اشاره

در اين آيات براي چندمين بار به ذكر پاره‌اي از آيات و ادله توحيد برگشت نموده مردم را به عبرت‌گيري از حال امت‌هاي گذشته، كه هلاك شده‌اند و از سنتي كه در بين آنها جاري ساخته، ارجاع مي‌دهد. و آن سنت اين است كه نخست در بين هر امتي رسولي مبعوث مي‌كند و سپس بين آن رسول و امتش قضاء مي‌راند و آن قضاء بالآخره به خسران كفار از آنان منجر مي‌شود و در اينجا سوره خاتمه مي‌يابد.
" اللَّهُ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَنْعامَ لِتَرْكَبُوا مِنْها وَ مِنْها تَأْكُلُونَ" خداي سبحان از بين همه چيزهايي كه آدميان در زندگي از آن منتفع مي‌شوند، و تدبير امر انسانها بدانها بستگي دارد، چارپايان را نام مي‌برد كه مراد از آن شتر و گاو و گوسفند است، هر چند كه بعضي «1» گفته‌اند: مراد از آن در اينجا تنها شتر است.
" جَعَلَ لَكُمُ الْأَنْعامَ لِتَرْكَبُوا مِنْها وَ مِنْها تَأْكُلُونَ"-" جعل" در اينجا به معناي آفريدن و يا مسخر كردن است. و لام در جمله" لتركبوا" لام غرض است. و حرف" من" براي تبعيض است. و معناي آيه اين است كه: خداي سبحان براي خاطر شما چارپايان را بيافريد، (و چارپايان را براي شما مسخر كرد). غرض از اين خلقت و يا تسخير اين است كه شما بر بعضي از آنها مانند يك قسم از شتران سوار شويد و از شير بعضي ديگر مانند قسمي از شتر و گاو و گوسفند بخوريد.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 24، ص 89.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 538
" وَ لَكُمْ فِيها مَنافِعُ ..."
يعني براي شما در آنها منافعي است، مانند: شير، پشم، كرك، مو، پوست، و ساير منافعشان.
" وَ لِتَبْلُغُوا عَلَيْها حاجَةً فِي صُدُورِكُمْ"- يعني و غرض ديگر از خلقت آنها اين است كه بر پشت آنها سوار شويد و به مقاصد و حاجتهايي كه در سينه داريد برسيد.
" وَ عَلَيْها وَ عَلَي الْفُلْكِ تُحْمَلُونَ"- اين جمله كنايه است از وسيله پيمودن بيابانها و درياها كه بيابانها را با شتران مي‌پيمايند و درياها را با كشتي.
َ يُرِيكُمْ آياتِهِ فَأَيَّ آياتِ اللَّهِ تُنْكِرُونَ"
معناي نشان دادن خدا آيات خود را، در تفسير اوائل اين سوره گذشت. و گويا جملهَ يُرِيكُمْ آياتِهِ"
منظور اصلي نيست تا مستلزم تكرار باشد، بلكه منظور زمينه‌چيني بوده براي توبيخ كفار، كه مي‌فرمايد:َأَيَّ آياتِ اللَّهِ تُنْكِرُونَ"
- كدام يك از آيات خدا را انكار مي‌كنيد" يعني كدام يك از اين آيات را كه خدا به شما نشان داده و به چشم خود مي‌بينيد و بيان ما را در باره آن مي‌شنويد، انكار مي‌كنيد؟ انكاري كه بهانه باشد براي اعراض از توحيد خدا.
" أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا ..."
اين آيه شريفه مشركين را ملامت مي‌كند و آنان را به سرگذشت امت‌هاي سابق و سنت قضاي الهي كه در آن امت‌ها جريان داشت توجه مي‌دهد. و نظير اين آيه در اوائل سوره نيز گذشت و گويا غرض از آن در آنجا اين بوده كه براي آنها روشن سازد كه خدا هر يك از آن امت‌ها را به گناهانشان بگرفت، چون هر وقت پيغمبرشان با معجزات به سويشان آمدند، كفر ورزيدند و به همين جهت در آنجا دنبال آيه فرمود:" فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ- خدا ايشان را به گناهانشان بگرفت" ولي در اينجا غرض اين بوده كه براي مشركين روشن كند كه آنچه در زندگي به دست مي‌آورند، بي‌نيازشان نمي‌كند و از عذاب خدا جلوگيري نمي‌نمايد، نه آن خوشحالي‌ها كه از دانش خود دارند و نه توبه‌شان و ندامتشان از آنچه كه كرده‌اند.
و اگر در ابتداي آيه مورد بحث" فاء" تفريع آورد، براي اين است كه آيه را بر جمله آخر آيه قبلي كه مي‌فرمود:َأَيَّ آياتِ اللَّهِ تُنْكِرُونَ"
تفريع كرده باشد، يعني اين را فرع و نتيجه آن قرار داده باشد. و اگر از خطاب در جمله قبلي (تنكرون) به غيبت (ا فلم يسيروا) التفات كرد، براي اين است كه بفهماند مردمي كه از آيات او رو بگردانند و آن را انكار كنند، قابل آن نيستند كه مورد خطاب ما واقع شوند، لذا گويا از آنان رويگردانيد و متوجه
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 539
رسول خدا (ص) گرديد. و گويا فرموده: وقتي آيات خداي تعالي ظاهر و روشن است، ديگر قابل انكار نيست، و از جمله آنها يكي آن آياتي است كه در آثار گذشتگان هست و به زبان بي‌زباني از هلاكت صاحبانش خبر مي‌دهد، و اين مردم آن آثار را ديده‌اند، ولي در آن به نظر عبرت نمي‌نگرند تا بفهمند گذشتگان با اينكه قويتر از ايشان بودند، هم از نظر مقدار و هم از جهت كيفيت، مع ذلك قدرتشان و فرحي كه از علم و قدرت خود داشتند، سودي به حالشان نداد.
" فَلَمَّا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ ..."
ضميرهاي هفتگانه جمع كه در اين آيه است، همه به اقوام قبل از مشركين معاصر رسول خدا برمي‌گردد. مراد از جمله" بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ" اطلاعاتي است كه از زينت زندگي دنيا و فنون تدبيري است كه براي به دست آوردن آن داشتند، و خداي سبحان اين فنون تدبير را" علم" ناميده، تا بفهماند غير از آن علمي نداشتند، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:
" يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ" «1» و نيز فرموده:" فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ" «2».
و مراد از فرحشان از علمي كه دارند، غرور و خودپسندي ناشي از زرنگي و علم ظاهري است كه در اداره زندگي خود دارند. و خودباختگي در مقابل اين اطلاعات و زرنگي‌ها، باعث شد كه از معارف حقيقي كه به وسيله رسولان خدا عرضه مي‌شود، اعراض كنند و آن را چيزي به حساب نياورند و مسخره كنند و به همين جهت دنبال جمله" فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ" فرمود:" وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ".

[معناي جمله فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ كه عكس العمل كفار بر خوردار از علوم مادي را در مقابل دعوت پيامبران الهي حكايت مي كند] ..... ص: 539

و در معناي جمله" فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ" اقوال ديگري نيز هست:
يكي «3» اينكه: مراد از" بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ" عقايد فاسد و آراي باطلي است كه داشتند و آن را از ناداني علم ناميدند، و به همان عقايد و آراي باطل خوشحالي مي‌كردند و بدين جهت علم انبيا را تحقير مي‌نمودند. ولي خواننده عزيز خودش متوجه است، كه اين مفسر تصويري براي آيه كرده كه هيچ دليلي بر آن دلالت نمي‌كند.
يكي «4» ديگر اينكه: مراد از علم، علوم فلسفه يونان و دهري مسلكان است كه دارندگان
__________________________________________________
(1)تنها ظاهري از زندگي دنيا را مي‌دانند و اما از آخرت غافلند. سوره روم، آيه 7. [.....]
(2)پس ديگر به اينان مپرداز كه از ذكر ما رويگردانده‌اند و به جز زندگي دنيا نمي‌خواهند، چون علمشان همين مقدار است. سوره نجم، آيه 29 و 30.
(3 و 4)روح المعاني، ج 24، ص 91.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 540
اين علوم وقتي وحي آسماني و معارف نبوي را مي‌شنيدند، اظهار بي‌اعتنايي مي‌كردند و به علم خود مي‌باليدند. اين تفسير هم مانند تفسير قبلي است، به اضافه اينكه با احدي از امت‌هاي گذشته كه قرآن كريم در اين آيات سرگذشتشان را بيان مي‌كند تطبيق نمي‌كند، چون نه امت نوح از فلاسفه يونان و دهري مسلك بودند و نه قوم عاد، نه قوم ثمود و نه قوم ابراهيم، و لوط و شعيب و سايرين.
يكي «1» ديگر اينكه: اصل معناي آيه اين است كه: وقتي رسول هر امتي با بينات مي‌آمد، از آمدن علم انبيا خوشحال نمي‌شدند، چيزي كه هست به جاي اين عبارت فرموده:
" از جهلي كه خود داشتند خوشحالي مي‌كردند"، و سپس از باب طعنه و تعريض به جاي كلمه" جهل"،" علم" را آورد و فرمود:" فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ". و اين تفسير علاوه بر اينكه روبراه نيست و از فهم دور است، اشكال وجه اول هم بر آن وارد است.
يكي «2» ديگر اينكه: ضمير در" فرحوا" به كفار و ضمير در" عندهم" به رسولان بر مي‌گردد و معناي آن اين است كه: كفار به علمي كه نزد انبيا بود، خوشحالي مي‌كردند، يعني خنده و مسخره مي‌نمودند. اشكال اين وجه اين است كه لازمه آن مختل شدن ضميرهايي است كه همه در يك سياق قرار دارند، مثل اينكه عبارت" عوام به علمي كه داشتند خوشحالي مي‌كردند" را معنا كنيم به اينكه" عوام به علمي كه علما داشتند به عنوان مسخرگي خوشحالي مي‌كردند". علاوه بر اين خنده و مسخرگي كردن خودش واژه مخصوص دارد، و معنا ندارد واژه" فرح- خوشحالي" را در آن به كار بگيرد، و به فرضي هم به خاطر جهاتي استعمال كنند، بايد قرينه‌اي در كلام بياورند و در آيه چنين قرينه‌اي نيست.
يكي «3» ديگر اين است كه: دو ضمير در" فرحوا" و در" عندهم" به رسل برمي‌گردد و معناي آيه اين است كه: رسولان وقتي به سر وقت قوم خود آمدند و ديدند كه چقدر جاهلند و تا چه حدي بر كفر وجود خود پافشاري دارند و نيز از همين جا فهميدند كه چه عاقبت بدي در پي دارند، شكر خدا را كردند كه مثل ايشان نيستند و به علمي كه خود داشتند آنهم علم به حق خوشحال گشتند.
اشكال اين وجه آن است كه سياق آيات بهترين شاهد است بر اينكه اين آيه در مقام بيان حال كفار است، نه حال انبيا و مي‌خواهد بفرمايد: كفار بعد از آنكه انبيا به سراغشان مي‌رفتند، چه عكس العملي از خود نشان مي‌دادند و چگونه در اثر نپذيرفتن دعوت انبيا
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 24، ص 91.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 541
كارشان به نزول عذاب كشيده شد و بعد از آمدن عذاب ديگر ايمان سودي برايشان نداشت.
اين سياق چه ربطي دارد به اينكه انبيا در مقايسه وضع خود با وضع مردم خوشحال مي‌شدند از اينكه علوم حقه‌اي دارند. علاوه بر اين لازمه اين وجه نيز اين است كه مرجع ضميرهاي يك سياق، مختلف شود.
" فَلَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا قالُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ وَ كَفَرْنا بِما كُنَّا بِهِ مُشْرِكِينَ" كلمه" باس" به معناي شدت عذاب است. و بقيه الفاظ آيه تفسير نمي‌خواهد.
" فَلَمْ يَكُ يَنْفَعُهُمْ إِيمانُهُمْ لَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا ..."
و سود نبخشيدن ايمان بعد از ديدن عذاب، براي اين است كه چنين ايماني اختياري نيست و ارزشي ندارد.
" سُنَّتَ اللَّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ فِي عِبادِهِ"- يعني آن سنتي كه خداي تعالي در گذشته در بين بندگانش باب كرده، اين است كه توبه بعد از ديدن عذاب را قبول نكند." وَ خَسِرَ هُنالِكَ الْكافِرُونَ"، اينجاست كه كفار زيانكار مي‌شوند.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 542

(41)سوره فصلت، مكي است و پنجاه و چهار آيه دارد (54) ..... ص: 542

[سوره فصلت (41): آيات 1 تا 12] ..... ص: 542

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
حم (1) تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ (2) كِتابٌ فُصِّلَتْ آياتُهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ (3) بَشِيراً وَ نَذِيراً فَأَعْرَضَ أَكْثَرُهُمْ فَهُمْ لا يَسْمَعُونَ (4)
وَ قالُوا قُلُوبُنا فِي أَكِنَّةٍ مِمَّا تَدْعُونا إِلَيْهِ وَ فِي آذانِنا وَقْرٌ وَ مِنْ بَيْنِنا وَ بَيْنِكَ حِجابٌ فَاعْمَلْ إِنَّنا عامِلُونَ (5) قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحي إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَاسْتَقِيمُوا إِلَيْهِ وَ اسْتَغْفِرُوهُ وَ وَيْلٌ لِلْمُشْرِكِينَ (6) الَّذِينَ لا يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ (7) إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ (8) قُلْ أَ إِنَّكُمْ لَتَكْفُرُونَ بِالَّذِي خَلَقَ الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ وَ تَجْعَلُونَ لَهُ أَنْداداً ذلِكَ رَبُّ الْعالَمِينَ (9)
وَ جَعَلَ فِيها رَواسِيَ مِنْ فَوْقِها وَ بارَكَ فِيها وَ قَدَّرَ فِيها أَقْواتَها فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ سَواءً لِلسَّائِلِينَ (10) ثُمَّ اسْتَوي إِلَي السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ (11) فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ فِي يَوْمَيْنِ وَ أَوْحي فِي كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها وَ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ وَ حِفْظاً ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ (12)

ترجمه آيات ..... ص: 542

به نام خداي رحمان رحيم
حم (1).
اين كتاب نازل شده از ناحيه رحمان رحيم است (2).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 543
كتابي است كه آياتش از يكديگر جداست كتابي است خواندني عربي براي مردمي كه علم داشته باشند (3).
در حالي كه بشارت‌ده و بيم‌رسان است و در عين حال بيشترشان از آن رويگردانيده در نتيجه آن را نمي‌شنوند (4).
مي‌گويند دلهاي ما از پذيرفتن آنچه ما را به سويش مي‌خوانيد در غلافهايي روي هم است و در گوشهايمان سنگيني است و بين ما و تو حجابي است تو كار خود كن كه ما نيز كار خود خواهيم كرد (5).
بگو من تنها بشري هستم مثل شما با اين فرق كه به من وحي مي‌شود كه معبود شما معبودي است يكتا پس همه يك صدا به سويش رو كنيد و از شركي كه به وي ورزيده‌ايد استغفار كنيد و واي به حال آنان كه شرك مي‌ورزند (6).
همانهايي كه زكات نمي‌دهند و نسبت به آخرت كافرند (7).
در مقابل كساني كه ايمان آورده و اعمال صالح مي‌كنند اجري دارند كه هرگز قطع نمي‌شود (8).
بگو راستي شما به خدايي كفر مي‌ورزيد كه زمين را در دو روز خلق كرد و براي او شريك‌ها قايل مي‌شويد با اينكه اين خدا رب تمامي عوالم است؟ (9).
و در زمين كوه‌هاي ريشه‌دار قرار داد كه قسمت بيروني‌اش سر به آسمان كشيده و نيز در زمين آنچه قوت و رزق هست در چهار فصل پديد آورده قوت و رزقي كه كفاف همه روزي‌خواران را بدهد (10).
سپس بر آسمان كه در آن هنگام دودي بود بپرداخت و آن گاه به هر دو فرمود: چه بخواهيد و چه نخواهيد بايد تحت فرمان درآييد گفتند به طوع و رغبت تحت فرمانيم (11).
پس آسمان‌ها را هفت عدد قرار داد آنهم در دو روز و امر هر آسماني را در آن وحي كرد و ما آسمان دنيا را به فانوسهايي زينت داديم ستارگاني كه هم زينت آسمانند و هم حافظ آن، اين است تقدير خدايي كه عزيز و داناست (12).

بيان آيات [غرض اصلي اين سوره مباركه] ..... ص: 543

اشاره

اين سوره پيرامون اعراض كفار از كتابي كه بر آنان نازل شده، يعني از قرآن كريم، سخن مي‌گويد. غرض اصلي سوره اين است و به همين جهت ملاحظه مي‌كنيد كه يك قسمت از اين سوره در باره همين مساله است، از همان ابتداي سوره اين معنا را خاطرنشان مي‌سازد، و بعد از هر چند آيه يك بار همان را متعرض مي‌شود. براي اينكه اولين آيه آن آيه" تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ..." است، كه تا شش آيه مساله انكار كتاب را دنبال مي‌كند،
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 544
سپس در آيه" 26" مجددا همين مطلب را متذكر شده مي‌فرمايد:" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرْآنِ ..." و براي نوبت سوم در آيه" 40" همين مطلب را از سر گرفته، مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي آياتِنا لا يَخْفَوْنَ عَلَيْنا ..." و دنبالش مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِالذِّكْرِ لَمَّا جاءَهُمْ ..." و در اواخر سوره باز سخن از خدايي بودن قرآن نموده، مي‌فرمايد:" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كانَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ ثُمَّ كَفَرْتُمْ بِهِ ...".
و لازمه اعراض مشركين از كتاب خدا انكار اصول سه‌گانه دين است كه اساس دعوت حقه اسلام را تشكيل مي‌دهد، و آن عبارت است از وحدانيت خدا، نبوت خاتم الانبياء (ص)، و معاد، و چون چنين لازمه‌اي در كار بود، لذا در باره اين سه اصل مفصل سخن مي‌گويد، و در ضمن بشارت و انذار مي‌دهد.
و به طوري كه از روايات استفاده مي‌شود اين سوره در اوايل بعثت نازل شده و مضامين آياتش نيز بر اين معنا دلالت دارد، پس در نتيجه اين سوره مكي خواهد بود.

[نكته‌اي كه از جمله" تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ" استفاده مي‌شود، معناي تفصيل قرآن] ..... ص: 544

" حم تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ" كلمه" تنزيل" خبر است براي مبتدايي كه حذف شده و اين كلمه هر چند مصدر است، ولي به معناي اسم مفعول است، در نتيجه تقدير آيه اين مي‌شود:" هذا منزل من الرحمن الرحيم- اين كتاب نازل شده از ناحيه رحمان رحيم است". و اگر از بين همه اسماء و صفات خدا نام دو صفت" رحمان" و" رحيم" را برد، كه اولي رحمت عامه خدا را حكايت مي‌كند كه شامل مؤمن و كافر هر دو مي‌شود و دومي از رحمت خاصه خدا خبر مي‌دهد كه تنها شامل مؤمنين است، به اين منظور است كه اشاره كند به اينكه اين تنزيل مايه اصلاح دنياي مردم است، هم چنان كه مايه اصلاح آخرتشان است.
" كِتابٌ فُصِّلَتْ آياتُهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ" اين آيه خبري است بعد از خبر قبلي، يعني بعد از كلمه" تنزيل". و كلمه" فصلت" از مصدر" تفصيل" است كه در مقابل كلمه" احكام" و كلمه" اجمال" است. و مراد از تفصيل آيات قرآن اين است كه ابعاض و اجزاي آن را از يكديگر جدا و متمايز كند، به اينكه آن را آن قدر نازل و در خور فهم شنونده كند كه شنونده عارف به اسلوب‌هاي كلام بتواند معاني آن را بفهمد و مقاصدش را تعقل كند، هم چنان كه آيه" كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ" «1» و نيز آيه
__________________________________________________
(1)كتابي است كه آياتش نخست محكم بوده و سپس از ناحيه خداي حكيم خبير تفصيل داده شد. سوره هود، آيه 1.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 545
" وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ" «1» به آن اشاره دارند.

[توضيحي راجع به عربي بودن قرآن و جهاني و عمومي بودن دعوت خاتم الانبياء (صلي اللَّه عليه و آله)] ..... ص: 545

و جمله" قُرْآناً عَرَبِيًّا" حال از كتاب و يا از كلمه" آياته" مي‌باشد. و لام در جمله" لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ" لام تعليل و يا اختصاص است. و مفعول" يعلمون" يا حذف شده و تقديرش" لقوم يعلمون معانيه" است، يعني كتابي است كه آياتش مفصل شده براي مردمي كه معاني آن را مي‌دانند، چون زبانشان همان زباني است كه قرآن با آن نازل شده، يعني زبانشان عربي است. ممكن هم هست اصلا مفعول آن متروك شده و معنايش" براي مردمي داراي علم" باشد.
لازمه معناي اول اين است كه عربي نازل شدن قرآن براي آن باشد كه نژاد عرب مورد اعتنا بوده‌اند، هم چنان كه آيه" وَ لَوْ جَعَلْناهُ قُرْآناً أَعْجَمِيًّا لَقالُوا لَوْ لا فُصِّلَتْ آياتُهُ ءَ أَعْجَمِيٌّ وَ عَرَبِيٌّ" «2» و نيز قريب به آن آيه" وَ لَوْ نَزَّلْناهُ عَلي بَعْضِ الْأَعْجَمِينَ فَقَرَأَهُ عَلَيْهِمْ ما كانُوا بِهِ مُؤْمِنِينَ" «3» بدين معنا اشعار دارد.
در اينجا ممكن است كسي بپرسد: اگر معناي آيه اين باشد، آيا با عموم دعوت خاتم الانبياء (ص) منافات پيدا نمي‌كند؟ مي‌گوييم: نه، زيرا دعوت آن جناب هر چند جهاني بوده و ليكن مرحله به مرحله صورت مي‌گرفته، اولين دعوتي كه كرد دعوت مردم در مراسم حج بود كه با انكار شديد مشركين مواجه شد. آن گاه از آن به بعد مدتي به طور سري و پنهاني دعوت كرد، و در مرحله سوم مامور شد عشيره و نزديكان خود را دعوت كند، هم چنان كه آيه شريفه" وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ" «4» بدان اشاره دارد. و در مرحله چهارم مامور شد همه قومش را دعوت كند، هم چنان كه آيه" فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ" «5» به آن اشاره دارد.
و در مرحله پنجم، مامور شد به دعوت عموم مردم كه آيه" قُلْ يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعاً" «6» و نيز آيه" وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ" «7»، به آن اشاره
__________________________________________________
(1)سوره زخرف، آيه 2 و 3 و 4.
(2)اگر آن را قرآني غير عربي قرار مي‌داديم عربها مي‌گفتند: چرا آياتش روشن و شكفته نيست، اين عجمي است يا عربي. سوره حم سجده، آيه 44.
(3)اگر قرآن را بر بعضي نژادهاي غير عرب نازل مي‌كرديم و آن غير عرب، آن را بر عربها مي‌خواند، هرگز به آن ايمان نمي‌آوردند. سوره شعراء، آيه 198 و 199.
(4)سوره شعراء، آيه 214.
(5)حال به آنچه مامور شده‌اي قيام كن و از مشركين روي برتاب. سوره حجر، آيه 94.
(6)بگو هان اي مردم به درستي من فرستاده خدا به سوي همگي شمايم. سوره اعراف، آيه 158.
(7)اين قرآن بر من نازل شده تا شما را و هر كس را كه پيام من به او برسد انذار كنم. سوره انعام، آيه 19.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 546
دارند.
علاوه بر اين، اين معنا از مسلمات تاريخ است كه يكي از گروندگان به آن جناب سلمان فارسي است كه ايراني بوده، يكي ديگر بلال بوده كه اهل حبشه بوده است و يكي صهيب بوده كه اهل روم آن روز بوده. و نيز اين هم مسلم است كه آن جناب يهوديان را هم دعوت مي‌كرده و وقايعي كه بين آن جناب و يهوديان اتفاق افتاده معروف است. و نيز اين مسلم است كه آن جناب به پادشاهان ايران، مصر، حبشه، و روم نامه نوشته و همه را به اسلام دعوت كرده، همه اين شواهد دلالت دارد بر اينكه دعوت آن جناب جهاني و عمومي بوده است.
" بَشِيراً وَ نَذِيراً فَأَعْرَضَ أَكْثَرُهُمْ فَهُمْ لا يَسْمَعُونَ".
دو كلمه" بشيرا" و" نذيرا" دو حال از كتاب در آيه قبلي است. و مراد از نشنيدن بيشتر مردم، به قرينه اينكه فرمود:" فاعرض"، نشنيدن به سمع قبول است، نه اينكه گوششان نمي‌شنيده.
" وَ قالُوا قُلُوبُنا فِي أَكِنَّةٍ مِمَّا تَدْعُونا إِلَيْهِ ..."
راغب مي‌گويد: كلمه" أكنة" از كلمه" كن" گرفته شده و اين كلمه به معناي ظرفي است كه چيزي در آن حفظ و نگهداري شود. و نيز مي‌گويد:" كنان" به معناي روپوشي است كه چيزي در زير آن نهفته شود، و جمع آن" اكنه" مي‌آيد: هم چنان كه جمع كلمه" غطاء"،" اغطيه" مي‌آيد، و در قرآن آمده، آنجا كه فرموده:" وَ جَعَلْنا عَلي قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ" «1».
و بنا بر اين جمله" قُلُوبُنا فِي أَكِنَّةٍ مِمَّا تَدْعُونا إِلَيْهِ"، كنايه‌اي خواهد بود از اينكه دلهاي ما وضعي به خود گرفته كه به هيچ وجه دعوتت به دين توحيد را نمي‌فهمد، مثل اينكه با روپوشهايي پوشيده شده كه هيچ منفذي براي راه يافتن و رخنه كردن چيزي از خارج در آن نمانده است.
" وَ فِي آذانِنا وَقْرٌ"- يعني در گوشهاي ما سنگيني و كري پيدا شده، ديگر گوش ما از دعوت تو چيزي نمي‌شنود." وَ مِنْ بَيْنِنا وَ بَيْنِكَ حِجابٌ"، يعني بين ما و تو پرده‌اي است كه نمي‌گذارد ما به سويت آييم. پس ما در هيچ يك از خواسته‌هاي تو با تو جمع نمي‌شويم.
كفار با اين اعلام خود آن جناب را از قبول دعوتش به كلي مايوس كردند، چون بار
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" كن".
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 547
اول گفتند: دلهاي ما در ظرفي پنهان شده كه ديگر هيچ دعوتي در آن رخنه نمي‌كند تا ما آن را بفهميم. و بار دوم گفتند: راه‌هاي ورود دعوت تو به دلهاي ما كه دو گوش ما باشد بسته شده، و هيچ انذار و بشارتي در آن نفوذ نمي‌نمايد. و نوبت سوم گفتند: بين ما و تو حجاب و حائلي است كه نمي‌گذارد ما و تو يك جا و بر سر يك مساله جمع شويم. و اين خود مايوس كردن به تمام معنا است.
" فَاعْمَلْ إِنَّنا عامِلُونَ"- اين جمله تفريع و نتيجه‌گيري از جمله‌هاي قبل است، و بويي هم از تهديد مي‌دهد، و بنا بر اين معنايش اين مي‌شود: وقتي هيچ راهي براي تفاهم بين ما و تو نمانده، ناگزير تو هر چه مي‌تواني بكن و اعتقادات ما را باطل بساز ما هم هر تلاشي كه داريم براي ابطال دعوت تو مي‌كنيم.
بعضي «1» از مفسرين در معناي اين جمله گفته‌اند: تو بر دين خودت عمل كن، ما هم بر طبق دين خود عمل خواهيم كرد. بعضي «2» ديگر هم گفته‌اند: معنايش اين است كه تو در هلاك ما بكوش، ما هم در نابودي تو مي‌كوشيم. ولي اين دو قول خالي از بعد و دوري از ذهن نمي‌باشد.
" قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحي إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَاسْتَقِيمُوا إِلَيْهِ وَ اسْتَغْفِرُوهُ" اين آيه شريفه- به طوري كه از سياق برمي‌آيد- در مقام پاسخ گويي از اين سخن ايشان است كه گفتند:" قُلُوبُنا فِي أَكِنَّةٍ مِمَّا تَدْعُونا إِلَيْهِ" و حاصل جواب اين است كه: اي پيامبر به ايشان بگو من بشري هستم مانند شما كه در بين شما معاشرت مي‌كنم، آن طور كه خود شما با يكديگر معاشرت مي‌كنيد و با شما سخن مي‌گويم، آن طور كه خود شما با يكديگر گفتگو مي‌كنيد، پس من جنس ديگري مخالف جنس شما از قبيل فرشته نيستم، تا بين من و شما حايل و حجابي باشد و يا سخنم به گوش شما نرسد و يا كلامم به دلهاي شما وارد نشود. تنها تفاوت من با شما اين است كه به من وحي مي‌شود و آنچه من به شما مي‌گويم و شما را به سوي آن دعوت مي‌نمايم، وحيي است كه به من مي‌شود و آن اين است كه معبود شما آن معبودي كه سزاوار پرستش باشد يكي است، نه آلهه متفرق و گوناگون.
" فَاسْتَقِيمُوا إِلَيْهِ وَ اسْتَغْفِرُوهُ"- يعني حال كه به جز يك اله بي‌شريك وجود ندارد، پس به توحيد او قيام كنيد، و شركا را از او نفي نماييد و از او نسبت به شرك و گناهاني كه تا
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 4.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 548
كنون مرتكب شده‌ايد طلب مغفرت نماييد.

[انفاق نكردن مال، و كفر به معاد، دو صفت از اخص صفات مشركين] ..... ص: 548

" وَ وَيْلٌ لِلْمُشْرِكِينَ الَّذِينَ لا يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ" اين آيه شريفه مشركين را كه براي خدا شركايي اثبات مي‌كردند و قائل به يگانگي او نبودند، تهديد مي‌كند و آنان را به دو صفت از اخص صفاتشان توصيف مي‌كند: يكي اينكه زكات نمي‌دهند و يكي هم اينكه به آخرت كفر مي‌ورزند.
و مراد از" دادن زكات" مطلق انفاق مال در راه خدا به فقراء و مساكين است، براي اينكه زكات به معناي صدقه واجبي كه از احكام اسلام است آن روز يعني در روزهايي كه اين سوره نازل مي‌شد واجب نشده بود، چون سوره مورد بحث از قديمي‌ترين سوره‌هاي مكي است.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" دادن زكات" تزكيه نفس، و تطهير آن از پليدي‌هاي گناهان است و اينكه نفس را با رشدي پاك كه تنها از راه عبادت خداي سبحان دست مي‌دهد، تربيت و نمو دهند. و اين تفسير تفسير خوبي است، اما در صورتي كه اطلاق جمله" زكات دادن" بر تزكيه نفس اطلاقي صحيح باشد.
و جمله" وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ" وصف ديگري است از مشركين. وصفي است كه از لوازم مذهب آنان در انكار معاد به شمار مي‌رود و به همين جهت جمله را با ضمير فصل" هم" آغاز كرد تا بفهماند كفر به آخرت از مشخصات مشرك است. «2»
" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ".
يعني مؤمنين اجري غير مقطوع و دائمي دارند، هم چنان كه بعضي از مفسرين" ممنون" را اين طور معنا كرده‌اند. و بعضي»
ديگر آن را به غير معدود معنا كرده‌اند، همان معنايي كه آيه" يُرْزَقُونَ فِيها بِغَيْرِ حِسابٍ" «4» نيز بدان اشاره مي‌كند.
بعضي «5» ديگر احتمال داده‌اند كه منظور از اين جمله اين باشد كه: در رزق مردم با ايمان و صالح منت و اذيت نيست و دهنده رزق عمل خود را با منت نهادن مكدر نمي‌كند.
ممكن است ما نيز اين معنا را توجيه نموده، بگوييم: اينكه اين رزق را اجر ناميده، اشعار بر
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 4. [.....]
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 5.
(3)روح المعاني، ج 24، ص 99.
(4)در بهشت روزي بي‌حسابي داده مي‌شوند. سوره مؤمن، آيه 40.
(5)مجمع البيان، ج 9، ص 5.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 549
اين معنا دارد كه رزق مزبور حق مردم با ايمان و صالح است، هر چند كه اين استحقاق را هم خدا به آنها داده، نه اينكه از پيش خود به دست آورده باشند، هم چنان كه فرمود:" إِنَّ هذا كانَ لَكُمْ جَزاءً وَ كانَ سَعْيُكُمْ مَشْكُوراً" «1» و معلوم است رزقي كه به عنوان مزد به كسي مي‌دهند، ديگر منت برنمي‌دارد.
" قُلْ أَ إِنَّكُمْ لَتَكْفُرُونَ بِالَّذِي خَلَقَ الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ وَ تَجْعَلُونَ لَهُ أَنْداداً ..."
در اين آيه شريفه براي بار دوم به رسول خود دستور مي‌دهد كه از مشركين نسبت به كفر و شركشان به خدا پرسش نمايد كه با اينكه آيات و دلايل وحدانيت خدا در خلقت آسمانها و زمين و تدبير امر آن دو روشن است، چرا شرك مي‌ورزند؟ و اين دستور را بعد از پاسخي فرموده كه از گفتار مشركين كه گفتند:" قُلُوبُنا فِي أَكِنَّةٍ" داده بود.
و استفهام در اين آيه استفهام تعجبي است، و به همين مناسبت مطلب مورد استفهام را با حرف" ان" و حرف" لام" تاكيد كرد، گويا شخص استفهام كننده به هيچ وجه باور نمي‌كند كه مردمي به خدا كفر بورزند و قائل به شركايي براي خدا شوند، با اينكه برهان و حجت بر وحدانيت او اين قدر روشن است.
" وَ تَجْعَلُونَ لَهُ أَنْداداً"- اين جمله تفسير جمله" لَتَكْفُرُونَ بِالَّذِي خَلَقَ الْأَرْضَ ..."
است. و كلمه" انداد" جمع" ند" است كه معناي مثل را مي‌دهد، و مراد از" جعل انداد" شريك گرفتن براي خداست، شركايي كه در ربوبيت و الوهيت مثل او باشند.
و اگر در جمله" ذلِكَ رَبُّ الْعالَمِينَ" با كلمه" ذلك" كه مخصوص براي اشاره به دور است، به خداي تعالي اشاره كرد، براي دور بودن ساحت مقدس او و نزاهتش از داشتن مثل و از نظاير اين اوهام است. پس او رب العالمين است، كه تدبير امر تمامي مخلوقات به دست اوست و با اين حال ديگر هيچ مجوزي براي اين توهم نيست كه غير او ربي ديگر و معبودي ديگر باشد.

[مقصود از خلقت زمين در دو روز، خلقت آن در دو قطعه از زمان و در دو مرحله است] ..... ص: 549

و مراد از كلمه" يوم" در جمله" خَلَقَ الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ" پاره‌اي از زمان است، نه دو روز از روزهاي معمولي و معهود ذهن ما، چون روز از نظر ما ساكنان زمين عبارت است از مقدار حركت كره زمين به دور خودش، كه يك دور آن را يك روز (و يا به عبارتي: يك شبانه روز) مي‌ناميم، و احتمال اينكه مراد از دو روز در آيه چنين روزي باشد احتمالي است
__________________________________________________
(1)اين پاداش كه مي‌بينيد از پيش جزاي شما بود و كوشش شما قابل تقدير بود. سوره دهر، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 550
فاسد و فسادش بر همه روشن. پس- همان طور كه گفتيم- مراد از روز پاره‌اي از زمان است و اطلاق روز بر پاره‌اي از زمان بسيار شايع است، از آن جمله كلام خداي تعالي است كه مي‌فرمايد:" وَ تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" فَهَلْ يَنْتَظِرُونَ إِلَّا مِثْلَ أَيَّامِ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِهِمْ" «2»، و امثال اين موارد كه ايام در پاره‌اي از زمان اطلاق شده است.
پس مراد از دو روزي كه خدا در آن زمين را آفريده دو قطعه از زمان است كه در آن تكون زمين و زمين شدن آن تمام شده. و اگر آن را دو قطعه از زمان خواند، نه يك قطعه، براي اين است كه دلالت كند بر اينكه زمين در تكون نخستينش، دو مرحله متغاير را طي كرده:
يكي مرحله خامي و كالي و دوم مرحله پختگي و رسيده شدن. و يا به عبارتي ديگر: يكي مرحله ذوب بودن، و ديگري مرحله منجمد شدن، و امثال اين تعبيرها.
" وَ جَعَلَ فِيها رَواسِيَ مِنْ فَوْقِها ..."
اين آيه شريفه عطف است بر جمله" خَلَقَ الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ" و فاصله شدن دو جمله:
" وَ تَجْعَلُونَ لَهُ أَنْداداً" و" ذلِكَ رَبُّ الْعالَمِينَ"، بين معطوف و معطوف عليه، ضرري ندارد، براي اينكه جمله اول مي‌خواهد جمله" لتكفرون" را تفسير كند و جمله دوم مي‌خواهد استفهام شگفت‌انگيز را توجيه نمايد.
و كلمه" رواسي" صفتي است براي موصوفي تقديري، يعني براي" جبال" كه در كلام نيامده و تقدير كلام" جبالا رواسي" است، يعني: و قرار داد در زمين كوه‌هايي ريشه‌دار و ثابت.
" و بارك فيها"- يعني و در زمين خير بسياري قرار داد كه موجودات زنده روي زمين از نبات و حيوان و انسان در زندگي خود انواع بهره‌ها را از آن خيرات مي‌برند.

[وجوهي كه در باره تقدير روزي‌ها در چهار روز (وَ قَدَّرَ فِيها أَقْواتَها فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ) و جمع بين آن و اينكه خلقت زمين و آسمان‌ها در شش روز بوده، گفته شده است] ..... ص: 550

" وَ قَدَّرَ فِيها أَقْواتَها فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ سَواءً لِلسَّائِلِينَ"- بعضي «3» گفته‌اند: در ظرف" اربعة ايام- چهار روز" چيزي حذف شده كه مربوط به كلمه" قدر" است و تقدير كلام" و قدر الاقوات في تتمة اربعة ايام من حين بدء الخلق" مي‌باشد، يعني خداوند ارزاق روزيخواران را در تتمه چهار روز از حين آغاز خلقت مقدر فرمود. در نتيجه دو روز به خلقت زمين پرداخت و
__________________________________________________
(1)ما اين ايام را در بين مردم جابجا مي‌كنيم. سوره آل عمران، آيه 140.
(2)پس آيا در انتظار آنند كه همان ايامي كه امت‌هاي گذشته داشتند داشته باشند. سوره يونس، آيه 102.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 5.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 551
دو روز هم- كه تتمه چهار روز است- به تقدير ارزاق.
ولي بعضي «1» گفته‌اند: ظرف" اربعة ايام" متعلق به حصول ارزاق است، البته تقدير مضاف هم يعني كلمه" تتمه" نيز به حال خود باقي است، در نتيجه تقدير كلام چنين مي‌شود:" و قدر حصول أقواتها في تتمة اربعة ايام"، يعني خداوند پديد آوردن ارزاق را در تتمه چهار روز مقدر فرمود، كه ظرف چهار روز ظرف براي خلقت زمين و پديد آوردن ارزاق هر دو است. بعضي ديگر گفته‌اند: ظرف مزبور متعلق است به حصول همه اموري كه در آيه شريفه ذكر شده، هم قرار دادن كوه‌ها، و هم بركت‌دار كردن آنها و تقدير كلام اين است كه حصول همه اينها در تتمه چهار روز بوده. ولي اين توجيه مستلزم حذف كردن و تقدير گرفتن بيشتري است.
و زمخشري در كشاف ظرف را متعلق به مبتدا و خبري گرفته كه هر دو حذف شده‌اند و ديگر مانند چند وجه قبلي مضافي در تقدير نگرفته و به گفته وي تقدير كلام چنين مي‌شود" كل ذلك كائن في اربعة ايام- همه اينها در چهار روز بوده"، و در نتيجه جمله" فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ" از قبيل خلاصه‌گيري از كلام مي‌شود، گويا فرموده: خدا زمين را در دو روز، و ارزاق روزيخواران و ساير حيوانات را هم در دو روز آفريد، در نتيجه همه اينها در چهار روز بوده «2».
مفسرين در پاسخ اين سؤال كه چرا آيه را حمل نكنيم بر اين كه قرار دادن كوه‌ها و يا تقدير ارزاق در چهار روز بوده؟ گفته‌اند: براي اين كه لازمه‌اش اين مي‌شود كه مجموع خلقت زمين و آنچه در آن است در شش روز انجام شده باشد، و چون بعد از اين آيه مي‌فرمايد كه:
" آسمان‌ها در دو روز خلق شده"، در نتيجه مجموع هشت روز مي‌شود، در حالي كه قرآن كريم مكرر فرموده كه مجموع خلقت آسمان‌ها و زمين در شش روز بوده، ناگزير بايد اين وجه را حمل بر يكي از وجوه سابق كرد، آن وقت اشكال حذف و تقديري كه بر آنها وارد بود بر اين نيز وارد مي‌شود.
و انصاف قضيه اين است كه آيه شريفه يعني جمله" وَ قَدَّرَ فِيها أَقْواتَها فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ سَواءً لِلسَّائِلِينَ" ظهورش در غير آن چيزي است كه مفسرين گفته‌اند: قرائني كه در پيرامون آن هست تاييد مي‌كند كه مراد از تقدير اقوات زمين در چهار روز، تقدير آن در چهار فصل است كه
__________________________________________________
(1)تفسير ابي السعود، ج 8، ص 5.
(2)تفسير كشاف، ج 4، ص 188.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 552
بر حسب ظاهر حس به دنبال ميل شمالي و جنوبي خورشيد پديد مي‌آيد. پس ايام چهارگانه همان فصول چهارگانه است.
و اما ايامي كه در اين آيات براي خلقت آسمانها و زمين آمده، چهار روز است دو روز براي خلقت زمين، و دو روز براي به پا داشتن آسمانهاي هفتگانه، بعد از آنكه دود بود، و اما ايامي كه در آن اقوات درست شده ايام تقدير اقوات است، نه خلقت آنها، و آنچه كه در كلام خداي تعالي مكرر آمده اين است كه خداي تعالي آسمانها و زمين را در شش روز آفريده، نه مجموع خلق و تقدير را. پس حق اين است كه ظرف مزبور تنها قيد براي جمله اخير است و ديگر نه حذفي لازم مي‌آيد، و نه تقديري، و مراد بيان تقدير ارزاق زمين در چهار فصل سال است.

[مقصود از سؤال در:" سَواءً لِلسَّائِلِينَ" استعداد ذاتي و احتياج طبيعي نباتات و حيوانات و انسان است] ..... ص: 552

" سَواءً لِلسَّائِلِينَ"- كلمه" سواء" مفعول مطلق است براي فعلي تقديري، و معنايش اين است كه: اقوات تقدير شده فراهم شد، فراهم شدني مخصوص، براي محتاجان. ممكن هم هست حال باشد از اقوات و معنايش اين باشد كه: خدا اقوات را تقدير كرد، در حالي كه براي محتاجان يكسان و برابر بود، به طوري كه همه از آن استفاده كنند، نه زياد بيايد و نه كم.
و منظور از" سائلين" انواع نباتات و حيوانات و انسان است كه همه در بقاي خود محتاج به ارزاقند و به اعتبار اين احتياج ذاتي آنان را" سائل- درخواست كننده" خواند، چون با زبان حال از پروردگار خود رزق مي‌خواهند.
آري هر چند ظاهر اين دو آيه شريفه اين است كه تنها در باره صاحبان عقل سخن مي‌گويد و ليكن از آن دو و مخصوصا از آيه دومي برمي‌آيد كه مراد از سؤال- همان طور كه گفتيم- احتياج و استعداد است. و بنا بر اين كه چنين باشد، آيه عموميت خواهد داشت و شامل نبات هم مي‌شود و اگر ضمير صاحبان عقل را آورده، از باب غلبه دادن جانب آنان است.
هم چنان كه آيه:" يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «1» و آيه" وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ" «2» نيز دلالت دارد بر اينكه منظور از اين درخواست، درخواست زباني نيست، بلكه درخواست طبيعت و ذات آنهاست" «3».
__________________________________________________
(1)همه آنان كه در آسمانها و زمين هستند از او درخواست دارند. سوره رحمان، آيه 29.
(2)هر چه را كه درخواست كنيد به شما داده. سوره ابراهيم، آيه 34.
(3)چون مي‌بينيم كه كفار مانند سايرين مصداق جمله" مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" هستند، با اينكه به زبان از خدا سؤال و درخواست نمي‌كنند. پس معلوم مي‌شود منظور از اين سؤال، درخواست ذاتي محتاجان است. (مترجم).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 553

[معناي جمله:" ثُمَّ اسْتَوي إِلَي السَّماءِ" و بيان اينكه مفاد كلمه" ثم" تاخر زماني خلقت آسمان نيست] ..... ص: 553

" ثُمَّ اسْتَوي إِلَي السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ" كلمه" استوي"- به طوري كه راغب «1» گفته- وقتي با كلمه" علي" متعدي شود معناي استيلاء و تسلط را مي‌دهد، مانند آيه" الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي- رحمان بر عرش مسلط است" و چون با كلمه" الي" متعدي گردد، معناي رسيدن به چيزي را مي‌دهد.
و نيز در مفردات گفته: «2» كلمه" كره"- به فتحه كاف- به معناي مشقتي است كه از خارج و به اكراه و اجبار ديگران بر آدمي تحميل شود، ولي كلمه" كره"- به ضمه كاف- به معناي مشقتي است كه از ناحيه خود انسان برسد.
پس معناي اينكه فرمود:" ثُمَّ اسْتَوي إِلَي السَّماءِ" اين است كه خدا سپس متوجه آسمان شد، و به امر آن بپرداخت. و منظور از توجه به آسمان خلق كردن آن است، نه اينكه بدانجا رود، چون قصد مكاني جز با انتقال قاصد از مكاني به مكاني ديگر و از جهتي به جهت ديگر تصور ندارد، و خداي تعالي از چنين چيزي منزه است.
و ظاهر اينكه جمله را با كلمه" ثم" عطف كرد، اين است كه خلقت آسمانها بعد از خلقت زمين بوده. و ليكن بعضي گفته‌اند كلمه" ثم" كه بعديت را مي‌رساند، صرفا بعديت در خبر را مي‌رساند، نه بعديت به حسب وجود و تحقق را. مؤيد اين قول آيه" أَمِ السَّماءُ بَناها ... وَ الْأَرْضَ بَعْدَ ذلِكَ دَحاها أَخْرَجَ مِنْها ماءَها وَ مَرْعاها وَ الْجِبالَ أَرْساها" «3» است كه خلقت زمين را بعد از آسمان مي‌داند.
بعضي «4» گفته‌اند: اين آيات سوره نازعات دلالت ندارد بر اينكه خلقت زمين بعد از آسمان بوده، چون آيات مزبور گستردن زمين را بعد از آسمان مي‌داند، نه خلقت آن را. ولي اين اعتراض وارد نيست، براي اينكه زمين كروي شكل است و گستردن آن به جز خلقتش به اين شكل نمي‌تواند باشد.
علاوه بر اين، آيات مزبور بعد از گستردن زمين، به اخراج آب و چراگاه زمين و ريشه‌دار كردن كوه‌هايش اشاره كرده و اين عينا همان مطلبي است كه جمله
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" سوا". [.....]
(2)مفردات راغب، ماده" كره".
(3)آيا خلقت شما سخت‌تر است يا آسمان كه خدا بنايش كرد ... و بعد از آن زمين راي بگسترد، آب و چراگاه آن راي بيرون نمود و كوه‌هاي ريشه‌دار در آن پديد آورد. سوره نازعات، آيه 27- 30.
(4)تفسير منهج الصادقين، ج 8، ص 176.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 554
" وَ جَعَلَ فِيها رَواسِيَ مِنْ فَوْقِها وَ بارَكَ فِيها وَ قَدَّرَ فِيها أَقْواتَها"، در آيات مورد بحث بيان مي‌كند، چون در اين آيات قرار دادن كوه‌ها در زمين و بركت دادن به زمين و تقدير ارزاق را با خلقت زمين يك جا بيان كرده و سپس خلقت آسمان را با كلمه" ثم" به آن عطف كرده. پس ديگر نمي‌توانيم اين كلمه را به معناي بعديت زماني بگيريم. به عبارت ساده‌تر: در آيات مورد بحث كلمه" ثم" ظهور در اين دارد كه خلقت آسمانها بعد از زمين بوده و در آيات سوره" نازعات" كلمه" بعد ذلك" نيز ظهور دارد در اينكه خلقت زمين (كه گفتيم با دحو و گستردن آن يكي است)، بعد از خلقت آسمانها بوده، ولي ظهور جمله" بعد ذلك" روشنتر، و قويتر از ظهور كلمه" ثم" در بعديت است- و خدا داناتر است.
" وَ هِيَ دُخانٌ"- اين جمله حال است از كلمه" سماء" و جمله چنين معنا مي‌دهد:
خداي تعالي متوجه آسمان شد، تا آن را بيافريند، در حالي كه چيزي بود كه خدا نامش را دود گذاشت و آن ماده‌اي بود كه خدا به صورت آسمانش در آورد و آن را هفت آسمان كرد، بعد از آن كه از هم متمايز نبودند و همه يكي بودند. و به همين مناسبت در آيه مورد بحث آن را مفرد آورد و فرمود:" ثُمَّ اسْتَوي إِلَي السَّماءِ" و نفرمود:" الي السماوات".

[توضيح در مورد فرمان خداوند به آسمان و زمين (ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً) و تخيير آن دو بين آمدن به طوع يا كره] ..... ص: 554

" فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً"- حرف" فاء" كه بر سر اين جمله آمده، آن را فرع ما قبل كرده- كه همان توجه خدا به سوي آسمان باشد- و چون بدون شك مورد و مقام آيه مورد تكوين است، در نتيجه اينكه به آسمان و زمين فرمان مي‌دهد كه" ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً- چه بخواهيد و چه نخواهيد بايد بياييد"، كلمه و فرمان تكويني است، نه اينكه خداوند چنين سخني گفته باشد، بلكه همان امر تكويني است كه در هنگام ايجاد موجودي صادر مي‌كند و آيه" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «1» از آن خبر مي‌دهد.
و مجموع دو جمله" ائتيا" و جمله" أتينا" كه اولي فرمان خدا و دومي پاسخ زمين و آسمان است، صفت ايجاد و تكوين را ممثل مي‌كند، تا فهم مردم ساده آن را درك كند. و به طوري كه از كلام خداي تعالي استفاده مي‌شود، علم را براي تمامي موجودات قائل است، چيزي كه هست سخن گفتن خدا با هر چيزي به حسب حال آن چيز و مناسب با آن است، و بنا بر اين جمله مورد بحث كه يكي از مواردي را كه خدا با موجودات سخن گفته حكايت مي‌كند حقيقتي تحليلي خواهد بود.
و ما در مباحث قبلي مقداري در باره اين مطلب بحث كرده‌ايم، و- ان شاء اللَّه تعالي-
__________________________________________________
(1)سوره يس، آيه 82.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 555
مقداري ديگر در تفسير آيه" قالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ" آيه 21 از همين سوره بحث خواهيم كرد.
و اينكه بعضي از مفسرين گفته‌اند:" مراد از فرمان" ائتيا" اين است كه آثار و منافع خود را ظاهر سازند، نه امر به موجود شدن و تكوين يافتن باشد"، صحيح نيست، براي اينكه تكون آسمان را هنوز بيان نكرده و بعدا بيان مي‌كند و معنا ندارد قبل از اينكه آن را بيان كند، امر كند كه آثار و منافع خود را ظاهر سازد.
در جمله" ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً" آمدن را بر آن دو واجب كرده و مخيرشان كرده به اينكه به طوع بيايند و يا به كراهت، و اين را مي‌توان به وجهي توجيه كرد، به اينكه منظور از" طوع" و" كره"- كه خود نوعي قبول كردن و نكردن و ملايمت و سازگاري و عدم آن است، اين باشد كه آسمان و زمين موجود شوند، چه اينكه قبلا استعداد آن را داشته باشند، و چه نداشته باشند. در نتيجه جمله" ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً" كنايه مي‌شود از اينكه چاره‌اي جز هستي پذيرفتن ندارند و هست شدن آن دو امري است كه به هيچ وجه تخلف پذير نيست، چه بخواهند و چه نخواهند چه درخواست داشته باشند و چه نداشته باشند، بايد موجود شوند. آسمان و زمين هم اين فرمان را پذيرفتند و پاسخ گفتند كه ما امر تو را پذيرفتيم، اما نه به كراهت، يعني نه بدون داشتن استعداد قبلي و قبول ذاتي، بلكه با داشتن آن و بدين جهت گفتند" أتينا طائعين" يعني ما، استعداد پذيرفتن هستي را داريم.
و اينكه بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" جمله" طَوْعاً أَوْ كَرْهاً" در مقام تمثيل اين حقيقت است كه تاثير قدرت خداي تعالي در آسمان و زمين حتمي است و محال است آن دو از پذيرفتن آن تاثير امتناع ورزند، نه اينكه بخواهد براي آسمان و زمين طوع و كراهتي اثبات كند" تفسير صحيحي نيست، براي اينكه در جمله بعدي كه مي‌گويند" أَتَيْنا طائِعِينَ"، با آن منافات دارد، چون اگر جمله اولي در مقام اثبات كراهت و طوع براي آسمان و زمين نباشد، معنا ندارد كه آسمان و زمين در پاسخ براي خود اثبات طوع كنند.
" قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ"- اين جمله پاسخي است از آسمان و زمين، به خطابي كه خداي تعالي به ايشان فرمود و در آن اظهار مي‌دارند: ما به اختيار و طوع پذيرفتيم. و اگر كلمه" طائعين" را كه مخصوص صاحبان عقل است به كار برد، با اينكه آسمان و زمين داراي عقل نيستند، بدين جهت است كه مقام، مقام مخاطبه و جواب است و اين دو مقام مخصوص دارندگان عقل است.
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 189.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 556
و اگر اين كلمه را به صيغه جمع آورد، با اينكه جا داشت بگويند" اتينا طائعين- ما دو تن به طوع و رغبت آمديم" بعيد نيست براي اين بوده كه خواسته‌اند اظهار تواضع كنند و خود را از ساير مخلوقات خدا كه آنها نيز مطيع امر اويند متمايز و جدا حساب نكنند و بدين جهت به لسان جمع پاسخ داده‌اند، نظير اينكه نمازگزار با اينكه يك نفر است، مي‌گويد:
" إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ" «1».
در آيات مورد بحث بعد از آنكه خلقت و تدبير امر آسمان را بيان كرده، مع ذلك در آيه مورد بحث آسمان را دو باره با زمين شركت داده، با اينكه جا داشت تنها سخن از زمين به ميان آورد، و اين خالي از اين اشعار نيست كه بين آن دو نوعي ارتباط در وجود و اتصال در نظام هست، و همين طور هم هست چون فعل و انفعال و تاثير و تاثر در بين تمامي اجزاي عالم مشهود است.
و در اينكه فرمود" فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا" كه احتمالات در آن گذشت به هر حال اين اشاره را دارد كه كلمه" ثم" در جمله" ثُمَّ اسْتَوي" تاخر رتبي كلام را مي‌رساند، نه بعديت زماني را.

[معناي اينكه در باره خلقت آسمانها فرمود:" فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ ..."] ..... ص: 556

" فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ فِي يَوْمَيْنِ وَ أَوْحي فِي كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها" معناي اصلي" قضاء"، جدا كردن چند چيز از يكديگر است. و ضمير" هن" به آسمانها برمي‌گردد. و جمله" سبع سماوات" حال از ضمير است. و ظرف" في يومين" متعلق است به جمله" فقضاهن"، در نتيجه جمله مزبور مي‌فهماند كه آسماني كه خدا متوجه آن شد، به صورت دود بود و امر آن از نظر فعليت يافتن وجود مبهم و غير مشخص بود و خداي تعالي امر آن را متمايز كرد و آن را در دو روز هفت آسمان قرار داد.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: كلمه" قضاء" در اين آيه معني گردانيدن را متضمن است و در نتيجه" سبع سماوات" مفعول دوم آن است. وجوه ديگري هم در اين آيه ذكر كرده‌اند كه نقل آنها اهميتي ندارد.
و اين آيه شريفه با آيه قبليش ناظر به تفصيل اجمالي است كه در آيه" أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما" «3» متعرض آن بود.
__________________________________________________
(1)ما تو را مي‌پرستيم و از تو ياري مي‌خواهيم. سوره حمد، آيه 5.
(2)روح المعاني، ج 24، ص 103.
(3)آيا كساني كه كافر شدند نديدند كه آسمانها و زمين يكپارچه بود، ما آنها را از هم جدا كرديم. سوره انبياء، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 557

[مراد از" وحي" و مقصود از امر آسمان‌ها در جمله:" وَ أَوْحي فِي كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها"] ..... ص: 557

وَ أَوْحي فِي كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها"
- بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: منظور از امر آسمان كه مي‌فرمايد: خدا به هر آسماني امر آن را وحي كرد، آثاري است كه استعداد داشتن آن را داشته و يا حكمت اقتضاء مي‌كرده آن آثار را داشته باشد، مثل اينكه فرشتگاني در آنجا باشند، يا ستاره‌اي در آن خلق شود، و يا امثال اين. و كلمه" وحي" به معناي خلقت و ايجاد است و جمله مورد بحث عطف است بر جمله" قضاهن" و مي‌خواهد اين را هم مقيد به زمان آن كند و بفرمايد: وحي در هر آسمان نيز در همان دو روز صورت گرفت. و معناي جمله مورد بحث اين است كه: خداوند در همان دو روز موجودات در هر آسماني را، كه يا ملائكه بودند، يا ستاره، و يا غير آن، بيافريد.
ولي خواننده عزيز خود متوجه است كه معنا كردن" وحي" به خلقت و معنا كردن" امر" به موجودات داخل آسمانها از قبيل فرشته و يا ستاره، عنايت بسياري لازم دارد كه بدون دليل روشن نمي‌توان از آن كلمات اين معاني را اراده كرد و همچنين مقيد كردن جمله عطف شده به دو روز كه در جمله معطوف عليه مذكور بود، نيز دليل مي‌خواهد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد از امر آسمانها، تكليف الهي متوجه به اهل هر آسمان است كه همان ملائكه ساكن در آن باشد و معناي" وحي" همان معناي معروفش است. و معناي جمله اين است كه: خداي تعالي به اهل هر آسماني و ملائكه‌اي كه در آنند اوامري در باره عبادت وحي فرمود.
اشكال اين وجه هم اين است كه اگر عبارت آيه شريفه" اوحي الي كل سماء" بود، باز ممكن بود بگوييم مراد از" وحي" همان وحي معمول است، ولي فرموده:" أَوْحي فِي كُلِّ سَماءٍ" و اين عبارت با آن معنا آن طور كه بايد نمي‌سازد.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد از امر آسمان، آن چيزي است كه خدا از آسمان خواسته.
و اين وجه در حقيقت به يكي از دو وجه قبلي رجوع مي‌كند، چون اگر منظور از" وحي" خلق و ايجاد باشد، اين وجه به وجه اول برمي‌گردد و اگر معناي معروفش باشد به وجه دومي برگشت مي‌كند.
پس بايد فكر ديگري كرد، و از آيات ديگر كمك گرفت، از آياتي كه در آن به امر آسمانها اشاره‌اي رفته، معنايي دقيق‌تر فهميده مي‌شود. اينك آن آيات:
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 24، ص 103.
(3)تفسير تبيان، ج 9، ص 110.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 558
" يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَي الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ" «1»،" اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ" «2»،" وَ لَقَدْ خَلَقْنا فَوْقَكُمْ سَبْعَ طَرائِقَ وَ ما كُنَّا عَنِ الْخَلْقِ غافِلِينَ" «3».
از آيه اولي استفاده مي‌شود كه آسمان مبدأ امري است كه به وجهي از ناحيه خداي تعالي به زمين نازل مي‌شود و آيه دوم دلالت دارد بر اينكه امر از آسماني به آسماني ديگر نازل مي‌شود تا به زمين برسد و آيه سوم مي‌فهماند كه آسمانها راههايي هستند براي سلوك امر از ناحيه خداي صاحب عرش و يا آمد و شد ملائكه‌اي كه حامل امر اويند، هم چنان كه آيه" تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ" «4» و آيه" فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ" «5»، نيز تصريح دارند به اينكه امر خدا را ملائكه از آسمان به زمين مي‌آورند.
و اگر مراد از" امر"، امر تكويني خداي تعالي باشد كه عبارت است از كلمه ايجاد، همان طور كه از آيه" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ" «6» نيز استفاده مي‌شود، در اين صورت اگر آيات را به يكديگر ضميمه كنيم، و اين معنا را افاده مي‌كند كه: منظور از امر الهي كه در زمين اجرا مي‌شود، عبارت است از خلقت و پديد آوردن حوادث كه آن حوادث را ملائكه از ناحيه خداي صاحب عرش حمل نموده و در نازل كردنش طرق آسمان را طي مي‌كنند، تا از يك يك آسمانها عبور داده و به زمين برسانند.
و به طوري كه از آيه شريفه" حَتَّي إِذا فُزِّعَ عَنْ قُلُوبِهِمْ قالُوا ما ذا قالَ رَبُّكُمْ قالُوا الْحَقَّ وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ" «7» استفاده مي‌شود: امر خداي تعالي را ملائكه هر آسمان حمل مي‌كند و به ملائكه آسمان پايين‌تر تحويل مي‌دهد، كه در تفسير سوره" سبا" پيرامون اين معنا بحث شد. و نيز به طوري كه از آيه شريفه" وَ كَمْ مِنْ مَلَكٍ فِي السَّماواتِ" «8»، و آيه شريفه
__________________________________________________
(1)خداي تعالي امر را از آسمان تا زمين تدبير مي‌كند، و سپس به سوي آن صعود مي‌نمايد. سوره الم سجده، آيه 5.
(2)اللَّه آن كسي است كه هفت آسمان و از زمين نيز مثل آن بيافريد كه امر از بين آنها نازل مي‌شود. سوره طلاق، آيه 12.
(3)با اينكه ما بر بالاي سر شما هفت طريقه خلق كرديم، آن وقت چگونه ما از خلق غافل مي‌شويم. سوره مؤمنون، آيه 17.
(4)ملائكه و روح در آسمانها به اذن پروردگارشان هر امري را نازل مي‌كنند. سوره قدر، آيه 4. [.....]
(5)در آن هر امر مقتضي تفصيل داده مي‌شود. سوره دخان، آيه 4.
(6)سوره يس، آيه 83.
(7)سوره سبا، آيه 23.
(8)چه بسيار فرشتگان كه در آسمانهايند. سوره نجم، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 559
" لا يَسَّمَّعُونَ إِلَي الْمَلَإِ الْأَعْلي وَ يُقْذَفُونَ مِنْ كُلِّ جانِبٍ" «1»، استفاده مي‌شود آسمانها مسكن ملائكه است.
در نتيجه امر خدا يك نسبت به تك تك آسمانها دارد، به اعتبار ملائكه‌اي كه در آن ساكنند و نسبتي هم به هر فرقه از فرقه‌هاي ملائكه دارد، به اعتبار اينكه حامل آن امرند. و خداوند امر را به آنان تحميل كرده، يعني به ايشان وحي فرموده، چون در آيه" إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْ‌ءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ"»
امر خداي را قول خدا خوانده.
در نتيجه از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه معناي آيه" وَ أَوْحي فِي كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها" اين شد كه خداي سبحان در هر آسماني امر الهي را كه منسوب و متعلق به آن آسمان است به اهلش، يعني ملائكه ساكن در آن، وحي مي‌كند. و اما اينكه كلمه" يومين" در آيه ظرف باشد، هم براي خلقت آسمانهاي هفتگانه، و هم براي اين وحي، هيچ دليلي از الفاظ آيه بر آن دلالت نمي‌كند.

[وجه اينكه فرمود" سماء دنيا" را با" مصابيح" آراستيم.] ..... ص: 559

" وَ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ وَ حِفْظاً ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ" در اين آيه شريفه كلمه" سماء" را مقيد به دنيا كرد و فرمود: آسمان دنيا را با چراغهايي زينت داديم تا دلالت كند بر اينكه آن آسماني كه قرارگاه ستارگان است، نزديك‌ترين آسمان به كره زمين است، چون به حكم آيه" خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً" «3» آسمانها طبقه طبقه و بعضي فوق بعض ديگر قرار دارند.
و از ظاهر اينكه فرموده: آن را با چراغهايي زينت داديم، و اينكه در آيه" إِنَّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَةٍ الْكَواكِبِ" «4» صريحا فرموده كه آن چراغها عبارتند از ستارگان، برمي‌آيد كه ستارگان، همه در آسمان دنيا و پايين‌تر از آن قرار دارند، و براي زمين مانند قنديلهايي هستند كه آويزان شده باشند.
بعضي «5» از مفسرين گفته‌اند: كواكب در همه آسمانها هست، ولي از آنجايي كه براي مردم روي زمين چنين به نظر مي‌رسد كه در آسمان دنيا مي‌درخشند، از اين جهت آنها را زينت آسمان دنيا خواند. و اين حرف صحيح نيست، براي اينكه اگر ستارگان در همه آسمانها
__________________________________________________
(1)سخن ملائكه آسمانها به گوش آنان نمي‌رسد و اگر بخواهند گوش دهند از هر طرف به قهر رانده شوند. سوره صافات، آيه 8.
(2)قول ما در باره هر چيزي كه اراده‌اش كنيم اين است كه بگوييم باش. سوره نحل، آيه 40.
(3)هفت آسمان را طبقه به طبقه آفريد. سوره ملك، آيه 3.
(4)سوره صافات، آيه 6.
(5)روح البيان، ج 8، ص 238.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 560
پراكنده بودند، با در نظر گرفتن اينكه آسمان‌ها صاف و شفافند، بايد ستارگان براي تمامي آسمان‌ها زينت باشند، نه تنها آسمان دنيا.
و اما اينكه آيه" أَ لَمْ تَرَوْا كَيْفَ خَلَقَ اللَّهُ سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فِيهِنَّ نُوراً وَ جَعَلَ الشَّمْسَ سِراجاً" «1» ماه و خورشيد را نور و چراغ هفت آسمان خوانده، دليل نمي‌شود بر اينكه ماه و خورشيد در هفت آسمان نور و چراغند، بلكه از آنجا كه روي سخن با ما بوده كه شب و روز از نور اين دو كره استفاده مي‌كنيم، آن دو را نور و چراغ ناميده. و در جاي ديگر نيز فرموده:" وَ جَعَلْنا سِراجاً وَهَّاجاً" «2».
" و حفظا"- يعني و ما آسمانها را از شيطانها حفظ كرديم، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ حَفِظْناها مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ رَجِيمٍ إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبِينٌ" «3».
" ذلك تقدير العزيز العليم"- اين جمله اشاره به نظم و ترتيبي است كه در سابق (آيات اواسط سوره كه در باره آسمان و زمين و ستارگان بود) بحث شد.

گفتاري در تكميل مطالب گذشته [(راجع به آسمان‌ها و اينكه آسمان‌ها منزلگاه ملائكه است)] ..... ص: 560

از آنچه گذشت چند نكته به دست آمد:
اول اينكه: آنچه از ظاهر آيات- البته فراموش نشود كه مي‌گوييم ظاهر نه صريح- استفاده مي‌شود اين است كه آسمان دنيا از بين آسمانهاي هفتگانه عبارت است از آن فضايي كه اين ستارگان بالاي سر ما در آن قرار دارند.
دوم اينكه: اين آسمانهاي هفتگانه نامبرده، همه جزو خلقت جسماني‌اند و خلاصه همه در داخل طبيعت و ماده هستند، نه ما وراي طبيعت چيزي كه هست اين عالم طبيعت هفت طبقه است كه هر يك روي ديگري قرار گرفته و از همه آنها نزديكتر به ما، آسماني است كه ستارگان و كواكب در آنجا قرار دارند و اما آن شش آسمان ديگر، قرآن كريم هيچ حرفي در باره‌شان نزده، جز اينكه فرموده روي هم قرار دارند.
__________________________________________________
(1)آيا نمي‌بينند چگونه خدا هفت آسمان را روي هم آفريد و ماه را در آنها نور و خورشيد را چراغ كرد. سوره نوح، آيه 15 و 16.
(2)ما چراغي روشن درست كرديم. سوره نبأ، آيه 13.
(3)ما آنها را از هر شيطاني رانده شده حفظ كرديم، مگر شيطاني كه استراق سمع كند كه بلافاصله شهابي روشن دنبالش مي‌كند. سوره حجر، آيه 17 و 18.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 561
سوم اينكه: منظور از آسمانهاي هفتگانه، سيارات آسمان و يا خصوص بعضي از آنها از قبيل خورشيد و ماه و غير آن دو نيست.
چهارم اينكه: اگر در آيات و روايات آمده كه آسمانها منزلگاه ملائكه است، و يا ملائكه از آسمان نازل مي‌شوند، و امر خداي تعالي را با خود به زمين مي‌آورند، و يا ملائكه با نامه اعمال بندگان به آسمان بالا مي‌روند، و يا اينكه آسمان درهايي دارد، كه براي كفار باز نمي‌شود و يا اينكه ارزاق از آسمان نازل مي‌شود، و يا مطالبي ديگر غير اينها، كه آيات و روايات متفرق بدانها اشاره دارد، بيش از اين دلالت ندارد كه امور مزبور نوعي تعلق و ارتباط با آسمانها دارند. اما اينكه اين تعلق و ارتباط نظير ارتباطي كه ما بين هر جسمي با مكان آن جسم مي‌بينيم، بوده باشد، آيات و روايات هيچ دلالتي بر آن ندارد، و نمي‌تواند هم داشته باشد، چون جسمانيت مستلزم آن است كه محكوم به نظام مادي جاري در آنها باشد، همان طور كه عالم جسماني محكوم به دگرگوني، تبدل و فنا و سستي است، آن امور هم محكوم به اين احكام بشود.
آري امروز اين مساله واضح و ضروري شده كه كرات و اجرام آسماني هر چه و هر جا كه باشند، موجودي مادي و عنصري جسماني هستند كه آنچه از احكام و آثار كه در عالم زميني ما جريان دارد، نظيرش در آنها جريان دارد. و آن نظامي كه در آيات شريفه قرآن براي آسمان و اهل آسمان ثابت شده و آن اموري كه در آنها جريان مي‌يابد، و در تفسير آيات مورد بحث بدانها اشاره شد، هيچ شباهتي به اين نظام عنصري و محسوس در عالم زميني ما ندارد، بلكه به كلي منافي با آن است.
علاوه بر اين، اصلا در روايات آمده: ملائكه از نور خلق شده‌اند و غذايشان تسبيح خدا است.
و اينكه خلقتشان چگونه است، و اينكه خلقت آسمانها و آسمانيان چطور است هيچ شباهت و ربطي با نظام جاري در زمين ندارد.
پس ملائكه براي خود عالمي ديگر دارند، عالمي است ملكوتي كه (نظير عالم مادي ما) هفت مرتبه دارد، كه هر مرتبه‌اش را آسماني خوانده‌اند و آثار و خواص آن مراتب را آثار و خواص آن آسمانها خوانده‌اند، چون از نظر علو مرتبه و احاطه‌اي كه به زمين دارند، شبيه به آسمانند كه آن نيز نسبت به زمين بلند است و از هر سو زمين را احاطه كرده و اين تشبيه را بدان جهت كرده‌اند كه دركش تا حدي براي ساده‌دلان آسان شود.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 562

بحث روايتي [روايتي در باره قرائت آيات اول سوره فصلت (حم سجده) توسط پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله) در جواب فرستاده قريش] ..... ص: 562

اشاره

در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه، عبد بن حميد، ابو يعلي و حاكم- وي حديث را صحيح دانسته-، ابن مردويه، ابو نعيم، و بيهقي- هر دو در كتاب خود به نام دلايل-، و ابن عساكر از جابر بن عبد اللَّه روايت آورده‌اند كه گفت: روزي قريش دور هم جمع شده و گفتند: تحقيق كنيد ببينيد از همه شما داناتر به سحر و كهانت و شعر كيست، برود نزد اين مرد كه بين جمع ما تفرقه افكنده و نظام ما را درهم و برهم كرده و به دين ما بدگويي مي‌كند، تا با او حرف بزند ببيند چه جواب مي‌شنود. همگي گفتند: ما به جز عتبة بن ربيعه كسي را داناتر از خود سراغ نداريم، رو به عتبه كردند و گفتند: اي ابو وليد، برخيز و نزد اين مرد برو.
عتبه نزد رسول خدا (ص) آمده، گفت: اي محمد! تو بهتري يا پدرت عبد اللَّه؟ تو بهتري يا جدت عبد المطلب؟ رسول خدا (ص) هيچ نگفت. دو باره عتبه گفت: اگر مي‌پنداري كه نامبردگان از تو بهتر بودند، بايد قبول كني كه بت‌پرستي آنان نيز درست بوده و تو به ناحق بت‌ها را عيب مي‌گويي. و اگر مي‌پنداري تو بهتر از آناني، پس حرف بزن تا بشنويم.
به خدا سوگند ما براي قومت هيچ فرزندي شوم سراغ نداريم كه شوم‌تر از تو باشد. تو جمع ما را پراكندي، امور منظم ما را از هم گسيختي، دين ما را مورد حمله و عيب‌جويي قرار دادي. تو ما را در بين عرب رسوا ساختي، تا آنجا كه در بين همه عرب شايع شد كه در قريش ساحر و كاهني پيدا شده و به خدا سوگند ما ديگر هيچ راه چاره‌اي برايمان نمانده، مگر اينكه بي‌خبر و ناگهان دست به اسلحه برده، به جان يكديگر بيفتيم. هان اي مرد! بگو تا اگر احتياجاتت فزوني گرفته برايت پول جمع آوري كنيم، آن قدر كه از تمامي افراد قريش توانگرتر شوي و مرد يگانه قريش گردي، و اگر شهوتت گل كرده، بگو تا هر زني از قريش مي‌خواهي هر چند ده زن باشد برايت بگيريم.
رسول خدا (ص) فرمود: تمام شد؟ گفت: بله، ديگر حرفي ندارم. فرمود:" بسم اللَّه الرحمن الرحيم حم تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ كِتابٌ فُصِّلَتْ آياتُهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ" و هم چنان آيات اين سوره را خواند تا رسيد به اين آيه" فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عادٍ وَ ثَمُودَ".
عتبه گفت: ديگر بس است. آيا غير از اينها سخني نداري؟ فرمود: نه. عتبه نزد
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 563
قريش شد پرسيدند: چه خبر آوردي؟ گفت: من آنچه را كه احتمال مي‌دادم شما بخواهيد به او بگوييد همه را گفتم، ديگر چيزي فروگذار نكردم. پرسيدند جوابت را داد؟ گفت به آن بتي كه بچه‌هاي قبيله ما آن را نصب كردند، من از گفتار او چيزي نفهميدم، جز اين جمله را كه گفت" أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عادٍ وَ ثَمُودَ"، گفتند: واي بر تو مگر او به غير عربي حرف مي‌زد كه نفهميدي؟ گفت: نه به خدا سوگند عربي حرف مي‌زد، اما من به جز قضيه صاعقه چيزي از او نفهميدم «1».
مؤلف: اين روايت در الدر المنثور از چند كتاب ديگر نيز قريب به همين مضمون نقل شده و در بعضي از طرق آمده كه قريش پرسيدند: ابا وليد! چه خبر آوردي؟ در پاسخ گفت: به خدا سوگند كلامي از او شنيدم كه تا كنون مثل آن را نشنيده بودم. به خدا سوگند نه شعر بود، نه سحر بود، و نه كهانت، و باز به خدا سوگند مي‌خورم اين كلامي كه من از او شنيدم، به زودي موجي در دنبال خواهد داشت. و در بعضي ديگر از آن طرق مطالبي ديگر آمده.
و در اينكه رسول خدا (ص) در پاسخ وليد بن مغيره نيز آيات اول- اين سوره را خواند، رواياتي هست كه- ان شاء اللَّه- در تفسير سوره" مدثر"، در ذيل آيه" ذَرْنِي وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِيداً ..." از نظر شما خواهد گذشت.

[چند روايت حاكي از گفتگوي يهوديان با رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله) در باره خلقت شش روزه زمين و آسمان‌ها، و بيان ضعف آنها] ..... ص: 563

و در همان كتاب آمده كه: ابن جرير، از ابو بكر روايت كرده كه گفت: يهود نزد رسول خدا (ص) شدند و گفتند: اي محمد! به ما خبر ده ببينيم خداوند در اين ايام ششگانه چه خلق كرده؟ فرمود: در روز يك شنبه و دو شنبه زمين را و در سه‌شنبه كوه‌ها را و در چهار شنبه شهرها و ارزاق و نهرها و آباديها و خرابيها را. و در پنجشنبه تا سه ساعت از روز جمعه در ساعت اول اجل‌ها و در ساعت دوم آفت‌ها و در ساعت سوم آدم را آفريد. گفتند: اگر تكميلش كني درست گفتي. رسول خدا (ص) فهميد منظورشان چيست، خشمگين شد و در نتيجه آيه" وَ ما مَسَّنا مِنْ لُغُوبٍ فَاصْبِرْ عَلي ما يَقُولُونَ" نازل گشت «2».
مؤلف: قريب به اين مضمون از ابن عباس، عبد اللَّه بن سلام، مكرمة و ديگران روايت شده «3». و در بعضي از اخبار شيعه نيز آمده. و اينكه در اين روايت يهوديان گفتند: درست گفتي اگر تكميلش كني، منظور يهود اين بوده كه آن جناب بر طبق عقايد يهوديان بفرمايد: و روز
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 358.
(2 و 3)الدر المنثور، ج 5، ص 360. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 564
شنبه كه خداي تعالي از كار خلقت فارغ شد استراحت كرد و به اين جهت رسول خدا (ص) ناراحت شد.
و از نظر ما اين روايات بوي جعل مي‌دهد، به چند دليل:
اول اينكه: در اين روايات آمده كه يهود پاسخ رسول خدا (ص) را پسنديد و آن را موافق عقايد خود يافت، در حالي كه موافق نيست زيرا در تورات در سفر تكوين آمده كه: خداي تعالي نور و ظلمت و شب و روز را در يكشنبه آفريد و آسمان را در دوشنبه، و زمين و درياها و گياهان را در سه‌شنبه، و خورشيد و ماه و ستارگان را در چهار شنبه و جنبندگان دريا و مرغان را در پنجشنبه و حيوانات صحرا و انسان را در جمعه، و در نتيجه در روز شنبه به فراغت و استراحت پرداخت.
در اينجا ممكن است كسي بگويد: از كجا كه تورات امروز و تورات زمان رسول خدا (ص) يكي بوده، ممكن است با آن فرق داشته باشد، ليكن اين اشكال وارد نيست.
دوم اينكه:پديد آمدن روزهاي هفته كه عبارت است از يك روز با شب همان روز، مولود حركت وضعي زمين به دور محور خودش است كه از هر يك بار كه به دور خود دور مي‌زند، يك شب و يك روز پديد مي‌آيد، چون هميشه يك طرفش رو به خورشيد است و يك طرفش پشت به خورشيد. بنا بر اين ديگر چه معنا دارد كه قبل از آنكه خداي تعالي آسمانها و آسمانيان و زمين را خلق كرده و آن را كره‌اي دوار و متحرك ساخته باشد، شنبه و يكشنبه‌اي وجود داشته باشد؟ نظير اين اشكال در خلقت آسمانها نيز مي‌آيد، كه قبل از خلقت آن و خلقت آسمانها كه يكي از آنها خورشيد است، دوشنبه‌اي وجود داشته باشد.
سوم اينكه:در اين روايات يك روز را براي خلقت كوه‌ها قرار داده و حال آنكه خلقت كوه‌ها تدريجي بوده. و همچنين نظير اين اشكال در خلقت شهرها و نهرها و رزقها وارد است، چون آنها نيز به تدريج درست شده، نه در يك روز.

[رواياتي در باره آغاز خلقت عالم] ..... ص: 564

و در روضه كافي به سند خود از محمد بن عطيه از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: خداي تعالي نخست آن ماده‌اي را كه تمامي اشياء را از آن درست كرده، بيافريد و آن عبارت بود از آب كه تمامي اشياء را مولود آن دانسته، ولي ديگر براي آب نسبتي و ماده‌اي كه خلقتش را به آن نسبت دهد قرار نداده. و از جمله چيزهايي كه از آب خلق كرده باد است.
خداي تعالي باد را كه از آب پديد آورد، بر آب مسلط كرد، تا شكم آب را پاره كند و
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 565
آب را بر هم زند تا كف كند، آن قدر كه خود خدا مي‌خواست كف كند، سپس از آن كف زميني سفيد و پاكيزه كه در آن هيچ بلندي و پستي و هيچ سوراخ و برآمدگي و هيچ درخت نبود، درست كرد و آن گاه آن را در هم پيچيده روي آب قرار داد.
و سپس از آب آتش را بيافريد، آتش نيز شكم آب را باز كرده و آن را بر هم زد، تا بخار و دودي از آن برخاست، آن قدر كه خود خدا مي‌خواست برخيزد و سپس از آن دود آسماني صاف و شفاف بيافريد، كه در آن هيچ برآمدگي و سوراخي نبود، اين است كه مي‌فرمايد:" وَ السَّماءِ وَ ما بَناها" «1».
مؤلف: در اين معنا رواياتي ديگر نيز هست. و ممكن است مضمون آنها را و نيز مضامين آيات را به فرضيات مسلمه علوم امروزي تطبيق كرد، فرضياتي كه در باره آغاز خلقت عالم و هيات آن دارند، چيزي كه هست از آنجايي كه حقايق قرآني را نمي‌توان با حدس و فرضيات علمي محدود كرد، لذا متعرض اين تطبيق نشديم، بله اگر روزي اين فرضيات آن قدر قطعي و مسلم شد كه به صورت برهان علمي درآمد، آن وقت ممكن است در مقام تطبيق آن با آيات قرآني برآمد.
و در نهج البلاغه است كه: يكي از شواهد خلقت او، آفرينش آسمانها است كه بدون پايه و ستوني استوار و پا بر جا است. خداي سبحان آنها را دعوت كرد، بدون درنگ و به فوريت اجابت كردند، در حالي كه مطيع و معترف به ربوبيتش بودند و اگر اقرار آنها به ربوبيت خداي تعالي نبود و به اطاعتش گردن ننهاده بودند، خداي تعالي آنها را محل عرش خود نمي‌كرد، و مسكن فرشتگان خويش و محل صعود كلمه طيب و عمل صالح بندگانش نمي‌ساخت «2».
و در كتاب كمال الدين به سندي كه به فضيل رسان دارد، از او روايت كرده كه گفت: محمد بن ابراهيم نامه‌اي به امام صادق (ع) نوشت و در آن عرضه داشت: ما را از فضل و برتري كه شما اهل بيت داريد خبر بده. امام صادق (ع) در پاسخش نوشت: ستارگان امان اهل آسمان هستند، به طوري كه اگر از بين بروند، وعده‌اي كه به اهل آسمان داده شده فرا مي‌رسد و همه نابود مي‌گردند و رسول خدا (ص) فرمود: اهل بيت من هم امان اهل زمينند، اگر اهل بيت من از زمين رخت بربندد، آن وعده‌اي
__________________________________________________
(1)روضه كافي، ج 8، ص 94، ح 67.
(2)نهج البلاغه (صبحي الصالح)، خطبه 182.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 566
كه خدا داده، به امت من خواهد رسيد «1».
مؤلف: اين معنا در روايات بسياري وارد شده.
و در بحار از كتاب الغارات و او به سند خود از ابن نباته، روايت كرده كه گفت: از امير المؤمنين (ص) پرسيدند: فاصله بين زمين و آسمان چقدر است؟ فرمود به قدري كه چشم كار كند و به مقداري كه نفرين مظلوم بالا رود «2».
مؤلف: و اين پاسخ امام (ع) از لطائف كلمات آن جناب است كه هم به ظاهر آسمان اشاره كرده و هم به باطن آن كه بيانش گذشت.
__________________________________________________
(1)كمال الدين، ج 1، ص 205، ح 17.
(2)بحار الأنوار، ج 55، ص 93، ح 14.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 567

[سوره فصلت (41): آيات 13 تا 25] ..... ص: 567

اشاره

فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عادٍ وَ ثَمُودَ (13) إِذْ جاءَتْهُمُ الرُّسُلُ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ اللَّهَ قالُوا لَوْ شاءَ رَبُّنا لَأَنْزَلَ مَلائِكَةً فَإِنَّا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُونَ (14) فَأَمَّا عادٌ فَاسْتَكْبَرُوا فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ قالُوا مَنْ أَشَدُّ مِنَّا قُوَّةً أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذِي خَلَقَهُمْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ كانُوا بِآياتِنا يَجْحَدُونَ (15) فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي أَيَّامٍ نَحِساتٍ لِنُذِيقَهُمْ عَذابَ الْخِزْيِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ أَخْزي وَ هُمْ لا يُنْصَرُونَ (16) وَ أَمَّا ثَمُودُ فَهَدَيْناهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمي عَلَي الْهُدي فَأَخَذَتْهُمْ صاعِقَةُ الْعَذابِ الْهُونِ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ (17)
وَ نَجَّيْنَا الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ (18) وَ يَوْمَ يُحْشَرُ أَعْداءُ اللَّهِ إِلَي النَّارِ فَهُمْ يُوزَعُونَ (19) حَتَّي إِذا ما جاؤُها شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ (20) وَ قالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا قالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ خَلَقَكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (21) وَ ما كُنْتُمْ تَسْتَتِرُونَ أَنْ يَشْهَدَ عَلَيْكُمْ سَمْعُكُمْ وَ لا أَبْصارُكُمْ وَ لا جُلُودُكُمْ وَ لكِنْ ظَنَنْتُمْ أَنَّ اللَّهَ لا يَعْلَمُ كَثِيراً مِمَّا تَعْمَلُونَ (22)
وَ ذلِكُمْ ظَنُّكُمُ الَّذِي ظَنَنْتُمْ بِرَبِّكُمْ أَرْداكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ مِنَ الْخاسِرِينَ (23) فَإِنْ يَصْبِرُوا فَالنَّارُ مَثْويً لَهُمْ وَ إِنْ يَسْتَعْتِبُوا فَما هُمْ مِنَ الْمُعْتَبِينَ (24) وَ قَيَّضْنا لَهُمْ قُرَناءَ فَزَيَّنُوا لَهُمْ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ فِي أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ إِنَّهُمْ كانُوا خاسِرِينَ (25)
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 568

ترجمه آيات ..... ص: 568

با اين حال اگر باز هم رو گردانيدند پس بگو من شما را از صاعقه‌اي چون صاعقه عاد و ثمود انذار مي‌كنم (13).
آن زمان كه رسولان به سويشان آمدند هم در عصر خودشان و هم بعد از ايشان و همه همين را گفتند كه بجز اللَّه نپرستيد گفتند اگر پروردگار ما مي‌خواست فرشته‌اي به عنوان رسول مي‌فرستاد به همين دليل ما به آنچه شما بدان فرستاده شده‌ايد كافريم (14).
اما عاد كه در زمين بدون حق استكبار ورزيدند و گفتند كيست كه نيرومندتر از ما باشد؟ (شگفتا) مگر نديدند كه آن خدا كه ايشان را خلق كرد نيرومندتر از ايشان است؟ كه (اينچنين) آيات ما را انكار مي‌كنند (15).
نتيجه اين انكارشان آن شد كه ما بادي سموم و تند بر آنان فرستاديم آن هم در ايامي نحس تا بچشاند به ايشان عذاب خواري را در زندگي دنيا در حالي كه عذاب آخرت خواركننده‌تر است و ديگر ياري نخواهند شد (16).
و اما ثمود؟ ما آنها را نيز هدايت كرديم اما به اختيار خود كوري را بر هدايت ترجيح دادند نتيجه‌اش هم اين شد كه عذاب خواري، ايشان را بگرفت به خاطر آن اعمالي كه مي‌كردند (17).
البته در بين آنان كساني را كه ايمان آوردند و پرهيز داشتند نجات داديم (18).
و روزي كه اعداي خدا به طرف آتش محشور مي‌شوند در يك جا جمع مي‌گردند تا بعدي‌ها به قبلي‌ها ملحق شوند (19).
تا آنكه نزديك آتش آيند آنجا گوش و چشم و پوست بدنشان به آنچه كرده‌اند شهادت مي‌دهند (20).
به پوست بدن خود مي‌گويند چرا عليه ما شهادت داديد مي‌گويند خدايي كه هر چيز را به زبان مي‌آورد ما را به زبان آورد و همو است كه شما را در اولين بار در دنيا خلق كرد و به سوي همو بازگشت مي‌كنيد (21).
و شما كه گناه خود را پنهان مي‌كرديد از اين جهت نبود كه از شهادت گوش و چشم و پوست خود پروا داشتيد بلكه خيال مي‌كرديد كه خدا از بسياري از كارهايتان بي‌خبر است (22).
و همين پندار كه نسبت به پروردگار خود داشتيد شما را هلاك كرد و از زيانكاران ساخت (23).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 569
حال اگر مرد آن هستند كه تحمل عذاب كنند جايشان آتش است تحمل آن بكنند و اگر به التماس و استرضا بيفتند خدا هرگز از ايشان راضي نخواهد شد (24).
ما قرينان خوبي را كه مي‌توانستند داشته باشند به قرينان بدي تبديل كرديم تا آنچه را دارند و آنچه را كه آرزويش را دارند در نظرشان جلوه دهند و فرمان عذاب خدا بر آنان حتمي شد آن چنان كه در امت‌هاي گذشته از جن و انس حتمي شد چون كه اينگونه امت‌ها زيانكار بودند (25).

بيان آيات [انذار به عذاب دنيوي، عذابي مثل صاعقه عاد و ثمود كه پيامبران به سويشان رفتند و ...] ..... ص: 569

اشاره

اين آيات هم متضمن انذار به عذاب دنيوي است كه قوم عاد و ثمود به كيفر كفرشان به پيغمبران و انكارشان به آيات خدا به آن مبتلا شدند و هم عذاب اخروي كه به زودي دشمنان خدا از اهل جحود كه كلمه عذاب در حقشان محقق شده به آن مبتلا مي‌شوند. و در آن اشاره‌اي هم به اين معنا هست كه چگونه خداوند در دنيا گمراهشان كرد و چگونه در آخرت اعضاي بدنشان را به زبان مي‌آورد.
" فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عادٍ وَ ثَمُودَ" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" صاعقه" به معناي هلاك كننده از هر چيز است «1».
و راغب از بعضي از اهل لغت نقل كرده كه گفته‌اند:" صاعقه" سه جور معنا مي‌دهد: يكي مرگ كه در جمله" فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ"، و جمله" فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ" به اين معنا است.
دوم عذاب كه در آيه" أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عادٍ وَ ثَمُودَ" به اين معنا آمده. سوم آتش كه در آيه" وَ يُرْسِلُ الصَّواعِقَ فَيُصِيبُ بِها مَنْ يَشاءُ" به اين معنا آمده است «2».
ليكن آنچه را كه راغب معناي كلمه" صاعقة" دانسته، معناي آن نيست، بلكه آثاري است از معناي آن، چون معناي" صاعقه" صداي بسيار شديدي است كه در فضا بپيچد و به دنبالش يا آتش باشد، يا مرگ، و يا عذاب. پس صاعقه يك چيز است، و آن سه معنا از آثار آن است.
و بنا بر آنچه گذشت صاعقه بر دو عذابي كه بر عاد و ثمود نازل شد منطبق مي‌شود، چون يكي از آن دو باد سخت بود و ديگري صداي بلند. و اگر فرمود:" أنذرتكم- شما را انذار
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 9.
(2)مفردات راغب، ماده" صعق".
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 570
كردم" با اينكه بايد مي‌فرمود: شما را انذار مي‌كنم، براي اين است كه حتمي بودن آن عذاب را برساند.

[وجه اينكه از هود و صالح (عليه السلام) با صيغه جمل" الرسل" ياد كرد] ..... ص: 570

" إِذْ جاءَتْهُمُ الرُّسُلُ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ ..."
كلمه" اذ- زماني كه" ظرف است براي صاعقه دوم، چون انذار به صاعقه در حقيقت انذار به وقوع و فرا رسيدن آن است، در نتيجه معناي آيه اين است: من شما را هشدار مي‌دهم از صاعقه‌اي، مانند صاعقه‌اي كه در قوم عاد و ثمود بيامد ...
و اگر آمدن را به" رسل" نسبت داده كه صيغه جمع است، با اينكه رسول عاد و رسول ثمود دو تن بودند، يكي هود و يكي هم صالح" عليهما السلام"، به اين اعتبار است كه رسولان خدا همه به يك دين دعوت مي‌كنند، در نتيجه هر كدام را كه در نظر بگيريم، هر چند در يك قوم خاصي مبعوث شده، ولي در حقيقت در همه بشر مبعوث شده است.
و بر همين حساب كسي كه يك پيغمبر را تكذيب كند، در حقيقت همه را تكذيب كرده، و لذا مي‌بينيم خداي عز و جل در آيه" كَذَّبَتْ عادٌ الْمُرْسَلِينَ" «1» و آيه" كَذَّبَتْ ثَمُودُ الْمُرْسَلِينَ" «2» و آيه" كَذَّبَتْ قَوْمُ لُوطٍ الْمُرْسَلِينَ" «3» و نيز آياتي ديگر تكذيب يك پيغمبر را تكذيب همه انبيا دانسته است.
و اينكه بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند: اطلاق كلمه" رسل" كه جمع است بر هود و صالح (ع) از باب اطلاق صيغه جمع بر كمتر از سه نفر است، و اين رقم اطلاق شايع است، و از همين باب است كه در جمله" إِذْ جاءَتْهُمُ" ضمير جمع را به دو قوم برگردانده" حرف درستي نيست، براي اينكه اطلاق كلمه جمع بر دو نفر صحيح نيست، و برگرداندن ضمير جمع در جمله" إِذْ جاءَتْهُمُ" به دو قوم عاد و ثمود، هم از اين باب نيست، بلكه از اين جهت است كه دو قوم عاد و ثمود هر چند دو قوم بودند، ولي جمعيتي را تشكيل مي‌دادند، و به اين جهت بايد ضمير جمع به آنها برگردد.
" مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ"- منظور از آمدن پيامبران از پيش رو، و از پشت سر اين است كه: پيامبران از هر سو به سوي ايشان آمدند. و استعمال اين دو جهت در همه جهات شايع است. و بعضي جايز دانسته‌اند كه مراد از" بين ايديهم" آينده و مراد از" و من خلفهم"
__________________________________________________
(1)قوم عاد همه مرسلين را تكذيب كردند. سوره شعراء، آيه 123.
(2)قوم ثمود همه مرسلين را تكذيب كردند. سوره شعراء، آيه 141.
(3)قوم لوط مرسلين را تكذيب كردند. سوره شعراء، آيه 160.
(4)روح المعاني، ج 24، ص 110.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 571
گذشته باشد و جمله" جاءَتْهُمُ الرُّسُلُ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ"، كنايه باشد از اينكه انبيا اين دو قوم را از هر راهي كه ممكن بود دعوت كردند، گاهي در خلوت و گاهي در جلوت، گاهي تك تك و گاهي در مجلس عمومي، گاهي به دادن بشارت و گاهي به دادن اندرز و هشدار اما همه آنان به يك چيز دعوت مي‌كردند و به همين جهت آمدن اينطوري آنان در جمله بعد تفسير شده به" أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ" يعني به دين توحيد.
" قالُوا لَوْ شاءَ رَبُّنا لَأَنْزَلَ مَلائِكَةً"- اين جمله پاسخي است كه مردم به رسالت انبيا داده‌اند كه اگر خدا مي‌خواست رسولي نزد ما بفرستد، فرشته‌اي را مي‌فرستاد. در سابق هم نظير اين پاسخ از كفار به انبياء (ع) مكرر گذشت و اين پاسخ اساسي به جز انكار پيامبر شدن بشر ندارد.
" فَإِنَّا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُونَ"- اين جمله به خاطر حرف" فا" كه بر سر آن آمده، فرع و نتيجه نفيي است كه از جمله قبلي استفاده مي‌شد و معنايش اين است كه: حال كه خدا نخواست و فرشته‌اي به عنوان رسول براي ما نفرستاد، ناگزير ما به آنچه شما بدان ارسال شده‌ايد، يعني به دين توحيد، كافريم.
" فَأَمَّا عادٌ فَاسْتَكْبَرُوا فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ ..."
در اين آيه شريفه حال هر يك از دو طايفه را جداگانه شرح مي‌دهد كه در اثر كفر چه وزر و وبالي گريبانشان را گرفت. و كلمه" بغير الحق" قيدي توضيحي است، چون استكبار در زمين دو جور نيست، يكي به حق و يكي به غير حق، پس آوردن آن جز براي توضيح نمي‌تواند باشد. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي أَيَّامٍ نَحِساتٍ ...".
كلمه" صرصر" هم به باد سخت و سمي تفسير شده و هم به باد بسيار سرد، و هم به باد پر سر و صدا، كه قهرا مستلزم سخت وزيدن نيز هست. و كلمه" نحسات"- به كسره حاء- صفت مشبهه از ماده" نحس" است، كه ضد" سعد" است. و" ايام نحسات" يعني ايام شوم.
بعضي «1» هم گفته‌اند:" ايام نحسات" به معناي روزهاي غباري و خاك‌آلود است، به طوري كه مردم يكديگر را نبينند. آيه شريفه" فَلَمَّا رَأَوْهُ عارِضاً مُسْتَقْبِلَ أَوْدِيَتِهِمْ قالُوا هذا عارِضٌ مُمْطِرُنا بَلْ هُوَ مَا اسْتَعْجَلْتُمْ بِهِ رِيحٌ فِيها عَذابٌ أَلِيمٌ" «2».
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 24، ص 113.
(2)همين كه آن را ديدند كه از كرانه بيابانهايشان به طرفشان مي‌آيد، گفتند: اين باد مي‌آيد تا بر ما باران ببارد، ولي چنين نيست، اين همان عذابي است كه تا كنون مي‌گفتيد پس چه شد آن عذاب؟ اين بادي است كه در آن عذابي دردناك است. سوره احقاف، آيه 24.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 572
" وَ هُمْ لا يُنْصَرُونَ"- يعني هيچ نجات دهنده‌اي نيست كه نجاتشان دهد، و هيچ شفيعي نيست تا شفاعتشان كند. و بقيه الفاظ جمله روشن است.
" وَ أَمَّا ثَمُودُ فَهَدَيْناهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمي عَلَي الْهُدي ..."
مراد از هدايت ثمود، نشاندادن راه سعادت و دلالتشان بر حق است، به اينكه اعتقاد حق و عمل به آن اعتقاد را برايشان بيان كرد. و مراد از اينكه فرمود:" كوري را بر هدايت استحباب كردند" اين است كه آن را بر اين مقدم داشتند و از بين اين دو، كوري را اختيار كردند. و بعيد نيست كه كلمه" استحباب" متضمن اين معاني باشد و به همين جهت به وسيله كلمه" علي" مفعول دوم را گرفته و گرنه اگر متضمن نبود، كلمه" استحباب" معناي اختيار و ايثار را افاده نمي‌كرد.
و مراد از" عمي"، گمراهي است، كه به استعاره آن را كوري ناميده. و در اينكه در مقابل كوري هدايت را قرار داده، اشاره‌اي است كه هدايت خود براي انسان بينايي است، هم چنان كه ضلالت كوري است. و كلمه" هون" مصدر و به معناي ذلت است، و اگر عذاب را با اين كلمه وصف كرد، با اينكه بايد مي‌فرمود:" عذاب المهين- عذاب خوار كننده"، براي اين است كه مبالغه در خواري را افاده كند. ممكن هم هست كلمه" ذي" در تقدير گرفته، بگوييم تقدير آيه" فاخذتهم صاعقة العذاب ذي الهون- پس صاعقه عذاب داراي مذلت ايشان را بگرفت" مي‌باشد.
و معناي آيه اين است كه: اما قوم ثمود، پس ما ايشان را بر طريق حق دلالت كرديم و هدايت را با جدا كردنش از ضلالت به ايشان شناسانديم، پس ايشان ضلالت را كه در حقيقت كوري است بر هدايت كه خود بينايي براي انسانهاست، ترجيح دادند، پس صيحه عذاب داراي مذلت ايشان را گرفت، و يا عذاب ايشان را گرفت- البته در صورتي كه" صاعقه" به معناي عذاب و اضافه آن بر كلمه" عذاب" بيانيه باشد- و اين عذاب به خاطر اعمال و كفري است كه مرتكب شدند.
" وَ نَجَّيْنَا الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ" ضميمه نمودن تقوي به ايمان و تعبير از تقوي به عبارت" وَ كانُوا يَتَّقُونَ" كه به خاطر كلمه" كانوا" استمرار را مي‌رساند، براي آن است كه بفهماند اين دسته بين عمل صالح و ايمان جمع مي‌كردند، هم آن را داشتند و هم اين را، و اين جمع كردن سبب نجاتشان ازعذاب انقراض شد، طبق آن وعده‌اي كه خداي تعالي داد و فرموده بودَ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ"
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 573
«1» و از ظاهر امر چنين برمي‌آيد كه آيه شريفه مربوط به هر دو داستان و متمم هر دو باشد، هر چند كه از ظاهر كلام مفسرين برمي‌آيد كه تنها مربوط به داستان دوم دانسته‌اند.

[مراد از حشر دشمنان خدا به سوي آتش] ..... ص: 573

" وَ يَوْمَ يُحْشَرُ أَعْداءُ اللَّهِ إِلَي النَّارِ فَهُمْ يُوزَعُونَ" كلمه" يحشر" مضارع مجهول از" حشر" است و- به طوري كه راغب گفته «2»- به معناي آن است كه جمعيتي را از خانه و يا قرارگاهشان به زور بيرون كنند براي رفتن به جنگ و يا امثال آن. و كلمه" يوزعون" نيز مضارع مجهول است، از ماده" وزع" و اين كلمه به معناي آن است كه جلو جمعيت را بگيري تا آخرش به آن ملحق شود، و همه يك جا جمع شوند.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: مراد از حشر دشمنان خدا به سوي آتش اين است كه ايشان را از قبرها به سوي محشر بيرون كنند تا در آنجا بازخواست شوند و به حسابشان رسيدگي شود. و اگر آتش را هدف اين حشر قرار داده، براي اين است كه عاقبت بازخواست و حسابشان آتش است، (و خلاصه از اعمالي كه كرده‌اند معلوم است كه چه سرانجامي دارند) و دليل بر معناي مزبور اين است كه دنبالش مساله شهادت دادن اعضاي بدن ايشان را آورده، و گواهي خواستن از اعضاي بدن كفار قبل از دستور به داخل شدن در آتش است.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مراد از حشر آنها به سوي آتش، خود آتش است و ممكن است مساله شاهد گرفتن اعضا دو جا صورت بگيرد. يكي در موقف حساب و يكي هم در پرتگاه جهنم. ولي اين تفسير همان طور كه مي‌بينيد بي اشكال نيست.
و مراد از" أَعْداءُ اللَّهِ- دشمنان خدا"- به طوري كه گفته «5» شده- مشركين هستند كه رسول خدا (ص) را تكذيب كردند، نه مطلق كفار، به دليل اينكه دنبالش مي‌فرمايد:" وَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ فِي أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمْ" «6» و ما مي‌دانيم كه تمامي كفار معاصر رسول خدا (ص) هلاك نشدند، بلكه تنها از مشركين و آن هم تكذيب كنندگان بودند كه هلاك شدند.
__________________________________________________
(1)سوره روم، آيه 47.
(2)مفردات راغب، ماده" حشر". [.....]
(3)روح البيان، ج 8، ص 247.
(4)روح المعاني، ج 24، ص 114.
(5)جامع احكام القرآن، ج 15، ص 350.
(6)آن فرماني كه در امت‌هاي گذشته صادر شد در حق ايشان محقق گشت. سوره حم سجده، آيه 25.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 574

[توضيح راجع به شهادت اعضاء و پوست بدن آدمي عليه او در قيامت، و وجوهي كه در اين باره گفته شده است] ..... ص: 574

" حَتَّي إِذا ما جاؤُها شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ" كلمه" ما" در جمله" إِذا ما جاؤُها" زايده است، كه تنها خاصيت تاكيد را دارد، و ضمير" ها" در آن جمله به آتش برمي‌گردد.
و شهادت دادن اعضاي بدن، و يا قواي بدن آدمي در روز قيامت به اين است كه آنچه از اعمال زشت كه از صاحبش ديده، بشمارد و از آن خبر دهد، چون اگر تحمل شهادت، يعني ديدن اعمال صاحبش در حين عمل و تشخيص اينكه اين عمل گناه است، نباشد، شهادت در قيامت معنا ندارد. پس معلوم مي‌شود در دنيا اعضاي بدن آدمي، نوعي درك و علم و بينايي دارند و اگر تحمل شهادت در هنگام عمل نداشته باشند و تنها خدا در روز قيامت چنين شعوري و نطقي به اعضا بدهد و در آن روز عالم شود به اينكه صاحبش چه كارهاي زشتي كرده و يا در آن روز خداي تعالي زباني و صوتي براي اعضا قرار دهد، تا بتواند شهادت دهد هر چند شعور نداشته باشد، چنين چيزي (هر چند در جاي خود ممكن است)، اما اطلاق شهادت بر آن صحيح نيست، و در قيامت با اين چنين شهادتي حجت بر بنده خدا تمام نمي‌شود پس همان طور كه گفتيم، از كلمه شهادت فهميده مي‌شود اعضاي بدن آدمي نوعي درك و شعور و زبان دارند.
و اينكه بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند:" خداي تعالي در روز قيامت براي اعضاي بدن انسانها علم و قدرت بر حرف زدن خلق مي‌كند، و در نتيجه خبر مي‌دهند كه صاحبشان چه گناهاني كرده و شهادت در آيه به اين معنا است" و نيز اينكه بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" خداي تعالي در كنار اعضاي بدن صدايي خلق مي‌كند كه معناي آن آواز شهادت به رفتار صاحب عضو است". و نيز اينكه بعضي «3» ديگر گفته‌اند:" اصلا كلمه شهادت در اين آيه به معناي دلالت حال است، يعني حال و روز هر كس شهادت مي‌دهد كه او فلان گناه را كرده" درست نيست، (زيرا اين معاني را شهادت نمي‌گويند).
و از ظاهر آيه برمي‌آيد كه شهادت گوش و چشم عبارت است از گواهي دادن به آن مشهوداتي كه در دنيا تحمل كرده بودند، هر چند كه معصيت خود آن اعضا نباشد. و خلاصه نمي‌خواهد بفرمايد هر عضوي به گناهاني شهادت مي‌دهد كه صاحبش به وسيله خود آن عضو مرتكب شده، بلكه هر عضوي به گناهان ساير اعضا نيز شهادت مي‌دهد، مثلا گوش شهادت مي‌دهد كه من آيات خدا را كه تلاوت مي‌شد شنيدم، ولي صاحب من از آن اعراض كرد و يا
__________________________________________________
(1 و 2 و 3) تفسير فخر رازي، ج 27، ص 115.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 575
من از زبان صاحبم شنيدم كه كفر مي‌گفت. و نيز چشم شهادت مي‌دهد كه من آيات داله بر وحدانيت خداي تعالي را ديدم، اما صاحبم آنها را نديده گرفت. و يا من از صاحبم ديدم كه به غيبت گوش مي‌داد و يا به ساير چيزهايي كه شنيدنش حرام است گوش مي‌داد. بنا بر اين آيه مورد بحث همان را مي‌فرمايد كه آيه شريفه" إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا" «1» در مقام بيانش است.
و بر اين اساس، شهادت گوشها و چشمها با شهادت پوستها مختلف مي‌شود، چون گوش و چشم مي‌توانند عليه ساير اعضا نيز شهادت دهند، هر چند كه خود آنها مباشرتي در آن گناه نداشته باشند، ولي پوست به خاطر نداشتن شنوايي و بينايي تنها مي‌تواند به گناهي شهادت دهد كه خودش آلت و ابزار انجام آن بوده باشد و به همين جهت است كه در آيه بعدي، اشخاص تنها به پوستها اعتراض مي‌كنند كه تو چرا عليه من شهادت دادي؟ يعني تو كه چشم و گوش نيستي كه گناهان ساير اعضا را هم ببيني و بشنوي.
و مراد از" جلود- پوستها" از آنجايي كه در آيه شريفه قيدي برايش ذكر نشده، مطلق پوست بدن است كه مي‌تواند به خيلي از گناهان شهادت دهد، گناهاني كه جز با داشتن پوست بدن انجام نمي‌شود، مانند زنا و امثال آن. البته ممكن هم هست در اين صورت شهادت جلود را عموميت داده، بگوييم: همين يك شهادت شامل شهادت دستها و پاها كه در آيه" الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلي أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ" «2» نيز مي‌شود هر چند كه اين احتمال بعيد است.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: هر چند كه قيدي براي جلود نياورده و نفرموده پوست كداميك از اعضا ولي مطلق پوست هم مراد نيست، بلكه تنها پوست آلت تناسلي منظور بوده، كه به خاطر رعايت ادب نام آن را نبرده.
" وَ قالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا" اين جمله عتاب و اعتراضي است از گنهكاران به پوست بدنشان كه چرا عليه ما شهادت داديد. بعضي از مفسرين «4» گفته‌اند: اعتراض نيست، بلكه استفهام تعجبي است، و
__________________________________________________
(1)به درستي كه گوش و چشم و دل، همه اينها روزي مورد بازخواست قرار خواهند گرفت. سوره اسري، آيه 36.
(2)سوره يس، آيه 65.
(3)تفسير منهج الصادقين، ج 8، ص 181.
(4)مجموعه من التفاسير، ج 5، ص 380.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 576
مي‌خواهند براي رفع تعجب خود از اينكه پوست بدن هم زبان دارد، سبب آن را بپرسند. و اگر اين سؤال را تنها از پوست بدن خود مي‌كنند، نه از گوش و چشم خود، با اينكه آن دو نيز عليه ايشان شهادت داده‌اند، براي اين است كه شهادت دادن چشم و گوش خيلي تعجب آور نيست، چون عينا نظير شهادت دادن گواهان عليه ديگران است. چشم و گوش هم عليه ساير اعضاء شهادت مي‌دهند. اين عجب است كه پوست بدن عليه خودش شهادت دهد، و آن گناهي را كه به وسيله خودش ارتكاب شده برملا بسازد.
بعضي»
از مفسرين گفته‌اند: بدين جهت تنها نام جلود را آورده كه گنهكاران را بيشتر رسوا كند، مخصوصا اگر مراد از جلود پوست آلت تناسلي باشد. مفسرين ديگر وجوه ديگري را نيز ذكر كرده‌اند.

[توضيح جمله:" أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ" كه جواب اعضاء و پوست بدن در جواب آدميان كه مي‌گويند:" لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا؟" مي‌باشد] ..... ص: 576

" قالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ ..."
برگرداندن ضمير عقلاء به اعضاء و جوارح، براي اين است كه مقام، مقامي است كه اعضاء و جوارح جزء عقلاء حساب شده‌اند، چون نسبت شهادت و نطق به آنها داده و اين دو از شؤون عقلاء است، و بدين جهت فرموده:" قالوا- گفتند"، و گرنه بايد مي‌فرمود" قالت".
حال ببينيم معناي" نطق" چيست؟ آنچه از معناي اين كلمه قدر متيقن است، اين است كه هر جا بطور حقيقت استعمال شود، نه بطور مجاز، معنايش اظهار ما في الضمير است از راه زبان و سخن گفتن. و چنين معنايي محتاج به اين است كه ناطق علمي داشته باشد و بخواهند آن را براي غير خود فاش سازد. راغب مي‌گويد كلمه" نطق" هيچ وقت در غير انسان استعمال نمي‌شود، مگر به طور تبعي و به نوعي از تشبيه «2». و از ظاهر سياق آيات و الفاظ" قول"،" تكلم"،" شهادت"،" نطق" كه در آنها آمده، اين است كه مراد از اين الفاظ نطق به معناي حقيقي كلمه است، نه به معناي مجازي.
پس شهادت اعضاي يك مجرم، در حقيقت نطق و تكلم واقعي است كه از علمي ناشي شده كه قبلا آن را تحمل كرده است، به دليل اينكه خود اعضاء مي‌گويند:" أَنْطَقَنَا اللَّهُ- خدا ما را به زبان آورد". و از سوي ديگر جمله" أَنْطَقَنَا اللَّهُ" جوابي است كه اعضاء به مجرمين مي‌دهند، كه پرسيده بودند:" لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا- چرا عليه ما شهادت داديد"؟ و در اين جواب مي‌خواهند آن سببي را كه باعث شد به زبان بيايند نشان دهند، و بگويند: ما در
__________________________________________________
(1)تفسير منهج الصادقين، ج 8، ص 181.
(2)مفردات راغب، ماده" نطق".
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 577
دنيا داراي علم بوديم، علمي پنهان و ذخيره شده در باطن ما، اين باعث شده كه خدا ما را به زبان آورد، اگر ما علمي نمي‌داشتيم جهت و فايده‌اي نداشت كه به زبان بياييم، وقتي بدين جهت به زبان درآورد، ما چاره‌اي نداشتيم جز اينكه آنچه مي‌دانيم بگوييم.
خواهيد گفت: چنين شهادتي حجت را تمام نمي‌كند، و به همين جهت نافذ هم نيست، براي اينكه شهادتي است اجباري. در پاسخ مي‌گوييم: شهادت اجباري وقتي نافذ نيست و حجت نمي‌شود كه بر خلاف باشد، يعني طرف را مجبور كنند دروغ بگويد، و يا جرمي را پرده‌پوشي و انكار كند، و اما اگر مجبور كنند كه آنچه در ضمير دارد بگويد، هيچ ضرري به نفوذ و حجيتش نمي‌زند.
" الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ"- در اين جمله اعضاي مجرمين خدا را مي‌ستايند به اينكه او است كه تمامي موجودات را به زبان مي‌آورد. و نيز اشاره مي‌كند به اينكه مساله نطق اختصاص به اعضاي بدن ندارد، تا تنها از آنها بپرسند كه چرا شهادت داديد، بلكه عمومي است، و شامل تمام موجودات مي‌شود، و علت آن هم خداي سبحان است.
" وَ هُوَ خَلَقَكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ"- اين جمله تتمه كلام سابق و از كلام خداي تعالي است، نه از اعضاي بدن. در اين جمله احتجاج مي‌كند بر اينكه خداي تعالي عالم به اعمال مردم است، و چگونه نباشد و حال آنكه او اعضاي بدن شما را به زبان مي‌آورد تا آنچه مي‌دانند بگويند.
مي‌فرمايد: وجود شما از خداي تعالي آغاز مي‌شود و به سوي او انجام مي‌پذيرد. آن روزي كه از كتم عدم سر درمي‌آورديد- و خدا براي اولين بار خلقتان كرد- هستي را او به شما داد، و صفات و اعمالتان را او به شما تمليك كرد، ولي شما آنها را به خودتان نسبت مي‌داديد، ولي وقتي به سوي او برگرديد همه آنهايي كه به شما داده بود و بر حسب ظاهر ملك شما كرده بود، باز به خود او برمي‌گردد، در نتيجه ديگر ملكي باقي نمي‌ماند، مگر آنكه از خداي سبحان است.
پس خداي سبحان مالك همه چيزهايي است كه نزد شما است، هم در اول و هم در آخر. آنچه در اول هستي‌تان نزد شما بود او به شما داده، و تمليك كرده بود، و او داناتر از هر كس ديگري است كه چه چيزهايي به شما داده، و در شما به وديعت سپرده، آنچه را هم كه در هنگام بازگشت به سوي او نزدتان هست، آن را هم او از شما مي‌گيرد، و مالكش مي‌شود، با اين حال ديگر چگونه ممكن است از آن بي‌خبر باشد؟ پس همين انكشاف اعمال شما براي او، در هنگامي كه به سويش برمي‌گرديد، خود به زبان آوردن شما، و شهادت دادن شما عليه خودتان است.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 578
با اين بيان روشن مي‌شود كه چرا جمله" هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ" را مقيد كرد به جمله" اول مرة" و معلوم مي‌شود كه مراد از اين قيد، اولين لحظه‌اي است كه انسانها هستي مي‌پذيرند.
مفسرين در تفسير جمله" أَنْطَقَنَا اللَّهُ" و اينكه معناي به زبان آوردن پوست بدن چيست؟ همان اقوالي را كه در تفسير" شَهِدَ عَلَيْهِمْ" داشتند دارند. بعضي «1» گفته‌اند: خداوند در آن روز علم و قدرت بر نطق براي آنها خلق مي‌كند، در نتيجه به زبان درمي‌آيند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: در كنار هر عضوي صدايي خلق مي‌كند، شبيه به صداي نطق گويندگان. و مراد از نطق اعضاء آن صداست. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد از نطق، دلالت ظاهر حال است بر اينكه مثلا فلان گناه را كرده.
و همچنين در تفسير اينكه فرمود:" أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ" وجوهي ذكر كرده‌اند. بعضي «4» گفته‌اند: اين عموميت تخصيص خورده به موجودات زنده، و داراي نطق، چون تمامي موجودات و حتي تمامي موجودات زنده، نطق به معناي حقيقي كلمه ندارند، و نظير اين تخصيص در كلام خداي تعالي شايع است، مثل اينكه در باره بادي كه به قوم عاد فرستاد، فرموده" تُدَمِّرُ كُلَّ شَيْ‌ءٍ"- و همه چيز را نابود كرد" «5» با اينكه منظور همه انسانها است، نه همه چيزها.
بعضي «6» ديگر گفته‌اند: مراد از" نطق" در جمله" أَنْطَقَنَا اللَّهُ" همان معناي حقيقي كلمه است، ولي در جمله" أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ" به معناي دلالت است، و در نتيجه اطلاق جمله باقي مي‌ماند و تخصيصي در كار نمي‌آيد.
اشكالي كه متوجه اين دو تفسير است، اين است كه: تخصيص زدن به آيه، و يا حمل آن بر معناي مجازي (دلالت)، وقتي درست است كه ما اين معنا را مسلم بدانيم كه غير انسان و حيوان و فرشته و جن كه حيات و نطق دارند، بقيه موجودات فاقد علم و نطق‌اند.
ليكن صرف اينكه ما موجودات را اين طور مي‌بينيم دليل نمي‌شود بر اينكه غير از آن چهار طبقه ديگر هيچ موجودي اراده و شعور ندارد، نه در ظاهر، و نه در پس پرده، و نه در باطن ذاتشان، چون ما دسترسي به باطن ذات موجودات نداريم، تا ببينيم آنجا چه خبر است؟ علم و
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان، ج 9، ص 9.
(4)روح المعاني، ج 24، ص 116.
(5)سوره احقاف، آيه 25. [.....]
(6)روح المعاني، ج 24، ص 116.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 579
شعوري هست يا نه؟ ماييم و آيات قرآني كه آنهم و مخصوصا آياتي از آن كه متعرض شؤون روز قيامت است، ظهور در اين دارد كه علم عموميت دارد، و تمامي موجودات از آن سهمي را دارا هستند.

بحث اجمالي قرآني [(قسمتي از آيات قرآني كه دلالت دارند بر اينكه تمامي موجودات داراي علم هستند)] ..... ص: 579

در بحث‌هاي گذشته مكرر گفتيم كه از كلام خداي تعالي چنين ظاهر مي‌شود كه تمامي موجودات داراي علم هستند، از آن جمله در تفسير آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ" «1» بود، كه گفتيم جمله" و لكن لا تفقهون- تسبيح آنها را نمي‌فهميد" بهترين دليل است بر اينكه منظور از تسبيح موجودات، تسبيح ناشي از علم و به زبان قال است، چون اگر مراد زبان حال موجودات و دلالت آنها بر وجود صانع بود، ديگر معنا نداشت بفرمايد: شما تسبيح آنها را نمي‌فهميد.
و از اين قبيل است آيه شريفه" فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ" كه بيان ما در تفسيرش گذشت.
باز از اين قبيل است اين آيه:" وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ يَدْعُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ مَنْ لا يَسْتَجِيبُ لَهُ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ وَ هُمْ عَنْ دُعائِهِمْ غافِلُونَ وَ إِذا حُشِرَ النَّاسُ كانُوا لَهُمْ أَعْداءً وَ كانُوا بِعِبادَتِهِمْ كافِرِينَ" «2» و به طور قطع سنگ و چوب جزو اين معبودها هستند، حال يا به تنهايي منظورند، و يا با ساير معبودها «3».
و نيز مي‌فرمايد:" يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحي لَها" «4».
__________________________________________________
(1)سوره اسري، آيه 44.
(2)كيست گمراه‌تر از آن كسي كه معبودي غير از خدا مي‌خواند، معبودي كه تا روز قيامت نمي‌تواند دعايش را مستجاب كند، معبودهايي كه اصلا از دعاي آنان خبر ندارند، و چون مردم محشور شوند، همان معبودها دشمن ايشان خواهند بود، چون در دنيا هم به عبادت آنان كافر بودند. سوره احقاف، آيه 5 و 6.
(3)پس معلوم مي‌شود سنگ و چوبي كه بعنوان خدا پرستش مي‌شوند، در همين دنيا به اين عمل كافرند، و اين مستلزم آن است كه علم و اطلاعي و كفر و ايماني در آنها تصور مي‌شود. (مترجم).
(4)در اين روز كره زمين اخبار خود را در ميان مي‌گذارد، چون پروردگار تو به او وحي كرده است. سوره زلزال، آيه 4 و 5.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 580
و نيز از اين قبيل است آياتي كه دلالت مي‌كند بر شهادت دادن اعضاي بدن انسانها و به زبان آمدن و سخن گفتنشان با خدا، و پاسخ دادن به سؤالات او، مخصوصا ذيل آيات مورد بحث كه در همين نزديكي گذشت كه اعضا مي‌گويند:" أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ ..."
در اينجا ممكن است كسي بگويد: اگر غير از انسان و حيوان، ساير موجودات از نباتات و جمادات هم شعور و اراده داشته باشند، بايد آثار اين شعور از آنها نيز بروز كند و همان آثاري كه انسانها و حيوانات از خود نشان مي‌دهند، آنها نيز نشان دهند، اينها داراي علمند، و فعل و انفعالهاي شعوري دارند، آنها نيز بايد داشته باشند، و حال آنكه مي‌دانيم ندارند؟
در پاسخ مي‌گوييم: هيچ دليلي نداريم بر اينكه علم داراي يك سنخ است تا وقتي مي‌گوييم: نباتات و جمادات هم شعور دارند، آثار شعور واقع در انسان و حيوان نيز از آنها بروز كند. ممكن است شعور هم براي خود مراتبي داشته باشد و به خاطر اختلاف مراتب، آثارش نيز مختلف گردد.
علاوه بر اينكه آثار و اعمال عجيب و متقني كه از نباتات و ساير انواع موجودات طبيعي در عالم مشهود است، هيچ دست كمي از اتقان و نظم و ترتيبي كه در آثار موجودات زنده مانند انسان و حيوان مي‌باشد، ندارد.

بحث اجمالي فلسفي [(در باره علم داشتن موجودات مادي و غير مجرد)] ..... ص: 580

اشاره

در فلسفه در مباحث علم اين معنا محقق شده كه اولا علم عبارت است از حضور چيزي براي چيز ديگر، و ثانيا علم با وجود مجرد مساوي است، چون مجرد چيزي است كه آنچه از كمال كه براي او فعليت يافته، نزدش حاضر باشد، و ديگر چيزي براي او بالقوه و فعليت نيافته نباشد، و عين اين تعريف در مورد علم نيز صادق است، پس هر وجود مجردي كه ممكن باشد وجود پيدا كند، براي ساير مجردات حاضر است، و نيز ساير مجردات هم براي او حاضرند، و خلاصه آنچه كه براي يك مجرد ممكن به امكان عام باشد، براي مجرد مفروض ما بالضروره هست.
پس هر عالمي مجرد است، و همچنين هر معلوم نيز مجرد است، و اين دو قضيه به عكس نقيض منعكس مي‌شود، به اينكه ماده و آنچه كه از ماده تركيب يافته، نه مي‌تواند عالم باشد، نه معلوم.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 581
پس علم مساوي و مساوق است با وجود مجرد، در نتيجه وجودهاي مادي نه علمي بدانها متعلق مي‌شود، و نه آنها به چيزي علم پيدا مي‌كنند، ليكن بر همين حال، يعني بر اينكه مادي‌اند و متغير و متحركند و بر هيچ حالي استقرار ندارند، ثبوت دارند، و دائما بر اين حال هستند، و اين حال در آنها دستخوش دگرگوني و تحول نگشته، هرگز از آن انقلاب پيدا نمي‌كنند.
و بنا بر اين، پس موجودات مادي از همين جهت كه ثابت در وضع خود هستند، تجرد و علم دارند، و علم در آنها نيز مساوي است، هم چنان كه در مجردات محض و عقليات مثالي جاري است- دقت بفرماييد.

[تفسير آيه:" وَ ما كُنْتُمْ تَسْتَتِرُونَ ..." و بيان اينكه اعمال بندگان از آفريدگار پوشيده نبوده، خدا بر هر چيزي شهيد و رقيب است] ..... ص: 581

" وَ ما كُنْتُمْ تَسْتَتِرُونَ أَنْ يَشْهَدَ عَلَيْكُمْ سَمْعُكُمْ وَ لا أَبْصارُكُمْ وَ لا جُلُودُكُمْ ..."
هيچ شكي نيست در اينكه خداي سبحان خالق هر چيزي است، و به جز او هيچ چيزي پديد آورنده نيست. و معلوم است كه بين او و پديده‌هايي كه پديد آورده چيزي حائل نمي‌شود، و او را از خلقش بي‌خبر و غافل نمي‌سازد، پس در نتيجه او با يك يك موجودات در هر حال و در هر جا هست، هم چنان كه خودش فرموده:" إِنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ" «1» و نيز فرموده:" وَ كانَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ رَقِيباً" «2».
پس انسان هم كه يكي از موجودات است هر جا و به هر حال كه باشد خدا با اوست، و هر عملي كه انجام دهد خدا با عملش هم هست و هر عضوي از اعضاي خود را كه بكار بزند، و هر سبب و ابزاري هم كه بكار ببندد، و هر طريقه‌اي را هم كه اتخاذ بكند، خداي عز و جل با آن عضو و آن سبب و آن طريقه نيز هست، و بدين جهت است كه مي‌فرمايد:" وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ" «3» و نيز فرموده:" أَ فَمَنْ هُوَ قائِمٌ عَلي كُلِّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ" «4» و نيز فرموده:
" إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ" «5».
از اينجا نتيجه مي‌گيريم كه انسان- كه همواره اعمالي انجام مي‌دهد- در بين كمينگاه‌هاي بسياري قرار دارد، و پروردگارش از هر سو او را مي‌بيند و مراقب و ناظر او
__________________________________________________
(1)خدا بر هر چيزي ناظر است. سوره حج، آيه 17.
(2)و خدا همواره مراقب تمامي موجودات است. سوره احزاب، آيه 52.
(3)و او با شما هست هر جا كه باشيد. سوره حديد، آيه 4.
(4)سوره رعد، آيه 33.
(5)به درستي پروردگار تو در كمينگاه است. سوره فجر، آيه 14.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 582
است، پس كسي كه مرتكب گناه مي‌شود، در همان حالي كه سرگرم كار زشت خويش است، و از خداي خود غافل، و نسبت به مقام پروردگارش در جهلي عظيم فرو رفته و دارد به ساحت قدس او بي اعتنايي مي‌كند در همان حال پروردگارش او را مي‌بيند، گناهش را، و غفلتش را، و بي‌اعتنايي‌اش به مقام ربوبيتش را ناظر و مراقب است.
و اين حقيقت همان مطلبي است كه جمله" وَ ما كُنْتُمْ تَسْتَتِرُونَ ..." البته به كمك سياق، آن را افاده مي‌كند.
پس جمله" وَ ما كُنْتُمْ تَسْتَتِرُونَ" استتار و پوشيدگي بندگان را كه در دنيا در حال معصيتند، نفي مي‌كند و مي‌فرمايد: در آن حال به هيچ وجه نمي‌توانيد خود را از نظر خدا بپوشانيد. و جمله" أَنْ يَشْهَدَ ..." منصوب به حذف حرف جر است، و تقديرش" من أن يشهد ..." است.
" وَ لكِنْ ظَنَنْتُمْ أَنَّ اللَّهَ لا يَعْلَمُ"- اين جمله استدراك در معناي اعراض است، و از چيزي كه حذف شده و در صدر آيه بر آن دلالت مي‌كرده اعراض مي‌كند. و تقدير كلام" و لم تظنوا انها لا تعلم اعمالكم و لكن ظننتم ان اللَّه لا يعلم- شما گمان نكرده بوديد كه اعضاي بدنتان از اعمال شما خبر ندارند، بلكه گمان مي‌كرديد حتي خدا هم از اعمالتان خبر ندارد".
و اين بيان توبيخ مشركين و يا عموم گنهكاران مجرم است كه در روز قيامت از ناحيه خدا به آنان گفته مي‌شود.
و حاصل معنا اين است كه: شما در دنيا در هنگام معاصي پروا نداشتيد از اينكه اعضاي بدنتان كه آنها را در معصيت به كار مي‌زديد عليه شما شهادت دهند، و اين پروا نداشتن شما براي اين نبود كه شما مي‌پنداشتيد اعضاي بدنتان درك و شعور ندارند، و اعمال شما را نمي‌بينند، بلكه براي اين بود كه مي‌پنداشتيد خدا از بسياري از كارهاي شما بي‌خبر است. و خلاصه در هنگام معصيت به اعضاي بدن خود بي اعتنايي نمي‌كرديد بلكه به شهادت ما بي اعتنايي مي‌نموديد.
پس مي‌توان گفت كه آمدن كلمه" لكن" به معناي كلمه" بل" در اين آيه شريفه، نظير استعمال آن در آيه" وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمي" «1» و نيز در آيه" وَ ما ظَلَمُونا وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ" «2» است «3».
__________________________________________________
(1)سوره انفال، آيه 17.
(2)سوره بقره، آيه 57.
(3)توضيح اينكه كلمه" لكن" كارش اين است كه قسمتي از مطلب قبل را استثناء كند مثل اينكه بگوييم همه آمدند ليكن رضا نيامد. و كلمه" بل" همه را انكار مي‌كند مثل اينكه مي‌گوييم مردم اين قريه عرب نيستند بلكه عجم‌اند و در آيه مورد بحث و آيه 17 سوره انفال و 57 بقره كلمه" لكن" به معناي كلمه" بل" آمده است. (مترجم).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 583
" كَثِيراً مِمَّا تَعْمَلُونَ"- يعني گمان كرديد كه خداي تعالي بيشتر كارهاي شما را نمي‌داند. در اينجا اين سؤال پيش مي‌آيد كه چرا نفرمود" گمان كرديد خدا كارهاي شما را نمي‌داند" و چرا كلمه" كثيرا" را آورد؟ شايد جهتش اين بوده كه مشركين اعتقاد به خدا و صفات علياي او كه يكي از آنها علم است داشتند، و معتقد بودند كه تا اندازه‌اي علم دارد، ولي حالشان در ارتكاب گناهان حال كسي بود كه معتقد است خدا به بيشتر كارهايش اطلاع ندارد.
از آيه شريفه مورد بحث استفاده مي‌شود كه شهادت شهود به وجهي شهادت خداي تعالي نيز هست، و اين معنا صريح آيه شريفه" وَ لا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلَّا كُنَّا عَلَيْكُمْ شُهُوداً إِذْ تُفِيضُونَ فِيهِ" «1» مي‌باشد.
مفسرين در توجيه معناي آيه اقوال ديگري دارند كه سياق آيات مساعد با آن نيست.
علاوه بر اين، توجيهاتي است كه با تكلف و زحمت تمام مي‌شود، و بدين جهت متعرض نقل آن نشديم.
" وَ ذلِكُمْ ظَنُّكُمُ الَّذِي ظَنَنْتُمْ بِرَبِّكُمْ أَرْداكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ مِنَ الْخاسِرِينَ" كلمه" أرداكم" از مصدر" ارداء" است كه باب افعال از" ردي" به معناي هلاكت است. جمله" ذلِكُمْ ظَنُّكُمُ" مبتدا و خبر است، و جمله" ارديكم" خبر دوم آن مبتدا است.
ممكن هم هست جمله" ظنكم" بدل باشد از كلمه" ذلكم".
و معناي آيه شريفه بنا بر احتمال اول اين است كه: اين ظني كه گفتيم شما داشته‌ايد، ظني بود كه شما آن را پنداشتيد، ظني بود كه شما را به هيچ مقداري از حق بي نياز نمي‌كرد، و جلو علم و شهادت خدا را نگرفت، و همين ظن شما را هلاك كرد، يك وقت به خود آمديد و فهميديد كه زيانكار شده‌ايد.
و بنا بر احتمال دوم، اين است كه: اين ظني كه شما در باره پروردگارتان پنداشتيد كه او از بيشتر اعمالتان اطلاعي ندارد، شما را هلاك كرد، براي اينكه باعث شد گناه در نظرتان آسان گردد، و گناه بسيار هم كارتان را به كفر كشانيد، در نتيجه زيانكار شديد.
__________________________________________________
(1)هيچ عملي انجام نمي‌دهيد مگر آنكه او در همان آني كه وارد آن عمل مي‌شويد شاهد بر شما است. سوره يونس، آيه 61. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 584
" فَإِنْ يَصْبِرُوا فَالنَّارُ مَثْويً لَهُمْ وَ إِنْ يَسْتَعْتِبُوا فَما هُمْ مِنَ الْمُعْتَبِينَ" در مفردات مي‌گويد: كلمه" ثواء" كه كلمه" مثوي" اسم مكان از آن است، به معناي اقامت بطور استقرار است، در نتيجه كلمه" مثوي"، به معناي محل چنين اقامتي خواهد بود «1» اين بود گفتار راغب، و در مجمع در معناي جمله" يستعتبوا" گفته مصدر استعتاب به معناي طلب عتبي يعني رضايت است، در نتيجه استعتاب به معناي استرضا، و اعتاب كه كلمه" معتبين" جمع اسم فاعل از آن است به معناي ارضا است، و اصل اعتاب در نزد عرب به اين معنا بوده كه پوستي را كه درست دباغي نشده، دو باره دباغي كنند، تا اصلاح شود، سپس اين كلمه را بطور استعاره در هر عملي كه باعث عطف نظر و توجه و علاقه و الفت كسي انجام شود استعمال كردند، اين بود گفتار صاحب مجمع «2».
و معناي آيه شريفه اين است كه اگر به همين حال صبر كنند، كه آتش منزلگاه و قرارگاهشان است، و اگر هم از خدا بخواهند تا از ايشان راضي شود، و اعتذار جويند، تا از عذاب رهايي يابند، از آنهايي كه خدا از ايشان راضي شود نخواهند بود، و اعتاب و اعتذارشان پذيرفته نخواهد شد، در نتيجه آيه شريفه در معناي آيه" اصْلَوْها فَاصْبِرُوا أَوْ لا تَصْبِرُوا سَواءٌ عَلَيْكُمْ" «3» خواهد بود.
" وَ قَيَّضْنا لَهُمْ قُرَناءَ فَزَيَّنُوا لَهُمْ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ ..."
كلمه" قيضنا" از مصدر تقييض است، و تقييض به طوري كه در مجمع البيان آمده، در اصل به معناي تبديل بوده، و كلمه" قرناء" جمع قرين است، كه معنايش معروف است.
پس جمله:" قَيَّضْنا لَهُمْ قُرَناءَ" اشاره به اين است كه كفار استعداد اين را داشتند كه ايمان بياورند، و تقوا پيشه كنند، و در نتيجه خداي تعالي قرين‌هايي برايشان معين كند، كه ايشان را بيش از پيش تسديد و هدايت كنند، هم چنان كه آيه:" أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" «4»، از اين تاييد خبر مي‌دهد.
ولي با داشتن چنين استعدادي كفر ورزيدند، و مرتكب فسق شدند، و خداي تعالي به
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" ثوي".
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 9.
(3)درون آتش شويد كه چه صبر كنيد و چه نكنيد به حالتان يكسان است. سوره طور، آيه 16.
(4)خدا ايمان را در دلهاي ايشان نوشته بود، و بر وحي هم از ناحيه خود تاييدشان فرمود. سوره مجادله، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 585
جاي آن قرين‌ها، قرين‌هاي ديگر از شيطانها برايشان قرار داد، تا ملازم آنان باشند، و اين را به عنوان مجازات در مقابل كفر و فسوق‌شان كرد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: معناي آيه اين است كه ما به جاي آن قرين‌هاي صدق، كه مامور بودند با آنها همنشين باشند، و نشدند، قرين‌هاي بدي از جن و انس برايشان معين كرديم ولي شايد معنايي كه ما كرديم بهتر باشد.

[معناي اينكه قرين‌هاي سوء براي مشركين" ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ" را زيبا جلوه دادند] ..... ص: 585

" فَزَيَّنُوا لَهُمْ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ" يعني آن قرينان سوء در نظر ايشان جلوه داد پيش رو و پشت سرشان را، و شايد مراد اين باشد كه هم لذت‌هاي مادي را كه داشتند در نظرشان جلوه داد، و هم آنها را كه آرزومند بودند داشته باشند، و در آينده بدست آورند.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: منظور از" ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ" گناهاني است كه در اثر زينت دادن آن قرين‌ها مرتكب شدند، و منظور از" وَ ما خَلْفَهُمْ"، سنت‌هاي زشتي است كه در مردم و براي بعد از خود باب كردند، و ممكن است اين وجه را در وجه قبلي درج نمود.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد از" ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ" زندگي دنياي ايشان است كه بدان اقبال نموده و آن را مقدم بر آخرت داشتند، و همه براي آن سعي و تلاش كردند. و مراد از" وَ ما خَلْفَهُمْ" امر آخرت است كه قرينان سوء ايشان را به انكار آن دعوت نموده گفتند: قيامتي و نشوري و حسابي و بهشتي و دوزخي در كار نيست. ولي اين وجه، وجه بعيدي است، براي اينكه انكار قيامت و حساب، زينت دادن زندگي آخرت نيست.
" وَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ فِي أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ"- يعني كلمه عذاب عليه ايشان ثابت و واجب شد، در حالي كه در امت‌هايي شبيه به خود بودند، امت‌هايي از جن و انس كه قبل از ايشان مي‌زيستند. و منظور از كلمه عذاب، آيه" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" «4» است، و نيز آيه" لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ" «5» مي‌باشد و در آيه مورد بحث جمله" إِنَّهُمْ كانُوا خاسِرِينَ" تعليل واجب شدن كلمه عذاب، و يا تعليل همه مطالب قبل است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 10.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 11.
(3)روح المعاني، ج 24، ص 118.
(4)و كساني كه كافر شدند و آيات ما را تكذيب كردند، اهل آتش و در آن جاودان‌اند. سوره بقره، آيه 39.
(5)بطور يقين جهنم را از تو و از هر كس كه پيرويت كند پر مي‌كنم. سوره ص، آيه 85.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 586
و از آن آيه شريفه برمي‌آيد كه جنيان مانند آدميان حكم مرگ در ميان آنها جاري است.

بحث روايتي [(رواياتي راجع به حسن ظن به خدا، و مراد از گواهي دادن پوست بدن در قيامت)] ..... ص: 586

در كتاب فقيه از امير المؤمنين (ع) روايت آورده كه در وصيتش به فرزندش ابن حنفيه اين آيه را آورد كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ ما كُنْتُمْ تَسْتَتِرُونَ أَنْ يَشْهَدَ عَلَيْكُمْ سَمْعُكُمْ وَ لا أَبْصارُكُمْ وَ لا جُلُودُكُمْ" و سپس فرمود: منظور از جلود آلت تناسلي است «1».
و در تفسير قمي به سند خود از ابي عمر و زبيري از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير همين آيه فرمود: منظور از جلود آلت تناسلي و ران آدمي است «2».
و در مجمع البيان مي‌گويد: امام صادق (ع) فرمود: براي مؤمن سزاوار آن است كه از خدا آن طور بترسد كه گويا خود را مشرف به آتش دوزخ مي‌بيند، و آن طور اميد رحمت از او داشته باشد كه گويا از اهل بهشت است، چه خداي تعالي در مذلت كفار كه ترس از او نداشتند، مي‌فرمايد:" وَ ذلِكُمْ ظَنُّكُمُ الَّذِي ظَنَنْتُمْ بِرَبِّكُمْ" و در باره حسن ظن و اميدواري به رحمتش در حديث قدسي مي‌فرمايد: من بر طبق ظن بنده مؤمن خود رفتار مي‌كنم، اگر حسن ظن داشته باشد، همان ظنش را محقق مي‌سازم، و اگر هم سوء ظن داشته باشد، مطابق ظنش با او رفتار مي‌كنم «3».
و در تفسير قمي به سند خود از عبد الرحمن بن حجاج، از امام صادق (ع) روايت آورده كه در ضمن حديثي فرمود: رسول خدا (ص) فرموده: هيچ بنده‌اي نيست كه به خداي عز و جل حسن ظن داشته باشد، مگر آنكه خدا را مطابق ظن خود خواهد يافت، و اين همان قول خداي عز و جل است كه مي‌فرمايد:" ذلِكُمْ ظَنُّكُمُ الَّذِي ظَنَنْتُمْ بِرَبِّكُمْ" «4».
و در الدر المنثور است كه احمد، طبراني، عبد بن حميد، مسلم، ابو داوود، ابن ماجه، ابن حبان، و ابن مردويه همگي از جابر روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: زنهار هيچ يك از شما از دنيا نرود مگر اينكه نسبت به خداي تعالي حسن ظن داشته باشد، چون مردمي بودند كه خداي تعالي به خاطر سوء ظنشان به خدا، هلاكشان كرد، و در باره‌شان فرمود:" وَ ذلِكُمْ ظَنُّكُمُ الَّذِي ظَنَنْتُمْ بِرَبِّكُمْ أَرْداكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ مِنَ الْخاسِرِينَ"»
.مؤلف: در شان نزول بعضي از آيات مورد بحث، رواياتي وارد شده كه آن طور كه بايد و شايد با سياق آيات سازگاري ندارد، و به همين جهت از نقل آنها صرفنظر كرديم.
__________________________________________________
(1)نور الثقلين، ج 4، ص 544.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 264.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 10.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 264.
(5)الدر المنثور، ج 5، ص 362. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 587

[سوره فصلت (41): آيات 26 تا 39] ..... ص: 587

اشاره

وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرْآنِ وَ الْغَوْا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ (26) فَلَنُذِيقَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا عَذاباً شَدِيداً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَسْوَأَ الَّذِي كانُوا يَعْمَلُونَ (27) ذلِكَ جَزاءُ أَعْداءِ اللَّهِ النَّارُ لَهُمْ فِيها دارُ الْخُلْدِ جَزاءً بِما كانُوا بِآياتِنا يَجْحَدُونَ (28) وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا رَبَّنا أَرِنَا الَّذَيْنِ أَضَلاَّنا مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ نَجْعَلْهُما تَحْتَ أَقْدامِنا لِيَكُونا مِنَ الْأَسْفَلِينَ (29) إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلاَّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ (30)
نَحْنُ أَوْلِياؤُكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ وَ لَكُمْ فِيها ما تَشْتَهِي أَنْفُسُكُمْ وَ لَكُمْ فِيها ما تَدَّعُونَ (31) نُزُلاً مِنْ غَفُورٍ رَحِيمٍ (32) وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلاً مِمَّنْ دَعا إِلَي اللَّهِ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ قالَ إِنَّنِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ (33) وَ لا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَ لا السَّيِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ (34) وَ ما يُلَقَّاها إِلاَّ الَّذِينَ صَبَرُوا وَ ما يُلَقَّاها إِلاَّ ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ (35)
وَ إِمَّا يَنْزَغَنَّكَ مِنَ الشَّيْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (36) وَ مِنْ آياتِهِ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ لا تَسْجُدُوا لِلشَّمْسِ وَ لا لِلْقَمَرِ وَ اسْجُدُوا لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَهُنَّ إِنْ كُنْتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ (37) فَإِنِ اسْتَكْبَرُوا فَالَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ يُسَبِّحُونَ لَهُ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ هُمْ لا يَسْأَمُونَ (38) وَ مِنْ آياتِهِ أَنَّكَ تَرَي الْأَرْضَ خاشِعَةً فَإِذا أَنْزَلْنا عَلَيْهَا الْماءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ إِنَّ الَّذِي أَحْياها لَمُحْيِ الْمَوْتي إِنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (39)
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 588

ترجمه آيات ..... ص: 588

و آنان كه كفر ورزيدند به يكديگر سفارش مي‌كردند كه هنگام شنيدن صداي قرآن به آن گوش ندهيد و جار و جنجال كنيد به طوري كه صداي شما بر صداي قرآن غلبه كند و در نتيجه كسي آن را نشنود (26).
ما هم به طور يقين به كساني كه كفر ورزيدند عذاب سختي مي‌چشانيم و به بدتر از آنچه مي‌كردند كيفر مي‌دهيم (27).
اين چنين است كه كيفر دشمنان خدا آتش است در شكم آتش خانه‌اي جاودانه دارند به كيفر اينكه همواره آيات ما را انكار مي‌كردند (28).
(همين كفار كه در دنيا آن سفارش را به يكديگر مي‌كردند) در آخرت مي‌گويند: پروردگارا گمراه كنندگان جني و انسي را به ما نشان بده تا آنان را زير پا گذاريم تا خوارتر از خود ما شوند (29).
اما آنهايي كه گفتند پروردگار ما اللَّه است و بر گفته خود پافشاري و استواري هم كردند ملائكه بر آنان نازل گشته و مي‌گويند نترسيد و غم مخوريد و به بهشت بشارت و خوشوقتي داشته باشيد بهشتي كه در دنيا همواره وعده‌اش را به شما مي‌دادند (30).
آري، ماييم اولياي شما هم در دنيا و هم در آخرت و شما در بهشت هر چه دلتان بخواهد و بلكه هر چه طلب كنيد در اختيار خواهيد داشت (31).
اينها همه مراسمي است كه قبلا براي پذيرايي شما از ناحيه خداي آمرزنده رحيم فراهم شده (32).
راستي خوش گفتارتر از كسي كه بشر را به سوي خدا دعوت مي‌كند و عمل صالح انجام مي‌دهد و مي‌گويد: من به يقين از تسليم شدگانم كيست؟ (33).
و چون معلوم است كه خوبي و بدي يكسان نيست لا جرم تو بدي‌هاي مردم را بهترين عكس العمل دفع كن تا آن كسي كه بين تو و او دشمني هست چنان از دشمني دست بردارد كه گويي دوستي مهربان است (34).
اما اين نصيحت را نمي‌پذيرند مگر كساني كه خويشتن دارند و نيز نمي‌پذيرد مگر آنكه بهره عظيمي از سعادت داشته باشد (35).
و اگر از ناحيه شيطان به نحوي تحريك شدي پناه به خدا بر كه او شنواي دانا است (36).
و يكي از آيات او شب و روز و خورشيد و ماه است، پس ديگر معنا ندارد كه براي خورشيد و ماه سجده كنيد بلكه بايد براي خدايي سجده كنيد كه آنها را آفريده اگر به راستي مي‌خواهيد عبادتي كنيد (37).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 589
و اگر ديدي كه باز كفار استكبار مي‌كنند غمگين مباش كه آنان كه نزد پروردگار تواند شب و روز او را تسبيح مي‌گويند و خسته نمي‌شوند (38).
و يكي از آياتش اين است كه زمين را مي‌بيني مرده و بي‌جنب و جوش است ولي وقتي ما باران بر آن نازل مي‌كنيم به جنب و جوش مي‌افتد و بالا مي‌آيد، آري، آن كس كه مردگان را زنده مي‌كند همان كسي است كه زمين را زنده مي‌كند كه او بر هر چيزي قادر است (39).

بيان آيات ..... ص: 589

اشاره

در اين آيات به ايمان نياوردن كفار به قرآن كريم كه در صدر سوره آمده بود، برگشت شده، و متعرض نقشه‌هايي شده كه آنان به منظور ابطال حجت قرآن مي‌كشيدند. و در اين آيات بين كفار و مؤمنين با استقامت مقابله شده، كفار و پاره‌اي از عواقب ضلالت آنان را، از يك سو، و مؤمنين با استقامت و پاره‌اي از پاداشهاي آخرتي ايشان را، از سوي ديگر آورده. و نيز متعرض مطالب متفرقه ديگري مي‌شود.
" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرْآنِ وَ الْغَوْا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ" كلمه" الغوا" امر از مصدر" لغو" است، و لغو به معناي هر چيزي است كه اصل و ريشه‌اي نداشته باشد، و در كلام به معناي آن گفتاري است كه معنا نداشته باشد. وقتي گفته مي‌شود" لغي"، و" يلغو"،" لغوا" معنايش اين است كه كار لغو كرد، و مي‌كند. و كلمه" هذا" كه اشاره به قرآن است، و دو باره نام قرآن را آوردن،" اين قرآن"، دليل بر اين است كه كمال عنايت را به قرآن و از بين بردن آن داشته‌اند.
و اين آيه دلالت مي‌كند بر نهايت عجز كفار در مبارزه عليه قرآن، به طوري كه بعد از آنكه نتوانستند كلامي مثل آن را بياورند، و يا اقامه برهاني عليه آن بكنند، كارشان در بيچارگي به اينجا كشيد كه به يكديگر سفارش كنند كه گوش به قرآن ندهند، و هر جا قرآن خوانده شود سر و صداهاي بي معنا در آورند، تا صداي آن شخص به گوش كسي نرسد، و در نتيجه اثرش لغو گردد. و منظور از جمله" باشد كه شما غالب شويد" اين غلبه است.

[(رواياتي راجع به حسن ظن به خدا، و مراد از گواهي دادن پوست بدن در قيامت)] ..... ص: 589

" فَلَنُذِيقَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا عَذاباً شَدِيداً ..."
لام در جمله" لنذيقن" لام سوگند است. و مراد از" الذين كفروا" به حسب مورد آيه، همان كساني است كه گفته بودند: به قرآن گوش ندهيد. هر چند كه صرفنظر از مورد، آيه شريفه بر حسب لفظ مطلق است.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 590
" وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَسْوَأَ الَّذِي كانُوا يَعْمَلُونَ"- بعضي «1» گفته‌اند: مراد از" أَسْوَأَ الَّذِي كانُوا يَعْمَلُونَ" همه اعمال زشت آنان است، و كلمه" أسوء- بدتر" در اينجا از معناي أفعل تفضيلي خود افتاده، در نتيجه به معناي" بد" شده، نه" بدتر" بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند:
مراد اين است كه به عنوان مبالغه در نهي و زجر، جزاي بدترين اعمالشان را ذكر كند، و از بقيه اعمال بدشان سكوت نمايد.
" ذلِكَ جَزاءُ أَعْداءِ اللَّهِ النَّارُ ..."
جمله" ذلك جزاء" مبتدا و خبر است، و كلمه" النار" بدل از كلمه" ذلك"، و يا عطف بيان براي آن است. ممكن هم هست خبري باشد براي مبتدايي كه حذف شده، و تقدير آن" ذلك جزاء اعداء اللَّه هي النار" باشد، يعني اين است جزاي دشمنان خدا كه عبارت است از آتش. و يا مبتدا باشد براي اين خبر كه مي‌فرمايد:" لَهُمْ فِيها دارُ الْخُلْدِ" يعني آتش براي آنان خانه‌اي است جاودانه.
" لَهُمْ فِيها دارُ الْخُلْدِ"- يعني آتش به همه آنان احاطه دارد، هر يك از ايشان در درون آتش خانه‌اي مخصوص به خود دارد، كه در آن جاودانند.
" جَزاءً بِما كانُوا بِآياتِنا يَجْحَدُونَ"- كلمه" جزاء" مفعول مطلق است براي فعلي تقديري، و تقدير كلام چنين است" يجزون جزاء" يعني جزاء داده مي‌شوند جزايي مخصوص.
و ممكن است مفعول مطلق باشد براي مصدري كه قبلا در كلام بود، يعني" ذلك جزاء" نظير اين آيه كه مي‌فرمايد:" فَإِنَّ جَهَنَّمَ جَزاؤُكُمْ جَزاءً مَوْفُوراً".
" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا رَبَّنا أَرِنَا الَّذَيْنِ أَضَلَّانا مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ" اين آيه حكايت كلامي است كه كفار در داخل آتش مي‌گويند، و از خداي تعالي درخواست مي‌كنند كه متبوعين و پيشوايان ضلالت جني و انسي‌شان را نشان ايشان بدهد تا آنان را زير پاي خود لگدمال و ذليل كنند، و به همين مقدار عذابشان را بيشتر سازند، به شهادت اينكه دنبالش مي‌گويند" نَجْعَلْهُما تَحْتَ أَقْدامِنا لِيَكُونا مِنَ الْأَسْفَلِينَ- زير پاي خود قرارشان دهيم تا از پست‌ترين مردم شوند" «3».
" إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ ..."
راغب مي‌گويد: كلمه استقامت در اصل در خصوص طريقي به كار مي‌رفته كه به
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 11.
(3)چون براستي جهنم جزاي شما است، جزايي فراوان. سوره اسري، آيه 63.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 591
خط مستقيم كشيده شده باشد، و در آيه شريفه" اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ" حق را به چنين راهي تشبيه كرده. سپس مي‌گويد: و استقامت انسان به اين معني است كه همواره ملازم طريقه مستقيم باشد كه خداي تعالي در باره چنين انسانهايي فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا" «1» ولي در صحاح اللغة استقامت را به معناي اعتدال گرفته، و گفته: وقتي مي‌گويند" استقام له الامر" معنايش اين است كه اين امر براي او در حد اعتدال بود «2».
پس مراد از جمله" ثُمَّ اسْتَقامُوا" اين است كه ملازم وسط راه باشند، و دچار انحراف نگردند، و بر سخني كه گفته استوار باقي بمانند. مثلا در آيه" فَمَا اسْتَقامُوا لَكُمْ فَاسْتَقِيمُوا لَهُمْ" «3» معنايش اين است كه ما دام كفار با شما معتدل بودند، شما هم براي آنان اعتدال داشته باشيد و از وسط راه منحرف نگرديد. و در آيه" وَ اسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ" «4» معنايش اين است كه: آن طور كه مامور شده‌اي عمل كن، يعني راه ميانه را پيش بگير، و هواهاي ايشان را پيروي مكن. همه تفسيرهاي مختلفي كه براي اين آيه كرده‌اند به همين معنا كه ما گفتيم برمي‌گردد.

[بيان حسن حال مؤمنين استقامت پيشه و آينده نيكويي كه در انتظارشان است] ..... ص: 591

و اين آيه و آيه بعدش حسن حال مؤمنين را بيان مي‌كند، هم چنان كه آيات قبلش بدي حال كفار را بيان مي‌كرد.
" تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ"- اين آيه شريفه از آينده‌اي كه در انتظار مؤمنين است، و ملائكه با آن به استقبال ايشان مي‌آيند، خبر مي‌دهد. و آن تقويت دلها و دلگرمي آنان و بشارت به كرامت است.
پس ملائكه ايشان را از ترس و اندوه ايمني مي‌دهند. و ترس هميشه از مكروهي است كه احتمال پيش آمدن دارد، و در مورد مؤمنين يا عذابي است كه از آن مي‌ترسند، و يا محروميت از بهشت است كه باز از آن بيم دارند. و حزن و اندوه هم، همواره از مكروهي است كه واقع شده، و شري كه پديد آمده، مانند گناهاني كه از مؤمنين سر زده و از آثارش غمنده مي‌شوند و يا خيراتي كه باز به خاطر سهل‌انگاري از آنها فوت شده، و از فوت آن اندوهگين مي‌گردند، و ملائكه ايشان را دلداري مي‌دهند به اينكه ايشان از چنان خوف و چنين اندوهي در امانند، چون گناهانشان آمرزيده شده، و عذاب از ايشان برداشته شده است.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" قوم".
(2)صحاح اللغة، ج 5، ص 2017.
(3)سوره توبه، آيه 7.
(4)سوره شوري، آيه 15.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 592
آن گاه بشارتشان مي‌دهند به بهشتي كه وعده داده شده‌اند، مي‌گويند:" أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ". و اينكه گفتند" كُنْتُمْ تُوعَدُونَ" دلالت دارد بر اينكه نازل شدن ملائكه بر مؤمنين به اين بشارت، بعد از زندگي دنيا است، چون معناي عبارتشان اين است كه: مژده باد شما را به آن بهشتي كه همواره وعده‌اش را به شما مي‌دادند." نَحْنُ أَوْلِياؤُكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ ..."
اين آيه شريفه تتمه بشارت ملائكه است. و بنا بر اين، اينكه در آخرت به مؤمنين مي‌گويند: ما در زندگي دنيا اولياي شما بوديم- با اينكه همانطور كه گفتيم اين گفتگو بعد از انقضاي زندگي دنيا است- در حقيقت مقدمه و زمينه‌چيني است، براي آوردن جمله" و في الآخرة" تا اشاره كنند به اينكه ولايت در آخرت فرع و نتيجه ولايت در دنيا است، پس كانه گفته‌اند: ما اولياي شما در آخرتيم همانطور كه در دنيا بوديم، و يا بدان جهت كه در دنيا بوديم، و به زودي متولي امور شما خواهيم شد، همانطور كه در دنيا بوديم.
و اوليا بودن ملائكه براي مؤمنين منافات با اين ندارد كه خدا هم ولي ايشان باشد، چون ملائكه واسطه رحمت و كرامت اويند، نه اينكه از پيش خود اختياري داشته باشند. و اي بسا اينكه در آيه شريفه ولايت ملائكه را ذكر كرده نه ولايت خدا را، براي اين بوده باشد كه بين اولياي خدا و دشمنان او مقابله و مقايسه كند، چون در حق دشمنانش فرموده بود:" و قضينا لهم قرناء- ما براي كفار قرين‌هاي بدي قرار داديم" و در آيه مورد بحث در مقابل آن قرين‌ها، از قول ملائكه‌اش مي‌فرمايد:" ما اولياي شما هستيم".
و نتيجه اين مقابله آن است كه معلوم شود كه مراد از ولايت ملائكه براي مؤمنين، تسديد و تاييد مؤمنين است، چون ملائكه مؤيد آنهايند كه مختص به اهل ولايت خدايند، و اما ملائكه‌اي كه حارس و نگهبان خلقند، و يا آنهايي كه موكل بر ارزاق و اجلهاي مردم و ساير شؤون آنهايند، اختصاصي به مؤمنين ندارند، بلكه مؤمن و كافر برايشان يكسان است.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: اصلا اين آيه شريفه كلام خدا است نه كلام ملائكه.
" وَ لَكُمْ فِيها ما تَشْتَهِي أَنْفُسُكُمْ وَ لَكُمْ فِيها ما تَدَّعُونَ"
- ضمير در" فيها" ي اول و دوم هر دو به كلمه" اخرة" برمي‌گردد. و كلمه" تشتهي" مضارع از مصدر" اشتهاء" است. و اصل آن نيز كلمه" شهوت" است كه به معناي از جا كنده شدن يكي از قواي آدمي بطرف خواسته‌اش مي‌باشد، خواسته‌اي كه از آن لذت مي‌برد، مانند شهوت طعام و نوشيدني، و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 24، ص 121.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 593
شهوت جنسي.
كلمه" تدعون" در اصل" تدتعيون" بر وزن" تفتعلون" بود كه بر حسب قواعد علم صرف، به اين صورت درآمده. و اين كلمه از باب افتعال از دعا است، و معنايش" تطلبون الدعوة" مي‌باشد، يعني طلب دعا مي‌كنيد. در نتيجه جمله دوم يعني جمله" وَ لَكُمْ فِيها ما تَدَّعُونَ"
دامنه شمولش وسيع‌تر از جمله اول، يعني جمله" لَكُمْ فِيها ما تَشْتَهِي أَنْفُسُكُمْ"
است، چون شهوت طلب مخصوص است، و طلب اعم از آن است.
و بنا بر اين، آيه شريفه به ايشان بشارت مي‌دهد به اينكه در آخرت هر خير و لذتي را كه تصور بشود، و براي شهوتشان ممكن باشد كه اشتهاي آن كند، دارا هستند، چه از خوردنيها و چه نوشيدنيها، و چه لذتهاي جنسي، و چه غير آن. بلكه از اين هم وسيع‌تر و بالاتر دارند، و آن اين است كه هر چه را بخواهند بيش از آن را دارند، هم چنان كه فرمود:" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ" «1».

[دعوت پيامبر اسلام (صلي اللَّه عليه و آله) احسن القول است] ..... ص: 593

" وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلًا مِمَّنْ دَعا إِلَي اللَّهِ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ قالَ إِنَّنِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ" اين آيه شريفه متصل است به آيه سابق كه مي‌فرمود:" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرْآنِ وَ الْغَوْا فِيهِ" براي اينكه كفار همانطور كه در مقام دشمني با قرآن بودند، با رسول خدا (ص) نيز دشمني مي‌كردند، هم چنان كه بخاطر داريد كه در اوايل اين سوره به آن جناب مي‌گفتند:" قُلُوبُنا فِي أَكِنَّةٍ مِمَّا تَدْعُونا إِلَيْهِ ..." بنا بر اين، خداي تعالي در آيه شريفه مورد بحث آن جناب را تاييد مي‌كند، به اينكه سخن تو، يعني دعوتت، بهترين سخن است.
پس در آيه مورد بحث مراد از" وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلًا مِمَّنْ دَعا إِلَي اللَّهِ" رسول خدا (ص) است، هر چند كه لفظ آيه عموميت دارد و شامل همه كساني مي‌شود كه به سوي خدا دعوت مي‌كنند، چيزي كه هست چون در بين اين داعيان به سوي خدا ممكن است كسي يافت شود كه بخاطر رسيدن به غرض فاسد به سوي خدا دعوت كند، و معلوم است كه چنين دعوتي احسن القول نمي‌تواند باشد، لذا دنبال جمله نامبرده اين شرط را اضافه كرد كه" وَ عَمِلَ صالِحاً" بشرطي كه خودش هم عمل صالح كند، چون عمل صالح كشف مي‌كند از اينكه صاحبش نيتي صالح دارد.
و نيز از آنجايي كه عمل صالح دلالت بر اعتقاد حق، و التزام به آن ندارد، و اين نيز
__________________________________________________
(1)هر چه بخواهند دارند و نزد ما بيش از آنهم هست. سوره ق، آيه 35.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 594
معلوم است كه سخن آن كسي كه دعوت به سوي خدا مي‌كند، و عمل صالح هم دارد، ولي ايماني به حق نداشته، و التزامي به آن ندارد، احسن القول نيست، به همين جهت دو جمله گذشته را مقيد به شرطي ديگر كرد، و آن اين است كه" وَ قالَ إِنَّنِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ"، يعني اعتقاد به اسلام داشته باشد. چون كلمه" قال" به طوري كه از سياق برمي‌آيد در اينجا به معناي رأي و اعتقاد است.
پس اگر كسي اعتقاد به اسلام و عمل صالح داشت، آن گاه به سوي خدا دعوت كرد، سخنش احسن القول خواهد بود، براي اينكه احسن القول عبارت است از سخني كه به حقيقت نزديكتر، و نيز سودمندتر باشد، و هيچ كلمه‌اي به حق نزديك‌تر و نيز سودمندتر از كلمه توحيد نيست، براي اينكه اين كلمه آدمي را به سوي حاق سعادتش رهنمون مي‌شود.
" وَ لا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَ لَا السَّيِّئَةُ ...".
بعد از آنكه احسن القول را خاطرنشان كرد، فرمود كه احسن القول عبارت است از دعوت به سوي خدا، و چون قائم به چنين دعوت در درجه اول رسول خدا (ص) بود، لذا در آيه شريفه التفاتي بكار برده، روي سخن را متوجه آن جناب كرد تا بهترين طريق در دعوت به سوي خدا و نزديك‌ترين راه رسيدن به هدف را برايش بيان كند، و نزديك‌ترين راه دعوت به سوي خدا، و مؤثرترين آن عبارت از طرز دعوتي است كه بيشتر در دلها اثر بگذارد، و به اين منظور روي سخن به آن جناب نموده، فرمود:" لا تستوي ...".
پس جمله" لا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَ لَا السَّيِّئَةُ" معنايش اين است كه: دعوت به سوي خدا با داشتن خصلت نيك، و با نداشتن آن، و داشتن خصلت بد يكسان و تاثيرش در نفوذ برابر با هم نيست. و كلمه" لا" در جمله" وَ لَا السَّيِّئَةُ" زايده است كه تنها خاصيت تاكيد را دارد، و نفي را تاكيد مي‌كند.

[معناي جمله:" ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ"] ..... ص: 594

" ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ" اين جمله استينافي و سخني نو است كه توهمي را كه ممكن است كسي بكند دفع مي‌نمايد. گويا وقتي شنونده جمله" لا تَسْتَوِي ..." را مي‌شنود، مي‌پرسد: چه بايد كرد؟ در جواب مي‌فرمايد" بدي را به بهترين راهش دفع كن". و معناي آن اين است كه: بدي را با خصلتي كه مقابل آن است دفع نما، مثلا باطل آنان را با حقي كه نزد تو است دفع كن، نه به باطلي ديگر، و جهل آنان را با حلم و بديهايشان را با عفو، و همچنين هر بدي ديگرشان را با خوبي مناسب آن دفع كند.
" فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ"- اين قسمت از آيه مورد بحث، اثر دفع به احسن و نتيجه آن را بيان مي‌كند. و مراد اين است كه: وقتي تو همه بديها و باطل‌ها را ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 595
به بهترين وجه دفع كردي، ناگهان خواهي ديد همان دشمنت آن چنان دوست مي‌شود كه گويي علاوه بر دوستي شفقت هم دارد. بعضي «1» گفته‌اند: تعبير به" الَّذِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ" بليغتر از آن است كه بفرمايد" عدوك- دشمنت" و به همين جهت با اينكه دومي مختصرتر بود، تعبير اولي را آورد.
آن گاه خداي سبحان دفع به أحسن را تعظيم و مدح كرده، به بهترين نقطه و بليغترين مدح، و فرموده:" وَ ما يُلَقَّاها إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَ ما يُلَقَّاها إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ"، يعني كسي اين سفارش را نمي‌پذيرد، مگر تنها آنهايي كه داراي صفت صبرند، و آنهايي كه بهره‌اي عظيم از كمال انسانيت و خصال نيك دارند.
و در آيه شريفه علاوه بر مطالب بالا، اين دلالت را هم به روشني دارد كه حظ عظيم تنها نصيب صاحبان صبر مي‌شود.

[معناي آيه:" وَ إِمَّا يَنْزَغَنَّكَ مِنَ الشَّيْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ ..."] ..... ص: 595

" وَ إِمَّا يَنْزَغَنَّكَ مِنَ الشَّيْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ".
كلمه" نزغ" به معناي" نخس" است، يعني سيخ و يا تازيانه زدن به پهلوي حيوان و يا به عقب آن تا تحريك شود و تندتر برود و كلمه" ما" در جمله" إِمَّا يَنْزَغَنَّكَ" زايده است، و اصل آن" و ان ينزغنك" مي‌باشد.
حال بايد ديد نازغ (تحريك كننده) كيست؟ ممكن است خود شيطان باشد. و ممكن هم هست تسويل‌ها و وسوسه‌هاي او باشد، ولي چون خطاب در آيه به رسول خدا (ص) است، مناسبتر به مقام شامخ آن جناب احتمال اول است، چون تسويلات و وساوس شيطاني در آن جناب راه ندارد.
بله، اين امكان دارد كه آن خبيث با وسوسه مردم، يعني كفار و معانديني كه آن جناب دعوتشان مي‌كرده، امور را عليه وي دگرگون سازد، مثلا زحمات آن جناب را خنثي نموده، كفر و جحود را در كفار و منكرين بيشتر سازد، و در دشمني و آزار پيامبر آتششان را تيزتر كند، و نتيجه‌اش اين شود كه دفع به احسن آن جناب كمتر مؤثر بيفتد. و بنا بر اين، برگشت اين نزغ از شيطان به افكندن دشمني در بين آن جناب و مردم مي‌شود. و خلاصه همان نزغي خواهد بود كه آيه شريفه" مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْنِي وَ بَيْنَ إِخْوَتِي" «2» نام مي‌برد، و همان چيزي خواهد بود كه آيه شريفه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 24، ص 123.
(2)بعد از آنكه شيطان بين من و برادرانم دشمني افكند. سوره يوسف، آيه 100.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 596
" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ إِلَّا إِذا تَمَنَّي أَلْقَي الشَّيْطانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ" «1» آن را" القاء در امنية" خوانده.
و اما اگر احتمال دوم را بگيريم، چاره‌اي جز اين نيست كه آيه را حمل كنيم بر مطلق دستور، تا متمم امر باشد، و آن وقت آيه شريفه به وجهي شبيه به مثل معروف" دخترم به تو مي‌گويم عروسم تو بشنو" مي‌شود.
" فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ"- كلمه" عوذ" و نيز" عياذ"- به كسره عين- و نيز" معاذ"، و همچنين" استعاذه"، همه يك معنا را مي‌دهند، و آن عبارت است از پناه بردن. و معناي جمله مورد بحث اين است كه: هر وقت ديدي شيطان در كارت وسوسه مي‌كند، پناه ببر به خدا از شيطنت او، كه خدا شنواي مسألت تو، و داناي به حال تو است. و يا: شنواي سخنان تو، و داناي به اعمال تو است.
" وَ مِنْ آياتِهِ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ ..."
خداي سبحان بعد از آنكه روشن كرد كه دعوت رسول اسلام (ص) احسن القول است، و آن گاه به او سفارش كرد به اينكه بديها را به احسن الخصال دفع كند در اين آيه دو باره به اصل دعوت برگشته، بر وحدانيت خدا و بر مساله معاد احتجاج مي‌كند.
احتجاج بر مساله توحيد را در اين آيه و آيه بعديش، و بر مساله معاد را در آخرين آيات مورد بحث مي‌آورد.
پس جمله" وَ مِنْ آياتِهِ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ" احتجاجي است از راه وحدت تدبير سراسر عالم و پيوستگي آن بر وحدت رب مدبر. و باز احتجاجي است از راه وحدت رب، بر پرستش او به تنهايي. و به همين جهت دنبال جمله مورد بحث فرمود:" و براي خورشيد و قمر سجده مكنيد ...".
پس كلام در اين آيه در واقع دفع دخلي است از توهمي كه ممكن است بشود، گويا بعد از آنكه فرمود:" و يكي از آيات او شب و روز است ..." و با اين جمله يگانگي خداي تعالي در ربوبيت را اثبات كرد، كسي پرسيده پس حال چه بايد كرد؟ در پاسخ فرموده: براي خورشيد و ماه سجده مكنيد، كه آن دو مخلوق خدا و مدبر به تدبير اويند، بلكه تنها خداي را سجده كنيد، و تنها او را عبادت كنيد. و عموم وثني مذهبان خورشيد و ماه را تعظيم مي‌كردند، ولي آنها را نمي‌پرستيدند، تنها صابئين بودند- كه به طوري كه مي‌گويند- اين دو
__________________________________________________
(1)هيچ رسولي و پيامبري قبل از تو نفرستاديم مگر آنكه هر وقت آرزويي مي‌كرد شيطان آرزويش را بر هم مي‌زد. سوره حج، آيه 52.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 597
را عبادت مي‌كردند. و ضمير در" خلقهن" به ليل و نهار و شمس و قمر برمي‌گردد.
" إِنْ كُنْتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ"- يعني عبادت خدا با عبادت غير خدا نمي‌سازد. اگر مي‌خواهيد خدا را عبادت كنيد، بايد اين موجودات نامبرده را عبادت نكنيد.
" فَإِنِ اسْتَكْبَرُوا فَالَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ يُسَبِّحُونَ لَهُ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ هُمْ لا يَسْأَمُونَ" كلمه" يسئمون" از مصدر" سامة" است كه به معناي ملال و آزردگي است. و مراد از جمله" فَالَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ- آنها كه نزد پروردگار تواند"، ملائكه و مخلصين از بندگان خدا است كه در تفسير آيه" إِنَّ الَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يُسَبِّحُونَهُ وَ لَهُ يَسْجُدُونَ" «1» بحثي در باره اين جمله گذشت.
در اين آيه شريفه فرموده:" يُسَبِّحُونَ لَهُ" با اينكه ممكن بود بفرمايد" يسبحونه" و اين بدان جهت است كه خواست حصر و اختصاص را برساند، و بفهماند فرشتگان تنها و تنها خدا را تسبيح مي‌گويند. و منظور از" بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ" اين است كه دائما در حال تسبيح اويند.
و معناي آيه اين است كه: اگر اين كفار عارشان آمد از اينكه براي خداي يگانه سجده كنند، بايد بدانند كه با تكبر آنان چنان نيست كه در عالم وجود كسي يافت نشود كه براي او سجده كند، بلكه كساني هستند كه دائما و لا ينقطع و بدون خستگي و ملال او را تسبيح مي‌گويند، و آنها كساني هستند كه نزد پروردگار تواند.
" وَ مِنْ آياتِهِ أَنَّكَ تَرَي الْأَرْضَ خاشِعَةً ..."
كلمه" خاشعة" از خشوع است كه به معناي اظهار ذلت است. و كلمه" اهتزت" از مصدر" اهتزاز" است كه به معناي حركت شديد است. و كلمه" ربت" از مصدر" ربوه" است كه به معناي نشو و نما و علو است. و منظور از اهتزاز زمين و ربوه آن، به حركت در آمدنش به وسيله گياهاني است كه از آن سر درمي‌آورند، و بلند مي‌شوند.
در اين آيه شريفه استعاره‌اي تمثيلي به كار رفته، يعني خشكي و بي گياهي زمين در زمستان، و سپس سرسبز شدن و بالا آمدن گياهانش، به كسي تشبيه شده كه قبل افتاده حال و داراي لباس‌هاي پاره و كهنه بوده، و خواري و ذلت از سر و رويش مي‌باريده، و سپس به مالي رسيده كه همه نارساييهاي زندگيش را اصلاح كرده، و جامه‌هاي گرانبها بر تن نموده، و داراي نشاطي و تبختري شده است كه خرمي و ناز و نعمت از سر و رويش هويداست.
و اين آيه شريفه همانطور كه گفتيم در مقام اثبات معاد، و احتجاج بر آن است كه
__________________________________________________
(1)سوره اعراف، آيه 206.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 598
چون بحث در پيرامون مضمون آن مكرر شده، ديگر به تفسير بيشتر آن نمي‌پردازيم.

بحث روايتي [معناي آيه:" وَ إِمَّا يَنْزَغَنَّكَ مِنَ الشَّيْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ ..."] ..... ص: 598

در مجمع البيان در ذيل آيه شريفه" أَرِنَا الَّذَيْنِ أَضَلَّانا" مي‌گويد: منظور اهل جهنم از كساني كه گمراهشان كرده‌اند ابليس الابالسة (پدر همه شيطانها) و قابيل پسر آدم است كه براي اولين بار گناه را به بشر ياد داد و اين معنا از علي (ع) روايت شده «1».
مؤلف: شايد اين روايت نوعي جري، يعني تطبيق آيه بر يكي از مصاديقش باشد، چون آيه شريفه عموميت دارد.
و نيز در همان كتاب در ذيل آيه" إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا" مي‌گويد: از انس روايت شده كه گفته است: رسول خدا (ص) آيه مزبور را بر ما قرائت كرد، و سپس فرمود: بسياري از مردم گفتند" رَبُّنَا اللَّهُ" ولي بيشترشان به گفته خود كفر ورزيدند، پس تنها آن كس بر اين گفتار استقامت ورزيده كه تا دم مرگش آن را بگويد «2».
باز در همان كتاب در ذيل آيه" تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ" گفته است، يعني در دم مرگشان ملائكه بر آنان نازل مي‌شود،- نقل از مجاهد و سدي- و اين معنا از امام صادق (ع) نيز روايت شده «3».
و در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه" نَحْنُ أَوْلِياؤُكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا"
فرمود: ما شما را از شر شيطانها حفظ مي‌كنيم. و در ذيل جمله" وَ فِي الْآخِرَةِ"
فرمود: يعني در دم مرگ «4».
و در مجمع البيان در ذيل اين آيه مي‌گويد: بعضي گفته‌اند معناي" نَحْنُ أَوْلِياؤُكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا"
اين است كه ما فرشتگان، شما را در دنيا و در هنگام مرگ در آخرت حفظ مي‌كنيم «5».
و در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه" ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ" فرموده: بدي‌هاي هر كسي را كه به تو بدي مي‌كند با حسنه خود دفع كن تا در نتيجه آن كس كه بين تو و او دشمني است كانه دوستي مهربان است «6».
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان، ج 9، ص 12.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 265. [.....]
(5)تفسير مجمع البيان، ج 9، ص 13.
(6)تفسير قمي، ج 2، ص 266.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 599

[سوره فصلت (41): آيات 40 تا 54] ..... ص: 599

اشاره

إِنَّ الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي آياتِنا لا يَخْفَوْنَ عَلَيْنا أَ فَمَنْ يُلْقي فِي النَّارِ خَيْرٌ أَمْ مَنْ يَأْتِي آمِناً يَوْمَ الْقِيامَةِ اعْمَلُوا ما شِئْتُمْ إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (40) إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِالذِّكْرِ لَمَّا جاءَهُمْ وَ إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ (41) لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ (42) ما يُقالُ لَكَ إِلاَّ ما قَدْ قِيلَ لِلرُّسُلِ مِنْ قَبْلِكَ إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ وَ ذُو عِقابٍ أَلِيمٍ (43) وَ لَوْ جَعَلْناهُ قُرْآناً أَعْجَمِيًّا لَقالُوا لَوْ لا فُصِّلَتْ آياتُهُ ءَ أَعْجَمِيٌّ وَ عَرَبِيٌّ قُلْ هُوَ لِلَّذِينَ آمَنُوا هُديً وَ شِفاءٌ وَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ فِي آذانِهِمْ وَقْرٌ وَ هُوَ عَلَيْهِمْ عَمًي أُولئِكَ يُنادَوْنَ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ (44)
وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ فَاخْتُلِفَ فِيهِ وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ وَ إِنَّهُمْ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ (45) مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَيْها وَ ما رَبُّكَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ (46) إِلَيْهِ يُرَدُّ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ ما تَخْرُجُ مِنْ ثَمَراتٍ مِنْ أَكْمامِها وَ ما تَحْمِلُ مِنْ أُنْثي وَ لا تَضَعُ إِلاَّ بِعِلْمِهِ وَ يَوْمَ يُنادِيهِمْ أَيْنَ شُرَكائِي قالُوا آذَنَّاكَ ما مِنَّا مِنْ شَهِيدٍ (47) وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَدْعُونَ مِنْ قَبْلُ وَ ظَنُّوا ما لَهُمْ مِنْ مَحِيصٍ (48) لا يَسْأَمُ الْإِنْسانُ مِنْ دُعاءِ الْخَيْرِ وَ إِنْ مَسَّهُ الشَّرُّ فَيَؤُسٌ قَنُوطٌ (49)
وَ لَئِنْ أَذَقْناهُ رَحْمَةً مِنَّا مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ هذا لِي وَ ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً وَ لَئِنْ رُجِعْتُ إِلي رَبِّي إِنَّ لِي عِنْدَهُ لَلْحُسْني فَلَنُنَبِّئَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِما عَمِلُوا وَ لَنُذِيقَنَّهُمْ مِنْ عَذابٍ غَلِيظٍ (50) وَ إِذا أَنْعَمْنا عَلَي الْإِنْسانِ أَعْرَضَ وَ نَأي بِجانِبِهِ وَ إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ فَذُو دُعاءٍ عَرِيضٍ (51) قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كانَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ ثُمَّ كَفَرْتُمْ بِهِ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ هُوَ فِي شِقاقٍ بَعِيدٍ (52) سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ (53) أَلا إِنَّهُمْ فِي مِرْيَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ مُحِيطٌ (54)
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 600

ترجمه آيات ..... ص: 600

به يقين كساني كه در آيات ما الحاد و كفر مي‌ورزند امرشان بر ما پوشيده نيست آيا كسي كه به آتشش مي‌افكنند بهتر است و يا كسي كه روز قيامت با ايمني مي‌آيد با اين حال باز اختيار با خود شما است هر چه دلتان مي‌خواهد بكنيد كه او به آنچه مي‌كنيد بينا است (40).
كساني كه به قرآن كفر ورزيدند يعني مشركين عرب كه قرآن به زبان آنان نازل شده در آتشند براي اينكه به كتابي ناياب كفر ورزيدند (41).
كتابي كه نه در عصر نزولش باطلي در آن رخنه مي‌كند و نه تا قيامت كتابي كه از ناحيه خداي حكيم حميد نازل شده (42).
اين سخنان وهن آوري كه به تو مي‌گويند همان سخناني است كه به رسولان قبل از تو نيز مي‌گفتند كه پروردگار تو داراي آمرزش و هم داراي عقابي است دردناك (43).
و اگر ما قرآن را غير عربي نازل مي‌كرديم آن وقت عربها مي‌گفتند چرا آياتش جداي از هم نيست و چرا با عرب به زبان غير عربي و يا غير فصيح صحبت مي‌كند. بگو اين قرآن براي كساني است كه ايمان بياورند كه اگر عرب باشند و يا غير عرب قرآن براي آنان هدايت و شفاء است و كساني كه ايمان نمي‌آورند در حقيقت گوششان دچار سنگيني شده و همين قرآن مايه كوري آنان است و به همين جهت در قيامت از فاصله‌اي دور ندا مي‌شوند (44).
هم چنان كه ما به موسي كتاب داديم و قومش در آن اختلاف كردند و اگر از سابق قلم قضاي پروردگارت ننوشته بود همه‌شان هلاك شده بودند. آري، ايشان نيز در باره تورات در شكي حيرت‌آور قرار داشتند (45).
هر كس عمل صالحي كند به نفع خود كرده و هر كس بدي كند به ضرر خود كرده و پروردگار تو- ستمگر بر بندگانش نيست (46).
تنها خدا است كه مي‌داند قيامت كي است و چه ميوه‌اي از غلافش بيرون مي‌آيد و جانداران ماده چه فرزندي مي‌زايند و هيچ مادري تنها فرزند خود را به زمين نمي‌گذارد مگر با علم خدا و روزي كه از راه دور از ايشان مي‌پرسد كجايند شريكان من، در پاسخ مي‌گويند ما اعلام مي‌داريم كه هيچ يك از ما به داشتن شريك براي تو گواهي نمي‌دهد (47).
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 601
در آن روز خداياني را كه در دنيا مي‌پرستيدند نمي‌يابند و يقين مي‌كنند كه ديگر راه فراري ندارند (48).
آري، انسان از طلب خير خسته نمي‌شود و همين كه دچار شر مي‌شود خيلي زود نوميد و مايوس مي‌گردد (49).
اگر رحمتي از خود به او بچشانيم مخصوصا بعد از بلايي كه به او رسيده باشد حتما مي‌گويند اين از كارداني خودم بود و من اصلا گمان نمي‌كنم قيامتي بپا شود و به فرض هم كه بپا شود در آن روز نيز محترم و داراي امتياز خواهيم بود (اينك اعلام مي‌داريم كه) به زودي كفار را به نتيجه آنچه مي‌كردند خبر خواهيم داد و به آنها از عذابي غليظ خواهيم چشانيد (50).
و چون به انسان نعمتي ارزاني داريم روي مي‌گرداند و دوري مي‌كند و چون به شري مبتلا مي‌شود دعاهايي طولاني دارد (51).
بگو مرا خبر دهيد اگر فرضا اين قرآن از ناحيه خدا باشد و شما به آن كفر ورزيده باشيد در اين صورت گمراهتر از خود سراغ داريد كه در خلافي ريشه‌دار قرار گرفته‌ايد؟ (52).
به زودي آيات خود را هم در آفاق و خارج از وجود آنان و هم در داخل وجودشان نشان خواهيم داد تا روشن گردد كه خدا حق است آيا اين شهادت براي پروردگار تو بس نيست كه او ناظر و گواه بر هر چيزي است (53).
ولي تو بدان كه منشا همه اين بهانه‌جوييها اين است كه در مساله معاد در شكند و بدان كه خدا به هر چيزي احاطه دارد (54).

بيان آيات ..... ص: 601

اشاره

در اين آيات بار ديگر به مساله قرآن و كفر مشركين بدان- با اينكه آياتش روشن و مقامش بلند است- برگشت شده و بي‌انصافي‌ها و كوتاهي‌هايي كه در باره آن كردند و تهمت‌هايي كه به آورنده‌اش زدند، و لجبازيهايي كه در برابر حق نموده، و كفري كه نسبت به آيات آن ورزيدند، و آثار و توابعي كه اين رفتارهايشان داشت، برشمرده و سوره را پايان مي‌دهد.
و آيه اولي يعني آيه" إِنَّ الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي آياتِنا ..." به منزله برزخ و رابطي است
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 602
كه اين فصل از آيات سوره را با فصل قبلي ارتباط و اتصال مي‌دهد، چون اين آيه در وسط آيه بعدش كه مي‌فرمايد" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِالذِّكْرِ لَمَّا جاءَهُمْ ..."، و آيه اول از فصل قبل كه مي‌فرمود" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرْآنِ ..." و آيه اواخر آن كه مي‌فرمود" وَ مِنْ آياتِهِ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ ..."، قرار گرفته است، پس همانطور كه گفتيم مي‌تواند برزخ و رابطي بين دو دسته آيات باشد.
" إِنَّ الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي آياتِنا لا يَخْفَوْنَ عَلَيْنا ..."
سياق اين آيه شريفه سياق تهديد ملحدين اين امت است، هم چنان كه آيه بعدي نيز اين معنا را تاييد مي‌كند. و الحاد به معناي انحراف است.
و چون كلمه" يلحدون" و نيز كلمه" آياتنا" مطلق آمده، شامل همه الحادها مي‌شود، چه الحاد در آيات تكويني خدا، از قبيل خورشيد و ماه و غير آن دو، كه مشركين آنها را آيات خدا مي‌شمارند و در عين حال آنها را مي‌پرستند و مرتكب انحراف و الحاد مي‌شوند، و چه الحاد در آيات وحي و نبوت كه باز مشركين، قرآن كريم را افتراء بر خدا و گفتار پيامبر اسلام دانسته، و يا براي نشنيدنش سر و صداهاي بي‌معنا براه مي‌اندازند. و يا غير مشركين از فرق ضاله آن را از پيش خود تفسير نموده و يا به منظور فتنه انگيزي در بين مسلمين تاويلش مي‌كنند، كه تمامي اينها الحاد در آيات خدا است كه بيان جامعش اين است كه آيات الهي را در غير آن موضعي كه دارد وضع مي‌كنند و از جايي كه دارد به جاي ديگر مي‌برند.
" أَ فَمَنْ يُلْقي فِي النَّارِ خَيْرٌ أَمْ مَنْ يَأْتِي آمِناً يَوْمَ الْقِيامَةِ"- اين آيه شريفه جزاي روز قيامت را اعلام مي‌كند كه عبارت است از اينكه اهل جهنم را به زور و بدون اينكه دستشان به مامني برسد و انتظار مامني از قبيل شفيع يا ناصر و يا عذر مقبول داشته باشند، در آتش مي‌اندازند. در نتيجه به غير از افتادن در آتش هيچ سرنوشت ديگري ندارند. و ظاهرا جمله" أَمْ مَنْ يَأْتِي آمِناً يَوْمَ الْقِيامَةِ" در اين مقام باشد كه بفرمايد مردم در قيامت دو طايفه‌اند، و طايفه سومي ندارند. اول، طايفه‌اي كه در ايمان به خدا و به آيات او استوارند. و دوم، طايفه‌اي كه در آيا خدا الحاد و انحراف مي‌ورزند. و با اين تقسيم روشن مي‌شود كه اهل استقامت در روز قيامت در ايمني قرار دارند.
" اعْمَلُوا ما شِئْتُمْ إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ"- يعني هر چه مي‌خواهيد بكنيد كه خدا به آنچه مي‌كنيد بينا است. و اين جمله تهديد قبلي را تشديد مي‌كند.
" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِالذِّكْرِ لَمَّا جاءَهُمْ ... مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ" مراد از" ذكر" قرآن كريم است، چون قرآن مشتمل بر ذكر خداست. و اينكه جمله را
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 603
مقيد به قيد" لَمَّا جاءَهُمْ" كرده، دلالت دارد بر اينكه مراد از" الَّذِينَ كَفَرُوا" مشركين عربند كه معاصر با نزول قرآن بودند، چه قريش و چه غير آنان.

[وجوه مختلف در باره خبر" ان" در آيه:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِالذِّكْرِ لَمَّا جاءَهُمْ ..."] ..... ص: 603

مفسرين در اينكه خبر كلمه" ان" چيست اختلاف كرده‌اند، و از نظر ما ممكن است بگوييم: از سياق برمي‌آيد كه خبر آن حذف شده باشد، چون كلمه" آيات اللَّه" بر آن دلالت مي‌كرده، و لذا خود خبر در آيه نيامده، و احتياجي نبوده كه بيايد. و بنا بر اين، تقدير آيه چنين مي‌شود:" ان الذين كفروا بالذكر لما جاءهم يلقون في النار يوم القيامة- بدرستي كه آنها كه به ذكر خدا بعد از آمدنش كافر شدند در روز قيامت در آتش خواهند افتاد" و اگر اين خبر را نياورد، براي اين بود كه ذهن شنونده همه جا برود و هر احتمالي را كه ممكن است بدهد، و در نتيجه بيشتر دلواپس شود. غرض از كلام هم كه گفتيم، تهديد و ايجاد دلواپسي است. پس نياوردن خبر اين غرض را بهتر تامين مي‌كرده، لذا آن را نياورده. معنايي هم كه زمخشري در كشاف آورده كه جمله" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا ..." بدل است از جمله" إِنَّ الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي آياتِنا" به همان معناي ما برگشت مي‌كند «1».
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند. خبر كلمه" ان" جمله:" أُولئِكَ يُنادَوْنَ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ" است، كه در ضمن چند آيه بعد قرار دارد.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: خبر كلمه مذكور جمله" لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ" است. و اگر بگويي: در اين صورت بايد مي‌فرمود" لا ياتيه منهم باطل" تا معنا چنين شود" آنهايي كه به ذكر كافر شدند بعد از آنكه به سويشان نازل شد بايد بدانند كه از ناحيه آنان هيچ چيزي نمي‌تواند آن را باطل كند و آنان قادر به اينكار نيستند" در پاسخ مي‌گوييم:
بله، بايد مي‌فرمود" باطلهم" ولي اين ضمير از كلام حذف شده است. و ممكن هم هست بگوييم الف و لامي كه بر سر كلمه" باطل" آمده عوض همان ضمير است، و معناي" الباطل"،" باطلهم" مي‌باشد.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: جمله" وَ إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ ..." قائم مقام خبر است، و تقدير كلام چنين است" ان الذين كفروا بالذكر كفروا به و انه لكتاب عزيز- كساني كه به ذكر كافر شدند در حالي كه آن ذكر كتابي است عزيز".
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: خبر" ان" جمله" ما يُقالُ لَكَ ..." است، چيزي كه هست
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 201.
(2 و 3 و 4 و 5)روح المعاني، ج 24، ص 128.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 604
ضميري در آن حذف شده، و تقدير كلام" فيهم ما يقال لك" است. و معناي آيه چنين است:
در بين كساني كه به ذكر كافر شدند، در باره تو گفته نمي‌شود مگر همان حرفهايي كه در باره رسولان قبل از تو گفته مي‌شد، بدرستي كه آنان در دنيا عذابي منقرض كننده دارند، و در آخرت عذاب آتش".
و خواننده عزيز جهات تكلف در اين وجوه را متوجه است اگر كسي بينا باشد و دقت كند برايش پوشيده نيست.

[مراد از اينكه در باره قرآن فرمود كتاب عزيز است و" لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ"] ..... ص: 604

" وَ إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ"- ضمير" انه" به ذكر برمي‌گردد كه همان قرآن باشد. و" عزيز" به معناي بي نظير و يا منيع است، يعني از اينكه مغلوب چيزي شود امتناع دارد. و البته معناي دوم با جمله بعدي كه مي‌فرمايد" لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ" مناسب‌تر است.
" لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ"- آمدن باطل به سوي قرآن، به اين معنا است كه باطل در آن راه پيدا كند، يا بعضي از اجزاي آن از بين برود و باطل شود، و يا همه‌اش، به طوري كه بعضي از حقايق و معارف حقه آن غير حقه شود، و يا بعضي از احكام و شرايع آن، و توابع آن احكام از معارف اخلاقي، و يا همه اين موارد ذكر شده لغو گردد، به طوري كه ديگر قابل عمل نشود، (و چنين چيزي محال است بشود. و آيات و سوره‌هاي قرآن و معارف اعتقادي و اخلاقي و عمليش تا قيامت به اعتبار خود باقي مي‌ماند).
و بنا بر اين مراد از جمله" مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ" زمان نزول قرآن و عصرهاي بعد از آن است تا روز قيامت.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ" تمامي جهات است، هم چنان كه دو كلمه" صبح و شام" كنايه از همه زمانها است. و بنا بر اين مي‌خواهد بفرمايد: قرآن كريم از هر جهت مصون از اين است كه دستخوش بطلان گردد، و اين عموميت بنا بر وجه اول كه نظريه ما بود از اطلاق نفي در جمله" لا ياتيه" استفاده مي‌شود.
به هر حال، چه بنا به گفته ما، و چه بنا بر گفته آن مفسر، مضمون آيه اين است كه:
در بيانات قرآن تناقضي، و در خبرهايي كه داده دروغي، و در معارفش و حكمتها و شرايع و احكامش هيچ بطلاني نيست، نه مورد معارضه چيزي واقع مي‌شود، و نه دستخوش دگرگونگي مي‌گردد. و ممكن نيست چيزي كه از قرآن نيست در قرآن راه يابد، مثلا آياتش را تحريف
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 24، ص 127.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 605
كنند، و جاي آنها را تغيير دهند و يا كم و زياد كنند.
بنا بر اين، آيه شريفه همان را مي‌گويد كه آيه شريفه" إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ" «1» در صدد بيانش مي‌باشد.
" تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ"- اين جمله به منزله تعليل است براي عزيز بودن قرآن، و بيان مي‌كند كه چگونه باطل از هيچ جهتي به قرآن راه ندارد، مي‌فرمايد: و چگونه چنين نباشد با اينكه از ناحيه حكيمي محكم‌كار نازل شده حكيمي كه سستي در عمل او راه ندارد، حكيمي كه ستوده علي الاطلاق است.
" ما يُقالُ لَكَ إِلَّا ما قَدْ قِيلَ لِلرُّسُلِ مِنْ قَبْلِكَ ..."
كلمه" ما" در جمله" ما يُقالُ لَكَ" نافيه است. مراد از اين گويندگان كفاري هستند كه آن جناب را ساحر يا مجنون يا شاعر لغوگوي خواندند. و يا گفتند همه حرفهايش بهانه است كه بر ما آقايي و سروري كند، و گويندگاني كه اين حرفها را به انبياي گذشته گفتند، امت‌هاي آن انبياء بودند.
و معناي آيه اين است كه: كفاري كه تو به سوي آنها فرستاده شدي و ايشان را دعوت مي‌كني، به تو نمي‌گويند مگر همان حرفهايي را كه به انبياي قبل از تو مي‌گفتند.
" إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ وَ ذُو عِقابٍ أَلِيمٍ"- اين جمله در مقام تهديد و وعيد است، مي‌فرمايد پروردگار شما همانطور كه داراي مغفرت است، داراي عقابي دردناك نيز هست، يعني منتظر باش، و يا اينان منتظر باشند، تا ببينند از ناحيه پروردگارشان چه بر سرشان مي‌آيد، آيا با اينكه همان حرفهايي كه امت‌هاي گذشته مي‌زدند و اينان نيز مي‌زنند خدا با مغفرتش با ايشان معامله مي‌كند، و يا با عقابش؟ و بنا بر اين، آيه شريفه در معناي آيه" اعْمَلُوا ما شِئْتُمْ إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ" مي‌باشد، يعني آنچه از نيكي و بدي انجام دهيد جزايش عينا به شما مي‌رسد.
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند: معناي آيه اين است كه: به تو در باره اينهايي كه به ذكر كافر شدند وحي نمي‌شود مگر همان كه به رسولان قبل از تو وحي مي‌شد، و آن اين بود كه پروردگار تو داراي مغفرت و عقابي دردناك است. پس مراد از" قول" وحي است. و جمله" إِنَّ رَبَّكَ ..." بيان" ما قد قيل" است.
__________________________________________________
(1)سوره حجر، آيه 9.
(2)روح المعاني، ج 24، ص 129.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 606

[توضيح آيه:" وَ لَوْ جَعَلْناهُ قُرْآناً أَعْجَمِيًّا ..."] ..... ص: 606

" وَ لَوْ جَعَلْناهُ قُرْآناً أَعْجَمِيًّا لَقالُوا لَوْ لا فُصِّلَتْ آياتُهُ ءَ أَعْجَمِيٌّ وَ عَرَبِيٌّ" راغب مي‌گويد كلمه" عجمه" در مقابل" ابانه- روشن‌گويي" است (كه به فارسي آن را كلام گنگ مي‌گويند). و نيز مي‌گويد:" عجم" به معناي غير عرب است، و غير عرب را عجمي مي‌گويند، و اعجم به كسي مي‌گويند كه در زبانش لكنت باشد، حال چه اينكه عرب باشد يا غير عرب، چون عرب همان طور كه زبان غير عربي را نمي‌فهمد، زبان چنين كسي را هم دير مي‌فهمد، و لو اينكه عربي حرف بزند «1». پس كلمه" اعجمي" به معناي غير عربي و غير بليغ است، چه اينكه اصلا عرب نباشد، يا آنكه عرب باشد ولي لكنتي در زبانش باشد. پس كلمه" أعجمي" صفت چنين شخصي است، نه صفت كلام، و اگر در آيه شريفه بر كلام اطلاق شده، مانند اطلاق عربي بر كلام، مجازي است.
پس معناي آيه اين است كه: اگر ما قرآن را أعجمي مي‌كرديم، يعني كلامي بود كه مقاصدش را نمي‌رساند، و نظمش بليغ نبود كفار از قوم تو مي‌گفتند چرا آياتش را روشن و مبين نكردي، و چرا مطالبش را از هم جدا نساختي، آيا كتابي أعجمي و گنگ بر مردمي عربي نازل مي‌شود؟ و اين دو با هم منافات دارد.
و اگر فرمود" عربي" و نفرمود" عربيون" و يا" عربية" با اينكه كتاب به جمعيتي كه همان عرب باشد نازل شده، براي اين بود كه منظور صرف عربيت بود، و كاري به يك نفر و چند نفر نداشت، بلكه تنها منظور بيان اين نكته است كه نبايد بين كلام و مخاطب به آن تنافي باشد، حال چه مخاطب يكي باشد و چه بسيار.
در كشاف گفته: اگر بپرسي چطور ممكن است منظور از كلمه" عربي" مردمي باشد كه قرآن براي آنان نازل شده و اين صحيح نيست كه كلمه" عربي" بر امت عرب اطلاق شود، در جواب مي‌گوييم: اين اطلاق در اين مقام بايد همين طور باشد، چون در مقامي كه منكر مي‌خواهد نامه‌اي گنگ و غير مفهوم را انكار و مذمت كند، هر چند كه نامه به قومي از عرب نوشته شده باشد، مي‌گويد: آيا براي خواننده عربي نامه‌اي أعجمي مي‌نويسد؟ براي اينكه مقام، مقام نامناسب بودن حال نامه با حال خواننده آن است، نه بيان اينكه خواننده يك نفر است يا يك جمعيت، و به همين جهت بايد عبارت از هر خصوصيت ديگري كه ممكن است ذهن شنونده را متوجه آن كند، و از غرض باز بدارد مجرد سازد.
و لذا مي‌بيني كه اشخاص وقتي لباس بلند بر تن زني كوتاه‌قامت مي‌بينند، مي‌گويند
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" عجم".
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 607
" لباس بلند و لابس قصير است". و اگر بگويند" لباس بلند و لابسه قصيره" است، در حقيقت لكنتي در كلام آورده‌اند، و به اصطلاح زيادي حرف زده‌اند، براي اينكه گفتگو در باره مذكر بودن لابس يا مؤنث بودن او نبود، بلكه گفتگو در باره غرضي بود ما وراي آن «1».
" قُلْ هُوَ لِلَّذِينَ آمَنُوا هُديً وَ شِفاءٌ"- اين جمله اين نكته را بيان مي‌كند كه اثر و خاصيت قرآن دائر مدار واژه عربيش نيست، بلكه اين مردمند كه در مقابل آن دو جورند، طايفه‌اي با ايمان و طايفه‌اي ديگر بي‌ايمانند، و گرنه قرآن هدايت و شفاء است براي هر كس كه داراي ايمان باشد، و او را به سوي حق هدايت مي‌كند. و بيماريهاي دروني را، از قبيل شك و ريب، شفا مي‌دهد. و در عين حال براي كساني كه ايمان نمي‌آورند ضلالت و كوري است، و باعث آن است كه حق و راه رشاد را تشخيص ندهند.
و در اينكه مردم بي‌ايمان را چنين توصيف كرده كه در گوشهايشان" وقر" و سنگيني دارند، اشاره است به اعترافي كه خود آنان كرده بودند، و در اول همين سوره از ايشان حكايت كرد كه گفتند" وَ فِي آذانِنا وَقْرٌ".
" أُولئِكَ يُنادَوْنَ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ"- منظور از ندا شدنشان از محلي دور اين است كه نه صدايي را مي‌شنوند، و نه صاحب صدا را مي‌بينند، و اين خود تمثيلي است از حال كفار كه نه موعظتي را مي‌پذيرند، و نه حجتي را تعقل مي‌كنند.

[معناي اينكه ملائكه به مؤمنين مي‌گويند ما در دنيا و آخرت اولياء شما هستيم] ..... ص: 607

" وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ فَاخْتُلِفَ فِيهِ ..."
اين آيه شريفه رسول خدا (ص) را از اينكه قومش لجبازي مي‌كنند و به كتابش كفر مي‌ورزند، تسليت مي‌دهد.
" وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ"- منظور از اين كلمه كه" اگر از ناحيه پروردگار متعال قبلا نگذشته بود به زندگي كفار خاتمه داده مي‌شد" همان جمله" وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ" «2» است كه در آغاز خلقت خطاب به بني نوع آدم فرموده بود.
" وَ إِنَّهُمْ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ"- يعني قوم حضرت موسي (ع) نسبت به كتاب موسي در شكي ريب‌آور بودند، اين را بدان جهت مي‌فرمايد تا خاطر خطير رسول خدا (ص) را نسبت به آنچه از قوم خود مي‌بيند تسليت دهد.
" مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَيْها ..."
يعني عمل، قائم به صاحب عمل است، و بيانگر حال او است. اگر عمل صالح و
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج، ص
(2)سوره اعراف، آيه 24.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 608
مفيد باشد خود او هم از آن سود مي‌برد، و اگر مضر و بد باشد، خودش از آن متضرر مي‌گردد.
پس اين رفتار خداي تعالي كه نفع عمل صالح را به صاحبش مي‌رساند و او را ثواب مي‌دهد، و ضرر عمل بد را نيز به صاحبش مي‌رساند و عقابش مي‌كند، اصلا ظلمي نيست، و چنان نيست كه وضع شي‌ء در غير موضعش باشد.
و اگر اين روش از خداي تعالي ظلم باشد، بايد در ثواب دادن ميليونها بنده و عقاب كردن ميليونها ديگر، در برابر ميلياردها عمل نيك و بد، ظلام بندگان باشد، ولي از آنجايي كه گفتيم اين روش ظلم نيست، پس خداي تعالي ظلام بندگان نمي‌باشد، و با اين بيان روشن مي‌شود كه چرا فرمود" پروردگار تو ظلام بندگان نيست" و نفرمود:" پروردگار تو ظالم به بندگان نيست" «1».
" إِلَيْهِ يُرَدُّ عِلْمُ السَّاعَةِ ... إِلَّا بِعِلْمِهِ" برگشتن علم به قيامت به سوي خدا، به معناي آن است كه اين علم مختص به او است، و احدي به جز او اطلاعي از آن ندارد. و اين معنا در كلام مجيدش مكرر آمده.
" وَ ما تَخْرُجُ مِنْ ثَمَراتٍ مِنْ أَكْمامِها"- كلمه" ثمرات" در اين جمله فاعل" تخرج" است. و حرف" من" كه بر سر آن آمده زايده است و تنها خاصيت تاكيد را دارد، مانند حرف" باء" در جمله" وَ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً" «2» و كلمه" أكمام" جمع" كم" است كه به معناي غلاف و پوسته روي ميوه است، و معناي جمله اين است كه: هيچ ميوه‌اي از ظرف و غلافش بيرون نمي‌آيد و هيچ ماده‌اي حامله نمي‌شود و وضع حمل نمي‌كند، مگر با علم خدا، يعني خداي تعالي به تمام جزئيات احوال هر چيزي دانا است.
__________________________________________________
(1)مؤلف در هنگام مقابله، اين احتمال را هم دادند كه آوردن صيغه مبالغه به منظور اين بوده كه بفهماند انواع عذابها در قيامت بسيار است.
ممكن هم هست علت آوردن صيغه مبالغه" ظلام" را اين بگيريم كه خواسته است به كيفيت ظلم اشاره كرده باشد، نه به كميت آن كه در وجه قبلي گذشت. به اين بيان كه: اشاره كند به اينكه عذاب دوزخ آن قدر شديد و طاقت‌فرسا است كه از هر كسي نسبت به هر كس ديگري سرمي‌زند، مردم او را" ظلام- بسيار ستمگر" مي‌دانستند، چون هيچ ستمگري حاضر نيست دشمن خود را به چنين عذابي گرفتار كند، و اصلا چنين عذابي در اختيار احدي نيست، چون آتشي است كه دست خدا افروخته، نه آتش معمولي، ولي چون عذاب مذكور اثر و خاصيت اعمال خود مردم است، و به عبارتي: عين اعمال ايشان است كه در آخرت به اين صورت در مي‌آيد، لذا نمي‌توان گفت خدا ظلام به بندگان است. مترجم.
(2)سوره نساء، آيه 79.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 609
پس خداي سبحان بدان جهت كه آفريدگار اشياء است، و گرداننده احوال آنها است، عالم به آنها و به جزئيات حالات آنها، و مراقب وضع آنها نيز هست، و اين بهترين تدبير است و به همين جهت تنها او رب و معبود است.
بنا بر اين، آيه شريفه در مقام اشاره به يگانگي خداي تعالي در ربوبيت و الوهيت است، و به همين جهت است كه در ذيل اين صدر فرموده:" وَ يَوْمَ يُنادِيهِمْ أَيْنَ شُرَكائِي ...".
" وَ يَوْمَ يُنادِيهِمْ أَيْنَ شُرَكائِي قالُوا آذَنَّاكَ ما مِنَّا مِنْ شَهِيدٍ ... مِنْ مَحِيصٍ" ظرف" يوم" متعلق است به جمله" قالوا". بعضي «1» گفته‌اند: ظرف است براي مطلبي تقديري كه فعلا نمي‌شود بيان نمود و بدين جهت عمدا نام آن را نبرد تا اعلام كند كه آن قدر مهم است كه بيان، قاصر از معرفي آن است، هم چنان كه در جمله" يَوْمَ يَجْمَعُ اللَّهُ الرُّسُلَ" نيز ظرف" يوم" متعلق به چنين مظروفي است «2».
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: متعلق است به چيزي كه حذف شده، از قبيل" بياد آر" و امثال آن.
و بعيد نيست كه وجه اول با صدر آيه مناسب‌تر باشد، البته به شرطي كه صدر آيه را به همان معنايي بگيريم كه ما احتمالش را داديم كه در اين صورت آيه شريفه در مقام نفي شركاء خواهد بود، از اين راه كه تدبير عالم قائم به خداي تعالي است، و خود مشركين هم در قيامت به آن اعتراف مي‌كنند.
كلمه" آذناك" از مصدر" ايذان" است كه به معناي اعلام مي‌باشد. و مراد از اينكه مي‌گويند: ما به تو اعلام مي‌كنيم كه هيچ يك شهيد نيستيم، اين است كه هيچ يك از ما شهادت زباني نمي‌دهد. و يا شهيد به معناي رؤيت حضوري است كه بنا بر معناي دوم جمله" وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَدْعُونَ مِنْ قَبْلُ" عطف تفسيري مي‌شود كه علت انتفاي شهادت را بيان مي‌كند.
" وَ ظَنُّوا ما لَهُمْ مِنْ مَحِيصٍ"- كلمه" ظن" به طوري كه مي‌گويند در اينجا به معناي يقين است. و كلمه" محيص" به معناي مفر و گريزگاه است. و معناي آيه اين است كه:
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 3.
(2)توضيح اينكه در اين دو آيه نمي‌فرمايد روزي كه ندا مي‌شوند و يا روزي كه خدا رسولان را جمع مي‌كند چه مي‌شود براي اينكه اشاره كند به عظمت مطلب و اينكه بيان قاصر از ايفاي آن است.
مترجم. [.....]
(3)روح المعاني، ج 25، ص 3.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 610
روزي كه خداي تعالي مشركين را از دور صدا مي‌زند: كجا هستند شريكان من؟- يعني آن سنگ و چوبهايي كه شما شريك من مي‌پنداشتيد؟ مي‌گويند: اينكه به تو اعلام مي‌كنيم كه احدي از ما نيست كه عليه تو به وجود شركايي شهادت و گواهي دهد. و يا اين است كه:
احدي از ما نيست كه شركايي براي تو ببيند. آري در آن روز آن خداياني كه در دنيا به جاي خدا مي‌خواندند از نظر ايشان غايب مي‌شوند، و يقين مي‌كنند كه ديگر هيچ گريزگاهي از عذاب ندارند.
" لا يَسْأَمُ الْإِنْسانُ مِنْ دُعاءِ الْخَيْرِ وَ إِنْ مَسَّهُ الشَّرُّ فَيَؤُسٌ قَنُوطٌ" كلمه" يسئم" از مصدر" سامه" است كه به معناي ملال و آزردگي است، و كلمه" يؤس" و" قنوط" هر دو به معناي قطع شدن اميد است، و كلمه" دعا" به معناي طلب است.
از اين آيه شريفه شروع به پايان دادن سوره شده و علت جحود و لجبازي كفار در مقابل حق صريح را بيان مي‌كند، و مي‌فرمايد: انسان به خودش مغرور است، وقتي شري به او مي‌رسد كه از دفعش عاجز مي‌ماند، از هر خيري مايوس گشته، متوسل به دعاء و درخواست و توجه به پروردگارش مي‌شود. و اگر خيري به او برسد به آن خير مشغول و سرگرم مي‌شود، و دچار خودبيني و خودپسندي شده، و همان خير، هر حق و حقيقتي را از ياد او مي‌برد.
و معناي آيه اين است كه: انسان از طلب خير خسته نمي‌شود، هر چه را كه براي زندگيش نافع ببيند در طلبش برمي‌خيزد، و اگر شري به او برسد بيش از اندازه دچار نوميدي و ياس مي‌گردد، چون مي‌بيند اسبابي را كه به آنها تكيه داشت همه از كار افتاده. و اين نوميدي‌اش به بياني كه خواهد آمد منافات ندارد با اينكه در همين حال به خدا اميد ببندد.

[نكوهش انسان از جهت اينكه در حال تنعم از خدا غافل و روي گردان است و در سختي و تنگي به دعا مي‌پردازد] ..... ص: 610

" وَ لَئِنْ أَذَقْناهُ رَحْمَةً مِنَّا مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ هذا لِي ..."
با در نظر گرفتن آيه قبلي، جا داشت بفرمايد" و ان ذاق خيرا قال هذا لي" و ليكن اينطور نفرمود، و به جاي" ذاق" فرمود" أذقناه" و به جاي" خيرا" فرمود" رحمة منا"، بدان جهت كه بفهماند خيري كه چشيده رحمتي از ناحيه خدا بود، و خدا آن خير را به كامش ريخته، و گرنه او خودش نمي‌توانست آن خير را به سوي خود جلب كند، چون مالك آن نيست. اگر مالكش بود هيچ وقت از او جدا نمي‌شد، و گرفتار" ضراء" نمي‌گشت. و به همين منظور جمله" وَ لَئِنْ أَذَقْناهُ" را مقيد كرد به جمله" مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ".
" لَيَقُولَنَّ هذا لِي"- يعني مي‌گويد: خود، مالك اين خير هستم، و به همين جهت اختيار آن را دارم كه هر كاري بخواهم با آن بكنم، و هر جور كه بخواهم در آن تصرف نمايم و
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 611
احدي حق ندارد مرا از هيچ جهت از آن منع كند، و يا بر سر كاري از كارهايم از من حساب بكشد. و چون زبانحال انسان در چنين حالي اين است لذا دنبالش اضافه كرد:" وَ ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً"، و من اصلا ايماني به قيام قيامت كه روز حسابرسي است ندارم.
" وَ لَئِنْ رُجِعْتُ إِلي رَبِّي إِنَّ لِي عِنْدَهُ لَلْحُسْني"- يعني و به فرض هم كه بازگشتي به سوي خدا داشته باشم، تازه نزد او مثوبتي حسني و سرانجامي نيك خواهم داشت. و اين زبان حال هم ناشي از عقيده‌اي است كه انسان خودپسند در باره خود دارد، يعني خود را داراي كرامت مي‌داند، و مستحق خير مي‌پندارد، گويا مي‌گويد: آنچه از خير كه بدستم آمده (اگر از ناحيه خودم بوده كه كسي حق حساب‌كشي از مرا ندارد)، و اگر از ناحيه خدا بوده، پس معلوم مي‌شود من نزد خدا كرامت و احترامي دارم، و همين خود دليل است بر اينكه اگر قيامتي هم باشد، و به سوي پروردگارم برگردم، نزد او نيز سرانجامي نيك خواهم داشت.
بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود: سوگند مي‌خورم بر اينكه اگر به انسان از ناحيه خود رحمتي بچشانيم، رحمتي كه از ناحيه ما است، و او نه مالك آن است و نه استحقاقش را دارد (براي اينكه من اين رحمت را بعد از ضرائي كه به او رسيده بود چشاندم، و او بايد بفهمد كه مالك و مستحق آن خير و رحمت نيست، زيرا اگر بود از اول مي‌بود، و ديگر لحظه‌اي پيش دچار ضراء نمي‌شد) مي‌گويد:" هذا لِي- اين خير از آن من است" بدين جهت كه حال و روز سابقش را فراموش كرده.
و در جمله" هذا لِي" اشاره به خود نعمت مي‌كند، نمي‌گويد اين رحمت از آن من است، چون اگر بگويد اين رحمت، در حقيقت اعتراف كرده به اينكه از ناحيه خداست، بلكه از روي تكبر و غرور مي‌گويد" اين از آن من است" و احدي حق ندارد مرا از هر كاري كه با آن مي‌كنم منع نمايد، و از من حساب بكشد، و من گمان نمي‌كنم قيامتي بپا شود،- و در آن به حساب اشخاص برسند- و سوگند مي‌خورم كه به فرض هم كه به سوي پروردگارم برگردم، و قيامت قيام كند، تازه نزد پروردگارم عاقبت خوبي دارم، چون من در درگاه او حرمتي دارم، به شهادت آن نعمت‌ها كه به من ارزاني داشت.
اين آيه شريفه نظير آيه" ما أَظُنُّ أَنْ تَبِيدَ هذِهِ أَبَداً وَ ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً وَ لَئِنْ رُدِدْتُ إِلي رَبِّي لَأَجِدَنَّ خَيْراً مِنْها مُنْقَلَباً" «1» است، كه راجع به داستان آن مردي است كه باغي بزرگ
__________________________________________________
(1)سوره كهف، آيه 35 و 36.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 612
داشت، و شرحش تا اندازه‌اي در تفسير سوره كهف گذشت.
" فَلَنُنَبِّئَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِما عَمِلُوا وَ لَنُذِيقَنَّهُمْ مِنْ عَذابٍ غَلِيظٍ"- اين آيه شريفه تهديد و وعيدي است به كفار.
" وَ إِذا أَنْعَمْنا عَلَي الْإِنْسانِ أَعْرَضَ وَ نَأي بِجانِبِهِ وَ إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ فَذُو دُعاءٍ عَرِيضٍ" كلمه" نا" از ماده" ناي" است كه به معناي دور شدن است. و مراد از كلمه" جانب" پهلو است، و ممكن است مراد از آن جهت و مكان باشد، پس اينكه فرمود:" وَ نَأي بِجانِبِهِ" كنايه است از دور شدن و خود را كنار كشيدن، و اين هم كنايه است از تكبر و نخوت، و مراد از" دعاي عريض" دعاي وسيع و طولاني است، و اين خود كنايه است از استمرار و اصرار دعا كننده در دعاي خود. و آيه شريفه در مقام مذمت انسان و توبيخ وي است به اينكه وقتي خداي تعالي به او نعمتي مي‌دهد او از خدا روي مي‌گرداند، و تكبر مي‌كند. و چون نعمتي را از او سلب مي‌كند، باز به ياد خدا مي‌افتد و به سويش روي مي‌آورد، و بطور دايم دست به دعا برمي‌دارد، و در دعايش اصرار مي‌ورزد.
" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كانَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ ثُمَّ كَفَرْتُمْ بِهِ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ هُوَ فِي شِقاقٍ بَعِيدٍ" كلمه" أ رأيتم" (بر خلاف معنايي كه از ماده و هيئتش به نظر مي‌رسد) به معناي" خبر دهيد مرا" مي‌باشد. و كلمه" شقاق" و نيز كلمه" مشاقه" به معناي خلاف و مخالفت است. و كلمه" شقاق بعيد" به معناي اختلاف شديد است كه قابل اتفاق نيست و جمله" مِمَّنْ هُوَ فِي شِقاقٍ بَعِيدٍ" كنايه است از مشركين. و اگر نفرمود" منكم- از شما" با اينكه خطاب به مشركين بود، بلكه به جاي آن موصولي (من) وصله‌اي" هُوَ فِي شِقاقٍ بَعِيدٍ" را آورد، براي اين است كه صله و موصول معناي صفت را مي‌دهد، و خواست تا به اين وسيله بر علت حكم- يعني اينكه از شما گمراهتر كسي نيست- دلالت كرده باشد، و بفهماند بدين جهت كسي گمراهتر از شما نيست كه شما در شقاقي بعيد هستيد، بعيد از حق، آن حقي كه ديگر ما فوق ندارد.

[اعراض از قرآن حتي با احتمال اينكه از ناحيه خدا باشد، بر خلاف حكم عقل است] ..... ص: 612

در نتيجه مفاد آيه اين است كه: قرآن شما را به سوي خدا مي‌خواند، و به بانك بلند اعلام مي‌دارد كه از ناحيه خداست، پس حد اقل، احتمال اين را بدهيد كه در ادعاي خود راست مي‌گويد، چون همين كه اين احتمال عقلايي را بدهيد، كافي است كه به حكم عقل نظر كردن در امر آن برايتان واجب شود، زيرا عقل دفع ضرر احتمالي را هم واجب مي‌داند، و چه ضرري خطرناكتر از هلاكتي ابدي كه اين قرآن شما را از آن هشدار مي‌دهد؟ پس به حكم عقل ديگر معنا ندارد كه به كلي از آن اعراض كنيد.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 613
" سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ ..."
كلمه" آفاق" جمع افق است كه به معناي ناحيه است. و كلمه" شهيد" به معناي شاهد، و يا به معناي مشهود است، و البته معناي دوم با سياق آيه مناسب‌تر است. و ضمير" انه" به طوري كه از سياق برمي‌آيد به قرآن برمي‌گردد. آيه قبلي هم كه كفر مشركين در قرآن را ذكر مي‌كرد مؤيد آن است. و بنا بر اين، پس آيه مورد بحث اين وعده را مي‌دهد كه خداي سبحان به زودي آياتي در آفاق و در نفس خود بشر نشان مي‌دهد، تا براي همه روشن گردد كه قرآن حق است.

[سه احتمال در باره مراد از" آيات" در آيه:" سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ ..."] ..... ص: 613

و آياتي كه بتواند حقانيت قرآن را اثبات كند، آياتي از خود قرآن خواهد بود كه از حوادث و وعده‌هايي خبر مي‌دهد كه به زودي واقع خواهد شد، مانند آياتي كه خبر مي‌دهد كه به زودي خداي سبحان پيامبرش و مؤمنين را ياري مي‌كند، و زمين را در اختيار آنان قرار داده، دين آنان را بر تمامي اديان غلبه مي‌دهد و از مشركين قريش انتقام مي‌گيرد.
هم چنان كه ديديم اينطور شد، نخست پيامبر خود را دستور داد تا از مكه به مدينه هجرت كند، چون ديگر كارد به استخوان رسيده بود، و آن جناب و مؤمنين به وي در نهايت شدت قرار گرفته بودند، نه كسي ما فوق خود داشتند تا در زير سايه قدرت او ايمن باشند، و نه در خانه خود مي‌توانستند درنگ كنند، و بعد از هجرت، صناديد و بزرگان قريش را در بدر شكست داد، و مدام امر آن جناب بالا مي‌گرفت تا آنكه مكه بدست حضرتش فتح شد، و همه شبه جزيره عرب بفرمانش در آمد، و بعد از آن كه خود آن جناب از دنيا رفت، بيشتر آبادي كره زمين به دست مسلمانان فتح گرديد، و خداي سبحان آيات خود را در آفاق و نواحي زمين به مشركين نشان داد، و هم آيات خود را در نفس مشركين نشان داد، و همه آنان را در بدر به هلاكت رسانيد.
البته اين حوادث تاريخي از اين جهت كه حوادثي تاريخي بودند آيت خدا بر حقانيت قرآن نبودند، بلكه از اين جهت آيت بودند كه قبل از اينكه واقع شوند قرآن كريم از وقوع آنها خبر داده بود، و درست همانطور كه قرآن خبر داده بود واقع شد.
احتمال هم دارد مراد از" آيات" و روشن شدن حق به وسيله آن آيات، آن مطلبي باشد كه از آيات ديگر استفاده مي‌شود، و آن اينكه خداي تعالي به زودي دين خود را به تمام معناي كلمه ظاهر، و بر همه اديان غالب مي‌سازد، به طوري كه ديگر در روي زمين غير از خداي يگانه هيچ چيزي پرستش نشود، و هماي سعادت بر سر تمامي افراد نوع بشر بال بگستراند كه رسيدن چنين روزي غايت و هدف از خلقت بشر بود. و ما اگر به خاطر داشته ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 614
باشيد اين معنا را از آيه شريفه" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ" «1»، و آياتي ديگر استفاده كرديم، و با دليل عقلي هم تاييدش نموديم.
و فرقي كه بين اين وجه با وجه قبلي است، اين است كه بنا بر وجه اول روي سخن در آيه مورد بحث تنها به مشركين مكه و پيروان ايشان است. و بنا بر وجه دوم به عموم مشركين امت است، ولي به هر حال خطاب در آن عمومي و اجتماعي است، و ممكن هم هست بين هر دو وجه جمع كرد.
احتمال هم دارد مراد آن حالتي باشد كه انسان در لحظات آخر عمر پيدا مي‌كند، كه همه پندارهايش نقش بر آب شده، و ادعاءهايي كه داشت از بين رفته، و ديگر دستش از همه جا بريده، به غير از خداي عز و جل چيزي برايش نمانده است، مؤيد اين معنا ذيل آيه و آيه بعد از آن است. و بنا بر اين، احتمال ضمير در" أَنَّهُ الْحَقُّ" به خداي سبحان برمي‌گردد.
البته مفسرين در معناي آيه اقوالي ديگر دارند كه از نقل آنها صرفنظر كرديم.
" أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ" فاعل" لم يكف" جمله" بربك" است، چون حرف" با" در آن زايد، است، و جمله" أَنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ" بدل از فاعل است، و استفهام در جمله استفهام انكاري است، و معناي جمله اين است كه: آيا براي روشن شدن حق كافي نيست كه پروردگار تو مشهود بر هر چيز است؟ آري كافي است براي اينكه هيچ موجودي نيست مگر آنكه از جميع جهاتش محتاج به خدا و وابسته به او است، و او قائم بر آن و قاهر و ما فوق آن است، پس خداي تعالي براي هر چيزي مشهود و معلوم است، هر چند كه بعضي او را نشناسند.
و اتصال جمله مورد بحث به جمله" سَنُرِيهِمْ ..." بنا بر وجه سوم از وجوه گذشته روشن است، ولي بنا بر دو وجه اول وجه اتصالش خيلي روشن نيست، و شايد اين باشد كه مشركين اگر به قرآن كفر ورزيدند، براي اين بود كه به توحيد دعوت مي‌كرده، و به همين جهت در صدر آيه شريفه كه استدلال مي‌كرد بر حقانيت قرآن، ناگهان به حقانيت دعوتش منتقل شده، و بدون اينكه واسطه‌اي قرار دهد در ذيل آيه مستقيما به استدلال بر آن پرداخته.
گويا فرموده: به زودي آيات خود را به ايشان مي‌نمايانيم تا برايشان روشن گردد كه قرآن حق است، و در نتيجه از اين راه برايشان محقق شود كه پروردگار تو يكي است و شريك
__________________________________________________
(1)خدا به كساني كه ايمان آورده و عمل صالح كردند وعده داده كه ايشان را جانشين در زمين كند. سوره نور، آيه 55.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 615
ندارد، آن گاه فرموده: نه، اين راه، راه دوري است، و در اين ميان راهي نزديك‌تر هست، و آن اين است كه بگوييم:" آيا براي ايشان كافي نيست كه پروردگار تو معلوم براي هر چيز است"؟
" أَلا إِنَّهُمْ فِي مِرْيَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ ..."
آنچه از سياق استفاده مي‌شود اين است كه در آيه شريفه هشدار مي‌دهد به اينكه مشركين از اجتماع بر وحدانيت خداي تعالي از اين طريق كه او شهيد بر هر چيز است استفاده نمي‌كنند، با اينكه اين طريق روشن‌ترين برهان بر مساله توحيد است، اگر كسي تعقل كند.
و اين بدان جهت است كه دلهايشان در باره مساله معاد و لقاي خدا دچار بيماري شك و ريب است، و بدين جهت است كه نمي‌توانند بفهمند خداي تعالي شهيد بر هر چيز است، و او و صفات و افعالش محجوب از هيچ يك از مخلوقات خود نيست.
آن گاه هشدار مي‌دهد به اينكه" أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ مُحِيطٌ" تا به وسيله آن اين شك و ريب از دلهايشان برطرف و ريشه‌كن شود، و آن هشدار عبارت است از اينكه: خداي تعالي به هر چيزي احاطه دارد، البته نه احاطه‌اي كه ما به چيزي داريم، بلكه احاطه‌اي كه لايق به ساحت قدس و كبريايي او باشد، پس هيچ مكان و مكيني از خدا خالي نيست، و هيچ چيز از نظر او پنهان نيست، و داخل در هيچ چيزي هم نيست.
مفسرين در معناي اين آيه اقوالي دارند، كه اگر به آنها مراجعه كني قطعا تعجب خواهي كرد.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل برخي آيات گذشته)] ..... ص: 615

در الدر المنثور است كه ابن عساكر از عكرمة روايت كرده كه در تفسير آيه" أَ فَمَنْ يُلْقي فِي النَّارِ خَيْرٌ أَمْ مَنْ يَأْتِي آمِناً يَوْمَ الْقِيامَةِ" گفته است: اين آيه شريفه در باره عمار بن ياسر (رضوان اللَّه عليه) و ابي جهل نازل شده «1».
مؤلف: و نيز الدر المنثور اين روايت را از تعدادي از كتب از بشر بن تميم روايت كرده. ابن مردويه هم از ابن عباس نقل كرده كه: گفت منظور از" أَ فَمَنْ يُلْقي فِي النَّارِ" ابي جهل بن هشام، و منظور از" أَمْ مَنْ يَأْتِي آمِناً يَوْمَ الْقِيامَةِ" ابو بكر صديق است. ولي همه اين
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 5، ص 366.
ترجمه الميزان، ج‌17، ص: 616
روايات از باب تطبيق است.
و در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از حضرت ابي جعفر (ع) روايت كرده، كه در معناي آيه" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِالذِّكْرِ لَمَّا جاءَهُمْ" فرموده: يعني قرآن. و در ذيل جمله" لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ" فرموده: يعني نه از راه تورات باطلي به قرآن راه مي‌يابد، و نه از طريق انجيل و زبور،" وَ لا مِنْ خَلْفِهِ" يعني و نه بعد از آن كتابي پيدا مي‌شود كه آن را باطل كند «1». و در مجمع البيان در ذيل همين آيه گفته است: در معناي آن اقوالي است. تا آنجا كه مي‌گويد: قول سوم اين است كه آيه شريفه مي‌خواهد بفرمايد: در خبرهايي كه قرآن از گذشته داده باطلي نيست، و در خبرهايي هم كه از آينده داده باطلي نيست، بلكه اخبار قرآن همه‌اش مطابق با واقع است، و اين معنا از حضرت ابي جعفر باقر و امام صادق (ع) نيز روايت شده «2». و در تفسير قمي در ذيل آيه" ءَ أَعْجَمِيٌّ وَ عَرَبِيٌّ" فرموده: اگر اين قرآن اعجمي بود مي‌گفتند: چطور ما آن را بياموزيم، در حالي كه زبان ما عربي است، و چرا آن را عربي نياوردي، لذا خداي تعالي خواست آن را به زبان ايشان نازل كند، هم چنان كه فرموده:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسانِ قَوْمِهِ- هيچ رسولي نفرستاديم مگر به زبان قوم خودش" «3».
و در روضه كافي به سند خود از طيار از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ" فرموده: منظور فرو رفتن در زمين، و مسخ شدن، و هدف سنگهاي آسماني قرار گرفتن است. راوي مي‌گويد:
پرسيدم" حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ" يعني چه؟ فرمود: اين را فعلا رها كن، اين مربوط به قيام قائم است «4».
و در ارشاد مفيد از علي بن ابي حمزه، از ابي الحسن موسي بن جعفر (ع) روايت آورده كه در ذيل آيه شريفه بالا فرمود: منظور فتنه‌هايي است كه در آفاق زمين رخ مي‌دهد و مسخي كه دشمنان حق را نابود مي‌كند «5».
و در روضه كافي به سند خود از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: آيت در انفس، مسخ، و آيت در آفاق ناسازگاري روزگار است تا قدرت خداي عز و جل را هم در نفس خود ببينند و هم در آفاق. عرضه داشتم:" حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ" چه معنا دارد؟ فرمود: منظور خروج قائم است، چون آن حقي كه نزد خدا است و روزي براي خلق هويدا مي‌شود و خلق او را مي‌بينند، همان قائم (ص) است. «6»
و الحمد للَّه رب العالمين
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 266.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 15.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 266.
(4)كافي، ج 8، ص 166، ح 118.
(5)ارشاد مفيد، ص 359.
(6)روضه كافي، ج 8، ص 381، ح 575.

جلد هيجدهم

(42)سوره شوري مكي است و پنجاه و سه آيه دارد (53)..... ص : 3

[سوره الشوري (42): آيات 1 تا 6]..... ص : 3

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
حم (1) عسق (2) كَذلِكَ يُوحِي إِلَيْكَ وَ إِلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ اللَّهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (3) لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ (4)
تَكادُ السَّماواتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْ فَوْقِهِنَّ وَ الْمَلائِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي الْأَرْضِ أَلا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ (5) وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ اللَّهُ حَفِيظٌ عَلَيْهِمْ وَ ما أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكِيلٍ (6)

ترجمه آيات..... ص : 3

به نام خداوند بخشنده مهربان.
حم (1).
عسق (2).
اين چنين خداي عزيز حكيم به سوي تو و به سوي انبياي قبل از تو وحي مي‌فرستاد (3).
خدايي كه آنچه در آسمانها و در زمين است ملك او است و او علي و عظيم است (4).
(اين وحي آن قدر عظيم است كه مبدأ نزولش يعني) آسمانها، نزديك است از بالا شكافته شود و ملائكه هم (كه مي‌بينند خداوند بندگان خود را مهمل نگذاشته به منظور هدايتشان وحي مي‌فرستد) او را تسبيح و حمد مي‌گويند و براي سكنه زمين استغفار مي‌كنند، و اعلام مي‌دارند كه بدانيد خدا آمرزگار رحيم است (5).
و كساني كه غير از خدا اوليايي مي‌گيرند باز خدا نگهبان آنها است و تو بر آنان وكالت نداري (6).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 4

بيان آيات [مدار سخن در سوره مباركه شوري و وجوه مختلفي كه در باره حروف مقطعه قرآن گفته شده است]..... ص : 4

اشاره

اين سوره پيرامون مساله وحي سخن مي‌گويد كه خود نوعي تكلم از ناحيه خداي سبحان با انبياء و رسل او است. هم چنان كه مي‌بينيم در آغاز مي‌فرمايد" كَذلِكَ يُوحِي إِلَيْكَ وَ إِلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ اللَّهُ..." و در آخر هم مي‌فرمايد" وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً"- تا آخر سوره. و نيز در بين سوره هم چند نوبت سخن از وحي مي‌آورد، يك جا مي‌فرمايد:" وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ قُرْآناً عَرَبِيًّا..." جايي ديگر مي‌فرمايد:" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً..." و نيز مي‌فرمايد:" اللَّهُ الَّذِي أَنْزَلَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ وَ الْمِيزانَ..." و همچنين چند نوبت در سوره سخن از رزق به ميان آورده چون وحي خود رزقي است براي انبياء.
بنا بر اين مساله وحي موضوعي است كه در اين سوره محور كلام قرار گرفته. و اما مطالب ديگر از قبيل آيات توحيد و صفات مؤمنين و كفار، و سرانجامي كه هر يك از اين دو فريق دارند، و بازگشتشان به خداي سبحان در روز قيامت، از باب" الكلام يجر الكلام حرف، حرف مي‌آورد" مي‌باشد، و منظور اولي سوره نيست.
اين سوره در مكه نازل شده- مگر چند آيه آن كه استثناء شده است، و آن آيه" وَ الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمْ" تا آخر سه آيه، و يكي هم آيه" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي" تا آخر چهار آيه است كه در باره‌اش- ان شاء اللَّه- سخن خواهيم گفت.
" حم عسق" اين پنج حرف از حروف مقطعه است كه در اوائل چند سوره از سوره‌هاي قرآني آمده، و اين از مختصات قرآن كريم است و در هيچ كتاب آسماني ديگر ديده نمي‌شود.
مفسرين- قدماء و متاخرين- در تفسير آنها اختلاف كرده‌اند، و صاحب مجمع البيان، مرحوم طبرسي در تفسير خود يازده قول از آنها در معناي آن نقل كرده.
1- اين حروف از متشابهات قرآن است كه خداي سبحان علم به آن را به خود اختصاص داده، و در ذيل آيه هفتم از سوره آل عمران فرموده:" تاويل متشابهات را جز خدا كسي نمي‌داند".
2- هر يك از اين حروف مقطعه نام سوره‌اي است كه در آغازش قرار دارد.
3- اين حروف اسمايي هستند براي مجموع قرآن.
4- مراد از اين حروف اين است كه بر اسماء خداي تعالي دلالت كنند. پس معناي
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 5
" الم"" أنا اللَّه اعلم"، و معناي" المر"" أنا اللَّه اعلم و أري"، و معناي" المص"" انا اللَّه اعلم و افضل" مي‌باشد. و در حروف" كهيعص" كاف از" كافي" و هاء از" هادي" و ياء از" حكيم" و عين از" عليم" و صاد از" صادق" گرفته شده- اين مطلب از ابن عباس روايت شده است.
و حروفي كه از اسماء خدا گرفته شده طرز گرفته شدنش مختلف است، بعضي از حروف از اول نام خدا گرفته شده- مانند كاف كه از" كافي" است- و بعضي از وسط گرفته شده- مانند ياء كه از" حكيم" است- و بعضي از آخر گرفته شده- مانند ميم كه از" اعلم" گرفته شده.
5- اين حروف اسمايي از خداست اما مقطعه و بريده كه اگر از مردم كسي بتواند آنها را آن طور كه بايد تركيب كند به اسم اعظم خدا دست يافته، همانطور كه از تركيب" الر" و" حم" و" ن"" الرَّحْمنُ" درست مي‌شود، و همچنين ساير حروف. چيزي كه هست ما انسانها قادر بر تركيب آن نيستيم. اين معنا از سعيد بن جبير روايت شده.
6- اين حروف سوگندهايي است كه خداي تعالي خورده، و مثل اينكه خداوند به اين حرف سوگند مي‌خورد بر اينكه قرآن كلام او است. و اصولا حروف الفباء داراي شرافتي هستند، چون با همين حروف است كه كتب آسماني و اسماء حسناي خدا و صفات علياي او، و ريشه لغت‌هاي امت‌هاي مختلف درست مي‌شود.
7- اين حروف اشاراتي است به نعمت‌هاي خدا و بلاهاي او و مدت زندگي اقوام و عمر و اجلشان.
8- مراد از اين حروف اين است كه اشاره كند به اينكه امت اسلام تا آخر دهر باقي مي‌ماند و منقرض نمي‌شود، حساب جمل هم كه نوعي محاسبه است بر اين معنا دلالت دارد.
9- مراد از اين حروف همان حروف الفباء است، چيزي كه هست با ذكر نام بعضي از آنها از ذكر بقيه بي نياز بوده، در حقيقت خواسته است بفرمايد: اين قرآن از الفباء تركيب شده.
10- اين حروف به منظور ساكت كردن كفار در ابتداي سوره‌هاي قرار گرفته چون مشركين به يكديگر سفارش مي‌كردند" مبادا به قرآن گوش دهيد، و هر جا كسي قرآن مي‌خواند سر و صدا بلند كنيد تا صوت قرآن در بين صوتهاي نامربوط گم شود" قرآن اين جريان را در آيه" لا تَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرْآنِ وَ الْغَوْا فِيهِ..." «1» حكايت فرموده. و گاهي مي‌شد كه در
__________________________________________________
(1)سوره فصلت، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 6
هنگام شنيدن صوت قرآن سوت مي‌زدند، و بسا مي‌شد كف مي‌زدند، و بسا مي‌شد صداهاي دسته جمعي در مي‌آوردند تا رسول خدا را در خواندن آن دچار اشتباه سازند، لذا خداي تعالي در آغاز بعضي از سوره‌هاي قرآن اين حروف را نازل كرد تا آن رجاله‌ها را ساكت كند، چون وقتي اين حروف را مي‌شنيدند به نظرشان عجيب و غريب مي‌آمد و به آن گوش فرا داده در باره‌اش فكر مي‌كردند، و همين اشتغالشان به آن حروف از جار و جنجال بازشان مي‌داشت، و در نتيجه صداي قرآن به گوششان مي‌رسيد.
11- اين حروف از قبيل شمردن حروف الفباء است مي‌خواهد بفهماند كه اين قرآني كه تمامي شما مردم عرب را از آوردن مثلش عاجز كرده از جنس همين حروفي است كه مدام با آن محاوره و گفتگو مي‌كنيد و در خطبه‌ها و كلمات خود به كار مي‌بنديد، بايد از اينكه نمي‌توانيد مثل آن را بياوريد، بفهميد كه اين كلام از ناحيه خداي تعالي است، و اگر در چند جا و چند سوره اين حروف تكرار شده، براي اين بوده كه همه جا محكمي برهان را به رخ كفار بكشد. اين تفسير از قطرب روايت شده، و ابو مسلم اصفهاني هم همين وجه را اختيار كرده، و بعضي از مفسرين قرون أخير نيز بدان تمايل كرده‌اند «1».
اين بود آن يازده وجهي كه مرحوم طبرسي از مفسرين نقل كرده، و در بين اين اقوال وجوه ديگر هم مي‌توان قرار داد، مثلا از ابن عباس نقل شده كه در خصوص" الم" گفته است" الف" اشاره است به نام" اللَّه" و" لام" به" جبرئيل" و" ميم" به" محمد" (ص). و نيز از بعضي ديگر نقل شده كه گفته‌اند: حروف مقطعه در اوائل هر سوره‌اي كه با آن آغاز شده اشاره است به آن غرضي كه در سوره بيان شده، مثل اينكه مي‌گويند حرف" نون" در سوره" ن" اشاره است به اينكه در اين سوره بيشتر راجع به نصرت موعود به رسول خدا (ص) صحبت شده. و حرف" قاف" در سوره" ق" اشاره است به اينكه در اين سوره بيشتر در باره قرآن، و يا قهر الهي سخن رفته. و بعضي ديگر هم گفته‌اند اين حروف صرفا براي هشدار دادن است.

[حق مطلب در باره حروف مقطعه]..... ص : 6

اما حق مطلب اين است كه هيچ يك از اين وجوه آدمي را قانع نمي‌سازد.
اما قول اول كه ما در بحث پيرامون محكم و متشابه قرآن در اوائل جلد سوم اين كتاب گفتيم كه يكي از اقوال در معناي متشابه همين قول اول است، و در آنجا گفتيم محكم بودن و متشابه بودن از صفات آياتي است كه الفاظش بر معنايش دلالت دارد، (چيزي كه هست از
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 1، ص 32 و 33.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 7
آنجايي كه معاني آن الفاظ با عقايد مسلمه سازش ندارد، مي‌گوييم اين آيه متشابه است)، و باز در آنجا گفتيم كه تاويل از قبيل معنا كردن لفظ نيست، بلكه تاويل‌ها عبارتند از حقايق واقعي كه مضامين بيانات قرآني از آن حقايق سرچشمه گرفته- چه محكماتش و چه متشابهاتش- و بنا بر اين نه حروف مقطعه قرآن از متشابهات مي‌تواند باشد و نه معاني آنها از باب تاويل.
و اما ده قول ديگر كه اصلا نمي‌توان تفسيرش ناميد، بلكه تصويرهايي است كه از حد احتمال تجاوز ننموده، و هيچ دليلي كه بر يكي از آنها دلالت كند در دست نيست.
بله در بعضي از روايات كه به رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت (ع) نسبت داده شده مؤيداتي براي قول چهارم و هفتم و هشتم و دهم ديده مي‌شود كه- ان شاء اللَّه- در بحث روايتي آينده نقل آن و بحث در پيرامونش خواهد آمد.
نكته‌اي كه در اينجا نبايد از آن غافل بود اين است كه اين حروف در چند سوره تكرار شده، يعني در بيست و نه سوره حروف مقطعه آمده كه بعضي با يك حرف افتتاح شده، مانند سوره" ص" و" ق" و" ن". و بعضي ديگر با دو حرف چون" طه" و" طس"، و" يس" و" حم" و بعضي ديگر با سه حرف چون" الم" و" الر" و" طسم" و بعضي ديگر با چهار حرف چون" المص" و" المر" و بعضي با پنج حرف چون سوره" كهيعص" و" حمعسق".
از سوي ديگر اين حروف هم با يكديگر تفاوتي دارند، و آن اين است كه بعضي از آنها تنها در يك جا آمده، مانند" ن" و بعضي ديگر در آغاز چند سوره آمده، مانند" الم"، و" الر" و" طس" و" حم".
با در نظر گرفتن اين دو نكته اگر كمي در سوره‌هايي كه حروف مقطعه سرآغاز آنها يكي است- مانند" الم"،" المر"،" طس" و" حم"- دقت كني، خواهي ديد كه آن سوره‌ها از نظر مضمون نيز بهم شباهت دارند و سياقشان يكي است، به طوري كه شباهت بين آنها در ساير سوره‌ها ديده نمي‌شود.
مؤكد اين معنا شباهتي است كه در آيات اول بيشتر اين سوره‌ها مشاهده مي‌شود، مثلا در سوره‌هاي" حم" آيه اول آن يا عبارت" تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ" است، يا عبارتي ديگر كه اين معنا را مي‌رساند، و نظير آن آيه‌هاي اول سوره‌هايي است كه با" الر" افتتاح شده كه فرموده:
" تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ" و يا عبارتي در همين معنا و نيز نظير اين در سوره‌هايي كه با" طس" شروع مي‌شود و يا سوره‌هايي كه با" الم" آغاز گشته، كه در بيشتر آنها نبودن ريب و ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 8
شك در كتاب به ميان آمده، و يا عبارتي كه همين معنا را مي‌رساند.
با در نظر گرفتن اين شباهتها ممكن است آدمي حدس بزند كه بين اين حروف و مضامين سوره‌اي كه با اين حروف آغاز شده ارتباط خاصي باشد، مؤيد اين حدس آن است كه مي‌بينيم سوره اعراف كه با" المص" آغاز شده، مطالبي را كه در سوره‌هاي" الم" و سوره" صاد" هست در خود جمع كرده. و نيز مي‌بينيم سوره رعد كه با حروف" المر" افتتاح شده، مطالب هر دو قسم سوره‌هاي" الم" و" المر" را دارد.
از اينجا استفاده مي‌شود كه اين حروف رموزي هستند بين خداي تعالي و پيامبرش كه معناي آنها از ما پنهان است و فهم عادي ما راهي به درك آنها ندارد، مگر به همين مقدار كه حدس بزنيم بين اين حروف و مضاميني كه در سوره‌هاي هر يك آمده ارتباط خاصي هست.
و چه بسا اگر اهل تحقيق در مشتركات اين حروف دقت كنند، و مضامين سوره‌هايي را كه بعضي از اين حروف در ابتداي آنها آمده با يكديگر مقايسه كنند، رموز بيشتر برايشان كشف شود.
و اي بسا كه معناي آن روايتي هم كه اهل سنت از علي (ع) نقل كرده‌اند همين باشد، و آن روايت- بطوري كه در مجمع البيان آمده- اين است كه آن جناب فرمود:
" براي هر كتابي نقاط برجسته و چكيده‌اي است، و چكيده قرآن حروف الفباء است" «1».

[معناي اينكه فرمود:" كَذلِكَ يُوحِي إِلَيْكَ..."]..... ص : 8

" كَذلِكَ يُوحِي إِلَيْكَ وَ إِلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ اللَّهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ... الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ" مقتضاي اينكه گفتيم محور اصلي غرض اين سوره بيان وحي و تعريف حقيقت آن و اشاره به هدف آن و نتائجي كه دارد مي‌باشد، اين است كه اشاره با كلمه" كذلك" اشاره به شخص وحي باشد يعني وحي خصوص اين سوره به رسول خدا (ص)، در نتيجه تعريف مطلق وحي نيز هست، چون مطلق وحي را تشبيه كرده به وحيي كه به آن اشاره نموده، و به مخاطب نشان داده، در نتيجه مضمون آيه مثل اين مي‌شود كه بگوييم انسان مثل زيد است، در اينجا نيز مي‌فرمايد: وحي بطور كلي مثل وحي همين سوره است.
و بنا بر اين، جمله" إِلَيْكَ وَ إِلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ" در معناي اين است كه فرموده باشد" اليكم جميعا" يعني نظير وحي اين سوره، به همه شما امت‌هاي بشري وحي مي‌شد. و اگر
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 1، ص 32.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 9
اينطور نفرمود، براي اين بود كه دلالت كند بر اينكه وحي يك سنت الهي است كه همواره در نسلهاي بشر جريان داشته، و يك مطلب نوظهور و بي‌سابقه نيست.
و معناي آيه اين است كه: وحيي كه ما به خصوص شما انبياء يكي پس از ديگري مي‌فرستيم، يك سنت جاري و ديرينه است، مثل همين وحيي كه در گرفتن اين سوره داري مي‌بيني.
بيشتر مفسرين «1» كلمه" كذلك" را اشاره گرفته‌اند به وحي، اما نه از آن جهت كه وحي است، بلكه از جهت مفادي كه دارد، و در حقيقت گفته‌اند اشاره به معارفي است كه اين سوره مشتمل بر آن است. آن وقت از اين گفتار خود نتيجه گرفته‌اند كه مضمون سوره چيزي است كه خداي تعالي به همه انبياء وحي فرموده، پس وحي اين سوره وحيي است مشترك. ولي خواننده عزيز متوجه شد كه غرض اين سوره و سياق آياتش با گفتار اين مفسرين سازگار نيست.
" الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ"- در اين جملات از اسماء حسناي الهي پنج نام مقدس ذكر شده: 1- عزيز 2- حكيم 3- علي 4- عظيم 5-" لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ"، و اين جمله به معناي مالك است، و اگر نام مالك را اينطور مشروح ذكر كرده و نيز آن چهار نام ديگر را در اينجا آورد، براي اين است كه اصل وحي را و همچنين سنت جاري بودن آن را تعليل كرده باشد، چون وحي عبارت است از قانون خداوندي كه هدايتگر مردم است به سعادت دنيا و آخرتشان و هيچ كس و هيچ مانعي نيست كه خداي را از تشريع چنين قوانيني باز بدارد، براي اينكه" عزيز" است، يعني در هر چه اراده كند مغلوب هيچ چيز و هيچ عاملي واقع نمي‌شود.
و نيز خداي تعالي امر هدايت بندگان خود را مهمل نمي‌گذارد، و در آن سهل‌انگاري نمي‌كند، براي اينكه" حكيم" است، يعني افعالش همه متقن است، و يكي از آثار متقن بودن عمل اين است كه عمل خود را طوري انجام دهد كه به نتيجه برسد.
و نيز حق خداي تعالي است كه در بندگان خود و امور ايشان به هر طوري كه بخواهد تصرف كند، چون او" مالك" ايشان است، و نيز حق او است كه بندگان به وظيفه پرستش او قيام كنند و او ايشان را به بندگي خود وادار سازد و امر و نهي كند، چون هم" علي" است، و هم" عظيم".
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 10. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 10
پس هر يك از اين پنج اسم سهمي در تعليل اصل وحي دارند، و نتيجه مجموع آنها اين است كه خداي تعالي از هر جهت ولي بندگان است، و جز او ولي ديگري نيست.

[توضيح اينكه آيه:" تَكادُ السَّماواتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْ فَوْقِهِنَّ..." در مقام بيان عظمت وحي و كلام خدا است]..... ص : 10

" تَكادُ السَّماواتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْ فَوْقِهِنَّ..."
كلمه" يتفطرن" از مصدر" تفطر" است كه به معناي پاره پاره شدن است، چون كلمه" تفطر" كه مصدر باب تفعل است، از" فطر" گرفته شده، كه به معناي پاره شدن و شكافتن است.
آنچه كه از سياق آيه و نظم كلام- كه در باره بيان حقيقت وحي و آثار و نتائج آن است- به دست مي‌آيد، اين است كه مراد از" پاره پاره شدن آسمانها از بالاي سر مردم" شكافتن آنها است به وسيله وحيي كه از ناحيه خداي علي عظيم نازل مي‌شود، و فرشتگان آن وحي را از همه آسمانها عبور مي‌دهند تا به زمين نازل كنند، چون مبدأ وحي خداي سبحان است، و آسمانها به حكم آيه" وَ لَقَدْ خَلَقْنا فَوْقَكُمْ سَبْعَ طَرائِقَ وَ ما كُنَّا عَنِ الْخَلْقِ غافِلِينَ" «1» راه‌هايي است به سوي زمين.
و اما اينكه چرا جمله" يتفطرن" را مقيد كرد به جمله" من فوقهن"؟ وجهش روشن است، براي اينكه وحي از ما فوق و بالاي سر نازل مي‌شود، چون از ناحيه خدايي نازل مي‌شود كه ما فوق هر چيز است، و علو و عظمتي مطلق دارد، قهرا اگر آسمانها شكافته شوند از بالا شكافته مي‌شوند.
و نيز مي‌خواهد امر وحي را بزرگ بدارد، از اين جهت كه وحي كلام كسي است كه علي و عظيم است، پس از اين جهت كه كلام خدايي است داراي عظمت مطلق و آسمانها در هنگام نزول آن نزديك به پاره پاره شدن مي‌شود، و از اين جهت كه كلام خدايي است علي و داراي علو، اگر آسمانها پاره شوند از بالا پاره مي‌شوند.
پس آيه شريفه در مقام بزرگداشت كلام خدا از اين جهت كه در هنگام نزولش از آسمانها عبور مي‌كند، نظير آيه شريفه" حَتَّي إِذا فُزِّعَ عَنْ قُلُوبِهِمْ قالُوا ما ذا قالَ رَبُّكُمْ قالُوا الْحَقَّ وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ" «2» است كه در مقام بزرگداشت وحي است، از حيث اينكه ملائكه حامل آن
__________________________________________________
(1)و به تحقيق بالاي سر شما هفت طبقه آفريديم و ما از توجه به خلق غافل نيستيم. سوره مؤمنون، آيه 17.
(2)تا آنكه ترس از دلهاي ملائكه زائل شود، آن وقت از فرشتگان وحي مي‌پرسند: پروردگارتان چه وحي كرده بود؟ مي‌گويند: حق را، و او علي و كبير است. سوره سبا، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 11
به سوي زمين هستند.
و نيز نظير آيه شريفه" لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلي جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ" «1» است كه در مقام بزرگداشت وحي است بر فرضي كه بر كوهي نازل شود.
و نيز نظير آيه شريفه" إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلًا ثَقِيلًا" «2» است كه در مقام بزرگداشت آن از نظر سنگيني و صعوبت عمل آن است. اين آن مطلبي است كه سياق، آن را به دست مي‌دهد.
ولي ديگر مفسرين «3» آيه را بر دو معناي ديگر حمل كرده‌اند:
اول اينكه مراد از" تفطر" پاره شدن آسمانها از جلال و عظمت خداي جل جلاله است، هم چنان كه توصيف خدا به علي عظيم در آيه قبلي هم مؤيد اين معنا است.
دوم اينكه مراد شكافتن آسمانها از شرك مشركين اهل زمين است، و از اين حرفشان كه مي‌گفتند:" اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً خدا فرزندي گرفته"، چون عين اين كلام در سوره مريم نيز آمده، و فرموده:" تَكادُ السَّماواتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ" «4».
صاحبان اين دو توجيه در باره قيد" من فوقهن" دچار اشكال شده‌اند، و مخصوصا آنكه وجه دوم را اختيار كرده در باره توجيه قيد مذكور به زحمت افتاده و همچنين در اينكه اتصال جمله" وَ الْمَلائِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي الْأَرْضِ..."، به ما قبل را چطور توجيه كنند دست و پا زده‌اند، كه هر كس به كتب تفسير آنان مراجعه كند بر اين مطلب واقف مي‌گردد.

[مقصود از استغفار ملائكه براي زمينيان (وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي الْأَرْضِ) درخواست تشريع دين براي آنها است]..... ص : 11

" وَ الْمَلائِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي الْأَرْضِ"- يعني فرشتگان، خداي را از هر چه كه لايق به ساحت قدسش نيست منزه داشته، و او را با شمردن كارهاي جميلش ثنا مي‌گويند. و يكي از چيزهايي كه لايق ساحت قدس او نيست همين است كه امر بندگان خود را مهمل گذارد، و آنان را به سوي ديني كه خود تشريع مي‌كند، و از راه وحي ابلاغ مي‌فرمايد هدايت نكند، با اينكه اين هدايت يكي از كارهايي است كه انجامش از ناحيه خدا جميل و پسنديده است. و از خداي سبحان درخواست مي‌كنند كه اهل زمين را بيامرزد. و معلوم است كه حصول اين آمرزش سببي دارد كه قبلا بايد حاصل شده باشد، و آن
__________________________________________________
(1)اگر ما اين قرآن را بر كوهي نازل مي‌كرديم، آن وقت مي‌ديدي كه چگونه خاشع مي‌شد، و از ترس خدا متلاشي مي‌گشت. سوره حشر، آيه 21.
(2)به زودي سخني سنگين بر تو القاء مي‌كنيم. سوره مزمل، آيه 5.
(3)روح المعاني، ج 25، ص 11.
(4)سوره مريم، آيه 90.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 12
سبب عبارت است از پيمودن طريق بندگي، و آنهم احتياج به هدايت خود خدا دارد. پس برگشت درخواست مغفرت براي اهل زمين به اين درخواست است كه خدا براي آنان ديني تشريع كند، و آن گاه كساني را كه به آن دين مي‌گروند بيامرزد. پس معناي جمله مورد بحث اين مي‌شود: كه ملائكه از خداي سبحان درخواست مي‌كنند كه براي ساكنين زمين از طريق وحي ديني تشريع كند، و آن گاه به وسيله آن دين ايشان را بيامرزد.
شاهد بر اين معنا اين است كه جمله مورد بحث در خلال سياقي واقع شده كه در صدد بيان صفت وحي است. و نيز شاهد ديگرش اين است كه براي اهل زمين طلب مغفرت مي‌كنند، و معنا ندارد ملائكه براي همه اهل زمين طلب مغفرت كنند، و از خدا بخواهند حتي مشركين را كه مي‌گفتند" اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً" بيامرزد، با اينكه قبلا از خود ملائكه حكايت كرده بود كه" وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا" «1» پس ناگزير بايد بگوييم منظور از طلب مغفرت، طلب وسيله و سبب مغفرت است، و آن همين است كه نخست براي اهل زمين ديني تشريع كند، تا سپس متدينين به آن دين را بيامرزد.
" أَلا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ"- يعني آگاه باش كه خداي سبحان بدان جهت كه متصف به دو صفت مغفرت و رحمت است، و او را به نام غفور و رحيم مي‌خوانيد، ساحت قدسش اقتضاء مي‌كند كه براي اهل زمين كاري كند و زمينه‌اي فراهم سازد كه به مغفرت و رحمت او برسند و آن كار همين است كه از راه وحي و رسالت ديني برايشان تشريع كند كه به وسيله آن به سوي سعادت خود هدايت شوند.
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند در جمله" أَلا إِنَّ اللَّهَ..." اشاره‌اي است به اينكه خداي تعالي هم استغفار ملائكه را قبول كرده، و هم بيشتر از آن مقداري را كه ملائكه خواسته‌اند مغفرت و رحمت مي‌دهد.
" وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ اللَّهُ حَفِيظٌ عَلَيْهِمْ وَ ما أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكِيلٍ" بعد از آنكه از آيات قبل استفاده شد كه خداي تعالي تنها ولي بندگان خويش است، و جز او ولي ديگري نيست، و تنها او متولي امور سكنه زمين است كه برايشان ديني تشريع كند، ديني كه خودش بپسندد، و آن را به مقتضاي اسماء حسنا و صفات عليائش از طريق وحي به انبياء به ايشان برساند، و لازمه اين ولايت آن بود كه سكنه زمين غير از او كسي را ولي خود
__________________________________________________
(1)فقط براي مؤمنين استغفار مي‌كنند. سوره مؤمن، آيه 7.
(2)روح المعاني، ج 25، ص 12.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 13
نگيرند، اينك در آيه مورد بحث به حال كساني اشاره مي‌كند كه به غير از خدا اوليايي براي خود درست كردند، و آنها را در ربوبيت و الوهيت شركاي خدا پنداشتند، آن گاه مي‌فرمايد:
خدا از آنچه اين طايفه مي‌كنند غافل نيست، و اعمالشان عليه خود آنان محفوظ مي‌ماند، تا به زودي بر آن اعمال مؤاخذه شوند، و در اين بين رسول خدا (ص) هيچ مسئوليتي ندارد، چون به جز ابلاغ رسالت وظيفه‌اي ندارد، نه وكيل مردم است نه از اعمال آنان بازخواست مي‌شود.
پس اينكه فرمود" اللَّهُ حَفِيظٌ عَلَيْهِمْ" معنايش اين است كه شرك آنان را عليه آنان حفظ مي‌كند، و همچنين گناهان و اعمال فاسدي مترتب بر شرك ايشان است.
" وَ ما أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكِيلٍ"- يعني اعمال مردم به تو واگذار نشده تا تو آن را برايشان اصلاح كني، و به اين منظور به سوي دين حق هدايتشان كني. اين آيه شريفه لحنش لحن تسليت دادن به رسول خدا (ص) است.

بحث روايتي [(نقل و نقد رواياتي در باره حروف مقطعه قرآن)]..... ص : 13

در الدر المنثور است كه ابن اسحاق و بخاري در تاريخ خود، و ابن جرير به سندي ضعيف از ابن عباس، از جابر بن عبد اللَّه ابن رباب روايت كرده‌اند كه گفت: روزي ابو ياسر بن اخطب با جمعي از مردان يهود به رسول خدا (ص) عبور مي‌كردند، در حالي كه آن جناب اول سوره بقره را مي‌خواند كه مي‌فرمايد:" الم ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ". از بين آن جمع برادر ابو ياسر، حي بن اخطب به آن جمع ملحق شد، و گفت: هيچ مي‌دانيد؟ به خدا سوگند من از محمد شنيدم كه از جمله آنچه به وي وحي شده اين را مي‌خواند:" الم ذلِكَ الْكِتابُ" پرسيدند راستي تو خودت شنيدي؟ گفت: آري.
پس يهوديان نزد رسول خدا (ص) شدند و گفتند: اي محمد يادت نيست كه در ضمن آنچه به تو وحي شده مي‌خواندي:" الم ذلِكَ الْكِتابُ"؟ فرمود: بلي درست است. گفتند: آيا جبرئيل اين را از ناحيه خدا برايت آورده؟ فرمود: آري. گفتند: با اينكه خداوند قبل از تو هم انبيايي فرستاده، و ما سراغ نداريم كه هيچ پيغمبري مدت سروري و مقدار عمر امتش را دانسته باشد غير از تو كه در اين كلام خود از آن خبر مي‌دهي؟ در همين بين حي بن أخطب به عده‌اي كه همراهش بودند گفت:" الف" يك، و" لام" سي، و" ميم" چهل، جمعا مي‌شود هفتاد و يك، و آيا شما مي‌خواهيد به دين پيغمبري درآييد كه
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 14
مدت سروري‌اش و عمر امتش مجموعا هفتاد و يك سال است.
آن گاه رو كرد به رسول خدا (ص) و گفت: اي محمد آيا غير از" الم" حرف ديگري هم هست؟ فرمود: بله، پرسيد: چيست؟ فرمود:" المص" حي بن اخطب گفت: (عجب) اين از اولي سنگين‌تر و طولاني‌تر است، چون" الف" يك و" لام" سي و" ميم" چهل" و صاد" نود است كه جمعا صد و شصت و يك مي‌شود. اي محمد آيا غير از اينهم هست؟ رسول خدا (ص) فرمود: بله، پرسيد چيست؟ فرمود:" الر" گفت اينكه از آن دو سنگين‌تر و طولاني‌تر است، چون" الف" يك و" لام" سي و" راء" دويست است كه جمعا دويست و سي و يك مي‌شود.
حال بگو ببينيم باز هم هست؟ فرمود: بله" المر" حي گفت اين ديگر از آنها سنگين‌تر و بلندتر است" الف" يك و" لام" سي و" ميم" چهل و" راء" دويست كه جمعا دويست و هفتاد و يك.
سپس حي بن اخطب گفت: اي محمد امر تو بر ما مشتبه شد نمي‌دانيم دوران نبوتت كوتاه است يا بلند؟ آن گاه برخاستند كه بروند برادر او ابو ياسر به او و همراهانش از علماي يهود گفت نظر شما چيست؟ آيا به راستي همه اين مدت‌ها يعني" 71" و" 161" و" 231" و" 271" را به محمد داده‌اند كه جمعا هفتصد و سي و چهار سال باشد؟ آنها نيز گفتند: امر او براي ما مشتبه است.
راويان نامبرده معتقدند كه آيات" هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ..." در خصوص همين يهوديان نازل شده «1».
مؤلف: و نيز الدر المنثور قريب به اين مضمون از ابن منذر، از ابن جريح نقل كرده.
قمي هم نظير آن را در تفسير خود از پدرش از ابن رئاب، از محمد بن قيس، از ابي جعفر (ع) نقل كرده «2». و در اين روايت نيامده كه رسول خدا (ص) هم حساب ابجد يهوديان و يا متشابه بودن حروف مقطعه را امضاء كرده باشد، خود يهوديان هم دليلي براي گفته خود نياورده‌اند، در سابق هم گفتيم كه آيات متشابه قرآن غير از حروف مقطعه‌اي است كه در آغاز بعضي سوره‌ها آمده.
و در معاني الاخبار به سند خود از جويريه از سفيان ثوري روايت آورده كه گفت: من
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 1، ص 23.
(2)تفسير قمي، ج 1، ص 97.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 15
به جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب (ع) عرضه داشتم يا بن رسول اللَّه (ص) معناي اين كلمات از كتاب خداي عز و جل كه مي‌فرمايد:" الم"،" المص"،" الر"،" المر"،" كهيعص"،" طه"،" طس"،" طسم"،" يس"،" ص"،" حم"،" حم عسق"،" ق" و" ن" چيست؟
امام صادق (ع) فرمود: اما" الم" كه در اول سوره بقره است معنايش" انا اللَّه الملك" است، يعني منم اللَّه سلطان. و اما" الم" كه در اول سوره آل عمران است معنايش" انا اللَّه المجيد" است، يعني منم خداي مجيد. و معناي" المص"" انا اللَّه المقتدر الصادق" است يعني منم خداي مقتدر صادق. و معناي" الر" اين است كه" انا اللَّه الرؤف"، منم خداي رؤوف. و معناي" المر" اين است كه منم خداي محيي و مميت و رزاق. و معناي" كهيعص" اين است كه منم كافي و هادي و ولي و عالم و صادق الوعد. و" طه" خود يكي از اسماء رسول خدا است، و معنايش" يا طالب الحق الهادي اليه" است يعني اي كه طالب حق و هدايت كننده خلق به سوي آني، ما قرآن را به سويت نازل نكرديم كه خود را از اندوه براي كفار به سختي و مشقت بيندازي بلكه فرستاديم تا به وسيله آن نيكبخت باشي.
و اما" طس" معنايش" انا الطالب السميع" است، يعني منم طالب شنوا. و اما" طسم" معنايش منم طالب شنواي مبدي و معيد، و اما" يس" آن نيز يكي از اسماء رسول خدا (ص) است، و معنايش" يا ايها السامع للوحي و القرآن الحكيم انك لمن المرسلين علي صراط مستقيم هان اي شنواي وحي و قرآن حكيم به درستي كه تو قطعا از فرستادگان خدايي كه بر صراط مستقيم و مهيمن بر آني" است.
و اما" ص" نام چشمه‌اي است كه از زير عرش مي‌جوشد، و همين صاد بود كه رسول خدا (ص) در معراج از آن وضو گرفت، و جبرئيل روزي يك بار داخل آن مي‌شود و در آن فرو مي‌رود، و سپس بيرون آمده بال خود را تكان مي‌دهد، و هيچ قطره‌اي از بالش نمي‌چكد و نمي‌پرد، مگر آنكه خدا از آن فرشته‌اي خلق مي‌كند، تا او را تسبيح و تقديس و تكبير و حمد بگويد تا روز قيامت.
و اما" حم" معنايش حميد مجيد است. و اما" حم عسق" معنايش حليم، مثيب (ثواب دهنده) عالم، سميع، قادر، قوي، است. و اما" ق" نام كوهي است كه محيط به زمين است و سبزي آسمان هم از آن است، و به وسيله آن كوه است كه خدا زمين را از اينكه اهلش را بلرزاند حفظ كرده. و اما" ن" نام نهري است در بهشت كه خداي تعالي دستور داد منجمد شو، منجمد شد، و مداد گشت و به قلم فرمود: بنويس قلم هم در كتاب لوح محفوظ سطرگيري
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 16
كرد، و آنچه كه بود و تا قيامت خواهد بود همه را نوشت پس مداد از نور و قلم از نور و لوح هم لوحي از نور بود.
سفيان اضافه مي‌كند سپس عرضه داشتم: يا بن رسول اللَّه! امر لوح و قلم و مداد را بيشتر برايم توضيح بده، و آنچه خدا به تو تعليم داده تعليمم ده. فرمود: يا بن سعيد اگر تو اهليت براي پاسخ دادنم نداشتي جوابت را نمي‌دادم، پس (بدانكه) نون" ن" نام فرشته‌اي است كه آن را به قلم كه آن نيز فرشته‌اي است مي‌دهد، و قلم هم به لوح كه آن نيز فرشته‌اي است مي‌دهد، و لوح هم به اسرافيل و اسرافيل به ميكائيل و او به جبرئيل مي‌دهد، و جبرئيل هم به انبياء و رسولان خدا (صلوات اللَّه عليهم). سفيان مي‌گويد: آن گاه امام فرمود: برخيز كه بيش از اين برايت خطري است «1».
مؤلف:ظاهر آنچه در اين روايات آمده كه غالب حروف مقطعه را به اسماء حسناي خدا معنا كرده، اين است كه اين حروف از اسماء خدا گرفته شده، حال يا از اول آنها مانند" ميم" كه فرمود از ملك و مجيد و مقتدر گرفته شده، و يا از وسط مانند" لام" از اللَّه و" ياء" از" ولي"، پس اين حروف مقطعه اشاراتي هستند بر اساس رمز، كه هر يك به يكي از اسماء خدا اشاره مي‌كنند، و اين معنا از طرق اهل سنت از ابن عباس و ربيع بن انس و ديگران نيز روايت شده. ولي بر خواننده پوشيده نيست كه رمز، اصولا وقتي به كار برده مي‌شود كه گوينده نمي‌خواهد ديگران از آنچه او به مخاطب خود مي‌فهماند سر در آورند، و به اين منظور مطلب خود را با رمز به مخاطب مي‌رساند تا هم مخاطبش بفهمد و هم ديگران نفهمند، و اين اسماء حسنايي كه در اين روايت حروف مقطعه اوائل سوره‌ها را رمز آن دانسته، اسمايي است كه در بسياري از موارد از كلام خداي تعالي به آنها يا بطور اجمال و يا بطور تفصيل، تصريح و اشاره شده با اين حال ديگر هيچ فايده‌اي براي اين رمز گويي تصور نمي‌شود.
پس بايد براي اين روايات به فرضي كه صحيح باشد، و به راستي از معصوم (ع) صادر شده باشد فكر وجه ديگري كرد، و آن اين است كه آن را حمل كنيم بر اينكه اين حروف دلالت بر آن اسماء دارد، ولي نه به دلالت وضعي. در نتيجه رمزهايي خواهد بود كه منظور و مراد آن بر ما پوشيده است، و به مرتبه‌هايي از آن معاني دلالت دارد، كه براي ما مجهول است، چون آن مراتب نامبرده دقيق‌تر و رقيق‌تر و بلندپايه‌تر از فهم ما است.
مؤيد اين توجيه تا اندازه‌اي اين است كه يك حرف نظير" ميم" را در چند جا به چند
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار، ط انتشارات اسلامي، ص 22.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 17
معناي مختلف تفسير كرده. و همچنين رواياتي كه مي‌گويد اين حروف از حروف اسم اعظم است.
و اينكه داشت:" و اما قاف به معناي كوهي است محيط به زمين كه سبزي آسمان از رنگ آن است..."، و نيز روايت قمي كه در تفسيرش وارد شده، و نيز به چند طريق از طرق اهل سنت از ابن عباس و ديگران در اين باره آمده، به نظر درست نمي‌رسد.
در بعضي از رواياتي كه از ابن عباس نقل شده آمده: قاف كوهي است از زمرد، كه محيط است بر دنيا، و دو طرف آسمان به آن كوه چسبيده، و كوه نامبرده پايه آسمان است. و در بعضي ديگر آمده خداي تعالي كوهي خلق كرده به نام كوه قاف، كه محيط بر اقيانوسها است، و آسمان دنيا روي آن قرار دارد و در آنجا هفت زمين و هفت دريا و هفت آسمان است.
و در بعضي از روايات ابن عباس آمده: خدا كوهي خلق كرده به نام قاف كه محيط بر عالم است و رگ و ريشه‌هايش تا صخره‌اي كه زمين روي آن قرار دارد فرو رفته، هر وقت خدا بخواهد يك شهر يا قريه را دستخوش زلزله سازد به آن كوه دستور مي‌دهد تا آن ريشه از ريشه‌هاي خود را كه در زير آن قريه واقع شده حركت دهد، و در نتيجه در آن قريه زلزله ايجاد كند، به همين جهت است كه مي‌بينيم در يك قريه زلزله مي‌شود، و قريه‌هاي مجاورش تكان نمي‌خورد.
علت درست نبودن اين حرف اين است كه خيلي شبيه به اسرائيليات است، (كه در بين روايات ما رخنه كرده). و اگر جمله" خداوند به وسيله آن زمين را از اينكه اهلش را بلرزاند جلوگيري مي‌كند" نبود، ممكن بود به نوعي تاويل روايت را اينطور توجيه كنيم، كه مراد از كوه محيط بر زمين كره هوا است.
و اما اينكه داشت" طه" و" يس" از اسماء رسول خدا (ص) است، و تفسيري كه براي اين دو كلمه كرده بود، نيز بايد به همان معنايي كه ما در باره كوه قاف كرديم حمل شود، هم چنان كه روايات بسياري كه از طرق عامه و خاصه وارد شده كه" طه" و" يس" از اسماء رسول خدا (ص) است، بر همين معنا حمل مي‌شود.
و اما اينكه داشت" ن" نام نهري است كه خدا آن را مداد كرد، و قلم به امر او با آن مداد بر لوح بنوشت، آنچه را بوده و تا قيامت خواهد بود. و نيز اينكه داشت: مداد و قلم و لوح از نورند. و اينكه داشت: مداد و قلم و لوح همه فرشتگانند، خود بهترين شاهد است بر اينكه آنچه از عرش و كرسي و لوح و قلم و نظائر آن در كلام خداي تعالي آمده، و آنچه كه در كلام رسول خدا (ص) و ائمه (ع) برايش تفسير كرده‌اند، همه از باب تمثيل است، و منظور از اين تعبيرها و بيانات نزديك كردن معارف حقيقي است از افقي دور به افقي نزديك‌تر به فهم مردم عامي، و خواسته‌اند يك امر غير محسوس را به منزله محسوس ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 18
فرض نموده، آن وقت در باره‌اش حرف بزنند.
و نيز در معاني الاخبار به سند خود از ابو بصير از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:" الم" حروفي هستند از اسم اعظم خدا كه تكه تكه آن در قرآن آورده شده، و رسول خدا (ص) و امام مي‌توانند آنها را تركيب نموده، اسم اعظم را درست كنند، آن وقت هر گاه با آن اسم اعظم دعا كنند مستجاب مي‌شود «1».
مؤلف: اين مضمون به چند طريق از اهل سنت از ابن عباس و غيره نيز روايت شده، و ما در تفسير سوره اعراف آنجا كه راجع به اسماي حسني بحث مي‌كرديم، گفتيم كه اسم اعظمي كه اثري خاص به خود را دارد، از قبيل الفاظ نيست، و آنچه روايت در باره آن وارد شده كه ظاهرش اين است كه اسمي است مركب از حروف لفظي، بايد به نوعي تاويل كه مناسب با آن روايت باشد تاويل گردد.
و نيز در همان كتاب به سند خود از محمد بن زياد و محمد بن سيار از امام عسكري (ع) روايت كرده كه فرمود: قريش و يهود قرآن را تكذيب كردند و گفتند: سحري است آشكار كه خود محمد درست كرده، و خداي تعالي در پاسخشان فرمود:" الم ذلِكَ الْكِتابُ" يعني اي محمد اين كتابي كه ما بر تو نازل كرديم، از همين حروف الفباء است كه شما نيز لغات خود را از آن تركيب مي‌كنيد، (اگر الفباي شما 28 حرف است قرآن نيز 28 حرف است نه بيشتر)، پس شما هم اگر راست مي‌گوييد مثل آن را بياوريد، و ساير گواهان خود را هم با خود همدست كنيد- تا آخر حديث «2».
مؤلف: اين حديث از تفسير امام عسكري نقل شده كه سندش ضعيف است.
و در تفسير قمي در روايات ابي الجارود از امام ابي جعفر (ع) آمده كه در تفسير جمله" يَتَفَطَّرْنَ مِنْ فَوْقِهِنَّ" فرمود: يعني پاره پاره مي‌شوند «3».
و در كتاب جوامع الجامع در ذيل جمله" وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي الْأَرْضِ" مي‌گويد:
امام صادق (ع) فرمود: يعني براي مؤمنين كه در زمين هستند «4».
مؤلف: در مجمع البيان «5» از آن جناب روايتي به همين معنا آورده. و قمي «6» هم آن را بدون آوردن نام آن جناب نقل كرده.
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار، ص 23.
(2)معاني الاخبار، ص 24.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 268. [.....]
(4)جوامع الجامع، ص 412.
(5) مجمع البيان، ج 9، ص 22.
(6)تفسير قمي، ج 2، ص 368.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 19

[سوره الشوري (42): آيات 7 تا 12]..... ص : 19

اشاره

وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُري وَ مَنْ حَوْلَها وَ تُنْذِرَ يَوْمَ الْجَمْعِ لا رَيْبَ فِيهِ فَرِيقٌ فِي الْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِي السَّعِيرِ (7) وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَهُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ لكِنْ يُدْخِلُ مَنْ يَشاءُ فِي رَحْمَتِهِ وَ الظَّالِمُونَ ما لَهُمْ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ (8) أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ فَاللَّهُ هُوَ الْوَلِيُّ وَ هُوَ يُحْيِ الْمَوْتي وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (9) وَ مَا اخْتَلَفْتُمْ فِيهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَحُكْمُهُ إِلَي اللَّهِ ذلِكُمُ اللَّهُ رَبِّي عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ (10) فاطِرُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً وَ مِنَ الْأَنْعامِ أَزْواجاً يَذْرَؤُكُمْ فِيهِ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ (11)
لَهُ مَقالِيدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ (12)

ترجمه آيات..... ص : 19

و اين چنين به سويت وحي كرديم قرآني عربي را تا مردم مكه و پيرامون آن را انذار كني و از روز جمع (قيامت) كه شكي در آن نيست بترساني، روزي كه دسته‌اي در بهشت و دسته‌اي در جهنم خواهند بود (7).
اگر خدا مي‌خواست مي‌توانست همه را امتي واحد قرار دهد، اما (سنتش بر اين قرار گرفته كه) هر كس را بخواهد در رحمتش داخل سازد، و ستمگران هيچ سرپرست و ياوري نداشته باشند (8).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 20
آيا به راستي غير از خدا اوليائي گرفته‌اند؟ در حالي كه ولي (مردم) تنها خداست و تنها او مردگان را زنده مي‌كند، و تنها او بر هر چيز قادر است (9).
و در هر چيز كه اختلاف كنيد داوري در آن به عهده خدا است، متوجه باشيد كه اين خدا است كه پروردگار من است، و من تنها بر او توكل مي‌كنم، و به سوي او باز مي‌گردم (10).
او كه پديد آورنده آسمانها و زمين است، و از جنس خود شما برايتان همسراني آفريد، و نيز براي چارپايان جفت خلق كرد، و به اين وسيله نسل شما و چارپايان را زياد كرد. هيچ چيزي مثل او نيست، و او شنوا و بينا است (11).
كليدهاي رحمت آسمانها و زمين از آن او است، روزي را براي هر كس بخواهد گشاده مي‌كند، و براي هر كه بخواهد تنگ مي‌گيرد، آري او به هر چيزي داناست (12).

بيان آيات..... ص : 20

اشاره

اين آيات فصل دوم از آيات اين سوره است كه در آن نيز مساله وحي را معرفي مي‌كند. چيزي كه هست در اين آيات وحي را از نظر نتائجي كه مترتب بر آن است معرفي مي‌كند، هم چنان كه در فصل سابق خود آن را معرفي مي‌كرد و به آن اشاره مي‌نمود.
در اين فصل مي‌فرمايد: غرض از وحي انذار مردم است، و مخصوصا انذاري كه مربوط به روز قيامت است، روزي كه همه مردم در آن جمع مي‌شوند و گروهي به سوي بهشت، و گروهي ديگر به سوي آتش مي‌روند.
چون اگر مردم به چنين روزي تهديد و انذار نشوند، دعوت ديني به نتيجه نمي‌رسد و تبليغ ديني سودي نمي‌بخشد. آن گاه اين نكته را بيان مي‌كند كه دو دسته شدن مردم چيزي است كه مشيت خداي سبحان به آن تعلق گرفته، و به همين منظور دين را براي مردم تشريع كرده، و از راه وحي مردم را از روز جمع انذار نموده، چون او ولي مردم است، و آنها را بعد از مردن زنده مي‌كند، و بين آنان در آنچه اختلاف مي‌كردند حكم مي‌فرمايد.
آن گاه رشته كلام به مساله توحيد ربوبيت كشيده مي‌شود، و اينكه به جز خداي تعالي ربي نيست، چون صفاتي كه رب بايد داشته باشد مختص به خداست، و هيچ شريكي در هيچ يك از آن صفات شركت ندارد.

[دعوت پيامبر اسلام (ص) جهاني، ولي تدريجي و مرحله به مرحله بوده است]..... ص : 20

" وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُري وَ مَنْ حَوْلَها" كلمه" كذلك" اشاره به وحيي است كه از سياق آيات قبل فهميده مي‌شود. و" أُمَّ الْقُري"
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 21
مكه مكرمه است. و مراد از انذار مكه، انذار اهل مكه است. و مراد از" مَنْ حَوْلَها" ساير نقاط جزيرة العرب است، يعني آنهايي كه در خارج مكه زندگي مي‌كنند. مؤيد اين معنا كلمه" عربيا" است، چون مي‌فرمايد: بدين جهت قرآن را عربي نازل كرديم كه عربي زبانها را انذار كني.
در اينجا اين سؤال پيش مي‌آيد كه اگر غرض از نازل كردن قرآن فقط انذار عرب زبانها باشد با جهاني بودن قرآن نمي‌سازد.
جوابش اين است كه دعوت پيامبر اسلام در جهاني شدنش تدريجي و مرحله به مرحله بوده، در مرحله اول به حكم آيه شريفه" وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ" «1» مامور بود تنها فاميل خود را دعوت كند، و در مرحله دوم به حكم آيه شريفه" قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ" «2» مامور شده آن را به عموم عرب ابلاغ كند، و در مرحله سوم به حكم آيه" وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ" «3» مامور شده آن را به عموم مردم برساند.
يكي از ادله‌اي كه مي‌رساند كه چنين مراتبي در دعوت اسلام بوده، آيه شريفه" قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ- تا جمله- إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ" «4» است، چون آن طوري كه از سياق سوره برمي‌آيد خطاب در آن به كفار قريش است، مي‌فرمايد: اين قرآن هدايت و تذكر براي تمام عالميان است و اختصاص به يك قوم و دو قوم ندارد، و چون كتابي است همگاني ديگر معنا ندارد كه رسول خدا (ص) از عرب مطالبه اجر و پاداش كند.
علاوه بر اينكه در اين معنا هيچ حرفي نيست كه دعوت به اسلام شامل اهل كتاب و مخصوصا يهود و نصاري نيز مي‌شود، (چون در قرآن بارها به اهل كتاب خطابها كرده، و ايشان را به پذيرفتن دين دعوت فرموده). و نيز مسلم تاريخ است كه مردمي از غير عرب اسلام را پذيرفته‌اند، مانند سلمان ايراني، و بلال حبشي، و صهيب رومي.
بعضي از مفسرين «5» گفته‌اند: مراد از جمله" مَنْ حَوْلَها" سائر اقوام بشريت غير عرب است، و مؤيد اين احتمال آن است كه از مكه تعبير فرموده به" أُمَّ الْقُري" يعني مركز تمامي شهرهاي دنيا و گر نه مي‌فرمود: مكه.
__________________________________________________
(1)سوره شعراء، آيه 214.
(2)سوره حم سجده، آيه 3.
(3)سوره انعام، آيه 19.
(4)سوره ص، آيه 86 و 87.
(5)مجمع البيان، ج 9، ص 22.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 22
و اين آيه شريفه بطوري كه ملاحظه مي‌فرماييد وحي را از نظر نتيجه و هدفش معرفي مي‌كند، كه وحي عبارت است از انذار مردم از طريق القاء الهي، و نبوت هم همين است، پس وحي القايي است الهي به غرض نبوت و انذار.
" وَ تُنْذِرَ يَوْمَ الْجَمْعِ لا رَيْبَ فِيهِ فَرِيقٌ فِي الْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِي السَّعِيرِ" اين جمله عطف است بر كلمه" تنذر" كه در اول آيه است، و اين عطف از قبيل عطف خاص بر عام است كه معمولا در مواردي اينطور عطف مي‌كنند كه خاص اهميت مخصوص دارد، پس در آيه مورد بحث مي‌خواهد بفرمايد: ما اين قرآن را بر تو نازل كرديم تا مردم را از خدا بترساني و انذار كني، و مخصوصا از غضبش در روز قيامت انذار نمايي.
و كلمه" يوم الجمع" مفعول دوم براي جمله" تنذر" است، نه اينكه ظرف آن باشد، (توضيح اينكه: نمي‌خواهد بفرمايد در روز قيامت انذار كني بلكه مي‌خواهد بفرمايد: مردم را از روز قيامت انذار كني و بترساني). و منظور از" روز جمع" روز قيامت است كه خداي تعالي در جاي ديگر در باره‌اش فرموده:" ذلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ... فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ" «1».
و جمله" فَرِيقٌ فِي الْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِي السَّعِيرِ" در مقام تعليل و دفع توهمي است كه ممكن است به ذهن كسي بيايد، گويا فرموده: چرا از روز جمع انذارشان كند؟ آن گاه در پاسخ فرموده: براي اينكه در آن روز يك دسته بهشتي و دسته ديگر جهنمي مي‌شوند، يعني به دو دسته تقسيم مي‌گردند، يكي سعيد و داراي پاداش و ديگري شقي و معذب. پس بايد انذار بشوند تا از راه شقاوت بپرهيزند، و از پرتگاه هلاكت كنار آيند.

[شرح مفاد آيه:" وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَهُمْ أُمَّةً واحِدَةً" و نقد و رد وجوهي كه پيرامون آن گفته شده است]..... ص : 22

" وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَهُمْ أُمَّةً واحِدَةً..."
از آنجا كه آيات اين فصل در صدد بيان اين معنا است كه انذار مردم لازم است، به همين جهت نبوت يك حاجت ضروري بشر است، چون مردم در روز قيامت دو طايفه مي‌شوند، و از آنجايي كه در چنين مقامي زودتر از هر چيز اين سؤال به ذهن مي‌دود كه اگر بهانه براي فرستادن پيامبران اين است كه عده‌اي از بندگان خدا دوزخي نشوند، چرا از همان اول مردم را يك جور خلق نكرد تا دو دسته نشوند و چرا بين آنها امتياز قائل شد، تا بعضي بهشتي و بعضي دوزخي گردند، مي‌خواست همه را يكسان و داراي يك صفت خلق كند، تا همه راه بهشت را طي كنند، و آن وقت احتياجي به مساله نبوت و انذار پيش نيايد؟ لذا در
__________________________________________________
(1)سوره هود، آيه 103- 105.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 23
پاسخ از اين سؤال ذهني فرمود:" و اگر خدا مي‌خواست همه را يك جور خلق مي‌كرد..." (و ان شاء اللَّه به زودي روشن مي‌گردد كه چرا خدا نخواست).
" وَ لكِنْ يُدْخِلُ مَنْ يَشاءُ فِي رَحْمَتِهِ وَ الظَّالِمُونَ ما لَهُمْ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ"- كلمه" لكن" به اصطلاح استدراك است، مي‌خواهد بفرمايد ممكن نيست تمامي بشر امتي واحده باشند، به اين بيان كه سنت خداي تعالي بر اين جاري شده كه مردم يكسان نباشند، و نخواسته كه يكسان و يك جور باشند، و دليل بر اينكه مي‌خواهد بفرمايد سنت هميشگي خدا چنين است، جمله" يُدْخِلُ مَنْ يَشاءُ" است كه چون با صيغه مضارع آمده بر استمرار دلالت دارد، و مي‌فهماند كه خدا همواره چنين است، نه براي يك بار و دو بار، و گر نه مي‌فرمود:" و لكن أدخل من يشاء" و يا عبارتي نظير آن.
در اين آيه شريفه بين" من يشاء" و" الظالمون" مقابله افتاده، و اين خود مي‌فهماند كه مراد از" من يشاء" غير ظالمين است، در نتيجه معنا چنين مي‌شود: خدا غير ظالمين را داخل رحمت خود مي‌كند، و اما ظالمين يار و مددكاري ندارند. حال ببينيم منظور از" ظالمين" چيست؟ در سوره اعراف ظالمين را به معانديني كه منكر معادند تفسير نموده مي‌فرمايد:" فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ أَنْ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الظَّالِمِينَ الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ يَبْغُونَها عِوَجاً وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ كافِرُونَ" «1».
و از سوي ديگر بين" داخل كردن در رحمت خود" و بين" ولي و ياور نداشتن كفار" مقابله انداخته، و مي‌فهماند آنهايي كه داخل در رحمت خدا مي‌شوند، هم ولي دارند كه وليشان خداست، و هم نصير. و در مقابل آنهايي كه ولي و ناصر ندارند داخل در رحمت او نمي‌شوند، و نيز مي‌فهماند مراد از رحمت، بهشت است، و لازمه نداشتن ولي و ناصر، جهنم است.
در نتيجه حاصل معناي آيه اين مي‌شود كه: خداي سبحان نبوت و انذار را كه نتيجه وحي است بدين جهت مقدر و مقرر كرد كه مي‌دانست به زودي يعني در قيامت مردم دو دسته مي‌شوند، لذا مقدر كرد تا مردم از داخل شدن در زمره دوزخيان بپرهيزند.
و اگر خدا مي‌خواست همه را يك امت قرار مي‌داد و همه يك جور مي‌شدند، و در قيامت دو دسته نمي‌گشتند، و آن وقت ديگر علت و بهانه‌اي براي فرستادن انبياء و انذار خلق
__________________________________________________
(1)پس جار زني در بين آنان جار مي‌زند كه لعنت خدا بر ظالمان، يعني آنهايي كه از راه خدا جلوگيري مي‌كنند و آن را كج و معوج مي‌خواهند، و نيز به آخرت كفر مي‌ورزند. سوره اعراف، آيه 44 و 45.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 24
نبود، و نيز ديگر وحيي نمي‌شد، و ليكن خداي تعالي اين را نخواسته، بلكه سنتش بر اين جاري شده كه خودش متولي و عهده‌دار يك طايفه از مردم باشد، و آن طايفه غير ستمگر است. خواست تا آنها را داخل در رحمت خود يعني بهشت كند، و امر طايفه ديگر را كه همان ستمگران باشند بر عهده نگيرد، و در نتيجه ولي و ناصري نداشته باشند و سرانجامشان به سوي دوزخ باشد، و از آتش خلاصي نداشته باشند.
پس از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه مراد از يك امت كردن مردم اين است كه همه را يك جور خلق كند، حال يا اينكه همه را به بهشت ببرد، و يا همه را به دوزخ، چون خداي تعالي ملزم نيست به اينكه سعداء را داخل بهشت و اشقياء را داخل جهنم كند، بلكه اگر مي‌خواست مي‌توانست اين كار را نكند، و ليكن چون خواسته، مي‌كند و بين دو فريق از نظر سرنوشت آخرت فرق مي‌گذارد، چون سنتش بر اين جريان يافته، و به همين نيز وعده داده، و او خلف وعده نمي‌كند.
و در عين حال باز هم قدرتش مطلق است، و به عموميتش باقي است، و چنان نيست كه دستبند به دست خود زده باشد، و نتواند احكام خود را تغيير دهد. پس جمله" وَ تُنْذِرَ يَوْمَ الْجَمْعِ لا رَيْبَ فِيهِ" تا آخر آيه دوم- در معناي آيه سوره هود است كه مي‌فرمايد:" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِمَنْ خافَ عَذابَ الْآخِرَةِ ذلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ" «1» تا آخر هفت آيه- كه لازم است به آنها مراجعه كنيد و با دقت مطالعه بفرماييد.
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند: منظور از يك امت كردن مردم اين است كه همه را با ايمان كند و داخل در بهشت نمايد.
در كشاف گفته: معناي آيه اين است كه اگر پروردگار تو مي‌خواست اعمال قدرت كند، و همه را مجبور بر ايمان كند مي‌كرد، و ليكن او خواسته تا حكمت خود را اعمال كند، يعني نخست، مردم را تكليف كند، و وظائفي برايشان معين سازد، و آن گاه به اختيار خودشان واگذار نمايد تا مؤمنين به اختيار خود داخل در رحمت او شوند، و منظور از" من يشاء" هم همين مؤمنينند، چون آنان را در مقابل ظالمين قرار داده، و ظالمين را بدون ولي و ناصر در عذاب خود رها كرده است.
__________________________________________________
(1)در اين خود آيتي است براي هر كس كه از عذاب آخرت بترسد، آخرتي كه روز جمع شدن مردم در يك جا است. سوره هود، آيه 103.
(2)روح المعاني، ج 25، ص 14.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 25
صاحب كشاف سپس بر گفته خود استدلال كرده به آيه شريفه" وَ لَوْ شِئْنا لَآتَيْنا كُلَّ نَفْسٍ هُداها" «1» و به آيه" وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعاً" «2» و دليل بر اينكه معناي آيه اجبار كردن مردم بر ايمان است، جمله" أَ فَأَنْتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّي يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ" مي‌باشد. «3»
ولي گفتار زمخشري و استدلالش درست نيست، براي اينكه همانطور كه ملاحظه فرموديد آيات شريفه در مقام تعريف وحي از حيث نتيجه و آثار آن است، و اينكه علت احتياج مردم به وحي اين است كه مردم در قيامت دو دسته مي‌شوند، و جمله" وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَهُمْ أُمَّةً واحِدَةً" در اين صدد است كه بفرمايد خدا مجبور و ملزم نيست كه مردم را داخل در رحمت خود كند بلكه مي‌تواند اين كار را نكند. و براي رساندن اين معنا كافي است كه مردم را دسته دسته نكند، بلكه همه را يك امت بسازد، حال يا همه جهنمي و يا همه بهشتي. و اما اينكه همه را مؤمن بسازد، اين ديگر مقتضاي سياق نيست.
و اما استدلالي كه به آن دو آيه كرد، آن نيز درست نيست، براي اينكه سياق آن دو آيه غير سياق آيه مورد بحث است. منظور از آن دو آيه گفتگو در باره ايمان اجباري نيست، و ما در اين كتاب در تفسير آن دو آيه همين معنا را مطرح نموديم.
بعضي ديگر از مفسرين «4» گفته‌اند: مناسب‌تر به سياق آن است كه بگوييم منظور از امت واحده كردن مردم، اين است كه همه را كافر كند، هم چنان كه در آيه" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ" «5» منظور از امت واحده اين است كه مردم همه بي دين بودند، بعدا خدا انبياء را برگزيد و به سوي دين دعوتشان كرد.
پس معناي آيه مورد بحث اين مي‌شود كه اگر خدا مي‌خواست مردم را يك امت قرار مي‌داد تا همه كافر باشند يعني انبيايي به سوي ايشان گسيل نمي‌داشت تا انذارشان كنند، و هم چنان بر كفر خود باقي مي‌ماندند،" وَ لكِنْ يُدْخِلُ مَنْ يَشاءُ فِي رَحْمَتِهِ" يعني و ليكن چون خدايي است رحيم، و رحمتش اقتضاء دارد كه اشخاص قابل رحمت را داخل در رحمت خود
__________________________________________________
(1)و اگر مي‌خواستيم به هر كسي هدايتش را مي‌داديم. سوره الم سجده، آيه 13.
(2)و اگر پروردگار تو مي‌خواست تمامي افراد روي زمين همه و همه ايمان مي‌آوردند. سوره يونس، آيه 99. [.....]
(3)تفسير كشاف، ج 4، ص 211.
(4)روح المعاني، ج 25، ص 15.
(5)مردم يك امت بودند، بعدا خدا انبياء را مبعوث كرد. سوره بقره، آيه 213.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 26
كند، لذا پيغمبراني به سوي همگي آنان گسيل داشت تا انذارشان كنند، در نتيجه آنهايي كه از دعوت انبياء متاثر مي‌شوند بشوند، و خدا در دنيا موفق به ايمانشان و اطاعتشان بفرمايد، تا در آخرت داخل رحمتشان كند، و دسته‌اي ديگر كه از دعوت انبياء متاثر نمي‌شوند، يعني ستمكاران، در دنيا كافر بمانند، و در آخرت به سوي دوزخ رهسپار شوند، بدون اينكه ولي و ناصري داشته باشند.
اين تفسير هم به نظر ما درست نيست، به دو دليل:
اول اينكه مراد از امت واحده بودن مردم در آيه 213 بقره، كه آيه مورد بحث را به آن قياس كردند، اتفاق تمامي مردم در كفر نيست، نمي‌خواهد بفرمايد: مردم همه كافر بودند و پس از آن خدا انبياء را برگزيد (چون قبل از بعثت انبياء ايماني نبود تا كفري باشد) بلكه مراد همانطور كه در تفسير آن آيه در سوره بقره گذشت اين است كه مردم از نظر معاش اختلافي نداشتند. و به فرضي كه ما تسليم شويم و بگوييم: مراد همان است كه شما گفتيد، ناگزير بايد بپذيريم كه بين اين دو آيه تناقض روشني هست، و آن اين است كه آيه مورد بحث مي‌فرمايد مردم متفرق بودند و همه يك جور نبودند، و آيه سوره بقره مي‌گويد مردم همه يك جور بودند، و تفاوتي با هم نداشتند. و اگر اين مفسرين در پاسخ اشكال ما بگويند: آيه سوره بقره دلالت دارد بر اينكه مردم به حسب طبع يك جور بودند، نه اينكه در خارج هم يك جور باشند، (و با در نظر گرفتن اين نكته ديگر تناقضي پيش نمي‌آيد، آن آيه مي‌فرمايد: مردم همه يك طبيعت داشتند، و اين آيه مي‌فرمايد اگر خدا مي‌خواست كاري مي‌كرد كه مردم در خارج هم يك جور باشند) اين پاسخ درست نيست، براي اينكه لازمه‌اش آن است كه در باره آيه سوره بقره بگوييم: مردم همه طبيعت كفر داشتند، در حالي كه آيات زيادي از قرآن كريم دلالت دارد بر اينكه مردم بر حسب طبيعت و فطرت اصلي خود مؤمن بودند، مانند آيه شريفه" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" «1».
دليل دوم اينكه نتيجه اين معنا آن است كه جمله" وَ لكِنْ يُدْخِلُ مَنْ يَشاءُ فِي رَحْمَتِهِ" ديگر در مقابل جمله" و الظالمون..." قرار نگيرد، و گفتن اين حرف دليل مي‌خواهد مگر اينكه چيزي در تقدير گرفته شود، تا باز هم مقابله‌اي كه كلام آن را افاده مي‌كند محفوظ بماند.
__________________________________________________
(1)و قسم به نفس و آن كه او را نيكو بيافريد و به او شر و خيرش را الهام كرد. سوره شمس، آيه 6 و 7.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 27

[بيان انحصار ولايت در خداي سبحان و احتجاجاتي براي اينكه بايد فقط خدا ولي گرفته شود]..... ص : 27

" أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ فَاللَّهُ هُوَ الْوَلِيُّ... فَحُكْمُهُ إِلَي اللَّهِ" كلمه" أم" به طوري كه زمخشري «1» گفته معناي انكار را مي‌رساند.
بعد از آنكه در آيه قبلي اين معنا را خاطرنشان كرد كه تنها خداي سبحان عهده‌دار امور مؤمنين است، و ايشان را داخل در رحمت خود مي‌كند، و اما ستمكاران، يعني كفار معاند، سرپرستي ندارند، اينك در اين آيه متعرض حال كفار شده كه چگونه براي خود اولياء و خداياني گرفته، و آنها را به جاي خدا مي‌پرستند، با اينكه لازم بود خدا را ولي خود بگيرند و به دين او در آيند و او را بپرستند.
لذا اين عمل ايشان را انكار نموده، و بر لزوم پذيرفتن ولايت خدا استدلالهاي پي در پي مي‌آورد كه يكي از آن استدلالها جمله" فَاللَّهُ هُوَ الْوَلِيُّ..." است.
پس جمله" فَاللَّهُ هُوَ الْوَلِيُّ" انكار سابق را كه چرا غير خدا را ولي گرفتند، تعليل مي‌كند، و اين خود استدلالي است بر اينكه بايد خدا را ولي خود بگيرند. و جمله" فَاللَّهُ هُوَ الْوَلِيُّ" (به خاطر اينكه ضمير" هو" در آن آمده) انحصار ولايت در خدا را مي‌رساند، و مي‌فرمايد تنها و تنها ولي، خداست. و اصل ولايت داشتن خدا و انحصار ولايت در او، در آيات سابق كه مي‌فرمود:" الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ" به بياني كه در تفسير همان آيات گذشت بيان شده بود.
و معناي آيه اين است كه: خداي تعالي ولي است، و ولايت منحصر در او است، پس بر كسي كه ولي مي‌گيرد واجب است او را ولي خود بگيرد، و از او به غير او تجاوز نكند، چون جز او هيچ وليي وجود ندارد.
و جمله" وَ هُوَ يُحْيِ الْمَوْتي" حجت دوم بر وجوب ولي گرفتن خداست، و اينكه بايد تنها او را ولي بگيرند. و حاصل اين حجت آن است كه غرض عمده در ولي گرفتن و به دين او متدين شدن و او را پرستيدن، رهايي از عذاب دوزخ و راه‌يابي به بهشت است در روز قيامت، و چون پاداش دهنده و عقاب كننده خدايي است كه بشر را زنده مي‌كند و مي‌ميراند، و در روز قيامت همه را براي جزاي اعمالشان جمع مي‌كند، پس واجب آن است كه تنها او را ولي خود بگيرند، و اوليايي كه خود، اموات و بي جانند دور بريزند، چون خود اين اولياء كه يا سنگند و يا چوب، نمي‌دانند چه وقت مبعوث مي‌شوند.
و جمله" وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" حجت سوم است، و حاصلش اين است كه در
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 211.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 28
باب ولايت، واجب است ولي قدرت بر ولايت و عهده‌داري اشخاص را داشته باشد، و بتواند امور آنان را اداره كند، و آن كسي كه بر هر چيز قادر است خداي سبحان است و بس. و غير خدا هيچ كس قدرتي ندارد مگر به همان اندازه كه خدا به او داده، و تنها كسي كه مالك هر چيز است خداست، و غير او مالكي نيست مگر تنها آن مقداري را كه خدا تمليكش كرده، تازه آن مقدار قدرت كه به او داده خودش نسبت به آن نيز قدرت دارد، و هر چه را تمليك كرده باز خودش مالك آن چيز هست، پس يگانه ولي، خداست و غير او كسي ولي نيست.
" وَ مَا اخْتَلَفْتُمْ فِيهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَحُكْمُهُ إِلَي اللَّهِ"- اين جمله حجت چهارم بر انحصار ولايت در خداست. و اصولا بايد دانست كه حكم حاكم در بين دو نفري كه با هم اختلاف دارند، به معناي آن است كه حكم را محكم، و حق را كه در بين آن دو نفر كه به خاطر اختلافشان در نفي و اثبات مضطرب شده تثبيت كند. و اختلاف، گاهي در عقيده پيدا مي‌شود، مثل اينكه يكي بگويد: خدا واحد است، ديگري بگويد بسيار است، و گاهي اختلاف در عمل و يا چيزي كه مربوط به عمل است پيدا مي‌شود، مثل اختلاف در امور زندگي و شؤون حيات. و بنا بر اين، حكم از نظر مصداق با قضاء يكي مي‌شود، اگر چه از نظر مفهوم مخالف يكديگرند.
و اين حكم و قضاء وقتي تمام مي‌شود كه حاكم به نوعي از ملكيت، مالك حكم و ولايت باشد، هر چند كه دو طرف اختلاف اين ملكيت را به او داده باشند، مثل اينكه دو نفر كه با هم نزاع دارند به شخص ثالث بگويند: تو بيا و در بين ما داوري كن. و در بين خود قرار بگذارند كه هر چه آن شخص گفت تسليم شوند. در اين مثال دو نفر طرف نزاع، شخص ثالث را مالك حكم كرده‌اند و از جانب خود تسليم و قبول حكم را به او واگذارده‌اند تا آزادانه طبق آنچه به نظرش مي‌رسد حكم كند. پس آن شخص ثالث ولي آن دو نفر در اين حكم مي‌شود.
و خداي سبحان مالك تمامي عالم است، و به جز او مالكي نيست، چون هر موجودي خودش و آثارش قائم به خداي تعالي است، و در نتيجه او مالك حكم و قضاء به حق است، هم چنان كه خودش مي‌فرمايد:" كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ" «1» و نيز فرموده:" إِنَّ اللَّهَ يَحْكُمُ ما يُرِيدُ" «2» و نيز فرموده:" الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ" «3».
__________________________________________________
(1)هر موجودي كه فرض شود هالك و فاني است، مگر ظهور او. حكم تنها او را است، و به سويش برمي‌گرديد. سوره قصص، آيه 88.
(2)خدا هر حكمي اراده كند مي‌راند. سوره مائده، آيه 1.
(3)حق از ناحيه پروردگار تو است. سوره آل عمران، آيه 60.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 29

[تعليل انحصار ولايت در خداي تعالي به اينكه" حكم فقط از آن او است"]..... ص : 29

و حكم خداي تعالي دو جور است، يكي حكم تكويني، و آن اين است كه پديدار شدن مسببات را به دنبال اسباب قرار دهد، و وقتي موجودي در بين چند سبب قرار گرفت كه بر سر آن نزاع داشتند، آن موجود را دنبال سببي قرار دهد كه نسبت به بقيه اسباب سببيتش تام باشد. خداي متعال از يعقوب (ع) حكايت مي‌كند كه گفت:" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ" «1» كه كلمه" حكم" در اين جمله به معناي حكم تكويني است.
و يكي هم حكم تشريعي است، مانند تكاليفي كه در دين الهي در باره اعتقادات و دستور العملها آمده، و در آيه شريفه" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «2» به همين معنا آمده.
البته در اين بين حكم سومي هم هست كه ممكن است به وجهي يكي از مصاديق هر يك از آن دو حكم شمرده شود، و آن عبارت است از حكمي كه در روز قيامت در بين بندگانش در آنچه اختلاف مي‌كردند مي‌راند، و آن اين است كه در آن روز حق را آشكار و اظهار مي‌كند به طوري كه اهل جمع همه حق را ببينند و به عيان و يقين مشاهده كنند، تا در نتيجه آنهايي كه در دنيا اهل حق بوده‌اند، در سايه ظهور آن رستگار، و از آثارش برخوردار گردند. و آنهايي كه در دنيا در برابر حق استكبار مي‌ورزيدند، به خاطر استكبارشان و آثاري كه در استكبارشان بود شقي و بدبخت شوند. و كلمه" حكم" در آيه شريفه" فَاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ" «3» به همين معناي سوم است، (كه گفتيم هم ممكن است آن را معنايي غير آن دو معنا گرفت، و هم ممكن است آن را به وجهي يكي از مصاديق حكم تكويني و به وجهي ديگر يكي از مصاديق حكم تكليفي شمرد).
اين را هم مي‌دانيم كه اختلاف مردم در عقايد و اعمالشان اختلافي است تشريعي كه جز احكام تشريعي چيز ديگري نيست كه اين اختلاف را از ميان بردارد. و اصلا اگر اختلاف نبود قانون هم نبود، هم چنان كه آيه شريفه" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ فَهَدَي اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ"
__________________________________________________
(1)حكمي نيست مگر براي خدا، و من بر او توكل مي‌كنم. سوره يوسف، آيه 67.
(2)حكمي نيست مگر براي خدا، و او فرمان داده كه نپرستيد مگر تنها او را، و اين همان دين محكم است. سوره يوسف، آيه 40.
(3)خدا در روز قيامت در آنچه كه در باره‌اش اختلاف مي‌كردند حكم خواهد كرد. سوره بقره، آيه 113.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 30
«1» بدان اشاره مي‌كند. پس روشن شد كه حكم تشريعي و حق قانونگذاري تنها از آن خداي سبحان است، و تنها ولي در اين حكم، او است، پس واجب است تنها او را ولي خود بگيرند و تنها او را بپرستند و به آنچه او نازل كرده متدين گردند.
و اين است معناي جمله" وَ مَا اخْتَلَفْتُمْ فِيهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَحُكْمُهُ إِلَي اللَّهِ". و حاصل اين حجت- كه گفتيم حجت چهارم است- اين است كه آن ولي كه پرستيده مي‌شود و به دين او متدين مي‌شوند بايد كسي باشد كه بتواند اختلافي كه در بين پرستندگانش پيدا مي‌شود برطرف سازد، و آنچه از شؤون اجتماع آنان به فساد گراييده اصلاح كند، و ايشان را به وسيله قانون- كه همان دين است- به سوي سعادت زندگي دائمي سوق دهد. و حكم در اين مورد اختصاص به خداي تعالي دارد پس لازم است كه تنها او به عنوان ولي اتخاذ شود و نه ديگري.
مفسرين در تفسير جمله" وَ مَا اخْتَلَفْتُمْ فِيهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَحُكْمُهُ إِلَي اللَّهِ" تفسيرهايي ديگر دارند، بعضي گفته‌اند: اين جمله حكايت كلام رسول خدا (ص) است كه به مؤمنين خطاب كرد و فرمود: در هر امري كه كفار، يعني اهل كتاب و مشركين، با شما اختلاف مي‌كنند، آنها چيزي مي‌گويند، و شما چيزي ديگر، حكم آن امر واگذار به خداست، و آن اين است كه مؤمنين را كه حق به جانب ايشان است پاداش، و مبطلين را عقاب مي‌كند- اين قول را صاحب تفسير كشاف ذكر كرده است «2».
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه هر اختلاف و نزاعي كه مي‌كنيد، رسول خدا (ص) را در آن حكم قرار دهيد، و داوري ديگران را بر داوري آن جناب مقدم نداريد، و در حقيقت اين جمله مطلبي را بيان مي‌كند كه آيه شريفه" فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْ‌ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَي اللَّهِ وَ الرَّسُولِ" «4» بدان اشاره مي‌كند.
__________________________________________________
(1)مردم امت واحده‌اي بودند، خداي تعالي انبياء را مبعوث كرد تا نيكان را بشارت دهند و بدان را تهديد كنند، و كتابي به حق با ايشان نازل كرد تا بين مردم در آنچه اختلاف مي‌كنند داوري نمايند، هر چند كه در باره آن كتاب اختلاف نكردند مگر خود آنهايي كه كتاب بسويشان آمده بود، و مگر بعد از آنكه به حقانيت آن يقين داشتند، تنها از در دشمني با يكديگر اختلاف مي‌كردند. پس خداوند آنهايي را كه ايمان آوردند در آنچه اختلاف مي‌كردند به اذن خود به سوي حق راهنمايي فرمود: سوره بقره، آيه 213.
(2)تفسير كشاف، ج 25، ص 16.
(3)روح المعاني، ج 25، ص 16. [.....]
(4)پس اگر در چيزي نزاع كرديد به خدا و رسول مراجعه كنيد، و حكم مساله مورد نزاع را از خدا و رسول بخواهيد. سوره نساء، آيه 59.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 31
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: در تاويل هر آيه اگر اختلاف كرديد، و آيه برايتان مشتبه شد، در بيان آن به آيات محكم كتاب خدا و به ظاهر كلمات رسول خدا (ص) مراجعه كنيد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه در هر مساله از مسائل علوم، اگر اختلافي برايتان پيش آمد كه هيچ ارتباطي با وظائف و تكاليف شما نداشت، و راهي هم براي به دست آوردن حق مطلب نداشتيد، بگوييد" خدا داناتر است" مثلا وقتي در مساله روح (جان) پرسيده بودند كه روح چيست، همين دستور به رسول خدا (ص) داده شد:" وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي" «3» و آيه مورد بحث به اعتراف همه صاحبان اقوالي كه گذشت كلام رسول خدا (ص) است، حال يا قرآن آن را از آن جناب حكايت كرده، و يا كلمه" قل" در ابتداي آن در تقدير است، و تقديرش:
" قل و ما اختلفتم..." است.
و خواننده عزيز اگر در سياق آيات مورد بحث دقت كند، و سپس به مطالب ما برگردد و در آن نظر كند هيچ شكي برايش نمي‌ماند كه اقوال مذكور همه از درجه اعتبار ساقط است.
" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبِّي عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ" اين جمله حكايت كلام رسول خدا (ص) است كه مي‌فرمايد:
اين است اللَّه كه پروردگار من است، من بر او توكل مي‌كنم، و به سويش برمي‌گردم. و كلمه" ذلكم" اشاره است به همان حجت‌هايي كه در اين دو آيه بر اين معنا اقامه شد كه بر خلق واجب است تنها خدا را ولي خود بدانند، و لازمه ولايت خدا ربوبيت او نيز هست.
بعد از آنكه اين حجت‌ها اقامه شد، رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد كه در ميان مردم اعلام كند:" من خودم تنها خداي را ولي خود مي‌دانم، و به ربوبيت او- يعني مالكيت تدبيري براي او- اعتراف مي‌كنم". آن گاه دنبالش به آثار آن تصريح كرده، مي‌فرمايد:" عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ".

[اثر يكتا پرستي و خدا را ولي گرفتن اين است كه انسان در تكوين و تشريع خدا را مرجع مي‌داند]..... ص : 31

آري اثر يكتاپرستي و ولي نگرفتن غير خدا، يكي اين است كه بر او توكل كنند، و اثر ديگرش اين است كه همواره به او رجوع مي‌كنند، چون گفتيم منظور از اين ولايت ولايت ربوبيت است، و اين ولايت به دو نظام مربوط مي‌شود، يكي به نظام تكوين به اينكه امور
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 25، ص 16.
(3)از تو در باره روح مي‌پرسند، بگو روح از امر پروردگار من است. سوره اسري، آيه 85.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 32
تكوين را تدبير نموده، و اسباب و مسببات را طوري تنظيم كند كه نتيجه‌اش پديد آمدن فلان موجود و بقاء آن و نيز مقدرات آن باشد. و يكي ديگر به نظام تشريع يعني تدبير اعمال انسانها به اينكه قوانيني و احكامي مقرر كند كه اگر انسانها رفتار خود را در طول زندگي با آن قوانين تطبيق دهند، آن قوانين ايشان را به كمال سعادتشان برساند.
و معلوم است كسي كه خداي را به تنهايي ولي خود مي‌گيرد، هم در ناحيه تكوين و هم در ناحيه تشريع، امر تدبير خود را مستند به او مي‌داند، و در هر دو ناحيه او را مرجع خود مي‌داند. در ناحيه تكوين از تمامي اسباب ظاهري منقطع گشته، و به هيچ سببي ركون و اعتماد نمي‌كند، چون خدا را يگانه سببي مي‌داند كه شكست ناپذير است و سببيت هر سببي از او است، و اين همان توكل است.
و در ناحيه تشريع هم در هر واقعه‌اي كه در طول زندگي با آن روبرو مي‌شود، به حكم خدا رجوع مي‌كند، و اين همان انابه است. پس معلوم شد كه چگونه جمله" عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ" و جمله" وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ" دو اثر از آثار جمله" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبِّي" است. و معنايش اين است كه من به خاطر آنكه غير از خدا رب و ولي تدبيري ندارم، لا جرم در همه امور زندگيم به او رجوع مي‌كنم، هم در تكوين و هم در تشريع.

[احتجاج بر انحصار ربوبيت در خداي سبحان]..... ص : 32

" فاطِرُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ..."
بعد از آنكه تصريح كرد به اينكه خداي تعالي رب او است، چون حجت‌ها بر انحصار ولايت در او اقامه شد، اينك به دنبالش در اين آيه و آيه بعدش اقامه حجت مي‌كند بر اينكه ربوبيت هم منحصر در او است.
و خلاصه حجت مذكور اين است كه: خداي تعالي (به اعتراف خود شما مشركين) پديد آرنده موجودات و فاطر آنها است، يعني موجودات را او از كتم عدم بيرون مي‌آورد و شما را نر و ماده خلق كرد، و از اين راه عدد شما را بسيار كرد، و همچنين حيوانات را نيز نر و ماده آفريد، و از اين طريق آنها را تكثير نمود، تا شما (نسل به نسل) از آن حيوانات استفاده كنيد، و اين، هم خلقت است و هم تدبير.
و نيز او سميع است، يعني آنچه از حوائج كه مخلوقاتش دارند و (به دل و يا زبان سر از خدا) مي‌خواهند، مي‌شنود. و هر حاجتي كه دارند البته به مقداري كه استحقاق دارند بر مي‌آورد. و نيز او بصير است، يعني هر عملي كه خلق انجام دهد مي‌بيند، و بر طبق اعمالشان جزايشان مي‌دهد، و او كسي است كه تمامي كليدهاي خزائن آسمانها و زمين را مالك است، خزينه‌هايي كه خواص و آثار همه موجودات در آن ذخيره مي‌شود، و با ظهور آن خواص
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 33
و آثار، تركيب اين نظام عالم محسوس صورت مي‌گيرد. و نيز او است كسي كه رزق روزي خواران را مي‌دهد، و به مقتضاي علمش آن را كم و زياد مي‌كند، و همه اينها همان تدبير است، پس خدا رب و مدبر امور است.
پس معناي جمله" فاطِرُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" اين شد كه از پديد آرنده موجودات از كتم عدم است، آنهم بر اساس ابداع.
و معناي جمله" جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً" اين شد كه: او شما را نر و ماده آفريد تا با ازدواج مساله توالد و تناسل و زياد شدن افراد صورت بگيرد. و معناي جمله" وَ مِنَ الْأَنْعامِ أَزْواجاً" اين شد كه: چارپايان را هم نر و ماده آفريد" يَذْرَؤُكُمْ فِيهِ" يعني در اين قرار دادن، نسل شما را زياد مي‌كند. و خطاب در جمله" يذرؤكم" هم به انسان است و هم به حيوان. و ضمير" كم" را كه مخصوص عقلاء است- به گفته زمخشري- از اين جهت به همه برگردانيده كه جانب انسانها را غلبه داده.
" لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ"- يعني مثل خدا چيزي نيست، در نتيجه حرف" كاف" زائد است كه تنها به منظور تاكيد آمده، و نظائر آن در كلام عرب بسيار است.
" وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ"- يعني حاجت‌ها و مسألت‌هايي را كه خلق از او دارند مي‌شنود، و اعمال آنها را مي‌بيند، هم چنان كه در باره مسألت خلق فرموده:" يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «1» و در باره استجابت مسألت آنها فرموده:" وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ" «2» و در باره بينايي‌اش به اعمال خلق فرموده" وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ" «3».
" لَهُ مَقالِيدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ..."
كلمه" مقاليد" به معناي مفاتيح (كليدها) است، و اثبات مقاليد براي آسمانها و زمين دلالت دارد بر اينكه آسمانها و زمين گنجينه‌هايي هستند براي آنچه كه در عالم به ظهور مي‌رسد، و آنچه از حوادث و آثار وجودي كه به وقوع مي‌پيوندد.
" يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ"- بسط دادن رزق، به معناي توسعه آن است، و" قدر رزق" به معناي تضييق آن مي‌باشد. و كلمه" رزق" به معناي هر چيزي است كه بقاء روزي خوار بدان ادامه يابد، و حوائجش را برآورد تا هستي‌اش استمرار يابد.
و اگر در آخر اين فصل جمله" إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ" را آورد، براي اين است كه اشاره
__________________________________________________
(1)تمامي آنچه در زمين و آسمان است از خدا مسألت دارند. سوره رحمان، آيه 29.
(2)و از تمامي آنچه را كه از او مي‌خواهيد به شما مي‌دهد. سوره ابراهيم، آيه 34.
(3)و خدا به آنچه مي‌كنيد بينا است. سوره حديد، آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 34
كند به اينكه مساله رزق و وسعت و تنگي آن بي حساب و از روي جهل گزاف نيست، بلكه از روي علم است، چون خداي عالم به هر چيز، مي‌داند كه به هر روزي خواري چه رزقي بدهد، و چقدر بدهد، آن قدر كه حال او اقتضاء كند، و آن رزقي را بدهد كه حال رزق اقتضاء دارد به آن روزي خوار برسد، و نه تنها حال رزق و روزي خوار را در نظر دارد، بلكه اوضاع و احوال خارجي را هم كه ارتباطي با رزق و روزي خوار دارند در نظر مي‌گيرد، و اين همان حكمت است. پس خدا اگر رزق كسي را فراخ و بر كسي ديگر را تنگ مي‌گيرد، حكمتش آن را اقتضاء مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 35

[سوره الشوري (42): آيات 13 تا 16]..... ص : 35

اشاره

شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ كَبُرَ عَلَي الْمُشْرِكِينَ ما تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ اللَّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ يُنِيبُ (13) وَ ما تَفَرَّقُوا إِلاَّ مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ وَ إِنَّ الَّذِينَ أُورِثُوا الْكِتابَ مِنْ بَعْدِهِمْ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ (14) فَلِذلِكَ فَادْعُ وَ اسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ وَ قُلْ آمَنْتُ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنْ كِتابٍ وَ أُمِرْتُ لِأَعْدِلَ بَيْنَكُمُ اللَّهُ رَبُّنا وَ رَبُّكُمْ لَنا أَعْمالُنا وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ لا حُجَّةَ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمُ اللَّهُ يَجْمَعُ بَيْنَنا وَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ (15) وَ الَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اللَّهِ مِنْ بَعْدِ ما اسْتُجِيبَ لَهُ حُجَّتُهُمْ داحِضَةٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ عَلَيْهِمْ غَضَبٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ (16)

ترجمه آيات..... ص : 35

برايتان از دين همان را تشريع كرد كه نوح را بدان توصيه فرمود، و آنچه ما به تو وحي كرديم و به ابراهيم و موسي و عيسي توصيه نموديم اين بود كه دين را بپا بداريد، و در آن تفرقه نيندازيد. آنچه كه شما مشركين را به سويش دعوت مي‌كنيد بر آنان گران مي‌آيد، و اين خدا است كه هر كس را بخواهد براي تقرب به درگاه خود برمي‌گزيند، و كساني را به سوي خود هدايت مي‌كند كه همواره در امور به او مراجعه نمايند (13).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 36
در دين تفرقه نكردند مگر بعد از آنكه به حقانيت دين يقين داشتند، و حسدي كه به يكديگر مي‌ورزيدند وادارشان كرد تفرقه كنند، و اگر حكم ازلي خدا بر اين قرار نگرفته بود كه تا مدتي معين زنده بمانند، كارشان را يكسره مي‌كرديم، چون اينان كه با علم به حقانيت، آن را انكار كردند باعث شدند نسلهاي بعدي درباره آن در شكي عميق قرار گيرند (14).
و به همين جهت تو دعوت كن، و همان طور كه مامور شده‌اي استقامت بورز، و دنبال هواهاي آنان مرو، و بگو من خود به آنچه خدا از كتاب نازل كرده ايمان دارم، و مامور شده‌ام بين شما عدالت برقرار كنم، پروردگار ما و شما همان اللَّه است، نتيجه اعمال ما عايد خود ما مي‌شود، و از شما هم عايد خودتان، هيچ حجتي بين ما و شما نيست، خدا بين ما جمع مي‌كند، و بازگشت به سوي او است (15).
و كساني كه عليه ربوبيت خدا احتجاج مي‌كنند بعد از آنكه مردم آن را پذيرفتند، حجتشان نزد پروردگارشان باطل است، و غضبي شامل حال آنان است و عذابي شديد دارند (16).

بيان آيات..... ص : 36

اشاره

اين آيات فصل سوم از آياتي است كه وحي الهي را تعريف مي‌كند. فصل اول در باره خود وحي بود و فصل دوم در باره اثرش، و اين فصل آن را از نظر مفاد و محتوي تعريف مي‌كند. و محتواي وحي عبارت است از دين الهي واحدي كه بايد تمامي ابناء بشر به آن يك دين بگروند، و آن را سنت و روش زندگي خود و راه به سوي سعادت خود بگيرند.
البته در اين فصل به مناسبت، اين را نيز بيان مي‌كند كه شريعت محمدي جامع‌ترين شرايعي است كه از ناحيه خدا نازل شده، و نيز اختلافهايي كه در اين دين واحد پيدا شده از ناحيه وحي آسماني نيست، بلكه از ناحيه ستمكاري و ياغي‌گريهايي است كه عده‌اي با علم و اطلاع در دين خدا به راه انداختند. و نيز در آيات اين فصل فوائد ديگري است كه در ضمن به آنها اشاره شده.
" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي" وقتي گفته مي‌شود: فلاني" شرع الطريق" معنايش اين است كه راه را هموار، و از بي راهه متمايز كرد. راغب مي‌گويد كلمه" وصيت" به معناي آن است كه دستور العملي را همراه با اندرز و پند به كسي بدهي تا مطابق آن عمل كند، و ريشه اين كلمه از اين قول عرب
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 37
گرفته شده كه مي‌گويد" أرض واصية" يعني زميني كه در اثر كثرت، گياهانش به هم متصل است، و در معناي آن دلالتي بر اهميت بدان هست، چون هر سفارشي را وصيت نمي‌نامند، بلكه تنها در موردي به كار مي‌برند كه براي وصيت كننده اهميت داشته و مورد عنايتش باشد.

[معناي آيه:" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً..." و نكاتي راجع به انبياي اولوا العزم (ع) و جامعيت اسلام، كه از اين آيه استفاده مي‌شود]..... ص : 37

پس معناي اينكه فرمود" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً" اين است كه خداي تعالي بيان كرد و روشن ساخت براي شما از دين- كه سنت زندگي است- همان را كه قبلا با كمال اعتناء و اهميت براي نوح بيان كرده بود. و از اين معنا به خوبي برمي‌آيد كه خطاب در آيه به رسول خدا (ص) و امت او است، و اينكه مراد از آنچه به نوح وصيت كرده همان شريعت نوح (ع) است.
" وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ"- در اين جمله بين نوح و رسول خدا (عليهما السلام) مقابله واقع شده و ظاهر اين مقابله مي‌رساند كه مراد از آنچه به رسول خدا (ص) وحي شده معارف و احكامي است كه مخصوص شريعت او است، و اگر نام آن را" ايحاء" نهاده، و فرموده" أَوْحَيْنا إِلَيْكَ" ولي در باره شريعت نوح و ابراهيم (عليهما السلام) اين تعبير را نياورده بلكه تعبير به وصيت كرده براي اين است كه وصيت همانطور كه گفتيم در جايي به كار مي‌رود كه بخواهيم از بين چند چيز به آنچه كه مورد اهميت و اعتناء ماست سفارش كنيم، و اين در باره شريعت نوح و ابراهيم كه چند حكم بيشتر نبود صادق است، چون در آن شريعت تنها به مسائلي كه خيلي مورد اهميت بوده سفارش شده، ولي در باره شريعت اسلام صادق نيست، چون اين شريعت همه چيز را شامل است. هم مسائل مهم را متعرض است، و هم غير آن را «1». ولي در آن دو شريعت ديگر، تنها احكامي سفارش شده بود كه مهمترين حكم و مناسب‌ترين آنها به حال امت‌ها و به مقدار استعداد آنان بود.
التفاتي كه در جمله" وَ الَّذِي أَوْحَيْنا" از غيبت به تكلم مع الغير به كار رفته براي اين است كه بر عظمت خدا دلالت كند، چون عظماء و بزرگان هميشه از جانب خودشان و خدمتگزاران و پيروانشان سخن مي‌گويند (و به" ما چنين كرديم و چنان مي‌كنيم" تعبير مي‌آورند).
" وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي"- اين جمله عطف است بر جمله
__________________________________________________
(1)و لذا مي‌گوييم: احكام اسلام پنج قسم است، واجب، و حرام، و مستحبّ، و مكروه، و مباح، كه دو تاي اول، آنهايي است كه اهميت دارد، و دو تاي دوم اهميتش كمتر از دو تاي اول است، و در پنجمي، فعل و تركش يكسان است. مترجم.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 38
" ما وَصَّي بِهِ نُوحاً". و مراد از آن، شريعت‌هايي است كه براي هر يك از نامبردگان در آيه تشريع كرده.
و ترتيبي كه در بردن نام اين پيامبران گرامي به كار رفته ترتيب ذكري است، ليكن مطابق با ترتيب زماني، چون اول نوح بود، بعد ابراهيم، و بعد از آن موسي و سپس عيسي (ع). و اگر نام رسول خدا (ص) را مقدم بر سايرين ذكر كرد، به منظور شرافت و برتري دادن بوده، هم چنان كه اين نكته در آيه" وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ النَّبِيِّينَ مِيثاقَهُمْ وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ وَ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ" «1» نيز به چشم مي‌خورد. و اگر در آيه مورد بحث اول نام شريعت نوح را برد، براي اين است كه بفهماند قديمي‌ترين شريعت‌ها، شريعت نوح است كه عهدي طولاني دارد.
از اين آيه شريفه چند نكته استفاده مي‌شود:
1- سياق آيه بدان جهت كه سياق منت نهادن است- مخصوصا با در نظر داشتن ذيل آن، و نيز با در نظر داشتن آيه بعد از آن- اين معنا را افاده مي‌كند كه شريعت محمدي جامع همه شريعت‌هاي گذشته است. و خواننده عزيز خيال نكند كه جامع بودن اين شريعت با آيه" لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً" «2» منافات دارد، چون خاص بودن يك شريعت با جامعيت آن منافات ندارد.
2- شرايع الهي و آن ادياني كه مستند به وحي هستند تنها همين شرايع مذكور در آيه‌اند، يعني شريعت نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و محمد (صلوات اللَّه عليهم)، چون اگر شريعت ديگري مي‌بود بايد در اين مقام كه مقام بيان جامعيت شريعت اسلام است نام برده مي‌شد.
و لازمه اين نكته آن است كه اولا قبل از نوح شريعتي يعني قوانين حاكمه‌اي در جوامع بشري آن روز وجود نداشته تا در رفع اختلافات اجتماعي كه پيش مي‌آمده به كار رود. و ما در تفسير آيه" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ..." «3» مقداري در اين باره صحبت كرديم.
و ثانيا انبيايي كه بعد از نوح (ع) و تا زمان ابراهيم (ع) مبعوث شدند، همه پيرو شريعت نوح بوده‌اند، و انبيايي كه بعد از ابراهيم و قبل از موسي مبعوث شده
__________________________________________________
(1)به ياد آور آن زمان را كه ما از انبياء ميثاقشان بگرفتيم، و از تو و از نوح و ابراهيم و موسي و عيسي بن مريم. سوره احزاب، آيه 7.
(2)براي هر يك از شما شريعت و طريقه‌اي قرار داديم. سوره مائده، آيه 48.
(3)سوره بقره، آيه 213.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 39
بودند، تابع و پيرو شريعت ابراهيم بودند، و انبياء بعد از موسي و قبل از عيسي پيرو شريعت موسي، و انبياء بعد از عيسي تابع شريعت آن جناب بوده‌اند.
3- اينكه انبياء صاحبان شريعت كه قرآن كريم ايشان را" اولوا العزم" خوانده، تنها همين پنج نفرند، چون اگر پيغمبر اولوا العزم ديگري مي‌بود بايد در اين مقام كه مقام مقايسه شريعت اسلام با ساير شرايع است نامش برده مي‌شد، پس اين پنج تن بزرگان انبياء هستند، و آيه شريفه" وَ إِذْ أَخَذْنا مِنَ النَّبِيِّينَ مِيثاقَهُمْ وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ وَ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ" «1» نيز مؤيد اين استفاده‌هايي است كه ما از آيه مورد بحث كرديم.

[مقصود از اقامه دين و تفرقه نكردن در آن با توجه به اينكه بعضي شرايع احكامي مخصوص به خود داشته‌اند]..... ص : 39

" أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا"- كلمه" أن" در اين جمله تفسيري است. و معناي" اقامه دين" حفظ آن است به اينكه پيروي‌اش كنند و به احكامش عمل نمايند، و الف و لام در كلمه" الدين" الف و لام عهد است، يعني آنچه به همه انبياء نامبرده وصيت و وحي كرده بوديم اين بود كه اين ديني كه براي شما تشريع شده پيروي كنيد، و در آن تفرقه ننماييد، و وحدت آن را حفظ نموده، در آن اختلاف نكنيد.
بعد از آنكه تشريع دين براي نامبردگان به معناي اين بود كه همه را به پيروي و عمل به دين دعوت كند، و اينكه در آن اختلاف نكنند، در جمله مورد بحث همين را به اقامه دين تفسير نموده، و اينكه در دين خدا متفرق نشوند. در نتيجه حاصل معناي جمله اين مي‌شود: بر همه مردم واجب است دين خدا را به طور كامل به پا دارند، و در انجام اين وظيفه تبعيض قائل نشوند، كه پاره‌اي از احكام دين را به پا بدارند، و پاره‌اي را رها كنند. و اقامه كردن دين عبارت است از اينكه به تمامي آنچه كه خدا نازل كرده و عمل بدان را واجب نموده ايمان بياورند.
و مجموع شرايعي كه خدا بر انبياء نازل كرده يك دين است كه بايد اقامه شود، و در آن ايجاد تفرقه نكنند، چون پاره‌اي از احكام الهي است كه در همه اديان بوده، و معلوم است كه چنين احكامي ما دام كه بشر عاقل و مكلفي در دنيا باقي باشد، آن احكام هم باقي است، و وجوب اقامه آن واضح است. و پاره‌اي ديگر هست كه در شرايع قبلي بوده و در شريعت بعدي نسخ شده، اين گونه احكام در حقيقت عمر كوتاهي داشته، و مخصوص طايفه‌اي از مردم و در زمان خاصي بوده، و معناي نسخ شدن آن آشكار شدن آخرين روز عمر آن احكام است نه اينكه معناي نسخ شدنش اين باشد كه آن احكام باطل شده، پس حكم نسخ شده هم تا ابد حق
__________________________________________________
(1)سوره احزاب، آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 40
است، چيزي كه هست مخصوص طايفه معيني و زمان معيني بوده، و بايد آن طايفه و اهل آن زمان هم ايمان به آن حكم داشته باشند، و هم به آن عمل كرده باشند، و اما بر ديگران واجب است تنها به آن ايمان داشته باشند، و بس، و ديگر واجب نيست كه به آن عمل هم بكنند، و معناي اقامه اين احكام همين است كه قبولش داشته باشند «1».
پس با اين بيان روشن گرديد كه امر به اقامه دين و تفرقه نكردن در آن، در جمله" أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ" به اطلاقش باقي است، و شامل همه مردم در همه زمانها مي‌باشد.
و نيز روشن گرديد اينكه جمعي از مفسرين آيه را مخصوص احكام مشترك بين همه شرايع دانسته‌اند، (و گفته‌اند شامل احكام مختص بهر شريعت نمي‌شود، چون اينگونه احكام به اختلاف امت‌ها مختلف مي‌شود، و هر امتي بر حسب احوال و مصالح خودش احكامي داشته، و معنا ندارد كه امت‌هاي بعدي هم آن احكام را اقامه كنند) صحيح نيست. چون گفتيم جمله" أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ" مطلق است، و جهت ندارد ما اطلاق آن را تقييد كنيم، و اگر اينطور بود كه آنان گفته‌اند بايد امر به اقامه دين مخصوص باشد به اصول سه‌گانه دين، يعني توحيد، نبوت و معاد، و بقيه احكام را اصلا شامل نشود، چون حتي يك حكم فرعي هم سراغ نداريم كه با همه خصوصياتش در تمامي شرايع وجود داشته باشد، و اين معنا با سياق آيه" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ..." سازگار نيست، و همچنين با آيه" وَ إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاتَّقُونِ فَتَقَطَّعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ زُبُراً" «2» و آيه شريفه" إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ" «3».
" كَبُرَ عَلَي الْمُشْرِكِينَ ما تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ"- مراد از جمله" ما تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ- آنچه ايشان را
__________________________________________________
(1)مثلا حرمت شكار ماهي در روز شنبه در زمان حضرت موسي (ع) مخصوص بني اسرائيل، و مردم آن روز بوده، و حالا كه مي‌گوييم نسخ شده، معنايش اين نيست كه آن احكام ابدي بوده ولي ناسخ آن را باطل كرده، بلكه معناي نسخش اين است كه عمر اين حكم تا آن روز بوده، و ما نيز به اين حكم در ظرف خودش ايمان داريم، ولي عمل به آن مخصوص در همان ظرف خودش مي‌باشد. مترجم.
(2)و اين امت شما امتي واحد است و من پروردگار شمايم. پس از من بترسيد، ولي امر خود را در بين خود تكه تكه كردند. سوره مؤمنون، آيه 53.
(3)به درستي كه دين نزد خدا تنها اسلام است، ولي اهل كتاب در آن اختلاف كردند با اينكه علم به آن داشتند، ولي به خاطر دشمني با يكديگر اين اختلاف را در دين واحد خدا راه دادند. سوره آل عمران، آيه 19. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 41
بدان مي‌خواني" دين توحيد است كه پيامبر عظيم الشان اسلام مردم را بدان دعوت مي‌كرد، نه اصل توحيد فقط، به شهادت آيه بعدي كه مي‌فرمايد اهل كتاب در دين توحيد اختلاف به راه انداختند. و مراد از اينكه فرمود" كَبُرَ عَلَي الْمُشْرِكِينَ" اين است كه پذيرفتن دين توحيد بر مشركين گران آمد.
" اللَّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ يُنِيبُ"- كلمه" اجتباء" به معناي جمع كردن و به سوي خود جلب نمودن است، و مقتضاي وحدت سياق اين است كه ضمير در هر سه كلمه" اليه" به يك جا برگردد، در نتيجه معناي آيه چنين مي‌شود: خداي تعالي از بندگانش هر كه را بخواهد به دين توحيد- كه تو بدان دعوت مي‌كني- جمع و جلب مي‌كند، و هر كه را بخواهد به سوي آن هدايت مي‌كند. در نتيجه مجموع چند جمله" كَبُرَ عَلَي الْمُشْرِكِينَ ما تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ، اللَّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَنْ يَشاءُ" در معناي آيه شريفه" هُوَ اجْتَباكُمْ وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْراهِيمَ" «1» خواهد بود.
اين بود نظر ما، ولي بعضي از مفسرين گفته‌اند: ضمير در كلمه" اليه" دومي و سومي به خداي تعالي برمي‌گردد. اين نظريه هم بد نيست، ولي نظريه ما مناسب‌تر است. به هر حال جمله" اللَّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ- تا آخر آيه-" در اين صدد است كه اشاره كند به اينكه خداي تعالي بي نياز از ايمان مشركين است كه اين قدر از ايمان آوردن استكبار مي‌ورزند. و اين آيه نظير آيه شريفه" فَإِنِ اسْتَكْبَرُوا فَالَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ يُسَبِّحُونَ لَهُ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ هُمْ لا يَسْأَمُونَ" «2» مي‌باشد بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از جمله" ما تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ"،" ما تدعوهم الي الايمان به آنچه كه مردم را مي‌خواني تا بدان ايمان آورند" است، كه همان مساله رسالت مي‌باشد، در نتيجه معنا چنين مي‌شود كه: مشركين از ايمان آوردن به رسالت تو استكبار مي‌ورزند. و آن وقت جمله" اللَّهُ يَجْتَبِي..." در معناي آيه شريفه" اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ" «3» خواهد بود، و حال آنكه اين معنا خلاف ظاهر آيه است.

[توضيح معناي آيه:" وَ ما تَفَرَّقُوا إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ..."]..... ص : 41

وَ ما تَفَرَّقُوا إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ..."
ضمير در" تفرقوا" به" ناس" كه از سياق مفهوم است برمي‌گردد. و كلمه" بغي" به
__________________________________________________
(1)او شما را جمع و جلب كرد و در دين زحمتي برايتان فراهم نكرد، بلكه به همان ملت و كيش پدرتان ابراهيم دعوتتان نمود. سوره حج، آيه 78.
(2)اگر استكبار ورزيدند بدانند كه آنهايي كه نزد پروردگار تو هستند، شب و روز برايش تسبيح مي‌گويند، و خسته هم نمي‌شوند. سوره حم سجده، آيه 38.
(3)خدا بهتر مي‌داند كه رسالت خود را در چه شخصي قرار دهد. سوره انعام، آيه 124.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 42
معناي ظلم و يا حسد است. و اگر" بغي" را مقيد كرد به كلمه" بينهم" براي اين است كه بفهماند ظلم و يا حسد در بينشان متداول بود. و معناي آيه اين است كه: همين مردمي كه شريعت برايشان تشريع شده بود، از شريعت متفرق نشدند، و در آن اختلاف نكردند، و وحدت كلمه را از دست ندادند، مگر در حالي كه اين تفرقه آنها وقتي شروع شد- و يا اين تفرقه‌شان وقتي بالا گرفت- كه قبلا علم به آنچه حق است داشتند، ولي ظلم و يا حسدي كه در بين خود معمول كرده بودند نگذاشت بر طبق علم خود عمل كنند، و در نتيجه در دين خدا اختلاف به راه انداختند.
پس منظور از اختلاف در اينجا اختلاف در دين است كه باعث شد انشعابها و چند دستگي‌ها در بشر پيدا شود. و خداي سبحان آن را در مواردي از كلام خود مستند به بغي كرده. و اما اختلافي كه بشر قبل از نازل شدن شريعت داشت، و باعث شد كه خدا شريعت را تشريع كند، اختلاف در شؤون زندگي و تفرقه در امور معاش بود كه منشاش اختلافي بود كه بشر در طبيعت و سليقه و هدف داشت، و وسيله شد براي نزول وحي و تشريع شرع تا آن اختلافات برداشته شود، و آيه" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ" «1» همانطور كه در تفسيرش گذشت، به اين اختلاف اشاره مي‌كند.
" وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ"- مراد از كلمه‌اي كه در سابق گذشت يكي از فرمانهايي است كه خدا در آغاز خلقت بشر صادر كرد، نظير اينكه همان روزها فرمود:" وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلي حِينٍ" «2».
و معناي آيه اين است: اگر نبود اين مساله كه خدا از سابق اين قضا را رانده بود كه بني آدم هر يك چقدر در زمين بمانند و تا چه مدت و به چه مقدار از زندگي در زمين بهره‌مند شوند هر آينه بين آنان حكم مي‌كرد، يعني به دنبال اختلافي كه در دين خدا كرده و از راه او منحرف شدند، حكم مي‌نمود و همه را به مقتضاي اين جرم بزرگ هلاك مي‌فرمود.
در اينجا ممكن است كسي بگويد: اين وقتي درست است كه خدا اقوامي را هلاك نكرده باشد، و ما مي‌بينيم كه اين قضا را رانده و اقوامي را هلاك كرده، و خود خداي تعالي داستان آنها را در كلام خود آورده. در باره هلاكت قوم نوح و هود و صالح (ع) جدا جدا حكايت كرده، و در باره همه اقوامي كه هلاك شدند فرموده:
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 213.
(2)شما آدميان در زمين قرارگاهي معلوم و عمري و مقدراتي معين داريد. سوره بقره، آيه 36.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 43
" وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ" «1» با اين حال ديگر آيه مورد بحث چه معنايي دارد؟
در جواب مي‌گوييم: هلاكت و قضاهايي كه در باره اقوام گذشته در قرآن كريم آمده، راجع به هلاكت آنان در زمان پيامبرشان بوده. فلان قوم وقتي دعوت پيغمبر خود را نپذيرفتند، در عصر همان پيامبر مبتلا به عذاب مي‌شده و هلاك مي‌گرديده، مانند قوم نوح، هود، و صالح كه همه در زمان پيامبرشان هلاك شدند، ولي آيه مورد بحث راجع به اختلافي است كه امت‌ها بعد از درگذشت پيغمبرشان در دين خود راه انداخته‌اند و اين از سياق كاملا روشن است.
" وَ إِنَّ الَّذِينَ أُورِثُوا الْكِتابَ مِنْ بَعْدِهِمْ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ"- ضمير در" من بعدهم" به همان اسلافي برمي‌گردد كه در آيه قبلي فرمود: با علم به حقانيت و يكي بودن دين در آن اختلاف كردند و كاسه ظلم و حسد خود را بر سر دين شكستند. و مراد از" الَّذِينَ أُورِثُوا الْكِتابَ مِنْ بَعْدِهِمْ" نسلهاي بعد از آن اسلاف و نياكان هستند. پس مفاد آيه اين است كه:
آغاز كنندگان اختلاف و مؤسسين تفرقه كه با داشتن علم و اطلاع اين اختلاف را باب كردند، آنچه را كردند از در بغي كردند و در نتيجه نسلهاي بعدشان هم كه كتاب را از آنها به ارث بردند، در شكي مريب (شكي كه ايشان را به ريب انداخت) قرار گرفتند.
آنچه كه ما در معناي آيه آورديم مطالبي بود كه از سياق استفاده كرديم، ولي مفسرين حرفهايي بسيار زده‌اند كه هيچ فايده‌اي در نقل آنها نيست و اگر كسي بخواهد بر اقوال آنان اطلاع يابد بايد به كتبشان مراجعه كند." فَلِذلِكَ فَادْعُ وَ اسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ..."
اين جمله تفريع و نتيجه‌گيري از مطالب گذشته است كه مي‌فرمايد: خدا براي همه انبياء يك دين تشريع كرده بود، ولي امت‌ها دو قسم شدند يكي نياكان كه با علم و اطلاع و از در حسد، در دين اختلاف انداختند، و يكي نسلها كه در شك و تحير ماندند. به همين جهت خداي تعالي تمامي آنچه را كه در سابق تشريع كرده بود براي شما تشريع كرد، پس تو اي پيامبر مردم را دعوت كن، و چون آنها دو دسته شدند يكي مبتلا به حسد يكي مبتلا به شك، پس تو استقامت بورز، و به آنچه مامور شده‌اي پايداري كن، و هواهاي مردم را پيروي مكن.
__________________________________________________
(1)براي هر امتي رسولي است، پس همين كه رسولشان مي‌آمد، در بين آنان حكم به عدل مي‌شد. سوره يونس، آيه 47.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 44
لام در جمله" فلذلك" لام تعليل است. و بعضي گفته‌اند لام به معناي" الي" است و معناي جمله اين است كه: پس به سوي همين ديني كه برايتان تشريع شده دعوت كن، و در ماموريت پايداري نما.
كلمه" و استقم" امر از استقامت است كه به گفته راغب «1» به معناي ملازمت طريق مستقيم است، و جمله" وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ" به منزله تفسير كلمه" اسْتَقِمْ" است.

[بيان آيه:" وَ قُلْ آمَنْتُ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنْ كِتابٍ..."]..... ص : 44

وَ قُلْ آمَنْتُ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنْ كِتابٍ"
- در اين جمله مي‌فرمايد: بگو به تمامي كتابهايي كه خدا نازل كرده ايمان دارم. و در تصديق و ايمان به كتب آسماني مساوات را اعلام كن. و معلوم است كه مراد از كتب آسماني كتابهايي است كه مشتمل بر شريعت‌هاي الهي است.
" وَ أُمِرْتُ لِأَعْدِلَ بَيْنَكُمُ"- بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: لام در جمله" لاعدل" لام زائد است كه تنها خاصيت تاكيد را دارد، نظير لام در" لنسلم" در جمله" وَ أُمِرْنا لِنُسْلِمَ لِرَبِّ الْعالَمِينَ" «3». و معناي جمله مورد بحث اين است كه: و من مامور شده‌ام بين شما عدالت برقرار كنم، يعني همه را به يك چشم ببينم، قوي را بر ضعيف و غني را بر فقير و كبير را بر صغير مقدم ندارم، و سفيد را بر سياه و عرب را بر غير عرب و هاشمي را و يا قرشي را بر غير آنان برتري ندهم. پس در حقيقت دعوت متوجه به عموم مردم است و مردم همگي در برابر آن مساويند.
پس جمله" آمَنْتُ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنْ كِتابٍ" مساوي دانستن همه كتابهاي نازله است از حيث اينكه بايد همه ايمان آورند. و جمله" وَ أُمِرْتُ لِأَعْدِلَ بَيْنَكُمُ" مساوي دانستن همه مردم است از حيث اينكه همه را بايد دعوت كرد، تا متوجه شرعي كه نازل شده بشوند.
بعضي «4» ديگر از مفسرين گفته‌اند: لام در جمله" لِأَعْدِلَ بَيْنَكُمُ" لام تعليل است و معناي آن اين است: اين كه من مامور شده‌ام بدانچه مامور شده‌ام بدين جهت بوده كه بين شما عدالت برقرار كنم.
و نيز در باره عدالت بعضي «5» گفته‌اند: مراد از آن، عدالت در داوري است. بعضي ديگر «6» گفته‌اند: عدالت در حكم است. و بعضي «7» ديگر معناي ديگري كرده‌اند، ليكن همه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" قوم".
(2)روح المعاني، ج 25، ص 24.
(3)و مامور شده‌ايم تسليم رب العالمين باشيم. سوره انعام، آيه 71.
(4 و 5 و 6 و 7)روح المعاني، ج 25، ص 24.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 45
اين معاني از سياق آيه به دور است، و سياق با آن نمي‌سازد.
" اللَّهُ رَبُّنا وَ رَبُّكُمْ..."
اين جمله مي‌خواهد مطالب گذشته، يعني تسويه بين كتب و شرايع نازله، و ايمان آوردن به همه آنها، و تسويه بين مردم در دعوتشان به سوي دين، و برابر بودن همه طبقات مردم در مشموليت احكام را تعليل كند، و به همين جهت كلام بدون حرف عطف آمده، گويا مطلب ديگري است غير مطالب گذشته.
پس جمله مزبور به اين معنا اشاره مي‌كند كه: رب همه مردم يكي است، و آن، اللَّه تعالي است، پس غير او ارباب ديگري ندارند، تا هر كسي به رب خود بپيوندد، و بر سر ارباب خود نزاع كنند، اين بگويد رب من بهتر است، او بگويد از من بهتر است، و هر كسي تنها به شريعت پروردگار خود ايمان آورد، بلكه رب همه يكي، و صاحب همه شريعت‌ها يكي است، و مردم همه و همه بندگان و مملوكين يكي هستند، يك خداست كه همه را تدبير مي‌كند، و به منظور تدبير آنها شريعت‌ها را بر انبياء نازل مي‌كند، پس ديگر چرا بايد به يك شريعت ايمان بياورند، و به ساير شريعت‌ها ايمان نياورند. يهود به شريعت موسي ايمان بياورد، ولي شريعت مسيح و محمد (ص) را قبول نكند، و نصاري شريعت عيسي را بپذيرد و در مقابل شريعت محمدي (ص) سر فرود نياورد؟ بلكه بر همه واجب است كه به تمامي كتابهاي نازل شده و شريعت‌هاي خدا ايمان بياورند، چون همه از يك خدا است.
" لَنا أَعْمالُنا وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ"- اين جمله به اين نكته اشاره مي‌كند كه اعمال هر چند از حيث خوبي و بدي و از حيث پاداش و كيفر و ثواب و عقاب مختلف است، الا اينكه هر چه باشد از كننده‌اش تجاوز نمي‌كند، يعني عمل تو عمل من نمي‌شود، پس هر كسي در گرو عمل خويش است، و احدي از افراد بشر نه از عمل ديگري بهره‌مند مي‌شود، و نه متضرر مي‌گردد، پس معنا ندارد كه كسي را جلو بيندازد تا از عمل او منتفع شود، و يا يكي ديگر را عقب اندازد تا مبادا از عمل او متضرر شود. البته اعمال مردم درجات مختلفي دارد، و بعضي از بعضي ديگر بهتر و گران‌بهاتر است، اما ارزيابي و سنجش آن به دست خدايي است كه به حساب اعمال بندگان خود رسيدگي مي‌كند، نه به دست مردم و نه پيغمبر و نه افرادي پايين‌تر از او، چون مردم در هر رتبه‌اي كه باشند بنده و مملوك خدايند و هيچ كس مالك نفس هيچ كس نيست.
و اين همان نكته‌اي است كه خداي تعالي در گفتگوي نوح با قومش نقل كرده كه:
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 46
قومش گفتند:" أَ نُؤْمِنُ لَكَ وَ اتَّبَعَكَ الْأَرْذَلُونَ قالَ وَ ما عِلْمِي بِما كانُوا يَعْمَلُونَ إِنْ حِسابُهُمْ إِلَّا عَلي رَبِّي لَوْ تَشْعُرُونَ" «1» و نيز در خطابش به رسول خدا (ص) فرمود:" ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ" «2».
" لا حُجَّةَ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمُ"- شايد مراد اين باشد كه هيچ حجت و دليلي كه دلالت كند بر اينكه بعضي از مردم بر بعضي ديگر مقدمند در بين ما نيست، تا يكي از ما با آن دليل استدلال كند بر اينكه مقدم بر ديگران است.
احتمال هم دارد كه اين نفي كردن حجت كنايه باشد از نفي لازمه آن، يعني خصومت، و معناي جمله اين باشد كه ما بر سر اين، دعوا و خصومت نداريم كه بين ما مردم تفاوت رتبه و درجه هست، براي اينكه رب همه ما يكي است، و ما همگي در اينكه بندگان يك خداييم يكسانيم، و هر يك در گرو عمل خويش هستيم، پس ديگر حجتي يعني خصومتي در بين نيست، تا هر يك به خاطر به كرسي نشاندن دعوي خود آن حجت را اقامه كند.
از اينجا روشن مي‌شود كه معنايي كه بعضي «3» براي اين جمله كرده‌اند درست نيست، و آن اين است كه" احتجاج و خصومتي نيست، چون حق روشن شده، و ديگر احتياجي براي احتجاج و يا مخالفت نمانده، مگر اينكه كسي بخواهد با علم به حق عناد و لجاجت كند"، چون سياق كلام و غرض از آن اين است كه بيان كند كه پيامبر (ص) مامور شده بين خود و امتش برابري و مساوات اعلام كند، و در مقام اين نيست كه چيزي از معارف اصولي را اثبات كند، تا مفسر مذكور كلمه" حجت" را بر روشن شدن حق در آن معارف معنا كند.
" اللَّهُ يَجْمَعُ بَيْنَنا"- مراد از ضمير گوينده" نا ما" مجموع گوينده و مخاطب در جمله‌هاي قبل است. و مراد از اينكه فرمود:" خدا ما را جمع مي‌كند"- به طوري كه مفسرين گفته‌اند- اين است كه: خدا ما را در روز قيامت براي حساب و جزاء جمع مي‌كند.
__________________________________________________
(1)آيا به تو ايمان بياوريم در حالي كه عده‌اي بي سر و پا پيروت شده‌اند. نوح گفت مرا چه كار كه افعال و احوال پيروانم را بدانم. اگر معرفتي داريد بدانيد كه حساب كار آنها بر كسي جز خدا نخواهد بود. سوره شعراء آيه 111- 113.
(2)حساب مردم به هيچ وجه به دست تو نيست، و حساب تو هم به هيچ وجه به دست مردم نيست.
سوره انعام، آيه 52.
(3)روح المعاني، ج 25، ص 25.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 47
و بعيد نيست كه منظور، جمع كردن بين مردم در ربوبيت باشد، چون خدا رب جميع است، و جميع بنده اويند. و بنا بر اين جمله مورد بحث تاكيد همان جمله سابق است كه مي‌فرمود:" اللَّهُ رَبُّنا وَ رَبُّكُمْ" و مقدمه و زمينه‌چيني است براي جمله بعد كه مي‌فرمايد:" وَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ" آن گاه مفاد هر دو جمله اين مي‌شود كه: خدا تنها پديد آرنده ما است، چون رب همه ما است، و منتهاي ما به سوي او است، چون بازگشت ما به سوي او است، پس هيچ پديد آرنده‌اي در بين ما بجز خداي عز و جل نيست.
مقتضاي ظاهر اين بود كه در تعليل بفرمايد:" اللَّه ربي و ربكم لي عملي و لكم اعمالكم لا حجة بيني و بينكم" چون اين جمله محاذي با جمله:" آمَنْتُ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنْ كِتابٍ" است، همانطور كه آنجا فرمود:" بگو من ايمان دارم" در اينجا نيز بايد مي‌فرمود:
" اللَّه پروردگار من، و پروردگار شما است عمل من براي خودم و عمل شما براي شما است، و حجتي بين من و بين شما نيست و مامور شده‌ام كه به عدالت رفتار كنم" ولي اينطور نفرمود:
بلكه فرمود:" اللَّه پروردگار ما و شما است" و خلاصه به جاي" من و شما" فرمود:
" ما و شما" و اين بدان جهت بود كه كلام سابقش يعني" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً..." و نيز جمله" اللَّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ يُنِيبُ" مي‌فهماند كه در اين ميان مردمي هم هستند كه به آنچه رسول خدا (ص) ايمان آورده ايمان دارند، و دعوت او را مي‌پذيرند و شريعتش را پيروي مي‌كنند.
پس مراد از كلمه" ما" در" ربنا" و در" لَنا أَعْمالُنا" و در" بيننا" رسول خدا (ص) و مؤمنين به آن جناب است. و مراد از مخاطبين در جمله" و ربكم" و" اعمالكم" و" بينكم" ساير مردم يعني اهل كتاب و مشركين‌اند، و اين آيه نظير آيه شريفه" قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلي كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" «1» مي‌باشد.
" وَ الَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اللَّهِ مِنْ بَعْدِ ما اسْتُجِيبَ لَهُ حُجَّتُهُمْ داحِضَةٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ عَلَيْهِمْ غَضَبٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ" كلمه" حجت" به معناي سخني است كه منظور از آن اثبات و يا ابطال چيزي باشد،
__________________________________________________
(1)بگو اي اهل كتاب بياييد پيرامون يك كلمه يعني اينكه نبايد به جز خدا كسي را بپرستيم، و نبايد چيزي را شريكش قرار دهيم، سخن خود را يكي كنيم، و ديگر در بين خود بعضي بعضي ديگر را به جاي خدا ارباب نگيرند، و آن گاه اگر ديدي كه باز هم اعراض كردند، بگو شاهد باشيد كه ما مسلمانيم. سوره آل عمران، آيه 64. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 48
و اين واژه از ماده" حج" گرفته شده كه به معناي قصد است. و كلمه" داحض" اسم فاعل از" دحض" است كه به معناي بطلان و زوال است.

[مقصود از اينكه فرمود: بعد از آنكه دين خدا استجابت شد حجت منكران خدا باطل است]..... ص : 48

و معناي آيه به طوري كه گفته‌اند اين است: كساني كه در باره خدا احتجاج و استدلال مي‌كنند تا ربوبيت او را نفي و يا دين او را باطل كنند، (با اينكه مردم دعوت او را پذيرفته، و داخل دينش شده‌اند، چون حجتش روشن و واضح بود)، حجتشان نزد پروردگارشان باطل و زايل است، و غضبي از خدا برايشان است و عذابي شديد دارند.
و ظاهرا مراد از اينكه فرمود:" بعد از آنكه استجابت شد" استجابت حقيقي است، به اينكه كساني كه دعوت او را استجابت كرده‌اند از روي علم و آگاهي و بدون شك و اضطراب استجابت كرده‌اند، و خلاصه، فطرت سالم انسانيت وادارشان كرده كه استجابت كنند، چون دين با معارفي كه در آن است فطري بشر است، و بدون هيچ درنگي آن را مي‌پذيرد، البته در صورتي كه فطرت (به خاطر عوامل خارجي) نمرده باشد.
هم چنان كه فرموده:" إِنَّما يَسْتَجِيبُ الَّذِينَ يَسْمَعُونَ وَ الْمَوْتي يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ" «1» و نيز فرموده:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" «2» و نيز فرموده:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها" «3».
و بنا بر اين، حاصل معناي آيه اين است: كساني كه در خداي تعالي و يا دين او احتجاج مي‌كنند، و مي‌خواهند بعد از آنكه فطرت سالم و زنده بشر آن را پذيرفته، و يا بعد از آنكه مردم به فطرت سالم خود آن را پذيرفته‌اند، خدا را نفي و يا دين او را باطل سازند، حجتشان نزد پروردگارشان باطل و زايل است، و غضبي از خدا برايشان وارد خواهد شد، و عذابي كه نمي‌توان گفت چقدر است خواهند داشت.
آيات سابق هم تا اندازه‌اي اين وجه را تاييد مي‌كند، چون در آنها اين معنا تذكر داده مي‌شد كه خدا ديني را تشريع كرد و انبياء خود را بدان سفارش فرمود و براي اقامه آن دين از بندگانش هر كه را مي‌خواست انتخاب نمود. پس محاجه كردن در اينكه خدا ديني دارد كه
__________________________________________________
(1)دعوت ترا تنها كساني اجابت مي‌كنند كه گوش شنوا دارند، و اما كفاري كه فطرت اوليه شان مرده است خدا همه آنان را مبعوث مي‌كند. سوره انعام، آيه 36.
(2)سوگند به نفس تكامل يافته كه پديد آرنده‌اش تقوي و فجورش را به وي الهام كرد. سوره شمس، آيه 8.
(3)پس روي دل به سوي دين حنيف كن كه همان فطرتي است كه خدا مردم را بر آن فطرت بيافريده. سوره روم، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 49
در آن بندگان خود را به عبادت خود واداشته، كار باطلي است، و چون چنين است ممكن است بگوييم: آيه" اللَّهُ الَّذِي أَنْزَلَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ وَ الْمِيزانَ" در مقام تعليل است، و حجتي است كه حجت كفار را ابطال مي‌سازد- در آن دقت فرماييد.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: ضمير در" له" به رسول خدا (ص) برمي‌گردد و منظور از استجابت كنندگان، اهل كتاب است و منظور از استجابت آنان اين است كه اعتراف دارند كه اوصاف رسول خدا و خصوصياتش در كتب آسماني آنان آمده. و مقصود از جمله مورد بحث اين است كه: محاجه اهل كتاب در باره خدا بعد از آن اعترافهايي كه كرده‌اند محاجه‌اي است كه در نزد پروردگارشان باطل است.
بعضي ديگر «2» گفته‌اند: ضمير در" له" به رسول خدا (ص) بر مي‌گردد، و منظور از استجابت كننده، خود خداي تعالي است كه نفرين آن حضرت عليه بزرگان قريش را مستجاب كرد و در جنگ بدر همه را بكشت. و نيز نفرين آن حضرت عليه اهل مكه را مستجاب كرد، و به خشكسالي و قحطي مبتلايشان نمود. و دعاي آن جناب براي مستضعفين را مستجاب نمود و ايشان را از چنگال قريش نجات داد. و همچنين ساير معجزات آن حضرت كه همه جنبه استجابت داشت.
ولي اين دو معني از سياق آيه به دور است.

بحث روايتي [(دو روايت در باره شان نزول آيه:" وَ الَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اللَّهِ...")]..... ص : 49

در روح المعاني در ذيل آيه" وَ الَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اللَّهِ..." از ابن عباس و مجاهد نقل كرده كه گفته‌اند: اين آيه در باره طائفه‌اي از بني اسرائيل نازل شد كه در صدد برآمدند مردم را از اسلام برگردانند و گمراه كنند، و بدين منظور مي‌گفتند: كتاب ما قبل از كتاب شما نازل شده، و پيغمبر ما قبل از پيغمبر شما بود، پس دين ما از دين شما بهتر است. و در روايتي ديگر به جاي كلمه" دين ما" آمده كه:" پس ما از شما به خدا نزديك‌تر و سزاوارتريم" «3».
و در الدر المنثور است كه ابن منذر از عكرمه روايت كرده كه گفت: وقتي آيه شريفه" إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ" نازل شد، مشركين مكه به مؤمنيني كه با ايشان تماس داشتند
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 26.
(3)روح المعاني، ج 25، ص 25.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 50
گفتند: كتاب شما مي‌گويد" همه مردم دسته دسته به دين خدا درمي‌آيند" پس شما هم از شهر ما بيرون شويد، چرا در اينجا مانده‌ايد؟. آن گاه آيه" وَ الَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اللَّهِ مِنْ بَعْدِ ما اسْتُجِيبَ لَهُ..." در اين باره نازل شد «1».
مؤلف: مضمون اين آيه با روايت هيچ تطبيق نمي‌كند، براي اينكه در داستاني كه روايت نقل كرده احتجاجي در كار نبوده، و همچنين روايت روح المعاني هم وافي به توجيه جمله" ما استجيب له" نيست.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 4.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 51

[سوره الشوري (42): آيات 17 تا 26]..... ص : 51

اشاره

اللَّهُ الَّذِي أَنْزَلَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ وَ الْمِيزانَ وَ ما يُدْرِيكَ لَعَلَّ السَّاعَةَ قَرِيبٌ (17) يَسْتَعْجِلُ بِهَا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِها وَ الَّذِينَ آمَنُوا مُشْفِقُونَ مِنْها وَ يَعْلَمُونَ أَنَّهَا الْحَقُّ أَلا إِنَّ الَّذِينَ يُمارُونَ فِي السَّاعَةِ لَفِي ضَلالٍ بَعِيدٍ (18) اللَّهُ لَطِيفٌ بِعِبادِهِ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ الْقَوِيُّ الْعَزِيزُ (19) مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ وَ مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ نَصِيبٍ (20) أَمْ لَهُمْ شُرَكاءُ شَرَعُوا لَهُمْ مِنَ الدِّينِ ما لَمْ يَأْذَنْ بِهِ اللَّهُ وَ لَوْ لا كَلِمَةُ الْفَصْلِ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ وَ إِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (21)
تَرَي الظَّالِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا كَسَبُوا وَ هُوَ واقِعٌ بِهِمْ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فِي رَوْضاتِ الْجَنَّاتِ لَهُمْ ما يَشاؤُنَ عِنْدَ رَبِّهِمْ ذلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ (22) ذلِكَ الَّذِي يُبَشِّرُ اللَّهُ عِبادَهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ شَكُورٌ (23) أَمْ يَقُولُونَ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً فَإِنْ يَشَإِ اللَّهُ يَخْتِمْ عَلي قَلْبِكَ وَ يَمْحُ اللَّهُ الْباطِلَ وَ يُحِقُّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ (24) وَ هُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ وَ يَعْفُوا عَنِ السَّيِّئاتِ وَ يَعْلَمُ ما تَفْعَلُونَ (25) وَ يَسْتَجِيبُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ يَزِيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَ الْكافِرُونَ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ (26)
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 52

ترجمه آيات..... ص : 52

خدا همان است كه كتاب را به حق و نيز ميزان را نازل كرد، و تو چه مي‌داني شايد قيامت نزديك باشد (17).
آنهايي كه ايماني به قيامت ندارند در آمدنش عجله مي‌كنند، و كساني كه ايمان دارند از آمدنش بيمناكند، و مي‌دانند كه حق است. تو آگاه باش آنهايي كه در انكار قيامت لجبازي و اصرار مي‌ورزند در ضلالتي سخت دور قرار دارند (18).
خدا به بندگانش لطف دارد، هر كه را بخواهد روزي مي‌دهد، و او قوي و عزيز است (19).
كسي كه تنها بهره آخرت را مي‌خواهد به بهره‌اش مي‌افزاييم، و كسي كه تنها بهره دنيا را مي‌خواهد تنها از دنيا به او مي‌دهيم، و ديگر در آخرت بهره‌اي ندارد (20).
شايد اين مشركين شركائي دارند كه برايشان ديني تشريع كرده كه خدا به آن اذن نداده؟ اگر كلمه فصل (و قضاء حتمي) نبود كار هلاكتشان يكسره مي‌شد، و ستمكاران عذابي دردناك دارند (21).
ستمگران را مي‌بيني كه از آنچه كرده‌اند بيمناكند، ولي بلاي همان كرده‌ها بر سرشان خواهد آمد، و كساني كه ايمان آورده اعمال صالح كردند در باغهاي بهشت قرار گرفته، نزد پروردگار خود هر چه بخواهند دارند، و فضل بزرگ همين است (22).
اين است همان كه خدا بندگان خود را بدان بشارت مي‌دهد، بندگاني كه ايمان آورده اعمال صالح كردند. بگو من از شما در برابر رسالتم مزدي طلب نمي‌كنم به جز مودت نسبت به اقرباء، و كسي كه حسنه‌اي به جاي آورد، ما حسني بر آن حسنه اضافه مي‌كنيم كه خدا آمرزگار و قدردان است (23).
و يا (در باره همين مودت هم) مي‌گويند به دروغ بر خدا افتراء بسته، (بگو) اگر من به خدا دروغ ببندم خدا اگر بخواهد مهر بر دلم مي‌زند، و خدا بالآخره باطل را از بين برده حق را به وسيله كلماتش به كرسي مي‌نشاند كه او داناي به نهفته‌هاي دلها است (24).
و همو است خدايي كه توبه را از بندگانش مي‌پذيرد، و از گناهان عفو مي‌فرمايد، و به آنچه مي‌كنيد دانا است (25).
و دعاي كساني كه ايمان آورده اعمال صالح كردند مستجاب نموده، از فضل خود بيش از آنچه خواسته‌اند مي‌دهد: و اما كفار عذابي سخت دارند (26).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 53

بيان آيات..... ص : 53

اشاره

اين آيات فصل چهارمي است از آيات سوره، كه وحي را تعريف مي‌كند به اينكه آن ديني كه به وسيله وحي نازل شده به صورت كتابي است كه براي مردم نوشته شده و ميزاني است كه در قيامت با آن، اعمالشان سنجيده مي‌شود، و بر طبق آن جزاء داده مي‌شوند، و" جزاء حسن" خود نوعي رزق است، آن گاه رشته سخن به ثواب و عقابي كه روز قيامت دارند كشيده شده است. در اين فصل آيه مودت و آياتي مناسب با آن نيز آمده.
" اللَّهُ الَّذِي أَنْزَلَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ وَ الْمِيزانَ..."
در چند فصل گذشته كه گفتيم راجع به وحي صحبت مي‌كند، هر فصلي با جمله فعليه آغاز مي‌شد، در يكي كه صرفا از وحي خبر مي‌داد مي‌فرمود:" كَذلِكَ يُوحِي إِلَيْكَ" و در دومي كه غرض از وحي را بيان مي‌كرد مي‌فرمود:" وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ" و در سومي كه آثار آن را بيان مي‌كرد، مي‌فرمود:" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ". ولي در اين فصل كه مساله انزال كتاب و ميزان را توصيف مي‌كند، سياق را تغيير داده آن را با جمله اسميه آغاز كرده مي‌فرمايد:
" اللَّهُ الَّذِي أَنْزَلَ الْكِتابَ..." و لازمه آن اين است كه وحي را به نزول كتاب و ميزان تعريف كرده باشد.
و شايد وجه اين تغيير سياق همان باشد كه در آيه قبلي بيان كرديم كه منظور از اينكه فرمود:" وَ الَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اللَّهِ" چيست. چون آن وجه اقتضاء مي‌كرد خداي تعالي را براي اجتماع كنندگان اينطور معرفي كند كه او كسي است كه كتاب و ميزان را به حق نازل كرد.
و لازمه آن اين است كه وحي را همانطور كه توجه فرموديد به اثرش تعريف كند.

[مقصود از" كتاب" و" ميزان" در آيه:" اللَّهُ الَّذِي أَنْزَلَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ وَ الْمِيزانَ..."]..... ص : 53

و به هر حال مراد از كتاب، وحيي است كه مشتمل بر شريعت و دين باشد، شريعت و ديني كه در مجتمع بشري حاكم باشد. در تفسير آيه" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً..." «1» نيز گفتيم كه منظور از كتاب در قرآن كريم شريعت و دين است، و معناي" انزال آن به حق" اين است كه اين كتاب حق محض است، و آميخته با اختلاف‌هاي شيطاني و نفساني نيست.
و كلمه" ميزان" به معناي هر مقياسي است كه اشياء با آن سنجيده مي‌شود. و مراد از آن به قرينه ذيل آيه و آيات بعد همان ديني است كه كتاب مشتمل بر آن است، و از اين
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 213.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 54
جهت دين را ميزان ناميده كه عقايد و اعمال به وسيله آن سنجش مي‌شود، و در نتيجه در روز قيامت هم بر طبق آن سنجش محاسبه و جزاء داده مي‌شود. پس ميزان عبارت است از دين با اصول و فروعش. و مؤيد اين وجه كلام ديگر خداي تعالي است كه مي‌فرمايد:" لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ" «1» چون ظاهر اينكه فرموده:" معهم با آنان" اين است كه مراد از ميزان همان دين باشد.
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند ميزان به معناي عدل است، و اگر عدل ميزان خوانده شده بدين جهت است كه ميزان وسيله برقراري انصاف و مساوات در بين مردم است و عدل نيز چنين است. آن گاه براي گفته خود چنين تاييد آورده كه در سابق در آيه:" وَ أُمِرْتُ لِأَعْدِلَ بَيْنَكُمُ" كلمه عدل ذكر شده بود، پس معلوم مي‌شود منظور از ميزان همان عدل است.
ليكن ما اين معنا را قبول نمي‌كنيم، براي اينكه در خود آيه هيچ شاهدي بر اين نيست كه منظور از ميزان، عدل باشد. و ما در سابق در معناي آيه" لاعدل" گفتيم كه مراد از عدل اين است كه آن جناب در تبليغ رسالت خود و در اجراي احكام خدا بين مردم فرق و تفاوت نگذارد، و خلاصه مراد از عدل برقرار كردن مساوات در بين همه طبقات است، نه عدالت قاضي و حاكم.
بعضي ديگر گفته‌اند: «3» مراد از ميزان همان ترازوي معروف است، كه با آن سنگيني چيزي سنجيده مي‌شود.
و خواننده خودش مي‌داند كه اين تفسير درست نيست.
بعضي ديگر گفته‌اند: «4» مراد از ميزان، رسول خدا (ص) است.
البته ممكن است كلام اين مفسر را به همان وجهي كه ما آورديم ارجاع داد، چون ما گفتيم مراد از ميزان، دين خدا با اصول و فروع آن است، و معلوم است كه رسول خدا (ص) مصداق تمام عيار آن است، چون ترازويي است كه وزن دين داري تك تك امت به وسيله او سنجيده مي‌شود و هر فردي كه بيشتر به آن جناب شباهت دارد، دين‌دارتر، و هر فردي كه كمتر شباهت دارد دينش كمتر است، ولي با اين حال اين توجيه با آيه 25 سوره حديد كه چند سطر قبل گذشت آن طور كه بايد نمي‌سازد.
__________________________________________________
(1)ما فرستادگان خود را با آياتي روشن فرستاديم، و با آنان كتاب و ميزان نازل كرديم. سوره حديد، آيه 25.
(2 و 3)روح المعاني، ج 25، ص 26.
(4)مجمع البيان، ج 9، ص 26.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 55
" وَ ما يُدْرِيكَ لَعَلَّ السَّاعَةَ قَرِيبٌ"- از آنجا كه كلمه" ميزان" اشعاري به حساب و جزا و اشاره‌اي به روز قيامت داشت، از اين رهگذر به مساله انذار منتقل شد، و ايشان را به آينده‌اي كه در انتظارشان است، آينده‌اي كه يا هول‌انگيز و يا نويدبخش است هشدار مي‌دهد.
كلمه" يدري" از مصدر" ادراء" گرفته شده كه به معناي اعلام است، و منظور از كلمه" ساعت"- به طوري كه گفته شده- آمدن ساعت است، و به همين جهت كلمه" قريب" كه خبر اين مبتداء است مذكر آمده، و گر نه اگر منظور خود ساعت بود نه آمدن آن، بايد مي‌فرمود:" الساعة قريبة" پس معناي جمله اين مي‌شود كه: اي رسول گرامي! تو چه مي‌داني شايد آمدن قيامت نزديك باشد. خطاب در آيه به رسول خدا (ص) است، از اين باب كه آن جناب شنواي خطاب است، و گر نه منظور تمامي مردمند چون تمامي مردم شنوا هستند و انذار و تخويف آن شامل همه مي‌شود.
" يَسْتَعْجِلُ بِهَا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِها وَ الَّذِينَ آمَنُوا مُشْفِقُونَ مِنْها..."
مراد از استعجال كفار به آمدن قيامت، استعجال از باب مسخره است، نه استعجال واقعي، كه به راستي خواسته باشند قيامت زودتر بيايد، و اين نوع استهزاء به قيامت در قرآن كريم مكرر از كفار حكايت شده، از آن جمله اين است كه مي‌گفتند:" مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" «1».
كلمه" مشفقون" جمع اسم فاعل از باب افعال است، و" اشفاق" به معناي نوعي ترس است. راغب مي‌گويد: اشفاق عنايتي است كه با خوف آميخته باشد، چون مشفق كسي را گويند كه مشفق عليه را دوست مي‌دارد، و مي‌ترسد بلايي به سر او آيد، اين حالت را كه مي‌ترسد محبوبش در معرض آسيبي واقع شود اشفاق گويند، و در قرآن فرموده:" وَ هُمْ مِنَ السَّاعَةِ مُشْفِقُونَ". و اين كلمه هر جا با حرف" من" متعدي شود، معناي ترس در آن روشن‌تر مي‌شود، و چون با حرف" في" متعدي شود، معناي عنايت در آن روشن‌تر مي‌شود، و از هر دو نمونه‌اش در قرآن هست، اولي مانند آيه‌اي كه گذشت، و آيه" مُشْفِقُونَ مِنْها". و دومي مانند" إِنَّا كُنَّا قَبْلُ فِي أَهْلِنا مُشْفِقِينَ" «2».
" أَلا إِنَّ الَّذِينَ يُمارُونَ فِي السَّاعَةِ لَفِي ضَلالٍ بَعِيدٍ"- كلمه" يمارون" مضارع از
__________________________________________________
(1)سوره يونس، آيه 48.
(2)مفردات راغب، ماده" شفق".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 56
مصدر" ممارات" است، و ممارات به معناي پافشاري بر جدال است، و مراد از آن در اينجا اين است كه مشركين در انكار قيامت پافشاري مي‌كنند. و اگر فرمود: اينها در ضلالتي بعيد هستند، بدين جهت است كه طريق زندگي صحيح را گم كرده‌اند و از آن راه دور شده‌اند، براي اينكه زندگي مهم‌ترين چيزي است كه بايد در باره‌اش درست بينديشند، در حالي كه مشركين زندگي را پايان پذير و فاني تصور كردند، و به همين جهت به شهوات ناپايدار دنيا هجوم آوردند و سر و دست شكستند با اينكه زندگي بشر ناپايدار و پايان پذير نيست، بلكه جاوداني بي‌انتهاء است، و به همين جهت بايد از دنيايشان براي آخرتشان توشه برگيرند، اما كفار راه را به خطا رفتند، و سرانجام به راه هلاكت افتادند.

[معناي اينكه فرمود: خدا به بندگان خود" لطيف" است]..... ص : 56

اللَّهُ لَطِيفٌ بِعِبادِهِ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ الْقَوِيُّ الْعَزِيزُ"
در معناي كلمه" لطف" بويي از مدارا و آساني عمل، و نيز بويي از دقت و باريكي آن چيزي كه عمل بر آن واقع مي‌شود نهفته، (مثلا پارچه لطيف آن پارچه‌اي است كه با دقت ساخته شده، و تار و پودش از نخي باريك تشكيل شده، و بايد با آن به مدارا رفتار كرد، و بافتنش هم زور و ضرب نمي‌برد) و فاعل چنين فعلي را كه عمل به مدارا و دقت و سهولت مي‌كند، و سروكارش در عمل با نخي باريك و دقيق و ماشين آلاتي دقيق و ريز است لطيف مي‌خوانيم، مثلا مي‌گوييم هوا چقدر لطيف است، چون آن قدر سبك و رقيق است كه به آساني در منافذ همه اجسام نفوذ مي‌كند، و به آساني مي‌تواند با اجزاء دروني آن اجسام تماس پيدا كند.
وقتي معناي واژه" لطيف" اين شد اگر بخواهيم آن را در مورد خداي سبحان استعمال كنيم، به حكم اجبار بايد خصوصيات مادي را از معناي آن حذف كنيم، چون خدا مادي نيست، آن وقت معناي اينكه خدا لطيف است اين مي‌شود: خدا با احاطه و عملش بر دقائق امور نائل مي‌شود و در آن امور دقيقه با رفق و مدارا هر چه بخواهد مي‌كند.
در اين آيه شريفه رازق بودن خدا را نتيجه لطيف و قوي و عزيز بودن او قرار داده و فرموده:" چون خدا لطيف به بندگان خويش و قوي و عزيز است، ايشان را رزق مي‌دهد" و اين خود دلالت دارد بر اينكه مي‌خواهد بفرمايد: خدا به خاطر اينكه لطيف است، احدي از مخلوقاتش كه محتاج رزق او است از او غايب نيست و از پذيرفتن رزقش سرباز نمي‌زند و به خاطر اينكه قوي است احدي او را از دادن رزق عاجز نمي‌كند، و به خاطر اينكه عزيز است كسي او را از اين كار مانع نمي‌شود.
و منظور از" رزق" تنها ماديات نيست، بلكه اعم از آن و از موهبت‌هاي معنوي و ديني ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 57
است، كه بعضي از بندگان خود را كه مي‌خواهد از آن موهبت برخوردار مي‌سازد. شاهد اين مدعا آيه بعدي است كه در آن هم سخن از موهبتهاي مادي است و هم از موهبتهاي معنوي و نيز آيه قبلي است كه در باره نازل كردن كتاب و ميزان سخن گفته است.
" مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ..."
كلمه" حرث" به معناي زراعت است، و مراد از زراعت آخرت، نتيجه اعمال است كه روز قيامت به آدمي عايد مي‌شود، و به عنوان استعاره آن را زراعت آخرت ناميده، مثل اينكه اعمال صالحه بذري است كه مي‌كارند تا در پائيز آخرت آن را درو كنند.
و مراد از اينكه مي‌فرمايد" هر كس زراعت آخرت را بخواهد زراعتش را زياد مي‌كنيم" اين است كه ما ثواب او را چند برابر مي‌سازيم هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها" «1» و نيز فرموده" وَ اللَّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ" «2».
" وَ مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ نَصِيبٍ"- يعني: و كسي كه تنها نتائج دنيايي را در نظر دارد، و براي به دست آوردن آن مي‌كوشد، و مي‌خواهد كه نتيجه عملش در دنيا عايدش شود، نه در آخرت، ما آن نتيجه دنيايي را به او مي‌دهيم، و ديگر در آخرت بهره‌اي ندارد. و اگر اين معنا را تعبير كرده به اراده حرث، براي اين بوده كه اشاره كرده باشد به اينكه صرف اراده در به دست آوردن نتايج دنيا و آخرت كافي نيست بلكه اراده عمل هم مي‌خواهد، هم چنان كه در جاي ديگر نيز فرموده:" وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعي" «3».

[مقصود از زراعت آخرت و زراعت دنيا و اينكه فرمود در زراعت آخرت مي‌افزاييم]..... ص : 57

در جمله قبلي به وضوح مي‌فرمود" كسي كه زراعت آخرت را مي‌خواهد آن زراعت را با زيادتي به او مي‌دهيم" ولي در اين جمله مطلب را مبهم و گنگ آورده مي‌فرمايد و كسي كه زراعت دنيا را بخواهد از آن به او مي‌دهيم (نه همه آن را) و اين اشاره است به اينكه زمام امر بسته به مشيت خدا است، چه بسا مي‌شود كه از دنيا بسيار مي‌دهد، و چه بسا مي‌شود كه كم مي‌دهد، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعاجِلَةَ عَجَّلْنا لَهُ فِيها ما نَشاءُ لِمَنْ نُرِيدُ" «4».
__________________________________________________
(1)هر كس عمل نيكي كند ده برابر مثل آن دارد. سوره انعام، آيه 160.
(2)خدا براي هر كس بخواهد چند برابر مي‌كند. سوره بقره، آيه 261. [.....]
(3)سوره نجم، آيه 39.
(4)هر كس دنياي نقد و عاجل را بخواهد ما نيز در دادن نتيجه عملش عجله مي‌كنيم، و هر چه بخواهيم و به هر كس بخواهيم چيزي مي‌دهيم. سوره اسري، آيه 18.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 58
در اين آيه شريفه التفاتي به كار رفته، چون در آيه قبلي خداي عز و جل غايب فرض شده بود، مي‌فرمود:" خدا لطيف به بندگان خويش است، به هر كس بخواهد روزي مي‌دهد و او قوي و عزيز است" و در آيه مورد بحث گوينده جمع فرض شده، مي‌فرمايد" نَزِدْ لَهُ زياد مي‌كنيم براي او"،" نُؤْتِهِ مِنْها از آن به وي مي‌دهيم"، و اين براي اين بود كه آن عظمتي را كه دو كلمه" قوي" و" عزيز" افاده مي‌كرد اينجا نيز افاده كند.
و حاصل معناي دو آيه اين است كه: خداي سبحان، لطيف به همه بندگان خويش است، داراي قوتي است مطلقه و عزتي مطلقه، بندگان خود را بر حسب مشيتش روزي مي‌دهد، ولي با اين تفاوت كه در باره كساني كه هدفشان آخرت است، و براي آن كار مي‌كنند خواسته كه دنيا را بدهد، و مزد آخرتش را بيشتر از آنچه كه عمل كرده‌اند بدهد، ولي در باره كساني كه هدفشان تنها دنيا است خواسته است تنها دنيا را بدهد و در آخرت بهره‌اي نداشته باشند.
از اين جا اين معنا روشن مي‌گردد كه آيه اولي هر دو طائفه را شامل مي‌شود، هم اهل دنيا را و هم اهل آخرت را، و همچنين كلمه رزق هر دو قسم رزق را شامل مي‌شود، هم رزق دنيايي را و هم آخرتي را، ولي آيه دوم، اجمال اين آيه را به تفصيل بيان مي‌دارد.
" أَمْ لَهُمْ شُرَكاءُ شَرَعُوا لَهُمْ مِنَ الدِّينِ ما لَمْ يَأْذَنْ بِهِ اللَّهُ..."
بعد از آنكه بيان كرد كه خداي سبحان كسي است كه كتاب را به حق نازل كرده، و براي بشر دين را تشريع نموده كه ميزان اعمال آنان باشد، و او به لطف و قوت و عزتش هر كسي كه آخرت را بخواهد و براي آن سعي كند خواسته‌اش را با زيادت به او مي‌دهد، و كسي كه تنها دنيا هدفش باشد و آخرت را از ياد ببرد، در آخرت نصيب نمي‌دهد، اينك در اين آيه بي بهره بودن كفار در آخرت را مسجل مي‌كند، به اينكه: ديني به جز آنچه خدا تشريع كرده وجود ندارد تا كفار عمل خود را مستند بدان كنند، و در نتيجه همان رزقي را كه اهل ايمان در آخرت دارند داشته باشند، چون خدا شريكي ندارد تا در مقابل دين تشريع شده خدا و بدون اذن او ديني تشريع كند، پس هيچ ديني نيست مگر دين خدا و در آخرت هيچ رزق حسني نيست مگر براي كسي كه به دين خدا ايمان آورده، بر طبق آن عمل كرده باشد.
پس اينكه فرمود:" أَمْ لَهُمْ شُرَكاءُ"، در مقام انكار است، و جمله" وَ لَوْ لا كَلِمَةُ الْفَصْلِ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ" اشاره است به كلمه‌اي كه قبلا از خدا صادر شده بود كه آدميان تا مدتي معين در زمين زندگي كنند. و اين اشاره را هم دارد كه جرم و گناه گناهكاران نافرماني خدايي است بزرگ.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 59
" وَ إِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ"- اين جمله تهديد كفار است بر ظلمي كه كردند و نيز اشاره است به اينكه از قلم خدا نمي‌افتند و از عذابش رهايي ندارند، حال اگر بين آنها قضاء نراند و در دنيا عذابشان نكند، در آخرت عذابي دردناك خواهند داشت." تَرَي الظَّالِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا كَسَبُوا وَ هُوَ واقِعٌ بِهِمْ..."
خطاب" تري" به رسول خدا (ص) است، البته نه به عنوان اينكه رسول خدا است، بلكه به عنوان اينكه شنونده است، در نتيجه شامل حال هر كسي كه شانيت شنوايي داشته باشد مي‌گردد. و مراد از" ظالمين" كساني است كه دين خدا را ترك كردند- ديني كه خدا براي ايشان تشريع كرده بود- و از قيامت اعراض نمودند. و معناي آن اين است كه: همه بينندگان خواهند ديد كه ستمكاران در روز قيامت از آنچه كردند خائفند، و آنچه از آن مي‌ترسيدند بر سرشان خواهد آمد و هيچ مفري از آن ندارند.
اين آيه شريفه از آياتي است كه در دلالت بر تجسم اعمال خيلي روشن است. و بعضي از مفسرين گفته‌اند: در كلام چيزي حذف شده، و تقدير آن چنين است:" مشفقين من وبال ما كسبوا ترسانند از وبال گناهاني كه مرتكب شدند" ولي هيچ حاجتي به اين تقدير نيست.
" وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فِي رَوْضاتِ الْجَنَّاتِ"- در مجمع البيان گفته:
كلمه" روضة" به معناي زمين سبز و خرمي است كه گياهان در آن به خوبي مي‌رويند، و كلمه" جنت" زميني است كه اطرافش درختكاري شده باشد، در نتيجه" روضات جنات" باغهاي مشجري است كه در وسط زمين سبز و خرم قرار دارد.
" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ عِنْدَ رَبِّهِمْ"- يعني نظام دنيايي كه هر چيزي به وسيله سببش پديد مي‌آيد، در آنجا جاري نيست و در آنجا اين نظام برچيده شده. تنها سببي كه در آنجا كارگر است اراده و خواست آدمي است. هر چه را بخواهد در همان آن خدا برايش خلق مي‌كند، و اين خود فضل بزرگي است از خداي سبحان.
" ذلِكَ الَّذِي يُبَشِّرُ اللَّهُ عِبادَهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ"- اين جمله بشارتي است به مؤمنين صالح. و كلمه" عباد" را بر ضميري كه به خدا برمي‌گردد اضافه كرد تا بندگان صالح را احترام كرده باشد.
" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي" آن چيزي كه درخواست اجر مزد در مقابل آن نفي شده، تبليغ رسالت و دعوت ديني است. مي‌فرمايد: بگو در برابر اينها مزدي درخواست نمي‌كنم. و خداي تعالي اين معنا را از عده‌اي از انبياء از قبيل نوح و هود و صالح و لوط و شعيب (ع) حكايت كرده كه در
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 60
ضمن سخناني كه به امت خود مي‌گفتند، اين را نيز خاطرنشان كرده‌اند كه" وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلي رَبِّ الْعالَمِينَ" «1» در سوره شعرا و سوره‌هايي ديگر باز از رسول خدا (ص) حكايت شده كه به امت خود فرموده:" وَ ما تَسْئَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ" «2» كه در اين جمله او را دستور داده مردم را خطاب كند به اينكه من از شما مزد نمي‌خواهم، و نيز فرموده:" قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ" «3» و نيز فرموده:" قُلْ ما سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَي اللَّهِ" «4» و نيز فرموده:" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْري لِلْعالَمِينَ" «5» در اين آيه اخير به علت مزد نخواستن اشاره كرده، مي‌فرمايد: قرآن تذكري است براي تمام عالم، نه براي يك طايفه معين، تا از آن طايفه مزد گرفته شود.

[توضيح و تفسير آيه:" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي"]..... ص : 60

و نيز فرموده:" قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلَّا مَنْ شاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلي رَبِّهِ سَبِيلًا" «6» و معناي آن به بياني كه در تفسيرش گذشت اين است كه: مزد من اين است كه يكي از شما بخواهد راهي به سوي پروردگارش اتخاذ كند، يعني دعوت مرا به اختيار خود بپذيرد، همين مزد من است، و خلاصه چيزي بجز دعوت در كار نيست، نه اجري و نه مزدي.
خداي تعالي در آيه مورد بحث- بر خلاف آياتي كه به عنوان شاهد ذكر گرديد- اجري براي رسول خدا (ص) معين كرده، و آن عبارت است از مودت نسبت به اقرباي آن جناب، و اين را به يقين از مضامين ساير آيات اين باب مي‌دانيم كه اين مودت امري است كه باز به استجابت دعوت برگشت مي‌كند، حال يا استجابت همه دعوت، و يا بعضي از آن كه اهميت بيشتري دارد. و به هر حال، ظاهر اين استثناء اين است كه استثناء متصل است، نه منقطع، چيزي كه هست بايد بطور ادعاء مودت به ذي القربي را از مصاديق اجر دانست، پس ديگر حاجتي نيست به اينكه ما نيز مانند ديگران خود را به زحمت بيندازيم
__________________________________________________
(1)من از شما در برابر رسالتم اجري نمي‌خواهم، اجر من تنها نزد پروردگار عالم است. سوره شعراء، آيه 180.
(2)سوره يوسف، آيه 104.
(3)بگو در برابر رسالتم هيچ اجري از شما طلب نمي‌كنم. سوره ص، آيه 86.
(4)بگو آن اجري هم كه از شما خواستم به نفع خود شما است و سودش عايد خودتان مي‌شود. سوره سبأ، آيه 48.
(5)بگو من در برابر اين رسالت از شما اجري درخواست نمي‌كنم، اين رسالت (و يا قرآن) جز تذكر براي عالميان نيست. سوره انعام، آيه 90.
(6)سوره فرقان، آيه 57.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 61
تا هر طور شده استثناء را منقطع بگيريم.

[بررسي اقوال مختلف مفسرين در باره مراد از مودت قرباي رسول خدا (ص)]..... ص : 61

مودت به ذي القرباي رسول خدا (ص) به چه معنا است؟ اقوال مفسرين در معناي آن مختلف است.
بعضي از مفسرين «1» - و به طوري كه مي‌گويند بيشتر مفسرين- گفته‌اند: خطاب در اين آيه به قريش است، و اجري كه در آن درخواست شده مودت قريش نسبت به رسول خدا (ص) و نزديكان ايشان از قريش است، و اين بدان جهت بوده كه قريش آن جناب را تكذيب مي‌كردند و دشمن خود مي‌دانستند، چون آن جناب- بر اساس آنچه كه در برخي از روايات ذكر شده- متعرض خدايان قريش مي‌شد، لذا خداي تعالي دستورش داده كه از ايشان بخواهد: اگر ايمان نمي‌آورند حد اقل با او دشمني نكنند، براي اينكه آن جناب با آنها قرابت و خويشاوندي داشته. و نيز آن حضرت را مورد بغض و كينه خود قرار ندهند و اذيت ننمايند. پس بنا بر اين تفسير، كلمه" قربي" به معناي خويشاوند نيست، بلكه به معناي قرابت و خويشاوندي است، و حرف" في" به معناي سببيت است.
ولي اين تفسير اشكال دارد، براي اينكه معناي اجر وقتي تمام مي‌شود كه درخواست كننده آن، كاري كرده باشد، و سودي به مردم رسانده باشد، و در ازاء آن مزد طلب كند، مزدي كه برابر عمل عامل باشد، و در مورد بحث، اجر وقتي معنا دارد كه رسول خدا قريش را هدايت كرده باشد، و ايشان ايمان آورده باشند، چون با فرض باقي ماندن در كفر و تكذيب دعوت آن جناب، چيزي از آن جناب نگرفته‌اند تا در مقابلش اجري بدهند، و به فرض هم كه به آن جناب ايمان آورده باشند، تازه به يكي از اصول سه‌گانه دين ايمان آورده‌اند، نه به همه آن تا باز بدهكار مزد باشند، علاوه بر اينكه در همين فرض ديگر بغض و دشمني تصور ندارد، تا ترك آن مزد رسالت فرض شود، و رسول خدا آن را از ايشان بخواهد.
و كوتاه سخن اينكه: در صورتي كه پرسش شدگان در اين سؤال كافر فرض شوند معناي اجر تصور ندارد، و در صورتي كه مؤمن فرض شوند، دشمني تصور ندارد تا به عنوان مزد بخواهند دست از آن بردارند.
اين اشكال بنا بر فرضي كه استثناء منقطع باشد و مودت قربي اجر نباشد بلكه حكمي جداگانه باشد نيز وارد است، چون درخواست اجر از مردم به هر حال وقتي تصور دارد كه ايمان آورده باشند، چون در اين فرض هم استدراك از جمله مورد بحث با همه قيودش مي‌باشد (و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 30.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 62
معنا چنين مي‌شود: بگو من از شما هيچ مزدي نمي‌خواهم و ليكن مودت قربي را مي‌خواهم) خوب دقت بفرماييد.
بعضي «1» هم گفته‌اند: مراد از مودت نسبت به قربي همان معنايي است كه از بيشتر مفسرين نقل كرديم، اما خطاب در آن به قريش نيست، بلكه به انصار است. آن گاه گفته‌اند:
انصار مالي براي آن حضرت آوردند تا به مصارف شخصي خود برساند، در اينجا آيه مورد بحث نازل شد، و رسول خدا (ص) آن مال را رد كرد، و چون رسول خدا (ص) در بين انصار خويشاونداني از ناحيه سلمي دختر زيد نجاريه، و از جهت مادرش آمنه- بطوري كه گفته‌اند- داشت، لذا در آيه خطاب به انصار كرد، كه من از شما مزد نمي‌خواهم تنها مزدم اين باشد كه با خويشاوندان من كه در بين شمايند مودت كنيد.
اين تفسير نيز صحيح نيست، براي اينكه دوستي و علاقه انصار نسبت به رسول خدا (ص) به حدي شديد بود كه ديگر حاجت به سفارش نداشت، و احدي در آن شك و ترديد ندارد. چگونه ممكن است به انصار كه از آن جناب وقتي كه در مكه بود تقاضا كردند كه به سرزمينشان مهاجرت فرمايد، و در مدينه او را منزل دادند، و جانها و اموال و فرزندان خود را فداي او كرده، و در ياريش منتهاي درجه كوشش را مبذول داشتند، و حتي به كساني هم كه از اهل مكه با آن جناب به مدينه آمده بودند احسان نمودند، و خداي سبحان در آيه" وَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ وَ الْإِيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ وَ لا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حاجَةً مِمَّا أُوتُوا وَ يُؤْثِرُونَ عَلي أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ" «2» ايشان را ستوده و همه مي‌دانيم كه دوستي انصار با مهاجرين آن هم به اين حد از دوستي تنها به خاطر رسول خدا (ص) بود آن گاه بفرمايد: من از شما مزدي نمي‌خواهم مگر مودت به خويشاوندم را.
و وقتي پايه علاقه و محبت انصار نسبت به آن جناب به اين حد است، ديگر چه معنا دارد كه خداي سبحان مامورش كند كه از ايشان بخواهد نسبت به خويشاوندان مادريش كه يك خويشاوندي بسيار دور است مودت بورزند؟
علاوه بر اينكه عرب چندان اعتنايي به خويشاوندان مادري يعني خويشاوندان زنان خود ندارند، اين عرب است كه مي‌گويد:
بنونا بنو ابناءنا و بناتنا بنوهن ابناء الرجال الأباعد
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 30.
(2)سوره حشر، آيه 9.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 63
" فرزندان ما فرزندان پسران مايند، و اما فرزندان دختران ما فرزندان مردان بيگانه‌اند".
و نيز مي‌گويد:
و انما امهات الناس اوعية مستودعات و للانساب آباء
" مادران مردم، ظرف و صدف پديد آمدن مردمند، و سلسله انساب تنها به وسيله پدران حفظ مي‌شود".
آري، اين اسلام است كه زنان را در قرابت داخل و آنان را با مردان برابر، و نواده‌هاي پسري و دختري را يكسان كرده- كه در مباحث گذشته در باره‌اش سخن رفت.
بعضي ديگر گفته‌اند: خطاب در آيه به قريش است. و منظور از مودت به قربي، مودت به سبب قرابت است، ليكن مراد از آن، مودت پيغمبر است، نه مودت قريش كه در وجه اول آمده بود، و استثناء هم منقطع است، در نتيجه معناي آيه چنين است: بگو من از شما در برابر هدايتي كه به سوي آن دعوتتان مي‌كنم تا شما را به روضات جنات و خلود در آن برساند مزدي نمي‌خواهم، و پاداشي توقع ندارم، ليكن اين علاقه‌اي كه من به خاطر خويشاونديم به شما دارم به من اجازه نمي‌دهد در باره شما بي تفاوت باشم، مرا وادار مي‌كند كه شما را به آن هدايت برسانم، و به آن روضات جنات رهنمون نمايم.
اشكال اين وجه اين است كه: با تحديدي كه خداي سبحان در مساله دعوت و هدايت كرده نمي‌سازد، چون خداي تعالي در بسياري از موارد در كلام مجيدش اين معنا را مسجل فرموده كه (وظيفه او تنها دعوت است)، و او مردم را به سوي خدا هدايت نمي‌كند، بلكه هدايت تنها به دست خدا است، و نيز او نبايد به خاطر كفر كفار و رد دعوتش اندوهگين شود، چون وظيفه او تنها ابلاغ است. پس او نمي‌تواند بخاطر علاقه فاميلي كه با خويشاوندان خود دارد آنها را هدايت كند، و يا به خاطر دشمني و كراهتي كه از ديگران دارد از هدايت آنها روي بگرداند.
و با اين همه چطور ممكن است در آيه" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ..." رسول خدا (ص) را مامور كند كه به كفار قريش اعلام نمايد كه علاقه‌اش به آنان به خاطر اينكه فاميل اويند، وادارش مي‌كند كه هدايتشان كند، نه به خاطر مزدي كه از ايشان درخواست نمايد؟! و بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد از مودت به قربي، مودت خود قربي است، و خطاب در
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 32.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 64
آيه به قريش و يا به عموم مردم است، و معنايش اين است كه: بگو من از شما مزدي نمي‌خواهم مگر همين كه با اقرباي خودتان مودت داشته باشيد.
اين وجه نيز اشكال دارد، و آن اين است كه مودت به اقربا بطور مطلق پسنديده نيست تا اسلام بشر را به آن دعوت كند، با اينكه قرآن صريحا فرموده:" لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" «1».
و سياق اين آيه شريفه نمي‌تواند مخصص يا مقيد آيه مورد بحث باشد (تا معناي مجموع آن دو چنين شود كه: من از شما مزدي نمي‌خواهم به جز محبت به خويشاوندانتان مگر اينكه آن خويشاوندان كه يا پدران هستند يا فرزندان يا برادران دشمن خدا باشند) تا در نتيجه مودت قريش نسبت به اقرباي مؤمن اجر رسالت قرار گيرد. بعلاوه وقتي منظور از اين مودت، مودت خاصي باشد، يعني محبت به خويشاوندان مؤمن، ديگر معنا ندارد تمامي قريش و يا تمامي مردم بدهكار چنين مزدي باشند، (چون تمامي افراد قريش چنين اقربايي ندارند، و همچنين تمامي افراد بشر چنين خويشاوندي ندارند، تا با مودت ورزيدن به او، مزد رسالت آن جناب را بدهند).
آري اسلام هرگز مردم را دعوت نمي‌كند به اينكه خويشاوند خود را به خاطر اينكه خويشاوند است دوست بدارند، بلكه آن محبت به خويشاوندي كه اسلام بشر را بدان خوانده، محبت في اللَّه است، بدون اينكه مساله خويشاوندي كمترين دخالتي در آن داشته باشد. البته اسلام اهتمام زيادي به مساله قرابت و رحم دارد، اما به عنوان صله رحم، و اينكه با رحم قطع رابطه نكنند، و از دادن مال عزيز و مورد حاجت خود به ارحام فقير مضايقه ننمايند، نه به عنوان اينكه رحم خود را دوست بدارند، چون اسلام بر هر محبتي به جز محبت به خدا خط بطلان كشيده.
و ما نمي‌توانيم بگوييم كه مودت به قربي در آيه شريفه كنايه است از همين صله رحم و احسان به ايشان و انفاق مال به آنان، چون در آيه شريفه هيچ قرينه‌اي نيست كه دلالت كند بر اينكه معناي حقيقي مودت منظور نيست، بلكه صله رحم منظور است، چون صله رحم مساله
__________________________________________________
(1)تو هرگز از بين كساني كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده‌اند، كسي را نخواهي يافت كه با دشمنان خدا و رسول دوستي كنند، هر چند كه پدران و فرزندان و برادران و خويشاوندانش باشند، چون خداي تعالي ايمان را در دلهاي آنان رسوخ داده، و با روحي از خود تاييدشان كرده. سوره مجادله، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 65
ديگري است و حب في اللَّه مساله‌اي ديگر.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: معناي" قربي" تقرب به خدا است، و" مودت به قربي" عبارت است از مودت به خدا از راه تقرب جستن به او به وسيله اطاعت و معناي آيه اين است كه: من از شما اجري نمي‌خواهم مگر همين را كه به وسيله تقرب جستن به خدا به او مودت كنيد.
اشكال اين وجه اين است كه: بنا بر اين وجه در جمله" إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي" ابهامي خواهد بود كه جا ندارد با آن ابهام خطاب به مشركين شود، چون خلاصه مفادش اين است كه مردم با خدا تودد كنند، و يا ود و دوستي او را داشته باشند به اينكه به درگاهش تقرب جويند، و حال آنكه مشركين منكر آن نيستند، چون مشركين اگر آلهه خود را مي‌پرستند به همين ملاك تودد با خدا و تقرب به سوي او مي‌پرستند، و خداي تعالي از همين مشركين حكايت مي‌فرمايد كه گفته‌اند:" ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي" «2» و نيز گفته‌اند:
" هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ" «3».
پس اگر به گفته مفسرين مزبور معناي جمله" إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي" تودد نسبت به خدا از راه عبادت است، بايد آن را مقيد كرده باشد به عبادت خدا به تنهايي، و بفرمايد: شما كه با پرستش بت‌ها مي‌خواهيد به خدا تقرب جوييد، راه تودد و تقرب اين نيست، بلكه راهش اين است كه تنها خدا را بپرستيد و من از شما جز اين را توقع ندارم، و در چنين مقامي مهمل گذاشتن اين قيد با ذوق سليم سازگار نيست.
علاوه بر اينكه در آيه شريفه كلمه" مودت" آمده، نه" تودد" و در كلام خداي سبحان سابقه ندارد كه كلمه" مودت" اطلاق شده باشد بر تودد مردم نسبت به خداي تعالي و تقرب به او، هر چند كه عكس اين در كلام خداي تعالي آمده، و خدا را نسبت به بندگان ودود و داراي مودت خوانده، و فرموده:" إِنَّ رَبِّي رَحِيمٌ وَدُودٌ" «4» و" وَ هُوَ الْغَفُورُ الْوَدُودُ" «5» و شايد ودود خواندن خدا از اين باب باشد كه كلمه مودت اشعار دارد بر اينكه دارنده اين صفت نسبت به افراد مورد مودت، خود را متعهد مي‌داند كه مراعات حال آنان را نموده و از حالشان تفقد كند. حتي
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 32. [.....]
(2)ما اين بتها را نمي‌پرستيم مگر براي اينكه قدمي به سوي خدا نزديكمان كنند، سوره زمر، آيه 3.
(3)اينها شفيعان ما نزد خدايند. سوره يس، آيه 18.
(4)سوره هود، آيه 90.
(5)سوره بروج، آيه 14.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 66
بعضي از اهل لغت- بطوري كه راغب حكايت كرده- گفته‌اند: مودت خدا نسبت به بندگان اين است كه مراعات حال ايشان را بكند.
و اشكال سابق هم به قوت خود باقي است. و اگر مودت في القربي را تفسير كنند به محبت‌هاي طرفيني مردم نسبت به يكديگر در راه تقرب به خدا، به طوري كه تقرب‌ها اسبابي باشد براي محبت در بين آنان، در جواب مي‌گوييم اين محبت را هم مشركين در تقرب‌هاي خود هر چند از نظر دين توحيد باطل است دارند، و باز اين قسم نمي‌تواند مزد رسالت رسول خدا (ص) باشد.

[بيان اين وجه كه مقصود از مودت قربي، محبت عترت و اهل بيت پيامبر (عليهم الصلاة و السلام) است]..... ص : 66

بعضي «1» هم گفته‌اند: مراد از مودت به قربي، دوستي خويشاوندان رسول خدا (ص)- كه همان عترت او از اهل بيتش باشند- است و بر طبق اين تفسير رواياتي هم از طرق اهل سنت، و اخبار بسيار زيادي از طرق شيعه وارد شده كه همه آنها آيه را به مودت عترت و دوستي با آن حضرات (ع) تفسير كرده، اخبار متواتري هم كه از طرق دو طائفه بر وجوب مودت اهل بيت و محبت آن حضرات رسيده، اين تفسير را تاييد مي‌كند.
و اگر در يك طايفه ديگر اخبار كه آن نيز متواتر است، يعني اخباري كه از هر دو طريق از رسول خدا (ص) رسيده، و مردم را در فهم كتاب خدا و معارف اصولي و فروعي دين و بيان حقايق آن، به اهل بيت (ع) ارجاع داده- مانند حديث ثقلين و حديث سفينه و امثال آن- دقت كافي به عمل آوريم، هيچ شكي برايمان باقي نمي‌ماند كه منظور از واجب كردن مودت اهل بيت، و آن را به عنوان اجر رسالت قرار دادن تنها اين بوده كه اين محبت را وسيله‌اي قرار دهد براي اين كه مردم را به ايشان ارجاع دهد، و اهل بيت مرجع علمي مردم قرار گيرند.
پس مودتي كه اجر رسالت فرض شده چيزي ما وراي خود رسالت و دعوت ديني و بقاء و دوام آن نيست. پس بنا بر اين تفسير، مفاد آيه شريفه هيچ تغايري با آيات ديگر كه اجر رسالت را نفي مي‌كنند ندارد.
در نتيجه برگشت معناي آيه مورد بحث به اين مي‌شود كه: من از شما اجري درخواست نمي‌كنم، چيزي كه هست از آنجا كه خداي تعالي مودت به عموم مؤمنين را كه قرابت من هم از ايشانند بر شما واجب فرموده، من مودت شما را نسبت به اهل بيتم اجر رسالتم مي‌شمارم. و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 28.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 67
خداي تعالي در اين معنا فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا" «1» و نيز فرموده:" وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ" «2» با اين بيان فساد و بطلان گفتار آنهايي كه بر اين وجه ايراد گرفته‌اند روشن مي‌گردد، آنها گفته‌اند «3» : نمي‌شود منظور از قربي اهل بيت آن جناب باشد، براي اينكه مقام نبوت در مظان تهمت قرار مي‌گيرد. مردم مي‌گويند، پيغمبر خدا هم مانند ساير مردم مادي كه براي تامين آتيه فرزندان خود تلاش مي‌كنند دين خدا را وسيله معاش فرزندان و خويشاوندان خود كرده.
و نيز فساد و ايراد ديگرشان روشن مي‌گردد، كه گفته‌اند «4» : اگر معناي آيه، مودت به عترت باشد، با آيه" وَ ما تَسْئَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ" «5» منافات دارد. وجه فسادش اين است كه گفتيم بنا بر اين تفسير، مودت اهل بيت ادعاء اجر خوانده شده، و گر نه حقيقت آن همان چيزي است كه ساير آيات اين باب بر آن دلالت دارد و چيز ديگر غير آن را نمي‌گويد، چون خواننده عزيز توجه فرموده كه اجري كه در اين آيه درخواست شده، نفعي است كه عايد خود بشر مي‌گردد، نه عايد عترت. و ديگر مظنه تهمتي در كار نيست.
علاوه بر اينكه آيه مورد بحث بنا بر اين تفسير در مدينه نازل شده، و خطاب در آن به مسلمين است، و مسلمانان هرگز پيامبر خود را كه با عصمت الهي مصون از هر خطا است، به چنين تهمتي متهم نمي‌كنند، چون به نبوت و عصمت او ايمان دارند، و دستوراتش را دستورات پروردگار خود مي‌دانند.
و به فرضي كه ممكن باشد مؤمنين به وي او را در اين آيه متهم كنند، و به گفته شما چنين سفارشي مناسب به شان نبوت نباشد، بايد همين اتهام و اين ناسازگاري با شان نبوت در ساير خطاب‌هاي بسياري كه مشابه اين خطابست جريان يابد، مانند آيات بسياري كه اطاعت رسول خدا (ص) را به طور مطلق بر امت واجب مي‌كند، و باز مانند آياتي كه انفال را ملك خدا و رسول خدا (ص) مي‌داند و نيز آياتي كه دادن خمس را به اقرباي رسول خدا (ص) واجب مي‌كند، و آياتي كه براي آن جناب در مساله ازدواج با زنان توصيه‌هايي مي‌دهد، و آياتي ديگر از اين قبيل.
__________________________________________________
(1)كساني كه ايمان آورده و اعمال صالح كردند خداي رحمان به زودي محبتشان را در دلها مي‌اندازد. سوره مريم، آيه 96.
(2)مؤمنين و مؤمنات دوستان يكديگرند. سوره توبه، آيه 71.
(3)روح المعاني، ج 25، ص 33.
(4)روح المعاني، ج 25، ص 33.
(5)و هيچ گونه اجري از ايشان درخواست نمي‌كني. سوره يوسف، آيه 104.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 68
علاوه بر اينكه خداي تعالي خودش در آيه بعد متعرض اين تهمت شده، و از آن جواب داده و دفع كرده است، و فرموده:" أَمْ يَقُولُونَ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً فَإِنْ يَشَإِ اللَّهُ يَخْتِمْ عَلي قَلْبِكَ" كه بيانش خواهد آمد- ان شاء اللَّه تعالي.
و بر فرض كه ما آيه را از چنين معنايي برگردانيم و به منظور دفع آن تهمت، معناي ديگري برايش بكنيم، اخبار بي‌شماري را كه هم از طرق اهل سنت و هم از طرق شيعه در مورد مودت اهل بيت از رسول خدا (ص) روايت شده چه كنيم؟
و اما اينكه گفته‌اند: اين تفسير با آيه" وَ ما تَسْئَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ" منافات دارد، جوابش از آنچه گذشت روشن، و بطلانش واضح گشت، چون مضمون آيه را اگر با آياتي كه درخواست اجر را نفي مي‌كند مقايسه كنيم نظير مضمون آيه" قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلَّا مَنْ شاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلي رَبِّهِ سَبِيلًا" «1» مي‌شود كه در سابق ذكر شد.
زمخشري در كشاف بعد از آن كه همين وجه را اختيار كرده، مي‌گويد: حال اگر بپرسي چرا فرمود:" إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي" و نفرمود" الا المودة للقربي" و يا" الا مودة القربي" در پاسخ مي‌گويم براي اينكه عرب براي مودت ظرفي قائلند، مثلا مي‌گويند: لي في آل فلان مودة من در آل فلان مودتي دارم" و نيز مي‌گويند" ولي فيهم هوي و حب شديد من در آنان عشق و محبتي شديد دارم" و منظورشان اين است كه افراد فلان قبيله مورد و محل محبت منند.
آن گاه مي‌گويد: متعلق" في القربي" كلمه" مودت" نيست، به خلاف اينكه فرموده باشد" الا المودة للقربي" كه در اين صورت متعلق" للقربي" خود كلمه" مودت" است، و در آيه مورد بحث قهرا" في القربي" متعلق به چيزي مي‌شود كه حذف شده، و تقدير آن" الا المودة الثابتة في القربي مگر مودتي كه ثابت باشد در قربي" مي‌باشد «2».

[اشاره به معناي اينكه خداوند بر حسن عمل مي‌افزايد]..... ص : 68

" وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ شَكُورٌ" كلمه" اقتراف" به معناي اكتساب است، و كلمه" حسنه" به معناي آن عملي است كه مورد رضاي خداي سبحان باشد، و در ازايش ثواب دهد، و كلمه" حسن" در مورد عمل به معناي سازگار بودن آن با سعادت آدمي، و با آن هدفي است كه او در نظر دارد، هم چنان كه" مساءت" و بدي و زشتي عمل، بر خلاف اين است، و معناي" زيادتر كردن حسن عمل" اين است كه جهات نقص آن را تكميل كند، و از اين باب است زيادتر كردن ثواب عمل،
__________________________________________________
(1)سوره فرقان، آيه 57.
(2)تفسير كشاف، ج 4، ص 220.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 69
هم چنان كه در آيه" وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِي كانُوا يَعْمَلُونَ" «1» و آيه" لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ ما عَمِلُوا وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ" «2» به هر دو جهت نظر دارد، هم تكميل نواقص، و هم زيادي ثواب.
و معناي آيه مورد بحث اين است كه: هر كس حسنه‌اي به جاي آورد، ما با رفع نواقص آن و زيادي اجر حسني بر آن حسنه مي‌افزاييم كه خدا آمرزگار است و بدي‌ها را محو مي‌كند، و شكور است، خوبي‌هاي عمل را از عاملش ظاهر و بر ملا مي‌سازد.
بعضي از مفسرين «3» گفته‌اند: مراد از" حسنه" همان مودت به قرباي رسول خدا (ص) است، و مؤيد اين احتمال رواياتي است كه از ائمه اهل بيت (ع) وارد شده، كه آيه" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً"- تا چهار آيه- در باره مودت به قرباي رسول خدا (ص) نازل شده، و لازمه اين تفسير آن است كه اين آيات در مدينه نازل شده و داراي يك سياق باشد. و قهرا مراد از حسنه از حيث انطباقش بر مورد، همان مودت خواهد بود، آن وقت آيه شريفه" أَمْ يَقُولُونَ افْتَري..." اشاره خواهد بود به سخني كه بعضي از منافقين كه قبول آيه قبلي برايشان گران مي‌آمده گفته‌اند، و اين سمپاشي را در بين مؤمنين كرده‌اند، چون در بين آنان افراد ساده‌لوحي بوده‌اند كه به سخنان منافقين ترتيب اثر مي‌داده‌اند. و مراد از آيه سوم و چهارم كه مي‌فرمايد:" وَ هُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ"- تا آخر دو آيه- توبه همان مؤمنين ساده لوح خواهد بود، كه از قبول گفتار منافقين برگشته‌اند.
و در جمله" إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ شَكُورٌ" التفاتي از تكلم به غيبت به كار رفته، چون قبل از اين جمله خداي تعالي گوينده بود، مي‌فرمود ما چنين و چنان مي‌كنيم، و در اينجا غايب حساب شده، مي‌فرمايد خدا غفور و شكور است. و وجه اين التفات آن است كه خواسته به علت غفور و شكور بودن خود اشاره كند، و بفرمايد بدين جهت غفور و شكور است كه" اللَّه" است- عز اسمه.
" أَمْ يَقُولُونَ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً..."
كلمه" أم" منقطعه است، و سياق كلام، سياق توبيخ است، و لازمه‌اش انكار اين معنا است كه آن جناب به دروغ چيزي را بر خدا افتراء ببندد.
" فَإِنْ يَشَإِ اللَّهُ يَخْتِمْ عَلي قَلْبِكَ"- (معناي جمله قبلي اين بود كه منافقين مي‌گويند:
__________________________________________________
(1)و به طور مسلم بهتر از آنچه مي‌كردند جزايشان مي‌دهيم. سوره عنكبوت، آيه 7.
(2)خداوند بهتر از آنچه مي‌كردند جزاي عملشان قرار داده، و از فضل خود بيشتر هم بدهد. سوره نور، آيه 38. [.....]
(3)روح المعاني، ج 25، ص 33.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 70
تو از پيش خود گفتي كه بايد به خويشاوندانت مودت بورزند)، و معناي اين جمله با كمك سياق اين است كه: نه، تو به خدا افتراء نبستي و دروغگو نيستي، چون زمام هيچ امري به دست تو نيست تا بخواهي افترايي ببندي، و آنچه مي‌گويي وحي است از ناحيه خداي سبحان، بدون اينكه خود تو دخالتي در آن داشته باشي، بلكه زمام امر بسته به مشيت خداي تعالي است، اگر خواست مهر بر دلت مي‌زند، و باب وحي را به رويت مي‌بندد، ولي او خواسته كه به تو وحي كند و حق را بيان نموده و سنت خود را اجراء كند، چون سنت او چنين است كه همواره با كلمات خود باطل را محو و حق را محقق كند.

[وجوه مختلف در معناي جمله" فَإِنْ يَشَإِ اللَّهُ يَخْتِمْ عَلي قَلْبِكَ"]..... ص : 70

پس اينكه فرمود:" فَإِنْ يَشَإِ اللَّهُ يَخْتِمْ عَلي قَلْبِكَ" كنايه است از اينكه امر، به مشيت خدا برمي‌گردد و ساحت رسول خدا (ص) منزه از اين است كه از پيش خود چيزي بگويد.
و اين معنا- به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد- با سياق مناسب‌تر است، بنا بر اين كه گفتيم مراد از قربي، قرابت رسول خدا (ص)، و توبيخ متوجه به منافقين و بيماردلان است.
البته مفسرين در معناي جمله مورد بحث وجوهي ديگر آورده‌اند كه بعضي از آنها از نظر شما مي‌گذرد:
1- زمخشري در كشاف گفته: جمله" فَإِنْ يَشَإِ اللَّهُ يَخْتِمْ عَلي قَلْبِكَ" معنايش اين است كه اگر خدا بخواهد تو را از آناني قرار مي‌دهد كه مهر بر دلهايشان زد، آن وقت است كه بر خدا افتراء خواهي بست، چون كسي جز اين گونه افراد بر خدا افتراء نمي‌بندد.
آن گاه مي‌گويد: اين اسلوب كلام، افتراء بستن را از مثل پيامبر بعيد مي‌شمارد و مي‌فهماند كه افتراء بستن چنين افرادي در بعيد بودن، مثل شرك ورزيدن به خدا و داخل شدن در زمره كساني است كه خدا بر دلهايشان مهر زده، و مثالي كه مي‌توانيم براي اين طرز حرف زدن بياوريم، اين است كه بعضي از افراد امين كه نسبت خيانت به او داده‌اند بگويد: مگر خدا دست از هدايتم برداشته و مرا تنها گذاشته و به خودم واگذار كرده، و مگر خدا دلم را كور كرده. در اين مثال آن شخص امين نمي‌خواهد خذلان و كوري دل را براي خود اثبات كند، بلكه مي‌خواهد از اينكه نسبت خيانت به او و به مثل او بدهند استبعاد نمايد و بفهماند كه دادن چنين نسبتي تهمتي است بس بزرگ «1».
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 221.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 71
2- بعضي «1» گفته‌اند: معناي اين جمله اين است كه اگر به اين فكر بيفتي كه بر خدا افتراء ببندي خدا مهر بر دلت خواهد زد و قرآن را از يادت خواهد برد، با اين حال چگونه مي‌تواني بر خدا افتراء ببندي. و اين جمله مي‌خواهد همان مطلبي را خاطرنشان كند كه جمله" لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ اگر شرك بورزي يقين بدان كه خداوند عملت را بي ثمر مي‌كند" در مقام افاده آن است.
3- بعضي «2» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه اگر خدا بخواهد قلب تو را با داروي صبر قوي مي‌كند تا در برابر آزار مشركين از پاي در نيايي، و اگر مي‌گويند" او مفتري و ساحر است" ناراحت نشوي.
اين سه وجه خالي از ضعف نيستند.
4- بعضي «3» گفته‌اند: معنايش اين است كه اگر خدا بخواهد مهر بر دلت مي‌زند هم چنان كه بر دل كفار زده، و اين خود نوعي تسليت است براي رسول خدا (ص) تا با مقايسه وضع خود با كفار متوجه نعمت خدا شود، و شكر خدا را به جاي آورد.
5- بعضي «4» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه اگر خدا بخواهد مهر به دلهاي كفار و زبان ايشان مي‌زند و عذابشان را زودرس مي‌كند. و اگر به جاي اينكه بفرمايد" اگر بخواهد مهر بر دلهاشان مي‌زند" فرمود:" اگر بخواهد مهر بر دلت مي‌زند" كه هم خطابست و هم مفرد، در حقيقت براي اين بوده كه خواسته است روي سخن را متوجه گوينده" او بر خدا افتراء بسته" كند، و بفرمايد اي كه چنين گفته‌اي اگر خدا بخواهد مهر بر دلت مي‌زند.
" وَ يَمْحُ اللَّهُ الْباطِلَ وَ يُحِقُّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ"- تعبير به مضارع (يمحو: محو مي‌كند، و يحق: ثابت مي‌كند) براي اين است كه بر استمرار دلالت كند و بفهماند مساله محو باطل و احقاق حق سنتي است كه خداي تعالي آن را با كلمات خود جاري مي‌سازد. و منظور از" كلمات" همان وحي است كه خداي تعالي به انبيايش مي‌كند، و كلام ربوبي او است كه مقاصد را به انبيايش تفهيم مي‌كند. ممكن هم هست مراد از كلمات خدا، نفوس انبياء باشد، چون اين نفوس شريفه خاصيت كلام را دارند، كلام از منويات پرده برمي‌دارد، نفوس انبياء هم رازهاي غيبي را هويدا مي‌سازد.
" إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ" اين جمله" تعليل جمله" يَمْحُ اللَّهُ..." است، مي‌فرمايد به
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 29.
(3 و 4)روح المعاني، ج 25، ص 35.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 72
اين علت باطل را محو و حق را احقاق مي‌كند، كه داناي به دلها و منويات آنها است، و مي‌داند هر دلي چه استدعايي دارد، آيا استدعاي هدايت دارد، و يا ضلالت، اقتضاي شرح دارد، و يا ختم و مهر خوردن تا با انزال وحي و توجيه دعوت به سوي همه دلها هر يك را به مقتضاي خود برساند.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: در آيه مورد بحث اشعاري است به وعده به رسول خدا (ص) كه به زودي او را ياري خواهد فرمود. اين قول خيلي بي وجه نيست.
" وَ هُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ وَ يَعْفُوا عَنِ السَّيِّئاتِ وَ يَعْلَمُ ما تَفْعَلُونَ" وقتي گفته مي‌شود" قبل منه" و" قبل عنه" هر دو به يك معنا است. در كشاف گفته: وقتي گفته مي‌شود:" قبلت منه الشي‌ء" و" قبلت عنه" اين تفاوت بين آن دو هست كه در اولي آن چيز را مبدأ قبول خود و منشا آن قرار داده، و در دومي آن شي‌ء را از وي عزل و جدا كرده «2». اين بود گفتار زمخشري «3».
و در اينكه فرمود:" وَ يَعْلَمُ ما تَفْعَلُونَ" تحريكي است بر توبه و هشداري است از ارتكاب گناهان. و معناي تحت اللفظي آن روشن است.
" وَ يَسْتَجِيبُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ يَزِيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَ الْكافِرُونَ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ" فاعل كلمه" يستجيب" ضميري است كه به خداي تعالي برمي‌گردد، و جمله" الَّذِينَ آمَنُوا..." به طوري كه گفته‌اند «4» در جاي مفعول نشسته و حرف جر آن حذف شده، و تقديرش" يستجيب اللَّه للذين آمنوا" است، يعني: خداي تعالي مستجاب مي‌كند براي كساني كه ايمان آورده‌اند. بعضي «5» گفته‌اند: فاعل آن كلمه" الذين" است، ولي اين از سياق آيه بعيد است.
كلمه" استجابت" به معناي اجابت دعا است، و چون عبادت خود نوعي دعوت و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 34.
(2)توضيح اينكه: در جمله" قبلت منه" هم قبول را مي‌فهماند و هم اينكه اين قبول از ناحيه فلاني آغاز شد نه ديگري و در" قبلت عنه" مي‌فهماند شي‌ء مقبول از او تجاوز كرد و به من رسيد.- مترجم.
(3)تفسير كشاف، ج 4، ص 222.
(4)روح المعاني، ج 25، ص 37.
(5)تفسير كشاف، ج 25، ص 223.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 73
خواندن خداي تعالي است، لذا از قبول عبادت آنان تعبير به" استجابت" كرده، به دليل اينكه دنبالش فرموده:" وَ يَزِيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ" چون ظاهر اين جمله آن است كه منظور از زيادتر كردن فضل خدا، زيادتر كردن ثواب باشد. و همچنين از اينكه در مقابل استجابت مؤمنين فرموده:" و كافران عذابي شديد دارند" اين معنا استفاده مي‌شود.
بعضي «1» هم گفته‌اند: مراد اين است كه هر وقت او را بخوانند خداي تعالي دعايشان را مستجاب مي‌كند، و هر وقت حاجتي بخواهند مي‌دهد، و زيادتر از خواسته‌شان را هم مي‌دهد. ولي اين معنا هم از سياق آيه بعيد است، و هم اينكه استجابت دعا را مخصوص مؤمنين مي‌سازد، در حالي كه مخصوص مؤمنين نيست.

بحث روايتي [(رواياتي در باره اينكه در آيه مودت مراد از قربي اهل بيت رسول اللَّه (ص) است]..... ص : 73

در مجمع البيان از زادان علي (ع) روايت كرده كه فرموده: در مورد ما در آل حم آيه‌اي است كه مي‌فرمايد: مودت ما را حفظ نمي‌كند مگر كسي كه ايمان به خدا داشته باشد، آن گاه آيه" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي" را تلاوت فرمود.
طبرسي (رحمة اللَّه عليه) سپس مي‌گويد: منظور كميت شاعر هم اشاره به همين آيه است كه مي‌گويد:
وجدنا لكم في آل حم آية تاولها منا تقي و معرب
يعني در آل حم آيه‌اي يافتيم كه هر پرهيزكار و آشنا به لغت عرب آن را فهميد «2».
و نيز در مجمع البيان گفته: حديث صحيح از حسن بن علي (ع) رسيده كه در خطبه‌اي كه براي مردم ايراد كرد فرمود: ما از اهل بيتي هستيم كه خداي تعالي مودت آنان را بر هر مسلماني واجب كرده، و فرموده:" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي" «3».
و در كافي به سند خود از عبد اللَّه بن عجلان از امام ابي جعفر (ع) روايت آورده كه در تفسير" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي" فرمود منظور از" قربي" ائمه (ع) هستند «4».
مؤلف: مضمون اين روايت در اخبار بسيار زيادي از طرق شيعه از ائمه اهل بيت
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 25، ص 223.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 9، ص 29 و 30.
(4)روضه كافي، ج 8، ص 80.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 74
(ع) روايت شده.
و در الدر المنثور است كه احمد، عبد بن حميد، بخاري، مسلم، ترمذي، ابن جرير و ابن مردويه از طريق طاووس، از ابن عباس روايت كرده‌اند كه شخصي از او از آيه" إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي" سؤال كرد، سعيد بن جبير پيش قدمي كرد و گفت: منظور قرباي آل محمد است.
ابن عباس گفت: عجله كردي، براي اينكه هيچ تيره‌اي از تيره‌هاي قريش نيست مگر آنكه رسول خدا (ص) در بين آنان قرابتي دارد، سعيد گفت: پس ما قبل از اينكه در تفسير اين آيه بحث كنيم بايد قبلا معناي لغوي قرابت را بفهميم چيست «1».
مؤلف: در الدر المنثور اين روايت به چند طريق ديگر، غير از طريق بالا، از ابن عباس نقل شده، و ما در بيان آيه گفتيم كه اين معنا- كه منظور از قرابت قرابت با قريش باشد- درست درنمي‌آيد و با سياق آيه نيز نمي‌سازد، و عجيب اينجا است كه در بعضي از سندهاي اين روايت آمده كه ابن عباس گفته: اين آيه به وسيله آيه" قُلْ ما سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَي اللَّهِ" نسخ شده.
و نيز در همان كتاب است كه ابو نعيم و ديلمي از طريق مجاهد، از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) در معناي جمله" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي" فرمود: اجري نمي‌خواهم مگر همين كه جانب مرا در اهل بيتم رعايت كنيد، و آنان را به خاطر من دوست بداريد «2».
و نيز در آن كتاب آمده كه ابن منذر، ابن ابي حاتم، طبراني، و ابن مردويه به سندي ضعيف از طريق سعيد بن جبير از ابن عباس روايت كرده، كه گفت: وقتي آيه" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي" نازل شد، اصحاب پرسيدند: يا رسول اللَّه قرباي تو چه كساني‌اند كه مودتشان بر امت واجب شده؟ فرمود: علي و فاطمه و دو پسران او «3».
مؤلف: اين روايت را طبرسي هم در مجمع البيان آورده، ولي به جاي كلمه" ولداها دو پسران او" كلمه" ولدها اولاد او" آمده «4».
و نيز در همان كتاب است كه ابن جرير از ابي الديلم روايت كرده كه گفت: وقتي علي بن الحسين (ع) را به اسيري آوردند، و در بالاي پله معروف دمشق نگه داشته بودند، مردي از اهل شام برخاست و گفت: حمد خدا را كه شما را بكشت، و بيچاره‌تان كرد.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 50.
(2 و 3)الدر المنثور، ج 6، ص 7. [.....]
(4)مجمع البيان، ج 9، ص 28، ط ايران.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 75
علي بن الحسين (ع) در جوابش فرمود: آيا قرآن خوانده‌اي؟ گفت آري. فرمود: آل حم را خوانده‌اي؟ گفت آري، فرمود: هيچ خوانده‌اي" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي" را؟ مرد ناگهان متوجه شد و گفت: شما همان قرباي رسول خدا (ص) هستيد؟ فرمود: بله ما هستيم «1».
و نيز در آن كتاب است كه ابن ابي حاتم از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل جمله" وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً" گفته: منظور از حسنه مودت آل محمد (ص) است «2».
مؤلف: در همين معنا روايتي در كافي آمده، وي آن را به سند خود از محمد بن مسلم از ابي جعفر (ع) نقل كرده است «3».
و در تفسير قمي آمده كه: پدرم از ابن ابي نجران از عاصم بن حميد، از محمد بن مسلم برايم حديث كرد كه گفت: از امام باقر (ع) شنيدم كه فرمود: منظور از قربي در آيه" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي" اهل بيت رسول خدايند (ص) آن گاه مي‌فرمايد: انصار (مسلمانان اهل مدينه) نزد رسول خدا (ص) رفتند، و عرضه داشتند: ما شما را منزل داديم و ياري كرديم، اينك مقداري از اموال ما را بگير، و در رفع گرفتاريهايت مصرف كن، خداي تعالي در پاسخشان اين آيه را فرستاد كه:
" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي" يعني مودت به اهل بيتم.
و سپس مي‌فرمايد: مگر نمي‌بيني كه ممكن است مردي دوستي داشته باشد كه در عين دوستيش با وي در دل كينه‌اي نسبت به اهل بيت او داشته باشد، در نتيجه دل او سلامت نخواهد داشت. خداي تعالي در اين آيه خواسته است در دل رسول خدا (ص) چيزي عليه امتش نباشد، لا جرم مودت در قربي را بر امت واجب كرد، حال اگر به آن عمل كنند واجبي را انجام داده‌اند، و اگر تركش كنند باز واجبي را ترك كرده‌اند.
سپس فرمود: انصار از حضور رسول خدا برگشتند در حالي كه به يكديگر مي‌گفتند:
ما اموال خود را در اختيار آن جناب گذاشتيم و او نپذيرفت، و دستور داد در دفاع از اهل بيتش با دشمنانشان بجنگيم. و طايفه‌اي از ايشان گفتند: نه رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 7.
(3)اصول كافي، ج 1، ص 391.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 76
چيزي نگفت. طايفه‌اي هم كلام آن جناب را تكذيب نموده و آن را افتراء بر خدا خواندند و خدا تكذيبشان را در جمله" أَمْ يَقُولُونَ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً" حكايت كرده، و سپس فرموده:
" فَإِنْ يَشَإِ اللَّهُ يَخْتِمْ عَلي قَلْبِكَ" يعني: بگو اگر من بر خدا افتراء ببندم خدا مهر بر دلم مي‌زند،" وَ يَمْحُ اللَّهُ الْباطِلَ" يعني خدا باطل را هر چه هم صورت حق به جانبي داشته باشد باطل نشان مي‌دهد، و حق را با كلماتش احقاق و اثبات مي‌كند. و منظور از" كلماته" ائمه و قائم آل محمد (ع) هستند،" إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ" «1».
مؤلف: داستان انصار را سيوطي هم در الدر المنثور از طبراني و ابن مردويه از طريق سعيد بن جبير آورده، و آن را روايتي ضعيف خوانده است «2».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 275.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 7.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 77

[سوره الشوري (42): آيات 27 تا 50]..... ص : 77

اشاره

وَ لَوْ بَسَطَ اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوْا فِي الْأَرْضِ وَ لكِنْ يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ ما يَشاءُ إِنَّهُ بِعِبادِهِ خَبِيرٌ بَصِيرٌ (27) وَ هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ الْغَيْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا وَ يَنْشُرُ رَحْمَتَهُ وَ هُوَ الْوَلِيُّ الْحَمِيدُ (28) وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَثَّ فِيهِما مِنْ دابَّةٍ وَ هُوَ عَلي جَمْعِهِمْ إِذا يَشاءُ قَدِيرٌ (29) وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ (30) وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ فِي الْأَرْضِ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ (31)
وَ مِنْ آياتِهِ الْجَوارِ فِي الْبَحْرِ كَالْأَعْلامِ (32) إِنْ يَشَأْ يُسْكِنِ الرِّيحَ فَيَظْلَلْنَ رَواكِدَ عَلي ظَهْرِهِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ (33) أَوْ يُوبِقْهُنَّ بِما كَسَبُوا وَ يَعْفُ عَنْ كَثِيرٍ (34) وَ يَعْلَمَ الَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِنا ما لَهُمْ مِنْ مَحِيصٍ (35) فَما أُوتِيتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَمَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ وَ أَبْقي لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَلي رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ (36)
وَ الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ وَ إِذا ما غَضِبُوا هُمْ يَغْفِرُونَ (37) وَ الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمْ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ أَمْرُهُمْ شُوري بَيْنَهُمْ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ (38) وَ الَّذِينَ إِذا أَصابَهُمُ الْبَغْيُ هُمْ يَنْتَصِرُونَ (39) وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها فَمَنْ عَفا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَي اللَّهِ إِنَّهُ لا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ (40) وَ لَمَنِ انْتَصَرَ بَعْدَ ظُلْمِهِ فَأُولئِكَ ما عَلَيْهِمْ مِنْ سَبِيلٍ (41)
إِنَّمَا السَّبِيلُ عَلَي الَّذِينَ يَظْلِمُونَ النَّاسَ وَ يَبْغُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (42) وَ لَمَنْ صَبَرَ وَ غَفَرَ إِنَّ ذلِكَ لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ (43) وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ وَلِيٍّ مِنْ بَعْدِهِ وَ تَرَي الظَّالِمِينَ لَمَّا رَأَوُا الْعَذابَ يَقُولُونَ هَلْ إِلي مَرَدٍّ مِنْ سَبِيلٍ (44) وَ تَراهُمْ يُعْرَضُونَ عَلَيْها خاشِعِينَ مِنَ الذُّلِّ يَنْظُرُونَ مِنْ طَرْفٍ خَفِيٍّ وَ قالَ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ الْخاسِرِينَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ أَهْلِيهِمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَلا إِنَّ الظَّالِمِينَ فِي عَذابٍ مُقِيمٍ (45) وَ ما كانَ لَهُمْ مِنْ أَوْلِياءَ يَنْصُرُونَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ سَبِيلٍ (46)
اسْتَجِيبُوا لِرَبِّكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللَّهِ ما لَكُمْ مِنْ مَلْجَإٍ يَوْمَئِذٍ وَ ما لَكُمْ مِنْ نَكِيرٍ (47) فَإِنْ أَعْرَضُوا فَما أَرْسَلْناكَ عَلَيْهِمْ حَفِيظاً إِنْ عَلَيْكَ إِلاَّ الْبَلاغُ وَ إِنَّا إِذا أَذَقْنَا الْإِنْسانَ مِنَّا رَحْمَةً فَرِحَ بِها وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ فَإِنَّ الْإِنْسانَ كَفُورٌ (48) لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَخْلُقُ ما يَشاءُ يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ إِناثاً وَ يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ الذُّكُورَ (49) أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْراناً وَ إِناثاً وَ يَجْعَلُ مَنْ يَشاءُ عَقِيماً إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ (50)
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 78

ترجمه آيات..... ص : 78

و اگر خدا رزق را براي همه بندگانش فراخ مي‌كرد در زمين طغيان مي‌كردند، و ليكن هر چه را بخواهد به اندازه نازل مي‌كند، چون او از وضع بندگانش با خبر و بينا است (27).
و او كسي است كه بعد از نوميدي خلق برايشان باران مي‌فرستد، و رحمت خود را گسترش مي‌دهد، و تنها او سرپرستي ستوده است (28).
و يكي از آياتش خلقت آسمانها و زمين و جنبندگاني است كه در آن دو منتشر كرده، و او هر وقت بخواهد مي‌تواند آنها را جمع آوري كند (29).
و آنچه مصيبت كه به شما مي‌رسد به خاطر اعمالي است كه به دست خود كرده‌ايد، و خدا از بسياري از گناهان درمي‌گذرد (30).
و شما در زمين نمي‌توانيد خدا را به ستوه آوريد، و غير خدا سرپرست و ياوري نداريد (31).
و يكي ديگر از آياتش كشتي‌هاي كوه‌پيكر جاري در درياها است (32).
چه اگر بخواهد باد را از حركت نگه مي‌دارد، آن وقت در وسط دريا بي‌حركت مي‌مانند، به درستي در اين كشتي‌ها آيت‌هايي است براي هر خويشتن‌دار قدردان (33).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 79
و يا به جرم آنچه كرده‌اند عقابشان مي‌كند، و او از بسياري از گناهان اغماض مي‌نمايد (34).
و آنهايي كه در آيات ما جدال مي‌كنند خود مي‌دانند كه فرارگاهي ندارند (35).
پس آنچه در دست داريد از ماديات زندگي متاع دنيا است، و آنچه نزد خداست براي مردم با ايمان كه بر پروردگار خود توكل مي‌كنند بهتر و پاينده‌تر است (36).
و نيز براي كساني كه از گناهان كبيره و از فواحش اجتناب مي‌كنند، و چون خشم مي‌گيرند جرم طرف را مي‌بخشند (37).
و كساني كه دعوت پروردگار خود را اجابت نموده، و نماز بپا مي‌دارند، و امورشان در بينشان به مشورت نهاده مي‌شود، و از آنچه روزيشان كرده‌ايم انفاق مي‌كنند (38).
و كساني كه چون مورد ستم قرار مي‌گيرند از يكديگر ياري مي‌طلبند (39).
و كيفر بدي، بدي ديگري است مثل آن، و كسي كه از كيفر دادن صرفنظر كند و به اين وسيله طرف را اصلاح نمايد، پاداشش به عهده خدا است كه او ستمگران را دوست نمي‌دارد (40).
و كسي كه پس از ستم كشيدن انتقام گيرد بر او هيچ گونه مؤاخذه و عتابي نيست (41).
گناه بر كساني است كه به مردم ظلم مي‌كنند، و بدون داشتن بهانه‌اي و حقي مي‌خواهند در زمين فساد و ظلم كنند، آنان عذابي دردناك دارند (42).
البته اگر كسي صبر كند و ببخشايد، اين دو خصلت از خصال بس بزرگ است (43).
و كسي كه خدا گمراهش كند بعد از خدا ديگر سرپرستي نخواهد داشت، و تو ستمگران را خواهي ديد كه چون عذاب را مي‌بينند مي‌گويند: آيا راه برگشتي هست؟ (44).
و مي‌بيني ايشان را كه بر آتش عرضه مي‌شوند، در حالي كه از شدت ذلت حالتي از خشوع دارند كه با گوشه چشم و پنهاني به آن مي‌نگرند، و آنهايي كه ايمان آوردند مي‌گويند: زيانكاران كساني هستند كه در قيامت هم خود را باختند و هم خاندان خود را. آري، بدانند كه ستمگران در عذابي دائمي خواهند بود (45).
و از اولياء، غير از خدا هيچ وليي كه ياريشان دهد نخواهند داشت، و كسي كه خدا گمراهش كرده باشد هيچ راه نجاتي ندارد (46).
(اي مردم) دعوت پروردگارتان را بپذيريد، قبل از آنكه بيايد روزي كه از ناحيه خدا برگشت برايش نيست، در آن روز ديگر هيچ پناهگاهي نداريد، و نمي‌توانيد جرائم خود را انكار كنيد (47).
حال اگر باز هم اعراض كردند، و اين دعوت را اجابت نكردند، ناراحت مشو كه ما تو را به نگهباني آنان نفرستاديم، و تو جز رساندن پيام ما وظيفه نداري. هر وقت رحمتي از خود را به انسان مي‌چشانيم به آن خوشحالي مي‌كند، و همين كه آثار سوء گناهانش گريبانش را گرفت كفران را از سر مي‌گيرد، چون انسان كفران پيشه است (48).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 80
ملك آسمانها و زمين از خداست، هر چه مي‌خواهد خلق مي‌كند، به هر كس بخواهد دختر و به هر كس بخواهد پسر مي‌دهد (49).
و يا هم پسراني مي‌دهد و هم دختراني، و هر كه را بخواهد عقيم مي‌كند كه او دانايي توانا است (50).

بيان آيات..... ص : 80

اشاره

صدر اين آيات متصل است به داستان رزق دادن خدا به بندگان كه در باره‌اش مي‌فرمود:" اللَّهُ لَطِيفٌ بِعِبادِهِ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ" و قبل از آن هم فرمود:" لَهُ مَقالِيدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ" و ما در سابق اشاره كرديم به اينكه يكي از بزرگترين رزقها، ديني است كه خداي سبحان در اختيار بندگانش گذاشته و با در نظر داشتن اين نكته گفتار اين فصل داخل در گفتار فصل گذشته مي‌شود كه در باره وحي سخن مي‌گفت، و به طور كلي آيات اين سوره براي بيان آن ريخته شده، بعد از هر چند آيه يك بار برگشته به همان غرض اشاره مي‌كند.
آن گاه پاره‌اي از آيات و دلائل توحيد را كه مربوط به رزق است- مانند خلقت آسمانها و زمين، و منتشر كردن جنبندگان در آسمان و زمين، و خلقت كشتي‌ها كه در دريا در حركتند، و دادن فرزندان ذكور و اناث، و يا يكي از آنها را به هر كه بخواهد، و ندادن هيچ يك از آنها را به هر كه بخواهد- ذكر مي‌كند.
و آن گاه مي‌فرمايد بعضي از رزق‌ها هست كه تنها در دنيا مي‌دهد، و به همه مي‌دهد و آن رزقي است كه با فناي دنيا فاني مي‌شود. و بعضي ديگرش مخصوص مؤمنين است كه در آخرت مي‌دهد، و آن بهترين رزق و پايدارترين رزق است، و از همين جا به مناسبت، به ذكر صفات مؤمنين منتقل شده، حسن عاقبت آنان را بيان مي‌كند، و نيز به اوصاف قيامت و عاقبت ستمكاران منتقل مي‌شود، و شرح مي‌دهد كه در قيامت با چه هولها و وحشت‌ها و عذابها روبرو مي‌شوند.
از اينها گذشته در خلال آيات، اجمالي از پاره‌اي احكام را بيان نموده، انذار و تخويفي هم مي‌كند، و به حق دعوت نموده، و به حقايق و معارف بسياري اشاره مي‌نمايد.
" وَ لَوْ بَسَطَ اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوْا فِي الْأَرْضِ وَ لكِنْ يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ ما يَشاءُ إِنَّهُ بِعِبادِهِ
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 81
خَبِيرٌ بَصِيرٌ"
كلمه" قدر" در مقابل كلمه" بسط" است. اولي به معناي تنگ گرفتن رزق و دومي به معناي وسعت دادن به آن است، در جمله سابق هم كه مي‌فرمود:" يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ" به همين معنا است. و كلمه" قدر"- به فتح قاف و دال، و هم به سكون دال- به معناي كميت و حجم هر چيز است، و در جمله مورد بحث كه مي‌فرمايد:" وَ لكِنْ يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ ما يَشاءُ" به اين معنا است. مي‌فرمايد خداي تعالي هر چه را بخواهد با كميت و حجم نازل مي‌كند. و به معناي كميت و حجم معين هم مي‌آيد، مانند آيه" فَقَدَرْنا فَنِعْمَ الْقادِرُونَ" «1».
كلمه" بغي" به معناي ظلم است. و كلمه" بعباده" از باب به كار بردن ظاهر در جاي ضمير است، چون مي‌توانست بفرمايد" انه بهم خبير بصير" به خاطر اينكه در اول آيه كلمه" عباده" ذكر شده بود. و نكته‌اي كه دوباره آن را ذكر كرد و به ضمير آن اكتفاء نفرمود، اين است كه خواست به بيان خبير و بصير بودنش به حال بندگان اشاره كند، و بفرمايد بدين جهت خبير و بصير به آنان است كه مخلوق او و هيئتشان قائم به او است، و ديگر معقول نيست كه محجوب از او بوده و برايش مجهول و ناشناخته باشند، و همچنين كلمه" لعباده" خالي از اين اشاره نيست كه چرا خداي تعالي رزق بندگان خود را مي‌دهد، چون بندگان اويند، و رزق بندگان به عهده مولايشان است.
و معناي آيه شريفه اين است كه: اگر خداي تعالي رزق همه بندگان خود را وسعت بدهد و همه سير شوند، شروع مي‌كنند به ظلم كردن در زمين، چون طبيعت مال اين است كه وقتي زياد شد طغيان و استكبار مي‌آورد، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغي أَنْ رَآهُ اسْتَغْني" «2».
و به همين جهت خداي تعالي رزق را به اندازه نازل مي‌كند، و به هر كس به مقداري معين روزي مي‌دهد، چون او به حال بندگان خود خبير و بصير است، مي‌داند كه هر يك از بندگانش استحقاق چه مقدار از رزق دارد، و چه مقدار از غني و فقر مفيد به حال او است، همان را به او مي‌دهد.

[سنت الهي در روزي دادن به مردم:" يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ ما يَشاءُ"]..... ص : 81

پس جمله" وَ لكِنْ يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ ما يَشاءُ" بيان سنت الهي در روزي دادن بر طبق حال مردم است، مي‌فرمايد: صلاح حال مردم در اندازه ارزاقشان دخالت دارد، و اين با طغياني كه
__________________________________________________
(1)ما به هر چيز اندازه معين داديم، پس در اندازه دهي هم بهترين اندازه دهندگانيم. سوره مرسلات، آيه 23.
(2)انسان وقتي بي‌نياز شود طغيان مي‌كند. سوره علق، آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 82
در بعضي ثروتمندان مشاهده مي‌كنيم و مي‌بينيم كه روز به روز ثروتمندتر مي‌شوند منافات ندارد، براي اينكه خداي تعالي غير از آن سنت سنتي ديگر نيز دارد كه بر سنت قبلي حاكم است، و آن عبارت است از سنت آزمايش و امتحان و در اين باره فرموده:ِنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ"
«1»، و همچنين سنت سومي دارد، كه آن سنت مكر و استدراج است، كه در آن باره مي‌فرمايد:" سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ وَ أُمْلِي لَهُمْ إِنَّ كَيْدِي مَتِينٌ" «2».
پس سنت اصلاح، يعني اندازه‌گيري رزق، سنتي است ابتدايي كه با آن، حال انسانها اصلاح مي‌شود، مگر آنكه خداوند بخواهد انساني را در بوته امتحان قرار دهد كه در آن صورت ديگر به طور موقت از سنت قبليش چشم مي‌پوشد، و در اين باره مي‌فرمايد:" وَ لِيَبْتَلِيَ اللَّهُ ما فِي صُدُورِكُمْ وَ لِيُمَحِّصَ ما فِي قُلُوبِكُمْ" «3».
و يا به خاطر كفران نعمت و تغيير آن، سنت قبلي خود را كه دادن رزق به مقتضاي صلاح حال او بود تغيير دهد، كه در اين صورت سنت ديگري به كار مي‌برد، و آن اين است كه آن قدر رزقش را وسعت مي‌دهد تا طغيان كند، و در اين باره فرموده:" إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ" «4».

[شباهت رزق مادي با معارف حقه و شرايع آسماني، از نظر نزول و قسمت]..... ص : 82

و همانطور كه دادن مال و فرزندان و سائر نعمتهاي مادي و صوري رزق مقسوم است، و هر كسي از آن قسمتي دارد، همچنين معارف حقه و شرايع آسماني كه منشا همه آنها وحي است نيز رزق مقسوم است. آن نيز از ناحيه خدا نازل مي‌شود، و خداوند به وسيله آن نيز مردم را امتحان مي‌كند، چون همه در عمل به آن معارف و بكار بستن آنها يكسان نيستند، هم چنان كه در بكار بستن نعمتهاي صوري يكسان نيستند.
و بنا بر اين، اگر چنانچه معارف الهي و احكام خدايي همگي يك دفعه نازل مي‌شد، با در نظر داشتن اينكه شامل تمامي شؤون حياتي انسان است، مردم نمي‌توانستند آن را تحمل كنند، و قهرا به آن ايمان نمي‌آورند مگر تك تكي از ايشان، و بدين جهت خداي
__________________________________________________
(1)جز اين نيست كه اموال و اولاد شما وسيله آزمايش شما است. سوره تغابن، آيه 15.
(2)به زودي آنها را به عذاب و هلاكت مي‌افكنيم از جايي كه درك آن را نمي‌كنند. روزي چند به آنها مهلت دهيم كه همانا مكر و عقاب ما متين است. سوره اعراف، آيه 182 و 183.
(3)تا خدا آنچه در سينه‌ها پنهان داريد بيازمايد و آنچه در دلها نهان كرده‌ايد آشكار سازد. سوره آل عمران، آيه 154.
(4)خدا سنت خود را در باره هيچ قومي تغيير نمي‌دهد مگر آنكه آن قوم روش خود را تغيير دهند.
سوره رعد، آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 83
سبحان آن را به تدريج بر رسول خدا (ص) نازل كرد، تا مردم با پذيرفتن قسمتهاي اول آن آماده شوند براي پذيرفتن قسمتهاي بعدي. و در اين باره فرموده:" وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَي النَّاسِ عَلي مُكْثٍ" «1».
و همچنين اين سنت را در معارف عاليه‌اي كه در باطن معارف ظاهري و ساده دين نهفته جاري ساخته است، به همين نحو كه گفتيم آنها را در باطن اينها قرار داده، چون اگر همه آنها را مانند اينها بي پرده بيان مي‌كرد، عموم مردم طاقت تحملش را نمي‌داشتند و فهم آنان از دركش عاجز مي‌ماند، و بدين جهت آنها را در باطن معارف ساده قرار داد تا افراد انگشت‌شماري كه استعداد درك آنها را دارند، درك كنند. و هر دو سنخ معارف را در قالبي از الفاظ درآورده كه هر كس به قدر فهم و ظرفيتش از آن الفاظ استفاده مي‌كند، هم چنان كه خداي تعالي اين معارف را كه در قرآن كريم است به باراني مثل زده كه از آسمان مي‌ريزد، و دلهاي مردم را به زمين‌هاي مختلف مثل زده كه هر يك به قدر ظرفيت خود از آن استفاده مي‌كند" أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها" «2».
و همچنين احكام و تكاليف شرعي را يكسان بر همه مردم تحميل نكرد، چون اگر مي‌كرد بعضي از مردم تاب تحملش را نمي‌داشتند، و به همين جهت آنها را به مقتضاي ابتلاآتي كه هر فردي از افراد دارد تقسيم كرد تا هر كس به تكليفي كه متوجه خود او است عمل كند.
پس روزي دادن از معارف و شرايع هم از هر جهت كه فرض شود عينا مانند روزي دادن از مال و اولاد است كه بين مردم تقسيم، و بر حسب حال فرد فرد آنان و به مقتضاي صلاح ايشان تقسيم شده است.
" وَ هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ الْغَيْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا وَ يَنْشُرُ رَحْمَتَهُ وَ هُوَ الْوَلِيُّ الْحَمِيدُ" كلمه" قنوط" به معناي نوميدي، و كلمه" غيث" به معناي باران است. در مجمع البيان مي‌گويد:" غيث" به معناي باران به موقع است كه آمدنش نافع است، به خلاف كلمه" مطر" كه هم به چنان باراني اطلاق مي‌شود و هم به باران زيان بخش، كه در غير موقع خودش ببارد «3». و" نشر رحمت" به معناي منتشر كردن نعمت در بين مردم است، به اين صورت
__________________________________________________
(1)و قرآني كه آن را قطعه قطعه كرديم تا به تدريج آن را بر مردم بخواني. سوره اسري، آيه 106.
(2)خدا از آسمان آبي نازل كرد كه در هر روزي به قدر وسعت و ظرفيتش سيل آب جاري شد.
سوره رعد، آيه 17.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 31. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 84
كه با فرستادن باران نباتات را بروياند و ميوه‌ها را به بار بنشاند.
در اين آيه از داستان روزي رساندن، به مساله توحيد و آيات و ادله آن منتقل شده، چون مختصر مناسبتي در بين بوده، و در آخر آيه دو اسم از اسماي حسناي خداي تعالي را آورده، و او را در برابر فعل جميلش به" ولي" و" حميد" ستوده، و در آيه بعد هم تا چند آيه همين مساله توحيد را دنبال كرده است.
" وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَثَّ فِيهِما مِنْ دابَّةٍ..."
كلمه" بث" به معناي منتشر كردن است، مي‌گويند:" بث الريح التراب- باد خاك را متفرق كرد"، و كلمه" دابة" به معناي هر جنبده‌اي است كه روي زمين حركت كند. پس اين كلمه شامل تمامي حيوانات يعني جانداران مي‌شود. و معناي آيه روشن است.
و از ظاهر آن برمي‌آيد كه در آسمانها نيز جنبندگاني هست، و اينكه بعضي «1» جنبندگان آسمان را به ملائكه تفسير كرده‌اند، صحيح نيست، زيرا اولا آيه شريفه مطلق است، و نمي‌شود بدون دليل آن را مقيد به يك نوع جاندار كرد، و ثانيا اصولا اطلاق كلمه" دابة" بر فرشتگان معهود نيست.
" وَ هُوَ عَلي جَمْعِهِمْ إِذا يَشاءُ قَدِيرٌ"- اين جمله اشاره است به حشر جنبندگاني كه در زمين منتشر كرده. و اگر فرمود:" علي جمعهم" و نفرمود:" علي حشرهم" بدين جهت است كه خواست اين جمع در مقابل آن بث و پراكنده كردن قرار گيرد. و در اينكه ضمير اولي العقل را به كار برد و فرمود" علي جمعهم"، و نفرمود" جمعها" هيچ دلالتي نيست بر اينكه جانداران آسمان همه مانند انسان داراي عقلند، چون همين مقدار كافي است كه براي خود شعوري داشته باشند، و به حكم آيه" وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا طائِرٍ يَطِيرُ بِجَناحَيْهِ إِلَّا أُمَمٌ أَمْثالُكُمْ ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ‌ءٍ ثُمَّ إِلي رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ" «2» همه جانداران داراي شعوري مخصوص به خود هستند.

[توضيحي راجع به" قدير" بودن خداي تعالي]..... ص : 84

كلمه" قدير" يكي از اسماء حسناي خداي تعالي است كه مركز همه قدرتها است.
راغب مي‌گويد كلمه" قدرت" هر گاه وصف انسان قرار گيرد نام هيئتي براي انسان است كه با آن مي‌تواند كاري را كه مي‌خواهد انجام دهد. و چون خداي تعالي با آن وصف شود،
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 39.
(2)هيچ جنبنده‌اي در زمين، و پرنده‌اي كه با دو بال خود پرواز مي‌كند، نيست، مگر اينكه آنها نيز مانند شما امت‌هايي هستند، ما در اين كتاب از هيچ چيز فروگذار نكرديم، و سپس همه آنها به سوي پروردگارشان محشور مي‌شوند. سوره انعام، آيه 38.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 85
معناي عاجز نبودن را مي‌دهد. اين كلمه تنها در مورد خداي تعالي بطور مطلق استعمال مي‌شود، و تنها در مورد او است كه مي‌توان بطور مطلق گفت" قادر" است، و اما غير خداي تعالي محال است كسي قادر مطلق باشد، هر چند كه لفظ قادر بطور مطلق در باره آن اطلاق بشود. پس هر گاه بخواهيم غير خدا را قادر بخوانيم حق كلام اين است كه بگوييم فلاني قادر بر فلان كار است. و اگر بگوييم فلاني قادر است، صرف تعبير است و گر نه معنايش مقيد است، چون آن كس، قادر بر كار معيني است، نه قادر مطلق. و به همين جهت است كه غير از خدا احدي به اين صفت توصيف نمي‌شود، مگر آنكه به ضدش نيز توصيف مي‌شود، چون غير خدا هر كه را فرض كنيم به هر كاري كه قادر باشد، از كارهاي ديگر عاجز است، تنها كسي كه بطور كلي عجز از او منتفي است و به هيچ وجه متصف به آن نمي‌شود، خداست.
و كلمه" قدير" به معناي آن فاعلي است كه هر چه بخواهد مي‌كند، و بر مقتضاي حكمت هم مي‌كند، نه زائد بر آن، و نه ناقص از آن، و به همين جهت صحيح نيست كه غير از خداي تعالي كسي به اين صفت متصف شود:" انه علي ما يشاء قدير- او است كه بر هر چه بخواهد قدير است". كلمه" مقتدر" نيز قريب المعناي با كلمه" قدير" است و به همين معنا است جمله" عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ" چيزي كه هست در غير خداي تعالي هم استعمال مي‌شود، و در غير خدا معنايش متكلف و مكتسب قدرت است، يعني كسي كه براي به دست آوردن قدرت خود را به زحمت مي‌اندازد، و خود را قدرتمند وانمود مي‌كند. «1»
و حقا خوب معنا كرده، چيزي كه هست در آنجا كه گفت" و چون خداي تعالي با آن وصف شود معناي عاجز نبودن را مي‌دهد" پيداست كه سهل‌انگاري نموده، چون صفات ذاتي خداي تعالي از قبيل حيات و علم و قدرت معاني ايجابي هستند، نه سلبي براي اينكه عين ذاتند، و معقول نيست معناي سلبي عين ذات باشد، مثلا معناي حيات، نداشتن مرگ، و معناي علم، نداشتن جهل، و معناي قدرت، نداشتن عجز باشد اين عقيده صابئين است، و لازمه‌اش اين است كه ذات خدا خالي از صفات كمال باشد.
پس حق مطلب اين است كه معناي قدرت در خداي تعالي نيز قدرت بر انجام هر كاري باشد كه اراده كرده، و لازمه آن اين است كه مطلق عجز از ساحت او نفي شود.

[بررسي مفاد آيه" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ..." كه وجود ارتباط بين گناهان و مصائب دنيوي را افاده مي‌كند].... ص : 85

" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ" كلمه" مصيبت" به معناي هر ناملايمي است كه به انسان برسد، گويي از راه دور به
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" قدر".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 86
قصد آدمي حركت كرده تا به او رسيده است. و مراد از جمله" فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ" گناهان و زشتي‌ها است. و معناي جمله" وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ" اين است كه خداوند بسياري از همان گناهان و زشتي‌هايتان را مي‌بخشايد.
خطاب در اين آيه اجتماعي و متوجه به جامعه است، و مانند خطابهاي ديگر منحل به خطابهاي جزئي و به فرد فرد اجتماع نيست، و لازمه‌اش اين است كه مراد از مصيبت هم مصائب عمومي و همگاني از قبيل قحطي، گراني، و با، زلزله و امثال آن باشد.
پس مراد آيه اين شد: مصائب و ناملايماتي كه متوجه جامعه شما مي‌شود، همه به خاطر گناهاني است كه مرتكب مي‌شويد، و خدا از بسياري از آن گناهان درمي‌گذرد و شما را به جرم آن نمي‌گيرد. پس آيه شريفه در معناي اين آيات است:" ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ" «1»." وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ وَ لكِنْ كَذَّبُوا" «2»." إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ" «3» و آيات ديگري كه همه دلالت دارد بر اينكه بين اعمال آدمي و نظام عالم ارتباطي خاص برقرار است. به طوري كه اگر جوامع بشري عقائد و اعمال خود را بر طبق آنچه كه فطرت اقتضاء دارد وفق دهند، خيرات به سويشان سرازير و درهاي بركات برويشان باز مي‌شود، و اگر در اين دو مرحله به فساد بگرايند، زمين و آسمان هم تباه مي‌شود، و زندگيشان را تباه مي‌كند.
اين آن حقيقتي است كه سنت الهي اقتضاي آن را دارد، مگر آنكه باز هم پاي سنت ديگر به ميان آيد، همان سنت كه گفتيم حاكم بر سنت رزق است، يعني سنت امتحان و استدراج و املاء كه در اين صورت وضع صورتي ديگر به خود مي‌گيرد، (و به جاي چشاندن نمونه‌اي از آثار سوء اعمالشان، نعمت را به سويشان سرازير مي‌كند، تا به طور كلي با فساد خو
__________________________________________________
(1)اگر فساد در خشكي و دريا پيدا شود، به خاطر گناهاني است كه مردم مي‌كنند، و پيدا شدن آن براي اين است كه خداوند نمونه‌اي از آثار شوم اعمالشان را به ايشان بچشاند، شايد برگردند. سوره روم، آيه 41.
(2)و اگر مردم شهرها ايمان مي‌آوردند و تقوي پيشه مي‌كردند، ما بركت‌هايي از آسمان و زمين برويشان مي‌گشوديم، اما به جاي ايمان و تقوي تكذيب كردند. سوره اعراف، آيه 96.
(3)خدا نعمت‌هاي هيچ قومي را دگرگون نمي‌سازد، تا آنكه خودشان وضع خود را دگرگون كنند و رفتار خود را تغيير دهند. سوره رعد، آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 87
بگيرند، و سراسر جهان براي نابوديشان يك جهت شده، عوامل و اسبابش براي منقرض ساختن آنان بسيج شوند)، هم چنان كه فرموده:" ثُمَّ بَدَّلْنا مَكانَ السَّيِّئَةِ الْحَسَنَةَ حَتَّي عَفَوْا وَ قالُوا قَدْ مَسَّ آباءَنَا الضَّرَّاءُ وَ السَّرَّاءُ فَأَخَذْناهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ" «1».
ممكن هم هست خطاب در آيه منحل به خطابهاي جزئي و متوجه به فرد فرد بشر بشود، آن وقت مراد از" مصيبت" ناملايماتي است كه متوجه جان و مال و فرزند و عرض تك تك افراد مي‌شود و ناشي از گناهاني است كه هر كس خودش مرتكب شده، و خدا از بسياري از آن گناهان درمي‌گذرد.
و به هر حال چه خطاب عمومي غير منحل باشد، و چه عمومي منحل، از سياق بر مي‌آيد كه اولا مؤمن و كافر را يكسان شامل مي‌شود، و مؤيد اين معنا آيه بعدي است كه بطور مسلم متوجه مؤمن و كافر است. و ثانيا مراد از جمله" بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ" تنها گناهان و زشتي‌ها است، نه تمامي اعمال چه خوب و چه بد. و ثالثا مراد از مصائبي كه به انسانها مي‌رسد آثار سوء دنيايي اعمال است، آثاري كه بين آنها و آن اعمال ارتباط و تداعي خاصي است، نه جزاي آخرتي اعمال.
با اين بيان اولا جواب يك شبهه در خصوص آيه شريفه، داده مي‌شود. و ثانيا تفسيري كه بعضي در باره آيه كرده‌اند رد مي‌شود.
اما شبهه‌اي كه شده اين است كه بعضي «2» گفته‌اند: اگر منظور از مصائب عموم مصيبت‌ها باشد، اين عموميت با مصائبي كه انبياء (ع) با آن مواجه شدند منتفي مي‌شود، چون انبياء (ع) معصوم بودند و گناهي نداشتند تا مستوجب آن مصائب گردند، و همچنين اطفال و ديوانگان مكلف به هيچ تكليفي نيستند تا به خاطر مخالفت با آن تكاليف مستوجب مصائب شوند، پس ناگزير بايد از عموميت آيه صرفنظر نموده آن را به مصائب انبياء و اطفال و مجانين تخصيص زد.
جواب اين شبهه اين است: اين كه در آيه فرموده" فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ" و مصائب را مستند به گناهان كرده خود دليل است بر اينكه خطاب در آيه متوجه كساني است كه صدور
__________________________________________________
(1)سپس آن سختي‌ها را به آسايش و خوشي مبدل كرديم تا به كلي حال خود را فراموش كرده و گفتند آن رنج و محنتها به پدران ما رسيد. ما هم به ناگاه آنان را به كيفر اعمالشان عقاب كرديم در حالي كه از توجه به آن عقاب غافل بودند. سوره اعراف، آيه 95.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 31.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 88
گناه از آنان ممكن باشد، پس آيه شريفه از اول شامل انبياء و افراد غير مكلف نيست، و شامل نشدن آن از باب تخصص است نه تخصيص.
و اما تفسيري كه براي آيه كرده اين است كه: به مقتضاي اين آيه بايد تمامي گناهان همه مؤمنين آمرزيده شود، براي اينكه گناهانشان يا از آنهايي است كه مصائب دنيوي را به بار مي‌آورد، و عقوبتش را در همين دنيا مي‌چشند، و يا از آنهايي است كه مورد عفو قرار مي‌گيرد، پس در آخرت هيچ گناهي ندارند.
وجه بي‌پايگي اين تفسير اين است كه (سياق آن را در نظر نگرفته‌اند، و فقط مفاد تحت اللفظي آن را ملاك قرار داده‌اند و) آيه شريفه در مقام اثبات ارتباط بين مصائب و گناهان است، و تنها مي‌خواهد بفرمايد: گناهان آثار سويي هم در دنيا دارند، چيزي كه هست بعضي از آن آثار به صاحبش اصابت مي‌كند، و بعضي بخشوده مي‌شوند، و به خاطر عواملي از قبيل صله رحم، صدقه، دعاي مؤمنين، توبه و امثال آن- كه در اخبار آمده- آثار آنها از صاحبش برمي‌گردد، و اما در باره آثار سوء آخرتي گناهان، همانطور كه گفتيم آيه شريفه ساكت است، و در مقام اثبات يا نفي آن نيست.
علاوه بر اينكه گفتيم آيه شريفه نسبت به مؤمن و كافر عام است، و معنا ندارد نسبت به مؤمن مفادي، و نسبت به كافر مفادي ديگر داشته باشد. نسبت به مؤمن بفرمايد گناهانش يا به وسيله مصائب و يا به وسيله عفو بخشيده مي‌شود، و اما از كافر بخشوده نمي‌شود.
و بعد از همه اين حرفها وجه اول بهترين وجه است.
" وَ ما أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ فِي الْأَرْضِ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ" معناي اين آيه شريفه روشن است، و با در نظر داشتن اتصالش به آيات قبل اين نكته را مي‌فهماند كه: شما مردم نمي‌توانيد خدا را عاجز كنيد تا از رسيدن مصائبي كه مولود گناهان شما است جلوگيري به عمل بياوريد، و شما به جز او وليي كه متولي امورتان شود، و بلاها و مصائب را از شما برگرداند نداريد، و نيز ناصري كه شما را در دفع آن مصائب ياري كند نخواهيد داشت.

[بيان آيات" وَ مِنْ آياتِهِ الْجَوارِ فِي الْبَحْرِ..." كه كشتي‌ها را به عنوان يكي از آيات خداوند به ياد مي‌آورد]..... ص : 88

وَ مِنْ آياتِهِ الْجَوارِ فِي الْبَحْرِ كَالْأَعْلامِ"
كلمه" جواري" جمع" جاريه" است كه به معناي كشتي است. و كلمه" أعلام" جمع" علم" است كه به معناي علامت است. و كوه را (از آن جهت كه علامت راه‌ها است) علم مي‌گويند، و اگر كشتي را به كوه تشبيه كرده به منظور افاده بزرگي آن بوده و بقيه الفاظ آيه روشن است.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 89
" إِنْ يَشَأْ يُسْكِنِ الرِّيحَ فَيَظْلَلْنَ رَواكِدَ عَلي ظَهْرِهِ..."
ضمير در كلمه" يشا" به خداي تعالي برمي‌گردد، مي‌فرمايد: اگر خدا بخواهد باد را فرو مي‌نشاند. و كلمه" رواكد" جمع" راكدة" به معني ثابت و پا بر جا است. و معناي آيه اين است كه: اگر خدا بخواهد باد را كه وسيله حركت كشتي‌ها است فرو مي‌نشاند و كشتي‌ها در وسط اقيانوسها از حركت باز مي‌ايستد.
" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ"- كلمه" صبر" در اصل به معناي" حبس" است. و كلمه" شكر" هم در اصل به معناي اظهار نعمت ولي نعمت به زبان يا به عمل است. و معناي جمله اين است: آنچه كه در باره كشتي‌هاي حركت كننده بر پشت دريا به وسيله بادها گفتيم كه مردم و مال التجاره آنان را از ساحل اين دريا به ساحل آن دريا مي‌برد، خود آياتي است براي هر كسي كه نفس خود را از اشتغال به چيزهايي كه به دردش نمي‌خورد حبس مي‌كند، و به تفكر در نعمت‌هاي خدا مي‌پردازد، چون تفكر در نعمت‌ها يكي از مصاديق شكر نعمت است.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: مراد از" لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ" مؤمن است، چون هيچ مؤمني خالي از دو حال نيست، حال ضراء و حال سراء، اگر در حال ضراء و شدت قرار گيرد، صبر مي‌كند و از صابران است، و اگر در حال سراء و رفاه باشد، از شاكران خواهد بود.
" أَوْ يُوبِقْهُنَّ بِما كَسَبُوا وَ يَعْفُ عَنْ كَثِيرٍ" كلمه" يوبقهن" مضارع از باب افعال يعني از" ايباق" است، و" ايباق" به معناي" اهلاك- نابود كردن" است، و ضمير مؤنث در آخر اين كلمه به كلمه" جواري" بر مي‌گردد. و ضمير مذكر در" كسبوا" به مردم عود مي‌كند، و دو كلمه" يوبقهن" و" يعف" عطفند بر جمله" يسكن" و معناي آيه اين است: اگر خدا بخواهد كشتي‌ها را به وسيله غرق هلاك مي‌كند، و به كيفر گناهان مردم از بين مي‌برد، و از بسياري از گناهان ايشان در مي‌گذرد. و خلاصه مي‌خواهد بفرمايد: بعضي از گناهان مردم كافي است در اينكه مستحق غرق و هلاكت شوند، و خدا از بسياري از گناهان ايشان درمي‌گذرد.
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند: مراد از اهلاك كشتي‌ها، اهلاك مردم است كه سوار بر آنهايند كه يا مجازا نسبت اهلاك را به خود كشتي‌ها داده، و يا مضافي در تقدير است، و تقدير كلام" يرسل الريح العاصفة فيوبقهم" مي‌باشد. و معنايش اين است كه: اگر خدا
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 25، ص 43.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 90
بخواهد باد را ساكن و آرام مي‌كند و مردم در وسط دريا راكد و بي حركت مي‌مانند، و اگر بخواهد باد را به شدت مي‌فرستد تا با غرق كردن كشتي ايشان را هلاك كند. و بسياري را مشمول عفو خود قرار داده نجات دهد. و حاصل كلام اينكه: اگر بخواهد باد را ساكن مي‌كند و يا آن را مي‌فرستد تا مردمي را به جرم گناهانشان هلاك نموده و مردمي ديگر را به عفو از گناهانشان نجات بدهد. و خواننده خود به خوبي مي‌داند كه چقدر اين تفسير بي مورد است.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: كلمه" يعف" عطف است بر كلمه" يسكن الريح" تا جمله" بما كسبوا"، و به همين جهت آن را با" و" عطف كرد، نه با" أو". و معنايش اين است كه: اگر بخواهد آنان را با ساكن كردن در دريا عقاب مي‌كند، و يا با دچار شدن به طوفان شكنجه مي‌نمايد، و اگر بخواهد از بسياري عفو مي‌كند. اين تفسير هم مثل تفسير قبل داراي تكلف است.
" وَ يَعْلَمَ الَّذِينَ يُجادِلُونَ فِي آياتِنا ما لَهُمْ مِنْ مَحِيصٍ" بعضي «2» گفته‌اند: اين جمله نتيجه‌اي است معطوف بر نتيجه ديگر كه حذف شده، و تقدير آن چيزي نظير اين عبارت است:" و يعف عن كثير ليظهر به قدرته و يعلم الذين يجادلون في آياتنا ما لهم من مفر و لا مخلص" يعني:" يكي از آيات خداوند كشتي‌ها است، كه اگر بخواهد آن را چنين و چنان مي‌كند، تا بدين وسيله قدرت خود را بنماياند، و كساني كه در آيات ما جدال مي‌كنند بفهمند كه هيچ راه گريزي ندارند". و از اين قبيل عطف به محذوف در قرآن كريم بسيار آمده، چيزي كه هست در اين گونه موارد آنچه كه به محذوف عطف شده با" لام" آمده، مانند" وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا" «3» يعني: ما روزگار را بين مردم دست به دست مي‌گردانيم تا چنين و چنان شود، و تا خدا بداند چه كساني ايمان آورده و تا از شما گواه بگيرد. و نيز مانند جمله" وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" «4» يعني: ما اين چنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم تا چنين و چنان شود و تا او از دارندگان يقين گردد.
بعضي ديگر احتمال داده‌اند كه جمله مذكور عطف باشد بر جزاي شرط، يعني بر" يسكن"،" يظللن"،" يوبقهن"،" يعف" به حذف" أن" ناصبه، مثل اينكه بگويي" ان جئتني اكرمك و أعطيك كذا و كذا" و كلمه" اعطيك" را به فتح مي‌خوانيم به تقدير" أن"
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 43.
(2)روح المعاني، ج 25، ص 44.
(3)سوره آل عمران، آيه 140.
(4)سوره انعام، آيه 75.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 91
ناصبه، و چون اين مساله مربوط به علم نحو است خواننده را بدين علم ارجاع مي‌دهيم.
" فَما أُوتِيتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَمَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا..."
اين آيه تفصيل و شرحي است براي مساله روزي دادن كه قبلا بدان اشاره كرده بود، و آن را تقسيم مي‌كند به رزق عمومي و خصوصي. رزق عمومي عبارت است از ماديات كه خداوند آن را هم به مؤمن و هم به كافر داده. و رزق خصوصي عبارت است از آنچه نزد خدا ذخيره شده براي آخرت مؤمنين به تنهايي. و به مناسبت ذكري هم از اوصاف مؤمنين نموده و اشاره‌اي هم به آينده ستمكاران در قيامت مي‌كند.
پس در جمله مورد بحث خطاب" اوتيتم"- به طوري كه از سياق برمي‌آيد- به عموم مردم است، نه خصوص مشركين. و مراد از" أُوتِيتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ" تمامي نعمت‌هايي است كه خدا به مردم روزي كرده. و اگر كلمه" متاع" را به كلمه" حياة" اضافه فرموده، اشاره است به اينكه نعمت‌هاي مادي، روزي قطع مي‌شود و ثبات و دوامي ندارد. و معناي آيه اين است:
آنچه به شما داده شده از نعمت‌هايي كه نزد شما است، متاعي است كه در روزهاي اندكي از آن تمتع مي‌بريد.
" وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ وَ أَبْقي لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَلي رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ"- مراد از" ما عِنْدَ اللَّهِ" ثواب‌هايي است كه خدا براي مؤمنين ذخيره كرده تا در آخرت به عنوان پاداش به ايشان بدهد.
و لام در جمله" لِلَّذِينَ آمَنُوا" لام ملك است، و اين جار و مجرور ظرف لغوي است. بعضي هم گفته‌اند لام متعلق است به كلمه" ابقي". ولي وجه اول روشن‌تر است." و بهتر بودن آنچه نزد خداست" بدين جهت است كه خالص است و آميخته با ناگواريها نيست و باقي‌تر بودن آن براي اين است كه مانند نعمت‌هاي دنيا با پايان پذيرفتن دنيا پايان نمي‌پذيرد.

[صفات نيك مؤمنين: اجتناب از كبائر و فواحش، گذشت، دفع ظلم از يكديگر و...]..... ص : 91

" وَ الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ وَ إِذا ما غَضِبُوا هُمْ يَغْفِرُونَ" اين جمله عطف است بر جمله" الذين آمنوا" و اين آيه با دو آيه بعدش صفات نيك مؤمنين را مي‌شمارد. و اينكه بعضي از مفسرين آن را كلام تازه‌اي دانسته‌اند، حرفي است كه با سياق سازش ندارد.
و" كبائر الاثم" عبارت است از گناهان كبيره‌اي كه آثار سوئش بزرگ است، و خداي تعالي از جمله آنها مي‌گساري و قمار را شمرده، و فرموده" قُلْ فِيهِما إِثْمٌ كَبِيرٌ" «1» و كلمه" فواحش" جمع" فاحشة" است كه به معناي گناه شنيع و بي‌شرمانه است، و خداي تعالي
__________________________________________________
(1)بگو در آن دو گناهي است بزرگ. سوره بقره، آيه 219. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 92
زنا و لواط را از مصاديق آن شمرده و فرموده:" وَ لا تَقْرَبُوا الزِّني إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً" «1». و از لوط حكايت كرده كه در باره لواط فرموده:" أَ تَأْتُونَ الْفاحِشَةَ وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ" «2».
" يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ"- با در نظر گرفتن اينكه اين سوره در مكه نازل شده جمله مورد بحث اشاره‌اي است اجمالي به احكامي كه بعد از اين در باره تحريم گناهان كبيره و فواحش تشريع مي‌شود.
" وَ إِذا ما غَضِبُوا هُمْ يَغْفِرُونَ"- اين جمله اشاره است به فضيلت عفو در هنگام غضب كه از بارزترين صفات مؤمنين است، و به همين جهت اينطور كه ملاحظه مي‌كنيد تعبير كرده، و نفرموده" و يغفرون اذا غضبوا" چون در آن تعبير از چند جهت تاكيد به كار رفته، و مانند تعبير دوم عفو و مغفرت را منحصر در صورت غضب نكرده.
" وَ الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمْ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ..."
كلمه" استجابت" به معناي اجابت و پذيرفتن است. و منظور از اينكه فرمود" مؤمنين پروردگار خود را استجابت مي‌كنند" به شهادت سياق اين است كه اعمال صالحي كه خدا از ايشان خواسته انجام مي‌دهند، و اگر بعد از آن در بين همه تكاليف الهي نام نماز را به ميان آورد و فرمود" و نماز بپا مي‌دارند" از باب ذكر خاص بعد از عام است و به خاطر اهميت و شرافتي است كه نماز دارد.
علاوه بر اينكه از ظاهر كلام برمي‌آيد كه اين آيات مكي است و در مكه ساير واجبات از قبيل زكات و خمس و روزه و جهاد واجب نشده بود.
در جمله مورد بحث نيز همان حرف كه در جمله" وَ الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ" زديم مي‌آيد، يعني اين جمله هم اشاره‌اي است اجمالي به اينكه به زودي دستوراتي در باره اعمال صالح مي‌رسد. و اين كلام در جمله ذيل نيز جاري است.
" وَ أَمْرُهُمْ شُوري بَيْنَهُمْ"- راغب مي‌گويد: كلمه" تشاور" و" مشاورت" و" مشورت" به معناي استخراج رأي صحيح است، به اينكه آدمي در مواقعي كه خودش در باره كاري رأي صحيح ندارد، به ديگري مراجعه كند و از او رأي صحيح بخواهد. و اين كلمه از ماده" شور" گرفته شده، عرب مي‌گويد:" شرت العسل" يعني من عسل را از كندويش استخراج كردم. و در قرآن كريم نيز سخن از" مشاوره" رفته، فرموده:" وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ".
__________________________________________________
(1)به زنا نزديك نشويد كه اين عمل فاحشه است. سوره اسري، آيه 32.
(2)آيا پيش چشم يكديگر مرتكب فاحشه مي‌شويد. سوره نمل، آيه 54.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 93
و كلمه" شوري" به معناي آن پيشنهاد و امري است كه در باره‌اش مشاوره شود. اين كلمه نيز در قرآن آمده، فرموده:" وَ أَمْرُهُمْ شُوري بَيْنَهُمْ" «1». و بنا بر اين معناي آيه چنين مي‌شود: مؤمنين آنهايند كه هر كاري مي‌خواهند بكنند، در بينشان شورايي مي‌شود كه پيرامونش مشورت مي‌كنند. و از گفتار بعضي از ايشان «2» برمي‌آيد كه كلمه" شوري" مصدر است، و بنا به گفته آنان معنا چنين مي‌شود: كار مؤمنين مشاورت در بين خويش است.
و به هر حال چه به آن معنا باشد و چه به اين معنا، در اين جمله اشاره‌اي است به 0 اينكه مؤمنين اهل رشدند، و كاري مي‌كنند كه در واقع هم بايد بكنند، و در به دست آوردن و استخراج رأي صحيح دقت به عمل مي‌آورند، و به اين منظور به صاحبان عقل مراجعه مي‌كنند.
در نتيجه آيه شريفه قريب المعني با آيه شريفه" الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ" «3» خواهد بود.
" وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ"- اين جمله اشاره است به اينكه مؤمنين مال خود را در راه رضاي خدا انفاق مي‌كنند.
" وَ الَّذِينَ إِذا أَصابَهُمُ الْبَغْيُ هُمْ يَنْتَصِرُونَ" راغب مي‌گويد: كلمه" انتصار" و كلمه" استنصار" هر دو به معناي طلب ياري است «4». و بنا به گفته وي معناي آيه چنين مي‌شود: مؤمنين كساني‌اند كه چون ببينند به يكي از مؤمنين ظلم شده از ديگران طلب نصرت مي‌كنند، و چون همگي بر سر حق متفق و چون يك تن واحدند، قهرا اگر به يكي از ايشان ظلم شود مثل اين است كه به همه ايشان ظلم شده، يك دل و يك جهت در مقابل آن ظلم مقاومت نموده، نيروي خود را در ياري او بكار مي‌بندند.
و از بعضي «5» از اهل لغت نقل شده كه گفته‌اند: كلمه" انتصار" به معناي" تناصر" (ياري طرفيني) است، نظير" اختصام" كه به معناي تخاصم (دشمني طرفيني) است، و" استباق" و" تسابق" كه به معناي مسابقه طرفيني است. و معناي آيه بنا بر اين قول روشن است.
و به هر حال چه به آن معنا باشد و چه به اين معنا، مراد از آيه شريفه اين است كه.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" شور".
(2)تفسير كشاف، ج 4، ص 228.
(3)سوره زمر، آيه 18.
(4)مفردات راغب، ماده" نصر".
(5)مجمع البيان، ج 9، ص 33.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 94
براي رفع ظلم مقاومت مي‌كنند. پس اين آيه با جمله قبلي كه مي‌فرمود:" و چون خشم مي‌گيرند عفو مي‌كنند" منافات ندارد، براي اينكه مقاومت در برابر ظلم و جلوگيري از اينكه در اجتماع رخنه يابد بر هر كسي كه قدرت بر آن داشته باشد به حكم فطرت واجب است، هم چنان كه فرموده:" وَ إِنِ اسْتَنْصَرُوكُمْ فِي الدِّينِ فَعَلَيْكُمُ النَّصْرُ" «1» و نيز فرموده:" فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّي تَفِي‌ءَ إِلي أَمْرِ اللَّهِ" «2».

[وجه اينكه در جمله" وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها" عمل متقابل مظلوم در برابر ظالم را" سيئه" ناميد]..... ص : 94

" وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها..."
اين آيه حكم مظلوم را كه طلب ياري مي‌كند بيان مي‌نمايد كه چنين كسي در انتصار خود مي‌تواند در مقابل ستمگر رفتاري چون رفتار او داشته باشد كه چنين تلافي و انتقامي ظلم و بغي نيست.
در اينجا اين سؤال پيش مي‌آيد كه اگر تلافي مظلوم، ظلم و بغي نيست چرا آيه مورد بحث آن را هم" سيئة" خوانده؟ بعضي در پاسخ از آن گفته‌اند: چون در مقابل سيئه ستمگر قرار گرفته، هم چنان كه قرآن كريم در جاي ديگر فرموده:" فَمَنِ اعْتَدي عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدي عَلَيْكُمْ" «3».
زمخشري در پاسخ گفته: از اين رو هر دو عمل را سيئه و بد خوانده كه با هر كس چنان رفتار شود ناراحتش مي‌كند، ظالم با ظلم خود مظلوم را ناراحت مي‌كند و مظلوم هم با انتقام خود ظالم را، پس در آيه شريفه حقيقت معناي كلمه رعايت شده. البته اين نكته را هم گنجانده كه مجازات ظلم ظالم بايد مثل آن باشد، نه بيشتر، كه در اين صورت عملي است پسنديده و گر نه عمل زشتي خواهد بود «4».
" فَمَنْ عَفا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَي اللَّهِ"- وعده جميلي است به كساني كه به جاي انتقام عفو و اصلاح مي‌كنند. و ظاهرا مراد از اصلاح اين باشد كه مظلوم بين خود و پروردگارش را اصلاح كند. بعضي «5» هم گفته‌اند: مراد از اصلاح، اصلاح بين خود و ظالم بر خويش است، به
__________________________________________________
(1)و چون از شما مي‌خواهند كه در دين ياريشان كنيد بر همه شما واجب است ياري كردن. سوره انفال، آيه 72.
(2)پس با آن طرف كه ستمگر است بجنگيد، تا به امر خدا برگردد. سوره حجرات، آيه 9.
(3)پس هر كس به شما ظلم كرد، شما هم به او ظلم كنيد به مثل آن ظلمي كه او به شما كرده.
سوره بقره، آيه 194.
(4)تفسير كشاف، ج 4، ص 229.
(5)روح المعاني، ج 25، ص 47.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 95
اينكه عفو و اغماض كند.
" إِنَّهُ لا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ"- بعضي از مفسرين «1» در بيان اين جمله گفته‌اند: اين جمله مي‌خواهد بفهماند خداي تعالي به خاطر علاقه و محبت به ظالم، مظلوم را به عفو تشويق نكرده، بلكه خواسته است مظلوم به ثواب جزيلي برسد، چون به او محبت دارد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد از اين جمله تفهيم اين معنا است كه خدا به هر حال ظالم را دوست نمي‌دارد، چه اينكه قصاص از او گرفته باشند، و چه نگرفته باشند به خاطر اينكه او به حقوق ديگران تجاوز كرده است.
اين دو وجه هر چند در جاي خود حرف درستي است، ليكن سياق آيه و مخصوصا با حائل شدن جمله" فَمَنْ عَفا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَي اللَّهِ" در بين تعليل" إِنَّهُ لا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ" و مطلب تعليل شده، يعني" وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها" با آن نمي‌سازد.
و نيز ممكن است جمله" إِنَّهُ لا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ" تعليلي باشد براي اين اصل كه جزاي بدي، بدي است، بدون در نظر گرفتن همانندي و مساوات.

[مظلوم حق مقابله به مثل دارد گو اينكه صبر و گذشت فضيلتي برتر است]..... ص : 95

وَ لَمَنِ انْتَصَرَ بَعْدَ ظُلْمِهِ فَأُولئِكَ ما عَلَيْهِمْ مِنْ سَبِيلٍ
... لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ" ضمير در كلمه" ظلمه" به مظلوم برمي‌گردد، و اضافه ظلم به اين ضمير از باب اضافه مصدر به مفعول خودش است.
اين سه آيه توضيح و پيش‌گيري از شبهه‌اي است كه ممكن است از آيه قبلي كه فرمود:" فَمَنْ عَفا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَي اللَّهِ" به ذهن آيد، چون ممكن بود كسي كه بر او ظلم شده توهم كند: اين دستور حق انتصار او را ضايع كرده، و خلاصه اجازه داده همه مظلومين از حق خود صرفنظر كنند. لذا براي دفع اين شبهه فرمود:" كساني كه بعد از ستم ديدن در مقام گرفتن حق خود برآيند هيچ مانعي جلوگيرشان نيست" و در شرع الهي هيچ مجوزي نيست كه حق آنان را باطل كند.
نكته‌اي كه در اينجا لازم است يادآوري شود اين است كه اگر در اول آيه ضمير مفرد" ظلمه" را به موصول" من" برگردانده، و در آخر ضمير جمع" عليهم" به همان موصول برگردانده، عيبي ندارد چون ضمير مفرد به اعتبار لفظ" من" مي‌باشد، و ضمير جمع به اعتبار معناي آن.
نكته ديگر، اينكه فرمود:" تنها محكوميت از آن كساني است كه به مردم ظلم
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 34.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 96
مي‌كنند، و مي‌خواهند بدون حق در زمين طغيان كنند" آري ستمكاران محكومند به اينكه از ايشان انتقام گرفته شود، و اين معنا را در ذيل كلام تاكيد نموده و فرموده:" أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ".
سوم اينكه فرمود:" وَ لَمَنْ صَبَرَ وَ غَفَرَ إِنَّ ذلِكَ لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ" و بيان كرد كه دعوت به صبر و عفو به اين معنا نيست كه حق انتصار و دفع ظلم از خود باطل شود، بلكه ارشاد به فضيلتي است كه از تمامي فضائل مهم‌تر است، چون در مغفرت و عفو صبري است كه از مصاديق عزم الامور است. و آن گاه كلام را هم با لام قسم تاكيد كرد، و هم با لام تاكيد كه بر سر خبر" ان" آورده، چون به مضمون اين كلام عنايت داشته.

[وصف حال غير مؤمنين در روبرو شدن با عذاب الهي]..... ص : 96

وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ وَلِيٍّ مِنْ بَعْدِهِ..."
بعد از آنكه مؤمنين را با اوصافشان ذكر كرد كه نزد خدا رزقي ذخيره شده دارند، رزقي كه سعادت آخرتشان را تامين مي‌كند، رزقي كه خدا ايشان را به آن رهنمون شده، اينك در اين جمله به وضع غير مؤمنين يعني ستمكاران مايوس از چنين هدايتي و محروم از چنان رزق كريمي پرداخته، مي‌فرمايد: خداي سبحان ايشان را به خاطر كفر و تكذيبشان گمراه كرده، در نتيجه به آن رزقي كه نزد پروردگار است دست نمي‌يابند، و به آن سعادتمند نمي‌گردند، و جز او وليي ندارند تا متولي امرشان باشد، و رزقي را كه از آن محروم شده‌اند به ايشان بدهد، در نتيجه دست خالي خواهند بود، و وقتي عذاب را مشاهده مي‌كنند آرزو مي‌كنند اي كاش به دنيا برگردند تا عمل صالح كنند، و مانند مؤمنين سعادتمند گردند.
" وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ..."- اين جمله از قبيل به كار بردن سبب (اضلال خدا، و نداشتن وليي غير از خدا، و محروميت از هدايت و رزق كريم) در جاي مسبب (هدايت و رزق كريم) است.
" وَ تَرَي الظَّالِمِينَ لَمَّا رَأَوُا الْعَذابَ يَقُولُونَ هَلْ إِلي مَرَدٍّ مِنْ سَبِيلٍ"- اين جمله اشاره است به آرزوي ظالمين براي برگشتن به دنيا بعد از آنكه از سعادت نوميد شدند و عذاب را مشاهده كردند.
كلمه" تري" گو اينكه خطاب به رسول خدا (ص) است، اما نه از آن جهت كه رسول او است، بلكه از اين جهت كه مي‌تواند ببيند. پس در حقيقت خطاب به عموم است. و معنايش اين است: تو مي‌بيني و همه بينندگان مي‌بينند. و اشاره است به اين كه آنها وقتي اين آرزو را مي‌كنند كه عذاب را مشاهده مي‌نمايند. و كلمه" مرد" به معناي" رد" است.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 97
" وَ تَراهُمْ يُعْرَضُونَ عَلَيْها خاشِعِينَ مِنَ الذُّلِّ يَنْظُرُونَ مِنْ طَرْفٍ خَفِيٍّ" ضمير در" عليها" به" نار" برمي‌گردد. گو اينكه قبلا نام آن برده نشده بود ولي مقام بر آن دلالت داشت. و كلمه" طرف خفي" به معناي نگاه ضعيف است، و اگر نگاهي ضعيف به آتش دوزخ و مكاره هول‌انگيز قيامت مي‌كنند، براي اين است كه نه مي‌توانند آن را ناديده گرفته، و خود را به غفلت بزنند، و نه برايشان امكان دارد كه درست و حسابي به آن نگاه كنند و چشم را از آن پر سازند، در مثل بمانند كسي هستند كه قاتلش با شمشير بالاي سرش ايستاده، چنين كسي نگاهي ضعيف به شمشير او مي‌كند. بقيه الفاظ آيه روشن است.

[معناي جمله" إِنَّ الْخاسِرِينَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ أَهْلِيهِمْ" و اينكه گوينده آن كيانند و در كجا آن را مي‌گويند]..... ص : 97

" وَ قالَ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ الْخاسِرِينَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ أَهْلِيهِمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ"- يعني خاسراني كه تمامي خسران‌ها و حقيقت آن در ايشان جمع است، كساني هستند كه در قيامت نفس خود و اهل خود را خاسر كردند، يعني خود را از نجات محروم نموده و از اهل خود نيز بهره‌مند نمي‌شوند.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: منظور از اهل خاسران، همسران حوري و خدمتگزاران بهشتي است، كه اگر ايمان آورده بودند از آنها بهره‌مند مي‌شدند.
و اين حرف بدي نيست، براي اينكه از آيات وراثت بهشت برمي‌آيد كه هر انساني از بهشت و نعمتهاي آن سهمي دارد. كفار سهم خود را در دنيا از دست داده‌اند، در نتيجه مي‌توان گفت معناي" خسران خود و اهل خود" اين است كه خود را دوزخي نموده، و از حوريان و خدمتگزاران بهشتي خود را محروم ساخته‌اند.
اين سخن را در آيه شريفه به مؤمنين نسبت داده، و مؤمنين در قيامت اين سخن را مي‌گويند هر چند در آيه شريفه از آن با فعل ماضي تعبير كرده و ليكن اين تعبير براي افاده حتمي بودن قيامت است، پس اينكه بعضي پنداشته‌اند كه اين سخني است كه مؤمنين در دنيا مي‌گويند، پندار صحيحي نيست، براي اينكه در مثل مقامي كه آيات مورد بحث در آن است، معنا ندارد خداي تعالي آن را به مؤمنين موجود در دنيا نسبت دهد.
نكته ديگر اينكه گويندگان اين سخن در قيامت همه مؤمنين- حتي افراد ضعيف الايمان- نيستند، بلكه مؤمنيني هستند كه ايمان كامل دارند، همانهايي كه در قيامت اجازه دارند سخن بگويند، و هر چه هم مي‌گويند حق محض است، مانند اصحاب اعراف و شهداء، يعني گواهان اعمال، كه قرآن در باره‌شان فرموده:" يَوْمَ يَأْتِ لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ" «2»
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 35. [.....]
(2)روزي كه مي‌آيد هيچ كس سخن نگويد مگر به اذن او. سوره هود، آيه 105.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 98
و نيز فرموده:" لا يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قالَ صَواباً" «1».
پس نبايد اعتناء كرد به گفته آن كس كه گفته: اين كلام كه خدا به مؤمنين نسبت داده دلالت مي‌كند بر شدت خوشحالي مؤمنين از نجات از خسران، و از كرامتي كه خدا در آن روز به ايشان روزي مي‌كند. چون اگر كلام، كلام همه مؤمنين باشد، بايد همه مردم كه در عرصه محشر جمعند و قدرت سخن گفتن دارند آن را بگويند، همانطور كه كلمه" تري" خطاب به همه كساني است كه قدرت ديدن دارند.
" أَلا إِنَّ الظَّالِمِينَ فِي عَذابٍ مُقِيمٍ"- اين جمله عذاب را بر اهلش مسجل مي‌كند، و مي‌فرمايد ستمكاران عذابي دائم و غير منقطع دارند. بعضي جائز دانسته‌اند كه تتمه كلام مؤمنين باشد.
" وَ ما كانَ لَهُمْ مِنْ أَوْلِياءَ يَنْصُرُونَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ..."
اين تعبير، يعني تعبير" ما كانَ لَهُمْ" براي اين بوده كه بفهماند ادعايي كه در دنيا مي‌كردند كه ما اوليايي داريم دعوي باطلي بود، پس آوردن كلمه" كان" به اين منظور بوده و گر نه مي‌فرمود:" ما لهم من ولي" هم چنان كه در آيه 31 فرمود:" وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ".
" وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ سَبِيلٍ"- اين جمله صلاحيت آن را دارد كه تعليل صدر آيه، و هم به منزله نتيجه‌اي براي تمامي مطالب قبل باشد، مطالبي كه در باره عقاب ستمكاران بيان كرد. و هم نوعي انعطاف به مساله تشريع شريعت به وسيله وحي باشد كه در اوائل سوره بيان مي‌داشت چون در آنجا همه گفتگو در باره شريعت بود كه راه به سوي سعادت است، و در اين جمله مي‌فرمايد كساني كه خدا گمراهشان كرده راهي ندارند.
پس اين جمله كنايه است از اينكه هيچ راهي به سوي سعادت نيست، مگر راهي كه خدا آن را براي بندگانش و از راه وحي و رسالت تشريع كرده، پس كسي كه خدا به جرم كفرش و تكذيبش گمراه ساخته، او ديگر هيچ راهي ندارد كه با آن به سوي سعادت عقبي و نجات از عذاب و هلاكت هدايت شود.
" اسْتَجِيبُوا لِرَبِّكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللَّهِ ما لَكُمْ مِنْ مَلْجَإٍ يَوْمَئِذٍ وَ ما لَكُمْ مِنْ نَكِيرٍ"
__________________________________________________
(1)هيچ كس سخن نگويد، مگر كسي كه رحمان اجازه‌اش داده باشد، و سخن درست بگويد.
سوره نبا، آيه 38.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 99

[مفاد جمله:" يَوْمٌ لا مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللَّهِ" در باره قيامت]..... ص : 99

اين آيه شريفه مردم را دعوت مي‌كند به اينكه فرمايشات خدا و انذار او از روز قيامت در آيات قبل را بپذيرند، اين آن چيزي است كه از سياق استفاده مي‌شود. و اينكه بعضي «1» گفته‌اند: مراد از كلمه" يوم" روز مرگ است، صحيح نيست.
و كلمه" لا" در جمله" لا مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللَّهِ" لاي نفي جنس است، و كلمه" مرد" اسم لا، و كلمه" له" خبر آن است، و جمله" من اللَّه" حال از كلمه" مرد" است. و معنايش اين است: بپذيريد دعوت پروردگارتان را قبل از فرا رسيدن روزي كه از طرف خدا ردي و برگشتي برايش نيست، يعني آمدن آن روز قضاي حتمي است كه خدا به هيچ وجهي آن را بر نمي‌گرداند. پس در حقيقت اين تعبير به منزله تعبير" لا ريب فيه" است، كه در قرآن كريم روز قيامت مكرر به آن وصف شده.
مفسرين براي اين جمله، يعني جمله" يَوْمٌ لا مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللَّهِ" وجوهي ديگر و اعراب‌هايي ديگر ذكر كرده‌اند كه در نقل آن هيچ فايده‌اي نيست.
" ما لَكُمْ مِنْ مَلْجَإٍ يَوْمَئِذٍ وَ ما لَكُمْ مِنْ نَكِيرٍ"- كلمه" ملجا" مانند" ملاذ" به معناي پناهگاهي است كه بدان پناه مي‌برند. و كلمه" نكير"- به طوري كه گفته‌اند- مصدر و به معناي" انكار" است. و معناي جمله اين است كه: شما در آن روز از ناحيه خدا پناهگاهي نداريد، و نمي‌توانيد آنچه از شما سر زده انكار كنيد، چون حقايق از هر جهت ظاهر و هويدا مي‌گردد.
" فَإِنْ أَعْرَضُوا فَما أَرْسَلْناكَ عَلَيْهِمْ حَفِيظاً إِنْ عَلَيْكَ إِلَّا الْبَلاغُ" در اين آيه شريفه از خطاب به كفار عدول كرده و خطاب را متوجه رسول خدا (ص) نمود، تا به آن جناب اعلام فرمايد ماموريتي كه به دوش وي نهاده تنها تبليغ رسالت است، نه بيشتر از آن، او را فرستاده تا دين خدا را به مردم ابلاغ كند، نه اينكه نگهبان مردم و مسئول ايمان و اطاعت آنان باشد، تا خود را موظف بداند ايشان را از اعراض باز بدارد، و در اين راه خود را به تعب اندازد تا شايد مردم به وي روي آورند.
" وَ إِنَّا إِذا أَذَقْنَا الْإِنْسانَ مِنَّا رَحْمَةً فَرِحَ بِها وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ فَإِنَّ الْإِنْسانَ كَفُورٌ"" فرح به رحمت" كنايه است از اشتغال به نعمت و فراموش كردن منعم. و مراد از" سيئه" مصيبتي است كه انسان را بد حال سازد. و جمله" فَإِنَّ الْإِنْسانَ كَفُورٌ" از باب وضع
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 35.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 100
ظاهر در محل ضمير است، چون جا داشت بفرمايد" فانه كفور"، زيرا قبلا نام انسان در كلام آمده بود، و اگر دو باره كلمه انسان را تكرار كرد، براي اين است كه مذمت و ملامت انسان را مسجل كند.

[توبيخ انسان متنعم سرگرم به دنيا]..... ص : 100

و در آيه شريفه اشاره‌اي هم به اين معنا به چشم مي‌خورد كه اعراض آنان و توبيخ خدا از ايشان به عنوان انسان سرگرم به دنيا است، چون طبع چنين انساني غفلت از خدا است، هر چه هم نعمت را به يادش آورند خوشحالي از نعمت نمي‌گذارد به ياد خدا بيفتد و هر چه هم عذاب و مصيبتي كه ثمره كارهاي سابق اوست به يادش آورند، باز طبع كفران‌گرش نمي‌گذارد به ياد پروردگارش بيفتد، پس چنين كسي همواره در غفلت از ياد پروردگار خويش است، چه در ناز و نعمت باشد و چه در عذاب، پس ديگر بعيد است دعوت او مؤثر افتد و موعظت به او سود بخشد.
" لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَخْلُقُ ما يَشاءُ... عَلِيمٌ قَدِيرٌ" اين آيه و آيه بعدش متصل به آيه قبلند، چون در آيه قبل مي‌فرمود" خداوند وقتي رحمت خود را به مردم مي‌چشاند چنين و چنان مي‌كنند، و چون مصيبتي به آنان مي‌رسد چنين و چنان مي‌كنند" و در اين دو آيه مي‌فرمايد" ملك آسمانها و زمين از آن خداي سبحان است، آنچه مي‌خواهد خلق مي‌كند"، پس كسي كه رحمت او را مي‌چشد، نبايد خوشحالي كند، و سرگرم آن رحمت شده صاحب رحمت را فراموش نمايد، و نيز كسي كه مصيبتي به او مي‌رسد نبايد نعمت‌هاي او را كفران كند، و به چون و چرا بپردازد چون خلقت و امر به دست خداست، كسي كه مشمول رحمت او قرار گرفته، بايد در هر آني به ياد او افتد، و شكرش را به جاي آورد، و كسي كه مشمول مصيبتي قرار گرفته، بايد باز هم به سوي او برگردد.
ليكن عيبي كه در اين توجيه هست اين است كه اين توجيه وقتي درست است كه در آيه قبلي هم رحمت را به خدا نسبت داده باشد و هم مصيبت را، ولي اينطور نكرده، بلكه مصيبت و سيئه را به خود مردم نسبت داده، و آن را اثر كارهاي زشتشان دانسته، پس نمي‌شود در اين آيه هر دو قسم و هر دو حال را به مشيت خدا نسبت داده، ايشان را دعوت كند به اينكه در هر حال تسليم خدا شوند.
به هر حال جمله" لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَخْلُقُ ما يَشاءُ" ملك و سلطنت بر سراسر جهان را منحصر در خداي تعالي نموده و خلقت را منوط و مستند به مشيت او مي‌كند بدون اينكه در اين بين چيزي باشد كه مشيت را بر او واجب كند، و يا مضطرش كند بر خلقت.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 101
" يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ إِناثاً وَ يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ الذُّكُورَ"- كلمه" اناث" جمع كلمه" انثي- ماده" است، و كلمه" ذكور" و همچنين" ذكران" جمع كلمه" ذكر- نر" هستند، و ظاهر مقابله بين" ذكور" و" اناث" اين است كه مراد اين باشد كه به هر كس بخواهد تنها اناث مي‌دهد، و به هر كس بخواهد فقط ذكور مي‌دهد، و به همين جهت جمله" لمن يشاء" را تكرار كرده. بعضي «1» در اينكه چرا در آيه شريفه كلمه" اناث" را بدون الف و لام، و كلمه" ذكور" را با الف و لام آورده گفته‌اند: براي اينكه ذكور مطلوب مردم و معهود در اذهان آنها است، مخصوصا عرب كه تنها فرزند ذكور را فرزند مي‌دانستند.
" أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْراناً وَ إِناثاً"- يعني: و يا آنكه بين آن فرزندان جمع مي‌كند در حالي كه هم پسران باشند و هم دختران. و بنا بر اين، كلمه" تزويج" در اينجا به معناي جمع كردن است.
" وَ يَجْعَلُ مَنْ يَشاءُ عَقِيماً"- يعني: و هر كس را بخواهد عقيم و نازا مي‌كند يعني از او فرزند نشود، و از همسرش نيز فرزندي نيايد، و چون اين معنا خود قسمتي جداگانه بود، لذا مانند دو قسم قبلي آن را هم مقيد به مشيت فرمود، و اما آن قسم كه جمع بين ذكران و اناث بود چون در حقيقت جمع بين دو قسم اول و دوم بود، ديگر مقيد به مشيتش نفرمود.
" إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ"- اين جمله تعليل مطلب قبل است، و به آيه چنين معنا مي‌دهد: چون خدا دانا است آنچه زياد مي‌كند به خاطر جهل نيست، و چون قادر است آنچه كم مي‌كند نيز به خاطر عجز نيست.

بحث روايتي [چند روايت در باره تقدير روزي از جانب خداوند سبحان]..... ص : 101

اشاره

در الدر المنثور است كه حاكم- وي حديث را صحيح دانسته- و بيهقي از علي (ع) روايت آورده كه فرمود: آيه" وَ لَوْ بَسَطَ اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوْا فِي الْأَرْضِ" در باره اصحاب صفه نازل شده كه همواره مي‌گفتند: اي كاش ما هم مي‌داشتيم «2».
مؤلف: بنا بر اين روايت، بايد آيه شريفه در مدينه نازل شده باشد، و ليكن روايت به تطبيق شبيه‌تر است، تا به شان نزول.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 54.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 8.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 102
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ لَوْ بَسَطَ اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوْا فِي الْأَرْضِ" از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: اگر خدا رزق را بسط مي‌داد مردم طغيان مي‌كردند، و ليكن مردم را محتاج يكديگر كرد تا يكي كارفرماي ديگري باشد، چون اگر همه را ثروتمند مي‌كرد بغي و ستم مي‌كردند،" وَ لكِنْ يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ ما يَشاءُ" و ليكن هر چه بخواهد نازل كند به اندازه نازل مي‌كند، آن مقداري كه مي‌داند صلاح به حال ايشان، و به دين و دنياي ايشان است" إِنَّهُ بِعِبادِهِ خَبِيرٌ بَصِيرٌ"، چون او از حال بندگان خود با خبر و بصير است «1».
و در مجمع البيان است كه انس از رسول خدا (ص) از جبرئيل از خداي تعالي نقل كرده كه فرمود: بعضي از بندگان من جز مريض بودن صلاحشان نيست و اگر سالم بشوند فاسد مي‌گردند. و بعضي از بندگان من جز سلامتي آنها را صالح نمي‌كند، اگر آنها را مريض كنم فاسد مي‌شوند. و بعضي از بندگان من جز توانگري و بي نيازي اصلاحشان نمي‌كند، و اگر من آنها را فقير كنم فاسد مي‌شوند. بعضي ديگر از بندگانم هستند كه جز فقر و تهي دستي اصلاحشان نمي‌كند، اگر من آنها را توانگر كنم فاسد مي‌شوند آري من امر بندگانم را تدبير مي‌كنم، چون به وضع دلهاي آنان آشنايم «2».
و در تفسير قمي است كه پدرم از ابن ابي عمير، از منصور بن يونس، از ابي حمزه، از اصبغ بن نباته، از امير المؤمنين (ع) برايم حديث كرد كه گفت از آن جناب شنيدم كه مي‌فرمود: من برايتان حديثي مي‌گويم كه بر هر مسلماني سزاوار است آن را حفظ كند.
آن گاه رو كرد به ما و فرمود: خداي تعالي هيچ بنده مؤمني را در اين دنيا عقاب نمي‌كند، مگر آنكه از عقوبتش در آخرت مي‌گذرد، چون خداي تعالي حكيم‌تر و جوادتر و بزرگوارتر از آن است كه در قيامت عقوبت دنيايي كسي را از سر بگيرد.
آن گاه فرمود گاه مي‌شود كه خداي عز و جل مؤمن را به بلايي در بدنش و يا مالش و يا فرزندانش و يا خانواده‌اش مبتلا مي‌كند، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ" و سپس با دستش سه بار خاك پاشيد. «3» اين عمل در عرب كنايه است از كثرت.

[رواياتي در باره ارتباط مصائب دنيوي با گناهان، در ذيل آيه:" ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ..."]..... ص : 102

و در كافي به سند خود از هشام بن سالم از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: هيچ رگي از بدن نمي‌جهد، و هيچ نكبتي نمي‌رسد، و هيچ سر درد و بيماري ديگري
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 276.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 30.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 276.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 103
عارض كسي نمي‌شود مگر به خاطر گناهي است كه كرده، و اين همان كلام خداي عز و جل است كه در كتاب خود مي‌فرمايد:" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ". راوي مي‌گويد: سپس امام فرمود: يعني آنچه از عقوبتش كه صرفنظر مي‌كند بيشتر از آن گناهاني است كه عقوبتش را به گنهكار مي‌چشاند. «1»
مؤلف: اين معنا به طريقي ديگر از مسمع از آن جناب (ع) روايت شده «2» و نظير آن در الدر المنثور از حسن از رسول خدا (ص) نقل شده، و عبارت آن چنين است: وقتي آيه" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ" نازل شد، رسول خدا (ص) فرمود: به آن خدايي كه جانم به دست او است هيچ خراشي از چوبي بر بدن شما نمي‌افتد، و هيچ رگي از جاي خود نمي‌جنبد و هيچ ضربتي از سنگ وارد نمي‌شود، و هيچ پايي نمي‌لغزد مگر به خاطر گناهي از گناهان. و آنچه از گناهان كه خدا عفو مي‌كند بيشتر است «3».
و نيز در كافي به سند خود از علي بن رئاب روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) معناي كلام خداي عز و جل را پرسيدم كه مي‌فرمايد:" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ" و عرضه داشتم: آيا آن همه مصائب كه به علي بن ابي طالب و اهل بيتش (ع) بعد از رحلت آن جناب متوجه شد به خاطر گناهاني بوده كه مرتكب شدند، با اينكه آن حضرات اهل بيت طهارت و عصمت بودند؟ امام در پاسخ فرمود: رسول خدا (ص) در هر شبانه روز صد مرتبه استغفار مي‌كرد، و اين طلب مغفرتش به خاطر گناه نبود، بلكه اين طلب مغفرت به منظور اجر بود، و همچنين خداي تعالي اولياي خود را گرفتار مصائب مي‌كند تا اجرشان دهد «4».
و در مجمع البيان از علي (ع) روايت شده كه از رسول خدا (ص) نقل كرده كه فرمود: بهترين آيه كتاب خدا اين آيه است. يا علي هيچ خدشه و خراشي از چوبي بر بدن وارد نمي‌آيد و هيچ ضربه‌اي بپا وارد نمي‌شود، مگر به خاطر گناه، و آنچه خدا در دنيا مي‌بخشد ديگر در آخرت عقاب نمي‌كند، چون خدا بزرگتر از آن است كه به بخشيده خود برگردد، و آنچه را هم كه در دنيا عقوبتش را مي‌فرستد ديگر در آخرت عقوبت
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 581.
(2)اصول كافي، ج 2، ص 581.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 10.
(4)كافي، ج 2، ص 450.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 104
نمي‌كند، چون خدا عادل‌تر از آن است كه بنده‌اش را به خاطر يك گناه دو بار عقوبت كند «1».
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از عده‌اي از صاحبان كتب حديث از علي (ع) از رسول خدا (ص) روايت كرده «2». و از فحواي آن استفاده مي‌شود كه آيه شريفه" وَ ما أَصابَكُمْ" خاص به مؤمنين است، و خطاب در آن نيز به ايشان است، و مفادش اين است كه خدا گناهان همه ايشان را مي‌آمرزد، و ديگر در برزخ و قيامت عذاب نمي‌بينند، چون آيه شريفه گناهان را منحصر در دو قسم مي‌كند. يكي آنهايي كه با رساندن مصيبت مؤاخذه مي‌شوند، و يكي هم آنهايي كه بخشوده مي‌شوند. و روايت هم مفادش اين است كه بعد از مؤاخذه با مصائب، ديگر مؤاخذه‌اي نيست، و بعد از عفو هم ديگر مؤاخذه‌اي نخواهد بود، به همين جهت مساله از چند جهت مورد اشكال قرار مي‌گيرد:
اول از اين جهت كه ما در سابق گفتيم از سياق آيه برمي‌آيد كه به عموميتش مؤمن و كافر را شامل مي‌شود.
دوم از جهت اينكه معارض با روايات بسيار زيادي است كه شايد به حد تواتر معنوي برسد، رواياتي كه مي‌گويند: بعضي از مؤمنين در قبر و يا در آخرت عذاب مي‌بينند.
سوم از جهت اينكه اين روايت با ظاهر آياتي كه دلالت دارد بر اينكه موطن و محل جزاي اعمال آخرت است مخالفت دارد، مانند آيه" وَ لَوْ يُؤاخِذُ اللَّهُ النَّاسَ بِظُلْمِهِمْ ما تَرَكَ عَلَيْها مِنْ دَابَّةٍ وَ لكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ" «3» چون ظاهر اين آيه اين است كه خداي تعالي جزاي اعمال را در دنيا نمي‌دهد، و گر نه هيچ جنبده‌اي روي زمين نمي‌ماند، بلكه آن را تاخير مي‌اندازد تا مدتي معين، همين كه آن مدت فرا رسيد ديگر حتي يك ساعت هم جلو و عقبش نمي‌اندازد. و همچنين آيات ديگري كه دلالت دارد بر اينكه هر معصيت و مظلمه‌اي بازخواست مي‌شود، و روز بازخواست از آن بعد از مرگ و در قيامت است، مگر آنكه صاحبش در دنيا توبه كرده باشد، و يا با عمل نيكي آن را از بين برده باشد و يا در قيامت شفاعتي مشمول حالش گردد، و امثال اينها.
علاوه بر اينكه آيه مورد بحث، يعني آيه" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ"- همان طور كه قبلا هم گفتيم- نه دلالت دارد بر اينكه مصيبت‌هاي وارده جزاي اعمال است، و نه بر اين كه عفو از بسياري از گناهان ابطال جزاء در آنها است، بلكه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 30.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 91. [.....]
(3)سوره نحل، آيه 61.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 105
تنها دلالت دارد بر اين كه مصائب، آثار دنيوي گناهان است كه در بعضي گناهان در دنيا بروز مي‌كند، و در بعضي گناهان بروز نمي‌كند، و خدا از بروزش جلوگيري مي‌نمايد.
پس به خاطر اين اشكالها بايد روايت را اگر قابل حمل باشد حمل كرد به اينكه مي‌خواهد در مردم ايجاد حسن ظن به خداي تعالي كند.
و در مجمع البيان در ذيل جمله" وَ أَمْرُهُمْ شُوري بَيْنَهُمْ" مي‌گويد: روايت شده كه رسول خدا (ص) فرمود: هيچ مردي با كسي مشورت نمي‌كند مگر آنكه به سوي رشد هدايت مي‌شود «1».
و در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از حضرت ابي جعفر (ع) آمده كه در ذيل جمله" يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ إِناثاً" فرمود: يعني به هر كس بخواهد فقط دختر مي‌دهد بدون پسر. و در معناي" يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ الذُّكُورَ" فرمود: يعني و به هر كس بخواهد فقط فرزند ذكور مي‌دهد. و در معناي" أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْراناً وَ إِناثاً" فرمود: يعني و به هر كس بخواهد هم ذكور مي‌دهد، و هم اناث، و برايش بين هر دو قسم فرزند جمع مي‌كند. «2»
و در تهذيب به سند خود از حسين بن علوان، از زيد بن علي، از پدران بزرگوارش از علي (ع) روايت آورده كه فرمود: مردي نزد رسول خدا (ص) آمد و عرضه داشت: يا رسول اللَّه! من برده‌اي داشتم، پدرم مثل اين كه بخواهد به من ضرري برساند برده مرا آزاد كرد. رسول خدا (ص) فرمود: تو و هر چه مال داري بخششي هستي كه خداي تعالي به پدرت كرده، تو تيري هستي از تيردان او" يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ إِناثاً وَ يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ الذُّكُورَ أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْراناً وَ إِناثاً وَ يَجْعَلُ مَنْ يَشاءُ عَقِيماً" پس عتق كردن پدرت نافذ و صحيح است. آري، پدر تو مي‌تواند از مال تو و حتي از بدن تو بهره بگيرد، ولي تو نه مي‌تواني از مال او برداري، و نه از بدن او استفاده بكني، مگر به اذن او «3».
مؤلف: اين معنا از حضرت رضا (ع) در جواب چند مساله كه محمد بن سنان پرسيده نيز روايت شده، و روايتش را صاحب كتاب علل الشرائع آورده. و نيز از طرق اهل سنت از عايشه از رسول خدا (ص) نقل شده است «4».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 33.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 278.
(3)تهذيب، ج 8، ص 235.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 12.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 106

[سوره الشوري (42): آيات 51 تا 53]..... ص : 106

اشاره

وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاَّ وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ ما يَشاءُ إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكِيمٌ (51) وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لا الْإِيمانُ وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (52) صِراطِ اللَّهِ الَّذِي لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ أَلا إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ (53)

ترجمه آيات..... ص : 106

و هيچ بشري را نشايد كه خدا با او تكلم كند، مگر به طريق وحي، و يا از وراء حجاب، و يا آنكه رسولي بفرستد پس به اذن خود هر چه مي‌خواهد به او وحي كند كه خدا بلند مرتبه فرزانه است (51).
و همين طور ما روحي از امر خود را به سويت وحي كرديم، و گر نه تو نه مي‌دانستي كتاب چيست، و نه مي‌توانستي ايمان چيست، و ليكن ما آن را نوري كرديم تا به وسيله آن هر كه از بندگانمان را خواستيم هدايت كنيم، و تو به يقين به سوي صراط مستقيم هدايت مي‌كني (52).
صراط خدايي كه آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است ملك او است، آگاه باش كه بازگشت همه امور به خدا است (53).

بيان آيات..... ص : 106

اشاره

اين آيات آخرين فصلي است كه خداي سبحان در اين سوره در باره وحي و تعريف آن ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 107
بيان نموده، و در اين فصل وحي و سخن گفتن خدا با بندگانش را به سه قسمت تقسيم مي‌كند: يا به وسيله وحي، يا از پس پرده و حجاب، و يا به وسيله ارسال رسول كه به اذن خود هر چه بخواهد به آن رسول وحي مي‌كند. آن گاه مي‌فرمايد: پيامهاي خود را به اين طريق بر رسول خدا (ص) وحي مي‌كند، و آنچه از ناحيه خداي تعالي به آن جناب وحي شده قبل از وحي در نفس آن جناب سابقه نداشته، يعني آن جناب به هيچ يك از معارفي كه به وي وحي شده قبلا آگاهي نداشت و اين وحي است كه نوري است الهي، و خداي تعالي هر يك از بندگان خود را بخواهد به اين هدايت اختصاص مي‌دهد، و او را مورد وحي خود قرار مي‌دهد، و به دنبالش هر يك از بندگان را بخواهد به وسيله پيامبرش و به اذن خود هدايت مي‌فرمايد.

[اقسام سه گانه وحي در آيه شريفه:" وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ..."]..... ص : 107

وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ ما يَشاءُ..."
در سابق در جلد دوم اين كتاب پيرامون معناي سخن گفتن خدا بحث كرديم، و در آنجا گفتيم كه اطلاق لفظ كلام خدا بر قرآن كريم كه فعل خاصي از خدا است، اطلاق حقيقي يا مجازي است، و اين اطلاق به هر جور كه باشد در قرآن كريم آمده، از آن جمله فرموده:" يا مُوسي إِنِّي اصْطَفَيْتُكَ عَلَي النَّاسِ بِرِسالاتِي وَ بِكَلامِي" «1» و نيز فرموده:" وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسي تَكْلِيماً" «2» و وحيي هم كه انبياء (ع) از خداي تعالي مي‌گيرند، از مصاديق كلام است.
و بنا بر اين، ديگر جهت ندارد كه استثناء" الا وحيا" را استثنايي منقطع بگيريم، چون وحي و دو قسم بعد از آن يعني تكلم از وراء حجاب و ارسال رسول، هر سه از مصاديق تكلم خداست- البته مصداق اعم از حقيقي و مجازي- پس هر سه نوع تكلمي كه در اين آيه ذكر شده، يعني وحي و تكلم از وراء حجاب و ارسال رسول، نوعي از تكلم با بشر است.
و بنا بر اين كلمه" وحيا" با در نظر داشتن اينكه به گفته راغب به معناي اشاره سريع است، مفعول مطلق نوعي است. و همچنين آن دو قسم ديگر در معناي مصدر نوعي است و معناي آيه اين است كه: هيچ بشري در اين مقام قرار نمي‌گيرد كه خدا با او تكلم كند به نوعي از انواع تكلم مگر به يكي از اين سه نوع، اول اينكه به نوعي به او وحي كند، دوم اينكه از وراء
__________________________________________________
(1)اي موسي من تو را به رسالات خود و به كلام خود برگزيدم. سوره اعراف، آيه 144.
(2)و خدا با موسي تكلمي مخصوص كرد. سوره نساء، آيه 164.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 108
حجاب با او سخن گويد، و سوم اينكه رسولي بفرستد، و به اذن خود هر چه مي‌خواهد وحي كند.
نكته ديگري كه در اين آيه هست اين است كه اين سه قسم را با كلمه" أو" عطف به يكديگر كرده، و ظاهر اين كلمه آن است كه سه قسم مذكور با هم فرق دارند، و بايد هم همين طور باشد، چون مي‌بينيم دو قسم اخير را مقيد به قيدي كرده. يكي را مقيد به حجاب و ديگري را به رسول. ولي اولي را به هيچ قيدي مقيد ننموده. و ظاهر اين مقابله آن است كه مراد از قسم اول سخن گفتن خفي باشد، سخن گفتني كه هيچ واسطه‌اي بين خدا و طرف مقابلش نباشد.
و اما دو قسم ديگر به خاطر اين كه قيدي زائد در آن آمده كه يا حجاب است و يا رسولي كه به وي وحي مي‌شود، سخن گفتني است كه با واسطه انجام مي‌شود. چيزي كه هست در يكي واسطه رسول است كه وحي را از مبدأ وحي گرفته به پيامبر مي‌رساند، و در ديگري آن واسطه حجاب است، كه خودش رساننده وحي نيست، ولي وحي از ما وراي آن صورت مي‌گيرد.
پس تا اينجا خلاصه گفتار اين شد كه قسم سوم، يعني" أَوْ يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ ما يَشاءُ" عبارت است از وحي به توسط رسول- كه همان فرشته وحي است- پيام خدا نخست به او داده مي‌شود و او هر چه را خداي سبحان اذن داده باشد به پيامبر وحي مي‌كند، هم چنان كه قرآن كريم در اين باره فرموده:" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلي قَلْبِكَ" «1» و نيز فرموده:" قُلْ مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلي قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللَّهِ" «2» و در عين حال وحي كننده خداي سبحان است، هم چنان كه فرموده:" بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ" «3».
و اما اينكه بعضي از مفسرين گفته‌اند: مراد از رسول در جمله" أَوْ يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ ما يَشاءُ" رسول خدا (ص) است كه وحي را به مردم مي‌رساند، درست نيست، زيرا با جمله" يوحي" نمي‌سازد، چون رسول خدا (ص) پيام خدا را به مردم ابلاغ مي‌كند نه وحي را، و معقول نيست كه تبليغ را وحي بخوانند.
و نيز خلاصه گفتار اين شد كه قسم دوم از وحي، يعني" أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ"، وحي با واسطه است، و واسطه‌اش همان حجاب است. چيزي كه هست اين واسطه مانند واسطه در قسم سوم خودش وحي نمي‌كند، بلكه تنها وحي از ما وراي آن آغاز مي‌شود، و آغاز شدنش را
__________________________________________________
(1)روح الامين آن را بر قلب تو نازل كرد. سوره شعراء، آيه 194.
(2)بگو هر كس كه دشمن جبريل است بايد بداند كه همو قرآن را به اذن خدا بر قلب تو نازل مي‌كند. سوره بقره، آيه 97.
(3)سوره يوسف، آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 109
از كلمه" من" كه براي ابتداء است استفاده مي‌كنيم. و كلمه" وراء" در اينجا به معناي پشت نيست، بلكه به معناي بيرون هر چيزي است كه محيط به آن چيز است، به شهادت كلام خداي تعالي كه مي‌فرمايد:" وَ اللَّهُ مِنْ وَرائِهِمْ مُحِيطٌ" «1» و اين قسم تكلم (تكلم از ما وراي حجاب) مانند تكلم خداي تعالي با موسي در كوه طور است كه در باره‌اش فرموده:" فَلَمَّا أَتاها نُودِيَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ" «2» و نيز از همين قسم است وحي‌هايي كه در عالم رؤيا به انبياء (ع) مي‌شده.
و قسم اول از تكلم تكلمي است كه خداي تعالي با پيامبر اسلام (ص) و بدون واسطه جبرئيل مي‌كرد كه در آن نه رسول ملكي، يعني جبرئيل، واسطه بود، و نه هيچ گونه حجابي كه فرض شود.
و چون وحي در تمامي اين اقسام مختلف منتسب به خداي تعالي است، لذا مي‌توان وحي را بطور مطلق به خداي تعالي نسبت داد و مستند به او كرد. ساده‌تر بگويم: مي‌توان در هر سه قسم از وحي گفت خدا چنين وحي كرده، بدون قيدي كه معين كند منظور كدام يك از اقسام وحي است. و به همين عنايت است كه تمامي اقسام وحي در كلام خداي تعالي به خدا مستند شده، و فرموده:" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلي نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ" «3» و نيز فرموده:
" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ إِلَّا رِجالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ" «4».
اين مطالب كه در تفسير آيه مورد بحث آورديم، مطالبي بود كه با كمك سياق از آيه استفاده نموديم، ولي مفسرين در تفسير آن بحث‌هايي دامنه‌دار و مشاجره‌هاي طولاني كرده‌اند كه ما از اشتغال به گفتگوي در باره آن صرفنظر كرديم، و خواننده خود مي‌تواند به تفاسير مفصل مراجعه نمايد.

[اشاره به وجه تعليل نزول وحي از جانب خداوند به اينكه او" علي حكيم" است]..... ص : 109

" إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكِيمٌ"- اين جمله تعليلي است براي مضمون آيه شريفه، مي‌فرمايد خداي تعالي به خاطر علو مقامي كه از خلق و نظام حاكم در آن دارد، بزرگتر از آن است كه مانند خلق كه با هم گفتگو مي‌كنند با خلق خود گفتگو كند، و به خاطر علو مقامش و حكمتش راه
__________________________________________________
(1)و خدا از ما وراي آنان محيط به ايشان است. سوره بروج، آيه 20.
(2)همين كه نزديك آن درخت آمد، از كرانه وادي ايمن كه در بقعه مباركه واقع است از درخت ندا شد. سوره قصص، آيه 30.
(3)ما به سوي تو وحي كرديم، هم چنان كه به نوح و انبياي بعد از او وحي كرديم. سوره نساء، آيه 163.
(4)قبل از تو نفرستاديم مگر مرداني كه به ايشان نيز وحي مي‌كرديم. سوره نحل، آيه 43. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 110
وحي را براي سخن گفتن با خلق اختيار كرده و اين بدان جهت است كه هدايت هر نوعي از مخلوقات به سوي سعادت خاص خودش كار خدا است، همانطور كه خودش فرموده:" الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" «1» و نيز فرموده:" وَ عَلَي اللَّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ" «2» و سعادت انسان كه راه سعادت خود را به وسيله علم و شعور طي مي‌كند اين است كه سعادت او را به او اعلام بدارد و او را به سنتي كه خود در زندگي انسانها جاري مي‌كند راهنمايي فرمايد، تا انسانها به آن برسند، و در اين راهنمايي تنها دلالت عقل كافي نيست، چون عقل همان طور كه گاهي راه را نشان مي‌دهد، گاهي هم به خطا مي‌رود، و به همين جهت خداي سبحان طريق وحي را برگزيد كه از هر خطايي مصون است. و ما در بيان اين حجت در چند جا از اين كتاب بحث مفصل كرده‌ايم.

[توضيح آيه:" وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا..." و بيان مراد از" روح" و وحي آن]..... ص : 110

" وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ..."
از ظاهر سياق برمي‌آيد كه كلمه" كذلك" اشاره باشد به آنچه در آيه قبلي بود كه وحي را به سه قسمت تقسيم مي‌نمود. روايات بسياري هم اين ظهور را تاييد مي‌كنند، چون در آن روايات آمده كه رسول خدا (ص) همانطور كه با وساطت جبرئيل- كه قسم سوم از وحي است- وحي الهي را مي‌گرفت، همچنين گاهي در خواب- كه از مصاديق قسم دوم است- آن را دريافت مي‌كرد، و گاهي هم بدون واسطه آن را تلقي مي‌فرمود كه همان قسم اول است.
ولي بعضي از مفسرين «3» گفته‌اند: كلمه مذكور اشاره به مطلق وحيي است كه بر انبياء نازل مي‌شده. البته اگر مراد از" روح" جبرئيل امين، و يا روح امري باشد- كه بيانش مي‌آيد- بايد همين معنا را قبول كرد.
و مراد از اينكه فرمود:" وحي كرديم به تو روحي را"- به طوري كه گفته‌اند- «4» همان وحي قرآن است، و صاحبان اين قول جمله" وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً..." را مؤيد گفتار خود گرفته، و گفته‌اند: به همين جهت بايد بگوييم مراد از روح، قرآن است.
ليكن دو اشكال بر اين تفسير متوجه است: اول اينكه هيچ شكي نيست در اين كه كلام در سياق بيان اين حقيقت است كه: اي پيامبر آنچه از معارف و شرايع كه هم خودت
__________________________________________________
(1)سوره طه، آيه 50.
(2)بر خداست كه راه وسط را نشان دهد. سوره نحل، آيه 9.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 9، ص 37.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 111
داري و هم مردم را به سوي آن دعوت مي‌كني از خود تو نيست، و تو چنان نبودي كه از پيش خودت آنها را دريابي، و به علم خودت كشف كني، بلكه هر چه از اين مقوله داري از ناحيه ما است كه به وسيله وحي بر تو نازل كرديم در اين معنا هيچ شكي نيست، و بنا بر اينكه سياق كلام سياق افاده اين معنا باشد اگر مراد از وحي كه وحي شده قرآن مي‌بود بايد در جمله" ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ" تنها به ذكر كتاب اكتفاء مي‌فرمود، چون مراد از كتاب قرآن است، و ديگر حاجتي به ذكر ايمان نبود، چون گفتن قرآن شامل ايمان هم مي‌شد.
اشكال دوم اينكه هر چند كه ممكن است قرآن را روح ناميد به اعتبار اينكه دلها را با هدايت خود زنده مي‌كند، هم چنان كه خودش فرموده:" إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ" «1» و نيز فرموده:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ" «2» و ليكن در آيه مورد بحث ديگر وجهي ندارد كه آن را مقيد به قيد" من أمرنا" كند، با اينكه از ظاهر كلام خداي تعالي برمي‌آيد كه روح از امر خداست، خلقي است از عالم علوي كه همراه فرشتگان در هنگام نازل شدن آنها مي‌باشد، هم چنان كه فرموده:" تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ" «3» و نيز فرموده:" يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِكَةُ صَفًّا" «4» و باز فرموده:" قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي" «5» و نيز فرموده:" وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ" «6» و نيز در جاي ديگر جبرئيل را روح الامين و نيز روح القدس خوانده، فرموده:" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ" «7» و" قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ" «8».
ممكن است از اشكال اول جواب داده شود به اينكه مقتضاي مقام هر چند همين بود كه به ذكر كتاب اكتفاء كند و ديگر نام ايمان را به ميان نياورد، و ليكن از آنجايي كه ايمان رسول خدا (ص) به جزئياتي كه از معارف و شرايع در كتاب هست، از لوازم نزول كتاب و غير منفك از آن است و از آثار حسنه آن است، لذا جا دارد كه ايمان را هم با
__________________________________________________
(1)سوره انفال، آيه 24.
(2)سوره انعام، آيه 122.
(3)فرشتگان در شب قدر با روح و به اذن پروردگار خود از هر امري را نازل مي‌كنند. سوره قدر، آيه 4.
(4)روزي كه ملائكه و روح به صف مي‌ايستند. سوره نبا، آيه 38.
(5)از تو از روح مي‌پرسند بگو روح از امر پروردگار من است. سوره اسري، آيه 85.
(6)ما او را به روح القدس تاييد كرديم. سوره بقره، آيه 87.
(7)روح الامين قرآن را نازل كرده. سوره شعراء، آيه 194.
(8)بگو روح القدس آن را از ناحيه پروردگارت نازل كرده. سوره نحل، آيه 102.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 112
كتاب ذكر كند، پس در حقيقت معناي آيه چنين مي‌شود" ما اين چنين كتابي بر تو نازل كرديم كه تو خودت نه كتابي مي‌دانستي چيست، و نه از ايمان و آثار حسنه‌اي كه در دلت از آن كتاب مي‌يابي اطلاعي داشتي".
و نيز ممكن است از اشكال دومي پاسخ داده شود به اينكه: هر چند معهود از كلام خداي تعالي در معناي روح همين است كه گفته شد، و ليكن در آيه مورد بحث هم اگر بخواهيم روح را بر همين معنا حمل كنيم و بگوييم: منظور، روح امري و يا جبرئيل است، باعث مي‌شود كه كلمه" أوحينا" را به معناي" ارسلنا" بگيريم (و آيه را چنين معنا كنيم:
ما اين چنين فرستاديم به سويت روحي را از امر خود)، چون روح به معناي روح امري و يا جبرئيل چيزي نيست كه قابل وحي باشد (و معنا ندارد مثلا بگوييم ما اين چنين فرشته‌اي را به سوي تو وحي كرديم). پس هيچ چاره‌اي نداريم مگر اينكه بگوييم مراد از وحي كردن ارسال و فرستادن است، و اين هم خيلي بعيد و ناجور است. پس آسان‌تر همين است كه بگوييم" روح" به معناي قرآن است نه اينكه ايحاء به معناي ارسال باشد. ولي با كمي دقت معلوم مي‌شود كه نه جواب اول درست است، و نه جواب دوم.
بعضي ديگر از مفسرين گفته‌اند: مراد از روح همان روح امري است، كه هميشه با ملائكه وحي بر انبياء نازل مي‌شود، هم چنان كه خودش فرموده:" يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ أَنْ أَنْذِرُوا" «1»، پس مراد از وحي كردن روح به سوي پيغمبر نازل كردن روح است بر آن جناب.
ممكن است براي توجيه اين وجه و اينكه چرا از" انزال" به" وحي كردن" تعبير كرده، بگوييم: چون كلمه" امر" به طوري كه آيه" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ" «2» بيان كرده، عبارت است از كلمه خدا، و روح هم از امر خدا و از كلمات خداست، هم چنان كه خودش فرموده:" قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي" «3»، پس روح كلمه خدا است، و آيه" إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلي مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ" «4» نيز مصدق اين معنا است، و
__________________________________________________
(1)خداي تعالي فرشتگان خود را همراه روحي از امر خود بر هر يك از بندگانش كه بخواهد به اين پيام نازل مي‌كند كه برخيزيد و بشر را انذار كنيد. سوره نحل، آيه 2.
(2)سوره يس، آيه 82.
(3)سوره اسري، آيه 85. [.....]
(4)مسيح، عيسي بن مريم فرستاده‌اي است از خدا و كلمه‌اي است از او كه به مريم القاءش كرد و روحي است از خدا. سوره نساء، آيه 171.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 113
نازل كردن كلمه خود تكليم و سخن گفتن است، پس چه عيبي دارد كه از انزال روح به ايحاء و وحي كردن تعبير كند، با اينكه انبياء (ع) در اعمالشان مؤيد به روح القدسند، و به وسيله همين روح است كه شرايع به آنان وحي مي‌شود همان طور كه فرموده:" وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ". و در تفسير آيه" وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ" «1» نيز به اين معنا اشاره كرديم.
ممكن هم هست اين اشكال را كه چرا از انزال و يا ارسال تعبير به ايحاء كرده اينطور از ميان ببريم كه كلمه" روحا" منصوب به نزع خافض است و ضمير" جعلناه" هم به قرآن بر مي‌گردد، گو اينكه كلمه" قرآن" قبلا ذكر نشده بود تا ضمير به آن برگردد، ولي از زمينه كلام و يا از كلمه" كتاب" فهميده مي‌شود آن وقت معنا چنين مي‌شود:" ما اين چنين قرآن را با روحي از خود به تو وحي كرديم تو خودت نه كتاب مي‌دانستي چيست و نه ايمان، و ليكن ما قرآن- و يا كتاب- را نوري قرار داديم..." ولي من هيچ مفسري را نديده‌ام كه آيه را اينطور توجيه كرده باشد.

[معناي اينكه فرمود:" تو- قبل از نزول وحي- كتاب و ايمان را نمي‌شناختي" و جمع آن با اينكه رسول اللَّه (ص) قبل از بعثت هم ايمان داشته است]..... ص : 113

" ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ"- قبلا گفتيم كه آيه شريفه در مقام بيان اين معنا است كه آنچه رسول خدا (ص) دارد، و مردم را هم بسويش مي‌خواند، همه از ناحيه خداي سبحان است، نه از ناحيه خودش، و آنچه خدا به وي موهبت فرموده به وسيله وحي بعد از نبوت بوده. بنا بر اين مراد از اين كه مي‌فرمايد:" تو خودت درايت و فهم حقايق كتاب را نداشتي" اين است كه معارف جزئي عقايد و شرايع عمليش را كه در كتاب آمده خودت قبلا نمي‌دانستي. و درست هم هست، براي اينكه خداي تعالي بعد از نبوت و وحي علم به اين جزئيات را به او داد. و مراد از اينكه فرمود:" و تو نمي‌دانستي ايمان چيست" اين است كه تو واجد ايمان و التزام تفصيلي به يك يك معارف حقه و اعمال صالح نبودي. و اگر بپرسي چرا ايمان را به اعمال صالح تفسير كردي؟ مي‌گوييم در قرآن كريم اين استعمال آمده، و فرموده:" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمانَكُمْ" «2».
پس معناي آيه چنين مي‌شود: تو قبل از وحي روح، علمي به كتاب و معارف و شرايعي كه در آن است نداشتي، و متصف به اين ايمان كه بعد از وحي دارا شدي نبودي، و ايمان و التزام به يك يك عقايد و اعمال ديني نداشتي. و بنا بر اين آيه مورد بحث منافات ندارد
__________________________________________________
(1)سوره انبياء، آيه 73.
(2)خدا چنان نبوده كه عمل شما را ضايع كند. سوره بقره، آيه 143.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 114
با اينكه آن جناب قبل از بعثت هم ايمان به خدا داشته باشد و اعمالش همه صالح باشد، چون آنچه در اين آيه نفي شده علم به تفاصيل و جزئيات معارفي است كه در كتاب آمده، و نيز التزام اعتقادي و عملي به آن معارف، معلوم است كه نفي علم و التزام تفصيلي ملازم با نفي التزام اجمالي به ايمان به خدا و خضوع در برابر حق نيست.
با اين بيان، استدلالي كه بعضي «1» به اين آيه كرده‌اند كه" رسول خدا (ص) قبل از بعثت ايمان نداشته" رد مي‌شود. و نيز ديگر محلي براي آن حرفي كه از بعضي نقل شده كه" رسول خدا (ص) قبل از بعثت هم تمامي كمالات علمي و عملي بعد از بعثت را داشته" باقي نمي‌ماند، چون با ظاهر آيه كه مي‌فرمايد:" تو قبلا نمي‌دانستي كتاب و ايمان چيست" منافات دارد.
و جاي هيچ شكي نيست كه حال رسول خدا (ص) قبل از بعثت با حال آن جناب در بعد از بعثت فرق داشته، آيه شريفه هم به همين فرق داشتن اشاره نموده، مي‌فرمايد: آنچه بعد از نبوت دارا شد خداي تعالي از طريق وحي به او داد، و خودش در آن دخالتي نداشته.
" وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا"- ضمير در كلمه" جعلناه" به روح برمي‌گردد. و مراد از اينكه فرمود" من نشاء" در فرضي كه مراد از روح قرآن باشد رسول خدا (ص) و مؤمنين به آن جناب خواهد بود، چون همه آنان از نور قرآن بهره‌مند شده و اهتداء مي‌يابند.
اين در صورتي است كه بگوييم مراد از كلمه" روح" قرآن باشد، و اما اگر مراد از آن، روح امري باشد، در آن صورت مراد از كلمه" من نشاء" تمامي انبياء و گروندگان از امت‌هايشان خواهد بود، چون خداي تعالي به وسيله وحي اين روح به انبياء دو كار انجام داده، يكي اينكه انبياء و امت‌هاي ايشان را به اين وسيله هدايت نموده، و ديگر اينكه انبياء را تسديد و تاييد نموده و به اعمال صالح هدايت و ارشاد فرموده است.
و بنا بر اين فرض، آيه شريفه در مقام تصديق رسول خدا (ص) مي‌باشد، آن جناب را در ادعاي رسالتش و اينكه كتابش از ناحيه خدا و به وحي او است تصديق مي‌كند. و نيز در ادعايش به اينكه خودش به آنچه مردم را بدان دعوت مي‌كند ايمان دارد، تصديق مي‌نمايد. پس در نتيجه آيه شريفه در معناي آيه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 58.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 115
" إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ تَنْزِيلَ الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ" «1» خواهد بود، چون اين آيه هم رسالت و ايمان آن جناب را تصديق مي‌كند.
" وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ"- اين جمله اشاره است به اينكه آنچه پيامبر اسلام مردم را به سويش هدايت مي‌كند صراط مستقيم است، و همان چيزي است كه خدا مردم را به سويش هدايت مي‌كند، پس هدايت خدا و رسول خدا (ص) يك هدايت است، و دعوتشان يك دعوت است.

[بيان اينكه صراط خدايي كه مالك آسمان‌ها و زمين است مستقيم و منتهي به سعادت مي‌باشد]..... ص : 115

" صِراطِ اللَّهِ الَّذِي لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ..."
اين آيه شريفه صراط مستقيم را كه رسول خدا (ص) مردم را به سويش دعوت مي‌كند، بيان مي‌نمايد، و در آن خدا را به" كسي كه آنچه در آسمانها و زمين است از آن او است" توصيف مي‌كند تا بفهماند دليل استقامت صراط خدا چيست، چون وقتي ملك هر چيزي از آن خداي تعالي باشد، قهرا مالك غايتي هم كه هر چيز به سوي آن غايت سير مي‌كند و سعادتي كه به سويش متوجه است نيز مي‌باشد. پس در نتيجه غايت و سعادت هر موجودي همان چيزي است كه خداي تعالي براي آن معين كرده، و راه به سوي آن سعادت و طريقي كه بايد سلوك كنند تا به سعادت خود برسند همان طريقي است كه خدا تشريع و بيان نموده، و احدي غير از خدا مالك هيچ چيز نيست تا براي مملوك خود غايتي معين و نهايتي مقرر نمايد. و يا براي رسيدن مملوكش به سعادت خاص خود راهي براي او تشريع كند. پس سعادتي كه خداي سبحان به سوي آن دعوت مي‌كند، سعادت حقيقي انسانها است، و راهي هم كه او بشر را به پيمودن آن دعوت نموده تا به سعادتشان منتهي كند، راه حقيقي و صراط مستقيم است.
" أَلا إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ". اين جمله بشر را به لازمه مالكيت خدا نسبت به آنچه در آسمانها و زمين است هشدار مي‌دهد، چون لازمه اين مالكيت اين است كه امور خلق كه مملوك اويند نيز راجع به وي باشد، و لازمه اين هم آن است كه راهي هم كه خلق پيش مي‌گيرد و روشي كه در زندگي طي مي‌كند- از آنجا كه آن نيز يكي از امور خلق است- راجع به او باشد، پس تنها صراط مستقيم صراط اوست. و اگر به جاي اينكه بفرمايد" الا الي اللَّه مصير الامور" فرمود:" تَصِيرُ الْأُمُورُ" و به مضارع تعبير فرمود، براي افاده استمرار بود، و
__________________________________________________
(1)تو (اي محمد) از پيغمبران خدايي (كه از جانب حق) به راه راست فرستاده شدي، (اين قرآن تو كتابي است كه) از جانب خداي مقتدر مهربان نازل شده است. سوره يس، آيه 3- 5.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 116
مي‌خواهد بفهماند برگشت امور خلق به خداي تعالي دائمي است.
و در اين جمله علاوه بر هشداري كه بيانش گذشت، اشعاري هم به علت وحي و تكلم الهي دارد، چون وقتي بنا شد مصير اشياء و بازگشت مخلوقات به سوي خدا باشد لا جرم براي هر نوع از انواع موجودات راه مخصوصي است به سوي خدا كه بايد آن راه را طي كند، و بر خداست كه هر نوعي را به سوي راه مخصوص به خودش هدايت فرمايد و او را به سوي غايت و هدفش راه نمايد، هم چنان كه فرموده:" وَ عَلَي اللَّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ" «1» و همين خود سخن گفتني است از خدا با هر نوعي از انواع موجودات، به زباني كه مناسب با ذات آن است، كه وقتي آن را با انسان مقايسه كنيم، نامش را وحي و ارسال رسول مي‌گذاريم.
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند: تعبير به مضارع در جمله" تَصِيرُ الْأُمُورُ" به منظور اين است كه بر آينده دلالت كند، نه استمرار، و منظور اين است كه بفهماند در آينده يعني در قيامت بازگشت همه به سوي خداست، و اين خود وعده خيري است براي راه يافتگان به سوي صراط مستقيم، و تهديد و وعيدي است براي گمراهان از آن صراط، ولي وجه اول روشن‌تر است.

بحث روايتي [(رواياتي در باره اقسام وحي نازل بر پيامبر (ص)، ايمان آن حضرت قبل از بعثت و...)]..... ص : 116

در الدر المنثور است كه بخاري و مسلم و بيهقي از عايشه روايت كرده‌اند كه: حارث بن هشام از رسول خدا (ص) پرسيد: چگونه بر تو وحي مي‌شود؟ فرمود:
گاهي فرشته‌اي نزدم مي‌آيد به صورت صلصله جرس كه در پيش رويم صدا مي‌كند و من از صداي او آنچه را كه مي‌خواهد بفهماند حفظ مي‌كنم، و اين قسم وحي از هر قسم ديگري بر من سخت‌تر است. و گاهي فرشته‌اي به صورت مردي نزدم ظاهر مي‌شود و با من حرف مي‌زند و من سخنانش را حفظ مي‌كنم.
عايشه مي‌گويد: من خود ديده‌ام كه گاهي در روزهاي بسيار سرد، وحي بر آن جناب نازل مي‌شد و چون از او جدا مي‌شد با اينكه روز سردي بود عرق از پيشاني مباركش سرازير مي‌گرديد «3».
__________________________________________________
(1)و بر خداست بيان راه عدل و راستي. سوره نحل، آيه 9.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 38.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 13.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 117
و در كتاب توحيد به سند خود از زراره روايت كرده كه گفت: به امام صادق (ع) عرضه داشتم: فدايت شوم! آن غشي كه به رسول خدا (ص) هنگام نزول وحي دست مي‌داده چگونه بوده است؟ زراره مي‌گويد: امام (ع) فرمود: اين در آن قسم وحي بوده كه بين آن جناب و خداي تعالي هيچ واسطه‌اي نبوده، و خداي تعالي خودش براي آن جناب تجلي مي‌كرده. مي‌گويد سپس امام در حالي كه اظهار خشوع مي‌كرد فرمود: اين همان نبوت است اي زراره «1».
و در علل الشرائع به سند خود از ابن ابي عمير، از عمرو بن جميع، از ابي عبد اللَّه (ع) روايت كرده كه فرمود: جبرئيل هر وقت بر آن جناب نازل مي‌شد مانند يك غلام پيش رويش مي‌نشست، و هر وقت هم داخل مي‌شد اجازه مي‌گرفت «2».
و شيخ در امالي به سند خود از ابي عمير، از هشام بن سالم، از امام صادق (ع) روايت آورده كه گفت: يكي از اصحاب ما به آن جناب عرضه داشت: اصلحك اللَّه، رسول خدا (ص) گاهي در حال طبيعي مي‌فرمود: جبرئيل چنين گفت، و يا مي‌فرمود: اين جبرئيل است كه مرا دستور مي‌دهد چنين كنم، و گاهي هم براي گرفتن وحي بي هوش مي‌شد، چرا چنين بود؟ امام صادق (ع) در پاسخش فرمود: هر وقت مستقيما و بدون وساطت جبرئيل به آن جناب وحي مي‌شد، آن حالت به آن جناب دست مي‌داد، به خاطر اينكه گرفتن وحي از خداي تعالي سنگين و دشوار بود. و هر وقت جبرئيل بين خداي تعالي و آن جناب واسطه مي‌شد آن حالت دست نمي‌داد، و در حال طبيعي مي‌فرمود: جبرئيل به من چنين گفت. و يا مي‌فرمود: اين جبرئيل است كه چنين مي‌گويد.
و در كتاب بصائر از علي بن حسان، از ابن بكير، از زراره، روايت آمده كه گفت:
من از امام باقر (ع) از اين كه چه كسي رسول و چه كسي نبي و چه كسي محدث است پرسيدم؟ فرمود: رسول كسي است كه جبرئيل نزدش مي‌آيد و با او رو در رو سخن مي‌گويد و او جبرئيل را مي‌بيند، همانطور كه شما طرف صحبت خود را مي‌بينيد و با او حرف مي‌زنيد، چنين كسي را رسول مي‌گويند. و اما نبي عبارت است از كسي كه جبرئيل را در خواب مي‌بيند، مانند خوابي كه ابراهيم (ع) ديد (كه فرزند خود را قرباني مي‌كند) و نظير رسول خدا (ص) كه بسيار مي‌شد خواب سبكي او را مي‌گرفت، و در آن حالت جبرئيل نزدش مي‌آمد، اين را نبي مي‌گويند، كه گاهي نبوت با
__________________________________________________
(1)توحيد صدوق، ص 115.
(2)علل الشرائع، ص 7.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 118
رسالت هم جمع مي‌شود، مانند رسول خدا (ص) كه هم رسول بود و جبرئيل را در بيداري رو در روي خود مي‌ديد و با او سخن مي‌گفت، و هم نبي بود و جبرئيل را در خواب مي‌ديد. و اما محدث عبارت است از كسي كه كلام فرشته را مي‌شنود و با او سخن مي‌گويد، ولي او را نمي‌بيند، نه در خواب و نه در بيداري «1» مؤلف: در معناي اين روايت روايات ديگري نيز هست.
و در كتاب توحيد به سند خود از محمد بن مسلم و محمد بن مروان، از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) تشخيص نمي‌داد كه اين شخصي كه با او سخن مي‌گويد جبرئيل و از طرف خدا است، مگر به توفيق «2».
و در تفسير عياشي از زراره روايت آورده كه گفت: به امام صادق (ع) عرضه داشتم: چطور رسول خدا (ص) هنگامي كه پيامي از ناحيه خدا به سويش مي‌آمد از اين معنا نمي‌ترسيد كه اين پيام از طرف ابليس باشد، و اين شيطانست كه در قلب او مداخله مي‌كند؟ امام (ع) فرمود: خداي تعالي وقتي بنده‌اي را رسول خود مي‌سازد سكينت و وقار بر او نازل مي‌كند، در نتيجه پيام‌آور خدا نزدش مي‌آيد و رسول او را به چشم مي‌بيند، همان طور كه اشخاص ديگر را به چشم مي‌بيند.
و در كافي به سند خود از ابي بصير روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) از كلام خداي تبارك و تعالي پرسيدم كه مي‌فرمايد:" وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ" فرمود: روح عبارت است از خلقي كه در ميان خلائق از جبرئيل و ميكائيل هم بزرگتر است، و اين روح همواره با رسول خدا (ص) و ائمه بعد از آن جناب هست، و كارش تسديد و تاييد آن حضرات است «3».
مؤلف: در معناي اين حديث تعدادي روايت هست كه در بعضي از آنها آمده كه آن روح از ملكوت است. صاحب تفسير روح المعاني مي‌گويد:" طبرسي از حضرت ابي جعفر و ابي عبد اللَّه روايت كرده كه مراد از اين روح، فرشته‌اي است بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل كه همواره با رسول خدا (ص) بوده و هيچ گاه به آسمان صعود نمي‌كرده. و اين حرف در نهايت غرابت و شگفتي است، و احتمال مي‌رود كه استنادش به اين دو امام درست نباشد" «4».
__________________________________________________
(1)بصائر الدرجات، ص 371.
(2)توحيد صدوق، ص 242.
(3)اصول كافي، ج 1، ص 273.
(4)روح المعاني، ج 25، ص 58. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 119
و ما براي روشن شدن مطلب عين كلام طبرسي در مجمع البيان را نقل مي‌كنيم:" از ابي جعفر و ابي عبد اللَّه (ع) روايت شده كه فرمودند: روح هرگز به آسمان صعود نكرده، و همواره در ما هست" «1».
و اما اينكه صاحب روح المعاني آن را غريب و شگفت خوانده شگفتي در سخن خود او است كه هيچ دليلي بر درست نبودن اين حديث نياورده. علاوه بر اينكه خود او تسديد و تاييد كردن اين روح را در باره غير رسول خدا (ص) يعني بعضي از افراد امت قبول كرده، آن وقت چطور آن را در باره رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت انكار مي‌كند؟ و خواننده اگر بخواهد به اعتراف وي در باره تسديد روح اطلاع يابد، بايد به تفسير روح المعاني در قسم اشاراتش مراجعه نمايد.
و در نهج البلاغه آمده:" و خداي تعالي از روزي كه رسول خدا (ص) از شير گرفته شد، بزرگترين فرشته خود را قرين او ساخت تا آن جناب را شب و روز به طريق مكارم و به سوي محاسن اخلاق عالم سوق دهد" «2».
و در الدر المنثور است كه ابو نعيم- در كتاب دلائل- و ابن عساكر از علي (ع) روايت كرده‌اند كه گفت: شخصي از رسول خدا (ص) پرسيد: آيا هيچ بتي را پرستيده‌اي؟ فرمود: نه. پرسيدند هيچ شراب نوشيده‌اي؟ فرمود: هرگز.
من از اولين روز زندگي‌ام همين مقدار را مي‌دانستم كه اين عقايدي كه مردم دارند كفر است، ولي نمي‌دانستم كتاب و ايمان چيست. در اينجا بود كه آيه شريفه" ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ" نازل شد «3».
و در كافي به سند خود از ابي عمرو زبيري، از امام صادق (ع) روايتي آورده كه در ضمن آن در ضمير آيه" وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" فرمود: يعني تو مردم را به سوي صراط مستقيم دعوت مي‌كني «4».
و در كافي به سند خود از جابر از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه گفت: از آن جناب شنيدم كه فرمود: قرآني به دريا افتاد، ديدند كه تمامي آياتش سياه شده، جز اين آيه كه مي‌فرمايد:" أَلا إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ" «5».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 37.
(2)نهج البلاغه صبحي الصالح، ص 300.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 13.
(4)كافي، ج 5، ص 13.
(5)اصول كافي، ج 2، ص 632.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 120

(43)سوره زخرف مكي است و هشتاد و نه آيه دارد (89)..... ص : 120

[سوره الزخرف (43): آيات 1 تا 14]..... ص : 120

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
حم (1) وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ (2) إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (3) وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ (4)
أَ فَنَضْرِبُ عَنْكُمُ الذِّكْرَ صَفْحاً أَنْ كُنْتُمْ قَوْماً مُسْرِفِينَ (5) وَ كَمْ أَرْسَلْنا مِنْ نَبِيٍّ فِي الْأَوَّلِينَ (6) وَ ما يَأْتِيهِمْ مِنْ نَبِيٍّ إِلاَّ كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ (7) فَأَهْلَكْنا أَشَدَّ مِنْهُمْ بَطْشاً وَ مَضي مَثَلُ الْأَوَّلِينَ (8) وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ خَلَقَهُنَّ الْعَزِيزُ الْعَلِيمُ (9)
الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ مَهْداً وَ جَعَلَ لَكُمْ فِيها سُبُلاً لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ (10) وَ الَّذِي نَزَّلَ مِنَ السَّماءِ ماءً بِقَدَرٍ فَأَنْشَرْنا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذلِكَ تُخْرَجُونَ (11) وَ الَّذِي خَلَقَ الْأَزْواجَ كُلَّها وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْفُلْكِ وَ الْأَنْعامِ ما تَرْكَبُونَ (12) لِتَسْتَوُوا عَلي ظُهُورِهِ ثُمَّ تَذْكُرُوا نِعْمَةَ رَبِّكُمْ إِذَا اسْتَوَيْتُمْ عَلَيْهِ وَ تَقُولُوا سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ (13) وَ إِنَّا إِلي رَبِّنا لَمُنْقَلِبُونَ (14)

ترجمه آيات..... ص : 120

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر.
حم (1).
سوگند به كتاب روشنگر (2).
كه ما آن را خواندني عربي كرديم، شايد تعقل كنيد (3).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 121
و سوگند كه اين خواندني قبلا در ام الكتاب نزد ما بود، كه مقامي بلند و فرزانه دارد (4).
آيا به جرم اينكه شما مردمي اسرافگريد از فرستادن قرآن به سوي شما صرفنظر كنيم (5).
و چه بسا انبيايي كه در اقوام گذشته فرستاديم (6).
اقوامي كه هيچ پيغمبري به سويشان نيامد مگر آنكه مسخره‌اش كردند (7).
و ما نيرومندتر آنها را هلاك كرديم كه داستان آنها (در سوره‌هاي پيش) گذشت (8).
و اگر از اين بت‌پرستان بپرسي چه كسي آسمانها و زمين را آفريده قطعا مي‌گويند: خداي عزيز عليم (9).
خدايي كه زمين را براي شما گهواره كرد، و در آن برايتان راهها قرار داد، تا شايد به مقاصد خود راه يابيد (10).
و همان خدايي كه آب را به اندازه از آسمان نازل كرد، پس به وسيله آن آب، سرزميني مرده را زنده كرديم، شما هم همين طور سر از خاك در مي‌آوريد (11).
و آن خدايي كه همه جفت‌ها را او آفريد، و برايتان از كشتي‌ها و چارپايان مركب درست كرد (12).
تا بر پشت آنها قرار گيريد، و آن گاه هنگام قرار گرفتن بر پشت آنها به ياد نعمت پروردگارتان افتيد، و بگوييد: منزه است آن خدايي كه اين مركب را براي ما مسخر كرد، و گر نه ما نمي‌توانستيم آن را رام خود كنيم (13).
و ما به يقين به سوي پروردگارمان برمي‌گرديم (14).

بيان آيات [مفاد و غرض كلي سوره مباركه زخرف]..... ص : 121

اشاره

اين سوره بطوري كه آغاز و انجام آن و نيز مطالبي كه بين اين آغاز و انجام فاصله شده شهادت مي‌دهد، در مقام انذار و هشدار دادن بشر است، مگر شش آيه آن كه از جمله" إِلَّا الْمُتَّقِينَ يا عِبادِ لا خَوْفٌ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ" آغاز مي‌شود، كه اين شش آيه استطرادي (و از باب حرف حرف مي‌آورد) در وسط آيات سوره قرار گرفته.
در اين سوره اين معنا را خاطر نشان مي‌سازد كه سنت الهي بر اين جريان يافته كه انبياء و رسولاني برگزيند، و كتاب و ذكري بر آنان نازل كند، و هيچگاه اسراف و افراط مردم در قول و فعلشان او را از اين كار باز نمي‌دارد، بلكه همواره رسولان و انبيايي فرستاده، و استهزاء كنندگان و تكذيب كنندگان ايشان را هلاك نموده، و سپس به سوي آتشي جاودانه سوق داده است.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 122
و در اين بيان نخست مساله ارسال رسل را به طور اجمال ذكر مي‌كند، و سپس از بين آنان ابراهيم و سپس موسي و آن گاه عيسي (ع) را نام مي‌برد، و مطالبي از اسراف كفار نقل نموده، از آن جمله يكي از مهمترين گفتار آنان را كه مي‌گفتند خداي سبحان فرزند گرفته، و ملائكه دختران او هستند ذكر مي‌كند. و اين بدان جهت است كه نسبت به خصوص اين عقيده و رد آن عنايت داشته، و به همين جهت آن را مكرر نقل مي‌كند و جواب مي‌گويد، و گويندگان آن را به عذاب تهديد مي‌كند، البته در اين سوره حقايق متفرق ديگري نيز هست.
و اين سوره به شهادت مضامينش در مكه نازل شده، مگر آيه" وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا..." كه هنوز براي ما ثابت نشده كه در مكه نازل شده، و به زودي در باره‌اش سخن خواهيم گفت- ان شاء اللَّه تعالي.
" وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ" از ظاهر اين جمله برمي‌آيد كه سوگند است، و جواب آن جمله" إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا"- تا آخر دو آيه- مي‌باشد. و اينكه قرآن را كتابي مبين خوانده، بدين جهت است كه قرآن طريق هدايت را ظاهر مي‌كند، هم چنان كه فرموده:" وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ" «1» و يا بدين جهت است كه خودش ظاهر و روشن است، و نقطه ضعفي در آن نيست، هم چنان كه در اين باره نيز فرموده:" ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ" «2».
" إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ" ضمير در" جَعَلْناهُ" به كتاب برمي‌گردد، و معناي" قُرْآناً عَرَبِيًّا" اين است كه اين كتابي است كه به لغت عربي قرائت مي‌شود." لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ" اين جمله غايت و غرض جعل آن كتاب را بيان مي‌كند.
و همين كه اميد تعقل و فهميدن مردم را غايت و غرض جعل مذكور قرار داده، خود شاهد بر اين است كه قرآن قبل از آنكه به زبان عربي درآيد، در مرحله‌اي از كينونت (هستي) وجود داشته كه در آن مرحله عقول بشر دسترسي بدان نداشته، با اينكه كار عقل اين است كه هر امر فكري و مساله ذهني را درك كند، هر چند كه آن مساله در نهايت درجه دقت و لطافت باشد.
__________________________________________________
(1)ما اين كتاب را بر تو نازل كرديم در حالي كه بيانگر هر چيزي است. سوره نحل، آيه 89.
(2)سوره بقره، آيه 2.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 123
در نتيجه از اين آيه فهميده مي‌شود كه كتاب بر حسب موطن نفس الامري و واقعيتش ما فوق فكر و اجنبي از عقول بشري است، و خداي تعالي آن را از آن موطن پايين آورده، و در خور فهم بشر كرده، و به لباس واژه عربيت درآورده، به اين اميد كه عقول بشر با آن انس بگيرد و حقايقش را بفهمد. و چون استعمال كلمه" اميد" در باره خداي تعالي صحيح نيست، لا جرم بايد گفت اميد قائم به مقام و يا به مخاطب است، نه به خود گوينده، كه خداي تعالي است.

[شرح مراد از اينكه در وصف قرآن فرمود:" وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ"]..... ص : 123

" وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ" اين جمله آنچه را كه آيه قبلي بيان مي‌كرد تاكيد نموده و روشن مي‌سازد، و آن اين بود كه قرآن كريم در موطن اصليش ما فوق تعقل عقول است. ضمير در" انه" به كتاب بر مي‌گردد. و مراد از" ام الكتاب" لوح محفوظ است، هم چنان كه آيه" بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ" «1» به آن تصريح دارد. و اگر لوح محفوظ را" ام الكتاب" ناميده، بدين جهت است كه لوح محفوظ ريشه تمامي كتب آسماني است، و هر كتابي آسماني از آن استنساخ مي‌شود.
و اگر كلمه" قرآن" را مقيد به قيد" ام الكتاب" و" لدينا" كرد، صرفا به منظور توضيح است، نه احتراز. ساده‌تر بگويم: براي اين بود كه بفرمايد قرآن همان كتابي است كه نزد ما است، نه اينكه بفرمايد قرآن دو تا است يكي نزد ما و يكي هم نزد ديگري.
و معناي آيه اين است: قرآن كريم در حالي كه در ام الكتاب و نزد ما بوده و همواره هست هر آينه بلند مرتبه و سرشار از حكمت است. و به زودي- ان شاء اللَّه- در اواخر سوره جاثيه گفتاري در معناي ام الكتاب خواهد آمد.
و مراد از اينكه فرمود:" لعلي" به طوري كه از مفاد آيه قبلي استفاده مي‌شود اين است كه قرآن در آن حال كه در ام الكتاب بود قدر و منزلتي رفيع‌تر از آن داشت كه عقول بتوانند آن را درك كنند. و مراد از اين كه فرمود" حكيم" اين است كه قرآن در ام الكتاب يك پارچه بوده است، و مانند قرآن نازل شده مفصل و جزء جزء و سوره سوره و آيه آيه و جمله جمله و كلمه كلمه نبوده. اين معنا را از آيه شريفه" كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ" «2» نيز استفاده مي‌كنيم.
و اين دو صفت، يعني صفت" علي" و" حكيم"، دلالت مي‌كنند بر اين كه
__________________________________________________
(1)بلكه آن قرآن مجيد است كه در لوح محفوظ بود. سوره بروج، آيه 22.
(2)سوره هود، آيه 1.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 124
ام الكتاب، فوق عقول بشري باشد، چون عقل بشر در فكر كردنش تنها مي‌تواند چيزهايي را بفهمد كه در آغاز از قبيل مفاهيم و الفاظ بوده باشد، و از مقدماتي تصديقي تركيب شده باشد كه هر يك مترتب بر ديگري است، مانند آيات و جملات قرآني. و اما چيزي كه ما وراي مفاهيم و الفاظ است، و قابل تجزي به اجزاء و فصول نيست، عقل راهي به درك آن ندارد.
پس حاصل معناي اين دو آيه اين شد: كتاب در نزد ما در لوح محفوظ مقامي رفيع دارد و داراي احكام و اتقاني است كه به خاطر همان مقام رفيع و آن احكام و اتقان عقول دسترسي بدان ندارد، و ما آن را نازل و در خور درك عقول كرديم، يعني آن را خواندني و عربي كرديم، باشد كه مردم آن را بفهمند.
در اينجا ممكن است كسي بگويد از ظاهر جمله" لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ" برمي‌آيد كه فهميدن اين قرآن عربي براي مردم ممكن است و ما مي‌توانيم اين كتاب را كه نازل و در خور فهم بشر شده است و به صورت كتابي عربي درآمده بخوانيم و تعقل كنيم، حال يا اين است كه اين درك و تعقل ما از قرآن عين همان چيزي است كه در ام الكتاب است و مطابقت تام و تمام دارد، و يا اين است كه كاملا مطابق آن نيست.
قسمت دوم قطعا باطل است، براي اينكه خود خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ"- قرآن در ام الكتاب است و نيز مي‌فرمايد:" بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ" «1» و مي‌فرمايد:" إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ" «2»، پس قهرا درك قرآن درك همان است كه در ام الكتاب و در لوح محفوظ و در كتاب مكنون است.
پس از آن دو احتمال تنها احتمال اول را مي‌توانيم بپذيريم، و بگوييم آنچه از قرآن مي‌فهميم همان است كه در ام الكتاب است، و با اين حال ديگر چه معنا دارد كه گفته شود قرآن عربي كه نزد ما است قابل درك هست، ولي آنكه در ام الكتاب و نزد خدا است قابل درك و تعقل نيست؟
در پاسخ مي‌گوييم از كجا كه نسبت بين قرآني كه نزد ما است و آنچه در ام الكتاب است نسبت مثل و ممثل نباشد، مثل هم عين ممثل هست، اما آن كس كه چيزي برايش ممثل شده، از آن ممثل به جز مثل را نمي‌فهمد و راهي براي درك حقيقت ممثل ندارد- دقت فرماييد-.
__________________________________________________
(1)سوره بروج، آيه 21 و 20.
(2)سوره واقعه، آيه 78.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 125
از آنچه گذشت روشن گرديد كه وجوهي كه مفسرين در تفسير دو وصف" علي" و" حكيم" آورده‌اند ضعيف است، مثل كلام بعضي «1» از ايشان كه گفته‌اند: مراد از" علي" بودن قرآن اين است كه در بلاغتش عالي و روشنگر هر چيزي است كه مردم بدان محتاجند. و يا گفته‌اند: «2» معنايش اين است كه قرآن بر هر كتابي ديگر برتري و علو دارد، چون اعجازي خاص به خود دارد، و ناسخ هر كتاب ديگر است و هيچ كتابي نسخش نمي‌كند. و يا گفته‌اند «3» " علي" يعني اينكه ملائكه و مؤمنين آن را تعظيم مي‌كنند.
و مثل كلام بعضي «4» ديگر كه در معناي كلمه" حكيم" گفته‌اند: يعني حكمت بالغه را اظهار مي‌دارد. و يا گفته‌اند: «5» قرآن جز با حكمت منطبق نمي‌شود، و جز حق و صواب نمي‌گويد، پس در حقيقت توصيف آن به وصف حكيم توصيفي است مجازي و به منظور مبالغه.
ضعف اين وجوه با دقت در مفاد آيه قبلي روشن مي‌شود، و نيز روشن مي‌شود كه با نزول و در خور فهم بشري ساختن، ام الكتاب، قرآني عربي شده است.
" أَ فَنَضْرِبُ عَنْكُمُ الذِّكْرَ صَفْحاً أَنْ كُنْتُمْ قَوْماً مُسْرِفِينَ" استفهام در اين آيه انكاري است، و حرف" فاء" كه بر كلمه" نضرب" درآمده، براي اين است كه بفهماند مضمون اين جمله فرع و نتيجه مطالب گذشته است، و معناي" ضرب الذكر عنهم" برگرداندن روي سخن از ايشان است.
در مجمع البيان گفته: ريشه اصلي اين جمله اين بوده كه سواره وقتي بر مركب خود سوار مي‌شود، و مي‌خواهد آن را به طرف ديگر متوجه كند، با تازيانه يا چوب دستيش آن را مي‌زند تا متوجه طرفي كه او مي‌خواهد بشود، كه در باره اين عمل مي‌گفتند" صرفه عنه" حيوان را از آن سو منصرف كرد. و يا مي‌گفتند" عدل عنه" و سپس به جاي آن دو كلمه،" ضربه" را استعمال كردند «6».
كلمه" صفح" به معناي اعراض است، و در جمله مورد بحث كلمه" صفحا" مفعول له است. احتمال هم دارد كه" صفح" به معناي جانب و طرف باشد. و در جمله" أَنْ كُنْتُمْ" حرف جر حذف شده، و تقديرش" لان كنتم" باشد و اين جار و مجرور متعلق باشد به جمله" أَ فَنَضْرِبُ".
و معناي آيه اين است كه: آيا ذكر را كه همان كتابي است كه عربي و خواندنيش
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4 و 5 و 6)مجمع البيان، ج 9، ص 39.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 126
كرديم تا تعقلش كنيد، از شما برگردانيم به خاطر اينكه شما مردمي اسرافگريد؟ و يا معنايش اين است كه: آيا قرآن را از شما به سويي ديگر برگردانيم به خاطر اينكه شما اسرافگريد؟ يعني ما بصرف اسرافگري شما اين كار را نمي‌كنيم." وَ كَمْ أَرْسَلْنا مِنْ نَبِيٍّ فِي الْأَوَّلِينَ وَ ما يَأْتِيهِمْ مِنْ نَبِيٍّ إِلَّا كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ" كلمه" كم" براي تكثير است، يعني" و چه بسا" و منظور از كلمه" اولون" امت‌هاي گذشته است. و جمله" وَ ما يَأْتِيهِمْ..." حال است، و عامل آن جمله" أَرْسَلْنا" است.
اين دو آيه و آيه بعد آن در مقام تعليل آيه قبل است، مي‌فهماند كه چرا ذكر را از ايشان برنگردانيد، و چرا از نازل كردن قرآن صرفنظر نكرد. به اين بيان كه صرف اينكه شما مردمي اسرافگر و متجاوز هستيد ما را از اجراي سنت الهي‌مان كه همان سنت هدايت از طريق وحي است باز نمي‌دارد، چون اعراض شما براي ما تازگي ندارد، چه بسيار پيامبراني در امت‌هاي گذشته فرستاديم، در حالي كه هيچ پيامبري برايشان نيامد مگر آنكه او را استهزاء كردند، و كار بدين جا منجر شد كه آنها را هلاك كرديم، با اينكه خيلي نيرومندتر از شما بودند. آري آنها را هلاك كرديم، نه اينكه از كار خود دست برداريم.
پس همانطور كه عاقبت اسراف و استهزاء آنان هلاكت خود آنان بود، نه دست برداري ما از سنت خود، همچنين عاقبت اسرافگري شما هم هلاكت شما است.
پس در حقيقت اين آيات سه‌گانه وعده‌اي به رسول خدا و تهديدي به قوم آن جناب است.
" فَأَهْلَكْنا أَشَدَّ مِنْهُمْ بَطْشاً وَ مَضي مَثَلُ الْأَوَّلِينَ" راغب مي‌گويد: كلمه" بطش" به معناي اين است كه چيزي را با صولت بگيري «1». و در آيه مورد بحث التفاتي از خطاب در آيه قبل" أَ فَنَضْرِبُ عَنْكُمُ"، به غيبت" منهم" به كار رفته. و گويا وجه اين التفات اين باشد كه چون ديده مردم اسرافگر از تهديد" فاهلكنا" عبرت نمي‌گيرند، روي سخن را كه تا كنون با خود اسرافگران بود از آنان برگردانيده و متوجه رسول خود كرده، تا هم تعريضي به آنها كرده باشد و هم زمينه را براي جمله" وَ مَضي مَثَلُ الْأَوَّلِينَ" فراهم نموده باشد. مؤيد آن جمله" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ" است كه خطاب را متوجه رسول خود كرده.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" بطش".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 127
و در نتيجه معناي آيه چنين مي‌شود: ما اقوامي نيرومندتر از ايشان را هلاك كرديم. و داستان آن گذشتگان در سوره‌هايي كه قبل از اين سوره نازل شد گذشت كه چگونه كيفر استهزاي خود را ديدند.

[احتجاج بر ربوبيت و يگانگي خداي تعالي با ذكر بخشي از آيات تكويني او]..... ص : 127

" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ خَلَقَهُنَّ الْعَزِيزُ الْعَلِيمُ" در اين آيه و آيات بعدش- تا شش آيه- بر ربوبيت خداي تعالي و يگانگي‌اش در ربوبيت احتجاج شده، و اشاره‌اي هم به مساله معاد شده و اعترافشان را به اينكه خدا خالق هر چيز است سندي قرار داده بر بطلان اسرافگريشان، و گوشه‌هايي از كار خلقت را- مانند: او است كه زمين را گهواره خلق كرده، و در آن راههايي قرار داده و بارانهايي نازل مي‌كند- كه در عين حال تدبير امور بندگان هم هست دليل قرار مي‌دهد بر اينكه پس غير از خدا مالك و مدبري براي امور خلق نيست، پس تنها رب او است و غير او ربي نيست.
و با اين بيان روشن مي‌گردد كه آيه مورد بحث مقدمه و زمينه‌چيني است براي مضمون آيات بعد- و همانطور كه گفتيم- بر ربوبيت و يگانگي خدا در آن احتجاج مي‌كند. و در اين كتاب مكرر گذشت كه وثنيت منكر اين معنا نيست كه صنع و ايجاد تنها كار خداي تعالي است، بلكه تنها تدبير را مستند به غير خدا مي‌كند.
" الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ مَهْداً وَ جَعَلَ لَكُمْ فِيها سُبُلًا لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ" يعني: خدا آن كسي است كه زمين را براي شما طوري آفريد كه در دامن آن پرورش يابيد، آن طور كه اطفال در گهواره تربيت شده و نشو و نما مي‌كنند، و برايتان در زمين راه‌ها و بزرگراه‌هايي درست كرد تا به وسيله آنها به سوي مقاصد خود راه يافته و هدايت شويد.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند معناي" لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ" اين است كه: شايد شما به معرفت خدا و توحيد در عبادتش راه يابيد.
ولي معناي اول روشن‌تر است.
در اين آيه شريفه بعد از التفاتي كه در دو آيه قبل از خطاب به غيبت شده بود، دوباره التفاتي از غيبت به خطاب شده، و بعد از آنكه در دو آيه قبل مردم غايب فرض شده بودند و روي سخن را متوجه رسول خدا (ص) كرده بود، در اين آيه دوباره روي سخن را متوجه مردم كرده، هم چنان كه در آغاز سوره هم متوجه ايشان بود.
و بعيد نيست وجه آن، عنايتي باشد كه به اين نكته داشته كه از مشركين اين اعتراف
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 67. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 128
را بگيرد كه غير از خدا خالقي نيست. آن گاه اين معنا را ضميمه آن كند كه تدبير نيز از خلقت است، و نتيجه بگيرد كه مرام وثنيت كه مرام شما مخاطبين است داراي تناقض است، از يك سو خالق را منحصرا خدا مي‌دانيد، و از سوي ديگر از ناداني خود تدبير را كار غير خدا مي‌دانيد.
" وَ الَّذِي نَزَّلَ مِنَ السَّماءِ ماءً بِقَدَرٍ فَأَنْشَرْنا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذلِكَ تُخْرَجُونَ" در اين آيه شريفه، نازل كردن آب از آسمان را مقيد كرده به قيد" قدر" تا اشاره كرده باشد به اينكه نازل شدن باران عبث و بي حساب نيست، بلكه از اراده و تدبير خدا ناشي مي‌شود. و كلمه" أنشرنا" ماضي، از مصدر" انشار" و به معناي احياء است. و كلمه" ميتا" مخفف ميت- با تشديد- است. و اگر كلمه" بلده" را با كلمه" ميت" توصيف كرده و فرموده" شهري مرده" تنها بدين اعتبار است كه شهر براي خود مكاني است، چون همان طور كه زراعت مرده و زنده دارد، شهر را هم مي‌توان متصف به اين دو صفت كرد، چون گفتيم شهر نيز مكان و سرزميني است.
در اين آيه در آغاز، خداي تعالي غايب فرض شده بود، مي‌فرمود" خدا آن كسي است كه آبي از آسمان به اندازه نازل كرد" و سپس متكلم با غير فرض شده و فرمود:" پس ما به وسيله آن آب شهري مرده را زنده كرديم" و اين التفات صرفا براي اين است كه عنايت خود را به زنده كردن مكان‌هاي مرده اظهار بدارد.
و بعد از آنكه با نازل كردن آب به اندازه، و زنده كردن شهري مرده، استدلال كرد بر خلقت و تدبير خود، در آخر نتيجه ديگري هم از اين استدلال گرفت، نتيجه‌اي كه توحيد تمام نمي‌شود مگر به آن. و آن عبارت است از مساله معاد، يعني برگشتن همه به سوي خدا:" و كذلك تخرجون" يعني همانطور كه شهري مرده را زنده مي‌كند، همين طور شما هم از قبورتان سر برمي‌داريد و زنده مي‌شويد.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: اگر از روياندن گياهان تعبير كرد به" انشار"- كه در واقع به معناي احياي مردگان است- و از احياي مردگان هم تعبير كرد به" اخراج" براي اين است كه در اولي روياندن را امري عظيم نشان دهد، و در دومي مساله بعث و معاد را كاري آسان جلوه داده باشد تا در نتيجه هم سنن استدلال را ارج نهاده باشد، و هم راه قياس را روشن‌تر ساخته باشد.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 67.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 129
" وَ الَّذِي خَلَقَ الْأَزْواجَ كُلَّها وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْفُلْكِ وَ الْأَنْعامِ ما تَرْكَبُونَ" بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: مراد از" ازواج"، اصناف موجودات از نر و ماده و سياه و سفيد و امثال آن است. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد جفت از هر چيز است، چون هر چيزي- به جز خداي تعالي- زوجي دارد، مانند: بالا و پايين، چپ و راست، ماده و نر.
" وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْفُلْكِ وَ الْأَنْعامِ ما تَرْكَبُونَ"- يعني" تركبونه" و برايتان از كشتي و چارپايان چيزهايي قرار داد كه سوارش شويد. كلمه" تركبون" از" ركوب" است كه وقتي در مورد حيوانات يعني اسب و شتر و امثال آن استعمال شود، به خودي خود متعدي مي‌گردد، و مي‌گوييم" ركبت الفرس" و چون در مورد كشتي و مانند آن به كار مي‌رود، با كلمه" في" متعدي مي‌گردد، مي‌گوييم" ركب فيه" همان طور كه در كلام خداي تعالي آمده:" فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ" و اگر در آيه مورد بحث كه سخن از كشتي هم به ميان آمده كلمه" في" نياورده براي اين است كه جانب انعام را غلبه داده باشد.
" لِتَسْتَوُوا عَلي ظُهُورِهِ ثُمَّ تَذْكُرُوا نِعْمَةَ رَبِّكُمْ إِذَا اسْتَوَيْتُمْ عَلَيْهِ وَ تَقُولُوا...
لَمُنْقَلِبُونَ"" استواء بر ظهر" به معناي استقرار بر پشت حيوان، و يا هر مركب ديگر است. و ضمير در كلمه" ظهوره" به" ما" ي موصوله در جمله" ما تركبون" و ضمير در جمله" إِذَا اسْتَوَيْتُمْ عَلَيْهِ" نيز به همان موصول برمي‌گردد، و در اين آيه جمله" لِتَسْتَوُوا عَلي ظُهُورِهِ" با آوردن كلمه" ظهور"، و جمله" استويتم عليه" بدون آوردن كلمه" ظهور"، به يك معنا است، چون هم مي‌توان گفت بر پشت حيوان سوار شدم، و هم مي‌توان گفت بر حيوان سوار شدم.

[مقصود از به ياد آوردن نعمت پروردگار پس از سوار شدن بر كشتي‌ها و چهار پايان]..... ص : 129

و مراد از" به ياد آوردن نعمت رب بعد از استواء بر پشت حيوان يا كشتي" اين است كه به ياد نعمت‌هايي بيفتي كه خدا آنها را مسخر انسان كرده، و انسان از آنها استفاده مي‌كند مثلا از يك محل به محل ديگر مي‌رود، و بار و بنه خود را حمل مي‌كند، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ سَخَّرَ لَكُمُ الْفُلْكَ لِتَجْرِيَ فِي الْبَحْرِ بِأَمْرِهِ" «3» و نيز فرموده:" وَ الْأَنْعامَ خَلَقَها... وَ تَحْمِلُ أَثْقالَكُمْ إِلي بَلَدٍ لَمْ تَكُونُوا بالِغِيهِ إِلَّا بِشِقِّ الْأَنْفُسِ" «4».
و ممكن هم هست مراد از يادآوري نعمت، يادآوري مطلق نعمت‌ها باشد، چون
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 25، ص 67.
(3)كشتي‌ها را مسخر كرد براي شما تا به امر خدا در دريا جريان يابد. سوره ابراهيم، آيه 32.
(4)و چارپايان را آفريد... و بار و بنه خود را به وسيله آن به نقاط دوري حمل مي‌كنيد كه بدون آنها نمي‌توانيد حمل كنيد، مگر به جان كندن. سوره نحل، آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 130
معمولا آدمي از ياد يك نعمت به ياد نعمت‌هاي ديگر نيز منتقل مي‌شود.
" وَ تَقُولُوا سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ"- كلمه" مقرنين" به معناي" مطيقين" است چون مصدر" اقران" به معناي اطاقه است.
و ظاهر ذكر نعمت در موقع به كار بستن و انتفاع از آن اين است كه شكر منعم را بجا آورد. و لازمه آن اين است كه ذكر نعمت غير از گفتن" سُبْحانَ الَّذِي..." بوده باشد، چون اين كلمه تسبيح و تنزيه خدا است از هر چيزي كه لايق ساحت كبريايي او نباشد، از قبيل شريك داشتن در ربوبيت و الوهيت. و معلوم است كه ذكر نعمت و شكر منعم- همان طور كه گفتيم- غير از تنزيه است.
مؤيد اين معنا رواياتي است كه از رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت (ع) رسيده كه: در هنگام سوار شدن بر مركب بگوييد:" الحمد للَّه الذي سخر لنا هذا و ما كنا له مقرنين" با اينكه در آيه آمده:" سُبْحانَ الَّذِي..."
و در كشاف از حسن بن علي (ع) روايت كرده كه مردي را ديد بر حيوان خود سوار مي‌شود، و مي‌گويد:" سبحان الذي سخر لنا هذا". حضرت پرسيد آيا مامور شده‌ايد اينچنين بگوييد؟ عرضه داشت: پس مامور شده‌ايم چه بگوييم؟ فرمود: اينكه به ياد نعمت پروردگار خود بيفتيد «1».
" وَ إِنَّا إِلي رَبِّنا لَمُنْقَلِبُونَ"- اين جمله شهادت به حقانيت معاد است، مي‌گويند ما گواهي مي‌دهيم كه به سوي پروردگار خود برمي‌گرديم.
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 239.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 131

[سوره الزخرف (43): آيات 15 تا 25]..... ص : 131

اشاره

وَ جَعَلُوا لَهُ مِنْ عِبادِهِ جُزْءاً إِنَّ الْإِنْسانَ لَكَفُورٌ مُبِينٌ (15) أَمِ اتَّخَذَ مِمَّا يَخْلُقُ بَناتٍ وَ أَصْفاكُمْ بِالْبَنِينَ (16) وَ إِذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِما ضَرَبَ لِلرَّحْمنِ مَثَلاً ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ كَظِيمٌ (17) أَ وَ مَنْ يُنَشَّؤُا فِي الْحِلْيَةِ وَ هُوَ فِي الْخِصامِ غَيْرُ مُبِينٍ (18) وَ جَعَلُوا الْمَلائِكَةَ الَّذِينَ هُمْ عِبادُ الرَّحْمنِ إِناثاً أَ شَهِدُوا خَلْقَهُمْ سَتُكْتَبُ شَهادَتُهُمْ وَ يُسْئَلُونَ (19)
وَ قالُوا لَوْ شاءَ الرَّحْمنُ ما عَبَدْناهُمْ ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَخْرُصُونَ (20) أَمْ آتَيْناهُمْ كِتاباً مِنْ قَبْلِهِ فَهُمْ بِهِ مُسْتَمْسِكُونَ (21) بَلْ قالُوا إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلي أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلي آثارِهِمْ مُهْتَدُونَ (22) وَ كَذلِكَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَذِيرٍ إِلاَّ قالَ مُتْرَفُوها إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلي أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلي آثارِهِمْ مُقْتَدُونَ (23) قالَ أَ وَ لَوْ جِئْتُكُمْ بِأَهْدي مِمَّا وَجَدْتُمْ عَلَيْهِ آباءَكُمْ قالُوا إِنَّا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُونَ (24)
فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ (25)

ترجمه آيات..... ص : 131

و براي او از بندگانش جزئي قرار دادند، كه راستي انسان كفرانگري روشن است (15).
و يا خدا از آنچه خودش آفريده دختران را براي خود گرفته، و پسران را براي شما انتخاب كرده؟ (16).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 132
با اينكه وقتي به ايشان مژده مي‌برند كه همسرت فرزند دختر زاييده رويش از شدت خشم و ناراحتي سياه مي‌شود (17).
آيا دختران را فرزند خدا مي‌خوانند كه نشو و نمايشان در زينت است، و از احتجاج عليه خصم خود عاجزند؟ (18).
آري مشركين ملائكه را كه بندگان خدايند ماده پنداشتند، مگر در هنگام آفريدن آنان حاضر بودند؟
به زودي اين شهادتشان نوشته مي‌شود و از آن بازخواست خواهند شد (19).
و گفتند اگر رحمان مي‌خواست كه ما بت نپرستيم، نمي‌پرستيديم، به همين سخن خود نيز علمي ندارند، و آنچه مي‌گويند پنداري بيش نيست (20).
و يا راستي خود ما قبلا كتابي در اين باره به ايشان داده بوديم و ايشان به آن تمسك مي‌كنند، و ما خود خبر نداريم؟ (21).
نه، هيچ دليلي از ناحيه ما ندارند، تنها دليلشان اين است كه ما پدران خود را بر ديني يافتيم، و ما اگر دنبال راه آنان برويم از هدايت يافتگانيم (22).
و به همين منوال هيچ رسولي قبل از تو به سوي اهل قريه‌اي گسيل نداشتيم، مگر آنكه عياشان آن قريه گفتند: ما پدران خود را بر كيشي يافتيم، و ما بر آثار ايشان اقتداء مي‌كنيم (23).
رسولشان پرسيد: حتي در صورتي هم كه آنچه من آورده‌ام بهتر باشد، از آنچه پدران خود را بر آن يافته‌ايد؟ گفتند: ما به آنچه كه شما مامور ابلاغ آن شده‌ايد كافريم (24).
پس از ايشان انتقام گرفتيم، بنگر كه چگونه شد عاقبت تكذيب كنندگان (25).

بيان آيات..... ص : 132

اشاره

اين دسته از آيات، قسمتي از اقوال و عقايد كفار را كه اسراف و كفر به نعمت منشا آن بود حكايت مي‌كند، مثل اينكه مي‌گفتند خدا فرزند دارد و ملائكه دختران خدايند، و اين را دليل بر ملائكه‌پرستي خود مي‌گرفتند، و آيات مورد بحث بعد از حكايت اين اقوال آن را رد مي‌كند.
" وَ جَعَلُوا لَهُ مِنْ عِبادِهِ جُزْءاً إِنَّ الْإِنْسانَ لَكَفُورٌ مُبِينٌ" مراد از" جزء" فرزند است، و چون ولادت عبارت است از جدا شدن جزئي از انسان پس فرزند جزئي از پدر است، كه از او جدا شده و به صورت خود درآمده است.
و منظور از اينكه از فرزند تعبير به جزء كرده اين است كه به محال بودن گفتار مشركين ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 133
اشاره كند، و بفرمايد: اشتقاق و جدا شدن چيزي از چيز ديگر به هر قسم كه تصور شود وقتي ممكن است كه آن چيز اولي مركب از اجزايي باشد تا يك جزء آن جدا گردد، و خداي سبحان جزء ندارد، بلكه از هر جهت واحد است.
با اين بيان روشن گرديد كه كلمه" عباده" بياني است براي كلمه" جزءا". و اشكالي نيست در اين كه بيان مقدم بر مبين شده و همچنين اشكالي نيست در اين كه بيان به صورت جمع آمده و مبين به صورت مفرد.

[رد و ابطال اين پندار مشركين كه خدا فرزند دارد و ملائكه دختران خدايند]..... ص : 133

" أَمِ اتَّخَذَ مِمَّا يَخْلُقُ بَناتٍ وَ أَصْفاكُمْ بِالْبَنِينَ" يعني آيا خدا از بين همه مخلوقاتش دختران را براي خود فرزند گرفت و پسران را خالص براي شما كرد كه هر چه پسر باشد مال شما باشد و او جز دختر نداشته باشد چون شما از دختران خوشتان نمي‌آيد و آنها را پست‌تر از پسران مي‌پنداريد، و اين پست‌تر را از خدا و جنس شريف‌تر را از خود مي‌دانيد؟ و اين حرف با اينكه في نفسه سخني است محال يك نوع توهين و كفران به خدا نيز هست.
و اگر" اتخاذ بنات" را مقيد كرد به قيد" مما يخلق" براي اين است كه مشركين قائل بودند به اينكه ملائكه- با اينكه به زعم آنان داراي ربوبيت و الوهيتند- مخلوق خدا هستند.
نكته ديگري كه تذكرش لازم است التفاتي است كه در اين آيات به كار رفته. در آيه قبل، مشركين غايب فرض شده بودند، مي‌فرمود:" و جعلوا" و در اين آيه مخاطبشان قرار داده مي‌فرمايد" و أصفاكم" و اين براي آن است كه توبيخ آنان را بجا و حق به جانب كند. و اگر كلمه" بنات" را بدون الف و لام و كلمه" بنين" را با الف و لام آورده به منظور اين است كه بفهماند: دختران در نظر مشركين خوار و حقيرند، و پسران عزيز و محترم.
" وَ إِذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِما ضَرَبَ لِلرَّحْمنِ مَثَلًا ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ كَظِيمٌ" كلمه" مثل" به معناي نظير و همجنس هر چيز است. و معناي" مثل زدن چيزي" به معناي اين است كه آن را مجانس چيزي بگيري. و منظور از" بِما ضَرَبَ لِلرَّحْمنِ مَثَلًا" جنس ماده است. و كلمه" كظيم" به معناي كسي است كه مملو از اندوه و خشم باشد.
و معناي آيه اين است كه: حال مشركين چنين است كه وقتي به يكي از ايشان مژده مي‌دهند كه همسرت دختر زاييده با اينكه همين دختر را شبيه و همجنس خدا مي‌داند، چهره‌اش از اندوه سياه مي‌شود، در حالي كه دلش مملو از اندوه و خشم است، چون نه تنها دخترداري را دوست نمي‌دارد، بلكه از آن ننگ هم دارد، اما همين دختر را براي خدا مي‌پسندد.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 134
در اين آيه دوباره مشركين غايب به حساب آمده‌اند. و اين التفات براي آن است كه رو از ايشان گردانيده به ما بفرمايد اين مشركين چنين سيره ننگيني و چنين روش زشتي دارند، تا ما از روش آنها تعجب كنيم." أَ وَ مَنْ يُنَشَّؤُا فِي الْحِلْيَةِ وَ هُوَ فِي الْخِصامِ غَيْرُ مُبِينٍ" يعني آيا خدا دختران را فرزند خود گرفته، و يا اين مشركينند كه از جنس بشر آنهايي را كه در ناز و نعمت و زر و زيور بار مي‌آيند فرزند خدا تصور كرده‌اند، با اينكه در بيان و تقرير دليل گفته خود و اثبات ادعايشان عاجزند و دليل روشني ندارند.
اين دو صفت كه براي زنان آورده، براي اين است كه زن بالطبع داراي عاطفه و شفقت بيشتري و تعقل ضعيف‌تري از مرد است، و به عكس مرد بالطبع داراي عواطف كمتري و تعقل بيشتري است. و از روشن‌ترين مظاهر قوت عاطفه زن علاقه شديدي است كه به زينت و زيور دارد، و از تقرير حجت و دليل كه اساسش قوه عاقله است ضعيف است.
" وَ جَعَلُوا الْمَلائِكَةَ الَّذِينَ هُمْ عِبادُ الرَّحْمنِ إِناثاً..."
اين آيه گفتار مشركين را كه ملائكه دختران خدايند معنا مي‌كند. و اين عقيده طوائفي از عرب جاهليت بوده، و گر نه وثني‌هاي ديگر چه بسا كه در باره بعضي از آلهه خود مي‌گفتند: اين آلهه مادر خدا، و اين آلهه دختر خدا است، ولي نمي‌گفتند كه به كلي همه ملائكه دختر و زن‌اند. ولي در آيه مورد بحث از وثنيان عرب حكايت مي‌فرمايد كه چنين اعتقادي داشته‌اند.
و اگر ملائكه را با جمله" الَّذِينَ هُمْ عِبادُ الرَّحْمنِ" توصيف كرده، براي اين است كه گفتار آنان را كه ملائكه جنس ماده هستند رد كند، چون كلمه" عباد" وصف نر است، و ماده را" عباد" نمي‌گويند، (بلكه مي‌گويند اماء). خواهي گفت: پس، از اين توصيف بر مي‌آيد كه ملائكه نر هستند. مي‌گوييم: نه لازمه" عباد" بودن آنان اين نيست كه به وصف نري هم متصف گردند، چون نري و مادگي كه در جانداران زميني است از لوازم وجود مادي آنها است كه بايد مجهز به آن باشند، تا نسلشان قطع نشود و ملائكه از ماديت و تناسل به دورند.
" أَ شَهِدُوا خَلْقَهُمْ سَتُكْتَبُ شَهادَتُهُمْ وَ يُسْئَلُونَ"- اين جمله رد ادعاي مشركين بر مادگي ملائكه است، مي‌فرمايد: راه عالم شدن به نري و مادگي حس است، و مشركين ملائكه را نديده‌اند تا بدانند آيا نرند يا ماده، و در هنگام خلقت ملائكه حاضر نبودند، تا به اين قسمت آگاه گردند.
پس اينكه مي‌پرسد" آيا ناظر بر خلقت ملائكه بوده‌اند" استفهامي است انكاري.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 135
يعني ناظر نبوده‌اند. و جمله" سَتُكْتَبُ شَهادَتُهُمْ وَ يُسْئَلُونَ" تهديدي به ايشان است كه بدون علم چنين حرفهايي مي‌زنند. و به زودي اين شهادت بدون علمشان در نامه اعمالشان نوشته مي‌شود و در قيامت از آن بازخواست خواهند شد.

[احتجاج مشركين براي بت پرستي خود با خلط بين اراده تكويني و تشريعي خداي تعالي]..... ص : 135

" وَ قالُوا لَوْ شاءَ الرَّحْمنُ ما عَبَدْناهُمْ ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلَّا يَخْرُصُونَ" اين آيه شريفه يك برهان به اصطلاح عقلي را از مشركين حكايت مي‌كند كه از اصل باطل است، و اين برهان را دو جور مي‌شود بيان كرد كه به يك بيان برهان صحت بت‌پرستي باشد، و به بياني ديگر برهان بطلان نبوت.
اما بيان اول اينكه بگوييم: اگر خدا مي‌خواست كه ما بت نپرستيم قطعا نمي‌پرستيديم، براي اينكه تخلف اراده خدا از مرادش محال است، و چون ما بت مي‌پرستيم، پس معلوم مي‌شود او اين معنا را نخواسته، و همين كه نخواسته ما بت نپرستيم خود اجازه به پرستيدن بت است، پس از ناحيه خدا منعي از پرستش شركاء كه ملائكه طائفه‌اي از آنهايند نرسيده. اين آن معنايي است كه از سياق قبل و بعد آيه" سَيَقُولُ الَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شاءَ اللَّهُ ما أَشْرَكْنا وَ لا آباؤُنا وَ لا حَرَّمْنا مِنْ شَيْ‌ءٍ" «1» نيز به ذهن مي‌رسد.
و اما بيان دوم بر ابطال نبوت مي‌گويد: خدا فلان و فلان عمل را بر شما واجب و فلان و فلان كار را بر شما حرام كرده است و مشركين در آيه مورد بحث گفته‌اند: اگر خدا مي‌خواست كه ما شركاء را نپرستيم و چيزي را حلال و حرام نكنيم، البته نه شركايي را مي‌پرستيديم، و نه از طرف خود حكمي جعل مي‌كرديم، چون بطور كلي تخلف اراده خدا از مرادش محال است، و چون ما هم شركايي مي‌پرستيم و هم چيزهايي را حلال و چيزهايي ديگر را حرام مي‌كنيم معلوم مي‌شود كه خداي تعالي از ما چيزي در اين باب نخواسته، پس كلام كسي كه به عنوان نبوت مي‌گويد خداوند شما را به فلان و فلان چيز امر، و از فلان و فلان چيز نهي كرده، و خلاصه اينكه چنين خواسته است، سخني است باطل.
و اين معنا از آيه" وَ قالَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شاءَ اللَّهُ ما عَبَدْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ نَحْنُ وَ لا آباؤُنا وَ لا حَرَّمْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ" «2» با كمك سياقش به خوبي استفاده مي‌شود.
و اينكه در كلام خود به حكايت قرآن كريم در آيه مورد بحث گفتند:
__________________________________________________
(1)به زودي مشركين در جواب مي‌گويند: اگر خدا مي‌خواست ما شرك نمي‌ورزيديم، نه ما و نه پدران ما و هيچ چيزي راي تحريم نمي‌كرديم. سوره انعام، آيه 148.
(2)و مشركان گويند اگر خدا مي‌خواست چيزي جز خداي يكتا راي نمي‌پرستيديم، نه ما و نه پدرانمان، و جز آن چيزي راي كه خدا مي‌خواست حرام نمي‌كرديم. سوره نحل، آيه 35.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 136
" لَوْ شاءَ الرَّحْمنُ ما عَبَدْناهُمْ" البته با در نظر داشتن سياق آيات قبل و بعدش، معلوم مي‌شود كه خواسته‌اند بر مطلب اول احتجاج كنند: و عمل خود را در پرستش ملائكه تصحيح كنند. پس اين جمله در معناي همان آيه 148 سوره انعام است، چيزي كه هست از آن خصوصي‌تر است، چون تنها متعرض مساله اول است.
" ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ"- يعني اين سخن از ايشان سخني است كه جز جهل اساسي ندارد، چون مغالطه‌اي است كه در آن بين اراده تكويني و تشريعي خدا خلط كرده‌اند، و اولي را به جاي دومي گرفته‌اند، چون مقتضاي دليل مذكور اين است كه اراده‌اي تكويني از خدا متعلق به عدم پرستش ملائكه نشده باشد و تعلق نگرفتن چنين اراده‌اي به عدم پرستش آنان مستلزم آن نيست كه اراده تشريعي خدا هم بدان تعلق نگرفته باشد.
پس از آنجايي كه خدا سبحان به اراده تكويني‌اش نخواسته كه مشركين بت نپرستند و ملائكه را عبادت نكنند، خود اعتراف به اين است كه در اين كار اجباري ندارند و همين كافي است كه در فعل و ترك شرك مختار باشند، و آن گاه اراده تشريعي خدا متوجه ايشان بشود، و از ايشان بخواهد كه تنها او را بپرستند، و برايش شريكي نگيرند، و اراده تشريعي تخلفش از مراد محال نيست، چون اراده‌اي است اعتباري نه حقيقي، اراده‌اي است كه تنها در شرايع و قوانين و تكاليف مولوي بكار مي‌رود، و همان مقدار از حقيقت را دارا است كه عمل مورد اراده از مصلحت، و عمل مورد نهي از مفسده دارا باشد.
از آنچه گذشت فساد اين گفتار «1» روشن مي‌شود كه: استدلال مشركين مشتمل بر دو مقدمه است، اول اينكه پرستيدن ملائكه به مشيت خداي تعالي است، و دوم اينكه همين مشيت مستلزم آن است كه ملائكه‌پرستي مورد رضايت خداي تعالي باشد، و مشركين در مقدمه اول درست گفته، و در دومي به خطا رفته‌اند، چون نفهميده‌اند كه مشيت عبارت است از ترجيح بعضي از ممكنات بر بعضي ديگر، هر چه مي‌خواهد باشد، بدون اينكه رضايت و عدم رضايت در هيچ طرف دخالت داشته باشد.
علت فساد اين حرف: مضمون حجت اين است كه مشيت خدا بر ترك عبادت ملائكه تعلق نگرفته، و تعلق نگرفتن مشيت به ترك، مستلزم آن نيست كه تعلق به فعل گرفته باشد، بلكه مستلزم اذن به آن است كه آن نيز عبارت است از عدم منع از فعل.
از سوي ديگر از ظاهر كلام مفسر مزبور برمي‌آيد كه اراده خدا را منحصر در اراده
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 72.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 137
تكويني گرفته، و اراده تشريعي را به كلي مهمل دانسته، با اينكه مدار در تكاليف مولوي همان اراده تشريعي خدا است، و اين خود اشتباهي است از او.
و نيز از آنچه گذشت فساد اين گفتار «1» كه به بعضي از مفسرين نسبت داده‌اند روشن مي‌شود كه: مراد مشركين از اين كه گفتند" لَوْ شاءَ الرَّحْمنُ ما عَبَدْناهُمْ" عذرخواهي از ملائكه‌پرستي خويش است، و معتقدند كه مشيت خدا بدان تعلق گرفته و اعتراف به قباحت آن دارند.
وجه فسادش اين است كه: مشركين هرگز قبول ندارند كه ملائكه پرستيشان كار زشتي است، تا از آن عذرخواهي كنند، چون مي‌بينيم در ذيل آيه از ايشان حكايت شده كه گفته‌اند:
" إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلي أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلي آثارِهِمْ مُهْتَدُونَ- ما پدران خود را ديديم كه بر كيشي بودند، و ما بر پيروي كيش آنان هدايت خواهيم شد".
" إِنْ هُمْ إِلَّا يَخْرُصُونَ"- كلمه" خرص" بطوري كه از ظاهر كلام راغب «2» بر مي‌آيد، عبارت است از سخني كه از روي پندار و تخمين زده شود. البته اين كلمه به دروغ گفتن نيز تفسير شده.
" أَمْ آتَيْناهُمْ كِتاباً مِنْ قَبْلِهِ فَهُمْ بِهِ مُسْتَمْسِكُونَ" ضمير در" من قبله" به قرآن بر مي‌گردد، و در اين آيه دليل نقلي بر شرك را نفي مي‌كند هم چنان كه در آيه قبلي مي‌فرمود: مشركين دليل عقلي بر شرك ندارند. و حاصل معناي دو آيه اين است كه: مشركين هيچ دليلي بر عبادت ملائكه ندارند، نه دليل عقلي و نه دليل نقلي، در نتيجه خداي تعالي اذني به اين عمل نداده.

[تقليد كوركورانه همواره مستند امم مشرك بوده است]..... ص : 137

" بَلْ قالُوا إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلي أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلي آثارِهِمْ مُهْتَدُونَ" كلمه" امت" به معناي طريقه‌اي است كه مقصود آدمي باشد، (چون ماده" أم"،" يؤم" به معناي قصد كردن است)، و مراد از امت در اينجا دين است. و كلمه" بل" اعراض از خلاصه‌اي است كه از دو آيه قبلي به دست مي‌آيد. در نتيجه معناي آيه مورد بحث چنين مي‌شود: مشركين هيچ دليلي بر حقانيت بت‌پرستي خود ندارند، نه عقلي و نه نقلي، بلكه خلاصه دليلشان تنها تقليد كوركورانه از پدرانشان است و بس.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 72.
(2)مفردات راغب، ماده" خرص".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 138
" وَ كَذلِكَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَذِيرٍ إِلَّا قالَ مُتْرَفُوها إِنَّا وَجَدْنا..."
يعني تمسك به تقليد اختصاص به اينان ندارد، بلكه، عادت ديرينه امت‌هاي مشرك گذشته نيز بوده. و ما قبل از تو به هيچ قريه‌اي رسول نذيري يعني پيامبري نفرستاديم، مگر آنكه توانگران اهل آن قريه هم به همين تقليد تشبث جستند، و گفتند:" ما اسلاف و نياكان خود را بر ديني يافتيم، و همان دين را پيروي مي‌كنيم، و از آثار پدران دست برنمي‌داريم، و با آن مخالفت نمي‌كنيم".
و اگر در آيه مورد بحث اين كلام را تنها از توانگران اهل قريه‌ها نقل كرده، براي اين است كه اشاره كرده باشد به اينكه طبع تنعم و نازپروردگي اين است كه وادار مي‌كند انسان از بار سنگين تحقيق شانه خالي نموده، دست به دامن تقليد شود.
" قالَ أَ وَ لَوْ جِئْتُكُمْ بِأَهْدي مِمَّا وَجَدْتُمْ عَلَيْهِ آباءَكُمْ..."
گوينده اين سخن همان نذيري است كه فرمود به سوي قريه‌ها مي‌فرستاديم. و خطاب نذير در اين جمله به همان نازپروردگان متنعم است، و به تبع، شامل ديگران هم مي‌شود.
جمله" أَ وَ لَوْ جِئْتُكُمْ" عطف بر محذوفي است كه كلام بر آن دلالت دارد، و تقدير كلام چنين است:" قال انكم علي اثارهم مقتدون و لو جئتكم باهدي مما وجدتم عليه آباءكم- گفت:
آيا آثار نياكان را پيروي مي‌كنيد، هر چند كه من هدايتي بهتر از آن آثار آورده باشم"؟ و حاصل كلام اينكه: آيا شما هم چنان به دين نياكان خود پابند هستيد، هر چند كه آنچه از دين كه من برايتان آوردم هدايتي صحيح‌تر از آن باشد؟ و اگر نذير نامبرده، دين حق خود را هدايت بيشتر و صحيحتر دانسته با اينكه دين نياكان مشركين مشتمل بر هدايت نبوده، از باب مجازات و مدارات با خصم است، نه اينكه بخواهد بگويد دين شما مشركين هم هدايت است، ولي دين من هادي‌تر است.
" قالُوا إِنَّا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُونَ"- اين جمله پاسخ مشركين است به كلام نذير نامبرده، كه فرمود:" آيا حتي در صورتي كه دين من هدايت بيشتري باشد؟". ولي پاسخ آنان در حقيقت پاسخ نيست، بلكه تحكم و زورگويي است.
" فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ" يعني نتيجه آن فرستادن نذير و اين لجبازي و تقليد كوركورانه مشركين اين است كه ايشان را به جرم تكذيبشان هلاك كرديم، پس بنگر كه عاقبت پيشينيان اهل قري چه بود. و اين تهديدي است به قوم رسول خدا (ص).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 139

[سوره الزخرف (43): آيات 26 تا 45]..... ص : 139

اشاره

وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ إِنَّنِي بَراءٌ مِمَّا تَعْبُدُونَ (26) إِلاَّ الَّذِي فَطَرَنِي فَإِنَّهُ سَيَهْدِينِ (27) وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ (28) بَلْ مَتَّعْتُ هؤُلاءِ وَ آباءَهُمْ حَتَّي جاءَهُمُ الْحَقُّ وَ رَسُولٌ مُبِينٌ (29) وَ لَمَّا جاءَهُمُ الْحَقُّ قالُوا هذا سِحْرٌ وَ إِنَّا بِهِ كافِرُونَ (30)
وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلي رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ (31) أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيًّا وَ رَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ (32) وَ لَوْ لا أَنْ يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً لَجَعَلْنا لِمَنْ يَكْفُرُ بِالرَّحْمنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفاً مِنْ فِضَّةٍ وَ مَعارِجَ عَلَيْها يَظْهَرُونَ (33) وَ لِبُيُوتِهِمْ أَبْواباً وَ سُرُراً عَلَيْها يَتَّكِؤُنَ (34) وَ زُخْرُفاً وَ إِنْ كُلُّ ذلِكَ لَمَّا مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةُ عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُتَّقِينَ (35)
وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ (36) وَ إِنَّهُمْ لَيَصُدُّونَهُمْ عَنِ السَّبِيلِ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ (37) حَتَّي إِذا جاءَنا قالَ يا لَيْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرِينُ (38) وَ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْيَوْمَ إِذْ ظَلَمْتُمْ أَنَّكُمْ فِي الْعَذابِ مُشْتَرِكُونَ (39) أَ فَأَنْتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ أَوْ تَهْدِي الْعُمْيَ وَ مَنْ كانَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ (40)
فَإِمَّا نَذْهَبَنَّ بِكَ فَإِنَّا مِنْهُمْ مُنْتَقِمُونَ (41) أَوْ نُرِيَنَّكَ الَّذِي وَعَدْناهُمْ فَإِنَّا عَلَيْهِمْ مُقْتَدِرُونَ (42) فَاسْتَمْسِكْ بِالَّذِي أُوحِيَ إِلَيْكَ إِنَّكَ عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (43) وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ وَ سَوْفَ تُسْئَلُونَ (44) وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا أَ جَعَلْنا مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ (45)
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 140

ترجمه آيات..... ص : 140

و به ياد آر آن زمان را كه ابراهيم به پدر و قوم خود گفت: من از آنچه مي‌پرستيد بيزارم (26).
به جز آن معبودي كه مرا آفريده كه به زودي هدايتم خواهد كرد (27).
خداي تعالي اين يكتاپرستي را در نسل او باقي گذاشت، شايد برگردند (28).
بلكه من اين كفار و پدران ايشان را بهره‌هاي مادي دادم، تا آنكه دين حق و رسولي روشنگر به سويشان آمد (29).
و همين كه با حق روبرو شدند، گفتند: اين نوعي سحر است، و ما بدان كافريم (30).
(كفار قريش هم) گفتند: چرا اين قرآن به يكي از مردان بزرگ (مكه و طائف) نازل نشد (31).
مگر اينان مقسم رحمت پروردگار تواند؟ اين ماييم كه معيشت انسانها در زندگي دنيا را تقسيم مي‌كنيم، و بعضي را به درجاتي بالاتر از بعض ديگر قرار مي‌دهيم، تا بعضي بعض ديگر را رام و مسخر خود كنند، و رحمت پروردگار تو از آنچه جمع مي‌كنند بهتر است (32).
و اگر نه اين بود كه خواستيم مردم در تحت يك نظام قرار گيرند، براي هر كس كه به رحمان كفر بورزد خانه‌هايي داراي سقفي از نقره قرار مي‌داديم، و پله‌هايي كه با آن بالا روند، و خودنمايي كنند (33).
و براي خانه‌هايشان درهايي و تخت‌هايي كه بر آن تكيه دهند (34).
و نيز طلا آلات قرار مي‌داديم، چون همه اينها تنها بهره‌هاي زندگي دنيا است، و آخرت در نزد پروردگارت خاص مردم با تقوي است (35).
و كسي كه از ياد رحمان خود را به كوري بزند شيطاني برايش مقدر مي‌كنيم تا همواره قرينش باشد (36).
و همين طايفه‌اند كه همواره از راه حق جلوگيري مي‌كنند، و خيال مي‌كنند راه درست همان راهي است كه آنان مي‌روند (37).
تا آنكه يكي از اينان نزد ما آيد آن وقت، (از در پشيماني و حسرت به قرين خود مي‌گويد) اي كاش بين من و تو فاصله‌اي به طول ما بين مشرق و مغرب بود (38).
ولي آن روز ديگر اين حرفها سودي به حالتان ندارد، چون ستم كرديد، و همه شما در عذاب شريكيد (39).
آيا تو اي پيامبر مي‌تواني كران را بشنواني، و يا كوران را هدايت كني؟ (اگر توانستي آن وقت مي‌تواني) گمراهان آشكار را هم هدايت كني (40).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 141
ما هر وقت شده از ايشان انتقام مي‌گيريم، هر چند كه تو در دنيا نباشي (41).
و يا در همين زندگي دنيايت به تو نشان مي‌دهيم آن عذابها را كه به ايشان وعده داديم كه ما بر آنان اقتدار داريم (42).
پس تو به آنچه وحي به سويت شده تمسك كن كه تو بر صراطي مستقيم هستي (43).
و به درستي كه قرآن ذكري است براي تو و براي قومت، و به زودي بازخواست خواهيد شد (44).
از رسولاني كه قبل از تو فرستاده بوديم بپرس: آيا غير از رحمان خداياني معين كرده بوديم كه مردم آنها را بپرستند (45).

بيان آيات..... ص : 141

اشاره

از آنجا كه رشته كلام از رسالت رسول (ص) و كفر مشركين به رسالت و تشبث ايشان (در شرك) به ذيل تقليد از پدران و بدون هيچ دليل ديگر انجاميد، دنبالش داستان ابراهيم (ع) را ذكر مي‌كند كه تقليد كردن از پدر و قومش را دور انداخته، از آنچه آنان به جاي خداي سبحان مي‌پرستيدند بيزاري جست، و از پروردگارش طلب هدايتي كرد كه از فطرتش سرچشمه مي‌گرفت.
بعد از نقل داستان ابراهيم اين مسائل را خاطر نشان مي‌فرمايد كه از چه نعمت‌هايي برخوردارشان كرد، و آنها چگونه آن نعمت‌ها را كفران كردند، و به كتاب خدا كافر شدند، و در آن خرده‌گيريها نمودند، و به فرستاده خدا طعنه‌ها زدند، طعنه‌هايي كه به خودشان بر مي‌گردد، و سپس آثار اعراض از ياد خدا را ذكر مي‌كند، و عاقبت اين كار را كه همان شقاوت و خسران است تذكر مي‌دهد و آن گاه عطف مي‌كند بر آن اين را كه پيامبر بايد براي هميشه از ايمان آوردن ايشان مايوس باشد. و سپس تهديدشان مي‌كند به عذاب. و به پيامبر عزيزش تاكيد مي‌كند كه به قرآن تمسك جويد، چون قرآن ذكر او و ذكر قوم او است، و به زودي از آن بازخواست مي‌شوند، و آنچه در قرآن است دين توحيد است كه همه انبياء گذشته بر آن دين بودند.
" وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ إِنَّنِي بَراءٌ مِمَّا تَعْبُدُونَ" كلمه" براء" مصدر" برء"،" يبرء" است كه صفت مشبهه‌اش" بري‌ء" مي‌شود. و بنا بر اين، معناي جمله" انني براء"،" انني ذو براء" مي‌شود. و يا معناي آن" انني بري‌ء"
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 142
است، كه براي مبالغه به جاي" بري‌ء"،" براء" را به كار برده، هم چنان كه وقتي بخواهيم در عدالت كسي مبالغه كنيم مي‌گوييم فلاني عين عدالت است.

[معناي سخن ابراهيم (ع) به پدر و قومش:" إِنَّنِي بَراءٌ مِمَّا تَعْبُدُونَ إِلَّا الَّذِي فَطَرَنِي فَإِنَّهُ سَيَهْدِينِ"]..... ص : 142

و در اين آيه اشاره‌اي است به بيزاري ابراهيم (ع) از ستارگان و از بت‌هايي كه پدرش و قومش مي‌پرستيدند، بعد از آنكه با ايشان احتجاج كرد، و ايشان جز سيرت پدران- به طوري كه در سوره انعام و انبياء و شعراء و سوره‌هاي ديگر آمده- دليل ديگري را ارائه ندادند.
و معنايش اين است كه: اي پيامبر به ياد ايشان بياور آن زمان را كه ابراهيم از آلهه پدر و قومش بيزاري جست چون ايشان آلهه خود را تنها به استناد تقليد پدران مي‌پرستيدند، و هيچ حجت و دليلي بر آن نداشتند و ابراهيم تنها به اعتقاد و نظر خود اتكاء نمود.
" إِلَّا الَّذِي فَطَرَنِي فَإِنَّهُ سَيَهْدِينِ" يعني من از هر معبودي بيزارم، مگر آن كسي كه مرا ايجاد كرده، و او خداي سبحان است. و در اينكه خدا را به فطر (ايجاد) توصيف كرده، اشاره است به حجت بر ربوبيت و الوهيت خداي تعالي، براي اينكه فطر و ايجاد منفك از تدبير امر موجودي كه ايجاد كرده نيست، پس آن كسي كه تمام عالم را ايجاد كرده، همان كسي است كه امور آنان را تدبير مي‌كند، پس تنها او سزاوار آن است كه پرستيده شود.
و معناي" فَإِنَّهُ سَيَهْدِينِ" اين است كه: او به زودي مرا به سوي حق كه من طالب آنم هدايت مي‌كند. و بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: معنايش اين است كه به سوي راه بهشت هدايتم مي‌كند. و در اين جمله اشاره است به يك اثر ديگر از آثار ربوبيت خداي تعالي، و آن عبارت است از هدايت به سوي راه حق، راهي كه انسان بايد آن را طي كند، چون سوق دادن هر موجودي به سوي كمال نيز جزء تدبير و از تماميت آن است، پس بر ربي كه مدبر امر مربوب خويش است لازم است كه او را به سوي كمالش و سعادتش هدايت كند، هم چنان كه خودش از قول موسي (ع) حكايت كرده كه فرموده:" رَبُّنَا الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" «2» و نيز فرموده:" وَ عَلَي اللَّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ" «3»، پس رجوع به خداي تعالي و تنها او را پرستيدن، هدايت او را به دنبال مي‌آورد، هم چنان كه در اين باره نيز فرموده:" وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا" «4».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 45.
(2)پروردگار ما همان كسي است كه هر چه را خلقت بداد هدايت هم كرد. سوره طه، آيه 50.
(3)هدايت به سوي راه وسط به عهده خدا است. سوره نحل، آيه 9.
(4)و كساني كه در راه ما جهاد كنند ما به سوي راههاي خود هدايتشان مي‌كنيم. سوره عنكبوت، آيه 69 [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 143
اين را هم بايد دانست كه استثناء" إِلَّا الَّذِي فَطَرَنِي" استثناء منقطع است، چون همانطور كه مكرر گفته‌ايم بت‌پرستان خدا را عبادت نمي‌كردند، چون خدا در جمله مستثني نبود، تا كلمه" الا" او را استثناء كند. پس اينكه بعضي از مفسرين «1» استثناء مذكور را متصل دانسته و گفته‌اند: مشركين معتقد بوده‌اند كه اللَّه تعالي رب ايشان است، ولي غير از اللَّه (يعني بت‌ها) را مي‌پرستيدند، صحيح نيست.

[وجوهي كه در باره معناي آيه:" وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ" گفته شده]..... ص : 143

" وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ" از ظاهر كلام برمي‌آيد كه ضمير فاعل مستتر در كلمه" جعلها" به اللَّه تعالي بر مي‌گردد، و ضمير بارز در آن- به طوري كه بعضي «2» گفته‌اند- به كلمه" برائت" برمي‌گردد كه ابراهيم از آن سخن گفت، و معنايش همان معناي كلمه توحيد است، يعني كلمه" لا اله الا اللَّه" كه مفادش نفي خدايان دروغين است، نه نفي آنها و اثبات خداي تعالي، چون كلمه" اللَّه" در اين جمله مضموم است چون بدل از" اله" است و منصوب نيست تا منصوب به استثناء باشد، و اين مطلبي است روشن و هيچ احتياجي به تكلف‌هايي كه بعضي از مفسرين مرتكب شده‌اند ندارد. گفته‌اند كه ضمير در" جعلها" به كلمه توحيد برمي‌گردد كه از كلام ابراهيم (ع) فهميده مي‌شود.
و مراد از كلمه" عقب" ذريه و فرزندان ابراهيم (ع) است. و معناي جمله" لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ" اين است كه: شايد از عبادت آلهه غير خدا به سوي عبادت خدا برگردند.
يعني بازگردند بعضي از آنها- كه همان پرستندگان غير خدا هستند- به دعوت بعضي ديگر- كه همان پرستندگان خدا هستند- به عبادت خداي تعالي. و از همين جا معلوم مي‌شود كه مراد از بقاء كلمه در ذريه فرزندان ابراهيم اين است كه ذريه آن جناب چنان نباشد كه به كلي و حتي يك نفر موحد در آنان باقي نماند، بلكه همواره و ما دام كه نسل آن جناب در روي زمين باقي است، افرادي موحد در بين آن يافت بشود و چه بسا اين استجابت همان دعايي باشد كه ابراهيم (ع) قبلا ذكر كرده و عرضه داشته بود:" وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ" «3».
بعضي ديگر از مفسرين «4» گفته‌اند: ضمير در كلمه" جعل" به ابراهيم برمي‌گردد، و خلاصه ابراهيم اين كلمه را در ذريه خود قرار داد تا شايد به سوي آن برگردند. و منظور از اين تعبير اين است كه ابراهيم كلمه توحيد را به عنوان وصيت به فرزندان در بين آنان قرار داد تا در
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 45.
(3)خدايا مرا و فرزندانم را از اينكه بت‌ها را بپرستيم دور بدار. سوره ابراهيم، آيه 35.
(4)روح المعاني، ج 25، ص 76.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 144
هر مدتي يك بار به آن مراجعه كنند، هم چنان كه قرآن كريم مي‌فرمايد:" وَ وَصَّي بِها إِبْراهِيمُ بَنِيهِ وَ يَعْقُوبُ يا بَنِيَّ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفي لَكُمُ الدِّينَ فَلا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ" «1».
ليكن خواننده عزيز خودش خوب مي‌داند كه از وصيت، به كلمه توحيد تعبير نمي‌كنند به اينكه ابراهيم (ع) آن را در ذريه خود كلمه باقيه‌اي قرار داد، گو اينكه ممكن است ابراهيم (ع) چنين چيزي را آرزو داشته، اما خواستن و آرزو كردن، غير از جعل باقي و قرار دادن است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد اين است كه خداي تعالي امامت را كلمه باقيه‌اي در ذريه ابراهيم (ع) قرار داد.
به زودي در باره اين تفسير در بحث روايتي آينده ان شاء اللَّه بحث خواهيم كرد.
مطلب ديگر اينكه از آيه شريفه چنين برمي‌آيد كه ذريه ابراهيم (ع) تا روز قيامت از اين كلمه خالي نمي‌شود.
" بَلْ مَتَّعْتُ هؤُلاءِ وَ آباءَهُمْ حَتَّي جاءَهُمُ الْحَقُّ وَ رَسُولٌ مُبِينٌ" اين آيه كه در آغازش كلمه" بل" آمده اعراض از چيزي است كه از آيه قبلي فهميده مي‌شد، و معنايش اين است كه: برگشتن مشركين از شرك به توحيد، نهايت چيزي بود كه از مشركين اميدش مي‌رفت، و ليكن برنگشتند، بلكه من اين مشركين قوم تو را و پدران ايشان را چند صباحي از زندگي بهره‌مند كردم، و از نعمت‌هاي خود برخوردار نمودم تا آنكه حق و رسولي مبين به سويشان بيامد.
و چه بسا التفاتي كه در اين آيه از غيبت به تكلم بكار رفته، و فرموده:" من آنان را برخوردار كردم" براي اين بوده كه به عظمت جرم مشركين اشاره كرده باشد، و بفهماند مشركين در كفران نعمت‌ها و كفرشان به حق و نسبت سحر دادن به رسول خدا (ص) هيچ منظوري جز توهين به خداي تعالي نداشتند.
و مراد از اينكه فرمود:" تا آنكه حق به سويشان آمد" همين قرآن است. و مراد از" رسول مبين" رسول خدا، محمد مصطفي (ص) است.
" وَ لَمَّا جاءَهُمُ الْحَقُّ قالُوا هذا سِحْرٌ وَ إِنَّا بِهِ كافِرُونَ" اين جمله طعني را كه مشركين به حق زدند، يعني به قرآني كه برايشان نازل شد
__________________________________________________
(1)ابراهيم و يعقوب، فرزندان خود را به دين توحيد وصيت كرده، و گفتند: اي فرزندان من خداي براي شما دين را برگزيده پس زنهار از دنيا نرويد مگر مسلمان. سوره بقره، آيه 132.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 45.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 145
حكايت مي‌كند و اين طعن مستلزم طعن به رسول خدا (ص) نيز هست، هم چنان كه كلام بعديشان نيز طعن به آن جناب است.

[سخن مشركين كه در رد قرآن گفتند چرا بر يكي از بزرگان و توانگران نازل نشده و جواب به آنها با بيان اينكه روزي‌هاي مادي و معنوي را خداي تعالي تقسيم مي‌كند]..... ص : 145

" وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلي رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ" منظور از" قريتين" مكه و طائف است. و مقصودشان از" عظمت"- به طوري كه از سياق برمي‌آيد- عظمت از حيث مال و جاه است، چون در نظر افراد مادي و دنياپرست ملاك عظمت و شرافت و علو مقام همين چيزها است. و مراد از" رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ" مردي از يكي از دو قريه است، كه كلمه" احد" به منظور اختصار از آن حذف شده.
و مقصودشان از اين كلام اين بوده است كه رسالت، مقامي شريف و الهي است، و چنين مقامي سزاوار نيست كه به هر كس داده شود، بلكه بايد به كسي داده شود كه في نفسه شريف باشد، و در قوم خود حكمفرما و مطاع باشد، و رسول خدا (ص) مردي فقير است، كه به همين جهت چنين شرافت و مقامي را ندارد، پس اگر قرآن او به راستي نازل از ناحيه خدا مي‌بود، بايد به مرد عظيمي در مكه و يا مرد عظيمي در طائف نازل شود كه داراي مال بسيار و نفوذ بي اندازه‌اند.
در مجمع البيان گفته: منظور از دو مرد عظيم در يكي از دو شهر، وليد بن مغيره از مكه و ابا مسعود عروة بن مسعود ثقفي از طائف بوده- به نقل از قتاده. بعضي ديگر گفته‌اند: عتبة ابن ابي ربيعه از مكه و ابن عبدياليل از طائف بوده- به نقل از مجاهد. بعضي ديگر گفته‌اند:
وليد بن مغيره از مكه و حبيب بن عمر ثقفي از طائف بوده- به نقل از ابن عباس «1».
ليكن حق مطلب اين است كه اين تطبيق‌ها از خود نامبردگان بوده، و گر نه مشركين شخص معيني را در نظر نداشتند، بلكه بطور مبهم گفته‌اند كه جا داشت يكي از بزرگان مكه و طائف پيامبر بشوند، و اين معنا از ظاهر آيه به خوبي استفاده مي‌شود.
" أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا..."
مراد از" رحمت" بطوري كه از سياق استفاده مي‌شود نبوت است.
راغب مي‌گويد كلمه" عيش" تنها در حيات جانداران استعمال مي‌شود، و اين كلمه اخص از كلمه حيات است چون حيات هم در مورد جاندار بكار مي‌رود، و هم در مورد خداي تعالي، و هم فرشتگان، ولي كلمه عيش در مورد خدا و ملائكه استعمال نمي‌شود. و كلمه" معيشت" هم از مشتقات" عيش" است كه به معناي آذوقه و هر چيزي است كه با آن زندگي مي‌كنند «2». و نيز در معناي كلمه" تسخير" گفته: تسخير هر چيزي به معناي راندن
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 46.
(2)مفردات راغب، ماده" عيش".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 146
قهري آن به سوي غرض مخصوص است- تا آنجا كه مي‌گويد: و" سخري" نام همان چيزي است كه مقهور واقع شده، و آن را به سوي اراده و خواست خود سوق مي‌دهد «1».
آيه مورد بحث و دو آيه بعدش در مقام پاسخ به گفتار مشركين مكه است كه اعتراض كردند كه چرا قرآن بر يكي از مردان مكه و طائف نازل نشد. و حاصل جواب اين است كه گفتار آنان تحكمي است روشن، تحكمي كه هر شنونده‌اي را به شگفت وا مي‌دارد، براي اينكه در مساله‌اي مداخله و حكم مي‌كنند كه مربوط به ايشان نيست، و آن مساله نبوت است، مساله‌اي كه از دنيا و آنچه در آن است مهم‌تر است. و اين مشركين در امر معيشت دنيايي كه در آن زندگي مي‌كنند و از رزقش ارتزاق مي‌نمايند، و خود قطره‌اي از درياي بي‌كران رحمت ما است، هيچ مداخله‌اي ندارند، با اينكه معيشت دنيا از نظر ما مساله‌اي است بسيار كوچك و بي ارج، چون متاعي است زايل و ناپايدار، و تقسيم همين زندگي ناچيز در بين آنان، به دست ما است، و از تحت قدرت و مشيت آنان بيرون است، آن وقت چگونه به خود اجازه مي‌دهند به تقسيم چيزي مداخله نموده كه هزاران بار از زندگي دنيا مهم‌تر است، و آن مساله نبوت است كه رحمت كبريايي ما، و كليد سعادت دائمي بشر، و رستگاري جاودانه ايشان است. و مشركين كه در تقسيم معيشت دنيا هيچ گونه دخل و تصرفي ندارند چگونه مي‌خواهند اين مساله مهم را تقسيم نموده، بگويند نبوت نبايد بر فلان شخص داده شود، و بايد به فلان و فلان داده مي‌شد.
بنا بر اين، جمله" أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ" استفهامي است انكاري، و التفات از تكلم (نحن قسمنا) به غيبت (رحمة ربك) براي اين است كه دلالت كند بر اينكه رسول خدا (ص) به عنايتي ربوبي اختصاص يافته كه به مقام نبوت رسيده است.
و معناي آيه اين است كه: مشركين، مالك نبوت- كه رحمت خاصه‌اي است از ما- نيستند، تا به تقسيم آن پرداخته، از تو منعش نموده، به هر كس ديگري كه خواستند بدهند.
و جمله" نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا" دليل اين انكار را بيان مي‌كند و مي‌فرمايد اينكه گفتيم اينها اختياردار مساله نبوت نيستند تا به تقسيم آن بپردازند، براي اين است كه از تقسيم چيزي كه به مراتب از نبوت پايين‌تر است عاجزند، و آن معيشت زندگي دنياي ناچيزشان است كه ما در بينشان تقسيم كرده‌ايم، آن وقت چگونه مي‌خواهند چيزي را تقسيم كنند كه بسيار ارجمندتر و داراي قدر و منزلت بيشتر است؟ آن هم به اندازه‌اي كه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" سخر".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 147
كسي نمي‌تواند مقدارش را درك كند، يعني به مساله نبوت بپردازد كه رحمت خاصه ما است، و هر كسي را كه بخواهيم بدان اختصاص مي‌دهيم؟
و دليل بر اينكه اختيار ارزاق و معيشت‌ها به دست انسان نيست، اختلاف افراد مردم در دارايي و فقر، و عافيت و صحت، و اولاد و ساير چيزهايي است كه رزق شمرده مي‌شود، با اينكه هر فرد از افراد بشر را كه در نظر بگيري مي‌بيني كه او هم مي‌خواهد از ارزاق نهايت درجه‌اش را كه ديگر بيش از آن تصور ندارد دارا باشد. اما مي‌بينيم كه هيچ يك از افراد به چنين آرزويي نمي‌رسند، و به همه آنچه كه آرزومندند و آنچه كه دوست مي‌دارند نائل نمي‌شوند، از اينجا مي‌فهميم كه ارزاق به دست انسان نيست چون اگر مي‌بود هيچ فرد فقير و محتاجي در هيچ يك از مصاديق رزق يافت نمي‌شد بلكه هيچ دو نفري در داشتن ارزاق، مختلف و متفاوت پيدا نمي‌شد، پس اختلافي كه در آنان مي‌بينيم روشن‌ترين دليل است بر اينكه رزق دنيا به وسيله مشيتي از خدا در بين خلق تقسيم شده، نه به مشيت انسان.
علاوه بر اينكه اراده و عمل انسانها در به دست آوردن رزق يكي از صدها شرائط آن است، و بقيه شرائطش در دست آدمي نيست، و از انواع رزق آنچه مطلوب هر كسي است وقتي به دست مي‌آيد كه همه آن شرائط دست به دست هم دهند، و اجتماع اين شرائط به دست خدايي است كه تمامي شرائط و اسباب به او منتهي مي‌شود.
همه اينها كه گفتيم در باره مال بود، و اما جاه و آبرو آن نيز از ناحيه خدا تقسيم مي‌شود، چون متوقف بر صفات مخصوصي است كه به خاطر آن درجات انسان در جامعه بالا مي‌رود، و با بالا رفتن درجات مي‌تواند پايين دستان خود را تسخير كند و در تحت فرمان خود درآورد، و آن صفات عبارت است از فطانت، زيركي، شجاعت، علو همت، قاطعيت عزم، داشتن ثروت، قوم و قبيله و امثال اينها، كه جز به صنع خداي سبحان براي كسي دست نمي‌دهد، هم چنان كه فرموده:" وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيًّا- ما بعضي از ايشان را به درجاتي ما فوق بعضي ديگر كرديم تا بعضي بعضي ديگر را مسخر خود كنند".
پس، از مجموع دو جمله، يعني جمله" نَحْنُ قَسَمْنا..."، و جمله" وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ..."، استفاده شد كه تقسيم كننده ارزاق مادي و معنوي (جاه) در بين مردم، خداي سبحان است، و لا غير. و معناي جمله" وَ رَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ" اين است كه:
نبوت كه رحمت پروردگار تو است بهتر است از مالي كه مشركين در پي جمع آنند، پس وقتي تقسيم اين مال و جاه پست در دست آنان نيست، چگونه مي‌توانند بهتر از آن و مهم‌تر از آن را تقسيم كنند.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 148
ممكن هم هست جمله" وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ" را عطف تفسير بگيريم براي جمله" نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ..."، در نتيجه جمله مذكور بياني مي‌شود براي تقسيم معيشت، اما به بيان علل انقسام آن در مجتمع انساني.
توضيح اينكه: كثرت حوائج انسان در زندگي دنيا آن قدر زياد است كه فرد فرد انسانها نمي‌توانند همه آنها را در زندگي فردي خود برآورده نمايند، و مجبورند كه بطور اجتماعي زندگي كنند، و از اينرو است كه اولا بعضي بعضي ديگر را به خدمت خود مي‌گيرند، و از آنان استفاده مي‌نمايند. و ثانيا اساس زندگي را تعاون و معاضدت يكديگر قرار مي‌دهند، همان طور كه در مباحث نبوت در جزء دوم اين كتاب گذشت.
در نتيجه مال كار بدينجا منجر مي‌شود كه افراد اجتماع هر يك هر چه دارد با آنچه ديگران دارند معاوضه كند، و از همين جا نوعي اختصاص درست مي‌شود، چون گفتيم هر يك از افراد اجتماع ما زاد فراورده‌هاي خود را- كه يا غله است و يا كالاي صنعتي- مي‌دهد و آنچه از حوائج زندگي مي‌خواهد از ما زاد فراورده‌هاي ديگران مي‌گيرد.
مثلا يكي از افراد اجتماع قناتي كنده، و آبي در آورده، آنچه از اين آب كه زائد بر مقدار حاجتش مي‌باشد مي‌دهد، و از ديگران ما زاد آذوقه‌شان را مي‌گيرد، در نتيجه هر دو، هم داراي آب مي‌شوند، و هم داراي آذوقه. و لازمه اين نوع زندگي اين است كه هر فردي در كاري كه تخصص دارد سعي مي‌كند و آن كار را به بهترين وجه ممكن انجام داده، از آنچه درست مي‌كند هر چه خودش لازم دارد نگه مي‌دارد، و قهرا ما زاد آن مورد احتياج ديگران واقع مي‌شود، چون ديگران به كاري ديگر اشتغال دارند، و او هم به فراورده‌هاي آنان محتاج است، و ما يحتاج خود را با آنچه از فراورده‌هاي خود زياد آمده مبادله مي‌كند، مانند نانوا كه محتاج آبي است كه سقايان دارند، و سقا هم محتاج نان او است، پس نانوا براي سقا كار مي‌كند، و سقا هم براي نانوا. و نيز مانند يك مخدوم كه خادمي را براي خدمت خود مسخر كرده، و خادم هم مخدوم را براي پولش مسخر كرده، و همچنين هر دسته از طبقات اجتماع مسخر طبقات ديگر، و خود مسخر كننده آنان است، و آنان يا بدون واسطه و يا با يك يا چند واسطه مسخر اويند، (كفاشي براي كفش‌دوزي بدون واسطه محتاج به دباغ است، ولي برزگر با واسطه محتاج به او است، چون بين برزگر و دباغ و سراج فاصله است)، براي اينكه هر يك به ما زاد آنچه نزد ديگري است محتاج است، و هر يك فراورده‌هاي خود را در دسترس ديگران قرار مي‌دهد، البته با اختلافي كه مردم در احتياج و اهتمام به فراورده‌ها دارند.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 149
و بنا بر آنچه گذشت مراد از كلمه" معيشت" هر چيزي است كه زندگي انسان را تشكيل مي‌دهد، چه مال و چه جاه. و يا تنها مال است، و غير مال را به تبع شامل مي‌شود هم چنان كه ذيل آيه كه مي‌فرمايد" وَ رَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ" نيز مؤيد اين احتمال است، چون تنها شامل مال مي‌شود، و غير مال را به تبع شامل مي‌گردد.

[مقصود از اينكه فرمود: اگر مردم امت واحده نمي‌شدند، سقف خانه كافران را از نقره مي‌كرديم و...]..... ص : 149

" وَ لَوْ لا أَنْ يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً... وَ مَعارِجَ عَلَيْها يَظْهَرُونَ" اين آيه و آيه بعدش اين معنا را بيان مي‌كند كه متاع دنيا نزد خداي سبحان قدر و منزلتي ندارد.
مفسرين «1» گفته‌اند: مراد از امت واحده بودن مردم در اين آيه شريفه اجتماع آنان است بر سنت كفر، مي‌فرمايد: اگر اين نبود كه مردم چون ببينند تمامي زينت‌هاي زندگي دنيا در دست كفار است، و مؤمنين به خدا از آن به كلي تهي دست و محرومند كافر مي‌شدند... و كلمه" معارج" به معناي درجات بالا است.
و معناي آيه اين است: اگر نبود اين مساله كه مردم در صورت ديدن تنعم كافران و محروميت مؤمنان بر كفر اجتماع كنند هر آينه ما براي خانه‌هاي هر كس كه به رحمان كفر مي‌ورزيد سقفي از نقره درست مي‌كرديم، و به درجاتي بر ديگران غلبه مي‌داديم.
و ممكن هم هست كه مراد از" امت واحده" بودن مردم اين باشد كه همه مردم در برابر اسباب و عوامل بهره‌هاي زندگي يك نسبت دارند، و در اين نسبت فرقي بين مؤمن و كافر نيست، پس هر كس منتهاي سعي خود را در طلب رزق به كار ببندد، و اسباب و عوامل ديگر هم كه در اختيارش هست مساعد با اين كوشش باشد، قهرا به رزق مطلوب خود مي‌رسد، چه مؤمن باشد، چه كافر. و كسي كه آن اسباب و عوامل با سعي وي جمع نباشد، و مساعدت نكند، محروم مي‌گردد، و رزقش تنگ مي‌شود، چه مؤمن باشد و چه كافر.
و معناي آيه اين است كه: اگر نبود كه ما اراده كرده‌ايم مردم در برابر اسبابي كه آنان را به زخارف دنيا مي‌رساند يكسان باشند، و اختلافشان هم به خاطر ايمان و كفر نباشد، هر آينه براي كفار سقف‌هايي از نقره قرار مي‌داديم...
" وَ لِبُيُوتِهِمْ أَبْواباً وَ سُرُراً عَلَيْها يَتَّكِؤُنَ وَ زُخْرُفاً" در اين جمله كلمه" ابوابا" و كلمه" سررا" نكره (بدون الف و لام) آمده، و اين به منظور عظمت دادن بدانها است. و كلمه" زخرف" به معناي طلا و يا به معناي مطلق زينت
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 47.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 150
است. و در مجمع البيان گفته: كلمه" زخرف" به معناي كمال زيبايي هر چيز است و از همين جهت طلا را هم" زخرف" مي‌گويند. و وقتي گفته مي‌شود:" زخرفه زخرفة" معنايش اين است كه فلان چيز را زينت كرد و زيبايش نمود. و باز به همين جهت نقش نگار و تصاوير را" زخرف" مي‌گويند. و در حديث آمده كه رسول خدا (ص) (در فتح مكه) بيرون كعبه ايستاد و داخل آن نشد، تا آنكه دستور داد زخرف آن را دور ريختند «1». و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" وَ إِنْ كُلُّ ذلِكَ لَمَّا مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةُ عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُتَّقِينَ" كلمه" ان" نافيه" است. و كلمه" لما" به معناي" الا" است. و معناي جمله اين است كه: آنچه از مزاياي معيشت گفتيم چيزي نيست، جز متاع زندگي دنياي ناپايدار و فاني و بي دوام.
" وَ الْآخِرَةُ عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُتَّقِينَ"- مراد از" آخرت" به قرينه مقام، زندگي آخرت است، البته زندگي با سعادت آخرت. گويا زندگي اشقياء جزء زندگي به شمار نمي‌آيد.
و معناي آيه اين است: زندگي آخرت كه همان زندگي نيكبختان سعيد است (چون زندگي دوزخيان زندگي نيست)، به حكمي از خداي تعالي و به قضايي از او مختص است به متقين. و اين اختصاص و انحصار تا اندازه‌اي مؤيد آن معنايي است كه ما قبلا براي جمله" مردم در دنيا امت واحده‌اي بودند" ذكر كرديم.

[وصف حال كور دلان روي گردان از ذكر خدا، كه قرين شيطاني دارند و در عين ظلالت خود را راه يافته مي‌پندارند]..... ص : 150

" وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ" در باره كسي گفته مي‌شود" عشي"،" يعشي"،" عشا"- از باب علم يعلم- كه چشمانش دچار آفتي شده باشد كه هيچ نبيند، و يا تنها شبكور باشد. و در باره كسي گفته مي‌شود" عشا"،" يعشوا"،" عشوا" و" عشوا"- از باب نصر ينصر- كه خود را به كوري و يا شبكوري زده باشد، بدون اينكه در چشمانش آفتي باشد. و كلمه" نقيض" از مصدر" تقييض" است كه هم به معناي تقدير است، و هم چيزي را نزد چيزي بردن. مي‌گوييم" قيضه له" يعني فلاني را نزد فلان كس آورد.
بعد از آنكه گفتار به ذكر متقين منتهي شد كه آخرت نزد خدا خاص ايشان است، اين موقعيت پيش آمد كه چيزي از سر انجام معرضين از حق كه خود را از ياد رحمان به كوري مي‌زنند بگويد، و به مال امر آنان اشاره نمايد، و بفرمايد اينكه خود را از ياد خدا به كوري
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 46.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 151
مي‌زنند، باعث مي‌شود كه قرين‌هايي از شيطان ملازمشان گردند كه هيچگاه از ايشان جدا نشوند، تا در آخر با خود وارد عذاب آخرتشان كنند.
پس معناي آيه چنين مي‌شود: كسي كه از ياد خداي رحمان خود را به كوري بزند، و به اين مساله به نظر شبكورها بنگرد، ما شيطاني برايش مي‌آوريم. و در جاي ديگر تعبير به ارسال كرده مي‌فرمايد:" أَ لَمْ تَرَ أَنَّا أَرْسَلْنَا الشَّياطِينَ عَلَي الْكافِرِينَ تَؤُزُّهُمْ أَزًّا" «1» و در آيه مورد بحث كلمه" ذكر" را به كلمه" رحمان" اضافه نموده تا اشاره باشد به اينكه ياد خدا خود رحمتي است از خدا.
و معناي قرين در جمله" فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ" مصاحبي است كه هرگز از شخص شبكور جدا نمي‌شود." وَ إِنَّهُمْ لَيَصُدُّونَهُمْ عَنِ السَّبِيلِ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ" ضمير در" انهم" به شياطين و بقيه ضميرهاي جمع به آنهايي كه از ذكر خدا كورند بر مي‌گردد. و اگر در آيه قبل ضمير آنان را مفرد آورد و فرمود:" كسي كه از ذكر رحمان خود را به كوري زند شيطاني برايش قرار مي‌دهيم" و در اين آيه ضمير را جمع آورده، به اعتبار معناي" من يعش" مي‌باشد، و كلمه" يصدونهم" از مصدر" صد" است كه به معناي برگرداندن و منصرف كردن است. و منظور از" السبيل" راه خدا است كه عبارت است از دين توحيد كه ذكر، بشر را به سويش دعوت مي‌كند.
و معناي آيه اين است كه: شيطانها اينگونه افراد را كه از ياد خدا خود را به كوري مي‌زنند از ذكر منصرف مي‌كنند، و آن وقت است كه مي‌پندارند به سوي حق راه يافته‌اند.
و اين پندار غلط- كه وقتي از راه حق منحرف مي‌شوند گمان مي‌كنند هدايت يافته‌اند- خود نشانه تقييض قرين است، يعني نشانه آن است كه از تحت ولايت خدا در آمده، و در تحت ولايت شيطان قرار گرفته‌اند، براي اينكه انسان به طبع اولي خود مفطور بر اين است كه متمايل به حق باشد، و به حكم فطرتش مي‌خواهد هر چيزي را كه به وي عرضه مي‌شود بشناسد، ولي اگر سخن حقي بر او عرضه شود و او به پيروي هواي نفسش از پذيرفتن آن سرباز زند و همين روش را ادامه دهد، خداوند مهر بر دلش زده، چشم دلش را كور مي‌كند، و قريني برايش مقدر مي‌كند، آن وقت ديگر با هر حقي كه مواجه شود آن را بر باطل منطبق مي‌كند، با
__________________________________________________
(1)آيا نمي‌بيني كه شيطانها را به سراغ كافران فرستاديم تا به نوعي تحريكشان كنند. سوره مريم، آيه 83.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 152
اينكه فطرتا متمايل به آن است، ولي شيطانش او را به اين تطبيق دعوت مي‌كند، در نتيجه مي‌پندارد كه راه همين است، و نمي‌فهمد كه در بيراهه است، مي‌پندارد كه بر حق است، و احتمال هم نمي‌دهد كه راه باطل را مي‌رود.
و اين حالت همان غطايي است كه خداي تعالي مي‌فرمايد: در دنيا بر جلو ديده‌هايشان مي‌اندازد و به زودي در قيامت آن را از پيش رويشان برمي‌دارد:" الَّذِينَ كانَتْ أَعْيُنُهُمْ فِي غِطاءٍ عَنْ ذِكْرِي... قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالًا الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً" «1».
و نيز اين معنا را در جاي ديگر كه خطابش در آن به اينگونه افراد است كه در دنيا قريني از شيطان داشتند، و روز قيامت ايشان را مخاطب به آن مي‌كند، فرموده:" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ... قالَ قَرِينُهُ رَبَّنا ما أَطْغَيْتُهُ وَ لكِنْ كانَ فِي ضَلالٍ بَعِيدٍ" «2».

[بيزاري جستن كافر كور دل از قرين شيطاني خود در قيامت]..... ص : 152

" حَتَّي إِذا جاءَنا قالَ يا لَيْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرِينُ" كلمه" حتي" غايتي است براي فعل مستمري كه آيه قبلي بر آن دلالت داشت، يعني فعل" يعبدونهم". و معناي جمله" يحسبون" اين است كه اين قرينان شيطاني مدام ايشان را از راه خدا باز مي‌داشتند، و مدام مي‌پنداشتند كه راه همان است كه ايشان مي‌پيمايند، تا آنكه مرگ يكي از ايشان برسد.
و منظور از اينكه فرمود" تا نزد ما بيايد" روز قيامت است. و ضمير در" جاء" به موصول" من يعش" بر مي‌گردد، و چون لفظ موصول مفرد بود" جاء" نيز مفرد آمده. و مراد از" مشرقين" مشرق و مغرب است كه در آن جانب مشرق غلبه داده شده.
و معنايش اين است كه: اينان هم چنان بر جلوگيري از راه خدا ادامه مي‌دهند و آنان هم كه از ذكر ما كور صفتي مي‌كنند هم چنان بر پندار غلطشان- كه گمان مي‌كنند راه يافتگانند- ادامه مي‌دهند تا آنكه مرگ يكي از ايشان برسد و نزد ما آيد، در حالي كه قرينش
__________________________________________________
(1)آنهايي كه ديدگانشان در دنيا در پرده‌اي بود و ذكر ما را نمي‌ديدند... بگو آيا مي‌خواهيد به شما خبر دهيم از كساني كه در اعمالشان از هر كس ديگر بي‌بهره‌ترند؟ كساني هستند كه عمرشان را در راه حيات دنيا تباه كردند، و مي‌پنداشتند كه كار خوبي مي‌كنند. سوره كهف، آيه 101- 104.
(2)تو در دنيا از اين نشاه در غفلت بودي، ما پرده غفلت را كنار زديم، اينك امروز ديدگانت تيزبين و خيره شده است... قرينش در پاسخ مي‌گويد: پروردگارا من او را به طغيان نكشيدم، بلكه او خودش در بيراهه‌اي دور از راه بود. سوره ق، آيه 22- 27.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 153
هم با او باشد، آن وقت برايش كشف مي‌شود كه عمري گمراه بوده، و اينك عواقب و آثار گمراهي يعني عذاب قيامت فرا مي‌رسد، آن وقت قرين خود را مخاطب قرار داده، با لحني كه مي‌رساند از او متاذي و بيزار است مي‌گويد: اي كاش بين من و تو به مقدار فاصله بين مغرب و مشرق دوري مي‌بود و من همنشين تو نمي‌شدم، كه چه بد همنشيني هستي.
از سياق آيه استفاده مي‌شود كه اين گونه افراد غير از عذابي كه در آتش از آتش دارند، عذابي هم از همنشيني با قرينها مي‌چشند، و بدين جهت آرزو مي‌كنند كه از آنان دور مي‌بودند، و از بين همه عذابها تنها دوري از اين عذاب را ياد مي‌كنند، و ساير عذابها را از ياد مي‌برند.

[وجوه مختلف در معناي جمله" وَ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْيَوْمَ إِذْ ظَلَمْتُمْ أَنَّكُمْ فِي الْعَذابِ مُشْتَرِكُونَ" كه خطاب به كفار و قرين‌هاي شيطاني آنها است]..... ص : 153

" وَ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْيَوْمَ إِذْ ظَلَمْتُمْ أَنَّكُمْ فِي الْعَذابِ مُشْتَرِكُونَ" از ظاهر كلام برمي‌آيد كه اين جمله عطف باشد بر ما قبل كه حال گمراهان را بيان مي‌كرد، و مراد از كلمه" اليوم" روز قيامت است. و جمله" أَنَّكُمْ فِي الْعَذابِ مُشْتَرِكُونَ" فاعل فعل" لن ينفعكم" است. و مراد از ضمير" كم" كه جمع مخاطب است، همان افرادي است كه از ذكر خدا كور صفتي مي‌كنند، و همچنين قرين‌هاي آنان. و جمله" اذ ظلمتم" به منزله تعليل است.
و مراد از آيه- و خدا داناتر است- اين است كه: شما تا در دنيا بوديد وقتي يكي از خود شما به شما صدمه‌اي مي‌زد و شما را گرفتار مصيبتي مي‌كرد، و به دنبالش خودش هم گرفتار مصيبتي مي‌شد، خوشحال مي‌شديد و تسلي مي‌يافتيد كه او هم گرفتار شده، و گرفتاري او همين مقدار فايده براي شما داشت، ليكن امروز اينطور نيست كه اگر قرينان شما هم مانند شما معذب شوند سودي به حال شما داشته باشد، چون اشتراك آنان با شما در عذاب و بودنشان در آتش با شما، خود عذاب ديگري است براي شما.
ولي بعضي از مفسرين «1» آيه را طوري ديگر تجزيه و تحليل كرده‌اند، و گفته‌اند كه فاعل جمله" لن ينفعكم" ضميري است كه به آرزوي مذكور در آيه قبلي برمي‌گردد و معناي جمله" اذ ظلمتم" چنين مي‌باشد:" به خاطر اينكه در دنيا به خود ستم كرديد، و قرينان را در كفر و گناه پيروي نموديد". و جمله" أَنَّكُمْ فِي الْعَذابِ مُشْتَرِكُونَ" تعليل بي‌فايده بودن است.
و معناي آيه اين است كه: اين آرزو كردنتان كه از قرينان دور باشيد سودي به حالتان ندارد، براي اينكه حقتان همين است كه با آن قرينان در عذاب شريك باشيد.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 83. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 154
و انصاف اين است كه اينها آيه را خوب معني نكرده‌اند، زيرا اول و آخرش با هم تناقض و تدافع دارد، چون بنا به گفته آنان جمله" اذ ظلمتم" تعليل اول بي فايده بودن آرزو است. و جمله" أَنَّكُمْ فِي الْعَذابِ مُشْتَرِكُونَ" تعليل دوم آن است. و لازمه اينكه قاعدتا بايد بين دو تعليل تطابق باشد، اين است كه در دومي بفرمايد" خدا حكم رانده كه شما آرزومندان در قيامت و تابعان قرينان، در عذاب باشيد" نه اينكه بفرمايد:" خدا حكم كرده كه شما آرزومندان معذب در قيامت با متبوعان خود مشترك باشيد".
بعضي «1» ديگر گفته‌اند معناي آيه اين است كه: اشتراك، چيزي از عذاب را از شما كم نمي‌كند، براي اينكه هر يك از شما و قرينان شما بهره وافري از عذاب دارد.
اين هم درست نيست، چون بر فرض، علتي كه براي كم نشدن عذاب و بي‌فايده بودن اشتراك ذكر كرده في نفسه صحيح باشد، نه لفظ آيه شريفه و نه سياق آن دلالتي بر اين علت ندارد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند معنايش اين است كه: اشتراك شما و قرينان در عذاب سودي به حال شما ندارد آن طور كه در دنيا سود داشت، چون در دنيا وقتي مشتركا به شدائد گرفتار مي‌شديد به يكديگر كمك مي‌كرديد، و سنگيني گرفتاري بين همه شما تقسيم مي‌شد، ولي در اينجا اينطور نيست، چون هر يك از شما و قرينان شما بيش از حد طاقت، تحمل عذاب ندارد.
اين نيز مانند وجه قبلي درست نيست و همان اشكال بر اين نيز وارد است. بعلاوه فهم چنين معنايي به ذهن هيچ كس در نمي‌آيد، تا آيه شريفه بخواهد آن را از ذهنش بيرون آورد.
" أَ فَأَنْتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ أَوْ تَهْدِي الْعُمْيَ وَ مَنْ كانَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ" بعد از آنكه داستان قرين قرار دادن براي كورصفتان را ذكر كرد، و فرمود كه در نتيجه چنين سرنوشتي درك و فهمشان معكوس مي‌شود بطوري كه ضلالت را هدايت مي‌پندارند و نمي‌توانند حق را بشناسند، اينك در اين آيه به عنوان تفريع و نتيجه‌گيري، رسول گرامي خود را متوجه مي‌كند به اينكه اين گونه افراد، كرها و كورهايي هستند كه تو نمي‌تواني سخن حق را به ايشان بشنواني، و به سوي راه رشد هدايتشان كني، پس بيهوده خودت را به زحمت مينداز و در دعوت آنان پافشاري منما، و از اعراضشان اندوه مخور. چيزي كه هست اين معنا را به صورت استفهام انكاري بيان مي‌فرمايد. بقيه الفاظ آيه روشن است.
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 48.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 155
" فَإِمَّا نَذْهَبَنَّ بِكَ فَإِنَّا مِنْهُمْ مُنْتَقِمُونَ أَوْ نُرِيَنَّكَ الَّذِي وَعَدْناهُمْ فَإِنَّا عَلَيْهِمْ مُقْتَدِرُونَ" مراد از" بردن پيامبر" بردنش از دنيا است قبل از انتقام گرفتن از كفار. بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: مراد از بردن آن جناب، بيرون كردنش از بين مشركين است. و معناي جمله" فَإِنَّا مِنْهُمْ مُنْتَقِمُونَ" اين است كه ما ناچار از ايشان انتقام خواهيم گرفت. و مراد از اينكه فرمود:" آنچه به ايشان وعده داديم به تو نشان مي‌دهيم" همان انتقام گرفتن از ايشان است، قبل از آنكه رسول خدا (ص) از دنيا برود، و يا در حالي كه در بين ايشان باشد. و معناي جمله" فَإِنَّا عَلَيْهِمْ مُقْتَدِرُونَ" اين است كه اقتدار ما بر آنان تفوق دارد (و اين تفوق را از كلمه" علي" مي‌فهميم).
و جمله" فَإِمَّا نَذْهَبَنَّ بِكَ" در اصل" ان نذهب بك" بوده، كلمه" ما" بر كلمه" ان" اضافه گشته و" اما" شده، و نون تاكيد هم بر" نذهب" اضافه شده،" نذهبن" گشته. و حاصل معناي آيه اين است كه: ما از ايشان انتقام خواهيم گرفت، حال يا بعد از درگذشت تو، و يا قبل از آن.
" فَاسْتَمْسِكْ بِالَّذِي أُوحِيَ إِلَيْكَ إِنَّكَ عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" از ظاهر كلام برمي‌آيد كه حرف" فاء" در آغاز جمله براي اين است كه اين جمله نتيجه همه حرفهاي گذشته (نازل كردن ذكر از طريق وحي، و اينكه نبوت يكي از سنتهاي الهي است، و اينكه كتاب نازل بر آن جناب حق است، و اينكه آن جناب رسولي مبين است كه دعوتش را جز مردم با تقوي اجابت نمي‌كنند، و جز دارندگان قرين از شياطين از آن اعراض نمي‌نمايند، و اينكه پيامبر بايد براي هميشه از ايمان آوردن آنان مايوس باشد، و اينكه خدا از ايشان انتقام خواهد گرفت) مي‌باشد.
و به همين جهت بعد از همه آن مطالب تاكيد مي‌فرمايد بر اينكه رسول خدا (ص) به كتابي كه بر او وحي شده تمسك جويد، چون او بر صراط مستقيم است.
" وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ وَ سَوْفَ تُسْئَلُونَ" ظاهرا مراد از" ذكر" ذكر خدا باشد. و كلمه ذكر در اين سوره به اين معنا مكرر آمده.
و حرف" لام" در جمله" لَكَ وَ لِقَوْمِكَ" اختصاص را مي‌رساند، به اين معنا كه تكاليفي كه در كتاب است متوجه آن جناب و قوم او است. مؤيد اين معنا تا اندازه‌اي جمله
__________________________________________________
(1)تفسير قرطبي، ج 8، ص 92.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 156
" وَ سَوْفَ تُسْئَلُونَ" است، يعني در روز قيامت از آن بازخواست مي‌شويد (چون اگر آن جناب و قومش خصوصيتي نداشتند نمي‌فرمود شما بازخواست مي‌شويد بلكه مي‌فرمود همه مردم به زودي بازخواست مي‌شوند).
و از بيشتر مفسرين «1» نقل شده كه گفته‌اند مراد از" ذكر" شرف و نام نيكي است كه از آن جناب و قومش باقي بماند. و معنايش اين است كه: اين قرآن شرافت عظيمي است براي تو و قومت- يعني اعراب- كه تا قيام قيامت در بين امت‌هاي ديگر سر بلند خواهيد بود.

[اقوال مفسرين در باره مقصود از اينكه خطاب به پيامبر اكرم (ص) فرمود:" وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا أَ جَعَلْنا مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ"]..... ص : 156

وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا أَ جَعَلْنا مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ"
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند: منظور از اينكه مي‌فرمايد:" بپرس از رسولاني كه قبل از تو فرستاده‌ايم" پرسيدن از امت‌هاي آن رسولان است، يعني مثلا از علماي يهود و نصاري بپرس، نظير آيه:" فَسْئَلِ الَّذِينَ يَقْرَؤُنَ الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكَ" «3» و فايده اين مجاز گويي اين است كه اگر مي‌فرمود:" از امتهايي كه قبل از تو پيامبراني به سويشان فرستاديم بپرس، آيا ما غير از رحمان آلهه ديگري برايشان قرار داديم تا آنها را بپرستند؟" ممكن بود همان امت‌ها به دروغ بگويند: بله. ولي فرمود:" از پيامبراني كه قبل از تو فرستاديم بپرس" تا معلوم شود كه گفتار امت‌ها حجت نيست تا هر چه در جواب بگويند درست باشد.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مراد سؤال از اهل كتاب، تورات و انجيل است و بس، چون اين دو امت هر چند كه كافر بودند ليكن وقتي به تواتر خبر دادند كه: نه، خداوند آلهه‌اي براي ما قرار نداده، سخن ايشان براي مردم حجت مي‌شود، چون گو اينكه خطاب به رسول خدا (ص) است، ليكن تكليف در آن متوجه به امت آن جناب است.
ليكن بعيد بودن اين دو تفسير بر خواننده پوشيده نيست، مخصوصا وجه دومي، از اين جهت كه اهل اين دو كتاب خصوصيتي ندارند تا تنها از آنان سؤال شود.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: آيه شريفه از آياتي است كه در شب معراج خطاب به رسول خدا (ص) شده تا آن جناب از ارواح انبياء (ع) اين سؤال را بكند، و در هنگامي كه به ايشان بر مي‌خورد بپرسد: آيا جز دين توحيد دين ديگري براي امت خود آورده بودند.
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 49.
(3)از كساني كه قبل از تو كتاب آسماني مي‌خواندند بپرس. سوره يونس، آيه 94.
(4)مجمع البيان، ج 9، ص 49.
(5)روح المعاني، ج 25، ص 87.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 157
البته روايات زيادي هم از ائمه اهل بيت (ع) بر طبق اين تفسير رسيده كه در بحث روايتي آينده- ان شاء اللَّه تعالي- از نظر خواننده خواهد گذشت «1».

بحث روايتي [توضيحي در باره رواياتي كه جمله" وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ" را به امامت ذريه ابراهيم (ع) تفسير كرده‌اند]..... ص : 157

اشاره

در مجمع البيان در ذيل جمله" وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ" آمده كه بعضي گفته‌اند:
منظور از" كلمه باقيه در نسل آن جناب" امامت است كه تا روز قيامت در ذريه آن جناب باقي است- نقل از امام صادق (ع)- «2».
مؤلف: و در اين معنا روايات ديگري نيز هست كه در بعضي از آنها، آيه شريفه بر امامت از نسل امام حسين (ع) تطبيق شده.
و دقت در اين روايات اين معنا را به دست مي‌دهد كه بناي آن بر اين است كه ضمير در" جعلها" به هدايتي برگردد كه از جمله" سيهدين" استفاده مي‌شود. و در سابق هم در آيه" إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً" گفتيم كه وظيفه امام هدايت مردم است در ملكوت و واقع اعمالشان، به اين معنا كه با ارشاد خود ايشان را به سوي خداي سبحان سوق دهند، و به درجات قرب به خداي عز و جل نزديك گردانند، و عمل هر صاحب عملي را به آن منزلتي كه عملش اقتضاء دارد نازل سازند، البته با در نظر داشتن اينكه حقيقت هدايت از خدا است، و اگر به امام هم نسبت مي‌دهيم به تبع يا بالعرض است.
و فعليت هدايتي كه از ناحيه خدا به سوي خلق نازل شده، نخست شامل امام مي‌شود و سپس از ناحيه امام به سوي سايرين افاضه مي‌شود، پس هدايت امام تمام‌ترين مراتب هدايت است، و هدايتهاي ديگران ما دون آن است. و اينكه ابراهيم (ع) گفت:" فَإِنَّهُ سَيَهْدِينِ" و قيدي براي هدايت نياورد، خود دليل است بر اينكه مراد از هدايت، مطلق هدايت است، هم مي‌تواند با عالي‌ترين مراتب هدايت كه حظ امام از آن مرتبه است منطبق شود، و هم بر ديگر مراتب. پس مي‌توانيم بگوييم منظور از آن، امامت است، و همين امامت است كه
__________________________________________________
(1)اين آيه شريفه به روشني دلالت دارد بر اينكه رسول خدا (ص) در همين دنيا كه بوده با عالم برزخ كه انبياء سابق در آن هستند اتصال و ارتباط داشته هم چنان كه تشريع" السلام عليك ايها النبي و رحمة اللَّه و بركاته" در آخر هر نماز به روشني دلالت دارد بر اينكه آن جناب بعد از رحلت هم به عالم دنيا ارتباط و اتصال دارد و سلام ما را مي‌شنود. مترجم.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 45.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 158
كلمه‌اي است باقي در نسل ابراهيم (ع).

[روايتي در ذيل آيه:" وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلي رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ"]..... ص : 158

و در احتجاج از حضرت عسكري (ع) از پدران بزرگوارش روايت آورده كه فرمودند: روزي رسول خدا (ص) در سايه كعبه نشسته بود كه عبد اللَّه بن اميه مخزومي عرضه داشت: اگر خدا مي‌خواست رسولي در بين ما مبعوث كند، كسي را مبعوث مي‌كرد كه از همه ما ثروتمندتر و نيكو حال‌تر باشد، چرا اين قرآن كه تو مي‌پنداري خدا بر تو نازلش كرده و به وسيله آن مبعوث به رسالتت نموده، بر يكي از دو مرد عظيم اين دو شهر يعني وليد بن مغيره در مكه و عروة بن مسعود ثقفي در طائف نازل نشد؟
آن گاه امام (ع) در كلامي طولاني پاسخ رسول خدا (ص) را نقل فرموده كه مضمونش همان است كه در آيات آمده.
آن گاه فرموده: و پاسخ همان است كه قرآن در جواب از" وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلي رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ" فرموده:" أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ" اي محمد (ص) آيا اين مشركين رحمت پروردگار تو را تقسيم مي‌كنند؟." نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا" اين ماييم كه معيشت‌شان را در زندگي دنيا تقسيم مي‌كنيم. آري خدا است كه بعضي از ما را محتاج بعضي ديگر كرده، اين را محتاج مال او، و او را نيازمند كالا و يا خدمت اين كرده است.
در نتيجه مي‌بيني كه بزرگترين پادشاهان و غني‌ترين توانگران، محتاج به فقيرترين فقراء شده تا كالايي از انواع كالاها كه نزد او است از او بخرد، و يا برايش خدمتي كند و گوشه‌اي از زندگيش را اصلاح نمايد، كه اگر آن فقير نمي‌بود اصلاح نمي‌شد، و خود آن پادشاه نمي‌توانست آن را اصلاح كند. و يا آنكه از علمي كه آن فقير از انواع حكمت و علوم دارد استفاده نمايد، پس او محتاج به اين فقير است، و اين فقير هم محتاج مال آن پادشاه توانگر است، حاجت اين فقير نزد او است و حاجت آن پادشاه كه يا خدمت و يا علم و يا رأي درست است نزد اين فقير است.
پس آن پادشاه نمي‌تواند بگويد: چرا من علم اين فقير و مال خودم را نداشته باشم، و فقير هم نمي‌تواند بگويد: چرا مال آن پادشاه با علم و رأي و معرفت خودم برايم جمع نشد؟
آن گاه امام (ع) اين آيه را قرائت فرمود:" وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيًّا".
آن گاه فرمود:" وَ رَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ" يعني رحمت پروردگار تو بهتر از اموال ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 159
دنيايي است كه اينان جمع مي‌كنند «1».

[رواياتي ديگر در ذيل برخي آيات گذشته]..... ص : 159

و در كافي به سند خود از سعيد بن مسيب روايت كرده كه گفت: من از علي بن الحسين (ع) از كلام خداي عز و جل پرسيدم كه مي‌فرمايد:" وَ لَوْ لا أَنْ يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً" فرمود منظورش از اين امت، امت محمد است كه اگر همه كفار و داراي يك مسلك نمي‌شدند" لَجَعَلْنا لِمَنْ يَكْفُرُ بِالرَّحْمنِ..." «2».
و در تفسير قمي به سند خود از يحيي بن سعيد از امام صادق (ع) روايت كرده كه در معناي جمله" فَإِمَّا نَذْهَبَنَّ بِكَ" فرمود: اگر تو را از مكه به مدينه هم ببريم، اراده كرده‌ايم كه دوباره به مكه برگردانيم، و به وسيله علي بن ابي طالب (ع) از اهل مكه انتقام بگيريم «3».
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، عبد بن حميد، ابن جرير، ابن منذر، و حاكم- وي حديث را صحيح دانسته- از قتاده روايت كرده‌اند كه در تفسير جمله" فَإِمَّا نَذْهَبَنَّ بِكَ فَإِنَّا مِنْهُمْ مُنْتَقِمُونَ" از انس نقل كرده كه گفت: رسول خدا (ص) از دنيا رفت، و نقمت و عذاب به جاي گذاشت. تا آن جناب بود خداوند هيچ ناملايمي از امتش به وي ننمود تا از دنيا رفت، در حالي كه هيچ پيامبري نبود مگر آنكه عذاب خدا را در امتش مي‌ديد، مگر پيغمبر شما كه عذاب امتش را براي آينده‌اش پيش بيني كرد، و در خواب ديد كه بعد از درگذشتش چه بر سر امتش مي‌آيد، و به همين جهت ديگر هرگز خندان و خوشحال ديده نشد تا از دنيا رفت «4».
مؤلف: اين معنا از انس و نيز از علي بن ابي طالب و از غير آن دو بطريقي ديگر نقل شده «5».
و نيز در همان كتاب مي‌گويد: ابن مردويه از طريق محمد بن مروان، از كلبي، از ابي صالح، از جابر بن عبد اللَّه، از رسول خدا (ص) روايت كرده كه در ذيل آيه" فَإِمَّا نَذْهَبَنَّ بِكَ فَإِنَّا مِنْهُمْ مُنْتَقِمُونَ" فرموده است: اين آيه در باره علي بن ابي طالب نازل شده كه بعد از درگذشتم از ناكثين و قاسطين انتقام خواهد گرفت «6».
__________________________________________________
(1)احتجاج، ج 1، ص 27.
(2)كافي، ج 2، ص 265.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 284.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 18.
(5 و 6)الدر المنثور، ج 6، ص 18.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 160
مؤلف: از ظاهر اين روايت و روايت قبليش و روايتي كه در اين معنا رسيده برمي‌آيد كه تهديد در اين دو آيه راجع به كساني است كه از راه حق منحرف مي‌شوند، در عين اينكه از مسلمانان هستند، و راجع به كفار قريش نيست.
و در احتجاج از امير المؤمنين (ع) روايت آورده كه در حديثي طولاني فرمود: و اما آيه" وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا" خود يكي از براهين نبوت رسول خدا (ص) است كه خداي تعالي به او ارزاني داشته، و به وسيله آن حجت را بر ساير خلائق تمام كرده، براي اينكه بعد از آنكه نبوت را به وسيله آن جناب خاتمه داد و او را به عنوان پيامبر براي تمام امت‌ها و ساير ملل قرار داد اين امتياز را به او داد كه به آسمان عروجش داد، و در آن روز همه انبياء (ع) را برايش جمع كرد، و رسول خدا (ص) از نبوت همه آگاه شد، و آنها چيزهايي از عزائم خدا و آيات و براهين او برايش به عنوان ارمغان بيان كردند...
مؤلف: اين معنا را قمي هم در تفسير خود به سند خويش از ابي الربيع از ابي جعفر (ع) در پاسخ از سؤالات نافع بن ازرق روايت كرده «1». و نيز الدر المنثور آن را به چند طريق از سعيد بن جبير و ابن جريح و ابن زيد روايت كرده است «2».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 284. [.....]
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 19.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 161

[سوره الزخرف (43): آيات 46 تا 56]..... ص : 161

اشاره

وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسي بِآياتِنا إِلي فِرْعَوْنَ وَ مَلائِهِ فَقالَ إِنِّي رَسُولُ رَبِّ الْعالَمِينَ (46) فَلَمَّا جاءَهُمْ بِآياتِنا إِذا هُمْ مِنْها يَضْحَكُونَ (47) وَ ما نُرِيهِمْ مِنْ آيَةٍ إِلاَّ هِيَ أَكْبَرُ مِنْ أُخْتِها وَ أَخَذْناهُمْ بِالْعَذابِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ (48) وَ قالُوا يا أَيُّهَا السَّاحِرُ ادْعُ لَنا رَبَّكَ بِما عَهِدَ عِنْدَكَ إِنَّنا لَمُهْتَدُونَ (49) فَلَمَّا كَشَفْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ إِذا هُمْ يَنْكُثُونَ (50)
وَ نادي فِرْعَوْنُ فِي قَوْمِهِ قالَ يا قَوْمِ أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَ هذِهِ الْأَنْهارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي أَ فَلا تُبْصِرُونَ (51) أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هذَا الَّذِي هُوَ مَهِينٌ وَ لا يَكادُ يُبِينُ (52) فَلَوْ لا أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ جاءَ مَعَهُ الْمَلائِكَةُ مُقْتَرِنِينَ (53) فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوهُ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقِينَ (54) فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْناهُمْ أَجْمَعِينَ (55)
فَجَعَلْناهُمْ سَلَفاً وَ مَثَلاً لِلْآخِرِينَ (56)

ترجمه آيات..... ص : 161

همانا ما موسي را با آيات خود به سوي فرعون و درباريانش فرستاديم، گفت: من فرستاده رب العالمينم (46).
پس از آن همين كه آيات ما را به ايشان نمود، ناگهان از آن معجزات به خنده درآمدند (47).
و ما هيچ آيتي به ايشان ننموديم مگر آنكه از آيت قبلي بزرگتر بود، و ايشان را به عذاب گرفتيم شايدبرگردند (48).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 162
و گفتند: هان اي جادوگر! پروردگار خود را برايمان بخوان، بخاطر آن عهدي كه به تو داده (كه اگر ايمان آوريم) عذاب را از ما بردارد كه ما حتما براه خواهيم آمد (49).
ولي همين كه عذاب را از آنان برداشتيم دوباره پيمان شكستند (50).
و فرعون در قوم خود ندا كرد، و گفت: اي مردم آيا ملك مصر از من نيست و اين نهرها از دامنه قصرم نمي‌گذرد؟ چرا پس نمي‌بينيد؟ (51).
با اين حال آيا من بهترم يا اين مرد بي كس و خوار، كه قادر بر بيان نيست (52).
اگر او هم كسي بود چرا (مثل من به علامت سروري) دستبندي از طلا از طرف خدا ندارد، و يا (چون من كه خدم و حشم دارم) ملائكه با او قرين نشدند، و بياريش نيامدند؟ (53).
پس به اين وسيله قوم خود را ذليل و زبون داشت در نتيجه اطاعتش كردند چون آنها مردمي فاسق بودند (54).
همين كه ما را به خشم آوردند از ايشان انتقام گرفتيم و همه را غرق كرديم (55).
پس سرگذشت‌شان را سلف و مثلي براي ديگران كرديم (56).

بيان آيات [بيان آيات مربوط به ارسال موسي (ع) به سوي فرعون و فرعونيان]..... ص : 162

بعد از آنكه در آيات قبل فرمود: خداوند كفار را به نعمت‌هاي خود متمتع كرد، و اين برخورداري ايشان را به طغيان واداشت، و كتاب حقي را كه رسول مبينش آورد به سحر نسبت دادند، و نيز گفتند: چرا اين قرآن بر يكي از مردان دو قريه بزرگ نازل نشد، و با اين گفتار خود دو مرد از شهر بزرگ را به خاطر اين كه مال بيشتري داشتند بر رسول خدا (ص) ترجيح دادند، اينك در اين آيات برايشان مثلي از داستانهاي موسي (ع) و فرعون و قومش آورده كه خدا او را با معجزات و آيات باهره‌اش به سوي ايشان گسيل داشت، و آنان بر آن آيات خنديدند و مسخره كردند، و فرعون براي قومش احتجاج كرد، و به آنان خطاب نمود كه من بهتر از موسي هستم، براي اينكه ملك مصر از آن من است كه اين نهرها از دامنه آن جاري است، با اين حرفها عقل مردم را دزديد و آنان اطاعتش كردند، و سرانجام كارشان و استكبارشان بدينجا كشيد كه خدا از ايشان انتقام گرفته غرقشان كرد.
" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسي بِآياتِنا إِلي فِرْعَوْنَ وَ مَلَائِهِ فَقالَ إِنِّي رَسُولُ رَبِّ الْعالَمِينَ" حرف" لام" كه در اول كلام آمده لام قسم است، و حرف" باء" در جمله" بآياتنا"
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 163
مصاحبت را مي‌رساند. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" فَلَمَّا جاءَهُمْ بِآياتِنا إِذا هُمْ مِنْها يَضْحَكُونَ" منظور از عبارت" همين كه آيات ما را آورد" اظهار معجزاتي است كه بر رسالت آن جناب دلالت مي‌كرد. و مراد از اينكه فرمود" ناگهان از آن به خنده درآمدند" اين است كه به منظور استهزاء و خوار شمردن آيات خدا خنديدند.
" وَ ما نُرِيهِمْ مِنْ آيَةٍ إِلَّا هِيَ أَكْبَرُ مِنْ أُخْتِها..."
كلمه" اخت" به معناي مثل و مانند است. و جمله" هِيَ أَكْبَرُ مِنْ أُخْتِها" كنايه است از اينكه هر يك از اين آيت‌ها مستقلا دلالت بر حقيقت رسالت دارد، و جمله" وَ ما نُرِيهِمْ مِنْ آيَةٍ..." حال از ضمير" منها" است. و معنايش اين است كه: وقتي معجزات را ديدند ناگهان از آن بخنده درآمدند، در حالي كه هر يك از آن معجزات در دلالت بر حقانيت رسالت و در اعجاز به حد كمال بود و هيچ نقص و قصوري در آن نبود.
" وَ أَخَذْناهُمْ بِالْعَذابِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ"- يعني ما آنان را به عذاب دنيايي گرفتيم، به اميد اينكه دست از استكبار بردارند و از لجبازي به سوي قبول رسالت برگردند. و مراد از عذاب مذكور همان بلاهايي است كه بر بني اسرائيل نازل شد، مانند: قحطي، كمي ثمرات، طوفان، ملخ، شپش، قورباغه، و خون كه هر يك جدا جدا بلايي بزرگ بودند كه تفصيلش در سوره اعراف آمده.
وَ قالُوا يا أَيُّهَا السَّاحِرُ ادْعُ لَنا رَبَّكَ بِما عَهِدَ عِنْدَكَ إِنَّنا لَمُهْتَدُونَ" كلمه" ما" در جمله" بِما عَهِدَ عِنْدَكَ" مصدريه است، و جمله را معناي" بعهده عندك" مي‌دهد. و منظور از اين عهد- به طوري كه گفته‌اند- عهدي است كه خدا به موسي (ع) داده بود كه اگر بني اسرائيل ايمان آوردند بلا را از ايشان بردارد.
و جمله" يا أَيُّهَا السَّاحِرُ" خطاب قوم فرعون به موسي (ع) است كه خطابي است از در استهزاء و استكبار، هم چنان كه در جمله" ادْعُ لَنا رَبَّكَ- پروردگارت را بخوان" نيز اين استهزاء و استكبار به چشم مي‌خورد، چون اگر اين منظور را نداشتند مي‌گفتند" خدا را بخوان". و مراد از اين جمله آن است كه از موسي بخواهند دعا كند تا عذاب از ايشان برداشته شود كه اگر برداشته شود به وعده خود عمل نموده، ايمان مي‌آورند، و به راه هدايت در مي‌آيند.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند:" ساحر" در عرف قوم فرعون به معناي عالم است، و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 50.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 164
ساحران در نزد ايشان خيلي عظيم و محترم بوده‌اند. و اگر به موسي ساحر گفته‌اند منظورشان توهين و مذمت نبوده، بلكه منظور تعظيم موسي بوده است. و اين حرف صحيح نيست بلكه همانطور كه گفتيم منظورشان استكبار بوده، به شهادت اينكه دنبالش گفتند:" ادْعُ لَنا رَبَّكَ".
" فَلَمَّا كَشَفْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ إِذا هُمْ يَنْكُثُونَ" كلمه" ينكثون" از مصدر" نكث" است كه به معناي نقض عهد و خلف وعده است و وعده‌اي كه به موسي داده بودند همان بود كه گفتند:" إِنَّنا لَمُهْتَدُونَ- ما حتما و قطعا ايمان خواهيم آورد".
" وَ نادي فِرْعَوْنُ فِي قَوْمِهِ قالَ يا قَوْمِ أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَ هذِهِ الْأَنْهارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي أَ فَلا تُبْصِرُونَ" يعني فرعون قوم خود را ندا كرد كه اي قوم آيا ملك مصر از آن من نيست؟ و اين نهرها از دامنه ملكم جاري نيست؟ آيا نمي‌بينيد؟ و در اين جمله با آوردن كلمه" قال" جمله بعد را از ما قبل جدا كرد، چون جمله بعد به منزله جواب از سؤالي تقديري است. بعد از آنكه فرمود" فرعون در ميان قوم خود ندا كرد" كانه كسي پرسيده: چه گفت؟ فرمود:" قالَ يا قَوْمِ...".
و معناي اينكه فرمود" وَ هذِهِ الْأَنْهارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي" اين است كه اين نهرها از تحت قصرم و يا از زير و دامنه بستانم كه قصرم در آن است جاري است كه به احتمال دوم قصرش در آن باغ و در نقطه مرتفعي قرار داشته، و بنايي بلند بوده است. و جمله مذكور حال از ما قبل است، و نيز عطف است بر" ملك مصر" و جمله" تَجْرِي مِنْ تَحْتِي" حال است از" انهار" و منظور از" انهار" شعبه‌هاي رود نيل است.
و جمله" أَ فَلا تُبْصِرُونَ" در معناي تكرار كردن استفهام سابق است كه فرعون مي‌پرسيد" أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ..."
" أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هذَا الَّذِي هُوَ مَهِينٌ وَ لا يَكادُ يُبِينُ" كلمه" مهين" به معناي خوار و ضعيف است، و از مصدر" مهانت" است كه معناي حقارت را مي‌دهد، و منظور فرعون از" مهين" حضرت موسي (ع) است، چون او مردي فقير و تهي دست بود.
و معناي جمله" وَ لا يَكادُ يُبِينُ" اين است كه او هرگز نمي‌تواند مقصود خود را تفهيم كند. و بعيد نيست كه اين سخن را به آن جهت گفته كه سابقه قبل از رسالت موسي (ع) را مي‌دانسته، كه مردي كم حرف بوده، و يا لكنتي در زبان داشته، و فرعون خبر نداشته از اينكه موسي (ع) از خدا خواست تا لكنت را از زبانش بردارد، و به حكايت
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 165
قرآن عرضه داشت:" وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي" «1» و خداي تعالي هم دعايش را مستجاب نموده، فرمود:" قَدْ أُوتِيتَ سُؤْلَكَ يا مُوسي" «2».
و در صدر آيه در جمله" أَمْ أَنَا خَيْرٌ..." كلمه" أم" هم مي‌تواند منقطعه باشد، و هم متصله. اگر منقطعه‌اش بگيريم بيانگر كلام سابق مي‌شود و معناي جمله چنين مي‌شود" بلكه من از موسي بهترم، براي اينكه او چنين و چنان است". و اگر متصله بگيريم، يكي از دو طرف ترديدش با همزه استفهامش حذف شده، و تقديرش چنين است:" أ هذا خير ام انا خير...- آيا اين موسي بهتر است و يا من...".
و در مجمع البيان مي‌گويد: سيبويه و خليل حرف" ام" را عاطفه گرفته‌اند. و جمله" انا خير" را عطف بر آخر آيه قبلي، يعني جمله" أَ فَلا تُبْصِرُونَ" گرفته‌اند، چون معناي" انا خير" همان معناي" ام تبصرون" است، پس گويا فرموده:" أ فلا تبصرون ام تبصرون" چون به نظر فرعون اگر مردم مي‌گفتند" تو بهتري" داراي بصيرت بودند «3». در حقيقت خواسته‌اند بگويند به كار بردن جمله" أَمْ أَنَا خَيْرٌ" در جاي" أم تبصرون" از باب به كار بردن مسبب در جاي سبب، و يا به كار بردن سبب در جاي مسبب است.
و به هر حال فرعون در اين آيه شريفه نام موسي (ع) را نبرد، و از او به اسم اشاره" هذا- اين" تعبير كرد كه اين خود نوعي تحقير و توهين است. و همچنين جمله" الَّذِي هُوَ مَهِينٌ وَ لا يَكادُ يُبِينُ" تحقير را مي‌رساند، و علت بهتر نبودن موسي را بيان مي‌كند.
" فَلَوْ لا أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ جاءَ مَعَهُ الْمَلائِكَةُ مُقْتَرِنِينَ" كلمه" اسورة" جمع" سوار"- به كسر سين- است كه راغب آن را معرب كلمه" دستواره" دانسته «4». مي‌گويند: «5» رسم مردم آن روز بود كه وقتي كسي را بر خود رئيس مي‌كردند، دستبندي از طلا به دستش و گردن‌بندي از طلا به گردنش مي‌انداختند. و بنا بر اين معناي آيه چنين مي‌شود: اگر موسي رسول مي‌بود، و بدان جهت بر مردم سيادت و سروري
__________________________________________________
(1)گره از زبانم بگشاي تا سخنم را بفهمند. سوره طه، آيه 30.
(2)به درخواستت رسيدي اي موسي، سوره طه، آيه 38.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 51.
(4)مفردات راغب، ماده" سور".
(5)روح المعاني، ج 25، ص 90.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 166
مي‌داشت بايد از آسمان دستبندي از طلا برايش انداخته مي‌شد.
و از ظاهر جمله" أَوْ جاءَ مَعَهُ الْمَلائِكَةُ مُقْتَرِنِينَ" بر مي‌آيد كه" اقتران" به معناي" تقارن" است (در نتيجه" مقترنين" به معناي" متقارنين" مي‌باشد) هم چنان كه كلمه" استباق" به معناي" تسابق" و كلمه" استواء" به معناي" تساوي" مي‌باشد. و منظور از" آمدن ملائكه با موسي (ع) در حالي كه مقترن باشند" اين است كه ملائكه همراه او بيايند و رسالت او را تصديق كنند. و اين كلمه از سخناني است كه در قرآن كريم از زبان تكذيب كنندگان رسولان مكرر آمده، مانند اينكه گفتند:" لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً" «1».
" فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوهُ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقِينَ" يعني فرعون با اين سخنان عقول قوم خود را دزديد و فريبشان داد. و بقيه الفاظ آيه- روشن است.
" فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْناهُمْ أَجْمَعِينَ" كلمه" آسفوا" از مصدر" ايساف" است، كه به معناي خشمگين كردن ديگري است. و معناي آيه چنين است: بعد از آنكه با فسوق خود ما را به خشم در آوردند، از ايشان انتقام گرفتيم و همه‌شان را غرق كرديم. البته اين نكته را بايد در نظر داشت كه خشم در خداي تعالي به معناي اراده عقوبت است.
" فَجَعَلْناهُمْ سَلَفاً وَ مَثَلًا لِلْآخِرِينَ" كلمه" سلف" به معناي متقدم است، و ظاهرا مراد از" سلف بودنشان براي ديگران" اين است كه قبل از ديگران داخل آتش مي‌شوند. و مراد از اينكه" مثل باشند براي ديگران" اين است كه ديگران سرنوشت آنان را مثل بزنند و از آن عبرت بگيرند، و ظاهر مثل بودن فرعونيان براي مردم اين است كه اقوام ديگر اگر اهل عبرت باشند و پند بپذيرند از سرگذشت آنان پند بگيرند.

بحث روايتي [روايتي در بيان مراد از خشم و رضاي خداي تعالي]..... ص : 166

در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ لا يَكادُ يُبِينُ" گفته: يعني كلامش را روشن اداء
__________________________________________________
(1)چرا فرشته‌اي بر او نازل نشد تا همه جا با او باشد و چون او نذيري باشد. سوره فرقان، آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 167
نمي‌كرد «1».
و در كتاب توحيد به سندي كه به احمد بن ابي عبد اللَّه رسانده، و او بدون ذكر بقيه سند از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" فَلَمَّا آسَفُونا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ" فرمود: خداي تعالي مانند ما خشمگين نمي‌شود بلكه او براي خود اوليائي خلق كرده كه آنها خشمگين و يا خشنود مي‌شوند. و آن اولياء مخلوق خدا و مدبر به تدبير خدايند، و خداي تعالي رضاي آنان را رضاي خود، و سخط آنان را سخط خود قرار داده، چون ايشان را داعيان به سوي خود، و دليل‌هايي بر هستي و آثار هستي خود قرار داده، بدين جهت اولياء بخاطر او خشم مي‌كنند، و به خاطر او راضي مي‌شوند.
و اصولا خداي تعالي در معرض اينگونه احوال قرار نمي‌گيرد. و اگر خود خداي تعالي اينگونه الفاظ را در باره خود استعمال نكرده بود، ما نيز استعمال نمي‌كرديم ولي از آنجا كه خودش استعمال كرده، ناگزير بايد معناي صحيحي برايش بكنيم. معنايي كه كلام خود او مصدقش باشد، هم چنان كه فرموده:" هر كس يكي از اولياء مرا اهانت كند به جنگ من آمده است، و به من اعلان جنگ كرده" و نيز فرموده:" مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ- هر كس رسول را اطاعت كند خدا را اطاعت كرده" و نيز فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ- كساني كه با تو بيعت مي‌كنند با خدا بيعت مي‌كنند" همه اين گونه تعبيرات همان معنايي را دارد كه برايت گفتم، و همچنين رضا و غضب خدا و صفات ديگري كه نظير رضا و غضب هستند، همه در حقيقت صفات اولياي خدا است نه صفات خدا.
چون اگر صفات خدا باشد، و خدا كه پديد آورنده عالم است، در معرض اسف و ضجر قرار گيرد، با اينكه اسف و ضجر را خود او خلق كرده آن وقت مي‌تواند كسي بگويد:
پديد آورنده عالم هم نابود خواهد شد، براي اينكه وقتي بنا باشد او نيز در معرض ضجر و غضب واقع شود در معرض تغيير و دگرگونگي هم واقع مي‌شود. و همين كه فرض دگرگونگي در او صدق كرد، فرض نابودي هم صدق خواهد كرد. و چنين خدايي ايمن از نابودي نخواهد بود. و اگر بگويي: چه عيبي دارد كه او هم نابود شود؟ مي‌گوييم ديگر پديد آورنده فرقي با پديده نخواهد داشت و ديگر بين قادر و مقدور و خالق و مخلوق فرقي نمي‌ماند. و خداي تعالي بزرگتر از اينگونه فرض‌ها است." تعالي اللَّه عن ذلك علوا كبيرا".
او خالق اشياء است اما نه به خاطر احتياجش بدانها، پس وقتي حاجتي به آنها ندارد
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 284.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 168
ديگر محال است محدود به حدي شود و به حالتي كيفيت پيدا كند (چون اگر احتياج در او فرض شود وجودش و يا حدي از كمال وجودش محدود و مشروط به وجود محتاج اليه است ولي وقتي احتياج نبود اين حد هم به ميان نمي‌آيد) پس اين نكته را بفهم- ان شاء اللَّه. «1»
مؤلف: نظير اين روايت را كافي هم به سند خود از محمد بن اسماعيل بن بزيع از عمويش حمزة بن بزيع از آن جناب (ع) آورده «2».
__________________________________________________
(1)توحيد (صدوق)، ص 168.
(2)اصول كافي، ج 1، ص 144.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 169

[سوره الزخرف (43): آيات 57 تا 65]..... ص : 169

اشاره

وَ لَمَّا ضُرِبَ ابْنُ مَرْيَمَ مَثَلاً إِذا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ (57) وَ قالُوا أَ آلِهَتُنا خَيْرٌ أَمْ هُوَ ما ضَرَبُوهُ لَكَ إِلاَّ جَدَلاً بَلْ هُمْ قَوْمٌ خَصِمُونَ (58) إِنْ هُوَ إِلاَّ عَبْدٌ أَنْعَمْنا عَلَيْهِ وَ جَعَلْناهُ مَثَلاً لِبَنِي إِسْرائِيلَ (59) وَ لَوْ نَشاءُ لَجَعَلْنا مِنْكُمْ مَلائِكَةً فِي الْأَرْضِ يَخْلُفُونَ (60) وَ إِنَّهُ لَعِلْمٌ لِلسَّاعَةِ فَلا تَمْتَرُنَّ بِها وَ اتَّبِعُونِ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ (61)
وَ لا يَصُدَّنَّكُمُ الشَّيْطانُ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ (62) وَ لَمَّا جاءَ عِيسي بِالْبَيِّناتِ قالَ قَدْ جِئْتُكُمْ بِالْحِكْمَةِ وَ لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ (63) إِنَّ اللَّهَ هُوَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ (64) فَاخْتَلَفَ الْأَحْزابُ مِنْ بَيْنِهِمْ فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْ عَذابِ يَوْمٍ أَلِيمٍ (65)

ترجمه آيات..... ص : 169

و چون عيسي بن مريم مثل زده مي‌شود ناگهان قوم تو سر و صدا راه مي‌اندازند (57).
و مي‌گويند: آيا خدايان ما بهتر است يا عيسي، اين مثل را نزدند مگر به اين منظور كه با تو جدال كنند، بلكه اينان مردمي مصر در خصومتند (58).
(و گر نه عيسي كه خدا نبود) او نبود مگر بنده‌اي كه ما بر او انعام كرده، و او را مثلي براي بني اسرائيل قرار داديم (59).
و اگر بخواهيم مي‌توانيم شما را نابود كنيم و بدل از شما ملائكه را در زمين قرار دهيم كه نسل به نسل جاي يكديگر را بگيرند (60).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 170
و به درستي كه سرگذشت عيسي نسبت به قيامت علم آور است، پس زنهار كه در امر قيامت شك نكني، و مرا پيروي كن كه اين است صراط مستقيم (61).
و زنهار كه شيطان شما را از اين صراط جلوگيري نشود، كه او براي شما دشمن آشكار است (62).
و چون عيسي آن معجزات معروف را آورد، گفت: من براي شما حكمت آورده‌ام، و آمده‌ام تا پاره‌اي از آنچه را كه در آن اختلاف داريد بيان كنم، پس از خدا پروا كنيد و مرا اطاعت نماييد (63).
به درستي اللَّه به تنهايي رب من و رب شما است، پس تنها او را بپرستيد، كه اين است صراط مستقيم (64).
پس احزاب و طوائف در بين خود اختلاف كردند، پس واي بر كساني كه ستم كردند از عذاب روزي دردناك (65).

بيان آيات..... ص : 170

اشاره

بعد از آنكه در آيات قبل از اشاره به داستان موسي (ع) فارغ شد، اينك در اين آيات به داستان عيسي (ع) اشاره مي‌كند، و قبل از هر چيز مجادله مردم با رسول خدا (ص) در باره عيسي (ع) را ذكر نموده سپس از آن پاسخ مي‌دهد.

[تفسير و شان نزول آيه:" وَ لَمَّا ضُرِبَ ابْنُ مَرْيَمَ مَثَلًا إِذا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ" و وجوه مختلفي كه در اين باره گفته‌اند]..... ص : 170

" وَ لَمَّا ضُرِبَ ابْنُ مَرْيَمَ مَثَلًا إِذا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ... خَصِمُونَ" از اينجا تا آخر چهار و يا شش آيه پيرامون جدال مردم در باره مثلي كه به عيسي بن مريم زده شد بحث مي‌كند، و آنچه با دقت و تدبر در اين آيات به دست مي‌آيد، با در نظر گرفتن اينكه اين سوره در مكه نازل شده و با قطع نظر از روايات، اين است كه مراد از جمله" وَ لَمَّا ضُرِبَ ابْنُ مَرْيَمَ مَثَلًا" آيات اول سوره مريم است، چون تنها سوره‌اي كه در مكه نازل شده و داستان مريم بطور مفصل در آن آمده سوره مريم بوده كه در آن داستان عده‌اي از انبياء (ع) آمده، و بدان جهت آمده كه خداي تعالي بر آنان انعام فرموده. و در آخر با آيه" أُولئِكَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ" «1» ختم شده است، و در آيات مورد بحث فرموده:
" إِنْ هُوَ إِلَّا عَبْدٌ أَنْعَمْنا عَلَيْهِ" و اين خود شاهد است بر اين كه آيه" وَ لَمَّا ضُرِبَ ابْنُ مَرْيَمَ مَثَلًا" اشاره به مطالب سوره مريم است.
__________________________________________________
(1)سوره مريم، آيه 58.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 171
و مراد از جمله" إِذا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ" مذمت قريش است، چون كلمه" يصدون" به كسره صاد- به معناي" يضجون- ضجه و خنده مي‌كنند" مي‌باشد، و معلوم مي‌شود قريش وقتي شنيدند كه قرآن به داستان عيسي (ع) مثل مي‌زند، آن را مسخره كردند. البته كلمه" يصدون" به ضمه صاد هم قرائت شده كه به معناي" يعرضون- اعراض مي‌كنند" مي‌باشد، و اين قرائت با جمله بعدي سازگارتر است.
" وَ قالُوا أَ آلِهَتُنا خَيْرٌ أَمْ هُوَ"- استفهام در اين آيه انكاري است، و معنايش اين است كه: آيا خدايان ما بهتر است يا پسر مريم، گويا چون از قرآن شنيده‌اند كه نام مسيح را برده، و نعمت و كرامت خداي را بر او شمرده، آن را ناديده گرفته‌اند، و مسيح را از ديد مسيحيت كه او را خدا و پسر خدا مي‌پنداشتند با آلهه خود مقايسه كردند و در رد دعوت رسول خدا (ص) بر توحيد گفته‌اند: خدايان ما بهتر از مسيح است. و اين نوع جدال سخيف‌ترين جدال‌ها است، چون از آن بر مي‌آيد كه گويا خواسته‌اند بگويند اوصافي كه در قرآن براي مسيح آمده اصلا قابل اعتناء نيست، و اگر مسيح قابل اعتنايي باشد مسيح از نظر نصاري است، و آنهم قابل مقايسه با خدايان ما نيست، و خدايان ما بهتر از او است.
" ما ضَرَبُوهُ لَكَ إِلَّا جَدَلًا"- يعني تو را با جمله" أَ آلِهَتُنا خَيْرٌ أَمْ هُوَ" مواجه نكردند مگر از در جدل، و خواسته‌اند بدان وسيله مثل مذكور را باطل كنند، هر چند كه حق باشد" بَلْ هُمْ قَوْمٌ خَصِمُونَ" يعني آنان بطور قطع مردمي ثابت در خصومت و مصر بر آنند.
" إِنْ هُوَ إِلَّا عَبْدٌ أَنْعَمْنا عَلَيْهِ"- اين جمله رد مطلبي است كه از گفتار مشركين استفاده مي‌شود كه گفتند:" أَ آلِهَتُنا خَيْرٌ أَمْ هُوَ" چون به طوري كه خواهد آمد از اين سخن برمي‌آيد كه خواسته‌اند بگويند مسيح، اله نصاري است. و جمله مورد بحث در رد آن مي‌فرمايد مسيح تنها بنده‌اي بود كه ما بر او انعام كرديم.
زمخشري در تفسير كشاف و عده زيادي ديگر از مفسرين از ابن عباس و ديگران نقل كرده‌اند كه در تفسير آيه گفته‌اند: وقتي رسول خدا (ص) آيه" إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ" «1» كه عليه قريش است تلاوت كرد، قريش سخت در خشم شدند. و ابن الزبعري گفت: اي محمد تنها ما و خدايان ما هيزم جهنمند، و يا خدايان همه امت‌ها؟ فرمود: هم شما و هم خدايان شما، و هم همه امت‌ها مشمول اين آيه‌اند. ابن الزبعري گفت: به پروردگار كعبه سوگند كه الآن در بحث بر تو غلبه مي‌كنم براي اينكه
__________________________________________________
(1)سوره انبياء، آيه 98.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 172
گفتي تمامي خدايان همه امت‌ها هيزم جهنمند، آيا تو عيسي بن مريم را پيغمبر نمي‌داني و بر او و بر امتش ثناي خير نمي‌گويي؟ با اينكه اين را هم مي‌داني كه امت نصاري او را مي‌پرستند، و نيز عزيز و ملائكه پرستيده مي‌شوند، اگر بگويي همه اينها در آتش دوزخ قرار مي‌گيرند، ما هم هيچ حرفي نداريم كه با خدايان خود در آتش باشيم. مشركين از اين احتجاج خوشحال شدند و خنديدند، و رسول خدا (ص) هم چنان ساكت بود تا آنكه اين آيه نازل شد:" إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْني أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ" «1» و همچنين آيه مورد بحث در اين زمينه نازل شد.
و معناي آن اين است كه: وقتي ابن الزبعري عيسي بن مريم را مثل زد، و مسيح پرستي نصاري را دليل بر رد كلام تو گرفت،" إِذا قَوْمُكَ" ناگهان قريش كه قوم تواند از اين مثل" يصدون" فريادشان به خوشحالي و خنده بلند شد، چون به خيال خود تو را مجاب كردند، و آن گاه گفتند:" أَ آلِهَتُنا خَيْرٌ أَمْ هُوَ" يعني آيا خدايان ما بهتر است يا مسيح؟ و مسلما عيسي به نظر تو از خدايان ما بهتر است، و وقتي او هيزم جهنم باشد ديگر جهنمي بودن خدايان ما سهل است، و اين مثل را برايت نزدند مگر از راه جدل، و صرف غلبه كردن در بحث، نه به منظور تشخيص حق از باطل «2».
و ما در بحث روايتي كه بعد از آيه 98 سوره انبياء ايراد كرديم گفتيم كه اين روايت به خاطر اينكه از چند جهت موهون و سست است، و نيز به خاطر خللي كه در مضمون آن هست، ضعيف است و نمي‌توان به آن اعتماد كرد، حتي از حافظ ابن حجر هم نقل شده كه گفته اين حديث اصلي ندارد، و در هيچ يك از كتب حديث ديده نشده نه با سند و نه بدون سند.
و هر چند اين داستان ابن الزبعري از طرق شيعه هم نقل شده- و البته طوري نقل شده كه هيچ مناقشه و اشكالي متوجه آن نيست- و ليكن در آن نقل گفته نشده كه آيه" وَ لَمَّا ضُرِبَ ابْنُ مَرْيَمَ..." در باره اين قصه نازل شده است.
علاوه بر اينكه ظاهر جمله" ضُرِبَ ابْنُ مَرْيَمَ" و جمله" أَ آلِهَتُنا خَيْرٌ أَمْ هُوَ" با تفسيري كه اين روايت كرده درست و سازگار نيست.
بعضي ديگر از مفسرين «3» گفته‌اند: وقتي مشركين آيه
__________________________________________________
(1)كساني كه از ناحيه ما سرنوشت خير برايشان نوشته شده از آتش بدورند. سوره انبياء، آيه 101. [.....]
(2 و 3)تفسير كشاف، ج 4، ص 260.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 173
" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «1» را شنيدند، گفتند: پس دين ما راهنماتر از دين نصاري است، براي اينكه نصاري انساني را مي‌پرستند، و ما ملائكه را- البته منظورشان از ملائكه ارباب بت‌ها بود- پس آلهه ما بهتر از اله نصاري است.
پس مثل زننده به عيسي بن مريم خداي سبحان است، و اينكه گفتند" أَ آلِهَتُنا خَيْرٌ أَمْ هُوَ" به منظور برتري دادن بت‌ها بر عيسي است، نه عكس آن كه در وجه قبلي آمده بود.
اين وجه هم درست نيست، براي اينكه آيه شريفه" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ" در مدينه نازل شده، و آيات مورد بحث كه از جمله" و لما ضرب ابن مريم" آغاز مي‌شود در مكه نازل شده، و آيات سوره‌اي است مكي.
از اين هم كه بگذريم بنا بر اين وجه، اساس گفتار مشركين اين مي‌شود كه خواسته‌اند خود را بر نصاري برتري دهند، و بر اين اساس ديگر هيچ ارتباطي بين آيه" إِنْ هُوَ إِلَّا عَبْدٌ أَنْعَمْنا عَلَيْهِ..." به ما قبلش تصور نمي‌شود.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: وقتي مشركين شنيدند كه قرآن مي‌فرمايد" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ" داد و فريادشان بلند شد و گفتند: محمد چه منظوري از اين حرف مي‌تواند داشته باشد، غير از اينكه ما او را به الوهيت بشناسيم، و بپرستيم همانطور كه مسيحيان عيسي را مي‌پرستند، با اينكه آلهه خود ما بهتر از محمد است.
اشكال اين تفسير همان اشكالي است كه در دو وجه قبلي بيان داشته و گفتيم مشركين مكه آيه" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ" را نشنيده بودند، چون اين آيه سالها بعد در مدينه نازل شد.
بعضي «3» ديگر در توجيه آيه گفته‌اند: منظور مشركين از جمله" أَ آلِهَتُنا خَيْرٌ أَمْ هُوَ" جواب از اشكالي است كه متوجه اعتقاد ايشان شده كه مي‌گفتند:" ملائكه دختران خدايند" و نيز از اشكالي كه متوجه ملائكه‌پرستي آنان شده، و گويا خواسته‌اند بگويند: مساله ملائكه پرستي يك چيز نو ظهوري از ما نيست، براي اينكه نصاري مسيح را مي‌پرستند، و او را به خدا منسوب مي‌كنند، با اينكه موجودي است بشري و زميني، و ما ملائكه را مي‌پرستيم و به خدا منسوب مي‌كنيم كه از بشر زميني برتر و بهتر است.
اشكال اين توجيه هم اين است كه از عهده توجيه جمله
__________________________________________________
(1)به درستي مثل عيسي نزد خدا مثل آدم است، كه از خاكي خلقش كرد، و سپس فرمود بباش پس موجود شد. سوره آل عمران، آيه 59.
(2 و 3)تفسير كشاف، ج 4، ص 260.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 174
" وَ لَمَّا ضُرِبَ ابْنُ مَرْيَمَ مَثَلًا إِذا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ" برنمي‌آيد، چون از آيه برمي‌آيد كه براي مشركين مثلي از عيسي زده شده، و آنان به داد و فرياد درآمده‌اند، و اين وجه توجيه نمي‌كند كه چه مثلي از عيسي براي مشركين زده شده. علاوه بر اين، جمله" إِنْ هُوَ إِلَّا عَبْدٌ أَنْعَمْنا عَلَيْهِ" بنا بر اين تفسير بي ربط به ما قبل مي‌شود، همانطور كه در دو وجه قبلي نيز بي ربط مي‌شد.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: معناي اينكه گفته‌اند:" أَ آلِهَتُنا خَيْرٌ أَمْ هُوَ" اين است كه مثل ما در پرستش آلهه مثل نصاري است در پرستش مسيح، حال خودت بگو كدام بهتر است؟
پرستش آلهه ما و يا پرستش مسيح؟ اگر در پاسخ بگويد: عبادت مسيح بهتر است، اعتراف كرده به اينكه پس غير خدا پرستيدن عمل درستي است. و اگر بگويد عبادت آلهه بهتر است، باز هم همان اعتراف را كرده. و اگر بگويد در پرستش مسيح هيچ خيري نيست، مقام و منزلت او را پايين آورده. آن گاه جمله" إِنْ هُوَ إِلَّا عَبْدٌ أَنْعَمْنا عَلَيْهِ" جواب گفتار مشركين مي‌شود، و مي‌فرمايد اگر مسيح شرافت‌هايي مختص به خود دارد، انعامي است كه خداي تعالي به او كرده، و باعث نمي‌شود كه پرستش او جائز باشد.
اشكال اين توجيه اين است كه هر چند في نفسه حرف درستي است، اما گفتگو در اين است كه جمله" أَ آلِهَتُنا خَيْرٌ أَمْ هُوَ" چگونه بر اين برتري دلالت دارد.
در مجمع البيان بعد از نقل وجوهي كه در تفسير آيه گفته‌اند خودش گفته: چهارميش تفسيري است كه از پيشوايان اهل بيت (ع) از امير المؤمنين (ع) نقل كرده‌اند كه فرموده: روزي نزد رسول خدا (ص) رفتم، و ديدم در بين جمعي از قريش نشسته، همين كه مرا ديد فرمود: يا علي! مثل تو در اين امت مثل عيسي بن مريم است كه جمعي او را دوست داشتند، و در دوستي خود افراط كرده، هلاك شدند، و جمعي ديگر دشمنش داشتند و در دشمني خود افراط كرده، هلاك شدند، و جمعي ديگر راه ميانه را رفتند و نجات يافتند. اين گفتار رسول خدا (ص) بر قريش گران آمد و خنده سر دادند، و گفتند: علي را تشبيه به انبياء و رسل مي‌كند، پس در پاسخشان اين آيه نازل شد «2».
مؤلف: اين روايت كلام مشركين را كه گفتند" آيا خدايان ما بهتر است يا او" توجيه نمي‌كند، و اگر قصه‌اي كه در روايت آمده شان نزول آيه باشد، معناي جمله" أَ آلِهَتُنا خَيْرٌ أَمْ هُوَ" اين مي‌شود كه: اگر ما آلهه خود را پيروي و بزرگانمان را اطاعت كنيم، بهتر است از
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 53.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 175
اينكه علي را دوست داشته باشيم و او را سرور خود بدانيم، تا بر ما حكومت كند. و يا بهتر است از اينكه محمد را پيروي كنيم تا او علي، پسر عمويش را بر ما سرور و حاكم سازد.
ممكن هم هست جمله" وَ قالُوا أَ آلِهَتُنا خَيْرٌ أَمْ هُوَ..." جمله‌اي استينافي و غير مربوط به ما قبل باشد. و خلاصه اين آيه در خصوص آن قصه نازل نشده باشد، بلكه تنها آيه" وَ لَمَّا ضُرِبَ ابْنُ مَرْيَمَ مَثَلًا" در خصوص آن قصه نازل شده باشد.
" إِنْ هُوَ إِلَّا عَبْدٌ أَنْعَمْنا عَلَيْهِ وَ جَعَلْناهُ مَثَلًا لِبَنِي إِسْرائِيلَ" آنچه سياق اقتضاء مي‌كند اين است كه ضمير" هو" به عيسي بن مريم برگردد، و مراد از" مثل بودن" او بطوري كه گفته‌اند اين است كه آن جناب آيتي عجيب از آيات الهي است كه نامش مانند مثلهاي جاري بر سر زبانها است.
و معناي آيه اين است: پسر مريم به جز بنده‌اي كه اظهار بندگي ما مي‌كرد نبود.
بنده‌اي بود كه ما بر او انعام كرديم و نبوتش داديم، و به روح القدس تاييدش نموديم و معجزاتي روشن بر دستش جاري ساختيم، و انعامهاي ديگر به او كرديم، و او را آيتي عجيب و خارق العاده قرار داديم تا به وسيله او حق را براي بني اسرائيل بيان كرده باشيم.
و اين معنا بطوري كه ملاحظه مي‌فرماييد رد جمله" أَ آلِهَتُنا خَيْرٌ أَمْ هُوَ" مي‌باشد، چون ظاهر اين جمله اين است كه خواسته‌اند خدايان خود را در الوهيت بر مسيح برتري دهند. و حاصل جواب اين است كه: مسيح اصلا اله نبود كه در مقام مقايسه الوهيت او با الوهيت خدايان خود برآييد، بلكه تنها و تنها بنده‌اي بود كه خدا بر او انعام كرد. و اما آلهه خود مشركين كه نظريه قرآن در باره الوهيتشان روشن است، و آيه مورد بحث در مقام رد آن نيست.

[رد استبعاد كمالات عيسي (ع) توسط مشركين، و بيان امكان تزكيه انسان تا سر حد ملك گونه شدن]..... ص : 175

" وَ لَوْ نَشاءُ لَجَعَلْنا مِنْكُمْ مَلائِكَةً فِي الْأَرْضِ يَخْلُفُونَ" ظاهرا اين آيه شريفه متصل است به ما قبلش، و مي‌خواهد اين استبعاد را بر طرف كند كه چگونه ممكن است يك فرد بشر داراي اين همه كمالاتي كه قرآن در باره عيسي نقل مي‌كند بوده باشد و بتواند مرغ بيافريند، مرده زنده كند، و در روزهايي كه طفل در گهواره است با مردم حرف بزند، و خوارقي امثال اين از خود بروز دهد. و خلاصه مانند ملائكه واسطه فيض در احياء و اماته و رزق و ساير انواع تدبير باشد، و در عين حال عبد باشد و نه معبود و مالوه باشد، نه اله.
آري، اين گونه كمالات در نظر وثنيت مختص به ملائكه، و ملاك الوهيت آنها است كه بايد بخاطر داشتن آنها پرستيده شوند. و كوتاه سخن اينكه: از نظر وثنيت محال است بشري پيدا شود كه اين نوع كمالاتي را كه مختص ملائكه است دارا باشد.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 176
آيه شريفه مي‌خواهد اين استبعاد را برطرف ساخته، بفرمايد كه خداي تعالي مي‌تواند انسان را آن چنان تزكيه كند و باطنش را از لوث گناهان پاك سازد كه باطنش باطن ملائكه گردد و ظاهرش ظاهر انسان باشد و با ساير انسانها روي زمين زندگي كند. خودش از انساني ديگر متولد شود، و انساني ديگر از او متولد گردد، و آنچه از ملائكه به ظهور مي‌رسد از او نيز ظهور يابد.
و اين كار انقلاب ماهيت نيست كه بگويي في نفسه امري است محال و قابل آن نيست كه از خدا سر بزند، بلكه نوعي تكامل وجودي است، كه خداي تعالي انساني را از حدي از كمال بيرون آورده، به حدي بالاتر از آن مي‌برد، كه امكان و ثبوتش در جاي خود ثابت و مسلم شده است.
و بنا بر اين كلمه" من" در" منكم" به معناي بعضي از شما است، و جمله" يخلفون" به معناي اين است كه بعضي بعضي ديگر را جانشين خود سازد (همانطور كه گفتيم در عين اينكه كار ملائكه را مي‌كنند، خود خليفه و فرزند ديگري باشند، و فرزنداني از ايشان خليفه و جانشين ايشان شوند).
و در مجمع البيان گفته كلمه" من" در" منكم" معناي بدليت را افاده مي‌كند، همانطور كه در شعر شاعر به اين معنا آمده، مي‌گويد:
فليت لنا من ماء زمزم شربة مبردة باتت علي الطهيان «1»
و معناي" يخلفون" اين است كه جانشين بني آدم باشند، و معناي آيه اين است كه:
اگر ما بخواهيم مي‌توانيم همه شما انسانها را هلاك كنيم، و بدل از شما ملائكه را در زمين سكونت دهيم تا زمين را آباد و خدا را عبادت كنند «2».
ليكن اين تفسير آن طور كه بايد و شايد با نظم آيه سازگار نيست.

[مقصود از اينكه" عيسي علم به قيامت است"]..... ص : 176

" وَ إِنَّهُ لَعِلْمٌ لِلسَّاعَةِ فَلا تَمْتَرُنَّ بِها وَ اتَّبِعُونِ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ" ضمير در" انه" به عيسي (ع) برمي‌گردد، و مراد از اينكه مي‌فرمايد" عيسي علم به قيامت است" اين است كه وسيله علم به قيامت است. و معناي آيه اين است عيسي وسيله‌اي است كه با آن مي‌توان به قيامت علم يافت، براي اينكه هم خودش بدون پدر خلق شده، و هم اينكه مرده را زنده مي‌كند، پس براي خدا كاري ندارد كه قيامت را بپا كند،
__________________________________________________
(1)يعني: اي كاش براي ما بود به جاي آب زمزم و بدل از آن شربتي خنك كه شبي بر قله كوهي مانده باشد، و نسيم كوه خنكش كرده باشد.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 53.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 177
و موجودات مرده را زنده كند، پس ديگر در مساله معاد شك نكنيد، و به هيچ وجه ترديد نداشته باشيد. بعضي «1» ديگر در معناي جمله" عيسي علم به قيامت است" گفته‌اند: مراد اين است كه آن جناب يكي از دليل‌هاي نزديك شدن قيامت است، كه قبل از قيامت به زمين نازل مي‌شود، و مردم از آمدنش مي‌فهمند كه قيامت نزديك شده.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: اصلا ضمير" انه" به قرآن برمي‌گردد، و معناي اينكه قرآن علم به قيامت است، اين است كه آخرين كتابي است كه از آسمان نازل مي‌شود، و با نزولش همه مي‌فهمند كه تا قيامت ديگر كتابي نازل نمي‌شود.
ليكن اين دو وجه نمي‌تواند تفريع و نتيجه‌گيري" فَلا تَمْتَرُنَّ بِها" را آن طور كه بايد توجيه كند.
و در باره جمله" وَ اتَّبِعُونِ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ" بعضي «3» گفته‌اند: كلامي است از خود خداي تعالي، و معنايش اين است كه هدايت مرا و يا شرع مرا و يا رسول مرا پيروي كنيد كه اين صراط مستقيم است.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند كلامي است كه رسول خدا (ص) به امر خداي تعالي فرموده.
" وَ لا يَصُدَّنَّكُمُ الشَّيْطانُ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ" كلمه" صد" به معناي صرف و بازداري است. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" وَ لَمَّا جاءَ عِيسي بِالْبَيِّناتِ قالَ قَدْ جِئْتُكُمْ بِالْحِكْمَةِ..."
مراد از" بينات"، آيات بينات است، از قبيل معجزات. و مراد از" حكمت" معارف الهي است، از قبيل عقايد حقه و اخلاق فاضله.
" وَ لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ"- يعني براي شما حكم حوادث و افعالي كه در حكمش اختلاف مي‌كنيد بيان مي‌كنم. هر چند ظاهر آيه مطلق است، هم شامل اعتقادات مورد اختلاف كه كدام حق و كدام باطل است مي‌شود، و هم شامل افعال و حوادثي كه در حكمش اختلاف مي‌شود، و ليكن به خاطر اينكه جمله" قَدْ جِئْتُكُمْ بِالْحِكْمَةِ" قبل از آن واقع شده، مناسب‌تر آن است كه مختص به حوادث و افعال باشد- و خدا داناتر
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 55.
(3 و 4)روح المعاني، ج 25، ص 96.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 178
است.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: مراد از جمله" بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ" بعضي از مسائل مورد اختلاف نيست، بلكه همه آنها است.
و اين بطوري كه مي‌بينيد حرف عجيبي است كه كلمه" بعض" به معناي" كل" باشد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد اين است كه من حكمت آوردم تا براي شما تنها امور دينتان را بيان كنم، نه امور دنيايتان را.
ولي نه الفاظ آيه بر اين معنا دلالت دارد، و نه مقام آيه.
" فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ"- در اين جمله تقوي را به خدا نسبت داده، و اطاعت را به رسول خدا (ص). و از قول آن جناب فرموده" پس از خدا بترسيد و مرا اطاعت كنيد" تا اين معنا را مسجل كند، كه او جز رسالت ادعايي ندارد.
" إِنَّ اللَّهَ هُوَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ" اين آيه حكايت دعوت حضرت عيسي (ع) است تنها به عبادت خدا و اينكه تنها خداي عز و جل رب او، و رب همگي ايشان است. و با اين بيان عليه كسي كه قائل به الوهيت آن جناب بود اتمام حجت مي‌كند.
" فَاخْتَلَفَ الْأَحْزابُ مِنْ بَيْنِهِمْ فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْ عَذابِ يَوْمٍ أَلِيمٍ" ضمير جمع در" من بينهم" به مردمي برمي‌گردد كه عيسي (ع) به سويشان گسيل شده بود. مي‌فرمايد حزبهاي مختلف از بين امت عيسي در امر وي اختلاف كردند:
بعضي به وي كفر ورزيدند، و عيبش گفتند. و جمعي ديگر به وي ايمان آوردند و در باره‌اش غلو كردند. و جمعي راه ميانه و اعتدال را رفتند.
و جمله" فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْ عَذابِ يَوْمٍ أَلِيمٍ" تهديد و وعيدي است عليه دو طائفه اول، آنها كه عيبش گفتند، و آنها كه در باره‌اش غلو كردند.
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 54.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 179

[سوره الزخرف (43): آيات 66 تا 78]..... ص : 179

اشاره

هَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ السَّاعَةَ أَنْ تَأْتِيَهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (66) الْأَخِلاَّءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلاَّ الْمُتَّقِينَ (67) يا عِبادِ لا خَوْفٌ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ (68) الَّذِينَ آمَنُوا بِآياتِنا وَ كانُوا مُسْلِمِينَ (69) ادْخُلُوا الْجَنَّةَ أَنْتُمْ وَ أَزْواجُكُمْ تُحْبَرُونَ (70)
يُطافُ عَلَيْهِمْ بِصِحافٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ أَكْوابٍ وَ فِيها ما تَشْتَهِيهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْيُنُ وَ أَنْتُمْ فِيها خالِدُونَ (71) وَ تِلْكَ الْجَنَّةُ الَّتِي أُورِثْتُمُوها بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (72) لَكُمْ فِيها فاكِهَةٌ كَثِيرَةٌ مِنْها تَأْكُلُونَ (73) إِنَّ الْمُجْرِمِينَ فِي عَذابِ جَهَنَّمَ خالِدُونَ (74) لا يُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَ هُمْ فِيهِ مُبْلِسُونَ (75)
وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ كانُوا هُمُ الظَّالِمِينَ (76) وَ نادَوْا يا مالِكُ لِيَقْضِ عَلَيْنا رَبُّكَ قالَ إِنَّكُمْ ماكِثُونَ (77) لَقَدْ جِئْناكُمْ بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَكُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ (78)

ترجمه آيات..... ص : 179

آيا منتظر همينند كه قيامت ناگهاني و در حالي كه از آن بي‌خبرند به سر وقتشان آيد؟ (66).
آن روز دوستان دنيايي دشمن يكديگرند مگر پرهيزكاران (67).
(كه به ايشان گفته مي‌شود) اي بندگان من نه هيچ ترسي امروز بر شما هست، و نه اندوهناك خواهيد شد (نه مكروهي قطعي داريد و نه مكروهي احتمالي) (68).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 180
كساني كه به آيات ما ايمان آوردند و تسليم اراده ما شدند (69).
داخل بهشت شويد هم خودتان و هم همسرانتان و به سرور پردازيد (70).
در بهشت قدحها از طلا و تنگ‌ها برايشان در گردش است، و در آن هر چه كه نفس اشتهايش كند و چشم لذت ببرد وجود دارد، و شما در آن جاودانيد (71).
(و به شما گفته مي‌شود) اين است كه بهشت كه شما بخاطر اعمالي كه كرديد از ديگران ارث برديد (72).
براي شما در بهشت ميوه‌ها بسيار است، و از آن مي‌خوريد (73).
به درستي مجرمين در عذاب جهنم جاودانند (74).
و هيچ تخفيفي برايشان نيست، و براي هميشه از نجات مايوسند (75).
و ما به ايشان ستم نكرديم ليكن خودشان ستمگر بودند (76).
و ندا كردند كه هان اي مالك دوزخ پروردگار خود را بخوان تا مرگ ما را برساند، مي‌گويد: نه، شما ديگر مرگ نداريد، و هميشه زنده‌ايد (77).
آن روز كه حق را برايتان آورديم بيشترتان نسبت به آن كراهت داشتيد (بناچار امروز هم بايد با كراهت زندگي كنيد) (78).

بيان آيات..... ص : 180

اشاره

در اين آيات دو باره به انذار قوم برگشته، از قيامت تخويفشان مي‌كند، و نيز به مال حال پرهيزكاران و مجرمين و ثواب و عقابشان در قيامت اشاره مي‌فرمايد.
" هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا السَّاعَةَ أَنْ تَأْتِيَهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ" كلمه" ينظرون" از مصدر" نظر" و به معناي انتظار است. و كلمه" بغتة" به معناي ناگهاني است. و مراد از اينكه فرمود:" و ايشان نمي‌فهمند" غفلتشان از قيامت است، به خاطر اينكه سرگرم به امور دنيايند، هم چنان كه فرموده:" ما يَنْظُرُونَ إِلَّا صَيْحَةً واحِدَةً تَأْخُذُهُمْ وَ هُمْ يَخِصِّمُونَ" «1» و بنا بر اين در جمله" بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ" معنا مكرر نشده.
و معناي آيه اين است كه: اين كفار با كفر و تكذيبشان به آيات خدا انتظار نمي‌كشند مگر آمدن قيامت را كه به طور ناگهاني بيايد، و نيز در حالي بيايد كه ايشان با
__________________________________________________
(1)انتظار نمي‌كشند مگر تنها يك صيحه را كه ايشان را بگيرد، در حالي كه سرگرم بگومگوي با همند. سوره يس، آيه 49.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 181
اشتغال به امور دنيايشان به كلي از آن غافل باشند. و خلاصه: حالشان حال كسي است كه هلاكت تهديدشان مي‌كند، و هيچ در صدد پيش گيري از آن و يافتن وسيله‌اي براي نجات از آن نباشند، و در عوض بنشينند و منتظر آمدن هلاكت باشند. پس در اين تعبير كنايه‌اي به كار رفته، يعني به كنايه فهمانده كه كفار اعتنايي به ايمان به حق ندارند تا به وسيله آن از عذاب اليم نجات يابند.

[بيان اينكه همه دوستان جز متقين در قيامت دشمنان يكديگرند]..... ص : 181

" الْأَخِلَّاءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِينَ" كلمه" اخلاء" جمع" خليل" است كه به معناي دوست است. و اگر دوست را" خليل" گفته‌اند، بدان جهت است كه آدمي" خلت" يعني حاجت خود را به او مي‌گويد، و او حاجت وي را برمي‌آورد. و ظاهرا مراد از" اخلاء" مطلق كساني است كه با يكديگر محبت مي‌كنند، چه متقين و اهل آخرت كه دوستيشان با يكديگر به خاطر خدا است، نه بخاطر منافع مادي، و چه اهل دنيا كه دوستي‌هايشان به منظور منافع مادي است. اين را بدان جهت گفتيم كه متوجه شوي استثناء" الا المتقين" استثناء متصل است، نه منقطع چون متقين در گروه" اخلاء" داخل هستند، و كلمه" الا" آنها را استثناء مي‌كند.
و اما اينكه چرا همه دوستان، به استثناء متقين دشمن يكديگرند، براي اين است كه لازمه دوستي طرفيني اين است كه يك طرف، طرف ديگر را در مهماتش كمك كند، و اين كمك وقتي در غير رضاي خدا باشد، در حقيقت كمك به بدبختي و شقاوت و عذاب دائمي آن طرف است، هم چنان كه در جاي ديگر در حكايت گفتار ستمگران در قيامت فرموده:" يا وَيْلَتي لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلًا لَقَدْ أَضَلَّنِي عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِي" «1» به خلاف دوستي‌هاي متقين كه همه مايه پيشرفت آنان در راه خدا است، و در روز قيامت همه به سود ايشان خواهد بود.
و در خبري از رسول خدا هم آمده كه: چون قيامت به پا شود، پيوند ارحام قطع، و همه نسب‌ها گسيخته مي‌گردد، و برادري‌ها همه باطل مي‌شود، مگر برادري در راه خدا، و اين فرموده خداست كه مي‌فرمايد:" الْأَخِلَّاءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِينَ" و اين روايت را الدر المنثور «2» در تفسير اين آيه از سعد بن معاذ نقل كرده است.
__________________________________________________
(1)اي واي بر من اي كاش فلاني را دوست نمي‌گرفتم، او مرا از ياد خدا گمراه كرد، با آنكه كلام خدا و پيامش به من رسيده بود. سوره فرقان، آيه 29.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 21.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 182
" يا عِبادِ لا خَوْفٌ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ" اين آيه شريفه خطابي است كه خداي تعالي در قيامت به متقين دارد، شاهدش هم جمله" ادْخُلُوا الْجَنَّةَ" است. و در اين خطاب ايشان را از هر ناملايمي احتمالي يا قطعي ايمني مي‌دهد، چون فرموده" نه خوف داريد، و نه اندوه" و مورد خوف ناملايم احتمالي است، و مورد اندوه ناملايم قطعي، و وقتي خوف و اندوه نداشته باشند، قطعا اين دو قسم ناملايم را هم نخواهند داشت.
" الَّذِينَ آمَنُوا بِآياتِنا وَ كانُوا مُسْلِمِينَ" موصول" الذين" بدل از مناداي مضاف در نداي" يا عبادي" است. ممكن هم هست صفت آن باشد. و منظور از" آيات" همه آن چيزهايي است كه بر وجود خداي تعالي دلالت مي‌كند، چه پيغمبر باشد، و چه كتاب، و چه معجزه، و چه چيزهاي ديگر. و منظور از اسلام تسليم بودن به اراده و اوامر خداي عز و جل است.
" ادْخُلُوا الْجَنَّةَ أَنْتُمْ وَ أَزْواجُكُمْ تُحْبَرُونَ" ظاهر اينكه امر مي‌فرمايد به داخل شدن در بهشت، اين است كه مراد از ازواج همان همسران مؤمن در دنيا باشد، نه حور العين، چون حور العين در بهشت هستند، و خارج آن نيستند تا با اين فرمان داخل بهشت شوند.
و كلمه" تحبرون" از مصدر" حبور" است، و- به طوري كه گفته‌اند «1» - به معناي سروري است كه حبار و آثارش در وجهه انسان نمودار باشد و كلمه" حبرة" به معناي زينت و هيئت زيبا است. و معناي جمله اين است كه: داخل بهشت شويد شما و همسران مؤمنتان در حالي كه خوشحال باشيد، آن چنان كه آثار خوشحالي در وجهه شما نمودار باشد. و يا آن چنان كه بهترين قيافه را دارا باشيد.
" يُطافُ عَلَيْهِمْ بِصِحافٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ أَكْوابٍ..."
كلمه" صحاف" جمع" صحفه" است، و صحفه به معناي كاسه و يا كوچكتر از كاسه است. و كلمه" اكواب" جمع" كوب" است كه به معناي كوزه‌اي است كه دسته نداشته باشد. و آوردن دو كلمه" صحاف" و" اكواب" اشاره است به اينكه اهل بهشت هم داراي طعامند، و هم داراي شراب، در صفحه‌ها طعام مي‌خورند، و از كوبها آب مي‌نوشند.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 55.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 183
و اگر در آيه قبلي، مؤمنين مخاطب و حاضر فرض شده بودند، و به ايشان مي‌فرمود" داخل بهشت شويد" ولي در اين آيه غايب فرض شده‌اند، مي‌فرمايد" براي آنان دائما قدح مي‌آورند و جام مي‌برند" اين التفات به منظور تجليل و احترام از ايشان است، مي‌خواهد بفهماند آن قدر از مؤمنين تجليل به عمل مي‌آيد كه بايد آن را براي ديگران تعريف كرد، و روي از خود مؤمنين برگردانيده، به كفار گفت مؤمنين چنين مقاماتي دارند تا بيشتر غبطه بخورند، و صدق آنچه وعده داده شده بودند بهتر روشن گردد.

[معناي جمله:" فِيها ما تَشْتَهِيهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْيُنُ" در وصف بهشت]..... ص : 183

" وَ فِيها ما تَشْتَهِيهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْيُنُ"- ظاهرا مراد از" ما تَشْتَهِيهِ الْأَنْفُسُ- آنچه دلها هوس مي‌كند" چيزهايي است كه شهوت طبيعي بدان تعلق دارد، از قبيل چشيدنيها، بوئيدنيها، شنيدني‌ها، و لمس كردنيها، و خلاصه چيزهايي كه انسان و حيوان در لذت بردن از آنها مشتركند. و مراد از" تلذذ چشمها" جمال و زينت است، و قهرا منظور از آن، چيزهايي است كه تقريبا اختصاص به انسانها دارد، مانند مناظر بهجت آور، و رخساره‌هاي زيبا، و لباس‌هاي فاخر. و به همين جهت تعبير را تغيير داد. از آنچه كه ارتباط به نفس دارد و مورد علاقه آن است تعبير به شهوت و اشتهاء كرد، و از آنچه ارتباط با چشم دارد تعبير به لذت فرمود. و لذائذ نفساني هم در نزد ما انسانها منحصر در اين دو قسم است.
ممكن هم هست لذائذ روحي و عقلي را هم در لذائذ چشمها گنجاند، چون التذاذ روحي خود رؤيت و تماشاي قلب است.
در مجمع البيان مي‌گويد: خداي سبحان در جمله" ما تَشْتَهِيهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْيُنُ" تمامي نعمت‌هاي بهشتي را در عبارتي كوتاه آورده كه اگر تمامي خلائق جمع شوند و بخواهند انواع نعمت‌هاي بهشتي را توصيف كنند، نمي‌توانند وصفي پيدا كنند، كه در اين عبارت كوتاه نباشد و دو صفت" ما تَشْتَهِيهِ الْأَنْفُسُ" و" تلذ الاعين" شاملش نباشد «1».
" وَ أَنْتُمْ فِيها خالِدُونَ"- اين جمله هم خبر است و هم وعده و هم بشارت به اينكه شما مؤمنان الي الأبد در اين نعمت خواهيد بود، و معلوم است كه علم به اين بشارت، لذتي روحي مي‌آورد، كه با هيچ مقياسي قابل قياس با ساير لذتها نيست، و با هيچ مقداري تقدير نمي‌شود.
" وَ تِلْكَ الْجَنَّةُ الَّتِي أُورِثْتُمُوها بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: معناي" اورثتموها" اين است كه جنت به پاداش
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 56. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 184
اعمالتان به شما داده شده. بعضي «1» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه آن را از كفار به ارث برده‌ايد، چون اگر كفار هم ايمان آورده و عمل صالح مي‌كردند، داخل آن مي‌شدند. و ما در تفسير آيه شريفه" أُولئِكَ هُمُ الْوارِثُونَ" «2» در باره اين دو احتمال بحث كرده‌ايم.
" لَكُمْ فِيها فاكِهَةٌ كَثِيرَةٌ مِنْها تَأْكُلُونَ" در اين آيه شريفه ميوه را به طعام و شرابي كه در آيه قبل به آن اشاره فرموده بود اضافه فرمود تا همه نعمت‌ها را شمرده باشد. و كلمه" من" در" مِنْها تَأْكُلُونَ" براي تبعيض است، و اين كلمه خالي از اين اشاره نيست كه نعمتهاي بهشتي تمام شدني نيست، هر قدر هم بخوريد قسمتي از آن را خورده‌ايد.
" إِنَّ الْمُجْرِمِينَ فِي عَذابِ جَهَنَّمَ خالِدُونَ لا يُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَ هُمْ فِيهِ مُبْلِسُونَ" منظور از" مجرمين" كساني است كه در همان روز هم متصف به جرم هستند، در نتيجه كلمه مذكور هم گنهكاران را شامل مي‌شود و هم كفار را. مؤيد اين معنا آن است كه اين كلمه در مقابل كلمه" متقين" قرار گرفته كه از كلمه" مؤمنين" خصوصي‌تر است و تنها شامل مؤمنين با تقوي مي‌شود.
و كلمه" يفتر" مضارع مجهول از مصدر" تفتير" است كه به معناي تخفيف و كم كردن است. و كلمه" مبلسون" جمع اسم فاعل از مصدر" ابلاس" به معناي نوميد كردن است. مي‌فرمايد مجرمين كه در عذاب جهنم قرار دارند از رحمت خدا و يا از بيرون شدن از دوزخ نوميدند.
" وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ كانُوا هُمُ الظَّالِمِينَ" ما به ايشان ستم نكرده‌ايم و ليكن خودشان ستمكاران بودند. براي اينكه خداي تعالي تنها جزاي اعمالشان را به ايشان داده پس اين خودشان بودند كه به خود ستم كردند، و نفس خويش را با اعمال زشت به شقاوت و هلاكت افكندند.
" وَ نادَوْا يا مالِكُ لِيَقْضِ عَلَيْنا رَبُّكَ قالَ إِنَّكُمْ ماكِثُونَ" منظور از كلمه مالك همان دربان دوزخ است كه در اخبار و روايات عامه و خاصه نيز به اين نام ناميده شده.
مجرمين، مالك دوزخ را خطاب مي‌كنند و آنچه را كه بايد از خدا بخواهند از او
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 56.
(2)سوره مؤمنون، آيه 10.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 185
مي‌خواهند، و اين بدان جهت است كه اهل دوزخ محجوب از خدا هستند، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" كَلَّا إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ" «1»، و نيز فرموده:" قالَ اخْسَؤُا فِيها وَ لا تُكَلِّمُونِ" «2».
پس معناي آيه مورد بحث اين مي‌شود: مجرمين از مالك دوزخ درخواست مي‌كنند كه او از خدا درخواست كند كه مرگشان را برساند.
معناي" قضاء عليه" ميراندن است، و منظور مجرمين از اين مرگ معدوم شدن و باطل محض گشتن است تا شايد به اين وسيله از عذاب اليم و شقاوتي كه دارند نجات يابند. و اين هم يكي از مواردي است كه ملكات دنيوي دوزخيان ظهور مي‌كند و از پرده برون مي‌افتد، چون در دنيا هم كه بودند مرگ را نابودي مي‌پنداشتند، نه انتقال از سرايي به سرايي ديگر، لذا در دوزخ تقاضاي مرگ مي‌كنند، مرگ به همان معنايي كه در دنيا در ذهنشان مرتكز بود، و گر نه بعد از مردن فهميدند كه حقيقت مرگ چيست و ديگر معنا ندارد كه چنان حقيقتي را درخواست كنند، اما ناخودآگاه ملكاتشان ظهور مي‌كند.
" قالَ إِنَّكُمْ ماكِثُونَ"- يعني مالك به ايشان مي‌گويد: نه، شما در همين زندگي شقاوت‌بار و در اين عذاب اليم خواهيد بود.

[مراد از اينكه در جواب درخواست مرگ، به دوزخيان گفته مي‌شود:"... اكثر شما از حق كراهت داشتيد"]..... ص : 185

" لَقَدْ جِئْناكُمْ بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَكُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ" از ظاهر اين آيه برمي‌آيد كه تتمه كلام مالك دوزخ باشد كه از زبان ملائكه- كه خود او نيز از آنها است- مي‌گويد: ما در دنيا برايتان حق را آورديم، اما شما از حق كراهت داشتيد. بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: كلام خداي تعالي است، ولي اين احتمال بعيد است، چون در آيات قبل گفتيم كه اهل دوزخ از پروردگارشان محجوبند، و خدا با ايشان تكلم نمي‌كند.
و خطاب" كم" در آيه شريفه به دوزخيان است، بدان جهت كه انسانند، در نتيجه معنايش اين است كه: ما براي شما انسانها حق آورديم، ولي بيشتر شما- كه همان مجرمانند- از حق كراهت داشتيد.
بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" حق" مطلق حق است، هر چه مي‌خواهد باشد،
__________________________________________________
(1)حاشا كه آنان امروز از پروردگار خود محجوب و در پرده‌اند. سوره مطففين، آيه 15.
(2)در دوزخ بمانيد، و از رحمت من دور باشيد و حرف نزنيد. سوره مؤمنون، آيه 108.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 57.
(4)روح المعاني، ج 25، ص 102.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 186
و بيشتر دوزخيان از هر چيزي كه مصداق حق بود كراهت و تنفر داشتند. و اما حقي كه معهود اذهان است، يعني دين حق كه همان توحيد و قرآن است، تمامي دوزخيان از آن كراهت و تنفر داشتند نه بيشتر آنان.
و منظور از اينكه فرمود از حق كراهت داشتيد، كراهت بحسب طبع ثانوي است كه در اثر ارتكاب پي در پي گناهان در آدمي پيدا مي‌شود، چون هيچ بشري نيست كه بر حسب طبع خدادادي و فطرت اوليش از حق كراهت داشته باشد، زيرا خداي تعالي فطرت بشر را بر اساس حق نهاده، و اگر غير اين بود و افرادي به حسب طبع خدا داديشان متنفر از حق مي‌بودند، ديگر تكليف كردنشان به پذيرفتن حق، تكليف به ما لا يطاق و غير معقول بود، قرآن كريم هم تمامي افراد بشر را مطبوع به يك طبع، و مفطور به يك فطرت مي‌داند، و مي‌فرمايد:
" لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ" «1» و نيز مي‌فرمايد:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" «2».
از آيه مورد بحث اين نكته استفاده مي‌شود كه ملاك در سعادت بشر تنها و تنها پذيرفتن حق، و ملاك در شقاوتش رد كردن حق است.
__________________________________________________
(1)سوره روم، آيه 30.
(2)سوره شمس، آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 187

[سوره الزخرف (43): آيات 79 تا 89]..... ص : 187

اشاره

أَمْ أَبْرَمُوا أَمْراً فَإِنَّا مُبْرِمُونَ (79) أَمْ يَحْسَبُونَ أَنَّا لا نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَ نَجْواهُمْ بَلي وَ رُسُلُنا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُونَ (80) قُلْ إِنْ كانَ لِلرَّحْمنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعابِدِينَ (81) سُبْحانَ رَبِّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ (82) فَذَرْهُمْ يَخُوضُوا وَ يَلْعَبُوا حَتَّي يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذِي يُوعَدُونَ (83)
وَ هُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلهٌ وَ هُوَ الْحَكِيمُ الْعَلِيمُ (84) وَ تَبارَكَ الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (85) وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ إِلاَّ مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ (86) وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ فَأَنَّي يُؤْفَكُونَ (87) وَ قِيلِهِ يا رَبِّ إِنَّ هؤُلاءِ قَوْمٌ لا يُؤْمِنُونَ (88)
فَاصْفَحْ عَنْهُمْ وَ قُلْ سَلامٌ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ (89)

ترجمه آيات..... ص : 187

بلكه ميثاقي (عليه پيامبر ما محكم كرده‌اند) كه ما نيز كيد خود را عليه ايشان محكم خواهيم كرد (79).
و يا پنداشته‌اند كه ما سر و نجوايشان را نمي‌شنويم، بله مي‌شنويم، و فرستادگان ما نزد ايشان هستند، و مي‌نويسند (80).
بگو: اگر براي رحمان فرزندي باشد قبل از هر كس من او را مي‌پرستيدم (81).
ولي منزه است پروردگار آسمانها و زمين، و مدبر عرش از آنچه اينان در توصيفش مي‌گويند (82).
پس رهايشان كن در اباطيل خود فرو روند، و سرگرم باشند، تا روزي را كه وعده داده شده‌اند ديدار كنند (83).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 188
و او كسي است كه هم در آسمان معبود است و هم در زمين، و او حكيم و عليم است (84).
و كسي كه ملك آسمانها و زمين و ما بين آن دو از او است، مصدر خير بسيار است، و علم قيامت نزد او و بازگشت شما همه به سوي او است (85).
و معبودهايي كه به جاي خدا عبادت مي‌كنند، مالك شفاعت ايشان نيستند، تنها كساني مي‌توانند شفاعت كنند كه به دين حق شهادت داده عالم به كرده‌هاي خلق بوده باشند (86).
و اگر از مشركين بپرسي چه كسي ايشان را خلق كرده به يقين خواهند گفت اللَّه، (بگو با اين حال) به كجا منحرف مي‌شويد؟ (87).
خدا به سخن پيامبرش نيز عالم است كه گفت: پروردگارا اينان مردمي هستند كه ايمان نمي‌آورند (88).
پس از ايشان درگذر و با ايشان به سلم رفتار كن كه به زودي خواهند فهميد (89).

بيان آيات..... ص : 188

اشاره

در اين آيات به سخنان قبل برگشت شده و در آن كفار را در برابر اينكه عليه رسول خدا (ص) نقشه مي‌كشند توبيخ نموده تهديدشان مي‌كند به اينكه خداي تعالي هم عليه ايشان كيد خواهد كرد. و نيز در اين آيات اعتقاد مشركين را بر اينكه خدا فرزند دارد نفي نموده و بطور كلي شريك داشتن خدا را رد و ربوبيت مطلقه خدا را به تنهايي اثبات مي‌كند. و در آخر، سوره را با تهديد و وعيد ختم مي‌كند.
" أَمْ أَبْرَمُوا أَمْراً فَإِنَّا مُبْرِمُونَ" كلمه" ابرام" به معناي محكم كردن عهد و نشكستن آن است، در مقابل كلمه" نقض" كه به معناي شكستن آن است. و كلمه" أم" در اين آيه منقطعه است.
و معناي آن- به طوري كه- از سياق آيه و آيات بعدش استفاده مي‌شود چنين است:
بلكه نقشه‌اي را كه عليه تو كشيدند محكم كردند، و ما هم نقشه خود را عليه ايشان محكم خواهيم كرد، در نتيجه آيه شريفه هم معناي آيه" أَمْ يُرِيدُونَ كَيْداً فَالَّذِينَ كَفَرُوا هُمُ الْمَكِيدُونَ" «1» مي‌باشد.
__________________________________________________
(1)بلكه مي‌خواهند كيدي كنند اما غافلند از اينكه كساني كه كفر مي‌ورزند خودشان كيد شده‌اند. سوره طور، آيه 42.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 189
" أَمْ يَحْسَبُونَ أَنَّا لا نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَ نَجْواهُمْ بَلي وَ رُسُلُنا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُونَ" منظور از كلمه" سر" اسراري است كه در دلهاي خود پنهان مي‌دارند، و منظور از كلمه" نجوي" سخنان بيخ گوشي است كه با يكديگر دارند، سخناني كه مي‌خواهند ديگران نشنوند. و چون سر عبارت است از حديث نفس لذا از علم خدا بدان و از اطلاع خدا به سخنان بيخ گوشي آنان تعبير كرد به اينكه خدا آن را مي‌شنود.
" بَلي وَ رُسُلُنا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُونَ"- يعني بله ما سر و نجواي ايشان را مي‌شنويم و فرستادگان ما هم كه موكل بر ايشانند تا اعمالشان را بنويسند كارهاي ايشان را مي‌نويسند و حفظ مي‌كنند.
" قُلْ إِنْ كانَ لِلرَّحْمنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعابِدِينَ" در اين آيه الوهيت فرزند را از راه ابطال اصل وجود فرزند براي خدا و اينكه اگر چنين چيزي بود من اولين پرستنده آن فرزند بودم ابطال مي‌كند. و اگر" ان" شرطيه را استعمال كرد و" لو" شرطيه را كه دلالت بر امتناع دارد استعمال نكرد با اينكه مقتضاي مقام اين بود كه بفرمايد" لو كان للرحمان ولد" براي اين است كه طرف مقابل را كمي از مقام لجبازيشان پايين آورده، به انصاف وادار سازد.

[وجوه مختلف در معناي آيه:" قُلْ إِنْ كانَ لِلرَّحْمنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعابِدِينَ"]..... ص : 189

و معناي آيه اين است كه: به ايشان بگو اگر براي رحمان فرزندي مي‌بود- آن طور كه مشركين مي‌پندارند- خود من اولين كسي بودم كه او را مي‌پرستيدم، و حق نبوتش را اداء مي‌كردم، چون اگر بود قهرا هم سنخ پدرش بود، و ليكن من مي‌دانم كه چنين فرزندي وجود ندارد، و به همين جهت كسي را به عنوان فرزند خدا نمي‌پرستم نه به خاطر اينكه فرزند خدا هست ولي من با او دشمني دارم.
مفسرين «1» براي اين آيه معاني ديگري ذكر كرده‌اند كه اينك از نظر خواننده مي‌گذرد.
1- معنايش اين است كه: اگر براي خدا آن طور كه شما مي‌پنداريد فرزندي مي‌بود، باز من او را نمي‌پرستيدم، و تنها خداي يگانه را مي‌پرستيدم، نه آن فرزندي كه شما مي‌پنداريد.
2- اينكه حرف" ان" نافيه است و معنايش اين است كه: بگو براي خدا فرزندي نيست پس من در بين شما اولين كسي هستم كه داراي توحيد در عبادتم.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 57.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 190
3- كلمه" عابدين" از ماده" عبد" است كه به معناي أنف و استنكاف است، و معناي آيه چنين است كه: اگر براي رحمان فرزندي بود من اولين كس بودم كه از عبادت او استنكاف مي‌كردم، چون كسي كه فرزنددار مي‌شود حتما جسم است، بدون جسمانيت فرزنددار شدن محال است، و جسمانيت منافات با الوهيت دارد.
4- معنايش اين است: همانطور كه من اولين پرستنده خدا نيستم، همچنين خدا فرزند ندارد، يعني اگر جايز بود كه شما چنين ادعاي محالي بكنيد، براي من هم جايز بود چنان ادعاي محالي بكنم.
و از اين قبيل وجوهي ديگر ذكر كرده‌اند، اما ظاهر از آيه همان معنايي است كه ما آورديم.
" سُبْحانَ رَبِّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ" در اين آيه خدا را از آنچه به وي نسبت مي‌دهند منزه مي‌دارد. و از ظاهر كلام بر مي‌آيد كه جمله" رب العرش" عطف بيان باشد براي جمله" رَبِّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ"، چون مراد از" سماوات و ارض" مجموعه عالم مشهود است كه همان عرش سلطنت و ملك خدا است كه مستولي بر آن است، و بر آن حكم مي‌راند، و امور آن را تدبير مي‌كند.
و اين آيه شريفه خالي از اشاره به حجتي بر وحدانيت خداي تعالي نيست، چون وقتي خلقت مختص خداي تعالي باشد، و حتي خود خصم هم بر اين انحصار اعتراف داشته باشد، و وقتي خلقت و آفريدن از شؤون عرش ملك خدا باشد، و چون تدبير هم عبارت است از نظم خلقت، و اينكه فلان موجود را قبل از آن موجود ديگر، و آن ديگري را بعد از آن خلق كند، پس تدبير هم مختص به خدا، و از شؤون عرش او خواهد بود. پس ربوبيت از براي عرش عبارت است از ربوبيتش براي تمامي آسمانها و زمين.
" فَذَرْهُمْ يَخُوضُوا وَ يَلْعَبُوا حَتَّي يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذِي يُوعَدُونَ" اين آيه شريفه تهديدي است اجمالي براي كفار كه خداي تعالي رسول گرامي خود را مامور مي‌كند كه از ايشان اعراض كند، تا روزي كه ببينند آنچه را كه از آن بر حذر مي‌شدند، و آن عبارت است از عذاب روز قيامت.
و معناي آيه اين است كه: آنها را رها كن تا در اباطيل خود فرو روند، و در دنياي خود به بازي سرگرم باشند، و به خاطر اين سرگرمي از انديشيدن در باره آينده خود غافل گردند تا ناگهان آن روزي را كه از عذابش زنهارشان مي‌دادي ببينند، و آن روز قيامت است- كه در آيات قبل در باره‌اش مي‌فرمود:" هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا السَّاعَةَ...".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 191
" وَ هُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلهٌ وَ هُوَ الْحَكِيمُ الْعَلِيمُ" يعني او كسي است كه در آسمانها معبود مستحق عبادت است، و نيز در زمين معبود است يعني مستحق عبادت است. و خلاصه او به تنهايي مستحق معبوديت اهل آسمانها و زمين است. و تكرار كلمه" اله"- به طوري كه گفته‌اند- هم تاكيد را افاده مي‌كند، و هم دلالت مي‌كند بر اينكه اله بودن خدا در آسمان و زمين به معناي آن است كه الوهيت او متعلق به آسمانها و زمين است، نه به اين معنا كه او در آسمانها و زمين و يا در يكي از آن دو مكان جاي دارد.
و در اين آيه شريفه مقابله‌اي نسبت به آلهه‌اي كه مشركين براي آسمان و زمين اثبات مي‌كنند به كار رفته، مي‌فرمايد در همه آسمانها و زمين جز او اله و معبودي نيست. و در اينكه آيه شريفه را با جمله" وَ هُوَ الْحَكِيمُ الْعَلِيمُ" ختم فرموده، با در نظر گرفتن اينكه جمله مذكور انحصار را مي‌رساند، اشاره‌اي است به وحدانيت خدا در ربوبيت كه لازمه اين وحدانيت در ربوبيت داشتن حكمت و علم است.

[احتجاج بر وحدانيت خداي تعالي در ربوبيت]..... ص : 191

" وَ تَبارَكَ الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ" اين آيه شريفه ثنايي است بر خداي تعالي به داشتن خير كثير، چون معناي" مبارك" بودن اين است كه محل صدور خير كثير باشد.
و هر يك از صفات سه‌گانه‌اي كه در آيه شريفه آمده، حجتي است مستقل بر يگانگي خدا در ربوبيت. اما مالك بودنش براي همه عالم روشن است و احتياج به استدلال ندارد، چون براي كسي اثبات ربوبيت مي‌شود كه مالك باشد تا بتواند ملك خود را تدبير كند، و اما كسي كه مالك نيست معنا ندارد مدبر باشد. و اما اينكه علم به قيامت را منحصر در خداي تعالي كرده، دليل آن نيز روشن است، براي اينكه قيامت عبارت است از منزل نهايي كه تمام موجودات به سوي آن در حركتند، و چگونه ممكن است كسي مدبر همه عالم باشد ولي از منتهي اليه سير مخلوقات خود اطلاعي نداشته باشد. پس خداي تعالي يگانه رب موجودات است، نه آن خداياني كه مشركين ادعاء مي‌كنند. و اما اينكه فرمود موجودات به سوي او بازگشت مي‌كنند، دليلش اين است كه برگشتن به سوي خداي تعالي به خاطر حساب و جزاء است، و حساب و جزاء، آخرين مرحله تدبير است، و معلوم است كسي كه تدبير عالم به دست او است رجوع عالم نيز به سوي او است، و كسي كه تدبير و رجوع بسوي او است ربوبيت هم از آن او است.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 192
" وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ" سياق اين آيه سياق عموم است، در نتيجه مراد از جمله" الَّذِينَ يَدْعُونَ"،" الذين يعبدون" است، يعني كساني كه به جاي خدا چيزهايي را مي‌پرستيدند، پس غير از خدا هيچ معبودي مالك شفاعت نيست، نه ملائكه، و نه جن، و نه بشر، و نه هيچ معبودي ديگر.
و مراد از كلمه" حق" در اينجا دين توحيد، و مراد از" شهادت به حق" اعتراف به آن دين است. و مراد از جمله" وَ هُمْ يَعْلَمُونَ" از آنجا كه علم، مطلق آمده آگاهي به حقيقت حال كسي است كه مي‌خواهند برايش شفاعت كنند. پس تنها كسي مي‌تواند شفاعت كند كه معترف به توحيد باشد. و نيز بر حقيقت حال و حقيقت اعمال كسي كه مي‌خواهد شفاعتش كند واقف باشد، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" لا يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قالَ صَواباً" «1» و وقتي حال شفعاء چنين باشد، معلوم است كه مالك چنين شفاعتي نخواهند بود مگر بعد از شهادت به حق، پس جز اهل توحيد را نمي‌توانند شفاعت كنند، هم چنان كه قرآن كريم فرموده:" وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي".
و اين آيه شريفه تصريح دارد بر اينكه شفاعتي در كار هست.
" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ فَأَنَّي يُؤْفَكُونَ" يعني اگر از آنان بپرسي چه كسي خلقشان كرده هر آينه خواهند گفت" اللَّه" پس از راه حق به كجا منحرف مي‌شوند، به سوي باطل كه همان مسلك شرك است. چون مشركين اعتراف دارند به اينكه جز ذات اللَّه تعالي هيچ خالقي ديگر نيست، و از سوي ديگر از آنجا كه تدبير كه همان ملاك ربوبيت است منفك و جداي از خلق نيست- كه در اين كتاب مكرر توضيح داده شده- پس بايد اعتراف كنند كه معبود تنها كسي است كه خلقت به دست او است، و او خداي سبحان است.
" وَ قِيلِهِ يا رَبِّ إِنَّ هؤُلاءِ قَوْمٌ لا يُؤْمِنُونَ" ضمير در كلمه" قيل" بي‌اشكال به رسول خدا (ص) بر مي‌گردد. و كلمه" قيل" مصدر است، هم چنان كه كلمه" قول" و" قال" نيز مصدر است. و جمله" قيله"- به طوري كه گفته‌اند- عطف است بر كلمه" الساعة" در جمله" وَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ". و معنايش اين است كه: نزد خدا است علم قيامت، و علم سخن او كه گفت: اي
__________________________________________________
(1)سخن نمي‌گويد مگر كسي كه خداي رحمان اجازه‌اش داده باشد، و سخن صواب گويد.
سوره نبأ، آيه 38.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 193
پروردگار اينان كه قوم من‌اند ايمان نمي‌آورند.
" فَاصْفَحْ عَنْهُمْ وَ قُلْ سَلامٌ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ" در اين جمله به آن جناب دستور مي‌دهد كه از آنان اعراض كند. و آن جناب را از ايمان آوردن ايشان مايوس مي‌كند. و معناي جمله" قل سلام" اين است كه: با ايشان خدا حافظي و وداع كن، وداع كسي كه مي‌خواهد براي هميشه تركشان گويد، و از ترك آنان هيچ باكي نداشته باش.
" فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ"- اين آيه تهديد و وعيدي است نسبت به آنها.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات گذشته مربوط به توحيد)]..... ص : 193

در كتاب احتجاج از علي (ع) روايت كرده كه در حديثي طولاني فرموده:
كلمه" عابدين" در آيه" إِنْ كانَ لِلرَّحْمنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعابِدِينَ" به معناي جاحدين (منكرين) است. و بنا بر اين تاويل، ظاهر آيه درست ضد باطن آن است «1».
مؤلف: ظاهرا مراد اين حديث اين باشد كه كلمه" عابد" به آن معنايي كه لفظ در هنگام اطلاق به آن منصرف مي‌شود، نمي‌باشد، بلكه خلاف آن معنا منظور است.
و در كافي به سند خود از هشام بن حكم روايت كرده كه گفت: ابو شاكر ديصاني مي‌گفت: در قرآن آيه‌اي است كه مرام و مسلك ما را امضاء كرده. گفتم: كدام آيه است؟
گفت: آيه" هُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلهٌ" است. من نتوانستم جوابش را بدهم، پس به حج رفتم و جريان را به عرض امام صادق (ع) رساندم. فرمود: اين گفتار، گفتار زنديقي است خبيث، وقتي برگشتي به او بگو نام تو در كوفه چيست؟ لا بد مي‌گويد نامم فلان است، بپرس نامت در بصره چيست، باز مي‌گويد همان نامي كه در كوفه دارم، آن گاه بگو خداي تعالي نيز همين طور است، هم در آسمان اله است و هم در زمين و هم در درياها و هم در بيابانها و هم در همه مكانها.
هشام بن حكم مي‌گويد: وقتي برگشتم، نزد ابو شاكر رفتم و پاسخ را گفتم. گفت اين پاسخ حتما از حجاز آمده «2».
__________________________________________________
(1) احتجاج، ج 2، ص 372.
(2) اصول كافي، ج 1، ص 128.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 194
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ" از معصوم (ع) نقل كرده كه فرموده: منظور كسانيست كه مردمي در دنيا آنها را مي‌پرستيدند و در قيامت نمي‌توانند پرستندگان خود را شفاعت كنند «1».
و در كافي به سند خود از ابي هاشم جعفري روايت كرده كه گفت: از امام ابي جعفر دوم (حضرت جواد الأئمه ع) پرسيدم: معناي" واحد" چيست؟ فرمود: اجماع و اتفاق زبانها به وحدانيت او است، چون قرآن كريم مي‌فرمايد:" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ" يعني اگر از مشركين هم بپرسيد كه چه كسي ايشان را خلق كرده خواهند گفت" اللَّه" «2».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 289. [.....]
(2)اصول كافي، ج 1، ص 118.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 195

(44)سوره دخان مكي است و پنجاه و نه آيه دارد (59)..... ص : 195

[سوره الدخان (44): آيات 1 تا 8]..... ص : 195

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
حم (1) وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ (2) إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ إِنَّا كُنَّا مُنْذِرِينَ (3) فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ (4)
أَمْراً مِنْ عِنْدِنا إِنَّا كُنَّا مُرْسِلِينَ (5) رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (6) رَبِّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما إِنْ كُنْتُمْ مُوقِنِينَ (7) لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ يُحْيِي وَ يُمِيتُ رَبُّكُمْ وَ رَبُّ آبائِكُمُ الْأَوَّلِينَ (8)

ترجمه آيات..... ص : 195

به نام خدايي كه هم رحمان است و هم رحيم.
حم (1).
سوگند به كتاب روشنگر (2).
كه ما آن را در شبي مبارك نازل كرديم، چون از آغاز خلقت همواره سنت ما بر انذار خلق جريان داشته است (3).
در آن شب مبارك هر امر در هم فرو رفته باز مي‌شود (4).
البته هر امر بدان جهت كه نزد ما است، چون ما همواره فرستنده رسول بوده‌ايم (5).
و نازل كردن اين كتاب رحمتي بود از ناحيه پروردگارت، چون كه او شنوا و داناي به حاجت خلق است (6).
مالك و مدبر آسمانها و زمين و موجودات بين آن دو است، اگر اهل يقين باشيد (7).
جز او معبودي نيست، او است كه زنده مي‌كند و مي‌ميراند، هم مالك و مدبر شما است، و هم مالك و مدبر پدران گذشته شما (8).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 196

بيان آيات [غرض و محتواي كلي سوره مباركه دخان]..... ص : 196

اشاره

غرض سوره در يك كلمه خلاصه مي‌شود، و آن اين است كه مي‌خواهد كساني را كه به كتاب خدا شك دارند از عذاب دنيا و عذاب آخرت انذار كند. و اين غرض را در اين سياق بيان مي‌كند كه: قرآن كتابي است روشن كه از ناحيه خدا نازل شده بر كسي كه او به سوي مردم گسيل داشته، تا انذارشان كند. و به اين منظور نازل كرده تا رحمتي از او به بندگانش باشد. و در بهترين شب نازل كرده، شب قدر كه در آن شب هر امري بطور خلل‌ناپذيري تقدير مي‌شود.
چيزي كه هست مردم- يعني كفار- در باره آن خود را به شك مي‌اندازند، و با هوي و هوس خود بازي مي‌كنند، و به زودي عذابي دردناك در دنيا از هر سو ايشان را احاطه مي‌كند، آن گاه به سوي پروردگار خود برمي‌گردند، و خداوند بعد از فصل قضاء و محاسبه دقيق با عذابي جاودانه از ايشان انتقام مي‌گيرد.
آن گاه براي آنان مثالي در خصوص عذاب دنيوي مي‌آورد و آن داستان موسي (ع) است، كه به سوي قوم فرعون و براي نجات بني اسرائيل گسيل شد، و فرعونيان او را تكذيب كردند، و خداوند به همين جرم در دريا غرقشان كرد.
و سپس براي عذاب دومشان كه آن را انكار مي‌كردند، يعني بازگشت به خدا در روز فصل قضا (قيامت) چنين اقامه حجت مي‌كند كه: قيامت آمدني است، چه بخواهند و چه نخواهند. و در آخر پاره‌اي از اخبار قيامت را و آنچه بر سر مجرمين مي‌آيد و آنچه از انواع عذاب به آنها مي‌رسد، برشمرده، قسمتي هم از ثوابهايي را كه به متقين مي‌رسد كه حاصل جمعش عبارت است از حياتي طيب و مقامي كريم، بيان مي‌كند.
و اين سوره- همانطور كه در آغاز ذكر كرديم- در مكه نازل شده، و شاهد بر اين مدعاي ما سياق آيات آن است.
" حم وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ"" واو" در اين جمله براي سوگند است. و مراد از" كتاب مبين" قرآن است.
" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ إِنَّا كُنَّا مُنْذِرِينَ" مراد از" ليله مباركه‌اي كه قرآن در آن نازل شده" شب قدر است، چون از آيه شريفه
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 197
" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ «1» " اين طور استفاده مي‌شود. و منظور از" مبارك بودن آن شب" اين است كه ظرفيت خير كثيري را داشت، چون" بركت" به معناي" خير كثير" است، و قرآن خير كثيري است كه در آن شب نازل گشت، و رحمت واسعه‌اي است كه دامنه‌اش همه خلق را گرفت، هم چنان كه خودش فرموده:" وَ ما أَدْراكَ ما لَيْلَةُ الْقَدْرِ لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ" «2».
از ظاهر لفظ آيه چنين برمي‌آيد كه شب مزبور يكي از شب‌هايي است كه در روي زمين دور مي‌زند، و از ظاهر جمله" فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ" با در نظر داشتن اينكه صيغه مضارع (يفرق) استمرار را مي‌رساند، فهميده مي‌شود كه شب مزبور همواره در روي كره زمين تكرار مي‌شود. و از ظاهر جمله" شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ" «3» چنين برمي‌آيد كه مادامي كه ماه رمضان در كره زمين تكرار مي‌شود، آن شب نيز تكرار مي‌شود، پس نتيجه مي‌گيريم كه شب مزبور همه‌ساله تكرار مي‌شود، و در هر سال قمري در ماه رمضان همان سال يك بار تكرار مي‌گردد.
و اما اينكه شب قدر كداميك از شبهاي رمضان است؟ از آيات قرآن كريم چيزي نمي‌توان استفاده كرد، ولي در روايات تعيين شده كه- ان شاء اللَّه- در بحث روايتي آينده از نظر شما خواهد گذشت.

[مقصود از نزول كتاب در" شبي مبارك" و بيان عدم منافات بين انزال (نزول دفعي) قرآن و تنزيل (نزول تدريجي) آن]..... ص : 197

و مراد از" نازل شدن كتاب در شبي مبارك" به طوري كه از ظاهر آيه" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ" و از آيه" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ" «4» و از آيه" شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُديً لِلنَّاسِ وَ بَيِّناتٍ مِنَ الْهُدي وَ الْفُرْقانِ" «5» استفاده مي‌شود نزول تمامي قرآن كريم است، (چون در همه اين آيات تعبير به" انزال" شده كه به معناي نازل شدن يك باره است).
پس ديگر نبايد اشكال شود به اينكه آيه شريفه" وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَي النَّاسِ عَلي مُكْثٍ وَ نَزَّلْناهُ تَنْزِيلًا" «6» مي‌رساند كه قرآن به تدريج نازل شده. و همچنين آيه
__________________________________________________
(1)سوره قدر، آيه 1.
(2)تو چه مي‌داني شب قدر چيست؟ شب قدر از هزار شب بهتر است. سوره قدر، آيه 3.
(3)ماه رمضان كه قرآن در آن نازل شد. سوره بقره، آيه 185.
(4)سوره قدر، آيه 1.
(5)سوره بقره، آيه 185.
(6)و قرآني كه ما آن راي قسمت قسمت كرديم تا آن راي به تدريج براي مردم بخواني (و به همين منظور) به تدريج نازلش كرديم. سوره اسري، آيه 106.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 198
" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلًا" «1» كه از ظاهر آن دو برمي‌آيد قرآن به تدريج نازل شده، و آياتي ديگر مؤيد آن است، مانند آيه" فَإِذا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ مُحْكَمَةٌ" «2» و آيه" وَ إِذا ما أُنْزِلَتْ سُورَةٌ نَظَرَ بَعْضُهُمْ إِلي بَعْضٍ" «3» و نيز آياتي ديگر و همچنين روايات بسياري كه متضمن شان نزول آيات است.
براي اينكه ممكن است بگوييم كه قرآن كريم دو نوبت نازل شده، بار اول تمامي آن در يك نوبت، و اين در ماه رمضان و در شب قدر كه يكي از شبهاي رمضان است. و بار دوم، به تدريج و قسمت قسمت در طول بيست و سه سال نبوت و دعوت رسول خدا (ص).
و ليكن مطلبي كه سزاوار نيست در آن ترديد شود اين است كه قرآن كريم كه مركب از سوره‌ها و آياتي است، با اختلافي كه بر حسب موارد شخصي و جزئي نزولش در سياق آن هست، با اين احتمال كه يك دفعه نازل شده باشد سازگار نيست، براي اينكه آياتي كه در باره وقايع شخصي و حوادث جزئي نازل شده، ارتباط كامل با زمان و مكان و اشخاص و احوال خاصه‌اي دارد كه در باره آن اشخاص و آن احوال و در آن زمان و مكان نازل شده، و معلوم است كه چنين آياتي صادق و درست درنمي‌آيد، مگر آنكه زمان و مكانش برسد، و واقعه‌اي كه در باره‌اش نازل شده رخ بدهد، به طوري كه اگر از آن زمانها و مكانها و وقايع خاصه صرفنظر شود، و فرض شود كه قرآن يك باره نازل شده، آن وقت قهرا موارد آن آيات حذف مي‌شود، و ديگر بر آنها تطبيق نمي‌كند، پس ممكن نيست احتمال بدهيم كه قرآن كريم به همين هيئت كه هست دو بار نازل شده يك بار دفعة و يك جا، و بار ديگر به تدريج.
پس اگر بخواهيم بگوييم دو بار نازل شده، لازم مي‌شود كه قائل به فرق بين اين دو دفعه به اجمال و تفصيل بشويم، همان اجمال و تفصيلي كه آيه شريفه" كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ" «4» و آيه
__________________________________________________
(1)آنها كه كافر شدند گفتند: چرا قرآن يكباره بر او نازل نشد. آري، نازل نشد تا ما به اين وسيله دلت را آرامش دهيم، و به تدريج برايت بخوانيم. سوره فرقان، آيه 32.
(2)سوره محمد، آيه 20.
(3)سوره توبه، آيه 127.
(4)كتابي كه آياتش نخست در هم فشرده بود، و سپس از ناحيه خداي حكيم خبير قسمت قسمت شده است. سوره هود، آيه 1.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 199
" إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ" «1» بدان اشاره مي‌كند، كه بحثش در تفسير سوره هود و زخرف گذشت، و گفتيم كه احكام و تفصيل چه معنايي دارد.
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند: مراد از" نزول كتاب در ليله مباركه" اين است كه ابتداي نزول تدريجي‌اش در شب قدر در ماه رمضان بوده. و خلاصه، ابتداي نزول قرآن سوره علق و يا سوره حمد بوده كه در شب قدر واقع شده.
از اين گفتار به خوبي پيدا است كه گوينده آن معتقد بوده كه بين نازل شدن قرآن يكباره در شب قدر، و بار ديگر به تدريج- كه آيات سابق بر آن دلالت دارند- منافات وجود دارد، و حال آنكه خواننده عزيز متوجه شد كه هيچ منافاتي در كار نيست.
علاوه بر اينكه خواننده محترم توجه دارد كه اين تفسير خلاف ظاهر آيات است.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: قرآن يك نوبت تماميش به آسمان دنيا نازل شده، و آن در شب قدر بوده، و سپس از آسمان دنيا به تدريج و در طول بيست و سه سال دعوت رسول خدا (ص) به زمين نازل شده.
و اين تفسير از اخباري استفاده شده كه در تفسير آياتي وارد شده كه مي‌رساند قرآن يك دفعه نازل شده- كه ان شاء اللَّه- آن روايات در بحث روايتي آينده از نظر خواننده خواهد گذشت.
" إِنَّا كُنَّا مُنْذِرِينَ"- اين جمله در جاي تعليل قرار گرفته، و دلالت دارد بر اينكه خداي تعالي قبل از اين انذار هم، بطور مستمر انذار مي‌كرده، و اين خود دلالت دارد بر اينكه نزول قرآن از ناحيه خداي سبحان چيز نوظهوري نيست، چون قرآن يك انذار است، و انذار سنت هميشگي خداي تعالي است كه همواره در امت‌هاي گذشته از طريق وحي به انبياء و رسولان جريان داشته، و دائما انبيايي را مبعوث مي‌كرده تا بشر را انذار كنند.

[مراد از جدا شدن هر امر حكيم در شب قدر (فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ)]..... ص : 199

فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ"
ضمير در" فيها" به" ليلة" برمي‌گردد. و" فرق"- كه ماده اصلي" يفرق" است- به معناي جدا كردن چيزي از چيز ديگر است، به طوري كه از يكديگر متمايز شوند. و در مقابل اين معنا كلمه" احكام" قرار دارد. پس امر حكيم عبارت است از امري كه الفاظش از
__________________________________________________
(1)ما آن را قرآني عربي كرديم، باشد كه شما در آن تعقل كنيد، و آن قبلا در ام الكتاب نزد ما بود، و مقامي والا و حكيم داشت. سوره زخرف، آيه 3 و 4.
(2)روح المعاني، ج 25، ص 111.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 61. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 200
يكديگر متمايز نباشد، و احوال و خصوصياتش متعين نباشد، هم چنان كه آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «1» نيز به اين معنا اشاره دارد.
بنا بر اين، امور به حسب قضاي الهي داراي دو مرحله‌اند، يكي اجمال و ابهام، و ديگر مرحله تفصيل." شب قدر" هم بطوري كه از آيه" فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ" برمي‌آيد، شبي است كه امور از مرحله احكام و ابهام به مرحله فرق و تفصيل بيرون مي‌آيند. و از جمله امور يكي هم قرآن كريم است، كه در شب قدر از مرحله احكام درآمده، و نازل مي‌شود، (يعني در خور فهم بشر مي‌گردد).
و چه بسا كه خداي سبحان پيامبر خود را به جزئيات حوادثي كه به زودي در زمان دعوت او در هنگام نزول هر آيه و يا آيات و يا سوره رخ مي‌دهد خبر داده، و نيز آگاه كرده كه در باره هر حادثه آيه يا آياتي نازل مي‌شود، و از همين جهت هر پيشامدي مي‌كرده، منتظر بوده آيه و يا آياتي در باره آن نازل شود، پس در حقيقت قرآن يك بار دفعة و يكپارچه بر او نازل شده، و يك بار هم تدريجا و متفرق.
برگشت اين وجه به اين است كه بگوييم رسول خدا (ص) قبل از آنكه قرآن بر زمين نازل شود، و در مرحله عين و خارج قرار گيرد، در مرحله‌اي كه داشت به قضاء تفصيلي نازل مي‌شد، بر آن اطلاع و اشراف داشت. و بنا بر اين وجه، ديگر حاجتي نيست كه دو مرحله را به عنوان مرحله اجمال و تفصيل كه در وجه قبلي بود تقسيم كنيم.
و ظاهر گفتار بعضي از مفسرين اين است كه خواسته‌اند بگويند: مراد از جمله" فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ" تفصيل و جداسازي معارف و احكام و ساير جزئياتي است كه در قرآن بيان شده. ولي اين حرف صحيح نيست، چون از ظاهر جمله" فِيها يُفْرَقُ" استمرار فهميده مي‌شود. به عبارت ساده‌تر: از آن استفاده مي‌شود كه همه امور حكيمه همه‌ساله از يكديگر جدا مي‌شود. پس مراد از امور حكيمه بايد امور تكويني باشد كه در هر شب قدر بعد از احكام، تفريق و تقسيم مي‌شود. و اما معارف و احكام الهي معنا ندارد كه همه‌ساله تفريق و تقسيم شود، پس اگر مراد از تفريق، تفريق معارف بود، جا داشت بفرمايد:" فيها فرق- در آن شب معارف و احكام فشرده قرآن تجزيه و تقسيم شد".
بعضي ديگر گفته‌اند: حكيم بودن امر، محكم كردن آن بعد از تجزيه و تفصيل است، نه محكم بودن آن قبل از تفصيل، و معني جمله اين است كه: خداي تعالي در آن شب قضاي
__________________________________________________
(1)سوره حجر، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 201
هر امري را مي‌راند، و آن را محكم مي‌كند، كه ديگر زياده و نقصان و يا هيچ دگرگونگي ديگري نپذيرد.
و ليكن از همه اين وجوه روشن‌تر وجهي است كه ما بيان كرديم.
" أَمْراً مِنْ عِنْدِنا إِنَّا كُنَّا مُرْسِلِينَ" مراد از كلمه" أمر" در اينجا" شان" است. و اين كلمه حال از كلمه" امر" قبلي است، و معناي جمله اين است: در آن شب هر امري تجزيه و تفصيل مي‌شود، در حالي كه امري است از جانب ما، و آغاز شده‌اي از درگاه ما. ممكن هم هست مراد از اين كلمه همان معناي مقابل نهي باشد، و آن وقت معنايش چنين مي‌شود: در آن شب هر امري به فرمان ما تفصيل داده مي‌شود. و اين كلمه چه به معناي شان باشد، و چه به معناي فرمان، متعلق است به كلمه" يفرق".
و نيز ممكن است كه بگوييم متعلق است به جمله" انزلناه" يعني در حالي كه آن نازل شده شاني از ما است و يا به فرماني از ما نازل شده است. و جمله" إِنَّا كُنَّا مُرْسِلِينَ" خالي از تاييد اين احتمال نيست، و آن را تعليل مي‌كند. و معنايش اين است كه: ما آن كتاب را در حالي كه امري از ناحيه ما بود نازل كرديم، چون سنت ما بر فرستادن پيامبران و رسولان جاري است.
" رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ" يعني نازل كردن آن رحمتي بود از پروردگار تو. و يا معنايش اين است كه ما آن را بدين جهت نازل كرديم تا رحمتي از خود را بر مردم افاضه كرده باشيم: و يا اين است كه نازل كردنش به خاطر آن بود كه رحمت پروردگارت اقتضاي انزال آن را داشت. پس كلمه" رحمة" بنا بر معناي اول، حال خواهد بود، و بنا بر معناي دوم و سوم مفعول له، و بيان علت.
و در كلمه" من ربك" التفاتي از تكلم مع الغير به غيبت بكار رفته، چون خداي تعالي قبلا متكلم مع الغير فرض شده بود، مي‌فرمود: ما چنين و چنان كرديم. و در اين كلمه غايب فرض شده مي‌فرمايد" از ناحيه پروردگارت". وجه اين التفات اين است كه اظهار عنايتي در باره رسول گرامي خود فرموده باشد، چون آن كسي كه قرآن را بر آن جناب نازل كرده، پروردگار او است، و منذر حقيقي كه پيامبر را به سوي مردم فرستاده او است.
" إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ"- يعني او شنواي درخواست‌ها، و داناي حوائج است.
درخواست آنان را مي‌شنود، و حاجت‌شان را كه همان اهتداء به هدايت پروردگار تو است مي‌داند، و به همين جهت كتاب نازل مي‌كند و رسول ارسال مي‌كند، چون نسبت به ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 202
بندگانش رحمت دارد.
" رَبِّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما إِنْ كُنْتُمْ مُوقِنِينَ" از آنجا كه وثنيها معتقد بودند كه هر صنف از اصناف خلق، اله و معبودي جداگانه دارد- حال يا يكي و يا بيشتر- و چه بسا مي‌شد كه يك طايفه از آنها اله مخصوصي براي خود داشتند، غير آن اله كه قوم ديگر اتخاذ كرده بودند، لذا در اين آيه شريفه به دنبال جمله" مِنْ رَبِّكَ" كه در آخر آيه قبلي بود، فرمود:" رَبِّ السَّماواتِ..." تا كسي از آنان خيال نكند كه ربوبيت خدا نسبت به رسول گراميش در جمله" ربك- پروردگار تو" ربوبيت خاصي است، و قرآن هم قائل به چند ربوبيت است. و نيز بفهماند كه پروردگار رسول خدا (ص) همان پروردگار آسمانها و زمين و موجودات بين آن دو است، و به همين جهت دنبال اين آيه در آيه بعدي هم فرمود:" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ".
" إِنْ كُنْتُمْ مُوقِنِينَ"- اين اشتراط- همانطور كه زمخشري «1» هم گفته- از قبيل اشتراطي است كه گاهي خود ما در گفتگوهايمان مي‌آوريم، مثلا مي‌گوييم" اين تحفه و انعام زيد است كه مردم همه جا از كرم او سخن مي‌گويند و سخاوتش را شهرت داده‌اند. البته اگر داستان بخشش و سخاي او را شنيده باشي، و برايت گفته باشند". و در حقيقت معناي اين اشتراط اين است كه بفهمانيم سخاوت زيد را همه اهل يقين مي‌دانند.
در آيه مورد بحث هم معناي" اگر اهل يقين بوده باشيد" همين است كه بفهماند خدا همان كسي است كه همه اهل يقين او را مي‌شناسند، و مي‌دانند كه تنها او رب آسمانها و زمين و ما بين آن دو است، و اگر شما هم از ايشان باشيد البته خواهيد ديد كه او رب همه چيز است.
" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ يُحْيِي وَ يُمِيتُ رَبُّكُمْ وَ رَبُّ آبائِكُمُ الْأَوَّلِينَ" از آنجا كه آيه قبلي مي‌فهماند كه ربوبيت يعني ملك و تدبير منحصر در خداي تعالي است، و نيز چون الوهيت يعني معبوديت به حق از لوازم ربوبيت است، لذا دنبالش كلمه توحيد را آورد كه تمامي آلهه غير خدا را نفي مي‌كند، و مي‌فرمايد:" لا اله الا هو".
" يُحْيِي وَ يُمِيتُ"- اين دو صفت از خصوصي‌ترين صفات خداي تعالي است كه از شؤون تدبيرند، و در نامبردن آن دو، نوعي زمينه‌چيني است براي انذار به معاد كه به زودي مي‌آيد.
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 272.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 203
" رَبُّكُمْ وَ رَبُّ آبائِكُمُ الْأَوَّلِينَ"- در اين آيه بطور كامل تصريح شده به اينكه خداي تعالي رب ايشان و رب پدران و نياكان ايشان است پس بايد تنها او را بپرستند، و به خاطر پيروي از پدران در پرستش بت‌ها، نبايد تعلل ورزند، و عذر و بهانه بياورند. و به منظور تكميل اين تصريح، جمله مورد بحث در سياق مخاطب آمده و فرموده:" رب شما و رب پدران شما".
و اين دو جمله، يعني جمله" يُحْيِي وَ يُمِيتُ" و جمله" ربكم" هر دو خبرند براي مبتدايي كه حذف شده، و تقديرش" هو يحيي و يميت" و نيز" هو ربكم" است.

بحث روايتي [(رواياتي درباره شب قدر و تقدير امور در آن)]..... ص : 203

در مجمع البيان در ذيل جمله" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ" مي‌گويد:" ليله مباركه" همان شب قدر است. اين معنا از امام باقر و امام صادق (ع) روايت شده «1».
و در كافي به سند خود از علي بن ابراهيم، از پدرش، از ابن ابي عمير، از عمر بن اذينة، از فضيل، و زراره، و محمد بن مسلم، از حمران روايت كرده كه از امام باقر (ع) از اين كلام خدا كه مي‌فرمايد" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ" پرسيده، فرمود: بله، منظور شب قدر است، كه هر سال در هر ماه رمضان، در دهه آخر آن تكرار مي‌شود، پس قرآن نازل نشده مگر در شب قدر، هم چنان كه خداي تعالي در باره آن مي‌فرمايد:" فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ" يعني در شب قدر هر سال همه امور آن سال كه بايد تا سال بعد جريان يابد تقدير مي‌شود، چه خير و چه شر، چه اطاعت و چه معصيت، و چه مولودهايي كه بايد به عرصه وجود قدم بگذارند، و چه اجلها و رزقها. پس هر چه كه در آن شب براي آن سال تقدير شود، و قضايش رانده شود، آن قضاء حتمي است، ولي در عين حال مشيت خداي تعالي در آن دخل و تصرف دارد»
.مؤلف: اينكه فرمود" آن قضاء حتمي است، ولي در عين حال مشيت خداي تعالي در آن دخل و تصرف دارد" معنايش اين است كه از نظر اسباب و شرايط حتمي است، يعني هيچ سبب و شرطي نمي‌تواند تغييرش دهد، مگر آنكه خداي تعالي بخواهد.
و در كتاب بصائر از عباس بن معروف، از سعدان بن مسلم، از عبد اللَّه بن سنان،
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 60.
(2)فروع كافي، ج 4، ص 157.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 204
روايت كرده كه گفت: من از او از نيمه شعبان پرسيدم. گفت من در اين باره اطلاعي ندارم، و ليكن اين قدر مي‌دانم كه چون شب نوزدهم رمضان مي‌شود، ارزاق را تقسيم مي‌كنند و اجلها را مي‌نويسند، و سفر حجاج مقدر مي‌شود و خداي تعالي توجهي به بندگان خود نموده، آنان را مي‌آمرزد، مگر كساني را كه مسكر مي‌نوشند.
و چون شب بيست و سوم رمضان مي‌شود، هر امر حكيم در آن تجزيه و تفريق مي‌گردد و آن گاه آن را امضاء كرده به دست او مي‌سپارند. من پرسيدم به دست چه كسي مي‌سپارند؟ گفت به دست صاحبتان. و اگر اين نبود صاحبتان از حوادث آينده خبري نمي‌داشت «1».
و در الدر المنثور است كه محمد بن نصر، ابن منذر و ابن ابي حاتم، از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه" فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ" گفته: در شب قدر آنچه در آن سال بايد پيش بيايد نوشته مي‌شود، چه رزق، چه مرگ و زندگي، و چه آمدن و نيامدن باران، حتي اين هم نوشته مي‌شود كه چه كساني موفق به حج مي‌شوند «2».
مؤلف: در مورد مساله ليلة القدر، و آنچه كه خدا قضايش را در آن مي‌راند، و اينكه ليلة القدر چه شبي است، روايات بسيار زيادي هست كه عمده آنها در سوره قدر از نظر خواننده عزيز مي‌گذرد- ان شاء اللَّه تعالي.
__________________________________________________
(1)بصائر الدرجات، ص 220.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 25.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 205

[سوره الدخان (44): آيات 9 تا 33]..... ص : 205

اشاره

بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ يَلْعَبُونَ (9) فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتِي السَّماءُ بِدُخانٍ مُبِينٍ (10) يَغْشَي النَّاسَ هذا عَذابٌ أَلِيمٌ (11) رَبَّنَا اكْشِفْ عَنَّا الْعَذابَ إِنَّا مُؤْمِنُونَ (12) أَنَّي لَهُمُ الذِّكْري وَ قَدْ جاءَهُمْ رَسُولٌ مُبِينٌ (13)
ثُمَّ تَوَلَّوْا عَنْهُ وَ قالُوا مُعَلَّمٌ مَجْنُونٌ (14) إِنَّا كاشِفُوا الْعَذابِ قَلِيلاً إِنَّكُمْ عائِدُونَ (15) يَوْمَ نَبْطِشُ الْبَطْشَةَ الْكُبْري إِنَّا مُنْتَقِمُونَ (16) وَ لَقَدْ فَتَنَّا قَبْلَهُمْ قَوْمَ فِرْعَوْنَ وَ جاءَهُمْ رَسُولٌ كَرِيمٌ (17) أَنْ أَدُّوا إِلَيَّ عِبادَ اللَّهِ إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ (18)
وَ أَنْ لا تَعْلُوا عَلَي اللَّهِ إِنِّي آتِيكُمْ بِسُلْطانٍ مُبِينٍ (19) وَ إِنِّي عُذْتُ بِرَبِّي وَ رَبِّكُمْ أَنْ تَرْجُمُونِ (20) وَ إِنْ لَمْ تُؤْمِنُوا لِي فَاعْتَزِلُونِ (21) فَدَعا رَبَّهُ أَنَّ هؤُلاءِ قَوْمٌ مُجْرِمُونَ (22) فَأَسْرِ بِعِبادِي لَيْلاً إِنَّكُمْ مُتَّبَعُونَ (23)
وَ اتْرُكِ الْبَحْرَ رَهْواً إِنَّهُمْ جُنْدٌ مُغْرَقُونَ (24) كَمْ تَرَكُوا مِنْ جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ (25) وَ زُرُوعٍ وَ مَقامٍ كَرِيمٍ (26) وَ نَعْمَةٍ كانُوا فِيها فاكِهِينَ (27) كَذلِكَ وَ أَوْرَثْناها قَوْماً آخَرِينَ (28)
فَما بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ وَ ما كانُوا مُنْظَرِينَ (29) وَ لَقَدْ نَجَّيْنا بَنِي إِسْرائِيلَ مِنَ الْعَذابِ الْمُهِينِ (30) مِنْ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ كانَ عالِياً مِنَ الْمُسْرِفِينَ (31) وَ لَقَدِ اخْتَرْناهُمْ عَلي عِلْمٍ عَلَي الْعالَمِينَ (32) وَ آتَيْناهُمْ مِنَ الْآياتِ ما فِيهِ بَلؤُا مُبِينٌ (33)
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 206

ترجمه آيات..... ص : 206

ليكن ايشان در شكي كه دارند سرخوشند (9).
پس تو منتظر آن روزي باش كه آسمان دودي آشكار بياورد (10).
دودي كه چشم مردم را بگيرد و اين عذابي است دردناك (11).
(آن وقت است كه مي‌گويند) پروردگارا اين عذاب را از ما بردار كه ايمان خواهيم آورد (12).
اما كجا مي‌توانند متذكر شوند با اينكه رسولي بيانگر برايشان آمد و متذكر نشدند (13).
بلكه از او اعراض كرده گفتند ديوانه‌اي است كه ديگران تعليمش داده‌اند (14).
ما مقدار كمي از عذاب را از شما برمي‌داريم ولي شما باز به كفر خود برخواهيد گشت (15).
روزي كه با گرفتني سخت و بزرگ مي‌گيريم كه ما انتقام گيرنده هستيم (16).
ما قبل از اين قوم فرعونيان را آزموديم كه رسولي كريم به سويشان آمد (17).
كه اين بندگان خدا (يعني بني اسرائيل) را به من بسپاريد كه من رسولي امين هستم (18).
و اينكه بر خدا تكبر نورزيد كه من با دليلي روشن نزد شما آمدم (19).
و من به پروردگارم و پروردگار شما پناه مي‌برم از اينكه مرا هدف قرار دهيد (20).
و اگر به من ايمان نياوريد پس حد اقل از من كناره‌گيري كنيد (21).
پس خداي خود را خواند كه اين قوم مجرمند (22).
(خدايش پيام داد) پس بندگان مرا شبانه حركت ده كه دنبال خواهيد شد (23).
و دريا را هم چنان به صورت راهرو بگذار كه ايشان لشكري هستند كه بايد غرق شوند (24).
چه بسيار از باغها و چشمه‌ها كه از خود بجاي گذاشتند (25).
و چه زراعتها و جايگاه‌هاي كريم (26).
و نعمتها كه از آن برخوردار بودند (27).
ما اين چنين همه آن اموال را به قومي ديگر ارث داديم (28).
در حالي كه نه آسمان به حال آنان گريست و نه زمين و نه مهلتي به آنان داده شد (29).
و در عين همين احوال بني اسرائيل را از عذابي خوار كننده نجات داديم (30).
از فرعون كه مردي بلند پرواز و از اسرافگران بود (31).
و ما بني اسرائيل را با علم و اطلاع بر عالميان آن روز برگزيديم (32).
و از آيات چيزهايي به آنان داديم كه در آن آزمايشي روشن بود (33).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 207

بيان آيات..... ص : 207

اشاره

بعد از آنكه در آيات قبل فرمود: قرآن كتابي است مبين كه در بهترين شب بر رسول خدا (ص) نازل شد، تا رحمت خدا و انذاري از سوي وي باشد، اينك در اين آيات ارتياب و ترديد مشركين را در حقانيت قرآن يادآور شده تهديدشان مي‌كند به عذاب دنيا و عذاب روز قيامت، و به همين منظور داستان فرستادن موسي به سوي فرعون را برايشان مثل مي‌آورد كه فرعون و قومش او را تكذيب كردند و خداي تعالي غرقشان كرد.
و اين قصه خالي از اين اشاره نيست كه خداي تعالي به زودي با بيرون كردن ياغيان قريش از مكه، رسولش و مؤمنين را از شر آنها نجات مي‌دهد، و سپس سران قريش را كه به تعقيب رسول خدا (ص) و مؤمنين برمي‌خيزند هلاك مي‌نمايد.
" بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ يَلْعَبُونَ" ضمير جمع" هم" به قوم رسول خدا (ص) برمي‌گردد، يعني مردمي كه معاصر آن جناب بودند. و كلمه" بل" اعراض از مطلبي است كه حذف شده، مطلبي كه سياق قبلي مي‌فهماند چيست، و تقديرش اين است كه" ايشان با اين حرفها، يعني رسالت رسول و اوصاف كتابي كه بر او نازل شده صاحب يقين و داراي ايمان نمي‌شوند، بلكه هم چنان در شك و ريب مي‌مانند، و سرگرم بازي با اشتغالات دنيوي خود هستند". اين نظريه ما بود در معناي" بل"، ولي زمخشري گفته: اين كلمه اعراض از جمله" إِنْ كُنْتُمْ مُوقِنِينَ" است «1».
" فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتِي السَّماءُ بِدُخانٍ مُبِينٍ يَغْشَي النَّاسَ" كلمه" فَارْتَقِبْ" امر از باب" ارتقاب" است، و ارتقاب به معناي انتظار است.
مي‌فرمايد: منتظر روزي باش كه آسمان دودي آشكار بياورد. و اين تهديدي است به عذابي كه از هر سو مردم را فرا مي‌گيرد.

[اقوال مختلف مفسرين در باره عذاب دخان (فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتِي السَّماءُ بِدُخانٍ مُبِينٍ...")]..... ص : 207

مفسرين در اينكه منظور از اين عذاب چيست اختلاف كرده‌اند:
بعضي «2» گفته‌اند: مراد همان قحطي است كه اهل مكه بدان مبتلا شدند، چون بعد از
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 272.
(2)روح المعاني، ج 25، ص 117.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 208
آنكه بر كفر خود و بر آزار رسول خدا (ص) و مؤمنين اصرار ورزيدند، رسول خدا (ص) نفرينشان كرد و عرضه داشت: بار الها آنها را به قحطيي نظير قحطي زمان يوسف گرفتارشان فرما. بدنبال اين نفرين ديگر زمين گياه نرويانيد، و قريش به قحطي شديدي دچار شدند، به طوري كه افراد از شدت گرسنگي گويي دودي جلو چشمشان را گرفته و آسمان را پر از دود مي‌ديدند. و براي سد جوع مردار و استخوان مي‌خوردند، تا آنكه نزد رسول خدا (ص) رفته، عرضه داشتند: اي محمد! تو آمده‌اي تا بشر را به صله رحم دعوت كني، اينك قوم تو و ارحامت دارند مي‌ميرند، و آن گاه وعده دادند كه اگر اين گراني و قحطي برطرف شود به وي ايمان خواهند آورد. پس رسول خدا (ص) دعا كرد و از خدا خواست تا نعمت را بر آنان فراخ و فراوان كند، و خدا هم دعايش را مستجاب نمود. اما مردم دوباره به كفر قبليشان برگشته، عهد خود بشكستند.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: دخان مذكور در اين آيه از علامتهاي قيامت است كه هنوز محقق نشده، و قبل از قيام قيامت محقق مي‌شود. و دود در گوشهاي مردم داخل مي‌شود، به طوري كه سرهايشان مانند سر گوسفند بريان مي‌گردد، اما مؤمنين تنها دچار زكام مي‌شوند، و زمين تماميش مانند خانه‌اي بدون روزنه مي‌شود كه در آن آتش افروخته و دود به راه انداخته باشند. زمين چهل روز چنين حالتي به خود مي‌گيرد.
بعضي «2» هم چه بسا گفته باشند كه: مراد از روزي كه دود بياورد، روز فتح مكه است، كه لشكر اسلام وارد آن شد، و دود اجاقهايشان فضاي مكه را پر كرد، و تاريك ساخت.
و چه بسا بعضي «3» ديگر گفته باشند: مراد از آن، روز قيامت است، و اين دو قول يعني قول سوم و چهارم به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد چندان قابل قبول نيست «4».
" يَغْشَي النَّاسَ"- يعني دودي است كه از هر طرف بر مردم احاطه مي‌يابد. و مراد از" ناس" بنا بر قول اول، اهل مكه، و بنا بر قول دوم عموم مردم است.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 25، ص 118.
(4)چون آيه شريفه مي‌فرمايد آسمان دودي آشكارا مي‌آورد، نه اينكه زمين دود به آسمان مي‌فرستد، اين اشكال قول سوم. و اما اشكال قول چهارم اين است كه دنبال آيه از ايشان حكايت مي‌كند كه گفتند: پروردگارا اگر اين عذاب را از ما برداري ايمان مي‌آوريم، و قيامت جاي ايمان آوردن نيست، پس معلوم مي‌شود منظور نوعي از عذابهاي دنيوي است، كه يا اتفاق افتاده- آن طور كه در وجه اول آمده- و يا هنوز اتفاق نيفتاده كه قول دوم آن را مي‌گويد. مترجم.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 209
" هذا عَذابٌ أَلِيمٌ رَبَّنَا اكْشِفْ عَنَّا الْعَذابَ إِنَّا مُؤْمِنُونَ" اين جمله حكايت گفتار مردمي است كه دچار عذاب دخان شدند، و معنايش اين است كه در آن روز كه آسمان دودي آشكارا مي‌آورد، مردم مي‌گويند: پروردگارا اين عذاب را از ما بردار كه ايمان خواهيم آورد. و در اين گفتار خود، هم به ربوبيت خدا اعتراف مي‌كنند و هم اظهار ايمان مي‌كنند كه ما به اين دعوت حقت ايمان مي‌آوريم.
" أَنَّي لَهُمُ الذِّكْري وَ قَدْ جاءَهُمْ رَسُولٌ مُبِينٌ" يعني از كجا مي‌توانند متذكر شوند، و به حق اعتراف كنند، در حالي كه اين حق را رسولي آشكارا آورد، و مع ذلك به آن ايمان نمي‌آورند، رسولي كه رسالتش بسيار روشن بود و جاي هيچ شكي در آن نبود. و خلاصه اين آيه شريفه به رسول خدا (ص) اعلام مي‌دارد كه اينان در وعده‌اي كه مي‌دهند راست نمي‌گويند." ثُمَّ تَوَلَّوْا عَنْهُ وَ قالُوا مُعَلَّمٌ مَجْنُونٌ" كلمه" تولوا" جمع ماضي از مصدر" تولي" است، كه به معناي پشت كردن و اعراض است. و ضمير در" عنه" به رسول خدا (ص) برمي‌گردد. و جمله" معلم مجنون" دو خبر است براي مبتدايي كه حذف شده، و تقديرش" هو معلم و مجنون" است. و معنايش اين است كه: سپس از رسول اعراض كرده گفتند: او" معلم" است، يعني ديگران يادش داده‌اند" و مجنون" است يعني جن او را آسيب زده. پس هم به آن جناب تهمت زدند كه ديگران يادش داده‌اند، و او به دروغ سخنان خود را به خدا نسبت مي‌دهد، هم چنان كه در آيه" وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ" «1» نيز اين تهمت را نقل كرده، و هم اينكه تهمت زدند كه جن به عقل او آسيب رسانده و در نتيجه عقلش اختلال يافته.
" إِنَّا كاشِفُوا الْعَذابِ قَلِيلًا إِنَّكُمْ عائِدُونَ" يعني ما عذاب را براي مدتي برمي‌داريم و ليكن شما ايمان نخواهيد آورد، و دوباره به كفر خود برمي‌گرديد و تكذيب خود را از سر مي‌گيريد. البته اين در صورتي است كه قول اول در تفسير آيه" يَوْمَ تَأْتِي السَّماءُ بِدُخانٍ مُبِينٍ" را اختيار كنيم كه مي‌گفت منظور از" دخان"، عذاب مشركين در روز فتح مكه است، و اين آيه مانند جمله" أَنَّي لَهُمُ الذِّكْري..."
صدق گفتار و وعده مشركين را رد مي‌كند، و اين رد را تاكيد مي‌نمايد.
__________________________________________________
(1)ما مي‌دانيم كه كفار مي‌گويند انساني او را درس مي‌دهد. سوره نحل، آيه 103.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 210
و اما بنا بر قول دوم كه منظور از" دخان" يكي از علامتهاي نزديك قيامت بود معنايي كه از آيه نزديك‌تر به ذهن باشد اين است كه: شما به سوي عذاب روز قيامت برمي‌گرديد.
" يَوْمَ نَبْطِشُ الْبَطْشَةَ الْكُبْري إِنَّا مُنْتَقِمُونَ" كلمه" بطش" به طوري كه راغب «1» گفته- به معناي چيزي را با صولت گرفتن است.
و منظور از" روزي كه خدا كفار به بطشي بزرگ بطش مي‌كند" بنا بر تفسير اول آيه" يَوْمَ تَأْتِي السَّماءُ بِدُخانٍ مُبِينٍ" روز جنگ بدر است، كه خدا كفار را هلاك كرد. و بنا بر تفسير دوم، روز قيامت است. و چه بسا توصيف" بطشه" با كلمه" كبري" مؤيد همين تفسير دوم باشد، چون اين توصيف، بطشه را بطشه‌اي معرفي مي‌كند كه بزرگتر از آن تصور نمي‌شود، و چنين بطشه‌اي همان بطشه روز قيامت است كه عذابش از هر عذابي سخت‌تر است، هم چنان كه قرآن كريم فرموده:" فَيُعَذِّبُهُ اللَّهُ الْعَذابَ الْأَكْبَرَ" «2» كما اينكه پاداش قيامت هم بزرگترين پاداش است، و در آن باره مي‌فرمايد:" وَ لَأَجْرُ الْآخِرَةِ أَكْبَرُ" «3».

[بيان آيات مربوط به امتحان و ابتلاي قوم فرعون و بعثت موسي (ع) به سوي آنان]..... ص : 210

" وَ لَقَدْ فَتَنَّا قَبْلَهُمْ قَوْمَ فِرْعَوْنَ وَ جاءَهُمْ رَسُولٌ كَرِيمٌ" كلمه" فتنا" ماضي از مصدر" فتنه" است. و" فتنه" به معناي امتحان و ابتلاء است تا به وسيله آن حقيقت آن چيزي كه مورد امتحان واقع شده روشن گردد. و" رسول كريم" موسي (ع) است" كريم" كسي را گويند كه متصف به خصال حميده باشد. راغب مي‌گويد: لفظ كريم چون صفت خداي عز و جل قرار گيرد نامي از احسان و انعام‌هاي روشن او مي‌شود، هم چنان كه در آيه" فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ" واقع شده. و چون صفت انساني قرار گيرد اسم مي‌شود براي اخلاق و افعال پسنديده كه به وسيله عمل ظاهري جلوه مي‌كند. البته كسي را كريم نمي‌گويند مگر وقتي كه عملي حاكي از كرامت نفسش از او سر بزند. و نيز گفته: هر چيزي كه در نوع خودش شرافتي داشته باشد آن را هم كريم مي‌گويند و از اين بابت است كه خداي سبحان مي‌فرمايد:" كَمْ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ كَرِيمٍ"، و نيز مي‌فرمايد:" وَ زُرُوعٍ وَ مَقامٍ كَرِيمٍ"،" إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ"،" وَ قُلْ لَهُما قَوْلًا كَرِيماً" «4».
" أَنْ أَدُّوا إِلَيَّ عِبادَ اللَّهِ إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ" اين آيه تفسيري است براي آمدن رسول در جمله" وَ جاءَهُمْ رَسُولٌ كَرِيمٌ" چون معناي
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" بطش".
(2)خداوند او را به سخت‌ترين شكنجه عذاب مي‌كند. سوره غاشيه، آيه 24.
(3)سوره نحل، آيه 41. [.....]
(4)مفردات راغب، ماده" كرم".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 211
" آمدن رسول" تبليغ رسالت است، نه اينكه از جايي بيايد. و از جمله پيامهاي الهي و رسالت‌هاي موسي به فرعون و قوم او يكي اين بوده كه بني اسرائيل را به دست موسي بسپارند.
و از آزار و شكنجه آنان دست بردارند. و مراد از كلمه" عباد اللَّه" همان بني اسرائيل است، و اگر از آنان اين طور تعبير كرده براي اين بوده كه هم نسبت به آنان اظهار ترحمي كرده باشد، و هم به فرعونيان فهمانده باشد كه استكباري كه نسبت به بني اسرائيل مي‌كنيد، و تعدي و تجاوزي كه به حقوق آنان روا مي‌داريد خود استكبار بر خدا است، براي اينكه بني اسرائيل بندگان خدايند.
و در جمله" إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ" كه موسي خود را به امانت توصيف مي‌كند، اين احتمال دفع شده كه: مبادا در رسالتش خيانت كند و مامور نجات بني اسرائيل از سيطره فرعونيان و بيرون كردن آنان از سرزمين فرعونيان نباشد، و از پيش خود اين ادعاها را كند.
هم چنان كه بنا به حكايت قرآن، فرعون اين احتمال را در ذهن قومش تقويت مي‌كرد و به بزرگان قوم خود مي‌گفت:" إِنَّ هذا لَساحِرٌ عَلِيمٌ يُرِيدُ أَنْ يُخْرِجَكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ بِسِحْرِهِ" «1».
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند: كلمه" عباد اللَّه" ندايي است به فرعون و قومش، و تقديرش" ان أدوا الي ما آمركم به يا عباد اللَّه" مي‌باشد، يعني اي بندگان خدا آنچه دستورتان مي‌دهم عمل كنيد. ليكن اين تفسير خيلي مناسب نيست. چون كلمات زيادي تقدير گرفته شده كه خلاف ظاهر است.
" وَ أَنْ لا تَعْلُوا عَلَي اللَّهِ إِنِّي آتِيكُمْ بِسُلْطانٍ مُبِينٍ" يعني با تكذيب رسالت من و اعراض از آنچه خدا دستورتان مي‌دهد بر خدا تجبر و تكبر مكنيد، چون تكذيب يك رسول در رسالتش استعلاء و تجبر بر كسي است كه آن رسول را فرستاده. و دليل بر اينكه مراد اين است، تعليل نهي مذكور است با جمله" إِنِّي آتِيكُمْ بِسُلْطانٍ مُبِينٍ" چون معناي اين جمله اين است كه آيات و يا معجزاتي كه من آورده‌ام دلالتش بر نبوت و رسالت من بارز و روشن است.
بعضي از مفسرين «3» گفته‌اند: در اين جمله فصاحت و شيريني تعبير به كار رفته، چون از يك سو بين اداء رسالت و امانت جمع كرده، و از سوي ديگر بين علو و سلطان.
__________________________________________________
(1)اين ساحر زبردستي است كه مي‌خواهد با سحر خود شما را از سرزمينتان بيرون كند. سوره شعراء، آيه 34 و 35.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 63.
(3)روح المعاني، ج 25، ص 121.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 212
" وَ إِنِّي عُذْتُ بِرَبِّي وَ رَبِّكُمْ أَنْ تَرْجُمُونِ" يعني من به خداي تعالي پناه مي‌برم از اينكه مرا سنگسار كنيد، و نتيجه اين پناهندگي من اين است كه شما قادر نيستيد كه سنگسارم كنيد. ظاهرا اين جمله اشاره باشد به تاميني كه پروردگارش به او داده بود، چون قبل از آنكه موسي (ع) به سوي فرعونيان روانه شود، به حكايت قرآن كه فرموده" قالا رَبَّنا إِنَّنا نَخافُ أَنْ يَفْرُطَ عَلَيْنا أَوْ أَنْ يَطْغي قالَ لا تَخافا إِنَّنِي مَعَكُما أَسْمَعُ وَ أَري" «1» خداوند او را مطمئن كرده بود، چه در اين آيه موسي و هارون عرضه داشتند: ما مي‌ترسيم فرعون به ما تجاوز كند، و يا طغيان بورزد، خداي تعالي فرمود: نترسيد كه من با شما هستم، و هر چه شما بشنويد و ببينيد مي‌شنوم و مي‌بينم.
با بياني كه گذشت اين معنا روشن شد كه گفتار بعضي از مفسرين «2» كه گفته‌اند:
" پناه بردن موسي به خدا قبل از آن بوده كه خداي تعالي با جمله" فَلا يَصِلُونَ إِلَيْكُما" خبر از ناتواني آنها به رجم موسي بدهد" سخن درستي نيست.
" وَ إِنْ لَمْ تُؤْمِنُوا لِي فَاعْتَزِلُونِ" يعني: و اگر ايمان نمي‌آوريد پس از من كناره‌گيري كنيد، نه دوستي كنيد، و نه دشمني، نه به خير متعرض من شويد، و نه به شر. بعضي از مفسرين «3» گفته‌اند:" مراد از" فاعتزلون" اين است كه از من دور شويد و با من رابطه نداشته باشيد". ولي اين معناي بعيدي است «4».
" فَدَعا رَبَّهُ أَنَّ هؤُلاءِ قَوْمٌ مُجْرِمُونَ" يعني موسي پروردگار خود را خواند كه: خدايا اين قوم مردمي مجرمند. و در اين دعايش علت آن را مجرم بودن آنها معرفي مي‌كند، جرمي كه بخاطر آن مستحق هلاكت بودند، ولي در اين جمله نيامده كه از خدا چه خواسته است، ولي از جمله بعدي كه پاسخ خداي تعالي به موسي است، فهميده مي‌شود كه وي درخواست هلاكت ايشان را كرده.
" فَأَسْرِ بِعِبادِي لَيْلًا إِنَّكُمْ مُتَّبَعُونَ" كلمه" اسر" امر از مصدر" اسراء" است كه به معناي سير شبانه است، در نتيجه
__________________________________________________
(1)سوره طه، آيه 45 و 46.
(2)روح المعاني، ج 25، ص 121.
(3)روح المعاني، ج 25، ص 122.
(4)احتمال هم دارد پيشنهاد جدا شدن صف فرعونيان از بني اسرائيل باشد تا عذابي كه موسي از آمدنش اطلاع دارد تنها شامل فرعونيان شود. مترجم.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 213
كلمه" ليلا" تاكيد و تصريح به معناي آن كلمه است. و منظور از كلمه" عبادي" بني اسرائيل است. و معناي جمله" إِنَّكُمْ مُتَّبَعُونَ" اين است كه: همين كه بني اسرائيل را شبانه حركت دهي فرعونيان تعقيبتان خواهند كرد. و اين جمله در حقيقت جمله‌اي استينافي است، كه منظور از ذكر آن فقط پيشگويي حادثه‌اي است كه به زودي بعد از اسراء واقع مي‌شود.
و در اين آيه با حذف كلماتي ايجاز به كار رفته و تقدير كلام چنين است:" أسر بعبادي ليلا انكم متبعون يتبعكم فرعون و جنوده- شبانه بندگان مرا در شب حركت بده كه شما تعقيب خواهيد شد، فرعون و لشكريانش شما را تعقيب خواهند كرد".
" وَ اتْرُكِ الْبَحْرَ رَهْواً إِنَّهُمْ جُنْدٌ مُغْرَقُونَ" راغب در مفردات گفته: كلمه" رهوا" به معناي" ساكنا" است. و معناي جمله" وَ اتْرُكِ الْبَحْرَ رَهْواً" اين است كه از دريا به آرامش بگذر. بعضي گفته‌اند: كلمه" رهو" به معناي وسعت راه است. و اين معنا صحيح است «1». و جمله" إِنَّهُمْ جُنْدٌ مُغْرَقُونَ" تعليل جمله" وَ اتْرُكِ الْبَحْرَ رَهْواً" است.
و در اين كلام حذف و ايجاز به كار رفته و تقدير آن چنين است:" فاسر بعبادي ليلا يتبعكم فرعون و جنوده حتي اذا بلغتم البحر فاضربه بعصاك لينفتح طريق لجوازكم فجاوزوه و اتركه ساكنا او مفتوحا علي حاله فيدخلونه طمعا في ادراككم فهم جند مغرقون- اي موسي بندگان مرا شبانه حركت بده تا فرعون و لشكريانش به تعقيب شما برخيزند، شما به دريا مي‌رسيد، با عصا به دريا بزن تا راهي براي عبورتان باز شود، همين كه از دريا گذشتي، آب را هم چنان ساكن و يا هم چنان باز و به حال خود بگذار تا فرعونيان برسند، و به اميد رسيدن به بني اسرائيل داخل دريا شده همگي غرق شوند".
" كَمْ تَرَكُوا مِنْ جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ وَ زُرُوعٍ وَ مَقامٍ كَرِيمٍ وَ نَعْمَةٍ كانُوا فِيها فاكِهِينَ كَذلِكَ" كلمه" كم" تكثير را افاده مي‌كند، و به جمله چنين معنا مي‌دهد:" چه بسا از باغها و چشمه‌ها و زراعتها كه به جا گذاشتند". و جمله" من جنات..." بيان چيزهايي است كه به جاي گذاشتند. و منظور از" مقام كريم" قصرها و خانه‌هاي زيباي فرعونيان، و منظور از" نعمة"- به فتح نون- تنعم است. و اين كلمه مانند كلمه" ضربة" كه به معناي يك بار زدن است، يك بار تنعم را مي‌رساند، ولي اگر به كسره نون خوانده شود، نوعي از تنعم را افاده
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" رهو".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 214
مي‌كند، مانند كلمه" جلسة"- به كسر جيم- كه به معناي نوعي نشستن است.
مفسرين «1» كلمه" نعمة" را در اين آيه تفسير كرده‌اند به آنچه كه وسيله تنعم است و اين تفسير با كلمه" ترك" مناسب‌تر است. و كلمه" فاكهين" از ماده" فكاهة" به معناي حديث نفس گرفته شده، و شايد مراد از آن در اينجا تمتع باشد، همانطور كه مردم از فاكهه (انواع ميوه‌ها) تمتع مي‌برند.
و كلمه" كذلك" به قول بعضي از مفسرين «2» به معناي" الامر كذلك- مطلب از اين قرار است" مي‌باشد. بعضي «3» - ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه ما در باره هر كه بخواهيم هلاكش كنيم اين چنين عمل مي‌كنيم. و بعضي «4» ديگر گفته‌اند: كلمه مذكور اشاره است به بيرون راندني كه از كلام سابق استفاده مي‌شد، و معنايش اين است كه ما اين طور ايشان را از مصر بيرون رانديم.
ممكن هم هست كلمه" كذلك" حال باشد از مفعول كلمه" تركوا" كه حذف شده و معنايش اين است كه: بسياري از چيزها را به حال خود ترك كردند و رفتند- و خدا داناتر است.
" وَ أَوْرَثْناها قَوْماً آخَرِينَ" ضمير" ها" به مفعول" تركوا" كه گفتيم حذف شده و با جمله" من جنات" بيان شده برمي‌گردد، و معناي جمله روشن است.
" فَما بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ وَ ما كانُوا مُنْظَرِينَ" نه آسمان به حال آنان گريه كرد و نه زمين و نه خدا مهلتشان داد. منظور از گريه كردن آسمان و زمين بر چيزي كه فوت شده كنايه از اين است كه آسمان و زمين از فوت و نابودي آن تغيير حالت نمي‌دهند و متاثر نمي‌شوند. و در آيه مورد بحث هم كنايه است از اينكه هلاكت قوم فرعون هيچ اهميتي براي خدا نداشت، چون در درگاه خدا خوار و بي مقدار بودند.
و به همين جهت هلاكتشان هيچ اثري در عالم نداشت.
و جمله" وَ ما كانُوا مُنْظَرِينَ" كنايه است از سرعت جريان قضاي الهي و قهر ربوبي در باره آنان، و اينكه هيچ مانعي جلو اين جريان را نگرفت، و هيچ چيزي چاره آن را نكرد و آن را بر طرف نساخت تا به وسيله يكي از اين امور تاخيري در قضاي الهي رخ دهد.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 25، ص 123.
(4)تفسير كشاف، ج 4، ص 276.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 215
" وَ لَقَدْ نَجَّيْنا بَنِي إِسْرائِيلَ مِنَ الْعَذابِ الْمُهِينِ" ما بني اسرائيل را از عذاب خوار كننده نجات داديم، كه عبارت است از اسارت در دست فرعونيان كه فرزندانشان را سرمي‌بريدند، و زنان و دختران را زنده مي‌گذاشتند، و نيز بلاهاي ديگر.
" مِنْ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ كانَ عالِياً مِنَ الْمُسْرِفِينَ" جمله" من فرعون" بدل است از جمله" من العذاب" حال يا به اينكه مضافي از آن حذف شده كه تقديرش" من عذاب فرعون" بوده، و يا اينكه چيزي حذف نشده و خود فرعون براي مبالغه عين عذاب قرار داده شده و معناي جمله" إِنَّهُ كانَ عالِياً مِنَ الْمُسْرِفِينَ" اين است كه: فرعون مردي متكبر و از اهل اسراف و تجاوز از حد بود.

[مقصود از اختيار بني اسرائيل بر عالمين]..... ص : 215

" وَ لَقَدِ اخْتَرْناهُمْ عَلي عِلْمٍ عَلَي الْعالَمِينَ" يعني ما بني اسرائيل را با علمي كه به استحقاق آنان داشتيم، برگزيديم. و اين معنا از سياق فهميده مي‌شود.
و مراد از" عالمين" تمامي امت‌هاي عالم است. البته اين در صورتي است كه مراد از" اختيار" اختيار از بعضي جهات باشد، مانند زياد داشتن انبياء، چون آنها از ساير امت‌ها انبياء بيشتري داشتند. و نيز اين امتياز را داشتند كه سالهايي طولاني در بيابان سرگردان شدند، و در طول آن مدت ابر آسمان برايشان سايه مي‌افكند، و طعامشان" من" و ميوه‌شان" سلوي" بود، و امتيازاتي ديگر از اين قبيل.
و اما اگر اختيار از تمامي جهات باشد در اين صورت منظور از" عالمين" اهل زمانه خود آنها مي‌باشد. چون بطور مسلم بني اسرائيل بر امت اسلام برتري ندارند، براي اينكه امت اسلام به حكم آيه شريفه" كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ" «1» و نيز آيه شريفه" هُوَ اجْتَباكُمْ وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ" «2» بر تمامي امت‌هاي عالم برتري و فضيلت دارد.
" وَ آتَيْناهُمْ مِنَ الْآياتِ ما فِيهِ بَلؤُا مُبِينٌ".
كلمه" بلاء" به معناي آزمايش و امتحان است، و معناي آيه اين است كه: ما از آيات و معجزات نمونه‌هايي به بني اسرائيل داديم كه در آنها امتحاني روشن بود. و خلاصه معجزاتي براي آنان آورديم كه نمونه‌اش در هيچ امتي نبود، و به همين جهت امت بني اسرائيل
__________________________________________________
(1)شما امت اسلام بهترين امتي هستيد كه تا كنون در بشر ظاهر شده‌ايد. سوره بقره، آيه 143.
(2)و شما را برگزيد و در دين هيچ تكليف شاقي بشما نكرد. سوره حج، آيه 78.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 216
آزمايشي روشن شدند.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: در اين آيه اشاره‌اي است به اين كه غير از آن معجزات امور ديگري هم بوده كه در آزمودن بني اسرائيل نظير معجزه بوده است.
و در اين كه در ذيل اين ماجرا چهار آيه را آورده كه از جمله" وَ لَقَدْ نَجَّيْنا بَنِي إِسْرائِيلَ" شروع شده، و به جمله" بَلؤُا مُبِينٌ" ختم مي‌شود، نوعي دلخوشي است كه به رسول خدا (ص) مي‌دهد، و اشاره مي‌كند به اينكه خداي تعالي به زودي او و مؤمنين به او را از فراعنه مكه نجات مي‌دهد، و بر كفار برمي‌گزيند، و زمين را در اختيارشان قرار مي‌دهد، تا ببيند كه چگونه عمل مي‌كنند.

بحث روايتي [(رواياتي در باره عذاب دخان، و گرييدن زمين و آسمان)]..... ص : 216

از جوامع الجامع نقل شده كه در تفسير آيه" فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتِي السَّماءُ بِدُخانٍ مُبِينٍ" گفته است كه در معناي دخان اختلاف شده، بعضي گفته‌اند: دودي است قبل از قيام قيامت از آسمان مي‌آيد و داخل گوشهاي كفار مي‌شود، به طوري كه سر آنها مانند سر كباب شده مي‌شود، ولي مؤمنين از آن دود تنها دچار حالتي نظير زكام مي‌گردند، و روي زمين با همه وسعتش مانند اطاقي در بسته مي‌شود كه در آن كاه دود كرده باشند، و اين وضع تا چهل روز ادامه مي‌يابد- اين معنا از علي و ابن عباس و حسن روايت شده «2».
مؤلف: اين حديث را الدر المنثور هم از همان نامبردگان نقل كرده. و نيز از حذيفة بن يمان و ابي سعيد خدري از رسول خدا (ص)، و نيز از ابن عمر بدون ذكر نام رسول خدا (ص) آورده است «3».
و در تفسير قمي در ذيل همين آيه گفته است: اين در وقتي است كه اهل رجعت از قبور درآيند، در آن روز تمامي مردم در ظلمت فرو مي‌روند، و مي‌گويند كه اين عذاب اليمي است، پروردگارا اين عذاب را از ما برطرف كن كه ما داراي ايمانيم «4».
و در مجمع البيان آمده كه زرارة بن اعين از امام صادق (ع) روايت كرده كه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 126. [.....]
(2)جوامع الجامع، ص 423.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 28.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 290.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 217
آن جناب فرمود: آسمان بر يحيي پسر زكريا و بر حسين بن علي (ع) چهل روز گريه كرد. عرضه داشتم گريه آسمان چه بود؟ فرمود آفتاب با سرخي طلوع مي‌كرد، و با سرخي هم غروب مي‌نمود «1».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم از عبيد المكتب از ابراهيم روايت كرده كه گفت: از روزي كه دنيا خلق شده آسمان نگريسته، مگر به حال دو نفر. شخصي از عبيد پرسيد آيا جز اين است كه آسمان و زمين به حال مؤمن مي‌گريند؟ گفت: اين در همان محلي است كه مؤمن در آنجاست، و اعمالش از آنجا به آسمان بالا مي‌رود، و اما هيچ مي‌داني كه معناي گريستن آسمان در اين آيه چيست؟ گفت: نه. گفت آسمان سرخ مي‌شود و گلگون مي‌گردد، و اين دو نوبت شده، يكي در آن وقتي كه يحيي بن زكريا كشته شد، و آسمان خون بباريد، و يكي هم در وقتي كه حسين بن علي (ع) كشته شد كه در آن روز نيز آسمان سرخ شد «2».
و در فقيه به سند خود از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرموده: وقتي مؤمن مي‌ميرد نقاط مختلف زمين كه مؤمن در آن نقاط خدا را عبادت مي‌كرده بر او مي‌گريند. و نيز از درهاي آسمان آن دري كه اعمالش از آن به سوي بالا صعود مي‌كرده، و نيز محل سجده‌اش بر او مي‌گريد «3».
مؤلف: و در اين معنا و در معناي دو روايت سابق روايات ديگري از طرق شيعه و طرق اهل سنت نقل شده.
و اگر در معناي گريه آسمان و زمين اساس را همين ظاهر روايات قرار دهيم ديگر احتياجي نيست به اينكه گريه آن دو را حمل كنيم بر كنايه تخييليه.
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ قالُوا مُعَلَّمٌ مَجْنُونٌ" آمده كه اين سخن را وقتي گفتند كه ديدند هنگام نزول وحي به رسول خدا (ص) حالت غشوه و بيهوشي به او دست مي‌دهد، لذا گفتند او مجنون (جن زده) است «4».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 62.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 31.
(3)من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 84.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 291.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 218

[سوره الدخان (44): آيات 34 تا 59]..... ص : 218

اشاره

إِنَّ هؤُلاءِ لَيَقُولُونَ (34) إِنْ هِيَ إِلاَّ مَوْتَتُنَا الْأُولي وَ ما نَحْنُ بِمُنْشَرِينَ (35) فَأْتُوا بِآبائِنا إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (36) أَ هُمْ خَيْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ أَهْلَكْناهُمْ إِنَّهُمْ كانُوا مُجْرِمِينَ (37) وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ (38)
ما خَلَقْناهُما إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ (39) إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ مِيقاتُهُمْ أَجْمَعِينَ (40) يَوْمَ لا يُغْنِي مَوْلًي عَنْ مَوْلًي شَيْئاً وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ (41) إِلاَّ مَنْ رَحِمَ اللَّهُ إِنَّهُ هُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ (42) إِنَّ شَجَرَةَ الزَّقُّومِ (43)
طَعامُ الْأَثِيمِ (44) كَالْمُهْلِ يَغْلِي فِي الْبُطُونِ (45) كَغَلْيِ الْحَمِيمِ (46) خُذُوهُ فَاعْتِلُوهُ إِلي سَواءِ الْجَحِيمِ (47) ثُمَّ صُبُّوا فَوْقَ رَأْسِهِ مِنْ عَذابِ الْحَمِيمِ (48)
ذُقْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْكَرِيمُ (49) إِنَّ هذا ما كُنْتُمْ بِهِ تَمْتَرُونَ (50) إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي مَقامٍ أَمِينٍ (51) فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ (52) يَلْبَسُونَ مِنْ سُندُسٍ وَ إِسْتَبْرَقٍ مُتَقابِلِينَ (53)
كَذلِكَ وَ زَوَّجْناهُمْ بِحُورٍ عِينٍ (54) يَدْعُونَ فِيها بِكُلِّ فاكِهَةٍ آمِنِينَ (55) لا يَذُوقُونَ فِيهَا الْمَوْتَ إِلاَّ الْمَوْتَةَ الْأُولي وَ وَقاهُمْ عَذابَ الْجَحِيمِ (56) فَضْلاً مِنْ رَبِّكَ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (57) فَإِنَّما يَسَّرْناهُ بِلِسانِكَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ (58)
فَارْتَقِبْ إِنَّهُمْ مُرْتَقِبُونَ (59)

ترجمه آيات..... ص : 218

اين مشركين خواهند گفت (34).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 219
مرگي بجز همين مرگ اول نداريم و ما مبعوث شدني نيستيم (35).
اگر هستيم و شما راست مي‌گوييد پدران گذشته ما را زنده كنيد (36).
آيا آنها بهتر بودند يا قوم تبع پادشاه يمن و كساني كه قبل از آنان بودند. ما همه را هلاك كرديم چون مردمي مجرم بودند (37).
آري ما آسمانها و زمين و ما بين آن دو را به بازي نيافريديم (38).
نيافريديمشان مگر به حق و ليكن بيشتر مردم نمي‌دانند (39).
به يقين كه روز فصل ميعاد همه آنان است (40).
روزي كه هيچ دوستي هيچ باري از دوست خود نمي‌كشد و به هيچ وجه ياري نمي‌شوند (41).
مگر كسي كه خدايش رحم كند كه او عزيز و رحيم است (42).
به يقين درخت زقوم (43).
طعام گنه دوستان است (44).
مانند سرب آب شده كه در شكم غليان كند (45).
آنهم غلياني چون آب جوش (46).
بگيريد او را و وسط دوزخ بكشيد (47).
و سپس از عذاب جوشان بر سرش بريزيد (48).
(و به وي بگوييد) بچش كه تو همان نازپرورده گردن‌كشي هستي (49).
براستي اين همان است كه عمري در باره آن در شك بوديد (50).
براستي مردم با تقوي در مقامي امين هستند (51).
در بهشت‌ها و چشمه‌سارها (52).
جامه‌هاي نازك و كلفت از ابريشم به تن كرده روبروي هم مي‌نشينند (53).
آري اين چنين- و علاوه بر اين از حور عين به ازدواجشان درمي‌آوريم (54).
هر ميوه‌اي كه بخواهند با كمال امنيت طلب مي‌كنند (55).
در بهشت، ديگر طعم مرگ را نمي‌چشند مرگشان همان مرگ اول بود و خدا از عذاب دوزخ حفظشان مي‌كند (56).
اين فضلي است از ناحيه پروردگارت و رستگاري عظيم هم همين است (57).
ما درك آن را به زبان تو ساده كرديم تا شايد متذكر شوند (58).
پس منتظرش باش كه ايشان نيز منتظرند (59).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 220

بيان آيات..... ص : 220

اشاره

بعد از آنكه كفار را به عذاب دنيوي و سپس به عذاب اخروي انذار و تهديد كرد و در عذاب دنيوي به ماجراي قوم فرعون تمثل جست كه موسي از طرف پروردگارش به رسالت به سويشان گسيل شد، و مردم او را تكذيب كردند، و در نتيجه غرق گشته و منقرض شدند، اينك در اين آيات به عذاب اخروي آنان پرداخته، و انكار معاد را از ايشان حكايت مي‌كند كه معتقد بودند به اينكه بعد از مرگ اولي ديگر حياتي نيست، و آن گاه بر اثبات معاد احتجاج مي‌كند و برهان اقامه مي‌نمايد، و سپس به پاره‌اي از عذابهاي آخرت كه به زودي مجرمين بدان مبتلا مي‌شوند و نيز به پاره‌اي از نعمت‌هاي دائمي كه متقين به آن مي‌رسند اشاره مي‌كند، و در اينجاست كه سوره با تذكر همان مطلبي كه با آن آغاز شده بود يعني نزول كتاب به منظور تذكر خلق و دستور به انتظار كشيدن رسول خدا (ص) خاتمه مي‌يابد.
" إِنَّ هؤُلاءِ لَيَقُولُونَ إِنْ هِيَ إِلَّا مَوْتَتُنَا الْأُولي وَ ما نَحْنُ بِمُنْشَرِينَ" در اين آيه به آغاز كلام كه مي‌فرمود:" بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ يَلْعَبُونَ" بازگشت شده. و اشاره" هؤلاء" اشاره به قريش و ساير اعراب وثني مسلك و منكرين معاد است. و اين كه گفتند:
" إِنْ هِيَ إِلَّا مَوْتَتُنَا الْأُولي" منظورشان از آن اين است كه بعد از مرگ زندگي ديگري نيست، و معلوم است كه لازمه نبودن زندگي بعد از مردن نبودن معاد است، به دليل اينكه بعد از آنكه گفتند چيزي ما وراي مرگ اولمان نيست اضافه كردند" وَ ما نَحْنُ بِمُنْشَرِينَ" يعني ما مبعوث نخواهيم گرديد، هم چنان كه در كشاف گفته: وقتي گفته مي‌شود" أنشر اللَّه الموتي و نشرهم" معنايش اين است كه خداوند مردگان را مبعوث كرد»

[توضيح اين جمله منكران معاد كه گفتند:" إِنْ هِيَ إِلَّا مَوْتَتُنَا الْأُولي" و چند وجه در معناي آن]..... ص : 220

پس اينكه گفتند:" إِنْ هِيَ إِلَّا مَوْتَتُنَا الْأُولي" ضمير" هي" در آن ضمير عاقبت و نهايت است، و معنايش اين است كه عاقبت امر ما و نهايت وجود و حيات ما نيست مگر همان مرگ اولمان كه با آن مرگ نابود مي‌شويم، و ديگر بعد از آن ابدا حياتي نخواهيم داشت.
و در اينكه چرا در آيه شريفه" موت" را مقيد به كلمه" اولي" كرده، بعضي از
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 279.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 221
مفسرين «1» چنين توجيه كرده‌اند كه قيد مزبور احترازي نيست، يعني نمي‌خواهد در مقابل موتهاي ديگر موت اول را اثبات، و بقيه را نفي كند، چون هيچ ملازمه‌اي بين موت اول و موت ديگر يا بين موت اول و موت دوم نيست، چون ممكن است موت اول باشد، و اين موت، دومي نداشته باشد و در مقابلش موت ديگري نباشد.
در اين بين وجه ديگري هست كه آن را زمخشري در كشاف آورده، مي‌گويد: حال اگر بگويي نزاع بين دين توحيد و كيش وثنيت بر سر حيات دوم يعني حيات بعد از مرگ بود، نه در باره مرگ دوم، تا آنها بگويند غير از مرگ اول ديگر چيزي نيست، با اينكه بايد گفته باشند غير از حيات اول حياتي ديگر نيست، و ما بعد از حيات اول ديگر مبعوث نمي‌شويم، هم چنان كه در جاي ديگر قرآن مرام آنها را همين طور حكايت كرده و فرموده:" إِنْ هِيَ إِلَّا حَياتُنَا الدُّنْيا وَ ما نَحْنُ بِمَبْعُوثِينَ" «2».
و خلاصه اشكال اين شد كه معناي" مَوْتَتُنَا الْأُولي" چيست، مگر بحث در اين بود كه ما مرگ ديگري هم داريم، تا بگويند: نه همان مرگ اولي است و لا غير؟
در پاسخ مي‌گويم:- و اللَّه الموفق للصواب- معنايش اين است كه همانطور كه قبلا مرگي داشتيد و به دنبال آن حياتي باز هم مرگي در پي داريد و به دنبالش حياتي، هم چنان كه در آيه" وَ كُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْياكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ" «3» به اين معنا است مشركين هم كه منكر معادند گفته‌اند:" نه غير از مرگ اولي چيزي نيست". و منظورشان اين است كه مرگي كه دنبالش حياتي باشد غير از همان مرگ اولي كه به دنبالش زندگي دنيا قرار دارد نيست، ديگر چنين مرگي در پي نداريم، مرگي كه در پي داريم مرگي است كه دنبالش حيات نيست، در نتيجه اين آيه همان مطلبي را بيان مي‌كند كه آيه:" إِنْ هِيَ إِلَّا حَياتُنَا الدُّنْيا" آن را بيان مي‌كرد. اين بود گفتار زمخشري در كشاف «4».
ممكن هم هست ما آيه را به وجه سومي توجيه كنيم، و بگوييم: اين گفتار مشركين بعد از شنيدن آيه" قالُوا رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ..." بوده كه در تفسير آن گفتيم كه منظور از اماته اول، مرگ بعد از زندگي دنيا است، و مراد از اماته دوم مرگ بعد از زندگي برزخ است، و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 126.
(2)غير از اين زندگي دنيا ديگر زندگي نيست و ما مبعوث شدني نيستيم. سوره انعام، آيه 30.
(3)شما مردگاني بوديد، خدا زنده‌تان كرد، سپس شما را مي‌ميراند و باز زنده مي‌كند. سوره بقره، آيه 28.
(4)تفسير كشاف، ج 4، ص 279.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 222
مشركين با اين كلام خود:" إِنْ هِيَ إِلَّا مَوْتَتُنَا الْأُولي" مرگ دوم را كه مستلزم زندگي بعد از مرگ و در برزخ است نفي كردند، چون مرگ آدمي را انعدام و بطلان ذات او مي‌پنداشتند.
و ممكن است آن را به وجه چهارمي توجيه كرد، و گفت: قيد" اولي" به حكايت بر مي‌گردد، نه به مطلب حكايت شده، و تنها سخن كفار اين بوده باشد كه:" إِنْ هِيَ إِلَّا مَوْتَتُنَا". و بنا بر اين معناي كلام اين مي‌شود: مشركين حيات بعد از موت را انكار و نفي مي‌كنند: و مي‌گويند:" إِنْ هِيَ إِلَّا مَوْتَتُنَا" و منظورشان از كلمه" موتتنا" همين مردن اولي از آن دو مرگي است كه ما در آيه" قالُوا رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ..." ذكر كرديم.
و اين وجوه چهارگانه از نظر نزديكي و دوري از ذهن مختلفند، از همه آنها نزديك‌تر وجه سوم، و سپس چهارم و آن گاه اول است.
" فَأْتُوا بِآبائِنا إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" اين جمله تتمه كلام مشركين منكر معاد است، و خطابشان در آن به رسول خدا (ص) و مؤمنين است كه مساله معاد و احياء مردگان را به رخ آنان مي‌كشيدند.
و مشركين در اين جمله از گفتار خود، آن را رد نموده، گفته‌اند كه" اگر راست مي‌گويد پدران ما را بياوريد" يعني پدران گذشته ما را با دعاي خود و يا با هر وسيله كه در دست داريد زنده كنيد تا بدانيم كه در ادعاي خود كه اموات به زودي زنده مي‌شوند و مرگ عبارت از انعدام نيست راست مي‌گوييد.
" أَ هُمْ خَيْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ أَهْلَكْناهُمْ إِنَّهُمْ كانُوا مُجْرِمِينَ" اين آيه شريفه تهديدي است به كفار مشرك كه خدا هلاكشان خواهد كرد، همانطور كه قوم تبع و اقوام قبل از ايشان را هلاك كرد.
" تبع" كه در اين آيه شريفه نامش آمده، يكي از پادشاهان حمير است كه در يمن حكومت مي‌كردند، و به طوري كه نقل كرده‌اند «1» نامش" اسعد ابو كرب" و به قول بعضي «2» ديگر" سعد ابو كرب" بوده، و به زودي پاره‌اي از داستانش در بحث روايتي خواهد آمد. و در آيه شريفه نوعي اشاره هست به اينكه خود تبع هلاك نگشته است.
" وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ ما خَلَقْناهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" ضمير تثنيه در كلمه" بينهما" به جنس سماوات و ارض برمي‌گردد، نه به الفاظ آنها،
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 25، ص 127.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 223
چون اگر به الفاظ آنها كه جمع است برمي‌گشت، بايد ضمير را هم جمع مي‌آورد، و مي‌فرمود:" بينها".

[اثبات معاد با بيان اينكه خلقت آسمان‌ها و زمين به حق بوده]..... ص : 223

و حرف" باء" در كلمه" بالحق" باء ملابست است، و جمله را چنين معنا مي‌دهد:
ما آسمانها و زمين و بين آن دو را نيافريديم، مگر در حالي كه متلبس به حق بودند. بعضي از مفسرين «1» احتمال داده‌اند كه باء براي سببيت باشد، و معنا چنين باشد: ما آنها را به هيچ وسيله و سببي از اسباب نيافريديم، مگر به سبب حق كه همان ايمان و اطاعت و بعث و جزاء است.
ولي دوري اين احتمال از ذهن براي خواننده عزيز پوشيده نيست.
و مضمون اين دو آيه شريفه يك حجت برهاني است بر ثبوت معاد، به اين بيان كه اگر فرض كنيم ما وراي اين عالم عالم ديگري ثابت و دائم نباشد، بلكه خداي تعالي لا يزال موجوداتي خلق كند، و در آخر معدوم نموده، باز دست به خلقت موجوداتي ديگر بزند، باز همانها را معدوم كند اين را زنده كند، و سپس بميراند، و يكي ديگر را زنده كند، و همين طور الي الأبد اين عمل را تكرار نمايد، در كارش بازي‌گر و كارش عبث و بيهوده خواهد بود، و بازي عبث بر خدا محال است، پس عمل او هر چه باشد حق است، و غرض صحيحي به دنبال دارد. در مورد بحث هم ناگزيريم قبول كنيم كه در ما وراي اين عالم عالم ديگري هست، عالمي باقي و دائمي كه تمامي موجودات بدانجا منتقل مي‌شوند، و آنچه كه در اين دنياي فاني و ناپايدار هست مقدمه است براي انتقال به آن عالم و آن عالم عبارت است از همان زندگي آخرت.
و ما در باره اين برهان در تفسير آيه 16 از سوره انبياء و آيه 27 از سوره" ص" بحث مفصل كرده‌ايم، بدانجا مراجعه شود.
و جمله" وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" توبيخ كفار است به ناداني.
" إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ مِيقاتُهُمْ أَجْمَعِينَ" اين آيه شريفه خصوصيات و صفات آن روز را كه برهان قبلي اثباتش مي‌كرد بيان مي‌كند، و مي‌فرمايد در روز قيامت تمامي مردم از اولين و آخرين براي رب العالمين بپا مي‌خيزند.
و اگر آن را" يَوْمَ الْفَصْلِ" خوانده، بدين جهت است كه خداي تعالي در آن روز بين
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 131. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 224
حق و باطل جدايي مي‌افكند، و محق را از مبطل، و متقي را از مجرم جدا مي‌كند. ممكن هم هست از اين جهت باشد كه آن روز روز قضاء فصل الهي است.
" مِيقاتُهُمْ أَجْمَعِينَ"- يعني روز فصل روز ميقات همه آنان است. ممكن هم هست منظور از همه، تمامي مردم نباشد، بلكه تمامي نامبردگان در سابق، يعني قوم تبع و قوم فرعون و قريش و ديگران باشد.

[معنا و وجه اينكه در قيامت إغناء و نصرت نخواهد بود و مقصود از استثناء" إِلَّا مَنْ رَحِمَ اللَّهُ..."]..... ص : 224

" يَوْمَ لا يُغْنِي مَوْلًي عَنْ مَوْلًي شَيْئاً وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ" اين آيه شريفه" يَوْمَ الْفَصْلِ" را بيان مي‌كند. و كلمه" مولي" به معناي كسي است كه حق دارد در امور ديگري تصرف كند، و هم به آن كسي كه وي نسبت به او ولايت دارد اطلاق مي‌شود، و كلمه" مولي" ي اولي در آيه شريفه به معناي اول و دومي به معناي دوم است.
و آيه شريفه نخست اين معنا را نفي مي‌كند كه در آن روز كسي به درد كس ديگر بخورد. و در ثاني خبر مي‌دهد از اينكه در آن روز كفار ياري نخواهند شد. و فرق بين اين دو معنا اين است كه به درد خوردن و اغناء (بي نياز كردن) در اموري است كه بي‌نياز كننده خودش به تنهايي و مستقلا آن امر را عهده‌دار شود، و براي ديگري و عوض او انجامش دهد، و ديگري هيچ دخالتي در آن كار نداشته باشد، ولي نصرت در جايي استعمال مي‌شود كه هم ناصر دخالت داشته باشد و هم منصور، چيزي كه هست دخالت منصور به تنهايي براي انجام آن كار كافي نباشد، و با نصرت ناصر تكميل گردد.
وجه اينكه هم اغناء را نفي مي‌كند و هم نصرت را، اين است كه اينگونه كمك‌ها همه در دنيا مؤثر واقع مي‌شوند، و اسباب پيشرفت كار به شمار مي‌آيد، و روز قيامت روزي است كه تمامي سبب‌هاي دنيوي از كار مي‌افتد، هم چنان كه قرآن كريم در جاي ديگر فرموده:" وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الْأَسْبابُ" «1» و نيز فرموده:" فَزَيَّلْنا بَيْنَهُمْ" «2».
" إِلَّا مَنْ رَحِمَ اللَّهُ إِنَّهُ هُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ" اين استثناء از ضمير جمع در" لا ينصرون" است، يعني از بين همه مردم كه گفتيم ياري نمي‌شوند، تنها كساني استثناء شده‌اند كه مورد ترحم خدا واقع شده باشند. پس مي‌توان گفت: اين آيه شريفه يكي از ادله شفاعت در قيامت است كه تفصيل كيفيت دلالتش در
__________________________________________________
(1)دستشان از تمامي اسباب بريده شود. سوره بقره، آيه 166.
(2)رابطه را بين آنان قطع كرديم. سوره يونس، آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 225
بحث شفاعت در جلد اول اين كتاب گذشت.
البته اين در صورتي است كه ضمير در" لا ينصرون" به عموم مردم برگردد، هم چنان كه ظاهرش هم همين است، و اما اگر تنها به كفار برگردد- آن چنان كه بعضي «1» احتمالش را داده‌اند- آن وقت استثناء مذكور منقطع و بدون مستثنا منه خواهد بود، و معنايش اين مي‌شود كه: كفار ياري نمي‌شوند، و ليكن كسي كه مورد رحمت خداي تعالي قرار گيرد كه همان متقيانند، ياري مي‌شوند، چون آنان بي‌نيازند از مولايي كه به دردشان بخورد، و از ناصري كه ياريشان دهد.
و اما اين احتمال كه بعضي «2» داده‌اند كه استثناء متصل است و مستثنا منه لفظ" مولي" باشد، فسادش از بيان گذشته ما روشن گرديد، براي اينكه در معناي كلمه" اغناء" گفتيم كه در مواردي تحقق مي‌يابد كه دست خود انسان از تمامي سببهاي نجات قطع شده باشد، و آن وقت ديگري آدمي را نجات دهد. در اين حال است كه مي‌گوييم: فلاني بي‌نياز از ما شد، و كسي كه مولايي ندارد كه بي‌نياز از او باشد ديگر استثناء پذير نيست، و كسي كه به حكم" وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ" ناصري ندارد نيز استثناء پذير نيست، چون گفتيم كه نصرت عبارت است از ضميمه شدن عاملي از خارج به عاملي از ناحيه خود انسان، تا كاري از پيش برده شود. و در آيه مورد بحث كسي ممكن است ياري شود و شفيع آدمي گردد كه از ناحيه خود آدمي هم عامل نجاتي- كه عبارت است از دين پسنديده- وجود داشته باشد كه بيان مفصلش در بحث شفاعت گذشت. بله اين احتمال را مي‌توان با مضمون روايت شحام كه به زودي خواهد آمد توجيه نمود.
" إِنَّهُ هُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ"- يعني او غالبي است كه هرگز مغلوب چيزي نمي‌شود، و چيزي نيست كه بر او غالب آيد تا بتواند از عذاب هر كس كه بخواهد عذاب كند جلوگيرش شود، و يا از افاضه خير بر كسي كه بخواهد بر او ترحم كند و به او خير برساند، مانع آيد. اين نكته هم از نظر خواننده پوشيده نيست كه بين اين دو اسم از اسماء خداي تعالي تناسبي با مضامين آيات وجود دارد كه شايد در نامهاي ديگر، آن تناسب نباشد.
" إِنَّ شَجَرَةَ الزَّقُّومِ طَعامُ الْأَثِيمِ" در سابق در تفسير سوره صافات در معناي" شجره زقوم" سخن رفت. و اما كلمه" أثيم" به معناي كسي است كه در اثر تكرار يك گناه و يا گناهان بسيار روحيه‌اي عصيانگر
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 25، ص 131.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 226
و گناه دوست پيدا كرده باشد، و اين آيه تا هشت آيه بعدش حال اهل آتش را بيان مي‌كند.
" كَالْمُهْلِ يَغْلِي فِي الْبُطُونِ كَغَلْيِ الْحَمِيمِ" كلمه" مهل" به معناي مذاب مس، قلع و ديگر فلزات مي‌باشد. و كلمه" غلي" و كلمه" غليان" هر دو به معناي جوشيدن است. و كلمه" حميم" به معناي آب بسيار داغ است و كلمه" كالمهل" خبر دوم براي" ان" است، هم چنان كه جمله" طَعامُ الْأَثِيمِ" خبر اول آن است. و جمله" يَغْلِي فِي الْبُطُونِ كَغَلْيِ الْحَمِيمِ" خبر سوم آن است، و معناي آيه روشن مي‌باشد، (مي‌فرمايد: شجره زقوم سه خصيصه دارد، اول اينكه طعام گناه دوستان است، و دوم اينكه چون سرب و يا مس مذاب است، و سوم اينكه در درون شكمها چون آب جوش غليان مي‌كند)." خُذُوهُ فَاعْتِلُوهُ إِلي سَواءِ الْجَحِيمِ" كلمه" اعتلوا" جمع امر حاضر از مصدر" عتل" است، كه به معناي كشيدن به عنف و به زور است، و" سواء الجحيم" به معناي وسط دوزخ است. و خطاب" بگيريد او را" به ملائكه‌اي است كه موكل بر آتشند. و معناي آيه اين است كه: ما به ملائكه مي‌گوييم اين گنه‌پيشه را بگيريد، و به عنف به سوي وسط دوزخ بكشيد، تا آتش از همه جهات بر او احاطه يابد. هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ" «1».
" ثُمَّ صُبُّوا فَوْقَ رَأْسِهِ مِنْ عَذابِ الْحَمِيمِ" گويا مراد از" عذاب" وسيله عذاب است، و اضافه" عذاب" به كلمه" حميم" اضافه بيانيه است، و معناي آيه اين است كه: سپس از بالاي سرش آن مايع مذاب و جوشاني كه وسيله عذاب او است بر سرش بريزيد.
" ذُقْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْكَرِيمُ" اين جمله خطابي است به گناه‌پيشه‌اي كه در حال چشيدن عذاب‌هاي پي در پي است. و اگر او را" عزيز" و" كريم" خواند، با اينكه در نهايت ذلت و پستي و ملامت است در حقيقت نوعي استهزاء به او است تا عذابش شديدتر گردد.
چون اينگونه افراد در دنيا براي خود عزت و كرامتي قائل هستند و به هيچ وجه حاضر نيستند از آن عزت و كرامت موهوم دست بردارند، هم چنان كه از آيه" وَ ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً وَ لَئِنْ رُجِعْتُ إِلي رَبِّي إِنَّ لِي عِنْدَهُ لَلْحُسْني" «2» كه حكايت گفتار همين گونه مردم است، اين
__________________________________________________
(1)و به درستي جهنم محيط است به كفار. سوره توبه، آيه 49.
(2)من گمان نمي‌كنم كه قيامتي بر پا شود و به فرضي هم كه بشود، و من به سوي پروردگار خود برگردم تازه در آنجا هم احترام و احسان دارم. سوره حم سجده، آيه 50.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 227
پندار به خوبي به چشم مي‌خورد.
" إِنَّ هذا ما كُنْتُمْ بِهِ تَمْتَرُونَ" كلمه" تمترون" جمع مضارع حاضر از مصدر" امتراء" است كه به معناي شك و ترديد است، و اين آيه شريفه هم تتمه گفتار ملائكه به گناه‌پيشگان است، كه در آن، عذاب آنها را تاكيد و خطاكاري و لغزش آنها در دنيا را اعلام مي‌دارد، چون در دنيا در چيزي شك و ترديد كردند كه امروز آن را با تمام وجود خود لمس مي‌كنند، و به همين جهت از تحمل عذاب تعبير كرد به چشيدن، چون وقتي بخواهند بگويند درك من نسبت به آن درد و يا آن لذت دركي تام و تمام بود، مي‌گويند من آن درد را چشيدم، يا من آن لذت را چشيدم.
ممكن هم هست آيه شريفه استيناف و كلامي نو از خداي تعالي باشد، كه بعد از ذكر حال كفار در قيامت ايشان را با آن مخاطب مي‌سازد. و چه بسا جمله" كُنْتُمْ بِهِ تَمْتَرُونَ" مؤيد اين احتمال باشد، براي اينكه خطاب‌هاي سابق همه به صورت مفرد بود و در خصوص اين آيه خطاب به صيغه جمع است.
" إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي مَقامٍ أَمِينٍ" كلمه" مقام" به معناي محل قيام، يعني محل ثبوت و پابرجايي هر چيز است، و به همين جهت محل اقامت را نيز مقام گفته‌اند. و كلمه" امين" صفتي است از" أمن" يعني نرسيدن مكروه. و معناي جمله اين است كه: پرهيزكاران- در روز قيامت- در محلي امن از هر مكروه و از مطلق ناملايمات ثابت و مستقر مي‌باشند.
با اين بيان روشن مي‌شود كه نسبت دادن" أمن" به" مقام" و گفتن" مقام امين" از باب مجاز در نسبت است، چون گفتيم امين صفت صاحب مقام است و در ظاهر به خود مقام نسبت داده شده است.
ِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ"
اين جمله بياني است براي جمله" فِي مَقامٍ أَمِينٍ". و اگر" عيون- چشمه‌ها" را هم منزلگاهي براي اهل بهشت معرفي نموده، به اعتبار اين است كه اهل بهشت در مجاورت چشمه‌ها قرار دارند، و نيز بدين جهت است كه چشمه‌ها هم در همان بهشت‌ها واقعند، و اگر جنات را جمع آورده، با اينكه ظرف و محل زندگي هر كس يك جنت است، به اين اعتبار است كه بهشت‌ها داراي انواعي هستند. و يا براي اين بوده كه براي هر فرد از متقين به تنهايي يك بهشت و يا چند بهشت است.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 228
" يَلْبَسُونَ مِنْ سُندُسٍ وَ إِسْتَبْرَقٍ مُتَقابِلِينَ" كلمه" سندس" به معناي پارچه نازكي است كه از ابريشم بافته شده باشد، و كلمه" استبرق" پارچه ضخيم ابريشمي است، و هر دو كلمه در اصل فارسي بوده، و به زبان عرب داخل شده است.
" متقابلين"- يعني روبروي همند تا با هم انس داشته باشند، چون نزد اهل بهشت هيچ ناملايمي نيست، زيرا فرمود: در مقامي امين قرار دارند.
" كَذلِكَ وَ زَوَّجْناهُمْ بِحُورٍ عِينٍ" يعني به همين منوال است كه وصف كرديم، و مراد از تزويج اهل بهشت با حوريان اين است كه قرين حوريان هستند، چون اين تزويج به معناي ازدواج اصطلاحي نيست، بلكه از زوج به معناي قرين است، كه معناي اصلي لغوي آن است.
و كلمه" حور" جمع حوراء است، كه به معناي زني است كه سفيدي چشمش بسيار سفيد، و سياهي آن نيز بسيار سياه باشد، و يا به معناي زني است كه داراي چشماني سياه چون چشم آهو باشد. و كلمه" عين" جمع كلمه" عيناء" يعني درشت چشم است و از ظاهر كلام خداي تعالي برمي‌آيد، كه حور العين غير زنان دنيايند، كه آنان نيز داخل بهشت مي‌شوند.
" يَدْعُونَ فِيها بِكُلِّ فاكِهَةٍ آمِنِينَ" يعني تمام اقسام ميوه‌ها را مي‌طلبند، و مي‌خورند، در حالي كه از ضرر آنها ايمنند.

[توضيح مراد از اينكه فرمود اهل بهشت جز مرگ نخستين مرگي نمي‌چشند و جواب از اشكالي در باره استثناء" إِلَّا الْمَوْتَةَ الْأُولي"]..... ص : 228

لا يَذُوقُونَ فِيهَا الْمَوْتَ إِلَّا الْمَوْتَةَ الْأُولي وَ وَقاهُمْ عَذابَ الْجَحِيمِ"
يعني غير از مرگ اول ديگر مرگي نمي‌چشند، و در بهشت خلد به حياتي ابدي كه ديگر دستخوش مرگ نمي‌شود زنده‌اند.
بعضي از مفسرين در اين آيه اشكال كرده‌اند، به اينكه استثناء مرگ اول از جمله" در بهشت مرگي نمي‌چشند مگر مرگ اول را"، چنين مي‌رساند كه در بهشت يك مرگ مي‌چشند، در حالي كه قطعا خلاف اين معنا منظور است.
و به بياني روشن‌تر اينكه: منظور از مرگ اول مسلما مرگ در دنيا است كه نسبت به اهل بهشت پيشامد گذشته‌اي است، و محال است كه انسان در آينده‌اش يعني در بهشت متصف و متلبس به چيزي باشد كه در گذشته واقع شده، و گذشته است، و با اين حال چه معنا دارد كه در آيه بفرمايد:" در آينده يعني در بهشت نمي‌چشند مگر مرگ در گذشته را"؟.
البته در اينجا اشكال ديگري نيز هست كه مفسرين متعرض آن نشده‌اند، و آن اين
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 229
است كه در سابق در تفسير آيه:" رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ" «1» گفتيم كه بين زندگي دنيا و قيامت، دو بار مرگ اتفاق مي‌افتد، يكي مرگ در دنيا براي انتقال از دنيا به برزخ و يكي هم مرگ در برزخ براي انتقال از آن به زندگي آخرت. و ظاهرا مراد از مرگ اول در آيه مورد بحث، مرگ دنيا است كه آدمي را به برزخ منتقل مي‌كند، حال اشكال اين است كه بر فرض كه استثناء" موتة الاولي" را به وجهي اصلاح كرديم، مرگ دومي چرا استثناء نشده؟
و چه فرقي است بين آن دو كه بفرمايد داخل بهشت نمي‌شوند، مگر بعد از چشيدن مرگ اول، و حال آنكه بايد بفرمايد" مگر بعد از چشيدن دو مرگ".
بعضي از مفسرين «2» از اشكال اول پاسخ داده‌اند به اينكه استثناء" إِلَّا الْمَوْتَةَ الْأُولي" استثناء منقطع، و بي ربط به ما قبل است، و معناي" لكن" را مي‌دهد، و معناي آيه چنين است كه:" در بهشت مرگي نمي‌چشند، ليكن مرگ همان بود كه در دنيا چشيدند و از دنيا به عالم برزخ منتقل شدند" پس عموم جمله" در بهشت مرگي نمي‌چشند" به حال خود باقي است.
و به فرضي هم كه استثناء منقطع نباشد مي‌توان كلمه" الا" را به معناي" سواي" و جمله:" إِلَّا الْمَوْتَةَ الْأُولي" را بدل از كلمه" الموت" دانست، آن وقت اصلا استثنايي در بين نمي‌آيد، و معناي آيه اين مي‌شود:" در بهشت سواي مرگ اول چيزي از مرگ نمي‌چشند، و اما مرگ اول را چشيدند، و ديگر محال است همان را بچشند".
بعضي ديگر جوابهاي ديگري داده‌اند كه قابل اعتناء نيست. و خواننده گرامي خود توجه دارد كه اين دو پاسخي هم كه نقل كرديم اين اشكال را كه چرا كلمه" اولي" را به ميان آورد جواب نمي‌دهد، و ما در تفسير آيه شريفه" إِنْ هِيَ إِلَّا مَوْتَتُنَا الْأُولي" وجوهي در پاسخ اين سؤال آورديم.
و اما از اشكال دوم ممكن است همان جواب دوم از اشكال قبلي را داد، و گفت كه كلمه" الا" به معناي" سواي" است، چون گفتيم آدمي داراي دو مرگ است، يكي مرگ اول كه آدمي را از دنيا به برزخ نقل مي‌دهد، و دوم مرگي كه آدمي را از برزخ به آخرت مي‌برد. و وقتي كلمه" الا" به معناي" سواي" باشد، و مجموعا جمله" إِلَّا الْمَوْتَةَ الْأُولي" بدل از كلمه" الموت" باشد، آيه شريفه در اين سياق و اين مقام خواهد بود كه غير از مرگ اول را- يعني مرگ دوم را كه همان مرگ برزخي است- نفي كند، و بفرمايد در بهشت آخرت اصلا
__________________________________________________
(1)سوره مؤمن، آيه 11.
(2)تفسير فخر رازي، ج 27، ص 254.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 230
مرگي نيست، نه مرگ اول و دنياي، براي اينكه آن را چشيدند، و نه غير آن كه مرگ برزخ باشد. با اين بيان علت تقييد موت به" اولي" روشن مي‌شود.
" وَ وَقاهُمْ عَذابَ الْجَحِيمِ"- كلمه" وقيهم" مفرد ماضي از مصدر" وقايت" است، كه به معناي حفظ هر چيز است از اينكه چيز ديگري آن را اذيت كند و به آن ضرر بزند. پس معناي جمله اين است كه: خداوند ايشان را از عذاب دوزخ حفظ مي‌كند. در اين آيه شريفه بعد از آنكه مردن را از بهشتيان نفي كرد، و به عبارتي ديگر فرمود كه" بهشتيان به وسيله مرگ از آن عالم به عالمي ديگر منتقل نمي‌شوند" اينك در آخر آيه مي‌فرمايد: از حالت تنعم و سعادت در بهشت، به حالت شقاوت و عذاب در جهنم نيز منتقل نمي‌گردند تا هر دو قسم انتقال را تكميل كرده باشد، هم انتقال مكاني را و هم انتقال حالي را.
" فَضْلًا مِنْ رَبِّكَ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ" اين جمله، جمله‌اي است حاليه از كرامت و نعمتي كه قبلا ذكر شده بود. ممكن هم هست مفعول مطلق و يا مفعول له باشد. در هر صورت چه حال باشد و چه مفعول مطلق، و چه مفعول له اين معنا را افاده مي‌كند كه آن كرامت و نعمت كه گفته شد فضلي است از ناحيه خدا، نه اينكه بندگان خدا از او چنين چيزي را طلب‌كار باشند، و آن چنان مستحق آن باشند كه خدا بر خود لازم و واجب بداند كه آن بهشت را به عنوان پاداش به ايشان بدهد، براي اينكه خدا مالك است، مالكي غير مملوك، و هيچ چيزي و هيچ موجودي مالك حقي كه آن را از خدا طلب كند نيست تا خدا را محكوم به دادن آن حق كند، بلكه داستان نعمت بهشت تنها وعده‌اي است كه خدا به بندگان صالحش داده، و اين خود او است كه فرموده" خدا خلف وعده نمي‌كند". و ما در بحث‌هاي گذشته بحث مفصل اين معنا را گذرانديم.
كلمه" فوز" به معناي ظفر يافتن به مقصود است، و اگر بهشت را پيروزي و فوزي عظيم خوانده، بدين جهت است كه آخرين سعادتي است كه آدمي بدان نائل مي‌شود.
" فَإِنَّما يَسَّرْناهُ بِلِسانِكَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ" مضمون اين آيه به خاطر حرف" فاء" كه در اول آن درآمده، نتيجه و فرع همه مطالب گذشته- از اول سوره تا اينجا- مي‌باشد، و در حقيقت اين مضمون خلاصه و نتيجه‌گيري از همه آن مطالب است. كلمه" يسرنا" صيغه متكلم مع الغير، از فعل ماضي از مصدر" تيسير" است، و" تيسير" كه مصدر باب تفعيل است به معناي آسان كردن است، و ضمير در" يسرناه" به كتاب برمي‌گردد. و خطاب در" بلسانك" به رسول خدا (ص) است، كه لسانش عربي است.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 231
مي‌فرمايد: ما فهم قرآن را با زبان و بيان خود تو كه زباني عربي است آسان كرديم تا شايد ايشان- يعني قوم تو- متذكر شوند. در نتيجه آيه مورد بحث قريب المعني با آيه" إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ" «1» مي‌باشد.
ولي بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند: مراد از تيسير كتاب به لسان رسول خدا (ص)، اين است كه با اينكه آن جناب امي و درس ناخوانده بود، قرآن را بر زبانش جاري ساخت تا آيت و معجزه‌اي بر صدق نبوتش باشد. ولي اين معنا از سياق قبلي كه گفتيم خلاصه مطالب سوره است بعيد است.
" فَارْتَقِبْ إِنَّهُمْ مُرْتَقِبُونَ" گويا اين جمله نيز- بخاطر حرف فايي كه با آن ابتداء شده- متفرع بر همان چيزي است كه آيه قبلي متفرع بر آن بود. و حاصل معنا چنين است: ما قرآن را به وسيله عربيت آسان كرديم به اين اميد كه مردم متذكر شوند، ولي متذكر نشدند، بلكه هم چنان در شك خود سرگرم بازي هستند، و منتظر عذابي هستند كه براي تكذيب كنندگان مفري از آن نيست، پس منتظر آن عذاب باش، هم چنان كه خود آنان منتظرش هستند.
و اينكه آنان را منتظر خوانده، از باب استهزاء به ايشان است. يكي از حرف‌هاي بي ربطي كه در تفسير اين آيه گفته‌اند اين است كه: اين آيه نسخ شده، چون دستور متباركه با كفار را مي‌دهد، و آيه جهاد آن را نسخ كرده است.

بحث روايتي [(رواياتي در باره" تبع"، شفاعت و...)]..... ص : 231

در مجمع البيان در ذيل آيه" أَ هُمْ خَيْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ" مي‌گويد: سهل بن ساعد از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرموده: تبع را ناسزا مگوييد، چون او اسلام آورده بود «3».
مؤلف: اين معنا در الدر المنثور هم از ابن عباس، و نيز از ابن عساكر، از عطاء بن ابي رباح، از رسول خدا (ص) روايت شده «4».
__________________________________________________
(1)سوره زخرف، آيه 3.
(2)روح المعاني، ج 25، ص 137.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 66.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 31.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 232
و نيز در همان كتاب آمده كه: وليد بن صبيح از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: تبع به اوس و خزرج گفت شما در اين سرزمين منزل كنيد تا شايد ظهور اين پيامبر را درك كنيد، من نيز اگر درك كنم به خدمتش درمي‌آيم و با او خروج مي‌كنم «1».
و در الدر المنثور است كه ابو نعيم- در كتاب دلائل- از عبد اللَّه بن سلام روايت كرده كه گفت: تبع از دنيا نرفت تا آنكه نبوت رسول خدا (ص) را تصديق كرد، چون يهوديان (كه از شام به مدينه آمده بودند، و بدانجا مهاجرت كرده بودند، تا ظهور آن جناب را درك كنند) جريان نبوت آن جناب را به وي گفته بودند «2».
مؤلف: اخبار در داستان تبع بسيار زياد است، و در بعضي از آنها آمده: او اولين كسي بود كه براي كعبه پوششي درست كرد.
و در كافي به سند خود از زيد شحام روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) در شب جمعه‌اي كه در خدمتش به راهي مي‌رفتيم به من فرمود: امشب شب جمعه است، قرآني بخوان. من اين آيه را خواندم:" إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ مِيقاتُهُمْ أَجْمَعِينَ يَوْمَ لا يُغْنِي مَوْلًي عَنْ مَوْلًي شَيْئاً وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ اللَّهُ". حضرت صادق (ع) فرمود:
به خدا سوگند استثناء شدگان ماييم كه به درد مردم مي‌خوريم «3».
مؤلف: اين روايت به مساله شفاعت اشاره مي‌كند و معلوم است كه مستثنا منه را مولاي اولي گرفته است.
و در تفسير قمي آمده كه: قرآن سپس فرموده" إِنَّ شَجَرَةَ الزَّقُّومِ طَعامُ الْأَثِيمِ" و اين آيه در باره ابو جهل بن هشام نازل شده. و امام در باره جمله" كالمهل" فرموده: يعني مس ذوب شده." يَغْلِي فِي الْبُطُونِ كَغَلْيِ الْحَمِيمِ" يعني مانند آبي كه در نهايت درجه جوشش و غليان است «4».
مؤلف: از طرق اهل سنت نيز رواياتي رسيده كه مؤيد اين معنا است كه آيه شريفه در باره ابو جهل نازل شده است «5».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 96.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 302.
(3)اصول كافي، ج 1، ص 423. [.....]
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 292.
(5)الدر المنثور، ج 6، ص 32.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 233

(45)سوره جاثيه مكي است و سي و هفت آيه دارد (37)..... ص : 233

[سوره الجاثية (45): آيات 1 تا 13]..... ص : 233

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
حم (1) تَنْزِيلُ الْكِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ (2) إِنَّ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَآياتٍ لِلْمُؤْمِنِينَ (3) وَ فِي خَلْقِكُمْ وَ ما يَبُثُّ مِنْ دابَّةٍ آياتٌ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ (4)
وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ رِزْقٍ فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ تَصْرِيفِ الرِّياحِ آياتٌ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ (5) تِلْكَ آياتُ اللَّهِ نَتْلُوها عَلَيْكَ بِالْحَقِّ فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَ اللَّهِ وَ آياتِهِ يُؤْمِنُونَ (6) وَيْلٌ لِكُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٍ (7) يَسْمَعُ آياتِ اللَّهِ تُتْلي عَلَيْهِ ثُمَّ يُصِرُّ مُسْتَكْبِراً كَأَنْ لَمْ يَسْمَعْها فَبَشِّرْهُ بِعَذابٍ أَلِيمٍ (8) وَ إِذا عَلِمَ مِنْ آياتِنا شَيْئاً اتَّخَذَها هُزُواً أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ (9)
مِنْ وَرائِهِمْ جَهَنَّمُ وَ لا يُغْنِي عَنْهُمْ ما كَسَبُوا شَيْئاً وَ لا مَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْلِياءَ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ (10) هذا هُديً وَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ لَهُمْ عَذابٌ مِنْ رِجْزٍ أَلِيمٌ (11) اللَّهُ الَّذِي سَخَّرَ لَكُمُ الْبَحْرَ لِتَجْرِيَ الْفُلْكُ فِيهِ بِأَمْرِهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ (12) وَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً مِنْهُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ (13)

ترجمه آيات..... ص : 233

به نام خداي رحمان و رحيم.
حم (1).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 234
اين كتابي است نازل شده از ناحيه خداي عزيز و حكيم (2).
به درستي در آسمانها و زمين آيت‌ها هست براي مردم با ايمان (3).
و نيز در خلقت خودتان و جنبندگاني كه همواره منتشر مي‌كند آيت‌ها هست براي مردمي كه اهل يقين باشند (4).
و نيز در اختلاف شب و روز و رزقي كه خدا از آسمان نازل مي‌كند و به وسيله آن زمين را بعد از مردنش زنده مي‌كند و همچنين در گرداندن بادها از اين سو به آن سو آيت‌ها هست براي مردمي كه تعقل كنند (5).
اينها همه آيات خدا است كه به حق بر تو تلاوت مي‌كنيم با اين حال بعد از سخن خدا و آيات او ديگر به چه سخني ايمان مي‌آورند (6).
واي بر هر كس كه بي‌پروا دروغ مي‌گويد و از گناه لذت مي‌برد (7).
آيات خدا را مي‌شنود كه بر او تلاوت مي‌شود با اين حال از روي تكبر بر انكار خود اصرار مي‌ورزد تو گويي اصلا آن را نشنيده. پس او را به عذابي دردناك بشارت بده (8).
و چون به چيزي از آيات ما اطلاع مي‌يابد آن را مسخره مي‌كند اين گونه اشخاص عذابي خوار كننده دارند (9).
و در پشت سرشان جهنم است و آنچه از مال و جاه دنيا به دست آورده‌اند پشيزي به دردشان نمي‌خورد و همچنين هيچ يك از خداياني كه به جاي اللَّه ولي خود گرفته‌اند و عذابي عظيم دارند (10).
اين قرآن هدايت است و كساني كه به آيات پروردگارشان كفر ورزيدند از سخت‌ترين شكنجه‌ها عذابي دردناك دارند (11).
البته همان خدا است كه دريا را براي شما مسخر كرد تا كشتي‌ها به امر وي در آن به راه افتند و تا از فضل خدا كسب كنيد و تا شايد شكر بگزاريد (12).
و آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است همه را براي شما مسخر كرد و همه‌اش از او است و در اين خود آياتي است براي مردمي كه تفكر كنند (13).

بيان آيات [غرض و مفاد كلي سوره مباركه جاثيه]..... ص : 234

اشاره

غرض اين سوره دعوت عموم بشر است به دين توحيد، و پرهيز از عذابي كه از آن انذار مي‌كند. سوره، نخست با مساله توحيد آغاز مي‌شود، و سپس به تشريع شريعت براي رسول خدا (ص) و اينكه بر آن جناب و بر عامه بشر لازم است از آن پيروي كنند
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 235
اشاره نموده، مي‌فرمايد: چون در پيش روي خود روزي را دارند كه در آن روز بر طبق اعمال صالحي كه انجام داده‌اند از ايمان و پيروي شريعت، و بر طبق گناهاني كه كرده‌اند از اعراض از دين و غيره محاسبه خواهند شد. آن گاه پيشامدهايي را كه هر يك از اين دو طايفه در قيامت دارند ذكر مي‌كند.
البته در خلال اين بيانات انذار شديد و تهديد سختي به مستكبرين دارد كه از آيات خدا اعراض مي‌كنند. و نيز به كساني كه هواي نفس خود را معبود خود گرفته‌اند و خدا آنان را گمراه كرد در عين اينكه به گمراهي خود عالم بودند، هشدار مي‌دهد. و از لطائفي كه در اين سوره آمده بيان معناي نوشتن نامه اعمال و استنساخ آن است.
اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده. ولي بعضي از مفسرين «1» آيه" قُلْ لِلَّذِينَ آمَنُوا..." را از مكي بودن استثناء كرده‌اند، ولي هيچ دليل و شاهدي بر گفتار خود ندارند.
" حم تَنْزِيلُ الْكِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ" ظاهرا جمله" تَنْزِيلُ الْكِتابِ" از باب اضافه صفت به موصوف مي‌باشد. و كلمه" تنزيل" مصدر به معناي مفعول مي‌باشد. و جمله" من اللَّه" جار و مجروري است متعلق به تنزيل. و تمام اين جمله خبر است براي مبتداي حذف شده، يعني" هذا".
و معنايش اين است: اين كتابي است نازل شده از ناحيه خداي عزيز حكيم. ما در سابق در باره مفردات اين آيه بحث كرديم.

[وجه اينكه فرمود:" إِنَّ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَآياتٍ..." و آنچه حرف" في" افاده مي‌كند]..... ص : 235

" إِنَّ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَآياتٍ لِلْمُؤْمِنِينَ" كلمه" آيات" جمع" آيت" است كه به معناي علامت و نشانه‌اي است كه بر وجود چيزي دلالت كند، و بدان اشاره نمايد. و مراد از اينكه فرمود" در آسمانها و زمين علامتها هست" اين است كه اصلا آسمان و زمين آياتي هستند كه بر هستي پديد آورنده خود دلالت مي‌كنند، نه اينكه آيتها چيز ديگر باشند، و در ظرف آسمانها و زمين قرار داشته باشند.
دليل بر گفتار ما اين است كه تعبيرات قرآن كريم از اين معنا مختلف است، گاهي مي‌فرمايد" فلان چيز آيت است" و گاهي مي‌فرمايد" در فلان چيز آيت است" و گاهي هم مي‌فرمايد" در خلقت فلان چيز آيت است"، مثلا يك جا فرموده:" إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ لَآياتٍ" «2»، جاي ديگر آيه مورد بحث است، كه آيت را در خود
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 138.
(2)به درستي در خلقت آسمانها و زمين و اختلاف شب و روز آيتها است. سوره آل عمران، آيه 190.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 236
آسمانها و زمين دانسته، نه در خلقت آنها، و يك جا هم فرموده:" وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «1» و نظاير اين اختلاف تعبير بسيار است. و از همين اختلاف استفاده مي‌شود معناي اينكه" در چيزي آيت باشد" اين است كه خود آن چيز آيت باشد، هم چنان كه از اختلاف تعبير ديگري كه در آيات بالا بود، و در يكي مي‌فرمود:" در آسمانها و زمين" و در ديگري مي‌فرمود" در خلقت آسمانها و زمين" استفاده مي‌شود كه مراد از خلقت آسمانها و زمين خود آسمانها و زمين است، نه چيز ديگر.
حال بايد ديد چرا آسمانها و زمين را ظرف آيت دانسته، با اينكه خودش آيت است؟
در پاسخ مي‌گوييم: اين بدان عنايت است كه بفهماند جهات وجود آسمانها و زمين مختلف است، و هر جهت از جهات آنها خود آيتي است از آيات، و اگر خود آسمانها و زمين در نظر گرفته مي‌شد، چاره‌اي جز اين نبود كه همه آنها را يك آيت بگيريم، در حالي كه مي‌بينيم مثلا زمين را به تنهايي آيات شمرده و فرموده" وَ فِي الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنِينَ" «2» و اگر خود زمين در نظر گرفته مي‌شد بايد مي‌فرمود:" و الأرض آية للموقنين- زمين آيتي است براي اهل يقين" و آن وقت آن منظور فوت مي‌شد، و ديگر نمي‌فهمانيد كه در هستي زمين جهاتي است كه هر يك از آن جهات به تنهايي آيتي است مستقل.
پس معناي اينكه فرمود:" إِنَّ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ..." اين است كه براي وجود آسمانها و زمين جهاتي است كه هر جهتش دلالت دارد بر اينكه آفريدگار و مدبرش تنها خداست، و شريكي براي او نيست، براي اينكه آسمانها و زمين با حاجت ذاتيش به پديد آورنده، و با عظمت خلقتش، و بي‌نظير بودن تركيبش، و اتصالي كه در وجود اجزاء بي شمار و هول‌انگيز آن به يكديگر است، و ارتباط و اندراجي كه نظام‌هاي جزئي و مخصوص به يك يك موجودات در تحت نظام عمومي و كلي حاكم بر كل عالم دارد، همه دلالت دارد بر اينكه خالقي يكتا دارد، و همان خالق يكتا مدبر آن است. آري، اگر براي اين عالم پديد آورنده‌اي نمي‌بود، پديد نمي‌آمد، و اگر مدبرش يكتا نبود، نظامهاي جزئي آن با يكديگر متناقض مي‌شد و تدبير مختلف مي‌گشت.
از آنچه گذشت روشن گرديد اينكه بعضي از مفسرين «3» گفته‌اند: جمله" في السماوات" در
__________________________________________________
(1)و يكي از آيات او آفرينش آسمانها و زمين است. سوره روم، آيه 22.
(2)در زمين آيت‌ها هست براي اهل يقين. سوره ذاريات، آيه 20.
(3)روح المعاني، ج 25، ص 138.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 237
تقدير" في خلق السماوات" است، صحيح نيست، و بدون هيچ حاجتي بيهوده خود را به زحمت انداخته.

[آيت بودن خلقت انسان و جنبندگان]..... ص : 237

وَ فِي خَلْقِكُمْ وَ ما يَبُثُّ مِنْ دابَّةٍ آياتٌ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ"
كلمه" يبث" از مصدر" بث" است كه به معناي متفرق كردن و افشاندن است. و بث جنبندگان به معناي اين است كه خداي تعالي آنها را در زمين منتشر و متفرق كرده، هم چنان كه در جاي ديگر در باره خلقت انسان فرموده:" ثُمَّ إِذا أَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِرُونَ" «1».
و معناي آيه شريفه اين است كه: و در خود شما از حيث وجودتان كه وجودي است مخلوق و نيز در جنبندگان از اين حيث كه خداي تعالي خلقشان كرده و در زمين متفرق و پراكنده ساخته، آياتي است براي مردمي كه راه يقين را سلوك مي‌كنند.
و خلقت انسان علاوه بر اينكه موجودي است زميني و مرتبط به ماده، نوع ديگري است از خلقت كه با خلقت آسمانها و زمين اختلاف دارد، براي اينكه آسمانها و زمين تنها موجودي مادي هستند، ولي انسان موجودي است مركب از بدني مادي و تركيب يافته از مواد عنصري و زميني كه با مرگ فاسد و متلاشي مي‌شود، و از چيزي ديگر وراي ماده، چيزي كه از نسج عالم بالا، و مجرد از ماده است، و به همين جهت با مرگ فاسد نمي‌شود، بلكه در هنگام مرگ، بدن متوفي مي‌شود، يعني به تمام و كمال گرفته مي‌شود، و نزد خدا محفوظ مي‌ماند، و اين چيز همان است كه قرآن آن را" روح" ناميده و فرموده" وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي" «2».
و نيز بعد از آنكه خلقت انسان از نطفه، و سپس علقه، و آن گاه مضغه، و در آخر تكميل ساختمان بدني او را ذكر مي‌كند، مي‌فرمايد:" ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ" «3» و نيز در باره حقيقت مرگ انسان فرموده:" قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ" «4».
پس كسي كه در خلقت انسان تدبر و نظر مي‌كند، در حقيقت در آيتي ملكوتي نظر مي‌افكند، آيتي وراي آيات مادي. و همچنين است ناظر در خلقت جنبندگان، چون آنها نيز جان دارند، داراي حيات و شعورند، هر چند از نظر حيات و شعور، و همچنين از نظر تجهيزات بدني پائين‌تر از انسانند، ولي همه آنها براي كسي كه اهل يقين باشد آيتند، و اهل يقين با
__________________________________________________
(1)سوره روم، آيه 20.
(2)و از روح خود در آن دميدم. سوره حجر، آيه 29.
(3)و سپس او را خلقتي ديگر كرديم. سوره مؤمنون، آيه 14.
(4)بگو آن فرشته مرگ كه موكل بر شما است شما را تمام و كامل تحويل مي‌گيرد. سوره الم سجده، آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 238
سير و تفكر در خلقت آنها خداي سبحان را مي‌شناسند، و به وحدانيت و بي شريك بودن او در ربوبيت و الوهيت پي مي‌برند.
" وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ..."
اين قبيل آيات جزو آياتي است كه بين زمين و آسمان قرار دارند، آسمانها خود آيتي هستند، زمين هم خود آيتي است، و اختلاف شب و روز آيتي است بين زمين و آسمان و منظور از اختلاف شب و روز، اختلاف آن دو از نظر كوتاهي و بلندي است. اختلاف منظم كه از آغاز خلقتش تا كنون دگرگوني نيافته، و بطور هماهنگ فصول چهارگانه بهار و تابستان و پاييز و زمستان را پديد آورده و اين چهار فصل در هر ناحيه از نواحي زمين به هر صورتي كه بوده اكنون نيز به همان صورت است، و از اين به بعد نيز به همين منوال مكرر مي‌شود. اختلافي كه به آن وسيله خداي سبحان رزق اهل زمين را تدبير نموده، به ترتيبي صالح رشدشان مي‌دهد، هم چنان كه خودش فرموده:" وَ قَدَّرَ فِيها أَقْواتَها فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ سَواءً لِلسَّائِلِينَ"»
." وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ رِزْقٍ فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها"- مراد از رزقي كه خداي تعالي از آسمان نازل مي‌كند، باران است. و اگر باران را رزق ناميده، از باب ناميدن سبب به اسم مسبب است، و اين گونه نامگذاريها مجازي و شايع است. و نيز ممكن است بدين جهت باشد كه باران نيز رزق است، چون همه آب‌هاي زمين از باران است. و منظور از كلمه" سماء" بالاي سر و يا ابر است، چون ابر را هم مجازا آسمان مي‌گويند. و منظور از" احياء زمين بعد از مردنش" زنده كردن گياهان و درختاني است كه در زمستان مي‌ميرند. و تعبير از آن به زنده كردن بعد از موت، خالي از اشاره به مساله معاد نيست «2».
" وَ تَصْرِيفِ الرِّياحِ"- يعني گرداندن بادها از اين سو به آن سو، و فرستادنش از سويي به سويي ديگر، كه در همين گرداندن بادها فوايد عمومي بسياري نهفته است، و از همه فوائدش عمومي‌تر حركت دادن ابرها است به نقاط مختلف جهان. و يكي ديگر تلقيح گياهان، و دفع عفونت‌ها، و بوهاي بد است.
" آياتٌ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ"- يعني در آنچه گفته شد آياتي است براي مردمي كه تعقل مي‌كنند، يعني با عقلي كه خدا در آنان به وديعت سپرده بين حق و باطل و خوب و بد تمييز
__________________________________________________
(1)و در زمين در چهار فصل قوت اهل زمين را تامين كرده است، و روزي‌طلبان را يكسان در كسب روزي خود گردانيد. سوره حم سجده، آيه 10.
(2)هم چنان كه در آيه پنجم از سوره حج نيز زنده كردن مردگان در قيامت را به زنده كردن گياهان تشبيه كرده است، بدانجا مراجعه شود.- مترجم.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 239
مي‌دهند. در اين آيات مي‌بينيم هر دسته از آنها به قومي اختصاص داده شده يك دسته به مؤمنين، يك دسته به قومي كه اهل يقينند، دسته ديگر به قومي كه تعقل مي‌كنند.
و شايد وجهش اين باشد كه آيت احياء زندگان به دلالتي ساده و همه كس فهم دلالت مي‌كند بر اينكه خودش خود را ايجاد نكرده، و بطور اتفاق و تصادفي هم پيدا نشده، بلكه پديد آورنده‌اي ايجادش كرده، و به دنبالش آثار و افعال آنها را پديد آورده، آثار و افعالي كه اين نظام مشهود از آن آثار پديد آمده است، پس خالق آسمانها، خالق همه عالم و رب همه است، و انسان اين معنا را با فهم ساده خود مي‌فهمد، و انسانهاي با ايمان هم همين را مي‌فهمند، و از آن منتفع مي‌شوند.
ولي اين معنا را كه خالق انسان و ساير جنبندگان داراي حيات و شعور، خداست از اين جهت كه ارواح و نفوس موجودات زنده با شعور از عالمي وراي عالم ماده است كه نامش را" عالم ملكوت" مي‌گذاريم، قرآن كريم كمال ادراك و مشاهده اين معنا را مختص به اهل يقين دانسته، نه به عموم مردم و فهم‌هاي ساده آنان، و در اين باره فرموده" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" «1».
و اما آيت اختلاف ليل و نهار، و بارانهايي كه زمين را زنده مي‌كند، و چرخاندن بادها از آنجا كه انواع مختلف و جهات متعدد دارد و مرتبط با زمين و زميني‌ها است، و داراي فوايد بي شمار و منافعي دامنه‌دار و بسيار است كه درك همه آنها محتاج به تعقل فكري و تفصيلي و عميق است، و فهم ساده عموم مردم از درك آن عاجز است، لذا درك آن را به قومي كه تعقل كنند اختصاص داده. گو اينكه آيات مزبور براي همه آيت مي‌باشند ليكن از آنجا كه تنها دانشمندان و صاحبان تعقل از آنها بهره‌مند مي‌شوند بدين جهت اين آيات را به ايشان اختصاص داده.

[وجه اينكه هر دسته از آيات را به ترتيب براي" مؤمنين"،" لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ" و" لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ" ذكر فرمود]..... ص : 239

در اين ميان مي‌بينيم كه از اين طبقه گاهي تعبير فرموده به قومي كه" يوقنون" و گاهي به قومي كه" يعقلون". و از تعبد مردم كه با فهم ساده خود پي به حقيقت مي‌برند تعبير فرموده به" مؤمنين". از اين اختلاف در تعبير فهميده مي‌شود كه مراد از" ايمان اصل" آن است كه آياتش ساده و بسيط است و چون به دست آمدن ايمان تدريجي نيست، از دارندگان ايمان تعبير به وصف كرد، به خلاف ايمان اهل يقين و عقل كه به خاطر دقت آيات آن، و بلندي افق آنها، و به خاطر اينكه خرده خرده و به تدريج به دست مي‌آيد، از آنان به مضارع" يعقلون"،
__________________________________________________
(1)سوره انعام، آيه 75. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 240
" يوقنون" تعبير كرد كه دلالت بر استمرار تجددي دارد.
بعضي از مفسرين در توجيه ترتيبي كه براي مصاديق و اهل آيات سه‌گانه هست، و اينكه چرا اول اهل ايمان، و دوم اهل ايقان و سوم اهل عقل را ذكر كرده گفته‌اند: اين ترتيب از نظر ترقي دادن مطلب است، چون ايقان مرتبه خاصي است در ايمان، و معلوم است كه بايد بعد از ايمان ذكر شود، و عقل هم مدار ايمان و ايقان است، چون منظور ما از عقل عقلي است كه مؤيد به نور بصيرت باشد، و به وسيله چنين عقلي است كه ايمان و يقين از قرار گرفتن در دسترس شك و ترديد خلاص مي‌شود، و در نتيجه ايمان به حد يقين مي‌رسد، و با رسيدنش به حد يقين و محكم شدنش همه خيرات رو مي‌آورد. و در ترتيب آيات نيز همين ترتيب كه در مراتب سه‌گانه است رعايت شده. اين توجيه از گفتار زمخشري در كشاف استفاده مي‌شود «1».
اشكالي كه ما به كلام زمخشري داريم، اين است كه مقتضاي توصيفي كه وي براي عقل كرده اين است كه قبل از دومي و حتي قبل از اولي قرار گيرد، يعني مرتبه اول شمرده شود، نه سوم. علاوه بر اينكه ما نفهميديم كه چگونه ممكن است شك عارض بر يقين شود، حتي تصورش هم براي ما ممكن نيست.
بعضي ديگر- كه همان صاحب تفسير كشف باشد- در توجيه ترتيب مزبور گفته است بدين جهت اول ايمان و سپس ايقان و در آخر تعقل را ذكر كرده كه تماميت نظر و تدبر در دوم ناگزير و محتاج است به نظر در اولي، چون آسمانها و زمين به وجهي از اسباب پيدايش حيوان است، و به همين جهت بايد قبل از يادآوري خلقت حيوان يادآوري شود. و همچنين نظر در سومي ناگزير مي‌سازد كه ما در دو تاي اول نيز نظر كنيم. اما اينكه بايد به اولي (خلقت آسمانها و زمين) نظر كنيم كه روشن است و احتياج به بيان ندارد، و اما نظر و توجه به دومي (خلقت حيوان) براي اين است كه خلقت حيوان علت غايي است. پس معرفت سومي موقوف است بر معرفت علت غائيش كه دومي است، چون علت قبل از معلول است «2».
اين توجيه نيز به فرض اينكه درست باشد توجيه ترتيب آيات سه‌گانه است، نه صفات سه‌گانه ايمان و ايقان و عقل. علاوه بر اينكه سومي هم مانند اولي از اسباب بوجود آمدن حيوان است، پس بايد آن نيز قبل از دومي ذكر مي‌شد. و به وجهي دومي علت غايي اولي است، پس بايد آن هم قبل از اولي ذكر مي‌شد، همانطور كه قبل از سومي ذكر شد.
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 285.
(2)روح المعاني، ج 25، ص 141.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 241
فخر رازي در توجيه اين ترتيب گفته است: سبب آن اين است كه اين معنا را بفهماند كه اگر ايمان داريد اين دلالت‌ها را بفهميد، و اگر ايمان نداريد، و در عين حال مي‌خواهيد داراي جزم و يقين باشيد و از شك و ترديد درآييد، اين دلائل ديگر را بفهميد، و اگر نه ايمان داريد و نه مي‌خواهيد اهل يقين باشيد، پس حد اقل در فهميدن دلائل سوم كوشش كنيد «1».
اين وجه هم به فرضي كه صحيح باشد توجيه ترتيب صفات سه‌گانه ايمان و ايقان و عقل است، نه توجيه اين كه چرا آيات سه‌گانه را بدين ترتيب ذكر كرده. علاوه بر اينكه لازمه اين توجيه آن است كه آيات سه‌گانه هيچ اختصاصي به صفات سه‌گانه نداشته باشد، بلكه همه‌اش مربوط به همه صفات باشد، و سياق آيات با چنين احتمالي مساعد نيست. از اين هم كه بگذريم از ظاهر كلام فخر رازي برمي‌آيد كه" يقين" را به" جزم"- كه همان علم باشد- تفسير كرده. و بنا بر اين تفسير، براي عقل چيزي جز حكم ظني نمي‌ماند، و آن هم در معارف اعتقادي هيچ اعتباري ندارد.

[مقصود از ايمان به آيات خدا و معناي جمله" فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَ اللَّهِ وَ آياتِهِ يُؤْمِنُونَ"]..... ص : 241

" تِلْكَ آياتُ اللَّهِ نَتْلُوها عَلَيْكَ بِالْحَقِّ فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَ اللَّهِ وَ آياتِهِ يُؤْمِنُونَ" ايمان به هر چيز عبارت است از علم به آن با التزام عملي به آن، پس صرف علم و يقين به وجود چيزي بدون التزام عملي، ايمان به آن چيز نيست. خداي تعالي در اين باره مي‌فرمايد:" وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ" «2». و نيز فرموده" وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلي عِلْمٍ" «3».
و كلمه" آيات" به معناي علامتهاي دلالت كننده است، پس آيات تكوينيه خدا عبارت است از اموري وجودي كه با وجود خارجي خود دلالت مي‌كند بر اينكه خداي تعالي در خلقت عالم يگانه است، و در اينكار شريكي ندارد، و به صفات كماليه متصف است و از هر نقص و حاجت منزه است.
و ايمان به اين آيات معنايش ايمان داشتن به دلالت آنها بر هستي خدا است كه لازمه داشتن چنين ايماني، ايمان داشتن به خدا بر طبق دلالت اين ادله است، نه خدايي كه اين ادله بر آن دلالت نكند.
و آيات قرآن كريم نيز از اين جهت آيات ناميده شده‌اند كه بيانگر آيات تكوينيه هستند، آيات تكوينيه‌اي كه گفتيم بر هستي و صفات خدا دلالت دارند. و يا از اين جهت
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 27، ص 259.
(2)آن را انكار كردند با اينكه دلهايشان يقين به آن داشت. سوره نمل، آيه 14.
(3)خداي تعالي، او را در عين اينكه عالم بود گمراه كرد. سوره جاثيه، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 242
آيات ناميده شده‌اند كه بيانگر معارف اعتقادي و يا احكام عملي، و يا احكام اخلاقي مي‌باشند. احكامي كه خدا آن را مي‌پسندد، و بدان امر مي‌كند، و از بندگانش مي‌خواهد كه به آنها عمل كنند، چون مضامين آن آيات بر آن احكامي دلالت دارد كه از ناحيه خدا نازل شده است، و ايمان به اين آيات ايمان به دلالت آنها بر خداي تعالي است كه قهرا ملازم با ايمان به مدلول آنها نيز هست.
و نيز معجزات را از اين رو آيات مي‌نامند كه اگر از قبيل مرده زنده كردن و امثال آن باشد، آياتي كونيه است، و همان دلالت آيات كونيه را دارد. و اگر از قبيل پيشگوييها و يا خود قرآن كريم باشد كه برگشت دلالت آنها نيز به دلالت آيات كونيه خواهد بود، چون با هستي خود، دلالت مي‌كند بر هستي خداي تعالي و صفات او.
" تِلْكَ آياتُ اللَّهِ نَتْلُوها عَلَيْكَ"- اين جمله اشاره است به آيات قرآني كه بر آن جناب تلاوت شده، و ممكن هم هست اشاره باشد به آيت‌هاي وجوديي كه در سه آيه قبل بدان اشاره شده بود. اين سؤال پيش مي‌آيد كه پس چرا فرمود" نتلوها" در پاسخ مي‌گوييم به اين عنايت كه دال و مدلول با هم متحدند. پس بنا بر اين احتمال، در اين جمله، در عين حال كه فرموده:
" نتلوها" نظري به آيت بودن قرآن ندارد.
" فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَ اللَّهِ وَ آياتِهِ يُؤْمِنُونَ"- بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: اين جمله از قبيل اين سخن است كه كسي بگويد:" من از زيد و كرمش در شگفتم" با اينكه از زيد در شگفت نيست، بلكه از كرم و سخاوت او در شگفت است. و معناي جمله بر حسب نظر دقيق اين است كه كرم زيد مرا به شگفت آورده، و زيد از حيث كرمش مرا به شگفت درآورده، در نتيجه معناي جمله مورد بحث هم اين مي‌شود كه بعد از آيات خدا- يعني آيات قرآنش- ديگر به چه سخني ايمان مي‌آورند، يعني وقتي به اين سخن ايمان نياورند ديگر بعد از آن به چه سخني ايمان خواهند آورد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: در اين جمله چيزي حذف شده، و تقديرش چنين است:" اذا لم يؤمنوا فباي حديث بعد حديث اللَّه و آياته يؤمنون" يعني اينان كه ايمان نياوردند، ديگر به چه حديثي بعد از حديث خدا و آياتش ايمان مي‌آورند.
ولي بنا بر اين كه تقدير چنين باشد، مناسب‌تر آن است كه بگوييم: مراد از
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 285.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 73.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 243
آيات، آيات تكويني است، نه آيات قرآني، و به همين جهت مرحوم طبرسي بعد از نقل اين قول گفته: فرق بين حديث به معناي قرآن و بين آيات اين است كه حديث عبارت است از داستانهاي عبرت‌آموزي كه بين حق از باطل جدايي مي‌افكند، و آيات عبارت است از ادله‌اي كه بين صحيح و فاسد جدايي مي‌اندازد «1».
و از بين اين دو قول، قول اول لطيف‌تر است.

[وصف حال هر" أَفَّاكٍ أَثِيمٍ" كه به آيات خدا استكبار ورزيده استهزاء مي‌كنند و...]..... ص : 243

" وَيْلٌ لِكُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٍ"" ويل" به معناي هلاكت، و" افاك" مبالغه از" افك" است كه به معناي دروغ است. و كلمه" أثيم" مشتق از" اثم" است كه به معناي گناه و نافرماني است، و معناي آيه اين است كه هلاكت و مرگ بر هر دروغگوي گناهكار." يَسْمَعُ آياتِ اللَّهِ تُتْلي عَلَيْهِ ثُمَّ يُصِرُّ مُسْتَكْبِراً كَأَنْ لَمْ يَسْمَعْها..." اين جمله صفت هر افاك اثيم است." و كلمه" ثم" تاخر رتبي را مي‌رساند، و معناي استبعاد را مي‌فهماند. و كلمه" يصر" مضارع از" اصرار" است كه به معناي ملازمت و دست برنداشتن از فعلي است.
و معناي جمله اين است كه: افاك اثيم آيات خدا را- كه همان آيات قرآني است- مي‌شنود كه برايش مي‌خوانند، و باز هم از كفر خود دست برنداشته، هم چنان در برابر حق مقاومت و گردنكشي مي‌كند، و در مقابل آن خاضع نمي‌گردد، مثل اينكه اصلا اين آيات را نشنيده، پس تو او را به عذابي دردناك بشارت بده.
" وَ إِذا عَلِمَ مِنْ آياتِنا شَيْئاً اتَّخَذَها هُزُواً..."
از ظاهر سياق برمي‌آيد كه ضمير" اتخذها" به آيات برمي‌گردد، و كلمه" هزوا" هم مربوط به همه آيات است، نه آنچه كه بدان عالم شده، چون اگر متعلق و مربوط به خصوص آن آيات بود، بايد مي‌فرمود" اتخذه" و اينكه ضمير مؤنث آورده، خود كمال جهل آن افاك اثيم را مي‌رساند، و معنايش اين مي‌شود: اين افاك اثيم و اين مصر و مستكبر چون به بعضي از آيات ما عالم مي‌شود، همه آنها را استهزاء مي‌كند.
" أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ"- چنين كساني عذابي مهين دارند، يعني عذابي ذليل كننده. و اگر عذاب را به اين صفت توصيف فرمود، براي اين است كه در مقابل استكبار و خودپرستي آنان و استهزاءشان قرار گيرد. و اشاره به" اولئك" كه مخصوص جماعت است،
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 73.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 244
اشاره به كُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٍ است. البته در تفسير آيه وجوهي ديگر گفته‌اند كه چون فائده‌اي در نقل آنها نديديم از نقل و ايراد آن اقوال صرفنظر كرديم.
" مِنْ وَرائِهِمْ جَهَنَّمُ وَ لا يُغْنِي عَنْهُمْ ما كَسَبُوا شَيْئاً وَ لا مَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْلِياءَ" به خاطر اينكه مشتغل به دنيا شدند، و از حق اعراض نموده توجهي به آثار سوء اعمال خود نكردند، جهنم را پشت سر آنان قرار داد، و فرمود: در پشت سر جهنمي دارند. با اينكه جهنم در پيش رو و آينده آنان قرار دارد، و دارند بطرف آن مي‌روند.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: كلمه" ورائهم" به معناي" قدامهم- پيش رويشان" است، از آن جمله مرحوم طبرسي در مجمع البيان گفته: كلمه" وراء" هم به معناي پشت سر است، و هم پيش رو. هر چيزي از تو گم شود وراي تو قرار مي‌گيرد، چه اينكه پشت سرت باشد، و چه پيش رويت «2». و تعبير به" مِنْ وَرائِهِمْ جَهَنَّمُ" مي‌فهماند كه اين قضاء رانده شده حتمي است.
و مراد از آنچه كسب كرده‌اند در جمله" وَ لا يُغْنِي عَنْهُمْ ما كَسَبُوا شَيْئاً" اموال و هر چيز ديگري است كه در دنيا به دست آورده‌اند. و كلمه" شيئا" از آنجا كه نكره آمده تحقير را افاده مي‌كند، و چنين معنا مي‌دهد كه در روز حساب آنچه از مال و جاه و ياوران كه در دنيا كسب كرده بودند، حتي به قدر پشيزي به دردشان نمي‌خورد.
و كلمه" ما" در جمله" وَ لا مَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْلِياءَ" مصدريه است، و مراد از اولياء همان ارباب اصنام است، كه مشركين آنها را براي خود ارباب پنداشته، و معتقد بودند كه در درگاه خدا ايشان را شفاعت مي‌كند. ممكن هم هست مراد از آنها همان بت‌ها باشند.
و جمله" وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ" تاكيد همان وعيد و تهديدي است كه در جمله" وَيْلٌ لِكُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٍ"، و هم در جمله" فَبَشِّرْهُ بِعَذابٍ أَلِيمٍ"، و بار سوم در جمله" أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ"، و بار چهارم در جمله" مِنْ وَرائِهِمْ جَهَنَّمُ"، و بار پنجم در جمله" وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ" داده بود، كه در خلال اين پنج جمله فهمانده بود كه عذابشان هم اليم است، و هم مهين، و هم عظيم.
" هذا هُديً وَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ رَبِّهِمْ لَهُمْ عَذابٌ مِنْ رِجْزٍ أَلِيمٌ" كلمه" هذا" اشاره به قرآن است، و اگر فرمود" اين هدايت است" و نفرمود" اين
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 144.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 73.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 245
هادي است" به منظور مبالغه در هدايت است، هم چنان كه وقتي مي‌خواهيم بگوييم: زيد بي‌اندازه عادل است، مي‌گوييم:" زيد عدل است". و كلمه" رجز"- به طوري كه گفته‌اند- به معناي شديدترين عذاب است، و در اصل به معناي اضطراب بوده.
اين آيه شريفه در مقام رد آن نسبتي است كه به قرآن دادند، و آن را با استهزاء خود خوار شمردند، و خلاصه، تهديد كساني است كه به آيات خدا كفر بورزند.
" اللَّهُ الَّذِي سَخَّرَ لَكُمُ الْبَحْرَ لِتَجْرِيَ الْفُلْكُ فِيهِ بِأَمْرِهِ..."
بعد از آنكه خداي سبحان حال افاكان را بيان كرد. كه از ايمان به آيات خدا وقتي كه براي آنان تلاوت مي‌شود آن آيات را استكبار مي‌ورزند، و استهزاء مي‌كنند با اينكه علم به حقانيت آن دارند. و سپس با بياني مبالغه‌آميز آنان را به سخت‌ترين عذاب تهديد نمود، اينك در اين آيه با خطاب دسته جمعي، كفار و مؤمنين را مخاطب قرار مي‌دهد و پاره‌اي از آيات ربوبيت را كه در آن منتي عظيم بر آنان هست و به هيچ وجه نمي‌توانند آن را انكار كنند، برمي‌شمارد.
و به اين منظور نخست مساله تسخير دريا، و سپس تسخير تمامي موجودات در زمين و آسمان را خاطرنشان مي‌سازد، و معلوم است كه هيچ انساني به خود اجازه نمي‌دهد كه اين گونه آيات را انكار كند، مگر آنكه فطرت انسانيت خود را از دست داده باشد، و فراموش كرده باشد كه موجودي است داراي تفكر، و به خاطر همين خاصيت تفكر از ساير جانداران متمايز شده است.
و بنا بر اين حرف لام در كلمه" لكم" لام غايت خواهد بود، و به آيه چنين معنا مي‌دهد: خداوند به خاطر شما دريا را مسخر كرد، يعني آن را طوري آفريد كه كشتي شما بتواند بر روي آن جريان يابد و انسانها از آن بهره‌مند شوند. ممكن هم هست لام را لام تعديه بگيريم، در نتيجه مسخر كننده دريا خود انسان مي‌شود، كه آن را به اذن خدا مسخر خود مي‌كند.
و جمله لِتَجْرِيَ الْفُلْكُ فِيهِ بِأَمْرِهِ" غايت و نتيجه تسخير بحر است، و جريان كشتي در دريا به امر خدا، عبارت است از ايجاد جريان با كلمه" كن"، چون آثار اشياء نيز مانند خود اشياء منسوب به خداي تعالي است. و معناي جمله" وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ" اين است كه خداي تعالي درياها را اين چنين رام كرد، تا شما عطيه او را طلب كنيد، يعني با سفرهاي دريايي، رزق خود را به دست آوريد.
و معناي جمله" وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ" اين است كه خداي تعالي چنين كرد، به اميد اينكه شما در مقابل آن، او را شكر گزاريد.
" وَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً مِنْهُ..."
اين سخن از باب ترقي دادن كلام، و عطف عام بر خاص است. قبلا داستان تسخير
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 246
درياها را فرموده بود كه جزيي از اجزاء آسمان و زمين است، و در اينجا تسخير همه موجودات در آسمانها و زمين را براي انسان‌ها به رخ مي‌كشد. و سخن در باره كلمه" لكم" همان سخني است كه در نظير آن در آيه قبل گذشت. و كلمه" جميعا" تاكيد است براي آنچه در آسمانها و زمين است. ممكن هم هست حال از آن باشد.

[مفاد كلمه" منه" در جمله" وَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً مِنْهُ"]..... ص : 246

وَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً"
- معناي تسخير آنچه در آسمانها و زمين است براي انسان، اين است كه اجزاء عالم مشهود همه بر طبق يك نظام جريان دارد، و نظامي واحد بر همه آنها حاكم است و بعضي را به بعضي ديگر مرتبط، و همه را با انسان مربوط و متصل مي‌سازد، و در نتيجه انسان در زندگي خود از موجودات علوي و سفلي منتفع مي‌شود، و روز به روز دامنه انتفاع و بهره‌گيري جوامع بشري از موجودات زميني و آسماني گسترش مي‌يابد، و آنها را از جهات گوناگون واسطه رسيدن به اغراض خود يعني مزاياي حياتي خود قرار مي‌دهد، پس به همين جهت تمامي اين موجودات مسخر انسانند.
و كلمه" من" در" منه" ابتداء را مي‌رساند، و ضمير آن به خداي تعالي برمي‌گردد، و اين جار و مجرور حال است براي آنچه در آسمانها و زمين است. و معنايش اين مي‌شود كه خداي تعالي تمامي آنچه را كه در آسمانها و زمين است مسخر شما كرد، در حالي كه هستي همه آنها از ناحيه خدا آغاز شده است.
پس ذوات همه موجودات از ناحيه خدا آغاز شده، چون او آنها را ايجاد كرده، در حالي كه قبل از ايجاد الگويش را از جايي نگرفته. و همچنين آثار و خواص آنها نيز مخلوقات اويند كه يكي از آثار و خواص آنها همين ارتباط آنها به يكديگر است كه نظام جاري در آنها بوجود آورده، نظامي كه با زندگي انسانها مرتبط است، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:
" اللَّهُ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ" «1» و نيز فرموده:" إِنَّهُ هُوَ يُبْدِئُ وَ يُعِيدُ" «2».
مفسرين «3» براي كلمه" منه" معاني ديگري ذكر مي‌كنند كه هيچ يك از آنها خالي از تكلف نيست، و به همين جهت متعرض آنها نشديم.
" إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ"- وجه ارتباط آيات نامبرده با تفكر روشن است.
__________________________________________________
(1)خدا است كه خلق را بدون الگو ايجاد كرده و دوباره اعاده‌اش مي‌كند. سوره روم، آيه 11.
(2)او به حقيقت نخست خلق را بيافريند و (پس از مرگ) دوباره به عرصه قيامت بازگرداند. سوره بروج، آيه 13.
(3)روح المعاني، ج 25، ص 145.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 247

[سوره الجاثية (45): آيات 14 تا 19]..... ص : 247

اشاره

قُلْ لِلَّذِينَ آمَنُوا يَغْفِرُوا لِلَّذِينَ لا يَرْجُونَ أَيَّامَ اللَّهِ لِيَجْزِيَ قَوْماً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ (14) مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَيْها ثُمَّ إِلي رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ (15) وَ لَقَدْ آتَيْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلَي الْعالَمِينَ (16) وَ آتَيْناهُمْ بَيِّناتٍ مِنَ الْأَمْرِ فَمَا اخْتَلَفُوا إِلاَّ مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ (17) ثُمَّ جَعَلْناكَ عَلي شَرِيعَةٍ مِنَ الْأَمْرِ فَاتَّبِعْها وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ (18)
إِنَّهُمْ لَنْ يُغْنُوا عَنْكَ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً وَ إِنَّ الظَّالِمِينَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُتَّقِينَ (19)

ترجمه آيات..... ص : 247

به كساني كه ايمان آورده‌اند بگو، بر كفاري كه به ايام خدا اميد ندارند ببخشايند تا خدا هر قومي را به آنچه عمل كرده‌اند كيفر دهد (14).
هر كس عمل صالح كند به نفع خود كرده و هر كس بدي كند عليه خود كرده و سپس همگي به سوي پروردگارتان برمي‌گرديد (15).
و به تحقيق ما به بني اسرائيل كتاب و حكمت و نبوت داديم و ارزاق طيب روزيشان كرديم و بر عالميان عصر خود برتريشان داديم (16).
و از امر دين آياتي روشن داديم پس اگر اختلاف كردند اختلافشان پس از آن بود كه به حقانيت دين يقين پيدا كردند و انگيزه اختلاف آنها تنها حسادتي بود كه به يكديگر مي‌ورزيدند، به درستي پروردگار تو روز قيامت بين آنان در آن چيزهايي كه اختلاف مي‌كردند داوري خواهد كرد (17).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 248
سپس نوبت به تو رسيد و ما ترا هم بر شريعتي از امر دين واقف ساختيم پس همان را پيروي كن نه هواهاي كساني را كه علم ندارند (18).
چون آنان هيچ تو را از اراده خدا بي‌نياز نكنند و ستمكاران در ظلم و ستم دوستدار و مددكار يكديگرند و خدا دوستدار متقيان است (19).

بيان آيات..... ص : 248

اشاره

بعد از آنكه آيات و دلايل وحدانيت خداي تعالي را ذكر نمود و در ضمن آنها تا اندازه‌اي به مساله معاد اشاره نمود، و نيز مساله نبوت را در خلال ذكر تنزيل كتاب و تهديد استهزاء كنندگان ذكر فرمود، اينك در اين آيات تشريع شريعت براي رسول خدا (ص) را ذكر مي‌كند، و براي اينكه مطلب مربوط به ما قبل شود، دو مقدمه مي‌آورد:
يكي اينكه مؤمنين بايد متعرض حال كفار منكر معاد نشوند، زيرا خداي تعالي خودش ايشان را مجازات خواهد فرمود، چون اعمال چه خوب و چه بدش مورد بازپرسي قرار خواهد گرفت، و علت تشريع شريعت هم همين است.
دوم اينكه انزال كتاب و حكم و نبوت امري نوظهور نيست، چون خداي تعالي به بني اسرائيل نيز كتاب و حكم و نبوت داد، و معجزات روشني برايشان اظهار كرد، كه با آن معجزات ديگر جاي شكي در دين خدا باقي نماند، چيزي كه هست علماي بني اسرائيل از راه ستم و ياغي‌گري در آن دين اختلاف راه انداختند كه به زودي خداي تعالي بين آنان داوري خواهد كرد.
آن گاه بعد از ذكر اين دو مقدمه مساله تشريع شريعت براي رسول خدا (ص) را بيان نموده و آن جناب را دستور مي‌دهد تا از شريعت خود پيروي كند، و از پيروي هوي و هوسهاي مردم جاهل دوري نمايد.

[بيان آيه:" قُلْ لِلَّذِينَ آمَنُوا يَغْفِرُوا لِلَّذِينَ لا يَرْجُونَ أَيَّامَ اللَّهِ" كه اغماض از رفتار مشركين را توصيه مي‌كند]..... ص : 248

" قُلْ لِلَّذِينَ آمَنُوا يَغْفِرُوا لِلَّذِينَ لا يَرْجُونَ أَيَّامَ اللَّهِ..."
در اين آيه شريفه به رسول خدا (ص) دستور مي‌دهد كه به مؤمنين امر كند كه از بدي‌هاي كفار چشم‌پوشي كند. در نتيجه تقدير آيه اين طور مي‌شود:
" قل للذين امنوا اغفروا يغفروا"، يعني به مؤمنين بگو ببخشيد تا ببخشند. هم چنان كه در آيه" قُلْ لِعِبادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا يُقِيمُوا الصَّلاةَ" «1» نيز كلمه" أقيموا" در تقدير است.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 249
اين آيه شريفه در مكه نازل شده، و در سياق آيات قبل قرار گرفته كه حال مستكبرين و مستهزءين به آيات خدا را بيان مي‌كرد، و ايشان را به شديدترين عذاب تهديد مي‌نمود. گويا مؤمنين وقتي به اينگونه افراد مي‌رسيدند كه در طعنه زدن و توهينشان به رسول خدا (ص) مبالغه و زياده‌روي مي‌كردند، و نيز وقتي مي‌ديدند به آيات خدا استهزاء مي‌كنند، ديگر عنان اختيار از كف داده، در مقام دفاع از كتاب خدا و فرستاده او بر مي‌آمدند، و از ايشان مي‌خواستند دست از اين كارها بردارند، و به خدا و رسولش ايمان آورند، غافل از اينكه كلمه عذاب عليه آنان حتمي شده است، هم چنان كه ظاهر آيات سابق اين حتميت را افاده مي‌كند، در نتيجه رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد تا به اين گونه افراد از مؤمنين اعلام بدارد كه بايد از مشركين نامبرده عفو و اغماض كنند، و متعرض حال ايشان نشوند، براي اينكه به زودي به كيفر اعمال خود خواهند رسيد.
و بنا بر اين، مراد از" مغفرت" در جمله" قُلْ لِلَّذِينَ آمَنُوا يَغْفِرُوا" عفو و ناديده گرفتن رفتار و گفتار دشمن، و اعراض از ايشان است. و خلاصه مراد اين است كه به آنان بگو مخاصمه و بگو مگو نكنند. و مراد از" آناني كه اميدوار و منتظر ايام خدا نيستند" كفاري است كه در آيات سابق از ايشان سخني رفت، چون مشركين معتقد به آمدن روزهايي براي خدا نبودند، كه در آن روزها غير از حكم خدا حكمي، و غير از ملك او ملكي نباشد، در حالي كه خدا داراي چنين روزهايي هست، مانند: روز مرگ و روز برزخ و روز قيامت و روز عذاب انقراض و استيصال.
و جمله" لِيَجْزِيَ قَوْماً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ" امر به مغفرت و يا امر به دستور مغفرت را تعليل مي‌كند، و حاصلش اين است: اين كه به تو گفتيم بايد به مؤمنين دستور دهي تا از رفتار مشركين چشم‌پوشي و اغماض كنند، براي اين بود كه هيچ حاجتي به مؤاخذه كردن ايشان نيست، چون خداي تعالي به زودي ايشان را بر طبق آنچه كرده‌اند كيفر مي‌دهد.
و در نتيجه آيه شريفه نظير آيه" وَ ذَرْنِي وَ الْمُكَذِّبِينَ أُولِي النَّعْمَةِ وَ مَهِّلْهُمْ قَلِيلًا إِنَّ لَدَيْنا أَنْكالًا وَ جَحِيماً" «2»، و نظير آيه" ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ" «3»، و آيه
__________________________________________________
(1)سوره ابراهيم، آيه 31. [.....]
(2)مرا در خصوص تكذيب كنندگان كه غرور نعمت، ايشان راي به تكذيب وا داشته، وابگذار، چند روزي اندك مهلتشان ده كه نزد ما عذابها و دوزخي هست. سوره مزمل، آيه 12 و 13.
(3)آن گاه رهايشان كن تا در سخنان بيهوده خود سرگرم باشند. سوره انعام، آيه 91.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 250
" فَذَرْهُمْ يَخُوضُوا وَ يَلْعَبُوا حَتَّي يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذِي يُوعَدُونَ" «1»، و آيه" فَاصْفَحْ عَنْهُمْ وَ قُلْ سَلامٌ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ" «2» مي‌باشد.
و معنايش اين است كه: اي رسول گرامي من، به مؤمنين دستور بده از اين مستكبرين كه به آيات خدا استهزاء نموده و انتظار ايام خدا را ندارند، اغماض كنند تا آنكه خداي تعالي بر طبق آنچه كرده‌اند جزايشان دهد، چه، روز جزاء يكي از ايام خدا است. و خلاصه از اين منكرين قيامت درگذرند تا خدا در روزي از روزهاي خود ايشان را به كيفر اعمالشان برساند.
و در جمله" لِيَجْزِيَ قَوْماً"، اسم ظاهر" قوما" به جاي ضمير به كار رفته. به تعبير ديگر: مقتضاي سياق اين بود كه بفرمايد" ليجزيهم"، ولي به جاي ضمير مرجع ضمير را آورد، و آن را نكره هم آورد، نكره‌اي كه هيچ وصفي برايش ذكر نكرد، و اين بدان جهت است كه امر ايشان را تحقير كرده باشد، و بفهماند كه خدا هيچ عنايتي به شان و كار آنان ندارد، تو گويي قومي ناشناخته‌اند، و كسي آنان را به عنوان اينكه قوم معيني هستند نمي‌شناسد، و اعتنايي به هيچ يك از شؤون آنان ندارد.
و با بياني كه در معناي آيه گذشت اتصال و ارتباط آيه شريفه به ما قبل و ما بعدش روشن مي‌گردد. و نيز روشن مي‌شود كه معناهاي مختلفي كه مفسرين براي آيه كرده‌اند صحيح نيست، و اگر خواننده عزيز بخواهد به آن معاني واقف گردد، بايد به تفاسير مفصل مراجعه كند.
" مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَيْها ثُمَّ إِلي رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ" اين آيه به منزله تعليلي است براي جمله" لِيَجْزِيَ قَوْماً..." و به همين جهت واو عاطفه بر سرش در نيامده، و استينافي- يعني جمله‌اي و- نيز نيست.
در نتيجه اگر به منزله تعليل باشد، معنايش اين مي‌شود: خداي تعالي ايشان را به آنچه كردند جزاء مي‌دهد، براي اينكه اعمال هرگز بي اثر رها نمي‌شود، بلكه هر كس عملي صالح كند از آن بهره‌مند مي‌شود، و هر كس عملي زشت كند از آن متضرر مي‌گردد. و بعد همگي شما بسوي پروردگارتان مراجعه خواهيد نمود، و او بر حسب اعمالي كه كرده‌ايد جزايتان مي‌دهد، اگر اعمالتان خير باشد جزاي خير، و اگر شر باشد جزاي شر مي‌دهد.
__________________________________________________
(1)رهايشان كن تا سرگرم ياوه‌هاي خود باشند، تا آنكه ديدار كنند آن روزي را كه وعده داده شده‌اند. سوره معارج، آيه 42.
(2)از ايشان چشم‌پوشي كن و به ايشان بگو" سلام" كه به زودي خواهند فهميد. سوره زخرف، آيه 89.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 251
" وَ لَقَدْ آتَيْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ..."
بعد از آنكه بيان كرد كه براي هر عملي چه نيك و چه شر آثاري نيك و بد است كه به صاحب عمل مي‌رسد، در اينجا خواسته اين هشدار را به رسول خدا (ص) بدهد كه به زودي براي او نيز شريعتي تشريع مي‌كند، چون بر عهده خدا است كه بندگان خود را به سوي آنچه خير و سعادت آنان است هدايت كند، همانطور كه خودش در جاي ديگر فرموده:" وَ عَلَي اللَّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ وَ مِنْها جائِرٌ" «1».
و به همين جهت دنباله جمله مورد بحث فرمود:" ثُمَّ جَعَلْناكَ عَلي شَرِيعَةٍ مِنَ الْأَمْرِ..." و قبل از گفتن اين جمله اشاره كرد به شريعت، يعني به كتاب و حكم و نبوتي كه به بني اسرائيل داد، و از طيبات روزيشان نمود، و بر ديگران برتريشان بخشيد، و معجزات بين و روشن ارزانيشان داشت، تا فهمانده باشد كه افاضه الهيه به شريعت و نبوت و كتاب، يك امر نو ظهور و بي‌سابقه نيست، بلكه نظائري دارد كه يكي از آنها در بني اسرائيل بود. و اينك شريعت اسرائيليان پيش چشم و بيخ گوش مشركين عرب است.

[مقصود از" كتاب"،" حكم" و" بَيِّناتٍ مِنَ الْأَمْرِ" كه خداوند به بني اسرائيل داد]..... ص : 251

پس اينكه فرمود:" وَ لَقَدْ آتَيْنا بَنِي إِسْرائِيلَ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ" منظورش از كتابي كه به بني اسرائيل داده، تورات است كه مشتمل است بر شريعت موسي (ع) و شامل انجيل نمي‌شود، براي اينكه انجيل متضمن شريعت نيست، و شريعت انجيل هم همان شريعت تورات است. و همچنين زبور داوود (ع) را شامل نمي‌شود، براي اينكه زبور تنها ادعيه و اذكار است.
البته ممكن است منظور از كلمه" الكتاب" جنس كتاب باشد كه در اين صورت شامل انجيل و زبور هم مي‌شود. و اين احتمال را هر چند بعضي از مفسرين «2» داده‌اند، اما از اين نظر بعيد است كه در قرآن كريم هيچگاه كلمه كتاب جز بر كتابي كه مشتمل بر شريعت باشد اطلاق نشده است.
و مراد از" حكم" به قرينه اينكه آن را با كتاب ذكر فرموده، عبارت است از آن وظائفي كه كتاب بر آن حكم مي‌كند، هم چنان كه مي‌بينيم در آيه شريفه" وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ" «3»، اين اجمال، تفصيل داده شده. و نيز در
__________________________________________________
(1)بر عهده خدا است كه (از بين راه‌ها كه بعضي ميانه و بعضي انحرافي است) مردم را به سوي راه وسط هدايت كند. سوره نحل، آيه 9.
(2)روح المعاني، ج 25، ص 148.
(3)و با آن انبياء كتاب را به حق نازل كرد تا در بين مردم در آنچه اختلاف مي‌كنند حكم كند.
سوره بقره، آيه 213.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 252
باره تورات فرموده" يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هادُوا وَ الرَّبَّانِيُّونَ وَ الْأَحْبارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اللَّهِ" «1»، پس حكم يكي از لوازم كتاب است، هم چنان كه نبوت نيز از لوازم آن است.
و مراد از" نبوت" معلوم است. و خداي تعالي از بني اسرائيل جمع كثيري را مبعوث به نبوت كرد، هم چنان كه در روايات آمده، و در قرآن كريم داستان جمعي از آن رسولان ذكر شده است.
" وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ"- طيبات يعني رزق طيب كه از آن جمله است" من" و" سلوي".
" وَ فَضَّلْناهُمْ عَلَي الْعالَمِينَ"- اگر مراد از كلمه" عالمين" تمام عالميان باشد معناي برتري بني اسرائيل بر تمامي عالميان اين خواهد بود كه ما آنان را در پاره‌اي جهات بر همه عالميان برتري داديم، مانند كثرت پيغمبراني كه در آنان مبعوث شدند، و كثرت معجزاتي كه به دست انبياء آنها جاري شد. و اگر مراد از اين كلمه عالميان آن عصر باشد، در اين صورت مراد از برتري، برتري از همه جهات خواهد بود، چون بني اسرائيل در عصر خود از هر جهت بر ساير اقوام و ملل برتري داشتند.
"" وَ آتَيْناهُمْ بَيِّناتٍ مِنَ الْأَمْرِ..."
مراد از" بينات" آيات بيناتي است كه هر شك و ريبي را از چهره حق زايل مي‌سازد. شاهد بر اين معنا تفريع و نتيجه‌گيريي است كه از اين جمله نموده و دنبالش فرموده:
" در نتيجه اختلاف نكردند مگر بعد از آنكه به حقانيت دعوت يقين پيدا كردند".
و مراد از كلمه" أمر" به قول بعضي از مفسرين «2» امر دين است، و حرف" من" كه بر سر آن درآمده به معناي" في" است. و معناي جمله اين است: ما به ايشان دلائلي روشن در امر دين داديم. و بنا بر اين معنا، معجزات موسي (ع) هم مصاديقي از اين دلائل است.
بعضي «3» هم گفته‌اند: مراد از كلمه" امر" كار نبوت و دعوت رسول خدا (ص) است، و معناي جمله اين است كه: ما از امر رسول خدا علامت‌هايي روشن
__________________________________________________
(1)تا پيامبران، آنان كه اسلام دارند، با اين تورات در بين يهوديان و ربانيان و احبار به آنچه از كتاب خدا فرا گرفته‌اند حكم كنند. سوره مائده، آيه 44.
(2 و 3)روح المعاني، ج 25، ص 148.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 253
به اهل كتاب داديم، كه همه دلالت داشتند بر صدق ادعاي او، و يكي از آن علامتها اين بود كه پيغمبر آخر الزمان در مكه ظهور مي‌كند، و يكي ديگر اينكه به يثرب هجرت مي‌كند، و نيز اهل يثرب او را ياري مي‌كنند، و امثال اين علامت‌ها كه در كتب اهل كتاب پيشگويي شده بود.
" فَمَا اخْتَلَفُوا إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ"- اين جمله به اختلافهاي ديني كه به درهم شدن حق و باطل در بين مردم جاهليت انجاميد اشاره نموده، مي‌فرمايد: آن اختلافها و اين اختلاط حق و باطل از جهت شبهه و جهل نبود، بلكه علماي ايشان آن را ايجاد كردند، چون در بين خود حسادت و دشمني داشتند.
" إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ"- اين جمله اشاره است به اينكه اختلاف اهل كتاب، و اختلاط حق و باطل در بين آنان بي‌اثر نيست، و به زودي اثرش را خواهد كرد، و خداي تعالي در روز قيامت بين آنان داوري نموده، بر حسب آنچه كه اعمالشان اقتضاء دارد جزايشان مي‌دهد.
" ثُمَّ جَعَلْناكَ عَلي شَرِيعَةٍ مِنَ الْأَمْرِ فَاتَّبِعْها وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ" خطاب در اين جمله به رسول خدا (ص) است كه امتش نيز با او در آن خطاب شريكند. و كلمه" شريعه" به معناي طريق و راهي است كه آدمي را به لب آب مي‌رساند. و كلمه" أمر" در اينجا به معناي امر دين است. و معناي جمله اين است كه: بعد از آنكه به بني اسرائيل داديم آنچه را كه داديم، تو را بر طريقه خاصي از امر دين الهي قرار داديم، و آن عبارت است از شريعت اسلام كه رسول اسلام و امتش بدان اختصاص يافتند.
" فَاتَّبِعْها..."- در اين جمله رسول خدا (ص) را مامور مي‌كند كه تنها پيرو دين و فراميني باشد كه به وي وحي مي‌شود، و از هواهاي جاهلان كه مخالف دين الهي هستند پيروي نكند.
از اين آيه دو نكته استفاده مي‌شود: اول اينكه پيامبر اسلام هم مانند ساير امت مكلف به دستورات ديني بوده است.
دوم اينكه هر حكم و عملي كه مستند به وحي الهي نباشد، و يا بالأخره منتهي به وحي الهي نباشد، هوايي نفساني از هواهاي جاهلان است، و نمي‌توان آن را علم ناميد.
" إِنَّهُمْ لَنْ يُغْنُوا عَنْكَ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً..."
اين جمله نهي از پيروي از اهواء مردم نادان را تعليل مي‌كند. كلمه" يغنوا" از مصدر" اغناء" است كه به معناي بردن حاجت به نزد ديگري است. و حاصل معناي جمله اين است ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 254
كه: تو به درگاه خداي سبحان حوائج ضروري داري كه غير او هيچ كس نمي‌تواند آن را بر آورد، و وسيله برآورده شدن آنها همين است كه دين او را پيروي كني، پس اين كفار كه انتظار دارند تو هواهايشان را پيروي كني هيچ حاجتي از حاجات تو را برنمي‌آورند. و يا تو را به هيچ مرتبه از مراتب، اغناء و بي‌نياز از خدا نمي‌كنند.
" وَ إِنَّ الظَّالِمِينَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُتَّقِينَ"- آنچه كه از سياق به دست مي‌آيد اين است كه اين جمله تعليل ديگري است براي نهي از پيروي از اهواء جاهلان. و نيز برمي‌آيد كه مراد از" ظالمين" پيشواياني هستند كه رسول خدا (ص) مامور شده از أهواء مبتدعه آنها پيروي نكند. و مراد از" متقين" كساني هستند كه دين خدا را پيروي مي‌كنند.
و معناي جمله اين است كه: خدا ولي و سرپرست كساني است كه پيروي از دين او كنند، و براي اين سرپرست ايشان است كه متقي هستند، و خدا ولي مردم متقي است. و كساني كه هواهاي جاهلان را پيروي مي‌كنند، خداي تعالي ولي آنها نيست، بلكه آنها خودشان ولي يكديگرند، چون ستمكارند، و ستمكاران ولي يكديگرند. پس تو اي رسول گرامي، دين مرا پيروي كن تا من ولي تو باشم، و از اهواء آنان پيروي مكن تا آنان ولي تو نشوند، چون ولايت آنان هيچ دردي از تو دوا نمي‌كند، و جاي ولايت خدا را نمي‌گيرد.
در اين جمله پيروان اهواء را كه غير از دين خدا را پيروي مي‌كنند،" ظالمين" خوانده، و اين با مطلبي كه از آيه" أَنْ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الظَّالِمِينَ الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ يَبْغُونَها عِوَجاً وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ كافِرُونَ" «1» استفاده مي‌شود، موافق است، چون در اين آيه نيز ستمگران را عبارت دانسته از كساني كه جلو راه حق را مي‌گيرند، و آن را كج و معوج مي‌خواهند.
__________________________________________________
(1)سوره اعراف، آيه 44- 45.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 255

[سوره الجاثية (45): آيات 20 تا 37]..... ص : 255

اشاره

هذا بَصائِرُ لِلنَّاسِ وَ هُديً وَ رَحْمَةٌ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ (20) أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَواءً مَحْياهُمْ وَ مَماتُهُمْ ساءَ ما يَحْكُمُونَ (21) وَ خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ وَ لِتُجْزي كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ (22) أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلي عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلي سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلي بَصَرِهِ غِشاوَةً فَمَنْ يَهْدِيهِ مِنْ بَعْدِ اللَّهِ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ (23) وَ قالُوا ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ ما يُهْلِكُنا إِلاَّ الدَّهْرُ وَ ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَظُنُّونَ (24)
وَ إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ ما كانَ حُجَّتَهُمْ إِلاَّ أَنْ قالُوا ائْتُوا بِآبائِنا إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (25) قُلِ اللَّهُ يُحْيِيكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يَجْمَعُكُمْ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ لا رَيْبَ فِيهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ (26) وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ يَوْمَئِذٍ يَخْسَرُ الْمُبْطِلُونَ (27) وَ تَري كُلَّ أُمَّةٍ جاثِيَةً كُلُّ أُمَّةٍ تُدْعي إِلي كِتابِهَا الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (28) هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (29)
فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَيُدْخِلُهُمْ رَبُّهُمْ فِي رَحْمَتِهِ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْمُبِينُ (30) وَ أَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا أَ فَلَمْ تَكُنْ آياتِي تُتْلي عَلَيْكُمْ فَاسْتَكْبَرْتُمْ وَ كُنْتُمْ قَوْماً مُجْرِمِينَ (31) وَ إِذا قِيلَ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ السَّاعَةُ لا رَيْبَ فِيها قُلْتُمْ ما نَدْرِي مَا السَّاعَةُ إِنْ نَظُنُّ إِلاَّ ظَنًّا وَ ما نَحْنُ بِمُسْتَيْقِنِينَ (32) وَ بَدا لَهُمْ سَيِّئاتُ ما عَمِلُوا وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ (33) وَ قِيلَ الْيَوْمَ نَنْساكُمْ كَما نَسِيتُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا وَ مَأْواكُمُ النَّارُ وَ ما لَكُمْ مِنْ ناصِرِينَ (34)
ذلِكُمْ بِأَنَّكُمُ اتَّخَذْتُمْ آياتِ اللَّهِ هُزُواً وَ غَرَّتْكُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا فَالْيَوْمَ لا يُخْرَجُونَ مِنْها وَ لا هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ (35) فَلِلَّهِ الْحَمْدُ رَبِّ السَّماواتِ وَ رَبِّ الْأَرْضِ رَبِّ الْعالَمِينَ (36) وَ لَهُ الْكِبْرِياءُ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (37)
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 256

ترجمه آيات..... ص : 256

اين قرآن بصيرتهايي است براي مردم و هدايت و رحمتي است براي گروهي كه يقين آورند (20).
بلكه پنداشته‌اند كه ما با آنان همان گونه رفتار مي‌كنيم كه با اشخاص با ايمان و داراي اعمال صالح مي‌كنيم و خيال كرده‌اند زندگي و مرگشان با آن افراد يكسان است و چه بد پنداري است كه كرده‌اند (21).
و خدا آسمانها و زمين را (به خيال و پندار خلق نكرد) بلكه به حق آفريد. آري آفريد تا هر كسي را به آنچه مي‌كند جزاء دهد و در اين جزا به كسي ظلم نمي‌شود (22).
هيچ ديدي آن كسي را كه هواي نفس خود را خداي خود گرفت و خدا او را با داشتن علم گمراه كرد و بر گوش و قلبش مهر نهاد و بر چشمش پرده انداخت، ديگر بعد از خدا چه كسي او را هدايت مي‌كند آيا باز هم متذكر نمي‌شويد؟ (23).
و گفتند: زندگي جز همين زندگي دنيا نيست دسته‌اي مي‌ميرند و دسته‌اي ديگر زنده مي‌شوند و ما را جز روزگار هلاك نمي‌كند اينان هيچ علمي به سخنان خود ندارند و جز مظنه و پندار دليلي ندارند (24).
و چون آيات بينات ما بر آنان تلاوت مي‌شود هيچ حرف حسابي و حجتي ندارند جز اينكه بگويند اگر راست مي‌گوييد پدران ما را زنده كنيد (25).
بگو خدا است كه شما را زنده مي‌كند و مي‌ميراند و سپس روز قيامت يك جا جمعتان مي‌كند روزي كه در آن هيچ شكي نيست ليكن بيشتر مردم نمي‌دانند (26).
و ملك آسمانها و زمين تنها از آن خدا است. در روزي كه قيامت بپا شود اهل باطل زيانكارند (27).
و هر امتي را مي‌بيني كه از شدت ترس به زانو در آمده‌اند. هر امتي را صدا مي‌زنند تا نامه عمل خود را ببينند و آن گاه مي‌گويند: امروز جزايتان خود آن اعمالي است كه مي‌كرديد (28).
اين كتاب ما است كه به حق بر شما سخن مي‌گويد ما همواره آنچه شما مي‌كرديد استنساخ مي‌كرديم (29).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 257
پس آنهايي كه ايمان آورده اعمال صالح كردند پروردگارشان آنها را داخل در رحمت خود مي‌كند اين همان رستگاري آشكار است (30).
و اما كساني كه كافر شدند (به ايشان گفته مي‌شود) آيا نبود كه آيات من بر شما تلاوت مي‌شد و شما استكبار مي‌كرديد و مردمي مجرم بوديد؟ (31).
و چون گفته مي‌شد وعده خدا حق است و در قيامت شكي نيست مي‌گفتيد ما نمي‌فهميم قيامت چيست در باره آن احتمالي مي‌دهيم و ما هرگز نمي‌توانيم يقين به آن پيدا كنيم (32).
(و چون قيامت شد) حقيقت اعمال زشتشان برايشان هويدا گشت و همان كه استهزائش مي‌كردند بر سرشان بيامد (33).
و گفته شد امروز ما شما را فراموش مي‌كنيم همانطور كه شما ديدار امروزتان را فراموش كرديد و منزلگاهتان آتش است و از ياوران احدي را نداريد (34).
اين سرنوشتتان بخاطر آن بود كه آيات خدا را وسيله مسخره مي‌گرفتيد و زندگي دنيا مغرورتان كرد.
در نتيجه امروز از آتش بيرون نخواهند شد، و عذرشان پذيرفته نمي‌شود (35).
پس حمد خداي را كه رب آسمانها و رب زمين و رب عالميان است (36).
و كبرياء در آسمانها و زمين خاص او است و او عزيز حكيم است (37).

بيان آيات..... ص : 257

اشاره

بعد از آنكه به مساله تشريع شريعت براي رسول خدا (ص) اشاره كرد، و فرمود كه آن جناب را بر شريعتي از أمر يعني شريعت اسلام قرار داديم، اينك در اين آيات به اين معنا اشاره مي‌كند كه شريعت اسلام بصيرتهايي براي مردم است، كه با آن تشخيص مي‌دهند كه چه راهي از راه‌هاي زندگي را طي كنند تا به حيات طيب در دنيا و سعادت زندگي آخرت برسند، و نيز شريعت اسلام هدايت و رحمتي است براي مردمي كه به آيات خدا يقين دارند.
و نيز به اين نكته اشاره مي‌كند كه آنچه مرتكبين گناهان را وادار مي‌كند كه از پيروي شريعت سرباز زنند، انكار معاد است، آنها خيال مي‌كنند كه با افراد متشرعي كه پابند ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 258
به دين خدا هستند، در زندگي و مرگ يكسانند، و براي پابندي به شريعت هيچ اثري قائل نيستند، لذا فكر مي‌كنند چرا به خاطر پيروي از شريعت خود را به زحمت اندازيم، و بدون جهت مقيد نموده، بار سنگين اعمال صالح را به دوش بكشيم؟
به همين جهت خداي تعالي بر بطلان پندار آنان و اثبات معاد اقامه برهان مي‌كند، و سپس به شرح جزئيات پرداخته شمه‌اي از پاداشهاي صالحان و عقابهاي طالحان و منكرين و مجرمين را بيان نموده، و سوره را با حمد و تسبيح خدا ختم مي‌كند.

[معناي اينكه فرمود: شريعت (يا قرآن) بصائر براي مردم و هدي و رحمت براي مؤمنين است]..... ص : 258

" هذا بَصائِرُ لِلنَّاسِ وَ هُديً وَ رَحْمَةٌ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ" اشاره با كلمه" هذا" يا به شريعت است كه قبلا از آن گفتگو كرد، و يا اشاره به قرآني است كه مشتمل بر شريعت است. و كلمه" بصائر" جمع بصيرت است، و بصيرت عبارت است از درك اشخاصي كه به واقع اصابت مي‌كنند، و مراد از بصيرت وسيله بصيرت است، و اگر شريعت را بصيرتها خوانده، بدين جهت است كه شريعت متضمن احكام و قوانيني است كه يك يك آنها راهنماي سعادت آدمي است، پس شريعت عبارت است از بصيرت‌هايي چند، نه يك بصيرت.
و معناي آيه اين است كه: اين شريعتي كه تشريع شده، و يا اين قرآني كه مشتمل بر شريعت است، وظائف عمليه‌اي است كه اگر مردم به آن عمل كنند يك يك آنها مردم را بينا مي‌سازد، و مردم به وسيله آن به راه حق هدايت مي‌شوند، راه حقي كه همان راه خدا و راه سعادت است.
پس اينكه بعد از ذكر تشريع شريعت فرمود" هذا بَصائِرُ لِلنَّاسِ" در حقيقت نظير جمله" هذا هُديً وَ الَّذِينَ كَفَرُوا..." است كه در اول سوره بعد از ذكر آيات توحيد قرار گرفته است.
" وَ هُديً وَ رَحْمَةٌ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ"- يعني دلالتي است واضح، و افاضه خيري است براي قومي كه يقين دارند. و مراد از قومي كه يقين دارند، مردمي است كه به آيات خدا يقين دارند، آياتي كه بر اصول معارف دين دلالت دارد، چون معهود در قرآن كريم اين است كه همواره كلمه يقين را در مورد اصول عقائد بكار مي‌برد.
در اين جمله هدايت و رحمت را مختص به قومي كرده كه يقين دارند، با اينكه قبلا تصريح كرد كه قرآن بصائر براي همه مردم است، و اين خالي از اشعار و اشاره به اين نكته نيست كه مراد از" هدايت" هدايت به معناي رساندن به مقصد است، نه صرف نشان دادن راه آن، كه همان تبصر است. و نيز مراد از" رحمت" رحمت خاصه به كساني است كه بعد از
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 259
ايمان به خدا و پرهيز از او به رسول خدا (ص) هم ايمان آوردند، همانهايي كه در آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ" «1» و آيه" ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُديً لِلْمُتَّقِينَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ... وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ" «2» مورد نظرند.
و رحمت خدا درجاتي بسيار دارد كه از نظر سعه و ضيق مختلفند، و همچنين رحمت خاصه به اهل ايمان نيز مراتب مختلفي دارد كه اختلاف آن ناشي از اختلاف مراتب ايمان است، پس صاحب هر مرتبه از ايمان رحمتي مناسب با آن مرتبه دارد.
و اما رحمت به معناي مطلق خيري كه از ناحيه خداي تعالي به سوي بندگانش افاضه مي‌شود، آن نيز مي‌تواند قرآن باشد، چون قرآن كريم بدان جهت كه مشتمل بر شريعت است، رحمتي است براي عموم مردم، هم چنان كه رسول خدا (ص) نيز به حكم آيه شريفه" وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ" «3» رحمتي است مبعوث براي همه مردم. و ما در بعضي از مباحث گذشته سخني در باره اختلاف مراتب رحمت ايراد كرديم.
" أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَواءً مَحْياهُمْ وَ مَماتُهُمْ..."
در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" اجتراح" به معناي اكتساب است. مي‌گويند" جرح" يعني كسب كرد، و" اجترح" يعني اكتساب كرد. و اصل اين لغت" جراح" است زيرا جراح و اجتراح اثر مشابه دارند آن گاه مي‌گويد: و كلمه" سيئة" به معناي عمل زشتي است كه صاحبش را به خاطر استحقاق مذمت ناراحت مي‌كند «4».
و كلمه" جعل" به معناي قرار دادن چيزي است به صورتي معين. و جمله" كَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ"
در محل مفعول دوم است براي جعل، و تقدير كلام" كائنين كالذين آمنوا..." است.
زمخشري در كشاف بطور جزم گفته: كاف در كلمه" كالذين" اسم است، و معنايش
__________________________________________________
(1)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، از خدا بپرهيزيد و به رسولش ايمان آوريد تا از رحمتش دو چندانتان دهد، و برايتان نوري قرار دهد تا با آن قدم برداريد و شما را بيامرزد. سوره حديد، آيه 28.
(2)اين كتاب كه شكي در آن نيست، هدايت براي كساني است كه تقوي دارند، آنهايي كه به غيب ايمان داشته... و به آخرت يقين دارند. سوره بقره، آيه 2- 4.
(3)سوره انبياء، آيه 107.
(4)مجمع البيان، ج 9، ص 77. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 260
" مثل الذين" است، و همين كاف مفعول دوم است براي جمله" نجعلهم" و كلمه" سواء" بدل است از مثل «1».
كلمه" سواء" بنا بر قرائتي كه معمول و رائج است مصدري است به معناي اسم فاعل، و معنايش" مستويا" و يا" متساويا" است. و كلمه" محياهم" مصدر ميمي است، و خود فاعل" سواء" است، و ضمير" هم" در آن به مجموع اجتراح كنندگان و مؤمنان بر مي‌گردد. و همچنين كلمه" مماتهم" كه عطف بدان شده، حال" محياهم" را دارد.
و سياق آيه شريفه سياق انكار است، و كلمه" أم" در آن منقطعه است، و معنايش اين است:" بلكه آيا كساني كه گناه مرتكب مي‌شوند، و جرم اكتساب مي‌كنند، پنداشته‌اند كه ما آنان را مانند كساني قرار مي‌دهيم كه ايمان آورده و عملهاي صالح مي‌كنند؟ در حالي كه زندگي و مرگشان متساويست" يعني در حالي كه حيات اينان مانند حيات آنان، و موت اينان مانند موت آنان است؟ و در نتيجه ايمان آنان و متشرع بودنشان لغو و بي اثر است؟ نه در حيات اثر دارد و نه در ممات؟ و بود و نبودشان يكسان است؟
" ساءَ ما يَحْكُمُونَ"
- اين جمله پندار مذكور آنان را رد مي‌كند، و مي‌فرمايد: اينكه پنداشتند و حكم كردند كه حيات و ممات مرتكبين گناهان و مؤمنان صالح يكسان است حكم بدي است كه كرده‌اند. و بدي حكم كنايه است از بطلان آن.

[توضيح اينكه بد كاران نه در حيات و نه در ممات با مؤمنان صالح العمل برابر نيستند]..... ص : 260

پس اين دو طائفه نه در حيات مثل همند، و نه در ممات.
اما اينكه در حيات برابر نيستند، براي اينكه اشخاصي كه داراي ايمان و عمل صالح هستند، طريقه زندگيشان را با بصيرت سلوك مي‌كنند، و در راه زندگي داراي هدايت و رحمتي از ناحيه پروردگار خويشند- هم چنان كه در آيه قبلي فرموده بود- ولي آدم بد كار دستش از اين بصيرت و هدايت و رحمت تهي است، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقي وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً" «2» و نيز در جاي ديگر فرموده:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها" «3».
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 290.
(2)كسي كه هدايت مرا پيروي كند نه گمراه مي‌شود و نه بدبخت، و كسي كه از ياد من اعراض كند، زندگيي تنگ دارد. سوره طه، آيه 124.
(3)آيا كسي كه مرده بود و ما زنده‌اش كرديم و برايش نوري قرار داديم كه با آن در بين مردم زندگي مي‌كند، مانند كسي است كه در ظلمتهايي قرار داشته باشد كه به هيچ وجه نتواند از آن بيرون شود؟. سوره انعام، آيه 122.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 261
و اما اينكه اين دو طايفه در مرگ مساوي نيستند، براي اين است كه مرگ همان طور كه برهانهاي روشن شهادت مي‌دهد، انعدام و بطلان نفس انسانيت نيست، و آن طور كه مبطلين مي‌پندارند كه آدمي بعد از مردن به كلي نابود مي‌شود نمي‌باشد، بلكه مردن عبارت است از برگشتن به سوي خداي سبحان، و انتقال از سراي دنيا به سرايي ديگر. از سرايي ناپايدار به سرايي پايدار و جاودان. سرايي كه مؤمن صالح در آن قرين سعادت و نعمت، و ديگران در شقاوت و عذاب زندگي مي‌كنند.
و خداي سبحان در كلمات سابقش به اين معنا اشاره نموده، مي‌فرمايد:" كَذلِكَ يُحْيِ اللَّهُ الْمَوْتي"
و نيز فرموده" ثُمَّ إِلي رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ" و كلماتي ديگر از اين قبيل. و نيز در كلمات آينده‌اش متعرض آن شده مي‌فرمايد:" وَ خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ...".
و آيه مورد بحث از نظر تركيب الفاظش، و از نظر معنايي كه از آن فهميده مي‌شود، مورد اختلاف مفسرين واقع شده و هر يك براي آن وجهي درست كرده‌اند ولي آنچه ما از سياق آن مي‌فهميم همان بود كه در بيان قبليمان گذشت، و چون فائده‌اي در نقل وجوه ديگران نديديم از نقل آن صرفنظر كرديم، و اگر خواننده عزيز بخواهد به آنها اطلاع يابد بايد به تفاسير مفصل مراجعه كند.

[احتجاج براي اثبات معاد با استناد به حق و عدالت]..... ص : 261

وَ خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ وَ لِتُجْزي كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ"
ظاهرا مراد از" سماوات و ارض" مجموعه عالم محسوس است، و حرف" باء" در كلمه" بالحق" ملابست را مي‌رساند، و مي‌فهماند كه خلقت عالم در جامه حق صورت گرفت و خلاصه باطل و بازيچه نبوده، و حق بودن اين عالم كون و فساد به اين است كه براي خلقت آن غايت و هدفي ثابت و باقي در ما وراي آن باشد.
و جمله" و لتجزي..." عطف است بر كلمه" بالحق". و" باء" در جمله" بِما كَسَبَتْ" براي متعدي كردن فعل، و يا براي مقابله است و معنايش اين است كه: خداوند آسمان و زمين را به حق خلق كرد و تا هر نفسي در مقابل آنچه كسب و ارتكاب كرده جزاء داده شود، اگر طاعت بوده ثواب، و اگر معصيت بوده عقاب داده شود. و جمله" وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" حال از جمله" كل نفس" است و معنايش اين است كه: تا هر نفسي به آنچه كرده به عدالت جزاء داده شود.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 262
در نتيجه برگشت معناي آيه به اين مي‌شود كه بگوييم:" و خدا آسمانها و زمين را به حق و عدالت بيافريد" در نتيجه به حق بودن خلقت اقتضاء مي‌كند كه در ما وراي اين عالم، و بيرون از آن، عالمي ديگر باشد كه در آن عالم، موجودات جاودانه شوند. و به عدل بودن خلقت هم اين اقتضاء را دارد كه به هر نفسي آن جزايي كه استحقاق دارد داده شود، به نيكوكار جزايي نيكو، و به بدكار جزايي بد داده شود، و چون اين عالم گنجايش آن جزاء را ندارد، قهرا بايد جزاي مذكور در نشاه‌اي ديگر باشد.
و با اين بيان مي‌توان گفت: آيه شريفه دو حجت بر معاد اقامه نموده: يكي حجتي است كه جمله" وَ خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ" بدان اشاره مي‌كند كه حجتي است از طريق حق. و دومي حجتي است كه جمله" و لتجزي" از آن خبر مي‌دهد. حجتي كه از طريق عدالت اقامه شده است.
پس برگشت اين دو حجت به همان دو حجتي است كه آيه شريفه" وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلًا ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النَّارِ أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجَّارِ" «1» متضمن آن است.
و آيه شريفه مورد بحث با حجتي كه در بردارد، پندار كفار را كه مي‌پندارند مرگ نيكوكار و بدكار يك جور است باطل مي‌كند، چون داستان مجازات در قيامت، و ثواب دادن در مقابل اطاعت، و عقاب در برابر معصيت، اين يكسان بودن مرگ مطيع و عاصي را نفي مي‌كند. و لازمه يكسان نبودن آن اين است كه پس پندار ديگرشان كه خيال مي‌كردند زندگي اين دو طايفه مثل هم است نيز باطل باشد، براي اينكه وقتي ثابت شد كه در قيامت جزايي در كار است، قهرا بايد در دنيا خدا را اطاعت كنند، و اين محسن و نيكوكار است كه به خاطر داشتن بصيرت در زندگي مي‌تواند آنچه را كه وظيفه است انجام دهد، و در نتيجه توشه آخرت خود را برگيرد. و اما مسي‌ء و بدكار بخاطر كوري و ضلالتش نمي‌تواند اين راه را پيدا نموده، و آنچه فردا به دردش مي‌خورد انجام دهد، پس محسن و مسي‌ء در دنيا هم مثل هم نيستند.
__________________________________________________
(1)ما آسمان و زمين و آنچه را بين آن دو است به باطل خلق نكرديم، اين پندار غلط كساني است كه كافر شدند، پس واي بحال كفار از آتش، آيا (هيچ عاقلي احتمال مي‌دهد كه) ما مفسدين در زمين و آنان را كه ايمان آورده و عمل صالح كرده‌اند، يكسان قرار دهيم، و يا متقيان را چون فجار قرار دهيم؟ سوره ص، آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 263

[معناي" اله" گرفتن" هوي"]..... ص : 263

" أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلي عِلْمٍ..."
از ظاهر سياق چنين بنظر مي‌رسد كه جمله" أ فرأيت" در مقام شگفت‌انگيزي شنونده است، مي‌خواهد بفرمايد: آيا تعجب نمي‌كني از كسي كه حالش چنين حالي است؟
و مراد از جمله" اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ" از آنجا كه كلمه" الهه" مقدم بر كلمه" هواه" آمده، (با اينكه مي‌توانست بفرمايد كسي كه هواي خود را خداي خود گرفته)، اين است كه بفهماند چنين كسي مي‌داند كه اله و خدايي دارد كه بايد او را بپرستد- و او خداي سبحان است- و ليكن به جاي خداي سبحان هواي خود را مي‌پرستد، و در جاي خدا قرار داده اطاعتش مي‌كند. پس چنين كسي آگاهانه به خداي سبحان كافر است، و به همين جهت دنبال جمله مورد بحث فرمود:" وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلي عِلْمٍ- خدا او را در عين داشتن علم گمراه كرد".
و معناي گرفتن اله، پرستيدن آن است. و مراد از پرستش هم اطاعت كردن است، چون خداي سبحان اطاعت را عبادت خوانده، و فرموده:" أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ وَ أَنِ اعْبُدُونِي" «1» و نيز فرموده:" اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ" «2» و نيز فرموده:" وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ" «3».
و اعتبار عقلي هم موافق با اين معنا است، چون عبادت چيزي به جز اظهار خضوع و مجسم نمودن بندگي بنده نيست. عابد در عبادتش مي‌خواهد اين معنا را مجسم سازد، كه من بجز آنچه معبودم اراده كرده اراده نمي‌كنم، و به جز آنچه او راضي است عمل نمي‌كنم. و بنا بر اين، هر كس هر چيزي را اطاعت كند در حقيقت او را عبادت كرده و او را معبود خود گرفته است، پس اگر هواي نفس خود را اطاعت كند، آن را اله خود گرفته و پرستيده، با اينكه غير خدا و غير هر كسي كه خدا دستور دهد نبايد اطاعت شود.
پس معناي اينكه فرمود:" أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ" اين مي‌شود: آيا عجب نيست كه كسي هواي نفس خود را بپرستد، و آن را اطاعت و پيروي كند با اينكه مي‌داند غير از هواي نفس معبودي دارد كه بايد او را بپرستد و اطاعت كند، و ليكن در عين حال معبود و مطاع خود را هواي نفس خود مي‌گيرد؟
__________________________________________________
(1)اي بني آدم آيا با شما عهد نكردم كه شيطان را نپرستيد، كه او براي شما دشمني آشكار است، و اينكه مرا بپرستيد؟ سوره يس، آيه 60 و 61.
(2)احبار و راهبان خود را به جاي خدا ارباب گرفتند. سوره توبه، آيه 31.
(3)و اينكه به جاي خدا يكديگر را ارباب خود نگيريم. سوره آل عمران، آيه 64.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 264

[مفاد جمله:" وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلي عِلْمٍ" و بيان عدم منافات بين ضلالت و علم]..... ص : 264

و معناي اينكه فرمود:" وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلي عِلْمٍ" اين است كه: چنين كسي با اضلالي از خداي تعالي گمراه شده، و اگر خداي تعالي گمراهش كرده از باب مجازات بوده، براي اينكه او هواي نفس خود را پيروي كرده، و خدا او را گمراه كرد، در عين اينكه او عالم بود، و مي‌دانست كه بيراهه مي‌رود.
خواهي گفت: چطور ممكن است كسي با بلد بودن راه در عين حال بيراهه برود؟ و يا چگونه تصور مي‌شود كه انسان با داشتن يقين به چيزي آن را انكار كند، كه آيه شريفه" وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ" «1» آن را از پاره‌اي انسانها حكايت مي‌كند؟
در جواب مي‌گوييم: منافات ندارد كه آدمي راه را بداند، و در عين حال بيراهه برود، و يا به چيزي يقين داشته باشد در عين حال آن را انكار كند، براي اينكه علم ملازم هدايت نيست، هم چنان كه ضلالت ملازم با جهل نيست، بلكه آن علمي ملازم با هدايت است كه توأم با التزام عالم به مقتضاي علمش باشد، يعني عالم ملتزم به لوازم علم خود نيز باشد و به آن عمل كند تا دنبالش هدايت بيايد. و اما اگر عالم باشد، ولي به خاطر اينكه نمي‌تواند از هواي نفس صرفنظر كند ملتزم به مقتضا و لوازم علم خود نباشد، چنين علمي باعث اهتداء او نمي‌شود، بلكه چنين علمي در عين اينكه علم است ضلالت هم هست. و همچنين يقين، اگر توأم با التزام به لوازم آن نباشد، با انكار منافات ندارد.
و اما اينكه بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند" مراد از علم در اين آيه علم خداي تعالي است، يعني خدا با علم خودش به حال اين بنده او را گمراه كرده" معنايي است كه از سياق آيه دور است.
" وَ خَتَمَ عَلي سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلي بَصَرِهِ غِشاوَةً"- اين قسمت از آيه به منزله عطف تفسيري است براي جمله" وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلي عِلْمٍ". و" ختم بر سمع و قلب" مهر بر گوش و دل زدن است، به طوري كه ديگر حق را نشنود و تعقل نكند. و" غشاوه قرار دادن بر بصر" اين است كه ديگر حق را، يعني آيات خدا را، نبيند. و حاصل همه اينها اين است كه گوش و قلب و چشم اثر خود را- كه همان التزام به حقي است كه درك مي‌كند- نداشته باشد، و استكبار و پيروي هواي نفس او را نگذارد كه زير بار حق برود. قبلا هم خواننده محترم توجه فرمود كه گفتيم ضلالت از راه، منافاتي با علم به راه ندارد، چون ممكن است آدمي راه را
__________________________________________________
(1)سوره نمل، آيه 14.
(2)روح المعاني، ج 25، ص 152.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 265
بشناسد ولي به آن التزام نداشته باشد.
" فَمَنْ يَهْدِيهِ مِنْ بَعْدِ اللَّهِ"- ضمير در" يهديه" به همان كسي برمي‌گردد كه هواي نفس خود را معبود خود گرفته. و حرف" فاء" كه بر سر جمله است، جمله را نتيجه حال و وضع او مي‌كند، و چنين معنا مي‌دهد: وقتي حال او چنين حالي بود كه خدا او را با اينكه دانا است گمراه كرده، ديگر بعد از خدا چه كسي مي‌تواند او را هدايت كند، مسلما هيچ كس، براي اينكه خداي تعالي خودش فرموده:" قُلْ إِنَّ هُدَي اللَّهِ هُوَ الْهُدي" «1» و نيز فرموده:" وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ" «2».
" أَ فَلا تَذَكَّرُونَ"- يعني آيا باز هم در حال و وضع چنين كسي تفكر نمي‌كنيد، تا متذكر شويد كه او و هر كه مثل او است ما دام كه پيرو هواي نفسند راهي به سوي هدايت ندارند، و در نتيجه شما از حال آنان عبرت و پند بگيريد؟

[معناي سخن منكران معاد:" ما هِيَ إِلَّا حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ ما يُهْلِكُنا إِلَّا الدَّهْرُ" و اشاره به چند قول در معناي اين آيه]..... ص : 265

" وَ قالُوا ما هِيَ إِلَّا حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ ما يُهْلِكُنا إِلَّا الدَّهْرُ..."
راغب گفته: كلمه" دهر" در اصل به معناي طول مدت عالم از اول پيدايش تا آخر انقراض آن بوده، و در آيه شريفه" هَلْ أَتي عَلَي الْإِنْسانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ" «3» به همين معنا است، ولي بعد از آن هر مدت طولاني را هم دهر گفته‌اند. و معناي اين كلمه با معناي كلمه" زمان" فرق دارد، براي اينكه كلمه زمان هم به مدت بسيار اطلاق مي‌شود و هم به مدت اندك «4».
و آيه شريفه به طوري كه از سياقش استفاده مي‌شود- چون سياقش سياق احتجاج عليه وثني مذهبان است كه صانع را قبول دارند ولي منكر معادند- بايد حكايت كلام مشركين باشد كه گفتيم منكر معادند، نه كلام دهري مذهبان كه هم مبدأ را منكرند و هم معاد را و تمامي بود و نبود حوادث را كار دهر مي‌دانند، بخاطر اينكه در آيات قبل هيچ سخني از دهريها به ميان نيامده بود تا بگوييم اين آيه هم مربوط به ايشان است.
پس ضمير" هي" در جمله" ما هِيَ إِلَّا حَياتُنَا الدُّنْيا" به" حيات" برمي‌گردد، و معنايش اين است كه: ما هيچ حياتي نداريم، مگر همين حيات دنيا، و ديگر ما وراي آن، حياتي نيست، پس آن حياتي كه دين الهي ادعا دارد كه بعد از مردن روزي زنده- مي‌شويم و حيات ديگري را از سر مي‌گيريم به نام حيات آخرت، وجود ندارد. و اين خود قرينه‌اي است
__________________________________________________
(1)بگو هدايت تنها و تنها هدايت خداست. سوره بقره، آيه 120.
(2)كسي كه خدا گمراهش كند، ديگر راهنمايي برايش نيست. سوره مؤمن، آيه 33.
(3)سوره دهر، آيه 1.
(4)مفردات راغب، ماده" دهر".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 266
كه اين احتمال را تاييد مي‌كند كه مراد از جمله" نَمُوتُ وَ نَحْيا" جمله" يموت بعضنا و يحيا بعضنا الآخر" باشد، يعني همواره بعضي مي‌ميريم و بعض ديگر زنده مي‌مانيم، بزرگسالان مي‌ميرند و نوباوگان جاي آنها را مي‌گيرند و به اين وسيله بقاء نسل انساني استمرار مي‌يابد.
اين احتمال را جمله" وَ ما يُهْلِكُنا إِلَّا الدَّهْرُ" نيز تا اندازه‌اي تاييد مي‌كند، براي اينكه اشعار به استمرار دارد.
بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود: مشركين گفتند حياتي نيست مگر همين حيات دنيايي ما كه با آن در دنيا زندگي مي‌كنيم، پس لا يزال بعضي از ما يعني سالخوردگان مي‌ميرند، و بعضي ديگر يعني اخلاف و نسلهاي جديد زنده مي‌مانند، و ما را جز دهر و روزگار كسي هلاك نمي‌كند، اين گذشت زمان است كه هر نوي را كهنه، و هر سالمي را فاسد، و هر زنده‌اي را آماده مرگ مي‌سازد، پس مساله مرگ عبارت از انتقال از خانه‌اي به خانه ديگر كه منتهي به بعث و بازگشت به سوي خدا باشد نيست.
و چه بسا كه اين كلام، گفتار بعضي از جاهلان و عوام از وثنيت عرب باشد، و گر نه- با عقيده وثنيت سازگار نيست، چون عقيده‌اي كه در بين وثني‌ها دائر است عقيده تناسخ است، و آن اين است كه وقتي انسان (البته انسان تكامل نيافته) مي‌ميرد، جانش به كالبدي منتقل مي‌شود كه در حال خلقت است، حال اگر جاني كه از بدن قبلي جدا شده در آن بدن سعادتي كسب كرده بوده، منتقل به بدني جديد مي‌شود، و در آن بدن متنعم و سعادتمند مي‌گردد، و اگر در بدن اول شقاوت كسب كرده باشد، به بدني متعلق مي‌شود كه در آن معذب باشد، تا كيفر عمل خود را ببيند، و همچنين از اين بدن به بدني ديگر. و اين وثني‌ها منكر استناد مرگ به وساطت ملائكه نيستند، آنها نيز قائلند كه مرگ هم مانند زندگي به وساطت ملائكه انجام مي‌شود.
و به همين جهت كه گفتيم اعتقاد به تناسخ در بين وثني‌ها دائر بوده است. بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: مراد آيه، همان تناسخ وثني‌ها است، و معنايش اين است كه: وثني‌ها مي‌گويند زندگي همين زندگي دنيايي ما است، و ما تا ابد از دنيا بيرون نمي‌شويم، و اگر در دنيا مي‌ميريم بعد از مردن به بدني ديگر متعلق مي‌شويم، و همچنين بعد از مردن آن بدن باز به بدني ديگر مي‌رويم، و ما را نابود نمي‌كند مگر دهر.
و اين تفسير بد نيست، و ليكن با گفتاري كه در ذيل از ايشان نقل مي‌كند كه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 153. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 267
گفته‌اند" وَ ما يُهْلِكُنا إِلَّا الدَّهْرُ" نمي‌سازد، چون بنا بر قول به تناسخ ديگر هلاكتي در كار نيست، مگر اينكه آن را چنين توجيه كنيم كه مرادشان از هلاك كردن دهر اين است كه دهر وسيله‌اي است كه فرشته موكل بر مرگ از آن استفاده نموده، هر كسي را بخواهد به آن وسيله مي‌ميراند.
و نيز اشكال ديگري كه در اين توجيه است اين است كه با حجتي كه بعدا از ايشان نقل كرده كه گفته‌اند" ائْتُوا بِآبائِنا إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" نمي‌سازد، چون ظاهر اين كلام اين است كه گويندگان آن معتقد بوده‌اند كه پدرانشان به كلي معدوم شده‌اند، و ذواتشان باطل گشته.
البته در معناي آيه وجوه ديگري نيز آورده‌اند كه قابل اعتناء نيست، مثل اينكه بعضي «1» از ايشان گفته‌اند: معناي آيه اين است كه: ما قبل از اينكه روح در كالبدمان دميده شود مردگاني بوديم، و سپس هنگامي كه روح در كالبد ما دميده شد زنده شديم. و اين آيه همان را مي‌گويد كه آيه" وَ كُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْياكُمْ" «2» آن را خاطرنشان مي‌سازد.
و بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد از" حيات" بقاء نسل است كه مجازا آن را حيات خوانده، و معنايش اين است كه ما مي‌ميريم و نسل ما باقي مي‌ماند- و وجوهي ديگر از اين قبيل.
" وَ ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلَّا يَظُنُّونَ"- يعني اينكه گفته‌اند" ما هِيَ إِلَّا حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا" كه منظورشان از آن انكار معاد بود، سخني است بدون علم، و تنها پنداري است كه پنداشته‌اند، به دليل اينكه هيچ دليلي بر نفي معاد ندارند با اينكه ادله بسياري بر ثبوت آن هست.
" وَ إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ ما كانَ حُجَّتَهُمْ إِلَّا أَنْ قالُوا ائْتُوا بِآبائِنا إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" اين آيه شريفه مي‌خواهد همان مضمون جمله قبلي را كه مي‌گفت" انكار معاد و منحصر كردن زندگي به زندگي دنيا سخني است بدون دليل از مشركين" تاكيد كند.
و مراد از" آيات بينات" آياتي است كه مشتمل بر حجت‌هايي بر اثبات معاد است، و بينات بودن آن حجت‌ها، همان روشن بودن دلالت آنها بر ثبوت معاد است، به طوري كه ديگر شكي باقي نمي‌گذارد. و اگر جمله" ائْتُوا بِآبائِنا إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" را حجت مشركين
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 153.
(2)مرده بوديد خداوند زنده‌تان كرد. سوره بقره، آيه 28.
(3)روح المعاني، ج 25، ص 153.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 268
خوانده، و فرموده: حجتي بر انكار معاد نداشتند، مگر اين جمله، با اينكه جمله مزبور حجت نيست، بلكه صرف پيشنهاد است، آن هم پيشنهادي گزاف و غير منطقي (چون به عنوان حجت بر ثبوت معاد اقامه شده) از اين باب بوده كه خواسته است بفهماند: همه حرفهايشان نظير اين حرف، غير منطقي است.
پس گويي فرموده: حجت مشركين بر انكار معاد همانا بي حجتي و زورگويي است.
و معناي آيه اين است كه: چون آيات ما كه مشتمل بر حجت‌هايي بر اثبات معاد است، بر اين مشركين منكر معاد تلاوت مي‌شود، در عين اينكه آياتي است واضح الدلاله، و به روشني معاد را اثبات مي‌كند، در مقابل غير از گزافه‌گويي جوابي ندارند براي اينكه در مقابل مي‌گويند:
اگر معاد ممكن باشد بايد زنده كردن پدران گذشته ما هم ممكن باشد، و بايد شما بتوانيد پدران ما را زنده كنيد.
" قُلِ اللَّهُ يُحْيِيكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يَجْمَعُكُمْ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ لا رَيْبَ فِيهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ... وَ الْأَرْضِ" سخن گزافي كه آوردند هر چند لياقت آن را نداشت كه به آن پاسخ داده شود، و ليكن با اين حال رسول گرامي خود را مامور كرد تا در پاسخشان بفرمايد: همين زنده كردن پدرانتان كه آن را بعيد مي‌شماريد، امري است ممكن، و به زودي خداي تعالي آنان را زنده خواهد كرد.
و حاصل پاسخ اين است كه: آن كسي كه شما را براي نخستين بار زنده مي‌كند، و بعد مي‌ميراند و سپس همه شما در روز قيامت كه شكي در آن نيست زنده مي‌كند، خداي سبحان است، و ملك تمامي آسمانها و زمين از آن او است، و در آن به هر طور كه بخواهد حكم مي‌راند، و تصرف مي‌كند، پس او مي‌تواند حكم كند به بازگشت مردم به سويش، و آن گاه در شما تصرف نموده همگي شما را در روز قيامت يك جا جمع آورد و در بينتان داوري نموده و سپس جزايتان دهد.
بقيه الفاظ آيه روشن است.
" وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ يَوْمَئِذٍ يَخْسَرُ الْمُبْطِلُونَ" راغب مي‌گويد: كلمه" خسر" و" خسران" به معناي كم شدن سرمايه است، و اين كلمه را به خود انسان هم نسبت مي‌دهند، مي‌گويند" فلاني خسران يافت" و به فعل او نيز نسبت داده مي‌گويند" تجارت فلاني خسران يافت". و در قرآن كريم آمده:" تِلْكَ إِذاً كَرَّةٌ خاسِرَةٌ- اين برگشتي است خاسرانه" و در دست‌آوردهاي خارج نيز استعمال مي‌شود،
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 269
مانند مال، و جاه كه بيشتر موارد استعمالش هم همين موارد است، و در دست‌آوردهاي نفسي و معنوي نيز استعمال مي‌شود، مانند صحت، سلامت، عقل، ايمان و ثواب. و اين قسم خسران همان است كه خداي تعالي آن را" خسران مبين" خوانده. آن گاه مي‌گويد: و هر خسراني كه خداي تعالي در قرآن ذكر كرده به همين معناي اخير است، نه خسران به معناي دست‌آوردهاي مالي و تجارتي «1».
و در معناي كلمه" مبطلون" گفته:" ابطال" به معناي فاسد كردن و از بين بردن چيزي است، چه اينكه آن چيز حق باشد و چه باطل، و در قرآن هر دو موردش آمده، در باره ابطال حق مي‌فرمايد:" خَسِرَ هُنالِكَ الْمُبْطِلُونَ" «2» و در باره ابطال باطل مي‌فرمايد:" لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُبْطِلَ الْباطِلَ" «3». و گاهي هم در مورد گفتن چيزي كه حقيقت ندارد استعمال مي‌شود، مانند آيه" وَ لَئِنْ جِئْتَهُمْ بِآيَةٍ لَيَقُولَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا مُبْطِلُونَ «4» - هر آيت و معجزه‌اي كه برايشان بياوري، آنهايي كه كافرند مي‌گويند آنچه شما مي‌گوييد باطل و خالي از حقيقت است" «5».
در اين آيه شريفه قيامت مظروف يوم، و يوم ظرف آن شده، با اينكه قيامت خودش يوم است، و هر دو يك چيزند، لذا در توجيهش آنچه به ذهن نزديك‌تر است اين است كه بگوييم: منظور از ساعت (قيامت) فعليت حوادث آن روز است، فعليت بعث و جمع خلائق و حساب و جزاء كه در اين صورت مي‌توان كلمه" يوم" را ظرف اين حوادث قرار داده. و نيز در باره تكرار كلمه" يوم" در" يومئذ" نزديك‌تر به ذهن آن است كه بگوييم: اين كلمه تاكيد همان" يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ" است.
و معناي آيه اين است: روزي كه ساعت، يعني روز بازگشت به سوي خدا، بر پا مي‌شود در آن روز مبطلون، آنهايي كه حق را باطل جلوه مي‌دادند و از آن اعراض مي‌كردند زيانكار مي‌شوند.
" وَ تَري كُلَّ أُمَّةٍ جاثِيَةً كُلُّ أُمَّةٍ تُدْعي إِلي كِتابِهَا..."
كلمه" جاثية" اسم فاعل از مصدر" جثو" است. و" جثو" به معناي نشستن بر روي
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" خسر".
(2)سوره غافر، آيه 78.
(3)سوره انفال، آيه 8.
(4)سوره روم، آيه 58.
(5)مفردات راغب، ماده" بطل".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 270
دو زانو است، هم چنان كه در مقابلش" جذو" به معناي نشستن بر روي انگشتان پا است.
و خطاب در آيه شريفه هر چند متوجه يك نفر است، كه همان رسول خدا (ص) است، و ليكن نه به عنوان اينكه رسول خدا (ص) است، بلكه به عنوان كسي كه مي‌تواند ببيند، پس خطاب به عموم بينندگان است. و منظور از اينكه فرمود: در آن روز هر امتي را به سوي كتابش مي‌خوانند، اين است كه هر امتي در برابر نامه عملش قرار مي‌گيرد تا به حسابش رسيدگي شود. به شهادت اينكه دنبالش مي‌فرمايد" امروز جزاء داده مي‌شويد هر آنچه كرده‌ايد".
و معناي آيه اين است كه: تو و هر بيننده ديگري مي‌بينيد هر امت از امتها را كه بر روي زانو مي‌نشينند، به حالت خضوع و ترس، و هر امتي به سوي كتاب مخصوص به خودش، يعني نامه اعمالش دعوت مي‌شود، و به ايشان گفته مي‌شود: امروز به عنوان جزاء، همانهايي به شما داده مي‌شود كه انجام داده‌ايد.
و از ظاهر اين آيه استفاده مي‌شود كه در روز قيامت علاوه بر نامه عملي كه فرد فرد انسانها دارند و آيه" وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً" «1» از آن خبر مي‌دهد، هر امتي هم نامه عملي مخصوص به خود دارد.

[معنا و تفسير آيه:" هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" و توضيحي در باره كتابت اعمال]..... ص : 270

" هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" در صحاح مي‌گويد: نسخ كتاب و انتساخ و استنساخ آن به يك معنا است. و كلمه" نسخه" اسمي است براي استنساخ شده از كتاب «2». و راغب مي‌گويد: كلمه" نسخ" به معناي از بين بردن چيزي است به وسيله چيزي كه دنبال آن قرار دارد، مانند از بين رفتن سايه به وسيله آفتاب، و از بين رفتن آفتاب به وسيله سايه‌اي كه دنبالش مي‌آيد، و از بين رفتن جواني به وسيله پيري، كه به دنبالش مي‌آيد. تا آنجا كه مي‌گويد: و نسخ كتاب عبارت از آن است كه صورت آن كتاب را به كتابي ديگر منتقل سازي، به طوري كه مستلزم از بين رفتن صورت اول نباشد، بلكه صورتي مثل آن در ماده‌اي ديگر پديد آري، مانند نقش كردن خطوط يك مهر در موم‌هاي متعدد. و استنساخ به معناي پيشي گرفتن در نسخ چيزي است «3».
و مقتضاي آنچه وي نقل كرده اين است كه مفعول فعل استنساخ در عبارت:" من كتاب را استنساخ كردم" كتاب اصلي باشد، كه از آن نسخه‌برداري كرده‌ايم، و لازمه اين
__________________________________________________
(1)سوره اسراء، آيه 13.
(2)صحاح، ماده" نسخ".
(3)مفردات راغب، ماده" نسخ".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 271
معنا در آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" اين است كه اعمال ما نسخه اصلي باشد، و از آنها نسخه بردارند. و يا به عبارتي ديگر: اعمال در اصل كتابي باشد و از آن كتاب نقل شود.
و اگر مراد از اين عبارت اين بوده باشد كه بخواهد بفرمايد: اعمال خارجي كه قائم به انسان است، از راه كتابت ضبط مي‌شود، بايد مي‌فرمود:" انا كنا نكتب ما كنتم تعملون" يعني ما همواره آنچه مي‌كنيد مي‌نويسيم، چون در اين صورت هيچ نكته‌اي ايجاب نمي‌كند كه اعمال را كتاب و نسخه اصلي فرض كنيم، تا نامه اعمال از آن كتاب استنساخ شود. و اگر كسي بگويد كلمه" يستنسخ" به معناي" يستكتب" است، هم چنان كه بعضي «1» گفته‌اند، جوابش اين است كه هيچ دليلي بر اين معنا نداريم.
و لازمه اين كه گفتيم- بنا بر نقل راغب- بايد اعمال، خود كتابي باشد تا از آن استنساخ كنند، اين است كه مراد از جمله" ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" اعمال خارجي انسانها باشد، بدين جهت كه در لوح محفوظ است (چون هر حادثه‌اي، و از آن جمله اعمال انسانها هم يكي از آن حوادث است، قبل از حدوثش در لوح محفوظ نوشته شده)، در نتيجه استنساخ اعمال عبارت مي‌شود از نسخه برداري آن، و مقدمات و حوادث و عواملي كه در آن اعمال دخيل بوده، از كتاب لوح محفوظ. و بنا بر اين، نامه اعمال در عين اينكه نامه اعمال است، جزئي از لوح محفوظ نيز هست، چون از آنجا نسخه برداري شده، آن وقت معناي اينكه مي‌گوييم" ملائكه اعمال را مي‌نويسند" اين مي‌شود كه ملائكه آنچه را كه از لوح محفوظ نزد خود دارند، با اعمال بندگان مقابله و تطبيق مي‌كنند.
و اين همان معنايي است كه در روايات از طرق شيعه از امام صادق (ع) و ازو طرق اهل سنت از ابن عباس نيز نقل شده كه به زودي- ان شاء اللَّه- در بحث روايتي آينده از نظر خواننده عزيز خواهد گذشت.
و بنا بر اين توجيه، جمله" هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ" جزو كلام خداي تعالي است، نه كلام ملائكه. و خطابي است كه خداي تعالي در روز جمع، يعني روز قيامت، به اهل جمع مي‌كند، و امروز آن را در قرآن براي ما حكايت كرده، در نتيجه معنايش اين مي‌شود:" يقال لهم هذا كتابنا..."، يعني آن روز به ايشان گفته مي‌شود اين كتاب ما است كه عليه شما چنين و چنان مي‌گويد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 80.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 272
و اشاره با كلمه" هذا"- به طوري كه از سياق برمي‌آيد- اشاره به نامه اعمال است، كه بنا بر توجيه ما در عين حال اشاره به لوح محفوظ نيز هست، و اگر كتاب را بر ضمير خداي تعالي اضافه كرد، و فرمود" اين كتاب ما است" از اين نظر بوده كه نامه اعمال به امر خداي تعالي نوشته مي‌شود، و چون گفتيم نامه اعمال لوح محفوظ نيز هست، به عنوان احترام آن را" كتاب ما" خوانده. و معناي جمله" يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ" اين است كه كتاب ما شهادت مي‌دهد بر آنچه كه كرده‌ايد، و دلالت مي‌كند بر آن، دلالتي روشن و توأم با حق.
و جمله" إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" تعليل مي‌كند كه چگونه كتاب عليه ايشان به حق نطق مي‌كند، و معنايش اين است كه: چون كتاب ما دلالت مي‌كند بر عمل شما، دلالتي بر حق، و بدون اينكه از آن تخلف كند، چون كتاب ما لوح محفوظ است كه بر تمامي جهات واقعي اعمال شما احاطه دارد.
و اگر نامه اعمال خلائق را طوري به ايشان نشان ندهد كه ديگر جاي شكي و راه تكذيبي باقي نگذارد، ممكن است شهادت آن را تكذيب كنند، و بگويند كتاب شما غلط نوشته، ما چنين و چنان نكرده‌ايم، به همين جهت مي‌فرمايد كتاب ما به حق گواهي مي‌دهد، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً" «1».
مفسرين در تفسير اين آيه اقوال ديگري دارند كه به عنوان نمونه دو تا از آنها را در اينجا نقل مي‌كنيم:
بعضي «2» گفته‌اند: آيه شريفه كلام ملائكه است، نه كلام خداي تعالي، و معناي استنساخ همان كتابت است، و معناي آيه اين است كه ملائكه مي‌گويند: اين- يعني نامه اعمال- كتاب ما ملائكه است، كه نويسنده اعمال شما بوديم، و اين كتاب عليه شما به حق شهادت مي‌دهد، چون ما آنچه را كه شما مي‌كرديد مي‌نوشتيم.
و اين تفسير صحيح نيست، اولا چون اين احتمال كه اين كلام، كلام ملائكه باشد از سياق آيه بعيد است. و ثانيا اين كه كلمه استنساخ به معناي مطلق نوشتن و كتابت استعمال شود، در لغت ثابت نشده.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: آيه شريفه كلام خداي تعالي است، و اشاره با" هذا" اشاره
__________________________________________________
(1)روزي كه هر فردي از افراد انسان آنچه را كه از خير و يا شر انجام داده، حاضر مي‌بيند، و آرزو مي‌كند اي كاش بين او و بديهايش فاصله‌اي دور مي‌بود. سوره آل عمران، آيه 30.
(2 و 3)روح المعاني، ج 25، ص 156. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 273
به نامه اعمال است. و بعضي «1» ديگر گفته‌اند اشاره به لوح محفوظ است، و معناي استنساخ همه جا همان" استكتاب" است.
" فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَيُدْخِلُهُمْ رَبُّهُمْ فِي رَحْمَتِهِ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْمُبِينُ" اين آيه شريفه حال مردم در قيامت را بطور مفصل و جدا جدا بيان مي‌كند، چون مردم از نظر سعادت و شقاوت و ثواب و عقاب مختلفند. سعيد كه در آن روز كه داراي پاداش و ثواب است، عبارت است از كسي كه ايمان آورده و عمل صالح كرده باشد. و شقي آن كسي است كه كفر ورزيده و استكبار كرده باشد، و به دنبالش مرتكب گناه هم شده باشد.
و مراد از" رحمت" افاضه الهيه است كه به هر كس برسد سعادتمند مي‌شود، و يكي از نتايج آن بهشت است. و" فوز مبين" به معناي رستگاري روشن است. و بقيه الفاظ احتياجي به تفسير ندارد.
" وَ أَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا أَ فَلَمْ تَكُنْ آياتِي تُتْلي عَلَيْكُمْ فَاسْتَكْبَرْتُمْ وَ كُنْتُمْ قَوْماً مُجْرِمِينَ" مراد از" الَّذِينَ كَفَرُوا" كساني است كه به خاطر تكذيب و انكار آيات خدا متصف به كفر شده‌اند، به شهادت اينكه در توبيخ ايشان مي‌فرمايد:" آيا آيات من بر شما تلاوت نمي‌شد، و شما از پذيرفتنش استكبار مي‌ورزيديد...".
حرف" فاء" در جمله" أَ فَلَمْ تَكُنْ" فاء تفريع است و مي‌فهماند كه اين جمله نتيجه جمله‌اي است كه حذف شده. جمله‌اي كه جواب كلمه" اما" است، و تقدير آن:" فيقال لهم ا لم تكن اياتي تتلي عليكم- پس به ايشان گفته مي‌شود: آيا چنين نبود كه آيات من بر شما تلاوت مي‌شد"؟ و مراد از" آيات" همان حجتهاي الهي است كه به وسيله وحي و دعوت براي ايشان اقامه مي‌شد. و" مجرم" به معناي كسي است كه متلبس به اجرام يعني به گناه باشد.
و معناي آيه اين است: اما آن كساني كه كافر شده و حق را با اينكه ظاهر بود انكار كردند پس از در توبيخ به ايشان گفته مي‌شود آيا حجت‌هاي ما برايت خوانده نمي‌شد و در دنيا برايت بيان نمي‌شد و اين شما نبوديد كه از قبول آنها استكبار مي‌ورزيديد و مردمي گنهكار بوديد؟
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 25، ص 156.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 274
" وَ إِذا قِيلَ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ السَّاعَةُ لا رَيْبَ فِيها قُلْتُمْ ما نَدْرِي مَا السَّاعَةُ..."
مراد از وعده‌اي كه مي‌فرمايد حق است همان روز موعودي است كه خداوند به زبان پيامبرانش در خصوص قيامت و جزاء وعده آن را داده، در نتيجه جمله" وَ السَّاعَةُ لا رَيْبَ فِيها" عطف تفسيري است براي كلمه" وَعْدَ اللَّهِ". و ممكن است منظور از كلمه" وعد" معناي مصدري آن باشد، نه به معناي موعود.
و معناي اينكه كفار گفتند" ما نَدْرِي مَا السَّاعَةُ" اين است كه معناي اين حرف براي ما نامفهوم است، با اينكه اهل فهم و درايت بودند. پس اين تعبير كنايه است از اينكه اين حرف اصلا حرف غير معقولي است، چون اگر معقول بود ما مي‌فهميديم.
و معناي اينكه گفتند:" إِنْ نَظُنُّ إِلَّا ظَنًّا وَ ما نَحْنُ بِمُسْتَيْقِنِينَ" اين است كه اين دعوي شما چيزي است كه ما بدان يقين نداريم، بلكه تنها در باره آن گماني داريم، گماني كه نمي‌توانيم به آن اعتماد كنيم. پس در اينكه دنبال آياتي كه بر آنان تلاوت مي‌شد مي‌گفته‌اند:" ما ندري ما الساعة" منتهي درجه و زشت‌ترين لجبازي را در برابر حق كرده‌اند.
" وَ بَدا لَهُمْ سَيِّئاتُ ما عَمِلُوا وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ" اضافه كلمه" سيئات" به جمله" ما عملوا" اضافه بيانيه است كه در اين صورت اين معنا را افاده مي‌كند كه اعمالشان همه سيئه و بد بود. و ممكن هم هست مانند اضافه در" خاتم فضة" كه به معناي انگشتري از نقره است، به معناي" من- از" باشد، آن وقت مي‌فهماند كه بعضي از اعمالشان بد بوده.
و مراد از جمله" ما عملوا" جنس عملهاي ايشان است. و معناي جمله اين است كه: در آن روز اعمال بدشان، و يا بدي‌هاي از اعمالشان برايشان ظاهر مي‌شود. در نتيجه آيه شريفه در معناي آيه" يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ" «1» مي‌باشد.
پس اين آيه شريفه نيز از آياتي است كه بر تمثل و تجسم اعمال دلالت دارد. ولي بعضي «2» گفته‌اند كلمه" جزاء" در كلام حذف شده، و تقدير آن" و بدا لهم جزاء سيئات ما عملوا" مي‌باشد.
و معناي جمله" وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ" چنين است: عذابي كه آن را در
__________________________________________________
(1)روزي كه هر فردي از افراد آنچه از خوبي و بدي كه كرده حاضر مي‌بيند. سوره آل عمران، آيه 30.
(2)روح المعاني، ج 26، ص 2.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 275
دنيا وقتي به زبان انبياء و رسل از آن زنهار داده مي‌شدند مسخره مي‌كردند، بر سرشان بيامد.
" وَ قِيلَ الْيَوْمَ نَنْساكُمْ كَما نَسِيتُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا وَ مَأْواكُمُ النَّارُ وَ ما لَكُمْ مِنْ ناصِرِينَ"" نسيان" در اين آيه كنايه است از اعراض و بي‌توجهي. و نسيان خدا در قيامت از كفار به اين است كه خدا از ايشان اعراض مي‌كند، و آنان را در شدائد و اهوال قيامت وا مي‌گذارد. و نسيان كفار نسبت به روز قيامت به اين است كه در دنيا از ياد قيامت و آماده شدن براي آن روز اعراض مي‌كردند. بقيه الفاظ آيه روشن است.
" ذلِكُمْ بِأَنَّكُمُ اتَّخَذْتُمْ آياتِ اللَّهِ هُزُواً وَ غَرَّتْكُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا..."
كلمه" ذلكم" اشاره است به آنچه قبلا در باره عقاب كفار به ظهور گناهانشان، و حلول عذاب ذكر فرموده بود. و كلمه" هزء" به معناي سخريه است كه به وسيله آن، كسي را استهزاء كنند. و حرف" باء" سببيت را مي‌رساند.
و معناي آيه اين است كه: اين عذابي كه بر سرتان آمد به سبب اين بود كه شما آيات خدا را سخريه مي‌دانستيد، و به استهزاي آن مي‌پرداختيد، و نيز بدين سبب بود كه زندگي دنيا شما را مغرور كرد و به آن دل بستيد.
" فَالْيَوْمَ لا يُخْرَجُونَ مِنْها وَ لا هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ"- در اين آيه روي سخن را از كفار كه تا اينجا مورد خطاب بودند برگردانيد، و خطاب را متوجه رسول گرامي خود نمود. در اين جمله خلاصه‌اي از عذاب در آن روز را بيان مي‌كند، و آن عبارت است از خلود در آتش، و پذيرفته نشدن عذرشان.
كلمه" يستعتبون" مضارع مجهول از مصدر" استعتاب" است كه معناي قبول اعتذار را مي‌دهد. و عبارت" استعتاب نمي‌شوند" كنايه است از اينكه عذرشان پذيرفته نمي‌شود، (چون معناي لغوي آن اين است كه اعتذار نمي‌شوند و اين معنا منظور نيست).
" فَلِلَّهِ الْحَمْدُ رَبِّ السَّماواتِ وَ رَبِّ الْأَرْضِ رَبِّ الْعالَمِينَ" در اين جمله حمد خداي تعالي را متفرع بر بيانات قبلي اين سوره كرده مي‌فرمايد حال كه معلوم شد خدا آفريدگار آسمانها و زمين و ما بين آن دو است، و نيز او مدبر امر تمامي عالم است، و يكي از تدابير بديع او اين است كه همه را بر اساس حق خلق كرده، و نتيجه بر حق بودن خلقت همه عالم، اين است كه روز جزائي قرار دهد، روزي كه همه به سوي او برگردند، و پاداش و كيفر اعمال خود را ببينند، و اين نيز مستلزم آن است كه دين و شرايعي تشريع كند كه بشر را به سوي سعادتش و ثوابش رهنمون شود، و اين نيز مستلزم آن است كه همه را در روز ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 276
جزا يك جا جمع كند و پاداش دهد، و همه را از خوان رحمت خود برخوردار نموده، عدالت را بر قرار سازد، يعني به هر كس آنچه را مستحق است بدهد، پس او تدبير نمي‌كند مگر بهترين تدبير را، و انجام نمي‌دهد مگر بهترين عمل را، و چون چنين است پس تمامي حمدها مخصوص او است.
در اين آيه سه بار كلمه" رب" آمده و فرموده:" رَبِّ السَّماواتِ"،" رَبِّ الْأَرْضِ" و آن گاه به جاي آن دو فرموده:" رَبِّ الْعالَمِينَ" تا تصريحي روشن‌تر كرده باشد به اينكه ربوبيت و تدبير او شامل تمامي عالمها است، و اگر از همان اول به كلمه" رَبِّ الْعالَمِينَ" اكتفاء كرده بود، ممكن بود كسي توهم كند كه خداي تعالي رب مجموع عالم است، و اما رب تك تك نواحي عالم ديگرانند، مثلا رب آسمانها كسي ديگر، و رب زمين هم كسي ديگر است، هم چنان كه چه بسا وثنيت نظير اين توهم را داشته باشد.
و نيز اگر چنانچه به همان" رَبِّ السَّماواتِ" و" رَبِّ الْأَرْضِ" اكتفاء مي‌كرد، باز صريح در اين نبود كه خداي تعالي رب غير آن دو نيز هست، و همچنين است اگر به يكي از اين دو جمله اكتفاء مي‌كرد.
" وَ لَهُ الْكِبْرِياءُ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" كلمه" كبرياء"- به طوري كه راغب گفته- به معناي ترفع از انقياد است «1» يعني اينكه كسي زير بار رام شدن نرود. و از ابن اثير نقل كرده‌اند كه گفته: به معناي عظمت و ملك است «2». و در مجمع البيان گفته: به معناي سلطان قاهر، و نيز عظمت قاهر و عظمت رفيعه است «3».
و اين كلمه به هر حال از كلمه" كبر" بليغ‌تر است، يعني مبالغه در كبر را مي‌رساند و در عظمت‌هاي غير حسي استعمال مي‌شود، كه برگشت آن به كمال وجود و غير متناهي بودن كمال او است.
" وَ لَهُ الْكِبْرِياءُ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ"- يعني خداي تعالي در همه جا كبريايي دارد، نه در آسمانها كسي بالاتر از او است و نه در زمين، در هيچ جاي عالم كسي نيست كه خداي را زير دست خود كند. و اگر در جمله" لَهُ الْكِبْرِياءُ" خبر كه كلمه" له" است بر مبتدا، يعني" الكبرياء" مقدم آمده، براي اين است كه انحصار را برساند، هم چنان كه در جمله" له
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" كبر".
(2)روح المعاني، ج 26، ص 3.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 81.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 277
الحمد" نيز اين انحصار افاده مي‌شود.
" وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ"- او" عزيز" است، يعني غالبي است كه هرگز مغلوب نمي‌شود، نه در خلقت دنيا و آخرت، و نه در تدبير آن دو. و نيز" حكيم" است، يعني اساس خلقت و تدبيرش بر حكمت و اتقان است.

بحث روايتي [چند روايت در ذيل آيه:" أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ" و" وَ ما يُهْلِكُنا إِلَّا الدَّهْرُ"]..... ص : 277

اشاره

در تفسير قمي در ذيل جمله" أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ" از معصوم (ع) نقل كرده كه فرمود: اين آيه در باره قريش نازل شده كه هر چه را دلشان مي‌خواست مي‌پرستيدند «1».
و در الدر المنثور است كه نسايي، ابن جرير، ابن منذر و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: عرب بياباني سنگي را كه به نظرش زيبا مي‌آمد مي‌پرستيد، و چون به سنگي بهتر از آن برمي‌خورد اولي را مي‌انداخت و دومي را مي‌پرستيد، و خداي تعالي آيه" أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ" را در اين باره نازل كرد «2».
و در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ ما يُهْلِكُنا إِلَّا الدَّهْرُ" مي‌گويد: در حديثي از رسول خدا (ص) نقل شده كه فرمود: دهر را ناسزا نگوييد، كه دهر همان خدا است «3».
مؤلف: طبرسي بعد از نقل اين حديث گفته: تاويلش اين است كه اهل جاهليت حوادث ناگوار و بلاهايي را كه نازل مي‌شد به دهر نسبت مي‌دادند، و مي‌گفتند دهر اين بلا را بر سر ما آورد، و چنين و چنان كرد. آن گاه آن را به باد ناسزا مي‌گرفتند، رسول خدا (ص) فرمود: سازنده همه اين حوادث خدا است، پس شما كه سازنده آنها را ناسزا مي‌گوييد، در حقيقت خدا را ناسزا گفته‌ايد- اين بود بيان مرحوم طبرسي-. روايت بعدي هم اين بيان را تاييد مي‌كند.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و بيهقي در- كتاب اسماء و صفات- از ابي هريره روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود خداي تعالي مي‌فرمايد:
اين بني آدم نبايد به عنوان بدگويي به دهر بگويد" يا خيبة الدهر- اف بر تو اي روزگار"
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 294.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 35.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 78.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 278
براي اينكه دهر منم. اين منم كه شب و روز را درست مي‌كنم، و اگر بخواهم هر دو را از بين مي‌برم «1».

[روايات و توضيحاتي در باره كتابت و استنساخ اعمال در ذيل آيه:" هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ..."]..... ص : 278

و در تفسير قمي در ذيل آيه" هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ..." مي‌گويد: پدرم از ابن ابي عمير، از عبد الرحيم قصير، از امام صادق (ع) برايم حديث كرد كه گفت:
من از آن جناب از معناي" ن وَ الْقَلَمِ" پرسيدم، فرمود: خداي تعالي قلم را از درختي كه در بهشت است و نامش" خلد" مي‌باشد خلق كرد، و سپس به نهري كه در بهشت است دستور داد تا مداد شود، پس نهر منجمد و سفيدتر از برف شد، و هم شيرين‌تر از شهد، آن گاه به قلم فرمود: بنويس. پرسيد: پروردگارا چه بنويسم؟ فرمود: بنويس آنچه را كه شده و آنچه را كه تا قيامت خواهد شد. پس قلم، همه را در رقي سفيدتر از نقره، و صاف‌تر از ياقوت بنوشت، پس خداي تعالي آن را در هم پيچيد، و در ركن عرش قرار داد، و سپس دهانه قلم را مهر و موم كرد، در نتيجه ديگر تا ابد گويا نخواهد شد.
پس كتاب مكنوني كه نسخه‌ها همه‌اش از آنجاست همين كتاب است، مگر شما عرب نيستيد؟ پس چرا معناي كلام را نمي‌فهميد؟ مگر شما به يكديگر نمي‌گوييد اين كتاب را استنساخ كن، مگر جز اين است كه كتاب از نسخه اصليش استنساخ مي‌شود؟ اين همان است كه خداي تعالي مي‌فرمايد" إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" «2».
مؤلف: اينكه فرمود:" پس قلم، همه را در رقي..." تمثيل لوح مكتوبي است كه حوادث در آن ضبط شده به" رق" و كلمه" رق" بطوري كه راغب گفته به معناي هر چيزي است كه بر روي آن نوشته شود و شبيه به كاغذ باشد.
و در سابق هم حديثي از آن جناب نقل كرديم كه فرمود: قلم نام فرشته‌اي و لوح نيز نام فرشته‌اي ديگر است.
و اينكه فرمود:" آن را در هم پيچيد و در ركن عرش قرار داد" تمثيلي است كه در آن عرش خدا به تخت سلطنتي تشبيه شده كه داراي پايه و ركن است. و اينكه فرمود" سپس دهانه قلم را مهر و موم كرد..." كنايه است از اينكه آنچه در آن رق نوشته شده، قضاء حتمي است كه رانده شده، و ديگر تغيير و تبديل نمي‌پذيرد. و اينكه فرمود" مگر شما عرب نيستيد..."
اشاره به مطلبي است كه در تفسير آيه مذكور خاطرنشان كرديم، و ان مطلب اين معنا را توضيح
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 35.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 299.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 279
مي‌دهد.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير از ابن عباس روايت كرده كه گفت: خداي تعالي" نون" را كه عبارت بود از يك دوات بيافريد، و قلم را نيز خلق كرد، پس به قلم گفت بنويس. قلم پرسيد: چه بنويسم؟ گفت: بنويس آنچه را كه تا روز قيامت خواهد شد، چه اعمالي كه به عنوان خير و احسان صورت مي‌گيرد، و چه اعمالي كه به منظور فجور انجام مي‌شود، چه رزقي كه از حلال داده مي‌شود، و چه آنكه از حرام مصرف مي‌گردد، آن گاه حالت و شؤون هر يك از اينها را نيز ثبت كن كه: چه وقت در دنيا خلق و ظاهر مي‌شود، و چقدر در دنيا مي‌ماند، و چه وقت و چه جور از دنيا بيرون مي‌شود.
آن گاه خداي تعالي بر هر يك از بندگانش حافظاني و بر كتابش خازناني گماشت تا آن را حفظ كنند، و همه روزه عمل آن روز را از آن خازن گرفته استنساخ مي‌كنند، و چون آن رزق تمام شود آن دستور هم تمام مي‌شود، و اجل منقضي مي‌گردد آن وقت حافظان نزد خازنان آمده عمل آن روز كساني را كه اينان موكل بر آنند مطالبه مي‌كنند خازنان مي‌گويند:
ما براي رفقاي شما نزد خود عملي نمي‌يابيم، حافظان برمي‌گردند و متوجه مي‌شوند كه رفقايشان مرده‌اند.
ابن عباس گفت: مگر شما عرب نيستيد؟ مي‌شنويد كه حافظان مي‌گويند" إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ". استنساخ وقتي صورت مي‌گيرد كه كتابي باشد تا از آن نسخه بردارند «1».
مؤلف: اين خبر بطوري كه ملاحظه مي‌فرماييد آيه شريفه را جزء كلام ملائكه حفظه شمرده است.
و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل اين آيه گفته است: حفظه از ام الكتاب آنچه را كه بني نوع بشر عمل مي‌نمايند استنساخ مي‌كنند، چون هر انساني همان را عمل مي‌كند كه ملائكه از ام الكتاب استنساخ كرده‌اند «2».
و از كتاب سعد السعود ابن طاووس نقل شده كه بعد از آنكه مساله دو فرشته موكل بر هر بنده را ذكر كرده، گفته است: و در روايتي آمده كه اين دو ملك هر صبح و شام كه مي‌خواهند نازل شوند، اسرافيل عمل آن بنده را از لوح محفوظ استنساخ نموده بدست آن دو مي‌دهد، و چون هر صبح و شام صعود مي‌كنند، و نامه عمل آن روز بنده را مي‌برند، به دست
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 37.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 280
اسرافيل مي‌دهند، و وي آن نامه را با نامه‌اي از لوح محفوظ استنساخ كرده بود مقابله مي‌كند، تا معلوم شود هر دو نسخه با هم برابرند و وي درست استنساخ كرده «1».
و در مجمع البيان در ذيل جمله" وَ لَهُ الْكِبْرِياءُ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" گفته: و در حديثي خداي تعالي فرموده:" كبرياء" رداي من است و" عظمت" جامه من است، هر كس در يكي از اين دو با من منازعت كند او را در آتش دوزخ مي‌افكنم «2».
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور از مسلم از ابو داوود، و از ابن ماجه و ديگران از ابي هريره از رسول خدا (ص) نقل كرده است «3».
__________________________________________________
(1)سعد السعود، ص 226.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 81. [.....]
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 37.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 281

(46)سوره احقاف مكي است و سي و پنج آيه دارد (35)..... ص : 281

[سوره الأحقاف (46): آيات 1 تا 14]..... ص : 281

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
حم (1) تَنْزِيلُ الْكِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ (2) ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُسَمًّي وَ الَّذِينَ كَفَرُوا عَمَّا أُنْذِرُوا مُعْرِضُونَ (3) قُلْ أَ رَأَيْتُمْ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَرُونِي ما ذا خَلَقُوا مِنَ الْأَرْضِ أَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِي السَّماواتِ ائْتُونِي بِكِتابٍ مِنْ قَبْلِ هذا أَوْ أَثارَةٍ مِنْ عِلْمٍ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (4)
وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ يَدْعُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ مَنْ لا يَسْتَجِيبُ لَهُ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ وَ هُمْ عَنْ دُعائِهِمْ غافِلُونَ (5) وَ إِذا حُشِرَ النَّاسُ كانُوا لَهُمْ أَعْداءً وَ كانُوا بِعِبادَتِهِمْ كافِرِينَ (6) وَ إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ هذا سِحْرٌ مُبِينٌ (7) أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ فَلا تَمْلِكُونَ لِي مِنَ اللَّهِ شَيْئاً هُوَ أَعْلَمُ بِما تُفِيضُونَ فِيهِ كَفي بِهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ (8) قُلْ ما كُنْتُ بِدْعاً مِنَ الرُّسُلِ وَ ما أَدْرِي ما يُفْعَلُ بِي وَ لا بِكُمْ إِنْ أَتَّبِعُ إِلاَّ ما يُوحي إِلَيَّ وَ ما أَنَا إِلاَّ نَذِيرٌ مُبِينٌ (9)
قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كانَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ كَفَرْتُمْ بِهِ وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ عَلي مِثْلِهِ فَآمَنَ وَ اسْتَكْبَرْتُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ (10) وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا لَوْ كانَ خَيْراً ما سَبَقُونا إِلَيْهِ وَ إِذْ لَمْ يَهْتَدُوا بِهِ فَسَيَقُولُونَ هذا إِفْكٌ قَدِيمٌ (11) وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتابُ مُوسي إِماماً وَ رَحْمَةً وَ هذا كِتابٌ مُصَدِّقٌ لِساناً عَرَبِيًّا لِيُنْذِرَ الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ بُشْري لِلْمُحْسِنِينَ (12) إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (13) أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ خالِدِينَ فِيها جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ (14)
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 282

ترجمه آيات..... ص : 282

به نام خداي رحمان رحيم.
حم (1).
اين كتابي است نازل شده از ناحيه خداي عزيز حكيم (2).
ما آسمانها و زمين را جز به حق و براي مدتي معين نيافريديم و كساني كه كافر شدند از هر چه انذار مي‌شوند اعراض مي‌كنند (3).
بگو به من خبر دهيد و به من نشان بدهيد اين خداياني كه به جاي خدا مي‌پرستيد از زمين چه موجودي را خلق كرده‌اند و يا در آسمانها چه شركتي دارند مدركي از كتب آسماني قبل از قرآن و يا دليلي علمي بياوريد اگر راست مي‌گوييد (4).
كيست گمراه‌تر از كسي كه غير خدا را مي‌پرستد كسي را كه تا روز قيامت هم يك دعايش را مستجاب نمي‌كند و اصولا از دعاي پرستندگان خود بي‌خبرند (5).
و چون مردم محشور شوند همان خدايان دشمن ايشان و به عبادتشان كافر خواهند بود (6).
و چون آيات روشن ما برايشان تلاوت مي‌شود آنها كه كافر به حق شدند با اينكه حق به سويشان آمد مي‌گويند اين سحري است آشكار (7).
بلكه مي‌گويند به دروغ آن را به خدا نسبت مي‌دهد بگو اگر آن را افتراء بسته باشم (لا بد باتكاء شما بسته‌ام و حال آنكه) شما از ناحيه خدا هيچكاري در باره من نمي‌توانيد بكنيد او به اين فرورفتگي شما در اباطيل از هر كس ديگر داناتر است و شهادت او بين من و شما مرا كافي است و او آمرزگار رحيم است (8).
بگو من از بين انبياء پيغمبري نوظهور و استثنايي نيستم و خبر ندارم كه با من و با شما چه معامله مي‌كنند تنها و تنها آنچه را به من وحي مي‌شود پيروي مي‌كنم و خلاصه من جز اينكه به روشني انذارتان كنم وظيفه‌اي ندارم (9).
شما به من خبر دهيد آيا اگر فرضا اين قرآن از ناحيه خدا باشد و شما به ناحق بدان كفر ورزيده باشيد با اينكه شاهدي از يهود بر حقانيت مثل آن شهادت داده و ايمان آورده باشد و شما استكبار كرده باشيد باز هم اميد هدايتي در شما هست؟ نه، خدا ستمگران را هدايت نمي‌كند (10).
و آنان كه كافر شدند به كساني كه ايمان آوردند گفتند اگر اسلام خوب بود مؤمنين بر ما سبقت نمي‌گرفتند و چون كفار راه را نيافته‌اند به زودي خواهند گفت اين قرآن افترايي است قديمي (11).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 283
با اينكه قبل از قرآن كتاب موسي بود كه راهبر و رحمت بود و اين قرآن مصدق تورات است، لساني است عربي تا كساني را كه ستم كردند انذار كرده نيكوكاران را بشارت باشد (12).
به راستي آنان كه گفتند پروردگار ما اللَّه است و در پاي اين گفته خود استقامت ورزيدند نه ترسي دارند و نه اندوهگين مي‌شوند (13).
آنان اهل بهشتند كه در آن جاودانه‌اند بخاطر آن اعمال نيكي كه مي‌كردند (14).

بيان آيات [غرض و مفاد كلي سوره مباركه احقاف]..... ص : 283

اشاره

غرض اين سوره انذار مشركيني است كه دعوت به ايمان به خدا و رسول و معاد را رد مي‌كردند. و اين انذار مشتمل است بر عذاب اليم براي كساني كه آن را انكار نموده، از آن اعراض كنند، و به همين جهت اين سوره با اثبات معاد آغاز شده، مي‌فرمايد:" ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ" و تا آخر سوره همين مطلب را مكررا خاطرنشان ساخته، يك جا مي‌فرمايد" وَ إِذا حُشِرَ النَّاسُ..."، جاي ديگر مي‌فرمايد" وَ الَّذِي قالَ لِوالِدَيْهِ أُفٍّ لَكُما أَ تَعِدانِنِي أَنْ أُخْرَجَ..."، و باز جاي ديگر مي‌فرمايد" وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَي النَّارِ أَذْهَبْتُمْ طَيِّباتِكُمْ..." و نيز مي‌فرمايد" وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَي النَّارِ أَ لَيْسَ هذا بِالْحَقِّ..." و در آخر سوره مي‌فرمايد:" كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَ ما يُوعَدُونَ لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا ساعَةً مِنْ نَهارٍ بَلاغٌ...".
و در اين آيات احتجاج بر يگانگي خدا و بر نبوت نيز شده، و اشاره‌اي هم به هلاكت قوم هود و قريه‌هاي پيرامون مكه رفته است، و به اين وسيله مردم را انذار مي‌كند. و نيز از آمدن چند نفر از طائفه جن نزد رسول خدا (ص) خبر مي‌دهد كه بعد از شنيدن آياتي از قرآن به آن جناب ايمان آورده، به نزد قوم خود بازگشتند، تا ايشان را انذار كنند.
و تمام اين سوره- به جز دو آيه- در مكه نازل شده و در آن دو آيه اختلاف كرده‌اند كه- ان شاء اللَّه- به زودي در بحث روايتي به آن اختلاف اشاره خواهيم كرد، و آن دو آيه عبارت است از آيه" أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ..."، و آيه" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كانَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ...".
" حم- تَنْزِيلُ الْكِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ" تفسير اين آيه گذشت.
" ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُسَمًّي..."
منظور از" سماوات و ارض و ما بين آن دو" مجموع عالم محسوس بالا و پايين است. و ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 284
حرف" باء" در كلمه" بالحق" باي ملابست است. و مراد از" اجل مسمي" نقطه انتهاي وجود هر چيز است، و مراد از آن نقطه در آيه شريفه، اجل مسماي براي مجموعه عالم است و آن روز قيامت است كه در آن روز آسمان مانند طومار در هم پيچيده گشته، و زمين به زميني ديگر مبدل مي‌شود و خلايق براي واحد قهار ظهور مي‌كند.
و معناي آيه اين است كه: ما عالم مشهود را با همه اجزاي آن، چه آسماني و چه زميني، نيافريديم مگر به حق، يعني داراي غايت و هدفي ثابت، و نيز داراي اجلي معين كه وجودش از آن تجاوز نمي‌كند، و چون داراي اجلي معين است قهرا در هنگام فرا رسيدن آن اجل فاني مي‌شود، و همين فاني شدنش هم هدف و غايتي ثابت دارد، پس بعد از اين عالم عالمي ديگر است كه آن عبارت است از عالم بقاء و معاد موعود. و در معناي" به حق بودن خلقت" در سابق مكررا سخن به ميان آمد.
" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا عَمَّا أُنْذِرُوا مُعْرِضُونَ"- مراد از" الذين كفروا" مشركين است، به دليل آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ". و ليكن از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه مراد از كفر آنان، تنها كفر به معاد است، نه كفر به يگانگي خدا و ساير عقائد باطله آنان. و كلمه" ما" در" عما" مصدريه، و يا موصوله است، اما احتمال دوم با سياق سازگارتر است در نتيجه معناي جمله چنين مي‌شود: و مشركين كه منكر معادند از آنچه انذار مي‌شوند (يعني از روز قيامت، و عذاب اليمي كه در آن روز مخصوص مشركين به خداست) اعراض مي‌كنند، و روي برمي‌گردانند.

[احتجاج عليه پرستش بت‌ها و معبودهاي زميني]..... ص : 284

" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ..."
كلمه" أ رأيتم" به معناي" مرا خبر دهيد" است. و مراد از آنچه به جاي خدا مي‌خواندند همان بت‌هايي است كه مي‌پرستيدند، و از آنها حاجت مي‌طلبيدند. و اگر ضمير مخصوص به عقلاء را به آنها برگردانيد، با اينكه سنگ و چوب بودند، بدين مناسبت است كه مشركين كارهاي عقلاء را به آنها نسبت مي‌دادند. و هر چند گفتيم منظور بت‌ها است، ليكن حجتي كه در آيه اقامه شده، شامل همه معبودهاي دروغين مي‌شود.
" أَرُونِي ما ذا خَلَقُوا مِنَ الْأَرْضِ"- كلمه" أروني" نيز به همان معناي" مرا خبر دهيد" است. و كلمه" ما" اسم استفهام است. و كلمه" ذا" زائد است و مجموع" ما ذا" مفعول" خلقوا" است. و كلمه" من الارض" متعلق بدانست.
" أَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِي السَّماواتِ"- يعني چه شركتي در خلقت آسمانها دارند. چون در آيه شريفه از اين سؤال مي‌كند كه خدايان شما در همه آسمانها و زمين چه موجودي خلق كرده‌اند.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 285
توضيح اينكه: مشركين هر چند خلقت هيچ موجودي را به خدايان خود نسبت نمي‌دادند، بلكه تنها تدبير را به آنها مستند مي‌كردند و خلقت را خاص خدا مي‌دانستند، هم چنان كه خداي تعالي در اين باره فرموده:" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ" «1» و نيز فرموده:" وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ" «2».
و ليكن از آنجايي كه خلقت از تدبير جدا نيست، لا جرم اين نكته باعث شده آنكه مدبر است سهمي از خلقت هم داشته باشد، و بدين جهت به پيامبر گرامي خود دستور مي‌دهد: از ايشان از سهم خدايشان بپرسد كه چقدر از خلقت آسمانها و يا زمين سهم دارند، پس تدبير در عالم بدون خلقت معنا ندارد.
" ائْتُونِي بِكِتابٍ مِنْ قَبْلِ هذا أَوْ أَثارَةٍ مِنْ عِلْمٍ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ"- كلمه" هذا" اشاره به قرآن است. و مراد از آوردن كتابي قبل از قرآن، آوردن كتابي آسماني از قبيل تورات است كه از ناحيه خدا نازل شده باشد، و در آن از شركت خدايان مشركين در خلقت آسمانها و زمين خبر داده باشد.
و كلمه" أثارة"- به طوري كه راغب گفته- مصدر و به معناي نقل و روايت است.
وقتي مي‌گوييم" اثرت العلم" معنايش اين است كه من آن علم را روايت كردم. و مصدر اين فعل همان طور كه" اثاره" مي‌آيد" اثر" و" اثرة" نيز مي‌آيد. و اصل معناي اين واژه پيروي و دنبال كردن جاي پاي كسي بوده «3» بنا به گفته وي كلمه" أثارة" هر چند مصدر است، اما مصدر به معناي مفعول- يعني ماثور- است يعني: علمي كه نقل و روايت شده باشد و ثابت كند كه خدايان مشركين در خلقت قسمتي از آسمانها و زمين شريك خدا هستند. ولي غالب مفسرين كلمه مذكور را به معناي" بقيه" معنا كرده‌اند. اين معنا هم قريب به همان معناي سابق است.
و معناي آيه اين است كه: اگر راست مي‌گوييد، براي من از كتابهاي آسماني قبل از قرآن دليلي بياوريد كه دلالت كند بر اينكه خدايان شما در خلقت قسمتي از آسمانها و يا خلقت قسمتي از زمين شركت دارند. و اگر كتابي آسماني نمي‌آوريد حد اقل دليل علمي منقولي- و يا بقيه‌اي از علم موروثي خود- بياوريد كه اين ادعاي شما را اثبات كند.
__________________________________________________
(1)اگر از ايشان بپرسي آسمانها و زمين را چه كسي آفريده؟ خواهند گفت خدا. سوره زمر، آيه 38.
(2)اگر از ايشان بپرسي چه كسي خلقشان كرده خواهند گفت خدا. سوره زخرف، آيه 87.
(3)مفردات راغب، ماده" اثر".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 286
" وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ يَدْعُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ مَنْ لا يَسْتَجِيبُ لَهُ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ..."
استفهام در اين آيه انكاري است. و اگر مستجاب نشدن دعاي مشركين را به روز قيامت تحديد كرده بدين جهت است كه روز قيامت اجل مسمي و معين شده دنيا است، و محل دعوت تنها دنيا است، و بعد از قيام قيامت ديگر دنيايي نيست.
" وَ هُمْ عَنْ دُعائِهِمْ غافِلُونَ"- اين جمله يكي ديگر از صفات آلهه مشركين است، كه بعد از صفت ديگر آنها، يعني مستجاب نكردن، ذكر شده، نه اينكه تعليل مستجاب نكردن باشد، براي اينكه مستجاب نكردن بت‌ها معلول اين است كه بت‌ها نه مالك پرستندگان خود هستند، و نه مالك چيزي از امور آنان، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" قُلْ أَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً" «1».
پس همان طور كه گفتيم، جمله مورد بحث صفتي است اضافه بر صفت قبلي، تا مقدمه‌اي باشد براي آيه بعدي كه مي‌فرمايد: در قيامت دشمن اين آلهه مي‌شوند، و به عبادتي كه براي آنها كردند كافر مي‌گردند. پس مشركين كه در دنيا دست دعا به سوي بت‌ها دراز مي‌كردند، روز قيامت مي‌فهمند كه بت‌ها از دعاي آنها غافل بوده‌اند و آن وقت دشمن آنها شده، به پرستش آنها كافر مي‌شوند.
از آيه شريفه برمي‌آيد كه تمامي موجودات حتي جمادات هم حيات و شعور دارند، براي اينكه بت‌ها از جماداتند، و آيه شريفه نسبت غفلت به آنها داده، و غفلت از خواص موجود داراي شعور است، و بر وصفي اطلاق مي‌شود كه داشتن شعور شان موصوفش باشد.
" وَ إِذا حُشِرَ النَّاسُ كانُوا لَهُمْ أَعْداءً وَ كانُوا بِعِبادَتِهِمْ كافِرِينَ" كلمه" حشر" به معناي آن است كه چيزي را به زور از جاي خود بيرون كني، و منظور از آن در اينجا مبعوث كردن مردم از قبورشان، و سوق دادن آنها به سوي محشر است، كه در آن روز آلهه آنان دشمنشان شده، و به شرك آنان كافر گشته، از ايشان بيزاري مي‌جويند، هم چنان كه آيه" تَبَرَّأْنا إِلَيْكَ ما كانُوا إِيَّانا يَعْبُدُونَ" «2» و آيه" فَكَفي بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ إِنْ كُنَّا عَنْ عِبادَتِكُمْ لَغافِلِينَ" «3» اين مضامين را حكايت مي‌كند.
__________________________________________________
(1)بگو آيا به جاي خدا چيزي را مي‌پرستيد كه نه مالك ضرري براي شما است، و نه مالك نفعي؟. سوره مائده، آيه 76.
(2)سوره قصص، آيه 63.
(3)پس در اين ادعا شهادت و حكم خدا ميان ما و شما كفايت كند كه ما از پرستش شما غافل بوديم. سوره يونس، آيه 29.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 287
و در سياق دو آيه مورد بحث اشاره‌اي است به اينكه سنگ و چوبهاي جماد كه در اين عالم در نظر ما جماد و بي‌جانند، چون آثار حيات در آنها نمي‌بينيم، در نشاه آخرت معلوم مي‌شود كه براي خود جان داشته‌اند، و آن روز آثار حيات از ايشان بروز مي‌كند. و ما در اين باره مطالبي در ذيل آيه" قالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ" «1» گذرانديم.
" وَ إِذا تُتْلي عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ هذا سِحْرٌ مُبِينٌ" اين آيه و آيه بعدش در مقام توبيخ است. و مراد از" آيات بينات" آيات قرآن است كه بر آنان تلاوت مي‌شد. در اين آيه وقتي مي‌خواهد از زبان كفار همين آيات بينات را نقل كند كه در باره‌اش گفتند سحر است، به جاي اين كلمه، كلمه" حق" را مي‌آورد حقي كه به سويشان آمده، و مي‌فرمايد:" لِلْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ" با اينكه مقتضاي ظاهر آيه اين بود كه به جاي" للحق" بفرمايد" لها"، و اين بدان جهت است كه بفهماند آيات بينات حق بود كه بر آنان تلاوت مي‌شد، و هيچ مجوزي نداشتند كه آن را سحر آشكار بخوانند. و خلاصه با علم به اينكه" حق مبين" است آن را" سحر مبين" خواندند پس مردمي زورگو و لجباز و مخالف حق صريح بودند.
" أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ فَلا تَمْلِكُونَ لِي مِنَ اللَّهِ شَيْئاً..."
كلمه" أم" در اينجا منقطعه و به معناي" بلكه" است در نتيجه معناي آيه اين مي‌شود: بلكه كفار مي‌گويند اينكه قرآن خود را كلام خدا خوانده، بر خدا افتراء بسته است.
و معناي جمله" قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ فَلا تَمْلِكُونَ لِي مِنَ اللَّهِ شَيْئاً" اين است كه: اگر من به خاطر شما قرآن را به خدا افتراء بسته باشم، خداي تعالي مرا به عذاب خود خواهد گرفت، و يا در اين گرفتنش شتاب خواهد كرد و آن وقت شما نمي‌توانيد مانع خواسته خدا شويد. بنا بر اين چگونه ممكن است بر خدا افتراء ببندم و به خاطر شما خود را در معرض عذاب قطعي او قرار دهم؟ و خلاصه مي‌خواهد بگويد: من مفتري بر خدا نيستم.
با اين معنايي كه كرديم روشن شد كه جزاء شرط در جمله" إِنِ افْتَرَيْتُهُ فَلا تَمْلِكُونَ لِي..." حذف شده و به جاي آن جمله ديگري آمده كه به منزله ارتفاع مانع است، و تقدير كلام چنين است:" قل ان افتريته آخذني بالعذاب او عاجلني بالعذاب و لا مانع من قبلكم يمنع عنه- بگو اگر قرآن را به خدا افتراء ببندم، مرا به عذاب خواهد گرفت، و يا عذاب افتراء
__________________________________________________
(1)سوره فصلت، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 288
را كه جايش در قيامت است در همين دنيا بر سرم مي‌آورد، آن وقت هيچ مانعي از ناحيه شما نمي‌تواند از آن جلوگير شود". پس اينكه بعضي گفته‌اند" جمله" فَلا تَمْلِكُونَ..." از قبيل به كار بردن مسبب در جاي سبب است، درست نيست.
" هُوَ أَعْلَمُ بِما تُفِيضُونَ فِيهِ"-" افاضه در حديث" به معناي خوض و فرو رفتن در آن است. و كلمه" ما" در اين جمله موصوله است، و ضمير" فيه" به آن برمي‌گردد. ممكن هم هست مصدريه باشد، و مرجع ضمير قرآن باشد. و در صورت موصوله بودن" ما" معنا چنين مي‌شود: خداي سبحان داناتر است به آنچه كه در آن فرو رفته‌ايد، يعني در تكذيب قرآن و سحر و افتراء شمردن آن. و در صورت مصدريه بودن معنا اينطور مي‌شود: خدا داناتر است به خوض و فرو رفتن شما در تكذيب قرآن.
" كَفي بِهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ"- اين جمله دومين احتجاج و استدلال است بر نفي افتراء به خدا. احتجاج اول جمله" إِنِ افْتَرَيْتُهُ فَلا تَمْلِكُونَ لِي مِنَ اللَّهِ شَيْئاً" بود، كه بيانش در چند سطر قبل گذشت. و معناي احتجاج دوم اين است كه: شهادت دادن خدا در كلام خودش به اينكه كلام، كلام او است، نه افتراء بر او از جانب من، كافي است در مفتري نبودن من. و خداي سبحان اين ادعاي مرا تصديق كرده و فرموده:" لكِنِ اللَّهُ يَشْهَدُ بِما أَنْزَلَ إِلَيْكَ أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ" «1» و آياتي ديگر كه در اين معنا است و اما اينكه قرآن كلام خداست، در اثباتش همان آياتي كه تحدي مي‌كند (و مي‌فرمايد: اگر در آسماني بودن اين كتاب شك داريد، همه دست به دست هم داده يك سوره مثل آن بياوريد) كافي است.
" وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ"- اينكه در ذيل آيه دو اسم از اسماء كريمه الهي را آورده، به منظور احتجاج عليه لوازمي است كه انكار رسالت متضمن آن است. گويي فرموده: اينكه شما رسالت مرا انكار نموده، و آن را افتراء به خدا مي‌پنداريد، در حقيقت متضمن دو ادعا است، يكي ادعاي اينكه قرآن كلام خدا نيست، و يكي هم ادعاي اينكه دعوي رسالت من باطل است- كه البته وثني مذهبان بطور كلي منكر رسالتند.

[احتجاج عليه مشركين كه قرآن را افتراء به خدا دانسته رسالت پيامبر (ص) را منكر شدند]..... ص : 288

اما دعوي اول شما، جواب و ردش اين است كه: اولا اگر من آن را به خدا افتراء بسته باشم، شما نمي‌توانيد جلو عذاب خدا را بگيريد و مرا از آن نجات دهيد. و ثانيا شهادت خداي تعالي بر اينكه قرآن كلام او است، نه كلام من، كافي است.
__________________________________________________
(1)ليكن خدا شهادت مي‌دهد به آنچه كه بر تو نازل كرده، چون به علم خودش نازل كرده است.
سوره نساء، آيه 166.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 289
و اما ادعاي دوم شما جواب و ردش اين است كه خداي سبحان غفور و رحيم است، و حكمت او اقتضاء مي‌كند كه با خلق خود به مغفرت و رحمت معامله كند و معلوم است كه اين مغفرت و رحمت به جز تائبان را كه به سويش برگشته‌اند، و صالحان كه عمل خود را اصلاح كرده‌اند شامل نمي‌شود. آري، تنها اين طايفه‌اند كه خداي تعالي نخست به سوي صراطي كه سلوكش ايشان را به سوي او نزديك كند هدايت مي‌كند، و سپس مغفرت و رحمتش شامل حالشان مي‌شود، يعني گناهانشان را مي‌ريزد، و در سراي سعادت جاودانه مستقرشان مي‌سازد.
و اينكه گفتيم حكمت او اينطور اقتضاء مي‌كند، به خاطر اين است كه انسان استعداد و صلاحيت چنين كمالي را دارد، و او هم جواد و كريم است (قابليت محل كامل، و فاعليت فاعل هم در حد اعلاي از كمال و تماميت است، و اين همان وجوب است).
صلاحيت انسان وجداني است و دليل نمي‌خواهد، و اما كرامت وجود خداي تعالي دليلش كلام خود اوست كه مي‌فرمايد:" وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً" «1» و نيز فرموده:" وَ عَلَي اللَّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ" «2» و سبيل و طريقه اين هدايت همانا دعوت است كه بايد از طريق رسالت انجام گيرد. پس در حكمت خدا واجب مي‌شود كه رسولي به سوي مردم گسيل دارد تا ايشان را به راه خود هدايت كند، راهي كه ايشان را به مغفرت و رحمت او برساند.

[معنا و مفاد آيه:" قُلْ ما كُنْتُ بِدْعاً مِنَ الرُّسُلِ وَ ما أَدْرِي ما يُفْعَلُ بِي وَ لا بِكُمْ"]..... ص : 289

" قُلْ ما كُنْتُ بِدْعاً مِنَ الرُّسُلِ وَ ما أَدْرِي ما يُفْعَلُ بِي وَ لا بِكُمْ..."
كلمه" بدع" به معناي نوظهور و بي‌سابقه است، چيزي كه نظيرش تا كنون نبوده، و يا گفتار و كرداري كه سابقه نداشته باشد، و به همين جهت بعضي از مفسرين آيه را چنين معنا كرده‌اند: من اولين رسولي نيستم كه به سوي شما گسيل شده باشم، و قبل از من هيچ رسولي به سوي شما گسيل نشده باشد.
بعضي ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه افعال و اقوال من افعال و اقوالي نوظهور نيست كه قبل از من هيچ رسولي اين سخنان را نگفته باشد، و اين كارهاي مرا نكرده باشد.
و معناي اول نه با سياق سازگاري دارد و نه با جمله قبل كه مي‌فرمود." وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ" بلكه با آن معنايي كه ما براي جمله مذكور بيان كرديم، همان معناي دوم سازگارتر است. بنا بر اين معناي آيه چنين مي‌شود كه: من در بين انبياء پيغمبري نوظهور نيستم كه
__________________________________________________
(1)عطاي پروردگارت جلوگير ندارد. سوره أسري، آيه 20.
(2)راهنمايي به سوي راه وسط بر عهده خدا است. سوره نحل، آيه 9.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 290
سخنان و افعالم و سيرتم و صورتم مخالف با سخنان و افعال و صورت و سيرت آنان باشد، بلكه من نيز مانند آنان فردي از بشر هستم و همان آثار بشريت كه در آنان وجود داشت در من نيز وجود دارد و راه و روش آنان در زندگي همين راه و روش من بوده است.
با اين جمله پاسخ اعتراضهايي كه به رسول خدا (ص) مي‌كردند داده مي‌شود، مانند اعتراضي كه قرآن از ايشان حكايت كرده كه:" ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشِي فِي الْأَسْواقِ لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً أَوْ يُلْقي إِلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْها" «1».

[نفي علم غيب از پيامبر (ص) در جمله" وَ ما أَدْرِي..." از جهت بشر بودن او است و با اثبات علم غيب براي آن حضرت از طريق وحي منافات ندارد]..... ص : 290

و در جمله" وَ ما أَدْرِي ما يُفْعَلُ بِي وَ لا بِكُمْ" مي‌خواهد از خود علم غيب را نفي كند، و همان را خاطرنشان سازد كه آيه" لَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ لَاسْتَكْثَرْتُ مِنَ الْخَيْرِ وَ ما مَسَّنِيَ السُّوءُ" «2» خاطرنشان مي‌كند. فرقي كه بين اين دو آيه وجود دارد اين است كه آيه اعراف علم به مطلق غيب را نفي مي‌كند، و دليلش را اين مي‌گيرد كه هم خيري زياد نكرده و هم گرفتاري به او رسيده است. و آيه مورد بحث علم به غيب خاصي را نفي مي‌كند، و آن حوادثي است كه ممكن است بعدها متوجه آن جناب و يا متوجه مخاطبين او شود، چون مشركين- كه روي سخن با ايشان است- خيال مي‌كردند كسي كه داراي مقام رسالت مي‌شود- به فرضي كه چنين كسي پيدا شود- بايد خودش ذاتا داراي علم به غيب و نهاني‌ها باشد و قدرتي غيبي مطلق داشته باشد، هم چنان كه اين خيال از كلام آنها كه گفتند" چرا فرشته‌اي با او نيست..." و قرآن حكايتش كرده، به خوبي فهميده مي‌شود، لذا رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد كه صريحا اعتراف كند كه: او هيچ نمي‌داند كه در آينده بر او و برايشان چه مي‌گذرد، و در نتيجه علم غيب را از خود نفي كند، و بگويد: كه آنچه از حوادث كه بر او و برايشان مي‌گذرد خارج از اراده و اختيار خود او است، و او هيچ دخل و تصرفي در آنها ندارد، بلكه ديگري است كه آن حوادث را پيش مي‌آورد، و او خداي سبحان است.
پس اينكه فرمود:" وَ ما أَدْرِي ما يُفْعَلُ بِي وَ لا بِكُمْ" همانطور كه علم به غيب را از خود نفي مي‌كند، قدرت و دخالت خود را نيز نسبت به حوادثي كه در پس پرده غيب بنا است پيش
__________________________________________________
(1)اين چه پيغمبري است كه طعام مي‌خورد، و در بازارها آمد و شد مي‌كند؟ اگر پيغمبر است چرا فرشته‌اي نازل نشد تا با او به كار انذار بپردازد، و يا چرا گنجي در اختيارش قرار ندادند، و يا چرا داراي باغي نشد تا از آن بخورد. سوره فرقان، آيه 7 و 8.
(2)و اگر غيب مي‌دانستم هم خير بسياري كسب مي‌كردم، و هم بديها و گرفتاريها به من نمي‌رسيد. سوره اعراف، آيه 188.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 291
بيايد، از خود نفي مي‌نمايد.
و اگر در اين آيه علم به غيب را از آن جناب نفي مي‌كند، منافات با اين ندارد كه به وسيله وحي عالم به غيب باشد، هم چنان كه در مواردي از كلام خداي تعالي به آن تصريح شده، يك جا مي‌فرمايد:" ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ" «1» و جاي ديگر مي‌فرمايد:" تِلْكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيها إِلَيْكَ" «2» و جاي ديگر مي‌فرمايد:" عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ" «3» و نيز از همين باب است سخن مسيح كه قرآن آن را حكايت نموده، مي‌فرمايد:" وَ أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ" «4» و نيز از يوسف حكايت نموده كه به دو رفيق زندانيش گفت:" لا يَأْتِيكُما طَعامٌ تُرْزَقانِهِ إِلَّا نَبَّأْتُكُما بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُما" «5».
و وجه منافات نداشتن اين است كه: آياتي كه علم به غيب را از آن جناب و از ساير انبياء (ع) نفي مي‌كند، تنها در اين مقام است كه اين حضرات از آن جهت كه بشري هستند و طبيعت بشري دارند علم به غيب ندارند، و خلاصه طبيعت بشري و يا طبيعتي كه اعلا مرتبه طبيعت بشري را دارد، چنين نيست كه علم به غيب از خواص آن باشد به طوري كه بتواند اين خاصه و اثر را در جلب هر منفعت و دفع هر ضرر استعمال كند، همان طور كه ما به وسيله اسباب ظاهر جلب نفع و دفع ضرر مي‌كنيم.
و اين منافات ندارد كه با تعليم الهي از طريق وحي حقايقي از غيب برايشان منكشف گردد، همان طور كه مي‌بينيم اگر معجزه مي‌آورند، بدين جهت نيست كه افرادي از بشر و يا برجستگاني از بشرند، و اين خاصيت خود آنان است، بلكه هر چه از اين معجزات مي‌آورند به اذن خداي تعالي و امر او است، هم چنان كه مي‌بينيم در چند جا در پاسخ آنان كه پيشنهاد آيتي كرده‌اند مي‌فرمايد:" قُلْ سُبْحانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلَّا بَشَراً رَسُولًا" «6»،
__________________________________________________
(1)اين از اخبار غيب است كه به تو وحي مي‌كنيم. سوره آل عمران، آيه 44. و سوره يوسف، آيه 102. [.....]
(2)اين از اخبار غيب است كه به تو وحي مي‌كنيم. سوره هود، آيه 49.
(3)خداي تعالي عالم غيب است و احدي راي بر غيب خود احاطه نمي‌دهد مگر رسولي راي كه بپسندد. سوره جن، آيه 27.
(4)و به شما خبر مي‌دهم از آنچه مي‌خوريد و آنچه در خانه‌هاي خود ذخيره مي‌كنيد. سوره آل عمران، آيه 49.
(5)هيچ جيره طعامي برايتان نيايد مگر آنكه شما راي از تاويل آن خبر مي‌دهم. سوره يوسف، آيه 37.
(6)بگو منزه است پروردگار من مگر من بجز فردي از بشر هستم. سوره اسراء، آيه 93.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 292
" قُلْ إِنَّمَا الْآياتُ عِنْدَ اللَّهِ وَ إِنَّما أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ" «1»،" وَ ما كانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ فَإِذا جاءَ أَمْرُ اللَّهِ قُضِيَ بِالْحَقِّ" «2».
شاهد اين جمع جمله‌اي است كه بعد از جمله مورد بحث و متصل به آن آمده كه فرموده:" إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا ما يُوحي إِلَيَّ" براي اينكه اتصال اين جمله به ما قبل مي‌رساند كه در حقيقت اعراض از آن است، و معناي مجموع دو جمله چنين است: من هيچ يك از اين حوادث را به غيب و از ناحيه خود نمي‌دانم، بلكه من تنها پيروي مي‌كنم آنچه را كه از اين حوادث به من وحي مي‌شود.
" وَ ما أَنَا إِلَّا نَذِيرٌ مُبِينٌ"- اين جمله تاكيد همه مطالب قبل در آيه است كه مي‌فرمود:
" ما كُنْتُ بِدْعاً..."،" وَ ما أَدْرِي..." و" إِنْ أَتَّبِعُ...".

بحثي فلسفي و دفع يك شبهه [(در باره عالم بودن پيامبر (ص) و ائمه (ع) به غيب، و اثر و رابطه آن با زندگي و رفتار ايشان)]..... ص : 292

اشاره

روايات بسياري از طرق ائمه اهل بيت (ع) رسيده كه خداي سبحان پيامبر اسلام و ائمه (ع) را تعليم داده، و هر چيزي را به ايشان آموخته. و در بعضي از همان روايات اين معنا تفسير شده به اينكه علم رسول خدا (ص) از طريق وحي، و علم ائمه (ع) از طريق رسول خدا (ص) بوده است.
از سوي ديگر به اين روايات اشكال شده كه: تا آنجا كه تاريخ نشان مي‌دهد سيره اهل بيت چنين بوده كه در طول زندگي خود مانند ساير مردم زندگي مي‌كرده‌اند و به سوي هر مقصدي مي‌رفتند از راه معمولي و با توسل به اسباب ظاهري مي‌رفتند، و عينا مانند ساير مردم گاهي به هدف خود مي‌رسيدند، و گاهي نمي‌رسيدند، و اگر اين حضرات علم به غيب مي‌داشتند، بايد در هر مسيري به مقصد خود برسند، چون شخص عاقل وقتي براي رسيدن به هدف خود، دو راه پيش روي خود مي‌بيند، يكي قطعي و يكي راه خطا، هرگز آن راهي را كه مي‌داند خطا است طي نمي‌كند، بلكه آن راه ديگر را مي‌رود كه يقين دارد به هدفش مي‌رساند. در حالي كه مي‌بينيم آن حضرات چنين نبودند، و در زندگي راههايي را طي
__________________________________________________
(1)بگو آيات و معجزات تنها و تنها از ناحيه خدا است، و من تنها بيم‌رساني آشكارم. سوره عنكبوت، آيه 50.
(2)هيچ رسولي نمي‌تواند آيتي بياورد مگر به اذن خدا، و وقتي امر خدا برسد آن وقت به حق داوري شود. سوره مؤمن، آيه 78.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 293
مي‌كردند كه به مصائبي منتهي مي‌گشت، و اگر علم به غيب مي‌داشتند بايد بگوييم عالما و عامدا خود را به مهلكه مي‌افكندند، مثلا رسول خدا (ص) در روز جنگ احد آنچه بر سرش آمد خودش بر سر خود آورد، و يا علي (ع) خودش عالما و عامدا در معرض ترور ابن ملجم مرادي ملعون قرار گرفت، و همچنين حسين (ع) عمدا خود را گرفتار مهلكه كربلا ساخت، و ساير ائمه (ع) عمدا غذاي سمي را خوردند. و معلوم است كه القاء در تهلكه يعني خويشتن را به دست خود به هلاكت افكندن عملي است حرام، و نامشروع.
اساس اين اشكال به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد دو آيه از آيات قرآني است، يعني آيه" وَ لَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ لَاسْتَكْثَرْتُ مِنَ الْخَيْرِ" و آيه" وَ ما أَدْرِي ما يُفْعَلُ بِي وَ لا بِكُمْ".
و اين اشكال يك مغالطه بيش نيست، براي اينكه در اين اشكال بين علوم عادي و علوم غير عادي خلط شده، و علم به غيب علمي است غير عادي كه كمترين اثري در مجراي حوادث خارجي ندارد.

[بيان اينكه علم غيب اثري در جريان حوادث خارجي ندارد]..... ص : 293

توضيح اينكه: افعال اختياري ما همان طور كه مربوط به اراده ما است، همچنين به علل و شرائط ديگر مادي و زماني و مكاني نيز بستگي دارد كه اگر آن علل و شرائط هم با خواست ما جمع بشود، و با آن مساعدت و هماهنگي بكند، آن وقت علت پيدايش و صدور آن عمل از ما علتي تامه مي‌شود كه صدور معلول به دنبالش واجب و ضروري است، براي اينكه تخلف معلول از علت تامه‌اش محال است.
پس نسبت فعل كه گفتيم معلول است، به علت تامه‌اش، نسبت وجوب و ضرورت است، مانند نسبتي كه هر حادثه ديگر به علت تامه‌اش دارد. و اما نسبتش به اراده ما كه جزء علت است، نه تمام علت، نسبت جواز و امكان است، نه ضرورت وجوب تا بگويي تخلفش محال است.
پس روشن گرديد كه تمامي حوادث خارجي كه يكي از آنها افعال اختياري ما است، وقتي در خارج حادث مي‌شود كه حدوثش به خاطر تماميت علت، واجب شده باشد، و اين منافات ندارد با اين كه در عين حال صدور افعال ما نسبت به خود ما به تنهايي ممكن باشد، نه واجب.
حال كه معلوم شد هر حادثي از حوادث، و از آن ميان هر فعلي از افعال اختياري ما در عين اختياري بودن، معلولي است كه علت تامه‌اي دارد، و اگر نمي‌داشت محال بود كه حادث شود، هم چنان كه با فرض نبودن آن علت، محال بود حادث گردد، پس تمامي حوادث
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 294
عالم، سلسله نظام يافته‌اي است، كه همگي و مجموعه‌اش متصف به وجوب است، يعني محال است يكي از آن حوادث كه به منزله يك حلقه از اين زنجير است از جاي خودش حذف شود، و جاي خود را به چيز ديگر و حادثه‌اي ديگر بدهد.
و نيز معلوم شد كه پس اين سلسله و زنجير از همان روز اول واجب بوده- چه گذشته‌هايش و چه حوادث آينده‌اش- حال اگر فرض كنيم كه شخصي به اين سلسله يعني به سراپاي حوادث عالم آن طور كه هست و خواهد بود علم داشته باشد، اين علم نسبت هيچ يك از آن حوادث را هر چند اختياري هم باشد تغيير نمي‌دهد و تاثيري در نسبت آن نمي‌كند، يعني با فرض اينكه نسبت وجوب دارد، ممكنش نمي‌سازد، بلكه هم چنان واجب است «1».
حال اگر بگويي: همين كه علم يقيني در مجراي افعال اختياري قرار گرفت عينا مانند علم حاصل از طرق عادي مي‌شود و قابل استفاده مي‌گردد چون آدمي را بر سر دو راهي بكنم يا نكنم قرار مي‌دهد به اين معنا كه در آنجا كه با علم حاصل از طرق عادي مخالف باشد نظير علم عادي سبب فعل و يا ترك مي‌گردد «2».
در پاسخ مي‌گوييم: خير چنين نيست كه علم يقين به سلسله علل منافات با علم عادي داشته باشد، و آن را باطل سازد، به شهادت اينكه مي‌بينيم بسيار مي‌شود كه انسان علم عادي به چيزي دارد، ولي عمل بر خلاف آن مي‌كند، هم چنان كه قرآن كريم در آيه
__________________________________________________
(1)توضيح بيشتر اينكه: فرض كنيم كه علي (ع) مي‌دانست كه در روزي معين و ساعتي معين و به دست شخصي معين ترور مي‌شود، حال با توجه به آنچه گفتيم كه تمام حوادث عالم واجب و ضروري الوجود است، و ممكن نيست يكي از آنها از سلسله به هم پيوسته حذف شود، علم امام (ع) حادثه ترور خود راي ممكن الوجود نمي‌كند، چه علم داشته باشد و چه نداشته باشد، اين حادثه حادث شدني بود، و حال كه علم دارد، اين علم، تكليفي براي آن جناب ايجاد نمي‌كند، و او راي محكوم به اين حكم نمي‌سازد كه امروز به خاطر احساس خطر از رفتن به مسجد خودداري كن، و يا ابن ملجم راي بيدار مكن، و يا براي خود نگهباني معين كن، چون اين علم علم به غيب (يعني شدني‌ها) است، نه علم عادي تا تكليف آور باشد. مترجم.
(2)توضيح اينكه: فرض كنيد من به علم عادي يقين كنم كه اين ميوه راي مي‌خورم، چون هم بسيار ميل به آن دارم و هم خوردنش هيچ مانع بهداشتي و شرعي ندارد، ولي در عين حال علم يقيني دارم كه چنين عملي در سلسله علل و اسباب وجود ندارد، اين ميوه راي نمي‌خورم، در چنين فرضي علم يقين علم عادي را باطل مي‌كند، و خودش به جاي آن مي‌نشيند، و از درجه وجوب خودش نازل شده، به مرتبه امكان پايين مي‌آيد، يعني همانطور كه گفتيم آدمي راي در اينكه بكنم يا نكنم متحير مي‌سازد و همانطور كه گفتيم سبب فعل و يا ترك مي‌گردد. مترجم.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 295
" وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ" «1» مي‌فرمايد كفار به علم عادي يقين دارند به اينكه با انكار و عناد در برابر حق معذب شدنشان در آتش يقيني است، در عين حال به انكار و عناد خود اصرار مي‌ورزند، به خاطر اينكه در سلسله علل كه يك حلقه‌اش هواي نفس خود آنان است، انكارشان حتمي و نظير علم عادي به وجوب فعل است.
با اين بيان اشكال ديگري هم كه ممكن است به ذهن كسي بيايد دفع مي‌شود، و آن اين است كه: چگونه ممكن است انسان علم يقيني پيدا كند به چيزي كه خلاف اراده او باشد، چنين علمي اصلا تصور ندارد، و به همين جهت وقتي مي‌بينيم علم در اراده ما تاثير نمي‌كند بايد بفهميم كه آن علم، علم يقيني نبوده، و ما آن را علم يقيني مي‌پنداشتيم.
وجه دفع اين اشكال اين است كه گفتيم: صرف داشتن علم به چيزي كه مخالف اراده و خواست ما است، باعث نمي‌شود كه در ما اراده‌اي مستند به آن علم پيدا شود، بلكه همانطور كه در تفسير آيه 14 سوره نمل گذشت آن علمي ملازم با اراده موافق است كه توأم با التزام قلب نسبت به آن باشد، (و گر نه بسيار مي‌شود كه انسان يقين و علم قطعي دارد به اينكه مثلا شراب يا قمار يا زنا و يا گناهان ديگر ضرر دارد، و در عين حال مرتكب مي‌شود، چون التزام قلبي به علم خود ندارد) نظير اين جريان در افعال عنائي به خوبي به چشم مي‌خورد «2» در
__________________________________________________
(1)سوره نمل، آيه 14.
(2)توضيح اينكه: بعضي از كارها از انسان سر مي‌زند كه نه مي‌توان آن را مانند كار كبد و معده جبري و بي اختيار دانست، و نه مانند ساير كارهايي كه به اختيار خود مي‌كنيم اختياريش خواند، و لا جرم آن را شقي ثالث از كارهاي انسان دانسته‌اند، و نام آن را" فعل عنائي" نهاده‌اند.
و اينگونه اعمال از حيوانات نيز سر مي‌زند. حيوان وقتي خود را در برابر درنده‌اي مي‌بيند، از آنجا كه ترس دلش را پر مي‌كند، ديگر نمي‌تواند مانند ساير اوقات خود را در بين چهار طرف- جلو و عقب و راست و چپ- مختار ببيند، چون شدت ترس همه راه‌ها را به روي او مي‌بندد، و او ديگر نمي‌تواند باور كند كه از سه جهت ديگر راه گريز دارد، لا جرم تنها يك راه برايش باقي مي‌ماند، و آن دهان درنده است، و لذا مي‌بينيم حيوان با پاي خود به طرف درنده مي‌رود، و مي‌گوييم: حيوان" استسباع" شده، يعني سبع زده شده.
و اما در انسان: انسان نيز گاهي اينطور مي‌شود، مثلا اگر يك فرد آدمي را بر بالاي درختي و يا برجي بسيار بلند قرار دهند، با اينكه در روي زمين به بيش از جاي يك جفت كفش زمين نمي‌خواست، تا بتواند روي پاي خود بايستد، و بالاي برج شايد چند برابر آن جا داشته باشد، ولي در عين حال نمي‌تواند آنجا قرار بگيرد، به محضي كه سقوط خود را تصور كند، آن چنان دلش از ترس پر مي‌شود كه ديگر باور اينكه مي‌تواند در آنجا بايستد از او سلب مي‌شود، و او تنها و تنها يك راه پيش روي خود مي‌بيند، و آن هم اين است كه خود را پرتاب كند، چنين عملي را نه مي‌توان گفت عمل ارادي است، براي اينكه عمل ارادي و اختياري آن عملي است كه فاعلش قادر بر فعل و ترك آن باشد و در مثال ما فاعل قادر بر ترك نيست، و نه عملي است جبري، براي اينكه عمل جبري آن عملي است كه بدون اراده انجام گيرد، و سقوط در مثال ما عملي است كه با اراده فاعل انجام مي‌شود، لذا نام اينگونه اعمال را عمل به عنايت نهاده‌اند. مترجم.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 296
اين گونه اعمال نيز مي‌بينيم علم قطعي به هلاكت، انسان را به باقي ماندن در بالاي برج وادار نمي‌كند، چون التزامي به علم قطعي خود ندارد.
بعضي از مفسرين از اين اشكال پاسخ داده‌اند به اينكه: رسول خدا (ص) و ائمه، تكاليفي مخصوص به خود دارند، آنها بر خلاف ساير مردم مي‌توانند خود را به اينگونه مهلكه‌ها بيفكنند، ولي اين كار بر سايرين حرام است. در بعضي از اخبار هم به اين نكته اشاره شده.
بعضي ديگر چنين جواب داده‌اند: آن علمي تكليف آور است كه علمي عادي باشد، و اما علم غير عادي تكليف را بر انسان منجز نمي‌كند.
ممكن است اين دو پاسخ اخير را طوري توجيه كنيم كه با بيان سابق ما سازگار باشند.

[بيان]..... ص : 296

اشاره

" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كانَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ كَفَرْتُمْ بِهِ وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ عَلي مِثْلِهِ فَآمَنَ وَ اسْتَكْبَرْتُمْ..."
ضمير در" كان" و در" به" و در" مثله"- بطوري كه از سياق برمي‌آيد- به قرآن بر مي‌گردد. و جمله" وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ..." عطف است بر شرط" إِنْ كانَ" و در نتيجه، جزاي اين جمله شرطيه، هم جزاي شرط است و هم جزاء جمله‌اي كه بر آن عطف شده. و مراد از" مثل قرآن" كتابي است كه از حيث مضمون و معارف الهي شبيه به قرآن باشد، و آن همان تورات اصلي است كه بر موسي (ع) نازل شد. و معناي جمله" فَآمَنَ وَ اسْتَكْبَرْتُمْ" اين است كه آن شاهد ياد شده از بني اسرائيل، بعد از شهادت ايمان هم بياورد.
و جمله" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" تعليل همان جزائي است كه حذف شده، و نيز مي‌فهماند كه آن جزاء چيست. و ظاهرا آن جزاء عبارت است از" أ لستم ضالين- آيا در اين صورت گمراه نبوده‌ايد؟" و بعضي جزاء را عبارت دانسته‌اند از جمله" أ لستم ظلمتم" و اين درست نيست، براي اينكه تعليل به اينكه خدا ستمكاران را هدايت نمي‌كند با ضلالت سازگار است، نه با ظلم، هر چند كه متصف به هر دو صفت بوده باشد.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 297
و معناي آيه اين است كه: به مشركين بگو به من خبر دهيد اگر اين قرآن از ناحيه خدا باشد و در عين حال شما به كتاب خدا كفر ورزيده باشيد، كتابي كه شاهدي هم از بني اسرائيل به مثل آن كتاب كه معارف همان كتاب را دارد، شهادت داد و به آن ايمان آورد و شما از پذيرفتن آن سرپيچي و استكبار كرده باشيد، آيا شما مردماني گمراه نيستيد؟ به درستي كه خدا مردم ستمكار را هدايت نمي‌كند.

[مقصود از" شاهِدٌ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ" در آيه:" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كانَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ كَفَرْتُمْ..."]..... ص : 297

و اما آن كسي كه بر مثل اين كتاب شهادت داده و ايمان آورده، بطوري كه در روايات آمده، عبد اللَّه بن سلام يكي از علماي يهود بوده. و بنا بر اين، آيه شريفه مدني خواهد بود، نه مكي، براي اينكه عبد اللَّه بن سلام از كساني است كه در مدينه ايمان آورد.
و بعضي گفته‌اند: ممكن است تعبير به گذشته در جمله" و شاهدي از بني اسرائيل شهادت داد و ايمان آورد" به منظور تحقيق وقوع باشد. و به عبارت ساده‌تر: به اين منظور بوده كه بفهماند هر چند اين جريان در آينده واقع مي‌شود، اما آن قدر واقع شدنش حتمي است كه بايد آن را واقع شده حساب كني.
ليكن اين تفسير بي پايه است، براي اينكه با سياق آيه كه سياق احتجاج عليه مشركين است نمي‌سازد، چون مشركين رسول خدا (ص) را در آنچه كه از آينده خبر مي‌داد تصديق نمي‌كردند.
و در معناي آيه اقوال ديگري نيز گفته‌اند، از آن جمله گفته‌اند: مراد از كسي كه شهادت داد بر مثل قرآن و ايمان هم آورد حضرت موسي (ع) است كه شهادت داد بر حقانيت تورات و به آن ايمان آورد. و اگر اين مفسرين از تفسير قبلي عدول كرده، اين تفسير را پذيرفته‌اند همه به خاطر اين بوده كه آيه را مكي دانسته و در نتيجه نمي‌توانستند بگويند منظور عبد اللَّه بن سلام بوده، چون عبد اللَّه در مدينه اسلام آورد.
و اين پندار صحيح نيست، زيرا اولا دليلي نداريم بر اينكه آيه شريفه در مكه نازل شده باشد. و ثانيا از ادب قرآن به دور است كه موسي (ع) را قرين مشركين جلف قرار دهد و اينان را با آن جناب مقايسه نمايد، و بفرمايد: موسي (ع) به كتابي كه بر او نازل شد ايمان آورد، پس چرا شما استكبار مي‌ورزيد، و به قرآن ايمان نمي‌آوريد.
بي‌پايگي اين حرف بر كسي پوشيده نيست.
و از جمله آن اقوال اين است كه گفته‌اند: كلمه" مثل" در آيه شريفه به معناي خود قرآن است، نه مثل قرآن، هم چنان كه در آيه" لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ" مثل به معناي خدا است نه به معناي مانند او.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 298
بعيد بودن اين تفسير هم مثل تفسير سابق است.

[وجوه مختلف در معناي آيه:" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا لَوْ كانَ خَيْراً ما سَبَقُونا إِلَيْهِ..."]..... ص : 298

وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا لَوْ كانَ خَيْراً ما سَبَقُونا إِلَيْهِ..."
بعضي گفته‌اند: لام در كلمه" لِلَّذِينَ آمَنُوا" لام تعليل است، و معنايش" براي خاطر ايمانشان" است. و برگشت معنايش به" في" است (يعني در باره ايمان مؤمنين) و ضمير در" كان" و در" اليه" به قرآن برمي‌گردد بدين جهت كه مؤمنين به آن ايمان دارند.
و معناي آيه اين است كه: آنها كه كافر شدند در باره ايمان مؤمنين به قرآن گفتند:
اگر ايمان به قرآن خير بود، مؤمنين در ايمان آوردن به آن از ما پيشي نمي‌گرفتند.
بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از" لِلَّذِينَ آمَنُوا" بعضي از مؤمنين است، و مراد از ضميري كه در جمله" سبقونا" است بعضي ديگر از ايشان، و لام در" للذين" متعلق به كلمه" قال" است، و معناي آيه اين است كه:" كساني كه كافر شدند به بعضي از مؤمنين- كه حاضر در مجلس بودند- گفتند: اگر اسلام چيز خوبي بود فلان شخص و فلان شخص از مؤمنين- كه در مجلس حاضر نبودند- جلوتر از ما ايمان نمي‌آوردند" و اين معنايي است كه از سياق آيه به دور است.
بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از جمله" لِلَّذِينَ آمَنُوا" همه مؤمنين است، و ليكن در جمله" ما سَبَقُونا" التفاتي به كار رفته، و اصل آن" ما سبقتمونا" بوده، (و معنايش اين است:
آنهايي كه كافر شدند به همه مؤمنين گفتند: اگر ايمان خوب بود شما از ما سبقت نمي‌گرفتيد). و ليكن اين تفسير هم در دوري از سياق مثل قول سابق است، چون اگر منظور خطاب به مؤمنين بود، جهت نداشت كه بفرمايد" سبقونا" و آوردن صيغه غايب به جاي حاضر به هيچ وجه التفات شمرده نمي‌شود.
" وَ إِذْ لَمْ يَهْتَدُوا بِهِ فَسَيَقُولُونَ هذا إِفْكٌ قَدِيمٌ"- ضمير در" به" به قرآن برمي‌گردد، و همچنين كلمه" هذا" نيز اشاره به قرآن است. و كلمه" افك" به معناي افتراء است. و معنايش اين است: از آنجا كه به خاطر استكبارشان از ايمان آوردن به قرآن، از هدايت قرآن، بهره‌مند نشدند، به زودي خواهند گفت اين (قرآن) افك و افترايي است قديم. و اين همان سخني است كه در جاي ديگر به عبارت" أساطير الاولين" تعبير شده.
" وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتابُ مُوسي إِماماً وَ رَحْمَةً وَ هذا كِتابٌ مُصَدِّقٌ لِساناً عَرَبِيًّا..."
ظاهرا جمله" و من قبله..." جمله‌اي حاليه باشد، و معناي جمله اين است كه: به زودي خواهند گفت: اين افترايي است قديم و سابقه‌دار، در حالي كه كتاب موسي كه امام و رحمت بود و قرآن هم آن را تصديق دارد، قبل از آمدن قرآن از آمدنش خبر داده بود، و اين قرآن هم كه مصدق تورات است، به زباني عربي آن را تصديق كرده تا براي ستمكاران بيم‌رسان و براي نيكوكاران بشارتي باشد، و با اين حال چگونه ممكن است افك بوده باشد.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 299
" امام" و" رحمت" بودن تورات به اين معنا است كه: تورات كتابي است كه مي‌تواند مقتداي بني اسرائيل باشد، و بني اسرائيل بايد در اعمال خود از آن پيروي كنند، بدين جهت امام است، و بدين جهت كه مايه اصلاح نفوس مردم با ايمان است رحمت است.
" إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا..."
مراد از اينكه گفتند" رَبُّنَا اللَّهُ" اقرار و شهادت به انحصار ربوبيت در خداي سبحان، و يگانگي او در آن است. و مراد از استقامتشان در مقابل شهادت خود، اين است كه از آنچه كه شهادت به حقانيتش مي‌دهند منحرف نمي‌شوند، و رفتاري بر خلاف آن و بر خلاف لوازم آن نمي‌كنند.
" فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ"- يعني در پيش روي خود هيچ خطر محتملي ندارند، و هيچ عقابي حتي احتمالي در انتظارشان نيست، و به همين جهت خوف ندارند. و نيز هيچ مكروه قطعي و محققي ندارند و به همين جهت اندوهي نخواهند داشت، چون هميشه خوف جايي پيدا مي‌شود كه پاي احتمال خطري در بين باشد، و اندوه وقتي به دل مي‌آيد كه خطري واقع شده باشد.
و حرف" فاء" در كلمه" فلا خوف"، اين نكته را مي‌فهماند كه در جمله بويي از شرط هست، چون معناي جمله اين است:" كسي كه بگويد رب ما اللَّه است و استقامت هم بورزد، خوفي ندارد...".
" أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ خالِدِينَ فِيها جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ" مراد از اصحاب جنت بودن، آن است كه كسي ملازم بهشت باشد. و جمله" خالِدِينَ فِيها" نيز همين را تاكيد مي‌كند، و معناي آيه اين است: اينهايند كساني كه گفتند رب ما اللَّه است و استقامت ورزيدند، و اينان ملازم با بهشتند در حالي كه در آن جاودانند و در حالي كه اين بهشت خالد، جزاي اطاعت‌ها و كارهايي است كه در دنيا براي تقرب به خدا انجام مي‌دادند.

بحث روايتي [رواياتي در باره مراد از" أَثارَةٍ مِنْ عِلْمٍ" و راجع به نزول آيه:" أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ..."]..... ص : 299

اشاره

در كافي به سند خود از ابي عبيده روايت كرده كه گفت: از امام ابي جعفر
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 300
(ع)پرسيدم آيه" ائْتُونِي بِكِتابٍ مِنْ قَبْلِ هذا أَوْ أَثارَةٍ مِنْ عِلْمٍ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" چه معنايي دارد؟ فرمود: منظور از كتاب همانا تورات و انجيل است. و منظور از" أَثارَةٍ مِنْ عِلْمٍ" علم اوصياي انبياء است «1».
و در الدر المنثور است كه احمد، ابن منذر، ابن ابي حاتم، طبراني، و ابن مردويه از طريق ابي سلمة بن عبد الرحمن، از ابن عباس از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: منظور از" أَثارَةٍ مِنْ عِلْمٍ" بهره است «2».
مؤلف: شايد منظور از حظ و بهره، كتاب محظوظ يعني موروث از انبياء و يا علماي گذشته باشد، ليكن در بعضي از رواياتي كه در تفسير آيه وارد شده، آمده كه منظور از" أَوْ أَثارَةٍ مِنْ عِلْمٍ" حظ نيكو است. و در بعضي ديگر آمده كه منظور از آن، جودت و زيبايي حظ است.
ليكن اين معنا از سياق احتجاج آيه به دور است.
و در عيون در باب" مجلس مذاكره مامون با حضرت رضا (ع)" آمده: آن جناب فرمود: پدرم از جدم از پدران بزرگوارش از حسين بن علي (ع) روايت كرده كه فرمود مهاجر و انصار نزد رسول خدا (ص) اجتماع كردند، و عرضه داشتند: يا رسول اللَّه (ص) شما با اين همه وارديني كه از اطراف داري خرجت زياد است، و مال و جان ما همه در اختيار تو است، و ما با كمال رغبت خوشوقت مي‌شويم كه در آنها تصرف كني و از خدا مي‌خواهيم تو را اجر دهد، آنچه دلت مي‌خواهد از اين اموال خرج كن، هيچ حرجي بر تو نيست.
آن گاه فرمود: در اين مورد بود كه خداي تعالي روح الأمين را بر آن جناب نازل كرد، و وي به رسول خدا عرضه داشت: اي محمد" قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي" يعني من از شما مزدي در برابر رسالتم نمي‌خواهم، مگر همين را كه بعد از من به اقربايم مودت و دوستي بورزيد. مهاجر و انصار بيرون رفتند، و منافقين گفتند: از تصرف در اموال ما چشم نپوشيد مگر براي اينكه ما را به رعايت خويشاوندانش وادار كند، و اين سخني عظيم، و افترايي بود كه در مجلس آن جناب گفتند.
و در باره همين افتراء بود كه آيه شريفه" أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ فَلا تَمْلِكُونَ لِي مِنَ اللَّهِ شَيْئاً هُوَ أَعْلَمُ بِما تُفِيضُونَ فِيهِ كَفي بِهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ" نازل
__________________________________________________
(1)كافي، ج 1، ص 426.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 37.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 301
شد. پس رسول خدا (ص) كسي به نزد همان جمعيت فرستاد كه مگر پيش آمدي كرده؟ گفتند: بله، و اللَّه، يا رسول اللَّه. بعضي از ما سخني درشت گفتند: و ما ناراحت شديم. پس رسول خدا (ص) آيه را كه نازل شده بود بر آنان تلاوت كرد، و ايشان سخت بگريستند، به دنبال اين جريان بود كه آيه" وَ هُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ وَ يَعْفُوا عَنِ السَّيِّئاتِ وَ يَعْلَمُ ما تَفْعَلُونَ" نازل شد «1».

[روايتي در ذيل جمله:" وَ ما أَدْرِي ما يُفْعَلُ بِي وَ لا بِكُمْ" و اشكالات آن]..... ص : 301

و در الدر المنثور است كه ابو داوود در- كتاب ناسخ- از طريقه عكرمه از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ ما أَدْرِي ما يُفْعَلُ بِي وَ لا بِكُمْ" گفته: ناسخ اين آيه در سوره فتح است «2». ابن عباس سپس مي‌گويد: پس رسول خدا (ص) بين مردم آمد، و ايشان را بشارت داد به اينكه گناهان گذشته و آينده‌اش بخشوده شده. پس مردي از مؤمنين گفت: اي پيامبر خدا، گوارايت باد، اينك فهميدم كه با تو چه معامله‌اي مي‌كنند، ليكن نمي‌دانم با ما چه معامله مي‌كنند؟ دنبال اين پرسش آيه سوره احزاب نازل شد كه مي‌فرمايد" وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ بِأَنَّ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ فَضْلًا كَبِيراً" و نيز مي‌فرمايد:" لِيُدْخِلَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ يُكَفِّرَ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ كانَ ذلِكَ عِنْدَ اللَّهِ فَوْزاً عَظِيماً" كه در اين دو آيه براي آنان روشن كرد كه خدا با ايشان چه معامله‌اي مي‌كند «3».
مؤلف: اين روايت خالي از اشكال نيست، براي اينكه اولا در تفسير آيه شريفه" وَ ما أَدْرِي ما يُفْعَلُ بِي وَ لا بِكُمْ" گفتيم كه اين آيه هيچ ارتباطي با علم غيبي كه از طريق وحي باشد ندارد، و نمي‌خواهد بگويد: من علم غيبي نسبت به آمرزش خود ندارم تا روايت بگويد:
آيه سوره فتح ناسخ اين آيه است.
و ثانيا از ظاهر روايت برمي‌آيد گناهي كه آيه سوره فتح تصريح به آمرزش آن دارد، گناه به معناي مخالفت امر و نهي مولوي است، در حالي كه در تفسير سوره فتح خواهد آمد كه منظور از گناه در آن آيه چيز ديگري است.
و ثالثا آياتي كه دلالت دارد بر اينكه مؤمنين داخل بهشت مي‌شوند بسيار زياد است، هم در سوره‌هاي مكي، و هم در سوره‌هاي مدني، و آيه دلالتي اضافه بر دلالت ساير آيات اين باب ندارد، پس وجهي ندارد كه در روايت بگويد: اين آيه دلالت مي‌كند بر اينكه مؤمنين
__________________________________________________
(1)عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 184. [.....]
(2)منظور ابن عباس از آيه سوره فتح اين آيه است:" لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ" سوره فتح، آيه 2.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 38.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 302
داخل بهشت مي‌شوند و مشمول مغفرت مي‌گردند.
علاوه بر اين، سوره احزاب مدتها قبل از سوره فتح نازل شده و معنا ندارد كه آيات آن، نظري به آيات سوره فتح داشته باشد.

[روايتي در باره نزول آيه:" وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ..."]..... ص : 302

و نيز در همان كتاب آمده كه: ابو يعلي، ابن جرير، طبراني و حاكم- وي حديث را صحيح دانسته- به سندي صحيح از عوف بن مالك اشجعي، روايت كرده كه گفت: روزي رسول خدا (ص) به راه افتاد من نيز در خدمتش بودم، تا داخل شديم به معبد يهوديان، و چون روز عيدشان بود، از ورود ما خوششان نيامد. پس رسول خدا (ص) به ايشان فرمود: دوازده نفر يهودي داوطلب شويد شهادت دهيد به يگانگي خدا، و نبوت محمد بن عبد اللَّه تا خداي تعالي عذابي كه شامل حال تمامي يهوديان زير آسمان شده از ايشان بر طرف سازد. يهوديان همه سكوت كردند، همين كه يكي از آنها داوطلب شد رسول خدا (ص) مجددا پيشنهاد خود را تكرار كرد، ولي ديگر كسي پاسخ نداد. بار سوم تكرار كرد، احدي اجابت ننمود. آن گاه رسول خدا (ص) پرسيد: زير بار نمي‌رويد؟ پس بدانيد به خدا سوگند كه من حاشر و عاقب و مقضي‌ام، چه ايمان بياوريد و چه تكذيب كنيد.
آن گاه برگشت و من هم با او بودم، همين كه خواستيم از در خارج شويم، مردي از پشت سر آن جناب گفت: اي محمد! همانجا كه هستي بايست، پس رو كرد به يهوديان و پرسيد: اي مردم يهود تا كنون كه من در بين شما بودم مرا چگونه مردي يافتيد؟ گفتند: به خدا سوگند ما در بين خود مردي داناتر از تو به كتاب خدا، و فقيه‌تر از تو و از پدرت و از جدت سراغ نداريم. آن مرد بعد از گرفتن اين گواهي و اعتراف گفت: پس بدانيد كه من خدا را شاهد مي‌گيرم كه اين محمد همان پيغمبري است كه شما در تورات و انجيل نامش را يافته‌ايد.
قوم يهود گفتند: اين را دروغ مي‌گويي. و گواهي او را رد كردند، و به او بد و بيراه هم گفتند. پس رسول خدا (ص) فرمود: شما دروغ گفتيد، و سخن شما هرگز مقبول واقع نمي‌شود.
آن گاه رسول خدا (ص) و من و آن مرد يهودي كه نامش" ابن سلام" بود بيرون آمديم چيزي نگذشت كه آيه" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كانَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ كَفَرْتُمْ بِهِ وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ عَلي مِثْلِهِ فَآمَنَ وَ اسْتَكْبَرْتُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ" نازل گرديد «1»
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 39.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 303
مؤلف: در اينكه آيه مذكور در باره عبد اللَّه بن سلام نازل شده روايات ديگري از طريق اهل سنت وارد شده. ولي سياق آيه و مخصوصا جمله" مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ" با اين معنا كه خطاب در آن، متوجه بني اسرائيل باشد نمي‌سازد. اشكال ديگري كه در روايت هست اين است كه در اين روايت كتاب آسماني انجيل هم جزء كتب آسماني يهود به شمار رفته، و حال آنكه از كتب ايشان نيست، و يهود آن را قبول ندارد.
و در بعضي از روايات آمده كه آيه شريفه در باره" ابن يامين" يكي از علماي يهود نازل شده كه شهادت داد و اسلام آورد، و يهود او را تكذيب كرد. اشكال قبلي به اين روايت هم وارد است.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 304

[سوره الأحقاف (46): آيات 15 تا 20]..... ص : 304

اشاره

وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ إِحْساناً حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهاً وَ وَضَعَتْهُ كُرْهاً وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً حَتَّي إِذا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً قالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلي والِدَيَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ وَ أَصْلِحْ لِي فِي ذُرِّيَّتِي إِنِّي تُبْتُ إِلَيْكَ وَ إِنِّي مِنَ الْمُسْلِمِينَ (15) أُولئِكَ الَّذِينَ نَتَقَبَّلُ عَنْهُمْ أَحْسَنَ ما عَمِلُوا وَ نَتَجاوَزُ عَنْ سَيِّئاتِهِمْ فِي أَصْحابِ الْجَنَّةِ وَعْدَ الصِّدْقِ الَّذِي كانُوا يُوعَدُونَ (16) وَ الَّذِي قالَ لِوالِدَيْهِ أُفٍّ لَكُما أَ تَعِدانِنِي أَنْ أُخْرَجَ وَ قَدْ خَلَتِ الْقُرُونُ مِنْ قَبْلِي وَ هُما يَسْتَغِيثانِ اللَّهَ وَيْلَكَ آمِنْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ فَيَقُولُ ما هذا إِلاَّ أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ (17) أُولئِكَ الَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ فِي أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ إِنَّهُمْ كانُوا خاسِرِينَ (18) وَ لِكُلٍّ دَرَجاتٌ مِمَّا عَمِلُوا وَ لِيُوَفِّيَهُمْ أَعْمالَهُمْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ (19)
وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَي النَّارِ أَذْهَبْتُمْ طَيِّباتِكُمْ فِي حَياتِكُمُ الدُّنْيا وَ اسْتَمْتَعْتُمْ بِها فَالْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذابَ الْهُونِ بِما كُنْتُمْ تَسْتَكْبِرُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ بِما كُنْتُمْ تَفْسُقُونَ (20)

ترجمه آيات..... ص : 304

ما به انسان سفارش پدر و مادرش را كرديم كه به ايشان احسان كند احساني مخصوص به آنان،
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 305
مادرش او را به حملي ناراحت كننده حمل كرد و به وضعي ناراحت كننده بزاييد و حمل او تا روزي كه از شيرش مي‌گيرد سي ماه است و تا هنگامي كه به حد بلوغ و رشد عقلي برسد هم چنان پدر و مادر مراقبش هستند تا به حد چهل سالگي برسد. آن وقت مي‌گويد: پروردگارا نصيبم كن كه شكر آن نعمت‌هايي كه به من و پدر و مادرم انعام فرمودي به جاي آرم و اعمال صالح كه مايه خشنودي تو باشد انجام دهم. پروردگارا ذريه مرا هم برايم اصلاح فرما. پروردگارا من امروز به درگاهت توبه مي‌آورم و از تسليم شدگانت هستم (15).
اين گونه انسانهايند كه ما بهترين اعمالشان را قبول مي‌كنيم و از گناهان ايشان هم درمي‌گذريم آن چنان كه از گناهان اهل بهشت درمي‌گذريم، و اين وعده صدقي است كه از آغاز خلقت تا به امروز گوشزد انسانها شده است (16).
و آن كس كه به پدر و مادرش مي‌گفت: اف بر شما تا كي مرا مي‌ترسانيد از اينكه دوباره زنده شوم اين همه مردم كه قبل از من مردند كدامشان برگشتند. پدر و مادرش به خدا پناه مي‌برند تا شايد فرزندشان را هدايت كند و به فرزند مي‌گويند: واي بر تو به روز جزاء ايمان آور كه وعده خدا حق است، و او هم چنان مي‌گويد: اينها خرافات عهد قديم است (17).
چنين كساني عذاب خدا بر آنان حتمي شده است و در زمره امت‌هاي گذشته از جن و انسند كه زيانكار شدند (18).
و براي هر يك از انسانهاي نامبرده درجاتي است از پاداش و كيفر اعمالشان (و اين اختلافها به خاطر اهدافي است ناگفتني و يكي از آنها اين است كه) پروردگارشان خود اعمالشان را به ايشان بر مي‌گرداند تا ظلمي به ايشان نشود (19).
در روزي كه كفار بر آتش عرضه مي‌شوند به ايشان گفته مي‌شود: هر سرمايه خيري داشتيد در زندگي دنيا از دست داديد و با آن عياشي كرديد در نتيجه امروز در برابر استكباري كه در زمين و بدون حق مي‌ورزيدند به عذاب خواري دچار مي‌شويد، هم به خاطر استكبارتان و هم به خاطر فسقي كه مرتكب مي‌شديد (20).

بيان آيات..... ص : 305

اشاره

بعد از آنكه در جمله" لِيُنْذِرَ الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ بُشْري لِلْمُحْسِنِينَ" مردم را به دو قسم" ظالمين" و" محسنين" تقسيم نمود و در آن اشاره كرد به اينكه ظالمان سرنوشتي دارند كه همواره از آن مي‌ترسند و خود را بر حذر مي‌دارند، و محسنين سرنوشتي دارند كه همواره برايشان
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 306
مسرت‌آور است، اينك در اين فصل از آيات همان مطالب را به طور مفصل شرح مي‌دهد و مي‌فرمايد: مردم دو دسته‌اند: يك دسته تائبين هستند كه همواره به سوي خدا رجوع دارند و در برابر او تسليمند، و ايشان كساني‌اند كه اعمال نيكترشان قبول مي‌شود، و از گناهانشان در مي‌گذرند، و جزو اصحاب جنتند. دسته ديگر خاسران و زيانكارانند كه همان سرنوشتي كه امت‌هاي گذشته از جن و انس بدان گرفتار شدند در باره اينان نيز حتمي شده.
آن گاه طائفه اول را به كسي مثل زده كه ايمان به خدا دارد و تسليم او و نيكوكار به والدين خويش است و همواره از خدا مي‌خواهد تا شكر بر نعمتهايش را به او الهام كند، نعمتهايي كه به خودش داده، و نعمتهايي كه به پدر و مادرش ارزاني داشته، و نيز مي‌خواهد كه عمل صالح و اصلاح ذريه‌اش را به وي الهام كند. و طائفه دوم را به كسي مثل زده كه عاق پدر و مادرش باشد، وقتي او را به سوي ايمان به خدا و روز جزاء مي‌خوانند مي‌گويد: اين حرفها جزو خرافات كهنه و قديمي است، و به اين اكتفاء نموده پدر و مادر را تهديد مي‌كند كه ديگر از اين حرفها نزنند.

[معناي آيه:" وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ إِحْساناً..."]..... ص : 306

" وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ إِحْساناً..."
كلمه" وصيت" به طوري كه راغب گفته به معناي آن است كه به ديگري پيشنهاد كني كه فلان كار را بكند، و اين پيشنهاد توأم با موعظه و خيرخواهي باشد «1». و كلمه" توصيه" بر وزن تفعيل و از ماده وصيت است، و در قرآن آمده:" وَ وَصَّي بِها إِبْراهِيمُ بَنِيهِ" «2» پس مي‌توان گفت مفعول دوم اين كلمه كه با حرف" باء" مفعولش مي‌شود، از قبيل اعمال است (چون هميشه انسان، ديگري را توصيه مي‌كند كه عملي را انجام دهد)، در نتيجه توصيه خدا به والدين، توصيه فرزندان است به عملي كه مربوط به والدين باشد كه عبارت است از احسان به آنان.
و بنا بر اين بيان، تقدير كلام" و وصينا الانسان بوالديه أن يحسن اليهما احسانا" مي‌باشد، يعني ما سفارش كرديم انسان را به پدر و مادرش كه به آن دو احسان كند به هر مقدار كه باشد و بتواند. مفسرين در اعراب كلمه" احسانا" اقوالي ديگر دارند. بعضي «3» گفته‌اند: كلمه مذكور مفعول مطلق است اما بر اين اساس كه كلمه" وصينا" متضمن معناي" احسنا" باشد، و تقدير كلام" وصينا الانسان محسنين اليهما احسانا" است. و بعضي «4» ديگر گفته‌اند: كلمه مذكور صفت است براي مصدري كه حذف شده، البته با مضافي كه در تقدير است، و تقدير كلام
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" وصي".
(2)سوره بقره، آيه 132.
(3 و 4)روح المعاني، ج 26، ص 17.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 307
" و وصينا ايصاء ذا احسان" است. بعضي «1» ديگر گفته‌اند: كلمه مزبور مفعول له است، و تقدير كلام" و وصينا الانسان بوالديه لاحساننا اليهما" است. و نيز وجوهي ديگر از اين قبيل.
و به هر حال" بر به والدين و احسان به ايشان" از احكام عمومي خداست كه همانطور كه در تفسير آيه" قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً" «2» گذشت، در همه شرايع تشريع شده، و به همين جهت فرمود:" وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ" و سفارش را عموميت داد به هر انساني، نه تنها مسلمانان.
آن گاه دنبال اين سفارش اشاره كرد به ناراحتي‌هايي كه مادر انسان در دوران حاملگي، وضع حمل و شير دادن تحمل مي‌كند تا اشاره كرده باشد به ملاك حكم، و عواطف و غريزه رحمت و رأفت انسان را برانگيزد، لذا فرمود:" حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهاً وَ وَضَعَتْهُ كُرْهاً وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً" و اما اينكه فرمود:" وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً" بدين حساب است كه به حكم آيه" وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ" «3» و آيه" وَ فِصالُهُ فِي عامَيْنِ" «4» دوران شير دادن به فرزند دو سال است، و كمترين مدت حاملگي هم شش ماه است، كه مجموع آن سي ماه مي‌شود.
و كلمه" فصال" به معناي فاصله انداختن بين طفل و شير خوردن است، و اگر كلمه" دو سال" را ظرف قرار داد براي فصال، به اين عنايت است كه آخرين حد شير دادن دو سال است، و معلوم است كه اين محقق نمي‌شود، مگر به گذشتن دو سال.
" حَتَّي إِذا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً"-" بلوغ اشد" به معناي رسيدن به زماني از عمر است كه در آن زمان قواي آدمي محكم مي‌شود. و ما در تفسير آيه" وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً" «5» اختلافي را كه مفسرين در معناي" بلوغ أشد" دارند نقل كرديم، و گفتيم كه بلوغ چهل سال عادتا ملازم با رسيدن به كمال عقل است.
" قالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلي والِدَيَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ"- كلمه" أوزعني" از مصدر" ايزاع" است كه معناي الهام را مي‌دهد، و اين الهام،
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 17.
(2)سوره انعام، آيه 151.
(3)مادران فرزندان خود را دو سال كامل شير مي‌دهند. سوره بقره، آيه 233.
(4)از شير گرفتنش در دو سال است. سوره لقمان، آيه 14.
(5)سوره يوسف، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 308
الهام آن اموري نيست كه اگر خدا عنايت نكند آدمي به حسب طبع خود علم به آنها پيدا نمي‌كند، و آيه" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" «1» از آن خبر مي‌دهد، بلكه الهام عملي و به معناي وادار كردن، و دعوت باطني به عمل خير و شكر نعمت و بالآخره عمل صالح است.
خداي تعالي در اين آيه آن نعمتي را كه سائل درخواست كرده نام نبرده، تا هم نعمتهاي ظاهري چون حيات، رزق، شعور و اراده را، و هم نعمتهاي باطني چون ايمان به خدا اسلام، خشوع، توكل بر خدا و تفويض به خدا را شامل شود. پس جمله" رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ..." درخواست اين است كه نعمت ثناء بر او را ارزانيش بدارد تا با اظهار قولي و عملي نعمت او را اظهار نمايد. اما قولي كه روشن است. و اما عملي به اينكه نعمت‌هاي خدا را طوري استعمال كند كه همه بفهمند نعمت وي از خداي سبحان است و خدا آن را به وي داده، و از ناحيه خود او نيست، و لازمه اين گونه استعمال اين است كه عبوديت و مملوكيت اين انسان در گفتار و كردارش هويدا باشد.

[دعا و درخواست توفيق شكر نعمت و انجام اعمال صالح و مرضي خدا]..... ص : 308

و اينكه كلمه" نعمت" را با جمله" الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلي والِدَيَّ" تفسير كرده مي‌فهماند كه شكر مذكور هم از طرف خود سائل است، و هم از طرف پدر و مادرش. و در حقيقت فرزند بعد از در گذشت پدر و مادرش زبان ذكر گويي براي آنان است.
" وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ"- اين جمله عطف است بر جمله" أَنْ أَشْكُرَ..."، و سؤال ديگري است متمم سؤال شكر، چون شكر نعمت چيزي است كه ظاهر اعمال انسان را زينت مي‌دهد، و صلاحيت پذيرفتن خداي تعالي زيوري است كه باطن اعمال را مي‌آرايد، و آن را خالص براي خدا مي‌سازد.
" وَ أَصْلِحْ لِي فِي ذُرِّيَّتِي"- اصلاح در ذريه به اين معنا است كه صلاح را در ايشان ايجاد كند و چون اين ايجاد از ناحيه خداست، معنايش اين مي‌شود كه ذريه را موفق به عمل صالح سازد، و اين اعمال صالح كار دلهايشان را به صلاح بكشاند. و اگر كلمه اصلاح را مقيد كرد به قيد" لي" و گفت" ذريه‌ام را براي من اصلاح كن" براي اين است كه بفهماند اصلاحي درخواست مي‌كند كه خود او از اصلاح آنان بهره‌مند شود، يعني ذريه او به وي احسان كنند، همانطور كه او به پدر و مادرش احسان مي‌كرد.
و خلاصه دعاي اين است كه خدا شكر نعمتش و عمل صالح را به وي الهام كند، و او
__________________________________________________
(1)سوره شمس، آيه 7 و 8.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 309
را نيكوكار به پدر و مادرش سازد، و ذريه‌اش را براي او چنان كند كه او را براي پدر و مادرش كرده بود. در تفسير آيه 144 از سوره آل عمران و آيه 17 از سوره اعراف گفتيم كه شكر نعمت خدا به معناي حقيقيش اين است كه بنده خدا خالص براي خدا باشد، پس برگشت معناي دعا به درخواست خلوص نيت و صلاح عمل است.
" إِنِّي تُبْتُ إِلَيْكَ وَ إِنِّي مِنَ الْمُسْلِمِينَ"- يعني من به سوي تو برگشتم و از كساني هستم كه امور را تسليم تو نمودند، به طوري كه تو هيچ اراده‌اي نكردي مگر آنكه آنان نيز همان را خواستند، بلكه جز آنچه تو مي‌خواهي نمي‌خواهند. اين جمله در مقام بيان علت مطالبي است كه در دعا بوده. اين آيه از آنجا كه دعا را نقل مي‌كند، و آن را رد ننموده، بلكه با وعده قبولي آن را تاييد مي‌كند و مي‌فرمايد:" أُولئِكَ الَّذِينَ نَتَقَبَّلُ عَنْهُمْ..."، اين نكته را روشن مي‌سازد كه وقتي توبه و تسليم خدا شدن در كسي جمع شد، دنبالش خداوند آنچه را كه باعث خلوص وي مي‌شود به دل او الهام مي‌كند، و در نتيجه هم ذاتا از مخلصين- به فتحه لام- مي‌شود، و هم عملا از مخلصين- به كسره لام-.
اما اينكه توبه و تسليم مؤثر در اخلاص ذات است، در همين نزديكيها بدان اشاره كرديم. و اما تاثير آن در اخلاص عمل براي اينكه عمل به خاطر قبول خدا صالح نمي‌شود، و به سوي او بالا نمي‌رود، مگر وقتي كه خالص براي او باشد، هم چنان كه فرمود:" أَلا لِلَّهِ الدِّينُ الْخالِصُ" «1».

[توضيحي در باره قبول بهترين عمل، در مقابل در گذشتن از سيئات]..... ص : 309

" أُولئِكَ الَّذِينَ نَتَقَبَّلُ عَنْهُمْ أَحْسَنَ ما عَمِلُوا وَ نَتَجاوَزُ. عَنْ سَيِّئاتِهِمْ فِي أَصْحابِ الْجَنَّةِ..."
كلمه" نتقبل" متكلم مع الغير از مضارع باب تفعل است، و تقبل همان معناي قبول را دارد، اما از آن بليغ‌تر است. و مراد از" أَحْسَنَ ما عَمِلُوا" اطاعتهاي واجب و مستحبّ است، چون اين طاعات است كه پذيرفته مي‌شود، اما مباحات هر چند هم داراي حسن باشد تقبل نمي‌پذيرد- صاحب مجمع البيان «2» چنين گفته، و تفسير خوبي است. مؤيد آن اين است كه تقبل بهترين عمل را در مقابل بخشودگي گناهان قرار داده، پس كانه گفته شده اعمال انسان دو جور است، يا طاعات است، يعني واجبات و مستحبات، كه بهترين اعمال او است كه ما آن را قبول مي‌كنيم، و يا گناهان است كه از آن درمي‌گذريم، و اما آن اعمالي كه طاعت و
__________________________________________________
(1)آگاه باش كه دين خالص از آن خداست. سوره زمر، آيه 3.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 87. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 310
حسنه نيست نه مقبول است و نه غير مقبول.
و جمله" فِي أَصْحابِ الْجَنَّةِ" متعلق است به جمله" نتجاوز" و معنايش اين است كه: ما از گناهان آنان نيز در جمله كساني كه گناهانشان بخشوده مي‌شود و اهل بهشت مي‌شوند، درمي‌گذريم. در نتيجه جمله مزبور حال از ضمير" عنهم" خواهد بود.
" وَعْدَ الصِّدْقِ الَّذِي كانُوا يُوعَدُونَ"- يعني خداوند با اين كلام خود وعده‌شان مي‌دهد وعده‌اي صدق كه تا كنون به زبان انبياء و رسل وعده داده مي‌شدند. ممكن هم هست مراد اين باشد كه در قيامت با اين تقبل و تجاوز آن وعده صدقي كه در دنيا داده مي‌شدند منجز مي‌شود.
" وَ الَّذِي قالَ لِوالِدَيْهِ أُفٍّ لَكُما أَ تَعِدانِنِي أَنْ أُخْرَجَ وَ قَدْ خَلَتِ الْقُرُونُ مِنْ قَبْلِي" بعد از آنكه وضع انسان تائب و تسليم به خدا، و درخواست او براي خلوص و اخلاص و نيكي به والدين، و اصلاح اولادش را ذكر كرد، در مقابل اين انسان، انسان ديگري را يادآور شده كه به خدا و رسولش و معاد، كفر مي‌ورزد، و چون پدر و مادرش او را به سوي ايمان دعوت نموده از معاد مي‌ترسانند عاق پدر و مادر مي‌شود.
پس اينكه فرمود:" وَ الَّذِي قالَ لِوالِدَيْهِ أُفٍّ لَكُما"، ظاهرش اين است كه مبتدايي است در معناي جمع كه خبرش جمله" أُولئِكَ الَّذِينَ" است. و كلمه" اف" يك كلمه است ولي دو معنا را اظهار مي‌دارد، يكي خستگي و يكي هم خشم. و جمله" أَ تَعِدانِنِي أَنْ أُخْرَجَ" استفهامي است توبيخي، و معنايش اين است كه: آيا مرا تهديد مي‌كني كه يك بار ديگر از قبرم بيرونم كنند، و براي پس دادن حساب حاضرم سازند، و خلاصه آيا مرا به معاد تهديد مي‌كني؟ در حالي كه" وَ قَدْ خَلَتِ الْقُرُونُ مِنْ قَبْلِي" امت‌هايي كه قبل از من بودند و هلاك شدند، احدي از آنان زنده و مبعوث نشد.
و اين استفهام در حقيقت به پندار آنان حجتي بوده بر نفي معاد، به اين بيان كه اگر در اين ميان احياء و بعثي مي‌بود، بايد بعضي از افرادي كه تا كنون مرده‌اند زنده شده باشند، با اينكه مردگان تا امروز بشر، در اين قرنهاي طولاني كه نمي‌توان آغازش را دقيقا معين كرد، آن قدر زياد بودند كه از حد شمار بيرونند، و از هيچ يك آنها خبر و اثري نشده. ولي اين نابخردان اينقدر نفهميده‌اند كه اگر بعضي از مردگان گذشته زنده مي‌شدند، در دنيا زنده مي‌شدند، و تهديد و وعيد خداي سبحان اين نيست، بلكه زنده شدن در آخرت و برخاستن در نشاه ديگر است نه در دنيا.
" وَ هُما يَسْتَغِيثانِ اللَّهَ وَيْلَكَ آمِنْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ"- كلمه" يستغيثان" از مصدر
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 311
استغاثه است، كه به معناي طلب غوث (پناه) از خدا است. و معناي جمله اين است كه:
در حالي كه پدر و مادرش از خدا طلب مي‌كنند كه پناهشان دهد، و در اقامه حجت و متمايل كردن دل فرزند به سوي ايمان كمكشان فرمايد، به فرزندشان مي‌گويند: واي بر تو! به خدا و به آنچه رسولش آورده كه يكي از آنها وعده به معاد است ايمان بياور، و مطمئن باش كه وعده خدا به معاد كه به وسيله رسولانش داده، وعده‌اي است حق.
از اينجا روشن مي‌شود كه مراد آن پدر و مادر از اينكه گفتند" ايمان بياور" اين بوده كه به خدا و رسولش در آنچه رسول از ناحيه خدا آورده ايمان بياور. و اينكه گفت:" إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ" اين بوده كه فرزندشان به معاد ايمان بياورد، و نيز جمله قبلي را كه گفتند" ايمان بياور" تعليل كند و به فرزند مي‌فهماند اينكه گفتيم ايمان بياور به منظور انذار و تخويف بوده.
" فَيَقُولُ ما هذا إِلَّا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ"- اشاره با كلمه" هذا" به همان وعده و انذاري است كه پدر و مادرش كردند، و يا به همه آن دعوتهايي است كه نمودند. و معنايش اين است كه: اين انسان كه مورد بحث بود به والدين خود مي‌گويد: اين وعده‌هايي كه مي‌دهيد، و اين تهديدهايي كه مرا با آن مي‌ترسانيد، و يا همه اين دعوتهايي كه مي‌كنيد چيزي جز خرافات مردم وحشي قرون گذشته نيست.
" أُولئِكَ الَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ..."
در تفسير آيه 25 سوره حم سجده مطالبي در باره اين جمله گذشت.

[اشاره به اختلاف درجات مؤمنين نيكو كار و كافران بد كار متناسب با اختلاف نفوس و اعمال هر يك]..... ص : 311

" وَ لِكُلٍّ دَرَجاتٌ مِمَّا عَمِلُوا..."
يعني براي هر يك از نامبردگان كه عبارتند از مؤمنين نيكوكار، و كافران بد كار، منازل و مراتبي مختلف از نظر بلندي و پستي هست. آري براي بهشت درجاتي و براي دوزخ هم دركاتي است.
و برگشت اين اختلاف به اختلافي است كه در نفوس آنان است، هر چند كه نفوس در اعمال جلوه مي‌كند، و بدين جهت فرموده:" براي آنان درجاتي است از آنچه كردند"، و معلوم مي‌شود درجات مال ايشان است، و منشا آن درجات اعمالشان است.
" وَ لِيُوَفِّيَهُمْ أَعْمالَهُمْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ"- لام در اول جمله لام غايت است، و جمله مورد بحث عطف بر غايت و يا غايتهايي است كه حذف شده، چون ذكر آنها مورد غرض نبوده. و اگر اين جمله غايت شده براي جمله" و لكل درجات" براي اين است كه جمله مزبور در معناي" ما براي آنها درجات قرار داديم" مي‌باشد، آن وقت معنا چنين مي‌شود: ما آنان را درجه بندي كرديم براي اين و اين و براي اينكه اعمالشان تمام و كامل به ايشان برسد، و ظلم نشوند.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 312
و معناي توفيه و رساندن مردم به تمام و كمال اعمال اين است كه خدا عين اعمالشان را به خودشان برمي‌گرداند، پس بدين حساب آيه مورد بحث از آياتي خواهد بود كه بر تجسم اعمال دلالت مي‌كند. ولي بعضي از مفسرين «1» كلمه" اجور" را در تقدير گرفته، گفته‌اند معنايش اين است كه: تا خدا اجر آنان را تمام و كامل بدهد.

[وجوهي كه در معناي جمله:" وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَي النَّارِ" گفته شده است]..... ص : 312

" وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَي النَّارِ..."
عرضه كردن آب بر حيوان يا براي حيوان به اين است كه آب را در جايي قرار دهي كه حيوان آن را ببيند، به طوري كه اگر خواست، بتواند بنوشد. و عرضه كردن كالا براي فروش به اين است كه آن را در جايي قرار دهي كه مانعي براي معامله كردن آن وجود نداشته باشد.
و در جمله مورد بحث بعضي «2» گفته‌اند: مراد از عرضه كردن كفار بر آتش اين است كه آنان را در آتش عذاب دهند، مثل اينكه مي‌گويند فلاني عرضه بر شمشير شد يعني كشته شد و اين تعبير مجازي است معروف و شايع.
ولي اين تفسير با آيه آخر سوره كه مي‌فرمايد:" وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَي النَّارِ أَ لَيْسَ هذا بِالْحَقِّ قالُوا بَلي وَ رَبِّنا قالَ فَذُوقُوا الْعَذابَ..." آن طور كه بايد نمي‌سازد چون در اين آيه چشيدن عذاب بعد از عرضه شدن بر آتش و بعد از گفتگوهايي ديگر آمده، پس معلوم مي‌شود غير آن است.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: در آيه قلب (جابجايي كه خود فني است از كلام) به كار رفته، و اصل آن عرضه كردن آتش است بر كفار، نه عرضه كردن كفار بر آتش، براي اينكه در تحقق معناي" عرض" لازم است" معروض عليه" معروض" را درك كند، و آتش، شعور ندارد، و كفار را درك نمي‌كند، اين كفارند كه آتش را درك مي‌كنند، پس به اين دليل، در كلام قلب به كار رفته، و مراد، عرضه كردن آتش بر كفار است (و اين حرف صحيح نيست زيرا از آياتي مانند آيه 30 از سوره ق و آيه 20 از سوره فصلت كه براي همه چيز نطق و گويايي قائل است برمي‌آيد كه جهنم نيز شعور دارد).
بعضي از مفسرين «4» در اينكه چرا در آيه قلب به كار رفته گفته‌اند: درست است كه هميشه معروض عليه عرضه بر معروض مي‌شود، مثلا آب را عرضه بر حيوان مي‌كنند، ولي از آنجايي كه كفار به طرف آتش مي‌روند، لذا قلب كرد تا رعايت اين اعتبار را كرده باشد.
و اين درست نيست: اما اينكه گفتند بايد معروض عليه معروض را درك كند، تا به
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)روح المعاني، ج 26، ص 22.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 313
طرف آن متمايل و يا از آن گريزان شود، و آتش شعور ندارد، صحيح نيست، براي اينكه اولا دليلي بر آن نيست، و بلكه عرضه كالا بر بيع و آيه" إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ" «1» دليل بر خلاف آن است. و ثانيا قبول نداريم كه آتش دوزخ شعور نداشته باشد چون در اخباري صحيح آمده كه بهشت و دوزخ شعور دارند، و آيه شريفه" يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ" «2» و آياتي ديگر هم بدان اشعار دارد.
و اما اينكه گفتند مناسب اين است كه معروض را نزد معروض عليه ببرند نه بعكس.
در جواب مي‌گوييم اين را هم قبول نداريم كه همه جا بايد چنين باشد، براي اينكه در آيه 72 از سوره احزاب ديديم كه چنين نبود (چون در آنجا امانت كه يا دين است و يا ولايت نزد آسمانها و زمين و جبال برده نشده).
علاوه بر اين، در كلام خداي تعالي آياتي هست كه دلالت دارد بر آمدن آتش نزد كفار، مانند آيه" وَ جِي‌ءَ يَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ يَوْمَئِذٍ يَتَذَكَّرُ الْإِنْسانُ وَ أَنَّي لَهُ الذِّكْري" «3».
پس حق همان است كه گفتيم: عرضه عبارت است از اظهار نمودن مانعي كه نگذارد چيزي متلبس به چيزي شود، و اين معنا يك معناي نسبي است كه همواره دو طرف مي‌خواهد، چيزي كه هست ممكن است اولي فرع و معروض، و دومي اصل و" معروض عليه" واقع شود، يك بار آتش دوزخ عرضه بر كافران شود، به اين عنايت كه كافر عمل صالح و يا شفيعي ندارد كه مانع داخل شدنش در آتش شود، مانند اين مورد كه فرموده:" وَ عَرَضْنا جَهَنَّمَ يَوْمَئِذٍ لِلْكافِرِينَ عَرْضاً" «4»، و يك بار ديگر كفار عرضه بر آتش شوند، به اين عنايت كه هيچ مانعي از ناحيه آتش جلوگير عذاب آنان نيست، مانند اين مورد كه مي‌فرمايد:" النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها غُدُوًّا وَ عَشِيًّا" «5» و اين مورد كه مي‌فرمايد:" يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَي النَّارِ...".
و بنا بر اين نزديكتر به ذهن اين است كه هر دو عرضه در قيامت صورت مي‌گيرد، هم عرضه كفار بر جهنم، و هم عرضه جهنم بر كفار. عرضه جهنم بر كفار وقتي است كه خود را براي اولين بار به كفار نشان مي‌دهد، و عرضه كفار بر جهنم هنگامي است كه به حساب‌ها
__________________________________________________
(1)ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوه‌ها عرضه كرديم. سوره احزاب، آيه 72.
(2)روزي كه به جهنم مي‌گوييم آيا پر شدي مي‌گويد آيا باز هم هست. سوره ق، آيه 30.
(3)آن روز جهنم را مي‌آورند، در آن روز انسانها همه متذكر مي‌شوند، ولي چه جاي تذكر است.
سوره فجر، آيه 23.
(4)ما جهنم را عرضه كرديم بر كافران عرضه كردني. سوره كهف، آيه 100.
(5)هر صبح و شام كفار عرضه به جهنم مي‌شوند. سوره مؤمن، آيه 46.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 314
رسيده و تكليف‌ها را يكسره كرده باشند، در آن موقع كفار را عرضه بر جهنم مي‌كنند، و به سوي دوزخ سوقشان مي‌دهند، هم چنان كه فرموده:" وَ سِيقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلي جَهَنَّمَ زُمَراً" «1».
و در آغاز جمله" أَذْهَبْتُمْ طَيِّباتِكُمْ فِي حَياتِكُمُ الدُّنْيا وَ اسْتَمْتَعْتُمْ بِها" كلمه" يقال" در تقدير است، و معنايش اين است كه: به ايشان گفته مي‌شود طيبات خود را در زندگي دنيا از بين برديد. و كلمه" طيبات" به معناي اموري است كه ملايم با نفس و موافق با طبع آدمي است، و انسان از آنها لذت مي‌برد. و" اذهاب طيبات" به معناي از بين بردن و مصرف كردن آنها است. و مراد از" استمتاع از طيبات" استعمال و بهره‌مند شدن از آنها است، به طوري كه اين بهره‌مندي در نظر، هدف باشد، نه وسيله براي زندگي آخرت و آمادگي براي آن.
و معناي آيه اين است كه: وقتي عرضه بر آتش مي‌شوند به ايشان گفته مي‌شود: شما همه آن طيباتي كه بايد امروز از آن لذت ببريد در زندگي دنيا از بين برديد، و همانجا از آنها بهره‌مند شديد، و ديگر چيزي برايتان نمانده كه امروز در اين عالم از آن لذت ببريد.
" فَالْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذابَ الْهُونِ بِما كُنْتُمْ تَسْتَكْبِرُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ بِما كُنْتُمْ تَفْسُقُونَ"- اين آيه تفريع و نتيجه‌گيري از آيه قبل است كه مي‌فرمود: طيبات خود را در دنيا از بين برديد. و منظور از" عذاب هون" آن عذابي است كه توأم با خواري و ذلت است.
و معناي آيه اين است كه: پس امروز شما سزايتان عذابي است كه در آن خواري و ذلت است، و خواري آن در مقابل آن استكباري است كه در دنيا مي‌كرديد، و زير بار حق نمي‌رفتيد، و عذابش در مقابل فسق و اعراض از طاعات شما است. و اين هر دو گناهي است كه يكي مربوط به اعتقاد است كه همان استكبار از حق باشد، و يكي مربوط به عمل است كه همان فسق باشد.

بحث روايتي [رواياتي در باره حد اقل مدت حمل، و مراد از" بلوغ اشد" در ذيل آيه:" حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهاً وَ وَضَعَتْهُ كُرْهاً..."]..... ص : 314

اشاره

در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، عبد بن حميد و ابن منذر از طريق قتاده از ابي حرب بن ابي الاسود دئلي روايت كرده‌اند كه گفت: زني را نزد عمر آوردند كه شش ماهه زائيده بود، عمر از اصحاب رسول خدا حكم وي را پرسيد. علي (ع) فرمود نبايد سنگسار شود، مگر نمي‌بيني خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً" و از
__________________________________________________
(1)كساني كه كافر شدند دسته دسته به سوي جهنم سوق داده مي‌شوند. سوره زمر، آيه 71.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 315
سوي ديگر مي‌فرمايد:" وَ فِصالُهُ فِي عامَيْنِ"، پس بايد فهميد كه اقل حمل شش ماه است.
پس عمر آن زن را رها كرد. راوي مي‌گويد: بعدا شنيديم كه آن زن درست در آخر شش ماه وضع حمل كرده بوده «1».
مؤلف: اين داستان را مفيد هم در ارشاد نقل كرده «2».
و نيز در الدر المنثور است كه ابن منذر و ابن ابي حاتم از بعجة بن عبد اللَّه جهني روايت كرده كه گفت: مردي از قبيله ما، با زني كه او نيز از جهنيه بود ازدواج نمود، و آن زن درست بعد از شش ماه از ازدواجش فرزندي آورد، همسرش نزد عثمان بن عفان رفت، و داستان را گفت. عثمان دستور داد زن را سنگسار كنند، جريان به علي (ع) رسيد، نزد عثمان رفت، كه اين چه دستوري است كه داده‌اي؟ عثمان گفت او ششماهه زائيده، و مگر چنين چيزي ممكن است؟ حضرت فرمود: مگر نشنيده‌اي كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً"، و از سوي ديگر مدت شير دادن را دو سال تمام دانسته، و فرموده:" حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ" دو سال از سي ماه كسر شود چقدر مي‌ماند، مگر بيش از شش ماه باقي مي‌ماند؟
عثمان گفت: به خدا سوگند متوجه اين نكته نبودم. برويد زن را بياوريد، وقتي آوردند ديدند از حكم اعدام سخت ترسيده، بخواهرش گفته بوده از اين ماجرا غصه مخور (و مپندار كه من براي قبيله ننگي آورده‌ام)، به خدا سوگند احدي غير از شوهرم با من نزديكي نكرده.
راوي سپس مي‌گويد: آن كودك بزرگ شد، و پدرش اعتراف كرد كه او فرزند من است، چون شبيه‌ترين مردم به پدر خود بود. و باز مي‌گويد: من آن مرد را ديدم كه در آخر بيمار شد و تكه‌هاي بدنش در بستر مي‌ريخت. «3»
و در تهذيب به سند خود از عبد اللَّه بن سنان از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: نزد پدرم بودم كه مردي از آن جناب پرسيد منظور از" بلوغ اشد" در كلام خداي عز و جل كه مي‌فرمايد:" حَتَّي إِذا بَلَغَ أَشُدَّهُ" چيست؟ فرمود: رسيدن به حد احتلام «4».
و در خصال از ابي بصير روايت آورده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود:
وقتي بنده خدا سي‌ساله شد به حد بلوغ اشد رسيده، و چون به سن چهل سالگي برسد، به منتهاي بلوغ رسيده، و همين كه پا به چهل و يك سالگي بگذارد رو به نقصان گذاشته، و اما
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 40.
(2)ارشاد مفيد، في قضاياه في زمن امارة العمر، ص 110.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 40.
(4)نور الثقلين، ج 5، ص 13.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 316
كسي كه پنجاه‌ساله شده بايد خود را مثل كسي بداند كه در حال جان كندن است «1».
مؤلف: اين روايت خالي از اين اشعار و اشاره نيست كه بلوغ اشد مراتب مختلفي دارد و اولين مرتبه آن كه غالبا در سن شانزده سالگي است احتلام است، و مرتبه دوم آن گذشتن شانزده سال ديگر است كه مي‌شود سي و سه سالگي. و در نظير اين آيه كه در سوره يوسف بود اخباري ديگر نقل شد.
اين را هم بايد دانست كه در تفسير آيه اخباري «2» نقل شده كه آيه را با حسين بن علي (ص) و ولادتش در شش ماهگي تطبيق كرده‌اند كه البته اين روايات همان جنبه تطبيق را دارند، نه اينكه بخواهند نزول آيه را در باره آن جناب بدانند.

[روايتي راجع به شان نزول آيه:" وَ الَّذِي قالَ لِوالِدَيْهِ أُفٍّ لَكُما..."]..... ص : 316

و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم و ابن مردويه از عبد اللَّه روايت آورده‌اند كه گفت: من در هنگامي كه مروان مشغول خطبه بود در مسجد بودم، و شنيدم كه گفت: خدا خواب خوشي به امير المؤمنين (يعني معاويه) در باره فرزندش يزيد ارائه داده، و آن اين است كه او را جانشين خودش كند، هم چنان كه ابو بكر عمر را جانشين خود كرد. عبد الرحمن پسر ابو بكر صدا زد مگر حكومت اسلام هم مانند امپراطوري روم هرقلي و وراثتي است. اگر ابو بكر اين كار را كرد در باره هيچ يك از فرزندانش و از اهل بيتش نكرد، و معاويه به خاطر عرق پدر فرزندي نمي‌خواهد چنين كرامتي را نسبت به فرزندش بكند.
مروان گفت: مگر تو همان نيستي كه به پدر و مادرش گفت:" اف لكما" (منظور مروان اين بود كه تو فرزند ناخلفي هستي). عبد الرحمن گفت: مگر تو فرزند همان ملعون نيستي كه رسول خدا (ص) پدرت را لعنت كرد؟
عبد اللَّه، ناقل جريان، مي‌گويد: عايشه اين توهين مروان به برادرش را شنيد، گفت:
اي مروان اين تو بودي به عبد الرحمن چنين و چنان گفتي، به خدا سوگند دروغ گفتي، آيه" أُفٍّ لَكُما" در باره او نازل نشده، بلكه در باره فلان بن فلان نازل شد «3».
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن جرير از ابن عباس روايت كرده كه در باره آن كسي كه به پدر و مادرش گفته بود:" أُفٍّ لَكُما..." گفته: اين آيه در باره يكي از فرزندان ابو بكر نازل شده «4».
مؤلف: اين معنا از قتاده و سدي هم نقل شده «5». و داستان مروان و تكذيب گفتار او
__________________________________________________
(1)نور الثقلين، ج 5، ص 14 به نقل از خصال.
(2)نور الثقلين، ج 5، ص 14.
(3 و 4 و 5)الدر المنثور، ج 6، ص 41 و 42. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 317
توسط عايشه معروف است. در روح المعاني بعد از آنكه روايت مروان را رد مي‌كند مي‌گويد: بعضي از علماي اسلام مانند سهيلي در كتاب" الاعلام" با نظريه مروان و اينكه آيه در باره عبد الرحمن نازل شده موافقت كرده‌اند. و به فرضي كه تسليم اين معنا شويم ديگر سرزنش او آن هم از ناحيه مروان معنا ندارد، براي اينكه عبد الرحمن مسلمان شده و از افاضل صحابه و شجاعان ايشان بود، و در دوران مسلماني‌اش در روز يمامه و غير آن آوازه‌اي داشت، اسلام هم كه اعمال ناشايست قبل را پاك مي‌كند، و طبق اين حكم كافر وقتي مسلمان شد، ديگر نبايد ملامتش كرد كه تو در زمان كفرت چنين و چنان گفتي «1».
و اين سخن از او درست نيست براي اينكه اگر روايت صحيح باشد، چاره‌اي نيست جز اينكه بگوييم اسلام عبد الرحمن سودي به حالش نداشته چون ذيل آيه شهادت مي‌دهد كه شخص مورد نظر آيه، اهل عذاب و جزو زيانكاران است، چون مي‌فرمايد:" أُولئِكَ الَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ... إِنَّهُمْ كانُوا خاسِرِينَ" و با چنين شهادتي ديگر مدافعات سهيلي سودي به حال او ندارد.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا... وَ اسْتَمْتَعْتُمْ بِها" آمده كه امام (ع) فرموده: يعني در دنيا خورديد و نوشيديد و سواري كرديد، و اين آيه در باره بني فلان نازل شد. و در باره جمله" فَالْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذابَ الْهُونِ" فرمود: مقصود از آن عطش است «2».

[دو روايت در باره كيفيت زندگي پيامبر (ص) در ذيل آيه:" أَذْهَبْتُمْ طَيِّباتِكُمْ فِي حَياتِكُمُ الدُّنْيا"]..... ص : 317

و در كتاب محاسن به سند خود از ابن القداح از امام صادق از آباء گرامي‌اش (صلوات اللَّه عليهم اجمعين) روايت كرده كه فرمودند: روزي براي رسول خدا (ص) خبيصي (نوع حلوا) آوردند، حضرت از خوردن آن امتناع ورزيد، پرسيدند آيا خبيص را تحريم كرده‌اي؟ فرمود: نه، و ليكن من بدم مي‌آيد از اينكه دلم نسبت به خوردن آن بي‌اختيار شود، آن گاه اين آيه را تلاوت كرد:" أَذْهَبْتُمْ طَيِّباتِكُمْ فِي حَياتِكُمُ الدُّنْيا" «3».
و در مجمع البيان در ذيل همين آيه گفته: در حديث آمده كه عمر بن خطاب گفت:
من از رسول خدا (ص) وقت ملاقات گرفته بودم، در آن ساعت در باغ ام ابراهيم خدمت آن جناب رسيدم، ديدم روي حصيري از ليف خرما دراز كشيده، و قسمتي از بدنش روي خاك قرار گرفته، و زير سرش بالشي پر از ليف خرما بود، سلام كردم و سپس
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 20.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 298.
(3)نور الثقلين، ج 5، ص 15، به نقل از محاسن برقي.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 318
نشستم. عرضه داشتم: يا رسول اللَّه! شما پيامبر خدايي، برگزيده و انتخاب شده از بين همه خلق اويي، و كسري و قيصر بر تخت طلايي و فرش حرير و ديبا قرار دارند، و شما روي اين حصير خوابيده‌اي؟! فرمود: آنها كساني هستند كه خدا طيباتشان را در دنيا كه سر انجام تمام شدني است داده، و طيبات ما را براي آخرتمان ذخيره كرده «1».
مؤلف: اين روايت در الدر المنثور به چند طريق از عمر نقل شده است «2».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 5، ص 88.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 42.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 319

[سوره الأحقاف (46): آيات 21 تا 28]..... ص : 319

اشاره

وَ اذْكُرْ أَخا عادٍ إِذْ أَنْذَرَ قَوْمَهُ بِالْأَحْقافِ وَ قَدْ خَلَتِ النُّذُرُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ اللَّهَ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ (21) قالُوا أَ جِئْتَنا لِتَأْفِكَنا عَنْ آلِهَتِنا فَأْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ (22) قالَ إِنَّمَا الْعِلْمُ عِنْدَ اللَّهِ وَ أُبَلِّغُكُمْ ما أُرْسِلْتُ بِهِ وَ لكِنِّي أَراكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ (23) فَلَمَّا رَأَوْهُ عارِضاً مُسْتَقْبِلَ أَوْدِيَتِهِمْ قالُوا هذا عارِضٌ مُمْطِرُنا بَلْ هُوَ مَا اسْتَعْجَلْتُمْ بِهِ رِيحٌ فِيها عَذابٌ أَلِيمٌ (24) تُدَمِّرُ كُلَّ شَيْ‌ءٍ بِأَمْرِ رَبِّها فَأَصْبَحُوا لا يُري إِلاَّ مَساكِنُهُمْ كَذلِكَ نَجْزِي الْقَوْمَ الْمُجْرِمِينَ (25)
وَ لَقَدْ مَكَّنَّاهُمْ فِيما إِنْ مَكَّنَّاكُمْ فِيهِ وَ جَعَلْنا لَهُمْ سَمْعاً وَ أَبْصاراً وَ أَفْئِدَةً فَما أَغْني عَنْهُمْ سَمْعُهُمْ وَ لا أَبْصارُهُمْ وَ لا أَفْئِدَتُهُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِذْ كانُوا يَجْحَدُونَ بِآياتِ اللَّهِ وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ (26) وَ لَقَدْ أَهْلَكْنا ما حَوْلَكُمْ مِنَ الْقُري وَ صَرَّفْنَا الْآياتِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ (27) فَلَوْ لا نَصَرَهُمُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ قُرْباناً آلِهَةً بَلْ ضَلُّوا عَنْهُمْ وَ ذلِكَ إِفْكُهُمْ وَ ما كانُوا يَفْتَرُونَ (28)

ترجمه آيات..... ص : 319

به ياد آر برادر عاد (هود پيغمبر) را (كه در جنوب شبه جزيره عرب در سرزميني) به نام احقاف قوم خود را انذار مي‌كرد در حالي كه پيامبران زيادي قبل از او در گذشته‌هاي دور و نزديك آمده بودند و همه گفتند كه غير خدا را نپرستيد كه من بر شما مي‌ترسم از عذاب روزي عظيم (21).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 320
گفتند آيا به سراغ ما آمده‌اي تا با دروغهايت ما را از خدايانمان منصرف كني؟ اگر راست مي‌گويي آن عذابي كه ما را از آن مي‌ترساني بياور (22).
هود گفت: علم تنها نزد خداست و آنچه من مي‌گويم تنها رسالتي است كه مامورم به شما ابلاغ كنم اما اين را هم بدانيد كه من شما را مردمي جاهل مي‌دانم (23).
و چون آن عذاب را ديدند كه از كرانه افق نزديك مي‌شود گفتند اين ابري است كه مي‌خواهد بر ما ببارد. هود گفت: و ليكن اين همان عذابي است كه در آمدنش شتاب مي‌كرديد و آن بادي است كه عذابي دردناك همراه دارد (24).
هر چه سر راه خود ببيند به اذن پروردگارش ويران مي‌كند. چيزي نگذشت كه يك روز صبح جز خانه‌هايشان به چشم نمي‌خورد همه هلاك شده بودند و ما اين طور مردم مجرم را كيفر مي‌دهيم (25).
با اينكه به آنان مكنت‌هايي داده بوديم كه به شما نداده‌ايم به آنها نيز گوش و چشم و فهم داده بوديم اما نه گوششان به دردشان خورد و نه از چشم و دل خود كمترين بهره‌اي بردند، چون آيات خدا را انكار مي‌كردند و همان عذابي كه مسخره‌اش مي‌كردند بر سرشان بيامد (26).
اين آثار كه پيرامون سرزمين خود مي‌بينيد همه اقوامي بودند كه ما آيات خود را نشانشان داديم بلكه برگردند ولي برنگشتند و ما هلاكشان كرديم (27).
كسي نيست از آنان بپرسد چرا پس آن خداياني كه به جاي خداي تعالي معبود خود گرفته بودند تا به خداي تعالي نزديكشان سازند ياريشان نمي‌كردند بلكه در روز گرفتاري غيبشان زد و اين بود نتيجه اعراض و افتراءهايشان (28).

بيان آيات..... ص : 320

اشاره

بعد از آنكه مردم را به دو قسمت تقسيم كرد، و رشته كلام به مساله انذار كشيده شد، اينك در اين آيات به دو داستان اشاره مي‌كند: يكي از قوم عاد، و هلاكت ايشان و در ضمن اشاره به هلاكت قراي پيرامون مكه. و يكي هم از ايمان آوردن قومي از جن، كه خداي تعالي به سوي رسول خدا (ص) متوجهشان كرد، و با شنيدن قرآن ايمان آوردند و براي انذار به سوي قوم خود برگشتند. و منظور از نقل اين دو داستان اين است كه هر كس بخواهد از سرگذشت آنان عبرت بگيرد، و آيات فوق تنها مربوط به داستان اول است.
" وَ اذْكُرْ أَخا عادٍ إِذْ أَنْذَرَ قَوْمَهُ بِالْأَحْقافِ وَ قَدْ خَلَتِ النُّذُرُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ..."
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 321

[اقوال مختلف در باره اينكه" احقاف" در كجا واقع است؟، و توضيح گفتگوي هود (ع) با قوم عاد]..... ص : 321

كلمه" اخا عاد- برادر عاد" به معناي هر كسي است كه از طرف پدر به اين قوم نسبت داشته باشد. و منظور از اين برادر، هود پيغمبر (ع) است. و كلمه" احقاف" نام سرزميني است كه قوم عاد در آن زندگي مي‌كرده‌اند، و آنچه يقين به نظر مي‌رسد اين است كه اين سرزمين در جنوب جزيرة العرب بوده، ولي امروز هيچ اثري از آن قوم در آن باقي نمانده. و در اينكه در چه نقطه از جنوب واقع بوده اختلافست. بعضي «1» گفته‌اند در بياباني بوده بين عمان و مهرة. و بعضي «2» گفته‌اند ريگزاري است كه بين عمان و حضرموت واقع شده، بعضي «3» ديگر گفته‌اند ماسه‌هاي لب درياي قريه شجره است، و شجره محلي است در سرزمين يمن. بعضي «4» ديگر چيزهايي ديگر گفته‌اند.
" وَ قَدْ خَلَتِ النُّذُرُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ"- كلمه" نذر" جمع" نذير" است، و مراد از آن به طوري كه از سياق برمي‌آيد رسولان خدا است. و اما اينكه بعضي «5» از مفسرين كلمه" نذر" را به معناي رسولان و علماء كه نائبان رسولانند گرفته‌اند، تفسير درستي نيست.
مفسرين «6» جمله" مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ" را به كساني كه قبل از او بودند، و جمله" وَ مِنْ خَلْفِهِ" را به كساني كه بعد از او آمدند تفسير كرده‌اند. البته عكس اين نيز ممكن است، و مي‌شود گفت مراد از" بَيْنِ يَدَيْهِ" بيم رسانان زمان او، و از" من خلفه" بيم رسانان قبل از او باشند. و بنا بر احتمال اول بهتر آن است كه بگوييم گذشتن بيم رسانان در" مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ" و در" مِنْ خَلْفِهِ" كنايه باشد از اينكه اين دو طائفه در زمان فترت و نبودن انبياء به سوي مردم آمدند و بيم رساندند.
" أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ"- اين جمله، كلمه" انذار" در جملات قبل را تفسير مي‌كند، و اشاره دارد به اينكه اساس دين آن جناب كه زير بناي تمامي جزئيات ديني او است توحيد بوده است.
" إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ"- اين جمله دعوت انبياء را به توحيد تعليل مي‌كند، و ظاهرا مراد از روز عظيم روز عذاب انقراض باشد، نه روز قيامت، به دليل اينكه به زودي مي‌فرمايد:" فَأْتِنا بِما تَعِدُنا- اگر راست مي‌گويي وعيدي كه به ما مي‌دهي بياور" و نيز مي‌فرمايد:" بَلْ هُوَ مَا اسْتَعْجَلْتُمْ بِهِ- اين همان عذابي است كه در باره‌اش عجله مي‌كرديد". و بقيه الفاظ آيه روشن است.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4 و 5 و 6)روح المعاني، ج 26، ص 24.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 322
" قالُوا أَ جِئْتَنا لِتَأْفِكَنا عَنْ آلِهَتِنا..."
اين جمله پاسخي است كه قومش در مقابل تهديد آن جناب داده‌اند. و در جمله" لِتَأْفِكَنا عَنْ آلِهَتِنا"" افك" كه عبارت است از دروغ و افتراء، متضمن معناي صرف و منحرف كردن است (چون با حرف" عن" متعدي شده)، و در نتيجه چنين معنا مي‌دهد: آيا به سراغ ما آمده‌اي كه ما را به دروغ و افتراء از آلهه و خدايانمان منحرف كني؟
" فَأْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ"- اينكه مي‌گويند آن عذابي را كه به ما وعده كرده‌اي بياور، مي‌خواهند بگويند تو از آوردن آن عاجز، و در تهديدت دروغگو، و در انذارت فريب كاري.
" قالَ إِنَّمَا الْعِلْمُ عِنْدَ اللَّهِ وَ أُبَلِّغُكُمْ ما أُرْسِلْتُ بِهِ..."
اين قسمت پاسخ هود از گفتار ايشان و رد آن است. پس اينكه فرمود:" إِنَّمَا الْعِلْمُ عِنْدَ اللَّهِ" خواسته است علم به اينكه عذاب چه وقت نازل مي‌شود را منحصر در خداي تعالي كند، چون اين علم يكي از مصاديق علم به غيب است كه حقيقت آن را غير از خداي عز و جل كسي نمي‌داند. و جمله مذكور اين اشاره را هم دارد كه هود (ع) علم به اينكه آن عذاب چيست و چگونه است؟ و چه وقت است؟ ندارد و بدين جهت دنبال آن جمله گفت:" وَ أُبَلِّغُكُمْ ما أُرْسِلْتُ بِهِ- من تنها آنچه را مامور به ابلاغ آنم به شما ابلاغ مي‌كنم" يعني از اين گذشته ديگر علمي به اينكه آن عذاب كه مامور شده‌ام شما را از آن بيم دهم چيست و چگونه و چه وقت است؟ ندارم، و قدرتي هم نسبت به آن ندارم.
" وَ لكِنِّي أَراكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ"- اين جمله، اعراض از آن چيزي است كه گفتار قبلي بر آن دلالت داشت، و مي‌فهماند كه او از ناحيه خود هيچ علمي ندارد، و معنايش اين است:
درست است كه من علمي به آن عذاب كه در آمدنش عجله مي‌كنيد ندارم، اما اين مقدار مي‌دانم كه شما مردمي جاهليد، و نفع و ضرر خود و خير و شرتان را تشخيص نمي‌دهيد، براي اينكه دعوت خدا را رد و آيات او را تكذيب مي‌كنيد، و عذابي را كه از آن تهديدتان مي‌كند استهزاء مي‌كنيد.
" فَلَمَّا رَأَوْهُ عارِضاً مُسْتَقْبِلَ أَوْدِيَتِهِمْ قالُوا هذا عارِضٌ مُمْطِرُنا..."
اين آيه نشانه‌هاي نزول عذاب را كه در آغاز نزولش ظاهر مي‌شود شرح مي‌دهد.
و كلمه" عارض" به معناي ابري است كه ناگهان بر كرانه افق پيدا گشته، و به تدريج همه آسمان را مي‌پوشاند، و اين يكي از نشانه‌هاي آن عذاب است كه ضمير در" رأوه" هم به آن برمي‌گردد، البته لفظ آن ابر، در آيه نيامده، ليكن از سياق فهميده مي‌شود. و جمله ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 323
" مُسْتَقْبِلَ أَوْدِيَتِهِمْ" دومين صفت آن است. كلمه" أودية" جمع" وادي" است. و معناي" قالُوا هذا عارِضٌ مُمْطِرُنا" اين است كه وقتي آن ابر را مي‌بيند به يكديگر بشارت مي‌دهند كه اين ابري است كه بر ما خواهد باريد، آري چنين مي‌پندارند.
" بَلْ هُوَ مَا اسْتَعْجَلْتُمْ بِهِ رِيحٌ فِيها عَذابٌ أَلِيمٌ"- اين جمله رد كلام كفار است كه گفتند:" هذا عارِضٌ مُمْطِرُنا" كه از آن با كلمه" بل" اعراض نموده. ثانيا حقيقت حال را بيان مي‌كند. اما در اعراضش مي‌فرمايد كه اين همان عذابي است كه در باره‌اش عجله مي‌كرديد و مي‌گفتيد اگر راست مي‌گويي آن عذاب را بياور. و اما در بيان حقيقتش مي‌فرمايد اين ابر، بادي است كه در آن عذابي دردناكست.
اين قسمت از كلام خداي تعالي گفتار خود خداي تعالي است. بعضي «1» هم گفته‌اند گفتار هود پيغمبر (ع) است.

[عذاب قوم عاد و انقراض آنان]..... ص : 323

" تُدَمِّرُ كُلَّ شَيْ‌ءٍ بِأَمْرِ رَبِّها فَأَصْبَحُوا لا يُري إِلَّا مَساكِنُهُمْ كَذلِكَ نَجْزِي الْقَوْمَ الْمُجْرِمِينَ..."
كلمه" تدمر" مضارع از مصدر" تدمير" است كه به معناي هلاك كردن مي‌باشد، و هر چند هلاك كردن را نسبت به تمامي اشياء داده، و فرموده اين عذاب هر چيزي را هلاك مي‌كند، ليكن سياق آن را مختص به مثل انسان و جنبندگان و اموال مي‌سازد. پس معنايش اين مي‌شود كه: باد مذكور، بادي است كه هر چيزي را كه در سر راهش واقع شده باشد هلاك مي‌كند، چه انسان، چه جنبندگان و چه اموال.
" فَأَصْبَحُوا لا يُري إِلَّا مَساكِنُهُمْ"- اين جمله نتيجه نزول عذاب را بيان مي‌كند. و جمله" كَذلِكَ نَجْزِي الْقَوْمَ الْمُجْرِمِينَ" ضابطه‌اي كلي در مجازات مجرمين به دست مي‌دهد، و كلي اين ضابطه را به يك فرد كه آيه مشتمل بر آن بود تشبيه مي‌كند، البته اين تشبيه تنها از نظر شدت مجازات است، مي‌خواهد بفرمايد سنت ما در جزاء دادن به مجرمين، به آن گونه كه در اين داستان ديديد شديد است. پس جمله مورد بحث نظير آيه" وَ كَذلِكَ أَخْذُ رَبِّكَ إِذا أَخَذَ الْقُري وَ هِيَ ظالِمَةٌ إِنَّ أَخْذَهُ أَلِيمٌ شَدِيدٌ" «2» است.
" وَ لَقَدْ مَكَّنَّاهُمْ فِيما إِنْ مَكَّنَّاكُمْ فِيهِ..."
اين جمله كفار مكه را با نتيجه‌گيري از داستان فوق نصيحت مي‌كند.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 26.
(2)و گرفتن پروردگار تو وقتي مي‌خواهد اهل قراء را به جرم ظلم گرفتار كند اين طور دردناك و شديد است. سوره هود، آيه 102.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 324

[معناي اينكه فرمود قوم عاد متمكن بودند و سمع و ابصار و افئده آنان و نيز آلهه‌اي كه مي‌پرستيدند در جلوگيري از عذاب سودشان نبخشيد]..... ص : 324

كلمه" مكنا" ماضي از مصدر" تمكين" است كه به معناي پايدار كردن، و ثابت كردن چيزي است در مكان. و اين تعبير كنايه است از دادن قدرت و استطاعت در تصرف. و كلمه" ما" در" فيما" موصوله و يا موصوفه است. و حرف" ان" نافيه است. و معنايش اين است كه: ما قوم هود را در آن چنان وضعي- و يا در وصفي- از درشتي هيكل و نيروي بدني و قدرت جنگي و نيروي ملي قرار داديم كه شما كفار مكه و پيرامونتان را در آن وضع قرار نداديم.
" وَ جَعَلْنا لَهُمْ سَمْعاً وَ أَبْصاراً وَ أَفْئِدَةً"- يعني ما آن اقوام را به وسائلي مجهز كرديم كه با آن آنچه سودشان مي‌داد، و آنچه مايه ضررشان بود تشخيص مي‌دادند و از هم جدا مي‌كردند، و در نتيجه تا مي‌توانستند براي جلب منافع و دفع مضار خود حيله‌ها بكار مي‌بردند، همان طور كه شما به كار مي‌بريد.
" فَما أَغْني عَنْهُمْ سَمْعُهُمْ وَ لا أَبْصارُهُمْ وَ لا أَفْئِدَتُهُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِذْ كانُوا يَجْحَدُونَ بِآياتِ اللَّهِ"- كلمه" ما" در جمله" ما أغني" نافيه است، نه استفهامي، و كلمه" اذ" ظرفي است متعلق به آن نفي كه در" ما أغني" بود.
و حاصل معنا چنين است: آن اقوام از نظر تمكن در وضعي بودند كه شما نيستيد، و نيز به وسائل درك و تشخيص و همه انحاء حيله كه هر انساني براي دفع ناملايمات و پرهيز از حوادث مهلك و خانمان برانداز متوسل به آنها مي‌شود مجهز بودند ولي نه آن مكنت‌ها و نه آن وسائل درك و تشخيص و نه آن حيله‌ها، هيچ يك دردي از آنان را دوا نكرد، با اين حال اگر شما به جرم انكار آيات خدا گرفتار آن حوادث شويد، چه داريد كه از عذاب خدا ايمنتان دهد.
بعضي «1» در معناي آيه گفته‌اند:" ما آنان را در چيزها و يا در اوصافي از نيرو و استطاعت، مكنت داديم كه شما را در آن، مكنت نداديم، و براي آنان سمع و بصر و دلهايي قرار داديم تا آن نيروها را در مصرفي كه براي آن مصرف خلقش كرده‌ام مصرف كنند و كلمه حق را بشنوند و آيات خدا را ببينند و با تفكر خود در عبرت‌ها نظر نموده عبرت گيرند، و با نيروي تعقل صحيح بر مساله مبدأ و معاد استدلال كنند ولي نه سمع و بصرشان سودشان داد و نه از نيروي تعقل خود استفاده نموده، در راه خداي سبحان به كار بستند". ولي معنايي كه ما كرديم با سياق سازگارتر است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 91.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 325
البته در مفردات آيه وجوهي احتمال داده‌اند كه چون فايده‌اي در نقل آن نديديم از نقلش صرفنظر كرديم.
در آياتي كه تعبيري چون" سَمْعاً وَ أَبْصاراً وَ أَفْئِدَةً" آمده، گفتيم اين كه كلمه سمع را مفرد آورده، با اينكه مراد از آن جمع است، بدين جهت است كه كلمه" سمع" مصدر است، بخلاف" بصر" كه به معناي چشم است، نه به معناي ديدن. و قاعده كلي چنين است كه مصدر در جمع و مفرد، مفرد مي‌آيد، مانند: ضيف و قربان و جنب، كه در آيات زير مفرد آمده، با اينكه منظور جمع است" ضَيْفِ إِبْراهِيمَ الْمُكْرَمِينَ" «1» " إِذْ قَرَّبا قُرْباناً" «2» " وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً" «3».
و جمله" وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ" عطف است بر جمله" فَما أَغْني عَنْهُمْ...".
" وَ لَقَدْ أَهْلَكْنا ما حَوْلَكُمْ مِنَ الْقُري" اين آيه به منظور انذار و بيم رساندن، هلاكت اقوام گذشته را تذكر مي‌دهد، و نتيجه‌گيري از جمله" وَ لَقَدْ مَكَّنَّاهُمْ..." است. پس مي‌توان گفت عطف بر همان جمله است، نه بر جمله" وَ اذْكُرْ أَخا". سياق هم همين را مي‌رساند.
" وَ صَرَّفْنَا الْآياتِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ"- يعني ما آيات را مختلف كرديم: يا معجزاتي بود كه با آنها انبياء را تاييد نموديم و يا به صورت وحي بود كه بر آنان نازل مي‌كرديم، و يا نعمتهايي كه با آنها ايشان را رزق داديم تا به وسيله آن آيات متذكر شوند، و يا عذابهايي بود كه امت‌هاي انبياء را بدان مبتلا نموديم تا توبه كنند، و از ظلم خود برگردند و دست از پرستش غير خداي سبحان برداشته به عبادت خدا بپردازند.
و ضمير در جمله" لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ" به قري برمي‌گردد، و مراد از قري، اهل قري است.
" فَلَوْ لا نَصَرَهُمُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ قُرْباناً آلِهَةً..."
از ظاهر سياق برمي‌آيد كه كلمه" الهه" مفعول دوم" اتخذوا" و مفعول اول آن ضميري باشد كه به موصول" الذين" برمي‌گردد. و كلمه" قربان" به معناي هر چيزي است كه به وسيله آن تقرب جسته مي‌شود. و زمينه اين كلام زمينه تهكم (طعنه زدن) است كه
__________________________________________________
(1)ميهمانان محترم ابراهيم. سوره ذاريات، آيه 24.
(2)آن هنگام كه دو پسران آدم قرباني تقديم داشتند. سوره مائده، آيه 27.
(3)و اگر جنب بوديد. سوره مائده، آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 326
مي‌فرمايد: چرا آن خدايان موهوم كه اينان به خدايي خود گرفتند، ياريشان نكردند با اينكه يك عمر به درگاه آن خدايان عبادت كردند تا ايشان را به خدا نزديك كنند. هم چنان كه خودشان مي‌گفتند:" ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي" يعني ما اين بت‌ها را نمي‌پرستيم، مگر به اين منظور كه ما را قدمي به خدا نزديك كنند.
" بَلْ ضَلُّوا عَنْهُمْ"- يعني آلهه از نظر اهل قري گم شد، و رابطه الوهيت و عبوديتي كه مي‌پنداشتند بريده شده. آري مشركين اميد داشتند آلهه بپاداش يك عمر پرستش در هنگام شدائد و سختيها ايشان را ياري كنند، پس ضلالت آلهه از مشركين، كنايه است از اينكه پندار و اميدشان باطل مي‌شود.
" وَ ذلِكَ إِفْكُهُمْ وَ ما كانُوا يَفْتَرُونَ"- كلمه" ذلك" مبتدا و كلمه" افكهم" خبر آن است. و اسم اشاره" ذلك" اشاره است به گم شدن آلهه‌شان، و مراد از" افك" اثر افك است، البته ممكن هم هست كلمه اثر را به عنوان مضاف در تقدير بگيريم. و كلمه" ما" مصدريه است، و معناي جمله اين است كه: اين ضلالت آلهه اثر افترايي است كه به خدا مي‌بستند.
و ممكن هم هست كلام را به صورتي معنا كرد كه نه احتياج به تقدير مضاف داشته باشد، و نه مجازي ارتكاب شود، به اين منظور كلمه" ذلك" را اشاره مي‌گيريم به هلاك كردن مشركين بعد از تصريف آيات، و ضلالت يافتن آلهه بعد از هلاكت آنان كه در اين صورت معنا چنين مي‌شود:" اين كه گفتيم عاقبت مشركين به جرم افتراء به كجا انجاميد، درست حقيقت همان پنداري است كه در باره آلهه خود داشتند كه آلهه شفاعتشان را مي‌كند، و به خدا نزديكشان مي‌سازد" و همانطور كه گفتيم زمينه كلام تهكم و طعنه زدن است.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 327

[سوره الأحقاف (46): آيات 29 تا 35]..... ص : 327

اشاره

وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ فَلَمَّا حَضَرُوهُ قالُوا أَنْصِتُوا فَلَمَّا قُضِيَ وَلَّوْا إِلي قَوْمِهِمْ مُنْذِرِينَ (29) قالُوا يا قَوْمَنا إِنَّا سَمِعْنا كِتاباً أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسي مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ وَ إِلي طَرِيقٍ مُسْتَقِيمٍ (30) يا قَوْمَنا أَجِيبُوا داعِيَ اللَّهِ وَ آمِنُوا بِهِ يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُجِرْكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ (31) وَ مَنْ لا يُجِبْ داعِيَ اللَّهِ فَلَيْسَ بِمُعْجِزٍ فِي الْأَرْضِ وَ لَيْسَ لَهُ مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءُ أُولئِكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ (32) أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ لَمْ يَعْيَ بِخَلْقِهِنَّ بِقادِرٍ عَلي أَنْ يُحْيِيَ الْمَوْتي بَلي إِنَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (33)
وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَي النَّارِ أَ لَيْسَ هذا بِالْحَقِّ قالُوا بَلي وَ رَبِّنا قالَ فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ (34) فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَ لا تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَ ما يُوعَدُونَ لَمْ يَلْبَثُوا إِلاَّ ساعَةً مِنْ نَهارٍ بَلاغٌ فَهَلْ يُهْلَكُ إِلاَّ الْقَوْمُ الْفاسِقُونَ (35)

ترجمه آيات..... ص : 327

و به ياد آر آن زمان را كه عده‌اي از افراد جن را بسوي تو متوجه كرديم تا صداي تلاوت قرآن را بشنوند همين كه در آن مجلس حاضر شدند به يكديگر گفتند: خاموش باشيد ببينيم چه مي‌گويد و چون تمام شد به سوي قوم خود برگشتند و به انذار آنان پرداختند (29).
خطاب به قوم خود گفتند: ما كتابي را به گوش خود شنيديم كه بعد از حضرت موسي نازل شده و كتب آسماني قبل را تصديق مي‌نمايد و به سوي حق و طريق مستقيم هدايت مي‌كند (30).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 328
اي قوم ما دعوت اين داعي به سوي خدا را بپذيريد و به وي ايمان آوريد تا خداوند گناهانتان را بيامرزد و از عذابي دردناك پناهتان دهد (31).
و بدانيد كه اگر كسي دعوت داعي به سوي خدا را اجابت نكند نمي‌تواند خداي را در زمين عاجز كند و به جز خدا هيچ ولي و سرپرستي ندارد و چنين كساني در ضلالتي آشكارند (32).
آيا فكر نمي‌كنند خدايي كه آسمانها و زمين را بيافريد و در خلقت آنها خسته نشد مي‌تواند مردگان را زنده كند؟ بله مي‌تواند، چون او به هر چيزي قادر است (33).
و روزي كه كفار بر آتش عرضه مي‌شوند (به ايشان گفته مي‌شود) آيا اين كه مي‌بينيد وعده‌اش حق نبود؟ مي‌گويند بله به پروردگارمان سوگند. خطاب مي‌رسد پس بچشيد عذاب را به كيفر كفري كه مي‌ورزيديد (34).
پس تو (اي پيامبر) در برابر تكذيب قومت صبر كن آن چنان كه پيامبران اولوا العزم صبر كردند و در نفرين آنان عجله مكن براي اينكه آن قدر وعده خدا نزديك است كه وقتي مي‌رسد به نظرشان مي‌آيد كه گويا بيش از يك ساعت از روز در دنيا نزيسته‌اند، و اين قرآن بلاغ است، و آيا به جز مردم تبهكار كسي هلاك مي‌شود؟ (35).

بيان آيات..... ص : 328

اشاره

اين آيات داستان دومي را بعد از داستان قوم عاد بيان مي‌كند تا امت اسلام از آن عبرت گيرد، اگر بگيرد. و در اين آيات به مشركين طعنه مي‌زند كه چگونه به آن جناب و به كتابي كه بر او نازل شده كفر ورزيدند با اينكه كتاب مزبور به زبان خود آنان نازل شده، و خوب مي‌دانند آيتي معجزه است، و با اين حال آن را از نوع كتابهاي بشري معرفي مي‌كنند، و به آن كتابها تشبيه مي‌نمايند، و با اينكه جن وقتي بدان گوش فرا دادند ايمان آوردند، و به سوي قوم خود برگشتند تا آنان را هم انذار كنند.

[بيان آياتي كه استماع قرآن به وسيله عده‌اي از جن و بازگشتشان بسوي جنيان و دعوت كردنشان بسوي پيامبر اسلام (ص) را حكايت مي‌كند]..... ص : 328

" وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ..."
كلمه" صرف" كه فعل" صرفنا" ماضي آن است به معناي برگرداندن چيزي از حالي به حالي ديگر، يا از جايي به جايي ديگر است. و كلمه" نفر"- به طوري كه راغب گفته «1» - به معناي عده‌اي از رجال است كه كوچ كردن برايشان ممكن باشد، و اين كلمه اسم
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" نفر".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 329
جمع است كه بر بالاتر از سه مرد يا زن اطلاق مي‌شود، چه از جنس آدمي باشند، و چه از جنس جن، هم چنان كه در آيه مورد بحث در جن استعمال شده است. و جمله" يستمعون القران" صفت است براي كلمه" نفر" و معناي آيه چنين است: به ياد آر آن زمان را كه ما عده‌اي از جن را متوجه به سوي تو كرديم، عده‌اي كه مي‌شنيدند قرآن را.
" فَلَمَّا حَضَرُوهُ قالُوا أَنْصِتُوا"- ضمير در" حَضَرُوهُ" به قرآن برمي‌گردد، البته قرآن به معناي حدثي، يعني قرائت قرآن. و كلمه" انصات" كه مصدر" أَنْصِتُوا" است به معناي سكوت براي گوش دادن است. و معناي جمله اين است كه: وقتي حاضر شدند در جايي كه قرآن تلاوت مي‌شد، به يكديگر گفتند: ساكت باشيد تا آن طور كه بايد خوب بشنويم.
" فَلَمَّا قُضِيَ وَلَّوْا إِلي قَوْمِهِمْ مُنْذِرِينَ"- ضمير در" قضي" به قرآن برمي‌گردد، البته به اعتبار قرائت آن. و" توليه" كه مصدر" ولوا" است به معناي برگشتن است. و كلمه" منذرين" حال از ضمير جمع در كلمه" ولوا" است. و معنايش اين است كه: وقتي قرائت قرآن تمام شد و پيامبر از آن فارغ گشت به سوي قوم خود برگشتند، در حالي كه بيم‌رسان ايشان از عذاب خدا بودند.
" قالُوا يا قَوْمَنا إِنَّا سَمِعْنا كِتاباً أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسي مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ..."
اين جمله حكايت دعوت جنيان است در برابر قومشان كه ايشان را به اسلام مي‌خواندند و انذار مي‌كردند. و مراد از كتاب نازل بعد از موسي، قرآن كريم است، و اين كلام اشعار و بلكه دلالت دارد بر اين كه جنيان مذكور مؤمن به دين موسي (ع) و كتاب آن جناب بوده‌اند. و مراد از اينكه فرمود:" مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ" اين است كه قرآن، تورات و يا همه كتابهاي قبل را تصديق مي‌كند.
" يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ وَ إِلي طَرِيقٍ مُسْتَقِيمٍ"- يعني كتاب آسماني قرآن پيروان خود را به سوي صراط حق و طريق مستقيم هدايت مي‌كند. رهروان اين طريقه از حق منحرف نمي‌شوند، نه در عقائد و نه در عمل.
" يا قَوْمَنا أَجِيبُوا داعِيَ اللَّهِ وَ آمِنُوا بِهِ يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُجِرْكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ" منظور از" داعِيَ اللَّهِ" رسول خدا (ص) است، هم چنان كه در جاي ديگر قرآن فرموده:" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ" «1». ولي بعضي «2» گفته‌اند
__________________________________________________
(1) بگو اين راه من است كه با بصيرت به سوي خدا دعوت مي‌كنم. سوره يوسف، آيه 108. [.....]
(2) تفسير روح المعاني، ج 26 ص 32.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 330
مراد از آن همان آياتي است كه از قرآن شنيدند، ولي اين احتمال بعيد است.
و ظاهرا كلمه" من" در جمله" مِنْ ذُنُوبِكُمْ" براي تبعيض باشد، و منظور اين باشد كه: ايمان بياوريد تا خدا بعضي از گناهان شما را- يعني آن گناهاني كه قبل از ايمان داشتيد- بيامرزد، هم چنان كه در جاي ديگر قرآن فرموده:" إِنْ يَنْتَهُوا يُغْفَرْ لَهُمْ ما قَدْ سَلَفَ" «1».
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد از اين بعض، گناهاني است كه تنها جنبه حق اللَّه داشته باشد، و اما آنچه جنبه حقوق الناس دارد بخشوده نمي‌شود، و توبه‌بردار نيست. ولي اين تفسير صحيح نيست چون اسلام همه گناهان قبل را محو مي‌كند.
" وَ مَنْ لا يُجِبْ داعِيَ اللَّهِ فَلَيْسَ بِمُعْجِزٍ فِي الْأَرْضِ وَ لَيْسَ لَهُ مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءُ..."
يعني هر كس ايمان نياورد به داعي خدا، او نمي‌تواند خدا را در زمين به تنگ آورد، و به غير از خدا، اوليائي ندارد كه ياريش كنند، و در اين باب مددش برسانند. و خلاصه كلام اينكه: كسي كه داعي خدا را در دعوتش اجابت نكند به خودش ظلم كرده و نمي‌تواند خدا را عاجز كند، نه خودش مستقلا مي‌تواند خدا را با اين سركشيها عاجز سازد، و نه به كمك و ياري ديگر اولياء خود، چون غير از خدا اوليائي ندارد. و اين معنا را با جمله" أُولئِكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ" تمام كرده است.
" أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ لَمْ يَعْيَ بِخَلْقِهِنَّ بِقادِرٍ..."
اين آيه و آيه بعدش تا آخر سوره متصل است به ما قبل كه مي‌فرمود:" وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَي النَّارِ أَذْهَبْتُمْ...". و در اين آيات مطالبي كه در اين سوره مربوط به انذار مي‌شود تتميم مي‌كند، و چيزي كه انذار را تتميم مي‌كند- همانطور كه در بيان گذشته گفتيم- مساله معاد و رجوع به خداست.
و مراد از ديدن در جمله" أَ وَ لَمْ يَرَوْا" علم با بصيرت است. و مصدر" عي" كه كلمه" يعي" از آن مشتق است، به معناي ناتواني و تعب است، و البته به طوري كه گفته‌اند «3» معناي اول (ناتواني) فصيح‌تر است. و حرف" باء" در كلمه" بقادر" زائد است و فقط به اين منظور آورده شده كه جمله در موقعيتي قرار داشت كه در آن شائبه نفي بود، گويا فرموده:
" أ ليس اللَّه بقادر- آيا خدا قادر نيست".
__________________________________________________
(1)اگر دست بردارند، آنچه در گذشته مرتكب شده‌اند بخشوده مي‌شود. سوره انفال، آيه 38.
(2)تفسير روح المعاني، ج 26، ص 32.
(3)تفسير روح المعاني، ج 26، ص 33.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 331
و معناي آيه چنين است: آيا هنوز نفهميده‌اند كه آن خدايي كه آسمانها و زمين را خلق كرد و از خلقت آنها عاجز نشد- و يا خسته نگشت- قادر است كه مردگان را زنده كند؟
- چون خداي تعالي مبدء هستي و حيات هر چيز است. بله او قادر است، براي اينكه او بر هر چيز قدير است. و ما اين برهان را در سابق در چند مورد توضيح داده‌ايم.
" وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَي النَّارِ أَ لَيْسَ هذا بِالْحَقِّ..."
اين آيه، حجت مذكور در آيه قبلي را تاييد مي‌كند، و خبر مي‌دهد از آن سرنوشتي كه به زودي منكرين معاد در روز قيامت بدان گرفتار مي‌شوند. و معناي آيه روشن است.
" فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَ لا تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ..."
اين آيه تفريع و نتيجه‌گيري از حقانيت معاد است كه هم حجت عقلي بر آن دلالت دارد، و هم خداي سبحان از آن خبر داده، و شك و ترديد را از آن نفي كرده است.
و معنايش اين است كه: تو در برابر انكار اين كفار صبر كن، و از اينكه به معاد ايمان نمي‌آورند حوصله به خرج ده، همان طور كه رسولان اولوا العزم چنين كردند و در طلب عذاب براي آنان عجله مكن كه به زودي آن روز را با عذابهايي كه دارد ديدار خواهند كرد، چون روز قيامت خيلي دور نيست، هر چند كه اينان آن را دور مي‌پندارند.
" كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَ ما يُوعَدُونَ لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا ساعَةً مِنْ نَهارٍ"- اين آيه نزديكي قيامت را به ايشان و به زندگي دنيايشان بيان مي‌كند چون وقتي آن روز را مشاهده مي‌كنند و وعده‌هايي را كه خدا از آن روز داده مي‌بينند، و آن عذابهايي كه برايشان آماده شده مشاهده مي‌كنند، حالشان حال كسي است كه گويا بيش از ساعتي از يك روز در زمين درنگ نكرده‌اند.
" بَلاغٌ فَهَلْ يُهْلَكُ إِلَّا الْقَوْمُ الْفاسِقُونَ"- يعني اين قرآن با بيانهايي كه دارد تبليغي است از جانب خدا از طريق نبوت، و با اين حال آيا تصور دارد كه با اين هلاكتي كه او خبر داده، غير از فاسقان كه از زي بندگي خارجند كسي ديگر هلاك شود.

[معناي" اولوا العزم" و اقوال مختلف در باره تعداد انبياي اولوا العزم (عليهم السلام) و اينكه چه كساني هستند]..... ص : 331

در اين آيه خداي سبحان پيامبر گرامي‌اش را دستور مي‌دهد كه صبر كند، هم چنان كه پيامبران اولوا العزم صبر كردند، و اين خود اشاره به اين معنا است كه او نيز از اولوا العزم است، پس بايد مانند آنان صبر كند. و معناي عزم در اينجا يا صبر است، هم چنان كه بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند و به آيه" وَ لَمَنْ صَبَرَ وَ غَفَرَ إِنَّ ذلِكَ لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ" «2» استشهاد كرده‌اند. و يا
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 34.
(2)سوره شوري، آيه 43.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 332
به معناي عزم بر وفاي به عهد است، عهدي كه از انبياء گرفته شده، هم چنان كه آيه" وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلي آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً" «1» به آن اشاره دارد. و يا به معناي عزيمت يعني حكم و شريعت است.
و بنا بر معناي سوم كه حق هم همانست و در روايات «2» ائمه اهل بيت (ع) به اين معنا تفسير شده، صاحبان حكم و شريعت پنج نفرند: نوح، ابراهيم، موسي، عيسي و محمد (ص)، براي اينكه قرآن صاحبان شريعت را همين پنج نفر دانسته مي‌فرمايد:" شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي وَ عِيسي" «3» كه تقريب و بيان معنايش گذشت.
و از پاره‌اي مفسرين «4» نقل شده كه گفته‌اند: تمامي رسولان الهي اولوا العزم هستند و قهرا كلمه" من الرسل" را بيان" أُولُوا الْعَزْمِ" گرفته‌اند. و از بعضي «5» ديگر نقل شده كه گفته‌اند: اولوا العزم هيجده رسولي است كه نامشان در آيه 83 تا آيه 90 سوره انعام آمده، چون خداي تعالي بعد از ذكر نام ايشان فرموده:" فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ- به هدايت آنان اقتداء كن".
ولي اين تفسير درست نيست، براي اينكه خداي تعالي بعد از شمردن نام آنان از آباء و ذريات و برادران آنها ياد كرده و فرموده:" وَ مِنْ آبائِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ وَ إِخْوانِهِمْ" و آن گاه جمله" فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ" را آورده. بله اگر اين جمله را بلافاصله بعد از ذكر نام آنان آورده بود وجهي براي اين تفسير بود.
و از بعضي «6» ديگر نقل شده كه گفته‌اند: انبياء اولوا العزم نه نفرند: نوح، ابراهيم، اسماعيل ذبيح، يعقوب، يوسف، ايوب، موسي، داوود و عيسي و از بعضي «7» ديگر نقل شده كه گفته‌اند: هفت نفرند: آدم، نوح، ابراهيم، موسي، داوود، سليمان و عيسي. و از بعضي «8» ديگر نقل شده كه انبياء نامبرده را شش نفر دانسته‌اند، و اين شش نفر همانهايند كه مامور جنگ بوده‌اند، يعني نوح، هود، صالح، موسي، داوود و سليمان. و بعضي «9» ديگر اين شش نفر را عبارت دانسته‌اند از: نوح، ابراهيم، اسحاق، يعقوب، يوسف و ايوب. بعضي «10» ديگر آنان را پنج نفر دانسته‌اند: نوح، هود، ابراهيم، شعيب و موسي. از بعضي «11» ديگر نقل شده كه گفته‌اند:
__________________________________________________
(1)ما به آدم، از پيش عهد بستيم ولي عزمي در او نديديم. سوره طه، آيه 115.
(2)تفسير برهان، ج 4، ص 178.
(3)سوره شوري، آيه 13.
(4 و 5)تفسير روح المعاني، ج 26، ص 34.
(6 و 7 و 8 و 9 و 10 و 11)تفسير روح المعاني، ج 26، ص 34 و 35.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 333
چهار نفرند نوح، ابراهيم، موسي و عيسي. بعضي «1» ديگر اين چهار نفر را عبارت دانسته‌اند از:
نوح، ابراهيم، هود و محمد (ص).
و اين اقوال يا اقوالي است كه هيچ استدلالي به همراه ندارد، و يا ادله‌اي كه به آن استدلال كرده‌اند بر آن دلالت ندارد، و به همين جهت از نقل آن ادله چشم پوشيديم. در ابحاث نبوت در جلد دوم اين كتاب پاره‌اي مطالب در باره انبياء اولوا العزم گذشت، اگر خواستيد بدانجا مراجعه فرماييد.

بحث روايتي [(رواياتي در باره استماع قرآن بوسيله جن و ايمان آوردنشان و...، و در باره انبياي اولوا العزم)]..... ص : 333

در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه" وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ..." فرموده: سبب نزول اين آيات اين بود كه رسول خدا (ص) از مكه بيرون شد و به بازار عكاظ رفت، زيد بن حارثه هم با آن جناب بود، و آن حضرت مردم را به اسلام دعوت مي‌كرد، ولي حتي يك نفر هم دعوتش را اجابت نكرد، و احدي را نيافت كه دين او را بپذيرد، ناچار به مكه برگشت.
همين كه به محلي به نام" وادي مجنه" «2» رسيد عبادت شبانه خود را تلاوت قرآن قرار داد، چند نفر از طائفه جن از كنارش مي‌گذشتند، همين كه صداي قرائت رسول خدا (ص) را شنيدند گوش دادند، و چون قرآن او را شنيدند به يكديگر گفتند: ساكت، ببينيم چه مي‌خواند. همين كه خواندنش تمام شده به سوي قوم خود برگشتند و به انذار آنان پرداخته، گفتند:" يا قَوْمَنا..."
آن گاه نزد رسول خدا (ص) آمده اسلام و ايمان آوردند، و رسول خدا (ص) معالم و شرايع اسلام را به ايشان تعليم كرد. پس خداي تعالي اين آيات را بر پيامبرش نازل فرمود." قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ"- تا آخر سوره- و در آن، كلام جنيان را حكايت كرده. رسول خدا (ص) يك نفر از آنان را امير ايشان كرد و همواره نزد آن جناب برمي‌گشتند و رسول خدا (ص) امير المؤمنين را مامور كرد تا معالم دين را به ايشان بياموزد، پس جنيان هم (مانند انسانها)
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 26، ص 34 و 35.
(2)محل جن.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 334
مؤمن و كافر دارند، ناصبي و يهودي و نصاري و مجوسي دارند، و (همانطور كه انسانها فرزند آدمند) ايشان فرزند جان‌اند «1».
مؤلف: روايات در باب قصه اين چند نفر جني كه آمدند و به صداي قرائت قرآن گوش فرا دادند بسيار زياد و سخت مختلف است، به طوري كه به هيچ وجه نمي‌شود متن آنها را با قرآن و يا قرائني مورد اعتماد تصحيح كرد، و به همين جهت تنها به اين يك حديث اكتفاء نموديم، و به زودي بعضي ديگر از آنها در تفسير سوره جن خواهد آمد- ان شاء اللَّه تعالي.
و نيز در همان كتاب است كه از عالم (ع) پرسيدند آيا مؤمنين جني هم داخل بهشت مي‌شوند؟ فرمود: نه، ليكن براي خداي تعالي حظيره‌هايي بين بهشت و دوزخ هست كه مؤمنين از جن و فساق از شيعه در آنجا قرار داده مي‌شوند «2».
مؤلف: نظير اين مضمون در بعضي از روايات كه آخر سندش سقط شده از طرق اهل سنت نقل شده، و روايت قمي هم سند ندارد، و علاوه بر آن نام امام را نبرده، و به جاي آن گفته از" عالم سؤال كردند" حال اگر با اين دو اشكالي كه در آن هست پذيرفته شود، ناگزير بايد حظيره‌ها به پائين‌ترين مراتب بهشت حمل شود، و بايد گفت حظيره‌هاي كذايي هم جزء بهشت‌اند، چون عمومات كتاب دلالت دارد بر اينكه ثوابهاي بهشتي شامل تمامي مطيعين از انس و جن است.
و در كافي به سندي كه به ابن ابي يعفور دارد از او نقل كرده كه گفت: از امام صادق (ع) شنيدم كه فرمود: سادات انبياء و مرسلين پنج نفرند و آنها رسولان اولوا العزم هستند كه محور گردونه شريعتند: نوح، ابراهيم، موسي، عيسي و محمد (ص) «3».
و نيز به سند خود از عبد الرحمن بن كثير از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: اولين كسي كه در روي زمين وصي پيغمبر شد، هبة اللَّه فرزند آدم بود، و هيچ يك از انبياء گذشته بدون وصي نبوده‌اند.
و عدد انبياء صد و بيست هزار نفر است، كه از آنان پنج نفر اولوا العزمند: نوح، ابراهيم، موسي، عيسي و محمد (ص)... «4»
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 299. [.....]
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 300.
(3)اصول كافي، ج 1، ص 175، ح 3.
(4)نور الثقلين، ج 5، ص 23 به نقل از كافي.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 335
مؤلف: پنج نفر بودن انبياء اولوا العزم از جمله مطالبي است كه روايات آن از ائمه اهل بيت بسيار فراوان است كه به طرق بسياري هم از رسول خدا (ص) نقل شده و هم از امام باقر و امام صادق و امام علي بن موسي الرضا.
و از روضة الواعظين، نوشته مرحوم شيخ مفيد حكايت شده كه او نقل كرده كه شخصي از رسول خدا (ص) پرسيد: بين دنيا و آخرت چقدر فاصله است؟
فرمود: يك چشم بر هم زدن، هم چنان كه خداي عز و جل فرموده:" كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَ ما يُوعَدُونَ لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا ساعَةً مِنْ نَهارٍ بَلاغٌ..." «1».
__________________________________________________
(1)نور الثقلين، ج 5، ص 25 به نقل از روضة الواعظين.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 336

(47)سوره محمد مدني است و سي و هشت آيه دارد (38)..... ص : 336

[سوره محمد (47): آيات 1 تا 6]..... ص : 336

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ أَضَلَّ أَعْمالَهُمْ (1) وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ آمَنُوا بِما نُزِّلَ عَلي مُحَمَّدٍ وَ هُوَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ كَفَّرَ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ أَصْلَحَ بالَهُمْ (2) ذلِكَ بِأَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا اتَّبَعُوا الْباطِلَ وَ أَنَّ الَّذِينَ آمَنُوا اتَّبَعُوا الْحَقَّ مِنْ رَبِّهِمْ كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ لِلنَّاسِ أَمْثالَهُمْ (3) فَإِذا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا فَضَرْبَ الرِّقابِ حَتَّي إِذا أَثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا الْوَثاقَ فَإِمَّا مَنًّا بَعْدُ وَ إِمَّا فِداءً حَتَّي تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزارَها ذلِكَ وَ لَوْ يَشاءُ اللَّهُ لانْتَصَرَ مِنْهُمْ وَ لكِنْ لِيَبْلُوَا بَعْضَكُمْ بِبَعْضٍ وَ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَلَنْ يُضِلَّ أَعْمالَهُمْ (4)
سَيَهْدِيهِمْ وَ يُصْلِحُ بالَهُمْ (5) وَ يُدْخِلُهُمُ الْجَنَّةَ عَرَّفَها لَهُمْ (6)

ترجمه آيات..... ص : 336

به نام خداوند رحمان و رحيم.
كساني كه كفر ورزيدند و جلوگيري از راه خدا كردند اعمالشان را نابود مي‌كند (1).
و كساني كه ايمان آورده، اعمال صالح انجام مي‌دهند و به آنچه بر محمد نازل شده كه حق است و به راستي از ناحيه پروردگارشان است ايمان مي‌آورند خداوند گناهانشان را با مغفرت خود محو مي‌كند و دلهايشان را اصلاح مي‌فرمايد (2).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 337
و اين بدان جهت است كه آنها كه كافر شدند باطل را پيروي كردند و آنان كه ايمان آوردند حق را كه از ناحيه پروردگارشان است پيروي نمودند. خداوند براي مردم اين چنين مثل مي‌زند (3).
وقتي به كفار برخورديد بايد با ايشان بجنگيد تا وقتي كه كشتگانتان زياد شود آن وقت است كه مي‌توانيد دست از كشتار كشيده اسير بگيريد و در باره اسيران يا اين است كه منت بر آنان نهاده آزادشان مي‌كنيد و يا اين است كه فديه مي‌گيريد و آزاد مي‌كنيد و به اين رفتار خود هم چنان ادامه مي‌دهيد تا جنگ تمام شود و اين را بدان جهت گفتيم كه اگر خدا مي‌خواست مي‌توانست از كفار انتقام بگيرد، و ليكن خواست تا بعضي از شما را به وسيله بعضي ديگر بيازمايد و كساني كه در راه خدا كشته شدند خداوند هرگز اعمالشان را نابود نمي‌كند (4).
بلكه بزودي هدايتشان نموده دلهايشان را اصلاح مي‌فرمايد (5).
و به بهشتي داخلشان مي‌سازد كه برايشان تعريف كرده (6).

بيان آيات..... ص : 337

اشاره

اين سوره كفار را به اوصاف خبيثه و اعمال زشتي كه از خصائص ايشان است توصيف مي‌كند، و مؤمنين را با صفات طيب و اعمال نيكي كه دارند مي‌ستايد، آن گاه آثار صفات مؤمنين را كه نعمت و كرامت است، و آثار صفات كفار را كه نقمت و خواري است، بر مي‌شمارد. و خلاصه در اين سوره بين دو طائفه مقايسه شده، هم بين صفات و اعمالي كه در دنيا دارند و هم بين آثاري كه در آخرت مترتب بر اعمال آنان مي‌شود. و در اين ميان بعضي از احكام جهاد و قتال را بيان مي‌كند. و اين سوره به طوري كه از سياق آياتش استفاده مي‌شود در مدينه نازل شده.
" الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ أَضَلَّ أَعْمالَهُمْ" كلمه" صد" كه مصدر فعل" صدوا" است، به اعراض از راه خدا يعني اسلام تفسير شده- از بعضي «1» اين طور نقل شده. بعضي «2» ديگر آن را به منع و جلوگيري مردم از ايمان آوردن به آنچه رسول خدا (ص) ايشان را بدان مي‌خواند يعني از ايمان به دين توحيد تفسير كرده‌اند.
و تفسير دومي با سياق آيات بعدي سازگارتر است، مخصوصا با آياتي كه مؤمنين را به قتال و اسير گرفتن از جلوگيران و مانعين راه خدا و ساير كفار دستور مي‌دهد بهتر مي‌سازد.
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير روح المعاني، ج 26، ص 36.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 338
پس مراد از جمله" الَّذِينَ كَفَرُوا" كفار مكه و ساير كفاري است كه از ايشان پيروي مي‌كنند، و اين كفار بودند كه مردم را از ايمان آوردن به رسول خدا (ص) منع كرده، و ايشان را وسوسه مي‌نمودند. و نيز از زيارت مسجد الحرام جلوگيري مي‌كردند.

[اضلال و ابطال اعمال كافران، و در مقابل، پرده كشيدن بر سيئات مؤمنان صالح العمل و اصلاح قلب ايشان]..... ص : 338

" أَضَلَّ أَعْمالَهُمْ"- يعني خداوند اعمال ايشان را باطل كرد، در نتيجه، اعمالشان راه به مقصد نمي‌برد، چون مقصد آنان از اعمالشان اين بود كه حق را باطل و باطل را زنده كنند، و هرگز نمي‌توانند. پس جمله مورد بحث نظير جمله‌اي است كه خداي تعالي مكرر خاطرنشان نموده مي‌فرمايد:" وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ" «1» و خداي تعالي وعده داده كه حق را زنده كند، و باطل را ميرانده و باطل كند، هم چنان كه فرموده:" لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُبْطِلَ الْباطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ" «2».
و مراد از ضلالت اعمال كفار، باطل شدن و فساد آن است قبل از اينكه به نتيجه برسد، و خداي تعالي اين معنا را به عنوان استعاره كنايي ضلالت خوانده است.
" وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ آمَنُوا بِما نُزِّلَ عَلي مُحَمَّدٍ وَ هُوَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ..."
ظاهر اينكه صدر آيه مطلق آمده، اين است كه مطلق دارندگان ايمان و عمل صالح منظورند، در نتيجه جمله" وَ آمَنُوا بِما نُزِّلَ عَلي مُحَمَّدٍ" كه ايمان آوردن را مختص به يك طائفه مي‌داند، قيدي احترازي خواهد بود، نه تاكيد كه صرفا به خاطر عنايتي كه به ايمان دارد قيد مزبور را آورده باشد.
" وَ هُوَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ"- اين قسمت، جمله‌اي است معترضه. و ضمير" هو" راجع به" بِما نُزِّلَ..." است.
" كَفَّرَ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ أَصْلَحَ بالَهُمْ"- در مجمع البيان گفته: كلمه" بال" به معناي حال و شان است، و بال به معناي قلب نيز مي‌آيد، مثلا مي‌گويند:" خطر ببالي كذا- بدلم چنين افتاد" و اين كلمه جمع ندارد، چون از آن دو كلمه ديگر يعني حال و شان، مبهم‌تر و كلي‌تر است «3».
__________________________________________________
(1)خدا كافران را هدايت نمي‌كند. سوره بقره، آيه 264.
(2)تا حق را محقق و باطل را نابود سازد هر چند كه مجرمان نخواهند. سوره انفال، آيه 8.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 96.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 339
در اين آيه شريفه، اضلال اعمال كه در آيه قبلي بود با تكفير سيئات و اصلاح بال مقابله شده، در نتيجه معنايش اين مي‌شود كه: ايمان و عمل صالحشان به سوي غايت سعادتشان هدايت كرد. چيزي كه هست چون اين هدايت تمام نمي‌شود مگر با تكفير گناهان، چون با بودن گناهان وصول به سعادت دست نمي‌دهد، لذا تكفير سيئات را هم ضميمه اصلاح بال نمود.
و معناي آيه اين است كه: خداوند با عفو و مغفرت خود پرده‌اي بر روي گناهانشان مي‌كشد، و هم در دنيا و هم در آخرت دلهايشان را اصلاح مي‌كند، اما در دنيا براي اينكه دين حق ديني است كه با آنچه فطرت انساني اقتضايش را دارد موافق است، و احكامش مطابق همان فطرتي است كه خداي تعالي بشر را بر آن فطرت آفريده، و فطرت اقتضاء ندارد و نمي‌طلبد مگر چيزي را كه كمال و سعادت انسان در آنست، و ايمان به آنچه خدا نازل كرده و عمل به آن وضع انسان را در مجتمع دنيايي‌اش اصلاح مي‌كند. و اما در آخرت براي اينكه آخرت، عاقبت همين زندگي دنيا است، وقتي آغاز زندگي توأم با سعادت باشد، انجامش نيز سعيد خواهد بود، هم چنان كه قرآن كريم هم فرموده:" وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوي" «1».
" ذلِكَ بِأَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا اتَّبَعُوا الْباطِلَ وَ أَنَّ الَّذِينَ آمَنُوا اتَّبَعُوا الْحَقَّ مِنْ رَبِّهِمْ..."
اين آيه مطالبي را كه در دو آيه قبل بود- يعني بي نتيجه كردن اعمال كفار، و اصلاح حال مؤمنين و تكفير گناهانشان- تعليل مي‌كند.
و اگر كلمه" حق" را مقيد كرد به جمله" مِنْ رَبِّهِمْ" براي اين است كه اشاره كند به اينكه آنچه منسوب به خدا است حق است و هيچ باطلي با خدا نسبت ندارد، و به همين جهت، خودش متصدي اصلاح قلب مؤمنين شده، چون طريق حقي كه مؤمنين مي‌پيمايند منتسب به خدا است. و اما كفار با آن اعمالي كه دارند خداي تعالي كاري به كارشان ندارد، چون كارشان منسوب به او نيست. و اما اينكه بي‌نتيجه كردن كارهاي آنان را به خدا نسبت داده معنايش اين است كه خدا اعمال آنان را به سوي نتيجه خوب و سعيد هدايت نمي‌كند.
و در اين آيه اشاره‌اي است به اينكه تنها و تنها ملاك در سعادت و شقاوت انسان پيروي حق و پيروي باطل است، علتش هم اين است كه حق به خدا انتساب دارد و باطل هيچ ارتباط و انتسابي به خدا ندارد.
" كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ لِلنَّاسِ أَمْثالَهُمْ"- يعني خداوند اوصاف آنان را عينا همان طور
__________________________________________________
(1)سوره طه، آيه 132.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 340
كه هست برايشان بيان مي‌كند. و اگر اسم اشاره‌اي را به كار برده كه مخصوص دور است براي بزرگداشت مثلي است كه زده.

[امر به كشتن بسيار كفار در رويارويي و جنگ با آنها، و سپس اسير گرفتن آنان]..... ص : 340

" فَإِذا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا فَضَرْبَ الرِّقابِ..."
اين آيه نتيجه‌گيري از سه آيه قبل است كه مؤمن و كافر را وصف مي‌كند، گويا فرموده: وقتي مؤمنين اهل حق باشند، و خدا آن انعامها را به ايشان بكند، و كفار، اهل باطل باشند، و خدا اعمالشان را خنثي و گمراه كند، پس مؤمنين بايد در هنگام برخورد با صف كفار با ايشان قتال كنند و اسير بگيرند تا حق كه هدف مؤمنين است زنده شود و زمين از لوث باطلي كه مسير كفار است پاك گردد.
پس مراد از" لقاء" در جمله" فَإِذا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا فَضَرْبَ الرِّقابِ" برخورد با كفار است در جنگ. و كلمه" ضرب الرقاب" مفعول مطلق است كه در جاي فعل خود نشسته و عاملش در تقدير است، و تقدير جمله" فاضربوا ضرب الرقاب" است، يعني گردنهايشان را بزنيد زدني كشنده، چون آسانترين و سريع‌ترين راه كشتن دشمن، زدن گردن آنها است.
" حَتَّي إِذا أَثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا الْوَثاقَ"- در مجمع البيان گفته: كلمه" اثخان" به معناي بسيار كشتن، و غلبه و قهر بر دشمن است، و از همين جهت گفته مي‌شود:" اثخنه المرض"، يعني مرضش شديد شد و" اثخنه الجراح" يعني زخمهاي كاري او بسيار است «1».
و در مفردات گفته:" وثقت به، أثق، ثقة" به معناي اين است كه من دل به او دادم، و به او اعتماد و اطمينان دارم." اوثقته" به معناي اين است كه او را بستم" وثاق" به فتحه واو، همچنين" وثاق" به كسره واو، دو اسمند براي وسيله‌هايي كه با آنها چيزي را مي‌بندند «2».
و كلمه" حتي" غايت گردن زدن را معين مي‌كند. و معناي جمله چنين است: با كفار آن قدر قتال بكنيد تا قتل در آنان زياد شود، آن وقت مشغول به اسير گرفتن و بستن دست و پاي اسراء شويد. پس مراد از" شد وثاق" اسير گرفتن و محكم بستن آنان است، در نتيجه آيه شريفه در اينكه اسير گرفتن را بعد از اثخان قرار داده، در معناي آيه" ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْري حَتَّي يُثْخِنَ فِي الْأَرْضِ" «3» است كه مي‌فرمايد هيچ پيغمبري حق ندارد اسير بگيرد، مگر وقتي كه در زمين غالب شود.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 97.
(2)مفردات راغب، ماده" وثق".
(3)سوره انفال، آيه 67.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 341
" فَإِمَّا مَنًّا بَعْدُ وَ إِمَّا فِداءً"- يعني بعد از آنكه اسيرشان كرديد يا بر آنان منت نهاده آزادشان مي‌كنيد يا فديه مي‌گيريد، يعني با گرفتن مال و يا آزادي اسيراني كه در دست آنان داريد، ايشان را آزاد مي‌كنيد.
" حَتَّي تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزارَها"-" اوزار حرب" به معناي سنگيني‌هاي جنگي يعني اسلحه‌اي است كه جنگجويان با خود حمل مي‌كنند، و مراد از وضع آن، بطور كنايه تمام شدن جنگ است.
پس، از آنچه در معناي آيه گذشت خواننده عزيز به اشكالي كه متوجه گفتار بعضي «1» از مفسرين هست متوجه مي‌شود، و آن گفتار اين است كه: آيه مورد بحث ناسخ آيه شريفه" ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْري حَتَّي يُثْخِنَ فِي الْأَرْضِ" «2» است چون سوره مورد بحث بعد از سوره انفال نازل شده پس ناسخ آن است.
و اشكال اين است كه: بين دو آيه منافاتي نيست، براي اينكه آيه سوره انفال از اسير گرفتن قبل از اثخان نهي مي‌كند، و آيه مورد بحث به اسير گرفتن بعد از اثخان امر مي‌نمايد.
و همچنين اشكالي كه متوجه گفتار بعضي «3» ديگر است كه گفته‌اند: جمله" فَشُدُّوا الْوَثاقَ..." به وسيله آيه شريفه" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ" «4» نسخ شده، گويا پنداشته‌اند هر جا عامي بعد از خاصي وارد شود ناسخ آن خاص خواهد بود، نه مخصص، در حالي كه حق مطلب خلاف آن است كه اگر كسي بخواهد دليلش را ببيند بايد به علم اصول مراجعه كند، و در آيه شريفه مباحثي مربوط به علم فقه هست كه جايش در همانجا است.
كلمه" ذلك" به معناي" مطلب چنين است" مي‌باشد، يعني حكم خدا همان است كه در آيه گفته شد.
" وَ لَوْ يَشاءُ اللَّهُ لَانْتَصَرَ مِنْهُمْ"- ضمير جمع به كفار برمي‌گردد، يعني اگر خدا بخواهد از كفار انتقام مي‌گيرد، هلاكشان مي‌كند، شكنجه‌شان مي‌دهد، بدون اينكه دستور به قتال با ايشان را بدهد.
" وَ لكِنْ لِيَبْلُوَا بَعْضَكُمْ بِبَعْضٍ"- اين جمله استدراك و استثناء مانندي است از مشيت انتقام، مي‌فرمايد اگر خدا بخواهد از ايشان انتقام مي‌گيرد، الا اينكه هنوز نخواسته بگيرد،
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 97.
(2)سوره انفال، آيه 67. [.....]
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 97.
(4)سوره توبه، آيه 5.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 342
بلكه دستورتان داده كه كارزار كنيد تا شما را به وسيله يكديگر امتحان كند، مؤمنين را به وسيله كفار بيازمايد و به جنگ با آنان وادار سازد، تا معلوم شود چه كسي اطاعت كرده و رنج جنگ را به خاطر امر خدا تحمل مي‌كند، و چه كسي عصيان مي‌ورزد. و كفار را هم به وسيله مؤمنين امتحان كند تا معلوم شود اهل شقاوت كيست، و موفق به توبه و بازگشت از باطل بسوي حق كيست؟
با اين بيان روشن شد كه جمله" لِيَبْلُوَا بَعْضَكُمْ بِبَعْضٍ" تعليل حكم در آيه است. و خطاب در" بعضكم" به مجموع مؤمنين و كفار است، ولي روي سخن با مؤمنين است.
" وَ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَلَنْ يُضِلَّ أَعْمالَهُمْ"- اين گفتار در سياق شرط و حكم در آن عمومي است، مي‌فرمايد: كساني كه در راه خدا و در جهاد و قتال با دشمنان دين كشته مي‌شوند، اعمال صالحشان كه در راه خدا انجام داده‌اند هرگز باطل نمي‌شود.
بعضي «1» گفته‌اند: مراد از جمله" وَ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ"، شهيدان در جنگ احد است. ليكن اين سخن تخصيصي است بدون دليل و سياق آيه همانطور كه گفتيم عمومي است.

[معناي اينكه خداوند كساني را كه در راه او كشته شدند هدايت و اصلاح بال مي‌نمايد]..... ص : 342

" سَيَهْدِيهِمْ وَ يُصْلِحُ بالَهُمْ" ضمير جمع به" الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ..." برمي‌گردد، در نتيجه آيه شريفه و آيه بعدش در مقام بيان حال شهداء بعد از شهادتشان مي‌باشد كه مي‌فرمايد: به زودي خداي تعالي ايشان را بسوي منازل سعادت و كرامت هدايت نموده، با مغفرت و عفو از گناهانشان، حالشان را اصلاح مي‌كند و شايسته دخول در بهشت مي‌شوند.
و وقتي اين آيه را با آيه" وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ" «2» ضميمه كنيم، معلوم مي‌شود مراد از اصلاح بال كشته شدگان راه خدا، زنده كردن ايشان است به حياتي طيب كه شايسته‌شان كند براي حضور در نزد پروردگارشان، حياتي كه با كنار رفتن پرده‌ها حاصل مي‌شود.
در مجمع البيان گفته: علت اين كه در اين چند آيه دو بار از اصلاح بال سخن به ميان آمده اين است كه مراد از اولي اصلاح دل آنان در دين و دنيا و در دومي اصلاح حالشان در نعيم آخرت است، پس در حقيقت اولي سبب نعيم است، و دومي خود نعيم «3».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 98.
(2)سوره آل عمران، آيه 169.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 98.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 343
فرق بين وجه مرحوم طبرسي و وجهي كه ما بيان كرديم اين است كه: بنا به گفته ما، اصلاح بال دومي، نظير عطف تفسيري است براي جمله" سَيَهْدِيهِمْ"، نه اصلاح در نعيم آخرت، و جمله" وَ يُدْخِلُهُمُ الْجَنَّةَ" بنا به گفته او به منزله عطف تفسيري است براي جمله" وَ يُصْلِحُ بالَهُمْ" نه آنكه ما گفتيم كه اصلاح حال آنان قبل از دخول جنت است.
" وَ يُدْخِلُهُمُ الْجَنَّةَ عَرَّفَها لَهُمْ" اين جمله منتهي اليه هدايت ايشان است. و جمله" عَرَّفَها لَهُمْ" حال از" يُدْخِلُهُمُ" است، يعني به زودي ايشان را داخل بهشت مي‌كند در حالي كه بهشت را يا در دنيا و به وسيله وحي انبياء و يا به وسيله بشارت در هنگام قبض روح، يا در قبر، و يا در قيامت، و يا در همه اين مواقف به ايشان شناسانده باشد. اين آن معنايي است كه از سياق استفاده مي‌شود.

بحث روايتي [(رواياتي در باره اسير گرفتن كفار، و شان نزول آيه:" وَ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ...")]..... ص : 343

در الدر المنثور است كه ابن مردويه از علي (ع) روايت كرده كه گفت:
سوره محمد آيه‌اي است در ما و آيه‌اي است در بني اميه «1».
مؤلف: قمي هم در تفسير خود از پدرش از بعضي اصحاب اماميه از امام صادق (ع) مثل آن را روايت كرده «2».
و در مجمع البيان در ذيل جمله" فَإِذا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا فَضَرْبَ الرِّقابِ..." گفته:
از ائمه هدي (ع) روايت شده كه اسيران جنگي دو جورند: گروهي قبل از تمام شدن جنگ دستگير مي‌شوند با اينكه هنوز تنور جنگ داغ است، امام مسلمين در باره آنان اختيار دارد، اگر خواست به قتل مي‌رساند و اگر خواست يك دست و يك پايشان را به طور عكس قطع نموده رهايشان مي‌كند، تا در اثر خونريزي بميرند ولي نمي‌تواند بدون عوضي و يا با گرفتن عوض رهايشان كند.
قسم دوم از اسيران آنهايند كه بعد از تمام شدن جنگ اسير مي‌شوند كه امام مسلمين در باره آنان اختيار بيشتري دارد، هم مي‌تواند بدون گرفتن فداء آزادشان كند و هم مي‌تواند فداء پولي و يا انساني بگيرد، و هم مي‌تواند آنها را برده كند، و هم مي‌تواند گردن بزند. و در
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 46.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 301.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 344
هر دو حال اگر مسلمان شدند تمامي آن شكنجه‌ها ساقط شده، حكمشان حكم مسلمين خواهد بود «1».
مؤلف: كافي هم حديثي به اين معنا از امام صادق (ع) روايت كرده «2».
و در الدر المنثور است كه ابن منذر از ابن جريح روايت كرده كه در ذيل آيه" وَ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَلَنْ يُضِلَّ أَعْمالَهُمْ" گفته اين آيه در باره كساني از اصحاب رسول خدا (ص) نازل شده كه در جنگ احد كشته شدند «3».
مؤلف: خواننده گرامي به ياد دارد كه گفتيم آيه عام است، اينك باز مي‌گوييم سياق استقبال در" سَيَهْدِيهِمْ وَ يُصْلِحُ بالَهُمْ"، تنها با عموميت سازگار است، نه با شهدايي خاص. پس، از آيه شريفه برمي‌آيد كه در صدد بيان يك قاعده كلي است.
اين نيز روايت شده كه آيه" حَتَّي إِذا أَثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا الْوَثاقَ..." ناسخ آيه" ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْري حَتَّي يُثْخِنَ..." است. و نيز روايت شده كه جمله" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ" ناسخ آيه" فَشُدُّوا الْوَثاقَ فَإِمَّا مَنًّا بَعْدُ وَ إِمَّا فِداءً" است «4». و خواننده محترم در سابق توجه فرموده كه اصلا نسخي در كار نيست.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 97.
(2)كافي، ج 5، ص 32.
(3 و 4)الدر المنثور، ج 6، ص 48.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 345

[سوره محمد (47): آيات 7 تا 15]..... ص : 345

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ (7) وَ الَّذِينَ كَفَرُوا فَتَعْساً لَهُمْ وَ أَضَلَّ أَعْمالَهُمْ (8) ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ (9) أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ دَمَّرَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ لِلْكافِرِينَ أَمْثالُها (10) ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ أَنَّ الْكافِرِينَ لا مَوْلي لَهُمْ (11)
إِنَّ اللَّهَ يُدْخِلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا يَتَمَتَّعُونَ وَ يَأْكُلُونَ كَما تَأْكُلُ الْأَنْعامُ وَ النَّارُ مَثْويً لَهُمْ (12) وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ هِيَ أَشَدُّ قُوَّةً مِنْ قَرْيَتِكَ الَّتِي أَخْرَجَتْكَ أَهْلَكْناهُمْ فَلا ناصِرَ لَهُمْ (13) أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ كَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ وَ اتَّبَعُوا أَهْواءَهُمْ (14) مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ فِيها أَنْهارٌ مِنْ ماءٍ غَيْرِ آسِنٍ وَ أَنْهارٌ مِنْ لَبَنٍ لَمْ يَتَغَيَّرْ طَعْمُهُ وَ أَنْهارٌ مِنْ خَمْرٍ لَذَّةٍ لِلشَّارِبِينَ وَ أَنْهارٌ مِنْ عَسَلٍ مُصَفًّي وَ لَهُمْ فِيها مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ وَ مَغْفِرَةٌ مِنْ رَبِّهِمْ كَمَنْ هُوَ خالِدٌ فِي النَّارِ وَ سُقُوا ماءً حَمِيماً فَقَطَّعَ أَمْعاءَهُمْ (15)

ترجمه آيات..... ص : 345

اي كساني كه ايمان آورده‌ايد اگر دين خدا را ياري كنيد خداوند شما را ياري كرده، قدمهايتان را ثابت مي‌كند (7).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 346
و كساني كه كفر ورزيدند سقوطي برنخاستني نصيبشان است و اعمال خود را نابود مي‌كنند (8).
و اين بدان جهت است كه ايشان از آنچه خدا نازل كرده كراهت دارند خدا هم اعمالشان را بي‌نتيجه مي‌كند (9).
آيا نمي‌شد سيري در زمين كنند و ببينند عاقبت آنهايي كه قبل از ايشان بودند چگونه بود، خداي تعالي آنچه داشتند بر سرشان خراب كرد و كافران در طول تاريخ همين سرنوشت را دارند (10).
و اين بدان جهت است كه خدا تنها سرپرست مردم با ايمان است و كافران هيچ سرپرستي ندارند (11).
خدا كساني را كه ايمان آورده اعمال صالح كردند به جنت‌هايي داخل مي‌سازد كه از زير آن نهرها روان است و اما كساني كه كافر شدند سرگرم عيش و نوش دنيايند و مي‌خورند آن طور كه چارپايان مي‌خورند و در آخرت جايشان آتش است (12).
و چه بسيار اهالي قريه‌ها كه از مردم قريه تو كه تو را بيرون كردند نيرومندتر بودند ولي در هنگام نزول عذاب ياوري نداشتند (13).
آيا كسي كه با برهاني روشن پروردگار خود را يافته مثل كسي است كه اعمال زشتش به وسيله شيطان در نظرش جلوه كرده و يكسره هواي نفس خود را پيروي مي‌كنند؟ (14).
مثل و صفت آن بهشتي كه به مردم با تقوي وعده‌اش را داده‌اند اين است كه در آن نهرهايي از آب تازه و نمانده و نهرهايي از شير هست، شيري كه طعمش تغيير نمي‌كند. و نهرهايي از شراب است كه براي نوشندگان لذت بخش است و نهرهايي از عسل خالص است و ايشان در بهشت از هر گونه ثمره برخوردارند و مغفرتي از پروردگارشان دارند آيا چنين كساني مثل آن كس است كه جاودانه در آتش قرار داشته آبي جوشيده مي‌نوشند كه اندرونشان را پاره پاره مي‌كند؟ (15).

بيان آيات...... ص : 346

اشاره

سياق اين آيات همان سياقي است كه آيات قبل داشتند.

[معناي اينكه فرمود: اگر خدا را ياري كنيد خدا ياريتان مي‌كند]..... ص : 346

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ" اين آيه مؤمنين را تحريك مي‌كند به جهاد، و وعده نصرتشان مي‌دهد، در صورتي كه خدا را نصرت دهند. و منظور از" نصرت دادن به خدا" جهاد در راه خدا و تنها به منظور تاييد دين او و اعلاي كلمه حق است، نه اينكه جهاد كنند تا در زمين سروري نمايند، و يا غنيمت به چنگ آرند، و يا شجاعت و هنر خود را نشان دهند.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 347
و مراد از اينكه فرمود:" خدا هم شما را ياري مي‌كند" اين است كه اسباب غلبه بر دشمن را برايتان فراهم مي‌سازد، مثلا ترسي از شما در دل كفار مي‌اندازد، و امور را عليه كفار و به نفع شما جاري مي‌كند و دلهاي شما را محكم و شجاع مي‌سازد. بنا بر اين، عطف" يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ" بر نصرت، عطف خاص بر عام مي‌شود. و اگر تثبيت را اختصاص به" اقدام" داد و در بين انواع نصرت، فقط ثبات قدم را كه كنايه‌اي است از تشجيع و تقويت دلها ذكر كرد براي اين است كه تقويت دلها روشن‌ترين مصاديق نصرت است.
" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا فَتَعْساً لَهُمْ وَ أَضَلَّ أَعْمالَهُمْ" اينكه دنبال ذكر حال مؤمنين و نصرت ايشان، حال كفار را ذكر مي‌كند، براي مقايسه بين حال دو طايفه است.
و كلمه" تعس" به معناي سقوط انسان و افتادن با صورت و به همين حال ماندن است. در مقابل آن" انتعاش" است كه به معناي سر پا ايستادن و بدين وجه نيفتادن است.
پس معناي" تعسا لهم" اين است كه كفار بيفتند اين قسم افتادن. و اين جمله و جمله بعدش نفرين بر كفار است، نظير جمله" قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّي يُؤْفَكُونَ" «1» و آيه" قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ" «2»، و ممكن است نفرين نباشد، بلكه بطور كنايه خبري باشد از آينده كفار، و اينكه اثر اعمالشان خنثي خواهد شد، چون انسان عاجزترين هنگامش هنگامي است كه با صورت به زمين افتاده باشد.
" ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ" مراد از" ما أَنْزَلَ اللَّهُ" قرآن شريف و شرايع و احكامي است كه خداي تعالي بر پيغمبرش نازل و خلق را مامور به اطاعت و انقياد از آن كرده، و كفار نسبت به آن كراهت داشته و از پيرويش استكبار ورزيدند.
و اين آيه كه معنايش روشن است مضمون آيه قبلي را تعليل مي‌كند.
" أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ دَمَّرَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ لِلْكافِرِينَ أَمْثالُها" كلمه" دمر" ماضي از مصدر" تدمير" است كه به معناي هلاك كردن است.
__________________________________________________
(1)سوره توبه، آيه 30.
(2)سوره عبس، آيه 17.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 348
مي‌گويند" دمره اللَّه" يعني خدا او را هلاك كرد، و يا" دمر اللَّه عليه" يعني خدا هر چه او داشت بر سرش خراب كرد، حتي خودش و خانواده و خانه و ملكش را. و بنا بر اين، عبارت" دمر عليه" به طوري كه ديگران هم گفته‌اند «1» بليغ‌تر از عبارت" دمر" است. و ضمير در" امثالها" به كلمه" عاقبت" و يا عقوبتي كه از مفاد كلام استفاده مي‌شود برمي‌گردد.
و مراد از" كافرين" كفار عهد رسول خدا هستند، و معناي آيه اين است كه: اي محمد آنها كه به تو كفر مي‌ورزند امثال اين عقوبت‌ها و يا عاقبت‌ها را دارند. و اگر به امثال آنها تهديد كرده، با اينكه اگر عقوبتي نازل شود يكي است و مثل است نه امثال، براي اين بوده كه كفار در معرض عقوبتهاي بسياري هستند،- دنيوي و اخروي- هر چند كه براي نابودي آنان به بيش از يكي نيازي نيست. ممكن هم هست مراد از" كافرين" مطلق كفار باشد و جمله مورد بحث از باب تاسيس قاعده باشد.

[توضيح اينكه در تعليل نصرت مؤمنين و هلاكت كفار فرمود: خدا مولاي مؤمنان است و كافران مولايي ندارند]..... ص : 348

" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ أَنَّ الْكافِرِينَ لا مَوْلي لَهُمْ" كلمه" ذلك" اشاره به مطالب قبل يعني نصرت مؤمنين و هلاكت و سوء عاقبت كفار است. و نبايد به اين سخن گوش داد كه بعضي «2» گفته‌اند اشاره است به ثبوت عاقبت و يا عقوبت امت‌هاي گذشته براي كفار اين زمان. و نه به اين قول كه گفته‌اند «3» تنها اشاره است به نصرت مؤمنين. براي اينكه آيه شريفه متعرض حال مؤمنين و كفار هر دو است.
و كلمه" مولي"، گويا مصدر ميمي باشد و معناي وصفي از آن اراده شده باشد كه در نتيجه به معناي" ولي" مي‌شود، چون مولي بر مالك برده اطلاق مي‌شود، زيرا در امور برده ولايت دارد، و بر ناصر هم اطلاق مي‌شود، چون در امور منصور دخل و تصرف مي‌كند، و به آن امور قوت و جان مي‌دهد. و خداي سبحان هم از اين جهت مولي است كه مالك بندگان و امور آنان در صراط تكوين است و هم مدبر آن امور است و هر جور بخواهد تدبير مي‌كند، مي‌فرمايد:" ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا شَفِيعٍ" «4» و نيز مي‌فرمايد:" وَ رُدُّوا إِلَي اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ" «5» و هم از اين جهت كه مدبر امور بندگان در صراط سعادت است، ايشان را به سوي سعادتشان و به سوي بهشت هدايت مي‌نمايد و به اعمال صالح موفقشان مي‌كند و بر دشمنان ياريشان مي‌دهد. و مولويت به معناي دومي مختص به مؤمنين است، چون تنها ايشانند كه در
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 26، ص 45.
(2 و 3)تفسير روح المعاني، ج 26، ص 45. [.....]
(4)شما غير از خدا ولي نداريد. سوره الم سجده، آيه 4.
(5)به سوي خدا، مولاي حقيقيشان برگردانده مي‌شوند. سوره يونس، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 349
راه عبوديت و پيروي خواسته‌هاي خدا قرار دارند، نه كفار.
مؤمنين، ولي و مولايي دارند كه خداي سبحان است، هم چنان كه فرموده:" ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَي الَّذِينَ آمَنُوا" و نيز فرموده:" اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا" «1» و اما كفار بت‌ها و يا ارباب را مولاي خود گرفتند، در نتيجه همانها مولاي ايشانند، البته مولاي خيالي، هم چنان كه قرآن بر اساس اين خيال باطل آنان، به نوعي تهكم و تمسخر فرموده:" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ" «2» و بر اساس واقع و حقيقت امر، اين ولايت خيالي را نفي نموده مي‌فرمايد:" وَ أَنَّ الْكافِرِينَ لا مَوْلي لَهُمْ" آن گاه ولايت آنها را بطور مطلق، يعني هم در تكوين و هم در تشريع نفي نموده مي‌فرمايد:" أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ فَاللَّهُ هُوَ الْوَلِيُّ" «3» و نيز فرموده:" إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ" «4».
پس معناي آيه اين است كه: ياري خدا از مؤمنين و تثبيت اقدام آنان و خذلان كفار و اضلال اعمال آنان و عقوبتشان همه به اين علت بود كه خدا مولاي مؤمنين و ولي ايشان است، و كفار مولايي كه ياريشان كند و اعمالشان را بسوي هدف هدايت كند و از عقوبت خدا نجاتشان دهد ندارند.
از آنچه گفتيم ضعف اين نظريه روشن شد كه بعضي «5» گفته‌اند: كلمه" مولي" در آيه تنها به معناي ناصر است نه مالك، چون اگر به معناي مالك هم باشد، با آيه:" وَ رُدُّوا إِلَي اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ" «6» منافات خواهد داشت، و دليل ضعف آن روشن است.
" إِنَّ اللَّهَ يُدْخِلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا يَتَمَتَّعُونَ وَ يَأْكُلُونَ كَما تَأْكُلُ الْأَنْعامُ وَ النَّارُ مَثْويً لَهُمْ" در اين آيه بين دو طائفه مقايسه شده. و اثر ولايت خدا براي مؤمنين و نيز عدم ولايتش براي كفار از حيث عاقبت و آخرت بيان شده است، مي‌فرمايد مؤمنين داخل بهشت شده، كفار مقيم در آتش خواهند گشت.
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 257.
(2)سوره بقره، آيه 257.
(3)و يا به غير از خدا ولي گرفته‌اند، با اينكه تنها خدا ولي است. سوره شوري، آيه 9.
(4)اينها به جز اسمايي نيستند كه شما و پدرانتان بر مشتي سنگ و چوب نهاده‌ايد. سوره نجم، آيه 23.
(5)تفسير روح المعاني، ج 26، ص 45.
(6)سوره يونس، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 350
و در اين كلام به منشا آثاري كه ذكر كرده بود اشاره فرموده، چون هر يك از دو طائفه را به بياني كه مناسب حالش باشد توصيف كرده. در اشاره به صفت مؤمنين فرموده:" الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" و در وصف كفار فرموده:" يَتَمَتَّعُونَ وَ يَأْكُلُونَ كَما تَأْكُلُ الْأَنْعامُ" و با اين دو وصف متقابل هم فهمانده مؤمنين در زندگي دنيايي خود رشد مي‌يابند، و چون به خدا ايمان دارند و اعمال صالح مي‌كنند، هر چه مي‌كنند درست و حق است، پس راه رشد را طي كرده، به وظائف انسانيت عمل كرده‌اند. و اما كفار عنايتي به اين كه به حق برسند ندارند و دلهايشان هيچ اعتنايي به وظائف انسانيت ندارد، بلكه تمام همشان شكم و شهوتشان است و سرگرم لذت‌گيري از زندگي دنياي كوتاه مدت‌اند و مانند چارپايان مي‌خورند و غير از اين آرزو و هدفي ندارند.
پس اين مؤمنين در تحت ولايت خدا هستند، چون راهي را پيش گرفته‌اند كه خدايشان خواسته و به سوي آن هدايتشان كرده، و به همين جهت در آخرت داخل بهشتي مي‌شوند كه از دامنه آن نهرها جاري است. و اما آن دسته ديگر- يعني كفار- هيچ وليي ندارند و به خودشان واگذار شده‌اند و به همين جهت جايگاه و منزلشان آتش است.
و اگر خداي تعالي داخل شدن مؤمنين در بهشت را به خود نسبت داده، اما منزل كردن كفار در آتش را به خود نسبت نداده، براي اين است كه حق ولايت مذكور چنين اقتضاء مي‌كرده. آري خداي تعالي عنايت خاصي به اولياء خود دارد. اما آنهايي كه از تحت ولايت او بيرون شده‌اند كاري به كارشان ندارد، در هر وادي هلاك مي‌شوند بشوند.
" وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ هِيَ أَشَدُّ قُوَّةً مِنْ قَرْيَتِكَ الَّتِي أَخْرَجَتْكَ أَهْلَكْناهُمْ فَلا ناصِرَ لَهُمْ" مراد از" قريه" اهل قريه است، چون مي‌فرمايد" ايشان را هلاك كرديم" و مراد از قريه‌اي كه پيغمبر را بيرون كرد مكه است.
اين آيه شريفه قلب رسول خدا (ص) را تقويت و اهل مكه را تهديد و تحقير مي‌كند، مي‌فرمايد خداي تعالي قريه‌هاي بسياري را هلاك كرده كه مردمش بسيار از مردم مكه نيرومندتر بودند، با اين حال ياوري پيدا نشد كه ياريشان كند.
" أَ فَمَنْ كانَ عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ كَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ وَ اتَّبَعُوا أَهْواءَهُمْ" سياقي كه گفتيم حال مؤمنين را با حال كفار مقايسه مي‌كند، دلالت دارد بر اينكه مراد از آنهايي كه بينه‌اي از پروردگار خود دارند، مؤمنين هستند. پس مراد از اينكه بر بينه‌اي از پروردگار خود هستند، اين است كه دليلي روشن از پروردگار خود دارند كه عقائدشان را
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 351
يقيني كرده، و آن عبارت است از حجت برهاني. پس مؤمنين همواره پيرو حجت قطعي هستند، حجتي كه راه و روش صحيح را براي انسان بيان مي‌كند، انساني كه بايد عقل را به كار بسته و حق را پيروي كند.
و اما آنها كه كافر شدند، دلداده اعمال زشت خود شدند، چون شيطان آن اعمال را در نظرشان جلوه داده و دلهايشان را ربوده. و چقدر فرق است بين آنان و بين مؤمنين.

[وصف بهشتي كه متقين بدان وعده داده شده‌اند]..... ص : 351

" مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ..."
در اين جمله بين دو فريق از نظر مال كارشان فرق گذاشته و در حقيقت همان بيان گذشته" إِنَّ اللَّهَ يُدْخِلُ الَّذِينَ آمَنُوا..." را توضيح مي‌دهد. پس در حقيقت اين آيه توضيح و تفصيل آن آيه است.
" مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ"- كلمه" مثل" بطوري كه گفته‌اند «1» به معناي صفت است، يعني صفت بهشتي كه خدا به متقين وعده داده كه در آن داخلشان كند چنين و چنان است. و چه بسا از مفسرين «2» كلمه مذكور را حمل بر همان معناي معروفش كرده و از آن استفاده كرده‌اند كه بهشت رفيع‌تر و درجه‌اش اعلاي از آن است كه بتوان با زبان و توصيف برايش حد معين كرد. و لفظ، تنها مي‌تواند با آوردن مثل، ذهن را به نوعي به آن نزديك كند، هم چنان كه آيه" فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ" «3»، به اين معنا اشاره كرده است.
در آيه مورد بحث عبارت" آنها كه ايمان آورده و اعمال صالح كردند" كه در آيه قبلي بود، به عبارت" متقون" تبديل شده، تبديل لازم از ملزوم، چون تقوي و پرهيز از خدا مستلزم ايمان و اعمال صالح است.
" فِيها أَنْهارٌ مِنْ ماءٍ غَيْرِ آسِنٍ"- يعني آبي كه با زياد ماندنش بو و طعم خود را از دست نمي‌دهد." وَ أَنْهارٌ مِنْ لَبَنٍ لَمْ يَتَغَيَّرْ طَعْمُهُ" نهرهايي از شير كه مانند شير دنيا طعمش تغيير نمي‌كند." وَ أَنْهارٌ مِنْ خَمْرٍ لَذَّةٍ لِلشَّارِبِينَ" يعني نهرهايي از خمر كه براي نوشندگان لذت بخش است. و كلمه" لذة" يا صفت مشبهه مؤنث و وصف خمر است و يا مصدري است كه به وسيله آن، خمر با مبالغه توصيف شده است و يا مضافي از آن در تقدير است، كه تقدير آن" من خمر ذات لذة" مي‌باشد." وَ أَنْهارٌ مِنْ عَسَلٍ مُصَفًّي"، يعني عسل خالص و بدون موم و لرد و خاشاك و ساير چيزهايي كه در عسل دنيا هست و آن را فاسد و معيوب مي‌كند،" و
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير فخر رازي، ج 28، ص 52.
(3)پس هيچ كس نمي‌داند كه چه نور چشمي‌هايي برايش پنهان كرده‌اند. سوره سجده، آيه 17.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 352
لَهُمْ فِيها مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ" در اين جمله مطلب را عموميت مي‌دهد.
" وَ مَغْفِرَةٌ مِنْ رَبِّهِمْ"- آمرزشي كه تمامي گناهان و بديها را محو مي‌كند و ديگر عيش آنها به هيچ كدورتي مكدر و به هيچ نقصي منقص نيست. و در تعبير از خدا به كلمه" ربهم" اشاره است به اينكه رحمت خدا و رأفت الهيه‌اش سراپاي آنان را فرا گرفته.
" كَمَنْ هُوَ خالِدٌ فِي النَّارِ"- در اين جمله يكي از دو طرف قياس حذف شده، تقديرش اين است كه: آيا كسي كه داخل چنين بهشتي مي‌شود، مثل كسي است كه او جاودانه در آتش است. و نوشيدنيشان آبي است بسيار بسيار داغ كه روده‌هايشان را تكه تكه مي‌كند و اندرونشان را بعد از نوشيدن مي‌سوزاند؟ و نوشيدنشان هم به كراهت و جبر است، هم چنان كه فرموده:" وَ سُقُوا ماءً حَمِيماً فَقَطَّعَ أَمْعاءَهُمْ". بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: جمله" كَمَنْ هُوَ خالِدٌ..." بياني است براي جمله قبلي كه مي‌فرمود:" كَمَنْ زُيِّنَ..." ولي اين نظريه درست نيست.

بحث روايتي [(چند روايت در ذيل آيه:" ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ" و بعضي آيات گذشته ديگر)]..... ص : 352

در مجمع البيان در ذيل آيه" ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ" مي‌گويد: امام ابي جعفر فرمود: يعني از آنچه كه خدا در حق علي (ع) نازل كرده كراهت دارند «2».
و نيز در همان تفسير است كه در ذيل جمله" كَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ" از بعضي نقل كرده كه گفته‌اند: منظور منافقين هستند. و اين مطلب از امام ابي جعفر (ع) روايت شده «3».
مؤلف: احتمال دارد هر دو روايت از باب تطبيق مصداق بر كلي باشد.
و در تفسير قمي در ذيل جمله" كَمَنْ هُوَ خالِدٌ فِي النَّارِ وَ سُقُوا ماءً حَمِيماً فَقَطَّعَ أَمْعاءَهُمْ" گفته: كسي كه در چنين بهشتي قرار دارد، مثل كسي نيست كه در چنين آتشي هست، هم چنان كه دشمن خدا مثل ولي خدا نيست «4».
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 26، ص 49.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 9، ص 99 و 100.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 3.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 353

[سوره محمد (47): آيات 16 تا 32]..... ص : 353

اشاره

وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ حَتَّي إِذا خَرَجُوا مِنْ عِنْدِكَ قالُوا لِلَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ ما ذا قالَ آنِفاً أُولئِكَ الَّذِينَ طَبَعَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ وَ اتَّبَعُوا أَهْواءَهُمْ (16) وَ الَّذِينَ اهْتَدَوْا زادَهُمْ هُديً وَ آتاهُمْ تَقْواهُمْ (17) فَهَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ السَّاعَةَ أَنْ تَأْتِيَهُمْ بَغْتَةً فَقَدْ جاءَ أَشْراطُها فَأَنَّي لَهُمْ إِذا جاءَتْهُمْ ذِكْراهُمْ (18) فَاعْلَمْ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ اللَّهُ وَ اسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ مُتَقَلَّبَكُمْ وَ مَثْواكُمْ (19) وَ يَقُولُ الَّذِينَ آمَنُوا لَوْ لا نُزِّلَتْ سُورَةٌ فَإِذا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ مُحْكَمَةٌ وَ ذُكِرَ فِيهَا الْقِتالُ رَأَيْتَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ نَظَرَ الْمَغْشِيِّ عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ فَأَوْلي لَهُمْ (20)
طاعَةٌ وَ قَوْلٌ مَعْرُوفٌ فَإِذا عَزَمَ الْأَمْرُ فَلَوْ صَدَقُوا اللَّهَ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ (21) فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَ تُقَطِّعُوا أَرْحامَكُمْ (22) أُولئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فَأَصَمَّهُمْ وَ أَعْمي أَبْصارَهُمْ (23) أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلي قُلُوبٍ أَقْفالُها (24) إِنَّ الَّذِينَ ارْتَدُّوا عَلي أَدْبارِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْهُدَي الشَّيْطانُ سَوَّلَ لَهُمْ وَ أَمْلي لَهُمْ (25)
ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قالُوا لِلَّذِينَ كَرِهُوا ما نَزَّلَ اللَّهُ سَنُطِيعُكُمْ فِي بَعْضِ الْأَمْرِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِسْرارَهُمْ (26) فَكَيْفَ إِذا تَوَفَّتْهُمُ الْمَلائِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبارَهُمْ (27) ذلِكَ بِأَنَّهُمُ اتَّبَعُوا ما أَسْخَطَ اللَّهَ وَ كَرِهُوا رِضْوانَهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ (28) أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ أَنْ لَنْ يُخْرِجَ اللَّهُ أَضْغانَهُمْ (29) وَ لَوْ نَشاءُ لَأَرَيْناكَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسِيماهُمْ وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ أَعْمالَكُمْ (30)
وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ حَتَّي نَعْلَمَ الْمُجاهِدِينَ مِنْكُمْ وَ الصَّابِرِينَ وَ نَبْلُوَا أَخْبارَكُمْ (31) إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ شَاقُّوا الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْهُدي لَنْ يَضُرُّوا اللَّهَ شَيْئاً وَ سَيُحْبِطُ أَعْمالَهُمْ (32)
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 354

ترجمه آيات..... ص : 354

و بعضي از آن كفار به تلاوت قرآنت گوش مي‌دهند ولي همين كه بيرون مي‌شوند از آنان كه خداوند آگاهيشان داده مي‌پرسند همين چند لحظه قبل چه گفت؟ اينان كساني هستند كه خدا بر دلهايشان مهر نهاده و در نتيجه هواهاي نفساني خود را پيروي مي‌كنند (16).
و كساني را كه راه يافته‌اند هدايتشان را بيشتر مي‌كند و از مراحل تقوي آنچه را كه اهليت آن را دارند به ايشان مي‌دهد (17).
آيا اين كفار منتظر آنند كه قيامت ناگهاني بيايد آن وقت ايمان آورند اينك علامت‌هاي آن آمده، ايمان بياورند و اما خود قيامت اگر بيايد ديگر كجا مي‌توانند به خود آيند و از تذكر خود بهره‌مند شوند (18).
پس بدان كه هيچ معبودي جز او نيست و براي گناه خود و مؤمنين و مؤمنات استغفار كن كه خدا به سكونت و انتقال شما آگاه است (19).
و آنهايي كه ايمان آوردند مي‌گويند چرا سوره‌اي جديد نازل نمي‌شود ولي همين كه سوره‌اي محكم نازل شد و در آن دستور قتال آمد، آنهايي كه در دل بيماري دارند آن چنان به تو نگاه مي‌كنند و خيره مي‌شوند كه محتضر دم مرگ به اطرافيان خود خيره مي‌شود و بايد هم چنين نظر كنند (20).
(چون دروغ مي‌گفتند كه ما ايمان آورديم) و گر نه معناي اينكه گفتند سمعا و طاعتا كه در جاي خود سخني درست بود اين بود كه بر ما اعتماد كنند و وقتي فرماني (از ناحيه خدا) داده مي‌شود خدا را تصديق كنند كه اگر چنين مي‌كردند برايشان بهتر بود (21).
بايد به ايشان گفت اگر تصديق نكنيد انتظار جز اين از شما نمي‌رود كه در زمين فساد راه انداخته رحم خود را قطع كنيد (22).
اينان كساني هستند كه خدا لعنتشان كرده و كر و كورشان ساخته است (23).
چرا در قرآن تدبر نمي‌كنند، آيا بر دلهايشان قفل زده شده است؟ (24).
كساني كه بعد از روشن شدن راه هدايت به كفر قبلي خود برمي‌گردند شيطان اين عمل زشت را در نظرشان زينت داده و به آمالي كاذب آرزومندشان كرده است (25).
و اين را بدان جهت گفتيم كه اين بيماردلان به كفاري كه از آيات خدا كراهت دارند گفتند: ما درپاره‌اي امور شما را اطاعت خواهيم كرد و خدا بر اسرار نهانشان آگاه است (26).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 355
چطور است حالشان وقتي كه ملائكه جانشان را مي‌گيرند و به صورت و پشتشان مي‌كوبند (27).
و براي اين مي‌كوبند كه همواره دنبال چيزي هستند كه خدا را به خشم مي‌آورد و از هر چه مايه خشنودي خدا است كراهت دارند، خدا هم اعمالشان را بي نتيجه و اجر كرد (28).
بلكه اين بيماردلان پنداشته‌اند كه خدا كينه‌هاي دروني‌شان را بيرون نمي‌كند (29).
و ما اگر بخواهيم تك تك آنان را به تو نشان مي‌دهيم ولي تو خودت ايشان را هم به علامت‌هايشان خواهي شناخت و هم به لحن سخنانشان مي‌شناسي و خدا از اعمال شما اطلاع دارد (30).
و ما به طور قطع همه شما را مي‌آزماييم تا معلوم كنيم مجاهدين و خويشتن‌داران چه كساني هستند و اعمالتان خبر دهد كه در باطن چه داريد (31).
به درستي كساني كه كافر شدند و از راه خدا جلوگيري نموده با رسول دشمني ورزيدند با اينكه هدايت برايشان روشن گرديد، هرگز ضرري به خدا نمي‌زنند و به زودي اعمالشان بي‌نتيجه و بي‌اجر مي‌شود (32).

بيان آيات..... ص : 355

اشاره

سياق اين آيات طبق سياق آيات قبلي جريان يافته و در آن متعرض حال كساني شده كه منافق و بيمار دلند، و بعد از ايمان به كفر برمي‌گردند.
" وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ حَتَّي إِذا خَرَجُوا مِنْ عِنْدِكَ قالُوا لِلَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ ما ذا قالَ آنِفاً..."
كلمه" آنفا" اسم فاعل است كه بنا بر ظرفيت منصوب شده. ممكن هم هست نصب آن از اين جهت باشد كه مفعول فيه قرار گرفته و معناي آن" لحظه‌اي قبل از اين لحظه" است.
بعضي «1» گفته‌اند: معناي" آنفا" همين ساعت است. به هر حال اين كلمه از واژه" انف- بيني" گرفته شده.
و ضمير در جمله" وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ" به كفار برمي‌گردد. و مراد از گوش دادنشان به رسول خدا گوش دادن به قرآن خواندن آن جناب و بياناتي است كه در اصول معارف و احكام دين داشته.
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 26، ص 50. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 356
" حَتَّي إِذا خَرَجُوا مِنْ عِنْدِكَ"- ضمير در" خرجوا" به كلمه" من- كسي كه" بر مي‌گردد و اگر آن را جمع آورده، به اعتبار معناي آن است، هم چنان كه اگر" يستمع" را مفرد آورده به اعتبار لفظ آن است. و استفهام در جمله" ما ذا قالَ آنِفاً" به قول بعضي «1» براي به دست آوردن حقيقت مطلب است، چون آنها غرق در كبر و غرور و پيروي هواهاي خود بودند و اين هواها نمي‌گذاشت سخن حق را بفهمند، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً" «2». بعضي «3» هم گفته‌اند: استفهام به منظور استهزاء است.
بعضي «4» گفته‌اند: براي تحقير است، تو گويي سخن حق در نظرشان پر از اباطيل بوده و اصلا معناي درستي نداشته. و براي هر يك از اين سه قول وجهي است.
" أُولئِكَ الَّذِينَ طَبَعَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ"- اين جمله در مقام معرفي كفار است، و جمله" وَ اتَّبَعُوا أَهْواءَهُمْ" تعريفي ديگر و به منزله عطف تفسير است براي تعريف اول و از آن بر مي‌آيد كه در حقيقت معناي پيروي هواها، إمارت و فرماندهي طبع بر قلب و عقل است، پس قلبي كه محكوم طبع نبوده و بر طهارت فطري و اصلي خود باقي مانده باشد، در فهم معارف ديني و حقائق الهي درنگي ندارد.

[اثر متفاوت استماع قرآن در كفار مهر بر دل خورده و در مؤمنان هدايت يافته]..... ص : 356

" وَ الَّذِينَ اهْتَدَوْا زادَهُمْ هُديً وَ آتاهُمْ تَقْواهُمْ" مقابله‌اي كه بين اين آيه و آيه قبلي به چشم مي‌خورد، اين نكته را مي‌فهماند كه مراد از" اهتداء" معنايي است مقابل ضلالتي كه طبع در قلب ايجاد مي‌كند. پس اهتداء عبارتست از تسليم شدن و پيروي كردن هر حقي كه فطرت سالم به سوي آن هدايت مي‌كند، و زيادي هدايت در جمله" و هدايتشان را زياد كرد" عبارت است از اينكه خداي سبحان درجه ايمان او را بالا ببرد. در سابق هم گفتيم كه ايمان و هدايت مراتب مختلفي دارد و مراد از" تقوي" معنايي است مقابل پيروي هواها، كه به صورت پرهيز از محارم الهي و اجتناب از ارتكاب گناهان جلوه مي‌كند.
با اين بيان روشن شد كه زياد شدن هدايت مربوط به تكميل در ناحيه علم است، و دادن تقوي مربوط به ناحيه عمل است. و نيز با مقابله مذكور روشن مي‌شود كه اثر طبع بر دلها نتيجه نداشتن كمال علم و پيروي هواي نفس، و نتيجه فقدان عمل صالح و محروميت از آن است. و اين با بيان گذشته ما كه گفتيم جمله" وَ اتَّبَعُوا أَهْواءَهُمْ" به منزله عطف تفسيري
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 26، ص 50.
(2)چه مي‌شود اين قوم را كه به هيچ وجه آمادگي ندارند چيزي را بفهمند. سوره نساء، آيه 78.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 9، ص 102.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 357
است براي جمله" طَبَعَ اللَّهُ..." منافاتي ندارد.
" فَهَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا السَّاعَةَ أَنْ تَأْتِيَهُمْ بَغْتَةً فَقَدْ جاءَ أَشْراطُها..."
" نظر" كه مصدر" ينظرون" است به معناي انتظار است. و كلمه" أشراط" جمع" شرط" به معناي علامت است. و اصل در معناي شرط همان توقف است، چيزي كه هست از آنجايي كه وجود شرط علامت وجود مشروط است، كلمه مزبور را در معناي علامت نيز استعمال مي‌كنند، پس" اشراط قيامت" به معناي علامتهاي آنست.
و چون سياق آيه سياق تهكم است، بايد گفت كانه مردم در موقفي ايستاده‌اند كه يا از حق پيروي مي‌كنند و عاقبت به خير مي‌گردند، و يا منتظر قيامت هستند و به هيچ وظيفه‌اي عمل نمي‌كنند تا اين كه مشرف بر آن مي‌شوند آن گاه يقين به وقوعش پيدا نموده و متذكر مي‌شوند و ايمان آورده پيرو حق مي‌گردند. اما امروز گوششان بدهكار پيروي حق نيست و با هيچ محبت و موعظه و يا عبرتي خاضع نمي‌شوند. اما تذكري كه بعد از وقوع قيامت برايشان دست مي‌دهد، هيچ سودي به حالشان ندارد، چون قيامت بدون اطلاع قبلي مي‌آيد. وقتي علامت‌هاي آن پيدا مي‌شود ديگر مهلتشان نمي‌دهد كه به دنبال آن تذكر و خضوع و ايمان، دست به عملي صالح زنند تا تذكرشان مايه سعادتشان شود. و وقتي قيامت برپا شود ديگر وقت عمل باقي نمانده، چون آن روز، روز جزاء است، نه روز عمل، هم چنان كه قرآن فرموده:
" يَوْمَئِذٍ يَتَذَكَّرُ الْإِنْسانُ وَ أَنَّي لَهُ الذِّكْري يَقُولُ يا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَياتِي" «1».

[مقصود از اشراط" علامات" قيامت و اينكه فرمود: علامت‌هاي قيامت آمده است]..... ص : 357

علاوه بر اين، اشراط و علامتهاي قيامت آمده و محقق شده. و شايد مراد از علامتهاي آن، خلقت انسان و دو نوع بودن آن- نوعي صلحاء و نوعي مفسدين، نوعي متقيان و نوعي فجار- باشد كه خود همين، قيامتي مي‌خواهد تا بين اين دو نوع جدايي بيندازد. يكي هم مرگ است كه آن نيز از اشراط وقوع قيامت است. بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: منظور از اينكه فرموده علامتهاي قيامت آمده ظهور رسول خدا (ص) است كه آخرين انبياء است و در عهد او، شق القمر كه يكي از علامتها است صورت گرفت، و يكي نزول قرآن است كه آخرين كتب آسماني است.
اين آن معنايي است كه تدبر در آيه به دست مي‌دهد و به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد در عين اينكه جنبه اتمام حجت دارد حجتي برهاني نيز هست.
__________________________________________________
(1)روزي كه انسان متذكر مي‌شود، و ديگر چه جاي تذكر است، مي‌گويد: اي كاش براي زندگيم چيزي از پيش مي‌فرستادم. سوره فجر، آيه 23 و 24.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 102.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 358
و بنا بر اين، كلمه" بغتة" حال از آمدن قيامت است كه آن را به منظور بيان واقع آورد، تا جمله" فَأَنَّي لَهُمْ إِذا جاءَتْهُمْ ذِكْراهُمْ" را بر آن متفرع كند و از آن نتيجه بگيرد، نه اينكه قيد انتظار باشد تا معنا چنين شود:" كفار منتظر آنند كه قيامت ناگهان بيايد". و به خاطر دفع همين توهم بود كه فرمود:" إِلَّا السَّاعَةَ أَنْ تَأْتِيَهُمْ بَغْتَةً" و گر نه مي‌فرمود:" هل ينظرون الا أن تاتيهم الساعة بغتة".
" فَأَنَّي لَهُمْ إِذا جاءَتْهُمْ ذِكْراهُمْ"- كلمه" اني" خبري است كه قبل از مبتداء آمده و كلمه" ذكريهم" مبتدايي است كه مؤخر آمده. و جمله" إِذا جاءَتْهُمْ" جمله‌اي است معترضه كه بين مبتداء و خبر فاصله شده. و معناي جمله اين است كه: چگونه مي‌توانند متذكر شوند بعد از آمدن قيامت؟ يعني چگونه از تذكر خود در آن روز انتفاع مي‌برند، روزي كه عمل سودي ندارد و فقط روز جزاء است.
مفسرين «1» در معناي جمله‌هاي آيه و معناي مجموع آن جملات اقوالي مختلف دارند كه از نقل آن صرف نظر كرديم، اگر كسي بخواهد مي‌تواند به تفاسير مفصل مراجعه كند.
" فَاعْلَمْ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ وَ اسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ..."
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند: اين آيه نتيجه‌اي است كه از همه آيات قبلي گرفته مي‌شود، يعني از سعادت مؤمنين و شقاوت كفار. گويا فرموده: حال كه معلوم شد سعادت آن طائفه و شقاوت اين دسته چه دليلي دارد، پس نسبت به علمي كه به وحدانيت خداي سبحان داري ثابت قدم باش. در نتيجه معناي" فاعلم"،" ثابت در علم باش" است.
ممكن هم هست آيه شريفه تفريع بر دو آيه قبل باشد، يعني آيه" وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ... وَ آتاهُمْ تَقْواهُمْ" كه مي‌فرمايد خداي تعالي مهر مي‌زند بر دلهاي مشركين و به حال خود رهايشان مي‌كند تا هر گناهي خواستند بكنند، و نسبت به كساني كه به راه توحيد و ايمان به او هدايت يافته‌اند، عكس اين عمل را رفتار مي‌كند، پس گويا گفته شده: حال كه جريان بدين قرار است، پس توبه علمي كه به وحدانيت اله داري تمسك بجوي و از گناهت و گناه زنان و مردان مؤمن امتت طلب مغفرت كن، تا از آنهايي نباشي كه خدا بر دلهايشان مهر زده و آنها را به سبب اين كه رهايشان كرده از نعمت تقوي محرومشان ساخته. مؤيد اين وجه ذيل آيه است كه مي‌فرمايد:" وَ اللَّهُ يَعْلَمُ مُتَقَلَّبَكُمْ وَ مَثْواكُمْ".
پس معناي جمله" فَاعْلَمْ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ" به طوري كه سياق هم تاييدش مي‌كند،
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 26، ص 52- 55.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 359
اين است كه: تو به علمي كه نسبت به" لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ" داري تمسك بجوي و آن را رها نكن و براي گناهت طلب مغفرت كن. در سابق در معناي نسبت گناه به رسول خدا (ص) توضيحي گذشت، و نيز به زودي در تفسير اول سوره فتح توضيحي در اين زمينه خواهد آمد.
" وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ"- اين جمله دستور مي‌دهد به رسول خدا كه براي مؤمنين و مؤمنات از امتش طلب مغفرت كند. و حاشا بر خداي تعالي كه دستور استغفار بدهد و آن استغفار را با مغفرت مواجه نسازد، دستور دعا بدهد و اجابت نكند.

[معناي اينكه خدا متقلب و مثواي شما را مي‌داند]..... ص : 359

" وَ اللَّهُ يَعْلَمُ مُتَقَلَّبَكُمْ وَ مَثْواكُمْ"- اين جمله، مطلب اول آيه كه مي‌فرمود:" فَاعْلَمْ أَنَّهُ" را تعليل مي‌كند و ظاهرا كلمه" متقلب" مصدر ميمي به معناي انتقال از حالي به حالي باشد، و همچنين كلمه" مثوي" به معناي مصدري يعني استقرار و سكونت باشد و مراد اين باشد كه خداي تعالي همه احوال شما را مي‌داند، هم حال دگرگونگي شما را، و هم ثباتتان را، هم حركتتان را، هم سكونتان را، پس چه بهتر كه بر دين توحيد ثابت باشيد و از او طلب مغفرت كنيد و بترسيد از اينكه مهر بر دلهايتان زده، مهارتان را به دست هواهايتان بسپارد.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: مراد از" متقلب" و" مثوي" تصرف در زندگي و دنيا و استقرار در آخرت است. بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" تقلب" به معناي تصرف در بيداري، و" مثوي" به معناي محل خواب است. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: تقلب، تصرف در معايش و كار و كسب، و مثوي استقرار در منازل است. ولي آنچه ما اختيار كرديم ظاهرتر و عمومي‌تر است.
" وَ يَقُولُ الَّذِينَ آمَنُوا لَوْ لا نُزِّلَتْ سُورَةٌ..."
كلمه" لولا" به معناي كلمه" هلا- چرا" است، مي‌پرسند: چرا سوره‌اي نازل نشد و به اين وسيله اظهار رغبت مي‌كنند به اينكه سوره‌اي جديد نازل شود و تكاليفي جديد بياورد، تا امتثالش كنند. و مراد از" سوره محكمه" سوره‌اي است كه بيانش روشن و بدون تشابه باشد. و مراد از اينكه فرمود:" در آن قتال ذكر شود"، اين است كه در آن به قتال امر شود.
و مراد از" الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ" مؤمنيني است كه ايمانشان ضعيف است، نه منافقين، چون آيه صريح است در اينكه اظهار كنندگان مذكور كه آن حرفها را زدند مؤمنين بوده‌اند، نه منافقين و نه اعم از مؤمنين و منافقين، چون عبارت" الَّذِينَ آمَنُوا" منافقين را شامل
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 102.
(2 و 3)روح المعاني، ج 26، ص 66.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 360
نمي‌شود، مگر با نوعي مسامحه كه آن هم لايق به كلام خداي تعالي نيست. پس آيه مورد بحث نظير آيه" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ قِيلَ لَهُمْ كُفُّوا أَيْدِيَكُمْ وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتالُ إِذا فَرِيقٌ مِنْهُمْ يَخْشَوْنَ النَّاسَ كَخَشْيَةِ اللَّهِ أَوْ أَشَدَّ خَشْيَةً" «1» است كه در باره طائفه‌اي از مؤمنين مي‌فرمايد وقتي جهاد بر آنان واجب شد، مانند ساير مردم يا بيشتر بترس افتادند.
و معناي جمله" الْمَغْشِيِّ عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ" محتضري است كه در سكرات مرگ قرار گرفته. و كلمه" غشيه" و" غشاوة" به معناي پوشاندن و پيچيدن چيزي در لفافه است، و چون با صيغه مجهول گفته مي‌شود" غشي علي فلان"، معنايش اين است كه فلاني در اثر عارضه‌اي فهمش از كار افتاد. و" نَظَرَ الْمَغْشِيِّ عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ" نگاهي است كه محتضر به تو مي‌افكند بدون اينكه پلك را بهم زند.
در جمله" فَأَوْلي لَهُمْ" احتمال دارد خبري باشد از مبتدايي محذوف كه تقدير آن" اولي لهم ذلك" است، يعني سزاوارشان اين است كه اينطور نظر كنند، يعني به حالت احتضار درآمده بميرند. و از اصمعي «2» نقل شده كه گفته:" اولي لك" كلمه تهديد است، و معنايش به فارسي" شر، يقه‌ات را گرفت" مي‌باشد و اين آيه نظير آيه شريفه" أَوْلي لَكَ فَأَوْلي ثُمَّ أَوْلي لَكَ فَأَوْلي" «3» است.
و معناي آيه اين است كه: آنهايي كه ايمان آوردند، مي‌گويند: چرا سوره‌اي نازل نشد، ليكن وقتي سوره‌اي محكم و بدون شبهه نازل شد و در آن مامور به قتال و جهاد شدند، مي‌بيني افراد ضعيف الايمان از ايشان را كه از شدت ترس به تو نظري مي‌افكنند كه محتضر به اطرافيان خود مي‌افكند و سزاوارشان هم همين است.

[معناي آيه:" طاعَةٌ وَ قَوْلٌ مَعْرُوفٌ..." كه در باره مؤمنان مريض القلبي است كه از عمل به وظيفه قتال و جهاد سرباز مي‌زدند]..... ص : 360

" طاعَةٌ وَ قَوْلٌ مَعْرُوفٌ فَإِذا عَزَمَ الْأَمْرُ فَلَوْ صَدَقُوا اللَّهَ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ" جمله" عَزَمَ الْأَمْرُ" به اين معنا است كه مساله جدي و منجز شد و جمله" طاعَةٌ وَ قَوْلٌ مَعْرُوفٌ" گويا خبري است براي مبتدايي محذوف، كه تقدير آن" أمرنا طاعة..." و يا" امرهم طاعة..." و يا" شانهم طاعة..." و يا" ايمانهم بنا طاعة..." است، يعني ايمان آنان به ما، طاعتي است كه بر آن با ما پيمان بستند و قولي معروف و غير منكر است كه گفتند، و آن اين بود كه اظهار سمع و طاعت كردند. هم چنان كه خداي تعالي در جاي ديگر از ايشان
__________________________________________________
1)سوره نساء، آيه 77.
(2)تفسير مجمع البيان، ج 9، ص 103.
(3)سوره قيامت، آيه 34 و 35.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 361
حكايت كرده، مي‌فرمايد:" آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ... وَ قالُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا" «1».
و بنا بر اين جمله" فَإِذا عَزَمَ الْأَمْرُ فَلَوْ صَدَقُوا اللَّهَ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ" كمال اتصال را به ما قبل خود دارد و معنايش اين است كه: امر همان است كه به خدا بر سر آن امر اعتماد كرده و گفتند:" سمعنا و اطعنا"، پس اگر اينان در هنگامي كه تكليف منجز مي‌شود خدا را در آنچه خود گفتند تصديق نموده و در آنچه دستور داده- كه از آن جمله امر به قتال است- اطاعت كنند، برايشان بهتر است.
احتمال هم دارد كلمه" طاعة..." خبري باشد براي ضميري كه به قتال مذكور بر مي‌گردد و تقدير چنين باشد: آن قتال كه در اين سوره نامش برده شد طاعتي است از مؤمنين و قولي است معروف، پس اگر ايشان در هنگامي كه تكليف منجز مي‌شود خدا را در ايمانشان تصديق كنند و او را اطاعت نمايند برايشان بهتر است. اما اينكه رفتن به قتال اطاعتي است از ايشان، روشن است. و اما اينكه قولي است معروف، دليلش اين است كه واجب شدن قتال و امر به دفاع از مجتمع صالح اسلامي به منظور ابطال و خنثي كردن نقشه دشمن نيز قولي است پسنديده كه همه عقلا آن را مي‌پسندند.
بعضي «2» هم گفته‌اند: كلمه" طاعة..." مبتدايي است كه خبرش حذف شده و تقدير آن" طاعة و قول معروف خير لهم" است، يعني اطاعت خدا و قول معروف براي آنان بهتر است. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مبتدايي است كه خبرش" فَأَوْلي لَهُمْ" در آيه قبلي است، پس اين آيه تتمه آيه قبلي است. ولي اين تفسير بسيار ناپسند است و از آن بدتر اين تفسير است كه بعضي «4» گفته‌اند: كلمه" طاعة..." صفت براي سوره است، آنجا كه فرموده:" فَإِذا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ". و وجوهي ديگر نيز گفته‌اند.
" فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَ تُقَطِّعُوا أَرْحامَكُمْ" خطاب در اين آيه به همان كساني است كه فرمود: در دلهايشان مرض هست، و از رفتن به جهاد در راه خدا بهانه‌جويي مي‌كردند، و به همين جهت خطاب را به ايشان كرد تا توبيخ و سرزنش شديدتر كند، و استفهام در آيه استفهام تقريري است، مي‌خواهد بفرمايد شما اين طوريد. و كلمه" تولي" به معناي اعراض است و مراد از آن اعراض از كتاب خدا و
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 285.
(2 و 3 و 4)تفسير روح المعاني، ج 26، ص 68.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 362
معارف آن و برگشتن به شرك و ترك كردن دين است.
و معناي آيه اين است كه: آيا از شما توقع مي‌رفت كه از كتاب خدا و عمل به آنچه در آن است كه يكي از آنها جهاد در راه خدا است اعراض نموده و در نتيجه دست به فساد در زمين بزنيد و با قتل و غارت و هتك عرض و به علت تكالب بر سر جيفه دنيا قطع رحم كنيد؟
مي‌خواهد بفرمايد: در صورتي كه اعراض كنيد توقع همه اين انحرافها از شما مي‌رود.
با اين بيان روشن گرديد كه آيه شريفه مي‌خواهد جمله" لَكانَ خَيْراً لَهُمْ" را كه در آيه قبل بود تعليل كند و به همين جهت در اول آن حرف" فاء" را آورد.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: مراد از" تولي" تصدي حكم و ولايت است و معنايش اين است كه آيا از شما انتظار مي‌رفت كه اگر به مقام ولايت رسيديد در زمين فساد كنيد و با ريختن خونهاي حرام و گرفتن رشوه، و جور در حكم قطع رحم نماييد. ولي اين معنا از سياق آيه بعيد است.
" أُولئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فَأَصَمَّهُمْ وَ أَعْمي أَبْصارَهُمْ" اشاره" اولئك- اينان" به مفسدين در زمين و قطع كنندگان رحم است. ايشان را چنين توصيف كرده كه خدا لعنتشان كرده و كرشان ساخته ديگر سخن حق را نمي‌شنوند و چشمشان را كور كرده ديگر حق را نمي‌بينند، چون در واقع ديده آدمي كور نمي‌شود، بلكه دلهايي كه در سينه‌ها است كور مي‌گردد.
" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلي قُلُوبٍ أَقْفالُها" استفهام در اين جمله توبيخي است. و ضمير جمع در" يتدبرون" به همان نامبردگان در آيه قبل برمي‌گردد. و اگر كلمه" قلوب" را نكره آورد براي اين است كه- به قول بعضي «2» - دلالت كند بر اينكه مراد، قلوب آنان و امثال ايشان است.
در مجمع البيان گفته: اين آيه دلالت دارد بر بطلان اين سخن كه بعضي گفته‌اند:
جائز نيست كسي ظاهر قرآن را تفسير كند، مگر به وسيله خبري كه از ائمه رسيده باشد و يا انسان خودش از امام چيزي شنيده باشد «3».
" إِنَّ الَّذِينَ ارْتَدُّوا عَلي أَدْبارِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْهُدَي الشَّيْطانُ سَوَّلَ لَهُمْ وَ أَمْلي لَهُمْ" كلمه" ارتداد علي الادبار" به معناي برگشتن به عقب بعد از رو آوردن است، و اين
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 104. [.....]
(2 و 3)مجمع البيان، ج 9، ص 104.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 363
استعاره‌اي است كه منظور از آن ترك كردن بعد از گرفتن است. و كلمه" تسويل" كه مصدر" سول" است، به معناي جلوه دادن چيزي است كه نفس آدمي حريص بر آن است، به طوري كه زشتي‌هايش هم در نظر زيبا شود. و مراد از" املاء" امداد و يا طولاني كردن آرزو است.
" ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قالُوا لِلَّذِينَ كَرِهُوا ما نَزَّلَ اللَّهُ سَنُطِيعُكُمْ فِي بَعْضِ الْأَمْرِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِسْرارَهُمْ" اشاره" ذلك" به تسويل شيطان و املاء او است كه آيه قبل آن را بيان مي‌داشت. و خلاصه اشاره به تسلط شيطان بر مرتدين است. و مراد از" لِلَّذِينَ كَرِهُوا" همان كفارند كه در جمله" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا فَتَعْساً لَهُمْ وَ أَضَلَّ أَعْمالَهُمْ" در اوائل سوره نامشان برده شد و در آنجا هم مي‌فرمود:" ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ".
جمله" سَنُطِيعُكُمْ فِي بَعْضِ الْأَمْرِ" حكايت گفتاري است كه مرتدين با كفار دارند و به ايشان وعده اطاعت مي‌دهند. و از اينكه اطاعت خود را مقيد مي‌كنند به بعضي از امور، پيداست كه مردمي بوده‌اند كه نمي‌توانسته‌اند صريح حرف بزنند، چون خود را در تظاهر به اطاعت مطلق از كفار در خطر مي‌ديدند، لذا به طور سري به كفار قول مي‌دهند كه در پاره‌اي از امور يعني تا آن حدي كه خطر نداشته باشد، از آنها اطاعت مي‌كنند، آن گاه اين سر خود را مكتوم داشته، در انتظار فرصت بيشتري مي‌نشينند.

[مقصود از كساني كه مرتدين به آنها وعده اطاعت مي‌دادند]..... ص : 363

و از اين زمينه گفتار استفاده مي‌شود كه مرتدين مذكور قومي از منافقين بوده‌اند كه با كفار سر و سري داشته‌اند، و قرآن آن اسرار را در اينجا حكايت كرده. مؤيد اين احتمال جمله" وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِسْرارَهُمْ" است.
و اما اينكه اينان چه كساني بوده‌اند كه مرتدين به آنان وعده اطاعت مي‌دادند، مفسرين در آن اختلاف كرده‌اند: بعضي «1» گفته‌اند: يهوديان بودند كه به منافقين از مسلمانان وعده مي‌دادند و مي‌گفتند اگر كفر خود را علني كنيد ما ياريتان مي‌كنيم. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: منافقين و يهوديان بوده‌اند كه به مشركين وعده مي‌دادند.
اشكالي كه متوجه اين دو قول است اين است كه گفتار در آيه راجع به مرتدين است كه بعد از ايمان به كفر برگشتند و يهوديان اصلا ايمان نياوردند تا مرتد شوند.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: منافقين بوده‌اند كه به يهوديان وعده نصرت مي‌دادند، هم چنان كه خداي تعالي در جاي ديگر فرموده:
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)تفسير روح المعاني، ج 26، ص 75.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 364
" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ نافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوانِهِمُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَ لا نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَداً أَبَداً وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ" «1».
ولي آيه مورد بحث قابل انطباق با اين آيه نيست، ليكن مي‌شود آن را با يهود كه به مشركين وعده نصرت مي‌دادند، تطبيق كرد، آنهم به زحمت و با اين توجيه كه در حقيقت يهوديان هم كه علم به صدق رسالت رسول خدا (ص) داشتند مرتد از دين خود بودند، ولي از ناحيه لفظ آيه دليلي بر اين تطبيق نيست، لذا بايد بگوييم شايد قومي از منافقين بوده‌اند، نه يهود.
" فَكَيْفَ إِذا تَوَفَّتْهُمُ الْمَلائِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبارَهُمْ" اين آيه تفريع و نتيجه‌گيري از مطالب قبل است و معنايش چنين است: اين است وضع آنان امروز كه بعد از روشن شدن هدايت باز هر چه مي‌خواهند مي‌كنند، حال ببين در هنگامي كه ملائكه جانشان را مي‌گيرند و به صورت و پشتشان مي‌كوبند چه حالي دارند.
" ذلِكَ بِأَنَّهُمُ اتَّبَعُوا ما أَسْخَطَ اللَّهَ وَ كَرِهُوا رِضْوانَهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ" ظاهرا مراد از" ما أَسْخَطَ اللَّهَ"، هواهاي نفس و تسويلات شيطان است كه گناهان كشنده را در پي دارد، هم چنان كه فرموده:" وَ اتَّبَعُوا أَهْواءَهُمْ" و نيز فرموده:" الشَّيْطانُ سَوَّلَ لَهُمْ وَ أَمْلي لَهُمْ".
كلمه" سخط" و" رضا" نام دو صفت از صفات فعلي خدا است. و مراد از اولي، عقاب و از دومي، ثواب او است.
و اشاره" ذلك" به مطالب در آيه قبل است كه از عذاب ملائكه در هنگام گرفتن جان آنان سخن مي‌گفت. مي‌فرمايد: سبب عقاب آنان اين است كه اعمالشان به خاطر پيروي از آنچه كه مايه خشم خدا است، و به خاطر كراهتشان از خشنودي خدا، حبط مي‌شود و چون ديگر عمل صالحي برايشان نمانده قهرا با عذاب خدا بد بخت و شقي مي‌شوند.
" أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ أَنْ لَنْ يُخْرِجَ اللَّهُ أَضْغانَهُمْ" راغب مي‌گويد: كلمه" ضغن" به كسره و به ضمه ضاد به معناي كينه شديد است، كه جمعش" اضغان" مي‌آيد «2». و مراد از جمله" الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ" اشخاص ضعيف
__________________________________________________
(1)هيچ مي‌بيني كه منافقين به برادران كافر خود از اهل كتاب مي‌گويند: اگر شما را بيرون كنند ما هم با شما بيرون خواهيم شد، و ابدا احدي را در باره شما اطاعت نمي‌كنيم، حتي اگر با شما بجنگند ما هم با شما عليه ايشان مي‌جنگيم، و شما را ياري مي‌كنيم. سوره حشر، آيه 11.
(2)مفردات راغب، ماده" ضغن".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 365
الايمان هستند و شايد كساني باشند كه از اول با ايماني ضعيف ايمان آوردند، سپس به سوي نفاق متمايل شده و در آخر بعد از ايمان به سوي كفر برگشته‌اند.
دقت در تاريخ صدر اسلام اين معنا را روشن مي‌كند كه مردمي از مسلمانان كه به رسول خدا (ص) ايمان آوردند، چنين وصفي داشته‌اند، هم چنان كه قومي ديگر از ايشان از همان روز اول تا آخر عمرشان منافق بودند. و بنا بر اين، تعبير از منافقين دسته اول به مؤمنين، به ملاحظه اوائل امرشان بوده است.
و معناي آيه اين است كه: نه، بلكه اين منافقين كه در دل بيمارند گمان كرده‌اند كه خدا كينه‌هاي شديدشان را نسبت به دين و اهل دين بيرون نمي‌ريزد.

[معناي اينكه منافقان بيمار دل به سيمايشان و در لحن قولشان شناخته مي‌شوند].... ص : 365

" وَ لَوْ نَشاءُ لَأَرَيْناكَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسِيماهُمْ وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ أَعْمالَكُمْ" كلمه" سيما" به معناي علامت است و معناي آيه چنين است: ما اگر بخواهيم اين افراد بيمار دل را به تو معرفي مي‌كنيم و علامتهايشان را مي‌گوييم تا آنان را بشناسي.
" وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ"- راغب مي‌گويد: كلمه" لحن" بيشتر به معناي آن است كه كلام را از سنتهاي جاري‌اش برگرداني، يا اعراب آن را نگويي و يا نقطه‌ها و كلمات آن را جابجا كني، و اين عمل ناپسندي است، و گاهي هم در سربسته حرف زدن و بطور فحوي و كنايه سخن گفتن استعمال مي‌شود، كه اين قسم استعمال در بازار شعرا و ادباء بيشتر رواج دارد و در نظر آنان پسنديده و جزء بلاغت است «1».
در نتيجه معناي آن اين مي‌شود: تو به زودي آنان را از طرز سخن گفتنشان خواهي شناخت، چون سخن ايشان كنايه‌دار و تعريض گونه است. و اگر" لحن القول" را ظرف براي شناختن قرار داد به نوعي عنايت مجازي بوده است.
" وَ اللَّهُ يَعْلَمُ أَعْمالَكُمْ"- يعني خدا حقايق اعمال شما را مي‌داند و اطلاع دارد كه مقصود و نيت شما از آن اعمال چيست و به چه منظوري آن را انجام مي‌دهيد، و بر طبق آن نيات، مؤمنين را پاداش و غير مؤمنين را كيفر مي‌دهد، پس اين جمله، هم وعده به مؤمنين است و هم تهديد به كفار.
" وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ حَتَّي نَعْلَمَ الْمُجاهِدِينَ مِنْكُمْ وَ الصَّابِرِينَ وَ نَبْلُوَا أَخْبارَكُمْ" كلمه" بلاء" و" ابتلاء" به معناي امتحان و آزمايش است. و آيه شريفه علت واجب
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" لحن".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 366
كردن قتال بر مؤمنين را بيان مي‌كند، مي‌فرمايد: علتش اين است كه خدا مي‌خواهد شما را بيازمايد، تا برايتان معلوم شود مجاهدين در راه خدا و صابران بر مشقت تكاليف الهي چه كساني هستند.
" وَ نَبْلُوَا أَخْبارَكُمْ"- گويا مراد از اخبار، اعمال باشد، از اين جهت كه از صاحب عمل سر مي‌زند و از او خبر مي‌دهد. و" اختبار اعمال" آزمودن آنها است تا صالح آنها از طالحش متمايز شود، هم چنان كه" اختبار نفوس" باعث مي‌شود نفوس صالح خير از ديگر نفوس متمايز شود. در بحث‌هاي گذشته گفتيم كه مراد از دانستن خداي تعالي اين نيست كه چيزي را كه نمي‌داند بداند، بلكه منظور، بر ملا شدن باطن بندگان و به نظري دقيق‌تر علم فعلي خداست كه ربطي به ذات او ندارد.
" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ شَاقُّوا الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْهُدي لَنْ يَضُرُّوا اللَّهَ شَيْئاً وَ سَيُحْبِطُ أَعْمالَهُمْ" مراد از" الَّذِينَ كَفَرُوا" در اينجا رؤساي كفر و ضلالت در مكه است. البته ساير رؤساي كفر نيز به آنها ملحقند و آيه شريفه شامل همه كساني است كه مانع راه خدا مي‌شوند و با رسول او دشمني مي‌ورزند، چيزي كه هست كفار مكه فعلا مورد بحثند، چون آنها با رسول خدا (ص) به شديدترين وجهي آن هم بعد از آنكه حق و هدايت برايشان روشن گرديد دشمني ورزيدند.
مي‌فرمايد: اين كفار هيچ ضرري به خدا نمي‌زنند، چون كيد ايشان و نقشه‌هايي كه عليه خدا مي‌كشند ضررش به خودشان برمي‌گردد،" وَ سَيُحْبِطُ أَعْمالَهُمْ" و به زودي اعمالشان را بي نتيجه مي‌كند و نيرويي كه براي هدم اساس دين مصرف مي‌كنند و آنچه براي خاموش كردن نور خدا به كار مي‌بندند هدر مي‌رود.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: مراد اين است كه اعمال نيكشان حبط گشته، در آخرت اجر نمي‌برند. ولي معناي اول با سياق آيه سازگارتر است، چون بنا بر معناي اول آيه شريفه در صدد تحريك و تشويق مؤمنين به قتال با مشركين نيز هست. و نيز آنان را دلخوش مي‌كند به اينكه سرانجام، پيروزي نصيبشان مي‌شود، هم چنان كه آيات بعد اين نكته را خاطرنشان مي‌سازند.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 107.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 367

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيه:" وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ..." و در باره علائم قيامت، استغفار و صله رحم)]..... ص : 367

اشاره

در مجمع البيان در ذيل آيه شريفه" وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ..." از اصبغ بن نباته از علي (ع) روايت آورده كه فرمود: ما نزد رسول خدا (ص) مي‌نشستيم و آن جناب از آنچه وحي شده بود به ما خبر مي‌داد. من و بعضي ديگر از صحابه آيات وحي شده را حفظ مي‌كرديم و همين كه از مجلس آن جناب برمي‌خاستيم، صحابه يادشان مي‌رفت و مي‌پرسيدند:" ما ذا قالَ آنِفاً"، همين چند لحظه قبل چه گفت؟ «1» و در الدر المنثور است كه احمد، بخاري، مسلم و ترمذي از انس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: من و قيامت مثل اين دو با هم مبعوث شده‌ايم. و اشاره كرد به انگشت سبابه و وسطي «2».
مؤلف: اين عبارت از آن جناب به چند طريق ديگر از ابو هريره و سهل بن مسعود نيز روايت شده.
و نيز در همان كتابست كه ابن ابي شيبه، بخاري، مسلم، ابن ماجه و ابن مردويه از ابو هريره روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) روزي در برابر مردم آشكار شد، مردي به حضورش آمده عرضه داشت: يا رسول اللَّه! قيامت چه وقت است؟
فرمود: مسئول كه منم داناتر از سائل كه تو باشي نيست، ليكن از علامتهايش برايت مي‌گويم: قيامت وقتي بپا مي‌شود كه كنيز، خانم خود را بزايد، اين يكي از علامتهايش است. و وقتي كه بي‌سر و پاها و گوسفندچرانها رؤساي مردم شوند، اين هم يك علامتش. و وقتي كه گوسفندچرانها بر سر بنيان «3» طغيان كنند، اين هم يكي ديگر «4».
و در علل الشرائع به سندي كه به انس بن مالك دارد از رسول خدا (ص) روايت كرده كه در حديثي طولاني كه در آن به پرسشهاي عبد اللَّه بن سلام پاسخ مي‌داده، در پاسخ از اينكه علامتهاي قيامت چيست فرمود: اما علامتهاي قيامت آتشي است
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 102.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 50.
(3)احتمال دارد منظور اين باشد كه در بناي جامعه و اساس زندگي طغيان كنند. مترجم.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 50.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 368
كه مردم را از طرف مشرق به سوي مغرب جمع مي‌كند «1».
مؤلف: شايد مراد آن جناب ظاهر اين عبارت نبوده و خواسته است چيز ديگري بفهماند. و روايات در علامتهاي قيامت از طريق شيعه و اهل سنت، بيش از حد شمار است، كه در آخر جلد پنجم اين كتاب روايت سلمان از رسول خدا (ص) و روايت حمران از امام صادق (ع) كه دو روايت جامعي است در باب علامتهاي قيامت گذشت «2».
و در مجمع البيان گفته: از حذيفة بن يمان به سندي صحيح روايت شده كه گفت:
من مردي بودم كه نسبت به اهل خود بد زبان بودم، به رسول خدا (ص) عرضه داشتم: مي‌ترسم اين زبانم مرا داخل آتش كند. فرمود: تو چرا از استغفار استفاده نمي‌كني؟ من همه روزه حتما صد بار استغفار مي‌كنم «3».
و در الدر المنثور است كه: احمد، ابن ابي شيبه، مسلم، ابو داوود، نسايي، ابن حبان و ابن مردويه از اعز مزني روايت كرده‌اند كه گفت رسول خدا فرمود: به درستي كه پرده اميال بر قلبم كشيده مي‌شود و من هر روز صد مرتبه استغفار مي‌كنم «4».
و نيز در همان كتاب در ذيل جمله" فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ..." از بيهقي از جابر بن عبد اللَّه روايت آورده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: رحم آدمي با زباني گويا دست به دامن عرش خدا است، مي‌گويد خدايا هر كس مرا پيوند كند تو با او پيوند كن و هر كس مرا قطع كند، تو او را از رحمت خود قطع كن «5».
مؤلف: روايات در باب صله رحم و قطع رحم بسيار زياد است، در سابق يعني در اول سوره نساء هم چند روايتي از آن نقل كرديم.
و در مجمع البيان در ذيل جمله" أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ..." مي‌گويد: از امام صادق و موسي بن جعفر (ع) روايت شده كه در معناي آن فرموده‌اند: چرا در قرآن تدبر نمي‌كنند تا حقي كه به گردن دارند اداء كنند «6».
__________________________________________________
(1)نور الثقلين، ج 5، ص 34، به نقل از علل الشرائع.
(2)نور الثقلين، ج 5، ص 34.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 102.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 63. [.....]
(5)الدر المنثور، ج 6، ص 64.
(6)مجمع البيان، ج 9، ص 102.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 369
و در كتاب توحيد به سندي كه به محمد بن عماره دارد از وي نقل كرده كه گفت: از امام صادق جعفر بن محمد (ع) پرسيدم: يا بن رسول اللَّه! مرا خبر ده بدانم آيا خدا هم راضي و خشمگين مي‌شود؟ فرمود: بله، ليكن نه آن طور كه مخلوقين مي‌شوند، بلكه غضب خدا عقاب او و رضايتش ثواب او است «1».

[رواياتي راجع به اينكه در زمان پيامبر (ص) دشمني با علي (ع) علامت نفاق بوده است]..... ص : 369

و در مجمع البيان در ذيل جمله" وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ..." از ابي سعيد خدري روايت كرده كه گفته است:" لَحْنِ الْقَوْلِ" عبارت است از عداوتي كه با علي بن ابي طالب داشتند. مي‌گويد: ما در زمان رسول خدا (ص) براي شناختن مؤمنين واقعي و منافقين اين محك را در دست داشتيم كه هر كس علي را دوست مي‌داشت او را مؤمن مي‌دانستيم و هر كس دشمنش مي‌داشت مي‌فهميديم كه منافق است «2».
صاحب مجمع البيان سپس مي‌گويد: نظير اين سخن از جابر بن عبد اللَّه انصاري نيز روايت شده. و باز مي‌گويد: از عبادة بن صامت روايت شده كه گفت: رسم ما اين بود كه فرزندان خود را با محبت به علي بن ابي طالب مي‌آزموديم، اگر يكي از بچه‌ها او را دوست نمي‌داشت، مي‌فهميديم رشد فكري ندارد و واقع بين نيست «3».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابن مسعود روايت كرده كه گفت: ما منافقين را در عهد رسول خدا (ص) جز با محك دشمني با علي بن ابي طالب نمي‌شناختيم «4».
و در امالي طوسي به سندي كه به علي بن ابي طالب دارد از آن جناب روايت كرده كه: من چهار كلمه گفته‌ام كه خداي تعالي هم در كتابش گفته مرا تصديق فرموده: يكي اينكه من گفته‌ام:" المرء مخبوء تحت لسانه فاذا تكلم ظهر- شخصيت انسان در زير زبانش پنهان است، و همين كه سخن بگويد ظاهر مي‌شود" خداي تعالي هم در كلامش فرموده:
" وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ" «5».
__________________________________________________
(1)نور الثقلين، ج 5، ص 44 به نقل از توحيد.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 9، ص 106.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 66.
(5)نور الثقلين، ج 5، ص 44 به نقل از امالي شيخ طوسي.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 370

[سوره محمد (47): آيات 33 تا 38]..... ص : 370

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ لا تُبْطِلُوا أَعْمالَكُمْ (33) إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ ثُمَّ ماتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ (34) فَلا تَهِنُوا وَ تَدْعُوا إِلَي السَّلْمِ وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَ اللَّهُ مَعَكُمْ وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمالَكُمْ (35) إِنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ إِنْ تُؤْمِنُوا وَ تَتَّقُوا يُؤْتِكُمْ أُجُورَكُمْ وَ لا يَسْئَلْكُمْ أَمْوالَكُمْ (36) إِنْ يَسْئَلْكُمُوها فَيُحْفِكُمْ تَبْخَلُوا وَ يُخْرِجْ أَضْغانَكُمْ (37)
ها أَنْتُمْ هؤُلاءِ تُدْعَوْنَ لِتُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَمِنْكُمْ مَنْ يَبْخَلُ وَ مَنْ يَبْخَلْ فَإِنَّما يَبْخَلُ عَنْ نَفْسِهِ وَ اللَّهُ الْغَنِيُّ وَ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ ثُمَّ لا يَكُونُوا أَمْثالَكُمْ (38)

ترجمه آيات..... ص : 370

اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! خدا و رسول را اطاعت كنيد و اعمال خود را باطل مسازيد (33).
به درستي آنان كه كفر ورزيدند و از راه خدا جلوگيري كرده، در حال كفر مردند، هرگز خدا ايشان را نمي‌آمرزد (34).
پس شما مسلمانان سست نشويد، و مشركين را به صلح و صفا دعوت مكنيد در حالي كه شما پيروز و دست بالائيد و خدا با شما است و هرگز پاداش اعمالتان را كم نمي‌كند (35).
زندگي دنيا چيزي بجز بازيچه و بيهوده نيست (و اما اگر در همين زندگي) ايمان آوريد و تقوي پيشه كنيد خداوند پاداشهايتان را به شما مي‌دهد و از اموالتان هم نمي‌خواهد (36).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 371
چون اگر به اموال شما طمع كند و از شما بخواهد كه در اختيار او قرار دهيد و خود تهي دست شويد بخل مي‌ورزيد و كينه‌هاي درونيتان به بيرون زبانه مي‌كشد (37).
همين شما وقتي دعوت مي‌شويد كه در راه خدا انفاق كنيد بعضي از شما بخل مي‌ورزد و هر كس بخل بورزد از سود بردن خودش بخل ورزيده و خدا احتياجي به شما ندارد، اين شماييد كه سراپا فقيريد و اگر از دعوت اسلام سر برتابيد، خداوند به جاي شما قومي ديگر قرار مي‌دهد كه اصلا از شما اعراب نباشند و مثل شما هم رفتار نكنند (38).

بيان آيات..... ص : 371

اشاره

خداي تعالي بعد از آنكه حال كفار را بيان كرد، و بيان حال بيماردلان و تثاقل آنان در امر قتال و حال مرتدين ايشان را بر آن بيان اضافه كرد، اينك در اين آيات روي سخن را به مؤمنين برگردانده و بر حذرشان مي‌دارد از اينكه مثل آن كفار و آن منافقين و آن مرتدين باشند و با مشركين سازش نموده به سوي آنان متمايل شوند، در نتيجه تابع روشي شوند كه خدا را به خشم مي‌آورد، و يا همانند منافقان از خوشنودي خدا كراهت داشته باشند، و در نتيجه عملشان حبط گردد. البته در اين آيات ايشان را با ترغيب و ترهيب و تطميع و تخويف، موعظه هم مي‌كند، و با اين بيانات سوره خاتمه مي‌يابد.

[مقصود از اطاعت خدا و اطاعت رسول (ص) و مفاد جمله:" لا تُبْطِلُوا أَعْمالَكُمْ" در آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ..."]..... ص : 371

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ لا تُبْطِلُوا أَعْمالَكُمْ" اين آيه اگر چه در مدلول خود مستقل، و از نظر معنا مطلق است، و حتي فقهاء با اين قسمت از آيه كه مي‌فرمايد" وَ لا تُبْطِلُوا أَعْمالَكُمْ" استدلال كرده‌اند كه بعد از شروع به نماز جايز نيست آن را باطل كرد، و ليكن اگر آن را با در نظر گرفتن سياقي كه با آيات قبل دارد، مورد دقت قرار دهيم، آياتي كه متعرض مساله قتال بود، و همچنين آيات بعد كه آنها نيز در يك سياق قرار دارند، و مخصوصا با ظاهر تعليلي كه در آيه" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا..." است، و با ظاهر تفريعي كه در جمله" فَلا تَهِنُوا وَ تَدْعُوا إِلَي السَّلْمِ..." به كار رفته، و خلاصه آيه مورد بحث را با سياقش در نظر بگيريم، آن وقت مي‌فهميم منظورش از اطاعت خدا اطاعت او در احكامي است كه در قرآن نازل كرده، و منظورش از اطاعت رسول، اطاعت او است در همه آن دستوراتي كه از ناحيه خدا نازل كرده، و آن دستوراتي كه خودش از باب اينكه ولي مسلمين و زمامدار جامعه ديني ايشان است صادر فرموده. و در آخر ايشان را هشدار مي‌دهد از اينكه از اطاعت اين دو جور دستور سرباز زنند، كه اگر چنين كنند اعمالشان حبط مي‌شود، هم چنان كه عاقبت مخالفت بعضي از نامبردگان در آيات قبل اين شد كه بعد از روشن شدن هدايت كارشان به ارتداد كشيده شد.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 372
پس مراد از اطاعت خدا به حسب مورد اطاعت او در احكام مربوط به قتال است، و مراد از" اطاعت رسول" اطاعت او است در هر دستوري كه آن جناب مامور به آن و به ابلاغ آن شده، و نيز هر دستوريست كه آن جناب به عنوان مقدمه قتال و به ولايتي كه در آن داشته داده، و مراد از" ابطال اعمال" تخلف از حكم قتال است، آن طور كه منافقان و مرتدين تخلف كردند.
ولي بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: مراد از" ابطال اعمال" و حبط شدن آن منت نهادن بر خدا و رسول است كه ما ايمان آورديم، و چنين و چنان كرديم، به شهادت اينكه در جاي ديگر فرموده:" يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا- بر تو منت مي‌گذارند كه اسلام آوردند".
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: منظور از اين ابطال، ابطال به رياء و خودنمايي است. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: ابطال به وسيله عجب و خودپسندي است. بعضي «4» گفته‌اند: به وسيله كفر و نفاق است. و بعضي «5» گفته‌اند: مراد تنها ابطال صدقات به وسيله منت و اذيت است هم چنان كه فرموده:" لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذي" «6». و بعضي «7» گفته‌اند: ابطال به وسيله گناهان است. و بعضي «8» ديگر گفته‌اند: به وسيله گناهان كبيره است.
و اشكالي كه متوجه همه اين گفته‌ها مي‌شود- به فرض اينكه هر يك در جاي خود درست باشد- اين است كه هر كدام از آنها يكي از مصاديق آيه است، نه اينكه آيه در خصوص آن نازل شده. تازه اين در صورتي است كه ما از سياق آيه صرف نظر. كنيم و گر نه گفتيم كه سياق تنها با اين معنا سازگار است كه منظور تخلف از جهاد باشد.
" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ ثُمَّ ماتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ" از ظاهر سياق برمي‌آيد كه اين آيه تعليل آيه قبل باشد، در نتيجه چنين مي‌فهماند كه:
اگر شما خدا و رسول را اطاعت نكنيد، و اعمال خود را با پيروي از روشي كه خدا را به خشم مي‌آورد باطل كنيد، و از رضوان خدا كراهت داشته باشيد، نتيجه‌اش اين مي‌شود كه به كفار خواهيد پيوست، كفاري كه سد راه خدايند، و بعد از مردن اين چنيني تا ابد مغفرت ندارند. و مراد از" صد عن سبيل اللَّه" اعراض از ايمان، و يا جلوگيري مردم است از اينكه ايمان آورند.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4 و 5)تفسير روح المعاني، ج 26، ص 79.
(6)سوره بقره، آيه 264.
(7 و 8)روح المعاني، ج 26، ص 79.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 373

[نهي از سازش و متاركه جنگ، و معناي جمله" وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمالَكُمْ"]..... ص : 373

" فَلا تَهِنُوا وَ تَدْعُوا إِلَي السَّلْمِ وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَ اللَّهُ مَعَكُمْ وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمالَكُمْ" اين آيه تفريع بر ما قبل است. و جمله" فَلا تَهِنُوا" به اين معنا است كه سستي و ضعف به خرج ندهيد. و جمله" وَ تَدْعُوا إِلَي السَّلْمِ" عطف است بر" تهنوا" كه چون در زمينه نهي واقع شده، معناي" لا تدعوا الي السلم" را مي‌دهد. و كلمه" سلم"- به فتحه سين- به معناي صلح است. و جمله" وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ" جمله‌اي است حاليه. مي‌فرمايد: تن به صلح ندهيد، در حالي كه شما غالب هستيد. و مراد از" علو" همان غلبه است. و اين خود استفاده‌اي است معروف.
و جمله" وَ اللَّهُ مَعَكُمْ" عطف است بر جمله" وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ" كه سبب علو و غلبه مؤمنين را بيان و تعليل مي‌كند. پس مراد از معيت (همراهي) خداي تعالي با مؤمنين، معيت نصرت است، نه معيت قيوميت كه آيه" وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ" «1» بدان اشاره كرده است.
" وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمالَكُمْ"- در مجمع البيان مي‌گويد ماده" وتر" به معناي ناقص كردن چيزي است، و در حديث هم آمده كه رسول خدا (ص) فرمود:" كسي كه نماز عصرش فوت شود، مثل اين مي‌ماند كه اهل و مال خود را وتر (ناقص) كرده باشد" «2».
و معناي اصلي اين كلمه قطع است و از مشتقات آن يكي" تره" است كه به معناي قطع به وسيله كشتن است، و يكي هم" وتر" است. و وتر به كسي و چيزي مي‌گويند كه با جدايي از ديگران منقطع شده باشد «3».
پس معنايش اين مي‌شود كه: خداوند اعمال شما را ناقص نمي‌كند، يعني اجرش را تمام و كمال به شما مي‌دهد. بعضي «4» هم گفته‌اند: معنايش اين است كه: خدا اعمال شما را ضايع نمي‌كند. و بعضي «5» گفته‌اند: خدا به شما ظلم نمي‌كند. ولي همه اين معاني نزديك بهم‌اند.
و معناي آيه اين است كه: وقتي راه اطاعت نكردن خدا و رسول او و ابطال اعمال شما چنين راهي است، و كار شما را به محروميت ابدي از آمرزش خدا مي‌كشاند، پس زنهار كه در امر قتال سستي و فتور مكنيد، و هرگز مشركين را به صلح و متاركه جنگ دعوت مكنيد در حالي كه شما غالبيد و خدا ناصر شما عليه ايشان است، و چيزي از اجر شما را كم نمي‌كند،
__________________________________________________
(1)سوره حديد، آيه 4.
(2)جوامع الجامع، ص 451.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 106.
(4 و 5)روح المعاني، ج 26، ص 80.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 374
بلكه اجرتان را بطور كامل به شما مي‌دهد.
و در آيه شريفه، مؤمنين را به غلبه و پيروزي وعده مي‌دهد، البته به شرطي كه مؤمنين خدا و رسول را اطاعت كنند، پس آيه شريفه از نظر معنا نظير آيه" وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" «1» مي‌باشد.
" إِنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ إِنْ تُؤْمِنُوا وَ تَتَّقُوا يُؤْتِكُمْ أُجُورَكُمْ وَ لا يَسْئَلْكُمْ أَمْوالَكُمْ" در اين آيه با بيان حقيقت زندگي دنيا و آخرت، مؤمنين را ترغيب مي‌كند به زندگي آخرت، و نسبت به زندگي دنيا بي رغبت و بي ميلي مي‌كند به اين كه مي‌فرمايد: زندگي دنيا بازيچه و لهو است، كه بيان آن در سابق گذشت.
" وَ إِنْ تُؤْمِنُوا..."- يعني اگر ايمان آوريد، و با اطاعت خدا و رسول تقوي گزينيد، خدا پاداشهايتان را مي‌دهد، و به ازاي آنچه به شما مي‌دهد مالي از شما نمي‌خواهد. و ظاهر سياق اين است كه مراد از اموال همه اموال باشد، و آيه بعدي هم مؤيد اين معنا است.
" إِنْ يَسْئَلْكُمُوها فَيُحْفِكُمْ تَبْخَلُوا وَ يُخْرِجْ أَضْغانَكُمْ" كلمه" احفاء" كه مصدر" يحفكم" است، به معناي اجهاد و تحميل مشقت است. و مراد از" بخل" به طوري كه گفته‌اند «2» خودداري از اعطاء است. و" أضغان" به معناي كينه‌ها است.
مي‌فرمايد: مالهايتان را از شما نمي‌خواهد، چون اگر همه اموال شما را طلب كند مشقت بزرگي به شما تحميل كرده، و آن وقت ديگر حاضر نمي‌شويد چيزي بدهيد چون اموالتان را دوست داريد، و اين باعث مي‌شود كه كينه‌هاي درونيتان بيرون بريزد و گمراه شويد.

[نكوهش بخل ورزندگان از انفاق مال در راه خدا]..... ص : 374

"‌ها أَنْتُمْ هؤُلاءِ تُدْعَوْنَ لِتُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَمِنْكُمْ مَنْ يَبْخَلُ..."
اين آيه به منزله استشهادي است براي بيان آيه قبلي، گويا فرموده: اگر خدا همه اموال شما را طلب كند، شما دچار بخل خواهيد شد، به شهادت اينكه خود شما وقتي دعوت مي‌شويد كه در راه خدا انفاق كنيد- با اينكه انفاق پاره‌اي از مال است- بعضي از شما بخل مي‌ورزد، پس از اين وضع روشن مي‌شود كه اگر خدا همه اموال شما را طلب كند بخل
__________________________________________________
(1)سوره آل عمران، آيه 139. [.....]
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 107.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 375
خواهيد ورزيد.
" وَ مَنْ يَبْخَلْ فَإِنَّما يَبْخَلُ عَنْ نَفْسِهِ"- يعني هر كس بخل بورزد در حقيقت خير را از خودش بريده، چون اگر خدا از ايشان مالي طلب مي‌كند براي اين نيست كه از آن بهره‌مند شود، بلكه براي اين است كه خود صاحب مال بهره‌مند شود، چون در انفاق خير دنيا و آخرت ايشان است پس اگر از انفاق خودداري كنند از خير خود مضايقه كرده‌اند. جمله" وَ اللَّهُ الْغَنِيُّ وَ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ" نيز به اين معنا اشاره مي‌كند، و هر دو انحصار در" وَ اللَّهُ الْغَنِيُّ" و" أَنْتُمُ الْفُقَراءُ" قصر قلب است، و معنايش اين است كه" اللَّه هو الغني دونكم- بي نياز واقعي تنها خداست نه شما"،" و انتم الفقراء دون اللَّه- و نيازمند تنها شماييد نه خدا".
" وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ ثُمَّ لا يَكُونُوا أَمْثالَكُمْ"- بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند:
اين جمله عطف است بر جمله" وَ إِنْ تُؤْمِنُوا وَ تَتَّقُوا". و معناي مجموع دو جمله اين است كه:
اگر ايمان بياوريد و تقوي پيشه كنيد، پاداشهايتان را مي‌دهد، و اگر اعراض نموده و پشت كنيد، خداوند به جاي شما قومي ديگر قرار مي‌دهد، و آنان را موفق به ايمان مي‌كند و مثل شما نمي‌باشند، بلكه ايمان مي‌آورند و تقوي دارند و در راه او انفاق مي‌كنند.

بحث روايتي [(رواياتي در باره: ابطال اعمال، صلح نكردن با كفار، و استبدال قومي ديگر- وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ...)]..... ص : 375

در كتاب ثواب الاعمال از ابي جعفر (ع) روايت آورده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: هر كس بگويد" سبحان اللَّه" خداوند با آن برايش درختي در بهشت مي‌نشاند. و هر كس بگويد" الحمد للَّه" خداوند با آن برايش درختي در بهشت غرس مي‌كند. و هر كس بگويد:" لا اله الا اللَّه" خداي تعالي با آن برايش درختي در بهشت مي‌نشاند، و هر كس بگويد" اللَّه اكبر" خداوند با آن درختي در بهشت برايش مي‌كارد.
مردي از قريش گفت: يا رسول اللَّه (ص) پس در بهشت درختان بسياري داريم، فرمود: بله، و ليكن بپرهيزيد از اينكه آتشي بفرستيد و همه را بسوزاند، چون خداي عز و جل مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ لا تُبْطِلُوا أَعْمالَكُمْ" «2».
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 26، ص 82.
(2)ثواب الاعمال، ص 26، ح 3.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 376
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها" امام فرموده: اين آيه با آيه" فَلا تَهِنُوا وَ تَدْعُوا إِلَي السَّلْمِ وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَ اللَّهُ مَعَكُمْ" نسخ شده «1».
و در الدر المنثور آمده كه: عبد الرزاق، عبد بن حميد، ترمذي، ابن جرير، ابن ابي حاتم، و طبراني- در كتاب اوسط- و بيهقي- در كتاب دلائل- همگي از ابو هريره روايت كرده‌اند كه گفت: روزي رسول خدا (ص) اين آيه را تلاوت كرد:" وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ ثُمَّ لا يَكُونُوا أَمْثالَكُمْ" مردم پرسيدند: اي رسول خدا اين قوم چه كساني هستند كه اگر ما پشت به دين كنيم، خداي تعالي آنان را به جاي ما مي‌گذارد؟
رسول خدا (ص) دست به شانه سلمان زد و فرمود: اين و قوم اين مرد است، به خدايي كه جانم به دست او است، اگر ايمان به خدا را در ثريا آويزان كرده باشند، بالأخره مردمي از فارس آن را به دست مي‌آورند «2».
مؤلف: الدر المنثور اين روايت را به طرقي ديگر به همين عبارت از ابو هريره نقل كرده است، و همچنين مثل آن را از ابن مردويه از جابر آورده «3».
و در مجمع البيان مي‌گويد: ابو بصير از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" إِنْ تَتَوَلَّوْا" فرمود: اي گروه عرب اگر به دين خدا پشت كنيد" يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ" خداوند به جاي شما قومي ديگر قرار مي‌دهد، يعني موالي همين اقوامي كه امروز از آنان برده گيري مي‌كنيد «4».
و در همان كتاب از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: به خدا سوگند خدا آن كار را كرد، و به جاي عرب موالي را كه بهتر از ايشان بودند گذاشت «5».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 1، ص 279.
(2 و 3)الدر المنثور، ج 6، ص 67.
(4 و 5)مجمع البيان، ج 9، ص 108.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 377

(48)سوره فتح مدني است و بيست و نه آيه دارد (29)..... ص : 377

[سوره الفتح (48): آيات 1 تا 7]..... ص : 377

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً (1) لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقِيماً (2) وَ يَنْصُرَكَ اللَّهُ نَصْراً عَزِيزاً (3) هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً (4)
لِيُدْخِلَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ يُكَفِّرَ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ كانَ ذلِكَ عِنْدَ اللَّهِ فَوْزاً عَظِيماً (5) وَ يُعَذِّبَ الْمُنافِقِينَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْمُشْرِكِينَ وَ الْمُشْرِكاتِ الظَّانِّينَ بِاللَّهِ ظَنَّ السَّوْءِ عَلَيْهِمْ دائِرَةُ السَّوْءِ وَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ لَعَنَهُمْ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً (6) وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً (7)

ترجمه آيات..... ص : 377

به نام اللَّه كه هم رحمان است و هم رحيم.
به درستي كه ما برايت فتحي نمايان كرديم (1).
تا خداوند آثار گناهاني كه بدهكار مشركين بودي (و به خاطر آن تو را مستحق آزار و شكنجه مي‌دانستند) از دلهاي آنان بزدايد، چه گذشته‌ات و چه آينده‌ات را، و نعمت خود بر تو تمام نموده به سوي صراط مستقيم رهنمونت شود (2).
و به نصرتي شكست ناپذير ياريت كند (3).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 378
او همان خدايي است كه سكينت و آرامش و قوت قلب را بر دلهاي مؤمنين نازل كرد تا ايماني بر ايمان خود بيفزايند، آري براي خدا همه رقم لشكر در آسمان‌ها و زمين هست و خدا مقتدري شكست ناپذير و حكيمي فرزانه است (4).
و نيز چنين كرد تا مردان و زنان مؤمن را به جناتي درآورد كه از زير آن نهرها جاري است جناتي كه ايشان در آن جاودانه‌اند و گناهانشان را جبران كند كه اين در آخرت (نزد خدا) رستگاري عظيمي است (5).
و مردان و زنان منافق و مردان و زنان مشرك را كه به خدا ظن بد مي‌بردند عذاب نموده گردونه عذاب بر سرشان گرداند، و خدا بر آنان خشم و لعنت كرد و جهنم را كه بازگشتگاه بدي است برايشان آماده نمود (6).
و خداي را لشكرياني در آسمان‌ها و زمين است و خدا، مقتدري شكست ناپذير و حكيمي فرزانه است (7).

بيان آيات [اشاره به مضامين سوره مباركه فتح و انطباق آن با ماجراي صلح حديبيه]..... ص : 378

اشاره

مضامين آيات اين سوره با فصول مختلفي كه دارد انطباقش بر قصه صلح حديبيه كه در سال ششم از هجرت اتفاق افتاد روشن است، و همچنين با ساير وقايعي كه پيرامون اين قصه اتفاق افتاد، مانند داستان تخلف اعراب از شركت در اين جنگ و نيز جلوگيري مشركين از ورود مسلمانان به مكه، و نيز بيعتي كه بعضي از مسلمانان در زير درختي انجام دادند كه تاريخ، تفصيل آنها را آورده، و ما هم به زودي قسمتي از رواياتش را در بحث روايتي آينده- ان شاء اللَّه- مي‌آوريم.
پس غرض سوره بيان منتي است كه خداي تعالي به رسول خدا نهاده، و در اين سفر فتحي آشكار نصيبش فرموده. و نيز منتي كه بر مؤمنين همراه وي نهاده و مدح شاياني است كه از آنان كرده، و وعده جميلي است كه به همه كساني از ايشان داده كه ايمان آورده و عمل صالح كرده‌اند. و اين سوره در مدينه نازل شده.
" إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً" اين جمله در زمينه منت نهادن قرار دارد. و اگر مطلب را با كلمه" ان" و نسبت دادن فتح به نون عظمت (نا) و توصيف آن به كلمه" مبين" تاكيد كرده، براي اين است كه نسبت به اين فتح عنايتي داشته كه با آن منت گذارده. ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 379

[توضيح و توجيه اينكه مقصود از فتح مبين در آيه:" إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً" صلح حديبيه است]..... ص : 379

و مراد از اين" فتح" به طوري كه قرائن كلام هم تاييد مي‌كند، فتحي است كه خدا در صلح حديبيه نصيب رسول خدا (ص) فرمود.
و توضيح اينكه: تمامي پيشرفتهايي كه در اين سوره اشاره‌اي به آنها دارد، از روزي شروع شده كه آن جناب از مدينه به سوي مكه بيرون رفت و سرانجام مسافرتش به صلح حديبيه منتهي گرديد، مانند منت نهادن بر رسول خدا (ص) و مؤمنين، و مدح مؤمنين، و خشنوديش از بيعت ايشان، و وعده جميلي كه به ايشان داده كه در دنيا به غنيمت‌هاي دنيايي و در آخرت به بهشت مي‌رساند، و مذمت عربهاي متخلف كه رسول خدا (ص) خواست آنان را به سوي جنگ حركت دهد، ولي حاضر نشدند، و مذمت مشركين در اينكه سد راه رسول خدا و همراهيان آن جناب از داخل شدن به مكه شدند، و مذمت منافقين و تصديق خدا رؤياي رسول گراميش را، و همچنين اينكه مي‌فرمايد:" او چيزهايي مي‌داند كه شما نمي‌دانيد، و در پس اين حوادث فتحي نزديك قرار دارد" همه اينها اگر صريح نباشد نزديك به صريح است كه مربوط به خروج آن جناب از مدينه به سوي مكه كه منتهي به صلح حديبيه شد مي‌باشد.
و اما اينكه اين صلح فتحي مبين است كه خدا به پيغمبرش روزي كرده، دقت در لحن آيات مربوط به اين داستان، سرش را روشن مي‌كند، چون بيرون شدن رسول خدا (ص) و مؤمنين به منظور حج خانه خدا، عملي بسيار خطرناك بود، آن قدر كه اميد برگشتن به مدينه عادتا محتمل نبود، و آيه" بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَنْقَلِبَ الرَّسُولُ وَ الْمُؤْمِنُونَ إِلي أَهْلِيهِمْ أَبَداً" به همين معنا اشاره مي‌كند، چون مسلمانان عده‌اي قليل، يعني هزار و چهار صد نفر بودند و با پاي خود به طرف قريش مي‌رفتند، قريشي كه داغ جنگ بدر و احد و احزاب را از آنان در دل دارند، قريشي كه داراي پيرواني بسيارند و نيز داراي شوكت و قوتند، و مسلمانان كجا مي‌توانند حريف لشكر نيرومند مشركين، آن هم در داخل شهر آنان باشند؟
و ليكن خداي سبحان مساله را به نفع رسول خدا (ص) و مؤمنين و به ضرر مشركين تغيير داد، به طوري كه مشركين به اين مقدار راضي شدند كه براي مدت ده سال صلح كنند، با اينكه مؤمنين چنين اميدي از آنان نداشتند، ولي سرانجام چنين شد، و صلح كردند كه مدت ده سال جنگ نداشته باشند، و هر يك از قريش به طرف مسلمين رفت، و يا از طرف مسلمين به طرف قريش رفت، آزارش ندهند، و در امانش بدانند. و نيز رسول خدا (ص) آن سال را به مدينه برگردد، و سال بعد به مكه وارد شود، و مردم مكه، شهر را براي سه روز براي ايشان خالي كنند.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 380
و اين سرنوشت روشنترين فتح و پيروزي است كه خدا نصيب پيامبرش كرد و مؤثرترين عامل براي فتح مكه در سال هشتم هجري شد، چون جمع كثيري از مشركين در اين دو سال بين" صلح و فتح مكه" اسلام آوردند، علاوه بر اين، سال بعد از صلح، يعني سال هفتم هجري، خيبر و قراي اطرافش را هم فتح كردند، و مسلمانان شوكتي بيشتر يافتند، و دامنه اسلام وسعتي روشن يافت، و نفرات مسلمين بيشتر شد، و آوازه‌شان منتشر شد، و بلاد زيادي را اشغال كردند. آن گاه در سال هشتم رسول خدا (ص) براي فتح مكه حركت كرد، در حالي كه به جاي هزار و چهار صد نفر در صلح حديبيه، ده و يا دوازده هزار نفر لشكر داشت.
بعضي از مفسرين «1» در باره" فتح" گفته‌اند: مراد از آن، فتح مكه است، و معناي" إِنَّا فَتَحْنا لَكَ" اين است كه ما برايت مقدر كرده‌ايم كه مكه را بعدها فتح كني. اما اين تفسير با قرائن آيه نمي‌سازد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد از اين فتح، فتح خيبر است، و معنايش- بنا بر اينكه سوره در هنگام مراجعت رسول خدا (ص) از صلح حديبيه به مدينه نازل شده باشد- اين است كه ما برايت مقدر كرده‌ايم كه خيبر را فتح كني. اين تفسير نيز همانند تفسير قبلي است.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد از" فتح" فتح معنوي است، كه عبارت است از پيروزي بر دشمنان از نظر مستدل بودن منطق، و از نظر معجزات درخشان و آشكاري كه كلمه حق به وسيله آنها بر باطل غلبه كرد، و اسلام به وسيله آنها بر كفر غلبه يافت. اين وجه هم هر چند در جاي خود حرف بي اشكالي است، ليكن با سياق آيات درست در نمي‌آيد.

[شرح مقصود از غفران ذنب متقدم و متاخر پيامبر (ص) در آيه:" لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ..." و ارتباط آن با فتح مبين]..... ص : 380

" لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقِيماً وَ يَنْصُرَكَ اللَّهُ نَصْراً عَزِيزاً" لام در كلمه" ليغفر" به طوري كه از ظاهر عبارت برمي‌آيد لام تعليل است، ظاهرش اين است كه غرض از اين" فتح مبين" عبارت است از" آمرزش تو نسبت به گناهان گذشته و آينده‌ات" و ما مي‌دانيم كه هيچ رابطه‌اي بين فتح مذكور با آمرزش گناهان نيست و هيچ معناي معقولي براي تعليل آن فتح به مغفرت به ذهن نمي‌رسد، پس چه بايد كرد، و چطور آيه را معنا كنيم؟
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان، ج 9، ص 109.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 381
بعضي از مفسرين «1» براي فرار از اين اشكال گفته‌اند:" لام" در جمله" ليغفر" در عين اينكه صداي كسره دارد لام قسم است، و اصل آن" ليغفرن" بود كه نون تاكيد از آن حذف شده، و" راء" آن هم چنان به صداي بالا باقي مانده، تا بفهماند نون در اينجا حذف شده.
ليكن اين سخني است غلط چون در ميان عرب چنين استعمالي سابقه ندارد و همچنين گفتار بعضي «2» ديگر كه براي فرار از اشكال گفته‌اند: علت فتح، تنها آمرزش گناهان نيست، بلكه مجموع" آمرزش"،" اتمام نعمت"،" هدايت" و" نصرت عزيز" علت است، پس منافات ندارد كه يكي از آنها به خصوص، يعني آمرزش گناهان في نفسه علت فتح نباشد.
اين حرف نيز بسيار بي پايه است و هيچ ارزشي ندارد، چون بخشش گناه نه علت فتح است و نه جزء علت و نه حتي به نوعي با مطالبي كه بر آن عطف شده ارتباط دارد تا بگوييم مساله آمرزش گناه با علل فتح مخلوط شده، پس هيچ مصححي براي اينكه به تنهايي علت معرفي شود، و نه براي اينكه با علل ديگر و ضمن آنها مخلوط شود نيست.
و كوتاه سخن اينكه: اين اشكال خود بهترين شاهد است بر اينكه مراد از كلمه" ذنب" در آيه شريفه، گناه به معناي معروف كلمه يعني مخالفت تكليف مولوي الهي نيست.
و نيز مراد از" مغفرت" معناي معروفش كه عبارت است از ترك عذاب در مقابل مخالفت نامبرده نيست، چون كلمه" ذنب" در لغت آن طور كه از موارد استعمال آن استفاده مي‌شود عبارت است از عملي كه آثار و تبعات بدي دارد، حال هر چه باشد. و مغفرت هم در لغت عبارت است از پرده افكندن بر روي هر چيز، ولي بايد اين را هم بدانيم كه اين دو معنا كه براي دو لفظ" ذنب" و" مغفرت" ذكر كرديم (و گفتيم كه متبادر از لفظ" ذنب" مخالفت امر مولوي است كه عقاب در پي بياورد، و متبادر از كلمه" مغفرت" ترك عقاب بر آن مخالفت است) معنايي است كه نظر عرف مردمان متشرع به آن دو لفظ داده، و گرنه معناي لغوي ذنب همان بود كه گفتيم عبارت است از هر عملي كه آثار شوم داشته باشد، و معناي لغوي مغفرت هم پوشاندن هر چيز است.
حال كه معناي لغوي و عرفي اين دو كلمه روشن شد، مي‌گوييم قيام رسول خدا به دعوت مردم، و نهضتش عليه كفر و وثنيت، از قبل از هجرت و ادامه‌اش تا بعد از آن، و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 90.
(2)تفسير روح المعاني، ج 26، ص 90.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 382
جنگهايي كه بعد از هجرت با كفار مشرك به راه انداخت، عملي بود داراي آثار شوم، و مصداقي بود براي كلمه" ذنب" و خلاصه عملي بود حادثه آفرين و مساله ساز، و معلوم است كه كفار قريش ما دام كه شوكت و نيروي خود را محفوظ داشتند هرگز او را مشمول مغفرت خود قرار نمي‌دادند، يعني از ايجاد دردسر براي آن جناب كوتاهي نمي‌كردند، و هرگز زوال مليت و انهدام سنت و طريقه خود را، و نيز خون‌هايي كه از بزرگان ايشان ريخته شده، از ياد نمي‌بردند، و تا از راه انتقام و محو اسم و رسم پيامبر كينه‌هاي دروني خود را تسكين نمي‌دادند، دست بردار نبودند.
اما خداي سبحان با فتح مكه و يا فتح حديبيه كه آن نيز منتهي به فتح مكه شد، شوكت و نيروي قريش را از آنان گرفت، و در نتيجه گناهاني كه رسول خدا (ص) در نظر مشركين داشت پوشانيد، و آن جناب را از شر قريش ايمني داد.
پس مراد از كلمه" ذنب"- و خدا داناتر است- تبعات بد، و آثار خطرناكي است كه دعوت آن جناب از ناحيه كفار و مشركين به بار مي‌آورد، و اين آثار از نظر لغت ذنب است، ذنبي است كه در نظر كفار وي را در برابر آن مستحق عقوبت مي‌ساخت، هم چنان كه موسي (ع) در جريان كشتن آن جوان قبطي خود را گناه كار قبطيان معرفي نموده مي‌گويد:
" وَ لَهُمْ عَلَيَّ ذَنْبٌ فَأَخافُ أَنْ يَقْتُلُونِ" «1» اين معناي گناهان گذشته رسول خدا (ص) است گناهاني كه قبل از هجرت كرده بود و اما گناهان آينده‌اش عبارت است از خونهايي كه بعد از هجرت از صناديد قريش ريخت، و مغفرت خدا نسبت به گناهان آن جناب عبارت است از پوشاندن آنها، و ابطال عقوبت‌هايي كه به دنبال دارد، و آن به اين بود كه شوكت و بنيه قريش را از آنان گرفت. مؤيد اين معنا جمله" وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ... وَ يَنْصُرَكَ اللَّهُ نَصْراً عَزِيزاً" است.

[وجوه متعددي كه در بيان معني و مفاد آيه فوق گفته شده است]..... ص : 382

اين آن معنايي است كه از آيه، به ضميمه سياق به نظر ما رسيد، ولي مفسرين مسلك‌هاي مختلف ديگري دارند كه هشت نظريه از آنها را در اينجا مي‌آوريم.
1- مراد از ذنب رسول خدا گناهاني است كه آن جناب كرد، و مراد از گناهان گذشته گناهان قبل از بعثت، و مراد از گناهان آينده گناهان بعد از بعثت آن حضرت است «2». بعضي ديگر گفته‌اند گناهان قبل از فتح مكه و بعد از آن است «3».
__________________________________________________
(1)سوره شعراء، آيه 14.
(2 و 3)تفسير مجمع البيان، ج 9، ص 110.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 383
اين مسلك در صورتي صحيح است كه ما صدور معصيت از انبياء را جائز بدانيم، و اين خلاف دليل قطعي از كتاب و سنت و عقل است، چون اين ادله بر عصمت انبياء (ع) دلالت دارند كه بحثش در جلد دوم اين كتاب و جاهايي ديگر گذشت.
علاوه بر اين، اشكال نامربوط بودن آمرزش گناهان با فتح مبين به جاي خود باقي است.
2- مراد از مغفرت گناهان گذشته و آينده، مغفرت گناهاني است كه قبلا مرتكب شده و آنچه كه بعدا مرتكب مي‌شود. و منظور از مغفرت گناهاني كه هنوز مرتكب نشده، وعده به آن است، چون اگر بگوييم خود مغفرت منظور است، اشكال مي‌شود كه گناه ارتكاب نشده مغفرت بردار نيست «1».
اشكال اين وجه همان اشكال وجه قبلي است، علاوه بر اينكه آمرزش گناهان بعدي مستلزم آن است كه تكليف از آن جناب برداشته شده باشد، و اين مخالف نص صريح كلام خداي تعالي است، آن هم در آياتي بسيار، مانند آيه" إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ فَاعْبُدِ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ" «2» و آيه" وَ أُمِرْتُ لِأَنْ أَكُونَ أَوَّلَ الْمُسْلِمِينَ" «3» و آياتي ديگر كه سياقشان استثناء نمي‌پذيرد.
علاوه بر اينكه بعضي از گناهان قابل آمرزش نيست، مانند شرك به خدا، افتراء و دروغ بر او، استهزاء به آيات خدا، افساد در زمين، و هتك محارم. و آيه مورد بحث بطور مطلق فرموده: گناهان آينده‌ات را آمرزيده، پس بايد اين گونه گناهان براي آن جناب جائز باشد، و اين معقول نيست كه خدا بنده‌اي از بندگان خود را براي اقامه دينش و اصلاح زمين مبعوث كند آن وقت اين پيغمبر، همين كه به نصرت خدا دعوتش ريشه كرد، و خدا او را بر هر چه كه خواست غلبه داد، اجازه‌اش دهد تمامي اوامرش را مخالفت نموده، آنچه را كه بنا كرده ويران سازد و آنچه را كه اصلاح كرده تباه كند، و به او بفرمايد: هر چه بكني من تو را مي‌آمرزم و از هر دروغ و افترايي كه به من ببندي عفو مي‌كنم، با اينكه عمل آن پيغمبر خود دعوت و تبليغ عملي است، اين از نظر عقل. و اما از نظر قرآن، آيه شريفه" وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاوِيلِ، لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمِينِ ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتِينَ" «4» صريح در اين است كه چنين ايمني به رسول خدا
__________________________________________________
(1)تفسير مجمع البيان، ج 9، ص 110
(2)ما كتاب را به حق بر تو نازل كرديم، پس خدا را با دين خالص عبادت كن. سوره زمر، آيه 2.
(3)من مامور شده‌ام كه اولين مسلمان باشم. سوره زمر، آيه 12. [.....]
(4)اگر پاره‌اي نسبت‌هاي دروغ به ما ببندند با دست قدرتمان او را مي‌گيريم، و رگ دلش را قطع مي‌كنيم. سوره الحاقه، آيه 44 و 46.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 384
(ص) داده نشده.
3- مراد از مغفرت گناهان گذشته آن جناب، گناهان پدر و مادرش آدم و حوا، و مراد از مغفرت گناهان آينده‌اش آمرزش گناهان امت و به وسيله دعاي آن جناب است «1». اشكال اين وجه همان اشكال وجه قبلي است.
4- اين كلام گفتاري است بر حسب فرض، هر چند كه از نظر سياق به نظر مي‌رسد كلامي تحقيقي باشد نه فرضي، و معنايش اين است كه: تا خدا گناهان قديمي و آينده‌ات را اگر گناهي داشته باشي بيامرزد «2». اشكال اين وجه اين است كه خلاف ظاهر آيه است و خلاف ظاهر دليل مي‌خواهد كه ندارد.
5- اين كلام جنبه تعظيم و حسن خطاب دارد و معناي آن" غفر اللَّه لك" مي‌باشد هم چنان كه چنين خطابي در آيه" عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ" «3» آمده «4». اشكال اين وجه اين است كه در چنين خطابهايي معمولا لفظ دعاء به كار مي‌برند- اينطور گفته‌اند.
6- مراد از ذنب در حق رسول خدا (ص) ترك اولي است، يعني مخالفت اوامر ارشادي، نه تمرد از امتثال تكاليف مولوي، چون انبياء با آن درجات قربي كه دارند بر ترك اولي مؤاخذه مي‌شوند، همانطور كه ديگران بر معصيت‌هاي اصطلاحي مؤاخذه مي‌شوند، هم چنان كه معروف است كه" حسنات الأبرار سيئات المقربين حسنه نيكان نسبت به مقربين گناه شمرده مي‌شود" «5».
7- وجهي است كه جمعي از علماي اماميه آن را پسنديده‌اند، و آن اين است كه مراد از مغفرت گناهان گذشته آن جناب، گناهان گذشته امت او، و مراد از گناهان آينده‌اش گناهاني است كه امتش بعدها مرتكب مي‌شوند و با شفاعت آن جناب آمرزيده مي‌شود و نسبت دادن گناهان امت به آن جناب عيبي ندارد، چون شدت اتصال آن جناب با امت اين را تجويز مي‌كند «6».
و اين وجه و وجه قبلي‌اش از همه اشكالات گذشته سالم مي‌باشند، ليكن اشكال بي ربط بودن مغفرت با فتح مكه يا حديبيه به حال خود باقي است.
8- پاسخي است كه از سيد مرتضي علم الهدي (رحمة اللَّه عليه) نقل شده كه فرموده:
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 110- 111.
(3)خدا بيامرزدت چرا به آنان اجازه دادي. سوره توبه، آيه 43.
(4 و 5 و 6)مجمع البيان، ج 9، ص 110- 111.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 385
كلمه" ذنب" مصدر است، و مصدر مي‌تواند هم به فاعل خود اضافه شود و هم به مفعول خود، و در اينجا كلمه" ذنب" به مفعول خود اضافه شده، و مراد از" ذنب" گناهاني است كه مردم نسبت به آن جناب روا داشتند، و نگذاشتند آن جناب وارد مكه شود، و مانع از ورود او به مسجد الحرام شدند. و بنا بر اين، معناي آمرزش اين گناه، نسخ احكام دشمنان آن جناب يعني مشركين است، مي‌خواهد بفرمايد: خداوند به وسيله فتح مكه و داخل شدنت در آن لكه ننگي كه دشمنان مي‌خواستند به تو بچسبانند زايل مي‌سازد «1».
و اين وجه خيلي قريب الماخذ با وجهي است كه ما ذكر كرديم، و عيبي هم ندارد، جز اينكه كمي با ظاهر آيه ناسازگار است.
در جمله" لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ..." كه بعد از جمله" إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً" قرار گرفته، التفاتي از تكلم به غيبت به كار رفته، و شايد وجهش اين باشد كه از آنجا كه حاصل مفاد سوره منت نهادن بر پيامبر و مؤمنين بود، به اينكه فتح را نصيبشان كرد، و آرامش بر دلهايشان افكند، و ياريشان نمود، و ساير وعده‌هايي كه به ايشان داد، در چنين زمينه‌اي مناسب بود نصرت دادن به پيغمبر و مؤمنين را به خدا نسبت دهد، چون نامبردگان، غير خدا را نمي‌پرستيدند، و مشركين، غير خدا را به اين اميد كه ياريشان كنند و هرگز نمي‌كردند مي‌پرستيدند.
و اما اينكه چرا اين سنت را در آيه اول با تعبير" نا ما" ادا كرد، و فرمود:" ما براي تو فتح كرديم"، براي اين بود كه تعبير به" ما" كه به عظمت اشعار دارد، با ذكر فتح مناسب‌تر است و اين نكته عينا در آيه" إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً..." نيز جريان دارد.
" وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ"- بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند معنايش اين است كه: نعمت خود را هم در دنيا برايت تمام كند، و تو را بر دشمن غلبه داده بلند آوازه‌ات گرداند و دينت را رونق بخشد، و هم در آخرت تمام كند و درجه‌ات را بلند كند. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: يعني نعمت خود را با فتح مكه و خيبر و طائف بر تو تمام كند.
" وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقِيماً"- بعضي «4» گفته‌اند: يعني تو را بر صراط مستقيم ثابت بدارد، صراطي كه سالك خود را به سوي بهشت مي‌كشاند. بعضي «5» ديگر گفته‌اند، يعني: تو را در تبليغ احكام و اجراي حدود به سوي صراط مستقيم رهنمون شود.
" وَ يَنْصُرَكَ اللَّهُ نَصْراً عَزِيزاً"- بعضي «6» در معناي" نصر عزيز" گفته‌اند: آن نصرتي
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)مجمع البيان، ج 9، ص 111
(5)تفسير روح المعاني، ج 26، ص 91.
(6)مجمع البيان، ج 9، ص 111.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 386
است كه هيچ جباري عنيد و دشمني نيرومند نتواند كاري به ايشان بكند، و خداي تعالي چنين نصرتي به رسول اسلام داد، براي اينكه دين او را خلل‌ناپذيرترين اديان كرد، و سلطنت او را عظيم‌ترين سلطنت قرار داد. بعضي «1» گفته‌اند: مراد از نصر عزيز، آن نصري است كه در عالم نمونه‌اش نادر و يا ناياب باشد، و نصرت خداي تعالي نسبت به پيامبر اسلام همين طور بوده. و اين معنا با مقايسه حال آن جناب در اول بعثت و با حال او در آخر ايام دعوتش روشن مي‌شود.
دقت در سياق اين دو آيه بر اساس آن معنايي كه ما براي آيه" إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ" كرديم، اين معنا را به دست مي‌دهد كه مراد از جمله" وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ" مقدمه‌چيني و فراهم شدن زمينه براي تماميت كلمه توحيد است، منظور اين است كه خداوند جو و افق را براي يك نصرت عزيز برايت تصفيه مي‌كند، و موانع آن را به وسيله مغفرت گناهان گذشته و آينده تو (به آن معنايي كه ما كرديم) بر طرف مي‌سازد." وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقِيماً"- هدايت آن جناب بعد از تصفيه جو براي پيشرفت او، هدايت به سوي صراط مستقيم است، چون اين تصفيه سبب شد كه آن جناب بعد از مراجعت از حديبيه بتواند خيبر را فتح كند و سلطه دين را در اقطار جزيره گسترش دهد، و در آخر، پيشرفتش به فتح مكه و طائف منتهي گردد.
" وَ يَنْصُرَكَ اللَّهُ نَصْراً عَزِيزاً"- خداي تعالي آن جناب را نصرت داد نصرتي چشمگير، كه يا كم نظير و يا بي نظير بود، چون مكه و طائف را برايش فتح كرد و اسلام را در سرزمين جزيره گسترش داد و شرك را ريشه كن و يهود را ذليل و نصاراي جزيره را برايش خاضع و مجوس ساكن در جزيره را برايش تسليم نمود. و خداي تعالي دين مردم را تكميل و نعمتش را تمام نمود و اسلام را برايشان ديني پسنديده كرد.

[مراد از" سكينت" و انزال آن بر قلوب مؤمنين]..... ص : 386

" هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ..."
ظاهرا مراد از" سكينت" آرامش و سكون نفس و ثبات و اطمينان آن به عقائدي است كه به آن ايمان آورده. و لذا علت نزول سكينت را اين دانسته كه:" لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ تا ايماني جديد به ايمان سابق خود بيفزايند". در سابق در بحثي كه راجع به سكينت در ذيل آيه" أَنْ يَأْتِيَكُمُ التَّابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ" «2» كرديم، گفتيم: اين سكينت با روح
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 91
(2)سوره بقره، آيه 248.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 387
ايماني كه در جمله" وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" «1» آمده منطبق است.
بعضي «2» گفته‌اند: سكينت به معناي رحمت است. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: عقل است. بعضي «4» آن را به وقار و عصمتي معنا كرده‌اند كه در خدا و رسولش هست. بعضي «5» آن را به تمايل به سوي ديني كه رسول خدا (ص) آورده معنا كرده‌اند.
بعضي «6» گفته‌اند: سكينت نام فرشته‌اي است كه در قلب مؤمن منزل مي‌كند. بعضي «7» گفته‌اند:
چيزي است كه سري مانند سر گربه دارد. و همه اينها اقاويلي است بدون دليل.
مراد از" انزال سكينت در قلوب مؤمنين" ايجاد آن است بعد از آنكه فاقد آن بودند، چون بسيار مي‌شود كه قرآن كريم خلقت و ايجاد را انزال مي‌خواند، مثلا مي‌فرمايد:" وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ" «8» و نيز" وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ" «9»، و نيز" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «10»، و اگر خلقت و ايجاد را انزال خوانده، به اين منظور بوده كه به علو مبدء آن اشاره كند.
بعضي «11» گفته‌اند: مراد از" انزال" اسكان و قرار دادن است، مي‌گويند:" نزل في مكان كذا فلاني در فلان مكان نازل شد" يعني بار و بنه خود را در آنجا پياده كرد.
ليكن اين معنايي است كه در كلام خداي تعالي معهود نيست، و يا اينكه موارد استعمال كلمه مذكور در كلام خدا بسيار است در هيچ جا به اين معنا نيامده، و شايد باعث اينكه آقايان را وادار كرده اين معنا را اختيار كنند اين بوده كه ديده‌اند كلمه" انزال" در آيه با حرف" في" متعدي شده، ولي بايد بدانند كه آوردن كلمه" في" به عنايت كلاميه‌اي بوده، يعني در كلام اين معنا رعايت شده كه سكينت مربوط به دلها است، و در دلها مستقر مي‌شود، هم چنان كه در اثر رعايت واقع شدن سكينت در دلها، از جهت علو تعبير كرده به" انزال"، هم در آيه مورد بحث و هم در آيه" فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلي رَسُولِهِ وَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ" «12» از چنين وقوعي
__________________________________________________
(1)سوره مجادله، آيه 22.
(2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7)تفسير روح المعاني، ج 26، ص 92.
(8)از چارپايان هشت جفت برايتان نازل كرد. سوره زمر، آيه 6.
(9)ما آهن را نازل كرديم. سوره حديد، آيه 25.
(10)هيچ چيز نيست مگر اينكه خزينه‌هايش نزد ما است، و ما آن را نازل نمي‌كنيم مگر به اندازه‌اي معلوم. سوره حجر، آيه 21. [.....]
(11)روح المعاني، ج 26، ص 92.
(12)سوره توبه، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 388
تعبير به انزال كرده است.
و مراد از اينكه فرمود: تا ايمان خود را زياد كنند، شدت يافتن ايمان به چيزي است، چون ايمان بهر چيز عبارت است از علم به آن به اضافه التزام به آن، به طوري كه آثارش در عملش ظاهر شود، و معلوم است كه هر يك از علم و التزام مذكور، اموري است كه شدت و ضعف مي‌پذيرد، پس ايمان كه گفتيم عبارت است از علم و التزام نيز شدت و ضعف مي‌پذيرد.
پس معناي آيه اين است كه: خدا كسي است كه ثبات و اطمينان را كه لازمه مرتبه‌اي از مراتب روح است در قلب مؤمن جاي داد، تا ايماني كه قبل از نزول سكينت داشت بيشتر و كامل‌تر شود.

گفتاري در باره ايمان و زياد شدن آن [(بيان اينكه ايمان علم و عمل- با هم- است و شدت و ضعف ايمان ناشي از شدت و ضعف علم و عمل است)]..... ص : 388

اشاره

ايمان، تنها و صرف علم نيست، به دليل آيات زير كه از كفر و ارتداد افرادي خبر مي‌دهد كه با علم به انحراف خود كافر و مرتد شدند، مانند آيه" إِنَّ الَّذِينَ ارْتَدُّوا عَلي أَدْبارِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْهُدَي" «1» و آيه" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ شَاقُّوا الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْهُدي" «2» و آيه" وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ" «3» و آيه" وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلي عِلْمٍ" «4»، پس بطوري كه ملاحظه مي‌فرماييد اين آيات، ارتداد و كفر و جحود و ضلالت را با علم جمع مي‌كند.
پس معلوم شد كه صرف علم به چيزي و يقين به اينكه حق است، در حصول ايمان كافي نيست، و صاحب آن علم را نمي‌شود مؤمن به آن چيز دانست، بلكه بايد ملتزم به مقتضاي علم خود نيز باشد، و بر طبق مؤداي علم عقد قلب داشته باشد، به طوري كه آثار عملي علم- هر چند في الجمله- از وي بروز كند، پس كسي كه علم دارد به اينكه خداي تعالي، الهي است كه جز او الهي نيست، و التزام به مقتضاي علمش نيز دارد، يعني در مقام انجام
__________________________________________________
(1)كساني كه بعد از روشن شدن راه هدايت برايشان باز هم پشت مي‌كنند. سوره محمد، آيه 25.
(2)آنان كه بعد از روشن شدن راه هدايت برايشان، باز كافر شدند و از راه خدا جلوگيري كردند، و با رسول دشمني ورزيدند. سوره محمد، آيه 32.
(3)آن را انكار كردند با اينكه به حقانيت آن يقين داشتند. سوره نمل، آيه 14.
(4)خدا در عين اينكه عالم بودند گمراهشان كرد. سوره جاثيه، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 389
مراسم عبوديت خود و الوهيت خدا بر مي‌آيد، چنين كسي مؤمن است، اما اگر علم مزبور را دارد، ولي التزام به آن را ندارد، و علمي كه علمش را بروز دهد و از عبوديتش خبر دهد ندارد چنين كسي عالم هست و مؤمن نيست.
و از اينجا بطلان گفتار بعضي «1» كه ايمان را صرف علم دانسته‌اند، روشن مي‌شود به همان دليلي كه گذشت. و نيز بطلان گفتار بعضي «2» كه گفته‌اند: ايمان همان عمل است، چون عمل با نفاق هم جمع مي‌شود، و ما مي‌بينيم منافقين كه حق برايشان ظهوري علمي يافته، عمل هم مي‌كنند، اما در عين حال ايمان ندارند.
و چون ايمان عبارت شد از علم به چيزي به التزام به مقتضاي آن، به طوري كه آثار آن علم در عمل هويدا شود، و نيز از آنجايي كه علم و التزام هر دو از اموري است كه شدت و ضعف و زيادت و نقصان مي‌پذيرد، ايمان هم كه از آن دو تاليف شده قابل زيادت و نقصان و شدت و ضعف است، پس اختلاف مراتب و تفاوت درجات آن از ضرورياتي است كه به هيچ وجه نبايد در آن ترديد كرد.
اين آن حقيقتي است كه اكثر علماء آن را پذيرفته‌اند، و حق هم همين است، دليل نقلي هم همان را مي‌گويد، مانند آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ" و آياتي ديگر. و نيز احاديثي كه از ائمه اهل بيت (ع) وارد شده، و از مراتب ايمان خبر مي‌دهد «3».

[سخن كساني كه گفته‌اند: ايمان شدت و ضعف نمي‌پذيرد و عمل ربطي به ايمان ندارد و بيان ضعف و بي‌پايگي اين سخن]..... ص : 389

ولي در مقابل اين اكثريت عده‌اي هستند- مانند ابو حنيفه و امام الحرمين و غير آن دو- كه معتقدند ايمان شدت و ضعف نمي‌پذيرد و استدلال كرده‌اند به اينكه ايمان نام آن تصديقي است كه به حد جزم و قطع رسيده باشد و جزم و قطع كم و زياد بردار نيست، و صاحب چنين تصديقي اگر اطاعت كند، و يا گناهان را ضميمه تصديقش سازد، تصديقش تغيير نمي‌كند «4».
آن گاه آياتي كه خلاف گفته آنان را مي‌رساند تاويل كرده گفته‌اند: منظور از زيادي و كمي ايمان زيادي و كمي عددي است، چون ايمان در هر لحظه تجديد مي‌شود، و در مثل پيامبر ايمانهايش پشت سر هم است، و آن جناب حتي يك لحظه هم از برخورد با ايماني نو فارغ نيست، به خلاف ديگران كه ممكن است بين دو ايمانشان فترتهاي كم و زيادي فاصله شود.
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير روح المعاني، ج 26، ص 92 و 93.
(3)اصول كافي، ج 2، ص 42.
(4)و شايد اين نظريه را بدين جهت اظهار كرده‌اند كه اعمال خلاف سلاطين و خلفاء را توجيه نموده آنان را هم چنان مؤمن معرفي كنند. (مترجم).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 390
پس ايمان زياد يعني ايمانهايي كه فاصله در آنها اندك است، و ايمان كم يعني ايمانهايي كه فاصله در بين آنها زياد است.
و نيز ايمان يك كثرت ديگر هم دارد و آن كثرت چيزهايي است كه ايمان متعلق به آنها مي‌شود، و چون احكام و شرايع دين تدريجا نازل مي‌شده، مؤمنين هم تدريجا به آنها ايمان پيدا مي‌كردند، و ايمانشان هر لحظه از نظر عدد بيشتر مي‌شده، پس مراد از زياد شدن ايمان، زياد شدن عدد آن است «1».
ولي ضعف اين نظريه بسيار روشن است. اما اينكه استدلال كردند كه" ايمان نام تصديق جزمي است" قبول نداريم، براي اينكه اولا گفتيم كه ايمان نام تصديق جزمي توأم با التزام است، مگر آنكه مرادشان از تصديق، علم به التزام باشد. و ثانيا اينكه گفتند" اين تصديق زيادي و كمي ندارد" ادعايي است بدون دليل، بلكه عين ادعاء را دليل قرار دادن است، و اساسش هم اين است كه ايمان را امري عرضي دانسته، و بقاء آن را به نحو تجدد امثال پنداشته‌اند، و اين هيچ فايده‌اي براي اثبات ادعايشان ندارد، براي اينكه ما مي‌بينيم بعضي از ايمانها هست كه تندباد حوادث تكانش نمي‌دهد، و از بينش نمي‌برد، و بعضي ديگر را مي‌بينيم كه به كمترين جهت زايل مي‌شود، و يا با سست‌ترين شبهه‌اي كه عارضش مي‌شود از بين مي‌رود، و چنين اختلافي را نمي‌شود با مساله تجدد امثال و كمي فترت‌ها و زيادي آن، تعليل و توجيه كرد، بلكه چاره‌اي جز اين نيست كه آن را مستند به قوت و ضعف خود ايمان كنيم، حال چه اينكه تجدد امثال را هم بپذيريم يا نپذيريم.
علاوه بر اين، مساله تجدد امثال در جاي خود باطل شده.
و اينكه گفتند" صاحب تصديق، چه اطاعت ضميمه تصديقش كند و چه معصيت، اثري در تصديقش نمي‌گذارد" سخني است كه ما آن را نمي‌پذيريم، براي اينكه قوي شدن ايمان در اثر مداومت در اطاعت، و ضعيف شدنش در اثر ارتكاب گناهان چيزي نيست كه كسي در آن ترديد كند، و همين قوت اثر و ضعف آن كاشف از اين است كه مبدء اثر قوي و يا ضعيف بوده، خداي تعالي هم مي‌فرمايد:" إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ" «2» و نيز فرموده:" ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواي أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ" «3».
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 93.
(2)كلمه طيبه به سوي او بالا مي‌رود، و عمل صالح در بالا بردنش مؤثر است. سوره فاطر، آيه 10.
(3)سرانجام عاقبت آنهايي كه زشتي‌ها را مرتكب شدند اين شد كه به آيات خدا تكذيب و استهزاء كنند. سوره روم، آيه 10.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 391
و اما اينكه آيات داله بر زياد و كم شدن ايمان را تاويل كردند، تاويلشان درست نيست، براي اينكه تاويل اولشان اين بود كه ايمان زياد، آن ايمانهاي متعددي است كه بين تك تك آنها فترت و فاصله زيادي نباشد، و ايمان اندك ايماني است كه عددش كم و فاصله بين دو عدد از آنها زياد باشد، و اين تاويل مستلزم آن است كه صاحب ايمان اندك در حال فترت‌هايي كه دارد كافر و در حال تجدد ايمان مؤمن باشد، و اين چيزي است كه نه قرآن با آن سازگار است و نه در سراسر كلام خدا چيزي كه مختصر اشعاري به آن داشته باشد ديده مي‌شود.
و اگر خداي تعالي فرموده:" وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ" «1» هر چند ممكن است به دو احتمال دلالت كند، يكي اينكه ايمان خودش شدت و ضعف بپذيرد- كه نظر ما همين است- و يكي هم اينكه چنين دلالتي نداشته باشد، بلكه دلالت بر نفي آن داشته باشد. الا اينكه دلالت اوليش قوي‌تر است، براي اينكه مدلولش اين است كه مؤمنين در عين حال ايمانشان، مشركند، پس ايمانشان نسبت به شرك، محض ايمان است، و شركشان نسبت به ايمان محض شرك است، و اين همان شدت و ضعف پذيري ايمان است.
و تاويل دومشان اين بود كه زيادي و كمي ايمان و كثرت و قلت آن بر حسب قلت و كثرت احكام نازله از ناحيه خدا است، و در حقيقت صفتي است مربوط به حال متعلق ايمان، و علت زيادي و كمي، ايمان است نه خودش. و اين صحيح نيست، زيرا اگر مراد آيه شريفه" لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ" اين بود، جا داشت اين نتيجه را نتيجه تشريع احكامي زياد قرار بدهد، نه نتيجه انزال سكينت در قلوب مؤمنين- دقت فرماييد.
بعضي «2» ديگر زيادت ايمان در آيه را حمل بر زيادي آثار آن كه همان نورانيت قلب است كرده‌اند. اين وجه نيز خالي از اشكال نيست، چون كمي و زيادي اثر بخاطر كمي و زيادي مؤثر است، و معنا ندارد ايمان قبل از سكينت كه با ايمان بعد از سكينت از هر جهت مساوي است، اثر بعد از سكينتش بيشتر باشد.
بعضي «3» هم گفته‌اند: ايماني كه در آيه شريفه كلمه" مع" بر سرش در آمده ايمان فطري است، و ايمان قبليش ايمان استدلالي است، و معناي جمله اين است: ما بر دلهايشان سكينت نازل كرديم تا ايماني استدلالي بر ايمان فطري خود بيفزايند. اين توجيه هم درست
__________________________________________________
(1)اكثرشان به خدا ايمان ندارند مگر اينكه مشرك هم هستند. سوره يوسف، آيه 106.
(2)روح المعاني، ج 26، ص 93. [.....]
(3)روح المعاني، ج 26، ص 94.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 392
نيست، براي اينكه هيچ دليلي نيست كه بر آن دلالت كند. علاوه بر اين، ايمان فطري هم ايماني استدلالي است، و متعلق علم و ايمان به هر حال امري نظري است نه بديهي.
بعضي «1» ديگر- مانند فخر رازي- گفته‌اند: نزاع در اينكه آيا ايمان زيادت و نقص مي‌پذيرد يا نه، نزاعي است لفظي، آنهايي كه مي‌گويند نمي‌پذيرد، اصل ايمان را مي‌گويند، يعني تصديق را، و درست هم مي‌گويند، چون تصديق زياده و نقصان ندارد و مراد آنهايي كه مي‌گويند: مي‌پذيرد، منظورشان سبب كمال ايمان است، يعني اعمال صالح كه اگر زياد باشد ايمان كامل مي‌شود، و الا نه، و درست هم هست، و شكي در آن نيست.
ليكن اين حرف به سه دليل باطل است: اول اينكه خلط است بين تصديق و ايمان، و حال آنكه گفتيم ايمان صرف تصديق نيست، بلكه تصديق با التزام است.
و دوم اينكه اين نسبتي كه به دسته دوم داد كه منظورشان شدت و ضعف اصل ايمان نيست بلكه اعمالي است كه مايه كمال ايمان است، نسبتي است ناروا، براي اينكه اين دسته شدت و ضعف را در اصل ايمان اثبات مي‌كنند، و معتقدند كه هر يك از علم و التزام به علم كه ايمان از آن دو مركب مي‌شود، داراي شدت و ضعف است.
سوم اينكه پاي اعمال را به ميان كشيدن درست نيست، زيرا نزاع در يك مطلب غير از نزاع در اثري است كه باعث كمال آن شود، و كسي در اين كه اعمال صالح و طاعات، كم و زياد دارد، و حتي با تكرار يك عمل زياد مي‌شود نزاعي ندارد.

[معناي اينكه فرمود: جنود آسمان‌ها و زمين از آن خدا است]..... ص : 392

" وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ"- كلمه" جند" به معناي جمع انبوهي از مردم است كه غرضي واحد، آنان را دور هم جمع كرده باشد، و به همين جهت به لشكري كه مي‌خواهند يك ماموريت انجام دهند" جند" گفته مي‌شود. و سياق آيه شهادت مي‌دهد كه مراد از جنود آسمانها، و زمين، اسبابي است كه در عالم دست در كارند، چه آنهايي كه به چشم ديده مي‌شوند، و چه آنهايي كه ديده نمي‌شوند. پس اين اسباب واسطه‌هايي هستند بين خداي تعالي و خلق او، و آنچه را كه او اراده كند اطاعت مي‌كنند، و مخالفت نمي‌ورزند.
و آوردن جمله مورد بحث بعد از جمله" هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ..." براي اين است كه دلالت كند بر اينكه همه اسباب و عللي كه در عالم هستي است از آن خدا است، پس او مي‌تواند هر چه را بخواهد به هر چه كه خواست برساند، و چيزي نيست كه بتواند بر اراده او
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 93.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 393
غالب شود، براي اينكه مي‌بينيم زياد شدن ايمان مؤمنين را به انزال سكينت در دلهاي آنان مستند مي‌كند.
" وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً"- يعني خدا جانبي منيع دارد، به طوري كه هيچ چيزي بر او غالب نمي‌شود. و در عملش متقن و حكيم است و هيچ عملي جز به مقتضاي حكمتش نمي‌كند. و اين جمله بياني است تعليلي براي جمله" وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" هم چنان كه بيان تعليلي براي جمله" هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ..." نيز هست. پس گويا فرموده: سكينت را براي زياد شدن ايمان مؤمنين نازل كرد، و مي‌تواند نازل كند، چون تمامي اسباب آسمانها و زمين در اختيار او است، چون او عزيز و حكيم علي الاطلاق است.

[بيان]..... ص : 393

" لِيُدْخِلَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ..."
اين آيه تعليلي ديگر براي انزال سكينت در قلوب مؤمنين است، البته تعليلي است به حسب معنا، هم چنان كه جمله" لِيَزْدادُوا إِيماناً" تعليلي است به حسب لفظ، گويا فرموده:
اگر مؤمنين را اختصاص داد به سكينت و ديگران را از آن محروم كرد، براي اين بود كه ايمان آنان اضافه شود. و حقيقت اين اضافه شدن اين است كه آنان را داخل بهشت و كفار را داخل دوزخ كند. پس جمله" ليدخل" يا بدل از جمله" ليزدادوا..." است، و يا عطف بيان آن.
و در اينكه متعلق لام در" ليدخل" چيست؟ مفسرين اقوال ديگري دارند، مثل اينكه متعلق باشد به جمله" فتحنا" «1» يا جمله" يزدادوا" «2» يا به همه مطالب قبل «3» و از اين قبيل اقوالي كه فايده‌اي در نقل آنها نيست.
و اگر مؤمنات را در آيه، ضميمه مؤمنين كرد براي اين است كه كسي توهم نكند بهشت و تكفير گناهان مختص مردان است، چون آيه در سياق سخن از جهاد است، و جهاد و فتح بدست مردان انجام مي‌شود، و به طوري كه گفته‌اند: در چنين مقامي اگر كلمه مؤمنات را نمي‌آورد، جاي آن توهم مي‌بود.
و ضمير در" خالدين" و در" يُكَفِّرَ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ" هم به مؤمنين برمي‌گردد و هم به مؤمنات و اگر تنها ضمير مذكر آورد به خاطر تغليب است.
و جمله" وَ كانَ ذلِكَ عِنْدَ اللَّهِ فَوْزاً عَظِيماً" بيان اين معنا است كه دخول در چنين حياتي سعادت حقيقي است، و شكي هم در آن نيست، چون نزد خدا هم سعادت حقيقي است و او جز حق نمي‌گويد.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 26، ص 94.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 394
" وَ يُعَذِّبَ الْمُنافِقِينَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْمُشْرِكِينَ وَ الْمُشْرِكاتِ..."
اين جمله عطف است بر جمله" يدخل"، به همان معنايي كه گذشت. و اگر منافقين و منافقات را قبل از مشركين و مشركات آورد، براي اين است كه خطر آنها براي مسلمانان از خطر اينها بيشتر است، و چون عذاب اهل نفاق سخت‌تر از عذاب اهل شرك است، هم چنان كه فرمود:" إِنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ منافقين در پايين‌ترين نقطه آتش قرار دارند".
" الظَّانِّينَ بِاللَّهِ ظَنَّ السَّوْءِ"- كلمه" سوء"- به فتحه سين و سكون واو- مصدر و به معناي قبح است، به خلاف كلمه" سوء"- به ضم سين- كه اسم مصدر است، و ظن سوء همان است كه خيال مي‌كردند خدا نمي‌تواند رسول خود را ياري كند. بعضي «1» هم گفته‌اند:
ظن سوء اعم از آن و از ساير پندارهاي زشت از قبيل شرك و كفر است.
" عَلَيْهِمْ دائِرَةُ السَّوْءِ"- نفريني است بر منافقين، و يا حكمي است كه خداي تعالي عليه آنان رانده. مي‌فرمايد:" به زودي گردونه بلاء كه مي‌گردد تا هر كه را مي‌خواهد هلاك و عذاب كند، بر سرشان بچرخد، و يا به زودي مي‌چرخد.
" وَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ لَعَنَهُمْ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ"- اين جمله عطف است بر جمله" عَلَيْهِمْ دائِرَةُ..."، و جمله" و ساءت مصيرا" بيان بدي بازگشتگاه آنان است، هم چنان كه جمله" وَ كانَ ذلِكَ عِنْدَ اللَّهِ فَوْزاً عَظِيماً" در آيه قبلي بيان خوبي بازگشتگاه اهل ايمان بود.
" وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" معناي اين جمله در سابق گذشت، و ظاهرا مي‌خواهد مضمون دو آيه را تعليل كند، يعني آيه" لِيُدْخِلَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ... وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَهَنَّمَ"، طبق همان بياني كه در نظير اين آيه كه مساله انزال سكينت در قلوب مؤمنين را تعليل مي‌كرد آورديم.
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند: مضمون اين جمله تنها مربوط به آيه اخير است، پس تهديدي است براي منافقين و مشركين، و مي‌فرمايد: شما در قبضه قدرت خدا هستيد، و خدا از شما انتقام خواهد گرفت. ولي وجه اول روشن‌تر است.

بحث روايتي [رواياتي پيرامون ماجراي صلح حديبيه و نزول آيات:" إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً..."]..... ص : 394

اشاره

در تفسير قمي در ذيل جمله" إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً" مي‌گويد: پدرم از ابن ابي
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 94
(2)روح المعاني، ج 26، ص 95
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 395
عمير از ابن سنان از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: سبب نزول اين آيه و اين فتح چنان بود كه خداي عز و جل رسول گرامي خود را در رؤيا دستور داده بود كه داخل مسجد الحرام شود و در آنجا طواف كند، و با سر تراشان سر بتراشد. و رسول خدا (ص) اين مطلب را به اصحاب خود خبر داد، و دستور داد تا با او خارج شوند.
همين كه به ذو الحليفه (مسجد شجره) رسيدند، احرام عمره بسته، و قرباني با خود حركت دادند، رسول خدا (ص) هم شصت و شش قرباني با خود حركت داد، در حالي كه به احرام عمره تلبيه گفتند، و قربانيان خود را با جل و بي‌جل حركت دادند.
از سوي ديگر وقتي قريش شنيدند كه آن جناب به سوي مكه روان شده، خالد بن وليد را با دويست سواره فرستادند، تا بر سر راه آن جناب كمين بگيرد، و منتظر رسيدن آن جناب باشد. خالد بن وليد از راه كوهستان پا به پاي لشكر آن جناب مي‌آمد. در اين بين رسول خدا (ص) و اصحابش به نماز ظهر ايستادند، بلال أذان گفت، و رسول خدا (ص) به نماز ايستاد. خالد بن وليد به همراهان خود گفت: اگر همين الان به ايشان كه سرگرم نمازند بتازيم همه را از پاي در خواهيم آورد. چون من مي‌دانم كه ايشان نماز را قطع نمي‌كنند، و ليكن بهتر است كه در اين نماز حمله نكنيم، صبر كنيم تا نماز ديگرشان برسد كه از نور چشمشان بيشتر دوستش مي‌دارند، همين كه داخل آن نماز شدند حمله مي‌كنيم در اين بين جبرئيل بر رسول خدا (ص) نازل شد، و دستور نماز خوف را آورد كه مي‌فرمايد:" وَ إِذا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاةَ...".
امام صادق (ع) مي‌فرمايد: فرداي آن روز رسول خدا (ص) به حديبيه رسيد، و آن جناب در بين راه اعرابي را كه مي‌ديد دعوت مي‌كرد تا به آن جناب بپيوندند، ولي احدي به وي نپيوست، و از در تعجب مي‌گفتند: آيا محمد و اصحابش انتظار دارند داخل حرم شوند با اينكه قريش با ايشان در داخل شهرشان نبرد كرده و به قتلشان رساندند و ما يقين داريم كه محمد و اصحابش هرگز به مدينه برنمي‌گردند... «1».
و در مجمع البيان از ابن عباس روايت كرده كه: گفت رسول خدا (ص) به عزم مكه بيرون آمد، همين كه به حديبيه رسيد شترش ايستاد، و هر چه به حركت وادارش كرد قدم از قدم برنداشت و در عوض زانو به زمين زد. اصحابش پيشنهاد كردند ناقه را بگذار و برويم، فرمود: آخر اين حيوان چنين عادتي نداشت، قطعا همان خدا كه فيل (ابرهه)
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 309.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 396
را از حركت بازداشت، اين حيوان را بازداشته.
آن گاه عمر بن خطاب را احضار كرد تا او را به سوي مكه بفرستد، تا از اهل مكه اجازه ورود به مكه را بگيرد، و در ضمن خودش در آنجا مراسم عمره را انجام داده قربانيش را ذبح كند. عمر عرضه داشت من در مكه يك دوست دلسوز ندارم، و از قريش بيمناكم، چون خودم با آنان دشمنم، و ليكن به نزد مردي راهنمايي مي‌كنم كه در مكه خواهان دارد، و در نظر اهل مكه عزيزتر از من است، و او عثمان بن عفان است. رسول خدا (ص) تصديق كرد.
لا جرم عثمان را احضار نموده نزد ابي سفيان و اشراف مكه فرستاد تا به آنان اعلام بدارد: پيامبر به منظور جنگ نيامده، بلكه تنها منظورش زيارت خانه خدا است، چون خانه خدا در نظر آن جناب بسيار بزرگ است. قريش وقتي عثمان را ديدند نزد خود نگه داشتند، و نگذاشتند نزد رسول برگردد.
از سوي ديگر به رسول خدا (ص) و به مسلمانان رساندند كه عثمان كشته شده، فرمود: حال كه چنين است ما از اينجا تكان نمي‌خوريم تا با اين مردم بجنگيم، آن گاه مردم را دعوت كرد تا بار ديگر با او بيعت كنند، خودش از جاي برخاست نزد درختي كه آنجا بود رفت، و به آن تكيه كرد و مردم با او بر اين پيمان بيعت كردند، كه با مشركين بجنگند و فرار نكنند.
عبد اللَّه بن مغفل مي‌گويد: من آن روز بالاي سر رسول خدا (ص) ايستاده بودم، و شاخه‌اي از چوب سمرة در دستم بود كه مردم را از پيرامون آن جناب دور مي‌كردم، تا يكي يكي بيعت كنند، و در آن روز نفرمود بر سر جان با من بيعت كنيد، بلكه فرمود بر اين بيعت كنيد كه فرار نكنيد.
زهري و عروة بن زبير و مسور بن مخرمه، در روايتي گفته‌اند: رسول خدا (ص) از مدينه بيرون آمد و حدود هزار و چند نفر از اصحابش با او بودند، تا به ذو الحليفه رسيدند. در آنجا رسول خدا (ص) حسب معمول در حج قران و افراد كفش پاره‌اي به گردن قرباني‌هاي خود انداخت، و كوهان بعضي از آنها را خون‌آلود ساخت و به نيت عمره احرام بست و شخصي از قبيله خزاعه را كه در جنگها پيشقراول او بود پيشاپيش فرستاد تا از قريش خبر گرفته وي را آگاه سازد.
و هم چنان پيش مي‌رفت تا گودال اشطاط كه در نزديكي غسفان است رسيد. در آنجا پيشقراول خزاعي خدمتش رسيده عرضه داشت: من فاميل كعب بن لوئي و عامر بن لوئي را
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 397
ديدم كه داشتند در اطراف، لشكر جمع مي‌كردند، مثل اينكه بنا دارند با تو به جنگ برخيزند، و برمي‌خيزند و از رفتن به مكه جلوگيري مي‌كنند. حضرت لشكر را دستور داد هم چنان پيش برانند. لشكر به راه خود ادامه داد تا آنكه در بين راه رسول خدا (ص) فرمود: طليعه لشكر دشمن به سركردگي خالد بن وليد در غميم است شما به طرف دست راست خود حركت كنيد.
لشكر هم چنان پيش رفت تا به ثنيه رسيد، در آنجا شتر رسول خدا (ص) زانو به زمين زد، و برنخاست. رسول خدا (ص) فرمود ناقه قصواء خسته نشده بلكه مانعي او را از حركت جلوگير شده، همان كسي كه فيل ابرهه را جلوگير شد.
آن گاه فرمود: به خدا سوگند هيچ پيشنهادي كه در آن رعايت حرمت‌هاي خدا شده باشد به من ندهند مگر آنكه مي‌پذيرم. آن گاه شتر راهي كرد شتر از جاي خود برخاست.
مي‌گويند رسول خدا (ص) مسير را عوض كرد و پيش راند، تا رسيد به بلندي حديبيه كنار گودالي آب كه مردم در آن دست مي‌زدند و ترشح مي‌كردند، و نمي‌شد از آن استفاده كرد. مردم از عطش شكايت كردند، رسول خدا (ص) يك چوبه تير از تيردان خود كشيد و فرمود: اين را در آب آن چاه بيندازيد، و به خدا سوگند چيزي نگذشت كه آب چاه جوشيدن گرفت، و آبي گوارا بالا آمد تا همه لشكريان سيراب شدند.
در همين حال بودند كه بديل بن ورقاء خزاعي با جماعتي از قبيله خزاعه كه همگي مبلغين اسلام و مامورين رسول خدا (ص) بودند كه در سرزمين تهامه مردم را با نصيحت به اسلام دعوت مي‌كردند از راه رسيد، و عرضه داشت من فاميل كعب بن لوئي و عامر بن لوئي را ديدم كه علم و كتل معروف به عوذ المطافيل هم با خود داشتند و بنا داشتند با تو كارزار كنند، و نگذارند داخل خانه خدا شوي. حضرت فرمود: ما براي جنگ با آنان نيامده‌ايم، بلكه آمده‌ايم عمل عمره انجام دهيم، و قريش هم خوبست دست از ستيز بردارند، براي اينكه جنگ آنها را از پاي در آورده و خسارت زيادي برايشان بار آورده، و من حاضرم اگر بخواهند مدتي مقرر كنند كه ما بعد از آن مدت عمره بياييم، و با مردم خود برگرديم، و اگر خواستند مانند ساير مردم به دين اسلام درآيند، و اگر اين را هم نپذيرند پيداست كه هنوز سر ستيز دارند، و به آن خدايي كه جانم به دست او است، بر سر دعوتم آن قدر قتال كنم كه تا رگهاي گردنم قطع شود و يا خداي سبحان مقدر ديگري اگر دارد انفاذ كند. بديل گفت: من گفتار شما را به ايشان ابلاغ مي‌كنم.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 398
بديل اين را گفت و به سوي قريش روانه شد، و گفت من از نزد اين مرد مي‌آيم، او چنين و چنان مي‌گويد. عروة بن مسعود ثقفي گفت: او راه رشدي به شما قريش پيشنهاد مي‌كند، پيشنهادش را بپذيريد و اجازه بدهيد من بديدنش بروم. قريش گفتند: برو. عروه نزد رسول خدا (ص) آمد و با او گفتگو كرد. رسول خدا (ص) همان مطالبي را كه به بديل فرموده بود بيان كرد.
عروه در اين هنگام گفت: اي محمد اگر در اين جنگ پيروز شوي تازه اهل شهر و فاميل خودت را نابود كرده‌اي و آيا هيچ كس را سراغ داري كه قبل از تو در عرب چنين كاري را با فاميل خود كرده باشد؟ و اگر طوري ديگر پيش آيد يعني فاميل تو غلبه كنند، من قيافه‌هايي در لشكرت مي‌بينم كه از سر و رويشان مي‌بارد كه در هنگام خطر پا به فرار بگذارند. ابو بكر گفت ساكت باش آيا ما از جنگ فرار مي‌كنيم، و او را تنها مي‌گذاريم؟
عروه پرسيد: اين مرد كيست؟ فرمود: ابو بكر است. گفت به آن خدايي كه جانم در دست او است، اگر نبود يك عمل نيكي كه با من كرده بودي، و من هنوز تلافيش را در نياورده‌ام، هر آينه پاسخت را مي‌دادم.
راوي مي‌گويد: سپس عروة بن مسعود شروع كرد با رسول خدا (ص) گفتگو كردن، هر چه مي‌گفت دستي هم به ريش رسول خدا (ص) مي‌كشيد. مغيرة بن شعبه در آنجا بالاي سر رسول خدا (ص) ايستاده بود، و شمشيري هم در دست و كلاهخودي بر سر داشت، وقتي ديد عروة مرتب دست به ريش آن جناب مي‌كشد، با دسته شمشير به دست عروه مي‌زد، و مي‌گفت دست از ريش رسول خدا (ص) پس بكش و گر نه ديگر دستت به طرف تو بر نمي‌گردد (يعني دستت را قطع مي‌كنم). عروه پرسيد: اين كيست؟ فرمود: مغيرة بن شعبه است. عروه گفت:
اي حيله‌باز تو همان نيستي كه خود من در اجراي حيله‌هايت كمك مي‌كردم؟
راوي مي‌گويد: مغيره در جاهليت با يك عده طرح دوستي ريخت، و در آخر همه آنها را به نامردي كشت، و اموالشان را تصاحب كرد، آن گاه نزد رسول خدا آمد و اموال را هم آورد كه مي‌خواهم مسلمان شوم. حضرت فرمود: اسلامت را قبول مي‌كنيم، و اما اموالت را نمي‌پذيريم، چون با نيرنگ و نامردي به دست آورده‌اي.
آن گاه عروه شروع كرد با گوشه چشم اصحاب آن جناب را ورانداز كردن، و ديد كه وقتي رسول خدا (ص) دستوري مي‌دهد اصحابش در امتثال آن دستور از يكديگر پيشي مي‌گيرند، چون وضو مي‌گيرد بر سر ربودن قطرات آب وضويش با يكديگر نزاع
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 399
مي‌كنند، و وقتي مي‌خواهند با يكديگر حرف بزنند آهسته صحبت مي‌كنند، و از در تعظيم زير چشمي به او مي‌نگرند، و برويش خيره شده و تند نگاه نمي‌كنند.
مي‌گويد عروه نزد قريش برگشت و گفت: اي مردم! به خدا سوگند من به محضر و دربار سلاطين بار يافته‌ام، دربار قيصر و كسري و نجاشي رفته‌ام، به همان خدا سوگند كه هيچ پادشاهي تا كنون نديده‌ام كه مردمش او را مانند اصحاب محمد تعظيم كنند. وقتي دستوري مي‌دهد، بر سر امتثال دستورش از يكديگر سبقت مي‌گيرند، و چون وضو مي‌گيرد، براي ربودن آب وضويش يكديگر را مي‌كشند، و چون مي‌خواهند صحبت كنند صداي خود را پايين آورده آهسته تكلم مي‌كنند، و هرگز به رويش خيره نمي‌شوند، اينقدر او را تعظيم مي‌كنند. و او پيشنهاد درستي با شما دارد پيشنهادش را بپذيريد.
مردي از بني كنانه گفت: بگذاريد من نزد او بروم، گفتند: برو. وقتي آن مرد به اصحاب محمد نزديك شد، رسول خدا (ص) به اصحابش فرمود اين كه مي‌آيد فلاني است، و از قبيله‌اي است كه قرباني كعبه را احترام مي‌كنند شما قرباني‌هاي خود را بسويش ببريد، وقتي بردند و صدا به لبيك بلند كردند. او گفت: سبحان اللَّه! سزاوار نيست اين مردم را از خانه كعبه جلوگيري كنند.
مردي ديگر در بين قريش برخاست و گفت: اجازه دهيد من نزد محمد روم. نام اين مرد مكرز بن حفص بود. گفتند: برو. همين كه مكرر نزديك رسول خدا (ص) رسيد حضرت فرمود: اين كه مي‌آيد مكرز است، مردي است تاجر و بي حيا. مكرز شروع كرد با رسول خدا (ص) صحبت كردن، و در بيني كه صحبت مي‌كرد، سهيل بن عمرو هم از طرف دشمن جلو آمد، و رسول خدا (ص) از نام او تفال زد، و فرمود: امر شما سهل شد، بيا بين ما و خودت عهدنامه‌اي بنويس.
آن گاه رسول خدا (ص) علي ابن ابي طالب (ع) را صدا زد، و به او فرمود: بنويس بسم اللَّه الرحمن الرحيم. سهيل گفت: به خدا سوگند من نمي‌دانم رحمان چيست؟ و لذا بنويسيد" باسمك اللهم" مسلمانان گفتند: نه به خدا سوگند نمي‌نويسيم، مگر همان بسم اللَّه الرحمن الرحيم را. رسول خدا (ص) فرمود: يا علي بنويس باسمك اللهم. اين نامه حكمي است كه محمد رسول خدا (ص) رانده. سهيل گفت اگر ما تو را رسول خدا مي‌دانستيم، كه از ورودت به خانه خدا جلوگير نمي‌شديم، و با تو جنگ نمي‌كرديم، بايد كلمه رسول اللَّه را پاك كنيد، و بنويسيد اين نامه حكمي است كه محمد بن عبد اللَّه رانده. حضرت فرمود: من رسول خدا هستم
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 400
هر چند كه شما تكذيبم كنيد. آن گاه به علي (ع) فرمود: يا علي كلمه رسول اللَّه را محو كن علي عرضه داشت: يا رسول اللَّه دستم براي پاك كردن آن بفرمانم نيست. رسول خدا نامه را گرفت و خودش كلمه" رسول اللَّه" را محو كرد.
آن گاه فرمود بنويس: اين نوشته معاهده‌اي است كه محمد بن عبد اللَّه با عبد اللَّه سهيل بن عمرو مي‌بندد، و بر اين معنا صلح كردند كه تا ده سال ديگر در بين طرفين جنگي نباشد، و مردم در بين هر دو طرف ايمن باشند، و از آزار يكديگر دست بردارند. و نيز بر اين معنا صلح كردند كه هر كس از اصحاب محمد براي حج يا عمره به مكه آمد و يا جهت كسب وارد مكه شد، بر جان و مالش ايمن باشد، و هر كس از قريش به مدينه آمد، تا از آنجا به مصر و يا شام برود، بر جان و مالش ايمن باشد، و از اين به بعد سينه‌هاي ما از كينه و نيرنگ پاك باشد، نه ديگر به روي هم شمشير بكشيم، و نه يكديگر را اسير كنيم. و اينكه هر كس از دو طرف دوست داشت كه داخل در عقد و بيعت محمد شود آزاد باشد، و هر كس كه از دو طرف خواست داخل در عقد و بيعت قريش شود آزاد باشد.
خزاعة از خوشحالي جست و خيز كردند، و گفتند ما در عقد و عهد محمديم، و بني بكر به جست و خيز در آمدند كه ما در عقد و عهد قريش هستيم.
رسول خدا (ص) فرمود: به شرطي كه مانع ما از زيارت و طواف خانه نشويد. سهيل گفت: به خدا سوگند آيا عرب نمي‌نشينند و به يكديگر نمي‌گويند كه قريش را خفه‌گير كردند؟ پس موافقت كنيد سال ديگر اين عمره را انجام دهيد، رسول خدا (ص) موافقت كرد و اين را هم نوشتند. سهيل گفت: من هم شرطي دارم و آن اينكه هر كس از ما به ميان شما آمد، و لو به دين شما باشد به ما برگردانيد، و هر كس از شما به ميان ما آمد ما هم برگردانيم. مسلمانها سر و صدا كردند كه سبحان اللَّه! چگونه ممكن است كسي كه از بين مشركين آمده و مسلمان شده دوباره به مشركين پس داده شود؟ رسول خدا (ص) فرمود: كسي كه از بين ما به طرف مشركين برود بگذار خدا او را دور كند. و كسي كه از مشركين بين ما آيد به آنان برمي‌گردانيم، زيرا اگر خدا اسلامي واقعي در او سراغ داشته باشد، خودش راه نجاتي براي او فراهم مي‌كند.
سهيل گفت: شرطي ديگر دارم و آن اين است كه امسال به مدينه برگردي و از داخل شدن مكه صرفنظر كني، همين كه سال ديگر آمد، ما شهر مكه را خالي مي‌كنيم شما داخل آن شويد و سه روز در آن توقف كنيد، آن هم به شرطي كه اسلحه با خود نياوريد مگر شمشير در غلاف و آنچه يك سواره بدان محتاج است. و باز به شرطي كه قربانيهاي خود را از اين
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 401
جلوتر نياوريد و در همين جا كه از آن جلوگيري كرده‌ايم بمانند. حضرت فرمود: باشد ما (در راه خدا) قرباني مي‌آوريم و شما آن را رد كنيد. در اين بين ناگهان ابو جندل بن سهيل بن عمرو در حالي كه پاهايش در زنجير بود از راه رسيد. معلوم شد از پايين مكه بيرون آمده و خود را در بين مسلمانان انداخت. سهيل گفت:
اي محمد اين اولين وفايي است كه بايد به عهد خود كني، و اين شخص را به ما برگرداني، حضرت فرمود: ما كه هنوز عهدنامه را امضاء نكرده‌ايم، و تعهدي نداريم. سهيل گفت: به خدا سوگند حال كه چنين شد ديگر ابدا با تو مصالحه نخواهم كرد. رسول خدا (ص) فرمود: پس او را در پناه من قرار بده، گفت هرگز قرار نمي‌دهم، فرمود: قرار بده گفت: هرگز چنين كاري نمي‌كنم. مكرز گفت: باشد قرارش مي‌دهيم، در پناه تو باشد.
ابو جندل بن سهيل گفت اي مسلمانان آيا بعد از اين شكنجه‌ها كه به من داده‌اند، و با اينكه مسلمان آمده‌ام مرا به مشركين برمي‌گردانيد؟
عمر بن خطاب مي‌گويد: به خدا من از روزي كه مسلمان شدم هيچ روزي مثل آن روز به شك نيفتادم، لا جرم نزد رسول خدا (ص) رفته عرضه داشتم: مگر تو پيغمبر نيستي؟ فرمود: چرا هستم. گفتم مگر ما بر حق نيستيم و مگر دشمن ما بر باطل نيست؟ فرمود: چرا همين طور است. گفتم: پس چرا در امر دينمان تن به ذلت دهيم؟ فرمود:
من رسول خدايم و با اينكه خدا ياور من است من او را نافرماني نمي‌كنم. گفتم: مگر تو نبودي كه به ما مي‌گفتي به زودي داخل بيت الحرام مي‌شويم و طواف صحيح مي‌كنيم؟
فرمود: چرا، ولي آيا گفتم كه همين امسال داخل بيت الحرام مي‌شويم؟ گفتم: نه فرمود:
حالا هم مي‌گويم كه تو داخل مكه مي‌شوي، و طواف هم مي‌كني. پس رسول خدا (ص) يك شتر را قرباني كرد، و سرتراش خواست تا سر خود را بتراشد، آن گاه زنان مسلمان از مكه آمدند، و خداي تعالي اين آيه را نازل كرد:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا جاءَكُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ...".
محمد بن اسحاق بن يسار مي‌گويد: بريدة بن سفيان از محمد بن كعب برايم نقل كرد، كه گفت: كاتب رسول خدا (ص) در اين عهدنامه، علي بن ابي طالب بود. رسول خدا (ص) به او فرمود: بنويس اين صلحي است كه محمد بن عبد اللَّه با سهيل بن عمرو كرده، در اينجا علي (ع) دستش به نوشتن نمي‌رفت، و نمي‌خواست بنويسد مگر اينكه كلمه رسول اللَّه را هم قيد كند. رسول خدا فرمود:
تو خودت هم يك چنين روزي داري، و چنين نامه‌اي را امضا مي‌كني، در حالي كه مظلوم و ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 402
ناچار باشي. ناگزير علي (ع) مطابق آنچه مشركين گفتند نوشت.
آن گاه رسول خدا به مدينه برگشت، چيزي نگذشت كه يك نفر از قريش به نام ابو بصير كه مسلمان شده بود از مكه گريخت، و در مدينه به محضر رسول خدا (ص) رسيد، قريش دو نفر را فرستادند مدينه تا ابو بصير را پس بگيرند. عرضه داشتند: به عهدي كه با ما بستي وفا كن، و ابو بصير را به ما برگردان، حضرت، ابو بصير را به دست آن دو نفر داد از مدينه بيرون شدند، و هم چنان مي‌رفتند تا به ذو الحليفه رسيدند، در آنجا پياده شدند تا غذا بخورند، و از خرمايي كه داشتند سد جوعي بكنند. ابو بصير به يكي از آن دو نفر گفت: چه شمشير خوبي داري؟ راستي بسيار عالي است، آن مرد شمشيرش را از غلاف درآورد و گفت:
بله، خيلي خوبست، و من نه يك بار و نه دو بار آن را آزموده‌ام. ابو بصير گفت ببينم چطور است. آن مرد شمشيرش را به دست ابو بصير داد، ابو بصير بيدرنگ شمشير را بر او فرود آورد، و هم چنان فرود آورد تا به قتل رسيد، مرد ديگر از ترس فرار كرده خود را به مدينه رسانيد، و شروع كرد دور مسجد چرخيدن و دويدن، رسول خدا (ص) وقتي او را وحشت زده يافت پرسيد اين چرا چنين مي‌كند، مرد وقتي نزديك آن جناب آمد فرياد زد به خدا رفيقم را كشت، و مرا هم خواهد كشت.
در اين بين ابو بصير از راه رسيد و عرضه داشت: يا رسول اللَّه (ص) خدا به عهد تو وفا كرد، تو عهد كرده بودي مرا به آنان برگرداني كه برگرداندي و خدا مرا هم از آنان نجات داد، رسول خدا (ص) فرمود: واي بر مادرش اگر او كس و كاري داشته باشد آتش جنگ شعله‌ور مي‌شود. ابو بصير وقتي اين را شنيد فهميد كه رسول خدا (ص) دوباره او را به اهل مكه برمي‌گرداند، ناگزير از مدينه بيرون شد، و به محلي به نام سيف البحر رفت.
نفر دوم كه از بين اهل مكه فرار كرد، ابو جندل بن سهيل بود، او نيز خود را به ابي بصير رسانيد، از آن به بعد هر كس از مكه فرار مي‌كرد، و به سوي اسلام مي‌آمد، به ابي بصير ملحق مي‌شد، تا به تدريج ابو بصير داراي جمعيتي شد، گفت به خدا سوگند اگر بشنوم قافله‌اي از قريش از مكه به طرف شام حركت كرده سر راهش را مي‌گيرم، و همين كار را كرد و راه را بر تمامي كاروانها گرفت، و افراد كاروان را كشت، و اموالشان را تصاحب كرد.
قريش سفيري نزد رسول خدا (ص) فرستادند، و آن جناب را به خدا و به حق رحم سوگند داد كه نزد ابو بصير و نفراتش بفرستد، و آنان را از اين كار باز دارد، و ما از برگرداندن فراريان خود صرفنظر كرديم، هر كس از ما قريش، مسلمان شد، و نزد شما
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 403
مسلمين آمد، ايمن است، رسول خدا (ص) فرستاد تا ابو بصير را آوردند «1».
و در تفسير قمي در حديثي طولاني كه اوائل آن را در اوائل همين بحث نقل كرديم مي‌گويد: امام فرمود رسول خدا (ص) بعد از نوشتن عهدنامه حديبيه فرمود: قربانيان خود را ذبح كنيد، و سرهايتان را بتراشيد. اصحاب امتناع كرده گفتند: چگونه قبل از طواف خانه و سعي بين صفا و مروه قرباني كنيم؟ حضرت سخت اندوهناك شد، و اندوه خود را با ام سلمه درد دل كرد. ام سلمه گفت: يا رسول اللَّه! شما خودت قرباني كن، و سر بتراش، رسول خدا (ص) چنين كرد، مردم هم در بين يقين و شك و دو دلي قرباني كردند «2».
مؤلف: اين معنا در رواياتي ديگر از طرق شيعه و اهل سنت نقل شده، و آن روايتي كه طبرسي آورده خلاصه‌اي است از روايتي كه بخاري و ابو داوود و نسايي از مروان و مسور نقل كرده‌اند.
و در الدر المنثور است كه بيهقي از عروه نقل كرده كه گفت: رسول خدا (ص) وقتي از حديبيه برمي‌گشت و به طرف مدينه مي‌آمد، مردي از اصحابش گفت: به خدا ما فتحي نكرديم، براي اينكه مانع ما از زيارت خانه شدند، تنها نتيجه كار ما اين شد كه رسول خدا (ص) در حديبيه معطل شود، و دو نفر از مسلمانان اهل مكه را به آنان پس دهد.
اين سخن به گوش رسول خدا (ص) رسيد كه بعضي از مردم چنين مي‌گويند. فرمود: بسيار بد حرفي زدند، زيرا اين بزرگترين فتح براي ما بود، كه مشركين با آن همه ناراحتي كه از شما ديدند، و خداوند چند نوبت شما را بر آنان ظفر داد، و شما كه در كنار شهر ايشان بوديد سالم و با غنيمت و ماجور برگرداند، و بدون خونريزي از بلاد ايشان دور شديد، و خود آنان تقاضاي صلح نموده براي آمدن به نزد شما از خود رغبت نشان دادند، پس اين بزرگترين فتح بود.
مگر روز احد فراموشتان شده كه به منظور فرار از دشمن به بالاي بلندي‌ها مي‌گريختيد، و صداي من تنها به آخرين نفر شما مي‌رسيد؟ آيا از يادتان رفته جنگ احزاب را كه از بالاي مدينه و پايين آن بر شما تاختند و چشم‌هايتان از شدت ترس از كاسه بيرون مي‌زد، و دلها تا گلوگاهها رسيده، در باره خداي تعالي پندارهايي مي‌پنداشتيد؟
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 116- 119.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 309.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 404
مسلمانان گفتند: خدا و رسولش درست مي‌گويند، راستي ماجراي حديبيه فتحي عظيم و از عظيم‌ترين فتوح بود. به خدا سوگند اي پيامبر خدا ما در آنچه شما فكر كرديد فكر نمي‌كرديم، و تو از ما به خدا و به امور داناتري. در اينجا بود كه سوره فتح نازل شد «1».
مؤلف: احاديث در داستان حديبيه بسيار است، آنچه ما نقل كرديم قسمتي از آن بود.

[دو روايت در بيان معناي آيه:" لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ..."]..... ص : 404

و در تفسير قمي به سند خود از عمر بن يزيد بياع سابري مي‌گويد: به امام صادق (ع) عرضه داشتيم: آيه" لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ" چه معنا دارد؟
فرمود: ايشان گناهي نداشتند، حتي تصميم بر گناهي را هم نگرفتند، و ليكن خداي تعالي گناهان شيعه‌اش را بر او حمل كرد، و آن گاه آمرزيد «2».
و در عيون الاخبار در رواياتي كه مجلس مامون با حضرت رضا (ع) را حكايت مي‌كند، به سند خود كه به ابن جهم دارد روايت كرده كه گفت: در مجلس مامون حاضر شدم، ديدم حضرت رضا (ع) نزد اوست، مامون از آن جناب مي‌پرسيد: يا بن رسول اللَّه آيا رأي شما اين نيست كه انبياء معصومند؟ فرمود: بله- تا آنجا كه مامون گفت- پس بفرما ببينم معناي اين كلام خداي عز و جل:" لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ" چيست؟
حضرت فرمود: در نظر مشركين عرب هيچ كس گناهكارتر و گناهش عظيم‌تر از رسول خدا (ص) نبود، براي اينكه آنها سيصد و شصت خدا داشتند، و رسول خدا كه آمد همه آنها را از خدايي انداخت و مردم را به اخلاص خواند، و اين در نظر آنها بسيار سنگين و عظيم بود، گفتند:" أَ جَعَلَ الْآلِهَةَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَيْ‌ءٌ عُجابٌ وَ انْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلي آلِهَتِكُمْ إِنَّ هذا لَشَيْ‌ءٌ يُرادُ ما سَمِعْنا بِهذا فِي الْمِلَّةِ الْآخِرَةِ إِنْ هذا إِلَّا اخْتِلاقٌ آيا آن همه خدا را يكي كرده اين خيلي شگفت‌آور است بزرگانشان براي تحريك مردم به راه افتادند كه برخيزيد و از خدايان خود دفاع كنيد كه اين وظيفه‌اي است مهم، ما چنين چيزي را در هيچ كيشي نشنيده‌ايم اين جز سخني خود ساخته نيست".
اين جاست كه وقتي خداي تعالي مكه را براي پيامبرش فتح مي‌كند، مي‌فرمايد:
" إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ يعني ما اين فتح آشكار را برايت كرديم، تا تبعات و آثار سويي را كه دعوت گذشته و آينده‌ات در نظر مشركين دارد از بين ببريم تا ديگر در صدد آزارت برنيايند" و همين طور هم شد، بعد از فتح مكه عده‌اي مسلمان شدند، و بعضي از مكه فرار كردند، آنهايي هم كه ماندند قدرت بر انكار توحيد نداشتند، و با
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 68.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 314.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 405
دعوت مردم آن را مي‌پذيرفتند. پس با فتح مكه گناهاني كه رسول خدا (ص) نزد مشركين داشت آمرزيده شد، يعني ديگر نتوانستند دست از پا خطا كنند. مامون عرضه داشت. خدا خيرت دهد يا ابا الحسن «1».
و در تفسير عياشي از منصور بن حازم، از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: از روزي كه آيه" إِنِّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ" نازل شد، رسول خدا (ص) آرام و قرار نداشت، و مرتب از آن سخن مي‌گفت تا آنكه سوره فتح نازل شد، ديگر از آن آيه سخني نگفت، و آن را مثل سابق مكرر براي مردم نخواند «2».
مؤلف: اين معنا از طرق اهل سنت نيز روايت شده، ولي حديث خالي از شبهه نيست، چون از آن برمي‌آيد كه قبول كرده كلمه" ذنب" به معناي نافرماني خدا، و منافي با عصمت است، در حالي كه گفتيم معنايش اين نيست.

[روايتي در باره مراد از" سكينت" و روايتي در باره اينكه ايمان عمل است و شدت و ضعف و زيادت و نقصان دارد]..... ص : 405

و در كافي به سند خود از جميل روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) از معناي آيه" هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ" پرسيدم كه اين سكينت چيست؟ فرمود: ايمان است هم چنان كه دنبالش فرمود:" لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ" «3» مؤلف: ظاهر اين روايت چنين مي‌رساند كه جمله" لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ" را تفسير براي سكينت گرفته، و در همين معنا روايتي ديگر نيز هست.
و نيز در همان كتاب به سند خود از ابي عمرو زبيري از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: به حضورش عرضه داشتم: اي عالم مرا خبر ده از اينكه كدام يك از اعمال نزد خدا أفضل است؟ فرمود: آن چيزي كه ساير اعمال جز به وسيله آن قبول نمي‌شود.
پرسيدم آن چيست؟ فرمود: ايمان به خدايي كه جز او معبودي نيست، اين از همه اعمال درجه‌اش بالاتر و منزلتش شريف‌تر و بركاتش بيشتر است.
مي‌گويد: پرسيدم: آيا مرا از ايمان خبر نمي‌دهي كه آيا صرف گفتن شهادتين است و يا عمل كردن؟ فرمود: ايمان همه‌اش عمل است، و گفتن شهادتين هم عمل زبان است كه خدا وجوب آن را در كتابش و نور واضحش بيان كرده، و دليلش از ناحيه عقل هم تمام است.
كتاب هم شاهد عقل است، و به سوي رهنمودهاي عقل مي‌خواند. عرضه داشتم: فدايت شوم توضيح بدهيد تا بفهمم. فرمود: ايمان، حالات و درجات و صفات و منازلي دارد، بعضي از آن
__________________________________________________
(1)عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 160.
(2)نور الثقلين، ج 5، ص 47 به نقل از عياشي.
(3)اصول كافي، ج 2، ص 15.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 406
مراتب مرتبه تام است، كه ديگر به منتهي درجه رسيده است، و بعضي از آن ناقص است، و نقصانش روشن است، و بعضي از آن نه به آن تماميت است و نه به اين نقص، بلكه از طرف نقصان بسوي كمال ترجيح دارد.
عرضه داشتم مگر ايمان تام و ناقص، و كم و زياد دارد؟ فرمود: بله. پرسيدم: چطور؟
فرمود: براي اينكه خداي تعالي ايمان را بر تمامي اعضاي بني آدم واجب، و در همه آنها تقسيم كرده، هيچ عضوي از اعضاء نيست مگر آنكه موظف به داشتن ايماني است غير آن ايماني كه اعضاي ديگر دارند.
پس هر كس خدا را ديدار كند در حالي كه اعضاي خود را حفظ كرده، و هر يك را در انجام وظيفه‌اي كه داشته به كار بسته، خدا را با ايمان كامل ديدار كرده، و اهل بهشت است. و هر كس كه در يكي از آنها خيانت كرده و يا از حدودي كه خدا معين نموده تعدي كند خدا را ناقص الايمان ملاقات كرده است.
عرضه داشتم: نقصان و كمال ايمان را فهميدم حال بفرماييد اين زيادتي ايمان از كجا مي‌آيد؟ فرمود: از آمادگي، هم چنان كه خداي عز و جل پاسخ اين سؤال را چنين مي‌دهد:
" وَ إِذا ما أُنْزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ أَيُّكُمْ زادَتْهُ هذِهِ إِيماناً فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَزادَتْهُمْ إِيماناً وَ هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ وَ أَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَتْهُمْ رِجْساً إِلَي رِجْسِهِمْ و چون سوره‌اي نازل مي‌شود، بعضي‌ها مي‌پرسند: كدام يك از شما است كه اين سوره ايمانش را زياد كرده باشد؟ و اما آنهايي كه ايمان دارند، آن سوره ايماني بر ايمانشان بيفزايد و خوشحال مي‌شوند، و اما آنهايي كه در دل مريضند همان سوره، پليدي جديدي بر پليديشان مي‌افزايد" و نيز مي‌فرمايد:" نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ، إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُديً- ما اخبار آنان را به حق برايت نقل مي‌كنيم، آنان جوانمرداني بودند كه به پروردگار خود ايمان آورده بودند، و ما هدايتشان را بيشتر كرديم".
و اگر ايمان در همه افراد يكي مي‌بود، و هيچ زيادت و نقصاني در بين نبود، ديگر احدي بر ديگري برتري نمي‌داشت، و نعمت‌ها و مردم همه برابر مي‌شدند، و فضيلتي در كار نمي‌بود، و ليكن اين تماميت ايمان است كه مؤمنين را بهشتي مي‌كند، و اين زيادتي آن است كه مؤمنين را از نظر درجاتي كه نزد خدا دارند مختلف مي‌سازد، و اين كمي ايمان است كه مقصرين را داخل آتش مي‌سازد «1».
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 33. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 407

[سوره الفتح (48): آيات 8 تا 10]..... ص : 407

اشاره

إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً (8) لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُعَزِّرُوهُ وَ تُوَقِّرُوهُ وَ تُسَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً (9) إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلي نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفي بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً (10)

ترجمه آيات..... ص : 407

ما تو را فرستاديم تا شاهد امت باشي و امت را بشارت و انذار دهي (8).
تا شما امت به خدا و رسول ايمان آورده او را ياري و احترام كنيد و صبح و شام تسبيحش گوييد (9).
به درستي آنهايي كه با تو بيعت مي‌كنند جز اين نيست كه با خدا بيعت مي‌كنند چون دست خدا بالاي دستشان است بنا بر اين هر كس بيعت خود را بشكند عليه خودش شكسته و هر كس وفا كند به عهدي كه با خدا بر سر آن پيمان بسته خداي تعالي خيلي زود پاداش عظيمي به او مي‌دهد (10).

بيان آيات..... ص : 407

اشاره

اين چند آيه، فصل دوم از آيات سوره است كه در آن خداي سبحان پيامبر خود را از در تعظيم و تكريم چنين معرفي مي‌كند كه او را به عنوان شاهد و مبشر و نذير فرستاده، اطاعت او اطاعت خدا، و بيعت با او بيعت با خدا است.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 408
فصل اول سوره در اين مقام بود كه بر پيامبر خود منت بگذارد به اينكه فتح و مغفرت و اتمام نعمت و هدايت و نصرت ارزانيش داشته، و بر مؤمنين منت بگذارد به اينكه سكينت را بر دلهايشان افكنده، و در نتيجه داخل بهشتشان مي‌كند، و نيز مشركين و منافقين را تهديد كند به غضب و لعنت و آتش.
" إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً" مراد از شاهد بودن آن جناب، شهادتش بر اعمال امت، يعني بر ايمان و كفر و عمل صالح و طالح آنها است. و مساله شهادت رسول خدا (ص) در قرآن كريم مكرر آمده، و قبلا بحث مفصل پيرامون معناي اين شهادت گذشت، و گفتيم كه مراد از آن شهادت حمل در دنيا است، و اما اداء شهادتها جايش در آخرت است.
و مبشر بودن آن جناب به اين بود كه افراد با ايمان و با تقوي را به قرب خدا و ثواب جزيل او بشارت مي‌داد. و نذير بودنش بدين جهت بود كه كفار و اعراض كنندگان را به عذاب دردناك خدا انذار و تخويف مي‌كرد.
" لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُعَزِّرُوهُ وَ تُوَقِّرُوهُ وَ تُسَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلًا" در قرائت مشهور همه فعلهاي چهارگانه با" تاء" كه علامت خطاب است قرائت شده.
و در قرائت ابن كثير و ابو عمرو با" ياء" كه علامت غيبت است قرائت شده، و قرائت اين دو با سياق مناسب‌تر است «1».
و به هر حال لام در جمله" لتؤمنوا" لام تعليل است، مي‌فرمايد: اگر ما تو را به عنوان شاهد و مبشر و نذير فرستاديم براي اين بود كه به خدا و رسولش ايمان بياوريد. (و بنا بر قرائت دوم: ايمان بياورند).
و" تعزير" كه مصدر" تعزروه" است- به طوري كه گفته‌اند «2» - به معناي نصرت است. و" توقير" كه مصدر" توقروه" است به معناي تعظيم است، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" ما لَكُمْ لا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقاراً" «3»، و ظاهرا ضميرهايي كه در سه فعل آيه آمده همه به خداي تعالي برمي‌گردد. و معناي آيه اين است كه: ما تو را به عنوان شاهد و مبشر و نذير فرستاديم تا مردم به خدا و رسولش ايمان آورند، و او را با دست و زبان ياري كنند و تعظيم و
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 112.
(3)چرا براي خدا وقاري اميد نمي‌داريد. سوره نوح، آيه 13.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 409
تسبيح- كه منظور تسبيح در نماز است- بنمايند هم در بامدادان و هم در عصر.
ولي بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: ضمير در دو فعل" تعزروه" و" توقروه" به رسول خدا (ص) برمي‌گردد، و ضمير در" تسبحوه" به خداي تعالي عود مي‌كند. ولي يك نكته اين توجيه را موهون مي‌سازد و آن اتحاد سياق است كه با وحدت سياق نمي‌شود مرجع ضمائر را مختلف كرد.

[معناي" بيعت" و اينكه بيعت با پيامبر (ص) بيعت با خدا است]..... ص : 409

" إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ..."
كلمه" بيعت" يك نوع پيمان است كه بيعت كننده خود را مطيع بيعت شونده مي‌سازد. راغب در مفردات مي‌گويد: وقتي مي‌گويند با سلطان بيعت كرد كه بيعتش متضمن بذل طاعت باشد، البته طاعت به قدر مقدور «2».
و اين كلمه از ماده" بيع"- كه معناي معروفي دارد- گرفته شده، و چون رسم عرب (و همچنين در ايران) اين بود كه وقتي مي‌خواستند معامله را قطعي كنند، به يكديگر دست مي‌دادند، و گويا با اين عمل مساله نقل و انتقال را نشان مي‌دادند- چون نتيجه نقل و انتقال كه همان تصرف است بيشتر بدست ارتباط دارد- لذا دست به دست يكديگر مي‌زدند، و به همين جهت دست زدن به دست ديگري در هنگام بذل اطاعت را" مبايعه" و" بيعت" مي‌خواندند، و حقيقت معنايش اين بود كه بيعت كننده دست خود را به بيعت شونده مي‌بخشيد، و به سلطان بيعت شونده مي‌گفت: اين دست من مال تو است، هر كاري مي‌خواهي با آن انجام بده.
پس اينكه فرمود:" إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ" در حقيقت مي‌خواهد بيعت با رسول خدا (ص) را به منزله بيعت با خدا قلمداد كند، به اين ادعاء كه اين همان است، هر اطاعتي كه از رسول خدا (ص) بكنند در حقيقت از خدا كرده‌اند، چون طاعت او طاعت خدا است. آن گاه همين نكته را در جمله" يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ" بيشتر بيان و تاكيد كرده مي‌فرمايد: دست او دست خدا است. هم چنان كه در آيه:
" وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمي" «3» نيز دست او را دست خدا خوانده است.
و در اينكه كارها و خصائص رسول خدا (ص) كار خدا و شأن
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 96.
(2)مفردات راغب، ماده" بيع".
(3)تو سنگريزه نينداختي وقتي انداختي، بلكه خدا انداخت. سوره انفال، آيه 17.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 410
خدا است، آيات بسياري در قرآن عزيز آمده، مانند آيه" مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ" «1» و آيه" فَإِنَّهُمْ لا يُكَذِّبُونَكَ وَ لكِنَّ الظَّالِمِينَ بِآياتِ اللَّهِ يَجْحَدُونَ" «2»، و آيه" لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْ‌ءٌ" «3».
" فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلي نَفْسِهِ"- كلمه" نكث" به معناي پيمان‌شكني و نقض بيعت است. جمله مورد بحث تفريع و نتيجه‌گيري از جمله" إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ" است و معناي مجموع آن دو چنين است: حال كه بيعت تو بيعت خدا است پس كسي كه بيعت تو را بشكند شكننده بيعت خدا است، و به همين جهت بجز خودش كسي متضرر نمي‌شود، هم چنان كه اگر وفا كند كسي جز خودش از آن بيعت سود نمي‌برد، چون خدا غني از همه عالم است.
" وَ مَنْ أَوْفي بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً"- اين جمله وعده جميلي است به كساني كه عهد و بيعت خدا را حفظ مي‌كنند، و به آن وفا مي‌نمايند.
و اين آيه خالي از اشاره به اين نكته نيست كه رسول خدا (ص) در هنگام بيعت دست خود را روي دست مردم مي‌گذاشت، نه اينكه مردم دست روي دست آن جناب بگذارند.

[اقوال مفسرين در معناي جمله:" يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ" كه در آيه مربوط به بيعت است]..... ص : 410

مفسرين در معناي جمله" يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ" اقوال ديگري دارند:
بعضي «4» گفته‌اند: استعاره‌اي است تخييليه، كه به منظور تاكيد مطالب قبل آمده، و اين را تقرير مي‌كند كه بيعت با رسول، بيعت با خدا است، بدون هيچ گونه تفاوت، پس كانه اينطور به خيالها انداخته كه خدا هم يكي از بيعت شوندگان است، آن وقت براي خدا دستي اثبات مي‌كند كه بالاي دست بيعت كنندگان جاي دست رسول قرار مي‌گيرد.
ولي چنين توجيهي با ساحت قدس خداي تعالي سازگار نيست، و بزرگتر از آن است كه آدمي او را به وجهي به خيالش اندازد كه از آن منزه است.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: مراد از كلمه" يد" قوت و نصرت است، پس" يد اللَّه" به معناي نصرت اللَّه و قوت اللَّه مي‌باشد، مي‌خواهد بفرمايد قوت و نصرت خدا فوق قوت و نصرت مردم
__________________________________________________
(1)هر كس رسول را اطاعت كند در حقيقت خدا را اطاعت كرده. سوره نساء، آيه 80.
(2)آنان تو را تكذيب نمي‌كنند، بلكه ستمكاران آيات خدا را تكذيب مي‌كنند. سوره انعام، آيه 33.
(3)تو از خود هيچ اختياري نداري. سوره آل عمران، آيه 128.
(4 و 5)روح المعاني، ج 26، ص 96- 97.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 411
است، و يعني اي پيامبر اعتمادت به نصرت خدا باشد، نه به نصرت آنان.
ولي اين هم با مقام آيه جور نيست، براي اينكه مقام، مقام اعظام بيعت رسول خدا است، و اينكه بيعت مردم با آن جناب آن قدر مهم است كه گويي بيعت با خود خدا است، و اعتماد از نصرت خدا هر چند كار خوبي است، ليكن اجنبي از مقام آيه است.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد از كلمه" يد" عطيه و نعمت است، يعني نعمت خدا بر مسلمين كه يا ثواب است و يا توفيق بيعت، فوق نعمت و خدمتي است كه آنها به تو كرده‌اند و با تو بيعت نمودند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: نعمت خدا بر مردم كه هدايتشان كرده عظيم‌تر از خدمتي است كه آنها به تو كردند، و تو را اطاعت نمودند. و از اين قبيل توجيه‌ها كه ما فايده‌اي در بحث پيرامون آنها نمي‌بينيم.

بحث روايتي [(روايتي در ذيل جمله:" يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ" و روايتي در باره كيفيت بيعت)]..... ص : 411

در الدر المنثور است كه ابن عدي، ابن مردويه، خطيب و ابن عساكر در كتاب تاريخ خود از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي آيه" وَ تُعَزِّرُوهُ" بر پيغمبر نازل شد، به اصحاب خود فرمود: مي‌دانيد يعني چه؟ عرضه داشتند: خدا و رسولش داناتر است. فرمود:
يعني او را ياري مي‌كنيد «3».
و در عيون الاخبار به سند خود از عبد اللَّه بن صالح هروي روايت كرده كه گفت: من به علي بن موسي الرضا (ع) عرضه داشتم: يا بن رسول اللَّه! شما در باره اين حديث كه راويان حكايتش مي‌كنند كه مؤمنين خدا را از همان منزلهاي بهشتي خود زيارت مي‌كنند، چه مي‌فرمايي؟ فرمود: اي ابا صلت! خداي تعالي پيغمبر خود را از تمامي خلائق حتي از ملائكه و انبياء برتري داده، و طاعت او را طاعت خود خوانده، و بيعت با او را بيعت با خود خوانده، و زيارتش در دنيا و آخرت را زيارت خود خوانده و در باره اطاعتش فرموده:" مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ"، و در باره بيعتش فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ" و خود رسول خدا (ص) فرموده:" هر كس مرا زيارت
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 26، ص 96- 97.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 71.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 412
كند، چه در حياتم و چه بعد از مرگم، خدا را زيارت كرده"، و درجه او در بهشت بالاترين درجات است، و كسي كه رسول خدا را در درجه‌اي كه دارد در بهشت و در منزل خودش زيارت كند، خداي تبارك و تعالي را زيارت كرده «1».
و در ارشاد مفيد در حديثي كه بيعت حضرت رضا را حكايت مي‌كند آمده: مامون نشست و براي حضرت رضا (ع) دو پشتي بزرگ گذاشت، خودش روي فرش نشست و حضرت رضا را در آن جايگاه نشانيد، در حالي كه عمامه‌اي بر سر و شمشيري حمايل داشت. آن گاه دستور داد به پسرش عباس كه اولين كسي باشد كه با آن جناب بيعت مي‌كند.
حضرت رضا دست مبارك خود را طوري بلند كرد كه كف دستش رو به صورت عباس و ساير مردم بود. مامون عرضه داشت دست خود را دراز كن تا بيعت كنند. فرمود: رسول خدا (ص) اينطور بيعت مي‌گرفت پس مردم آمدند، و با آن جناب در حالي كه دستش بالاي دست مردم بود بيعت كردند «2».
__________________________________________________
(1)عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 93.
(2)ارشاد مفيد، ص 311.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 413

[سوره الفتح (48): آيات 11 تا 17]..... ص : 413

اشاره

سَيَقُولُ لَكَ الْمُخَلَّفُونَ مِنَ الْأَعْرابِ شَغَلَتْنا أَمْوالُنا وَ أَهْلُونا فَاسْتَغْفِرْ لَنا يَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ ما لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً إِنْ أَرادَ بِكُمْ ضَرًّا أَوْ أَرادَ بِكُمْ نَفْعاً بَلْ كانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً (11) بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَنْقَلِبَ الرَّسُولُ وَ الْمُؤْمِنُونَ إِلي أَهْلِيهِمْ أَبَداً وَ زُيِّنَ ذلِكَ فِي قُلُوبِكُمْ وَ ظَنَنْتُمْ ظَنَّ السَّوْءِ وَ كُنْتُمْ قَوْماً بُوراً (12) وَ مَنْ لَمْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ فَإِنَّا أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ سَعِيراً (13) وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً (14) سَيَقُولُ الْمُخَلَّفُونَ إِذَا انْطَلَقْتُمْ إِلي مَغانِمَ لِتَأْخُذُوها ذَرُونا نَتَّبِعْكُمْ يُرِيدُونَ أَنْ يُبَدِّلُوا كَلامَ اللَّهِ قُلْ لَنْ تَتَّبِعُونا كَذلِكُمْ قالَ اللَّهُ مِنْ قَبْلُ فَسَيَقُولُونَ بَلْ تَحْسُدُونَنا بَلْ كانُوا لا يَفْقَهُونَ إِلاَّ قَلِيلاً (15)
قُلْ لِلْمُخَلَّفِينَ مِنَ الْأَعْرابِ سَتُدْعَوْنَ إِلي قَوْمٍ أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ تُقاتِلُونَهُمْ أَوْ يُسْلِمُونَ فَإِنْ تُطِيعُوا يُؤْتِكُمُ اللَّهُ أَجْراً حَسَناً وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا كَما تَوَلَّيْتُمْ مِنْ قَبْلُ يُعَذِّبْكُمْ عَذاباً أَلِيماً (16) لَيْسَ عَلَي الْأَعْمي حَرَجٌ وَ لا عَلَي الْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَ لا عَلَي الْمَرِيضِ حَرَجٌ وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ وَ مَنْ يَتَوَلَّ يُعَذِّبْهُ عَذاباً أَلِيماً (17)

ترجمه آيات..... ص : 413

از اعراب، آنهايي كه از حركت با تو تخلف كردند به زودي از در عذر خواهي خواهند گفت بي سرپرستي اموال و خانواده ما را از شركت در جهاد بازداشت از خدا برايمان طلب مغفرت كن. ولي اين سخني است كه به زبان خود مي‌گويند و دلهايشان چيز ديگر مي‌گويد. به ايشان بگو اگر خدا بخواهد گرفتارتان كند و يا سودي برايتان بخواهد كيست كه چنين اختيار و قدرتي را دارا باشد كه جلو آن را بگيرد، بلكه خدا به آنچه مي‌كنيد دانا و با خبر است (11).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 414
اين بود كه پنداشتيد رسول و مؤمنين از اين جنگ به هيچ وجه به خانواده خود برنمي‌گردند و همين پندار در دلتان موجه جلوه كرد و ظن سويي برديد و مردمي هالك بوديد (12).
و كسي كه به خدا و رسولش ايمان نياورده بداند كه ما براي كافران آتشي تهيه كرده‌ايم (13).
ملك آسمانها و زمين از آن خدا است او هر كه را بخواهد مي‌آمرزد و هر كه را بخواهد عذاب مي‌كند و خدا همواره آمرزگار مهربان است (14).
به زودي آنهايي كه از شركت در جهاد تخلف كردند وقتي كه مي‌رويد كه غنيمت‌هاي جنگي را بگيريد خواهند گفت بگذاريد ما هم با شما بياييم. اينان مي‌خواهند كلام خداي را مبدل نمايند. بگو: نه، شما هرگز ما را پيروي نمي‌كنيد و اين را خداي تعالي قبلا به من خبر داده. وقتي اين را بشنوند خواهند گفت: شما به ما حسد مي‌ورزيد ولي بايد بدانند كه جز اندكي فهم ندارند (15).
بگو به اعرابي كه تخلف كردند اگر راست مي‌گوييد به زودي به جنگي ديگر دعوت خواهيد شد جنگ با مردمي دلاور كه بايد يا مسلمان شوند و يا با ايشان بجنگند اگر در آن روز اطاعت كرديد خداوند اجري نيك به شما خواهد داد و اگر آن روز هم مثل جنگ قبلي تخلف ورزيديد خداوند به عذابي دردناك معذبتان مي‌كند (16).
در مساله جهاد بر افراد نابينا و لنگ و بيمار گناهي نيست (اگر تخلف كنند) و كسي كه خدا و رسولش را اطاعت كند خداوند او را در جناتي داخل مي‌كند كه از دامنه آن نهرها روانست و كسي كه اعراض كند خداوند تعالي به عذابي دردناك معذبش مي‌كند (17).

بيان آيات..... ص : 414

اشاره

اين آيات فصل سومي است از آيات سوره، و در آن متعرض حال عربهايي است كه از ياري رسول خدا (ص) تقاعد ورزيدند، و در سفر حديبيه شركت نكردند، و به طوري كه گفته‌اند آنها اعراب و قبائل اطراف مدينه بودند، يعني جهينه، مزينه، غفار، اشجع، اسلم و دئل كه از امر آن جناب تخلف كرده و گفتند: محمد و طرفدارانش به جنگ مردمي مي‌روند كه ديروز در كنج خانه خود به دست ايشان كشته دادند، و بطور قطع از اين سفر برنمي‌گردند و ديگر ديار و زن و فرزند خود را نخواهند ديد.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 415
خداي سبحان در اين آيات به رسول گرامي‌اش خبر داد كه اينان به زودي تو را مي‌بينند، و از نيامدنشان اعتذار مي‌جويند كه سرگرم كارهاي شخصي و رسيدگي به اهل و به مالها بوديم، و از تو مي‌خواهند برايشان طلب مغفرت كني، ولي خدا آنان را در آنچه مي‌گويند تكذيب مي‌كند، و تذكر مي‌دهد كه سبب نيامدنشان، چيزي است غير از آنچه كه اظهار مي‌كنند، و آن سوء ظنشان است و خبر مي‌دهد كه به زودي درخواست مي‌كنند تا دوباره به تو بپيوندند و تو نبايد بپذيري، چيزي كه هست به زودي دعوتشان خواهي كرد به جنگ قومي ديگر، اگر اطاعت كردند كه اجري جزيل دارند و گر نه عذابي دردناك در انتظارشان هست.

[عذري كه تخلف كنندگان از همراهي با پيامبر (ص) آوردند و گفتند: اشتغال به سرپرستي اموال و خانواده‌هايمان ما را باز داشت و جواب به آنها كه سبب واقعي تخلفشان سوء ظن و ترس از كشته شدن بوده است]..... ص : 415

" سَيَقُولُ لَكَ الْمُخَلَّفُونَ مِنَ الْأَعْرابِ شَغَلَتْنا أَمْوالُنا وَ أَهْلُونا فَاسْتَغْفِرْ لَنا..."
در مجمع البيان گفته:" مخلف" به كسي گفته مي‌شود كه در جاي كساني كه از شهر خارج مي‌شوند باقي گذاشته شود، و اين كلمه مشتق از ماده" خلف" است، و ضد آن" مقدم" مي‌باشد «1».
و كلمه" الاعراب"- به طوري كه گفته‌اند- به معناي جماعتي از عربهاي باديه‌نشين است و بر عربهاي شهرنشين اطلاق نمي‌گردد. و اين كلمه اسم جمع است كه از لفظ خودش مفرد ندارد.
" سَيَقُولُ لَكَ الْمُخَلَّفُونَ مِنَ الْأَعْرابِ"- اين آيه از آينده نزديكي خبر مي‌دهد كه متخلفين از داستان حديبيه به رسول خدا (ص) چنين و چنان خواهند گفت. و از عبارت آيه برمي‌آيد كه اين آيات در مراجعت از حديبيه به مدينه و قبل از ورود به آن نازل شده.
" شَغَلَتْنا أَمْوالُنا وَ أَهْلُونا فَاسْتَغْفِرْ لَنا"- يعني عاملي كه ما را مشغول كرد از حركت با اصحاب، و بازداشت از اينكه در خدمتت باشيم، اموال و زن و فرزندمان بود كه كسي را نداشتيم براي سرپرستي آنان بگذاريم، و بيم آن داشتيم كه در نبود ما دچار حادثه‌اي شوند، لذا مانديم، و تو از خدا براي ما طلب مغفرت كن كه خدا ما را بيامرزد، و به جرم تخلف مؤاخذه نفرمايد.
و از اينكه طلب استغفار كردند، پيداست كه تخلف از جهاد را گناه مي‌دانسته‌اند، و نمي‌خواسته‌اند مساله زن و فرزند و مال و منال را عذر موجهي دانسته، بگويند به خاطر اين
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 113. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 416
عذر، گناه كرده‌ايم، بلكه خواسته‌اند بگويند: علت اينكه اين گناه را مرتكب شده‌ايم، علاقه به زن و فرزند و مال بوده.
" يَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ ما لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ"- اين جمله گفتار و اعتذار آنان را تكذيب مي‌كند، و مي‌فرمايد: نه گرفتاري مال و اولاد آنان را بازداشت و نه اعتنايي به استغفار تو دارند، بلكه همه اينها را مي‌گويند تا روپوشي باشد كه به وسيله آن از شر عتاب و توبيخ مردم در امان باشند.
" قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً إِنْ أَرادَ بِكُمْ ضَرًّا أَوْ أَرادَ بِكُمْ نَفْعاً"- جوابي است حلي از اعتذاري كه مي‌جويند، و خواهند گفت مال و اولاد ما بي‌صاحب بود. و حاصل جواب اين است كه: خداي سبحان، خالق و آمر و مالك و مدبر هر چيز است، غير او ربي نيست. پس هيچ نفع و ضرري نيست جز با اراده و مشيت او، احدي از طرف خدا مالك هيچ چيز نيست، تا قاهر بر آن باشد، و از ضرر آن- اگر بخواهد ضرر برساند- جلوگيري كند، و يا نفع آن را جلب كند، اگر خدا ضررش را خواسته باشد، و يا از خيرش جلوگيري كند، اگر اين قاهر خير آن را نخواهد، و چون چنين است پس انصراف شما از شركت در لشكر پيغمبر براي ياري دين، و اشتغالتان به آن بهانه‌هايي كه آورديد شما را از خدا به هيچ وجه بي نياز نمي‌كند، يعني عذرتان را پذيرفته نمي‌سازد، نه ضرري از شما دفع مي‌كند اگر او ضررتان را خواسته باشد، و نه نفعي بسوي شما جلب مي‌كند و يا در جلبش تعجيل مي‌كند، اگر او خير شما را خواسته باشد.
پس جمله" قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ لَكُمْ..." جواب از تعلل آنان است، به اينكه سرگرم زندگي بوديم، تازه اگر در اين دعوي راست گفته باشند. و خلاصه‌اش اين شد كه: دلبستگي شما در دفع ضرر و جلب خير به اسباب ظاهري- كه يكي از آنها اداره و تدبير امور زن و فرزند است- و ترك يك وظيفه ديني به اين منظور، شما را در دفع ضرر و جلب منفعت هيچ سودي نمي‌دهد، بلكه امر تابع اراده خداي سبحان است. پس آيه شريفه در معناي آيه" قُلْ لَنْ يُصِيبَنا إِلَّا ما كَتَبَ اللَّهُ لَنا" است.
و تمسك به اسباب و عدم لغويت آنها هر چند كاري است مشروع، و حتي خدا به آن امر فرموده كه بايد تمسك به اسباب ظاهري جست، ولي اين در صورتي است كه معارض با امري مهم نباشد، و چنانچه امري مهمتر از تدبير امور زندگي پيش آيد،- مثلا دفاع از دين و كشور- بايد از آن اسباب چشم پوشيد و به دفاع پرداخت، هر چند كه در اين كار ناملايماتي هم محتمل باشد. مگر اينكه در اين ميان خطري قطعي و يقيني در كار باشد، كه با وجود آن خطر ديگر دفاع و كوشش مؤثر نباشد، در آن صورت مي‌شود دفاع را تعطيل كرد.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 417
" بَلْ كانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً"- اين جمله تعريض و كنايه به متخلفين است، و در آن به اين نكته اشاره مي‌كند كه شما در اين بهانه خود دروغ مي‌گوييد، اصلا علت تخلف شما مساله اشتغال به امور اموال و اولاد نبود.
" بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَنْقَلِبَ الرَّسُولُ وَ الْمُؤْمِنُونَ إِلي أَهْلِيهِمْ أَبَداً وَ زُيِّنَ ذلِكَ فِي قُلُوبِكُمْ..."
اين آيه علت واقعي تخلف را بيان مي‌كند، و مي‌فرمايد تخلف شما از شركت در جهاد براي اشتغال به امور مذكور نبود، بلكه اين بود كه شما پنداشتيد رسول و مؤمنين هرگز از اين جنگ برنمي‌گردند و هر كس در اين سفر شركت كرده به دست قريش كه آن همه لشكر فراهم آورده و آن همه نيرو و شوكت دارد كشته خواهد شد، اين بود علت تخلف شما.
" وَ زُيِّنَ ذلِكَ فِي قُلُوبِكُمْ"- و اينكه فرمود: همين بهانه در دل شما است كه بدست شيطان جلوه داده شد، و شما هم طبق آن عمل كرديد، و آن اين بود كه از حركت به سوي جهاد تخلف كنيد، تا مبادا شما هم كشته شويد و از بين برويد.
" وَ ظَنَنْتُمْ ظَنَّ السَّوْءِ وَ كُنْتُمْ قَوْماً بُوراً"- كلمه" بور"- به طوري كه گفته‌اند «1» - مصدر و به معناي فساد و يا هلاكت است، كه البته منظور از آن معناي اسم فاعلي آنست، و معنايش:
" و شما مردمي هالك و يا فاسد بوده‌ايد" مي‌باشد.
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند: مراد از" ظن سوء" همان پنداري بود كه پنداشتند رسول و مؤمنين از سفر حديبيه برنخواهند گشت. و بعيد هم نيست، كه مراد از آن، اين پندار باشد كه خدا رسولش را ياري نمي‌كند و دين خود را غلبه نمي‌دهد، كه اين احتمال در ذيل آيه ششم همين سوره گذشت، كه مي‌فرمود:" الظَّانِّينَ بِاللَّهِ ظَنَّ السَّوْءِ" بلكه اين احتمال روشن‌تر به نظر مي‌رسد.
" وَ مَنْ لَمْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ فَإِنَّا أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ سَعِيراً" در اين آيات شريفه بين ايمان به خدا و ايمان به رسول جمع شده، و اين براي آن است كه بفهماند كفر به رسول و اطاعت نكردن از او كفر به خدا هم هست، و در اين آيه لحني است تهديدآميز.
در جمله" فَإِنَّا أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ سَعِيراً" مقتضاي ظاهر اين بود كه بفرمايد" أعتدنا
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 114.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 418
لهم" چون كلمه كافرين قبلا گذشته بود و ضمير كار آن كلمه را مي‌كرد، پس اگر به جاي ضمير، خود كلمه را تكرار كرد براي اين است كه اشاره كند به اينكه آماده كردن سعير دوزخ براي آنان چه علتي داشت، چون در اصطلاح اهل ادب معروف است كه تعليق حكم بر وصف، عليت آن وصف براي حكم را مي‌رساند در نتيجه معنا چنين مي‌شود كه: اگر ما براي كفار آتش دوزخ فراهم كرده‌ايم، بدين علت است كه آنها كافرند، لذا سعيري، يعني آتشي، مسعر، يعني مشتعل، برايشان فراهم كرديم. و اگر كلمه" سعيرا" را نكرده آورده براي اين است كه دلهره بيشتري ايجاد كند.
" وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً" معناي آيه روشن است. و اين آيه مطالب قبل را تاييد مي‌كند. و اگر در ذيل آيه كه راجع به مالكيت مطلق خدا است دو نام" غفور" و" رحيم" را آورده، براي اين است كه اشاره كند به اينكه رحمتش از غضبش پيشي دارد، تا بندگانش به اين وسيله تحريك و تشويق به استغفار و استرحام شوند.
" سَيَقُولُ الْمُخَلَّفُونَ إِذَا انْطَلَقْتُمْ إِلي مَغانِمَ لِتَأْخُذُوها ذَرُونا نَتَّبِعْكُمْ..."
در اين آيه خبر از يك آينده‌اي ديگر مي‌دهد، و آن اين است كه مؤمنين به زودي جنگي مي‌كنند كه در آن جنگ فتح نصيبشان مي‌شود، و غنيمت‌هايي عائدشان مي‌گردد، آن وقت آنهايي كه تخلف كردند پشيمان شده درخواست مي‌كنند اجازه دهند به دنبالش به صحنه جنگ آيند تا از غنيمت بهره‌مند شوند. و اين جنگ جنگ خيبر است كه رسول خدا (ص) و مؤمنين از آنجا گذشتند و آن را فتح نموده غنيمت‌هايي گرفتند.
و خداي تعالي آن غنائم را به كساني اختصاص داد كه در سفر حديبيه با او بودند، و غير آنان را شركت نداد.
و معناي آيه اين است كه: شما به زودي روانه جنگي مي‌شويد كه در آن غنيمت‌هايي به دست خواهيد آورد، آن وقت اين متخلفين خواهند گفت: بگذاريد ما هم به شما بپيونديم.
" يُرِيدُونَ أَنْ يُبَدِّلُوا كَلامَ اللَّهِ"- بعضي «1» گفته‌اند: مراد از اين كلام خدا كه" مي‌خواهند تبديلش كنند" همان وعده‌اي است كه خدا به اهل حديبيه داد كه به زودي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 114.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 419
غنيمت‌هاي خيبر را بعد از فتح خيبر به آنان اختصاص مي‌دهد كه به زودي داستانش در تفسير آيه" وَعَدَكُمُ اللَّهُ مَغانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ" خواهد آمد. و خدا در اين آيه با جمله" إِذَا انْطَلَقْتُمْ إِلي مَغانِمَ لِتَأْخُذُوها" به همان داستان اشاره دارد.
" قُلْ لَنْ تَتَّبِعُونا كَذلِكُمْ قالَ اللَّهُ مِنْ قَبْلُ"- در اين آيه به رسول گرامي خود مي‌فرمايد:
ايشان را نگذار دنبالت بيايند. و در پاسخ جمله" ذرونا" بگو" لن تتبعونا".

[مقصود از اينكه در باره متخلفاني كه در خواستشان در مورد پيوستن به مجاهدان براي غنيمت گرفتن رد شد فرمود: جز اندكي نمي‌فهمند]..... ص : 419

" فَسَيَقُولُونَ بَلْ تَحْسُدُونَنا"- يعني متخلفين بعد از اينكه اين درخواستشان كه به دنبال آنها حركت كنند پذيرفته نشود خواهند گفت: شما به ما حسد مي‌ورزيد. و در جمله" بَلْ كانُوا لا يَفْقَهُونَ إِلَّا قَلِيلًا"، پاسخي است از اينكه گفتند شما به ما حسد مي‌ورزيد، ولي اين جواب را صريحا متوجه خود آنان نكرد و نفرمود:" بل لا تكادون تفقهون..."، شما حرف به خرجتان نمي‌رود، بلكه فرمود ايشان حرف به خرجشان نمي‌رود، و اين بدان جهت بوده كه حرف به خرجشان نمي‌رفته، و در مقامي كه قرآن ادعاء مي‌كند كه آنها چنين هستند، ديگر معنا ندارد روي سخن را به خود آنان كند، لذا خطاب را متوجه رسول خدا كرد و فرمود:" بَلْ كانُوا لا يَفْقَهُونَ إِلَّا قَلِيلًا".
و دليل نفهميشان اين است كه اين گفتارشان" شما با ما حسادت مي‌ورزيد" اصلا ربطي به كلام رسول خدا (ص) ندارد و آن جناب از غيب خبرشان داده بود كه خدا از پيش اينچنين خبر داده كه شما هرگز ما را پيروي نمي‌كنيد، و آنها در پاسخ گفته‌اند اولا شما نمي‌گذاريد ما پيرويتان كنيم و اين معنا از ناحيه خدا نيست. و ثانيا جلوگيريتان از شركت ما در غنائم براي اين است كه مي‌خواهيد غنائم را خودتان به تنهايي بخوريد و به ما ندهيد.
و اين پاسخ كلام كسي است كه نه ايمان دارد و نه عقل. كسي كه اينقدر قدرت تشخيص ندارد كه رسول خدا (ص) معصوم است و در هيچ امري داخل و خارج نمي‌شود مگر به امر خدا، اگر بخواهيم حمل به صحت كنيم حد اقل اين است كه بگوييم مردماني ساده و كم فهم بوده‌اند، كه با ادعاي اسلام و ايمان اين طور با رسول خدا (ص) سخن گفته‌اند.
از اينجا معلوم مي‌شود كه مراد از" نفهميدنشان مگر اندك" بسيط بودن عقل و ضعف فهم آنان است، كه سخن اشخاص را آن طور كه بايد درك نمي‌كنند، نه اينكه بعضي از قسمتهاي كلام را مي‌فهمند و بعضي را نمي‌فهمند و آنچه مي‌فهمند كمتر و آنچه را نمي‌فهمند بيشتر است. و نه اينكه اقليتي از آنان مي‌فهمند و اكثريتي نمي‌فهمند، كما اينكه بعضي از مفسرين «1» اين طور معنا كرده‌اند.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 420
" قُلْ لِلْمُخَلَّفِينَ مِنَ الْأَعْرابِ سَتُدْعَوْنَ إِلي قَوْمٍ أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ تُقاتِلُونَهُمْ أَوْ يُسْلِمُونَ" مفسرين اختلاف كرده‌اند در اينكه اين قوم داراي باس شديد چه كسانيند؟ بعضي «2» گفته‌اند: قبيله هوازن هستند. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: ثقيف‌اند. و بعضي «4» گفته‌اند: هر دو طايفه‌اند. بعضي «5» گفته‌اند: مردم روم‌اند كه در دو جنگ موته و تبوك شركت كردند. و بعضي «6» گفته‌اند: اهل رده هستند كه ابو بكر بعد از رحلت رسول خدا (ص) با آنان جنگيد. بعضي «7» هم گفته‌اند: ايرانيان هستند. و بعضي «8» گفته‌اند: عربها و كردهاي ايران‌اند.
و از جمله" ستدعون" به نظر مي‌رسد كه منظور، بعضي از اقوامي است كه رسول خدا (ص) بعد از فتح خيبر با آنها نبرد كرد، يعني هوازن و ثقيف و روم و موته. و اينكه خداي تعالي از پيش خبر داد كه" به متخلفين بگو شما ما را پيروي نخواهيد كرد" ناظر به پيروي كردن آنان در جنگ خيبر است- اين طور از سياق استفاده مي‌شود.
و جمله" تُقاتِلُونَهُمْ أَوْ يُسْلِمُونَ" جمله‌اي است استينافي كه تنويع را مي‌رساند، مي‌فرمايد: يا اين است كه با ايشان نبرد مي‌كنيد، و يا اينكه مسلمان مي‌شوند، شق سوم كه جزيه گرفتن باشد در آنان نيست، چون مشرك‌اند، و جزيه از مشرك قبول نمي‌شود و حكم- جزيه مخصوص اهل كتاب است. مشرك يا بايد مسلمان شود و يا جنگ كند.
و نمي‌شود جمله" تقاتلونهم" را صفت قوم بگيريم، چون مسلمين دعوت مي‌شوند كه- با قومي قتال كنند، نه اينكه با قومي كه قتال مي‌كنند قتال كنند. همچنين نمي‌شود آن را حال از نائب فاعل در" ستدعون" دانست، براي اينكه مسلمين دعوت مي‌شوند تا با قومي قتال كنند نه اينكه در حال قتال دعوت مي‌شوند قتال كنند- آن چنان كه بعضي «9» از مفسرين خيال كرده‌اند.
خداي سبحان سپس كلام خود را با وعده و وعيد خاتمه مي‌دهد. وعده در مقابل اطاعت، و وعيد در مقابل معصيت. مي‌فرمايد:" فَإِنْ تُطِيعُوا" اگر اطاعت كنيد و براي قتال بيرون شويد" يُؤْتِكُمُ اللَّهُ أَجْراً حَسَناً" خدا اجر نيكي به شما مي‌دهد" وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا" و اگر روي
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7 و 8)تفسير مجمع البيان، ج 9، ص 115.
(9)روح المعاني، ج 26، ص 104.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 421
بگردانيد و نافرماني كنيد و خارج نشويد" كَما تَوَلَّيْتُمْ مِنْ قَبْلُ" همانطوري كه بار قبلي رو گردانديد، و در سفر حديبيه خارج نشديد، آن وقت" يُعَذِّبْكُمْ عَذاباً أَلِيماً" خدا در دنيا- به طوري كه از ظاهر مقام استفاده مي‌شود- و يا هم در دنيا و هم در آخرت شما را به عذابي اليم و دردناك معذب مي‌كند.
" لَيْسَ عَلَي الْأَعْمي حَرَجٌ وَ لا عَلَي الْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَ لا عَلَي الْمَرِيضِ حَرَجٌ" در اين آيه حكم جهاد را از معلولين كه جهاد برايشان طاقت‌فرساست به لسان رفع لازمه‌اش برمي‌دارد، يعني نمي‌فرمايد اينها حكم جهاد ندارند، بلكه مي‌فرمايد لازمه آن را كه حرج است ندارند.
آن گاه در اينجا نيز مانند آيه قبلي كلام را با وعده و وعيد خاتمه مي‌دهد. در وعده‌اش مي‌فرمايد: و هر كس خدا و رسول او را اطاعت كند خدا در بهشتي داخلش مي‌سازد كه نهرها از دامنه آن جاري است. و در وعيدش مي‌فرمايد و هر كس روي بگرداند خدا به عذابي دردناك معذبش مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 422

[سوره الفتح (48): آيات 18 تا 28]..... ص : 422

اشاره

لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَ أَثابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً (18) وَ مَغانِمَ كَثِيرَةً يَأْخُذُونَها وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً (19) وَعَدَكُمُ اللَّهُ مَغانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ وَ كَفَّ أَيْدِيَ النَّاسِ عَنْكُمْ وَ لِتَكُونَ آيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ وَ يَهْدِيَكُمْ صِراطاً مُسْتَقِيماً (20) وَ أُخْري لَمْ تَقْدِرُوا عَلَيْها قَدْ أَحاطَ اللَّهُ بِها وَ كانَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيراً (21) وَ لَوْ قاتَلَكُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوَلَّوُا الْأَدْبارَ ثُمَّ لا يَجِدُونَ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً (22)
سُنَّةَ اللَّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلاً (23) وَ هُوَ الَّذِي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ عَنْهُمْ بِبَطْنِ مَكَّةَ مِنْ بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَكُمْ عَلَيْهِمْ وَ كانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيراً (24) هُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ الْهَدْيَ مَعْكُوفاً أَنْ يَبْلُغَ مَحِلَّهُ وَ لَوْ لا رِجالٌ مُؤْمِنُونَ وَ نِساءٌ مُؤْمِناتٌ لَمْ تَعْلَمُوهُمْ أَنْ تَطَؤُهُمْ فَتُصِيبَكُمْ مِنْهُمْ مَعَرَّةٌ بِغَيْرِ عِلْمٍ لِيُدْخِلَ اللَّهُ فِي رَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً (25) إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الْجاهِلِيَّةِ فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلي رَسُولِهِ وَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوي وَ كانُوا أَحَقَّ بِها وَ أَهْلَها وَ كانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيماً (26) لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَ مُقَصِّرِينَ لا تَخافُونَ فَعَلِمَ ما لَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذلِكَ فَتْحاً قَرِيباً (27)
هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدي وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَي الدِّينِ كُلِّهِ وَ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً (28)
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 423

ترجمه آيات..... ص : 423

خداي تعالي آن روز كه مؤمنين در زير آن درخت با تو بيعت كردند از ايشان راضي شد چون از نيات درونيشان آگاه بود و به همين جهت آرامشي بر آنان نازل كرد و به عنوان پاداش، فتحي نزديك روزيشان كرد (18).
و نيز غنيمت‌هايي بسيار روزيشان كرد كه به دست آورند و خدا همواره مقتدري شكست ناپذير و حكيمي فرزانه است (19).
خدا به شما وعده غنيمت‌هاي بسياري داد كه به دست آوريد اين يك غنيمت را زودرس كرد و دست شرارت مردم را از شما كوتاه كرد (براي مصالحي ناگفتني) و براي اينكه آيتي باشد براي مؤمنين و شما را به سوي صراط مستقيم هدايت كند (20).
و غنيمت ديگري كه هنوز بدان دست نيافته‌ايد خداوند به آن احاطه دارد و خدا بر هر چيزي قادر است (21).
و اگر كفار با شما جنگ كنند پا به فرار خواهند گذاشت و ديگر سرپرست و ياوري نخواهند يافت (22).
اين سنت خدا است كه تا امروز همواره جريان داشته و تو هرگز براي سنت خدا دگرگونگي نخواهي يافت (23).
و او همان كسي است كه در درون مكه در زير پنجه دشمن دست كفار را از شما و دست شما را از ايشان كوتاه كرد بعد از آنكه در جنگهاي قبلي شما را بر آنان پيروزي داد و خدا بدانچه مي‌كنيد بينا است (24).
و اما اينكه دست شما را از ايشان كوتاه كرد با اينكه اينان همانهايي هستند كه كفر ورزيدند و از ورود شما به مسجد الحرام جلوگيري نمودند و نگذاشتند قربانيهاي شما به قربانگاه برسد براي اين بود كه خون مردان و زنان مؤمن را كه در بين كفار هستند و شما نمي‌شناسيد حفظ كند و دست شما به خون آن بي گناهان آلوده نگشته، در نتيجه بدون آگاهي به آثار سوء آن گرفتار نشويد تا خدا هر كه را بخواهد داخل در رحمت خود كند و الا اگر آن مؤمنين ناشناخته از بين كفار جدا شده بودند ما كفار را به عذابي دردناك گرفتار مي‌كرديم (25).
براي اينكه آنها كه كافر شدند حميت‌هاي جاهليت را در دل پروريدند و خدا در مقابل آن نيروي دروني كفار نيروي سكينت بر رسول و بر مؤمنين نازل كرد و كلمه تقوي را نيروي جدا ناشدني ايشان كرد، و ايشان سزاوارترين كس به آن بودند و اهليت آن را داشتند و خدا به هر چيزي دانا است (26).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 424
و خداوند آن رؤيا را كه در خواب به تو نشان داد كه ان شاء اللَّه به زودي داخل مسجد الحرام خواهيد شد در حالي كه از شر كفار ايمن باشيد و سر بتراشيد و بدون هيچ ترسي تقصير كنيد، ديدي كه چگونه آن رؤيا را به حق به كرسي نشاند. آري او چيزهايي مي‌دانست كه شما نمي‌دانستيد و به همين جهت قبل از فتح مكه فتحي نزديك قرار داد (27).
او كسي است كه رسول خود را به هدايت و دين حق فرستاد تا دين حق را بر همه اديان غالب سازد و اين گواهي خدا كافي‌ترين گواهي است (28).

بيان آيات..... ص : 424

اشاره

اين آيات فصل چهارم از آيات سوره است كه در آن شرحي از مؤمنين كه با رسول خدا (ص) به حديبيه رفتند ذكر نموده، و رضايت خود را از آنان كه با آن جناب در زير درخت بيعت كردند اعلام مي‌دارد، آن گاه بر آنان منت مي‌گذارد كه سكينت را بر قلبشان نازل كرده و به فتحي قريب و غنيمت‌هايي بسيار نويدشان مي‌دهد.
و نيز خبري كه در حقيقت نويدي ديگر است مي‌دهد كه مشركين اگر با شما جنگ كنند فرار خواهند كرد، به طوري كه پشت سر خود را نگاه نكنند. و مي‌فرمايد آن رؤيايي كه در خواب به پيامبرش نشان داد رؤياي صادقه بود، و بر حسب آن، به زودي داخل مسجد الحرام خواهند شد، در حالي كه ايمن باشند و سر خود را بتراشند، بدون اينكه از كسي واهمه‌اي كنند، چون خدا رسول خود را به هدايت و دين حق فرستاده تا دين حق را بر همه اديان غلبه دهد، هر چند كه مشركين كراهت داشته باشند.

[اشاره به اينكه مقصود از رضا و سخط خدا ثواب و عقاب او است و آيه:" لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ..." اخبار از پاداش و ثواب بيعت كنندگان است]..... ص : 424

" لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ"" رضايت" حالتي است كه در برخورد با هر چيز ملايم عارض بر نفس انسان مي‌شود، و آن را مي‌پذيرد و از خود دور نمي‌كند. در مقابل رضايت، كلمه" سخط" قرار دارد، و اين دو كلمه وقتي به خداي سبحان (كه نه نفس دارد و نه دل) نسبت داده مي‌شود مراد از آن ثواب و عقاب او خواهد بود، پس رضاي خدا به معناي ثواب دادن و پاداش نيك دادن است، نه آن هيئتي كه حادث و عارضي بر نفس است، چون خداي تعالي محال است در معرض حوادث قرار گيرد. از اينجا اين را هم مي‌فهميم كه رضايت و سخط از صفات فعل خدايند، نه از صفات ذات او.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 425
و كلمه رضا- به طوري كه گفته‌اند «1» - هم به خودي خود متعدي مي‌شود و مفعول مي‌گيرد، و هم با حرف" عن". چيزي كه هست اگر به خودي خود متعدي نشود ممكن است مفعولش، هم ذات باشد مثل اينكه بگويي" رضيت زيدا- از زيد خوشنودم"، و هم ممكن است معنا باشد مثل اينكه بگويي" رضيت امارة زيد- من از امارت و رهبري زيد خوشنودم" همان طور كه خداوند فرموده:" وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً" «2». و اگر با حرف" عن" متعدي شود مفعولش تنها ذات خواهد بود همان طور كه خداوند فرموده:" رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ" «3». و اگر با حرف" باء" متعدي شود مفعولش تنها معنا خواهد بود مثل اين قول خداوند:
" أَ رَضِيتُمْ بِالْحَياةِ الدُّنْيا مِنَ الْآخِرَةِ" «4».
و چون همان طور كه گفتيم رضايت خدا صفت فعل او و به معناي ثواب و جزاء است، و جزاء همواره در مقابل عمل قرار مي‌گيرد نه در مقابل ذات در نتيجه هر جا ديديم كه رضايت خدا به ذاتي نسبت داده شده، و با حرف" عن" متعدي گشته، همانطور كه در آيه" لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ" اين طور استعمال شده، بايد بگوييم نوعي عنايت باعث شده كه كلمه" رضا" با حرف" عن" متعدي شود و آن عنايت اين است كه بيعت گرفتن را كه متعلق رضا است ظرف گرفته براي رضا، و ديگر چاره‌اي جز اين نبوده كه رضا متعلق به خود مؤمنين شود.
پس جمله" لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ" از ثواب و پاداشي خبر مي‌دهد كه خداي تعالي در مقابل بيعتشان در زير درخت به ايشان ارزاني داشته.
و بيعت حديبيه در زير درختي به نام سمرة واقع شد، و همه مؤمنيني كه با آن جناب بودند بيعت كردند. از اينجا معلوم مي‌شود كه ظرف" إِذْ يُبايِعُونَكَ" متعلق است به رضايت در جمله" لَقَدْ رَضِيَ" و لام در اين جمله لام سوگند است.

[توضيحي راجع به تفريع جمله:" فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ" بر قلبش:" لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ..."]..... ص : 425

" فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَ أَثابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً وَ مَغانِمَ كَثِيرَةً يَأْخُذُونَها وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً" اين آيه به دليل اينكه در آغازش" فاء" تفريع آمده نتيجه‌گيري از جمله
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 107.
(2)سوره مائده، آيه 3.
(3)سوره بينه، آيه 8.
(4)سوره توبه، آيه 38.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 426
" لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ..." است، و مراد از" ما فِي قُلُوبِهِمْ" حسن نيت و صدق آن در بيعتشان است، چون عملي مرضي خداي تعالي واقع مي‌شود كه نيت در آن صادق و خالص باشد، نه اينكه صورتش زيبا و جالب باشد.
پس معناي آيه مورد بحث اين است كه: خداي تعالي از صدق نيت و خلوص آنها در بيعت كردنشان با تو آگاه است.
ولي بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: مراد از" ما فِي قُلُوبِهِمْ" ايمان و صحت آن و حب دين و حرص بر آن است. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: غيرت و تصميم بر نشان ندادن نرمي در برابر مشركين و صلح با ايشان است. و سياق آيه با هيچ يك از اين دو وجه سازگار نيست و اين بر كسي پوشيده نمي‌باشد.
حال اگر بگويي: مراد از" ما فِي قُلُوبِهِمْ" مطلق آنچه در دلهايشان بوده نيست، بلكه مراد نيت صادق و خالص آنان در خصوص بيعت است، كه قبلا هم گفته شد، و علم خداي تعالي به چنين نيت صادقانه و خالصانه باعث خشنودي او شده، نه اينكه رضا و خشنودي او باعث و سبب علم او باشد، و لازمه اين حرف آن است كه رضايت را تفريع بر علم كرده و فرموده باشد:" لقد علم ما في قلوبهم فرضي عنهم" نه اينكه علم را متفرع بر رضايت كرده باشد همانطور كه در آيه كرده است.
در پاسخ مي‌گوييم: همان طور كه مسبب متفرع بر سبب است، از اين جهت كه وجودش موقوف به وجود آن است، همچنين سبب هم متفرع بر مسبب هست، حال چه سبب تام و چه ناقص از اين جهت كه انكشاف و ظهور سبب به وسيله مسبب است، و رضايت همانطور كه در سابق گفتيم صفت فعلي خداي تعالي است كه از مجموع علم خدا و عمل صالح عبد منتزع مي‌شود. بايد عبد عمل صالح بكند تا رضايت خدا كه همان ثواب و جزاي او است محقق شود. و آنچه در مقام ما رضايت از آن انتزاع مي‌شود مجموع علم خدا است به آنچه در دلهاي مؤمنين است، و به انزال سكينت بر آن دلها، و به ثوابي كه به صورت فتح قريب و مغانم كثيره به آنان داد، رضايت از مجموع اينها انتزاع شده.
پس جمله" فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ..."، متفرع است بر جمله" لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ" تا كشف كند حقيقت آن رضايت چيست، و دلالت كند بر مجموع اموري كه با تحقق آنها رضايت متحقق مي‌شود.
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 29، ص 108.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 427
و آن گاه جمله" فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ" متفرع شده است بر جمله" فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ" و همچنين جمله معطوف بر آن، يعني جمله" وَ أَثابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً...".
و مراد از" فتح قريب" فتح خيبر است- اين طور از سياق استفاده مي‌شود- و همچنين مراد از" مَغانِمَ كَثِيرَةً يَأْخُذُونَها"، غنائم خيبر است. بعضي «1» هم گفته‌اند: مراد از فتح قريب، فتح مكه است. ولي سياق با اين قول مساعد نيست.
و جمله" وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً" به اين معنا است كه خدا در آنچه اراده مي‌كند مسلط و غالب است، و نيز آنچه را اراده مي‌كند متقن انجام مي‌دهد نه گزافي و كدره‌اي.
" وَعَدَكُمُ اللَّهُ مَغانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ..."
مراد از اين" مَغانِمَ كَثِيرَةً" كه مؤمنين به زودي آنها را به دست مي‌آورند اعم از غنيمت‌هاي خيبر و غير خيبر است، كه بعد از مراجعت از حديبيه به دست آنان افتاد، در نتيجه جمله" فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ" اشاره است به غنيمت‌هاي مذكور در آيه قبلي، يعني غنيمت‌هاي خيبر، كه از شدت نزديكي به منزله غنيمت بدست آمده به حساب آورده.
البته اين در صورتي است كه آيه شريفه با آيات سابق نازل شده باشد، و اما بنا بر احتمالي كه بعضي «2» داده‌اند كه اين آيه بعد از فتح خيبر نازل شده، در آن صورت معناي كلمه" هذه" روشن است. چيزي كه هست معروف همين است كه سوره فتح تمامي‌اش بعد از حديبيه و قبل از رسيدن به مدينه نازل شده.
بعضي از مفسرين «3» گفته‌اند: كلمه" هذه" اشاره است به بيعت در حديبيه و در زير آن درخت. ليكن خواننده به نادرستي اين قول واقف است.

[مقصود از ناس در جمله" وَ كَفَّ أَيْدِيَ النَّاسِ عَنْكُمْ"]..... ص : 427

وَ كَفَّ أَيْدِيَ النَّاسِ عَنْكُمْ"
- بعضي «4» گفته‌اند مراد از كلمه" ناس" دو قبيله اسد و غطفان است كه تصميم گرفتند بعد از مراجعت رسول خدا (ص) از خيبر به مدينه حمله نموده اموال و زن و بچه مسلمين را به غارت ببرند، و ليكن خداي تعالي وحشتي در دل آنان انداخت كه از اين كار بازشان داشت.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: مراد از" ناس" مالك بن عوف و عيينة بن حصين با بني اسد و غطفان است كه در جنگ خيبر آمدند تا يهوديان را ياري دهند ولي خداي تعالي ترس را بر دلهايشان مسلط كرد و از نيمه راه برگشتند.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)روح المعاني، ج 26، ص 109.
(5)مجمع البيان، ج 9، ص 116.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 428
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد از" ناس" اهل مكه و افراد پيرامون مكه است كه دست به جنگ نزدند، و به صلح قناعت كردند.
" وَ لِتَكُونَ آيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ"- اين جمله عطف است بر مطالبي كه در تقدير است، و تقدير كلام چنين است كه: خداي تعالي مسلمانان را به اين فتح و غنيمت‌هاي بسيار و ثوابهاي اخروي وعده داد، براي اينكه چنين و چنان شود، و براي اينكه تو آيتي باشي، يعني علامت و نشانه‌اي باشي، تا آنان را به حق راهنمايي كني، و بفهماني كه پروردگارشان در وعده‌اي كه به پيغمبر خود مي‌دهد صادق، و در پيشگوييهايش راستگو است.

[اخبارات غيبي و پيشگويي‌هايي كه در سوره فتح آمده است]..... ص : 428

اين سوره مشتمل بر يك عده پيشگويي و اخبار غيبي است كه همين‌ها هدايتي است براي مردم با تقوي، مثلا جلوتر از آنكه مساله حركت به سوي مكه پيش بيايد فرموده بود:
" سَيَقُولُ لَكَ الْمُخَلَّفُونَ مِنَ الْأَعْرابِ شَغَلَتْنا..."، و پيش از آنكه غنيمتي به دست آيد، فرموده بود:" سَيَقُولُ الْمُخَلَّفُونَ إِذَا انْطَلَقْتُمْ...". و نيز فرموده بود:" قُلْ لِلْمُخَلَّفِينَ مِنَ الْأَعْرابِ سَتُدْعَوْنَ...". و همچنين در آيات مورد بحث از به دست آمدن فتح و غنيمت خبر داده بود، و در آيات بعد فرموده:" وَ أُخْري لَمْ تَقْدِرُوا عَلَيْها..." و باز بعد از آن مي‌فرمايد:" لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا...".
" وَ يَهْدِيَكُمْ صِراطاً مُسْتَقِيماً"- اين جمله عطف است بر جمله" تكون" يعني همه اينها براي اين بود كه آيتي باشي براي مؤمنين، و براي اين بود كه شما را به سوي صراط مستقيم كه طريقي است رساننده به اعلاء كلمه حق و بسط دين، هدايت فرمايد.
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند: صراط مستقيم ثقه و اعتماد و توكل بر خدا است، در هر كاري كه مي‌كنيد. ولي معنايي كه ما كرديم با سياق موافق‌تر است.
" وَ أُخْري لَمْ تَقْدِرُوا عَلَيْها قَدْ أَحاطَ اللَّهُ بِها وَ كانَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيراً" يعني: به شما غنيمت‌هاي ديگري وعده داده كه خود شما قادر بر به دست آوردن آن نبوديد، خدا به آن احاطه و تسلط داشت، و خدا بر هر چيزي قادر است.
پس كلمه" اخري"، مبتداء و جمله" لَمْ تَقْدِرُوا عَلَيْها" صفت آن است، و جمله" قَدْ أَحاطَ اللَّهُ بِها" خبر ثاني آن است، و خبر اولش حذف شده، كه تقدير كلام چنين است:" ثمة غنائم اخري" يعني: در اين بين غنيمت‌هاي ديگر نيز هست كه خدا بر آن احاطه دارد.
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 26، ص 109.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 429
بعضي «1» گفته‌اند: كلمه" اخري" در باطن منصوب است، تا عطف باشد بر كلمه" هذه" و تقدير كلام" و عجل لكم غنائم اخري" است. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: منصوب است اما با فعلي كه حذف شده، و تقدير كلام" و قضي غنائم اخري" مي‌باشد. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: در باطن مجرور است و عامل آن كلمه" رب- چه بسا" است كه در تقدير مي‌باشد، و تقدير كلام" و رب غنائم اخري" است. ولي هيچ يك از اين وجوه خالي از وهن نيست.
و مراد از كلمه" اخري" در آيه- به طوري كه گفته‌اند «4» - غنيمت‌هاي جنگ هوازن است. بعضي «5» هم گفته‌اند: مراد غنائم فارس و روم است. و بعضي «6» گفته‌اند: مراد فتح مكه است، چيزي كه هست موصوف آن حذف شده، و تقدير كلام" و قرية اخري لم تقدروا عليها" است، يعني: و قريه‌اي ديگر كه قادر بر فتح آن نبوديد.
وجه اول از ميان اين وجوه از همه نزديك‌تر به ذهن است.
" وَ لَوْ قاتَلَكُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوَلَّوُا الْأَدْبارَ ثُمَّ لا يَجِدُونَ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً" اين آيه پيشگويي ديگري است كه در آن خداي تعالي از ناتواني كفار در قتال با مؤمنين خبر مي‌دهد، و مي‌فرمايد كه: كفار هيچ وليي كه متولي امورشان باشد و هيچ ياوري كه نصرتشان دهد ندارند. و خلاصه اينكه: نه خودشان ياراي قتال دارند و نه كمكي از اعراب دارند كه ياريشان كنند. و اين پيشگويي في نفسه بشارتي است براي مؤمنين.
" سُنَّةَ اللَّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلًا" كلمه" سُنَّةَ اللَّهِ" مفعول مطلق است براي فعلي مقدر كه تقديرش" سن اللَّه سنة" است، و حاصلش اين است كه: ايمان سنتي است قديمي از خداي سبحان كه انبياء و مؤمنين به انبياء را در صورتي كه در ايمان خود صادق و در نياتشان خالص باشند بر دشمنانشان غلبه مي‌دهد، و تو هرگز براي سنت خدا تبديلي نخواهي يافت. هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:
" كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي" «7» و آنچه صدمه و شكست كه مسلمانان در جنگهاي خود ديدند به خاطر پاره‌اي مخالفت‌ها بوده كه با خدا و رسولش مرتكب شدند.

[بيان آياتي كه راجع به جنگ نكردن با مشركين مكه و صلح با آنان است]..... ص : 429

" وَ هُوَ الَّذِي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ عَنْهُمْ بِبَطْنِ مَكَّةَ مِنْ بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَكُمْ عَلَيْهِمْ..."
ظاهرا مراد از نگهداري دست هر يك از دو طائفه از آزار به طائفه ديگر، همان صلحي
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4 و 5 و 6)روح المعاني، ج 26، ص 110.
(7)خدا مقدر كرده كه همواره من و پيامبرانم غالبيم. سوره مجادله، آيه 21. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 430
باشد كه در حديبيه واقع شد، چون محل آن را بطن مكه معرفي كرده و حديبيه هم در نزديكي مكه و بطن آن قرار دارد، و حتي آن قدر اتصال به مكه دارد كه بعضي گفته‌اند يكي از اراضي مكه و از حدود حرم آن است. و چون هر يك از اين دو طائفه دشمن‌ترين دشمن نسبت به طائفه ديگر بودند، قريش تمامي قدرت خود را در جمع‌آوري لشكر از داخل شهر خود و از قواي اطراف به كار برده بود، مؤمنين هم با رسول خدا (ص) بيعت كرده بودند كه تا آخرين قطره خون خود در برابر آنان مقاومت كنند، و رسول خدا (ص) هم تصميم گرفته بود با آنان نبرد كند، و خداي تعالي رسول گرامي خود و مؤمنين را بر كفار پيروز كرد، براي اينكه مسلمانان داخل سرزمين كفار شده، و به داخل خانه آنان قدم نهاده بودند و در چنين وضعي جز جنگ و خونريزي هيچ احتمال ديگري نمي‌رفت، اما خداي سبحان دست كفار را از مؤمنين و دست مؤمنين را از كفار بازداشت و در عين حال مؤمنين را بر آنان پيروزي بخشيد، و خدا به آنچه مي‌كنند دانا است." هُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ الْهَدْيَ مَعْكُوفاً أَنْ يَبْلُغَ مَحِلَّهُ" كلمه" عكوف" كه مصدر كلمه" معكوف" است- به طوري كه در مجمع البيان «1» گفته- به معناي اقامت در يك جا و ممنوع شدن از رفتن به اين طرف و آن طرف است. اعتكاف در مسجد براي عبادت نيز به همين معنا است.
و معناي آيه اين است كه: مشركين مكه همانهايند كه به خدا كفر ورزيدند و نگذاشتند شما داخل مسجد الحرام شويد، و نيز نگذاشتند قربانيهايي كه با خود آورده بوديد به محل قرباني برسد، بلكه آنها را محبوس كردند. چون محل ذبح قرباني و نحر شتران در مكه است كه قربانيان عمره بايد آنجا قرباني شوند، و قربانيان حج در مني ذبح مي‌شوند، و رسول خدا (ص) و مؤمنين كه با او بودند به احرام عمره محرم شده و به اين منظور قرباني همراه آورده بودند.
" وَ لَوْ لا رِجالٌ مُؤْمِنُونَ وَ نِساءٌ مُؤْمِناتٌ لَمْ تَعْلَمُوهُمْ أَنْ تَطَؤُهُمْ فَتُصِيبَكُمْ مِنْهُمْ مَعَرَّةٌ بِغَيْرِ عِلْمٍ" كلمه" وطا" كه مصدر جمله" تطؤهم" است به معناي لگدمال كردن، و كلمه" معرة" به معناي مكروه و ناملايم است. و جمله" أن تطؤهم" بدل اشتمال است از مدخول
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 122.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 431
" لولا"، و جواب" لولا" حذف شده، و تقدير كلام" ما كف ايديكم عنهم" است.
و معناي آيه اين است كه: اگر مردان و زنان مؤمن ناشناسي در بين مردم مكه نبودند، تا جنگ شما باعث هلاكت آن بي گناهان شود، و در نتيجه به خاطر كشتن آن بي گناهان دچار گرفتاري مي‌شديد، هر آينه ما دست شما را از قتال اهل مكه باز نمي‌داشتيم و اگر باز داشتيم براي همين بود كه دست شما به خون آن مؤمنين ناشناس آلوده نشود و به جرمشان گرفتار ناملايمات نشويد.
" لِيُدْخِلَ اللَّهُ فِي رَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ"- لام در اول جمله متعلق است به كلمه‌اي كه حذف شده، و تقدير كلام" كف ايديكم عنهم ليدخل في رحمته..." است، يعني خدا دست شما را از قتال كفار كوتاه كرد تا هر كه از مؤمنين و مؤمنات را بخواهد داخل در رحمت خود كند، مؤمنين و مؤمناتي كه در بين كفارند و مشخص نيستند، و نيز شما را هم از اينكه مبتلا به گرفتاري شويد حفظ كند.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: معناي آيه اين است كه: تا خدا داخل در رحمت خود كند هر يك از كفار را كه بعد از صلح، اسلام آورند.
" لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً"- كلمه" تزيل" به معناي تفرق است، و ضمير در" تزيلوا" به همه نامبردگان در قبل از مؤمنين و كفار اهل مكه بر مي‌گردد، و معنايش اين است كه: اگر مؤمنين مكه از كفار جدا بودند، ما آنهايي را كه كافر بودند عذابي دردناك مي‌كرديم، و ليكن از آنجايي كه اين دو طائفه درهم آميخته بودند عذابشان نكرديم.
" إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الْجاهِلِيَّةِ..."
راغب در مفردات مي‌گويد: عرب از نيروي غضب وقتي فوران كند و شدت يابد تعبير به" حميت" مي‌كند، مي‌گويد:" حميت علي فلان" يعني عليه فلاني سخت خشم كردم. خداي تعالي هم اين كلمه را آورده و فرموده:" حَمِيَّةَ الْجاهِلِيَّةِ" و به استعاره از همين معنا است كه مي‌گويند:" حميت المكان حمي"، يعني از مكان دفاع كردم و يا آن را حفظ كردم «2».
و ظرف در جمله" إِذْ جَعَلَ" متعلق است به جمله قبلي، يعني" وَ صَدُّوكُمْ". بعضي «3»
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 124.
(2)مفردات راغب، ماده" حمي".
(3)روح المعاني، ج 26، ص 116.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 432
هم گفته‌اند متعلق است به جمله" لَعَذَّبْنَا". و بعضي «1» آن را متعلق دانسته‌اند به جمله" اذكر" تقديري. و كلمه" جعل" به معناي القاء است، و فاعل اين القاء" الَّذِينَ كَفَرُوا" است. و كلمه" حمية" مفعول آن، و" حَمِيَّةَ الْجاهِلِيَّةِ" بيان حميت اولي است، و صفت" جاهلية" در جاي موصوف خود نشسته، و تقدير" حمية ملة الجاهلية" است.
و اگر كلمه" جعل" به معناي قرار دادن باشد مفعول دومش بايد مقدر باشد، و تقدير كلام" به ياد آر آن زمان كه كفار حميت را در دل خود راسخ كردند" مي‌باشد. و اگر در جمله" إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا" با اينكه اسم" الَّذِينَ كَفَرُوا" چند كلمه قبل برده شده بود، و مي‌توانست در جمله مورد بحث بفرمايد" اذ جعلوا" مجددا كلمه" الَّذِينَ كَفَرُوا" را تكرار كرد، براي اين بود كه به علت حكم اشاره كرده باشد، (و خواسته بفرمايد: علت فوران حميت كفار كفرشان بود).
و معناي آيه اين است كه: ايشان كساني هستند كه كفر ورزيدند، و شما را از خانه خدا جلوگير شدند، و دلهاي خود را به خاطر كفرشان پر از خشم كردند.
" فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلي رَسُولِهِ وَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ"- اين جمله تفريع و نتيجه‌گيري از جمله" جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا" است، و خود نوعي از مقابله را مي‌فهماند، كانه فرموده: آنان حميت در دل راه دادند، خدا هم در مقابل سكينت را بر رسول و بر مؤمنين نازل كرد، و در نتيجه آرامش دل يافتند، و خشم و شجاعت دشمن سستشان نكرد، و بر عكس از خود سكينت و وقار نشان دادند، بدون اينكه دچار جهالتي شوند.

[مقصود از" كَلِمَةَ التَّقْوي" و اينكه مؤمنين احق به آن و اهل آن هستند]..... ص : 432

" وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوي"- يعني تقوي را ملازم آنان كرد، به طوري كه از آنان جدا نشود. و اين كلمه تقوي به طوري كه به نظر بسياري از مفسرين «2» رسيده همان كلمه توحيد است. ولي بعضي «3» گفته‌اند: مراد از آن ثبات بر عهد، و وفاي به ميثاق است. بعضي «4» گفته‌اند:
همان سكينت است. و بعضي «5» گفته‌اند آن" بلي" است كه در" روز أ لست" گفتند. و اين از همه وجوه سخفيف‌تر است.
و اما از نظر ما بعيد نيست كه مراد از آن، روح ايمان باشد كه همواره آدمي را امر به تقوي مي‌كند. و خداي تعالي در آيه" أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" «6» از
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 116.
(2 و 3 و 4 و 5)روح المعاني، ج 26، ص 118 و 119.
(6)اينان هستند كه خدا ايمان را در دلهايشان نوشته و به روحي از خود تاييدشان كرده. سوره مجادله، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 433
آن خبر مي‌دهد. گاهي هم خداي تعالي لفظ" كلمه" را به روح اطلاق كرده، از آن جمله فرموده:" وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلي مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ" «1».
" وَ كانُوا أَحَقَّ بِها وَ أَهْلَها"- اما اينكه مؤمنين احق و سزاوارتر به كلمه تقوي بودند، علتش اين است كه استعدادشان براي تلقي چنين عطيه‌اي الهي تمام بود. آري، با اعمال صالح خود استعداد خود را تكميل كرده بودند، پس همانا سزاوارتر به كلمه تقوي بودند تا ديگران. و اما اينكه اهل آن بودند باز براي اين بود كه به غير ايشان كسي اهليت چنين دريافتي را نداشت و كلمه" اهل" به معناي خاصه هر چيز است.
بعضي «2» گفته‌اند: مراد اين است كه آنان سزاوارتر به سكينت و اهل آن بودند. و بعضي «3» ديگر گفته‌اند: در اين جمله تقديم و تاخيري به كار رفته، اصل جمله" و كانوا اهلها و احق بها" بوده. ولي خود خواننده مي‌داند كه اين حرف صحيح نيست.
" وَ كانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيماً"- اين جمله به منزله دامنه كلامي است براي جمله" وَ كانُوا أَحَقَّ بِها وَ أَهْلَها" و يا براي همه مطالب گذشته. و معنايش به هر دو تقدير روشن است.
" لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَ مُقَصِّرِينَ لا تَخافُونَ..."
بعضي از مفسرين «4» گفته‌اند: فعل" صدق" و" كذب" كه فعل ثلاثي مجردش تشديد ندارد، دو جور مي‌تواند هر دو مفعول خود را بگيريد. يك جور با حرف" في" مثل اينكه بگويي" صدقت زيدا في حديثه" و يا" كذبت زيدا في حديثه" و نيز بدون حرف مثل اين كه گفته مي‌شود:" صدقت زيدا الحديث" و" كذبته الحديث" و اما اگر همين دو كلمه به باب تفعيل برود، و تشديد بردارد، آن وقت مفعول دومش را حتما با حرف" في" مي‌گيرد، مثلا مي‌گويي" صدقت زيدا في حديثه" و" كذبته في حديثه".
لام در اول جمله" لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ" لام سوگند است. و جمله" لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ" پاسخ آن سوگند است. كلمه" بالحق" حال از رؤيا، و حرف" باء" در آن باء ملابست است. و آوردن جمله" إِنْ شاءَ اللَّهُ" به منظور اين است كه به بندگانش بياموزد. و معناي آيه اين است كه: سوگند مي‌خورم كه خدا آن رؤيايي كه قبلا نشانت داده بود، تصديق كرد، آن رؤيا اين بود كه به زودي، شما اي مؤمنين داخل مسجد الحرام خواهيد شد ان شاء
__________________________________________________
(1)كلمه‌اي كه خود روحي از خدا بود و بر مريم القاء نمود. سوره نساء، آيه 171.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 9، ص 126.
(4)روح المعاني، ج 26، ص 120 و 122.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 434
اللَّه، در حالي كه از شر مشركين ايمن باشيد، و سرها را بتراشيد و تقصير بكنيد بدون اينكه ترسي از مشركين بر شما باشد.
" فَعَلِمَ ما لَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذلِكَ فَتْحاً قَرِيباً"- كلمه" ذلك" اشاره به همان مطلب قبل است كه فرمود: به زودي در كمال ايمني داخل مسجد الحرام مي‌شويد. و مراد از جمله" مِنْ دُونِ ذلِكَ"" اقرب من ذلك" است، و معناي آيه اين است كه: خداي تعالي از فوائد و مصالح داخل مسجد شدنتان چيزها مي‌دانست، كه شما نمي‌دانستيد و به همين جهت قبل از داخل شدن شما به اين وضع، فتحي قريب قرار داد تا داخل شدن شما به اين وضع ميسر گردد.
از اينجا اين معنا روشن مي‌شود كه مراد از" فتح قريب" در اين آيه، فتح حديبيه است، چون اين فتح بود كه راه را براي داخل شدن مؤمنين به مسجد الحرام با كمال ايمني و آساني هموار كرد. اگر اين فتح نبود ممكن نبود بدون خونريزي و كشت و كشتار داخل مسجد الحرام شوند، و ممكن نبود موفق به عمره شوند، و ليكن صلح حديبيه و آن شروطي كه در آن گنجانيده شد اين موفقيت را براي مسلمانان ممكن ساخت كه سال بعد بتوانند عمل عمره را به راحتي انجام دهند.
از اينجا اين معنا هم روشن مي‌گردد اينكه بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند:" مراد از فتح قريب" در آيه فتح خيبر است، سخني است كه از سياق آيه به دور است. و اما اينكه بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" مراد از آن، فتح مكه است" از آن قول بعيدتر است و سياق آيه اين معنا را مي‌رساند كه مراد از آن اين است كه شك و ترديد را از بعضي مؤمنين كه با رسول خدا (ص) بودند بر طرف سازد، چون مؤمنين خيال مي‌كردند اينكه رسول خدا (ص) در خواب ديده به زودي داخل مسجد الحرام مي‌شوند، در حالي كه سرها تراشيده و تقصير هم كرده‌اند پيشگويي مربوط به همان سال است، و وقتي به اين قصد از مدينه به سوي مكه حركت كردند و مشركين جلو آنان را در حديبيه گرفتند و از ورودشان به مسجد الحرام جلوگيري نمودند، دچار شك و ترديد شدند، خداي تعالي در اين آيه خواست اين شك و ترديد را زايل سازد.
و حاصل آيه اين است كه: آن رؤياي حقي كه خدا به رسولش نشان داد درست نشان
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 120 و 122.
(2)روح المعاني، ج 26، ص 122.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 435
داد، رؤياي صادقه‌اي بود، ليكن اينكه داخل شدن شما در مسجد الحرام و سر تراشيدن و تقصيرتان را در آن سال عقب انداخت، براي اين بود كه قبلا فتح حديبيه را نصيب شما بكند، تا داخل شدنتان به مسجد الحرام ميسر گردد، چون خدا مي‌دانست در همان سالي كه رؤيا را نشان پيامبر داد شما نمي‌توانستيد بدون ترس داخل مسجد شويد.
" هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدي وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَي الدِّينِ كُلِّهِ..."
تفسير اين آيه در سوره توبه آيه 203 گذشت. و معناي اينكه فرمود:" وَ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً" اين است كه خدا شاهد بر صدق نبوت رسولش است. و نيز شاهد بر صدق اين وعده است كه دينش به زودي بر همه اديان غلبه مي‌كند، و يا شاهد بر اين است كه رؤياي او صادقانه است. پس اين جمله همان طور كه ملاحظه مي‌فرماييد، ذيلي است ناظر به مضمون اين آيه و يا آيه قبلي.

بحث روايتي [رواياتي در باره روز شجره و تجديد بيعت مسلمانان با رسول اللَّه (ص)]..... ص : 435

اشاره

در الدر المنثور در ذيل آيه" لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ..." آمده: ابن جرير و ابن ابي حاتم و ابن مردويه از سلمة بن اكوع روايت كرده‌اند كه گفت: روزي در بيني كه دراز كشيده بوديم تا خواب قيلوله‌اي كنيم منادي رسول خدا (ص) فرياد زد: ايها الناس! بيعت، بيعت، كه جبرئيل امين نازل شده. ما به عجله پريديم و نزد رسول خدا (ص) كه زير درخت سمرة نشسته بود رفتيم، و با آن جناب بيعت كرديم، در باره اينجا بود كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ"، و چون آن روز عثمان را به مكه فرستاده بود، خودش يك دست خود را دست عثمان حساب كرد و به دست ديگرش زد، ما گفتيم خوش به حال عثمان، هم بيعت كرد و هم در خانه كعبه طواف كرد، و ما اينجا از طواف محروميم. رسول خدا (ص) فرمود: اگر فلان مقدار صبر مي‌كرد طواف نمي‌كرد مگر بعد از طواف من «1».
و نيز در آن كتابست كه عبد بن حميد، مسلم، ابن مردويه از مفضل بن يسار روايت كرده‌اند كه گفت: بياد دارم كه در روز شجره رسول خدا (ص) با مردم بيعت مي‌كرد و من شاخه‌اي از درخت را بر بالاي سر آنها گرفته بودم، و ما هزار و چهار صد نفر
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 64.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 436
بوديم، و ما آن روز بر سر جان بيعت نكرديم، بلكه بر اين معنا بيعت كرديم كه فرار نكنيم «1».
مؤلف: اينكه مسلمانان در آن روز هزار و چهار صد نفر بوده‌اند در رواياتي ديگر نيز آمده. و در بعضي «2» از روايات آمده كه هزار و سيصد. و در بعضي «3» هزار و هشتصد نفر بودند. و همچنين در بعضي «4» آمده كه بيعت بر سر فرار نكردن بوده. و در بعضي «5» ديگر آمده بر سر جان دادن بوده است.
و نيز در همان كتاب است كه احمد از جابر، و مسلم از ام بشر، از خود بشر از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه فرمود: احدي از آنان كه در زير درخت بيعت كردند داخل آتش دوزخ نمي‌شود «6».
باز در همان كتابست كه ابن ابي حاتم از ابن عباس روايت آورده كه در تفسير آيه" فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ" گفته: اين سكينت تنها به كساني نازل شد كه خدا در آنان وفايي سراغ داشت «7».

[همه شركت كنندگان در بيعت روز شجره به پيمان خود وفا نكردند]..... ص : 436

مؤلف: اين روايت، روايت قبلي را تخصيص مي‌زند، و مي‌فرمايد چنان نيست كه همه آنهايي كه بيعت كردند داخل آتش نشوند، بلكه تنها مشمولين سكينت چنين هستند، دليلش هم آيه قبل است كه مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلي نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفي بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً" كه ترجمه‌اش گذشت. و از آن برمي‌آيد كه بيعت كنندگان در آن روز همه بر بيعت خود وفا نكردند، و بعضي بيعت خود را شكستند، چون شرط كرده بود كساني اجر عظيم دارند- و در نتيجه خدا هم از آنان راضي است- كه وفا به عهد نموده آن را نشكستند. و قمي «8» هم اين معنا را در تفسير خود آورده، و گويا گفتارش كلام امام باشد.
و نيز در الدر المنثور در ذيل جمله" إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا..." آمده كه ابن ابي شيبه، احمد، بخاري، مسلم، نسايي، ابن جرير، طبراني، ابن مردويه و بيهقي- در كتاب دلائل- از سهل بن حنيف روايت كرده‌اند كه در روز جنگ صفين گفت: نفس خود را متهم بدانيد (و او را مورد اعتماد قرار ندهيد، چون به زودي مسير خود را تغيير مي‌دهد) ما در روزن حديبيه كوشش مي‌كرديم آن صلحي كه بين رسول خدا (ص) و مشركين برقرار شد برقرار نشود، و تاخير افتد، و ميل داشتيم دست به جنگ نزنيم.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7)الدر المنثور، ج 6، ص 74. [.....]
(8)تفسير قمي، ج 2، ص 315.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 437
عمر نزد رسول خدا (ص) آمد، عرضه داشت: يا رسول اللَّه! مگر ما بر حق نيستيم، و مشركين بر باطل نيستند؟ فرمود: آري همين طور است. عرضه داشت: مگر كشتگان ما در بهشت و كشتگان آنان در آتش نيستند؟ فرمود: بلي همين طور است. عرضه داشت: پس چرا دين خود را لكه‌دار كنيم، و تن به پستي دهيم، و بدون اينكه خدا بين ما و آنان حكم كند برگرديم؟ فرمود: اي پسر خطاب من فرستاده خدايم، و خدا هرگز و تا ابد مرا وا نمي‌گذارد.
عمر برگشت و خشمش فرو نشست، تا آنكه نزد ابو بكر رفت و پرسيد: اي ابو بكر مگر ما بر حق نيستيم، و مشركين بر باطل نيستند؟ گفت: چرا. پرسيد مگر كشتگان ما در بهشت و كشتگان آنان در آتش نيستند؟ ابو بكر گفت: چرا. عمر گفت پس چرا ننگي در دين خود وارد آورديم. گفت، اي پسر خطاب! او رسول خدا است، و خداي تعالي هرگز او را وا نمي‌گذارد. پس سوره فتح نازل شد، و رسول خدا (ص) به دنبال عمر فرستاد، و سوره را برايش قرائت كرد. عمر گفت: يا رسول اللَّه! آيا اين صلح فتح است؟ فرمود: بله «1» و در كتاب كمال الدين به سند خود از منصور بن حازم از امام صادق (ع) روايت آورده كه در تفسير آيه" لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً" فرمود: اگر خدا كفاري كه در پشت پدران مؤمنند و مؤمنيني كه در پشت پدران كافرند بيرون مي‌آورد، آن وقت كفار حاضر را عذاب مي‌كرد «2».
مؤلف: اين معنا در رواياتي ديگر نيز آمده.

[چند روايت در باره مراد از" كَلِمَةَ التَّقْوي" در جمله" وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوي"]..... ص : 437

و در كافي به سند خود از جميل روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) از كلام خداي عز و جل پرسيدم كه مي‌فرمايد:" وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوي" فرمود:
كلمه تقوي همان ايمان است «3».
و در الدر المنثور است كه ترمذي و عبد اللَّه بن احمد- در كتاب" زوائد المسند"- و ابن جرير و دارقطني- در كتاب" الافراد"- و ابن مردويه و بيهقي- در كتاب" اسماء و صفات"- از ابي بن كعب از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه فرمود:
منظور از" كلمه تقوي" در جمله" وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوي" كلمه" لا اله الا اللَّه" است «4».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 79.
(2)نور الثقلين، ج 5، ص 70 به نقل از كمال الدين.
(3)نور الثقلين، ج 5، ص 73 به نقل از كافي.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 80.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 438
مؤلف:الدر المنثور اين معنا را به طريقي ديگر از علي (ع) و سلمة بن اكوع و ابو هريره روايت «1» كرده. از طرق شيعه نيز روايت شده، هم چنان كه در علل به سند خود از حسن بن عبد اللَّه از آباء و از جدش حسن بن علي (ع) از رسول خدا (ص) روايت كرده كه در ضمن حديثي كه" سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا اله الا اللَّه و اللَّه اكبر" را تفسير كرده فرموده: لا اله الا اللَّه به معناي وحدانيت خدا است و اينكه خدا اعمال را جز با توحيد قبول نمي‌كند. و همين كلمه، كلمه تقوي است، كه كفه ترازوي اعمال در روز قيامت با آن سنگين مي‌شود «2».

[رواياتي راجع به ماجراي جنگ و فتح خيبر]..... ص : 438

و در مجمع البيان در داستان فتح خيبر مي‌گويد: وقتي رسول خدا (ص) از حديبيه به مدينه آمد، بيست روز در مدينه ماند آن گاه براي جنگ خيبر خيمه زد.
ابن اسحاق به سندي كه به مروان اسلمي دارد از پدرش از جدش روايت كرده كه گفت: با رسول خدا (ص) به سوي خيبر رفتيم، همين كه نزديك خيبر شديم و قلعه‌هايش از دور پيدا شد، رسول خدا (ص) فرمود: بايستيد. مردم ايستادند، فرمود: بار الها! اي پروردگار آسمانهاي هفتگانه و آنچه كه بر آن سايه افكنده‌اند، و اي پروردگار زمينهاي هفتگانه و آنچه بر پشت دارند، و اي پروردگار شيطانها و آنچه گمراهي كه دارند، از تو خير اين قريه و خير اهلش و خير آنچه در آنست را مسألت مي‌دارم، و از شر اين محل و شر اهلش و شر آنچه در آنست به تو پناه مي‌برم، آن گاه فرمود: راه بيفتيد به نام خدا «3» و از سلمة بن اكوع نقل كرده كه گفت: ما با رسول خدا (ص) به سوي خيبر رفتيم شبي در حال حركت بوديم مردي از لشكريان به عنوان شوخي به عامر بن اكوع گفت: كمي از شِرّ و ورهايت (يعني از اشعارت) براي ما نمي‌خواني؟ و عامر مردي شاعر بود شروع كرد به سرودن اين اشعار:
لاهم لو لا أنت ما حجينا و لا تصدقنا و لا صلينا
فاغفر فداء لك ما اقتنينا و ثبت الاقدام ان لاقينا
و أنزلن سكينة علينا انا اذا صيح بنا اتينا
و بالصياح عولوا علينا «4»
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 80.
(2)نور الثقلين، ج 5، ص 74 به نقل از علل الشرائع.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 119
(4)يعني: بار الها اگر لطف و عنايت تو نبود ما نه حج مي‌كرديم، و نه صدقه مي‌داديم و نه نماز مي‌خوانديم، پس بيامرز ما را، فدايت باد آنچه كه ما آن را بدست آورديم. و قدمهاي ما را هنگامي كه با دشمن ملاقات مي‌كنيم ثابت فرما، و سكينت و آرامش را بر ما نازل فرما. ما هر وقت به سوي جنگ دعوت شويم براه مي‌افتيم، و رسول خدا (ص) هم به همين كه ما را دعوت كند اكتفاء و اعتماد مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 439
رسول خدا (ص) پرسيد اين كه شتر خود را با خواندن شعر مي‌راند كيست؟ عرضه داشتند عامر است. فرمود: خدا رحمتش كند. عمر كه آن روز اتفاقا بر شتري خسته سوار بود شتري كه مرتب خود را به زمين مي‌انداخت، عرضه داشت يا رسول اللَّه عامر به درد ما مي‌خورد از اشعارش استفاده مي‌كنيم دعا كنيم زنده بماند. چون رسول خدا (ص) در باره هر كس كه مي‌فرمود" خدا رحمتش كند" در جنگ كشته مي‌شد.
مي‌گويند همين كه جنگ جدي شد، و دو لشكر صف‌آرايي كردند، مردي يهودي از لشكر خيبر بيرون آمد و مبارز طلبيد و گفت:
قد علمت خيبر أني مرحب شاكي السلاح بطل مجرب
اذا الحروب اقبلت تلهب «1» از لشكر اسلام عامر بيرون شد و اين رجز را بگفت:
قد علمت خيبر أني عامر شاكي السلاح بطل مغامر «2»
اين دو تن به هم آويختند، و هر يك ضربتي بر ديگري فرود آورد، و شمشير مرحب به سپر عامر خورد، و عامر از آنجا كه شمشيرش كوتاه بود، ناگزير تصميم گرفت به پاي يهودي بزند، نوك شمشيرش به ساق پاي يهودي خورد، و از بس ضربت شديد بود شمشيرش، در برگشت به زانوي خودش خورد و كاسه زانو را لطمه زد، و از همان درد از دنيا رفت.
سلمه مي‌گويد: عده‌اي از اصحاب رسول خدا (ص) مي‌گفتند عمل عامر بي اجر و باطل شد، چون خودش را كشت. من نزد رسول خدا (ص) شرفياب شدم، و مي‌گريستم عرضه داشتم يك عده در باره عامر چنين مي‌گويند، فرمود: چه كسي چنين گفته. عرض كردم چند نفر از اصحاب. حضرت فرمود دروغ گفتند، بلكه أجري دو چندان به او مي‌دهند.
__________________________________________________
(1)يعني: مردم خيبر مرا مي‌شناسد، كه مرحبم، و غرق اسلحه و قهرماني هستم كه همه قهرمانيم را تجربه كرده‌اند، و در مواقعي كه تنور جنگ شعله مي‌زند ديده‌اند.
(2)لشكر خيبر مي‌داند كه من عامر، غرق در سلاح و قهرماني هستم كه تا قلب لشكر دشمن پيش مي‌روم.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 440

[فردا پرچم را به دست كسي خواهم داد كه...]..... ص : 440

مي‌گويد: آن گاه اهل خيبر را محاصره كرديم، و اين محاصره آن قدر طول كشيد كه دچار مخمصه شديدي شديم، و سپس خداي تعالي آنجا را براي ما فتح كرد، و آن چنين بود كه رسول خدا (ص) لواي جنگ را به دست عمر بن خطاب داد، و عده‌اي از لشكر با او قيام نموده جلو لشكر خيبر رفتند، ولي چيزي نگذشت كه عمر و همراهيانش فرار كرده نزد رسول خدا (ص) برگشتند، در حالي كه او همراهيان خود را مي‌ترسانيد و همراهيانش او را مي‌ترساندند، و رسول خدا (ص) دچار درد شقيقه شد، و از خيمه بيرون نيامد، و فرمود: وقتي سرم خوب شد بيرون خواهم آمد. بعد پرسيد: مردم با خيبر چه كردند؟ جريان عمر را برايش گفتند فرمود: فردا حتما پرچم جنگ را به مردي مي‌دهم كه خدا و رسولش را دوست مي‌دارد، و خدا و رسول او، وي را دوست مي‌دارند، مردي حمله‌ور كه هرگز پا به فرار نگذاشته، و از صف دشمن برنمي‌گردد تا خدا خيبر را به دست او فتح كند «1».
بخاري و مسلم از قتيبة بن سعيد روايت كرده‌اند كه گفت: يعقوب بن عبد الرحمن اسكندراني از ابي حازم برايم حديث كرد، و گفت: سعد بن سهل برايم نقل كرد كه: رسول خدا (ص) در واقعه خيبر فرمود فردا حتما اين پرچم جنگ را به مردي مي‌دهم كه خداي تعالي به دست او خيبر را فتح مي‌كند، مردي كه خدا و رسولش را دوست مي‌دارد، و خدا و رسول او وي را دوست مي‌دارند، مردم آن شب را با اين فكر به صبح بردند كه فردا رايت را به دست چه كسي مي‌دهد. وقتي صبح شد مردم همگي نزد آن جناب حاضر شدند در حالي كه هر كس اين اميد را داشت كه رايت را به دست او بدهد.
رسول خدا (ص) فرمود: علي ابن ابي طالب كجاست؟ عرضه داشتند يا رسول اللَّه او درد چشم كرده. فرمود: بفرستيد بيايد. رفتند و آن جناب را آوردند.
حضرت آب دهان خود را به ديدگان علي (ع) ماليد، و در دم بهبودي يافت، به طوري كه گويي اصلا درد چشم نداشت، آن گاه رايت را به وي داد. علي (ع) پرسيد: يا رسول اللَّه! با آنان قتال كنم تا مانند ما مسلمان شوند؟ فرمود: بدون هيچ درنگي پيش روي كن تا به درون قلعه‌شان درآيي، آن گاه در آنجا به اسلام دعوتشان كن، و حقوقي را كه خدا به گردنشان دارد برايشان بيان كن، براي اينكه به خدا سوگند اگر خداي تعالي يك مرد را به دست تو هدايت كند براي تو بهتر است از اينكه نعمت‌هاي مادي و گرانبها داشته باشي.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 119.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 441
سلمه مي‌گويد: از لشكر دشمن مرحب بيرون شد، در حالي كه رجز مي‌خواند، و مي‌گفت:" قد علمت خيبر أني مرحب..."، و از بين لشكر اسلام علي (ع) به هماورديش رفت در حالي كه مي‌سرود:
انا الذي سمتني امي حيدره كليث غابات كريه المنظره
او فيهم بالصاع كيل السندره «1» آن گاه از همان گرد راه با يك ضربت فرق سر مرحب را شكافت و به خاك هلاكتش انداخت و خيبر به دستش فتح شد «2».
اين روايت را مسلم «3» هم در صحيح خود آورده.
ابو عبد اللَّه حافظ به سند خود از ابي رافع، برده آزاد شده رسول خدا، روايت كرده كه گفت: ما با علي (ع) بوديم كه رسول خدا (ص) او را به سوي قلعه خيبر روانه كرد، همين كه آن جناب به قلعه نزديك شد، اهل قلعه بيرون آمدند و با آن جناب قتال كردند. مردي يهودي ضربتي به سپر آن جناب زد، سپر از دست حضرتش بيفتاد، ناگزير علي (ع) درب قلعه را از جاي كند، و آن را سپر خود قرار داد و اين درب هم چنان در دست آن حضرت بود و جنگ مي‌كرد تا آن كه قلعه به دست او فتح شد، آن گاه درب را از دست خود انداخت. به خوبي به ياد دارم كه من با هفت نفر ديگر كه مجموعا هشت نفر مي‌شديم هر چه كوشش كرديم كه آن درب را تكان داده و جابجا كنيم نتوانستيم «4».
و نيز به سند خود از ليث بن ابي سليم از ابي جعفر محمد بن علي روايت كرده كه فرمود: جابر بن عبد اللَّه برايم حديث كرد كه علي (ع) در جنگ خيبر درب قلعه را روي دست بلند كرد، و مسلمانان دسته دسته از روي آن عبور كردند با اينكه سنگيني آن درب به قدري بود كه چهل نفر نتوانستند آن را بلند كنند «5».
و نيز گفته كه از طريقي ديگر از جابر روايت شده كه گفت: سپس هفتاد نفر دور آن درب جمع شدند تا توانستند آن را به جاي اولش برگردانند «6».
و نيز به سند خود از عبد الرحمن بن ابي ليلي روايت كرده كه گفت: علي
__________________________________________________
(1)من همانم كه مادرم نامم را حيدر گذاشت، من چون شير جنگلم كه ديدنش وحشت است، و ضربت من مانند كيل سندره كه احتياج به دو بار وزن كردن ندارد احتياج به تكرار ندارد.
(2)صحيح بخاري، ج 5، ص 171 و مجمع البيان، ج 9، ص 120. [.....]
(3)صحيح مسلم، ج 5، ص 178.
(4 و 5 و 6)مجمع البيان، ج 9، ص 120 و 121.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 442
(ع)همواره در گرما و سرما، قبايي باردار و گرم مي‌پوشيد، و از گرما پروا نمي‌كرد، اصحاب من نزد من آمدند و گفتند: ما از امير المؤمنين چيزي ديده‌ايم، نمي‌دانيم تو هم متوجه آن شده‌اي يا نه؟ پرسيدم چه ديده‌ايد؟ گفتند: ما ديديم كه حتي در گرماي سخت با قبايي باردار و كلفت بيرون مي‌آيد، بدون اينكه از گرما پروايي داشته باشد، و بر عكس در سرماي شديد با دو جامه سبك بيرون مي‌آيد، بدون اينكه از سرما پروايي كند، آيا تو در اين باره چيزي شنيده‌اي؟ من گفتم: نه چيزي نشنيده‌ام. گفتند: پس از پدرت بپرس شايد او در اين باب اطلاعي داشته باشد، چون او با آن جناب همراز بود. من از پدرم ابي ليلي پرسيدم، او هم گفت: چيزي در اين باب نشنيده‌ام.
آن گاه به حضور علي (ع) رفت و با آن جناب به راز گفتن پرداخت و اين سؤال را در ميان نهاد. علي (ع) فرمود: مگر در جنگ خيبر نبودي؟ عرضه داشتم چرا. فرمود يادت نيست كه رسول خدا (ص) ابو بكر را صدا كرد، و بيرقي به دستش داده روانه جنگ يهود كرد، ابو بكر همين كه به لشكر دشمن نزديك شد، مردم را به هزيمت برگردانيد، سپس عمر را فرستاد و لوائي به دست او داده روانه‌اش كرد. عمر همين كه به لشكر يهود نزديك شد و به قتال پرداخت پا به فرار گذاشت.
رسول خدا (ص) فرمود: رايت جنگ را امروز به دست مردي خواهم داد كه خدا و رسول را دوست مي‌دارد، و خدا و رسول هم او را دوست مي‌دارند، و خدا به دست او كه مردي كرار و غير فرار است قلعه را فتح مي‌كند، آن گاه مرا خواست، و رايت جنگ به دست من داد، و فرمود: بارالها او را از گرما و سرما حفظ كن. از آن به بعد ديگر سرما و گرمايي نديدم. همه اين مطالب از كتاب دلائل النبوة تاليف امام ابي بكر بيهقي نقل شده «1».
طبرسي مي‌گويد: بعد از فتح خيبر رسول خدا (ص) مرتب ساير قلعه‌ها را يكي پس از ديگري فتح كرد و اموال را حيازت نمود، تا آنكه رسيدند به قلعه" وطيح" و قلعه" سلالم" كه آخرين قلعه‌هاي خيبر بودند آن قلعه‌ها را هم فتح نمود و ده روز و اندي محاصره‌شان كرد «2».
ابن اسحاق مي‌گويد: بعد از آنكه قلعه" قموص" كه قلعه ابي الحقيق بود فتح شد، صفيه دختر حي بن اخطب و زني ديگر كه با او بود اسير شدند. بلال آن دو را از كنار كشتگان يهود عبور داد، و صفيه چون چشمش به آن كشتگان افتاد، صيحه زد، و صورت خود را خراشيد
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 121.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 443
و خاك بر سر خود ريخت. چون رسول خدا (ص) اين صحنه را ديد فرمود: اين زن فتنه‌انگيز را از من دور كنيد و دستور داد صفيه را پشت سر آن جناب جاي دادند، و خود ردائي به روي او افكند. مسلمانان فهميدند رسول خدا (ص) او را براي خود انتخاب فرموده، آن گاه وقتي از آن زن يهودي آن وضع را ديد به بلال فرمود اي بلال مگر رحمت از دل تو كنده شده كه دو تا زن داغديده را از كنار كشته مردانشان عبور مي‌دهي؟
از سوي ديگر صفيه در ايام عروسي‌اش كه بنا بود به خانه كنانة بن ربيع بن ابي الحقيق برود، شبي در خواب ديد ماهي به دامنش افتاد، و خواب خود را به همسرش گفت.
كنانه گفت: اين خواب تو تعبيري ندارد جز اينكه آرزو داري همسر محمد پادشاه حجاز شوي، و سيلي محكمي به صورتش زد، به طوري كه چشمان صفيه از آن سيلي كبود شد، و آن روزي كه او را نزد رسول خدا (ص) آوردند، اثر آن كبودي هنوز باقي مانده بود.
رسول خدا (ص) پرسيد: اين كبودي چشم تو از چيست؟ صفيه جريان را نقل كرد «1».
ابن ابي الحقيق شخصي را نزد رسول خدا (ص) فرستاد كه در يك جا جمع شويم با شما صحبتي دارم. حضرت پذيرفت. ابن ابي الحقيق تقاضاي صلح كرد، بر اين اساس كه خون هر كس كه در قلعه‌ها مانده‌اند محفوظ باشد، و متعرض ذريه و اطفال ايشان نيز نشوند، و جمعيت با اطفال خود از خيبر و اراضي آن بيرون شوند، و هر چه مال و زمين و طلا و نقره و چارپايان و اثاث و لباس دارند براي مسلمانان بگذارند، و تنها با يك دست لباس كه به تن دارند بروند. رسول خدا (ص) هم اين پيشنهاد را پذيرفت به شرطي كه از اموال چيزي از آن جناب پنهان نكرده باشند، و گر نه ذمه خدا و رسولش از ايشان بري خواهد بود. ابن ابي الحقيق پذيرفت و بر اين معنا صلح كردند.
مردم فدك وقتي اين جريان را شنيدند پيكي نزد رسول خدا (ص) فرستادند كه به ما هم اجازه بده بدون جنگ از ديار خود برويم، و جان خود را سالم بدر ببريم، و هر چه مال داريم براي مسلمين بگذاريم. رسول خدا (ص) هم پذيرفت. و آن كسي كه بين رسول خدا (ص) و اهل فدك پيام رد و بدل مي‌كرد، محيصة بن مسعود يكي از بني حارثه بود.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 121.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 444
بعد از آنكه يهوديان بر اين صلحنامه تن در دادند، پيشنهاد كردند كه اموال خيبر را به ما واگذار كه ما به اداره آن واردتر هستيم تا شما، و عوائد آن بين ما و شما به نصف تقسيم شود. رسول خدا (ص) هم پذيرفت به اين شرط كه هر وقت خواستيم شما را بيرون كنيم اين حق را داشته باشيم. اهل فدك هم به همين قسم مصالحه كردند، در نتيجه اموال خيبر بين مسلمانان تقسيم شد، چون با جنگ فتح شده بود، ولي املاك فدك خالص براي رسول خدا (ص) شد، براي اينكه مسلمانان در آنجا جنگي نكرده بودند.

[آوردن گوسفند مسموم يك يهوديه براي رسول اللَّه (ص)]..... ص : 444

بعد از آنكه رسول خدا (ص) آرامشي يافت زينب دختر حارث همسر سلام بن مشكم و برادرزاده مرحب گوسفندي بريان براي رسول خدا (ص) هديه فرستاد، قبلا پرسيده بود كه آن جناب از كدام يك از اجزاي گوسفند بيشتر خوشش مي‌آيد؟ گفته بودند از پاچه گوسفند، و بدين جهت از سمي كه در همه جاي گوسفند ريخته بود، در پاچه آن بيشتر ريخت، و آن گاه آن را براي رسول خدا (ص) آورد، و جلو آن حضرت گذاشت. رسول خدا (ص) پاچه گوسفند را گرفت و كمي از آن در دهان خود گذاشت، و بشر بن براء ابن معرور هم كه نزد آن جناب بود، استخواني را برداشت تا آن را بليسد، رسول خدا (ص) فرمود از خوردن اين غذا دست بكشيد كه شانه گوسفند به من خبر داد كه اين طعام مسموم است. آن گاه زينب را صدا زدند، و او اعتراف كرد، پرسيد: چرا چنين كردي؟ گفت براي اينكه مي‌داني چه بر سر قوم من آمد؟ پيش خود فكر كردم اگر اين مرد پيغمبر باشد، از ناحيه غيب آگاهش مي‌كنند، و اگر پادشاهي باشد داغ دلم را از او گرفته‌ام، رسول خدا (ص) از جرم او گذشت، و بشر بن براء با همان يك لقمه‌اي كه خورده بود درگذشت.
مي‌گويد: در مرضي كه رسول خدا (ص) به آن مرض از دنيا رفت مادر بشر بن براء وارد شد بر رسول خدا (ص) تا از آن جناب عيادت كند، رسول خدا (ص) فرمود: اي ام بشر آن لقمه‌اي كه من با پسرت در خيبر خورديم! مدام اثرش به من برمي‌گردد و اينك نزديك است رگ قلب مرا قطع كند. و مسلمانان معتقدند كه رسول خدا (ص) با اينكه خداي تعالي او را به نبوت گرامي داشته بود به شهادت از دنيا رفت «1».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 121.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 445

[سوره الفتح (48): آيه 29]...... ص : 445

اشاره

مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَي الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوي عَلي سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً (29)

ترجمه آيه..... ص : 445

محمد رسول خدا است و كساني كه با او هستند عليه كفار شديد و بي رحمند و در بين خود رحيم و دلسوزند، ايشان را مي‌بيني كه همواره در ركوع و سجودند و در طلب فضل و رضوان خدايند. علامتشان در رخسارشان از اثر سجده نمايان است، اين وصف ايشان است در تورات و اما وصف آنان در انجيل اين است كه چون زراعتي هستند كه از شدت بركت پيرامونش جوانه‌هايي مي‌زند و آن جوانه‌ها هم كلفت مي‌شود و مستقيم بر پاي خود مي‌ايستد به طوري كه برزگران را به شگفت مي‌آورد (مؤمنين نيز اين طورند)، اين براي آن است كه كفار را به خشم آورد، خدا به كساني كه ايمان آورده و از آن بين به كساني كه اعمال صالح هم مي‌كنند وعده مغفرت و اجري عظيم داده (29).

بيان آيه..... ص : 445

اشاره

اين آيه خاتمه سوره است و پيامبر را توصيف مي‌كند، و نيز آنهايي را كه با اويند به اوصافي مي‌ستايد كه در تورات و انجيل ستوده. و مؤمنين را كه عمل صالح انجام داده‌اند وعده جميل مي‌دهد. اين آيه متصل به آيه قبل است، چون در آن آيه مي‌فرمود كه او رسول خود را به هدايت و دين حق فرستاده.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 446

[اوصاف كساني كه با پيامبر (ص) بودند]..... ص : 446

" مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ..."
ظاهرا اين جمله مركب است از مبتدا و خبر، و كلامي است تمام. بعضي «1» گفته‌اند:
" محمد" خبر مبتدايي است كه حذف شده و آن ضميري است كه به كلمه" رسول" در آيه سابق برمي‌گردد و تقديرش" هو محمد" مي‌باشد و" رسول اللَّه" عطف بيان و يا صفت و يا بدل است. بعضي «2» ديگر گفته‌اند:" محمد" مبتدا و" رسول اللَّه" عطف بيان، يا صفت و يا بدل است و" الَّذِينَ مَعَهُ" هم عطف بر مبتدا و جمله" أَشِدَّاءُ عَلَي الْكُفَّارِ..." خبر مبتدا است.
" وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَي الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ"- اين جمله نيز مركب است از مبتدا و خبر. پس كلام در اين صدد است كه مؤمنين به رسول خدا (ص) را توصيف كند، و" شدت" و" رحمت" كه دو صفت متضاد است از صفات ايشان شمرده شده. و جمله" أَشِدَّاءُ عَلَي الْكُفَّارِ" را مقيد كرد به جمله" رُحَماءُ بَيْنَهُمْ" تا توهمي كه ممكن بود بشود دفع كرده باشد، و ديگر كسي نپندارد كه شدت و بي‌رحمي نسبت به كفار، باعث مي‌شود مسلمانان به طور كلي و حتي نسبت به خودشان هم سنگدل شوند لذا دنبال" اشداء" فرمود" رُحَماءُ بَيْنَهُمْ" يعني در بين خود مهربان و رحيمند. و اين دو جمله مجموعا افاده مي‌كند كه سيره مؤمنين با كفار شدت و با مؤمنين رحمت است.
" تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً"- كلمه" ركع" و همچنين كلمه" سجد" جمع راكع و ساجد است. و مراد از اينكه فرمود: مؤمنين را راكع و ساجد مي‌بيني اين است كه مؤمنين نماز مي‌خوانند. و كلمه" تراهم" استمرار را مي‌رساند. و حاصل معناي جمله اين است كه:
مؤمنين مستمر در خواندن نمازند. و جمله مورد بحث خبر دوم است براي مبتداي گذشته، يعني كلمه" وَ الَّذِينَ مَعَهُ".
" يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً"- كلمه" ابتغاء" كه مصدر" يبتغون" است به معناي طلب است. و كلمه" فضل" به معناي عطيه است كه در اينجا منظور از آن ثواب است. و كلمه" رضوان" به معناي خشنودي است، هم چنان كه كلمه" رضا" به اين معنا است، ولي كلمه رضوان در رساندن اين معنا بليغ‌تر است.
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 26، ص 123.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 447
در جمله مورد بحث دو احتمال هست: يكي اينكه بياني باشد براي نتيجه‌اي كه از ركوع و سجود خود در نظر دارند كه در اين صورت مناسب‌تر آنست كه جمله، حال از ضمير مفعول يعني ضمير" هم" در جمله" تراهم" باشد. ديگر اينكه بياني باشد براي نتيجه زندگي مؤمنين به طور كلي، هم چنان كه ظاهرش هم همين است، آن وقت در اين صورت اين جمله نيز خبر سومي مي‌شود براي" وَ الَّذِينَ مَعَهُ".
" سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ"- كلمه" سيما" به معناي علامت است. و جمله" سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ" روي هم مبتدا و خبر، و جمله" مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ" حال ضميري است كه در باطن خبر است و به سيما بر مي‌گردد. و يا بيان است براي سيما، و معنايش اين است كه: سجده آنان براي خدا به عنوان تذلل و تخشع براي او است و اين سجده در چهره آنان اثري گذاشته، و آن اثر سيماي خشوع براي خداست، كه هر كس ايشان را ببيند با آن سيما ايشان را مي‌شناسد. و قريب به اين معنا روايتي است از امام صادق (ع) كه فرموده:" منظور شب‌زنده‌داري به نماز است". و روايت را صدوق در كتاب فقيه «1»، و مفيد در روضة الواعظين «2» بدون ذكر سند از عبد اللَّه بن سنان از آن جناب نقل كرده‌اند.
بعضي از مفسرين «3» گفته‌اند: مراد از سيما، اثر خاكي است كه در پيشاني دارند، چون مؤمنين همواره بر خاك سجده مي‌كنند، نه بر فرش و جامه.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مراد، سيماي مؤمنين در روز قيامت است كه محل سجده آنان در آن روز مانند چراغ مي‌درخشد و نور مي‌دهد.
" ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ"- كلم" مثل" به معناي صفت است، يعني اين توصيفي كه ما از ايشان كرديم و گفتيم اشداء بر كفار و مهربانان در بين خود هستند...، همان وصفي است كه ما در دو كتاب تورات و انجيل ايشان را به آن اوصاف ستوده‌ايم.
پس جمله" وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ" عطف است بر جمله" مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ". ولي بعضي از مفسرين «5» گفته‌اند: جمله" وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ" عطف بر ما قبل نيست، بلكه آغاز كلامي ديگر است، و مبتدايي است كه خبرش جمله" كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ..." مي‌باشد، در
__________________________________________________
(1)من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 473، ح 366.
(2)نور الثقلين، ج 5، ص 78، به نقل از روضة الواعظين.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 9، ص 127.
(5)روح المعاني، ج 26، ص 126.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 448
نتيجه وصف مؤمنين در تورات همان است كه فرمود:" أَشِدَّاءُ عَلَي الْكُفَّارِ" تا جمله" مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ". و وصفشان در انجيل اين است كه: ايشان مانند زرعي هستند كه در اطرافش جوانه زده باشد...
" كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوي عَلي سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ"-" شطا گياه" به معناي آن جوانه‌هايي است كه از خود گياه به وجود مي‌آيد و در اطراف آن مي‌رويد، و كلمه" ايزار" كه مصدر" ازره" است، به معناي اعانت و ياري است. و كلمه" استغلاظ" به معناي رو به غلظت نهادن است. و كلمه" سوق" جمع" ساق" است. و كلمه" زراع" جمع" زارع" است.
و معناي آيه اين است كه: مثل مؤمنين مثل زراعت و گياهي است كه از كثرت بركت جوانه‌هايي هم در پيرامون خود رويانده باشد، و آن را كمك كند تا آن نيز قوي و غليظ شده، مستقلا روي پاي خود بايستد، بطوري كه برزگران از خوبي رشد آن به شگفت درآمده باشند.
و اين آيه به اين نكته اشاره مي‌كند كه خداي تعالي در مؤمنين بركت قرار داده، و روز بروز به عده و نيروي آنان اضافه مي‌شود. و به همين جهت دنبال اين كلام فرمود:" لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ" تا خداوند به وسيله آنان كفار را به خشم آورد.

[وعده خدا به مغفرت و اجر عظيم شامل همه كساني كه با پيامبر (ص) بودند (صحابه) نمي‌شود]..... ص : 448

" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً"- ضمير" منهم" به" الذين معه" برمي‌گردد. و كلمه" من" به طوري كه از ظاهر چنين كلامي برمي‌آيد تبعيض را مي‌رساند، و از اين كلام استفاده مي‌شود كه مغفرت و اجر عظيم در حدوث و بقائش هم مشروط به ايمان است و هم مشروط است به عمل صالح. پس اگر از كساني كه با رسول خدا (ص) بودند افرادي بوده باشند كه در باطن ايمان نداشته‌اند، و مانند منافقين ايمانشان زباني بوده، و توانسته‌اند نفاق خود را از ديگران پنهان بدارند، (چون بعضي از منافقين معروف به نفاق بودند، و بعضي از آنها معروف به ايمان)، چنين كساني مغفرت و اجر عظيم ندارند، هم چنان كه آيه شريفه" وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَي النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ" «1» از وجود چنين منافقيني خبر مي‌دهد.
و نيز اگر كساني كه با رسول خدا (ص) بودند در آغاز ايمان آوردند، ولي بعدا به شرك و كفر گرائيدند، آنان نيز مغفرت و اجر عظيم ندارند، هم چنان كه
__________________________________________________
(1)بعضي از اهل مدينه به سوي نفاق گرائيدند، تو ايشان را نمي‌شناسي، ما مي‌شناسيم. سوره توبه، آيه 101.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 449
آيه شريفه" إِنَّ الَّذِينَ ارْتَدُّوا عَلي أَدْبارِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْهُدَي... وَ لَوْ نَشاءُ لَأَرَيْناكَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسِيماهُمْ" «1» از وجود آنان خبر مي‌دهد.
و نيز اگر كسي از اصحاب رسول خدا (ص) ايمان آورد- و واقعا هم ايمان آورد- و به سوي كفر و شرك برنگشت، ولي عمل صالح هم نكرد، او نيز مغفرت و اجر عظيم ندارد. هم چنان كه از آيات افك هم اين معنا استفاده مي‌شود، چون بعضي از كساني كه در اين واقعه دست داشتند صحابي بودند، بدري هم بودند، و در عين حال خداي تعالي در باره‌شان مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ الْغافِلاتِ الْمُؤْمِناتِ لُعِنُوا فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ" «2» با اين حال آنهايي كه نسبت زنا به عايشه دادند، جزء مؤمنين بودند ولي در عين حال، مغفرت و اجر عظيم ندارند. و نيز از آيه" إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا- اگر فاسقي برايتان خبري آورد تحقيق كنيد" كه در باره وليد بن عقبه است برمي‌آيد كه در عين اينكه صحابي بود و جزء مؤمنين به شمار مي‌رفت ولي فاسق شده، و به حكم آيه" فَإِنَّ اللَّهَ لا يَرْضي عَنِ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ" «3» خدا از مردم فاسق راضي نمي‌شود.
و نظير اين اشتراط، يعني شرط ايمان واقعي و عمل صالح، اشتراط وفاء است، كه در آيه شريفه" إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلي نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفي بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً" گذشت. و ابن عباس هم در روايتي كه آن نيز گذشت از آيه" فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ" اين طور فهميد و گفت:
سكينت بر كسي نازل مي‌شود كه خدا در دل او وفايي سراغ داشته باشد. «4»
باز نظير آيه مورد بحث در اشتراط، شرايط مذكور در آيه" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ... وَ مَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ" «5» است كه مي‌فرمايد" خداي تعالي به كساني كه ايمان آورده، و عمل صالح
__________________________________________________
(1)بدرستي، كساني كه مرتد شدند و به سوي شرك و كفر قبلي خود برگشتند، بعد از آنكه هدايت برايشان روشن گرديد... و اگر مي‌خواستيم آنان را معرفي مي‌كرديم، ولي تو خودت ايشان را با سيمايشان شناختي. سوره محمد، آيه 30.
(2)كساني كه زنان بي گناه و بي خيال از گناه را نسبت زنا مي‌دهند، در دنيا و آخرت لعنت شده و عذابي عظيم دارند. سوره نور، آيه 23.
(3)سوره توبه، آيه 96. [.....]
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 74.
(5)سوره نور، آيه 55.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 450
كردند، وعده داده كه ايشان را در زمين جانشين كند... و هر كس بعد از ايمان آوردن كفر بورزد، آنان فاسقانند".

[نقل و رد اين سخن كه وعده مغفرت و اجر عظيم در آيه:" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ..." شامل همه صحابه است]..... ص : 450

بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: كلمه" من" در آيه شريفه بيانيه است، نه تبعيضي، و در نتيجه" وعده" در آيه يعني وعده مغفرت و اجر عظيم، شامل تمامي افرادي كه با پيامبر بودند، يعني شامل تمامي صحابه آن جناب، مي‌شود، هر چند كه منافق شناخته شده، يا منافق شناخته نشده و يا فاقد عمل صالح و يا فاسق بوده باشند.
اين حرف صحيح نيست: زيرا به طوري كه ديگران هم گفته‌اند كلمه" من" اگر بيانيه باشد به هيچ وجه داخل بر ضمير نمي‌شود، و در كلام عرب چنين چيزي سابقه ندارد. و اگر اين مفسرين به آيه" لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ" استشهاد كنند كه كلمه" من" با اينكه بيانيه است بر ضمير" هم" داخل شده، جواب مي‌گوييم اين استشهاد وقتي درست است كه ضمير در" تزيلوا" تنها به مؤمنين برگردد، و ضمير" منهم" به كفار برگردد، و حال آنكه در تفسير آيه گفتيم هر دو ضمير به مجموع مؤمنين و كفار مكه برمي‌گردد، و در نتيجه كلمه" من" در آنجا نيز تبعيضي است، نه بيانيه، پس استشهاد درست نيست.
و بعد از همه اين حرفها اگر وعده مغفرت يا خود مغفرت شامل همه نامبردگان، به طور مطلق بشود و هيچ شرطي از ايمان و عمل صالح در كار نباشد، و همه آمرزيده باشند- چه ايمان داشته باشند، و چه مشرك باشند، چه عمل صالح كرده باشند و چه عمل فسق انجام داده باشند- بايد به طور قطع و به روشني ملتزم شويم به اينكه تمامي تكاليف ديني در باره غير مؤمنين لغو و بيهوده بوده، و اصلا تكليف از آنان برداشته شده. و اين مطلبي است كه قرآن و سنت آن را به شدت دفع مي‌كند.
پس اشتراط مذكور اشتراطي است صحيح كه في نفسه هر چند آيه و روايتي آن را نگفته باشد واقعيت دارد. خداي تعالي حتي در باره انبيايش فرموده:" وَ لَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" «2» و اشتراط ايمان را حتي در مورد انبيايش با اينكه معصوم بودند اثبات كرده، آن وقت چگونه مي‌توانيم در ديگران آن را معتبر نشماريم.
حال اگر بگويي: اشتراط وعده مغفرت و اجر عظيم به ايمان و عمل صالح، اشتراطي است عقلي، كه بيانش گذشت، و نمي‌شود آن را انكار كرد، و ليكن سياق آيه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 128.
(2)اگر انبياء هم شرك بورزند تمامي مساعيشان بي نتيجه مي‌شود. سوره انعام، آيه 88.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 451
" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ" شهادت مي‌دهد به اينكه اصحاب رسول خدا (ص) هم ايمان داشته‌اند و هم عمل صالح، و خلاصه واجد شرط بوده‌اند.
مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه كلمه" منهم" را بعد از جمله" الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" آورد كه مي‌فهماند عمل صالح. جداي از آنان نبوده، بخلاف آيه" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ" «1» كه به قول بعضي از مفسرين «2» چنين دلالتي ندارد. باز مؤيد اين حرف، مدحي است كه از مؤمنين كرده، و فرموده:" تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً" چون از اين تعبير استمرار در ركوع و سجود استفاده مي‌شود.
در پاسخ مي‌گوييم: اما اينكه كلمه" منهم" در آيه شريفه بعد از جمله" الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" آمده، براي اين نيست كه دلالت كند بر اينكه عمل صالح منفك از اصحاب رسول خدا نبوده، بلكه براي اين است كه موضوع حكم مجموع دو طائفه" الَّذِينَ آمَنُوا" و" عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" بود، و اثر مغفرت و اجر بر صرف ايمان و بدون عمل صالح مترتب نمي‌شود، و كلمه" منهم" هم از آنجايي كه متعلق به مجموع موضوع است، لذا جا دارد كه بعد از تمام شدن موضوع يعني بعد از ذكر" الَّذِينَ آمَنُوا" و نيز" وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" گفته شود.
و اما در آيه شريفه" وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ" كه ضمير" منكم" بعد از ذكر ايمان و قبل از ذكر عمل صالحات آمده، براي اين بوده كه وجهه كلام و هدف آن بشارت دادن مؤمنين است، و در چنين زمينه‌اي مناسب‌تر آنست كه در مخاطب قرار دادن مؤمنين شتاب شود، تا زودتر خرسند گشته و از شنيدن بشارت خوشحال گردند. پس نمي‌توان گفت آيه مذكور دلالت دارد بر اينكه موضوع در آن تنها ايمان است، هر چند عمل صالح نداشته باشند، ولي در آيه مورد بحث دلالت دارد بر اينكه مؤمنين مورد نظر آن منفك از عمل صالح نيستند.
و اما اينكه گفتند «3» : جمله" تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً..."، دلالت بر استمرار دارد، ما نيز در آن حرفي نداريم، اما استمرار تا روز نزول آيه، نه تا چندي كه زنده‌اند، پس ممكن است افراد مورد نظر آيه تا روز نزول آيه، هم ايمان داشته باشند و هم عمل صالح، ولي بعدا ايمان خود و يا عمل صالح را از دست داده باشند، و اشكالي كه در كار است مربوط است به لغويت احكام در آينده آنان، نه در گذشته، چون آمرزش گناهان گذشته منافات ندارد با اينكه همان
__________________________________________________
(1)سوره نور، آيه 55.
(2 و 3)روح المعاني، ج 26، ص 128.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 452
آمرزيدگان در آينده نيز مكلف باشند، نه تنها منافات ندارد، بلكه مؤكد آن نيز هست، بخلاف اينكه مغفرت مطلق باشد، و گناهان آينده را نيز شامل شود كه ديگر با بقاي تكليف مولوي نمي‌سازد و ديگر معنا ندارد تكليف باز هم معتبر باشد، ناگزير بايد بگوييم مشمولين اين آيه بعد از نزول آيه، ديگر تكليفي نداشته‌اند، و بطلان اين حرف قطعي است. علاوه بر اينكه ارتفاع تكليف مستلزم آنست كه ديگر معصيتي نباشد، و حتي بزرگترين گناهان، معصيت و نافرماني نباشد، چون ديگر فرماني نيست تا مخالفتش نافرماني باشد، و وقتي نافرماني نبود، مغفرت معنا ندارد، پس مغفرت اين طوري مستلزم عدم مغفرت است.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 453

(49)سوره حجرات مدني است و هيجده آيه دارد (18)..... ص : 453

[سوره الحجرات (49): آيات 1 تا 10]..... ص : 453

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (1) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ (2) إِنَّ الَّذِينَ يَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ أُولئِكَ الَّذِينَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوي لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ (3) إِنَّ الَّذِينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ (4)
وَ لَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا حَتَّي تَخْرُجَ إِلَيْهِمْ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (5) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلي ما فَعَلْتُمْ نادِمِينَ (6) وَ اعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمانَ وَ زَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَ كَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْيانَ أُولئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ (7) فَضْلاً مِنَ اللَّهِ وَ نِعْمَةً وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (8) وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَي الْأُخْري فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّي تَفِي‌ءَ إِلي أَمْرِ اللَّهِ فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ (9)
إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ (10)
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 454

ترجمه آيات..... ص : 454

به نام اللَّه كه رحمان و رحيم است
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد در حكم كردن از خدا و رسول او پيشي مگيريد و از خدا پروا كنيد كه خدا شنواي دانا است (1).
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد صداي خود را بلندتر از صداي رسول اللَّه برنياوريد و با او به صوت بلند سخن مگوييد آن چنان كه با يكديگر سخن مي‌گوييد تا اعمالتان ندانسته بي نتيجه نشود (2).
به درستي آنان كه صوت خود را در برابر رسول خدا آهسته برمي‌آورند كسانيند كه خدا دلهايشان را براي تقوي بيازموده، ايشان مغفرت و اجري عظيم دارند (3).
به درستي آنان كه تو را از پشت ديوار حجره‌ها بانگ مي‌زنند بيشترشان تعقل ندارند (4).
و اگر ايشان صبر كنند تا تو از خانه به سويشان در آيي برايشان بهتر است و خدا آمرزگار رحيم است (5).
هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد اگر فاسقي خبري برايتان آورد تحقيق كنيد تا مبادا ندانسته به قومي بي گناه حمله كنيد و بعدا كه اطلاع يافتيد از كرده خود نادم شويد (6).
و بدانيد كه رسول اللَّه در بين شما است بايد كه از او اطاعت كنيد و اگر او شما را در بسياري امور اطاعت كند خود شما به تنگ مي‌آييد و ليكن خداي تعالي ايمان را محبوب شما كرد و در دلهايتان زينت داد و كفر و فسوق و عصيان را مورد نفرتتان قرار داد اينان رشد يافتگانند (7).
رشدي كه خود فضلي از خدا و نعمتي از او است و خدا داناي فرزانه است (8).
اگر دو طائفه از مؤمنين به جان هم افتادند بينشان اصلاح كنيد پس اگر معلوم شد يكي از آن دو طائفه بر ديگري ستم مي‌كند با آن طائفه كارزار كنيد تا به حكم اجبار تسليم امر خدا شود و اگر به سوي خدا برگشت بين آن دو طائفه به عدل اصلاح كنيد (و باز هم توصيه مي‌كنم كه) عدالت را گسترش دهيد كه خدا عدالت‌گستران را دوست مي‌دارد (9).
تنها مؤمنين برادر يكديگرند پس بين برادران خود اصلاح كنيد و از خدا پروا كنيد، شايد مورد رحمش قرار گيريد (10).

بيان آيات [مسائل و مطالبي كه سوره مباركه حجرات مشتمل بر آنست]..... ص : 454

اشاره

اين سوره مشتمل بر مسائلي از احكام دين است، احكامي كه با آن سعادت زندگي ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 455
فردي انسان تكميل مي‌شود، و نظام صالح و طيب در مجتمع او مستقر مي‌گردد. بعضي از آن مسائل ادب جميلي است كه بايد بين بنده و خداي سبحان رعايت شود، و پاره‌اي آدابي است كه بندگان خدا بايد در مورد رسول خدا (ص) رعايت كنند، كه در پنج آيه اول سوره آمده. بعضي ديگر آن، احكام مربوط به مسائلي است كه مردم در برخورد با يكديگر در مجتمع زندگي خود بايد آن را رعايت كنند. قسمتي ديگر مربوط به برتري‌هايي است كه بعضي افراد بر بعض ديگر دارند، و تفاضل و برتري افراد از اهم اموري است كه جامعه مدني انسان با آن منتظم مي‌شود، و انسان را به سوي زندگي توأم با سعادت و عيش پاك و گوارا هدايت مي‌كند، و با آن بين دين حق و باطل فرق مي‌گذارد، و مي‌فهمد كدام دين حق است، و كدام از سنن اجتماعي قومي است. و در آخر، سوره را با اشاره به حقيقت ايمان و اسلام ختم نموده، بر بشريت منت مي‌گذارد كه نور ايمان را به او افاضه فرموده است.
اين سوره به شهادت مضامين آياتش در مدينه نازل شده، به استثناي آيه" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي..." كه بعضي در باره مدني بودن آن حرف دارند، كه به زودي خواهد آمد.

[توضيح معناي جمله:" لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ" و بيان اينكه مفاد آن اين است كه هيچ حكمي را بر حكم خدا و رسول مقدم مداريد]..... ص : 455

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ" كلمه" بَيْنَ يَدَيِ" در باره هر چيز استعمال شود، به معناي جلوي آن چيز است، و اين استعمالي است شايع، چيزي كه هست يا مجازي است و يا استعاره‌اي. و اينكه اين كلمه را هم به خدا نسبت داده و هم به رسول خدا، خود دليل بر اين است كه منظور از آن، جلو چيزيست مشترك بين خدا و رسول و آن مقام حكمراني است، كه مختص است به خداي سبحان و- با اذنش- به رسول او هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" «1»، و نيز فرموده:
" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ" «2».
و نيز شاهد بر اينكه مراد از" بين يدي" حكم است، اين مي‌باشد كه آيه شريفه را با جمله" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" آغاز، و با جمله" وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ" ختم كرده، كه از ظاهر آن برمي‌آيد مراد از" بين يدي" آن مقامي است كه ارتباط به مؤمنين متقي دارد، به كساني ارتباط دارد كه هم به خدا و رسولش ايمان دارند، و هم از آن دو پروا. و آن مقام همان
__________________________________________________
(1)حكم تنها از آن خداست. سوره يوسف، آيه 40.
(2)ما هيچ رسولي نفرستاديم مگر براي اينكه به اذن ما اطاعت شود. سوره نساء، آيه 64.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 456
مقام حكم است كه مؤمنين احكام اعتقادي و عملي خود را از آن مقام مي‌گيرند.
با اين تقريب روشن گرديد كه مراد از" لا تُقَدِّمُوا" هم اين است كه هيچ حكمي را بر حكم خدا و رسولش مقدم مداريد، حال يا مراد اين است كه قبل از گرفتن كلام و دستور خدا و رسول در باره حكم چيزي سخني نگوييد، و يا قبل از گرفتن دستور خدا عملي را انجام ندهيد. ليكن از اينكه به دنبال كلام مي‌فرمايد:" إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ- خدا شنوا و داناست" مثل اينكه برمي‌آيد مراد تقديم قول است، نه تقديم فعل و نه اعم از آن دو، كه هم شامل قول شود و هم فعل، و گر نه اگر مراد قول و فعل هر دو بود، مي‌فرمود:" ان اللَّه سميع بصير خدا نوا و بينا است" هم سخن شما را مي‌شنود، و هم عمل شما را مي‌بيند، هم چنان كه در بسياري از موارد كه پاي فعل در كار است كلمه" بصير" را آورده، مثلا مي‌فرمايد:" وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ" «1». پس حاصل معناي آيه اين شد: اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، در جايي كه خدا و رسول او حكمي دارند، شما حكم نكنيد- يعني حكمي نكنيد مگر به حكم خدا و رسول او- و بايد كه همواره اين خصيصه در شما باشد، كه پيرو و گوش به فرمان خدا و رسول باشيد.
و ليكن از آنجايي كه هر فعل و ترك فعلي كه آدمي دارد، بدون حكم نمي‌تواند باشد.
و همچنين هر تصميم و اراده‌اي كه نسبت به فعل و يا ترك فعلي دارد آن اراده نيز خالي از حكم نيست، در نتيجه مي‌توان گفت كه مؤمن نه تنها در فعل و ترك فعلش بايد گوش به فرمان خدا باشد، بلكه در اراده و تصميمش هم بايد پيرو حكم خدا باشد. و نهي در آيه شريفه ما را نهي مي‌كند از اينكه هم به سخني اقدام كنيم كه از خدا و رسول نشنيده‌ايم و هم به فعلي و يا ترك فعلي اقدام كنيم كه حكمش را از خدا و رسول نشنيده‌ايم، و هم نسبت به عملي اراده كنيم كه حكم آن اراده را از خدا و رسولش نشنيده‌ايم. در نتيجه آيه شريفه نظير و قريب المعني با آيه" بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ" «2» مي‌شود كه در باره اوصاف ملائكه مي‌فرمايد: از كلام خدا سبقت نمي‌گيرند، و همواره به امر او عمل مي‌كنند.
و اين اتباعي كه در جمله" لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ" بدان دعوت مي‌كند، همان داخل شدن در ولايت خدا، و وقوف در موقف عبوديت، و سير در آن مسير است، به طوري كه عبد در مرحله تشريع مشيت خود را تابع مشيت خدا كند، همانطور كه در مرحله تكوين مشيتش تابع
__________________________________________________
(1)خدا به آنچه مي‌كنيد بصير است. سوره حديد، آيه 4.
(2)سوره انبياء، آيه 27.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 457
مشيت خدا است و خداي تعالي در آن باره فرموده:" وَ ما تَشاؤُنَ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ" «1»، و نيز فرموده:" وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ" «2»، و نيز فرموده:" وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُتَّقِينَ" «3».

[وجوه مختلف ديگري كه مفسرين در معناي جمله فوق گفته‌اند]..... ص : 457

اين بود نظريه ما در تفسير آيه مورد بحث، و مفسرين وجوهي ديگر ذكر كرده‌اند كه بعضي از آنها از نظر شما مي‌گذرد:
1-" تقديم" در اين آيه به معناي" تقدم" است، يعني اگر كلمه" تقديم" در جاهاي ديگر متعدي و به معناي جلو انداختن چيزيست، در اينجا به معناي تقدم و جلو افتادن است، و معناي آيه اينست كه: از خدا و رسولش جلو نيفتيد، و قبل از امر و نهي خدا و رسول امر و نهي نكنيد، و قبل از دستور خدا و رسول هيچ كاري را فيصله ندهيد.
و چه بسا گفته باشند كه" تقديم" در آيه به همان معناي معروف كلمه است، ليكن در اينجا با صرفنظر از متعلقاتش استعمال شده، مانند آيه" يُحْيِي وَ يُمِيتُ" «4»، كه معنايش متعدي است، ولي كاري ندارد به اينكه چه كسي را زنده و چه كسي را مي‌ميراند، در نتيجه معنايش همان معناي تقدم مي‌شود، يعني جلو قرار گرفتن چيزي از چيز ديگر. و چون لفظ آيه مطلق است تمامي انواع تقدم را مي‌گيرد: تقدم در سخن گفتن، تقدم در عمل، و حتي تقدم در راه رفتن، و تقدم در نشستن، و تقدم در عبادتهايي كه وقت معين دارد، مثل نماز ظهر خواندن در قبل از ظهر، و تقدمهاي ديگر «5».
2- مراد از آيه شريفه اين است كه مؤمنين را نهي كند از سخن گفتن قبل از رسول خدا، يعني وقتي رسول خدا (ص) در مجلس حاضر است و شخصي از آن جناب سؤالي مي‌كند، قبل از آنكه آن جناب پاسخ بگويد، شما در پاسخ گفتن جلو نيفتيد «6».
3- معناي آيه اين است كه: ما دام كه خدا و رسول دستوري به شما نداده‌اند، هيچ سخني مگوييد، و هيچ عملي انجام ندهيد «7».
4- معناي آيه اين است كه: سخن خود را مقدم بر سخن رسول خدا مكنيد، و عمل خود را مقدم بر عمل او نسازيد، و به احدي اجازه ندهيد جلوتر از او راه برود «8».
اشكالي كه در سه وجه اخير است اين است كه منظور از آيه را نهي از تقدم بر رسول
__________________________________________________
(1)شما نمي‌خواهيد مگر بعد از آنكه خدا خواسته باشد. سوره انسان، آيه 30.
(2)و خدا سرپرست مؤمنان است. سوره آل عمران، آيه 68.
(3)خدا سرپرست متقيان است. سوره جاثيه، آيه 19.
(4)زنده مي‌كند و مي‌ميراند. سوره حديد، آيه 2. [.....]
(5 و 6 و 7 و 8)مجمع البيان، ج 9، ص 130.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 458
خدا دانسته‌اند، و حال آنكه در آيه نهي فرموده از تقدم بر خدا و بر رسول خدا، و ظاهرا خواسته‌اند بگويند آوردن كلمه" اللَّه" در آيه شريفه تنها جنبه تشريف دارد، مثل اينكه مي‌گويي:" أعجبني زيد و كرمه- مرا به شگفت آورد زيد و كرامت او" پس آوردن نام خدا قبل از نام رسول خدا تنها براي اين است كه اشاره كند به اينكه سبقت جستن به رسول خدا (ص) سبقت جستن بر خدا هم هست.
و شايد دقت در آنچه ما در تفسير آيه گفتيم، خواننده را باز بدارد از اينكه يكي از اين وجوه را بپذيرد.
" وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ"- در اين جمله بندگان را امر به تقوي مي‌كند، و چون موقف بنده موقف پيروي و عبوديت است، و انسان جز ظرف عبوديت ظرفي ديگر ندارد، لذا تقوي را مطلق آورد و نفرمود از چه چيز بپرهيزيد.
و جمله" إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ" نهي از تقدم و امر به تقوي را تعليل مي‌كند، مي‌فرمايد از خدا بترسيد، و اين امر را اطاعت و آن نهي را امتثال كنيد، و با زبان سر و با زبان سر بر خدا و رسولش تقدم مجوييد، كه خدا سخنان شما را مي‌شنود و از اعمال ظاهر و باطن شما خبر دارد.

[مراد از اينكه فرمود: صداي خود را از صداي پيامبر بلندتر نكنيد]..... ص : 458

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ..."
منظور از اينكه مي‌فرمايد: صداي خود را بلندتر از صداي رسول اللَّه مكنيد، اين است كه وقتي با آن جناب صحبت مي‌كنيد، صدايتان بلندتر از صداي آن جناب نباشد، چون- به طوري كه گفته‌اند «1» - دو عيب در اين عمل هست: يا منظور شخصي كه صداي خود را بلند مي‌كند اين است كه توهيني به آن جناب كرده باشد، كه اين كفر است. و يا منظوري ندارد و تنها شخصي بي ادب است كه رعايت مقام آن جناب را نمي‌كند، و اين خلاف دستور است، چون مسلمانان دستور دارند آن جناب را احترام و تعظيم كنند.
مي‌فرمايد:" وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ" با آن جناب آن طور كه با يكديگر صحبت مي‌كنيد داد و فرياد مكنيد، چون رعايت احترام و تعظيم آن جناب اقتضاء دارد در هنگام تخاطب گوينده صدايش كوتاه‌تر از صداي آن حضرت باشد. پس به طور كلي، با صداي بلند صحبت كردن فاقد معناي تعظيم است، و با بزرگان به صداي بلند صحبت كردن.
نظير مردم عادي، خالي از اسائه ادب و وقاحت نيست.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 130.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 459

[توضيح راجع به جمله:" أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ" و وجوهي كه در باره ظهور آن در اينكه بدون كفرهم عمل حبط مي‌شود گفته شده است]..... ص : 459

" أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ"- يعني" لئلا تحبط، أو كراهة ان تحبط اعمالكم": به صداي بلند سخن مگوييد تا اعمال شما حبط نشود. و اين جمله متعلق به هر دو نهي است، معنايش اين است كه: اگر گفتيم به روي آن جناب فرياد نزنيد و اينكه گفتيم به صداي بلند صحبت نكنيد، آن طور كه در بين خود صحبت مي‌كنيد براي اين است كه اعمالتان به اين وسيله و ندانسته باطل نشود، چون اين دو عمل باعث حبط و بطلان اعمال صالح است. و ما در جلد دوم اين كتاب بحثي پيرامون مساله حبط اعمال گذرانيديم.
بعضي از مفسرين «1» احتمال داده‌اند كه جمله" أن تحبط" تعليلي باشد براي عملي كه از آن نهي شده، يعني فرياد زدن و بلند حرف زدن، و معنا اين باشد كه: اين عمل كه به منظور حبط انجام مي‌دهيد عملي است كه نهي شده، و فرق بين اينكه جمله مزبور تعليل نهي باشد، يا تعليل منهي عنه، اين است كه در اولي فعل منهي عنه تعليل شده و در دومي فعل تعليل شده مورد نهي قرار گرفته. و خواننده محترم مي‌داند كه دومي توجيهي تكلف‌آور است.
و ظاهر آيه شريفه اين است كه بلند كردن صداي خود از صداي رسول خدا، و بلند سخن گفتن در حضور آن جناب، دو عمل گناه و موجب حبط عمل است، پس استفاده مي‌شود كه غير از كفر گناهاني ديگر نيز هست كه باعث حبط مي‌شود.
عده‌اي آيه را چنين توجيه كرده‌اند كه: مراد از حبط، ثواب نداشتن خود عمل است، نه اينكه اين عمل مانند كفر، ثواب ساير اعمال را باطل مي‌كند. در مجمع البيان مي‌گويد:
اصحاب ما گفته‌اند: معناي حبط عمل در جمله" أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُكُمْ" اين است كه همين سخن گفتن مسلمانان با رسول خدا (ص) اگر با رعايت ادب و تعظيم آن جناب باشد مستحق ثواب مي‌باشند، و اگر همين سخن گفتن را طوري انجام دهند كه رعايت احترام آن جناب نشود مستحق عقاب مي‌شوند، و آن ثواب هم از دستشان مي‌رود، پس همين عملشان حبط شده، پس اين آيه هيچ ربطي به اهل عذاب ندارد.
دليل اين گفتار ما اين است كه در آيه مورد بحث احباط به خود عمل معلق شده، و بعضي از مفسرين «2» آن را مربوط كرده‌اند به ثوابي كه در برابر عمل مستحق مي‌شود، و اين خلاف ظاهر است.
اين توجيه درست نيست، براي اينكه در حبط مربوط به كفر هم كه بدون هيچ شكي
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 135.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 130.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 460
منظور از آن حبط ثواب اعمال است نيز حبط معلق شده به خود اعمال، همان طور كه در اين آيه نيز چنين است. پس ناگزيريم در اينجا هم آيه را حمل كنيم به همان معنايي كه آيه حبط مربوط به كفر را حمل كرديم. آنجا گفتيم كه كفر، ثواب عمل را حبط مي‌كند، اينجا نيز بايد همين را بگوييم، و هيچ فرقي بين اين دو مورد نيست. و اين كه گفتند خلاف ظاهر است قبول نداريم، براي اينكه بطلان عمل همين است كه اثر مترتب بر آن باطل شود.
بعضي «1» ديگر آيه را چنين توجيه كرده‌اند كه: تنها كفر باعث حبط است، و اگر در اين آيه فرياد زدن به روي رسول خدا (ص) و بلند صحبت كردن را هم باعث حبط دانسته از اين جهت نبوده كه خود اين رفتار باعث حبط مي‌شود، بلكه از اين جهت بوده كه ممكن است گاهي اين عمل باعث اذيت شدن آن جناب شود، و اذيت كردن رسول خدا (ص) كفر و مايه حبط عمل است.
بعضي «2» هم گفته‌اند: هر چند در آيه از مطلق بلند حرف زدن نهي شده ولي ما مي‌دانيم كه ملاك آن پرهيز از عملي است كه ممكن است باعث آزار رسول خدا (ص) شود و چون آزار آن جناب به اتفاق مسلمين كفر و باعث حبط عمل است، لذا به طور مطلق از عملي كه گمان آزار پيغمبر در آن هست نهي كرده، چه اينكه آزار باشد و چه نباشد. و اين به دو منظور بوده يكي حمايت از حرمت آن جناب، و يكي پيش‌گيري و از بين بردن ماده فساد.
و چون اين عمل مورد نهي، دو قسم بوده، يكي به حد كفر مي‌رسيده و آن صورتي است كه رسول خدا (ص) را آزار دهد، و يكي هم به حد كفر نمي‌رسيده، و نيز از آنجا كه دليلي نبوده اين دو قسم عمل را مشخص كند، و اگر هم فرض كنيم بوده مردم در بيشتر مواقع توجهي به آن نداشتند لذا مكلفين بايد به عنوان احتياط از هر دو قسم، احتياط مي‌كردند، تا از آن هم كه به حد اذيت مي‌رسيده اجتناب كرده باشند.
و جمله" أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ" هم به همين مشخص نبودن اين دو قسم اشاره مي‌كند، و الا اگر به صداي بلند سخن گفتن با آن جناب به طور مطلق حرام مي‌بود- چه به حد اذيت برسد و چه نرسد- ديگر جا نداشت بفرمايد" ندانسته اعمالتان حبط شود" چون مورد تكليف منحصر به يك قسم بود، يعني بلند حرف زدن، حال اگر به حد آزار برسد كفر هم
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 136.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 130.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 461
بود، و اگر نرسد حد اقل حرام بود پس به طور قطع بلند حرف زدن حرام بوده، ديگر چه معنا دارد عدم شعور و عدم تشخيص را در اينجا بياورند، با اينكه شعور بطور مطلق ثابت است- اين بود خلاصه گفتار صاحب مجمع البيان. اشكال اين قول اين است كه تكليف مذكور در آيه" لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ" را نهي مقدمي از باب احتياط گرفته است در حالي كه بدون هيچ ترديدي تكليف در آن تكليفي نفسي است. و اينكه گفته: مردم در بيشتر مواقع توجهي به هر يك از دو عمل ندارند صحيح نيست، بلكه تشخيص اين دو گونه بلند حرف زدن چيزيست كه عقل هر عاقلي از عهده آن برمي‌آيد، و عقل هر عاقلي قبل از نهي شرعي هم آن را تشخيص مي‌دهد كه عمل زشتي است، و تشخيص زشتي آن مانند تشخيص زشتي افتراء و افك و دروغ است.
و كساني كه در صدر اسلام اين عمل را مرتكب مي‌شدند مؤمنين بودند، به شهادت اينكه در اول آيه فرموده:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا". و مؤمنين با اين تشخيص كه اين عمل، عمل زشتي است مرتكب مي‌شدند، از باب اينكه در خيلي از گناهان مسامحه مي‌كردند، و خيال مي‌كردند خيلي مهم نيست، ولي نمي‌دانستند كه اين عمل باعث حبط و بطلان عبادات و اعمال صالحشان مي‌شود، و اگر مي‌دانستند هرگز راضي به بطلان آن نمي‌شدند.
لذا خداي تعالي متوجهشان كرده كه اين عمل چنين خطري دارد، و شما نمي‌دانيد و فرموده:" أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ" شما نمي‌دانيد كه اين عمل شما اثري هولناك و خطري عظيم دارد، و آن اين است كه اعمالتان را حبط مي‌كند، پس زنهار، متوجه باشيد و هيچ يك از اين دو قسم حرف زدن را مرتكب نشويد كه اعمالتان باطل مي‌شود و خود متوجه نيستيد.
پس جمله" وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ" ناظر است به حالي كه مؤمنين قبل از نهي داشتند، و آن اين است كه مي‌دانستند عملشان زشت است، ولي نمي‌دانستند اين عمل زشتشان چقدر زشت است، و زشتيش به اين حد از عظمت است، و اما بعد از صدور بيان الهي فهميدند كه خطر احباط در اين اعمالشان هست.
پس آيه شريفه از يك نقطه نظر شبيه آيه شريفه:" وَ تَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِيمٌ" «1» است كه راجع به مساله افك است مي‌فرمايد: شما خيال مي‌كنيد افك عمل
__________________________________________________
(1)سوره نور، آيه 15.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 462
كوچكي است، در حالي كه نزد خدا عملي است عظيم. و از نظر ديگر نظير آيه" وَ بَدا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ ما لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ" «1» است، كه راجع به قيامت است و مي‌فرمايد: در آن روز از ناحيه خدا چيزهايي برايشان ظاهر مي‌شود كه هرگز احتمالش را هم نمي‌دادند.
" إِنَّ الَّذِينَ يَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ أُولئِكَ الَّذِينَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوي..."
كلمه" غض صوت" معناي خلاف" رفع الصوت" را مي‌دهد. و كلمه" امتحان" به معناي ابتلاء و اختيار است، و امتحان را وقتي به كار مي‌برند كه بخواهند وضع چيزي كه تا كنون برايشان مجهول بوده معلوم كنند، و چون اين معنا در مورد خداي تعالي محال است، ناگزير بايد بگوييم كه امتحان در مورد خداي تعالي به معناي تمرين دادن و عادت دادن است- هم چنان كه بعضي «2» اينطور معنا كرده‌اند. و يا امتحان را به معناي محنت و مشقت دادن به قلب معنا كنيم، و بگوييم خداي تعالي اين مشقت‌ها را بر دلها تحميل مي‌كند تا قلبها به تقوي عادت كنند.
سياق اين آيه سياق وعده جميلي است در برابر آهسته كردن صدا پيش روي رسول خدا (ص) بعد از آنكه مؤمنين را توصيف مي‌كند به اينكه خداوند دلهايشان را براي تقوي تمرين داده. و اين خود تاكيد و تقويتي است براي مضمون آيه قبلي تا مؤمنين را تشويق كند به اينكه نهي در آن آيه را عمل كنند.
و در اينكه در اين آيه از پيامبر اسلام تعبير كرد به" رسول اللَّه" و در آيه قبلي تعبير كرد به" نبي" اشاره‌اي است به ملاك حكم، خواسته بفهماند شخص رسول بدان جهت كه رسول است هر قسم رفتاري كه با آن جناب بشود با مرسل و فرستنده او شده است، اگر او را تعظيم و احترام كنند خدا را احترام كرده‌اند، پس آهسته سخن گفتن نزد او، احترام و تعظيم و بزرگداشت خداي سبحان است، و مداومت بر اين سيره- كه از كلمه" يغضون" استفاده مي‌شود، چون مضارع استمرار را مي‌رساند- كاشف از اين است كه اين كساني كه چنين ادبي دارند تقوي خلق آنان شده، و خدا دلهايشان را براي تقوي تمرين داده.
" لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ"- اين نيز وعده جميلي است در برابر تقوايي كه در دل دارند، هم چنان كه فرموده:" وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوي".
__________________________________________________
(1)سوره زمر، آيه 47.
(2)روح المعاني، ج 26، ص 137.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 463
" إِنَّ الَّذِينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ" از سياق آيه چنين برمي‌آيد كه از واقعه‌اي خبر مي‌دهد كه واقع شده، و اشخاص جفا كار بوده‌اند كه آن جناب را از پشت ديوار حجره‌هايش صدا مي‌زدند، و در حقش رعايت ادب و احترام نمي‌كردند، و خداي تعالي در اين آيه مذمتشان مي‌كند، و به ناداني و نداشتن عقل توصيفشان مي‌فرمايد و به حيوانات و چارپايان تشبيهشان مي‌كند.
" وَ لَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا حَتَّي تَخْرُجَ إِلَيْهِمْ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ" يعني اگر اين جفاكاران صبر كنند و تو را صدا نزنند، تا خودت به ديدنشان از خانه در آيي براي آنان بهتر است، براي اينكه هم ادبي است نيكو، و هم تعظيم و احترام مقام رسالت است، و هم رعايت اين ادب آنان را به مغفرت خدا و رحمت او نزديك مي‌كند، چون او پروردگاري است غفور و رحيم.
پس جمله" وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ" گويا ناظر است به همان صبري كه بدان توصيه مي‌فرمود. ممكن هم هست ناظر باشد به اينكه اكثرشان عقل ندارند. و معناي مجموع جملات اين باشد كه: آنچه از اين افراد جفاكار صادر شد و آن جهالت و سوء ادبشان، مورد عفو قرار گرفت، براي اينكه از روي عقل مرتكب نشدند، بلكه ناشي از قصور فهمشان بوده، و خدا هم غفور و رحيم است.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا..."
كلمه" فاسق" به طوري كه گفته‌اند به معناي كسي است كه از طاعت خارج و به معصيت گرايش كند. و كلمه" نبا" به معناي خبر مهم و عظيم الشان است. و كلمه" تبين" و نيز كلمه" استبانة" و" ابانة"- به طوري كه در صحاح آمده- همه به يك معنا است، و اين كلمه هم متعدي استعمال مي‌شود و مفعول مي‌گيرد، و هم لازم استعمال مي‌شود، و چون متعدي شود معناي ايضاح و اظهار را مي‌دهد، مثلا وقتي گفته مي‌شود:" تبينت الامر" و يا" استبنته" و يا" أبنت الامر" معنايش اين است كه من فلان امر را روشن و اظهار كردم. و چون به طور لازم استعمال شود، به معناي اتضاح و ظهور خواهد بود، وقتي گفته مي‌شود" ابان الامر" و يا" استبان الامر" و يا" تبين الامر" معنايش اين است كه فلان امر واضح شد.
و معناي آيه چنين است: اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! اگر فاسقي نزد شما خبري مهم آورد، خبرش را تحقيق و پيرامون آن بحث و فحص كنيد، تا به حقيقت آن واقف شويد، تا مبادا بدون جهت و به ناداني بر سر قومي بتازيد، و بعدا از رفتاري كه با آنان كرده‌ايد پشيمان شويد.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 464
خداي سبحان در اين آيه اصل عمل به خير را كه اصلي است عقلايي امضاء كرده، چون اساس زندگي اجتماعي بشر به همين است كه وقتي خبري را مي‌شنوند به آن عمل كنند، چيزي كه هست در خصوص خبر اشخاص فاسق دستور فرموده تحقيق كنيد، و اين در حقيقت نهي از عمل به خبر فاسق است، و حقيقت اين نهي اين است كه مي‌خواهد از بي اعتباري و عدم حجيت خبر فاسق پرده بردارد، و اين هم خودش نوعي امضاء است، چون عقلا هم رفتارشان همين است كه خبر اشخاص بي‌بندوبار را حجت نمي‌دانند، و به خبر كسي عمل مي‌كنند كه به وي وثوق داشته باشند.

[توضيحي راجع به نقش" خبر" در زندگي اجتماعي انسان و اقسام خبر و لزوم تبين و تفحص در باره اخبار فاسق]..... ص : 464

توضيح اينكه: حيات آدمي حياتي است علمي، و انسان سلوك طريق زندگي‌اش را بر اين اساس بنا نهاده كه آنچه به چشم خود مي‌بيند، به همان عمل كند، حال چه خير باشد و نافع و چه شر باشد و مضر. و چون ما يحتاج زندگي‌اش و آنچه مربوط و متعلق به زندگي او است منحصر در ديدنيها و شنيدنيهاي خودش نيست بلكه بيشتر آنها از حيطه ديد و علم او غايب است، ناگزير مي‌شود كه بقيه حوائج خود را كه گفتيم از حيطه علم او غايب است از راه علم ديگران تكميل و تتميم كند، علمي كه ديگران با مشاهده و يا با گوش خود بدست آورده‌اند، و اين همان خبر است.
پس اعتماد به خبر به اين معنا است كه عملا ترتيب اثر به آن بدهيم و با مضمون آن تا حدي معامله علمي بكنيم كه گويا خود از راه مشاهده بدست آورده‌ايم، و اين همان طوري كه گفتيم لازمه زندگي اجتماعي انسان است، و احتياج ابتدايي او است، و بناي عقلا و مدار عملكرد آنان بر قبول خبر ديگران است.
حال اگر خبري كه به ما مي‌دهند متواتر باشد يعني از بسياري آورندگان آن براي انسان يقين آور باشد و يا اگر به اين حد از كثرت نيست حد اقل همراه با قرينه‌هايي قطعي باشد كه انسان نسبت به صدق مضمون آن يقين پيدا كند، چنين خبري حجت «1» و معتبر است.
__________________________________________________
(1)معناي اينكه مي‌گوييم حجت است، اين است كه اگر به آن خبر عمل كرديم و اتفاقا اشتباه بود، هيچ مرجعي نمي‌تواند ما را مؤاخذه كند كه چرا چنين كردي، مي‌گوييم چون همه چنين گفتند، و نمي‌تواند بگويد چرا به خبر همه عمل كردي چون مي‌گوييم يقين بدرستي گفته‌هايشان داشتيم. و نيز اگر ما به آن خبر عمل نكنيم و اتفاقا خبر صحيحي بود، هر مرجعي مي‌تواند ما را مؤاخذه كند كه چرا آن عمل را انجام ندادي و نمي‌توانيم بگوييم چون خودم به چشم نديدم و بگوش نشنيدم، زيرا مي‌گويد خبر قطعي داشتي، پس خبر متواتر و خبر توأم با قرائن قطعي خبري است كه هم من مي‌توانم در برابر هر مرجعي به آن احتجاج كنم، و هم مراجع مربوطه مي‌توانند عليه من به آن خبر احتجاج كنند، اين است معناي حجت. مترجم.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 465
و اما اگر خبر متواتر نبود، و همراه با قرينه‌هايي قطعي نيز نبود، و در نتيجه بعد از شنيدن خبر يقين به صحت آن حاصل نشد، و به اصطلاح علمي خبر واحد بود، چنين خبري در نظر عقلا وقتي معتبر است كه اگر براي انسان يقين نمي‌آورد، حد اقل وثوق و اطميناني بياورد، حال يا به حسب نوعش خبري وثوق‌آور باشد، (مانند خبري كه متخصص يك فن به ما مي‌دهد) و يا به حسب شخصش وثوق‌آور باشد، (مثل اينكه شخص آورنده خبر مورد وثوق ما باشد)، عقلا بنا دارند كه بر اين خبر نيز ترتيب اثر دهند. و سرش هم اين است كه عقلا يا به علم عمل مي‌كنند، و يا به چيزي كه اگر علم حقيقي نيست علم عادي هست، و آن عبارت است از مظنه و اطمينان.
حال كه اين مقدمه روشن گرديد، مي‌گوييم: اينكه در آيه شريفه دستور به تحقيق و بررسي خبر فاسق را تعليل فرموده به اينكه" أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ..." مي‌فهماند كه آنچه بدان امر فرموده، رفع جهالت است، و اينكه انسان اگر خواست به گفته فاسق ترتيب اثر دهد، و به آن عمل كند بايد نسبت به مضمون خبر او علم حاصل كند، پس در آيه شريفه همان چيزي اثبات شده كه عقلا آن را ثابت مي‌دانند، و همان عملي نفي شده كه عقلا هم آن را نفي مي‌كنند، و اين همان امضاء است، نه تاسيس حكمي جديد.
" وَ اعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ..."
كلمه" عنت" به معناي گناه، و نيز به معناي هلاكت است. و كلمه" طوع" و اطاعت هر چند به معناي انقياد و گردن نهادن است، و ليكن بيشتر به معناي امتثال أمر و مشي بر طبق خطي است كه آمر براي مامور ترسيم كرده- اين نظريه راغب است «1» -. ليكن چه بسا ممكن است كه امر به عكس شود، يعني ما فوق بر طبق خواسته زيردست خود عمل كند، آن طور كه او دلش مي‌خواهد، در اينجا متبوع و آمر از تابع و زيردست اطاعت كرده. و اتفاقا در آيه مورد بحث اطاعت به همين معنا است، مي‌فرمايد" لَوْ يُطِيعُكُمْ- اگر پيغمبر شما را اطاعت كند" چون عمل رسول خدا (ص) را بر طبق دلخواه مؤمنين اطاعت آن جناب از مؤمنين خوانده.
و اين آيه به طوري كه از سياقش برمي‌آيد تتمه گفتار در آيه قبل است، مي‌خواهد حكم در آن آيه را تعميم دهد، و بفرمايد رسول خدا (ص) نه تنها نبايد خبر فساق را بدون تحقيق بپذيرد، بلكه خواسته شما را هم نبايد اطاعت كند، به همان علتي
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" طوع".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 466
كه گفتيم نبايد به خبر فساق عمل كند. در آنجا گفتيم اگر عمل كند گرفتار جهالت و بناي عمل بر اساس جهالت شده است، اطاعت كردنش از شما هم همين محذور را دارد.
مضمون اين آيه روشن كردن مؤمنين است به اينكه خداي سبحان ايشان را به جاده رشد انداخته، و به همين جهت است كه ايمان را محبوبشان كرده و در دلهايشان زينت داده، و كفر و فسوق و عصيان را از نظرشان انداخته، پس بايد كه از اين معنا غفلت نكنند كه رسول خدا (ص) را دارند. كسي را دارند كه مؤيد از ناحيه خداست. كسي را دارند كه از ناحيه پروردگارش بينه‌اي دارد كه هرگز جز به راه رشد نمي‌برد، و به سوي چاه و گمراهي نمي‌كشاند، پس بايد او را اطاعت كنند، و هر چه او اراده مي‌كند اراده كنند، و هر چه او اختيار مي‌كند اختيار كنند، و اصرار نورزند كه آن جناب ايشان را در آراء و اهوائشان اطاعت كند، چون اگر او ايشان را در بسياري از امور اطاعت كند، هلاك مي‌شوند، و به تعب مي‌افتند.
پس جمله" وَ اعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اللَّهِ" عطف است بر جمله" فَتَبَيَّنُوا" ي در آيه قبل، و اگر در جمله مورد بحث خبر را بر مبتدا مقدم داشته، و به جاي اينكه بفرمايد" ان رسول اللَّه فيكم" فرموده" أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اللَّهِ" براي اين بوده كه انحصار را برساند و بفهماند اين تنها شماييد كه چنين نعمتي در اختيار داريد. و نيز به لازمه اين انحصار هم اشاره كرده باشد، و بفهماند لازمه اينكه رسول خدا (ص) تنها در اختيار شما است، اين است كه شما هم به رشد او چنگ بزنيد، و از گمراهي اجتناب بكنيد، و در امور به او مراجعه نموده، اطاعتش كنيد، و دنبال راهش حركت كنيد، نه اينكه دنباله هواهاي نفساني خود را گرفته، توقع داشته باشيد كه آن جناب هم تابع هواهاي شما شود.
پس معناي جمله اين شد كه: فراموش مكنيد كه رسول خدا تنها در بين شما است- و اين كنايه است از اينكه واجب است در امور خود به او مراجعه كنند و (با ساير اقوامي كه از چنين نعمتي برخوردار نيستند فرق داشته باشند) در هر پيشامدي كه با آن مواجه مي‌شوند طبق نظريه آن جناب رفتار نموده هر چه او دستور مي‌دهد عمل كنند، بدون اينكه كمترين دخالتي به هواي نفس خود دهند.

[لزوم پيروي از رسول اللَّه (ص) و وجه و سبب اينكه آن جناب نبايد از ديگران اطاعت كند]..... ص : 466

لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ"
- يعني اگر رسول خدا در بسياري از امور به دلخواه شما رفتار كند به زحمت مي‌افتيد و هلاك مي‌شويد. و اين جمله تقريبا به منزله جواب از سؤالي است تقديري، گويا كسي پرسيده: به چه دليل در امور و حوادث به آن جناب مراجعه كنيم و او به ما مراجعه نكند، و به دلخواه ما رفتار ننمايد؟ در پاسخ فرموده" براي اينكه اگر به دلخواه شما عمل كند، به زحمت مي‌افتيد و هلاك مي‌شويد".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 467
" وَ لكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمانَ وَ زَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ"- كلمه" لكن" در ابتداي اين جمله استدراك و اعراض از مطلبي است كه جمله قبل آن را هم شامل مي‌شود، يعني جمله" لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ" اين معنا را هم مي‌فهماند كه شما مسلمانان در معرض هلاكت و گمراهي هستيد و كلمه" لكن" مي‌خواهد اين را استثناء كند، بفرمايد: نه، شما به خاطر اينكه خدا ايمان را محبوب دلهايتان كرده، و اين انعام را بر شما كرده كه ايمان را در دلهايتان زينت داده، و كفر را از نظرتان انداخته، و ديگر اشتهايي به كفر و فسوق و عصيان نداريد، لذا مشرف به هلاكت و گمراهي نيستيد.
محبوب كردن ايمان در دل مؤمنين به اين معنا است كه: خداي تعالي ايمان را به زيوري آراسته كه دلهاي شما را به سوي خود جذب مي‌كند، به طوري كه دلهاي شما به آساني دست از آن برنمي‌دارد، و از آن رو به سوي چيزهاي ديگر نمي‌كند." وَ كَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْيانَ"- اين جمله عطف است بر جمله" حبب"، و معناي مكروه كردن كفر و فسوق و عصيان اين است كه دلهاي شما را طوري كرده كه خود به خود از كفر و توابع آن تنفر دارد. و فرق بين فسوق و عصيان- به طوري كه گفته‌اند «1» - اين است كه فسوق عبارتست از خروج از طاعت به سوي معصيت، و عصيان عبارتست از خود معصيت. به عبارت ديگر عصيان عبارتست از همه گناهان. بعضي «2» هم گفته‌اند: مراد از فسوق دروغ است، به قرينه آيه قبلي كه از خبر دروغين فساق سخن مي‌گفت، و عصيان عبارتست از بقيه گناهان.
" أُولئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ"- اين جمله مساله محبوب كردن ايمان و مجذوب كردن دلهاي مؤمنين در برابر آن، و نيز مكروه كردن كفر و فسوق و عصيان را بيان مي‌كند، مي‌فرمايد همين سبب رشدي است كه هر انساني به فطرت خود در جستجوي آنست، و در مقابل باز به فطرت خود از گمراهي متنفر است، پس بر مؤمنين لازم است كه دست از ايمان برندارند، و از كفر و فسوق و عصيان اجتناب ورزند، تا رشد يابند كه اگر رشد يابند تابع رسول مي‌شوند، و ديگر هواهاي خود را پيروي نمي‌كنند.
و چون دوست داشتن ايمان و مجذوب شدن در برابر آن، و تنفر از كفر و توابع آن، صفت بعضي از افرادي بوده كه رسول در بين آنان بوده است و تمامي اصحاب آن جناب،
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 133.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 468
داراي چنين صفاتي نبوده‌اند- همان طور كه آيه قبلي هم تصريح به آن مي‌كرد- و اگر خطاب را متوجه همه اصحاب كرده با اينكه محبت به ايمان و كراهت از كفر و فسق و عصيان در همه اصحاب نبود، هم چنان كه آيه سابق بر آن شهادت مي‌داد، براي اين بود كه خواست وحدتشان محفوظ باشد، و خلاصه به گردن آنهايي هم كه چنين نيستند بگذارد كه چنين هستيد، و بايد چنين باشيد، و به همين جهت در آخر آيه، سياق را تغيير داد، و خطاب را متوجه شخص رسول اللَّه (ص) نمود و فرمود: اينان رشد يافتگانند. و اشاره به كلمه" اينان" اشاره به خصوص آنهايي است كه چنين صفاتي دارند، يعني آنهايي كه دلهايشان دوستدار ايمان و متنفر از كفر و فسوق و عصيان است، تا به اين وسيله، هم اين افراد را مدح كرده باشد و هم آنهايي را كه چنين نبوده‌اند تشويق نموده باشد.
اين را هم بايد دانست كه در جمله" وَ اعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ" اشعاري است به اينكه يك دسته از مؤمنين اصرار داشته‌اند كه خبر فاسق مشار اليه در آيه قبلي، مورد قبول واقع شود و رسول خدا (ص) به آن خبر ترتيب اثر دهد و اتفاقا جريان از همين قرار هم بوده كه رسول خدا (ص) وليد بن عقبه را (كه مردي فاسق بود) به ميان قبيله" بني المصطلق" فرستاد تا زكات آنان را جمع‌آوري نموده بياورد. وليد، نزد اين قبيله رفت و مردم قبيله وقتي او را ديدند دلواپس شدند، و او بدون اينكه چيزي به ايشان بگويد، به مدينه برگشت و عرضه داشت كه مردم بني المصطلق از دين برگشته‌اند، و زكات نمي‌دهند. رسول خدا (ص) تصميم گرفت لشكر به سويشان بفرستد، و با ايشان كارزار كند كه آيه مورد بحث نازل شد، و ايشان منصرف گرديدند و در بين مسلمانان عده‌اي اصرار داشتند كه چه خوبست با بني المصطلق كارزار كنيم- كه به زودي اصل اين داستان در بحث روايتي خواهد آمد.
" فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ نِعْمَةً وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ" اين جمله رفتاري را كه در جملات قبل خداي تعالي با مؤمنين داشت تعليل مي‌كند، يعني مي‌فرمايد: اگر خداي تعالي ايمان را محبوب دلهايشان كرد و كفر و فسوق و عصيان را مورد نفرتشان قرار داد، صرفا عطيه و نعمتي بود كه به ايشان ارزاني داشت، نه اينكه خواسته باشد عوضي از ناحيه مؤمنين عايدش گردد، البته اين عمل بيهوده و گزافي هم نبوده و بدون حكمت و علتي مؤمنين را به چنين عطيه‌اي اختصاص نداده، چون او عليم است، مي‌داند عطيه خود و نعمتش را كجا مصرف كند، و حكيم است هرگز عملي را بيهوده و گزاف و بدون حكمت انجام نمي‌دهد، هم چنان كه در سوره فتح مي‌فرمود:" وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوي وَ كانُوا أَحَقَّ بِها وَ أَهْلَها وَ كانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيماً"
«1».
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 469

[امر به اصلاح بين دو طايفه از مؤمنين كه به جنگ با هم پرداخته‌اند و تعليل آن به اينكه مؤمنان برادر يكديگرند]..... ص : 469

" وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما..."
كلمه" اقتتال" و" تقاتل" به يك معنا است، هم چنان كه" استباق" و" تسابق" به يك معنا است. و برگردانيدن ضمير جمع به دو طائفه، به اعتبار معنا است (چون هر چند دو طائفه بودند، و مي‌بايد ضمير تثنيه به آن دو برگردد، ولي چون دو طائفه چندين نفر هستند، پس از حيث نفر جمعند) هم چنان كه در عبارت" فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما" كه ضمير تثنيه به آن بر مي‌گردد، به اعتبار لفظ" طائفتان" مي‌باشد.
از بعضي از مفسرين «2» نقل شده كه در وجه فرق بين دو ضمير، كه چرا يك جا ضمير جمع به طائفتان برگردانيده، و يك جا ضمير تثنيه گفته‌اند: سرش اين است كه در اولي (كه ضمير جمع برگردانده) دو طائفه در حال جنگ، يك طائفه مخلوط به هم هستند، و چون جمعيتي هستند، ضمير جمع به آنها برمي‌گردد، و در دومي كه ضمير تثنيه برگردانده، به اين جهت است كه در آن حال دو طائفه جدا از همند.
" فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَي الْأُخْري فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّي تَفِي‌ءَ إِلي أَمْرِ اللَّهِ"- كلمه" بغي" كه مصدر" بغت" است، به معناي ظلم و تعدي بدون حق است، و كلمه" في" كه جمله" تفي‌ء" از آن اشتقاق يافته، به معناي برگشتن است. و مراد از" أمر اللَّه" دستوراتي است كه خداي تعالي داده. و معناي آيه اين است كه: اگر يكي از دو طائفه مسلمين به طائفه ديگر بدون حق ستم كرد، بايد با آن طائفه كه تعدي كرده قتال كنند تا به امر خدا برگردند و دستورات الهي را گردن نهند.
" فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ"- يعني اگر با قتال شما طائفه تجاوزكار سر جاي خود نشست، و اوامر خدا را گردن نهاد، آن وقت در مقام اصلاح بين آن دو طائفه برآييد. اما اصلاح تنها به اين نباشد كه سلاح‌ها را زمين بگذاريد، و دست از جنگ بكشيد، بلكه اصلاحي توأم با عدل باشد، به اين معنا كه احكام الهي را در مورد هر كسي كه به او تجاوز شده- مثلا كسي از او كشته شده، و يا عرض و مال او و يا حق او تضييع شده- اجراء كنيد.
" وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ"- كلمه" اقساط"- به كسره همزه- به معناي آن است كه به هر يك، آن حقي را كه مستحق است و آن سهمي را كه دارد بدهي. پس عطف
__________________________________________________
(1)و اگر كلمه تقوي را صفت جدا ناشدني آنان كرد، براي اين بود كه خود آنان سزاوارتر به آن بودند از ديگران، و ايشان اهل آن بودند و خدا به هر چيزي دانا است. سوره فتح، آيه 26.
(2)روح المعاني، ج 26، ص 150. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 470
اين جمله به جمله" فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ"، از قبيل عطف مطلق بر مقيد به منظور تاكيد است.
و جمله" إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ"، هم علت دستور به اصلاح و عدالت را تعليل مي‌كند، و هم آن تاكيدي را كه گفتيم از عطف دو جمله به يكديگر استفاده مي‌شود، براي بار دوم تاكيد مي‌نمايد، گويا فرموده: بين آن دو طائفه به عدالت اصلاح كنيد، باز هم مي‌گويم، دائما عدالت كنيد، و در همه امور عدالت را رعايت نماييد، براي اينكه خداوند عدالت‌گستران را به خاطر عدالتشان دوست دارد.
" إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ" اين جمله هر چند مطلب جديدي را بيان مي‌كند، ليكن باز مطالب قبلي را تاكيد مي‌نمايد، و اگر ارتباط بين مؤمنين را منحصر كرد در ارتباط اخوت، براي اين بود كه مقدمه و زمينه‌چيني باشد براي تعليلي كه براي حكم صلح مي‌آورد، و مي‌فرمايد" پس بين دو برادر خود اصلاح كنيد"، و در نتيجه بفهماند اين دو طائفه‌اي كه شمشير به روي يكديگر كشيدند، به خاطر وجود اخوت در بين آن دو، واجب است كه صلح در بينشان برقرار گردد، و اصلاحگران هم به خاطر اينكه برادران آن دو طائفه هستند، واجب است صلح را در هر دو طائفه برقرار نموده، هر دو را از نعمت صلح برخوردار سازند- نه اينكه به طرف يك طائفه متمايل شوند.
و اين كه در جمله مورد بحث فرمود:" فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ" با اينكه مي‌توانست بفرمايد" فاصلحوا بين الاخوين"، براي اين بود كه در كوتاهترين عبارت، لطيف‌ترين بيان را كرده باشد، چون جمله مورد بحث دو چيز را مي‌فهماند: يكي اينكه دو طائفه‌اي كه با هم جنگ مي‌كنند برادر يكديگرند، و بايد صلح بين آن دو برقرار شود، دوم اينكه ساير مسلمانان هم برادر هر دو طرف جنگ هستند، و آنان بايد رعايت برادري و اصلاح را در بين هر دو طائفه بنمايند.
" وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ"- و از خدا بترسيد شايد مشمول رحمت خدا گرديد. اين جمله هر سه طائفه، يعني دو طائفه مقاتل، و طائفه اصلاحگر را موعظه و نصيحت مي‌كند.

گفتاري در معناي اخوت..... ص : 470

بايد دانست كه جمله" إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ" قانوني را در بين مسلمانان مؤمن تشريع مي‌كند، و نسبتي را برقرار مي‌سازد كه قبلا برقرار نبود، و آن نسبت برادري است كه آثاري
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 471
شرعي، و حقوقي قانوني نيز دارد. ما در بعضي از مباحث گذشته اين تفسير پيرامون مساله ابوت، بنوت و اخوت و ساير انواع قرابت و خويشاوندي گفتيم كه اين نسبت‌ها دو قسمند: يكي حقيقي و طبيعي كه عبارت از اين است كه دو فرد از بشر يا بدون واسطه و يا با يك يا چند واسطه بالآخره منتهي به پشت يك پدر و يا رحم يك مادر، و يا منتهي به هر دو شوند. يكي هم نسبت‌هاي اعتباري و قراردادي است، براي اينكه آثاري خاص بر آنها مترتب شود، مثلا از يكديگر ارث ببرند، و يا نفقه يكي بر ديگري واجب باشد، و يا اينكه ازدواج آن دو با يكديگر حرام باشد، و يا احكامي ديگر.
پس معلوم شد كه قرابت و نسبت اعتباري، غير از قرابت طبيعي است، البته گاهي مي‌شود كه هر دو با هم جمع مي‌شوند، مثل قرابتي كه بين دو برادر و يا يك زن و شوهر مشروع هست كه قرابتشان هم طبيعي است و هم اينكه قانون و اعتبار اين قرابت را قرابت مي‌داند، و آثاري بر آن مترتب مي‌كند. و گاهي طبيعي هست ولي اعتباري نيست، مانند فرزند متولد شده از زنا كه از نظر طبيعت، اين فرزند، فرزند پدر و مادر زناكار خود هست، و اما از نظر قانون و اعتبار هيچ ارتباطي با آن دو ندارد، نه از آن دو ارث مي‌برد، و نه آن دو از وي ارث مي‌برند، و گاه هم مي‌شود قرابت اعتباري هست ولي طبيعي نيست، مانند پسر خوانده كه در بعضي از قوانين (مانند قانون جاهليت عرب) پسر شمرده مي‌شد، ولي پسر طبيعي نبود.
و معتبر شمردن امور اعتباري هر چند همانطور كه گفتيم به منظور اين است كه آثار حقيقي بر آن امر اعتباري مترتب كنيم، مثلا يك فرد از جامعه را سر جامعه فرض كنيم تا نسبت او به جامعه نسبت سر به بدن باشد، همان طور كه سر امور بدن را تدبير مي‌كند، او هم امور جامعه را تدبير كند، و در بين جامعه حكم براند، همانطور كه سر در بدن مي‌راند، و ليكن اين را هم بايد دانست كه عقل آدمي بدون جهت و بيهوده چيزي را كه فاقد حقيقتي است، داراي آن حقيقت فرض نمي‌كند، و اگر فرض كند، حتما به خاطر مصلحتي است كه وادارش كرده چنين فرضي بكند. اين را بدان جهت خاطرنشان كرديم كه بگوييم: وقتي به خاطر مصلحتي قرار شد چيز فاقد حقيقتي را واجد آن حقيقت فرض كنيم و آثار آن حقيقت را بر اين امر فرضي هم مترتب سازيم، از آثار حقيقت آنچه كه مصلحت اقتضا كند مترتب مي‌كنيم.
اگر مصلحت اقتضا كرد همه آنها را مترتب كنيم، مي‌كنيم، و اگر اقتضا كرد بعضي از آن آثار را مترتب كنيم همان بعض را مترتب خواهيم كرد.
مثل يك معجون كه مركب حقيقي از چند جزء است، اگر يك جزء آن نباشد
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 472
معجون، ديگر آن معجون نخواهد بود، ولي در يك معجون اعتباري به نام نماز كه مركب از چند جزء است، هم ممكن است بگوييم اگر خواندن حمد در آن نباشد نماز خوانده نشده- چه اينكه سوره عملا ترك شود و چه سهوا- و هم مي‌توانيم بگوييم اگر عمدا ترك شود نماز باطل است، چون نماز انجام نشده، ولي اگر سهوا ترك شود عيب ندارد. و شارع اسلام شق دوم را اعتبار كرده، و فرموده من نماز بي سوره را با اينكه بي سوره است، در صورتي كه سوره آن سهوا فراموش شده باشد نماز داراي سوره فرض مي‌كنم، و آن را صحيح مي‌دانم.
و باز به همين جهت است كه مي‌بينيم آثار معنا به حسب اختلاف موارد، مختلف مي‌شود، مثلا اگر در نماز ركوع دو بار بيايد و يا اصلا ترك شود، چه عمدا و چه سهوا نماز باطل مي‌شود، ولي قرائت حمد و سوره اين طور نيست- كه شرحش گذشت- پس جائز و ممكن است كه آثار مترتبه بر يك معناي اعتباري به حسب اختلاف مواردش مختلف شود.
ليكن اين را هم بايد در نظر داشت كه آثار اعتباري تنها بر موضوعات اعتباري مترتب مي‌شود، نه بر موضوعات طبيعي هر چند كه اعتبار نداشته باشد، مثلا اثر مالكيت انسان نسبت به خانه‌اش، اين است كه بتواند در آن تصرف كند، اما اين اثر بدين جهت مترتب است كه صاحب خانه مالك اعتباري آن است، يعني در عالم اعتبار و در قانون، مالك شناخته شده، نه بدين جهت كه انسان است. و همچنين برادر در عالم اعتبار اسلامي از برادر خود ارث مي‌برد، نه بدين جهت كه برادر طبيعي او، يعني متولد از پدر يا از مادر و يا از پدر و مادر او است، تا برادر ولد زنا هم از پدرش ارث ببرد، چون برادر طبيعي او است بلكه از اين جهت ارث مي‌برد كه در عالم اعتبار اسلامي برادر شناخته شده است.
" اخوت" نيز يك معنايي است كه هم مي‌تواند طبيعي باشد و هم اعتباري. و اخوت طبيعي در شرايع و قوانين هيچ اثري ندارد، و قوانين به صرف اينكه دو انسان داراي يك پدر و يا يك مادر و يا يك پدر و مادر باشند ارتباطي بين اين دو از نظر قانون نمي‌بيند، ولي اخوت اعتباري در اسلام آثاري اعتباري دارد. و اخوت در اسلام عبارت است از نسبتي كه بين دو نفر برقرار است، و در نكاح و ارث آثاري دارد، حال چه اينكه اخوت طبيعي باشد و چه رضاعي كه البته اخوت رضاعي آثاري در مساله ازدواج دارد ولي در ارث ندارد- و چه اخوت ديني كه آثاري اجتماعي دارد، و در نكاح و ارث اثر ندارد. و به زودي كلامي از امام صادق (ع) در باره حقوق اخوت ديني خواهد آمد كه فرموده: مؤمن برادر مؤمن و چشم او و راهنماي او است، به او خيانت نمي‌كند، و ستم بر او روا نمي‌دارد و او را فريب نمي‌دهد، و اگر وعده‌اي به او داد خلف وعده نمي‌كند «1».
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 473
و اين معنا بر بعضي از مفسرين «2» مخفي مانده و اطلاق اخوت در آيه را در باره مؤمنين، اطلاقي مجازي و از باب استعاره گرفته و گفته‌اند: شركت دو نفر در داشتن ايمان، شبيه است به شركت آن دو در اصل تولد، براي اينكه هم تولد، اصلي است براي بقاء، چون منشا حيات است، و هم ايمان منشاي است براي بقاء ابدي در بهشت. بعضي «3» هم گفته‌اند: اين اخوت از باب تشبيه بليغ است، از اين حيث كه مؤمنين همه به يك ريشه منسوبند آن هم ايمان است، كه باعث بقاء ابدي است.

بحث روايتي [رواياتي در ذيل آيه:" لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ" و" لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ"]..... ص : 473

اشاره

در مجمع البيان در ذيل آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" مي‌گويد: زراره از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: هنوز هيچ شمشيري در اسلام كشيده نشده، و هيچ صف نمازي وصف جنگي بر پا نشده بود، و هيچ اذاني به صداي بلند گفته نشده بود، و هيچ خطاب" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" نازل نشده بود كه افراد قبيله اوس و خزرج مسلمان شدند «4».
مؤلف: و از ابن عباس هم روايت شده كه گفته است: هيچ خطابي به" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" در مكه نازل نشد، هم چنان كه هيچ خطابي به" يا أَيُّهَا النَّاسُ" در مدينه نازل نشد «5» - تا آخر حديث- ولي بعضي «6» در باره ذيل اين حديث ترديد كرده‌اند. در اين ميان روايات ديگري در الدر المنثور «7» و تفسير قمي «8» در سبب نزول آيه" لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ" نقل شده، كه با مضمون آيه آن طور كه بايد مطابقت ندارد، و ما متعرض آنها نشديم، اگر كسي خواسته باشد مي‌تواند به اين دو تفسير مراجعه كند.
و در الدر المنثور است كه احمد، بخاري، مسلم، ابو يعلي و بغوي- در كتاب معجم
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 166، ح 3.
(2)روح المعاني، ج 26، ص 151.
(3)روح المعاني، ج 26، ص 151.
(4)مجمع البيان، ج 9، ص 130.
(5 و 6)روح المعاني، ج 26، ص 131.
(7)الدر المنثور، ج 6، ص 83.
(8)تفسير قمي، ج 2، ص 318.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 474
الصحابه-، و ابن منذر، طبراني، ابن مردويه و بيهقي- در كتاب دلائل- از انس روايت كرده‌اند كه گفته: وقتي آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ... وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ" نازل شد، ثابت بن قيس بن شماس كه مردي درشت صدا بود گفت: اين من بودم كه صدايم را بلند كردم، و حتما اعمال صالح من حبط شده، و من اهل جهنم شده‌ام، و از آن به بعد غمگين در خانه خود نشست.
رسول خدا (ص) روزي پرسيد: ثابت بن قيس كجا است كه او را نمي‌بينم؟ بعضي از حاضران شتابان به سراغ ثابت رفتند كه رسول خدا (ص) احوال تو را مي‌پرسيد مگر تو را چه شده؟ گفت: من صدايم را بلندتر از صداي رسول اللَّه (ص) كرده‌ام، و آيه شريفه در باره من نازل شده، و اينك همه اعمال صالحم بيهوده گشته، و من اهل آتش شده‌ام. افراد مذكور به حضور رسول خدا (ص) رسيدند، و جريان را باز گفتند حضرت فرمود: نه، او اهل آتش نيست، بلكه اهل بهشت است، اين بود تا آنكه ثابت در حادثه جنگ يمامه به شهادت رسيد «1».
مؤلف: جمله" اين بود تا آنكه ثابت در جنگ يمامه كشته شد" كلام راوي است، مي‌خواسته بگويد شهادت او در جنگ يمامه تصديق همان وعده‌اي است كه رسول خدا (ص) داد، و فرمود: او اهل بهشت است. البته اين روايت با مختصر اختلافي به طرق مختلف ديگري نيز نقل شده.
و نيز در همان كتاب است كه بخاري- در كتاب الادب- و ابن ابي الدنيا و بيهقي از داوود بن قيس روايت آورده‌اند كه گفت: من حجره‌ها (ي همسران رسول خدا) را ديدم كه از شاخه‌هاي بي برگ درخت خرما ساخته شده بود، و از پشت، آن را با پلاس مويي پوشيده بودند، و به گمانم عرض و فاصله بين در خانه تا در حجره چادري، حدود شش و يا هفت ذراع «2» بود.
و آخرين نقطه خانه (كه به اصطلاح فارسي پستوي خانه گفته مي‌شود) ده ذراع بود، و من گمان مي‌كنم بلندي سقف اين حجره‌ها بين هفت تا هشت ذراع بود «3».
مؤلف: نظير صدر اين روايت را از ابن سعد از عطاء خراساني روايت كرده كه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 84.
(2)فاصله بين آرنج و نوك انگشت وسطي را يك ذراع گويند، و بعضي از اهل لغت آن را بين پنجاه تا هفتاد سانت تخمين زده‌اند.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 87.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 475
گفت: من حجره‌هاي همسران رسول خدا (ص) را ديدم كه از شاخه‌هاي بي برگ درخت خرما ساخته شده بود، و بر در خانه‌ها پلاسي از موي سياه افتاده بود «1».

[روايتي در باره شان نزول آيه:" إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا"]..... ص : 475

و نيز در همان كتاب است كه احمد، ابن ابي حاتم، طبراني، ابن منده و ابن مردويه به سند خود از حارث بن ضرار خزاعي روايت كرده كه گفت: من وارد بر رسول خدا (ص) شدم، مرا به اسلام دعوت فرمود. پس به حضورش رفتم، و اسلام آوردم مرا دعوت كرد به دادن زكات آن را هم پذيرفتم و عرضه داشتم: يا رسول اللَّه! به سوي قوم و قبيله‌ام برمي‌گردم، و ايشان را به اسلام و دادن زكات مي‌خوانم، هر كس اجابتم كرد زكاتش را مي‌گيرم، و شما حدود فلان و فلان روز شخصي بفرستيد تا هر چه زكات جمع‌آوري كرده‌ام بدهم بياورد.
حارث بين قوم خود رفت و دعوتش پذيرفته شد، و زكاتها را از آنان كه مسلمان شدند جمع كرد، ولي در آن تاريخي كه معين كرده بود فرستاده‌اي از ناحيه رسول خدا نرسيد. حارث پيش خود فكر كرد حتما حادثه‌اي رخ داده و رسول خدا (ص) از دست او خشمگين شده، لذا محترمين از قوم خود را خواست و به ايشان گفت: رسول خدا (ص) تاريخي معين كرد كه در آن تاريخ فرستاده‌اي براي گرفتن زكات نزد من مي‌فرستد، و رسول خدا (ص) هرگز خلف وعده نمي‌كند، و من خيال مي‌كنم اين تاخير جز براي اين نيست كه آن جناب خشمگين شده، به راه بيفتيد تا نزد آن جناب برويم.
از آن سو رسول خدا (ص) در رأس همان تاريخ وليد بن عقبه را به سوي حارث روانه كرد، تا زكاتهايي را كه از اشخاص گرفته تحويل بگيرد، و وليد در بين راه وحشت مي‌كند و برمي‌گردد، و به عرض رسول خدا (ص) مي‌رساند كه من نزد حارث رفتم و او از دادن زكات خودداري كرد، و مي‌خواست مرا بكشد. رسول خدا (ص) فورا لشكري به سوي حارث و قبيله‌اش روانه مي‌كند. لشكر آن جناب در بين راه به حارث و نفراتش برمي‌خورند كه از قبيله بيرون شده و دارند مي‌آيند.
لشكريان گفتند اين خود حارث است كه مي‌آيد، حارث و نفراتش را دوره كردند. حارث پرسيد به سوي چه كسي ماموريت يافته‌ايد؟ گفتند بسوي تو. پرسيد: براي چه؟ گفتند رسول خدا (ص) وليد بن عقبه را نزد تو فرستاده و او برگشته و گفته كه من نزد
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 87.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 476
حارث رفتم، ولي او زكات را به من نداد، و خواست مرا به قتل برساند. حارث گفت به آن خدايي كه محمد را به حق مبعوث كرده چنين نبوده، و من اصلا وليد را نديده‌ام، و وليد نزد من نيامده.
و بعد از آنكه حارث به حضور رسول خدا (ص) رسيد (حضرت) پرسيد: آيا زكات را ضبط كردي و خواستي فرستاده مرا به قتل برساني؟ عرضه داشت: نه به آن خدايي كه تو را به حق مبعوث فرموده من اصلا وليد را نديدم و او هم مرا نديده و من نيامدم مگر بعد از آنكه ديدم در تاريخي كه معين فرمودي كسي را نفرستادي. ترسيدم خدا و رسول بر من خشم گرفته باشد، لذا آمده‌ام كه علت تاخير را بپرسم. در اينجا بود كه آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا... حَكِيمٌ" نازل شد «1».
مؤلف: نزول آيه مذكور در داستان وليد بن عقبه در روايات وارده از طرق اهل سنت مستفيض است، و همچنين روايات وارده از طرق شيعه. ابن عبد البر در كتاب استيعاب مي‌گويد: در بين اهل علم آنهايي كه داناي به تاويل قرآن هستند تا آنجا كه من خبر دارم هيچ اختلافي نيست در اينكه آيه" إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا" در باره وليد بن عقبه نازل شده است «2».

[حب همان دين است و دين همان حب است]..... ص : 476

و در كتاب محاسن به سند خود از زياد حذاء از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي به او فرمود: اي زياد واي بر تو مگر دين به غير از محبت، چيز ديگري است؟ مگر كلام خدا را نمي‌بيني كه مي‌فرمايد:" إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ- اگر دوستدار خدا هستيد مرا پيروي كنيد تا خدا هم شما را دوست بدارد و گناهان شما را برايتان بيامرزد" و مگر خطاب او را به رسول گرامي‌اش محمد (ص) نمي‌بينيد كه مي‌فرمايد:" حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمانَ وَ زَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ- ايمان را محبوب شما كرد و در دلهايتان زينت داد"، و نيز مي‌فرمايد:" يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ- مسلمانان هر كسي را كه به سوي ايشان هجرت كند دوست مي‌دارند" و فرمود:
حب همان دين است، و دين همان حب است «3».
مؤلف: در كافي هم به سند خود از فضيل بن يسار از امام صادق (ع) حديثي روايت كرده كه در معناي همين حديث است. و عبارت آن حديث اين است كه: مگر
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 87.
(2)الاصابة، حرف" واو" به نقل از ابن عبد البر.
(3)محاسن برقي، ص 262، ح 327. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 477
ايمان غير از حب و بغض است. آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:" حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمانَ..." «1».
و در مجمع البيان است كه بعضي گفته‌اند: كلمه" فسوق" به معناي كذب است- نقل از ابن عباس و ابن زيد، و نيز منقول از امام ابي جعفر (ع) «2».
مؤلف: در اين معنا روايات ديگري نيز هست.
و در كافي به سند خود از علي بن عقبه از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: مؤمن برادر مؤمن، و چشم او و راهنماي او است. به او خيانت و ظلم نمي‌كند، او را فريب نمي‌دهد، و اگر وعده‌اي به او داد خلف وعده نمي‌كند «3».
مؤلف: و در معناي اين حديث روايات ديگري از آن جناب نقل شده كه در بعضي از آنها به جاي مؤمن فرموده: مسلمان برادر مسلمان است، او را ظلم نمي‌كند، و اگر ديگران به او ظلم كنند بي ياورش نمي‌گذارد، و نيز دنبال سر او بدگويي نمي‌كند «4».
و در كتاب محاسن به سند خود از ابي حمزه ثمالي از امام ابي جعفر باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: مؤمن برادر مؤمن است، برادر پدري و مادريش، براي اينكه خداي عز و جل مؤمن را از طينت باغهاي آسماني آفريده، و از باد و بوي جنان بر او دميده و بهمين جهت مؤمن، برادر پدري و مادري مؤمن است «5».

[چند روايت در باره اخوت ايماني و شان نزول آيه:" وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا..."]..... ص : 477

و در الدر المنثور است كه احمد، بخاري، مسلم، ابن جرير، ابن منذر، ابن مردويه و بيهقي- در كتاب سنن- از انس روايت كرده‌اند كه گفت: شخصي به رسول خدا (ص) عرضه داشت چه خوب بود سري به عبد اللَّه بن ابي (وي بزرگ منافقين بود) بزني.
رسول خدا (ص) بدون درنگ بر الاغي سوار شد و مسلمانان هم با او به راه افتادند، و راهي كه مي‌بايد طي مي‌كردند زميني خشك و شوره‌زار بود، همين كه رسول خدا (ص) به عبد اللَّه و همفكرانش رسيد عبد اللَّه گفت: دور شو از من، به خدا سوگند بوي الاغت ناراحتم كرد.
مردي از انصار گفت: به خدا سوگند الاغ رسول خدا (ص) خوشبوتر از تو است. بعضي از ياران عبد اللَّه به حمايت او برخاسته و بعضي از ياران رسول خدا
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 125، ح 5.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 133.
(3)اصول كافي، ج 2، ص 166.
(4)اصول كافي، ج 2، ص 167، ح 11.
(5)محاسن، باب 4، ص 134، ح 12.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 478
(ص) به حمايت از آن جناب برخاستند، و هر دو طايفه عصباني بودند، دست به شاخه‌هاي خرما برده، بعضي با دست و با كفش به يكديگر زدند، اينجا بود كه آيه" وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما" نازل شد «1».
مؤلف: و در بعضي از روايات- به طوري كه در مجمع البيان نقل شده- آمده: آن كسي كه به عبد اللَّه بن ابي بن سلول آن پاسخ را داد عبد اللَّه بن رواحه بود، و زد و خوردي كه رخ داد بين فاميل او از اوس و فاميل عبد اللَّه بن ابي از خزرج بود «2». ولي در انطباق آيه و مضمون آن و حكمي كه در آن آمده با اين روايات خفايي هست.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 90.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 132.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 479

[سوره الحجرات (49): آيات 11 تا 18]..... ص : 479

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسي أَنْ يَكُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ عَسي أَنْ يَكُنَّ خَيْراً مِنْهُنَّ وَ لا تَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ بِئْسَ الاسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِيمانِ وَ مَنْ لَمْ يَتُبْ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ (11) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ (12) يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ (13) قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ وَ إِنْ تُطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لا يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (14) إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أُولئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ (15)
قُلْ أَ تُعَلِّمُونَ اللَّهَ بِدِينِكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ (16) يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلامَكُمْ بَلِ اللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَداكُمْ لِلْإِيمانِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (17) إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ غَيْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ (18)
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 480

ترجمه آيات..... ص : 480

اي كساني كه ايمان آورده‌ايد هيچ قومي حق ندارد قومي ديگر را مسخره كند چه بسا كه آنان از ايشان بهتر باشند، هيچ يك از زنان حق ندارند زناني ديگر را مسخره كنند چون ممكن است آنان از ايشان بهتر باشند. و هرگز عيبهاي خود را بر ملا مكنيد (كه اگر عيب يكي از خودتان را بر ملا كنيد در واقع عيب خود را بر ملا كرده‌ايد) و لقب بد بر يكديگر منهيد كه اين بد رقم يادآوري از يكديگر است كه بعد از ايمان باز هم يكديگر را به فسوق ياد كنيد و هر كس توبه نكند همه آنان از ستمكارانند (11).
هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! از بسياري گمانها اجتناب كنيد كه بعضي از گمانها گناه است، و از عيوب مردم تجسس مكنيد و دنبال سر يكديگر غيبت مكنيد، آيا يكي از شما هست كه دوست بدارد گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ قطعا از چنين كاري كراهت داريد و از خدا پروا كنيد كه خدا توبه پذير مهربان است (12).
هان اي مردم ما شما را از يك مرد و يك زن آفريديم و شما را تيره‌هايي بزرگ و تيره‌هايي كوچك قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد نه اينكه به يكديگر فخر كنيد و فخر و كرامت نزد خدا تنها به تقوي است و گرامي‌ترين شما با تقوي‌ترين شما است كه خدا داناي با خبر است (13).
اعراب باديه‌نشين به تو گفتند ايمان آورديم. بگو: نه، هنوز ايمان نياورده‌ايد و بايد بگوييد اسلام آورديم چون هنوز ايمان در دلهاي شما داخل نشده و اگر خدا و رسول را اطاعت كنيد خدا از پاداش اعمالتان چيزي كم نمي‌كند كه خدا آمرزگار رحيم است (14).
مؤمنين تنها آنهايي هستند كه به خدا و رسولش ايمان آورده و ديگر شك به خود راه ندادند و با اموال و جانهاي خود در راه خدا جهاد كردند تنها اينان صادقند (15).
بگو آيا خدا را از ايمان خود با خبر مي‌سازيد و حال آنكه خدا مي‌داند آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است، و او به هر چيزي دانا است (16).
بر تو منت مي‌نهند كه اسلام آوردند بگو اسلام خود را بر من منت ننهيد بلكه اين خدا است كه بر شما منت دارد كه به ايمان هدايتتان كرد اگر به راستي ايمان داشته باشيد (17).
آري، تنها خدا است كه غيب آسمانها و زمين را مي‌داند و خدا به آنچه مي‌كنيد بينا است (18).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 481

بيان آيات [نهي از مسخره كردن يكديگر و عيبجويي و بد زباني كردن]..... ص : 481

اشاره

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسي أَنْ يَكُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ عَسي أَنْ يَكُنَّ خَيْراً مِنْهُنَّ..."
كلمه" سخريه" كه مبدء اشتقاق كلمه" يسخر" است، به معناي استهزاء مي‌باشد. و استهزاء عبارت است از اينكه چيزي بگويي كه با آن، كسي را حقير و خوار بشماري، حال چه اينكه چنين چيزي را به زبان بگويي و يا به اين منظور اشاره‌اي كني، و يا عملا تقليد طرف را در آوري، به طوري كه بينندگان و شنوندگان بالطبع از آن سخن، و يا اشاره، و يا تقليد بخندند. و كلمه" قوم" به معناي جماعت است، كه البته در اصل به معناي جماعتي از مردان است، و شامل زنان نمي‌شود، چون مردانند كه به امور مهمه قيام مي‌كنند نه زنان. و مراد از" قوم" در آيه مورد بحث همين معنا است چون اين لفظ در مقابل" نساء" قرار گرفته.
و دو جمله" عَسي أَنْ يَكُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ" و" عَسي أَنْ يَكُنَّ خَيْراً مِنْهُنَّ" حكمت نهي را بيان مي‌كند.
و آنچه از سياق استفاده مي‌شود اين است كه مي‌خواهد بفرمايد: هيچ كسي را مسخره نكنيد، چون ممكن است آن كس نزد خدا از شما بهتر باشد. چيزي كه هست چون غالبا مردان، مردان را، و زنان، زنان را مسخره مي‌كنند، فرموده هيچ مردي مرد ديگري را و هيچ زني زن ديگري را مسخره نكند، و گر نه ممكن است گاهي اوقات يعني در غير غالب مردي زني را، و يا زني مردي را مسخره كند.
" وَ لا تَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ"- كلمه" لمز" كه مصدر" تلمزوا" است- به طوري كه گفته‌اند «1» - به معناي اين است كه شخصي را به عيبش آگاه سازي. و اگر كلمه مزبور را مقيد به قيد" انفسكم- خود را" نموده، براي اشاره به اين است كه مسلمانان در يك مجتمع زندگي مي‌كنند، و در حقيقت همه از همند، و فاش كردن عيب يك نفر در حقيقت فاش كردن عيب خود است. پس بايد از لمز ديگران به طور جدي احتراز جست (همان طور كه از لمز خودت احتراز داري، و هرگز عيب خودت را نمي‌گويي) و همانطور كه حاضر نيستي ديگران عيب تو را بگويند. پس كلمه" أنفسكم" با همه كوتاهي‌اش حكمت نهي را بيان
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 153.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 482
مي‌كند.
" وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ بِئْسَ الِاسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِيمانِ"- كلمه" نبز"- به فتح حرف اول و دوم- به معناي لقب است، و- به طوري كه گفته‌اند «1» - اختصاص دارد به لقب‌هاي زشت. پس" تنابز" كه باب تفاعل و طرفيني است به معناي اين است كه مسلمانان به يكديگر لقب زشت از قبيل فاسق، سفيه و امثال آن بدهند.

[معناي جمله:" بِئْسَ الِاسْمُ الْفُسُوقُ"]..... ص : 482

و مراد از كلمه" اسم" در جمله" بِئْسَ الِاسْمُ الْفُسُوقُ" ذكر است، و از اين باب است كه در فارسي هم مي‌گوييم اسم فلاني به سخاوت در رفته، يعني ذكرش سر زبانها است. و بنا بر اين معناي" بئس الاسم"،" بئس الذكر" است، يعني بد ذكري است ذكر مردمي كه ايمان آورده‌اند به فسوق، و اينكه آنان را به بدي ياد كني، چون مؤمن بدان جهت كه مؤمن است سزاوارتر است كه همواره به خير ياد شود، و به او طعنه زده نشود، و بايد چيزي كه اگر بشنود ناراحت مي‌شود در باره‌اش گفته نشود، مثلا نگويند پدرش چنين، و يا مادرش چنان بوده.
ممكن هم هست مراد از كلمه" اسم" سمت و علامت باشد، و معناي جمله اين باشد كه: بد علامتي است اينكه انساني را بعد از ايمان به داغ فسوق علامت بگذاري، و به علامتي زشت يادش كني، مثلا به كسي كه يك روزي گناهي كرده و بعد توبه نموده، تا آخر عمرش به او بگويند فلان كاره. و يا معنا اين باشد كه: اين بد علامتي است كه تو با بدگويي مردم براي خود قرار مي‌دهي، و همه تو را به عنوان مردي بد زبان بشناسند كه همواره افراد را به زشتي ياد مي‌كني. و به هر يك از اين معاني باشد جمله مذكور اشاره‌اي به حكمت نهي دارد.
" وَ مَنْ لَمْ يَتُبْ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ"- يعني هر كس توبه نكند و از اين گونه گناهان كه سابقا كرده بوده دست بر ندارد، و با اين كه بر آن نهي نازل شده هم چنان مرتكب شود، و از آن پشيمان نگردد، و با ترك آن به سوي خداي سبحان برگشت نكند، چنين كساني حقا ستمكارند، چون با اينكه خداي تعالي علمشان را از معاصي دانسته و از آن نهي فرموده، با اين حال عمل بدي نمي‌دانند.
از جمله مورد بحث يعني جمله" وَ مَنْ لَمْ يَتُبْ..." اين معنا هم فهميده مي‌شود كه در زمان نزول آيه كساني از مؤمنين بوده‌اند كه مرتكب چنين گناهي مي‌شدند.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 154.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 483

[مقصود از" اجتناب از ظن" و مفاد قيد" كثيرا" در آيه:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ..."]..... ص : 483

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ..."
مراد از ظني كه در اين آيه مسلمين مامور به اجتناب از آن شده‌اند، ظن سوء است، و گر نه ظن خير كه بسيار خوب است، و به آن سفارش هم شده، هم چنان كه از آيه" لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بِأَنْفُسِهِمْ خَيْراً" «1» هم استفاده مي‌شود.
و مراد از" اجتناب از ظن" اجتناب از خود ظن نيست، چون ظن، خود نوعي ادراك نفساني است، و در دل باز است، ناگهان ظني در آن وارد مي‌شود و آدمي نمي‌تواند براي نفس و دل خود دري بسازد، تا از ورود ظن بد جلوگيري كند، پس نهي كردن از خود ظن صحيح نيست. بله، مگر آنكه از پاره‌اي مقدمات اختياري آن نهي كند. پس منظور آيه مورد بحث نهي از پذيرفتن ظن بد است، مي‌خواهد بفرمايد: اگر در باره كسي ظن بدي به دلت وارد شد آن را نپذير و به آن ترتيب اثر مده.
و بنا بر اين، پس اينكه فرمود بعضي از ظن‌ها گناه است، باز خود ظن را نمي‌گويد، (چون ظن به تنهايي چه خوبش و چه بدش گناه نيست، براي اينكه گفتيم اختياري نيست)، بلكه ترتيب اثر دادن به آن است كه در بعضي موارد گناه است، (مثل اينكه نزد تو از كسي بدگويي كنند، و تو دچار سوء ظن به او شوي و اين سوء ظن را بپذيري، و در مقام ترتيب اثر دادن بر آمده او را توهين كني، و يا همان نسبت را كه شنيده‌اي به او بدهي و يا اثر عملي ديگري بر مظنه‌ات بار كني كه همه اينها آثاري است بد و گناه و حرام).
و مراد از اينكه فرمود" كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ" با در نظر گرفتن اينكه كلمه" كثيرا" را نكره آورده، تا دلالت كند بر اينكه ظن گناه في نفسه زياد است، نه با مقايسه با ساير مصاديق ظن كه همان بعض ظني است كه فرموده گناه است- پس ظن گناه في نفسه زياد است، هر چند كه بعضي، از مطلق ظن است، و نسبت به مطلق ظن اندك است.
ممكن هم هست كه مراد اعم از خصوص ظن گناه باشد، مثلا خواسته باشد بفرمايد از بسياري از مظنه‌ها اجتناب كنيد، چه آنهايي كه مي‌دانيد گناه است، و چه آنهايي كه نمي‌دانيد تا در نتيجه يقين كنيد كه از ظن گناه اجتناب كرده‌ايد، كه در اين صورت امر به اجتناب از بسياري از ظن‌ها، امري احتياطي خواهد بود، (مثل اينكه بگوييم از مالهايي كه نمي‌داني حلال است اجتناب كن، چه از آنهايي كه مي‌داني حرام است، و چه از آنها كه
__________________________________________________
(1)چرا مؤمنين و مؤمنات وقتي تهمت‌ها را مي‌شنوند به يكديگر حسن ظن نمي‌ورزند. سوره نور، آيه 12.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 484
نمي‌داني حرام است يا حلال، تا در نتيجه يقين كني كه از مال حرام دوري جسته‌اي).

[نهي از تجسس عيوب ديگران و از غيبت كردن و بيان مفسده غيبت و تجسس (وَ لا تَجَسَّسُوا وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً...)]..... ص : 484

" وَ لا تَجَسَّسُوا"- كلمه" تجسس"- با جيم- به معناي پي‌گيري و تفحص از امور مردم است، اموري كه مردم عنايت دارند پنهان بماند و تو آنها را پي‌گيري كني تا خبردار شوي.
كلمه" تحسس"- با حاء بي نقطه- نيز همين معنا را مي‌دهد، با اين تفاوت كه تجسس- با جيم- در شر استعمال مي‌شود، و تحسس- با حاء- در خير به كار مي‌رود، و به همين جهت بعضي «1» گفته‌اند: معناي آيه اين است كه: دنبال عيوب مسلمانان را نگيريد، و در اين مقام بر نياييد كه اموري را كه صاحبانش مي‌خواهند پوشيده بماند تو آنها را فاش سازي." وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ"- كلمه" غيبت"- به طوري كه در مجمع البيان «2» معنا كرده- عبارت است از اينكه در غياب كسي عيبي از او بگويي كه حكمت و و جدان بيدار تو را از آن نهي كند. البته فقهاء اين كلمه را به خاطر اختلافي كه در مصاديقش از حيث وسعت دارد، به عبارتهاي مختلفي تفسير كرده‌اند كه برگشت همه آن عبارتها به اين است كه در غياب كسي در باره او چيزي بگويي كه اگر بشنود ناراحت شود. و به همين جهت بدگويي دنبال سر فردي كه تظاهر به فسق مي‌كند را جزء غيبت نشمرده‌اند، (چون اگر بشنود كه دنبال سرش چنين گفته‌اند ناراحت نمي‌شود).
و شارع اسلام از اين جهت از غيبت نهي فرموده كه: غيبت اجزاي مجتمع بشري را يكي پس از ديگري فاسد مي‌سازد، و از صلاحيت داشتن آن آثار صالحي كه از هر كسي توقعش مي‌رود ساقط مي‌كند، و آن آثار صالح عبارت است از اينكه هر فرد از افراد جامعه با فرد ديگر بياميزد و در كمال اطمينان خاطر و سلامتي از هر خطري با او يكي شود، و ترسي از ناحيه او به دل راه ندهد، و او را انساني عادل و صحيح بداند، و در نتيجه با او مانوس شود. نه اينكه از ديدن او بيزار باشد و او را فردي پليد بشمارد. در اين هنگام است كه از تك تك افراد جامعه آثاري صالح عايد جامعه مي‌گردد، و جامعه عينا مانند يك تن واحد متشكل مي‌شود. و اما اگر در اثر غيبت و بدگويي از او بدش بيايد و او را مردي معيوب بپندارد، به همين مقدار با او قطع رابطه مي‌كند، و اين قطع رابطه را هر چند اندك باشد، وقتي در بين همه افراد جامعه در نظر بگيريم، آن وقت مي‌فهميم كه چه خسارت بزرگي به ما وارد آمده، پس در حقيقت عمل غيبت و اين بلاي جامعه سوز به منزله خوره‌اي است كه در بدن شخص راه يابد، و اعضاي او را يكي پس از ديگري بخورد، تا جايي كه به كلي رشته حياتش را قطع سازد.
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 137.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 485
و انسان كه از روز ازل به حكم ضرورت، اجتماع تشكيل داد، براي اين تشكيل داد كه يك زندگي اجتماعي داشته باشد، و در اجتماع داراي منزلتي شايسته و صالح باشد، منزلتي كه به خاطر آن ديگران با او بياميزند، و او با ديگران بياميزد، او از خير ديگران بهره‌مند، و ديگران از خير او برخوردار شوند. و غيبت عامل مؤثري است براي اينكه او را از اين منزلت ساقط كند و اين هويت را از او بگيرد. در آغاز يك فرد را از عدد مجتمع صالح كم كند، و سپس فرد دوم و سوم را، تا آنجا كه در اثر شيوع غيبت تمامي افراد جامعه از صلاحيت زندگي اجتماعي ساقط شوند، و صلاح جامعه به فساد مبدل گردد، و آن وقت ديگر افراد جامعه با هم انس نگيرند، و از يكديگر ايمن نباشند، و به يكديگر اعتماد نكنند، آن وقت است كه دواء كه همان تشكيل جامعه از روز نخست بود، به صورت دردي بي دواء درمي‌آيد.
پس غيبت در حقيقت ابطال هويت و شخصيت اجتماعي افرادي است كه خودشان از جريان اطلاعي ندارند و خبر ندارند كه دنبال سرشان چه چيزهايي مي‌گويند، و اگر خبر داشته باشند و از خطري كه اين كار برايشان دارد اطلاع داشته باشند از آن احتراز مي‌جويند و نمي‌گذارند پرده‌اي را كه خدا بر روي عيوبشان انداخته به دست ديگران پاره شود، چون خداي سبحان اين پرده‌پوشيها را بدين منظور كرده كه حكم فطري بشر اجراء گردد، يعني اينكه فطرت بشر او را وامي‌داشت تا به زندگي اجتماعي تن در دهد، اين غرض حاصل بشود، و افراد بشر دور هم جمع شوند، با يكديگر تعاون و معاضدت داشته باشند، و گر نه اگر اين پرده‌پوشي خداي تعالي نبود، با در نظر گرفتن اينكه هيچ انساني منزه از تمامي عيوب نيست، هرگز اجتماعي تشكيل نمي‌شد.
و جمله" أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ" در ضمن مثالي به همين حقيقت اشاره مي‌كند. در اين جمله نخست استفهام انكاري به كار برده، و حب منفي را به" أحد" يعني يكي از مسلمانان نسبت داده، و نه به بعضي از مسلمانان، يعني نفرموده:" أ يحب بعضكم" و يا تعبيري ديگر تا مشمول نفي واضح‌تر شود. و باز به همين منظور نفي مذكور را با جمله" كرهتموه" تاكيد فرمود، و با اينكه مي‌توانست همين كراهت را به احد نسبت داده بفرمايد" فكرهه".
و حاصل معناي آيه اين است كه: غيبت كردن مؤمن به منزله آن است كه يك انساني گوشت برادر خود را در حالي كه او مرده است بخورد. حال چرا فرمود گوشت برادرش؟ براي اينكه مؤمن برادر او است، چون از افراد جامعه اسلامي است كه از مؤمنين تشكيل يافته، و خداي تعالي فرموده:" إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ". و چرا او را مرده خواند؟ براي اينكه ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 486
آن مؤمن، بي خبر از اين است كه دارند از او غيبت مي‌كنند.
و اينكه فرمود" فكرهتموه" و نفرمود" فتكرهونه"، اشعار دارد به اينكه كراهت شما امري است ثابت و محقق، و هيچ شكي در اين نيست كه شما هرگز راضي نمي‌شويد يك انساني را كه برادر شما است و مرده است، بخوريد. پس همان طور كه اين كار مورد كراهت و نفرت شما است، بايد غيبت كردن برادر مؤمنتان، و بدگويي در دنبال سر او نيز مورد نفرت شما باشد، چون اين هم در معناي خوردن برادر مرده شما است.
اين را نيز بدان كه همين تعليلي كه در جمله" أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ..." براي حرمت غيبت آمده، تعليل براي حرمت تجسس نيز هست، چون فرق غيبت با تجسس تنها در اين است كه غيبت اظهار عيب مسلماني است براي ديگران- چه اينكه عيبش را خود ما ديده باشيم و چه اينكه از كسي شنيده باشيم- و تجسس عبارت است از اينكه به وسيله‌اي علم و آگاهي به عيب او پيدا كنيم. ولي در اينكه هر دو عيب جويي است مشتركند، در هر دو مي‌خواهيم عيبي پوشيده بر ملا شود. در تجسس براي خود ما بر ملا شود، و در غيبت براي ديگران. و به همين جهت بعيد نيست كه جمله" أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً..."
تعليل باشد براي هر دو جمله، يعني هم جمله" وَ لا تَجَسَّسُوا" و هم جمله" وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً".
اين را هم بايد دانست كه در اين كلام اشعار و يا دلالتي هست بر اينكه حرمت غيبت تنها در باره مسلمان است، به قرينه اينكه در تعليل آن عبارت" لَحْمَ أَخِيهِ" را آورده، و ما مي‌دانيم كه اخوت تنها در بين مؤمنين است.
" وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ"- ظاهر اين عبارت اين است كه عطف باشد بر جمله" اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ". البته اين ظهور در صورتي است كه مراد از تقوي، اجتناب از همين گناهاني باشد كه قبلا مرتكب شده بودند، و بعد از نزول اين دستور از آن توبه كنند، آن وقت معناي" إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ" اين مي‌شود كه: خدا بسيار پذيراي توبه است، و نسبت به بندگان تائب كه به وي پناهنده مي‌شوند مهربان است.
و اما اگر مراد از تقوي اجتناب و پرهيز از مطلق گناهان باشد- هر چند كه تا كنون مرتكب آن نشده باشند- آن وقت مراد از جمله" إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ" اين مي‌شود كه: خدا بسيار به بندگان با تقوايش مراجعه نموده در صدد هدايت بيشتر آنان برمي‌آيد، و هر لحظه با فراهم كردن اسباب، آنان را از اينكه در مهلكه‌هاي شقاوت قرار گيرند، حفظ مي‌كند، و نسبت به ايشان مهربان است.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 487
و اينكه گفتيم دو احتمال دارد، بدين جهت است كه توبه از جانب خدا دو گونه است: يك توبه خدا قبل از توبه بنده است، و آن به اين است كه به بنده خود رجوع نموده، او را موفق به توبه مي‌نمايد، هم چنان كه فرموده:" ثُمَّ تابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا" «1»، و يك توبه ديگرش بعد از توبه بنده است، يعني وقتي بنده‌اش توبه كرد، دوباره به او رجوع مي‌كند تا او را بيامرزد و توبه‌اش را بپذيرد، هم چنان كه فرموده:" فَمَنْ تابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَ أَصْلَحَ فَإِنَّ اللَّهَ يَتُوبُ عَلَيْهِ" «2».

[توضيح دلالت آيه:" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا..." بر نفي و رد تفاخر به انساب و نژادها و طبقات]..... ص : 487

" يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ...".
كلمه" شعوب" جمع" شعب"- به كسره شين و سكون عين- است و- به طوري كه در مجمع البيان «3» گفته- به معناي قبيله بزرگي از مردم است، مانند قبيله ربيعه و مضر. و كلمه" قبائل" جمع" قبيله" است كه جمعيتي كوچكتر از شعب است و تيره‌اي از آن است مانند" تيم" كه يكي از تيره‌هاي" مضر" است.
بعضي «4» هم گفته‌اند: مطلب به عكس است، و شعوب جمعيت‌هاي كمتر از قبائل است به طوري كه چند شعب يك قبيله را تشكيل مي‌دهد. و اگر اين جمعيت‌ها را شعب خوانده‌اند چون از يك قبيله منشعب مي‌شوند.
راغب مي‌گويد: شعب عبارت است از قبيله‌اي كه از يك قبيله ديگر منشعب گردد، و جمع آن شعوب مي‌آيد، در كلام خداي عز و جل هم آمده" شُعُوباً وَ قَبائِلَ". و اما كلمه" شعب" در مورد زمين عبارت است از دامنه چند دره كه اگر از طرف دامنه نگاه كني به نظرت مي‌رسد يك زمين است كه در آخر، چند شقه شده، و اگر از طرف دره‌ها نگاه كني به نظرت مي‌رسد كه چند تكه زمين است كه در آخر يكي شده و لذا بعضي گفته‌اند: اين كلمه، هم به جاي كلمه اجتماع استعمال مي‌شود، مثلا مي‌گويي" شعبت" يعني من جمع شدم. و هم به جاي كلمه تفرقه استعمال مي‌شود، مثل اينكه مي‌گويي" شعبت" يعني من جدا شدم «5».
__________________________________________________
(1)سپس به ايشان مراجعه مي‌كند تا ايشان توبه كنند. سوره توبه، آيه 118.
(2)پس هر كس بعد از ظلم و گناهش توبه كند و خود را اصلاح نمايد خدا هم به او برمي‌گردد، و توبه‌اش مي‌پذيرد. سوره مائده، آيه 39.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 9، ص 138. [.....]
(5)مفردات راغب، ماده" شعب".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 488
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: كلمه" شعوب" به معناي نژادهاي غير عرب از قبيل ترك و فارس و هندي و آفريقايي و امثال اينها است. و كلمه" قبائل" به معناي تيره‌هاي عربي است.
و ظاهرا برگشت اين قول به يكي از همان دو قول قبلي است، و به زودي در بحث روايتي آينده تتمه اين گفتار مي‌آيد- ان شاء اللَّه تعالي.
مفسرين «2» گفته‌اند: آيه شريفه در اين مقام است كه ريشه تفاخر به انساب را بزند. و بنا بر اين، مراد از جمله" مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثي" آدم و حوا خواهد بود، و معناي آيه چنين مي‌شود: ما شما مردم را از يك پدر و يك مادر آفريديم، همه شما از آن دو تن منتشر شده‌ايد، چه سفيدتان و چه سياهتان، چه عربتان و چه عجمتان. و ما شما را به صورت شعبه‌ها و قبيله‌هاي مختلف قرار داديم، نه براي اينكه طائفه‌اي از شما بر سايرين برتري و كرامت داشت، بلكه صرفا براي اين كه يكديگر را بشناسيد و امر اجتماعتان و مواصلات و معاملاتتان بهتر انجام گيرد، چون اگر فرض شود كه مردم همگي يك جور و يك شكل باشند و نتيجتا يكديگر را نشناسند، رشته اجتماع از هم مي‌گسلد، و انسانيت فاني مي‌گردد. پس غرض از اين كه مردم را شعبه شعبه و قبيله قبيله كرد اين بود، نه اينكه به يكديگر تفاخر كنند، تفاخر به انساب، و تفاخر به پدران و مادران.
و بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: مراد از ذكر و انثي مطلق مرد و زن است، و آيه شريفه در اين مقام است كه مطلق تفاضل به طبقات به سفيد پوستي و سياه پوستي و عربيت و عجميت و غني بودن و فقير بودن و به بردگي و مولايي و به مردي و زني را از بين ببرد. و معناي آيه اين است كه: هان اي مردم، ما شما را از يك مرد و يك زن آفريديم، پس هر يك از شما انساني هستيد متولد از دو انسان، و از اين جهت هيچ فرقي با يكديگر نداريد، و اختلافي هم كه در بين شما هست و شما را شعبه شعبه و قبيله قبيله كرده، اختلافي است مربوط به جعل الهي، نه به خاطر كرامت و فضيلت بعضي از شما بر بعضي ديگر، بلكه براي اين است كه يكديگر را بشناسيد و نظام اجتماعتان كامل شود.
و سپس همان مفسرين «4» اعتراض كرده‌اند به اينكه: آيه شريفه در اين سياق است كه تفاخر به انساب را از بين ببرد، و آن را نكوهش كند، به شهادت اينكه مي‌فرمايد" وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا"، و ترتب اين فرض بنا بر اين وجهي كه شما ذكر كرديد، روشن نيست،
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 162.
(2)روح المعاني، ج 26، ص 161.
(3 و 4)روح المعاني، ج 26، ص 162.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 489
چون بنا بر وجه شما سخن از مذمت تفاخر به حسب و نسب در بين نمي‌آيد، شما مي‌گوييد:
آيه در صدد الغاء مطلق تفاضل است. ولي ممكن است به اين معترض گفته شود كه: اختلاف در انساب هم يكي از مصاديق اختلاف طبقاتي است، و بناي وجه بالا بر اين اساس است كه مي‌گويد آيه در صدد نفي اختلاف طبقاتي به تمامي مصاديق آن است، و هم چنان كه ممكن است تفاخر به انساب را نفي و مذمت كنيم، به اين دليل كه همه انساب و دودمانها منتهي به يك مرد و زن مي‌شوند، و تمامي مردم در اين پدر و مادر شريكند. همچنين ممكن است همين مطلب را نفي و مذمت بكنيم به اين دليل كه هر انساني متولد از دو انسان مي‌شود، و همه مردم در اين جهت شريكند.
ولي حق مطلب اين است كه جمله" وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ" اگر بگوييم ظهور در مذمت تفاخر به خصوص انساب دارد، وجه اول وجيه‌تر است، و گر نه وجه دوم بهتر است، چون عمومي‌تر است.

[توضيح اينكه تقوا تنها كرامت و امتياز حقيقي است (إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ)]..... ص : 489

" إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ"- اين جمله مطلب تازه‌اي را بيان مي‌كند، و آن عبارت از اين است كه چه چيزي نزد خدا احترام و ارزش دارد. تا قبل از اين جمله مي‌فرمود:
مردم از اين جهت كه مردمند همه با هم برابرند، و هيچ اختلاف و فضيلتي در بين آنان نيست، و كسي بر ديگري برتري ندارد، و اختلافي كه در خلقت آنان ديده مي‌شود كه شعبه شعبه و قبيله قبيله هستند تنها به اين منظور در بين آنان به وجود آمده كه يكديگر را بشناسند، تا اجتماعي كه در بينشان منعقد شده نظام بپذيرد، و ائتلاف در بينشان تمام گردد، چون اگر شناسايي نباشد، نه پاي تعاون در كار مي‌آيد و نه ائتلاف، پس غرض از اختلافي كه در بشر قرار داده شده اين است، نه اينكه به يكديگر تفاخر كنند، يكي به نسب خود ببالد، يكي به سفيدي پوستش فخر بفروشد، و يكي به خاطر همين امتيازات موهوم، ديگران را در بند بندگي خود بكشد، و يكي ديگري را استخدام كند، و يكي بر ديگري استعلا و بزرگي بفروشد، و در نتيجه كار بشر به اينجا برسد كه فسادش تري و خشكي عالم را پر كند، و حرث و نسل را نابود نموده، همان اجتماعي كه دواي دردش بود، درد بي درمانش شود.
در اين جمله مي‌خواهد امتيازي را كه در بين آنان بايد باشد بيان كند، اما نه امتياز موهوم، امتيازي كه نزد خدا امتياز است، و حقيقتا كرامت و امتياز است.
توضيح اينكه: اين فطرت و جبلت در هر انساني است كه به دنبال كمالي مي‌گردد كه با داشتن آن از ديگران ممتاز شود، و در بين اقران خود داراي شرافت و كرامتي خاص گردد. و از آنجايي كه عامه مردم دل‌بستگيشان به زندگي مادي دنيا است قهرا اين امتياز و ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 490
كرامت را در همان مزاياي زندگي دنيا، يعني در مال و جمال و حسب و نسب و امثال آن جستجو مي‌كنند، و همه تلاش و توان خود را در طلب و به دست آوردن آن به كار مي‌گيرند، تا با آن به ديگران فخر بفروشند، و بلندي و سروري كسب كنند.
در حالي كه اين گونه مزايا، مزيت‌هاي موهوم و خالي از حقيقت است، و ذره‌اي از شرف و كرامت به آنان نمي‌دهد، و او را تا مرحله شقاوت و هلاكت ساقط مي‌كند.
آن مزيتي كه مزيت حقيقي است و آدمي را بالا مي‌برد، و به سعادت حقيقيش كه همان زندگي طيبه و ابدي در جوار رحمت پروردگار است مي‌رساند، عبارت است از تقوي و پرواي از خدا. آري، تنها و تنها وسيله براي رسيدن به سعادت آخرت همان تقوي است كه به طفيل سعادت آخرت سعادت دنيا را هم تامين مي‌كند، و لذا خداي تعالي فرموده" تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَ اللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ" «1». و نيز فرموده" وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوي" «2»، و وقتي يگانه مزيت تقوي باشد، قهرا گرامي‌ترين مردم نزد خدا با تقوي‌ترين ايشان است، هم چنان كه در آيه مورد بحث هم همين را فرموده.
و اين آرزو و اين هدفي كه خداي تعالي به علم خود آن را هدف زندگي انسانها قرار داده، هدفي است كه بر سر به دست آوردن آن ديگر پنجه به رخ يكديگر كشيدن پيش نمي‌آيد، بخلاف هدفهاي موهوم مذكور كه براي به دست آوردن آن مزاحمتها، جنگها و خونريزيها پيش مي‌آيد. او مي‌خواهد بيش از ديگران ثروت را به خود اختصاص دهد، و اين مي‌خواهد قبل از ديگران به رياست برسد. او مي‌خواهد در تجمل دادن به زندگي از ديگران سبقت بگيرد، و اين مي‌خواهد آوازه‌اش همه آوازه‌ها را تحت الشعاع قرار دهد، و همچنين ساير مزاياي موهوم، همچون انساب و غيره.
" إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ"- اين جمله مضمون جمله قبل را تاكيد مي‌كند، و در ضمن اشاره‌اي هم به اين معنا دارد كه اگر خداي تعالي از بين ساير مزايا تقوي را براي كرامت يافتن انسانها برگزيد، براي اين بود كه او به علم و احاطه‌اي كه به مصالح بندگان خود دارد مي‌داند كه اين مزيت، مزيت حقيقي و واقعي است، نه آن مزايايي كه انسانها براي خود مايه كرامت و شرف قرار داده‌اند، چون آنها همه، مزايايي وهمي و باطل است. زينتهاي زندگي مادي دنيايند كه خداي تعالي در باره آنها فرموده:
__________________________________________________
(1)شما متاع دنيا راي مي‌خواهيد، ولي خدا آخرت را. سوره انفال، آيه 67.
(2)براي زندگي ابدي خود توشه جمع كنيد كه بهترين توشه تقوي است. سوره بقره، آيه 197.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 491
" وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ" «1».
آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه بر هر انساني واجب است كه در هدفهاي زندگي خود تابع دستورات پروردگار خود باشد، آنچه او اختيار كرده اختيار كند، و راهي كه او به سويش هدايت كرده پيش گيرد. و خدا راه تقوي را براي او برگزيده، پس او بايد همان را پيش گيرد.
علاوه بر اين، بر هر انساني واجب است كه از بين همه سنتهاي زندگي دين خدا را سنت خود قرار دهد.

[معناي اينكه فرمود: به اعراب بگو ايمان نياورده‌ايد بلكه بگوييد اسلام آورده‌ايم]..... ص : 491

" قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ..."
اين آيه و آيات بعدش تا آخر سوره متعرض حال اعراب است كه ادعاي ايمان مي‌كردند، و بر پيامبر منت مي‌نهادند كه ما ايمان آورده‌ايم. و سياق اين آيه كه حكايت كلام آنان و مامور شدن رسول خدا (ص) است به اينكه در پاسخشان بفرمايد:
نه، هنوز ايمان نياورده‌ايد، دلالت دارد بر اينكه مراد از" اعراب" بعضي از عربهاي باديه‌نشين بوده، نه همه آنان، به شهادت آيه" وَ مِنَ الْأَعْرابِ مَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ" «2» كه مي‌فرمايد:
بعضي از اعراب به خدا و روز جزا ايمان دارند.
" قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا"- يعني به تو مي‌گويند ايمان آورديم و ادعاي ايمان مي‌كنند، بگو: نه، هنوز ايمان نياورده‌ايد، و آنان را در ادعايشان تكذيب كن. و جمله" وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا" استدراك و اعراض از آن معنايي است كه جمله قبلي بر آن دلالت داشت، و تقدير كلام چنين است: نگوييد ايمان آورديم بلكه بگوييد اسلام آورديم.
" وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ"- اين جمله مي‌رساند كه: با اينكه انتظار مي‌رفت ايمان داخل در دل‌هاي شما شده باشد، هنوز نشده، و به همين جهت در اين جمله نفي ايماني كه در جمله قبلي بود تكرار نشده. در آن جا مي‌فرمود:" بگو ايمان نياورده‌ايد" و در اينجا مي‌فرمايد" با اينكه انتظار آن هست هنوز ايمان داخل در قلوب شما نشده" پس تكرار يك مطلب نيست.
از اينكه در اين آيه شريفه نخست ايمان را از اعراب نفي مي‌كند و سپس توضيح مي‌دهد كه منظور اين است كه ايمان كار دل است، و دلهاي شما هنوز با ايمان نشده، و در
__________________________________________________
(1)اين زندگي دنيا چيزي بجز لهو و لعب نيست، و خانه آخرتست كه زندگي واقعي است، اگر مي‌توانستند بفهمند. سوره عنكبوت، آيه 64.
(2)سوره توبه، آيه 99.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 492
عين حال اسلام را براي آنان قائل مي‌شود، بر مي‌آيد كه فرق بين اسلام و ايمان چيست.
ايمان معنايي است قائم به قلب و از قبيل اعتقاد است، و اسلام معنايي است قائم به زبان و اعضاء، چون كلمه اسلام به معناي تسليم شدن و گردن نهادن است. تسليم شدن زبان به اينست كه شهادتين را اقرار كند، و تسليم شدن ساير اعضاء به اين است كه هر چه خدا دستور مي‌دهد ظاهرا انجام دهد، حال چه اينكه واقعا و قلبا اعتقاد به حقانيت آنچه زبان و عملش مي‌گويد داشته باشد، و چه نداشته باشد، و اين اسلام آثاري دارد كه عبارت است از محترم بودن جان و مال، و حلال بودن نكاح وارث او.
" وَ إِنْ تُطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لا يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً"- كلمه" يلتكم" از ماده" ليت" اشتقاق يافته كه به معناي نقص است. وقتي گفته مي‌شود" لاته، يليته، ليتا" كه چيزي از مفعول فعل كم كرده باشد. و مراد از اطاعت، اطاعت خالص و واقعي است، به طوري كه باطن انسان با ظاهرش مطابقت داشته باشد، نه اينكه چون منافقان تقليد اطاعت كاران واقعي را در آورد. و اطاعت خدا استجابت دعوت او است در هر چه كه بدان دعوت مي‌كند، چه اعتقاد و چه عمل. و اطاعت رسول خدا (ص) تصديق رسالت او و پيرويش در آنچه كه بدان امر مي‌كند مي‌باشد، او امري كه مربوط به ولايت او در امور امت است. و مراد از كلمه" اعمال"، جزاي اعمال است، و مراد از نقص اعمال ناقص نكردن جزاي آن است.
و معناي آيه اين است كه: اگر خدا را در آنچه به شما امر مي‌كند- كه خلاصه‌اش پيروي دين او بر حسب اعتقاد است- و رسول را در آنچه به شما امر مي‌كند اطاعت كنيد از پاداشهاي اعمالتان چيزي كم نمي‌كند.
و جمله" إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ"، همان كم نكردن اعمال بندگان در صورت اطاعتشان از خدا و رسول را تعليل مي‌كند، (مي‌فرمايد اجر شما را كم نمي‌كند براي اينكه او آمرزگار مهربان است).

[مؤمنان واقعي اين چنين هستند]..... ص : 492

" إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أُولئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ" در آيه قبلي اجمالا تعريف كرد كه ايمان داخل در دلهايشان شده (چون از جمله" لَمْ تُؤْمِنُوا" و" لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ" كه راجع به مسلمانان بي ايمان بود اين تعريف اجمالي استفاده مي‌شد) و اينك در اين آيه همان تعريف اجمالي را به طور مفصل بيان مي‌كند.
پس جمله" إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ" مي‌خواهد مؤمنين را منحصر در ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 493
كساني كند كه به خدا و رسول او ايمان داشته باشند. پس تعريف مؤمنين به اينكه به خدا و رسول ايمان دارند، و به ساير صفاتي كه در آيه آمده، تعريفي است كه هم جامع صفات مؤمن است و هم مانع، يعني هيچ غير مؤمني مشمول آن نمي‌شود، در نتيجه هر كس متصف به اين صفات باشد مؤمن حقيقي است، هم چنان كه هر كس يكي از اين صفات را نداشته باشد، مؤمن حقيقي نيست.
و ايمان به خدا و رسولش عقدي است قلبي بر توحيد خداي تعالي و حقانيت آنچه كه پيامبرش آورده، و نيز عقد قلبي بر صحت رسالت و پيروي رسول در آنچه دستور مي‌دهد.
" ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا"- يعني مؤمنين آنهايي هستند كه ايمان به خدا و رسول او بياورند، و ديگر در حقانيت آنچه ايمان آورده‌اند شك نكنند، و ايمانشان ثابت و آن چنان مستقر باشد كه شك آن را متزلزل نكند. و اگر در آغاز جمله كلمه" ثم" را آورد، نه كلمه" واو" را- به طوري كه مي‌گويند «1» - براي اين است كه دلالت كند بر اينكه اين شك نكردن آنان منحصر به يك زمان نيست، بلكه در زمانهاي آينده نيز شك نمي‌كنند، تو گويي عروض شك چيزي است كه دائما خطرش وجود دارد، در نتيجه اين كلمه مي‌فهماند كه بايد استحكام اولي ايمان باقي بماند. و اگر فرموده بود" و لم يرتابوا" تنها ايماني را شامل مي‌شد كه در آغاز مقارن با شك و ترديد نباشد، ولي ديگر نسبت به ما بعد ساكت بود.
" وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ"- كلمه" مجاهده" كه مصدر" جاهدوا" است، به معناي بذل جهد و به‌كارگيري تمامي توان خويش در پيشبرد راه خدا است. و كلمه" سبيل اللَّه" به معناي دين خدا است. و منظور از مجاهده به اموال و انفس، عمل و به كار گرفتن تا آخرين درجه قدرت است در انجام تكليف مالي الهي، از قبيل زكات و ساير انفاقات واجب، و انجام تكاليف بدني چون نماز و روزه و حج و غيره.
و معناي آيه اين است كه: مؤمنين واقعي كوشش مي‌كنند تا تكاليف مالي و بدني اسلامي خود را انجام دهند، و در حالي انجام مي‌دهند- و يا عملشان چنين حالي دارد- كه در دين خدا و در راه او است.
" أُولئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ"- اين جمله بر ايمان مؤمنين نامبرده ما دام كه آن صفات را حفظ كرده باشند صحه گذاشته و تصديق مي‌كند.
" قُلْ أَ تُعَلِّمُونَ اللَّهَ بِدِينِكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ"
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 168.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 494
اين آيه شريفه اعراب را از اين جهت توبيخ مي‌كند كه گفتند ما ايمان آورديم. در حالي كه لازمه اين ادعاء اين است كه در سخن خود صادق باشند، و بر ايمان خود پافشاري به خرج داده باشند. بعضي ديگر گفته‌اند: بعد از آنكه آيه قبلي نازل شد، اعراب سوگند خوردند كه ما مؤمن و صادق در ادعاي خود هستيم، اين آيه نازل شد كه: شما مي‌خواهيد با دين خود به خدا چيز ياد بدهيد. و معناي آيه روشن است و احتياج به توضيح ندارد.
" يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلامَكُمْ بَلِ اللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَداكُمْ لِلْإِيمانِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" يعني اي پيامبر بر تو منت مي‌گذارند كه اسلام آورده‌اند، و چه خطايي در اين منت گذاري خود مرتكب شده‌اند، زيرا اولا حقيقت آن چيزي كه بر آن منت مي‌گذارند ايمان است كه كليد سعادت دنيا و آخرتست، نه اسلامي كه جز فوائد صوري، از قبيل تامين جاني و شركت با مسلمانان واقعي در جواز نكاح وارث خاصيتي ندارد. و ثانيا همين اسلام را هم نبايد بر پيامبر منت بگذارند، براي اينكه آن جناب شخصي است كه از طرف خداي تعالي مامور شده اسلام را به شما برساند (نه از اسلام آوردن آنهايي كه اسلام آوردند چيزي عايد شخص او مي‌شود و نه از اسلام نياوردن آنها كه نياوردند چيزي از دست مي‌دهد)، پس احدي از مسلمانان بر او منتي ندارد.
و اگر منتي باشد براي خداي سبحان است كه ايشان را هدايت فرموده، چون دين، دين او است، و خود او هم از دينش بهره‌مند نمي‌شود تا هر كس دين او را پذيرفت بر او منت بگذارد، بلكه بهره‌مند از دين او در دنيا و آخرت مؤمنين هستند، زيرا خداي تعالي غني علي الاطلاق است، پس منت را خدا بر آنان دارد كه هدايتشان كرده، نه آنان بر خدا.
به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد كلمه اسلام را از دهان منت‌گذاران گرفته و در سخن خود آن را مبدل به ايمان كرد تا بفهماند منت همه و هر چه هست به ايمان است، نه به اسلام كه تنها در ظواهر زندگي آثاري دارد.
پس جمله" قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلامَكُمْ بَلِ اللَّهُ يَمُنُّ..." متضمن اين اشاره است كه خطاي اين منت‌گذاران از هر دو جهت است: اول اينكه منت‌گذاري خود را متوجه رسول خدا (ص) كردند، با اينكه او يك رسول است و بس، و غير از رسالت چيزي ندارد. و در اين باره فرموده:" لا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلامَكُمْ- اسلام خود را بر من منت نگذاريد".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 495
و جهت دوم اينكه منت را- البته اگر منتي باشد- به اسلام خود نهادند با اينكه بايد به ايمان خود گذاشته باشند. و در ذيل آيه گفتيم كه كلمه اسلام را بدين سبب مبدل به ايمان كرد تا اشاره به جهت دوم كند.
" إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ غَيْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ" اين جمله خاتمه سوره است كه تمامي مطالب سوره را- يعني آنچه كه نهي و امر در سوره بود، و آنچه حقايق در آن آمده بود، و آنچه كه از ايمان قومي و عدم ايمان قومي ديگر خبر داده بود، همه آنها را- تعليل مي‌كند.
و مراد از غيب آسمانها و زمين، هر غيبي است كه در خصوص آسمانها و زمين است.
و يا منظور از آن تمامي غيبها است، چه آنچه كه در اين دو ظرف قرار دارد و چه آنچه خارج از اين دو ظرف است.

بحث روايتي [رواياتي در مورد نهي از مسخره كردن يكديگر، بد زباني و تنابز به القاب، غيبت و سوء ظن، در ذيل آيات مربوطه گذشته]..... ص : 495

اشاره

در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم از مقاتل روايت كرده كه در تفسير آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ" گفته: اين آيه در باره عده‌اي از بني تميم نازل شد كه بلال، سلمان، عمار، خباب، صهيب، ابن فهيره و سالم مولاي ابي حذيفه را مسخره مي‌كردند «1».
و در مجمع البيان مي‌گويد: آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ" در باره ثابت بن قيس بن شماس نازل شده كه گوشش سنگين بود و هر وقت وارد مسجد مي‌شد مردم به او راه مي‌دادند تا نزديك رسول خدا (ص) برسد، و در آنجا بنشيند تا صداي آن جناب را بشنود.
روزي گويا براي نماز صبح وارد مسجد شد و هنوز هوا تاريك بود، و مردم از نماز فارغ شده بودند، و هر كس در جاي خود نشسته بود، او شروع كرد از سر و گردن مردم رد شدن، و مي‌گفت راه بدهيد راه بدهيد، تا رسيد به مردي. آن مرد گفت: تو مگر بيش از يك جا مي‌خواهي؟ خوب همين جا بنشين. قيس در حالي كه سخت ناراحت بود، همانجا پشت سر آن مرد نشست، وقتي هوا روشن شد پرسيد اين كيست. گفت: من فلانيم. ثابت گفت آهان پسر فلان زني! و نام مادرش را برد. و اين رسم جاهليت بود كه مردم را با نام بردن از مادرشان
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 91.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 496
سرزنش مي‌كردند. آن مرد سرش را از خجالت پايين انداخت، و در اينجا بود كه اين آيه نازل شد- نقل از ابن عباس «1».
و در همان كتاب است كه جمله" وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ" در باره زنان رسول خدا نازل شد، كه ام سلمه را مسخره مي‌كردند- نقل از انس. و داستان چنين بود كه ام سلمه كمر خود را با پارچه‌اي سفيد مي‌بست و دو طرف پارچه را به هم گره مي‌زد و آويزان مي‌كرد، عايشه به حفصه گفت: اين را نگاه كن، چطور اين زبان سگ را دنبال خود مي‌كشد، و منظور اين دو نفر مسخره كردن او بود. بعضي هم گفته‌اند عايشه ام سلمه را در كوتاه قدي سرزنش مي‌كرد، و با دستش اشاره مي‌كرد كه ام سلمه اينقدر است- نقل از حسن «2».
و در الدر المنثور است كه: احمد، عبد بن حميد و بخاري- در كتاب الادب- و ابو داوود، ترمذي، نسايي، ابن ماجه، ابو يعلي، ابن جرير، ابن منذر و بغوي- در كتاب معجم- و ابن قيان و شيرازي- در كتاب الالقاب- و طبراني و ابن السني- در كتاب عمل اليوم و الليله- و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه و بيهقي- در كتاب شعب الايمان- از ابي جبيرة بن ضحاك نقل مي‌كنند كه آيه" وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ" در باره قبيله ما بني سلمه نازل شده، و داستان چنين بود كه وقتي رسول خدا (ص) وارد مدينه شد، هيچ يك از مردم ما قبيله نبود مگر آنكه داراي دو اسم و يا سه اسم بود، وقتي رسول خدا (ص) يك نفر را به يكي از اين اسمها صدا مي‌زدند، اصحاب مي‌گفتند: يا رسول خدا (ص) او از اين اسم بدش مي‌آيد، اينجا بود كه آيه" وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ" نازل شد «3».
باز در همان كتاب آمده كه: ابن ابي حاتم از سدي نقل كرده كه وقتي سلمان فارسي با دو نفر ديگر سفري كردند، و در سفر، سلمان آن دو نفر را خدمت مي‌كرد، و از طعام خود به آن دو مي‌داد، روزي در بين راه سلمان خوابش برد و از آن دو نفر عقب ماند، آن دو نفر وقتي به منزل رسيدند، متوجه شدند كه سلمان دنبال سرشان نيست، پيش خود گفتند: او مرد رندي كرده، خواسته است وقتي مي‌رسد كه چادر زده شده باشد و غذا حاضر باشد، مشغول شدند چادر را زدند، همين كه سلمان رسيد، او را فرستادند نزد رسول خدا (ص) تا خورشتي از آن جناب برايشان بگيرد، سلمان به راه افتاد و نزد رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 135.
(3) الدر المنثور، ج 6، ص 91.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 497
رفت. عرضه داشت: يا رسول اللَّه رفقايم مرا فرستاده‌اند تا اگر خورشتي داري به ايشان بدهي. حضرت فرمود رفقاي تو خورشت مي‌خواهند چه كنند، آنها خورشت خوردند.
سلمان برگشت و پاسخ رسول خدا (ص) را به آن دو باز گفت.
آن دو نفر نزد رسول خدا (ص) آمدند و سوگند خوردند به آن خدايي كه تو را به حق مبعوث كرده، ما از آن ساعتي كه پياده شده‌ايم طعامي نخورده‌ايم. فرمود: چرا شما سلمان را با آن حرفها كه دنبال سرش زديد خورشت خود كرديد. اينجا بود كه آيه" أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً" نازل شد «1».
و در همان كتاب است كه ضياء مقدسي از انس روايت كرده كه گفت: عرب را رسم چنين بود كه در سفرها به يكديگر خدمت مي‌كردند، و با ابو بكر و عمر مردي همراه بود كه آن دو را خدمت مي‌كرد، روزي آن دو به خواب رفتند، و چون بيدار شدند طعامي آماده نيافتند، به يكديگر گفتند: اين مرد چقدر خوابش سنگين است، او را بيدار كردند كه برو نزد رسول خدا (ص) و بگو ابو بكر و عمر سلام مي‌رسانند و از تو خورشتي مي‌خواهند. رسول خدا (ص) فرمود ابو بكر و عمر خورشت خوردند. آن مرد نزد ابو بكر و عمر آمد و كلام رسول خدا (ص) را باز گفت. آن دو نزد رسول خدا آمدند كه يا رسول اللَّه، ما چه خورشتي خورده‌ايم؟ فرمود: گوشت برادرتان را. به آن خدايي كه جانم به دست او است، گوشت او را بين دندانهايتان مي‌بينم. گفتند: يا رسول اللَّه پس برايمان استغفار كن. فرمود به همان برادرتان كه گوشتش را جويديد بگوييد برايتان استغفار كند «2».
مؤلف: چنين به نظر مي‌رسد كه اين دو داستان كه در اين دو روايت آمده يك داستان باشد، چيزي كه هست در روايت اول نام سلمان را برده، و آن دوي ديگر را به عنوان دو نفر ياد كرده، و در روايت دوم نام آن دو نفر را كه ابو بكر و عمر باشد برده و نام همسفرشان را به عنوان مردي همسفر ياد كرده. مؤيد اين احتمال روايتي است كه از جامع الجوامع نقل شده كه گفته است: روايت شده كه ابو بكر و عمر، سلمان را نزد رسول خدا (ص) فرستادند كه از آن جناب طعامي بگيرد، و براي آن دو بياورد، رسول خدا (ص) او را نزد اسامة بن زيد كه نگهبان بار و بنه‌اش بود فرستاد، اسامه به سلمان گفت نزد من هيچ طعامي نيست. سلمان نزد ابو بكر و عمر برگشت، آن دو گفتند: اسامه بخل
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 94.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 498
ورزيده، ما اگر سلمان را به چاه پر آبي هم بفرستيم آن چاه خشك مي‌شود.
بعد خودشان نزد رسول خدا (ص) رفتند. حضرت فرمود: من اثر خوردن گوشت را در دهان شما مي‌بينم. عرضه داشتند: يا رسول اللَّه ما امروز اصلا لب به گوشت نزده‌ايم، فرمود: مدتي طولاني گوشت سلمان و اسامه را مي‌خورديد. آن گاه آيه نازل شد «1».
و در عيون به سند خود از محمد بن يحيي بن ابي عباد، از عمويش روايت كرده كه گفت: روزي از حضرت رضا (ع) شنيدم كه شعري مي‌خواند، با اينكه ايشان خيلي كم شعر مي‌خواند و آن شعر اين بود:
كلنا نامل مدا في الاجل و المنايا هن آفات الامل
لا يغرنك أباطيل المني و الزم القصد و دع عنك العلل
انما الدنيا كظل زائل حل فيه راكب ثم رحل «2»
من پرسيدم: خدا عزت امير را زياد كند، اين شعر از كيست؟ فرمود از عراقي خودتان است. عرضه داشتم: من آن را از ابو العتاهيه «3» شنيده‌ام كه براي خودش مي‌سرود. حضرت فرمود اسم اصليش را ببر، و هيچ وقت او را به اين كنيه ياد مكن.
كه خداي عز و جل مي‌فرمايد" وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ" و شايد- صاحب اين شعر از اين اسم خوشش نيايد «4».
و در كافي به سند خود از حسين بن مختار از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: امير المؤمنين (صلوات اللَّه عليه) در يكي از كلماتش فرمود: همواره كار برادر مسلمانت را حمل بر صحت و بلكه بر بهترين وجهش كن، تا وقتي كه دليلي قطعي وظيفه‌ات را تغيير دهد، و دلت را از او برگرداند. و هرگز كلمه‌اي را كه از برادر مسلمانت مي‌شنوي حمل بر بد مكن، ما دام كه مي‌تواني محمل خيري براي آن كلمه پيدا كني «5».
__________________________________________________
(1)نور الثقلين، ج 5، ص 95. به نقل از جوامع الجامع. [.....]
(2)يعني: همه ما اينطوريم كه وظائف روزمره خود را به اين اميد كه حالا وقت بسيار است تاخير مي‌اندازيم، و همين اميدها است كه آفت رسيدن به مقصد است. زنهار كه اميدهاي باطل فريبت ندهد، و همواره به سوي هدف بكوش، و بهانه‌ها را كنار بگذار، براي اينكه عمر دنيا بسيار اندك و زودگذر است و مثل سايه‌اي زودگذر مي‌ماند كه مسافري لحظه‌اي در آن نياسايد، و سپس به راه خود ادامه دهد.
(3)پدر سفاهت، يا كم عقلي.
(4)عيون اخبار الرضا (ع)، ج، ص 175.
(5)اصول كافي، ج 2، ص 214.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 499
و در نهج البلاغه فرموده: وقتي صلاح بر روزگار و اهل روزگار مسلط باشد، در چنين جوي اگر يك نفر سوء ظني به كسي پيدا كرد كه از او خطايي نديده، نبايد آن ظن بد را از دل خود بپذيرد و اگر بپذيرد ظلم كرده. و اگر فساد بر زمان و اهل زمان مسلط شد، در چنين جوي اگر يك نفر نسبت به كسي حسن ظن پيدا كند، خود را فريب داده «1».
مؤلف: اين دو روايت تعارضي با هم ندارد، براي اينكه روايت دومي ناظر به خود ظن است، و روايت اولي راجع به ترتيب اثر دادن عملي بر ظن است.

[چند روايت دال بر اينكه غيبت از زنا شديدتر است]..... ص : 499

و در كتاب خصال از اسباط بن محمد به سندي كه به رسول اللَّه (ص) دارد از آن جناب روايت كرده كه فرمود: غيبت از زنا شديدتر است. پرسيدند: يا رسول اللَّه چرا چنين است؟ فرمود: زناكار مي‌تواند توبه كند، و خدا هم توبه‌اش را بپذيرد، چون سر و كارش تنها با خدا است، ولي مرتكب غيبت مي‌خواهد توبه كند، اما خدا توبه‌اش را نمي‌پذيرد مگر وقتي كه شخص غيبت شده از او درگذرد «2».
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از ابن مردويه، و بيهقي از ابي سعيد، و جابر از رسول خدا (ص) روايت كرده، به اين عبارت كه رسول خدا (ص) فرمود: غيبت از زنا شديدتر است. گفتند: يا رسول اللَّه چطور غيبت از زنا شديدتر است؟ فرمود: براي اينكه ممكن است مردي زنا كند و بعد توبه كند، خدا هم توبه‌اش را بپذيرد، ولي مرتكب غيبت آمرزيده نمي‌شود، مگر وقتي كه شخص غيبت شده او را ببخشد «3».
و در كافي به سند خود از سكوني از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود:
رسول خدا (ص) فرمود: غيبت در تباه كردن دين مسلمان سريعتر از خوره‌اي است كه اندرون او را بخورد «4».
و در همان كتاب به سند خود از حفص بن عمر، از امام صادق (ع) روايت كرد كه فرمود: شخصي از رسول خدا (ص) پرسيد: كفاره گناه غيبت چيست؟ فرمود: براي آن كس كه غيبتش كرده‌اي، به تلافي غيبتش استغفار كن «5».
__________________________________________________
(1)نور الثقلين، ج 5، ص 92، به نقل از نهج البلاغه.
(2)نور الثقلين، ج 5، ص 93 به نقل از خصال.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 97.
(4)اصول كافي، ج 2، ص 356.
(5)اصول كافي، ج 2، ص 357.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 500
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ" فرمود: شعوب، ملتهاي غير عرب است و قبائل به معناي طوائف عرب «1».
مؤلف: اين روايت را صاحب مجمع البيان به امام صادق (ع) نسبت داده «2».

[رواياتي در باره اينكه تنها ملاك فضيلت تقوا است]..... ص : 500

و در الدر المنثور است كه ابن مردويه و بيهقي از جابر بن عبد اللَّه روايت آورده‌اند كه گفت: در وسط ايام تشريق (يازدهم و دوازدهم و سيزدهم ذي الحجه كه روز وسطش دوازدهم مي‌شود) رسول خدا (ص) براي ما خطبه وداع را ايراد كرد و فرمود: ايها الناس! آگاه باشيد كه پروردگارتان يكي است، پدرتان يكي است و هيچ فضيلتي براي عربي بر غير عرب نيست، و هيچ غير عربي بر عرب فضيلتي ندارد و هيچ سياهي بر سرخي، و هيچ سرخي بر سياهي، فضيلت ندارد مگر به تقوي. و گرامي‌ترين شما نزد خدا با تقوي‌ترين شما است. با شما هستم آيا ابلاغ كردم؟ همه گفتند بله يا رسول اللَّه. فرمود: پس حاضرين به غائبين برسانند «3».
و در كافي به سند خود از ابو بكر حضرمي از امام صادق (ع) روايت آورده كه گفت: رسول خدا (ص) ضباعة دختر زبير بن عبد المطلب را (كه دختر عموي خودش بود) براي مقداد بن اسود تزويج كرد، و اين كار را نكرد مگر براي اينكه امر ازدواج را آسان كند، و مردم به رسول خدا (ص) تاسي كنند، و بدانند كه گرامي‌ترين آنان نزد خدا با تقوي‌ترينشان است «4».
و در روضه كافي به سند خود از جميل بن دراج روايت كرده كه گفت: به امام صادق (ع) عرضه داشتم بفرماييد" كرم" چيست؟ فرمود كرم تقوي است «5».
و در كافي به سند خود از يونس از يعقوب از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: اسلام قبل از ايمان است، بر مدار اسلام است كه مسلمانان با هم ازدواج مي‌كنند و از يكديگر ارث مي‌برند، و بر مدار ايمان است كه در آخرت اجر مي‌برند «6».
و در خصال از أعمش از جعفر بن محمد (ع) روايت كرده كه در ضمن
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 9، ص 322.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 138.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 98.
(4)نور الثقلين، ج 5، ص 97، به نقل از كافي.
(5)نور الثقلين، ج 5، ص 100، به نقل از روضه كافي. [.....]
(6)نور الثقلين، ج 5، ص 101، به نقل از كافي.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 501
حديثي فرمود: اسلام غير از ايمان است، و هر مؤمني مسلمان هست، ليكن هر مسلماني مؤمن نيست «1».
و در الدر المنثور در ذيل آيه" قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا" مي‌گويد: ابن جرير از قتاده روايت كرده كه گفت: آيه" قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا" در باره بني اسد نازل شده «2».
مؤلف: اين روايت از مجاهد و غير او نيز نقل شده «3».
و نيز در همان كتاب است كه ابن ماجه و ابن مردويه و طبراني و بيهقي- در كتاب شعب الايمان- از علي بن ابي طالب روايت كرده‌اند كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: ايمان عبارت است از معرفت به قلب، اقرار به زبان و عمل به اركان «4».
و نيز در همان كتاب آمده كه نسايي و بزاز و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: بني أسد نزد رسول خدا (ص) آمدند و عرضه داشتند: يا رسول اللَّه! ما بدون اينكه با تو جنگ كنيم مسلمان شديم، در حالي كه عرب با تو جنگ كرد. اينجا بود كه آيه" يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا" نازل شد «5».
مؤلف: در اين معنا رواياتي ديگر نيز هست «6».
__________________________________________________
(1)نور الثقلين، ج 5، ص 103، به نقل از خصال.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 100.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 99.
(4 و 5 و 6)الدر المنثور، ج 6، ص 100.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 502

(50)سوره ق مكي است و چهل و پنج آيه دارد (45)..... ص : 502

[سوره ق (50): آيات 1 تا 14]..... ص : 502

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِيدِ (1) بَلْ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ فَقالَ الْكافِرُونَ هذا شَيْ‌ءٌ عَجِيبٌ (2) أَ إِذا مِتْنا وَ كُنَّا تُراباً ذلِكَ رَجْعٌ بَعِيدٌ (3) قَدْ عَلِمْنا ما تَنْقُصُ الْأَرْضُ مِنْهُمْ وَ عِنْدَنا كِتابٌ حَفِيظٌ (4)
بَلْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ فَهُمْ فِي أَمْرٍ مَرِيجٍ (5) أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَي السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها وَ زَيَّنَّاها وَ ما لَها مِنْ فُرُوجٍ (6) وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَيْنا فِيها رَواسِيَ وَ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ (7) تَبْصِرَةً وَ ذِكْري لِكُلِّ عَبْدٍ مُنِيبٍ (8) وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً مُبارَكاً فَأَنْبَتْنا بِهِ جَنَّاتٍ وَ حَبَّ الْحَصِيدِ (9)
وَ النَّخْلَ باسِقاتٍ لَها طَلْعٌ نَضِيدٌ (10) رِزْقاً لِلْعِبادِ وَ أَحْيَيْنا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذلِكَ الْخُرُوجُ (11) كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ أَصْحابُ الرَّسِّ وَ ثَمُودُ (12) وَ عادٌ وَ فِرْعَوْنُ وَ إِخْوانُ لُوطٍ (13) وَ أَصْحابُ الْأَيْكَةِ وَ قَوْمُ تُبَّعٍ كُلٌّ كَذَّبَ الرُّسُلَ فَحَقَّ وَعِيدِ (14)

ترجمه آيات..... ص : 502

به نام اللَّه كه هم رحمان است و هم رحيم
. ق. به قرآن مجيد سوگند (1).
تو را ما فرستاديم ليكن كفار تعجب كردند كه از جنس خودشان كسي به عنوان بيمرسان از ناحيه خدا آيد، لذا كفار گفتند اين چيز عجيبي است (2).
آيا وقتي مرديم و خاك شديم؟ اين برگشتن بعيدي است (3).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 503
با اينكه ما مي‌دانيم كه زمين از ايشان چه مقدار كم مي‌كند و نزد ما كتابي است كه (از خطر اشتباه و يا حوادث) محفوظ است (4).
بلكه اينان با حق دشمني دارند و آن را هر چه باشد تكذيب مي‌كنند پس ايشان در امري حيرت آورند (با اينكه حق را تشخيص مي‌دهند باز انكار مي‌كنند) (5).
مگر تا كنون سر بلند نكرده و به آسمان بالاي سر خود نگاهي نينداخته‌اند كه چگونه آن را بنا كرديم و آن را با ستارگان زينت داديم (6).
و مگر زمين زير پاي خود را نديدند كه گسترده‌اش كرديم و كوه‌هاي ريشه‌دار در آن جايگزين كرديم و در آن از هر صنف گياه مسرت‌انگيز رويانديم (7).
تا مايه بصيرت و تذكر هر بنده‌اي باشد كه دائما به سوي ما توبه مي‌آورد (8).
و از آسمان، آبي پر بركت نازل كرديم و به دنبالش باغها و دانه‌هاي درو كردني رويانديم (9).
درختان خرماي بلند با ميوه‌هاي روي هم چيده (10).
تا رزق بندگان باشد، هم چنان كه با آن آب پر بركت شهري مرده را زنده كرديم زنده كردن انسانها نيز اين طور است (11).
قبل از اين كفار، قوم نوح و اصحاب رس و ثمود تكذيب كردند (12).
و همچنين عاد و فرعون و مردم لوط (13).
و اصحاب الايكه و قوم تبع كه همه آنان رسولان را تكذيب كردند و تهديد خدا در باره‌شان محقق شد (14).

بيان آيات [محتواي سوره مباركه ق]..... ص : 503

اشاره

اين سوره مساله دعوت اسلام را بيان مي‌كند. و به آنچه در اين دعوت است اشاره مي‌كند، يعني انذار به معاد و انكار مشركين به معاد، و تعجبي كه از آن داشتند كه بعد از مردن و بطلان شخصيت آدمي و خاك شدنش چگونه دوباره زنده مي‌شود و به همان صورت و وضعي كه قبل از مرگ داشت برمي‌گردد؟ آن گاه تعجب آنان را رد مي‌كند به اين كه علم الهي محيط به ايشان است، و كتاب حفيظ كه هيچ يك از احوال خلقش و هيچ حركت و سكون آنها- چه خردش و چه كلانش- از قلم آن كتاب نيفتاده نزد او است. آن گاه اين منكرين را تهديد مي‌كند به اينكه اگر به راه نيايند بر سرشان همان خواهد آمد كه بر سر امت‌هاي گذشته و هلاك شده آمد.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 504
و آن گاه براي بار دوم باز به علم و قدرت خداي تعالي پرداخته از راه تدبيري كه در خلقت آسمانها و آراستن آن با ستارگان بي حركت و با حركت و تدابير ديگري كه به كار برده و نيز تدبيري كه در خلقت زمين به كار برده و آن را گسترده و كوه‌هاي ريشه دار در آن جايگزين ساخته گياهان نر و ماده در آن رويانيده و نيز به اينكه آب را از آسمان فرستاده و ارزاق بندگان را تامين نموده و زمين را با آن آب زنده كرده است، علم و قدرت او را اثبات مي‌كند.
و نيز به همين منظور به بيان حال انسان مي‌پردازد كه از اولين روزي كه خلق شده و تا زنده است در تحت مراقبت شديد و دقيق قرار دارد، حتي يك كلمه در فضاي دهانش نمي‌آورد، و از اين بالاتر يك خاطره را در دلش خطور نمي‌دهد، و نفسش آن را وسوسه نمي‌كند، مگر آنكه همه‌اش را ثبت مي‌كنند. و آن گاه بعد از آنكه مرد با او چه معامله مي‌شود و بعد از زنده شدنش براي پس دادن حساب، هم چنان در تحت مراقبت هست تا آنكه از حساب فارغ شود، يا به آتش در آيد اگر از تكذيب كنندگان حق باشد، و يا به بهشت و قرب پروردگار اگر از متقين باشد.
و كوتاه سخن آنكه: زمينه گفتار در اين سوره مساله معاد است، و يكي از آيات برجسته آن آيه" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" و يكي ديگر آيه" يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ" و يكي هم آيه" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ" است.
و اين سوره به اين دليل گفتيم مكي است كه سياق آياتش بر آن گواهي مي‌دهند. اما بعضي گفته‌اند كه آيه" وَ لَقَدْ خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ..."، و يا اين آيه و آيه بعدش در مدينه نازل شده. ولي در لفظ آيه هيچ شاهدي بر آن نيست.
و در اين آياتي كه نقل كرديم به طور اجمال به مساله معاد و اينكه مشركين آن را امري بعيد مي‌پنداشتند اشاره شده، و نخست جوابي اجمالي با تهديد مي‌دهد، و سپس به طور مفصل از آن جواب داده، باز براي بار دوم تهديد مي‌كند.
" ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِيدِ" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" مجد" كه كلمه" مجيد" از آن اشتقاق يافته به معناي شرف وسيع است، وقتي گفته مي‌شود" مجد الرجل و مجد"- به فتح و ضم جيم- كه بزرگوار و كريم باشد و در اصل اين كلمه از اين قول گرفته شده كه مي‌گويند:" مجدت الإبل مجودا" يعني شتر آن قدر علف بهاري خورده كه شكمش بزرگ شده «1».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 140.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 505

[اقوال مختلف در باره جواب قسم" وَ الْقُرْآنِ الْمَجِيدِ" 505]..... ص : 505

جمله" وَ الْقُرْآنِ الْمَجِيدِ" سوگندي است كه پاسخش حذف شده، چون جمله بعدي مي‌فهماند كه پاسخ چيست، و تقدير كلام" و القرآن المجيد ان البعث حق" و يا" و القرآن المجيد انك لمن المنذرين" و يا" و القرآن المجيد ان الانذار حق" مي‌باشد، يعني" به قرآن مجيد سوگند كه قيامت حق است" و يا" تو از انذاركنندگاني" و يا" انذار حق است".
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: جواب قسم ذكر شده و آن جمله" بَلْ عَجِبُوا..." است. و بعضي «2» ديگر گفته‌اند: جمله" قَدْ عَلِمْنا ما تَنْقُصُ..." است. و بعضي «3» گفته‌اند" ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ..."، و بعضي «4» گفته‌اند" إِنَّ فِي ذلِكَ لَذِكْري..." و بعضي «5» گفته‌اند" ما يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَيَّ..." است. ولي همه اينها سخناني بيهوده است كه نبايد دنبال شود.
" بَلْ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ فَقالَ الْكافِرُونَ هذا شَيْ‌ءٌ عَجِيبٌ" اين آيه اعراض از مضمون جواب قسمي است كه گفتيم حذف شده. پس گويا فرموده: به قرآن مجيد سوگند كه ما تو را به عنوان نذير فرستاديم، ليكن به تو ايمان نياورده تعجب كردند كه يك نفر از خود آنان به عنوان بيم‌رسان به سويشان گسيل شود. و يا فرموده: به قرآن مجيد سوگند كه آن بعثي كه از آن انذارشان كردي حق است، اما به آن ايمان نياورده بلكه تعجب كردند و از آن به شگفت در آمده بعيدش دانستند.
و ضمير" منهم" در جمله" بَلْ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ" به كفار برمي‌گردد، اما نه از اين جهت كه كافرند (تا خداي نخواسته چنين معنا دهد كه شخص منذر هم از همان قماش ايشان است) بلكه از اين جهت كه انسانند، آن وقت معنايش" منذري از جنس خود آنان و از نوع بشر" خواهد بود. و اين كه گفتيم" كفار بدان جهت كه انسانند" از اين جهت است كه به طور كلي مذهب وثنيت و بت‌پرستي منكر اين هستند كه انسان بتواند پيامبر شود، كه ما در اين كتاب مكرر در اين باره سخن گفته‌ايم. ممكن هم هست ضمير به كفار بر گردد، از اين جهت كه عربند، آن وقت معنا چنين مي‌شود: بلكه تعجب كردند از اينكه بيم رساني از قوم خودشان و به زبان خودشان به سويشان بيايد و حق را برايشان به زباني وافي‌تر بيان كند. و بنا به احتمال دوم آيه شريفه در سرزنش عرب بليغ‌تر مي‌شود.
" فَقالَ الْكافِرُونَ هذا شَيْ‌ءٌ عَجِيبٌ"- در اين جمله منكرين نبوت را به وصف" كافرون" توصيف كرده- با اينكه مي‌توانست بفرمايد" و قال المشركون" و يا عبارتي ديگر مثل آن- و اين بدان منظور بوده كه دلالت كند بر اينكه مشركين مي‌خواسته‌اند با اين تعجب
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4 و 5)روح المعاني، ج 26، ص 172.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 506
خود حق را پوشيده بدارند، چون كفر به معناي پنهان كردن است. و اشاره در جمله" هذا شَيْ‌ءٌ عَجِيبٌ" به مساله بعث و بازگشت به سوي خدا است، مي‌گويند مساله معاد امري است عجيب، هم چنان كه آيه بعدش همين را تفسير مي‌كند و از قول آنان مي‌فرمايد:" أَ إِذا مِتْنا وَ كُنَّا تُراباً..."." أَ إِذا مِتْنا وَ كُنَّا تُراباً ذلِكَ رَجْعٌ بَعِيدٌ" كلمه" رجع" و" رجوع" هر دو يك معنا دارند. و مراد از بعيد بودن، بعيد بودن از جهت عقل است.
و جواب كلمه" اذا" در جمله" أَ إِذا مِتْنا وَ كُنَّا تُراباً" حذف شده، چون جمله" ذلِكَ رَجْعٌ بَعِيدٌ" بر آن دلالت مي‌كرد و تقدير كلام" ء اذا متنا و كنا ترابا نبعث و نرجع ذلك رجع بعيد- آيا وقتي مرديم و خاك شديم مبعوث مي‌شويم و برمي‌گرديم، اين چه برگشتن بعيدي است" مي‌باشد، و استفهام در آن به اصطلاح استفهام تعجبي است، يعني استفهامي كه منظور از آن به شگفت واداشتن شنونده است.
و اگر جواب" اذا" حذف شده براي اين است كه اشاره كند به اينكه آن قدر عجيب است كه اصلا گفتني نيست، چون عقل هيچ صاحب عقلي آن را نمي‌پذيرد، و اين آيه همان مضموني را افاده مي‌كند كه آيه" وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ" «1» آن را افاده مي‌كند.
و معناي آيه اين است كه: مشركين تعجب مي‌كنند و مي‌گويند: آيا وقتي كه ما مرديم و خاك شديم و ذات ما آن چنان باطل و نابود شد كه ديگر اثري از آن به جاي نماند دوباره مبعوث مي‌شويم و برمي‌گرديم؟ آن وقت گويا گوينده‌اي به ايشان مي‌گويد: از چه چيزي تعجب مي‌كنيد؟ در پاسخ مي‌گويند: آخر اين برگشتن برگشتني باور نكردني است، و عقل آن را نمي‌پذيرد، و زير بار آن نمي‌رود.

[مفاد آيه:" قَدْ عَلِمْنا ما تَنْقُصُ الْأَرْضُ مِنْهُمْ..." كه در مقام رد سخن مشركين مبني بر استبعاد معاد است]..... ص : 506

" قَدْ عَلِمْنا ما تَنْقُصُ الْأَرْضُ مِنْهُمْ وَ عِنْدَنا كِتابٌ حَفِيظٌ" اين آيه سخن آنان و استبعادشان نسبت به بعث و رجع را رد مي‌كند، چون آنان استناد جستند به اينكه بعد از مردن به زودي متلاشي مي‌شويم و بدنهايمان خاك مي‌شود، و با خاكهاي ديگر مخلوط مي‌گردد، خاك هم كه با خاك فرقي ندارد تا مشتي از آن، خاك
__________________________________________________
(1)گفتند: آيا بعد از آنكه در زمين گم شديم آيا دوباره خلقتي جديد به خود مي‌گيريم؟ سوره الم سجده، آيه 10.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 507
من باشد و مشتي ديگرش خاك يك فرد ديگر، و يا مشتي از آن سر و گردن من باشد و مشتي ديگرش دست و پاي من. آيه مورد بحث جواب مي‌دهد كه: ما دانا هستيم به آنچه كه زمين از بدنهاي شما مي‌خورد، و آنچه از بدنهايتان ناقص مي‌سازد، و علم ما چنان نيست كه جزئي از اجزاء شما را از قلم بيندازد تا برگرداندن آن به خاطر نامعلوم بودن دشوار و يا نشدني باشد.
ممكن هم هست معنايش چنين باشد: ما مي‌دانيم چه كسي از آنان مي‌ميرد و در زمين دفن مي‌شود، و در نتيجه از جمع آنان يك انسان كم مي‌گردد. در احتمال اول كلمه" من" تبعيضي و در احتمال دوم بيانيه خواهد بود.
" وَ عِنْدَنا كِتابٌ حَفِيظٌ"- يعني و نزد ما كتابي است كه حافظ هر چيز است، بلكه آثار و احوال هر چيزي را هم ضبط مي‌كند. و يا معنايش اين است كه: نزد ما كتابي است كه خود آن كتاب محفوظ است و حوادث، آن را دچار دگرگوني و تحريف نمي‌كند. و آن كتاب عبارت است از لوح محفوظ كه تمامي آنچه بوده، و آنچه هست و آنچه تا قيامت خواهد بود در آن كتاب محفوظ است.
و اينكه بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند كه" مراد از كتاب نامه‌هاي اعمال است" سخن درستي نيست، اولا از اين جهت كه خدا اين كتاب را حافظ آنچه زمين از مردم كم مي‌كند معرفي كرده و آنچه زمين از مردم كم مي‌كند ربطي به اعمال كه كتاب اعمال حافظ آن است ندارد.
و ثانيا خداي سبحان اين كتاب را در كلام مجيدش به لوح محفوظ توصيف كرده نه به نامه اعمال. پس حمل اين كتاب كه مورد بحث است بر نامه اعمال آن هم بدون شاهد قرآني حمل صحيحي نيست.
و حاصل جوابي كه خداي تعالي به كفار و منكرين معاد مي‌دهد، اين است كه كفار خيال كرده‌اند مردن و خاك شدن و متلاشي شدن ذرات وجودشان، به طوري كه ديگر اجزاي آن تمايزي از هم نداشته باشند، آنان را براي ما هم مجهول الاجزاء مي‌كند، و ديگر نمي‌توانيم آن اجزاء را جمع‌آوري نموده، دوباره برگردانيم. و ليكن اين خيال، خيالي است باطل، براي اينكه ما مي‌دانيم چه كسي از ايشان مرده، و اجزاي بدنش كه قبلا به صورت گوشت يا خون يا استخوان بود فعلا به چه صورتي درآمده و كجا رفته؟ همه را مي‌دانيم، و نزد ما كتابي حفيظ است كه هر چيزي در آن ثبت است و آن عبارت است از لوح محفوظ.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 140.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 508

[مقصود از اينكه فرمود تكذيب كنندگان قيامت حق را تكذيب كرده در" امر مريج" هستند]..... ص : 508

" بَلْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ فَهُمْ فِي أَمْرٍ مَرِيجٍ" كلمه" مرج" كه كلمه" مريج" از آن مشتق شده به معناي اختلاط و اشتباه است، و در آيه شريفه از آنچه كه آيه قبلي اشاره‌اي به آن داشت اعراض كرده. توضيح اينكه از آيه قبلي اين معنا به ذهن مي‌رسيد كه كفار به اين حقيقت جاهلند كه خدا عالم است، و اگر از مساله بعث و رجوع تعجب مي‌كنند بدين جهت است كه نمي‌دانند خدا دانا است و چيزي از احوال و آثار خلقش از او پنهان نيست، و نمي‌دانند كه تمامي اين جزئيات در لوح محفوظ نزد او نوشته شده، به طوري كه حتي ذره‌اي از قلمش نيفتاده.
و چون از آيه قبلي بوي چنين توهمي مي‌آمد، آيه مورد بحث با كلمه" بل" مي‌خواهد آن را رد كند، و بفرمايد: انكار كفار نسبت به قيامت از جهلشان به مقام پروردگار و به علم او به جزئيات نيست، و حتي تجاهل هم نمي‌خواهند بكنند، بلكه اينان به طور كلي منكر حقند و چون فهميده‌اند مساله معاد حق است آن را هم انكار مي‌كنند، پس اينان از اين جهت منكر حقند كه با آن معاند و دشمن‌اند، نه اينكه جاهل محق باشند، و از ادراك حق قاصر باشند، پس ايشان در وصفي مريج بسر مي‌برند، و با وضعي نامنظم و گيج كننده حق را درك مي‌كنند، و در عين حال تكذيب هم مي‌كنند، با اينكه لازمه درك حق و علم به حقانيت هر چيز اين است كه آن را تصديق نموده به آن ايمان بياورند.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: منظور از اينكه فرمود" در امري مريج هستند" اين است كه بعد از انكار حق دچار تحير و سرگرداني شده‌اند، و معطل مانده‌اند كه چه بگويند. يك وقت مي‌گويند: پيامبر به خدا دروغ مي‌بندد، يك وقت ديگر مي‌گويند او ساحر است، يا مي‌گويند شاعر است، يا مي‌گويند كاهن است، و يا مي‌گويند مضرت ديده (يعني أجنه به او لطمه زده‌اند).
و به همين جهت دنبال اين كلام، آيات و نشانه‌هاي علم و قدرت خودش را آورده تا سرزنشي به ايشان باشد، و سپس به عنوان تهديد سرنوشت امت‌هاي گذشته را نقل مي‌كند كه به جرم تكذيب حق چگونه هلاك و منقرض شدند.
" أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَي السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها وَ زَيَّنَّاها وَ ما لَها مِنْ فُرُوجٍ" كلمه" فروج" جمع" فرجه" يعني سوراخ و شكاف است. و اگر كلمه" سماء" را مقيد كرد به كلمه" فوقهم- بالاي سرشان" به اين منظور بوده كه بفهماند هر چيز را انكار
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 141.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 509
كنند اين آسمان را نمي‌توانند انكار كنند، چون جلو چشمشان و بالاي سرشان است. و منظور از اينكه فرمود: آسمان را زينت داديم، اين است كه ستارگان درخشان را با آن جمال بديعي كه دارند در آسمان آفريديم، پس خود ساختمان اين بناي بديع با آن جمال خيره‌كننده‌اش، و با اينكه هيچ ترك و شكافي در آن نيست، صادق‌ترين شاهد بر قدرت قاهره، و علم محيط او به تمامي خلائق است.
" وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَيْنا فِيها رَواسِيَ وَ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ"" مد زمين" به معناي گستردن آن است. و خداي تعالي زمين را طوري گسترده آفريده كه با زندگي انسانها سازگار باشد، (و اگر مانند كره ماه بود اين سازگاري را نداشت). و كلمه" رواسي" جمع" راسيه" و به معناي هر چيز ثابت است. و در اينجا به معناي كوه است. و اين كلمه صفتي است كه موصوفش حذف شده (تقدير آن" و ألقينا فيها جبالا رواسي" است). و كلمه" بهيج" از ماده بهجت است. صاحب مجمع البيان «1» " بهجت" را به معناي آن حسني گرفته كه مانند گلها و درختان خرم و باغهاي سبز ديدنش لذت‌آور است.
بعضي «2» هم گفته‌اند: مراد از" بهيج" مبهوج است يعني چيزي كه هر كس با آن اظهار مسرت و خوشحالي مي‌كند.
و مراد از" روياندن هر جفتي بهيج" روياندن هر نوعي از گياهان خوش منظر است.
پس خلقت زمين، و تدابير الهي كه در آن جريان دارد، بهترين دليل است كه مي‌تواند عقل را بر كمال قدرت و علم صانع آن رهنمون شود.
" تَبْصِرَةً وَ ذِكْري لِكُلِّ عَبْدٍ مُنِيبٍ" كلمه" تبصرة" مفعول له است، و چنين معنا مي‌دهد كه: اگر انجام داديم آنچه را كه انجام داديم، و اگر آسمان را بنا و زمين را گسترده كرديم، و اگر عجائبي از تدبير در آن جاري ساختيم، همه براي اين بود كه تبصره‌اي باشد تا انسانها بصيرت يابند و ذكرايي باشد تا آنان تذكر يابند. البته معلوم است تنها از انسانها، بصيرت و تذكر آن افرادي بكار مي‌افتد كه زياد به سوي خدا رجوع مي‌كنند.
" وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً مُبارَكاً فَأَنْبَتْنا بِهِ جَنَّاتٍ وَ حَبَّ الْحَصِيدِ" كلمه" سماء" به معناي جهت بالا است، و منظور از" ماء مبارك" بارانست. و اگر آن را مبارك خوانده بدين جهت است كه خيرات آن به زمين و اهل زمين عايد مي‌شود. و
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 142.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 510
منظور از" حب الحصيد" حبه و دانه درو شده است. و اضافه كلمه" حب" بر كلمه" حصيد" از باب اضافه موصوف به صفت است، و معناي آيه روشن است.
" وَ النَّخْلَ باسِقاتٍ لَها طَلْعٌ نَضِيدٌ" كلمه" باسقات" جمع" باسقه" است، كه به معناي طويل و بلند بالا است و" نخل باسق" يعني درخت خرماي بلندقامت. و كلمه" طلع" به معناي خرما در اولين أوان پيدايش آن است. و كلمه" نضيد" به معناي" منضود" است، يعني چيده شده و رديف شده روي هم، چون خرما بر درخت به همين صورت است كه گويي دانه دانه روي هم چيده شده‌اند. و معناي آيه روشن است.
" رِزْقاً لِلْعِبادِ وَ أَحْيَيْنا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذلِكَ الْخُرُوجُ" كلمه" رزق" به معناي هر چيزي است كه بقاء موجودي بدان ادامه يابد. و كلمه" رزقا" مفعول له است، يعني علت را بيان مي‌كند، مي‌فرمايد: ما اين باغها و اين دانه‌هاي درو شده و نخلهاي بلند بالا با طلعهاي روي هم چيده را رويانديم، براي اينكه رزقي باشد براي بندگان. پس كسي كه اين نباتات را آفريد، تا بندگان را روزي دهد، با آن تدابير وسيع و محير العقولي كه در آنها به كار برده، داراي علمي بي نهايت و قدرتي است كه از زنده كردن انسانها بعد از مردن- هر چند اجزايشان متلاشي و جسمشان در زمين گم شده باشد- عاجز نمي‌باشد.

[اشاره به برهاني كه جمله:" وَ أَحْيَيْنا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذلِكَ الْخُرُوجُ، در رد استبعاد معاد توسط مشركين متضمن است]..... ص : 510

و جمله" وَ أَحْيَيْنا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذلِكَ الْخُرُوجُ" برهاني ديگر براي مساله بعث و معاد است، غير از برهان قبلي. بلكه برهاني است كه عليه ادعايي اقامه مي‌شود كه منكرين معاد صريحا آن ادعاء را نكرده بودند، بلكه از طي كلامشان استفاده مي‌شود، و آن اين است كه اصلا زنده شدن مردگان امكان ندارد. و در اين جمله با اثبات امكان آن از راه نشان دادن نمونه‌اي كه همان زنده كردن گياهان بعد از مردن آنها است اثبات مي‌كند كه پس چنين چيزي ممكن است، زيرا زنده كردن مردگان عينا مثل زنده كردن گياهان در زمين است، بعد از آنكه مرده و از رشد افتاده‌اند. ولي برهان قبلي معاد را از راه اثبات علم و قدرت خداي تعالي اثبات مي‌كرد، و استبعاد و تعجب كفار را رد مي‌نمود.
و ما اين برهان را در ذيل همه آياتي كه از راه زنده كردن زمين بعد از مردنش معاد را اثبات مي‌كرد مكرر بيان كرده‌ايم. بر خواننده محترم لازم است كه به ساير مجلدات اين كتاب مراجعه كند.
" كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ... كُلٌّ كَذَّبَ الرُّسُلَ فَحَقَّ وَعِيدِ" اين آيه تهديد و انذاري است براي كفار، به خاطر اينكه حق را بعد از اينكه در
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 511
دسترسشان قرار گرفت و آن را شناختند، از در عناد و لجاجت انكار كردند- كه قبلا هم صحبتش شد. و همچنين سرگذشت اصحاب رس، در تفسير سوره فرقان و اصحاب أيكه- كه همان قوم شعيب باشند- در سوره حجر و سوره شعراء و سوره ص، و داستان قوم تبع در سوره دخان گذشت.
و در اينكه فرمود:" كُلٌّ كَذَّبَ الرُّسُلَ فَحَقَّ وَعِيدِ" اشاره‌اي است به اينكه اصولا وعيد و تهديد به هلاكت هميشه هست، ولي وقتي در باره قومي منجز و حتمي مي‌شود كه رسولان را تكذيب كنند، خداي تعالي مي‌فرمايد:" فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ" «1» يعني اين سرنوشت سرنوشتي است عمومي، هر قومي چنين باشد چنان سرنوشتي دارد.

بحث روايتي [(رواياتي در باره كوه قاف و بيان اينكه اين روايات غير قابل اعتماد و مردودند)]..... ص : 511

در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم از ابن عباس روايت كرده كه گفت: خداي تعالي در وراي اين زمين دريايي خلق كرده محيط به زمين، و در پشت آن درياي محيط، كوهي است كه به آن كوه قاف آسمان دنيا مي‌گويند، كه آن دريا را پوشانده. و در ما وراي آن كوه زمين ديگري مثل همين زمين، ولي هفت برابر آن آفريده. و در ما وراي آن زمين درياي محيطي به آن و در وراي آن دريا كوهي ديگر به نام قاف آسمان دوم و محيط به آن دريا آفريد.
و همچنين شمرد تا به هفت زمين و هفت دريا و هفت كوه و هفت آسمان رسيد. آن گاه گفت: و اين است معناي آيه" وَ الْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ" «2».
و نيز در آن كتاب آمده كه ابن منذر، ابن مردويه، ابو الشيخ و حاكم از عبد اللَّه بن بريدة روايت كرده‌اند كه گفت:" ق" كوهي است از زمرد كه محيط به دنيا است كه دو طرف آسمان روي آن قرار دارد «3».
باز در همان كتابست كه ابن ابي الدنيا- در كتاب عقوبات- و ابو الشيخ- در كتاب العظمه- از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: خدا كوهي آفريده كه نامش قاف است و سراسر عالم را فرا گرفته و ريشه‌هايش تا آن صخره‌اي كه زمين روي آن است فرو رفته، و چون
__________________________________________________
(1)در زمين سير كنيد بنگريد كه عاقبت تكذيب كنندگان چگونه است. سوره نحل، آيه 36.
(2 و 3)الدر المنثور، ج 6، ص 101.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 512
خدا بخواهد شهر و قريه‌اي را دچار زلزله كند، به آن كوه دستور مي‌دهد تا ريشه‌هاي خود را تكان دهد- البته آن ريشه‌اي را كه از كنار اين قريه عبور كرده- كوه هم آن ريشه خود را تكان مي‌دهد، و آن محل را مي‌لرزاند، از اين جهت است كه يك جا زلزله مي‌شود، و جاي ديگر نمي‌شود «1».
مؤلف: قمي هم به سند خود از يحيي بن ميسره خثعمي، از امام باقر (ع) نظير آن روايت را از عبد اللَّه بن بريده، و روايت ديگري را كه در معناي آن است بدون ذكر سند، و بدون ذكر نام امام نقل كرده و فرموده: كوهي محيط به دنيا است كه در وراي آن ياجوج و ماجوج قرار دارند «2».
و به هر حال اين روايات به هيچ وجه قابل اعتماد نيستند، و امروز بطلان آنها يا ملحق به بديهيات است و يا خود بديهي است.
و در تفسير قمي در ذيل جمله" فَقالَ الْكافِرُونَ هذا شَيْ‌ءٌ عَجِيبٌ" گفته: اين آيه در باره ابي بن خلف نازل شد كه به ابي جهل گفت: نزديك من بيا تا تو را از محمد (ص) به شگفت آورم. آن گاه يك تكه استخوان در دست گرفت آن را خرد كرد، بعد گفت: اي محمد تو معتقدي كه اين استخوان زنده مي‌شود؟ اينجا بود كه خداي تعالي فرمود:
" بَلْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جاءَهُمْ فَهُمْ فِي أَمْرٍ مَرِيجٍ" «3».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 102. [.....]
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 323.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 323.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 513

[سوره ق (50): آيات 15 تا 38]..... ص : 513

اشاره

أَ فَعَيِينا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ (15) وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ (16) إِذْ يَتَلَقَّي الْمُتَلَقِّيانِ عَنِ الْيَمِينِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعِيدٌ (17) ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ (18) وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذلِكَ ما كُنْتَ مِنْهُ تَحِيدُ (19)
وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ ذلِكَ يَوْمُ الْوَعِيدِ (20) وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ (21) لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ (22) وَ قالَ قَرِينُهُ هذا ما لَدَيَّ عَتِيدٌ (23) أَلْقِيا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارٍ عَنِيدٍ (24)
مَنَّاعٍ لِلْخَيْرِ مُعْتَدٍ مُرِيبٍ (25) الَّذِي جَعَلَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَأَلْقِياهُ فِي الْعَذابِ الشَّدِيدِ (26) قالَ قَرِينُهُ رَبَّنا ما أَطْغَيْتُهُ وَ لكِنْ كانَ فِي ضَلالٍ بَعِيدٍ (27) قالَ لا تَخْتَصِمُوا لَدَيَّ وَ قَدْ قَدَّمْتُ إِلَيْكُمْ بِالْوَعِيدِ (28) ما يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَيَّ وَ ما أَنَا بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ (29)
يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ (30) وَ أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ غَيْرَ بَعِيدٍ (31) هذا ما تُوعَدُونَ لِكُلِّ أَوَّابٍ حَفِيظٍ (32) مَنْ خَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ وَ جاءَ بِقَلْبٍ مُنِيبٍ (33) ادْخُلُوها بِسَلامٍ ذلِكَ يَوْمُ الْخُلُودِ (34)
لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ (35) وَ كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هُمْ أَشَدُّ مِنْهُمْ بَطْشاً فَنَقَّبُوا فِي الْبِلادِ هَلْ مِنْ مَحِيصٍ (36) إِنَّ فِي ذلِكَ لَذِكْري لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَي السَّمْعَ وَ هُوَ شَهِيدٌ (37) وَ لَقَدْ خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ وَ ما مَسَّنا مِنْ لُغُوبٍ (38)
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 514

ترجمه آيات..... ص : 514

مگر ما از آفريدن بار نخست عالم خسته شديم؟ نه همه اين حرفها را مي‌دانند ولي نسبت به خلقت جديد در قيامت شك دارند (15).
با اينكه ما انسان را آفريديم و مي‌دانيم چه چيزهايي را دلش وسوسه مي‌كند و ما از رگ گردن به او نزديكتريم (16).
(كافي است به ياد آري اين معنا را كه) دو مامور ما در طرف راست و چپ او نشسته اعمال او را مي‌گيرند (17).
هيچ سخني در فضاي دهان نمي‌آورد مگر آنكه در همانجا مراقبي آماده است (18).
و سكرات مرگ كه قضاء حتمي خدا است مي‌آيد و به انسان گفته مي‌شود اين همان بود كه براي فرار از آن حيله مي‌كردي (19).
و چون در صور دميده مي‌شود به او مي‌گويند اين است آن روزي كه بدان تهديد مي‌شدي (20).
و هر فرد كه به عرصه قيامت مي‌آيد يك نفر از پشت سر او را مي‌راند و يك نفر هم گواه با او است (21).
به او گفته مي‌شود اين وضع كه مي‌بيني در دنيا هم بود اما تو از آن در پرده‌اي از غفلت بودي ما امروز پرده‌ات را كنار زديم اينك ديدگانت امروز تيزبين شده است (22).
فرشته موكل بر او مي‌گويد اينك نامه عمل او نزد من حاضر است (23).
(به آن دو خطاب مي‌رسد) به دوزخ اندازيد هر كافر معاند را (24).
و هر مناع خير و متجاوز و هر كس كه مردم را در راه هدايت متحير مي‌كرد (25).
هماني كه با خدا، خدايي ديگر گرفته پس داخل عذاب شديد بيفكنيدش (26).
قرين او (شيطان) مي‌گويد پروردگارا من او را به طغيان وا نداشتم و ليكن او خودش در ضلالتي بعيد بود (27).
(خطاب مي‌رسد) نزد من مخاصمه مكنيد كه من قبلا همه شما را هشدار داده بودم (28).
نزد من هيچ سخني تبديل نمي‌پذيرند و من نسبت به بندگان، ستمكار نيستم (و اين عذاب مولود عمل خود آنان است) (29).
روزي كه به دوزخ مي‌گوييم آيا پر شدي و مي‌گويد آيا باز هم هست (30).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 515
روزي كه بهشت را به نزديك متقين مي‌آورند به فاصله‌اي كه دور نباشد (31).
اين است آنچه وعده‌اش را به شما و به هر توبه كاري كه احكام او را حفظ مي‌كند داده (32).
به هر كسي كه به غيب از خداي رحمان بترسد و با قلبي بيايد كه همواره به سوي خدا مراجعه مي‌كرده (33).
او را به سلامت داخل بهشت كنيد امروز روز جاودانه است (34).
و ايشان نه تنها هر چه بخواهند در اختيار دارند بلكه چيزهايي در اختيارشان خواهد بود كه از حيطه خواستشان بيرون است (35).
و چه بسيار از امت‌ها كه قبل از اينان هلاك كرديم با اينكه از اينان نيرومندتر بودند و به داعي فرار از نيستي در بلاد ديگر رخنه مي‌كردند (36).
به درستي كه در اين معنا تذكري است براي هر كس كه فهم داشته و گوش فرا دهد و حاضر باشد (37).
و چگونه تذكر نباشد با اينكه ما آسمانها و زمين و آنچه را بين آن دو است در شش روز بيافريديم و دچار خستگي هم نشديم (38).

بيان آيات..... ص : 515

اشاره

آيه اولي از اين آيات تتمه حجتي است كه در آخر آيات قبلي بر علم و قدرت خداي تعالي اقامه كرده بود. و آن حجت عبارت بود از خلقت آسمانها و زمين و آنچه در آن دو از خلائق و تدابير است. آن تدبيرهايي كه كاملترين تدبيرها و تمام‌ترين تدبيرها است. همه اين مذكورات مربوط مي‌شد به خلقت نخستين و نشاه نخستين، آن گاه اين حجت را تكميل كرد با اشاره به اين جهت كه: آيا مگر ما از آن خلقت نخستين خسته شديم؟ و از آن نتيجه مي‌گيرد كه آن خدايي كه قادر بود عالم را بدون الگو و براي اولين بار خلق كند، قادر است كه در نشاه‌اي ديگر با خلقتي جديدش بيافريند، و همان علمي كه در خلقت نخستين داشت، در خلقت دوم نيز دارد، چون هر دو در خلقت مثل همه، وقتي برايش يكي از اين دو خلقت ممكن باشد، دومي هم ممكن است، و براي خلقت دومش مانند اولش نمونه‌اي نمي‌خواهد، جز اينكه بگويد" باش" و همين كافي است كه عالم بار ديگر موجود شود،" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ" آن گاه از بيان گذشته اعراض مي‌كند و مي‌فرمايد: با اينكه هر دو خلقت مثل هم
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 516
است، باز هم در باره خلقت جديد در شك‌اند. و سپس اشاره مي‌كند به خلقت نخستين انسان، و اينكه خدا حتي خطورات قلبي او را مي‌داند، و رقبايي بر او گمارده تا با دقيقترين وجه مراقبتش كنند، آن گاه سكرات مرگ او را مي‌گيرد، و بعد از آن يا داخل بهشت مي‌شوند و يا داخل آتش. بعد براي بار دوم به سرگذشت اقوام گذشته كه آيات خدا و معاد را تكذيب كردند و دچار خشم الهي و عذاب انقراض گشتند، با اينكه از شما مردم نيرومندتر بودند، اشاره نموده، مي‌فرمايد: همان خدايي كه آنان را آن طور كيفر داد قادر است شما را نيز كيفر كند.

[رد استبعاد اعاده خلقت و بيان امكان آن با استناد به وقوع خلقت نخستين]..... ص : 516

" أَ فَعَيِينا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ" كلمه" عي" كه مصدر" عيينا" است- به طوري كه راغب مي‌گويد- به معناي ناتواني و كسالتي است كه بعد از انجام كاري و يا سخنراني عارض مي‌شود. وقتي مي‌گوييم:" أعياني كذا" و يا" عييت بكذا" معناي اولي اين است كه فلان كار مرا خسته كرد، و دومي اين است كه من از فلان كار خسته شدم «1». و مراد از خلق اول، خلقت اين نشاه طبيعت با نظامي است كه در آن جاري است، و يكي از انواع موجودات آن خلقت همانا انسان است، البته انسان دنيايي. پس وجهي نيست در اينكه ما نيز مانند فخر رازي «2» خلق اول را منحصر در خلقت آسمانها و زمين بدانيم. هم چنان كه وجهي نيست كه مانند بعضي ديگر از مفسرين «3» آن را منحصر در خلقت انسان بدانيم و بگوييم چون در ذيل آيه آمده كه" كفار در اشتباهي از خلقت جديدند" و خلقت جديد مربوط به انسانها است لذا خلقت اول هم منحصر در انسان است، براي اينكه خلقت جديد شامل آسمان و زمين نيز مي‌شود، هم چنان كه فرموده:
" يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" «4»، و خلقت جديد به معناي خلقت نشاه جديد است كه منظور از آن، نشاه آخرت است. و استفهام در آيه انكاري است.
و معناي آيه اين است كه: مگر خلقت نخستين، ما را عاجز و ناتوان كرد كه نتوانيم براي بار دوم خلق كنيم؟ يعني: نه، ما از خلق اول عاجز نشديم، با اينكه خلقت اول آفريدن از هيچ و بدون الگو است، پس چگونه خلقت دوم كه اعاده همان خلق است ما را عاجز مي‌كند.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" عي".
(2)تفسير فخر رازي، ج 28، ص 162.
(3)روح المعاني، ج 26، ص 177.
(4)روزي كه زمين و آسمان مبدل به زميني ديگر و آسماني ديگر مي‌شود، و مردم همگي براي خداي واحد قهار آشكار مي‌شوند. سوره ابراهيم، آيه 48.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 517
اين معنا در صورتي است كه كلمه" عي" را به معناي عاجز شدن بگيريم، و اگر به معناي تعب و خستگي بگيريم، هم چنان كه بعضي آن را ترجيح داده‌اند، معنا چنين مي‌شود كه: مگر ما از خلقت نخستين خسته شده‌ايم كه ديگر بار نتوانيم خلقتي جديد كنيم؟ كه در حقيقت صاحبان اين پندار خداي تعالي را با خود قياس كرده‌اند، چون انسان- و همچنين ساير حيوانات- وقتي كاري انجام مي‌دهد، و زياد هم انجام مي‌دهد سرانجام دچار خستگي و كوفتگي بدن مي‌شود، و همين كوفتگي نمي‌گذارد به كار خود ادامه دهد، و از سر گيرد، ولي اگر از سر مي‌گرفت همان كاري را كه از او برمي‌آمد انجام مي‌داد، ليكن اگر از سر نگرفت چون توانايي نداشت و خسته شده بود، اما چنين نيست كه انجام دادن برايش محال باشد، نه، باز هم ممكن است، چون آنچه مي‌كند با آنچه كرده مثل همند.
و اين معناي بدي نيست، و ليكن بعضي «1» گفته‌اند استعمال كلمه" عي" در معناي عجز فصيح‌تر است.
علاوه بر اين، سوق دادن حجت از طريق عجز محال بودن عمل و نفي آن را هم مي‌رساند و مطلوب هم همان است. آيه شريفه مي‌خواهد محال بودن را نفي كند، به خلاف اينكه حجت را از راه خستگي سوق دهيم، چون تنها دشواري عمل را مي‌رساند نه محال بودنش را. و آنهايي كه منكر معادند نمي‌خواهند بگويند اين عمل دشوار است، بلكه مي‌خواهند بگويند محال است، و چنين چيزي ممكن نيست.
" بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ"- كلمه" لبس" به معناي التباس و اشتباه است، و مراد از خلق جديد، تبديل نشاه دنيا به نشاه‌اي ديگر و داراي نظامي ديگر غير از نظام طبيعي است كه در دنيا حاكم است، براي اينكه در نشاه اخري- كه همان خلق جديد است- ديگر مرگ و فنايي در كار نيست، تمامش زندگي و بقاء است. چيزي كه هست اگر انسان اهل سعادت باشد نعمتش خالص، نعمت است و نقمت و عذابي ندارد. و اگر از اهل شقاوت باشد بهره‌اش يكسره نقمت و عذاب است و نعمتي ندارد، بخلاف نشاه اول، و نظام در خلق اول كه درست بر خلاف آن است (چون هم نعمتش آميخته با ناگواريها است و هم عذابش آميخته با لذت است، چيزي كه هست در اول لذت بيشتر از الم، و در دوم الم بيشتر از لذت است).
و معناي جمله مورد بحث اين است كه: اگر ما عالم را از آسمان و زمينش گرفته تا همه موجودات در آن را خلق كرديم و به بهترين نظامي تدبيرش نموديم، با قدرت و علم خود
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 177.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 518
كرديم، اين قدرت و علم ما هنوز باقي است و چيزي از آن كم نشده، پس ما عاجز از خلقتي جديد و اينكه خلقت دنيايي عالم را به خلقتي ديگر مبدل كنيم نيستيم، پس ديگر در قدرت ما نبايد شك كرد، ولي كفار در همين شك دارند و با داشتن شك نمي‌توانند به آخرت و خلقت جديد ما ايمان بياورند.

[احتجاج به علم شامل و فراگير خداي تعالي در خلقت اول و نزديك بودن او به انسان]..... ص : 518

" وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ" راغب مي‌گويد: كلمه" وسوسه" به معناي خطور افكار زشت در دل است، و اصل آن از" وسواس" است كه به معناي صداي زيور آلات زنان، و نيز به معناي آهسته سخن گفتن است «1».
و مراد از خلقت انسان، وجود تدريجي او است كه مدام تحول مي‌پذيرد و وضع جديد به خود مي‌گيرد، نه تنها تكوين در اول خلقتش. هر چند كه تعبير در آيه تعبير گذشته است، چون فرموده" وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ- ما انسان را خلق كرديم" ولي از آنجايي كه انسان- و همچنين هر مخلوق ديگر كه حظي از بقاء دارد- همان طور كه در ابتداي به وجود آمدنش محتاج به پروردگار خويش است، همچنين در بقاء خود نيز محتاج به عطاي او است.
و به خاطر همين نكته‌اي كه گفته شد، جمله" وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ"- كه علم خدا در آن به صيغه مضارع آمده كه مفيد استمرار است- عطف شده بر جمله" وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ" كه به صيغه ماضي آمده ليكن مفيد استمرار است. و همچنين جمله" وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ" كه آن نيز مفيد ثبوت و دوام و استمرار است به استمرار وجود انسان. و معنايش اين است كه: ما انسان را خلق كرديم و ما همواره تا هستي او باقي است از خاطرات قلبيش آگاهيم، و نيز همواره از رگ قلبش به او نزديكتريم.
و اين آيه شريفه از اين جهت كه بر علم و قدرت خداي تعالي در خلقت اول احتجاج مي‌كند به اينكه پس بر خلقت جديد هم قادر است، متصل به آيه قبل است كه مي‌فرمود:" أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَي السَّماءِ..." و نيز از جهتي ديگر كه سخن از وسوسه قلبي انسان دارد، اتصالي هم به آيه قبل دارد كه مي‌فرمود:" بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ". پس آيه مورد بحث در سياقي قرار دارد كه مي‌فهماند خداي تعالي قادر بر خلقت انسان و عالم به وضع او است حال يا بدون واسطه يا با وساطت فرشتگان حفيظ و نويسنده.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" وسوس".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 519
پس جمله" وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ" با در نظر داشتن اينكه لام در آن لام سوگند است دلالت مي‌كند بر اينكه او قادر است خلق را ثابت بدارد.
" وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ"- در اين جمله خفي‌ترين اصناف علم را ذكر كرده كه عبارت است از حضور نفساني خفي، تا اشاره كند به اينكه علم خداي تعالي همه چيز را فرا گرفته است، گويا فرموده: ما از ظاهر و باطن انسان و حتي از خاطرات قلبي‌اش و از آن وسوسه‌اي كه در امر معاد دارد خبر داريم و مي‌دانيم كه در دل خود مي‌گويد: چگونه انسان بعد از مردن و خاك شدن و متلاشي گشتن اجزاء و درهم‌وبرهم شدن بدنش دوباره مبعوث مي‌شود؟
پس از آنچه گفته شد به دست آمد كه كلمه" ما" در جمله" ما تُوَسْوِسُ بِهِ" موصوله است، و ضمير" به" به انسان برمي‌گردد، و حرف" باء" در آن، باء آلت، و يا سببيت است.
و اگر وسوسه را به نفس آدمي نسبت داده، نه به شيطان با اينكه منسوب به شيطان نيز هست، براي اين بوده كه سخن پيرامون علم خداي سبحان و احاطه‌اش به احوال آدمي بود، و مي‌خواست بفرمايد: حتي به آنچه در زواياي دلش مي‌گذرد آگاه است.
" وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ"- كلمه" وريد" به معناي رگي است كه" از قلب جدا شده" و در تمامي بدن منتشر مي‌شود، و خون در آن جريان دارد. بعضي «1» هم گفته‌اند: به معناي رگ گردن و حلق است. و به هر معنا كه باشد در آيه شريفه آن را طناب خوانده، چون شبيه به طناب است. و اضافه حبل به وريد اضافه بيانيه است.
و معناي جمله اين است كه: ما به انسان از رگ وريدش كه در تمامي اعضائش دويده و در داخل هيكلش جا گرفته نزديك‌تريم، آن وقت چگونه به او و به آنچه در دل او مي‌گذرد آگاه نيستيم؟
اين جمله مي‌خواهد مقصود را با عبارتي ساده و همه كس فهم اداء كرده باشد و گر نه مساله نزديكي خدا به انسان مهم‌تر از اين و خداي سبحان بزرگتر از آن است، براي اينكه خداي تعالي كسي است كه نفس آدمي را آفريده و آثاري براي آن قرار داده، پس خداي تعالي بين نفس آدمي و خود نفس، و بين نفس آدمي و آثار و افعالش واسطه است، پس خدا از هر جهتي كه فرض شود و حتي از خود انسان به انسان نزديكتر است، و چون اين معنا معناي دقيقي است كه تصورش براي فهم بيشتر مردم دشوار است، لذا خداي تعالي به اصطلاح دست
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 178.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 520
كم را گرفته كه همه بفهمند، و به اين حد اكتفاء كرده كه بفرمايد:" ما از طناب وريد به او نزديك‌تريم". و يا در جاي ديگر قريب به اين معنا را آورده بفرمايد:" أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ- خدا بين انسان و قلبش واسطه و حائل است".
مفسرين در معناي اين آيه وجوه زيادي ذكر كرده‌اند كه چون فائده‌اي در نقل آن نديديم از نقلش صرفنظر نموده خواننده را به مراجعه كتب آنان توصيه مي‌كنيم «1».

[علم خدا به انسان از طريق فرشتگان كاتب اعمال]..... ص : 520

" إِذْ يَتَلَقَّي الْمُتَلَقِّيانِ عَنِ الْيَمِينِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعِيدٌ" كلمه" تلقي" و" تلقن" به معناي گرفتن است. و مراد از" متلقيان" به طوري كه از سياق استفاده مي‌شود دو فرشته‌اي است كه موكل بر انسانند، و عمل او را تحويل گرفته آن را با نوشتن حفظ مي‌كنند.
و جمله" عَنِ الْيَمِينِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعِيدٌ" در تقدير" عن اليمين قعيد و عن الشمال قعيد" است يعني دو فرشته‌اي كه يكي در سمت راست نشسته و يكي در سمت چپ نشسته.
و منظور از سمت راست و سمت چپ، راست و چپ آدمي است. و كلمه" قعيد" به معناي قاعد، يعني نشسته مي‌باشد.
و حرف" اذ" در جمله" إِذْ يَتَلَقَّي الْمُتَلَقِّيانِ" ظاهرا متعلق به محذوف است، و تقدير آن" اذكر اذ يتلقي المتلقيان" است، يعني به ياد آر و متوجه باش اين را كه دو فرشته عمل انسان را مي‌گيرند. و منظور از اين دستور اين است كه به علم خداي تعالي اشاره كند و بفهماند كه خداي سبحان از طريق نوشتن اعمال انسانها توسط ملائكه به اعمال انسان علم دارد، علاوه بر آن علمي كه بدون وساطت ملائكه و هر واسطه‌اي ديگر دارد.
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند كه: ظرف مذكور متعلق به كلمه" أقرب" در آيه قبل است، و معناي آن اين است كه: ما از رگ وريد به او نزديك‌تريم زماني كه فرشتگان موكل او اعمالش را براي نوشتن مي‌گيرند. ولي به نظر مي‌رسد كه وجه قبلي با سياق موافق‌تر باشد، براي اينكه در اين وجه بر اين اساس ظرف را متعلق به كلمه" اقرب" دانسته كه غرض عمده بيان اقربيت خداي تعالي به انسان و علمش به اوضاع و احوال او باشد، و بقيه جزئيات مقصود اصلي نيستند، بلكه پيرامون همان غرض عمده دور مي‌زنند، در حالي كه ظاهر سياق و مخصوصا با در نظر گرفتن آيه بعدي اين است كه هر دو قسم علم مقصود اصلي و مستقل
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 144.
(2)روح المعاني، ج 26، ص 179.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 521
هستند، هم علم از طريق اقربيت و هم علم از طريق گرفتن ملائكه و نوشتن اعمال بندگان.
بعضي ديگر از مفسرين «1» كلمه" اذ" را اصلا ظرفيه ندانسته‌اند بلكه آن را تعليلي و به معناي" زيرا" گرفته و گفته‌اند: علمي را كه از مفاد جمله" وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ" استفاده مي‌شود، با مفاد مدخول خودش تعليل مي‌كند (كه معناي آن و مدخولش چنين مي‌شود: زيرا دو فرشته گيرنده كه در راست و چپ هر انسان نشسته‌اند اعمال او را مي‌گيرند).
در رد اين نظريه مي‌گوييم: اين از مذاق قرآن كريم بدور است كه علم خداي تعالي را با علم ملائكه يا حفظ و نوشتن آنها تعليل كند.
و جمله" عَنِ الْيَمِينِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعِيدٌ" مي‌خواهد موقعيتي را كه ملائكه نسبت به انسان دارند تمثيل كند، و دو طرف خير و شر انسان را كه حسنات و گناهان منسوب به آن دو جهت است به راست و چپ محسوس انسان تشبيه نمايد، (و گر نه فرشتگان موجوداتي مجردند كه در جهت قرار نمي‌گيرند).
" ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ"- كلمه" لفظ" به معناي پرت كردن است، و اگر سخن گفتن را لفظ ناميده‌اند، به نوعي تشبيه است. و كلمه" رقيب" به معناي محافظ، و كلمه" عتيد" به معناي كسي است كه فراهم كننده مقدمات آن ضبط و حفظ است، خلاصه يكي مقدمات را براي ديگري فراهم مي‌كند تا او از نتيجه كار وي آگاه شود.
و اين آيه شريفه بعد از جمله" إِذْ يَتَلَقَّي الْمُتَلَقِّيانِ" كه آن نيز در باره فرشتگان موكل است، دوباره راجع به مراقبت دو فرشته سخن گفته با اينكه جمله اول تمامي كارهاي انسان را شامل مي‌شد و جمله دوم تنها راجع به تكلم انسان است، از باب ذكر خاص بعد از عام است كه در همه جا مي‌فهماند گوينده نسبت به خاص عنايتي بيشتر دارد، (مثل اينكه شما به پسر بزرگ خود وصيت كني ارحام و خويشاوندان را پاس بدار، فلان پسر عمويت را پاس بدار، كه مي‌رساند در باره آن شخص عنايتي بيشتر داري).
" وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذلِكَ ما كُنْتَ مِنْهُ تَحِيدُ" كلمه" حيد" كه مصدر فعل" تحيد" است به معناي عدول و برگشتن به عنوان فرار است، (كسي كه به منظور فرار دارد راه خود را كج مي‌كند، اين حالت را عرب" حيد" مي‌گويد) و مراد از سكره و مستي موت، حال نزع و جان كندن آدمي است، كه مانند مستان
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 179.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 522
مشغول به خودش است، نه مي‌فهمد چه مي‌گويد و نه مي‌فهمد اطرافيانش در باره‌اش چه مي‌گويند.

[معناي اينكه فرمود: سكره موت" به حق" آمد]..... ص : 522

و اگر آمدن سكره موت را مقيد به قيد" حق" كرد، براي اين است كه اشاره كند به اينكه مساله مرگ جزء قضاهاي حتمي است كه خداي تعالي در نظام عالم رانده، و از خود مرگ غرض و منظور دارد، هم چنان كه از آيه" كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً وَ إِلَيْنا تُرْجَعُونَ" «1» كه تفسيرش در همان سوره گذشت- نيز اين معنا استفاده مي‌شود، چون مي‌فهماند منظور از ميراندن همگي شما آزمايش شما است. و مردن عبارت است از انتقال از يك خانه به خانه‌اي كه بعد از آن و ديوار به ديوار آن قرار دارد، و اين مرگ و انتقال حق است، همانطور كه بعث و جنت و نار حق است. اين معنايي است كه از كلمه" حق" مي‌فهميم ولي ديگران اقوالي ديگر دارند، كه فائده‌اي در نقل آنها نيست.
و جمله" ذلِكَ ما كُنْتَ مِنْهُ تَحِيدُ" اشاره است به اينكه انسان طبعا از مرگ كراهت دارد، چون خداي تعالي زندگي دنيا را به منظور آزمايش او در نظرش زينت داده و خودش فرموده:
" إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَي الْأَرْضِ زِينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا وَ إِنَّا لَجاعِلُونَ ما عَلَيْها صَعِيداً جُرُزاً" «2».
" وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ ذلِكَ يَوْمُ الْوَعِيدِ" اين انتقال دومي است كه مردگان را به عالم قيامت و جاودانه منتقل مي‌كند، هم چنان كه نفخه اول مردم را مي‌ميراند و به عالم برزخ مي‌برد. و مراد از نفخ صور در اينجا يا نفخه دوم است و يا مجموع هر دو نفخه است، و خواسته است از مطلق نفخه ياد كند.
و مراد از روز وعيد، روز قيامت است كه خداي تعالي تهديدهايي را كه در دنيا به مجرمين از بندگانش مي‌كرد، منجز مي‌سازد.
" وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ" كلمه" سياقه" كه مصدر" سائق" است، به معناي وادار كردن حيوان به راه رفتن است، كه در اين صورت راننده در عقب حيوان قرار دارد، و حيوان را مي‌راند. به عكس" قيادت" كه به معناي كشيدن حيوان از جلو است.
__________________________________________________
(1)سوره انبياء، آيه 35.
(2)ما زندگي زميني را به وسيله آنچه كه در روي زمين است در نظر شما زينت داده و دلفريبش كرديم تا شما را بيازماييم كه كدام يك بهتر عمل مي‌كنيد و ما به زودي همين زينتها را از نظرتان مي‌اندازيم آن چنان كه خاك خشك در نظرتان بي‌جلوه است. سوره كهف، آيه 7 و 8. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 523
و اين كه فرموده:" وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ" معنايش اين است كه هر نفسي به سوي خدا مي‌آيد، و در محضر او براي فصل قضاء و پس دادن حساب حضور به هم مي‌رساند. به دليل اينكه در جاي ديگر فرموده:" إِلي رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمَساقُ" «1».

[مقصود از سائق و شهيدي كه در قيامت همراه هر كسي مي‌آيند و بيان اينكه مخاطب آيه:" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا..." كيست و مفهوم آن چيست]..... ص : 523

و معناي آيه اين است كه: هر كسي در روز قيامت به محضر خداي تعالي حاضر مي‌شود، در حالي كه سائقي با او است كه او را از پشت سر مي‌راند و شاهدي همراه دارد كه به آنچه وي كرده گواهي مي‌دهد. ولي در آيه شريفه تصريح نشده كه اين سائق و شهيد ملائكه‌اند يا همان نويسندگانند و يا از جنس غير ملائكه‌اند، چيزي كه هست از سياق آيات چنين به ذهن مي‌رسد كه آن دو از جنس ملائكه‌اند، و به زودي رواياتي در اين باب خواهد آمد.
و نيز تصريح نشده به اينكه در آن روز شهادت منحصر به اين يك شاهدي است كه در آيه آمده. و ليكن آيات وارده در باره شهداي روز قيامت عدم انحصار آن را مي‌رساند. و نيز آيات بعدي هم كه بگومگوي انسان را با قرين خود حكايت مي‌كند دلالت دارد بر اينكه با انسان در آن روز غير از سائق و شهيد كساني ديگر نيز هستند.
" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" وقوع اين آيه در سياق آيات قيامت و قرائني كه پيرامون آن است، اقتضا دارد كه اين آيه نيز از خطابات روز قيامت و خطاب كننده در آن خداي سبحان، و مورد خطاب در آن همان انساني باشد كه در جمله" وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ" سخن از او به ميان آمده، و اين معنا را دست مي‌دهد كه خطاب در آن خطابي است عمومي و متوجه به تمامي انسانها.
الا اينكه توبيخ و عتابي كه از آن استشمام مي‌شود چه بسا اقتضا كند كه بگوييم خطاب در آن تنها متوجه منكرين معاد باشد، علاوه بر اين، سياق اين آيات اصلا سياق رد منكرين معاد است كه گفته بودند" أَ إِذا مِتْنا وَ كُنَّا تُراباً ذلِكَ رَجْعٌ بَعِيدٌ".
و اشاره به كلمه" هذا" به آن حقايقي است كه انسان در قيامت با چشم خود معاينه مي‌كند و مي‌بيند كه تمامي اسباب از كار افتاده، و همه چيز ويران گشته، و به سوي خداوند واحد قهار برگشته است، و همه اين حقايق در دنيا هم بود. اما انسان به خاطر ركون و اعتمادي كه به اسباب ظاهري داشت از اين حقايق غافل شده بود، (و خيال مي‌كرد سببيت آن اسباب از خود آنها است، و نمي‌دانست كه هر چه دارند از خداست و خدا روزي سببيت را از آنها
__________________________________________________
(1)امروز تو را به سوي پروردگارت مي‌رانند. سوره قيامت، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 524
خواهد گرفت)، تا آنكه در قيامت خداي تعالي اين پرده غفلت را از جلو چشم او كنار زد، آن وقت حقيقت امر برايش روشن شده فهميد، و به مشاهده عيان فهميد، نه به استدلال فكري.
و به همين جهت اين طور خطاب مي‌شود:" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا" تو در دنيا از اينهايي كه فعلا مشاهده مي‌كني و به معاينه مي‌بيني در غفلت بودي، هر چند كه در دنيا هم جلو چشمت بود و هرگز از تو غايب نمي‌شد، ليكن تعلق و دل‌بستگي‌ات به اسباب، تو را از درك آنها غافل ساخت و پرده و حائلي بين تو و اين حقائق افكند، اينك ما آن پرده را از جلو درك و چشمت كنار زده‌ايم،" فبصرك" در نتيجه بصيرت و چشم دلت" اليوم" امروز كه روز قيامت است" حديد" تيزبين و نافذ شده، مي‌بيني آنچه را كه در دنيا نمي‌ديدي.
از اين آيه دو نكته استفاده مي‌شود: اول اينكه روز قيامت را به روزي معرفي مي‌كند كه در آن روز پرده غفلت از جلو چشم بصيرتش كنار مي‌رود در نتيجه حقيقت امر را مشاهده مي‌كند، و اين نكته در آياتي بسيار ديگر نيز آمده، مانند آيه" وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ" «1»، و آيه" لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" «2» و آياتي ديگر نظير اينها.
و دوم اينكه آنچه خدا براي فرداي قيامت انسان تهيه ديده، از همان روزي تهيه ديده كه انسان در دنيا بوده، چيزي كه هست از چشم بصيرت او پنهان بوده است و مخصوصا از همه بيشتر اين حقيقت براي او پنهان بوده كه روز قيامت روز كنار رفتن پرده‌ها، و مشاهده پشت پرده است.
براي اينكه اولا غفلت وقتي تصور دارد كه در اين ميان چيزي باشد و ما از بودنش غافل باشيم. از سوي ديگر تعبير به غطاء (پرده) كرده، و اين تعبير در جايي صحيح است كه پشت پرده چيزي باشد و پرده آن را پوشانده و بين بيننده و آن حائل شده باشد. و از سوي سوم تعبير به حدت و تيزبيني در جايي صحيح است، و چشم تيزبين در جايي به درد مي‌خورد كه بخواهد يك ديدني بسيار دقيقي را ببيند و الا احتياجي به چشم تيزبين پيدا نمي‌شود.
و يكي از سخيف‌ترين و بي‌پايه‌ترين تفسيرها اين است كه گفته‌اند: خطاب خداي تعالي در اين آيه، به پيامبرش است، و معناي آيه اين است كه: اي پيامبر تو قبل از رسالتت از اين حقايقي كه امروز به تو وحي مي‌شود در غفلت بودي، و ما پرده‌ات را كنار زديم، و حالا چشمت تيزبين شده، وحي را درك مي‌كند و يا فرشته وحي را مي‌بيند و وحي را از او
__________________________________________________
(1)امروز كار و امر همه به دست خدا است. سوره انفطار، آيه 19.
(2)امروز ملك و حكمراني از آن كيست؟ تنها از آن خداي واحد قهار. سوره مؤمن، آيه 16.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 525
مي‌گيرد «1».
سخافت و بي‌پايه بودن اين تفسير از اين جهت است كه با هيچ چيز آيه درست در نمي‌آيد، نه با لفظ آن و نه با سياقش.

[معناي آيه:" وَ قالَ قَرِينُهُ هذا ما لَدَيَّ عَتِيدٌ"]..... ص : 525

" وَ قالَ قَرِينُهُ هذا ما لَدَيَّ عَتِيدٌ" سياق آيه خالي از چنين ظهوري نيست كه مراد از اين" قرين" همان ملك موكلي باشد كه در دنيا با او بود، حال اگر سائق هم همان باشد معنا چنين مي‌شود: خدايا اين است آن انساني كه همواره با من بود و اينك حاضر است. و اگر مراد از كلمه" قرين" شهيد مي‌باشد كه او نيز با آدمي است، معنا چنين مي‌شود: اين است- در حالي كه به نامه اعمال آن انسان اشاره مي‌كند، اعمالي كه در دنيا از او ديده- آنچه من از اعمال او تهيه كرده‌ام.
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند: مراد از قرين، شيطاني است كه يك عمر با او بوده و گمراهش مي‌كرده. و معناي كلام خداي سبحان بنا بر اين چنين مي‌شود: اين است آن انساني كه من متصدي گمراهي‌اش بودم، و زمام نفسش را به دست داشتم، اينك براي رفتن به دوزخ حاضر است.
" أَلْقِيا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارٍ عَنِيدٍ مَنَّاعٍ لِلْخَيْرِ مُعْتَدٍ مُرِيبٍ" كلمه" كفار"- به فتح كاف- اسم مبالغه از كفر و به معناي بسيار كفرانگر است. و كلمه" عنيد" به معناي معاند حق است كه از در عناد حق را مسخره مي‌كند. و كلمه" معتدي" به معناي كسي است كه از حد خود تجاوز و از حق تخطي كند. و كلمه" مريب" به معناي كسي است كه داراي شك است، و يا كسي است كه مردم را به شك مي‌اندازد، و در آيه كه صحبت از قيامت است مردم را در امر قيامت به شك مي‌اندازد.
در بين اين چند صفت كه در آيه شمرده شده يك نحوه استلزام و ارتباطي هست، براي اينكه وقتي كسي كفار- يعني بسيار كفرانگر- شد همين صفت، او را وا مي‌دارد هر حقي كه به آن برخورد كند رد نمايد، و ثمره اين كار قهرا اين است كه با حق دشمني شود، و بر اين دشمني اصرار ورزد، و اصرار بر دشمني هم باعث مي‌شود كه آدمي از بسياري از خيرات محروم گردد، چون پر واضح است كه هيچ خيري نيست مگر آنكه حق هم هست، و اصلا خير بودن هر چيزي از ناحيه حق بودن آن است، چون در باطل هيچ خير نيست. و اين هم مستلزم
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 184.
(2)روح المعاني، ج 26، ص 185.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 526
آن است كه آدمي همواره از حد حق (كه خود نيز مصداقي از حق است) خارج شود، و به طرف باطل برود، و از حد عبوديت خارج گشته به طرف استكبار و طغيان رود، و چنين كسي قهرا مردم را نسبت به دين حق كه بالفطره دنبالش مي‌گردند به شك مي‌اندازد. پس كفار، عنيد هم هست و عنيد، مناع خير نيز هست و مناع خير، معتدي هم هست، و معتدي، مريب نيز مي‌باشد.
خطاب در آيه شريفه از خداي تعالي است، و ظاهر سياق آيات چنين مي‌نمايد كه مورد خطاب در آن همان دو فرشته سائق و شهيد باشد كه موكل بر انسانند. ولي بعضي «1» احتمال داده‌اند كه خطاب به دو فرشته ديگر از فرشتگان موكل بر آتش و از خازنان دوزخ باشد.
" الَّذِي جَعَلَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَأَلْقِياهُ فِي الْعَذابِ الشَّدِيدِ" در اين آيه با اينكه مي‌توانست با يك كلمه" مشرك" صفت پنجم آن انسان را بيان كند، چنين نكرد، بلكه مطلب را طول داد و فرمود: همان كسي كه با خدا خدايي ديگر قرار داد، و اين براي آن بود كه اشاره كند به اينكه صفت پنجم از همه گناهان مزبور مهم‌تر و عظيم‌تر است، و در حقيقت مادر همه جرائمي است كه مرتكب شده، و ريشه همه صفات پستي است كه كسب كرده، يعني كفر و عناد و منع خير و اعتداء و ارابه.
" فَأَلْقِياهُ فِي الْعَذابِ الشَّدِيدِ"- اين جمله تاكيد همان امر قبلي است كه مي‌فرمود" أَلْقِيا فِي جَهَنَّمَ"، و از آن چنين استشمام مي‌شود كه مي‌خواهد امر خود را به خاطر شرك، تاكيد و تشديد كند، و به همين منظور هم دنبالش فرموده:" فِي الْعَذابِ الشَّدِيدِ" او را در عذابي شديد بيندازيد.

[پاسخ خداي تعالي به عذري كه قرين شيطاني مشرك دوزخي مي‌آورد]..... ص : 526

" قالَ قَرِينُهُ رَبَّنا ما أَطْغَيْتُهُ وَ لكِنْ كانَ فِي ضَلالٍ بَعِيدٍ" مراد از قرين در اينجا مسلما قرين شيطاني است كه در كلام مجيد خداي تعالي مكرر نامش آمده، و آن عبارت است از همان شيطاني كه همواره با آدمي هست و غوايت و ضلالت را به آدمي وحي مي‌كند. از آن جمله قرآن در باره‌اش فرموده:" وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ وَ إِنَّهُمْ لَيَصُدُّونَهُمْ عَنِ السَّبِيلِ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ حَتَّي إِذا جاءَنا قالَ يا لَيْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرِينُ" «2».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 147.
(2)و كسي كه از ياد خداي رحمان اعراض كند شيطاني برايش قرار مي‌دهيم تا همواره با او باشد، اين شيطانها بطور مسلم اين گونه افراد را از راه بدر مي‌برند، آن وقت خيال مي‌كنند كه راه يافتگانند تا آنكه يكي از ايشان نزد ما آيد، آن وقت است كه به حسرت مي‌گويد اي كاش بين من و آن قرين به فاصله مشرق و مغرب دوري بود، كه چه بد قريني بود. سوره زخرف، آيه 36- 38.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 527
پس معناي جمله" قال قرينه" اين است كه: آن شيطاني كه يك عمر با او بود و گمراهش مي‌كرد، گفت:" ربنا" اي پروردگار ما، يعني پروردگار من و اين انسان كه من قرينش بودم (چون مقام مقام احتجاج و اختصام است)،" ما أَطْغَيْتُهُ" من او را مجبور بر طغيان نكردم،" وَ لكِنْ كانَ فِي ضَلالٍ بَعِيدٍ" ليكن خودش آماده و مستعد بود كه دعوتهاي مرا بپذيرد، هر چه به او پيشنهاد مي‌كردم او به اختيار خود قبولش مي‌كرد، پس من مسئول گناهان و طغيان او نيستم.
در سوره صافات شرح مفصلي از اختصام و احتجاج ستمگران با همسرانشان در ذيل آيه" احْشُرُوا الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ أَزْواجَهُمْ" «1» تا آخر آياتش گذشت.
" قالَ لا تَخْتَصِمُوا لَدَيَّ وَ قَدْ قَدَّمْتُ إِلَيْكُمْ بِالْوَعِيدِ" گوينده اين پاسخ خداي تعالي است، و خطابش عمومي است، گويا روي سخنش با عموم مشركين طاغي و قرينان ايشان است. خطابي است كه قهرا منحل به خطابهايي جزئي مي‌شود، و هر انساني را با قرينش شامل مي‌گردد، مثل اين است كه به هر يك از انسان و قرينش فرموده باشد" لا تختصما لدي- نزد من بگو مگو مكنيد".
و اينكه فرمود" وَ قَدْ قَدَّمْتُ إِلَيْكُمْ بِالْوَعِيدِ" جمله‌اي است حاليه كه حال از فاعل در جمله" لا تختصموا" است، و كلمه" بالوعيد" مفعولي است براي جمله" قدمت" و باء آن به اصطلاح باء وصلت است.
و معناي آيه اين است كه: نزد من بگو مگو مكنيد كه هيچ سودي برايتان ندارد، چون من تهديد و وعيد خود را به همه مشركين و ستمكاران ابلاغ نمودم. و تهديدهاي مذكور از قبيل آيات زير است كه به ابليس فرموده" اذْهَبْ فَمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ فَإِنَّ جَهَنَّمَ جَزاؤُكُمْ جَزاءً مَوْفُوراً" «2» و نيز فرموده" فَالْحَقُّ وَ الْحَقَّ أَقُولُ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ" «3»، و يا فرموده
__________________________________________________
(1)سوره صافات، آيه 22.
(2)برو كه هر كس از انسانها، تو را پيروي كند، جهنم جزاي تو و همه آنان خواهد بود. سوره اسري، آيه 63.
(3)پس حق است و حق را مي‌گويم كه جهنم را از تو و از هر كس كه تو را پيروي كند از همگيتان پر خواهم كرد. سوره ص، آيه 84 و 85.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 528
" لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ" «1».
" ما يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَيَّ وَ ما أَنَا بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ" آنچه از سياق برمي‌آيد اين است كه اين آيه مطلبي نو و جديد را بيان مي‌كند، و به منزله جوابي است از سؤالي تقديري و فرضي. گويا كسي پرسيده است: خدايا گيرم كه قبلا تهديد خود را ابلاغ كرده‌اي، آيا آن را تغيير نمي‌دهي، و تهديد شدگان را عفو نمي‌فرمايي؟
پاسخ داده است:" ما يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَيَّ"، در درگاه من هيچ سخني تغيير نمي‌كند. و منظور از" قول" مطلق قضاهاي حتمي است كه خدا رانده، و خداي تعالي چنين حكم كرده كه هر كس با حال كفر بميرد داخل جهنم شود، و قهرا و به حسب مورد با آن وعيدي كه خدا ابليس و پيروانش را تهديد به آن كرده منطبق مي‌شود.
پس روشن شد كه جمله مورد بحث استينافي است، و منظور از مبدل نشدن قول، دگرگون نشدن قضاء حتمي است. كلمه" لدي- نزد من" ظرفي است متعلق به تبديل- ما از سياق اينطور مي‌فهميم، ولي بعضي از مفسرين در اعراب و مفردات جمله مورد بحث چيزهايي ديگر گفته‌اند، و احتمالاتي بسيار دور از فهم داده‌اند كه اگر بخواهيم آن را نقل كنيم خواننده در فهمش دچار سردرگمي مي‌شود، و به همين جهت از ايرادش صرفنظر كرديم.
و جمله" وَ ما أَنَا بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ" متمم معناي جمله قبلي است، و معناي مجموع آن دو اين است كه: سخن در درگاه من دو تا نمي‌شود، و هيچ قضاء رانده شده و حتمي شده‌اي مبدل نمي‌گردد، و شما عذاب خواهيد شد، و اين من نيستم كه در باره بندگان خود ستم نموده طبق وعيدي كه قبلا اعلام كردم، بلكه اين خودشان هستند كه خود را بعد از اتمام حجت و در عين انكار كردن حق، مستحق عذاب نمودند.
و به وجهي ديگر: اين من نيستم كه بندگان خود را با عذاب مجازات مي‌كنم، بلكه اين جزاي اعمالشان است، اعمالي كه قبلا كرده بودند. پس در حقيقت اين همان عمل ايشان است كه در اين عالم به اين صورت درآمده و به خودشان برمي‌گردد، هم چنان كه از ظاهر آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَعْتَذِرُوا الْيَوْمَ إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" «2» نيز همين معنا استفاده مي‌شود، چون مي‌فرمايد: اي كساني كه كفر ورزيديد، امروز ديگر عذر نياوريد، براي اينكه ما كه به شما كاري نكرديم، و اين عذاب كه مي‌بينيد برگشت اعمال خود شما است.
__________________________________________________
(1)بطور قطع جهنم را از جنيان و انسيان پر خواهيم كرد. سوره سجده، آيه 13.
(2)سوره تحريم، آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 529
و اينكه از جمله" وَ ما أَنَا بِظَلَّامٍ" نفي ظلم كثير استفاده مي‌شود، مستلزم آن نيست كه بگوييم ظلم كم مي‌كند، چون ظلمي كه تصور كنيم خداي تعالي بكند، هر قدر هم ناچيز باشد به خاطر زياد بودن افرادش باز ظلمي بسيار مي‌شود، و خطاب در آيه هم خطاب به يك نفر نيست، بلكه خطاب به تمامي انسانهاي مشرك در عصر نزول آيه و در آينده است، با قرينهايي كه با خود همراه دارند. و معلوم است كه اينگونه افراد بسيار زيادند و خداي سبحان اگر در جزا دادن به ايشان كمترين حد ظلم را به آنها بكند، باز هم ظلام و بسيار ستمگر خواهد بود «1».

[وجوهي كه در باره سؤال و جواب در آيه:" يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ" و مفاد آن گفته شده است]..... ص : 529

" يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ" خطابي است از خداي تعالي به جهنم، و پاسخي است كه جهنم به خدا مي‌دهد.
مفسرين در حقيقت اين گفتگو اختلاف كرده، بعضي «2» گفته‌اند: هم سؤال و هم جواب زبان حال است. ولي اين حرف، صحيح نيست، به دليل اينكه اگر زبان حال بود اختصاص به خداي تعالي نداشت، و هر كس جهنم را بدان حال مي‌ديد و آن سؤال را مي‌كرد، آن جواب را مي‌فهميد، پس بطور مسلم در اختصاص يافتن خداي تعالي به اين سؤال نكته‌اي هست كه توجيه مذكور نمي‌تواند آن را بيان كند.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: خطاب در حقيقت به خازنان جهنم است، جواب هم جواب ايشان است، هر چند كه به ظاهر آن را به جهنم نسبت داده. ولي اين خلاف ظاهر است، و حمل بر خلاف ظاهر وقتي صحيح است كه قرينه و دليلي در كلام باشد، و انسان مجبور شود مرتكب آن گردد.
بعضي «4» هم گفته‌اند: خطاب و پاسخش به همان معناي ظاهري است، و دليلي هم نداريم كه اين خطاب و جواب را جائز نداند، چطور ممكن است جائز نباشد با اينكه خداي سبحان در كلام مجيدش از سخن گفتن دستها و پاها و پوست بدنها خبر داده. و اين وجه وجه
__________________________________________________
(1)ولي به نظر احتمالي مترجم، معنايي ديگر از اين كلمه كه صيغه مبالغه است منظور بوده، و آن اين است كه مي‌خواهد شدت عذاب قيامت را بفهماند، و بفرمايد عذاب دوزخ عذابي است كه اگر شخصي خالي الذهن ببيند كه خدايي بنده خود را با چنان عذابي شكنجه مي‌كند، بدون درنگ حكم مي‌كند به اينكه خدايي است بسيار ظالم و بيرحم، و او نمي‌داند كه اين شكنجه بيرحمانه اصلا از ناحيه خدا نيست بلكه از ناحيه خود بنده است، خودش درست كرده، چون عين عمل دنيايي او است كه در اينجا به اين شكل در آمده
(2 و 3 و 4)روح المعاني، ج 26، ص 187. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 530
صحيحي است، و ما در تفسير سوره فصلت هم گفتيم كه علم و شعور در تمامي موجودات جاري و ساري است.
جمله" هَلِ امْتَلَأْتِ" استفهامي است تقريري و اثباتي، و همچنين اين جمله كه از جهنم نقل كرده كه مي‌گويد" هَلْ مِنْ مَزِيدٍ". و گويا با ايراد اين سؤال و جواب مي‌خواهد اشاره كند به اينكه قهر خداي تعالي و عذاب او از اينكه به همه مجرمين احاطه يابد و جزاي آنچه را كه استحقاق دارند ايفا كند قاصر نيست، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ" «1».
بعضي از مفسرين «2» به اين وجه اشكال كرده‌اند كه اين با صريح آيه" لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ" منافات دارد، چون اين آيه صريحا دلالت دارد بر پر شدن جهنم، و آيه مورد بحث صريحا مي‌گويد: جهنم پر شدني نيست. و بعضي «3» هم در پاسخ مي‌گويند: پر شدن يك ظرف و يا مكان، همه جا به معناي اين نيست كه ديگر ظرفيتي ندارد. بعضي از جاها پر شدن به اين معنا است كه همه طبقاتش داراي سكنه هست، و هيچ يك از آن طبقات از سكنه خالي نيست، هم چنان كه وقتي مي‌گويند شهر از سكنه پر است، معنايش همين است. علاوه بر اينكه ممكن هم هست اين پاسخ جهنم، قبل از داخل شدن تمامي دوزخيان در دوزخ باشد.
و بعضي «4» هم اصل استفهام در جمله" هَلْ مِنْ مَزِيدٍ" را استفهام انكاري گرفته و گفته‌اند معنايش اين است كه: نه، ديگر جايي زيادي در من نيست كه افرادي ديگر را در آن بيندازي، چون پر شده‌ام. آن وقت اشاره‌اي است به همان حكمي كه در آيه" لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ" «5» رانده، و فرموده: از جنيان و مردمان آن قدر در دوزخ مي‌اندازم تا پر شود. و سؤال" هَلِ امْتَلَأْتِ" هم سؤال از اين نيست كه آيا باز جا داري يا نه؟ بلكه سؤال از محقق شدن آن قضايي است كه رانده بود، مي‌پرسد: آيا اينكه گفتم و قضا راندم كه جهنم را پر مي‌كنم محقق شده يا خير؟ و جمله" هَلْ مِنْ مَزِيدٍ" پاسخ به اين سؤال است، و معنايش اين است كه: بله، پر شده‌ام و آن وعده‌ات محقق شد.
و چه بسا اين وجه را بتوان با آيه" ما يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَيَّ" نيز تاييد كرد، البته در صورتي كه منظور از قول همان وعده" لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ" باشد.
__________________________________________________
(1)جهنم به كفار احاطه دارد. سوره توبه، آيه 49.
(2 و 3 و 4)روح المعاني، ج 26، ص 187.
(5)سوره سجده، آيه 13.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 531

[وصف متقين و ورودشان به بهشت]..... ص : 531

" وَ أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ غَيْرَ بَعِيدٍ" از اين آيه شروع مي‌شود به توصيف حال متقين كه در روز قيامت چه وصفي دارند. و كلمه" ازلاف" كه مصدر فعل" ازلفت" است، به معناي نزديك كردن است. و كلمه" غَيْرَ بَعِيدٍ"- به طوري «1» كه گفته‌اند- صفت ظرفي است تقديري، و تقدير كلام" في مكان غير بعيد" است.
و معناي آيه اين است كه: در آن روز بهشت براي مردم با تقوي نزديك مي‌شود، در حالي كه در جاي دوري قرار نگيرد، يعني در پيش رويشان باشد، و داخل شدنشان در آن زحمتي نداشته باشد.
" هذا ما تُوعَدُونَ لِكُلِّ أَوَّابٍ حَفِيظٍ" كلمه" هذا" اشاره به ثوابي است كه قبلا وعده‌اش را داد. و كلمه" أواب" از ماده" اوب" است كه معناي رجوع را مي‌دهد، و اگر آن را به صيغه مبالغه آورد و فرمود" اين بهشتي كه وعده داده شده‌ايد، براي هر كسي است كه بسيار رجوع كند" منظورش بسيار رجوع كردن به توبه و اطاعت است. و كلمه" حفيظ" به معناي آن كسي است كه در حفظ آنچه خدا با او عهد كرده مداومت دارد، و نمي‌گذارد عهد خدا ضايع و متروك شود. و جمله" لِكُلِّ أَوَّابٍ حَفِيظٍ" خبر دومي است براي كلمه" هذا" و يا حال است.
" مَنْ خَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ وَ جاءَ بِقَلْبٍ مُنِيبٍ" اين آيه جمله" لِكُلِّ أَوَّابٍ" را بيان مي‌كند، و منظور از" خشيت به غيب" ترس از عذاب خدا است، در حالي كه آن عذاب را به چشم خود نديده‌اند. و كلمه" منيب" از مصدر" انابه" است كه آن نيز به معناي رجوع است. و منظور از اينكه فرمود" جاءَ بِقَلْبٍ مُنِيبٍ- با دلي رجوع كننده بيايد" اين است كه عمر خود را با رجوع به خدا بگذراند، و در نتيجه هنگام مرگ با قلبي به ديدار پروردگارش رود كه انابه و رجوع به خدا در اثر تكرار شدنش در طول عمر، ملكه و صفت آن قلب شده باشد.
" ادْخُلُوها بِسَلامٍ ذلِكَ يَوْمُ الْخُلُودِ" اين آيه خطاب به متقين است، و معنايش اين است كه: به متقين گفته مي‌شود با سلامت داخلش شويد در حالي كه از هر مكروه و ناملايمي ايمن باشيد. و يا اين است كه:
داخل شويد در حالي كه خدا و ملائكه بر شما سلام مي‌دهند." ذلِكَ يَوْمُ الْخُلُودِ" اين جمله
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 188.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 532
بشارتي است كه متقين با شنيدن آن خرسند مي‌گردند.

[معناي اينكه در باره بهشت متقين فرمود:" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ"]..... ص : 532

" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ" ممكن است كلمه" فيها" در اين آيه متعلق باشد به كلمه" يشاءون" يعني هر چه را در بهشت مي‌خواهند در اختيار دارند. و ممكن هم هست متعلق باشد به موصول، و تقديرش" لهم ما يشاءونه حالكونهم فيها- آنچه را بخواهند در اختيار دارند در حالي كه در بهشتند" و اولي با سعه كرامت و احترامي كه متقين نزد خداي سبحان دارند مساعدتر است.
و حاصل معنايش اين است كه: اهل بهشت در حالي كه در بهشتند مالك و صاحب اختيار در هر چيزي هستند كه مشيت و اراده‌شان به آن تعلق بگيرد. و خلاصه هر چه را بخواهند در اختيارشان قرار مي‌گيرد، بدون هيچ قيدي و استثنايي. پس هر چيزي كه ممكن باشد اراده و مشيت انسان به آن تعلق بگيرد، آن را دارند.
" وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ"- يعني نزد ما از اين بيشتر هم هست- از سياق اينطور استفاده مي‌شود.
و وقتي قرار شد كه اهل بهشت آنچه را كه ممكن است مشيت و خواست آدمي به آن تعلق گيرد، و آنچه از مقاصد و لذائذ كه علم آدمي سراغش را داشته باشد در اختيار داشته باشند، قهرا زيادتر از آن امري است كه عظيم‌تر از آن است كه علم و مشيت انسان آن را درك كند، چون كمالاتي است ما فوق آنچه كه دست علم بشر بدان مي‌رسد.
بعضي «1» هم گفته‌اند: مراد از كلمه" مزيد" زيادتر از آن مقداري است كه از جنسي مي‌خواهند مثلا اگر رزقي بخواهند بيشتر از يكي و بهتر و عجيب‌تر از آن در اختيارشان قرار مي‌دهند، هم چنان كه از بعضي «2»، روايت شده كه گفته‌اند: ابر، از پيش رويشان مي‌گذرد، و مي‌پرسد چه مي‌خواهيد؟ هر چه بخواهند برايشان مي‌بارد، پس اهل بهشت هر چه را بخواهد برايشان باريده مي‌شود.
ولي اين وجه صحيح نيست، زيرا بدون هيچ دليلي اطلاق كلام را مقيد كرده است، چون ظاهر جمله" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها" اين است كه آنچه را كه برايشان ممكن باشد بخواهند مي‌توانند بخواهند، نه اين كه آنچه را بخواهند به ايشان داده مي‌شود، تا در نتيجه معناي زيادتر از آن، زيادي عددي از آن چيزي باشد كه مثلا يكي يا دو تا از آن خواسته‌اند. بلكه معناي زيادتر از آن، زيادتري از هر چيزي است كه ممكن باشد مورد خواست آنها قرار گيرد. به عبارت
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 149.
(2)روح المعاني، ج 26، ص 190.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 533
ساده‌تر: چيزي است كه اصلا خود آنها آن را نخواسته‌اند، چون عقلشان نمي‌رسيده كه چنان چيزي را بخواهند.
بعضي «1» هم گفته‌اند مراد اين است كه خداوند حسنه آنان را ده برابر مي‌كند. اشكال اين وجه هم همان اشكال وجه قبلي است.
" وَ كَمْ أَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هُمْ أَشَدُّ مِنْهُمْ بَطْشاً فَنَقَّبُوا فِي الْبِلادِ هَلْ مِنْ مَحِيصٍ" كلمه" تنقيب" كه مصدر فعل ماضي" نقبوا" است، به معناي سير است. و كلمه" محيص" به معناي پناهگاه و گريزگاه است.
اين آيه شريفه بعد از آيات قبل كه به خلقت انسان و علم خدا به آن و سير به سوي خدايش را بيان مي‌كرد، ناگهان مساله انذار و تخويف را پيش مي‌كشد. و عين اين جريان در اول سوره بود، كه داشت بر مساله معاد احتجاج مي‌كرد، و ناگهان به تخويف و انذار پرداخت فرمود" كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ أَصْحابُ الرَّسِّ وَ ثَمُودُ..."
و معناي آيه اين است كه: چه بسيار از أقوام كه قبل از اين مشركين فعلي بودند، و خيلي هم از ايشان نيرومندتر بودند، و با نيروي خود به سرزمين‌ها رفته، آنجاها را فتح كردند، آيا توانستند از عذاب و هلاك كردن خدا گريزگاهي بيابند؟ اگر آنها توانستند اين مشركين هم خواهند توانست.
" إِنَّ فِي ذلِكَ لَذِكْري لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَي السَّمْعَ وَ هُوَ شَهِيدٌ" كلمه" قلب" به معناي آن نيرويي است كه آدمي به وسيله آن تعقل مي‌كند و حق را از باطل تميز مي‌دهد، و خير را از شر جدا مي‌كند و بين نافع و مضر فرق مي‌گذارد. و اگر تعقل نكند و چنين تشخيص و جداسازي نداشته باشد، در حقيقت وجود او مثل عدمش خواهد بود، چون چيزي كه اثر ندارد وجود و عدمش برابر است. و معناي القاء سمع همان گوش دادن است، گويا انسان در هنگام گوش دادن به سخن كسي گوش خود را در اختيار او مي‌گذارد، تا هر چه خواست به او بفهماند. و كلمه" شهيد" به معناي حاضر و مشاهده كننده است.
و معناي آيه اين است كه: در آنچه از حقائق كه از آن خبر داديم، و آنچه از داستانهاي امت‌هاي هلاك شده كه بدان اشاره نموديم تذكري است كه هر كس تعقل كند با آن متذكر مي‌گردد، و آنچه خير و نفعش در آن است انتخاب مي‌نمايد و هر كس كه گوش
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 26، ص 190.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 534
بدهد و آن را بشنود، و اشتغالات غير حق، او را از شنيدن حق مشغول نكرده باشد، و در عين حال حاضر به شنيدن و فرا گرفتن شنيده‌هاي خود باشد، از آن متذكر مي‌شود.
در اين آيه بين كسي كه قلب دارد و كسي كه گوش دهد در حالي كه شاهد هم باشد، ترديد شده، فرموده يا آن باشد يا اين، و اين ترديد بدين جهت است كه مؤمن به حق دو جور است، يا كسي است كه داراي عقل است، و مي‌تواند حق را دريابد و بگيرد، و در آن تفكر كند و بفهمد حق چيست، و به آن اعتقاد بيابد، و يا كسي است كه تفكرش نيرومند نيست، تا حق و خير و نافع را از باطل و شر و مضر تميز دهد، چنين كسي بايد از ديگران بپرسد و پيروي كند. و اما كسي كه نه نيروي تعقل دارد و نه حاضر است از گواهان، سخن حق را بشنود، هر چند آن گواه و شاهد رسالت داشته باشد، و او را انذار كند، چنين كسي جاهلي است لجباز، نه قلب دارد و نه گوش، هم چنان كه در جاي ديگر قرآن مي‌بينيم كه مي‌فرمايد:
" وَ قالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا فِي أَصْحابِ السَّعِيرِ" «1».
" وَ لَقَدْ خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ وَ ما مَسَّنا مِنْ لُغُوبٍ" كلمه" لغوب" به معناي تعب و خستگي است، و معناي آيه روشن است.

بحث روايتي [رواياتي در ذيل آيه:" أَ فَعَيِينا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ..." و در باره دو فرشته نويسنده حسنات و سيئات]..... ص : 534

اشاره

در كتاب توحيد به سند خود از عمرو بن شمر، از جابر بن يزيد روايت كرده كه گفت: من از امام ابي جعفر (ع) پرسيدم: آيه شريفه" أَ فَعَيِينا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ" چه معنا دارد؟ حضرت فرمود: اي جابر، تاويل اين آيه چنين است كه وقتي اين عالم و اين خلقت فاني شود، و اهل بهشت در بهشت و اهل آتش در آتش جاي گيرند، خداي تعالي دست به خلقت عالمي غير اين عالم مي‌زند، و خلقتي جديد مي‌آفريند، بدون اينكه مرد و زني داشته باشند، تنها كارشان عبادت و توحيد خدا است، و برايشان سرزميني خلق مي‌كند غير از اين زمين تا آن خلايق را بر دوش خود بكشد، و آسماني برايشان خلق مي‌كند غير از اين آسمان، تا بر آنان سايه بگستراند.
و شايد تو خيال مي‌كردي خدا تنها همين يك عالم را خلق كرده، و يا مي‌پنداشتي
__________________________________________________
(1)و گفتند اگر از عقلاء مي‌شنيديم و يا اگر خود تعقل مي‌كرديم در زمره مردم دوزخ نمي‌بوديم.
سوره ملك، آيه 10.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 535
كه غير از شما ديگر هيچ بشري نيافريده. به خدا سوگند هزار هزار عالم، و هزار هزار آدم آفريده كه تو فعلا در آخرين آن عوالم هستي، و در دودمان آخرين آن آدمها قرار داري «1».
مؤلف: و در كتاب خصال، قسمت اول اين حديث را به سند خود از محمد بن مسلم از آن جناب نقل كرده «2». و چه بسا مراد از اينكه فرمود" تاويل اين آيه چنين است" اين باشد كه اين مطلب نيز بر آيه منطبق است، نه اينكه آيه تنها مي‌خواهد اين را بگويد.
و از جوامع الجامع از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود:
نويسنده حسنات در طرف راست آدمي، و نويسنده سيئات در طرف چپ آدمي قرار دارند و دست راستي بر دست چپي فرماندهي دارد، و دست چپي به فرمان او كار مي‌كند. بنا بر اين، اگر انسان عمل نيكي انجام دهد، دست راستي ده برابرش را مي‌نويسد، و اگر عمل زشتي مرتكب شود به دست چپي مي‌گويد: هفت ساعت مهلتش بده، شايد تسبيحي گويد و استغفاري كند، (اگر نكرد آن وقت گناهش را بنويس) «3».
و در معناي اين حديث روايات ديگري هست، و به جاي هفت ساعت، شش ساعت هم روايت شده.
مؤلف: و در نهج البلاغه در معناي آيه" وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ" فرموده: سائقي كه او را به سوي محشر مي‌برد، و شاهدي كه عليه او به آنچه كرده است شهادت مي‌دهد «4».

[روايتي دال بر اينكه خطاب" أَلْقِيا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارٍ عَنِيدٍ" به پيامبر و علي (عليهما الصلاة و السلام) مي‌شود]..... ص : 535

و در مجمع البيان است كه ابو القاسم حسكاني به سند خود از اعمش روايت كرده كه گفت: ابو المتوكل تاجر «5»، از ابي سعيد خدري روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: چون روز قيامت شود، خداي تعالي به من و به علي فرمان مي‌دهد: هر كس شما را به خشم آورده در آتش افكنيد، و هر كس (خوشنودتان كرده) دوستتان داشته داخل بهشت سازيد، اين است معنا (و يا تاويل) آيه" أَلْقِيا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارٍ عَنِيدٍ" «6».
مؤلف: اين حديث را شيخ الطائفه شيخ طوسي (عليه الرحمة) نيز در امالي خود به
__________________________________________________
(1)نور الثقلين، ج 5، ص 108 به نقل از توحيد صدوق.
(2)خصال، ج 2، باب السبعة، ح 45.
(3)نور الثقلين، ج 5، ص 111 به نقل از جوامع الجامع.
(4)نهج البلاغه، خطبه 85.
(5)در مجمع البيان" ابو المتوكل الناجي" مي‌باشد.
(6)مجمع البيان، ج 9، ص 147. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 536
سندي كه به ابي سعيد خدري دارد از آن جناب روايت كرده «1».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي الدنيا- در كتاب ذكر الموت- و ابن ابي حاتم، و ابو نعيم- در كتاب حليه- از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده كه گفت: من از رسول خدا شنيدم كه فرمود: فرزند آدم، از آن آينده‌اي كه برايش مقدر شده چقدر غافل است. خداي تعالي وقتي مي‌خواهد اين بنده را بيافريند به فرشته مي‌گويد: رزق او را بنويس، آثارش را بنويس، اجلش را هم بنويس، اين را هم كه آيا سعيد است يا شقي ثبت كن. آن گاه اين فرشته بالا مي‌رود، و خداي تعالي فرشته ديگري روانه مي‌كند تا او را حفظ كند، آن فرشته نيز همواره مراقب او است، تا وي به حد رشد برسد، او نيز بالا مي‌رود. و خداي تعالي دو فرشته ديگر را موكل بر او مي‌كند، تا حسنات و گناهانش را ثبت كنند، و اين دو فرشته هم چنان هستند تا آنكه مرگ آن بنده فرا رسد، آن وقت اين دو فرشته نويسنده بالا مي‌روند، فرشته موت مي‌آيد تا جان او را بگيرد، و چون او را داخل قبر كنند، دوباره جانش را به كالبدش برگرداند، و دو فرشته قبر آمده او را امتحان مي‌كنند سپس بالا مي‌روند.
و چون روز قيامت شود، دو فرشته نويسنده حسنات و گناهان، دوباره به سراغش مي‌آيند، و نامه عمل او را باز كرده به گردنش مي‌افكنند، و هم چنان با او هستند، يكي به عنوان سائق و ديگري به عنوان شهيد (تا به عرصه‌اش برسانند). آن گاه رسول خدا (ص) فرمود به درستي در پيش رو، امري عظيم داريد، امري ما فوق قدرتتان، از خداي عظيم استقامت بجوييد «2».

[چند روايت در ذيل آيه:" يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ..." و راجع به اينكه در باره متقين در بهشت فرموده:" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ" و...]..... ص : 536

و در تفسير قمي در ذيل آيه" يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ" مي‌گويد: اين استفهام از اين جهت شده كه خداي تعالي وعده داده بود جهنم را پر كند و جهنم مالامال آتش شود. از او مي‌پرسد آيا پر شده‌اي؟ او مي‌پرسد: مگر باز هم هست؟ و منظورش اين است كه ديگر جاي خالي ندارم «3».
مؤلف: همان طور كه ملاحظه مي‌كنيد بناي اين معنا كه در اين حديث براي آيه شده، بر اين اساس است كه استفهام در آن انكاري باشد.
و در الدر المنثور است كه احمد، بخاري، مسلم، ترمذي، نسايي، ابن جرير، ابن مردويه و بيهقي- در كتاب اسماء و صفات- از انس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا
__________________________________________________
(1)نور الثقلين، ج 5، ص 113، به نقل از امالي شيخ طوسي.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 106.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 326.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 537
(ص) فرمود: پيوسته در جهنم ريخته مي‌شود و او هم چنان داد" هَلْ مِنْ مَزِيدٍ" ش بلند است، تا آنكه رب العزه پاي خود را در آن بگذارد، آن وقت است كه اجزايش از هم جدا شده، و مي‌گويد بس است بس است، تو را به عزت و كرمت سوگند.
و هميشه در بهشت هم جاي زيادي هست، تا آنكه خدا مخلوقي ديگر بيافريند، و آنان را در قصرهاي بهشت جاي دهد «1».
مؤلف:" پا نهادن خدا در آتش" و اينكه آتش بگويد" بس است بس است" در روايات زيادي آمده. اما همه از طرق اهل سنت است.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ" گفته: منظور از" مزيد" نظر كردن به رحمت خداست «2».
و در الدر المنثور است كه بزاز و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابن مردويه و لالكائي- در كتاب السنة- و بيهقي- در كتاب البعث و النشور- از انس روايت كرده كه در تفسير جمله" وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ" گفته:" مزيد" اين است كه خداي تعالي برايشان تجلي مي‌كند «3».
و در كافي از بعضي از علماي اماميه، بدون ذكر بقيه سند از هشام بن حكم روايت كرده كه گفته: ابو الحسن موسي بن جعفر (ع) فرمود: اي هشام خداي عز و جل در كتاب عزيزش مي‌فرمايد:" إِنَّ فِي ذلِكَ لَذِكْري لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ" و منظورش از قلب عقل است «4».
و در الدر المنثور است كه: خطيب در تاريخ خود از عوام ابن حوشب روايت كرده كه گفت: من از ابو مجلز در باره مردي پرسيدم كه مي‌نشيند و پاهاي خود را رويهم مي‌اندازد اين چطور است؟ گفت: عيبي ندارد، يهوديان اين را بد مي‌دانند، و خيال مي‌كنند كه اين گونه نشستن، مخصوص خدا است، چون خداي تعالي بعد از آنكه عالم را در ظرف شش روز خلق كرد، و از خلقت آسمانها و زمين فارغ شد براي رفع خستگي اين طور نشست، و اينجا بود كه خداوند اين آيه را نازل كرد:" وَ لَقَدْ خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ وَ ما مَسَّنا مِنْ لُغُوبٍ" كه هر چند ما آسمانها و زمين را در شش روز آفريديم اما خسته نشديم «5».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 107.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 327.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 108.
(4)اصول كافي، ج 1، كتاب العقل و الجهل، ص 16.
(5)الدر المنثور، ج 6، ص 110.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 538
مؤلف: اين معنا از ضحاك «1» و قتاده نيز نقل شده، و مفيد هم چنين معنايي در روضة الواعظين «2» در روايتي ضعيف نقل كرده. و سند اصلي اينكه خلقت موجودات در شش روز از ايام هفتگانه هفته تقسيم شده تورات و قرآن است و هر چند قرآن مكرر سخن از خلقت اشياء در شش روز گفته، و ليكن نفرموده اين شش روز از چه روزهايي است، آيا از روزهاي هفته است يا نه. و حتي اشاره‌اي هم به آن نكرده.
و اگر به خاطر داشته باشيد در آغاز تفسير اين سوره گفتيم كه: بعضي از مفسرين، آيه" وَ لَقَدْ خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ..." را مدني دانسته‌اند، اينكه مي‌گوييم: عاملي كه ايشان را به اين نظريه وادار كرده همين روايات است كه پنداشته‌اند بر حسب اين روايات، آيه شريفه پاسخ به يهود است (و يهوديان در مدينه بودند نه در مكه) ولي در آيه هيچ دلالتي نيست كه اگر مي‌خواهد كلام يهود را رد كند، در مدينه نازل شده باشد، براي اينكه در آيات مكي هم سخن از يهود به ميان آمده، هم چنان كه در سوره اعراف چنين است.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 110.
(2)نور الثقلين، ج 5، ص 116، به نقل از روضة الواعظين.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 539

[سوره ق (50): آيات 39 تا 45]..... ص : 539

اشاره

فَاصْبِرْ عَلي ما يَقُولُونَ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ الْغُرُوبِ (39) وَ مِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ أَدْبارَ السُّجُودِ (40) وَ اسْتَمِعْ يَوْمَ يُنادِ الْمُنادِ مِنْ مَكانٍ قَرِيبٍ (41) يَوْمَ يَسْمَعُونَ الصَّيْحَةَ بِالْحَقِّ ذلِكَ يَوْمُ الْخُرُوجِ (42) إِنَّا نَحْنُ نُحْيِي وَ نُمِيتُ وَ إِلَيْنَا الْمَصِيرُ (43)
يَوْمَ تَشَقَّقُ الْأَرْضُ عَنْهُمْ سِراعاً ذلِكَ حَشْرٌ عَلَيْنا يَسِيرٌ (44) نَحْنُ أَعْلَمُ بِما يَقُولُونَ وَ ما أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِجَبَّارٍ فَذَكِّرْ بِالْقُرْآنِ مَنْ يَخافُ وَعِيدِ (45)

ترجمه آيات..... ص : 539

پس در برابر آنچه مي‌گويند خويشتن داري كن و به حمد پروردگار خود تسبيح گوي، هم قبل از طلوع خورشيد و هم قبل از غروب (39).
و پاره‌اي از شب را، و به دنبال سجده‌ات او را تسبيح گوي (40).
و بگوش باش روزي كه منادي از مكاني نزديك ندا برمي‌آورد (41).
روزي كه همه آن صيحه را كه قضائش حتمي است مي‌شنوند كه روز خروج از قبرها است (42).
به درستي اين ماييم كه زنده مي‌كنيم و مي‌ميرانيم و بازگشت به سوي ما است (43).
بازگشت در روزي كه زمين به زودي از روي آنان مي‌شكافد و آن حشري است كه براي ما آسان است (44).
ما به آنچه مي‌گويند داناييم و تو نمي‌تواني مردم را به آنچه مي‌خواهي مجبور كني پس تنها با قرآن كساني را تذكر بده كه از تهديد خدا بيمناكند (45).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 540

بيان آيات [بيان آيات آخر سوره كه پيامبر (ص) را امر به صبر و تسبيح خدا مي‌كند و روز قيامت را به ياد مي‌آورد]..... ص : 540

اين آيات خاتمه سوره است، كه در آن رسول خدا (ص) را دستور مي‌دهد كه در برابر آنچه مي‌گويند و نسبتهايي كه مي‌دهند- مثلا مي‌گويند سحر و جنون و شعر است- صبر كن.
و نيز در مقابل لجبازيها و استهزايي كه نسبت به معاد و برگشتن به سوي خداي تعالي دارند، حوصله به خرج ده، و پروردگار خود را با تسبيح عبادت كن، و منتظر روز قيامت باش كه با يك صيحه آغاز مي‌شود، و كساني را كه از خداي نديده مي‌ترسند با قرآن تذكر بده.
" فَاصْبِرْ عَلي ما يَقُولُونَ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ الْغُرُوبِ" اين آيه تفريع و نتيجه‌گيري از همه مطالب گذشته است كه از آن جمله است مساله انكار معاد از ناحيه مشركين، و سخن از جزئيات معاد و استدلال بر آن، و تهديد منكرين و مكذبين نبوت خاتم الانبياء، و تهديدشان به اين كه سرنوشت همان است كه مكذبين از امت‌هاي گذشته بدان مبتلا شدند.
" وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ..."- اين جمله رسول خدا (ص) را دستور مي‌دهد كه خداي تعالي را از آنچه در باره‌اش مي‌گويند تسبيح كند و منزه بدارد، تنزيهي كه توأم با حمد او باشد. و حاصلش اين است كه مي‌خواهد تا براي او فعل جميل اثبات نموده، هر نقص و ننگي را از او دور بدارد. و تسبيح قبل از طلوع آفتاب مي‌تواند با نماز صبح منطبق شود، يعني مي‌شود گفت مراد از آن، نماز صبح، و مراد از تسبيح قبل از غروب، نماز عصر و يا ظهر و عصر باشد.
" وَ مِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ أَدْبارَ السُّجُودِ" يعني در پاره‌اي از شب، تسبيح گو، كه اين نيز مي‌تواند با نمازهاي مغرب و عشاء منطبق باشد.
" وَ أَدْبارَ السُّجُودِ"- كلمه" ادبار" جمع" دبر" است، و در عبارت است از منتهي اليه هر چيز، البته منتهي اليه آن و ما بعدش. و گويا مراد از آن، تسبيح بعد از همه نمازها باشد، چون سجده، در آخر هر ركعت از نماز است، و قهرا با تعقيبات نمازهاي پنجگانه منطبق ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 541
مي‌شود. بعضي «1» گفته‌اند: مراد از آن نافله‌هايي است كه هر نمازي دارد. و بعضي «2» گفته‌اند:
مراد دو ركعت و يا چند ركعت نماز بعد از نماز مغرب است. و بعضي «3» گفته‌اند: مراد از آن نماز وتر است كه در آخر نافله‌هاي شب قرار دارد.
" وَ اسْتَمِعْ يَوْمَ يُنادِ الْمُنادِ مِنْ مَكانٍ قَرِيبٍ" در اين آيه" استماع" را به معاني مختلفي تفسير كرده‌اند، و از همه به ذهن نزديكتر اين است كه متضمن معناي انتظار باشد، يعني منتظر روزي باش كه در آن روز بشنوي نداي منادي را از مكاني نزديك. و جمله" يَوْمَ يُنادِ الْمُنادِ" روي هم مفعول" و استمع" است، و مراد از نداي منادي همان نفخه صور است كه مسئول آن به طوري كه از آيه بعد استفاده مي‌شود در آن مي‌دمد.
و اينكه فرمود:" ندا از مكاني نزديك است" بدين جهت است كه ندا آن چنان به خلائق احاطه دارد كه به نسبت مساوي بگوش همه مي‌رسد، و افراد نسبت به آن دور و نزديك نيستند، چون ندا- همانطور كه گفتيم- نفخه بعث و كلمه حيات است.
" يَوْمَ يَسْمَعُونَ الصَّيْحَةَ بِالْحَقِّ ذلِكَ يَوْمُ الْخُرُوجِ" اين آيه بيان آن روزي است كه منادي ندا مي‌دهد. و اگر فرمود: صيحه‌اي است به حق، براي اين است كه قضايي است حتمي، همان طور كه در تفسير جمله" وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ..." گفتيم.
و معناي اينكه فرمود" ذلِكَ يَوْمُ الْخُرُوجِ" اين است كه امروز روز خروج از قبرها است، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده" يَوْمَ يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْداثِ سِراعاً" «4».
" إِنَّا نَحْنُ نُحْيِي وَ نُمِيتُ وَ إِلَيْنَا الْمَصِيرُ" مراد از" احياء" افاضه حيات بر جسدهايي است كه در دنيا مرده‌اند. و مراد از" اماته" همان ميراندن در دنيا است، كه عبارت است از منتقل شدن به عالم قبر. و مراد از جمله" وَ إِلَيْنَا الْمَصِيرُ" به طوري كه از سياق برمي‌آيد احياء در روز قيامت است.
" يَوْمَ تَشَقَّقُ الْأَرْضُ عَنْهُمْ سِراعاً ذلِكَ حَشْرٌ عَلَيْنا يَسِيرٌ" كلمه" تشقق" در اصل" تتشقق" و از باب" تفعل" است كه به معناي شكافته شدن است، و معنايش اين است كه: زمين از روي ايشان شكافته مي‌شود، و ايشان به سرعت به
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان، ج 9، ص 150.
(4)روزي كه به سرعت از قبرها بيرون مي‌شوند. سوره معارج، آيه 43.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 542
سوي دعوت كننده بيرون مي‌شوند.
" ذلِكَ حَشْرٌ عَلَيْنا يَسِيرٌ"- يعني آنچه گفتيم (كه از قبور شكافته شده به سرعت بيرون مي‌شوند) حشري است كه انجامش براي ما آسان است.
" نَحْنُ أَعْلَمُ بِما يَقُولُونَ وَ ما أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِجَبَّارٍ فَذَكِّرْ بِالْقُرْآنِ مَنْ يَخافُ وَعِيدِ" اين جمله در مقام تعليل جمله" فَاصْبِرْ عَلي ما يَقُولُونَ" است، مي‌فرمايد در برابر آنچه مي‌گويند صبر كن، براي اينكه ما مي‌دانيم كه چه مي‌گويند، و تو كه نمي‌تواني مجبورشان سازي، پس تنها وظيفه‌ات اين است كه با قرآن تذكرشان دهي تا آنان كه از تهديد خداوندشان مي‌ترسند متذكر شوند. و كلمه" جبار" در اين آيه به معناي تسلطي است كه بتواند مردم را بر اجراي خواسته‌هاي خود مجبور سازد.
و معناي آيه اين است كه: تو بر آنچه مي‌گويند صبر كن، و به حمد پروردگارت تسبيح گوي، و منتظر بعث باش كه ما مي‌دانيم چه مي‌گويند، و به زودي سزايشان را در برابر و مطابق آنچه كرده‌اند كف دستشان مي‌گذاريم، و تو مسلط بر آنان نيستي كه بتواني بر اجراي خواسته خود مجبورشان سازي، و در نتيجه آنچه را دعوتشان مي‌كني انجام دهند- يعني به خدا و روز جزا ايمان بياورند- و وقتي حال و وضع آنان چنين است پس تو وظيفه خودت را انجام ده، و كساني را با قرآن تذكر بده كه از تهديد من مي‌هراسند.

بحث روايتي [(چند روايت در ذيل آيه:" وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ الْغُرُوبِ" و مراد از" أَدْبارَ السُّجُودِ")]..... ص : 542

در الدر المنثور است كه طبراني- در كتاب اوسط- و ابن عساكر از جرير بن عبد اللَّه از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه در معناي آيه شريفه" وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ الْغُرُوبِ" فرمود: قبل از طلوع شمس، نماز صبح، و قبل از غروب شمس، نماز عصر است «1».
و در مجمع البيان است كه از امام صادق (ع) روايت شده كه در پاسخ شخصي كه پرسيد منظور از آيه" وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ الْغُرُوبِ" چيست، فرمود: صبح كه شد ده مرتبه مي‌گويي" لا اله الا اللَّه وحده لا شريك له له الملك و له الحمد و هو علي كل شي‌ء قدير" و همين ده مرتبه را در عصر هم مي‌گويي «2».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 110.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 156. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 543
مؤلف: امام اين معنا را از اطلاق تسبيح در آيه استفاده كرده‌اند، هر چند كه موردش خاص نماز صبح و عصر باشد، پس منافاتي بين اين دو روايت نيست، چون مورد مخصص نمي‌شود.
و در كافي به سند خود از حريز از زراره از امام باقر (ع) روايت كرده كه گفت: به حضورش عرضه داشتم معناي جمله" وَ أَدْبارَ السُّجُودِ" چيست؟ فرمود: چند ركعت بعد از مغرب است «1».
مؤلف: اين روايت را قمي هم در تفسير خود به سندي كه به ابن ابي بصير دارد از حضرت رضا (ع) نقل كرده، و عبارت آن چنين است: چهار ركعت بعد از مغرب است «2».
و در الدر المنثور است كه مسدد در مسند خود، و ابن منذر و ابن مردويه از علي بن ابي طالب (ع) روايت كرده‌اند كه فرمود: از رسول خدا (ص) معناي" أَدْبارَ السُّجُودِ" را پرسيدم، فرمود: منظور دو ركعت بعد از مغرب است، و منظور از" ادبار النجوم" دو ركعت قبل از نماز صبح است «3».
مؤلف: نظير اين روايت از ابن عباس و عمر از رسول خدا (ص) نقل شده «4». و در مجمع البيان آن را مستند به حسن بن علي (ع) نيز كرده كه آن جناب از رسول خدا (ص) نقل كرده است «5».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" فَذَكِّرْ بِالْقُرْآنِ مَنْ يَخافُ وَعِيدِ" آمده كه امام فرمود: يعني اي محمد! با آن وعده‌هاي عذابي كه در قرآن داده‌ايم ايشان را تذكر بده «6».
__________________________________________________
(1)نور الثقلين، ج 5، ص 118، به نقل از كافي.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 327.
(3 و 4)الدر المنثور، ج 6، ص 110.
(5)مجمع البيان، ج 9، ص 150.
(6)تفسير قمي، ج 2، ص 327.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 544

(51)سوره ذاريات مكي است و شصت آيه دارد (60)..... ص : 544

[سوره الذاريات (51): آيات 1 تا 19]..... ص : 544

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
وَ الذَّارِياتِ ذَرْواً (1) فَالْحامِلاتِ وِقْراً (2) فَالْجارِياتِ يُسْراً (3) فَالْمُقَسِّماتِ أَمْراً (4)
إِنَّما تُوعَدُونَ لَصادِقٌ (5) وَ إِنَّ الدِّينَ لَواقِعٌ (6) وَ السَّماءِ ذاتِ الْحُبُكِ (7) إِنَّكُمْ لَفِي قَوْلٍ مُخْتَلِفٍ (8) يُؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أُفِكَ (9)
قُتِلَ الْخَرَّاصُونَ (10) الَّذِينَ هُمْ فِي غَمْرَةٍ ساهُونَ (11) يَسْئَلُونَ أَيَّانَ يَوْمُ الدِّينِ (12) يَوْمَ هُمْ عَلَي النَّارِ يُفْتَنُونَ (13) ذُوقُوا فِتْنَتَكُمْ هذَا الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تَسْتَعْجِلُونَ (14)
إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ (15) آخِذِينَ ما آتاهُمْ رَبُّهُمْ إِنَّهُمْ كانُوا قَبْلَ ذلِكَ مُحْسِنِينَ (16) كانُوا قَلِيلاً مِنَ اللَّيْلِ ما يَهْجَعُونَ (17) وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ (18) وَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ لِلسَّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ (19)

ترجمه آيات..... ص : 544

به نام خدا كه هم رحمان است و هم رحيم.
سوگند به بادهايي كه ذرات سر راه خود را به اطراف مي‌پراكند (1).
و پس از آن سوگند به ابرهاي سنگين بار از آب (2).
و سپس سوگند به كشتي‌هايي كه به آساني در درياها در حركتند (3).
و آن گاه به فرشتگاني سوگند كه امر خدا را در بين خود تقسيم مي‌كنند (4).
كه آنچه بدان تهديد شده‌ايد صادق و آمدني است (5).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 545
و محققا روز جزا واقع شدني است (6).
به آسمان آراسته سوگند (7).
كه شما در سخناني مختلف سرگردانيد (8).
سخناني كه هر كس از كتاب خدا منحرف مي‌شود به وسيله آن منحرف مي‌شود (9).
خدا بكشد كساني را كه بي دليل و برهان در باره روز جزاء سخن مي‌گويند (و مردم را منحرف مي‌كند) (10).
آنهايي كه در جهلي عميق غرق در غفلتند (11).
و در چنين ظلمت و غفلتي مي‌پرسند روز جزاء كي است (12).
روزي است كه همين خراصان در آتش گداخته مي‌شوند (13).
و به ايشان گفته مي‌شود بچشيد ان عذابي را كه مي‌خواستيد در آمدنش عجله شود (14).
محققا مردم با تقوي در بهشت‌ها و چشمه‌سارهايي وصف‌ناپذيرند (15).
در حالي كه به آنچه پروردگارشان به ايشان مي‌دهد راضي‌اند، چون در دنيا از نيكوكاران بودند (16).
آري، اندكي از شب‌ها را مي‌خوابيدند (17).
و در سحرها استغفار مي‌كردند (18).
و در اموال خود براي سائل و محروم حقي قائل بودند (19).

بيان آيات [بيان غرض و مفاد اين آيات شريفه]..... ص : 545

اشاره

دعوت پيامبر اسلام همواره لبه تيزش به طرف وثنيت بود، كه ايشان را به توحيد در ربوبيت مي‌خواند، و مي‌خواست به آنها بفهماند كه خداي تعالي تنها رب آنان و رب تمامي عالم است. و اين دعوتش از دو طريق بود، يكي از راه بشارت و نويد، و يكي از راه انذار و تهديد كه مخصوصا بر اين انذار بيشتر تكيه داشت. و انذارش به دو چيز بود: يكي عذاب دنيا كه اقوام و ملل گذشته را به جرم تكذيب منقرض ساخت. و يكي هم عذاب آخرت كه عذابي است جاودانه. و در پيشبرد دعوت همين انذار مؤثر و عمده بود، چون اگر حساب و جزاي روز قيامت نباشد، ايمان به وحدانيت خدا و نبوت انبياء لغو و بي اثر است.
هم چنان كه مشركين به همين منظور خداي آسمان و زمين را با خدايان دروغين معاوضه كردند، و شديدا با اصول سه‌گانه توحيد و نبوت و معاد مخالفت و انكار مي‌ورزيدند.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 546
آري مي‌خواستند با انكار معاد و اصرار در اينكه چنين چيزي نيست و مسخره كردن آن به هر راهي كه ممكن باشد خود را از قيد و بند آزاد كنند، چون آنها هم اين قدر مي‌فهميدند كه اگر بتوانند اصل سوم يعني معاد را باطل كنند آن دو اصل ديگر خود به خود باطل مي‌شود.
و اين سوره متعرض مساله معاد و انكار مشركين نسبت به آن است. و با اين مساله ختم مي‌شود. اما نه از اين جهت كه خود معاد را اثبات كند، هم چنان كه در مواردي از كلام مجيدش، معاد بدان جهت كه معاد است مورد نظر قرار گرفته، بلكه از اين جهت متعرض آن شده كه روز جزاء است، و كسي كه وعده آن را داده خداي تعالي است، و خداي تعالي هم يگانه رب ايشان است، و وعده او صدق است، و در آن شكي نيست. و به همين منظور وقتي رشته كلام به احتجاج بر مساله معاد مي‌كشد، بر مساله توحيد احتجاج مي‌كند، و آيات بيروني- از زميني و آسماني- و آيات دروني را به رخ مي‌كشد. و عذابهايي كه با آن عذابها امت‌هاي گذشته را به دنبال دعوت به توحيد عقوبت كرد- وقتي دعوت انبيا را نپذيرفتند، و نبوتشان را تكذيب كردند- ذكر مي‌كند، و اين نيست مگر براي همين منظور كه با اثبات توحيد، روز جزاء را كه خداي واحد وعده داده اثبات كند، خدايي كه هرگز خلف وعده نمي‌كند، از سوي ديگر روز جزاء را اثبات كند كه دعوت نبويه از آن خبر داده، (دعوتي كه هرگز دروغ و فريب در آن وجود ندارد)، تا در نتيجه راهي براي انكار معاد برايشان باقي نماند، و نتوانند از راه انكار معاد مساله توحيد و نبوت را هم لغو جلوه دهند، كه بيانش گذشت.
اين سوره به شهادت سياق آياتش، در مكه نازل شده، و احدي هم در اين معنا اختلاف ندارد. و هر چند همه آياتش برجسته است، اما يكي از برجسته‌ترين آياتش آيه شريفه" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" است.
و اين نوزده آيه‌اي كه از اول سوره در اينجا آورديم، در حقيقت آغاز گفتار است، و در آن خاطرنشان مي‌سازد اين وعده‌اي كه داده شده‌اند وعده‌اي است حق و صدق، و انكارشان نسبت به آن و لجبازيشان در انكار آن به جز تخمين و احتمال دليلي ندارد، آن گاه به توصيف روز جزاء مي‌پردازد كه متقين در آن روز چه وصفي دارند، و منكرين چه حالي.
" وَ الذَّارِياتِ ذَرْواً فَالْحامِلاتِ وِقْراً فَالْجارِياتِ يُسْراً فَالْمُقَسِّماتِ أَمْراً" كلمه" ذاريات" جمع" ذاريه" است، و ذاريه از" ذرو" گرفته شده. وقتي مي‌گويند" ذرت الريح التراب" و يا مي‌گويند" تذور الريح التراب ذروا" معنايش اين است كه باد، خاكها را پراكنده كرد، و به پرواز درآورد. و كلمه" وقر"- به كسره واو و سكون قاف- به معناي سنگيني بار در پشت و يا شكم است.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 547

[اشاره به اينكه سوگندهاي چهار گانه در آيات:" وَ الذَّارِياتِ ذَرْواً..." سوگند به همه اسباب مؤثر در تدبير سراسر جهان است]..... ص : 547

و اينكه در اين آيات پشت سر هم سوگند خورده، براي اين بوده كه مطلبي را كه بر سر آن سوگند مي‌خورد تاكيد كند، و آن مطلب عبارت است از آمدن روزي كه در آن روز جزاي اعمال داده مي‌شود. در جمله" وَ الذَّارِياتِ ذَرْواً" سوگند مي‌خورد به نسيم‌هايي كه خاك را بلند مي‌كند و به هوا مي‌برد، و جمله" فَالْحامِلاتِ وِقْراً" با فايي كه در آغازش دارد و تاخير و ترتيب را مي‌فهماند، جمله‌اي است كه عطف بر جمله" الذاريات" شده، و سوگندي است به ابرهاي حامله و باردار از باران، و جمله" فَالْجارِياتِ يُسْراً" كه باز عطف به جمله قبلي است، سوگندي است به كشتي‌هايي كه به سهولت در دريا روانند.
و جمله" فَالْمُقَسِّماتِ أَمْراً" كه عطف بر جمله قبلي است سوگندي است به ملائكه‌اي كه كارشان اين است كه به امر پروردگار عمل مي‌كنند، و اوامر خدا را در بين خود به اختلاف مقامهايي كه دارند تقسيم مي‌كنند.
آري، امر پروردگار صاحب عرش، در خلقت و تدبير، امري است واحد، ولي وقتي اين امر واحد را ملائكه‌اي حمل مي‌كنند كه پست‌هاي مختلف و ماموريت‌هاي گوناگون دارند، قهرا همان امر واحد بر طبق اختلاف مقامات ايشان تقسيم و تكه تكه مي‌شود، و همچنين اين تقسيم ادامه دارد تا به دست فرشتگاني برسد كه مامور پديد آوردن حوادث جزئي عالمند، در آنجا ديگر بيشتر تكه تكه مي‌شود و تكثير مي‌پذيرد.
و اين آيات چهارگانه به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد تمامي تدابير عالم را در زير پوشش خود مي‌گيرد، و به همه اشاره دارد، چون هم نمونه‌اي از تدبير امور خشكيها را كه همان" وَ الذَّارِياتِ ذَرْواً" باشد آورده و هم نمونه‌اي از تدابير امور درياها را در جمله" فَالْجارِياتِ يُسْراً" ذكر كرده، و هم نمونه‌اي از تدابير مربوط به فضا را در عبارت" فَالْحامِلاتِ وِقْراً" خاطرنشان ساخته، و هم تدابير مربوط به تمامي باقي ماندگان زواياي عالم، و بالآخره مجموع عالم را در عبارت" فَالْمُقَسِّماتِ أَمْراً" اشاره كرده كه گفتيم منظور از آن ملائكه است كه واسطه‌هاي تدبير هستند، و اوامر خداي تعالي را تقسيم مي‌كنند.
پس اين آيات چهارگانه در اين معنا است كه فرموده باشد: سوگند مي‌خورم به تمامي اسبابي كه در تدبير سراسر جهان مؤثرند كه مطلب چنين و چنان است. در رواياتي كه از طرق شيعه «1» و سني «2» از علي (عليه افضل الصلوات و السلام) نقل شده آيات مزبور به همان معنايي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 153.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 111.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 548
كه گذشت تفسير شده.
ولي از فخر رازي حكايت مي‌كنند كه در تفسير كبير «1» خود گفته: اين به ذهن نزديكتر است كه هر چهار آيه را حمل كنيم بر همان بادها، چون بادها، هم ذارياتند، و خاك را بالا مي‌برند، و هم حاملاتند، چون به بارانها آبستنند، و هم جارياتند كه به سهولت در فضا جريان دارند، و هم مقسماتند براي اينكه ابرها را در بين اقطار مختلف زمين تقسيم مي‌كنند.
ولي حق مطلب اين است كه آنچه كه وي آن را نزديك به ذهن خوانده از ذهن دور است، و آنچه ما گفتيم منيع‌تر از توجيه او است.

[تاكيد بر صدق و وقوع معاد و جزا]..... ص : 548

" إِنَّما تُوعَدُونَ لَصادِقٌ وَ إِنَّ الدِّينَ لَواقِعٌ" كلمه" ما" موصوله است و ضمير در" توعدون" به آن برمي‌گردد، چيزي كه هست ضمير حذف شده، و تقدير آن" ان الذي توعدونه" است. البته ممكن است" ما" مصدريه، و جمله" توعدون" از وعده باشد، نه از وعيد، هم چنان كه وقوع جمله" إِنَّ الدِّينَ لَواقِعٌ" اين معنا را تاييد مي‌كند، چون كلمه دين به معناي مطلق جزا است، چه وعده باشد و چه وعيد. بعضي «2» هم گفته‌اند: جمله" توعدون" از" ايعاد" مصدر" وعيد" است، و تنها شامل عذاب مي‌شود، نه مطلق جزاء هم چنان كه آيه" فَذَكِّرْ بِالْقُرْآنِ مَنْ يَخافُ وَعِيدِ" «3» نيز مؤيد آن است.
و اگر وعده" و يا وعيد" را صادق خوانده، با اينكه در حقيقت صادق، وعده و وعيد دهنده است، از باب مجاز در نسبت است، همان طور كه اين مجاز در جمله" فِي عِيشَةٍ راضِيَةٍ" «4» نيز به كار رفته، چون در حقيقت صاحب عيش راضي است نه خود عيش. و يا از باب اين است كه مضافي از آن حذف شده و تقديرش" وعدة ذو صدق" است، يعني وعده كسي كه داراي صدق مي‌باشد، هم چنان كه نظير اين را در جمله" فِي عِيشَةٍ راضِيَةٍ" گفته‌اند، و كلمه" دين" به معناي جزاء است.
و به هر حال جمله" إِنَّما تُوعَدُونَ لَصادِقٌ" جواب قسم است، يعني همان مطلبي است كه براي اثبات و تاكيد ثبوتش آن سوگندها را خورد. و جمله" وَ إِنَّ الدِّينَ لَواقِعٌ" عطف است بر آن، و به منزله تفسير آن است. و معناي مجموع كلام اين است كه: به چه و چه سوگند مي‌خورم كه آنچه وعده داده شده‌ايد (يعني آن وعده‌هايي كه در قرآن هست و يا رسول خدا
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 28، ص 195.
(2)روح المعاني، ج 27، ص 4.
(3)سوره ق، آيه 45.
(4)سوره الحاقه، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 549
(ص)، به وسيله وحي به شما وعده مي‌دهد كه روز جزايي هست و به زودي در آن روز به سزاي اعمالتان مي‌رسيد، اگر اعمالتان خير است، به جزاي خيرش و اگر شر است به سزاي شرش مي‌رسيد) صادق است، و روز جزاء آمدني است.

[معناي آيه:" وَ السَّماءِ ذاتِ الْحُبُكِ" و مقصود از اينكه كفار در" قَوْلٍ مُخْتَلِفٍ" هستند]..... ص : 549

" وَ السَّماءِ ذاتِ الْحُبُكِ" كلمه" حبك" به معناي حسن و زينت است، و به معناي خلقت عادلانه نيز هست، و وقتي به" حبيكه" يا" حباك" جمع بسته مي‌شود معنايش طريقه يا طرايق است، يعني آن خطها و راههايي كه در هنگام وزش باد به روي آب پيدا مي‌شود.
و معناي آيه بنا بر معناي اول چنين مي‌شود: به آسمان داراي حسن و زينت سوگند مي‌خورم. در اين صورت اين آيه به آيه" إِنَّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَةٍ الْكَواكِبِ" «1» شباهت خواهد داشت. و بنا بر معناي دوم چنين مي‌شود: به آسمان كه خلقتي معتدل دارد سوگند. و در اين صورت به آيه" وَ السَّماءَ بَنَيْناها بِأَيْدٍ" «2» شباهت دارد. و بنا بر معناي سوم چنين مي‌شود: به آسماني كه داراي خطوط است سوگند. در اين صورت به آيه" وَ لَقَدْ خَلَقْنا فَوْقَكُمْ سَبْعَ طَرائِقَ" «3» نظر دارد.
و بعيد نيست كه ظهورش در معناي سوم بيشتر باشد، براي اينكه آن وقت سوگند با جوابش مناسب‌تر خواهد بود، چون جواب قسم عبارت است از اختلاف مردم و تشتت آنان در طريقه‌هايي كه دارند. هم چنان كه ظهور قسم‌هاي سه‌گانه قبل، يعني ذاريات و حاملات و جاريات، در معناي جري و سير با جوابش كه جمله" انما توعدون..." است، در معناي جري مشترك است، چون جواب قسم نيز متضمن معناي رجوع و سير به سوي خدا مي‌باشد.
" إِنَّكُمْ لَفِي قَوْلٍ مُخْتَلِفٍ يُؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أُفِكَ" قول مختلف سخن متناقضي را گويند كه ابعاضش با يكديگر نسازد، و يكديگر را تكذيب كنند. و از آنجايي كه زمينه كلام اثبات صدق قرآن و يا دعوت و يا صدق گفتار آن جناب در وعده‌هايي است كه از مساله بعث و جزاء مي‌دهد، ناگزير مراد از قول مختلف- البته اين كه مي‌گوييم قطعي نيست ليكن از احتمالات ديگر به ذهن نزديك‌تر است- سخنان مختلفي است كه كفار به منظور انكار آنچه قرآن اثبات مي‌كند مي‌زدند، اينك فهرستي از سخنان ايشان:
__________________________________________________
(1)سوره صافات، آيه 6.
(2)سوره ذاريات، آيه 47.
(3)سوره مؤمنون، آيه 17. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 550
1- مي‌گفتند: اين كتاب سحر است، و آورنده‌اش ساحر.
2- مي‌گفتند: جن به او صدمه زده و ديوانه‌اش كرده.
3- مي‌گفتند: القاءهاي شيطانهاي جني است و خود او مردي كاهن و رمال است.
4- اين كتاب شعر و آورنده‌اش شاعر است.
5- مي‌گفتند: دروغهايي است كه به خدا مي‌بندد.
6- مي‌گفتند: فردي از بشر او را درس مي‌دهد.
7- همه اينها كه مي‌گويد خرافات كهنه‌اي است كه از جايي پيدا كرده، و از روي آن نوشته است.

[وجوه مختلف در معناي جمله:" يُؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أُفِكَ"]..... ص : 550

يُؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أُفِكَ"
- كلمه" افك" به معناي صرف و منحرف كردن است. و ضمير" عنه" به كتاب برمي‌گردد، اما از اين جهت كه مشتمل بر وعده به آمدن قيامت، و اثبات جزاء است. و معنايش اين است كه: منحرف مي‌شود از قرآن هر كس كه منحرف مي‌شود. و بعضي «1» ضمير" عنه" را به رسول خدا (ص) برگردانيده، گفته‌اند: معناي جمله اين است كه منحرف مي‌شود از ايمان به رسول خدا (ص) هر كس كه مي‌شود. ولي خواننده محترم توجه دارد كه معناي قبلي با سياق موافقتر است، هر چند كه برگشت هر دو به يك معنا است.
و از بعضي از مفسرين «2» حكايت شده كه گفته‌اند: ضمير" عنه" به كلمه" ما توعدون" و يا به" دين" برمي‌گردد زيرا خداي تعالي اول سوگند خورد به" ذاريات" و آن چند چيز ديگر كه بعث و جزاء حق است، سپس سوگند خورد به آسمان كه كفار در باره وقوع بعث در قولي مختلف هستند، بعضي شك دارند و بعضي منكرند، آن گاه مي‌فرمايد" منحرف مي‌شوند از اقرار به امر قيامت و جزاء، اشخاصي كه به دست ديگران منحرف شده‌اند. و اين وجه هم قريب به همان وجه سابق است.
و از بعضي «3» ديگر حكايت شده كه گفته‌اند: ضمير در" عنه" به قول مختلف بر مي‌گردد، و كلمه" عن" تعليل را مي‌رساند، هم چنان كه در آيه" وَ ما نَحْنُ بِتارِكِي آلِهَتِنا عَنْ قَوْلِكَ" «4» علت را افاده مي‌كند، و در نتيجه جمله مورد بحث صفتي مي‌شود براي قول، و معنايش اين است كه: شما در قولي مختلف هستيد، قولي انحرافي كه به سبب اشخاص
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 27، ص 5 و 6.
(4)ما دست از خدايان خود برنمي‌داريم به علت اينكه تو مي‌گويي دست برداريد. سوره هود، آيه 53.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 551
منحرف كننده، انحرافي شده است. و اين وجه خوبي است.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: ضمير در" انكم" به مسلمان و كافر، هر دو برمي‌گردد، و در نتيجه منظور از قول مختلف قول مسلمين است كه مي‌گويند بعث و جزاء واقع شدني است، و قول كفار اين است كه مي‌گويند: واقع شدني نيست. و شايد سياق آيه با اين وجه خيلي سازگار نباشد. و بعضي ديگر وجوهي ديگر ذكر كرده‌اند، كه خيلي بي اساس است و فايده‌اي در نقل آنها نيست.
" قُتِلَ الْخَرَّاصُونَ الَّذِينَ هُمْ فِي غَمْرَةٍ ساهُونَ يَسْئَلُونَ أَيَّانَ يَوْمُ الدِّينِ" اصل كلمه" خرص" عبارت است از سخني كه با گمان و تخمين و بدون علم زده شود، و چون چنين سخني در خطر اين هست كه دروغ در آن رخنه كرده باشد، لذا كذاب دروغپرداز را هم" خراص" گفته‌اند. و اما اينكه منظور از خراصان چه كساني هستند، از هر احتمالي به ذهن نزديك‌تر اين احتمال است كه بگوييم مراد همان كساني هستند كه بدون علم و بدون دليل علمي در باره بعث و جزاء داوري مي‌كردند، و در آن از روي مظنه و تخمين شك و ترديد نموده، منكر آن مي‌شدند.
و جمله" قُتِلَ الْخَرَّاصُونَ" نفريني است بر آنان كه كشته شوند. و اين كنايه‌اي است از نوعي طرد و محروم كردن كسي از رستگاري. و آن مفسري «2» هم كه كلمه" قتل" را به معناي" لعن" گرفته برگشت سخنش به همين معنا است.
" الَّذِينَ هُمْ فِي غَمْرَةٍ ساهُونَ"- كلمه" غمرة" به طوري كه راغب «3» مي‌گويد: آب بسيار زيادي است كه بستر خود را پوشانده باشد، يعني ته آب پيدا نباشد. و اين كلمه مثلي شده است براي جهاتي كه صاحبش را پوشانده باشد. و مراد از سهو- به طوري كه گفته‌اند «4» - مطلق غفلت است.
و معناي آيه با در نظر داشتن اينكه در وصف خراصون است، اين است كه: اين خراصان در جهالتي عميق قرار دارند، آن چنان جهل بر آنان احاطه دارد كه از حقيقت آنچه به ايشان خبر مي‌دهند غافلند.
" يَسْئَلُونَ أَيَّانَ يَوْمُ الدِّينِ"- ضمير جمع در جمله" يسالون- مي‌پرسند" به همان
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 6.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 153.
(3)مفردات راغب، ماده" غمز".
(4)روح المعاني، ج 27، ص 6.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 552
خراصان برمي‌گردد. آنها بودند كه به عنوان استهزاء عجله مي‌كردند كه بايد بگويي روز جزاء چه وقت است، هم چنان كه در جاي ديگر از ايشان حكايت كرده كه پرسيدند" مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" «1».

[توضيحي در مورد جمله:" أَيَّانَ يَوْمُ الدِّينِ" كه سؤال" خراصون" از زمان روز قيامت است]..... ص : 552

كلمه" ايان" وضع شده براي پرسش از زمان وقوع چيزي كه اين كلمه بر سر آن در آمده، و پرسش كفار با اين كلمه از" يوم الدين"- كه ظاهر در زمان است- بدين عنايت بوده كه بر آن وعده داده شده و ملحق به زمانيات است و لذا با اين كلمه سؤال شده، زيرا قيامت شؤوني دارد كه آن شؤون ملحق به زمانيات است. همان طور كه از زمانيات با كلمه" ايان" و" متي" سؤال مي‌شود. مثلا گفته مي‌شود:" متي يوم العيد- روز عيد چه زماني است"- برخي از مفسرين چنين گفته‌اند «2».
ممكن هم هست استعمال اين گونه كلمات از باب مجاز و توسعه دادن در معناي ظرفيت و زمان باشد، به اينكه اوصاف مخصوص ظرف زمان را هم مجازا زمان بخوانند آن وقت بپرسند زمان اين زمان، يعني زمان رخ دادن اين اوصاف كي است، بعد از چه زماني واقع مي‌شود، و يا قبل از چه زماني بوده، مثل اينكه مي‌پرسند: روز عيد كي است؟ و جواب مي‌دهند: ده روز ديگر. و يا مي‌پرسند: روز عيد كي بود؟ مي‌گويند ده روز جلوتر بود، در حالي كه اصل اين سؤال مجازي است، چون روز عيد خودش روز و زمان است زمان كه در زمان قرار نمي‌گيرد، بلكه اوصاف مختص به آن است كه در زمان واقع مي‌شود، و اين گونه سؤالات مختص به كلام عرب نيست. و در قرآن كريم نيز بسيار آمده.
" يَوْمَ هُمْ عَلَي النَّارِ يُفْتَنُونَ" ضمير جمع به خراصان برمي‌گردد، و كلمه" فتن" در اصل به معناي اين عمل بوده كه طلا را در آتش كنند تا خوبي و بديش معلوم شود، آن وقت استعمالش را توسعه داده داخل كردن هر چيز در آتش و يا سوزاندنش را فتنه خوانده‌اند. و ظرف" يوم" متعلق به فعلي است كه در كلام نيامده. و يا متعلق است به مبتدايي كه در كلام نيامده، و تقديرش اين است كه:" يوم الدين در روزي واقع مي‌شود كه خراصان در آتش معذبند و يا مي‌سوزند".
و اين آيه جواب از سؤال آنان بود كه مي‌پرسيدند" أَيَّانَ يَوْمُ الدِّينِ"، چيزي كه هست به جاي اينكه تاريخ آن را در پاسخ معين كند صفت آن را بيان كرد، و اشاره كرد به اينكه كفار در آن روز چه حالي دارند، و اين بدان جهت بود كه وقت قيامت جزء مسائل غيبي
__________________________________________________
(1)چه وقت است اين وعده اگر راست مي‌گوييد. سوره يس، آيه 48.
(2)روح المعاني، ج 27، ص 6.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 553
است، آن غيب‌هايي كه احدي از آن اطلاع ندارد، و جز خدا كسي را بدان آگاهي نيست، چون خداي تعالي بعضي از مسائل غيبي را به بعضي از انبيايش اطلاع مي‌دهد، ولي قيامت از آن حوادثي است كه علمش مخصوص به خود اوست، هم چنان كه فرموده:" لا يُجَلِّيها لِوَقْتِها إِلَّا هُوَ".
" ذُوقُوا فِتْنَتَكُمْ هذَا الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تَسْتَعْجِلُونَ" اين آيه حكايت مي‌كند آن خطابي را كه خداي تعالي و يا ملائكه‌اش به امر او در روز قيامت به خراصان مي‌كنند، در حالي كه در آتش افتاده مي‌سوزند.
و معناي آن اين است كه: به ايشان گفته مي‌شود بچشيد عذابي را كه مخصوص شما است، اين عذاب همان بود كه عجله مي‌كرديد، و به عنوان استهزاء مي‌گفتيد: چه وقت مي‌رسد.
" إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ" اين جمله حال متقين را بيان مي‌كند، آن حالي را كه در قيامت دارند.
و اگر جنات و عيون را نكره (بدون الف و لام) آورده براي اين است كه به عظمت مقام و منزلت آن اشاره نموده، بفهماند وضع بهشت طوري نيست كه اشخاص بتوانند با زبان، توصيف كنند. در اينجا اين سؤال پيش مي‌آيد كه قرار گرفتن متقيان در بهشت درست است، چون بالآخره بهشت منزلگاهي است، ولي چشمه‌ها كه قرارگاه نيستند، چرا فرموده: متقيان در چشمه‌ها هستند؟ جواب اين است كه اين تعبير از باب توسعه و مجاز است، و معناي تحت اللفظي منظور نيست." آخِذِينَ ما آتاهُمْ رَبُّهُمْ إِنَّهُمْ كانُوا قَبْلَ ذلِكَ مُحْسِنِينَ" يعني آنها قابليت آنچه را كه پروردگار مهربان به آنها اعطاء كرده دارند در حالي كه از خداوند و از آنچه به آنها داده راضي‌اند. اين معنا از تعبير به" آخذين" و" ايتاء" و از نسبت ايتاء به پروردگارشان فهميده مي‌شود. اين آيه مطالب قبل خود را تعليل كرده مي‌فرمايد: اگر متقين چنين وضعي دارند به خاطر اين است كه قبلا يعني در دنيا در اعمالشان نيكوكار بودند، و اعمال نيكي داشتند.
" كانُوا قَلِيلًا مِنَ اللَّيْلِ ما يَهْجَعُونَ" اين آيه و آيات بعدش توضيح مي‌دهد كه چگونه نيكوكار بودند، مگر چه مي‌كردند.
كلمه" هجوع" كه مصدر فعل" يهجعون" است، به معناي خواب در شب است. بعضي «1» هم گفته‌اند اصلا به معناي خواب اندك است.
ممكن است كلمه" ما" زائده باشد و كلمه" يهجعون" خبر باشد براي كلمه" كانوا"، و كلمه" قليلا" ظرفي باشد متعلق به" يهجعون" و ممكن هم هست كلمه" قليلا" صفت باشد براي مفعول مطلقي كه در كلام نيامده، كه تقدير آن" يهجعون هجوعا قليلا"
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 8.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 554
باشد. و كلمه" من الليل" در هر حال متعلق است به كلمه" قليلا"،

[معناي اينكه در وصف متقين فرمود:" كانُوا قَلِيلًا مِنَ اللَّيْلِ ما يَهْجَعُونَ"]..... ص : 554

و معناي آيه اين است كه: متقين در دنيا زمان اندكي از شب را مي‌خوابيدند. و يا: مي‌خوابيدند خوابيدني اندك.
همه اينها در صورتي بود كه: كلمه" ما" زائده باشد، ممكن هم هست آن را موصوله گرفت، و ضميري كه بايد به آن برگردد حذف شده باشد، و كلمه" قليلا" خبر كلمه" كانوا" و موصول، فاعل آن باشد، كه بنا بر اين معنايش چنين مي‌شود: كم بود از شب كه در آن مي‌خوابيدند.
و باز احتمال دارد" ما" مصدريه باشد، و مصدري كه اين كلمه از آن و از مدخولش به دست مي‌آيد فاعل" قليلا" و خود كلمه" قليلا" خبر باشد، براي" كانوا".
و به هر حال بايد ديد اندكي از شب چه معنا دارد، اگر آن را با مجموع زمان همه شبها قياس كنيم، آن وقت معنايش اين مي‌شود كه" متقين از هر شب زمان اندكي را مي‌خوابند، و بيشترش را به عبادت مي‌پردازند" و اگر با مجموع شبها مقايسه كنيم، آن وقت معنايش اين مي‌شود كه:" ايشان در كمترين شبي مي‌خوابند، بلكه بيشتر شبها تا به صبح بيدارند".
" وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" يعني در سحرها از خداي تعالي آمرزش گناهان خود را مي‌طلبند. بعضي «1» هم گفته‌اند: مراد از استغفار، نماز است ولي اين قول بي اشكال نيست.
" وَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ لِلسَّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ" آن دو آيه كه گذشت سيره متقين نسبت به درگاه خداي سبحان را بيان مي‌كرد و مي‌فرمود شب زنده دارند و در سحرها استغفار مي‌كنند، ولي اين آيه سيره آنان را در برابر مردم بيان مي‌كند، و آن اين است كه به سائل و محروم كمك مالي مي‌كنند. و اما اينكه فرمود:
در اموال آنان حقي است براي سائل و محروم، با اينكه حق مذكور تنها در اموال آنان نيست، در اموال همه هست، براي اين بوده كه بفهماند متقين با صفايي كه در فطرتشان هست اين معنا را درك مي‌كنند، و خودشان مي‌فهمند كه سائل و محروم حقي در اموال آنان دارد، و به همين جهت عمل هم مي‌كنند، تا رحمت را انتشار داده، نيكوكاري را بر اميال نفساني خود مقدم بدارند.
" سائل" عبارت است از كسي كه از انسان چيزي بخواهد و نزد انسان اظهار فقر كند. ولي" محروم" به معناي كسي است كه از رزق محروم است، و كوشش او به جايي نمي‌رسد، هر چند كه از شدت عفتي كه دارد سؤال نمي‌كند.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 155.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 555

بحث روايتي [چند روايت در باره مراد از ذاريات، حاملات، جاريات و مقسمات]..... ص : 555

اشاره

در تفسير قمي است كه پدرم از ابن ابي عمير از جميل از امام صادق (ع) روايت كرد كه در معناي آيه" وَ الذَّارِياتِ ذَرْواً" فرمود: ابن الكواء از امير المؤمنين (ع) پرسيد: اين آيه چه معنا دارد؟ حضرت فرمود: منظور از" ذاريات" باد است. و از" فَالْحامِلاتِ وِقْراً" پرسيد. فرمود: ابر است. و از" فَالْجارِياتِ يُسْراً" پرسيد. فرمود: كشتيها است. از" فَالْمُقَسِّماتِ أَمْراً" پرسيد. فرمود: ملائكه است «1».
مؤلف: اين حديث از طرق اهل سنت هم روايت شده، و روح المعاني آن را آورده «2».
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، فاريابي، سعيد بن منصور، حارث ابن ابي اسامه، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم و ابن انباري- در كتاب المصاحف- و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) و بيهقي- در شعب الايمان- از چند طريق از علي ابن ابي طالب روايت كرده‌اند كه فرمود:" وَ الذَّارِياتِ ذَرْواً" بادها است،" فَالْحامِلاتِ وِقْراً" ابرها است،" فَالْجارِياتِ يُسْراً" كشتيها است،" فَالْمُقَسِّماتِ أَمْراً" ملائكه است «3».
و در مجمع البيان مي‌گويد: امام باقر و امام صادق (ع) فرمودند: براي احدي جايز نيست سوگند بخورد مگر به خدا. و خدا به هر يك از مخلوقاتش بخواهد مي‌تواند سوگند بخورد «4».
و در الدر المنثور است كه ابن منيع از علي بن ابي طالب روايت كرده كه شخصي از آن جناب از آيه" وَ السَّماءِ ذاتِ الْحُبُكِ" سؤال كرد، فرمود: يعني داراي خلقتي زيبا است «5».
مؤلف: نظير اين روايت را صاحب مجمع البيان نيز آورده، به اين عبارت كه بعضي گفته‌اند: يعني داراي حسن و زينت است- نقل از علي (ع) «6» - و در جوامع الجامع اينطور آورده: و از علي (ع) نقل شده كه فرمود: منظور حسن و زينت آسمان است «7».
و در بعضي از اخبار، آيه" إِنَّكُمْ لَفِي قَوْلٍ مُخْتَلِفٍ يُؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أُفِكَ" بر مساله ولايت تطبيق شده «8».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 327.
(2)روح المعاني، ج 27، ص 2.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 111.
(4)مجمع البيان، ج 9، ص 153. [.....]
(5)الدر المنثور، ج 6، ص 112.
(6)مجمع البيان، ج 9، ص 153.
(7)نور الثقلين، ج 5، ص 122، به نقل از جوامع الجامع.
(8)تفسير قمي، ج 2، ص 329.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 556

[رواياتي در معناي" وَ السَّماءِ ذاتِ الْحُبُكِ"،" قَلِيلًا مِنَ اللَّيْلِ ما يَهْجَعُونَ"،" وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" و مراد از" سائل" و" محروم"]..... ص : 556

و در مجمع البيان در ذيل آيه" كانُوا قَلِيلًا مِنَ اللَّيْلِ ما يَهْجَعُونَ" مي‌گويد: بعضي گفته‌اند معنايش اين است كه: كمترين شبي است كه بر آنان بگذرد، مگر آنكه مشغول نمازند- اين معنا از امام صادق (ع) نقل شده «1».
و در همان كتاب در ذيل كلام خداي تعالي كه مي‌فرمايد:" وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ"، مي‌گويد: امام صادق (ع) فرموده: منظور اين است كه در نماز وتر، كه آخرين نماز شب است، و در نزديكهاي صبح انجام مي‌شود، هفتاد بار استغفار مي‌كنند «2».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: براي شب‌زنده‌داري و نماز شب، آخر شب را بيشتر از اول شب دوست دارم چون خداي تعالي فرموده:" وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" «3». و در همان كتابست كه ابن مردويه از ابن عمر از رسول خدا (ص) روايت كرده كه در پاسخ كسي كه از معناي جمله" وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" پرسيد، فرمود: يعني نماز مي‌خوانند «4».
مؤلف: شايد تفسير استغفار به نماز از اين جهت است كه استغفار جزئي از نماز شب، يعني نماز وتر است، هم چنان كه در آيه" وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كانَ مَشْهُوداً" «5» منظور از" قرآن فجر" همان نماز است.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ لِلسَّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ" فرموده: سائل كسي است كه سؤال مي‌كند، و محروم كسي است كه از تلاشش جلوگيري شده است «6».
و در تهذيب به سند خود از صفوان جمال از امام صادق (ع) روايت كرده كه در معناي همان آيه فرموده: محروم، آن اهل حرفه‌اي است كه مزد روزانه‌اش كفاف خريد و فروشش را نمي‌دهد «7».
و نيز مي‌گويد: در روايتي ديگر آمده كه امام باقر و امام صادق (ع) فرمودند: محروم مردي است كه در عقلش كمبودي نيست، و اهل حرفه هم هست، ولي تنگ روزي است «8».
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 155.
(3 و 4)الدر المنثور، ج 6، ص 113.
(5)سوره اسري، آيه 78.
(6)تفسير قمي، ج 2، ص 330.
(7 و 8)نور الثقلين، ج 5، ص 123، به نقل از تهذيب.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 557

[سوره الذاريات (51): آيات 20 تا 51]..... ص : 557

اشاره

وَ فِي الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنِينَ (20) وَ فِي أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ (21) وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ (22) فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ (23) هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ ضَيْفِ إِبْراهِيمَ الْمُكْرَمِينَ (24)
إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ (25) فَراغَ إِلي أَهْلِهِ فَجاءَ بِعِجْلٍ سَمِينٍ (26) فَقَرَّبَهُ إِلَيْهِمْ قالَ أَ لا تَأْكُلُونَ (27) فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قالُوا لا تَخَفْ وَ بَشَّرُوهُ بِغُلامٍ عَلِيمٍ (28) فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِي صَرَّةٍ فَصَكَّتْ وَجْهَها وَ قالَتْ عَجُوزٌ عَقِيمٌ (29)
قالُوا كَذلِكَ قالَ رَبُّكِ إِنَّهُ هُوَ الْحَكِيمُ الْعَلِيمُ (30) قالَ فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ (31) قالُوا إِنَّا أُرْسِلْنا إِلي قَوْمٍ مُجْرِمِينَ (32) لِنُرْسِلَ عَلَيْهِمْ حِجارَةً مِنْ طِينٍ (33) مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُسْرِفِينَ (34)
فَأَخْرَجْنا مَنْ كانَ فِيها مِنَ الْمُؤْمِنِينَ (35) فَما وَجَدْنا فِيها غَيْرَ بَيْتٍ مِنَ الْمُسْلِمِينَ (36) وَ تَرَكْنا فِيها آيَةً لِلَّذِينَ يَخافُونَ الْعَذابَ الْأَلِيمَ (37) وَ فِي مُوسي إِذْ أَرْسَلْناهُ إِلي فِرْعَوْنَ بِسُلْطانٍ مُبِينٍ (38) فَتَوَلَّي بِرُكْنِهِ وَ قالَ ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ (39)
فَأَخَذْناهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْناهُمْ فِي الْيَمِّ وَ هُوَ مُلِيمٌ (40) وَ فِي عادٍ إِذْ أَرْسَلْنا عَلَيْهِمُ الرِّيحَ الْعَقِيمَ (41) ما تَذَرُ مِنْ شَيْ‌ءٍ أَتَتْ عَلَيْهِ إِلاَّ جَعَلَتْهُ كَالرَّمِيمِ (42) وَ فِي ثَمُودَ إِذْ قِيلَ لَهُمْ تَمَتَّعُوا حَتَّي حِينٍ (43) فَعَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ (44)
فَمَا اسْتَطاعُوا مِنْ قِيامٍ وَ ما كانُوا مُنْتَصِرِينَ (45) وَ قَوْمَ نُوحٍ مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقِينَ (46) وَ السَّماءَ بَنَيْناها بِأَيْدٍ وَ إِنَّا لَمُوسِعُونَ (47) وَ الْأَرْضَ فَرَشْناها فَنِعْمَ الْماهِدُونَ (48) وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ (49)
فَفِرُّوا إِلَي اللَّهِ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ (50) وَ لا تَجْعَلُوا مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ (51)
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 558

ترجمه آيات..... ص : 558

هم در زمين آياتي هست براي اهل يقين (20).
و هم در درون وجود خودتان چرا آن آيات را نمي‌بينيد (21).
و در آسمان، هم رزق شما هست و هم آنچه كه وعده داده شده‌ايد (22).
پس به رب آسمانها و زمين سوگند كه آنچه وعده داده شده‌ايد عينا مثل اينكه شما سخن مي‌گوييد حق است (23).
آيا هيچ داستان ميهمانان محترم ابراهيم را شنيده‌اي؟ (24).
آن گاه كه بر او وارد شده سلام كردند و او هم سلام گفت در حالي كه زير لب مي‌گفت:
ناشناسند (25).
و سپس محرمانه نزد اهل خود شده گوساله‌اي چاق و بريان حاضر كرد (26).
گوساله را نزديك آنان گذاشت و وقتي ديد نمي‌خورند پرسيد چرا نمي‌خوريد (27).
در اينجا بود كه در باطن احساس ترس كرد. گفتند مترس، و او را به فرزندي دانا بشارت دادند (28).
همسرش در حالي كه جمعي با او بودند نزديك آمد و به روي خود مي‌زد و مي‌گفت: آيا من بچه‌دار مي‌شوم در حالي كه عجوزي نازا هستم (29).
گفتند: آري، پروردگارت اين چنين خواسته و او حكيم و عليم است (30).
ابراهيم پرسيد براي چه مهمي آمده‌ايد اي فرستاده شدگان؟ (31).
گفتند ما به سوي قومي مجرم فرستاده شده‌ايم (32).
تا سنگي از گل بر سر آنان رها كنيم (33).
سنگهايي كه همه نزد پروردگارت براي اسرافگران نشان شده (34).
پس ما از مؤمنين هر كه در آنجا بود بيرون كرديم (35).
و به غير از يك خانوار مسلمان كسي در آنجا نيافتيم (36).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 559
و از آن قريه چيزي باقي نگذاشتيم مگر نشانه‌اي، تا آنها كه از عذاب اليم مي‌ترسند از آن عبرت گيرند (37).
و در موسي هم آيتي است آن وقت كه با برهاني محكم او را به سوي فرعون فرستاديم (38).
فرعون كه همه اعتمادش به لشكرش بود گفت وي يا ساحر است يا جن زده (39).
پس او و لشكريانش را گرفتيم و در دريا پرت كرديم در حالي كه خود را ملامت مي‌كرد (40).
و در عاد نيز آيتي است آن وقت كه بادي خشك و بي فايده به سويشان روانه كرديم (41).
هيچ چيزي سر راه خود نيافت مگر آنكه چون جسمي پوسيده به صورت پودر درآورد (42).
و در ثمود هم آيتي است آن زمان كه به ايشان گفته شد تنها چند روز ديگر مهلت خوشگذراني داريد (43).
در آن چند روز هم به سوي پروردگار خود برنگشتند و هم چنان از امر پروردگارشان طغيان ورزيدند پس صاعقه ايشان را گرفت در حالي كه خود تماشا مي‌كردند (44).
حتي نتوانستند از آنجا كه نشسته بودند برخيزند و كسي را هم نيافتند كه به ياري خويش بطلبند (45).
و در قوم نوح هم كه قبل از همه نامبردگان بودند آيتي است و آنان مردمي فاسق بودند (46).
در آسمان هم آيتي است كه ما با قدرت خود بنايش كرديم و روز بروز وسعتش مي‌دهيم (47).
و در زمين آيتي است كه آن را گسترده و قابل زيست كرديم (48).
و از هر چيزي جفت خلق كرديم باشد كه شما متذكر شويد (49).
پس به سوي خدا بگريزيد كه من شما را بيم‌رساني روشنگرم (50).
و با اللَّه هيچ اله ديگري مگيريد كه من براي شما نذيري آشكارم (51).

بيان آيات..... ص : 559

اشاره

اين آيات به تعدادي از نشانه‌هاي دلالت كننده بر وحدانيت خداي تعالي در ربوبيت، و نيز برگشت امر تدبير در آسمان و زمين و مردم و ارزاق آنان به خداي سبحان، اشاره مي‌كند كه لازمه آن اين است كه چنين خدايي مي‌تواند از طريق رسالت، ديني را بفرستد، و نه تنها مي‌تواند بلكه واجب است كه بفرستد. و لازمه اين وجوب آن است كه بر خلايق هم لازم است كه دعوت نبوي را در آنچه كه دين او متضمن آن است از وعده بعث و جزا تصديق كنند، و قبول كنند كه آنچه آن حضرات وعده مي‌دهند صدق است. و دين كه همان روز جزا است
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 560
واقع شدني است. در سابق هم گفتيم كه خصوصيت اين سوره همين است كه در سلوك احتجاج بر اثبات معاد، به توحيد نيز مي‌پردازد.
" وَ فِي الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنِينَ" از نتيجه‌اي كه در آخر اين آيات يعني در آيه" فَفِرُّوا إِلَي اللَّهِ... وَ لا تَجْعَلُوا مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ" گرفته، فهميده مي‌شود كه اصلا سياق اين آيات و دلائلي كه در آنها براي اثبات وحدانيت خداي تعالي آمده، همه براي اثبات يكتايي او در ربوبيت است، نه اينكه بخواهد با آن ادله اصل وجود خداي تعالي را اثبات نموده و يا خلقت عالم را منتهي به او بداند، و يا چيزي نظير اين از مسائل توحيد را اثبات كند.
و در آيه مورد بحث اشاره‌اي است به آن عجائب و نشانه‌هاي روشني كه در زمين هست، و بر يكتايي تدبير دلالت مي‌كند، و معلوم است كه يكتايي تدبير، قائم به يكتايي مدبر است. پس مدبر در خشكي و دريا و كوه‌ها و تلها و چشمه‌ها و نهرها و معادن و منافعي كه دارند يكي است، منافعي كه به يكديگر متصل و به نحوي با هم سازگارند، كه منافعي كه موجودات جاندار، از نبات و حيوان گرفته (تا انسان) از آن بهره‌مند مي‌شوند، نظامي كه هم چنان ادامه دارد و به صرف تصادف و اتفاق پديد نيامده، و آثار قدرت و علم و حكمت از سراپايش هويداست، و مي‌فهماند كه خلقت و تدبير امرش منتهي به خالقي است مدبر و قادر و عليم و حكيم.
پس به هر سو از جوانب عالم كه توجه كنيم، و به هر حيث از جهات تدبير عام جاري در آن روي آوريم، مي‌بينيم آيتي است روشن و برهاني است قاطع بر وحدانيت رب آن، و اينكه رب عالم شريكي ندارد. برهاني كه در آن حق و حقيقت براي اهل يقين جلوه مي‌كند، پس در اين عالم آياتي است براي اهل يقين.

[اقسام آياتي كه در انفس انسان‌ها هست و بر يكتايي خداوند در ربوبيت دلالت مي‌كند]..... ص : 560

" وَ فِي أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ" اين جمله عطف است بر جمله" في الارض" مي‌فرمايد: و در انفس خود شما آيات روشني است براي كسي كه آن را ببيند و به نظر دقت در آن بنگرد، آيا نمي‌بينيد؟! و آيات و نشانه‌هايي كه در نفوس خود بشر هست چند جور است. يك عده آيات موجود در خلقت انسان مربوط به طرز تركيب‌بندي اعضاي بدن، و قسمتهاي مختلف اجزاي آن اعضا و اجزاي اجزا است، تا برسد به عناصر بسيط آن. و نيز آياتي در افعال و آثار آن اعضا است كه در همه آن اجزا با همه كثرتش اتحاد دارد، و در عين اتحادش احوال مختلفي در بدن پديد مي‌آورد. بدن انسان يك روز جنين است، روز ديگر طفل، يك روز نورس، و روزي ديگر جوان، و روز آخر پير مي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 561
آياتي ديگر در تعلق نفس، يعني تعلق روح به بدن است كه يكي از آن آيات پديد آمدن حواس پنجگانه بينايي و شنوايي و چشايي و لامسه و بويايي است كه اولين رابطه‌اي است كه انسان را به محيط خارج خود آگاه مي‌سازد، و به وسيله اين حواس خير را از شر و نافع را از مضر تميز مي‌دهد، تا پس از تميز به سوي آنچه كه كمالش در آن است به حركت افتاده آن كمال خود را به دست آورد، و از آنچه شر و مضر است دور شود.
تازه در هر يك از اين حواس پنجگانه نظامي حيرت انگيز و وسيع است، نظامي كه ذاتا هيچ ربطي به نظام ديگري ندارد. چشم، هيچ خبري از نظام گوش و طرز عمل او ندارد، و گوش هيچ اطلاعي از نظام موجود در چشايي و عمل كرد او ندارد، و همچنين ساير حواس، با اينكه اين حواس پنجگانه بيگانه از هم در عين اينكه جداي از همند، در تحت يك تدبير اداره مي‌شوند، و مدبر همه آنها يكي است، آنهم نفس آدمي است، و خداي تعالي در وراي نفس محيط به آن و به عملكرد آن است.
و بعضي ديگر از آيات نفوس، كه آن نيز از قبيل آيات قبلي است، ساير قوايي است كه از نفوس منبعث مي‌شوند، و در بدنها خود را نشان مي‌دهند، مانند قوه غضب و نيروي شهوت و لواحق و فروع اين دو نيرو، كه اين قوا و فروع آنها هم هر يك با ديگري از نظر نظامي كه دارد جدا است، در عين اينكه هر دو قوا در تحت يك تدبير اداره مي‌شوند، و فروع هر يك دست به دست هم مي‌دهند، تا خدمتگزاران آن نيرو باشند.
و اين نظام تدبير كه براي هر يك از اين قوا هست از همان اولين روزي كه وجود يافت موجود بود، بدون حتي يك لحظه فاصله، و چنين نبود كه در آغاز وجودش آن نظام را نداشته و بعدا بر حسب سليقه خودش براي خود ايجاد كرده باشد، يا خودش به تنهايي نشسته و فكر كرده باشد كه چگونه خودم را اداره كنم، و يا با كمك ديگري اين كار را كرده باشد.
پس، از اينجا مي‌فهميم و يقين مي‌كنيم كه نظام تدبير هر يك از اين قوا، همانند خود آن قوا، از صنع صانع او است، و نظام عام او و تدبيرش اقتضاء مي‌كرده كه چنين نظامي به اين قوا بدهد.
و يك دسته آيات نفوس، آيات روحي است كه كساني به آن اطلاع مي‌يابند كه به نفوس مراجعه نموده، آياتي را كه خداي سبحان در آنها قرار داده آياتي كه هيچ زباني نمي‌تواند آن را وصف كند، ببينند، آن وقت است كه باب يقين برايشان گشوده مي‌شود، و چنين كساني در زمره اهل يقين قرار مي‌گيرند، آنان كه ملكوت آسمانها و زمين را خواهند ديد، و خداي تعالي
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 562
در باره يكي از آنان، يعني ابراهيم (ع) مي‌فرمايد:" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" «1».

[وجوه مختلف در معناي اينكه فرمود:" وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ"]..... ص : 562

" وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ" بعضي از مفسرين گفته‌اند: مراد از كلمه" سماء" جهت بالا است، چون هر چيزي كه بالاي سر ما باشد و ما را در زير پوشش خود قرار داده چنين چيزي را در لغت عرب" سماء" مي‌گويند. و مراد از رزق، باران است كه خداي تعالي آن را از آسمان يعني از جهت بالاي سر ما بر زمين نازل مي‌كند، و به وسيله آن انواع گياهاني كه در مصرف غذا و لباس و ساير انتفاعات ما صرف مي‌شود بيرون مي‌آورد. هم چنان كه فرموده:" وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ رِزْقٍ فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها" «2» به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد همان باران را نيز رزق خوانده. پس مراد از رزق در اين آيه هم كه مي‌فرمايد" رزق شما از آسمان است" سبب رزق است، البته ممكن است همين كلمه سبب را در تقدير گرفته گفت مضاف رزق از آيه حذف شده، و تقدير آن" و في السماء سبب رزقكم" است.
بعضي «3» هم گفته‌اند: منظور از رزق مذكور در آسمان، باران نيست بلكه ساير اسباب رزق است، يعني خورشيد و ماه و ستارگان و اختلافي كه در طول سال در نقطه‌هاي طلوع و غروب آنها هست، كه همين اختلاف باعث پديد آمدن فصول چهارگانه و پشت سر هم قرار گرفتن شب و روز است، و همه اينها اسباب رزقند. پس در آيه شريفه يا مضاف كلمه رزق حذف شده كه تقدير آن" و في السماء اسباب رزقكم" است و يا مجاز گويي شده، بدين معني كه وجود سبب رزق در آسمان را وجود خود رزق خوانده.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: منظور از اينكه فرمود" رزق شما در آسمانست" اين است كه اندازه‌گيري رزق شما در آسمان مي‌شود، در آنجا است كه معين مي‌كنند هر كسي چقدر رزق دارد. و يا منظور اين است كه ارزاق شما در آسمان يعني در لوح محفوظ كه در آسمان است نوشته شده.
ممكن هم هست بگوييم اصلا منظور از آسمان معناي لغوي كلمه- كه جهت بالا
__________________________________________________
(1)و ما اين چنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم (تا چنين و چنان شود) و تا وي از موقنين گردد. سوره انعام، آيه 75.
(2)و آنچه از رزق كه خدا از آسمان نازل كرده، و به وسيله آن رزق زمين را بعد از مردنش زنده كرده است. سوره جاثيه، آيه 5.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 9، ص 156.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 563
باشد- نيست، بلكه منظور از آن، عالم غيب باشد، چون همه اشياء از عالم غيب به عالم شهود مي‌آيند، كه يكي از آنها رزق است كه از ناحيه خداي سبحان نازل مي‌شود. مؤيد اين معنا آيات زير است كه همه موجودات را نازل شده از ناحيه خدا مي‌داند:" وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ" «1» و" وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ" «2»، و آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «3» كه به طور كلي همه موجودات را نازل شده از ناحيه خدا مي‌داند. و مراد از رزق هم تمامي موجوداتي است كه انسان در بقائش بدانها محتاج و از آنها بهره‌مند است، از خوردنيها و نوشيدنيها و پوشيدنيها و مصالح ساختماني و همسران و فرزندان و علم و قوت و ساير اينها از فضائل نفساني.
" وَ ما تُوعَدُونَ"- اين جمله عطف است به كلمه" رزقكم"، يعني: آنچه كه وعده داده شده‌ايد نيز در آسمان است. حال ببينيم منظور از آن چيست؟ ظاهرا مراد از آن، بهشتي است كه به انسانها وعده‌اش را داده، و فرموده" عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوي" «4» و اينكه بعضي «5» گفته‌اند كه مراد از آن، بهشت و دوزخ و ثواب و عقاب هر دو است، با آيه شريفه" إِنَّ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ اسْتَكْبَرُوا عَنْها لا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوابُ السَّماءِ وَ لا يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ حَتَّي يَلِجَ الْجَمَلُ فِي سَمِّ الْخِياطِ" «6» نمي‌سازد، (چون مي‌فرمايد: چنين كساني درهاي آسماني برويشان گشوده نمي‌شود، پس معلوم مي‌شود جهنم در آسمانها نيست).
بله، در قرآن كريم مكرر نازل شدن عذاب دنيوي را، به آسمان نسبت داده و مثلا فرموده:" فَأَنْزَلْنا عَلَي الَّذِينَ ظَلَمُوا رِجْزاً مِنَ السَّماءِ" «7» و آياتي ديگر نيز اين معنا را مي‌رساند.
و از بعضي از مفسرين نقل شده كه در تركيب جمله" وَ ما تُوعَدُونَ" گفته‌اند: عطف
__________________________________________________
(1)از چارپايان هشت جفت برايتان نازل كرد. سوره زمر، آيه 6.
(2)ما آهن را كه در آن قوتي شديد است نازل كرديم. سوره حديد، آيه 25. [.....]
(3)هيچ چيز در عالم نيست جز آنكه منبع و خزينه آن نزد ما است و ما از آن (به عالم خلق) نمي‌فرستيم مگر به مقدار معلوم. سوره حجر، آيه 21.
(4)سوره نجم، آيه 15.
(5)مجمع البيان، ج 9، ص 156.
(6)كساني كه آيات ما را تكذيب كردند، و از پذيرفتن آن استكبار ورزيدند، چنين كساني درهاي بهشت به رويشان گشوده نمي‌شود، و داخل شدنشان در بهشت، امري است مانند رد شدن طناب از سوراخ سوزن. سوره اعراف، آيه 40.
(7)پس ما بر آنان كه ستم كردند عذابي از آسمان نازل كرديم. سوره بقره، آيه 59.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 564
به" رزقكم" نيست، بلكه مبتدايي است كه خبرش جمله" فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ" است، و واو در اول جمله مورد بحث اصلا عاطفه نيست، بلكه استينافيه است كه در آغاز جمله مي‌آورند، هر چند جمله مربوط به ما قبل نباشد، و در نتيجه معناي جمله مورد بحث اين مي‌شود: و آنچه شما وعده داده شده‌ايد، به پروردگار آسمان و زمين سوگند كه آن حق است. ليكن اين توجيه دور از فهم است.
" فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ" كلمه" نطق" به معناي تكلم و سخن گفتن است. و ضمير در" انه" به مطالب قبل بر مي‌گردد كه مي‌فرمود" رزق شما و آنچه وعده داده شده‌ايد در آسمان است". و كلمه" حق" به معناي ثابت و نيز به معناي قضايي است كه خداي تعالي رانده، و آن را حتمي كرده باشد، نه اينكه امري تبعي و يا اتفاقي باشد.
و معناي آيه اين است كه: پس به پروردگار آسمان و زمين سوگند كه آنچه ما گفتيم كه رزقتان است و آنچه كه وعده داده شده‌ايد كه همان بهشت باشد- كه خود رزقي ديگر است- در آسمان است. و اين مطلبي است ثابت، و قضايي است حتمي، مثل حق بودن سخن گفتن خودتان، همان طور كه در سخن گفتن خود شكي نداريد، در اين گفته ما هم شك نداشته باشيد. و اما اينكه گفتيم بهشت هم رزقي است، دليلش قرآن كريم است كه در آيه شريفه" لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ" «1» بهشت را رزقي كريم خوانده.
بعضي از مفسرين «2» احتمال داده‌اند كه ضمير در" ايه" به جمله" ما توعدون" به تنهايي، و يا به كلمه" رزق" به تنهايي، و يا به رسول خدا (ص)، و يا به قرآن، و يا به" دين" در جمله" وَ إِنَّ الدِّينَ لَواقِعٌ"، و يا به كلمه" يوم" در جمله" أَيَّانَ يَوْمُ الدِّينِ"، و يا به همه آنهايي كه از اول سوره تا اينجا ذكر شده برمي‌گردد. و به نظر ما همانطور كه قبلا گفتيم بعيد نيست كه برگرداندن آن، به آنچه در جمله" وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ" ذكر شده از ساير وجوه موجه‌تر باشد، و معنايش اين است كه: آنچه وعده داده شده‌ايد حق است.

گفتاري در كافي بودن رزق براي روزي‌خواران..... ص : 564

كلمه رزق (به معناي مصدري‌اش عبارت است از روزي دادن و به معناي اسم
__________________________________________________
(1)سوره انفال، آيه 74.
(2)روح المعاني، ج 27، ص 10.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 565
مصدريش) عبارت است از هر چيزي كه موجودي ديگر را در بقاي حياتش كمك نمايد، و در صورتي كه آن رزق ضميمه آن موجود و يا به هر صورتي ملحق به آن شود، بقائش امتداد مي‌يابد، مانند غذايي كه حيات بشر و بقائش به وسيله آن امتداد پيدا مي‌كند كه غذا داخل بدن آدمي شده و جزء بدن او مي‌گردد. و نيز مانند همسر كه در ارضاء غريزه جنسي آدمي او را كمك نموده و مايه بقاء نسل او مي‌گردد. و به همين قياس هر چيزي كه دخالتي در بقاء موجودي داشته باشد رزق آن موجود شمرده مي‌شود.
و اين معنا واضح است كه موجودات مادي بعضي از بعضي ديگر ارتزاق مي‌كنند، مثلا انسان با گوشت (و شير حيوانات) و نيز با گياهان ارتزاق مي‌كند (و نيز حيوانات با گياهان، و گياهان با آب و هوا). پس آنچه از رزق كه منتقل به مرزوق و ضميمه آن مي‌شود، و آن مقداري كه در بقاي آن دخالت دارد، و به صورت احوال و اشكال گوناگون آن موجود درمي‌آيد، همانطور كه اشكالي است از عالم كون كه ملحق به مرزوق شده، و فعلا به او نسبت مي‌دهيم، همچنين خود آن مرزوق نيز اشكالي از عالم كون است كه لاحق به رزق و منسوب به آن مي‌شود، هر چند كه چه بسا اسماء تغيير كند. پس همان طور كه انسان از راه خوردن غذا داراي اجزايي جديد در بدن خود مي‌شود، همچنين آن غذا هم جزء جديدي از بدن او مي‌شود كه نامش مثلا فلان چيز است.
اين نيز روشن است كه قضايي كه خداي تعالي در جهان رانده، محيط به عالم است و تمامي ذرات را فرا گرفته، و آنچه در هر موجودي جريان دارد، چه در خودش و چه در اشكال وجودش همه از آن قضاء است. و به عبارتي ديگر: سلسله حوادث عالم با نظام جاري در آن تاليف شده از علتهاي تامه و معلولهايي است كه از علل خود تخلف نمي‌كند.
از اينجا روشن مي‌شود كه رزق و مرزوق دو امر متلازمند، كه به هيچ وجه از هم جدا شدني نيستند، پس معنا ندارد موجودي با انضمام و لاحق شدنش به وجود چيزي ديگر در وجودش شكلي جديد به خود بگيرد، و آن چيز منضم و لاحق در اين شكل با او شركت نداشته باشد. پس نه اين فرض معنا دارد كه مرزوقي باشد كه در بقاء خود از رزقي استمداد جويد، ولي رزقي با آن مرزوق نباشد. و نه اين فرض ممكن است كه رزقي وجود داشته باشد ولي مرزوقي نباشد. و نه اين فرض ممكن است كه رزق مرزوقي از آنچه مورد حاجت او است زيادتر باشد، و نه اين فرض ممكن است كه مرزوقي بدون رزق بماند. پس رزق داخل در قضاء الهي است، و دخولش هم اولي و اصلي است، نه بالعرض و تبعي، و اين معناي همين عبارت است كه مي‌گوييم" رزق حق است".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 566

[بيان]..... ص : 566

اشاره

هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ ضَيْفِ إِبْراهِيمَ الْمُكْرَمِينَ"

[داستان وارد شدن ملائكه مامور به هلاك ساختن قوم لوط بر ابراهيم (ع) و آنچه بين ميزبان و ميهمانان گذشت]..... ص : 566

اين آيه شريفه به داستان وارد شدن ملائكه بر ابراهيم اشاره مي‌كند كه بر آن جناب در آمدند، و او و همسرش را بشارتي داده گفتند: آمده‌ايم تا قوم لوط را هلاك كنيم. و در اين داستان آيتي است بر وحدانيت خداي تعالي در ربوبيت، هم چنان كه قبلا نيز اشاره‌اي به آن شد.
و در جمله" هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ" تعظيمي از امر اين قصه شده است. و منظور از كلمه" مكرمين" ملائكه‌اي است كه بر ابراهيم وارد شدند، و اين كلمه، وصف است براي كلمه" ضيف". و اگر اين كلمه را مفرد آورده، با اينكه ميهمانان ابراهيم چند نفر بودند، (به شهادت اينكه در وصف آنان فرمود" مكرمين" يعني محترمين) براي اين است كه در اصل كلمه" ضيف" مصدر است، و مصدر تثنيه و جمع ندارد.
" إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ" ظرف" اذ" متعلق به كلمه" حديث- داستان" در آيه قبلي است. و كلمه" سلاما" مقول قول (حكايت سخن) ملائكه است، و عامل آن حذف شده و تقديرش" قالوا نسلم عليك سلاما" مي‌باشد.
" قالَ سَلامٌ"- اين كلام ابراهيم حكايت پاسخي است كه وي به فرشتگان داد. و كلمه" سلام" مبتدايي است كه خبرش حذف شده، تقدير آن" سلام عليكم" است. و اگر ابراهيم پاسخ خود را در قالب جمله‌اي اسميه آورد، براي اين بود كه پاسخ بهتري به آنان داده باشد، چون ملائكه سلام خود را در قالب جمله فعليه آورده و گفتند" نسلم عليك سلاما"، و جمله فعليه تنها بر حدوث فعل دلالت دارد، و ديگر دوام و ثبوت آن را نمي‌رساند، به خلاف جمله اسميه كه دوام را مي‌رساند. در حقيقت آنان گفته‌اند يك سلام بر تو، و وي فرموده هميشه سلام بر شما.
" قَوْمٌ مُنْكَرُونَ"- از ظاهر كلام برمي‌آيد كه اين جمله نيز حكايت كلام ابراهيم (ع) باشد، اما نه كلامي كه به گوش ميهمانان هم رسانده باشد، بلكه كلامي است كه خودش با خود گفته، و معنايش اين است كه: وقتي ايشان را ديد، به نظرش ناشناس آمد، در دل با خود گفت اينها چه كساني هستند من اينها را نمي‌شناسم. و اين با آيه هفتاد سوره هود كه مي‌فرمايد" فَلَمَّا رَأي أَيْدِيَهُمْ لا تَصِلُ إِلَيْهِ نَكِرَهُمْ- و چون ديد دست به سوي طعام دراز نمي‌كنند، فهميد غريبه و ناشناسند" منافات ندارد تا بگويي در آيه مورد بحث فرموده: به محض ديدن، فهميد غريبه‌اند. و در آيه هود فرموده: در سر سفره فهميد غريبه‌اند و بدش آمد،
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 567
براي اينكه در آيه مورد بحث سخن دل او را حكايت مي‌كند، و در آيه سوره هود آثار دلخوريش از ايشان را كه در رخساره‌اش هويدا شده بود نقل مي‌كند.
و اين توجيه ما بهتر از توجيهي است كه جمعي از مفسرين «1» كرده‌اند كه جمله" قَوْمٌ مُنْكَرُونَ" سخن زباني ابراهيم بوده، و تقدير آيه چنين است:" انتم قوم منكرون" (براي اينكه ميزبان كريم و بزرگواري چون ابراهيم هرگز به ميهمان تازه وارد خود نمي‌گويد: عليكم السلام شما مردمي ناشناخته هستيد).
" فَراغَ إِلي أَهْلِهِ فَجاءَ بِعِجْلٍ سَمِينٍ" كلمه" روغ" كه مصدر فعل ماضي" راغ" است- به طوري كه راغب گفته «2» - به معناي اين است كه انسان طوري از حضور حاضران برود كه نفهمند براي چه مي‌رود، و خلاصه با نوعي حيله برود. ديگران گفته‌اند به معناي رفتن پنهاني است. ولي برگشت معناي اولي هم به همان معناي دوم است.
و مراد از" عجل سمين" گوساله چاقي است كه بريان كرده باشند، هر چند ظاهر- لفظ همان گوساله چاق است، چون دنبالش آمده" فَقَرَّبَهُ إِلَيْهِمْ" بعد از آنكه آن را نزد ميهمانان آوردند، ابراهيم آن را نزديك ايشان برد. ممكن هم هست حرف" فاء" را فصيحه بگيريم و بگوييم تقدير كلام" فجاء بعجل سمين فذبحه و شواه و قربه اليهم" است، يعني پس گوساله‌اي چاق آورد، و آن را ذبح كرد، و سپس كباب نموده نزديك ميهمانان گذاشت.
" فَقَرَّبَهُ إِلَيْهِمْ قالَ أَ لا تَأْكُلُونَ" طعام را نزديك ايشان برد، و گفت چرا نمي‌خوريد. چون ميهمانان را بشر پنداشته بود.
" فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قالُوا لا تَخَفْ..."
در اين جمله كلمه" فاء" فصيحه است، و از حذف جزئياتي از كلام خبر مي‌دهد و تقدير كلام چنين است:" فلم يمدوا اليه أيديهم، فلما رأي ذلك نكرهم، و أوجس منهم خيفة- ميهمانان دست به سوي آن طعام دراز نكردند، و ابراهيم چون اين را بديد بدش آمد و از ايشان احساس ترس كرد" و كلمه" ايجاس" كه مصدر فعل ماضي" اوجس" است به معناي احساس در باطن قلب مي‌باشد. و كلمه" خيفة" به معناي نوعي ترس است، و معناي جمله اين است
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 10.
(2)مفردات راغب، ماده" روغ".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 568
كه: ابراهيم در باطن خود احساس نوعي ترس كرد، (كه با ترسهاي ديگر فرق داشت).
" قالُوا لا تَخَفْ"- اين جمله بدون واو عاطفه آمده، و به اصطلاح ادبيات به فصل آمده نه وصل، و اين بدان جهت است كه در حقيقت در معناي جواب از سؤالي است تقديري، گويا كسي پرسيده: خوب، بعد از آنكه احساس ترس كرد چه شد؟ در پاسخ مي‌گويد: فرشتگان گفتند مترس، و او را به فرزندي دانا مژده دادند، و ترسش را مبدل به امنيت و سرور كردند. و مراد از" بِغُلامٍ عَلِيمٍ" اسماعيل و يا اسحاق است كه اختلاف در آن در جلدهاي ديگر اين كتاب نقل شد.
" فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِي صَرَّةٍ فَصَكَّتْ وَجْهَها وَ قالَتْ عَجُوزٌ عَقِيمٌ" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" صرة" به معناي فرياد شديد است، و از" صرير" دروازه گرفته شده، كه هنگام باز و بسته شدن صدا مي‌كند، و اين كلمه در مورد جماعت هم به همين شكل استعمال مي‌شود. و كلمه" صك" زدن با اعتماد شديد است «1».
و معناي آيه اين است كه: (در اين ميان) همسر ابراهيم- كه بشارت را شنيده بود- با فرياد و زاري آمد در حالي كه سيلي به صورت خود مي‌زد، و مي‌گفت: آخر من پير زني هستم كه در جواني‌ام نازا بودم چگونه حالا كه پير شده‌ام بچه مي‌آورم؟ و يا معنايش اين است كه:
آيا هيچ سابقه دارد كه زني عجوز و عقيم بچه بزايد.
بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند: مراد از كلمه" صرة" جماعت است، و همسر ابراهيم با جماعتي نزد فرشتگان آمد، و به صورت خود زده و گفته است آنچه را كه گفته. ولي معناي اول با سياق موافقتر است.
" قالُوا كَذلِكَ قالَ رَبُّكِ إِنَّهُ هُوَ الْحَكِيمُ الْعَلِيمُ" اشاره با كلمه" كذلك" اشاره است به بشارتي كه ملائكه به اين زن و شوهر با اين وضعي كه دارند دادند. به زن و شوهري بشارت فرزنددار شدن دادند كه زن آن وقتي كه جوان بود زني نازا بود، تا چه رسد به امروز كه پير هم شده. و مرد، پير مردي است كه كهولت و پيري بر او مسلط شده است. و پروردگار ابراهيم حكيم است، يعني هيچ اراده‌اي نمي‌كند مگر بر طبق حكمت، و عليم است يعني هيچ امري نيست كه علت و يا جهتي از جهاتش بر او پوشيده باشد.
" قالَ فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ... لِلْمُسْرِفِينَ" كلمه" خطب" به معناي امري عظيم و مهم است. و كلمه" حِجارَةً مِنْ طِينٍ" به
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 156 و 157.
(2)روح المعاني، ج 27، ص 12.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 569
معناي كلوخي كه چون سنگ محكم شده باشد. و كلمه" تسويم" به معناي علامت نهادن بر هر چيز است، چون از مصدر" سومة" اشتقاق يافته، كه به معناي علامت است.
و معناي آيه اين است كه:" قال" ابراهيم گفت" فَما خَطْبُكُمْ" پس بدنبال چه كار مهمي آمده‌ايد" أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ" اي فرستاده شدگان خدا." قالوا" ملائكه به ابراهيم گفتند:
" إِنَّا أُرْسِلْنا إِلي قَوْمٍ مُجْرِمِينَ"، ما را به سوي مردمي مجرم فرستاده، كه همان قوم لوط باشند،" لِنُرْسِلَ عَلَيْهِمْ حِجارَةً مِنْ طِينٍ" تا رها كنيم بر سرشان سنگي از گل، گلي كه چون سنگ سفت باشد. و خداي سبحان در كتاب مجيدش اين گل را" سجيل" هم خوانده." مسومة" در حالي كه آن سنگها، نزد پروردگارت نشان دارند، و براي نابود كردن همان قوم نشان‌گذاري شده‌اند. و ظاهرا الف و لام در كلمه" الْمُرْسَلُونَ" الف و لام عهد باشد، و چنين معنا دهد" پس براي چه كاري آمده‌ايد، اي كساني كه قبلا گفتيد ما فرستاده شده‌ايم"." فَأَخْرَجْنا مَنْ كانَ فِيها مِنَ الْمُؤْمِنِينَ... الْعَذابَ الْأَلِيمَ" حرف" فاء" كه بر سر آيه آمده، فصيحه است، يعني مي‌فهماند جزئياتي از داستان در اينجا حذف شده، تا با اتكاء به فهم خواننده رعايت كوتاه گويي شده باشد، و آن جزئيات اين است كه: ملائكه بعد از بيرون شدن از محضر ابراهيم به سوي قوم لوط رفتند، و به خانه خود او درآمده. مردم لوط كه جواناني زيباروي ديده بودند، به خانه لوط حمله‌ور شدند، تا آنجا كه فرشتگان، اهل خانه را از قريه بيرون بردند- تفصيل اين داستان در چند جاي قرآن آمده-" فاخرجنا"- ملائكه در اين جمله مقدمات كار را شرح مي‌دهند. و ضمير در كلمه" فيها" به قريه برمي‌گردد، هر چند كه كلمه" قريه" قبلا در آيه نيامده بود، و ليكن از مفهوم سياق فهميده مي‌شود. و منظور از جمله" بَيْتٍ مِنَ الْمُسْلِمِينَ" خانه لوط است كه در آن قريه تنها اين خانه مسلمان بودند." وَ تَرَكْنا فِيها آيَةً" بعد از بيرون كردن اهل آن يك خانه، يك آيت در آن قريه به جاي گذاشتيم. و اين جمله اشاره است به هلاكت همه اهل قريه و زير و رو شدن سرزمينشان و مراد از جمله" تركنا" بطور كنايه اين است كه آثاري از اين عذاب را در آن قريه باقي گذاشتيم.

[آيتي كه خداوند با عذاب قوم لوط و هلاكتشان بر جاي گذاشت]..... ص : 569

و معناي آيه اين است كه: وقتي فرشتگان به قريه لوط رسيدند، و آن حوادث در آنجا پيش آمد" فَأَخْرَجْنا مَنْ كانَ فِيها مِنَ الْمُؤْمِنِينَ". خواستيم هر چند نفري كه داراي ايمان بودند از قريه بيرون كنيم، و غير از يك خانوار" مِنَ الْمُسْلِمِينَ" از مسلمانان در آنجا نيافتيم، و آن خانواده لوط پيغمبر بودند،" وَ تَرَكْنا فِيها" و ما در سرزمين ايشان با زير و رو كردن آن سرزمين، و نابود كردن مردم" آية" يك آيت و نشانه‌اي از ربوبيت خود و از بطلان شركاء، در آنجا باقي گذاشتيم، يك آيت" لِلَّذِينَ يَخافُونَ الْعَذابَ الْأَلِيمَ" براي مردمي كه از عذاب اليم ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 570
بيمناكند، و ايشان را به ربوبيت ما رهنمون مي‌شود.
" وَ فِي مُوسي إِذْ أَرْسَلْناهُ إِلي فِرْعَوْنَ بِسُلْطانٍ مُبِينٍ" اين جمله عطف است بر جمله" وَ تَرَكْنا فِيها آيَةً" و تقدير كلام چنين است" و در داستان موسي هم آيتي است" (كه ما او را از نظر ظاهر با دست خالي به سراغ فرعون فرستاديم) اما با سلطاني آشكار و برهاني قاطع، و معجزات خيره كننده.
" فَتَوَلَّي بِرُكْنِهِ وَ قالَ ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ" كلمه" تولي" از مصدر" تولي" است، كه به معناي اعراض است. و حرف" باء" در جمله" بركنه" باي مصاحبت است. و منظور از" ركن فرعون" جنود او است، هم چنان كه آيه بعدي نيز اين معنا را تاييد مي‌كند. و معناي آيه اين است كه: فرعون با لشكريانش از موسي روي گردانده دعوتش را نپذيرفتند. بعضي «1» هم گفته‌اند: حرف باء در اينجا معنا نمي‌دهد، و تنها به منظور متعدي كردن فعل لازم آمده، چون" تولي" فعل لازم است، حرف باء را آورده تا معناي واداري به اعراض را برساند، و در نتيجه معناي آيه چنين شود: فرعون لشكر خود را وادار كرد به اينكه از موسي اعراض كنند.
" وَ قالَ ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ"- يعني فرعون يك بار گفت كه موسي مجنون است، كه حكايت اين گفتارش در آيه" إِنَّ رَسُولَكُمُ الَّذِي أُرْسِلَ إِلَيْكُمْ لَمَجْنُونٌ" «2» آمده، و يك بار ديگر گفت كه وي ساحر است، و حكايت اين تهمتش در آيه" إِنَّ هذا لَساحِرٌ عَلِيمٌ" «3» آمده است.

[اشاره به هلاكت فرعون و لشكريانش و هلاكت عاد، ثمود و قوم نوح (ع)]..... ص : 570

فَأَخَذْناهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْناهُمْ فِي الْيَمِّ وَ هُوَ مُلِيمٌ"
كلمه" نبذ" كه فعل" نبذناهم" از آن گرفته شده، به معناي پرت كردن و دور انداختن چيزي است به طوري كه از بي‌اعتنايي به آن حكايت كند. و كلمه" يم" به معناي دريا است. و كلمه" مليم" به معناي ننگ‌آور، و يا به عبارت ديگر كسي است كه كاري كند كه مستحق ملامت شود، و اين كلمه از كلمه" ألام" گرفته شده، مانند كلمه" أغرب" كه به معناي كسي است كه امري غريب انجام دهد.
و معناي آيه شريفه اين است كه: ما او و لشكريانش را كه ركن و مايه اعتماد او بودند، گرفتيم و به دريا ريختيم، و اين بعد از آن بود كه وي از كفر و لجبازي و طغيان، به مرحله‌اي رسيده بود كه مستحق ملامت بود. و اگر تنها فرعون را ملامت كرده با اينكه تمامي
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 13 و مجمع البيان، ج 9، ص 159.
(2)اين رسولي كه به سوي شما ارسال شده قطعا ديوانه است. سوره شعراء، آيه 27.
(3)اين مرد محققا ساحري زبردست است. سوره شعراء، آيه 34. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 571
لشكريانش شريك با او بودند، بدين جهت است كه فرعون امام و رهبر آنان به سوي هلاكت بود، هم چنان كه در باره او صريحا فرموده:" يَقْدُمُ قَوْمَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ" «1».
و در اين آيه اشاره‌اي به عظمت قدرت و هول‌انگيزي عذاب خدا نيز شده، مي‌فهماند كه خدا چگونه فرعون و لشكريانش را خوار كرد، و اين اشاره بر كسي پوشيده نيست.
" وَ فِي عادٍ إِذْ أَرْسَلْنا عَلَيْهِمُ الرِّيحَ الْعَقِيمَ" اين آيه شريفه عطف است بر ما قبل كه مي‌فرمود" و في موسي" و معنايش اين است كه: در داستان قوم عاد هم آيتي است كه ما بادي عقيم به سوي آنان رها كرديم، (توجه داشته باشيد كه كلمه" أرسلنا" در اين آيه به معناي رها كردن است).
و باد عقيم- به طوري كه مي‌گويند- آن بادي است كه از آوردن فايده‌اي كه در بادها مطلوبست، مانند حركت دادن ابرها، تلقيح درختان، باد دادن خرمنها، پرورش حيوانات و تصفيه هوا امتناع دارد و از آن عقيم است، و چنين بادي تنها اثرش هلاك كردن مردم است، هم چنان كه آيه بعدي بدان اشاره دارد.
" ما تَذَرُ مِنْ شَيْ‌ءٍ أَتَتْ عَلَيْهِ إِلَّا جَعَلَتْهُ كَالرَّمِيمِ"" ما تذر"- يعني هيچ چيز را رها نمي‌كند، مگر آنكه چون استخوان پوسيده آردش مي‌سازد. و كلمه" رميم" به معناي هر چيزي است كه هلاك و پوسيده شده باشد، مانند استخوان پوسيده پودر شده. و معناي آيه روشن است.
" وَ فِي ثَمُودَ إِذْ قِيلَ لَهُمْ تَمَتَّعُوا حَتَّي حِينٍ... مُنْتَصِرِينَ" اين آيه شريفه نيز عطف است بر ما قبلش كه مي‌فرمود" و في عاد" يعني و در داستان قوم ثمود هم آيتي است كه به ايشان گفته شد:" تا چند روزي خوش باشيد" و گوينده اين تهديد پيغمبرشان صالح (ع) بود كه به ايشان فرمود:" تا سه روز ديگر در خانه‌هايتان خوش باشيد كه اين وعده‌اي است تكذيب ناشدني" «2» و اين تهديد را وقتي به ايشان گفت كه ماده شتري را كه به معجزه از شكم كوه بيرون شد كشتند. صالح (ع) سه روز مهلتشان داد، تا در اين سه روز از كفر و طغيان خود برگردند، ولي اين مهلت سودشان نبخشيد، و كلمه عذاب بر آنان حتمي شد.
" فَعَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ"- كلمه" عتو"- به طوري كه راغب گفته «3» - به معناي امتناع ورزيدن و شانه خالي كردن
__________________________________________________
(1)فرعون قوم خود را در روز قيامت دنبال سر خود مي‌آورد، تا همه را در داخل آتش كند. سوره هود، آيه 98
(2)سوره هود، آيه 65.
(3)مفردات راغب، ماده" عتو".
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 572
از اطاعت است كه قهرا با تمرد منطبق مي‌شود. و مراد از اين تمرد و عتو، تمرد از امر خدا و رجوع به سوي خدا در آن سه روزه مهلت است، پس اشكال نشود كه تمردشان از امر خدا (به طوري كه از تفصيل داستان برمي‌آيد) مقدمه‌اي بود براي خوشگذراني در ايام مهلت، و حال آنكه آيه شريفه بر عكس اين دلالت دارد (تاريخ مي‌گويد: تمرد قوم ثمود باعث آن تهديد شد كه بيش از سه روز مهلت ندارند و آيه شريفه مي‌فرمايد در همان سه روز از بازگشت به سوي خدا تمرد كردند).
" فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ"- اينكه در اينجا عذاب قوم صالح را صاعقه خوانده، منافات با آيه شريفه" وَ أَخَذَ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ" «1» ندارد، كه عذاب آن قوم را صيحه دانسته، براي اينكه ممكن است در عذاب آنان هم صاعقه دخالت داشته باشد و هم صيحه.
" فَمَا اسْتَطاعُوا مِنْ قِيامٍ وَ ما كانُوا مُنْتَصِرِينَ"- بعيد نيست كه كلمه" استطاعوا" در اينجا متضمن معناي تمكن باشد، چون كلمه استطاعت براي گرفتن مفعول" من" نمي‌خواهد، و در اينجا با" من" مفعول گرفته، فرموده" من قيام" پس معنايش اين مي‌شود كه: متمكن از برخاستن از آنجا كه نشسته بودند نشدند، و خلاصه مهلت نبود كه از عذاب خدا فرار كنند. و اين تعبير كنايه است از اينكه خداوند اين قدر به ايشان مهلت نداد كه از جاي خود برخيزند.
" وَ ما كانُوا مُنْتَصِرِينَ"- اين جمله عطف است بر جمله" فَمَا اسْتَطاعُوا" و معناي دو جمله اين است كه: نه خودشان توانستند برخيزند، و نه كسي ديگر ياريشان كرد و عذاب را از ايشان برگردانيد.
" وَ قَوْمَ نُوحٍ مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقِينَ" اين جمله عطف است بر داستانهاي سابق، و اگر كلمه" قوم" منصوب شده به خاطر اين است كه مفعول فعلي تقديري است، كه تقديرش" و أهلكنا قوم نوح" است. مي‌فرمايد ما قبل از قوم عاد و ثمود، قوم نوح را هلاك كرديم كه مردمي فاسق و روي‌گردان از امر خدا بودند.
پس معلوم مي‌شود كه در زمان نوح هم امر و نهي از ناحيه خداي سبحان به مردم مي‌شده، و مردم مكلف بودند دستورات خدا را كه پروردگار ايشان و پروردگار هر موجودي است اطاعت كنند. خداوند مردم هر عصري را به زبان پيامبر آن عصر به سوي اين حق دعوت مي‌كرده، پس آنچه انبياء گفته‌اند، حق و از ناحيه خداست، و يكي از گفته‌هاي آنان مساله وعده و وعيد و پاداش و كيفر قيامت، و اصل قيامت است (و همين خود برهاني است بر مساله معاد، و حاجت به برهاني ديگر نيست).

[معناي آيه:" وَ السَّماءَ بَنَيْناها بِأَيْدٍ وَ إِنَّا لَمُوسِعُونَ"]..... ص : 572

" وَ السَّماءَ بَنَيْناها بِأَيْدٍ وَ إِنَّا لَمُوسِعُونَ" از اين آيه به بعد، به سياق سابق سوره كه مي‌فرمود:" وَ فِي الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنِينَ..."
__________________________________________________
(1)سوره هود، آيه 67.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 573
برگشته. و كلمه" ايد"، هم به معناي قدرت مي‌آيد و هم به معناي نعمت، ولي اگر به معناي قدرت باشد كلمه" موسعون" يك معنا مي‌دهد و اگر به معناي نعمت باشد معنايي ديگر مي‌دهد.
بنا بر معناي اول آيه چنين مي‌شود كه: ما آسمان را با قدرتي بنا كرديم كه با هيچ مقياسي توصيف و اندازه‌گيري نمي‌شود، و ما داراي وسعتي در قدرت هستيم، كه هيچ چيز آن قدرت را مبدل به عجز نمي‌كند.
و بنا بر معناي دوم آيه چنين مي‌شود كه: ما آسمان را بنا كرديم در حالي كه بنا كردنش مقارن با نعمتي بود كه آن نعمت را با هيچ مقياسي نمي‌توان تقدير كرد، و ما داراي نعمتي واسع هستيم، و داراي غنائي مطلق مي‌باشيم، و خزانه‌هاي ما با اعطاء و رزق دادن پايان نمي‌پذيرد، و از آسمان هر كه را بخواهيم و به هر جور بخواهيم رزق مي‌دهيم.
احتمال هم دارد كه كلمه" موسعون" از اين اصطلاح گرفته شده باشد كه مي‌گويند:
" فلان اوسع في النفقة- فلاني در نفقه توسعه داد" يعني خيلي خرج كرد، در نتيجه منظور توسعه دادن به خلقت آسمان خواهد بود، كه بحث‌هاي رياضي امروز هم آن را تاييد مي‌كند.
" وَ الْأَرْضَ فَرَشْناها فَنِعْمَ الْماهِدُونَ" كلمه" فرش" به معناي گستردن است، و همچنين كلمه" مهد". و معناي آيه اين است كه: ما زمين را گسترديم و مسطحش كرديم تا شما بتوانيد روي آن قرار گيريد، و در آن ساكن شويد، پس ما چه خوب گسترنده‌اي هستيم. البته بايد دانست كه اين مسطح كردن زمين با كروي بودن آن منافات ندارد.
" وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ" كلمه" زوجين" به معناي هر دو چيزي است كه مقابل هم باشند، يكي فاعل و مؤثر باشد، ديگري منفعل و متاثر، از آنكه فاعل است عملي سر زند، و بر آنكه منفعل است واقع شود، مانند زن و شوهر. بعضي «1» گفته‌اند: اين كلمه به معناي مطلق هر دو چيز متقابل است، مانند زن و شوهر، زمين و آسمان، شب و روز، خشكي و دريا، و انس و جن. و بعضي «2» گفته‌اند: اصلا اين كلمه به معناي زن و شوهر است نه به معناي دو چيز متقابل.
" لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ"- يعني اگر از هر چيزي جفت خلق كرديم براي اين است كه شايد شما متذكر شويد و بفهميد كه خالق آن، خودش زوج ندارد و منزه از داشتن زوج و شريك است، بلكه واحدي است كه سراسر جهان شاهد بر يكتايي او است.
" فَفِرُّوا إِلَي اللَّهِ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ وَ لا تَجْعَلُوا مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ"
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 160.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 574
در اين دو آيه تفريعي شده است بر حجتهايي كه قبلا بر وحدانيت خدا در ربوبيت و الوهيت اقامه شده بود، و داستانهاي متعددي از امت‌هاي گذشته كه به خدا و رسولان او كفر مي‌ورزيدند، و سرانجام كارشان به انقراض انجاميد، در آن آمده بود.
در اين دو آيه نتيجه مي‌گيرد: حال كه چنين است پس به سوي خدا فرار كنيد. و مراد از فرار كردن به سوي خدا، انقطاع به سوي او است به دست برداشتن از كفر، و گريزان بودن از عقابي كه كفر به دنبال دارد، و متوسل شدن به ايمان به خداي تعالي به تنهايي، و اينكه او را يگانه معبودي بي شريك براي خود بگيرند.
جمله" وَ لا تَجْعَلُوا مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ" به منزله تفسيري است براي جمله" فَفِرُّوا إِلَي اللَّهِ" و معنايش اين است: اين كه گفتيم به سوي خدا بگريزيد، و دست از غير او برداريد، مرادمان اين است كه به خداي يكتا برگرديد، به خدايي كه شريكي در الوهيت و معبوديت ندارد.
و خداي تعالي جمله" إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ" را مكرر آورده تا انذار را تاكيد كند.
و اين دو جمله از زبان رسول خدا (ص) حكايت شده است.

بحث روايتي [(رواياتي در باره آيات انفسي، رزق، يد داشتن خدا، و خلق زوجين از هر چيز و...)]..... ص : 574

در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ فِي أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ" مي‌گويد: امام فرمود: آيتي كه خدا در خود تو دارد، اين است كه تو را شنوا و بينا كرده، يك بار خشم مي‌كني و يك بار راضي مي‌شوي، گاهي گرسنه مي‌شوي و گاهي سير، و همه اينها آيتهاي خدا است «1».
مؤلف: در مجمع البيان اين تفسير را به امام صادق (ع) نسبت داده «2».
و در كتاب توحيد به سند خود از هشام بن سالم روايت كرده كه گفت: اشخاص از امام صادق سؤالاتي مي‌كردند، از آن جمله شخصي پرسيد: پروردگار خود را با چه چيزي شناختي؟ فرمود: به اينكه تصميم قطعي بر عملي مي‌گيرم، ولي چيزي نمي‌گذرد كه تصميم سست مي‌شود، و بر كاري همت مي‌گمارم ولي آن كار نمي‌شود، پس معلومم شد كه من تصميم مي‌گيرم و او آن را فسخ مي‌كند، من همت مي‌گمارم و او آن را نقض مي‌كند «3».
مؤلف: اين روايت را صاحب خصال از آن جناب از پدر و جد بزرگوارش از امير
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 330.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 156.
(3)توحيد صدوق، ص 289، ح 8.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 575
المؤمنين (ع) نقل كرده «1».
و در الدر المنثور است كه خرائطي- در كتاب مساوي الاخلاق- از علي بن ابي طالب روايت آورده كه در تفسير جمله" وَ فِي أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ" فرموده: آيتي كه خدا در خود انسان قرار داده مجراي بول و غائط است «2».
مؤلف: اين روايت مانند دو روايت قبلي در مقام بيان مصداقي از راه‌هاي معرفت است، نه اينكه آيت نفسي تنها اينها باشند.
و نيز در آن كتاب آمده كه ابن نقور و ديلمي از علي (ع) از رسول خدا (ص) روايت آورده كه در ذيل آيه" وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ" فرموده:
منظور از اين رزق كه در آسمان است، باران مي‌باشد «3».
مؤلف: نظير اين روايت را قمي هم در تفسير خود بدون ذكر سند و بدون ذكر نام امام نقل كرده «4» و در ارشاد مفيد از علي (ع) روايت آمده، كه در ضمن حديثي فرمود: به طلب رزق برخيزيد، كه رزق تنها براي طالب رزق ضمانت شده «5».
و در كتاب توحيد به سند خود از ابي البختري روايت كرده كه گفت: جعفر بن محمد از پدرش از جدش از علي بن ابي طالب (ع) برايم حديث كرد كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: يا علي به درستي كه يقين اين است كه احدي را با خشم خدا خشنود نسازي، و احدي را به سبب آنچه خدا به تو داده نستايي، و احدي را به سبب آنچه كه خدا به تو نداده مذمت نكني، كه رزق نه با حرص حريص به دست مي‌آيد، و نه كراهت اكراه كننده مي‌تواند آن را برگرداند... «6».
و در مجمع البيان در ذيل جمله" فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِي صَرَّةٍ" گفته: بعضي گفته‌اند:
يعني با جماعتي آمد نقل از امام صادق (ع) «7».
و در الدر المنثور است كه فاريابي و ابن منذر از علي بن ابي طالب (ع) روايت كرده‌اند كه فرمود" ريح عقيم" عبارت است از «8» نكباء «9».
__________________________________________________
(1)نور الثقلين، ج 5، ص 124 نقل از خصال.
(2 و 3)الدر المنثور، ج 6، ص 114.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 330.
(5)نور الثقلين، ج 5، ص 125، به نقل از ارشاد.
(6)توحيد صدوق، ص 375، ح 20.
(7)مجمع البيان، ج 9، ص 157. [.....]
(8) الدر المنثور، ج 6، ص 115.
(9)"نكباء" بادي است كه از جهت وزش بادهاي چهارگانه منحرف شود و ميان دو باد وزد و آن باعث هلاكت مواشي است. (لغتنامه دهخدا).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 576
و در كتاب توحيد به سند خود از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت: من از امام باقر (ع) پرسيدم: معناي اينكه خداي عز و جل فرموده:" يا إِبْلِيسُ ما مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَيَّ" چيست؟ فرمود: منظور از كلمه" يد" در كلام عرب نيرو و نعمت است، مثلا در آيه" وَ اذْكُرْ عَبْدَنا داوُدَ ذَا الْأَيْدِ" و آيه" وَ السَّماءَ بَنَيْناها بِأَيْدٍ" و آيه شريفه" وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" به معناي قوت است. و در اينكه عرب مي‌گويد:" لفلان عندي يد بيضاء- فلاني نزد من دستي سفيد دارد" به معناي نعمت است «1».
و در توحيد به سند خود از ابي الحسن، حضرت رضا (ع) روايت كرده كه در خطبه‌اي طولاني فرمود: خداي تعالي با اين كه شعور را شعور كرد به اين معنا شناخته شد كه كسي او را داراي شعور نكرده، و با اينكه جوهرها را جوهر كرده شناخته شده به اينكه خودش جوهر ندارد، و با اينكه بين موجودات ضديت برقرار كرد، شناخته شده به اينكه خودش ضد ندارد، و با اينكه بين بسياري از موجودات مقارنه قرار داده شناخته شده به اينكه خود قرين ندارد. او بود كه بين نور و ظلمت، خشكي و تري، خشونت و نرمي و سرد و گرم ضديت برقرار كرد، و باز او بود كه بين دو چيز ناسازگار الفت و بين دو چيز نزديك به هم جدايي انداخت، و با همين جدايي انداختنها فهماند كه جدا كننده‌اي در كار است، و با اين الفت اندازيها فهماند كه الفت دهنده‌اي در بين است، و در همين مقام فرموده:" وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ".
بين قبل و بعد جدايي انداخت تا معلوم شود خودش قبل و بعدي ندارد، غريزه‌هايي كه در موجودات هست شهادت مي‌دهد به اينكه پديد آورنده و سازنده غريزه‌ها، خود غريزه ندارد. و با اينكه وقت را وقت كرد فهمانيد كه وقت كننده وقت، خود وقت ندارد، و با اينكه بعضي از موجودات حجاب بعضي ديگر شد، فهماند بين خود او و خلقش حجابي نيست «2».
و در مجمع البيان در ذيل جمله" فَفِرُّوا إِلَي اللَّهِ" مي‌گويد: بعضي گفته‌اند معنايش اين است كه: براي فرار از گناهان به حج برويد- نقل از امام صادق (ع) «3».
مؤلف: اين روايت را كافي «4» و معاني الاخبار «5» هم به سند خود از ابي الجارود از امام باقر (ع) نقل كرده‌اند، و بعيد نيست كه از باب تطبيق باشد.
__________________________________________________
(1)توحيد صدوق، ص 153.
(2)توحيد صدوق، ص 34.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 160.
(4)نور الثقلين، ج 5، ص 130 به نقل از كافي.
(5)معاني الاخبار، ط جامعه مدرسين قم، ص 222.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 577

[سوره الذاريات (51): آيات 52 تا 60]..... ص : 577

اشاره

كَذلِكَ ما أَتَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ قالُوا ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ (52) أَ تَواصَوْا بِهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ (53) فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَما أَنْتَ بِمَلُومٍ (54) وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْري تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِينَ (55) وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ (56)
ما أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ وَ ما أُرِيدُ أَنْ يُطْعِمُونِ (57) إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ (58) فَإِنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ذَنُوباً مِثْلَ ذَنُوبِ أَصْحابِهِمْ فَلا يَسْتَعْجِلُونِ (59) فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ يَوْمِهِمُ الَّذِي يُوعَدُونَ (60)

ترجمه آيات..... ص : 577

اين چنين بود كه هيچ رسولي به سراغ كفار قبل از اين كفار نيامد مگر اينكه گفتند يا ساحر است و يا جن‌زده (52).
آيا يكديگر را به آن سفارش مي‌كردند، نه، مساله سفارش نيست بلكه همه طاغي‌اند (53).
پس تو هم از آنان روي بگردان كه هيچ سرزنشي بر تو نيست (54).
و تذكر بده كه تذكر به حال مؤمنين نافع است (55).
و من جن و انس را نيافريدم مگر براي اينكه عبادتم كنند (56).
و من از آنان نه رزقي مي‌خواهم و نه مي‌خواهم چيزي به من بچشانند (57).
بدرستي يگانه رزاق و داراي قوت و متانت خداست (58).
پس به درستي آنهايي كه در اين امت ستم كردند همان نصيبي را دارند كه هم مسلكانشان در امت‌هاي گذشته داشتند پس خيلي به عجله وادار مكنيد (59).
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 578
پس واي بر كساني كه كفر ورزيدند از آن روزي كه وعده‌اش به ايشان داده شده (60).

بيان آيات..... ص : 578

اشاره

اين آيات خاتمه سوره است، و در آن به همان مطالبي كه سوره با آن آغاز شده بود برگشت شده، كه همان انكار معاد مشركين و معارضه با مقام رسالت با سخناني مختلف بود، و سپس ايشان را به روز موعود تهديد مي‌كرد.
" كَذلِكَ ما أَتَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا قالُوا ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ" يعني: مطلب از اين قرار است كه قبل از اين قوم هم هيچ رسولي به سوي مردم نيامد، مگر آنكه يا گفتند ساحر است، و يا گفتند مجنون است. و بنا بر اين، كلمه" كذلك" نظير خلاصه‌گيري از مطالب قبل است كه گفتيم معاد را انكار مي‌كردند، و با رسالت رسولان با سخناني مختلف مقابله مي‌نمودند.
و جمله" ما أَتَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ" بيان است براي كلمه" كذلك".
" أَ تَواصَوْا بِهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ" كلمه" تواصي" به معناي اين است كه مردمي يكديگر را به امري سفارش كنند. و ضمير" به" به قول برمي‌گردد و استفهام تعجبي است و معناي آيه چنين است كه: آيا اين امت‌ها به يكديگر سفرش كرده بودند، و هر امتي كه قبلا بوده به امت بعدي خود ياد داده و سفارش كرده كه او هم همين حرفها را بزند؟ نه، و ليكن همه اين اقوام طاغي بودند، و اين حرفها زائيده طغيان است.

[طغيان و استكبار، عليت مشترك تكذيب اقوام مكذب بوده است]..... ص : 578

" فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَما أَنْتَ بِمَلُومٍ" اين جمله تفريع بر طغيان و استكبار و اصرار آنان بر عناد و لجاجت و نتيجه‌گيري از آن است.
و معناي آيه چنين است. حال كه وضع چنين است، و مردم دعوت تو را اجابت نمي‌كنند مگر به مثل همان اجابتي كه امت‌هاي گذشته كردند، و پيغمبر خود را ساحر و يا مجنون خواندند و اگر دعوت تو بيش از عناد در آنان اثر نگذاشت روي از آنان بگردان، و مجادله مكن كه حق را به آنان بقبولاني، كه اگر چنين كني سرزنش نمي‌شوي، براي اينكه تو معجزه را به ايشان نشان دادي و حجت را بر آنان تمام كردي.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 579
" وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْري تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِينَ" اين جمله تفريع و نتيجه‌گيري از دستوري است كه قبلا داد و فرمود: از كفار روي بگردان. پس در حقيقت امري است به تذكر بعد از نهي از جدال با آنان، و معنايش اين مي‌شود كه: تو دست از تذكر دادن خود بر مدار، و هم چنان كه تا كنون ايشان را با مواعظت تذكر مي‌دادي تذكر ده، چون تذكر، مفيد به حال مؤمنين است، و ربطي به استدلال و جدال با آن طاغيان ندارد. استدلال و جدال به جز زيادتر شدن طغيان و كفر اثر ديگري در آنان ندارد.

[بررسي مفاد آيه:" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" و توضيحاتي در باره اينكه غرض از خلقت انس و جن عبادت خدا است]..... ص : 579

" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" در اين آيه، سياق كلام از تكلم با غير به متكلم وحده تغيير يافته. و اين تغيير سياق براي آن بوده كه كارهايي كه در سابق ذكر مي‌شد و به خدا نسبت مي‌داد، مانند خلقت و ارسال رسل و انزال عذاب، كارهايي بود كه واسطه برمي‌داشت، و مثلا ملائكه و ساير اسباب در آن واسطه بودند، بخلاف غرض از خلقت و ايجاد- كه همان عبادت باشد- كه امري است مختص به خداي سبحان و احدي در آن شركت ندارد.
و جمله" إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" استثنايي است از نفي، و شكي نيست كه اين استثناء ظهور در اين دارد كه خلقت بدون غرض نبوده، و غرض از آن منحصرا عبادت بوده، يعني غرض اين بوده كه خلق، عابد خدا باشند، نه اينكه او معبود خلق باشد، چون فرموده" الا ليعبدون" يعني:
تا آنكه مرا بپرستند، و نفرموده: تا من پرستش شوم يا تا من معبودشان باشم.
علاوه بر اين، غرض هر چه باشد پيداست امري است كه صاحب غرض به وسيله آن استكمال مي‌كند، و حاجتش را برمي‌آورد، در حالي كه خداي سبحان از هيچ جهت نقص و حاجتي ندارد. تا به وسيله آن غرض نقص خود را جبران نمايد و حاجت خود را تامين كند.
و نيز از جهتي ديگر فعلي كه بالآخره منتهي به غرضي كه عايد فاعلش نشود لغو و سفيهانه است، لذا نتيجه مي‌گيريم كه خداي سبحان در كارهايي كه مي‌كند غرضي دارد، اما غرضش ذات خودش است، نه چيزي كه خارج از ذاتش باشد، و كاري كه مي‌كند از آن كار سود و غرضي در نظر دارد، ولي نه سودي كه عايد خودش گردد، بلكه سودي كه عايد فعلش شود.
اينجاست كه مي‌گوييم خداي تعالي انسان را آفريد تا پاداش دهد، و معلوم است كه ثواب و پاداش عايد انسان مي‌شود، و اين انسان است كه از آن پاداش منتفع و بهره‌مند مي‌گردد، نه خود خدا، زيرا خداي عز و جل بي نياز از آن است. و اما غرضش از ثواب دادن خود ذات متعاليش مي‌باشد، انسان را بدين جهت خلق كرد تا پاداش دهد، و بدين جهت ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 580
پاداش دهد كه اللَّه است.
پس پاداش كمالي است براي فعل خدا، نه براي فاعل فعل كه خود خدا است، پس عبادت غرض از خلقت انسان است، و كمالي است كه عايد انسان مي‌شود، هم عبادت غرض است و هم توابع آن- كه رحمت و مغفرت و غيره باشد. و اگر براي عبادت غرضي از قبيل معرفت در كار باشد، معرفتي كه از راه عبادت و خلوص در آن حاصل مي‌شود در حقيقت غرض أقصي و بالاتر است، و عبادت غرض متوسط است.

[بيان اينكه الف و لام در" الجن و الانس" الف و لام جنس، و لام در" ليعبدون" لام غرض است]..... ص : 580

حال خواهي گفت: حمل كردن لام در جمله" ليعبدون" بر لام غرض معارض است با آيه شريفه" وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ" «1» و با آيه شريفه" وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ" «2» براي اينكه ظاهر آيه اول اين است كه غرض از خلقت اختلاف است، و ظاهر آيه دوم اين است كه غرض از خلقت رفتن بسياري از افراد جن و انس به جهنم است ناگزير ما بايد از حمل لام بر لام غرض صرف نظر نموده بگوييم لام غايت است (در اين صورت معناي هر سه آيه اين مي‌شود كه: خداي تعالي انسان را نه براي عبادت و نه براي اختلاف و نه براي جهنم آفريد بلكه انساني آفريده كه بعضي او را عبادت مي‌كنند و بعضي از خلقت خود اختلاف را نتيجه مي‌گيرند و بعضي جهنمي شدن را).
در پاسخ مي‌گوييم: اما آيه اول كه اشاره" و لذلك- و براي همين هم خلقشان كرده‌ايم" اشاره به رحمت است، نه به اختلاف. و اما آيه دوم هر چند لام در آن لام غرض است، مي‌فرمايد به منظور ريختن در دوزخ و يا اختلاف خلقشان كرده‌ايم، و ليكن اين غرض، غرض اصلي نيست، بلكه تبعي و به قصد ثانوي است، كه گفتار مفصل ما در تفسير اين دو آيه گذشت.
حال اگر بگويي در صورتي كه لام در جمله" ليعبدون" لام غرض باشد اين اشكال متوجه مي‌شود كه اگر غرض از خلقت، عبادت بندگان باشد، با در نظر داشتن اينكه تخلف مراد او از اراده‌اش امري محال است، بايد تمامي بندگان او را عبادت مي‌كردند و حال آنكه مي‌بينيم كه بسياري از آنان او را نمي‌پرستند، و اين خود بهترين دليل است بر اينكه لام در آيه، لام غرض نيست، و اگر هم لام غرض باشد مراد از عبادت، عبادت تشريعي و ديني نيست، بلكه عبادت تكويني است، كه در آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ" «3» از آن خبر
__________________________________________________
(1)و بشر با هم اختلاف مي‌كنند مگر آن افرادي كه پروردگارت به آنان رحم كرده باشد كه براي همين هم خلقشان كرد. سوره هود، آيه 118 و 119.
(2)ما براي جهنم بسياري از جن و انس را تهيه ديده‌ايم. سوره اعراف، آيه 179.
(3)هيچ موجودي نيست مگر آنكه خدا را با تسبيحش حمد مي‌گويد. سوره اسري، آيه 44.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 581
مي‌دهد.
و يا مراد از خلقت بندگان براي عبادت، اين باشد كه: ما آنان را طوري آفريده‌ايم كه صلاحيت براي عبادت داشته باشند، و هر كس بخواهد او را عبادت كند بتواند، چون آنان را داراي اعتبار و عقل و استطاعت كرديم. و اين توجيه خيلي هم دور نيست چون استعمال كلمه و نام يك عمل در صلاحيت و استعداد براي انجام فعلي كه معناي آن كلمه است، استعمالي مجازي و شايع است، مثلا مي‌گوييم" گاو براي شخم زدن خلق شده" و معنايش اين است كه صلاحيت و استعداد شخم را دارد، و يا مي‌گوييم" خانه براي سكني ساخته شده" كه باز معنايش اين است كه استعداد براي سكني دارد.
در پاسخ مي‌گوييم: مبنا و اساس اين اشكال اين است كه الف و لام در دو كلمه" الجن" و" الانس" الف و لام استغراق باشد، و معناي آيه اين باشد كه" ما تمامي افراد جن و تمامي افراد انس را تنها به غرض عبادت آفريديم" آن وقت تخلف اين غرض در بعضي افراد منافي با اين غرض مي‌شود، و اشكال مي‌شود كه تخلف مراد از اراده خداي تعالي محال است.
و اما اگر ما اين دو الف و لام را الف و لام جنس بدانيم، نه استغراق در آن صورت وجود عبادت در دو نوع جن و انس و لو در بعضي از افراد آن دو كافي است، كه اين تخلف محال پيش نيايد، چون وجود افرادي كه خدا را عبادت نمي‌كنند ضرري نمي‌زند، بله، اگر به طور كلي در جنس جن و بشر عبادت ورمي‌افتاد، و حتي يك نفر هم خدا را عبادت نمي‌كرد، با غرض خداي سبحان منافات داشت، و آن وقت مي‌شد بگوييم غرض خداي سبحان تخلف شده، و همان طور كه خداي تعالي در خلقت افراد غرض دارد، در خلقت نوع هم غرض دارد، و ممكن است غرضش از خلقت اين دو نوع وجود افرادي عابد در اين دو نوع باشد.
و اما اين احتمال كه مراد از عبادت، عبادت تكويني باشد نه ديني، احتمالي است ضعيف، براي اينكه در اين صورت مطلب منحصر به جن و انس نمي‌شود، بلكه خلقت تمامي عالم براي عبادت تكويني است. علاوه بر اين، سياق آيه سياق توبيخ كفار است، كه چرا عبادت تشريعي ندارند. و مي‌خواهد كفار را به خاطر اينكه قيامت و حساب و جزاء را منكر شده‌اند تهديد كند، و معلوم است كه حساب و جزاء مربوط به عبادت تشريعي است، نه تكويني.
و نيز اينكه عبادت را حمل كردند بر استعداد و صلاحيت عبادت، و گفته‌اند: غرض
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 582
از خلقت جن و انس اين است كه صلاحيت و استعداد عبادت را داشته باشند، و يا مورد امر و نهي عبادي قرار بگيرند، احتمالي است ضعيف، براي اينكه اين معنا بسيار واضح است كه اگر كسي از چيزي استعداد و صلاحيت فعلي را مي‌خواهد، براي اين مي‌خواهد كه آن فعل را انجام دهد، و به فرضي هم كه به گفته شما غرض از خلقت صلاحيت عبادت باشد، باز غرض اصلي و اولي عبادت است، و صلاحيت و استعداد مقدمه آن است.
پس نمي‌توانيم عبادت در آيه را حمل كنيم بر صلاحيت و استعداد عبادت، و اگر حمل كنيم در حقيقت اعتراف كرده‌ايم به اينكه غرض اولي و بالذات، خود عبادت است، و اينجاست كه دوباره اشكال- البته اگر اشكالي باشد- برمي‌گردد.
پس حق همين است كه بگوييم الف و لام در دو كلمه" الجن" و" الانس" الف و لام جنس است، نه استغراق، و مراد از عبادت، خود عبادت است نه صلاحيت و استعداد آن.
و اگر غرض به استعداد هم تعلق گرفته باشد غرض ثانوي و جزئي است تا مقدمه باشد براي غرض اولي و اعلا كه همان عبادتست، هم چنان كه خود عبادت يعني اعمالي كه عبد با اعضاء و جوارح خود انجام مي‌دهد، برمي‌خيزد، مي‌ايستد، ركوع مي‌كند، به سجده مي‌افتد، غرض به همه اينها تعلق گرفته، و لذا مي‌بينيم به آنها امر فرموده، اما اين غرض براي مطلوب ديگر و غرض بالاتر است، و آن اين است كه بندگي و ذلت عبوديت بنده را در برابر رب العالمين نشان دهد، ذلت عبوديت و فقر مملوكيت محض خود را در قبال عزت مطلق و غناي محض مجسم و ممثل سازد، هم چنان كه چه بسا اين معنا از آيه شريفه" قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ" «1» نيز استفاده شود، چون در اين آيه" عبادت" را" به دعاء" مبدل كرده است.
پس معلوم مي‌شود كه حقيقت عبادت اين است كه بنده، خود را در مقام ذلت و عبوديت واداشته، رو به سوي مقام رب خود آورد. و همين، منظور آن مفسريست كه عبادت را به معرفت تفسير كرده، مي‌خواهد بگويد: حقيقتش آن معرفتي است كه از عبادت ظاهري به دست مي‌آيد.
پس غرض نهايي از خلقت همان حقيقت عبادت است، يعني اين است كه بنده از خود و از هر چيز ديگر بريده، به ياد پروردگار خود باشد، و او را ذكر گويد.
اين بود آنچه با تدبر در آيه مورد بحث استفاده مي‌شود، و اگر" جن" را در آن جلوتر از
__________________________________________________
(1)بگو پروردگار من اعتنايي به شما و سرنوشت شما ندارد، اگر دعايتان نبود. سوره فرقان، آيه 77.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 583
" انس" آورده، براي اين است كه سخن از خلقت است و خلقت جن قبل از خلقت انس بوده، به شهادت اينكه مي‌فرمايد:" وَ الْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ السَّمُومِ" «1». و عبادت غرض و نتيجه‌اي است كه عايد فعل خدا مي‌شود، نه عايد فاعل كه خود خدا باشد، به همان بياني كه گذشت.
و از اينكه در آيه شريفه به وسيله نفي و استثناء، غرض را منحصر در عبادت كرده فهميده مي‌شود كه خداي تعالي هيچ عنايتي به آنان كه عبادتش نمي‌كنند ندارد، هم چنان كه گفتيم آيه شريفه" قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ" به آن تصريح مي‌كند.

[معناي اينكه فرمود:" ما أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ وَ ما أُرِيدُ أَنْ يُطْعِمُونِ"]..... ص : 583

" ما أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ وَ ما أُرِيدُ أَنْ يُطْعِمُونِ" كلمه" اطعام" به معناي دادن طعام به كسي است كه آن را بچشد و بخورد، در قرآن كريم فرموده:" وَ الَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِ" «2» و نيز فرموده:" الَّذِي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ" «3» و بنا بر اين، ذكر اطعام بعد از رزق، از قبيل ذكر خاص بعد از عام است كه معمولا در جايي به كار مي‌رود كه گوينده نسبت به خاص عنايتي بيشتر دارد. و در اينجا خداي تعالي خواسته است در بين همه انحاء رزق عنايت بيشتر خود را نسبت به طعام بفهماند و اين بدان جهت است كه احتياج به طعام خوردن و سوخت بدن را تامين كردن، از ساير حوائج انسان وسيع‌تر است، و ساير حوائجش به آن اهميت نيست، زيرا بدن همواره سوخت و سوز دارد، هر طعامي كه مي‌خورد وقتي مي‌خورد كه گرسنه است، و بعد از خوردن هم آن را دفع نموده، دوباره گرسنه مي‌شود.
بعضي از مفسرين «4» گفته‌اند: منظور از رزق، روزي دادن بندگان به بندگان است، مي‌خواهد بفرمايد: من از بندگانم نه مي‌خواهم كه بندگان را روزي دهند، و نه اينكه به خود من چيزي اطعام كنند.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: مراد از اطعام تقديم طعام به درگاه خدا است، آن طور كه يك برده طعامي را نزد مولايش، و يك خدمتكار طعامي را نزد مخدوم خود مي‌برد، مي‌خواهد بفرمايد: من نمي‌خواهم بندگانم براي من رزقي تحصيل كنند، و نيز از ايشان نمي‌خواهم كه
__________________________________________________
(1)جن را قبل از اين از نار سموم آفريديم. سوره حجر، آيه 27.
(2)خدايي كه به من اطعام مي‌كند و مرا سيراب مي‌گرداند. سوره شعراء، آيه 79.
(3)خدايي كه به آنان كه همه گرسنه بودند طعام داد. سوره ايلاف، آيه 4. [.....]
(4)روح المعاني، ج 27، ص 22.
(5)روح المعاني، ج 27، ص 23.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 584
طعامي برايم درست كنند و به من پيشكش كنند تا من با آن رزق ارتزاق كنم، و آن طعام را بخورم.
" إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ" اين جمله آيه قبلي را كه مي‌فرمود" ما أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ..." تعليل مي‌كند. و در اين آيه التفاتي به كار رفته، چون در آيه قبلي سياق، سياق تكلم وحده بود، مي‌فرمود" من نمي‌خواهم چنين و چنان كنند" و در آيه مورد بحث خداي تعالي غايب فرض شده مي‌فرمايد" خدا چنين و چنان است" و اين بدان منظور است كه تعليل مذكور مستقيما مستند به اسم جلاله شود كه هر موجودي آغازش از آن اسم، و انجامش نيز به سوي آنست، گويا فرموده: من از ايشان رزقي نمي‌خواهم، چون رزاق منم، زيرا من اللَّه هستم.
و اگر از رازق بودن خود با صيغه مبالغه" رزاق- بسيار روزي دهنده" تعبير كرد، با اينكه ظاهر سياق اقتضاء داشت كه اكتفاء كند به اين كه بفرمايد: خدا خودش رازق همه است، براي اين است كه وقتي تنها خداي تعالي رازق باشد، رزاق هم خواهد بود. براي اينكه روزي‌خوارانش بي حساب و بسيارند، پس اين آيه نظير آيه شريفه" وَ ما أَنَا بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ" است كه نظير اين بيان در تفسير آن نيز گذشت.
و كلمه" ذو القوة" يكي از اسماء خداي تعالي و به معناي" قوي" است، با اين تفاوت كه اين كلمه از كلمه" قوي" رساتر است. و كلمه" متين" نيز يكي از اسماء خداي تعالي است كه به معناي نيرومندي است كه هيچ كاري ناتوانش نمي‌كند.
و تعبير به اين سه اسم براي اين است كه بر انحصار روزي دادن در خداي تعالي دلالت كند، و بفهماند كه خدا در رساندن رزق به روزي‌خواران- با همه كثرتي كه دارند- ناتوان و ضعيف نمي‌شود.
" فَإِنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ذَنُوباً مِثْلَ ذَنُوبِ أَصْحابِهِمْ فَلا يَسْتَعْجِلُونِ" كلمه" ذنوب" به معناي سهم و نصيب است، و كلمه" استعجال" به معناي اين است كه از ديگري بخواهي عجله كند، و او را بر انجام خواسته‌ات تحريك كني. اين آيه شريفه متفرع بر لازمه معنايي است كه جمله" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" آن را افاده مي‌كند، چون اين جمله غرض از خلقت جن و انس را عبادت معرفي كرده و لازمه اين معنا آن است كه هر كس او را عبادت نكند ستمكار باشد، آيه مورد بحث هم مي‌فرمايد:
ستمكاران اين امت نيز نصيبي از عذاب دارند، مثل نصيب هم مسلكانشان در امت‌هاي ديگر.
و معناي آيه چنين مي‌شود: حال كه اين ستمكاران خدا را عبادت نمي‌كنند، و خدا
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 585
عنايتي به هدايت آنان ندارد، و در نتيجه از ناحيه خدا سعادتي ندارند، و هيچ سعادتي شامل ايشان نمي‌شود، قهرا نصيبي از عذاب دارند، مثل نصيب هم مسلكانشان در امت‌هاي گذشته كه هلاك شدند، پس با اين حال اين چه عجله‌اي است كه دارند، و به تو مي‌گويند كه زودتر عذاب ما را بياور، و مي‌گويند:" مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ- پس وعده چه وقت مي‌رسد اگر راست مي‌گوييد" و" أَيَّانَ يَوْمُ الدِّينِ- روز قيامت چه وقت است"؟.
در اين آيه شريفه التفاتي از غيبت به تكلم به كار رفته، (در آيه قبلي خدا را غايب فرض كرده بود، و او را به اوصاف ذو القوة و رزاق و متين توصيف مي‌كرد، و در آيه مورد بحث خود خداي تعالي گوينده به حساب آمده، مي‌فرمايد آنهايي كه از اين امت ستمكارند، چنين و چنان هستند، و در حقيقت مي‌توان گفت اين التفات جديدي نيست، بلكه بر گشتن به سياق قبلي است، كه باز در آن خداي تعالي گوينده بود، و مي‌فرمود: من جن و انس را خلق نكردم (مگر براي...)، چون سخن در آيه مورد بحث از شاخه‌هاي آن آيه است.
" فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ يَوْمِهِمُ الَّذِي يُوعَدُونَ" اين آيه تفريع و نتيجه‌گيري از جمله" فَإِنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا ذَنُوباً..."، و هم هشداري است به اينكه اين ذنوب و نصيب در روز قيامت براي آنان محقق و حتمي است، هر چند كه زودرس شدن قسمتي از آن در همين دنيا ممكن باشد، و قيامت روزي است كه براي آنان به غير از ويل و هلاكت چيزي نيست، و آن همان روزي است كه وعده‌اش داده شده.
و اگر تعبير" لِلَّذِينَ ظَلَمُوا" كه در آيه قبلي بود، در اين آيه به" لِلَّذِينَ كَفَرُوا" تبديل شده، براي اين بود كه توجه دهد، به اينكه مراد از ظلم در آنجا ظلم كفر است نه ظلم به مردم.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيه:" وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْري تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِينَ" و آيه:" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" و در باره طلب روزي)]..... ص : 585

در مجمع البيان مي‌گويد: با اسنادي از مجاهد روايت شده كه گفت: روزي علي بن ابي طالب (ع) با عمامه بيرون آمد، در حالي كه پيراهنش را به خود پيچيده بود، پس فرمود: وقتي جمله" فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَما أَنْتَ بِمَلُومٍ" نازل شد، احدي از ما نماند مگر آن كه يقين كرد كه عذاب خواهد آمد، چون رسول خدا (ص) مامور شده بود از بين امت بيرون شود، ولي همين كه اين جمله نازل شد:" وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْري تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِينَ" دلهايمان آرام گرفت، چون معناي اين جمله اين است كه: با قرآن، كساني را كه از بين قومت به تو ايمان آورده‌اند موعظه كن، كه موعظه به حال مؤمنين سود مي‌دهد- نقل ازكلبي «1».
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 586
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور از كلبي و نيز نظير آن را از ابن راهويه و همچنين ابن مردويه، از رسول خدا (ص) نقل كرده «2».
و در توحيد به سند خود از ابن ابي عمير روايت كرده كه گفت: به حضرت ابي الحسن موسي بن جعفر (ع) عرضه داشتم: معناي اين حديث رسول خدا (ص) كه فرموده:" اعملوا فكل ميسر لما خلق له- عمل كنيد كه هر كس براي هر چه خلق شده، رسيدن به آن غرض را برايش آسان كرده‌اند" چيست؟ فرمود: خداي عز و جل جن و انس را آفريد براي اينكه بندگي‌اش كنند، و نيافريده كه نافرماني‌اش كنند، چون خودش فرموده:" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" پس وقتي خداي تعالي همه را براي اين غرض مقدس خلق كرده، قطعا هر كس مي‌تواند به آن هدف برسد، پس واي بر كسي كه كوري را بر هدايت ترجيح داده، آن را انتخاب كند «3».
و در علل الشرائع به سند خود از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود:
روزي حسين بن علي (ع) بين اصحابش آمد و فرمود: خداي عز و جل خلق را نيافريد مگر براي اينكه او را بشناسند، چون اگر او را بشناسند، عبادتش هم مي‌كنند، و اگر عبادتش كنند، به وسيله عبادت او از پرستش غير او بي نياز مي‌شوند «4».
و نيز در همان كتاب به سند خود از ابي بصير روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) از كلام خداي عز و جل پرسيدم كه مي‌فرمايد" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ"، فرمود: آنان را آفريد تا امر به عبادتشان كند «5».
مؤلف: قمي هم در تفسير خود اين حديث را آورده، اما نه سندش را ذكر كرده و نه نام مبارك امام را «6». و در تفسير آيه شريفه، بياني گذشت كه معناي اين روايات را روشن مي‌سازد، زيرا در آنجا گفتيم غرضهايي كه در خلقت است- يعني تكليف و عبادت و معرفت- اغراضي است كه هر يك از ديگري حاصل مي‌شود.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 161.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 116.
(3)نور الثقلين، ج 5، ص 132، به نقل از توحيد.
(4)علل الشرائع، باب 9، ص 9، ح 1.
(5)علل الشرائع، باب 9، ص 13، ح 10.
(6)تفسير قمي، ج 2، ص 331.
ترجمه الميزان، ج‌18، ص: 587
و در تفسير عياشي از يعقوب بن سعيد از امام صادق (ع) روايت آورده كه گفت: از آن جناب از معناي اين كلام خدا پرسيدم كه مي‌فرمايد" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" فرمود: بندگان را براي عبادت آفريد. پرسيدم آخر در آيه" وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ" مي‌فرمايد آنان را براي رحمت آفريدم فرمود اين كه تو خواندي بعد از آن آيه نازل شد «1».
مؤلف: يعني آيه" وَ لا يَزالُونَ..."، بعد از آيه" وَ ما خَلَقْتُ..." نازل شده، و امام خواسته است بفرمايد آيه" وَ ما خَلَقْتُ..." نسخ شده. و در تفسير قمي، در حديثي ديگر نيز آمده كه آيه مذكور با آيه" وَ لا يَزالُونَ..." نسخ شده «2». و مراد از اين نسخ، بيان و رفع ابهام است، نه نسخ اصطلاحي، چون نسخ در كلام ائمه (ع) به معناي بيان و رفع ابهام بسيار آمده، هم چنان كه در تفسير آيه" ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها..." «3» به اين معنا اشاره كرديم.
و مراد امام (ع) اين بوده كه غرض اعلاي از خلقت، رحمت خاص الهي است كه تنها به وسيله عبادت حاصل مي‌شود، و سعادتي است خاص كه از راه معرفت بدست مي‌آيد.
و در تهذيب به سند خود از سدير روايت كرده كه گفت: به امام صادق (ع) عرضه داشتم: انسان در طلب رزق چه مقدار وظيفه دارد؟ فرمود: همين كه در مغازه‌ات را باز كني، و بساطت را پهن نمايي وظيفه‌ات را انجام داده‌اي «4».
الحمد للَّه رب العالمين
__________________________________________________
(1)نور الثقلين، ج 5، ص 132 به نقل از تفسير عياشي.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 331.
(3)سوره بقره، آيه 106.
(4)تهذيب الاحكام، ج 6، ص 323، ح 886.

جلد نوزدهم‌

(52)سوره طور مكي است و چهل و نه آيه دارد (49)..... ص: 3

[سوره الطور (52): آيات 1 تا 10]..... ص: 3

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
وَ الطُّورِ (1) وَ كِتابٍ مَسْطُورٍ (2) فِي رَقٍّ مَنْشُورٍ (3) وَ الْبَيْتِ الْمَعْمُورِ (4)
وَ السَّقْفِ الْمَرْفُوعِ (5) وَ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ (6) إِنَّ عَذابَ رَبِّكَ لَواقِعٌ (7) ما لَهُ مِنْ دافِعٍ (8) يَوْمَ تَمُورُ السَّماءُ مَوْراً (9)
وَ تَسِيرُ الْجِبالُ سَيْراً (10)

ترجمه آيات..... ص: 3

به نام خداي رحمان و رحيم.
سوگند به كوه طور (1).
و كتاب نوشته شده (اي كه در اين كوه نازل شد) (2).
كتابي كه در اوراق استنساخ و منتشر مي‌شود (3).
و سوگند به خانه‌اي (كه همواره) آباد است (4).
و سوگند به (آسمان كه) سقف بلند است (5).
و به دريايي كه مالامال از آتش افروخته است (6).
كه محققا عذاب پروردگارت واقع خواهد شد (7).
و هيچ چيز جلوگيرش نمي‌تواند باشد (8).
(و اين عذاب در) روزي واقع مي‌شود كه آسمان (چون دود) به حركت در مي‌آيد (9).
و كوه‌ها در اثر زلزله‌هاي شديد به راه خواهند افتاد (10).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 4

بيان آيات [اشاره به مفاد كلي سوره مباركه طور و بيان مقصود از" طور"]..... ص: 4

اشاره

غرض اين سوره تهديد و انذار كساني است كه هر آيتي را تكذيب نموده و همواره با حق عناد مي‌ورزند. مي‌خواهد اينگونه كفار را به عذابي كه براي روز قيامتشان آماده كرده بيم دهد و به همين منظور با سوگندهايي غليظ، از وقوع چنين عذابي و تحقق آن در قيامت خبر مي‌دهد و مي‌فرمايد: عذاب آن روز، ايشان را رها نخواهد كرد تا بر آنان واقع شود، و هيچ گريزي از آن ندارند.
سپس پاره‌اي از صفات آن عذاب و آن ويل را كه عذابي است عمومي و جدا ناشدني بيان مي‌كند، و در مقابل، قسمتي از نعمتهاي اهل نعيم آن روز را كه همان متقين هستند شرح مي‌دهد، همانهايي كه در دنيا در ميان اهل خود به شفقت رفتار مي‌كردند، و خدا را به ايمان مي‌خواندند، و به يكتايي مي‌ستودند.
و آن گاه شروع مي‌كند به توبيخ مكذبين، كه نسبت‌هاي ناروايي به رسول خدا (ص) و به قرآن و دين حقي كه بر آن جناب نازل شده مي‌دادند.
و در پايان، سوره را با تكرار همان تهديدها ختم نموده، رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد به اينكه پروردگار خود را تسبيح گويد. و اين سوره به شهادت سياق آياتش، در مكه نازل شده است.
" و الطور" بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: " طور" به معناي مطلق كوه است، و هر كوهي را طور مي‌گويند، و ليكن استعمالش در آن كوهي كه موسي (ع) با خداي تعالي سخن گفت غلبه يافته، و در آيه مورد بحث هم مناسبتر آن است كه همان كوه منظور باشد، چون سوگند همواره به چيزي مي‌خورند كه نوعي قداست داشته باشد، و از ميان كوه‌ها اين كوه است كه خداي تعالي مقدسش دانسته، و پر بركتش ساخته است، هم چنان كه در آيه" وَ طُورِ سِينِينَ" «2» نيز به آن سوگند ياد كرده و در آيه" وَ نادَيْناهُ مِنْ جانِبِ الطُّورِ الْأَيْمَنِ" «3» از آن نام
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 21، ص 26.
(2)سوره تين، آيه 2. [.....]
(3)سوره مريم، آيه 52.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 5
برده، و در آيه" فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُويً" «1» آن را وادي مقدس خوانده، و در آيه" نُودِيَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ" «2» آن را بقعه‌اي مبارك دانسته كه در كرانه دست راست وادي، قرار دارد.
بعضي «3» هم گفته‌اند: " مراد مطلق كوه‌ها است و خدا به همه كوه‌ها سوگند ياد كرده از اين جهت كه در كوه‌ها انواع نعمت‌ها را قرار داده و در باره آنها فرموده: " وَ جَعَلَ فِيها رَواسِيَ مِنْ فَوْقِها وَ بارَكَ فِيها- خداوند در زمين و بر بالاي آن كوه‌هايي پا بر جا قرار داده و بركت‌ها در آن نهاده".

[اقوال مختلف در معناي" رق" و مراد از كتابي كه مسطور و در رقي منشور است]..... ص: 5

" وَ كِتابٍ مَسْطُورٍ فِي رَقٍّ مَنْشُورٍ" بعضي «4» گفته‌اند: كلمه" رق" به معناي مطلق چيزهايي است كه در آن چيزي نوشته شود، مانند كاغذ.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: به معناي و رق است.
و بعضي «6» گفته‌اند: به معناي خصوص ورقهايي است كه از پوست حيوانات درست مي‌كردند.
و كلمه" نشر" كه مصدر كلمه" منشور" است به معناي گستردن و متفرق كردن است.
و مراد از" كتابي كه مسطور و در رقي منشور است" به گفته بعضي «7» لوح محفوظ است كه خدا تمامي حوادث عالم را آنچه بوده و هست و خواهد بود در آن نوشته، و ملائكه آسمان، آن را مي‌خوانند (و اجراء مي‌كنند).
بعضي «8» هم گفته‌اند: مراد از آن قرآن كريم است كه خدا آن را در لوح محفوظ نوشته.
و بعضي «9» گفته‌اند: تورات است كه در سابق در كاغذهاي پوستي نوشته مي‌شد، و هر وقت مي‌خواستند آن را بخوانند لوله كاغذ را باز مي‌كردند و مي‌خواندند.
و به نظر ما مناسب‌تر با آيه قبلي آن است كه بگوييم: منظور از آن همان قول اخير
__________________________________________________
(1)سوره طه، آيه 12.
(2)سوره قصص، آيه 30.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 163.
(4 و 5)مجمع البيان، ج 9، ص 163.
(6)روح المعاني، ج 27، ص 27.
(7 و 8 و 9)مجمع البيان، ج 9، ص 163.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 6
است.

[مقصود از بيت معمور و بحر مسجور]..... ص: 6

" وَ الْبَيْتِ الْمَعْمُورِ" بعضي «1» گفته‌اند: مراد از" بيت معمور" كعبه مشرفه است، چون كعبه اولين خانه‌اي بود كه براي عبادت مردم بنا شد، و همواره از اولين روز بنايش تا كنون آباد و معمور بوده است، هم چنان كه قرآن كريم در باره‌اش مي‌فرمايد: " إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبارَكاً وَ هُديً لِلْعالَمِينَ" «2» .
ولي، در روايات وارده، آمده كه" بيت معمور" خانه‌اي است در آسمان، برابر كعبه كه محل زيارت ملائكه است.
و اگر كلمه" كتاب" در اين آيه نكره و بدون الف و لام آمده براي اين است كه اشاره كند به اينكه چنين كتابي بي‌نياز از تعريف است، و اين قسم نكره آوردن، خود نوعي تعريف و مستلزم آن است.
" وَ السَّقْفِ الْمَرْفُوعِ" منظور از" سقف برافراشته"، آسمان است.
" وَ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ" راغب در مفردات مي‌گويد: كلمه" سجر" كه مسجور از آن گرفته شده به معناي شعله‌ور كردن و تيز كردن آتش است «3» .
ولي صاحب مجمع البيان گفته: " مسجور به معناي مملو است، مثلا وقتي گفته مي‌شود: " سجرت التنور"، معنايش اين است كه من تنور را پر از آتش كردم" «4» .
و آيه شريفه به هر دو معنا تفسير شده، مؤيد معناي اول آيه" وَ إِذَا الْبِحارُ سُجِّرَتْ" «5» است، و در حديث آمده كه در روز قيامت درياها آتشي افروخته مي‌شوند.
بعضي «6» هم گفته‌اند: مراد از" بحر مسجور" دريايي است كه آبش خشك شده و در
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 163.
(2)به درستي اولين خانه‌اي كه براي عبادت مردم بنا شد همان خانه‌اي است مبارك كه در مكه بنا شده، و سبب هدايت عالميان است سوره آل عمران، آيه 96.
(3)مفردات راغب، ماده" سجر".
(4)مجمع البيان، ج 9، ص 162.
(5)وقتي كه درياها افروخته مي‌شود. سوره تكوير، آيه 6.
(6)تفسير قرطبي، ج 17 ص 61.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 7
بسترش آتش افروخته مي‌شود.
" إِنَّ عَذابَ رَبِّكَ لَواقِعٌ ما لَهُ مِنْ دافِعٍ" اين آيه، جواب سوگند سابق است، و مراد از عذابي كه از واقع شدنش خبر مي‌دهد عذاب روز قيامت است، همان عذابي كه كفار تكذيب كننده آيات خداي را، به آن تهديد مي‌كرد، هم چنان كه آيه بعدي هم به آن اشاره مي‌كند و مي‌فرمايد: روزي كه آسمان به سرعت به حركت در مي‌آيد، و جمله" ما لَهُ مِنْ دافِعٍ" دلالت دارد بر اينكه اين عذاب از اموري است كه قضايش رانده شده و گريزي از وقوعش نيست، هم چنان كه در جاي ديگر، همين معنا آمده مي‌فرمايد: " وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيها وَ أَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ" «1» .
" عَذابَ رَبِّكَ"- اگر عذاب را به رب رسول خدا (ص) نسبت داده و فرموده است" عذاب پروردگارت"، با اينكه مي‌توانست بفرمايد: " عذاب اللَّه- عذاب خدا" براي اين است كه رسول خدا (ص) را عليه آنهايي كه دعوتش را تكذيب كردند تاييد نمايد و آن جناب را دلگرم كند كه پروردگارش در چنين روزي خوارش نمي‌سازد، و بي‌ياورش نمي‌گذارد. هم چنان كه همين مضمون را در جاي ديگر آورده مي‌فرمايد: " يَوْمَ لا يُخْزِي اللَّهُ النَّبِيَّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ" «2» .

[معناي جمله" تَمُورُ السَّماءُ مَوْراً..." در وصف روز قيامت]..... ص: 7

" يَوْمَ تَمُورُ السَّماءُ مَوْراً وَ تَسِيرُ الْجِبالُ سَيْراً" كلمه" يوم" ظرف است براي جمله" إِنَّ عَذابَ رَبِّكَ لَواقِعٌ"، مي‌فرمايد عذاب مذكور در چنين روزي و در چنين ظرفي محقق مي‌شود.
و كلمه" مور"- به طوري كه در مجمع البيان «3» آمده- به معناي تردد و آمد و رفت چيزي چون دود است، هم چنان كه دود در فضا مي‌پيچد و آمد و شد مي‌كند تا از بين برود.
راغب هم قريب به اين معني را بيان كرده و گفته: " به معناي جريان سريع است" «4» .
به هر حال در اين آيه شريفه، اشاره‌اي است به درهم پيچيده شدن عالم آسمانها كه در آيه شريفه" إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ وَ إِذَا الْكَواكِبُ انْتَثَرَتْ" «5» و آيه شريفه
__________________________________________________
(1)به درستي كه قيامت آمدني است، هيچ شكي در آن نيست، و به درستي خدا همه آنهايي را كه در قبورند مبعوث خواهد كرد. سوره حج، آيه 7. [.....]
(2)روزي كه خداي تعالي پيغمبر و همراهانش و پيروانش راي خوار نمي‌سازد. سوره تحريم، آيه 8.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 163.
(4)مفردات راغب، ماده" مور".
(5)هنگامي كه آسمان شكافته و ستارگان غباري پراكنده مي‌شوند. سوره انفطار، آيه 1 و 2.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 8
" يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ" «1» و آيه" وَ السَّماواتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ" «2» نيز آمده.
هم چنان كه جمله" وَ تَسِيرُ الْجِبالُ سَيْراً" اشاره است به آن زلزله عظيمي كه قبل از قيام قيامت در زمين رخ مي‌دهد، و قرآن كريم در چند جا از آن ياد كرده، مانند آيه شريفه" إِذا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا وَ بُسَّتِ الْجِبالُ بَسًّا فَكانَتْ هَباءً مُنْبَثًّا" «3» و آيه" وَ سُيِّرَتِ الْجِبالُ فَكانَتْ سَراباً" «4» .

بحث روايتي [(رواياتي در باره مراد از طور، بيت معمور و... كه بدانها قسم ياد شده است)]..... ص: 8

در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ الطُّورِ وَ كِتابٍ مَسْطُورٍ" مي‌گويد: طور كوهي است در طور سيناء «5» . (و به گفته وي معلوم مي‌شود در سيناء سرزميني است به نام طور كه كوه طور در آن واقع شده).
و در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ الْبَيْتِ الْمَعْمُورِ" به نقل از ابن عباس و مجاهد مي‌گويد: بيت معمور خانه‌اي است در آسمان چهارم، و درست مقابل كعبه، و از بس ملائكه براي عبادت در آن آمد و شد دارند هميشه معمور و آباد است. و از امير المؤمنين (ص) هم روايت شده كه فرموده: در هر روز هفتاد هزار فرشته داخل آن مي‌شوند، و چون بر مي‌گردند ديگر تا ابد آنجا را زيارت نمي‌كنند «6» .
مؤلف: اين مطلب را كه بيت معمور خانه‌اي است در آسمان كه ملائكه پيرامون آن طواف مي‌كنند، در روايات شيعه و سني هر دو آمده، اما اين روايات در تعيين محل خانه مذكور اختلاف دارند، در بيشتر آنها آمده كه در آسمان چهارم واقع است «7» . و در بعضي آمده كه در آسمان اول است «8» . و بعضي ديگر محل آن را آسمان هفتم دانسته «9» .
و نيز صاحب مجمع البيان از علي (ع) نقل كرده كه در تفسير آيه
__________________________________________________
(1)روزي كه آسمان راي در هم مي‌پيچيم آن طور كه كاغذ راي لوله مي‌كنند. سوره انبياء، آيه 104.
(2)آسمانها به دست قدرت او درهم پيچيده‌اند. سوره زمر، آيه 67.
(3)زماني كه زمين به شدت بلرزد و كوه‌ها ريز ريز و نرم شوند و غباري پراكنده گردند. سوره واقعه، آيه 4- 6.
(4)كوه‌ها راي به حركت در مي‌آورند تا در آخر سرابي شود. سوره نبا، آيه 20.
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 331.
(6 و 7 و 8)مجمع البيان، ج 9، ص 163.
(9)الدر المنثور، ج 6، ص 117.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 9
" وَ السَّقْفِ الْمَرْفُوعِ" فرموده: سقف مرفوع، همان آسمان است «1» .
و در تفسير قمي از امام (ع) نقل كرده كه فرمود: سقف مرفوع، آسمان، و بحر مسجور، درياها است، كه در روز قيامت افروخته مي‌شود «2» .
و در مجمع البيان در معناي بحر مسجور گفته: يعني دريايي مملو- نقل از قتاده. و بعضي گفته‌اند: يعني افروخته و سرخ شده مانند تنور- نقل از مجاهد و ضحاك و اخفش و ابن زيد. بعضي هم گفته‌اند: درياها در روز قيامت آتش مي‌شود و چون آهن سرخ مي‌گردد، آن گاه همه را به هم راه داده و به آتش دوزخ راه مي‌دهند «3» .
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 163.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 331.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 163. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 10

[سوره الطور (52): آيات 11 تا 28]..... ص: 10

اشاره

فَوَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ (11) الَّذِينَ هُمْ فِي خَوْضٍ يَلْعَبُونَ (12) يَوْمَ يُدَعُّونَ إِلي نارِ جَهَنَّمَ دَعًّا (13) هذِهِ النَّارُ الَّتِي كُنْتُمْ بِها تُكَذِّبُونَ (14) أَ فَسِحْرٌ هذا أَمْ أَنْتُمْ لا تُبْصِرُونَ (15)
اصْلَوْها فَاصْبِرُوا أَوْ لا تَصْبِرُوا سَواءٌ عَلَيْكُمْ إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (16) إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ نَعِيمٍ (17) فاكِهِينَ بِما آتاهُمْ رَبُّهُمْ وَ وَقاهُمْ رَبُّهُمْ عَذابَ الْجَحِيمِ (18) كُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِيئاً بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (19) مُتَّكِئِينَ عَلي سُرُرٍ مَصْفُوفَةٍ وَ زَوَّجْناهُمْ بِحُورٍ عِينٍ (20)
وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ كُلُّ امْرِئٍ بِما كَسَبَ رَهِينٌ (21) وَ أَمْدَدْناهُمْ بِفاكِهَةٍ وَ لَحْمٍ مِمَّا يَشْتَهُونَ (22) يَتَنازَعُونَ فِيها كَأْساً لا لَغْوٌ فِيها وَ لا تَأْثِيمٌ (23) وَ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ غِلْمانٌ لَهُمْ كَأَنَّهُمْ لُؤْلُؤٌ مَكْنُونٌ (24) وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ يَتَساءَلُونَ (25)
قالُوا إِنَّا كُنَّا قَبْلُ فِي أَهْلِنا مُشْفِقِينَ (26) فَمَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا وَ وَقانا عَذابَ السَّمُومِ (27) إِنَّا كُنَّا مِنْ قَبْلُ نَدْعُوهُ إِنَّهُ هُوَ الْبَرُّ الرَّحِيمُ (28)

ترجمه آيات..... ص: 10

پس در آن روز واي به حال تكذيب كنندگان (11).
كه هر آيتي روشن را بازيچه و مورد بگو مگو قرار مي‌دهند (12).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 11
روزي كه آنان به شدتي وصف ناپذير، به سوي جهنم رانده مي‌شوند (13).
و به ايشان گفته مي‌شود اين همان آتشي است كه در دنيا همواره آن را تكذيب مي‌كرديد (14).
حال آيا باز هم اين آتش سحر است؟ (هم چنان كه در دنيا سحرش مي‌خواندند) يا امري است ديدني ولي شما بينايي نداريد؟ (15).
بچشيد سوزش آن را چه صبر بكنيد و چه نكنيد برايتان يكسان است، چون جزايي كه به شما داده مي‌شود همان اعمالي است كه مي‌كرديد (16).
به درستي كه مردم با تقوا در بهشت‌ها و در نعيمند (17).
در حالي كه با يكديگر در باره آنچه پروردگارشان به آنان داده گفتگو مي‌كنند و لذت مي‌برند، و پروردگارشان از عذاب دوزخ محفوظشان داشت (18).
و به ايشان گفته مي‌شود بخوريد و بنوشيد، گوارايتان باد به خاطر آن اعمال خيري كه مي‌كرديد (19).
بهشتيان در حالي مي‌خورند و مي‌نوشند كه بر كرسي‌هاي بهم پيوسته تكيه داده‌اند، و ما ايشان را با حور العين تزويج كرده‌ايم (20).
و كساني كه ايمان آوردند و ذريه‌شان هم با ايمان خود- هر چند ضعيف‌تر از ايمان پدرانشان باشد- ملحق به ايشان شدند، ما نيز ذريه‌شان را به ايشان ملحق نموده، چيزي از پاداش آنان كم نمي‌كنيم، براي اينكه هر كس در گرو عملي است كه كرده (21).
در بهشت آنچه از ميوه و گوشت كه هوس كنند پي در پي در اختيارشان قرار مي‌دهيم (22).
قدح شراب در بينشان دست به دست مي‌گردد، شرابي كه نه مانند شراب دنيا لغوي در آن است و نه گناه (23).
و غلامان بهشتي كه در حسن و صفا چون لؤلؤ دست نخورده‌اند پيرامون ايشان و در خدمتگزاريشان آمد و شد دارند (24).
و بهشتيان به يكديگر روي آورده احوال هم را مي‌پرسند (25).
مي‌گويند: ما قبل از اين كه در دنيا بوديم نسبت به خويشاوندان خود خيرخواه بوديم، و از خطر هلاكت زنهارشان مي‌داديم (26).
(و به خاطر همين خيرخواهي) خداي تعالي بر ما منت نهاد، و از عذاب درون سوز جهنم، حفظمان فرمود (27).
آري روش ما قبل از اين چنين بود كه همواره او را مي‌خوانديم، چون مي‌دانستيم كه او نيكوكار مهربان است (28).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 12

بيان آيات..... ص: 12

اشاره

اين آيات نشانه كساني را كه اين عذاب بر سرشان مي‌آيد بيان مي‌كند، عذابي كه در آن و در وقوعش هيچ شكي نمي‌توان كرد، و حال آن اشخاص را در آن روز بيان مي‌كند، و غرض اصلي اين سوره همين است- هم چنان كه قبلا هم خاطر نشان كرديم- اما اينكه در اين ميان نامي هم از متقين مي‌برد و شرح حالي از آنان بيان مي‌كند از باب تطفل «1» است، و مي‌خواهد انذار و تهديد كفار را تاكيد كند.
" فَوَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ" اين جمله تفريع و نتيجه‌گيري از آيات قبل است كه از وقوع حتمي عذاب قيامت سخن مي‌گفت، مي‌فرمايد: وقتي مطلب از اين قرار بود، و هيچ مفري از وقوع عذاب نبود، پس واي به حال كسي كه اين عذاب بر سرش آيد كه مسلم آنها دروغگويانند يعني واي به حال كسي كه آيات خداي را تكذيب مي‌كند، كه قدر متيقن از جهنميان، همين‌ها هستند. پس، اين جمله به دلالت التزامي دلالت دارد بر اينكه معذب‌هاي روز قيامت مكذبين در دنيا هستند، و به دلالت مطابقي دلالت دارد بر اينكه حال آن روزشان واويلاست. (به عبارت ساده‌تر اينكه آيه شريفه صريحا نمي‌فرمايد مكذبين داخل آتش مي‌شوند، ليكن چيزي در باره آنان مي‌گويد كه لازمه‌اش دخول در آتش است، و آن اين است كه واي به حال مكذبين).
ممكن هم هست تقدير كلام را اينطور بگيريم كه وقتي مسلم شد كه اين عذاب واقع شدني است، و مسلم نخست شامل حال مكذبين مي‌شود، چون آنها هستند كه به خدا كفر مي‌ورزند و روز قيامت را تكذيب مي‌كنند، پس واي به حال ايشان از آن روز، در نتيجه جمله‌اي كه دلالت مي‌كند بر عذاب مكذبين جمله" عذاب ربك" است، براي اينكه عذاب خدا كسي را مي‌گيرد كه خدا او را دعوت كند، و او اجابت ننمايد و دعوتش را تكذيب كند.
" الَّذِينَ هُمْ فِي خَوْضٍ يَلْعَبُونَ" كلمه" خوض" به معناي دخول در سخن باطل است. راغب مي‌گويد: خوض عبارت است از ورود در آب و عبور كردن در آن، ولي به طور استعاره در ورود در امور و كارها نيز
__________________________________________________
(1)تطفل اين است كه مطلبي را كه خيلي مربوط به غرض از كلام نيست به مناسبتي در كلام بياورند.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 13
استعمال مي‌شود، و بيشتر مواردي كه در قرآن استعمال شده در مورد اموري است كه شروع در آن مذموم است «1» . و اگر كلمه مذكور را در آيه شريفه بدون الف و لام و با تنوين تنكير" خوض" آورده، براي اين است كه بفهماند اين كلمه صفتي دارد كه حذف شده و تقدير آن" خوضي عجيب" است.
و از آنجايي كه اشتغال به سخن باطل نتيجه حق نمي‌دهد، و به جز نتايج خيالي كه قوه وهم آن را براي خوض كننده زينت مي‌دهد و مي‌آرايد فايده‌اي ندارد. لذا چنين خوضي را لعب و بازيچه خواند، چون عملي كه بازيچه باشد آن عملي است كه غير از آثار خيالي اثري ندارد.
و معناي جمله اين است كه: " آنهايي كه به طور مستمر در خوضي عجيب بازي مي‌كنند، و سرگرم مجادله در آيات خدا و انكار آن و استهزاي به آن هستند، ويل بر آنان باد".
" يَوْمَ يُدَعُّونَ إِلي نارِ جَهَنَّمَ دَعًّا" كلمه" دع"- با تشديد عين- به معناي دفع و پرت كردن به شدت است، و ظاهرا كلمه" يوم" بيان باشد براي كلمه" يومئذ".
" هذِهِ النَّارُ الَّتِي كُنْتُمْ بِها تُكَذِّبُونَ" يعني به ايشان گفته مي‌شود: اين همان آتشي است كه به آن تكذيب مي‌كرديد، كه البته منظور از تكذيب آتش، تكذيب خبرهايي است كه رسول خدا (ص) به وحي الهي از وجود آن خبر مي‌داده و مي‌فرموده: به زودي مجرمين با آن آتش معذب مي‌شوند.
و خلاصه، معناي آيه اين است كه: مي‌بينيد مصداق همان آتشي است كه انبياء از وجودش خبر مي‌دادند، و شما تكذيبشان مي‌كرديد، (و يا آن آتش را تكذيب مي‌كرديد).
" أَ فَسِحْرٌ هذا أَمْ أَنْتُمْ لا تُبْصِرُونَ" اين جمله، تفريع و نتيجه‌گيري از آيه قبل است، و استفهام در آن استفهام انكاري است، استفهامي است به منظور تفريع و سرزنش آنان، و معنايش اين است كه: وقتي اين آتش همان آتش است كه تكذيبش مي‌كرديد، پس ديگر اين خبري كه قرآن مي‌دهد نمي‌تواند سحر باشد، هم چنان كه شما پنداشته‌ايد و اخبار انبيا را سحر خوانديد. و نيز نمي‌تواند امري موهوم و خرافي باشد، آن طور كه شما بدان تفوه مي‌كرديد و به زبان مي‌آورديد،
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" خوض".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 14
بلكه امري است روشن و عيان، پس آيه شريفه در معناي آيه" وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَي النَّارِ أَ لَيْسَ هذا بِالْحَقِّ" «1» خواهد بود.
و به بياني كه گذشت و معنايي كه براي آيه كرديم روشن شد كه كلمه" أم" در جمله" أَمْ أَنْتُمْ لا تُبْصِرُونَ" أم متصله است و اينكه بعضي «2» گفته‌اند: " ام منقطعه و به معناي" لكن" است" خالي از بعد نيست.
" اصْلَوْها فَاصْبِرُوا أَوْ لا تَصْبِرُوا سَواءٌ عَلَيْكُمْ إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" ماده" صلي"- به فتحه صاد و سكون لام- كه مصدر" اصلوا" و اين امر از آن است، به معناي چشيدن و تحمل كردن حرارت آتش است، و در نتيجه معناي جمله" اصلوها" اين است كه: " بچشيد آن را" يعني بچشيد و تحمل كنيد حرارت آتش دوزخ را.
و جمله" فَاصْبِرُوا أَوْ لا تَصْبِرُوا" به خاطر اينكه فاي تفريع بر سرش در آمده نتيجه‌اي است كه از دستور" بچشيد حرارت آتش را" گرفته، و اگر اين نتيجه را با ترديد بين امر و نهي بيان كرده، و فرموده: " صبر بكنيد و يا نكنيد" خواسته است به طور كنايه بفهماند صبر كردن و نكردن شما يكسان است. و به همين جهت دنبال اين جمله به طور صريح فرموده: " سَواءٌ عَلَيْكُمْ"، يعني اين چشيدن آتش برايتان حتمي است و از شما جدا شدني نيست، چه صبر بكنيد و چه نكنيد، نه اينكه صبر كردن، عذاب را از شما بر مي‌دارد و يا حد اقل آن را تخفيف مي‌دهد، و نه اينكه بي‌صبري و جزع و فزع سودي به حالتان دارد.
و جمله" سَواءٌ عَلَيْكُمْ" خبري است براي مبتدايي تقديري، و تقدير كلام" هما سواء عليكم- آن دو بر شما يكسانند" مي‌باشد، و اگر كلمه" سواء" را مفرد آورد، با اينكه در كلام دو چيز بودند كه با هم يكسان بودند، يكي صبر و يكي بي‌صبري، از اين جهت است كه كلمه" سواء" در اصل مصدر است، و مصدر همه جا مفرد مي‌آيد.

[عذاب مكذبان عين عمل آنها است و چه صبر كنند و چه بي‌تابي از آن جدا شدني نيست]..... ص: 14

و جمله" إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ"، در مقام تعليل براي لازم بودن عذاب مذكور، و يكسان بودن صبر و جزع است، و معنايش اين است كه: اينكه گفتيم اين عذاب برايتان حتمي است، و از شما جدا شدني نيست، براي اين بود كه ما اين عذاب را از جاي ديگر نياورده‌ايم، بلكه عين عمل خود شما است، همان كارهايي است كه مي‌كرديد، و معقول نيست ميان عمل و صاحب عمل سلب نسبت شود، و همواره اين نسبت برقرار است، يعني الي
__________________________________________________
(1)و روزي كه كفار بر آتش عرضه مي‌شوند از ايشان پرسيده مي‌شود: آيا اين حق نبود؟. سوره احقاف، آيه 34.
(2)روح المعاني، ج 27، ص 30.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 15
الابد اين عمل، عمل آن عامل است، پس به همين جهت اگر در ظرف قيامت عمل به صورت آتش جلوه كند، تا ابد به جان عامل خود مي‌افتد، و اگر هم بگوييم تقدير كلام" انما تجزون جزاء ما كنتم تعملون" است، باز هم اين ملازمه صحيح است، و معنايش اين است كه ما از جايي ديگر آتش نياورده‌ايم، و اين آتش جزاي اعمال شما و آثار همان كارهايي است كه مي‌كرديد." إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ نَعِيمٍ" كلمه" جنت" به معناي بستاني است كه درختان، آن را پوشانده باشد، (چون از ماده" جن" گرفته شده كه به معناي ستر است)، و كلمه" نعيم" به معناي نعمت بسيار است.
و معناي آيه اين است كه: مردم با تقوا و آنها كه در زندگي از خدا پروا دارند در روز قيامت در بستانها سكونت مي‌كنند، و نعمتي فراوان بر آنان احاطه دارد.

[معناي اينكه در وصف متقين بهشتي فرمود: " فاكِهِينَ بِما آتاهُمْ رَبُّهُمْ..."]..... ص: 15

" فاكِهِينَ بِما آتاهُمْ رَبُّهُمْ وَ وَقاهُمْ رَبُّهُمْ عَذابَ الْجَحِيمِ" كلمه" فاكهه" كه" فاكهين" از آن گرفته شده، به معناي مطلق ميوه است.
و بعضي «1» گفته‌اند: به معناي همه ميوه‌ها، به جز انگور و انار است، وقتي گفته مي‌شود" فلان تفكه و يا فلان فكه" هم معنايش اين است كه ميوه را به يكديگر دادند، و هم اين است كه آن را تناول كرد، و در آيه شريفه به هر دو معنا تفسير شده.
بعضي «2» گفته‌اند: يعني اهل بهشت با يكديگر در باره نعمت‌هايي كه خداي تعالي به ايشان داده با هم گفتگو مي‌كنند.
و بعضي «3» ديگر معنا كرده‌اند به اينكه: ميوه و فاكهه‌هايي را كه خدا به ايشان داده مي‌گيرند.
بعضي «4» هم گفته‌اند: معنايش اين است كه: از آن احسانها كه پروردگارشان به ايشان مي‌كند لذت مي‌برند. و برگشت اين معنا به همان معناي اول است.
بعضي «5» هم گفته‌اند: معنايش اين است كه: از آن چه خدا به ايشان داده شگفتي مي‌كنند. كه شايد برگشت اين هم به معناي دوم باشد.
و اگر كلمه" ربهم" را در جمله‌اي كوتاه دوباره آورد، براي اين است كه بفهماند پروردگارشان به ايشان عنايتي دارد.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مفردات راغب، ماده" فكه".
(4)تفسير كشاف، ج 4، ص 410.
(5)تفسير قرطبي، ج 17، ص 165.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 16
" كُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِيئاً بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" يعني به ايشان گفته مي‌شود بخوريد و بنوشيد، خوردني و نوشيدني گوارا، كه در حقيقت كلمه" هنيئا" صفت است كه در جاي مفعول مطلق نشسته، و يا مفعول به است. و جمله" بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" يا متعلق است به جمله" كُلُوا وَ اشْرَبُوا"، و يا به كلمه" هنيئا".
" مُتَّكِئِينَ عَلي سُرُرٍ مَصْفُوفَةٍ وَ زَوَّجْناهُمْ بِحُورٍ عِينٍ" كلمه" متكئين" جمع اسم فاعل از باب افتعال است كه مصدر آن اتكاء مي‌باشد، و" اتكاء" به معناي تكيه دادن به پشتي و يا مثل آن است. و كلمه" سرر" جمع سرير است، (كه به معناي تخت و به اصطلاح امروز" مبل" است). و كلمه" مصفوفة" از ماده" صف" است، كه به معناي رديف قرار گرفتن چند نفر در يك خط است، (مانند صف لشكر و يا صف نماز)، پس معناي مصفوفه اين است كه: اهل بهشت به يكديگر وصلند و اتصال دارند.
و معناي آيه اين است كه: ايشان بر پشتي‌ها و بالش‌ها تكيه دارند، در حالي كه بر روي مبلهاي رديف هم، قرار گرفته باشند.
" وَ زَوَّجْناهُمْ بِحُورٍ عِينٍ"- منظور از" تزويج" قرين شدن دو نفر با همند. و معناي جمله اين است كه: ما ايشان را قرين حور العين كرديم، نه اينكه ميان آنان عقد زناشويي برقرار ساختيم، به دليل اينكه فرموده: " بحور عين" و تزويج را با حرف" باء" متعدي كرده و اگر منظور از تزويج نكاح به عقد بود احتياج به حرف باء نبود، هم چنان كه در جاي ديگر قرآن بدون حرف مذكور مفعول خود را گرفته از آن جمله آيه" زَوَّجْناكَها" «1» است، كه- به طوري كه گفته‌اند- «2» معنايش اين است كه ما زينب را به ازدواج تو در آورديم.

[توضيح آيه: " وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ..." و چند وجه در معناي آن]..... ص: 16

" وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ..."
بعضي «3» گفته‌اند: فرق ميان" اتباع" و" لحوق" با اينكه در هر دو تقدم و تاخر هست،- اين است كه در اتباع بايد تابع و متبوع هر دو در مورد اتباع مشترك باشند، هر جا كه متبوع مي‌رود و هر كاري كه او مي‌كند تابع هم برود و بكند، آن وقت است كه مي‌گوييم فلاني از فلان كس تبعيت كرد، به خلاف لحوق كه لازم نيست در كار و راه ملحوق، شركت داشته باشد.
__________________________________________________
(1)سوره احزاب، آيه 37.
(2)روح المعاني، ج 23، ص 26.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 165.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 17
كلمه" ألتناهم" از ماده" لوت" است كه به معناي نقص است، ماضي ثلاثي مجردش" لات" و باب افعالش" ألات" مي‌شود، پس معناي" ما التناهم" اين است كه ما با الحاق ذريه مؤمنين به مؤمنين، چيزي از عمل خود آنان ناقص نمي‌كنيم.
و از ظاهر آيه شريفه بر مي‌آيد كه در مقام منت نهادن است، خداي سبحان بر مؤمنين منت مي‌گذارد كه به زودي ذريه ايشان را- البته آنهايي را كه در ايمان از پدران خود پيروي كردند- به خود آنان ملحق مي‌كند. و بدين وسيله چشم پدران را روشن مي‌سازد، و همين معنا خود قرينه‌اي است بر اينكه تنوين در كلمه" بايمان" براي اين است كه بر نوعي غير مشخص از ايمان دلالت كند، نه براي تعظيم ايمان.
در نتيجه معناي آيه اين مي‌شود كه: ما از ميان ذريه‌هاي مؤمنين، آنهايي را كه در ايمان به خدا به نوعي از پدران پيروي كنند به پدرانشان ملحق مي‌كنيم، هر چند كه ايمانشان به درجه ايمان پدرانشان نرسد. چون اگر تنها آن ذريه‌اي را به پدران مؤمن ملحق كند كه ايمانشان يا مساوي و يا كاملتر از ايمان پدران باشد، ديگر منت نهادن معنا ندارد.
از سوي ديگر، از اينكه اتباع در ايمان را مطلق و بي‌قيد آورد، و همواره كلام مطلق منصرف به فرد روشنش مي‌شود، ناگزير بايد بگوييم منظور از اين اتباع، اتباع فرزندان بالغ است، چون خردسالاني كه هنوز به حد تكليف نرسيده‌اند، ايمانشان هنوز ايمان صحيح نشده، پس قهرا مراد از ذريه، فرزندان كبيرند كه مكلف به ايمان هستند. بنا بر اين، آيه شريفه، شامل صغار از اولاد كه قبل از بلوغ از دنيا مي‌روند نمي‌شود، و اين منافات ندارد با اينكه اولاد صغار مؤمنين هم شرعا محكوم به ايمان باشند.
مگر اينكه بگوييم: نكره آمدن ايمان عموميت را مي‌رساند، و معنا چنين مي‌شود:
ذريه ايشان در ايمان، كه از پدران خود پيروي كرده‌اند، حال چه اينكه آن ايمان، ايمان واقعي باشد، يا ايمان به حسب حكم شرع باشد.
مطلب ديگر اينكه سياق امتنان، قرينه است بر اينكه ضمير جمع در جمله" ما التناهم" و در" من عملهم" به" الذين امنوا" بر مي‌گردد، هم چنان كه دو ضمير در" اتبعتهم" و در" ذريتهم" به ايشان بر مي‌گردد، چون وقتي فرمود: " ما اينان را به آنان ملحق مي‌كنيم"، جاي اين توهم بود كه نكند خدا مي‌خواهد از پاداش پدران كم نموده به فرزندان بدهد، لذا با جمله" وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ" خواست اين توهم را دفع كند و بفرمايد:
كم كردن از پاداش پدران با امتنان منافات دارد، و معلوم است كه آنچه با امتنان منافات دارد اين است كه از ثواب پدران كم كند نه از ثواب فرزندان. پس اين بهترين دليل است كه دوضمير" ما التناهم" و" من عملهم" هم به همان پدران مؤمن بر مي‌گردد.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 18
پس حاصل كلام اين شد كه: جمله" وَ الَّذِينَ آمَنُوا..." جمله‌اي است استينافي كه خداي تعالي در آن بر مؤمنين منت مي‌گذارد كه به زودي اولادشان را كه به نوعي از ايمان، پدران خود را پيروي كرده‌اند به پدران ملحق مي‌كند، هر چند كه ايمان فرزندان به درجه ايمان پدران نرسيده باشد. و اين كار را بدان جهت مي‌كند كه پدران خشنود گشته چشمشان روشن شود، و در عين حال از پاداش پدران چيزي كم نمي‌كند، و از ثواب پدران چيزي به فرزندان نمي‌دهد، كه مزاحم حق پدران نباشد، و خدا خودش بهتر مي‌داند كه چه جور بدهد.
و در معناي آيه مورد بحث، اقوال ديگري هست كه هيچ يك خالي از سخافت و سستي نيست.
مثل اين قول كه بعضي «1» گفته‌اند: جمله" وَ الَّذِينَ آمَنُوا" عطف است بر كلمه" حور عين"، و معنايش اين است كه: ما مؤمنين را با دو طايفه تزويج مي‌كنيم يكي با حور العين تا از عروسي با آنان لذت ببرند، و دوم با" الَّذِينَ آمَنُوا" تا از رفاقت و همنشيني با آنان بهره‌مند شوند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد از كلمه" ذريه" تنها اولاد صغار است.
و بعضي «3» گفته‌اند: ضمير در جمله" ما ألتناهم" و در" من عملهم" به ذريه بر مي‌گردد، و معنايش اين است كه: ما با ملحق كردن ذريه به پدران چيزي از عمل ذريه كم نمي‌كنيم، بلكه اعمال ذريه را تمام و كامل به او مي‌دهيم، چه خير باشد و چه شر، آن گاه ملحق به پدرش مي‌كنيم.

[معناي جمله: " كُلُّ امْرِئٍ بِما كَسَبَ رَهِينٌ" و جمع آن با آيه" كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ إِلَّا أَصْحابَ الْيَمِينِ"]..... ص: 18

" كُلُّ امْرِئٍ بِما كَسَبَ رَهِينٌ"- اين جمله به طوري كه از سياق بر مي‌آيد تعليل است براي جمله" وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ"، و كلمه" رهن" و" رهين" و" مرهون" به طوري كه راغب گفته هر سه به معناي آن چيزي است كه به عنوان وثيقه و گرو به كسي مي‌دهي و از او چيزي قرض مي‌كني. راغب مي‌گويد: و چون هر جا اين كلمه به چشم بخورد تصوري از معناي حبس و نگهداري به ذهن مي‌رسد، لذا اين كلمه را در حبس هر چيزي نيز استعمال كردند، هر چند كه ربطي به وثيقه نداشته باشد «4» .
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 411.
(2)تفسير قرطبي، ج 17، ص 97.
(3)روح المعاني، ج 27، ص 32.
(4)مفردات راغب، ماده" رهن". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 19
و چه بسا همين معناي استعاري در آيه مورد بحث، منظور باشد، و خود انسان رهني باشد محفوظ و حبس شده نزد خداي سبحان در مقابل عملي كه از نيك و بد كرده، تا جزاي آن را كه يا ثواب است و يا عقاب به او بدهد، و اگر از عمل او چيزي كم كرده باشد و تمامي اعمالش را جزا نداده باشد، قهرا خود انسان وثيقه و گرو همه اعمالش نمي‌شود، بلكه گرو بعضي از اعمالش مي‌شود، و بعضي ديگر از اعمالش را ديگران، يعني همان ذريه‌اي كه به او ملحق شده تملك كرده است.
و اينكه در جاي ديگر فرموده: " كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ إِلَّا أَصْحابَ الْيَمِينِ" «1» به طوري كه از سياق بر مي‌آيد و به شهادت دو آيه بعدش كه مي‌فرمايد: " فِي جَنَّاتٍ يَتَساءَلُونَ عَنِ الْمُجْرِمِينَ" «2» مراد اين است كه هر كس در گرو عذاب روز قيامت است.
بعضي «3» هم گفته‌اند: مراد از اينكه فرمود هر كس بدانچه كرده رهين است، اين است كه: در گرو عمل زشت خويش است، هم چنان كه آيه سوره مدثر هم به همين دلالت مي‌كرد، چون اصحاب يمين را استثناء مي‌نمود، و آيه مورد بحث، جمله معترضه‌اي است از صفات اهل عذاب كه در بين صفات اهل بهشت قرار گرفته.
زمخشري- صاحب تفسير كشاف- آيه مورد بحث را حمل بر نوعي استعاره و مجاز گويي كرده، و به اين وسيله تنافي بين آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد: " هر كس در گرو اعمال خويش است، چه نيك باشد و چه بد". و آيه سوره مدثر كه مي‌فرمايد: " هر كس در گرو اعمال بد خويش است" برداشته و گفته: " گويا نفس عبد نزد خدا در گرو اعمال صالحي است كه از او خواسته، هم چنان كه يك انسان، كارگر خود را گرو مي‌گيرد تا عملي كه از او خواسته تمام كند، اگر تمام كرد رهايش مي‌كند، خدا هم تمامي بندگان را چه نيكان و چه بدان را گرو مي‌گيرد، اگر آنچه از ايشان خواسته بود انجام داده بودند، رهاشان مي‌كند، و گر نه، شكنجه‌اش مي‌دهد" «4» .
ولي خواننده محترم توجه دارد صرف اين بيان نمي‌تواند اتصال جمله" كُلُّ امْرِئٍ بِما كَسَبَ رَهِينٌ" را به ما قبلش توجيه كند.
__________________________________________________
(1)هر كس وثيقه و گرو اعمالي است كه كرده، مگر اصحاب يمين. سوره مدثر، آيه 38 و 39.
(2)مؤمنين در بهشتها از يكديگر سراغ مجرمين را مي‌گيرند. سوره مدثر، آيه 41.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 166.
(4)تفسير كشاف، ج 4، ص 411.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 20
" وَ أَمْدَدْناهُمْ بِفاكِهَةٍ وَ لَحْمٍ مِمَّا يَشْتَهُونَ" اين آيه پاره‌اي از لذات و نعمت‌هاي اهل بهشت را كه به طور اجمال در آيه قبلي نام آنها را برد و فرمود: " كُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِيئاً..." بطور تفصيل بيان مي‌كند.
و كلمه" امداد" به معناي آوردن چيزي است به طور دائم و پشت سر هم، كه البته هم در خير استعمال مي‌شود، مانند آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد: پشت سر هم و لا ينقطع ميوه و گوشت از هر نوعش كه بخواهند برايشان مي‌فرستيم، و هم در شر و عذاب استعمال مي‌شود، مانند آيه شريفه" وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ الْعَذابِ مَدًّا" «1» .
و معناي آيه اين است كه: ما اهل بهشت را به ميوه و هر گوشتي كه ميل داشته باشند روزي مي‌دهيم، يك روزي پشت سر هم و ساعت به ساعت و لا ينقطع.
" يَتَنازَعُونَ فِيها كَأْساً لا لَغْوٌ فِيها وَ لا تَأْثِيمٌ"" تنازع در كاس" به معناي به يكديگر تعارف نمودن و اجتماع كردن بر تناول آن است، و" كاس" به معناي قدح است، كه البته وقتي به قدح كاس گفته مي‌شود كه در آن شراب باشد. و مراد از" لغو"، سخن لغوي است كه از شرابخواران دنيا سر مي‌زند. و" تاثيم" به معناي آن است كه شخصي را گناهكار كني، كه اين نيز از آثار شرابهاي دنيا است كه شرابخوار را گناهكار مي‌كند. و همين كه فرمود: " در آن قدحها لغو و تاثيم نيست"، قرينه است بر اينكه منظور از كاس كه بر سر آن تنازع مي‌كنند قدح شراب است، اما شرابي كه آثار زشت شراب دنيا را ندارد.
" وَ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ غِلْمانٌ لَهُمْ كَأَنَّهُمْ لُؤْلُؤٌ مَكْنُونٌ" مراد از" طواف كردن غلمان در پيرامون بهشتيان" آمد و شد آنان براي خدمت است.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: اينكه بطور نكره فرمود: " غلمان لهم- غلماني كه دارند" و نفرمود:
" غلمانهم- غلمانشان"، براي اين است كه شنونده توهم نكند مراد از آن غلمان همان خدمتكاراني هستند كه در دنيا داشتند، و بفهماند كه غلمان نيز مانند حور از مخلوقات بهشتيند، كه از شدت زيبايي و صفا و حسن مانند لؤلؤاي هستند كه از ترس دستبرد اجانب در گنجينه‌اش جاي مي‌دهند.
__________________________________________________
(1)پشت سر هم و به نوعي استمرار عذاب برايش فراهم مي‌كنيم. سوره مريم، آيه 79.
(2)روح المعاني، ج 27، ص 34.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 21
" وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ يَتَساءَلُونَ" يعني به يكديگر روي مي‌آورند و هر يك از ديگري مي‌پرسند در دنيا چه حالي داشته و چه عملي او را به سوي بهشت و نعيم الهي كشانيده؟

[معناي اينكه بهشتيان مي‌گويند: " ما در خانواده‌مان مشفق بوديم"]..... ص: 21

" قالُوا إِنَّا كُنَّا قَبْلُ فِي أَهْلِنا مُشْفِقِينَ" راغب مي‌گويد: " اشفاق" به معناي عنايتي آميخته با ترس است، چون مشفق نسبت به كسي كه به او اشفاق دارد هم محبت دارد و هم مي‌ترسد كه مبادا بلايي متوجه او گردد، و اين كلمه در قرآن آمده، مي‌فرمايد: " وَ هُمْ مِنَ السَّاعَةِ مُشْفِقُونَ- ايشان از قيامت بيمناكند" پس اين كلمه هر وقت با حرف" من" متعدي شود معناي ترس در آن روشنتر از محبت است، و اگر با حرف" في" متعدي گردد معناي عنايت و محبت در آن روشنتر از ترس به ذهن مي‌رسد، هم چنان كه در قرآن فرموده: " إِنَّا كُنَّا قَبْلُ فِي أَهْلِنا مُشْفِقِينَ" «1» .
پس معناي آيه چنين مي‌شود كه: ما در دنيا نسبت به خانواده خود اشفاق داشتيم، هم آنان را دوست مي‌داشتيم و به سعادت و نجاتشان از مهالك و ضلالت‌ها عنايت داشتيم، و هم از اينكه مبادا گرفتار مهالك شوند مي‌ترسيديم، و به همين منظور به بهترين وجهي با آنان معاشرت مي‌كرديم، و نصيحت و دعوت به سوي حق را از ايشان دريغ نمي‌داشتيم.
" فَمَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا وَ وَقانا عَذابَ السَّمُومِ" كلمه" من" به طوري كه راغب گفته: به معناي انعام كردن به نعمت پر ارج و گرانمايه است «2» . و اين منت اگر با عمل انجام گيرد از كارهاي نيك است، و اگر با زبان انجام شود از كارهاي زشت خواهد بود، مگر از خداي تعالي كه منت نهادن قولي او هم نيكو است، كه در آيه شريفه" يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلامَكُمْ بَلِ اللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَداكُمْ لِلْإِيمانِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" «3» هم از منت نهادن مردم سخن رفته، و هم از منت نهادن خدا.
و منت نهادن خدا بر اهل بهشت اين است كه ايشان را با داخل شدن در بهشت سعادتمند كرد، و با نگهداري از عذاب سموم مشمول رحمت خود قرار داد. و كلمه" سموم" به طوري كه طبرسي در مجمع البيان گفته به معناي حرارتي است كه تا داخل سوراخهاي رگ
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" شفق".
(2)مفردات راغب، ماده" من".
(3)منت مي‌گذارند بر تو از اينكه اسلام آورده‌اند بگو منت نگذاريد بر من اسلامتان را، بلكه خدا بر شما منت مي‌گذارد كه هدايت كرده شما را به ايمان، اگر راست‌گو هستيد. سوره حجرات، آيه 17.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 22
بدن فرو مي‌رود، و بدن از آن متالم مي‌گردد، و ريح سموم را هم از همين جهت سموم گفته‌اند «1» .
" إِنَّا كُنَّا مِنْ قَبْلُ نَدْعُوهُ إِنَّهُ هُوَ الْبَرُّ الرَّحِيمُ" اين آيه شريفه، جمله" فَمَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا" را تعليل مي‌كند، و در آن اهل بهشت به يكديگر مي‌گويند: اينكه خداوند بر ما منت نهاد، براي اين بود كه ما در دنيا همواره او را مي‌خوانديم، و جمله" إِنَّهُ هُوَ الْبَرُّ الرَّحِيمُ" هم اين تعليل را تعليل مي‌كند كه مي‌گويند: و اگر همواره او را مي‌خوانديم بدين جهت بود كه او پروردگاري نيكوكار و مهربان بود.
اين آيه با دو آيه قبلش، اين معنا را مي‌فهماند كه اهل بهشت در دنيا خداي را به يكتايي مي‌خواندند، يعني تنها او را مي‌پرستيدند و تسليم امر او بودند، و نسبت به خانواده خود دلسوز بودند و آنها را به حق نزديك و از باطل دور مي‌كردند، و همين علت شد كه خدا بر آنان منت نهد و از عذاب سموم حفظشان كند، و علت اينكه چنين مي‌كردند اين بود كه خداي تعالي نيكوكار و مهربان بود و به هر كس كه او را مي‌خواند احسان و رحم مي‌كرد.
پس آيات سه‌گانه در معناي آيات شريفه" إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ" «2» است چون اين آيات نيز اهل بهشت را منحصرا كساني مي‌داند كه به خدا ايمان دارند و اعمال نيك مي‌كنند، و ديگران را به حق و به خويشتن‌داري در انجام فرامين حق سفارش مي‌كنند.
و كلمه" بر"- به فتحه باء- يكي از اسماي حسناي خداي تعالي است، و از بر- به كسره باء- گرفته شده، كه به معناي احسان است. و بعضي «3» از مفسرين آن را به لطف تفسير كرده‌اند.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيه: " أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ....." در باره ملحق گشتن فرزندان مؤمنين به ايشان در قيامت)]..... ص: 22

در كافي به سند خود از ابن بكير از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ" فرمود: مربوط به آن
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 166.
(2)قسم به عصر، كه همه انسانها در خسران و زيان هستند، مگر آنهايي كه به خدا ايمان آورده و عمل صالح انجام دهند و به درستي و راستي و پايداري در دين، يكديگر را سفارش كنند. سوره عصر، آيات 1- 3
(3)روح المعاني، ج 27، ص 35.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 23
فرزنداني است كه در عمل صالح نتوانستند به پايه پدران برسند، خداي تعالي براي اينكه چشم پدران روشن شود آن فرزندان را به پدران ملحق مي‌سازد «1» .
مؤلف: اين روايت را صاحب كتاب توحيد هم به سند خود از ابو بكر حضرمي از آن جناب نقل كرده «2» .
و در تفسير قمي است كه پدرم از سليمان ديلمي از ابو بصير از امام صادق (ع) برايم حديث كرد كه آن جناب فرمود: اطفال شيعيان ما نيز از مؤمنين هستند، فاطمه (ع) آنان را تربيت مي‌كند، و اينكه خداي تعالي فرمود: " أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ" معنايش اين است كه: روز قيامت آن اطفال را به سوي پدران خود هدايت مي‌كند «3» .
مؤلف: و در مجمع البيان ذيل اين حديث را- البته بدون ذكر سند- از آن جناب نقل كرده «4» و در كتاب توحيد به سند خود از ابو بصير روايت آورده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: وقتي طفلي از اطفال مؤمنين از دنيا مي‌رود، يك منادي در ملكوت آسمانها و زمين ندا در مي‌دهد كه: آگاه باشيد فلاني پسر فلان شخص از دنيا رفت، آن گاه وارسي مي‌كنند، اگر قبل از آن طفل پدر و مادرش و يا يكي از آن دو و يا بعضي از خويشاوندان طفل قبلا مرده بودند، طفل را به او مي‌سپارند تا تغذيه‌اش كند، و گرنه، او را به دست فاطمه (سلام اللَّه عليها) مي‌دهند تا او غذايش دهد، تا پدر و مادرش و يا يكي از آن دو و يا يكي ديگر از بستگانش كه از مؤمنين باشد از راه برسد، آن وقت فاطمه (سلام اللَّه عليها) طفل را به او مي‌سپارد «5» .
و در فقيه است كه در روايت حسن بن محبوب، از علي، از حلبي، از امام صادق (ع) آمده كه فرمود: خداي تبارك و تعالي ابراهيم و ساره را به كفالت اطفال مؤمنين مامور كرده تا ايشان را در قصري از در نگهداري نموده و از درختي كه در بهشت است و لوله‌هايي مانند سر پستان گاو دارد غذا دهند، و چون روز قيامت شود لباس نو در تن ايشان كنند، و به بوي خوش معطر ساخته به عنوان هديه نزد پدرانشان بفرستند، پس اين اطفال با پدرانشان در بهشت پادشاهانند، و اين همان معنايي است كه آيه شريفه
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 3، ص 249، ح 5.
(2)توحيد، ص 394، ح 7. [.....]
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 332.
(4)مجمع البيان، ج 9، ص 166.
(5)توحيد، ص 394، ح 8.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 24
" وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ" در صدد بيان آن است «1» .
و در مجمع البيان است كه زاذان از علي (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: مؤمنين با فرزندانشان در بهشتند، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود «2» .
و در الدر المنثور است كه بزاز و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه او بدون ذكر واسطه از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: خداي تعالي ذريه مؤمن را آن قدر بالا مي‌برد تا به درجه پدرش برسد، هر چند كه در عمل به پايه پدر نباشد، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود: " وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ"، آن گاه فرمود: يعني و هر چه به فرزندان بدهيم از سهم پدران كم نمي‌كنيم «3» .
و نيز در آن كتاب است كه طبراني و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: وقتي آدمي داخل بهشت مي‌شود از پدر و مادر خود سراغ مي‌گيرد، و از ذريه و فرزندان خود پرسش مي‌كند. به او مي‌گويند: آنها به درجه تو نرسيدند، و عمل تو را نداشتند. مي‌گويد: پروردگارا من اگر عمل كردم به نيت خودم و آنان عمل كردم، آن وقت دستور مي‌رسد: ايشان را هم به وي ملحق كنند، آن وقت ابن عباس اين آيه را تلاوت كرد: " وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمانٍ..." «4» .
مؤلف: اين آيه پدراني را كه در حديث نامشان برده شده شامل نمي‌شود، چون تنها مي‌فرمايد: ذريه مؤمنين را به ايشان ملحق مي‌كنيم، و براي شامل شدن پدران مناسب‌تر آن بود كه ابن عباس دعاي ملائكه را بخواند كه گفتند: " رَبَّنا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتِي وَعَدْتَهُمْ وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبائِهِمْ وَ أَزْواجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ" «5» .
و در تفسير قمي در ذيل جمله" لا لَغْوٌ فِيها وَ لا تَأْثِيمٌ"، مي‌گويد: امام (ع) فرمود: در بهشت غناء و فحش نيست، مؤمن شراب مي‌نوشد ولي گناه نمي‌كند. و در ذيل جمله" وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ يَتَساءَلُونَ" فرمود: يعني در بهشت اين سؤال را مي‌كنند «6» .
__________________________________________________
(1)فقيه، ج 3، ص 316، ح 2.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 166.
(3 و 4)الدر المنثور، ج 6، ص 119.
(5)پروردگارا ايشان را داخل جنات عدني كن كه وعده‌شان داده بودي، و همچنين پدران صالح و همسران و ذرياتشان را. سوره غافر، آيه 8.
(6)تفسير قمي، ج 2، ص 332.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 25

[سوره الطور (52): آيات 29 تا 44]..... ص: 25

اشاره

فَذَكِّرْ فَما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِكاهِنٍ وَ لا مَجْنُونٍ (29) أَمْ يَقُولُونَ شاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ (30) قُلْ تَرَبَّصُوا فَإِنِّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُتَرَبِّصِينَ (31) أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلامُهُمْ بِهذا أَمْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ (32) أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ بَلْ لا يُؤْمِنُونَ (33)
فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ إِنْ كانُوا صادِقِينَ (34) أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْ‌ءٍ أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ (35) أَمْ خَلَقُوا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بَلْ لا يُوقِنُونَ (36) أَمْ عِنْدَهُمْ خَزائِنُ رَبِّكَ أَمْ هُمُ الْمُصَيْطِرُونَ (37) أَمْ لَهُمْ سُلَّمٌ يَسْتَمِعُونَ فِيهِ فَلْيَأْتِ مُسْتَمِعُهُمْ بِسُلْطانٍ مُبِينٍ (38)
أَمْ لَهُ الْبَناتُ وَ لَكُمُ الْبَنُونَ (39) أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً فَهُمْ مِنْ مَغْرَمٍ مُثْقَلُونَ (40) أَمْ عِنْدَهُمُ الْغَيْبُ فَهُمْ يَكْتُبُونَ (41) أَمْ يُرِيدُونَ كَيْداً فَالَّذِينَ كَفَرُوا هُمُ الْمَكِيدُونَ (42) أَمْ لَهُمْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ (43)
وَ إِنْ يَرَوْا كِسْفاً مِنَ السَّماءِ ساقِطاً يَقُولُوا سَحابٌ مَرْكُومٌ (44)

ترجمه آيات..... ص: 25

پس (حال كه جهنمي و بهشتي چنين در پي دارند) تو به دعوت خود ادامه بده، چون تو هر تذكري مي‌دهي به حق است، و آن طور كه تكذيب گران به تو نسبت مي‌دهند و كاهن و مجنونت مي‌خوانند نيستي (29).
و يا مي‌گويند شاعري است كه اميدواريم و منتظريم مرگش برسد، و از مزاحمتش آسوده گرديم (30)
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 26
بگو: منتظر باشيد، كه من هم با شما از منتظرانم (31).
(با اين تهمت‌ها كه نمي‌توانند حق را باطل سازند، پس مدركشان چيست) آيا عقلشان اينطور حكم مي‌كند؟ (كه عقل هم هرگز حق را با اين اباطيل باطل نمي‌كند) يا اينها مردمي سركش و ياغي هستند (32).
و يا مي‌گويند: اين قرآن را به دروغ به خدايش نسبت مي‌دهد (همه اينها بهانه است، علت اصلي اين است كه) اينان ايمان ندارند (33).
خوب، اگر به اين قرآن ايمان نمي‌آورند در صورتي كه درست مي‌گويند خودشان سخني نظير آن را بياورند (34).
(نه، اينطور سؤال مي‌كنيم كه) آيا اين تكذيب‌گران از چيز ديگري خلق شده‌اند غير آن چيزي كه ساير افراد بشر از آن پديد آمده‌اند؟ و يا آنكه اصلا خودشان خالقند؟ (35).
(باز هم طور ديگر سؤال مي‌كنيم) آيا بر فرض كه خود خالق خويشند، آيا آسمانها و زمين را هم ايشان آفريده‌اند؟ نه، منشا تكذيبشان اينها نيست، بلكه منشا اين است كه داراي يقين نمي‌شوند (36).
(اين بار اينطور مي‌پرسيم كه) آيا خزانه‌هاي رحمت پروردگارت نزد ايشان است؟ كه به هر كس خواستند نبوت بدهند و يا نه، بلكه اصلا غالب بر خدا و خدا مغلوب ايشان است؟ (37).
يا آنها را نردباني است (به سوي آسمان) كه بدان مي‌شنوند؟ (اگر چنين است) پس شنونده ايشان دليلي روشن بياورد (38).
و يا نه، بلكه از شدت بي‌عقلي پسران را از خود و دختران را از آن خدا مي‌دانند؟ (39).
و يا نه، بلكه تو از ايشان مزدي خواسته‌اي، و سنگيني پرداخت آن وادار به تكذيبشان كرده؟ (40).
و يا نه، بلكه لوح محفوظ نزد ايشان است و از روي آن مي‌نويسند؟ (41).
و يا نه، بلكه نقشه‌اي دارند؟ اگر اين است كفار بدانند كه نقشه‌هايشان عليه خودشان نتيجه خواهد داد (42).
و يا نه، بلكه معبودي بغير خدا دارند خدا منزه از شركي است كه مي‌ورزند (43).
خوي تكذيبشان آن قدر قوي است كه حتي اگر قطعه‌اي از آسمان كه نشانه عذاب است ببينند مي‌گويند: چيزي نيست، ابري متراكم است (44).

بيان آيات [نفي عذرها و دستاويزهاي تكذيب كنندگان]..... ص: 26

اشاره

بعد از آنكه از عذاب روز قيامت خبر داد كه به زودي تكذيب كنندگان آيات خداي را
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 27
خواهد گرفت، در حالي كه مردم متقي در بهشتها با چشمي روشن و دلي خرسند قرار دارند، اينك در اين آيات به رسول گراميش دستور مي‌دهد دعوت خود را هم چنان ادامه دهد و تذكر خود را متوقف نسازد، و اشاره مي‌كند به اينكه آن جناب صلاحيت اقامه دعوت حقه را دارد، و اين تكذيب كنندگان در تكذيب او و رد دعوتش هيچ عذري ندارند. و آنچه را كه عذر براي آنان تصور مي‌شود همه را نفي كرده. و آن عذرها، شانزده عذر است كه بعضي از آنها مربوط به رسول خدا (ص) است، كه اگر موجه باشد معنايش اين است كه: آن جناب صلاحيت براي پيروي ندارد، عذرهايي است كه از قبول سخن او جلوگيري مي‌كند، مانند اينكه آن جناب كاهن، يا جن زده يا شاعر و يا دروغ‌پرداز بر خدا باشد، و يا خواسته باشد با دعوتش مردم را سرگرم كند. و قسمتي ديگر از آنها مربوط به خود تكذيب‌كنندگان است، مثل اينكه ايشان بدون خالق به وجود آمده باشند، و يا خود، خالق خويشتن باشند، و يا عقلشان حكم كند به اينكه بايد دعوت آن جناب را تكذيب كنند، و از اين قبيل عذرهايي ديگر، و آيات مورد بحث علاوه بر رد اين اعذار، كفار را بر تكذيبشان شديدا توبيخ مي‌كند.
" فَذَكِّرْ فَما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِكاهِنٍ وَ لا مَجْنُونٍ" اين آيه نتيجه‌اي است كه از اخبار مؤكد به وقوع عذاب الهي در روز قيامت، و از اينكه فرموده بود متقين از آن عذاب محفوظ و در جنات نعيم كاميابند، گرفته مي‌شود.
پس اين آيه شريفه در معناي اين است كه گفته شود: حال كه آن اخبار حق است، پس تو به كار تذكر دادن خود بپرداز و بدان كه تو به حق تذكر مي‌دهي و انذار مي‌كني، و آن طور كه به تو نسبت مي‌دهند كاهن و مجنون نيستي.
و اينكه كاهن نبودنش را مقيد كرد به قيد" بنعمة ربك"، خواست تا بر خصوص آن جناب منت گذارد.
و خلاصه، خواست بفرمايد كاهن نبودن و مجنون نبودن، اختصاص به تو ندارد، بيشتر مردم همينطورند، ولي در تو نعمت خاصي است كه نمي‌گذارد در معرض چنين صفاتي قرار بگيري. و كوتاه سخن اينكه: كهانت و ديوانگي و امثال آن از تو محال است، بخلاف ساير مردم كه در معرض آن هستند.
" أَمْ يَقُولُونَ شاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ" كلمه" أم" منقطعه و به معناي" بلكه" است، نه متصله و به معناي" و يا". و كلمه" تربص" به معناي انتظار است.
در مجمع البيان مي‌گويد: تربص به معناي انتظار مخصوص است، و آن اينكه فلان
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 28
چيزي كه مورد تربص ما است دچار انقلاب و دگرگوني شده، حالش به حالي مخالف، برگردد، و كلمه" منون" و نيز كلمه" منية"، هر دو به معناي مرگ است، و كلمه" ريب" به معناي قلق و اضطراب است، و در نتيجه ريب المنون به معناي اضطراب مرگ است «1» .
و حاصل معنا اين است كه: بلكه مي‌گويند او يعني رسول خدا (ص) شاعر است و ما منتظر مرگ او هستيم، تا بعد از مردنش يادش از دلها برود و اسم و رسمش فراموش شود، و ما از دست او راحت شويم.
" قُلْ تَرَبَّصُوا فَإِنِّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُتَرَبِّصِينَ" در اين آيه، رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد كه به ايشان بگو: همانطور كه خود براي خود پسنديده‌ايد، منتظر باشيد. و اين امري است تهديدي و مي‌رساند كه در اين ميان آينده‌اي هست كه جا دارد منتظر وقوعش باشند. و من نيز مثل شما منتظر آن هستم، اما آنكه مي‌آيد، عليه شما و به نفع من است، و آن عبارت است از هلاكت شما و وقوع عذاب بر شما.
" أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلامُهُمْ بِهذا" كلمه" أحلام" جمع" حلم" است كه به معناي عقل است، و كلمه" أم" در اينجا منقطعه است، و استفهامي در تقدير است، و اشاره" هذا" به سخناني است كه به رسول خدا (ص) مي‌گفتند و منتظرش بودند.
و معنايش اين است كه: بلكه آيا عقول خود آنان به ايشان دستور مي‌دهد چنين چيزي را بگويند و منتظر مرگ خود باشند؟ كدام عقلي حق را رد مي‌كند و به اينگونه أباطيل اجازه مي‌دهد آن را دفع كند؟!" أَمْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ" يعني، نه، عقل ايشان چنين دستوري نمي‌دهد، بلكه داعي آنان در اين سخنان اين است كه ايشان مردمي طاغي هستند.
" أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ بَلْ لا يُؤْمِنُونَ" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" تقول" به معناي اين است كه آدمي بخواهد چيزي را به زحمت بگويد، و تنها در مورد دروغگويي استعمال مي‌شود، چون دروغگو مي‌خواهد به زحمت، باطل را به صورت حق جلوه دهد، و به اين منظور خود را به زحمت مي‌اندازد «2» .
و معناي آيه اين است كه بلكه مي‌گويند: قرآن، ساخته و پرداخته خود او است، كه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 167.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 168.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 29
به دروغ به خدا نسبت مي‌دهد، و به او افتراء مي‌بندد، نه، بلكه از آنجا كه ايمان ندارند قرآن را با چنين سخناني منسوب مي‌دارند.
" فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ إِنْ كانُوا صادِقِينَ" اين جمله، پاسخ از سخن ايشان است كه مي‌گفتند: " تقوله"، مي‌فرمايد: اگر اين قرآن، كلام رسول خدا (ص) بود، بايد كلامي بشري و نظير ساير كلامها مي‌بود، و ساير كلامها مثل آن بودند، در نتيجه بايد ساير مردم هم بتوانند سخني مثل آن بياورند، و ما در سابق- در تفسير آيه 23 سوره بقره- بحثي پيرامون اعجاز قرآن گذرانديم، و در آنجا مفصل صحبت كرديم.
ممكن هم هست آيه شريفه را رد همه مطالب گذشته كفار بگيريم كه مي‌گفتند رسول خدا (ص) مجنون يا شاعر است، يا مي‌گفتند: اين سخنان را خود او درست كرده و به خدا نسبت مي‌دهد، و آن وقت بگوييم آيه شريفه در رد اين سخنان مي‌گويد، عجز بشر از آوردن مثل آن اجازه نمي‌دهد كه قرآن كلام غير خدا باشد. ولي ظهور آيه در آنچه به نظر ما رسيد بيشتر است.

[چند وجه در معناي آيه: " أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْ‌ءٍ..."]..... ص: 29

" أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْ‌ءٍ أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ" اينكه در اين آيه كلمه" شي‌ء" بدون الف و لام و به اصطلاح، نكره آمده، به تقدير صفتي است كه مناسب با مقام باشد، مثلا بگوييم تقدير كلام اينطور است: " و يا ايشان از غير آن چيزي كه ديگران از آن خلق شده‌اند، خلق شده‌اند".
و معناي آيه چنين است: بلكه مي‌پرسيم: آيا اين تكذيب كنندگان از غير آن چيزي كه ساير افراد بشر از آن آفريده شده‌اند، خلق شده‌اند؟ و در نتيجه ساير افراد بشر صلاحيت دارند كه خدا رسولاني به سويشان بفرستد و آن رسولان به سوي حق دعوتشان بكنند و ايشان با عبوديت خدا به كمال مطلوب خود برسند، و اما اين تكذيب كنندگان به خاطر اينكه خلقتشان از چيزي ديگر است اصلا تكليفي ندارند، و امر و نهيي متوجهشان نمي‌شود و ثواب و عقابي در كارشان نيست؟
مفسرين در معناي آيه، أقوالي ديگر دارند، كه ذيلا از نظر خواننده مي‌گذرد:
1- آيا اين مكذبين، بدون خالقي خلق شده‌اند و بدون مقدري اين چنين تقديري بديع و محير العقول به خود گرفته‌اند تا احتياجي به خالق و مدبري كه امورشان را تدبير كند نداشته باشند؟ «1» .
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 37.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 30
2- آيا اين تكذيب كنندگان، بدون مبدأ حياتي و مثل جمادات خلق شده‌اند تا امر و نهي و تكليفي متوجهشان نباشد؟ «1» .
3- آيا اينان بدون علت و پديد آورنده‌اي، و بدون غرض و هدفي، و بدون ثواب و عقابي خلق شده‌اند كه به سخنان قرآن گوش نمي‌دهند؟ «2» .
4- آيا اينان به باطل خلق شده‌اند تا حساب و كتاب و امر و نهيي در كارشان نباشد؟ «3» .
اين وجوهي بود كه در معناي آيه ذكر كرده‌اند، ولي وجهي كه ما آورديم هم به لفظ آيه نزديكتر است، و هم عمومي‌تر است، چون تكذيب كنندگان، نسبت به عموم بشر بافته‌اي جدا تافته، فرض مي‌شوند.
" أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ"- و يا اينكه خودشان خود را آفريده‌اند؟ و در نتيجه مخلوق خداي سبحان نيستند تا خدا به تربيت آنان پرداخته با اوامر و نواهي خود، امورشان را تدبير كند؟
" أَمْ خَلَقُوا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بَلْ لا يُوقِنُونَ" يعني نه، بلكه اينطور مي‌پرسيم كه: مگر اين آقايان همه عالم را آفريده‌اند؟ و در نتيجه خودشان ارباب و آلهه عالم هستند، و در نتيجه شانشان أجل از اين شده كه كس ديگري را بندگي كنند و زير بار تكاليف عبوديت بروند، نه، هيچ يك از اينها نيست، بلكه تنها مرضشان اين است كه مردمي بي‌يقين هستند.
" أَمْ عِنْدَهُمْ خَزائِنُ رَبِّكَ أَمْ هُمُ الْمُصَيْطِرُونَ" يعني نه، باز هم طور ديگر مي‌پرسيم، و آن اين است كه مي‌گوييم: نكند خزانه‌هاي پروردگار تو نزد ايشان است كه هر كسي را كه ايشان پيغمبر كنند پيغمبر است، و چون تو را پيغمبر نمي‌دانند تو پيغمبر نيستي؟!" أَمْ هُمُ الْمُصَيْطِرُونَ"- اصل كلمه" مصيطرون" از سيطره- با سين- است، چيزي كه هست گاهي سين آن را به صاد قلب مي‌كنند و" سيطره" به معناي غلبه و قهر است، و معناي جمله اين است كه: نه، اين بار مي‌گوييم نكند كه اين تكذيب كنندگان بر خدا هم غالبند، و آن چنان بر او سيطره دارند كه اگر او نبوت و رسالت به تو روزي كرده مي‌توانند آن را از تو سلب كنند؟
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 27، ص 37.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 168.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 31
" أَمْ لَهُمْ سُلَّمٌ يَسْتَمِعُونَ فِيهِ فَلْيَأْتِ مُسْتَمِعُهُمْ بِسُلْطانٍ مُبِينٍ" كلمه" سلم" به معناي نردبان چند پله است كه به وسيله آن به بام و يا هر نقطه‌اي بلند، بالا مي‌روند. و كلمه" استماع" در اينجا متضمن معناي صعود هم هست، و كلمه" سلطان" به معناي حجت و برهان است.
و معناي آيه اين است كه: نه، بلكه مي‌گوييم نكند اينان نزد خود نردباني دارند كه با آن به آسمان صعود مي‌كنند، و با صعود خود، وحي آسمان را مي‌شنوند، آنچه به خودشان وحي مي‌شود مي‌گيرند و آنچه به تو و به ديگران وحي شده رد مي‌كنند و نمي‌پذيرند، پس اگر چنين نردباني دارند، بگو آن شخصي كه با آن نردبان بالا آمده و مدعي شنيدن وحي است، دليل خود را بياورد.
" أَمْ لَهُ الْبَناتُ وَ لَكُمُ الْبَنُونَ" بعضي «1» گفته‌اند: منظور از اين جمله اثبات بي‌عقلي ايشان است كه همان چيزي را كه از خدا نفي مي‌كردند به او نسبت مي‌دهند.
" أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً فَهُمْ مِنْ مَغْرَمٍ مُثْقَلُونَ" راغب مي‌گويد: كلمه" غرم"- به ضمه غين و سكون راء- ضرر و خسارتي است كه انسان بدون اينكه جنايت و يا خيانتي مرتكب شده باشد، از مال خود بپردازد (در نتيجه كلمه مغرم به معناي چنين كسي خواهد بود) «2» . و كلمه" اثقال"- به كسر همزه- مصدر باب افعال است كه اسم مفعول آن" مثقل" و جمع اين كلمه" مثقلون" مي‌آيد و اثقال به معناي تحميل ثقل، و كنايه است از مشقت.
و معناي آيه اين است كه: نه، بلكه مي‌پرسيم نكند تو از ايشان دستمزدي در مقابل تبليغ رسالتت مطالبه كرده‌اي، و ايشان براي تحمل اين خسارتي كه بدون جرم بايد بپردازند به زحمت افتاده‌اند؟

[معناي آيه: " أَمْ عِنْدَهُمُ الْغَيْبُ فَهُمْ يَكْتُبُونَ" و" أَمْ يُرِيدُونَ كَيْداً..."]..... ص: 31

" أَمْ عِنْدَهُمُ الْغَيْبُ فَهُمْ يَكْتُبُونَ" بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" غيب"، لوح محفوظ است، كه همه غيبها در- آن نوشته شده، و معنايش اين است كه: نه، بلكه مي‌گوييم نكند لوح محفوظ نزد ايشان باشد، و از آن نسخه‌برداري نموده به مردم خبر مي‌دهند، و از آن جمله اين حرفهايي است كه به تو
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 168. [.....]
(2)مفردات راغب، ماده" غرم".
(3)روح المعاني، ج 27، ص 38.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 32
مي‌زنند؟ و خلاصه شاعر و يا مجنون بودن تو هم از غيب‌هايي است كه هيچ ترديدي در آن نيست.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد از غيب، علم غيب، و مراد از" كتابت"، اثبات است، و معناي جمله اين است كه: نه، بلكه مي‌گوييم نكند علم غيب نزد ايشان باشد، و آنچه را مي‌دانند به عنوان شرع براي مردم اثبات مي‌كنند، و بر مردم واجب است كه ايشان را در آنچه اثبات كرده‌اند اطاعت كنند.
و بعضي «2» ديگر گفته‌اند: معناي جمله" يكتبون"" يحكمون" است، يعني بدانچه از غيب مي‌دانند حكم مي‌كنند.
" أَمْ يُرِيدُونَ كَيْداً فَالَّذِينَ كَفَرُوا هُمُ الْمَكِيدُونَ" كلمه" كيد" به طوري كه راغب مي‌گويد: به معناي نوعي حيله‌گري است «3» . ولي صاحب مجمع البيان آن را به مكر معنا كرده. بعضي ديگر گفته‌اند: كيد به معناي هر عملي است كه مايه خشم پنهاني گردد «4» .
از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه مراد از كيد مكذبين، مكري است كه با رسول خدا (ص) مي‌كردند، و نسبت‌هايي است كه به آن جناب مي‌دادند، از قبيل: كهانت، جنون، شاعر بودن، و تقول، تا به اين وسيله مردم را از روي آوردن به وي روگردان كنند، و از او دور سازند، و به اين وسيله دعوتش باطل و بي‌اثر و نورش خاموش شود، و اين كيد (با همه ماهرانه بودنش) كيد به خودشان بود، چون در مرحله اول خود را از سعادت ابدي و از افتادن به راه حق محروم مي‌سازند، بلكه مي‌توان گفت: (هر چند پيش خود خيال مي‌كنند كه عليه آن جناب نقشه مي‌ريزند ولي خبر ندارند كه) اين خداست كه به دست خودشان توفيق را از ايشان سلب نموده، دارد مهر بر دلهايشان مي‌زند.
بعضي «5» از مفسرين گفته‌اند: مراد از كيدي كه در اين آيه آمده، خصوص آن عملي است كه در دار الندوه انجام دادند، و مراد از" فَالَّذِينَ كَفَرُوا" هم كه از آنان به مكذبين تعبير فرموده، همان افراد دار الندوه‌اند كه خدا كيدشان را درست عليه خود آنان به جريان انداخت، و در جنگ بدر به كشتنشان داد.
و بنا به گفته اين مفسر، آيه شريفه يكي از پيشگوييهاي قرآن مي‌شود، چون سوره طور
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 27، ص 38.
(3)مفردات راغب، ماده" كيد".
(4 و 5)مجمع البيان، ج 9، ص 169.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 33
خيلي قبل از جنگ بدر نازل شده، ولي چه كنيم كه از سياق آيات دور است.
" أَمْ لَهُمْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ" نه، بلكه مي‌گوييم: نكند معبودي به غير از خدا سراغ دارند- سبحان اللَّه- خدا منزه است از آنچه مشركين برايش درست مي‌كنند، چون اگر غير از خدا معبودي ديگر مي‌داشتند بايد همان معبود، خالق و مدبر ايشان باشد، و ديگر احتياجي به خداي سبحان نداشته باشند، تا چه رسد به اينكه محتاج به پذيرفتن دعوت رسول او باشند، و بايد آلهه آنان عذابي را كه خدا مكذبين را با آن تهديد كرده و رسولش بدان انذار كرده از ايشان دفع كنند.
و جمله" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ"، تنزيه خداي تعالي است از اينكه شريكي برايش باشد، آن چنان كه مشركين ادعا مي‌كنند، و كلمه" ما" در جمله" ما يشركون"، مصدريه است، و به جمله چنين معنا مي‌دهد: خداي تعالي منزه از شرك ايشان است.

[مثالي براي بيان ميزان عناد كفار و اصرارشان بر تكذيب دعوت حق]..... ص: 33

" وَ إِنْ يَرَوْا كِسْفاً مِنَ السَّماءِ ساقِطاً يَقُولُوا سَحابٌ مَرْكُومٌ" كلمه" كسف"- به كسره كاف و سكون سين- به معناي قطعه است، و كلمه" مركوم" به معناي غليظ و متراكم است كه روي هم افتاده باشد. و معناي آيه اين است كه:
كفري كه دارند و اصراري كه بر تكذيب دعوت حقه مي‌ورزند، به حدي رسيده كه اگر قطعه‌اي از آسمان را ببينند كه دارد بر سرشان فرود مي‌آيد مي‌گويند: نه، اين آسمان نيست، بلكه ابري است غليظ و روي هم افتاده، به هيچ وجه نشانه عذاب نيست. بنا بر اين، آيه مورد بحث نظير آيه" وَ لَوْ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ باباً مِنَ السَّماءِ فَظَلُّوا فِيهِ يَعْرُجُونَ لَقالُوا إِنَّما سُكِّرَتْ أَبْصارُنا" «1» خواهد بود.
__________________________________________________
(1) و اگر دري از آسمان به رويشان باز كنيم، و شروع كنند از آن در به آسمان بالا روند، باز هم ايمان نمي‌آورند و مي‌گويند قطعا چشم ما عوضي مي‌بيند. سوره حجر، آيه 14 و 15.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 34

[سوره الطور (52): آيات 45 تا 49]..... ص: 34

اشاره

فَذَرْهُمْ حَتَّي يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذِي فِيهِ يُصْعَقُونَ (45) يَوْمَ لا يُغْنِي عَنْهُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئاً وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ (46) وَ إِنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا عَذاباً دُونَ ذلِكَ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ (47) وَ اصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنا وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ (48) وَ مِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ إِدْبارَ النُّجُومِ (49)

ترجمه آيات..... ص: 33

حال كه با هيچ برهاني به راه نمي‌آيند رهايشان كن، تا روز خود را ديدار كنند، روزي كه در آن هلاك مي‌شوند (45).
روزي كه نقشه آنان دردي از ايشان را دوا نخواهد كرد، و نه كسي را دارند كه ياريشان كند (46).
و به درستي براي كساني كه ظلم كردند عذابي جلوتر از عذاب قيامت هست، و ليكن بيشترشان نمي‌دانند (47).
و تو در برابر حكم پروردگارت صبر كن، كه تو در تحت نظر مايي و پروردگارت را هنگامي كه بر مي‌خيزي با حمدش تسبيح گوي (48).
و (همچنين) پاره‌اي از شب و هنگام صبح كه ستارگان پنهان مي‌شوند (49).

بيان آيات [توضيحي در باره تهديد مكذبين در آيه: " فَذَرْهُمْ حَتَّي يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذِي فِيهِ يُصْعَقُونَ"]..... ص: 34

اشاره

اين آيات، سوره را ختم مي‌كند، و در آن رسول خدا (ص) را دستور مي‌دهد كه مكذبين را به حال خودشان واگذارد و متعرض ايشان نشود، و در برابر حكم پروردگار خود صبر كند و او را با حمد تسبيح گويد. و در عين حال در بين اين مطالب مكذبين را تهديد مي‌كند به همان عذابي كه در آغاز سوره با آن تهديد مي‌كرد، و آن عبارت بود از عذابي واقع كه دافعي برايش نيست، و در اين آيات، يك تهديد ديگر هم بر آن تهديد اضافه كرده براي ستمكاران.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 35
" فَذَرْهُمْ حَتَّي يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذِي فِيهِ يُصْعَقُونَ" كلمه" ذرهم" امر است، و معناي" اتركهم" را مي‌دهد، يعني رهايشان كن، و فعل مذكور فعلي است كه از ميان همه مشتقاتي كه يك ماده دارد- يعني ماضي و مضارع و امر و نهي و جحد و نفي و استفهام و اسم فاعل و اسم مفعول- تنها مضارع و امر دارد، و بقيه را ندارد، و كلمه" يصعقون"، مجهول مضارع از مصدر" اصعاق" به معناي ميراندن است.
بعضي «1» هم گفته‌اند: ثلاثي مجرد آن يعني" صعق" نيز معناي ميراندن را مي‌دهد، و كلمه مورد بحث از همين ثلاثي مجرد است.
خداي سبحان بعد از آنكه مكذبين دعوتش را به عذابي واقع و بدون شك انذار كرد، و تمامي عذرهايي كه مي‌آورند و يا ممكن بود آنها را بهانه قرار دهند رد نمود، و نيز بعد از آنكه به رسول گراميش فرمود: اينان در اصرار بر باطل به حدي رسيده‌اند كه اگر آيت حق را به چشم ببينند باز هم تاويل مي‌كنند، اينك در اين آيه به آن جناب دستور مي‌دهد رهايشان كند و به حال خودشان وابگذارد، و اين خود به طور كنايه تهديدي است به اينكه اگر به همين حال بمانند عذاب شاملشان خواهد شد.
و مراد از يومي كه در آن يوم هلاك مي‌شوند، روز نفخه صور است كه تمامي موجودات زنده در آسمانها و زمين مي‌ميرند، و خود يكي از علامتهاي قيامت است، هم چنان كه در جايي ديگر فرموده: " وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ" «2» .
مؤيد اين معنا آيه بعدي است كه مي‌فرمايد: " يَوْمَ لا يُغْنِي عَنْهُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئاً وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ- روزي كه كيدشان كاري برايشان نمي‌سازد و هيچ كس هم ندارند كه ياريشان كند" چون به درد نخوردن كيد، و نيز ياور نداشتن از خواص روز قيامت است كه در آن روز تمامي سببها از كار مي‌افتند، و امر در آن روز تنها به دست خدا است.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 39.
(2)در صور دميده مي‌شود، پس هر كس كه در آسمانها و در زمين باشد مي‌ميرد. سوره زمر، آيه 68.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 36
بعضي «1» از مفسرين به اين آيه اشكال كرده‌اند كه در روز نفخه صور كساني مي‌ميرند كه زنده باشند، و مكذبين معاصر رسول خدا (ص) آن روز زنده نيستند تا بميرند.
جواب اين اشكال اين است كه در آن روز همه زندگان در زمين و در عالم برزخ مي‌ميرند، و اين مكذبين در آن روز اگر روي زمين زنده نيستند در عالم برزخ زنده هستند.
علاوه بر اين ممكن است ضمير در" يصعقون" را به زندگان آن روز برگردانيم و تهديد را عبارت بدانيم از عذابي كه در همين دنيا بر سرشان آمد.
بعضي «2» هم گفته‌اند: " مراد از اين روز، روز بدر است"، ولي اين احتمال بعيد است.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: " مراد از آن، روز مرگ است". اين نيز درست نيست، زيرا با سياق آيه كه ظاهر است در تهديد به همان عذابي كه در اول سوره تهديد كرده بود كه همان عذاب روز قيامت باشد نمي‌سازد، و نمي‌توانيم بگوييم مراد از آن عذاب روز مرگ است.
" وَ إِنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا عَذاباً دُونَ ذلِكَ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" بعيد نيست كه مراد از" عذاب غير از آن عذاب"، عذاب قبر باشد و جمله" وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" اشعاري دارد به اينكه در بين كفار و مكذبين كساني بوده‌اند كه به حقانيت دعوت اسلام و به اينكه ستمكاران عذاب دارند، آگاه بودند، و ليكن در عين آگاهي، بر كفر و تكذيب خود اصرار مي‌ورزيدند، اين بود نظر ما در باره عذاب ديگر.
بعضي «4» هم گفته‌اند: مراد از آن عذاب روز بدر است، و ليكن ذيل آيه كه مي‌فرمايد:
بيشترشان نمي‌دانند آن طور كه بايد با اين تفسير سازگار نيست، (براي اينكه از كفار هيچ كس نمي‌دانست جنگ بدري پيش مي‌آيد و فلاني و فلاني كشته مي‌شوند).

[امر به پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) به صبر (وَ اصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ) و تاكيد آن به اينكه فرمود: " فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنا"]..... ص: 36

" وَ اصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنا" اين آيه عطف است به جمله" فذرهم" و از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه مراد از حكم، حكم خداي تعالي در باره مكذبين است كه ايشان را مهلت داد و بر دلهايشان مهر نهاد، و حكم خداي تعالي در باره رسول خدا (ص) كه مامورش كرده مردم را به سوي حق دعوت كند، دعوتي كه مستلزم تحمل اذيت‌ها و آزارها است در راه خدا، پس مراد از
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 27، ص 39.
(3)تفسير قرطبي، ج 17، ص 77.
(4)مجمع البيان، ج 9، ص 170.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 37
اينكه فرمود: " فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنا" اين است كه: تو زير نظر ما هستي، ما تو را مي‌بينيم به طوري كه هيچ چيزي از حالت بر ما پوشيده نيست و ما از تو غافل نيستيم. پس اينكه دستور به صبر را با چنين بياني تعليل كرده، در حقيقت آن دستور را تاكيد و آن خطاب را تشديد مي‌كند.
بعضي «1» هم گفته‌اند: " مراد از جمله" فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنا" اين است كه تو در حفظ و حراست مايي، چون كلمه" عين- چشم" به طور مجاز و كنايه در حفظ استعمال مي‌شود".
ولي بعيد نيست كه معناي قبلي با سياق مناسب‌تر باشد (چون از زمينه كلام بر مي‌آيد كه اذيت و آزار حتمي و قهري است، و به همين جهت فرموده: " صبر كن" و اگر خداي تعالي او را از اذيت دشمن حفظ مي‌كرد، ديگر امر به صبر آن طور كه بايد معنا نمي‌داشت).

[وجود متعدد در معناي آيه: " وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ وَ مِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ إِدْبارَ النُّجُومِ"]..... ص: 37

" وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ وَ مِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ إِدْبارَ النُّجُومِ" حرف" باء" در جمله" بحمد ربك" باء مصاحبت است، و آيه را چنين معنا مي‌دهد: و پروردگارت را تسبيح گوي، و او را منزه بدار، اما در حالي كه تسبيحت مقارن با حمد خدا باشد.
و مراد از جمله" حين تقوم"- به قول بعضي- هنگام برخاستن از خوابست. و بعضي ديگر گفته‌اند: منظور برخاستن از خواب قيلوله، يعني خواب قبل از ظهر است، و در نتيجه منظور از تسبيح در هنگامي كه از خواب برمي‌خيزي، نماز ظهر خواهد بود. بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از قيام در آيه، برخاستن از مجلس است، بعضي گفته‌اند: مراد مطلق برخاستن است. و بعضي ديگر گفته‌اند: مراد برخاستن براي نماز واجب است. بعضي هم گفته‌اند:
مراد از آن برخاستن براي هر نماز است. بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از آن، دو ركعت نافله نماز صبح است كه قبل از نماز آن را مي‌خوانند. و اين هفت قول است كه مرحوم طبرسي آن را نقل كرده «2» .
" وَ مِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ"- يعني در پاره‌اي از شب، پروردگار خود را تسبيح گوي. و مراد از اين" تسبيح" نماز شب است. و بعضي «3» هم گفته‌اند: مراد از آن نماز مغرب و عشاء است.
" و ادبار النجوم"- بعضي «4» گفته‌اند: مراد از اين جمله، وقت إدبار نجوم است، و آن هنگامي است كه ستارگان در اثر روشني صبح از نظر ناپديد مي‌شوند، و مراد از تسبيح در اين هنگام دو ركعت نماز مستحبي است كه قبل از نماز صبح خوانده مي‌شود. بعضي «5» گفته‌اند:
مراد از آن، خود نماز صبح است. بعضي «6» ديگر گفته‌اند: مراد اين است كه صبح و شام و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 41.
(2 و 3 و 4 و 5 و 6)مجمع البيان، ج 9، ص 170.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 38
بدون غفلت خداي تعالي را تسبيح گويد.

بحث روايتي [(رواياتي در باره مراد از آيه: " وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ...")]..... ص: 38

در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ" آمده كه امام فرمود: منظور از آن، تسبيح در نماز شب، و منظور از جمله" فسبحه" خود نماز شب است «1» .
مؤلف: اين معنا در مجمع البيان از زرارة و حمران و محمد بن مسلم از امام باقر و از امام صادق (ع) روايت شده. «2»
و نيز در همان كتاب به سند خود از حضرت رضا (ع) روايت كرده كه فرمود: منظور از ادبار سجود، چهار ركعت نافله‌اي است كه بعد از نماز مغرب خوانده مي‌شود، و منظور از ادبار نجوم دو ركعت نافله‌اي است كه قبل از نماز صبح خوانده مي‌شود «3» .
مؤلف: ذيل اين روايت در مجمع البيان از امام باقر و امام صادق (ع) آمده «4» و قمي هم آن را به سند خود از زراره از امام باقر (ع) آورده است «5» .
و از طرق اهل سنت هم در عده‌اي از روايات آمده كه: رسول خدا (ص) هر وقت از جاي خود برمي‌خاست خدا را حمد و تسبيح مي‌كرد و مي‌فرمود: اين كفاره مجلس است «6» ، ليكن تفسير بودن اين معنا براي آيه خيلي روشن نيست.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 333. [.....]
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 170.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 333.
(4)مجمع البيان، ج 9، ص 170.
(5)فروع كافي، ج 3، ص 444، ط تهران.
(6)الدر المنثور، ج 6، ص 120.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 39

(53)سوره نجم مكي است و شصت و دو آيه دارد (62)..... ص: 39

[سوره النجم (53): آيات 1 تا 18]..... ص: 39

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
وَ النَّجْمِ إِذا هَوي (1) ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوي (2) وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي (3) إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي (4)
عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوي (5) ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوي (6) وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلي (7) ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّي (8) فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْني (9)
فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي (10) ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي (11) أَ فَتُمارُونَهُ عَلي ما يَري (12) وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري (13) عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهي (14)
عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوي (15) إِذْ يَغْشَي السِّدْرَةَ ما يَغْشي (16) ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغي (17) لَقَدْ رَأي مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْري (18)

ترجمه آيات..... ص: 39

به نام خداي رحمان و رحيم.
سوگند به اجرام آسماني هنگامي كه غروب مي‌كنند (1).
كه هرگز همنشين و دوست شما (محمد) نه عمدا از صراط مستقيم منحرف شده، و نه به خطا (2).
و هرگز از روي هوي و هوس سخن نمي‌گويد (3).
آنچه مي‌گويد به جز وحيي كه به وي مي‌شود نمي‌باشد (4).
اسراري است كه جبرئيل شديد القوي به وي آموخته است (5).
كسي كه به خاطر رأي و عقل كاملش بر چنين مقامي رسيده (6).
و در بلندترين افق جاي گرفته (7).
و در عين بلندي رتبه‌اش به خدا نزديك و نزديك‌تر شده (8).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 40
او رسول را آن قدر بالا برد كه بيش از دو كمان و يا كمتر فاصله نماند (9).
در آنجا بود كه جبرئيل به بنده خدا وحي كرد آنچه را كه كرد (10).
قلب پيامبر آنچه كه ديده بود صادق بود (11).
با اينكه خدا بر صدق او شهادت مي‌دهد شما مشركين مي‌خواهيد با اصرار خود او را در آنچه ديده در شك بيندازيد؟! (12).
با اين كه او را يك بار ديگر ديده بود (13).
نزد سدره منتهي (14).
كه جنت الماوي آنجاست (15).
و هنگامي ديده بود كه آنچه بر سدره احاطه داشت آن را پوشانده بود (16).
چشم او نه به كجي گراييده بود، و نه در ديدن طغيان كرده بود، (تا در نتيجه چيزي را ديده باشد كه حقيقت نداشته باشد) (17).
و چطور ممكن است چشم او دچار كژبيني و طغيان شده باشد با اينكه آيات چندي از آيات كبراي پروردگارش را ديده بود (18).

بيان آيات [اشاره به غرض و محتويات سوره مباركه نجم و مكي بودن آن]..... ص: 40

اشاره

غرض اين سوره يادآوري اصول سه‌گانه اسلام، يعني وحدانيت خداي تعالي در ربوبيت، معاد و نبوت است، ولي اول به مساله نبوت پرداخته، وحيي را كه به رسول خدا (ص) شده تصديق و توصيف نموده، آن گاه متعرض مساله توحيد مي‌شود، و بت‌ها و شركاي مشركين را به بليغ‌ترين وجهي نفي مي‌كند، آن گاه به مساله سوم پرداخته وضع منتهي شدن خلقت و تدبير عالم به خداي تعالي و زنده كردن مردگان و خنداندن و گرياندن و اغناء و اقناء و تعذيب و دعوت و انذار را توصيف نموده، گفتار را با اشاره به مساله معاد و امر به سجده و عبادت ختم مي‌كند.
و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده، و نبايد به سخن بعضي «1» كه گفته‌اند: بعضي از آياتش و يا همه آنها در مدينه نازل شده، گوش داد. اين حرف كجا و آن كجا كه بعضي «2» گفته‌اند: اين سوره اولين سوره‌اي است كه رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 170.
(2)روح المعاني، ج 27، ص 44.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 41
مامور شد آن را علني بخواند، و آن جناب آن را براي مؤمنين و هم براي مشركين قرائت كرد.
و آياتي كه از اين سوره آورده‌ايم فصل اول از فصول سه‌گانه آيات سوره است آياتي است كه وحيي را كه به رسول خدا (ص) مي‌شود تصديق و توصيف مي‌كند، ليكن در اينجا روايات بسيار زيادي از ائمه اهل بيت (ع) صادر شده كه به صراحت فرموده‌اند: مراد از اين آيات اين نيست كه مطلق وحي را بيان و توصيف كند، بلكه مراد بيان يك قسم وحي است، و آن وحي بطور مشافهه و رو در رو است، كه در شب معراج خداي سبحان با رسول گراميش داشت.
پس اين آيات مي‌خواهد داستان معراج را بيان كند، و ظاهر آيات هم خالي از تاييد اين روايات نيست، و از كلمات بعضي از اصحاب از قبيل ابن عباس و انس و ابي سعيد خدري، و غير ايشان- به طوري كه از ايشان نقل شده- نيز همين معنا استفاده مي‌شود، و بنا بر همين معنا گفتار مفسرين جريان يافته، هر چند كه در تفسير مفردات و جملات اين آيات اختلافي شديد دارند.

[چند قول در باره مراد از" نجم" در آيه: " وَ النَّجْمِ إِذا هَوي"]..... ص: 41

" وَ النَّجْمِ إِذا هَوي" ظاهر اين آيه چنين مي‌نمايد كه مراد از" نجم" مطلق جرمهاي روشن آسماني است، و خداي تعالي در كتاب مجيدش به بسياري از مخلوقات خود سوگند خورده، از آن جمله به چند عدد از اجرام سماوي از قبيل خورشيد، ماه، و ساير ستارگان سوگند خورده، و بنا بر اين، مراد از" هوي نجم"، سقوط و افتادن آن در كرانه افق براي غروب است.
و بعضي «1» گفته‌اند: مراد از نجم،" قرآن" است چون قرآن به طور نجومي (تدريجي) نازل شده. و بعضي «2» گفته‌اند: مراد از نجم، ستاره" ثريا" است و بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد از آن ستاره" شعري" است.
و بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند: منظور از اين نجم، ستارگان نيستند، بلكه شهابي است كه به وسيله آنها شياطين جن رانده مي‌شوند، و عرب اين شهاب را نجم مي‌نامد. و كلمه" هوي" هم با اين قول مي‌سازد، و هم با قول قبلي، ولي لفظ آيه با هيچ يك از معاني مساعد نيست.
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 172.
(3)روح المعاني، ج 27، ص 45.
(4)مجمع البيان، ج 9، ص 172.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 42
" ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوي" كلمه" ضلال" به معناي خروج و انحراف از صراط مستقيم است، و كلمه" غي" معنايي دارد مخالف با معناي كلمه" رشد" و چون رشد به معناي آن است كه انسان به واقع مسائل برسد، در نتيجه غي عبارت است از اينكه انسان به خلاف واقع بيفتد.
راغب مي‌گويد: " غي" به معناي جهلي است كه ناشي از اعتقاد فاسد باشد، چون گاهي اوقات جهل آدمي ناشي از نداشتن عقيده است، چه عقيده صحيح و چه فاسد، و گاهي هم ناشي مي‌شود از اعتقاد به چيزي كه فاسد است، و كلمه" غي" به معناي آن جهلي است كه ناشي از داشتن عقيده فاسد باشد، نه از بي‌اعتقادي، و در قرآن كريم آمده: " ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوي" «1» .
و مراد از كلمه" صاحبكم- رفيقتان" رسول خدا (ص) است.
و معناي آيه اين است كه: همنشين شما از آن طريقي كه او را به غايت و هدف مطلوبش برساند بيرون نشده، و در اعتقاد و رأيش از آن طريقه خطا نرفته. و خلاصه كلام اينكه او نه در آن هدف مطلوب يعني سعادت بشري كه همان عبوديت خداي تعالي است خطا رفته، و نه در طريقي كه به آن هدف منتهي مي‌شود.

[مقصود از اينكه فرمود: " وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي..."]..... ص: 42

وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحي"
منظور از كلمه" هوي" هواي نفس و رأي و خواسته آن است، و جمله" ما ينطق" هر چند مطلق است، و در آن نطق به طور مطلق نفي شده، و مقتضاي اين اطلاق آن است كه هواي نفس از مطلق سخنان پيغمبر نفي شده باشد (حتي در آن سخنان روزمره‌اي كه در داخل خانه‌اش دارد)، و ليكن از آنجايي كه در اين آيات خطاب" صاحبتان" به مشركين است، مشركيني كه دعوت او را و قرآني را كه برايشان مي‌خواند دروغ و تقول و افتراي بر خدا مي‌پنداشتند، لذا بايد به خاطر اين قرينه مقامي بگوييم: منظور اين است كه آن جناب در آنچه كه شما مشركين را به سوي آن مي‌خواند، و آنچه كه از قرآن برايتان تلاوت مي‌كند، سخنانش ناشي از هواي نفس نيست، و به رأي خود چيزي نمي‌گويد، بلكه هر چه در اين باب مي‌گويد وحيي است كه خداي تعالي به او مي‌كند.
" عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوي" ضمير در" علمه" به رسول خدا (ص) برمي‌گردد، كه در اين
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" غي".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 43
صورت مفعول دوم تعليم كه يا قرآن است و يا مطلق وحي حذف شده، و تقدير آن" علمه القرآن او الوحي- قرآن يا وحي را به او تعليم كرده" مي‌باشد، ممكن هم هست ضمير در جمله مذكور به قرآن و يا مطلق وحي برگردد، و در نتيجه مفعول اول كه ضميري است راجع به رسول خدا (ص) حذف شده تقدير آن چنين باشد" علم القرآن" و يا" علم الوحي اياه". يعني خداي تعالي قرآن و يا وحي را به آن جناب تعليم كرده.
و مراد از كلمه" شديد القوي"- به طوري كه گفته‌اند «1» - جبرئيل است، چون خداي سبحان او را در كلام مجيدش به اين صفت ياد كرده و فرموده: " إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ" «2» ، بعضي «3» هم گفته‌اند: مراد از آن خود خداي سبحان است.

[وجوه مختلف در معناي آيات: " ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوي وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلي ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّي..."]..... ص: 43

" ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوي" كلمه" مرة"- به كسره ميم و تشديد راء- به معناي شدت و يا پختگي عقل و رأي است، و يا از ماده مرور گرفته شده، و قيافه كلمه، قيافه بناي نوع است، و مفسرين آيه را به هر سه معنا تفسير كرده‌اند، البته آنهايي كه آيه را وصف جبرئيل دانسته‌اند، در نتيجه اين طور معنايش كرده‌اند: " همان جبرئيل كه در راه خدا شدت به خرج مي‌دهد، يا آن جبرئيلي كه عقلي پخته دارد، يا آن جبرئيلي كه به نوعي از رسول خدا (ص) مرور و عبور مي‌كند، با اينكه خودش در هواست".
بعضي «4» هم گفته‌اند: مراد از" ذو مرة" خود رسول خدا (ص) است، او است كه در مقابل دستورات الهي شديد و سخت است، و يا داراي عقل و رأيي محكم است. و يا داراي نوعي مرور و عبور است كه با داشتن آن مي‌تواند به معراج برود.
" فاستوي"- اين كلمه به معناي استقامت و مسلط شدن بر كار است، و فاعل اين فعل جبرئيل است، و ضمير فاعل آن به وي بر مي‌گردد، و معنايش اين است كه: جبرئيل به همين صورت اصليش كه به آن صورت خلق شده در آمده. هم چنان كه در روايت هم آمده كه جبرئيل براي رسول خدا (ص) به صورتهاي مختلفي ظاهر مي‌شد، و تنها دو نوبت به صورت اصليش خود را به آن جناب نشان داد. ممكن هم هست معنايش اين باشد
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 173.
(2)اين قرآن سخن فرستاده‌اي است كريم و داراي نيرو، كه نزد خداي ذي العرش منزلتي دارد.
سوره تكوير، آيه 20.
(3)تفسير قرطبي، ج 17، ص 85. [.....]
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 334.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 44
كه جبرئيل با قوت خود مسلط شد بر آنچه مامور انجامش شده بود.
همه اينها در صورتي است كه فاعل جمله را جبرئيل بدانيم، و اگر فاعل آن را رسول خدا (ص) بدانيم، معنايش اين مي‌شود كه رسول خدا (ص) استقامت ورزيد و بر انجام ماموريت خود مستقر شد.
" وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلي" كلمه افق به معناي ناحيه است.
بعضي «1» گفته‌اند: مراد از افق اعلا، ناحيه شرقي از آسمان است، براي اينكه در كره زمين افق مشرق ما فوق و بلندتر از افق مغرب است، اينكه گفتيم در كره زمين براي اين بود كه در فضا مشرق و مغرب يكسانند.
ولي اين حرف درست نيست، و ظاهرا مراد از آن افق اعلاي آسمان است، بدون اعتبار اينكه طرف شرقي آن باشد.
ضمير" هو" در اين آيه به جبرئيل و يا به رسول خدا (ص) بر مي‌گردد، و جمله حال از ضمير در" استوي" است.
" ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّي" كلمه" دنو" كه مصدر فعل" دني" است به معناي نزديكي است، و كلمه" تدلي" كه مصدر فعل" تدلي" است، به معناي بسته شدن و آويزان گشتن به چيزي است، ولي به طور كنايه در شدت نزديكي استعمال مي‌شود.
بعضي «2» گفته‌اند: به معناي امتداد به طرف پايين است، چون از واژه" دلو"- كه براي انداختن در چاه ساخته شده- گرفته شده است.
و معناي آيه بنا بر اينكه هر دو ضمير به جبرئيل برگردد اين است كه: جبرئيل سپس نزديك رسول خدا (ص) شد و به دامن وي دست آويخت تا با آن جناب به آسمانها عروج كند.
و بعضي «3» گفته‌اند: معنايش اين است كه: جبرئيل از افق اعلا پايين آمد و به رسول خدا (ص) نزديك شد تا آن جناب را به معراج ببرد.
و اما بنا بر اينكه دو ضمير به رسول خدا (ص) برگردد معنايش
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 173.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 171.
(3)تفسير الجامع لاحكام القرآن، ج 17، ص 89.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 45
اين مي‌شود كه: رسول خدا (ص) به خداي تعالي نزديك شد، و قرب خود را زياد كرد.
" فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْني" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" قاب" و كلمه" قيب" مانند كلمه" قاد" و" قيد" به معناي مقدار هر چيز است «1» .
و كلمه" قوس" به معناي كمان است كه در تيراندازي استعمال مي‌شود، البته اين كلمه- به طوري كه گفته‌اند «2» - در لغت اهل حجاز بر ذراع اطلاق مي‌شود، و معناي جمله اين است كه دوري او بقدر دو قوس و يا بقدر دو ذراع و يا كمتر از آن بود.
بعضي «3» هم گفته‌اند: كلمه" قاب" به معناي فاصله ميان دستگيره كمان و زه آن است، پس در كلام قلب شده، معناي اصلي آن دو قاب قوس بوده.
بعضي «4» ديگر به اين سخن اعتراض كرده‌اند كه: دو قاب قوس و قاب دو قوس فرقي با هم ندارند، هر دو به يك معنا هستند، پس ديگر جهت ندارد بگوييم قلب شده.
" فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي"
ضمير در هر دو" أوحي" به جبرئيل بر مي‌گردد، البته اين در آن فرضي است كه ضميرهاي گذشته هم به او برگردد، آن وقت معناي جمله چنين مي‌شود كه: جبرئيل وحي برد نزد بنده خدا كه همان رسول خدا (ص) باشد، آنچه را كه وحي برد.
بعضي «5» گفته‌اند: هيچ مانعي ندارد كه ما اين دو ضمير را به خداي تعالي برگردانيم، و اگر كسي بگويد: آخر بايد قبلا نامي از خدا برده شده باشد. مي‌گوييم اين در جايي است كه مخاطب و يا خواننده به اشتباه بيفتد اما در جايي كه واضح باشد كه مرجع ضمير كيست لازم نيست آن مرجع قبلا ذكر شده باشد، ممكن هم هست هر سه ضمير را به خداي تعالي برگردانيم و بگوييم معناي آيه اين است كه خداي تعالي به توسط جبرئيل وحي كرد به بنده خود آنچه را كه وحي كرد. هم چنان كه ممكن است بگوييم: ضمير اول به جبرئيل و دومي و سومي به خدا بر مي‌گردد، و معناي عبارت اين است كه: جبرئيل آنچه را كه خدا به وي وحي كرده بود به سوي بنده خدا وحي كرد.
و اما بنا بر آن فرض ديگر كه ضمائر قبلي به رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 173.
(2 و 3 و 4)روح المعاني، ج 27، ص 48.
(5)مجمع البيان، ج 9، ص 175.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 46
برگردد، بايد بگوييم: اين سه ضمير به خدا برمي‌گردد، و معناي عبارت اين است كه: خداي تعالي وحي كرد به بنده‌اش آنچه را كه وحي كرد، و اين معنا از معناي سابق به ذهن نزديك‌تر است، چون آن معنا را ذوق سليم نمي‌پسندد، هر چند كه صحيح هم باشد.

[شرح مفاد آيه: " ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي"]..... ص: 46

" ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي" كلمه" كذب" مخالف" صدق" را معنا مي‌دهد، گفته مي‌شود" كذب فلان في حديثه- فلاني در سخنش مرتكب كذب شد"، به اين عبارت هم گفته مي‌شود: " كذبه الحديث- به او سخني دروغ گفت"، كه در اين عبارت فعل" كذب" دو مفعول گرفته است، و كلمه كذب همانطور كه در سخن استعمال مي‌شود در خطاي قواي مدركه هم به كار مي‌رود، مثلا گفته مي‌شود: " كذبته عينه- چشم او به وي دروغ گفت"، و منظور اين است كه ديدش به خطا رفت.
و در جمله مورد بحث هم كه از قلب نفي كذب كرده به همين عنايت بوده، حال چه اينكه كلمه كذب را لازم بگيريم و بگوييم معنايش اين است كه فؤاد در آنچه ديده بود دروغ نگفت، كه در اين صورت هيچ مفعول نگرفته، و يا آن را متعدي به دو مفعول بگيريم كه مفعول دومش كلمه" ما" و مفعول اولش رسول خدا (ص) باشد، و معنا چنين باشد كه فؤاد رسول خدا (ص) دروغ نگفت به رسول خدا (ص) آنچه را كه ديده بود. و خلاصه رؤيت فؤاد رسول خدا (ص) در آنچه كه ديد رؤيتي صادق بود.
و بنا بر اين، مراد از فؤاد، فؤاد رسول خدا (ص)، و ضمير فاعلي در" رأي" هم به فؤاد آن جناب برمي‌گردد، و رؤيت هم رؤيت فؤاد او خواهد بود.
و اين تازگي ندارد كه رؤيت را كه در اصل به معناي ديدن چشم است به فؤاد نسبت داده شود، چون براي انسان يك نوع ادراك شهودي هست كه وراي ادراكهايي است كه با يكي از حواس ظاهري و يا باطني خود دارد، ادراكي است كه نه چشم و گوش و ساير حواس ظاهري واسطه‌اند، و نه تخيل و فكر و ساير قواي باطني، مانند اين كه مشاهده مي‌كنيم كه ما موجودي هستيم كه مي‌بينيم كه در اين درك عياني و شهودي نه چشم ما واسطه است و نه فكر ما، و همچنين از خود مي‌بينيم كه ما مي‌شنويم و مي‌بوييم و مي‌چشيم و لمس مي‌كنيم و خيال مي‌كنيم و فكر مي‌كنيم، كه در هيچ يك از اين ادراكهاي شهودي ما با اينكه رؤيت و شهود است، اما نه چشمي در كار است و نه هيچ حواس ظاهري و باطني ديگر.
آري ما همانطور كه محسوسات هر يك از اين حواس ظاهري و باطني را درك مي‌كنيم ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 47
اين را هم درك مي‌كنيم كه فلان محسوس را با فلان حس درك مي‌كنيم، و اين درك ديگر ربطي به آن حس ندارد، بلكه كار نفس است كه قرآن كريم از آن تعبير به فؤاد فرموده.
و در آيه شريفه هيچ دليلي كه دلالت كند بر اينكه متعلق رؤيت خداي سبحان است و خدا بوده كه مرئي براي آن جناب واقع شده، نيست بلكه آنچه مرئي آن جناب واقع شده همان افق اعلي و دنو و تدلي بوده است. و نيز اين بوده كه آنچه به وي وحي مي‌شود خدا وحي كرده، و اين نامبرده‌ها همانهايي است كه در آيات قبلي آمده بود كه همه‌اش از سنخ آيات خدايي براي آن جناب بوده، مؤيد اين گفتار ما آيه شريفه" ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغي لَقَدْ رَأي مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْري" است، كه مي‌فرمايد آنچه ديده بود، از آيات كبراي پروردگارش بود.
علاوه بر اين اگر هم فرض كنيم كه منظور ديدن خود خداي تعالي است باز اشكالي ندارد، چون ديدن خدا را به قلب نسبت داده، و ديدن قلب غير از ديدن چشم است، كه تنها مربوط به اجسام است و تعلقش به خداي تعالي محال است، و ما در سوره اعراف آيه 143 گفتاري در باره رؤيت قلب گذرانديم.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: ضمير در جمله" ما راي" به رسول خدا (ص) برمي‌گردد نه به فؤاد، و معناي آيه اين است كه: فؤاد رسول خدا (ص) بعد از آنكه آن جناب با چشم خود ديد آنچه را كه ديد، نگفت من تو را نمي‌شناسم، چون اگر مي‌گفت دروغ گفته بود. براي اينكه آن جناب همانطور كه چشمش ديد قلبش هم شناخت، و خلاصه كلام اين مفسر آن است كه فؤاد رسول خدا (ص) چشم آن جناب را در آنچه ديد تصديق كرد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه قلب آن جناب چشمش را تكذيب نكرد بلكه چشم او را در آنچه ديد تصديق كرد، و بدان معتقد شد، مؤيد اين معنا قرائت آن كسي است كه آيه را به صورت" ما كذب"- با تشديد ذال- خوانده.
و اشكالي كه متوجه اين دو مفسر است اين است كه: آنچه از سياق آيات برمي‌آيد اين است كه خداي تعالي خواسته است صدق آن جناب را در آنچه ادعا مي‌كند يعني وحي و رؤيت آيات كبراي خدا تاييد كند، و اگر ضمير در جمله" ما رأي" به رسول خدا (ص) برگردد حاصل معنا اين مي‌شود كه مي‌خواهد بر صدق رؤيت آن جناب
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 27، ص 49.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 48
احتجاج كند، به اينكه چون قلبش به آنچه چشمش ديده بود معتقد شد، و اين معنا از دأب قرآن بعيد است، چون دأب قرآن همواره اين است كه: خدا را شاهد و مصدق دعوت انبياء بگيرد، نه فؤاد و مثل آن را.
به خلاف اينكه ضمير در جمله" ما رأي" را به فؤاد برگردانيم، كه در اين صورت حاصل معنايش تصديق خدا خواهد بود فؤاد رسول خدا (ص) را در آنچه كه ديده، نه تصديق فؤاد رؤيت آن جناب را، و كلام هم بر طبق همان سياق سابقش كه از جمله" ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوي... إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحي..." شروع مي‌شد جاري شده است، كه همواره خدا آن جناب را تصديق مي‌كرده است.
حال اگر بگويي: خير، همين ادعا را قبول نداريم، براي اينكه در آيه بعدي براي اثبات صدق ادعاي آن جناب استدلال مي‌كند به رؤيت خود آن جناب، چه مانعي دارد كه در آيه مورد بحث هم استدلال كند به اعتقاد فؤادش.
در پاسخ مي‌گوييم: در آيه بعدي احتجاجي در كار نيست و نمي‌خواهد صدق ادعاي آن جناب را اثبات كند، بلكه مي‌خواهد مشركين را در بگو مگو كردن ملامت كند، و بفرمايد: در باره چيزي كه او مي‌گويد: من به چشم خود ديده‌ام، و شما نمي‌توانيد ببينيد، چرا بگو مگو مي‌كنيد؟ آخر، ممارات و مجادله- كه همان بگو مگو كردن باشد- اگر كار درستي باشد در جايي درست است كه در مساله فكري و نظري باشد، و اما در مساله ديدنيها، جايي براي ممارات و بگو مگو نيست، و پيامبر (ص) دارد خبر مي‌دهد كه من آن را به عيان و با دو چشم خود ديدم، نه اينكه فكرم و عقلم چنين حكم كرد.
" أَ فَتُمارُونَهُ عَلي ما يَري" اين استفهام توبيخي است، و خطابش به مشركين است، و ضمير در آن به رسول خدا (ص) بر مي‌گردد و ممارات به معناي اصرار ورزيدن بر مجادله است.
و معناي آيه اين است كه: آيا براي اين در جدال خود اصرار مي‌ورزيد كه آن جناب به خلاف آنچه ادعاي ديدنش را مي‌كند و از ديدنش به شما خبر مي‌دهد معتقد شود؟

[مقصود از" نَزْلَةً أُخْري" و رؤيت رسول خدا (صلي اللَّه عليه و آله و سلم)، در آيه: " وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري"]..... ص: 48

" وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري" كلمه" نزلة" به معناي يك دفعه نزول است، و معناي آن نزول واحد است، و اين آيه دلالت مي‌كند بر اينكه از اين آيه به بعد مي‌خواهد از يك نزول ديگر غير آن نزولي كه در آيات سابق حكايت شده بود خود خبر دهد.
و با در نظر داشتن اينكه مفسرين فاعل" رآه" را رسول خدا (ص)
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 49
دانسته و ضمير مفعولي در آن را به جبرئيل برگردانده‌اند، قهرا منظور از" نزلة" نازل شدن جبرئيل بر آن جناب خواهد بود، نازل شدنش براي اينكه آن جناب را به معراج ببرد. و جمله" عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهي" ظرف براي رؤيت است، نه براي نازل شدن، و مراد از رؤيت هم رؤيت آن جناب است جبرئيل را به صورت اصليش. و معناي جمله اين است كه: جبرئيل يك بار ديگر به صورت اصليش در برابر رسول خدا (ص) در آمد، تا به معراجش ببرد، و اين جريان كنار سدرة المنتهي واقع شد.
پس از آنچه كه گذشت صحت اين نظريه هم روشن شد كه بگوييم ضمير مفعولي به خداي تعالي برگردد. و مراد از رؤيت هم رؤيت قلبي، و مراد از نزله اخري هم نازل شدن رسول خدا (ص) در معراج در كنار سدرة المنتهي باشد، آن وقت مفاد آيه چنين مي‌شود كه: رسول خدا (ص) يك بار ديگر نزد سدرة المنتهي نازل شد، و اين وقتي بود كه به معراج مي‌رفت، و در آن نزله خدا را مانند نزله اول با قلب خود ديدار كرد.
" عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهي عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوي إِذْ يَغْشَي السِّدْرَةَ ما يَغْشي" كلمه" سدر" به معناي جنس درخت سدر، و كلمه" سدرة" به معناي يك درخت سدر است، و كلمه" منتهي"- گويا- نام مكاني است، و شايد مراد از آن، منتهاي آسمانها باشد به دليل اينكه مي‌فرمايد: جنت ماوي پهلوي آن است، و ما مي‌دانيم كه جنت ماوي در آسمانها است، چون در آيه فرموده: " وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ" «1» .
و اما اينكه اين درخت سدره چه درختي است؟ در كلام خداي تعالي چيزي كه تفسيرش كرده باشد نيافتيم، و مثل اينكه بناي خداي تعالي در اينجا بر اين است كه به طور مبهم و با اشاره سخن بگويد، مؤيد اين معنا جمله" إِذْ يَغْشَي السِّدْرَةَ ما يَغْشي" است، كه در آن سخن از مستوري رفته است، در روايات هم تفسير شده به درختي كه فوق آسمان هفتم قرار دارد، و اعمال بندگان خدا تا آنجا بالا مي‌رود، كه بزودي بعضي از اين روايات از نظر خواننده خواهد گذشت.
" عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوي"- يعني بهشتي كه مؤمنين براي هميشه در آن منزل مي‌كنند، چون بهشت ديگري هست موقت، و آن بهشت برزخ است كه مدتش تا روز قيامت تمام مي‌شود، و" جنت ماوي" بعد از قيامت است. هم چنان كه فرموده:
__________________________________________________
(1)هم رزق شما در آسمان است و هم آن بهشتي كه وعده داده شده‌ايد. سوره ذاريات، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 50
" فَلَهُمْ جَنَّاتُ الْمَأْوي نُزُلًا بِما كانُوا يَعْمَلُونَ" «1» ، و نيز فرموده: " فَإِذا جاءَتِ الطَّامَّةُ الْكُبْري... فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوي" «2» ، و اين جنت الماوي به طوري كه آيه 22 سوره ذاريات دلالت مي‌كرد، در آسمان واقع است. ولي بعضي «3» از مفسرين آن را به جنت برزخي تفسير كرده‌اند.
و در جمله" إِذْ يَغْشَي السِّدْرَةَ ما يَغْشي" مصدر غشيان به معناي احاطه است، و كلمه" ما" در اين آيه موصوله است.
و معناي آيه اين است كه: آن زمان كه احاطه مي‌يابد به سدره، آنچه احاطه مي‌يابد.
در اينجا هم خداي تعالي مطلب را مبهم گذاشته نفرموده چه چيز به سدره احاطه مي‌يابد، چون گفتم بناي خداي تعالي بر ابهام است.
" ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغي" كلمه" زيغ" كه مصدر فعل" زاغ" است به معناي انحراف از حالت تعادل و استقامت است، و كلمه" طغيان" كه مصدر فعل" طغي" است، در هر عملي به معناي تجاوز از حد در آن عمل است، و" زيغ بصر" به اين معنا است كه چشم آدمي چيزي را به آن صورت كه هست نبيند، و طوري ديگر ببيند، و" طغيان بصر" به اين معنا است كه چيزي را ببيند كه اصلا حقيقت ندارد، و منظور از" بصر" چشم رسول خدا (ص) است.
و معناي آيه اين است كه: چشم رسول خدا (ص) آنچه را كه ديد بر غير صفت حقيقيش نديد، و چيزي را هم كه حقيقت ندارد نديد، بلكه هر چه ديد درست ديد، و مراد از اين ديدن رؤيت قلبي است نه رؤيت با ديده سر، چون مي‌دانيم منظور از اين ديدن همان حقيقتي است كه در آيه" وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري" منظور است، چون صريحا مي‌فرمايد: رؤيت در اين نزله كه نزله دومي است مثل رؤيت در نزله اولي بود، و رؤيت نزله اولي رؤيت با با فؤاد بود، كه در باره‌اش فرمود: " ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي أَ فَتُمارُونَهُ عَلي ما يَري"- دقت بفرماييد و غفلت نورزيد.
" لَقَدْ رَأي مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْري" كلمه" من" تبعيض را مي‌رساند، و معناي آيه اين است كه: سوگند مي‌خورم كه او
__________________________________________________
(1)مؤمنين جنت ماوي دارند و به پاداش كارهاي نيكي كه مي‌كرده‌اند در آنجا نازل مي‌شوند.
سوره سجده، آيه 19.
(2)و چون قيامت بيايد (چنين و چنان مي‌شود)، پس به درستي جنت، منزلگاه خواهد بود. سوره نازعات، آيه 34- 41.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 175.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 51
بعضي از آيات پروردگارش را ديد، و با ديدن آنها مشاهده پروردگارش برايش تمام شد. چون مشاهده خدا به قلب با مشاهده آيات او دست مي‌دهد، زيرا آيت بدان جهت كه آيت است به جز صاحب آيت را حكايت نمي‌كند، و از خودش هيچ حكايتي ندارد، و گرنه از جهت خودش اگر حكايت كند ديگر آيت نمي‌شود.
و اما ديدن ذات متعاليه حق بدون حجاب، يعني بدون وساطت آيت، امري است محال، هم چنان كه خودش فرمود: " وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً" «1» .

بحث روايتي [چند روايت در باره مراد از نجم در" وَ النَّجْمِ إِذا هَوي"، و رواياتي در ذيل آيات مربوط به معراج پيامبر اسلام (صلي اللَّه عليه و آله و سلم)]..... ص: 51

اشاره

در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ النَّجْمِ إِذا هَوي"، امام (ع) فرموده: نجم، رسول خدا (ص) است، و منظور از جمله" إِذا هَوي" سرازير شدن آن جناب است در هنگامي كه به معراج رفته بود «2» .
مؤلف: قمي روايتي ديگر به سند خود از پدرش از حسين بن خالد از حضرت رضا (ع) نقل كرده كه در آن هم نجم به رسول خدا (ص) تفسير شده، و البته اين تفسير به باطن است نه اينكه به معناي نجم بودن آن جناب باشد «3» .
و در كافي از قمي از پدرش از ابن ابي عمير از محمد بن مسلم روايت آورده كه گفت: به امام باقر (ع) عرضه داشتم: معناي آياتي كه نظير آيه" وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشي" و" وَ النَّجْمِ إِذا هَوي" است چيست؟ فرمود: خداي عز و جل به هر چه از مخلوقات خود خواسته سوگند ياد كرده، ولي بندگان او جز به خود او نبايد سوگند ياد كنند «4» .
مؤلف: و در كتاب فقيه از علي بن مهزيار از ابي جعفر دوم امام جواد (ع) نظير اين حديث آمده «5» .
و در مجمع البيان گفته: عامه از جعفر بن محمد الصادق روايت كرده‌اند كه فرمود:
محمد (ص) در شب معراج از آسمان هفتم نازل شد، و وقتي اين سوره
__________________________________________________
(1)به هيچ وجه به او احاطه علمي نمي‌يابند. سوره طه، آيه 110.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 333. [.....]
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 343.
(4)فروع كافي، ج 7، ص 449، ح 1.
(5)الفقيه، ج 3، ص 236، ح 51.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 52
نازل شد و خبر معراج بگوش عتبة بن ابو لهب رسيد، نزد آن جناب آمده، دختر آن جناب را طلاق داد، و آب دهان به روي حضرتش انداخت و گفت: به رب نجم سوگند كه به نجم كافر شدي، رسول خدا (ص) او را نفرين كرد و عرضه داشت: بار الها سگي از سگها را بر او مسلط كن.
اين بود تا آنكه عتبه به شام سفر كرد، در يكي از منزلها پياده شد، و خداي تعالي وحشتي در دلش بيفكند، به رفقايش گفت: شب هنگام مرا در وسط خود بخوابانيد، آنان نيز چنين كردند، ولي با همه اين مراقبت‌ها در نيمه شب شيري آمد و او را كه در بين رفقايش بود پاره پاره كرد»
.مؤلف: طبرسي بعد از نقل اين حديث اشعاري را كه حسان در اين باره سروده نقل مي‌كند. الدر المنثور هم اين قصه را به طرقي مختلف روايت كرده «2» .
و در كافي به سند خود از هشام و حماد و غيره روايت كرده كه گفته‌اند: از امام صادق (ع) شنيديم كه فرمود: حديث من حديث پدر من است، و حديث پدرم حديث جد من است، و حديث جدم (زين العابدين) حديث حسين بن علي است، و حديث حسين حديث حسن است، و حديث حسن حديث امير المؤمنين است، و حديث امير المؤمنين حديث رسول خدا (ص) است، و حديث رسول خدا (ص) سخن خداي عز و جل است «3» .

[رواياتي در باره رؤيت قلبي رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) خداوند سبحان را]..... ص: 52

و در تفسير قمي به سند خود از ابن سنان روايت آورده كه در ضمن آن گفته است:
امام صادق (ع) در معناي/" قابَ قَوْسَيْنِ" فرمود: چون آن جناب، يعني رسول خدا (ص)، نزديك‌ترين خلائق بود به خدا، و آن قدر نزديك بود كه در شب معراج وقتي به آسمان بالا مي‌رفتند جبرئيل مرتب مي‌گفت: جلوتر برو اي محمد، برو كه در جايي قدم نهاده‌اي كه نه هيچ ملكي مقرب قدم نهاده و نه هيچ رسولي مرسل. و اگر روح و جان آن حضرت نمونه‌اي از آن عالم نبود، هرگز نمي‌توانست به آنجا برسد، و در نزديكي به خدا به حدي رسيد كه خداي تعالي در باره‌اش فرمود: " قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْني" يعني بلكه كمتر از دو قوس «4» .
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 172.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 121.
(3)اصول كافي، ج 1، ص 53، ح 14.
(4)تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 148.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 53
و در احتجاج از علي بن الحسين (ع) روايتي طولاني آورده كه در ضمن آن فرمود: من فرزند كسي هستم كه بلند مرتبه بود، و بلند مرتبه‌تر مي‌شد، تا آنجا كه از سدرة المنتهي گذشت و نسبت به خداي تعالي آن قدر نزديك شد كه بيش از دو قوس و بلكه كمتر فاصله نماند «1» .
مؤلف: اين معنا در روايات ائمه اهل بيت (ع) بسيار آمده.
و در الدر المنثور است كه ابن منذر و ابن مردويه، از ابي سعيد خدري روايت كرده‌اند كه گفت: آن هنگام كه رسول خدا (ص) را شبانه به معراج بردند، آن قدر به پروردگارش نزديك شد كه فاصله نزديكي‌اش قاب دو قوس و بلكه نزديك‌تر شد، و آيا مي‌داني كه قوس به" زه" آن چقدر نزديك است، بلكه از آن هم نزديك‌تر شد «2» .
و نيز در همان كتاب است كه ابن ابي حاتم و طبراني و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه" ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّي" فرمود: منظور رسول خدا (ص) است كه به پروردگارش نزديك شد، و سپس سرازير گرديد «3» .
و در مجمع البيان است كه انس در روايتي كه اوائل سندش ذكر نشده گفته است:
رسول خدا (ص) در ذيل آيه" قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْني" فرمود: يعني بقدر دو ذراع يا كمتر از دو ذراع «4» .
و در تفسير قمي ذيل آيه" فَأَوْحي إِلي عَبْدِهِ ما أَوْحي"
فرمود: اين وحي، وحي رو در رو بود، (به اين معنا كه كسي بين خدا و آن جناب واسطه نبود) «5» .
و در توحيد به سند خود از محمد بن فضيل روايت كرده كه گفت: من از حضرت ابي الحسن (ع) پرسيدم: آيا رسول خدا (ص) پروردگارش عز و جل را ديد؟ فرمود: بله اما با قلب خود ديد، مگر كلام خداي عز و جل را نشنيدي كه مي‌فرمايد: " ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي" پس به حكم اين آيه خدا را با چشم نديد، بلكه با قلب ديد «6» .
و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد و ابن منذر و ابن ابي حاتم، از محمد بن كعب قرظي از بعضي از اصحاب رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه
__________________________________________________
(1)احتجاج، ج 2، ص 39.
(2 و 3)الدر المنثور، ج 6، ص 123.
(4)مجمع البيان، ج 9، ص 173.
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 334.
(6)توحيد، ص 16، ح 17، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 54
پرسيدند: يا رسول اللَّه آيا پروردگار خود را ديده‌اي؟ فرمود: با چشم خود نديدم، ولي با فؤادم دو بار ديدم، آن گاه اين آيه را تلاوت كرد: " ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّي" «1» .
مؤلف: اين معنا را نسايي هم از ابو ذر- به طوري كه در الدر المنثور آمده- نقل كرده، و عبارتش چنين است: " رسول خدا (ص) پروردگار خود را با قلب خود ديد نه با چشم خود" «2» .
و از صحيح مسلم و ترمذي و ابن مردويه، از ابو ذر روايت كرده كه گفت: من از رسول خدا (ص) پرسيدم: آيا پروردگار خود را ديده‌اي؟ فرمود: " نوراني مي‌بينم او را" «3» .
مؤلف: كلمه" نوراني" منسوب به نور است كه بر طبق قاعده بايد بشود" نوري" ولي بر خلاف قاعده و قياس" نوراني" مي‌گويند، مانند جسماني كه منسوب به جسم است.
بعضي‌ها عبارت مذكور را به صورت" نور اني أراه"- با تنوين و كسره همزه و تشديد نون و سپس ياي متكلم- خوانده‌اند، يعني نوري كه من آن را مي‌بينم، ولي ظاهرا عبارت روايت دست خورده شده باشد، هر چند كه روايتي ديگر كه ذيلا نقل مي‌كنيم آن را تاييد كند، و آن روايت اين است كه: مسلم در صحيح خود، و ابن مردويه از ابو ذر نقل كرده‌اند كه از رسول خدا (ص) پرسيده: آيا پروردگارت را ديده‌اي؟ فرمود: نوري را ديدم «4» .
چون به هر تقدير ظاهر روايت قابل قبول نيست، مگر اينكه بگوييم مراد از رؤيت، رؤيت قلب است، در نتيجه نه رؤيت، رؤيت حسي است و نه نور، نور حسي است.
و در كافي به سند خود از صفوان بن يحيي روايت كرده كه گفت: ابو قره محدث از من خواهش كرد او را نزد ابي الحسن رضا (ع) ببرم، من از آن جناب براي وي اجازه ملاقات خواستم، آن حضرت اجازه دادند، ابو قره بر آن حضرت وارد شد و مسائلي از حلال و حرام در احكام از او پرسيد تا رسيد به اينجا كه ابو قره گفت: خداي تعالي فرموده: " وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري" اين چه معنا دارد؟ حضرت ابو الحسن (ع) پاسخ دادند كه بعد از اين آيه، آيه‌اي ديگر هست كه مي‌فهماند آن جناب چه ديده، و آن آيه" ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي" است، مي‌فرمايد: فؤاد محمد آنچه را كه چشمهايش ديد و زبانش از آنچه ديد خبر داد تكذيب نكرد، و
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)الدر المنثور، ج 6، ص 125.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 125. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 55
اما اينكه چه ديده؟ آيه" لَقَدْ رَأي مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْري- از آيات كبراي پروردگارش بديد" پاسخ مي‌دهد، و معلوم مي‌شود كه منظور از جمله" ما رأي" آيات پروردگار است، و آيات پروردگار غير خود اوست «1» .
مؤلف: علي الظاهر منظور امام اين بوده كه ابو قره را ساكت كرده باشد، چون در آغاز قبول مي‌كند كه منظور از اين ديدن، ديدن حسي است، آن گاه اين چنين ساكتش مي‌كند كه منظور از آن، ديدن آيات خدا است، و آيات خدا غير خدا است، و بنا بر اين ديگر نبايد به روايت اشكال كرد كه چرا فرموده آيات خدا غير خدا است، با اينكه ديدن آيات خدا بدان جهت كه آيات او است در حقيقت ديدن خود او است، زيرا همانطور كه گفتيم و در عده‌اي از روايات هم آمده بود ديدن خدا مربوط به قلب است، و ديدن آياتش مربوط به چشم.
و صاحب تفسير قمي مي‌گويد: پدرم از ابن ابي عمير از هشام از امام صادق (ع) برايم حديث كرد كه فرمود: رسول خدا (ص) فرموده: من (در شب معراج) به سدرة المنتهي رسيدم، و ديدم كه هر يك برگش سايه بر امتي از امت‌ها دارد، آنجا بود كه نسبت به مقام پروردگارم مانند فاصله دو قوس يا كمتر قرار گرفتم «2» .
و در الدر المنثور است كه احمد و ابن جرير از انس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: به سدرة المنتهي رسيدم، ديدم كه بارش مانند ملخ درشت و پر پشت و برگهايش چون گوش فيل است، همين كه جلوه‌اي از امر خدا آن را پوشاند بصورت ياقوت و زمرد و مثل آن در آمد «3» .
و در تفسير قمي به سند خود از اسماعيل جعفي از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي طولاني فرمود: و چون آن جناب را به سدرة المنتهي رساندند جبرئيل ديگر همراهيش نكرد، رسول خدا (ص) فرمود: آيا در چنين مقامي مرا تنها مي‌گذاري؟ گفت: تو هم چنان پيش برو، به خدا سوگند تو به حدي پيش رفته‌اي كه احدي از خلق خدا كه قبل از تو بودند، به اين حد پيش نرفتند، در آنجا بود كه نوري از ناحيه پروردگارم ديدم، و سبحه بين من و او حائل گرديد.
راوي مي‌گويد: عرضه داشتم: فدايت شوم" سبحه" چيست؟ حضرت روي خود را به طرف زمين خم كرد با دست به آسمان اشاره نموده سه مرتبه فرمود: جلال پروردگارم، جلال
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 95، ح 2.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 11.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 125.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 56
پروردگارم «1» .
مؤلف: سبحه همانطور كه در حديث تفسير شده عبارت است از جلال، و چيزي است كه بر تنزه خداي تعالي از نواقص خلقش دلالت مي‌كند كه برگشت اين نيز به همان جلال است، و حاصل ذيل روايت اين است كه: آن حضرت پروردگار خود را از راه مشاهده آياتش بديد.
و نيز در همان كتاب در ذيل آيه" وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْري عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهي" آمده كه امام فرمود در آسمان هفتم «2» .
باز در آن كتاب در ذيل آيه" إِذْ يَغْشَي السِّدْرَةَ ما يَغْشي" امام فرمود: وقتي حجاب از بين خداي تعالي و بين رسول گراميش برداشته شد، نور سدره پوشيده گشت «3» .

[اشاره به اختلاف در باره اينكه معراج پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) جسماني و روحاني يا فقط روحاني بوده]..... ص: 56

مؤلف: و در مطالب گذشته رواياتي ديگر نيز هست، و ما در اول تفسير سوره اسراء رواياتي را كه جامع داستان معراج است نقل كرديم.
و در آنجا در ذيل همان روايات اختلافي را كه علماء در معراج آن حضرت كرده‌اند نقل نموديم كه: بعضي گفته‌اند: در خواب صورت گرفته، و بعضي گفته‌اند: در بيداري بوده، آنهايي هم كه گفته‌اند در بيداري بوده، اختلاف كرده‌اند كه آيا با روح و بدن ماديش هر دو به معراج رفته و يا تنها با روحش، و از ابن شهرآشوب (صاحب مناقب) نقل كرديم كه گفته است: اعتقاد شيعه اين است كه معراج از مسجد الحرام تا مسجد اقصي با روح و جسم هر دو بوده، و آيه اسراء هم بر همين مقدار دلالت دارد، و اما از مسجد اقصي تا آسمانها، بعضي از علماي اسلام گفته‌اند: آن نيز با جسم و روح هر دو بوده، و بسياري از علماي شيعه نيز با ايشان موافقت كرده‌اند، و بعضي ديگر گفته‌اند كه: از مسجد اقصي تا آسمان تنها روحاني بوده، و بعضي از علماي متاخر نيز متمايل به اين قول شده‌اند.
و به نظر ما عيبي در اين قول نيست- البته اگر قرائني كه همراه با آيات و روايات هست آن را تاييد كند- چيزي كه هست در اين صورت لازم است جنت الماوي در آيه" عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوي" را حمل بر جنت برزخ كنيم، و بگوييم: منظور از اينكه فرمود: جنت الماوي نزد سدره بود، اين است كه بهشت برزخي با سدرة المنتهي نوعي ارتباط و بستگي دارد، هم چنان كه در روايات آمده كه قبر انسانها يا باغي از باغهاي بهشت، و يا حفره‌اي از حفره‌هاي دوزخ
__________________________________________________
(1)تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 155 به نقل از تفسير قمي.
(2 و 3)تفسير قمي، ج 2، ص 335.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 57
است «1» (كه از آن مي‌فهميم منظور وجود نوعي ارتباط يا با بهشت و يا با دوزخ است) و يا بالأخره آيات معراج را طوري توجيه كنيم كه با روحاني بودن معراج به آسمان منافات پيدا نكند.
و اما اينكه معراج در خواب بوده باشد، در تفسير سوره اسراء گفتيم: سخني است كه اصلا نبايد به آن توجه شود.
بعضي هم احتمال داده‌اند، و خواسته‌اند معراج به آسمانها را تطبيق دهند با گردش شبانه در كرات ديگر آسمان، كراتي كه جزو منظومه شمسي ما هستند، يا آنهايي كه در منظومه‌هاي ديگرند، و يا كراتي كه در كهكشاني غير از كهكشان ما قرار دارند. ولي اين احتمال‌ها با اخباري كه در باره جزئيات اين داستان وارد شده به هيچ وجه نمي‌سازد، بلكه با مفاد آيات قبلي همين سوره نيز وفق نمي‌دهد.
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 3، ص 242، ح 2.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 58

[سوره النجم (53): آيات 19 تا 32]..... ص: 58

اشاره

أَ فَرَأَيْتُمُ اللاَّتَ وَ الْعُزَّي (19) وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْري (20) أَ لَكُمُ الذَّكَرُ وَ لَهُ الْأُنْثي (21) تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِيزي (22) إِنْ هِيَ إِلاَّ أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ ما تَهْوَي الْأَنْفُسُ وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ الْهُدي (23)
أَمْ لِلْإِنْسانِ ما تَمَنَّي (24) فَلِلَّهِ الْآخِرَةُ وَ الْأُولي (25) وَ كَمْ مِنْ مَلَكٍ فِي السَّماواتِ لا تُغْنِي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً إِلاَّ مِنْ بَعْدِ أَنْ يَأْذَنَ اللَّهُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَرْضي (26) إِنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ لَيُسَمُّونَ الْمَلائِكَةَ تَسْمِيَةَ الْأُنْثي (27) وَ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً (28)
فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ الْحَياةَ الدُّنْيا (29) ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اهْتَدي (30) وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ لِيَجْزِيَ الَّذِينَ أَساؤُا بِما عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ الَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَي (31) الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ إِلاَّ اللَّمَمَ إِنَّ رَبَّكَ واسِعُ الْمَغْفِرَةِ هُوَ أَعْلَمُ بِكُمْ إِذْ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ إِذْ أَنْتُمْ أَجِنَّةٌ فِي بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ فَلا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقي (32)

ترجمه آيات..... ص: 58

و با اينكه دعوت او حق و نبوتش صدق است آيا هنوز هم معتقديد كه لات و عزي (19). ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 59
و سومي يعني منات (به گمان شما دختران خدايند) (20).
آيا پسران مال شما و براي خدا دختران است؟ (21).
چه تقسيم جائرانه و غير عادلانه‌اي (22).
اين بت‌ها هيچ حقيقتي به جز اين ندارند كه نام‌هايي از طرف شما و پدرانتان بر آنها نهاده شده، و خداي تعالي هيچ مدركي بر الوهيت آنها نازل نكرده، اي پيامبر اينان به جز خيال و پنداري دلخواه را پيروي نمي‌كنند. با اينكه از ناحيه پروردگارشان هدايت برايشان آمده (23).
راستي انسانها چنين قدرتي دارند كه هر چه را آرزو كنند به صرف آرزو مالك شوند؟ (24).
نه، دنيا و آخرت تنها ملك خدا است (25).
و چه بسيار فرشته در آسمان كه شفاعتشان هيچ دردي را دوا نمي‌كند، مگر بعد از آنكه خدا اذن دهد، و براي هر كس كه بخواهد و بپسندد اجازه دهد (26).
كساني كه به آخرت ايمان نمي‌آورند براي ملائكه نامهاي زنان مي‌گذارند و آنان را زن مي‌پندارند (27).
با اينكه هيچ دليلي علمي بر گفته خود ندارند، و جز خيال و گمان دنبال نمي‌كنند، در حالي كه خيال و گمان هيچ دردي را دوا ننموده، در تشخيص حق جاي علم را نمي‌گيرد (28).
پس تو اي پيامبر از هر كسي كه از ياد ما روگردان است و جز زندگي دنيا نمي‌خواهد روي بگردان (29)
علمشان تا همين جا كارگر است، و تحقيقا پروردگار تو بهتر مي‌داند كه چه كسي از راه او گمراه شده، و چه كسي راه يافته است (30).
و براي خدا است آنچه در آسمانها و آنچه در زمين هست (آن وقت چگونه ممكن است حال اين دو طايفه را نداند، و اينكه گفتيم از آنان روي بگردان براي اين بود كه) تا خدا آنهايي را كه با اعمال خود بدي كردند، و آنهايي را كه با نيكي‌هاي خود نيكي نمودند، جزا بدهد (31).
و اما كساني كه از گناهان كبيره و خيلي زشت پروا كرده‌اند، و گناهاني كوچك مرتكب شده‌اند، پروردگار تو مغفرتي وسيع دارد، او به وضع شما آگاه است، چه آن زماني كه شما را از زمين پديد مي‌آورد، و چه آن زماني كه در شكم مادرانتان چنين بوديد، پس بيهوده خويشتن را نستاييد كه او بهتر مي‌داند چه كسي با تقوا است (32).

بيان آيات [احتجاج عليه بت پرستي و اعتقاد به اينكه ملائكه دختران خدا و شفعايند]..... ص: 59

اشاره

اين آيات قسمتي از آيات فصل دوم سوره است، كه گفتيم در سه فصل خلاصه
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 60
مي‌شود، خداي تعالي در اين آيات به مساله بت‌ها و بت‌پرستي‌ها پرداخته به شديدترين وجه ريشه اين ادعا را مي‌زند كه بت‌ها به زودي ايشان را شفاعت مي‌كنند، و در اين آيات اشاره‌اي هم به مساله معاد كه از مطالب فصل سوم سوره است دارد.
" أَ فَرَأَيْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّي وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْري" بعد از آنكه در آيات قبلي راستگويي رسول خدا (ص) را مسجل كرد، و ثابت نمود كه سخنان او حقايقي است آسماني كه به وي وحي مي‌شود، و از آن حقانيت نبوتش را نتيجه گرفت، نبوتي كه بر اساس توحيد و نفي شركاء پي‌ريزي شده به عنوان تفريع و نتيجه‌گيري به مساله بت‌ها پرداخت" لات" و" عزي" و" منات" كه بت‌هاي مشركين بودند، و مشركين آنها را تمثالي از ملائكه مي‌پنداشتند، و ادعا مي‌كردند كه ملائكه به طور كلي از جنس زنانند، و بعضي از مشركين بعضي از بت‌ها را تمثال ملائكه بعضي ديگر را تمثالي از انسانها مي‌دانستند، چون بت‌پرستان قائل به الوهيت و ربوبيت خود بت‌ها بودند، بلكه ارباب آنها را كه همان ملائكه باشد مستقل در الوهيت و ربوبيت و انوثيت و شفاعت مي‌دانستند، آيات مورد بحث اشاره به حقايقي ديگر كه منتج معاد و جزاي اعمال است دارد.
و كلمات" لات" و" عزي" و" منات" نام سه بت است كه معبود عرب جاهليت بودند، و در اينكه اين سه بت چه شكلهايي داشتند و در كجا منصوب بودند و هر يك معبود كدام طايفه از عرب بود و در اينكه چه چيز باعث شد كه آن بتها مورد پرستش قرار گيرند؟ اقوال علماء مختلف و متناقض است، به طوري كه به هيچ يك از آن اقوال نمي‌توان اعتماد كرد، تنها چيزي كه در باره اين بت‌ها اتفاق كلمه هست همينهايي است كه ما آورديم.
و معناي آيه اين است كه: وقتي مطلب بدين قرار بود كه گفتيم، يعني دعوت پيامبر حق، و گفتارش كه همه وحي و رسالت و از ناحيه خداي سبحان است صدق بود، پس، از لات و عزي و منات كه سومي آن دو بت است و از ساير بتها به من خبر دهيد، همان بت‌هايي كه آنها را صنم‌ها و تمثالهاي ملائكه مي‌خوانيد، ملائكه‌اي كه مي‌گوييد دختران خدايند.
" أَ لَكُمُ الذَّكَرُ وَ لَهُ الْأُنْثي تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِيزي" (آيا راستي پسران از شما و دختران از خدايند، در اين صورت چه تقسيمي ظالمانه داريد) استفهام در آيه انكاري و آميخته با استهزاء است، و" قسمة ضيزي" به معناي قسمت جائرانه و غير عادلانه است.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 61
و معناي آيه اين است كه: وقتي مطلب از اين قرار باشد، و ارباب اين بت‌ها يعني ملائكه دختران خدا باشند، با اينكه خود شما دختر را براي خود نمي‌پسنديد و جز به پسر رضايت نمي‌دهيد، آيا اين قسمت درست است كه پسران مال شما و دختران مال خدا باشد؟ چه قسمتي جائرانه و غير عادلانه (البته فراموش نشود كه گفتيم اساس اين استفهام استهزاء است، و گرنه خدا نه پسر دارد و نه دختر)." إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ..."
ضمير" هي" به بت‌هاي مذكور يعني لات و عزي و منات برمي‌گردد، و يا به آنها از اين جهت كه اصنامند، (تا شامل همه بت‌ها شود) و ضمير در" سميتموها" به اسماء بر مي‌گردد، و" تسميه أسماء" به معناي اسم قرار دادن آنها است، و منظور از" سلطان"، برهان و دليل است.
و معني آيه اين است كه: اين اصنام كه شما الهه خود گرفته‌ايد چيزي به جز مشتي اسماء نيستند، كه شما و پدرانتان آن سنگ و چوب‌ها را به آن اسماء نامگذاري كرده‌ايد، و ما وراي اين أسماء مصاديق و مسميات واقعي كه خداي تعالي برهاني بر اله بودن و ربوبيت آنها نازل كرده باشد ندارند.
و حاصل آيه اين است كه: مي‌خواهد گفتار مشركين را به اين دليل كه مدركي بر الوهيت آلهه خود ندارند رد كند. و كلمه" ما" در جمله" إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ ما تَهْوَي الْأَنْفُسُ" موصول است، و ضميري كه بايد از جمله به آن برگردد حذف شده، تقديرش" و ما تهواه الانفس- و آنچه نفسها هوسش را مي‌كنند" است.
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: ما مصدريه است، كه جمله بعد را به صورت مصدر در مي‌آورد، و تقدير كلام: " ان يتبعون الا الظن و هوي الانفس- پيروي نمي‌كنند مگر پندار و خواسته نفس را" مي‌باشد، و كلمه" هوي" به معناي خواهش‌هاي شهواني نفس است و جمله مورد بحث هم در مقام مذمت مشركين است كه باطل را پيروي مي‌كنند، و هم تاكيد مطالب قبل است كه مي‌فرمود: برهاني بر عقايد خود ندارند.
و جمله" وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ الْهُدي" هم كه جمله‌اي است حاليه، آن مطالب را تاكيد مي‌كند، و معنايش اين است كه: اين مشركين در امر خدايان خود به جز باطل متابعتي ندارند تنها پيرو باطل و هواهاي شهوي نفس هستند، آري اينها را پيروي مي‌كنند در حالي كه
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 28، ص 301.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 62
از ناحيه خدا كه پروردگارشان است هدايتي به سويشان آمد و آن عبارت بود از دعوت حقه پيامبر و يا قرآني كه به سوي حق هدايت مي‌كند.
در اين آيه التفاتي از خطاب قبلي به كار رفته تا به اين نكته اشاره كرده باشد كه مردمي كه چنين هستند كوتاه‌فهم‌تر از آنند كه مخاطب به اين كلام قرار گيرند، علاوه بر اين استعداد آن را ندارند كه در كلامي برهاني مخاطب قرار گيرند، و كساني كه پيروان ظن و هوي هستند چه مي‌فهمند كه برهان چيست.
" أَمْ لِلْإِنْسانِ ما تَمَنَّي" كلمه" أم" منقطعه است، و استفهام در جمله انكاري است، و سياق گفتار سياق نفي اين معنا است كه انسان مالك آرزوهايش باشد، مي‌فرمايد صرف اينكه انسان آرزويي در سر بپروراند مالك آن آرزو نمي‌شود، تا مشركين هم به صرف اينكه آرزوي شفاعت ملائكه را داشته باشند مالك شفاعت آنها بشوند ملائكه‌اي كه به گمان آنها ارباب اصنام و دختران خدا هستند. و يا به صرف اينكه آرزوي الوهيت آلهه خود كنند به آرزوهايشان برسند.
البته در اين كلام اشاره‌اي هم به اين نكته هست كه مشركين به جز اين آرزو هيچ دليل قابل قبولي بر الوهيت آلهه خود و شفاعت آنها ندارند، و با آرزو هم كسي مالك چيزي نمي‌شود.
" فَلِلَّهِ الْآخِرَةُ وَ الْأُولي" حرف فاء كه بر سر جمله آمده جمله را فرع جمله سابقش مي‌كند و آن را علت همان معلول مي‌سازد تا بفهماند بين دو جمله ارتباط مستقيم هست. و اين جمله علت مضمون جمله قبل است، و مي‌فهماند كه انسان به صرف آرزو مالك آرزويش نمي‌شود، به خاطر اينكه دنيا و آخرت تنها و تنها از آن خداي سبحان است، و او هيچ شريكي در ملك خود ندارد تا آرزوهاي خام شما هم يكي از آن شركاء باشد.

[شفاعت ملائكه مشروط به اذن و رضاي خداي سبحان است]..... ص: 62

" وَ كَمْ مِنْ مَلَكٍ فِي السَّماواتِ لا تُغْنِي شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً إِلَّا مِنْ بَعْدِ أَنْ يَأْذَنَ اللَّهُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَرْضي" فرق ميان" اذن" و" رضا" اين است كه رضا امري است باطني، و عبارت است از حالت ملايمت نفس راضي، با آنچه از آن راضي است، ولي اذن أمر ظاهري است و اعلام صاحب اذن است، صاحب اذن مي‌خواهد اعلام كند از قبل من هيچ مانعي نيست كه تو فلان كار را بكني، و اين، هم با داشتن رضاي باطني مي‌سازد و هم با نبودن آن، ولي رضا بدون اذن نمي‌سازد، حال چه رضاي بالقوه و چه بالفعل.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 63
و اين آيه در صدد اين است كه بفرمايد: ملائكه از ناحيه خود مالك هيچ شفاعتي نيستند، به طوري كه در شفاعت كردن بي‌نياز از خداي سبحان باشند، آن طور كه بت‌پرستان معتقدند، چون تمامي امور به دست خداست، پس اگر هم شفاعتي براي فرشته‌اي باشد، بعد از آن است كه خدا به شفاعتش راضي باشد و اذنش داده باشد.
و بنا بر اين مراد از جمله" لمن يشاء" ملائكه است، و معناي آيه اين است كه: چه بسيار از فرشته در آسمانها هستند كه شفاعتشان هيچ اثري ندارد، مگر بعد از آنكه خدا به هر يك از ايشان كه بخواهد و راضي باشد اجازه شفاعت داده باشد.
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از جمله مذكور انسان است، و معناي آيه اين است كه: ملائكه شفاعت نمي‌كنند مگر انساني را كه خدا خواسته باشد شفاعت شود، و به آن راضي باشد چگونه راضي مي‌شود و اجازه شفاعت به ملائكه مي‌دهد در باره كساني كه به وي كفر مي‌ورزند و غير او را مي‌پرستند؟
و به هر حال از اين آيه اين معنا به طور مسلم بر مي‌آيد كه براي ملائكه شفاعتي قائل است، چيزي كه هست شفاعت ملائكه را مقيد به اذن و رضايت خداي سبحان كرده است.
" إِنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ لَيُسَمُّونَ الْمَلائِكَةَ تَسْمِيَةَ الْأُنْثي" اين آيه عقيده مشركين را بر اينكه ملائكه از جنس زنانند رد مي‌كند، همانطور كه در آيه قبلي اعتقاد به شفاعت ملائكه به طور مطلق را رد مي‌كرد، و مراد از" تسميه مشركين ملائكه را تسميه انثي" همين است كه مي‌گفتند: ملائكه دختران خدايند، پس مراد از كلمه انثي جنس زن است كه اعم از يكي و بيشتر است.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: كلمه" ملائكه" در معناي استغراق مفرد است، در نتيجه تقدير كلام" ليسمون كل واحد من الملائكة تسمية الانثي" است، يعني مشركين تك تك ملائكه را به نام زن نامگذاري مي‌كنند، يعني آنها را دختر مي‌نامند، پس اين كلام بر وزن اين جمله است كه مي‌گوييم: " كسانا الامير حلة- امير به ما خلعت پوشانيد" يعني به يك يك ما پوشانيد.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: اينكه نامگذاري مشركين را وابسته به نداشتن ايمان به آخرت دانسته و فرموده: آنهايي كه ايمان به آخرت ندارند چنين نامگذاريها دارند، خود اشاره‌اي است به شناعت و زشتي اين عمل، و اينكه چنين عملي مستتبع عقوبت است، و
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 27، ص 59.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 64
كسي مرتكب آن نمي‌شود مگر آنكه از بيخ و بن ايماني به آخرت و عقوبت در آن نداشته باشد.

[مقصود از اينكه فرمود مشركين بدانچه مي‌گويند علم ندارند و جز" ظن" را پيروي نمي‌كنند...]..... ص: 64

" وَ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً" كلمه" علم" به معناي تصديقي است صد در صد كه مانع از تصديق به ضدش باشد، به خلاف كلمه" ظن" كه به معناي تصديق مثلا شصت درصد است، كه چهل درصد احتمال خلاف آن نيز هست، كه اين چهل درصد و يا كمتر را وهم مي‌گويند (و اما احتمالي كه با احتمال مخالفش پنجاه، پنجاه باشد شك و ترديد است)، و اعتقاد به زن بودن فرشتگان همانطور كه براي مشركين معلوم و تصديقي صد در صد نيست، همچنين مظنون و شصت درصد هم نيست، زيرا ده درصد اضافي دليل مي‌خواهد، كه نداشتند، ولي از آنجايي كه اين اعتقاد موافق با هواي نفسشان بوده همين هواي نفس آن را در دلهايشان رسوخ داده، و زينت داده بود و همين باعث شد كه متوجه خلاف آن نشوند و هر قدر احتمال خلاف آن به ايشان گوشزد شود از آن اعراض كنند و به همان چيزي كه دوست مي‌داشتند بچسبند، و به همين جهت قرآن كريم آن را ظن ناميده و گرنه (اگر به واقع مطلب بنگري اعتقاد به شرك اصلا اعتقاد نيست، نه تنها علم و احتمال صد در صد نيست، و نه تنها مظنه و احتمال شصت درصد و بالاتر نيست، و نه تنها احتمال مساوي يعني شك نيست، و نه تنها احتمال مرجوح يعني وهم و چهل درصد و پائين‌تر نيست، بلكه فقط و فقط) تصوري است بدون تصديق.
با اين بيان درستي گفتار آن مفسر «1» كه گفته: ظن در اين آيه و در آيه سابق كه مي‌فرمود: " إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ ما تَهْوَي الْأَنْفُسُ" به معناي توهم است نه اعتقاد راجح، روشن مي‌شود. و گفتار خود را به آنچه از كلام راغب به دست مي‌آيد تاييد كرده است، چون راغب گفته: بسيار مي‌شود كه كلمه" ظن" بر توهم هم اطلاق مي‌شود «2» .
" إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً"- كلمه" حق" به معني واقعيت هر چيز است، و همه مي‌دانيم كه واقعيت هر چيزي جز به علم يعني اعتقاد مانع از نقيض، و يا به عبارت ديگر احتمال صد در صد درك نمي‌شود، و غير علم كه يا ظن است و يا شك و يا وهم، واقعيت چيزي را نشان نمي‌دهد، پس هيچ مجوزي نيست كه انسان در درك حقايق به آن اعتماد كند، خداي تعالي هم فرموده: " وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ" «3» .
و اما اينكه در احكام عملي ديني به مظنه عمل مي‌كنيم، از اين جهت است كه در
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 58.
(2)مفردات راغب، ماده" ظن".
(3)چيزي را كه علم بدان نداري پيروي مكن. سوره اسري، آيه 36.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 65
خصوص اين مورد دليلي از ناحيه شارع رسيده، كه اطلاق آيه شريفه را مقيد كرده، از خصوص اين يك مورد گذشته در هيچ يك از امور اعتقادي نمي‌توانيم ظن را پيروي كنيم، چون اطلاق آيه در آن باره محفوظ است.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: اينكه در آيه مورد بحث به جاي اكتفاء به ضمير، اسم ظاهر را آورده، و با اينكه مي‌توانست بفرمايد: " انه لا يغني من الحق شيئا" دو باره كلمه" ظن" را آورده براي اين بود كه جمله مذكور به عنوان مثلي آورده شود.
" فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا" اين جمله بخاطر حرف فاء كه بر سر دارد، تفريع و نتيجه‌گيري از پيروي مشركين از ظن و از هواي نفس مي‌باشد، پس اينكه دستور مي‌دهد از آنان اعراض كن نتيجه همانست كه مشركين تابع و پيرو حق و علم نبوده‌اند، و اگر نفرمود: " فاعرض عنهم- از ايشان اعراض كن"، و بجاي آن فرمود: " فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي عَنْ ذِكْرِنا- از كسي كه از ذكر ما رويگردان است اعراض كن" براي اين بوده كه بفهماند علت اين دستور چيست، پس گويا فرموده: اين مشركين علم را رها كرده دنبال ظن را گرفته‌اند، و تابع هواي نفس خويشند و اگر چنينند براي اين است كه از ذكر ما رويگردان هستند، و تنها هم‌شان زندگي دنيا است و بس، بنا بر اين، بهره‌شان از علم منحصر به مسائل مادي دنيوي است، و چون چنين است تو نيز از آنان اعراض كن، براي اينكه ايشان گمراهند.
و مراد از" ذكر" در اين آيه، يا قرآن است كه پيروان حق را به سوي حق صريح هدايت نموده و با حجت‌هاي قاطع و براهين روشن كه جاي ترديد در آنها نيست به سوي سعادت خانه آخرت كه وراي دنيا است ارشاد مي‌نمايد.
و يا مراد از آن ياد خدا است كه در مقابل غفلت از او به كار مي‌رود، و از كسي كه از چنين ذكري رويگردان است نيز بايد اعراض كرد، براي اينكه ياد خدا به نحوي كه لايق به ذات متعاليه او باشد، يعني ياد خدا به اسماء و صفات خدا، بشر را به سوي حقايقي علمي در باره مبدأ و معاد هدايت مي‌كند، هدايتي علمي كه باز جاي ترديد باقي نمي‌گذارد.
" ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اهْتَدي" اشاره با كلمه" ذلك" به امر دنيا است كه هر چند كلمه امر دنيا در آيه سابق نيامده
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 59.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 66
بود، بلكه كلمه" حياة الدنيا" آمده بود، ولي امر دنيا از آن آيه استفاده مي‌شد، و تعبير به اينكه" اين است مقدار رسايي علم آنان" تعبيري است استعاره‌اي، گويا علم به سوي معلوم مي‌رود تا به آن برسد، و علم مشركين در مسير خود به دنيا مي‌رسد، و همانجا از حركت باز مي‌ماند، و ديگر از آنجا به طرف آخرت نمي‌رود، و لازمه اين توقف علم، آن است كه تنها دنيا هدف نهايي اراده و طلب آنان باشد، و توسن هم‌شان تا همانجا پيش برود، و ديگر دل بغير دنيا نبندند، و جز به سوي آن روي نياورند.
" إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ..."- اين جمله مضمون جمله قبلي را تاكيد مي‌كند، و شهادتي است از خداي تعالي بر صحت آن.

[وجه تفريع جزاء بد كاران و نكو كاران بر مالكيت خداي سبحان]..... ص: 66

" وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ لِيَجْزِيَ الَّذِينَ أَساؤُا بِما عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ الَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَي" ممكن است بگوييم: صدر آيه شريفه حال باشد از جمله" أعلم" كه در آيه قبلي بود، و كلمه" واو" در ابتداي آن واو حاليه و معنا چنين باشد: " به درستي پروردگار تو أعلم و داناتر به حال دو طايفه ضالين و مهتدين است، در حالي داناتر است كه مالك همه چيزهايي است كه در آسمان و زمين است، ديگر چگونه ممكن است كه أعلم به حال آن دو طايفه نباشد، با اينكه مالك ايشان است".
و بنا بر اين احتمال، ظاهر چنين به نظر مي‌رسد كه: جمله" ليجزي..." متعلق به جمله سابق باشد كه مي‌فرمود: " فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي..." آن وقت معناي مجموع دو جمله چنين مي‌شود كه از ايشان اعراض كن و امرشان را به خدا واگذار نما تا جزايي چنين و چنانشان داده و تو را و نيكوكاران را چنين و چنان پاداش دهد.
ممكن هم هست بگوييم جمله" وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ..." كلامي استينافي باشد و بخواهد بفهماند دستوري كه به تو داديم كه از ايشان اعراض كن، براي اين نبود كه ما دست از ايشان برداشته‌ايم و رهايشان كرده‌ايم، بلكه براي اين بود كه خواستيم هر طايفه را در برابر عملش جزا دهيم، اگر عملش بد بوده جزاي بد، و اگر خوب بوده جزاي خوب دهيم. و اگر با اينكه مي‌توانست بفرمايد: " و له ما في السماوات..." به جاي ضمير دوباره اسم جلاله" اللَّه" را آورد، براي اين بود كه از كمال عظمت خداي سبحان خبر داده باشد.
" وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ"- اين جمله به مالكيت خداي تعالي نسبت به تمامي عالم اشاره مي‌كند، و معنايش اين است كه: هستي تمامي موجودات قائم به خداي تعالي است، چون خدا خالق و پديد آورنده آنها است، پس ملكيت ناشي از خلقت او خود علاوه بر اين، منشا تدبير هم هست. بنا بر اين جمله مورد بحث بر خلقت و تدبير دلالت دارد، گويا فرموده: خلقت و تدبير عالم از خداست.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 67
جمله" ليجزي..." هم كه لامش لام غايت است متعلق به همين مطلب است، و معنايش اين است كه خلقت و تدبير عالم از آن خداست، غايت و نتيجه‌اش هم اين است كه كساني را كه بد مي‌كنند جزا دهد...، و مراد از جزا همان شؤون و خصوصيات قيامت است، كه قرآن كريم از آن خبر داده، و مراد از اسائه و احسان، معصيت و طاعت است و تقدير جمله" ما عملوا" جمله" جزاء ما عملوا" است، ممكن هم هست خود" ما عملوا" باشد، و معنا چنين باشد كه جزاي اعمالشان را خود همان اعمال را مي‌دهد، و مراد از حسني هم همين طور، يعني (يا) مثوبت حسني است (و يا خود حسني).
و معناي آيه اين است كه: تا خدا كساني را كه معصيت كرده‌اند به معصيتشان، و يا به جزاي معصيتشان كيفر دهد، و كساني را كه اطاعت كردند به مثوبتي حسني (و يا به خود حسني) پاداش دهد، مفسرين در اين آيه احتمالات ديگري داده‌اند كه احتمال ما از همه بهتر به ذهن مي‌رسد و روشن‌تر است.

[مقصود از استثناي" الا اللمم" در آيه: " الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ إِلَّا اللَّمَمَ..."]..... ص: 67

" الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ إِلَّا اللَّمَمَ إِنَّ رَبَّكَ واسِعُ الْمَغْفِرَةِ..."
كلمه" اثم" به معناي گناه است، و اصل آن- به طوري كه راغب «1» گفته- به معناي عملي بوده كه دير به نتيجه و ثواب برسد.
و منظور از" كَبائِرَ الْإِثْمِ"، گناهان كبيره است كه به طوري كه در روايات ثواب الاعمال از عباد بن كثير النوا از امام ابي جعفر (ع) آمده، عبارت از هر گناهي است كه قرآن مرتكبش را تهديد به آتش دوزخ كرده باشد «2» . و در تفسير آيه شريفه" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ..." «3» بحثي پيرامون آن كرده‌ايم.
و كلمه" فواحش" به معناي گناهاني است كه خيلي شنيع و رسوا باشد، از آن جمله خداي تعالي زنا و لواط را دانسته، ولي بعيد نيست از ظاهر آيه برآيد كه در اينجا فواحش و كبائر يكي باشد.
و اما در باره معناي كلمه" لمم" اختلاف كرده‌اند:
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" اثم".
(2)ثواب الاعمال، ص 277، ح 2. [.....]
(3)سوره نساء، آيه 31.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 68
بعضي «1» گفته‌اند: منظور از آن گناهان صغيره است. و اگر منظور اين باشد بايد گفت:
استثناء در آيه منقطع و نظير استثناي" همه پسرانم آمدند مگر پسر همسايه" است.
بعضي «2» گفته‌اند: " لمم" عبارت از اين است كه كسي تصميم بر گناه بگيرد ولي انجام ندهد. كه در اين صورت نيز استثناء منقطع خواهد بود.
بعضي «3» گفته‌اند: لمم، گناهي است كه گهگاه ارتكاب شود، و مرتكب آن عادت بر آن نكرده باشد. كه در اين صورت لمم هم شامل گناهان كبيره مي‌شود و هم صغيره، و مضمون آيه با مضمون آيه شريفه" وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ وَ لَمْ يُصِرُّوا عَلي ما فَعَلُوا وَ هُمْ يَعْلَمُونَ" «4» كه در وصف متقين و محسنين است منطبق مي‌شود، و مضمون همان را مي‌گويد، چون اين آيه مي‌فرمايد: " متقين و نيكوكاران كساني هستند كه اگر عمل زشتي مي‌كنند، و يا به خود ستمي روا مي‌دارند، بسيار به ياد خدا مي‌افتند، و براي گناهان خود طلب مغفرت مي‌كنند، چون مي‌دانند غير از خدا كسي نيست كه گناهان را بيامرزد، و كساني هستند كه هرگز بر آنچه كرده‌اند عالما عامدا اصرار نورزيده‌اند".
و در روايات اهل بيت (ع) به معناي سوم تفسير شده، مثلا در اصول كافي از ابن عمار از امام صادق (ع) روايت آمده كه فرمود: لمم اين است كه كسي بر گناهي تصميم بگيرد و بعد استغفار كند «5» .
و نيز به سند خود از محمد بن مسلم از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: لمم اين است كه انسان گاهي گناهي را مرتكب شود، و ديگر تا مدتي پيرامون آن نگردد، و باز بار ديگر مرتكبش شود «6» .
و باز به سند خود از ابن عمار از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: لمام آن بنده‌اي است كه پشت سر هم گناه مي‌كند، اما طبعش خواهان آن نيست «7» (در هيچ يك از اين سه روايت كلمه لمم به گناه صغيره معنا نشده).
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 27، ص 61.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 179.
(4)سوره آل عمران، آيه 135.
(5)اصول كافي، ج 2، ص 442، ح 3.
(6)اصول كافي، ج 2، ص 441، ح 1.
(7)اصول كافي، ج 2، ص 442، ح 5.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 69
و آيه شريفه مطلب آيه قبلي را كه مي‌فرمود: " الَّذِينَ أَحْسَنُوا" تفسير مي‌كند و مي‌فرمايد: همينها هستند كه از گناهان كبيره اجتناب دارند و از فواحش دوري مي‌كنند، و در عين حال ممكن هم هست از ايشان سر بزند.
و جمله" إِنَّ رَبَّكَ واسِعُ الْمَغْفِرَةِ" ايشان را تطميع مي‌كند تا به اميد آمرزش خدا توبه كنند.
" هُوَ أَعْلَمُ بِكُمْ إِذْ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ"- راغب مي‌گويد: ماده" نشا" و" نشاة" به معناي احداث چيزي و تربيت آن است»
. پس بنا بر اين، اينكه فرمود: او شما را از زمين انشاء كرد، معنايش اين است كه: او بود كه شما را در آغاز خلقتتان به حالهاي گوناگون متحول كرد، از مواد عنصري زمينتان بگرفت و در آخر به صورت نطفه‌تان در آورده، در داخل رحم‌ها وارد كرد.
" وَ إِذْ أَنْتُمْ أَجِنَّةٌ فِي بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ"- كلمه" أجنة" جمع" جنين" است، و اين جمله عطف است بر جمله قبلي، چون بر سر هر دو كلمه" اذ" آمده، و معنايش اين است كه او داناتر به شما است، آن زمان كه چه و چه بوديد و اين زمان كه شما جنين‌هايي در رحم مادرانتان هستيد، او مي‌داند حقيقت شما چيست، و چه حال و وضعي داريد، و چه اسراري در نهانتان هست، و مال كارتان به كجا مي‌انجامد. و جمله" فَلا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ" تفريع بر همان علم خداست، مي‌فرمايد: وقتي كه خداي تعالي شما را بهتر از هر كس مي‌شناسد، و از آغاز خلقتتان و سرانجام آن با خبر است، پس ديگر بيهوده خود را به پاكي نستاييد، و او بهتر مي‌داند پاك و با تقوا كيست.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" نشا".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 70

[سوره النجم (53): آيات 33 تا 62]..... ص: 70

اشاره

أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلَّي (33) وَ أَعْطي قَلِيلاً وَ أَكْدي (34) أَ عِنْدَهُ عِلْمُ الْغَيْبِ فَهُوَ يَري (35) أَمْ لَمْ يُنَبَّأْ بِما فِي صُحُفِ مُوسي (36) وَ إِبْراهِيمَ الَّذِي وَفَّي (37)
أَلاَّ تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري (38) وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاَّ ما سَعي (39) وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُري (40) ثُمَّ يُجْزاهُ الْجَزاءَ الْأَوْفي (41) وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي (42)
وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكي (43) وَ أَنَّهُ هُوَ أَماتَ وَ أَحْيا (44) وَ أَنَّهُ خَلَقَ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ الْأُنْثي (45) مِنْ نُطْفَةٍ إِذا تُمْني (46) وَ أَنَّ عَلَيْهِ النَّشْأَةَ الْأُخْري (47)
وَ أَنَّهُ هُوَ أَغْني وَ أَقْني (48) وَ أَنَّهُ هُوَ رَبُّ الشِّعْري (49) وَ أَنَّهُ أَهْلَكَ عاداً الْأُولي (50) وَ ثَمُودَ فَما أَبْقي (51) وَ قَوْمَ نُوحٍ مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كانُوا هُمْ أَظْلَمَ وَ أَطْغي (52)
وَ الْمُؤْتَفِكَةَ أَهْوي (53) فَغَشَّاها ما غَشَّي (54) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكَ تَتَماري (55) هذا نَذِيرٌ مِنَ النُّذُرِ الْأُولي (56) أَزِفَتِ الْآزِفَةُ (57)
لَيْسَ لَها مِنْ دُونِ اللَّهِ كاشِفَةٌ (58) أَ فَمِنْ هذَا الْحَدِيثِ تَعْجَبُونَ (59) وَ تَضْحَكُونَ وَ لا تَبْكُونَ (60) وَ أَنْتُمْ سامِدُونَ (61) فَاسْجُدُوا لِلَّهِ وَ اعْبُدُوا (62)

ترجمه آيات..... ص: 70

آيا آن كس را كه از انفاق روي‌گردان شد مشاهده كردي؟ (33).
مختصري انفاق كرد و (به خاطر گفتار رفيقش كه گفت اگر ترك انفاق كردي گناهت به گردن ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 71
من) ترك انفاق نمود (34).
آيا او علم غيب دارد و مي‌داند (كه رفيقش گناهش را گردن مي‌گيرد) (35).
يا از آن سفارش‌ها كه در تورات در باره دادن حق شده با خبر نشده؟ (36).
و در صحف ابراهيمي كه حق را به حد تمام ادا كرد (37).
و نمي‌داند كه هيچ گنهكاري گناه ديگري را تحمل نمي‌كند، و به گردن نمي‌گيرد؟ (38).
و اينكه انسان به جز كار و تلاشش سرمايه‌اي ندارد؟ (39).
و اينكه نزد وي سعي خود را خواهد ديد؟ (40).
و سپس جزاي آن به كاملترين وجهش داده مي‌شود (41).
و اينكه انتهاي سيرشان به سوي پروردگار تو است (42).
و اينكه او است كه اسباب خنديدن و گريستن را فراهم كرده (43).
و اينكه او است كه مي‌ميراند و زنده مي‌كند (44).
و اينكه او است كه جفت نر و ماده را آفريده (45).
از نطفه‌اي كه در رحم ريخته مي‌شود (46).
و اينكه بر خداست كه نشاه آخرت را پديد آورد (47).
و اينكه خود او است كه با اموال منقول و غير منقول بندگان خود را بي‌نياز مي‌كند (48).
و اينكه او رب" كوكب شعري" است كه بعضي آن را رب خود مي‌پندارند (49).
و اينكه او نسل پيشين عاد را هلاك كرد (50).
و ثمود را كه حتي يك نفر از ايشان باقي نگذاشت (51).
و قوم نوح را كه قبل از آنان، و ستمكارتر و ياغي‌تر از آنان بودند (52).
و شهرهاي قوم لوط را كه زير و رو كرد و از عذاب آنچه متوجه آنان ساخت (53).
از هر سو احاطه‌شان كرد (54).
پس ديگر در كدام يك از نعمت‌هاي پروردگارت مي‌تواني ترديد كني (55).
اين پيامبر، بيم‌رساني است از سنخ بيم رسانان گذشته (56).
قيامت نزديك شد (57).
و براي آن به غير از خدا پرده برداري نيست (58).
آيا از اين مطالب تعجب مي‌كنيد؟ (59).
و مي‌خنديد و گريه نمي‌كنيد؟ (60).
و هم چنان سرگرم بازي خود هستيد؟ (61).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 72
پس براي خدا سجده كنيد و به عبادت او بپردازيد (62).

بيان آيات [اشاره به مطالب و محتويات اين قسمت از سوره مباركه نجم]..... ص: 72

اشاره

سياق نه آيه از آيات اول اين فصل رواياتي را كه در شان نزول وارد شده تصديق مي‌كند، در آن روايات آمده كه مردي از مسلمانان اموال خود را در راه خدا انفاق كرد، مردم او را سرزنش كردند كه انفاق در راه خدا هم حدي دارد و او را از فناي مالش زنهار داده و از گرفتار شدن به فقر ترساندند، و به او كه زير بار نمي‌رفت گفتند: اگر ترك انفاق گناه داشت به گردن ما، آن مرد هم پذيرفت و ديگر انفاق نكرد، و به مناسبت اين واقعه آيات نه‌گانه مذكور نازل شد.
كه خداي سبحان به طور اشاره به اين داستان متعرض آن شده، و به منظور بيان حقيقت مطلب در اين مساله مطالبي از صحف ابراهيم و موسي نقل كرده، و نيز حق صريح و پوست كنده را در رد اباطيل مشركين كه در آيات گذشته بود بيان نموده، فرمود: آنها مي‌گويند: اگر ما بت‌ها را مي‌پرستيم براي اين است كه بت‌ها تمثالهاي فرشتگان است كه دختران خدايند، مي‌پرستيم تا ما را نزد خداي سبحان شفاعت كنند. آيات فصل قبلي هم با روشن‌ترين بيان اين مساله را ابطال كرده بود.
ولي در اين آيات حق مطلب در مساله ربوبيت و الوهيت را روشن كرده مي‌فرمايد:
خلقت و تدبير تنها از آن خدا است، و تمامي آن به خدا منتهي مي‌شود، و خداي سبحان هر چه خلق كرده و تدبير نموده طوري خلق و تدبير كرده كه نشاه‌اي ديگر را دنبال داشته باشد، تا در آن نشاه جزاي كافر و مؤمن و مجرم و متقي را بدهد، و لازمه چنين خلقتي تشريع دين است، بايد بندگان را به تكاليفي مكلف كند، و كرده، و شاهدش هم همين است كه امت‌هاي گذشته را كه يكي پس از ديگري آمدند و زير بار دين و تكاليف او نرفتند هلاك كرد، مانند قوم نوح و عاد و ثمود و مؤتفكه.
آن گاه بعد از نقل اين داستانها از صحف انبياي گرامي خاطر نشان كرده كه اين نذير- رسول خدا (ص)- هم از همان نذيران امت‌هاي گذشته است، و اينكه قيامت نزديك است، و سپس در آخر سوره روي سخن را متوجه به ايشان نموده كه براي خدا سجده و عبادت كنيد.
و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده، و از جمله آيات برجسته‌اش آيه ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 73
شريفه" وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي"، و آيه شريفه" وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعي" است.

[بيان آيات مربوط به شخصي كه از انفاق در راه خدا اعراض كرد و دست نگه داشت]..... ص: 73

" أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلَّي وَ أَعْطي قَلِيلًا وَ أَكْدي" كلمه" تولي" (با ياء كه مصدر فعل تولي، با الف، است) به معناي اعراض است، و مراد از آن در اينجا بقرينه آيه بعدي اعراض از انفاق در راه خداست، و كلمه" اعطاء" به معناي انفاق و كلمه" اكداء"- مصدر فعل أكدي- به معناي قطع اعطا و ترك انفاق است، و حرف" فاء" كه بر سر جمله" أ فرأيت" در آمده به خاطر همان مطلبي است كه قبلا خاطر نشان ساختيم و گفتيم كه آيات اين فصل فرع و نتيجه‌گيري از آيات فصل قبلي است.
و معناي آيه مورد بحث اين است كه: به من خبر ده از آن كسي كه از انفاق اعراض كرد، و مال اندكي انفاق نموده و ديگر از انفاق دست برداشت.
" أَ عِنْدَهُ عِلْمُ الْغَيْبِ فَهُوَ يَري" ضميرهاي اين جمله به همان شخص كه از انفاق اعراض كرده بود بر مي‌گردد، و استفهام در آيه انكاري است، و معنايش اين است كه آيا او علم غيب دارد كه در نتيجه بداند رفيقش كه گناهش را گردن گرفته در قيامت اگر وي عذابي داشته باشد بجاي او عذاب مي‌كشد؟ مفسرين «1» جمله را اينطور معنا كرده‌اند، ولي از ظاهر آيه بر مي‌آيد كه منظور اين است كه بفرمايد: او نسبت به حال آينده‌اش در دنيا علم غيب ندارد، و معنايش اين است كه آيا او كه دست از انفاق كشيده علم غيب دارد كه اگر به انفاق خود ادامه دهد اموالش تمام مي‌شود و به فقر مبتلا مي‌گردد؟ و اينكه گفتيم ظاهر آيه اين است براي اين بود كه آن معنايي كه مفسرين ارائه داده بودند معنايي است كه آيه" أَلَّا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري" متعرض آن است.
" أَمْ لَمْ يُنَبَّأْ بِما فِي صُحُفِ مُوسي وَ إِبْراهِيمَ الَّذِي وَفَّي" منظور از" صحف موسي" تورات و از" صحف ابراهيم" همان كتابي است كه بر ابراهيم نازل شده بود، و اگر به صيغه جمع از آن تعبير كرد، براي اين است كه صحف هر يك از اين دو بزرگوار يكي دو تا نبوده بلكه اجزايي بسيار داشته است.
و كلمه" توفيه" كه مصدر فعل" وفي" است به معناي آن است كه حق صاحب حق را تمام و كمال بپردازي، و توفيه ابراهيم (ع) اين بود كه آن جناب هر حق بندگي كه به عهده داشت تمام و كامل ادا كرد و به بهترين وجه هم ادا كرد، كه خداي تعالي در
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 427.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 74
ستايشش فرموده: " وَ إِذِ ابْتَلي إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ" «1» .
و اما مطالبي را كه در چند آيه بعد از صحف ابراهيم و موسي مي‌آورد، هر چند كه در قرآن و قبل از اين آيات به عنوان اينكه اينها در صحف آن دو بزرگوار بوده نيامده. و ليكن به عنوان حكمت و موعظه و قصص و عبرت آمده.
پس معناي دو آيه اين شد كه: آيا اين شخص كه دست از انفاق كشيده اين اموري را كه در صحف ابراهيم و موسي آمده نديده؟
" أَلَّا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري" كلمه" وزر" به معناي ثقل است، ولي استعمالش بيشتر در گناه رواج يافته، و كلمه" وازرة" به معناي گنهكار است كه بايد سنگيني گناه را تحمل كند، و اين آيه مي‌خواهد همان مطلبي را كه در صحف ابراهيم و موسي آمده حكايت كند، كه البته اين حكايت از اين آيه شروع مي‌شود و تا چند آيه ادامه دارد، و همه آن آيات در اولشان كلمه" أن" و كلمه" أن" در آمده كه تمام هفده آيه است.
و آن معنا و مطلبي كه در صحف آن دو بزرگوار آمده بوده، اين بوده كه: هيچ انساني گناه انساني ديگر را تحمل نمي‌كند، يعني نفس هيچ كس به گناهي كه ديگري كرده آلوده نمي‌شود، و قهرا هيچ كس هم به گناهي كه ديگري كرده عقوبت و مؤاخذه نمي‌شود.

[شرحي در باره مفاد آيه: " وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعي" و اينكه عمل انسان چه خوب و چه بد با او خواهد بود]..... ص: 74

وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعي"
راغب مي‌گويد: كلمه" سعي" به معناي راه رفتن تند و سريع است، اما نه به حدي كه دويدن بر آن صدق كند، ولي در مطلق جد و جهد در هر كاري چه خير و چه شر نيز استعمال مي‌شود، از آن جمله در قرآن آمده: " وَ سَعي فِي خَرابِها" «2» كه البته بايد اضافه كنيم كه استعمالش در جد و كوشش در هر كار استعمال لغوي نيست، بلكه استعاره‌اي است.
و لام در كلمه" للانسان" لام ملك حقيقي است، مانند ملكيت انسان نسبت به چشم و گوش و ساير اعضايش، نه مانند ملكيتش نسبت به خانه و فرش كه ملكيتي است اعتباري و به معناي جواز تصرف. و چون انسان به ملكيت حقيقي، مالك اعمال خويش است پس مادامي كه انسان هست آن عمل هم هست، و هرگز به طبع خود از انسان جدا نخواهد شد، بنا بر اين بعد از انتقال آدمي به سراي ديگر، تمامي اعمالش چه خير و چه شر چه صالح و
__________________________________________________
(1)و چون پروردگار ابراهيم او را با صحنه‌هايي بيازمود، او بطور كامل از عهده بر آمد. سوره بقره، آيه 124.
(2)مفردات راغب، ماده" سعي".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 75
چه طالح با او خواهد بود، اين معناي ملك حقيقي است، و اما آنچه كه انسان ملك خود مي‌پندارد، مال و فرزندان و زخارف و زينت‌هاي زندگي دنيا و جاهي كه در ظرف اجتماع از آن خود مي‌داند، و رابطه‌اي ميان آنها و غير خود نمي‌بيند، هيچ يك از اينها ملك حقيقي آدمي نيست (چون قوام هستيش به هستي آدمي نيست، فرش مي‌سوزد صاحبش هم چنان هست، صاحبش مي‌ميرد فرش هم چنان هست)، بلكه ملكي است وهمي و اعتباري (كه زندگي در اجتماع ناگزيرش كرده چنين رابطه‌هايي را قائل شود) و اين ملك تا دم مرگ با آدمي هست، همين كه خواست به دار الخلود و عالم آخرت منتقل شود به دست ديگري مي‌سپارد.
پس معناي آيه چنين شد كه: هيچ انساني هيچ چيزي را به ملكيت واقعي مالك نيست، تا اثر آن ملكيت كه يا خير است يا شر يا نفع است يا ضرر عايدش شود، مگر آن عملي را كه كرده و جد و جهدي كه نموده، تنها آن را داراست، و اما آنچه ديگران كرده‌اند اثر خير يا شرش عايد انسان نمي‌شود.
اينكه در بالا گفتيم: " و هرگز به طبع خود از انسان جدا نمي‌شود" براي اين بود كه مساله شفاعت را استثناء كرده باشيم، هر چند كه شفاعت هم باز اثر اعمال خود آدمي است، چون شفاعت از آن گنهكاران اين امت است كه با سعي جميل خود در حظيره ايمان به خدا و آياتش وارد شده‌اند و اگر مؤمن نمي‌شدند مشمول شفاعت نمي‌گشتند. و همچنين بهره‌مندي انسان بعد از مردنش از استغفار مؤمنين و اعمال صالح و خيراتي كه برايش مي‌فرستند آن نيز مربوط به سعي جميل خود آدمي است، كه در زندگي داخل در زمره مؤمنين شد، و سياهي لشكر آنان گرديد، و ايمانشان را تاييد كرد، و اثرش اين شد كه هر چه عمل خير كردند، او نيز به قدر دخالتش سهيم گرديد.
و همچنين كساني كه در زندگي سنت حسنه‌اي باب مي‌كنند و مي‌روند. و مادامي كه در روي زمين اشخاص به آن سنت عمل مي‌كنند او نيز شريك است، كه فرمودند: " من سن سنة حسنة فله ثوابها و ثواب من عمل بها و من سن سنة سيئة كان له وزرها وزر من عمل بها الي يوم القيامة" «1» .
براي اينكه بر حسب فرض شخص باب كننده از همين جهت كه سنتي را باب كرده
__________________________________________________
(1)هر كس سنت خوبي باب كند، حسنه آن را دارد، و ثواب هر كس هم كه به آن عمل كند دارد، و هر كس سنت بدي را باب كند هم گناه آن عمل را دارد و هم گناه هر كس كه آن گناه را مرتكب شود، و اين جريان تا روز قيامت ادامه دارد. ثواب الاعمال، ج 1، ص 60.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 76
در عمل ديگران سهيم است، (چون اگر او آن عمل را باب نمي‌كرد، ديگران هم آن را انجام نمي‌دادند، و يا كمتر انجام مي‌دادند)، هم چنان كه در تفسير آيه" وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ" «1» نيز گذشت، و همچنين در تفسير آيه" وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ" «2» و در تفسير آيه" لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ" «3» گفتار نافعي در اين مقام گذشت.
" وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُري" منظور از" سعي"، آن عملي است كه در انجامش جد و جهدي كرده، و منظور از" رؤيت" مشاهده است، و ظرف اين مشاهده روز قيامت است، به دليل اينكه دنبالش مساله جزا را ذكر فرموده، پس آيه شريفه از نظر معنا قريب به آيه" يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً" «4» و آيه شريفه" يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتاتاً لِيُرَوْا أَعْمالَهُمْ فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ" «5» مي‌باشد.
و اگر جمله" سوف يري" را به صيغه مجهول آورده، خالي از اين اشاره نيست كه در قيامت كساني هستند كه اعمالي به ايشان ارائه مي‌شود كه خودشان آن عمل را انجام نداده‌اند.
" ثُمَّ يُجْزاهُ الْجَزاءَ الْأَوْفي" كلمه" وفاء" به معناي تمام است، چون هر چيزي كه تمام باشد وافي به تمامي صفات مطلوبش هست، و" جزاء أوفي" به معناي جزاي اتم است، و ضمير در جمله" يجزيه" به سعي كه همان عمل باشد بر مي‌گردد، و معنايش اين است كه سپس انسان عملش- يعني به عملش- جزا داده مي‌شود جزايي اتم.

[مقصود از اينكه فرمود: " وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي" شدن خلقت و تدبير به خداي سبحان است]..... ص: 76

وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي"
كلمه" منتهي" مصدر ميمي و به معناي انتهاء است، و در اين آيه مطلق آورده شده،
__________________________________________________
(1)و ما كردار گذشته و آثار آينده‌شان را ثبت مي‌كنيم. سوره يس، آيه 12.
(2)آنها كه اگر فرزندان ناتواني از خود به يادگار بگذارند از آينده آنان مي‌ترسند (بايد از ستم در باره يتيمان مردم بپرهيزند و از خدا بترسند). سوره نساء، آيه 9. [.....]
(3)تا خداوند ناپاك را از پاك جدا سازد، سوره انفال، آيه 37.
(4)روزي كه هر انساني آنچه از خير و شر كرده حاضر مي‌بينند. سوره آل عمران، آيه 30.
(5)امروز است كه مردم گروه گروه از گورها بيرون مي‌شوند تا اعمالشان نشانشان داده شود، هر كس كه به وزن يك ذره عمل خيري كرده باشد آن را مي‌بيند و هر كس كه به سنگيني يك ذره شري كرده باشد آن را مي‌بيند. سوره زلزال، آيه 6- 8.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 77
در نتيجه مي‌فهماند مطلق انتهاء به سوي پروردگار تو است، پس آنچه موجود كه در عالم وجود است در هستي و در آثار هستيش به خداي سبحان منتهي مي‌گردد، البته به خود خداوند، حال يا با وساطت چيزي و يا بدون واسطه، و نيز هيچ تدبير و نظامي كلي يا جزيي در عالم جريان ندارد، مگر آنكه آن هم منتهي به خداي سبحان است، چون تدبيري كه بين موجودات عالم است چيز ديگري جز اين نيست كه بين آنها روابطي برقرار كرده كه هر موجودي به خاطر آن روابطي كه با ساير موجودات دارد سر پا ايستاده و هستيش حفظ شده، و معلوم است كه پديد آورنده روابط موجودات همان پديد آورنده خود موجودات است، پس يگانه كسي كه به طور اطلاق منتهاي تمامي موجودات عالم است تنها و تنها خداي سبحان است هم چنان كه در جاي ديگر فرموده: " اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَكِيلٌ لَهُ مَقالِيدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «1» و نيز فرموده: " أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ" «2» .
آيه مورد بحث از آنجايي كه منتهاي هر چيزي را به طور مطلق خدا دانسته، و اين اطلاق شامل تمامي تدبيرها نيز مي‌شود ناگزير بايد گفت كه آيه شريفه شامل دو انتها در هر چيز مي‌شود. يكي انتها از حيث آغاز خلقت كه وقتي در باره خلقت هر چيز به عقب برگرديم به خداي تعالي منتهي مي‌شود و ديگري از حيث معاد كه وقتي از طرف آينده پيش برويم خواهيم ديد كه تمامي موجودات دوباره به سوي او محشور مي‌شوند.
و از آنچه گذشت خواننده محترم خودش مي‌تواند به اشكال وجوهي كه در تفسير آيه آورده‌اند متوجه شود، مثلا يكي «3» گفته مراد از اين آيه رجوع خلق به خداي سبحان است در روز قيامت. ديگري «4» گفته: معنايش اين است كه آخر امر به ثواب و عقاب پروردگارت منتهي مي‌شود سومي «5» گفته: منتهاي مردم به سوي حساب پروردگار تو است. و چهارمي «6» گفته افكار بشر همه جا جولان مي‌كند و مي‌كند تا به خداي سبحان منتهي شود، آنجا ديگر از جولان باز مي‌ماند. ولي خواننده عزيز توجه دارد كه هر يك از اين وجوه، اطلاق آيه را به نحوي تقييد كرده، با اينكه تقييد، دليل مقيد مي‌خواهد.

[مراد از اينكه فرمود خدا است كه خنداند و گرياند، و توضيح عدم منافات بين آن و اسناد خنده و گريه به خود انسان و به اسباب خنده و گريه]..... ص: 77

" وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكي" اين آيه و آيات بعدش تا دوازده آيه، مواردي از منتهي شدن خلقت و تدبير به خداي
__________________________________________________
(1)آفريدگار هر چيزي خداست، و او وكيل بر هر چيز است و كليدهاي آسمانها و زمين از آن او است. سوره زمر، آيه 62 و 63.
(2)آگاه، كه هم خلق از آن او است و هم امر. سوره اعراف، آيه 54.
(3 و 4 و 5 و 6)روح المعاني، ج 27، ص 68.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 78
سبحان را بر مي‌شمارد، و سياق در همه اين آيات سياق انحصار است، مي‌فهماند كه ربوبيت منحصر در خداي تعالي است. و براي او شريكي در ربوبيت نيست، و اين انحصار منافات با وساطت اسباب طبيعي و يا غير طبيعي در آن امور ندارد. مانند واسطه بودن مسرت و اندوه دروني و اعضايي كه اين مسرت و اندوه را نشان مي‌دهد در تحقق خنده و گريه، و يا واسطه شدن اسباب طبيعي و غير طبيعي متناسب در احياء و اماته، و در خلقت نر و ماده، و پديد آمدن غني و فقر، و يا نابود كردن امت‌هاي هالك، چون وقتي اين اسباب هم همه مسخر امر خدا باشند و هيچ استقلالي از خود نداشته و از ما فوق خود منقطع نباشند، قهرا وجود آنها و آثار وجوديشان و آنچه كه بر آنها مترتب مي‌شود ملك خداي تعالي خواهد بود، و كسي و چيزي شريك خدا در اين ملك نيست.
پس معناي جمله اين است كه خداي تعالي تنها كسي است كه خنده را در شخص خندان و گريه را در شخص گريان ايجاد كرده، و كسي در آن شريك خدا نيست. و اين منافات ندارد با اينكه ما خنده و گريه را به خود انسانها نسبت مي‌دهيم، براي اينكه نسبت خنده و گريه و هر كار ديگر به انسان به خاطر اين است كه قائم به انسان است ولي نسبت دادن آن به خداي تعالي به خاطر اين است كه خدا آن را ايجاد كرده، و بين اين دو نسبت فرق بسيار است.
و باز منافاتي نيست بين اراده الهي به خنده و گريه انسان، با اراده خود انسان به خنديدن و گريستن، و اراده الهي باعث نمي‌شود كه اراده خود انسان باطل شود و شخص خندان مجبور به خنده باشد، براي اينكه اراده الهي به مطلق خنده تعلق نگرفته، كه به هر صورت كه بوده باشد صورت بگيرد، بلكه تعلق گرفته است به خنده ارادي و به اختيار، خنده‌اي كه از اراده انسان و اختيارش سر مي‌زند، نه هر خنده و لو به اجبار، پس اراده خود انسان سبب خنديدن او است سببي كه در طول سببيت اراده خداي سبحان است، نه در عرض آن، تا تزاحم و منافاتي پيش آيد، و يا هر دو دخالت داشته باشند و اشكال شود كه دو سبب چگونه يك مسبب را ايجاد كنند، و در نتيجه ناگزير شويم براي رفع اشكال بگوييم:
افعال اختياري انسان هم مخلوق خداست، و خود انسان در آن دخالتي ندارد، هم چنان كه جبري مذهبان گفته‌اند، و يا به عكس بگوييم: مخلوق خود انسان است، و خداي تعالي در آنها هيچ دخالتي ندارد كه معتزلي مذهبان آن را مي‌گويند.
از آنچه گذشت فساد گفته‌هاي بعضي «1» از مفسرين روشن مي‌شود كه گفته‌اند:
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 428.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 79
معناي آيه اين است كه: خداي تعالي قوه خنده و گريه را در انسان خلق كرده. و يا بعضي «1» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه خداوند منشا خنده و گريه يعني مسرت و اندوه را آفريده. و يا بعضي «2» گفته‌اند: معناي آيه اين است كه: خداوند زمين را با روياندن گياهان خندانده و آسمان را با باريدن گريانده. و يا بعضي «3» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه: اهل بهشت را خندانده و اهل دوزخ را گريانده.

[ذكر مصاديق ديگر از انتهاء خلقت و تدبير به خداوند: اماته، احياء، خلق زوجين و...]..... ص: 79

" وَ أَنَّهُ هُوَ أَماتَ وَ أَحْيا" گفتار در اين آيه كه موت و حيات را به خداي سبحان نسبت داده، با اينكه ارتباطي هم با اسباب طبيعي و غير طبيعي مانند ملائكه دارند، نظير همان گفتاري است كه در باره خنده و گريه گذرانديم، و همچنين عين اين بحث در آيات بعدي هم جريان پيدا مي‌كند.
" وَ أَنَّهُ خَلَقَ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ الْأُنْثي مِنْ نُطْفَةٍ إِذا تُمْني" كلمه" نطفه" به معناي آبي است در مرد و زن كه مبدأ پيدايش فرزند است، و وقتي مي‌گوييم: " امني الرجل" معنايش اين است كه فلان مرد مني خود را ريخت.
بعضي «4» گفته‌اند: معناي" تمني" اين است كه: " مقدر شده باشد". و جمله" الذكر و الانثي" بيان كلمه" زوجين" است.
بعضي «5» هم گفته‌اند: اينكه در آيه مورد بحث مانند آيه قبلي نفرمود: " و أنه هو" براي اين بود كه در مساله خلقت زوجين، كسي تصور نمي‌كند منسوب به غير خداي تعالي باشد.
" وَ أَنَّ عَلَيْهِ النَّشْأَةَ الْأُخْري" كلمه" نشاه اخري" به معناي خلقت اخري است كه همان خلقت دوم باشد، و ظرفش آخرت است كه دار جزاء است، و اگر فرمود پيش آوردن اين نشاه به عهده خداست، براي اين بود كه قضاي حتمي الهي بود، و نيز براي اين بود كه وعده‌اش را داده بود، و او خلف وعده نمي‌كند.
" وَ أَنَّهُ هُوَ أَغْني وَ أَقْني" يعني و او كسي است كه غني و قنيه مي‌دهد، و" قنيه" به معناي اموال ماندني از قبيل خانه و باغ و حيوان است، و بنا بر اين، ذكر جمله" أقني" بعد از جمله" أغني" از باب ذكر خاص بعد از عام است، به خاطر نفاست و شرافتي كه در خاص است.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 27، ص 68.
(4)مجمع البيان، ج 9، ص 183.
(5)روح المعاني، ج 27، ص 68.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 80
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: اغناء به معناي مالدار كردن، و اقناء به معناي راضي كردن از جهت مالداري است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: معناي آيه اين است كه: خدا است كه بي‌نياز و فقير مي‌كند.
" وَ أَنَّهُ هُوَ رَبُّ الشِّعْري" گويا مراد از" شعري" ستاره شعراي يمانيه باشد كه يكي از ستارگان ثابت و پر نوري است كه در شرق آسمان به صورت جباري آسماني مي‌درخشد.
مي‌گويند «3» : دو قبيله خزاعه و حمير اين ستاره را مي‌پرستيدند، و نيز يكي از كساني كه آن را مي‌پرستيده، ابو كبشه يكي از اجداد رسول خدا (ص) بوده، كه البته جد مادري آن جناب بوده، و مشركين به اين مناسبت رسول خدا (ص) را پسر ابو كبشه مي‌ناميدند، چون گفتيم ابو كبشه با پرستش شعري راه خود را از قوم خود جدا كرده بود.
" وَ أَنَّهُ أَهْلَكَ عاداً الْأُولي" عاد همان قوم هود پيغمبر است، و اگر آنان را" عاد اولي" ناميده، براي اين بوده كه قوم عاد دو نسل بودند، نسل اول آنان قوم هود پيغمبر بودند (و هلاك شدند).
" وَ ثَمُودَ فَما أَبْقي" ثمود قوم صالح پيغمبر است، كه خداي تعالي كفار ايشان را تا آخرين نفر به هلاكت رسانيد، هم چنان كه در جاي ديگر در باره آنان فرمود: " وَ نَجَّيْنَا الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ" «4» .
" وَ قَوْمَ نُوحٍ مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كانُوا هُمْ أَظْلَمَ وَ أَطْغي" اين جمله مانند جمله قبليش عطف است بر كلمه" عادا"، و اينكه در اين آيه به اصرار و تاكيد مي‌فرمايد: قوم نوح از دو قوم عاد و ثمود- به طوري كه از سياق بر مي‌آيد- ظالم‌تر و طاغي‌تر بودند، براي اين است كه: قوم نوح دعوت آن جناب را نپذيرفتند، و از موعظه او پند نگرفتند، و با اينكه نزديك هزار سال ايشان را دعوت مي‌كرد، به جز عده‌اي بسيار كم دعوتش را نپذيرفتند.
" وَ الْمُؤْتَفِكَةَ أَهْوي فَغَشَّاها ما غَشَّي" بعضي «5» از مفسرين گفته‌اند: مؤتفكه عبارت است از قراء و آباديهاي قوم لوط كه اهل
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 27، ص 69.
(4)ما آنهايي را كه ايمان آورده و تقوا پيشه كردند نجات داديم. سوره فصلت، آيه 18.
(5)روح المعاني، ج 27، ص 71.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 81
خود را ائتفاك كرد، يعني زير و رو كرد. و كلمه" اهواء" كه مصدر فعل" أهوي" است به معناي اسقاط است.
و معناي آيه اين است كه: قراي قوم لوط (مؤتفكة) را به اين وسيله به زمين كوبيد و ساقط كرد، كه سرزمينشان را زير و رو نموده دستخوش خسف نمود،" فَغَشَّاها ما غَشَّي" در نتيجه عذاب خدا شاملش شد و احاطه‌اش كرد، آن مقدار كه شاملش شد و احاطه‌اش كرد.
احتمال هم داده‌اند كه مراد از" مؤتفكة" اعم از قراي قوم لوط و تمامي قريه‌هايي باشد كه سكنه آنها در تاريخ بشريت دچار عذاب شده و منقرض شدند، و خرابه‌هاي آن قريه‌ها و علامتهايي از آنها بجاي مانده.
" فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكَ تَتَماري" كلمه" آلاء" جمع" الي" به معناي نعمت است و كلمه" تماري" به معناي تشكك و خود را به طور مصنوعي مردد جلوه دادن است، و جمله متفرع بر ما قبل است كه افعالي را به خداي تعالي نسبت مي‌داد.
و معناي آن اين است كه: وقتي خداي تعالي همان كسي باشد كه اين نظام بديع را پديد آورده و اين عالم را ايجاد كرده، و تدبير نموده، در انسانها خنده و گريه و مرگ و حيات و هلاكت قرار داده. ديگر به كداميك از نعمت‌هاي پروردگارت خود را مردد جلوه مي‌دهي، و در كدامش شك مي‌كني؟
و اگر مساله هلاكت و گرياندن امت‌هاي طاغيه را هم نعمت خوانده، با اينكه علي الظاهر اينها نقمت و ناگواري است، براي اين بوده كه هر چند براي طاغيان نقمت است ولي از آنجايي كه در پديد آمدن نظام اتم و عمومي كه در عالم جريان دارد، نظامي كه امور را به سوي استكمال خلق و رجوع كل به سوي خدا راه مي‌اندازد، دخالت دارد، نعمت است.
و خطاب در آيه به همان كسي است كه اعراض كرد، و اندكي انفاق نموده سپس از ادامه انفاق خودداري نمود، ممكن هم هست خطاب به رسول خدا (ص) از باب" پسرم به تو مي‌گويم همسايه تو بشنو" بوده باشد، و به هر حال استفهام در اين جمله استفهام انكاري است.
" هذا نَذِيرٌ مِنَ النُّذُرِ الْأُولي" بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: كلمه" نذير" هم مي‌تواند مصدر و به معناي انذار باشد،
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 712. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 82
و هم وصف و به معناي انذار كننده باشد، و در هر دو معنا به صورت" نذر"- به دو ضمه- جمع بسته مي‌شود، و اشاره با كلمه" هذا" يا به قرآن است و يا به رسول خدا (ص).

[قيامت نزديك شد... آيا باز هم مي‌خنديد و نمي‌گرييد؟!]..... ص: 82

" أَزِفَتِ الْآزِفَةُ" يعني قيامت نزديك شد، چون كلمه" آزفه" يكي از اسماي قيامت است، هم چنان كه در جاي ديگر آمده: " وَ أَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْآزِفَةِ" «1» .
" لَيْسَ لَها مِنْ دُونِ اللَّهِ كاشِفَةٌ" منظور از" كاشفه"،" نفس كاشفه" است، يعني غير خدا كسي نيست كه گرفتاري آن روز را بر دارد، چون مراد از كشف، ازاله شدايد و هراسها است.
پس معنايش همانطور كه گفتيم اين است كه: هيچ كسي نيست كه بتواند شدايد و هراسهاي آن روز را بردارد، مگر آنكه خداي سبحان بردارد.
" أَ فَمِنْ هذَا الْحَدِيثِ تَعْجَبُونَ وَ تَضْحَكُونَ وَ لا تَبْكُونَ وَ أَنْتُمْ سامِدُونَ" اشاره با كلمه" هذا" به بيان گذشته است، و كلمه" سمود" كه مصدر سامدون است به معناي لهو است، و آيه شريفه متفرع بر بيان گذشته، و استفهام در آن توبيخي است.
و معنايش اين است كه: وقتي خداي تعالي پروردگار شما است كه همه امور به او منتهي مي‌شود، و آوردن نشاه ديگر به عهده او است، و آمدن آن نشاه نزديك‌تر هست و بغير از خدا كسي نيست كه عذاب و گرفتاريهايش را از شما برطرف سازد، آيا با چنين وضعي كه داريد هنوز مي‌خنديد، و از كوتاهي‌هايي كه نسبت به خداي تعالي كرده و خود را در معرض شقاوت دائمي قرار داديد نمي‌گرييد؟ آيا از اين بيانات كه شما را به نجات مي‌خواند تعجب و انكار مي‌كنيد؟ و از در استهزا به آن مي‌خنديد و گريه نمي‌كنيد؟
" فَاسْجُدُوا لِلَّهِ وَ اعْبُدُوا" اين جمله نيز نتيجه‌اي است كه از بيان سابق گرفته شده، و معنايش اين است كه وقتي برايتان معلوم شد كه در چنين مخاطره‌اي قرار داريد، پس بايد كه براي او سجده نموده تنها او را بپرستيد، تا مخاطره مذكور را كه غير از خدا برطرف كننده‌اي ندارد از شما برطرف سازد.
__________________________________________________
(1)ايشان را از روز آزفه بترسان. سوره مؤمن، آيه 18
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 83

بحث روايتي [چند روايت راجع به شان نزول آيات: " أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلَّي..."]..... ص: 83

اشاره

در كشاف در ذيل آيه" أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلَّي..." روايت كرده كه عثمان مال خود را در راه خير انفاق مي‌كرد، عبد اللَّه بن سعد بن ابي سرح برادر رضاعيش به او گفت: اينطور كه تو گرفته‌اي بيم آن هست كه مالي برايت نماند. عثمان گفت: من خطايا و گناهاني دارم، مي‌خواهم با اين عمل خود رضاي خدا را جلب كنم، اميد عفو او را دارم. عبد اللَّه گفت: تو اين ماده شتر خود و بارش را به من بده، من همه گناهانت را به عهده مي‌گيرم، عثمان هم همين كار را كرد و چند نفر را شاهد معامله گرفت، و از آن پس ديگر در راه خير چيزي نداد، بدين مناسبت بود كه آيه مورد بحث نازل شد. و معناي جمله" تولي" اين است كه در روز احد مركز را ترك كرد. بعد از آنكه اين آيات نازل شد، عثمان بهتر و بيشتر به عمل خير خود برگشت «1» .
مؤلف: صاحب مجمع البيان «2» اين قصه را نقل كرده و روايت آن را به ابن عباس و سدي و كلبي و جماعتي از مفسرين نسبت داده، ولي در اينكه جمله" تولي" مربوط به جنگ احد باشد، با اينكه اين سوره در مكه نازل شده جاي خدشه و نظر است.
و در الدر المنثور است كه فاريابي، عبد بن حميد، ابن جرير، ابن منذر و ابن ابي حاتم از مجاهد روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه" أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلَّي" گفته: اين آيات راجع به وليد بن مغيره است كه نزد رسول خدا (ص) و ابو بكر مي‌آمد و به گفتگوي آن دو گوش مي‌داد، و منظور از اعطاء همين گوش دادن است، و منظور از جمله" و اكدي" اين است كه وليد اين عطاي خود را ترك كرد، آن وقت اين جمله نازل شد:
" أَ عِنْدَهُ عِلْمُ الْغَيْبِ" مي‌گويد: منظور از غيب، قرآن است، آيا در آن باطلي ديده، و در اثر آمد و شدش به حضور پيامبر و ابو بكر چنين ديدي پيدا كرده؟ «3» .
مؤلف: خواننده عزيز توجه دارد كه ظاهر آيات مورد بحث به هيچ وجه با آنچه در اين روايت آمده تطبيق نمي‌كند، و اين هم روايت شده كه آيات در باره عاص بن وائل، و در روايتي ديگر در باره مردي كه نامش را نبرده نازل شده است «4» .
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ إِبْراهِيمَ الَّذِي وَفَّي" مي‌گويد امام فرموده: يعني
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 427.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 178.
(3 و 4)الدر المنثور، ج 6، ص 129.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 84
ابراهيم به تمامي اوامر و نواهي خدا و حتي به ذبح پسرش وفا كرد، و به طور كامل اطاعت نمود «1» .

[چند روايت راجع به بهره‌مند شدن از اعمال ديگران]..... ص: 84

و در كافي به سند خود از اسحاق بن عمار از امام ابو ابراهيم موسي بن جعفر (ع) روايت كرده كه گفت: از آن جناب از شخصي پرسيدم كه حج و عمره‌اش را يا بعضي از طوافهايش را به نيت بعضي از افراد خاندانش انجام مي‌دهد، در حالي كه آن فرد از او غايب است و در شهري ديگر قرار دارد، مي‌گويد: اين را هم پرسيدم كه: در اين فرض آيا از ثواب عمل خودش چيزي كم مي‌شود يا نه؟ فرمود:
اين عمل هم به حساب خود او نوشته مي‌شود و هم به حساب آن فرد، علاوه بر اين ثوابي هم به عنوان صله رحم به او مي‌دهند. پرسيدم: در صورتي كه آن فرد از دنيا رفته بود، آيا اين ثواب به حساب او ملحق مي‌شود؟ فرمود: آري حتي اگر مشمول غضب خدا باشد به خاطر اين عملي كه تو به نيت وي انجام داده‌اي مشمول مغفرت خدا مي‌گردد، و اگر در مضيقه باشد به خاطر اين عمل گشايش مي‌يابد، پرسيدم: آيا آن فرد در آنجايي كه هست متوجه مي‌شود كه اين ثوابي كه به نامه عمل او ملحق شد از ناحيه چه كسي است؟ فرمود:
آري. پرسيدم: اگر آن فرد ناصبي يعني دشمن علي (ع) باشد اين عمل سودي به حالش دارد يا خير؟ فرمود: بلي، باعث تخفيف او مي‌شود «2» .
مؤلف: مورد روايت هديه دادن ثواب عمل است، نه عملي كه به نيابت از طرف ميت انجام مي‌شود.
و در همان كتاب به سند خود از عبد اللَّه بن سنان از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: خداي عز و جل به آن فرشته‌اي كه موكل بر هر مؤمن است دستور مي‌دهد اگر آن مؤمن مريض شود آنچه در حال سلامتي انجام مي‌داد و فعلا به خاطر بيماري از آن عمل خير بازمانده برايش بنويس، براي اينكه اين منم كه او را در پناه و وثاق خود قرار داده‌ام «3» .
و در خصال از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: انسان بعد از مردنش ديگر هيچ أجر و ثوابي دنبالش نمي‌آيد، مگر از چند راه: يكي اينكه در زندگيش صدقه‌اي پايدار تاسيس كرده باشد كه تا روز قيامت ثواب آن عايد وي مي‌شود. دوم صدقه‌اي كه به
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 338.
(2)فروع كافي، ج 4، ص 315، ح 4.
(3)فروع كافي، ج 3، ص 113، ح 3.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 85
صورت وقف در آورده باشد كه ديگر ورثه‌اش آن را به ارث نبرند. سوم سنت هدايتي كه باب كرده باشد و بعد از مرگش مردم به آن سنت عمل كنند و راه درست را بروند. و چهارم فرزند صالحي كه بعد از مردن خود او براي پدر استغفار كند «1» .
مؤلف: اين سه روايت- كه البته در اين معنا روايات بسيار زياد ديگري نيز از ائمه اهل بيت (ع) هست- در حقيقت، سعي در آيه شريفه" وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعي" را توسعه مي‌دهد، كه قبلا هم به آن اشاره كرديم.

[رواياتي در باره انديشه كردن در باره خدا، در ذيل آيه: " وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي"]..... ص: 85

و در اصول كافي به سند خود از سليمان بن خالد روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: خداي تعالي مي‌فرمايد: " وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي"، پس بايد از اين كلام اين نتيجه را هم گرفت كه وقتي رشته بگومگوها به خداي تعالي كشيده شد، ديگر بايد دم فرو بست، و در آن وادي قدم نگذاشت «2» .
مؤلف: اين استفاده‌اي كه امام از آيه مذكور كرده، در حقيقت توسعه‌اي است كه در معناي انتهاء داده است.
و نيز در همان كتاب به سند خود از ابي عبيده حذاء روايت كرده كه گفت: امام ابو جعفر (ع) به من فرمود: اي زياد زنهار از خصومتها بپرهيز، كه خصومت آدمي را به مرض شك مبتلا مي‌كند، و عمل انسان را حبط و بي‌اثر مي‌سازد، و صاحبش را هلاك مي‌كند، و اي بسا يك كلمه از زبان او در آيد، كه به جرم آن ديگر آمرزيده نشود، آري در گذشته نيز مردمي بودند كه علم آن وظايفي كه داشتند رها كردند، و به طلب علمي برخاستند كه ربطي به وظائفشان نداشت، و در نتيجه بگومگوهايشان به خدا منتهي شد، و در آن مساله دچار حيرت شدند، به طوري كه اگر يكي از آنها را از جلو صدا مي‌زدند او به عقب سر خود بر مي‌گشت كه ببيند كيست كه صدايش مي‌زند، و يا از عقب سر صدايش مي‌زدند، او به شخصي كه پيش رويش بود پاسخ مي‌داد، و نيز مي‌گويد: در روايتي ديگر فرمود: در زمين سرگردان شدند «3» و در الدر المنثور است كه: ابو الشيخ از ابو ذر روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: در خلقت (كه آثار صنع خدا است هر چه مي‌خواهيد) تفكر بكنيد، ولي در خود خدا تفكر مكنيد، كه هلاك مي‌شويد «4» .
__________________________________________________
(1)خصال، ج 1، ص 151، ح 184.
(2)اصول كافي، ج 1، ص 92، ح 2.
(3)اصول كافي، ج 1، ص 92، ح 4.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 130.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 86
مؤلف: و در نهي از تفكر در خداي تعالي روايات بسياري ديگر هست كه هم در جوامع حديث شيعه آمده و هم در جوامع حديث اهل سنت، و البته بايد دانست كه اين نهي ارشادي است، و متوجه خصوص كساني است كه راه ورود به مسائل عقلي و عميق را بلد نيستند و استعداد آن را ندارند، در نتيجه فرو رفتن در آن مسائل در حقيقت، خويشتن را در معرض هلاكت افكندن است، آن هم هلاكت دائم.

[چند روايت در ذيل آيات: " وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكي"،" وَ أَنَّهُ هُوَ أَغْني وَ أَقْني" وَ...]..... ص: 86

و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكي" مي‌گويد: امام فرمود: يعني آسمان را با باريدن به گريه واداشته و زمين را با شكفتن به خنده در آورده است»
.مؤلف: اين طرز استفاده كردن از آيه توسعه دادن در معناي گرياندن و خنداندن است.
و در معاني الاخبار به سند خود از سكوني از جعفر بن محمد از پدران بزرگوارش (ع) روايت آورده كه امير المؤمنين (ع) در معناي آيه" وَ أَنَّهُ هُوَ أَغْني وَ أَقْني" فرمود: يعني هر انساني را در زندگي خود اغناء و بي‌نياز كرد و او را به كسبي كه در دست دارد اقناء و راضي ساخت، به طوري كه به كسب و كارش هر قدر هم پست باشد علاقه‌مند است «2» .
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ أَنَّهُ هُوَ رَبُّ الشِّعْري" از امام نقل كرده كه فرموده:
منظور از شعري ستاره‌اي است كه قريش و قومي از عرب آن را مي‌پرستيدند، ستاره‌اي است كه در آخر شب طلوع مي‌كند «3» .
مؤلف: اينكه فرمود: در آخر شب طلوع مي‌كند تعريف آن ستاره از نظر زمان صدور اين حديث است كه لا بد در تابستان بوده و گرنه اين ستاره در تمامي سال و در تمام بيست و چهار ساعت شبانه روز در جاي خود قرار دارد.
و نيز در آن كتاب در ذيل آيه" أَزِفَتِ الْآزِفَةُ" فرموده: يعني قيامت نزديك شد «4» .
و در مجمع البيان در ذيل آيه" أَ فَمِنْ هذَا الْحَدِيثِ تَعْجَبُونَ" مي‌گويد: منظور از اين حديث همان خبرهايي است كه قبلا داده بود «5» .
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت: وقتي آيه شريفه" أَ فَمِنْ هذَا الْحَدِيثِ تَعْجَبُونَ وَ تَضْحَكُونَ وَ لا تَبْكُونَ" نازل شد، ديگر كسي آن جناب را خندان نديد تا از دنيا رفت «6» .
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 339.
(2)معاني الاخبار، ص 214، ح 1.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 339. [.....]
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 340.
(5)مجمع البيان، ج 9، ص 184.
(6)الدر المنثور، ج 6، ص 131.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 87

(54)سوره قمر مكي است و پنجاه و پنج آيه دارد (55)..... ص: 87

[سوره القمر (54): آيات 1 تا 8]..... ص: 87

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ (1) وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ (2) وَ كَذَّبُوا وَ اتَّبَعُوا أَهْواءَهُمْ وَ كُلُّ أَمْرٍ مُسْتَقِرٌّ (3) وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنَ الْأَنْباءِ ما فِيهِ مُزْدَجَرٌ (4)
حِكْمَةٌ بالِغَةٌ فَما تُغْنِ النُّذُرُ (5) فَتَوَلَّ عَنْهُمْ يَوْمَ يَدْعُ الدَّاعِ إِلي شَيْ‌ءٍ نُكُرٍ (6) خُشَّعاً أَبْصارُهُمْ يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْداثِ كَأَنَّهُمْ جَرادٌ مُنْتَشِرٌ (7) مُهْطِعِينَ إِلَي الدَّاعِ يَقُولُ الْكافِرُونَ هذا يَوْمٌ عَسِرٌ (8)

ترجمه آيات..... ص: 87

به نام خداي رحمان و رحيم.
قيامت بسيار نزديك شد، و قرص ماه دو نيم گشت (1).
ولي آنان كه كافر دلند هر آيتي ببينند روي مي‌گردانند و مي‌گويند سحري است پي در پي (2).
پيامبر و آنچه او آورده است را تكذيب كردند، و هواهاي نفساني خود را پيروي نمودند، اما به زودي هر امري در مستقر خود قرار خواهد گرفت (3).
با اينكه در كتاب او اخباري كه بقدر كافي هشدار مي‌داد آمده بود (4).
اين آيات حكمت‌هاي بالغه الهي است اما اين هشدارها مؤثر نيفتاد (5).
پس تو اي رسول! روي از ايشان بگردان، كه اينان منتظر روزي هستند كه داعيان مردم را به سوي داهيه و عذابي سخت مي‌خوانند (6).
در حالي كه از شدت شرمساري و خشوع ديدگان خود پايين انداخته از گورها در آيند، و همچون ملخ‌هاي پراكنده به هر سو مي‌دوند (7).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 88
در حالي كه به سوي دعوت كننده به سرعت بدوند، آن روز كافران بگويند اين روز چه روز سختي است (8).

بيان آيات [اشاره به مطالب سوره مباركه قمر]..... ص: 88

اشاره

اين سوره به جز دو آيه از آخرش كه متقين را وعده بهشت و حضور در نزد خداي تعالي مي‌دهد بقيه آياتش يكسره مربوط به انذار و تهديد است، نخست در اين سوره به معجزه شق القمر اشاره مي‌كند، كه رسول خدا (ص) آن را به خاطر مطالبه قومش آورد. و سپس مي‌فرمايد كه: همان قوم او را ساحر خواندند، و نبوتش را تكذيب نموده هم چنان هواهاي نفساني را پيروي كردند، با اينكه خبرهاي تكان دهنده‌اي از اخبار روز قيامت و از داستانهاي امم منقرضه در گذشته بگوششان خورد.
آن گاه دوباره به نقل پاره‌اي از آن داستانها بر مي‌گردد، اما پيداست كه با خشم و عتاب آنها را نقل مي‌كند و بد حاليشان در روز قيامت هنگام بيرون شدن از قبرها و حضورشان را براي حساب خاطرنشان مي‌سازد.
و سپس به داستانهايي از قوم نوح، عاد، ثمود، قوم لوط، و دودمان فرعون، و عذابهاي دردناكي كه به خاطر تكذيبشان پيامبران را بر سر آنان آمد، پرداخته، مي‌فرمايد: قوم پيامبر اسلام نزد خدا عزيزتر از آنان نيستند، و ايشان هم مانند آنها نمي‌توانند خدا را عاجز سازند، و در آخر همانطور كه گفتيم سوره را با بشارت به متقين ختم مي‌كند.
و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده، و نبايد به گفته آنان كه گفته‌اند «1» : در جنگ بدر نازل شده، و يا آنها كه گفته‌اند «2» : بعضي از آياتش در مدينه نازل شده، اعتناء كرد. و از جمله آيات برجسته‌اش آيات راجع به قدر است كه در آخر سوره قرار دارد.

[مقصود از انشقاق قمر و وجوه مختلف در اين باره]..... ص: 88

" اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ" كلمه" اقتراب" به معناي بسيار نزديك شدن است، پس اينكه فرمود: " اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ" معنايش اين است كه: ساعت خيلي نزديك شده، و ساعت عبارت است از ظرفي كه در آن ظرف قيامت بپا مي‌شود.
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 27، ص 73.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 89
و معناي اينكه فرمود: " وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ" اين است كه اجزاي قرص قمر از هم جدا شده، دو قسمت گرديد، و اين آيه به معجزه شق القمر كه خداي تعالي به دست رسول خدا (ص) در مكه و قبل از هجرت و به دنبال پيشنهاد مشركين مكه جاريش ساخت اشاره مي‌كند. روايات اين داستان هم بسيار زياد است، و به طوري كه مي‌گويند «1» همه اهل حديث و مفسرين بر قبول آن أحاديث اتفاق دارند، و كسي از ايشان مخالفت نكرده به جز حسن، عطاء و بلخي كه گفته‌اند: معناي اينكه فرمود: " انْشَقَّ الْقَمَرُ" اين است كه به زودي در هنگام قيام قيامت قمر دو نيم مي‌شود، و اگر فرموده: دو نيم شده، از باب اين است كه بفهماند حتما واقع مي‌شود.
ليكن اين معنا بسيار بي‌پايه است، و دلالت آيه بعدي كه مي‌فرمايد: " وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ" آن را رد مي‌كند، براي اينكه سياق آن آيه روشن‌ترين شاهد است بر اينكه منظور از" آية" معجزه به قول مطلق است، كه شامل دو نيم كردن قمر هم مي‌شود، يعني حتي اگر دو نيم شدن قمر را هم ببينند مي‌گويند سحري است پشت سرهم، و معلوم است كه روز قيامت روز پرده‌پوشي نيست، روزي است كه همه حقايق ظهور مي‌كند، و در آن روز همه در بدر دنبال معرفت مي‌گردند، تا به آن پناهنده شوند، و معنا ندارد در چنين روزي هم بعد از ديدن شق القمر باز بگويند اين سحري است مستمر، پس هيچ چاره‌اي نيست جز اينكه بگوييم شق القمر آيت و معجزه‌اي بوده كه واقع شده تا مردم را به سوي حق و صدق دلالت كند، و چنين چيزي را ممكن است انكار كنند و بگويند سحر است.
نظير تفسير بالا در بي‌پايگي گفتار بعضي ديگر است كه گفته‌اند: كلمه" آية" اشاره است به آن مطلبي كه رياضي‌دانان اين عصر به آن پي‌برده‌اند، و آن اين است كه كره ماه از زمين جدا شده، همانطور كه خود زمين هم از خورشيد جدا شده، پس جمله" وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ" اشاره است به يك حقيقت علمي كه در عصر نزول آيه كشف نشده بود، و بعد از ده‌ها قرن كشف شد.
وجه بي‌پايگي اين تفسير اين است كه: در صورتي كه گفتار رياضي‌دانان صحيح باشد آيه بعدي كه مي‌فرمايد: " وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ" با آن نمي‌سازد، براي اينكه از احدي نقل نشده كه گفته باشد خود قمر سحري است مستمر.
علاوه بر اين جدا شدن قمر از زمين اشتقاق است، و آنچه در آيه شريفه آمده انشقاق
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 186.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 90
است، و انشقاق را جز به پاره شدن چيزي و دو نيم شدن آن اطلاق نمي‌كنند، و هرگز جدا شدن چيزي از چيز ديگر كه قبلا با آن يكي بوده را انشقاق نمي‌گويند.
نظير وجه بالا در بي‌پايگي اين وجه است كه بعضي «1» اختيار كرده و گفته‌اند: انشقاق قمر به معناي برطرف شدن ظلمت شب، هنگام طلوع قمر است. و نيز اينكه بعضي «2» ديگر گفته‌اند: انشقاق قمر كنايه است از ظهور امر و روشن شدن حق.
البته اين آيه خالي از اين اشاره نيست كه انشقاق قمر يكي از لوازم نزديكي ساعت است.

[معناي جمله" وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ" و" وَ كُلُّ أَمْرٍ مُسْتَقِرٌّ"]..... ص: 90

" وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ" استمرار از هر چيزي به معناي عبور از آن است، البته عبوري پي در پي، و به همين جهت بر دوام و عموميت هر چيزي هم اطلاق مي‌شود، پس" سحر مستمر" به معناي سحرهايي پي در پي و دائمي است.
و كلمه" آية" نكره در سياق شرط است، يعني كلمه مذكور بدون الف و لام و هم در جمله‌اي شرطيه قرار گرفته، و بر حسب قواعد ادبي عموميت را مي‌فهماند، و معنايش" هر آيتي" است، پس مي‌فهماند مشركين هر آيتي كه ببينند در باره‌اش مي‌گويند: اينها همه سحرهايي است پشت سرهم.
و بعضي «3» از مفسرين، مستمر را به محكم و مورد وثوق تفسير كرده‌اند.
و بعضي «4» ديگر آن را به از بين رفتني و زائل شدن، و بعضي «5» ديگر آن را به زشت و منفور معنا كرده‌اند. ولي اين معاني بعيد است.
" وَ كَذَّبُوا وَ اتَّبَعُوا أَهْواءَهُمْ وَ كُلُّ أَمْرٍ مُسْتَقِرٌّ" در اين جمله صريحا نفرموده چه چيز را تكذيب مي‌كنند، ولي به قرينه ذيل آيه مي‌فهميم كه منظور تكذيب رسول خدا (ص) و آياتي است كه آورده.
و معناي آيه اين است كه: رسول خدا (ص) و آياتي را كه آورده تكذيب كردند، در حالي كه همه امور مستقر و در مجراي خود قرار مي‌گيرد، آن وقت فهميده مي‌شود كه آن امر حق است يا باطل، راست است يا دروغ؟ پس به زودي خواهند دانست كه رسول خدا (ص) بر حق و صادق، و يا بر باطل و كاذب است. بنا بر اين جمله" وَ كُلُّ أَمْرٍ مُسْتَقِرٌّ" در معناي آيه" وَ لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينٍ" «6» مي‌باشد.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4 و 5)روح المعاني، ج 27، ص 77.
(6)و به زودي و بعد از اندك زماني خبرش را به طور قطع خواهي دانست. سوره ص، آيه 88.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 91
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: تكذيب در آيه مورد بحث مربوط به انشقاق قمر است و معناي آيه اين است كه: مشركين انشقاق قمر را تكذيب نموده باز هم هواهاي نفساني خود را پيروي كردند، ولي جمله" وَ كُلُّ أَمْرٍ مُسْتَقِرٌّ" آن طور كه بايد با اين تفسير معنا نمي‌دهد و نمي‌سازد.
" وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنَ الْأَنْباءِ ما فِيهِ مُزْدَجَرٌ" كلمه" مزدجر" مصدر ميمي و به معناي پندگيري است، و جمله" من الانباء" بيان همان چيزي است كه در آن عبرت و پندگيري و مزدجر است، و مراد از آن" انباء"، اخبار امت‌هاي گذشته‌اي است كه هلاك شدند، و يا مقصود اخبار روز قيامت است، و هر دو وجه را احتمال داده‌اند، و از ظاهر اينكه آيت را با بيان خبرهاي روز قيامت و سپس با خبرهاي عده‌اي از امت‌هاي هلاك شده تعقيب كرده، بر مي‌آيد كه مراد از اخباري كه در آن عبرت و مزدجر هست، همه اخبار مذكور است.
" حِكْمَةٌ بالِغَةٌ فَما تُغْنِ النُّذُرُ"" حكمت" به معناي كلمه حقي است كه از آن بهره‌برداري شود، و كلمه" بالغه" از ماده بلوغ است كه به معناي رسيدن هر رونده‌اي است به آخرين حد مسافت، ولي به طور كنايه در تماميت و كمال هر چيزي هم استعمال مي‌شود، پس" حكمت بالغه" آن حكمتي است كه كامل باشد، و از ناحيه خودش نقصي و از جهت اثرش كمبودي نداشته باشد.
و حرف" فاء" در جمله" فما تغن النذر" فاي فصيحه است كه از حذف شدن جزئياتي خبر مي‌دهد، جزئياتي كه گفتار متفرع بر آنها است، و كلمه" نذر" جمع نذير و نذير يا به معناي منذر و بيم‌رسان است، و يا به معناي انذار و بيم رساندن است، و هر دو معنا صحيح است، هر چند معناي اول به فهم نزديك‌تر است.
و معناي آيه اين است كه: اين قرآن و يا آنچه به سوي آن دعوت مي‌كند، حكمتي است بالغ، ولي آن را تكذيب كرده دنبال هواهاي نفساني خود را گرفتند، و در نتيجه منذرين و يا انذارها سودي به حالشان نبخشيد.

[مفاد جمله" يَوْمَ يَدْعُ الدَّاعِ..." در آيه: " فَتَوَلَّ عَنْهُمْ يَوْمَ يَدْعُ الدَّاعِ..."]..... ص: 91

" فَتَوَلَّ عَنْهُمْ يَوْمَ يَدْعُ الدَّاعِ إِلي شَيْ‌ءٍ نُكُرٍ" كلمه" تولي" كه مصدر فعل" تول" است به معناي اعراض است، و حرف فاء كه بر سرش در آمده فاي تفريع است، مي‌فهماند جمله فرع و نتيجه مطالب قبلي است كه حال كفار
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 78.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 92
را توصيف مي‌كرد، و مي‌فرمايد: وقتي مكذبين به تو، پيرو هواهاي نفساني باشند، و در نتيجه انذارها سودي به حالشان ندهد و عبرت‌ها و مواعظ به خرجشان نرود، تو هم از ايشان روي بگردان و اصراري بر دعوتشان مورز.
راغب مي‌گويد: انكار، ضد عرفان است، و براي اظهار اينكه من فلاني را نمي‌شناسم، هم گفته مي‌شود: " أنكرت فلانا"، و هم گفته مي‌شود: " نكرت فلانا"، و اصل معناي اين كلمه اين است كه چيزي وارد بر قلب شود كه قلب تصورش را نكرده باشد، و اين خود نوعي جهل است، و در قرآن كريم آمده: " فَلَمَّا رَأي أَيْدِيَهُمْ لا تَصِلُ إِلَيْهِ نَكِرَهُمْ- وقتي ديد دستشان به غذا نمي‌رسد ناشناس تشخيصشان داد". و نيز مي‌گويد: كلمه" نكر" هم به معناي زيركي است و هم به معناي امري دشوار است، كه اذهان آن را نمي‌شناسد «1» .
گفتار در بيان حال مكذبين در برابر حكمت بالغه‌اي كه به ايشان القاء مي‌شود، و مواعظي كه به عنوان انذار گوشزدشان مي‌گردد در جمله" فَتَوَلَّ عَنْهُمْ" تمام مي‌شود، و از جمله" يَوْمَ يَدْعُ الدَّاعِ" مجددا به قسمتي ديگر از آن مواعظي كه قبلا داشت پرداخته حال و وضع مكذبين در قيامت و حال و روز امت‌هاي مكذب گذشته را در لحن عتاب و توبيخ شديد ذكر مي‌كند، در لحني كه دلها را براي تنبه تكان مي‌دهد، و ديگر عذري براي اعراض اعراض كنندگان باقي نمي‌گذارد.
پس بنا بر اين جمله" يَوْمَ يَدْعُ الدَّاعِ..." كلامي است جداي از ما قبل خود، كلامي است كه مي‌خواهد دوباره آن مواعظي را كه قبلا ذكر كرده بود در مقام جواب از سؤالي تقديري از سر گيرد، گويا بعد از آنكه فرمود: " فَتَوَلَّ عَنْهُمْ" شخصي پرسيده: خوب وقتي پيامبر از ايشان روي بگردانيد مال كار آنان چه بود؟ فرمود: " يَوْمَ يَدْعُ..."، يعني حال عاقبت دنيايشان را كه گفتيم كه همان حال امثال آنان از قوم نوح و عاد و ثمود و ديگران بود، چون اينها بهتر از آنها نيستند، و اما حال آخرتشان در روزي كه دعوت كننده دعوت مي‌كند...
و بنا بر اين ظرف در جمله" يوم يدع" متعلق است به جمله‌اي كه به زودي مي‌آيد، و مي‌فرمايد: " يخرجون" و معنايش اين است كه: روزي كه دعوت كننده به چيزي نديده و نشناخته دعوت مي‌كند، همه از قبرها خارج مي‌شوند... و ممكن هم هست متعلق به جمله‌اي تقديري باشد، و تقدير كلام" اذكر يوم يدع الداعي- بياد آر روزي را كه دعوت كننده دعوت مي‌كند" و حاصل كلام اين باشد كه بياد آر آن روز را و حال ايشان را در آن
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" نكر".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 93
روز. و اين آيه در معناي آيه شريفه" هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا السَّاعَةَ أَنْ تَأْتِيَهُمْ" «1» و آيه شريفه" فَهَلْ يَنْتَظِرُونَ إِلَّا مِثْلَ أَيَّامِ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِهِمْ" «2» مي‌باشد.
در اين آيه شريفه نام دعوت كننده را نبرده كه كيست، چيزي كه هست در جاي ديگر اين دعوت را به خود نسبت داده و فرموده: " يَوْمَ يَدْعُوكُمْ فَتَسْتَجِيبُونَ بِحَمْدِهِ" «3» .
و اگر از ميان همه خبرهاي مربوط به قيامت مساله دعوت براي خروج از قبرها و حضور براي فصل قضا و خروجشان از قبر در حال خشوع و سرعت گرفتنشان به سوي داعي را يادآور شده، براي اين بود كه اين دعوت مقابل دعوت آنان در دنيا قرار گيرد، كه ايشان را به سوي ايمان به آيات دعوت مي‌كرد و ايشان اعراض نموده مي‌گفتند: اينها همه سحرهايي است مستمر.
و معناي آيه اين است كه: به ياد آر روزي را كه دعوت كننده ايشان را به امري بس دشوار دعوت مي‌كند، و آن امر دشوار همان داوري و پاداش و كيفر است.
" خُشَّعاً أَبْصارُهُمْ يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْداثِ كَأَنَّهُمْ جَرادٌ مُنْتَشِرٌ" كلمه" خشع" جمع خاشع است كه مصدر آن خشوع به معناي نوعي ذلت است، و اگر اين خشوع را به ديدگان نسبت داده، از اين جهت است كه حالت خشوع و ذلت بيش از هر چيز در ديدگان ظهور مي‌كند.
و كلمه" أجداث" جمع جدث به معناي قبر است، و جراد (ملخ) حيواني معروف است، و اگر مردم را در بيرون شدن از قبر تشبيه كرده به ملخ‌هاي منتشر، از اين جهت است كه ملخ وقتي منتشر مي‌شود هر دسته داخل در دسته ديگر مي‌شود و با هم مخلوط مي‌شوند، با اينكه به ظاهر هر يك از آنها جهتي مخالف جهت ديگر دارد، در روز قيامت هم مردم اينچنين درهم و برهم مي‌شوند، قرآن كريم در جاي ديگر مي‌فرمايد: " يَوْمَ يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْداثِ سِراعاً كَأَنَّهُمْ إِلي نُصُبٍ يُوفِضُونَ خاشِعَةً أَبْصارُهُمْ" «4» .
__________________________________________________
(1)آيا جز اين را منتظرند كه ساعت قيامشان فرا رسد؟. سوره زخرف، آيه 66.
(2)آيا منتظر غير اين هستند كه بر سرشان روزي آيد مانند روزهايي كه بر سر امت‌هاي گذشته آمد؟. سوره يونس، آيه 102.
(3)روزي كه خداي تعالي شما را دعوت مي‌كند، و شما او را همراه با حمدش اجابت مي‌كنيد.
سوره اسري، آيه 52.
(4)روزي كه شتابان از قبرها بيرون شوند گويي به سوي علمي مي‌دوند در حالي كه ديدگانشان از خشوع افتاده است. سوره معارج، آيه 43 و 44.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 94
" مُهْطِعِينَ إِلَي الدَّاعِ يَقُولُ الْكافِرُونَ هذا يَوْمٌ عَسِرٌ".
يعني در حالي از گورها بيرون مي‌شوند كه به سرعت به سوي صاحب دعوت مي‌دوند و دعوتش را اجابت مي‌كنند، آن روز كافران گويند امروز روزي بس دشوار است.

بحث روايتي [(رواياتي راجع به معجزه شق القمر در ذيل آيه: " اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ")]..... ص: 94

در تفسير قمي در معناي" اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ" آمده كه: يعني قيامت نزديك شد، چون بعد از پيامبر اسلام ديگر پيامبري تا قيامت نخواهد آمد، و طومار نبوت و رسالت برچيده شد.
و در معناي" انْشَقَّ الْقَمَرُ" آمده كه قريش از رسول خدا (ص) خواست تا معجزه‌اي برايشان بياورد، رسول خدا (ص) دعا كرد، و از خدا خواست قرص قمر را برايش دو نيم كند، و خداي تعالي اين كار را كرد، به طوري كه مشركين همه آن را ديدند، و دوباره آن دو قسمت به هم چسبيدند، با اين حال گفتند: سحري است مستمر يعني صحيح «1» .
و در امالي شيخ به سند خود از عبيد اللَّه بن علي از حضرت رضا از آباء گرامي‌اش از علي (ع) روايت آورده كه فرمود: در مكه قرص قمر دو نيم شد، رسول خدا (ص) فرمود: " شاهد باشيد، شاهد باشيد" «2» .
مؤلف: مساله انشقاق قمر براي رسول خدا (ص) در روايات شيعه از ائمه اهل بيت (ع) در رواياتي بسيار آمده، و علما و محدثين ايشان آنها را بدون هيچ توقفي پذيرفته‌اند.
و در الدر المنثور است كه: عبد الرزاق، احمد، عبد بن حميد، مسلم، ابن جرير، ابن منذر، ترمذي، ابن مردويه، و بيهقي (در دلائل)، از انس روايت كرده‌اند كه گفت: مردم مكه از رسول خدا (ص) معجزه‌اي خواستند، خداي تعالي قرص ماه را دو نيم كرد، و به دنبالش اين آيه نازل شد: " اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ... سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ" يعني سحري از بين رفتني «3» .
و در همان كتاب است كه ابن جرير، ابن منذر، ابن مردويه، ابو نعيم، و بيهقي، هر
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 340. [.....]
(2)امالي شيخ طوسي، ج 1، ص 351.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 132.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 95
دو در كتاب دلائل خود از طريق مسروق از ابن مسعود روايت كرده‌اند كه گفت: در عهد رسول خدا (ص) قرص قمر دو نيم شد، و قريش گفتند: اين سحر ابن ابي كبشه بود، آن گاه به يكديگر گفتند: منتظر باشيم تا مسافران از خارج بيايند، ببينيم آيا آنها هم اين جريان را ديده‌اند يا نه، چون محمد نمي‌تواند تمام مردم عالم را سحر كند، مسافران يكي پس از ديگري از راه رسيدند، و قريش جريان را از ايشان پرسيدند، گفتند: آري ما هم ديديم كه ماه دو نيم شد، راجع به اين جريان بود كه خداي تعالي اين آيه را نازل كرد" اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ" «1» .
و نيز در آن كتاب است كه مسلم، ترمذي، ابن جرير، ابن منذر، ابن مردويه، حاكم، بيهقي و ابو نعيم، در دلائل از طريق مجاهد از ابن عمر روايت كرده‌اند كه: در تفسير آيه" اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ" گفته: اين آيه مربوط به جرياني است كه در عهد رسول خدا (ص) پيش آمد، يعني قرص ماه دو نيم شد، يك نيمه آن جلو كوه و نيم ديگرش پشت كوه قرار گرفت، و رسول خدا (ص) عرضه داشت:
پروردگارا شاهد باش «2» .
و باز در همان كتاب آمده كه احمد، عبد بن حميد، ترمذي، ابن جرير، حاكم، ابو نعيم، و بيهقي از جبير بن مطعم روايت كرده‌اند كه در شان نزول آيه" وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ" گفته:
ما در عهد رسول خدا (ص) در مكه بوديم كه قرص ماه دو نيم شد، نيمي بالاي اين كوه قرار گرفت، و نيمي ديگر بر بالاي اين كوه ديگر ايستاد، مردم گفتند: محمد ما را سحر كرد، در آن ميان مردي گفت اگر سحر باشد تنها مي‌تواند براي ما سحر باشد، و او نمي‌تواند تمام مردم را سحر كند «3» .
و نيز در آن كتاب آمده كه ابن جرير و ابن مردويه و ابو نعيم (در كتاب دلائل) از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه" اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ" گفته: اين جريان قبل از هجرت اتفاق افتاده بود، و آن از اين قرار بود كه ماه دو نيم شد، به طوري كه همه هر دو نيمه آن را ديدند «4» .
و نيز در آن كتاب است كه ابن ابي شيبه، عبد بن حميد، عبد اللَّه بن احمد، در كتاب" زوائد الزهد"، و ابن جرير و ابن مردويه و ابو نعيم، از ابي عبد الرحمن سلمي روايت كرده‌اند كه گفت: روزي در مدائن حذيفة بن يمان براي ما خطبه خواند، بعد از حمد خدا و
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)الدر المنثور، ج 6، ص 133.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 96
ثناي او گفت: " اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ"، آگاه باشيد كه ساعت قيامت نزديك شد، آگاه باشيد كه قرص ماه در عهد رسول خدا (ص) پاره شد، آگاه باشيد كه دنيا فراق خود را اعلام نمود آگاه باشيد كه امروز مسابقه و فردا روز پيروزي است «1» .
مؤلف:مساله انشقاق قمر به دعاي رسول خدا (ص) از اين چند نفر از صحابه يعني انس، عبد اللَّه بن مسعود، ابن عمر، جبير بن مطعم، ابن عباس، و حذيفة بن يمان، به طرق بسيار مختلفي نقل شده.
و در روح المعاني از جمله صحابه‌اي كه اين جريان از ايشان نقل شده علي (ع) را شمرده، و آن گاه از سيد شريف نقل كرده كه او در كتاب خود (شرح المواقف) از ابن سبكي نقل كرده كه او در كتاب خود (شرح مختصر) گفته: اين حديث متواتر است، و نبايد در تواترش ترديد كرد «2» .
خوب اين حال حديث بود از نظر اهل سنت، وضع آن را از نظر شيعه نيز دانستي، حال به بحث پيرامون اين جريان بپردازيم.

گفتاري اجمالي پيرامون مساله شق القمر..... ص: 96

اشاره

معجزه شق القمر به دست رسول خدا (ص) در مكه و قبل از هجرت و به پيشنهاد مشركين، مساله‌اي است كه مورد قبول همه مسلمين است، و كسي از ايشان در آن ترديد نكرده.
و از قرآن كريم آياتي كه به روشني بر آن دلالت دارد يكي آيه مورد بحث است كه فرموده: " اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ"، چون همانطور كه قبلا اشاره كرديم كلمه" آيت" در آيه دوم جز اينكه همان باشد كه در جمله" انْشَقَّ الْقَمَرُ" از آن خبر داده، با هيچ آيتي ديگر منطبق نيست، براي اينكه نزديك‌ترين معجزه با نزول اين آيه همان معجزه شق القمر بوده كه مشركين از آن مانند ساير آيات اعراض كردند و گفتند:
سحري است مستمر.
و اما از حديث بايد دانست كه روايات بي‌شماري بر آن دلالت دارد كه شيعه و سني
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 134.
(2)روح المعاني، ج 27، ص 74.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 97
آنها را نقل كرده‌اند، و محدثين هر دو طايفه آنها را پذيرفته‌اند، كه در بحث روايتي گذشته چند روايت از آنها را نقل كرديم.
پس هم كتاب بر وقوع چنين معجزه‌اي دلالت دارد و هم سنت، و اما اينكه يك كره آسماني دو نيم شود، چنين چيزي في نفسه ممكن است و عقل دليلي بر محال بودن آن ندارد، از سوي ديگر معجزه هم امري است خارق العاده، و وقوع حوادث خارق العاده نيز ممكن است، عقل دليلي بر محال بودن آن ندارد، و ما در جلد اول اين كتاب به طور مفصل در اين باره بحث نموده، هم امكان معجزه را اثبات كرديم و هم وقوع آن را، و يكي از روشن‌ترين شواهد بر وقوع شق القمر، قرآن كريم است، پس بايد آن را بپذيريم هر چند كه از ضروريات دين نباشد.

[سخن كساني كه با استناد به چند آيه قرآني به وقوع معجزه شقّ القمر اشكال كرده‌اند و پاسخ آن]..... ص: 97

ولي بعضي‌ها به وقوع چنين معجزه‌اي اشكال كرده و گفته‌اند: اينكه معجزات پيامبر (ص) با اقتراح و پيشنهاد مردم انجام شود، با آيه" وَ ما مَنَعَنا أَنْ نُرْسِلَ بِالْآياتِ إِلَّا أَنْ كَذَّبَ بِهَا الْأَوَّلُونَ وَ آتَيْنا ثَمُودَ النَّاقَةَ مُبْصِرَةً فَظَلَمُوا بِها وَ ما نُرْسِلُ بِالْآياتِ إِلَّا تَخْوِيفاً" «1» منافات دارد، براي اينكه از اين آيه يا چنين استفاده مي‌شود كه ما ديگر براي اين امت معجزاتي نمي‌فرستيم براي اينكه هر چه معجزه براي امت‌هاي سابق فرستاديم همه را تكذيب كردند، و اين امت هم مثل همان امت‌ها و داراي طبيعت همانها هستند، و در نتيجه اينان نيز معجزات ما را تكذيب خواهند كرد، و وقتي معجزه اثر نداشته باشد، ديگر چه فايده‌اي در فرستادن آن است؟
و يا استفاده مي‌كنيم كه مي‌خواهد بفرمايد: ما هيچ معجزه‌اي براي اين امت نمي‌فرستيم، براي اينكه اگر بفرستيم اين امت نيز مانند ساير امت‌هاي گذشته آن را تكذيب مي‌كنند، و در اثر تكذيب معذب و هلاك مي‌شوند، و ما نمي‌خواهيم اين امت منقرض گشته به عذاب استيصال گرفتار آيد.
پس به هر حال آيه فوق دلالت دارد كه خداي تعالي هيچ معجزه‌اي به اقتراح و پيشنهاد اين امت نمي‌فرستد، آن طور كه در امت‌هاي گذشته مي‌فرستاد.
البته اين اشكال همانطور كه اشاره شد در خصوص معجزاتي است كه با اقتراح و پيشنهاد مردم جاري شود، نه آن معجزاتي كه خود خداي تعالي و بدون اقتراح مردم به منظور تاييد رسالت يك پيامبر جاري مي‌كند، مانند معجزه قرآن براي پيامبر اسلام، و دو معجزه عصا و يد (بيضا) براي موسي (ع) و معجزه زنده كردن مردگان و غيره براي عيسي
__________________________________________________
(1)سوره اسري، آيه 59.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 98
(ع)و همچنين آيات نازله ديگر كه همه لطفي است از ناحيه خداي تعالي، و نيز مانند معجزاتي كه از پيامبر اسلام سر زد بدون اينكه مردم از او خواسته باشند.
پس به حكم آيه 59 سوره اسري هيچ پيغمبري نمي‌تواند به پيشنهاد مردم معجزه بياورد، پس ما هم نمي‌توانيم معجزه شق القمر را قبول كنيم چون هم به پيشنهاد مشركين بوده- البته اگر بوده- و هم اينكه مشركين به آن ايمان نياوردند. و نظير آيه سوره اسري آيه شريفه زير است كه مي‌فرمايد: " وَ قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي تَفْجُرَ لَنا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً... قُلْ سُبْحانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلَّا بَشَراً رَسُولًا" «1» و آياتي ديگر غير آن، چون از آيه مذكور نيز به دست مي‌آيد وقتي از آن جناب خواستند تا به معجزه چشمه‌اي از زمين برايشان بجوشاند، در پاسخ خداي را تسبيح كرد، و فرمود: من كه به جز يك انسان فرستاده شده نيستم (لا بد معنايش اين است كه بشر رسول نمي‌تواند از پيش خود و به دلخواه مردم معجزه بياورد؟) در پاسخ با ذكر مقدمه‌اي ثابت مي‌كنيم كه اولا هيچ فرقي ميان معجزات پيشنهادي و غير آن نيست، و در صورت وجود دليل محكم نقلي هر دو قسم قابل قبول است، و ثانيا نازل نشدن عذاب بر مشركين عرب علتي ديگر داشته، كه با كنار رفتن آن علت عذاب هم بر آنان نازل شد.
توضيح مقدمه اين است كه: رسول خدا (ص) بر مشركين عرب به تنهايي مبعوث نبود، و امت او همه جهانيان تا روز قيامت هستند، به دليل آيه شريفه" قُلْ يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعاً" «2» ، و آيه شريفه" وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ" «3» و آيه شريفه" وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النبيين" «4» و آياتي ديگر.
چيزي كه هست آن جناب دعوت خود را از مكه و از ميان قوم خودش كه مردم مكه و اطراف آن بودند شروع كرد و جمعيت بسياري دعوتش را پذيرفتند، ولي عامه مردم بر كفر خود باقي مانده تا آنجا كه توانستند دعوتش را با دشمني و اذيت و استهزاء مقابله نموده، تصميم گرفتند يا او را به قتل برسانند و يا اينكه از آن شهر بيرون كنند كه خداي تعالي دستورش داد كه هجرت كند.
و آنهايي كه به آن جناب ايمان آوردند هر چند نسبت به مشركين كم بودند، و در
__________________________________________________
(1)سوره اسري، آيه 93.
(2)بگو هان اي مردم! من فرستاده خدا به سوي همگي شمايم. سوره اعراف، آيه 158.
(3)اين قرآن به من وحي شده تا شما را و هر كسي را كه صداي اين قرآن به گوشش برسد انذار كنم و بيم دهم. سوره انعام، آيه 19.
(4)ليكن او رسول خدا و آخرين پيامبران است. سوره احزاب، آيه 40.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 99
تحت شكنجه آنان قرار داشتند، اما براي خود جمعيتي بوده‌اند كه قرآن در باره‌شان فرموده:
" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ قِيلَ لَهُمْ كُفُّوا أَيْدِيَكُمْ وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ" «1» حتي آن قدر زياد بودند كه از رسول خدا (ص) اجازه مي‌خواستند تا با مشركين مبارزه و نبرد كنند، ولي خداي تعالي اجازه نداد، (به روايات وارده در شان نزول آيه فوق مراجعه فرماييد).
پس معلوم مي‌شود مسلمانان مكه عده و عده‌اي داشته‌اند، و روز به روز به جمعيتشان اضافه مي‌شده، تا آنكه رسول خدا (ص) به مدينه مهاجرت كرد و در آنجا دعوتش گسترش و اسلام نشر يافت، مدينه و قبائل اطرافش را تا يمن و ساير اطراف شبه جزيره عربستان را گرفت، و از اين سرزمين پهناور تنها مكه و اطراف آن باقي ماند، و اين گستردگي هم چنان ادامه يافت تا از مرز عربستان هم گذشت، و رسول خدا (ص) در سال ششم هجرت نامه‌هايي به پادشاهان و بزرگان فارس و روم و مصر نوشت، و در سال هشتم هجرت مكه را هم فتح كرد، و در اين فاصله يعني فاصله هجرت تا فتح مكه عده زيادي از أهالي مكه و اطرافش به دين اسلام در آمدند. تا آنكه رسول خدا (ص) از دنيا رحلت نموده و انتشار اسلام به جايي رسيد كه همه مي‌دانيم، و به طور مداوم جمعيتش بيشتر و آوازه‌اش گسترده‌تر شد، تا امروز كه يك پنجم جمعيت دنيا را تشكيل داده‌اند.
حال كه اين مقدمه روشن شد مي‌گوييم: آيه مورد بحث يعني مساله دو نيم شدن قرص ماه، معجزه‌اي بود پيشنهادي كه مشركين مكه آن را از رسول خدا (ص) خواسته بودند، معجزه‌اي كه اگر تكذيبش مي‌كردند، دنبالش عذاب بود، و تكذيبش هم كردند، براي اينكه گفتند سحري است مستمر و ليكن تكذيب مشركين باعث آن نمي‌شد كه خداي تعالي تمامي امت اسلام را كه پيامبر اسلام رسول ايشان است هلاك كند، آري امت اسلام تمامي ساكنان روي زمين هستند، و در آن ايامي كه مشركين شق القمر را تكذيب كردند حجت بر تمامي مردم روي زمين تمام نشده بود، چون اين معجزه پنج سال قبل از هجرت اتفاق افتاد، و خداي تعالي خودش فرموده: " لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ" «2» .
و حتي باعث اين هم نمي‌شد كه تمامي اهل مكه را هلاك كند، چون در ميان آنان جمعي از مسلمين بودند، و به همين جهت ديديم كه در صلح حديبيه خداي تعالي مقابله مسلمانان با مشركين را به صلح انجام داد، و وقتي مسلمانان از اينكه نتوانستند داخل مكه شوند
__________________________________________________
(1)هيچ مي‌بيني كساني را كه آماده كارزارند ولي به ايشان گفته شد دست نگه داريد و نماز بخوانيد. سوره نساء، آيه 77.
(2)تا هر كس هلاك مي‌شود بعد از تماميت حجت هلاك شده باشد. سوره انفال، آيه 42.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 100
ناراحت شدند، فرمود: " وَ لَوْ لا رِجالٌ مُؤْمِنُونَ وَ نِساءٌ مُؤْمِناتٌ لَمْ تَعْلَمُوهُمْ أَنْ تَطَؤُهُمْ فَتُصِيبَكُمْ مِنْهُمْ مَعَرَّةٌ بِغَيْرِ عِلْمٍ لِيُدْخِلَ اللَّهُ فِي رَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً" «1» .
علاوه بر اين اين فرض هم صحيح نبود كه خداي تعالي تنها كفار مكه را هلاك نموده مؤمنين ايشان را نجات دهد، چون جمع بسياري از همان كفار نيز در فاصله پنج سال قبل از هجرت و هشت سال بعد از هجرت و تمامي آنان در فتح مكه مسلمان شدند، هر چند كه اسلام بسياري از آنها ظاهري بود، زيرا دين مبين اسلام در مسلماني اشخاص به اقرار به شهادتين هر چند به ظاهر باشد اكتفاء مي‌كند.
از اين هم كه بگذريم عموم اهل مكه و حوالي آن اهل عناد و لجاج نبودند، و تنها صناديد و بزرگان ايشان عناد داشتند، و رسول خدا (ص) را استهزاء مي‌كردند و مسلمانان را شكنجه مي‌دادند و عليه رسول خدا (ص) اقتراح (پيشنهاد) معجزه مي‌دادند. و منظور از آيه" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" «2» همين طبقه بوده است و خداي تعالي همين لجبازان را كه اقتراح معجزه مي‌كردند در چند جا از كلام خود تهديد كرد به محروميت از ايمان و به هلاكت، و به همين تهديد خود وفا هم نمود، هيچ يك از آنان ايمان نياوردند، و در واقعه جنگ بدر هلاكشان كرد،" وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلًا" «3» .
و اما اينكه صاحب اشكال تمسك كرد به آيه 59 از سوره اسري براي اينكه خداي تعالي مطلقا معجزه نمي‌فرستد. در پاسخش مي‌گوييم آيه شريفه همان طور كه خود او نيز اقرار كرد شامل آن معجزات كه رسالت يك پيامبر را تاييد مي‌كند نمي‌شود، مانند قرآن براي تاييد رسالت رسول اسلام، و نيز شامل آياتي كه جنبه لطف دارد نمي‌شود از قبيل خوارق عاداتي كه از آن جناب سر مي‌زد، از غيب خبر مي‌داد و بيماراني كه به دعايش شفا مي‌يافتند و (صدها) مانند آن.
__________________________________________________
(1)اگر مردان و زناني مؤمن ناشناخته در ميان اهل مكه نبودند و جنگ شما باعث مي‌شد آنان را ندانسته به قتل برسانيد و گرفتار بيامد سوء آن شويد، و خدا مي‌خواست هر كه را بخواهد داخل رحمت خود كند، و نيز اگر آن مؤمنين جداي از كفار بودند، هر آينه كفار ايشان را عذابي دردناك مي‌كرديم. سوره فتح، آيه 25.
(2)آنان كه كافر شدند چه انذارشان بكني و چه نكني ايمان نخواهند آورد. سوره بقره، آيه 6. [.....]
(3)و كلام پروردگار تو با صدق و عدل به انجام رسيد. سوره انعام، آيه 115.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 101
بنا بر اين بر فرض هم كه آيه مذكور مطلق باشد، تنها شامل معجزات اقتراحي مشركين مكه مي‌شود كه اقتراحاتشان نظير اقتراحات امت‌هاي گذشته بود، براي اين نبود كه با ديدن معجزه ايمان بياورند، بلكه براي اين بود كه آن را تكذيب كنند، و خلاصه سر به سر پيغمبر خود بگذارند، چون طبع مشركين مكه طبع همان مكذبين از امت‌هاي گذشته بود، و لازمه آيه مزبور هم اين است كه مشركين مكه را معذب كند، و خدا نخواست فوري آنان را عذاب كند.
البته اين را هم بگوييم كه در آيه مذكور دو احتمال هست. يكي اينكه حرف" باء" در جمله" و ما نرسل بالايات" زايده باشد، و كلمه" آيات" مفعول جمله" نرسل" باشد، و معنا اين باشد كه ما آيات را نمي‌فرستيم مگر براي تخويف، و احتمال دوم اينكه باي مصاحبه و به معناي" باي فارسي" باشد، در اين صورت مفعول جمله" نرسل" رسول تقديري است، و معناي آيه اين است كه: ما هيچ پيغمبري را با آيات نمي‌فرستيم مگر براي تخويف.
و اما اينكه گفتيم خدا نخواست فوري آنان را عذاب كند، علت آن را خود خداي تعالي در جاي ديگر توضيح داده و فرموده: " وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ" «1» پس، از اين آيه بر مي‌آيد كه علت نفرستادن آيت و به دنبال تكذيب آن عذاب اين نبوده كه خدا نخواسته آيت و معجزه‌اي بفرستد، بلكه علت اين بوده كه رسول خدا (ص) در بين آنان مانع فرستادن آيت بوده، هم چنان كه از آيه شريفه" وَ إِنْ كادُوا لَيَسْتَفِزُّونَكَ مِنَ الْأَرْضِ لِيُخْرِجُوكَ مِنْها وَ إِذاً لا يَلْبَثُونَ خِلافَكَ إِلَّا قَلِيلًا" «2» نيز همين معنا استفاده مي‌شود.
از سوي ديگر فرموده: " وَ ما لَهُمْ أَلَّا يُعَذِّبَهُمُ اللَّهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ ما كانُوا أَوْلِياءَهُ إِنْ أَوْلِياؤُهُ إِلَّا الْمُتَّقُونَ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ وَ ما كانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلَّا مُكاءً وَ تَصْدِيَةً فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ" «3» .
__________________________________________________
(1)خدا هرگز ايشان را در حالي كه تو در بينشان هستي عذاب نمي‌كند و نيز مادامي كه استغفار مي‌كنند عذاب نخواهد كرد. سوره انفال، آيه 33.
(2)و نزديك بود تو را از اين سرزمين بكشانند كه از آن بيرونت كنند و از پس رفتن تو جز مدت كمي نمي‌ماندند. سوره اسري، آيه 76.
(3)مگر چه خصوصيتي دارند كه خدا عذابشان نكند، اينكه از مسجد الحرام جلوگيري مي‌كنند با اينكه صاحب اختيار آن نيستند، چون صاحب اختيار آن مسجد الحرام به جز متقين نمي‌تواند باشد، اما بيشترشان نمي‌دانند، و نماز خواندنشان نزد مسجد الحرام به جز سوت زدن و كف زدن نيست پس بايد عذاب را بچشيد، به جرم كفري كه مي‌ورزيديد. سوره انفال، آيه 34 و 35.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 102
و اين آيات بعد از جنگ بدر نازل شد و اين آيات اين معنا را بيان مي‌كند كه از طرف كفار هيچ مانعي از نزول عذاب نيست، تنها مانع آن وجود رسول خدا (ص) در بين ايشان است، وقتي مانع بر طرف شود عذاب هم نازل مي‌شود، هم چنان كه بعد از خارج شدن آن جناب از بين مشركين قريش خداي تعالي ايشان را در جنگ بدر به آن وضع عجيب از بين برد.
و كوتاه سخن آنكه مانع از فرستادن آيات، تكذيب بود، هم در امت‌هاي گذشته و هم در اين امت، چون مشركين در خصيصه تكذيب مثل امت‌هاي گذشته بودند، و مانع از فرستادن عذاب، وجود رسول خدا (ص) بود، همين كه مقتضي عذاب از قبيل سوت زدن و كف زدن موجود شد، و يكي از دو ركن مانع كه عبارت بود از وجود رسول خدا (ص) در بين آنان برطرف گرديد، ديگر نه مانعي براي فرستادن آيت و معجزه باقي ماند، و نه مانعي براي فرستادن عذاب، چون بعد از تكذيب معجزه، و به خاطر مقتضيات عذاب كه همان سوت و كف زدن و امثال آن بود حجت بر آنان تمام گرديد.
پس به طور خلاصه مي‌گوييم مفاد آيه شريفه" وَ ما مَنَعَنا أَنْ نُرْسِلَ بِالْآياتِ..." يكي از دو احتمال است، يا اين است كه: مادامي كه رسول خدا (ص) در بين ايشان است خداي تعالي از فرستادن معجزه امتناع مي‌كند، كه در اين فرض آيه شريفه با فرستادن آيت" شق القمر" و" پيروزي بدر" و تاخير عذاب تا آن جناب از ميان آنان بيرون شود منافاتي نداشته، و دلالتي بر امتناع از آن ندارد، و چگونه ممكن است بر آن دلالت كند با اينكه خداي سبحان تصريح كرده به اينكه داستان بدر خود آيتي بوده، و كشته شدن كفار در آن واقعه هم عذابي بوده است.
و يا اين است كه فرستادن آيت وقتي است كه لغو نباشد، و اگر لغو بود خداي تعالي از فرستادن آن امتناع مي‌نمود، و چون كفار مكه مجبول و سرشته بر تكذيب بودند، لذا براي آنان آيت و معجزه نخواهد فرستاد، كه در اين هم آيه شريفه با فرستادن معجزه و تاخير عذاب كفار تا بعد از هجرت رسول خدا (ص) منافاتي ندارد، چون در اين فرض فرستادن آيت لغو نيست، بلكه فايده احقاق حق و ابطال باطل دارد، پس چه مانعي دارد كه آيت شق القمر هم از آيات و معجزاتي باشد كه خدا نازل كرده، و فايده‌اش اين باشد كه كفار را به جرم تكذيبشان عذاب كند، البته بعد از آنكه مانع عذاب بر طرف شده باشد، يعني رسول خدا (ص) از ميان آنان بيرون رفته باشد، آن وقت ايشان را در جنگ بدر نابود كند. ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 103
و اما اينكه استدلال كردند به آيه" قُلْ سُبْحانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلَّا بَشَراً رَسُولًا" بر اينكه هيچ معجزه‌اي به پيشنهاد مردم صورت نمي‌گيرد، در پاسخ مي‌گوييم: مفاد آيه شريفه اين نيست كه خداي سبحان نبوت رسول خدا (ص) را به وسيله معجزه تاييد نمي‌كند، چون مفاد آن اين است كه: بگو من از آنجا كه يك بشر هستم كه از ناحيه خدا فرستاده شده‌ام، از ناحيه خود قدرتي بر آوردن معجزه ندارم.
چون اگر مفاد آن انكار معجزات از رسول خدا (ص) باشد انكار معجزه همه انبياء هم خواهد بود، زيرا همه انبياي بشري رسول بودند، و حال آنكه قرآن كريم در ضمن نقل داستانهاي انبياء معجزاتي بسيار براي آنان اثبات كرده، و از همه آن معجزات روشن‌تر خود اين آيه خودش را رد مي‌كند، براي اينكه آيه شريفه يكي از آيات قرآن است كه خود معجزه است، و به بانگ بلند اعلام مي‌كند اگر قبول نداريد يك آيه به مثل آن بياوريد، پس چگونه ممكن است اين آيه معجزه را انكار كند با اينكه خودش معجزه است؟
بلكه مفاد آيه اين است كه رسول خدا (ص) بشري است فرستاده شده، خودش از اين جهت كه بشر است قادر بر هيچ چيز نيست، تا چه رسد به آوردن معجزه، تنها امر به دست خداي سبحان است، اگر بخواهد به دست او معجزه جاري مي‌كند، و اگر نخواهد نمي‌كند هم چنان كه در جاي ديگر فرموده: " وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ لَئِنْ جاءَتْهُمْ آيَةٌ لَيُؤْمِنُنَّ بِها قُلْ إِنَّمَا الْآياتُ عِنْدَ اللَّهِ وَ ما يُشْعِرُكُمْ أَنَّها إِذا جاءَتْ لا يُؤْمِنُونَ" «1» و نيز از قوم نوح حكايت كرده كه گفتند: " قالُوا يا نُوحُ قَدْ جادَلْتَنا فَأَكْثَرْتَ جِدالَنا فَأْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ قالَ إِنَّما يَأْتِيكُمْ بِهِ اللَّهُ إِنْ شاءَ" «2» و نيز فرموده: " وَ ما كانَ لِرَسُولٍ أَنْ يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ" «3» و آيات در اين معنا بسيار است.

[جواب به دو شبهه ديگر پيرامون معجزه شق القمر]..... ص: 103

يكي ديگر از اعتراضاتي كه به آيت شق القمر شده- به طوري كه نقل شده- «4» اين
__________________________________________________
(1)تا آنجا كه توانستند سوگند خوردند كه اگر آيت و معجزه‌اي برايشان بيايد به آن ايمان مي‌آورند، بگو آيات تنها نزد خدا است و شما چه مي‌دانيد كه چون معجزه‌اي بيايد ايمان نمي‌آورند. سوره انعام، آيه 109.
(2)اي نوح! تو با ما جدال كردي، و خيلي سر به سر ما گذاشتي، اگر راست مي‌گويي آن عذابي كه ما را از آن مي‌ترساني بياور، نوح گفت: تنها خداست كه مي‌تواند آن را اگر خواست بياورد. سوره هود، آيه 32 و 33.
(3)هيچ رسولي نمي‌تواند آيت و معجزه‌اي بياورد مگر به اذن خدا. سوره مؤمن، آيه 78.
(4)روح المعاني، ج 27، ص 76.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 104
است كه اگر اينطور كه مي‌گويند قرص ماه دو نيم شده باشد بايد تمام مردم دنيا ديده باشند، و رصدبندان شرق و غرب عالم اين حادثه را در رصدخانه خود ضبط كرده باشند، چون اين از عجيب‌ترين آيات آسماني است، و تاريخ تا آنجا كه در دست است و همچنين كتب علمي هيئت و نجوم كه از اوضاع آسماني بحث مي‌كند نظيري براي آن سراغ نمي‌دهد، و قطعا اگر چنين حادثه‌اي رخ داده بود اهل بحث كمال دقت و اعتنا را در شنيدن و نقل آن بكار مي‌زدند، و مي‌بينيم كه نه در تاريخ از آن خبري هست و نه در كتب علمي اثري.
بعضي هم پاسخي از اين اعتراض داده‌اند كه خلاصه‌اش از نظر خواننده مي‌گذرد، گفته‌اند:
اولا ممكن است مردم آن شب از اين حادثه غفلت كرده باشند، چه بسيار حوادث جوي و زميني رخ مي‌دهد كه مردم از آن غافلند، اينطور نيست كه هر حادثه‌اي رخ دهد مردم بفهمند و آن را نزد خود محفوظ نگهداشته، و سينه به سينه تا عصر ما باقي بماند.
و ثانيا سرزمين حجاز و اطراف آن از شهرهاي عرب‌نشين و غيره رصد خانه‌اي نداشتند تا حوادث جوي را ضبط كنند، رصدخانه‌هايي كه در آن ايام بر فرض كه بوده باشد در شرق در هند، و در مغرب در روم و يونان و غيره بوده، در حالي كه تاريخ از وجود چنين رصدخانه‌هايي در اين نواحي و در ايام وقوع حادثه هم خبر نداده و اين جريان به طوري كه در بعضي از روايات آمده در اوائل شب چهاردهم ذي الحجة سال ششم بعثت يعني پنج سال قبل از هجرت اتفاق افتاده.
علاوه بر اين بلاد مغرب كه اعتنايي به اينگونه مسائل داشته‌اند (البته اگر در آن تاريخ چنين اعتنايي داشته بودند) با مكه اختلاف افق داشته‌اند، اختلاف زماني زيادي كه باعث مي‌شد آن بلاد جريان را نبينند، چون به طوري كه در بعضي از روايات آمده قرص ماه در آن شب بدر بوده، و در حوالي غروب خورشيد و اوائل طلوع ماه اتفاق افتاده، و ميان انشقاق ماه و دوباره متصل شدن آن زماني اندك فاصله شده است، ممكن است مردم آن بلاد وقتي متوجه ماه شده‌اند كه اتصال يافته بوده.
از اين هم كه بگذريم، ملت‌هاي غير مسلمان يعني اهل كليسا و بت خانه را در امور ديني و مخصوصا حوادثي كه به نفع اسلام باشد متهم و مغرض مي‌دانيم.
اعتراض سومي كه به مساله شق القمر شده اين است كه بعضي «1» گفته‌اند: دو نيم
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 76.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 105
شدن ماه به هيچ وجه ممكن نيست، مگر وقتي كه جاذبه ميان دو نيمه آن از بين برود، و اگر از بين برود ديگر ممكن نيست دوباره به هم بچسبند، پس اگر انشقاقي اتفاق افتاده باشد بايد تا ابد به همان صورت باقي بماند.
جواب از اين اشكال اين است كه: قبول نداريم كه چنين چيزي محال عقلي باشد، بله ممكن است محال عادي يعني خارق عادت باشد، و اين محال بودن عادي اگر مانع از التيام بعد از انشقاق باشد مانع از انشقاق بعد از التيام هم خواهد بود، به اين معنا كه از همان اول انشقاق صورت نمي‌گرفت، و حال آنكه انشقاق به حسب فرض صورت گرفته، و در حقيقت اساس اين اعتراض انكار هر امر خارق العاده است، و گرنه كسي كه خرق عادت را جايز و ممكن بداند، چنين اعتراضي نمي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 106

[سوره القمر (54): آيات 9 تا 42]..... ص: 106

اشاره

كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ فَكَذَّبُوا عَبْدَنا وَ قالُوا مَجْنُونٌ وَ ازْدُجِرَ (9) فَدَعا رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ (10) فَفَتَحْنا أَبْوابَ السَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرٍ (11) وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً فَالْتَقَي الْماءُ عَلي أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ (12) وَ حَمَلْناهُ عَلي ذاتِ أَلْواحٍ وَ دُسُرٍ (13)
تَجْرِي بِأَعْيُنِنا جَزاءً لِمَنْ كانَ كُفِرَ (14) وَ لَقَدْ تَرَكْناها آيَةً فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ (15) فَكَيْفَ كانَ عَذابِي وَ نُذُرِ (16) وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ (17) كَذَّبَتْ عادٌ فَكَيْفَ كانَ عَذابِي وَ نُذُرِ (18)
إِنَّا أَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي يَوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِرٍّ (19) تَنْزِعُ النَّاسَ كَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْلٍ مُنْقَعِرٍ (20) فَكَيْفَ كانَ عَذابِي وَ نُذُرِ (21) وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ (22) كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِالنُّذُرِ (23)
فَقالُوا أَ بَشَراً مِنَّا واحِداً نَتَّبِعُهُ إِنَّا إِذاً لَفِي ضَلالٍ وَ سُعُرٍ (24) أَ أُلْقِيَ الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِنْ بَيْنِنا بَلْ هُوَ كَذَّابٌ أَشِرٌ (25) سَيَعْلَمُونَ غَداً مَنِ الْكَذَّابُ الْأَشِرُ (26) إِنَّا مُرْسِلُوا النَّاقَةِ فِتْنَةً لَهُمْ فَارْتَقِبْهُمْ وَ اصْطَبِرْ (27) وَ نَبِّئْهُمْ أَنَّ الْماءَ قِسْمَةٌ بَيْنَهُمْ كُلُّ شِرْبٍ مُحْتَضَرٌ (28)
فَنادَوْا صاحِبَهُمْ فَتَعاطي فَعَقَرَ (29) فَكَيْفَ كانَ عَذابِي وَ نُذُرِ (30) إِنَّا أَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ صَيْحَةً واحِدَةً فَكانُوا كَهَشِيمِ الْمُحْتَظِرِ (31) وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ (32) كَذَّبَتْ قَوْمُ لُوطٍ بِالنُّذُرِ (33)
إِنَّا أَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ حاصِباً إِلاَّ آلَ لُوطٍ نَجَّيْناهُمْ بِسَحَرٍ (34) نِعْمَةً مِنْ عِنْدِنا كَذلِكَ نَجْزِي مَنْ شَكَرَ (35) وَ لَقَدْ أَنْذَرَهُمْ بَطْشَتَنا فَتَمارَوْا بِالنُّذُرِ (36) وَ لَقَدْ راوَدُوهُ عَنْ ضَيْفِهِ فَطَمَسْنا أَعْيُنَهُمْ فَذُوقُوا عَذابِي وَ نُذُرِ (37) وَ لَقَدْ صَبَّحَهُمْ بُكْرَةً عَذابٌ مُسْتَقِرٌّ (38)
فَذُوقُوا عَذابِي وَ نُذُرِ (39) وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ (40) وَ لَقَدْ جاءَ آلَ فِرْعَوْنَ النُّذُرُ (41) كَذَّبُوا بِآياتِنا كُلِّها فَأَخَذْناهُمْ أَخْذَ عَزِيزٍ مُقْتَدِرٍ (42)
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 107

ترجمه آيات..... ص: 107

قبل از ايشان قوم نوح به تكذيب پرداخته، بنده ما نوح را تكذيب كرده و گفتند: جن زده شده و مضرت ديده است (9).
تا جايي كه پروردگار خود را خواند و عرضه داشت: پروردگارا من مغلوب و شكست خورده‌ام، از تو ياري مي‌خواهم (10).
ما نيز درهاي آسمان را به آبي رگبار و تند بگشوديم (11).
و زمين را به صورت چشمه‌هايي جوشان بشكافتيم، اين دو آب به منظور اجراي فرماني كه رانده بوديم بهم برخوردند (12).
و ما نوح را بر مركبي تخته‌اي كه در كشتي بكار رفته بود سوار كرديم (13).
و اين كشتي زير نظر ما به حركت در آمد، و بقيه غرق شدند، و جزاي يك عمر كيفر خود را ديدند (14).
ما آن كشتي را حفظ كرديم تا آيتي باشد، حال آيا عبرت گيرنده‌اي هست؟ (15).
(اكنون بنگريد) عذاب و انذار من چگونه است (16).
و با اينكه ما قرآن را براي تذكر آسان كرده‌ايم آيا كسي هست متذكر شود؟ (17).
قوم عاد هم (پيامبر خود را) تكذيب كرد (اكنون بنگريد) كه عذاب و انذار من (در باره آنان) چگونه بود؟ (18).
ما بادي سخت طوفاني در روزي نحس مستمري بر آنان گسيل داشتيم (19).
بادي كه مردم را مانند نخلي كه از ريشه در آيد از زمين بركند (20).
ببين كه عذاب و انذار من چگونه بود؟ (21).
و با اينكه ما قرآن را براي تذكر آسان كرده‌ايم آيا كسي هست كه متذكر شود؟ (22).
طايفه ثمود هم پيامبران را تكذيب كردند (23).
گفتند آيا يك بشر را كه از خود ما است پيروي كنيم؟ در اين صورت خيلي گمراه و ديوانه‌ايم (24).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 108
چطور شده كه از ميان همه ما قرآن بر او نازل شده؟ نه، بلكه او دروغ‌پردازي است جاه طلب (25).
فردا به زودي خواهند فهميد كه دروغ پرداز جاه طلب كيست (26).
ما ماده شتر را براي آزمايش آنان خواهيم فرستاد، صبر كن و منتظر باش (27).
و به ايشان خبر بده كه آب محل، بين آنان و شتر تقسيم است هر روز صاحب قسمت حاضر شود (28).
مردم داوطلب كشتن شتر را صدا زدند، و او متصدي كشتن آن شد (29).
پس ببين كه عذاب و انذار من در باره آنان چگونه بود؟ (30).
ما فقط يك صيحه بر آنان فرستاديم، همگي چون هيزمي كه باغبان جمع مي‌كند رويهم انباشته شدند (31).
با اينكه ما قرآن را براي تذكر آسان كرديم، آيا كسي هست متذكر شود (32).
قوم لوط هم انذار را تكذيب كردند (33).
و ما بادي سنگ آور بر آنان فرستاديم، و به جز خاندان لوط كه در سحرگاهان نجات داديم همه را هلاك كرديم (34).
و نجات ايشان نعمتي بود از ما تا همه بدانند بندگان شكرگزار را اينچنين جزا مي‌دهيم (35).
با اينكه لوط ايشان را از عذاب ما انذار كرده بود، ولي هم چنان در جدال خود اصرار ورزيدند (36).
و نسبت به ميهمانان او قصد سوء و منافي عفت كردند، ما چشمهايشان را كور كرديم، و گفتيم بچشيد عذاب و انذار مرا (37).
سرانجام صبحگاهان عذاب پيوسته به ايشان رسيد (38).
و گفتيم بچشيد عذاب و انذار مرا (39).
و با اينكه ما قرآن را براي تذكر آسان كرده‌ايم آيا كسي هست متذكر شود؟ (40).
ما براي آل فرعون هم بيم‌رسان فرستاديم (41).
اما همه آيات ما را تكذيب كردند، و ما آنها را گرفتيم و مجازات كرديم گرفتن شخصي قدرتمند و توانا (42).

بيان آيات..... ص: 108

اشاره

در اين آيات به پاره‌اي از حوادث گذشته كه در آن مزدجر و اندرز هست اشاره شده، و ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 109
از ميان اين دسته از اخبار سرگذشت قوم نوح و عاد و ثمود و قوم لوط و آل فرعون را اختصاص به ذكر داد، و مشركين عرب را با ياد آن اقوام تذكر داد، و بار ديگر اجمالي از آنچه سابقا از وضع آنان و سرانجام امرشان بيان كرده بود تذكر مي‌دهد، تا بدانند در اثر تكذيبشان به آيات خدا و فرستادگان او چه عذاب اليم و عقاب‌هايي در پي دارند، تا آيه شريفه" وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنَ الْأَنْباءِ ما فِيهِ مُزْدَجَرٌ" را بيان كرده باشد.
و به منظور اينكه تقرير داستانها و نتيجه‌گيري از آنها را تاكيد كرده باشد، و شنوندگان بيشتر تحت تاثير قرار گرفته، و اين اندرزها بيشتر در دلها جاي‌گير شود، دنبال هر يك از قصه‌ها اين جمله را تكرار كرد كه: " فَكَيْفَ كانَ عَذابِي وَ نُذُرِ"، و همين تاكيد را با ذكر غرض از انذار و تخويف دو برابر نموده، فرمود: " وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ".

[وجه تكرار تكذيب در آيه: " كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ فَكَذَّبُوا عَبْدَنا..."]..... ص: 109

" كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ فَكَذَّبُوا عَبْدَنا وَ قالُوا مَجْنُونٌ وَ ازْدُجِرَ" در اين آيه كلمه تكذيب دو بار آمده، اولي به منزله انجام دادن دومي است، و معنايش" فعلت التكذيب" است، و جمله" فَكَذَّبُوا عَبْدَنا" آن را تفسير مي‌كند، و اين تعبير نظير تعبير در آيه" وَ نادي نُوحٌ رَبَّهُ فَقالَ" «1» است، كه اول مي‌فرمايد نوح پروردگار خود را صدا زد، و بار دوم مي‌فرمايد پس بگفت...
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مراد از تكذيب اول تكذيب مطلق پيامبران، و مراد از تكذيب دوم تكذيب خصوص نوح است، چون از آيه شريفه" كَذَّبَتْ قَوْمُ نُوحٍ الْمُرْسَلِينَ" «3» بر مي‌آيد كه قوم نوح مطلق پيامبران را تكذيب مي‌كردند، بنا بر اين معناي آيه مورد بحث اين است كه قوم نوح همه رسولان را تكذيب مي‌كردند، و در نتيجه نوح را هم تكذيب كردند، و اين سخن توجيه خوبي است. بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مراد از اينكه با حرف" فاء" تكذيب دوم را متفرع بر تكذيب اول كرد، اين است كه اشاره كند به اينكه تكذيب قوم نوح يكي پس از ديگري و در تمامي طول زمان دعوت آن جناب بوده، هر قرني كه از آنان منقرض مي‌شد و قرني ديگر روي كار مي‌آمد، آنها نيز وي را تكذيب مي‌كردند. ليكن اين معنا از ظاهر آيه بعيد است.
نظير اين توجيه در دوري از ظاهر آيه گفتار بعضي «5» ديگر است كه گفته‌اند: مراد از
__________________________________________________
(1)سوره هود، آيه 45.
(2)روح المعاني، ج 27، ص 81.
(3)سوره شعراء، آيه 105.
(4 و 5)روح المعاني، ج 27، ص 81.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 110
تكذيب اول، قصد تكذيب، و از تكذيب دوم، خود تكذيب است.
و اگر در چنين مقامي از جناب نوح تعبير كرد به" بنده ما" و فرمود: " فَكَذَّبُوا عَبْدَنا" به منظور تجليل از آن جناب و تعظيم امر او، و نيز اشاره به اين نكته بود كه برگشت تكذيب او به تكذيب خداي تعالي است، چون او بنده خدا بود و خودش چيزي نداشت، هر چه داشت از خدا بود.
" وَ قالُوا مَجْنُونٌ وَ ازْدُجِرَ"- مراد از" ازدجار" اين است كه: جن او را آزار رسانده و در او اثري از جنون است، و معنايش اين است كه: قوم نوح تنها به تكذيب او اكتفاء نكردند، بلكه نسبت جنون هم به او دادند، و گفتند او جن زده‌اي است كه اثري از آزار جن در او هست، در نتيجه هيچ سخني نمي‌گويد، مگر آنكه اثري از آن حالت در آن سخنش هست، تا چه رسد به اينكه سخنش وحي آسماني باشد.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: فاعل فعل مجهول" ازدجر" جن نيست، بلكه قوم نوح است، كه آن جناب را از دعوت و تبليغ زجر داده، با انواع اذيت‌ها و تخويف‌ها مانع كارش شدند، ولي معناي اول شايد روشن‌تر باشد.
" فَدَعا رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ" كلمه" انتصار" به معناي انتقام است، و منظور آن جناب از اينكه گفت" أَنِّي مَغْلُوبٌ" من شكست خورده شدم اين است كه از ظلم و قهر و زورگويي به تنگ آمدم، نه اينكه از نظر حجت و دليل محكوم شده‌ام، و اين جمله كوتاه خلاصه نفريني است كه كرده، و تفصيل آن در سوره نوح آمده، هم چنان كه تفصيل حجت‌هايش در سوره هود و غير آن حكايت شده.
" فَفَتَحْنا أَبْوابَ السَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرٍ" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" همر" مصدر ثلاثي مجرد است و به معناي ريختن اشك و باران به شدت، و انهمار به معناي انصباب و روان شدن است «2» . و" فتح آسمان (جو بالاي سر) به آبي منهمر و روان" كنايه‌اي است تمثيلي از شدت ريختن آب و جريان متوالي باران، گويي باران در پشت آسمان انبار شده، و نمي‌توانسته پايين بريزد همين كه درب آسمان باز شده به شدت هر چه تمامتر فرو ريخته است.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 81. [.....]
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 188.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 111
" وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً فَالْتَقَي الْماءُ عَلي أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" تفجير" به معناي شكافتن است، و" تفجير زمين" به اين معنا است كه زمين را بشكافند تا آب از آن بجوشد. و كلمه" عيون" جمع عين است، و عين، آن آبي را گويند كه از زمين بجوشد و مانند چشم جانداران بچرخد «1» (و به همين مناسبت اين كلمه در لغت هم به معناي چشم است و هم چشمه).
و معناي جمله اين است كه: ما زمين را چشمه‌هاي شكافته شده كرديم كه از تمامي شكافهايش آب جوشيدن گرفت" فَالْتَقَي الْماءُ" در نتيجه آب آسمان و آب زمين بهم متصل شدند، و در به كرسي نشاندن امري كه تقدير شده بود دست به دست هم دادند، يعني به همان مقداري كه خدا خواسته بود بدون كم و زياد، و بدون تندي و كندي اين معاضدت را انجام دادند.
بنا بر اين، كلمه" ماء" اسم جنسي است كه در اينجا آب آسمان و آب زمين از آن اراده شده، و به همين جهت نفرمود: " ماءان- دو آب"، و مراد از" امري كه مقدر شده بود" آن صفتي است كه خدا براي طوفان مقدر كرده بود.
" وَ حَمَلْناهُ عَلي ذاتِ أَلْواحٍ وَ دُسُرٍ" منظور از" ذاتِ أَلْواحٍ وَ دُسُرٍ" كشتي است و كلمه" ألواح" جمع لوح و به معناي تخته‌هايي است كه در ساختن كشتي به يكديگر متصل مي‌كنند، و كلمه" دسر" جمع دسار است، كه به معناي ميخ‌هايي است كه با آن تخته‌هاي كشتي را به يكديگر مي‌كوبند.
بعضي «2» از مفسرين در خصوص اين آيه معاني ديگري ذكر كرده‌اند، ولي آن طور كه بايد با آيه سازگاري ندارد.
" تَجْرِي بِأَعْيُنِنا جَزاءً لِمَنْ كانَ كُفِرَ" يعني كشتي مذكور زير نظر ما بر روي آبي كه محيط بر زمين شده بود مي‌چرخيد، و خلاصه ما مراقب و حافظ آن بوديم.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: منظور از اينكه كلمه" عين- چشم" را جمع آورده، ديدگان اولياي خدا بوده، مي‌فرمايد كشتي زير نظر ملائكه‌اي كه ايشان را موكل بر آن كشتي كرده بوديم مي‌چرخيد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 188.
(2)روح المعاني، ج 27، ص 83.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 189.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 112
" جَزاءً لِمَنْ كانَ كُفِرَ"- يعني جريان كشتي مذكور در عين اينكه باعث نجات سرنشينان بود، كيفر كساني هم بود كه كفر ورزيدند، جزايي بود عليه كفار و به نفع كسي كه نبوتش انكار شده بود، و آن نوح بود كه قومش به دعوتش كفر ورزيد. بنا بر اين، آيه شريفه در معناي آيه" وَ نَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ... إِنَّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ" «1» مي‌باشد.

[توضيحي در باره اينكه راجع به كشتي نوح (عليه السلام) فرمود: " وَ لَقَدْ تَرَكْناها آيَةً..."]..... ص: 112

" وَ لَقَدْ تَرَكْناها آيَةً فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ" ضمير در جمله" تركناها" به سفينه بر مي‌گردد، چون هر چند اين كلمه قبلا ذكر نشده بود ولي از سياق فهميده مي‌شد و لام در اول جمله لام قسم است.
و معناي آيه اين است كه: سوگند مي‌خورم كه ما آن كشتي كه نوح و مؤمنين همراه او را كه در آن بودند نجات داديم، هم چنان نگه داشتيم و آن را آيتي كرديم مايه عبرت، حال آيا متذكري هست كه از آن عبرت گرفته به وحدانيت خداي تعالي پي ببرد و بفهمد كه دعوت انبياي او حق است؟ و اينكه عذاب او دردناك است؟ و لازمه اين آيه آن است كه كشتي نوح تا ايامي كه اين آيات نازل مي‌شده محفوظ مانده باشد، تا علامتي باشد كه به وقوع طوفان دلالت كند و آن را يادآور شود. و اتفاقا بعضي «2» از مفسرين- به طوري كه نقل مي‌كنند- در تفسير اين آيه گفته‌اند: خداي سبحان كشتي نوح را بر فراز كوه جودي محفوظ داشته بود، حتي مردم دست اول اين امت آن را ديده بودند، اين جريان را الدر المنثور از عبد الرزاق، عبد بن حميد، ابن جرير و ابن منذر از قتاده روايت كرده.
و ما در تفسير سوره هود در آخر بحث‌هايي كه پيرامون داستان كشتي نوح داشتيم خبري را نقل كرديم كه راوي مي‌گفت: ما در بعضي از قله‌هاي كوه آرارات كه نامش جودي است قطعاتي از چوبهاي كشتي نوح را ديديم كه متلاشي شده بود، خواننده محترم بدانجا مراجعه كند.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: ضمير مذكور به سفينه بر نمي‌گردد، بلكه به قصه بر مي‌گردد، و اينكه فرموده ما آن قصه را باقي گذاشتيم بدين جهت است كه بقاي خاطره نوح، كار خداي تعالي است.
__________________________________________________
(1)ما نوح و اهل او را از اندوهي عظيم نجات داديم... و ما اين چنين نيكوكاران را جزا مي‌دهيم. سوره صافات، آيه 76- 80.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 135.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 189.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 113
" فَكَيْفَ كانَ عَذابِي وَ نُذُرِ" كلمه" نذر" جمع نذير است و" نذير" به معناي انذار مي‌باشد.
بعضي «1» گفته‌اند: كلمه مذكور خودش مصدر و به معناي انذار است، و ظاهرا كلمه" كان" ناقصه و داراي اسم و خبر باشد، اسمش كلمه" عذابي" و خبرش كلمه" فكيف" باشد، ممكن هم هست تامه باشد و ديگر خبر نخواهد، و فاعلش كلمه" عذابي" و كلمه" فكيف" حالي از آن باشد.
به هر حال استفهام در آن استفهام تهويل و ايجاد هول و هراس است، و مي‌خواهد با آن استفهام، شدت عذاب و صدق انذار را برساند.

[معناي" ذكر" و مقصود از تيسير قرآن براي ذكر]..... ص: 113

" وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ" كلمه" يسرنا" متكلم مع الغير از ماضي است، و مصدر آن تيسير است كه به معناي آسان كردن است، و" آسان كردن قرآن براي ذكر" اين است كه آن را طوري به شنونده القاء كند، و به عباراتي در آورد كه فهم مقاصدش براي عامه و خاصه براي فهم‌هاي ساده و عميق آسان باشد، هر يك به قدر فهم خود چيزي از آن بفهمد.
ممكن هم هست مراد از آن اين باشد كه حقايق عاليه و مقاصد بلندش را كه بلندتر از افق فهم‌هاي عادي است در مرحله القاء در قالب عباراتي عربي آورديم تا فهم عامه مردم آن را درك كند، هم چنان كه اين معنا از آيه" إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ" «2» استفاده مي‌شود.
و مراد از" ذكر"، ذكر خداي تعالي است به أسماء و صفات و افعالش. در مفردات مي‌گويد: گاهي كلمه ذكر گفته مي‌شود و از آن هيئتي نفساني اراده مي‌شود كه با بودش آدمي مي‌تواند هر شناختي را كه به دست مي‌آورد ضبط كند، و تقريبا نظير حافظه است با اين تفاوت كه به اين اعتبار حافظه‌اش مي‌گويند كه معرفتي است به دست آمده، و به اين اعتبار آن را ذكر (ياد) مي‌گويند كه همين الآن در نظر است، (چون ممكن است بسياري مطالب و اسامي در حافظه باشد ولي الآن در ياد آدمي و حاضر در ذهن نباشد).
و گاهي ديگر كلمه" ذكر" گفته مي‌شود و منظور از آن حضور چيزي است يا در قلب و يا در زبان، و به همين جهت گفته‌اند ذكر دو جور است يكي به قلب، و يكي هم به زبان، و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 84.
(2)ما آن را كتابي خواندني به زبان عربي كرديم، تا شايد شما تعقلش كنيد، و گرنه او در ام الكتابست كه نزد ما مقام بلند و فرزانه دارد. سوره زخرف، آيه 3 و 4.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 114
هر يك از اين دو قسم ذكر خود دو قسم است، يكي ذكر با نسيان و فراموشي، يكي هم ذكر بدون فراموشي و با ادامه حفظ، البته به هر قولي هم ذكر مي‌گويند «1» .
و معناي آيه اين است كه: سوگند مي‌خورم كه ما قرآن را آسان كرديم تا به وسيله آن متذكر شوند، و خداي تعالي و شؤون او را ياد آورند، آيا متذكري هست كه با قرآن متذكر گشته به خدا ايمان آورد، و به دين حقي كه به آن دعوت مي‌كند متدين شود؟! پس آيه شريفه دعوتي است عمومي به تذكر به قرآن بعد از مسجل كردن صدق انذار و شدت عذابي كه از آن انذار كرده.
" كَذَّبَتْ عادٌ فَكَيْفَ كانَ عَذابِي وَ نُذُرِ" از اينجا داستاني ديگر از داستانهايي كه در آن ازدجار و انذار است آغاز مي‌كند، و اگر اين قصه را عطف به سابق نكرده و بدون كلمه" واو" فرمود: " كذبت"، و همچنين قصه‌هاي بعدي را هم بدون واو عاطفه آورد، براي اين بود كه هر يك از اين داستانها مستقل و جداي از ديگري است، و خودش به تنهايي كافي در ازدجار و انذار، و رساندن عظمت عذاب است، اگر كسي با آن پند پذيرد.
جمله" فَكَيْفَ كانَ عَذابِي وَ نُذُرِ" در مقام توجيه دادن دلهاي شنونده به چيزي است كه به ايشان القاء مي‌كند، و آن عبارت است از كيفيت عذاب هولناكي كه بيانش با جمله" إِنَّا أَرْسَلْنا..." شروع مي‌شود، و اين جمله مانند جمله قبليش در مقام هول‌انگيزي و تسجيل شدت عذاب و تصديق انذار نيست تا تكرار جمله" فَكَيْفَ كانَ..." باشد، و اين وجه خوبي است همانطور كه ديگران «2» نيز گفته‌اند.
" إِنَّا أَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي يَوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِرٍّ" اين جمله بيان همان مطلبي است كه در جمله قبلي از آن استفهام مي‌كرد و مي‌فرمود: " پس عذاب من چگونه بود؟". و كلمه" صرصر"- به طوري كه در مجمع البيان آمده «3» - به معناي باد سخت و تند است، و كلمه" نحس"- به فتحه نون و سكون حاء- مانند كلمه" نحوست" مصدر و به معناي شوم است، و كلمه" مستمر" صفتي است براي نحس، و معناي فرستادن باد در روزي نحس مستمر اين است كه خداي تعالي آن باد را در روزي فرستاد كه نسبت به ايشان نحس و شوم بود، و نحوستش مستمر بود، چون ديگر اميد خير و نجاتي
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" ذكر".
(2)روح المعاني، ج 27، ص 84.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 188.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 115
برايشان نبود.
و مراد از كلمه" يوم" قطعه‌اي از زمان است، نه روز لغوي كه يك هفتم هفته است، چون در جاي ديگر فرموده: " فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي أَيَّامٍ نَحِساتٍ" «1» و باز در جاي ديگر در باره همين قوم فرموده: " سَخَّرَها عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيالٍ وَ ثَمانِيَةَ أَيَّامٍ حُسُوماً" «2» .
بعضي «3» هم كلمه نحس را به سرد معنا كرده‌اند.
" تَنْزِعُ النَّاسَ كَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْلٍ مُنْقَعِرٍ" فاعل فعل" تنزع" ضميري است كه به كلمه" ريح" بر مي‌گردد، و معنايش اين است كه باد انسانها را از زمين مي‌كند، و همچنين تنه‌هاي درخت خرما را از" أعجاز" آنها يعني از پايين آنها مي‌كند، و كلمه" منقعر" به معناي چيزي است كه از ريشه كنده شود، و معناي آيه روشن است، چيزي كه از آيه استفاده مي‌شود و بايد خاطرنشان كرد اين است كه:
قوم عاد مردمي قوي هيكل بوده‌اند.
" فَكَيْفَ كانَ عَذابِي... مُدَّكِرٍ" تفسير اين دو آيه قبلا گذشت.

گفتاري در چند فصل پيرامون سعادت و نحوست ايام و طيره «4» و فال..... ص: 115

[سعادت و نحوست ايام (از نظر عقل، قرآن و سنت)]..... ص: 115

1- در سعادت و نحوست ايام:..... ص: 115

اشاره

نحوست روز و يا مقداري از زمان به اين معنا است كه در آن زمان بغير از شر و بدي حادثه‌اي رخ ندهد، و اعمال آدمي و يا حد اقل نوع مخصوصي از اعمال براي صاحب عمل بركت و نتيجه خوبي نداشته باشد، و سعادت روز درست بر خلاف اين است.
و ما به هيچ وجه نمي‌توانيم بر سعادت روزي از روزها، و يا زماني از ازمنه و يا نحوست آن اقامه برهان كنيم، چون طبيعت زمان از نظر مقدار، طبيعتي است كه اجزا و
__________________________________________________
(1)ما در روزهايي نحس بادي تند بر آنان روانه كرديم. سوره حم سجده، آيه 16.
(2)آن باد را هفت شب و هشت روز پي در پي بر آنان گماشت. سوره الحاقه، آيه 7. [.....]
(3)مفردات راغب، ماده" نحس".
(4)طيره- شگون بد، فال بد، لغت نامه دهخدا.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 116
ابعاضش مثل هم هستند، و خلاصه يك چيزند، پس از نظر خود زمان فرقي ميان اين روز و آن روز نيست، تا يكي را سعد و ديگري را نحس بدانيم، و اما عوامل و عللي كه در حدوث حوادث مؤثرند، و نيز در به ثمر رساندن اعمال تاثير دارند، از حيطه علم و اطلاع ما بيرونند، ما نمي‌توانيم تكه تكه زمان را با عواملي كه در آن زمان دست در كارند بسنجيم، تا بفهميم آن عوامل در اين تكه از زمان چه عملكردي دارند، و آيا عملكرد آنها طوري است كه اين قسمت از زمان را سعد مي‌كند يا نحس، و به همين جهت است كه تجربه هم بقدر كافي نمي‌تواند راه‌گشا باشد، چون تجربه وقتي مفيد است كه ما زمان را جداي از عوامل در دست داشته باشيم، و با هر عاملي هم سنجيده باشيم، تا بدانيم فلان اثر، اثر فلان عامل است، و ما زمان جداي از عوامل نداريم، و عوامل هم براي ما معلوم نيست.
و به عين همين علت است كه راهي به انكار سعادت و نحوست هم نداريم، و نمي‌توانيم بر نبودن چنين چيزي اقامه برهان كنيم، همانطور كه نمي‌توانستيم بر اثبات آن اقامه برهان كنيم، هر چند كه وجود چنين چيزي بعيد است، ولي بعيد بودن، غير از محال بودن است، اين از نظر عقل.
و اما از نظر شرع در كتاب خداي تعالي نامي از نحوست ايام آمده، در همين سوره آيه 19 فرموده: " إِنَّا أَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي يَوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِرٍّ" و جايي ديگر فرموده: " فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي أَيَّامٍ نَحِساتٍ" «1» .
و هر چند از سياق داستان قوم عاد كه اين دو آيه مربوط بدانست استفاده مي‌شود كه نحوست و شئامت مربوط به خود آن زماني است كه در آن زمان باد به عنوان عذاب بر قوم عاد وزيد، و آن زمان هفت شب و هشت روز پشت سر هم بوده، كه عذاب به طور مستمر بر آنان نازل مي‌شده اما بر نمي‌آيد كه اين تاثير و دخالت زمان به نحوي بوده كه با گردش هفته‌ها دوباره آن زمان نحس برگردد. اين معنا به خوبي از آيات استفاده مي‌شود، و گرنه همه زمانها نحس مي‌بود، بدون اينكه دائر مدار ماهها و يا سالها باشد.
در مقابل زمان نحس نامي هم از زمان سعد در قرآن آمده و فرموده: " وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ" «2» و مراد از آن شب، شب قدر است، كه در وصف آن فرموده:
__________________________________________________
(1)ما هم براي هلاكت ايشان (قوم عاد) بادي سخت راي در روزهاي نحس و شوم فرستاديم. سوره فصلت، آيه 16.
(2)سوگند به كتاب مبين كه ما آن راي در شبي مبارك نازل كرديم. سوره دخان، آيه 2 و 3.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 117
" لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ" «1» ، و اين پر واضح است كه مبارك بودن آن شب و سعادتش از اين جهت بوده كه آن شب به نوعي مقارن بوده با اموري بزرگ و مهم از سنخ افاضات باطني و الهي، و تاثيرهاي معنوي، از قبيل حتمي كردن قضاء و نزول ملائكه و روح و سلام بودن آن شب، هم چنان كه در باره اين امور فرموده: " فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ" «2» و نيز فرموده: " تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ سَلامٌ هِيَ حَتَّي مَطْلَعِ الْفَجْرِ" «3» .
و برگشت معناي مبارك بودن آن شب و سعادتش به اين است كه عبادت در آن شب داراي فضيلت است، و ثواب عبادت در آن شب قابل قياس با عبادت در ساير شبها نيست، و در آن شب عنايت الهي به بندگاني كه متوجه ساحت عزت و كبريايي شده‌اند نزديك است.

[بيان اينكه منظور از سعادت و نحوست بعضي ايام در روايات، وقوع حوادث خاصي در آن روزها است نه سعادت و نحوست ذاتي و تكويني]..... ص: 117

اين بود آن مقدار از معناي سعادت و نحوست كه در قرآن آمده بود، و اما در سنت، روايات بسيار زيادي در باره سعد و نحس ايام هفته و سعد و نحس ايام ماههاي عربي و نيز از ماههاي فارسي و از ماههاي رومي رسيده، كه در نهايت كثرت است، و در جوامع حديث نقل شده، و در كتاب بحار الانوار احاديث زيادي از آنها نقل شده، و بيشتر اين احاديث ضعيفند، چون يا مرسل و بدون سندند، و يا اينكه قسمتي از سند را ندارند، هر چند كه بعضي از آنها سندي معتبر دارد البته به اين معنا كه خالي از اعتبار نيست «4» .
و اما رواياتي كه ايام نحس را مي‌شمارد، و از آن جمله چهارشنبه هر هفته، و چهار شنبه آخر ماه، و هفت روز از هر ماه عربي، و دو روز از هر ماه رومي، و امثال آن را نام مي‌برد، در بسياري از آنها و مخصوصا رواياتي كه نحوست ايام هفته و ايام ماههاي عربي را نام مي‌برد، علت اين نحوست هم آمده، و آن عبارت است از اينكه در اين روزهاي نحس حوادث ناگواري به طور مكرر اتفاق افتاده، آن هم ناگوار از نظر مذاق ديني، از قبيل رحلت رسول خدا (ص) و شهادت سيد الشهداء (ع) و انداختن ابراهيم (ع) در آتش، و نزول عذاب بر فلان امت، و خلق شدن آتش و امثال اينها.
و اين ناگفته پيداست كه نحس شمردن چنين ايامي استحكام بخشيدن به روحيه
__________________________________________________
(1)شب قدر بهتر است از هزار ماه. سوره قدر، آيه 3.
(2)در آن شب هر امري محكم و پيچيده باز مي‌شود. سوره دخان، آيه 4.
(3)ملائكه و روح در آن شب به اذن پروردگارشان هر امري سالم را تا طلوع فجر نازل مي‌كنند.
سوره قدر، آيه 4 و 5.
(4)بحار الانوار، ج 56، ط جديد، ص 18- 31، باب 15 (باب ما روي في سعادة ايام الاسبوع و نحوستها)
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 118
تقوي است، وقتي افرادي فقط به خاطر اينكه در اين ايام بت‌شكنان تاريخ، ابراهيم و حسين (ع) گرفتار دست بت‌هاي زمان خود شده‌اند، دست بكاري نمي‌زنند، و از اهداف و لذتهاي خويش چشم مي‌پوشند، چنين افرادي روحيه دينيشان قوي مي‌گردد، بر عكس، اگر مردم هيچ حرمتي براي چنين ايامي قائل نباشند و اعتنا و اهتمامي به آن نورزند، و هم چنان افسار گسيخته سرگرم كوشش در برآوردن خواسته‌هاي نفساني خود باشند، بدون توجه به اينكه امروز چه روزي است و ديروز چه روزي بود، و بدون اينكه اصلا روز برايشان مطرح باشد، چنين مردمي از حق رويگردان خواهند بود، و به آساني مي‌توانند حرمت دين را هتك كنند و اولياي دين را از هدايت خود نوميد و در نتيجه ناراحت سازند. بنا بر اين، برگشت نحوست اين ايام به جهاتي از شقاوتهاي معنوي است، كه از علل و اسباب اعتباري منشا مي‌گيرد، كه به نوعي از ارتباط، مرتبط به اين ايام است، و بي‌اعتنايي به آن علل و اسباب باعث نوعي شقاوت ديني مي‌شود.
و نيز در عده‌اي از اين روايات آمده كه براي دفع نحوست اين ايام بايد به خدا پناه برد. يا روزه گرفت يا دعا كرد، يا مقداري قرآن خواند، و يا صدقه‌اي داد، و يا كاري ديگر از اين قبيل كرد.
مانند روايت ابن الشيخ كه در كتاب مجالس به سند خود از سهل بن يعقوب ملقب به ابي نواس، از امام عسكري (ع) نقل كرده كه در ضمن حديثي گفته است: من به آن حضرت عرضه داشتم: اي سيد من در بيشتر اين ايام به خاطر آن نحوستها كه دارند، و براي دفع وحشتي كه انسان از اين روزها دارد، و اين نحوست و وحشت نمي‌گذارد انسان به مقاصد خود برسد، چه كند؟ لطفا مرا به چيزي كه رفع اين نگراني كند دلالت بفرما، براي اينكه گاهي حاجتي ضروري پيش مي‌آيد، كه بايد فورا در رفع آن اقدام كرد، و وحشت از نحوست، دست و پا گير آدم است، چه بايد كرد؟
به من فرمود: اي سهل! شيعيان ما همان ولايتي كه از ما در دل دارند حرز و حصنشان است، آنها اگر در لجه درياهاي بي‌كران و يا وسط بيابانهاي بي سر و ته و يا در بين درندگان و گرگان و دشمنان جني و انسي قرار گيرند از خطر آنها ايمنند، به خاطر اينكه ولايت ما را در دل دارند، پس بر تو باد كه به خداي عز و جل اعتماد كني و ولايت خود را نسبت به امامان طاهرينت خالص گرداني، آن وقت هر جا كه خواستي برو، و هر چه خواستي بكن، (تا آخر حديث) «1» .
__________________________________________________
(1)بحار الانوار، ج 56، ط جديد، باب 15، ح 7.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 119
و سپس در آخر او را دستور مي‌دهد به خواندن مقداري از قرآن و دعا، تا به اين وسيله نحوست و شومي را از خود دفع نموده، به دنبال هر هدفي مي‌خواهد برود.
و در خصال به سند خود از محمد بن رياح فلاح روايت آورده كه گفت: من امام ابو ابراهيم موسي بن جعفر (ع) را ديدم كه روز جمعه حجامت مي‌كرد، عرضه داشتم: فدايت شوم، چرا روز جمعه حجامت مي‌كنيد؟ فرمود: من آية الكرسي خوانده‌ام، تو هم هر وقت خونت هيجان يافت چه شب باشد و چه روز آية الكرسي بخوان و حجامت كن «1» .
باز در خصال به سند خود از محمد بن احمد دقاق روايت كرده كه گفت: نامه‌اي به امام ابو الحسن دوم (ع) نوشتم، و از مسافرت در روز چهارشنبه آخر ماه پرسيدم، در پاسخم نوشتند: كسي كه در چهارشنبه آخر ماه علي رغم اهل طيره (و خرافه‌پرستان) مسافرت كند، از هر آفتي ايمن خواهد بود، و از هر گزندي محفوظ مانده، خدا حاجتش را هم بر مي‌آورد.
همين شخص نوبتي ديگر نامه به آن جناب نوشته از حجامت در چهارشنبه آخر ماه پرسيد، و امام (ع) در پاسخش نوشته است: هر كس علي رغم اهل طيره (كه به نفوس معتقدند و مي‌گويند: النفوس كالنصوص) حجامت كند، خداوند از هر آفتي عافيتش داده، از هر گزندي حفظش مي‌كند، و محل حجامتش كبود هم نمي‌شود «2» (اين جمله اشاره است به رد پاره‌اي از روايات كه در آنها آمده: هر كس در روز چهارشنبه آخر ماه و يا هر چهارشنبه حجامت كند محل حجامتش كبود مي‌شود و خلاصه عفونت پيدا مي‌كند و در بعضي ديگر آمده كه ترس آن هست كه محل حجامتش عفونت پيدا كند).
و در معناي اين حديث روايتي است كه در تحف العقول آمده، كه حسين بن مسعود گفت: روزي خواستم به حضور ابي الحسن امام هادي (ع) شرفياب شوم، در آن روز هم انگشتم به سنگ خورد، و هم سواره‌اي به سرعت از من گذشت، و به شانه‌ام زد و شانه‌ام صدمه ديد، و هم اينكه وقتي مي‌خواستم وارد شوم از بس شلوغ بود لباسم را پاره كردند، با خود گفتم: خدا مرا از شرت حفظ كند چه روز شومي هستي، و چون شرفياب شدم حضرت فرمود:
اي حسن اين چه پنداري است؟ تو كه همواره دور و بر ما هستي نبايد گناهت را گردن كسي كه بيگناه است بگذاري.
__________________________________________________
(1)خصال، ج 2، ص 390، ح 83، و امالي طوسي، ج 1، ص 283، ط نجف اشرف.
(2)خصال، ج 2، ص 386، ح 72.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 120
امام با اين گفتار خود عقل مرا بيدار كرد، و فهميدم كه خطا رفته‌ام، عرضه داشتم:
اي مولاي من، از خدا برايم طلب مغفرت كن، فرمود: اي حسن روزها چه گناهي دارند كه شما هر وقت به كيفر اعمالتان مي‌رسيد آن ناراحتي را به گردن روز گذشته، آن روز را روزي شوم مي‌خوانيد؟ عرضه داشتم: من به نوبه خود از اين گناه و خطا براي ابد استغفار مي‌كنم، و همين توبه من است يا بن رسول اللَّه.
فرمود: اين تنها كافي نيست كه شما از تفال به ايام دست برداريد و سودي به حالتان ندارد، چون خدا شما را از اين جهت عقاب مي‌كند كه ايام را به جرمي مذمت كنيد كه مرتكب نشده‌اند، اي حسن تا حالا متوجه اين معنا نشده‌اي كه اين خداي تعالي است كه ثواب و عقاب در دست او است، و اوست كه ثواب و عقاب بعضي از كارها را فوري و در همين دنيا داده، و ثواب و عقاب بعضي ديگر را در آخرت مي‌دهد؟ عرضه داشتم: بله اي مولاي من، فرمود: هيچ وقت تندروي نكنيد، و براي ايام هيچ دخالتي در حكم خداي تعالي قائل مشويد، عرضه داشتم: چشم اي مولاي من «1» .
و از روايات قبلي هم- كه نظايري دارد- استفاده مي‌شود كه ملاك در نحوست ايام نحس صرفا تفال زدن خود مردم است، چون تفال و تطير اثري نفساني دارد، كه بيانش مي‌آيد، ان شاء اللَّه. و اين روايات در مقام نجات دادن مردم از شر تفال (و نفوس) است، مي‌خواهد بفرمايد اگر قوت قلبت به اين حد هست كه اعتنايي به نحوست ايام نكني كه چه بهتر، و اگر چنين قوت قلبي نداري دست به دامن خدا شو، و قرآني بخوان و دعايي بكن.

[رواج عقيده به سعادت و نحوست ايام در بين اهل سنت و حمل روايات وارده از طرق شيعه در اين باره بر تقيه]..... ص: 120

بعضي از علما آن رواياتي را كه نحوست بعضي از ايام را مسلم گرفته حمل بر تقيه كرده‌اند، و خيلي هم بعيد نيست، براي اينكه تفال به زمانها و مكانها و اوضاع و احوال، و شوم دانستن آنها از خصايص عامه است، كه خرافاتي بسيار نزد عوام از امت‌ها و طوايف مختلف آنان يافت مي‌شود، و از قديم الايام تا به امروز اين خرافات در بين مردمان مختلف رايج بوده، و حتي در بين خواص از اهل سنت در صدر اول اسلام رواياتي بوده كه آنها را به رسول خدا (ص) نسبت مي‌دادند، در حالي كه احدي جرأت نكرده آنها را رد كند، هم چنان كه در كتاب مسلسلات به سند خود از فضل بن ربيع روايت كرده كه گفت: روزي با مولايم مامون بودم، خواستيم به سفري برويم، چون روز چهارشنبه بود مامون گفت امروز سفر كردن مكروه است، زيرا من از پدرم رشيد شنيدم مي‌گفت: از مهدي شنيدم كه مي‌گفت، از
__________________________________________________
(1)تحف العقول، ص 357، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 121
منصور شنيدم مي‌گفت، از پدرم محمد بن علي شنيدم مي‌گفت، من از پدرم علي شنيدم مي‌گفت، من از پدرم عبد اللَّه بن عباس شنيدم مي‌گفت، از رسول خدا (ص) شنيدم مي‌فرمود: آخرين چهارشنبه هر ماه روز نحسي است مستمر «1» .
و اما رواياتي كه دلالت دارد بر سعادت ايامي از هفته و يا غير هفته، توجيه آنها نيز نظير اولين توجيهي است كه قبلا در اخبار داله بر نحوست ايام بدان اشاره كرديم، براي اينكه در اين گونه روايات سعادت آن ايام و مبارك بودنش را چنين تعليل كرده كه چون در فلان روز حوادثي متبرك رخ داده، حوادثي كه از نظر دين بسيار مهم و عظيم است، مانند ولادت رسول خدا (ص) و بعثتش، هم چنان كه روايت شده كه خود آن جناب دعا كرد و عرضه داشت: بار الها روز شنبه و پنجشنبه را از همان صبح براي امتم مبارك گردان «2» .
و نيز روايت شده كه خداي تعالي آهن را در روز سه‌شنبه براي داوود نرم كرد «3» .
و اينكه رسول خدا (ص) روز جمعه به سفر مي‌رفت «4» .
و اينكه كلمه" أحد- يكشنبه" يكي از اسماي خداي تعالي است «5» .
پس از آنچه گذشت هر چند طولاني شد اين معنا روشن گرديد كه اخباري كه در باره نحوست و سعادت ايام وارد شده بيش از اين دلالت ندارد كه اين سعادت و نحوست به خاطر حوادثي ديني است، كه بر حسب ذوق ديني و يا بر حسب تاثير نفوس يا در فلان روز ايجاد حسن كرده، و يا باعث قبح و زشتي آن شده، و اما اينكه خود آن روز و يا آن قطعه از زمان متصف به ميمنت و يا شئامت شود، و تكوينا خواص ديگري داشته باشد، كه ساير زمانها آن خواص را نداشته باشد، و خلاصه علل و اسباب طبيعي و تكويني آن قطعه از زمان را غير از ساير زمانها كرده باشد از آن روايات بر نمي‌آيد، و هر روايتي كه بر خلاف آنچه گفتيم ظهور داشته باشد، بايد يا حمل بر تقيه كرد و يا به كلي طرح نمود.

2- در سعادت و نحوست كواكب [سعادت و نحوست كواكب (از نظر عقل و شرع)]..... ص: 121

اشاره

در اين فصل راجع به اين مطلب بحث مي‌كنيم كه آيا اوضاع كواكب آسماني در سعيد بودن و يا نحس بودن حوادث زمين تاثير دارند يا خير؟
__________________________________________________
(1)و بحار، ج 56، ص 46، ح 18.
(2)خصال، ج 2، ص 394، ح 98. [.....]
(3)خصال، ج 2، ص 386، ح 69.
(4)بحار الانوار، ج 56، ص 34، ح 12.
(5)خصال، ج 2، ص 383، ح 61.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 122
و گفتار در اين بحث از نظر عقل همان گفتاري است كه در مساله سعادت و نحوست ايام گذشت، در اينجا نيز راهي براي اقامه برهان بر هيچ طرف نداريم، نه مي‌توانيم با برهان، سعادت خورشيد و مشتري و قران سعدين را اثبات كنيم، و نه نحوست مريخ و قران نحسين و قمر در عقرب را، (و نه نفي اينها را).
بله منجمين قديم هند معتقد بودند كه حوادث زمين ارتباطي با اوضاع سماوي دارند، و به طور مطلق چه ثوابت آسمان و چه سياراتش در وضع زمين اثر دارند. و بعضي ديگر از منجمين غير هند اين ارتباط را تنها ميان اوضاع سيارات هفتگانه آن روز و حوادث زمين قائل بودند، نه ثوابت، و آن گاه براي اوضاع مختلف آنها آثاري شمرده‌اند كه به آنها احكام نجوم مي‌گويند، كه هر يك از آن اوضاع پيش آيد مي‌گويند به زودي در زمين چنين و چنان مي‌شود.
و همين منجمين در باره خود ستارگان اختلاف كرده‌اند: بعضي گفته‌اند: اين اجرام موجوداتي هستند داراي نفوسي زنده، و داراي اراده، و كارهايي كه مي‌كنند به عنوان يك علت فاعلي مي‌كنند. و بعضي ديگر گفته‌اند: اجرامي هستند بدون نفس، ولي در عين حال هر اثري كه از خود بروز مي‌دهند به عنوان يك علت فاعلي بروز مي‌دهند. بعضي ديگر گفته‌اند: اصلا علت فاعلي آثار خود نيستند، بلكه زمينه فراهم ساز فعل خدايند و فاعل حوادث خداي تعالي است. جمعي ديگر گفته‌اند: كواكب و اوضاع آن صرفا علامتهايي هستند براي حوادث، و اما خود آنها هيچ كاره‌اند، و حوادث نه فعل آنها است و نه آنها زمينه چين فعل خدا در آن حوادثند. بعضي هم گفته‌اند: اصلا هيچ ارتباطي ميان اوضاع كواكب و حوادث زميني نيست، حتي آن اوضاع علامت حدوث آن حوادث هم نيستند، بلكه عادت خدا بر اين جاري شده كه فلان حادثه زميني را مقارن با فلان وضع آسماني پديد آورد.
و هيچ يك از اين احكام كه گفته شد دائمي و عمومي نيست، و چنان نيست كه در هنگام پديد آمدن فلان وضع آسماني بتوان حكم قطعي كرد به اينكه فلان حادثه زميني حادث مي‌شود، گاهي اين پيشگوييها درست در مي‌آيد، و گاهي هم دروغ مي‌شود، و ليكن داستانهاي عجيب و حكايات غريبي كه از استخراجات اين طائفه به ما رسيده، اين معنا را مسلم مي‌كند كه چنان هم نيست كه ميان اوضاع آسماني و حوادث زميني هيچ رابطه‌اي نباشد، بلكه رابطه جزئي هست، اما همانطور كه گفتيم رابطه جزئي، نه رابطه صد در صد، و

[اقسام رواياتي كه در اين باره وارد شده‌اند]..... ص: 122

اتفاقا در رواياتي هم كه از ائمه معصومين (ع) در اين باب آمده، اين مقدار تصديق شده است.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 123
بنا بر اين، نمي‌توان حكم قطعي كرد به اينكه فلان كوكب يا فلان وضع آسماني سعد است يا نحس، و اما اصل ارتباط حوادث زميني با اوضاع آسماني را هيچ دانشمند اهل بحثي نمي‌تواند انكارش كند، و اين مقدار، از نظر دين ضرري به جايي نمي‌رساند حال چه اينكه بگويند اين اجرام داراي نفس ناطقه هم هستند، يا اين را نگويند، علي اي حال با هيچ يك از ضروريات ديني مخالفت ندارد.
مگر اينكه كسي توهم كند كه اعتقاد به چنين تاثيري شرك است، چون در حقيقت كسي كه ستارگان را در پديد آوردن حوادث زمين مؤثر مي‌داند آنها را خالق آن حوادث مي‌شمارد، و مي‌تواند خلقت حوادث را منتهي به خداي تعالي نسازد. ليكن اين توهم صحيح نيست، چون احدي چنين حرفي نزده، حتي وثني مذهبان از صابئه كه كواكب را مي‌پرستند چنين ادعايي نكرده‌اند.
ممكن است كسي اشكال كند كه وقتي ستارگان پديد آورنده حوادث زمينند پس در حقيقت مدبر نظام كون و مستقل در تدبير آن هستند، در نتيجه داراي ربوبيت هستند، كه خود مستوجب معبوديت نيز هست، و اين همان شرك در پرستش است، كه صابئه ستاره‌پرست بر آنند.

[اقوال منجمين در باره ارتباط كواكب با حوادث زميني]..... ص: 123

و اما روايات وارده در اينكه اوضاع ستارگان در سعادت و نحوست اثر دارند و يا ندارند بسيار زياد و بر چند قسمند:
بعضي از آن روايات به ظاهرش مساله سعادت و نحوست را پذيرفته، مانند روايتي كه صاحب رسالة الذهبيه در كتاب خود از حضرت رضا (ع) نقل كرده، كه فرمود: بدان كه جماع با زنان در وقتي كه قمر در برج حمل (فروردين) و يا برج دلو (بهمن) است بهتر است، و از آن بهتر وقتي است كه قمر در برج ثور (ارديبهشت) باشد، كه شرف قمر است «1» .
و در بحار از نوادر و او به سند خود از حمران از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: كسي كه مسافرت و يا ازدواج كند، در حالي كه قمر در عقرب باشد، هرگز خوبي نخواهد ديد (تا آخر حديث) «2» .
و ابن طاووس در كتاب نجوم از علي (ع) روايت كرده كه فرمود: مسافرت كردن در هر ماه وقتي كه قمر در محاق است، و همچنين وقتي كه در عقرب است خوب
__________________________________________________
(1)بحار الانوار، ج 58، ص 268، ح 52.
(2)بحار الانوار، ج 58، ص 268، ح 55.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 124
نيست «1» .

[حمل آن دسته روايات كه بر سعد و نحس بودن بعضي كواكب دلالت دارند بر تقيه و وجوهي ديگر در اين باره]..... ص: 124

و ممكن است امثال اين روايات را حمل كنيم بر تقيه كه البته ديگران هم اينطور حمل كرده‌اند، و نيز ممكن است حمل شود بر مقارنه اين اوقات با تفالي كه عامه مي‌زنند، هم چنان كه عده‌اي از روايات نيز به آن اشعار دارد، چون در آن روايات دستور داده‌اند براي دفع نحوست صدقه دهيد، مانند روايتي كه راوندي به سند خود از موسي بن جعفر از پدرش از جدش نقل كرده كه در حديثي فرمود: در هر صبحگاه به صدقه‌اي تصدق ده تا نحوست آن روز از تو بر طرف شود، و در هر شامگاه به صدقه‌اي تصدق ده تا نحوست آن شب از تو دور گردد، (تا آخر حديث) «2» .
ممكن هم هست بگوييم: اين روايات نظر به ارتباط خاص دارد كه بين وضع آسمان و حادثه زميني به نحو اقتضا هست، نه به نحو عليت.
دسته دوم از روايات آن رواياتي است كه به كلي تاثيرات نجوم در حوادث را انكار و تكذيب نموده و به شدت از اعتقاد بدان و نيز اشتغال به علم نجوم نهي مي‌كند، مانند كلام امير المؤمنين در نهج البلاغه كه مي‌فرمايد: " و المنجم كالكاهن و الكاهن كالساحر و الساحر كالكافر و الكافر في النار" «3» .
و از اخباري ديگر بر مي‌آيد كه آن را تصديق كرده، و اجازه داده كه در نجوم نظر كنند و فرموده‌اند: نهي از اشتغال به علم نجوم براي اين است كه مبادا كسي آنها را مستقل در تاثير بپندارد، و كارش منجر به شرك شود.
دسته سوم از آن روايات، احاديثي است كه دلالت دارد بر اينكه نجوم در جاي خود حق است چيزي كه هست اندك از اين علم فايده ندارد و زيادش هم به دست كسي نمي‌آيد، هم چنان كه در كافي به سند خود از عبد الرحمن بن سيابه روايت كرده كه گفت: به امام صادق (ع) عرضه داشتم: فدايت شوم، مردم مي‌گويند تحصيل علم نجوم حلال نيست، و من اين علم را دوست مي‌دارم، اگر به راستي مضر به دين من است، دنبالش نروم، چون مرا به چيزي كه مضر به دينم باشد حاجتي نيست، و اگر مضر به دينم نيست بفرما، كه به خدا قسم خيلي به آن علاقه‌مندم، و خيلي اشتهاي تحصيل آن را دارم؟ فرمود: اينطور كه مردم
__________________________________________________
(1)بحار الانوار، ج 58، ص 254، ح 42.
(2)بحار الانوار، ج 58، ص 257، ح 48.
(3)يعني:منجم مثل كاهن است، و كاهن چون ساحر، و ساحر چون كافر، و كافر هم در آتش است. نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه 78، ص 177.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 125
مي‌گويند نيست، نجوم ضرري به دينت نمي‌زند، آن گاه فرمود: ليكن شما مي‌توانيد مختصري از اين علم را به دست آوريد و يك قسمت از آن را تحصيل كنيد، كه تازه زياد همان قسمت را هم نمي‌توانيد به دست آوريد، و اندكش هم به دردتان نمي‌خورد (تا آخر حديث) «1» .
و در بحار از كتاب نجوم ابن طاووس از معاوية بن حكيم از محمد بن زياد از محمد بن يحيي خثعمي روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) از علم نجوم پرسيدم، كه آيا حق است يا نه؟ فرمود: بله حق است. عرضه داشتم: آيا در روي زمين كسي را سراغ داريد كه اين علم را دارا باشد؟ فرمود: بله، در روي زمين كسي هست كه آن را مي‌داند «2» .
و در عده‌اي از روايات آمده كه كسي به جز يك خانواده هندي و خانواده‌اي از عرب از آن آگهي ندارد «3» .
و در بعضي از آن روايات به جاي خانواده‌اي از عرب خانواده‌اي از قريش آمده.
و اين روايات مطلب سابق ما را تاييد مي‌كند كه گفتيم بين اوضاع كواكب و حوادث زمين ارتباطي جزئي هست.
بله در بعضي از اين روايات آمده كه خداي تعالي مشتري را به صورت مردي به زمين فرستاد، و او در زمين به مردي از عجم (غير عرب) برخورد، و علم نجوم را به او تعليم كرد، تا آنجا كه پنداشت كه كاملا فرا گرفته، بعد از او پرسيد: حالا ببين مشتري كجا است؟ آن مرد گفت: من ستاره مشتري را در فلك نمي‌بينم، و نمي‌دانم كجا است، مشتري فهميد كه او درست نياموخته او را عقب زد، و دست مردي از هند را گرفته علم نجوم را به او تعليم داد، تا جايي كه پنداشت كاملا ياد گرفته، آن گاه پرسيد: حالا بگو ببينم مشتري كجا است؟ او گفت محاسبات من دلالت دارد بر اينكه مشتري خود تو هستي، همين كه اين را گفت صيحه‌اي زد و مرد، و علم او به اهل بيتش به ارث رسيد، و علم نجوم در آن خانواده است «4» . ولي اين روايت خيلي شباهت دارد به روايات جعلي.

در تفال خوب و بد..... ص: 125

و اين تفال را كه اگر خير باشد تفال، و اگر شر باشد تطير مي‌خوانند، عبارت است از استدلال به يكي از حوادث به حادثه‌اي ديگر، كه بعدا پديد
__________________________________________________
(1)روضه كافي، ج 8، ص 168، ح 233.
(2)بحار الانوار، ج 58، ص 249، ح 30.
(3)بحار الانوار، ج 58، ص 250، ح 34.
(4)بحار الانوار، ج 58، ص 271، ح 58.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 126
مي‌آيد، و در بسياري از مواردش مؤثر هم واقع مي‌شود، و آنچه را كه انتظارش دارند پيش مي‌آيد، چه خير و چه شر، چيزي كه هست فال بد زدن مؤثرتر از فال خير زدن است (و اين تاثير مربوط به آن چيزي كه با آن فال مي‌زنند نيست، مثلا صداي كلاغ و جغد نه اثر خير دارد و نه اثر شر بلكه)، اين تاثير مربوط است به نفس فال زننده، حال ببينيم در شرع در باره اين مطلب چه آمده؟
قبل از اين رسيدگي بايد بگوييم كه: اسلام بين فال خوب و فال بد فرق گذاشته، دستور داده مردم همواره فال نيك بزنند، و از تطير يعني فال بد زدن نهي كرده، و خود اين دستور شاهد بر همان است كه گفتيم اثري كه در تفال و تطير مي‌بينيم مربوط به نفس صاحب آن است.
اما در باره تفال در رواياتش اين جمله از رسول خدا (ص) نقل شده كه فرموده: " تفالوا بالخير تجدوه- همواره فال نيك بزنيد تا آن را بيابيد".
و نيز از آن بزرگوار نقل شده كه بسيار تفال مي‌زده، هم چنان كه در داستان حديبيه ديديم كه وقتي سهيل بن عمرو از طرف مشركين مكه آمد رسول خدا (ص) فرمود: حالا ديگر امر بر شما سهل و آسان شد «1» .
و نيز در داستان نامه نوشتنش به خسرو پرويز آمده كه وي را دعوت به اسلام كرد، و او نامه آن جناب را پاره كرد و در جواب نامه مشتي خاك براي آن حضرت فرستاد، حضرت همين عمل را به فال نيك گرفت و فرمود: به زودي مسلمانان خاك او را مالك مي‌شوند «2» و اين گونه تفال‌ها را در بسياري از مواقفش داشته.
و اما تطير و فال بد زدن را در بسياري از موارد، قرآن كريم از امت‌هاي گذشته نقل كرده كه آن امت‌ها به پيامبر خود گفتند ما تو را شوم مي‌دانيم، و فال بد به تو مي‌زنيم و به همين جهت به تو ايمان نمي‌آوريم، و آن پيامبر در پاسخشان گفته كه: تطير، حق را ناحق و باطل را حق نمي‌كند و كارها همه به دست خداي سبحان است، نه به دست فال، كه خودش مالك خودش نيست تا چه رسد به اينكه مالك غير خودش باشد و اختيار خير و شر و سعادت و شقاوت ديگران را در دست داشته باشد، از آن جمله فرموده: " قالُوا إِنَّا تَطَيَّرْنا بِكُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَ لَيَمَسَّنَّكُمْ مِنَّا عَذابٌ أَلِيمٌ قالُوا طائِرُكُمْ مَعَكُمْ" «3» يعني آن چيزي كه شر را به سوي
__________________________________________________
(1)بحار الانوار، ج 20، ص 333.
(2)بحار الانوار، ج 20، ص 381، ح 7. [.....]
(3)گفتند ما شما را به فال بد گرفته‌ايم، اگر دست از دعوت خود بر نداريد سنگسارتان مي‌كنيم، و به طور قطع از ما به شما عذابي دردناك خواهد رسيد. گفتند: اين شئامت با خود شما است. سوره يس، آيه 18 و 19.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 127
شما مي‌كشاند با خود شما است نه با ما، و نيز فرموده: " قالُوا اطَّيَّرْنا بِكَ وَ بِمَنْ مَعَكَ قالَ طائِرُكُمْ عِنْدَ اللَّهِ" «1» يعني آن چيزي كه خير و شر شما به وسيله آن به شما مي‌رسد نزد خداست، و اين خداست كه در ميان شما تقدير مي‌كند آنچه را كه مي‌كند، نه من و نه اين همراه من، ما مالك هيچ چيزي نيستيم. اين چند شاهد از قرآن كريم بود.

[بيان اينكه تاثير تفال و تطير مربوط به حالت نفساني كسي است كه تفال و تطير مي‌كند]..... ص: 127

و اما در روايات اخبار بسيار زيادي در نهي از آن و اينكه براي دفع شومي آن بي‌اعتنايي نموده و به خدا توكل كنيد، و به دعا متوسل شويد، رسيده، و اين روايات نيز بيان گذشته ما را تاييد مي‌كند، كه گفتيم: تاثير تفال و تطير مربوط به نفس صاحب آن است، از آن جمله در كافي به سند خود از عمرو بن حريث روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: طيره و فال بد زدن را اگر سست بگيري و به آن بي‌اعتنا باشي و چيزي نشماري سست مي‌شود، و اگر آن را محكم بگيري محكم «2» مي‌گردد «3» . پس دلالت اين حديث بر اينكه فال چيزي نيست هر چه هست اثر نفس خود آدمي است بسيار روشن است.
و نظير اين روايت حديثي است كه از طرق اهل سنت نقل شده كه فرمود: سه چيز است كه احدي از آن سالم نيست، يكي طيره است، و دوم حسد و سوم ظن. پرسيدند: پس ما بايد چه كار كنيم؟ فرمود: وقتي فال بد زدي بي‌اعتنايي كن و برو، و چون دچار حسد شدي در درون بسوز ولي ترتيب اثر عملي مده و ظلم مكن، و چون ظن بد به كسي بردي در پي تحقيق برميا، (و يا ظن خودت را مپذير) «4» .

[نهي از فال بد زدن و توصيه به توكل بر خدا در موارد تطير]..... ص: 127

و نيز در اين معنا روايت كافي است كه از قمي از پدرش از نوفلي از سكوني از امام صادق (ع) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: كفاره
__________________________________________________
(1)گفتند ما به تو و به آنكه همراه تو است فال بد زده‌ايم، او گفت طائر و سرنوشت بدتان نزد خداست. سوره نمل، آيه 47.
(2)روضه كافي، ج 8، ص 169، ح 235.
(3)خود اينجانب تجربه كرده‌ام كساني كه سيزده را نحس مي‌دانند اگر سيزده بدر نروند به طور جدي صدمه مي‌خورند، و يا اگر در كاري كه مي‌خواهند شروع كنند كسي عطسه بزند، و اين را بطور جدي علامت آن بدانند كه اين كار صدمه دارد، اگر به آن كار اقدام كنند سخت صدمه مي‌خورند، و كساني كه هيچ اعتنايي به سيزده و عطسه ندارند هيچ ضرري نمي‌بينند." مترجم".
(4)نهايه ابن اثير، ج 3، ص 152.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 128
فال بد زدن توكل به خداست «1» (تا آخر حديث) و جهتش روشن است، براي اينكه معناي توكل اين است كه تاثير امر را به خداي تعالي ارجاع دهي، و تنها او را مؤثر بداني، و وقتي چنين كردي ديگر اثري براي فال بد نمي‌ماند تا از آن متضرر شوي.
و در معناي اين حديث روايتي است كه از طرق اهل سنت نقل شده، و به طوري كه در كتاب نهايه ابن اثير آمده فرموده: طيره شرك است، و هيچ يك از ما خالي از طيره نيستيم، و ليكن خداي تعالي اثر آن را به وسيله توكل خنثي مي‌كند «2» .
و باز در معناي حديث سابق روايتي است كه از موسي بن جعفر (ع) نقل شده كه فرمود: آنچه براي مسافر در راه سفرش شوم است هفت چيز است: 1- اينكه كلاغي از طرف دست راستش بانگ بر آورد 2- اينكه سگي جلو او در آيد و دم خود افراشته باشد 3- اينكه گرگي گرسنه و درنده در روي او زوزه بكشد، در حالي كه روي دم نشسته باشد، و سپس سه مرتبه دم خود را بلند كند و بخواباند 4- اينكه آهويي پيدا شود، و از طرف راست او به طرف چپش بگريزد 5- اينكه جغدي بانگ بر آورد 6- اينكه زني با موي جو گندمي در برابرش قرار گيرد و چشمش بصورتش افتد 7- اينكه الاغ عضبان يعني گوش بريده (و يا بيني بريده) اي ببيند، پس اگر از ديدن اينها در دل احساس دلواپسي كرد بگويد: " اعتصمت بك يا رب من شر ما اجد في نفسي- پروردگارا از شر آنچه در دل خود احساس مي‌كنم به تو پناه مي‌برم" كه اگر اين را بگويد از شر آن محفوظ مي‌ماند «3» .
و اين خبر آن طور كه در بحار الانوار آمده به همان عبارت در كافي «4» و خصال «5» و محاسن «6» و فقيه «7» نيز آمده، ولي با عبارتي كه ما نقل كرديم در بعضي از نسخه‌هاي فقيه آمده است.
بحث ديگري هست كه آن نيز ملحق به اين بحث‌هايي است كه گذشت و همه حرفهايي كه زده شد در آن بحث نيز مي‌آيد، و آن بحث از ساير اموري است كه در نظر عامه
__________________________________________________
(1)روضه كافي، ج 8، ص 170، ح 236.
(2)نهايه ابن اثير، ج 3، ص 152.
(3)بحار الانوار، ج 55، ص 325، ح 15.
(4)روضه كافي، ص 261، ح 493.
(5)خصال، ص 272، ح 14.
(6)محاسن، ص 348، ح 21.
(7)فقيه، ج 2، ص 175، ح 15.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 129
مردم، شوم و نحس است، مانند شنيدن يك بار عطسه در هنگام تصميم گرفتن بر كاري از كارها «1» ، و در روايات از تطير به آنها نهي شده، و دستور داده‌اند كه در برخورد با آنها به خدا توكل كنيد، و روايات اين امور در ابواب مختلفي متفرق است، مثلا در حديثي نبوي كه از طريق شيعه و سني نقل شده آمده كه: رسول خدا (ص) فرمود: عدوي، طيره، هامه، شوم، صفر، رضاع بعد از فصال، تعرب بعد از هجرت، روزه از سخن در يك شبانه روز، طلاق قبل از نكاح، عتق قبل از ملك و يتيمي بعد از بلوغ، در اسلام نيست «2» .
و مراد از" عدوي" سرايت مرضهاي مسري مانند جرب، وبا، آبله و امثال آن است، چون كلمه عدوي مانند كلمه" اعداء" مصدر و به معناي تجاوز است، و منظور از اينكه فرموده:
عدوي در اسلام نيست، به طوري كه از مورد روايت استفاده مي‌شود اين است كه: ما خود واگيري را عامل مستقل بيماري بدانيم، به طوري كه خداي تعالي و مشيت او در آن هيچ دخالتي نداشته باشد.
و مراد از" هامه" يك اعتقاد خرافي در بين مشركين و اهل جاهليت است كه معتقد بودند اگر كسي كشته شود روحش به شكل مرغي در مي‌آيد، و در قبر او لانه مي‌كند، و همواره مي‌نالد، و از عطش شكوه مي‌كند، تا انتقامش را از قاتلش بگيرند. و مراد از" صفر"، سوت زدن در هنگام آب دادن به حيوان است، و" رضاع بعد از فصال" يعني طفل را بعد از آنكه از شير گرفتند دوباره شيرخوارش كنند. و" تعرب بعد از هجرت" به معناي بازگشتن به زندگي بدوي است بعد از آنكه از آنجا مهاجرت كرده (و اين كنايه است از كفر بعد از اسلام).

[بيان]..... ص: 129

[مقصود از تكذيب قوم ثمود به" نذر"]..... ص: 129

" كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِالنُّذُرِ" در كلمه" نذر" سه احتمال هست:
احتمال اول اينكه: به قول بعضي‌ها مصدر باشد كه در اين صورت معناي آيه اين مي‌شود كه: قوم ثمود انذار پيامبرشان صالح (ع) را تكذيب كردند.
احتمال دوم اينكه: جمع نذير باشد، البته نذير به معناي منذر، كه در اين صورت معنا چنين مي‌شود: قوم ثمود همه منذران يعني همه انبيا را تكذيب كردند، چون تكذيب يك پيامبر تكذيب همه انبيا است، به خاطر اينكه رسالت همه يكي است، و اختلافاتي در رسالت آنان
__________________________________________________
(1)كه اينگونه امور از حد شمار بيرون است، زيرا هر طايفه‌اي و اهل هر محلي براي خود تطيرهايي دارد، كه شايد در بين مردم ساير محلها نباشد." مترجم".
(2)روضه كافي، ج 8، ص 169، ح 234. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 130
نيست و بنا بر اين، آيه مورد بحث در معناي آيه" كَذَّبَتْ ثَمُودُ الْمُرْسَلِينَ" «1» خواهد بود.
احتمال سوم اينكه: جمع نذير به معناي انذار باشد، كه برگشت آن به يكي از دو معناي قبلي خواهد بود، زيرا در اين صورت يا آيه را معنا مي‌كنيم به اينكه ثمود انذارهاي صالح را تكذيب كردند، كه اين همان معناي اول است. و يا مي‌گوييم: قوم ثمود انذار صالح و انذار آن پيامبر ديگر و آن ديگر و بالأخره انذارهاي همه انبيا را تكذيب كردند، كه در اين صورت همان معناي دوم خواهد بود.
" فَقالُوا أَ بَشَراً مِنَّا واحِداً نَتَّبِعُهُ إِنَّا إِذاً لَفِي ضَلالٍ وَ سُعُرٍ" اين جمله تفريع و نتيجه‌گيري از تكذيب در جمله قبلي است، و كلمه" سعر" جمع سعير به معناي آتش شعله‌ور است، احتمال هم دارد به معناي جنون باشد، و اين احتمال با سياق مناسب‌تر است، و ظاهرا مراد از كلمه" واحد" واحد عددي باشد، و معناي آيه اين است كه: قوم ثمود پيامبر خود صالح را تكذيب كرده، گفتند: آيا بشري را كه از نوع خود ما يك نفر تك و تنها است، نه نيرويي دارد و نه جمعيتي با او است، پيروي كنيم؟ راستي اگر كار ما بدينجا بكشد خيلي بيچاره هستيم، و به ضلالتي عجيب و جنوني غريب دچار گشته‌ايم.
در نتيجه اين سخن توجيهي است از قوم ثمود براي پيروي نكردن از صالح، و از آن بر مي‌آيد كه قوم نامبرده عادت كرده بودند از كسي پيروي كنند كه مانند ملوك و اعاظم قوم داراي نيرو و جمعيت باشند و صالح كه يك نفر بي‌عده و عده بود ايشان را دعوت مي‌كرد به اينكه او را اطاعت كنند، و اطاعت عظما و بزرگان خود را رها سازند، هم چنان كه همين معنا را در جاي ديگر از قول خود صالح (ع) حكايت كرده كه گفت: " فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ وَ لا تُطِيعُوا أَمْرَ الْمُسْرِفِينَ" «2» .
و اگر كلمه" واحد" را به معناي واحد نوعي بگيريم، معناي آيه چنين مي‌شود: آيا بشري را كه خود يكي از ما است، يعني او نيز مثل ما و از نوع ما است پيروي كنيم؟ كه در اين صورت آيه بعدي مفسر اين آيه مي‌شود.
" أَ أُلْقِيَ الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِنْ بَيْنِنا بَلْ هُوَ كَذَّابٌ أَشِرٌ" اين استفهام نيز مانند استفهام سابق انكاري است، و معناي آيه اين است كه: آيا از ميان همه ما وحي تنها بر او نازل شده، و او به اين امتياز مختص گشته، با اينكه هيچ فضيلتي
__________________________________________________
(1)قوم ثمود رسولان (خدا) را تكذيب كردند. سوره شعراء، آيه 141.
(2)پس از خدا پروا كنيد، و به اطاعت من درآييد، و دستور اسرافگران را پيروي مكنيد. سوره شعراء، آيه 150 و 151.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 131
بر ما ندارد؟ نه، چنين چيزي هرگز شدني نيست، و اينكه تعبير به القاء ذكر كرد، و نفرمود" ا انزل الذكر عليه" و يا تعبيري نظير آن، براي اين بوده كه بفهماند چطور يك مرتبه و به عجله چنين شد- اينطور گفته‌اند «1» .
احتمال هم دارد منظور اين نباشد كه چرا او به چنين خصيصه‌اي اختصاص يافته، بلكه منظور اين باشد كه چرا ما مثل او مورد وحي قرار نگيريم؟ وقتي بنا باشد كه وحي به يك انسان كه مانند ساير انسانها است ممكن باشد، بايد نزول آن بر همه جايز و ممكن باشد، پس چه معنا دارد كه تنها بر او چيزي نازل شود، كه مي‌تواند بر همه نازل گردد، در نتيجه آيه شريفه نظير آيه در سوره شعراء است، كه مي‌فرمايد: " ما أَنْتَ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا" «2» .
" بَلْ هُوَ كَذَّابٌ أَشِرٌ"-" كذاب" يعني دروغ‌پرداز، و" أشر" يعني پر افاده و متكبر.
مي‌گويند: او مي‌خواهد بدين وسيله بر ما بزرگي كند.
" سَيَعْلَمُونَ غَداً مَنِ الْكَذَّابُ الْأَشِرُ" اين جمله حكايت كلام خداي تعالي است به صالح (ع) همانطور كه دو آيه بعد هم دنبال همين كلام است.
و منظور از كلمه" غد- فردا" عاقبت است، (مثل اينكه به فارسي هم مي‌گوييم فردا كه پير شدي چنين و چنان مي‌شود در عربي هم مي‌گويند با امروز فردايي است) و خداي تعالي در اين جمله اشاره مي‌كند به عذابي كه به زودي بر آنان نازل مي‌شود، و آن وقت به عيان مي‌دانند كه كذاب و أشر، صالح است يا ايشان؟!" إِنَّا مُرْسِلُوا النَّاقَةِ فِتْنَةً لَهُمْ فَارْتَقِبْهُمْ وَ اصْطَبِرْ" اين آيه در مقام تعليل همان خبري است كه داد، و فرمود: به زودي عذاب بر آنان نازل مي‌شود، و مفاد اين تعليل اين است كه: اينكه گفتيم به زودي عذاب بر ايشان نازل مي‌شود، علتش اين است كه ما بنا داريم چنين و چنان كنيم، و كلمه" فتنه" به معناي امتحان و ابتلاء است.
و معناي آيه اين است كه: ما- بر طريقه اعجاز- و به عنوان امتحان ايشان، ماده شتري را كه درخواست كرده‌اند خواهيم فرستاد، ايشان را منتظر بگذار، و بر آزار و اذيتشان صبر كن.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 88.
(2)تو نيستي بجز بشري مثل ما، سوره شعراء، آيه 154.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 132
" وَ نَبِّئْهُمْ أَنَّ الْماءَ قِسْمَةٌ بَيْنَهُمْ كُلُّ شِرْبٍ مُحْتَضَرٌ" ضمير جمع اولي به قوم ثمود و ناقه هر دو بر مي‌گردد، و اگر نفرمود: " نبئهما" از باب غلبه دادن جانب قوم بوده، و كلمه" قسمت" به معناي مقسوم است، و كلمه" شرب" به معناي سهمي از نوشيدن آب است.
و معناي آيه اين است كه: به قوم خود خبر بده كه بعد از آنكه ما ناقه را فرستاديم آب محل بين قوم و بين ناقه تقسيم شده است، هر يك از دو طرف از سهم خودش بهره بگيرد، مردم در هنگام شرب خود بر سر آب حاضر شوند، و ناقه هم در هنگام شرب خودش حاضر شود، و در اين باره در جاي ديگر فرموده: " قالَ هذِهِ ناقَةٌ لَها شِرْبٌ وَ لَكُمْ شِرْبُ يَوْمٍ مَعْلُومٍ" «1» .
" فَنادَوْا صاحِبَهُمْ فَتَعاطي فَعَقَرَ" منظور از صاحب قوم ثمود، همان شخصي است كه ناقه را كشت، و كلمه" تعاطي" كه مصدر فعل" تعاطي" است به معناي دست بكار شدن است.
و معناي آيه اين است كه: قوم ثمود قاتل ناقه را صدا زدند، پس او دست بكار شد، و ناقه را پي كرد و كشت.
" فَكَيْفَ كانَ عَذابِي وَ نُذُرِ إِنَّا أَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ صَيْحَةً واحِدَةً فَكانُوا كَهَشِيمِ الْمُحْتَظِرِ" كلمه" محتظر" به معناي صاحب حظيره است، يعني چهار ديواري كه براي دامداري ساخته مي‌شود (و به زبان فارسي آن را قلعه و يا بهاربند گويند) و" هشيم محتظر" درختهاي خشكيده و مانند آن است، كه صاحب حظيره آن را براي مصرف كردن در قلعه خود جمع مي‌كند.
و معناي آيه روشن است، مي‌فرمايد فقط يك صيحه بر آنان فرستاديم، و همگي مانند چوب خشك رويهم ريختند.
" وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا..."
تفسير اين آيه گذشت.
" كَذَّبَتْ قَوْمُ لُوطٍ بِالنُّذُرِ" تفسير اين آيه نيز در نظير آن گذشت.
__________________________________________________
(1)گفت:اينك ناقه‌اي است كه براي آن شربي، و براي شما شرب روزي است كه بايد معين شود. سوره شعراء، آيه 155.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 133
" إِنَّا أَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ حاصِباً إِلَّا آلَ لُوطٍ نَجَّيْناهُمْ بِسَحَرٍ" كلمه" حاصب" به معناي بادي است كه با خود، ريگ و سنگ بياورد، و مراد از آن، بادي است كه بر قوم لوط مسلط شد، و سجيل منضود بر سر آنان ريخت.
در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" سحر" زماني كه نكره باشد (و با تنوين استعمال شود) به معناي سحري از سحرها است، در اين حال گفته مي‌شود" رأيت زيدا سحرا من الاسحار- من زيد را در سحري از سحرها ديدم" ولي هنگامي كه منظورت از آن سحر همين امروز باشد (بدون تنوين استعمال مي‌شود) مثلا مي‌گويي" أتيته بسحر" و" أتيته سحر" «1» . و معناي آيه روشن است.
" نِعْمَةً مِنْ عِنْدِنا كَذلِكَ نَجْزِي مَنْ شَكَرَ" كلمه" نعمة" مفعول له براي فعل" نجيناهم" است، و معني مجموع فعل و مفعولش اين است كه: ما ايشان را نجات داديم، براي اينكه اين نجات نعمتي باشد از ناحيه ما، نعمتي كه ايشان را بدان اختصاص داديم، چون ايشان نسبت به ما شاكر بودند، و جزاي شكر در درگاه ما نجات است.
" وَ لَقَدْ أَنْذَرَهُمْ بَطْشَتَنا فَتَمارَوْا بِالنُّذُرِ" ضمير فاعلي در جمله" أنذرهم" به لوط بر مي‌گردد، و معناي جمله اين است كه:
لوط ايشان را انذار كرد. و كلمه" بطشه" به معناي گرفتن و دستگير كردن با شدت است، و كلمه" تماري" كه مصدر فعل" تماري" است به معناي اصرار بر جدال، و طرف را به شك انداختن است، و كلمه" نذر" به معناي انذار است.
و معناي آيه اين است كه: سوگند مي‌خورم كه لوط قوم خود را از دستگير كردن به شدت ما زنهار داد، ولي آنها با وي در انذار و زنهارش مجادله كردند.
" وَ لَقَدْ راوَدُوهُ عَنْ ضَيْفِهِ فَطَمَسْنا أَعْيُنَهُمْ فَذُوقُوا عَذابِي وَ نُذُرِ" منظور از" مراوده قوم لوط از ميهمانان او" اين است كه از او خواسته‌اند ميهمانان خود را كه همان فرشتگان باشند تسليم ايشان كند، و منظور از" طمس ديدگان ايشان" محو ديدگان ايشان است، و در جمله" فَذُوقُوا..." التفاتي از غيبت به خطاب شده، چون در اول آيه قوم لوط غايب فرض شده بودند، و در اين جمله روي سخن به خود آنان كرده، مي‌فرمايد:
پس بچشيد عذاب مرا، و غرض از اين التفات اين بوده كه بيشتر توبيخشان كرده باشد، و كلمه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 192.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 134
" نذر" مصدري است به معناي اسم مفعول (البته مفعول به) يعني آن چيزي كه مردم را با آن انذار مي‌كنند، و آن عبارت است از عذاب، و معناي آيه روشن است.
" وَ لَقَدْ صَبَّحَهُمْ بُكْرَةً عَذابٌ مُسْتَقِرٌّ" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" بكرة" ظرف زمان است، حال اگر ظرفي معين و شناخته شده باشد، مثلا منظورت از اين كلمه، صبح همين امروزت باشد، مي‌گويي: " أتيته بكرة و غدوة" بدون تنوين- هر چند كه گاهي همين نكره را نيز تنوين مي‌دهند. و مراد از" استقرار عذاب" وقوع عذاب بر ايشان و دست بر نداشتن از ايشان است «1» .
" فَكَيْفَ كانَ عَذابِي... مِنْ مُدَّكِرٍ" «2» تفسير اين آيات در سابق گذشت.
" وَ لَقَدْ جاءَ آلَ فِرْعَوْنَ النُّذُرُ كَذَّبُوا بِآياتِنا كُلِّها فَأَخَذْناهُمْ أَخْذَ عَزِيزٍ مُقْتَدِرٍ" در اينجا نيز منظور از كلمه" نذر" انذار است نه اينكه جمع نذير باشد، و اگر جمله" كَذَّبُوا بِآياتِنا" را بدون واو آورد، و در نتيجه عطف به ما قبل نكرد، براي اين بود كه اين جمله پاسخي بود از سؤالي تقديري، گويا بعد از آنكه فرمود: " آل فرعون هم انذار شدند"، كسي پرسيده: خوب آنها چه كردند؟ در پاسخ فرموده: " كَذَّبُوا بِآياتِنا- آيات ما را تكذيب كردند" و آن گاه نتيجه گرفته كه" به همين جهت ما ايشان را بگرفتيم، گرفتن سلطاني عزيز و مقتدر".

بحث روايتي [(چند روايت در ذيل برخي آيات گذشته)]..... ص: 134

در روح المعاني در ذيل آيه" وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ" مي‌گويد: ابن ابي حاتم از ابن عباس روايت كرده كه گفت: اگر نبود كه خداي تعالي خواندن قرآن را بر زبان آدميان آسان كرد، هرگز احدي از خلايق نمي‌توانست لب به كلام خدا بگشايد «3» .
و نيز گفته: ديلمي در روايتي كه سند آن را تا انس ذكر نكرده، نظير اين معنا را از انس نقل كرده، آن گاه خود ديلمي گفته: بعيد نيست كه خبر انس اگر صحيح باشد تفسير آيه نبوده، بلكه مطلبي بوده كه خودش در ذيل اين آيه گفته است «4» .
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 192.
(2)در اينجا ظاهرا خطاي قلمي رخ داده و مرحوم علامه به جاي اين كه به- تفسير آيات 39 و 40 (فذوقوا عذابي... من مدكر) بپردازد، آيات 16 و 17 را تكرار نموده در صورتي كه تفسير اين آيات در سابق ذكر شده
(3 و 4)تفسير روح المعاني، ج 27، ص 84.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 135
مؤلف: بعيد هم نيست كه مراد همان معناي دومي باشد كه ما در تفسير آيه ذكر كرديم.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" فَفَتَحْنا أَبْوابَ السَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرٍ" مي‌گويد: كلمه" منهمر" به معناي ريختن آب است، نه باراندن قطره‌هاي باران، و در ذيل جمله" وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً فَالْتَقَي الْماءُ" گفته يعني آب آسمان و آب زمين بهم پيوستند،" عَلي أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ وَ حَمَلْناهُ" يعني ما نوح را" عَلي ذاتِ أَلْواحٍ وَ دُسُرٍ" بر آن مركبي كه داراي تخته‌ها و ميخها بود سوار كرديم، يعني بر كشتي نشانديم «1» .
و نيز در همان كتاب در ذيل آيه" فَنادَوْا صاحِبَهُمْ" گفته يعني قدار، همان كسي كه ناقه را پي كرد. و در معناي هشيم گفته يعني گياه خشك و تر «2» .
و در كافي به سند خود از ابي يزيد از ابي عبد اللَّه روايت كرده كه در ضمن حديثي كه داستان لوط را نقل كرده فرموده: پس قوم لوط با او به مكابره و زورگويي پرداختند، تا آنكه داخل خانه‌اش شدند، جبرئيل به لوط بانگ زد كه رهاشان كن، همين كه داخل شدند جبرئيل با انگشت خود اشاره‌اي به آنان كرد، همه كور شدند، اينجاست كه خداي تعالي مي‌فرمايد: " فطمسنا اعينهم" «3» .
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 341.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 342.
(3)فروع كافي، ج 5، ص 546، ذيل ح 6.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 136

[سوره القمر (54): آيات 43 تا 55]..... ص: 136

اشاره

أَ كُفَّارُكُمْ خَيْرٌ مِنْ أُولئِكُمْ أَمْ لَكُمْ بَراءَةٌ فِي الزُّبُرِ (43) أَمْ يَقُولُونَ نَحْنُ جَمِيعٌ مُنْتَصِرٌ (44) سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَ يُوَلُّونَ الدُّبُرَ (45) بَلِ السَّاعَةُ مَوْعِدُهُمْ وَ السَّاعَةُ أَدْهي وَ أَمَرُّ (46) إِنَّ الْمُجْرِمِينَ فِي ضَلالٍ وَ سُعُرٍ (47)
يَوْمَ يُسْحَبُونَ فِي النَّارِ عَلي وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ (48) إِنَّا كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ (49) وَ ما أَمْرُنا إِلاَّ واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ (50) وَ لَقَدْ أَهْلَكْنا أَشْياعَكُمْ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ (51) وَ كُلُّ شَيْ‌ءٍ فَعَلُوهُ فِي الزُّبُرِ (52)
وَ كُلُّ صَغِيرٍ وَ كَبِيرٍ مُسْتَطَرٌ (53) إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ (54) فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ (55)

ترجمه آيات..... ص: 136

آيا فكر مي‌كنيد كفار شما بهتر از آن كفارند (و به همين جهت گرفتار آن جزا نمي‌شوند)؟ و يا راستي در كتب آسماني برائتي براي شما آمده؟ (43).
و يا نه بلكه مي‌گويند چون در كفر خود اتحاد داريم، از هر كس بخواهد عذابمان كند انتقام مي‌گيريم (44).
(ولي بدانيد كه) اين جمع متحد به زودي در جنگي شكست مي‌خورند و پا به فرار مي‌گذارند (اين شكست دنيايي كه چيزي نيست) (45).
بلكه قيامت موعدشان است، و قيامت بلايي بس عظيم‌تر و تلخ‌تر است (46).
به درستي مجرمين از موطن سعادت يعني از بهشت گمراه و در آتش افروخته قرار دارند (47).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 137
در روزي كه به سوي آتش با رخساره‌ها كشيده مي‌شوند، (و به آنها گفته مي‌شود) بچشيد حرارت دوزخ را (48).
كه ما هر چيزي را با اندازه‌گيري قبلي آفريديم (49).
و أمر ما تنها يكي، آن هم به سرعت چشم گرداندن است (50).
و با اينكه ما امثال شما را هلاك كرديم باز هم كسي نيست كه متذكر شود (51).
بدانند كه آنچه كرده‌اند در نامه‌ها ضبط است (52).
و هر كوچك و بزرگي در آن نوشته شده (53).
به درستي مردم با تقوا در بهشت‌ها و در وسعتند (54).
در جايگاهي كه همه قرب و نعمت و سرور و بقا است، قرب مالكي مقتدر (55).

بيان آيات..... ص: 137

اشاره

اين آيات به منزله نتيجه‌گيري از مطالب و اخبار عبرت‌انگيزي است كه جلوتر آن را مكرر ذكر كرده بود، و آن اخبار نخست راجع به قيامت بود، و بار دوم راجع به داستان امت‌هاي هالك بود، پس در حقيقت اين آيات در درجه اول انعطافي به اخبار امت‌هاي هالكه دارد، و در نتيجه خطابي است به قوم رسول خدا (ص)، كه كفار شما بهتر از كفار امت‌هاي طاغي و جبار گذشته نيستند، و همانطور كه خداي تعالي آنها را به ذلت بارترين وجه هلاك كرد، اينان را نيز هلاك مي‌كند، و كفار شما برائتي از آتش دوزخ ندارند، و چنين مدركي برايشان نوشته نشده، تا با كفار امت‌هاي گذشته فرق داشته باشند، عده و عده شان هم در جلوگيري از عقاب خدا سودي به حالشان نخواهد داشت.
و در درجه دوم به اخبار مربوط به قيامت كه در سابق گذشت انعطاف دارد، مي‌فرمايد:
اگر هم چنان مرتكب جرم شوند، و دعوت تو را تكذيب كنند، بلاي قيامتشان عظيم‌تر و تلخ‌تر خواهد بود، و در آخر اشاره‌اي به منزلگاه متقين در آن روز نموده، سوره را ختم مي‌كند.

[مقصود از خطاب در" أَ كُفَّارُكُمْ خَيْرٌ..."]..... ص: 137

" أَ كُفَّارُكُمْ خَيْرٌ مِنْ أُولئِكُمْ أَمْ لَكُمْ بَراءَةٌ فِي الزُّبُرِ" ظاهرا خطاب در اين آيه به قوم رسول خدا (ص) است، چه مسلمانشان و چه كفارشان، چون كفار را به ايشان نسبت داده فرموده: " آيا كفار شما بهترند..."، و منظور از بهتري، بهتري در وضع دنيا و زخارف زندگي آن از مال و فرزندان است، ممكن هم هست منظور بهتري از حيث اخلاق عمومي و اجتماعي از قبيل سخاوت وشجاعت و شفقت بر ضعفا باشد و اشاره با كلمه" اولئكم" به اقوامي است كه اخبارشان ذكر شده، يعني قوم نوح و عاد و ثمود و قوم لوط و آل فرعون. و استفهام در آيه انكاري است.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 138
و معناي آيه چنين است: آنهايي كه از شما كفر مي‌ورزند بهتر از اين امت‌ها كه به عذاب خدا هلاك شدند نيستند، تا آنان مشمول عذاب بشوند، و اينان نشوند.
و ممكن است خطاب در جمله" ا كفاركم" به عموم مسلمانان و كفار نباشد، بلكه تنها به كفار باشد، به اين عنايت كه كفار، قوم رسول خدا (ص) بودند، و معلوم است كه كفار در ميان كفار بودند، چون خود آنان بوده‌اند، و از اين جهت فرموده: كفار شما.
و ظاهرا جمله" أَمْ لَكُمْ بَراءَةٌ فِي الزُّبُرِ" نيز اين است كه: خطاب در آن به عموم مسلمانان و كفار باشد، و كلمه" زبر" جمع زبور است، و زبور به معناي كتاب است. ولي بعضي‌ها «1» گفته‌اند: مراد از زبر كتابهاي آسماني است، كه بر انبيا (ع) نازل شد.
و معناي آيه اين است كه: نه، آن طور نمي‌پرسيم، بلكه مي‌پرسيم آيا در كتب آسماني از ناحيه خدا سندي نوشته شده كه شما ايمن از عذاب و بازخواست هستيد هر چند كه كافر باشيد و هر جرمي را مرتكب شويد؟!" أَمْ يَقُولُونَ نَحْنُ جَمِيعٌ مُنْتَصِرٌ" كلمه" جميع" به معناي مجموع است، و مراد از آن يكي شدن مجتمع آنان از حيث اراده و عمل است، و كلمه" انتصار" به معناي انتقام، و يا به معناي ياري كردن يكديگر است، هم چنان كه در قرآن آنجا كه گفتگوي مردم در قيامت را حكايت مي‌كند فرموده: " ما لَكُمْ لا تَناصَرُونَ" «2» .
و معناي آيه اين است كه: نه، بلكه مي‌پرسيم آيا كفار مي‌گويند ما مردمي هستيم مجتمع و متحد كه از هر كسي كه بخواهد به ما صدمه‌اي وارد آورد انتقام مي‌گيريم؟ و يا اين است كه ما يكديگر را ياري مي‌كنيم و شكست نمي‌خوريم؟
" سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَ يُوَلُّونَ الدُّبُرَ" الف و لام در كلمه" الجمع" الف و لام عهد ذكري است، مي‌فهماند گفتار در باره همان جمعي است كه قبلا ذكر شده بود، و الف و لام در كلمه" الدبر" الف و لام جنس
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 92.
(2)چرا يكديگر را ياري نمي‌كنيد. سوره صافات، آيه 25. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 139
است، و معناي" تولي دبر" پشت به جنگ كردن و عقبگرد كردن است، و معناي آيه اين است كه: همين جمعيتي كه به آن مي‌بالند به زودي شكست خورده و عقبگرد مي‌كنند و پا به فرار مي‌گذارند.
و در اين آيه از شكست كفار و تفرق جمعيت آنان پيشگويي مي‌كند، و دلالت دارد بر اينكه اين شكست و مغلوبيت ايشان در جنگي واقع خواهد شد كه خودشان به راه مي‌اندازند، و همين طور هم شد، يعني جنگ بدر پيش آمده و كفار شكست خوردند، و اين خود يكي از پيشگوييهاي قرآن كريم است.
" بَلِ السَّاعَةُ مَوْعِدُهُمْ وَ السَّاعَةُ أَدْهي وَ أَمَرُّ" كلمه" أدهي" اسم تفضيل از دهاء است، و" دهاء" عبارت است از بلاي عظيم و سختي كه راهي براي نجات از آن نباشد، پس" ادهي" به معناي بلايي است عظيم‌تر، و همچنين كلمه" أمر" اسم تفضيل از مرارت (تلخي) است، كه ضد حلاوت (شيريني) است، و در آيه شريفه از تهديد به شكست و عذاب دنيوي اعراض شده، تهديدشان مي‌كند به اينكه به زودي در قيامت بلايي عظيم‌تر و تلخ‌تر از شكست به سرشان خواهد آمد، و قبلا هم در آغاز خبرهاي تهديدآميز مساله قيامت ذكر شده بود، و گفتار در اين جمله ترقي او را مي‌رساند.
و معناي آيه اين است كه: تمامي عقوبت آنان در شكست و عذاب دنيوي خلاصه نمي‌شود، بلكه عقوبتي كه در قيامت دارند و قبلا هم بدان اشاره كرده بوديم كه موعد ايشان است عظيم‌تر از هر داهيه و عذاب، و تلخ‌تر از هر تلخي ديگر است.
" إِنَّ الْمُجْرِمِينَ فِي ضَلالٍ وَ سُعُرٍ" كلمه" سعر" جمع سعير است، و" سعير" به معناي آتش شعله‌ور است، و در اين آيه مطلب آيه قبل تعليل شده، و در نتيجه معناي مجموع دو آيه چنين مي‌شود: علت اينكه گفتيم قيامت بلايي عظيم‌تر و تلخ‌تر است اين است كه ايشان مجرمند، و مجرمين از نظر موطن سعادت يعني بهشت در ضلالتند، و در عوض در آتشي شعله‌ور قرار دارند.
" يَوْمَ يُسْحَبُونَ فِي النَّارِ عَلي وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ" كلمه" سحب" كه مصدر فعل مجهول" يسحبون" است به معناي اين است كه انساني را با صورت روي زمين بكشند، و كلمه" يوم" ظرفي است براي جمله" فِي ضَلالٍ وَ سُعُرٍ"، و كلمه" سقر" يكي از اسامي جهنم است، و" مس كردن سقر" به اين است كه: سقر با حرارت و عذابش به ايشان برسد.
و معناي آيه اين است كه: اينكه گفتيم مجرمين از نظر رسيدن به منزلگاه سعادت در ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 140
ضلالتند، و در عوض راه آتش را در پيش دارند، اين جريان در روزي صورت مي‌گيرد كه با صورت در آتش كشيده مي‌شوند، و آن وقت به ايشان گفته مي‌شود: بچشيد آنچه را كه جهنم با حرارت و عذابش به شما مي‌دهد.

[وجه اينكه در تعليل معذب ساختن مجرمين فرمود: ما هر چيز را به" قدر" آفريديم]..... ص: 140

" إِنَّا كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ" كلمه" كل شي‌ء"- با فتحه لام- منصوب به فعل مقدر است، فعلي كه جمله" خلقناه" بر آن دلالت مي‌كند، و تقدير كلام" انا خلقنا كل شي‌ء خلقناه" است، و جمله" بقدر" متعلق است به جمله" خلقناه"، و باء آن مصاحبت را مي‌رساند.
و معناي آيه اين است كه: ما هر چيزي را با مصاحبت قدر" توأم با اندازه‌گيري" خلق كرديم.
و قدر هر چيز عبارت است از مقدار و حد و هندسه‌اي كه از آن تجاوز نمي‌كند، نه از جهت زيادي و نه از جهت كمي، و نه از هيچ جهت ديگر، خداي تعالي در اين باره مي‌فرمايد: " وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «1» پس براي هر چيزي در خلقتش حدي است محدود، كه از آن تجاوز نمي‌كند، و در هستيش صراطي است كشيده شده كه از آن تخطي نمي‌كند، و تنها در آن راه سلوك مي‌نمايد.
و آيه مورد بحث در مقام تعليل عذاب مجرمين در قيامت است كه دو آيه قبل از آن سخن مي‌گفت، گويا شخصي پرسيده: چرا كيفر مجرمين ضلالت و سعير در قيامت و چشيدن مس سقر، شد؟ در پاسخ فرموده: براي اينكه ما هر چيزي را به قدر خلق كرده‌ايم، و حاصلش اين است كه: براي هر چيزي قدري است، و يكي از قدرها كه در انسان معين شده اين است كه خداي سبحان او را نوعي كثير الافراد خلق كرده، طوري خلق كرده كه با ازدواج و تناسل، افرادش زياد شود، و نيز مجبور باشد در زندگي دنيائيش اجتماعي زندگي كند، و از زندگي دنياي ناپايدارش براي آخرت پايدارش زاد و توشه جمع كند، و نيز يكي ديگر از قدرها اين است كه در هر عصري رسولي به سوي ايشان بفرستد، و به سوي سعادت دنيا و آخرت دعوتشان كند، هر كس دعوت آن رسول را بپذيرد رستگار گردد و سعادتمند شود، و داخل بهشت و در جوار پروردگارش قرار گيرد، و هر كس آن را رد كند و مرتكب جرم شود در ضلالت و آتش قرار گيرد
__________________________________________________
(1)و هيچ چيز نيست مگر آنكه خزانه‌هايش نزد ما است، و ما هيچ چيز را جز بقدر و به اندازه نازل نمي‌كنيم. سوره حجر، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 141
و اين اشتباه است كه بعضي پنداشته‌اند كه: به اين نحو جواب دادن مصادره به مطلوب (و عين ادعا را دليل قرار دادن) است، كه در قواعد استدلال ممنوع است، بيان اين مصادره چنين است كه سؤال از اين كه چرا خداوند ايشان را به خاطر جرائمشان با آتش كيفر مي‌دهد؟ كه در حقيقت سؤال از علت چنين تقدير است، در معنا اين است كه سؤال شده باشد: چرا خداوند مجازات با آتش را براي مجرمين تقدير كرد؟ و معناي جواب عين همين سؤال است، چون مي‌فرمايد: خدا آتش را براي مجازات مجرمين مقدر كرده.
و يا معناي سؤال اين است كه: چرا خدا مجرمين را داخل آتش مي‌كند؟ و معناي جواب اين است كه: براي اينكه خدا آنان را داخل آتش مي‌كند، و اين همان مصادره و عين مدعا را دليل و عين سؤال را جواب قرار دادن است.
و بيان خطا بودن اين پندار اين است كه: بين كارهاي ما و كارهاي خداي تعالي فرق هست، ما در كارهاي خود تابع اصول و قوانين كليه‌اي هستيم كه از عالم خارج و وجود عيني موجودات انتزاع شده، و اين قوانين حاكم بر ما هستند، و اراده و افعال ما را محكوم خود دارند، اما وقتي به علت گرسنگي، غذا و به علت تشنگي، آب مي‌خوريم، منظورمان از خوردن سير شدن، و از نوشيدن سيراب شدن است چون اين قانون كلي را از خارج گرفته‌ايم، كه غذا خوردن انسان را سير مي‌كند، و آب نوشيدن سيرابي در پي دارد، و وقتي هم بپرسيم چرا مي‌خوري جواب همين خواهد بود كه مي‌خواهم سير شوم.

[اعمال ما تابع قواعد كلي و ضوابط عمومي منتزع از خارج است ولي اعمال خداوند علتي جز مشيت او ندارد]..... ص: 141

و كوتاه سخن اينكه: افعال ما تابع قواعدي كلي و ضوابطي عمومي است، كه از وجود خارجي انتزاع مي‌شود، و اما افعال خداي تعالي اينطور نيست، بلكه فعل او عين وجود عيني خارجي است، و اصول و ضوابط كلي عقلي از فعل او گرفته مي‌شود، و بعد از فعل او است.
و خلاصه بعد از آنكه خدا عالمي آفريد، و نظامي در آن جاري ساخت، ما از آن نظام قوانيني كلي اتخاذ مي‌كنيم، پس قوانين ما بعد از فعل خدا و محكوم به حكم خدا است، نه اينكه آن ضوابط و قوانين حاكم بر فعل خدا، و جلوتر از آن باشد، و به همين جهت است كه فرموده: " لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ" «1» و نيز فرموده: " إِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ ما يَشاءُ" «2» و نيز فرموده: " الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ" «3» .
__________________________________________________
(1)از آنچه او مي‌كند بازخواست نمي‌شود، بلكه اين مردمند كه بازخواست خواهند شد. سوره انبياء، آيه 23.
(2)خدا هر چه بخواهد مي‌كند. سوره حج، آيه 18.
(3)حق از ناحيه پروردگار تو است. آل عمران، آيه 60.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 142
بنا بر اين ديگر نبايد در فعل خدا چون و چرا كرد، به اين معنا كه علت خارجي آن را پرسش كرد، چون غير از خود خدا علت ديگري براي كار او نيست، تا آن علت، وي را در كارش مساعدت كند، و نه به اين معنا كه از اصلي كلي و عقلي جستجو كرده پرسيد: مصحح و مجوز فعل خدا چيست؟ چون گفتيم: اصول عقلي منتزع از فعل او است نه جلوتر از فعل او.

[سه گونه تعليل افعال خدا در آيات قرآن]..... ص: 142

بله، در كلام خود خداي سبحان فعل خدا به يكي از سه وجه تعليل شده:
اول: به غايت و نتيجه‌اي كه از فعل او عايد خلق مي‌شود، و فوايدي كه خلق از آن بهره‌مند مي‌گردد، نه خود او، ليكن اين قسم تعليل در حقيقت تعليل اصل فعل است، نه تعليل فعل خدا، خلاصه علت فعل را بيان مي‌كند، نه علت اينكه چرا خدا چنين كرد، بلكه مي‌خواهد بيان كند كه اين فعل هم يكي از حلقه‌هاي زنجير علل و معلول است، و حلقه دوم اين فعل فلان خاصيت است، هم چنان كه فرموده: " وَ لَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ قالُوا إِنَّا نَصاري ذلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَ رُهْباناً وَ أَنَّهُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ" «1» و نيز فرموده: " وَ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْكَنَةُ... ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ" «2» .
دوم: به يكي از اسما و صفات خدا كه مناسب با آن فعل است تعليل كرده، مانند تعليل‌هاي بسيار كه در كلامش به مثل" إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" و" هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" و" هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ" و امثال اين اسماء به كار برده و تعليل فعل خدا به اسماء در قرآن كريم شايع است، كه اگر در موارد آنها خوب دقت كني خواهي ديد كه در حقيقت صفت جزئي در فعل، فعل جزئي را به صفت عمومي فعل خدا تعليل مي‌كند، و اسمي از اسماي خداي تعالي وجه خاص در فعل جزئي را به وجه عام در آن تعليل مي‌نمايد، و اين جريان در آيه" وَ كَأَيِّنْ مِنْ دَابَّةٍ لا تَحْمِلُ رِزْقَهَا اللَّهُ يَرْزُقُها وَ إِيَّاكُمْ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ" «3» به روشني به چشم مي‌خورد، چون بر آوردن حاجت جنبندگان و انسان به غذا و رزق را كه به زبان حاجت درخواست مي‌كنند تعليل مي‌كند به اينكه خدا شنواي دانا است، يعني او هر چيزي را خلق كرده و
__________________________________________________
(1)تو به يقين خواهي ديد كه در مودت با مؤمنين، مسيحيان نزديك‌تر از ديگرانند، و علت اين مودت آن است كه جمعي از اين مسيحيان قسيس و رهبانند، و اين قسيس‌ها بناي تكبر و خود بزرگ‌بيني ندارند. سوره مائده، آيه 82.
(2)ذلت و مسكيني سرنوشت حتمي يهود است... و اين به خاطر آن است كه يهود عصيانگر است، و تا بوده سركش بوده است. سوره بقره، آيه 61.
(3)و چه بسيار جنبنده كه تو رزق آنها را نمي‌دهي، و خدا رزق او و رزق شما را مي‌دهد، و او شنوا و داناست. سوره عنكبوت، آيه 60.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 143
درخواست‌هاي همه مخلوقات براي او شنيده شده و احوال آنها دانسته شده است، و اين" شنوايي" و" دانايي" دو صفت از صفات عمومي فعل خدا است.
و باز نظيرش آيه" فَتَلَقَّي آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ" «1» است كه مي‌بينيد توبه آدم را تعليل كرده به اينكه خدا به طور كلي تواب و رحيم است، يعني صفت فعل او توبه و رحمت است.
سوم: به فعل عموميش، و برگشت اين قسم تعليل‌ها به همان وجه دوم است، مانند آيه مورد بحث كه ضلالت دنيايي مجرمين و آتش دوزخشان را تعليل مي‌كند به يك مساله عمومي، و آن اين است كه: به طور كلي هر چيزي را با اندازه‌گيري آفريده، مي‌فرمايد: " إِنَّ الْمُجْرِمِينَ فِي ضَلالٍ وَ سُعُرٍ... إِنَّا كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ"، چون قدر كه در هر چيز عبارت از اين است كه محدود به حدي باشد كه در مسير هستيش از آن تجاوز نكند، فعل عمومي خداي تعالي است، هيچ يك از موجودات خالي از اين فعل و از اين نظام نيست، پس تعليل عذاب به قدر، تعليل فعل خاص خداست به فعل عام او، و در حقيقت بيان كننده اين معنا است كه اين فعل خاص من مصداقي از مصاديق فعل عام ما، يعني قدر است، آري همانطور كه تمامي موجودات را با قدر خود آفريده، در باره انسان نيز چنين تقديري كرده، كه اگر دعوت نبوت را رد كند روز قيامت معذب گشته داخل آتش شود.
و نيز مانند آيه شريفه" وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وارِدُها كانَ عَلي رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا" «2» كه ورود در جهنم را تعليل مي‌كند به قضا، كه خود فعل عام خداي تعالي است، و ورود در جهنم يكي از مصاديق آن است.
پس روشن شد كه آنچه در كلام خداي تعالي تعليل ديده مي‌شود تعليل فعلي از افعال خدا است به فعل ديگر خدا كه عمومي‌تر از آن است، تعليل فعل خاصي است به صفتي عام، و خلاصه و به عبارتي ديگر علتي را كه مي‌آورد علت در مقام اثبات است، نه در مقام ثبوت، بنا بر اين اشكالي كه كردند وارد نيست، و تعليل تقدير آتش براي مجرمين به تقدير آتش براي مجرمين مصادره نيست، و به هيچ وجه از باب اتحاد مدعا و دليل نمي‌باشد.
__________________________________________________
(1)آدم از پروردگارش كلماتي گرفت و در نتيجه خدا از جرم او گذشت، كه او تواب و رحيم است. سوره بقره، آيه 37.
(2)احدي از شما نيست مگر آنكه وارد دوزخ خواهيد شد و اين قضايي است حتمي كه از ناحيه پروردگارت رانده شده. سوره مريم، آيه 71.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 144

[بيان مراد از اينكه فرمود: امر ما يكي است چون چشم برهم زدن]..... ص: 144

" وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" لمح" به معناي نظر كردن فوري و به عجله است، كه آن را" خطف البصر" نيز مي‌گويند «1» .
و مراد از كلمه" أمر" همان معناي فرمودن است، كه مقابلش كلمه نهي است، چيزي كه هست همين فرمودن دو جور است: يكي تشريعي (مانند اوامري كه بزرگتران به كوچكتران مي‌كنند)، و يكي هم تكويني، كه عبارت است از اراده وجود يافتن چيزي كه خداي تعالي در جاي ديگر در باره‌اش فرموده: " إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «2» پس امر خدا عبارت است از كلمه" كن"، و شايد به همين اعتبار كه امر او كلمه" كن" است صفت آن را در آيه مورد بحث مؤنث آورده، فرموده: " واحدة".
آنچه كه سياق كلام افاده مي‌كند كه امر خدا واحد است منظور اين است كه: امر او تكرار نمي‌خواهد به اين معنا كه وقتي تحقق و هستي چيزي را اراده كند هست شدن آن چيز احتياجي به اينكه بار ديگر و بار ديگر امر را تكرار كند ندارد، بلكه همين كه يك بار كلمه" كن" را القاء كند متعلق آن هست مي‌شود، آن هم به فوريت، مانند نگاه كردن بدون تاني و درنگ، و معلوم است وقتي به فوريت محقق مي‌شود ديگر احتياجي به تكرار امر نيست.
و اگر محقق شدن متعلق امر به فوريت را تشبيه به" لمح بصر" كرده براي اين نبوده كه بفهماند زمان تاثير امر كوتاه، و نظير كوتاهي لمح بصر است، بلكه مي‌خواهد بفهماند تاثير امر اصلا احتياج به زمان هر چند كوتاه ندارد، آري تشبيه به لمح بصر در كلام كنايه از همين بي‌زماني است، پس أمر خداي تعالي كه همان ايجاد و اراده وجود است احتياجي نه به زمان دارد و نه به مكان، و نه به حركت، و چگونه ممكن است محتاج به اينگونه امور باشد با اينكه زمان و مكان و حركت همه به وسيله همان امر موجود شده‌اند.
و آيه شريفه هر چند بر حسب مؤدايش في نفسه حقيقتي عمومي در مساله خلقت موجودات را افاده نموده، مي‌فهماند هستي موجودات از آن جهت كه فعل خدا است چون لمح بصر فوري است، هر چند كه از حيث اينكه وجود موجودي زماني و تدريجي است، و كم كم به وجود مي‌آيد، الا اينكه بر حسب وقوع اين آيه در سياق تهديد كفار به عذاب روز قيامت، بايد گفت:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 194.
(2)وقتي او اراده چيزي كند امرش تنها اين است كه بگويد: باش، و آن چيز بدون درنگ هست شود. سوره يس، آيه 82.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 145
ناظر به آمدن قيامت است، مي‌خواهد بفرمايد: براي قيام قيامت يك امر او كافي است، به محض اينكه امر كند خلايق همه دوباره موجود مي‌شوند، و بعث و نشور محقق مي‌گردد، پس اين آيه شريفه متمم همان حجتي است كه با جمله" إِنَّا كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ" اقامه كرده بود.
در نتيجه مفاد آيه اولي اين مي‌شود كه: عذاب كفار به آتش بر وفق حكمت است، و از نظر اراده الهي به هيچ وجه تغيير پذير نيست، چون اين نيز يكي از مصاديق قدر است.
و مفاد آيه مورد بحث اين است كه: تحقق قيامت كه كفار در آن معذب مي‌شوند، و يا به عبارتي به كرسي نشستن اراده الهي و تحقق متعلق اراده او در اين باره هيچ هزينه‌اي براي خداي سبحان ندارد، چون در اين جريان همين مقدار كافي است كه خدا يك بار امر كند، آري امر او چون لمح به بصر است.
" وَ لَقَدْ أَهْلَكْنا أَشْياعَكُمْ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ" كلمه" اشياع" جمع شيعه است، و مراد از آن- به طوري كه گفته‌اند «1» - اشباه و امثال در كفر و تكذيب انبياء از امت‌هاي گذشته است، و مراد از اين آيه و دو آيه بعدش تاكيد حجت سابق است، كه بر اين معنا اقامه كرده بود كه عذاب خدا به طور قطع شامل ايشان مي‌شود.
و حاصل معناي آيه اين است كه: آن انذاري كه شما را از عذاب دنيا و آخرت كرديم صرف خبري نبود كه به شما داده باشيم، و از اين باب نبود كه با شما حرفي زده باشيم، اين امثال و هم مسلكان شما از امت‌هاي گذشته‌اند كه اين انذار در آنان شروع شد، و ما هلاكشان كرديم، و به عذاب دنيائيشان مبتلا ساختيم، و به زودي عذاب آخرت را خواهند ديد، چون اعمالشان همه نوشته شده و در نامه‌هاي محفوظ نزد ما ضبط گرديده، به زودي بر طبق آن نوشته‌ها به حسابشان مي‌رسيم، و به آنچه كرده‌اند جزاشان مي‌دهيم.
" وَ كُلُّ شَيْ‌ءٍ فَعَلُوهُ فِي الزُّبُرِ وَ كُلُّ صَغِيرٍ وَ كَبِيرٍ مُسْتَطَرٌ" كلمه" زبر" به معناي نامه‌هاي اعمال است، و تفسير آن به لوح محفوظ بسيار سخيف و بي‌معنا است، و مراد از" صغير" و" كبير" اعمال صغير و كبير است از سياق آيه همين استفاده مي‌شود.
" إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ" يعني پرهيزكاران در بهشت‌هايي عظيم الشان و وصف ناپذير و نهري اين چنين قرار دارند.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 95.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 146
بعضي «1» گفته‌اند: مراد از" نهر" جنس نهر است.
و بعضي «2» ديگر گفته‌اند: نهر به معناي سعه و فراخي است.
" فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ" كلمه" مقعد" به معناي مجلس است، و" مليك"- به طوري كه گفته‌اند «3» - صيغه مبالغه از ملك است، نه اينكه از ملك به كسره لام باشد، و كسره مذكور را اشباع كرده باشند از اشباع آن يايي پديد آمده باشد، و كلمه" مقتدر" به معناي قادري عظيم القدرة است، كه همان خداي سبحان است.
و مراد از كلمه" صدق" راستي عمل و ايمان متقين، (و يا به عبارتي ديگر راستگويي متقين در عمل و در ادعاي ايمان است)، بنا بر اين اضافه شدن كلمه" مقعد" بر كلمه" صدق" از اين بابت است كه ميان مجلس آنان و صدق عمل و ايمانشان رابطه‌اي هست، ممكن هم هست مراد از صدق اين باشد كه مقام متقين و هر چه در آن مقام دارند صدقي است خالص و نياميخته با كذب، حضوري است نياميخته با غيبت، قربي است كه بعدي با آن نيست، نعمتي است كه نقمت با آن نيست، و سروري است كه غمي با آن نمي‌باشد، و بقايي است كه فنايي با آن نيست. ممكن هم هست مراد از صدق، صدق همين خبر باشد، چون جمله در مقام بشارت دادن و وعده جميل به متقين است، مي‌فرمايد: اين وعده‌ها كه داديم مجلسي است صدق و تخلف ناپذير.
و بنا بر اين در آيه شريفه نوعي مقابله ميان مشخصات عاقبت متقين و مجرمين شده است، زيرا مجرمين را به عذاب آخرت و ضلالت دنيا تهديد مي‌كرد، و آن گاه چنين تقريرش نمود كه: اين عذاب يكي از مصاديق قدر است، و به همين جهت تخلف نمي‌پذيرد، و از سوي ديگر متقين را به ثواب و حضور نزد پروردگارشان خداي مليك مقتدر وعده مي‌داد، و آن گاه اينطور تقريرش مي‌كرد كه: اين وعده و اين مجلس، مجلس صدقي است كه دروغ در آن نيست.

بحث روايتي [(رواياتي در باره قدر و اينكه قدريه- منكران قدر- مجوس اين امتند و...)]..... ص: 146

در كمال الدين به سند خود از علي بن سالم از امام صادق (ع) روايت كرده
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 27، ص 95.
(3)روح المعاني، ج 27، ص 96. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 147
كه گفت: از حضرتش پرسيدم: آيا افسون مي‌تواند چيزي از قدر را دفع كند؟ فرمود: خود افسون نيز از قدر است.
و فرمود: قدريه، مجوس اين امتند، همان كساني هستند كه خواستند خدا را به عدالت بستايند، او را از سلطنتش عزل كردند (و قدرتش را محدود ساختند)، در باره همينها بود كه آيه" يَوْمَ يُسْحَبُونَ فِي النَّارِ عَلي وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ إِنَّا كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ" نازل گرديد «1» .
مؤلف: منظور از" قدريه" كساني هستند كه منكر قدرند، و اين مسلك معتزله است، كه قائل به تفويضند (مي‌گويند خدا بعد از خلقت ديگر دخالتي در امور عالم ندارد)، و اينكه فرمود: قدريه، مجوس اين امتند بدين جهت است كه قدريه مي‌گويند: خالق افعال اختياري انسانها خود انسانهايند، و خدا خالق چيزهاي ديگر است، در نتيجه قائل به دو اله شدند، همانطور كه مجوس قائل به دو اله بودند، يكي خالق خير و يكي هم خالق شر.
و اينكه فرمود: " خواستند خدا را به عدالت بستايند او را از سلطنتش خارج كردند"، از اين نظر بود كه قدريه براي فرار از جبر كه منافات با عدالت دارد و به منظور اثبات عدالت خدا سلطنت او را نسبت به اعمال اختياري بندگان سلب كردند و گفتند: هيچ رابطه‌اي ميان افعال بندگان و خدا وجود ندارد.
و اينكه فرمود: " آيه مذكور در باره آنان نازل شده..." منظور اين بوده كه آيات مذكور نسبت به اين قوم هم صادق است، نه اينكه آيات در باره ايشان نازل شده باشد، و ايشان مورد نزول آنند، براي اينكه در تفسير آن توجه فرموديد كه گفتيم بيان آيه از نظر سياق بياني است عمومي، البته در اين باره كه آيات مذكور در باره قدريه نازل شده به جز روايت بالا رواياتي ديگر نيز هست، كه از امام ابي جعفر باقر و امام صادق (ع) و نيز از طرق اهل سنت رواياتي در اين معنا از ابن عباس و ابن عمر و محمد بن كعب و ديگران نقل شده.
و در الدر المنثور است كه احمد از حذيفة بن يمان روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: براي هر امتي مجوسي است و مجوس اين امت كساني هستند كه مي‌گويند قدري در كار نيست... «2» .
مؤلف: اين روايت را صاحب ثواب الاعمال به سند خود از امام صادق (ع)
__________________________________________________
(1)تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 185 به نقل از كمال الدين و تمام النعمة.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 138.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 148
از آباي گرامي‌اش از علي (ع) روايت كرده، ولي عبارت آن چنين است: براي هر امتي مجوسي است، و مجوس اين امت كسانيند كه مي‌گويند قدري در كار نيست «1» .
و نيز در همان كتاب است كه: ابن مردويه به سندي كه از ابن عباس روايتش كرده آمده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: منظور از كلمه" نهر" فضا و وسعت است، نه نهر آب «2» .
و نيز در همان كتاب آمده كه ابو نعيم از جابر روايت كرده كه گفت: روزي در وقتي كه رسول خدا (ص) در مسجد مدينه (نشسته) بود بعضي از اصحابش سخن از بهشت به ميان آوردند، رسول خدا (ص) فرمود: اي أبا دجانه مگر متوجه نشده‌اي كه هر كس ما را دوست بدارد و با محبت ما آزمايش شده باشد خداي تعالي او را با ما محشور خواهد كرد؟ آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود: " فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ" «3» .
و در كتاب روح المعاني در ذيل جمله" فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ..." گفته: جعفر صادق (رضي اللَّه عنه) در اين باره فرموده: معناي اينكه خداي تعالي در اين آيه مكان و مجلس را با كلمه" صدق" ستوده اين است كه: در آن مجلس به جز اهل صدق كسي نخواهد نشست «4» .

گفتاري پيرامون قدر [(و اينكه مقصود از آن هندسه و حد وجودي هر چيز است)]..... ص: 148

اشاره

قدر" كه عبارت است از هندسه و حد وجودي هر چيز، از كلماتي است كه ذكرش در كلام خداي تعالي مكرر آمده، و غالبا در آياتي آمده كه سخن از خلقت دارد، از آن جمله آيه شريفه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «5» است كه ترجمه‌اش در خلال همين فصل گذشت، و از ظاهر آن بر مي‌آيد كه قدر، امري است كه جز با انزال از خزائن موجود نزد خداي تعالي صورت نمي‌گيرد، و اما خود خزائن كه ناگزير از ابداع خداي تعالي است محكوم به قدر نيست، چون گفتيم تقدير ملازم با انزال است (هر چيزي كه از خزانه غيب خدا نازل و در خور عالم ماده مي‌گردد بعد از تقدير و اندازه‌گيري نازل مي‌شود)، و نازل شدن عبارت است از همان درخور گشتن براي عالم ماده و مشهود، به شهادت اينكه تعبير
__________________________________________________
(1)ثواب الاعمال، ص 254، ح 10.
(2 و 3)الدر المنثور، ج 6، ص 139.
(4)روح المعاني، ج 27، ص 96.
(5)سوره حجر، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 149
به انزال، همواره در باره موجودات طبيعي و مادي بكار مي‌رود، مثلا مي‌فرمايد: " وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ" «1» و يا مي‌فرمايد: " وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ" «2» .
مؤيد اين معنا رواياتي است كه كلمه قدر را به طول و عرض و ساير حدود و خصوصيات طبيعي و جسماني تفسير كرده، مانند روايتي كه صاحب محاسن از پدرش از يونس از ابي الحسن الرضا (ع) آورده، كه فرمود: هيچ حادثه‌اي رخ نمي‌دهد مگر آنچه خدا خواسته باشد و اراده كرده باشد، و تقدير نموده، قضايش را رانده باشد. عرضه داشتم: پس معناي" خواست" چيست؟ فرمود: ابتداي فعل است. عرضه داشتم: پس معناي" اراده كرد" چيست؟ فرمود: پايداري بر همان مشيت و ادامه فعل است. پرسيدم: پس معناي" تقدير كرد" كدام است؟ فرمود: يعني طول و عرض آن را معين و اندازه‌گيري كرد. پرسيدم:
معناي قضا چيست؟ فرمود: وقتي خدا قضايي براند آن را امضا كرده و اين آن مرحله‌اي است كه ديگر برگشت ندارد «3» .
و اين معنا را از پدرش از ابن ابي عمير از محمد بن اسحاق از حضرت رضا (ع) در خبري مفصل آورده، و در آن آمده كه فرمود: هيچ مي‌داني قدر چيست؟
عرضه داشت: نه، فرمود: قدر به معناي هندسه هر چيز، يعني طول و عرض و بقاء (و فناء) آن است (تا آخر خبر) «4» .
و از اينجاست كه معلوم مي‌شود مراد از جمله" كل شي‌ء" در آيه" وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً" «5» و آيه" إِنَّا كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ" «6» ، و آيه" وَ كُلُّ شَيْ‌ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ" «7» ، و آيه" الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" «8» تنها موجودات عالم مشهود است، موجودات طبيعي كه تحت خلقت و تركيب قرار مي‌گيرند، (و اما موجودات بسيطه كه از ابعاضي مركب نشده‌اند مشمول اين گونه آيات نيستند).
__________________________________________________
(1)و فرستاديم آهن را، سوره حديد، آيه 25.
(2)و براي شما هشت زوج از چهار پايان نازل كرديم. سوره زمر، آيه 6.
(3 و 4)المحاسن، ص 244، ح 237 و 238.
(5)و همه چيز را آفريد و دقيقا اندازه‌گيري كرد. سوره فرقان، آيه 2.
(6)ما هر چيزي را به اندازه آفريديم. سوره قمر، آيه 49.
(7)و هر چيز نزد او مقدار معين دارد. سوره رعد، آيه 8.
(8)كسي كه به هر موجودي آنچه لازمه آفرينش او بود داده، سپس رهبريش كرده است. سوره طه، آيه 50.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 150

[قدر غير قضايي است كه قطعي و غير قابل برگشت مي‌باشد]..... ص: 150

ممكن هم هست بگوييم: تقدير دو مرحله دارد، يك مرحله از آن تمامي موجودات عالم طبيعت و ما وراي طبيعت و خلاصه ما سوي اللَّه را شامل مي‌شود، و اين تقدير در اين مرحله عبارت است از تحديد اصل وجود به حد امكان و حاجت، و معلوم است كه اين تقدير شامل تمامي ممكنات مي‌شود، و تنها موجودي كه حد امكان و حاجت ندارد خداي سبحان است، كه واجب الوجود و غني بالذات است، و هستيش از چهار چوب حد بيرون است، هم چنان كه خودش فرمود: " وَ كانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ مُحِيطاً" «1» .
يك مرحله ديگر تقدير مخصوص به عالم مشهود ما است، كه تقدير در اين مرحله عبارت است از تحديد وجود اشياي موجود در آن، هم از حيث وجودش و هم از حيث آثار وجودش و هم از حيث خصوصيات هستيش، بدان جهت كه هستي و آثار هستيش با امور خاصه از ذاتش يعني علل و شرايط ارتباط دارد، و به خاطر اختلاف همين علل و شرايط هستي و احوال او نيز مختلف مي‌شود، پس هر موجود كه در اين عالم فرض كنيم و در نظر بگيريم به وسيله قالب‌هايي از داخل و خارج قالب‌گيري و تحديد شده، عرض، طول، شكل، قيافه و ساير احوال و افعالش مطابق و مناسب آن علل و شرايط و آن قالب‌هاي خارجي مي‌باشد.
پس تقدير الهي موجودات عالم ما را كه عالم مشهود است به سوي آنچه در مسير وجودش برايش تقدير و قالب‌گيري كرده هدايت مي‌كند، هم چنان كه فرمود: " الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّي وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي" «2» يعني آنچه را خلق كرده به سوي آنچه كه برايش مقدر نموده هدايت فرمود، و سپس همين تقدير و هدايت را با امضاي قضا تمام و تكميل كرد، و در معناي همين تقدير و هدايت آيه شريفه زير است كه مي‌فرمايد: " مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ" «3» كه با جمله" ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ" اشاره مي‌كند به اينكه تقدير منافاتي با اختياري بودن افعال اختياري ندارد.
و اين نوع از قدر في نفسه غير قضايي است كه عبارت است: حكم قطعي خداي تعالي به وجود يافتن چيزي، همان حكمي كه در آيه" وَ اللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ" «4» آن را
__________________________________________________
(1)خدا همواره بر همه چيز محيط بوده است. سوره نساء، آيه 126. [.....]
(2)تسبيح كن پروردگارت را كه هر چه آفريد بدون نقص آفريد، و هر چه را خلق كرد نخست قالب‌گيري و سپس هدايت نمود. سوره اعلي، آيه 2 و 3.
(3)او را از نطفه آفريد، پس اندازه‌گيريش نمود، و سپس راه را برايش هموار كرد. سوره عبس، آيه 19 و 20.
(4)و خداوند حكومت مي‌كند و هيچ كس را ياراي جلوگيري يا رد احكام او نيست. سوره رعد، آيه 41.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 151
خاطر نشان مي‌سازد، چون بسيار مي‌شود كه خدا چيزي را تقدير مي‌كند ولي دنبال تقدير قضايش را نمي‌راند، مانند قدري كه بعضي از علل و شرايط خارج آن را اقتضا داشته، ولي به خاطر مزاحمت مانعي، آن اقتضا باطل مي‌شود، و يا سببي ديگر و يا اقتضايي ديگر جاي سبب قبلي را مي‌گيرد، چون خود خداي تعالي فرموده: " يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ" «1» و نيز فرموده:
" ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها" «2» ، و چه بسا چيزي مقدر بشود و قضاي آن نيز رانده شده باشد، مثل اينكه از جميع جهات يعني هم از جهت وجود علل و شرايط، و هم از جهت نبودن موانع تقدير شده باشد كه در اين صورت آن چيز محقق مي‌شود.
و به همين نكته اشاره مي‌كند اين جمله كه در روايت محاسن آمده بود كه فرمود: " و چون قضايي براند آن را امضا مي‌كند، و چنين قضايي است كه برگشت ندارد"، و نزديك به اين عبارت عبارتي است كه در عده‌اي از اخبار قضا و قدر آمده كه قدر ممكن است تخلف كند، اما براي قضا برگشتي نيست.
و از علي (ع) به طرق مختلف و از آن جمله در كتاب توحيد به سند صدوق از ابن نباته روايت آمده كه: روزي امير المؤمنين از كنار ديواري مشرف به خرابي به كنار ديواري ديگر رفت، شخصي از آن جناب پرسيد: يا امير المؤمنين آيا از قضاي خدا مي‌گريزي؟ فرمود:
آري از قضاي خدا به سوي قدر خداي تعالي «3» مي‌گريزم «4» .
و بحث عقلي نيز مسائلي را كه گفتيم تاييد مي‌كند، براي اينكه اموري كه علل مركب دارند يعني فاعل و ماده و شرايط و معدات و موانع دارند، قطعا براي هر يك از اينها تاثيري در آن امر هست، تاثيري هم سنخ خودش، تاثير شرط هم سنخ خودش، تاثير فاعل همين طور، و تاثير ماده همين طور، پس مجموع اين تاثيرها در حقيقت قالب و چارچوبي است كه
__________________________________________________
(1)خدا هر چه بخواهد محو و (هر چه را بخواهد) اثبات مي‌كند. سوره رعد، آيه 39.
(2)هيچ آيتي را نسخ نمي‌كنيم مگر آنكه بهتر از آن و يا مثل آن را مي‌آوريم. سوره بقره، آيه 106.
(3)توحيد صدوق، ص 369 ح 8.
(4)پس حاصل كلام اين شد كه نوع دوم از قدر في نفسه غير قضا و حكم قطعي است، و اما نوع اول از قدر كه عبارت بود از قدر حاكم بر تمامي موجودات چه موجودات عالم مشهود ما و چه غير آن كه هستي آنها را محدود به امكان و حاجت مي‌كند و بس، قدر در آنها با قضا يكي است، چون قدر آنها ممكن نيست از تحقق جدا باشد، براي اينكه گفتيم قدر به معناي اول عبارت است از حد امكان و حاجت هر چيز، و چون هر چيزي غير خدا اين محدوديت را دارد، پس قضاي اين محدوديت نيز رانده شده، بنا بر اين، قضاء و قدر در آنها همواره با همند." مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 152
امور در آنها قالب‌گيري مي‌شود، و هر امري و هر موجودي هيئت و خصوصيات قالب خود را دارد، و اين همان قدر است، و اما علت تامه كه عبارت است از وجود تمامي آنها، يعني وجود و اجتماع فاعل و ماده و شرط و معد و نبودن مانع، وقتي محقق شد آن وقت به معلول خود ضرورت وجود مي‌دهد، و اين همان قضايي است كه برگشت ندارد، و ما در تفسير آيات اول سوره اسراء گفتاري در باره قضاء داشتيم، كه مطالعه آن براي بهتر فهميدن بحث اينجا خالي از فايده نيست، پس بدانجا نيز مراجعه كنيد.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 153

(55)سوره الرحمن مكي است و هفتاد و هشت آيه دارد (78)..... ص: 153

[سوره الرحمن (55): آيات 1 تا 30]..... ص: 153

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الرَّحْمنُ (1) عَلَّمَ الْقُرْآنَ (2) خَلَقَ الْإِنْسانَ (3) عَلَّمَهُ الْبَيانَ (4)
الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ بِحُسْبانٍ (5) وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ يَسْجُدانِ (6) وَ السَّماءَ رَفَعَها وَ وَضَعَ الْمِيزانَ (7) أَلاَّ تَطْغَوْا فِي الْمِيزانِ (8) وَ أَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَ لا تُخْسِرُوا الْمِيزانَ (9)
وَ الْأَرْضَ وَضَعَها لِلْأَنامِ (10) فِيها فاكِهَةٌ وَ النَّخْلُ ذاتُ الْأَكْمامِ (11) وَ الْحَبُّ ذُو الْعَصْفِ وَ الرَّيْحانُ (12) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (13) خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ كَالْفَخَّارِ (14)
وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مارِجٍ مِنْ نارٍ (15) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (16) رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ (17) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (18) مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ (19)
بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لا يَبْغِيانِ (20) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (21) يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ (22) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (23) وَ لَهُ الْجَوارِ الْمُنْشَآتُ فِي الْبَحْرِ كَالْأَعْلامِ (24)
فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (25) كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ (26) وَ يَبْقي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ (27) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (28) يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ (29)
فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (30)

ترجمه آيات..... ص: 153

به نام خداي رحمان و رحيم.
همان رحمان (1).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 154
كه قرآن را تعليم كرد (2).
انسان را بيافريد (3).
و بيانش بياموخت (4).
خورشيد و قمر با نظم و حسابي كه او مقرر كرده در حركتند (5).
روييدني‌هاي بي‌ساقه و با ساقه برايش سجده مي‌كنند (6).
آسمان را بر افراشته و ميزان نهاده (7).
تا شما هم در سنجيدنها خيانت نكنيد (8).
و بايد كه وزن را با رعايت عدالت برقرار نموده و كم و زياد نكنيد (9).
و زمين را براي مردم گسترده كرد (10).
زميني كه در آن ميوه‌ها و نخل داراي غلاف هست (11).
و دانه‌هاي داراي سبوس و گياهان معطر است (12).
پس اي جن و انس! ديگر كداميك از نعمت‌هاي پروردگارتان را كفران مي‌كنيد؟ (13).
انسان را از لايه خشكيده‌اي چون سفال آفريد (14).
و جن را از شعله‌اي از آتش خلق كرد (15).
پس اي جن و انس! ديگر كداميك از نعمت‌هاي پروردگارتان را كفران مي‌كنيد؟ (16).
پروردگاري كه پروردگار دو مشرق و دو مغرب (تابستاني و زمستاني) است (17).
پس اي جن و انس ديگر كداميك از نعمت‌هاي پروردگارتان را كفران مي‌كنيد؟ (18).
دو دريا (يكي شيرين در مخازن زير زميني و يكي شور در اقيانوس‌ها) را بهم متصل كرد (19).
و بين آن دو فاصله‌اي قرار داد تا به يكديگر تجاوز نكنند (20).
پس اي جن و انس ديگر كداميك از نعمت‌هاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (21).
و از آن دو لؤلؤ و مرجان بيرون مي‌آيد (22).
پس ديگر كداميك از نعمت‌هاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (23).
و براي او است كشتي‌هايي كه در دريا چون كوه پديد آمده (24).
ديگر كداميك از نعمت‌هاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (25).
هر چه بر گرده زمين است نابود مي‌شود (26).
تنها ذات پروردگارت باقي مي‌ماند، چون او داراي صفات جلال و جمال است (27).
پس ديگر كداميك از نعمت‌هاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (28).
همه كساني كه در آسمانها و زمينند از او درخواست مي‌كنند، و او همه روزه مشغول كاري نو است (29).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 155
پس ديگر كداميك از نعمت‌هاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد (30).

بيان آيات [غرض و مفاد سوره مباركه الرحمن]..... ص: 155

اشاره

اين سوره در اين مقام است كه خاطر نشان سازد كه خداي تعالي عالم و اجزاي آن از قبيل زمين و آسمان و خشكي‌ها و درياها و انس و جن را طوري آفريده و نيز اجزاي هر يك را طوري نظم داده كه جن و انس بتوانند در زندگي خود از آن بهره‌مند شوند، و قهرا عالم به دو قسمت و دو نشاه تقسيم مي‌شود، يكي نشاه دنيا كه به زودي خودش با اهلش فاني مي‌شود، و يكي ديگر نشاه آخرت كه هميشه باقي است، و در آن نشاه سعادت از شقاوت و نعمت از نقمت متمايز مي‌گردد.
با اين بيان روشن مي‌شود كه عالم هستي از دنيايش گرفته تا آخرتش نظامي واحد دارد، تمامي اجزا و ابعاض اين عالم با اجزا و ابعاض آن عالم مرتبط است، و اجزاي عالم هستي اركاني قويم دارد، اركاني كه يكديگر را اصلاح مي‌كنند، اين جزء، مايه تماميت آن جزء ديگر، و آن مايه تماميت اين است.
پس آنچه در عالم هست چه عينش و چه اثرش از نعمت‌ها و آلاي خداي تعالي است، و به همين جهت پشت سر هم از خلايق مي‌پرسد و با عتاب هم مي‌پرسد كه: " فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ- كداميك از آلاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟" و اين خطاب عتاب‌آميز در اين سوره سي و يك مرتبه تكرار شده است.
و باز به همين مناسبت است كه اين سوره با نام رحمان آغاز گرديد، كه صفت رحمت عمومي و همگاني خداست، رحمتي كه مؤمن و كافر و دنيا و آخرت را در بر دارد، و در آخر نيز، سوره با آيه" تَبارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ" ختم مي‌شود.
و اين سوره از نظر مكي بودن و مدني بودن دو احتمال دارد، هر چند كه سياق آن به مكي بودن شبيه‌تر است، و در قرآن كريم اين تنها سوره است كه بعد از بسم اللَّه با يكي از اسماي خداي عز و جل آغاز شده.
و در مجمع البيان «1» از امام موسي بن جعفر از آباي گرامي‌اش (ع) از رسول خدا (ص) روايت آورده كه فرموده: براي هر چيزي عروسي و جلوه‌گاه حسني
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 195.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 156
هست، و عروس قرآن سوره الرحمن است.
سيوطي هم اين روايت را در الدر المنثور از بيهقي از علي (ع) از رسول خدا (ص) نقل كرده «1» .

[معناي" رحمن" و اشاره به وجه اينكه در آغاز شمارش نعمت‌هاي مادي و معنوي، تعليم قرآن را ذكر فرمود]..... ص: 156

" الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ" كلمه" الرحمن" همانطور كه در تفسير سوره حمد گفتيم صيغه مبالغه از رحمت است، و بر زيادي رحمت دلالت مي‌كند، رحمت به وسيله بذل نعمت، و به همين جهت مناسب آمد كه در اين سوره نعمت‌هاي عمومي را به رخ بكشد، چه نعمت‌هاي دنيايي مؤمن و كافر را و چه نعمت‌هاي آخرتي مؤمن را، و چون نام رحمان دلالت بر رحمت عمومي خدا داشت در اول اين سوره واقع شد كه در آن انواع نعمتهاي دنيوي و اخروي كه مايه انتظام عالم انس و عالم جن است ذكر شده است.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: نام رحمان از اسامي خاص به خداي تعالي است، غير خدا را رحمان نمي‌نامند، به خلاف نام رحيم و راحم، كه بر ديگران نيز نهاده مي‌شود.
جمله" عَلَّمَ الْقُرْآنَ" آغاز شمارش نعمت‌هاي الهي است، و از آنجايي كه قرآن كريم عظيم‌ترين نعمت‌هاي الهي بود و در قدر و منزلت مقامي رفيع‌تر از ساير نعمت‌ها داشت، چون كلامي است از خداي تعالي كه صراط مستقيم را ترسيم مي‌كند، و متضمن بيان راه‌هاي سعادت است، سعادتي كه آرزوي تمامي آرزومندان و هدف تمامي جويندگان است، لذا آن را جلوتر از ساير نعمت‌ها قرار داد، و تعليم آن را حتي از خلقت انس و جني كه قرآن براي تعليم آنان نازل شده جلوتر ذكر كرد.
در اين آيه مفعول اول تعليم حذف شده، و تقدير آن: " علم الانسان القرآن- و آن را به انسان بياموخت" و يا" علم الانس و الجن القرآن- قرآن را به انس و جن بياموخت" مي‌باشد، و احتمال دومي هر چند در كلمات مفسرين نيامده، ليكن به نظر ما از احتمال اولي به ذهن نزديك‌تر مي‌آيد، چون در اين سوره هر چند يك بار، جن و انس را مخاطب قرار مي‌دهد، و اگر تعليم قرآن مخصوص انسانها بود، و شامل جن نمي‌شد صحيح نبود مرتب جن و انس هر دو را مخاطب كند.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 140.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 197.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 157
بعضي «1» هم گفته‌اند: مفعول اول آن كه گفتيم حذف شده رسول خدا (ص) و يا جبرئيل است، يعني خدا قرآن را به محمد (ص) و يا به جبرئيل آموخته. ولي آنچه به نظر ما رسيد به سياق آيه نزديك‌تر است.

[مقصود از اينكه خداوند به انسان" بيان" آموخت و اهميت بيان در زندگي بشر]..... ص: 157

خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَيانَ"
در اين جمله از ميان همه مخلوقات نخست خلقت انسان را ذكر كرده، انساني كه در آيات بعد خصوصيت خلقتش را بيان نموده، مي‌فرمايد: " خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ كَالْفَخَّارِ" و اين به خاطر اهميتي است كه انسان بر ساير مخلوقات دارد، آري انسان يا يكي از عجيب‌ترين مخلوقات است، و يا از تمامي مخلوقات عجيب‌تر است، كه البته اين عجيب‌تر بودن وقتي كاملا روشن مي‌شود كه خلقت او را با خلقت ساير مخلوقات مقايسه كني، و در طريق كمالي كه براي خصوص او ترسيم كرده‌اند دقت به عمل آوري، طريق كمالي كه از باطنش شروع شده، به ظاهرش منتهي مي‌گردد، از دنيايش آغاز شده به آخرتش ختم مي‌گردد، هم چنان كه خود قرآن در اين باره فرمود: " لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" «2» و كلمه" بيان" در جمله مورد بحث به معناي پرده‌برداري از هر چيز است، و مراد از آن در اينجا كلامي است كه از آنچه در ضمير هست پرده بر مي‌دارد، و خود اين از عظيم‌ترين نعمت‌هاي الهي است، و تعليم اين بيان از بزرگترين عنايات خدايي به انسانها است، (آري اينكه خداي سبحان ابزار سخن گفتن را به ما داده، و طرز آن را به ما آموخته، تا آنچه در دل خود داريم به ديگران منتقل كنيم، و به آنها بفهمانيم كه چه مي‌خواهيم و چه مي‌فهميم، به راستي از عظيم‌ترين نعمت‌ها است) پس كلام، صرف آواز نيست، كه ما آن را با بكار بردن ريه و قصبه آن و حلقوم از خود سر دهيم، همانطور كه حيوانات از خود سر مي‌دهند، و نيز صرف تنوع دادن به صوتي كه از حلقوم بيرون مي‌شود نيست، كه در نتيجه فرق ما با ساير حيوانات اين باشد كه ما مي‌توانيم از حلقوم خود صدا در آورده، و در فضاي دهن آن را تكه تكه نموده به اشكال مختلف در آوريم.
بلكه انسان با الهامي طبيعي كه موهبتي است از ناحيه خداي سبحان با يكي از اين صوتهاي تكيه‌دار بر مخرج دهان كه آن را حرف مي‌نامند، و يا با چند حرف از اين حروف كه با هم تركيب مي‌كند علامتي درست مي‌كند كه آن علامت به مفهومي از مفاهيم اشاره
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 98.
(2)همانا ما انسان را در بهترين قوام خلق كرديم و آن گاه همان انسان را به پست‌ترين پستي‌ها برگردانديم مگر آنهايي را كه ايمان آورده و اعمال صالح كردند. سوره تين، آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 158
مي‌كند، و به اين وسيله آنچه از حس شنونده و ادراكش غايب است را براي او ممثل مي‌سازد، و شنونده مي‌تواند بر احضار تمامي اوضاع عالم مشهود چه روشن و درشت آن و چه باريك و دقيقش، چه موجودش و چه معدومش، چه گذشته‌اش و چه آينده‌اش در ذهن خود توانا شود، و پس از حضور مفاهيم به هر وضعي از اوضاع معاني غير محسوس (كه تنها راه دركش نيروي فكر آدمي است و حس ظاهري راهي بدان ندارد) دست يابد، و خلاصه گوينده با صدايي كه از خود در مي‌آورد، با حروف تركيب نيافته و تركيب يافته‌اش تمامي اينها را كه گفتيم در ذهن شنونده خود حاضر سازد، و در پيش چشم دلش ممثل سازد، به طوري كه گويي دارد آنها را مي‌بيند، هم اعيان آنها را و هم معاني را.
و مقدار دخالت اين نعمت، يعني نعمت سخن گفتن در زندگي انسان حاجت به بيان ندارد، چون همه مي‌دانيم زندگي آدميان اجتماعي و مدني است، و اين زندگي در آغاز پيدايش بشر صورت نگرفت، و به ترقي و تكامل امروزيش نرسيد مگر از همين راه كه براي هر چيزي نامي نهاد، و بدين وسيله باب تفهيم و تفهم (فهميدن و فهماندن) را به روي خود بگشود، و اگر اين نبود هيچ فرقي ميان او و حيوان بي‌زبان نبود، زندگي او نيز مانند حيوانات جامد و راكد مي‌ماند.
و بهترين و قوي‌ترين دليل بر اينكه الهام الهي بشر را به سوي بيان هدايت نموده، و اينكه مساله بيان و سخن گفتن ريشه از اصل خلقت دارد، اختلاف لغت‌ها و زبانها در امت‌هاي مختلف و حتي طوايف مختلف از يك امت است، چون مي‌بينيم كه اختلاف امت‌ها و طوايف در خصايص روحي و اخلاق نفساني و نيز اختلاف آنان به حسب مناطق طبيعي كه در آن زندگي مي‌كنند اثر مستقيم در اختلاف زبانهايشان دارد، هم چنان كه قرآن كريم به اين نعمت عظمي اشاره نموده مي‌فرمايد: " وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافُ أَلْسِنَتِكُمْ وَ أَلْوانِكُمْ" «1» .
و منظور از اينكه فرمود: " عَلَّمَهُ الْبَيانَ" اين نيست كه خداي سبحان لغات را براي بشر وضع كرده، و سپس به وسيله وحي به پيغمبري از پيامبران و يا به وسيله الهام به همه مردم، آن لغات را به بشر تعليم داده باشد، براي اينكه خود انسان بدان جهت كه به حكم اضطرار در ظرف اجتماع قرار گرفت طبعا به اعتبار تفهيم و تفهم وادار شد، نخست با اشاره و سپس با صدا
__________________________________________________
(1)و از آيات او خلقت آسمانها و زمين، و اختلاف زبانها و رنگهاي شما است. سوره روم، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 159
و در آخر با وضع لغات يعني قرارداد دسته جمعي به اين مهم خود بپرداخت، و اين همان تكلم و نطق است، كه گفتيم اجتماع مدني بشر بدون آن تمام نمي‌شد.
علاوه بر اين فعل خداي تعالي عبارت است از تكوين و ايجاد، و قهرا شامل امور اعتباري نمي‌شود، چون امور اعتباري عبارت است از قرارداد دسته جمعي «1» . و اين امر اعتباري حقيقت خارجي ندارد، تا خلقت و تكوين خداي تعالي شامل آن نيز شده باشد و بگوييم زبانهاي مختلف را خدا خلق كرده، آنچه خدا خلقت كرده انسان و فطرت او است، فطرتي كه او را به تشكيل اجتماع مدني، و سپس به وضع لغات واداشت، و او را به اين معنا رهنمون شد كه الفاظي را علامت معاني قرار دهد به طوري كه وقتي فلان كلمه را به شنونده القا مي‌كند ذهن شنونده منتقل به فلان معنا شود، مثل اينكه گوينده خود معنا را به او نشان داده باشد. و نيز او را رهنمون شد به اينكه اشكال مخصوصي از خط را علامت آن الفاظ قرار دهد، پس خط خود مكمل غرض كلام است، و كلام را ممثل مي‌سازد، همانطور كه كلام معنا را مجسم مي‌ساخت.
و كوتاه سخن اينكه: بيان قدرت بر سخن از اعظم نعمت و آلاي رباني است، كه براي بشر موقف انسانيش را حفظ نموده، به سوي هر خيري هدايتش مي‌كند.

[چند قول ديگر در معناي آيات: " خَلَقَ الْإِنْسانَ، عَلَّمَهُ الْبَيانَ"]..... ص: 159

اين بود آن معنايي كه به نظر ما از دو آيه مورد بحث به ذهن تبادر مي‌كند، ولي مفسرين ديگر در معناي آن دو اقوالي ديگر دارند:
بعضي «2» گفته‌اند: منظور از انسان در جمله" خَلَقَ الْإِنْسانَ" آدم، و منظور از" بيان" در جمله" عَلَّمَهُ الْبَيانَ" همان اسمايي است كه به آدم تعليم داد، (و در سوره بقره داستان را حكايت نموده فرمود: " وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها").
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: منظور از انسان پيامبر اسلام، و منظور از بياني كه به وي تعليم كرد قرآن است، كه آن را به آن جناب تعليم كرد، و يا منظور تعليم آن جناب قرآن را به مؤمنين است.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: منظور از بيان، خير و شر است، كه خداي تعالي تشخيص آن دو را به انسان ياد داده.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: مراد از آن راه هدايت و راه ضلالت است. و از اين قبيل اقوالي
__________________________________________________
(1)مثلا قرارداد ايرانيان در بين يكديگر اين شد كه هر وقت كلمه" نان" به زبان آوردند بفهمند كه منظور طعامي است كه از گندم درست مي‌كنند، و همچنين كلمات ديگر." مترجم". [.....]
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 197.
(3 و 4 و 5)روح المعاني، ج 27، ص 99.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 160
ديگر كه در آيه مورد بحث گفته‌اند، كه همه آنها اقوالي است دور از فهم.
" الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ بِحُسْبانٍ" كلمه" حسبان" مصدر و به معناي حساب كردن است، و كلمه" الشمس" مبتداء و كلمه" قمر" عطف است بر آن، و آن نيز مبتداء و كلمه" بحسبان" خبر آن است، و اين جمله يعني اين دو مبتدا يا خبرش خبر دومي است براي" الرحمن"، و تقدير كلام چنين است:
خورشيد و ماه با حسابي از خداي تعالي در حركتند، يعني در مسيري و به نحوي حركت مي‌كنند كه خداي تعالي براي آن دو تقدير فرموده.

[مراد از سجده گياه و درخت براي خدا و وجه اينكه آيات دوم و سوم سوره عطف نشده‌اند]..... ص: 160

وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ يَسْجُدانِ"
مي‌گويند: مراد از" نجم" هر روييدني است كه از زمين سر بر مي‌آورد و ساقه ندارد، و كلمه" شجر" به معناي روييدنيهايي است كه ساقه دارند، و اين معناي خوبي است، مؤيدش اين است كه كلمه نجم را با كلمه شجر جمع كرده، هر چند كه آمدن نام شمس و قمر قبل از اين آيه چه بسا آدمي را به اين توهم مي‌اندازد كه نكند مراد از نجم ستاره باشد.
و اما اينكه فرمود: گياه و درخت براي خدا سجده مي‌كنند، منظور از اين سجده خضوع و انقياد اين دو موجود است، براي امر خدا، كه به امر او از زمين سر بر مي‌آورند، و به امر او نشو و نما مي‌كنند، آن هم- به قول بعضي‌ها «1» - در چهارچوبي نشو و نما مي‌كنند كه خدا برايشان مقدر كرده، و از اين دقيق‌تر اينكه نجم و شجر رگ و ريشه خود را براي جذب مواد عنصري زمين و تغذي با آن در جوف زمين مي‌دوانند، و همين خود سجده آنها است، براي اينكه با اين عمل خود خدا را سجده مي‌كنند، و با سقوط در زمين اظهار حاجت به همان مبدئي مي‌نمايند كه حاجتشان را بر مي‌آورد، و او در حقيقت خدايي است كه تربيتشان مي‌كند.
و اما اعراب اين كلمات، يعني" وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ يَسْجُدانِ" با در نظر داشتن اينكه اين آيه عطف است بر آيه" الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ بِحُسْبانٍ" اعرابش نيز مانند اعراب آن است (يعني نجم مبتدا، و شجر عطف بر آن، و يسجدان خبر مبتدا است) و تقدير كلام" و النجم و الشجر يسجدان له" مي‌باشد، يعني گياه و درخت براي او سجده مي‌كنند.
در كشاف در خصوص ارتباط اين دو آيه با كلمه" الرحمن" سؤالي پيش كشيده، مي‌گويد: اگر بپرسي چطور اين دو جمله با الرحمن متصل مي‌شود، آن گاه در پاسخ مي‌گويد:
از آنجايي كه اين جملات اتصال معنوي با كلمه" الرحمن" داشتند، بي‌نياز بودند از اينكه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 100.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 161
اتصال لفظي هم داشته باشند، لذا در ظاهر لفظ نفرمود: " الشمس و القمر بحسبانه" و النجم و الشجر يسجدان له"، چون همه مي‌دانستند. حسبان، حسبان خداست و سجده هم براي او است نه براي غير او.
آن گاه سؤالي ديگر پيش مي‌كشد كه: چرا جملات مذكور با حرف عطف نيامد؟ و نفرمود: " الرحمن علم القرآن و خلق الانسان و علمه البيان و الشمس و القمر يسجدان"؟ و حاصل پاسخي كه مي‌دهد اين است كه: در جمله‌هاي اول كه بدون واو عاطفه آورده خواسته است حساب انگشت‌شماري را پيش گرفته باشد، تا هر يك از جمله‌ها مستقل در توبيخ كساني باشد كه منكر نعمت‌هاي رحمان و خود رحمانند، مثل اينكه شما خواننده وقتي مي‌خواهي شخص ناسپاسي را سرزنش كني انگشتان خود را يكي يكي تا كرده مي‌گويي:
آخر فلاني تو را كه مردي فقير و تهي دست بودي بي‌نياز كرد (اين يكي)، و تو را كه مردي خوار و خفيف بودي عزت و آبرو داد (اين هم يكي) و تو را كه مردي بي‌كس و كار بودي صاحب كس و كار و فاميل و فرزندت كرد (اين هم يكي) و با تو رفتاري كرد كه احدي با احدي نمي‌كند، آن وقت چگونه احسان او را انكار مي‌كني؟
در آيات اول اين روش را پيش گرفت، و سپس كلام را بعد از آن توبيخ دوباره به روش اولش برگرداند، تا آنچه كه به خاطر تناسب و تقارب وصلش واجب است وصل كرده باشد، و به اين منظور واو عاطفه را بر سر جمله" وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ يَسْجُدانِ" و جمله" وَ السَّماءَ رَفَعَها..." در آورد «1» .

[منظور از رفع سماء و وضع ميزان]..... ص: 161

" وَ السَّماءَ رَفَعَها وَ وَضَعَ الْمِيزانَ" در صورتي كه مراد از كلمه" سماء" جهت بلندي و بالا باشد معناي رفع آن عبارت مي‌شود از اينكه سماء را در اصل بلند و بالا آفريد، نه اينكه بعد از خلقت آن را بلند كرد و به بالا برد، و در صورتي كه مراد از آن خود جهت بالا نباشد، بلكه أجرامي باشد كه در جهت بالا قرار دارند، آن وقت معناي رفع آن تقدير محلهاي آنها خواهد بود، و معناي جمله اين خواهد بود كه: خداي تعالي محل ستارگان را نسبت به زمين بلند قرار داد، و اين تقدير را آن روز كرد كه زمين و آسمان همه يكپارچه بود، بعدا آنها را فتق و جداي از هم كرد، هم چنان كه فرمود:
" أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما" «2» و به هر تقدير چه آن باشد
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 443.
(2)مگر آنها كه كفر ورزيدند نمي‌بينند كه آسمانها و زمين يكپارچه بودند، و ما آنها را از هم جدا كرديم؟! سوره انبياء، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 162
و چه اين، منظور از رفع، رفع حسي است نه معنوي.
و اگر منظور از رفع سماء، منازل ملائكه و مصادر امر الهي و از آن جمله وحي بوده باشد، در اين صورت مراد از رفع، رفع معنوي خواهد بود، البته ممكن هم هست منظور از رفع را اعم از حسي و معنوي بگيريم.
و اما اينكه فرمود: " وَ وَضَعَ الْمِيزانَ" مراد از" ميزان" همان چيزي است كه به وسيله آن هر چيزي را مي‌سنجند و اندازه‌گيري مي‌كنند اعم از اينكه ميزان براي عقيده باشد يا فعل و يا قول و از مصاديق آن ميزاني است كه اشياي سنگين را به وسيله آن وزن مي‌كنند، چيزي كه هست ميزان هر چيزي به حسب خود آن چيز است، (مثلا ميزان حرارت، چيزي است و ميزان طول چيزي ديگر، ميزان كاه چيزي است و ميزان طلا چيزي ديگر و ميزاني كه با آن عقايد و اخلاق و گفتار و كردارها را مي‌سنجند چيزي ديگر است) و در آيه مورد بحث منظور از ميزان همان معنايي است كه در آيه" لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ" «1» منظور است.
و از ظاهر آن بر مي‌آيد كه منظور از آن هر چيزي است كه به وسيله آن حق از باطل و راست از دروغ و عدل از ظلم و فضيلت از رذيلت تميز داده شود، چون شان رسول همين است كه از ناحيه پروردگارش چنين ميزاني بياورد.
بعضي «2» گفته‌اند: مراد از ميزان، عدالت است، و معناي جمله اين است كه: خداوند عدالت را در بين شما برقرار كرد تا مساوات را ميان اشياء برقرار سازيد، و هر چيزي را در جاي خودش بكار بسته، حق هر چيزي را به آن بدهيد.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد از ميزان همين ترازوي معمولي است كه وزن‌ها را با آن معين مي‌كنند، ولي معناي اول وسيع‌تر و عمومي‌تر است.
" أَلَّا تَطْغَوْا فِي الْمِيزانِ وَ أَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَ لا تُخْسِرُوا الْمِيزانَ" ظاهرا مراد از" ميزان" در اين آيه غير از ميزان در آيه قبلي است، در آنجا گفتيم منظور مطلق هر چيزي است كه وسيله سنجش باشد، ولي در اين آيه منظور خصوص ترازوهاي معمولي است، كه سنگيني‌ها را با آن مي‌سنجند، و بنا بر اين اينكه فرمود: " أَلَّا تَطْغَوْا..." در حقيقت خواسته است از يك حكم كلي يعني حكم" وَ وَضَعَ الْمِيزانَ" حكمي جزئي بيرون
__________________________________________________
(1)با اينكه ما رسولان خود را با معجزاتي روشن فرستاديم، و با ايشان كتاب و ميزان نازل كرديم، تا مردم رعايت عدالت كنند. سوره حديد، آيه 25.
(2 و 3)روح المعاني، ج 27، ص 101.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 163
بكشد، و معنايش اين است كه لازمه اينكه ما با وضع ميزان حق و عدل را در بين شما تقدير كرديم، اين است كه در سنجش اجناس خود نيز رعايت درستي ترازو و سنجش را بكنيد.
و اما بنا بر آن تفسيري كه در جمله قبلي مي‌گفت: منظور از وضع ميزان همان ترازوي معمولي است، اين آيه شريفه بيانگر همان وضع ميزان مي‌شود، و چنين معنا مي‌دهد: اينكه در آيه قبلي گفتيم خداوند ميان شما ميزان وضع كرده معنايش اين است كه شما بايد در كشيدن و سنجيدن سنگيني‌ها رعايت عدالت را بكنيد، و در آن طغيان روا مداريد، (كه وقتي جنسي را مي‌خريد با سنگي سنگين‌تر بكشيد، و چون مي‌فروشيد با سنگي سبك‌تر بفروشيد) و به هر حال چه آن معنا منظور باشد، و چه اين، ظاهر كلمه" أن" در جمله" أَلَّا تَطْغَوْا" اين است كه تفسيري باشد، و جمله" لا تطغوا" نهي از طغيان در وزن كردن است، و جمله" وَ أَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ" امري است كه به آن نهي عطف شده، و كلمه" قسط" به معناي عدل است، و جمله" وَ لا تُخْسِرُوا الْمِيزانَ" نيز نهي ديگري است كه به آن امر عطف شده، و نهي قبلي يعني جمله" أَلَّا تَطْغَوْا" را بيان و تاكيد مي‌كند، و كلمه" اخسار" كه مصدر فعل" لا تُخْسِرُوا" است در مورد سنجيدن به معناي كم فروختن و زياد خريدن است، به نحوي كه باعث خسارت فروشنده يا خريدار شود.
بعضي «1» از مفسرين حرف" لا" را در جمله" أَلَّا تَطْغَوْا" نافيه، و حرف" أن" را ناصبه گرفته‌اند، و تقدير كلام را" لئلا تطغوا- براي اينكه طغيان نكنيد" دانسته‌اند. آن گاه به ايشان اشكال شده كه چگونه ممكن است جمله انشايي عطف بر جمله خبري شود و با اينكه در اينجا خبر مي‌دهد از اينكه خداي تعالي چنين و چنان كرد تا شما طغيان نكنيد، چگونه ممكن است يكباره بگويد: وزن را به عدالت بپا داريد؟ در پاسخ از اين اشكال دچار زحمت و تكلف شده‌اند.
" وَ الْأَرْضَ وَضَعَها لِلْأَنامِ" كلمه" انام" به معناي كلمه" مردم" است.
ولي بعضي «2» گفته‌اند: به معناي جن و انس است.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: به معناي هر جنبنده‌اي است كه روي زمين راه برود.
و اگر از خلقت زمين تعبير كرده به وضع، براي اين بود كه در باره آسمان تعبير كرده
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 102.
(2 و 3)روح المعاني، ج 27، ص 103.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 164
بود به رفع، خواست تا بفهماند زمين پايين و آسمان بالا است، چون در عرب هر افتاده و پست را وضيع مي‌گويند، و اين خود لطافتي در تعبير است.
" فِيها فاكِهَةٌ وَ النَّخْلُ ذاتُ الْأَكْمامِ" مراد از" فاكهة" ميوه‌هاي غير خرما است، و كلمه" اكمام" جمع" كم"- به ضمه كاف و كسره آن و تشديد ميم- است كه منظور از آن غلاف خرما است، كه آن را طلع نيز مي‌گويند، و اما آستين پيراهن و هر جامه ديگر كه آن را نيز كم مي‌گويند تنها به ضمه كاف و تشديد ميم تلفظ مي‌شود، و به كسره كاف به اين معنا نمي‌آيد- اينطور گفته‌اند «1» .
" وَ الْحَبُّ ذُو الْعَصْفِ وَ الرَّيْحانُ" كلمه" حب- دانه" عطف است بر كلمه" فاكهة" و تقدير كلام" و فيها الحب و الريحان" است، يعني در زمين دانه و ريحان نيز هست، و منظور از دانه هر چيزي است كه قوت و غذا از آن درست شود، مانند گندم و جو و برنج و غيره، و كلمه" عصف" به معناي غلاف و پوسته دانه‌هاي مذكور است، كه در فارسي آن را سبوس گويند. البته بعضي «2» آن را به برگ مطلق زراعت و بعضي «3» ديگر به برگ خشك زراعت تفسير كرده‌اند، و كلمه" ريحان" به معناي همه گياهان معطر (چون نعناء و مرزه و ريحان فارسي و آويشن و پونه و امثال اينها) است.

[مخاطب در آيه: " فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ" جن و انس است]..... ص: 164

" فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ" كلمه" آلاء" جمع الي (بر وزن شني) است، كه به معناي نعمت است، و خطاب در آيه متوجه عموم جن و انس است، به دليل اينكه در آيات بعد كه مي‌فرمايد: " سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلانِ" وا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ..."
، و" يُرْسَلُ عَلَيْكُما شُواظٌ..."، صريحا خطاب را متوجه جن و انس كرده.
پس نبايد به گفته بعضي «4» از مفسرين گوش داد كه گفته‌اند: خطاب در آيه متوجه مرد و زن از بني آدم است. و يا بعضي «5» ديگر گفته‌اند: خطاب در" ربكما" در حقيقت دو خطاب به يك طايفه است، و دو بار انسان را خطاب كرده فرموده" ربك ربك" يعني اي انسان به كدام يك از نعمت‌هاي پروردگارت پروردگارت تكذيب مي‌كني. مثل اينكه به دو پليس دستور دهند: " اضربا عنقه- بزنيد گردنش را" كه در حقيقت به منزله آن است كه گفته
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 27، ص 103.
(4 و 5)روح المعاني، ج 27، ص 104.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 165
باشي: " اضرب عنقه اضرب عنقه".

[وجه اينكه در ضمن شمارش نعم الهي از شدائد و نقمت‌هاي قيامت خبر داده شده است]..... ص: 165

و به خاطر همين كه خطاب را متوجه كل جن و انس نموده توانسته در خلال بر شمردن نعمت‌ها و آلاي رحمان از شدايد روز قيامت و عقوبتهاي مجرمين و اهل آتش خبر دهد، و آنها را هم جزو نعمتها بر شمارد، آري همين شدايد و عقوبتها وقتي با كل انس و جن مقايسه شود نعمت مي‌شود، چون در نظام هستي (بين دوغ و دوشاب فرق نهادن و) بدكاران و اهل شقاوت را به سرنوشتي كه مقتضاي عمل ايشان و اثر كردار خود آنان باشد سوق دادن، از لوازم صلاح و نظام عام جاري در كل و حاكم بر جميع است، و خود نعمتي نسبت به كل عالم جن و انس است، هر چند كه نسبت به طايفه‌اي خاص يعني مجرمين نقمت و عذاب باشد.
و اين نظير همان سنت‌ها و قوانيني است كه مي‌بينيم در جوامع بشري جريان دارد، و همه جوامع در اين معنا اذعان دارند كه سخت‌گيري در باره اهل بغي و فساد شرط قوام زندگي جامعه و بقاي آن است، و فايده اين كار تنها عايد اهل صلاح نمي‌شود و همچنين عكس قضيه، يعني فايده مدح و پاداش اهل صلاح تنها عايد اهل صلاح نمي‌شود، بلكه مايه قوام زندگي كل جامعه و بقاي آن است.
پس آنچه از عذاب و عقاب كه در آتش براي اهل آتش است، و آنچه از كرامت و ثواب كه در بهشت براي اهلش آماده شده، هر دو نوع آلاء و نعمتهاي خدا است براي كل جن و انس همانطور كه خورشيد و قمر و آسمان بلند و زمين پست و نجم و شجر و غير اينها آلاء و نعمتهايي است براي اهل دنيا.
و از اين آيه بر مي‌آيد كه جن هم مانند انس في الجمله از نعمتهاي مذكور بهره‌مند مي‌شود، چون اگر چنين نبود نمي‌بايست جن را هم در ملامتهايي كه كرده شريك انسانها نموده، هر دو را ملامت كند، و از اول سوره تا به آخر يكسره بفرمايد: " فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ".
" خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ كَالْفَخَّارِ" كلمه" صلصال" به معناي گل خشكيده‌اي است كه وقتي زير پا مي‌ماند صدا مي‌كند، و كلمه" فخار" به معناي سفال است.
و مراد از" انسان" در اينجا نوع آدمي است، و منظور از" خلقت انسان از صلصالي چون سفال" اين است كه: خلقت بشر بالأخره منتهي به چنين چيزي مي‌شود.
بعضي «1» هم گفته‌اند: مراد از انسان شخص آدم (ع) است.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 105.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 166
" وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مارِجٍ مِنْ نارٍ" كلمه" مارج" به معناي زبانه خالص و بدون دود از آتش است.
و بعضي «1» گفته‌اند: به معناي زبانه آميخته با سياهي است.
و مراد از" جان" نيز مانند انس نوع جن است، و اگر جن را مخلوق از آتش دانسته به اعتبار اين است كه خلقت جن منتهي به آتش است.
و بعضي «2» گفته‌اند: مراد از كلمه" جان" پدر جن است، (همانطور كه گفتند: مراد از انس، پدر انسانها، آدم (ع) است).

[مقصود از مشرقين و مغربين و معناي آيه: " مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ..."]..... ص: 166

" رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ" منظور از" دو مشرق"، مشرق تابستان و مشرق زمستان است، كه به خاطر دو جا بودن آن دو چهار فصل پديد مي‌آيد، و ارزاق روزي‌خواران انتظام مي‌پذيرد.
بعضي «3» هم گفته‌اند: مراد از دو مشرق، مشرق خورشيد و مشرق ماه است، و مراد از دو مغرب هم دو مغرب آن دو است.
" مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لا يَبْغِيانِ" كلمه" مرج"- با سكون راء- كه مصدر فعل ماضي" مرج" است به معناي مخلوط كردن و نيز به معناي رها و روانه كردن است، هم موقعي كه مي‌خواهي به طرف بفهماني كه فلاني فلان چيز را مخلوط كرد، مي‌گويي" مرجه"، و هم هنگامي كه مي‌خواهي بفهماني فلان چيز را رها و يا روانه كرد، مي‌گويي" مرجه"، ولي در آيه مورد بحث معناي اول روشن‌تر به ذهن مي‌رسد و ظاهرا مراد از" بحرين- دو دريا" دريايي شيرين و گوارا، و دريايي شور و تلخ است، هم چنان كه در جايي ديگر از اين دو دريا ياد كرده فرموده:
" وَ ما يَسْتَوِي الْبَحْرانِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ سائِغٌ شَرابُهُ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ وَ مِنْ كُلٍّ تَأْكُلُونَ لَحْماً طَرِيًّا وَ تَسْتَخْرِجُونَ حِلْيَةً تَلْبَسُونَها" «4» .
و قابل قبول‌ترين تفسيري كه در باره اين دو آيه كرده‌اند اين است كه: مراد از دو دريا دو درياي معين نيست، بلكه دو نوع دريا است، يكي شور كه قريب سه چهارم كره زمين را در
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 105.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 9، ص 201. [.....]
(4)اين دو دريا يكسان نيستند كه يكي شيرين و گوارا و نوشيدنش بلا مانع، و اين يكي ديگر شور و تلخ است و با اينكه يكسان نيستند شما از هر دو بهره‌مند مي‌شويد، گوشت تازه مي‌خوريد، و مرواريد و مرجان استخراج نموده آرايش خود مي‌كنيد. سوره فاطر، آيه 12.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 167
خود فرو برده، كه بيشتر اقيانوسها و درياها را تشكيل مي‌دهد، و يكي هم درياهاي شيرين است كه خداي تعالي آنها را در زير زمين ذخيره كرده و به صورت چشمه‌ها از زمين مي‌جوشد، و نهرهاي بزرگ را تشكيل مي‌دهد، و مجددا به درياها مي‌ريزد، اين دو جور دريا يعني درياهاي روي زمين و درياهاي داخل زمين همواره به هم اتصال دارند، هم در زير زمين و هم در روي زمين، و در عين اينكه" يلتقيان- برخورد و اتصال دارند" نه اين شوري آن را از بين مي‌برد و نه آن شيريني اين را، چون بين آن دو حاجز و مانعي است كه نمي‌گذارد در وضع يكديگر تغييري بدهند، و آن مانع، خود مخازن زمين و رگه‌هاي آن است، كه نه مي‌گذارد درياي شور به درياي شيرين تجاوز نموده، و آن را مثل خود شور كند، و در نتيجه زندگي جانداران را تهديد نمايد، و نه درياي شيرين به درياي شور تجاوز نموده بيش از اندازه از زمين بجوشد، و زياده از اندازه به دريا بريزد، و دريا را شيرين سازد، و در نتيجه مصلحتي را كه در شوري آب درياها است كه يا تصفيه هوا است و يا مصالحي ديگر از بين ببرد.
و نيز به طور دائم درياهاي شور، درياهاي شيرين را از اين راه كمك مي‌كند، كه آب خود را به ابرها داده، و ابرها آن را بر زمين مي‌بارد، و زمين باران را در خود فرو برده مخازن خود را پر مي‌كنند، و همين مخازن هم درياهاي شور را كمك نموده، همانطور كه گفتيم از زمين مي‌جوشد و به صورت نهرهاي كوچك و بزرگ به دريا مي‌ريزد.
پس معناي اين دو آيه- و خدا داناتر است- اين است كه: خداي تعالي دو درياي شيرين و گوارا و شور و تلخ را مخلوط كرده، در عين اينكه تلاقي آن دو دائمي است، به وسيله مانعي كه بين آن دو قرار داده نمي‌گذارد كه يكديگر را در خود مستهلك كنند، و اين صفت گوارايي آن را از بين ببرد و آن صفت شوري اين را، و در نتيجه نظام زندگي جانداران و بقاي آن را تهديد كنند.
يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ" يعني از اين دو درياي گوارا و شور،" لؤلؤ" و" مرجان" بيرون مي‌آيد، و اين خود يكي از فوايدي است كه انسان از آن بهره‌مند مي‌شود، و ما در باره تفسير اين آيه آنچه را كه گفتني است در تفسير آيه 12 از سوره فاطر گفته‌ايم.
" وَ لَهُ الْجَوارِ الْمُنْشَآتُ فِي الْبَحْرِ كَالْأَعْلامِ" كلمه" جواري" جمع جاريه است، كه به معناي كشتي است، و كلمه" منشئات" اسم مفعول از ماده انشاء است، و انشاء هر چيز به معناي احداث و ايجاد و تربيت آن است، و كلمه" أعلام" جمع" علم"- به فتحه عين و لام- است كه به معناي كوه است.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 168
و اگر كشتي‌ها را ملك خداي تعالي دانسته با اينكه كشتي را انسانها مي‌سازند، بدين جهت است كه تمامي سبب‌هايي كه در ساختن كشتي دخالت دارند، از چوب و آهن و ساير اجزايي كه كشتي از آن تركيب مي‌يابد، و انساني كه اين اجزا را تركيب مي‌كند، و صورت كشتي به آن مي‌دهد، و نيز شعور اين انسان و فكر و اراده‌اش همه مخلوق خدا و مملوك اوست، قهرا نتيجه عمل انسان هم كه يا كشتي است و يا چيز ديگر ملك خداي تعالي است.
پس منعم حقيقي كشتي‌ها به انسان، خدا است، چون خداي تعالي به انسانها الهام كرد كه چگونه كشتي بسازند و اينكه چه منافع و آثاري مترتب بر اين صنع هست، و نيز راه استفاده از منافع بسيار آن را او الهام فرمود.

[مراد از فناي هر كه بر زمين است و وجه اينكه آن را از جمله نعمت‌هاي الهي شمرده است]..... ص: 168

" كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ وَ يَبْقي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ" ضمير" عليها" به زمين بر مي‌گردد، و معناي آيه اين است كه: هر جنبنده داراي شعوري كه بر روي زمين است به زودي فاني خواهد شد، و اين آيه مساله زوال و فناي جن و انس را مسجل مي‌كند، و اگر فرمود: " كُلُّ مَنْ عَلَيْها- هر كس بر روي زمين است" و نفرمود" كل ما عليها- هر چيز كه بر روي زمين است" و خلاصه اگر مساله فنا و زوال را به صاحبان شعور اختصاص داد، نه از اين جهت بوده كه موجودات بي‌شعور فاني نمي‌شوند، بلكه از اين بابت بوده كه زمينه كلام زمينه شمردن نعمت‌هايي است كه به صاحبان شعور ارزاني داشته، نعمتهاي دنيايي و آخرتي، و معلوم است كه در چنين زمينه‌اي مناسب همان است كه در باره فناي اين طبقه سخن بگويد.
در ضمن با توجه به اينكه كلمه" فان- فاني" ظهور در آينده دارد، و سياق آيه نيز ظهور در اين دارد كه از آينده‌اي خبر مي‌دهد، از جمله" كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ" اين نكته هم به طور اشاره استفاده مي‌شود كه مدت و أجل نشاه دنيا با فناي جن و انس به سر مي‌آيد و عمرش پايان مي‌پذيرد، و نشاه آخرت طلوع مي‌كند، و هر دو مطلب يعني فناي جانداران صاحب شعور زمين، و طلوع نشاه آخرت كه نشاه جزا است، از نعمتها و آلاي خداي تعالي است، چون زندگي دنيا حياتي است مقدمي براي غرض آخرت و معلوم است كه انتقال از مقدمه به غرض و نتيجه، نعمت است.
با اين نكته گفتار بعضي «1» از مفسرين پاسخ داده مي‌شود كه گفته‌اند: فناء چه نعمتي هست كه آيه شريفه آن را از آلاء و نعمتهاي الهي شمرده؟ و حاصل جواب اين است كه:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 202.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 169
حقيقت اين فنا انتقال از دنيا به آخرت، و رجوع به خداي تعالي است، هم چنان كه در بسياري از آيات كريمه قرآن اين فناء به انتقال مذكور تفسير شده و فهمانده كه منظور از آن فناي مطلق و هيچ و پوچ شدن نيست.

[مقصود از وجه خدا و بقاي آن، و معناي" ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ"]..... ص: 169

" وَ يَبْقي وَجْهُ رَبِّكَ"- وجه هر چيزي عبارت است از سطح بيروني آن، (و از آنجايي كه خداي تعالي منزه است از جسمانيت و داشتن حجم و سطح، ناگزير معناي اين كلمه در مورد خداي تعالي بعد از حذف محدوديت و نواقص امكاني عبارت مي‌شود از نمود خدا) و نمود خدا همان صفات كريمه او است، كه بين او و خلقش واسطه‌اند، و بركات و فيض او به وسيله آن صفات بر خلقش نازل مي‌شود، و خلايق آفرينش و تدبير مي‌شوند، و آن صفات عبارتند از علم و قدرت و شنوايي و بينايي و رحمت و مغفرت و رزق و امثال اينها، و ما در تفسير سوره اعراف در اينكه صفات خداي تعالي واسطه‌هاي فيض اويند بحثي گذرانديم.
" ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ"- در معناي كلمه" جلال" چيزي از معناي اعتلا و اظهار رفعت خوابيده، البته رفعت و اعتلاي معنوي در نتيجه جلالت با صفاتي كه در آن بويي از دفع و منع هست سر و كار و تناسب دارد، مانند صفت علو، تعالي، عظمت، كبرياء، تكبر، احاطه، عزت، و غلبه.
خوب وقتي همه اين معاني در كلمه" جلال" خوابيده، بايد ديد براي كلمه" اكرام" چه باقي مي‌ماند؟ براي اين كلمه از ميان صفات، آن صفاتي باقي مي‌ماند كه بويي از بهاء و حسن مي‌دهد، بهاء و حسني كه ديگران را واله و مجذوب مي‌كند، مانند صفات زير: علم، قدرت، حيات، رحمت، جود، جمال، حسن، و از اين قبيل صفات كه مجموع آنها را صفات جمال مي‌گويند، هم چنان كه دسته اول را صفات جلال مي‌نامند، و اسماي خدايي را به اين دو قسمت تقسيم نموده، هر يك از آنها كه بويي از اعتلا و رفعت دارد صفت جلال، و هر يك كه بويي از حسن و جاذبيت دارد صفات جمال مي‌نامند.
بنا بر اين، كلمه" ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ" نامي از اسماي حسناي خدا است، كه به مفهوم خود تمامي اسماي جلال و اسماي جمال خدا را در بر مي‌گيرد.
و مسماي به اين نام در حقيقت ذات مقدسه خدايي است، هم چنان كه در آخر همين سوره خود خداي تعالي را به اين اسم ناميده و فرموده: " تَبارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ"، و ليكن در آيه مورد بحث نام وجه خدا شده، حال يا به خاطر اين بوده كه در خصوص اين جمله از معناي وصفيت افتاده، و صفت وجه واقع نشده، و بلكه مدح و ثناي رب قرار گرفته، و تقديرش" و يبقي وجه ربك هو ذو الجلال و الاكرام- و تنها وجه پروردگارت كه او داراي جلال و اكرام است باقي مي‌ماند" مي‌باشد، و يا اينكه مراد از وجه همانطور كه گفتيم صفت كريمه و اسم مقدس خداي تعالي است، و معلوم است كه برگشت اجراي اسم بر اسم، اجراي آن بر ذات است.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 170
و معناي آيه شريفه بنا بر اينكه منظور از وجه اسم بوده باشد، و با در نظر گرفتن اينكه بقاي اسم يعني آن ظهوري كه اسم لفظي، از آن حكايت مي‌كند فرع بقاي مسمي است چنين مي‌شود: " و پروردگارت- عز اسمه- با همه جلال و اكرامش باقي مي‌ماند، بدون اينكه فناي موجودات اثري در خود او و يا دگرگوني در جلال و اكرام او بگذارد".
و بنا بر اينكه مراد از وجه خدا هر چيزي باشد كه ديگران رو به آن دارند كه قهرا مصداقش عبارت مي‌شود از تمامي چيزهايي كه به خدا منسوبند، و مورد نظر هر خداجويي واقع مي‌گردد، مانند انبيا و اولياي خدا و دين او و ثواب و قرب او و ساير چيزهايي كه از اين قبيل باشند معناي آيه چنين مي‌شود: " همه زمينيان فاني مي‌گردند، و بعد از فناي دنيا آنچه نزد او است و از ناحيه او است، از قبيل انواع جزا و ثواب و قرب به او باقي مي‌ماند، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده: " ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ" «1» .
در سابق هم در تفسير آيه شريفه" كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ" «2» ، مطالبي گفتيم كه به درد اينجا هم مي‌خورد.

[منظور از سؤال هر كه در آسمان و زمين است از خدا، و معناي اينكه خدا در هر روز در شاني است]..... ص: 170

" يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ" منظور از درخواست تمامي آسمانيان و زمينيان درخواست به زبان نيست، بلكه درخواست به احتياج است، چون احتياج خودش زبان است، و معلوم است كه موجودات زمين و آسمان از تمامي جهات وجودشان، محتاج خدايند، هستيشان بسته به خدا، و متمسك به ذيل غناي وجود اويند، هم چنان كه فرمود: " أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ" «3» و نيز در اينكه منظور از درخواست، درخواست زباني نيست، بلكه درخواست حاجتي است، فرموده: " وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ" «4» ، «5» .
__________________________________________________
(1)هر چه نزد شما است فاني مي‌گردد، و هر چه نزد خدا است باقي مي‌ماند. سوره نحل، آيه 96.
(2)سوره قصص، آيه 88.
(3)همه شما محتاج خداييد، و تنها كسي كه محتاج كسي نيست خداست. سوره فاطر، آيه 15.
(4)از هر چه كه درخواست كرديد به شما داد. سوره ابراهيم، آيه 34.
(5)چون ما سراپاي وجودمان حاجت است، و اين حوايج را با زبان سر از خدا نخواستيم، از او چشم و گوش و كبد و معده و چه و چه نخواسته بوديم، پس منظور از اين سؤال، سؤال به زبان حاجت است، و معناي آيه سوره ابراهيم اين است كه از هر چه محتاج بوديد چيزي و مقداري به شما داد." مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 171
" كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ"- اگر كلمه" شان" را در اينجا نكره يعني بدون الف و لام آورد، براي اين بود كه تفرق و اختلاف را برساند در نتيجه معناي جمله چنين شود: خداي تعالي در هر روزي كاري دارد، غير آن كاري كه در روز قبل داشت، و غير آن كاري كه روز بعدش دارد، پس هيچ يك از كارهاي او تكراري نيست، و هيچ شاني از شؤون او از هر جهت مانند شان ديگرش نيست، هر چه مي‌كند بدون الگو و قالب و نمونه مي‌كند، بلكه به ابداع و ايجاد مي‌كند، و به همين جهت است كه خود را بديع ناميده، فرموده: " بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «1» البته اين را هم بگوييم كه: منظور از كلمه" يوم" در جمله" كل يوم- هر روز" احاطه خداي تعالي در مقام فعل و تدبير اشياء است، در نتيجه او در هر زماني هست ولي در زمان نيست، و در هر مكاني هست ليكن در مكان نمي‌گنجد، و با هر چيزي هست ليكن نزديك به چيزي نيست.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل برخي آيات گذشته)]..... ص: 171

در كافي مي‌گويد: محمد بن منكدر از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده كه گفت: وقتي رسول خدا (ص) سوره الرحمن را براي مردم خواند، مردم چيزي نگفتند، حضرتش فرمود: پاسخ و عكس العمل جن در برابر اين سوره بهتر بود از عكس العمل شما، براي اينكه وقتي جن اين آيه را شنيد: " فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ" گفتند: " لا و لا بشي‌ء من الاء ربنا نكذب- نه، به هيچ يك از آلاي پروردگارمان تكذيب نمي‌كنيم" «2» .
مؤلف: اين معنا در الدر المنثور هم از عده‌اي از اصحاب حديث و صاحبان جوامع اخبار روايت شده، و صاحب الدر المنثور نقل آن را از پسر عمر از رسول خدا (ص) نقلي صحيح دانسته «3» .
و در عيون به سند خود از حضرت رضا (ع) روايت كرده كه فرمود: مردي شامي در ضمن سؤالاتي كه از علي (ع) كرد پرسيد: نام پدر بزرگ طايفه جن
__________________________________________________
(1)هستي‌بخش آسمانها و زمين او است. سوره بقره، آيه 117.
(2)نور الثقلين، ج 5، ص 187 به نقل از كافي.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 140.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 172
چيست؟ فرمود: " شومان" و اين شخص همان كسي است كه خداي تعالي او را از آتشي خالص بيافريد «1» .
و در احتجاج از علي (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: و اما اينكه فرموده: " رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ" منظور از آن مشرق زمستان عليحده، و مشرق تابستان عليحده است، آيا اين (مطلب) را از دوري و نزديكي خورشيد نمي‌شناسي؟ «2» مؤلف: اين معنا را قمي هم در تفسير خود آورده، و ليكن سند آن را ذكر نكرده، و نام علي (ع) را نبرده، بلكه فرموده: " از آن جناب" «3» .
و در الدر المنثور است كه: ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير آيه" مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ" گفته: منظور از دو دريا علي و فاطمه است، و منظور از برزخ و حائل ميان آن دو رسول خدا (ص) است، و در تفسير آيه" يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ" گفته است: منظور از لؤلؤ و مرجان حسن و حسين است «4» .
مؤلف: نظير اين حديث را الدر المنثور «5» از ابن مردويه از انس بن مالك و نيز صاحب مجمع البيان «6» از سلمان فارسي و سعيد بن جبير و سفيان ثوري روايت كرده‌اند، چيزي كه هست بايد دانست كه اين تفسير، تفسير به باطن است نه اينكه بخواهد بفرمايد: معناي بحرين و برزخ و لؤلؤ و مرجان اين است.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ" آمده كه امام در بيان جمله" كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ" فرموده: يعني هر كس كه بر روي زمين قرار دارد، و در معناي جمله" وَ يَبْقي وَجْهُ رَبِّكَ" فرموده: منظور از وجه پروردگار دين او است، و امام علي بن الحسين فرموده: وجه خدا كه مردم رو به سوي آن مي‌آيند ماييم «7» .
و در مناقب ابن شهراشوب در ذيل آيه" وَ يَبْقي وَجْهُ رَبِّكَ" آمده كه: امام صادق (ع) فرمود: وجه اللَّه ماييم «8» .
__________________________________________________
(1)عيون اخبار الرضا، ج 2، باب ما جاء عن الرضا من خبر الشامي، ص 242.
(2)احتجاج، ج 1، ص 386، ط نجف.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 344.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 142. [.....]
(5)الدر المنثور، ج 6، ص 143.
(6)مجمع البيان، ج 9، ص 201.
(7)تفسير قمي، ج 2، ص 345.
(8)مناقب، ج 3، ص 272.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 173
مؤلف: و در معناي اين دو روايت رواياتي ديگر نيز هست، و ما در سابق بياني داشتيم كه تفسير وجه اللَّه، به دين و امام را توجيه مي‌كند.
و در كافي در خطبه‌اي كه از علي (ع) نقل كرده آمده كه فرمود: " الحمد للَّه الذي لا يموت و لا ينقضي عجائبه لانه كل يوم هو في شان من احداث بديع لم يكن" «1» .
و در تفسير قمي در ذيل همين آيه آمده كه امام فرمود: يعني زنده مي‌كند و مي‌ميراند زياد مي‌كند و كمي و نقصان مي‌آورد «2» .
و در مجمع البيان از ابو درداء از رسول خدا (ص) روايت آورده كه در ذيل جمله" كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ" فرمود: يك شان او اين است كه گناهاني را بيامرزد، يكي ديگر اينكه در اندوه و گرفتاري‌ها فرج و گشايش دهد، يكي اينكه مردمي را بلند كند، مردمي ديگر را از بالا به پايين آورد «3» .
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از آن جناب نقل كرده، و در معناي آن حديثي از ابن عمر از آن جناب به اين عبارت آورده كه فرمود: گناهي را بيامرزد و اندوهي را برطرف سازد «4» .
__________________________________________________
(1)سپاس خدايي را كه نمي‌ميرد، و عجائبش پايان نمي‌پذيرد، و براي اينكه او در هر روزي كاري دارد اموري نوظهور ايجاد مي‌كند، كه سابقه و الگو ندارد اصول كافي، ج 1، ص 141، ح 7.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 345.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 202.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 143.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 174

[سوره الرحمن (55): آيات 31 تا 78]..... ص: 174

اشاره

سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلانِ (31) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (32) يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطارِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ فَانْفُذُوا لا تَنْفُذُونَ إِلاَّ بِسُلْطانٍ (33) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (34) يُرْسَلُ عَلَيْكُما شُواظٌ مِنْ نارٍ وَ نُحاسٌ فَلا تَنْتَصِرانِ (35)
فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (36) فَإِذَا انْشَقَّتِ السَّماءُ فَكانَتْ وَرْدَةً كَالدِّهانِ (37) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (38) فَيَوْمَئِذٍ لا يُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ إِنْسٌ وَ لا جَانٌّ (39) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (40)
يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيماهُمْ فَيُؤْخَذُ بِالنَّواصِي وَ الْأَقْدامِ (41) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (42) هذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي يُكَذِّبُ بِهَا الْمُجْرِمُونَ (43) يَطُوفُونَ بَيْنَها وَ بَيْنَ حَمِيمٍ آنٍ (44) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (45)
وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ (46) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (47) ذَواتا أَفْنانٍ (48) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (49) فِيهِما عَيْنانِ تَجْرِيانِ (50)
فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (51) فِيهِما مِنْ كُلِّ فاكِهَةٍ زَوْجانِ (52) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (53) مُتَّكِئِينَ عَلي فُرُشٍ بَطائِنُها مِنْ إِسْتَبْرَقٍ وَ جَنَي الْجَنَّتَيْنِ دانٍ (54) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (55)
فِيهِنَّ قاصِراتُ الطَّرْفِ لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لا جَانٌّ (56) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (57) كَأَنَّهُنَّ الْياقُوتُ وَ الْمَرْجانُ (58) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (59) هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلاَّ الْإِحْسانُ (60)
فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (61) وَ مِنْ دُونِهِما جَنَّتانِ (62) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (63) مُدْهامَّتانِ (64) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (65)
فِيهِما عَيْنانِ نَضَّاخَتانِ (66) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (67) فِيهِما فاكِهَةٌ وَ نَخْلٌ وَ رُمَّانٌ (68) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (69) فِيهِنَّ خَيْراتٌ حِسانٌ (70)
فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (71) حُورٌ مَقْصُوراتٌ فِي الْخِيامِ (72) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (73) لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لا جَانٌّ (74) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (75)
مُتَّكِئِينَ عَلي رَفْرَفٍ خُضْرٍ وَ عَبْقَرِيٍّ حِسانٍ (76) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (77) تَبارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ (78)
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 175

ترجمه آيات..... ص: 175

به زودي اي جن و انس به حسابتان خواهيم رسيد (31).
ديگر كداميك از نعمتهاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (32).
اي گروه جن و انس اگر مي‌توانيد از كرانه‌هاي آسمان و زمين راه فراري يافته بگريزيد اين كار را بكنيد، ليكن از حساب ما و عذاب ما گريزي نداريد، مگر با حجت و عذر موجه (33).
پس ديگر كداميك از نعمت‌هاي پروردگار خود را تكذيب مي‌كنيد؟ (34).
آتشي بدون دود و آتشي ديگر با دود بر شما مسلط مي‌كند، و ديگر نمي‌توانيد يكديگر را ياري كنيد (35).
پس كداميك از نعمت‌هاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (36).
پس روزي كه آسمان شكافته شود، آن وقت مانند روغن مذاب سرخ مي‌گردد (37).
ديگر كداميك از نعمتهاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (38).
در آن روزنه ز انس و گناهش سؤال مي‌شود و نه از جن (39).
ديگر كداميك از نعمتهاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (40).
مجرمين از چهره‌شان شناخته مي‌شوند، و موي سر و پاهايشان را مي‌گيرند و در آتش مي‌افكنند (41).
ديگر كداميك از نعمتهاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (42).
اين همان جهنمي است كه مجرمين تكذيبش مي‌كردند (43).
بين آن و بين آبي در نهايت جوش، آمد و شد دارند (44).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 176
ديگر كداميك از نعمتهاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (45).
و آن كسي كه از مقام پروردگارش بيمناك است دو بهشت دارد (46).
ديگر كداميك از نعمت‌هاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد (47).
بهشت‌هايي كه انواع ميوه‌ها دارند (48).
ديگر كداميك از نعمتهاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (49).
در آن دو بهشت دو چشمه جاري است (50).
ديگر كداميك از نعمتهاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (51).
در آن دو از هر ميوه دو صنف شناخته و ناشناخته هست (52).
ديگر كداميك از نعمتهاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (53).
در حالي كه بر فرشهايي تكيه كرده‌اند كه آسترش از ابريشم است و ميوه‌هاي رسيده آن دو باغ در دست‌رس است (54).
ديگر كدام يك از نعمتهاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (55).
در آنها همسراني هست كه چشم به غير از شوهران نيفكنده نه انسي قبلا با آنان تماس گرفته و نه جني (56).
ديگر كداميك از نعمتهاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (57).
آنها همچون ياقوت و مرجانند (58).
ديگر كداميك از نعمتهاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (59).
آري مگر جزاي احسان جز احسان مي‌تواند باشد؟ (60).
ديگر كداميك از نعمت‌هاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (61).
قبل از آن دو بهشت، دو بهشت ديگر دارند (62).
ديگر كداميك از نعمتهاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (63).
بهشت‌ها كه از شدت سبزي ميل به سياهي دارند (64).
ديگر كداميك از نعمتهاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (65).
در آن دو نيز دو چشمه چون فواره هست (66).
ديگر كداميك از نعمتهاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (67).
در آن دو ميوه و نخل و انار است (68).
ديگر كداميك از نعمتهاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (69).
در آنها همسراني خوش صورت و نيكو سيرت است (70).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 177
ديگر كداميك از نعمتهاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (71).
سياه چشماني كه هرگز از خيمه‌ها بيرون نمي‌شوند (72).
ديگر كداميك از نعمتهاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (73).
زناني كه قبلا نه انساني با آنها تماس گرفته و نه جني (74).
ديگر كداميك از نعمتهاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (75).
در حالي كه بر بالش‌هاي سبز رنگ ابريشمين تكيه كرده‌اند كه بهترين بافت را دارد و بسيار زيبا است (76).
ديگر كداميك از نعمتهاي پروردگارتان را تكذيب مي‌كنيد؟ (77).
چه پر بركت است نام رحمان خدا كه پروردگار تو و داراي صفات جلال و جمال است (78).

بيان آيات [معناي جمله" سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلانِ" و عدم منافات آن با" لا يشغله شان عن شان"]..... ص: 177

اشاره

اين آيات فصل دوم از آيات سوره است، كه نشاه دوم جن و انس را توصيف مي‌كند، نشاه‌اي كه به سوي خدا بر مي‌گردند و به جزاي اعمال خود مي‌رسند و آلاء و نعمتهايي را كه خدا در آن نشاه به ايشان ارزاني مي‌دارد بر مي‌شمارد، هم چنان كه در فصل گذشته نشاه اول را توصيف مي‌كرد، آلاي خدا در آن نشاه را بر مي‌شمرد.
" سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلانِ" وقتي مي‌گويند: فلاني براي فلان كار فارغ شد مي‌فهماند كه قبلا مشغول كاري ديگر بوده، آن را به خاطر اين كار رها كرده، چون اين كار را مهم‌تر دانسته.
و بنا بر اين، معناي جمله" سَنَفْرُغُ لَكُمْ" اين مي‌شود كه ما به زودي بساط نشاه اول خلقت را در هم مي‌پيچيم، و به كار شما مشغول مي‌شويم. آن گاه آيات بعدي بيان مي‌كند كه منظور از مشغول شدن خدا به كار جن و انس اين است كه ايشان را مبعوث نموده، و به حسابشان رسيدگي نموده، و بر طبق اعمالشان جز ايشان مي‌دهد، خير باشد خير و شر باشد شر، پس فراغ براي جن و انس تعبيري است استعاره به كنايه از تبدل نشاه دنيا به نشاه آخرت.
ممكن است در اينجا اين شبهه به ذهن خواننده عزيز برسد كه اگر منظور از فراغ چنين معنايي باشد، آيه شريفه با آيه‌اي ديگر كه مي‌فرمايد: " هيچ كاري خدا را از كار ديگر باز نمي‌دارد" منافات خواهد داشت، ولي اين شبهه وارد نيست، براي اينكه فراغ مذكور تنها ناظر به تبدل نشاه است، و اما آن دليل كه مي‌فرمايد: " لا يشغله شان عن شان- هيچ كاري او را از كار ديگر باز نمي‌دارد" ناظر است به اينكه قدرت خداي تعالي مطلق و وسيع است، و اين دو مطلب ربطي به هم ندارد، تا منافات داشته باشد.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 178
و همچنين هيچ منافاتي ميان جمله" كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ" با دليل مذكور كه مي‌گفت: " هيچ كاري او را از كار ديگر باز نمي‌دارد" وجود ندارد.
و منظور از" ثقلان" جن و انس است، و ضمير جمع در كلمه" لكم" و كلمه" استطعتم" و غير اين دو كلمه به همان ثقلان بر مي‌گردد، با اينكه كلمه مزبور تثنيه است، و علي القاعده بايد ضمير تثنيه به آن برگردد، و بفرمايد: " لكما" و" استطعتما"، و اگر ضمير جمع برگردانده، بدين جهت است كه هر چند جن و انس دو طايفه از خلقند، ليكن افراد اين دو طايفه بسيارند.

[معناي اينكه خطاب به جن و انس فرمود نمي‌توانيد بگريزيد جز به سلطان]..... ص: 178

" يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطارِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ فَانْفُذُوا..."
خطاب به گروه جن و انس در اين آيه شريفه به طوري كه از سياق استفاده مي‌شود از خطابهاي روز قيامت است، و خطابي است تعجيزي، يعني مي‌خواهد بفرمايد: روز قيامت هيچ كاري نمي‌توانيد بكنيد.
و مراد از استطاعت، قدرت، و مراد از نفوذ از اقطار، فرار از كرانه‌هاي محشر است، چون كلمه اقطار جمع قطر است كه به معناي ناحيه است و معناي آيه اين است كه: اي گروه جن و انس- در ضمن بايد دانست اينكه جن را جلوتر از انس آورد، براي اين بود كه طايفه جن در حركات سريع تواناتر از انسان است- اگر توانستيد از حساب و كتاب قيامت بگريزيد، اين شما و اين نواحي آسمانها و زمين، ولي به هر طرف بگريزيد بالأخره به ملك خدا گريخته‌ايد، و شما نمي‌توانيد از ملك خدا درآييد، و از مؤاخذه او رها شويد.
" لا تَنْفُذُونَ إِلَّا بِسُلْطانٍ"- يعني قادر بر نفوذ نخواهيد بود، مگر با نوعي سلطه كه شما فاقد آن هستيد. و منظور از سلطان، قدرت وجودي است، و سلطان به معناي برهان و يا مطلق حجت است، و سلطان به معناي ملك نيز هست.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از نفوذي كه در اين آيه نفي شده نفوذ علمي در آسمانها و زمين، و دست‌يابي به اقطار آن دو است (و نتيجه گرفته‌اند كه آيه شريفه پيشگويي از اين آينده است كه روزي بشر قدرت نفوذ علمي پيدا مي‌كند، و به اقطار آسمانها دست
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 112.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 179
مي‌يابد) ليكن همانطور كه ملاحظه فرموديد: سياق آيه با اين معنا سازگار نيست (چون در اين آيات گفتگو در باره قيامت است، و در وسط چنين گفتگويي ناگهان به مساله‌اي از مسائل دنيا پرداختن درست به نظر نمي‌رسد).
" يُرْسَلُ عَلَيْكُما شُواظٌ مِنْ نارٍ وَ نُحاسٌ فَلا تَنْتَصِرانِ" كلمه" شواظ" به طوري كه راغب گفته «1» به معناي شعله بي‌دود آتش است. مجمع البيان «2» هم آن را به شعله سبز رنگي معنا كرده كه از آتش برمي‌خيزد، و اين معنا نزديك به همان معنايي است كه راغب كرده، و كلمه" نحاس" به معناي دود است، و راغب آن را به شعله بي‌دود معنا كرده، مي‌فرمايد: آتشي سبز رنگ و بدون دود، و يا به شكل دود بر شما مسلط مي‌كند، و آن وقت ديگر نخواهيد توانست يكديگر را ياري كنيد.
" فَلا تَنْتَصِرانِ"- اين كلمه از باب افتعال است، كه وقتي تثنيه و دو طرفي مي‌شود معناي باب تفاعل" تناصر" را مي‌دهد، كه اصلا بر اين بنا شده، كه عملي طرفيني را تفهيم كند، پس جمله" لا تنتصران" معناي" لا تتناصران" را مي‌دهد، يعني نمي‌توانيد يكديگر را نصرت دهيد، و بلا را از يكديگر برطرف نموده، در نتيجه همگي از رنج آن رهايي يابيد، براي اينكه آن روز همه اسباب از كار مي‌افتند، و هيچ حافظي از امر خدا وجود ندارد.
" فَإِذَا انْشَقَّتِ السَّماءُ فَكانَتْ وَرْدَةً كَالدِّهانِ" يعني ناگهان آسمان شكافته مي‌شود، و چون چرمي سرخ رنگ قرمز مي‌شود.

[آيه" فَيَوْمَئِذٍ لا يُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ إِنْسٌ وَ لا جَانٌّ" سرعت حساب را افاده مي‌كند و با آيه،" وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ" و امثال آن منافات ندارد]..... ص: 179

" فَيَوْمَئِذٍ لا يُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ إِنْسٌ وَ لا جَانٌّ" از اين آيه تا به آخر سوره وضع حساب و جزا و حال مجرمين و متقين را كه در دنيا از مقام پروردگار خود پروا داشتند و نيز مال كار آنان را بيان مي‌كند.
سپس آيه شريفه سرعت حساب را بيان مي‌كند، (و مي‌فرمايد: حساب‌رسي او اين قدر سريع است كه از هيچ جن و انسي نمي‌پرسند چه گناهي كرده‌اي) و در جاي ديگر صريحا فرموده: " وَ اللَّهُ سَرِيعُ الْحِسابِ" «3» و مراد از كلمه" يومئذ" روز قيامت است.
و سؤالي كه در آيه نفي شده و فرموده: " از كسي سؤال نمي‌شود" سؤال به طور معمول و مالوف در بين خود ما انسانها است، چنين سؤالي را نفي كرده، پس اين آيه منافاتي با آيه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" شوظ".
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 205.
(3)و خدا سريع الحساب است. سوره نور، آيه 39.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 180
" وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ" «1» و آيه" فَوَ رَبِّكَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ" «2» ندارد، براي اينكه روز قيامت مواقف مختلفي دارد، در بعضي از آن مواقف مردم بازخواست مي‌شوند، و در بعضي ديگر مهر بر دهانهايشان زده مي‌شود، و در عوض اعضاي بدنشان سخن مي‌گويد، و در بعضي مواقف ديگر از سيماشان شناخته مي‌شوند.
" يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيماهُمْ فَيُؤْخَذُ بِالنَّواصِي وَ الْأَقْدامِ" اين آيه در مقام پاسخ از پرسشي تقديري است، گويا كسي مي‌پرسد: خوب وقتي از گناهشان پرسش نمي‌شوند پس از كجا معلوم مي‌شود گنهكارند؟ در پاسخ فرموده: " مجرمين از سيمايشان شناخته مي‌شوند..."، و به همين خاطر جمله مورد بحث را با واو عاطفه عطف به ما قبل نكرد، و نفرمود: " در آن روز كسي از جن و انس از گناهش سؤال نمي‌شود، و مجرمين از سيمايشان شناخته مي‌شوند" بلكه بدون واو عاطفه فرمود: " مجرمين..." تا بفهماند اين جمله پاسخ از سؤالي است كه در كلام نيامده، و منظور از سيما نشانه‌اي است كه از چهره مجرمين نمودار است.
" فَيُؤْخَذُ بِالنَّواصِي وَ الْأَقْدامِ"- اين جمله به خاطر اينكه حرف" فاء" بر سرش در آمده، فرع و نتيجه شناسايي مذكور است، و كلمه" نواصي" جمع ناصيه است، كه به معناي موي جلو سر است، و كلمه" اقدام" جمع قدم است، و جمله" بالنواصي" نائب فاعل جمله" يؤخذ" است، معناي تحت اللفظي آن" موي جلو سرها گرفته مي‌شود" است.
و معناي آيه اين است كه: احدي از گناهش پرسش نمي‌شود- مجرمين با علامتي كه در چهرههاشان نمودار مي‌گردد شناخته مي‌شوند، در نتيجه موي جلو سرشان و پاهايشان را مي‌گيرند و در آتش مي‌اندازند.
" هذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي يُكَذِّبُ بِهَا الْمُجْرِمُونَ يَطُوفُونَ بَيْنَها وَ بَيْنَ حَمِيمٍ آنٍ" اين دو آيه حكايت گفتاري است كه در آن روز به مجرمين گفته مي‌شود، چيزي كه هست جمله" يقال- گفته مي‌شود" از ابتداي آن حذف شده، و تقدير كلام" يقال هذه جهنم التي..." است، يعني آن روز به مجرمين گفته مي‌شود: اين است آن جهنمي كه مجرمين تكذيبش مي‌كردند.
مرحوم طبرسي در مجمع البيان گفته: ممكن است خطاب در اين جمله به رسول خدا
__________________________________________________
(1)ايشان را نگهداريد كه بايد بازخواست و سؤال شوند. سوره صافات، آيه 24.
(2)پس به پروردگارت سوگند كه به طور حتم از ايشان از همگيشان سؤال خواهيم كرد. سوره حجر، آيه 92. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 181
(ص) باشد، بعد از آنكه خبر داد كه مجرمين به زودي بازخواست مي‌شوند، و موي پيشاني و پاهايشان را گرفته در آتش مي‌اندازند، در اين آيه روي سخن به رسول گرامي خود كرده فرموده باشد، اين آن جهنمي است كه مجرمين از قوم تو آن را تكذيب مي‌كردند، و به زودي وارد آن خواهند شد، و بايد كه سرنوشت آنان در نظرت بي‌اهميت باشد «1» .
و كلمه" حميم" به معناي آب داغ است، و كلمه" ان" كه اصلش" اني" است به معناي داغي است كه داغيش به نهايت رسيده باشد. و بقيه الفاظ آيه روشن است (و معنايش اين است كه: اين است آن جهنمي كه مجرمين آن را دروغ مي‌شمردند، اينك بين اين آتش و بين آبي به نهايت داغ مي‌آيند و مي‌روند).

[مراد از مقام پروردگار در آيه: " وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ"]..... ص: 181

وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ"
از اين آيه به بيان اوصاف و احوال سعداي از جن و انس شروع نموده، موضوع بحث كساني را قرار مي‌دهد كه از مقام پروردگارشان پروا داشتند، و كلمه" مقام" مصدر ميمي و به معناي قيام است، كه به فاعل خودش يعني كلمه" رب" اضافه شده، و مراد از قيام خداي تعالي عليه وي، اين است: كه خداوند در هنگامي كه بنده‌اش عملي انجام مي‌دهد بالاي سرش ايستاده و ناظر عمل او است، اما نه ايستادن يك كارفرما و سركارگر بالاي سر كارگر، بلكه معناي قيام خدا احاطه و علم خداست به آنچه بنده مي‌كند، و ضبط عمل بنده و جزا دادن به وي است، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده: " أَ فَمَنْ هُوَ قائِمٌ عَلي كُلِّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ..." «2» .
ممكن است كلمه" مقام" را اسم مكان و به معناي محل قيام بگيريم، و اضافه شدن آن بر كلمه" رب" را لاميه بدانيم، كه معنايش" مقام براي خدا" مي‌شود، و بگوييم منظور از مقامي كه براي رب است مقامي است كه خداي تعالي نسبت به بنده‌اش دارد، و آن مقام اين است كه خدا رب او است، كسي است كه امر بنده را تدبير مي‌كند، و يكي از تدابير او اين است كه وي را به زبان رسولانش به سوي ايمان و عمل صالح دعوت مي‌كند، و چنين قضا رانده كه او را بر طبق عملش جزا دهد، خير باشد خير و شر باشد شر. علاوه بر اين خداي تعالي محيط به او و با او است، و آنچه وي مي‌گويد او مي‌شنود، و آنچه وي انجام مي‌دهد او
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 206.
(2)آيا خدايي كه قائم بر تك تك نفوس و اعمال آنان است... سوره رعد، آيه 33.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 182
مي‌بيند، و او لطيف و با خبر است.

[اشاره به اقسام و مراحل خوف از مقام پروردگار و بيان اينكه مقصود از خائفان در آيه: " وَ لِمَنْ خافَ..." مخلصين است]..... ص: 182

و اما اينكه خوف از مقام پروردگار چيست؟ بايد بگوييم: خوف هم مانند عبادت مراحلي دارد، بعضي‌ها از عقاب خدا مي‌ترسند، و از ترس عذاب او كفر نمي‌ورزند و گناه نمي‌كنند، قهرا لازمه چنين خوفي اين است كه عبادت صاحبش عبادت كسي باشد كه از عذاب خدا مي‌ترسد، عبادت مي‌كند تا گرفتار عذاب او نگردد، در نتيجه عبادتش محضا براي خدا نباشد، و اين قسم عبادت عبادت بردگان است كه موالي خود را از ترس سياست و شكنجه اطاعت مي‌كنند، هم چنان كه بعضي ديگر او را به طمع ثواب و پاداشش بندگي مي‌كنند، عبادت مي‌كنند تا به رسيدن به آنچه دلخواهشان است رستگار گردند، اينان هم عبادت خدا را محضا للَّه انجام نمي‌دهند، عبادتشان يك قسم تجارت است، هم چنان كه در رواياتي هم آمده، و بعضي از آنها در سابق نقل شد.
و خوف در جمله" وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ" ظهور در هيچ يك از اين دو قسم خوف، يعني خوف از عذاب و خوف از فوت لذتهاي نفساني در بهشت ندارد، چون اين دو نوع خوف غير از خوف از قيام و آگاهي خدا نسبت به اعمال بندگان است، و نيز غير از خوف از مقامي است كه خداي تعالي نسبت به بنده‌اش دارد، چون خوف از آگهي خدا و نيز خوف مقام پروردگار تاثر خاصي است كه براي بنده بدان جهت كه بنده است، در برابر ساحت عظمت و كبريايي مولايش حقير و ذليل است دست مي‌دهد، و باعث مي‌شود آثاري از مذلت و خواري و اندكاك در قبال عزت و جبروت مطلقه خداي تعالي از او ظهور كند.
و عبادت خداي تعالي از ترس او- البته ترس به اين معنا- عبارت است از خضوع در برابر او بدين جهت كه او اللَّه است، ذو الجلال و الاكرام است، نه بدين جهت كه جهنم دارد، و نه بدين جهت كه بهشت دارد، وقتي عبادت به اين انگيزه انجام شود خالصا لوجه اللَّه صورت مي‌گيرد.
و اين معناي از خوف، همان خوفي است كه خداي تعالي ملائكه مكرمين خود را بدان ستوده، و گرنه اگر خوف منحصر در خوف از عذاب و ترك ثواب مي‌بود، با در نظر داشتن اينكه ملائكه معصوم و ايمن از عذاب مخالفت و تبعات معصيتند نبايد آنان را به داشتن خوف بستايد، ولي مي‌بينيم ستوده و فرموده: " يَخافُونَ رَبَّهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ" «1» .
پس از آنچه گذشت روشن گرديد آن كساني از جن و انس كه جمله" و لمن خاف"
__________________________________________________
(1)از پروردگارشان كه ما فوقشان است مي‌ترسند. سوره نحل، آيه 50.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 183
اشاره به ايشان است، عبارتند از اهل اخلاص، آنهايي كه خاضع در برابر جلال خداي تعالي هستند، و او را بدين جهت عبادت مي‌كنند كه او اللَّه (عز اسمه) است، نه بدين جهت كه جهنم دارد، و نه به طمع بهشت و ثوابي كه مي‌دهد، و بعيد نيست اين طايفه همان كساني باشند كه در سوره بعدي بعد از آنكه مردم را سه دسته مي‌كند، در باره دسته سوم مي‌فرمايد: " وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ" «1» .

[اقوال مختلف در باره اينكه خائف از مقام رب دو بهشت دارد]..... ص: 183

و اما اينكه فرموده: اين خائفان دو بهشت دارند، مفسرين در معنايش حرفها زده‌اند:
بعضي «2» گفته‌اند: يك بهشت منزل شخصي او است، كه دوستانش در آنجا زيارتش مي‌كنند، و يكي هم منزل خدمتكاران و همسران او است (به عبارت ساده‌تر منظور از دو بهشت بيروني و اندروني است).
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: منظور از دو بهشت باغي است كه بيرون قصر دارد، و باغي كه داخل قصرش دارد (باز نظير توانگران دنيا كه يك باغچه در منزل دارند، و در آن گلكاري مي‌كنند، و باغي در بيرون شهر و در ييلاق دارند، كه در آنجا انواع ميوه‌ها و چمن‌زارها درست مي‌كنند).
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه: در آخرت دو بهشت جداي از هم دارد، تا هر گاه از اين بهشت خسته شد به آن بهشت ديگر رود، تا لذتش به حد كمال برسد.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: يك بهشت در برابر عقايد حقه‌اش به او مي‌دهند، و بهشتي ديگر در برابر اعمال صالحي كه كرده.
بعضي «6» ديگر گفته‌اند: يك بهشت در برابر اعمال صالحه و اطاعتهايي كه كرده، و يك بهشت ديگر در برابر ترك گناهاني كه مي‌توانسته است مرتكب شود.
بعضي «7» ديگر گفته‌اند: يك بهشت جسماني است و يكي روحاني، و اين اقوال به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد اقوالي است كه هيچ دليلي در آيه مورد بحث و يا در سراسر قرآن كريم بر آنها وجود ندارد، (و در حقيقت از مقايسه آخرت با وضع دنيا ناشي شده است).
بعضي «8» هم گفته‌اند: يك بهشت را به خاطر استحقاقي كه دارد به او مي‌دهند، و يك بهشت ديگر را فقط به عنوان تفضل ارزانيش مي‌دارد. در بين همه أقوالي كه ملاحظه كرديد ممكن است بگوييم اين قول بهتر است، چون آيه شريفه
__________________________________________________
(1)و (سومين گروه) پيشگامان پيشگام (كه در ايمان بر همه پيشي گرفتند) آنان مقربان درگاهند.
سوره واقعه، آيه 10 و 11.
(2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7 و 8)روح المعاني، ج 27، ص 116.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 184
" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ" «1» هم اشعاري بدان دارد، البته آن طور كه ما تفسيرش كرديم اين اشعار را دارد.

[وصف آن دو بهشت]..... ص: 184

" ذَواتا أَفْنانٍ" كلمه" ذواتا" تثنيه ذات (داراي) است، و در خصوص كلمه" افنان" دو احتمال هست يكي اينكه جمع" فن" باشد كه معناي نوع را مي‌دهد، و معناي جمله اين است كه: آن دو بهشت داراي انواعي از ميوه‌ها و ساير لذاتند. و يكي ديگر اينكه جمع" فنن" يعني شاخه تر و نرم باشد، كه در اين صورت معناي جمله اين مي‌شود كه: آن دو بهشت داراي درختاني نرم هستند.
" فِيهِما عَيْنانِ تَجْرِيانِ" در اين جمله كلمه" عينان" نكره و بدون الف و لام و بدون توضيح آمده، تا دلالت كند بر عظمت امر آن دو چشمه كه در آن دو بهشت است.
" فِيهِما مِنْ كُلِّ فاكِهَةٍ زَوْجانِ" يعني در آن دو بهشت از هر ميوه‌اي دو زوج هست، و منظور از" دو زوج" دو صنف است.
و بعضي «2» از مفسرين در باره اين دو صنف ميوه گفته‌اند: يك صنف از آن ميوه‌هايي است كه آن را مي‌شناسند، چون آنها را در دنيا ديده بودند، و صنف ديگري هست كه آن را نمي‌شناسند، چون در دنيا نبوده و نديده بودند. بعضي «3» ديگر وجوهي ديگر گفته‌اند ولي در خود آيه شريفه هيچ دليلي بر هيچ يك از آن وجوه نيست.
" مُتَّكِئِينَ عَلي فُرُشٍ بَطائِنُها مِنْ إِسْتَبْرَقٍ..."
كلمه" فرش"- به ضمه فاء و راء- جمع فراش است، و كلمه" بطائن" جمع بطانه است، كه به معناي باطن و جوف هر چيز است، در مقابل آن ظهائر كه جمع ظهاره است به معناي ظاهر و سطح بيروني آن است. (و لذا آستر جامه را بطانه و رويه آن را ظهاره مي‌گويند)، و كلمه" استبرق" به معناي پارچه ابريشمين درشت‌باف است.
در مجمع البيان مي‌گويد: اگر در آيه شريفه بطانه يعني آستر فراش را نام برد، و از ظهاره يعني رويه آن نامي نبرد، براي اين بود كه معمولا آستر جامه و فراش پست‌تر است از رويه آن، و وقتي فراشي آسترش از ابريشم باشد هر كسي مي‌فهمد كه رويه آن گرانبهاتر و
__________________________________________________
(1)مؤمنان هر چه بخواهند در بهشت دارند، ولي ما اضافه هم مي‌دهيم. سوره ق، آيه 35.
(2 و 3)روح المعاني، ج 27، ص 117.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 185
ما فوق استبرق است (مثلا حرير است يعني جامه‌اي ابريشمين ريزبافت) «1» .
" وَ جَنَي الْجَنَّتَيْنِ دانٍ"- كلمه" جني" به معناي ميوه رسيده‌اي است كه وقت چيدنش شده باشد، و كلمه" دان" (كه در اصل داني بوده) اسم فاعل از مصدر" دنو"- با ضمه دال و نون و تشديد واو- است، كه به معناي نزديكي است، پس داني يعني نزديك، و معناي جمله اين است كه ميوه‌هاي چيدني درختان بهشتي نزديك و در دسترس است.
" فِيهِنَّ قاصِراتُ الطَّرْفِ..."
ضمير جمع مؤنث به فراشها بر مي‌گردد، و معنايش اين است كه: در آن بسترها همسراني چنين و چنان هستند. بعضي «2» هم احتمال داده‌اند ضمير مذكور به جنان يعني جنت‌ها برگردد، هر چند كلمه جنان قبلا در سخن نيامده بود، ولي وقتي براي هر يك از اولياي خدا دو تا جنت باشد، قهرا در آخرت جنت‌هاي بسياري خواهد بود، پس به اين قرينه مي‌شود ضمير جمع به آن برگردانيد، و كلمه" طرف" به معناي كاسه چشم است، و مراد از" كوتاهي طرف" اين است كه: همسران بهشتي به شوهران خود اكتفاء مي‌كنند، و چشم داشتي به ديگران ندارند.
" لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لا جَانٌّ"- كلمه" طمث" كه فعل" لم يطمث" از آن مشتق شده، به معناي ازاله بكارت و نكاحي است كه با خونريزي همراه باشد.
و معناي آيه اين است كه: حوريان بهشتي دست نخورده‌اند، و قبل از همسران هيچ جن و انسي ازاله بكارت از ايشان نكرده.
" كَأَنَّهُنَّ الْياقُوتُ وَ الْمَرْجانُ" همسران نامبرده در صفاي رنگ و بهاء و تلألؤ چون ياقوت و مرجانند، (لبها چون ياقوت و چهره چون مرجان).
" هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلَّا الْإِحْسانُ" اين استفهام انكاري است، و مي‌خواهد احساني را كه خدا با دادن دو بهشت به اولياي خود كرده بود و نعمت‌هاي گوناگوني كه در آن بهشت‌ها قرار داده بود تعليل كند، و بفرمايد علت اين احسانها آن بود كه ايشان نيز اهل احسان بودند، يعني با ترس از مقام پروردگارشان هر چه مي‌كردند احسان بود.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 208.
(2)روح المعاني، ج 27، ص 118.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 186
البته از اين آيه شريفه تنها اين مقدار استفاده مي‌شود كه احسان بنده بدون تلافي و جبران نيست، خداوند پاداش آن را به احساني نظير آن مي‌دهد. و اما نكته ديگري كه از آيات ديگر استفاده مي‌شود كه احسان خدا بيش از احسان بنده است، و اضافه بر جزاي اعمال او است، در اين آيات متعرضش نشده، مگر اينكه بگوييم: احسان از ناحيه خداي تعالي وقتي تمام مي‌شود كه بيشتر از احساني باشد كه محسنين و نيكوكاران در راه او مي‌كنند، پس جمله" الا الاحسان" دلالت بر اين زيادتي هم دارد.

[مراد از" وَ مِنْ دُونِهِما جَنَّتانِ"]..... ص: 186

" وَ مِنْ دُونِهِما جَنَّتانِ" ضمير تثنيه به دو جنتي بر مي‌گردد كه در آيات گذشته توصيف شد، و معناي جمله" من دونهما" اين است كه: دو بهشت ديگر نيز هست كه هر چند محتوي و نعمتهايي كه در آنها است شبيه دو بهشت اول است، ولي از نظر درجه فضل و شرف پايين‌تر از آن دو است، در سابق هم گفتيم كه: آن دو بهشت مخصوص اهل اخلاص است، كه ترسشان از عذاب خدا و از فوت ثوابهاي او نيست، بلكه از مقام او است، پس اين دو بهشت مخصوص مؤمنيني است كه درجه ايمانشان پايين‌تر از درجه ايمان اهل اخلاص است، مؤمنيني كه خداي سبحان را به اين جهت عبادت مي‌كنند كه از آتش او مي‌ترسند، و يا به ثواب و بهشت او طمع دارند، و اين دسته از مؤمنين همان اصحاب يمين در سوره واقعه‌اند.
بعضي «1» از مفسرين جمله" من دونهما" را به نزديكي دو بهشت اول معنا كرده‌اند، و اگر چنين باشد از سياق استفاده مي‌شود كه اين دو بهشت هم از آن صاحبان دو بهشت اول است. بلكه بعضي «2» ادعا كرده‌اند كه اين دو بهشت افضل و بهتر از دو بهشت سابقند، و صفاتي كه در آن دو بود به درجه عالي‌تري در اين دو بهشت هست.
ليكن خواننده عزيز اگر در بيان سابق ما كه در ذيل آيه" وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ" داشتيم دقت فرمايد، و نيز آيات سوره واقعه را در نظر بگيرد، كه اهل بهشت را دو صنف مي‌كند، يكي مقربين كه اهل اخلاصند، و يكي هم اصحاب يمين، آن وقت متوجه مي‌شود كه وجه قبلي قوي‌تر است.
" مُدْهامَّتانِ" كلمه" ادهيمام" كه مصدر باب افعيلال است، از ثلاثي مجرد" دهمة" گرفته شده، و دهمة به معناي سبز پر رنگ است، به طوري كه از شدت سبزي رنگش متمايل به سياهي شده
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 27، ص 121.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 187
باشد (و شايد در فارسي بتوان رنگ يشمي را مصداق آن دانست)، در اين جمله در وصف دو بهشت مذكور مي‌فرمايد: آن قدر سبز است كه سبزيش و غرور و ابتهاج درختانش به نهايت رسيده، و برگ‌ها متمايل به سياهي شده.
ِيهِما عَيْنانِ نَضَّاخَتانِ"
يعني در آن دو بهشت دو چشمه هست كه چون فواره با شدت مي‌جوشند.
" فِيهِما فاكِهَةٌ وَ نَخْلٌ وَ رُمَّانٌ" مراد از" فاكهه" و" رمان" (ميوه و انار) درخت آن دو است، چون بين فاكهه و رمان نخل را آورده، كه به معناي درخت خرماست نه خود خرما.
" فِيهِنَّ خَيْراتٌ حِسانٌ" ضمير" فيهن" به جنان (بهشت‌ها) بر مي‌گردد به اعتبار اينكه دو بهشت دو بهشت‌ها كه در آخرت است تعداد بسياري بهشت مي‌شود، در نتيجه صحيح است كه ضمير جمع را به دو بهشت برگردانيد.
ولي بعضي «1» از مفسرين مرجع ضمير را همين چهار بهشتي دانسته‌اند كه ذكرش در آيات آمده.
و بعضي «2» ديگر ضمير را به فاكهه و نخل و رمان برگردانيده، گفته‌اند: در اين ميوه‌ها خيرات است.
اما كلمه" خير" بايد دانست كه مورد استعمال بيشترش در معاني است، هم چنان كه مورد استعمال بيشتر كلمه" حسن" در نقشها و صورتها است، و بنا بر اين معناي خيرات حسان اين مي‌شود كه: همسران بهشتي هم اخلاق خوبي دارند، و هم صورتهاي زيبا، و به عبارتي ديگر سيرت و صورتشان هر دو خوب است.
" حُورٌ مَقْصُوراتٌ فِي الْخِيامِ" كلمه" خيام" جمع خيمه است، كه فارسيان هم آن را خيمه گويند، و اينكه فرموده:
" حوريان مقصور در خيمه‌هايند"، معنايش اين است كه: از دستبرد اجانب محفوظند، زناني مبتذل نيستند، كه غير شوهران نيز ايشان را تماشا كنند.
" لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لا جَانٌّ" عين اين آيه در سابق گذشت، و معنايش كرديم.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 211.
(2)تفسير فخر رازي، ج 29، ص 134.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 188
" مُتَّكِئِينَ عَلي رَفْرَفٍ خُضْرٍ وَ عَبْقَرِيٍّ حِسانٍ" در كتاب صحاح مي‌گويد: كلمه" رفرف" به معناي پارچه سبزي است كه با آن مجلس آذين درست مي‌كنند «1» .
بعضي «2» هم گفته‌اند: به معناي بالش يا متكا است. و بعضي ديگر معناي ديگر گفته‌اند. و كلمه" خضر" جمع أخضر (سبز) است كه صفت رفرف قرار گرفته.
و كلمه" عبقري" به گفته بعضي «3» به معناي جامه‌هاي بافت حيره، و به گفته بعضي «4» ديگر به معناي طنفسه (نوعي جامه) و به گفته جمعي «5» ديگر به معناي جامه‌هاي بافته از مخلوط پشم و نخ، و به گفته جمعي «6» ديگر به معناي ديبا است.
" تَبارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ" اين آيه ثنايي است جميل براي خداي تعالي، كه چگونه دو نشاه دنيا و آخرت مالامال از نعمت‌ها و آلاء و بركات نازله از ناحيه او شده و رحمتش سراسر دو جهان را فرا گرفته، با همين بيان روشن مي‌شود كه مراد از" اسم متبارك خداي تعالي" همان رحمان است، كه سوره با آن آغاز شده، و كلمه" تبارك"- به ضمه راء- مصدر باب تفاعل است، و كثرت خيرات و بركات صادره را معنا مي‌دهد.
پس اينكه فرمود: " تَبارَكَ اسْمُ رَبِّكَ" معنايش اين مي‌شود كه: متبارك است اللَّه كه به رحمان ناميده شد، بدان جهت متبارك است كه اين همه آلاء و نعمت‌ها ارزاني داشته، و افاضه فرموده.
و جمله" ذِي الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ" اشاره به اين است كه: خداي سبحان خود را به اسمايي حسني نام‌گذاري كرده، و به مدلول آن اسماي حسني متصف هم هست، و معاني وصفي و نعوت جلال و جمال را واقعا دارا و واجد است، و معلوم است كه صفات فاعل در افعالش ظهور و أثري دارد، و از اين دريچه خود را نشان مي‌دهد، و همين صفات است كه فعل را به فاعلش ارتباط مي‌دهد، پس خداي تعالي هم اگر خلقي را بيافريد و نظامي در آن جاري ساخت بدين جهت بود كه داراي صفتي بود كه اقتضاي چنين افعالي را داشت، براي اين بود كه او خالق و مبدي و بديع بود، و اگر كارهايش هم متقن و بدون نقطه ضعف است، باز براي اين است كه او داراي صفاتي است كه فعل متقن را اقتضا مي‌كند، و آن صفات اين است كه
__________________________________________________
(1)الصحاح، ج 4، ماده" رفف".
(2)روح المعاني، ج 27، ص 124. [.....]
(3 و 4 و 5 و 6)مجمع البيان، ج 9، ص 211.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 189
او عليم و حكيم است، و اگر اهل اطاعت را جزاي خير مي‌دهد، اين عملش ترشح و نمودي از صفتي در او است، كه چنين اقتضايي دارد، و آن اين است كه او ودود، شكور، غفور و رحيم است، و اگر اهل فسق را جزاي شر مي‌دهد، باز براي اين است كه در او صفتي وجود دارد كه چنين قسم جزا دادن را اقتضا دارد، و آن صفت منتقم و شديد العقاب است.
پس اگر كلمه" رب" را كه در آيه" وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ" به سعه رحمت ستايش شده بود در اينجا به صفت" ذِي الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ" ستوده، براي اين بود كه بفهماند اسماي حسناي خدا و صفات عليايش در نزول بركات و خيرات از ناحيه او دخالت دارند، و اشاره كند به اينكه نعمت‌ها و آلاي او همه به مهر اسماي حسني و صفات علياي او مارك خورده.

بحث روايتي [چند روايت در ذيل آيه: " وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ"]..... ص: 189

اشاره

در مجمع البيان مي‌گويد: در خبر هم آمده در آن روز دستور مي‌رسد ملائكه و آتش مردم را در محاصره خود بگيرند و با زباني از آتش ندايشان دهند: " يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ... يُرْسَلُ عَلَيْكُما شُواظٌ مِنْ نارٍ" «1» مؤلف: اين معنا از مسعدة بن صدقه از كليب از امام صادق (ع) روايت شده «2» .
و در كافي به سند خود از داوود رقي از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ" فرمود: كسي كه بداند خدا او را مي‌بيند و آنچه مي‌گويد مي‌شنود، و آنچه مي‌كند چه خير و چه شر اطلاع دارد، همين علم او را از اعمال زشت باز مي‌دارد، و همين است آن كسي كه از مقام پروردگارش خائف است، و نفس خود را از پيروي هوي نهي مي‌كند (وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَي النَّفْسَ عَنِ الْهَوي فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوي) «3» .
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه، احمد، ابن منيع، حكيم (در كتاب نوادر الاصول)، نسايي، بزار، ابو يعلي، ابن جرير، ابن ابي حاتم، ابن منذر، طبراني، و ابن مردويه، از ابي الدرداء، روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 205.
(3)اصول كافي، ج 2، ص 70، ح 10.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 190
وقتي اين آيه را خواند كه" وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ" من عرضه داشتم: يا رسول اللَّه هر چند زنا كرده باشد و مرتكب سرقت شده باشد؟ رسول خدا (ص) بار ديگر خواند: " وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ" من نيز براي بار دوم پرسيدم: هر چند زنا و سرقت كرده باشد؟ بار سوم خواندند: " وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ"، من نيز پرسيدم: هر چند زنا و سرقت كرده باشد؟ فرمود: بله، هر چند بيني ابي الدرداء به خاك ماليده شود، (و او مخالف باشد) «1» .
مؤلف: اين روايت خالي از اشكال نيست، براي اينكه در سابق خائف از مقام رب را معرفي كرديم، و كسي كه چنين باشد چگونه مرتكب اينگونه گناهان مهلك مي‌شود، علاوه بر اين، از خود همين ابي الدرداء روايتي نقل شده كه خط بطلان بر اين حديث مي‌كشد، و آن روايت را الدر المنثور چنين آورده: ابن جرير، ابن منذر، از يسار مولاي آل معاويه از ابي الدرداء روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه" وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ" گفت: وقتي اين آيه خوانده شد شخصي از ابي الدرداء پرسيد: هر چند زنا و سرقت كرده باشد؟ در پاسخ گفت:
كسي كه از مقام پروردگار خود پروا دارد، هرگز زناكار و سارق نبوده است «2» .
و در تفسير قمي در ذيل جمله" قاصِراتُ الطَّرْفِ" از امام نقل كرده كه فرمود: حور العين آن قدر نورش روشن است كه چشم را مي‌زند، و نمي‌شود بدو خيره شد «3» .
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از جعفر بن محمد از پدرش از جدش از رسول خدا (ص) روايت كرده كه در معناي جمله" قاصِراتُ الطَّرْفِ" فرموده:
يعني جز به همسران خود نظر نمي‌افكنند «4» .
و در مجمع البيان در ذيل آيه" كَأَنَّهُنَّ الْياقُوتُ وَ الْمَرْجانُ" مي‌گويد: در حديث آمده كه زنان بهشتي آن قدر لطيفند كه مغز استخوان ساقشان ديده مي‌شود، هر چند كه هفتاد جامه از حرير پوشيده باشند «5» .
مؤلف: اين معنا در عده‌اي از روايات وارد شده.
و در تفسير عياشي به سند خود از علي بن سالم روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) شنيدم مي‌فرمود: " آيه‌اي در كتاب خداست كه اين مطلب را مسجل
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 146.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 346.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 147.
(5)مجمع البيان، ج 9، ص 208.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 191
مي‌كند" پرسيدم: كدام آيه است؟ فرمود: اين كلام خداي عز و جل كه مي‌فرمايد: " هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلَّا الْإِحْسانُ"، چون اين آيه مساله لزوم جبران احسان را هم در مؤمن جاري دانسته و هم در كافر، هم در نيك و هم در فاجر، پس بنا بر اين، هر كس كه به وي احساني شد، بايد در مقام تلافي و جبرانش برآيد، و جبران احسان مردم به اين نيست كه به اندازه احسان به او احسان كني، چون در اين صورت باز احسان او افضل از احسان تو است، زيرا احسان او ابتدايي بود، و احسان تو تلافي آن بود، پس بايد تو احسان خود را زياد كني، تا درست مطابق آن شود «1» .

[رواياتي در ذيل آيه،" هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلَّا الْإِحْسانُ"]..... ص: 191

و در مجمع البيان در ذيل آيه" هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلَّا الْإِحْسانُ" مي‌گويد: روايتي از انس بن مالك رسيده كه گفت: وقتي رسول خدا (ص) اين آيه را خواند، و سپس فرمود: هيچ مي‌دانيد پروردگارتان مي‌خواهد چه بفرمايد: اصحاب عرضه داشتند: خدا و رسولش داناترند. فرمود: پروردگارتان مي‌فرمايد: آيا جزاي كسي كه ما او را از نعمت توحيد برخوردار كرده‌ايم، چيزي جز بهشت مي‌تواند باشد؟ «2» .
و در تفسير قمي در ذيل همين آيه مي‌گويد: امام فرمود: جزاي كسي كه من او را از نعمت معرفت برخوردار كرده‌ام چه چيزي جز بهشت مي‌تواند باشد «3» .
مؤلف: اين روايت هم از رسول خدا (ص) نقل شده، و هم از ائمه اهل بيت (ع). در كتاب توحيد آن را به جعفر بن محمد نسبت داده، كه آن جناب از آباي گرامي‌اش از علي (ع) از رسول خدا (ص) روايت كرده، و عبارت آن چنين است: خداي عز و جل مي‌فرمايد: جزاي كسي كه من او را از نعمت توحيد بهره‌مند كرده‌ام چه چيزي به جز بهشت مي‌تواند باشد «4» .
و در كتاب علل آن را از حسن بن علي از رسول خدا (ص) نقل كرده و عبارت آن در اين نقل چنين است: آيا جزاي كسي كه مي‌گويد: " لا اله الا اللَّه" چه چيزي جز بهشت مي‌تواند باشد «5» .
و الدر المنثور اين روايت را به الفاظ مختلف و سندهايي گوناگون نقل كرده، و جمله
__________________________________________________
(1)نور الثقلين، ج 5، ص 198 به نقل از عياشي.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 208.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 345.
(4)توحيد، ص 22، ح 17.
(5)علل الشرائع، ب 182، ص 251، ح 8.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 192
" انعمت عليه- بهره‌مندش كردم" اشاره است به اينكه احسان عبد در حقيقت احسان خدا است به او، كه او را موفق به كار نيك كرد «1» .

[چند روايت در باره وجود دو قسم بهشت و در باره همسران بهشتي]..... ص: 192

و در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ مِنْ دُونِهِما جَنَّتانِ" از علاء بن سيابه از ابي عبد اللَّه امام صادق (ع) روايت كرده كه علاء گفت: به آن جناب عرضه داشتم: مردم از اين اعتقاد ما تعجب مي‌كنند، كه مي‌گوييم بعضي از مردم از آتش دوزخ در مي‌آيند، و داخل بهشت مي‌شوند، آري مردم به ما مي‌گويند: لا بد اين دوزخيان با اولياي خدا محشور و همنشين هم مي‌شوند؟ حضرت فرمود: اي علاء بهشت تنها بهشت اوليا نيست، از بهشت ايشان پايين‌تر نيز بهشت هست، خداي تعالي مي‌فرمايد: " وَ مِنْ دُونِهِما جَنَّتانِ"، پس لازمه بيرون شدن گنهكاران از دوزخ اين نيست كه با اولياي خدا محشور هم باشند «2» .
و در الدر المنثور است كه ابن جرير، ابن ابي حاتم و ابن مردويه، از ابو موسي از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه در تفسير دو آيه" وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ" و" وَ مِنْ دُونِهِما جَنَّتانِ" فرموده: دو بهشت اول از طلا، و براي مقربين، و دو بهشت دوم از نقره و براي اصحاب يمين است «3» .
مؤلف: اين دو روايت بيان گذشته ما در تفسير دو آيه مذكور را تاييد مي‌كند.
و نيز در آن كتاب است كه طبراني و ابن مردويه از ابي ايوب روايت كرده‌اند كه گفت: از رسول خدا (ص) معناي آيه" مُدْهامَّتانِ" را پرسيدم، فرمود:
يعني دو بهشت سر سبز «4» .
و قمي در تفسيرش به سندي كه به يونس بن ظبيان دارد از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير جمله" نضاختان" فرمود: يعني دو چشمه فوار و جوشان «5» .
و باز در همان كتاب در معناي جمله" فِيهِنَّ خَيْراتٌ حِسانٌ" آمده كه: معصوم فرمود:
منظور دختراني است كه چون گياه بر لب شط كوثر مي‌رويند، هر قدر از آنها گرفته شود دوباره به جايش مي‌رويد «6» .
و در مجمع البيان در ذيل جمله" خيرات حسان" از ام سلمه از رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 149.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 210. [.....]
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 146.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 149.
(5 و 6)تفسير قمي، ج 2، ص 346.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 193
نقل كرده كه فرموده: زنان بهشتيند كه خيرات در اخلاق، و حسان در رخسارند «1» .
و در فقيه از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: خيرات حسان از جنس زنان اهل دنيايند، كه از حور العين هم زيباترند «2» .
و در روضه كافي به سند خود از حلبي روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) معناي اين كلام خداي عز و جل را پرسيدم كه مي‌فرمايد: " فِيهِنَّ خَيْراتٌ حِسانٌ" فرمود: منظور از آن بانوان صالحه و با ايمان و معرفت است «3» .
مؤلف: منطبق شدن آيه شريفه با در نظر داشتن سياق آن، بر مورد اين دو روايت ابهام دارد، و آن طور كه بايد انطباقش روشن نيست.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 211.
(2)فقيه، ج 3، ص 299، ح 15.
(3)روضه كافي، ج 8، ص 138، ح 147.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 194

(56)سوره واقعه مكي است و هفتاد و شش آيه دارد (76)..... ص: 195

[سوره الواقعة (56): آيات 1 تا 10]..... ص: 194

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ (1) لَيْسَ لِوَقْعَتِها كاذِبَةٌ (2) خافِضَةٌ رافِعَةٌ (3) إِذا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا (4)
وَ بُسَّتِ الْجِبالُ بَسًّا (5) فَكانَتْ هَباءً مُنْبَثًّا (6) وَ كُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَةً (7) فَأَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ ما أَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ (8) وَ أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ما أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ (9)
وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ (10)

ترجمه آيات..... ص: 194

به نام خداي رحمان و رحيم.
وقتي قيامت واقع شود (مؤمنين رستگار، و كفار زيانكار مي‌شوند) (1).
وقوع قيامت دروغ نيست (2).
اين واقعه تمامي روابط و معيارها را زير و رو مي‌كند (3).
و با زلزله‌اي واقع مي‌شود كه زمين را به شدت تكان مي‌دهد (4).
به طوري كه كوه‌ها چون آرد خرد شوند (5).
و سپس به صورت غباري در فضا پراكنده گردند (6).
و شما در آن روز سه طايفه خواهيد بود (7).
اول" اصحاب ميمنه" و تو چه مي‌داني كه اصحاب ميمنه چه شان عظيمي دارند (8).
دوم" اصحاب مشئمه" (شامت و نحوست) و تو چه مي‌داني اصحاب مشئمه چه شقاوتي عظيم دارند (9).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 195
سوم آنهايي كه در دنيا به سوي خيرات و در آخرت به سوي مغفرت و رحمت سبقت مي‌گيرند (10).

بيان آيات..... ص: 195

اشاره

اين سوره، قيامت كبري را كه در آن مردم دوباره زنده مي‌شوند و به حسابشان رسيدگي شده جزا داده مي‌شوند شرح مي‌دهد، نخست مقداري از حوادث هول انگيز آن را ذكر مي‌كند، حوادث نزديك‌تر به زندگي دنيايي انسان، و نزديك‌تر به زميني كه در آن زندگي مي‌كرده، مي‌فرمايد: اوضاع و احوال زمين دگرگون مي‌شود و زمين بالا و پايين و زير و رو مي‌گردد، زلزله بسيار سهمگين زمين كوه‌ها را متلاشي، و چون غبار مي‌سازد، آن گاه مردم را به طور فهرست‌وار به سه دسته سابقين و اصحاب يمين و اصحاب شمال، تقسيم نموده، سرانجام كار هر يك را بيان مي‌كند.
آن گاه عليه اصحاب شمال كه منكر ربوبيت خداي تعالي و مساله معاد و تكذيب كننده قرآنند كه بشر را به توحيد و ايمان به معاد دعوت مي‌كند استدلال نموده، در آخر گفتار را با يادآوري حالت احتضار و فرا رسيدن مرگ و سه دسته شدن مردم خاتمه مي‌دهد.
و اين سوره به شهادت مضمون و سياق آياتش در مكه نازل شده است.

[وجه اينكه از قيامت به" واقعه" تعبير فرمود]..... ص: 195

" إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ" وقوع حادثه عبارت است از حدوث و پديد آمدن آن، و كلمه" واقعه" صفتي است كه هر حادثه‌اي را با آن توصيف مي‌كنند، (مي‌گويند: واقعه‌اي رخ داده، يعني حادثه‌اي پديد شده) و مراد از" واقعه" در آيه مورد بحث واقعه قيامت است، و اگر در اينجا به طور مطلق و بدون بيان آمده، و نفرموده آن واقعه چيست، تنها فرموده: " چون واقعه رخ مي‌دهد" مثل اينكه شما بگوييد: " هر وقت زيد آمد چنين و چنان كن"، بدين جهت بوده كه بفهماند واقعه قيامت آن قدر معروف است كه توضيح آن و ذكر موصوفش مثل اين مي‌ماند كه در مثال بالا بگويي" هر وقت زيد بقال آمد چنين و چنان كن" با اينكه شنونده شما زيد را به خوبي مي‌شناسد، و به همين جهت است كه گفته‌اند: اصلا كلمه" واقعه" يكي از نامهاي قيامت است، كه قرآن اين نامگذاري را كرده، هم چنان كه نام‌هاي ديگري چون" حاقة"، و" قارعة"، و" غاشية" بر آن نهاده است. ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 196
و جمله" إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ" به طور ضمني بر معناي شرط هم دلالت دارد، و جا داشت جزاي آن شرط را بيان كند، و بفرمايد: " چون قيامت بپا مي‌شود چه مي‌شود"، ولي جزا را نياورد، تا بفهماند آنچه مي‌شود آن قدر عظيم و مهم است كه به بيان نمي‌گنجد، ولي به هر حال از سياق آياتي كه در اين سوره اوصاف قيامت را ذكر كرده فهميده مي‌شود كه آن جزا چه چيز است، و مردم در آن روز چه وضعي دارند، پس مي‌شود گفت كه مثلا تقدير كلام: " اذا وقعت الواقعة فاز المؤمنون و خسر الكافرون- چون قيامت بپا شود مؤمنين رستگار و كفار زيانكار مي‌شوند" مي‌باشد.
" لَيْسَ لِوَقْعَتِها كاذِبَةٌ" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" كاذبة" مانند كلمه" عافية" و كلمه" عاقبة" مصدر است «1» .
و بنا به گفته وي معناي آيه چنين مي‌شود: " در وقوع و تحقيق قيامت هيچ دروغي نيست".
ولي بعضي «2» ديگر گفته‌اند: كلمه مذكور همان اسم فاعل است، چيزي كه هست در اينجا صفتي است براي موصوفي كه حذف شده، و تقدير كلام" ليس لوقعتها قضية كاذبة" مي‌باشد، يعني براي وقوع قيامت هيچ عامل كه اقتضاي دروغ شدنش را داشته باشد و آن را دروغ كند وجود ندارد.
" خافِضَةٌ رافِعَةٌ" اين دو كلمه دو خبر است براي ضميري كه به واقعه بر مي‌گردد، و تقدير كلام" هي خافضة و هي رافعة" است، يعني قيامت خافض و رافع است. و خفض درست معناي خلاف رفع را مي‌دهد، و اما اينكه به چه حساب قيامت پايين آورنده و بالا برنده است بايد گفت كه:
اين تعبير كنايه است از اينكه قيامت نظام عالم را زير و رو مي‌كند، مثلا باطن دلها را كه در دنيا پنهان بود ظاهر مي‌كند، و آثار اسباب كه در دنيا ظاهر بود، همه مي‌دانستند آب چه اثري و آتش چه اثري دارد، در قيامت پنهان مي‌شود، يعني اسباب به كلي از اثر مي‌افتد، و روابط جاري ميان اسباب و مسببات به كلي قطع مي‌گردد، در دنيا جمعي داراي عزت بودند، و آنان اهل كفر و فسق بودند، كه عزتشان همه جا ظاهر بود، و همچنين جمعي ديگر يعني اهل تقوا
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 213.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 214.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 197
ذلتشان هويدا بود، ولي در قيامت اثر از عزت كفار و فساق و نشانه‌اي از ذلت متقين نمي‌ماند.
" إِذا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا" كلمه" رج" كه از ماده" راء، جيم، جيم" است، به معناي تكان دادن به شدت چيزي است، و در اين آيه منظور از آن زلزله قيامت است، كه خداي سبحان در آيه" إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْ‌ءٌ عَظِيمٌ" «1» آن را بس عظيم توصيف كرده، در خود آيه مورد بحث نيز با آوردن كلمه" رجا" همين عظمت را فهمانده، چون معمولا آوردن مفعول مطلق براي افاده اينگونه نكته‌ها است (وقتي مي‌گويي: من فلان كس را زدم و چه زدني معنايش اين است كه نحوه زدنم طوري بود كه ديگر قابل بيان نيست) در آيه مورد بحث نيز مي‌فرمايد: چون زمين زلزله مي‌شود زلزله‌اي كه شدتش قابل وصف نيست، و جمله مورد بحث بدل از جمله" إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ"، و يا عطف بيان براي آن است، به هر حال در مقام توضيح آن است.
" وَ بُسَّتِ الْجِبالُ بَسًّا فَكانَتْ هَباءً مُنْبَثًّا" اين آيه عطف است بر كلمه" رجت"، و كلمه" بس"- با تشديد سين- به معناي خرد كردن است، يعني جسمي را كه داراي حجمي بوده آن قدر بكوبي تا مانند آرد به صورت ذراتي در آيد.
بعضي «2» هم گفته‌اند: كلمه" بس" به معناي به راه انداختن چيزي است، در حقيقت" بس جبال"، همان معنايي را مي‌رساند كه آيه شريفه" وَ سُيِّرَتِ الْجِبالُ" «3» مي‌رساند.
و كلمه" هباء" به معناي غبار است.
بعضي «4» هم گفته‌اند: به معناي يك دانه ذره از غبار است، كه وقتي نور آفتاب از پنجره به درون خانه مي‌تابد اين دانه‌ها در شعاع آن نور ديده مي‌شوند. و كلمه" منبث" اسم فاعل و يا مفعول از مصدر باب انفعال، يعني" انبثاث" است، و انبثاث به معناي متفرق شدن، و متلاشي شدن چيزي است، و معناي آيه روشن است.
" وَ كُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَةً" كلمه" زوج" به معناي صنف است، پس ازواج سه‌گانه يعني اصناف سه‌گانه، و خطاب در اين جمله كه مي‌فرمايد: " در آن روز شما اصنافي سه‌گانه خواهيد بود" به عموم
__________________________________________________
(1)همانا زلزله رستاخيز امر عظيمي است. سوره حج، آيه 1.
(2)روح المعاني، ج 27، ص 131.
(3)و كوه‌ها رانده شود. سوره نبا، آيه 20.
(4)روح المعاني، ج 27، ص 131.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 198
بشر است.

[مقصود از اصحاب الميمنة]..... ص: 198

" فَأَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ ما أَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ" اين جمله به خاطر اينكه حرف" فاء" بر سر دارد فرع و نتيجه جملات قبل است، فرعيتي كه بيان بر مبين دارد، پس اين آيه و دو آيه بعدش بيانگر اصناف سه‌گانه مذكور است.
و كلمه" ميمنة" از ماده" يمن" است كه مقابل شوم است و معنايي بر خلاف آن دارد پس" اصحاب ميمنة" اصحاب و دارندگان يمن و سعادتند، و در مقابل آنان" اصحاب مشئمة" هستند، كه اصحاب و دارندگان شقاوت و شئامتند.
و اينكه بعضي «1» از مفسرين ميمنه را به يمين يعني دست راست معنا كرده و گفته‌اند:
اصحاب ميمنه نامه اعمالشان به دست راستشان داده مي‌شود، به خلاف ديگران، تفسير صحيحي نيست، براي اينكه در اين آيه در مقابل اصحاب ميمنه أصحاب مشئمه قرار گرفته، و اگر ميمنه به معناي دست راست بود بايد در مقابلش اصحاب ميسره يعني طرف دست چپ قرار گيرد، هم چنان كه در آيات بعدي در مقابل اصحاب يمين اصحاب شمال آمده، و نادرستي اين تفسير روشن است.
كلمه" ما" در جمله" ما أصحاب الميمنة" استفهامي است، و مبتدايي است كه خبرش جمله" أَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ" است، و مجموع جمله خبر است براي جمله" فَأَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ"، و منظور از اين استفهام بزرگداشت و تعظيم شان ايشان است.
" وَ أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ما أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ" كلمه" مشئمه" مانند كلمه" شؤم"- به ضمه شين و سكون همزه- مصدر است، همانطور كه ميمنه مانند كلمه" يمن" مصدر است، و ميمنه و مشئمه به معناي سعادت و شقاوت است.

[معناي" السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ" و اقوال مختلف در باره مراد از سابقين]..... ص: 198

" وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ" در قرآن كريم آيه‌اي كه صلاحيت تفسير سابقون اول را داشته باشد آيه شريفه" فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ بِإِذْنِ اللَّهِ" «2» و آيه شريفه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 131.
(2)پس بعضي از آنان ستم كننده به نفس خود هستند و بعضي از آنان ميانه‌رو مي‌باشند و بعضي از آنان به اذن خداوند پيشي گيرنده به خيرات و خوبي‌ها هستند. سوره فاطر، آيه 32. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 199
َ لِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيها فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ"
«1» و آيه شريفه" أُولئِكَ يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ وَ هُمْ لَها سابِقُونَ" «2» است.
كه از اين آيات به دست مي‌آيد مراد از سابقون، كساني هستند كه در خيرات سبقت مي‌گيرند، و قهرا وقتي به اعمال خير سبقت مي‌گيرند، به مغفرت و رحمتي هم كه در ازاي آن اعمال هست سبقت گرفته‌اند. و لذا در آيه" سابِقُوا إِلي مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ" «3» به جاي امر به سبقت در اعمال خير، دستور فرموده: به مغفرت و جنت سبقت گيرند، پس سابقون به خيرات، سابقون به رحمت و مغفرتند، در آيه مورد بحث هم كه مي‌فرمايد: " السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ" مراد از سابقون اول، سابقين به خيرات، و مراد از سابقون دوم سابقين به اثر خيرات يعني مغفرت و رحمت است، اين نظريه ما بود.
ولي بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند: مراد از سابقون دوم هم همان سابقون اول است و اين تعبير نظير تعبير شاعر است كه مي‌گويد: " أنا ابو النجم و شعري شعري- من ابو النجم هستم كه شعر من شعر من است".
و جمله" السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ" بنا به گفته ما كه هر يك سبقت در چيزي ديگر است، مبتدا و خبرند، اولي مبتدا و دومي خبر است، و معنايش اين است كه: سبقت‌گيرندگان به اعمال خير سبقت‌گيرندگان به مغفرتند، و بنا به گفته مفسريني كه هر دو را يكي دانسته‌اند، دومي تاكيد اولي مي‌شود، و جمله" أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ" خبر مبتدا واقع مي‌شود.
و مفسرين در تفسير سابقين اقوال ديگري دارند:
بعضي «5» گفته‌اند: منظور سبقت گيرندگان به هر عمل و اعتقادي است كه خدا بدان دعوت كرده.
بعضي «6» ديگر گفته‌اند: منظور كساني هستند كه به ايمان و اطاعت سبقتي خستگي ناپذير دارند، و در آن كاهلي ندارند.
بعضي «7» ديگر گفته‌اند: منظور انبياء (ع) هستند كه پيشگامان اهل هر دين هستند.
__________________________________________________
(1)و براي هر يك جانبي است كه به سوي آن رو آورنده هستند، پس سبقت بگيريد در خوبي‌ها.
سوره بقره، آيه 148.
(2)آنها مي‌شتابند در خوبي‌ها و ايشان براي آن سبقت‌گيرنده هستند. سوره مؤمنون، آيه 61.
(3)به سوي مغفرت و جنتي از پروردگارتان سبقت گيريد. سوره حديد، آيه 21.
(4)روح المعاني، ج 27، ص 132.
(5 و 6 و 7)روح المعاني، ج 27، ص 132.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 200
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد مؤمن آل فرعون و حبيب نجار است كه داستانش در سوره يس آمده، و نيز علي (ع) است كه در ايمان به رسول خدا از ديگران سبقت داشت، و از آنان أفضل بود.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: منظور از سابقين كساني هستند كه در مكه مسلمان شدند، و بعد از هجرت رسول خدا (ص) هجرت كردند.
بعضي ديگر «3» گفته‌اند: منظور سبقت گيرندگان در نمازهاي پنجگانه‌اند.
و بعضي «4» گفته‌اند: كساني كه به دو قبله نماز گزاردند (يعني قبل از سال اول هجرت به اسلام در آمدند). بعضي «5» ديگر گفته‌اند سبقت گيرندگان به جهادند. و بعضي ديگر حرفهايي ديگر دارند. و دو قول اول (كه يكي مي‌گفت: سبقت گيرندگان به هر عمل و اعتقادي است كه خدا بدان دعوت كرده، و ديگري مي‌گفت كساني هستند كه به ايمان و اطاعت سبقتي خستگي ناپذير دارند) به همان معنايي كه ما گفتيم بر مي‌گردد، و سوم و چهارم را بايد به تمثيل حمل كرد (و گفت: نمي‌خواسته‌اند بگويند: سابقون اولون فقط افرادي مانند انبياء و مؤمن آل فرعون و حبيب نجار و علي بن ابي طالب (ع) هستند) و بقيه وجوه اصلا ربطي به آيه ندارد، مگر اينكه آنها را هم به نحوي حمل بر تمثيل كنيم.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيه: " إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ..." و مراد از" السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ"]..... ص: 200

در كتاب خصال از زهري روايت آورده كه گفت: از علي بن الحسين (ع) شنيدم مي‌فرمود: كسي كه بين خود و خدا نسبت و رابطه‌اي برقرار نكرده باشد در دنيا عمرش به حسرت مي‌گذرد، و دلش از حسرت پاره پاره مي‌شود، به خدا سوگند دنيا و آخرت وضعي دارند كه تنها مي‌توان به دو كفه ترازو تشبيهش كرد، هر يك از دو كفه به هر مقدار سنگين شود، كفه ديگر به همان مقدار ناديده گرفته مي‌شود، آن گاه اين كلام خداي عز و جل را تلاوت كرد كه مي‌فرمايد: " إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ" منظور از واقعه قيامت استَ‌يْسَ لِوَقْعَتِها كاذِبَةٌ خافِضَةٌ"
قسم به پروردگار: قيامت پايين مي‌برد دشمنان خدا را در آتش" رافعة" قسم به پروردگار: قيامت بلند مي‌كند دوستان خدا را به سوي بهشت «6» .
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4 و 5)روح المعاني، ج 27، ص 132.
(6)خصال، ج 1، ص 64، ح 95.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 201
و در تفسير قمي است كه راجع به آيه" إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ لَيْسَ لِوَقْعَتِها كاذِبَةٌ" فرمود:
در وقوع قيامت كذبي نيست بلكه حق است، و" خافضة" دشمنان خدا را پايين مي‌آورد و" رافعة" اولياي خدا را بلند مي‌كند،" إِذا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا"، فرمود: يعني ابعاض زمين به يكديگر كوفته مي‌شود" وَ بُسَّتِ الْجِبالُ بَسًّا"، يعني كوه‌ها از ريشه كنده مي‌شوند، فَكانَتْ هَباءً مُنْبَثًّا" فرمود: " هباء" آن ذره‌هايي است كه هنگام تابش نور خورشيد از پنجره به درون خانه، در ستون نورش ديده مي‌شود،" وَ كُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَةً"، يعني در روز قيامت شما مردم سه دسته خواهيد بود، اول اصحاب ميمنه، و چه اصحاب ميمنه‌اي، و دوم اصحاب مشئمه، و چه اصحاب مشئمه‌اي، و سابقين (در عمل خير كه سابقين در مغفرت و رحمتند، و) جلوتر از هر كس ديگر به بهشت در مي‌آيند «1» .
مؤلف: اينكه فرمود: " جلوتر از هر كس ديگر به بهشت در مي‌آيند" تفسير سابقين دوم است.
و در الدر المنثور است كه: عبد بن حميد و ابن جرير و ابن منذر، از علي بن ابي طالب (ع) روايت كرده كه فرمود: " هباء منبث" عبارت است از ذرات سرگردان در فضا و" هباء منثور" به معناي غباري است كه در ستون شعاع خورشيد تابيده از پنجره ديده مي‌شود «2» .
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير جمله" وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ" گفته: اين آيه در باره حزقيل مؤمن آل فرعون، و حبيب نجار، كه داستانش در سوره يس آمده، و علي بن ابي طالب (ع) نازل شده، كه هر يك از آنان پيشگام امت خود بوده، و علي از همه آنان افضل است «3» .
و در مجمع البيان از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: سابقين چهار كس هستند: اول پسر آدم، كه به دست برادرش كشته شد، و دوم پيشگام امت موسي بود، كه همان مؤمن آل فرعون است، سوم پيشگام امت عيسي، يعني حبيب نجار است، و چهارم پيشگام امت اسلام، يعني علي بن ابي طالب (ع) است «4» .
مؤلف: اين معنا در روضة الواعظين از امام صادق (ع) نيز روايت شده «5» .
و شيخ طوسي در امالي خود به سندي كه از ابن عباس دارد از او روايت كرده كه
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 346.
(2 و 3)الدر المنثور، ج 6، ص 154.
(4)مجمع البيان، ج 9، ص 215.
(5)روضة الواعظين، ص 105.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 202
گفت: از رسول خدا (ص) معناي آيه شريفه" وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ" را پرسيدم، فرمود: جبرئيل به من گفت: اينان عبارتند از علي، و شيعيان او، آري علي و شيعيانش جلوتر از هر كس ديگر به بهشت در مي‌آيند و به كرامت و احترامي كه نزد خدا دارند مقرب درگاه خدايند «1» .
و در كمال الدين به سند خود از خيثمه جعفي از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: " السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ" ماييم، و آخرون هم كه در باره‌اش فرموده: " وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ" ما هستيم «2» .
و در عيون در باب" ما جاء عن الرضا (ع) من الاخبار المجموعة" به سند خود از علي (ع) روايت آورده كه فرمود: آيه شريفه" وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ" در باره من نازل شده است «3» .
و در مجمع البيان در ذيل همين آيه از علي (ع) نقل كرده كه فرمود: منظور سبقت گرفتن به انجام نمازهاي پنجگانه است»
.مؤلف: همانطور كه در سابق هم گفتيم، بايد اين احاديث را حمل بر تمثيل كرد.
__________________________________________________
(1)امالي شيخ طوسي، ج 1، ص 70.
(2)كمال الدين، ج 1، ص 206، ضمن ح 20.
(3)عيون اخبار الرضا، ج 2، ب 31، ص 65، ح 288. [.....]
(4)مجمع البيان، ج 9، ص 215.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 203

[سوره الواقعة (56): آيات 11 تا 56]..... ص: 203

اشاره

أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ (11) فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ (12) ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ (13) وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ (14) عَلي سُرُرٍ مَوْضُونَةٍ (15)
مُتَّكِئِينَ عَلَيْها مُتَقابِلِينَ (16) يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ (17) بِأَكْوابٍ وَ أَبارِيقَ وَ كَأْسٍ مِنْ مَعِينٍ (18) لا يُصَدَّعُونَ عَنْها وَ لا يُنْزِفُونَ (19) وَ فاكِهَةٍ مِمَّا يَتَخَيَّرُونَ (20)
وَ لَحْمِ طَيْرٍ مِمَّا يَشْتَهُونَ (21) وَ حُورٌ عِينٌ (22) كَأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ (23) جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ (24) لا يَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً وَ لا تَأْثِيماً (25)
إِلاَّ قِيلاً سَلاماً سَلاماً (26) وَ أَصْحابُ الْيَمِينِ ما أَصْحابُ الْيَمِينِ (27) فِي سِدْرٍ مَخْضُودٍ (28) وَ طَلْحٍ مَنْضُودٍ (29) وَ ظِلٍّ مَمْدُودٍ (30)
وَ ماءٍ مَسْكُوبٍ (31) وَ فاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ (32) لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ (33) وَ فُرُشٍ مَرْفُوعَةٍ (34) إِنَّا أَنْشَأْناهُنَّ إِنْشاءً (35)
فَجَعَلْناهُنَّ أَبْكاراً (36) عُرُباً أَتْراباً (37) لِأَصْحابِ الْيَمِينِ (38) ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ (39) وَ ثُلَّةٌ مِنَ الْآخِرِينَ (40)
وَ أَصْحابُ الشِّمالِ ما أَصْحابُ الشِّمالِ (41) فِي سَمُومٍ وَ حَمِيمٍ (42) وَ ظِلٍّ مِنْ يَحْمُومٍ (43) لا بارِدٍ وَ لا كَرِيمٍ (44) إِنَّهُمْ كانُوا قَبْلَ ذلِكَ مُتْرَفِينَ (45)
وَ كانُوا يُصِرُّونَ عَلَي الْحِنْثِ الْعَظِيمِ (46) وَ كانُوا يَقُولُونَ أَ إِذا مِتْنا وَ كُنَّا تُراباً وَ عِظاماً أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ (47) أَ وَ آباؤُنَا الْأَوَّلُونَ (48) قُلْ إِنَّ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ (49) لَمَجْمُوعُونَ إِلي مِيقاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ (50)
ثُمَّ إِنَّكُمْ أَيُّهَا الضَّالُّونَ الْمُكَذِّبُونَ (51) لَآكِلُونَ مِنْ شَجَرٍ مِنْ زَقُّومٍ (52) فَمالِؤُنَ مِنْهَا الْبُطُونَ (53) فَشارِبُونَ عَلَيْهِ مِنَ الْحَمِيمِ (54) فَشارِبُونَ شُرْبَ الْهِيمِ (55)
هذا نُزُلُهُمْ يَوْمَ الدِّينِ (56)
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 204

ترجمه آيات..... ص: 204

سابقين همان مقربين درگاه خدايند (11).
در باغهاي پر نعمت بهشت جاي دارند (12).
اين طايفه در گذشتگان بيشتر هستند (13).
و در آيندگان كمتر (14).
اينان بر تختهايي به هم پيوسته قرار دارند (15).
رو به روي هم تكيه مي‌زنند (16).
و غلاماني بهشتي پروانه‌وار به خدمتشان مي‌پردازند (17).
با ظرفهايي چون تنگ و آفتابه، و قدح شراب معين مي‌آورند (18).
شرابي كه نه سر درد مي‌آورد و نه عقلشان را زايل مي‌سازد (19).
و از ميوه‌ها هر چه اختيار كنند (20).
و از گوشت مرغ از هر نوع كه اشتها كنند (21).
و حور العين‌هايي (دارند) (22).
كه از شدت صفا چون لؤلؤ دست نخورده‌اند (23).
همه اينها پاداش كارهايي است كه همواره مي‌كردند (24).
در بهشت نه سخن بيهوده مي‌شنوند، و نه تهمت و گناه (25).
هر چه هست سلام است و سخن سالم (26).
اما اصحاب يمين نامه اعمالشان به دست راستشان داده مي‌شود و وصفي ناگفتني دارند (27).
در سايه سدري بي‌خار (28).
و موزي كه ميوه‌هايش رويهم چيده شده (29).
و سايه‌اي گسترده و هميشگي (30).
و آبشاري لا ينقطع (31).
و ميوه‌هايي بسيار (32).
كه در هيچ فصلي قطع و در هيچ حالي ممنوع نمي‌شود (33).
و جايگاهي بلند (و يا در جوار همسراني بلند مرتبه) قرار دارند (34).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 205
ما آنان را به وصفي ناگفتني ايجاد كرديم (35).
و هميشه بكر قرارشان داديم (36).
و نيز شوهر دوست و هم سن شوهران (37).
اين سرنوشت مخصوص اصحاب يمين است (38).
كه هم در گذشتگان بسيارند (39).
و هم در آيندگان (40).
و اما اصحاب شمال چه اصحاب شمالي؟ (نامه اعمالشان به نشانه جرم به دست چپشان داده مي‌شود) (41).
كه در آتشي نافذ و آبي جوشان (42).
و در سايه‌اي از دود سياه قرار دارند (43).
كه نه خنكي دارد، و نه سودي مي‌بخشد (44).
چون ايشان قبل از اين در دنيا عياش و طاغي بودند (45).
و بر شكستن سوگند محكم و عظيم، اصرار مي‌ورزيدند (46).
و بارها مي‌گفتند آيا اگر بميريم و خاك و استخوان شويم دوباره زنده و مبعوث مي‌گرديم؟ (47).
آيا پدران گذشته ما نيز مبعوث مي‌شوند (48).
بگو انسانهاي اولين و آخرين (49).
به طور قطع براي اجتماع در ميقات روزي معلوم جمع خواهند شد (50).
آن گاه شما اي گمراهان تكذيب‌گر (51).
از درختي از زقوم خواهيد خورد (52).
و شكم‌ها را از آن پر خواهيد ساخت (53).
و آن گاه از آب جوشان متعفن روي آن خواهيد نوشيد (54).
پس از آن باز هم خواهيد نوشيد، آن چنان كه شتر هيماء و دچار بيماري استسقاء مي‌نوشد، و رفع عطش مي‌كند (55).
تازه همه اينها پذيرايي ابتدايي ورودشان به قيامت است (56).

بيان آيات..... ص: 205

اشاره

اين آيات حال و وضعي كه هر يك از آن سه طايفه در قيامت دارند شرح مي‌دهد.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 206

[موارد استعمال كلمه" قرب" و معناي تقرب به خدا و اينكه مقربون بلند مرتبه‌ترين طبقات اهل سعادتند]..... ص: 206

" أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ" اشاره با كلمه" اولئك" به سابقين است، و جمله" اولئك المقربون" مبتدا و خبر، و جمله‌اي استينافي و ابتدايي است و ربطي به ما قبل ندارد.
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: جمله مذكور كه مركب از مبتدا و خبر است، خود خبري است براي كلمه سابقون.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: " اولئك" مبتدا، و مقربون صفت آن، و خبرش جمله" في جنات النعيم" است، (بنا بر اينكه مبتدا و خبر باشد معنايش اين مي‌شود كه اينان مقربان درگاه خدايند، و در جنات نعيم هستند، و بنا بر وجه دوم معنايش اين مي‌شود كه سابقون همين مقربين هستند كه در جنات نعيمند. و بنا بر وجه سوم معنايش اين مي‌شود كه اين مقربين در جنات نعيمند)، ولي از اين سه احتمال اولين وجه از نظر سياق كه نخست مردم را سه قسم مي‌كند، و سپس مال كار هر يك را به تفصيل شرح مي‌دهد سازگارتر و موجه‌تر است «3» .
و مساله قرب و بعد دو معناي نسبي هستند كه اجسام به حسب نسبت مكاني به آن دو متصف مي‌شوند، (مي‌گوييم فلان چيز به ما نزديك و آن ديگري از ما دور است)، ولي در استعمال آن توسعه‌اي داده، در زمان و غير زمان هم استعمال كرده‌اند، مثلا مي‌گويند فردا به امروز نزديك‌تر است تا پس فردا، و يا مي‌گويند عدد چهار به عدد سه نزديك‌تر است تا عدد پنج، و يا رنگ سبز به رنگ سياه نزديك‌تر از رنگ قرمز است، و باز توسعه بيشتري به استعمال آن داده، از اجسام و جسمانيات تجاوز كرده معاني و حقايق را هم با آن دو توصيف كرده‌اند (مثلا فرموده‌اند مسلمان بخيل دورتر از كافر سخي است به نجات، و به عكس كافر سخي نزديك‌تر به نجات است از مسلمان بخيل).
حتي كلمه" قرب" در مورد خداي تعالي به خاطر احاطه‌اي كه به هر چيز دارد، استعمال شده، خود خداي تعالي فرموده: " وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ" «4» و يا فرموده:
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير ابي السعود، ج 8، ص 190.
(3)چون گفتيم از جمله مورد بحث شروع به تفصيل مال كار هر يك از آن سه طايفه شده، پس بايد جمله را استينافي و ابتدايي گرفت، كه وجه اول هم همين است، به خلاف وجه دوم كه جمله را خبر براي مبتدايي مي‌گرفت، كه در فراز قبل قرار داشت، و به خلاف وجه سوم كه آن نيز جمله را تتمه مطلبي مي‌گرفت كه گويا قبلا آغاز شده." مترجم".
(4)و چون بندگانم سراغ مرا از تو مي‌گيرند من نزديكم. سوره بقره، آيه 186.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 207
" وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ" «1» و نيز فرموده: " وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ" «2» و اين معنا يعني نزديك‌تر بودن خداي تعالي به من از خود من، و به هر چيزي از خود آن چيز، عجيب‌ترين معنايي است كه از مفهوم قرب تصور مي‌شود، و ما در تفسير آيه 16 از سوره" ق" به تصوير آن اشاره كرديم.
و نيز از مواردي كه كلمه قرب در امور معنوي استعمال شده مورد بندگان در مرحله بندگي و عبوديت است، و چون نزديك شدن بنده به خداي تعالي امري است اكتسابي، كه از راه عبادت و انجام مراسم عبوديت به دست مي‌آيد، كلمه را در اين مورد در صيغه تقرب استعمال مي‌كنند، چون تقرب به معناي آن است كه كسي بخواهد به چيزي و يا كسي نزديك شود، بنده خدا با اعمال صالح خود مي‌خواهد به خدا نزديك گردد، و اين نزديكي عبارت است از اينكه در معرض شمول رحمت الهي واقع شود، و در آن معرض شر اسباب و عوامل شقاوت و محروميت را از او دور كنند.
و نيز اينكه مي‌گوييم: خداي تعالي بنده خود را به خود نزديك مي‌كند، معنايش اين است كه: او را در منزلتي نازل مي‌كند كه از خصايص وقوع در آن منزلت رسيدن به سعادتهايي است كه در غير آن منزلت به آن نمي‌رسد، و آن سعادتها عبارت است از اكرام خدا، و مغفرت و رحمت او، هم چنان كه فرمود: " كِتابٌ مَرْقُومٌ يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ" «3» و نيز فرموده: " وَ مِزاجُهُ مِنْ تَسْنِيمٍ عَيْناً يَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبُونَ" «4» .
پس مقربون بلند مرتبه‌ترين طبقات اهل سعادتند، هم چنان كه آيه شريفه" وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ" نيز به اين معنا اشاره دارد، و معلوم است كه چنين مرتبه‌اي براي كسي حاصل نمي‌شود مگر از راه عبوديت و رسيدن به حد كمال آن، هم چنان كه فرمود: َنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لَا الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ"
«5» و عبوديت تكميل نمي‌شود مگر وقتي كه عبد تابع محض باشد، و اراده و عملش را تابع اراده مولايش كند، هيچ چيزي
__________________________________________________
(1)و ما از شما به او نزديكتريم. سوره واقعه، آيه 85.
(2)و ما نزديك‌تر به او هستيم از رگ گردن. سوره ق، آيه 16.
(3)كتابي مرقوم كه تنها مقربين آن را مشاهده مي‌كنند. سوره مطففين، آيه 20.
(4)چاشني آن از تسنيم است يعني از چشمه‌اي است كه مقربان مي‌نوشند. سوره مطففين، آيه 27 و 28.
(5)نه مسيح از اينكه بنده‌اي براي خدا باشد استنكاف مي‌ورزد، و نه ملائكه مقرب. سوره نساء، آيه 172.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 208
نخواهد، و هيچ عملي نكند، مگر بر وفق اراده مولايش، و اين همان داخل شدن در تحت ولايت خدا است، پس چنين كساني اولياء اللَّه نيز هستند، و اولياء اللَّه تنها همين طايفه‌اند.
" فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ"- يعني هر يك نفر از اين مقربين در يك جنت نعيم خواهد بود، در نتيجه همه آنان در جنات النعيم هستند، آوردن" جنات" به صيغه جمع به اين اعتبار بوده، ممكن هم هست به اين اعتبار باشد كه هر يك نفر از مقربين در جنت‌هاي نعيم باشد، و ليكن اين احتمال از اين نظر بعيد است كه در آخر سوره صريحا مي‌فرمايد: مقربين هر يك در يك جنتند: " فَأَمَّا إِنْ كانَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ فَرَوْحٌ وَ رَيْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعِيمٍ" «1» .
در سابق هم مكرر گفتيم كه نعيم عبارت است از ولايت و جنت نعيم عبارت است از جنت ولايت، و اين نكته با مطلب چند سطر قبل ما هم تناسب دارد كه گفتيم: " و اين همان داخل شدن به ولايت خدا است".

[مراد از اولين و آخرين در آيه: " ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ" و وصف نعمت‌هاي بهشتي مقربان از ايشان]..... ص: 208

" ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ" كلمه" ثلة"- به طوري كه گفته‌اند «2» - به معناي جماعت بسيار انبوه است، و مراد از كلمه" اولين" امت‌هاي گذشته انبياي سلف است، و مراد از كلمه" آخرين" امت اسلام است، چون معهود از كلام خدا همين است، كه هر جا سخن از اولين و آخرين گفته منظورش از اولين، امت‌هاي گذشته، و از آخرين امت اسلام است، مانند آيه‌اي كه در همين سوره مي‌آيد و مي‌فرمايد: " أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ أَ وَ آباؤُنَا الْأَوَّلُونَ قُلْ إِنَّ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ لَمَجْمُوعُونَ إِلي مِيقاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ"، بنا بر اين معناي آيه مورد بحث اين شد كه: مقربين از امت‌هاي گذشته جمعيت بسياري بودند، و از اين امت جمعيت كمتري.
با بياني كه گذشت اين معنا روشن شد اينكه: بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند مراد از اولين مسلمانان صدر اول اسلام، و مراد از آخرين مسلمانان آخر اين امت است تفسير صحيحي نيست.
" عَلي سُرُرٍ مَوْضُونَةٍ مُتَّكِئِينَ عَلَيْها مُتَقابِلِينَ" كلمه" وضن" به معناي بافتن است. بعضي «4» هم گفته‌اند: هر بافتني را وضن نمي‌گويند، بلكه تنها بافتن زره را وضن مي‌گويند، و اگر در اينجا بافتن" تخت را وضن
__________________________________________________
(1)سوره واقعه، آيه 89.
(2)روح المعاني، ج 27، ص 134.
(3 و 4)روح المعاني، ج 27، ص 135.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 209
خوانده" از باب استعاره است، خواسته است از محكمي بافت آن خبر داده باشد «1» .
" مُتَّكِئِينَ عَلَيْها"- اين دو جمله دو تا حال براي ضميري است كه به مقربين بر مي‌گردد و مرجع ضمير" عليها" كلمه" سرر" است، و معنايش اين است كه: مقربين بر تختهاي بافته‌اي قرار دارند، در حالي كه بر آنها تكيه كرده‌اند، و در حالي كه رو به روي هم نشسته‌اند. ممكن هم هست جمله اول حال براي مقربين و جمله دوم حال براي ضمير جمله اول باشد، كه در اين صورت معنا چنين مي‌شود: مقربين در حالي بر تختهاي بافته‌اي قرار دارند كه بر آن تكيه كرده‌اند، و در حالي بر آن تكيه كرده‌اند كه رو به روي هم نشسته‌اند، و اما اينكه رو به روي هم نشستن چه معنا دارد؟ بايد گفت معناي تحت اللفظي آن منظور نيست، بلكه كنايه از نهايت درجه انس و حسن معاشرت و صفاي باطن ايشانست، مي‌خواهد بفرمايد:
مقربين به پشت سر يكديگر نظر نمي‌كنند، و پشت سر آنان عيبگويي ندارند، غيبت نمي‌كنند، بلكه هر چه دارند رو به روي هم مي‌گويند.
" يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ" كلمه" ولدان" جمع ولد- فرزند- است، و طواف كردن پسراني بهشتي بر پيرامون مقربين كنايه است از حسن خدمتگزاري آنان، و كلمه" مخلدون" اسم مفعول از باب تفعيل از ماده خلود است، كه به معناي دوام است، يعني پسراني بهشتي به آنان خدمت مي‌كنند كه تا ابد به همان قيافه پسري و جواني باقيند، و گذشت زمان اثري در آنان نمي‌گذارد.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مخلدون از ماده" خلد"- به فتحه خاء و لام- است كه به معناي گوشواره است و مراد اين است كه خدمتكاران نامبرده گوشواره بگوشند.
" بِأَكْوابٍ وَ أَبارِيقَ وَ كَأْسٍ مِنْ مَعِينٍ" كلمه" اكواب" جمع كوب است، كه در عرب به معناي ظرفي است كه نه دسته داشته باشد و نه لوله به خلاف اباريق كه جمع ابريق است و به معناي ظرفي است كه هم دسته دارد، و هم لوله، و در فارسي به آن آفتابه مي‌گويند.
و بعضي «3» گفته‌اند: ابريق به معناي ظرفي است كه تنها لوله داشته باشد.
و كلمه" كاس" همان كاسه فارسي است.
بعضي «4» از مفسرين در پاسخ از اين سؤال كه چرا اكواب و اباريق را جمع آورد، و در
__________________________________________________
(1)در عرب معمول است كه كف نيمكت‌ها را با ليف خرما مي‌بافند، هم چنان كه در غير عرب آن را از سيم مي‌بافند، و نامش را تخت فنري مي‌گذارند" مترجم".
(2 و 3 و 4)روح المعاني، ج 27، ص 136. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 210
خصوص كاس آن را به صيغه مفرد آورد، گفته‌اند: جهتش اين است كه كلمه كاس تنها در موردي بر ظرف اطلاق مي‌شود كه پر باشد، و كاسه خالي را كاس نمي‌گويند.
و مراد از" معين" خمر معين است، يعني شرابي كه پيش روي آدمي جريان داشته باشد.
" لا يُصَدَّعُونَ عَنْها وَ لا يُنْزِفُونَ" يعني مقربين از نوشيدن آن كاسه‌ها دچار صداع و خماري كه دنبال خمر هست نمي‌شوند، و شراب بهشت مانند شراب دنيا خمارآور نيست، و عقل آنان به خاطر سكري كه از نوشيدن شراب حاصل مي‌شود زايل نمي‌گردد، در عين اينكه مست مي‌شوند عقلشان را هم از دست نمي‌دهند.
" وَ فاكِهَةٍ مِمَّا يَتَخَيَّرُونَ وَ لَحْمِ طَيْرٍ مِمَّا يَشْتَهُونَ" كلمه فاكهه و طير در اين آيه شريفه عطف است بر كلمه" اكواب"، و معناي آن اين است كه پسران بهشتي پيرامون مقربين در آمد و شدند، يكي ميوه مي‌آورد هر ميوه‌اي كه خود او اختيار كرده باشد، ديگري مرغ بريان مي‌آورد هر مرغي كه خود او هوس كرده باشد.
در اينجا ممكن است كسي اشكال كند كه در روايات آمده كه اهل بهشت هر وقت اشتهاي ميوه‌اي كنند شاخه‌اي كه حامل آن ميوه است خودش به سوي ايشان خم مي‌شود و ايشان ميوه را مي‌چيند، و چون اشتهاي گوشت مرغي كنند خود آن مرغ در حالي كه بريان شده در دست ايشان مي‌افتد، و هر چه بخواهند از آن مي‌خورند، دوباره مرغ زنده شده پرواز مي‌كند.
ولي اين اشكال وارد نيست، براي اينكه اهل بهشت هر چه بخواهند در اختيار دارند، يكي از چيزهايي كه انسان مي‌خواهد تنوع و تفنن در زندگي است، گاهي انسان مي‌خواهد خدمت‌گزارانش برايش آنچه مي‌خواهد حاضر كنند، و مخصوصا در وقتي كه آدمي با دوستان خود مجلسي فراهم كرده دوست مي‌دارد خدمتكاران از دوستانش پذيرايي كنند، هم چنان كه گاهي هم هوس مي‌كند بدون وساطت خدمتكاران خودش برخيزد و از درخت ميوه بچيند.
" وَ حُورٌ عِينٌ كَأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ" كلمه" حور عين" مبتدايي است كه خبرش حذف شده، از سياق چنين بر مي‌آيد، و تقدير آن" لهم حور عين..." است، و يا" و فيها حور عين..." است. و حور العين نام زنان بهشت است، و در سابق در تفسير سوره دخان معناي حور العين گذشت، و اين حور العين مانند لؤلؤ مكنون است يعني لؤلؤيي كه در صدف خود مخزون و محفوظ و دست نخورده است، و اين تعريف نشان دهنده منتهاي صفاي حور است.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 211
" جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ" اين آيه شريفه قيدي است براي همه مطالب قبل، و كلمه" جزاء" مفعول له و بيانگر علت است.
و معناي آيه اين است كه: همه آنچه كه با اهل بهشت كرديم براي اين بود كه پاداشي باشد در قبال آن اعمال صالحي كه به طور مستمر انجام مي‌دادند.
" لا يَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً وَ لا تَأْثِيماً"" سخن لغو" آن سخني است كه فايده و اثري بر آن مترتب نشود، و" تاثيم" به معناي آن است كه نسبت اثم (گناه) به كسي بدهي.
و معناي آيه اين است كه: در بهشت كسي لغو و تاثيم از ديگري نمي‌شنود، و كسي نيست كه ايشان را به سخني مخاطب سازد كه فايده‌اي بر آن مترتب نباشد، و كسي نيست كه ايشان را به گناهي نسبت دهد، چون در بهشت گناهي نيست.
بعضي «1» از مفسرين كلمه تاثيم را تفسير كرده‌اند به دروغ.
" إِلَّا قِيلًا سَلاماً سَلاماً" اين جمله استثنايي است منقطع از لغو و تاثيم، و كلمه" قيل" مانند كلمه" قول" مصدر است، و كلمه" سلاما" بيان كلمه" قيل" است، و تكرار آن صرفا براي تاكيد وقوع آن است.
و معناي آيه اين است كه: اهل بهشت لغو و تاثيمي نمي‌شنوند، مگر سخني كه سلام است و سلام.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: ممكن است كلمه" سلاما" مصدر به معناي وصف باشد، يعني صفت قيلا باشد، كه در اين صورت معنايش چنين مي‌شود: " مگر سخني كه اين صفت دارد سالم است".

[وصف نعم بهشتي اصحاب اليمين]..... ص: 211

" وَ أَصْحابُ الْيَمِينِ ما أَصْحابُ الْيَمِينِ" از اين آيه شروع مي‌شود به تفصيل مال حال اصحاب ميمنه، و اگر به جاي تعبير به اصحاب ميمنه تعبير كرد به اصحاب يمين، براي اين بود كه بفهماند هر دو تعبير در باره يك طايفه است، و آن يك طايفه كساني هستند كه نامه اعمالشان به دست راستشان داده
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 27، ص 139.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 212
مي‌شود، و جمله دوم استفهامي است كه در مقام بزرگداشت امر آنان و به شگفت آوردن شنونده از حال ايشان است، و اين جمله استفهامي خبر است براي جمله اول يعني" وَ أَصْحابُ الْيَمِينِ".
" فِي سِدْرٍ مَخْضُودٍ"" سدر" نام درختي است كه بارش را عرب نبق و فارس كنار مي‌نامد و" مخضود" هر شاخه‌اي است كه تيغش بريده شده باشد، و ديگر خار در آن نباشد.
" وَ طَلْحٍ مَنْضُودٍ" كلمه" طلح" نام درخت موز است.
بعضي «1» گفته‌اند: طلح، موز نيست، بلكه درختي است كه سايه‌اي خنك و مرطوب دارد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: درخت ام غيلان است، كه شكوفه‌هايي خوش‌بو دارد.
و كلمه" منضود" اسم مفعول از مصدر نضد" چيدن به رديف" است، پس منضود از هر چيز، رويهم چيده شده آن است.
و معناي آيه مورد بحث اين است كه: اصحاب يمين در درختان موز هستند كه ميوه‌هايش روي هم چيده شده از پايين درخت تا بالاي آن.
" وَ ظِلٍّ مَمْدُودٍ وَ ماءٍ مَسْكُوبٍ" بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: " ممدود از سايه‌ها" آن سايه‌اي است كه: هميشگي باشد و نور خورشيد آن را از بين نبرد و" ماء مسكوب" آبي است كه دائما در جريان باشد و هرگز قطع نگردد.
" وَ فاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ" يعني درختاني كه ميوه‌هايش فصلي نيست و مانند درختان دنيا نيست كه در زمستان بار نداشته باشد، ممنوعه هم نيست نه از ناحيه خود بهشتيان، كه مثلا از آن سير و خسته شده باشند، و نه از ناحيه خارج از خودشان، كه مثلا دوري محل و يا وجود خارهاي شاخه كه نگذارد ميوه آن را بچينند و يا مانعي ديگر.
" وَ فُرُشٍ مَرْفُوعَةٍ" كلمه" فرش" جمع فراش است، كه به معناي گستردني‌ها است، و كلمه" مرفوعة"
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان، ج 9، ص 218.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 213
به معناي عالي و بلند است.
بعضي «1» از مفسرين مراد از فرش مرفوعه را زنان ارجمندي دانسته‌اند كه در عقل و جمال و كمال قدر و منزلتي بلند دارند، و استدلال كرده‌اند به اينكه: كلمه فراش در مورد زنان نيز استعمال دارد، و اتفاقا آيه بعدي هم كه مي‌فرمايد: " إِنَّا أَنْشَأْناهُنَّ إِنْشاءً..." با اين وجه تناسب دارد.
" إِنَّا أَنْشَأْناهُنَّ إِنْشاءً فَجَعَلْناهُنَّ أَبْكاراً عُرُباً أَتْراباً" يعني ما آن زنان را ايجاد و تربيت كرديم، ايجادي خاص و تربيتي مخصوص. در اين آيه اشاره‌اي هم به اين نكته هست كه وضع زنان بهشتي از نظر جواني و پيري و زيبايي و زشتي اختلاف ندارد، و معناي اينكه فرمود: " فَجَعَلْناهُنَّ أَبْكاراً" اين است كه: ما زنان بهشتي را هميشه بكر قرار داده‌ايم، به طوري كه هر بار كه همسران ايشان با آنان بياميزند ايشان را بكر بيابند.
كلمه" عرب" جمع عروب است، و عروب به معناي زني است كه به شوهرش عشق مي‌ورزد، و يا حد اقل او را دوست بدارد و در برابرش ناز و كرشمه داشته باشد، و كلمه" اتراب" جمع ترب- به كسره تاء و سكون راء- به معناي مثل است، مي‌فرمايد: ما زنان بهشتي را امثال يكديگر كرديم، و يا از نظر سن و سال، هم سن شوهرانشان كرديم.
" لِأَصْحابِ الْيَمِينِ ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ ثُلَّةٌ مِنَ الْآخِرِينَ" معناي اين آيه از آنچه گذشت استفاده مي‌شود، احتياج به توضيح مكرر ندارد، چيزي كه در اينجا بايد گفت اين است كه: از اين آيات استفاده مي‌شود اصحاب يمين در اولين و آخرين جمعيتي كثير هستند، به خلاف سابقين مقربين كه در اولين، بسيار بودند، و در آخرين وعده‌اي كمتر.
" وَ أَصْحابُ الشِّمالِ ما أَصْحابُ الشِّمالِ" اين جمله مركب است از مبتداي" أَصْحابُ الشِّمالِ"، و خير" ما أَصْحابُ الشِّمالِ"، و استفهام در جمله دوم استفهام شگفت‌انگيزي و هول‌انگيزي است، و اگر اصحاب مشئمه در آيات قبل را در اين آيات اصحاب شمال خواند، براي اين بود كه اشاره كند به اينكه اصحاب مشئمه در قيامت نامه‌هاي اعمالشان به دست چپشان داده مي‌شود، هم چنان كه نظيرش در اصحاب يمين گذشت.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 219.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 214
" فِي سَمُومٍ وَ حَمِيمٍ وَ ظِلٍّ مِنْ يَحْمُومٍ لا بارِدٍ وَ لا كَرِيمٍ" كلمه" سموم"- به طوري كه در كشاف «1» آمده- به معناي حرارت آتش است، كه در" مسام بدن" «2» فرو رود، و كلمه" حميم" به معناي آب بسيار داغ است، و تنوين در آخر سموم و حميم عظمت آن دو را مي‌رساند. (در فارسي هم وقتي مي‌خواهيم بفهمانيم فلاني شجاعت عجيبي به خرج داد، مي‌گوييم: فلاني شجاعتي كرد، يعني شجاعتي وصف ناپذير)، و كلمه" يحموم" به معناي دود سياه است، و ظاهرا دو كلمه" لا بارِدٍ وَ لا كَرِيمٍ" دو صفت باشد براي ظل نه براي يحموم، چون ظل است كه از آن انتظار برودت مي‌رود، و مردم بدان جهت خود را به طرف سايه مي‌كشانند، كه خنك شوند، و استراحتي كنند و هرگز از دود انتظار برودت ندارند، تا بفرمايد يحمومي كه نه خنك است و نه كريم.

[مقصود از" اتراف" در تعليل استقرار اصحاب شمال در عذاب به اينكه آنان مترف بودند]..... ص: 214

" إِنَّهُمْ كانُوا قَبْلَ ذلِكَ مُتْرَفِينَ" اين آيه علت استقرار اصحاب شمال در عذاب را بيان مي‌كند، و اشاره با كلمه" ذلك" به همان عذاب آخرتي است كه قبلا ذكر كرده بود، و" اتراف" كه مصدر كلمه" مترفين" است به معناي آن است كه نعمت، صاحب نعمت را دچار مستي و طغيان كند، كسي كه نعمت چنينش كند مي‌گويند او اتراف شده، يعني سرگرمي به نعمت آن چنان او را مشغول كرده كه از ما وراي نعمت غافل گشته، پس مترف بودن انسان به معناي دل بستگي او به نعمت‌هاي دنيوي است، چه آن نعمتهايي كه دارد، و چه آنهايي كه در طلبش مي‌باشد، چه اندكش و چه بسيارش «3» .
اين را بدان جهت گفتيم كه ديگر اشكال نشود به اينكه بسياري از اصحاب شمال از متمولين و داراي نعمت‌هاي بسيار نيستند، چون نعمت‌هاي الهي همه در داشتن مال خلاصه نمي‌شود، مال يكي از آن نعمت‌ها است، و آدمي غرق در انواع نعمت‌هاي خدايي است، ممكن است مردي تهي‌دست به يكي ديگر از آن نعمت‌ها دچار طغيان بشود.
و به هر حال معناي آيه اين است كه: اگر گفتيم ما اصحاب شمال را به فلان عذاب گرفتار مي‌كنيم، علتش اين است كه آنان قبل از اين در دنيا دچار طغيان بودند، و به نعمت‌هاي خدا اتراف شده بودند.
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 463.
(2)سوراخهاي ريز پوست بدن كه عرق از آنها دفع مي‌شود.
(3)پس بسيار مي‌شود كه كساني با داشتن نعمت‌هاي مادي بسيار، دستخوش اتراف نگردند، و چه بسيار مي‌شود كه افرادي با داشتن مختصر نعمتي دستخوش اتراف شوند." مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 215

[اقوال مختلف در باره مقصود از" حنث عظيم" كه اصحاب شمال بر آن اصرار مي‌ورزيدند]..... ص: 215

" وَ كانُوا يُصِرُّونَ عَلَي الْحِنْثِ الْعَظِيمِ" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" حنث" به معناي شكستن عهد و پيمان مؤكد به سوگند است، و اصرار در شكستن چنين عهدي به اين است كه: به اين عمل ناستوده هم چنان ادامه دهد، و به هيچ وجه دست از آن برندارد «1» .
و شايد اين معنا از سياق استفاده بشود كه اصرار بر حنث عظيم عبارت است از اينكه استكبار از پرستش و بندگي پروردگار خود دارند، عبادتي كه بر حسب فطرت بر آن پيمان بسته بودند، و در عالم ذر بر طبق آن ميثاق داده بودند، و در عين سپردن چنين پيماني فطري غير پروردگار خود را اطاعت كنند، و اين پيمان شرك مطلق است.
بعضي «2» هم گفته‌اند: اصلا كلمه" حنث" به معناي گناه عظيم است، و اگر با اين حال كلمه مذكور را به وصف عظيم توصيف كرده، با اينكه عظيم در معناي خود كلمه خوابيده، براي مبالغه است، و منظور از حنث عظيم شرك به خدا است.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: حنث عظيم به طور كلي به معناي هر گناه كبيره است.
بعضي «4» هم گفته‌اند: سوگند خوردن بر اين ادعا است كه قيامت دروغ است، و اين سوگند در آيه شريفه" وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ لا يَبْعَثُ اللَّهُ مَنْ يَمُوتُ" «5» حكايت شده مي‌فرمايد: مشركين سوگندهاي غلاظ و شدادي به خدا مي‌خورند كه خدا مردگان را زنده نمي‌كند، ولي لفظ آيه مورد بحث مطلق است، نه از آن خصوص عهدشكني متبادر است، و نه شرك به خدا، و نه گناهان كبيره، و نه سوگند بر نبودن معاد، و چون آيه مطلق است پس با احتمال ما بهتر مي‌سازد كه گفتيم: عبارت است از اطاعت غير خدا كه اين نيز مطلق است و شامل همه آن احتمالات مي‌شود.
" وَ كانُوا يَقُولُونَ أَ إِذا مِتْنا وَ كُنَّا تُراباً وَ عِظاماً أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ أَ وَ آباؤُنَا الْأَوَّلُونَ" سخني است از منكرين معاد كه ريشه و اساسي به جز استبعاد ندارد، و به همين علت استبعاد حشر خود را با حشر پدران خود تاكيد كردند، چون حشر پدران پوسيده به نظر آنان بعيدتر است، و تقدير كلام" او آباؤنا الاولون مبعوثون" است، يعني آباء و پدران گذشته ما نيز مبعوث مي‌شوند؟
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 220.
(2 و 3 و 4)روح المعاني، ج 27، ص 144.
(5)سوره نحل، آيه 38.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 216
" قُلْ إِنَّ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ لَمَجْمُوعُونَ إِلي مِيقاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ" در اين آيه خداي تعالي به رسول گرامي خود دستور مي‌دهد از استبعاد آنان نسبت به معاد پاسخ داده، آن را تثبيت كند، و آن گاه به ايشان خبر دهد كه در روز قيامت چه زندگيي دارند، طعام و شرابشان چيست؟ طعامشان زقوم و شرابشان حميم است.
و حاصل پاسخ اين است كه: اولين و آخرين هر دو دسته به سوي ميقات روزي معلوم جمع مي‌شوند، و اينكه بين خود و اولين فرق گذاشتند بعث خود را امري بعيد و بعث آنان را بعيدتر دانستند صحيح نيست.
و كلمه" ميقات" به معناي وقت معيني است، كه امري را با آن تحديد كنند، و منظور از" يوم معلوم" روز قيامت است كه نزد خدا معلوم است، پس اضافه ميقات به كلمه" يوم معلوم" با اينكه گفتيم خود ميقات به معناي وقت معين است اضافه‌اي است بياني.
" ثُمَّ إِنَّكُمْ أَيُّهَا الضَّالُّونَ الْمُكَذِّبُونَ لَآكِلُونَ مِنْ شَجَرٍ مِنْ زَقُّومٍ فَمالِؤُنَ مِنْهَا الْبُطُونَ" اين آيات تتمه كلامي است كه گفتيم رسول خدا (ص) مامور بوده با منكرين معاد در ميان بگذارد، و در اين آيات از مال كار آنان در روز قيامت و وضعي كه آن روز دارند، و طعام و شرابي كه دارند خبر مي‌دهد.
و اگر آنان را به خطاب ضالين و مكذبين مخاطب كرد، براي اين بود كه به علت شقاوت و ملاك خسرانشان در روز قيامت اشاره كرده باشد، و آن ملاك اين است كه:
ايشان از طريق حق گمراه بودند، و اين گمراهي در اثر استمراري كه در تكذيب و اصراري كه بر حنث داشتند در دلهايشان رسوخ كرده، و اگر تنها گمراه بودند و ديگر تكذيب نمي‌داشتند، اميد آن مي‌رفت كه نجات يابند، و هلاك نگردند اما دردشان تنها گمراهي نبود.
و كلمه" من" در جمله" من شجر" ابتدايي است، و در جمله" من زقوم" بيانيه است.
احتمال هم دارد" من زقوم" بدل باشد از" من شجر". و ضمير" منها" به شجر و يا به ثمر بر مي‌گردد، و اين دو نام هم جايز است ضمير مؤنث به آن برگردد و هم ضمير مذكر، و بخاطر همين در اينجا ضمير مؤنث به آن برگردانيده، و در آيه بعدي ضمير مذكر آورده، فرموده: " فَشارِبُونَ عَلَيْهِ"، و بقيه الفاظ آيه روشن است. مي‌فرمايد: سپس شما اي گمراهان تكذيب كننده از درختي (و يا از ميوه درختي) از زقوم خواهيد خورد، و شكمها از آن پر خواهيد كرد.
" فَشارِبُونَ عَلَيْهِ مِنَ الْحَمِيمِ فَشارِبُونَ شُرْبَ الْهِيمِ" كلمه" علي" در" عليه" كه استعلاء را مي‌رساند در مورد اين آيه مي‌فهماند منظور
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 217
نوشيدن بلافاصله بعد از خوردن است، (در فارسي هم مي‌گوييم روي غذا آب نوشيد) و كلمه" هيم" جمع هيماء است، و" هيماء" آن شتري را گويند كه مبتلا به بيماري هيام- به ضمه هاء- شده باشد، و بيماري" هيام" آفتي است كه شتران بدان مبتلا مي‌شوند، مانند بيماري استسقاء (در آدميان) كه حيوان از شدت عطش آب مي‌خورد، ولي رفع عطش نمي‌شود، و هم چنان مي‌نوشد تا بميرد، و يا به معناي درد شديدي است كه بدان مبتلا مي‌گردد، و از شدت درد مي‌ميرد.
بعضي «1» گفته‌اند: منظور از هيم، ريگزار است كه هيچ وقت از آب سير نمي‌شود.
و معناي آيه اين است كه: شما اي گمراهان تكذيب كننده، پس از خوردن از درخت زقوم از آبي جوشان خواهيد نوشيد، مانند نوشيدن شتر هيماء، و يا نوشيدن ريگزار كه هرگز از نوشيدن سيراب نمي‌شود. اين جمله آخرين جمله‌اي است كه رسول خدا (ص) مامور شد كفار را به آن مخاطب سازد.
" هذا نُزُلُهُمْ يَوْمَ الدِّينِ" اين است پذيرايي از ايشان در روز دين، يعني روز جزا، و كلمه" نزل" به معناي هر خوردني و نوشيدني است كه ميزبان به وسيله آن از ميهمان خود پذيرايي مي‌كند و حرمتش را پاس مي‌دارد.
و معناي آيه اين است كه: اينها كه در باره طعام و شراب آنان گفتيم، پذيرايي گمراهان تكذيب‌گر است. پس در اينكه عذاب آماده شده آنان را، پذيرايي خوانده، نوعي تهكم و طعنه زدن است، و آيه شريفه كلام خداي تعالي است خطاب به رسول گراميش، چون اگر اين جمله نيز كلام رسول خدا (ص) بود، و خطاب در آن به ضالين بود، بايد مي‌فرمود: " هذا نزلكم- اين است پذيرايي از شما" ولي مي‌بينيم كه فرموده: " اين است پذيرايي از ايشان".

بحث روايتي..... ص: 217

اشاره

در الدر المنثور است كه ابن مردويه و ابن عساكر از طريق عروة بن رويم از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده كه گفت: وقتي سوره واقعه نازل شد و در آن آمده: " ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ"
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 146.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 218
عمر عرضه داشت: يا رسول اللَّه جمعي كثير از اولين، و اندكي از آخرين؟ رسول خدا (ص) فرمود: بيا و بشنو كه اين آيه هم نازل شده: " ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ ثُلَّةٌ مِنَ الْآخِرِينَ".
آگاه باش كه از آدم تا من جزء ثله اولين است، و امت من ثله آخرين است، و ما هنوز ثله خود را تكميل نكرده‌ايم، وقتي تكميل مي‌شود كه بتوانيم شتران خود را در بيابانهاي سودان بچرانيم. (و يا سودانيان ما را در چراندن شتران كمك كنند) در حالي كه از گويندگان لا اله الا اللَّه باشند، و شهادت دهند كه براي خدا شريكي نيست. سيوطي بعد از نقل اين حديث مي‌گويد: ابن ابي حاتم اين حديث را به وجهي ديگر و بدون سند از عروة بن رويم نقل كرده است «1» .

[توضيحي راجع به روايتي كه بر نسخ آيه: " ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ" با آيه: " ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ ثُلَّةٌ مِنَ الْآخِرِينَ" دلالت دارد]..... ص: 218

و در همان كتاب آمده كه ابن مردويه از ابو هريره روايت كرده كه گفت: وقتي آيه" ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ" نازل شد، اصحاب رسول خدا (ص) اندوهناك شدند، و پيش خود فكر كردند كه به جز اندكي از ما از امت محمد نيست (چون مي‌فرمايد: مقربون جمع كثيري از گذشتگان، و اندكي از آيندگانند، و ما آيندگان آن گذشتگانيم) و به همين جهت ظهر همان روز اين آيه نازل شد كه: " ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ ثُلَّةٌ مِنَ الْآخِرِينَ"، تا ثله اولين و ثله آخرين به اندازه هم و مقابل هم شوند، در نتيجه آيه" ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِينَ" نسخ شد «2» .
مؤلف: زمخشري در كشاف در تفسير اين آيه مي‌گويد: اگر بگويي كه در حديث آمده همين كه اين آيه نازل شد مسلمانان ناراحت شدند، و هم چنان اظهار ناراحتي مي‌كردند، رسول خدا (ص) به طور مداوم به پروردگار خود مراجعه مي‌كرد، تا آيه" ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ ثُلَّةٌ مِنَ الْآخِرِينَ" نازل شد، در پاسخ مي‌گويم: اين حديث به دو دليل درست نيست، اول اينكه اين آيه شريفه با كمال وضوح در باره سابقين است، كه مي‌فرمايد: در اولين زياد بودند، و در آخرين كمتر. و آيه دوم كه مصاديق خود را در اولين و آخرين بسيار دانسته مربوط به اصحاب يمين است، و لذا مي‌بينيد كه اين طبقه را و وعده‌اي را كه به ايشان داده با حرف" واو" بر طبقه سابقين و وعده‌اي كه به ايشان داده عطف كرده است (و اگر هر دو آيه راجع به يك طايفه بود، حاجت به عطف نداشت، و ذكر آن طايفه به عنوان اصحاب
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 154.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 155.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 219
يمين تقريبا تكراري مي‌بود).
دليل دوم اين است كه: نسخ در مورد احكام است، كه ممكن است حكمي از احكام تا مدتي موقت مصلحت داشته باشد، و بعد از آن مدت حكمي ديگر آن را نسخ كند، و اما خبر دادن از يك جريان و يا يك داستان چيزي نيست كه نسخ بپذيرد، و آيات مورد بحث دارد از آينده سابقين و اصحاب يمين خبرهايي مي‌دهد، اينجا چه جاي نسخ است؟ «1» .
بعضي «2» ديگر از اين اشكال پاسخ داده‌اند كه: ممكن است روايت را حمل كرد بر اينكه وقتي اصحاب، آيه اولي را كه بين اولين و آخرين فرق مي‌گذاشت شنيدند، گمان كردند امت اسلام هم چنين وضعي دارند، يعني اصحاب يمين از اين امت اندكي از ايشان است، در نتيجه رستگاران به بهشت در اين امت كمتر از بهشتيان در امت‌هاي گذشته است، لذا آيه شريفه" ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ ثُلَّةٌ مِنَ الْآخِرِينَ" نازل شده، اندوه آنان را از بين برد، و اينكه در حديث آمده كه آيه بعدي آيه قبلي را نسخ كرد، منظورش همين بوده كه آيه دوم آن پنداري را كه مسلمانان نامبرده از آيه اول داشتند از بين برد.
ليكن خواننده عزيز توجه دارد كه حمل مذكور هيچ شاهد و دليلي در لفظ آيه ندارد، علاوه بر اين، لفظ آيه با آن منافات دارد، و مخصوصا اينكه حمل كردند نسخ را بر ازاله پندار، عبارت خود حديث آن را تحمل نمي‌كند، حال روايت اولي هم مخصوصا از جهت ذيلش حال همين روايت است.
و در مجمع البيان در ذيل آيه" يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ" مي‌گويد در معناي ولدان اختلاف است، بعضي گفته‌اند همان فرزندان اهل دنيا هستند، كه (به خاطر كوچكي سن) نه حسناتي دارند تا مستقلا براي خود پاداشي داشته باشند، و نه گناهاني تا عقاب شوند، ناگزير اين پست را به آنان محول كرده‌اند.
آن گاه مي‌گويد: از رسول خدا (ص) هم روايت شده كه وقتي پرسيدند اطفال مشركين در آخرت چه وضعي دارند؟ فرمود: خدمتگزاران اهل بهشتند «3» .
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از حسن نقل كرده، ليكن روايتش ضعيف و غير قابل اعتماد است «4» .
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 459.
(2)روح المعاني، ج 27، ص 135. [.....]
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 216.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 155.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 220

[رواياتي در ذيل آيات مربوط به بهشت و نعمت‌هاي بهشتي]..... ص: 220

و در الدر المنثور است كه ابن ابي الدنيا در كتاب" صفة الجنة"، و بزار، ابن مردويه، و بيهقي در كتاب" البعث"، از عبد اللَّه بن مسعود روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) به من فرمود: همين كه در بهشت نگاهت به مرغي بيفتد و هوس بريان شده آن را بكني، همان مرغ در حالي كه بريان شده پيش رويت مي‌افتد «1» .
مؤلف: در اين معنا روايات بسياري رسيده و در بعضي از آنها آمده كه مؤمن هوس هر چيز را بكند برايش حاضر مي‌شود، و او از آن چيز مي‌خورد، و بقيه‌اش به همان حالت اول بر مي‌گردد، مثلا اگر مرغ باشد به سوي محل خود پرواز مي‌كند، و تازه در بين مرغان افتخار هم مي‌كند.
و در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه" لا يَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً وَ لا تَأْثِيماً" امام فرموده: لغو و تاثيم عبارت است از فحش و دروغ و غنا «2» .
مؤلف: شايد مراد از" غنا"، لهو باشد، و ممكن هم هست كلمه غنا تصحيف شده" خناء" باشد، يعني ناقل حديث آن را درست ننوشته باشد و خناء به معناي ناسزاگويي و فحش است.
و نيز در همان كتاب در ذيل آيه" وَ أَصْحابُ الْيَمِينِ ما أَصْحابُ الْيَمِينِ" نقل مي‌كند كه امام فرمود: اصحاب يمين عبارتند از علي بن ابي طالب و شيعيان او «3» .
مؤلف: اين روايت نظر دارد به رواياتي كه در تفسير آيه" يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ فَمَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ"»
وارد شده، كه در آن روايات كلمه يمين به امام حق معنا شده. و معناي روايت قمي اين مي‌شود كه: يمين، علي (ع) است، و اصحاب يمين اصحاب آن جناب و شيعيان او هستند. و به هر حال روايت از باب نشان دادن مصداق بارز آيه است، نه اينكه بخواهد بفرمايد آيه شريفه در خصوص علي (ع) و شيعيانش نازل شده.
باز در آن كتاب در ذيل آيه" فِي سِدْرٍ مَخْضُودٍ" آمده كه اين سدر درختي است كه نه برگ دارد و نه خار، و وقتي امام صادق (ع) آيه" وَ طَلْحٍ مَنْضُودٍ" را تلاوت كرد، در معنايش فرمود يعني رويهم چيده شده «5» .
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 155.
(2 و 3)تفسير قمي، ج 2، ص 348.
(4)روزي كه ما هر جمعيتي را به نام امامش صدا مي‌زنيم، پس هر كس نامه عملش به دست راستش داده شود. سوره اسراء، آيه 71.
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 263.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 221
و در الدر المنثور است كه حاكم (وي حديث را صحيح دانسته)، و بيهقي در كتاب" البعث"، از ابي امامه روايت كرده‌اند كه گفت: اصحاب رسول خدا (ص) همواره مي‌گفتند خداي تعالي هميشه ما را به وسيله دهاتي‌ها سود مي‌رساند، دهاتي‌ها به شهر مي‌آيند و از رسول خدا (ص) مسائلي مي‌پرسند و ما استفاده مي‌كنيم، هم چنان كه روزي يك اعرابي نزد رسول خدا (ص) شد و عرضه داشت: يا رسول اللَّه قرآن كريم نام درختي موذي را برده، و ما انتظار نداشتيم كه در بهشت درختي موذي وجود داشته باشد، و صاحبش را اذيت كند. حضرت پرسيد: كدام درخت است؟ اعرابي گفت: درخت سدر، كه داراي خار است. رسول خدا (ص) فرمود: مگر قرآن نفرموده: " فِي سِدْرٍ مَخْضُودٍ"؟ خودش فرموده كه خدا آن را خضد مي‌كند، يعني خارش را از آن مي‌گيرد، و به جاي دانه دانه‌هاي خارش ميوه به آن مي‌دهد، آري سدر بهشتي ميوه‌اي مي‌آورد وقتي آن را مي‌شكافند هفتاد و دو رقم طعام داخل آن است، طعامهايي كه هيچ يك به رنگ ديگري نيست «1» .
و در مجمع البيان مي‌گويد: عامه از علي (ع) روايت كرده‌اند كه شخصي نزد آن جناب اين آيه را خواند" و طلح منضود" حضرت فرمود: طلح نيست بلكه آيه شريفه" طَلْحٍ مَنْضُودٍ" است، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده: " وَ نَخْلٍ طَلْعُها هَضِيمٌ"، شخصي عرضه داشت: چرا پس قرآن را تغيير نمي‌دهيد، تا همه بخوانند" و طلع"؟ فرمود: قرآن امروز به هم خورده نمي‌شود، اين روايت را فرزند آن جناب حسن بن علي (ع) و قيس بن سعد نيز از آن جناب نقل كرده‌اند «2» .
و در الدر المنثور است كه: عبد الرزاق، فاريابي، هناد، عبد بن حميد، و ابن مردويه، از علي بن ابي طالب روايت كرده‌اند كه در ذيل آيه" و طلح منضود" فرمود: منظور موز است «3» .
و در مجمع البيان گفته: در خبر آمده كه در بهشت درختي است كه يك نفر سواره اگر بخواهد سايه آن را طي كند، و صد سال راه برود باز هم آن را طي نخواهد كرد، و شما اگر خواستيد بخوانيد" وَ ظِلٍّ مَمْدُودٍ". و نيز در خبر آمده كه هواي بهشت همواره مانند هواي صبحگاهان تابستان نه سرد است و نه گرم «4» .
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 156.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 218.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 157.
(4)مجمع البيان، ج 9، ص 218.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 222
مؤلف: روايت اولي در الدر المنثور از ابي سعيد و انس و غير آن دو از رسول خدا (ص) نقل شده «1» .
و در روضه كافي به سندي كه به علي بن ابراهيم دارد، از او، از ابن محبوب، از محمد بن اسحاق مدني، از امام ابي جعفر (ع) از رسول خدا (ص) روايت كرده كه در ضمن حديثي كه در آن وصف بهشت و اهل بهشت را توصيف كرده، فرموده: اهل بهشت به زيارت يكديگر مي‌روند، و در بهشت همگي در زير سايه‌هاي كشيده شده‌اي كه هوايش و روشنيش مانند هوا و روشني ما بين طلوع فجر و طلوع خورشيد، و بلكه پاكيزه‌تر از آن است متنعم مي‌شوند «2» .
و در تفسير قمي در ذيل آيه" إِنَّا أَنْشَأْناهُنَّ إِنْشاءً" فرموده: منظور حور العين در بهشت است،" فَجَعَلْناهُنَّ أَبْكاراً عُرُباً" فرمود: يعني جز به زبان عربي سخن نمي‌گويند «3» .
و در الدر المنثور است كه: ابن ابي حاتم، از جعفر بن محمد، از پدرش روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) در معناي كلمه" عربا" فرمود: كلام حوريان بهشت عربي است «4» .
مؤلف: و در رواياتي ديگر آمده كه كلمه" عرب" جمع عروب است، كه به معناي زن با ناز و كرشمه است «5» .
و نيز در همان كتاب است كه مسدد در مسند خود، و ابن منذر و طبراني و ابن مردويه، به سند حسن از ابي بكره از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه" ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ ثُلَّةٌ مِنَ الْآخِرِينَ" فرمود: اين دو گروه هر دو در اين امتند و منظور، اولين اين امت و آخرين آنند «6» .
مؤلف: اين معنا در روايات بسياري وارد شده و ليكن ظاهر آيات اين سوره اين است كه تقسيم‌بندي آن مربوط به تمام بشر است، نه مخصوص به اين امت و شايد مراد اين روايات اين باشد كه در اين امت نيز از هر قسمي مصداقي هست، هر چند كه اين احتمال از ظاهر
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 157.
(2)روضه كافي، ج 8، ص 85، ضمن ح 69.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 348.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 159. [.....]
(5)تفسير روح الجنان، ج 11، ص 16.
(6)الدر المنثور، ج 6، ص 159.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 223
روايات بعيد است، و همچنين مراد از رواياتي كه وارد شده كه اصحاب يمين اصحاب امير المؤمنينند، و رواياتي كه دارد اصحاب شمال دشمنان آل محمدند، خواسته‌اند بيان مصداق كنند.
و در محاسن به سند خود از معاوية بن وهب از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: از آن جناب از نوشيدن به يك نفس پرسيدم، حضرتش آن را مكروه دانست و فرمود: اين شرب، شرب هيم است، پرسيدم هيم چيست؟ فرمود شتر «1» .
و نيز در آن كتاب به سند خود از حلبي از امام صادق (ع) روايت آورده كه گفت: آن جناب كراهت داشت از اينكه مردم شبيه به هيم باشند، و آن گاه گفت: پرسيدم: هيم چيست؟ فرمود: ريگ «2» .
مؤلف: اين هر دو معنا در رواياتي ديگر نيز آمده «3» .
__________________________________________________
(1)المحاسن، ص 576، ح 34.
(2)المحاسن، ص 577، ح 36.
(3)نور الثقلين، ج 5، ص 223.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 224

[سوره الواقعة (56): آيات 57 تا 96]..... ص: 224

اشاره

نَحْنُ خَلَقْناكُمْ فَلَوْ لا تُصَدِّقُونَ (57) أَ فَرَأَيْتُمْ ما تُمْنُونَ (58) أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخالِقُونَ (59) نَحْنُ قَدَّرْنا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ وَ ما نَحْنُ بِمَسْبُوقِينَ (60) عَلي أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثالَكُمْ وَ نُنْشِئَكُمْ فِي ما لا تَعْلَمُونَ (61)
وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الْأُولي فَلَوْ لا تَذَكَّرُونَ (62) أَ فَرَأَيْتُمْ ما تَحْرُثُونَ (63) أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ (64) لَوْ نَشاءُ لَجَعَلْناهُ حُطاماً فَظَلْتُمْ تَفَكَّهُونَ (65) إِنَّا لَمُغْرَمُونَ (66)
بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ (67) أَ فَرَأَيْتُمُ الْماءَ الَّذِي تَشْرَبُونَ (68) أَ أَنْتُمْ أَنْزَلْتُمُوهُ مِنَ الْمُزْنِ أَمْ نَحْنُ الْمُنْزِلُونَ (69) لَوْ نَشاءُ جَعَلْناهُ أُجاجاً فَلَوْ لا تَشْكُرُونَ (70) أَ فَرَأَيْتُمُ النَّارَ الَّتِي تُورُونَ (71)
أَ أَنْتُمْ أَنْشَأْتُمْ شَجَرَتَها أَمْ نَحْنُ الْمُنْشِؤُنَ (72) نَحْنُ جَعَلْناها تَذْكِرَةً وَ مَتاعاً لِلْمُقْوِينَ (73) فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ الْعَظِيمِ (74) فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ (75) وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ (76)
إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ (77) فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ (78) لا يَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ (79) تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ (80) أَ فَبِهذَا الْحَدِيثِ أَنْتُمْ مُدْهِنُونَ (81)
وَ تَجْعَلُونَ رِزْقَكُمْ أَنَّكُمْ تُكَذِّبُونَ (82) فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ (83) وَ أَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنْظُرُونَ (84) وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَ لكِنْ لا تُبْصِرُونَ (85) فَلَوْ لا إِنْ كُنْتُمْ غَيْرَ مَدِينِينَ (86)
تَرْجِعُونَها إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (87) فَأَمَّا إِنْ كانَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ (88) فَرَوْحٌ وَ رَيْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعِيمٍ (89) وَ أَمَّا إِنْ كانَ مِنْ أَصْحابِ الْيَمِينِ (90) فَسَلامٌ لَكَ مِنْ أَصْحابِ الْيَمِينِ (91)
وَ أَمَّا إِنْ كانَ مِنَ الْمُكَذِّبِينَ الضَّالِّينَ (92) فَنُزُلٌ مِنْ حَمِيمٍ (93) وَ تَصْلِيَةُ جَحِيمٍ (94) إِنَّ هذا لَهُوَ حَقُّ الْيَقِينِ (95) فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ الْعَظِيمِ (96)
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 225

ترجمه آيات..... ص: 225

ما شما را آفريده‌ايم، پس چرا تصديق نمي‌كنيد (57).
به من خبر دهيد آيا نطفه‌اي كه در رحمها مي‌ريزيد (58).
آيا شما آن را مي‌آفرينيد و يا ما خالق آنيم؟ (59).
اين ماييم كه مرگ را بين شما مقرر كرده‌ايم، و كسي نيست كه از تقدير ما سبقت بگيرد (60).
ما بر اين اساس مقدر كرده‌ايم كه جماعتي مثل شما جايگزين شما شوند، و شما را به خلقتي ديگر كه از آن خبر نداريد ايجاد كنيم (61).
و شما با اينكه نشاه نخستين را ديديد، چرا متذكر نمي‌شويد؟! (62).
آيا هيچ در باره آنچه كشت مي‌كنيد انديشيده‌ايد؟ (63).
آيا شما آن را مي‌رويانيد، و يا روياننده‌اش ماييم؟ (64).
و اگر بخواهيم مي‌توانيم آن را بوته خشكي كنيم، و شما از شدت حادثه تعجب كنيد (65).
(و به يكديگر بگوييد) در خسارت سنگيني قرار گرفتيم (66).
بلكه به كلي از رزق محروم شديم (67).
آيا در باره اين آب (تصفيه شده و شيرين آسماني) كه مي‌نوشيد انديشيده‌ايد؟ (68).
شما آن را از تصفيه خانه ابر نازل كرديد، و يا نازل‌كننده‌اش ماييم؟ (69).
و اگر مي‌خواستيم (مانند قبل از تصفيه و همانند آب درياها) تلخ و شورش مي‌كرديم، پس چرا هنوز هم شكر نمي‌گزاريد (70).
آيا در باره آتشي كه مي‌افروزيد فكر كرده‌ايد؟ (71).
آيا درختش را كه بعدا هيزم شد شما ايجاد كرديد، و يا پديد آورنده‌اش ما بوديم؟ (72).
ما آن را مايه تذكر و وسيله زندگي شما مردم تهي‌دست بي‌كس قرار داديم (73).
پس به نام پروردگار عظيمت تسبيح كن (74).
مطلب آن قدر روشن است كه حاجت نيست به اينكه به سقوط ستارگان سوگند ياد كنيم (75).
(ولي ياد مي‌كنيم) و اين سوگند اگر بدانيد بسيار عظيم است (76).
كه اين قرآني است ارجمند (77).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 226
(كه قبلا) در كتابي پنهان از بشر بود (78).
كه جز پاكان كسي از آن آگاه نيست (79).
تنزيلي از ناحيه رب العالمين است (80).
آيا هنوز هم به اين امر مهم بي‌اعتنايي و سهل‌انگاري مي‌كنيد؟ (81).
و بهره خود را در تكذيب آن قرار مي‌دهيد (82).
پس چرا وقتي جان يكي از شما به حلقوم مي‌رسد (توانايي بازگرداندن آن را نداريد؟) (83).
و در آن هنگام همه تماشا مي‌كنيد كه او دارد از دستتان مي‌رود (و كاري از دستتان ساخته نيست) (84).
در حالي كه ما از شما به او نزديك‌تريم، ولي شما نمي‌بينيد (85).
پس چرا اگر روز جزايي نداريد (86).
جان او را بر نمي‌گردانيد اگر راست مي‌گوييد؟ (87).
(پس بدانيد كه روز جزايي داريد، و شما مردم در آن روز هم سه طايفه هستيد. مقربين و اصحاب يمين و مكذبين)، اگر آنكه جانش به حلقوم رسيده از مقربين باشد (88).
راحتي و رزق و جنت نعيم دارد (89).
و اما اگر از اصحاب يمين باشد (90).
اي پيامبر! در آن روز به تو سلام خواهد كرد (91).
و اما اگر از تكذيب‌گران و گمراهان باشد (92).
پذيرايي وي از آب جوشان (93).
و حرارت آتش خواهد بود (94).
به درستي كه اين همان حق اليقين است (95).
پس به نام پروردگار عظيمت تسبيح گوي (96).

بيان آيات..... ص: 226

اشاره

بعد از آنكه رشته كلام خداي سبحان منتهي شد به بيان عاقبت امر طوايف سه‌گانه، كه آخرين ايشان اصحاب شمال بود، و فرمود: عاملي كه ايشان را به چنين سرنوشتي سوق داد يكي شكستن عهدي بود كه در ازل سپرده بودند كه به مراسم عبوديت قيام كنند، و ديگري تكذيب بعث و جزا بود، و نيز بعد از آنكه رسول گرامي خود را دستور داد به اينكه گفتار آنان را
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 227
با تقرير بعث و جزا و بيان كيفرها و پاداشهاي قيامت رد كند، اينك در اين آيات ايشان را بر سر اينكه معاد و جزا را انكار كردند توبيخ مي‌كند، به اينكه آورنده خبر بعث و جزا خدا است، كه آفريدگار ايشان و مدبر امر ايشان و كسي است كه مرگ و ايجاد بعد از مرگ را برايشان مقدر كرده، او مي‌داند كه از آغاز خلقتشان تا منتها اليه امرشان چه حوادثي بر آنان جريان مي‌يابد، و نيز توبيخ مي‌كند به اينكه آن كتابي كه ايشان را از معاد خبر مي‌دهد قرآن كريم است، كه از بازيچه دست شيطانها شدن و اولياي گمراه آنان مصون است.
سپس دوباره بر سر سخن شده حال طوايف سه‌گانه را يك بار ديگر بيان مي‌كند، و خاطر نشان مي‌سازد كه اختلاف احوالي كه اين طوايف دارند، از روز مرگشان شروع مي‌شود.
و در اينجا سوره خاتمه مي‌يابد.

[بيان جهت اينكه لازمه اعتقاد به آفريدگان تصديق قيامت و معاد است (نَحْنُ خَلَقْناكُمْ فَلَوْ لا تُصَدِّقُونَ)]..... ص: 227

" نَحْنُ خَلَقْناكُمْ فَلَوْ لا تُصَدِّقُونَ" سياق اين آيه سياق گفتگو در باره قيامت و جزا است، در زمينه‌اي سخن مي‌گويد كه مشركين قيامت و جزا را انكار و تكذيب كرده بودند، و در چنين زمينه‌اي جمله" فَلَوْ لا تُصَدِّقُونَ" تحريك و تشويق به تصديق مساله معاد و ترك تكذيب آن است، و به طوري كه از حرف" فاء" كه بر سر جمله مذكور درآمده استفاده مي‌شود جمله قبلي تعليل اين جمله است، و خلاصه مي‌فهماند اينكه شما را تشويق مي‌كنيم به تصديق معاد، و دست برداشتن از تكذيب و انكار آن، علتش اين است كه آخر ما خالق شما هستيم، (ما شما را آفريده‌ايم، پس چرا گفته ما را در باره معاد تصديق نمي‌كنيد؟).
خواهيد گفت: به چه جهت خلقت خدا ايجاب مي‌كند كه مردم جزا و آمدن قيامت و وجود معاد را تصديق كنند؟ جواب مي‌گوييم به دو جهت:
اول اينكه: وقتي خداي تعالي پديد آورنده انسانها از هيچ و پوچ باشد او مي‌تواند براي بار دوم هم ايشان را خلق كند، هم چنان كه در جاي ديگر همين مطلب را آورده مي‌فرمايد:
" قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ" «1» .
جهت دوم اينكه: وقتي پديد آورنده مردم و مدبر امورشان و كسي كه خصوصيات و امرشان را او تقدير و اندازه‌گيري مي‌كند خداي تعالي است، پس او به آنچه با آنها مي‌كند و
__________________________________________________
(1)آن منكر معاد پرسيد: چه كسي اين استخوانهاي پوسيده را زنده مي‌كند؟ بگو: همان كسي زنده مي‌كند كه براي اولين بار و بدون سابقه و الگو آنها را بيافريد، و او به هر خلقي دانا است. سوره يس، آيه 78 و 79.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 228
حوادثي كه برايشان پيش مي‌آورد داناتر است، و چون داناتر است وقتي به ايشان خبر مي‌دهد كه به زودي مبعوثشان مي‌كند، و بعد از مردن بار ديگر زنده‌شان نموده جزاي اعمالشان را چه خير و چه شر مي‌دهد، ديگر چاره‌اي جز تصديقش ندارند، پس هيچ عذري براي تكذيب كنندگان خبرهايي كه او در كتابش داده باقي نمي‌ماند، و يكي از آن خبرها بعث و جزا است، هم چنان كه خودش فرمود: " أَ لا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ" «1» و نيز فرموده:
" كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ وَعْداً عَلَيْنا إِنَّا كُنَّا فاعِلِينَ" «2» .
پس حاصل مفاد آيه اين شد كه: ما شما را خلق كرده‌ايم، و مي‌دانيم كه با شما چه مي‌كنيم، و به زودي آنچه بنا داريم در باره شما انجام خواهيم داد، و اينك به شما خبر مي‌دهيم كه به زودي زنده‌تان مي‌كنيم، و در برابر آنچه مي‌كرديد جزايتان خواهيم داد، با اين حال چرا خبرهايي را كه در كتاب نازل بر شما به شما مي‌دهيم تصديق نمي‌كنيد؟
در اين آيه و آيات بعديش التفاتي از غيبت به خطاب بكار رفته، چون قبلا مردم غايب فرض شده بودند، مي‌فرمود: " هذا نُزُلُهُمْ يَوْمَ الدِّينِ- اين پذيرايي از ايشان است در روز جزا"، ولي در ابتداي آيات مورد بحث مردم مخاطب قرار گرفته‌اند، روي سخن به ايشان كرده مي‌فرمايد: " نَحْنُ خَلَقْناكُمْ"، و اين دگرگون كردن سياق براي اين بوده كه در آيات مورد بحث بناي توبيخ آنان را داشته، و در توبيخ، خطاب مؤكدتر از غيبت است، و گفتن اينكه شما چنين و چنانيد مؤثرتر از گفتن ايشان چنين و چنانند مي‌باشد.
" أَ فَرَأَيْتُمْ ما تُمْنُونَ" كلمه" تمنون" مضارع جمع حاضر از مصدر امناء است، و" امناء" به معناي ريختن نطفه است، كه منظور از آن در اينجا ريختن در رحم زنان است، و معناي آيه اين است كه: به من خبر دهيد در خلقت انسانها شما پدران و مادران غير از ريختن نطفه چه نقشي داريد؟
" أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخالِقُونَ" آيا شما آن نطفه را به صورت انساني مثل خود در مي‌آوريد، يا خالق آن ماييم و تبديلش به صورت بشر به دست ما صورت مي‌گيرد؟
__________________________________________________
(1)آيا كسي كه آفريده و با اينكه اين آفريننده لطيف و با خبر است نمي‌داند؟. سوره ملك، آيه 14.
(2)همانطور كه ما انسان را براي اولين بار خلق كرديم، او را دوباره اعاده مي‌دهيم، اين وعده‌اي است كه وفاي به آن را بر خود واجب كرده‌ايم، و ما هر چه گفته‌ايم كرده‌ايم. سوره انبياء، آيه 104.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 229

[مرگ تقدير شده است و ناشي از غلبه اسباب زوال بر قدرت و اراده خداوند نيست]..... ص: 229

" نَحْنُ قَدَّرْنا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ وَ ما نَحْنُ بِمَسْبُوقِينَ" آري «1» تدبير امور خلق به جميع شؤون و خصوصياتش از لوازم خلقت و افاضه وجود است، وقتي خداي تعالي به انسان هستي مي‌دهد، هستي محدود مي‌دهد، از همان اولين لحظه تكوينش تا آخرين لحظه زندگي دنيائيش، و تمامي خصوصياتي كه در طول اين مدت به خود مي‌گيرد و رها مي‌كند، همه از لوازم آن محدوديت است، و جز و آن حد است و به تقدير و اندازه‌گيري و تحديد خالق عز و جلش است، كه يكي از آن خصوصيات هم مرگ او است، پس مرگ انسان مانند حياتش به تقديري از خدا است، نه اينكه خدا نتوانسته انسان را براي هميشه آفريده باشد، و چون او از چنين خلقتي عاجز بوده، و قدرتش همين قدر بوده كه آفريده‌اش مثلا هفتاد سال دوام داشته باشد، قهرا بعد از هفتاد سال دستخوش مرگ شود (العياذ باللَّه).
و نه اينكه خدا او را براي هميشه زنده ماندن خلق كرده باشد، و ليكن اسباب و عوامل مخرب و ويرانگر بر اراده خداي عز و جل غلبه كرده، و مخلوق او را بميراند، چون لازمه اين دو فرض اين است كه: قدرت خداي تعالي محدود و ناقص باشد، در فرض اول نتوانسته باشد دوام بيشتري به مخلوق زنده‌اش بدهد، و در فرض دوم نتوانسته باشد از هجوم عوامل ويرانگر جلوگيري كند، و اين در مورد خداي تعالي محال است، براي اينكه قدرت او مطلق و اراده‌اش شكست‌ناپذير است.
از اين بيان روشن شد كه منظور از جمله" نَحْنُ قَدَّرْنا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ" اين است كه بفهماند اولا مرگ حق است، و در ثاني مقدر از ناحيه او است، نه اينكه مقتضاي نحوه وجود يك موجود زنده باشد، بلكه خداي تعالي آن را براي اين موجود مقدر كرده، يعني او را آفريده تا فلان مدت زنده بماند، و در رأس آن مدت بميرد.
و نيز روشن گرديد كه مراد از جمله" و ما نحن بمسبوقين"- با در نظر گرفتن اينكه كلمه سبق به معناي غلبه و مسبوق به معناي مغلوب است- اين است كه: ما در عروض مرگ بر
__________________________________________________
(1)در اينجا اين سؤال پيش مي‌آيد كه: چرا به جاي اينكه در پاسخ از آن سؤال بفرمايد: ما نطفه را انسان مي‌كنيم، فرمود ما مرگ را در بين شما مقدر كرده‌ايم، و هيچ چيز ما را مغلوب نمي‌كند؟ در پاسخ مي‌گوييم: از آنجايي كه بعد از شنيدن پاسخ مذكور به ذهن مي‌رسيد كه وقتي خلقت به دست خدا است، پس بايد اين خلقت هم چنان باقي بماند، و دستخوش مرگ و مير نگردد، و اگر مي‌گردد لا بد عوامل مرگ بر اراده خدا چيره و غالبند، لذا براي رفع اين توهم فرمود: مرگ را هم خود ما در بين شما قرار داده‌ايم.
" مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 230
يك مخلوق زنده از عوامل ويرانگر شكست نمي‌خوريم، و چنان نيست كه حياتي دائمي به شما افاضه كنيم، ولي آن اسباب بر اراده ما غلبه كنند، و حياتي را كه ما خواسته‌ايم هميشه باشد، باطل سازند.

[حكمت و غرض از تقدير مرگ: تبديل امثال، و انشاء مجدد اموات]..... ص: 230

" عَلي أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثالَكُمْ وَ نُنْشِئَكُمْ فِي ما لا تَعْلَمُونَ" كلمه" علي" متعلق است به جمله" قدرنا"، و جمله جار" علي" و مجرور" ان نبدل" در واقع حال است براي" قدرنا"، و معنايش اين است كه: ما مرگ را بين شما مقدر كرديم، در حالي كه آن مرگ بر اين اساس تقدير شد كه جا براي امثال شما باز شود، و ديگران جاي شما را بگيرند، و شما را در خلقتي ديگر كه نمي‌دانيد در آوريم.
و كلمه" امثال" جمع مثل- به كسره ميم و سكون ثاء- است، و مثل هر چيزي عبارت است از چيزي كه در نوعيت با آن يكي باشد، و ساده‌تر بگويم: فردي ديگر از نوع آن باشد مانند زيد كه مثل عمرو است، يعني فردي ديگر از نوع انسان است، و مراد از جمله" أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثالَكُمْ"
اين است كه: شما را با امثالي از بشر تبديل كنيم، و يا امثال شما را بجاي شما تبديل كنيم، و به هر حال معناي آن اين است كه: جماعتي از بشر را با جماعتي ديگر، نسلي را با نسلي ديگر عوض و تبديل كنيم، اخلاف بيايند و جاي اسلاف را بگيرند.
كلمه" ما" در جمله" وَ نُنْشِئَكُمْ فِي ما لا تَعْلَمُونَ"
موصوله است، و مراد از آن خلقت است، و جمله عطف است بر جمله" نبدل"، و تقدير كلام چنين است: " علي ان نبدل امثالكم و علي ان ننشئكم" يعني ما مرگ را بر اين اساس مقدر كرديم كه نسلي ديگر مثل شما را جايگزين شما كنيم، و بر اين اساس كه به شما خلقتي ديگر دهيم كه نمي‌دانيد چگونه است، و آن خلقت ديگر عبارت است از هستي آخرتي كه از جنس هستي ناپايدار دنيا نيست.
و حاصل معناي دو آيه اين است كه: مرگ در بين شما به تقديري از ما مقدر شده، نه اينكه ناشي از نقصي در قدرت ما باشد، به اين معنا كه ما نتوانيم وسيله ادامه حيات را براي شما فراهم كنيم و نه اينكه اسباب ويرانگر و مرگ و ميرآور بر اراده ما غالب شده، و ما را در حفظ حيات شما عاجز كرده باشد، بلكه خود ما شما را بر اين اساس آفريديم كه پس از أجلي معين بميريد، چون خلقت ما بر اساس تبديل أمثال است يعني طبقه‌اي بميرند، و جا براي طبقه‌اي ديگر باز كنند، اسلاف را بميرانيم و اخلاف را به جاي آنان بگذاريم، و نيز بر اين اساس است كه بعد از مردن شما خلقتي ديگر وراي خلقت ناپايدار دنيوي به شما بدهيم، پس مرگ عبارت است از انتقال از خانه‌اي به خانه‌اي ديگر، و از خلقتي به خلقتي بهتر، نه اينكه عبارت باشد از انعدام و فناء.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 231
بعضي «1» از مفسرين احتمال داده‌اند كلمه" امثال" در آيه شريفه جمع مثل- به دو فتحه- باشد، كه به معناي وصف است، و در نتيجه دو جمله" عَلي أَنْ نُبَدِّلَ"
و" نُنْشِئَكُمْ..."
هر دو يك معنا را افاده كنند، و آن اين است كه ما مرگ را بر اين اساس مقدر كرده‌ايم كه اوصافتان را دگرگون سازيم، و در آخرت به خلقتي شما را مبعوث كنيم كه خودتان نمي‌دانيد، مثلا بعضي از شما را به صفت و شكل سگ محشور كنيم، بعضي ديگر را به صورت خوك و يا اشكال و صور ديگر، بعد از آنكه در دنيا بر صفت انسان بوديد، ولي معناي قبلي جامع‌تر و پرفايده‌تر است.

[توضيح اينكه چگونه علم به دنيا و خصوصيات آن مستلزم اذعان به معاد است]..... ص: 231

" وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الْأُولي فَلَوْ لا تَذَكَّرُونَ" مراد از" نشاه اولي" دنيا است، و مراد از" علم به آن"، علم به خصوصيات آن است، كه مستلزم اذعان به نشاه‌اي ديگر و جاودانه است، نشاه‌اي كه در آن به اعمال جزا مي‌دهند، براي اينكه از نظام حيرت‌انگيز عالم دنيا اين معنا به طور يقين به دست مي‌آيد كه لغو و باطلي در عالم هستي نيست، و قطعا براي اين نشاه فاني غايت و هدفي است باقي، و نيز از ضروريات نظام دنيا اين است كه مي‌بينيم هر موجودي به سوي سعادت نوعيه‌اش هدايت شده، و انسانها هم بايد از طريق بعث رسل و تشريع شرايع و توجيه امر و نهي به سوي سعادتشان هدايت شوند، و اين نيز صورت نمي‌گيرد مگر اينكه در برابر اعمال نيك پاداشي و در مقابل اعمال زشت كيفري مقرر شود، و چون دنيا براي پاداش و كيفر تنگ است، ناگزير بايد در عالمي ديگر كه همان نشاه آخرت است صورت بپذيرد (به آيه 27 و 28 از سوره ص مراجعه شود).
و اما اينكه چگونه ممكن است انسانها يك بار ديگر زنده شوند، دليل اين امكان نيز در همين نشاه دنيا است، چون در اين نشاه ديدند و فهميدند كه آن خدايي كه اين عالم را از كتم عدم به هستي آورد، و چنين قدرتي داشت، او بر ايجاد بار دومش نيز قادر است: " قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ" «2» و اين خود برهاني است بر امكان معاد، و بر طرف كردن استبعاد منكرين آن.
و كوتاه سخن اينكه: با علم به نشاه دنيا براي انسانها علمي نيز به مبادي اين برهان پيدا مي‌شود، برهاني كه امكان بعث را اثبات مي‌كند، و استبعادي را كه منكرين نسبت به
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 147.
(2)بگو اين استخوانهاي پوسيده را همان كسي زنده مي‌كند كه بار اول ايجادش كرد. سوره يس، آيه 79.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 232
آن دارند برطرف مي‌سازد، پس با اثبات امكان ديگر استبعاد معنايي ندارد.

[بيان اينكه آيه: " وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الْأُولي فَلَوْ لا تَذَكَّرُونَ" مبتني بر قياس نيست]..... ص: 232

و اين برهان- به طوري كه ملاحظه كرديد- برهان بر امكان حشر بدنها است، و حاصلش اين است كه: بدني كه در قيامت زنده مي‌شود، و پاداش يا كيفر مي‌بيند مثل بدن دنيوي است، و وقتي جايز باشد بدني دنيايي خلق شود و زنده گردد، بدني اخروي نيز ممكن است خلق و زنده گردد، چون اين بدن مثل آن بدن است، و حكم امثال در جواز و عدم جواز، يكي است.
و تعجب از زمخشري است كه در تفسير اين آيه گفته است: اين آيه دلالت دارد بر اينكه قياس، عملي است صحيح، براي اينكه منكرين معاد را توبيخ مي‌كند كه چرا قياس نكرديد، و با مقايسه نشاه آخرت به نشاه دنيا به امكان آن پي نبرديد؟ «1» .
و تعجب ما از اين جهت است كه وي ميان قياس برهاني و قياس فقهي فرق نگذاشته، آنچه در آيه شريفه آمده قياسي است برهاني و منطقي، و آنچه وي برايش استدلال كرده قياسي است فقهي كه (اولا آيه شريفه هيچ دلالتي بر حجيت و اعتبار آن ندارد، و ثانيا قياس برهاني مفيد علم است، و قياس فقهي) مفيد ظن است، و هيچ ربطي بهم ندارند.
در روح المعاني در ذيل آيه شريفه كه فرموده: " فَلَوْ لا تَذَكَّرُونَ" مي‌گويد: چرا متوجه نمي‌شويد، كه آن كس كه قادر بر خلقت نشاه اول است نسبت به نشاه دوم قادرتر است، براي اينكه صنع آن كمتر است و كار كمتري مي‌برد، زيرا در نشاه اول چيزي در دست نبود، ولي در نشاه دوم مواد اصلي در دست است، و هر موجودي فرمولش معين شده و الگويش مشخص گشته، و بنا بر اين استدلالي كه با آيه شريفه كرده‌اند براي اعتبار قياس درست مي‌شود، و ليكن بعضي اشكال كرده‌اند كه آيه تنها دلالت دارد بر قياس اولويت، نه بر قياس اصطلاحي، چون آنچه در آيه آمده قياس اولويت است. ساده‌تر اينكه: آيه تنها مي‌فرمايد خدا به طريق اولي قادر بر بعث است «2» .
همان اشكالي كه به زمخشري وارد بود به وي نيز وارد است، به اضافه اين اشكال كه قياس در آيه، قياس اولويت هم نيست، زيرا جامع بين نشاه اولي و نشاه آخرت اين است كه:
اين دو نشاه مثل همند، و مبدأ قياس اين است كه حكم امثال در جواز و عدم جواز يكي است.
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 465.
(2)تفسير روح المعاني، ج 27، ص 148.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 233
و اما اينكه گفت بپا كردن نشاه قيامت كار كمتري مي‌برد، چون مواد اصلي و فرمول هر موجود در دست است، اين نيز ممنوع است، چون مواد اصلي همانطور كه پديد آمدنش احتياج به افاضه وجود دارد، بقايش نيز محتاج به افاضه وجود است، و همچنين فرمول هر موجود همانطور كه اصل پديده‌اش احتياج به افاضه الهي دارد، بقايش نيز محتاج افاضه او است، پس براي خداي تعالي نشاه اول و دوم هيچ فرقي ندارد، اينجاست كه بطلان قياس اولويت هم روشن مي‌شود.
و اما اينكه گفت: نشاه اول بدون الگو بود، و نشاه دوم الگو دارد، اين نيز صحيح نيست، و در حقيقت ميان مثل و مثال خلط كرده، چون بدن آخرتي از اين نظر كه بدن است مثل بدن دنيوي است، نه مثال آن، وقتي مثال آن مي‌شود كه همه آن خصوصيات و اجزا كه بدن دنيوي داشت از سلولها و گلبولها و ساير مواد داشته باشد، و در آن صورت ديگر بدن اخروي نمي‌شود، بلكه همان بدن دنيوي است، و فرض ما اين است كه بدن در آن روز بدني است اخروي، چيزي كه هست مثل بدن دنيوي است.
حال اگر بگويي: اگر بدن اخروي مثل بدن دنيوي باشد، با در نظر گرفتن اينكه مثل هر چيزي غير آن چيز است بايد انسان در آخرت غير انسان در دنيا باشد، چون مثل آن است نه عين آن.
در پاسخ مي‌گوييم: در مباحث سابق مكرر گذشت كه شخصيت انسان به روح او است، نه به بدنش، و روح هم با مرگ منعدم نمي‌شود، آنچه با مرگ فاسد مي‌شود بدن است، كه اجزايش متلاشي مي‌گردد، پس اگر همين بدن براي نوبت دوم ساخته و پرداخته شد، مثل همان بدني كه در دنيا بود، و روح آدمي بدان متعلق گشت، انسان عين انساني خواهد شد كه در دنيا مي‌زيست، هم چنان كه مي‌بينيم زيد در حال پيري عين زيد در حال جواني است، با اينكه از دوره جوانيش تا دوره پيريش چند بار بدنش عوض شده و هر لحظه در حال عوض شدن است، و اين وحدت شخصيت را همان روح او حفظ كرده است.

[اثبات ربوبيت پروردگار با بر شمردن سه تا از مهمترين حوائج مردم: زراعت، آب و آتش]..... ص: 233

" أَ فَرَأَيْتُمْ ما تَحْرُثُونَ... مَحْرُومُونَ" بعد از آنكه منكرين معاد را به كيفيت خلقتشان و تقدير مرگ و مير در بينشان تذكر داد، و فرمود كه: همه اينها مقدمه است براي معاد و جزا، و نيز همه اينها از لوازم ربوبيت خداي تعالي است، از اين آيه به بعد شروع مي‌كند به شمردن سه تا از مهمترين حوايج زندگيشان: يكي مساله زراعتي است كه با آن قوت خود را فراهم مي‌كنند، دوم آب است كه آن را مي‌نوشند، و سوم آتش است كه با آن گرم مي‌شوند و بسياري از حوايج خود را به وسيله آن فراهم مي‌سازند، و به اين وسيله ربوبيت خود را براي آنان اثبات مي‌كند، پس ربوبيت چيزي، به جز تدبير مالك امور ملك خود را نمي‌باشد.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 234
نخست مي‌فرمايد: " أَ فَرَأَيْتُمْ ما تَحْرُثُونَ" كلمه" حرث" كه مصدر فعل" تحرثون" است به معناي كار كردن در زمين يعني شخم و پاشيدن بذر است." أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ" آيا اين شماييد كه آن را مي‌رويانيد و رشد مي‌دهيد به حدي كه دانه بدهد؟ (يا كار شما تنها افشاندن تخم است)، و ضمير" ها" در جمله" تزرعونه" به بذر و يا به زراعت بر مي‌گردد، و در سابق كلمه بذر و نيز كلمه زراعت ذكر نشده بود، تا ضمير به آن برگردد، ولي از زمينه كلام معلوم است (و اين تنها در اينجا نيست كه ضمير به چيزي برگشته كه در كلام نيامده، در قرآن كريم موارد نظير آن بسيار است)" أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ"، و يا اينكه ما افشانده شما را مي‌رويانيم و نمو مي‌دهيم، تا به حدي كه كامل شود، و دانه دهد،" لَوْ نَشاءُ لَجَعَلْناهُ حُطاماً" و اگر نمي‌خواستيم شما را روزي دهيم، و زراعت را به ثمر برسانيم، مي‌توانستيم آن را گياهي به درد نخور كرده، قبل از رسيدن به ثمر بخشكانيم، و با وزش بادها خرد و متلاشي كنيم،" فظلتم" آن وقت است كه از سرنوشت خود" تفكهون" تعجب مي‌كرديد، و از آفتي كه به زراعتتان رسيده افسوس مي‌خورديد، و ماجرا را براي يكديگر بازگو نموده مي‌گفتيد: " إِنَّا لَمُغْرَمُونَ"، به راستي در غرامت و خسارت سنگيني واقع شديم، مالمان از دست رفت، و وقتمان تلف شد، و زحماتمان هدر گشت،" بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ"، همه اينها به جهنم، اين را چه كنيم كه ديگر چيزي نداريم بخوريم، و يا بفروشيم و حوايج زندگي خود را فراهم سازيم.
در اينجا اين سؤال پيش مي‌آيد كه: چطور در اين آيه زراعت را از مردم نفي كرده و به خدا نسبت داده، با اينكه دخالت مردم و اسباب طبيعي در رويش و نمو زرع قابل انكار نيست؟
در پاسخ مي‌گوييم هم آن درست است، و هم اين، و هيچ منافاتي در بين نيست، چون زمينه گفتار اين نيست كه بخواهد تاثير عوامل طبيعي را انكار كند، بلكه مي‌خواهد بفرمايد: آيا تاثير اين اسباب از خود آنها است و يا از خدا است؟ و اثبات كند كه اگر اسباب طبيعي سببيت و تاثيري دارند، خدا اين موهبت را به آنها داده، و همچنين خود اسباب را خدا آفريده، و نيز اسباب و عواملي كه اين اسباب را پديد مي‌آورند، هم خودشان و هم اثرشان آفريده خدا هستند، و بالأخره سر نخ تمامي اثرها و مؤثرها به خدا منتهي مي‌گردد.
" أَ فَرَأَيْتُمُ الْماءَ الَّذِي تَشْرَبُونَ... فَلَوْ لا تَشْكُرُونَ" كلمه" مزن" به معناي ابر است، و جمله" فَلَوْ لا تَشْكُرُونَ- پس چرا شكرنمي‌گزاريد" تحريك بر شكرگزاري است، و شكرگزاري خدا به اين است كه به زبان و عمل اظهار كني كه اين نعمت‌ها از خداست، و اين همان عبادت است، و بقيه الفاظ آيه روشن است.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 235
" أَ فَرَأَيْتُمُ النَّارَ الَّتِي تُورُونَ... وَ مَتاعاً لِلْمُقْوِينَ" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" تورون" در اصل" تورءون" بوده، و" تورءون" مضارع از باب افعال" ايراء" است، و ايراء به معناي روشن كردن آتش و اظهار آن است، گفته مي‌شود: " أوري- يوري" و نيز وقتي مي‌گويند: " فلان قدح فاوري"، معنايش اين است كه فلاني كبريت زد و آتش را بر افروخت و ظاهر ساخت، و اگر كبريت بزند ولي آتش نگيرد مي‌گويند: " قدح فاكبي". و نيز صاحب مجمع البيان گفته كلمه" مقوين" (كه در اصل مقوئين بوده است) جمع اسم فاعل از باب افعال" اقواء" است، و اقواء به معناي وارد شدن و ماندن در بياباني است كه احدي در آن نباشد، وقتي مي‌گويند: " أقوت الدار"، معنايش اين است كه خانه از اهلش خالي شد «1» .
و معناي آيه روشن است (مي‌خواهد بفرمايد آيا اين آتشي كه شما روشن مي‌كنيد خود شما چوبش را پديد آورده درختش را ايجاد كرده‌ايد و يا پديد آورنده‌اش ما بوديم؟ اين ما بوديم كه آن را وسيله تذكر و مايه زندگي شما كرديم شمايي كه اگر دستگيري ما نبود سرگردان و بيچاره بوديد).

[معناي آيه: " فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ الْعَظِيمِ"]..... ص: 235

" فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ الْعَظِيمِ" خطاب در اين آيه به رسول خدا (ص) است، بعد از آنكه شواهد ربوبيت خود را براي كفار ذكر كرد و فرمود: او كسي بود كه شما را خلق كرد و امورتان را تدبير نمود، و او به زودي مبعوثتان مي‌كند، تا جزاي اعمالتان را بدهد، و چون كفار با شنيدن اين بيانات هم چنان به تكذيب خود ادامه دادند، روي سخن را از ايشان برگردانيده متوجه رسول گرامي خود كرد، تا بفهماند اين مردم حرف به خرجشان نمي‌رود، لذا دستور مي‌دهد تا آن جناب خدا را از شركي كه مردم مي‌ورزند و نيز از تكذيبي كه در باره بعث و جزا دارند منزه بدارد.
پس حرف فاء كه بر سر جمله" فَسَبِّحْ بِاسْمِ" آمده تفريع را مي‌رساند، و مي‌فهماند دستور به تسبيح نتيجه و فرع بيان سابق است، و حرف" باء" در كلمه" باسم" باي استعانت و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9- ص 222. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 236
يا باي ملابست است، و معناي جمله اين است كه: حال كه چنين است پس تو خداي را با استعانت به نام او تسبيح گوي و منزه بدار، ممكن هم هست مراد از اسم نامبرداري و ذكر خدا باشد، چون اسم خدا را بردن ذكر او نيز هست، هم چنان كه ديگران نيز اين احتمال را داده‌اند، و نيز ممكن است حرف باء براي تعديه باشد، چون تنزيه اسم خدا تنزيه خدا است، و معنايش اين است كه: اسم پروردگارت را از اينكه برايش شريكي ذكر شود، و يا بعث و جزايش انكار گردد منزه بدار، و كلمه" عظيم" صفت براي كلمه" اسم" و يا براي كلمه" رب" است.
" فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ" كلمه" لا اقسم" رويهم سوگند است.
بعضي «1» گفته‌اند: كلمه" لا" در آن زيادي و بي‌معنا است، (و تنها به منظور تاكيد آورده شده)، و كلمه" اقسم" به معناي" سوگند مي‌خورم" است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: كلمه" لا" نافيه است، و مي‌خواهد بفرمايد: من سوگند نمي‌خورم.
و كلمه" مواقع" جمع" موقع" است، كه به معناي محل است و معناي آيه چنين است كه: من سوگند مي‌خورم به محلهاي ستارگان، به آن جايي كه هر ستاره در آسمان دارد.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: كلمه" مواقع" جمع" موقع" هست ليكن موقع مصدر ميمي و به معناي وقوع و سقوط است، و آيه مي‌خواهد به سقوط ستارگان در روز قيامت، و يا به افتادن شهاب‌ها بر سر شيطانها، و يا به محل سقوط ستارگان در هنگام غروب اشاره كند. ولي وجه اول بهتر است و به ذهن زودتر مي‌رود.
" وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ" اين آيه شريفه مي‌خواهد سوگند قبلي را بزرگ جلوه دهد، و مطلبي را كه با آن سوگند تاكيد و اثبات مي‌كرد بيشتر تاكيد كند.

[معناي اينكه قرآن كريم است]..... ص: 236

" إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ" از آنجايي كه كفار مساله وحدانيت خدا را در ربوبيت و الوهيت و همچنين مساله بعث و جزا را انكار داشتند، و انكار خود را با انكار قرآن كه به رسول اسلام نازل شده و در آن
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 27، ص 152.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 237
داستان توحيد و معاد آمده اظهار مي‌داشتند، در حقيقت انكارشان منشعب به دو انكار مي‌شد، اول انكار اصل توحيد و بعث، دوم انكار قرآني كه مشتمل بر مساله توحيد و بعث است، و يا به عبارت ديگر توحيد و بعثي كه قرآن از آن خبر مي‌دهد، به همين جهت خداي تعالي در اين سوره دو جور با آنان صحبت كرد اول اينكه با ذكر شواهدي از آيات و ادله توحيد و بعث اين دو مساله را اثبات نمود، كه اين استدلال از جمله" نَحْنُ خَلَقْناكُمْ" شروع شده، و در جمله" مَتاعاً لِلْمُقْوِينَ" ختم مي‌شود.
نوع دوم به بياني آن را اثبات نمود كه در عين اثبات مطلب، كلام اللَّه بودن قرآن را نيز اثبات مي‌كند، و مسجل مي‌سازد كه قرآن كلام خدا و محفوظ نزد او و نازل شده از ناحيه او است، و بالأخره آن را به بهترين وصفي توصيف كرد.
پس جمله" إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ" جواب قسم سابق است، و ضمير در آن به قرآني كه از سياق استفاده مي‌شود بر مي‌گردد، و از توصيف خداي تعالي قرآن را به لفظ كريم و بدون هيچ قيد- البته با در نظر داشتن اينكه مقام آيه مقام مدح است- چنين بر مي‌آيد كه قرآن به طور مطلق كريم و محترم است، و هم نزد خدا كريم و عزيز است، و هم بدين جهت كريم است كه صفاتي پسنديده دارد، و هم بدين جهت كه سودرسان براي خلق است، سودي كه هيچ چيز جاي آن را نمي‌گيرد، چون مشتمل بر اصول معارفي است كه سعادت دنيا و آخرت بشر را تضمين مي‌كند.
و جمله" فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ" توصيف دوم قرآن است، مي‌فرمايد: قرآن محفوظ و مصون از هر دگرگوني و تبديل است، چون در كتابي است كه آن كتاب اينطور است و آن كتاب عبارت است از لوح محفوظ، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده: " بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ" «1» .

[مراد از" مس" و" مطهرون" در آيه: " لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ"]..... ص: 237

و جمله" لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ" صفت كتاب مكنون و لوح محفوظ است، البته احتمال اين نيز هست كه صفت سومي براي قرآن باشد، و بنا بر اينكه حرف" لا" در آن لاي نافيه باشد برگشت هر دو احتمال به يك معنا است.
و معنايش اين است كه: آن كتاب مكنون كه قرآن در آن است و يا قرآني كه در آن كتاب است، از دسترس اغيار و ناپاكان محفوظ است، و به جز پاكان كسي با آن مساس ندارد.
__________________________________________________
(1)بلكه آن قرآن مجيد است كه در لوح محفوظ است. سوره بروج، آيه 21 و 22.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 238
و به هر تقدير كلام در سياق بزرگداشت امر قرآن است، مي‌خواهد قرآن را تجليل كند، و از همين جا مي‌فهميم كه منظور از مس قرآن دست كشيدن به خطوط آن نيست، بلكه علم به معارف آن است، كه جز پاكان خلق كسي به معارف آن عالم نمي‌شود، چون فرموده: قرآن در كتابي مكنون و پنهان است، و آيه شريفه" إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ" «1» نيز به آن اشاره مي‌كند.
و كلمه" مطهرون" اسم مفعول از باب تفعيل تطهير است، و منظور از" مطهرون" كساني هستند كه خداي تعالي دلهايشان را از هر رجس و پليدي يعني از رجس گناهان و پليدي ذنوب پاك كرده، و يا از چيزي كه از گناهان هم پليدتر و عظيم‌تر و دقيق‌تر است، و آن عبارت است از تعلق به غير خداي تعالي، و اين معناي از تطهير با كلمه" مس" كه گفتيم به معناي علم است مناسب‌تر از طهارت به معناي پاكي از حدث و يا خبث است، و اين خيلي روشن است.
پس مطهرون عبارتند از كساني كه خداي تعالي دلهايشان را پاك كرده، مانند ملائكه گرامي و برگزيدگاني از بشر كه در باره آنان فرموده: " إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً" «2» ولي بعضي «3» از مفسرين كه متاسفانه بيشتر ايشان مي‌باشند بدون هيچ دليلي آيه را مختص ملائكه كرده‌اند.
بعضي «4» هم كلمه" لا" در جمله" لا يَمَسُّهُ" را لاي ناهيه گرفته، و گفته‌اند: مراد از مس، دست كشيدن به قرآن است، و مراد از طهارت هم طهارت از حدث و خبث، و يا تنها از حدث است، و كلمه" مطهرون" را هم با دو تشديد قرائت كرده‌اند، يعني تشديد طاء و تشديد هاء و كسره هاء كه در اصل متطهرون بوده. و خلاصه آيه شريفه مي‌خواهد بفرمايد: كسي نبايد دست به خطوط قرآن بكشد، مگر آنكه وضو گرفته باشد، و يا هم با وضو باشد و هم بدنش پاك باشد.
آيه را با فرض اينكه كلمه" لا" نافيه باشد نيز مي‌شود حمل بر اين معنا كرد، و گفت كه: جمله مذكور جمله‌اي است خبري، كه منظور از آن انشاء است و اين مسلم است كه انشاء
__________________________________________________
(1)ما آن را كتابي خواندني و عربي كرديم، تا شايد شما تعقل كنيد، و گرنه قرآن در ام الكتاب است كه نزد ما مقامي بلند و فرزانه دارد. سوره زخرف، آيه 3 و 4.
(2)خداي تعالي خواسته است تا رجس را از شما اهل بيت دور كند، و شما را به نوعي تطهير نمايد. سوره احزاب، آيه 33.
(3 و 4)روح المعاني، ج 27، ص 154.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 239
به صورت اخبار بليغ‌تر است، (مثلا اگر بجاي اينكه به بيمار بگوييم: دوايت را بخور و ترشي مخور، بگوييم: دوايت را مي‌خوري و ترشي هم نمي‌خوري، بليغ‌تر و مؤكدتر است).
در كشاف مي‌گويد: و اگر جمله" لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ" را صفت قرآن بگيري، معنايش اين مي‌شود كه: سزاوار نيست كسي قرآن را لمس كند، مگر آنكه با طهارت باشد، چنين كسي مي‌تواند به نوشته‌هاي قرآن دست بكشد «1» .
و خواننده عزيز توجه فرمود كه اين نيز صحيح است كه منظور از مس، علم و اطلاع باشد، هم در صورتي كه آيه صفت قرآن باشد، و هم در صورتي كه توصيف كتاب مكنون باشد.
جمله" تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ" وصف ديگري است براي قرآن، و كلمه تنزيل مصدري است به معناي اسم مفعول، يعني نازل شده، پس قرآن كتابي است نازل شده از ناحيه خدا به سوي شما، آن را نازل و در خور فهم شما كرد، تا آن را بفهميد و تعقل كنيد، بعد از آنكه كتابي بود مكنون كه جز پاكان كسي با آن مساس نداشت.
و تعبير از خداي تعالي به رب العالمين به اين منظور است كه اشاره كند به اينكه ربوبيت او گسترده بر سراسر همه عوالم است، كه اين منكرين معاد جزئي از آن عوالمند، پس خداي تعالي رب ايشان نيز هست، و وقتي رب ايشان باشد، بر ايشان است كه به كتاب او ايمان آورده كلامش را بشنوند، و بدون تكذيب تصديقش كنند.
" أَ فَبِهذَا الْحَدِيثِ أَنْتُمْ مُدْهِنُونَ" اشاره با كلمه" هذا الحديث" به قرآن كريم است، و كلمه" مدهنون" جمع اسم فاعل از مصدر" ادهان" است، و ادهان به معناي سهل‌انگاري است، كه البته در اصل به معناي روغن مالي به منظور نرم كردن چيزي بوده، و به عنوان استعاره در سهل‌انگاري استعمال شده است، و استفهام در آيه استفهام سرزنشي است، ايشان را سرزنش مي‌كند به اينكه قرآن را يك دستي گرفتند، و آن را چيزي غير قابل اعتناء دانستند.

[معناي اينكه فرمود: روزي خود را تكذيب قرار مي‌دهيد]..... ص: 239

" وَ تَجْعَلُونَ رِزْقَكُمْ أَنَّكُمْ تُكَذِّبُونَ" بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" رزق" بهره از خير است، و معناي آيه اين است كه: شما تكذيب‌كنندگان قرآن و منكرين معاد حظ و بهره خود را از قرآن اين قرار داده‌ايد كه
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 469.
(2)روح المعاني، ج 27، ص 156 و 157.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 240
آن را تكذيب كنيد، با اينكه مي‌توانستيد آن را در موقعيتي كه دارد، قرار دهيد، و خير بسياري از آن عايدتان گردد.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد از رزق بودن قرآن اين است كه: خداي تعالي قرآن را روزيشان كرد، و معناي آيه اين است كه: آيا شما اين رزقي را كه خدا روزيتان كرده با تكذيب معاوضه مي‌كنيد؟.
و بعضي «2» گفته‌اند: در كلام چيزي كه مضاف بر رزق است، و كلمه رزق مضاف اليه آن است حذف شده، و تقدير كلام" و تجعلون شكر رزقكم انكم تكذبون" است، يعني خداوند به شما نعمتي ارزاني داشت، و شما به جاي اينكه شكر آن را به جاي آريد شكر آن را اين قرار داديد كه تكذيبش كنيد، خلاصه تكذيب را به جاي شكر بكار بستيد.

[اگر قيامتي در كار نيست پس چرا جان به گلوگاه رسيده را بر نمي‌گردانيد؟!]..... ص: 240

" فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ... صادِقِينَ" در اينجا با بكار بردن" فاء" تفريع مي‌فهماند كه به اول گفتار برگشته، مي‌فرمايد: اگر شما در نفي بعث راه صحيحي رفته‌ايد، و در انكار اين قرآن كه شما را از بعث خبر مي‌دهد روش درستي داريد، جان محتضري را كه دارد مي‌ميرد و تا حلقوم او رسيده، به او برگردانيد، مگر جز اين است كه مي‌گوييد مرگ به تقدير خداي تعالي نيست؟ و مگر معناي اين گفتارتان اين نيست كه مساله مرگ و مير امري تصادفي و اتفاقي است، پس بايد بتوانيد براي يك بار هم كه شده جان يك محتضر را به او برگردانيد، چون امر تصادفي همانطور كه پيش آمدنش تصادفي است، برگشتنش هم تصادفي است، و مي‌شود با چاره‌جويي آن را برگردانيد، و از تحققش جلوگيري كرد، و اگر نمي‌توانيد بگيريد، پس بدانيد كه مرگ مساله‌اي است حساب شده و مقدر از ناحيه خدا، تا جانها را به وسيله آن به سوي بعث و جزا سوق دهد.
بنا بر اين بيان، جمله" فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ" تفريع بر تكذيب كفار به قرآن است، و به آنچه قرآن از آن خبر داده، كه يكي از آنها مساله بعث و جزا است، و كلمه" لو لا" تحريك را مي‌رساند، (نظير كلمه" پس چرا" در فارسي)، البته تحريك به كاري كه شنونده از عهده آن بر نمي‌آيد، تا به اين وسيله او را وادار به تسليم در برابر ادعاي خود كني، و ضمير مؤنث در جمله" بلغت" به نفس برمي‌گردد، و رسيدن جان به حلقوم كنايه است از مشرف شدن به مرگ.
و معناي اينكه فرمود: " وَ أَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنْظُرُونَ" اين است كه: شما محتضر را تماشا
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 27، ص 156 و 157.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 241
مي‌كنيد كه دارد از دستتان مي‌رود و پيش رويتان مي‌ميرد، و شما هيچ كاري نمي‌توانيد بكنيد، و معناي اينكه فرمود: " وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَ لكِنْ لا تُبْصِرُونَ" اين است كه: شما او را تماشا مي‌كنيد، در حالي كه ما از شما به وي نزديك‌تريم، چون ما به سراسر وجود او احاطه داريم، و فرستادگان ما كه مامور قبض روح او هستند نيز از شما به وي نزديك‌ترند، اما شما نه ما را مي‌بينيد و نه فرستادگان ما را.
و اينكه مساله قبض روح را هم به خدا نسبت داديم و هم به فرستادگان او، به خاطر اين است كه قرآن كريم اين كار را كرده، يك جا مساله قبض روح را به خدا نسبت داده، مي‌فرمايد: " اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها" «1» ، و در جاي ديگر آن را به ملك الموت نسبت داده، و فرموده: " قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ" «2» ، و جاي ديگر آن را به رسولان خدا نسبت داده مي‌فرمايد: " حَتَّي إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا" «3» .
و جمله" فَلَوْ لا إِنْ كُنْتُمْ غَيْرَ مَدِينِينَ" تكرار همان" لولا" اي است كه گذشت، و اين تكرار به خاطر تاكيد است، و كلمه" مدينين" به معناي" مجزيين- جزا داده‌شدگان" است، از ماده" دان- يدين" است، كه معناي" جزي- يجزي" را مي‌دهد، مي‌فرمايد: پس چرا او را بر نمي‌گردانيد اگر جزايي در كار نيست و شما جزا داده نمي‌شويد، و ثواب و عقابي نداريد.
" تَرْجِعُونَها إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ"- يعني اگر راست مي‌گوييد و در ادعاي خود كه بعث و جزايي نيست، صادقيد، چرا او را بر نمي‌گردانيد؟ پس معلوم شد كه در واقع جمله" ترجعونها" مدخول" لولا" است، و تقدير كلام چنين است: " فلولا ترجعونها اذا بلغت الحلقوم، ان كنتم صادقين- اگر راست مي‌گوييد پس چرا جان او را كه به حلقوم رسيده بر نمي‌گردانيد".

[وضع طوائف سه گانه (مقربون، اصحاب اليمين و اصحاب الشمال) در حال مرگ و پس از مرگ]..... ص: 241

" فَأَمَّا إِنْ كانَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ فَرَوْحٌ وَ رَيْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعِيمٍ" در اينجا به بيان حال طوايف سه‌گانه كه در اول سوره به طور اجمال و تفصيل گذشت برگشته، وضع آنان در حال مرگ و بعد از مرگ را بيان مي‌كند. و ضمير" كان" به شخص محتضر بر مي‌گردد، كه بعد از حالت احتضار مي‌ميرد، و مردنش از سياق كلام فهميده
__________________________________________________
(1)خدا جانها را در حين مردنش مي‌گيرد. سوره زمر، آيه 42.
(2)بگو (شما در زمين گم نمي‌شويد بلكه) ملك الموتي كه موكل بر شما است جان شما را تمام و كامل مي‌گيرد. سوره سجده، آيه 11.
(3)تا آنكه مرگ يكي از شماها برسد آن وقت فرستادگان ما او را تمام و كامل مي‌گيرند. سوره انعام، آيه 61.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 242
مي‌شود، و مراد از مقربين همان سابقون مقربون است كه در اول سوره در باره آنان مي‌فرمود:
" وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ" و كلمه" روح" به معناي راحت، و كلمه" ريحان" به معناي رزق است.
بعضي «1» گفته‌اند: ريحان به معناي همان گياه خوشبو است، اما بهشتي آن، كه در هنگام مرگ آن را براي مقربين مي‌آورند همين كه آن را بوييد از دنيا مي‌رود.
و معناي آيه اين است كه: اما آن محتضر اگر از مقربين باشد جزاي خوبيهايش اين است كه از هر هم و غمي و درد و المي راحت است، و رزقي از رزق‌هاي بهشتي دارد، و بعد از مردن هم جنت نعيم را دارد.
" وَ أَمَّا إِنْ كانَ مِنْ أَصْحابِ الْيَمِينِ فَسَلامٌ لَكَ مِنْ أَصْحابِ الْيَمِينِ" در باره" لام" در كلمه" لك" چند احتمال هست، يكي اينكه لام اختصاص ملكي باشد، و معناي جمله" سلام لك" اين باشد كه: تو در ميان اصحاب يمين كه همه قرينان تو و رفقاي تو هستند داراي سلامت هستي، و از آنان به تو جز خير و سلامت نخواهد رسيد.
احتمال دوم كه بعضي «2» داده‌اند اين است كه: لام به معناي علي باشد، و معناي جمله اين باشد كه: اصحاب يمين بر تو سلام مي‌فرستند، احتمالات ديگري داده‌اند كه از نقلش صرفنظر مي‌كنيم.
در اين آيه التفاتي از غيبت به خطاب بكار رفته، چون تا اينجا خطاب به منكرين معاد بود، و رسول خدا (ص) گويا غايب حساب شده بود، و در اينجا روي سخن به شخص آن جناب كرد، براي اينكه مي‌خواست سلام اصحاب يمين را براي او نقل كند، و بفرمايد: " سلام لك من اصحاب اليمين"" وَ أَمَّا إِنْ كانَ مِنَ الْمُكَذِّبِينَ الضَّالِّينَ فَنُزُلٌ مِنْ حَمِيمٍ وَ تَصْلِيَةُ جَحِيمٍ"" تصليه آتش" به معناي آن است كه چيزي را در آتش داخل كني.
بعضي «3» گفته‌اند: به معناي چشيدن حرارت و عذاب آن است.
و معناي آيه اين است كه: و اما اگر چنانچه آن مرده از اهل تكذيب و ضلالت باشد، پذيرايي و ضيافتي از آب سخت داغ و نوش جاني از حرارت آتش خواهد داشت، خداي تعالي دوزخيان را به مكذبين و ضالين توصيف كرده، و تكذيب را جلوتر از ضلالت ذكر فرموده، و اين بدان جهت است كه عذابي كه مي‌چشند همه به خاطر تكذيب و عنادشان با حق بود،
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 27، ص 160.
(3)مفردات راغب، ماده" صلا".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 243
چون اگر تنها دچار ضلالت بودند، و هيچ تكذيبي نسبت به حق نمي‌داشتند، عذاب نداشتند، براي اينكه چنين مردمي در حقيقت مستضعف هستند، كه قرآن آنان را دوزخي نمي‌داند «1» . و اگر در آيات قبل فرمود: " ثُمَّ إِنَّكُمْ أَيُّهَا الضَّالُّونَ الْمُكَذِّبُونَ" و كلمه" ضالون" را جلوتر از كلمه" مكذبون" ذكر كرد، از جهت مقام و موقعيت آيه بود، چون آيه مذكور در مقام رد گفته كفار است كه مي‌گفتند: " أَ إِذا مِتْنا وَ كُنَّا تُراباً وَ عِظاماً أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ..." يعني آيا وقتي مرديم و خاك شديم، دوباره ما مبعوث مي‌شويم؟ هرگز چنين چيزي ممكن نيست، و در چنين مقامي مناسب‌تر آن است كه اول ضلالت آنان به ميان آورده شود، بعد تكذيبشان «2» .
" إِنَّ هذا لَهُوَ حَقُّ الْيَقِينِ" كلمه" حق" به معناي علم است، اما نه تنها علم، بلكه علم به چيزي از آن جهت كه علم با خارج و واقعيت مطابق است، (پس هر علمي حق نيست، آن علمي حق است كه معلوم آن با واقعيت خارجي مطابق باشد، مانند علم به اينكه واحد نصف دو تا است) و" يقين" عبارت است از علمي كه در آن نقطه ابهام و ترديدي نباشد، (بسا مي‌شود افرادي ساده لوح به چيزي علم پيدا مي‌كنند، و ليكن با مختصر تشكيك و وسوسه مي‌توان علمشان را مبدل به شك كرد، چنين علمي علم اليقين نيست) پس اينكه در آيه شريفه كلمه" حق" را اضافه كرد به كلمه" يقين" اين اضافه به حسب اصطلاح اضافه بيانيه است، كه خاصيت تاكيد را دارد، و مي‌خواهد وضع مضاف را بيان كند.
و معناي آيه اين است كه: اين بياني كه ما در باره حال طوايف سه‌گانه مردم كرديم حقي است كه هيچ نقطه ابهام و ترديدي در آن نيست، و علمي است كه با هيچ دليل و بياني نمي‌توان آن را مبدل به شك و ترديد كرد.
" فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ الْعَظِيمِ" تفسير اين جمله گذشت، چون در چند آيه قبل هم عين اين عبارت آمده بود، تنها
__________________________________________________
(1)و نبايد هم بداند، براي اينكه افراد مستضعف يا اصلا نيروي درك حقيقت را ندارند، چون افرادي بسيار ساده لوح و عامي هستند، و يا كساني هستند كه اگر داراي چنين نيرويي هم بوده‌اند كسي نبوده كه آنان را رشد فكري بدهد، و بغير از تقليد از آداب و رسوم خانوادگي مربي ديگري نداشته‌اند، چنين مردمي داراي ضلالت هستند، و در عين حال دوزخي هم نيستند." مترجم". [.....]
(2)بايد اول فهماند استدلالي كه مي‌كنيد عين گمراهي است، و نادرست و باطل است، بعد فهماند كه اين دليل شما را به انكار معاد وا نداشته، بلكه واقع مطلب اين است كه شما خوي دشمني با حق را داريد." مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 244
چيزي كه در اينجا بايد گفت نكته‌اي است كه حرف" فاء" آن را مي‌رساند، و مي‌فهماند اين جمله تفريع و نتيجه‌گيري از بيان سابق است، كه در باره قرآن و شرح حال طوايف سه‌گانه در قيامت داشتيم.
و معنايش اين است كه: وقتي قرآن داراي چنين صفاتي بود، و در آنچه از حال مردم بعد از مرگشان خبر مي‌داد صادق بود، پس پروردگارت را كه چنين كتابي بر تو نازل كرده تسبيح گوي، و او را از هر عيبي منزه بدار، در حالي كه از نام او استقامت بجويي، و يا مظهر نام او باشي، و از عقيده و ادعايي كه اين مكذبين و ضالين دارند اعراض نمايي.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل برخي آيات گذشته)]..... ص: 244

اشاره

در مجمع البيان در ذيل آيه" أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ" مي‌گويد: از رسول خدا (ص) روايت شده كه فرمود: هيچ وقت نگوييد من زراعت كردم، بلكه بگوييد من حرث كردم «1» .
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از عده‌اي از صاحبان كتب حديث از ابو هريره از آن جناب نقل كرده «2» .
و در تفسير قمي در ذيل آيه" أَ أَنْتُمْ أَنْزَلْتُمُوهُ مِنَ الْمُزْنِ" مي‌گويد: از معصوم روايت شده كه فرمود: " مزن" ابر است و در ذيل جمله" نَحْنُ جَعَلْناها تَذْكِرَةً" فرمود: يعني آتش را وسيله يادآوري آتش روز قيامت كرديم،" وَ مَتاعاً لِلْمُقْوِينَ" فرمود يعني وسيله زندگي محتاجان «3» .
و در مجمع البيان در ذيل آيه شريفه" فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ الْعَظِيمِ" مي‌گويد: در روايتي صحيح از رسول خدا (ص) آمده كه وقتي اين آيه نازل شد، فرمود: همين آيه را ذكر ركوع خود كنيد (و بگوييد سبحان ربي العظيم) «4» .
مؤلف: اين روايت را كتاب فقيه «5» نيز به طور مرسل، يعني بدون ذكر سند آورده، و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 223.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 161.
(3)نور الثقلين، ج 5، ص 224 به نقل از تفسير قمي.
(4)مجمع البيان، ج 9، ص 224.
(5)فقيه، ج 1، ص 207، ح 17.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 245
الدر المنثور هم آن را از جهني از رسول خدا (ص) نقل كرده است «1» .
و در الدر المنثور است كه نسايي و ابن جرير و محمد بن نصر و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه و بيهقي (در كتاب شعب الايمان) از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: قرآن كريم در شب قدر از آسمان بالا به آسمان دنيا يكباره نازل شد، و پس از آن (در طول بيست و سه سال) تكه تكه نازل گرديد. و در عبارتي دگر آمده كه گفت: " ثم نزل من السماء الدنيا الي الأرض نجوما ثم قرء فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ- سپس از آسمان دنيا تكه تكه بر زمين نازل گرديد"، آن گاه اين آيه را قرائت كرد: " فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ" «2» .
مؤلف: ظاهر اين روايت اين است كه: ابن عباس خواسته است مواقع نجوم را به اوقات نزول تكه تكه‌هاي قرآن تفسير كند، چون در گفتارش داشت: " ثم نزل من السماء الدنيا الي الأرض نجوما- سپس از آسمان دنيا نازل شد به زمين نجوما يعني قطعه قطعه".
و در تفسير قمي در ذيل آيه" فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ" از امام (ع) نقل كرده كه فرمود: معناي" لا اقسم"" اقسم" است، و كلمه لا به معناي نفي نيست «3» .
و در الدر المنثور است كه: ابن مردويه به سند خود از ابن عباس از رسول خدا (ص) روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) در معناي آيه" إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ" فرمود: قرآن نزد خدا در مصحفي مطهر بود، و در معناي آيه" لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ" فرمود: كسي به جز مقربين با آن تماس ندارد «4» .
مؤلف: تفسير مطهرون به مقربين مؤيد همان بيان گذشته ما است، و ما در تفسير آيه شريفه" هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ..." «5» حديثي از امام صادق (ع) در معرفي كتاب مكنون نقل كرده‌ايم «6» .

[چند روايت در باره نهي از مس قرآن بدون طهارت]..... ص: 245

و در مجمع البيان در ذيل آيه" لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ" گفته است: علما گفته‌اند كه براي شخص جنب و زن حائض و كسي كه حدثي از او سر زده (يعني يكي از چيزهايي كه وضو را باطل مي‌كند از او سر زده، و بعد از آن وضو نگرفته) نبايد با خطوط قرآن تماس بگيرد،
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 168.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 161.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 349.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 162.
(5)سوره جاثيه، آيه 29.
(6)تفسير قمي، ج 2، ص 295.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 246
(نقل از محمد بن علي (ع) «1» .
مؤلف: منظور از تماس مصحف به دليل رواياتي ديگر تماس كتابت و خطوط مصحف است.
و در كافي به سند خود از داوود بن فرقد از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: از آن جناب از تعويذ (حرز) پرسيدم: كه حائض بر خود آويزان كرده آيا جائز است؟
فرمود: عيبي ندارد، و اضافه كرد كه حتي مي‌تواند قرآن را بخواند و يا بنويسد، و دست به آن نكشد «2» .
و در الدر المنثور است كه: عبد الرزاق و ابن ابي داود و ابن منذر، از عبد اللَّه بن ابو بكر از پدرش ابو بكر روايت كرده‌اند كه گفت: در نامه‌اي كه رسول خدا (ص) به عمرو بن حزم نوشته آمده است: قرآن را مس نكن مگر با داشتن طهارت «3» .
مؤلف: روايات در اين باب هم از طرق شيعه و هم از طرق اهل سنت بسيار است.
و باز در الدر المنثور است كه مسلم و ابن منذر و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در عهد رسول خدا (ص) باراني آمد حضرت فرمود مردم دو دسته‌اند بعضي شاكر و بعضي كافر، آنها كه نعمت خداي را كفران كردند گفتند اين باران لطفي است كه فلان ستاره به ما كرده در اينجا بود كه آيات" فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ...
وَ تَجْعَلُونَ رِزْقَكُمْ أَنَّكُمْ تُكَذِّبُونَ" نازل شد «4» .
مؤلف: اين حديث به طرق زيادي از طرق اهل سنت نقل شده، و به اصطلاح علماي حديث مستفيض است، و در همه آنها آمده كه اين آيات در باره" انواء" «5» نازل شده، گو اينكه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 226.
(2)فروع كافي، ج 3، ص 106، ح 5. [.....]
(3 و 4)الدر المنثور، ج 6، ص 162.
(5)قبل از اسلام در بين عرب جاهليت اين اعتقاد رواج داشت كه حوادث جوي از قبيل باران و باد و حرارت و سردي هوا را به ستارگاني نسبت مي‌دادند و بيست و هشت ستاره به نامهايي معين مي‌شناختند كه هر يك از آنها سيزده شب در آسمان بوده و در شب چهاردهمش غروب مي‌كرد و در همان ساعت ستاره دوم از مشرق طلوع نموده سر بر مي‌آورد مي‌گفتند نوء فلان غروب كرد و نوء فلان سر بر آورد و معتقد بودند حوادث جوي در همين هنگام يعني در هنگام غروب يك نوء و طلوع ديگري رخ مي‌دهد در نتيجه اگر باران مي‌آيد مي‌گفتند ستاره فلاني به ما باران داد و همچنين حوادث ديگر را به يكي از آن انواء نسبت مي‌دادند. و نيز معتقد بودند كه ماه هر شب در يكي از آن بيست و هشت منزل قرار دارد و هر منزلي را هم به نامي مسمي كرده بودند زجاج در امالي خود نقل كرده كه رسول خدا (ص) فرمود: هر كس بگويد به وسيله ستاره باران آمد و ما مشروب شديم به ستاره ايمان آورده و به خداي تعالي كافر شده است و كسي كه بگويد خدا مشروبمان كرد به خدا ايمان آورده و به ستاره كفر ورزيده.
لسان العرب، ماده" نوء"، ص 176.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 247
ظاهر آيات اين است كه: در مدينه نازل شده باشد، الا اينكه سياق آياتش با اين معنا سازگار نيست، هم چنان كه در اول سوره گفتيم كه سياق آيات آن شهادت مي‌دهد بر اينكه در مكه نازل شده باشد.
و در مجمع البيان آمده كه در قرائت علي (ع) و ابن عباس و در روايتي كه از رسول خدا (ص) نقل شده به جاي" وَ تَجْعَلُونَ رِزْقَكُمْ" آمده" و تجعلون شكركم" «1» .
مؤلف: اين روايتي را كه مجمع البيان اشاره كرده الدر المنثور از رسول خدا (ص) و از علي (ع) نقل كرده است «2» .
و در تفسير قمي در ذيل جمله" غَيْرَ مَدِينِينَ" امام فرموده معنايش اين است كه: اگر شما در برابر اعمالتان جزا داده نمي‌شويد" ترجعونها" آن را يعني روحي را كه تا حلقوم آمده به بدن برگردانيد،" إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" اگر در عقيده خود راستگوييد «3» .
و نيز در همان كتاب به سند خود از ابو بصير روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) شنيدم مي‌فرمود: منظور از روح و ريحان در آيه" فَرَوْحٌ وَ رَيْحانٌ" روح و ريحان در قبر است، ولي جنت نعيم در آخرت است «4» .
و در الدر المنثور است كه: قاسم بن منده در كتاب" الاحوال و الايمان بالسؤال عن سلمان" گفته: رسول خدا (ص) فرمود: اولين بشارتي كه به مؤمن مي‌دهند اين است كه: در دم مرگش او را به روح و ريحان و جنت نعيم بشارت مي‌گويند، و اولين چيزي كه مؤمن در قبرش بشارت داده مي‌شود اين است كه: به او مي‌گويند: مژده باد تو را كه خدا از تو راضي است، و مژده باد تو را در بهشت آمدي و چه خوش آمدي، خدا همه آنهايي را كه تا قبرت مشايعتت كردند بيامرزيد، و شهادت همه آنهايي را كه به خوبي تو شهادت دادند، پذيرفت، و دعاي همه كساني را كه براي تو طلب مغفرت نمودند مستجاب
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 224.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 163.
(3 و 4)تفسير قمي، ج 2، ص 350.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 248
كرد «1» .
و در همان كتاب است كه ابن جرير و ابن منذر از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل آيه" فَسَلامٌ لَكَ مِنْ أَصْحابِ الْيَمِينِ" گفته: ملائكه نزد او مي‌آيند، و با سلامي از ناحيه خدا مي‌آيند، سلام خدا را به او مي‌رسانند، و به او خبر مي‌دهند كه جزو اصحاب يمين است «2» .
مؤلف: اين معنايي كه ابن عباس براي آيه كرده مبني بر اين است كه آيه شريفه حكايت و نقل كلام ملائكه باشد، و تقدير آيه چنين باشد" قالت الملائكه سلام لك حالكونك من اصحاب اليمين- ملائكه گفتند سلام بر تو در حالي كه از اصحاب يمين هستي" در اين صورت آيه شريفه هم سلام ملائكه است و هم بشارت.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 166.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 167.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 249

(57)سوره حديد مدني است و بيست و نه آيه دارد (29)..... ص: 249

[سوره الحديد (57): آيات 1 تا 6]..... ص: 249

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (1) لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (2) هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ (3) هُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِي الْأَرْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فِيها وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (4)
لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ (5) يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ وَ هُوَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ (6)

ترجمه آيات..... ص: 249

به نام خداي رحمان و رحيم.
آنچه در آسمانها و زمين است براي خدا تسبيح مي‌گويند به خاطر اينكه او عزيز و حكيم است (1).
ملك آسمانها و زمين از آن او است، او زنده مي‌كند و مي‌ميراند و او بر هر چيزي توانا است (2).
او اول و آخر و ظاهر و باطن است، و او به هر چيزي دانا است (3).
او كسي است كه آسمانها و زمين را در شش روز بيافريد، و سپس بر عرش (مقام صدور اوامر) مستولي گشت، و به تدبير امر عالم پرداخت، او مي‌داند چه قطره آبي، و چه تخم گياهي داخل زمين شد و چه گياهي سر از زمين بدر آورد، چه شعاعي از آفتاب به زمين تابيد، و چه فرشته‌اي نازل و چه فرشته‌اي از زمين برگشت، چه بخاري از زمين بالا رفت و چه عملي از بندگان صعود كرد، و او با شما است، هر جا كه باشيد، و خدا به آنچه مي‌كنيد بينا است (4)
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 250
ملك آسمان‌ها و زمين از آن او است، و بازگشت همه امور به سوي خداست (5).
او است كه شب را در روز فرو مي‌برد، و روز را داخل در شب مي‌كند، و او بدانچه در خاطرها و دلها است آگاه است (6).

بيان آيات [بيان غرض سوره حديد: تحريك و تشويق مؤمنين به انفاق و...]..... ص: 250

اشاره

غرض اين سوره تحريك و تشويق مؤمنين به انفاق در راه خداست، هم چنان كه تكرار امر صريح به اين معنا در خلال آياتش اشعار بدان دارد، يك جا مي‌فرمايد: " آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلَفِينَ فِيهِ..." و جاي ديگر مي‌فرمايد: " مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً..." و باز جاي ديگر مي‌فرمايد: " إِنَّ الْمُصَّدِّقِينَ وَ الْمُصَّدِّقاتِ وَ أَقْرَضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً" و در تشويق مردم به اين عمل همين بس كه انفاق مردم را قرض دادن آنان به خداي عز اسمه دانسته، و معلوم است كه خداي عز و جل عالي‌ترين و مقدس‌ترين و بهترين مطلوبست، او هرگز خلف وعده نمي‌كند، و او وعده‌شان داده كه اگر به وي قرض بدهند مضاعف و چند برابر بر مي‌گرداند، و نيز وعده داده كه در عوض انفاقشان اجري كريم و بسيار زياد بدهد.
و نيز اشاره كرده به اينكه اين انفاق منشاش تقوا و ايمان به رسول است، و اثر آمرزش گناهان و داشتن دو برابر از رحمت و ملازمت با نور، و بلكه ملحق شدن به صديقين و شهداء در نزد خداي سبحان است.
و در خلال آيات سوره معارفي هم راجع به مبدأ و معاد آمده، و دعوت به تقوا و اخلاص ايمان و زهد دارد، و نيز مشتمل بر مواعظي است.
و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مدينه نازل شده.
و بعضي «1» از مفسرين ادعا كرده‌اند كه مدني بودن اين سوره اجماعي است.
و چون تشويق و تحريك مردم به انفاق، و اينكه انفاق قرض دادن به خدا است اين توهم را ايجاد مي‌كند كه مگر خدا به مال ما محتاج است، لذا از همان آغاز سخن يعني اولين كلمه سوره مساله نزاهت خدا از احتياج را خاطر نشان نموده، فرموده: " آنچه در زمين و آسمانها است خدا را تسبيح مي‌گويند". و نيز عده‌اي از اسماي حسناي خدا را كه رساننده اين نزاهت
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 164.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 251
است ذكر كرد، و همه سوره‌هايي كه با تسبيح خدا آغاز شده، يعني سوره حشر، صف، جمعه و تغابن، كه بعضي با كلمه" سبح" و بعضي ديگر با كلمه" يسبح" آغاز شده‌اند، نظير سوره مورد بحث است.

[بيان اينكه تسبيح آنچه در آسمان‌ها و زمين است تسبيح حقيقي است نه مجازي و به زبان حال]..... ص: 251

" سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" تسبيح كه مصدر فعل" سبح" است، به معناي منزه داشتن است، و منزه داشتن خدا به اين است كه هر چيزي را كه مستلزم نقص و حاجت و ناسازگاري با ساحت كمال او باشد از ساحت او نفي كني، و معتقد باشي كه خداي تعالي داراي چنين صفات و اعمالي نيست، و كلمه" ما" در جمله مورد بحث موصوله است، و مراد از آن تمامي موجوداتي است كه در آسمانها و زمين هستند، چه آنها كه مانند ملائكه و جن و انس داراي عقل و شعورند، و چه آنهايي كه چون جمادات فاقد عقلند، و اگر بگويي كلمه" ما" راجع به موجودات فاقد عقلند، (و در فارسي به" چيزي" ترجمه مي‌شود)، و علي القاعده بايد شامل عقلا نشود، در پاسخ مي‌گوييم: بلي همين طور است، ليكن در جايي كه قرينه‌اي باشد كه بفهماند منظور از كلمه" ما" عقلا و غير عقلا هر دو است، اشكالي ندارد، و در آيه مورد بحث قرينه‌اي كه دلالت كند بر اينكه منظور عموم موجودات است چه عقلا و چه غير عقلا وجود دارد، و آن قرينه اين است كه اسمايي از خداي سبحان بر مي‌شمارد كه مخصوص عقلا است، مانند" احياء" و" علم بذات الصدور"، يعني علم و آگاهي به نيت‌هايي كه در درون دلها است و معلوم است كه اين دو صفت مربوط به موجودات داراي شعور، و صفت دوم مربوط به عقلا است.
پس معناي آيه اين شد كه: تمامي موجوداتي كه در آسمانها و زمين است، و خلاصه تمامي عالم، خداي سبحان را منزه مي‌دارد. و مراد از تسبيح خداي تعالي حقيقت معناي تسبيح است، نه اينكه خواسته باشد به طور مجاز نسبت تسبيح به آنها داده باشد، يعني خواسته باشد بفرمايد: هر موجود كه در آسمانها و زمين است با هستي خود دلالت مي‌كند بر اينكه پديد آورنده‌اي منزه از هر نقص و متصف به كل كمال دارد، و نه اينكه خواسته باشد به طور عموم مجاز نسبت تسبيح به آنها داده باشد، يعني بفهماند كه تمامي موجودات دلالت دارند بر نزاهت خداي تعالي از هر نقص و عيب. چيزي كه هست عقلاي از موجودات اين دلالت را با زبان سر ايفا مي‌كنند و مي‌گويند: " سبحان اللَّه سبحان اللَّه" و يا به فارسي مي‌گويند: " خدا منزه از هر نقص و حاجت است" و غير عقلا اين دلالت را به لسان حال ايفا مي‌كنند، بلكه همانطور كه گفتيم معناي حقيقي كلمه منظور است، و موجودات چه عقلا و چه غير عقلا همه خدا را به تمام معني الكلمه و به حقيقت معني الكلمه تسبيح مي‌گويند، بدليل اينكه در جاي
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 252
ديگر به طور صريح و به بياني كه نه ميتوان حمل بر مجازش كرد، و نه حمل بر عموم مجاز، فرموده: " وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ" «1» چون اگر منظور از تسبيح، تسبيح مجازي بود، ديگر جا نداشت بفرمايد: شما تسبيح آنها را نمي‌فهميد، زيرا تسبيح مجازي اين است كه: موجودي با هستي خود دلالت كند بر وجود خالق و صانعش و اين دلالتش حجتي باشد عليه منكرين صانع، و يا اين است كه هر موجودي با زبان حال تسبيح و حمد خدا بگويد، و اين دو نوع دلالت را همه كس مي‌فهمد، و نمي‌بايست بفرمايد: " و ليكن شما تسبيح آنها را نمي‌فهميد".
پس تسبيح تمامي موجوداتي كه در آسمانها و زمين هست تسبيح با زبان، و تنزيه به حقيقت معناي كلمه است، هر چند كه ما زبان آنها را نفهميم، نفهميدن ما دليل بر اين نيست كه مثلا جمادات زبان ندارند، قرآن كريم تصريح دارد بر اينكه تمامي موجودات زبان دارند و فرموده: " قالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ" «2» .
" وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ"- يعني خداي سبحان داراي مقامي منيع است، به طوري كه تمامي قدرتها را در هم مي‌شكند، و هيچ قدرتي نيست كه او را شكست دهد، و حكيم است، يعني فعل او متقن و محكم است، آن قدر محكم است كه هيچ عارضه‌اي فعل او را فاسد نمي‌كند، (و چون افعال ما در معرض فساد و تباهي نيست)، و نيز آن قدر متقن است كه جاي هيچ اعتراض كردني در آن نيست.
" لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" از آنجايي كه در ابتداي آيه خبر مقدم بر مبتدا ذكر شده و حق كلام اين بود كه بفرمايد:
" ملك السماوات و الأرض له- ملك آسمانها و زمين از آن خدا است" ولي چنين نفرمود، بلكه فرمود: " از آن خدا است ملك آسمانها و زمين"، و اين عبارت انحصار را مي‌رساند، در نتيجه مي‌فهماند كه: مالك آسمانها و زمين تنها خداست، او به تنهايي است كه هر حكمي بخواهد در عالم مي‌راند، براي اينكه پديد آورنده همه او است، پس آنچه در آسمانها و زمين هست قيام و وجود آثار وجودش به خداست، پس هيچ حكمي نيست مگر اينكه حاكم در آن خداست، و هيچ ملك و سلطنتي نيست مگر آنكه صاحبش او است.
__________________________________________________
(1)هيچ موجودي نيست مگر آنكه خدا را تسبيح و حمد مي‌گويد، ولي شما تسبيح آنها را نمي‌فهميد. سوره اسري، آيه 44.
(2)در پاسخ گفتند: ما را آن خدايي به زبان در آورد كه تمامي موجودات را به زبان در آورده. سوره حم سجده، آيه 20.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 253
" يحيي و يميت"- اين دو جمله اشاره است به دو نام از نامهاي خداي تعالي يعني زنده كننده و ميراننده، (محيي و مميت) و اگر خود اسم را نياورد، و به جاي آن فعل مضارع آورد، براي اين بود كه اشاره كرده باشد به شمول و عموميت آن نسبت به هر احياء و هر اماته، تا در نتيجه شامل ايجاد ملائكه هم بشود، چون حيات ملائكه مسبوق به مرگ نيست، و نيز زنده كردن جنين در شكم مادرش، و زنده كردن مردگان در روز قيامت، و پديد آوردن جمادات مرده كه قبلا زنده نبودند، تا ميراندن در باره آنها صادق باشد، و ميراندن انسان در دنيا و براي بار دوم در برزخ كه آيه شريفه" رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ" «1» به آن اشاره دارد، علاوه بر اين، در تعبير به مضارع دلالت بر استمرار نيز هست.
" وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ"- اين جمله اشاره دارد به صفت قدرت خداي تعالي، و اينكه قدرت او مطلق است، و مقيد به چيزي دون چيزي نيست، و اگر در آخر آيه مورد بحث اين جمله را گنجاند، براي مناسبتي بود كه با مساله احياء و اماته داشت، چون ممكن بود كسي توهم كند كه چطور ممكن است خداي تعالي مرده‌اي را كه نه عيني از آن بجا مانده و نه اثري، زنده كند؟ و جمله مذكور اين توهم را دفع نموده مي‌فرمايد: او بر هر چيزي قادر است.

[توضيح مقصود از" اول"،" آخر"،" ظاهر" و" باطن" بودن خداي سبحان]..... ص: 253

هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ"
بعد از آنكه معلوم شد كه خداي تعالي بر هر چيزي كه فرض شود قادر است، قهرا با احاطه قدرتش به هر چيزي از هر جهت محيط هم هست، پس هر چيزي كه فرض شود اول باشد خدا قبل از آن چيز بوده، پس او نسبت به تمام ماسواي خود اول است، نه آن چيزي كه ما اولش فرض كرديم، و همچنين هر چيزي كه ما آخرينش فرض كنيم خداي تعالي بعد از آن هم خواهد بود، چون گفتيم قدرتش احاطه به آن چيز دارد، هم به ما قبلش و هم به ما بعدش، پس آخر خدا است، نه آن چيزي كه ما آخرينش فرض كرديم، و هر چيزي را كه ما ظاهر فرض كنيم خدا ظاهرتر از آن است به خاطر احاطه‌اي كه قدرتش بر آن چيز دارد، و چون احاطه دارد پس از جهت ظهور هم ما فوق آن است، پس خدا ظاهر است، نه آن چيزي كه ما ظاهرش فرض كرديم، و همچنين هر چيزي كه باطن فرض شود خدا به خاطر احاطه قدرتش بر آن باطن‌تر از آن است، و ما وراي آن قرار دارد، چون او است كه آن چيز را باطن كرده، پس باطن هم
__________________________________________________
(1)(كافران در روز قيامت گويند:) پروردگارا! تو ما را دو بار ميراندي و دو بار زنده كردي. سوره مؤمن، آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 254
خداست، نه آن چيزي كه ما باطنش فرض كرديم، پس معلوم شد كه خدا اول و آخر و ظاهر و باطن علي الاطلاق است، و از اين صفات آنچه در غير خدا هست نسبي است نه علي الاطلاق «1» .
البته اين را هم بايد بدانيم كه اوليت خداي تعالي و آخريتش و همچنين ظهور و بطونش زماني و مكاني نيست، و چنين نيست كه در ظرف زمان اول و آخر باشد، و گرنه بايد خود خدا جلوتر از زمان نباشد، و از زماني و مكاني بودن منزه نباشد، و حال آنكه منزه از آن است، چون خالق زمان و مكان و محيط به تمامي موجودات است، بلكه منظور از اوليت و آخريت و همچنين ظاهر و باطن بودنش اين است كه: او محيط به تمام اشياء است، به هر نحوي كه شما اشياء را فرض و به هر صورت كه تصور بكني (اگر فلان چيز را اول فرض كني او به احاطه‌اش اول‌تر از آن است، اگر آخر فرض كني او آخرتر است، اگر چيزي را ظاهر فرض كني او ظاهرتر، و اگر باطن فرض كني او باطن‌تر است، به همان دليلي كه گذشت).
پس از آنچه گذشت روشن گرديد كه اين اسماي چهارگانه يعني اول و آخر و ظاهر و باطن چهار شاخه و فرع از نام" محيط" است، و محيط هم شاخه‌اي از اطلاق قدرت او است، چون قدرتش محيط به هر چيز است، ممكن هم هست نامهاي چهارگانه مورد بحث را شاخه‌هايي از احاطه قدرتش ندانيم، بلكه شاخه‌هايي از احاطه وجود او بگيريم، چون وجود او قبل از وجود هر چيز و بعد از وجود هر چيز است، او قبل از آنكه چيزي ثبوت پيدا كند ثابت بود، و بعد از آنكه هر چيز داراي ثبوتي فاني گردد باز هم ثابت است، او از هر چيز ديگري نزديك‌تر و ظاهرتر است، و از ديد و درك اوهام و عقول هر صاحب عقلي از چيز ديگري باطن‌تر و پنهان‌تر است.
و همچنين اسامي چهارگانه نامبرده به نوعي بر علم خداي تعالي بستگي و تفرع دارند «2» . و به همين مناسبت است كه مي‌بينيم در ذيل آيه علم خدا را هم آورده مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)فلان چيز نسبت به فلان چيز ديگر اول است، و آن ديگري نسبت به سومي آخر است، و آن سومي نسبت به چهارمي ظاهر است، و آن چهارمي نسبت به پنجمي باطن است، هيچ موجودي در عالم سراغ نداريم كه علي الاطلاق اول و يا آخر و يا ظاهر و يا باطن باشد." مترجم".
(2)براي اينكه هر چيزي راي كه ما اول فرض كنيم، قبل از وجودش خداي تعالي احاطه علمي به او داشته، پس خدا اول است نه آن چيز، و هر چه راي كه ما آخر فرض كنيم بعد از فنايش هم خدا احاطه علمي به آن دارد، پس باز خدا آخر است نه آن، و هر چه راي كه ما ظاهر فرض كنيم، خداي تعالي ظاهرتر از آن است، چون ظهور آن از خداست، و چگونه ممكن است از خود خدا ظاهرتر باشد و همچنين." مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 255
" وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ".
بعضي «1» از مفسرين اسماي چهارگانه را اينطور معنا كرده‌اند كه: او اول است، براي اينكه قبل از هر چيز بوده، و آخر است چون بعد از هلاك و فناي هر چيز هست، و ظاهر است چون ادله‌اي بسيار بر وجودش دلالت مي‌كند، و باطن است چون عالم به تمامي اشياء هست، و احدي نيست كه از او داناتر باشد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: اول يعني بي‌ابتدا، و آخر يعني بي‌انتها، و ظاهر يعني بدون اقتراب، و باطن يعني بدون احتجاب «3» .
البته در اين ميان اقوال ديگري نيز هست كه دلچسب نيست و لذا از نقل آنها صرفنظر كرديم.
" هُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ" تفسير اين آيه در سوره اعراف و يونس و هود و فرقان و قاف گذشت.
" ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِي الْأَرْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فِيها" تفسير و بحث مفصل پيرامون معناي عرش در سوره اعراف آيه 54 گذشت، و در آنجا گفتيم كه" استواي بر عرش" كنايه است از شروع در تدبير ملك وجود «4» ، و به همين جهت است كه دنبال استواي بر عرش مساله علم به جزئيات احوال موجودات آسماني و زمين را ذكر كرده، چون علم از لوازم تدبير است.
" يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِي الْأَرْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فِيها"- كلمه" ولوج" كه مصدر فعل مضارع" يلج" است- به طوري كه راغب گفته- «5» به معناي داخل شدن چيزي در محلي تنگ است، و كلمه" عروج" به معناي بالا رفتن است، و معناي آيه اين
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 230. [.....]
(3)هر چيزي كه ظاهر مي‌شود به خاطر نزديك شدن است، و هر چيزي كه باطن مي‌شود به خاطر حجاب است، و خدا بدون نزديك شدن ظاهر و بدون در پرده شدن باطن است." مترجم".
(4)چون ما در عرف بشري خود تخت سلطنتي را عبارت از مكاني مي‌دانيم كه همه اوامر مربوط به اداره كشور از آنجا صادر، و همه لوائح و نامه‌ها در آنجا به توشيح مي‌رسد، قرآن نيز به حكم" چون كه با كودك سر و كارت فتاد..." به زبان بشري سخن گفته، مقام تدبير خداي تعالي و مصدريت اوامرش را عرش خوانده، نه اينكه خواسته باشد العياذ باللَّه براي او تختي پايه‌دار اثبات كند." مترجم".
(5)مفردات راغب، ماده" ولج".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 256
است كه: خداي تعالي از آنچه در زمين فرو مي‌رود و نفوذ مي‌كند از قبيل آب باران و تخم گياهان و غير اينها آگاه است، و نيز از آنچه كه از زمين سر بر مي‌آورد چون نباتات و حيوانات و آب خبر دارد، و از آنچه كه به زمين نازل مي‌شود چون بارانها و اشعه اجرام نوراني و ملائكه و غيره با اطلاع است، و از آنچه كه از زمين به طرف آسمان بالا مي‌رود مانند دودها و بخارها و ملائكه و اعمال بندگان با خبر است.

[احاطه، ملك و علم مطلق خداوند بر همه چيز و همه كس]..... ص: 256

" وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ" او هر جا كه باشيد با شما است، براي اينكه به شما احاطه دارد، و در هيچ مكان و پوششي از او غايب نيستيد. در اينجا سؤالي پيش مي‌آيد، و آن اين است كه: خداي تعالي در هر حال بر ما احاطه دارد، و در هر زمان و مكان محيط به ما است، با اين فرض چرا تنها مساله مكان آمده، و چرا نفرمود: " و هو معكم اينما كنتم و في اي زمان و اي حال كنتم- او با شما است هر جا و هر زمان و در هر حال كه باشيد"؟
در پاسخ مي‌گوييم: درست است كه احاطه خداي تعالي به ما تنها احاطه مكاني نيست، بلكه در همه احوال و اوقات نيز به ما احاطه دارد، ليكن از آنجايي كه معروف‌ترين ملاك در جدايي چيزي از چيزي ديگر و غايب شدنش از آن جدايي مكاني است، و هر كس بخواهد از كسي ديگر جدا شود، مكان خود را عوض مي‌كند، از اين جهت تنها معيت مكاني را ذكر كرد، و گرنه نسبت خداي تعالي به مكانها و زمانها و احوال يك نسبت است.
بعضي «1» هم گفته‌اند: مراد از اين معيت، معيت مجازي است، كه منظور از آن احاطه علمي است.
" وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ" اين آيه نظير فرع و نتيجه‌اي است كه بر مطالب قبل مترتب مي‌شود، كه مي‌فرمود: او با شما است هر جا كه باشيد، و او به هر چيزي عالم است، چون نتيجه حاضر بودن او نزد مردم و جدا نشدنش از ايشان و عالم بودنش به هر چيز اين است كه بيناي به اعمال ايشان نيز باشد، ظاهر اعمالشان را ببيند و باطن آن را كه همان نيت‌ها و مقاصد دروني ايشان است، ناظر باشد.
" لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ" با اينكه در سه آيه قبل فرموده بود: " لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ"، در اينجا نيز آن را
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 231.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 257
خاطر نشان كرد، و اين تكرار براي اين بود كه بهتر بفهماند مساله بازگشت به خدا مبتني بر عموميت ملك او است، بار اول تنها مي‌خواست مالكيت خدا را افاده كند، و در نوبت دوم خواست اين ابتناء را بفهماند، هم چنان كه در آيه‌اي ديگر مي‌بينيم مساله معاد را با مالكيت خداي تعالي با هم آورده، مي‌فرمايد: " يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا يَخْفي عَلَي اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْ‌ءٌ لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" «1» .
در جمله" وَ إِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ" كلمه" امور" جمع است، و چون الف و لام بر سر دارد و به اصطلاح ادبي جمع محلي به الف و لام است، افاده عموميت مي‌كند، همانطور كه در جمله" أَلا إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ" «2» نيز چنين است، در نتيجه هيچ چيز نيست مگر آنكه به سوي خدا برمي‌گردد، و هيچ كس نمي‌تواند او را از برگشتن به سوي خداي تعالي باز بدارد، و هيچ عاملي كه آن چيز را به سوي خدا برمي‌گرداند به جز اختصاص ملك به خدا نيست. ساده‌تر بگويم: تنها عاملي كه امور را به سوي خدا بر مي‌گرداند، اين است كه ملك عالم مختص به او است، پس امر و فرمان و حكمراني هم تنها از آن او است.
در اين جمله و همچنين در جمله" وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ" كه قبلا بود با اينكه ممكن بود بفرمايد: " و اليه ترجع الامور" و" و هو بما تعملون بصير" لفظ اللَّه را ذكر كرد، و شايد وجه آن اين بوده باشد كه اين دو جمله مانند يك مثل معروف دلنشين شود، و دلها را براي تاثر از ياد روز قيامت و پاداشهاي بزرگي كه در قيامت به انفاق كنندگان در راه خدا مي‌دهند، و در آيات بعد ذكرش مي‌آيد آماده‌تر سازد.
" يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ وَ هُوَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ"" ايلاج شب در روز" و" ايلاج روز در شب" به معناي اختلافي است كه شب و روز در كوتاهي و بلندي دارند، و اين اختلاف در دو نيم كره شمالي و جنوبي درست به عكس همند، در فصلي كه در نيم كره شمالي شب‌ها بلند است، در نيم كره جنوبي كوتاه است، و در فصلي كه در نيم كره شمالي شب‌ها كوتاه و روزها بلند است، در نيم كره جنوبي به عكس آن است، و مساله اختلاف شب و روز را در كلام خداي تعالي چند بار ديديم.
و مراد از" ذات الصدور" افكار پنهاني و نيات نهفته‌اي است كه در سينه‌ها جا گرفته
__________________________________________________
(1)روزي كه خلايق همه آشكار مي‌شوند، و از ايشان نه ظاهري بر خدا پوشيده مي‌ماند و نه باطني، در آن روز پرسيده مي‌شوند: ملك در امروز از آن كيست؟ از آن خداي واحد قهار. سوره مؤمن، آيه 16.
(2)آگاه باش كه كارها به سوي خدا برمي‌گردد. سوره شوري، آيه 53.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 258
و از آنجا به بيرون نمي‌آيد، چون اين نيات منسوب به دلها است، و دلها هم در قفسه سينه‌ها قرار دارد، و اين جمله يعني جمله" وَ هُوَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ" احاطه علم خداي تعالي به نيات دروني را بيان مي‌كند، هم چنان كه جمله" وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ" احاطه بينايي آن جناب به ظواهر اعمال آنان را بيان مي‌كرد.

بحث روايتي..... ص: 258

اشاره

در الدر المنثور است كه احمد، ابو داوود، ترمذي (وي حديث را حسن دانسته) نسايي، ابن مردويه، و بيهقي (در كتاب شعب الايمان)، از عرباض بن ساريه روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) همواره قبل از خواب سوره‌هايي كه در آغازش مساله تسبيح ذكر شده مي‌خواند و مي‌فرمود: در اين سوره‌ها آيه‌اي است كه از هزار آيه بهتر است «1» .
مؤلف: اين روايت را از ابن ضريس از يحيي بن ابي كثير نيز از آن جناب نقل كرده «2» .
و در كافي به سند خود از عاصم بن حميد روايت كرده كه گفت: شخصي از علي بن الحسين (ع) از توحيد سؤال كرد، حضرت فرمود: خداي تعالي مي‌داند كه در آخر الزمان مردمي خواهند آمد اهل تعمق و تحقيق، و به همين جهت سوره" قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ" و آيات سوره حديد تا جمله" عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ" را نازل كرد، و اگر كسي بخواهد در معارف توحيد بيش از اين كنجكاوي كند هلاك و گمراه مي‌شود «3» .
و در تفسير قمي در ذيل آيه: " سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" آمده كه: امام فرمود: اين همانست كه رسول خدا (ص) در باره‌اش فرمود: " اوتيت جوامع الكلم- كلمات جامع را به من داده‌اند" «4» و در معناي جمله" هُوَ الْأَوَّلُ" فرمود: يعني او قبل از هر چيز بوده است،" و الآخر" يعني او بعد از فناي هر چيز باقي است،" وَ هُوَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ" يعني او به ضميرها آگاه است «5» .
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 170.
(3)اصول كافي، ج 1، ص 91، ح 3.
(4)احتمال دارد نظر رسول خدا (ص) در روايت عرباض نيز همين آيه باشد.
و همچنين در ساير سوره‌هايي كه در آغازش مساله تسبيح ذكر شده." مترجم".
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 350.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 259

[شرح چند روايت در باره اول و آخر و ظاهر و باطن بودن خداي تعالي]..... ص: 259

و در كافي آمده كه در روايتي از آن جناب يعني از علي (ع) پرسيدند:
پروردگار ما قبل از اينكه آسمان و زمين را خلق كند كجا بود؟ فرمود: كلمه" كجا بود" سؤال از مكان است، و در مورد خداي تعالي صحيح نيست، زيرا خداي تعالي (كه خالق مكان است) بود در حالي كه مكاني نبود «1» .
و در توحيد خطبه‌اي از حسن بن علي (ع) نقل كرده كه در آن فرموده:
" الحمد للَّه الذي لم يكن له اول معلوم و لا اخر متناه و لا قبل مدرك و لا بعد محدود فلا تدرك العقول و اوهامها و لا الفكر و خطراتها و لا الالباب و أذهانها صفته فتقول متي و لا بدي‌ء مما و لا ظاهر علي ما و لا باطن فيما" «2» .
مؤلف: اينكه فرمود: اولي معلوم ندارد، (قيد معلوم احترازي نيست، يعني نمي‌خواهد بفرمايد: اول دارد، ولي براي ما معلوم نيست، بلكه) قيدي توضيحي است، مي‌خواهد بفرمايد:
اول ندارد براي اينكه اگر اول مي‌داشت تعلق علم به آن اول ممكن بود، و چون علم راهي براي پيدا كردن اول او ندارد، و بلكه آن را جايز نمي‌داند، لذا اول ندارد." و لا آخر متناه" قيد متناهي نيز در اينجا مانند قيد معلوم در جمله قبل توضيحي است، مي‌خواهد بفرمايد: اگر آخر مي‌داشت متناهي و محدود مي‌شد «3» .
" و لا قبل مدرك" يعني قبل ندارد چون اگر مي‌داشت قابل درك مي‌بود،" و لا بعد محدود" بعدي هم ندارد، چون اگر داشته باشد محدود مي‌شود،" و لا بدي‌ء مما"، يعني خداي تعالي از چيزي آغاز نشده، تا اول داشته باشد،" و لا ظاهر علي ما"، يعني تفوق او بر عالم مانند تفوق يك موجود مادي بر موجود ديگر كه بالاي آن قرار بگيرد نيست. درست است كه تفوق دارد اما نه چون تفوق جسمانيات بر يكديگر،" و لا باطن فيما" يعني خدا خود را در داخل چيزي پنهان نكرده، و در چيزي مستتر نگشته.
و در نهج البلاغه آمده: " كل ظاهر غيره غير باطن و كل باطن غيره غير
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 90، ذيل ح 5.
(2)يعني: حمد خدايي را كه در باره‌اش اولي معلوم و آخري متناهي و قبلي قابل درك و بعد محدود، صادق نيست، در نتيجه نه عقول و اوهام آن صفت او را درك مي‌كنند، و نه فكرها و جولان آن، و نه باطن‌ها و تصوراتش تا بتوانند بپرسند كي و از چه وقت بوده، آخر خداي تعالي از هيچ چيز آغاز نگشته، و بر هيچ چيز ظاهر و قاهر نشده و در هيچ چيز نهان نگشته. توحيد، ص 45، ح 5.
(3)و محال است واجب الوجود محدود باشد، زيرا اولا محتاج به ما فوقي مي‌شود كه او را تحديد كرده باشد، و ثانيا در خارج از حد، وجود نداشته باشد." مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 260
ظاهر" «1» .
مؤلف: و معناي آن اين است كه: حيثيت و نحوه ظهور در غير خداي تعالي، غير نحوه بطون و پنهاني آن است، هر چيزي غير خداي تعالي اگر از جهتي ظاهر است از عين آن جهت باطن نيست، بلكه از جهت ديگري باطن است، و به عكس اگر از حيثي و جهتي پنهان است، به عين آن جهت ظاهر نيست، بلكه به غير آن جهت ظاهر است، و اما خداي تعالي به خاطر اينكه احدي الذات است، مانند ما مخلوقاتش متقسم و متجزي به جهات مختلف نيست (توضيح اينكه اگر ما عالم هستيم بدين جهت است كه در وجود ما ابزاري براي علم هست، و اگر قادريم به خاطر داشتن آن ابزار نيست، بلكه به خاطر داشتن ابزاري ديگر است، پس ما بدان جهت كه عالميم قادر نيستيم، و بدان جهت كه قادريم عالم نيستيم، اما خداي تعالي به عين آن جهت كه عالم است قادر وحي است)، لذا خداي تعالي به همان جهت كه ظاهر است باطن نيز هست، و به عين آن جهت كه باطن است ظاهر است، پس خداي تعالي از شدت و كمال ظهورش باطن است، و از كمال بطونش ظاهر است (مثالي كه تا حدي ذهن را به مطلب نزديك كند قرص خورشيد و سرچشمه نور است، با اينكه ظاهر است، و نه تنها ظاهر است بلكه ظهور هر چيز ديگر هم بواسطه نور آن است، در عين حال از شدت ظهور، كسي نمي‌تواند به خود قرص، نگاه كند).
و در آن كتاب اين جمله نيز آمده: " الحمد للَّه الأول فلا شي‌ء قبله و الآخر فلا شي‌ء بعده و الظاهر فلا شي‌ء فوقه و الباطن فلا شي‌ء دونه" «2» .
مؤلف: و مراد از" قبليت و بعديت"، قبليت و بعديت زماني نيست، نمي‌خواهد يك امتداد زماني در اين بين فرض كند، كه هم در گذشته‌اش غير متناهي باشد، و هم در آينده، و عالم هستي در وسط اين دو طرف قرار گرفته باشد، در قطعه‌اي از زمان كه هر دو طرف آن غير متناهي است و خود عالم هر دو طرفش متناهي، در نتيجه وجود خداي تعالي منطبق بر سراسر زمان غير متناهي باشد، به طوري كه هيچ يك از دو طرفش خالي از خدا نباشد، هر چند كه هر دو طرف آن غير متناهي باشد، و باز در نتيجه هستي خدا از حيث زمان مقدم بر عالم و مؤخر
__________________________________________________
(1)غير از خدا هر چيزي كه ظاهر و پيداست نهان نيست، و هر چيزي كه پنهان است ظاهر نيست. نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه 64. [.....]
(2)حمد آن خدايي را كه اول است، و در نتيجه چيزي قبل از او نيست، و آخرست و در نتيجه چيزي بعد از او نيست و ظاهر است، پس هيچ چيزي فوق او نيست، و باطن است پس هيچ چيزي دون او نيست.
نهج البلاغه فيض الاسلام، ص 282، خطبه 95.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 261
از آن باشد، چون اگر خداي سبحان ازلي و ابدي زماني بود، بايد ذات مقدس او هم مانند همه زمانيات، هم در ذاتش و هم در احوالش متغير باشد، چون زمان متغير است، و نسبت به او نيز متجدد مي‌شود، علاوه بر اين اشكال، قبليت و بعديت او به تبع قبليت و بعديت زمان خواهد بود، پس در حقيقت زمان، اول و آخر اصلي است، نه ذات مقدس او.
و همچنين مساله ظاهريت و باطنيت خداي تعالي به حسب مكان نيست- به همان بياني كه در اوليت و آخريت گفتيم- بلكه خداي تعالي به نفس ذات متعاليه‌اش بر هر چيزي كه فرض شود سبقت دارد، و به نفس ذاتش از هر امري كه آخر فرض شود مؤخر است، و به همين معنا ظاهر و باطن است و زمان (و مكان) مخلوق او و متاخر از او است.
و در الدر المنثور است كه ابو الشيخ (در كتاب عظمت) از ابن عمر و ابو سعيد از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: ناگزير مردم از شما در باره خدا چيزهايي مي‌پرسند تا برسند به اينكه بپرسند: اين خدا كه شما مي‌گوييد قبل از هر چيز بوده، قبل از او چه بوده؟ اگر سؤالشان به اينجا منتهي شد، بگوييد: او قبل از هر چيز اول بوده، و نيز بعد از هر چيز آخر است، پس ديگر چيزي بعد از او نخواهد بود، و او ظاهر و ما فوق هر چيزي، و باطن و نهان‌تر از هر نهان است، و او به هر چيز دانا است «1» .

[شرح روايتي راجع به علم خداوند]..... ص: 261

و در توحيد به سند خود از ابو بصير روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) شنيدم مي‌فرمود: همواره خداي عز و جل پروردگار ما بوده، و علم ذات او بود، بدون اينكه معلومي داشته باشد، و بعد از آنكه موجودات را آفريد آن وقت علمش بر آن مخلوقات تعلق گرفت، و علمش داراي معلوم شد «2» .
مؤلف: مراد از اين علم، چيزي نظير علم ما كه عبارت است از صورتهاي ذهني، نيست، و علم او به عالمي كه بعدها آفريد نظير علم يك معمار به قيافه خانه‌اي كه بعدها مي‌خواهد بسازد نيست، يك معمار وقتي مي‌خواهد خانه‌اي را بسازد صورتي از آن خانه را در ذهن خود ترسيم نموده، طبق آن نقشه بنا را مي‌سازد، به طوري كه اگر بعد از ساختنش خرابش كرد، باز آن صورت ذهني به حال خود باقي است، چنين علمي را علم كلي مي‌نامند، كه در مورد خداي تعالي صدقش محال است، بلكه علم او عبارت است از ذات او، و ذاتش عين علم او به معلومات است، و وقتي هم كه معلوم در خارج تحقق مي‌يابد ذات آن معلوم عين علم
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 171.
(2)توحيد صدوق، ص 139.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 262
خداي تعالي به آن است چيزي كه هست علم اولي علم ذاتي و صفت ذات اوست، و علم دومي علم فعلي و صفت فعل اوست.
و در همان كتاب خطبه‌اي از امير المؤمنين (صلوات اللَّه عليه) نقل كرده، و در آن آمده كه علم خدا به وسيله ابزار و آلات نيست، و جز به ذات او نمي‌باشد، و بين او و معلوماتش علمي كه غير ذات او باشد واسطه نيست «1» .
مؤلف: منظور از اين كلام اين است كه: ذات خداي تعالي عين علم او است، نه اينكه صورت علميه‌اي زايد بر ذات او واسطه باشد.
__________________________________________________
(1)توحيد صدوق، ص 72، ح 27.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 263

[سوره الحديد (57): آيات 7 تا 15]..... ص: 263

اشاره

آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلَفِينَ فِيهِ فَالَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ أَنْفَقُوا لَهُمْ أَجْرٌ كَبِيرٌ (7) وَ ما لَكُمْ لا تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ لِتُؤْمِنُوا بِرَبِّكُمْ وَ قَدْ أَخَذَ مِيثاقَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (8) هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ عَلي عَبْدِهِ آياتٍ بَيِّناتٍ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ وَ إِنَّ اللَّهَ بِكُمْ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ (9) وَ ما لَكُمْ أَلاَّ تُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لِلَّهِ مِيراثُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لا يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قاتَلَ أُولئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ الَّذِينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قاتَلُوا وَ كُلاًّ وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْني وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ (10) مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ وَ لَهُ أَجْرٌ كَرِيمٌ (11)
يَوْمَ تَرَي الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ يَسْعي نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ بُشْراكُمُ الْيَوْمَ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (12) يَوْمَ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ لِلَّذِينَ آمَنُوا انْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ قِيلَ ارْجِعُوا وَراءَكُمْ فَالْتَمِسُوا نُوراً فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ باطِنُهُ فِيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ (13) يُنادُونَهُمْ أَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ قالُوا بَلي وَ لكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَكُمْ وَ تَرَبَّصْتُمْ وَ ارْتَبْتُمْ وَ غَرَّتْكُمُ الْأَمانِيُّ حَتَّي جاءَ أَمْرُ اللَّهِ وَ غَرَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ (14) فَالْيَوْمَ لا يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ وَ لا مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مَأْواكُمُ النَّارُ هِيَ مَوْلاكُمْ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ (15)
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 264

ترجمه آيات..... ص: 264

به خدا و رسولش ايمان آوريد، و از آنچه ما از دست ديگران گرفته به شما داديم انفاق كنيد، پس كساني كه از شما ايمان بياورند و انفاق كنند اجري بزرگ خواهند داشت (7).
و چرا به خدا و رسول ايمان نياوريد، با اينكه رسول شما را مي‌خواند به اينكه به پروردگارتان ايمان بياوريد، و با اينكه او از شما پيمان گرفته بود، اگر به پيمان خود ايمان داريد (8).
او كسي است كه آياتي روشن بر بنده خود نازل كرد، تا شما را از ظلمت‌ها به سوي نور بيرون كند، و به درستي خدا نسبت به شما رؤوف و رحيم است (9).
و چرا بايد در راه خدا انفاق نكنيد؟! با اينكه ميراث آسمانها و زمين از آن خدا است، و از شما آنان كه قبل از فتح انفاق كردند و كارزار نمودند با ديگران برابر نيستند، آنان درجه‌اي عظيم‌تر دارند، تا كساني كه بعد از فتح انفاق نموده و كارزار كردند، البته خدا به هر دو طايفه وعده احسان داده، و خدا به آنچه مي‌كنيد آگاه است (10).
آن كيست كه قرض خوبي به خدا دهد، و خدا آن را برايش مضاعف كند، و خدا اجري ارجمند دارد (11).
و آن در روزي است كه مردان و زنان مؤمن را مي‌بيني كه نورشان از پيش رو و از دست راستشان در حركت است، بشارت باد شما را در امروز به جناتي كه نهرها از دامنه‌اش روان است، و شما در آن جاودانيد، و اين خود رستگاري عظيم است (12).
و در روزي است كه مردان و زنان منافق به مردم با ايمان بگويند: كمي مهلت دهيد تا برسيم، و از نور شما اقتباس كنيم. به ايشان گفته مي‌شود به عقب برگرديد، به زندگي دنيايتان، و از آنجا نور بياوريد، در همين هنگام است كه ديواري ميان اين دو طايفه زده مي‌شود كه در باطنش (طرف مؤمنين) رحمت و در ظاهرش (سمت منافقين) عذاب است (13).
منافقين به مؤمنين مي‌گويند كه مگر ما با شما نبوديم؟ جواب مي‌دهند: چرا بوديد و ليكن شما خود را فريفتيد و هلاك كرديد، چون همواره در انتظار گرفتاريها براي دين و متدينين بوديد، و در حقانيت دين شك داشتيد، و آرزوي اينكه به زودي نور دين خاموش مي‌شود شما را مغرور كرد، تا آنكه مرگتان رسيد، و بالأخره شيطان شما را به خدا مغرور كرد (14).
در نتيجه ديگر امروز از شما و از كفار فديه و عوض پذيرفته نمي‌شود، منزلگاهتان آتش و سرپرست شما همان است، كه بازگشت گاهي بس بد است (15).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 265

بيان آيات..... ص: 265

اشاره

در اين آيات دستور مؤكد مي‌دهد به اينكه مسلمين در راه خدا و مخصوصا در جهاد انفاق كنند، و از آيه شريفه" لا يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ" به خوبي برمي‌آيد كه دستور مذكور در مورد جهاد مؤكدتر است، و همين خود مؤيد آن قولي است كه مي‌گويد: آيه شريفه" آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَنْفِقُوا..." در جنگ تبوك نازل شد.

[بيان اينكه آيه: " آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَنْفِقُوا..." خطاب به مؤمنين و امر به آثار ايمان است]..... ص: 265

" آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلَفِينَ فِيهِ..."
از سياق آيات برمي‌آيد كه خطاب در اين آيه به كساني است كه به خدا و رسول ايمان آورده‌اند، و شامل كفار نمي‌شود، تا چه رسد به اينكه خطاب متوجه كفار باشد.
و اينكه بعضي «1» گفته‌اند: شامل هر دو طايفه مي‌شود درست نيست. خواهي گفت:
آخر در اين آيه امر به ايمان كرده، و معنا ندارد مؤمنين را امر به ايمان كند.
در پاسخ مي‌گوييم: معناي امر مؤمنين به ايمان اين است كه آثار ايماني را كه دارند بر ايمان خود مترتب كنند، مي‌خواهد بفرمايد: ايمان وقتي متحقق مي‌شود كه آثار آن را بر آن مترتب كنند، چون اگر ايمان و يا صفتي ديگر از صفات نفس چون سخاوت و عفت و شجاعت در نفس آدمي ثابت باشد، و حقيقتا ثابت باشد، اثرش ظاهر مي‌شود، و اگر از يكي از اين صفات مذكور اثر خاص به آن ظاهر نشود، معلوم مي‌شود صفت مذكور آن طور كه بايد در نفس جاي خود را نگرفته و ثابت نشده، و يكي از آثار ايمان به خدا و رسول او اطاعت از دستوراتي است كه خدا و رسول داده‌اند.
و از همين جا است كه روشن مي‌گردد اولا امر كردن خداي تعالي مؤمنين را به ايمان در حقيقت امر كردن به افرادي است كه مرتبه‌اي از ايمان را دارند، به اينكه مرتبه‌اي بالاتر از آن را دارا شوند، و اين نوع امر كردن اشاره به اين است كه آن مقدار ايماني كه مامور دارد براي آمر قانع كننده و رضايت‌آور نيست، مامور بايد مرتبه بالاتري را كسب كند، و ثانيا اينكه جمله" آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَنْفِقُوا" امر به انفاق است، با اشاره به اينكه انفاق اثر صفتي است كه ايشان متصف به آنند، پس بايد به خاطر همان صفت باز انفاق كنند، در نتيجه بايد گفت:
برگشت جمله مورد بحث به اين است كه مي‌خواهد انفاق مؤمنين را با ايمان آنان تعليل كند.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 232.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 266

[وجه و نكته اينكه فرمود از آنچه كه خدا شما را در آن جانشين كرده انفاق كنيد]..... ص: 266

" وَ أَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلَفِينَ فِيهِ"-" استخلاف انسان" به معناي خليفه كردن او است، و مراد از" خليفه كردن انسان" يا اين است كه خداي سبحان انسان را در زمين جانشين خود كند، هم چنان كه آيه شريفه" إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً" «1» به آن اشاره مي‌كند.
حال بايد ديد بنا بر اين فرض به چه ملاحظه از اموالي كه در دست مؤمنين است تعبير كرده به چيزي كه خدا ايشان را در آن خليفه خود كرده؟
جواب اين سؤال اين است كه: اين تعبير هم واقعيتي را بيان مي‌كند، چون واقعا آدمي در آنچه كه دارد خليفه خداست، (چون هم خودش و همه اموالش ملك خدا است)، و هم ايشان را در انفاق كردن تشويق مي‌نمايد، چون وقتي مؤمنين متوجه و متذكر شوند كه مال ايشان ملك خدا است، و ايشان در آن اموال خليفه خدا و وكلاي از ناحيه اويند، هر تصرفي بكنند به اذن او مي‌كنند قهرا انفاق كردن بر آنان آسان مي‌شود، و در اين عمل خير، احساس سنگيني نمي‌كنند.
و يا مراد از خليفه كردن انسان اين است كه: خدا ايشان را جانشين پيشينيان خود در آن اموال كرده، قبلا اين اموال در دست ديگران بود، بعد از درگذشت آنان به ايشان منتقل گرديد، و در چنين فرضي اگر از اموال اينطور تعبير كرده، براي اين بوده كه باز به بياني ديگر تشويقشان به انفاق كرده باشد، چون وقتي بياد آورند كه اين اموال قبلا در دست ديگران بوده، و به آنان وفا نكرده، متوجه مي‌شوند كه به ايشان نيز وفا نخواهد كرد، و به زودي آن را براي ديگران خواهند گذاشت، و با دست تهي خواهند رفت، پس چه بهتر كه تا اختيار آن را در دست دارند برگ عيشي بگور خود بفرستند، و معلوم است كه انسان با داشتن طرز تفكري اين چنين در مساله انفاق دست و دل بازتر مي‌شود، و آسان‌تر دل از مال دنيا بر مي‌كند، و در راه خدايش خرج مي‌كند.
" فَالَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ أَنْفَقُوا لَهُمْ أَجْرٌ كَبِيرٌ"- در اين جمله وعده اجري بزرگ در برابر انفاق مي‌دهد، تا مؤمنين را به بياني ديگر تشويق به انفاق نموده، تشويق‌هاي قبلي را تاكيد كند. و مراد از" ايمان" در اينجا ايمان به خدا و رسول است «2» .
__________________________________________________
(1)همانا من در روي زمين جانشين و حاكمي قرار خواهم داد. سوره بقره، آيه 30.
(2)و بعيد نيست حرف" فاء" كه تفريع و نتيجه‌گيري را مي‌رساند اين معنا را افاده كند كه بنا بر آنچه گفته شد كه شما خليفه خدا و يا خليفه نياكان خود در اموال هستيد، بايد بدانيد كه انفاق بدون ايمان به خدا ارزش و اجري ندارد آن انفاقي اجر و ارزش دارد كه توأم با ايمان به خدا باشد." مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 267
" وَ ما لَكُمْ لا تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ لِتُؤْمِنُوا بِرَبِّكُمْ..."
مراد از" ايمان" ايماني است كه داراي اثر باشد، كه يكي از آثار آن انفاق در راه خدا است- و اگر خواستي اينطور بگو- مراد از ايمان اين است كه: آثار آن مقدار ايماني را كه دارند مترتب كنند.
در جمله" وَ الرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ لِتُؤْمِنُوا بِرَبِّكُمْ" از خداي تعالي تعبير به" رب" كرده، و رب را به ضمير" كم- شما" اضافه كرده، تا به علت دعوت و امر اشاره كرده باشد، گويا فرموده: شما را به اين علت دعوت به ايمان به خدا كرده كه خدا رب شما است، و واجب است كه به وي ايمان آوريد.

[مراد از ميثاقي كه از مؤمنين گرفته شده است]..... ص: 267

" وَ قَدْ أَخَذَ مِيثاقَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ"- اين جمله توبيخي را كه از اول آيه فهميده مي‌شد تاكيد مي‌كند، و ضمير در" اخذ- گرفت" به خداي سبحان برمي‌گردد، البته ممكن هم هست كه به رسول خدا (ص) برگردد، (چون رسول خدا (ص) هم از مسلمانان بيعت و ميثاق مي‌گرفت) و به هر حال منظور از ميثاقي كه گرفته شده همان چيزي است كه شهادت هر مسلماني بر آن دلالت دارد، آري شهادت مسلمان بر وحدانيت خدا و رسالت رسول او در آن روزي كه اسلام مي‌آورد دلالت داشت بر اينكه از همين روز تسليم و مطيع خدا و رسول است.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از ميثاق آن عهدي است كه در روز ا لست در عالم ذر از هر انساني گرفته‌اند، و بنا بر اين احتمال ضمير در" اخذ" تنها مي‌تواند به خداي سبحان برگردد، و ليكن اين احتمال از سياق كه سياق احتجاج عليه مؤمنين است بدور است، براي اينكه مؤمنين به ياد چنين ميثاقي نبودند. علاوه بر اين، ميثاق در عالم ذر اختصاص به مؤمنين ندارد، كفار و منافقين هم، چنين ميثاقي سپرده‌اند.
" هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ عَلي عَبْدِهِ آياتٍ بَيِّناتٍ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ..."
مراد از" آيات بينات" آيات قرآن كريم است، كه فرائض ديني را براي آنان بيان مي‌كند، و فاعل" لِيُخْرِجَكُمْ- تا خارجتان كنند" ضميري است كه به خدا و يا به رسول خدا (ص) برمي‌گردد، گو اينكه برگشت احتمال دوم هم به همان احتمال اول است، (چون به هر حال خداست كه انسانها را هدايت مي‌كند و رسول او واسطه است) پس ميثاق هم ميثاق او است، كه يا آن را بدون واسطه گرفته، و يا به وساطت رسولش گرفته
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 170.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 268
است، هم چنان كه ايمان به او و به رسولش نيز ايمان به او است و به همين جهت در صدر آيه فرمود: " چرا به خدا ايمان نمي‌آوريد"، و نام رسولش را نبرد، تا اشاره كرده باشد كه ايمان به رسولش نيز ايمان به او است.
" وَ إِنَّ اللَّهَ بِكُمْ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ"- در اينكه آيه شريفه را با ذكر رأفت و رحمت خدا ختم كرد اشاره‌اي است به اينكه آن ايماني كه رسول خدا (ص) ايشان را به سويش مي‌خواند خير ايشان و صلاح ايشان است، چون تنها كساني كه از آن ايمان بهره‌مند مي‌شوند خود ايشانند، نه خدا از آن سودي مي‌برد و نه رسولش، پس در اين خاتمه آن ترغيب و تشويق بر ايمان و انفاق كه در صدر بود تاكيد شده است.

[توبيخ شديد كساني كه از انفاق مالي كه خدا تنها وارث آنست بخل مي‌ورزند]..... ص: 268

" وَ ما لَكُمْ أَلَّا تُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لِلَّهِ مِيراثُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" كلمه" ميراث" به معناي مالك شدن مالي است كه از ميت به بازماندگانش منتقل مي‌شود، و اضافه ميراث به آسمانها و زمين اضافه بيانيه است، يعني مي‌خواهد بفرمايد آسمان‌ها و زمين با آنچه در آن دو است همان ميراث است، پس آنچه خدا در آسمانها و زمين خلق كرده و صاحبان عقل چون انسان آنها را ملك خود پنداشته ملك خدا است. خلاصه اينكه مي‌خواهيم بگوييم كلمه آسمان‌ها و زمين شامل موجوداتي هم كه از مواد آسمانها و زمين خلق شده‌اند و انسانها آنها را به خود اختصاص داده و در آن تصرف مي‌كنند مي‌شود، و اختصاص مذكور ملكي است اعتباري، كه خدا ايشان را هدايت كرد به اينكه آن را اعتبار كنند، و با اعتبار آن جهات زندگي دنياي خود را نظم بخشند.
چيزي كه هست نه انسانها باقي مي‌مانند، و نه آن ملك‌هاي اعتباري برايشان باقي مي‌ماند، بلكه انسانها مي‌ميرند و آن ملكها به افراد بعد از ايشان منتقل مي‌شود، و همچنين انسانها مي‌ميرند، و اموال دست به دست مي‌گردد تا باقي نماند مگر خداي سبحان.
پس مثلا زمين و آنچه در آن است و آنچه بر روي آن است و براي بشر جنبه ماليت دارد يكپارچه و هميشه ميراث است، چون هر طبقه از طبقات ساكنين زمين آنها را از طبقه قبل ارث مي‌برد، در نتيجه ميراثي دائمي است، كه دست به دست مي‌چرخد، از جهت ديگري نيز ميراث است، براي اينكه روزگاري خواهد رسيد كه تمامي انسانها از بين مي‌روند، و براي آن نمي‌ماند مگر خدايي كه انسانها را خليفه خود بر زمين كرده بود.
پس به هر دو جهت و هر دو معنا ميراث آسمانها و زمين براي خدا است، اما به معناي اول، به خاطر اينكه خداي تعالي مال دنيا را به اهل دنيا تمليك كرده بود، البته تمليكي كه ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 269
در عين حال خودش باز مالك بود و هست، و لذا فرموده: " لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «1» و نيز فرموده: " وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «2» و باز فرموده: " وَ آتُوهُمْ مِنْ مالِ اللَّهِ الَّذِي آتاكُمْ" «3» .
و اما به معناي دوم، براي اينكه از ظاهر آيات قيامت از قبيل آيه" كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ" «4» و غير آن بر مي‌آيد كه همه انسانهاي روي زمين فاني مي‌شوند، و آنچه از آيه مورد بحث زودتر به ذهن مي‌رسد اين است كه مراد از ميراث بودن آسمانها و زمين همين معناي دوم باشد.
و به هر حال در آيه شريفه توبيخ سختي از بخيل‌ها شده، كه از مال خدا در راه خدا انفاق نمي‌كنند، با اينكه وارث حقيقي اموال خداي تعالي است، و اموال نه براي آنان باقي مي‌ماند، و نه براي غير ايشان، و اگر نفرمود: " و له ميراث السماوات و الأرض"، با اينكه مي‌توانست اينطور بفرمايد، چون قبلا نام اللَّه برده شده بود، و اگر به جاي ضمير دوباره اسم ظاهر اللَّه را آورده فرمود: " وَ لِلَّهِ مِيراثُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" براي اين بود كه در توبيخ آنان تشديد كرده باشد.

[عدم تساوي انفاق در زمان جنگ با انفاق بعد از فتح]..... ص: 269

" لا يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قاتَلَ أُولئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ الَّذِينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قاتَلُوا..."
كلمه" استواء" كه مصدر فعل" لا يَسْتَوِي" است به معناي همان تساوي معروف است، مي‌خواهد بفرمايد: بين اين دو طايفه تساوي نيست، و اين دو طايفه عبارتند از:
1- كساني كه قبل از جنگ انفاق كردند، و در جنگ شركت هم جستند. 2- كساني كه بعد از پايان جنگ انفاق كردند و قتال نمودند، و اين طايفه دوم در آيه شريفه حذف شده، چون جمله" أُولئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ الَّذِينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قاتَلُوا" بر آن دلالت مي‌كرد.
و مراد از فتح- به طوري كه گفته‌اند- «5» فتح مكه و يا فتح حديبيه است، و اينكه قتال را عطف بر انفاق كرده، خالي از اين اشاره و بلكه دلالت نيست كه مراد از انفاق در راه خدا كه در اين آيات مردم را به انجام آن تشويق كرده انفاق در جهاد است.
و گويا آيه شريفه در اين مقام است كه اين معنا را بيان كند كه در انفاق در راه خدا
__________________________________________________
(1)براي خداست آنچه در آسمانها و زمين است. سوره لقمان، آيه 26.
(2)براي خداست ملك آسمانها و زمين. سوره نور، آيه 42.
(3)از مال خدا كه به شما داده به ايشان بدهيد. سوره نور، آيه 33.
(4)هر كسي فنا شونده است. سوره رحمن، آيه 26.
(5)روح المعاني، ج 27، ص 172.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 270
هر قدر بيشتر عجله شود نزد خدا محبوب‌تر و منزلت و اجرش بيشتر است، (و خلاصه آيه شريفه در مقام تربيت انسانها است، و مي‌خواهد توصيه كند عمل خير و از آن جمله انفاق را كه به خاطر اينكه خير است و مرضي خداست دوست بدارند، و در آن عجله كنند، و چون فرصت طلباني كه صبر مي‌كنند تا وقتي پيروزي قطعي شد آن وقت دست به جيب مي‌كنند نباشند)، و گرنه اگر اين نكته در بين نبود، گفتن اينكه در حوادث گذشته و انفاق كنندگان دو طايفه بودند، آنها كه قبل از جنگ و فتح انفاق كردند اجر بيشتري دارند، تا آنهايي كه بعد از فتح انفاق كردند، مطلبي روشن بود، چون همه مي‌دانند كه اين آيات بعد از فتح مكه و جنگ محتملي كه مسلمانان اقدام به آن نمودند، و بعضي جنگها كه بعد از فتح مكه رخ داد نازل شده.
" وَ كُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْني"- يعني خداي تعالي وعده اجري نيكو به هر دو طايفه داده، چه آنهايي كه قبل از فتح قتال و انفاق مي‌كنند، و چه آنهايي كه بعد از فتح انفاق و قتال مي‌كنند، هر چند كه طايفه اول اجر و درجه‌اي عظيم‌تر از طايفه دوم دارند، اين وعده مي‌خواهد طايفه دوم را كه دير جنبيدند دلخوش سازد، و بفرمايد: آنها نيز مشمول رحمت خدا مي‌شوند، و چنان نيست كه از آن محروم شوند، پس جاي آن نيست كه از رحمت خدا نوميد باشند، هر چند كه دير جنبيدند.
" وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ"- اين ذيل مربوط به همه مطالب گذشته است، و مي‌خواهد هم توبيخ قبلي را شدت بخشد، و هم برابر نبودن دو طايفه از انفاقگران و وعده حسناتي كه خدا به هر دو طايفه داده را تثبيت كند، ممكن هم هست تنها مربوط به جمله اخير يعني جمله" وَ كُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْني" باشد، ولي تعلقش به همه مطالب گذشته فايده عمومي‌تر دارد.
" مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ وَ لَهُ أَجْرٌ كَرِيمٌ" راغب مي‌گويد: آن مالي را كه آدمي به ديگري مي‌دهد به شرط آنكه مثل آن را پس بدهد قرض مي‌نامند «1» .
ولي صاحب مجمع البيان مي‌گويد: معناي اصلي اين كلمه قطع است، و اگر عمل قرض گيرنده را هم قرض خوانده‌اند به اين مناسبت بوده كه او آن مال را از صاحبش- البته با اذن او- بريده، و شرط كرده كه عوض آن را به وي بدهد، و سپس در معناي مضاعفه گفته است: اين كلمه به معناي دو چندان و يا چند برابر هر چيز است، (مثلا عدد بيست مضاعف و چند برابر عدد چهار است) «2» .
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" قرض". [.....]
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 234.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 271
و در باره كلمه" اجر" راغب گفته: كلمه اجر و اجرت عبارت است از پاداش و ثوابي كه در مقابل عمل ما به خودمان برمي‌گردد، حال چه اينكه دنيايي باشد (مانند اجرت خياطت و زراعت و امثال اينها)، و يا اجر اخروي باشد. و سپس اضافه مي‌كند كه اين كلمه جز در مورد سود و فايده استعمال نمي‌شود، يعني اثر بدي كه از عمل بد من عايدم مي‌شود اجر ناميده نمي‌شود، به خلاف كلمه" جزا" كه هم در نفع بكار مي‌رود، و هم در ضرر، (هم عذاب دوزخ را جزاي تبهكاران مي‌نامند، و هم نعيم بهشت را جزاي نيكوكاران)- اين بود خلاصه گفتار وي»

[توضيحي در باره اجر دادن خدا به بنده و اينكه اجري كه خدا در مقابل عمل عبد مي‌دهد تفضلي است از او عز و جل]..... ص: 271

البته در مورد عطاياي خدايي بايد دانست كه آنچه خدا به عنوان پاداش در برابر اعمال خير به بندگان مي‌دهد تفضلي است از او، نه اينكه بنده از او طلبكار و مستحق آن باشد، چون عبد و آنچه مي‌كند همه ملك طلق خداي سبحان است، ملكي كه قابل نقل و انتقال نيست، (ملكي كه بعد از تمليك به غير، باز باقي است)، چيزي كه هست خداي تعالي خودش به اعتبار قانوني، عبد را مالك اجر و ثواب اعتبار كرده، و او را نخست مالك عمل خود و سپس مالك آثار عمل خويش از قبيل كيفر و پاداش دانسته، و اين معنا با اينكه مالك عبد و عمل خود او است، تفضل ديگري است از او، آن گاه از ميان همه اعمال عبد آنچه محبوب او است و خير است انتخاب نموده، وعده ثوابي در برابرش داده، و اين ثواب را خود او اجر خوانده (با اينكه در واقع اجر و جزا نيست) و اين هم تفضل ديگري است از او، چون خود خداي تعالي از اينگونه اعمال عبد استفاده نمي‌كند، نه در دنيا و نه در آخرت، بلكه تنها خود عبد است كه از پاداش اعمال نيكش بهره‌مند مي‌شود، مع ذلك پاداش آن را اجر خوانده و فرموده: " لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اتَّقَوْا أَجْرٌ عَظِيمٌ" «2» ، و نيز فرموده: " إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ" «3» و در جايي ديگر بعد از توصيف بهشت و نعيم آن مي‌فرمايد: " إِنَّ هذا كانَ لَكُمْ جَزاءً وَ كانَ سَعْيُكُمْ مَشْكُوراً" «4» ، و از سوي ديگر همين كه اين تفضل خود را شكري از ناحيه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" اجر".
(2)براي كساني از بندگان من كه نيكي نموده تقوا پيشه كنند اجري عظيم هست. سوره آل عمران، آيه 172.
(3)كساني كه ايمان آورده و عملهاي صالح انجام دادند اجري بدون منت دارند. سوره حم سجده، آيه 8.
(4)اين بهشت و نعيمش جزاي شما است، و كوشش شما همواره مشكور بوده است. سوره انسان، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 272
خود نسبت به بنده خواند، و آن را عطايي بدون منت ناميد، نيز تفضلي ديگر است.

[حد اعلاي تشويق به انفاق در راه خدا، به اينكه آن را قرض دادن به خدا ناميد كه به چند برابر باز پرداخت مي‌شود]..... ص: 272

در آيه مورد بحث تشويقي بالغ به انفاق در راه خدا شده، كه ما فوق آن تصور ندارد، چون از يك سو سؤال كرده كه آيا كسي هست كه چنين قرضي به خدا دهد؟ و از سوي ديگر انفاق او را قرض دادن به خداي سبحان ناميده، كه پرداخت آن بر قرض گيرنده واجب است، و از سوي سوم چنين مقاطعه و طي كرده كه هرگز عين آنچه گرفته پس نمي‌دهد، بلكه به اضعاف مضاعف مي‌دهد، و به اين هم اكتفاء ننموده اجري كريم بر آن اضافه كرده، فرموده:
خدا در آخرت قرض خود را به اضعاف مضاعف ادا مي‌كند، و اجري كريم هم مي‌دهد و اجر كريم، اجري است كه در نوع خودش پسنديده‌ترين باشد و اجر اخروي همين طور است، چون اجري است ما فوق آنچه ممكن است به تصور در آيد، و در هنگام حاجتي است حياتي‌ترين هنگام حاجتي كه تصور شود.
" يَوْمَ تَرَي الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ يَسْعي نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ..."
كلمه" يوم" ظرف است براي جمله" لَهُ أَجْرٌ كَرِيمٌ"، يعني در روز چنين و چنان اجري كريم دارد، و مراد روز قيامت است، و خطاب در جمله" تري- مي‌بيني" به رسول خدا (ص) و يا به تمامي افرادي است كه حس شنوايي دارند، و خطاب به آنان صحيح است، (و مانند خطاب به ديوانگان لغو نيست)، و ظاهرا حرف باء در جمله" بايمانهم" به معناي حرف" في" باشد.
و معناي آيه اين است كه: هر كس قرضي نيكو به خدا بدهد اجري كريم دارد، در روزي كه- تو اي پيامبر و يا تو اي شنونده و بيننده عاقل- مي‌بيني دارندگان ايمان به خدا از مرد و زن نورشان پيشاپيش جلوتر از آنان و بدان سوي كه سعادت آنان آنجاست مي‌دود.
اين آيه شريفه مطلق است، شامل مؤمنين هر امتي مي‌شود، و اختصاصي به امت اسلام ندارد، و اگر از" تابيدن نور" تعبير به" سعي و دويدن" كرده براي اين بود كه اشاره كرده باشد به اينكه چنين كساني به سوي درجاتي از بهشت كه خداوند برايشان تهيه ديده مي‌شتابند، در حالي كه هر لحظه و يكي پس از ديگري درجات و جهات سعادت و مقامات قرب برايشان روشن مي‌گردد، تا جايي كه ديگر نورشان به حد تمام و كمال برسد، هم چنان كه در جايي ديگر فرموده: " وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَي الْجَنَّةِ زُمَراً" «1» و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)كساني راي كه در دنيا تقوا پيشه كردند دسته دسته به سوي بهشت سوق مي‌دهند. سوره زمر، آيه 73.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 273
" يَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِينَ إِلَي الرَّحْمنِ وَفْداً" «1» و باز فرموده: " يَوْمَ لا يُخْزِي اللَّهُ النَّبِيَّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ نُورُهُمْ يَسْعي بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا" «2» .
مفسرين در تفسير مفردات اين آيه اقوالي مختلف دارند، كه به خاطر بي‌دليل بودن آنها در لفظ خود آيه، از نقلش صرفنظر كرديم، و به زودي تفسيري كه در روايات از آنها شده در بحث روايتي آينده از نظرتان خواهد گذشت.
" بُشْراكُمُ الْيَوْمَ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها"- اين قسمت از آيه حكايت بشارتي است كه در روز قيامت به مؤمنين و مؤمنات مي‌دهند، و دهنده آن ملائكه است، كه به دستور خداي تعالي و تقدير او مي‌گويند: بشارتتان امروز جناتي است كه از دامنه آنها نهرها جاري است، و شما در آن جاودانيد. و مراد از بشارت مژده خوشحال كننده است، كه در آيه همان بهشت است. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ"- اين جمله حكايت كلام خود خداي تعالي است، و اشاره با كلمه" ذلك" به مطالب گذشته است كه عبارت بود از پيش رفتن نور آنان و بشارتشان به بهشت، ممكن هم هست جمله مورد بحث را تتمه كلام ملائكه گرفته و اشاره مذكور را به همان جنات و خلود در آنها دانست.

[تقاضاي منافقان از مؤمنان در قيامت، و جوابي كه به آنان داده مي‌شود: به دنيا برگرديد و نور به دست آوريد]..... ص: 273

يَوْمَ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ لِلَّذِينَ آمَنُوا انْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ..."
كلمه" نظر" كه مصدر فعل" انظرونا" است، اگر بدون وسيله حرف" الي" مفعول بگيرد، معناي انتظار و نيز معناي مهلت دادن را مي‌دهد، و اگر با حرف" الي" متعدي شود، مثلا گفته شود: " فلان نظر اليه- فلاني به آن نظر كرد"، معناي نگاه كردن را مي‌دهد، و اگر با حرف" في" متعدي شود معناي دقت و تامل را مي‌دهد، و كلمه" اقتباس" كه مصدر فعل" نقتبس" است به معناي گرفتن قبسي (قطعه‌اي) از آتش است.
و از سياق آيه چنين بر مي‌آيد كه منافقين و منافقات در روز قيامت در ظلمتي هستند كه از هر سو احاطه‌شان كرده و مانند خيمه‌اي محاصره‌شان نموده. و نيز برمي‌آيد كه مردم در آن روز مجبور به رفتن به سوي خانه جاودانه خويشند. چيزي كه هست مؤمنين و مؤمنات اين مسير را با نور خود طي مي‌كنند، نوري كه از جلو ايشان و به سوي سعادتشان در حركت است،
__________________________________________________
(1)روزي كه مردم با تقوا را براي ورود به درگاه رحمان محشور مي‌كنيم. سوره مريم، آيه 85.
(2)روزي كه خداي تعالي پيامبر و آنان را كه به وي ايمان آورده‌اند خوار نمي‌كند، بلكه نورشان از پيش و به سوي سعادتشان به حركت در مي‌آيد، مي‌گويند: پروردگارا نورمان را تكميل كن. سوره تحريم، آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 274
در نتيجه راه را مي‌بينند، و هر جا آن نور رفت مي‌روند تا به مقامات عاليه خود برسند، و اما منافقين و منافقات كه فرو رفته در ظلمتند نمي‌توانند راه خود را طي كنند، و نمي‌دانند به كدام طرف بروند. (و نكته مهمي كه از آيه استفاده مي‌شود اين است كه: اين دو طايفه كه يكي غرق در نور و ديگري غرق در ظلمت است در قيامت با همند)، منافقين همانطور كه در دنيا با مؤمنين و در بين آنان بودند، و بلكه مردم آنان را جزو مؤمنين مي‌شمردند، در قيامت نيز با مؤمنين هستند، اما مؤمنين و مؤمنات پيش مي‌روند، و به سوي بهشت راه خود را پيش مي‌گيرند، و منافقين و منافقات در ظلمتي كه از هر سو احاطه‌شان كرده عقب مي‌مانند، از مؤمنين و مؤمنات درخواست مي‌كنند قدري مهلتشان دهند، و در انتظارشان بايستند تا ايشان هم برسند، و مختصري از نور آنان گرفته راه پيش پاي خود را با آن روشن سازند.
" قِيلَ ارْجِعُوا وَراءَكُمْ فَالْتَمِسُوا نُوراً"- به ايشان گفته مي‌شود به دنيا برگرديد، و براي خود نوري به دست آوريد، گوينده اين پاسخ يا ملائكه‌اند. و يا طايفه‌اي از بزرگان و نخبگان مؤمنين از قبيل اصحاب اعراف.
به هر حال از هر كه باشد به اذن خدا و از طرف او است و خطاب به اينكه" به وراي خود برگرديد و نوري جستجو نماييد" به قول بعضي «1» از مفسرين خطابي است طعنه‌آميز و استهزايي، و اين عكس العمل همان استهزايي است كه در دنيا به مؤمنين مي‌كردند، و بنا به گفته اين مفسرين به نظر روشن‌تر چنين مي‌رسد كه: مراد از كلمه" وراء" دنيا باشد، و حاصل معنا اين باشد كه: به دنيايي كه پشت سر گذاشتيد، و در آن هر چه كرديد بر اساس نفاق كرديد، برگرديد، و از آن اعمالي كه مي‌كرديد نوري بگيريد، چون نور امروز كه روز قيامت است يا از اعمال است، و يا از ايمان، و شما در دنيا نه ايمان داشتيد و نه عمل.
البته ممكن است همين وجه را طور ديگري توجيه كرد كه هم وجهي جداگانه باشد، و هم مشتمل بر استهزا نباشد، به اينكه بگوييم: جمله" ارجعوا" امر مي‌كند به اينكه به دنيا برگردند، و در آنجا ايمان واقعي و اعمال صالح كسب بكنند، و ليكن نمي‌توانند برگردند، در نتيجه گوينده نمي‌خواهد منافقين و منافقات را استهزا كند، بلكه مي‌خواهد بگويد: كار از كار گذشته و دستتان بجايي بند نيست.
هم چنان كه نظير اين امر در آيه زير كه آن نيز مربوط به قيامت است آمده، مي‌فرمايد:
" يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ وَ يُدْعَوْنَ إِلَي السُّجُودِ فَلا يَسْتَطِيعُونَ...
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 176.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 275
وَ قَدْ كانُوا يُدْعَوْنَ إِلَي السُّجُودِ وَ هُمْ سالِمُونَ" «1» .
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: منظور اين است كه: به آن محلي كه نور را تقسيم مي‌كردند بر گرديد، و براي خود نوري بگيريد، و منافقين بدانجا برمي‌گردند، و اثري از نور نمي‌يابند، دو مرتبه به سراغ مؤمنين و مؤمنات مي‌آيند، اما به ديواري بر مي‌خورند كه بين ايشان و مؤمنين زده شده، و اين خود خدعه‌اي است از خداي تعالي، كه با منافقين مي‌كند، همانطور كه منافقين در دنيا با خدا نيرنگ مي‌كردند، و قرآن در باره نيرنگشان فرموده: " إِنَّ الْمُنافِقِينَ يُخادِعُونَ اللَّهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ"
«3» .

[مقصود از ديواري كه بين منافقان و مؤمنان زده مي‌شود و مفاد اين تمثيل در بيان حال منافقان در دنيا و آخرت]..... ص: 275

" فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ باطِنُهُ فِيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ"" سور شهر" به معناي ديوار دور شهر است كه در قديم دور هر شهري مي‌كشيدند، و ارتباط شهر را با خارج قطع مي‌نمودند. و ضمير" هم" در جمله" فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ"، به مؤمنين و منافقين هر دو برمي‌گردد، و معناي جمله اين است كه: بين مؤمنين و منافقين ديواري كشيده مي‌شود كه اين دو طايفه را از هم جدا مي‌كند، و مانع ارتباط آن دو با يكديگر مي‌شود.
و در اينكه اين ديوار چيست؟
بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند: اعراف است. اين احتمال بعيدي نيست هم چنان كه ما نيز در تفسير آيه شريفه" وَ بَيْنَهُما حِجابٌ وَ عَلَي الْأَعْرافِ رِجالٌ..." «5» اين احتمال را داديم.
و بعضي «6» ديگر منظور از آن ديوار را غير اعراف دانسته‌اند.
و معناي اينكه فرمود: " له باب" اين است كه: ديوار مذكور دري دارد، و اين، در حقيقت تشبيهي است از حالي كه منافقين در دنيا داشتند، چون منافقين در دنيا با مؤمنين
__________________________________________________
(1)روزي كه بساط خلقت برچيده مي‌شود و قيامت بپا مي‌گردد، و دعوت به سجود مي‌شوند، اما نمي‌توانند سجده كنند... و همين‌ها بودند كه در دنيا در حالي كه سالم بودند و مي‌توانستند سجده كنند وقتي به سجده دعوت مي‌شدند امتناع مي‌ورزيدند. سوره قلم، آيه 42 و 43.
(2)روح المعاني، ج 27، ص 177.
(3)منافقين با خدا نيرنگ مي‌كنند، و خدا هم با آنان نيرنگ خواهد كرد. سوره نساء، آيه 142.
(4)روح المعاني، ج 27، ص 177.
(5)سوره اعراف، آيه 46. [.....]
(6)روح المعاني، ج 27، ص 177.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 276
اتصال و ارتباط داشتند (و مانند كفار يكسره رابطه خود را با مؤمنين قطع نكرده بودند)، و با اينكه با مؤمنين ارتباط داشتند، در عين حال با حجابي خود را از مؤمنين پنهان كرده بودند، (يعني واقعيت خود را پنهان كرده بودند، و مؤمنين حتي احتمال هم نمي‌دادند كه اين افراد ظاهر الصلاح گرگاني در لباس ميش بوده باشند) و علاوه بر اين كه در و ديوار مذكور وضع دنيايي منافقين را- ممثل مي‌كند، اين فايده را هم دارد كه منافقين از آن در، وضع مؤمنين را مي‌بينند، و بيشتر حسرت مي‌خورند، و سر انگشت ندامت مي‌گزند.
" باطِنُهُ فِيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ"- كلمه" باطنه" مبتدا، و جمله" فِيهِ الرَّحْمَةُ" مبتدا و خبر، و جملگي خبر است براي" باطنه". و همچنين كلمه" ظاهره" مبتدا، و جمله" مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ" مبتدا و خبر و جملگي خبر" ظاهره". و ضمير در" فيه" و در" قبله" به باطن و ظاهر برمي‌گردد، و از اينكه فرمود: باطن ديوار در آن رحمت و ظاهر ديوار از ناحيه ديوار عذاب است، چنين برمي‌آيد كه ديوار محيط به مؤمنين است، و مؤمنين در داخل ديوار، و منافقين در خارج آن قرار دارند.
و اينكه ديوار مذكور داخلش كه به طرف مؤمنين است طوري است كه مشتمل بر رحمت است، و ظاهرش كه به طرف منافقين است مشتمل بر عذاب است، با وضعي كه ايمان در دنيا دارد مناسب است، چون ايمان هم در دنيا نظير همان ديوار آخرت، براي اهل اخلاص از مؤمنين نعمت و رحمت بود، و از داشتن آن شادي و مسرت مي‌كردند و لذت مي‌بردند، و همين ايمان براي اهل نفاق عذاب بود، از پذيرفتنش شانه خالي مي‌كردند، و اصلا از آن ناراحت و متنفر بودند «1» .

[استمداد منافقان از مؤمنان و جواب ايشان به آنها]..... ص: 276

يُنادُونَهُمْ أَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ..."
اين آيه مطلبي استينافي را به عنوان پاسخ از سؤالي تقديري بيان مي‌كند، گويا شخصي بعد از شنيدن آيه قبلي پرسيده: منافقين و منافقات بعد از آنكه با آن ديوار برخورد مي‌كنند، و آن عذاب را از پشت ديوار مشاهده مي‌نمايند چه تدبيري مي‌انديشند و چه مي‌كنند؟ در پاسخ فرموده: " ينادونهم- فرياد بر مي‌آورند".
و معناي آيه اين است كه: منافقين و منافقات، مؤمنين و مؤمنات را بانگ مي‌زنند كه
__________________________________________________
(1)پس ديوار مذكور تجسم ايمان در دنيا است، كه براي متحصنين به آن حصن، رحمت، و براي كساني كه خارج آن حصن بودند عذاب و نفرت است، در اينجا بياد آن حديث قدسي معروف مي‌افتيم كه خداي تعالي در آن فرمود: " كلمة لا اله الا اللَّه حصني فمن دخل حصني امن من عذابي"، عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 37.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 277
مگر ما در دنيا با شما نبوديم؟ و منظورشان از اين سخن اين است كه: در دنيا در ظاهر دين با مؤمنين و مؤمنات بودند، (آنان نماز مي‌خواندند و اينان نيز مي‌خواندند، و هر كار ديگري كه مؤمنين مي‌كردند اينان نيز مي‌كردند، با اين تفاوت كه مؤمنين و مؤمنات هر چه مي‌كردند براي رضاي خدا و تقرب بدو مي‌كردند، و اينان هر چه مي‌كردند به اين انگيزه مي‌كردند كه با زبان شكار، سخن گفته باشند، تا زودتر شكار را در دام خود بيفكنند).
و جمله" قالُوا بَلي" تا آخر آيه پاسخ مؤمنين و مؤمنات است به ايشان، كه بله، شما با ما بوديد،" وَ لكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ" و ليكن شما در امتحان به هلاكت افكنديد" انفسكم" خود را،" وَ تَرَبَّصْتُمْ" و همواره منتظر بوديد و آرزو داشتيد دعوت ديني و متدينين گرفتار بلا و مصيبتي شوند،" وَ ارْتَبْتُمْ"، و در دين خود در شك و ترديد بوديد،" وَ غَرَّتْكُمُ الْأَمانِيُّ"، و آرزوهاي گوناگون و از آن جمله آرزوي خاموش شدن نور دين و برگشتن متدينين از دين، شما را مغرور كرد،" حَتَّي جاءَ أَمْرُ اللَّهِ"، تا آنكه امر خدا يعني مرگ فرا رسيد،" وَ غَرَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ" كلمه" غرور"- به فتحه غين- به معناي شيطان است، و معناي جمله اين است كه شيطان شما را به خدا مغرور ساخت.
و اين آيه شريفه به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد اين معنا را افاده مي‌كند كه زنان و مردان منافق در روز قيامت از زنان و مردان مؤمن كمك مي‌طلبند، تا شايد به كمك آنان از ظلمتي كه در آنند نجات يابند، و دست‌آويز و بهانه‌شان اين است كه آخر ما در دنيا با شما بوديم، و سپس مي‌فهماند كه مردان و زنان مؤمن در پاسخشان مي‌گويند: درست است كه با ما بوديد، ولي دلهايتان مطابق با ظاهر حالتان نبود، چون شما دلهاي خود را گمراه و مفتون كرده بوديد و همواره در انتظار بلا و گرفتاري براي مسلمانان بوديد، و در ديني كه اظهارش مي‌داشتيد شك و ترديد داشتيد، آرزوهاي خام و شيطان، شما را فريب داد، و اين صفات خبيثه همه آفات قلب است، پس دلهاي شما سالم نبود، و در امروز كه روز قيامت است تنها كساني سود مي‌برند كه از دنيا با قلبي سالم آمده باشند، هم چنان كه قرآن كريم فرمود: " يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَي اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ" «1» .
" فَالْيَوْمَ لا يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ وَ لا مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا..."
اين آيه تتمه گفتار مردان و زنان با ايمان است، كه در خطاب به منافقين و منافقات
__________________________________________________
(1)روزي كه مال و فرزندان سودي ندهد، مگر كسي را كه با دلي سالم نزد خدا آمده باشد. سوره شعراء، آيه 88 و 89.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 278
مي‌گويند، و در اين خطاب خود كفار را هم اضافه مي‌كنند، چون منافقين هم در واقع كافرند، و تنها فرقي كه كفار با ايشان دارند اين است كه كفر خود را علني و اظهار مي‌كنند، و مؤمنين در اين خطاب مي‌گويند امروز هر كسي در گرو عمل خويش است، هم چنان كه در قرآن كريم فرموده بود: " كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ" «1» اينجا مثل دنيا نيست كه بتوانيد با دادن رشوه جرم خود را بخريد، امروز از كسي فديه و عوض نمي‌گيرند، و شما نمي‌توانيد از اين راه خود را از عذاب خلاص كنيد، چون راه نجات يافتن از هر گرفتاري يا دادن عوض است، كه انسان بدهد و خود را از گرو آن عذاب درآورد، و يا پارتي و ياري ياوران است كه شما هيچ يك را نداريد، اولي را با جمله" فَالْيَوْمَ لا يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ..." نفي كردند، و دومي را با جمله" مَأْواكُمُ النَّارُ".
" مَأْواكُمُ النَّارُ هِيَ مَوْلاكُمْ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ"- در اين جمله به طور كلي هر نوع ناصري كه بتواند منافقين و كفار را ياري دهد و از آتش برهاند نفي كرده، مگر يك ياور را، آن هم خود آتش است، كه مي‌فرمايد: " هِيَ مَوْلاكُمْ- تنها آتش ياور شما است"، چون جمله مذكور انحصار را مي‌رساند، و منظور از" مولي" همان ناصر است، و جمله مذكور نوعي طعنه زدن است، (مثل اينكه به جنايت كاري بگويند: راه نجات و تنها ياورت چوبه دار است).
ممكن هم هست كلمه" مولي" در اينجا به معناي متصدي امر باشد، چون كفار در دنيا براي برآوردن حوايج زندگيشان از خوردني و نوشيدني و جامه و همسر و مسكن غير خدا را مي‌خواندند، و حقيقت غير خدا همان آتش است، پس همانطور كه مولاي ايشان در دنيا غير خدا بود، در آخرت هم مولايشان آتش خواهد بود، چون همين آتش است كه حوائج آنان را بر مي‌آورد، طعامي از زقوم، و شرابي از حميم، و جامه‌اي بريده از آتش، و همسراني از شيطانها، و مسكني در درون دوزخ برايشان فراهم مي‌كند، و خداي سبحان در جاهاي ديگر كلامش، در آياتي بسيار از آن خبر داده.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيه مربوط به انفاق قبل از فتح و بعد از فتح، گفتگوي منافقان و مؤمنان در قيامت و روايتي در باره آرزوي دراز)]..... ص: 278

در الدر المنثور است كه ابن جرير، ابن ابي حاتم، ابن مردويه، و ابو نعيم (در كتاب دلائل) از طريق زيد بن اسلم، از عطاء بن يسار، از ابي سعيد خدري، روايت كرده كه گفت:
__________________________________________________
(1)هر كسي در گرو اعمالي است كه كرده. سوره مدثر، آيه 38.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 279
در سال حديبيه در ركاب رسول خدا (ص) از مدينه بيرون شديم تا به عسفان رسيديم، در آنجا رسول خدا (ص) فرمود: ممكن است مردمي نيايند كه شما وقتي اعمال خود را با اعمال آنان مقايسه كنيد اعمال خود را ناچيز بشماريد.
پرسيديم: يا رسول اللَّه (ص) آن مردم چه كسانيند آيا از قريشند؟ فرمود:
نه، و ليكن اهل يمنند، كه دلهايي رقيق‌تر و قلوبي نرم‌تر دارند، پرسيديم: آيا آنها بهتر از ما هستند يا رسول اللَّه؟ فرمود: اگر هر يك از آنان كوهي از طلا در راه خدا انفاق كنند هرگز به يك چهارم اجر شما و بلكه به نصف آن هم نمي‌رسند، و همين فصل مميز ميان ما و ساير مسلمانان آينده است، كه ما قبل از فتح مكه در راه خدا انفاق كرديم،" لا يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قاتَلَ..." «1»
مؤلف: اين معنا به چند طريق و با عبارتي قريب به هم روايت شده، ولي اين اشكال متوجه آن هست كه از سياق آيات مورد بحث برمي‌آيد كه بعد از فتح نازل شده كه منظور از آن فتح، فتح حديبيه است و يا فتح مكه است، و اين روايات مي‌گويند: آيه قبل از فتح نازل شده، پس با آيه انطباق ندارد.
و نيز در همان كتاب است كه عبد بن حميد و ابن منذر از عكرمه روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي آيه شريفه" لا يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قاتَلَ" نازل شد ابو دحداح گفت: به خدا سوگند امروز مبالغ هنگفتي انفاق مي‌كنم، تا درجه آن كساني را دريابم كه قبل از فتح انفاق كرده بودند، و بعد از من هم كسي نتواند اين ركورد مرا بشكند.
آن گاه گفت بارالها هر چه را كه ابو دحداح مالك است نصفش در راه تو باشد، و تمامي اموالش را نصف كرد، تا رسيد به لنگه كفشش گفت: حتي اين هم «2» .
و در تفسير قمي در ذيل آيه" يَوْمَ تَرَي الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ يَسْعي نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ" مي‌گويد: در روز قيامت نور در بين مردم طبق درجات ايمانشان تقسيم مي‌شود، و نوري كه به منافق مي‌رسد تنها بين انگشت ابهام پاي چپش را فرا مي‌گيرد، منافق به نور خود مي‌نگرد، و سپس به مؤمنين مي‌گويد: بايستيد تا من از نور شما اقتباس كنم. مؤمنين به ايشان مي‌گويند: به عقب برگرديد و در آنجا براي خود كسب نور كنيد، در اين هنگام است كه بين اين دو طايفه ديواري زده مي‌شود، ديواري كه داراي دري است، از پشت ديوار مؤمنين را صدا مي‌زنند كه مگر ما در دنيا با شما نبوديم؟ مي‌گويند: بله بوديد، و ليكن شما خود را
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 172.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 280
مفتون و هلاك كرديد، امام فرمود: يعني با نافرماني خدا خود را هلاك كرديد" و تربصتم و ارتبتم" فرمود: يعني همواره در انتظار بوديد و شك داشتيد.
و سپس در باره جمله" فَالْيَوْمَ لا يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ" فرمود: به خدا سوگند منظور يهود و نصاري نيست، بلكه همين مسلمان اهل قبله است: " مَأْواكُمُ النَّارُ هِيَ مَوْلاكُمْ" فرمود يعني آتش اولي و سزاوارتر است براي شما «1» .
مؤلف: منظور امام از اهل قبله، منافقين از مسلمانان هستند.
و در كتاب كافي به سند خود از ابان بن تغلب روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) شنيدم مي‌فرمود: زنهار، از آرزوي (دور و دراز) بپرهيزيد، كه خرمي زندگي شما را مي‌برد، و ديگر هيچ يك از نعمتهايي كه به شما داده‌اند در نظرتان خرم و قانع كننده نمي‌شود، همين آرزوها باعث مي‌شود آنچه موهبت و عطا كه خداي عز و جل به شما ارزاني داشته در نظرتان كوچك و بي‌ارزش شود، و چون آنچه داريد ناچيز و بي‌ارزش شد، و آنچه نداريد و آرزويش را مي‌پرورانيد به دست نمي‌آوريد سراسر عمرتان به حسرت مي‌گذرد «2» .
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 351.
(2)تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 242 به نقل از كافي.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 281

[سوره الحديد (57): آيات 16 تا 24]..... ص: 281

اشاره

أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَ لا يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ (16) اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها قَدْ بَيَّنَّا لَكُمُ الْآياتِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (17) إِنَّ الْمُصَّدِّقِينَ وَ الْمُصَّدِّقاتِ وَ أَقْرَضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضاعَفُ لَهُمْ وَ لَهُمْ أَجْرٌ كَرِيمٌ (18) وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَحِيمِ (19) اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكاثُرٌ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَباتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَراهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَكُونُ حُطاماً وَ فِي الْآخِرَةِ عَذابٌ شَدِيدٌ وَ مَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوانٌ وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاَّ مَتاعُ الْغُرُورِ (20)
سابِقُوا إِلي مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ (21) ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلاَّ فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها إِنَّ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيرٌ (22) لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلي ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ (23) الَّذِينَ يَبْخَلُونَ وَ يَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبُخْلِ وَ مَنْ يَتَوَلَّ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ (24)
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 282

ترجمه آيات..... ص: 282

آيا وقت آن نشده آنان كه ايمان آورده‌اند دلهايشان به ذكر خدا و معارف حقي كه نازل كرده نرم شود؟ و مانند اهل كتاب كه پيش از اين مي‌زيستند نباشند، ايشان در اثر مهلت زياد دچار قساوت قلب شده بيشترشان فاسق شدند (16).
بدانيد كه خدا است كه زمين را بعد از مردنش زنده مي‌كند، ما آيات را برايتان بيان كرديم تا شايد تعقل كنيد (17).
به درستي مردان و زناني كه صدقه مي‌دهند و به خدا قرضي نيكو مي‌دهند پاداششان مضاعف خواهد شد، و اجري ارجمند دارند (18).
و كساني كه به خدا و رسولان او ايمان آوردند ايشان نزد پروردگارشان همان صديقين و شهدا هستند، و اجر و نور آنان را دارند، و كساني كه كافر شده آيات ما را تكذيب كردند، ايشان اصحاب دوزخند (19).
بدانيد كه زندگي دنيا بازيچه و لهو و زينت و تفاخر بين شما و تكاثر در اموال و اولاد است مثل آن باراني است كه كفار از روييدن گياهانش به شگفت درآيند، و گياهان به منتها درجه رشد برسند، در آن هنگام به زردي گراييده خشك مي‌شوند، دنياي كفار نيز چنين است، البته در آخرت عذاب شديدي است، و هم مغفرت و رضواني از ناحيه خداست، و زندگي دنيا جز متاعي فريبنده نمي‌باشد (20).
به سوي مغفرتي از پروردگارتان و بهشتي كه عرض آن چون عرض آسمان و زمين است بشتابيد، كه براي كساني آماده شده كه به خدا و رسولان او ايمان آوردند، و اين فضلي است از خدا كه به هر كس بخواهد مي‌دهد، و خدا داراي فضلي عظيم است (21).
هيچ مصيبتي در زمين و نه در نفس خود شما به شما نمي‌رسد مگر آنكه قبل از اينكه آن را حتمي و عملي كنيم در كتابي نوشته شده بود، اين براي خدا آسان است (22).
اين را بدان جهت خاطر نشان ساختيم تا ديگر از آنچه از دستتان مي‌رود غمگين نشويد، و به آنچه به شما عايد مي‌گردد خوشحالي مكنيد، كه خدا هيچ متكبر و فخرفروش را دوست نمي‌دارد (23).
همانهايي كه بخل مي‌ورزند، و مردم را هم به بخل وا مي‌دارند، و كسي كه از انفاق اعراض كند بايد بداند كه خداي تعالي بي‌نيازي است كه تمامي اعمالش ستوده است (24)
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 283

بيان آيات [عتاب به مؤمنين به جهت قساوتي كه دل‌هايشان را گرفته و در مقابل ذكر خدا خاشع نمي‌شود]..... ص: 283

اشاره

اين قسمت از آيات سوره همان هدف و غرضي را دنبال مي‌كند كه قسمت قبلي دنبال مي‌كرد، و آن تشويق و ترغيب به ايمان به خدا و رسول او و انفاق در راه خدا بود، البته در ضمن، مؤمنين را عتاب مي‌كند كه چرا بايد علائم و نشانه‌هايي از قساوت قلب از ايشان بروز كند، و به منظور تاكيد در تحريك و تشويق به انفاق درجه انفاقگران نزد خدا را بيان نموده، و با اين لحن دستور به انفاق مي‌دهد. كه: هان! بشتابيد به مغفرت و جنت. و نيز دنيا و اهل دنيا را كه بخل مي‌ورزند، و مردم را هم به بخل مي‌خوانند مذمت مي‌كند.
و در خلال آيات، ناگهان سياق را كه مخصوص مسلمانان بود به سياقي تغيير داده كه شامل مسلمين و اهل كتاب هر دو بشود، و به زودي توضيحش خواهد آمد.
" أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ..."
كلمه" يان" در اصل" ياني" (مضارع أني) بوده، به خاطر حرف" لم" كه كارش جزم دادن است حرف" ياء" از آن افتاده، و اين ماده به معناي رسيدن وقت هر چيز است، و خشوع قلب آن تاثيري است كه قلب آدمي در قبال مشاهده عظمت و كبريايي عظيمي به خود مي‌گيرد، و منظور از ذكر خدا هر چيزي است كه خدا را به ياد آدمي بيندازد، و منظور از" ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ" قرآن است، كه از ناحيه خداي تعالي نازل شد، و كلمه" من الحق" براي بيان آن نازل شده است، و آيه شريفه مي‌خواهد بفرمايد: شان ياد خدا چنين شاني است، كه هر گاه نزد مؤمن به ميان آيد بلادرنگ دنبالش خشوعي در دل مؤمن مي‌آيد، هم چنان كه حق نازل از ناحيه خدا هم، چنين شاني دارد، كه در دل كساني كه به خدا و رسولان او ايمان دارند ايجاد خشوع مي‌كند.
بعضي «1» گفته‌اند: مراد از ذكر خدا و آن حقي كه نازل شده قرآن است، و بنا به گفته وي بردن نام قرآن با وصف حق بودنش و ذكر خدا بودنش اشاره به اين است كه هر يك از اين دو وصف قرآن كافي است كه مؤمن را به خشوع وادارد، پس قرآن بدين جهت كه ذكر خداست مقتضي خشوع است، هم چنان كه بدين جهت كه حق است و از ناحيه خدا نازل شده مقتضي خشوع است.
__________________________________________________
(1)تفسير ابي السعود، ج 8، ص 208.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 284
و در اين آيه شريفه عتابي است به مؤمنين به خاطر قساوتي كه دلهايشان را گرفته، و در مقابل ذكر خدا خاشع نمي‌شود، حقي هم كه از ناحيه او نازل شده آن را نرم نمي‌كند، و در آخر حال ايشان را به حال اهل كتاب تشبيه مي‌كند، كه كتاب خدا بر آنان نازل شد، و در اثر آرزوهاي طولاني دلهايشان دچار قساوت گرديد.
" وَ لا يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ"- اين قسمت از آيه عطف است بر جمله" أَنْ تَخْشَعَ..." و معناي آيه اين است كه: آيا وقت آن نرسيده كه" تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ" دلهايشان خاشع شود" وَ لا يَكُونُوا" و مانند اهل كتاب نباشند...، و كلمه" أمد" به معناي زمان است.
راغب مي‌گويد: فرق بين" زمان" و" أمد" اين است كه زمان عام است ولي أمد به معناي زمان خاصي است، أمد عبارت است از لحظه‌اي كه عمر و مهلت چيزي به سر مي‌رسد، ولي زمان به معناي از آغاز تا انجام عمر آن است. و لذا بعضي گفته‌اند: كه دو كلمه" مدي" و" أمد" معنايي نزديك بهم دارند «1» .
خداي تعالي با اين كلام خود به اين حقيقت اشاره نموده كه دلهاي مسلمانان مانند دلهاي اهل كتاب دچار قساوت شده، و قلب قاسي از آنجا كه در مقابل حق خشوع و تاثر و انعطاف ندارد، از زي عبوديت خارج است، و در نتيجه از مناهي الهي متاثر نمي‌شود، و با بي‌باكي مرتكب گناه و فسق مي‌شود، و به همين مناسبت در آيه شريفه در رديف جمله" فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ" جمله" وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ" را آورد.
" اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها..."
در اينكه دنبال آن عتاب كه به مؤمنين كرد، و بر قساوت قلب ملامتشان نمود اين تمثيل را آورده كه خدا زمين مرده را زنده مي‌كند، تقويتي است از حس اميد مؤمنين و ترغيبي است به خشوع.
ممكن هم هست اين جمله را تتمه همان عتاب سابق گرفت، و گفت: اين جمله مي‌خواهد مؤمنين را متوجه كند به اينكه خداي تعالي اين دين را به حال خود وا نمي‌گذارد، كه مردم هر عكس العملي نشان دادند خداي تعالي عكس العملي نشان ندهد، بلكه همواره مراقب آن است اگر ببيند جمعي از مؤمنين دچار قساوت قلب شده‌اند، و ديگر در برابر اوامر او خاشع و تسليم نيستند، دلهايي زنده و خاشع پديد مي‌آورد تا او را آن طور كه خودش مي‌خواهد
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" أمد".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 285
بپرستند (و در برابر اوامرش خاشع باشند، آري اين همان خدايي است كه زمين مرده را زنده مي‌كند، براي او آوردن دلهايي زنده كاري ندارد).
در نتيجه آيه شريفه در معناي آيه زير مي‌باشد: " ها أَنْتُمْ هؤُلاءِ تُدْعَوْنَ لِتُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَمِنْكُمْ مَنْ يَبْخَلُ وَ مَنْ يَبْخَلْ فَإِنَّما يَبْخَلُ عَنْ نَفْسِهِ وَ اللَّهُ الْغَنِيُّ وَ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ ثُمَّ لا يَكُونُوا أَمْثالَكُمْ" «1» .
و باز به همين مناسبت كه قبلا چنين آيه‌اي نازل شده بود در ذيل آيه فرمود: " قَدْ بَيَّنَّا لَكُمُ الْآياتِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ- ما آيات را برايتان بيان كرديم تا شايد تعقل كنيد".
" إِنَّ الْمُصَّدِّقِينَ وَ الْمُصَّدِّقاتِ وَ أَقْرَضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضاعَفُ لَهُمْ وَ لَهُمْ أَجْرٌ كَرِيمٌ" اين آيه شريفه داستان" اجر كريم" و" مضاعف" را دوباره خاطر نشان كرد، تا به اين وسيله نيز ترغيب در انفاق در راه خدا كرده باشد، در سابق انفاقگران را قرض دهندگان به خدا مي‌خواند، و در اين آيه صدقه دهندگان را نيز (قرض دهندگان به خدا) خوانده، و اصل دو كلمه" مصدقين" و" مصدقات" كه هم حرف صاد در آنها تشديد دارد، و هم حرف دال، در اصل متصدقين و متصدقات، و از باب تفعل هستند، و بر حسب يك قاعده صرفي حرف تاء مبدل به صاد شده. و جمله" وَ أَقْرَضُوا اللَّهَ" عطف است بر مدخول الف و لام در" المصدقين"، و اينكه گفتيم مدخول الف و لام براي اين بود كه الف و لامي كه بر سر اسم فاعل در مي‌آيد معناي" الذي" را مي‌دهد.
پس معناي آيه چنين است: آن كساني كه صدقه مي‌دهند و به خدا قرضي نيكو مي‌پردازند، خداوند آنچه را كه داده‌اند چند برابر نموده أجري كريم هم دارند.

[مقصود از اينكه فرمود مؤمنان به خدا و رسل نزد پروردگارشان صديقين و شهدايند]..... ص: 285

" وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ..."
در اين آيه شريفه نفرمود: " امنوا باللَّه و رسوله" همانطور كه در اول سوره مي‌فرمود:
" آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَنْفِقُوا"، و همان طور كه در آخر سوره مي‌فرمايد: " يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ"، بلكه كلمه رسول را جمع آورده، فرمود: " و رسله"، و اين به خاطر
__________________________________________________
(1)اينك شما مسلمانان حاضر، دعوت مي‌شويد به اينكه در راه خدا انفاق كنيد، و بعضي از شما بخل مي‌ورزند، بايد بدانند كه هر كس بخل بورزد از سود خودش بخل ورزيده، و خدا بي‌نياز است، و شما محتاجانيد، و اگر روي بگردانيد و از دستورات خدا متاثر نشويد، خداوند شما را با قومي ديگر عوض مي‌كند، كه مثل شما نباشند. سوره محمد، آيه 38.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 286
آن بود كه قبل از آيه مورد بحث پاي اهل كتاب هم به ميان آمده بود، و مي‌فرمود: " وَ لا يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلُ" ناگزير به سياق سابق كه سياقي عمومي بود، هم مسلمين مورد گفتگو بودند و هم اهل كتاب برگشته، در آيه مورد بحث فرمود" آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ"، و در آيات بعد از آن نيز همه جا سخن از رسولان مي‌گويد، (يك جا مي‌فرمايد: " أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ" و جاي ديگر يعني در اولين آيه فصل بعدي) مي‌فرمايد: " لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ" و" مَنْ يَنْصُرُهُ وَ رُسُلَهُ"، و اما دو آيه اول و آخر سوره كه كلمه" رسول" را مفرد آورده بدين جهت بوده كه خطاب در آن دو به خصوص مؤمنين اين امت بود.
و مراد از ايمان به خدا و پيامبران خدا ايمان خالص است كه طبيعتا جداي از اطاعت و پيروي نيست، همانطور كه در آيه" آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ" نيز اشاره كرديم، و مراد از جمله" أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَداءُ" اين است كه مؤمنين را به صديقين و شهداء ملحق سازد، و بفرمايد: اينان نيز به آنان مي‌پيوندند، به قرينه اينكه فرمود: " عند ربهم" يعني اينان نزد پروردگارشان صديق و شهيدند، و نيز فرمود: " لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ" يعني اينان نيز اجر و نور آنان را دارند، پس معلوم مي‌شود هر چند در ظاهر آيه مؤمنين را صديق و شهيد خواند، ولي به قرينه دو جمله مذكور مي‌فهميم كه منظور اين است كه ملحق به صديقان و شهداء هستند، و با ايشان معامله آنان را مي‌كنند، و نور و اجري كه به آنان مي‌دهند به اينان نيز مي‌دهند.
و ظاهرا مراد از صديقين و شهدا همانهايي باشند كه در آيه شريفه" وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً" «1» ذكر شده‌اند، و ما در تفسير آن گفتيم: مراد از" صديقين" كساني هستند كه ملكه صدق در گفتار و كردارشان سرايت كرده، در نتيجه آنچه مي‌گويند انجام هم مي‌دهند، و آنچه مي‌كنند مي‌گويند، و" شهدا" عبارتند از كساني كه گواهان اعمال مردم در روز قيامتند، نه كشته شدگان در راه خدا.
در نتيجه مي‌فهميم كساني كه ايمان به خدا و رسولان خدا دارند به صديقان و شهدا مي‌پيوندند، و نزد خدا منزلتي چون منزلت آنان به ايشان مي‌دهند، و به حكم خدا (نه اينكه خودشان از نظر مقام با آنان برابر باشند، بلكه به حكم خدا) پاداش و نوري نظير پاداش و نور آنان خواهند داشت.
__________________________________________________
(1)و كساني كه اطاعت كنند خدا و رسول را پس اينها با كساني هستند كه خداوند به آنان نعمت داده است از پيامبران و راستگويان و شهدا و صالحان، و اينها خوب رفيقي هستند. سوره نساء، آيه 69.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 287
" لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ"- ضمير در" لهم" به مؤمنين و دو ضمير" اجرهم" و" نورهم" به صديقين و شهدا برمي‌گردد، و معناي جمله اين است: " براي مؤمنين است اجر و نوري از نوع اجر و نور صديقين و شهداء" و همين معنا منظور كسي است كه آيه را معنا كرده به اينكه" مؤمنين اجر و نوري دارند نظير اجر و نور آنان".
و چه بسا گفته «1» باشند كه: آيه شريفه مي‌خواهد اين معنا را بيان كند كه مؤمنين، همان صديقين و شهداي حقيقي هستند، نه اينكه ملحق به آنان باشند، و معامله آنان را با ايشان بكنند، پس مؤمنين، خود صديقين و شهدايند، و اجر و نور خودشان را دارند، ولي بعيد نيست بگوييم سياق با اين معنا مساعدت ندارد.
و چه بسا بعضي «2» ديگر گفته باشند: كلمه" شهدا" عطف بر كلمه" صديقون" نيست، بلكه مطلبي نو را مي‌فهماند، مبتدايي است كه يك خبرش جمله" عند اللَّه" و خبر ديگرش" لَهُمْ أَجْرُهُمْ" است، پس در جمله" وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ" مطلب تمام مي‌شود، و مطلبي از نو از كلمه" شهدا" آغاز كرده مي‌فرمايد: " وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ- شهدا نزد پروردگارشان هستند..." همانطور كه در جاي ديگر فرموده:
" بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ" «3» و در نتيجه منظور از شهدا همان كشتگان در راه خدا خواهند بود، و آن گاه كلام را با جمله" لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ" تمام كرده است.
" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَحِيمِ"- يعني و آنهايي كه كفر ورزيدند و آيات ما را تكذيب كردند اصحاب دوزخ مي‌باشند، و منظور از" اصحاب دوزخ بودن" اين است كه از آن جدا نخواهند شد، و دائما در آن هستند.
خداي سبحان در آيه مورد بحث متعرض حال دو طايفه از مردم شده، يكي آنان كه ملحق به صديقين و شهدا هستند، يعني برجستگان از مردم، و به طور قطع اهل نجاتند، و يكي ديگر كفاري كه آيات او را تكذيب كرده، و به طور قطع اهل هلاكتند، و آنان عبارتند از شرار مردم كه به هيچ وجه به راه خدا نمي‌آيند، باقي مي‌ماند طايفه سومي كه نه نجاتشان قطعي است و نه هلاكتشان، و آن طايفه عبارتند از: مردمي كه ايمان دارند، و در عين حال مرتكب گناهاني هم مي‌شوند، كه البته اينان هم در بين خود طبقاتي هستند و درجه گناهكاري و تمردشان از اطاعت خدا و رسول او مختلف است. و اين كه دو طايفه را نام برد و وضع آنان را
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 183.
(2)روح المعاني، ج 27، ص 184.
(3)شهدا نزد پروردگارشان زنده هستند. سوره آل عمران، آيه 196. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 288
بيان كرد، و طايفه سوم را نام نبرد، دأب قرآن و رسم آن است، كه در بسياري از مواردي كه متعرض بيان حال مردم در قيامت مي‌شود طبقه سوم را نام نمي‌برد و بيان نمي‌كند، كه اين طبقه چه وضعي دارند.
چون مي‌خواهد اين طايفه را در ميان خوف و رجاء نگه دارد، و خوف و رجاي آنان را تحريك كند، تا به اين وسيله تشويق و تحريك شوند به اطاعت از خدا و رسول و به دست آوردن سعادت خود، و اجتناب بورزند از تمرد، و در نتيجه از هلاكت.
و به همين جهت دنبال آيه مورد بحث به مذمت زندگي دنيا پرداخته، دنيايي كه عده‌اي را وادار كرد از انفاق در راه خدا امتناع بورزند، و بعد از مذمت دنيا دعوتشان كرده به اينكه به سوي مغفرت و جنت سبقت گيرند، و سپس اشاره كرده به اينكه آنچه مصيبت بر سرشان مي‌آيد چه مصيبت‌هاي مالي و چه جاني همه در كتابي از سابق نوشته شده، و قضايش رانده شده بود، پس جا دارد كه هيچگاه از فقر نترسند، و ترس از فقر ايشان را از انفاق در راه خدا باز ندارد، و به بخل و امساك واندارد، و نيز از مرگ و كشته شدن در راه خدا نهراسند، و ترس از آن، ايشان را به تخلف از جنگ و تقاعد ورزيدن از پيكار واندارد.

[پنج خصلت زندگي دنيا: لهو، لعب، زينت، تفاخر و تكاثر و سخني از شيخ بهايي در اين باره]..... ص: 288

" اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكاثُرٌ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ..."
كلمه" لعب" به معناي بازي نظامداري است (كه دو طرف بازي به نظام آن آشنايي دارند، مانند الك‌دولك و نظاير آن) كه اطفال به منظور رسيدن به غرضي خيالي آن را انجام مي‌دهند. و كلمه" لهو" به معناي هر عمل سرگرم كننده‌اي است كه انسان را از كاري مهم و حياتي و وظيفه‌اي واجب باز بدارد. و كلمه" زينت" به اصطلاح علم صرف" بناي نوع" است، يعني مي‌فهماند كه مثلا فلاني به نوعي مخصوص خود را آراسته، و چه بسا منظور از آن وسيله آرايش باشد، و به اين منظورش استعمال كنند و" آرايش"، عبارت از آن است كه چيز مرغوبي را ضميمه چيز ديگري كني تا مردم به خاطر جمالي كه از اين ضميمه حاصل شده مجذوب آن چيز شوند، (مثلا آرايش زنان عبارت از اين است كه زن با طلا و جواهرات و يا رنگهاي سرخ و سفيدي خود را جلوه دهد، و از ضميمه كردن آنها به خود جمالي كسب كند، به طوري كه بيننده مجذوب جمال او شود). و" تفاخر" به معناي مباهات كردن به حسب و نسب است. و" تكاثر در اموال و اولاد" به اين معنا است كه شخصي به ديگري فخر بفروشد كه من مال و فرزند بيشتري دارم.
و زندگي دنيا عرضي است زائل، و سرابي است باطل كه از يكي از خصال پنجگانه
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 289
زير خالي نيست: يا لعب و بازي است، يا لهو و سرگرم كننده، يا زينت است، (كه حقيقتش جبران نواقص دروني خود با تجمل و مشاطه‌گري است)، يا تفاخر است، و يا تكاثر، و همه اينها همان موهوماتي است كه نفس آدمي بدان و يا به بعضي از آنها علاقه مي‌بندد، اموري خيالي و زائل است كه براي انسان باقي نمي‌ماند، و هيچ يك از آنها براي انسان كمالي نفساني و خيري حقيقي جلب نمي‌كند.
و از شيخ بهايي (رحمه اللَّه) نقل شده كه گفته است: اين پنج خصلتي كه در آيه شريفه ذكر شده، از نظر سنين عمر آدمي و مراحل حياتش مترتب بر يكديگرند، چون تا كودك است حريص در لعب و بازي است، و همين كه به حد بلوغ مي‌رسد و استخوان‌بنديش محكم مي‌شود علاقه‌مند به لهو و سرگرمي‌ها مي‌شود، و پس از آنكه بلوغش به حد نهايت رسيد، به آرايش خود و زندگيش مي‌پردازد و همواره به فكر اين است كه لباس فاخري تهيه كند، مركب جالب توجهي سوار شود، منزل زيبايي بسازد، و همواره به زيبايي و آرايش خود بپردازد، و بعد از اين سنين به حد كهولت مي‌رسد آن وقت است كه (ديگر به اينگونه امور توجهي نمي‌كند، و برايش قانع كننده نيست، بلكه) بيشتر به فكر تفاخر به حسب و نسب مي‌افتد، و چون سالخورده شد همه كوشش و تلاشش در بيشتر كردن مال و اولاد صرف مي‌شود.

[مثلي براي بيان فريبندگي دنيا]..... ص: 289

" كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَباتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَراهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَكُونُ حُطاماً"- اين قسمت از آيه، زندگي دنيا را كه انسان فريب خورده دل به آن مي‌بندد، و چيزي نمي‌گذرد كه به حكم اجبار همه را از كف مي‌دهد، با مثالي تشريح و بيان مي‌كند.
كلمه" غيث" به معناي باران است، و كلمه" كفار" جمع كافر به معناي زراعت كار است «1» و كلمه" يهيج" از هيجان است، كه به معناي حركت است، و كلمه" حطام" به معناي گياهي است كه از شدت خشكيدگي مي‌شكند.
و معناي آيه اين است كه: مثل زندگي دنيا در بهجت و فريبندگيش و سپس در زوال و از دست رفتنش، مانند باراني است كه به موقع مي‌بارد، و باعث روييدن گياهان و زراعت‌ها مي‌شود و زراعت‌كاران از روييدن آنها خوشحال مي‌شوند، و آن زراعت و گياه هم چنان رشد مي‌كند تا به حد نهايي نموش برسد، و رفته رفته رو به زردي بگذارد، و سپس گياهي خشكيده و شكسته شود، و بادها از هر سو به سوي ديگرش ببرند.
__________________________________________________
(1)اينكه گفته به زارع و كشاورز، كافر مي‌گويند به خاطر اين است كه بذر را در زير خاك پنهان مي‌كند، و اين كه كافر را هم كافر مي‌گويند به خاطر اين است كه حق را پنهان مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 290
" وَ فِي الْآخِرَةِ عَذابٌ شَدِيدٌ وَ مَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوانٌ"- در اين قسمت از آيه" مغفرت" قبل از" رضوان" آمده، براي اينكه كسي كه مي‌خواهد به رضوان خدا درآيد، بايد قبلا به وسيله مغفرت خدا شستشو و تطهير شده باشد. و نيز در اين جمله مغفرت را توصيف كرد به اينكه از ناحيه خداست، ولي عذاب را چنين توصيفي نكرد، تا به قول بعضي‌ها «1» اشاره كرده باشد به اينكه مطلوب اصلي و آن غرضي كه خلقت به خاطر آن بوده مغفرت است نه عذاب، و اين خود انسان است كه باعث عذاب مي‌شود، و با خروجش از زي بندگي و عبوديت آن را پديد مي‌آورد.
" وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا مَتاعُ الْغُرُورِ"- يعني دنيا جز متاعي نيست كه با آن تمتع مي‌شود و از آن بهره‌مند مي‌گردند، و بهره‌مندي از آن همان فريب خوردن با آن است، البته اين فريب خوردن مخصوص كساني است كه به دنيا دل بسته باشند.
و اين كلام يعني جمله" وَ فِي الْآخِرَةِ عَذابٌ شَدِيدٌ وَ مَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوانٌ" به دو روي زندگي آخرت اشاره مي‌كند، تا شنونده بر حذر شود، و از مغفرت و رضوان كه يك روي آخرت است، و عذاب كه روي ديگرش است، مغفرت و رضوان را اختيار كند. و جمله" وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا مَتاعُ الْغُرُورِ" مي‌خواهد شنونده را بيدار و هوشيار كند، تا مبادا زندگي دنيا با آن غرور خاص به خود مغرورش سازد.

[اختلاف معنا و مفاد آيه: " سابِقُوا إِلي مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ" با آيه: " وَ سارِعُوا إِلي مَغْفِرَةٍ..."]..... ص: 290

" سابِقُوا إِلي مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ..."
كلمه" مسابقه" كه مصدر فعل امر" سابقوا" است به معناي غلبه‌جويي در رسيدن به هدف است، به اينكه هر يك از دو طرف مسابقه حركت خود را سريع‌تر از حركت حريفش كند، پس در معناي مسابقه چيزي زيادتر از معناي مسارعت هست، چون مسارعت تنها به معناي كوشش در سرعت دادن به حركت است، ولي مسابقه هم اين معنا را مي‌رساند و هم اين را مي‌فهماند كه سرعت دادن بايد طوري باشد كه زيادتر از سرعت حريف شود.
و بنا بر اين، جمله" سابِقُوا إِلي مَغْفِرَةٍ..." تكليفي را مي‌رساند كه زايد بر تكليفي است كه آيه شريفه" وَ سارِعُوا إِلي مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ" «2» افاده مي‌كند.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 185.
(2)و بشتابيد به سوي آمرزش از پروردگارتان و بهشتي كه عرض آن آسمانها و زمين است و آماده شده براي پرهيزكاران. سوره آل عمران، آيه 133.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 291
و با اين بيان، نادرستي اين قول روشن مي‌شود كه بعضي «1» گفته‌اند: آيه آل عمران در باره سابقين مقربين است، (كه در سوره واقعه در باره آنان مي‌فرمود: " وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ") و آيه مورد بحث در باره عموم مؤمنين است. و استدلال كرده‌اند به دو دليل:
اول به اينكه:در آيه مورد بحث تنها ايمان به خدا و رسولان او ذكر شده، به خلاف آيه آل عمران كه آيات بعدش نشانه‌هاي ايمان را كه همان اعمال صالح است بيان مي‌كند.

[مراد از اينكه عرض بهشت مانند عرض آسمان و زمين است]..... ص: 291

و دوم به اينكه: در آنجا بهشت موعود را به اين وصف توصيف مي‌كند كه" عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ" ولي در آيه مورد بحث مي‌فرمايد: " عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ" آنجا پهناي بهشت را به پهناي همه آسمانها و زمين تشبيه مي‌كند، و اينجا به پهناي يك آسمان و زمين، پس معلوم مي‌شود بهشت سابقين مقربين پهناورتر از بهشت عموم مؤمنين است.
وجه نادرستي اين استدلال همان است كه گفتيم، و توجه كرديد كه (درست مطلب به عكس است، يعني مشمولين آيه مورد بحث از نظر رتبه و مقام بلندترند از مشمولين آيه آل عمران براي اينكه) سبقت معنايي زايد بر معناي سرعت را افاده مي‌كند، و كلمه" سماء" در اين آيه به معناي يك آسمان نيست، تا بگويي پس بهشت مشمولين آيه آل عمران پهناورتر از بهشت مشمولين اين آيه است، بلكه به معناي تمامي آسمانها است، چون الف و لام آن الف و لام جنس است، پس سماء در اين آيه با سماوات در آن آيه منطبق است.
و اگر در اين آيه مغفرت را جلوتر از جنت ذكر كرده به خاطر (همان وجهي است كه در جمله" وَ فِي الْآخِرَةِ عَذابٌ شَدِيدٌ وَ مَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوانٌ"، خاطرنشان كرديم، و گفتيم جلوتر آوردن مغفرت از رضوان براي) اين است كه زندگي در بهشت يك زندگي طيب و طاهر در عالمي طاهر است، و كسي موفق به آن مي‌شود كه قبلا آلودگي‌ها و قذارتهاي گناهانش ريخته شده باشد.
و مراد از كلمه" عرض" گشادي و وسعت بهشت است، نه عرض در مقابل طول و اين استعمال استعمالي شايع است، و گويا خواسته است نهايت درجه وسعت را بفهماند.
ولي بعضي «2» گفته‌اند: مراد از عرض همان عرض مقابل طول است و اگر تنها عرض بهشت را ذكر كرد، و نامي از طول آن نبرد براي اين بود كه اين كلمه به معناي خط كوتاهتر از دو خط امتداد است، و معلوم است كه وقتي عرض بهشت مانند عرض آسمان و زمين باشد قهرا
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 27، ص 186.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 292
طول آن بيشتر از طول آسمان و زمين خواهد بود.
ليكن اين وجه خالي از تحكم و بدون دليل سخن گفتن نيست، براي اينكه هيچ دليلي نداريم كه طول و عرض آسمان و زمين برابرند، و طول بهشت از عرض آن زيادتر است، تا لازمه‌اش اين باشد كه وقتي عرض بهشت برابر عرض آسمان و زمين بود طولش از طول آن دو بيشتر باشد، چون ممكن است گاهي طول و عرض برابر هم باشند، مانند طول و عرض در مربع و دائره و در سطح كره و غيره، گاهي هم مي‌شود كه طول بيشتر از عرض باشد.

[مقصود از ايمان در جمله: "... أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ" ايمان توأم با عمل است]..... ص: 292

" أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ"- در ذيل آيه" آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ" و آيه" وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ" گفتيم كه مراد از" ايمان به خدا و رسولان او" مرتبه عالي از ايمان است، كه همواره آثارش بر آن مترتب است، يعني كسي كه داراي چنين مرتبه‌اي از ايمان باشد، همواره اعمال صالح مي‌كند، و از فسوق و گناه اجتناب مي‌ورزد.
و با همين بيان فساد گفتار بعضي «1» روشن مي‌شود كه گفته‌اند: در اين آيه بشارتي است براي عموم مؤمنين، (هر چند كه بعضي از ايشان فسق و فجور هم مرتكب بشوند)، براي اينكه فرموده: چنين بهشتي آماده شده براي كساني كه به خدا و رسولان او ايمان داشته باشند، و اين ايمان را مقيد به عمل صالح و يا ترك گناه نكرده.
و وجه فساد اين گفتار آن است كه: هر چند ظاهر آيه خطاب به عموم كافران و مؤمنين صالح و طالح است، ليكن روي سخن در آن به مؤمنين است، و ايشان را دعوت مي‌كند كه به آن مقدار از ايمان كه دارند اكتفاء نكنند، بلكه ايماني كسب كنند كه ملازم با عمل صالح باشد، و اگر منظور از ايمان به خدا و رسولان او صرف ايمان باشد هر چند كه توأم با عمل صالح نبوده باشد، و بهشت آماده شده نيز براي عموم مؤمنين، حتي مؤمنين نامبرده باشد، با در نظر داشتن اينكه آيه شريفه ايشان را دعوت مي‌كند به اينكه به مغفرت و جنت سبقت گيرند، بايد خطاب" سابقوا" متوجه كفار باشد، چون مؤمنين از همان روز اولي كه ايمان آوردند چنين سبقتي را گرفتند، ديگر معنا ندارد باز هم به ايشان گفته شود كه سبقت بجوييد، و حال آنكه مي‌دانيم سياق آيه با اين وجه سازگار نيست.
" ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ"- و خدا خواسته است اين فضل خود را به كساني بدهد كه به خدا و رسولانش ايمان آورده باشند، و اينكه چرا پاداش خدا به مؤمنين را فضلي از ناحيه خدا دانسته؟ بيانش در سابق گذشت، و در آنجا گفتيم كه بندگان مستحق و طلبكار
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 186.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 293
هيچ پاداشي از خداي تعالي نيستند.
" وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ"- اين جمله اشاره است به عظمت فضل او، و اينكه مغفرت و جنتي كه خدا به عنوان پاداش به ايشان مي‌دهد فضل عظيمي است از او.

[وجوه متعدد در معناي آيه: " ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتابٍ..."]..... ص: 293

" ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها..."
كلمه" مصيبت" به معناي واقعه و حادثه‌اي است كه به انسان يا هر چيز اصابت كند، و اسم فاعل از مصدر اصابت است، و از اصابه تير به هدف منشا گرفته، و هر چند اصابه حادثه از نظر مفهوم اعم است، هم شامل اصابه حوادث خير مي‌شود و هم اصابه حوادث شر، و ليكن استعمال آن در شر غلبه دارد، در نتيجه هر وقت كلمه" مصيبت" اطلاق شود بلاء و گرفتاري به ذهن تبادر مي‌كند، و در آيه مورد بحث هم به همين معنا است، و مراد از" مصيبتي كه در زمين و از ناحيه آن به انسانها مي‌رسد" قحطي و آفت ميوه‌ها و زلزله‌هاي ويرانگر و امثال آن است، و مراد از" مصيبتي كه به جان آدمي روي مي‌آورد" بيماري و جراحت و شكستن استخوان و مردن و كشته شدن و امثال آن است، و مراد از" برء" كه مصدر فعل" نبرأها" است خلقت از عدم است، و ضمير در فعل مذكور به مصيبت بر مي‌گردد.
ولي بعضي»
از مفسرين گفته‌اند: ضمير مذكور به" انفس" برمي‌گردد.
و بعضي»
ديگر گفته‌اند: به كلمه" ارض".
و بعضي»
ديگر گفته‌اند: به همه اين سه كلمه، يعني" ارض" و" انفس" و" مصيبت" برمي‌گردد.
مؤيد احتمال اول كه همان برگشتن ضمير به مصيبت باشد اين است كه مقام آيه مقام بيان مصائبي است كه در دنيا واقع مي‌شود، و باعث نقصي در اموال و انفس مي‌گردد، و اين نيز باعث مي‌شود كه مردم از انفاق دست برداشته از شركت در جهاد تخلف كنند.
و مراد از" كتاب" لوحي است كه در آن همه آنچه بوده و هست و تا قيامت خواهد بود نوشته شده، هم چنان كه آيات و روايات هم بر آن دلالت دارد، و اگر از ميان مصائب تنها به آنچه از زمين و از وجود خود انسانها ناشي مي‌شود اكتفاء كرد براي اين بود كه گفتگو در باره آنها بود.
بعضي»
از مفسرين گفته‌اند: اگر مصيبتي را مقيد كرد به قيد در زمين و در انفس،
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)روح المعاني، ج 27، ص 186.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 294
براي اين بود كه مطلق مصائب در لوح محفوظ نوشته نشده، چون لوح متناهي است، ولي حوادث نامتناهي است، و معلوم است كه متناهي گنجايش آن را ندارد كه ظرف غير متناهي شود.
و از اين گفتار پيداست كه صاحب گفتار لوح را يك لوحي فلزي و امثال آن گرفته، كه در ناحيه‌اي از نواحي جو آويزان است، حوادث را با يكي از لغات (يا فارسي يا عربي يا غير آن) در آن نوشته‌اند، و با خطي نوشته‌اند كه ما مقاصد خودمان را با آن مي‌نويسيم، ولي ما در سابق لوح و قلم را معنا كرديم و به زودي تتمه‌اي نيز از نظر خواننده خواهد گذشت.
بعضي «1» هم در باره كتاب گفته‌اند كه: مراد از آن علم خداي تعالي است، ولي اين معنا خلاف ظاهر است، مگر اينكه منظورشان از علم همان كتابي باشد كه حوادث كه مراتبي از علم فعلي خداست در آن نوشته شده است.
آيه شريفه با جمله" إِنَّ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيرٌ" ختم شده، تا دلالت كند بر اينكه تقدير حوادث قبل از وقوع آن، و راندن قضاي حتمي آن براي خداي تعالي صعوبتي ندارد.

[حكمت و فايده دانستن اينكه حوادث دنيا مكتوب و مقدرند اين است كه در از دست دادن اندوه مخوريد و در به دست آوردن شادي مكنيد]..... ص: 294

" لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلي ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ..."
اين جمله بيانگر علت مطلبي است كه در آيه قبل بود البته اشتباه نشود كه در آيه قبل دو چيز بود يكي خبري كه خدا مي‌داد از نوشتن حوادث قبل از وقوع آن، و يكي هم خود حوادث، و آيه مورد بحث بيانگر خبر دادن خدا است، نه خود حوادث، و كلمه" أسي" كه مبدأ فعل" تاسوا" است به معناي اندوه است، و منظور از" ما فات" و نيز از" ما اتي" نعمت فوت شده، و نعمت داده شده است.
و معنايش اين است كه: اينكه ما به شما خبر مي‌دهيم كه حوادث را قبل از اينكه حادث شود نوشته‌ايم، براي اين خبر مي‌دهيم كه از اين به بعد ديگر به خاطر نعمتي كه از دستتان مي‌رود اندوه مخوريد، و به خاطر نعمتي كه خدا به شما مي‌دهد خوشحالي مكنيد، براي اينكه انسان اگر يقين كند كه آنچه فوت شده بايد مي‌شد، و ممكن نبود كه فوت نشود، و آنچه عايدش گشت بايد مي‌شد و ممكن نبود كه نشود، وديعه‌اي است كه خدا به او سپرده چنين كسي نه در هنگام فوت نعمت خيلي غصه مي‌خورد، و نه در هنگام فرج و آمدن نعمت، (مثل كارمندي مي‌ماند كه سر برج حقوقي دارد و بدهي‌هايي هم بايد بپردازد نه از گرفتن حقوق شادمان مي‌شود و نه از دادن بدهي غمناك مي‌گردد).
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 186.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 295
بعضي «1» از مفسرين در پاسخ اين سؤال كه چرا فوت شدن را به خود فوت شدني‌ها نسبت داد و فرمود: " ما فاتَكُمْ- آنچه از شما فوت مي‌شود" ولي نعمت‌هاي تازه رسيده را به خدا نسبت داده، و فرمود: " ما اتيكم- آنچه خدا به شما مي‌دهد"؟ گفته‌اند: علتش اين است كه آمدن نعمت احتياج به علت دارد، ولي فوت آن احتياجي به مفوت (كسي كه آن را فوت كند) ندارد، چون فوت و فنا، ذاتي هر چيز است، اگر به طبع خودش واگذار شود فوت مي‌شود و باقي نمي‌ماند، به خلاف حاصل شدن نعمت و بقاي آن كه علت مي‌خواهد، و آن خداست، پس بايد بقاي نعمت و خود نعمت را به خدا نسبت داد.
" وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ"-" مختال" به كسي مي‌گويند كه دچار خيلاء و تكبر شده باشد، و تكبر را از اين جهت خيلاء مي‌گويند كه متكبر چيزي را كه در خود سراغ دارد فضيلتي براي خود خيال مي‌كند- راغب چنين گفته. «2» و" فخور" به معناي كسي است كه زياد افتخار و مباهات مي‌كند، و اختيال (كه مصدر است براي كلمه مختال)، و نيز افتخار ناشي از اين مي‌شود كه انسان توهم كند كه آنچه نعمت دارد به خاطر استحقاق خودش است، و اين بر خلاف حق است، چون او فعلي را كه بايد مستند به تقدير خدا كند به استقلال نفس خود كرده، و اين اختيال و افتخار هر دو از رذائل نفسند، كه خدا آن را دوست نمي‌دارد.
" الَّذِينَ يَبْخَلُونَ وَ يَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبُخْلِ..."
اين جمله صفت و نشاني كل مختال فخور را مي‌دهد، و مي‌فهماند كه اگر خدا آن دو را دوست نمي‌دارد، چرا نمي‌دارد، براي اينكه اگر بخل مي‌ورزند انگيزه‌شان اين است كه مال خود را كه تكيه‌گاه آنان در اين اختيال و افتخار است از دست ندهند، و اگر به مردم هم سفارش مي‌كنند كه آنها هم بخل بورزند براي اين است كه هر چه را براي خود مي‌خواهند براي ديگران نيز مي‌خواهند، و نيز مي‌خواهند كه سخاوت و بذل و بخشش در مردم شايع نشود، چون اگر شايع شود بخل آنان بيشتر نمود مي‌كند، و مردم بيشتري مي‌فهمند كه فلاني بخيل است.
" وَ مَنْ يَتَوَلَّ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ"- يعني كساني از انفاق در راه خدا رو گردانند، و از مواعظ او پند نمي‌گيرند كه اطمينان قلبي برايشان حاصل نمي‌شود، كه صفت دنيا و نعمت بهشت همان است كه خدا بيان كرده، و همچنين باور ندارند كه تقدير امور به دست او
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 187.
(2)مفردات راغب، ماده" خيل".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 296
است، چون او غني است و احتياجي به انفاق آنان ندارد، و حميد هم هست، در آنچه مي‌كند محمود و ستوده است.
اين آيات سه‌گانه كه از جمله" ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ" شروع مي‌شود، و در جمله" الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ" ختم مي‌گردد، به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد مردم را به انفاق و مبارزه با بخل و امساك دعوت و تشويق مي‌كند، و مي‌خواهد تا مردم از اندوه بر آنچه از ايشان فوت مي‌شود و شادي به آنچه به ايشان مي‌رسد زهد بورزند، براي اينكه امور از ناحيه خدا مقدر است، و قضايش از ناحيه او رانده شده، و در كتابي نوشته شده، كتابي كه هر چيزي را قبل از قطعي شدنش نوشته است.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيه: " أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا..." و" أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَداءُ..." و در باره حد زهد)]..... ص: 296

در الدر المنثور در ذيل آيه" أَ لَمْ يَأْنِ" آمده كه: ابن مبارك، عبد الرزاق و ابن منذر از اعمش روايتي آورده‌اند كه گفت: وقتي اصحاب رسول خدا (ص) به مدينه آمدند، و از زندگي مرفهي كه در مكه داشتند به يك زندگي فلاكت‌باري دچار گشته، در نتيجه نسبت به پاره‌اي وظايف سست شدند، در اين آيه مورد عتاب قرار گرفتند، كه مگر وقت آن نشده كساني كه ايمان آورده‌اند دلهايشان براي ذكر خدا نرم شود «1» .
مؤلف: اين روايت معتدل‌ترين روايات وارده در شان نزول سوره است، و گرنه روايتي ديگر از ابن مسعود نقل شده كه گفت: بين اسلام ما و بين عتابي كه خدا با آيه" أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ" به ما كرد بيش از چهار سال فاصله نشد «2» .
از ظاهر اين روايت برمي‌آيد كه اين سوره در مكه نازل شده.
و باز در معناي آن روايتي است كه نقل شده مشعر بر اينكه عمر بعد از نزول اين سوره مسلمان شد «3» . كه اين نيز دلالت دارد بر اينكه سوره در مكه نازل شده، چون اسلام عمر در مكه بود، ليكن خواننده توجه فرمود كه سياق آيات سوره به هيچ وجه با نزول آن در مكه سازگار نيست، و ممكن است روايت ابن مسعود را حمل كرد بر اينكه خصوص آيه" أَ لَمْ يَأْنِ..."، و يا آن آيه و آيه بعدش در مكه نازل شده، و بقيه در مدينه.
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 175.
(3)روح المعاني، ج 27، ص 164.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 297
و در روايتي كه از رسول خدا (ص) نقل شده آمده كه مهاجرين بعد از نزول قرآن هفده سال در انتظار بودند، و خداوند دلهايشان را هم چنان منتظر نگهداشت، تا آنكه آيه" أَ لَمْ يَأْنِ..." نازل شد «1» . و لازمه اين روايت اين است كه سوره مورد بحث سال چهارم و يا پنجم از هجرت نازل شده باشد.
و در روايتي ديگر از ابن عباس آمده كه خداي تعالي دلهاي مهاجرين را به انتظار گذاشت، تا بعد از سيزده سال از نزول قرآن فرمود: " أَ لَمْ يَأْنِ..." «2» . و لازمه اين روايت اين است كه سوره مورد بحث در ايام هجرت نازل شده باشد، و اين دو روايت نيز با سياق آيات سوره نمي‌سازد.
و نيز در الدر المنثور است كه: ابن جرير از براء بن عازب روايت كرده كه گفت: از رسول خدا (ص) شنيدم مي‌فرمود: مؤمنين امت من شهيدانند، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود: " وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ" «3» .
و در تفسير عياشي به سند خود از منهال قصاب روايت كرده كه گفت: به امام صادق (ع) عرضه داشتم: دعا بفرما خدا شهادت را روزيم كند. فرمود: مؤمن خود شهيد است، و آن گاه اين آيه را خواند «4» .
مؤلف: در اين معنا روايتي ديگر است، و ظاهر بعضي از آنها مانند همين روايت اين است كه مي‌خواهد شهادت را به كشته شدن در راه خدا تفسير كند.
و در تفسير قمي به سند خود از حفص به غياث روايت آورده كه گفت: به امام صادق (ع) عرضه داشتم: فدايت شوم حد زهد در دنيا چيست؟ فرمود: حد آن را خداي تعالي در كتابش بيان كرده، فرموده: " لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلي ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ" «5» .
و در نهج البلاغه امام (ع) فرموده: زهد تماميش بين دو كلمه از قرآن خلاصه شده، آنجا كه مي‌فرمايد: " لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلي ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ"، و كسي كه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 174.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 175.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 176. [.....]
(4)نور الثقلين، ج 5، ص 244 به نقل از تفسير عياشي.
(5)نور الثقلين، ج 5، ص 248 به نقل از تفسير قمي.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 298
بر گذشته تاسف نخورد، و به آينده نيز خوشحال نباشد، هر دو طرف زهد را گرفته است «1» .
مؤلف: آن اساسي كه دو طرف زهد بر آن اساس بنا شده، دل نبستن به دنيا است، هم چنان كه در حديثي معروف آمده: " حب الدنيا رأس كل خطيئة" «2»
__________________________________________________
(1)نهج البلاغه صبحي صالح، ص 553، ح 439.
(2)علاقه به دنيا ريشه و اساس هر خطا و گناه است. اصول كافي، جلد 2، ص 315، ولي در اصول كافي حديث بدين شكل است: " رأس كل خطيئة حب الدنيا".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 299

[سوره الحديد (57): آيات 25 تا 29]..... ص: 299

اشاره

لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالْغَيْبِ إِنَّ اللَّهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ (25) وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً وَ إِبْراهِيمَ وَ جَعَلْنا فِي ذُرِّيَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَ الْكِتابَ فَمِنْهُمْ مُهْتَدٍ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ (26) ثُمَّ قَفَّيْنا عَلي آثارِهِمْ بِرُسُلِنا وَ قَفَّيْنا بِعِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ وَ آتَيْناهُ الْإِنْجِيلَ وَ جَعَلْنا فِي قُلُوبِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ رَأْفَةً وَ رَحْمَةً وَ رَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها ما كَتَبْناها عَلَيْهِمْ إِلاَّ ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللَّهِ فَما رَعَوْها حَقَّ رِعايَتِها فَآتَيْنَا الَّذِينَ آمَنُوا مِنْهُمْ أَجْرَهُمْ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ (27) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (28) لِئَلاَّ يَعْلَمَ أَهْلُ الْكِتابِ أَلاَّ يَقْدِرُونَ عَلي شَيْ‌ءٍ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ وَ أَنَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ (29)

ترجمه آيات..... ص: 299

(و چگونه از انفاق شانه خالي مي‌كنيد؟) با اينكه ما رسولان خود را همراه با معجزات روشن گسيل داشتيم، و با ايشان كتاب و ميزان نازل كرديم تا مردم را به عدالت خوي دهند، و آهن را كه نيروي شديد در آن است و منافع بسياري ديگر براي مردم دارد نازل كرديم، تا با سلاحهاي آهنين از عدالت دفاع كنند، و تا خدا معلوم كند چه كسي خدا و فرستادگان او را نديده ياري مي‌كند، آري خدا خودش هم نيرومند و عزيز است (25).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 300
و با اينكه نوح و ابراهيم را فرستاديم، و نبوت و كتاب را در ذريه او قرار داديم، در عين حال بعضي از آنان راه يافته و بسياري از ايشان فاسق شدند (26).
به دنبال آن رسولان خود را گسيل داشتيم، و عيسي بن مريم را فرستاديم، و به او انجيل داديم، و در دل پيروانش رأفت و رحمت و رهبانيتي قرار داديم كه خود آنان بدعتش را نهاده بودند، و ما بر آنان واجب نكرده بوديم، اما منظور آنان هم جز رضاي خدا نبود، اما آن طور كه بايد رعايت آن رهبانيت را نكردند، و در نتيجه به كساني كه از ايشان ايمان آورده بودند، اجرشان را داديم و بسياري از ايشان فاسق شدند (27).
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، به اين پايه از ايمان اكتفاء نكنيد، تقوا پيشه كنيد، و به رسول او ايمان بياوريد، تا دوباره رحمت خود را به شما بدهد، و برايتان نوري قرار دهد كه با آن زندگي كنيد، و شما را بيامرزد و خدا آمرزگار و رحيم است (28).
اين بدان جهت بود كه اهل كتاب نپندارند كه مؤمنين به اسلام، راهي به فضل خدا ندارند، و اينكه بدانند كه فضل به دست خداست، آن را به هر كس بخواهد مي‌دهد، و خدا داراي فضلي عظيم است (29).

بيان آيات..... ص: 300

اشاره

خداي تعالي پس از اشاره به قساوتي كه دلهاي مؤمنين را فرا گرفته، و در نتيجه در امتثال تكاليف ديني و مخصوصا انفاق در راه خدا كه مايه قوام امر جهاد است تثاقل ورزيدند، و آن گاه ايشان را به اهل كتاب تشبيه كرد كه در اثر طولاني شدن مهلت خدا به آنان دلهايشان دچار قساوت گرديد، اينك در اين آيات غرض الهي از فرستادن رسولان و نازل كردن كتاب و ميزان همراه ايشان را بيان كرده، مي‌فرمايد: غرض از اين ارسال رسل و انزال كتب اين بود كه انبيا مردم را به عدالت عادت دهند، تا در مجتمعي عادل زندگي كنند، و آهن را نازل كرد تا بندگان خود را در دفاع از مجتمع صالح خود و بسط كلمه حق در زمين بيازمايد، علاوه بر منافع ديگري كه آهن دارد، و مردم از آن بهره‌مند مي‌شوند.
آن گاه فرمود كه نوح و ابراهيم (ع) را فرستاد، و نبوت و كتاب را در ذريه آن دو بزرگوار قرار داد، و يكي پس از ديگري رسولاني گسيل داشت، و اين سنت هم چنان در تمامي امت‌ها استمرار يافت، و نتيجه كار همواره اين بود كه عده‌اي از مردم راه حق را يافته، اكثريتي از ايشان فاسق شدند، و سپس سوره را با دعوت مردم به اين معنا ختم مي‌كند كه ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 301
ايمان خود را تكميل كنند، تا از رحمت خدا دو چندان عايدشان گردد.

[مقصود از" كتاب" و" ميزان" در آيه: " لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ..."]..... ص: 301

لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ..."
اين آيه مطلب تازه‌اي از سر گرفته، و با آن معناي تشريع دين از راه ارسال رسل و انزال كتاب و ميزان را بيان مي‌كند و مي‌فرمايد كه: غرض از اين كار اين است كه مردم به قسط و عدالت عادت كرده و خوي بگيرند، و نيز به اين وسيله و با انزال حديد امتحان شوند، و برايشان معلوم شود كه چه كسي خداي ناديده را ياري مي‌كند، و چه كسي از ياري او مضايقه مي‌نمايد، و نيز بيان كند كه امر رسالت از آغاز خلقت مستمرا در بشر جريان داشته، و به طور مداوم از هر امتي جمعي هدايت يافته، و بسياري فاسق شده‌اند.
پس منظور از كلمه" بينات" در جمله" لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ" آيات بينات است، آياتي كه به وسيله آن بيان مي‌كند كه رسولان، فرستاده از جانب اويند، و آن آيات يا عبارت است از معجزات باهره، و يا بشارت واضح، و يا حجت‌هاي قاطع.
" وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ"- منظور از كتاب وحيي است كه صلاحيت آن را دارد كه نوشته شود و به صورت كتاب در آيد، (نه اينكه كتاب جلد شده از آسمان بفرستد) بلكه دستوراتي است كه مي‌شود آن را نوشت، دستوراتي كه مشتمل است بر معارفي ديني، از قبيل عقايد حق و اعمال صالح، و اين كتابهاي آسماني كه معنايش معلوم شد، عبارتند از پنج كتاب 1- كتاب نوح، 2- كتاب ابراهيم، 3- كتاب تورات، 4- كتاب انجيل، 5- كتاب قرآن.
" وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ"- مفسرين،" ميزان" را به همان ترازو كه داراي دو كفه است و سنگيني‌ها را با آن مي‌سنجند تفسير كرده‌اند، و جمله" لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ" را غايت و غرض انزال ميزان گرفته، گفته‌اند: معناي جمله اين است كه: ما ترازو را نازل كرديم تا مردم را به عدالت در معاملات خود عادت دهيم، و در نتيجه ديگر خسارت و ضرري نبينند، و اختلالي در وزن‌ها پديد نيايد، و نسبت ميان اشياء مضبوط شود، چون قوام زندگي بشر به اجتماع است، و قوام اجتماع هم به معاملاتي است كه در بين آنان دائر است، و يا مبادلاتي كه با دادن اين كالا و گرفتن آن كالا صورت مي‌گيرد، و معلوم است كه قوام اين معاملات و مبادلات در خصوص كالاهايي كه بايد وزن شود به اين است كه نسبت ميان آنها محفوظ شود، و اين كار را ترازو انجام مي‌دهد.
تفسير ديگري كه احتمالا مي‌شود براي ميزان كرد- و خدا داناتر است- اين است كه:
منظور از ميزان، دين باشد، چون دين عبارت است از چيزي كه عقايد و اعمال اشخاص با آنسنجيده مي‌شود، و اين سنجش هم مايه قوام زندگي سعيده انسان اجتماعي و انفرادي است، و اين احتمال با سياق كلام كه متعرض حال مردم از حيث خشوع و قساوت قلب و جديت و سهل‌انگاريشان در امر دين است سازگارتر است.
بعضي هم گفته‌اند: مراد از ميزان، عقل است.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 302

[وجه تعبير به انزال حديد در: " وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ"]..... ص: 302

" وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ"- ظاهرا اين انزال نظير انزال در آيه" وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ" «1» باشد، و ما در تفسير سوره زمر گفتيم: اگر خلقت مخلوقات زميني را انزال ناميده، به اين اعتبار است كه خداي تعالي ظهور اشيا در عالم هستي را بعد از عدم انزال خوانده، به اين اعتبار كه هر موجودي از موجودات نزد خدا و در عالم غيب خزينه‌ها دارد، و آن موجود پس از آنكه اندازه‌گيري شده، و در خور عالم شهادت شده به ظهور پيوسته است، و اين خود نوعي نزول است، هم چنان كه فرموده: " وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «2» .
" فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ"- كلمه" باس" به معناي تاثير شديد است، ليكن غالبا در شدت در دفاع و جنگ استعمال مي‌شود، و بدين جهت فرموده در آهن باسي شديد است، كه بطور مدام جنگ‌ها و مقاتلات و انواع دفاعها نياز به آهن داشته، چون اقسام سلاحهايي كه درست مي‌كرده‌اند از آهن بوده، و بشر از دير باز به اين فلز دست يافته، و متوجه منافعش شده، و آن را استخراج كرده است.
و اما منافع ديگري كه اين فلز براي مردم دارد احتياج به بيان ندارد، چون مي‌بينيم كه آهن در تمامي شعب زندگي و صنايع مربوط به آنها و دخالت دارد.
" وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالْغَيْبِ"- اين جمله غايتي است عطف بر غايتي كه حذف شده، و تقدير كلام چنين است" و انزلنا الحديد لكذا و ليعلم اللَّه من ينصره..."، يعني ما آهن را براي اين و... نازل كرديم، و نيز براي اينكه خدا معلوم كند چه كسي او و رسولان- او را ياري مي‌كند...
و مراد از" ياري كردن پيامبران خدا" جهاد در راه او است، تا از مجتمع ديني دفاع نموده، كلمه حق را بسط دهند، و منظور از اينكه فرمود: اين نصرت را به غيب مي‌كنند، اين است كه در حال غيبت رسول او را ياري مي‌كنند، حال يا غيبت رسول از ايشان، و يا غيبت ايشان از رسول، و مراد از اينكه فرمود: " تا خدا بداند..." اين است كه خدا ياوران خود و
__________________________________________________
(1)و براي شما از چارپايان هشت زوج نازل كرد. سوره زمر، آيه 6.
(2)هيچ موجودي نيست مگر آنكه نزد ما خزينه‌هايي از آن است و ما نازلش نمي‌كنيم مگر به اندازه‌اي معلوم. سوره حجر، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 303
فرستادگان خود را از آنهايي كه ياري نمي‌كنند، متمايز و جدا سازد.
" إِنَّ اللَّهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ"- اين جمله خاتمه آيه است، و ختم كردن آيه با اين جمله گويا اشاره باشد به اينكه دستور خداي تعالي به جهاد براي همين بوده كه امتثال كنندگان را از ديگران جدا كند، نه اينكه خداي تعالي احتياجي به نصرت ناصري داشته باشد، چون خدا قوي‌اي است كه به هيچ وجه ضعف در او راه ندارد، و عزيزي است كه ذلت به سويش راه نمي‌يابد.
" وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً وَ إِبْراهِيمَ وَ جَعَلْنا فِي ذُرِّيَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَ الْكِتابَ فَمِنْهُمْ مُهْتَدٍ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ" از اينجا به بيان اين نكته شروع شده كه اهتدا و فسق در امت‌هاي گذشته نيز همواره جريان داشته، و تا امروز جريان دارد، پس اينطور نيست كه اين امت و يا امتي از امت‌ها با تمامي افرادش به صلاح گراييده باشند و يا بگروند، بلكه همواره چنين بوده و چنين خواهد بود، كه عده بسياري از افراد امت به فسق گراييده‌اند.
و ضمير در" فمنهم" و نيز در" منهم" به ذريه بر مي‌گردد، و بقيه الفاظ آيه روشن است.

[منظور از قرار دادن رأفت و رحمت در دل‌هاي پيروان عيسي (عليه السلام)]..... ص: 303

" ثُمَّ قَفَّيْنا عَلي آثارِهِمْ بِرُسُلِنا وَ قَفَّيْنا بِعِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ وَ آتَيْناهُ الْإِنْجِيلَ..."
در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" تقفيه" كه مصدر فعل" قفينا" است، به معناي اين است كه چيزي را به طور مستمر دنبال چيزي ديگر قرار دهي، و به همين جهت آخرهاي شعر را قافيه شعر مي‌گويند، چون همه شعرها به دنبال شعر اول و از نظر قيافه و وزن تابع آن هستند «1» .
و ضمير در جمله" عَلي آثارِهِمْ" به نوح و ابراهيم و سابقين از ذريه آن دو بزرگوار بر مي‌گردد، به دليل اينكه بعد از نوح هيچ پيامبري مبعوث نشد مگر آنكه از ذريه آن جناب بود، چون نسل بعد از نوح نسل خود آن جناب بود، به شهادت اينكه عيسي بن مريم با اينكه از ذريه ابراهيم (ع) است مع ذلك خداي تعالي در باره نوح (ع) فرموده: " وَ جَعَلْنا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْباقِينَ" «2» و باز فرموده: " وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ... وَ عِيسي" «3» ، پس معلوم مي‌شود منظور از جمله" ثُمَّ قَفَّيْنا عَلي آثارِهِمْ بِرُسُلِنا..." در پي آوردن لاحقين از ذريه آن دو
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 242.
(2)ذريه او را تنها باقي مانده قرار داديم. سوره صافات، آيه 77.
(3)و از ذريه نوح داوود و سليمان است... و يكي هم عيسي است. سوره انعام، آيه 85.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 304
بزرگوار است بعد از آن دو، كه سابقين ذريه آن دو بودند، و در جمله" علي اثارهم" اشاره‌اي است به اينكه طريقه‌اي كه بشر بايد در پيش بگيرد يك طريقه است، كه آيندگان بايد آن را به دنبال گذشتگان پيش بگيرند.
" وَ قَفَّيْنا بِعِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ وَ آتَيْناهُ الْإِنْجِيلَ وَ جَعَلْنا فِي قُلُوبِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ رَأْفَةً وَ رَحْمَةً"- واژه" رأفت"- به طوري كه گفته‌اند «1» - با واژه رحمت مترادفند.
ولي از بعضي «2» ديگر نقل شده كه ميان آن دو فرق گذاشته و گفته‌اند: رأفت در مورد دفع شر، و رحمت در مورد جلب خير استعمال مي‌شود.
و ظاهرا مراد از قرار دادن رأفت و رحمت در دلهاي پيروان عيسي (ع) اين باشد كه خدا آنان را موفق به رأفت و رحمت در بين خود كرده، در نتيجه بر پايه كمك به يكديگر و مسالمت زندگي مي‌كردند، هم چنان كه ياران پيامبر اسلام را نيز به اين خصلت ستوده و فرموده: " رُحَماءُ بَيْنَهُمْ" «3» .
بعضي «4» هم گفته‌اند: مراد از قرار دادن رأفت و رحمت در دلهاي آنان اين است كه ايشان را امر بدان نموده، و تشويق در آن فرموده، و وعده ثواب در مقابل آن داده است.
" وَ رَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها ما كَتَبْناها عَلَيْهِمْ"- كلمه" رهبانيت" از ماده" رهبت" به معناي خشيت و ترس است، و عرفا اطلاق بر ترك دنيا مي‌شود، به اينكه كسي رابطه خود را از مردم قطع كند و يكسره به عبادت خدا بپردازد، و انگيزه‌اش از اين كار خشيت از خدا باشد. و كلمه" ابتداع" به معناي اين است كه انسان چيزي را جزو دين كند كه جزو دين نباشد، سنت و عملي را باب كند كه در هيچ ديني نبوده باشد، و جمله" ما كتبناها عليهم" در معناي پاسخ از سؤالي تقديري است. گويا كسي پرسيده: معناي بدعت‌گذاري آنان چيست؟ فرموده:
اينكه چيزي را جزو دين كنند كه ما بر آنان ننوشته‌ايم.
و معناي آيه اين است كه: پيروان مسيح (ع) از پيش خود رهبانيتي بدعت نهادند كه ما آن را براي آنان تشريع نكرده بوديم.
" إِلَّا ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللَّهِ فَما رَعَوْها حَقَّ رِعايَتِها"- اين استثنا به اصطلاح استثنايي است منقطع، و معنايش با جمله قبل اين است كه ما آن رهبانيت را بر آنان واجب نكرده بوديم،
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 27، ص 190.
(3)سوره فتح، آيه 29.
(4)مجمع البيان، ج 9، ص 243.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 305
ليكن خود آنان براي خوشنودي خدا و به دست آوردن رضوان او آن را بر خود واجب كردند، ولي آن طور كه بايد همان رهبانيت خود ساخته را حفظ نكردند، و از حدود آن تجاوز كردند.
و در اين گفتار اشاره‌اي است به اينكه آن رهبانيتي كه ياران مسيح از پيش خود ساختند، هر چند خداي تعالي تشريعش نكرده بود، ولي مورد رضايت خداي تعالي بوده.
" فَآتَيْنَا الَّذِينَ آمَنُوا مِنْهُمْ أَجْرَهُمْ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ"- اين آيه اشاره است به اين كه آنها مانند امت‌هاي رسولان سابق هستند، برخي مؤمنند و بر اساس ايمان خودشان ماجورند و بيشتر آنها فاسقند، و غلبه با فسق است.

[معناي امر به ايمان به رسول (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) در آيه: " يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ..."]..... ص: 305

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ..."
در اين آيه كساني را كه ايمان آورده‌اند امر مي‌كند به تقوا و به ايمان به رسول، با اينكه اين اشخاص دعوت ديني را پذيرفته‌اند، و قهرا به خدا و نيز به رسول ايمان آورده‌اند، پس همين امر مجدد به ايمان به رسول دليل بر اين است كه مراد از اين ايمان، پيروي كامل و اطاعت تام از رسول است، چه اينكه امر و نهي رسول مربوط به حكمي از احكام شرع باشد، و چه اعمال ولايتي باشد كه آن جناب بر امور امت دارد، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود: " فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً" «1» .
پس ايماني كه در آيه مورد بحث بدان امر شده ايماني است بعد از ايمان، و مرتبه‌اي است از ايمان، بالاتر از مرتبه‌اي كه قبلا داشتند، و تخلف از آثارش ممكن بود، مرتبه‌اي است كه به خاطر اينكه قوي است اثرش از آن تخلف نمي‌كند، و به همين مناسبت فرمود:
" يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ"، و كفل به معناي حظ و نصيب است پس كسي كه داراي اين مرتبه بالاي از ايمان باشد ثوابي روي ثواب دارد، هم چنان كه ايماني روي ايمان دارد.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مراد از دادن دو كفل از رحمت، دادن دو أجري است كه به اهل كتاب هم وعده‌اش داده، گويا فرموده به شما هم دو اجر مي‌دهد، همان دو اجري كه به مؤمنين اهل كتاب وعده داده بود، چون شما هم در ايمان آوردن به رسولان گذشته خدا و
__________________________________________________
(1)نه، به پروردگارت سوگند، ايمان نخواهد آورد، مگر وقتي كه تو را در مشاجراتي كه بينشان واقع مي‌شود حاكم بدانند، و چون حكم كردي به هيچ وجه در دل ناراحت نشوند، و بلكه به طور كلي تسليم باشند. سوره نساء، آيه 65.
(2)روح المعاني، ص 193. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 306
به آخرين رسول او مثل ايشانيد، شما هم ميان احدي از رسولان او فرق نمي‌گذاريد.
" وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ"- بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: منظور اين است كه در روز قيامت نوري به آنان مي‌دهد كه با آن در بين مردم آمد و شد مي‌كنند. و اين همان نوري است كه در آيه" يَسْعي نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ" به آن تصريح مي‌كرد.
ليكن اين حرف درست نيست، چون مقيد كردن آيه است به قيدي كه هيچ دليلي بر آن نيست، و اطلاق آيه دلالت دارد كه اين مؤمنين، هم در دنيا نور دارند و هم در آخرت، هم چنان كه در باره نور دنيايي آنان آيه شريفه زير بر آن دلالت دارد: " أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها" «2» و در باره نور آخرتشان آيه شريفه زير دلالت مي‌كند: " يَوْمَ تَرَي الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ يَسْعي نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ" «3» .
" وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ"- در اين جمله وعده‌اي را كه از رحمت خود و نور دادن به آنان داده تكميل كرده است.

[مراد از نوري كه خدا براي مؤمنين قرار مي‌دهد كه بدان راه روند و معناي آيه: " لِئَلَّا يَعْلَمَ أَهْلُ الْكِتابِ..."]..... ص: 306

" لِئَلَّا يَعْلَمَ أَهْلُ الْكِتابِ أَلَّا يَقْدِرُونَ عَلي شَيْ‌ءٍ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ..."
از ظاهر سياق برمي‌آيد كه در آيه شريفه التفاتي از خطاب به مؤمنين كه در" يَجْعَلْ لَكُمْ" بود به خطاب به شخص رسول خدا (ص) به كار رفته باشد، و خطاب در آيه و روي سخن در آن متوجه شخص شخيص آن جناب باشد. و مراد از" علم" مطلق اعتقاد است هم چنان كه كلمه" زعم" هم به همين معنا است و كلمه" ان" مخفف" أن" است، و ضمير" يقدرون" به مؤمنين بر مي‌گردد، و در اين كلام تعليلي است براي مضمون آيه قبلي.
و معناي آيه اين است كه: اگر ما ايشان را با اينكه مرتبه‌اي از ايمان داشتند امر به ايمان كرديم، و وعده‌شان داديم كه دو كفل از رحمت به آنان مي‌دهيم و نور و مغفرتشان ارزاني مي‌داريم، همه براي اين بود كه اهل كتاب خيال نكنند مؤمنين هيچ قدرتي ندارند، و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 193.
(2)آيا كسي كه مرده بود، سپس ما او را زنده كرديم، و برايش نوري قرار داديم كه با آن در بين مردم آمد و شد مي‌كند، مانند كسي است كه در ظلمتهايي بسر مي‌برد كه بيرون شدني برايشان نيست؟
انعام، آيه 122.
(3)روزي كه مؤمنين و مؤمنات را مي‌بيني كه نورشان پيشاپيش آنان در حركت است. سوره حديد، آيه 12.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 307
به هيچ وجه دستشان به فضل خدا نمي‌رسد، و تنها مؤمنين اهل كتابند كه اگر ايمان داشته باشند اجرشان دو چندان داده مي‌شود.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: " لا" در" لئلا" زايده است، و ضمير در جمله" يقدرون" به اهل كتاب بر مي‌گردد، و معناي آيه چنين است كه: اگر ما به مؤمنين آن وعده‌ها را داديم، براي اين بود كه اهل كتاب كه معتقدند و مي‌گويند: اگر مؤمنين ما به كتاب اسلام ايمان بياورند دو اجر دارند، و اگر نياورند يك اجر (پس واجب نيست ايمان بياورند)، بدانند كه در اشتباهند، و اگر به كتاب اسلام ايمان نياورند دستشان به هيچ جا بند نيست، و به هيچ فضلي از خدا دست نمي‌يابند، اين گفته آن مفسر است، ليكن اينطور معنا كردن، لقمه را از پس گردن به دهان بردن است.
" وَ أَنَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ"- اين قسمت از آيه عطف است بر جمله" ان لا يعلم"، و معنايش اين است كه: اگر ما آن وعده‌ها را داديم، براي اين بود كه چنين و چنان شود، و نيز براي اين بود كه فضل به دست خدا است و خدا داراي فضلي عظيم است.
البته در آيه شريفه اقوال و احتمالات ديگري نيز هست، كه در نقل و بحث پيرامون آنها فايده‌اي نيست.

بحث روايتي [رواياتي در باره ميزان، انزال حديد، بدعت رهبانيت در نصرانيت، انفاق و...]..... ص: 307

از جوامع الجامع نقل كرده‌اند كه گفته است: جبرئيل ميزان را نازل كرد و آن را به نوح (ع) داده گفت: به قوم خود دستور بده اجناس خود را با اين وزن كنند «2» .
و در احتجاج از علي (ع) روايت كرده كه در حديثي فرمود: معناي انزال در جمله" وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ" خلقت است، پس معناي جمله اين است كه: ما آهن را خلق كرديم، (نه اينكه از آسمان نازل كرده باشيم) «3» .
و در مجمع البيان از ابن مسعود روايت كرده كه گفت: من در پشت سر رسول خدا (ص) سوار بر الاغ بودم، به من فرمود: اي ابن ام عبد! هيچ مي‌داني بني
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 27، ص 193.
(2)جوامع الجامع، ص 463.
(3)احتجاج، ج 1، ص 372، طبع نجف اشرف.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 308
اسرائيل مساله رهبانيت را از كجا بدعت كردند؟ عرضه داشتم: خدا و رسولش بهتر مي‌دانند.
فرمود: سلاطين جور بعد از عيسي (ع) بر آنان مسلط شدند، و معصيت‌ها را رواج دادند، اهل ايمان به خشم آمده با آنان به جنگ برخاستند، و در آخر شكست خوردند و اين كار سه نوبت صورت گرفت، و در هر سه نوبت شكست نصيب آنان شد، و در نتيجه از مؤمنين به جز عده‌اي اندك نماند.
اين بار گفتند: اگر دشمنان، ما را بشناسند و ما خود را به آنان نشان دهيم تا آخرين نفر ما را نابود خواهند كرد، و ديگر احدي باقي نمي‌ماند كه به سوي دين دعوت كند، پس بياييد در روي زمين پراكنده و پنهان شويم، تا خداي تعالي پيغمبري را كه عيسي وعده‌اش را داده مبعوث كند، و منظورشان از آن پيغمبر، من (محمد) بودم، ناگزير متفرق شده به غارهاي كوه پناه برده، از آن موقع رهبانيت را پي نهادند. بعضي از آنان متمسك به دين خود شده، و بعضي ديگر به كلي كافر شدند، آن گاه رسول خدا (ص) اين آيه را خواند: " وَ رَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها ما كَتَبْناها عَلَيْهِمْ...".
آن گاه فرمود: اي ابن ام عبد! آيا مي‌داني رهبانيت امت من چيست؟ عرضه داشتم:
خدا و رسولش داناترند، فرمود: رهبانيت امت من هجرت و جهاد و نماز و روزه و حج و عمره است «1» .
و در كافي به سند خود از ابي الجارود روايت كرده كه گفت: به امام ابي جعفر (ع) عرضه داشتم: (من فكر مي‌كنم) خداي تعالي به اهل كتاب خير بسياري داده.
پرسيد: چه خيري؟ عرضه داشتم: همين كه در باره آنان فرموده: " الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ يُؤْمِنُونَ... أُولئِكَ يُؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ مَرَّتَيْنِ بِما صَبَرُوا". مي‌گويد: امام در پاسخ فرمود:
خداي تعالي به شما مسلمانان نيز همان را داده كه به ايشان داده بود، و اين آيه را تلاوت كرد:
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ"، كه منظور از نوري كه با آن آمد و شد كنيد امامي است كه به وي اقتدا كنيد «2» .
و در مجمع البيان از سعيد بن جبير روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) جعفر (طيار) را با هفتاد سوار به سوي نجاشي روانه كرد تا او را دعوت كند، جعفر به نجاشي وارد شد و دعوتش كرد، و او دعوت وي را پذيرفت، و به رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1) مجمع البيان، ج 9، ص 243.
(2) اصول كافي، ج 1، ص 194، ح 3.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 309
ايمان آورد، همين كه جعفر خواست برگردد جمعي از افرادي كه به دعوت اسلام ايمان آورده بودند و از اهل مملكت نجاشي بودند و عده‌شان به چهل نفر مي‌رسيد به نجاشي گفتند: به ما اجازه بده به ديدن اين پيامبر برويم و به دست وي اسلام آوريم.
اين جمع به اتفاق جعفر آمدند، و از نزديك، شدت فقر و تنگدستي مسلمين را ديدند، و از رسول خدا (ص) اجازه ديدار خواسته به شرف حضورش نايل شده گفتند: يا نبي اللَّه ما داراي ثروت بسياري هستيم، و ما شدت فقر مسلمانان را ديديم، اگر اجازه دهي به وطن خود برگرديم و اموال خود را با خود آورده با مسلمانان در آن اموال مواسات كنيم، رسول خدا (ص) اجازه داده نامبردگان برگشته اموال خود را با خود آوردند، و در بين مسلمانان تقسيم كردند، و خداي تعالي اين آيه را در باره عمل آنان نازل كرد: " الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ يُؤْمِنُونَ... وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ" كه منظور از انفاق همان مواساتي است كه با مسلمانان كردند.
اين آيه و مخصوصا جمله" أُولئِكَ يُؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ مَرَّتَيْنِ بِما صَبَرُوا" بگوش بقيه اهل كتاب كه به اسلام ايمان نياورده بودند رسيد، به اصطلاح سوژه‌اي به دست آورده به مسلمانان روي آوردند كه به حكم اين آيه هر كس از ما به كتاب شما ايمان بياورد دو تا اجر دارد، يكي اجر ايمان به قرآن، و يكي هم اجر ايمان به كتابهاي آسماني قبل از قرآن، و هر كس ايمان نياورد تنها يك اجر دارد، پس ما كه اسلام نياورده‌ايم يك اجر داريم، و شما هم كه قبلا اهل كتاب نبوديد و تنها اسلام را قبول كرده‌ايد يك اجر داريد، پس ديگر چه مزيتي بر ما داريد؟
در پاسخ اين گفتار اهل كتاب آيه زير نازل شد كه مي‌فرمايد: " يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ..."، و به حكم آن براي مسلمانان نيز دو اجر قرار داد، به اضافه نور و مغفرت، و در آخر فرمود: " لِئَلَّا يَعْلَمَ أَهْلُ الْكِتابِ" تا اهل كتاب بدانند كه اشتباه كرده‌اند «1» .
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 244.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 310

(58)سوره مجادله مدني است و بيست و دو آيه دارد (22)..... ص: 310

[سوره المجادلة (58): آيات 1 تا 6]..... ص: 310

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِي تُجادِلُكَ فِي زَوْجِها وَ تَشْتَكِي إِلَي اللَّهِ وَ اللَّهُ يَسْمَعُ تَحاوُرَكُما إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ (1) الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْكُمْ مِنْ نِسائِهِمْ ما هُنَّ أُمَّهاتِهِمْ إِنْ أُمَّهاتُهُمْ إِلاَّ اللاَّئِي وَلَدْنَهُمْ وَ إِنَّهُمْ لَيَقُولُونَ مُنْكَراً مِنَ الْقَوْلِ وَ زُوراً وَ إِنَّ اللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ (2) وَ الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْ نِسائِهِمْ ثُمَّ يَعُودُونَ لِما قالُوا فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسَّا ذلِكُمْ تُوعَظُونَ بِهِ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ (3) فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ شَهْرَيْنِ مُتَتابِعَيْنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسَّا فَمَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ فَإِطْعامُ سِتِّينَ مِسْكِيناً ذلِكَ لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ وَ لِلْكافِرِينَ عَذابٌ أَلِيمٌ (4)
إِنَّ الَّذِينَ يُحَادُّونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ كُبِتُوا كَما كُبِتَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ قَدْ أَنْزَلْنا آياتٍ بَيِّناتٍ وَ لِلْكافِرِينَ عَذابٌ مُهِينٌ (5) يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا أَحْصاهُ اللَّهُ وَ نَسُوهُ وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ (6)

ترجمه آيات..... ص: 310

به نام خداي رحمان و رحيم.
خداي تعالي سخن آن كس را كه با تو در مورد همسرش مجادله مي‌كرد و به خدا شكايت مي‌برد شنيد و خدا گفتگوي شما را مي‌شنود كه خدا شنواي دانا است (1).
كساني از شما كه زنان خود را ظهار مي‌كنند (و به ايشان مي‌گويند: تو نسبت به من به منزله مادرم هستي) به صرف اين گفتار همسرانشان، مادر ايشان نمي‌شوند. مادران تنها همانهايند كه ايشان را زاييده‌اند و اين مردان سخني ناپسند و خلاف حقيقت مي‌گويند و خدا داراي عفو و مغفرت است (2).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 311
و كساني كه بعضي از زنان خود را ظهار مي‌كنند و سپس از آنچه گفته‌اند پشيمان مي‌شوند كفاره عملشان آزاد كردن يك برده قبل از تماس با زنان است. اين اندرزي است كه با آن موعظه مي‌شويد و خدا بدانچه مي‌كنيد با خبر است (3).
حال اگر كسي نتوانست برده آزاد كند كفاره‌اش دو ماه روزه پشت سر هم و قبل از تماس با آن همسر است. پس اگر كسي توانايي اين را هم نداشت كفاره‌اش اطعام شصت مسكين است و اين بدان جهت است كه به خدا و رسولش ايمان آوريد. و آنچه گفته شد حدود خدا است و كافران عذابي دردناك دارند (4).
بطور يقين كساني كه با خدا و رسولش مخالفت مي‌كنند خوار و ذليل مي‌شوند هم چنان كه پيشينيان آنان ذليل شدند چون با اينكه ما آياتي روشن نازل كرديم هيچ بهانه‌اي براي مخالفت ندارند و كافران عذابي خوار كننده دارند (5).
و اين عذاب در روزي است كه خدا همه آنان را مبعوث مي‌كند و بدانچه كرده‌اند خبر مي‌دهد چون خدا اعمال آنان را شمرده و خود آنان فراموش كرده‌اند و خدا بر هر چيزي ناظر و گواه است (6).

بيان آيات..... ص: 311

اشاره

اين سوره متعرض مطالب گوناگون از احكام و آداب و صفات است. قسمتي از آن مربوط به حكم ظهار است، قسمتي هم مربوط به نجوي و بيخ گوشي سخن گفتن است.
قسمتي هم مربوط به آداب نشستن در مجلس. و قسمتي راجع به اوصاف كساني است كه با خدا و رسولش مخالفت مي‌كنند، و يا با دشمنان دين دوستي مي‌ورزند، و كساني را كه از دوستي با آنان احتراز مي‌كنند معرفي نموده، به وعده‌اي جميل در دنيا و آخرت دلخوش مي‌سازد.
اين سوره به شهادت سياق آياتش در مدينه نازل شده.
" قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِي تُجادِلُكَ فِي زَوْجِها وَ تَشْتَكِي إِلَي اللَّهِ وَ اللَّهُ يَسْمَعُ تَحاوُرَكُما..."
در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" اشتكاء" كه مصدر فعل" تشتكي" است، به معناي اظهار ناراحتي است، و فرقش با كلمه" شكايت" اين است كه شكايت به معناي
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 312
ناملايماتي است كه ديگري براي آدمي فراهم ساخته، و" اشتكاء" اظهار ناراحتي‌هايي است كه خودش پيش آمده. و كلمه" تحاور" به معناي مراجعه به يكديگر در سخن گفتن است، كه آن را" محاوره" نيز مي‌گويند. وقتي گفته مي‌شود" حاوره، محاورة" معنايش اين است كه فلاني با فلان كسي گفتگو كرد «1» .
آيات چهارگانه و يا شش‌گانه اول سوره در باره ظهار نازل شده، كه در عرب جاهليت يكي از اقسام طلاق بوده، به اين صورت كه وقتي مي‌خواسته زنش را بر خود حرام كند مي‌گفته: " انت مني كظهر امي- تو نسبت به من مانند پشت مادرم هستي". با گفتن اين كلام زنش از او جدا و تا ابد بر او حرام مي‌شده. بعد از ظهور اسلام يكي از مسلمانان مدينه (انصار) همسر خود را ظهار كرد، و بعدا از كار خود پشيمان شد. همسرش نزد رسول خدا (ص) رفته جريان را عرضه داشت، و راه چاره‌اي خواست تا دوباره شوهرش به او برگردد و با آن جناب مجادله مي‌كرد و به درگاه خدا شكوه مي‌نمود. در اينجا بود كه آيات شريفه مورد بحث نازل گرديد.
و مراد از" سمع" در جمله" قَدْ سَمِعَ اللَّهُ" استجابت دعا و برآوردن حاجت است. و كنايه آوردن از برآوردن حاجت و استجابت دعا به كلمه" سمع" در گفتگوها شايع است.
دليل اين معنا جمله" تُجادِلُكَ فِي زَوْجِها وَ تَشْتَكِي إِلَي اللَّهِ" است كه ظهورش در اين است كه زن نامبرده در تلاش پيدا كردن راهي بوده كه از شوهرش جدا نشود، اينها كه گفته شد راجع به جمله" قَدْ سَمِعَ اللَّهُ" بود. اما" سمع" در جمله" وَ اللَّهُ يَسْمَعُ تَحاوُرَكُما" به همان معناي معروفش (شنيدن) است.
و معناي آيه اين است كه: خداي تعالي درخواست آن زن را كه با تو در مورد شوهرش مجادله مي‌كرد مستجاب كرد، زني كه شوهرش او را ظهار كرده بود، و او از اندوه و بدبختي خود شكايت مي‌كرد و خدا گفتگوي تو را با او و او را با تو شنيد، كه خدا شنواي صوتها و بيناي ديدني‌ها است.

[سنت جاهلي" ظهار" و الغاء و منكر و دروغ اعلام كردن آن در آيه: الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْكُمْ...]..... ص: 312

" الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْكُمْ مِنْ نِسائِهِمْ ما هُنَّ أُمَّهاتِهِمْ إِنْ أُمَّهاتُهُمْ إِلَّا اللَّائِي وَلَدْنَهُمْ..."
در اين آيه مي‌فرمايد: كساني كه همسران خود را ظهار مي‌كنند، با اين عمل، همسرشان مانند مادرشان نمي‌شود. مادرشان تنها آن كسي است كه ايشان را زاييده. و با
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 246.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 313
اين بيان، حكم ظهار كه در جاهليت بين مردم عرب معروف بود لغو و اثرش را كه حرمت ابدي بود نفي نموده، اثر ديگرش را كه مادر شدن همسر براي شوهر باشد انكار مي‌نمايد.
پس معناي جمله" ما هُنَّ أُمَّهاتِهِمْ" اين است كه: از نظر اعتبار شرع همسران به مادران ملحق نگشته، و ظهار، آنان را براي ابد حرام نمي‌سازد. آن گاه براي تاكيد اين معنا فرموده: " إِنْ أُمَّهاتُهُمْ إِلَّا اللَّائِي وَلَدْنَهُمْ" يعني همسرانشان مادران ايشان نمي‌شوند، بلكه مادران تنها همان زناني هستند كه ايشان را زاييده‌اند.
سپس براي بار دوم مطلب را با جمله" وَ إِنَّهُمْ لَيَقُولُونَ مُنْكَراً مِنَ الْقَوْلِ وَ زُوراً" تاكيد فرموده، چون سياق اين جمله سياق تاكيد است، مي‌فرمايد: اينان كه زنان خود را ظهار مي‌كنند با گفتار خود (كه پشت تو مثل پشت مادرم است) هم سخن ناپسندي مي‌گويند و هم دروغي آشكار. اما سخنشان ناپسند است، براي اينكه شرع (كه ملاك هر پسند و ناپسندي است) آن را منكر مي‌داند، و بدين جهت تشريعش نكرد، و تشريع جاهلانه مردم جاهليت را صحه نگذاشت. و اما دروغ است، براي اينكه با آنچه در خارج و واقع است مخالفت دارد، (زيرا در خارج، مادر مادر است و همسر همسر). پس آيه شريفه مي‌فهماند كه عمل ظهار افاده طلاق نمي‌كند، و اين با وجوب دادن كفاره منافات ندارد، زيرا ممكن است چنين زني مانند قبل از ظهار، زن ظهار كننده و محرم او باشد، ولي نزديكي با وي قبل از دادن كفاره حرام باشد.
جمله" وَ إِنَّ اللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ" اگر دلالتي روشن بر گناه بودن عمل ظهار نداشته باشد، خالي از دلالت هم نيست، الا اينكه ذكر كفاره در آيه بعد و سپس آوردن جمله" وَ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ" و جمله" وَ لِلْكافِرِينَ عَذابٌ أَلِيمٌ" بعد از آن چه بسا دلالت كند بر اينكه آمرزش گناه ظهار مشروط به دادن كفار است.

[بيان كفاره ظهار و معناي جمله" ثُمَّ يَعُودُونَ لِما قالُوا..."]..... ص: 313

وَ الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْ نِسائِهِمْ ثُمَّ يَعُودُونَ لِما قالُوا فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسَّا..."
اين كلام در معناي شرط است، و به همين جهت حرف" فاء" بر سر جمله خبريه در آمده، چون در معناي جزاء است. و حاصل آن اين است: كساني كه زنان خود را ظهار مي‌كنند و آن گاه اراده مي‌كنند به او برگردند، بايد يك برده آزاد كنند.
و اينكه فرمود: " مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسَّا" دلالت دارد بر اينكه حكم در آيه، مخصوص كسي است كه ظهار كرده و سپس اراده كرده به آن وضعي كه قبل از ظهار با همسرش داشت برگردد، و اين خود قرينه است بر اينكه مراد از برگشتن به آنچه گفته‌اند، برگشتن به نقض ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 314
پيماني است كه با ظهار بسته‌اند.
و معناي آيه چنين مي‌شود: كساني كه بعضي از زنان خود را ظهار مي‌كنند و سپس تصميم مي‌گيرند برگردند به آنچه كه به زبان آورده‌اند، (يعني به كلمه ظهار)، و آن را نقض نموده با همسر خود همخوابگي كنند، بايد قبل از تماس يك برده آزاد كنند.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: مراد از برگشتن به آنچه گفته‌اند ندامت از ظهار است. و اين تفسير درستي نيست، زيرا ندامت از ظهار لازمه برگشت است، نه معناي تحت اللفظي برگشتن بدانچه گفته‌اند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد از برگشتن بدانچه گفته‌اند، برگشتن به همان صيغه ظهار است كه به زبان جاري كرده‌اند، و منظور اين است كه بخواهند دوباره آن را به زبان بياورند.
اين معنا هم درست نيست، براي اينكه لازمه‌اش اين است كه هميشه كفاره، مخصوص ظهار دوم باشد اما ظهار اول كفاره نداشته باشد، و آيه شريفه چنين چيزي را نمي‌فهماند، و سنت هم صرف تحقق ظهار را باعث كفاره دانسته، نه تعدد آن را.
سپس اين دنباله را براي جمله مورد بحث آورده كه" ذلِكُمْ تُوعَظُونَ بِهِ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ" تا اعلام كرده باشد به اينكه دستور آزاد كردن برده توصيه‌اي است از خداي تعالي، ناشي از آگاهي او به عمل شما، چون خدا عالم به اعمال انسانها است. پس كفاره، اين خاصيت را دارد كه آثار سوء ظهار را از بين مي‌برد.
" فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ شَهْرَيْنِ مُتَتابِعَيْنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسَّا..."
اين جمله بيانگر خصلت دوم از خصال سه‌گانه كفاره است كه مترتب بر خصلت اول است، يعني كسي اين وظيفه را دارد كه قدرت بر آزاد كردن برده نداشته باشد، چنين كسي است كه مي‌تواند به جاي آن، دو ماه پي در پي روزه بگيرد كه بعد از دو ماه روزه، جماع برايش حلال مي‌شود. در اين جمله هم براي بار دوم قيد" مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسَّا" را آورده تا كسي خيال نكند اين قيد مخصوص خصلت اولي است.
" فَمَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ فَإِطْعامُ سِتِّينَ مِسْكِيناً"- اين جمله خصلت سوم را بيان نموده مي‌فرمايد: اگر ظهار كننده نتوانست برده آزاد كند، و در مرحله دوم نتوانست دو ماه روزه بگيرد، در مرحله سوم شصت مسكين را طعام دهد كه تفصيل هر يك از اين خصال سه‌گانه در كتب فقه آمده است.
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 247.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 315
" ذلِكَ لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ"- يعني اين كه چنين حكمي تشريع نموده، و اين كه چنين كفاره‌هايي واجب كرديم، و به اين وسيله رابطه همسري را حفظ نموديم، تا هر كس بخواهد بتواند به همسر خود برگردد. و از سوي ديگر اينكه او را به اين كفارات جريمه كرديم تا ديگر به سنت‌هاي دوران جاهليت برنگردد، همه اينها براي اين است كه شما به خدا و رسولش ايمان آورده، رسوم جاهليت را كنار بگذاريد.
" وَ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ وَ لِلْكافِرِينَ عَذابٌ أَلِيمٌ"- كلمه" حد" در هر چيزي به معناي آن نقطه‌اي است كه آن چيز بدان منتهي مي‌شود. و از آن فراتر نمي‌رود، اين كلمه در اصل به معناي منع بوده. و منظور از جمله مورد بحث اين است كه خصال سه‌گانه بالا را بدين جهت واجب كرديم، و يا به طور كلي احكامي كه در شريعت مقرر نموديم همه حدود خدايند و با مخالفت خود از آن تعدي نكنيد، و كفار كه حدود ظهار و يا همه حدود و احكام تشريع شده ما را قبول ندارند عذابي دردناك دارند.
و ظاهرا مراد از كفار، همان كساني هستند كه حكم خدا را رد مي‌كنند و ظهار را به عنوان يك سنت مؤثر و مقبول مي‌پذيرند. مؤيد اين ظهور جمله" ذلِكَ لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ" است كه مي‌فرمايد: اين سخن را بدان جهت گفتيم تا اذعان و يقين كنيد، كه حكم خدا حق است، و رسول او صادق و امين در تبليغ است، علاوه بر تاكيدي كه كرده و فرموده: " وَ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ". البته احتمال هم دارد كه مراد از كفر، كفر عقيدتي نباشد، بلكه كفر عملي يعني نافرماني باشد." إِنَّ الَّذِينَ يُحَادُّونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ كُبِتُوا كَما كُبِتَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ..."
كلمه" محادة" كه مصدر فعل" يحادون" است به معناي ممانعت و مخالفت است. و كلمه" كبت" به معناي اذلال و خوار كردن است.
و اين آيه شريفه و آيه شريفه بعدش هر چند ممكن است مطلبي جديد و از نو بوده باشد، و بخواهد بفهماند كه مخالفت خدا و رسول او چه عواقبي در پي دارد، و ليكن از ظاهر سياق برمي‌آيد كه به آيه قبل نظر دارد و مي‌خواهد ذيل آن را تعليل نموده، بفهماند كه اگر از مخالفت و تعدي از حدود خدا نهي كرديم، و دستور داديم كه به خدا و رسول ايمان بياوريد، براي اين بود كه هر كس با خدا و رسول مخالفت كند ذليل و خوار مي‌شود هم چنان كه امت‌هاي قبل از اين امت، به همين خاطر ذليل شدند.
آن گاه مطلب را با جمله" وَ قَدْ أَنْزَلْنا آياتٍ بَيِّناتٍ وَ لِلْكافِرِينَ عَذابٌ مُهِينٌ" تاكيد نموده، مي‌فرمايد: هيچ شكي در اين نيست كه اين دستورات از ناحيه ما است، و اينكه رسول ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 316
ما در تبليغ رسالت ما صادق و امين است، و آنهايي كه اين دستورات را رد مي‌كنند عذابي خوار كننده دارند.
" يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا..."
كلمه" يوم" ظرف است براي جمله" و كافران عذابي اليم دارند" يعني در چنين روزي اين عذاب را دارند، در روزي كه خدا مبعوثشان مي‌كند كه روز حساب و جزاء است، و آن گاه آنان را از حقيقت همه آنچه كرده‌اند با خبر مي‌سازد.
" أَحْصاهُ اللَّهُ وَ نَسُوهُ"- كلمه" احصاء" به معناي احاطه داشتن به عدد هر چيز است، به طوري كه حتي يك عدد از آن از قلم نيفتد. راغب مي‌گويد: احصاء به معناي به دست آوردن عدد واقعي هر چيز است، مي‌گويند" أحصيت كذا". و اصل اين كلمه از ماده" حصا" است كه به معناي سنگريزه است. و اگر شمردن را از اين ماده ساخته‌اند، براي اين بوده كه عرب در شمردن هر چيزي به سنگريزه اعتماد مي‌كرده، هم چنان كه ما با انگشتان خود چيزي را مي‌شماريم «1» .
" وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ"- اين جمله تعليل است براي جمله" احصيه اللَّه" مي‌فرمايد: اگر گفتيم خدا عمل آنان را شمرده دارد، و خود آنان فراموش كرده‌اند، براي اين است كه خدا ناظر و شاهد بر هر چيز است.
و ما در تفسير آخر سوره حم سجده معناي شهادت خدا بر هر چيز را بيان كرديم.

بحث روايتي [(رواياتي در باره شان نزول آيات مربوط به ظهار)]..... ص: 316

در كتاب الدر المنثور است كه: ابن ماجه، ابن ابي حاتم، و حاكم- وي حديث را صحيح دانسته- و ابن مردويه، و بيهقي از عايشه روايت آورده‌اند كه گفت: بزرگ است آن خدايي كه شنوائيش به وسعت جهان وسيع است، و هر چيزي را مي‌شنود، من آن روز كه خوله دختر ثعلبه به رسول خدا (ص) مراجعه كرده بود كلامش را مي‌شنيدم- اما در عين حال همه‌اش را نفهميدم- كه داشت در باره همسرش به آن جناب شكايت مي‌كرد، عرضه مي‌داشت: يا رسول اللَّه! شوهرم از جواني من استفاده كرد، و من رحم خود را در اختيارش گذاشتم، تا اينكه امروز كه پير شدم و ديگر فرزند نمي‌آورم مرا ظهار كرده، خدايا،
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" حصا".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 317
من از دست او نزد تو شكايت مي‌آورم. هنوز از جا برنخاسته بود كه جبرئيل اين آيات را آورد:
" قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِي تُجادِلُكَ فِي زَوْجِها" و همسرش اوس بن صامت بود «1» .
مؤلف: البته رواياتي كه در شان نزول اين آيات از طرق اهل سنت رسيده بسيار زياد است، و در اينكه نام آن زن و نام پدرش و نام همسر و پدر همسرش چه بوده اختلاف دارند. از همه معروف‌تر همين است كه نام او خوله و نام پدرش ثعلبه و نام همسرش اوس بن صامت انصاري بوده. قمي هم اجمال داستان را در تفسير خود آورده، البته روايت ديگري نقل كرده كه به زودي از نظرتان خواهد گذشت.
و در مجمع البيان در تفسير آيه شريفه" وَ الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْ نِسائِهِمْ ثُمَّ يَعُودُونَ لِما قالُوا" گفته: و اما نظريه ائمه اهل بيت (ع) اين است كه مراد از برگشتن به آنچه گفته‌اند، اين است كه بخواهند با همين زن همخوابگي نموده، ظهاري را كه كرده بودند نقض كنند، چون وطي چنين زني قبل از كفاره جائز نيست، و حكم ظهار باطل نمي‌شود مگر بعد از كفاره «2» .
و در تفسير قمي آمده كه: علي بن الحسين براي ما حديث كرد و گفت: محمد بن ابي عبد اللَّه، از حسن بن محبوب از ابي ولاد از حمران از امام باقر (ع) برايم نقل كرد كه فرمود: زني از مسلمانان نزد رسول خدا (ص) رفت و عرضه داشت: يا رسول اللَّه! فلاني همسر من است كه عمري رحم خود را در اختيارش گذاشتم، و در امور دنيا و آخرتش ياريش كردم، و هيچ ناملايمي از من نديده مي‌خواهم از او شكايت كنم. فرمود: از چه شكايت كني؟ عرضه داشت: به من گفته تو بر من حرامي، همان طور كه پشت مادرم حرام است، و مرا از خانه‌ام بيرون كرده، حال در كار من چاره‌اي بينديش. حضرت فرمود:
خداي تعالي در باره اين مساله آيه‌اي نازل نفرموده تا طبق آن ميان تو و شوهرت حكم كنم، و من نمي‌خواهم از كساني باشم كه پاسخ روشن نمي‌دهند. زن شروع كرد به گريه كردن، و شكوه نمودن به درگاه خداي عز و جل، و از نزد رسول خدا بيرون رفت.
راوي مي‌گويد: خداي تعالي گفتگوي او با رسول خدا (ص) و شكايتش در امر شوهرش را شنيد، و اين آيات را نازل كرد: " بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِي تُجادِلُكَ فِي زَوْجِها- تا جمله- وَ إِنَّ اللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ".
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 179.
(2) مجمع البيان، ج 9، ص 247. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 318
سپس اضافه كرده است: رسول خدا (ص) فرستاد به دنبال آن زن، و به وي فرمود برو شوهرت را بياور. زن شوهرش را آورد. حضرت به او فرمود: آيا تو به همسرت چنين و چنان گفته‌اي؟ عرضه داشت: بله گفته‌ام تو بر من حرامي همانطور كه پشت مادرم حرام است. رسول خدا (ص) فرمود خداي تعالي در باره كار تو و همسرت، قرآني (آياتي) نازل كرده، و آيات را برايش خواند: " بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِي تُجادِلُكَ فِي زَوْجِها- تا جمله- إِنَّ اللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ". بنا بر اين همسرت را به خانه ببر، زيرا تو سخني منكر و نامشروع گفته‌اي، و خدا از جرمت گذشت، و ديگر چنين كاري را تكرار مكن.
راوي مي‌گويد: مرد برگشت، در حالي كه از آنچه به همسرش گفته بود پشيمان بود، و خداي تعالي براي اينكه مؤمنين دچار چنين ندامتي نشوند، اين آيه را فرستاد: " كساني كه همسر خود را ظهار مي‌كنند، و پشيمان مي‌شوند..." يعني از اين به بعد، و بعد از آنكه اين مرد چنين كرد و خدا او را عفو فرمود، اگر كسي چنين كند، بر او واجب مي‌شود قبل از همخوابگي با همسرش برده‌اي آزاد كند." ذلِكُمْ تُوعَظُونَ بِهِ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ"، و اگر كسي نمي‌تواند برده آزاد كند، قبل از تماس دو ماه پي در پي روزه بگيرد، و كسي كه استطاعت اين را هم ندارد شصت مسكين را طعام دهد. آن گاه فرمود: خداي تعالي عقوبت كسي را كه بعد از اين نهي ظهار كند اين خصال قرار داده و فرموده: " ذلِكَ لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ" يعني اين است حد ظهار- تا آخر حديث «1» .
مؤلف: اين آيه با در نظر گرفتن سياقش و مخصوصا مضمون جمله آخرش كه مساله عفو و مغفرت را آورده، با مضمون اين حديث بهتر مطابقت دارد، و حديث از حيث سند هم عيبي ندارد، چيزي كه هست با ظاهر خود عبارت آيه كه مي‌فرمايد: " وَ الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْ نِسائِهِمْ ثُمَّ يَعُودُونَ لِما قالُوا" سازگار نيست، براي اينكه از ظاهر آيه برمي‌آيد كه شوهرش پشيمان شده، و روايت مي‌گويد: شوهرش پشيمان نشد، بلكه زن او اعتراض كرده.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 353.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 319

[سوره المجادلة (58): آيات 7 تا 13]..... ص: 319

اشاره

أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ ما يَكُونُ مِنْ نَجْوي ثَلاثَةٍ إِلاَّ هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَةٍ إِلاَّ هُوَ سادِسُهُمْ وَ لا أَدْني مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْثَرَ إِلاَّ هُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ ما كانُوا ثُمَّ يُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ (7) أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ نُهُوا عَنِ النَّجْوي ثُمَّ يَعُودُونَ لِما نُهُوا عَنْهُ وَ يَتَناجَوْنَ بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ مَعْصِيَةِ الرَّسُولِ وَ إِذا جاؤُكَ حَيَّوْكَ بِما لَمْ يُحَيِّكَ بِهِ اللَّهُ وَ يَقُولُونَ فِي أَنْفُسِهِمْ لَوْ لا يُعَذِّبُنَا اللَّهُ بِما نَقُولُ حَسْبُهُمْ جَهَنَّمُ يَصْلَوْنَها فَبِئْسَ الْمَصِيرُ (8) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا تَناجَيْتُمْ فَلا تَتَناجَوْا بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ مَعْصِيَةِ الرَّسُولِ وَ تَناجَوْا بِالْبِرِّ وَ التَّقْوي وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ (9) إِنَّمَا النَّجْوي مِنَ الشَّيْطانِ لِيَحْزُنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَيْسَ بِضارِّهِمْ شَيْئاً إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (10) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِي الْمَجالِسِ فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اللَّهُ لَكُمْ وَ إِذا قِيلَ انْشُزُوا فَانْشُزُوا يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ (11)
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً ذلِكَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ أَطْهَرُ فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (12) أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقاتٍ فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تابَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ فَأَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ اللَّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ (13)
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 320

ترجمه آيات..... ص: 320

مگر نمي‌داني كه خدا آنچه را كه در آسمانها و زمين است مي‌داند. هيچ نجواي سه نفري نيست مگر آنكه او چهارميشان است و هيچ پنج نفري نيست مگر اينكه او ششمي آنها است و هيچ كمتر و بيشتري نيست مگر اينكه او با ايشان است هر جا كه باشند. آن گاه در روز قيامت به ايشان خبر مي‌دهد كه چه كردند، چون خدا به هر چيزي دانا است (7).
آيا نديدي كساني را كه از نجوي نهي شدند و باز بدانچه نهي شدند برگشتند و به گناه و دشمني و نافرماني رسول نجوي كردند و چون نزدت مي‌آيند تحيتي به تو مي‌دهند كه خداي تعالي آن طور تحيتي به تو نداده و در دل خود و يا نزد همفكران خود اظهار دلواپسي مي‌كنند كه نكند خدا به جرم آنچه مي‌گوييم عذابمان كند، ايشان را مگر همان جهنم چاره كند و در آن خواهند افتاد و چه بد محل بازگشتي است (8).
هان! اي كساني كه ايمان آورده‌ايد وقتي با يكديگر نجوي مي‌كنيد به گناه و دشمني و نافرماني رسول نجوي مكنيد بلكه به احسان و تقوا نجوي كنيد و از خدايي كه به سويش محشور مي‌شويد بترسيد (9).
نجوي تنها و تنها از ناحيه شيطان است تا كساني كه ايمان آورده‌اند اندوهگين شوند ولي هيچ ضرري به ايشان نمي‌زند مگر به اذن خدا و مؤمنين بايد بر خدا توكل كنند (10).
هان! اي كساني كه ايمان آورده‌ايد وقتي به شما گفته مي‌شود در مجالس به يكديگر جا بدهيد جا دهيد تا خدا هم جاي شما را در بهشت وسعت دهد، و وقتي هم گفته مي‌شود برخيزيد تا شخص محترمي بنشيند برخيزيد خداي تعالي مؤمنين را به يك درجه، و علم داده شدگان را به چند درجه برتري داده و خدا بدانچه مي‌كنيد با خبر است (11).
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد وقتي با رسول نجوي مي‌كنيد قبلا صدقه بدهيد اين براي شما بهتر و به پاكي نزديكتر است، حال اگر نداشتيد خدا آمرزگار رحيم است (12).
گويا از دادن صدقه قبل از هر نوبت نجوي دريغ داشتيد حال كه صدقه نمي‌دهيد و خدا هم از نافرمانيتان گذشت پس به نماز و زكات و اطاعت خدا و رسول بپردازيد و خدا از آنچه مي‌كنيد با خبر است (13).

بيان آيات..... ص: 320

اشاره

اين آيات راجع به نجوي و پاره‌اي آداب مجالست است.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 321
" أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ" استفهام در اين آيه انكاري است. و منظور از رؤيت، علم يقيني است، كه بر اساس استعاره آن را رؤيت خوانده. و اين جمله مقدمه‌اي است كه مضمون جملات بعدي را تعليل مي‌كند. و حاصل مجموع آيه اين است كه: اگر گفتيم اهل نجوي هر چند نفر باشند خدا هم يك نفر است با ايشان، براي اين است كه خدا آنچه را در آسمانها و زمين است مي‌داند.

[مقصود از چهارمي بودن خدا براي سه نجوي كننده و ششمي بودن او براي پنج نجوي كننده]..... ص: 321

" ما يَكُونُ مِنْ نَجْوي ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَةٍ إِلَّا هُوَ سادِسُهُمْ..."
كلمه" نجوي" مصدر و به معناي" تناجي" يعني با يكديگر بيخ گوشي سخن گفتن است. و ضميرهاي مفرد در آيه همه به خداي سبحان برمي‌گردد. و مراد از دو جمله" رابعهم" و" سادسهم" كسي است كه با شركت خود عدد سه را چهار و عدد پنج را شش مي‌سازد.
مي‌فرمايد: اگر اهل نجوي سه نفر باشند چهارميشان خدا است، و اگر پنج نفر باشند ششمي آنها خدا است، چون خدا با ايشان و عالم به اسرار ايشان است. همان طور كه گفتيم در اول آيه مساله آگاهي خدا را ذكر كرد، و فرمود: " أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ..."، و در آخر آيه براي بار دوم مي‌فرمايد: " إِنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ".
" وَ لا أَدْني مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْثَرَ"- يعني و نه كمتر از اينها و نه بيشتر. با آوردن اين دو كلمه اطلاقي به كلام داد كه شامل تمامي اعداد اهل نجوي بگردد. اما كلمه" أدني" شامل كمتر از سه نفر يعني دو نفر و شامل كمتر از پنج نفر يعني چهار نفر مي‌شود. و اما كلمه" اكثر" شامل عدد شش و بالاتر مي‌شود.
و از لطف سياق اين آيه آن است كه با آوردن عدد سه، چهار، پنج، و شش، ترتيب اعداد را رعايت كرده، بدون اينكه يكي از آنها را تكرار كرده باشد، چون ممكن بود بفرمايد: هيچ نجواي سه نفري نيست مگر آنكه خدا چهارمي آنان است، و هيچ نجواي چهار نفري نيست، مگر آنكه او پنجمي آنان است، و هيچ نجواي پنج نفري نيست، مگر آنكه او ششمي ايشان است.
" إِلَّا هُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ ما كانُوا"- منظور از" با ايشان بودن خدا" با ايشان بودن از حيث علم و آگاهي به سخناني است كه بيخ گوش يكديگر مي‌گويند، مي‌فرمايد: خداي تعالي در اين نجوي شريك ايشان است.
با اين بيان روشن مي‌شود كه منظور از چهارم بودن خدا براي سه نفر اهل نجوي و ششم بودن براي پنج نفر اهل نجوي همين است كه: خدا با ايشان است در علم، و مشترك با آنان است در اطلاع بر سخنان سري آنها، نه اينكه خداي تعالي عدد سه نفر آنان را به صورت يك انساني مجسد چهار نفر كند، زيرا خداي سبحان منزه از جسميت و بري از ماديت است.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 322
توضيح اينكه: مقتضاي وحدت سياق اين است كه: منظور از دو استثناي" إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ" و" إِلَّا هُوَ سادِسُهُمْ" يك چيز باشد، و در هر دو بخواهد بفهماند چيزي بر خدا پوشيده نيست. پس در حقيقت برگشت معناي اين دو استثناء به يك استثناء است، و آن" إِلَّا هُوَ مَعَهُمْ" است. و اين معيت يا معيت علمي است، و معنايش اين است كه: خدا در هر حال مشارك ايشان است در آگاهي. و يا معيت وجودي است، و معنايش اين است كه: هر جا قومي فرض شود كه مشغول نجوي هستند، خداي تعالي همانجا هست، و شنوا و داناي به سخنان ايشان است.
و منظور از جمله" أَيْنَ ما كانُوا" اين است كه مطلب را از نظر مكان عموميت دهد، و بفهماند وقتي معيت خدا با اهل نجوي معيت علمي است، نه نزديكي جسماني، ديگر تفاوت نمي‌كند كه آن مكان نزديك باشد يا دور. پس هيچ مكاني از خداي سبحان خالي نيست، در عين اينكه او در مكان نمي‌گنجد.
از آنچه گذشت اين معنا هم روشن مي‌شود كه مفاد آيه مورد بحث- يعني چهارمي بودن خدا براي سه نفر اهل نجوي، و ششمي بودنش براي پنج نفر اهل نجوي- منافاتي با آيه شريفه" لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ" «1» كه مي‌فرمايد: " آنها كه معتقدند خدا سومي سه خدا است كافر شدند" ندارد، چون در ذيل اين آيه مفصلا بيان كرديم كه منظور صاحبان اين عقيده اين بوده كه خدا واحدي است عددي كه با انضمام دو خداي ديگر مي‌شوند سه خدا، و حال آنكه وحدت خدا عددي نيست، او احدي الذات است، و محال است چيزي غير او با او فرض شود تا دوم او باشد. پس مراد از چهارمي بودن خدا براي سه نفر اهل نجوي و ششمي بودنش براي پنج نفر، همين است كه گفتيم: او عالم به سخنان سري ايشان است.
آنچه از نظر آنان سري شمرده مي‌شود براي خدا عز و جل مكشوف و ظاهر است. منظور اين است، نه اينكه خدا مانند اهل نجوي وجودي محدود دارد، وجودي كه دومي و سومي هم برايش فرض مي‌شود، تا بپرسي چرا در آيه سوره مائده گويندگان به اينكه خدا ثالث ثلاثه است را كافر خوانده، و آن گاه خودش را در اين آيه چهارمي سه نفر اهل نجوي، و ششمي پنج نفر آنان معرفي كرده است.
" ثُمَّ يُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ"- يعني روز قيامت اهل نجوي را به حقيقت هر
__________________________________________________
(1)سوره مائده، آيه 73.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 323
عملي كه كرده‌اند- كه يكي از آنها نجوي است- خبر مي‌دهد.
" إِنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ"- اين جمله، جمله قبلي را تعليل مي‌كند، و نيز علم خدا را به آنچه كه در آسمانها و زمين است- كه در اول آيه مورد بحث بود- تاكيد مي‌نمايد. و نيز تاكيد مي‌كند كه چگونه خدا با اهل نجوي است.
اين آيه مي‌تواند در عين تاييد و تاكيد مطالب قبل تمهيد و زمينه‌چيني براي آيات بعد هم باشد، و ذيل آن كه لحني شديد دارد بي‌ارتباط با آيات بعد كه در مقام مذمت و تهديد است نباشد.

[مذمت و توبيخ منافقان و بيمار دلاني كه با وجود نهي شدن از نجوي، باز هم نجوي مي‌كردند]..... ص: 323

" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ نُهُوا عَنِ النَّجْوي ثُمَّ يَعُودُونَ لِما نُهُوا عَنْهُ..."
سياق آيات دلالت دارد بر اينكه در بين جمعي از منافقين و بيماردلان از مؤمنين نجوي كردن عليه رسول خدا (ص) و مؤمنين حقيقي شايع شده بوده، و سخنان بيخ گوشيشان پيرامون گناه و دشمني و نافرماني از آن جناب بوده تا به اين وسيله مؤمنين واقعي را آزار دهند، و آنها را محزون كنند، و گويا بر اين عمل اصرار هم مي‌ورزيدند، حتي از نهي خدا هم منتهي نشدند، لذا اين آيات نازل شد.
بنا بر اين، آيه مورد بحث مذمت و توبيخ غيابي از ايشان است، و در آن روي سخن را متوجه رسول خدا (ص) كرد، و مستقيما با خود آنان سخن نگفت، تا بيشتر تحقيرشان كرده باشد و بفهماند اهل نجوي لياقت آن را ندارند كه به شرف همكلاسي و خطاب خدا مشرف شوند، و امرشان هم آن قدر اهميت ندارد كه خداي تعالي به خاطر آن روي سخن با ايشان كند.
و معناي آيه اين است كه: آيا نديدي چگونه آنها كه از نجوي نهي شدند دوباره عمل نكوهيده خود را تكرار كردند، و هم چنان مؤمنين را محزون مي‌كنند. و در اينكه فرمود:
" يعودون- برمي‌گردند" و به صيغه مضارع تعبير آورد براي اين است كه استمرار را برساند، و اگر با اينكه ممكن بود بفرمايد" يعودون اليها" دوباره از نجوي تعبير به موصول و صله آورد، براي اين است كه به علت مذمت و توبيخ خود اشاره كرده باشد، و بفهماند اگر ايشان را مذمت مي‌كنم به خاطر اين است كه عملي را تكرار مي‌كنند كه قبلا از آن نهي شده بودند.
" يَتَناجَوْنَ بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ مَعْصِيَةِ الرَّسُولِ"- مقابله‌اي كه در اين آيه شريفه بين اثم و عدوان و معصيت رسول واقع شده مي‌فهماند كه منظور از" اثم" آن قسم اعمالي است كه اثر سوء دارد، ولي اثر سوئش از مرتكب آن به ديگران تجاوز نمي‌كند، نظير ميگساري و قمار و بي‌نمازي كه صرفا مربوط به حق اللَّه است. و منظور از كلمه" عدوان" آن اعمال زشتي است
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 324
كه ضررش دامن‌گير ديگران مي‌شود، و گناهان مربوط به حق الناس است كه مردم از آن متضرر و متاذي مي‌شوند. و اين دو قسم هر دو از موارد معصيت اللَّه است. و سومي كه معصيت الرسول باشد عبارت است از اعمالي كه مخالفت با خدا نيست، اعمالي كه از نظر شرع جائز است، و رسول خدا (ص) از طرف خداي تعالي در باره آنها نه امري فرموده و نه نهيي كرده، ليكن از طرف خودش و به منظور تامين مصالح امت دستوري صادر فرموده، مانند نجوايي كه مشتمل بر معصيت خدا نيست، ليكن رسول خدا (ص) كه ولي امت است، و از خود امت اختياراتش در امور مربوط به امت بيشتر است، دستور داده كه از آن اجتناب ورزند.
بنا بر اين، نجوي دو قسم مي‌تواند باشد، يكي اصل اين عمل، صرفنظر از اينكه معصيت خدا باشد يا نباشد، كه آيه شريفه" الَّذِينَ نُهُوا عَنِ النَّجْوي ثُمَّ يَعُودُونَ لِما نُهُوا عَنْهُ" مرتكبين آن را مذمت و توبيخ مي‌كرد، و مي‌فرمود كه مسلمين از اين عمل نهي شده‌اند. و دوم آن نجوايي كه مشتمل بر انواعي از گناهان باشد كه آيه مورد بحث از آن نهي و مرتكبين آن را مذمت و توبيخ مي‌كند، و اين مرتكبين عبارتند از منافقين و بيماردلان از مؤمنين كه بسيار نجوي مي‌كردند، و با اين عمل خود مؤمنين را ناراحت و اندوهگين مي‌ساختند.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: منافقين با يهوديان نجوي و رازگويي مي‌كردند، و با اين عمل خود مؤمنين را اندوهگين، و ايجاد دلهره و فزع مي‌نمودند، و در تصميم‌هاي آنان وهن و سستي ايجاد مي‌كردند. اما به نظر ما اين نظريه درست نيست، براي اينكه ظاهر آيه" الَّذِينَ نُهُوا عَنِ النَّجْوي..."، اين است كه منظور مسلمين هستند، كه از نجوي نهي شده‌اند.
" وَ إِذا جاؤُكَ حَيَّوْكَ بِما لَمْ يُحَيِّكَ بِهِ اللَّهُ"- يعني و چون نزد تو مي‌آيند درودي به تو مي‌فرستند كه خدا آن طور درودي به تو نفرستاده، چون درود و تحيت خدا سلام است، كه تحيتي است مبارك و طيب، ولي آنها (يهوديان) سلام نمي‌كردند، وقتي نزد رسول خدا (ص) مي‌آمدند مي‌گفتند" السام عليك" و كلمه" سام" به معناي مرگ است، و طوري وانمود مي‌كردند كه گفته‌اند: " السلام عليك"- اين نظريه جمعي از مفسرين است. ولي با ظاهر آيه خيلي سازگار نيست، براي اينكه ضمير" اذا جاءوك" و" حيوك" به موصولي برمي‌گردد كه در جمله" الَّذِينَ نُهُوا عَنِ النَّجْوي" است، و خواننده توجه فرمود كه اين جمله به روشني نمي‌تواند شامل يهود باشد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 250.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 325
" وَ يَقُولُونَ فِي أَنْفُسِهِمْ لَوْ لا يُعَذِّبُنَا اللَّهُ بِما نَقُولُ"- اين جمله عطف است بر جمله" حيوك"، و ممكن است حال باشد. و از ظاهر آن برمي‌آيد كه اين گفتار، گفتار زباني ايشان نبوده، بلكه حديث نفس بوده كه در دل با خود مي‌گفتند، و اين جمله تحريك است به صورت طعنه (مثل اينكه به كسي كه تهديدت مي‌كند مي‌گويي همين حالا بزن چرا نمي‌زني؟). پس اين سخن از منافقين انكار رسالت رسول خدا (ص) بر اساس كنايه است، و معنايش اين است كه: اينان به تو تحيتي مي‌دهند كه خدا چنان تحيتي به تو نفرستاده، و در دل با خود مي‌گويند كه: تو پيامبر خدا نيستي، اگر بودي ايشان را به خاطر آن تحيت عذاب مي‌كردي.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: مراد از جمله" وَ يَقُولُونَ فِي أَنْفُسِهِمْ" اين نيست كه در دل با خود مي‌گفتند، بلكه اين است كه در بين خود و براي يكديگر مي‌گفتند، و اين معنا كمي از سياق آيه به دور است.
" لَوْ لا يُعَذِّبُنَا اللَّهُ بِما نَقُولُ"- خداي تعالي اين احتجاج منافقين را با جمله" حَسْبُهُمْ جَهَنَّمُ يَصْلَوْنَها فَبِئْسَ الْمَصِيرُ" پاسخ داده، مي‌فرمايد: منافقين در اينكه عذاب خدا را انكار كردند اشتباه كردند، و به طور قطع به آن عذابي كه به آن تهديد شده‌اند خواهند رسيد، و آن عذاب جهنم است كه داخلش خواهند شد، و حرارتش را خواهند چشيد، و همين جهنم براي عذابشان بس است.
گويا همين منافقين و بيماردلان بودند كه بعد از آنكه از مناهي و گناهان خدا دست برنداشتند آيه سوره احزاب در باره‌شان نازل شد كه مي‌فرمايد: " لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْمُرْجِفُونَ فِي الْمَدِينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ ثُمَّ لا يُجاوِرُونَكَ فِيها إِلَّا قَلِيلًا مَلْعُونِينَ أَيْنَما ثُقِفُوا أُخِذُوا وَ قُتِّلُوا تَقْتِيلًا" «2» .
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا تَناجَيْتُمْ فَلا تَتَناجَوْا بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ مَعْصِيَةِ الرَّسُولِ..."
سياق آيات خالي از اين دلالت نيست كه آيه شريفه در مقام تخفيف و رخصت نازل شده، و در آن خطاب را متوجه مؤمنين واقعي كرده، مي‌فرمايد: شما مي‌توانيد نجوي كنيد، به
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 250.
(2)اگر منافقان از توطئه و كساني كه در دلهايشان بيماري است و آناني كه خبرهاي اراجيف در شهر مدينه پخش مي‌كنند دست برندارند هر آينه تو را بر دفع آنان بگماريم تا ديگر مجاور تو نباشند مگر زماني اندك، اينان ملعونند هر كجا يافت شوند بايد به خواري كشته شوند. سوره احزاب، آيه 60 و 61.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 326
شرطي كه نجوايتان توأم با اثم و عدوان و معصيت رسول نباشد، بلكه تناجي به بر و تقوا باشد.
منظور از" بر" تمامي كارهاي خير است كه در مقابل كلمه" عدوان" قرار گرفته، و منظور از" تقوي" آن عملي است كه" اثم" نباشد. آن گاه مطلب را با أمر به مطلق تقوا و تهديد از قيامت تاكيد نموده، مي‌فرمايد: " وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ".
" إِنَّمَا النَّجْوي مِنَ الشَّيْطانِ لِيَحْزُنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَيْسَ بِضارِّهِمْ شَيْئاً إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ..."
مراد از" نجوي"- به طوري كه از سياق استفاده مي‌شود- نجوايي است كه آن روز در بين منافقين و بيماردلان جريان داشته، نجوايي كه از ناحيه شيطان بوده. به اين معنا كه شيطان اين عمل را در دلهايشان جلوه داده بود و تشويقشان كرده بود كه با يكديگر نجوي كنند تا مسلمانان را اندوهگين و پريشان خاطر كنند، تا خيال كنند مي‌خواهد بلايي بر سرشان بيايد.
خداي سبحان بعد از آنكه نجوي را با آن شرايط براي مؤمنين تجويز كرد، مؤمنين را دلگرم و خاطر جمع كرد كه اين توطئه‌ها نمي‌تواند به شما گزندي برساند، مگر به اذن خدا، چون زمام امور همه به دست خدا است، پس بر خدا توكل كنيد، و از ضرر نجواي منافقين اندوهگين نشويد كه خدا تصريح كرده به اينكه: " وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ" «1» و وعده داده كه هر كس بر او توكل كند خدا برايش كافي است، و با اين وعده وادارشان مي‌كند بر توكل و مي‌فرمايد: كه توكل از لوازم ايمان مؤمن است، اگر به خدا ايمان دارند بايد بر او توكل كنند كه او ايشان را كفايت خواهد كرد. اين بود معناي" وَ لَيْسَ بِضارِّهِمْ شَيْئاً إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ".
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِي الْمَجالِسِ فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اللَّهُ لَكُمْ..."
مصدر" تفسح" به معناي فراخي است. همچنين كلمه" فسح". و كلمه" مجالس" جمع" مجلس" است كه به معناي مكان جلوس است. و منظور از" فراخي دادن در مجالس" اين است كه آدمي خود را جمع و جور كند تا جاي آن ديگري فراخ شود، و" فسحت دادن خدا به چنين كس" به اين معنا است كه جاي او را در بهشت وسعت دهد.
اين آيه شريفه ادبي از آداب معاشرت را بيان مي‌كند، و از سياق آن برمي‌آيد كه قبل از اين دستور وقتي اصحاب در مجلس رسول خدا (ص) حاضر مي‌شدند،
__________________________________________________
(1)هر كس بر خدا توكل كند خدا او را بس است. سوره طلاق، آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 327
به صورتي مي‌نشستند كه جا براي سايرين نمي‌گذاشتند، و واردين جايي براي نشستن نمي‌يافتند كه آيه شريفه ايشان را ادب آموخت. البته اين دستور اختصاص به مجلس رسول خدا (ص) ندارد، هر چند آيه شريفه در آن مورد نازل شده، ليكن دستور عمومي است.
و معناي آيه اين است كه: اي كساني كه ايمان آورده‌ايد وقتي به شما گفته مي‌شود جمع و جور بنشينيد و جا بدهيد تا ديگران هم بتوانند بنشينند، وسعت بدهيد تا خدا هم در بهشت به شما وسعت دهد.
" وَ إِذا قِيلَ انْشُزُوا فَانْشُزُوا"- اين جمله متضمن يك ادب ديگر است. كلمه" نشوز"- به طوري كه گفته‌اند- به معناي بلند شدن از سر چيزي و برگشتن از آن است، و نشوز از مجلس به اين است كه آدمي از مجلس برخيزد تا ديگري بنشيند، و بدين وسيله او را تواضع و احترام كرده باشد.
و معناي جمله اين است كه: اگر به شما پيشنهاد مي‌شود كه از جاي خود برخيزيد تا ديگري كه افضل و عالم‌تر و با تقواتر از شما است بنشيند، بپذيريد و جاي خود را به او بدهيد.

[تجليل از علماء امت]..... ص: 327

" يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ"- در اين معنا هيچ ترديدي نيست كه لازمه ترفيع خدا درجه بنده‌اي از بندگانش را باعث زيادتر شدن قرب او به خداي تعالي است، و اين خود قرينه و شاهدي است عقلي بر اينكه مراد از اينهايي كه موهبت علمشان داده‌اند، علمايي از مؤمنين است. بنا بر اين، آيه شريفه دلالت مي‌كند بر اينكه مؤمنين دو طايفه هستند، يكي آنهايي كه تنها مؤمنند، دوم آنهايي كه هم مؤمنند و هم عالم، و طايفه دوم بر طايفه اول برتري دارند، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده: " هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ" «1» .
با اين بيان روشن گرديد كه مساله بالا بردن درجاتي كه در آيه شريفه مورد بحث آمده، مخصوص علماي از مؤمنين است. آنها هستند كه كلمه" رفع درجات" در موردشان صادق است، و اما بقيه مؤمنين ارتقائشان به چند درجه نيست، بلكه تنها به يك درجه است.
بنا بر اين، تقدير آيه شريفه چنين است: " يرفع اللَّه الذين امنوا منكم درجة و يرفع الذين اوتوا العلم منكم درجات" و در اين آيه شريفه تعظيم و احترامي از علماي امت شده كه بر هيچ كس پوشيده نيست. و جمله" وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ" مضمون آيه را تاكيد مي‌كند.
__________________________________________________
(1)آيا آنان كه مي‌دانند با آنان كه نمي‌دانند برابرند؟. سوره زمر، آيه 9.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 328

[وجوب دادن صدقه بر توانگران قبل از نجوي يا پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم)، علت و حكمت آن، و سپس نسخ شدن اين حكم]..... ص: 328

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً..."
منظور از جمله" وقتي با رسول نجوي مي‌كنيد"،" وقتي مي‌خواهيد با رسول نجوي كنيد" است. مي‌فرمايد: هر وقت خواستيد با آن جناب گفتگوي سري بكنيد، قبل از آن صدقه‌اي بدهيد.
" ذلِكَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ أَطْهَرُ"- اين جمله علت تشريع صدقه قبل از نجوي را بيان مي‌كند، نظير جمله" وَ أَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ" «1» كه مطالب قبل خود را تعليل مي‌كند. و در اينكه منظور از جمله مورد بحث خير بودن و أطهر بودن براي نفوس و قلوب است، هيچ شكي نيست، و شايد وجهش اين باشد كه ثروتمندان از مسلمين زياد با رسول خدا (ص) نجوي مي‌كردند، و مي‌خواستند اين را براي خود نوعي امتياز و تقرب به رسول به حساب آورده، در برابر فقراء خود را از خصيصين رسول وانمود كنند، در نتيجه فقراء از اين بابت ناراحت مي‌شدند، و دلهايشان مي‌شكست، لذا خداي تعالي به آنها دستور داد هر وقت خواستند با آن جناب در گوشي سخن بگويند، قبلا به فقراء صدقه دهند، كه اين عمل باعث مي‌شود اولا دلها به هم نزديك شود و ثانيا حس رحمت و شفقت و مودت و پيوند دلها بيشتر گشته، كينه‌ها و خشم‌هاي دروني زدوده گردد.
در كلمه" ذلك" التفاتي به كار رفته، چون قبلا خطاب به عموم مؤمنين بود، و در اين كلمه خطاب را متوجه شخص رسول (ص) كرد، و با اين تغيير لحن، تجليلي لطيف از آن جناب نمود، چون حكم صدق مربوط به نجواي با آن جناب بود، و اگر التفات را متوجه آن حضرت كند، افاده عنايت بيشتري نسبت به آن جناب مي‌كند.
" فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ"- يعني اگر چيزي نيافتيد كه آن را صدقه دهيد، در اين صورت تكليف صدقه قبل از نجوي ساقط مي‌شود، و خداي تعالي به شما رخصت مي‌دهد كه با آن جناب نجوي كنيد، و از شما عفو كرد كه او غفور و رحيم است. بنا بر اين بيان، جمله" فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" از باب به كار بردن سبب در جاي مسبب است، (زيرا مسبب كه بايد در آيه ذكر مي‌شد اين بود كه بفرمايد: " فان لم تجدوا عفي اللَّه عنكم و غفر لكم و رحمكم" ولي مسبب را ذكر نكرد، سبب را كه همان غفور و رحيم بودن خدا است ذكر نمود).
در اين آيه شريفه دلالتي هست بر اينكه تكليف دادن صدقه مخصوص توانگران است،
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 184.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 329
و بي‌نوايان مكلف بدان نيستند، هم چنان كه همين معنا قرينه است بر اينكه منظور از وجوب در" فقدموا" وجوب صدقه بر توانگران است.
" أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقاتٍ..."
اين آيه شريفه حكم صدقه در آيه قبلي را نسخ كرده، و در ضمن عتاب شديدي به اصحاب رسول خدا (ص) و مؤمنين فرموده كه به خاطر ندادن صدقه به كلي از نجواي با رسول خدا (ص) صرفنظر كردند، و به جز علي بن ابي طالب احدي صدقه نداد و نجوي نكرد، و تنها آن جناب بود كه ده نوبت صدقه داد و نجوي كرد. و به همين جهت اين آيه نازل شد، و حكم صدقه را نسخ كرد.
كلمه" اشفاق" به معناي ترس است، و جمله" أَنْ تُقَدِّمُوا" مفعول اين كلمه است، و معناي آيه اين است كه: آيا ترسيديد صدقه دهيد كه نجوي را تعطيل كرديد؟ احتمال هم دارد كه مفعول كلمه مذكور حذف شده و تقدير كلام" ء اشفقتم الفقر..." باشد، يعني آيا از فقر ترسيديد كه به خاطر صدقه ندادن نجوي نكرديد.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: اگر كلمه" صدقه" را به صيغه جمع آورد و فرمود" صدقات" براي اين است كه ترس صحابه از يك بار صدقه دادن نبود، چون يك بار صدقه دادن كسي را فقير نمي‌كند، بلكه ترسشان از دادن صدقات بسيار براي نجواهاي بسيار بوده.
" فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تابَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ فَأَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ..."- يعني حال كه از عمل بدانچه مكلف شديد سر باز زديد، و خدا هم از اين سرپيچيتان صرفنظر نموده، به عفو و مغفرت خود به شما رجوع نمود، اينك رجوع او را غنيمت شمرده در امتثال ساير تكاليفش چون نماز و روزه كوشش كنيد.
بنا بر اين، جمله" وَ تابَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ" دلالتي بر اين معنا هم دارد كه ترك نجوي به خاطر ندادن صدقه گناه بوده، چيزي كه هست خداي تعالي ايشان را آمرزيده.
و در اينكه جمله" فَأَقِيمُوا الصَّلاةَ" را با آوردن حرف" فاء" بر سرش، متفرع كرد بر جمله" فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا..." دلالتي است بر اينكه حكم وجوب صدقه قبل از نجوي نسخ شده.
و در جمله" وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ" دلالتي هست بر عموميت حكم اطاعت نسبت به اين تكليف و ساير تكاليف، و اينكه اطاعت به طور مطلق واجب است. و در جمله" وَ اللَّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ" نوعي تشديد هست كه حكم وجوب اطاعت خدا و رسول را تاكيد مي‌كند.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 28، ص 31.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 330

بحث روايتي [رواياتي در ذيل آيات مربوط به نجوي، تحيت مغرضانه منافقين بر پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم)، و رفع درجات علماء]..... ص: 330

اشاره

در مجمع البيان آمده كه: حمزه و رويس روايت كرده‌اند كه: يعقوب آيه را به صورت" ينتجون" و بقيه قاريان به صورت" يتناجون" قرائت كرده‌اند. شاهد قرائت حمزه كلام رسول خدا (ص) است، كه در باره علي (ع) در پاسخ كساني كه پرسيدند: چرا با علي تناجي مي‌كني و با ما نمي‌كني؟ فرمود: " ما انا انتجيته، بل اللَّه انتجاه" من به دستور خود با او نجوي نكردم، بلكه خدا دستور داد نجوي كنم «1» .
و در الدر المنثور است كه احمد، عبد بن حميد، بزار، ابن منذر، طبراني، ابن مردويه، و بيهقي در- كتاب شعب الايمان- به سندي خوب از ابن عمر روايت آورده‌اند كه گفت:
يهوديان همواره به رسول خدا (ص) مي‌گفتند: " سام عليك" و منظورشان ناسزاگويي به آن جناب بود، آن گاه در دل و در بين خودشان اظهار نگراني مي‌كردند كه نكند خدا به خاطر اينگونه سلام كردن عذابمان كند. در اين زمينه بود كه آيه شريفه" وَ إِذا جاؤُكَ حَيَّوْكَ بِما لَمْ يُحَيِّكَ بِهِ اللَّهُ" نازل شد «2» .
و در همان كتاب است كه عبد الرزاق، ابن ابي حاتم، و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در باره آيه مذكور گفته است: منافقين وقتي به رسول خدا مي‌رسيدند، مي‌گفتند" سام عليك" و بدين جهت آيه نازل شد «3» .
مؤلف: اين روايت به باور كردن، نزديك‌تر از روايت قبلي است، براي اينكه در تفسيرش گفتيم اين آيات آن طور كه بايد شامل يهود نمي‌تواند باشد. و در روايت قمي كه در تفسير خود آورده آمده كه به جاي" السلام عليك" صبح‌ها مي‌گفتند" انعم صباحا" و بعد از ظهرها مي‌گفتند" انعم مساء" و اين تحيت مشركين و اهل جاهليت بود «4» .
و در مجمع البيان در تفسير آيه" يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ" گفته است: در حديث اين معنا هم آمده كه رسول خدا (ص) فرمود: عالم يك درجه بر شهيد برتري دارد، و شهيد يك درجه بر عابد، و نبي يك درجه بر عالم. و برتري قرآن بر ساير گفتارها نظير برتري خدا بر ساير مخلوقاتش است. و برتري عالم بر
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 249.
(2 و 3)الدر المنثور، ج 6، ص 184.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 355.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 331
ساير مردم نظير برتري من بر پست‌ترين آنان است. اين روايت را جابر بن عبد اللَّه از آن جناب نقل كرده «1» .
مؤلف: ولي ذيل روايت خالي از اشكال نيست، براي اينكه ظاهر جمله" أدناهم- پست‌ترين آنان" اين است كه ضمير به كلمه" ناس- مردم" برگردد، و ظاهر اين برگشتن اين است كه روايت خواسته براي مردم مراتبي قائل شود، بعضي در بلندترين مرتبه، و بعضي در مرتبه‌اي متوسط، و بعضي پست، و بعضي پست‌تر، و وقتي برتري عالم بر ساير مردم- با فرض اينكه در بين آنان دارندگان بلندترين مرتبه نيز هست- نظير برتري پيغمبر بر پست‌ترين مردم باشد، نتيجه‌اش اين مي‌شود كه عالم از رسول خدا (ص) افضل باشد، براي اينكه به حكم اين حديث رسول خدا (ص) از پست‌ترين مردم افضل است، و عالم از همه مردم چه پست‌ترين و چه بلند مرتبه‌ترين آنان. و اين قطعا درست نيست.
مگر آنكه بگوييم: منظور از كلمه" أدني" پست‌ترين نيست، بلكه نزديك‌ترين است، يعني نزديك‌ترين مردم به رسول خدا (ص) كه قهرا همان علماء خواهند بود، هم چنان كه از جمله" و پيغمبر از عالم يك درجه برتري دارد" نيز همين معنا استفاده مي‌شود، در نتيجه مفاد روايت اين مي‌شود كه: فضل عالم بر سائر مردم نظير برتري من است بر نزديكترين مردم به من، كه همان عالم باشد.

[چند روايت حاكي از اينكه امير المؤمنين (عليه السلام) تنها كسي بود كه به حكم صدقه دادن قبل از نجوي با پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) عمل نمود]..... ص: 331

و در الدر المنثور است كه سعيد بن منصور، ابن راهويه، ابن ابي شيبه، عبد بن حميد، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابن مردويه، و حاكم- وي حديث را صحيح دانسته- از علي بن ابي طالب روايت كرده‌اند كه گفت: در كتاب خدا آيه‌اي است كه احدي قبل از من و بعد از من به آن آيه عمل نكرده، و نمي‌كند، و آن آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً" است، كه من يك دينار داشتم، آن را به ده درهم فروختم، هر بار كه با رسول خدا (ص) نجوي كردم قبل از نجوي يك درهم صدقه دادم، و بعد از آن آيه نسخ شد، پس احدي به جز من به آن عمل نكرد، و آيه شريفه" أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقاتٍ..." نازل شد، و حكم صدقه را نسخ كرد «2» .
و در تفسير قمي به اسنادي كه به ابي بصير دارد از حضرت ابي جعفر (ع)
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 253.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 185. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 332
روايت كرده كه گفت: من از آن جناب از كلام خداي عز و جل پرسيدم، كه مي‌فرمايد: " إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً" فرمود: علي بن ابي طالب (ع) تنها كسي بود كه قبل از نجوي صدقه داد، و پس از آن به وسيله" أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقاتٍ" نسخ شد «1» .
مؤلف: در اين معنا روايات ديگري نيز از طرق شيعه و سني وارد شده است.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 357.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 333

[سوره المجادلة (58): آيات 14 تا 22]..... ص: 333

اشاره

أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ تَوَلَّوْا قَوْماً غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ ما هُمْ مِنْكُمْ وَ لا مِنْهُمْ وَ يَحْلِفُونَ عَلَي الْكَذِبِ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ (14) أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ عَذاباً شَدِيداً إِنَّهُمْ ساءَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (15) اتَّخَذُوا أَيْمانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ فَلَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ (16) لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ (17) يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ جَمِيعاً فَيَحْلِفُونَ لَهُ كَما يَحْلِفُونَ لَكُمْ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ عَلي شَيْ‌ءٍ أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْكاذِبُونَ (18)
اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطانُ فَأَنْساهُمْ ذِكْرَ اللَّهِ أُولئِكَ حِزْبُ الشَّيْطانِ أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّيْطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ (19) إِنَّ الَّذِينَ يُحَادُّونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ أُولئِكَ فِي الْأَذَلِّينَ (20) كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي إِنَّ اللَّهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ (21) لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ وَ يُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ أُولئِكَ حِزْبُ اللَّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (22)

ترجمه آيات..... ص: 333

آيا نديدي مردمي را كه روي از حق گرداندند و خدا بر آنان غضب كرد، آنان نه از شمايند و نه ازايشان سوگند به دروغ مي‌خورند با اينكه مي‌دانند (14).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 334
خداي تعالي براي آنان عذابي سخت آماده كرده چون اعمالي را كه انجام مي‌دهند بد است (15).
سوگندهاي خود را سپر قرار داده از راه خدا جلوگيري كردند به همين جهت عذابي خوار كننده دارند (16).
مالها و فرزندان (به اندازه خردلي) از خدا بي‌نيازشان نمي‌كند ايشان ياران دوزخ و در آن جاودانند (17).
روزي كه خدا همگيشان را مبعوث مي‌كند براي او هم سوگند مي‌خورند همانطور كه براي شما سوگند مي‌خوردند و گمان مي‌كنند كه تكيه‌گاهي محكم دارند آگاه باشيد كه آنان دروغگويند (18).
شيطان بر آنان مسلط شده ياد خدا را از دلهايشان برده اينان حزب شيطانند آگاه كه حزب شيطان زيانكارند (19).
به طور قطع كساني كه با خدا و رسولش مخالفت و دشمني مي‌كنند در زمره خوارترينند (20).
خداي تعالي چنين تقدير كرده كه من و رسولانم سرانجام غالبيم، آري خدا قوي و عزيز است (21).
هيچ قومي نخواهي يافت كه ايمان به خدا و روز جزاء داشته باشد و در عين حال با كساني كه با خدا و رسولش دشمني مي‌كنند دوستي كند هر چند دشمن خدا و رسول پدران و يا فرزندان و يا برادرانشان و يا قوم و قبيله‌شان باشد، براي اينكه خداوند در دلهايشان ايمان را نوشته و به روحي از خودش تاييدشان كرده و در جناتي كه نهرها در زير درختانش جاري است داخلشان مي‌كند تا جاودانه در آن باشند خدا از ايشان راضي شد و ايشان از خدا راضي شدند اينان حزب خدايند، آگاه! كه تنها حزب خدا رستگارند (22).

بيان آيات..... ص: 334

[بيان وصف و حال منافقان: تولي يهود، سوگند دروغ ياد كردن و...]..... ص: 334

اين آيات سرگذشت دسته‌اي از منافقين را ذكر مي‌كند كه با يهوديان دوستي و مودت و با خدا و رسولش دشمني داشتند، و ايشان را به خاطر همين انحراف مذمت نموده، به عذاب و شقاوت تهديد مي‌كند، تهديدي بسيار شديد. و در آخر به عنوان حكمي قطعي و كلي مي‌فرمايد: ايمان به خدا و روز جزا نمي‌گذارد انساني با دشمنان خدا و رسولش دوستي كند، حال اين دشمنان هر كه مي‌خواهند باشند. و سپس مؤمنين را مدح مي‌كند به اينكه از دشمنان دين بيزارند، و ايشان را وعده ايمان مي‌دهد، ايماني مستقر در روح و جانشان، ايماني از ناحيه خدا و نيز وعده بهشت و رضوان مي‌دهد.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 335
" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ تَوَلَّوْا قَوْماً غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ..."
منظور از قومي كه خدا بر آنان غضب فرموده و منافقين آنان را دوست مي‌دارند يهود است، كه در باره‌شان فرموده: " مَنْ لَعَنَهُ اللَّهُ وَ غَضِبَ عَلَيْهِ وَ جَعَلَ مِنْهُمُ الْقِرَدَةَ وَ الْخَنازِيرَ وَ عَبَدَ الطَّاغُوتَ" «1» .
" ما هُمْ مِنْكُمْ وَ لا مِنْهُمْ"- ضمير" هم" به منافقين و ضمير در" منهم" به يهود بر مي‌گردد، مي‌خواهد بفرمايد: اين منافقين به خاطر تحير و سرگردانيشان بين كفر و ايمان وقتي به شما مي‌رسند اظهار مسلماني، و وقتي به يهود مي‌رسند اظهار دوستي مي‌كنند، اينان نه از شما مسلمانان هستند و نه از يهود: " مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذلِكَ لا إِلي هؤُلاءِ وَ لا إِلي هؤُلاءِ" «2» .
و اين صفت منافقين بر حسب ظاهر حالشان است، و گرنه واقعيت حالشان اين است كه ملحق به يهودند، چون خداي تعالي در جاي ديگر فرموده: " وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ" «3» بنا بر اين منافاتي ميان" ما هُمْ مِنْكُمْ وَ لا مِنْهُمْ" با جمله" فانه منهم" نيست، اولي بر حسب ظاهر حالشان است، و دومي بر حسب واقعيتشان.
بعضي از مفسرين «4» احتمال داده‌اند ضمير" هم" به قوم برگردد، و منظور از قوم، يهود باشد، و ضمير در" منهم" به موصول" الذين" برگردد، و مراد از موصول منافقين باشد كه در اين صورت معنا چنين مي‌شود: آيا نمي‌بيني كساني را كه دوستدار يهود شدند، با اينكه يهود از شما نيستند، چون شما مؤمنيد، و از خود منافقين هم نيستند، بلكه اجنبي و بيزار از هر دو طائفه‌اند، و اين تعبير نوعي مذمت است، ولي معناي بعيدي است.
" وَ يَحْلِفُونَ عَلَي الْكَذِبِ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ"- يعني براي شما به دروغ سوگند مي‌خورند كه از شمايند، و مثل شما ايمان دارند، با اينكه خودشان خوب مي‌دانند كه در سوگندشان دروغ مي‌گويند.
" أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ عَذاباً شَدِيداً إِنَّهُمْ ساءَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" كلمه" اعداد" كه مصدر فعل" أعد" است به معناي تهيه كردن است. و جمله" إِنَّهُمْ ساءَ..." تعليل اعداد است. و در جمله" كانُوا يَعْمَلُونَ" دلالتي هست بر اينكه منافقين در اين
__________________________________________________
(1)كساني كه خدا لعنتشان كرده، و بر آنان غضب فرموده و بعضي از ايشان را به صورت ميمون و خوك مسخ نموده، و بعضي را پرستندگان طاغوت كرد. سوره مائده، آيه 60.
(2)سرگردان بين دو گروه، نه به سوي اينان و نه به سوي آنان. سوره نساء، آيه 143.
(3)هر كس از شما يهوديان را دوست بدارد، از همانان خواهد بود. سوره مائده، آيه 51.
(4)روح المعاني، ج 28، ص 32.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 336
عمل خود مداومت و استمرار داشته‌اند. و معناي آيه اين است كه: خداي تعالي براي آنان عذابي سخت تهيه ديده، به علت اينكه در عمل زشت خود مداومت دارند.
" اتَّخَذُوا أَيْمانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ فَلَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ" كلمه" أيمان"- به فتح همزه- جمع" يمين- سوگند" است. و كلمه" جنة"- به ضم جيم- به معناي پرده و پوششي است كه با آن خود را از شر حفظ مي‌كنند، سپر را هم به همين جهت" جنة" مي‌نامند. و كلمه" مهين"- به ضم ميم- اسم فاعل از مصدر اهانت و به معناي اذلال و خوار نمودن است.
و معناي آيه اين است كه: منافقين سوگندهاي خود را پرده و پوشش خود كردند تا به وسيله آن، تهمت و سوء ظن را از خود دفع كنند. هر جا عملي از آنان سر زد كه مؤمنين را در عقايدشان به شك و ترديد انداخته آنان را مثل خود از راه خدا كه همان اسلام است منصرف سازد، و با سوگندهاي دروغ خود را تبرئه مي‌كردند، و به همين جهت عذابي خوار كننده دارند.
" لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" يعني آن انگيزه‌اي كه وادارشان مي‌كرد چنين وضعي به خود بگيرند متاع زندگي دنيا است كه همان اموال و اولاد است، و ليكن با در نظر داشتن عذاب جاودانه‌اي كه دارند، و خداي تعالي آن را برايشان معين فرموده، و اينكه چقدر احتياج به خلاصي از آن دارند، آن متاع دنيا به هيچ وجه نمي‌تواند در خلاصي آنان مؤثر باشد، پس تا دير نشده به خدا ايمان بياورند، و او را بپرستند.

[دروغ گويي منافقين در قيامت كه روز كشف حقائق است از باب بروز ملكات و عادات است]..... ص: 336

" يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ جَمِيعاً فَيَحْلِفُونَ لَهُ كَما يَحْلِفُونَ لَكُمْ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ عَلي شَيْ‌ءٍ..."
كلمه" يوم" ظرف است براي مضمون جمله" أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ عَذاباً شَدِيداً"، و يا براي مضمون جمله" أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ". و معناي جمله" فَيَحْلِفُونَ لَهُ كَما يَحْلِفُونَ لَكُمْ" اين است كه: در روز قيامت هم براي خدا سوگند خواهند خورد، همان طور كه در دنيا براي شما سوگند مي‌خورند.
و ما در تفسير آيه شريفه" ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ إِلَّا أَنْ قالُوا وَ اللَّهِ رَبِّنا ما كُنَّا مُشْرِكِينَ" «1» گفتيم كه سوگند دروغ خوردنشان در روز قيامت با اينكه آن روز روز كشف حقايق است، از
__________________________________________________
(1)سوره انعام، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 337
اين باب است كه ملكات آنان در آن روز كشف مي‌شود، و مساله دروغگويي در دلهاي آنان ملكه شده، در دنيا به دروغ عادت كرده بودند، هميشه بنا را بر اين داشتند كه باطل را سرپوشي براي حق كنند، و آن را با سوگند دروغين به صورت حق جلوه دهند. پس منافقين هم مانند هر صاحب ملكه‌اي ديگر آن طور كه زندگي مي‌كنند مي‌ميرند، و آن طور كه مي‌ميرند زنده مي‌شوند.
و يكي از همان دروغهايشان اين است كه در آن روز درخواست برگشتن به دنيا مي‌كنند، و يا از خدا مي‌خواهند از آتش در آيند. و يكي ديگر گفتگوهايي است كه در آتش دارند، و امثال اينها همه مظاهر دروغگوييهاي ايشان است كه قرآن آنها را بيان كرده است، و هيچ يك از آنها با وضع قيامت سازگار نيست، چون قيامت عالم مشاهده حقايق است، روز جزاء است، نه روز عمل، و در چنين روزي جاي اين حرفها نيست، و ليكن همانطور كه گفتيم اين سخنان از ملكات آنان تراوش مي‌كند.
و اما اينكه فرمود: " وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ عَلي شَيْ‌ءٍ" معنايش اين است كه: گمان مي‌كنند بر وضعي استوارند كه در آن وضع مي‌توانند براي هميشه حق را بپوشانند، و از بر ملا شدن دروغ خود جلوگيري به عمل آورند، و با انكار و دروغگويي و امثال اينها دروغ خود را حفظ كنند.
بنا بر اين، ممكن است جمله مذكور قيدي باشد براي جمله" كَما يَحْلِفُونَ لَكُمْ" كه در اين فرض اشاره‌اي خواهد بود به وضعي كه در دنيا داشتند، و گمان مي‌كردند سوگند دروغشان سودي براي آنان دارد، و شما را راضي مي‌كند. و جمله" أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْكاذِبُونَ" قضاء و داوري خدا در حق آنان است، مي‌فرمايد: خداي تعالي در باره آنان چنين داوري كرده كه ايشان دروغگويند، و نبايد به هذيانهايشان توجه كرد و به سوگندهايشان اعتناء نمود.
ممكن هم هست قيدي باشد براي جمله" فَيَحْلِفُونَ لَهُ" كه در اين فرض از قبيل ظهور ملكات در قيامت خواهد بود كه بيانش در چند سطر قبل در معناي سوگند خوردن منافقين گذشت. آن وقت جمله" أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْكاذِبُونَ" داوري خداي تعالي به دروغگويي آنان در روز قيامت و يا در دنيا و آخرت مي‌شود.
" اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطانُ فَأَنْساهُمْ ذِكْرَ اللَّهِ أُولئِكَ حِزْبُ الشَّيْطانِ أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّيْطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ" كلمه" استحواذ" به معناي استيلاء و غلبه است. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 338
" إِنَّ الَّذِينَ يُحَادُّونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ أُولئِكَ فِي الْأَذَلِّينَ" اين آيه مضمون آيه قبلي را كه مي‌فرمود" منافقين از حزب شيطان و از زيانكارانند" تعليل مي‌كند، مي‌فرمايد: به اين علت از خاسرينند كه با مخالفت و لجبازي خود با خدا و رسولش دشمني مي‌كنند، و دشمنان خدا و رسول در زمره خوارترين خلق خدايند.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: علت اينكه تعبير به" اذلين" آورد، اين بوده كه به طور كلي ذلت يكي از دو متخاصم به مقدار عزت طرف ديگر است، و وقتي يك طرف متخاصم خداي عز و جل است، كه همه عزتها از او است، قهرا براي طرف ديگر كه دشمن او است چيزي نمي‌ماند مگر ذلت.

[جنبه‌هاي مختلف غلبه خدا و رسولان او (كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي)]..... ص: 338

" كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي إِنَّ اللَّهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ" منظور از كتابت خدا قضايي است كه مي‌راند.
و ظاهر اطلاق غلبه و بدون قيد آوردنش اين است كه خدا از هر جهت غالب باشد، هم از جهت استدلال و هم از جهت تاييد غيبي، و هم از جهت طبيعت ايمان به خدا و رسول.
اما از حيث استدلال، براي اينكه درك حق و خضوع در برابر آن فطري انسان است، اگر حق را برايش بيان كنند، و مخصوصا از راهي كه با آن راه مانوس است روشن سازند، بدون درنگ آن را مي‌فهمد، و وقتي فهميد فطرتش به آن اعتراف مي‌كند، و ضميرش در برابر آن خاضع مي‌گردد، هر چند كه عملا خاضع نشود، و پيروي از هوي و هوس و يا هر مانع ديگر از خضوع عمليش مانع شود.
و اما غلبه از حيث تاييد غيبي، و به نفع حق و به ضرر باطل قضاء راندن، بهترين نمونه‌اش انواع عذابهايي است كه خداي تعالي بر سر امت‌هاي گذشته كه دعوت انبياء را تكذيب كردند آورد، مانند قوم نوح كه همه را غرق كرد، و قوم هود كه زنده زنده در زير سنگ و خاك دفنشان نمود، و قوم صالح و لوط و شعيب و آل فرعون و ديگران كه هر يك را به عذابي دچار فرمود. و در كلام مجيدش در باره همين نوع تاييد فرموده: " ثُمَّ أَرْسَلْنا رُسُلَنا تَتْرا كُلَّ ما جاءَ أُمَّةً رَسُولُها كَذَّبُوهُ فَأَتْبَعْنا بَعْضَهُمْ بَعْضاً وَ جَعَلْناهُمْ أَحادِيثَ فَبُعْداً لِقَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ" «2» و سنت الهي به همين منوال جريان يافته كه آيه زير آن را به طور اجمال خاطرنشان ساخته،
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 28، ص 34.
(2)سپس رسولان خود را يكي پس از ديگري فرستاديم، هر رسولي كه به سوي امتي آمد تكذيبش كردند، و ما يكي پس از ديگر هلاكشان ساخته، براي آيندگان سرگذشت كرديم، و گفتيم دور باشند مردمي كه ايمان نمي‌آورند. سوره مؤمنون، آيه 44.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 339
مي‌فرمايد: " وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ" «1» .
و اما غلبه از حيث طبيعتي كه ايمان به خدا و رسول دارد، دليلش اين است كه ايمان مؤمن به طور مطلق و بدون هيچ قيدي او را به دفاع از حق و قيام در برابر باطل دعوت مي‌كند، چنين كسي معتقد است كه اگر كشته شود رستگار مي‌گردد، و اگر هم بكشد رستگار مي‌شود، و ثبات و مقاومت او در دفاع از حق مقيد به هيچ قيدي، و محدود به هيچ حدي نيست، به خلاف كسي كه اگر از حق دفاع مي‌كند نه بدان جهت است كه حق است، بلكه بدان جهت است كه هدفي از اهداف دنيايي او را تامين مي‌كند، چنين كسي در حقيقت از خودش دفاع كرده، و به همين دليل اگر ببيند كه مشرف به هلاكت شده، و يا نزديك است گرفتار خطري شود، پا به فرار مي‌گذارد. پس دفاع او از حق شرط و حدي دارد، و آن شرط سلامتي نفس و آن حد تامين منافع خودش است، و اين واضح است كه عزيمت بي‌قيد و شرط، بر چنين عزيمتي مقيد و مشروط، غالب مي‌شود. يكي از شواهدش جنگهاي پيامبر اسلام است كه مسلمانان در عين نداشتن عده و عده همواره غلبه مي‌كردند، و جنگها جز به پيشرفت مسلمانان خاتمه نمي‌يافت «2» .
و اين غلبه و فتوحات اسلامي متوقف نشد، و جمعيت مسلمين به تفرقه مبدل نگشت، مگر وقتي كه نياتشان فاسد، و سيرت تقوا و اخلاصشان در گسترش دين حق، به قدرت‌طلبي و گسترش و توسعه مملكت (و در نتيجه حكمراني بر انسانهايي بيشتر، و به دست آوردن اموال زيادتر) مبدل شد، در نتيجه آن فتوحات متوقف گرديد. آري، خداي تعالي هرگز نعمتي را كه به مردمي داده تغيير نمي‌دهد، مگر وقتي كه مردمي نياتشان را تغيير دهند، و خداي تعالي در آن روزي كه دين مسلمانان را تكميل نمود و از شر دشمنان ايمنشان ساخت، با آنان شرط كرد
__________________________________________________
(1)براي هر امتي رسولي است همين كه رسولشان بيايد، خداي تعالي در بينشان به عدالت حكم راند، و ستمي نبينند. سوره يونس، آيه 47.
(2)شخصي از مترجم پرسيد آوردن ضمير" أنا" و به دنبال آن كلمه" رسلي" در آيه مورد بحث چه نكته‌اي را افاده مي‌كند، و با اينكه مي‌توانست بفرمايد: " من و رسولانم غالبيم" چرا فرمود: " لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي" نكته‌اي كه به ذهنم رسيد اين بود كه در عبارت اول رسولان در مقابل خداي تعالي قرار مي‌گرفتند با آوردن ضمير" أنا" خواست بفرمايد اينكه گفتم" من غالبم" منظورم من و همه كارگردانان درگاهم است، پس جمله" أَنَا وَ رُسُلِي" احتمالا مي‌تواند بدل باشد از ضميري كه در كلمه" أغلبن" مستتر است و بخواهد اتصال رسولان به خداي تعالي را برساند. و به همين جهت باز احتمالا مي‌توان گفت كه معناي" رسلي" منحصر در فرستادگان بشري خدا نباشد بلكه معنايش همه فرستادگان خدا باشد چه بشري و چه ملكي و خلاصه بخواهد بفرمايد من و كارگردانان درگاهم بطور قطع غالبيم مترجم.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 340
كه تنها از او بترسند، و فرمود: " الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ" «1» و در مسلم بودن اين غلبه كافي است كه در آيه 139، در سوره آل عمران مؤمنين را خطاب نموده مي‌فرمايد: " وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" «2» .

[هرگز دوستي با دشمنان خدا و رسول (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) با داشتن ايمان قابل جمع نيست]..... ص: 340

" لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ..."
در اين آيه شريفه يافتن قومي با چنين صفتي را نفي نموده، مي‌فرمايد: چنين مؤمنيني نخواهي يافت. و اين كنايه است از اينكه ايمان راستين به خدا و روز جزا با چنين صفاتي نمي‌سازد آن كس كه واقعا به خدا و رسول و روز جزا ايمان دارد، ممكن نيست با دشمنان خدا دوستي كند، هر چند كه همه قسم سبب و انگيزه دوستي در آنان وجود داشته باشد، مثل اينكه پدرش يا پسرش يا برادرش باشد، و يا قرابتي ديگر داشته باشد، براي اينكه اين چنين دوستي با ايمان به خدا منافات دارد.
پس روشن گرديد كه جمله" وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ..." به مطلق اسباب مودت اشاره دارد. و اگر تنها مودت ناشي از قرابت را ذكر كرد، به خاطر آن است كه مودت خويشاوندي قوي‌ترين محبت، و هم با ثبات‌ترين آن است و زوالش از دل به آساني صورت نمي‌گيرد.
" أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ"- كلمه" اولئك" اشاره به مردمي است كه به خاطر ايماني كه به خدا و روز جزا دارند با دشمنان خدا هر چند پدر و يا پسر يا برادرشان باشد دوستي نمي‌كنند. و" كتابت" به معناي اثبات غير قابل زوال است. و ضمير در" كتب" به خداي تعالي برمي‌گردد. و اين آيه تصريح و نص در اين است كه چنين كساني مؤمنين حقيقي هستند.

[مراد از تاييد مؤمنين به روحي از او و بيان اينكه مؤمنان علاوه بر حيات طبيعي از حيات طيبه برخوردارند]..... ص: 340

وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ"
- كلمه" تاييد" به معناي تقويت است. و ضمير فاعل در جمله" ايدهم" به" اللَّه" برمي‌گردد، و همچنين ضمير در" منه". و كلمه" من" ابتدائيه است. و معناي جمله اين است كه: خداي تعالي اين گونه انسانها را به روحي از خود تقويت نمود. و بعضي «3» گفته‌اند: ضمير به ايمان برمي‌گردد، و معناي جمله اين است كه: خداي تعالي آنان
__________________________________________________
(1)امروز ديگر كفار از دين شما مايوس گشتند، پس از ايشان نترسيد، و از من بترسيد. سوره مائده، آيه 3.
(2)سست مشويد، و اندوهگين نگرديد كه شما بالاترين هستيد ما دام كه مؤمن باشيد. سوره آل عمران، آيه 139.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 255.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 341
را به روحي از جنس ايمان تقويت كرد، و دلهايشان را با آن روح زنده ساخت. اين معنا هم عيبي ندارد.
بعضي «1» هم گفته‌اند: مراد از" روح" جبرئيل است. و بعضي «2» گفته‌اند: قرآن است.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند حجت و برهان است. و همه اين اقوال وجوهي ضعيف است كه از جهت لفظ آيه شاهدي ندارد.
نكته‌اي كه در اينجا هست اين است كه" روح" به طوري كه از معناي آن به ذهن تبادر مي‌كند عبارت است از مبدأ حيات، كه قدرت و شعور از آن ناشي مي‌شود. بنا بر اين، اگر عبارت" وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" را بر ظاهرش باقي بگذاريم، اين معنا را افاده مي‌كند كه در مؤمنين به غير از روح بشريت كه در مؤمن و كافر هست، روحي ديگر وجود دارد كه از آن حياتي ديگر ناشي مي‌شود، و قدرتي و شعوري جديد مي‌آورد، و به همين معنا است كه آيه" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها" «4» به آن اشاره نموده. و نيز آيه شريفه زير به آن اشاره نموده، مي‌فرمايد: " مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً" «5» .
و حيات طيبي كه در آيه است ملازم با اثر طيب است. اثر حيات- كه قدرت و شعور است- در زندگي طيب، طيب خواهد بود، و وقتي قدرت و شعور طيب شد، آثاري كه متفرع بر آن است يعني اعمالي كه از صاحب چنين حياتي سر مي‌زند، همه طيب و صالح خواهد بود، و اين قدرت و شعور طيب، همان است كه در آيه سوره انعام كه چند سطر پيش گذشت از آن تعبير به نور كرد، و همچنين آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ" «6» .
و اين حيات، زندگي خاصي است كريم كه آثاري خاص و ملازم با سعادت ابدي انسان دارد. حياتي است وراء حياتي كه مشترك بين مؤمن و كافر است، و آثارش هم
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان، ج 9، ص 255. [.....]
(4)آيا كسي كه مرده بود، و ما او را زنده كرديم، و برايش نوري قرار داديم تا با آن در بين مردم زندگي كند، مثل كسي است كه در ظلمتهايي قرار دارد كه بيرون شدن از آن برايش ممكن نيست. سوره انعام، آيه 122.
(5)هر كس از مرد و زن عملي صالح كند در حالي كه ايمان داشته باشد، او را به زندگي طيبي زنده مي‌كنيم. سوره نحل، آيه 97.
(6)سوره حديد، آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 342
مشترك بين هر دو طايفه است. پس اين زندگي مبدئي خاص دارد، و آن روح ايماني است كه آيه شريفه آن را روحي سواي روح مشترك بين مؤمن و كافر مي‌داند.
و بر اين اساس ديگر اجباري نداريم وجهي را كه در اين باب ذكر كرده‌اند، بپذيريم و بگوييم: مراد از روح نورانيت قلب است- كه همان نور علم باشد- كه به وسيله آن آرامش و اطمينان حاصل مي‌شود، و اگر اين نور قلب را روح خوانده تسميه‌اي است مجازي، از باب مجاز مرسل «1» . چون همين آرامش قلبي است كه مايه حيات طيب و ابدي است. و يا از باب استعاره است چون نور قلب همواره ملازم با وجوهي از علم است، كه بر قلب آدمي افاضه مي‌شود. و معروف است كه مي‌گويند: علم مايه حيات قلب، و جهل، مرگ قلب است. پس علم شبيه روحي است كه به جسمي بي‌جان افاضه مي‌شود، تا زنده گردد «2» . اين بود آن وجهي كه گفتيم در معناي روح ذكر كرده‌اند.
" وَ يُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها"- اين جمله وعده جميلي است كه به مؤمنين واقعي داده، و در آن اوصاف حيات طيبه آخرت ايشان را ذكر نموده است.
" رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ"- اين جمله استينافي و ابتدايي است، مي‌خواهد جمله قبلي را تعليل نموده، بفرمايد: به اين علت خدا ايشان را به چنان بهشتي كه گفته شد در مي‌آورد كه از ايشان راضي بوده است، و رضايت خدا عبارت است از رحمت او كه مخصوص افرادي است كه در ايمانشان به خدا خالص باشند. ايشان هم از خدا راضيند، براي اينكه با رسيدن به آن زندگي طيب و آن بهشت، شادمان و خرسند مي‌گردند.
" أُولئِكَ حِزْبُ اللَّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ"- اين جمله تشريف و بزرگداشتي است از همان افراد مخلص، مي‌فرمايد: اينها كه داراي ايماني خالصند حزب خداي تعالايند، هم چنان كه آن منافقين كه در ظاهر اظهار اسلام مي‌كنند، و در باطن كفار و دشمنان خدا را دوست مي‌دارند، حزب شيطانند، اينها رستگارند هم چنان كه آنها زيانكارند.
در جمله" أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ" با اينكه كلمه" حزب اللَّه" قبلا ذكر شده بود، و مي‌توانست بفرمايد" الا انهم هم المفلحون" دوباره اسم ظاهر" حزب اللَّه" را به جاي ضمير ذكر كرد، تا كلام جنبه مثلي معروف بخود بگيرد.
__________________________________________________
(1)توضيح اينكه: اگر ارتباط بين حقيقت و مجاز، سببيت و يا مجاورت باشد آن مجاز را" مرسل" و اگر صرف شباهت باشد" استعاره" مي‌نامند. مترجم.
(2)روح المعاني، ج 28، ص 36.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 343

بحث روايتي [رواياتي در باره نزول آيه: " كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي"، حب و بغض في اللَّه، و روح ايمان]..... ص: 343

در مجمع البيان در تفسير آيه" كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي" مي‌گويد: روايت شده كه مسلمانان وقتي ديدند كه خداي تعالي فتوحاتي نصيبشان كرد، به يكديگر گفتند: به زودي خدا روم و فارس را هم برايمان فتح خواهد نمود. منافقين گفتند: شما خيال كرده‌ايد كه روم و فارس مانند ديگر شهرهايي است كه بر آنها غلبه يافته‌ايد؟ و خداي تعالي در پاسخشان اين آيه را نازل كرد «1» .
مؤلف: ظاهرا اين حديث از باب تطبيق آيه بر داستان مذكور مي‌باشد، نه اينكه آيه در خصوص اين داستان نازل شده باشد. و نظائر اين تطبيق در ميان احاديث مربوط به شان نزول بسيار است، و از همين باب است كه در روايات آمده آيه شريفه" لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ" در باره ابي عبيدة بن جراح نازل شده، كه پدرش را در جنگ بدر كشت «2» . و در بعضي از روايات آمده كه در شان پدر ابو بكر نازل شده كه وقتي به رسول خدا (ص) ناسزا گفت پسرش ابو بكر چنان بر سرش كوبيد كه به زمين افتاد، و آيه نامبرده در شان وي نازل شد «3» . و در بعضي ديگر آمده كه: در شان عبد الرحمن بن ثابت بن قيس بن شماس نازل شده كه از رسول خدا (ص) اجازه خواست به زيارت دايي‌اش كه از مشركين بود برود، و حضرت اجازه‌اش داد. همين كه برگشت و رسول خدا (ص) وارد شد حضرت و مسلماناني كه در اطراف آن جناب بودند اين آيه را برايش خواندند «4» .
ليكن هيچ يك از اين روايات با سياق و مضمون آيات مورد بحث نمي‌سازد، براي اينكه آيه مورد بحث جداي از ساير آيات قبل و بعدش نيست، و اتصالي روشن به آنها دارد.
و در الدر المنثور است كه طيالسي و ابن ابي شيبه از براء بن عازب، روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: محكم‌ترين و مورد اعتمادترين دستاويزهاي ايمان، حب در راه خدا، و بغض در راه خدا است «5» .
و در كافي به سند خود از ابان بن تغلب از امام صادق (ع) روايت كرده كه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 255.
(2 و 3 و 4)الدر المنثور، ج 6، ص 186.
(5)الدر المنثور، ج 6، ص 187.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 344
فرمود: هيچ مؤمني نيست مگر آنكه در باطن قلبش دو گوش هست، در يكي از آن دو شيطان وساوس خود را بر او مي‌خواند، و در يكي ديگر فرشته خدا مي‌خواند، و خداي تعالي بنده مؤمنش را به وسيله فرشته تاييد مي‌كند، و اين همان است كه قرآن مي‌فرمايد: " وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" «1» .
مؤلف: معناي اين حديث اين نيست كه بگويد روح به معناي فرشته است، بلكه مي‌خواهد بفرمايد فرشته همواره با روح است، و با آن كار مي‌كند، هم چنان كه قرآن هم فرموده خدا همواره فرشته را با روح نازل مي‌كند: " يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ" «2» .
و در همان كتاب به سند خود از ابن بكير روايت كرده كه گفت: به امام باقر (ع) عرضه داشتم: معناي اينكه رسول خدا (ص) فرموده: " اگر مردي زنا كند روح ايمان از او قهر مي‌كند و جدا مي‌شود" چيست؟ فرمود: اين كلام ناظر به همان كلام خداي تعالي است كه مي‌فرمايد: " وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" اين روح خدايي است كه از مرد زناكار جدا مي‌شود «3» .
باز در همان كتاب است كه محمد بن سنان از ابي خديجه روايت كرده كه گفت:
داخل شدم بر ابي الحسن (ع) به من فرمود: خداي تعالي مؤمن را به روحي تاييد مي‌كند كه همواره در هر عمل نيكي كه مي‌كند و تقوايي كه به خرج مي‌دهد به سراغش مي‌آيد، و هر وقت عمل زشتي مرتكب شود و يا تجاوزي بكند، از او غايب مي‌شود. پس روح خدا در هنگام عمل خير مؤمن از خوشحالي به اهتزاز درمي‌آيد، و در هنگام گناه و عمل زشتش به زمين فرو مي‌رود. حال كه چنين است اي بندگان خدا قدر نعمت‌هاي خدا را بدانيد، و دل خود را اصلاح كنيد تا يقين شما زياد گشته، سود نفيس و پر قيمت ببريد، خدا رحمت كند شخصي را كه تصميم بر عمل خيري بگيرد، و آن را انجام دهد، و چون تصميم بر عمل زشتي مي‌گيرد از آن صرفنظر كند. آن گاه فرمود: ما روح را با اطاعت خدا و عمل براي او كمك و تاييد مي‌كنيم «4» .
مؤلف: از آنچه در ذيل آيه گذشت روشن شد كه اين روح يكي از مراتب روح انساني است كه تنها مؤمن آن هم بعد از آنكه ايمان خود را به حد كمال رسانيد به آن مرتبه
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 267، ح 3.
(2)سوره نحل، آيه 2.
(3)اصول كافي، ج 1، ص 280، ح 11.
(4)اصول كافي، ج 1، ص 268.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 345
مي‌رسد، و ديگر از آن جدا نمي‌شود، همانطور كه روح نباتي و حيواني و انساني كه بين مؤمن و كافر مشترك است، از مراتب روح آدمي است، و هرگز از آن جدا نمي‌گردد. چيزي كه هست اين مرتبه از روح بعد از آنكه در نفس پيدا شد، گاهي هم چنان در نفس باقي مي‌ماند، و رو به رشد مي‌گذارد، و در نفس هيئتي و صورتي خوب پديد مي‌آورد. و گاهي دچار هيئت زشتي مي‌شود، هيئتي كه در اثر گناه پيدا شده، و با آن معارضه مي‌كند، و پس از توبه يا عوامل ديگر از شر آن خلاصي يافته، موانع ناسازگارش از بين مي‌رود، تا آنكه خودش در نفس مستقر گشته، آن صورت نيكو در نفس رسوخ يابد، و ديگر دستخوش زوال و دگرگونگي نشود.
با اين بيان روشن مي‌شود كه مراد امام (ع) از" روحي كه به سراغش مي‌آيد" و اينكه فرمود: " اين روح همواره با او هست" اين است كه صورت آن روح در نفس پيدا مي‌شود، چون اين صورت است كه گاهي در اثر برخورد با صورتي زشت از بين مي‌رود، نه اصل روح. و نيز روشن شد كه مرادش از اينكه فرمود: " در زمين فرو مي‌رود" اين است كه بطور كنايه بفهماند آن صورت خوب از بين مي‌رود. و همچنين است مرادش در روايت قبلي كه مي‌فرمود: " روح ايمان از او جدا مي‌شود".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 346

(59)سوره حشر مدني است و بيست و چهار آيه دارد (24)..... ص: 346

[سوره الحشر (59): آيات 1 تا 10]..... ص: 346

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (1) هُوَ الَّذِي أَخْرَجَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مِنْ دِيارِهِمْ لِأَوَّلِ الْحَشْرِ ما ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ مانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللَّهِ فَأَتاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَ أَيْدِي الْمُؤْمِنِينَ فَاعْتَبِرُوا يا أُولِي الْأَبْصارِ (2) وَ لَوْ لا أَنْ كَتَبَ اللَّهُ عَلَيْهِمُ الْجَلاءَ لَعَذَّبَهُمْ فِي الدُّنْيا وَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذابُ النَّارِ (3) ذلِكَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ مَنْ يُشَاقِّ اللَّهَ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ (4)
ما قَطَعْتُمْ مِنْ لِينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوها قائِمَةً عَلي أُصُولِها فَبِإِذْنِ اللَّهِ وَ لِيُخْزِيَ الْفاسِقِينَ (5) وَ ما أَفاءَ اللَّهُ عَلي رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَما أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَ لا رِكابٍ وَ لكِنَّ اللَّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلي مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (6) ما أَفاءَ اللَّهُ عَلي رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُري فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبي وَ الْيَتامي وَ الْمَساكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ كَيْ لا يَكُونَ دُولَةً بَيْنَ الْأَغْنِياءِ مِنْكُمْ وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ (7) لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِينَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أَمْوالِهِمْ يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً وَ يَنْصُرُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ أُولئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ (8) وَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ وَ الْإِيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ وَ لا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حاجَةً مِمَّا أُوتُوا وَ يُؤْثِرُونَ عَلي أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (9)
وَ الَّذِينَ جاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَ لِإِخْوانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونا بِالْإِيمانِ وَ لا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنا إِنَّكَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ (10)
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 347

ترجمه آيات..... ص: 347

به نام خداي رحمان و رحيم،
آنچه در آسمانها است و آنچه در زمين است براي خدا تسبيح مي‌گويد و او عزيز و حكيم است (1).
او كسي است كه براي اولين بار كافراني از اهل كتاب را از ديارشان بيرون كرد با اينكه شما احتمالش را هم نمي‌داديد و مي‌پنداشتيد دژهاي محكمي كه دارند جلوگير هر دشمن و مانع آن مي‌شود كه خدا به ايشان دست يابد ولي عذاب خداي تعالي از راهي كه به فكرشان نمي‌رسيد به سراغشان رفت و خدا رعب و وحشت بر دلهايشان بيفكند چنان كه خانه‌هاي خود را به دست خود و به دست مؤمنين خراب كردند، پس اي صاحبان بصيرت عبرت بگيريد (2).
و اگر نه اين بود كه خدا جلاي وطن را براي آنان مقدر كرده بود هر آينه در دنيا عذابشان مي‌كرد و به هر حال در آخرت عذاب آتش دارند (3).
اين بدان جهت است كه ايشان با خدا و رسولش دشمني كردند و هر كس با خدا دشمني كند (همين سرنوشت را دارد) چون خدا شديد العقاب است (4).
شما مسلمانان هيچ نخلي را قطع نمي‌كنيد و هيچ يك را سر پا نمي‌گذاريد مگر به اذن خدا و همه اينها براي اين است كه خدا فاسقان را خوار كند (5).
خدا هر غنيمتي از آنان به رسول خود رسانيد بدون جنگ شما رسانيد شما بر اموال آنان هيچ اسب و شتري نتاختيد ليكن اين خدا است كه رسولان خود را بر هر كس كه خواهد مسلط مي‌كند كه او بر هر چيزي قادر است (6).
آنچه خدا از اموال اهل قري به رسول خود برگردانيد از آن خدا و رسول او و از آن خويشان رسول و فقيران و مسكينان و درماندگان در راه است تا اموال بين توانگران دست به دست نچرخد. و هر دستوري كه رسول به شما داد بگيريد و از هر گناهي نهيتان كرد آن را ترك كنيد و از خدا بترسيد كه خدا عقابي سخت دارد (7).
از غنائم سهمي براي فقراي مهاجرين است، آنان كه به دست دشمن از اموال و خانه‌هاي خود بيرون شدند، و به اميد رسيدن به فضل و رضوان خدا ترك وطن كردند و همواره خدا و رسولش را ياري مي‌دهند اينان همان صادقانند (8).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 348
و نيز سهمي از آن غنائم از آن كساني از اهل مدينه است كه در مدينه و در قلعه ايمان جاي دارند و قبل از مهاجرين ايمان آورده بودند و هر مؤمني را كه از ديار شرك به سويشان هجرت مي‌كند دوست مي‌دارند و وقتي اسلام به آنان چيزي مي‌دهد در دل خود نيازي به آنچه به مهاجران داده شده احساس نمي‌كنند و مهاجرين را بر خود مقدم مي‌دارند هر چند كه خود نيز محتاج باشند. و كساني كه بخل دروني خود را به توفيق خداي تعالي جلو مي‌گيرند رستگارند (9).
و سهمي از آن كساني است كه بعدها به اسلام در مي‌آيند مي‌گويند: پروردگارا ما را و برادران ايمانيمان را كه در ايمان از ما سبقت گرفتند بيامرز و كينه كساني را كه ايمان آوردند در دل‌هاي ما ميفكن كه تو رؤوف و رحيمي (10).

بيان آيات..... ص: 348

[بيان آيات مربوط به اخراج بني النضير از سرزمينشان]..... ص: 348

اين سوره به داستان يهوديان بني النضير اشاره دارد كه بخاطر نقض پيماني كه با مسلمين بسته بودند محكوم به جلاي وطن شدند. و نيز به اين قسمت از داستان اشاره دارد كه سبب نقض عهدشان اين بود كه منافقان به ايشان وعده دادند كه اگر نقض عهد كنيد ما شما را ياري مي‌كنيم، ولي همين كه ايشان نقض عهد كردند، منافقين به وعده‌اي كه داده بودند وفا ننمودند. و در ضمن اين اشارات مطالبي ديگر نيز در اين سوره آمده، و از آن جمله مساله حكم غنيمت بني النضير است.
و از آيات برجسته اين سوره هفت آيه آخر آن است كه خداي سبحان در آنها بندگان خود را دستور مي‌دهد به اينكه از طريق مراقبت نفس و محاسبه آن آماده ديدارش شوند، و عظمت كلام و جلالت قدر خود را در قالب بيان عظمت ذات مقدسش، و اسماي حسني و صفات عليايش، بيان مي‌فرمايد. و اين سوره به شهادت سياقش در مدينه نازل شده.
" سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" اين آيه آغاز سوره مي‌باشد و سوره با مضموني افتتاح شده كه با همان مضمون ختم مي‌شود، چون در آخر سوره باز سخن از تسبيح تمامي موجودات آسمانها و زمين رفته، مي‌گويد: " يُسَبِّحُ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ".
و اگر سوره را با مساله تسبيح افتتاح نمود، به خاطر مطالبي است كه در خلال سوره آمده، و آن- همان طور كه گفتيم- خيانت يهود و نقض عهدش، و وعده فريبكارانه منافقين ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 349
به يهوديان است، خواسته بفهماند اين گونه مكرها بر دامن كبريايي خدا گردي نمي‌نشاند. و اگر آيه را با جمله" عزيز" و" حكيم" ختم كرد، براي اين است كه باز در اين سوره سرانجام كار يهود و منافقين را تشبيه كرده به اقوامي كه در قرنهاي نزديك به عصر يهوديان و منافقين وبال فريبكاريهاي خود را چشيدند، و اين خود شاهد عزت و اقتدار خداست. و نيز اگر دچار عذاب شدند، بدين جهت بوده كه عذابشان بر طبق حكمت و مصلحت بوده، و اين خود شاهد حكمت خدا است.
" هُوَ الَّذِي أَخْرَجَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مِنْ دِيارِهِمْ لِأَوَّلِ الْحَشْرِ" اين آيه تسبيح موجودات و عزت و حكمت خداي را كه در آيه قبلي آمده بود تاييد مي‌كند، و مراد از جمله" آنان كه از اهل كتاب كافر شدند و خدا بيرونشان كرد" قبيله بني النضير است كه يكي از قبائل يهود بودند، و در بيرون شهر مدينه منزل داشتند، و بين آنان و رسول خدا (ص) عهدي بر قرار شده بود كه همواره با هم به مسالمت زندگي كنند، دشمنان هر يك دشمنان ديگري و دوستان هر يك دوستان ديگري باشد. ولي بني النضير اين پيمان را شكستند، و رسول خدا (ص) دستور داد تا جلاي وطن كنند كه- ان شاء اللَّه- شرح داستانشان در بحث روايتي آينده مي‌آيد.
كلمه" حشر" به معناي بيرون كردن است اما نه بيرون كردن يك نفر، بلكه يك جمعيت، و نه به اختيار، بلكه به اجبار. و اضافه" اول الحشر" اضافه صفت به موصوف، و به معناي حشر اولي است. و لام در" لاول" به معناي" في- در" است، نظير لامي كه بر سر كلمه" دلوك" در جمله" أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ" «1» آمده، يعني" نماز بخوان در هنگام دلوك شمس".
و معناي آيه اين است كه: خداي تعالي همان كسي است كه يهوديان بني النضير را براي اولين بار از جزيرة العرب از خانه و زندگيشان بيرون كرد.

[معناي اينكه فرمود: " يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَ أَيْدِي الْمُؤْمِنِينَ"]..... ص: 349

آن گاه به اهميت اين جريان اشاره نموده، مي‌فرمايد: " ما ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا" يعني:
هيچ احتمال نمي‌داديد كه دست از وطن خود كشيده بيرون روند، چون شما از اين قبيله قوت و شدت و نيرومندي سابقه داشتيد." وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ مانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللَّهِ" خود آنها هم هرگز چنين احتمالي نمي‌دادند، آنها پيش خود فكر مي‌كردند قلعه‌هاي محكمشان نمي‌گذارد خدا آسيبشان برساند، و ما دام كه در آن قلعه‌ها متحصن هستند، مسلمانان بر آنان غلبه نمي‌يابند. در
__________________________________________________
(1)سوره اسري، آيه 78.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 350
اين آيه با اينكه مي‌توانست بفرمايد" مانعتهم حصونهم من المسلمين" فرمود" من اللَّه" و اين بدان جهت است كه در آيه قبلي اخراج آنان را به خدا نسبت داده بود. و همچنين در ذيل آيه، القاي رعب در دلهاي آنان را به خدا نسبت داد. از لحن اين آيه استفاده مي‌شود كه بني النضير چندين قلعه داشتند، نه يكي، چون فرموده" حصونهم".
آن گاه به فساد پندار آنان، و خبط و اشتباهشان پرداخته، مي‌فرمايد: " فَأَتاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا" خداي تعالي از جايي و از دري به سراغشان آمد كه هيچ خيال نمي‌كردند.
و منظور از" آمدن خدا" نفوذ اراده او در ميان آنان است، اما نه از راهي كه آنان گمان مي‌كردند- كه همان دژها و درها است- بلكه از طريق باطنشان كه همان راههاي قلبيشان است، لذا مي‌فرمايد: " وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ". و كلمه" رعب" به معناي خوفي است كه دل را پر كند،" يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ"، خانه‌هايشان را به دست خود ويران مي‌كردند كه به دست مسلمانان نيفتد. و اين از قوت سيطره‌اي بود كه خداي تعالي بر آنان داشت، براي اينكه خانمانشان را به دست خود آنان و به دست مؤمنان ويران كرد. و اينكه فرمود: " و به دست مؤمنان" بدين جهت است كه خدا به مؤمنان دستور داده، و آنان را به امتثال دستور و به كرسي نشاندن اراده‌اش موفق فرموده بود." فَاعْتَبِرُوا" پس پند بگيريد اي صاحبان بصيرت، چون مي‌بينيد كه خداي تعالي يهوديان را به خاطر دشمنيشان با خدا و رسول چگونه در بدر كرد.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: خود يهوديان خانه‌هايشان را خراب كردند، تا بهتر بتوانند فرار كنند، و مؤمنين خانه‌هاي ايشان را خراب كردند تا به آنان برسند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: منظور از تخريب خانه‌ها اختلال نظام زندگي است. يهوديان به خاطر نقض عهد، خانه‌هاي خود را خراب كردند. و منظور از خراب كردن آن به دست مؤمنين، اين است كه مؤمنين مامور شدند با ايشان قتال كنند.
ولي هيچ يك از اين دو قول به نظر درست نمي‌رسد، زيرا ظاهر جمله" يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ..." اين است كه بيان باشد براي جمله" فَأَتاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا" و معلوم مي‌شود كه تخريب بيوت اثر نقض عهد است، و بعد از آن واقع شده است، و وجه اول مي‌خواست بگويد: تخريب خانه‌ها به نقشه خود يهود بود، نه نقشه الهي. و وجه دوم مي‌خواست بگويد: تخريب خانه‌ها عين نقض عهد است، نه اينكه به راستي خانه‌ها را خراب
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 259. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 351
كرده باشند.
" وَ لَوْ لا أَنْ كَتَبَ اللَّهُ عَلَيْهِمُ الْجَلاءَ لَعَذَّبَهُمْ فِي الدُّنْيا وَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذابُ النَّارِ" گفتيم جلاء به معناي ترك وطن است. و" نوشتن جلاء عليه يهود" به معناي راندن قضاء آن است، و مراد از عذاب دنيوي آنان، عذاب انقراض و يا كشته شدن و يا اسير گشتن است.
و معناي آيه اين است كه: اگر خداي تعالي اين سرنوشت را براي آنان ننوشته بود كه جان خود را برداشته و جلاي وطن كنند، در دنيا به عذاب انقراض يا قتل يا اسيري گرفتارشان مي‌كرد، همانطور كه با بني قريظه چنين كرد، ولي در هر حال در آخرت به عذاب آتش معذبشان مي‌سازد.
" ذلِكَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ مَنْ يُشَاقِّ اللَّهَ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ" كلمه" مشاقة" به معناي مخالفت از روي دشمني است. و اشاره با كلمه" ذلك" به همان مساله بيرون راندن بني النضير، و استحقاق عذاب آنان در صورت عدم جلاء است. در اين آيه شريفه نخست مشاقه با خدا و رسول را ذكر نموده، سپس خصوص مشاقه با خدا را آورده، و اين اشاره است به اينكه مخالفت با رسول خدا (ص) هم مخالفت با خداست. و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" ما قَطَعْتُمْ مِنْ لِينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوها قائِمَةً عَلي أُصُولِها فَبِإِذْنِ اللَّهِ وَ لِيُخْزِيَ الْفاسِقِينَ" راغب مي‌گويد: كلمه" لينة" به معناي درخت خرماي خرم و پر بار است، حال هر نوع خرما كه باشد «1» . روايت هم شده كه رسول خدا دستور داده بودند كه نخلستان بني النضير را قطع كنند، همين كه دست به قطع چند درخت زدند، يهوديان فرياد زدند: اي محمد تو همواره مردم را از فساد نهي مي‌كردي، حال اين درختان خرما چه گناهي دارند كه قطع مي‌شوند. به دنبال اين جريان بود كه آيه مورد بحث نازل شد، و پاسخ آنان را چنين داد كه:
هيچ درخت خرم و پرباري را قطع نمي‌كنيد، و يا آن را باقي نمي‌گذاريد مگر به اذن خدا، و خدا در اين فرمانش نتائجي حقه و حكمت‌هايي بالغه در نظر دارد كه يكي از آنها خوار ساختن فاسقان، يعني بني النضير، است.
بنا بر اين حرف" لام" در جمله" وَ لِيُخْزِيَ الْفاسِقِينَ" لام تعليل است. و اين جمله كه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" لين".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 352
حرف عطف" واو" بر سر آن آمده عطف است بر جمله‌اي محذوف، و تقدير آن اين است كه:
قطع كردن و نكردن درختان بني النضير به اذن خدا بود، تا چنين و چنان كند، و تا فاسقان را خوار سازد. بنا بر اين، عطف در اين آيه نظير عطف در آيه" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" «1» است، كه مي‌فرمايد: و ما اين چنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم تا چنين و چنان شود، و تا از صاحبان يقين گردد.
" وَ ما أَفاءَ اللَّهُ عَلي رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَما أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَ لا رِكابٍ وَ لكِنَّ اللَّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلي مَنْ يَشاءُ..."
مصدر" افائه" كه فعل ماضي" أفاء" مشتق از آن است، به معناي ارجاع است، چون خود آن مصدر از مصدر ثلاثي مجرد" في‌ء" گرفته شده، كه به معناي رجوع است. و ضمير در" منهم" به بني النضير برمي‌گردد، كه البته منظور خود آنان نيست، بلكه اموال ايشان است.
و مصدر" ايجاف" كه فعل" اوجفتم" از آن گرفته شده وقتي در مورد حيوانات سواري استعمال مي‌شود، معناي راندن حيوان به سرعت و به اجبار است. و كلمه" خيل" به معناي اسبان، و كلمه" ركاب" به معناي شتران است. و جمله" مِنْ خَيْلٍ وَ لا رِكابٍ" مفعول فعل" اوجفتم" و كلمه" من" در آن زائده است كه كليت را افاده مي‌كند.
و معناي آيه اين است كه: آنچه خداي تعالي از اموال بني النضير به رسول خدا (ص) برگردانيد- و ملك آن را به رسول خدا (ص) اختصاص داد- بدين جهت به آن جناب اختصاص داد و شما مسلمانان را در آن سهيم نكرد كه در گرفتن قلعه آنان مركبي سوار نشديد، و به خاطر اينكه راه قلعه تا مدينه نزديك بود پياده بدانجا رفتيد، و خداي تعالي پيامبران خود را بر هر كس بخواهد مسلط مي‌سازد، و خدا بر هر چيزي قادر است. و اينك رسول اسلام را بر بني النضير مسلط ساخته، در نتيجه في‌ء (غنيمت) و اموالي كه از اين دشمنان به دست آمده خاص آن جناب است، هر كاري كه بخواهد در آن اموال مي‌كند.

[موارد مصرف" في‌ء]..... ص: 352

" ما أَفاءَ اللَّهُ عَلي رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُري فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبي وَ الْيَتامي وَ الْمَساكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ..."
از ظاهر اين آيه برمي‌آيد كه مي‌خواهد موارد مصرف في‌ء در آيه قبلي را بيان كند. و في‌ء در آن آيه را كه خصوص في‌ء بني النضير بود به همه في‌ءهاي ديگر عموميت دهد، و
__________________________________________________
(1)سوره انعام، آيه 75.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 353
بفرمايد حكم في‌ء مخصوص في‌ء بني النضير نيست، بلكه همه في‌ءها همين حكم را دارد.
" فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ"- يعني قسمتي از في‌ء مخصوص خدا و قسمتي از آن مخصوص رسول خدا است. و منظور از اينكه گفتيم مخصوص خداست، اين است كه بايد زير نظر رسول خدا (ص) در راه رضاي خدا صرف شود، و آنچه سهم رسول خدا است در مصارف شخصي آن جناب مصرف مي‌شود. پس اينكه بعضي «1» گفته‌اند: " ذكر نام خدا در بين صاحبان سهم تنها به منظور تبرك بوده" سخن درستي نيست، و نبايد بدان توجه كرد.
" وَ لِذِي الْقُرْبي"- منظور از ذي القربي، ذي القرباي رسول خدا و دودمان آن جناب است، و معنا ندارد كه ما آن را به قرابت عموم مؤمنين حمل كنيم- دقت فرماييد-. و مراد از كلمه" يتامي" ايتام فقيرند، نه مطلق هر كودكي كه پدرش را از دست داده باشد. خواهي گفت: اگر منظور اين بود كافي بود تنها مساكين را ذكر كنند، چون يتيم فقير هم مسكين است، جواب اين است كه: بله اين سخن درست است، ليكن اين كه ايتام را جداگانه ذكر كرد براي اين بوده كه اهميت رسيدگي به اين طايفه را برساند.
و از ائمه اهل بيت (ع) روايت شده كه فرموده‌اند: منظور از ذي القربي، اهل بيت، و مراد از يتامي و مساكين و ابن السبيل هم يتيمان و مساكين و ابن السبيل آنها است.
" كَيْ لا يَكُونَ دُولَةً بَيْنَ الْأَغْنِياءِ مِنْكُمْ"- يعني حكمي كه ما در باره مساله في‌ء كرديم، تنها براي اين بود كه اين گونه درآمدها" دولة" ميان اغنياء نشود، و" دولة" چيزي را گويند كه در بين مردم متداول است و دست به دست مي‌گردد.
" وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا"- يعني آنچه را كه رسول خدا (ص) از في‌ء به شما مي‌دهد- هم چنان كه به هر يك از مهاجرين و بعضي از اصحاب مقداري داد- بگيريد، و آنچه نداد و شما را از آن نهي فرمود شما هم دست برداريد، و مطالبه نكنيد، پس هرگز پيشنهاد نكنيد كه همه في‌ء را در بين همه مؤمنان تقسيم كند. پس روشن شد كه چرا اينگونه غنيمت‌ها را في‌ء ناميد و چرا در آيه فرمود: امر آن را به رسول ارجاع داد، و معناي ارجاع دادن اين شد كه بايد زير نظر آن جناب مصرف شود.
و اين آيه با صرفنظر از سياقي كه دارد، شامل تمامي اوامر و نواهي رسول خدا (ص) مي‌شود، و تنها منحصر به دادن و ندادن سهمي از في‌ء نيست، بلكه شامل همه اوامري كه مي‌كند و نواهيي كه صادر مي‌فرمايد هست.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 28، ص 46.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 354
" وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ"- اين جمله مسلمانان را از مخالفت دستورات آن جناب بر حذر مي‌دارد و در عين حال، جمله" ما آتاكُمُ الرَّسُولُ..." را تاكيد مي‌كند.
" لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِينَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أَمْوالِهِمْ يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً..."
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: كلمه" للفقراء" بدل است از جمله" ذي القربي" و جملات بعدي‌اش. و آوردن نام" اللَّه" صرفا به منظور تبرك است، در نتيجه هر في‌ء كه در اسلام آن روز به دست مي‌آمده، مخصوص رسول اللَّه (ص) و فقراي مهاجرين بوده. در روايت هم آمده كه رسول خدا (ص) في‌ء بني النضير را بين مهاجران تقسيم نمود، و به انصار نداد، الا به دو نفر، و يا سه نفر از فقراي ايشان.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: بدل است از يتامي و مساكين و ابن سبيل، در نتيجه صاحبان سهم عبارت بوده‌اند از رسول خدا (ص)، و ذي القربي- چه اينكه فقير باشند و يا غني- و فقراي مهاجرين و ايتام و مساكين آنان، و در راه ماندگان ايشان. و شايد مراد از قول آن كس كه گفته: جمله" لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِينَ" بيان مساكين در آيه قبلي است، نيز همين باشد.
ولي آنچه با رواياتي كه ما قبلا از ائمه اهل بيت (ع) نقل كرديم مناسب‌تر است، اين است كه بگوييم جمله" لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِينَ..."، بيان مصداق و موارد في‌ء در راه خداست، كه كلمه" فلله" بدان اشاره است، نه اينكه فقراي مهاجرين يكي از سهامداران في‌ء باشند، بلكه به اين معنا است كه اگر در مورد آنان صرف شود در راه خدا صرف شده است.
در اين صورت حاصل معناي آيه چنين مي‌شود: خداي عز و جل امر في‌ء را به رسول خود ارجاع داد، او به هر نحو كه بخواهد مي‌تواند مصرف كند- آن گاه به عنوان راهنمايي آن جناب به موارد صرف في‌ء فرموده: يكي از موارد آن راه خدا است، و يكي هم سهم رسول است، و يكي ذي القربي، و چهارم يتامي، و پنجم مساكين، و ششم ابن السبيل. و سپس موارد راه خدا و يا بعضي از آن موارد را نام برده، مي‌فرمايد: يكي از موارد سبيل اللَّه فقراي مهاجرين است كه رسول هر مقدار كه مصلحت بداند به آنان مي‌دهد.
__________________________________________________
(1)تفسير ابي السعود، ج 8، ص 228.
(2)روح المعاني، ج 28، ص 51.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 355
بنا بر اين، مناسب آن است كه آن رواياتي را هم كه مي‌گويد: رسول خدا (ص) في‌ء بني النضير را در بين مهاجرين تقسيم كرد، و به انصار چيزي نداد، الا به سه نفر از فقراي آنان: ابو دجانه سماك ابن خرشه، و سهل بن حنيف، و حارث ابن صمه، به اين وجه حمل نموده، بگوييم اگر در بين مهاجرين تقسيم كردند نه از اين باب بوده كه مهاجرين سهمي از في‌ء داشتند، بلكه از اين باب بود كه صرف در بين آنان مورد رضاي خدا بوده، و از مصاديق سبيل اللَّه بوده است.
و به هر حال منظور از فقراي مهاجرين كه مي‌فرمايد: " لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِينَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أَمْوالِهِمْ" مسلماناني هستند كه قبل از فتح مكه از مكه به مدينه هجرت كردند، و آنان تنها كساني هستند كه كفار مكه مجبورشان كردند از شهر و وطن خود بيرون شده خانه و اموال خود را بگذارند، و به مدينة الرسول كوچ كنند.
" يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً"- كلمه فضل به معناي رزق است، مي‌فرمايد از خانه و ديار خود بيرون شدند تا از خدا رزقي براي دنيا و رضواني براي آخرتشان طلب كنند.
" وَ يَنْصُرُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ"- يعني خدا و رسولش را با آن اموال و با جانهايشان ياري كنند.
" أُولئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ"- اينهايند راستگويان. اين جمله راستگويي مهاجريني را كه چنين صفاتي داشته‌اند تصديق مي‌كند.

[شرح آيه: " وَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ وَ الْإِيمانَ..." كه متضمن مدح انصار در چشم نداشتنشان به اموالي كه بين مهاجران تقسيم شد مي‌باشد]..... ص: 355

" وَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ وَ الْإِيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ..."
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: اين آيه مطلبي جديد را بيان مي‌كند، مي‌خواهد انصار را كه از في‌ء سهم نخواستند مدح فرمايد، تا دلگرم شوند. و جمله" الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ" مبتداء است، و خبر آن جمله" يحبون" مي‌باشد، و منظور از اين كسان همان انصارند، و مراد از" تبوي دار" تعمير خانه گلي نيست، بلكه كنايه است از تعمير بناي مجتمع ديني، به طوري كه همه صاحبان ايمان در آن مجتمع گرد آيند. و كلمه" ايمان" عطف است بر كلمه" الدار". و منظور از" تبوي ايمان" و تعمير آن، رفع نواقص ايمان از حيث عمل است، چون ايمان دعوت به سوي عمل صالح مي‌كند، و اگر جو زندگي جوي باشد كه صاحب ايمان نتواند عمل صالح كند، چنين ايماني در حقيقت ناقص است، و وقتي كامل مي‌شود كه قبلا جوي درست شده باشد كه هر صاحب ايماني بتواند دعوت ايمان خود را لبيك گويد، و مانعي بر سر
__________________________________________________
(1)تفسير ابي السعود، ج 8، ص 228.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 356
راهش نباشد.
بعضي از مفسرين «1» احتمال داده‌اند كه ايمان عطف بر كلمه" دار" نباشد، بلكه عطف باشد بر مساله تبوي دار، و فعلي كه عامل در آن است حذف شده، و تقدير آيه چنين باشد: " و الذين تبوؤا الدار و آثروا الايمان".
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: جمله" وَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا..." عطف است بر كلمه" مهاجرين".
بنا بر اين نظريه، انصار هم در في‌ء شريك مهاجرين خواهند بود. اين مفسر سپس گفته اگر كسي اشكال كند كه در روايت آمده" رسول خدا (ص) في‌ء بني النضير را تنها به مهاجرين داد، و به انصار نداد، مگر به سه نفر از فقراي ايشان" در پاسخ مي‌گوييم اين روايت خود دليل بر عطف است، نه استيناف، براي اينكه اگر جائز نبوده به انصار بدهد، به آن سه نفر هم نمي‌داد، و حتي به يك نفر هم نمي‌داد، پس اينكه به بعضي داده خود دليل بر شركت انصار با مهاجرين است. چيزي كه هست از آنجا كه امر في‌ء ارجاع به رسول اللَّه (ص) شده، او مي‌توانسته به هر نحو كه صلاح بداند به مصرف برساند، و آن روز و در شرايط آن روز مصلحت ديده آن طور تقسيم كند.
از نظر ما هم مناسب‌تر آن است كه جمله" وَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا..." و همچنين جمله بعدي را كه مي‌فرمايد: " وَ الَّذِينَ جاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ" عطف بر كلمه" المهاجرين" بگيريم، نه استيناف، براي اينكه كلمه" للفقراء" بيان مصاديق سهم سبيل اللَّه است.
بلكه روايتي هم كه مي‌فرمايد: " به سه نفر از انصار سهم داد" همان طور كه آن مفسر گفت خود مؤيد اين نظريه است، براي اينكه اگر سهيم در في‌ء تنها مهاجرين بودند و بس، به سه نفر از انصار سهم نمي‌داد، و اگر فقراي انصار هم مانند مهاجرين سهم مي‌بردند، با در نظر گرفتن اينكه به شهادت تاريخ بسياري از انصار فقير بودند بايد به همه فقراي انصار سهم مي‌داد، نه فقط به سه نفر، و همان طور كه ديديم به تمامي مهاجرين سهم داد، (و خلاصه كلام اين شد كه اولا اختيار في‌ء به رسول خدا (ص) سپرده شد، و در ثاني ذكر مهاجرين صرفا به منظور بيان مصداق بوده، نه اينكه مهاجرين سهم داشته‌اند، و ثالثا جمله" و الذين..." عطف به ما قبل است، و جمله‌اي جديد نيست).
پس بنا بر اين، ضمير" هم" در جمله" وَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ وَ الْإِيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ" به
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 262.
(2)روح المعاني، ج 28، ص 51.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 357
مهاجرين برمي‌گردد. و مراد، قبل از آمدنشان و هجرتشان به مدينه است.
" يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ"- يعني مردم مدينه كساني را كه از مكه به سويشان هجرت مي‌كنند به خاطر اينكه از دار كفر به دار ايمان و به مجتمع مسلمين هجرت مي‌كنند دوست مي‌دارند.
" وَ لا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حاجَةً مِمَّا أُوتُوا"- ضمير در" لا يجدون" و در" صدورهم" به انصار برمي‌گردد، مي‌فرمايد: انصار در باطن خود حاجتي نمي‌يابند. و ضمير" أوتوا" به مهاجرين برمي‌گردد، و منظور از حاجت بدانچه به مهاجرين دادند، اين است كه چشم داشتي به في‌ء بني النضير نداشتند. و كلمه" من" در" مما أوتوا" به قول بعضي «1» بيانيه، و به قول بعضي «2» ديگر تبعيضي است. و معناي جمله اين است كه: انصار حتي به خاطرشان هم نگذشت كه چرا رسول خدا (ص) از في‌ء بني النضير به مهاجرين داد و به ايشان نداد، و از اين بابت نه دلتنگ شدند، و نه حسد ورزيدند.
بعضي «3» هم گفته‌اند: مراد از حاجت، معلول حاجت است و آن حالتي است كه حاجت انسان را دچار آن مي‌سازد، يعني حالت غيظ. و معناي جمله اين است كه: انصار در دل خود از اين بابت خشمي احساس نمي‌كنند.
" وَ يُؤْثِرُونَ عَلي أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ"-" ايثار" به معناي اختيار و انتخاب چيزي بر غير آن است. و كلمه" خصاصة" به معناي فقر و حاجت است. راغب گفته: كلمه" خصاص البيت" به معناي شكاف خانه است، و اگر فقر را" خصاصه" خوانده است، بدين جهت است كه فقر نمي‌تواند شكاف حاجت را پر كند، و به همين جهت است كه از آن به كلمه" خلة" نيز تعبير مي‌كنند «4» .
و معناي آيه اين است كه: انصار، مهاجرين را بر خود مقدم مي‌دارند، هر چند كه خود مبتلا به فقر و حاجت باشند. و اين توصيف از توصيف سابق در مدح رساتر، و گرانقدرتر از آن است. پس در حقيقت اين آيه در معناي اين است كه بفرمايد: " نه تنها چشمداشتي ندارند.
بلكه مهاجرين را مقدم بر خود مي‌دارند".
" وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ"- راغب مي‌گويد: كلمه" شح" به معناي بخل توأم با حرص است، البته نه در يك مورد، بلكه در صورتي كه عادت شده باشد «5» .
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 28، ص 52.
(4)مفردات راغب، ماده" خص".
(5)مفردات راغب، ماده" شح".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 358
و كلمه" يوق" كه در اصل" يوقي" بوده، مضارع مجهول از مصدر" وقايه" است كه به معناي حفظ كردن است. و معناي آيه چنين است: هر كس كه خدا او را از شر تنگ چشمي و بخل حفظ فرموده، در نتيجه نه خودش از بذل مال مضايقه دارد، و نه از اينكه ديگران مالدار شوند ناراحت مي‌شود، چنين كساني رستگارند.
" وَ الَّذِينَ جاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَ لِإِخْوانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونا بِالْإِيمانِ" اين آيه هم مي‌تواند عطف به آيه قبل باشد، و هم استينافي و جديد، همان طور كه آيه" وَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ وَ الْإِيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ" دو احتمال داشت. و بنا بر اين كه استينافي باشد موصول" الذين" مبتداء، و جمله" يَقُولُونَ رَبَّنَا..." خبر آن خواهد بود، و منظور از آمدن اين طايفه بعد از آمدن آن طايفه، اين است كه اين طايفه، يعني انصار، بعد از مهاجرين و بعد از پايان يافتن دوران هجرت، يعني بعد از فتح مكه به اسلام در آمدند. بعضي «1» هم گفته‌اند: مراد مردمي است كه بعد از مسلمانان صدر اول مي‌آيند.
و جمله" رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَ لِإِخْوانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونا بِالْإِيمانِ" دعايي است به جان خودشان، و به جان مؤمنيني كه قبل از ايشان بودند، دعائي است به مغفرت. و اگر از مسلمانان قبل از خود تعبير كردند به" اخوان" براي اين بود كه اشاره كنند به اينكه ايشان را از خود مي‌دانند، هم چنان كه قرآن در باره همه مسلمانان فرموده: " بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ" «2» پس مسلمانان يكديگر را دوست مي‌دارند، همان طور كه خود را دوست مي‌دارند، و براي يكديگر دوست مي‌دارند، آنچه را كه براي خود دوست مي‌دارند.
و به همين جهت انصار بعد از آن دعاي خود گفتند: " وَ لا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنا غِلًّا لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنا إِنَّكَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ" از خدا خواستند كه هيچ غلي، يعني عداوتي، از مؤمنين در دلشان قرار ندهد. و در جمله" لِلَّذِينَ آمَنُوا" همه مساله را نسبت به همه مؤمنين تعميم دادند، چه مؤمنين از بين خودشان، يعني انصار، و چه از مهاجرين، كه قبل از ايشان ايمان آورده بودند. و هم اشاره كردند كه به جز ايمان هيچ غرض و هدفي ندارند.

بحث روايتي [رواياتي در باره ماجراي اخراج و تبعيد بني النضير، و چشم پوشي انصار از غنائم آنان براي تقسيم بين مهاجرين]..... ص: 358

اشاره

در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه" هُوَ الَّذِي أَخْرَجَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مِنْ دِيارِهِمْ"
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 28، ص 54.
(2)همه از هميد. سوره نساء، آيه 25.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 359
گفته: سبب نزول اين آيه چنين بود كه در مدينه سه طايفه و دودمان از يهوديان زندگي مي‌كردند، يكي بني النضير بود، و يكي بني قريظه، و يكي بني قينقاع. و اين سه طايفه با رسول خدا (ص) عهدي داشتند كه تا مدتي مورد احترام بود، و بعدا يهوديان آن عهد را شكستند.
و سبب اين عهدشكني در بني النضير اين بود كه مردي از اصحاب آن جناب دو نفر را ترور كرده بود، و قرار شد كه به صاحبان خون، ديه و خونبها بپردازند، رسول خدا (ص) به ميان بني النضير آمد تا از آنان مقداري پول براي اين منظور قرض كند. در بين افراد بني النضير كعب بن اشرف بود كه رسول خدا (ص) بر وي در آمد. كعب گفت: مرحبا اي ابو القاسم، خوش آمدي. و برخاست و چنين وانمود كرد كه مي‌خواهد طعامي درست كند، ولي در دل نقشه كشتن آن جناب را مي‌ريخت، و در سر مي‌پروراند كه بعد از كشتن آن جناب بر سر اصحابش بتازد. در همين حال جبرئيل نازل و جريان را به آن جناب اطلاع داد. حضرت برخاست و به مدينه برگشت، و به محمد بن مسلمه انصاري فرمود: برو در قبيله بني النضير، و به مردم آنجا بگو كه خداي عز و جل توطئه شما را به من خبر داد، يا از سرزمين ما بيرون شويد، و يا آماده جنگ باشيد. آنان گفتند از بلاد تو بيرون مي‌شويم.
از سوي ديگر عبد اللَّه بن ابي شخصي را نزد ايشان فرستاد كه بيرون نرويد، و هم چنان در محل خود بمانيد، و با محمد جنگ كنيد كه اگر چنين كنيد من با قوم خود و هم سوگندانم شما را ياري خواهم كرد، و اگر هم بيرون برويد من نيز با شما بيرون مي‌آيم، و اگر قتال كنيد با شما در قتال همدست مي‌شوم. قبيله بني النضير چون اين وعده را شنيدند دلگرم شده، تصميم گرفتند بمانند، و به اصلاح قلعه‌ها پرداخته آماده جنگ شدند، و شخصي را نزد رسول خدا (ص) فرستادند كه ما از ديار خود بيرون نمي‌رويم، هر كاري كه مي‌خواهي بكن. رسول خدا (ص) برخاست و تكبير گفت، اصحابش يك‌صدا تكبير گفتند. به امير المؤمنين فرمود: تو پيشاپيش لشكر به قبيله بني النضير برو. امير المؤمنين بيرق جنگ را برداشت، و به راه افتاد، و رسول خدا (ص) قلعه آنان را محاصره كرد، و عبد اللَّه بن ابي به كمك آنان نيامد، و بدينسان ايشان را فريب داد.
رسول خدا (ص) به هر يك از قلعه‌هاي ايشان كه نزديك مي‌شد آن قلعه را خراب مي‌كردند، و به قلعه بعدي منتقل مي‌شدند. و با اينكه بعضي از يهوديان خانه‌هاي گران بها داشتند، رسول خدا (ص) دستور داد درختان
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 360
خرماي آنان را قطع كنند. يهوديان به جزع در آمدند، و گفتند: اي محمد! مگر خداي تعالي تو را امر به فساد كرده، اگر اين درختان از تو شد بگذار سالم از آن تو باشد، و اگر از ما است چرا قطع مي‌كني.
يهوديان وقتي چنين ديدند گفتند: اي محمد! ما حاضريم از سرزمين تو بيرون شويم، به شرطي كه اموال ما را به ما بدهي. حضرت فرمود: اين كار را نمي‌كنم، و ليكن به شما اجازه مي‌دهم از اموالتان آن مقدار را كه شتران شما حمل كند با خود ببريد. يهوديان قبول نكردند، و چند روزي هم ماندند، آن گاه گفتند مي‌رويم، و به مقدار بار شتران از اموال خود مي‌بريم. فرمود: نه بايد برويد و هيچ چيز با خود نبريد، هر كس از شما را ببينيم كه با خود چيزي مي‌برد او را خواهيم كشت.
يهوديان از قلعه‌هاي خود بيرون شده، جمعي از ايشان به فدك، و جمعي به وادي القري، و گروهي به شام رفتند. در اين باره بود كه آيات زير نازل شد: " هُوَ الَّذِي أَخْرَجَ الَّذِينَ كَفَرُوا... فَإِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ". و در باره اعتراضي كه يهوديان به آن جناب در مورد قطع اشجار كرده بودند، فرمود: " ما قَطَعْتُمْ مِنْ لِينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوها قائِمَةً عَلي أُصُولِها فَبِإِذْنِ اللَّهِ...
رَبَّنا إِنَّكَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ".
و در باره عبد اللَّه بن ابي، و همفكرانش اين آيه نازل شد: " أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ نافَقُوا...
ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ" «1» .
و در مجمع البيان از ابن عباس روايت آورده كه گفت: رسول خدا (ص) مردم بني النضير را محاصره كرد، به طوري كه كاملا در چنگال او قرار گرفتند، و به ناچار حاضر شدند هر چه آن جناب خواست بدهند، و در آخر اين طور با ايشان مصالحه كرد كه جان خود را سالم برگرفته از سرزمين و وطن خود بيرون شوند، و ايشان را به اذرعات شام گسيل بدارد. و براي هر سه نفر از ايشان يك شتر و يك مشك آب داد.
يهوديان به اذرعات شام، و به اريحا رفتند، مگر دو خانواده از آنان يكي خانواده ابي الحقيق، و يكي خانواده حي بن اخطب، كه به خيبر رفتند. و طايفه‌اي هم خود را به حيره رساندند «2» .
و نيز در همان كتاب از محمد بن مسلمه روايت آورده كه گفت: رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 358. [.....]
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 257 و 258.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 361
مرا به سوي طايفه بني النضير فرستاد و دستور داد تا به ايشان سه شب مهلت دهم تا در اين سه شب از سرزمين خود كوچ كنند «1» .
و نيز از محمد بن اسحاق روايت آورده كه گفت: بيرون كردن بني النضير از قلعه‌هايشان بعد از مراجعت رسول خدا (ص) از جنگ احد اتفاق افتاد، و فتح بني قريظه بعد از مراجعتش از جنگ احزاب رخ داد، ولي نظر زهري اين است كه اخراج بني النضير شش ماه بعد از واقعه بدر، و زماني اتفاق افتاد كه هنوز جنگ احد واقع نشده بود «2» .
باز از ابن عباس روايت كرده كه گفت: آيه شريفه" ما أَفاءَ اللَّهُ عَلي رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُري..." در باره اموال كفار" اهل قري" نازل شد. و اهل قري عبارت بودند از بني النضير و بني قريظه كه در مدينه بودند، و اهل فدك كه سرزميني است در سه ميلي مدينه، و اهل خيبر و دهات عرينه و ينبع كه خداي تعالي اختيار اموال اينان را به رسول خدا (ص) سپرد، تا به هر نحوي كه خواست در آن حكم كند، و خبر داد كه تمامي اين اموال ملك شخصي او است، و لذا عده‌اي اعتراض كردند كه چرا اين اموال را تقسيم نمي‌كند، در پاسخشان آيه مذكور نازل شد «3» .
و نيز در مجمع البيان از ابن عباس نقل شده كه گفت: رسول خدا (ص) در حادثه بني النضير به انصار فرمود: اگر ميل داريد آنچه از مال و خانه و زمين داريد با مهاجرين تقسيم كنيد، و در غنائم بني النضير هم با آنان شريك باشيد، و اگر بخواهيد مي‌توانيد مال و خانه و زمين شما مال خودتان باشد، و غنائم بني النضير تنها در بين مهاجرين تقسيم گردد. انصار در پاسخ گفتند: هم اموال و زمين‌هاي خود را با آنان تقسيم مي‌كنيم، و هم غنائم بني النضير را به آنان واگذار مي‌نماييم، و از آن سهم نمي‌خواهيم. در اين مورد بود كه آيه شريفه" وَ يُؤْثِرُونَ عَلي أَنْفُسِهِمْ..." نازل گرديد «4» .
مؤلف: در ايثار انصار و اينكه آيه شريفه در باره آن نازل شده داستانهايي ديگر روايت شده. و ظاهرا همه اين روايات از باب تطبيق آيه بر يك واقعه و داستان بوده، نه اينكه آيه تنها در باره فلان قصه نازل شده باشد. معاني سابق در الدر المنثور به طرق بسيار مختلف نيز نقل شده «5» .
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 258.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 258.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 9، ص 9260.
(5)الدر المنثور، ج 6، ص 195.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 362

[چند روايت در باره في‌ء و موارد مصرف آن، و در ذيل آيه" ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ..."]..... ص: 362

و در كتاب توحيد از علي (ع) روايت شده كه در پاسخ شخصي كه آياتي از قرآن برايش مشتبه شده بود در مورد آيه" فَأَتاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا ا" كه معناي آمدن خدا چيست؟ فرمود: يعني عذابي بر آنان فرستاد «1» .
و در تهذيب به سند خود از حلبي از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود:
في‌ء در آيه شريفه" ما أَفاءَ اللَّهُ عَلي رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَما أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ" عبارت است از آن اموالي كه بدون جنگ و خونريزي از دشمن گرفته شده باشد. و كلمه" أنفال" شامل اين قسم غنيمت هم مي‌شود، و در حقيقت في‌ء به منزله انفال است «2» .
و در مجمع البيان آمده كه منهال بن عمر از علي بن الحسين (ع) روايت كرده كه فرمود: منظور از ذي القربي و يتامي و مساكين و ابن السبيل در آيه" وَ لِذِي الْقُرْبي وَ الْيَتامي وَ الْمَساكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ" قرباي ما، و مسكينان ما، و ابن السبيل ما است «3» .
مؤلف: اين معنا در تهذيب از سليم بن قيس از امير المؤمنين (ع) نيز روايت شده. و در مجمع البيان بعد از نقل روايت منهال گفته است: همه فقهاء گفته‌اند كه منظور آيه، يتاماي عموم مردم است، و همچنين مساكين و ابناي سبيل. و اين معنا از ائمه (ع) هم روايت شده «4» .
و در كافي به سند خود از زراره نقل كرده كه از حضرت باقر و حضرت صادق (ع) شنيده كه فرمودند: خداي تعالي امور خلق خود را به پيامبرش تفويض نموده تا معلوم كند اطاعتشان چگونه است، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمودند: " ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا" «5» .
مؤلف: روايات در اين معنا از ائمه اهل بيت (ع) بسيار وارد شده، و مراد از" واگذار نمودن امور خلق" به طوري كه از روايات برمي‌آيد، امضايي است كه خداي تعالي از تشريعات رسول خدا (ص) نموده، و اطاعت آن جناب را در آن تشريعات واجب ساخته، و ولايت و سرپرستي مردم را به آن جناب واگذار نموده. اين است معناي تفويض نه اينكه از خود سلب اختيار نموده، و امور را به كلي به آن جناب واگذار كرده
__________________________________________________
(1)التوحيد، ص 266.
(2)تهذيب الاحكام، ج 4، ص 133، ح 5.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 261.
(4)تهذيب، ج 4، ص 126، ح 3.
(5)اصول كافي، ج 1، ص 266، ح 3.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 363
باشد، چون چنين چيزي عقلا محال است.

[چند روايت در باره ايمان و اينكه دين حب، و حب دين است و در باره صفت رذيله" شح"]..... ص: 363

و نيز در همان كتاب به سند خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: ايمان اجزايي دارد كه به هم متصلند، پس ايمان خود يك خانه است، هم چنان كه اسلام يك خانه، و كفر يك خانه است (و لذا مي‌گويند: فلان جا دار الايمان است، يا دار الكفر است) «1» .
و در كتاب محاسن به سند خود از ابي عبيده از امام باقر (ع) روايت شده كه در ضمن حديثي فرمود: اي زياد! واي بر تو، مگر دين بجز حب چيز ديگري است. مگر نمي‌بيني كلام خداي را كه مي‌فرمايد: " إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ". آيا به كلام خدا نظر نمي‌كنيد كه به محمد (صلوات اللَّه عليه) فرموده: " حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمانَ وَ زَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ- ايمان را محبوب دلهايتان كرد، و آن را در دلهايتان بياراست". و نيز فرموده: " يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ- دوست مي‌دارند مسلماناني را كه به سويشان هجرت مي‌كنند". آن گاه فرمود: پس دين همان حب است، و حب هم دين است «2» .
و در مجمع البيان مي‌گويد: در حديثي آمده كه بخل و ايمان در قلب هيچ مسلماني جمع نمي‌شود، و همچنين غبار در راه خدا و دود جهنم در جوف مرد مسلماني جمع نمي‌شود «3» .
و در كتاب فقيه آمده كه: فضل بن ابي قره سمندي گفته است: امام صادق (ع) به من فرمود: آيا مي‌داني" شحيح" كيست؟ عرضه داشتم: شحيح همان بخيل است. فرمود: نه، شحيح از بخيل بدتر است، براي اينكه بخيل به معناي كسي است كه از آنچه خودش دارد بخل مي‌ورزد، و در راه خدا نمي‌دهد، ولي شحيح كسي است كه حتي از آنچه در دست مردم است بخل مي‌ورزد، نه خودش به كسي چيزي مي‌دهد، و نه مي‌گذارد ديگران بدهند، و حتي هيچ چيزي در دست مردم نمي‌بيند، مگر اينكه آرزو مي‌كند از آن او مي‌بود، چه از حلال و چه از حرام، و به هيچ رزقي از خداي عز و جل قانع نمي‌شود «4» .
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 27، ح 1.
(2)محاسن برقي، ج 1، ص 262، ح 327.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 262.
(4)من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 34، ح 9. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 364

[سوره الحشر (59): آيات 11 تا 17]..... ص: 364

اشاره

أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ نافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوانِهِمُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَ لا نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَداً أَبَداً وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ (11) لَئِنْ أُخْرِجُوا لا يَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَ لَئِنْ قُوتِلُوا لا يَنْصُرُونَهُمْ وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ الْأَدْبارَ ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ (12) لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِي صُدُورِهِمْ مِنَ اللَّهِ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ (13) لا يُقاتِلُونَكُمْ جَمِيعاً إِلاَّ فِي قُريً مُحَصَّنَةٍ أَوْ مِنْ وَراءِ جُدُرٍ بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ تَحْسَبُهُمْ جَمِيعاً وَ قُلُوبُهُمْ شَتَّي ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْقِلُونَ (14) كَمَثَلِ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَرِيباً ذاقُوا وَبالَ أَمْرِهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (15)
كَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمِينَ (16) فَكانَ عاقِبَتَهُما أَنَّهُما فِي النَّارِ خالِدَيْنِ فِيها وَ ذلِكَ جَزاءُ الظَّالِمِينَ (17)

ترجمه آيات..... ص: 364

آيا به وضع كساني كه نفاق ورزيدند نينديشيدي كه به برادران خود، يعني به آنهايي كه از اهل كتاب كافر شدند، مي‌گويند: اگر مسلمانان شما را از ديارتان بيرون كنند ما نيز مطمئنا با شما بيرون خواهيم شد و در باره شما احدي را ابدا اطاعت نخواهيم كرد و اگر با شما جنگ كنند بطور يقين و حتما ياريتان خواهيم نمود و خدا شهادت مي‌دهد به اينكه ايشان دروغگويند (11).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 365
و مسلما اگر بني النضير از ديارشان بيرون شوند اين منافقين با آنان بيرون نخواهند رفت و اگر با ايشان بجنگند ياريشان نخواهند نمود و بر فرض هم كه ياريشان كنند در وسط كارزار فرار خواهند كرد و آن وقت خودشان هم ياري نخواهند شد (12).
شما مسلمانان در نظر آنان ترسناكتريد از خدا و اين بدان جهت است كه ايشان مردمي نفهمند (13).
اينها دسته جمعي با شما نمي‌جنگند مگر در داخل قريه‌هاي محكم و يا از پس ديوارها. شجاعتشان بين خودشان شديد است تو آنان را متحد مي‌بيني ولي دلهايشان پراكنده است و اين بدان جهت است كه مردمي بي‌تعقل‌اند (14).
وضع آنان درست مثل كساني است كه قبل از ايشان در همين سالهاي نزديك وبال كار خود را چشيدند و عذابي اليم هم در پي دارند (15).
درست مثل شيطان كه به انسان گفت كافر شو و چون كافر شد گفت من از تو بيزارم من از خدا مي‌ترسم كه رب العالمين است (16).
در نتيجه عاقبت آن شيطان و آن انسان كافر اين شد كه هر دو براي ابد در آتشند و همين است كيفر ستمكاران (17).

بيان آيات [دروغگويي و پيمان شكني منافقين در وعده‌ها و قرارهايي كه با برادران كافرشان مي‌گذارند]..... ص: 365

اشاره

اين آيات به حال منافقين و وعده‌هايي كه به مردم بني النضير دادند كه اگر با مسلمين بجنگيد كمكتان مي‌كنيم، و اگر بيرون برويد با شما مي‌آييم، و نيز به خلف وعده‌شان اشاره مي‌كند.
" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ نافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوانِهِمُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ..."
كلمه" اخوان" جمع" اخوة" است، و كلمه" اخوة" جمع" أخ- برادر" است. و كلمه" اخوة"- به ضم همزه و ضم خاء- به معناي مشترك بودن دو نفر در انتسابشان به يك پدر است. اين معناي اصلي اخوت است، ولي بعدها در معنايش توسعه داده، در افراد مشترك در يك عقيده، و يا مشترك در صداقت و امثال آن نيز استعمال شده، البته كلمه" اخوة" بيشتر در همان معناي اصلي به كار مي‌رود. و به طوري كه گفته‌اند: بيشتر مورد استعمال" اخوان" اشتراك در اعتقاد و امثال آن است.
استفهامي كه در ابتداي آيه آمده استفهام تعجبي است. و منظور از جمله" الَّذِينَ نافَقُوا"
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 366
عبد اللَّه بن ابي و ياران او است. و مراد از" برادران ايشان از اهل كتاب" به طوري كه سياق شهادت مي‌دهد همان يهوديان بني النضير است، براي اينكه مفاد آيات اين است كه اين كفار از اهل كتاب كه برادران منافقين بوده‌اند مردمي بوده‌اند كه امرشان دائر شده بين ماندن و جنگيدن بعد از جنگيدن قومي ديگر، و يا ترك وطن كردن و رفتن. و چنين مردمي جز همان مردم بني النضير نمي‌توانند باشند، چون تنها آنها بودند كه بعد از بني قينقاع چنين سرنوشتي پيدا كردند.
" لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَ لا نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَداً أَبَداً وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ"- اين آيه حكايت كلام منافقين است، و حرف لام در جمله" لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ" لام قسم است. و معنايش اين است كه: ما سوگند مي‌خوريم كه هر گاه مسلمانان شما را از ديارتان بيرون كنند ما نيز از ديار خود بيرون شده، همه جا با شما مي‌آييم، نه از شما جدا شويم، و نه در جدا شدن از شما سخن كسي را گوش دهيم. و اگر مسلمانان به جنگ شما آيند به ياريتان آييم.
" وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ"- در اين جمله آشكار و صريح مي‌فرمايد: منافقين به اين وعده خود وفا نخواهند كرد.
" لَئِنْ أُخْرِجُوا لا يَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَ لَئِنْ قُوتِلُوا لا يَنْصُرُونَهُمْ" در جمله قبلي به طور اجمال وعده منافقين را تكذيب مي‌كرد. و در اين قسمت از آيه به طور تفصيل آن را تكذيب نموده، لام سوگند را به منظور تاكيد تكرار مي‌كند. و معنايش اين است كه: سوگند مي‌خورم، كه اگر بني النضير از ديارشان بيرون شوند، منافقين با ايشان بيرون نخواهند رفت. و باز سوگند مي‌خورم كه اگر به جنگ مبتلا شوند ياريشان نخواهند كرد «1» .
" وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ الْأَدْبارَ ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ" اين جمله اشاره است به اينكه: بر فرضي كه جنگي واقع شود- كه ابدا واقع نمي‌شود و نشد- جنگي با دوام نخواهد بود، و ياري منافقين سودي به حال يهوديان نخواهد داشت، بلكه خود آنان پا به فرار خواهند گذاشت، و بدون اينكه كسي ياريشان كند همه هلاك خواهند شد.
__________________________________________________
(1)اين آيه شريفه را بايد از اخبار غيبي قرآن شمرد، براي اينكه هم در عصر نزول به صحت رسيد و منافقين با همه تاكيدي كه در حمايت خود از بني النضير نمودند در هنگام كوچ كردن بني النضير حمايتي از آنان نكردند و حتي يك نفر هم از ايشان با بني النضير كوچ نكرد با اينكه بسياري از آنان خود از قبيله بني النضير بودند، و هم در قرون گذشته به صحت رسيده كه هيچگاه به وعده‌هاي پوچ خود وفا نكردند.
مترجم.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 367
" لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِي صُدُورِهِمْ مِنَ اللَّهِ..."
همه ضميرهاي جمع به منافقين برمي‌گردد. و كلمه" رهبة" به معناي خشيت و ترس است. و اين آيه شريفه جمله" وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ الْأَدْبارَ" را تعليل نموده، بيان مي‌كند كه چرا در فرض ياري دادن فرار مي‌كنند. مي‌فرمايد: علتش اين است كه منافقين از شما مسلمانان بيشتر مي‌ترسند تا از خدا، و به همين جهت اگر به جنگ شما آيند در مقابل شما تاب مقاومت نمي‌آورند. اين علت را با علتي ديگر تعليل نموده، مي‌فرمايد: علت بيشتر ترسيدنشان اين است كه مردمي نادان هستند: " ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ". و اشاره با كلمه" ذلك" به بيشتر ترسيدنشان از مؤمنين است، و معنايش چنين است: اينكه گفتيم از شما بيشتر مي‌ترسند تا از خدا، علتش اين است كه مردمي بي‌شعورند، يعني آن طور كه بايد نمي‌فهمند. و اگر حقيقت امر را مي‌فهميدند، دستگيرشان مي‌شد كه زمام امر به دست خداست، نه به دست غير خدا، حال اين غير خدا چه مسلمانان باشند، و چه ديگران غير از خداي تعالي كسي قادر بر هيچ عمل خير يا شر و نافع و ضاري نيست مگر به حول و قوه او.
پس منافقين نبايد از كسي جز خدا بترسند.
" لا يُقاتِلُونَكُمْ جَمِيعاً إِلَّا فِي قُريً مُحَصَّنَةٍ أَوْ مِنْ وَراءِ جُدُرٍ..."
اين آيه شريفه هم اثر رهبت منافقين از مسلمين را بيان مي‌كند، و هم اثر بزدلي يهوديان را. مي‌فرمايد: بني النضير و منافقين هر دو طايفه از جنگيدن با شما در فضاي باز خودداري مي‌كنند، و جز در قلعه‌هاي محكم و يا از پس و پشت ديوارها با شما كارزار نمي‌كنند.
" بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ"- يعني شجاعت و دلاوريشان در بين خودشان شديد است، اما همين كه با شما روبرو مي‌شوند خداي تعالي رعبي از شما به دلهايشان مي‌افكند، و در نتيجه از شما سخت مي‌ترسند.
" تَحْسَبُهُمْ جَمِيعاً وَ قُلُوبُهُمْ شَتَّي"- تو اي پيامبر! ايشان را متحد و متشكل مي‌بيني، و مي‌پنداري كه با هم الفت و اتحاد دارند، ولي اينطور نيست، دلهايشان متفرق و پراكنده است، و همين عامل قوي براي خواري و بيچارگي ايشان است. و علت آن پراكندگي هم اين است كه مردمي فاقد تعقلند، چون اگر تعقل مي‌داشتند متحد گشته آراي خود را يكي مي‌كردند.

[تمثيل حال منافقين به شيطان كه انسان را تا مرز كفر مي‌كشاند و سپس از او بيزاري مي‌جويد]..... ص: 367

" كَمَثَلِ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَرِيباً ذاقُوا وَبالَ أَمْرِهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ" كلمه" وبال" به معناي عاقبت بد است. و كلمه" قريبا" قائم مقام ظرف است، و به همين جهت منصوب شده، يعني" در زماني نزديك".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 368
و جمله" كمثل" خبري است كه مبتداي آن حذف شده، تقديرش" مثلهم كمثل..." است. و معناي آيه اين است كه: مثل يهوديان بني النضير در عهدشكني، و در اينكه منافقين وعده دروغي نصرت به آنان دادند، و سرانجام كارشان به جلاي وطن انجاميد، مثل اقوامي است كه در اين نزديكي‌ها قبل از ايشان بودند. و منظور از آن اقوام" بني قينقاع" است كه تيره ديگري از يهوديان مدينه بودند، آنها هم بعد از جنگ بدر عهدشكني كردند، و رسول خدا (ص) از سرزمين مدينه بيرونشان كرد، و به سرزمين اذرعات فرستاد. منافقين به آنها هم نيرنگ زدند وعده داده بودند كه در باره آنان با رسول خدا (ص) صحبت مي‌كنند و نمي‌گذارند آن جناب بيرونشان كند. و بني قينقاع فريب آنان را خورده سرانجام از مدينه بيرون شدند، و وبال كار خود را چشيدند، و در آخرت عذابي اليم دارند.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: منظور از جمله" الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ" كفار مكه است كه در جنگ بدر وبال كفر خود را چشيدند. ولي بيان قبلي با سياق آيه بهتر مي‌سازد.
به هر حال مثلي كه در آيه شريفه زده شده براي قوم بني النضير است، نه براي منافقين، چون از سياق اين طور استفاده مي‌شود.
" كَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِنْكَ..."
از ظاهر سياق برمي‌آيد كه اين مثل بيانگر حال منافقين باشد، كه بني النضير را فريب داده، وعده نصرتشان دادند، و به آن عمل نكرده، در هنگام حاجت و سختي تنهايشان گذاشتند.
و باز از ظاهر سياق استفاده مي‌شود كه منظور از شيطان، ابليس، و منظور از انسان، آدم ابو البشر نيست، بلكه منظور از اولي جنس شيطان، و از دومي جنس آدميان است كه شيطان هر انساني او را به سوي كفر دعوت نموده و براي اينكه دعوتش را بپذيرد متاعهاي زندگي دنيا را در نظرش زينت داده، و روگرداني از حق را با وعده‌هاي دروغي و آرزوهاي بيجا در نظر وي جلوه مي‌دهد، و او را گرفتار كفر مي‌سازد، به طوري كه در طول عمر از كفر خود خرسندي هم مي‌كند تا آنكه نشانه‌هاي مردن يكي پس از ديگري برسند، آن وقت به تدريج مي‌فهمد آرزوهايي كه شيطانش در دلش افكنده سرابي بيش نبوده و يك عمر فريب آن
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 264.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 369
سراب را خورده، و با خيال بازي مي‌كرده، آن وقت همان شيطان خود را كنار كشيده، مي‌گويد: من از تو و رفتار تو بيزارم، و نه تنها به وعده‌هايش عمل نمي‌كند، بلكه اين سوز را هم به او مي‌گذارد كه" إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمِينَ".
و كوتاه سخن آنكه: مثل منافقين در اينكه مردم بني النضير را به مخالفت با رسول خدا (ص) واداشته، و وعده نصرتشان دادند، و سپس بي‌وفايي كرده، وعده خود را خلف نمودند، نظير مثل شيطان است در اينكه انسان را به سوي كفر مي‌خواند، و با وعده‌هاي دروغي‌اش فريبش داده، به كفر وادارش مي‌كند. و در آخر از او بيزاري جسته، بعد از يك عمر كفر ورزيدن، در روزي كه بسيار به كمك نيازمند است تنهايش مي‌گذارد.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: مراد از آوردن اين مثل، اشاره به داستان برصيصاي عابد است كه شيطان زناي با زني را در نظرش جلوه داد، و در آخرش به كفرش هم كشانيد كه داستانش در بحث روايتي آينده- ان شاء اللَّه تعالي- خواهد آمد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: منظور از اين مثل كه فرمود" كَمَثَلِ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَرِيباً" بيان حال كفار مكه در روز جنگ بدر است كه نقل اين قول در سابق هم گذشت. و مراد از كلمه" انسان" در اين مثل ابو جهل است. و منظور از اينكه فرموده" شيطان به او گفت كفر بورز" همان داستاني است كه خداي تعالي در اين خصوص نقل نموده است: " وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ وَ قالَ لا غالِبَ لَكُمُ الْيَوْمَ مِنَ النَّاسِ وَ إِنِّي جارٌ لَكُمْ فَلَمَّا تَراءَتِ الْفِئَتانِ نَكَصَ عَلي عَقِبَيْهِ وَ قالَ إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِنْكُمْ إِنِّي أَري ما لا تَرَوْنَ إِنِّي أَخافُ اللَّهَ وَ اللَّهُ شَدِيدُ الْعِقابِ" «3» .
بنا بر اين احتمال، گفتار شيطان كه گفت" إِنِّي أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمِينَ" كلامي جدي بوده است، چون مي‌ترسيده همان فرشتگاني كه در بدر نازل شده بودند تا مؤمنين را ياري كنند، او را عذاب كنند. و اما بنا بر دو وجه قبلي، گفتار مذكور جدي نبوده، بلكه نوعي استهزاء و خوار داشتن بوده است.
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 28، ص 59.
(3)زماني كه شيطان براي ايشان اعمالشان را جلوه داد و گفت كه امروز احدي از مردم نيست كه بتواند شما را شكست دهد، و من به شما تامين مي‌دهم، ولي همين كه دو صف در برابر هم قرار گرفتند، پاي خود را عقب كشيد و گفت من از شما بيزارم، من چيزهايي مي‌بينم كه شما نمي‌بينيد، و من از خدا مي‌ترسم كه خدا شديد العقاب است. سوره انفال، آيه 48.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 370
" فَكانَ عاقِبَتَهُما أَنَّهُما فِي النَّارِ خالِدَيْنِ فِيها وَ ذلِكَ جَزاءُ الظَّالِمِينَ" از ظاهر آيه برمي‌آيد كه ضميرهاي تثنيه به شيطان و انسان برمي‌گردد كه نامشان در ضمن مثل گذشته آمده بود. در نتيجه در اين آيه عاقبت شيطان در فريبكاري‌اش و عاقبت انسان در فريب خوردن و گمراه شدنش بيان شده، و در آن اشاره شده كه اين عاقبت هم عاقبت منافقين است در وعده‌هاي دروغين كه به بني النضير دادند، و هم عاقبت بني النضير است در فريب خوردنشان از وعده‌هاي دروغي منافقين، و در اصرارشان بر مخالفت با رسول خدا (ص). و معناي آيه روشن است.

بحث روايتي [(چند روايت راجع به تبعيد بني النضير، عهد شكني منافقان با آنان و داستان برصيصاي عابد كه كارش به كفر انجاميد)]..... ص: 370

در الدر المنثور است كه ابن اسحاق، ابن منذر، و ابو نعيم- در كتاب دلائل- از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گروهي از قبيله بني عوف بن حارث- كه عبد اللَّه بن ابي بن سلول، و وديعة بن مالك، و سويد، و داعس از ايشان بودند- شخصي را نزد بني النضير فرستادند كه قلعه‌هاي خود را خالي نكنيد، و ايستادگي كنيد و ما به آساني شما را تسليم دشمن نمي‌كنيم، و اگر كارتان به جنگ بيانجامد با دشمن شما مي‌جنگيم، و اگر به جلاي وطن بكشد، با شما مي‌آييم، و ما نيز جلاي وطن مي‌كنيم. بني النضير به اميد ياري آنان تن به جنگ دادند، ولي منافقين ياريشان نكردند، براي اينكه خدا ترس از مسلمانان را در دلهايشان بيفكند.
به ناچار بني النضير از رسول خدا (ص) خواهش كردند به ريختن خون ايشان نپردازد، و به جلاي وطن ايشان رضايت دهد، و قبول كردند كه بيش از بار يك شتر از اموال خود نبرند، و هر چه حلقه (گويا منظور طلا آلات باشد) دارند نيز با خود نبرند. رسول خدا (ص) هم اين تقاضا را پذيرفت. و بني النضير (براي اينكه خانه‌هايشان سالم به دست مسلمين نيفتد) آنها را خراب كردند، و آن را (گويا منظور اثاث است) بر پشت شتر خود نهاده روانه خيبر شدند، و بعضي هم به شام رفتند «1» .
مؤلف: اين روايت با تعدادي از روايات كه مي‌گفت رسول خدا (ص) در آغاز شرط كرد كه بيش از بار يك شتر نبرند، منافات دارد، چون در آن روايات آمده كه بني النضير اول اين پيشنهاد را نپذيرفتند، و در آخر وقتي از روي ناچاري پذيرفتند، رسول خدا (ص) قبول نكرد، و فرمود: اجازه نداريد به غير از زن و بچه خود
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 199.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 371
چيزي ببريد. و آنها ناگزير شدند دست خالي بيرون شوند، و رسول خدا (ص) به هر سه نفر از آنان يك شتر و يك مشك آب داد.
و نيز در همان كتابست كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير آيه شريفه" أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ نافَقُوا" گفته است: اينها عبارت بودند از عبد اللَّه بن ابي بن سلول، رفاعة بن تابوت، عبد اللَّه بن نبتل، اوس بن قيظي، و برادرانشان «1» از بني النضير «2» .
مؤلف: منظور روايت اين نيست كه تنها اين نامبردگان، در اين توطئه دست داشته‌اند، پس با روايت قبلي كه افراد ديگري را نام مي‌برد منافات ندارد.
و باز در الدر المنثور است كه ابن ابي الدنيا- در كتاب مكائد الشيطان- و ابن مردويه، و بيهقي در- كتاب شعب الايمان- از عبيد بن رفاعة دارمي- و او سند را مي‌رساند به رسول خدا- كه راوي گفت، رسول خدا (ص) فرمود: در بني اسرائيل راهبي بود. شيطان، دختري را بيمار كرد، و به دل خانواده‌اش انداخت كه دواي درد دخترتان نزد فلان راهب است. دختر را نزد راهب بردند، او از نگهداري دختر امتناع مي‌كرد، و ايشان اصرار مي‌كردند تا سرانجام قبول كرد، و دختر نزد راهب بماند.
روزي شيطان راهب را وسوسه كرد، و كام‌گيري از او را در نظر وي زينت داد، و هم چنان او را وسوسه كرد تا آنكه دختر را حامله كرد، بعد از آنكه دختر حامله شد، شيطان به دلش انداخت كه هم اكنون رسوا خواهي شد او را بكش، و اگر خانواده‌اش آمدند كه دختر ما چه شد بگو دخترتان مرد. راهب دختر را كشت، و دفن كرد. از سوي ديگر شيطان نزد خانواده دختر رفت، و گفت: راهب دخترتان را حامله كرد و سپس او را كشت، خانواده دختر نزد راهب آمدند كه دختر ما چه شد؟ گفت دخترتان مرد، خانواده دختر، راهب را دستگير كردند.
شيطان به سوي او برگشت، و گفت: من بودم كه جنايت تو را به خانواده دختر گزارش دادم، و من بودم كه تو را به اين گرفتاري دچار ساختم، حال اگر هر چه گفتم اطاعت كني نجات مي‌يابي، راهب قبول كرد. گفت: بايد دو نوبت برايم سجده كني. راهب دو بار براي شيطان سجده كرد. و آيه شريفه" كَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اكْفُرْ..." اشاره به اين داستان دارد «3» .
مؤلف: اين قصه معروف است، و به طور مختصر و يا مفصل در روايات بسياري آمده است.
__________________________________________________
(1)معلوم مي‌شود منافقين عده‌اي از همان بني النضير بودند كه به ظاهر مسلمان شده بودند، و در اين جريان از خويشاوندان يهودي خود حمايت مي‌كردند. مترجم.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 199.
(3) الدر المنثور، ج 6، ص 300.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 372

[سوره الحشر (59): آيات 18 تا 24]..... ص: 372

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ (18) وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ (19) لا يَسْتَوِي أَصْحابُ النَّارِ وَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفائِزُونَ (20) لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلي جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ (21) هُوَ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ (22)
هُوَ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ (23) هُوَ اللَّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني يُسَبِّحُ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (24)

ترجمه آيات..... ص: 372

اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! از خدا بترسيد. و هر انساني منتظر رسيدن به اعمالي كه از پيش فرستاده باشد. و از خدا بترسيد چون خدا با خبر است از آنچه مي‌كنيد (18).
و مانند آن كساني مباشيد كه خدا را فراموش كردند و خدا هم خود آنان را از ياد خودشان ببرد و ايشان همان فاسقانند (19).
اصحاب دوزخ و اصحاب بهشت يكسان نيستند و معلوم است كه بهشتيان رستگارند (20).
اگر، اين قرآن را بر كوهي نازل كرده بوديم مسلما او را مي‌ديدي كه خاشع و از ترس خدا متلاشي مي‌شود. اين مثلهايي است كه براي مردم مي‌زنيم تا شايد به فكر بيفتند (21).
او اللَّه است كه هيچ معبودي به جز او نيست عالم به غيب و آشكار است او رحمان و رحيم است (22).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 373
او اللَّه است كه هيچ معبودي جز او نيست ملك و منزه است، سلام و ايمني دهنده است مسلط و مقتدر است جبار و متكبر است، آري اللَّه منزه است از آن شرك‌ها كه برايش مي‌ورزند (23).
او اللَّه است كه آفريننده و پديد آورنده و صورتگر است او اسمايي حسني دارد آنچه در آسمانها و زمين است تسبيح‌گوي اويند و او عزيزي است حكيم (24).

بيان آيات [معارف و مواعظي كه از مضامين اين آيات برداشت مي‌شود]..... ص: 373

اشاره

مضموني كه اين آيات شريفه دارد به منزله نتيجه‌اي است كه از آيات سوره گرفته مي‌شود. در سوره به مخالفت و دشمني يهوديان بني النضير و عهدشكني آنان اشاره شده كه همين مخالفتشان آنان را به خسران در دنيا و آخرت افكند. و نيز در سوره آمده كه منافقين، بني النضير را در مخالفت با رسول خدا (ص) تحريك مي‌كردند، و همين باعث هلاكتشان شد، و سبب حقيقي در اين جريان اين بود كه اين مردم در اعمال خود، خدا را رعايت نمي‌كردند و او را فراموش نموده، و خدا هم ايشان را به فراموشي سپرد، نتيجه‌اش اين شد كه خير خود را اختيار نكردند، و آنچه مايه صلاح دنيا و آخرتشان بود بر نگزيدند، و در آخر سرگردان و هلاك شدند.
پس بر كسي كه ايمان به خدا و رسول و روز جزا دارد واجب است كه پروردگار خود را به ياد آورد، و او را فراموش ننمايد، و ببيند چه عملي مايه پيشرفت آخرت او است، و به درد آن روزش مي‌خورد كه به سوي پروردگارش برمي‌گردد. و بداند كه عمل او هر چه باشد عليه او حفظ مي‌شود، و خداي تعالي در آن روز به حساب آن مي‌رسد، و او را بر طبق آن محاسبه و جزا مي‌دهد، جزائي كه ديگر از او جدا نخواهد شد.
و اين همان هدفي است كه آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ" دنبال نموده، مؤمنين را وادار مي‌كند كه به ياد خداي سبحان باشند، و او را فراموش نكنند، و مراقب اعمال خود باشند، كه چه مي‌كنند، صالح آنها كدام، و طالحش كدام است، چون سعادت زندگي آخرتشان به اعمالشان بستگي دارد. و مراقب باشند كه جز اعمال صالح انجام ندهند، و صالح را هم خالص براي رضاي خدا به جاي آورند، و اين مراقبت را استمرار دهند، و همواره از نفس خود حساب بكشند، و هر عمل نيكي كه در كرده‌هاي خود
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 374
يافتند خدا را شكرگزارند، و هر عمل زشتي ديدند خود را توبيخ نموده، نفس را مورد مؤاخذه قرار دهند، و از خداي تعالي طلب مغفرت كنند. و ذكر خداي تعالي به ذكري كه لايق ساحت عظمت و كبريايي او است يعني ذكر خدا به اسماي حسني و صفات علياي او كه قرآن بيان نموده تنها راهي است كه انسان را به كمال عبوديت مي‌رساند، كمالي كه انسان، ما فوق آن، ديگر كمالي ندارد.
و اين بدان جهت است كه انسان عبد محض، و مملوك طلق براي خداي سبحان است، و غير از مملوكيت چيزي ندارد، از هر جهت كه فرض كني مملوك است و از هيچ جهتي استقلال ندارد. هم چنان كه خداي عز و جل مالك او است، از هر جهت كه فرض شود.
و او از هر جهت داراي استقلال است. و معلوم است كه كمال هر چيزي خالص بودن آنست، هم در ذاتش و هم در آثارش. پس كمال انساني هم در همين است كه خود را بنده‌اي خالص، و مملوكي براي خدا بداند، و براي خود هيچگونه استقلالي قائل نباشد، و از صفات اخلاقي به آن صفتي متصف باشد، كه سازگار با عبوديت است، نظير خضوع و خشوع و ذلت و استكانت و فقر در برابر ساحت عظمت و عزت و غناي خداي عز و جل. و اعمال و افعالش را طبق اراده او صادر كند، نه هر چه خودش خواست. و در هيچ يك از اين مراحل دچار غفلت نشود، نه در ذاتش، و نه در صفاتش و نه در افعالش.
و همواره به ذات و افعالش نظير تبعيت محض و مملوكيت صرف داشته باشد، و داشتن چنين نظري دست نمي‌دهد مگر با توجه باطني به پروردگاري كه بر هر چيز شهيد و بر هر چيز محيط، و بر هر نفس قائم است. هر كس هر چه بكند او ناظر عمل او است و از او غافل نيست، و فراموشش نمي‌كند.
در اين هنگام است كه قلبش اطمينان و سكونت پيدا مي‌كند، هم چنان كه فرموده:
" أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ" «1» ، و در اين هنگام است كه خداي سبحان را به صفات كمالش مي‌شناسد، آن صفاتي كه اسماي حسنايش حاكي از آن است. و در قبال اين شناسايي صفات عبوديت و جهات نقصش برايش آشكار مي‌گردد، هر قدر خدا را به آن صفات بيشتر بشناسد خاضع‌تر، خاشع‌تر، ذليل‌تر، و فقيرتر، و حاجتمندتر مي‌شود.
و معلوم است كه وقتي اين صفات در آدمي پيدا شد، اعمال او صالح مي‌گردد و ممكن نيست عمل طالحي از او سر بزند، براي اينكه چنين كسي دائما خود را حاضر درگاه مي‌داند، و همواره به ياد خداست، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:
__________________________________________________
(1)سوره رعد، آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 375
" وَ اذْكُرْ رَبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعاً وَ خِيفَةً وَ دُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ وَ لا تَكُنْ مِنَ الْغافِلِينَ إِنَّ الَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يُسَبِّحُونَهُ وَ لَهُ يَسْجُدُونَ" «1» ، و نيز فرموده: " فَإِنِ اسْتَكْبَرُوا فَالَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ يُسَبِّحُونَ لَهُ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ هُمْ لا يَسْأَمُونَ" «2» .
و آيه شريفه" لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ"- تا آخر آيات مورد بحث- با در نظر گرفتن سياقي كه دارند، به همين معارفي كه ما خاطرنشان كرديم- يعني شناختن خدا به صفات كمالش، و شناختن نفس به صفاتي مقابل آن صفات، و به عبارتي ديگر: به صفات نقص و حاجت- اشاره مي‌كنند.

[امر به تقوي در اعمال و امر به محاسبه و نظر در اعمال، در آيه: " يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ"]..... ص: 375

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ..."
در اين آيه شريفه مؤمنين را به تقوي و پرواي از خدا امر نموده، و با امري ديگر دستور مي‌دهد كه در اعمال خود نظر كنند، اعمالي كه براي روز حساب از پيش مي‌فرستند. و متوجه باشند كه آيا اعمالي كه مي‌فرستند صالح است، تا اميد ثواب خدا را داشته باشند، و يا طالح است. و بايد از عقاب خدا بهراسند، و از چنان اعمالي توبه نموده نفس را به حساب بكشند.
اما امر اول، يعني تقوي، كه در احاديث به ورع و پرهيز از حرامهاي خدا تفسير شده، و با در نظر گرفتن اينكه تقوي هم به واجبات ارتباط دارد، و هم به محرمات، لا جرم عبارت مي‌شود از: اجتناب از ترك واجبات، و اجتناب از انجام دادن محرمات.
و اما امر دوم، يعني نظر كردن در اعمالي كه آدمي براي فردايش از پيش مي‌فرستد، امري ديگري است غير از تقوي. و نسبتش با تقوي نظير نسبتي است كه يك نظر اصلاحي از ناحيه صنعتگري در صنعت خود براي تكميل آن صنعت دارد، همان طور كه هر صاحب عملي و هر صانعي در آنچه كرده و آنچه ساخته نظر دقيق مي‌كند، ببيند آيا عيبي دارد يا نه، تا اگر عيبي در آن ديد در رفع آن بكوشد، و يا اگر از نكته‌اي غفلت كرده آن را جبران كند، همچنين يك مؤمن نيز بايد در آنچه كرده دوباره نظر كند، ببيند اگر عيبي داشته آن را برطرف سازد.
پس بر همه مؤمنين واجب است از خدا پروا كنند، و تكاليفي كه خداي تعالي متوجه ايشان كرده به نحو احسن و بدون نقص انجام دهند، نخست او را اطاعت نموده، از نافرمانيش بپرهيزند، و بعد از آنكه اطاعت كردند، دوباره نظري به كرده‌هاي خود بيندازند، چون اين
__________________________________________________
(1)پروردگارت را در نفس خود و از روي تضرع و ترس و بدون سر و صدا صبح و شام بياد آر، و از غافلان مباش. آنان كه نزد پروردگار تواند از عبادت او سرپيچي نداشته، تسبيحش مي‌گويند، و برايش سجده مي‌كنند. سوره اعراف، آيه 205 و 206.
(2)حال اگر استكبار ورزيدند باكي نيست، براي اينكه آنان كه نزد پروردگار تواند او را شب و روز تسبيح گفته، و خسته نمي‌شوند. سوره حم سجده، آيه 38.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 376
اعمال مايه زندگي آخرتشان است كه امروز از پيش مي‌فرستند، با همين اعمال به حسابشان مي‌رسند تا معلوم كنند آيا صالح بوده يا نه. پس خود آنان بايد قبلا حساب اعمال را برسند تا اگر صالح بوده اميد ثواب داشته باشند، و اگر طالح بوده از عقابش بترسند، و به درگاه خدا توبه برده، از او طلب مغفرت كنند.
و اين وظيفه، خاص يك نفر و دو نفر نيست، تكليفي است عمومي، و شامل تمامي مؤمنين، براي اينكه همه آنان احتياج به عمل خود دارند، و خود بايد عمل خود را اصلاح كنند، نظر كردن بعضي از آنان كافي از ديگران نيست. چيزي كه هست در بين مؤمنين كساني كه اين وظيفه را انجام دهند، بسيار كمياب‌اند، به طوري كه مي‌توان گفت ناياب‌اند. و جمله" و لتنظر نفس" كه كلمه نفس را مفرد و نكره آورده، به همين نايابي اشاره دارد.
پس اينكه فرمود: " وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ" خطابي است به عموم مؤمنين، و ليكن از آنجا كه عامل به اين دستور در بين اهل ايمان و حتي در بين اهل تقوي از مؤمنين در نهايت قلت است، بلكه مي‌توان گفت وجود ندارد، براي اينكه مؤمنين و حتي افراد معدودي كه از آنان اهل تقوي هستند، همه مشغول به زندگي دنيايند، و اوقاتشان مستغرق در تدبير معيشت و اصلاح امور زندگي است، لذا آيه شريفه خطاب را به صورت غيبت آورده، آن هم به طور نكره و فرموده: نفسي از نفوس بايد كه بدانچه مي‌كند نظر بيفكند. و اين نوع خطاب با اينكه تكليف در آن عمومي است، به حسب طبع دلالت بر عتاب و سرزنش مؤمنان دارد. و نيز اشاره دارد بر اينكه افرادي كه شايسته امتثال اين دستور باشند در نهايت كمي هستند.
" ما قدمت لغد"- اين جمله استفهامي از ماهيت عملي است كه براي فرداي خود ذخيره مي‌كند، و هم بيانگر كلمه" نظر" است. ممكن هم هست كلمه" ما" را در آن موصوله بگيريم، و بگوييم موصول وصله‌اش متعلق به نظر است.
در صورت استفهام معنا چنين مي‌شود: " بايد نفسي از نفوس نظر كند چه عملي براي فرداي خود از پيش فرستاده". و بنا بر اين كه موصول وصله باشد معنا چنين مي‌شود: " بايد نفسي از نفوس نظر كند در آنچه براي فرداي خود از پيش فرستاده".
و مراد از كلمه" غد- فردا" روز قيامت است، كه روز حسابرسي اعمال است. و اگر از آن به كلمه" فردا" تعبير كرده براي اين است كه بفهماند قيامت به ايشان نزديك است، آن چنان كه فردا به ديروز نزديك است، هم چنان كه در آيه" إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَ نَراهُ قَرِيباً" «1» به اين نزديكي تصريح كرده است.
__________________________________________________
(1)ايشان آن را دور مي‌پندارند، ولي ما نزديكش مي‌بينيم. سوره معارج، آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 377
و معناي آيه چنين است: اي كساني كه ايمان آورده‌ايد با اطاعت از خدا تقوي به دست آوريد، اطاعت در جميع اوامر و نواهي‌اش، و نفسي از نفوس شما بايد در آنچه مي‌كند نظر افكند، و ببيند چه عملي براي روز حسابش از پيش مي‌فرستد، آيا عمل صالح است، يا عمل طالح. و اگر صالح است عمل صالحش شايستگي براي قبول خدا را دارد، و يا مردود است؟
و در جمله" وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ"، براي بار دوم امر به تقوي نموده، مي‌فرمايد: علت اينكه مي‌گويم از خدا پروا كنيد اين است كه" إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ" او با خبر است از آنچه مي‌كنيد. و تعليل امر به تقوي به اينكه خدا با خبر از اعمال است، خود دليل بر اين است كه مراد از اين تقوي كه بار دوم امر بدان نموده، تقواي در مقام محاسبه و نظر در اعمال است، نه تقواي در اعمال كه جمله اول آيه بدان امر مي‌نمود، و مي‌فرمود: " اتَّقُوا اللَّهَ".
پس حاصل كلام اين شد كه: در اول آيه مؤمنين را امر به تقوي در مقام عمل نموده، مي‌فرمايد عمل شما بايد منحصر در اطاعت خدا و اجتناب گناهان باشد، و در آخر آيه كه دوباره امر به تقوي مي‌كند، به اين وظيفه دستور داده كه هنگام نظر و محاسبه اعمالي كه كرده‌ايد از خدا پروا كنيد، چنان نباشد كه عمل زشت خود را و يا عمل صالح ولي غير خالص خود را به خاطر اينكه عمل شما است زيبا و خالص به حساب آوريد.
اينجاست كه به خوبي روشن مي‌گردد كه مراد از تقوي در هر دو مورد يك چيز نيست، بلكه تقواي اولي مربوط به جرم عمل است، و دومي مربوط به اصلاح و اخلاص آن است. اولي مربوط به قبل از عمل است، و دومي راجع به بعد از عمل. و نيز روشن مي‌گردد اينكه بعضي «1» گفته‌اند: " اولي راجع به توبه از گناهان گذشته، و دومي مربوط به گناهان آينده است" صحيح نيست. و نظير اين قول گفتار بعضي «2» ديگر است كه گفته‌اند: امر دومي تاكيد امر اولي است و بس.

[بيان رابطه و ملازمه بين فراموش كردن خدا و فراموش كردن خود (وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ...)]..... ص: 377

وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ..."
كلمه" نسيان" كه مصدر فعل" نسوا" است به معناي زايل شدن صورت معلوم از صفحه خاطر است، البته بعد از آنكه در صفحه خاطر نقش بسته بود. اين معناي اصلي" نسيان" است، ولي در استعمال آن توسعه دادند، و در مطلق روگرداني از چيزي كه قبلا مورد توجه بوده نيز استعمال نمودند. آيه شريفه" وَ قِيلَ الْيَوْمَ نَنْساكُمْ كَما نَسِيتُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا وَ مَأْواكُمُ النَّارُ وَ ما لَكُمْ مِنْ ناصِرِينَ" «3» ، در معناي دوم استعمال
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 9، ص 265.
(3)و گفته مي‌شود: امروز ما شما را فراموش مي‌كنيم، همان طور كه شما در دنيا ديدار امروزتان را فراموش كرده بوديد، در نتيجه منزلگاهتان آتش است، و از ياوران هيچ قسم ياوري نخواهيد داشت. سوره جاثيه، آيه 34. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 378
شده.
آيه شريفه مورد بحث به حسب لب معنا، به منزله تاكيدي براي مضمون آيه قبلي است، گويا فرموده: براي روز حساب و جزاء عمل صالح از پيش بفرستيد، عملي كه جانهايتان با آن زنده شود، و زنهار زندگي خود را در آن روز فراموش مكنيد. و چون سبب فراموش كردن نفس فراموش كردن خدا است، زيرا وقتي انسان خدا را فراموش كرد اسماي حسني و صفات علياي او را كه صفات ذاتي انسان ارتباط مستقيم با آن دارد نيز فراموش مي‌كند، يعني فقر و حاجت ذاتي خود را از ياد مي‌برد، قهرا انسان نفس خود را مستقل در هستي مي‌پندارد، و به خيالش چنين مي‌رسد كه حيات و قدرت و علم، و ساير كمالاتي كه در خود سراغ دارد از خودش است، و نيز ساير اسباب طبيعي عالم را صاحب استقلال در تاثير مي‌پندارد، و خيال مي‌كند كه اين خود آنهايند كه يا تاثير مي‌كنند و يا متاثر مي‌شوند.
اينجا است كه بر نفس خود اعتماد مي‌كند، با اينكه بايد بر پروردگارش اعتماد نموده، اميدوار او و ترسان از او باشد، نه اميدوار به اسباب ظاهري، و نه ترسان از آنها، و به غير پروردگارش تكيه و اطمينان نكند، بلكه به پروردگارش اطمينان كند.
و كوتاه سخن اينكه: چنين كسي پروردگار خود و بازگشتش به سوي او را فراموش مي‌كند، و از توجه به خدا اعراض نموده، به غير او توجه مي‌كند، نتيجه همه اينها اين مي‌شود كه خودش را هم فراموش كند، براي اينكه او از خودش تصوري دارد كه آن نيست. او خود را موجودي مستقل الوجود، و مالك كمالات ظاهر خود، و مستقل در تدبير امور خود مي‌داند.
موجودي مي‌پندارد كه از اسباب طبيعي عالم كمك گرفته، خود را اداره مي‌كند، در حالي كه انسان اين نيست، بلكه موجودي است وابسته، و سراپا جهل و عجز و ذلت و فقر، و امثال اينها. و آنچه از كمال از قبيل وجود، علم، قدرت، عزت، غني و امثال آن دارد كمال خودش نيست، بلكه كمال پروردگارش است، و پايان زندگي او و نظائر او، يعني همه اسباب طبيعي عالم، به پروردگارش است.
حاصل اينكه «1» : علت فراموش كردن خويش فراموش كردن خدا است. و چون چنين بود آيه شريفه نهي از فراموشي خويشتن را به نهي از فراموش كردن خداي تعالي مبدل كرد، چون انقطاع مسبب به انقطاع سببش بليغ‌تر و مؤكدتر است، و به اين هم اكتفاء نكرد كه از فراموش كردن خدا نهيي كلي كند، و مثلا بفرمايد: " و لا تنسوا اللَّه فينسيكم انفسكم- زنهار خدا را
__________________________________________________
(1)چون فراموشي واقعي از جانب خدا محال است، و منظور از اين فراموشي همين است كه شما كه مخلوق ما و مورد توجه ما بوديد، امروز ديگر مورد اعراض ما قرار داريد. مترجم.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 379
فراموش نكنيد، كه اگر بكنيد خدا خود شما را از يادتان مي‌برد" بلكه مطلب را به بياني اداء كرد كه نظير اعطاي حكم به وسيله مثال باشد، و در نتيجه مؤثرتر واقع شود، و به قبول طرف نزديك‌تر باشد، لذا ايشان را نهي كرد از اينكه از كساني باشند كه خدا را فراموش كردند. و در اين تعبير اشاره‌اي هم به سرنوشت يهودياني كرد كه قبل از اين آيه سرگذشتشان را بيان نموده بود، يعني يهوديان بني النضير، و بني قينقاع. و نيز منافقيني كه حالشان در دشمني و مخالفت با خدا و رسولش حال همان يهوديان بود.
و لذا فرمود: " وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ" و دنبالش به عنوان نتيجه‌گيري فرمود:
" فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ" كه در حقيقت نتيجه‌گيري مسبب است از سبب. آن گاه دنبالش فرمود:
" أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ" و با اين جمله راهنمايي كرد بر اينكه چنين كساني فاسقان حقيقي هستند، يعني از زي عبوديت خارجند.
و آيه شريفه هر چند از فراموش كردن خداي تعالي نهي نموده، و فراموش كردن خويشتن را فرع آن و نتيجه آن دانسته، ليكن از آنجا كه آيه در سياق آيه قبلي واقع شده، با سياقش دلالت مي‌كند بر امر به ذكر خدا، و مراقبت او. ساده‌تر بگويم: لفظ آيه از فراموش كردن خدا نهي مي‌كند ولي سياق به ذكر خدا امر مي‌نمايد." لا يَسْتَوِي أَصْحابُ النَّارِ وَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفائِزُونَ" راغب مي‌گويد كلمه" فوز" به معناي دست يافتن به خير با حصول سلامت است «1» و سياق آيه شهادت مي‌دهد به اينكه مراد از" اصحاب نار" همان كساني هستند كه خدا را از ياد برده‌اند. و مراد از" اصحاب جنت" آنهايند كه به ياد خدا و مراقب رفتار خويشند.
و اين آيه شريفه حجتي تمام بر اين معنا اقامه مي‌كند كه بر هر كس واجب است به دسته يادآوران خدا و مراقبين اعمال بپيوندد، نه به آنهايي كه خدا را فراموش كردند. بيان اين حجت آن است كه اين دو طائفه- يعني يادآوران خدا و فراموشكاران خدا و سومي ندارند- و سايرين بالأخره بايد به يكي از اين دو طائفه ملحق شوند، و اين دو طائفه يكسان نيستند تا پيوستن به هر يك نظير پيوستن به ديگري باشد، و آدمي از اينكه به هر يك ملحق شود پروايي نداشته باشد، بلكه يكي از اين دو طائفه راجح، و ديگري مرجوح است، و عقل حكم مي‌كند كه انسان طرف راجح را بگيرد، و آن را بر مرجوح ترجيح دهد و آن طرف يادآوران خدا است، چون تنها ايشان رستگارند، نه ديگران، پس ترجيح در جانب ايشان است، در نتيجه بر هر انساني واجب است پيوستن به آنان را اختيار كند.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" فوز".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 380

[مثلي گوياي عظمت و جلالت قدر قرآن]..... ص: 380

" لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلي جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ..."
در مجمع البيان گفته: كلمه" تصدع" به معناي پراكنده شدن بعد از التيام است.
كلمه" تفطر" هم به همين معنا است «1» .
بايد دانست كه زمينه آيه شريفه زمينه مثل زدن است، مثلي كه اساسش تخيل است، به دليل اينكه در ذيل آيه مي‌فرمايد: " وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ..."
و منظور آيه شريفه تعظيم امر قرآن است، به خاطر استعمالش بر معارف حقيقي و اصول شرايع و عبرتها و مواعظ و وعد و وعيدهايي كه در آن است، و نيز به خاطر اينكه كلام خدا عظيم است. و معناي آيه اين است كه: اگر ممكن بود قرآن بر كوهي نازل شود، و ما قرآن را بر كوه نازل مي‌كرديم، قطعا كوه را با آن همه صلابت و غلظت و بزرگي هيكل و نيروي مقاومتي كه در برابر حوادث دارد، مي‌ديدي كه از ترس خداي عز و جل متاثر و متلاشي مي‌شود، و وقتي حال كوه در برابر قرآن چنين است، انسان سزاوارتر از آن است كه وقتي قرآن بر او تلاوت مي‌شود و يا خودش آن را تلاوت مي‌كند قلبش خاشع گردد. بنا بر اين، بسيار جاي تعجب است كه جمعي از همين انسانها نه تنها از شنيدن قرآن خاشع نمي‌گردند، و دچار ترس و دلواپسي نمي‌شوند، بلكه در مقام دشمني و مخالفت هم برمي‌آيند.
در اين آيه شريفه التفاتي از تكلم مع الغير به غيبت به كار رفته، و اين بدان جهت است كه بر علت حكم دلالت كرده، بفهماند اگر كوه با نزول قرآن متلاشي و نرم مي‌شود، علتش اين است كه قرآن كلام خداي عز و جل است.
" وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ"- اين جمله از باب به كار بردن حكمي كلي در موردي جزئي است تا دلالت كند بر اينكه حكم اين مورد حكمي نو ظهور نيست، بلكه در همه موارد ديگري- كه بسيار هم هست- جريان دارد.
پس اينكه فرمود: " لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلي جَبَلٍ" مثلي است كه خداي تعالي براي مردم در امر قرآن زده تا عظمت و جلالت قدر آن را از اين نظر كه كلام خدا است و مشتمل بر معارفي عظيم است به ذهن مردم نزديك سازد تا در باره آن تفكر نموده، و آن طور كه شايسته آن است با آن برخورد كنند، و در صدد تحقيق محتواي آن كه حق صريح است برآمده، به هدايتي كه از طريق عبوديت پيشنهاد كرده مهتدي شوند، چون انسانها براي رسيدن به كمال و سعادتشان طريقي بجز قرآن ندارند، و از جمله معارفش همان مساله مراقبت و محاسبه است كه آيات قبلي بدان سفارش مي‌كرد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 266.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 381

[توضيحي در مورد اينكه خداوند عالم غيب و شهادت است. و معاني پاره‌اي از اسماء حسناي ديگر خدا]..... ص: 381

" هُوَ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلَّا هُوَ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ" اين آيه با دو آيه بعدش هر چند در مقام شمردن طائفه‌اي از اسماي حسناي خداي تعالي و اشاره به اين نكته است كه او داراي بهترين اسماء و منزه از هر نقصي است، و آنچه را كه در آسمانها و زمين است شاهد بر اين معنا مي‌گيرد، و ليكن اگر آن را با مضمون آيات قبل كه امر به ذكر مي‌كرد در نظر بگيريم، از مجموع، اين معنا استفاده مي‌شود كه افرادي كه يادآور خدايند او را با اسماي حسنايش ذكر مي‌كنند، و به هر اسمي از اسماي كمال خدا بر مي‌خورند، به نقصي كه در خويشتن در مقابل آن كمال است پي مي‌برند- دقت فرماييد.
و اگر آن را با مضمون آيه قبلي و مخصوصا جمله" مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ" در نظر بگيريم، به علت خشوع كوه و متلاشي شدن آن از ترس خدا پي مي‌بريم. و معناي مجموع آنها چنين مي‌شود: چگونه كوه‌ها از ترس او متلاشي نشود، با اينكه او خدايي است كه معبودي بجز او نيست، و عالم به غيب و آشكار و چنين و چنان است.
" هُوَ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلَّا هُوَ"- موصول" الذي" وصله آن، مجموعا اسمي از اسماي خدا را معنا مي‌دهد، و آن وحدانيت خدا در الوهيت و معبوديت است. در سابق هم پاره‌اي مطالب راجع به معناي تهليل در تفسير آيه شريفه" وَ إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" «1» آورديم.
" عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ"- كلمه" شهادت" به معناي چيزي است كه مشهود و حاضر در نزد مدرك باشد، هم چنان كه غيب معناي مخالف آن را مي‌دهد. و اين دو، معنايي اضافي و نسبي است، به اين بيان كه ممكن است يك چيز براي كسي يا چيزي غيب و براي شخصي و يا چيزي ديگر شهادت باشد. در شهود، امر دائر مدار نوعي احاطه شاهد بر موجود مشهود است، يا احاطه حسي، يا خيالي، يا عقلي، و يا وجودي. و در غيب دائر مدار نبودن چنين احاطه است.
و هر چيزي كه براي ما غيب و يا شهادت باشد، از آنجا كه محاط خداي تعالي و خدا محيط به آنست، قهرا معلوم او، و او عالم به آن است. پس خداي تعالي هم عالم به غيب و هم عالم به شهادت است، و غير او هيچ كس چنين نيست، براي اينكه غير خدا هر كه باشد وجودش محدود است، و احاطه ندارد مگر بدانچه خدا تعليمش كرده، هم چنان كه قرآن كريم فرموده: " عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ" «2» و اما خود خداي تعالي غيب علي الاطلاق است، و احدي و چيزي به هيچ وجه نمي‌تواند به او احاطه يابد،
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 163.
(2)خدايي كه عالم به غيب است پس كسي را بر غيبش احاطه نمي‌دهد، مگر رسولي را كه بپسندد. سوره جن، آيه 26 و 27.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 382
هم چنان كه باز قرآن كريم در اين باره فرموده: " وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً" «1» .
و اما جمله" هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ" از آنجا كه در سوره فاتحه در تفسير اين دو اسم سخن رفت، ديگر تكرار نمي‌كنيم.
" هُوَ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ..."
كلمه" ملك"- به فتح ميم و كسره لام- به معناي مالك تدبير امور مردم، و اختياردار حكومت آنان است. و كلمه" قدوس" مبالغه در قدس و نزاهت و پاكي را افاده مي‌كند. و كلمه" سلام" به معناي كسي است كه با سلام و عافيت با تو برخورد كند، نه با جنگ و ستيز، و يا شر و ضرر. و كلمه" مؤمن" به معناي كسي است كه به تو امنيت بدهد، و تو را در امان خود حفظ كند. و كلمه" مهيمن" به معناي فائق و مسلط بر شخصي و يا چيزي است.
و كلمه" عزيز" به معناي آن غالبي است كه هرگز شكست نمي‌پذيرد، و كسي بر او غالب نمي‌آيد. و يا به معناي كسي است كه هر چه ديگران دارند از ناحيه او دارند، و هر چه او دارد از ناحيه كسي نيست. و كلمه" جبار" صيغه مبالغه از" جبر" يعني شكسته بند و اصلاح كننده است، و بنا بر اين" جبار" كسي است كه اراده‌اش نافذ است. و اراده خود را بر هر كس كه بخواهد به جبر تحميل مي‌كند. و" متكبر" آن كسي است كه با جامه كبريايي خود را بنماياند.
" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ"- اين جمله ثنائي است بر خداي تعالي، هم چنان كه در- سوره بقره بعد از نقل اين مطلب كه كفار گفتند خدا فرزند گرفته، فرمود: " سبحانه" «2» .
" هُوَ اللَّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ..."
كلمه" خالق" به معناي كسي است كه اشيايي را با اندازه‌گيري پديد آورده باشد. و كلمه" بارئ" نيز همان معنا را دارد، با اين فرق كه" بارئ" پديد آورنده‌اي است كه اشيايي را كه پديد آورده از يكديگر ممتازند. و كلمه" مصور" به معناي كسي است كه پديد آورده‌هاي خود را طوري صورتگري كرده باشد كه به يكديگر مشتبه نشوند. بنا بر اين، كلمات سه‌گانه هر سه متضمن معناي ايجاد هستند، اما به اعتبارات مختلف كه بين آنها ترتيب هست، براي اينكه تصوير فرع اين است كه خداي تعالي بخواهد موجودات را متمايز از يكديگر خلق كند، و اين نيز فرع آنست كه اصلا بخواهد موجوداتي بيافريند.
در اينجا سؤالي پيش مي‌آيد، و آن اين است كه چرا در دو آيه قبل بعد از نام" اللَّه"
__________________________________________________
(1)احاطه علمي به او پيدا نمي‌كنند. سوره طه، آيه 110.
(2)سوره بقره، آيه 116.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 383
بلافاصله كلمه توحيد" لا اله الا اللَّه" را ذكر نمود و سپس اسماي خدا را شمرد، ولي در آيه مورد بحث بعد از نام" اللَّه" به شمردن اسماء پرداخت، و كلمه توحيد را ذكر نكرد؟ جوابش اين است كه بين صفاتي كه در آن دو آيه شمرده شده كه يازده صفت، و يا يازده نام است، با نامهايي كه در آيه مورد بحث ذكر شده فرق است، و اين فرق باعث شده كه در آن دو آيه كلمه توحيد را بياورد و در اين آيه نياورد، و آن فرق اين است كه صفات مذكور در دو آيه قبل الوهيت خدا را كه همان مالكيت توأم با تدبير است اثبات مي‌كند، و در حقيقت مثل اين مي‌ماند كه فرموده باشد: " لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ" معبودي به جز خدا نيست، به دليل اينكه او عالم به غيب و شهادت، و رحمان و رحيم و... است. و اين صفات به نحو اصالت و استقلال خاص خدا است، و شريكي براي او در اين استقلال نيست، چون غير او هر كس هر چه از اين صفات دارد، خدا به وي داده، پس قهرا الوهيت و استحقاق معبود شدن هم خاص او است، و به همين جهت در آخر آيه دوم فرمود: " سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ". و با اين جمله اعتقاد شرك را كه مذهب مشركين است رد نمود.
و اما صفات و اسمايي كه در آيه مورد بحث آمده صفاتي است كه نمي‌تواند اختصاص الوهيت به خدا را اثبات كند، چون صفات مذكور عبارتند از: خالق، بارئ و مصور، كه مشركين هم آنها را قبول دارند. آنان نيز خلقت و ايجاد را خاص خدا مي‌دانند، و در عين حال مدعي آنند كه به غير خدا ارباب و الهه ديگر هست كه در استحقاق معبوديت شريك خدايند.
و اما اينكه در ابتداي هر سه آيه اسم جلاله" اللَّه" آمده، به منظور تاكيد و تثبيت مقصود بوده، چون اين كلمه علم (اسم خاص) است براي خدا، و معنايش ذات مستجمع تمامي صفات كمال است، و قهرا تمامي اسماي الهي از آن سرچشمه مي‌گيرد.
" لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْني"- اين جمله اشاره به بقيه اسماي حسني است، چون كلمه" الاسماء" هم جمع است، و هم الف و لام بر سرش آمده، و از نظر قواعد ادبي جمع داراي الف و لام افاده عموم مي‌كند.
" يُسَبِّحُ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ"- يعني هر آنچه مخلوق كه در عالم است حتي خود آسمانها و زمين تسبيح‌گوي اويند. و ما در سابق مكرر پيرامون اينكه تسبيح موجودات چه معنا دارد بحث كرديم.
اين آيات سه‌گانه با جمله" وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" ختم شده يعني او غالبي است شكست ناپذير، و كسي است كه افعالش متقن است، نه گزاف و بيهوده. پس نه معصيت
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 384
گناه‌كاران او را در آنچه تشريع كرده و بشر را به سويش مي‌خواند عاجز مي‌سازد، و نه مخالفت معاندان، و نه پاداش مطيعان و اجر نيكوكاران در درگاهش ضايع مي‌گردد.
و همين عنايت كه گفتيم باعث شد گفتار در سه آيه با ذكر اسم" عزيز" و" حكيم" ختم شود، و به طور اشاره بفهماند كه كلام او هم عزيز و حكيم است، باعث شد كه در آغاز هر سه آيه نام اللَّه تكرار شده، و مقدم بر ساير اسماء ذكر شود. و نيز باعث شد كه اسم عزيز با اسم حكيم دوباره ذكر شود، با اينكه در وسط آيه دوم ذكر شده بود.
و اينكه گفتيم توصيف خدا به دو وصف عزيز و حكيم اشاره دارد به اينكه كلامش هم، عزيز و حكيم است، از اين بابت بود كه در قرآن كريم كلام خود را هم عزيز و حكيم خوانده، يك جا فرموده: " وَ إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ" «1» ، و جايي ديگر فرموده: " وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ" «2» .

بحث روايتي [(رواياتي در باره بعضي اسماء و صفات خداوند، و در باره محاسبه نفس و نظر در اعمال).]..... ص: 384

در مجمع البيان در تفسير جمله" عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ" از امام ابي جعفر (ع) روايت آورده كه فرمود: غيب عبارت است از چيزي كه تا كنون نبوده، و شهادت چيزهايي است كه بوده «3» .
مؤلف: البته اين تفسير تفسير به بعضي از مصاديق است، نه اينكه معناي غيب و شهادت تنها همين باشد كه در روايت آمده. و ما رواياتي را كه در تفسير اسم جلاله و دو اسم رحمان و رحيم آمده در سوره فاتحه آورديم.
و در توحيد به سند خود از ابي بصير از امام ابي جعفر باقر (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: خداي تعالي از ازل حي و زنده بوده، اما حي بدون حيات. و از ازل ملك و قادر بوده، حتي قبل از اينكه چيزي را ايجاد كرده باشد، و بعد از آنكه خلق را بيافريد ملكي جبار شد «4» .
مؤلف: اينكه فرمود: " حي بدون حيات" معنايش اين است كه حيات او مانند حيات موجودات زنده چيزي غير از ذات و زائد بر ذاتش نيست، بلكه حياتش عين ذات او
__________________________________________________
(1)سوره حم سجده، آيه 41.
(2)سوره يس، آيه 2.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 267.
(4)توحيد صدوق، ص 173، ح 2.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 385
است. و اينكه فرمود" قبل از خلقت عالم ملكي قادر بود و بعد از خلقت ملكي جبار شد" در حقيقت خواسته است ملك را كه از صفات فعل است، به قدرت ارجاع دهد، كه از صفات ذات است تا تحققش قبل از ايجاد فرض داشته باشد.
و در كافي به سند خود از هشام جواليقي روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) از معناي كلام خدا كه مي‌فرمايد: " سُبْحانَ اللَّهِ" پرسيدم كه منظور از آن چيست؟ فرمود: منظور منزه بودن خدا (از نواقص) است «1» .
و در نهج البلاغه است كه: خداي تعالي خالق است، اما نه با حركت و رنج «2» .
مؤلف: ما تعدادي از روايات وارده در اسماي حسناي خدا و شمار آنها را در بحث از اسماي حسني در جلد ششم اين كتاب آورديم.
و در روايت نبوي معروف آمده كه: " حاسبوا انفسكم قبل ان تحاسبوا وزنوا قبل ان توزنوا و تجهزوا للعرض الاكبر- از نفس خود حسابكشي كنيد، قبل از آن كه از شما حساب بكشند، و خود را بسنجيد، قبل از آن كه شما را بسنجند، و براي روز قيامت آماده شويد" «3» .
و در كافي به سند خود از ابي الحسن ماضي (ع) روايت آورده كه فرمود:
كسي كه روز به روز به حساب نفس خود رسيدگي نمي‌كند از ما نيست (آن كس از ما است كه روز به روز به حساب خود برسد) اگر عمل نيكي داشت شكرش نسبت به خدا بيشتر شود و اگر عمل زشتي داشت از خدا طلب مغفرت نموده، توبه كند «4» .
مؤلف: قريب به اين معنا رواياتي ديگر است، و ما رواياتي از ائمه اهل بيت (ع) در معناي ذكر خدا در ذيل تفسير آيه" فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ..." «5» و آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْراً كَثِيراً" «6» نقل كرديم، اگر كسي بخواهد مي‌تواند بدانجا مراجعه كند.
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 118، ح 11.
(2)نهج البلاغه، خطبه 152.
(3)وسائل الشيعة، ج 11، ص 380، ح 9. [.....]
(4)اصول كافي، ج 2، ص 453، ح 2.
(5)سوره بقره، آيه 152.
(6)سوره احزاب، آيه 41.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 386

(60)سوره ممتحنه مدني است و سيزده آيه دارد (13)..... ص: 386

[سوره الممتحنة (60): آيات 1 تا 9]..... ص: 386

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَ قَدْ كَفَرُوا بِما جاءَكُمْ مِنَ الْحَقِّ يُخْرِجُونَ الرَّسُولَ وَ إِيَّاكُمْ أَنْ تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ رَبِّكُمْ إِنْ كُنْتُمْ خَرَجْتُمْ جِهاداً فِي سَبِيلِي وَ ابْتِغاءَ مَرْضاتِي تُسِرُّونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَ أَنَا أَعْلَمُ بِما أَخْفَيْتُمْ وَ ما أَعْلَنْتُمْ وَ مَنْ يَفْعَلْهُ مِنْكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبِيلِ (1) إِنْ يَثْقَفُوكُمْ يَكُونُوا لَكُمْ أَعْداءً وَ يَبْسُطُوا إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ وَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالسُّوءِ وَ وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ (2) لَنْ تَنْفَعَكُمْ أَرْحامُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَفْصِلُ بَيْنَكُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (3) قَدْ كانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْراهِيمَ وَ الَّذِينَ مَعَهُ إِذْ قالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَآؤُا مِنْكُمْ وَ مِمَّا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ كَفَرْنا بِكُمْ وَ بَدا بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةُ وَ الْبَغْضاءُ أَبَداً حَتَّي تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ إِلاَّ قَوْلَ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ وَ ما أَمْلِكُ لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ رَبَّنا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنا وَ إِلَيْكَ أَنَبْنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ (4)
رَبَّنا لا تَجْعَلْنا فِتْنَةً لِلَّذِينَ كَفَرُوا وَ اغْفِرْ لَنا رَبَّنا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (5) لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِيهِمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الْآخِرَ وَ مَنْ يَتَوَلَّ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ (6) عَسَي اللَّهُ أَنْ يَجْعَلَ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ الَّذِينَ عادَيْتُمْ مِنْهُمْ مَوَدَّةً وَ اللَّهُ قَدِيرٌ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (7) لا يَنْهاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَ لَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ (8) إِنَّما يَنْهاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ قاتَلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَ أَخْرَجُوكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ وَ ظاهَرُوا عَلي إِخْراجِكُمْ أَنْ تَوَلَّوْهُمْ وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ (9)
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 387

ترجمه آيات..... ص: 387

به نام خداوند رحمان و رحيم.
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد دشمن مرا و دشمن خودتان را دوستان خود مگيريد، آيا مراتب دوستي خود را به ايشان تقديم مي‌كنيد با اينكه به شريعتي كه براي شما آمده و حق است كفر مي‌ورزند و نيز رسول و شما را به جرم اينكه به خدا، پروردگارتان ايمان آورده‌ايد بيرون مي‌كنند؟! اگر براي رضاي من و جهاد در راه من مهاجرت كرده‌ايد نبايد آنان را دوست خود بگيريد و پنهاني با ايشان دوستي كنيد چون من بهتر از هر دانايي مي‌دانم چه چيزهايي را پنهان مي‌داريد و چه چيزهايي را اظهار مي‌كنيد و هر كس از شما چنين كند راه مستقيم را گم كرده (1).
اگر كفار به شما دست پيدا كنند دشمنان شما خواهند بود و دست و زبان خود را به آزار شما دراز خواهند كرد و آرزومند آنند كه شما هم كافر شويد (2).
خويشاوند و اولاد شما (كه به خاطر سلامتي آنان با كفار دوستي مي‌كنيد) در روز قيامت به درد شما نمي‌خورند روز قيامت همه اين روابط عاطفي قطع مي‌شود، شما مي‌مانيد و عملتان، و خدا بدانچه مي‌كنيد بينا است (3).
شما الگوي خوبي در ابراهيم و پيروان او داريد، به ياد آريد آن زمان را كه به قوم خود گفتند ما از شما و از آنچه به جاي خدا مي‌پرستيد بيزاريم، به شما كافريم و از همين امروز براي ابد اعلام قطع رابطه خويشاوندي و اعلام دشمني و كينه مي‌كنيم تا روزي كه به خداي يگانه ايمان آوريد. باقي مي‌ماند سخني كه ابراهيم به پدرش گفت، و آن بود كه من فقط مي‌توانم از خدا برايت طلب مغفرت كنم و از ناحيه خدا هيچ كار ديگري نمي‌توانم صورت دهم. و همگي گفتند پروردگارا بر تو توكل و به سوي تو انابه نموديم كه بازگشت به سوي تو است (4).
پروردگارا تو ما را مايه امتحان و فتنه كساني كه كافر شدند قرار مده و ما را بيامرز كه تو، آري، تنها تو عزيز و حكيمي (5).
از ميان شما آنهايي كه اميدوار به خدا و روز جزايند همواره در ابراهيم و يارانش الگو داشته‌اند و اما آنهايي كه از شما هنوز هم كفار را دوست مي‌دارند خداي تعالي بي‌نياز و ستوده است (6).
اميد است كه خداي سبحان بين شما و همان كفار (كه به خاطر خدا با ايشان دشمني كرديد) مودت برقرار سازد و خدا توانا است و خدا آمرزگار رحيم است (7).
(اين فرمان تنها مربوط به كفاريست كه شما را بيرون كردند و با شما جنگيدند) و اما آنهايي كه چنين نكردند خدا شما را از احسان به آنان و رفتار عادلانه با ايشان نهي نكرده زيرا خدا عدالت‌كاران را دوست مي‌دارد (8).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 388
خدا تنها از دوستي كساني نهي كرده كه با شما سر جنگ دارند و تنها بر سر مساله دين با شما جنگيدند و شما را از ديارتان بيرون كردند و در بيرون كردنتان پشت به پشت هم دادند خدا شما را از اينكه آنان را دوست بداريد نهي فرموده و هر كس دوستشان بدارد پس آنها ستمكارند (9).

بيان آيات [بيان آياتي كه به سختي از دوستي مؤمنين با كفار و مشركين نهي مي‌كند]..... ص: 388

اشاره

اين سوره متعرض مساله دوستي مؤمنين با كفار است، و از آن به سختي نهي مي‌كند، هم در ابتداي سوره متعرض آنست، و هم در آخرش، و در خلال آياتش متعرض احكامي در باره زنان مهاجر و بيعت زنان شده، و مدني بودن اين سوره روشن است.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ..."
از زمينه آيات استفاده مي‌شود كه بعضي از مؤمنين مهاجر در خفا با مشركين مكه رابطه دوستي داشته‌اند، و انگيزه‌شان در اين دوستي جلب حمايت آنان از ارحام و فرزندان خود بوده، كه هنوز در مكه مانده بودند. اين آيات نازل شد و ايشان را از اين عمل نهي كرد.
رواياتي هم كه در شان نزول آيات وارد شده اين استفاده را تاييد مي‌كند، چون در آن روايات آمده كه حاطب بن ابي بلتعة نامه‌اي سري به مشركين مكه فرستاد، و در آن از اينكه رسول خدا (ص) تصميم دارد مكه را فتح كند به ايشان گزارش داد، و منظورش اين بود كه منتي بر آنان گذاشته و بدين وسيله ارحام و اولادي كه در مكه داشت از خطر مشركين حفظ كرده باشد. خداي تعالي اين جريان را به پيامبر گرامي‌اش خبر داد، و اين آيات را فرستاد. و- ان شاء اللَّه- شرح اين داستان در بحث روايتي آينده از نظر خواننده مي‌گذرد.
كلمه" عدو" به معناي دشمن است كه هم بر يك نفر اطلاق مي‌شود، و هم بر جمع دشمنان، و مراد آيه شريفه جمع آن است، به قرينه اينكه فرموده" اولياء خود نگيريد" و نيز به قرينه ضمير جمع در" اليهم" و قرائن ديگر. و منظور از اين دشمنان مشركين مكه‌اند، و دشمن بودنشان براي خدا به خاطر مشرك بودنشان است، به اين علت كه براي خدا شركائي قائل بودند، و خدا را نمي‌پرستيدند، و دعوت او را نمي‌پذيرفتند، و رسول او را تكذيب مي‌كردند. و دشمن بودنشان براي مؤمنين به خاطر اين بود كه مؤمنين به خدا ايمان آورده بودند، و مال و جان خود را در راه خدا فدا مي‌كردند، و معلوم است كساني كه با خدا دشمني دارند، با مؤمنين هم دشمن خواهند بود.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 389
خواهي گفت: در آيه شريفه ذكر دشمني مشركين با خدا كافي بود، چه حاجت بود به اينكه دشمني با مؤمنين را هم ذكر كند. در پاسخ مي‌گوييم: از آنجا كه زمينه آيه زمينه نهي مؤمنين از دوستي با مشركين بود، يادآوري دشمني آنان با ايشان نهي و تحذير را تاكيد مي‌كند، گويا فرموده: كسي كه با خدا دشمني كند، با خود شما هم دشمن است، ديگر چه جا دارد كه با آنان دوستي كنيد.
كلمه" مودت" مفعول كلمه" تلقون" است، و حرف" باء" كه بر سر آن در آمده زائد است، همان طور كه در آيه" وَ لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَي التَّهْلُكَةِ" «1» چنين است. و مراد از" القاء مودت" اظهار مودت و يا ابلاغ آن به مشركين است، و اين جمله، يعني جمله" تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ" صفت و يا حال از فاعل" لا تَتَّخِذُوا" است.
" وَ قَدْ كَفَرُوا بِما جاءَكُمْ مِنَ الْحَقِّ"- منظور از" حق" دين حق است، كه كتاب خدا آن را توصيف نموده، و رسول خدا (ص) هم به سوي آن دعوت مي‌كند، و اين جمله جمله‌اي است حاليه.
" يُخْرِجُونَ الرَّسُولَ وَ إِيَّاكُمْ أَنْ تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ رَبِّكُمْ"- اين جمله نيز حاليه است. و منظور از اخراج رسول و اخراج مؤمنين اين است كه با بد رفتاري خود رسول و مؤمنين را ناچار كردند از مكه خارج شوند، و به مدينه مهاجرت كنند. و در جمله" أَنْ تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ رَبِّكُمْ" لامي در تقدير است، و جمله را متعلق به" يخرجون" مي‌كند، و معنايش اين است كه: رسول و شما را مجبور به مهاجرت از مكه مي‌كنند، به خاطر اينكه به پروردگارتان ايمان آورده‌ايد.
در اين جمله نام" اللَّه" را با كلمه" ربكم" توصيف كرده تا بفهماند مشركين مكه مؤمنين را بر امري مؤاخذه مي‌كنند كه حق و واجب است، و جرم نيست، براي اينكه ايمان هر انساني به پروردگارش امري است واجب، نه جرم قابل مؤاخذه.
" إِنْ كُنْتُمْ خَرَجْتُمْ جِهاداً فِي سَبِيلِي وَ ابْتِغاءَ مَرْضاتِي"- اين جمله متعلق است به جمله" لا تتخذوا" يعني اگر مهاجرتتان جهاد در راه من، و به منظور خشنودي من است، ديگر دشمنان مرا دوست مگيريد. و در اين جمله جزاي شرط حذف شده، براي اينكه همان" لا تتخذوا" مي‌فهماند جزائي كه حذف شده يك" لا تتخذوا" ي ديگر است. و كلمه" جهادا" مصدر است، و در اينجا مفعول له واقع شده. و كلمه" ابتغاء" به معناي طلب است. و كلمه
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 195.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 390
" مرضاة" مانند كلمه" رضا" مصدر و به معناي خشنودي است. و معناي جمله اين است كه:
اگر در راه رضاي من و جهاد در راه من بيرون شديد، ديگر دشمن مرا و دشمن خودتان را دوست مگيريد.
شرطي كه در آيه شريفه كرده از باب اشتراط حكم به امري محقق الوقوع است، كه هم نهي را تاكيد مي‌كند، و هم ملازمه ميان شرط و مشروط را اعلام مي‌دارد، مثل اين مي‌ماند كه پدري به فرزند خود بگويد" اگر پسر من هستي فلان كار را مكن" كه اين تعبير هم نهي را تاكيد مي‌كند، و هم مي‌فهماند ميان شرط و مشروط ملازمه است، و كسي كه فرزند من است ممكن نيست فلان كار را بكند.
" تُسِرُّونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَ أَنَا أَعْلَمُ بِما أَخْفَيْتُمْ وَ ما أَعْلَنْتُمْ"- وقتي گفته مي‌شود" أسررت اليه حديثا"، معنايش اين است كه من فلان قصه را پنهاني به فلان كس رساندم، پس معناي" تُسِرُّونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ" اين است كه در خفا به مشركين اطلاع مي‌دهيد كه دوستشان داريد- راغب «1» اين طور معنا كرده. و كلمه" اعلان" ضد اخفاء و به معناي آشكار ساختن است. و جمله" أَنَا أَعْلَمُ" حال از فاعل" تسرون" است. و كلمه" أعلم" اسم تفضيل است، (يعني من داناترم). بعضي از مفسرين «2» احتمال داده‌اند كه" اعلم" صيغه متكلم وحده از مضارع باشد، كه با حرف" باء" متعدي شده است، چون ماده" علم" گاهي با حرف" باء" متعدي مي‌شود، و گاهي بدون آن.
اين جمله استينافيه است، اما نه به طوري كه ربطي به ما قبل نداشته باشد، بلكه بيان ما قبل است، گويا شنونده وقتي آيه قبلي را شنيده، پرسيده: مگر ما چكار كرده‌ايم؟ در اين آيه پاسخ مي‌دهد: شما پنهاني به مشركين اطلاع مي‌دهيد كه ما دوستتان داريم، و حال آنكه من از هر كسي بهتر مي‌دانم، و بهتر خبر دارم آنچه را كه پنهاني و يا آشكارا انجام مي‌دهيد، يعني من گفتار و كردار شما را به علمي مي‌دانم كه اخفاء و اظهار شما نسبت به آن يكسان است.
پس معلوم مي‌شود مجموع دو جمله" بِما أَخْفَيْتُمْ وَ ما أَعْلَنْتُمْ" يك معنا را مي‌رساند، و آن اين است كه اخفاء و اظهار نزد خدا يكسان است، چون او به آشكار و نهان يك جور احاطه دارد، پس ديگر نبايد ايراد كرد كه آوردن جمله" بِما أَخْفَيْتُمْ" كافي بود، و احتياج به آن
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" سرر".
(2)روح المعاني، ج 28، ص 68.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 391
جمله ديگر نبود، براي اينكه كسي به نهانها آگاه است، به طريق أولي به آشكارها عالم است.
و در جمله" وَ مَنْ يَفْعَلْهُ مِنْكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبِيلِ" كلمه" ذلك" اشاره است به پنهان ساختن مودت با كفار، و به تعبير ديگر: اشاره است به دوستي با آنان. و كلمه" سواء السبيل" از باب اضافه صفت به موصوف است، و معنايش" سبيل السواء" يعني طريق مستقيم است. و كلمه مذكور مفعول" ضل" است البته احتمال اين نيز هست كه منصوب به حذف حرف جر باشد، و تقدير آن" فقد ضل عن سواء السبيل" بوده باشد. و منظور از كلمه" سبيل"،" سبيل اللَّه" است.

[دوستي كردن با كفار از بغض و عداوت آنها نسبت به شما نمي‌كاهد و اگر به شما دست يابند...]..... ص: 391

إِنْ يَثْقَفُوكُمْ يَكُونُوا لَكُمْ أَعْداءً..."
راغب گفته" ثقف"- به فتحه حرف اول، و سكون حرف دوم- به معناي حذاقت در ادراك و انجام چيزي است. و اضافه كرده كه وقتي گفته مي‌شود: " ثقفت كذا" معنايش اين است كه من آن را با حذاقتي كه در ديد دارم ديدم. اين معناي لغوي كلمه است، ولي به عنوان مجاز در همه ادراكها هم استعمال مي‌شود، هر چند كه ثقافت و حذاقتي در بين نباشد «1» . و ديگران «2» كلمه مذكور را به ظفر و دستيابي معنا كرده‌اند، و شايد اين معنا را به كمك مناسبت مقام آيه فهميده‌اند، و هر دو معنا بهم نزديكند.
زمينه اين آيه بيان اين نكته است كه پنهان كردن دوستي با كفار به منظور جلب محبت آنان، و رفع عداوتشان هيچ سودي به حالشان ندارد، و مشركين علي رغم اين مودتها كه بعضي از مؤمنين اعمال مي‌دارند، اگر به ايشان دست يابند دشمني خود را اعمال مي‌كنند، بدون اينكه دوستي‌هاي مؤمنين تغييري در دشمني آنها داده باشد.
" وَ يَبْسُطُوا إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ وَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالسُّوءِ وَ وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ"- اين جمله به منزله عطف تفسير است، براي جمله" يَكُونُوا لَكُمْ أَعْداءً". و" بسط أيدي بالسوء" كنايه است از كشتن و اسير كردن و ساير شكنجه‌هايي كه يك دشمن غالب نسبت به مغلوب روا مي‌دارد. و" بسط زبانها به سوء" كنايه است از ناسزا و بدگويي.
و ظاهرا جمله" وَ وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ" عطف باشد بر جزاء يعني جمله" يَكُونُوا لَكُمْ أَعْداءً"، و ماضي" ودوا" معناي مضارع را مي‌دهد، چون شرط و جزاء اقتضاء دارد كه ماضي
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" ثقف".
(2)روح المعاني، ج 28، ص 68.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 392
مزبور به معناي مضارع باشد. و معناي آيه اين است كه: اگر مشركين به شما دست يابند، دشمن شما خواهند بود، و دست و زبان خود را به بدي به سوي شما دراز مي‌كنند، و دوست مي‌دارند كه شما كافر شويد، هم چنان كه در مكه مؤمنين را شكنجه مي‌دادند، و به اين اميد كه شايد از دينشان برگردند- و خدا داناتر است.

[بيان اينكه در قيامت رابطه اسباب و انساب وجود نخواهد داشت و مراد از اينكه فرمود خداوند بين شما و ارحام و اولادتان در قيامت جدايي مي‌اندازد]..... ص: 392

" لَنْ تَنْفَعَكُمْ أَرْحامُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ" اين آيه توهمي را كه ممكن است به ذهن كسي برسد، دفع مي‌كند، و آن توهم اين است كه پيش خود خيال كند دوستي با مشركين مكه به خاطر حفظ ارحام و اولاد شرعا اشكالي نبايد داشته باشد. آيه شريفه پاسخ مي‌دهد: اگر اين تشبثات داراي فايده‌اي مي‌بود عيبي نداشت، اما اگر حفظ ارحام به قيمت عذاب دوزخ برايتان تمام شود چطور؟ قطعا و عقلا نبايد در صدد حفظ آنان برآييد، براي اينكه ارحام و اولاد كه به خاطر حفظ آنان امروز با دشمنان خدا دوستي كرديد، در روزي كه كيفر معصيت و اعمال زشت خود را كه يكي از آنها همين دوستي با كفار است مي‌بينيد به درد شما نمي‌خورند، و دردي از شما دوا نمي‌كنند.
" يَفْصِلُ بَيْنَكُمْ"- يعني روز قيامت خداي تعالي با از كار انداختن اسباب دنيوي، ميان شما جدايي مي‌اندازد، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده: " فَإِذا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ" «1» و علت سقوط اسباب و از آن جمله خويشاوندي ظاهري اين است كه خويشاوندي كه معنايش منتهي شدن نسبت دو نفر يا بيشتر به يك رحم (و يا يك صلب) است، تنها آثارش را در ظرف دنيا كه ظرف حيات اجتماعي است بروز مي‌دهد، و باعث مودت و الفت و معاضدت و عصبيت، و يا خدمت و امثال آن مي‌گردد، چون ظرف اجتماع است كه بالطبع و بر حسب آراء و عقائد، انسان را محتاج به اين امور مي‌سازد، آراء و عقائدي كه آن را هم فهم اجتماعي در انسان ايجاد مي‌كند، و در خارج از ظرف حيات اجتماعي خبري از اين آراء و عقائد نيست.
در قيامت وقتي حقائق آشكارا جلوه مي‌كند، و رفع حجاب و كشف غطاء مي‌شود،- اثري از آراء و پندارهاي دنيايي نمي‌ماند، و رابطي كه ميان اسباب و مسببات بود، و آن استقلالي كه ما در دنيا براي اسباب و تاثيرش در مسببات مي‌پنداشتيم، به كلي از بين
__________________________________________________
(1)وقتي در صور دميده مي‌شود، ديگر انساب و خويشاوندي بين آنان نخواهد بود. سوره مؤمنون، آيه 101.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 393
مي‌رود، هم چنان كه قرآن كريم در جاي ديگر فرموده: " لَقَدْ تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ وَ ضَلَّ عَنْكُمْ ما كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ" «1» و نيز فرموده: " وَ رَأَوُا الْعَذابَ وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الْأَسْبابُ" «2» .
پس در قيامت رابطه اسباب و انساب وجود ندارد، و هيچ خويشاوندي از خويشاوندي‌اش بهره‌مند نمي‌شود، پس سزاوار انسان عاقل نيست كه به خاطر خويشاوندان و فرزندان، به خدا و رسولش خيانت كند، چون اينان در قيامت دردي از او دوا نمي‌كنند.

[وجوه ديگري كه در معناي جمله" يَفْصِلُ بَيْنَكُمْ" گفته شده است]..... ص: 393

بعضي از مفسرين «3» گفته‌اند: مراد اين است كه روز قيامت خداي تعالي صحنه‌اي هول انگيز به پا مي‌كند كه هر كس از هر كس ديگر فرار مي‌كند، هم چنان كه قرآن كريم در جاي ديگر فرموده: " يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ" «4» ، ليكن وجه سابق با مقام مناسب‌تر است.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: مراد آيه اين است كه روز قيامت خداي تعالي شما را از يكديگر جدا مي‌سازد، اهل ايمان و اطاعت را داخل بهشت، و اهل كفر و معصيت را داخل جهنم مي‌كند، در نتيجه يك خويشاوند بهشتي، خويشاوند دوزخي خود را نمي‌بيند، چون در آتش است.
اين وجه هر چند در جاي خود سخن صحيحي است، ليكن (همان طور كه در وجه قبل گفتيم) با مقام آيه تناسب ندارد، براي اينكه در آيه شريفه سخني از كفر ارحام و اولاد مؤمنين نرفته.
بعضي «6» ديگر گفته‌اند: مراد از اين فصل و جدا سازي، فصل قضاء است، و معناي آيه اين است كه: خداي تعالي در روز قيامت بين شما داوري مي‌كند.
اين وجه هم همان اشكال را دارد كه وجه قبلي داشت، براي اينكه در جايي سخن از داوري مي‌رود كه مورد اختلاف باشد، و مقام آيه چنين مقامي نيست، و لذا در آيه شريفه" إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ" «7» به خاطر اينكه سخن از اختلاف
__________________________________________________
(1)رشته‌ها در بينتان از هم گسيخت، و آنچه را مي‌پنداشتيد نخواهيد يافت. سوره انعام، آيه 94.
(2)عذاب را ديدند و رشته‌ها را گسيخته يافتند. سوره بقره، آيه 166.
(3)روح المعاني، ج 28، ص 69.
(4)روزي كه هر كس از برادرش، و مادر و پدرش، و رفيق و فرزندانش مي‌گريزد، براي هر انساني وصفي است كه نمي‌گذارد به سايرين توجهي داشته باشد. سوره عبس، آيه 34- 37.
(5 و 6)مجمع البيان، ج 9، ص 270. [.....]
(7)سوره سجده، آيه 20.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 394
رفته، كلمه" يفصل" را به داوري معنا مي‌كنيم، و مي‌گوييم معنايش اين است كه:
پروردگار تو در قيامت بين آنان در آنچه در باره‌اش اختلاف مي‌كنند داوري خواهد كرد.
" وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ"- اين جمله متمم جمله" لَنْ تَنْفَعَكُمْ" و به منزله تاكيد آن است، و معنايش اين است كه: روز قيامت أرحام و اولاد، شما را در برطرف كردن آثار اين خيانت و امثال آن سودي نخواهند داشت، و خدا بدانچه مي‌كنيد بينا است و چيزي بر او پوشيده نيست، و به عظمت اين خيانت شما آگاه است، و خواه ناخواه شما را بر آن مؤاخذه خواهد نمود.

[اسوه بودن ابراهيم (عليه السلام) و پيروانش در تبري از مشركين و توضيح در باره استغفار ابراهيم (عليه السلام) براي پدر و اينكه استثناي" إِلَّا قَوْلَ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ..." متصل است يا منقطع]..... ص: 394

" قَدْ كانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْراهِيمَ وَ الَّذِينَ مَعَهُ... أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" در اين جمله خطاب را متوجه مؤمنين كرده. و جمله" أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْراهِيمَ" معنايش اتباع و اقتداء نيكو به ابراهيم است. و جمله" وَ الَّذِينَ مَعَهُ" به ظاهرش دلالت دارد بر اينكه غير از لوط و همسر ابراهيم كساني ديگر نيز به وي ايمان آورده بودند.
" إِذْ قالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَآؤُا مِنْكُمْ وَ مِمَّا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ"- يعني ما از شما و از بت‌هاي شما بيزاريم، و اين بيان همان چيزي است كه بايد در آن اسوه و اقتداء داشته باشند.
" كَفَرْنا بِكُمْ وَ بَدا بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةُ وَ الْبَغْضاءُ أَبَداً حَتَّي تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ"- اين قسمت از آيه برائت را به آثارش معنا مي‌كند، و آثار برائت همين است كه به عقيده آنان كفر بورزند، و ما دام كه مشركند با آنان دشمني كنند تا روزي كه خداي واحد سبحان را بپرستند.
و مراد از كفر ورزيدن به آنان، كفر ورزيدن به شرك آنان است، به دليل اينكه فرموده: " حَتَّي تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ- تا زماني كه به خداي واحد ايمان بياوريد" و معناي كفر به شرك آنان اين است كه با شرك آنان عملا مخالفت شود، هم چنان كه عداوت مخالفت و ناسازگاري قلبي است.
خود آنان برائتشان از مشركين را به سه امر تفسير كرده‌اند: اول مخالفت عملي با شرك آنان، دوم عداوت قلبي با ايشان، و سوم استمرار اين وضع ما دام كه بر شرك خود باقي‌اند. مگر اينكه دست از شرك برداشته، به خداي واحد ايمان آورند.
" إِلَّا قَوْلَ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ وَ ما أَمْلِكُ لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ"- اين جمله استثنايي است از كليتي كه جمله‌هاي قبل بر آن دلالت مي‌كرد، و آن اين بود كه ابراهيم و مؤمنيني كه با وي بودند، از قوم مشرك خود به طور كلي و مطلق، تبري جستند، و هر رابطه‌اي كه ايشان را به آنان پيوسته كند قطع نمودند، به جز يك رابطه، و آن گفتار ابراهيم به پدرش بود كه گفت: " لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ...".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 395
و اين جمله معنايش اظهار دوستي ابراهيم نسبت به پدر نيست، بلكه وعده‌اي است كه به وي داده، تا شايد از شرك توبه كند، و به خداي يگانه ايمان آورد، به دليل اينكه قرآن كريم در جاي ديگر فرموده: " وَ ما كانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ إِلَّا عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَها إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ" «1» كه از آن استفاده مي‌شود وقتي ابراهيم به پدرش وعده استغفار داده كه برايش روشن نبوده كه وي دشمن خدا است، و دشمني با خدا در دلش رسوخ يافته، و در شرك ثابت قدم است، بدين جهت اميدوار بوده كه از شرك به سوي خدا برگردد، و ايمان بياورد. و وقتي برايش معلوم شد كه عداوتش با خدا در دلش رسوخ يافته، و در نتيجه از ايمانش مايوس شد، از او بيزاري جست.
علاوه بر اينكه از آيه‌اي كه داستان احتجاج ابراهيم با پدرش را نقل مي‌كند، و مي‌فرمايد: " قالَ سَلامٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي إِنَّهُ كانَ بِي حَفِيًّا وَ أَعْتَزِلُكُمْ وَ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ" «2» استفاده مي‌شود كه در همان مجلسي كه وعده استغفار به پدرش مي‌دهد، بلافاصله مي‌گويد: من از شما و آنچه به جاي خدا مي‌خوانيد كناره‌گيري مي‌كنم، و اگر وعده استغفار از روي محبت و دوستي پدر بود، جا داشت بگويد" و من از قوم كناره‌گيري مي‌كنم" نه اينكه بفرمايد: " من از همه شما كناره‌گيري مي‌كنم" و پدر را هم داخل قوم كند، و از همه كناره‌گيري كند كه همان تبري است.
بنا بر آنچه گفتيم استثناء در آيه، استثناء متصل است، و مستثني منه آن اين است كه نامبردگان با مشركين سخني نگفتند، مگر در باره تبري، در نتيجه معنايش اين مي‌شود كه:
مؤمنين و ابراهيم به غير از تبري هيچ سخني با مشركين نداشتند، الا سخني كه ابراهيم فقط با پدرش داشت، و آن اين بود كه گفت: " لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ"، و معلوم است كه اين سخن نه تبري است و نه تولي، بلكه وعده‌اي است كه به پدر داده، به اين اميد كه شايد به خدا ايمان بياورد.
ليكن در اينجا نكته‌اي هست كه با در نظر گرفتن آن ناگزير مي‌شويم استثناء را منقطع بگيريم، و آن اين است كه از آيه سوره توبه استفاده مي‌شود كه تبري جازم و قاطع ابراهيم بعد از آن زماني بوده كه به او وعده استغفار داده، و بعد از آنكه فهميد پدرش دشمن خداست، به طور قاطع از او تبري جسته" فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ" و آيه مورد بحث از همين تبري قاطع خبر مي‌دهد، و در آخر وعده ابراهيم به پدر را استثناء مي‌كند. پس معلوم
__________________________________________________
(1)استغفار ابراهيم براي پدرش از در دوستي نبود، بلكه ناشي از وعده‌اي بود كه به وي داده بود، ولي وقتي برايش روشن شد كه او دشمن خدا است از او بيزاري جست. سوره توبه، آيه 114.
(2)سوره مريم، آيه 48 و 47.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 396
مي‌شود جمله آخر آيه، يعني جمله استثناء، غير از جنس جمله مستثني منه است، و استثناي منقطع هم همين است.
و بنا بر اين فرض، ممكن است بگوييم جمله" إِلَّا قَوْلَ إِبْراهِيمَ" استثناء از مضمون همه آيه است يعني از اينكه فرمود: " قَدْ كانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْراهِيمَ وَ الَّذِينَ مَعَهُ" با در نظر داشتن قيدي كه به آن خورده، يعني قيد" إِذْ قالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَآؤُا مِنْكُمْ" و در نتيجه معناي آيه چنين مي‌شود: به تحقيق براي شما اقتدايي نيكو است از ابراهيم، و آنان كه با او بودند در اينكه از قوم مشرك خود تبري جستند (مگر قول ابراهيم كه به پدرش وعده‌اي چنين و چنان داد).
و اما بر فرض اينكه استثناء متصل باشد، وجه اتصالش همانست كه ما در سابق بيان كرديم. بعضي از مفسرين «1» در وجه اتصال چنين گفته‌اند كه: مستثني منه، جمله" قَدْ كانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْراهِيمَ" است، و معناي مجموع آيه اين است كه: شما مسلمانان در ابراهيم و مؤمنين به وي اقتدايي نيكو داريد، و بايد در همه رفتار و صفات او اقتداء كنيد، الا در يك خصلتش و آن اين است كه به پدرش چنين و چنان گفت.
ولي اين وجه درست نيست، چون زمينه آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد" لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْراهِيمَ" اين نيست كه بخواهد تاسي به ابراهيم (ع) را در تمامي خصالش بر مسلمانان واجب كند و استغفار يا وعده استغفار را استثناء كند، تا اين يك خصلت از خصال ابراهيم مستثني باشد، بلكه زمينه آيه اين است كه تنها مردم مسلمان را در خصوص بيزاري‌اش از قوم مشرك خود وادار به تاسي كند، و اما وعده به استغفار در صورتي كه اميد توبه و ايمان در بين باشد، از مصاديق تبري و بيزاري جستن نيست، تا استثناي آن از بيزاري جستن ابراهيم (ع) از قوم مشركش استثناي متصل باشد، هر چند كه از مصاديق تولي نيز نيست.
" وَ ما أَمْلِكُ لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ"- اين جمله تتمه گفتار ابراهيم (ع) و بيان حقيقت امر در مساله طلب مغفرت است، و اينكه اگر از خدا جهت پدر طلب مغفرت كردم، نه چون طلب هر طلبكار از بدهكار خويش بود، بلكه منشا آن فقر عبوديت، و ذلت آن در برابر غناي ربوبيت و عزت او است. و اين خداي تعالي است كه يا به وجه كريمش اقبال نموده و بر بنده‌اش ترحم مي‌كند، و يا اعراض نموده از رحمت دريغ مي‌دارد، چون احدي از
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 271.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 397
خدا مالك و طلبكار چيزي نيست، و او مالك هر چيز است، هم چنان كه خودش فرموده: " قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً" «1» .
و كوتاه سخن اينكه: جمله" ما أَمْلِكُ..."، يك نوع اعتراف به عجز در مقامي است كه ممكن است كسي از شنيدن" لاستغفرن لك" بويي از اثبات قدرت استشمام كند، لذا براي دفع اين توهم بلافاصله به عجز خود اعتراف كرد، نظير كلام شعيب كه بعد از گفتن" إِنْ أُرِيدُ إِلَّا الْإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ- من جز اين نمي‌خواهم كه تا آنجا كه بتوانم اصلاح كنم" بلافاصله گفت: " وَ ما تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ" تا اصالت و استقلالي را كه ممكن است كسي از جمله اولش استفاده كند از خود نفي كرده باشد، و بفهماند كه هيچ گونه قدرت و استطاعتي از خود ندارد.
" رَبَّنا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنا وَ إِلَيْكَ أَنَبْنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ"- اين جمله نيز تتمه كلامي است كه قرآن كريم از ابراهيم و مؤمنين به وي نقل كرده بود، و مسلمانان را به تاسي به وي وا مي‌داشت. و اين جمله دعائي است از نامبردگان به درگاه پروردگارشان، و مناجاتي است دنبال آن تبري كه از قوم خود كردند، چون تبري جستن آنهم به آن شدت، ممكن است اثار سويي به بار آورد، و ايمان را از آدمي سلب كند، لذا دعا كردند كه پروردگارا به تو توكل مي‌كنيم، و به سوي تو توبه مي‌آوريم، و بازگشت به سوي تو است.
جمله مذكور مقدمه‌اي است براي دعائي كه بعدا مي‌آيد، در حقيقت دعاي خود را با اين مقدمه افتتاح كردند، و در آن مقدمه موقعيتي را كه در بيزاري از اعداء دارند ذكر نموده، گفتند" پروردگارا توكل ما بر تو است، و به سوي تو برمي‌گرديم" و منظورشان اين بوده كه ما در موقعيتي از زندگي قرار داريم كه ممكن است فكر كنيم زمام نفس ما در دست خود ما است، و اين خود ما هستيم كه امور خود را تدبير مي‌كنيم، ولي ما نسبت به نفس خود به تو رو مي‌آوريم، و آن را به تو رجوع مي‌دهيم، و نسبت به امورمان كه بايد تدبيرش كنيم، آن را هم به خود تو وا مي‌گذاريم، و خلاصه مشيت تو را جايگزين مشيت خود مي‌سازيم، تويي وكيل ما در امور، آن را به هر گونه كه خودت مي‌خواهي تدبير فرما.
آن گاه گفتند: " وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ" و منظورشان اين بوده كه بازگشت هر چيز چه فعل و چه فاعل فعل به سوي تو است. و خلاصه اگر در انابه آوردنمان به سوي تو خود را به تو سپرديم، و در توكلمان بر تو تدبير امورمان را به تو واگذار نموديم، راهي را پيش گرفتيم كه مطابق با
__________________________________________________
(1)بگو پس آن كيست كه از خدا چيزي را مالك و طلبكار باشد؟. سوره مائده، آيه 17.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 398
حقيقت امر است، چون حقيقت امر اين است كه بازگشت همه امور به تو است.
" رَبَّنا لا تَجْعَلْنا فِتْنَةً لِلَّذِينَ كَفَرُوا وَ اغْفِرْ لَنا رَبَّنا"- اين قسمت از آيه متن دعاي ايشان است، و جملات قبلي همان طور كه گفتيم مقدمه بود. در اين دعاي خود از خدا مي‌خواهند كه از آثار سوء تبريشان از كفار پناهشان دهد، و ايشان را بيامرزد.
كلمه" فتنة" به معناي وسيله امتحان است، و معناي اين كه" فتنه براي كفار قرار گيرند" اين است كه كفار بر آنان مسلط شوند، تا مورد امتحان قرار گرفته، آنچه فساد در وسع خود دارند بيرون بريزند، ابراهيم و مؤمنين را به انواع آزارها شكنجه كنند كه چرا به خدا ايمان آورده‌ايد، و خدايان ما را رها كرده، از آنها و از عبادتشان بيزاري جسته‌ايد.
ابراهيم (ع) و يارانش در دعاي خود نداي" ربنا" را پي در پي تكرار كرده‌اند تا به اين وسيله رحمت الهي را به جوش آورند.
" إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ"- يعني تويي آن غالبي كه هرگز مغلوب نشود، و كسي كه همه افعال او متقن است، و از استجابت دعاي ما عاجز نگردد تويي. و تنها تويي كه مي‌تواني ما را از كيد دشمنان خود حفظ كني، و مي‌داني از چه راهي حفظ كني.
مفسرين در تفسير اين دو آيه نظرهاي مختلفي غير آنچه ما گفتيم دارند كه به منظور رعايت اختصار از نقلش خودداري نموديم، اگر كسي بخواهد بايد به تفاسير مطول مراجعه كند.
" لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِيهِمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الْآخِرَ..."
در اين آيه به منظور تاكيد، مساله اسوه را تكرار كرده تا علاوه بر تاكيد، اين معنا را هم بيان كرده باشد كه اين اسوه تنها براي كساني است كه به خدا و روز جزا اميد داشته باشند، و نيز تاسي اين گونه افراد به ابراهيم (ع) تنها در بيزاري جستن از كفار نيست، بلكه در دعا و مناجات هم از آن جناب تاسي مي‌كنند.
و ظاهرا مراد از اميد خدا، اميد ثواب خدا در برابر ايمان به او است. و مراد از اميد آخرت، اميد پاداشهايي است كه خدا وعده آن را به مؤمنين داده، پس اميد به آخرت كنايه است از ايمان به آخرت.
" وَ مَنْ يَتَوَلَّ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ"- اين جمله بي‌نيازي خداي تعالي از امتثال بندگان را مي‌رساند، مي‌فرمايد بيزاري جستن از كفار به نفع خود شما است، و خدا از آن بهره‌مند نمي‌شود، چون خداي تعالي از مردم و از اطاعتشان غناي ذاتي دارد، و او در اوامري كه به ايشان مي‌كند و در نواهي‌اش حميد، و داراي منت است، اگر امر و نهي مي‌كند براي اصلاح حال خود مردم و براي سعادت زندگيشان است، نه براي خودش.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 399
" عَسَي اللَّهُ أَنْ يَجْعَلَ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ الَّذِينَ عادَيْتُمْ مِنْهُمْ مَوَدَّةً وَ اللَّهُ قَدِيرٌ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ" ضمير در" منهم" به كفاري برمي‌گردد كه مسلمانان موظف شده‌اند با آنان دشمن باشند، و ايشان كفار مكه بودند. و مراد از اينكه مي‌فرمايد: " اميد است خداوند بين شما مؤمنين و آنهايي كه شما دشمنشان داشتيد مودت قرار دهد" اين است كه خداي تعالي آن كفار را موفق به اسلام كند، هم چنان كه در جريان فتح مكه موفقشان كرد، پس منظور آيه اين نيست كه خواسته باشد حكم دشمني و تبري را نسخ كند.
و معناي آيه اين است كه: از درگاه خداي تعالي اين اميد هست كه بين شما مؤمنين و كفاري كه دشمنشان داشتيد- يعني كفار مكه- مودت ايجاد كند، به اين طريق كه آنان را موفق به اسلام بفرمايد، و معلوم است كه وقتي مسلمان شدند آن دشمني مبدل به مودت خواهد شد، و خداي تعالي قدير بر اين كار هست. و نيز آمرزگار گناهان بندگان خويش، و رحيم به ايشان است. و در صورتي كه از گناهان خود توبه كنند، و به اسلام در آيند خداي تعالي از گذشته‌هايشان مي‌گذرد، پس بر مؤمنين است كه از خدا اين اميد را داشته باشند، و بخواهند تا به قدرت و مغفرت و رحمت خود اين دشمني را مبدل به دوستي و برادري كند.

[نهي از دوستي با كفار به معناي نهي از عدالت و خوش رفتاري با كفار غير حربي نيست]..... ص: 399

" لا يَنْهاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَ لَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ..."
در اين آيه شريفه و آيه بعدش نهي وارد در اول سوره را توضيح مي‌دهد. و مراد از آن كفاري كه با مؤمنين بر سر دين قتال نكردند و مؤمنين را از ديارشان بيرون نساختند، كفار نقاط ديگر و غير مكه است، مشركيني است كه با مسلمانان معاهده داشتند. و كلمه" بر" كه مصدر فعل" تبروهم" است، به معناي احسان است. و كلمه" اقساط" كه مصدر فعل" تقسطوا" است، به معناي معامله به عدل است. و جمله" أن تبروهم" بدل است از كلمه" الذين...". و جمله" إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ" تعليل است براي جمله" لا يَنْهاكُمُ...".
و معناي آيه اين است كه: خدا با اين فرمانش كه فرمود: " دشمن مرا و دشمن خود را دوست نگيريد" نخواسته است شما را از احسان و معامله به عدل با آنهايي كه با شما در دين قتال نكردند، و از ديارتان اخراج نكردند، نهي كرده باشد، براي اينكه احسان به چنين كفاري خود عدالتي است از شما، و خداوند عدالت‌كاران را دوست مي‌دارد.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 400
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: اين آيه شريفه با آيه" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ" «2» نسخ شده. ليكن اين نظريه درست نيست، براي اينكه آيه مورد بحث با اينكه مطلق است، شامل غير اهل ذمه و اهل معاهده نمي‌شود، و كفاري كه با اسلام سر جنگ دارند مشمول اين آيه نيستند، تا آيه سوره توبه ناسخ آن باشد، چون آيه مذكور تنها به كفار حربي و مشركين نظر دارد، با اين حال چطور مي‌تواند ناسخ آيه مورد بحث باشد، با اينكه هيچ مزاحمتي بين آن دو نيست.
" إِنَّما يَنْهاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ قاتَلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَ أَخْرَجُوكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ وَ ظاهَرُوا عَلي إِخْراجِكُمْ أَنْ تَوَلَّوْهُمْ..."
منظور از" الَّذِينَ قاتَلُوكُمْ..." مشركين مكه‌اند. و معناي" ظاهَرُوا عَلي إِخْراجِكُمْ" اين است كه يكديگر را در بيرون كردن شما كمك كردند. و جمله" أَنْ تَوَلَّوْهُمْ" بدل است از جمله" الَّذِينَ قاتَلُوكُمْ".
و در جمله" وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ" قصر افراد به كار رفته (يعني حكم كلي" لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي..."، را كه به اطلاقش شامل دوستي با همه كفار مي‌شد، منحصر كرد در يك طائفه از كفار، يعني كفار مشرك مكه و ياوران ايشان)، در نتيجه معناي آيه چنين مي‌شود: دوستداران مشركين مكه و دوستداران ياران مشركين كه عليه مسلمين آنها را كمك كردند، تنها آنان ستمكار و متمردان از نهي خدايند، نه مطلق دوستداران كفار. ممكن هم هست جمله مورد بحث از باب قصر و حصر نباشد، بلكه تنها براي تاكيد نهي" لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي..." باشد.

بحث روايتي [چند روايت راجع به نزول آيات نهي از دوستي با كفار و مشركين در ماجراي نامه نوشتن حاطب بن ابي بلتعه براي مشركين مكه]..... ص: 400

اشاره

در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ..." مي‌گويد: اين آيه در شان حاطب ابن ابي بلتعه نازل شده، هر چند لفظ آيه عام است، و ليكن معنايش خاص به اين شخص است، و داستانش بدين قرار بود كه: حاطب ابن ابي بلتعه در مكه مسلمان شد، و به مدينه هجرت كرد، در حالي كه عيالش در مكه مانده بودند. از سوي ديگر كفار قريش ترس آن را داشتند كه لشگر رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 272.
(2)سوره توبه، آيه 5.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 401
بر سر آنان بتازد، ناچار نزد عيال حاطب رفته، از اين خانواده خواستند تا نامه‌اي به حاطب بنويسند، و از وي خبر محمد (ص) را بپرسند كه آيا تصميم دارد با مردم مكه جنگ كند يا نه؟
خانواده حاطب نامه‌اي به او نوشته، جوياي وضع شدند. او در پاسخ نوشت: آري رسول خدا (ص) چنين قصدي دارد، و نامه را به دست زني به نام صفيه داد، و او نامه را در لاي گيسوان خود پنهان نموده به راه افتاد. در همين ميان جبرئيل نازل شد، و رسول خدا (ص) را از ماجرا خبر داد.
رسول خدا (ص) امير المؤمنين علي (ع) و زبير بن عوام را به طلب آن زن فرستاد، اين دو تن خود را به او رساندند. امير المؤمنين پرسيد: نامه كجاست؟ صفيه گفت: نزد من چيزي نيست. حضرت علي و زبير زن را تفتيش كردند، و چيزي همراه او نيافتند. زبير گفت: حال كه چيزي نيافتيم برگرديم. امير المؤمنين فرمود: به خدا سوگند رسول خدا (ص) به ما دروغ نگفته، و جبرئيل هم به آن جناب دروغ نگفته، و او هم به جبرئيل دروغ نمي‌بندد، و جبرئيل هم به خدا دروغ نمي‌بندد، و به خدا سوگند اي زن يا نامه را در مي‌آوري و مي‌دهي، و يا سر بريده‌ات را نزد رسول خدا (ص) مي‌برم. صفيه گفت: پس از من دور شويد تا در آورم. آن گاه نامه را از لاي گيسوانش درآورد. امير المؤمنين نامه را گرفت و نزد رسول خدا (ص) آورد.
رسول خدا (ص) از حاطب پرسيد: اين چكاري است؟ حاطب عرضه داشت: يا رسول اللَّه! به خدا سوگند اين كار را از روي نفاق نكردم، و چيزي تغيير و تبديل ندادم، و من شهادت مي‌دهم به اينكه جز خدا معبودي نيست، و اينكه تو رسول بر حق اويي، و ليكن اهل و عيال من از مكه به من نوشتند كه قريش با ما خوشرفتاري مي‌كنند، من خواستم در حقيقت حسن معاشرت آنان را با خدمتي تلافي كرده باشم. بعد از سخنان حاطب خداي تعالي اين آيه را فرستاد: " يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ... وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ" «1» .
و در الدر المنثور است كه احمد، حميدي، عبد بن حميد، بخاري، مسلم، ابو داوود، ترمذي، نسايي، ابو عوانه، ابن حيان، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابن مردويه، بيهقي، و ابو نعيم- هر دو در كتاب دلائل- از علي (ع) روايت كرده‌اند كه فرمود: رسول خدا
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 361.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 402
(ص) من و زبير و مقداد را ماموريت داد، و فرمود: راه بيفتيد تا برسيد، به روضه خاخ «1» ، در آنجا به زن مسافر برمي‌خوريد، نامه‌اي با او است از او بگيريد و برايم بياوريد.
ما از مدينه بيرون شديم، و تا روضه رفتيم، در آنجا به آن زن مسافر برخورديم، و گفتيم نامه را بيرون بياور، گفت: نامه‌اي با من نيست. گفتيم نامه را بيرون بياور و گرنه مجبورت مي‌كنيم لباسهايت را بكني. او نامه را از لاي گيسوي خويش در آورد.
نامه را نزد رسول خدا (ص) آورديم، ديديم حاطب در نامه‌اش پاره‌اي از تصميمات رسول خدا (ص) را به جمعي از مشركين گزارش داده. رسول خدا (ص) به حاطب فرمود: اين چكاري بود كه كردي؟
عرضه داشت: عليه من اقدام فوري مفرما يا رسول اللَّه! من مردي هستم كه با قريش سخت پيوستگي دارم، ولي از آنان نيستم، و در ميان مهاجريني كه با تو هستند افرادي هستند كه در مكه خويشاونداني مشرك دارند، و به وسيله آنان از مال و اولادي كه در مكه دارند حمايت مي‌كنند، من نيز خواستم اين موقعيت را از دست ندهم، و به خويشاوندان مشركم احساني كنم تا آنان متقابلا خانواده‌ام را مورد حمايت قرار دهند، اين نامه به اين انگيزه نوشته شده، نه اينكه انگيزه‌اش كفر و يا ارتداد من از دينم باشد. رسول خدا (ص) او را تصديق كرد، و فرمود راست مي‌گويد.
عمر گفت: يا رسول اللَّه اجازه بده تا گردنش را بزنم، حضرت فرمود: او در جنگ بدر شركت داشت، و تو چه مي‌داني، شايد خداي تعالي نسبت به اهل بدر عنايت خاصي داشته باشد، و فرموده باشد: هر چه مي‌خواهيد بكنيد، كه شما را آمرزيده‌ام، پس آيه شريفه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ" نازل شد «2» .

[نقد و رد روايتي كه در آن آمده است: شايد خداوند به شركت كنندگان در جنگ بدر گفته باشد هر چه مي‌خواهيد بكنيد...!]..... ص: 402

مؤلف: اين معنا در تعدادي از روايات از چند نفر از صحابه مانند انس، جابر، عمر، ابن عباس، و جمعي از تابعين از قبيل حسن، و غيره آمده. ليكن از نظر متن خالي از اشكال نيست.
براي اينكه اولا از ظاهر آن- بلكه صريح آن- برمي‌آيد كه حاطب ابن ابي بلتعه به خاطر عملي كه كرده بود مستحق اعدام و يا كيفري ديگر كمتر از اعدام بوده، و تنها به خاطر شركتش در جنگ بدر مجازات نشده، چون بدريها در برابر هيچ گناهي مجازات نمي‌شوند، براي اينكه بر حسب اين روايت رسول خدا (ص) به عمر فرمود: " او در جنگ بدر شركت داشته". و در روايت حسن آمده كه فرمود: اينها اهل بدرند از اهل بدر حذر
__________________________________________________
(1)محلي است بين مكه و مدينه.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 203.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 403
كن، اينها اهل بدرند، از اهل بدر حذر كن، اينها اهل بدرند، از اهل بدر حذر كن «1» .
در حالي كه روايات وارده در داستان افك معارض آنند، چون در آن روايات آمده بعد از آنكه آيه شريفه در برائت عايشه نازل شد، رسول خدا (ص) يكي از تهمت زنندگان به عايشه، يعني مسطح بن اثاثة، را حد زد و كيفر كرد، با اينكه اين مرد از سابقين اولين است، و از مهاجرين و از شركت كنندگان در جنگ بدر است، و اين روايات در صحيح بخاري و مسلم، و در روايات بي‌شماري كه در تفسير آيات افك رسيده آمده است.
و ثانيا اينكه در اين حديث آمده كه خداي تعالي به اهل بدر فرموده" هر چه مي‌خواهيد بكنيد، كه من شما را آمرزيده‌ام" با هيچ منطقي درست در نمي‌آيد، چون از اين جمله فهميده مي‌شود كه اهل بدر هر گناهي كه بكنند آمرزيده‌اند و اين حرف مستلزم آن است كه اهل بدر هيچ تكليف و وظيفه‌اي ديني نداشته باشند، نه چيزي بر آنان واجب باشد، و نه چيزي حرام و نه مستحبّ و نه مكروه، براي اينكه وقتي مخالفت تكليف عقاب نداشته باشد، و انجام و ترك آن برابر باشد، تكليف معنا ندارد، و اصلا جمله مزبور صريح است در اينكه تمامي اعمال براي اهل بدر مباح است.
و لازمه اين حرف اين است كه آمرزش اهل بدر شامل همه گناهان حتي گناهاني كه عقل آنها را جز با توبه قابل عفو نمي‌داند بگردد، مانند بت‌پرستي، و رد بر خدا و رسول، و تكذيب رسالت رسول خدا (ص)، و افتراء بر خدا و رسول، و مسخره كردن دين و احكام ضروري آن، و گناهاني ديگر مثل آن، همچون كشتن يك انسان بي‌گناه از روي ظلم و فساد در زمين، و تباه ساختن حرث و نسل، و مباح دانستن جان و عرض و مال مردم خواهيد گفت: خداوند اهل بدر را از ارتكاب چنين گناهاني حفظ فرموده. در پاسخ مي‌گوييم بحث ما در باره فعليت اين گونه اعمال نبود تا بگويي اهل بدر چنين گناهاني مرتكب نشدند، و خدا آنان را از امثال آن گناهان حفظ كرده، بلكه در باره امكان آمرزش امثال اين گناهان در فرض ارتكاب است.
و ثانيا كلام خداي تعالي اگر فرموده باشد: " هر چه مي‌خواهيد بكنيد" بايد تمامي عمومات را كه در تمامي احكام شرعي يعني عبادات و معاملات وارد شده، تخصيص بزند، و هيچ يك از آن عمومات شامل اهل بدر نشود، و اگر چنين چيزي وجود مي‌داشت بايد در بين صحابه معروف مي‌شد، و براي آنان مسلم مي‌بود كه اين دسته از صحابه كه در جنگ بدر شركت داشتند از تمامي تكاليف ديني هر قدر هم اهميت داشته باشد آزادند، و حد اقل بايد در
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 204.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 404
بين خود اهل بدر معروف باشد، و حال آنكه در روايات وارده در باره اخبار اهل بدر، و سرگذشت آنان، اثري از آن ديده نمي‌شود، بلكه از سيره اهل بدر، و مخصوصا روشي كه در فتنه‌هاي بعد از رحلت رسول خدا (ص) اتفاق افتاد، خلاف آن ديده مي‌شود كه احدي نمي‌تواند آن را انكار كند.
از همه اينها كه بگذريم آزاد شدن يك گروه از بين همه مسلمانان و رهايي آنان از قيد تكليف، به طوري كه هر كاري خواستند بكنند و هر مخالفتي را با خدا و رسول بتوانند مرتكب شوند هر قدر هم عظيم باشد، مناقض با مصلحتي است كه دعوت ديني و فريضه امر به معروف و نهي از منكر و نشر معارف الهي از راه نشر روايات صادره از رسول خدا (ص) بر اساس تامين آن مصلحت بنا شده است، چون وقتي مردم بدانند كه اصحاب جنگ بدر در گفتن هر نوع دروغ و افتراء و ارتكاب زشت‌ترين گناه و فحشاء آزادند، ديگر چگونه دعوت آنان به سوي دين را بپذيرند، و با چه تاميني به گفته‌ها و نقل احاديث آنان اعتماد كنند.
عين اين اشكال در مورد شخص رسول اللَّه (ص) هم وارد مي‌شود، به اين بيان كه رسول خدا (ص) سيد و سرور اهل بدر بود و خدا او را به عنوان شاهد و مبشر و نذير فرستاد، و به حكم آيه 45 و 46 سوره احزاب داعي به سوي خدا به اذن خدا و سراج منير بوده، و اگر قرار باشد اهل بدر هر كاري بخواهند بكنند و مسئوليتي نداشته باشند، يكي از اهل بدر شخص آن جناب بود، پس بايد به حكم اين روايت آن جناب هم در ارتكاب هر كذب و افتراء و فحشاء و منكري آزاد باشد، و اگر اين طور باشد دلها و نفوس بشر چگونه بپذيرد كه چنين شخصي شاهد و نذير و مبشر و داعي الي اللَّه و سراج منير است، و اصلا چگونه حكمت خدا اجازه مي‌دهد پست شهادت و دعوت را به كسي واگذار كند كه در هيچ حال و يا گفتارش امنيتي ندارد، و چگونه چنين كسي را سراج منير خوانده، با اينكه به او اجازه داده كه باطل را احياء كند، همان طور كه حق را روشن مي‌سازد، و اذنش داده كه همان طور كه مردم را هدايت مي‌كند گمراه هم بكند، و خلاصه هر كاري دلش خواست بكند، چه خوب و چه بد، و اين از حكمت خدا به دور است، و آيات كريمه قرآن هم كه متعرض عصمت انبياء (ع) و متعرض حفظ وحي و قرآن است با چنين چيزهايي نمي‌سازد.
از اين هم كه بگذريم اصلا چنين حرفي خطابهاي الهي را در بيشتر آياتي كه در آن به صحابه رسول خدا (ص) و مؤمنين عتاب شده- العياذ باللَّه- خطابهايي
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 405
بيهوده مي‌سازد، زيرا صحابه‌اي كه خود خدا اجازه داده هر گناهي خواستند بكنند، ديگر نبايد به خاطر بعضي تخلفاتشان در آياتي نظير آيات مربوط به داستان بدر، احزاب، حنين، و امثال آنها مورد عتاب قرار دهد كه چرا فرار كرديد، و آنان را در مقابل فرار از جنگ به آتش دوزخ تهديد كند.
يكي از روشن‌ترين آيات در اين باب، آيات مربوط به داستان افك است، يكي از آنها كه مرتكب شده بودند مسطح بن اثاثه بوده كه خود يكي از شركت كنندگان در جنگ بدر بوده، و در اين آيات مي‌خوانيم: " لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ مِنَ الْإِثْمِ" «1» و احدي از مرتكبين را استثناء نكرد، و نفرمود: جز آن كسي كه در جنگ بدر شركت داشته. و نيز مي‌خوانيم" وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِيمٌ" «2» و باز مي‌خوانيم: " يَعِظُكُمُ اللَّهُ أَنْ تَعُودُوا لِمِثْلِهِ أَبَداً إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" «3» يعني مرتكب چنين كاري ايمان ندارد، هر چند كه در جنگ بدر شركت داشته باشد «4» .
و باز از روشن‌ترين آياتي كه اين احاديث را رد مي‌كند و لوازم معناي آنها را نمي‌پذيرد، خود آياتي است كه روايات مذكور در شان نزول آنها وارد شده، براي اينكه در اين آيات در باره دوستي با كفار مي‌خوانيم" وَ مَنْ يَفْعَلْهُ مِنْكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبِيلِ" «5» و مي‌خوانيم" وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ" «6» .
پس معلوم مي‌شود اگر آيات مورد بحث خطاب و عتاب را متوجه به عموم مؤمنين كرده، و همه را در برابر روابط پنهاني با كفار عتاب مي‌كند به اعتبار اين بوده كه اين عمل از بعضي از آنان- يعني حاطب بن ابي بلتعه- سرزده، و به اسلام و مسلمانان خيانت كرده، و آيات شريفه عمل بعضي را به همه نسبت داده، و تهديد را هم متوجه همه كرده، (تا بدانند عمل بد براي همه بد است، نه تنها براي شخص معيني).
و اگر حاطب به خاطر اينكه بدري است در چنين عملي آزاد بوده، و قلم تكليف را از
__________________________________________________
(1)هر يك از آنان كه مرتكب افك شدند، به قدر جرمشان كيفر دارند. سوره نور، آيه 11.
(2)افك نزد خدا از گناهان عظيم است. سوره نور، آيه 15.
(3)خدا شما را زنهار مي‌دهد از اينكه بار ديگر چنين كاري را تكرار كنيد، البته اگر ايمان داريد.
سوره نور، آيه 17. [.....]
(4)و شركت در جنگ بدر و يا صحابي رسول خدا (ص) بودن چيزي نيست كه ايمان انسان را تا آخر عمر بيمه كند، به طوري كه هر گناهي هم كه مرتكب شود با ايمانش منافات نداشته باشد و جعل اين روايات به منظور اين بوده كه از آنها مترسكي بسازند تا مسلمانان جرأت نكنند در برابر خلافكاريهاي خلفاء اعتراض كنند. مترجم.
(5)هر كس از شما با كفار دوستي كند راه مستقيم را گم كرده‌اند. سوره ممتحنه، آيه 1.
(6)سوره ممتحنه، آيه 60.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 406
او برداشته بودند، و به او فرموده بودند: " هر چه مي‌خواهي بكن كه تو آمرزيده‌اي" ديگر چرا بايد او را راه گم كرده و ظالم بخوانند، و مورد عتاب و تهديد قرار دهند، بقيه مسلمانان هم كه چنين كاري نكرده بودند، پس اصلا چرا بايد اين آيات نازل شده باشد، و در آن عمل ناشايستي را كه اگر از غير حاطب سر زده بود ناشايست مي‌شد و چون از او سر زده هيچ ناشايستگي ندارد، به همه مؤمنين نسبت دهند، و همه را مورد تهديد قرار دهند.
و كلام خداي عز و جل، أجل از اين است كه مردم را به خاطر عملي كه نكرده‌اند، بلكه شخصي كرده كه او هم اجازه داشته مورد عتاب و تهديد قرار دهد.

[چند روايت در باره تجويز معاشرت و خوش رفتاري با كفار غير محارب و در باره حب و بغض بخاطر خدا]..... ص: 406

باز در همان كتاب است كه بخاري، ابن منذر، نحاس و بيهقي- در كتاب شعب الايمان- از اسماء دختر ابي بكر روايت كرده كه گفت: مادرم كه زني مشرك بود و در عهد مشركين قريش و پيمان ايشان با رسول خدا (ص) قرار داشت، به ديدنم آمده بود من از رسول خدا (ص) پرسيدم آيا اجازه هست به ديدنش بروم، و صله رحم كنم؟ در پاسخ من بود كه آيه شريفه" لا يَنْهاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ" نازل شد، و حضرت فرمود: بله بديدنش برو و صله كن «1» .
و نيز در همان كتاب آمده كه ابو داوود در تاريخ خود، و ابن منذر از قتاده روايت كرده‌اند كه گفته است: آيه شريفه" لا يَنْهاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ"، به وسيله آيه" فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ" نسخ شده است «2» .
مؤلف: خواننده عزيز توجه فرمود كه گفتيم اين حرف درست نيست، براي اينكه نسخ در جايي است كه دو آيه دو دلالت ضد هم داشته باشند، و اين دو آيه هيچ ضديتي با هم ندارند، و هر يك در جاي خودش درست است.
و در كافي به سند خود از سعيد اعرج از امام صادق (ع) روايت آورده كه گفت: امام فرمود: از محكم‌ترين دست‌آويزهاي ايمان يكي اين است كه به خاطر خدا و در راه او دوستي كني، و در راه او دشمني كني، در راه او بدهي، و در راه او از عطاء دريغ نمايي «3» .
و قمي به سند خود از اسحاق بن عمار از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: هر كسي را ديديد كه دوستي‌اش به خاطر دين نبود، و دشمني‌اش به خاطر دين نبود، بدانيد كه او دين ندارد «4» .
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 205.
(3)اصول كافي، ج 1، ص 125، ح 2.
(4)اصول كافي، ج 1، ص 127، ح 16.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 407

[سوره الممتحنة (60): آيات 10 تا 13]..... ص: 407

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا جاءَكُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ اللَّهُ أَعْلَمُ بِإِيمانِهِنَّ فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ إِلَي الْكُفَّارِ لا هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَ لا هُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَّ وَ آتُوهُمْ ما أَنْفَقُوا وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ إِذا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ وَ سْئَلُوا ما أَنْفَقْتُمْ وَ لْيَسْئَلُوا ما أَنْفَقُوا ذلِكُمْ حُكْمُ اللَّهِ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (10) وَ إِنْ فاتَكُمْ شَيْ‌ءٌ مِنْ أَزْواجِكُمْ إِلَي الْكُفَّارِ فَعاقَبْتُمْ فَآتُوا الَّذِينَ ذَهَبَتْ أَزْواجُهُمْ مِثْلَ ما أَنْفَقُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي أَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ (11) يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذا جاءَكَ الْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ عَلي أَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئاً وَ لا يَسْرِقْنَ وَ لا يَزْنِينَ وَ لا يَقْتُلْنَ أَوْلادَهُنَّ وَ لا يَأْتِينَ بِبُهْتانٍ يَفْتَرِينَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِنَّ وَ أَرْجُلِهِنَّ وَ لا يَعْصِينَكَ فِي مَعْرُوفٍ فَبايِعْهُنَّ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (12) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَوَلَّوْا قَوْماً غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ قَدْ يَئِسُوا مِنَ الْآخِرَةِ كَما يَئِسَ الْكُفَّارُ مِنْ أَصْحابِ الْقُبُورِ (13)

ترجمه آيات..... ص: 407

اي كساني كه ايمان آورده‌ايد زناني كه به عنوان اسلام و ايمان (از ديار خود) هجرت كرده و به سوي شما آمدند خدا (به صدق و كذب) ايمانشان داناتر است شما از آنها تحقيق كرده و امتحانشان كنيد اگر با ايمانشان شناختيد آنها را (بپذيريد) و ديگر به شوهران كافرشان برمگردانيد كه هرگز اين زنان مؤمن بر آن كفار و آن شوهران كافر بر اين زنان حلال نيستند، ولي مهر و نفقه‌اي را كه شوهران مخارج آن زنان كرده‌اند
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 408
به آنها بپردازيد و باكي نيست كه شما با آنان ازدواج كنيد در صورتي كه اجر و مهرشان را بدهيد و هرگز تمسك مكنيد به عصمتهاي زنان كافر و شما (اگر زنانتان از اسلام به كفر برگشتند) از كفار مهر و نفقه مطالبه كنيد آنها هم (اگر زنانشان ايمان آوردند) مهر و نفقه بطلبند، اين حكم خداست ميان شما بندگان و خدا به حقايق امور دانا و به مصالح خلق آگاه است (10).
و اگر از زنان شما كساني (مرتد شده) به سوي كافران رفتند شما در مقام انتقام برآييد و به قدر همان مهر و نفقه‌اي كه خرج كرده‌ايد به مرداني كه زنانشان رفته‌اند بدهيد و از خدايي كه به او ايمان آورده‌ايد بترسيد و پرهيزكار شويد (11).
اي پيغمبر! چون زنان مؤمن آيند كه با تو بر ايمان بيعت كنند كه ديگر هرگز شرك به خدا نياورند و سرقت و زنا نكنند و اولاد خود را به قتل نرسانند، و بر كسي افتراء و بهتان ميان دست و پاي خود نبندند (يعني فرزندي كه ميان دست و پاي خود پرورده و علم به آن از انعقاد نطفه دارند به دروغ به كسي نبندند) و با تو در هيچ امر به معروفي (كه به آنها كني) مخالفت نكنند بدين شرايط با آنها بيعت كن و بر آنان از خدا آمرزش و غفران طلب كن كه خدا بسيار آمرزنده و مهربانست (12).
اي اهل ايمان هرگز قومي را كه خدا بر آنان غضب كرده (يعني جهودان) يار و دوستدار خود مگيريد كه آنها از عالم آخرت به كلي مايوسند چنان كه كافران از اهل قبور نوميدند (13).

بيان آيات [حكم زناني كه ايمان آورده به سوي پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) هجرت مي‌كردند ازدواج با آنها و...]..... ص: 408

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا جاءَكُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ..."
سياق و زمينه اين آيه شريفه چنين مي‌رساند كه بعد از صلح حديبيه نازل شده. و در عهدنامه‌هايي كه بين رسول خدا (ص) و مردم مكه برقرار گرديده نوشته شده است كه اگر از اهل مكه مردي ملحق به مسلمانان شد، مسلمانان موظفند او را به اهل مكه برگردانند، ولي اگر از مسلمانان مردي ملحق به اهل مكه شد اهل مكه موظف نيستند او را به مسلمانان برگردانند. و نيز از آيه شريفه چنين برمي‌آيد كه يكي از زنان مشركين مسلمان شده، و به سوي مدينه مهاجرت كرده و همسر مشركش به دنبالش آمده و درخواست كرده كه رسول اللَّه (ص) او را به وي برگرداند، و رسول خدا (ص) در پاسخ فرموده: آنچه در عهدنامه آمده اين است كه اگر مردي از طرفين به طرف ديگر ملحق شود بايد چنين و چنان عمل كرد، و در عهدنامه در باره زنان چيزي نيامده، و به همين مدرك رسول اللَّه (ص) آن زن را به شوهرش نداد، و حتي مهريه‌اي را
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 409
كه شوهر به همسرش داده بود به آن مرد برگردانيد. اينها مطالبي است كه از آيه استفاده مي‌شود، و آيه شريفه دلالت بر احكامي مناسب اين مطالب نيز دارد، البته احكام مربوط به زنان.
پس اينكه در آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا جاءَكُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ" زنان را قبل از امتحان و پي بردن به ايمانشان" مؤمنات" خوانده از اين جهت بوده كه خود آنان تظاهر به اسلام و ايمان مي‌كردند.
" فَامْتَحِنُوهُنَّ"- يعني ايمان آن زنان را بيازماييد، يا افرادي به ايمان آنان شهادت دهند، و يا خودشان سوگند ياد كنند به طوري كه يقين و يا اطمينان پيدا كنيد كه به راستي ايمان آورده‌اند. و در اينكه فرمود: " اللَّهُ أَعْلَمُ بِإِيمانِهِنَّ" اشاره است به اينكه شما مسلمانان نمي‌توانيد به واقعيت امور علم پيدا كنيد، چنين علمي خاص خداي تعالي است، و اما شما كافي است كه علم عادي به دست آوريد. و در جمله" فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ إِلَي الْكُفَّارِ" مي‌توانست بفرمايد: " فان علمتموهن صادقات" ولي چنين نفرمود، بلكه صفت ايمان را دوباره ذكر كرد، و فرمود: " اگر ديديد مؤمنند" و اين براي آن است كه به علت حكم اشاره نموده، فهمانده باشد اينكه گفتيم چنين زناني را نزد خود نگهداريد، براي ايمان آنان است، چون ايمان باعث انقطاع علقه زوجيت بين زن مؤمن و مرد كافر است.
و دو جمله" لا هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ" و" وَ لا هُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَّ" مجموعا كنايه است از همان انقطاع رابطه همسري، نه اينكه بخواهد حرمت زنان مؤمن بر مردان كافر و به عكس را توجيه كند.
" وَ آتُوهُمْ ما أَنْفَقُوا"- يعني شما مسلمانان مهريه‌اي را كه مردان كافر به زنان مؤمن خود داده‌اند به آنان بدهيد.
" وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ إِذا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ"- كلمه" أجر" در اين آيه به معناي مهريه است، مي‌فرمايد: وقتي مهريه آن زنان را به همسران كافرشان داديد، ديگر مانعي براي ازدواج شما با آن زنان باقي نمي‌ماند.
" وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ"- كلمه" عصم" جمع" عصمت" است كه به معناي عقد و ازدواج دائمي است، و بدين جهت آن را عصمت ناميده‌اند كه زن را حفظ و ناموسش را نگهداري مي‌كند. و" امساك عصمت" به معناي اين است كه در صورت كافر بودن زن باز هم عقد ازدواج او را ابقاء دارند. پس به حكم اين جمله مردان مسلمان بايد در اولين روزي كه به اسلام در مي‌آيند، زنان كافر خود را رها كنند، چه اينكه زنان مشرك باشند، و يا يهود و يا نصاري و يا مجوس.
در سابق يعني در تفسير آيه شريفه" وَ لا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكاتِ حَتَّي يُؤْمِنَّ" «1» و نيز در
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 221.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 410
تفسير آيه شريفه" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ" «1» گفتيم كه: بين اين دو آيه و آيه مورد بحث نسخي واقع نشده.
" وَ سْئَلُوا ما أَنْفَقْتُمْ وَ لْيَسْئَلُوا ما أَنْفَقُوا"- ضمير جمع در كلمه" و اسئلوا" به مؤمنين، و ضمير در" يسئلوا" به كفار برمي‌گردد، و معناي جمله مورد بحث اين است كه: اگر زني از شما مسلمانان به كفار پيوست، شما نيز بايد از كفار مهريه‌اي كه به آن زن داده‌ايد مطالبه كنيد، هم چنان كه آنها مي‌توانند مهريه زني را كه به شما مسلمانان پيوسته از شما مطالبه كنند، آيه شريفه با جمله‌اي ختم شده كه در آن به اين معنا اشاره شده است، كه احكام مذكور در آيه حكم خداست، مي‌فرمايد: " ذلِكُمْ حُكْمُ اللَّهِ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ".

[معناي آيه شريفه: " وَ إِنْ فاتَكُمْ شَيْ‌ءٌ مِنْ أَزْواجِكُمْ..."]..... ص: 410

وَ إِنْ فاتَكُمْ شَيْ‌ءٌ مِنْ أَزْواجِكُمْ إِلَي الْكُفَّارِ فَعاقَبْتُمْ فَآتُوا الَّذِينَ ذَهَبَتْ أَزْواجُهُمْ مِثْلَ ما أَنْفَقُوا..."
راغب گفته: كلمه" فوت" به معناي دور شدن چيزي از آدمي است، به نحوي كه دسترسي به آن ممكن نباشد، و در آيه" وَ إِنْ فاتَكُمْ شَيْ‌ءٌ مِنْ أَزْواجِكُمْ إِلَي الْكُفَّارِ" به همين معنا است «2» و كلمه" معاقبه" و" عقاب" به معناي رسيدن به آخر و عاقبت هر چيز تفسير شده، و منظور از آن در آيه اين است كه اگر از كفار غنيمتي كه عاقبت جنگ است به شما رسيد. و بعضي «3» گفته‌اند كه: " عاقبتم" با اينكه از باب مفاعله است به معناي" عقبتم"- با تشديد قاف- از باب تفعيل است. بعضي «4» ديگر گفته‌اند: از عقبه به معناي توبه گرفته شده.
و آنچه به ذهن نزديك‌تر مي‌رسد اين است كه مراد از كلمه" شي‌ء" در آيه شريفه مهريه باشد، و حرف" من" در جمله" من ازواجكم" ابتداي غايت را برساند، و جمله" الي الكفار" متعلق باشد به جمله" فاتكم" و مراد از جمله" الَّذِينَ ذَهَبَتْ أَزْواجُهُمْ" بعضي از مؤمنين باشد، و ضمير در" انفقوا" به همانان برگردد، در نتيجه معناي آيه چنين باشد: و اگر از شما مهريه‌اي از همسران كافرتان نزد كفار مانده و از دست رفته باشد، و همسرانتان به كفار پيوسته باشند، اگر مؤمنين در جنگ به غنيمتي رسيدند، مهريه اين گونه افراد را به همان مقداري كه از چنگشان رفته به آنان بدهند.
البته آيه شريفه به وجوهي ديگر نيز تفسير شده، اما وجوهي است كه از فهم دور است، و به همين جهت از نقل آنها چشم پوشيديم.
" وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي أَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ"- در اين جمله امر به تقوي نموده، و خداي تعالي را
__________________________________________________
(1)سوره مائده، آيه 5.
(2)مفردات راغب، ماده" فوت".
(3 و 4)روح المعاني، ج 28، ص 79.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 411
با صله و موصول توصيف كرده، تا علت لزوم تقوي را بيان كرده باشد، در نتيجه معنايش اين مي‌شود كه: از خدا پروا كنيد، براي اينكه به او ايمان داريد.

[حكم بيعت زنان مؤمن با رسول خدا (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) و شرايط آن]..... ص: 411

" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذا جاءَكَ الْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ..."
اين آيه شريفه حكم بيعت زنان مؤمن با رسول خدا (ص) را معين مي‌كند، و در آن اموري را بر آنان شرط كرده است كه بعضي مشترك بين زنان و مردان است، مانند شرك نورزيدن، و نافرماني نكردن از رسول خدا (ص) در كارهاي نيك، و بعضي ديگر ارتباطش به زنان بيشتر است، مانند احتراز جستن از سرقت و زنا، و كشتن اولاد، و اولاد ديگران را به شوهر نسبت دادن كه اين امور هر چند به وجهي مشترك بين زن و مرد است، و مردان هم مي‌توانند چنين جرائمي را مرتكب شوند، و ليكن ارتباط آنها با زنان بيشتر است، چون زنان به حسب طبع عهده‌دار تدبير منزلند، و اين زنانند كه بايد عفت دودمان را حفظ كنند، و اينها چيزهايي است كه نسل پاك و فرزندان حلال‌زاده به وسيله آنان حاصل مي‌شود.
بنا بر اين، جمله" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذا جاءَكَ الْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ" جمله‌اي است شرطيه، و جواب شرط جمله" فَبايِعْهُنَّ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللَّهَ" مي‌باشد.
و جمله" عَلي أَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئاً" شرط اول را بيان مي‌كند، مي‌فرمايد با ايشان شرط كن كه هيچ چيزي را شريك خدا نگيرند، نه بت، و نه اوثان، و نه ارباب اصنام را. و اين شرطي است كه هيچ انساني در هيچ حالي از اين شرط بي‌نياز نيست.
" وَ لا يَسْرِقْنَ"- اين شرط دوم است مي‌فرمايد: و نيز از شوهران و از غير شوهران چيزي ندزدند. و از سياق استفاده مي‌شود كه بيشتر، منظور ندزديدن از شوهران مورد عنايت است." وَ لا يَزْنِينَ" يعني با گرفتن دوستان اجنبي و با هيچ كس ديگر زنا نكنند، و چنين نباشد كه از راه زنا حامله شوند، آن وقت فرزند حرام‌زاده، را به شوهر خود ملحق سازند كه اين عمل كذب و بهتاني است، كه با دست و پاي خود مرتكب شده‌اند، چون زن وقتي بچه مي‌آورد، بچه‌اش بين دست و پايش مي‌افتد، و اين شرط غير از شرط قبلي است كه از زنا جلوگيري مي‌كرد، چون دو عمل است و دو تا نهي لازم دارد.
" وَ لا يَعْصِينَكَ فِي مَعْرُوفٍ"- در اين جمله فرموده تو را معصيت نكنند، و نفرموده خدا را معصيت نكنند، با اينكه معصيت رسول خدا (ص) و نافرماني نسبت به آن جناب هم، منتهي به نافرماني خدا مي‌شود، و اين بدان جهت بوده كه بفهماند آنچه رسول خدا (ص) در مجتمع اسلامي سنت و مرسوم مي‌كند، براي جامعه اسلامي عملي معروف و پسنديده مي‌شود، و مخالفت با آن در حقيقت تخلف از سنت اجتماعي و بي‌اعتبار كردن آن است.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 412
از اين بيان روشن مي‌شود كه عبارت" معصيت در معروف" عبارتي است كه هم شامل ترك معروف، از قبيل نماز، روزه، و زكات مي‌شود، و هم شامل ارتكاب منكر، از قبيل تبرج، و عشوه‌گري زنان- كه از رسوم جاهليت اولي است- مي‌شود.
" إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ"- اين جمله بيان مقتضاي مغفرت است، و هم حس اميد را در آن زنان تقويت مي‌كند.

[ياد آوري شقاوت و هلاكت ابدي يهود (مغضوب عليهم) و نهي از دوستي با آنان]..... ص: 412

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَوَلَّوْا قَوْماً غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ..."
مراد از اين" قوم" يهود است كه در قرآن مجيد مكرر به عنوان" الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ" از ايشان ياد شده، از آن جمله در باره آنان فرموده: " وَ باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ" «1» شاهد اينكه منظور يهود است ذيل آيه است كه از ظاهر آن برمي‌آيد كه غير از كفار سابق الذكر است.
" قَدْ يَئِسُوا مِنَ الْآخِرَةِ كَما يَئِسَ الْكُفَّارُ مِنْ أَصْحابِ الْقُبُورِ"- مراد از آخرت، ثواب آخرت است، و مراد از" كفار" در اين جمله همان طور كه گفتيم كفار در آيه قبلي است كه منكر خدا و قيامت بودند مي‌فرمايد: يهوديان مغضوب عليهم مانند كفار مشرك بت‌پرست منكر معادند. بعضي از مفسرين «2» گفته‌اند: مراد از اين كفار فقط مشركين مكه‌اند، چون الف و لام در" الكفار" الف و لام عهد است، و حرف" من" در جمله" مِنْ أَصْحابِ الْقُبُورِ" براي ابتداي غايت است. خداي تعالي مي‌خواهد در اين آيه شقاوت دائمي و هلاكت ابدي يهود را به ياد مؤمنين بياورد تا از دوستي با آنان و نشست و برخاست با ايشان پرهيز كنند، مي‌فرمايد: يهوديان از ثواب آخرت مايوسند، همان طور كه منكرين قيامت از مردگان خود مايوسند، يعني براي آنها وجود و حياتي قائل نيستند، چون مرگ را هيچ و پوچ شدن مي‌دانند.
بعضي از مفسرين «3» گفته‌اند: مراد از كفار، معناي معروف آن نيست، بلكه منظور همه مردگان است كه در قبر نهفته شده‌اند، چون كلمه" كفر" به معناي ستر و نهفتن است. در نتيجه به قول اين مفسرين معنا چنين مي‌شود: همانطور كه نهفته شدگان در قبر مايوسند.
بعضي ديگر گفته‌اند: «4» مراد از كفار همان كفار اصطلاحي است، و كلمه" من" بيانيه است، و معناي جمله اين است كه: يهوديان از ثواب آخرت مايوسند، همانطور كه كفار مدفون
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 61.
(2)روح المعاني، ج 28، ص 82.
(3)مجمع البيان، ج 9، ص 277.
(4)روح المعاني، ج 28، ص 82. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 413
در قبور از ميان همه أهل قبور مايوس از آنند، چون در آيه‌اي ديگر فرموده: " إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ماتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ أُولئِكَ عَلَيْهِمْ لَعْنَةُ اللَّهِ" «1» .

بحث روايتي [رواياتي در باره زنان مهاجر، امتحان ايمان آنها، بيعتشان با پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم)، حكم ازدواج با آنها و...]..... ص: 413

اشاره

در مجمع البيان از ابن عباس روايت آورده كه گفت: رسول خدا (ص) در حديبيه با مشركين مكه صلح كرد به اينكه هر كس از اهل مكه نزد مسلمانان آيد، به اهل مكه برگردانند، و هر كس از اصحاب رسول خدا (ص) به مكه آيد، اهل مكه او را به آن جناب برنگردانند، و اين صلح نامه را نوشتند و مهر كردند.
بعد از اين جريان، زني به نام سبيعة دختر حارث اسلميه در همان حديبيه مسلمان شد، و نزد رسول خدا (ص) آمد. به دنبالش شوهر كافرش- كه بنا به روايتي نامش مسافر و از قبيله بني مخزوم بوده، و به قول مقاتل، صيفي بن راهب بوده- به طلب همسرش آمد، و عرضه داشت: اي محمد! زن مرا به من برگردان، چون تو شرط كردي كه هر كس از ما نزد تو آيد به ما برگرداني، و مهر عهدنامه تو هنوز خشك نشده، در همين بين بود كه آيه شريفه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا جاءَكُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ- من دار الكفر الي دار الاسلام- فَامْتَحِنُوهُنَّ" نازل گرديد.
ابن عباس مي‌گويد: امتحان زنان نامبرده اين بود كه سوگند بخورند كه بيرون آمدنشان از دار الكفر فقط به خاطر محبتي بوده كه به خدا و رسولش داشته‌اند، نه اينكه از شوهرشان قهر كرده باشند، و يا مثلا از زندگي در فلان محل بدشان مي‌آمده، و از فلان سرزمين خوششان مي‌آمده، و يا در مكه در مضيقه مالي قرار داشته‌اند، و خواسته‌اند در مدينه زندگي بهتري به دست آورند، و يا در مدينه عشق مردي از مسلمانان را در دل داشته‌اند، بلكه تنها و تنها انگيزه‌شان در بيرون آمدن عشق به اسلام بوده. و سوگند را به اين عبارت ياد كنند" به خدايي كه به جز او هيچ معبودي نيست، من جز به خاطر علاقه به اسلام از شهر خود بيرون نيامده‌ام" سبيعه دختر حارث اسلميه اين سوگند را خورد، و رسول خدا (ص) مهريه‌اي را كه او از شوهر كافر خود گرفته بود به شوهرش داد. مخارجي هم كه براي او كرده بود داد، و خود او را به وي رد نكرد، و عمر بن خطاب با وي ازدواج نمود.
رسول خدا (ص) هر مردي كه از طرف كفار به مدينه مي‌آمد به
__________________________________________________
(1)كساني كه كافر شدند، و با حالت كفر مردند، لعنت خدا شامل حالشان است. سوره بقره، آيه 161.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 414
كفار پس مي‌داد، ولي زنان را نگه مي‌داشت تا امتحان كند، بعد از امتحان مهريه‌شان را به همسران كافرشان مي‌رسانيد.
سپس مي‌گويد: زهري گفته است: وقتي اين آيه نازل شد، كه در آن مي‌فرمايد: " وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ" عمر بن خطاب دو تا از زنان خود را كه در مكه و مشرك بودند، طلاق گفت، يكي از آن دو قرينه (و يا قريبه) دختر ابي امية بن مغيره بود كه بعد از طلاق عمر، معاوية بن ابي سفيان با او ازدواج كرد، و هر دو در مكه بودند، و مشرك مي‌زيستند. و ديگري ام كلثوم دختر عمرو بن جرول خزاعي، مادر عبد اللَّه بن عمر بود كه بعد از طلاق عمر ابو جهم بن حذافة بن غانم كه يكي از مردان قبيله خزاعه بود با وي ازدواج نموده، و مشرك در مكه زندگي كردند.
از آن جمله" اروي" دختر ربيعة بن حارث بن عبد المطلب، همسر طلحة بن عبيد اللَّه بود كه اسلام بين آن دو جدايي انداخت، چون فرموده بود: " وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ" طلحه مسلمان شد، و مهاجرت كرد، و اروي هم چنان در مكه نزد فاميل خود بماند، ولي چيزي نگذشت كه مسلمان شد، و بعد از طلحه شوهر اولش خالد بن سعيد بن عاص بن اميه با او ازدواج نمود. البته وي نيز از آن زناني بود كه از مكه فرار كرد و به سوي رسول خدا (ص) به مدينه آمد، و رسول خدا (ص) او را نگه داشت، و پس از چندي او را به عقد خالد در آورد.
يكي ديگر اميه دختر بشر بود كه در مكه همسر ثابت بن دحداحه بود، و مسلمان شد و از مكه به سوي مدينه فرار كرد، چون شوهرش در آن ايام كافر بود. رسول خدا (ص) او را نگه داشت و به عقد سهل بن حنيف در آورد، و از سهل داراي فرزندي به نام عبد اللَّه بن سهل شد.
باز مي‌گويد: شعبي گفته: (يكي ديگر) زينب دختر رسول خدا (ص) همسر ابو العاص بن ربيع بود، كه مسلمان شد، و خود را در مدينه به رسول خدا (ص) رسانيد، و شوهرش ابو العاص مشرك و كافر در مكه بماند، و پس از چندي به مدينه آمد، و زينب به او امان داد، و سرانجام مسلمان شد، و رسول خدا (ص) همسرش را به او برگردانيد.
و از جبائي نقل مي‌كند كه گفته: در مواد صلح نامه حديبيه بيش از اين نيامده بود كه اگر مردي از كفار مكه به مدينه آمد بايد مسلمانان او را به اهل مكه برگردانند، و نامي از زنان برده نشده بود، و به همين جهت وقتي ام كلثوم دختر عقبة بن ابي معيط مسلمان شد، و به مدينه مهاجرت كرد، دو برادرش به مدينه آمدند، و از رسول خدا (ص) خواستند خواهرشان را به ايشان رد كند، حضرت فرمود شرط ميان ما و شما در خصوص مردان بود، و به همين دليل ام كلثوم را به ايشان نداد «1» .
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 415

[زن‌هايي كه از اسلام خارج شدند و به كفار پيوستند]..... ص: 415

مؤلف:اين معاني در روايت ديگر از طرق اهل سنت وارد شده، و بسياري از آن روايات را سيوطي در تفسير الدر المنثور خود آورده «2» و نيز داستان امتحان اين گونه زنان، و بر نگرداندن آنان به كفار، و دادن مهريه‌هايشان را به شوهرانشان در تفسير قمي آمده «3» .
در آن تفسير مي‌گويد: زهري گفته: و اما زناني كه از حوزه اسلام گريختند و به كفار پيوستند، مجموعا شش نفر بودند: 1- ام الحكم دختر ابي سفيان كه همسر عياض بن شداد فهري بود 2- فاطمه دختر ابي امية بن مغيرة، خواهر ام سلمه كه همسر عمر بن خطاب بود، و داستانش چنين بود كه وقتي عمر بن خطاب خواست مهاجرت كند فاطمه حاضر نمي‌شد، و در آخر از دين اسلام برگشت و در مكه باقي ماند 3- بروع دختر عقبه همسر شماس بن عثمان 4- عبده دختر عبد العزي بن فضله بود كه همسر عمرو بن عبد ود بود 5- هند دختر ابي جهل بن هشام، همسر هشام بن عاص بن وائل 6- كلثوم دختر جرول، همسر عمر كه رسول خدا (ص) مهريه‌هاي اين زنان را از غنيمت به شوهرانشان داد، و شوهرانشان، آن مهريه را به همسران سابق خود رساندند «4» .

[چند روايت در باره ازدواج با زنان كافر و توضيحي در باره جمع بين آيه: " وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ" و آيه" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ..."]..... ص: 415

و در كافي به سند خود از زراره از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود:
سزاوار نيست مسلمان با اهل كتاب ازدواج كند. عرضه داشتم فدايت شوم! حرمت اين عمل در كجاي قرآن است. فرمود" وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ" «5» .
مؤلف: اين روايت بر اين اساس درست است كه" امساك بعصم" عموميت داشته باشد و در نكاح دائمي، هم شامل حدوث آن باشد، و هم شامل بقائش.
و نيز در همان كتاب است كه زراره از امام باقر (ع) معناي آيه" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ" را پرسيد، فرمود: اين آيه به وسيله آيه" وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ" نسخ شده «6» .
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 273 و 274.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 205- 211.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 63- 64.
(4)مجمع البيان، ج 9، ص 275.
(5 و 6)كافي، ج 5، ص 358، ح 7 و 8.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 416
مؤلف: شايد مراد از نسخ آيه مذكور به وسيله آيه" وَ لا تُمْسِكُوا..." اين باشد كه آيه سوره مائده يعني آيه" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ" ازدواج با زنان اهل كتاب هم به طور دائم را شامل مي‌شده و هم به طور متعه را، و آيه" وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ" تنها نكاح دائم با آنان را نسخ كرده و اما نكاح متعه آنان هم چنان بر جواز خود باقي است. و بنا بر اين، پس منظور از نسخ، نسخ اصطلاحي نيست، بلكه منظور تخصيص است، و چطور مي‌تواند نسخ اصطلاحي باشد با اينكه آيه مورد بحث قبل از آيه سوره مائده نازل شده، و معنا ندارد آيه‌اي كه قبلا نازل شده، آيه‌اي را كه بعدا نازل خواهد شد نسخ كند. خواهي گفت اين اشكال در تخصيص هم وارد است. مي‌گوييم: خير، آيه‌اي كه قبلا نازل شده تنها يك قسم نكاح با زنان اهل كتاب را حرام مي‌كرده، و آن نكاح دائمي بوده، و آيه سوره مائده آن قسم ديگرش را حلال كرده. علاوه بر اين، آيه مائده در زمينه منت‌گذاري نازل شده، و خواسته است گشايشي به كار مؤمنان بدهد، و آيه‌اي كه چنين زمينه‌اي دارد قابل نسخ نيست.
و در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ" مي‌گويد: ابي الجارود از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده كه اين آيه به وسيله آيه" وَ لا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكاتِ حَتَّي يُؤْمِنَّ" و نيز به وسيله آيه" وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ" نسخ شده است «1» .
مؤلف: اين روايت غير از ضعف راوي‌اش از يك جهت ديگر ضعيف است، و آن اين است كه آيه" وَ لا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكاتِ..."، تنها شامل زنان مشرك از بت‌پرستان مي‌شود، و آيه شريفه" و المحصنات..." اين معنا را افاده مي‌كند كه ازدواج با زنان اهل كتاب جائز است، و بين اين دو آيه منافات و معارضه‌اي نيست تا يكي از آن دو ناسخ ديگري باشد. ما در سابق در باره نسخ شدن آيه" و المحصنات..." به وسيله آيه" وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ" بحث كرديم، و در تفسير آيه" وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ" نيز مطالبي گذشت كه مفيد مطالب اين بحث است.
و در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام ابي جعفر (ع) آمده كه در ذيل جمله" وَ إِنْ فاتَكُمْ شَيْ‌ءٌ مِنْ أَزْواجِكُمْ" فرمود: يعني اگر زناني از شما مسلمانان به طرف كفاري كه با آنان عهدنامه نوشته‌ايد رفتند، مهريه آنان را از ايشان بگيريد، و اگر از زنان كفار افرادي به شما پيوستند، شما هم مهريه آنان را به شوهران كافرشان بدهيد. اين حكم خداي شما است كه در بينتان مقرر نموده «2» .
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 3، ص 162.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 363.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 417
مؤلف: از ظاهر اين حديث برمي‌آيد كه امام (ع) خواسته است كلمه" شي‌ء" را به" زن" تفسير كند.
و در كافي به سند خود از ابان از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:
بعد از آنكه رسول خدا (ص) مكه را فتح كرد با مردان بيعت فرمود. سپس زنان آمدند تا بيعت كنند، خداي تعالي اين آيه را فرستاد" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذا جاءَكَ الْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ...". هند گفت: خدا شرط كرده كه اولاد خود را به قتل نرسانيم و ما اين كار را كرده‌ايم، بچه‌هايي را بزرگ كرديم و بعد كشتيم. ام حكيم دختر حارث بن هشام همسر عكرمة بن ابي جهل هم عرضه داشت: يا رسول اللَّه! اين معروفي كه خدا شرط كرده تو را در مورد آن معصيت نكنيم، چيست؟ فرمود: اين است كه لطمه به صورت نزنيد، و چهره خود را نخراشيد، و موي خود مكنيد، و گريبان چاك نكنيد، و جامه سياه نپوشيد، و صدا به واويلا بلند نكنيد. زنان مكه پذيرفتند، و با آن جناب بر طبق اين شرايط بيعت كردند.
هند پرسيد: چه جور بيعت كنيم، رسول خدا (ص) فرمود: من با زنان مصافحه نمي‌كنم، لذا دستور داد قدحي آب آوردند، خودش دست در آب نهاد، و بيرون آورد و فرمود حال دست خود را در اين آب كنيد «1» .
مؤلف: روايات در اين معاني بسيار زياد وارد شده، هم از طرق شيعه و هم از طرق اهل سنت.
و در تفسير قمي به سند خود از عبد اللَّه بن سنان روايت آورده كه گفت: من از امام صادق (ع) از معناي جمله شريفه" وَ لا يَعْصِينَكَ فِي مَعْرُوفٍ" سؤال كردم، فرمود:
معروف همان اموري است كه خداي تعالي بر زنان واجب كرده، مانند نماز و زكات و هر عمل خير ديگري كه به ايشان دستور داده «2» .
مؤلف: اين روايت شاهد رواياتي است كه" معروف" را تفسير مي‌كرد به اينكه لطمه به صورت نزنيد، و چه نكنيد و چه نكنيد، و در بعضي از آنها آمده كه فرمود: و عشوه‌گري‌هاي دوران جاهليت را ترك كنيد. و همه اينها از باب اشاره به بعضي از مصاديق آن است.
__________________________________________________
(1)كافي، ج 5، ص 527، ح 5.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 364.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 418

(61)سوره صف مدني است و چهارده آيه دارد (14)..... ص: 418

[سوره الصف (61): آيات 1 تا 9]..... ص: 418

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (1) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ (2) كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ (3) إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ (4)
وَ إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ لِمَ تُؤْذُونَنِي وَ قَدْ تَعْلَمُونَ أَنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ (5) وَ إِذْ قالَ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ يا بَنِي إِسْرائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمَّا جاءَهُمْ بِالْبَيِّناتِ قالُوا هذا سِحْرٌ مُبِينٌ (6) وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ وَ هُوَ يُدْعي إِلَي الْإِسْلامِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ (7) يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ (8) هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدي وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَي الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ (9)

ترجمه آيات..... ص: 418

به نام خداي رحمان رحيم،
آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است براي خدا تسبيح مي‌گويد و او خدايي عزيز و حكيم است (1).
هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد چرا چيزهايي كه خود عمل نمي‌كنيد به مردم مي‌گوييد (2).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 419
خشم بزرگي نزد خدا منتظر شما است اگر بگوييد آنچه را كه عمل نمي‌كنيد (3).
محققا خدا دوست مي‌دارد كساني را كه در راه او به صف كارزار مي‌ايستند تو گويي بنياني ساخته شده از قلعند (4).
و چون موسي به قوم خود گفت: هان اي قوم چرا مرا آزار مي‌دهيد با اينكه مي‌دانيد كه من فرستاده خدا به سوي شمايم پس وقتي مردم از راه حق منحرف شدند خدا دلهايشان را منحرف كرد (انحراف ظاهريشان را به انحراف باطنيشان سرايت داد) و خدا مردم فاسق را هدايت نمي‌كند (5).
و چون عيسي بن مريم به بني اسرائيل گفت: من فرستاده خدا به سوي شمايم در حالي كه كتاب آسماني قبل از خود يعني تورات را تصديق دارم و به آمدن رسولي بعد از خودم كه نامش احمد است بشارت مي‌دهم ولي همين كه آيات روشن برايشان آورد گفتند اين سحري است آشكار (6).
و چه كسي ستمكارتر است از كسي كه دروغ را بر خدا افتراء ببندد با اينكه به سوي اسلام دعوت مي‌شود و خدا مردم ستمكار را هدايت نمي‌كند (7).
مي‌خواهند نور خدا را با دهانهايشان خاموش كنند و خدا تمام كننده نور خويش است هر چند كه كافران كراهت داشته باشند (8).
او كسي است كه رسول خدا را به هدايت و دين حق فرستاد تا آن را بر همه اديان غلبه دهد هر چند كه مشركين كراهت داشته باشند (9).

بيان آيات [اشاره به مطالب اين سوره مباركه]..... ص: 419

اشاره

اين سوره، مؤمنين را ترغيب و تحريك مي‌كند بر اينكه در راه خدا جهاد نموده، با دشمنان دين او كارزار نمايند. و خبر مي‌دهد كه اين دين نوري است درخشان از جانب خداي سبحان كه كفار اهل كتاب مي‌خواهند آن را با دهان خود خاموش كنند، ولي خدا نور آن را تمام مي‌كند، هر چند كه كافران كراهت داشته باشند، و دين خود را بر تمامي اديان غلبه مي‌دهد هر چند كه مشركين نخواهند. و اين پيغمبري كه به وي ايمان آورده‌اند فرستاده‌اي است از طرف خداي سبحان، او را فرستاده تا هدايت باشد، و دين حق را به شما برساند، و اين همان است كه عيسي بن مريم (ع) بني اسرائيل را به آمدنش بشارت داد.
پس بر مؤمنين است كه كمر همت بر اطاعتش ببندند، و آنچه امر مي‌كند امتثال كنند، و در راه خدا جهاد نموده، خدا را در دينش ياري كنند، تا خداي تعالي به سعادت آخرتشان رسانيده، ياريشان كند، و در دنيا فتح و پيروزي نصيبشان كند، و بر دشمنانشان غالب و مسلط نمايد.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 420
و نيز بر مؤمنين است كه هرگز آنچه را كه خود عمل نمي‌كنند به ديگران نگويند، و در آنچه وعده مي‌دهند تخلف ننمايند، كه اين گونه اعمال ايشان را مستوجب خشمي از خدا نموده، رسول را آزار مي‌دهد. و اين خطر را هم دارد كه خدا دلهايشان را منحرف سازد، همان طور كه با قوم موسي (ع) چنين كرد، چون با اينكه مي‌دانستند آن جناب رسول خدا به سوي ايشان است، مع ذلك آزارش دادند. و خدا مردم ستمكار را هدايت نمي‌كند.
اين سوره به شهادت زمينه آياتش در مدينه نازل شده است.
" سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ" تفسير اين آيه در سوره حشر گذشت. و اگر سوره مورد بحث را با تسبيح و تنزيه خدا از هر نقص آغاز كرده براي اين است كه در اين سوره سخن از بديها و توبيخ مؤمنين به ميان آمده كه چرا چيزي را مي‌گويند كه خود عمل نمي‌كنند، و آن گاه تهديدشان كرده به اينكه اگر به خود نيايند، دچار خشم خدا گشته، و خدا دلهاي تبهكاران را منحرف مي‌سازد.

[مقصود از خطاب توبيخي: " چرا مي‌گوييد آنچه را كه عمل نمي‌كنيد" با توجه به سياق و زمينه كلام]..... ص: 420

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ" كلمه" لم" مخفف كلمه" لما" است، و حرف" ما" در آن استفهامي است، و حرف" لام" براي تعليل است. و گفتار آيه در زمينه توبيخ است، مي‌خواهد مؤمنين را به خاطر اينكه بدانچه مي‌گويند عمل نمي‌كنند توبيخ كند. و اينكه بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند" مراد از جمله" اي كساني كه ايمان آورده‌ايد" منافقين هستند و آيه شريفه اين طائفه را سرزنش مي‌كند، نه مؤمنين را، زيرا مؤمنين از نظر قرآن محترمند" درست نيست، و نبايد به آن گوش فرا داد، براي اينكه قرآن پر است از آياتي كه مؤمنين را توبيخ و عتاب مي‌كند، مخصوصا آياتي كه در باره جنگها و متعلقات آن نازل شده، از قبيل آيات راجع به جنگ احد، احزاب، حنين، صلح حديبيه و جنگ تبوك، و مساله انفاق در راه خدا و امثال آن. و مؤمنين صالح اگر صالح شدند و جلالت قدر يافتند، به خاطر همين توبيخ‌ها بوده كه خداي تعالي از آنان نمود، و به اين وسيله به تدريج تربيتشان كرد، و گرنه صلاح نفساني و جلالت قدر را از پيش خود در نيافتند.
و مورد توبيخ در آيه مورد بحث هر چند بر حسب ظاهر لفظ آيه مطلق است، و در خصوص تخلف كردار از گفتار و خلف وعده، و نقض عهد است، و درست هم هست، چون وقتي ظاهر انسان موافق باطنش نشد، همه اين اعمال از او سر مي‌زند، و ليكن سياق و زمينه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 9، ص 278.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 421
آيات مورد بحث كه آيه" إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا" در آن قرار گرفته، و آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلي تِجارَةٍ" در آيات بعد از آن واقع شده، و همچنين آياتي نظير اينها كه در آن است مي‌فهماند كه گويا بعضي از مؤمنين قبل از جنگ وعده پايداري داده بودند كه به هيچ وجه پشت به جنگ نكنند، و پا به فرار نگذارند و يا از بيرون شدن براي جنگ تثاقل نورزند، و يا از انفاق در تهيه ابزار جنگ براي خود و ديگران مضايقه ننمايند، ولي در موقع عمل خلف وعده كرده‌اند." كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ" كلمه" مقت" به معناي خشم شديد است. اين آيه مي‌خواهد مضمون آيه قبلي را تعليل كند، و بفرمايد: خداي تعالي از همه اعمال انسان بيش از همه از اين عملش سخت به خشم مي‌آيد كه چيزي را بگويد كه بدان عمل نمي‌كند، چون اين خود از نشانه‌هاي نفاق است.
البته بايد توجه داشت اينكه انسان چيزي را بگويد كه بدان عمل نمي‌كند، غير از آن است كه عمل نكند به آنچه كه گفته است، (گاهي مي‌شود كه انسان موفق نمي‌شود بدانچه قبلا گفته عمل كند، و يا رسما خلف وعده مي‌كند، و گاه مي‌شود كه از اول كه وعده مي‌دهد، بناي عمل نكردن به آن را دارد، اين قسم دوم نفاق است نه اولي) چون قسم اول ناشي از ضعف اراده و سستي همت است كه البته خود يكي از رذائل اخلاقي، و منافي با سعادت نفس انساني است، چون خداي تعالي سعادت نفس بشر را بر اين اساس تامين نموده كه به اختيار خود اعمال خير كند و حسناتي كسب نمايد، و كليد كسب اين حسنات داشتن عزم راسخ و همت بلند است، و اگر ديديم كسي وعده مي‌دهد ولي در مقام عمل سست مي‌شود، و خلف وعده مي‌كند، مي‌فهميم كه مردي سست عنصر و ضعيف الاراده است، و از چنين انساني اميد خير و سعادت نمي‌رود.
" إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ" كلمه" صف"- بنا به گفته راغب- به معناي اين است كه چند چيز، مثلا چند نفر انسان و يا درخت، در خطي مستقيم قرار بگيرند «1» . اين كلمه در آيه شريفه و در همه جا مصدري است كه معناي اسم فاعل را مي‌دهد، و به همين جهت است كه جمع بسته نمي‌شود. و اگر منصوب آمده براي اين است كه حال از ضمير فاعل در جمله" يقاتلون" مي‌باشد. و معناي آيه اين است كه: خدا دوست مي‌دارد كساني را كه در راه او قتال
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" صف".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 422
مي‌كنند، در حالي كه به صف ايستاده‌اند.
كلمه" بنيان" به معناي بناء، و كلمه" مرصوص" به معناي ساختماني است كه با رصاص «1» محكم كاري شده، به طوري كه در مقابل عوامل انهدام، مقاوم باشد.
اين آيه شريفه جنبه تعليل را دارد- البته با دلالت التزامي- و توبيخ قبلي را تعليل مي‌كند. به اين بيان كه وقتي خداي تعالي از مقاتلان آن كساني را دوست مي‌دارد كه چون كوه ايستادگي كنند، قهرا از مقاتلاتي كه وعده پايداري مي‌دهند، ولي پايداري نمي‌كنند و پا به فرار مي‌گذارند، خشمگين خواهد بود.

[مراد از ايذاء بني اسرائيل پيامبرشان موسي (عليه السلام) را و نهي مسلمانان از اينكه مانند آنها رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) را بيازارند]..... ص: 422

" وَ إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ لِمَ تُؤْذُونَنِي وَ قَدْ تَعْلَمُونَ أَنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ..."
اين آيه شريفه به طور اشاره مي‌فهماند كه بني اسرائيل با لجاجت خود رسول خدا.
حضرت موسي را آزار داده بودند، تا جايي كه خداي تعالي به كيفر اين رفتارشان دلهايشان را منحرف ساخت. و اين خود نهيي است براي مؤمنين از اين كه رسول خدا (ص) را اذيت كنند، و كارشان بدانجا انجامد كه كار قوم موسي بدانجا كشيد، و دلهايشان منحرف گشت، هم چنان كه در آيه زير به طور صريح روي سخن به امت اسلام نموده، مي‌فرمايد: " إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِيناً" «2» .
و آيه مورد بحث بدان جهت كه نهيي الزامي در آن هست، در معناي آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ آذَوْا مُوسي فَبَرَّأَهُ اللَّهُ مِمَّا قالُوا وَ كانَ عِنْدَ اللَّهِ وَجِيهاً يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ قُولُوا قَوْلًا سَدِيداً" «3» مي‌باشد.
اين دو آيه از سوره احزاب كه در مقام تبرئه موسي (ع) است، دلالت دارد بر اينكه منظور از اذيت آن جناب به عملي كه خدا او را از آن عمل تبرئه نموده، نافرماني خود بني اسرائيل نسبت به دستورات وي، و بيرون شدن از اطاعت آن جناب نبوده، چون اگر اين طور بود معنا نداشت خدا آن جناب را تبرئه كند، پس يقينا بني اسرائيل به آن جناب نسبت
__________________________________________________
(1)رصاص سفيد قلع، و رصاص سياه سرب است.
(2)كساني كه خدا و رسول را اذيت مي‌كنند، خداوند در دنيا و آخرت لعنتشان كرده، و عذابي خوار كننده برايشان تهيه نموده است. سوره احزاب، آيه 57. [.....]
(3)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! چون كساني مباشيد كه موسي را آزردند و خدا آن جناب را از آن تهمت كه به وي زدند تبرئه نمود، و او نزد خدا آبرومند بود. اي كساني كه ايمان آورده‌ايد از خدا پروا كنيد، و سخن سديد و سنجيده بگوييد. سوره احزاب، آيه 69 و 70.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 423
ناروايي داده بودند، كه مايه آبروريزي آن جناب مي‌شده، و او از اين تهمت آزرده شده، و خدا از آن تبرئه‌اش كرده. آيه بعد هم كه فرمود: " از خدا پروا كنيد، و سخن سنجيده بگوييد" مؤيد اين معنا است.
باز مؤيد اين احتمال كه بني اسرائيل به موسي (ع) و امت اسلام به رسول خدا (ص) تهمت زده بودند، و آيه مورد بحث به مسلمانان مي‌فرمايد مانند بني اسرائيل نباشيد، اين است كه خداي تعالي در همان سوره به پاره‌اي از مصاديق ايذاي زباني و عملي اشاره نموده، مي‌فرمايد: " يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلَّا أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلي طَعامٍ غَيْرَ ناظِرِينَ إِناهُ وَ لكِنْ إِذا دُعِيتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا وَ لا مُسْتَأْنِسِينَ لِحَدِيثٍ إِنَّ ذلِكُمْ كانَ يُؤْذِي النَّبِيَّ... وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجابٍ... وَ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللَّهِ وَ لا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِكُمْ كانَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِيماً" «1» .
پس تا اينجا به دست آمد كه در جمله" وَ إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ" اشاره‌اي است به نهي مسلمانان از ايذاي رسول خدا (ص)، به زبان و عمل، با علم به اينكه رسول خدا است. هم چنان كه ذيل آيه هم كه سخن از انحراف قلوب دارد، نوعي تخويف و تهديد مسلمين است به اينكه ايذاي رسول خدا (ص) فسقي است كه چه بسا به انحراف دلها بينجامد.

[معناي جمله: " فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ..." و بيان اينكه مقصود از ازاغه و اضلال خداوند چيست]..... ص: 423

" فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ"- ماده" زيغ" كه كلمه" زاغوا" ماضي ثلاثي مجرد و كلمه" أزاغ" ماضي باب افعال آن است، به معناي منحرف كردن از استقامت است كه لازمه‌اش انحراف از حق به سوي باطل است.
و" ازاغه كردن خداي تعالي" به اين است كه رحمت خود را از صاحبان چنين دلي دريغ داشته، هدايت خود را از آنان قطع كند، چون از تعليل، اين معنا به خوبي استفاده مي‌شود، براي اينكه ازاغه خدا را تعليل كرده به هدايت نكردن. البته بايد توجه داشت كه اين
__________________________________________________
(1)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، بدون اجازه داخل خانه‌هاي رسول اللَّه مشويد، مگر آنكه براي صرف طعامي دعوت شده باشيد، در آن صورت هم به ظرف طعام آن جناب خيره مشويد، و ليكن هر وقت دعوت شديد داخل شويد، و به محضي كه طعام خورديد پراكنده شويد، و سرگرم سخن گفتن نشويد، كه اين عملتان رسول خدا را آزار مي‌دهد... و چون چيزي درخواست مي‌كنيد، از پشت پرده درخواست كنيد... و اين براي شما شايسته نيست كه فرستاده خدا را اذيت كنيد، و يا بعد از مرگش با همسرش ازدواج كنيد، اين عملتان نزد خدا جرمي بزرگ است. سوره احزاب، آيه 53.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 424
ازاغه ابتدايي نيست، بلكه بر سبيل مجازات است، زيغ خود آنان را تثبيت كردن است، چون فسق آنان سبب اين مجازات شده، هم چنان كه گمراه كردن خدا هم هيچ وقت ابتدايي نيست. و اينكه فرموده: " يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «1» به خوبي گوياي اين حقيقت است كه گمراه كردن خدا به وسيله قرآن كريم از باب مجازات فاسقان به خاطر فسقشان است، و گرنه ساحت خداي عز و جل منزه از آن است كه ابتدائا و بدون جرم كسي را ازاغه و اضلال كند.
از اينجا فساد اين گفتار روشن مي‌شود كه بعضي «2» گفته‌اند: مراد از جمله" أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ" ازاغه از ايمان نيست، براي اينكه اولا خداي تعالي كسي را از ايمان ازاغه نمي‌كند.
و ثانيا اگر منظور از آن را ازاغه از ايمان بدانيم، كلام از فايده ساقط مي‌شود، چون اگر مسلماني از ايمان ازاغه شد، ديگر مسلمان نيست، و معنا ندارد به يك كافر بگويند خدا او را به جرم اينكه كافر شده كافر مي‌كند.
وجه فسادش اين است كه دليل اولش به طور مطلق صحيح نيست، و نمي‌توان گفت به طور كلي هيچ كفري مستند به خدا نيست، آنچه بر خدا جائز نيست اين است كه بنده‌اي را ابتدائا و بدون هيچ جرمي از نعمت ايمان محروم كند، و يا از راه راست گمراه سازد، و اما به عنوان مجازات چرا جايز نباشد؟ با اينكه برگشت معناي چنين ازاغه و اضلال، در حقيقت به اين است كه خدا رحمت خود را از چنين كسي دريغ ندارد، و هدايت خود را از او قطع كند، به خاطر اينكه بنده با فسق و اعراض از رحمت او خود را از لياقت رحمت و هدايت انداخته است، و چنين مجازاتي را نه عقل منع مي‌كند و نه نقل.
و دليل دومش كه گفت" كلام از فايده داشتن ساقط مي‌شود" به هيچ وجه درست نيست براي اينكه آنچه از زيغ منسوب به خود بنده است آن مقداري است كه به خاطر فسقي كه دارد در دلش پيدا مي‌شود، و سبب حد معيني از كفر مي‌گردد، و آنچه كه به خدا نسبت داده مي‌شود تثبيت و پا بر جا كردن اين كفر در قلب بنده است پس زيغ بنده از ايمان به خاطر فسق و پديد آمدن كفر در دلش مطلبي است و تثبيت كفر در دل او بر طريق مجازات مطلبي ديگر است.
__________________________________________________
(1)خدا جمع زيادي را با آن گمراه و عده كثيري را هدايت مي‌كند ولي تنها فاسقان را با آن گمراه مي‌سازد. سوره بقره، آيه 26.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 279.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 425

[دو بخش دعوت و رسالت عيسي (عليه السلام): تصديق پيامبر پيش از خود، و بشارت به آمدن پيامبر بعد از خود]..... ص: 425

وَ إِذْ قالَ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ يا بَنِي إِسْرائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ"
در آغاز كلام گفتيم كه اين آيه و آيه قبلي‌اش و سه آيه بعدش در مقام اين است كه رسالت و نبوت رسول خدا (ص) را كه نزد مردم با ايمان مسلم است، براي سايرين مسجل سازد و بفهماند كه آن جناب را با هدايت و دين حق فرستاده تا بر همه اديان غلبه‌اش دهد، هر چند كه كافران از اهل كتاب را خوش نيايد، و نيز ديني كه او آورده نوري ساطع از طرف خداي تعالي است، و مشركين مي‌خواهند آن را با دهنهايشان خاموش كنند، در حالي كه خدا نور خود را تمام مي‌كند، هر چند كه مشركين را خوش نيايد.
پس بر مؤمنين است كه او را با اينكه مي‌دانند فرستاده خدا به سويشان است، آزار ندهند، بلكه ياري‌اش كنند، و در راه پروردگارشان و براي احياي دين او و نشر كلمه توحيد جهاد كنند.
از اينجا معلوم مي‌شود كه جمله" وَ إِذْ قالَ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ يا بَنِي إِسْرائِيلَ..." به منزله مقدمه و زمينه‌چيني است براي مطلب بعدي كه مي‌فرمايد: رسول خدا (ص) فرستاده‌اي است مبشر كه عيسي (ع) به آمدنش بشارت داده، و او كسي است كه خداي تعالي او را به هدايت و دين حق گسيل داشته، و دين او نوري است كه مردم با آن راه سعادت را مي‌يابند.
و اين مطلبي كه قرآن كريم از عيسي (ع) حكايت كرده، كه فرمود" اي بني اسرائيل من فرستاده خدا به سوي شمايم، و تورات را كه قبل از من نازل شده تصديق دارم، و من اين بشارت را آورده‌ام، كه بعد از من رسولي مي‌آيد به نام احمد"، خلاصه دعوتي است كه آن جناب داشته. نخست با جمله" إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ" اصل دعوت خود را اعلام داشته، اشاره مي‌كند به اينكه هيچ شاني و پستي و امتيازي به جز اين ندارد، كه حامل رسالتي از طرف خدا به سوي ايشان است، و آن گاه متن رسالت خود را شرح مي‌دهد تا رسالت خود را ابلاغ كرده باشد، مي‌گويد: " مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ..."، هم نبوت و كتاب قبل از خودم را تصديق مي‌كنم و هم از نبوت بعد از خود خبر مي‌دهم.
پس اينكه گفت" مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ" اين معنا را بيان مي‌كند كه دعوتش مغاير با دين تورات، و مناقض با شريعت آن دين نيست، بلكه آن را تصديق دارد، و احكامش را نسخ نمي‌كند، مگر اندكي را. و تازه نسخ، معنايش مناقضت نيست، بلكه معنايش اين است كه از سرآمد عمر منسوخ خبر مي‌دهد، و خلاصه مي‌گويد فلان حكم تورات
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 426
از همان روز اول نزول تورات عمرش تا امروز بود، نه اينكه بگويد اين حكم هميشگي تورات را من باطل مي‌كنم، و به همين جهت بود كه در گفتار خود (در سوره آل عمران) هم فرمود:
" مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ" «1» و به حكم آيه" قَدْ جِئْتُكُمْ بِالْحِكْمَةِ وَ لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ" «2» از ميان مسائلي كه مورد اختلاف بني اسرائيل بود تنها پاره‌اي را بيان كرد.
" وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ"- اين قسمت از آيه به قسمت دوم از رسالت آن جناب اشاره دارد، هم چنان كه جمله" مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ" به قسمت اول از رسالتش اشاره داشت.

[توضيح اينكه مفهوم بشارت دادن عيسي (عليه السلام) به آمدن پيامبر اسلام (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) اين است كه دين اسلام اتم و اكمل است]..... ص: 426

و اين را هم مي‌دانيم كه بشارت عبارت است از خبري كه شنونده از شنيدنش خوشحال گردد، و معلوم است كه چنين خبري چيزي جز از خيري كه بشنونده برسد و عايد او شود، نمي‌تواند باشد، و خيري كه از بعثت پيامبر و دعوت او انتظار مي‌رود اين است كه با بعثتش باب رحمت الهي به روي انسانها باز شود، و در نتيجه سعادت دنيا و عقبايشان به وسيله عقائد حقه، و يا اعمال صالح، و يا هر دو تامين گردد. و بشارت به آمدن پيامبري بعد از پيامبري ديگر- با در نظر گرفتن اينكه پيغمبر سابق دعوتش پذيرفته شده، و جا افتاده، و با در نظر داشتن وحدت دعوت ديني در همه انبياء- وقتي تصور دارد و داراي خاصيت بشارت است كه پيامبر دوم دعوتي پيشرفته‌تر، و ديني كامل‌تر آورده باشد، ديني كه مشتمل بر عقائد حقه بيشتر، و شرايع عادلانه‌تر براي جامعه، و نسبت به سعادت بشر در دنيا و آخرت فراگيرتر باشد، و گرنه انسانها از آمدن پيامبر دوم چيز زائدي عايدشان نمي‌شود، و از بشارت آمدنش خرسند نمي‌گردند.
با اين بيان روشن گرديد كه جمله" وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي" هر چند از اين نكته خبري نداده، اما معنايش مي‌فهماند كه آنچه پيامبر احمد (ص) مي‌آورد پيشرفته‌تر و كاملتر از ديني است كه تورات متضمن آن است، و آنچه عيسي (ع) بدان مبعوث شده در حقيقت واسطه‌اي است بين دو دعوت.
در نتيجه كلام عيسي بن مريم را اين طور بايد معنا كرد: " إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً..."، من فرستاده‌اي هستم از ناحيه خداي تعالي به سوي شما تا شما را به سوي
__________________________________________________
(1)تصديق كننده آنچه پيش روي من است از تورات و تا حلال كنم بعضي چيزهايي را كه بر شما حرام شده بود. سوره آل عمران، آيه 50.
(2)سوره زخرف، آيه 63.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 427
شريعت تورات و منهاج آن دعوت كنم" وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ": و بعضي از آنچه را كه بر شما حرام شده برايتان حلال كنم، و اين همان شريعتي است كه خداي تعالي به دست من برايتان آورده، و به زودي آن را با بعثت پيامبري به نام احمد (ص) كه بعد از من خواهد آمد تكميل مي‌كند.
از نظر اعتبار عقلي هم مطلب از اين قرار است، چون اگر در معارف الهي كه اسلام بدان دعوت مي‌كند، دقت كنيم خواهيم ديد كه از شريعت‌هاي آسماني ديگر كه قبل از اسلام بوده دقيق‌تر و كاملتر است، مخصوصا توحيدي كه اسلام بدان مي‌خواند- و يكي از اصول عقائد اسلام است، و همه احكام اسلام بر آن اساس تشريع شده، و بازگشت همه معارف حقيقي بدانست- توحيدي است بسيار دقيق كه ما در مباحث سابق اين كتاب پاره‌اي مطالب در باره آن گذرانديم.
و همچنين شرايع و قوانين عملي اسلام كه در دقت آن همين بس كه از كوچكترين حركات و سكنات فردي و اجتماعي انسان گرفته تا بزرگترين آن را در نظر گرفته، و همه را تعديل نموده، و از افراط و تفريط در يك يك آنها جلوگيري نموده، و براي هر يك حدي معين فرموده، و در عين حال تمامي اعمال بشر را بر اساس سعادت پايه‌ريزي كرده و بر اساس توحيد تنظيم فرموده است.
آيه شريفه" الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الْأَغْلالَ الَّتِي كانَتْ عَلَيْهِمْ" «1» نيز به همين نكته اشاره نموده است و نظير اين آيه آيات ديگري است كه در توصيف قرآن آمده.
و اين جمله، يعني" وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي" هر چند تصريح به بشارت كرده، الا اينكه دلالت ندارد بر اينكه در كتاب عيسي (ع) وجود داشته، اما آيه سوره اعراف كه در چند سطر قبل نقل و ترجمه شد، از اين ابهام پرده برداشت، و فرمود" يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ". و همچنين آيه 39 سوره فتح كه در وصف رسول خدا فرموده" ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ" بر اين معنا دلالت دارد.
__________________________________________________
(1)آنهايي كه پيروي مي‌كنند از پيامبري درس نخوانده كه قبل از آمدنش نام او را در تورات و انجيل خود يافته بودند، و او ايشان را به همه نيكي‌ها امر مي‌كند، و از همه بديها نهي مي‌كند، و همه پاكيزه‌ها را برايشان حلال، و همه پليديها را بر آنان حرام مي‌سازد، و بارهاي سنگين دوششان را مي‌اندازد، و آن زنجيرهايي را كه بر دست و پا دارند باز مي‌كند. سوره اعراف، آيه 157.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 428

[معروف بودن پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) به نام احمد]..... ص: 428

جمله" اسمه احمد" با كمك سياق دلالت دارد بر اينكه اين تعبير را عيسي (ع) از رسول خدا (ص) كرده. و نيز دلالت دارد بر اينكه اهل تورات و انجيل آن جناب را به اين نام و نيز به نام" محمد" مي‌شناختند، و اين دلالت روشن است، و خفايي در آن نيست.
حسان بن ثابت هم كه گفته است:
صلي الاله و من يحف بعرشه و الطيبون علي المبارك احمد «1»
نيز مؤيد اين معنا است.
و همچنين شعر ابو طالب كه مي‌گويد:
و قالوا لاحمد أنت امرء خلوف اللسان ضعيف السبب
ألا ان أحمد قد جاءهم بحق و لم ياتهم بالكذب «2»
دلالت دارد بر اين كه در آن روز آن جناب را به نام احمد مي‌شناختند.
و نيز در هنگامي كه مي‌خواست از دنيا برود، به برادرانش عباس، و حمزه، و فرزندانش جعفر، و علي چنين وصيت كرد:
كونوا فدي لكم امي و ما ولدت في نصر أحمد دون الناس أتراسا «3»
و نيز شعر ديگر ابو طالب كه در آن رسول خدا (ص) را به نام محمد نام برده:
أ لم تعلموا أنا وجدنا محمدا نبيا كموسي خط في أول الكتب «4»
و از اين يك بيت شعر استفاده مي‌شود كه مردم مكه نيز بشارت آمدن آن جناب را در كتب آسماني كه در آن ايام نزد اهل كتاب بوده ديده‌اند.
و نيز مؤيد ديگر گفتار ما اين است كه جمعي از اهل كتاب از يهود و نصاري و در بين آنان علمايي از ايشان مانند عبد اللَّه بن سلام و غير او به آن جناب ايمان آوردند، چون آيات
__________________________________________________
(1)درود خداي معبود و فرشتگان پيرامون عرشش، و همه پاكان بر احمد مبارك باد.
(2)مردم در باره احمد گفتند تو مردي خلاف‌گو هستي كه حرفهايت بي‌پايه و اساس است. ولي بدانند كه احمد دين حق را برايشان آورده، نه دروغ را.
(3)مادرم و همه فرزنداني كه به دنيا آورده فدايتان باد، در نصرت احمد و دفع دشمن از وي سپر او باشيد.
(4)مگر نمي‌دانيد كه ما محمد را پيامبري چون موسي يافتيم كه در كتب آسماني گذشته نامش و نبوتش نوشته شده بود.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 429
قرآني را كه متعرض بشارت به آمدن رسول اسلام است شنيده بودند، و شنيده بودند كه قرآن مي‌گويد نام اين پيامبر در تورات و انجيل آمده، در نتيجه آن آيات را قبول نموده، در مقام تكذيبش برنيامدند، چون شكي برايشان باقي نماند، به دليل اينكه سخني كه حاكي از شك و ترديدشان باشد نگفته‌اند. و اما اينكه انجيل‌هاي امروز خالي از بشارت عيسي است، و اثري از آنچه قرآن صريحا بيان داشته در آنها نمي‌بينيم، هيچ ضرري به حال ما ندارد، براي اينكه وضع قرآن- كه معجزه‌اي است باقي- روشن، و وضع انجيل‌ها هم روشن است، و ما در باره سند اين انجيل‌ها و اعتبارش در جلد سوم اين كتاب بحث كرديم.
" فَلَمَّا جاءَهُمْ بِالْبَيِّناتِ قالُوا هذا سِحْرٌ مُبِينٌ"- ضمير در كلمه" جاء" به كلمه" احمد" برمي‌گردد. و ضمير" هم" به بني اسرائيل، و يا به ايشان و غير ايشان برمي‌گردد. و مراد از كلمه" بينات" بشارت و معجزه قرآن و ساير معجزات نبوت است.
و معناي جمله اين است كه: چون احمد كه كتب آسماني بشارت آمدنش را داده بود مبعوث شد، و براي بني اسرائيل و يا براي آنان و سايرين معجزاتي روشن آورد كه يكي از آنها همان بشارت عيسي (ع) بود، گفتند: اين سحري است آشكار. البته جمله" قالُوا هذا سِحْرٌ مُبِينٌ" به صورت" هذا ساحر مبين" نيز قرائت شده.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: ضمير در" جاء" به عيسي (ع) برمي‌گردد. و ليكن اين معنا با سياق آيه سازگار نيست.

[وجه اينكه رد كننده دعوت به اسلام" ظالمترين" است]..... ص: 429

" وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ وَ هُوَ يُدْعي إِلَي الْإِسْلامِ..."
استفهام در اين آيه شريفه انكاري است، مي‌خواهد سخن كفار را كه مي‌گفتند" هذا سِحْرٌ مُبِينٌ" رد كند، چون معناي آن اين بود كه محمد رسول نيست، و ديني كه به عنوان دين خدا تبليغ مي‌كند، دين خداي تعالي نيست.
و مراد از" اسلام" آن ديني است كه رسول اسلام بشر را به سويش دعوت مي‌فرمود، چون اساس اين دين تسليم شدن در برابر فراميني است كه او مي‌خواهد و امر مي‌كند از قبيل عقايد و اعمال. و بدون ترديد مقتضاي ربوبيت و الوهيت خداي تعالي هم همين است كه بندگانش در برابر فرامينش تسليم مطلق باشند، پس در نتيجه ديني كه اساسش اين تسليم است، بدون شك دين حق است كه عقل بر هر انساني تدين بدان را واجب مي‌داند، پس
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 28، ص 87.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 430
گفتن اينكه اين دين سحري است آشكار، گفتاري است باطل، و افترايي است بر خدا.
و از همين جا روشن مي‌شود كه جمله" وَ هُوَ يُدْعي إِلَي الْإِسْلامِ" در حقيقت استدلالي است بر بطلان سخن كفار، و اينكه سخن مزبور افترايي است بر خداي عز و جل.
و افتراء هم ظلمي است كه عقل در ظلم بودن آن هيچ ترديدي ندارد، و شرع هم از آن نهي كرده است، و معلوم است كه ظلم در مورد اشخاصي كه به ايشان ظلم مي‌شود از نظر اهميت مختلف مي‌شود، يك ظلم را اگر نسبت به يك فرد معمولي تصور كنيم، زشتي‌اش به مقدار آن نيست كه همان ظلم در باره خداي تعالي واقع شده باشد، بنا بر اين ظالم‌تر از كسي كه بر خدا افتراء ببندد وجود ندارد.
و معناي آيه اين است كه: هيچ شخصي ظالم‌تر از آن كس كه بر خدا دروغ مي‌بندد آن گاه كه دعوت مي‌شود به اينكه دين اسلام را بپذيرد و در پاسخ دين اسلام را از خدا نفي مي‌كند، نيست، با اينكه دين اسلام جز اين كه بندگان تسليم خدا شوند چيزي نمي‌گويد، و حتي چنين ديني بدون شك دين خدا است، و خدا اين ستمكاران را و هيچ ستمكار ديگري را هدايت نمي‌كند.
" يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ..."
كلمه" اطفاء" كه مصدر فعل" يطفئوا" است، به معناي خاموش كردن نور، و از بين بردن تابش آن است. و خاموش كردن نور با دهان به اين است كه آن را با فوت خاموش كنند.
اين آيه در سوره توبه نيز آمده، در آنجا مي‌فرمايد: " يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ" «1» . راغب در باره فرقي كه آيه مورد بحث با آيه سوره توبه دارد گفته: معناي آيه" يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا" اين است كه قصد خاموش كردن نور خدا را دارند، و در آيه" لِيُطْفِؤُا" اين است كه قصد دارند كاري بكنند كه به وسيله آن كار نور خدا را خاموش كنند «2» . و حاصل گفتارش اين است كه: متعلق اراده در جمله" يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ" خود اطفاء است، و در آيه" يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ" متعلق اراده سببي است كه نتيجه‌اش خاموشي نور خداست، و آن عبارت است از پف كردن و خاموشي كه غرض و غايت است، نه متعلق اراده.
اين آيه و آيه بعدي‌اش به منزله شارحي است كه معناي آيه قبلي را كه ظلم كفار و نسبت سحر دادن به دعوت اسلامي را حكايت مي‌كرد شرح مي‌دهند، و حاصل اين دو آيه اين
__________________________________________________
(1)سوره توبه، آيه 32.
(2)مفردات راغب، ماده" طفئ". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 431
است كه: كفار با اين سخنان خود كه باد دهان ايشان است، مي‌خواهند نور خدا را خاموش كنند، و ليكن خدا ايشان را به مقصدشان هدايت نمي‌كند، بلكه نور خود را تمام و دين خود را بر همه اديان غلبه مي‌دهد.
پس معناي اينكه فرمود: " يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ" اين است كه كفار پنداشته‌اند نور خدا مانند نور شمع است كه با يك پف خاموش گردد، و همين كه آن را سحر بخوانند نورش خاموش گشته، رابطه‌اش با خدا قطع مي‌شود.
ولي در پندار خود خطا كردند، چون دين، نور خدا است كه به هيچ وجه خاموشي نمي‌پذيرد، نه تنها خاموش نمي‌شود كه خدا تماميت آن را اراده كرده، هر چند كه كافران كراهت داشته باشند.

[معناي اظهار دين حق بر همه اديان]..... ص: 431

" هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدي وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَي الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ" اضافه كلمه" دين" به كلمه" حق" به طوري كه گفته‌اند اضافه‌اي است بياني، ولي ظاهرا اين اضافه در اصل اضافه لاميه بوده، و عنايت لطيفي در آن به كار رفته، و آن اين است كه هر يك از حق و باطل براي خود ديني دارند كه مطابق اقتضاي خاص آنها است، و خداي تعالي از بين آن دو، دين حق را پسنديده، براي اينكه خودش حق است و بدين جهت رسول خود را به ابلاغ دين حق گسيل داشته.
كلمه" اظهار" وقتي در مورد چيزي عليه چيز ديگر استعمال مي‌شود، معناي غلبه را مي‌دهد، وقتي مي‌گوييم دين اسلام را بر ساير اديان اظهار داد، معنايش اين است كه آن را بر ساير اديان غلبه داد. و منظور از همه اديان، همه روش‌هاي غير خدايي است كه در بين بشر سلوك مي‌شود. و اين آيه در مقام تعليل جمله" وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ" در آيه قبلي است، و معنايش اين است كه: خدا نور خود را تمام مي‌كند، براي اينكه خدا آن كسي است كه رسول خود را با نورش گسيل داشت، نوري كه همان هدايت و دين حق است، تا آن را بر همه اديان غلبه دهد، هر چند كه مشركين بت‌پرست نخواهند.
از اين دو آيه استفاده مي‌شود كه دين حق نور خدا در زمين است، هم چنان كه اين معنا از جمله" مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ..." «1» نيز استفاده مي‌شود، كه تفسيرش در سوره نور گذشت.
__________________________________________________
(1)سوره نور، آيه 35.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 432

بحث روايتي [(رواياتي در باره نام‌هاي پيامبر اكرم (صلي اللَّه عليه و آله و سلم)، بشارت عيسي، فاصله بين عيسي و پيامبر اسلام (صلي اللَّه عليه و آله و سلم)]..... ص: 432

در تفسير قمي در ذيل آيه" إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ" گفته است: يعني چنان صف مي‌بندند كه گويي بنياني استوار و انهدام‌ناپذيرند «1» .
و در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ لِمَ تُؤْذُونَنِي وَ قَدْ تَعْلَمُونَ أَنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ" گفته: در قصه قارون روايت شده كه توطئه‌اي عليه موسي (ع) چيد، و آن اين بود كه زني را وادار كرد كه بگويد موسي با من زنا كرده. و نيز جمعي را وادار كرد كه بگويند موسي برادرش هارون را به قتل رسانده «2» .
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ..."، آمده كه امام (ع) فرموده: بعضي از يهوديان- خدا لعنتشان كند- از رسول خدا (ص) پرسيدند: چرا به نام احمد و محمد و بشير و نذير ناميده شدي. فرمود: اما محمد ناميده شدم، بدين جهت كه من در زمين محمود (و از نظر دوست و دشمن ستوده‌ام). و اما أحمد ناميده شدم بدين جهت كه من در آسمان احمد (و ستوده‌تر از ستودگيم در زمينم). و اما بشير خوانده شدم به خاطر اين كه هر كس مرا اطاعت كند به بهشت بشارت دارد. و نذير خوانده شدم چون خدا هر كسي را كه نافرمانيم كند از آتش انذار كرده «3» .
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از عرباض بن ساريه روايت كرده كه در باره همان آيه گفته است: من از رسول خدا (ص) شنيدم كه فرمود: من در ام الكتاب، عبد اللَّه و خاتم النبيين بودم در حالي كه آدم در بين آب و گل خود بود، و به زودي تاويل اين سخن را مي‌گويم: من دعاي ابراهيم، و بشارت عيسي و رؤياي مادرم هستم.
ابراهيم دعا كرد كه نبوت را در ذريه‌اش قرار دهد، و عيسي به آمدنم بشارت داد، و مادرم در خواب ديد كه نوري از او خارج شد، كه با آن كاخهاي شام را برايش روشن كرد «4» .
و در عيون الاخبار به سند خود از صفوان بن يحيي صاحب السابري روايت كرده كه گفت: ابو قره دوست جاثليق از من درخواست كرد وسيله ديدارش با امام رضا (ع) را
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 365.
(2)مجمع البيان، ج 9، ص 279.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 365.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 213.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 433
فراهم سازم. از آن جناب اجازه خواستم فرمود: بگو در آيد. همين كه بر آن جناب وارد شد، فرش منزل آن جناب را بوسيد، و گفت: در دين ما اين عمل در برابر اشراف و بزرگان اهل زمانمان واجب است.
آن گاه عرضه داشت: خدا اصلاحت كند، چه مي‌فرمايي در باره فرقه‌اي كه ادعايي كرده‌اند، و فرقه‌اي ديگر كه همه عادلند به نفع ايشان شهادت دادند. فرمود: چنين ادعايي پذيرفته است. آن گاه گفت: چه مي‌گويي در باره فرقه‌اي ديگر كه ادعايي مي‌كند، و فرقه‌هاي ديگر به نفع ايشان شهادت نمي‌دهند؟ فرمود دعويشان پذيرفته نيست.
آن گاه گفت: ما مسيحيان ادعاء داريم كه عيسي روح اللَّه و كلمه او است، مسلمانان هم دعوي ما را پذيرفتند، و بر صدق دعوي ما شهادت دادند. از سوي ديگر مسلمانان ادعاء كردند: محمد پيغمبر است، و ما پيرو آنان نشديم، بنا بر اين كيش مسيحيت را هر دو قبول داريم، و اسلام را يكي از ما، و آن ديني كه مورد اتفاق هر دو است بهتر است.
امام ابو الحسن رضا (ع) پرسيد: نام تو چيست؟ عرضه داشت: يوحنا. فرمود:
اي يوحنا ما مسلمانان كه عيسي را روح اللَّه و كلمه خدا مي‌دانيم هر عيسي نامي را، به اين سمت نمي‌شناسيم. آن عيسايي را به اين عنوان قبول داريم كه به نبوت محمد ايمان داشته، و به آمدنش بشارت داده، و در باره شخص خودش هم اعتراف كرده، كه بنده خدا و مربوب او است. حال اگر عيسايي كه به نظر تو روح اللَّه، و كلمه او است، آن عيسايي نيست كه به محمد ايمان داشته، و به آمدنش بشارت داده، و در باره خودش اعتراف كرده به اينكه خدا يكي است، و او بنده خداست، ما از چنين عيسايي بيزاريم و ديگر هر دو طائفه بر سر يك كيش اتفاق نداريم. يوحنا برخاست و به صفوان بن يحيي گفت: بلند شو كه اين مجلس به درد ما نمي‌خورد «1» .
مؤلف: گويا منظورش از اينكه گفت" برخيز اين مجلس به درد ما نمي‌خورد" اين بوده كه آن فايده‌اي كه انتظار داشتم نداشت، براي اينكه حجتي كه وي براي امام آورد كارگر نيفتاد.
و در كمال الدين به سند خود از يعقوب بن شعيب از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: بين عيسي و محمد (صلي اللَّه عليهما) پانصد سال فاصله بود كه در مدت دويست و پنجاه سال آن نه پيامبري بود، و نه عالمي معروف و ظاهر. عرضه داشتم: پس مردم
__________________________________________________
(1)عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 232، باب 56.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 434
در اين مدت چه وضعي داشتند؟ فرمود به دين عيسي تمسك داشتند، پرسيدم: آيا اين مردم در اين تمسكشان مؤمن به شمار مي‌رفتند؟ فرمود: بله مؤمن بودند. آن گاه فرمود: هيچ گروهي از آنان بدون عالم نبودند «1» .
مؤلف: منظور آن جناب از" عالم" امامي است كه حجت است، و در اين ميان رواياتي «2» در تفسير آيه" يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ" و آيه" هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدي وَ دِينِ الْحَقِّ" وارد شده كه منظور از نور و هدي و دين حق، ولايت امير المؤمنين است، كه البته اين قسم تفسير يا از باب ذكر مصداق است، و يا از باب ذكر باطن قرآن است، نه تفسير اصطلاحي. و اما اينكه در اين حديث فاصله بين عيسي و محمد (ع) را پانصد سال دانسته، مطلبي است كه با تاريخ مشهور مخالفت دارد، ولي محققين گفته‌اند كه تاريخ ميلادي تاريخ معتبري نيست، و در آن اختلالي هست كه ما در جلد سوم اين كتاب در اين خصوص بحث كرديم.
__________________________________________________
(1)كمال الدين، ص 161، ج 20.
(2)تفسير برهان، ج 4، ص 329.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 435

[سوره الصف (61): آيات 10 تا 14]..... ص: 435

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلي تِجارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ (10) تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (11) يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ يُدْخِلْكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ وَ مَساكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (12) وَ أُخْري تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ (13) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا أَنْصارَ اللَّهِ كَما قالَ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ لِلْحَوارِيِّينَ مَنْ أَنْصارِي إِلَي اللَّهِ قالَ الْحَوارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ فَآمَنَتْ طائِفَةٌ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ كَفَرَتْ طائِفَةٌ فَأَيَّدْنَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلي عَدُوِّهِمْ فَأَصْبَحُوا ظاهِرِينَ (14)

ترجمه آيات..... ص: 435

هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! آيا مي‌خواهيد شما را بر تجارتي راه نمايم كه از عذابي دردناك نجاتتان مي‌دهد؟ (10).
آن تجارت اين است كه به خدا و رسولش ايمان آوريد و در راه خدا با اموال و جانهايتان جهاد كنيد اين براي شما خير است اگر بدانيد (11).
(اگر چنين كنيد) خداي تعالي گناهانتان را مي‌آمرزد و به جناتي داخلتان مي‌كند كه از زير درختانش نهرها روان است و مساكني طيب در باغهايي عدن و جاودانه دارد و اين خود رستگاري عظيمي است (12).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 436
و سود ديگر اين تجارت كه مورد علاقه شما هم هست نصرتي از خدا و فتحي نزديك است. و تو اي پيامبر مؤمنين را بشارت ده (13).
هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! ياران خدا باشيد همان طور كه عيسي بن مريم هم به حواريين گفت: از شما چه كسي مرا در راه خدا ياري مي‌كند، حواريين گفتند: ماييم انصار خدا پس طائفه‌اي از بني اسرائيل ايمان آوردند و طايفه‌اي كافر شدند و ما آناني را كه ايمان آوردند عليه دشمنانشان ياري كرديم و نيرومند و غالب شدند (14).

بيان آيات..... ص: 436

اشاره

اين آيات مؤمنين را به ايمان به خدا و رسول او و به جهاد در راه خدا دعوت نموده، و آنان را به مغفرت و جنت در آخرت، و نصرت و فتح در دنيا وعده‌اي جميل مي‌دهد، و ايشان را دعوت مي‌كند به اينكه نسبت به وعده نصرت خدا و تاييد او اعتماد كنند.
اين دو معنايي كه گفتيم غرض نهايي سوره است، و مطالبي كه در آيات قبلي بود جنبه زمينه‌چيني براي اين دو معنا را داشت.

[تجارتي كه شما را از عذاب اليم نجات مي‌دهد و مغفرت و جنت و نصرت و فتح در پي دارد]..... ص: 436

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلي تِجارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ" استفهام در اين آيه جنبه پيشنهادي را دارد كه در معناي امر است.
كلمه" تجارة"- به طوري كه راغب گفته- به معناي تصرف در سرمايه به منظور به دست آوردن سود است، و در كلام عرب به غير از اين كلمه هيچ كلمه‌اي نيست كه بعد از حرف" تا" حرف" جيم" آمده باشد «1» .
در اين آيه شريفه ايمان و جهاد تجارت به حساب آمده كه سرمايه‌اش جان آدمي، و ربح آن نجات از عذاب دردناك است، و آيه شريفه در معناي اين آيه است: " إِنَّ اللَّهَ اشْتَري مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ...
فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بايَعْتُمْ بِهِ" «2» .
خداي عز و جل با نكره آوردن كلمه" تجارة" آن را بزرگ داشته. فرمود: " شما را به
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" تجارة".
(2)خداي عز و جل از مؤمنين جان و مالشان را به اين بها خريد كه بهشت از آن آنان باشد، و به همين جهت است كه در راه خدا كارزار مي‌كنند، مي‌كشند و كشته مي‌شوند... پس بشارتتان باد به اين معامله‌اي كه كرديد. سوره توبه، آيه 111.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 437
تجارتي راه بنمايم" يعني به تجارتي مهم و عظيم و جليل القدر. و در بيان ربح آن هم كه همان نجات از عذاب است، بيان نكرد چه عذابي است، و فرمود" عذابي" تا بفهماند آن قدر بزرگ است كه در بيان نمي‌گنجد.
و مصداق اين نجات كه وعده‌اش را داده، همان مغفرت و جنت است، و به همين جهت در نوبت دوم جمله" يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ يُدْخِلْكُمْ جَنَّاتٍ..."، را بدل از آن نجات آورد، و اما نصرت و فتح كه آن دو را نيز وعده داده، مصداق نجات نبودند، بلكه خارج از آن بودند، و به همين جهت آن دو را جداگانه ذكر كرد، و نفرمود: " يغفر لكم ذنوبكم و يدخلكم جنات و ينصركم و يفتح لكم- نجات از عذاب همين است كه گناهانتان را مي‌آمرزد، و به جنات داخلتان مي‌كند، و بر دشمنان پيروزتان نموده، فتح نصيبتان مي‌كند" بلكه ميان مغفرت و جنت و نصرت و فتح فاصله انداخت، و فرمود: " وَ أُخْري تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ" پس خواننده عزيز بايد از اين نكته غافل نماند.
" تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ..."
اين آيه شريفه جمله استينافي و جديد است، كه مي‌خواهد كلمه تجارت را كه در آيه قبلي پيشنهاد كرده بود براي آنان تفسير كند، گويا شخصي پرسيده اين تجارت چيست؟ و در پاسخ فرمود اين" تجارت اين است كه به خدا و رسولش ايمان آورده، در راه او با مال و جانتان جهاد كنيد". و اگر ايمان به رسول را با ايمان به خدا ذكر كرد، براي اين بود كه بفهماند اطاعت رسول در آنچه دستور مي‌دهد واجب است، و گرنه ايمان به خدا بدون ايمان به رسول معنا ندارد، چون اين رسول است كه به ايمان به خدا دعوت مي‌كند، هم چنان كه فرموده: " إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ... أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا" «1» .
" ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ"- يعني اين كه گفتيم: به خدا و رسولش ايمان بياوريد، و چنين و چنان كنيد، خير خود شما را در نظر گرفتيم اگر به راستي از اهل علم باشيد. و اما جاهلان، اعمالشان قابل اعتناء نيست، و معيار قرار نمي‌گيرد.
بعضي از مفسرين گفته‌اند: مراد اين است كه اگر شما اهل علم و فهم باشيد، خير بودن اين تجارت را درك مي‌كنيد.
__________________________________________________
(1)كساني كه به خدا و فرستادگانش كفر ورزيده، مي‌خواهند ميان خدا و رسولش جدايي بيندازند... اينان همان كافران حقيقي هستند. سوره نساء، آيه 150 و 151.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 438
" يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ يُدْخِلْكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ..."
اين جمله جواب شرطي است كه در ظاهر كلام نيامده، ولي از آيه قبلي فهميده مي‌شود، و تقدير كلام اين است كه: " ان تؤمنوا باللَّه و رسوله و تجاهدوا في سبيله يغفر لكم ذنوبكم...".
در آيه شريفه مورد بحث كلمه" ذنوبكم" مطلق آمده، يعني نفرمود كدام گناه آمرزيده مي‌شود. و از اين اطلاق مي‌توانيم نتيجه بگيريم كه تمامي گناهان با شرايطي كه ذكر شده آمرزيده مي‌شود. اعتبار عقلي هم مساعد با اين معنا است، چون اين آمرزش در آيه شريفه مقدمه داخل شدن در بهشت جاودان ذكر شده، و معنا ندارد كه كسي داخل چنين بهشتي بشود، در حالي كه پاره‌اي از گناهانش آمرزيده نشده باشد. و اي بسا به منظور اشاره به همين نكته بوده كه دنبال آيه فرموده: " وَ مَساكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ" يعني جناتي ثابت و دائمي.
پس دائمي و ثابت بودن آن جنات خود اشاره است به اينكه مغفرت مزبور در آيه شامل همه گناهان مي‌شود.
علاوه بر اين، در آيه شريفه ميان ثمن و مثمن معامله، مقابله واقع شده. آنچه مؤمن به خدا مي‌دهد، متاع قليل دنياي ناپايدار است، و آنچه خدا به مؤمن وعده داده تا او را دلخوش سازد تا با طيب نفس و اراده‌اي قوي به اين معامله اقدام كند و خود را قرباني نمايد متاع و زندگي دائمي و باقي است، و به همين جهت به منظور تاكيد اين مطلب در آخر فرمود: " ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ".
" وَ أُخْري تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ..."
اين آيه عطف است بر جمله" يَغْفِرْ لَكُمْ..." و كلمه" اخري" صفتي است كه در جاي موصوف به كار رفته، و نيز خبري است براي مبتدايي كه حذف شده، و جمله" نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ" بيان كلمه" اخري" است، و تقدير كلام اين است: " و لكم نعمة- و يا خصلة- اخري تحبونها و هي نصر من اللَّه و فتح عاجل- و شما نعمتي- و يا خصلتي- ديگر داريد، كه دوستش داريد، و آن عبارت است از نصرتي از خدا و فتحي نزديك و جمله" وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ" عطف است بر چيزي كه از جمله سابق فهميده مي‌شد، گويا فرموده: " قل يا ايها الذين امنوا هل ادلكم..."،" و بشر المؤمنين".
اين بشارت در مقابل بشارتي است كه در آيه شريفه زير واقع شده، مي‌فرمايد: " إِنَّ اللَّهَ اشْتَري مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ... فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بايَعْتُمْ ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 439
بِهِ"
«1» ، و از اين محاذات و مقابله روشن مي‌شود كه مژده‌اي هم كه در آيه مورد بحث داده شده، در خصوص نصرت و فتح نيست، بلكه مجموع پاداشهايي است كه خدا در دنيا و آخرت مي‌دهد.
همه اين مطالب اموري است كه از آيه شريفه به كمك سياق و اعراب كلماتش استفاده مي‌شود، ولي مفسرين در معناي آيه سخناني ديگر گفته‌اند كه سياق، آن طور كه بايد با آن مساعد نيست، و به همين جهت از نقل آن خودداري كرديم. بعضي هم احتمال داده‌اند كه جمله" وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ" استينافي و جديد باشد.

[معناي اينكه فرمود: " كُونُوا أَنْصارَ اللَّهِ..."]..... ص: 439

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا أَنْصارَ اللَّهِ..."
يعني آن قدر دين خدا را ياري كنيد كه به اين علامت شناخته شويد. بنا بر اين، آيه شريفه جنبه ترقي نسبت به آيه قبلي دارد كه مي‌فرمود" هَلْ أَدُلُّكُمْ..."، در نتيجه برگشت معناي هر دو آيه به اين مي‌شود: با جان و مال خود تجارت كنيد، و خدا را با ايمان و جهاد در راه او ياري نماييد، و بر ياري خود دوام و ثبات داشته باشيد.
و منظور از ياري كردن خدا ياري پيامبر خدا در پيش گرفتن راهي است كه آدمي را با بصيرت به سوي خدا مي‌كشاند، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده: " قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي" «2» .
دليل بر اينكه منظور از ياري خدا، ياري دين خدا و پيامبر خدا است، اين است كه جمله" كُونُوا أَنْصارَ اللَّهِ" را تشبيه مي‌كند به گفتار عيسي (ع)، مي‌فرمايد: " كما قالَ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ لِلْحَوارِيِّينَ مَنْ أَنْصارِي إِلَي اللَّهِ قالَ الْحَوارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ- همان طور كه عيسي بن مريم به حواريين گفت: چه كسي ياور من به سوي خدا است؟ حواريين گفتند ماييم انصار خدا" پس انصار خدا بودن حواريين معنايش اين بود كه انصار عيسي بن مريم باشند در پيمودن راه خدا، و توجه به آن درگاه. و راه خدا همان توحيد و اخلاص عبادت براي خداي سبحان است. پس، از اينكه جمله" نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ" محاذي و مقابل جمله" مَنْ أَنْصارِي إِلَي اللَّهِ" قرار گرفته، و مطابق آن واقع شده، معلوم مي‌شود كه معناي هر دو جمله يكي است، يعني معناي جمله" نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ" هم" مَنْ أَنْصارِي إِلَي اللَّهِ" است. پس اينكه مخاطبين در جمله" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا أَنْصارَ اللَّهِ" انصار خدا باشند، معنايش اين است
__________________________________________________
(1)سوره توبه، آيه 111.
(2)بگو اين است راه من كه مردم را به سوي خدا دعوت كنم در حالي كه خودم و پيروانم با بصيرت باشيم. سوره يوسف، آيه 108.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 440
كه انصار رسول خدا (ص) در نشر دعوت و اعلاي كلمه حق باشند، و در اين راه جهاد كنند، و اين همان ايمان آوردن به رسول خدا (ص)، و اطاعت قاطع و صادق او در اوامر و نواهي او است، هم چنان كه از سياق آيات سوره هم همين معنا استفاده مي‌شود.
" فَآمَنَتْ طائِفَةٌ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ كَفَرَتْ طائِفَةٌ فَأَيَّدْنَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلي عَدُوِّهِمْ فَأَصْبَحُوا ظاهِرِينَ"- اين قسمت از آيه شريفه به ماجرا و سرانجام پيشنهاد عيسي (ع) اشاره نموده، بيان مي‌كند كه بني اسرائيل دو طائفه شدند، يكي حواريين بودند كه به وي ايمان آوردند، و طائفه‌اي ديگر كه كفر ورزيدند، و خداي تعالي مؤمنين را بر كفار كه دشمن ايشان بودند غلبه داد، و بعد از آنكه روزگاري دراز توسري خور آنان بودند، سرور ايشان شدند.
در اين قسمت از آيه اشاره است به اينكه امت پيامبر اسلام هم عين اين سرنوشت را دارند، آنها نيز مانند امت عيسي دو طائفه مي‌شوند يكي مؤمن، و ديگري كافر. و اگر مؤمنين، خداي تعالي را كه در مقام نصرت‌خواهي از آنان برآمده اجابت كردند، و پاس حرمت دستورات او را نگه داشتند، خداي تعالي هم ايشان را عليه دشمنانشان نصرت داده، و همان طور كه مؤمنين به عيسي بعد از روزگاري مذلت به آقايي رسيدند، ايشان را نيز بر دشمنان خود سروري مي‌بخشد.
خداي تعالي در آخر داستانهاي عيسي در سوره آل عمران به اين داستان اشاره نموده، مي‌فرمايد: " فَلَمَّا أَحَسَّ عِيسي مِنْهُمُ الْكُفْرَ قالَ مَنْ أَنْصارِي إِلَي اللَّهِ قالَ الْحَوارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ" «1» و اين قصه در شش آيه از آن سوره آمده كه دقت در آنها معناي آيه مورد بحث را روشن مي‌سازد.

بحث روايتي [چند روايت در باره تجارت نجات دهنده، حواريون عيسي (عليه السلام) و...)]..... ص: 440

در تفسير قمي در روايتي كه ابي الجارود از امام ابي جعفر در تفسير آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلي تِجارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ" نقل كرده فرموده: اصحاب گفتند:
چه خوب بود مي‌فهميديم اين تجارت چيست كه اگر بفهميم جان و مال و حتي اولادمان را
__________________________________________________
(1)عيسي وقتي از مردم احساس كفر نمود، پرسيد انصار من به سوي خدا كيانند، حواريون گفتند:
ما انصار خداييم. سوره آل عمران، آيه 52. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 441
هم در به دست آوردن آن مي‌داديم. خداي تعالي فرمود: " تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِكُمْ... ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ" «1» .
مؤلف: اين معنا از طريق اهل سنت نيز روايت شده «2» .
و در همان تفسير در ذيل آيه" وَ أُخْري تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ" آمده كه امام فرمود: يعني فتح امام قائم. و در روايتي ديگر فرموده: يعني فتح مكه «3» .
و در كتاب احتجاج از امير المؤمنين (ع) آمده كه در ضمن حديثي فرمود:
زمين هيچ وقت از عالمي كه ما يحتاج خلق را بيان كند و متعلمي كه در راه نجات به دنبال علماء مي‌رود، خالي نبوده، هر چند كه اين دو طائفه هميشه در اقليت بوده‌اند. و خداي تعالي اين معنا را در امت‌هاي انبياي گذشته بيان نموده است، و آن امت‌ها را مثل براي آيندگان كرده، مثل اين كلامش كه در باره حواريين عيسي (ع) مي‌فرمايد: عيسي به ساير بني اسرائيل گفت: " مَنْ أَنْصارِي إِلَي اللَّهِ قالَ الْحَوارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ اشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ" «4» .
مؤلف: اين روايت هر چند در تفسير آيه آل عمران وارد شده، ولي در باره آيه مورد بحث نيز فائده مي‌دهد.
و در الدر المنثور است كه ابن اسحاق و ابن سعد از عبد اللَّه بن ابي بكر بن محمد بن عمرو بن حزم روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) به آن چند نفري كه در عقبه ديدارش كردند فرمود: از بين خود دوازده نفر را به عنوان كفيل قوم خود به من معرفي كنيد، همان طور كه حواريون عيسي بن مريم كفيل قوم خود بودند»
.__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 365.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 214.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 366.
(4)احتجاج طبرسي، ج 1، ص 368.
(5)الدر المنثور، ج 6، ص 214.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 442

(62)سوره جمعه مدني است و يازده آيه دارد (11)..... ص: 442

[سوره الجمعة (62): آيات 1 تا 8]..... ص: 442

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
يُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ (1) هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ (2) وَ آخَرِينَ مِنْهُمْ لَمَّا يَلْحَقُوا بِهِمْ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (3) ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ (4)
مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْراةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوها كَمَثَلِ الْحِمارِ يَحْمِلُ أَسْفاراً بِئْسَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ (5) قُلْ يا أَيُّهَا الَّذِينَ هادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِياءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (6) وَ لا يَتَمَنَّوْنَهُ أَبَداً بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ (7) قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاقِيكُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلي عالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (8)

ترجمه آيات..... ص: 442

به نام خداوند بخشاينده مهربان.
هر چه در زمين و آسمانهاست همه به تسبيح و ستايش خدا كه پادشاهي منزه و پاك و مقتدر و داناست مشغولند (1).
اوست خدايي كه ميان عرب امي (يعني قومي كه خواندن و نوشتن هم نمي‌دانستند) پيغمبري بزرگوار از همان مردم برانگيخت تا بر آنان آيات وحي خدا تلاوت كند و آنها را از لوث جهل و اخلاق زشت پاك سازد و شريعت كتاب سماوي و حكمت الهي بياموزد با آنكه پيش از اين همه در ورطه جهالت و گمراهي بودند (2).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 443
و نيز قوم ديگري را (كه به روايت از پيغمبر (ص) مراد عجمند) چون به عرب (در اسلام) ملحق شوند هدايت فرمايد كه او خداي مقتدر و همه كارش به حكمت و مصلحت است (3).
اين (رسالت و نزول قرآن) فضل و كرامت خداست كه آن لطف را در حق هر كه بخواهد مي‌كند و خدا را (بر خلق) فضل و رحمت نامنتهاست (4).
وصف حال آنان كه تحمل (علم) تورات كرده و خلاف آن عمل نمودند در مثل به حماري ماند كه بار كتابها بر پشت كشد (و از آن هيچ نفهمد و بهره نبرد) آري قومي كه مثل حالشان اين است كه آيات خدا را تكذيب كردند بسيار مردم بدي هستند و خدا هرگز (براه سعادت) ستمكاران را رهبري نخواهد كرد (5).
اي رسول ما جهودان را بگو اي جماعت يهود اگر پنداريد كه شما به حقيقت دوستداران خدائيد نه مردم ديگر پس تمناي مرگ كنيد اگر راست مي‌گوييد (كه علامت دوستان خدا آرزوي مرگ و شوق لقاي به خداست) (6).
و حال آنكه در اثر آن كردار بدي كه به دست خود (براي آخرت خويش) پيش فرستاده‌اند ابدا آرزوي مرگ نمي‌كنند (بلكه از آن ترسان و هراسانند) و خدا از كردار ستمكاران آگاهست (7).
اي رسول ما (به جهودان) بگو عاقبت مرگي كه از آن مي‌گريزيد شما را البته ملاقات خواهد كرد و پس (از مرگ) به سوي خدايي كه داناي پيدا و پنهانست باز مي‌گرديد و او شما را به آنچه (از نيك و بد) كرده‌ايد آگاه مي‌سازد (8).

بيان آيات [اشاره به مطالب سوره جمعه]..... ص: 443

اشاره

اين سوره به بياني كاملا انگيزنده، مسلمين را وادار مي‌كند كه نسبت به نماز جمعه اهتمام بورزند، و آنچه در به پاداشتنش لازم است فراهم سازند، چون نماز جمعه از شعائر بزرگ خدا است كه تعظيم و اهتمام به امر آن، هم دنياي مردم را اصلاح مي‌كند، و هم آخرتشان را، و خداي تعالي بيان اين مطلب را با تسبيح و ثناي بر خود آغاز كرد كه در ميان قومي امي رسولي از خود آنان مبعوث كرد تا آيات او را بر آنان بخواند، و با اعمال صالح و اخلاق پاك تزكيه شان كند، و كتاب و حكمتشان بياموزد و به همين منظور كتاب خدا و معارف دينش را به بهترين وجهي بر آنان و افرادي كه به آنان ملحق مي‌شوند، و نسل‌هاي بعد از آنان تحميل كرد، و زنهارشان داد از اينكه مثل يهود نباشند كه خداي تعالي تورات را بر آنان تحميل كرد، ولي آنان آن را حمل نكردند، و به معارف آن معتقد نشدند، و به احكامش عمل نكردند، در نتيجه مانند الاغي شدند كه بارش كتاب باشد.ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 444
و در آخر به عنوان نتيجه دستور مي‌دهد كه وقتي بانك نماز جمعه بلند مي‌شود بازار و دادوستد را رها نموده، به سوي ذكر خدا بشتابند. و نيز افرادي را كه خلاف اين دستور عمل مي‌كنند، و رسول خدا (ص) را در حالي كه مشغول خطبه نماز است رها نموده، به سوي دادوستد مي‌روند، سرزنش مي‌كند، و اين رفتار را نشانه آن مي‌داند كه اين گونه افراد معارف كتاب خدا و احكامش را نپذيرفته‌اند. اين سوره در مدينه نازل شده است.

[معناي اينكه آنچه در آسمان و زمين است خدا را تسبيح مي‌كنند]..... ص: 444

يُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ"
كلمه" تسبيح" به معناي منزه دانستن است. وقتي مي‌گوييم: " سبحان اللَّه" معنايش اين است كه طهارت و نزاهت از همه عيوب و نقائص را به او نسبت مي‌دهيم.
و اگر از تسبيح، در آيه با صيغه مضارع تعبير كرده، براي اين است كه استمرار را بفهماند. پس معناي آن اين نيست كه نامبردگان، در آينده تسبيح مي‌كنند، بلكه معنايش اين است كه همواره و مستمرا تسبيح مي‌كنند. و كلمه" ملك"- به فتح ميم و كسر لام- كسي است كه مقام حكمراني در نظام جامعه مختص به او است. و كلمه" قدوس" صيغه مبالغه از" قدس" است، كه آن نيز به معناي نزاهت و طهارت است. و كلمه" عزيز" به معناي مقتدري است كه هرگز شكست نمي‌پذيرد. و كلمه" حكيم" به معناي متقن كار، و كسي است كه هيچ عملي از وي از جهل و گزاف ناشي نمي‌شود، هر چه مي‌كند با علم مي‌كند، و براي آن مصالحي در نظر مي‌گيرد.
اين آيه شريفه مقدمه و زمينه‌چيني است براي آيه بعدي، يعني" هُوَ الَّذِي بَعَثَ..."
كه متعرض مساله بعثت رسول اللَّه است، و مي‌فرمايد: غرض از بعثت او اين بود كه مردم به كمال و به سعادت برسند، و بعد از ضلالتي آشكار كه داشتند هدايت گردند.

[مقتضيات منزه بودن خداي تعالي از هر نقص و حاجت]..... ص: 444

و اما اينكه چگونه آنچه در آسمانها و زمين است خدا را تسبيح مي‌كنند؟ جوابش اين است كه موجودات آسماني و زميني (همان طور كه با آنچه از كمال دارند از كمال صانع خود حكايت مي‌كنند همچنين) با نقصي كه در آنها است و جبران كننده آن خدا است، و با حوائجي كه دارند و برآورنده‌اش خدا است، خدا را از هر نقص و حاجت منزه مي‌دارند، چون هيچ حاجت و نقصي نيست مگر آن كه تنها كسي كه اميد برآوردن آن حاجت و جبران كردن آن نقص در او مي‌رود خداي تعالي است، پس خود او مسبح و منزه از هر نقص و
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 445
حاجت است، و در نتيجه حكمراني در نظام تكوين در بين خلق و بر طبق دلخواه هم، تنها حق او است. و همچنين حكمراني و تشريع قانون در نظام تشريع و در بندگانش به هر طور كه صلاح بداند خاص او است، و او ملكي است كه مي‌تواند در اهل مملكتش حكم براند، و بر اهل مملكت است كه او را اطاعت كنند.
يكي ديگر از مقتضيات نزاهتش اين است كه اگر در نظام تشريع براي خلق خود ديني تشريع مي‌كند، از اين جهت نيست كه احتياجي به عبادت و اطاعت آنان داشته باشد، و بخواهد با عبادت آنان نقصي از خود جبران و حاجتي از خود برآورد، چون او قدوس و منزه از هر نقص و حاجت است.
يكي ديگر اين است كه اگر ديني براي خلقش تشريع كرد و آن را به وسيله رسولش به اطلاع خلق رسانيد، و خلق دعوت آن رسول را نپذيرفتند، و در نتيجه خدا را اطاعت و عبادت نكردند، نقصي بر ساحت مقدسش عارض نمي‌شود، و بر دامن كبريايي‌اش گردي نمي‌نشيند، و نه چنان است كه خلق او را شكست داده باشند، چون او عزيز است، يعني مقتدري است شكست ناپذير.
و باز اگر به مقتضاي ملك بودن و قدوس و عزيز بودنش ديني براي بندگانش تشريع مي‌كند، ممكن نيست بيهوده و بدون نتيجه تشريع كرده باشد، براي اينكه او حكيم علي الاطلاق است، آنچه مي‌كند جز به خاطر مصلحتي كه دارد نمي‌كند، و نيز آنچه اراده مي‌كند جز به نفع بندگانش و خيري كه به خود آنان عايد شود نمي‌كند، تنها سعادت دنيا و آخرت آنان را در نظر دارد.
و كوتاه سخن اينكه: تشريع دين، و انزال كتب آسماني، و بعث رسولان براي تلاوت آيات آن كتاب براي مردم، و تزكيه و تعليم خلق، همه‌اش فضل و منتي است از خدا، و به همين جهت در آيه بعدي منت آن فضل را بر مردم مي‌گذارد و مي‌فرمايد:

[مقصود از" اميين" و اشاره به عدم منافات بين امي بودن پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) و مبعوث شدنش در اميين، با جهاني بودن دعوت آن جناب]..... ص: 445

" هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولًا مِنْهُمْ..."
كلمه" اميين" جمع كلمه" امي" است، يعني كسي كه قادر بر خواندن و نوشتن نيست. و منظور از اين بي‌سوادان- به طوري كه گفته شده- مردم عرب هستند، كه در عصر رسول خدا (ص) بيشترشان بي‌سواد بودند، و جز افرادي انگشت‌شمار قادر بر خواندن و نوشتن نبودند، و خود رسول خدا (ص) هم صرفنظر از رسالتش از همان اكثريت بود، و لذا فرمود: " هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولًا مِنْهُمْ": او كسي است كه در ميان مردمي بي‌سواد رسولي از جنس خود آنان و براي همه آنان مبعوث كرد.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 446
بعضي احتمال داده‌اند كه مراد از كلمه" اميين" مشركين باشند، يعني غير اهل كتاب، به شهادت اينكه قرآن كريم از يهوديان نقل مي‌كند كه گفتند: " لَيْسَ عَلَيْنا فِي الْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ" «1» .
ليكن اين احتمال درست نيست، براي اينكه در ذيل آيه مي‌فرمايد: " يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ" يعني او را مبعوث كرد تا آيات خدا را بر آن اميين بخواند، و اگر منظور از اين كلمه مشركين باشند، بايد بگوييم كه آياتي از قرآن تنها بر مشركين خوانده مي‌شده، و حال آنكه هيچ آيه‌اي در قرآن نيست كه مخصوص غير عرب، و غير اهل كتاب باشد.
بعضي «2» ديگر احتمال داده‌اند كه منظور از اميين اهل مكه باشد، براي اينكه مكه را" ام القري" مي‌گفتند. اين نيز درست نيست، براي اينكه با مدني بودن سوره مناسبت ندارد، زيرا بوي آن مي‌دهد كه ضمير در" يزكيهم" و در" يعلمهم" به مهاجرين و ساير مسلمانان اهل مكه كه بعد از فتح، اسلام آوردند و به نسلهاي بعد ايشان برگردد. و اين از مذاق قرآن به دور است.
ممكن است از آيه شريفه اين معنا به ذهن كسي خطور كند، كه مبعوث شدن رسول خدا (ص) در بين مردم امي، و امي بودن خود آن جناب منافات دارد با اينكه آن جناب مبعوث بر آنان و بر عموم بشر باشد، لذا براي دفع اين توهم مي‌گوييم: خير، هيچ منافاتي ندارد، كه آن جناب در بين امي‌ها مبعوث شده باشد، و آيات خدا را به آنان تعليم داده، تزكيه‌شان كند، و كتاب و حكمتشان بياموزد، و كتابش هم به لغت آنان باشد، و در عين حال مبعوث به همه جهانيان باشد، براي اينكه همه آنچه كه گفته شد مربوط به مرحله اول دعوت است، و به همين جهت در همان اوائل دعوت متعرض ساير ملل و ساير اقطار عالم نشد، همين كه دعوتش مستقر گرديد، و تا حدي حكومت اسلامي پايدار شد، آن وقت شروع كرد به دعوت يهود و نصاري و مجوس، و نامه‌نگاري به سران كشورهاي آن روز.
هم چنان كه مي‌بينيم در دعاي ابراهيم (و اسماعيل) هم (كه بعثت خاتم الانبياء استجابت آن دعا است) بنا به حكايت قرآن آمده: " رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً... رَبَّنا وَ ابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ" «3» ، و
__________________________________________________
(1)يك مشت مردم بي‌كتاب نمي‌توانند بر ما حكومت كنند. سوره آل عمران، آيه 75.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 284.
(3)پروردگارا ما دو تن را تسليم خود كن، و از ذريه ما امتي مسلمان پديد آور... پروردگارا و در بين آن امت رسولي برانگيز، تا آياتت را بر آنان بخواند، و كتاب و حكمتشان آموخته، تزكيه‌شان كند. سوره بقره، آيه 129.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 447
دعاي آن جناب شامل همه آل اسماعيل مي‌شود، چه عرب مضر باشند، و چه نباشند، چه اهل مكه باشند، و چه نباشند، علاوه بر اينكه منافات ندارد كه آن جناب مبعوث به سوي آل اسماعيل و غير ايشان باشد.
" يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ"- يعني آيات كتاب خدا را بر آنان بخواند با اينكه امي است، و اين جمله صفت رسول خدا (ص) است.

[مراد از تزكيه و تعليم كتاب و حكمت و وجه مقدم آوردن تزكيه در جمله: " وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ"]..... ص: 447

" وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ"- كلمه" تزكيه" كه مصدر" يزكيهم" است، مصدر باب تفعيل است، و مصدر ثلاثي مجرد آن" زكات" است، كه به معناي نمو صالح است، نموي كه ملازم خير و بركت باشد، پس تزكيه آن جناب مردم را به معناي آن است كه ايشان را به نموي صالح رشد دهد، اخلاق فاضله و اعمال صالحه را عادتشان كند، در نتيجه در انسانيت خود به كمال برسند، و حالشان در دنيا و آخرت استقامت يابد، سعيد زندگي كنند، و سعيد بميرند.
و منظور از" تعليم كتاب" بيان الفاظ و تفسير معاني مشكل، و مشتبه آنست. در مقابلش" تعليم حكمت" است كه عبارتست از معارف حقيقتي كه قرآن متضمن آنست، و اگر از قرآن يك بار تعبير به آيات كرده، و فرموده: " يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ" و بار ديگر تعبير به كتاب نموده و فرموده" وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ" براي اين بوده كه- به گفته بعضي- بفهماند براي هر يك از اين دو عنوان نعمتي است كه خدا به سبب آن بر بشر منت نهاده.
در اين آيه شريفه مساله تزكيه را قبل از تعليم كتاب و حكمت ذكر كرده، و در دعاي ابراهيم كه چند سطر قبل نقل شد تعليم كتاب و حكمت را جلوتر از تزكيه ذكر كرد، و اين بدان جهت بوده كه آيه مورد بحث در مقام توصيف تربيت رسول خدا (ص) است مؤمنين امت را، و در مقام تربيت، تزكيه مقدم بر تعليم علوم حقه و معارف حقيقيه است. و اما در دعاي ابراهيم مقام، مقام تربيت نبود، تنها دعا و درخواست بود، از خدا مي‌خواست كه اين زكات و علم به كتاب و حكمت را به ذريه‌اش بدهد، و معلوم است كه در عالم تحقق و خارج، اول علم پيدا مي‌شود، بعد تزكيه، چون تزكيه از ناحيه عمل و اخلاق تحقق مي‌يابد، پس اول بايد به اعمال صالح و اخلاق فاضله عالم شد، و بعد به آنها عمل كرد تا به تدريج زكات (پاكي دل) هم به دست آيد.
" وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ"- كلمه" ان" در اين جمله مخفف" ان" است. اين جمله مي‌خواهد بفرمايد امت امي قبل از بعثت پيامبر در ضلالتي آشكار بودند. پس معلوم شد كه آيه مورد بحث مشتمل است بر تسبيح، و سپس حمد و سياقي كه دارد سياق منت
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 448
نهادن است كه توضيحش خواهد آمد." وَ آخَرِينَ مِنْهُمْ لَمَّا يَلْحَقُوا بِهِمْ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ"" واو" اول آيه، كلمه" آخرين" را عطف مي‌كند بر" اميين" و ضمير" منهم" به اميين برمي‌گردد، و حرف" من" در آن براي تبعيض است. مي‌فرمايد: خداي تعالي مبعوث كرد در ميان مردم امي و مردمي ديگر كه هنوز به آنان ملحق نشده‌اند، و او عزيز است، يعني غالبي است كه هرگز در اراده‌اش مغلوب نمي‌شود. و حكيم است، يعني هيچ وقت كار لغو و گزاف نمي‌كند.
" ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ" اشاره با كلمه" ذلك" به همان بعثت است، و به خاطر اينكه آن را امري بزرگ و قابل احترام معرفي كند با كلمه مذكور كه مخصوص اشاره به دور است مورد اشاره قرار داده. پس رسول خدا كسي است كه به چنين امري بزرگ و فضلي عظيم اختصاص يافته. و معناي آيه اين است كه: اين بعث، و اينكه آن جناب خدا را بخواند و مردم را تزكيه كند و كتاب و حكمتشان بياموزد، خود فضل و عطائي است از خداي تعالي كه به هر كس مشيتش تعلق گيرد مي‌دهد، و مشيتش تعلق گرفت كه آن را به محمد (صلوات اللَّه عليه) بدهد، و خدا داراي فضلي عظيم است.
البته اين معنايي است كه مفسرين براي آيه كرده‌اند، و احتمال مي‌رود كلمه" ذلك" اشاره به بعث تنها نباشد، بلكه به بعث باشد با نسبتي كه به اطرافش دارد، يعني به بعث كننده و بعث شده، و مردمي كه بعث براي آنها است، آن وقت معناي آيه چنين مي‌شود:
اين بعث از فضل خدا است كه آن را به هر كس بخواهد مي‌دهد، و فعلا خواسته است محمد (ص) را به آن مخصوص كند، در نتيجه او را براي رسالت خود اختيار كرد، و امت او را براي اين كار انتخاب نمود و پيامبر را از ميان آنان برگزيد، و به سوي آنان گسيل داشت. اين آيه و دو آيه قبلش يعني آيه" هُوَ الَّذِي بَعَثَ... الْعَظِيمِ" لحن امتنان را دارد.

[وجه ارتباط تشبيه يهود به حمار حامل اسفار با آيه مربوط به بعثت پيامبر اسلام (صلي اللَّه عليه و آله و سلم)]..... ص: 448

مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْراةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوها كَمَثَلِ الْحِمارِ يَحْمِلُ أَسْفاراً..."
راغب مي‌گويد: كلمه" سفر"- به فتح سين و سكون فاء- به معناي پرده‌برداري است كه البته در خصوص اعيان استعمال مي‌شود، مانند" سفر عمامه" يعني برداشتن عمامه از سر، و" سفر خمار" يعني برداشتن نقاب از صورت- تا آنجا كه مي‌گويد: و سفر- به كسر سين و سكون فاء- به معناي كتابي است كه از حقائق پرده برمي‌دارد، و در قرآن آمده: ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 449
" كَمَثَلِ الْحِمارِ يَحْمِلُ أَسْفاراً" «1» .
و منظور از اينكه فرمود: " مثل آنهايي كه تورات بر آنان تحميل شد" به شهادت سياق اين است كه تورات به آنان تعليم داده شد. و مراد از اينكه فرمود" ولي آن را حمل نكردند" اين است كه به آن عمل نكردند، ذيل آيه هم كه مي‌فرمايد" بِئْسَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ" مؤيد و شاهد بر اين معنا است. و منظور از" كساني كه تورات تحميلشان شد ولي آن را حمل نكردند" يهودياني است كه خدا تورات را بر پيامبر آنان موسي (ع) نازل كرد و او معارف و شرايع آن را تعليمشان داد، ولي رهايش كردند، و به دستورات آن عمل ننمودند، لذا خداي تعالي برايشان مثلي زد، و آنها را به الاغي تشبيه كرد كه كتابهايي بر آن بار شده، و خود آن حيوان هيچ آگاهي از معارف و حقائق آن كتابها ندارد، و در نتيجه از حمل آن كتابها چيزي به جز خستگي برايش نمي‌ماند.
وجه اتصال اين آيه به آيه قبلش اين است كه بعد از آنكه خداي تعالي سخن را با مساله بعث پيامبري امي آغاز كرد، و بر مسلمانان منت نهاد كه از ميان همه اقوام امي پيامبر را در بين آنان مبعوث كرد، تا كتاب را بر آنان بخواند، و تزكيه‌شان كند، و كتاب و حكمتشان بياموزد و در نتيجه از ظلمتهاي گمراهي به سوي نور هدايت بيرونشان نموده، از حضيض جهل به اوج علم و حكمتشان برساند، و در آخر سوره هم به طور عتاب و توبيخ به رفتار آنان اشاره مي‌كند، كه به جاي شكرگزاري در مقابل اين منت چگونه به سوي لهو و تجارت شتافتند، و پيامبر را در حال خطبه جمعه تنها گذاشتند، با اينكه نماز جمعه از بزرگترين مناسك ديني است.
در بين آن آغاز و اين انجام سوره مثل مذكور را براي يهوديان آورد كه تورات تحميلشان شد، ولي آن را حمل نكردند، و چون خراني شدند كه بار كتاب بر دوش دارند، و هيچ بهره‌اي از معارف و حكمتهاي آن ندارند. پس مسلمانان بايد به امر دين اهتمام بورزند و در حركات و سكنات خود مراقب خدا باشند، و رسول او را بزرگ بدانند، احترام كنند، و آنچه برايشان آورده ناچيز نگيرند، و بترسند از اينكه خشم خدا آنان را بگيرد، همان طور كه يهود را گرفت، و آنان را جاهلاني ستمگر خواند، و به خراني كه بار كتاب به دوش دارند تشبيهشان كرد.
در تفسير روح المعاني وجه ارتباط آيه مورد بحث به آيه قبلش را چنين بيان داشته: آيه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" سفر".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 450
مورد بحث متضمن اشاره به همان مطلبي است كه آيات قبل بيان مي‌كرد، و خلاصه اشاره مي‌كند به اينكه اين رسول مبعوث را خداي تعالي بر طبق همان صفاتي مبعوث كرد كه در تورات و به زبان انبياي بني اسرائيل بشارتش را داده بود، پس گويا فرموده: " هُوَ الَّذِي بَعَثَ..."، آن خدايي است كه پيامبر مبشر در تورات را به همان نشاني‌ها مبعوث كرد كه يكي از آن نشاني‌ها امي بودن، و يكي ديگر مبعوث شدن در قومي امي است، و مثل يهودياني كه آن بشارتها را ديده بودند، و اين پيامبر را هم ديدند و يقين كردند كه اين همان است و باز ايمان نياوردند، مثل حمار است «1» .
ولي خواننده عزيز توجه دارد كه اين قول اولا تحكم است و ثانيا در سياق آيه دليلي بر صحت آن نيست.

[استدلال عليه يهود با اين بيان كه اگر راست گوييد آرزوي مرگ كنيد]..... ص: 450

" قُلْ يا أَيُّهَا الَّذِينَ هادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِياءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ".
در اين آيه شريفه عليه يهود استدلال شده، استدلالي كه دروغگويي يهود را در ادعايش كه مي‌گويد" ما اولياي خداييم و دوستان و پسران او هستيم" كاملا آشكار مي‌كند، و خداي تعالي ادعاهاي آنان را در قرآن حكايت كرده، مي‌فرمايد" وَ قالَتِ الْيَهُودُ وَ النَّصاري نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ" «2» و نيز مي‌فرمايد: " قُلْ إِنْ كانَتْ لَكُمُ الدَّارُ الْآخِرَةُ عِنْدَ اللَّهِ خالِصَةً مِنْ دُونِ النَّاسِ" «3» و نيز فرموده: " وَ قالُوا لَنْ يَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلَّا مَنْ كانَ هُوداً" «4» كه در آيه اولي خود را پسران و دوستان خدا، و در دومي مالكين منحصر خانه آخرت، و در سومي دارندگان حق ورود به بهشت معرفي كرده‌اند.
و حاصل معناي آيه اين است كه: يهوديان را مخاطب قرار بده، و به ايشان بگو: اي كساني كه كيش يهودي‌گري را به خود بسته‌ايد، اگر معتقديد كه تنها شما اولياي خداييد، و نه هيچ كس ديگر، و اگر در اين اعتقادتان راست مي‌گوييد، آرزوي مرگ كنيد، و خريدار آن باشيد، براي اينكه ولي خدا و دوست او بايد دوستدار لقاي او باشد، شما كه يقين داريد دوست خداييد، و بهشت تنها از آن شما است، و هيچ چيزي ميان شما و بهشت و خدا حائل نمي‌شود
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 28، ص 59.
(2)يهود و نصاري گفتند: ما فرزندان و دوستان خدا هستيم. سوره مائده، آيه 18.
(3)و بگو اگر سراي ديگر در نزد خدا مخصوص شما است نه ساير مردم (پس آرزوي مرگ كنيد).
سوره بقره، آيه 94.
(4)آنها گفتند هيچ كس داخل بهشت نمي‌شود جز يهود و (نصاري). سوره بقره، آيه 111.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 451
مگر مردن، بايد مردن را دوست بداريد، و با از بين رفتن اين يك حائل به ديدار دوست برسيد، و در مهمانسراي او پذيرايي شويد، و از دار دنياي پست كه به جز هم و غم و محنت و مصيبت چيزي در آن نيست آسوده گرديد.
بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: اينكه كلمه" أولياء" را اضافه به" اللَّه" نكرد، و نفرمود:
" اولياء اللَّه" بلكه فرمود: " اولياء للَّه" براي اشاره به اين است كه ادعاي يهود خالي از حقيقت است.
" وَ لا يَتَمَنَّوْنَهُ أَبَداً بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ" خداي عز و جل بعد از پيشنهاد تمناي مرگ به يهوديان، به پيامبر خود خبر مي‌دهد كه اين يهوديان هرگز تمناي مرگ نخواهند كرد، و اين تمنا نكردنشان را تعليل مي‌كند به آنچه در دنيا مرتكب شده‌اند، مي‌فرمايد: يهوديان به خاطر" بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ" هرگز چنين آرزويي نمي‌كنند. و جمله" بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ" كنايه است از ظلم و فسوقي كه در دنيا مرتكب شده‌اند. پس معناي آيه اين است كه: يهوديان به سبب ظلم‌هايي كه كردند آرزوي مرگ نمي‌كنند، و خدا داناي به ظالمان است، مي‌داند كه ستمكاران هيچ وقت لقاي خدا را دوست نمي‌دارند، چون دشمنان خدايند، و بين خدا و آنان ولايت و محبتي در كار نيست.
و اين دو آيه در معناي آيه زيرند كه مي‌فرمايد: " قُلْ إِنْ كانَتْ لَكُمُ الدَّارُ الْآخِرَةُ عِنْدَ اللَّهِ خالِصَةً مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ وَ لَنْ يَتَمَنَّوْهُ أَبَداً بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ" «2» .
" قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاقِيكُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلي عالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" حرف فاء كه در ابتداي جمله" فَإِنَّهُ مُلاقِيكُمْ" در آمده، به جمله معناي جواب شرط مي‌دهد، و در آن يهوديان را تهديد به آمدن مرگي مي‌كند كه از آمدنش كراهت دارند، براي اينكه از آن مي‌ترسند كه به وبال اعمال زشتشان گرفتار شوند. مي‌فرمايد: مرگ به زودي آنان را ديدار مي‌كند، چه بخواهند و چه نخواهند، آن گاه به سوي پروردگارشان كه با ستمكاريها و دشمني‌ها از زي بندگي‌اش خارج شده بودند، بر مي‌گردند، و او به حقيقت اعمال آنان آگاه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 28، ص 95. [.....]
(2)بگو اگر خانه آخرت نزد خدا تنها از آن شما است، و هيچ كس ديگري از مردم از آن بهره ندارد، پس آرزوي مرگ كنيد اگر راست مي‌گوييد، و هرگز و ابدا آرزويش را نمي‌كنند، به خاطر گناهاني كه كرده‌اند، و خدا داناي به ظالمان است. سوره بقره، آيه 94 و 95.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 452
است، چه اعمال ظاهريشان، و چه پنهانيشان، براي اينكه او عالم به غيب و شهادت است، و به زودي ايشان را به حقيقت اعمالشان و آثار سوء آن كه همان انواع عذابها است خبر خواهد داد.
بنا بر اين، در آيه شريفه نخست به ايشان اعلام مي‌كند كه فرار از مرگ خطايي است كه مرتكب مي‌شوند، براي اينكه مرگ به زودي ايشان را در مي‌يابد. و ثانيا اعلام مي‌دارد كه اگر از مرگ كراهت دارند، براي اين است كه از لقاء اللَّه كراهت دارند، و اين هم خطاي دومي است از ايشان، چون خواه ناخواه به سوي خدا برمي‌گردند، و خدا به حساب اعمالشان مي‌رسد، و سزاي بديهايشان را مي‌دهد. و ثالثا اعلام مي‌دارد كه هيچ يك از اعمالشان بر خدا پوشيده نيست، چه اعمال ظاهريشان و چه پنهاني، و مكر و نيرنگشان جز به خودشان بر نمي‌گردد، چون او عالم به غيب و شهادت است.
پس در آيه شريفه چند اشاره هست: اول اشاره‌اي است به اينكه مرگ حق است و حتمي است، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده: " كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ" «1» ، و باز فرموده:
" نَحْنُ قَدَّرْنا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ وَ ما نَحْنُ بِمَسْبُوقِينَ" «2» .
دوم اشاره مي‌كند به اينكه برگشت به سوي خدا براي پس دادن حساب اعمال حق است، و در آن شكي نيست.
و سوم اشاره دارد به اينكه به زودي به حقيقت اعمالي كه كرده‌اند واقف گشته، تمامي اعمالشان بدون كم و كاست به ايشان برمي‌گردد.
و چهارم اشاره دارد به اينكه چيزي از اعمال آنان بر خداي تعالي پوشيده نيست. و به خاطر اينكه به اين معنا اشاره كرده باشد جمله" عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ" را به جاي كلمه" اللَّه" آورد، و گرنه مي‌توانست بفرمايد: " ثم تردون الي اللَّه فينبئكم...".

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيه: " هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ..."، اهل فارس و تحصيل ايمان، و...)]..... ص: 452

در تفسير قمي در ذيل آيه" هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولًا مِنْهُمْ" از پدرش، از ابن ابي عمير، از معاوية بن عمار، از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه فرموده:
__________________________________________________
(1)هر نفسي طعم مرگ را مي‌چشد. سوره انبياء، آيه 35.
(2)ما مرگ را بين شما تقدير كرده‌ايم، و تدبير كسي بر تقدير ما پيشي نمي‌گيرد. سوره واقعه، آيه 60.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 453
مردم عرب مشرك با سواد بودند، و ليكن كتابي آسماني از ناحيه خدا، و پيغمبري كه به سويشان مبعوث شده باشد نداشتند، و بدين جهت خدا آنان را امي خواند «1» .
و نيز در همان كتاب در ذيل جمله" وَ آخَرِينَ مِنْهُمْ لَمَّا يَلْحَقُوا بِهِمْ" فرموده: يعني كساني كه بعد از اهل مكه داخل در اسلام شدند «2» .
و در مجمع البيان مي‌گويد: روايت شده كه پيغمبر اين آيه را قرائت مي‌كرد، شخصي پرسيد: اينها چه كساني هستند كه بعد از ما اسلام مي‌آورند. رسول خدا (ص) دست بر شانه سلمان گذاشت، و فرمود: اگر ايمان در ثريا باشد مرداني از نژاد اين مرد آن را به دست مي‌آورند «3» .
مؤلف: اين روايت را سيوطي هم در الدر المنثور از تعدادي از كتب حديث نقل كرده كه از آن جمله است صحيح بخاري، و مسلم و ترمذي، و نسايي كه همگي از ابي هريره از رسول خدا (ص) آن را نقل كرده‌اند. و در روايت نامبردگان آمده: دست خود را بر سر سلمان فارسي نهاد، و فرمود: به آن خدايي كه جانم به دست او است اگر علم در ثريا باشد مرداني از اين نژاد به آن دست مي‌يابند «4» .
و نيز از سعيد بن منصور و ابن مردويه از قيس بن سعد بن عباده روايت شده كه گفت:
رسول خدا (ص) فرمود: اگر ايمان در ثريا باشد مرداني از اهل فارس آن را به دست مي‌آورند «5» .
و در تفسير قمي در ذيل آيه" مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْراةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوها كَمَثَلِ الْحِمارِ" مي‌گويد: حمار كتابها را حمل مي‌كند، ولي نمي‌داند كه در آن كتابها چيست، و به دستورات آن كتابها عمل نمي‌كند، همچنين بني اسرائيل كه تورات بر آنان حمل شد، ولي مثل حمار آن را حمل كردند، نه فهميدند كه در آن چيست، و نه عمل كردند «6» .
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه، و طبراني از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: كسي كه روز جمعه در حالي كه امام مشغول خواندن خطبه است سخن بگويد، مانند الاغي است، كه كتابها را به دوش مي‌كشد.
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير قمي، ج 2، ص 366.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 284.
(4 و 5)الدر المنثور، ج 6، ص 215.
(6)تفسير قمي، ج 2، ص 366.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 454
و حتي آن هم كه به وي مي‌گويد: ساكت باش، جمعه‌اش جمعه نيست «1» .
مؤلف: در اين روايت بيان قبلي ما كه در وجه اتصال اين آيه به ما قبل داشتيم تاييد شده است.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" قُلْ يا أَيُّهَا الَّذِينَ هادُوا" آمده كه در تورات نوشته شده بود: اولياي خدا همواره آرزوي مرگ دارند «2» .
و در كافي به سند خود از عبد اللَّه بن سنان از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: مردي نزد ابو ذر آمد، و گفت: اي أبا ذر چرا ما از مرگ بدمان مي‌آيد؟ فرمود: براي اينكه شما دنيا را آباد و آخرت را خراب كرده‌ايد، و لذا از انتقال از خانه آباد به خانه خراب بدتان مي‌آيد «3» .

گفتاري در اينكه منظور از تعليم حكمت چيست [توضيحي در باره رابطه سنت‌هاي عملي با مباني اعتقادي]..... ص: 454

اشاره

انسان در زندگي محدودي كه دارد، و سرگرم آبادي آن است، چاره‌اي ندارد جز اينكه در آنچه مي‌خواهد و آنچه نمي‌خواهد تابع سنتي باشد، و حركات و سكنات و تمامي مساعي خود را بر طبق آن سنت تنظيم نمايد.
چيزي كه هست اين سنت در اينكه چه نوع سنتي باشد، بستگي به رأي و نظريه انسان، در باره حقيقت عالم و حقيقت خودش دارد، و خلاصه بستگي به جهان بيني و انسان بيني، و رابطه ميان انسان و جهان دارد. به شهادت اينكه مي‌بينيم اختلافي كه امت‌ها و اقوام در جهان بيني و نفس بيني دارند، باعث شده كه سنتهايشان هم مختلف شود.
آري، كسي كه براي ما وراي عالم ماده وجودي قائل نيست، و هستي را منحصر در همين عالم ماده مي‌داند، و پيدايش عالم هستي را مستند به اتفاق و تصادف مي‌بيند، و انسان را موجودي مي‌پندارد مادي محض، كه هستي‌اش در فاصله بين تولد و مرگ خلاصه مي‌شود، و براي خود سعادتي به جز سعادت مادي، و در اعمالش هدفي به جز رسيدن به مزاياي مادي از قبيل مال و اولاد و جاه و امثال آن دنبال نمي‌كند، و به جز لذت‌گيري از متاع دنيا و رسيدن به لذائذ مادي و يا لذائذي كه منتهي به ماديات مي‌شود آرزويي ندارد، و معتقد است كه مهلتش
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 216.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 366.
(3)اصول كافي، ج 2، ص 458، ح 20.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 455
در اين كامراني تا مدتي است كه در اين دنيا زندگي مي‌كند، و بعد از مردن همه چيز تمام مي‌شود، چنين كسي و چنين قومي سنتي كه به حكم اجبار پيروي مي‌كند غير از آن سنتي است كه يك انسان و يا يك قوم معتقد به مبدأ و معاد پيروي مي‌كند.
كسي كه معتقد است پيدايش و بقاي عالم مستند به نيرويي ما فوق عالم و منزه از ماده است، و يقين دارد كه در وراي اين خانه خانه‌اي ديگر، و بعد از اين زندگي زندگاني ديگري هست، چنين كسي- و چنين قومي- در آنچه مي‌كند، سعادت هر دو نشاه را در نظر مي‌گيرد، و به همين جهت صورت اعمال اين گونه مردم، و هدفهايي كه دنبال مي‌كنند، و آرايي كه دارند با دسته اول مختلف است.
و چون بينش‌ها مختلف است سنت‌ها هم مختلف مي‌شود، مردمي كه بت‌پرستند چه آنها كه برهمايي‌اند و چه آنها كه بودايي‌اند به خاطر اينكه معتقد به معاد نيستند، سنتي دارند.
و اهل كتاب، چه آنها كه مجوسي و يا كليمي و يا مسيحي و يا مسلمانند، براي خود سنتي دارند كه مخالف با سنت ديگران است.
و كوتاه سخن اينكه: در ميان اقوام مزبور آنها كه اهل ملت و دين آسماني‌اند و به معاد معتقدند، به خاطر اينكه براي خود حياتي جاويد و ابدي قائلند، در اتخاذ سنت، آرايي كه مناسب با اين حيات باشد اتخاذ مي‌كنند. آنها ادعاء مي‌كنند كه بر هر انساني لازم است كه وسيله زندگي عالم بقاء را فراهم نموده، خود را براي توجه به پروردگارش مهيا سازد، و در اشتغال به كار زندگي دنيايي كه فاني است، زياده روي نكند. و اما كساني كه ملت و ديني ندارند و تنها در برابر ماديات خضوع دارند رفتاري غير از اين دارند. و همه اينها كه گفته شد جاي ترديد نيست.
چيزي كه هست انسان از آنجايي كه به حسب طبع مادي‌اش رهين ماده و همه زد و بندش در اسباب ظاهري مادي است، يا اسباب را به كار مي‌زند و يا از آن اسباب متاثر و منفعل مي‌شود، و هميشه اين سبب او را به دامن آن سبب پرتاب، و آن به دامن اين متوسلش مي‌كند، و هيچ وقت از آنها فراغت ندارد، لذا به خيالش چنين مي‌رسد كه حيات دنياي فاني اصالت دارد، و دنيا و مقاصد و مزايايي كه به زندگي دنيا مربوط مي‌شود، هدف نهايي و غرض اقصاي از وجود او است، و بايد براي به دست آوردن سعادت آن زندگي تلاش كند.
پس زندگي دنيا چنين حياتي است و آنچه در دست اهل دنيا از ذخيره، نعمت، آرزو، نيرو، و عزت هست حقيقتش همين است كه گفتيم، و آنچه را كه فقر، عذاب، محروميت، ضعف، ذلت، مصيبت، و خسران مي‌نامند نيز چنين چيزهايي است. و كوتاه
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 456
سخن اينكه: آنچه از خير عاجل و يا نفع فاني در دنيا هست به نظر اهل دنيا خير مطلق و نفع مطلق جلوه مي‌كند، و آنچه را كه دوست نمي‌دارد شر و ضرر مي‌پندارد.
مردم دنيا كه چنين وضعي دارند، آن دسته از آنان كه اهل ملت و كتاب نيستند، عمري را با همين پندارهاي خلاف واقع بسر مي‌برند، و از ما وراي اين زندگي خبري ندارند، ولي آنهايي كه اهل ملت و كتابند، اگر هم بر طبق دسته اول عمل كنند، اعتراف دارند كه حقيقت خلاف آن است، و هميشه بين قول و فعلشان ناهماهنگي هست هم چنان كه خداي تعالي در اين باره فرمود: " كُلَّما أَضاءَ لَهُمْ مَشَوْا فِيهِ وَ إِذا أَظْلَمَ عَلَيْهِمْ قامُوا" «1» .
حال ببينيم در اين ميان اسلام به چه چيز دعوت مي‌كند؟ اسلام بشر را دعوت مي‌كند به چراغي كه فروكش شدن برايش نيست، و آن عقايد و دستور العملهايي است كه از فطرت خود بشر سرچشمه مي‌گيرد، هم چنان كه فرموده: " فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «2» .
اين وضع دعوت اسلام است. از سوي ديگر ببينيم فطرت به چه دعوت مي‌كند؟ به طور قطع فطرت در مرحله علم و اعتقاد دعوت نمي‌كند مگر به علم و عملي كه با وضعش سازگار باشد، و كمال واقعي و سعادت حقيقي‌اش را تامين نمايد. پس، از اعتقادات اصولي مربوط به مبدأ و معاد، و نيز از آراء و عقائد فرعي، به علوم و آرايي هدايت مي‌كند كه به سعادت انسان منتهي شود، و همچنين به اعمالي دستور مي‌دهد كه باز در سعادت او دخالت داشته باشد.

[حكمت عبارت است از علم و عمل حق و سر چشمه گرفته از فطرت، كه اسلام بدان دعوت مي‌كند]..... ص: 456

و به همين جهت خداي تعالي اين دين را كه اساسش فطرت است، در آياتي از كلامش دين حق خوانده، از آن جمله فرموده: " هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدي وَ دِينِ الْحَقِّ" «3» ، و نيز در باره قرآن كه متضمن دعوت دين است فرموده: " يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ" «4» .
و حق، عبارت است از رأي و اعتقادي كه ملازم با رشد بدون غي، و مطابق با واقع باشد، و اين همان حكمت است، چون حكمت عبارت است از رأي و عقيده‌اي كه در صدقش
__________________________________________________
(1)هر گاه روشني ببينند در آن قدم بردارند و چون تاريك شود بايستند. سوره بقره، آيه 20.
(2)رو به سوي ديني آر كه همه معارفش عادلانه و خالي از افراط و تفريط است و از فطرتي سرچشمه مي‌گيرد كه خداي تعالي بشر را در آن فطرت آفريده و اين چنين ديني دين قيم است. سوره روم، آيه 30.
(3)او كسي است كه رسول خود را به هدايت و دين حق فرستاد. سوره صف، آيه 9.
(4)قرآن به سوي حق هدايت مي‌كند. سوره احقاف، آيه 30. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 457
محكم باشد، و كذبي مخلوط به آن نباشد، و نفعش هم محكم باشد، يعني ضرري در دنبال نداشته باشد، و خداي تعالي در آيه زير به همين معنا اشاره نموده مي‌فرمايد: " وَ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ"
«1» ، و نيز در وصف كتاب خود كه بر آن جناب نازل كرده مي‌فرمايد:
" وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ" «2» ، و نيز رسول گرامي خود را در چند جا از كلام مجيدش معلم حكمت خوانده، از آن جمله فرموده: " وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ" «3» .
بنا بر اين پس تعليم قرآني كه رسول (ص) متصدي آن و بيانگر آيات آنست، تعليم حكمت است و كارش اين است كه براي مردم بيان كند كه در ميان همه اصول عقائدي كه در فهم مردم و در دل مردم از تصور عالم وجود و حقيقت انسان كه جزئي از عالم است رخنه كرده كدامش حق، و كدامش خرافي و باطل است، و نيز در سنتهاي عملي كه مردم به آن معتقدند، و از آن اصول عقائد منشا مي‌گيرد، و عنوان آن غايات و مقاصد است، كدامش حق، و كدام باطل و خرافي است.
مثلا بعضي از مردم- كه همان منكرين اديانند- معتقدند كه حيات ماديشان اصالت دارد، و هدف نهايي است، حتي بعضي از آنان گفته‌اند: " ما هِيَ إِلَّا حَياتُنَا الدُّنْيا" «4» ولي قرآن متوجهشان مي‌كند به اينكه: " وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ" «5» ، و نيز مردم معتقدند كه اسباب حاكم در دنيا تنها حيات و موت، صحت و مرض، غني و فقر، نعمت و نقمت، و رزق و محروميت است و مي‌گويند: " بَلْ مَكْرُ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ" «6» ، و قرآن متذكرشان مي‌كند به اينكه: " أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ" «7» ، و نيز مي‌فرمايد: إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ" «8» ، و از اين قبيل آيات راجع به حكم و تدبير.
__________________________________________________
(1)و خدا كتاب و حكمت بر تو نازل كرد. سوره نساء، آيه 113.
(2)سوره يس، آيه 2.
(3)سوره جمعه، آيه 2.
(4)ما به جز اين زندگي مادي زندگاني نداريم. سوره جاثيه، آيه 24.
(5)و اين زندگي دنيا چيزي به جز لهو و بازي نيست، زندگي اصلي و حقيقي خانه آخرت است.
سوره عنكبوت، آيه 64.
(6)تنها گردش روزگار است كه چنين و چنان مي‌كند. سوره سبا، آيه 33.
(7)ايجاد و تدبير در آن تنها به دست خداست، و گردش روزگار هم به دست او است. سوره اعراف، آيه 54.
(8)حكم تنها از آن خدا است. سوره يوسف، آيه 67.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 458
و نيز يك عده معتقدند كه خودشان در مشيت و خواست مستقل‌اند و هر چه بخواهند مي‌كنند، ولي قرآن تخطئه‌شان كرده، مي‌فرمايد: " وَ ما تَشاؤُنَ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ" «1» ، و يا معتقدند به اينكه اطاعت و معصيت و هدايت كردن و هدايت شدن به دست انسانها است، ولي خداي تعالي هشدارشان مي‌دهد به اينكه" إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ" «2» .
باز جمعي معتقدند كه نيرويشان از خودشان است، و خداي تعالي آن را انكار نموده، مي‌فرمايد: " أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «3» و يا معتقدند به اينكه عزتشان تنها با داشتن مال و فرزندان و ياوران حاصل مي‌شود، و قرآن بر خلاف اين پندار حكم مي‌كند و مي‌فرمايد: " أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «4» ، و نيز مي‌فرمايد: " وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ" «5» .
و نيز جمعي كه همان دسته اول و منكرين اديانند معتقدند كه كشته شدن در راه خدا مرگ و نابودي است، ولي قرآن آن را حيات دانسته مي‌فرمايد: " وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتٌ بَلْ أَحْياءٌ وَ لكِنْ لا تَشْعُرُونَ" «6» .
و معارفي ديگر از اين قبيل كه منكرين اديان و دنياپرستان در باره آنها آراء و عقائدي دارند، و قرآن تخطئه‌شان نموده، به سوي معارفي ديگر دعوتشان مي‌كند، و رسول خدا (ص) در آيه شريفه" ادْعُ إِلي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ" «7» مامور دعوت به آن شده است.
و اين معارف كه نمونه‌اي از آن ذكر شد معارف و علوم بسيار زيادي است كه زندگي دنيا خلاف آن را در ذهن تصوير مي‌كند، و همان خلاف را آن چنان آرايش مي‌دهد كه صاحب ذهن، آن را حقيقت مي‌پندارد، و خداي تعالي در كتاب مجيدش و رسول خدا به امر
__________________________________________________
(1)و نمي‌خواهند مگر آنكه خدا هم خواسته باشد. سوره انسان، آيه 30.
(2)تو نمي‌تواني هر كس را كه دوست مي‌داري هدايت كني، بلكه خدا است كه هر كه را بخواهد هدايت مي‌كند. سوره قصص، آيه 56.
(3)نيرو همه‌اش از خداست. سوره بقره، آيه 165.
(4)آيا عزت را از پيش خود طلب مي‌كنند؟ عزت همه‌اش از خداست. سوره نساء، آيه 139.
(5)عزت تنها از آن خدا و رسول او و مؤمنين است. سوره منافقون، آيه 8.
(6)و به كساني كه در راه خدا كشته مي‌شوند نگوييد مرده‌اند، بلكه زنده‌اند ولي شما زندگيشان را درك نمي‌كنيد. سوره بقره، آيه 154. [.....]
(7)مردم را با حكمت و موعظتي نيكو به سوي راه پروردگارت دعوت كن. سوره نحل، آيه 125.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 459
خدا در تعليمش مؤمنين را هشدار داده، دستور مي‌دهد كه مؤمنين يكديگر را به آنچه حقيقت است سفارش كنند، هم چنان كه فرموده: " إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ" «1» ، و نيز فرموده: " يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً وَ ما يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ" «2» .
پس قرآن در حقيقت مي‌خواهد انسان را در قالبي از علم و عمل بريزد كه قالبي جديد و ريخته‌گري‌اش هم طرزي جديد است، قرآن مي‌خواهد با اين ريخته‌گري‌اش انساني بسازد داراي حياتي كه به دنبالش مرگ نيست، و تا ابد پايدار است، و به همين معنا آيه زير اشاره نموده، مي‌فرمايد: " اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ" «3» ، و نيز مي‌فرمايد: " أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها" «4» .
و ما وجه حكمت و معناي آن را در هر آيه‌اي كه سخن از حكمت داشت ذكر كرديم، البته به آن مقداري كه اين كتاب مجال بحثش را داشت.
و از آنچه گذشت معلوم شد اينكه بعضي گفته‌اند: " تفسير قرآن، تلاوت آنست، و اما غور و كنجكاوي در معاني آيات قرآن تاويل، و ممنوع مي‌باشد" فاسد و سخني بسيار دور از ذهن است.
__________________________________________________
(1)محققا همه انسانها در زيانكاري‌اند، مگر تنها كساني كه ايمان آورده اعمال صالح مي‌كنند، و يكديگر را به پيروي از حق سفارش مي‌نمايند. سوره عصر، آيه 3.
(2)خداوند به هر كس بخواهد حكمت مي‌دهد، و به كسي كه حكمت داده شد خيري بسيار داده شده، ولي به جز خردمندان متذكر اين معنا نمي‌شوند. سوره بقره، آيه 269.
(3)استجابت كنيد دعوت خدا و رسول را وقتي شما را مي‌خوانند تا زنده‌تان كنند. سوره انفال، آيه 24.
(4)آيا كسي كه مرده بود پس ما زنده‌اش نموده، نوري برايش قرار داديم تا با آن در بين مردم زندگي كند، در وصف، مثل كسي است كه در ظلمتهايي قرار گرفته باشد كه خروجي برايش نيست سوره انعام آيه 122.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 460

[سوره الجمعة (62): آيات 9 تا 11]..... ص: 460

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا نُودِيَ لِلصَّلاةِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلي ذِكْرِ اللَّهِ وَ ذَرُوا الْبَيْعَ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (9) فَإِذا قُضِيَتِ الصَّلاةُ فَانْتَشِرُوا فِي الْأَرْضِ وَ ابْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اللَّهِ وَ اذْكُرُوا اللَّهَ كَثِيراً لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (10) وَ إِذا رَأَوْا تِجارَةً أَوْ لَهْواً انْفَضُّوا إِلَيْها وَ تَرَكُوكَ قائِماً قُلْ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَ مِنَ التِّجارَةِ وَ اللَّهُ خَيْرُ الرَّازِقِينَ (11)

ترجمه آيات..... ص: 460

هان اي كساني كه ايمان آورديد هنگامي كه در روز جمعه براي نماز جمعه اذان داده مي‌شود به سوي ذكر خدا بشتابيد و دادوستد را رها كنيد، اگر بفهميد اين براي شما بهتر است (9).
و چون نماز به پايان رسيد در زمين پراكنده شويد و از فضل خدا طلب كنيد و خدا را بسيار ياد كنيد تا شايد رستگار گرديد (10).
و چون در بين نماز از تجارت و لهوي با خبر مي‌شوند به سوي آن متفرق گشته تو را در حال خطبه سر پا رها مي‌كنند بگو آنچه نزد خدا است از لهو و تجارت بهتر است و خدا بهترين رازقان است (11).

بيان آيات [بيان آيات مربوط به نماز جمعه، امر به شتاب بدان و رها كردن هر كاري باز دارنده از آن]..... ص: 460

اشاره

اين آيات وجوب نماز جمعه و حرمت معامله را در هنگام حضور نماز تاكيد نموده، در
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 461
ضمن كساني را كه در حال خطبه نماز آن را رها نموده، به دنبال لهو و تجارت مي‌روند عتاب نموده، عملشان را عمل بسيار ناپسند مي‌داند.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا نُودِيَ لِلصَّلاةِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلي ذِكْرِ اللَّهِ وَ ذَرُوا الْبَيْعَ..."
منظور از نداء براي نماز جمعه، همان أذان ظهر روز جمعه است، هم چنان كه در آيه" وَ إِذا نادَيْتُمْ إِلَي الصَّلاةِ اتَّخَذُوها هُزُواً" «1» ، نيز مراد همين است.
كلمه" جمعه"- به ضم حرف جيم و ميم، يا به ضم جيم و سكون ميم- به معناي يك روز از هفته است، كه عرب قديم آن را" يوم العروبة" مي‌گفته‌اند، و سپس آن را جمعه خوانده‌اند، و اين نام بيشتر مورد استعمال قرار گرفت. و منظور از" نماز روز جمعه" همان نمازي است كه مخصوص روز جمعه تشريع شده. و منظور از" سعي به سوي ذكر خدا" دويدن به سوي نماز جمعه است. و مراد از" ذكر خدا" همان نماز است، هم چنان كه در آيه" وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ" «2» به طوري كه گفته‌اند مراد نماز است.
ولي بعضي «3» گفته‌اند: منظور از" ذكر خدا" در خصوص آيه مورد بحث خطبه‌هاي قبل از نماز است. و جمله" وَ ذَرُوا الْبَيْعَ" امر به ترك بيع است، و به طوري كه از سياق برمي‌آيد در حقيقت نهي از هر عملي است كه انسان را از نماز باز بدارد، حال چه خريد و فروش باشد، و چه عملي ديگر. و اگر نهي را مخصوص به خريد و فروش كرد، از اين باب بوده كه خريد و فروش روشن‌ترين مصداق اعمالي است كه آدمي را از نماز باز مي‌دارد.
و معناي آيه اين است كه: اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! وقتي در روز جمعه براي نماز جمعه اذان مي‌گويند، تندتر بدويد، و براي رسيدن به نماز از خريد و فروش و هر عملي كه شما را از نماز باز مي‌دارد دست برداريد.
و جمله" ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ" تشويق و تحريك مسلمانها به نماز و ترك بيعي است كه بدان مامور شده‌اند.
" فَإِذا قُضِيَتِ الصَّلاةُ فَانْتَشِرُوا فِي الْأَرْضِ وَ ابْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اللَّهِ..."
منظور از" قضاء صلاة" اقامه نماز جمعه، و تمام شدن آن است. و مراد از" انتشار در ارض" متفرق شدن مردم در زمين و مشغول شدن در كارهاي روزانه براي به دست آوردن فضل
__________________________________________________
(1)و چون به سوي نماز نداء مي‌زنيد، نداء شما را مسخره مي‌كنند. سوره مائده آيه 58.
(2)ذكر خدا بزرگتر است سوره عنكبوت، آيه 45.
(3)روح المعاني، ج 28، ص 102.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 462
خدا- يعني رزق و روزي- است. و اگر در ميان همه كارهاي روزانه فقط طلب رزق را نام برد، براي اين بود كه مقابل ترك بيع در آيه قبلي واقع شود، ليكن از آنجايي كه ما در آيه قبلي گفتيم كه منظور از ترك بيع همه كارهايي است كه آدمي را از نماز باز مي‌دارد، لا جرم بايد بگوييم منظور از طلب رزق هم همه كارهايي است كه عطيه خداي تعالي را در پي دارد، چه طلب رزق و چه عيادت مريض، و يا سعي در برآوردن حاجت مسلمان، و يا زيارت برادر ديني يا حضور در مجلس علم، و يا كارهايي ديگر از اين قبيل.
جمله" فَانْتَشِرُوا فِي الْأَرْضِ" امري است كه بعد از نهي قرار گرفته، و از نظر ادبي و قواعد علم اصول تنها جواز و اباحه را افاده مي‌كند، هر چند كه امر هميشه براي افاده وجوب است، و همچنين جمله" و ابتغوا" و جمله" و اذكروا".
" وَ اذْكُرُوا اللَّهَ كَثِيراً لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ"- منظور از ذكر در اينجا اعم از ذكر زباني و قلبي است، در نتيجه شامل توجه باطني به خدا نيز مي‌شود. و كلمه" فلاح" به معناي نجات از هر نوع بدبختي و شقاء است كه در مورد آيه با در نظر گرفتن مطالب قبلي، يعني مساله تزكيه و تعليم، و مطالب بعدي، يعني توبيخ و عتاب شديد، منظور همان زكات و علم خواهد بود، چون وقتي انسان زياد به ياد خدا باشد، اين ياد خدا در نفس آدمي رسوخ مي‌كند، و در ذهن نقش مي‌بندد، و عوامل غفلت را از دل ريشه‌كن ساخته، باعث تقواي ديني مي‌شود كه خود مظنه فلاح است، هم چنان كه فرموده: " وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ" «1» .

[معناي اينكه فرمود: " بگو آنچه نزد خدا است بهتر از لهو و تجارت است..."]..... ص: 462

" وَ إِذا رَأَوْا تِجارَةً أَوْ لَهْواً انْفَضُّوا إِلَيْها وَ تَرَكُوكَ قائِماً..."
كلمه" انفضاض" كه مصدر" انفضوا" است- به طوري كه راغب «2» گفته- به معناي شكسته شدن چيزي، و متلاشي شدن اجزاي آن است، و در مورد آيه استعاره شده براي متفرق شدن مردم از محل نماز «3» .
روايات وارده از ائمه اهل بيت «4» (ع) و از طرق اهل سنت «5» متفقند در اينكه
__________________________________________________
(1)از خدا پروا كنيد شايد رستگار شويد سوره آل عمران آيه 200.
(2)مفردات راغب، ماده" فض".
(3)شايد از اين تعبير بتوان نظريه‌اي را كه آيات كريمه قرآن و احاديث در باره جامعه اسلامي دارد تاييد نموده و چنين استفاده كرد كه قرآن كريم جامعه اسلامي را مانند يك ظرف و داراي يك وحدت علي حده مي‌داند و متفرق شدن اين جامعه را در بين نماز به منزله شكسته شدن آن ظرف و متلاشي شدن اجزائش به حساب مي‌آورد- مترجم.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 367.
(5)الدر المنثور، ج 6، ص 220.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 463
كارواني از تجار وارد مدينه شد، و آن روز روز جمعه بود، و مردم در نماز جمعه شركت كرده بودند. رسول خدا (ص) مشغول خطبه نماز بود. كاروانيان به منظور اعلام آمدن خود، طبل و دائره كوبيدند، مردم داخل مسجد، نماز و رسول خدا (ص) را رها نموده، به طرف كاروانيان متفرق شدند. اين آيه شريفه بدين مناسبت نازل شد. و بنا بر اين منظور از" لهو" همان استعمال طبل و دائره و ساير آلات طرب به منظور جمع شدن مردم است. و ضمير در" اليها" به تجارت برمي‌گردد، چون مقصود اصلي مردم از متفرق شدن همان رسيدن به تجارت بود، و طبل و دائره وسيله‌اي براي تجارت بوده، نه مقصود اصلي. بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: ضمير" اليها" به كلمه" احدهما- يكي از لهو يا تجارت" كه در تقدير است برمي‌گردد، گويا فرموده: " انفضوا الي اللهو"، و" انفضوا الي التجارة" يعني: يا به طرف سر و صداي طبل متفرق شدند، و يا به طرف تجارت، چون هر يك از اين دو عامل سبب جداگانه‌اي بود، براي متفرق شدن مردم. و به همين جهت در آيه شريفه با آوردن كلمه" أو" بين آن دو ترديد انداخت، و نفرمود" تجارة و لهوا"، و ضمير مذكور هم صلاحيت براي برگشتن به هر دو عامل را دارد. خواهي گفت: بايد ضمير با مرجعش از نظر مذكر و مؤنث بودن مطابق باشد، و كلمه" لهو" مذكر، و ضمير" اليها" مؤنث است. جواب مي‌گوييم: بله، قاعده همين است، ليكن كلمه" لهو" چون در اصل مصدر است، لذا هم مي‌شود ضمير مذكر به آن برگردانيد و هم مؤنث.
و باز به همين جهت است كه" ما عِنْدَ اللَّهِ" را بهتر از هر دو دانسته، و فرموده: " خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَ مِنَ التِّجارَةِ" و آن دو را جدا جدا ذكر كرد، و نفرموده: " خير من اللهو و التجارة".
" قُلْ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَ مِنَ التِّجارَةِ وَ اللَّهُ خَيْرُ الرَّازِقِينَ"- در اين قسمت از آيه به رسول خدا (ص) امر مي‌كند كه مردم را به خطايي كه مرتكب شدند متنبه كند، و بفهماند كه كارشان چقدر زشت بوده. و مراد از جمله" ما عِنْدَ اللَّهِ" ثوابي است كه خداي تعالي در برابر شنيدن خطبه و موعظه در نماز جمعه عطاء مي‌فرمايد.
و معناي جمله اين است كه: به ايشان بگو آنچه نزد خدا است از لهو و تجارت بهتر است، براي اينكه ثواب خداي تعالي خير حقيقي و دائمي، و بدون انقطاع است، و اما آنچه در لهو و تجارت است اگر خير باشد خيري خيالي و غير دائمي و باطل است. و علاوه بر اين، چه بسا خشم خدا را در پي داشته باشد، هم چنان كه لهو هميشه خشم خداي تعالي را در پي دارد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 289. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 464
بعضي از مفسرين گفته‌اند: كلمه" خير" كه در آيه استعمال شده معناي افعل التفضيل را ندارد (يعني كلمه" خير" به معناي" بهتر" نيست بلكه به معناي" خوب" است)، هم چنان كه در آيه" أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ" «1» اين چنين است، و اين گونه استعمالها در مورد كلمه مذكور شايع است.
و در آيه شريفه كه مي‌فرمايد: " وَ إِذا رَأَوْا..."، التفاتي از خطاب" فانتشروا- متفرق شويد" به غيبت" وَ إِذا رَأَوْا- و چون لهو و تجارتي مي‌بينند"، به كار رفته، و نكته آن تاكيد مفاد سياق- يعني آن عتاب و استهجاني كه در عمل آنان بود- است، و مي‌خواهد بفهماند اين مردم كه از شرافت و افتخار گوش دادن به سخنان شخصي چون خاتم انبياء اعراض مي‌كنند، قابليت آن را ندارند كه پروردگارشان روي سخن به ايشان بكند.
در جمله" قُلْ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ" هم اشاره‌اي به اين اعراض خدا هست، چون مي‌توانست خداي تعالي را گوينده قرار دهد، و بفرمايد" آنچه نزد ما است بهتر است" ولي به پيامبرش فرمود از قول او به ايشان بگويد" آنچه نزد خداست بهتر است" و در همين مقدار هم به پيامبرش نفرمود" قل لهم- به ايشان بگو" تنها فرمود: " قل" هم چنان كه اول آيه هم كه فرمود" و اذا راوا" ضمير آن را بدون داشتن مرجع آورد، چون قبلا نامي از ايشان نبرده بود، تا ضمير به ايشان برگرداند، بلكه به دلالت سياق اكتفاء نمود، و همه اينها شدت خشم و اعراض خداي تعالي را از ايشان مي‌رساند. و كلمه" خير الرازقين" يكي از اسماي حسناي خداست، نظير رازق، كه آن نيز نام او است. و ما در سابق در باره معناي رازقيت خداي تعالي بحث كرديم.

بحث روايتي [(رواياتي در باره شتاب به سوي نماز جمعه و تعطيل كارها، انتشار در زمين بعد از نماز و طلب رزق، و...)]..... ص: 464

اشاره

در كتاب فقيه روايت آمده كه: در مدينه هر وقت مؤذن در روز جمعه اذان مي‌گفت:
شخصي ندا مي‌داد ديگر خريد و فروش مكنيد، حرام است، براي اينكه حق تعالي فرموده" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا نُودِيَ لِلصَّلاةِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلي ذِكْرِ اللَّهِ وَ ذَرُوا الْبَيْعَ" «2» مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از ابن ابي شيبه، عبد بن حميد، و ابن منذر از ميمون بن مهران نقل كرده، و ترجمه عبارت روايت وي چنين است. در مدينه رسم چنين بود
__________________________________________________
(1)سوره يوسف، آيه 39.
(2)من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 195، ح 52.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 465
كه هر گاه مؤذن أذان روز جمعه را مي‌گفت، در بازارها ندا در مي‌دادند: بيع حرام شد، بيع حرام شد «1» .
و تفسير قمي در ذيل جمله" فَاسْعَوْا إِلي ذِكْرِ اللَّهِ" گفته: " سعي" به معناي سرعت در راه رفتن است، و در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) آمده كه فرمود: وقتي گفته مي‌شود" فاسعوا" معنايش اين است كه برويد و چون گفته مي‌شود" اسعوا" معنايش اين است كه براي فلان هدف عمل كنيد. و در آيه سوره جمعه معنايش اين است كه براي نماز جمعه شارب (سبيل) خود را كوتاه كنيد، و موي زير بغل را زائل سازيد، ناخن بگيريد، غسل كنيد، بهترين و نظيف‌ترين جامه را بپوشيد، و خود را معطر سازيد، اينها سعي براي نماز جمعه است. و سعي براي روز قيامت هم اين است كه آدمي خود را براي آن روز مهيا كند، هم چنان كه فرموده: " وَ مَنْ أَرادَ الْآخِرَةَ وَ سَعي لَها سَعْيَها وَ هُوَ مُؤْمِنٌ" «2» .
مؤلف: منظور امام (ع) اين است كه كلمه" سعي" در همه جا به معناي دويدن نيست.
و در مجمع البيان مي‌گويد: انس از رسول خدا (ص) روايت كرده كه در ذيل جمله" فَإِذا قُضِيَتِ الصَّلاةُ فَانْتَشِرُوا فِي الْأَرْضِ..." فرمود: منظور متفرق شدن براي كسب و كار و طلب دنيا نيست، بلكه منظور عيادت مريض و تشييع جنازه، و زيارت برادر مؤمن است «3» .
مؤلف: اين روايت را سيوطي هم در الدر المنثور از ابن جرير، از انس از رسول خدا (ص)، و از ابن مردويه، از ابن عباس از آن جناب نقل كرده «4» .
و در همان كتاب از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: نماز در روز جمعه، و انتشار در روز شنبه است «5» .
مؤلف: در اين معنا روايات ديگري نيز هست.
باز در آن كتاب است كه عمر بن يزيد «6» از امام صادق (ع) روايت كرده كه
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 20.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 367.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 288.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 220.
(5)مجمع البيان، ج 10، ص 289.
(6)در الميزان چنين است ولي در مجمع البيان" عمرو بن زيد" مي‌باشد.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 466
فرمود: درست مي‌بينيد كه براي برآوردن حوائج سوار مي‌شوم، با اينكه خداي تعالي قضاي حوائج را تكفل فرموده، نه براي اين است كه در تكفل خداي تعالي شك دارم، بلكه دوست دارم خداي تعالي مرا در حال طلب رزق حلال ببيند مگر نشنيده‌اي كه خداي تعالي مي‌فرمايد" فَإِذا قُضِيَتِ الصَّلاةُ فَانْتَشِرُوا فِي الْأَرْضِ وَ ابْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اللَّهِ" تو گمان مي‌كني اگر مردي داخل خانه‌اي شود، و در آن را به روي خود گل بگيرد، و پيش خود بگويد: رزق من برايم از بالا فرو مي‌آيد، آيا اين منطق درست است؟ هرگز درست نيست، و چنين شخصي يكي از آن سه نفري است كه دعايشان مستجاب نمي‌شود.
راوي مي‌گويد عرضه داشتم: آن سه طائفه چه كساني هستند؟ فرمود: مردي كه زني دارد و مرگ او را از خدا مي‌خواهد، چنين دعايي مستجاب نيست، براي اينكه عصمت آن زن به دست او است، مي‌تواند طلاقش داده آزادش كند. دوم مردي كه با كسي معامله‌اي كرده، و يا حقي بر او دارد، و در هنگام حقدار شدن شاهدي نگرفته، و آن شخص منكر حق او شده، و عليه او نفرين مي‌كند، چنين كسي هم دعايش مستجاب نيست، براي اينكه به وظيفه خود عمل نكرده. سوم مردي كه با سرمايه‌اي كه دارد مي‌تواند رزق خود را در آورد، ولي در خانه مي‌نشيند و به طلب رزق بيرون نمي‌رود، و از خدا رزق نمي‌خواهد، تا همه سرمايه را بخورد، آن وقت دست به دعا برمي‌دارد، دعاي او هم مستجاب نيست «1» .

[چند روايت در باره پراكنده شدن مردم از نزد پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) در حالي كه خطبه جمعه مي‌خواند، و نزول آيه: " إِذا رَأَوْا تِجارَةً أَوْ لَهْواً انْفَضُّوا إِلَيْها..."]..... ص: 466

و نيز در همان كتاب آمده كه جابر بن عبد اللَّه گفت: كارواني وارد مدينه شد، در حالي كه ما با رسول خدا (ص) مشغول نماز بوديم، مردم (نماز را رها كرده) به سوي آن كاروان رفتند، و به جز دوازده نفر كه يكي از ايشان من بودم كسي باقي نماند، و در اين جريان بود كه آيه شريفه" وَ إِذا رَأَوْا تِجارَةً أَوْ لَهْواً انْفَضُّوا إِلَيْها..." نازل گرديد «2» .
و از كتاب عوالي اللئالي حكايت شده كه مقاتل بن سليمان گفته: در بيني كه رسول خدا (ص) در روز جمعه خطبه مي‌خواند، دحيه كلبي با مال التجارة از شام آمد، و او هر وقت مي‌آمد در مدينه هيچ كس باقي نمي‌ماند، همه به سوي او مي‌آمدند، چون هر وقت مال التجارة مي‌آورد، تمامي آنچه مردم بدان نيازمند بودند مي‌آورد، از آرد و گندم و غير آن، و نيز هر وقت مي‌آمد طبل مي‌زد تا مردم از آمدنش مطلع شوند و از او جنس بخرند
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 289.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 287.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 467
آن روز كه رسول خدا (ص) در خطبه نماز جمعه بود، دحيه كلبي وارد شهر مدينه شد، و در آن ايام هنوز اسلام نياورده بود، مردم آن جناب را بالاي منبر تنها گذاشتند، و رفتند، و در مسجد به جز دوازده نفر كسي نماند. حضرت فرمود: اگر اين دوازده نفر هم مي‌رفتند خداي تعالي از آسمان سنگ بر آنان مي‌باريد، اينجا بود كه سوره جمعه بر آن حضرت نازل شد «1» .
مؤلف:اين داستان به طرق بسياري هم از طرق شيعه «2» و هم از طرق اهل سنت «3» روايت شده، و اخبار در عدد باقي ماندگان در مسجد از هفت تا چهل نفر اختلاف دارد.
و نيز در مجمع البيان است كه جمله" انفضوا" به معناي اين است كه مردم متفرق شدند. و از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: به معناي" منصرف شدند" است.
يعني مردم به سوي تجارت منصرف شده، و تو را سر پا بالاي منبر تنها گذاشتند «4» .
جابر بن سمرة مي‌گويد: من هيچگاه رسول خدا (ص) را نديدم كه نشسته خطبه بخواند، پس اگر كسي برايت حديث كرد كه آن جناب نشسته خطبه خوانده دروغ گفته است «5» .
مؤلف: اين معنا در رواياتي ديگر نيز آمده.
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه از طاووس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) و ابو بكر و عمر و عثمان همگي ايستاده خطبه مي‌خواندند، و اولين كسي كه بالاي منبر نشست، معاوية بن ابي سفيان بود «6» .
__________________________________________________
(1)عوالي اللئالي، ج 2، ص 57، ح 153.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 287.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 220.
(4 و 5)مجمع البيان، ج 10، ص 289. [.....]
(6)الدر المنثور، ج 6، ص 222.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 468

(63)سوره منافقون مدني است و يازده آيه دارد (11)..... ص: 468

[سوره المنافقون (63): آيات 1 تا 8]..... ص: 468

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقِينَ لَكاذِبُونَ (1) اتَّخَذُوا أَيْمانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّهُمْ ساءَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (2) ذلِكَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبِعَ عَلي قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ (3) وَ إِذا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسامُهُمْ وَ إِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّي يُؤْفَكُونَ (4)
وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ (5) سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ (6) هُمُ الَّذِينَ يَقُولُونَ لا تُنْفِقُوا عَلي مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ حَتَّي يَنْفَضُّوا وَ لِلَّهِ خَزائِنُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لكِنَّ الْمُنافِقِينَ لا يَفْقَهُونَ (7) يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا إِلَي الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لكِنَّ الْمُنافِقِينَ لا يَعْلَمُونَ (8)

ترجمه آيات..... ص: 468

به نام خداوند بخشنده مهربان.
اي رسول ما چون منافقان (رياكار) نزد تو آمده گفتند كه ما به يقين و حقيقت گواهي مي‌دهيم كه تو رسول خدايي (فريب مخور) خدا مي‌داند كه تو رسول اويي. و خدا گواهي ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 469
مي‌دهد كه منافقان (سخن به مكر و خدعه و) دروغ مي‌گويند (1).
قسم‌هاي (دروغ) خود را سپر جان خويش (و مايه فريب مردم) قرار داده‌اند تا بدينوسيله راه خدا را (بروي خلق) ببندند (بدانيد اي اهل ايمان) كه آنچه مي‌كنند بسيار بد مي‌كنند (2).
براي آن (نفاق و دروغ) كه آنها (بر زبان) ايمان آوردند و سپس (بدل) كافر شدند خدا هم مهر (قهر و ظلمت) بر دلهايشان نهاد تا هيچ (از حقايق ايمان) درك نكنند (3).
اي رسول تو چون (از برون) كالبد جسماني آن منافقان را مشاهده كني (به آراستگي ظاهر) تو را به شگفت آرند و اگر سخن گويند (بس چرب زبانند) به سخنهايشان گوش فرا خواهي داد (ولي از درون) گويي كه چوبي خشك بر ديوارند (و هيچ ايمان و معرفت ندارند و چون در باطن نادرست و بد انديشند) هر صدايي بشنوند بر زبان خويش پندارند. اي رسول (بدانكه) دشمنان (دين و ايمان) به حقيقت اينان هستند از ايشان بر حذر باش، خدايشان بكشد چقدر (به مكر و دروغ) از حق باز مي‌گردند (4).
و هر گاه به آنها گويند بياييد تا رسول خدا براي شما از حق آمرزش طلبد سر بپيچند و بنگري كه با تكبر و نخوت روي مي‌گردانند (5).
اي رسول تو از خدا براي آنان آمرزش بخواهي يا نخواهي به حالشان يكسان است، خدا هرگز آنها را نمي‌بخشد كه همانا قوم نابكار فاسق را خدا هيچ وقت (به راه سعادت) هدايت نخواهد كرد (6).
اينها همان مردم بد خواهند كه مي‌گويند بر اصحاب رسول انفاق مال مكنيد تا از گردش پراكنده شوند در صورتي كه خدا را گنجهاي زمين و آسمانها است لكن منافقان درك آن نمي‌كنند (7).
آنها (پنهاني) مي‌گويند اگر به مدينه مراجعت كرديم البته بايد (يهوديان) اربابان عزت و ثروت مسلمانان ذليل را از شهر بيرون كنند و حال آنكه عزت مخصوص خدا و رسول و اهل ايمان است و ليكن منافقان از اين معني آگاه نيستند (8).

بيان آيات..... ص: 469

اشاره

اين سوره وضع منافقين را توصيف مي‌كند، و آنان را به شدت عداوت با مسلمين متهم ساخته، رسول خدا (ص) را دستور مي‌دهد، تا از خطر آنان بر حذر باشد، و مؤمنين را نصيحت مي‌كند به اينكه از كارهايي كه سرانجامش نفاق است بپرهيزند، تا به هلاكت نفاق دچار نگردند، و كارشان به آتش دوزخ منجر نشود. اين سوره در مدينه نازل شده است.

[كاذب بودن منافقان در شهادت به رسالت پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) از باب كذب مخبري بوده است]..... ص: 469

" إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اللَّهُ
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 470
يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقِينَ لَكاذِبُونَ"
كلمه" منافق" اسم فاعل از باب مفاعله از ماده" نفاق" است، كه در عرف قرآن به معناي اظهار ايمان و پنهان داشتن كفر باطني است.
و كلمه" كذب" به معناي دروغ است كه ضد راستي است. و حقيقتش عبارت است از اينكه خبري كه گوينده مي‌دهد با خارج مطابقت نداشته باشد، پس صدق و كذب وصف خبر است. ولي چه بسا مطابقت" در صدق" و مخالفت" در كذب" به حسب اعتقاد خبر دهنده را هم صدق و كذب مي‌نامند، در نتيجه خبري كه بر حسب اعتقاد خبر دهنده مطابق با واقع باشد، صدق مي‌نامند، هر چند كه در واقع مطابق نباشد، و مخالفت خبر به حسب اعتقاد خبر دهنده را دروغ مي‌نامند، هر چند كه در واقع مخالف نباشد. نوع اول را صدق و كذب خبري، و نوع دوم را صدق و كذب مخبري مي‌گويند.
پس اينكه فرمود: " إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ" حكايت اظهار ايمان منافقين است كه گفتند شهادت مي‌دهيم كه تو حتما رسول خدايي، چون اين گفتار ايمان به حقانيت دين است كه وقتي باز شود ايمان به حقانيت هر دستوري است كه رسول خدا (ص) آورده، و ايمان به وحدانيت خداي تعالي و به معاد است، و اين همان ايمان كامل است.
و اينكه فرمود: " وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ" تثبيتي است از خداي تعالي نسبت به رسالت رسول خدا (ص). و اينكه با وجود وحي قرآن و مخاطبت قرآن با رسول خدا (ص) كه كافي در تثبيت رسالت آن جناب بود و مع ذلك به اين تثبيت تصريح كرد، براي اين است كه قرينه‌اي صريح بر كاذب بودن منافقين باشد، از اين جهت كه بدانچه مي‌گويند معتقد نيستند، هر چند كه گفتارشان يعني رسالت آن جناب صادق است، پس منافقين در گفتارشان كاذبند به كذب مخبري، نه به كذب خبري، پس جمله" وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقِينَ لَكاذِبُونَ" منظورش كذب مخبري است نه كذب خبري.
" اتَّخَذُوا أَيْمانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ..."
كلمه" ايمان"- به فتح همزه- جمع" يمين" است و به معناي سوگند مي‌باشد. و كلمه" جنة"- به ضمه جيم- به معناي سپر است، و منظور از سپر معناي مجازي آن است، يعني هر چيزي كه انسان با آن حفظ شود. و كلمه" صد"- به تشديد دال- هم به معناي جلوگيري مي‌آيد، و هم به معناي اعراض، و بنا بر معناي دوم مراد اين است كه منافقين از راه خدا- كه همان دين باشد- اعراض نمودند. و گاهي هم به معناي برگرداندن مي‌آيد. و بنا بر
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 471
اين، مراد از جمله مورد بحث اين مي‌شود كه: منافقين عامه مردم را از راه دين برگرداندند، در حالي كه خود را در پشت سپر سوگندهاي دروغينشان حفظ كردند.
و معناي آيه اين مي‌شود كه: منافقين سوگندهاي دروغين خود را وقايه و سپر خود قرار داده، از راه خدا و دين او اعراض نمودند، و يا به مقداري كه توانستند امور را فاسد و وارونه ساختند، و بدين وسيله مردم را از دين خدا برگرداندند.
و جمله" إِنَّهُمْ ساءَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" تقبيح اعمال منافقين است، اعمالي كه به طور استمرار- يعني از روزي كه دچار نفاق شدند تا روز نزول سوره- مرتكب شده بودند.

[منظور از اينكه در باره منافقين فرموده: " آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبِعَ عَلي قُلُوبِهِمْ..."]..... ص: 471

" ذلِكَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبِعَ عَلي قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ" اشاره با كلمه" ذلك"- به طوري كه گفته‌اند- به زشتي اعمال ايشان است. بعضي هم گفته‌اند اشاره به همه مطالب قبل است، يعني دروغگويي، و سپر قرار دادن سوگند دروغ، و برگرداندن مردم از راه خدا، و اعمال زشت منافقين.
و منظور از اينكه فرمود" ايمان آوردند" همان شهادت زباني به يگانگي خدا و رسالت رسول خدا (ص) است، كه سپس در باطن دل از ايمان به خدا كافر شدند، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده: " وَ إِذا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قالُوا آمَنَّا وَ إِذا خَلَوْا إِلي شَياطِينِهِمْ قالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ" «1» .
البته بعيد هم نيست كه در بين منافقين كساني بوده باشند كه ايمان اولشان حقيقي و جدي بوده، ولي بعدا از دين برگشته باشند، و اين ارتداد خود را از مؤمنين پنهان نموده، در باطن به منافقين پيوسته باشند، و مثل آنان منتظر گرفتاري رسول خدا (ص) و مؤمنين شده باشند، هم چنان كه از آيات سوره توبه نظير آيه زير همين معنا به نظر مي‌رسد:
" فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِي قُلُوبِهِمْ إِلي يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِما أَخْلَفُوا اللَّهَ ما وَعَدُوهُ" «2» و نيز در آيه زير از منافقيني كه از همان آغاز، ايمان در دلهايشان داخل نشده تعبير كرده به اينكه" وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ" «3» .
بنا بر اين، پس ظاهر چنين به نظر مي‌رسد كه منظور از جمله" آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا" اظهار
__________________________________________________
(1)و چون به مؤمنين برمي‌خورند مي‌گويند ايمان آورديم، و چون با شيطانهايشان ديدار مي‌كنند، مي‌گويند: ما با شماييم، و مؤمنين را مسخره كرده‌ايم. سوره بقره، آيه 14.
(2)در نتيجه اين تكذيب (و نقض عهد) خدا هم دل آنها را ظلمتكده نفاق گردانيد تا روزي كه به كيفر بخل و اعمال زشت خود برسند. سوره توبه، آيه 77.
(3)بعد از گفتن شهادتين كافر شدند. سوره توبه، آيه 74.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 472
شهادتين باشد، اعم از اينكه از صميم قلب و ايمان دروني باشد، و يا تنها گفتار بدون ايمان دروني، و كافر شدنشان بدين جهت بوده باشد كه اعمالي نظير استهزاء به دين خدا، و يا رد بعضي از احكام آن مرتكب شده باشند، و نتيجه‌اش خروج ايمان- اگر واقعا ايمان داشته‌اند- از دلهايشان بوده.

[معناي اينكه خداوند بر دل‌هاي منافقين مهر زده]..... ص: 472

و جمله" فَطُبِعَ عَلي قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ" نتيجه‌گيري عدم فهم منافقين است از مهري كه به دلهايشان خورده، و اين نتيجه‌گيري بر آن دلالت دارد كه طبع و مهر به دل خوردن باعث مي‌شود ديگر دل آدمي حق را نپذيرد، پس چنين دلي براي هميشه مايوس از ايمان و محروم از حق است.
حال ببينيم مهر به دل خوردن يعني چه؟ يعني همين كه دل به حالتي در آيد كه ديگر پذيراي حق نباشد، و حق را پيروي نكند، پس چنين دلي قهرا تابع هواي نفس مي‌شود، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده: " طَبَعَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ وَ اتَّبَعُوا أَهْواءَهُمْ" «1» و نيز نتيجه ديگرش اين است كه حق را نفهمد و نشنود، و به آن علم و يقين پيدا نكند، هم چنان كه فرموده: " وَ طُبِعَ عَلي قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ" «2» و نيز فرموده: " وَ نَطْبَعُ عَلي قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَسْمَعُونَ" «3» ، و نيز فرموده: " وَ طَبَعَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" «4» و به هر حال بايد دانست كه خداي تعالي ابتداء مهر بر دل كسي نمي‌زند، بلكه اگر چنين مي‌كند به عنوان مجازات است، چون مهر بر دل زدن گمراه كردن است، و اضلال جز بر اساس مجازات به خداي تعالي منسوب نمي‌شود، كه اين معنا مكرر در اين تفسير بيان شد.
" وَ إِذا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسامُهُمْ وَ إِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ..."
ظاهرا خطاب" و چون ايشان را ببيني" و" سخنان ايشان را مي‌شنوي"، خطاب به شخص معيني نيست، بلكه خطابي است عمومي به هر كس كه ايشان را ببيند، و سخنان ايشان را بشنود، چون منافقين همواره سعي دارند ظاهر خود را بيارايند، و فصيح و بليغ سخن بگويند. پس تنها رسول خدا (ص) مورد خطاب نيست. و منظور اين است كه بفهماند منافقين چنين وضعي به خود مي‌گيرند: ظاهري فريبنده، و بدني آراسته دارند به طوري كه هر كس به آنان برخورد كند از ظاهرشان خوشش مي‌آيد، و از سخنان شمرده و
__________________________________________________
(1)خدا بر دلهايشان مهر زد، در نتيجه پيروي از هواي نفس خود كردند. سوره محمد، آيه 16.
(2)بر دلهايشان مهر زده شد و ديگر نمي‌فهمند. سوره توبه، آيه 87.
(3)بر دلهايشان مهر مي‌زنيم و ديگر نمي‌شنوند. سوره اعراف، آيه 100.
(4)بر دلهايشان مهر زده شد، و ديگر علم پيدا نمي‌كنند. سوره توبه، آيه 93.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 473
فصيح و بجاي آنان لذت مي‌برد، و دوست مي‌دارد به آن گوش فرا دهد، از بس كه شيرين سخن مي‌گويند و گفتارشان نظمي فريبنده دارد.
" كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ"- در اين جمله منافقين را به حسب باطني كه دارند مذمت مي‌كند. و كلمه" خشب"- به ضمه خاء و شين- جمع كلمه" خشبة" است، كه به معناي چوب است. و مصدر" تسنيد" كه كلمه" مسندة" اسم مفعول آن مصدر است، به معناي آن است كه چيزي را طوري نصب كني كه بر چيز ديگري نظير ديوار و مثل آن تكيه داشته باشد.
جمله مورد بحث در مقام مذمت منافقين، و متمم جمله سابق است، مي‌خواهد بفرمايد:
منافقيني كه اجسامي زيبا و فريبنده و سخناني جاذب و شيرين دارند، به خاطر نداشتن باطني مطابق ظاهر، در مثل مانند چوبي مي‌مانند كه به چيزي تكيه داشته باشد و اشباحي بدون روحند، همان طور كه آن چوب نه خيري دارد، و نه فائده بر آن مترتب مي‌شود، اينان نيز همين طورند چون فهم ندارند.
" يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ"- اين جمله مذمت ديگري است از ايشان، مي‌فرمايد منافقين از آنجا كه در ضمير خود كفر پنهان دارند، و آن را از مؤمنين پوشيده مي‌دارند، عمري را با ترس و دلهره و وحشت بسر مي‌برند كه مبادا مردم بر باطنشان پي ببرند، به همين جهت هر صيحه‌اي كه مي‌شنوند خيال مي‌كنند عليه ايشان است، و مقصود صاحب صيحه ايشان است.
" هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ"- يعني ايشان در عداوت با شما مسلمانان به حد كاملند، براي اينكه بدترين دشمن انسان آن كسي است كه واقعا دشمن باشد، و آدمي او را دوست خود بپندارد.
" قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّي يُؤْفَكُونَ"- اين جمله نفريني است بر منافقين به قتل، كه شديدترين شدائد دنيا است. و اي بسا اگر نفرمود" قتلهم اللَّه- خدا آنان را بكشد" و باب مفاعله را بكار برد، براي همين افاده شدت بوده است.
ولي بعضي از مفسرين «1» گفته‌اند: منظور از مقاتله در اين آيه طرد و دور كردن از رحمت است. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: عبارت مورد بحث نفرين نيست، بلكه جمله‌اي است خبري مي‌خواهد بفرمايد: منافقين مشمول لعنت و طرد هستند، و اين مشموليت براي آنان مقرر و ثابت است. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: اين كلمه به منظور برانگيختن تعجب در شنونده به كار مي‌رود، مثلا مي‌گويند" قاتله اللَّه ما أشعره- فلاني چه شاعر زبردستي است". ولي آنچه از
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 28، ص 112.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 474
سياق به دست مي‌آيد، همان وجهي است كه ما بيان كرديم.
" أَنَّي يُؤْفَكُونَ"- اين جمله براي انگيختن تعجب شنونده است، مي‌فرمايد: چگونه از حق روي برمي‌گردانند؟ بعضي «1» هم گفته‌اند: صرف توبيخ و سركوب كردن است، و جنبه استفهام ندارد.

[اوصاف و احوالي ديگر از منافقين]..... ص: 474

" وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ..."
كلمه" تلوية" كه مصدر فعل" لووا" مي‌باشد، مصدر باب تفعيل از ماده" لوي" و مصدر ثلاثي مجردش" لي" است، كه به معناي ميل و انحراف است.
و معناي عبارت اين است كه: وقتي به منافقين گفته مي‌شود بياييد تا رسول اللَّه براي شما از خدا طلب آمرزش كند- اين پيشنهاد وقتي به آنان داده مي‌شده كه فسقي يا خيانتي مرتكب مي‌شدند و مردم از آن با خبر مي‌گشتند- از روي اعراض و استكبار سرهاي خود را بر مي‌گردانند و تو آنان را مي‌بيني كه از پيشنهاد كننده روي گردانيده، از اجابت او استكبار مي‌ورزند.
" سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ..."
يعني چه براي ايشان استغفار بكني و چه نكني، برايشان يكسان است. و يكساني كنايه از اين است كه فائده‌اي بر اين كار مترتب نمي‌شود. پس معناي آيه اين است كه:
استغفار تو سودي به حالشان ندارد.
" إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ"- اين جمله مضمون آيه را تعليل نموده، مي‌فهماند:
اگر گفتيم خدا هرگز ايشان را نمي‌آمرزد علتش اين است كه آمرزش، خود نوعي هدايت به سوي سعادت و بهشت است، و منافقين فاسقند، و از زي عبوديت خدا خارجند، چون در نهان خود كفر پنهان كرده‌اند، و خدا بر دلهايشان مهر زده، و هرگز مردم فاسق را هدايت نمي‌كند.
" هُمُ الَّذِينَ يَقُولُونَ لا تُنْفِقُوا عَلي مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ حَتَّي يَنْفَضُّوا..."
كلمه" ينفضوا" مضارعي است كه از مصدر" انفضاض" گرفته شده، و انفضاض به معناي متفرق شدن است، و معناي آيه اين است كه: منافقين همان كساني هستند كه مي‌گويند مال خودتان را بر مؤمنين فقير كه همواره دور رسول اللَّه را گرفته‌اند انفاق نكنيد، چون آنها دور او را گرفته‌اند تا ياريش كنند، و اوامرش را انفاذ، و هدفهايش را به كرسي بنشانند، و وقتي شما به آنها كمك نكرديد از دور او متفرق مي‌شوند و او ديگر نمي‌تواند بر ما
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 292.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 475
حكومت كند.
" وَ لِلَّهِ خَزائِنُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ"- اين جمله پاسخ از گفته‌هاي منافقين است كه گفتند" لا تنفقوا". مي‌فرمايد: دين، دين خدا است و خدا براي پيشبرد دين خود احتياج به كمك منافقان ندارد. او كسي است كه تمامي خزينه‌هاي آسمان و زمين را مالك است، از آن هر چه را بخواهد و به هر كس بخواهد انفاق مي‌كند. پس اگر بخواهد مي‌تواند مؤمنين فقير را غني كند، اما او همواره براي مؤمنين آن سرنوشتي را مي‌خواهد كه صالح باشد، مثلا آنان را با فقر امتحان مي‌كند و يا با صبر به عبادت خود وامي‌دارد، تا پاداشي كريمشان داده، به سوي صراط مستقيم هدايتشان كند، ولي منافقان اين را نمي‌فهمند.
اين است معناي" و ليكن منافقين نمي‌فهمند" يعني وجه حكمت اين را نمي‌دانند.
ولي بعضي «1» احتمال داده‌اند كه معناي آيه اين باشد كه: منافقين نمي‌دانند خزائن عالم به دست خدا است، و او رازق همه است، و غير او رازقي نيست، پس اگر بخواهد مي‌تواند فقراء را غني سازد ليكن منافقين پنداشته‌اند غني و فقر به دست اسباب است، در نتيجه اگر به مؤمنين فقير انفاق نكنند مؤمنين، رزقي پيدا نخواهند كرد.
" يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا إِلَي الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لكِنَّ الْمُنافِقِينَ لا يَعْلَمُونَ" گوينده اين سخن و همچنين سخني كه آيه قبل حكايتش كرد، عبد اللَّه بن ابي بن سلول بود. و اگر نگفت" من وقتي به مدينه برگشتم چنين و چنان مي‌كنم" و گفت" ما چنين و چنان مي‌كنيم" براي اين بوده كه همفكران خود را كه مي‌داند از گفته او خوشحال مي‌شوند با خود شريك سازد.
و منظورش از" آنكه عزيزتر است" خودش است، و از" آنكه ذليل‌تر است" رسول خدا (ص) مي‌خواسته با اين سخن خود، رسول خدا را تهديد كند به اينكه بعد از مراجعت به مدينه آن جناب را از مدينه خارج خواهد كرد. ولي منافقين نمي‌دانند كه عزت تنها خاص خدا و رسولش و مؤمنين است، در نتيجه براي غير نامبردگان چيزي به جز ذلت نمي‌ماند، و يك چيز ديگر هم بار منافقين كرد، و آن ناداني است، پس منافقين به جز ذلت و جهل چيزي ندارند.
__________________________________________________
(1)تفسير مراغي، ج 28، ص 113.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 476

بحث روايتي [(رواياتي در باره ماجراي رفتار و گفتار منافقانه عبد اللَّه ابن ابي و نزول آيات مربوطه)]..... ص: 476

در مجمع البيان مي‌گويد: اين آيات در باره عبد اللَّه بن أبي منافق و همفكرانش نازل شده، و جريان از اين قرار بود كه به رسول خدا (ص) خبر دادند قبيله بني المصطلق براي جنگ با آن جناب لشكر جمع مي‌كنند، و رهبرشان حارث بن ابي ضرار پدر زن خود آن حضرت، يعني پدر جويريه، است. رسول خدا (ص) چون اين را بشنيد با لشكر به طرفشان حركت كرد، و در يكي از مزرعه‌هاي بني المصطلق كه به آن" مريسيع" مي‌گفتند، و بين درياي سرخ و سرزمين قديد قرار داشت با آنان برخورد نمود، دو لشكر به هم افتادند و به قتال پرداختند. لشكر بني المصطلق شكست خورد، و پا به فرار گذاشت، و جمعي از ايشان كشته شدند. رسول خدا (ص) اموال و زن و فرزندشان را به مدينه آورد.
در همين بيني كه رسول خدا (ص) بر كنار آن آب لشكرگاه كرده بود، ناگهان آبرسان انصار از يك طرف، و اجير عمر بن خطاب كه نگهبان اسب او و مردي از بني غفار بود از طرف ديگر كنار چاه آمدند تا آب بكشند. سنان جهني آبرسان انصار و جهجاه بن سعيد غلام عمر (به خاطر اينكه دلوشان به هم پيچيد) به جان هم افتادند، جهني فرياد زد اي گروه انصار، و جهجاه غفاري فرياد برآورد اي گروه مهاجر (كمك كمك).
مردي از مهاجرين به نام جعال كه بسيار تهي دست بود به كمك جهجاه شتافت (و آن دو را از هم جدا كرد). جريان به گوش عبد اللَّه بن أبي رسيد، به جعال گفت: اي بي‌حياي هتاك چرا چنين كردي؟ او گفت چرا بايد نمي‌كردم، سر و صدا بالا گرفت تا كار به خشونت كشيد، عبد اللَّه گفت: به آن كسي كه بايد به احترام او «1» سوگند خورد، چنان گرفتارت بكنم كه ديگر، هوس چنين هتاكي را نكني.
عبد اللَّه بن ابي در حالي كه خشم كرده بود به خويشاونداني كه نزدش بودند- كه از آن جمله زيد بن ارقم بود- گفت: مهاجرين از دياري ديگر به شهر ما آمده‌اند، حالا مي‌خواهند ما را از شهرمان بيرون نموده با ما در شهر خودمان زورآزمايي مي‌كنند، به خدا سوگند مثل ما و
__________________________________________________
(1)توجه شود كه نام خدا را ذكر نكرد و پيداست كه ايماني به خدا نداشته و منظورش از آن كس معبود خودش بوده.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 477
ايشان همان مثلي است كه آن شخص گفت: " سمن كلبك ياكلك- سگت را چاق كن تا خودت را هم بخورد". آگاه باشيد به خدا اگر به مدينه برگشتيم تكليفمان را يكسره خواهيم كرد، آن كس كه عزيزتر است ذليل‌تر را بيرون خواهد نمود، و منظورش از كلمه" عزيزتر" خودش، و از كلمه" ذليل‌تر" رسول خدا (ص) بود.
سپس رو به حاضران كرد، و گفت: اين كاري است كه شما خود بر سر خود آورديد، مهاجرين را در شهر خود جاي داديد، و اموالتان را با ايشان تقسيم كرديد، امروز مزدش را به شما مي‌دهند، به خدا اگر پس مانده غذايتان را به جعال‌ها نمي‌داديد، امروز سوار گردنتان نمي‌شدند، و گرسنگي مجبورشان مي‌كرد از شهر شما خارج گشته به عشاير و دوستان خود ملحق شوند.
در ميان حاضران از قبيله عبد اللَّه، جوان نورسي بود به نام" زيد بن ارقم" وقتي او اين سخنان را شنيد گفت: به خدا سوگند ذليل و بي‌كس و كار تويي كه حتي قومت هم دل خوشي از تو ندارند، و محمد هم از ناحيه خداي رحمان عزيز است، و هم همه مسلمانان دوستش دارند، به خدا بعد از اين سخنان كه از تو شنيدم تو را دوست نخواهم داشت. عبد اللَّه گفت: ساكت شو كودكي كه از همه كودكان بازيگوش‌تر بودي.
زيد بن ارقم بعد از خاتمه جنگ نزد رسول خدا (ص) رفت، و جريان را براي آن جناب نقل كرد. رسول خدا (ص) در حال كوچ كردن بود، شخصي را فرستاد تا عبد اللَّه را حاضر كرد، فرمود: اي عبد اللَّه اين خبرها چيست كه از ناحيه تو به من مي‌رسد؟ گفت به خدايي كه كتاب بر تو نازل كرده هيچ يك از اين حرفها را من نزده‌ام، و زيد به شما دروغ گفته. حاضرين از انصار عرضه داشتند: يا رسول اللَّه (ص) او ريش سفيد ما و بزرگ ما است، شما سخنان يك جوان از جوانان انصار را در باره او نپذير، ممكن است اين جوان اشتباه ملتفت شده باشد، و سخنان عبد اللَّه را نفهميده باشد.
رسول خدا (ص) عبد اللَّه را معذور داشت، و زيد از هر طرف از ناحيه انصار مورد ملامت قرار گرفت.
رسول خدا (ص) قبل از ظهر مختصري قيلوله و استراحت كرد و سپس دستور حركت داد. اسيد بن حضير به خدمتش آمد، و آن جناب را به نبوت تحيت داد، (يعني گفت السلام عليك يا نبي اللَّه)، سپس گفت: يا رسول اللَّه! شما در ساعتي حركت كردي كه هيچ وقت در آن ساعت حركت نمي‌كردي؟ فرمود: مگر نشنيدي رفيقتان چه گفته؟
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 478
او پنداشته اگر به مدينه برگردد عزيزتر ذليل‌تر را بيرون خواهد كرد. اسيد عرضه داشت: يا رسول اللَّه تو اگر بخواهي او را بيرون خواهي كرد، براي اينكه او به خدا سوگند ذليل است و تو عزيزي. آن گاه اضافه كرد: يا رسول اللَّه! با او مدارا كن، چون به خدا سوگند خدا تو را وقتي گسيل داشت كه قوم و قبيله اين مرد داشتند مقدمات پادشاهي او را فراهم مي‌كردند، تا تاج سلطنت بر سرش بگذارند، و او امروز ملك و سلطنت خود را در دست تو مي‌بيند.
پسر عبد اللَّه بن ابي- كه او نيز نامش عبد اللَّه بود- از ماجراي پدرش با خبر شد، نزد رسول خدا (ص) آمد، و عرضه داشت: يا رسول اللَّه! شنيده‌ام مي‌خواهي پدرم را به قتل برساني، اگر چنين تصميمي داري دستور بده من سر او را برايت بياورم، چون به خدا سوگند خزرج اطلاع دارد كه من تا چه اندازه نسبت به پدرم احسان مي‌كنم، و در خزرج هيچ كس به قدر من احترام پدر را رعايت نمي‌كند، و من ترس اين را دارم كه غير مرا مامور اين كار بكني، و بعد از كشته شدن پدرم، نفسم كينه‌توزي كند، و اجازه ندهد قاتل پدرم را زنده ببينم كه در بين مردم رفت و آمد كند، و در آخر وادارم كند او را كه يك مرد مسلمان با ايمان است به انتقام پدرم كه مردي كافر است بكشم، و در نتيجه اهل دوزخ شوم. حضرت فرمود:
نه، برو و هم چنان با پدرت مدارا كن، و ما دام كه با ما است با او نيكو معامله نما.
مي‌گويند: رسول خدا (ص) در آن روز تا غروب و شب را هم تا صبح لشكر را به پيش راند، تا آفتاب طلوع كرد و حتي تا گرماي آفتاب استراحت نداد، آن گاه مردم را پياده كرد، و مردم آن قدر خسته بودند كه روي خاك افتادند، و به خواب رفتند، و آن جناب اين كار را نكرد مگر براي اينكه مردم مجال گفتگو در باره عبد اللَّه بن ابي را نداشته باشند.
آن گاه مردم را حركت داد تا به چاهي در حجاز رسيد، چاهي كه كمي بالاتر از بقيع قرار داشت، و نامش" بقعاء" بود. در آنجا بادي سخت وزيد، و مردم بسيار ناراحت و حتي دچار وحشت شدند، و ناقه رسول خدا (ص) در آن شب گم شد. حضرت فرمود: منافقي عظيم امروز در مدينه مرد، بعضي از حضار پرسيدند: منافق عظيم چه كسي بوده؟
فرمود: رفاعة. مردي از منافقين گفت: چگونه دعوي مي‌كند كه من علم غيب دارم، آن وقت نمي‌داند شترش كجا است؟ آن كسي كه به وحي برايش خبر مي‌آورد چرا به او نمي‌گويد شتر كجا است؟ در همان موقع جبرئيل نزد آن جناب آمد، و گفتار آن منافق را و نيز محل شتر را به وي اطلاع داد. رسول خدا (ص) هر دو خبر را به اصحابش اطلاع داد، و فرمود: من ادعا نمي‌كنم كه علم به غيب دارم، من غيب نمي‌دانم، و ليكن خداي
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 479
تعالي به من خبر داد كه آن منافق چه گفت، و شترم كجا است. شتر من در دره است.
اصحاب رفتند و شتر را در همانجا كه فرموده بود يافته با خود آوردند، و آن منافق هم ايمان آورد.
و همين كه لشگر به مدينه برگشت ديدند رفاعة بن زيد در تابوت است، و او فردي از قبيله بني قينقاع، و از بزرگان يهود بود كه در همان روز مرده بود.
زيد بن ارقم مي‌گويد: بعد از آنكه رسول خدا (ص) به مدينه رسيد من از شدت اندوه و شرم خانه‌نشين شدم، تا آنكه سوره منافقون در تصديق زيد، و تكذيب عبد اللَّه بن ابي نازل شد. آن گاه رسول خدا (ص) گوش زيد را گرفته او را از خانه‌اش بيرون آورد، و فرمود: اي پسر! زبانت راست گفت، و گوشت درست شنيده بود، و دلت درست فهميده بود، و خداي تعالي در تصديق آنچه گفتي قرآني نازل كرد.
عبد اللَّه بن ابي در آن موقع در نزديكي‌هاي مدينه بود، و هنوز داخل مدينه نشده بود، همين كه خواست وارد شود، پسرش عبد اللَّه بن عبد اللَّه بن ابي سر راه پدر آمد، و شتر خود را در وسط جاده خوابانيد، و از ورود پدرش جلوگيري كرد، و به پدر گفت: واي بر تو اين چه كاري بود كه كردي؟ و به پدر خود گفت: به خدا سوگند جز با اذن رسول خدا (ص) نمي‌تواني و نمي‌گذارم داخل مدينه شوي، تا بفهمي عزيزتر كيست، و ذليل‌تر چه كسي است. عبد اللَّه شكايت خود از پسرش را به رسول خدا (ص) پيام داد. رسول خدا (ص) شخصي را فرستاد تا به پسر او بگويد مزاحم پدرش نشود. پسر گفت: حالا كه دستور رسول خدا (ص) رسيده كاري به كارت ندارم. عبد اللَّه بن ابي داخل مدينه شد، و چند روزي بيش نگذشت كه بيمار شد و مرد.
وقتي سوره منافقون نازل شد، و دروغ عبد اللَّه برملا گشت، مردم به اطلاعش رساندند كه چند آيه شديد اللحن در باره‌ات نازل شده، مقتضي است نزد رسول خدا (ص) روي تا آن جناب برايت استغفار كند، عبد اللَّه در پاسخ سري تكان داد، و گفت: به من گفتيد به او ايمان آورم، آوردم. تكليف كرديد زكات مالم را بدهم دادم، ديگر چيزي نمانده كه بگوييد برايش سجده هم بكنم. و در همين سر تكان دادنش اين آيه نازل شد كه:
" وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ... لا يَعْلَمُونَ" «1» .
مؤلف: جزئيات اين داستان كه در اين حديث آمده از چند روايت مختلف گرفته
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 292- 295.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 480
شده كه از زيد بن ارقم و ابن عباس و عكرمة، و محمد بن سيرين، و ابن اسحاق، و ديگران نقل شده، و مضمون آنها در يكديگر داخل شده است. و در تفسير قمي در ذيل آيه" إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ..."، آمده كه اين آيات در جنگ مريسيع كه جنگ با بني المصطلق بود، و در سال پنجم هجرت اتفاق افتاد نازل شده. رسول خدا (ص) خودش در اين جنگ شركت كرد و در مراجعت كنار چاهي كم آب فرود آمد.
انس بن سيار، همپيمان انصار و جهجاه بن سعيد غفاري اجير عمر بن خطاب در كنار چاه به هم برخوردند، و هر دو دلو در چاه انداخته تا آب بكشند، دلوها در چاه به هم پيچيد.
سيار گفت: دلو من، جهجاه هم گفت دلو من. و همين باعث درگيري بين آن دو شد، جهجاه به صورت سيار سيلي زد، و خون از روي او جاري شد. سيار قبيله خزرج را و جهجاه قريش را به كمك طلبيد، هر دو گروه سلاح برگرفتند، و چيزي نمانده بود كه فتنه‌اي به پا شود.
عبد اللَّه بن أبي سر و صدا را شنيد، پرسيد: چه خبر شده؟ جريان را برايش گفتند، و او سخت در خشم شد، و گفت: من از اول نمي‌خواستم اين مسير را بروم، و من امروز خوارترين مردم عرب هستم، و من هيچ پيش‌بيني نمي‌كردم كه زنده بمانم و چنين سخناني بشنوم، و نتوانم كاري بكنم، و وضع را به دلخواه خود تغيير دهم.
آن گاه رو كرد به اطرافيان خود و گفت: اين كاري است كه شما كرديد، اينها را در منازل خود جاي داديد، و مال خود را با آنان تقسيم نموديد، و با جان خود جانشان را از خطر حفظ كرديد، و گردنهاي خود را آماده شمشير ساخته، زنان خود را بيوه و فرزندان را يتيم كرديد (اينهم مزدي است كه دريافت مي‌داريد)، آن هم از مردمي كه اگر شما بيرونشان كرده بوديد وبال گردن مردمي ديگر مي‌شدند. آن گاه گفت: " اگر به مدينه برگرديم، آن كس كه عزيزتر است ذليل‌تر را بيرون خواهد كرد".
يكي از حضار در آن مجلس زيد بن ارقم بود كه تازه داشت به حد بلوغ مي‌رسيد، و آن روز رسول خدا (ص) در هنگام گرماي ظهر در سايه درختي با جمعي از اصحاب مهاجر و انصارش نشسته بود، زيد از راه رسيد، و سخنان عبد اللَّه بن ابي را به رسول خدا (ص) گزارش داد. حضرت فرمود: اي پسر! شايد اشتباه شنيده باشي. عرضه داشت: به خدا سوگند اشتباه نكرده‌ام. فرمود: شايد از او خشمگين باشي. عرضه داشت: به خدا قسم هيچ دشمني با او ندارم. فرمود: ممكن است خواسته سر بسرت بگذارد؟
عرضه داشت: نه به خدا سوگند.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 481
رسول خدا (ص) به غلامش شقران فرمود: مركب را زين، و آماده حركت كن، و فورا سوار شد. مردم به يكديگر خبر دادند ولي كسي باور نمي‌كرد كه در آن گرماي ظهر حركت كرده باشد، ولي بالأخره سوار شدند، و سعد بن عباده خود را به آن جناب رسانيده، عرضه داشت: السلام عليك يا رسول اللَّه و رحمة اللَّه و بركاته. حضرت فرمود:
و عليك السلام. عرضه داشت: شما هيچ وقت در گرماي ظهر حركت نمي‌كرديد. فرمود: مگر سخنان رفيقتان را نشنيده‌اي؟ پرسيد: كدام رفيق يا رسول اللَّه؟ ما به غير تو رفيقي نداريم؟
فرمود: عبد اللَّه بن ابي، او پيش بيني كرده كه اگر به مدينه برگردد آن كس كه عزيزتر است ذليل‌تر را از شهر بيرون كند. سعد عرضه داشت: يا رسول اللَّه (ص) تو و اصحابت عزيزتر و او و اصحابش ذليل‌ترند.
رسول خدا (ص) آن روز را تا به آخر به حركت ادامه داد، و با احدي سخن نگفت، قبيله خزرج نزد عبد اللَّه بن ابي آمدند، و او را ملامت كردند. عبد اللَّه قسم خورد كه من هيچ يك از اين حرفها را نزده‌ام. گفتند: اگر چنين حرفي نزده‌اي برخيز تا نزد رسول خدا (ص) شويم تا از آن جناب عذرخواهي كني، عبد اللَّه سر و كله را تكان داد كه نه.
شب شد رسول خدا (ص) آن شب را هم تا به صبح حركت كرد، و اجازه استراحت نداد، مگر به مقدار نماز صبح. فرداي آن روز رسول خدا (ص) پياده شد، اصحاب هم پياده شدند، در حالي كه آن قدر خسته بودند كه خاك زمين برايشان بهترين رختخواب شد، (و همه به خواب رفتند). عبد اللَّه بن ابي نزد رسول خدا (ص) آمد، و سوگند ياد كرد كه من اين حرفها را نزده‌ام، و به وحدانيت خدا و رسالت آن حضرت شهادت داد، و گفت: زيد بن ارقم به من دروغ بسته.
رسول خدا (ص) عذرش را پذيرفت، آن وقت قبيله خزرج نزد زيد بن ارقم رفته شماتتش كردند كه تو چرا به بزرگ قبيله ما تهمت زدي.
هنگامي كه رسول خدا (ص) از آن منزل حركت كرد زيد با آن جناب بود، و مي‌گفت: بار الها! تو مي‌داني كه من دروغ نگفته‌ام، و به عبد اللَّه بن ابي تهمت نزده‌ام. چيزي از راه را نرفته بودند كه حالت وحي و برحاء «1» به رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)"برحاء" حالتي است شبيه بيهوشي كه در هنگام نزول وحي اين حالت به رسول خدا دست مي‌داده است. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 482
دست داد و آن قدر سنگين شد كه نزديك بود شترش زانو بزند و بخوابد، و خود او عرق از پيشاني مباركش مي‌چكيد، و بعد از آن كه به حالت عادي برگشت، گوش زيد بن ارقم را گرفته، او را از روي بار و بنه‌اش (و يا از روي شتر) بلند كرد و فرمود: اي پسر سخنت راست و دلت فراگير است، و خداي تعالي قرآني در باره‌ات نازل كرده.
و چون به منزل رسيدند و پياده شدند، سوره منافقين را تا جمله" وَ لكِنَّ الْمُنافِقِينَ لا يَعْلَمُونَ" بر آنان خواند، و خداي تعالي عبد اللَّه بن ابي را رسوا ساخت «1» .
و نيز در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) آمده كه در تفسير جمله" كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ" فرمود: يعني نه مي‌شنوند و نه تعقل مي‌كنند،" يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ"، يعني هر صدايي را دشمن خود مي‌پندارند،" هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّي يُؤْفَكُونَ".
و پس از آنكه خداي تعالي رسول گرامي خود را از ماجرا خبر داد، قوم و قبيله منافقين نزد ايشان شدند، و گفتند واي بر شما، رسوا شديد، بياييد نزد رسول خدا تا برايتان طلب آمرزش كند. منافقين سري تكان دادند كه نه، نمي‌آييم، و رغبتي به استغفار آن جناب نشان ندادند، لذا خداي تعالي فرمود: " وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ" «2» .
و در كافي به سند خود از سماعة از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:
خداي تبارك و تعالي همه امور خود را به مؤمن واگذار كرده، ولي اين كه او خود را خوار كند به او واگذار ننموده، مگر نديدي كه خداي تعالي در قرآن كريم در اين باره فرموده: " وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ" كه به حكم اين آيه مؤمن بايد عزيز باشد، و ذليل نباشد «3» .
مؤلف: كافي، اين معنا را از داوود رقي، و حسن احمسي و به طريقي ديگر از سماعه روايت كرده «4» .
و نيز به سند خود از مفضل بن عمر روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: سزاوار نيست كه مؤمن خود را ذليل كند. عرضه داشتم: به چه چيز خود را ذليل كند؟
فرمود: به اينكه كاري را انجام دهد كه در آخر مجبور به عذرخواهي شود «5» .
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير قمي، ج 2، ص 370.
(3)كافي، ج 5، ص 63، ح 2.
(4)كافي، ج 5، ص 63، ح 1 و ح 4 و ص 64، ح 6.
(5)كافي، ج 5، ص 64، ح 5.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 483

گفتاري پيرامون مساله نفاق در صدر اسلام [اشاره به خطر منافقين و فتنه انگيزي‌ها و توطئه‌هايشان در صدر اسلام]..... ص: 483

اشاره

قرآن كريم در باره منافقين اهتمام شديدي ورزيده، و مكرر آنان را مورد حمله قرار داده، و زشتي‌هاي اخلاقي، دروغها، خدعه‌ها، دسيسه‌ها، و فتنه‌هايشان را به رخشان مي‌كشد. فتنه‌هايي كه عليه رسول خدا (ص) و مسلمانان بپا كردند، و در سوره‌هاي قرآن كريم از قبيل سوره بقره، آل عمران، نساء، مائده، انفال، توبه، عنكبوت، احزاب، فتح، حديد، حشر، منافقين و تحريم سخن از آن را تكرار نموده.
و نيز در مواردي از كلام مجيدش ايشان را به شديدترين وجه تهديد نموده به اينكه در دنيا مهر بر دلهايشان زده، و بر گوش و چشمشان پرده مي‌افكند، و نورشان را از ايشان مي‌گيرد، و در ظلمتها رهايشان مي‌كند، به طوري كه ديگر راه سعادت خود را نبينند، و در آخرت در درك اسفل و آخرين طبقات آتش جايشان مي‌دهد.
و اين نيست مگر به خاطر مصائبي كه اين منافقين بر سر اسلام و مسلمين آوردند. چه كيدها و مكرها كه نكردند؟ و چه توطئه‌ها و دسيسه‌ها كه عليه اسلام طرح ننمودند، و چه ضربه‌هايي كه حتي مشركين و يهود و نصاري به اسلام وارد نياوردند. و براي پي بردن به خطري كه منافقين براي اسلام داشتند، همين كافي است كه خداي تعالي به پيامبرش خطاب مي‌كند كه از اين منافقين بر حذر باش، و مراقب باش تا بفهمي از چه راههاي پنهاني ضربات خود را بر اسلام وارد مي‌سازند: " هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ" «1» .
از همان اوائل هجرت رسول خدا (ص) به مدينه، آثار دسيسه‌ها و توطئه‌هاي منافقين ظاهر شد، و بدين جهت مي‌بينيم كه سوره بقره- به طوري كه گفته‌اند- شش ماه بعد از هجرت نازل شده و در آن به شرح اوصاف آنان پرداخته، و بعد از آن در سوره‌هاي ديگر به دسيسه‌ها و انواع كيدهايشان اشاره شده، نظير كناره‌گيريشان از لشكر اسلام در جنگ احد «2» ، كه عده آنان تقريبا ثلث لشكريان بود، و پيمان بستن با يهود، و تشويق آنان به
__________________________________________________
(1)سوره منافقون، آيه 4.
(2)در كتاب قصص قرآن- نوشته مترجم و استاد علي اكبر غفاري- صفحه 477 آمده: رسول خدا با اصحاب خود مشورت كرد كه چطور است شما مسلمانان در مدينه بمانيد و كفار را واگذاريد تا هر جا كه دلخواهشان بود پياده شوند اگر در همان جا (يعني كنار شهر مدينه) ماندند كه معلوم است كنار شهر مدينه جاي ماندن ايشان نيست و اگر خواستند داخل شهر شوند آن وقت دست به شمشير زده با آنان كارزار كنيم؟
عبد اللَّه بن ابي بن سلول منافق مرحباگويان از جاي برخاسته در ميان اصحاب فرياد زد همين رأي را بگيريد. و در مقابل او آنهايي كه خدا دلهايشان را علاقه‌مند به شهادت كرده بود بپا خاسته گفتند: يا رسول اللَّه ما را به سوي دشمنانمان حركت ده تا گمان نكنند ما از آنها ترسيده‌ايم. عبد اللَّه بن ابي مخالفت كرده گفت: يا رسول اللَّه در همين مدينه بمان و به سوي دشمن حركت مكن، چه، من تجربه كرده‌ام كه به سوي هيچ دشمني نرفتيم مگر اينكه كشته داديم و هيچ دشمني به سوي ما نيامد مگر اينكه ما بر آنها پيروز شديم.
تا آنجا كه مي‌گويد: رسول خدا (ص) با هزار نفر از اصحاب خود حركت كرد و ابن ام مكتوم را جانشين خود قرار داد تا در نبودن او در نماز بر مردم امامت كند هنوز لشكر اسلام به احد نرسيده بودند كه عبد اللَّه بن ابي يك سوم جمعيت را از رفتن به جنگ منصرف ساخت و اين عده عبارت بودند از يك تيره از قبيله خزرج به نام بنو سلمه و تيره‌اي از اوس به نام بني حادثه. عبد اللَّه بهانه اين شيطنت را اين قرار داد كه رسول خدا به حرف او اعتناء نكرد و گوش به حرف ديگران داد...
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 484
لشكركشي عليه مسلمين «1» و ساختن مسجد ضرار «2» و منتشر كردن داستان افك (تهمت به عايشه)، و فتنه به پا كردنشان در داستان سقايت «3» و داستان عقبه «4» و امثال آن تا آنكه كارشان
__________________________________________________
(1)داستان اين پيمان در تفسير سوره حشر گذشت.
(2)داستان اين توطئه در تفسير سوره توبه آيه 107 گذشت.
(3)منظور داستان نزاع اجير عمر بن خطاب و سنان جهني در كنار چاه بني المصطلق است كه در صفحات قبل بيان گرديد.
(4)پس از پايان يافتن مساله نصب امير المؤمنين به خلافت (در گودال خم) منافقين كه همه آرزويشان اين بود كه رسول خدا (ص) از دنيا برود و كار امت مختل ماند تا بين اصحاب كشمكش پيدا شود (از مساله خلافت علي ع) ناراحت شده در صدد كشتن پيغمبر برآمدند ليكن خداوند كه او را وعده فرموده بود تا از شر دشمنان محفوظ بدارد، حبيب خود را كفايت فرمود و از سوء قصدي كه در باره وي داشتند نجاتش بخشيد.
(داستان بدين قرار اتفاق افتاد كه) وقتي رسول خدا (ص) عازم شد (از غدير خم) به طرف مدينه حركت كند گروهي از منافقان زودتر حركت كردند و به عقبه هرشا (هرشي) رسيده خود را پنهان نمودند و هميانها را پر از ريگ ساخته منتظر عبور رسول خدا (ص) از آن محل شدند تا وقتي خواست از آنجا عبور كند هميانها را از بالا به طرف جاده رها كنند شايد به اين وسيله ناقه آن حضرت را رم دهند و حضرت به زمين افتاده او را به قتل برسانند. حذيفه گويد: رسول خدا (ص) من و عمار ياسر را نزد خود طلبيد و به عمار فرمود تو ناقه را از عقب بران و بمن فرمود تو هم مهار ناقه را محكم نگاهدار. من مهار ناقه را در دست داشتم و مي‌كشيدم و مي‌رفتيم تا نيمه شب به بالاي عقبه (تنگه كوه) رسيديم ناگاه هميانهايي پر از ريگ از بالاي كوه به طرف تنگه پرتاب شد و شتر رسول خدا (ص) رم كرد حضرت فرمود: اي ناقه آرام باش كه باكي بر تو نيست.
حذيفه گويد: من گفتم يا رسول اللَّه اين جماعت كيانند؟ فرمود: اينها منافقين دنيا و آخرتند. در آن موقع برقي ساطع گشت كه من همه آنها را ديدم نه تن از آنها قريشي و پنج تن از طوائف ديگر بودند. پيغمبر اكرم وقتي از تنگه سرازير مي‌شد كه سفيده صبح دميد حضرت پياده شد و وضوء ساخت و منتظر آمدن اصحاب گرديد و آن چهارده تن نيز به نماز حاضر شدند حضرت فرمود: هيچ كس حق نجوي ندارد. نقل از قصص قرآن نوشته مترجم، صفحه 658.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 485
در افساد و وارونه كردن امور بر رسول خدا (ص) به جايي رسيد كه خداي تعالي به مثل آيه زير تهديدشان نموده فرمود: " لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْمُرْجِفُونَ فِي الْمَدِينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ ثُمَّ لا يُجاوِرُونَكَ فِيها إِلَّا قَلِيلًا مَلْعُونِينَ أَيْنَما ثُقِفُوا أُخِذُوا وَ قُتِّلُوا تَقْتِيلًا" «1» .
روايات هم از بسياري به حد استفاضه رسيده كه عبد اللَّه بن ابي سلول و همفكران منافقش، همانهايي بودند كه امور را عليه رسول خدا (ص) واژگونه مي‌كردند، و همواره در انتظار بلايي براي مسلمانان بودند، و مؤمنين همه آنها را مي‌شناختند، و عده‌شان يك سوم مسلمانان بود، و همانهايي بودند كه در جنگ احد از ياري مسلمانان مضايقه كردند، و خود را كنار كشيده، در آخر به مدينه برگشتند، در حالي كه مي‌گفتند: " لَوْ نَعْلَمُ قِتالًا لَاتَّبَعْناكُمْ- اگر مي‌دانستيم قتالي واقع مي‌شود با شما مي‌آمديم".

[رد اين سخن كه نفاق بعد از هجرت پديد آمد و قبل از رحلت پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) برچيده شد! و اثبات اينكه قبل از هجرت و بعد از پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) نيز انگيزه‌هاي نفاق وجود داشته است]..... ص: 485

و از همين جا است كه بعضي نوشته‌اند حركت نفاق از بدو وارد شدن اسلام به مدينه شروع و تا نزديكي وفات رسول خدا (ص) ادامه داشت. اين سخني است كه جمعي از مفسرين گفته‌اند، و ليكن با تدبر و موشكافي حوادثي كه در زمان رسول خدا (ص) رخ داد و فتنه‌هاي بعد از رحلت آن جناب، و در نظر گرفتن طبيعت اجتماع فعال آن روز، عليه اين نظريه حكم مي‌كند.
براي اينكه اولا: هيچ دليل قانع كننده‌اي در دست نيست كه دلالت كند بر اينكه نفاق منافقين در ميان پيروان رسول خدا (ص) و حتي آنهايي كه قبل از هجرت ايمان آورده بودند رخنه نكرده باشد، و دليلي كه ممكن است در اين باره اقامه شود،
__________________________________________________
(1)اگر منافقين و آنهايي كه در دل بيماري دارند از آزار پيامبر و سوء قصد نسبت به زنان مسلمان و آنها كه شايعه‌پراكني مي‌كنند از عمل خود دست برندارند بطور قطع تو را به سركوبي آنان خواهيم گمارد تا جايي كه ديگر در مدينه نمانند و همسايه تو در اين شهر نباشند مگر در فرصتي اندك. ملعون هستند، هر كجا كه يافت شوند بايد دستگير و به خواري كشته شوند. سوره احزاب، آيه 60 و 61.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 486
هيچ دلالتي ندارد. و آن دليل اين است كه منشا نفاق ترس از اظهار باطن و يا طمع خير است، و پيامبر و مسلمانان آن روز كه در مكه بودند، و هنوز هجرت نكرده بودند، قوت و نفوذ كلمه و دخل و تصرف آن چناني نداشتند كه كسي از آنان بترسد و يا طمع خيري از آنان داشته باشد، و به اين منظور در ظاهر مطابق ميل آنان اظهار ايمان كنند و كفر خود را پنهان بدارند، چون خود مسلمانان در آن روز تو سري خور و زير دست صناديد قريش بودند. مشركين مكه يعني دشمنان سرسخت آنان و معاندين حق هر روز يك فتنه و عذابي درست مي‌كردند، در چنين جوي هيچ انگيزه‌اي براي نفاق تصور نمي‌شود.! به خلاف بعد از هجرت كه رسول خدا (ص) و مسلمانان ياوراني از اوس و خزرج پيدا كردند، و بزرگان و نيرومندان اين دو قبيله پشتيبان آنان شده و از رسول خدا (ص) دفاع مي‌نمودند، همان طور كه از جان و مال و خانواده خود دفاع مي‌كردند، و اسلام به داخل تمامي خانه‌هايشان نفوذ كرده بود، و به وجود همين دو قبيله عليه عده قليلي كه هنوز به شرك خود باقي بودند قدرت‌نمايي مي‌كرد، و مشركين جرأت علني كردن مخالفت خود را نداشتند، به همين جهت براي اينكه از شر مسلمانان ايمن بمانند به دروغ اظهار اسلام مي‌كردند، در حالي كه در باطن كافر بودند، و هر وقت فرصت مي‌يافتند عليه اسلام دسيسه و نيرنگ به كار مي‌بردند.
وجه اينكه گفتيم: اين دليل درست نيست، اين است كه علت و منشا نفاق منحصر در ترس و طمع نيست تا بگوييم هر جا مخالفين انسان نيرومند شدند، و يا زمام خيرات به دست آنان افتاد، از ترس نيروي آنان و به اميد خيري كه از ايشان به انسان برسد نفاق مي‌ورزد، و اگر گروه مخالف چنان قدرتي و چنين خيري نداشت، انگيزه‌اي براي نفاق پيدا نمي‌شد، بلكه بسياري از منافقين را مي‌بينيم كه در مجتمعات بشري دنبال هر دعوتي مي‌روند، و دور هر ناحق و صدايي را مي‌گيرند، بدون اينكه از مخالف خود هر قدر هم نيرومند باشد پروايي بكنند. و نيز اشخاصي را مي‌بينيم كه در مقام مخالفت با مخالفين خود برمي‌آيند، و عمري را با خطر مي‌گذرانند، و به اميد رسيدن به هدف بر مخالفت خود اصرار هم مي‌ورزند تا شايد هدف خود را كه رسيدن به حكومت است به دست آورده، نظام جامعه را در دست بگيرند، و مستقل در اداره آن باشند، و در زمين غلو كنند. و رسول خدا (ص) هم از همان اوائل دعوت فرموده بود كه اگر به خدا و دعوت اسلام ايمان بياوريد، ملوك و سلاطين زمين خواهيد شد.
با مسلم بودن اين دو مطلب چرا عقلا جائز نباشد كه احتمال دهيم: بعضي از
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 487
مسلمانان قبل از هجرت به همين منظور مسلمان شده باشند؟ يعني به ظاهر اظهار اسلام كرده باشند تا روزي به آرزوي خود كه همان رياست و استعلاء است برسند، و معلوم است كه اثر نفاق در همه جا واژگون كردن امور، و انتظار بلا براي مسلمانان و اسلام، و افساد مجتمع ديني نيست، اين آثار، آثار نفاقي است كه از ترس و طمع منشا گرفته باشد، و اما نفاقي كه ما احتمالش را داديم اثرش اين است كه تا بتوانند اسلام را تقويت نموده، به تنور داغي كه اسلام برايشان داغ كرده نان بچسبانند، و به همين منظور و براي داغ‌تر كردن آن، مال و جاه خود را فداي آن كنند تا به اين وسيله امور نظم يافته و آسياي مسلمين به نفع شخصي آنان بچرخش در آيد. بله اين گونه منافقين وقتي دست به كارشكني و نيرنگ و مخالفت مي‌زنند كه ببينند دين جلو رسيدن به آرزوها را كه همان پيشرفت و تسلط بيشتر بر مردم است مي‌گيرد كه در چنين موقعي دين خدا را به نفع اغراض فاسد خود تفسير مي‌كنند.
و نيز ممكن است بعضي از آنها كه در آغاز بدون هدفي شيطاني مسلمان شده‌اند، در اثر پيشامدهايي در باره حقانيت دين به شك بيفتند، و در آخر از دين مرتد بشوند، و ارتداد خود را از ديگران پنهان بدارند، هم چنان كه در ذيل جمله" ذلِكَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا..." بدان اشاره نموديم، و هم چنان كه از لحن آياتي نظير آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ" «1» ، نيز امكان چنين ارتداد و چنين نفاقي استفاده مي‌شود.
و نيز آن افراد از مشركين مكه كه در روز فتح ايمان آوردند، چگونه ممكن است اطميناني به ايمان صادق و خالصشان داشت؟ با اينكه بديهي است همه كساني كه حوادث سالهاي دعوت را مورد دقت قرار داده‌اند، مي‌دانند كه كفار مكه و اطرافيان مكه و مخصوصا صناديد قريش هرگز حاضر نبودند به پيامبر ايمان بياورند، و اگر آوردند به خاطر آن لشكر عظيمي بود كه در اطراف مكه اطراق كرده بود، و از ترس شمشيرهاي كشيده بر بالاي سرشان بود، و چگونه ممكن است بگوييم در چنين جوي نور ايمان در دلهايشان تابيده و نفوسشان داراي اخلاص و يقين گشته، و از صميم دل و با طوع و رغبت ايمان آوردند، و ذره‌اي نفاق در دلهايشان راه نيافت.
و ثانيا اينكه: استمرار نفاق تنها تا نزديكي رحلت رسول خدا (ص) نبود، و چنان نبوده كه در نزديكيهاي رحلت نفاق منافقين از دلهايشان پريده باشد، بله
__________________________________________________
(1)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد هر كس از شما از آيين خود باز گردد، خداوند در آينده جمعيتي را مي‌آورد. سوره مائده، آيه 54.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 488
تنها اثري كه رحلت رسول خدا (ص) در وضع منافقين داشت، اين بود كه ديگر وحيي نبود تا از نفاق آنان پرده بردارد. علاوه بر اين، با انعقاد خلافت ديگر انگيزه‌اي براي اظهار نفاق باقي نماند، ديگر براي چه كسي مي‌خواستند دسيسه و توطئه كنند؟
آيا اين متوقف شدن آثار نفاق براي اين بوده كه بعد از رحلت رسول خدا (ص) تمامي منافقين موفق به اسلام واقعي و خلوص ايمان شدند، و از مرگ آن جناب تاثيري يافتند كه در زندگيشان آن چنان متاثر نشده بودند، و يا براي اين بوده كه بعد از رحلت يا قبل از آن با اولياي حكومت اسلامي زدوبندي سري كردند. چيزي دادند و چيزي گرفتند، اين را دادند كه ديگر آن دسيسه‌ها كه قبل از رحلت داشتند نكنند، و اين را گرفتند كه حكومت آرزوهايشان را برآورد، و يا آنكه بعد از رحلت مصالحه‌اي تصادفي بين منافقين و مسلمين واقع شد، و همه آن دو دسته يك راه را برگزيدند، و در نتيجه ديگر تصادم و برخوردي پيش نيامد؟
شايد اگر بقدر كافي پيرامون حوادث اواخر عمر رسول خدا (ص) دقت كنيم، و فتنه‌هاي بعد از رحلت آن جناب را درست بررسي نماييم، به جوانب كافي اين چند سؤال برسيم، منظور از ايراد اين سؤالها تنها اين بود كه به طور اجمال راه بحث را نشان داده باشيم.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 489

[سوره المنافقون (63): آيات 9 تا 11]..... ص: 489

اشاره

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُلْهِكُمْ أَمْوالُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ (9) وَ أَنْفِقُوا مِنْ ما رَزَقْناكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ فَيَقُولَ رَبِّ لَوْ لا أَخَّرْتَنِي إِلي أَجَلٍ قَرِيبٍ فَأَصَّدَّقَ وَ أَكُنْ مِنَ الصَّالِحِينَ (10) وَ لَنْ يُؤَخِّرَ اللَّهُ نَفْساً إِذا جاءَ أَجَلُها وَ اللَّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ (11)

ترجمه آيات..... ص: 489

هان اي كساني كه ايمان آورديد اموال و اولادتان شما را از ياد خدا به خود مشغول نسازد و هر كس چنين كند زيانكار است چون زيانكاران افرادي اينچنينند (9).
و از آنچه ما روزيتان كرده‌ايم انفاق كنيد و تا مرگ شما نرسيده فرصت را از دست ندهيد و گرنه بعد از رسيدن مرگ خواهد گفت پروردگارا چه مي‌شد تا اندك زماني مهلتم مي‌دادي صدقه دهم و از صالحان باشم (10).
و ليكن خداي تعالي هرگز به كسي كه اجلش رسيده مهلت نخواهد داد و خدا از آنچه مي‌كنيد با خبر است (11).

بيان آيات [نهي از دو صفت نفاق آور: سر گرمي به مال و اولاد، و بخل ورزي]..... ص: 489

اشاره

در اين چند آيه مؤمنين را تذكر مي‌دهد به اينكه از بعضي صفات كه باعث پيدايش
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 490
نفاق در قلب مي‌شود بپرهيزند، يكي از آنها سرگرمي به مال و اولاد و غافل شدن از ياد خداست، و يكي ديگر بخل است.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُلْهِكُمْ أَمْوالُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ..."
كلمه" تلهي" از مصدر" الهاء" گرفته شده، و اين كلمه به معناي مشغول و سرگرم شدن به كاري و غفلت از كاري ديگر است، و منظور از" الهاء اموال و اولاد از ذكر خدا" اين است كه اشتغال به مال و اولاد انسان را از ياد خدا غافل كند، چون خاصيت زينت حيات دنيا همين است كه آدمي را از توجه به خداي تعالي باز مي‌دارد هم چنان كه فرمود: " الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ الْحَياةِ الدُّنْيا" «1» و اشتغال به اين زينت دل را پر مي‌كند، و ديگر جايي براي ذكر خدا و ياد او باقي نمي‌ماند، و نيز غير از گفتار بي‌كردار، و ادعاي بدون تصديق قلبي برايش نمي‌ماند، و فراموشي پروردگار از ناحيه عبد باعث آن مي‌شود كه پروردگارش هم او را از ياد ببرد، هم چنان كه فرمود: " نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ" «2» و اين خود خسراني است آشكار، هم چنان كه باز در صفت منافقين فرمود: " أُولئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدي فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ" «3» .
و در آيه مورد بحث به همين معنا اشاره نموده، مي‌فرمايد: " وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ".
در اين آيه شريفه مال و اولاد را نهي كرده و فرموده: " مال و اولادتان شما را از ياد خدا غافل نسازد" در حالي كه بايد فرموده باشد: " شما سرگرم به مال و اولاد نشويد" و اين به خاطر آن بوده كه اشاره كند به اينكه طبع مال و اولاد اين است كه انسان را از ياد خدا غافل سازد، پس مؤمنين نبايد به آنها دل ببندند، و گرنه مؤمنين هم مانند سايرين از ياد خدا غافل مي‌شوند، پس نهي در آيه نهي كنايه‌اي است، كه از تصريح مؤكدتر است.

[پيش از مرگ انفاق كنيد كه چون اجل آمد آرزوي باز گشت اجابت نمي‌شود]..... ص: 490

" وَ أَنْفِقُوا مِنْ ما رَزَقْناكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ..."
در اين جمله مؤمنين را امر مي‌كند به انفاق در راه خير، اعم از انفاق واجب مانند زكات و كفارات، و مستحبّ مانند صدقات مستحبي. و اگر قيد" مِنْ ما رَزَقْناكُمْ" را آورد براي اعلام اين حقيقت بود كه دستور فوق درخواست انفاق از چيزي كه مؤمنين مالكند و خدا مالك آن نيست نمي‌باشد، چون آنچه را كه مؤمنين انفاق مي‌كنند عطيه‌اي است كه خداي تعالي به
__________________________________________________
(1)مال و فرزندان، زينت حيات دنيا هستند. سوره كهف، آيه 46.
(2)سوره توبه، آيه 67. [.....]
(3)اينان كساني هستند كه ضلالت را با سرمايه هدايت خريدند، و تجارتشان سود نكرد. سوره بقره، آيه 16.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 491
آنان داده، و رزقي است كه رازقش او است، و ملكي است كه او به ايشان تمليك فرموده، آن هم تمليكي كه از ملك خود او بيرون نرفته پس در هر حال منت خداي تعالي راست.
" مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ"- يعني قبل از آنكه قدرت شما در تصرف در مال و انفاق آن در راه خدا تمام شود.
" فَيَقُولَ رَبِّ لَوْ لا أَخَّرْتَنِي إِلي أَجَلٍ قَرِيبٍ"- اين جمله عطف است بر جمله قبلي، و اگر كلمه" اجل" را مقيد به قيد" قريب" كرد، براي اين بود كه اعلام كند به اينكه چنين كسي قانع است به مختصري عمر، به مقداري كه بتواند مال خود را در راه خدا انفاق كند، تقاضاي اندكي مي‌كند تا اجابتش آسان باشد. و نيز براي اين است كه اجل و عمر هر قدر هم كه باشد اندك است هم چنان كه رسول خدا (ص) فرمود: " كل ما هو آت قريب «1» - هر آنچه خواهد آمد نزديك است".
" فَأَصَّدَّقَ وَ أَكُنْ مِنَ الصَّالِحِينَ"- در اين جمله كلمه" اصدق" به نصب قاف خوانده مي‌شود تا جواب تمناي" چه مي‌شد مرا تا مدتي اندك مهلت مي‌دادي" باشد، و كلمه" اكن" به سكون نون خوانده مي‌شود تا جزاي شرطي تقديري باشد، و تقدير" ان اتصدق اكن من الصالحين- اگر تصدق دهم از صالحان خواهم بود" مي‌باشد.
" وَ لَنْ يُؤَخِّرَ اللَّهُ نَفْساً إِذا جاءَ أَجَلُها" در اين جمله آرزومندان نامبرده را از اجابت دعايشان و هر كس ديگر را كه از خدا تاخير اجل را بخواهد مايوس كرده مي‌فرمايد: وقتي أجل كسي رسيد، و نشانه‌هاي مرگ آمد، ديگر تاخير داده نمي‌شود، و اين معنا در كلام خداي تعالي مكرر آمده كه اجل يكي از مصاديق قضاي حتمي است، از آن جمله مي‌فرمايد: " إِذا جاءَ أَجَلُهُمْ فَلا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ" «2» .
" وَ اللَّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ"- اين جمله حال است از ضمير" أحدكم" ممكن هم هست عطف بر آغاز كلام باشد، و فايده تعليل را دارد، و معنايش اين است كه از خدا بي‌خبر نشويد و انفاق كنيد، براي اينكه خدا به اعمال شما دانا است، طبق همان اعمال جزايتان مي‌دهد.
__________________________________________________
(1)سنن ابن ماجه، ج 1، ص 18.
(2)و چون اجلشان آيد، نه مي‌توانند درخواست تاخيرش را بكنند، و نه تقديمش را. سوره يونس، آيه 49.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 492

بحث روايتي [(چند روايت در ذيل برخي آيات گذشته)]..... ص: 492

در كتاب فقيه آمده كه شخصي از امام (ع) از كلام خدا پرسيد، آنجا كه مي‌فرمايد: " فَأَصَّدَّقَ وَ أَكُنْ مِنَ الصَّالِحِينَ"، فرمود: " اصدق" از صدقه است، يعني تا صدقه دهم، و منظور از جمله" وَ أَكُنْ مِنَ الصَّالِحِينَ" حج است، يعني تا حج خانه خدا كنم «1» .
مؤلف: ظاهرا ذيل حديث از قبيل اشاره به بعضي از مصاديق صلاح باشد، نه اينكه بخواهد صلاح را منحصر در حج كند.
و در مجمع البيان از ابن عباس نقل كرده كه گفته است: هيچ كس از كساني كه مال زكات نداده دارند، و استطاعت حج داشتند و نرفته‌اند، از دنيا نمي‌رود مگر اينكه هنگام مرگ از خدا درخواست بازگشتن به دنيا مي‌كند.
شنوندگانش گفتند: اي ابن عباس از خدا بترس، اين چه حرفي است كه مي‌گويي؟
ما اين افراد كافر را هم مي‌بينيم كه درخواست برگشتن به دنيا را مي‌كنند؟ گفت: من از قرآن برايتان دليل مي‌آورم، آن گاه اين آيه را خواند: " يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُلْهِكُمْ... مِنَ الصَّالِحِينَ" آن گاه گفت: صلاح در اينجا حج است. صاحب مجمع البيان اين معنا را از امام صادق (ع) نيز روايت كرده «2» .
مؤلف: الدر المنثور هم آن را از عده‌اي از ارباب كتب حديث از ابن عباس روايت كرده است «3» .
و در تفسير قمي به سند خود از ابي بصير از امام باقر (ع) روايت آورده كه در ذيل كلام خدا كه فرموده: " وَ لَنْ يُؤَخِّرَ اللَّهُ نَفْساً إِذا جاءَ أَجَلُها" فرموده: نزد خدا كتابها و مقدراتي است موقوف و غير حتمي، هر كدام را بخواهد عملي مي‌كند، تا شب قدر برسد، در آن شب همه چيزهايي را كه تا سال بعد بايد رخ دهد نازل مي‌كند، اين است معناي آيه" وَ لَنْ يُؤَخِّرَ اللَّهُ نَفْساً إِذا جاءَ أَجَلُها" يعني وقتي كه خدا آن مقدر را در شب قدر نازل كرده باشد، و نويسندگان آسمانها آن را نوشته باشند، و اين همان مقدري است كه ديگر تاخير داده نمي‌شود «4» .
__________________________________________________
(1)فقيه، ج 2، ص 142، ح 68.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 296.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 226.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 370.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 493

(64)سوره تغابن مدني است و هجده آيه دارد (18)..... ص: 493

[سوره التغابن (64): آيات 1 تا 10]..... ص: 493

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
يُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (1) هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ فَمِنْكُمْ كافِرٌ وَ مِنْكُمْ مُؤْمِنٌ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (2) خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ وَ صَوَّرَكُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَكُمْ وَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ (3) يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ يَعْلَمُ ما تُسِرُّونَ وَ ما تُعْلِنُونَ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ (4)
أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَبَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ فَذاقُوا وَبالَ أَمْرِهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (5) ذلِكَ بِأَنَّهُ كانَتْ تَأْتِيهِمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَقالُوا أَ بَشَرٌ يَهْدُونَنا فَكَفَرُوا وَ تَوَلَّوْا وَ اسْتَغْنَي اللَّهُ وَ اللَّهُ غَنِيٌّ حَمِيدٌ (6) زَعَمَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنْ لَنْ يُبْعَثُوا قُلْ بَلي وَ رَبِّي لَتُبْعَثُنَّ ثُمَّ لَتُنَبَّؤُنَّ بِما عَمِلْتُمْ وَ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيرٌ (7) فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ النُّورِ الَّذِي أَنْزَلْنا وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ (8) يَوْمَ يَجْمَعُكُمْ لِيَوْمِ الْجَمْعِ ذلِكَ يَوْمُ التَّغابُنِ وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ وَ يَعْمَلْ صالِحاً يُكَفِّرْ عَنْهُ سَيِّئاتِهِ وَ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها أَبَداً ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (9)
وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ خالِدِينَ فِيها وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ (10)

ترجمه آيات..... ص: 493

به نام خداي رحمان و رحيم.
تسبيح مي‌گويد هر آنچه در آسمانها و زمين است خداي را و ملك
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 494
همه‌اش از او و حمد نيز همه‌اش براي او است و او بر هر چيز توانا است (1).
او كسي است كه شما را بيافريد، بعضي از شما كافر و بعضي مؤمنند و خدا بدانچه مي‌كنيد بينا است (2).
آسمانها و زمين را به حق آفريد و شما را صورتگري كرد و صورتهايتان را زيبا كرد و بازگشت به سوي او است (3).
او آنچه را كه در آسمانها و زمين است مي‌داند و نيز آنچه را كه شما پنهان كنيد و آنچه را آشكار سازيد مي‌داند و خدا داناي به درون دلها است (4).
مگر خبر آن كساني كه قبل از اين كافر شدند به شما نرسيده كه چگونه در دنيا وبال كفر خود را چشيدند و در آخرت هم عذابي اليم دارند (5).
و اين بدان جهت بود كه همواره پيامبرانشان با آيات و معجزات روشن مي‌آمدند ولي آنها مي‌گفتند آيا يك فرد انسان، ما را هدايت كند؟ در نتيجه اين تكبر كافر شدند و از پذيرفتن حق اعراض نمودند خدا هم از آنان و از ايمان آوردنشان اظهار بي‌نيازي كرد و خدا بي‌نيازي ستوده است (6).
كساني كه كافر شدند پنداشتند كه مبعوث نمي‌شوند، بگو چرا، به پروردگارم سوگند كه به طور قطع مبعوث مي‌شويد و بدانچه كه كرده‌ايد خبرتان خواهند داد و اين براي خدا آسان است (7).
پس به خدا و رسول او و نوري كه ما نازل كرده‌ايم ايمان بياوريد و خدا بدانچه مي‌كنيد با خبر است (8).
روزي كه شما را جمع مي‌كند براي" يوم الجمع"، آن روز روز تغابن است و كسي كه به خدا ايمان آورده عمل صالح كرده باشد خدا گناهانش را مي‌آمرزد و در جناتي داخلش مي‌كند كه از زير درختانش نهرها روان است و در آن جنات تا ابد جاودانه خواهد بود و اين خود رستگاري عظيمي است (9).
و كساني كه كافر شدند و آيات ما را تكذيب كردند آنان اهل آتش و در آتش خالدند و چه سرانجامي است (10).

بيان آيات..... ص: 494

[ذكر پاره‌اي از اسماء حسني و صفات علياي خداي تعالي كه وجود قيامت و بعث و جزا را اقتضاء دارند]..... ص: 494

اين سوره از نظر سياق و نظم شبيه به سوره حديد است، و گويي خلاصه‌اي از آن است، و غرض سوره اين است كه مؤمنين را تشويق و تحريك كند به اينكه در راه خدا انفاق كنند، و غرض ديگرش اين است كه ناراحتي‌ها و تاسف‌هايي كه در اثر هجوم مصائب در دلهاشان نشسته برطرف سازد، و نويد دهد كه اگر در راه ايمان به خدا و جهاد در راه او و انفاق در آن راه مشقاتي را متحمل مي‌شوند، همه به اذن خدا است.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 495
و آياتي كه در صدر سوره واقع شده جنبه مقدمه و زمينه‌چيني براي بيان اين غرض را دارد، در آن آيات بيان مي‌كند كه اسماي حسني و صفات علياي خدا اقتضا مي‌كند كه براي بشر بعث و بازگشتي فراهم سازد، تا همه به سويش برگردند و در آن بازگشت اهل ايمان و عمل صالح به سوي بهشت جاودان هدايت شوند، و اهل كفر و تكذيب به سوي آتش ابدي رانده شوند، پس اين مطالب مقدمه چيني است براي آيات بعد كه مي‌فرمايد: بايد خدا و رسول را اطاعت كنيد و بر مصائب و نيز در برابر انفاق در راه خدا خويشتن‌دار باشيد، بدون اينكه از منع موانع متاثر و از ملامت شماتتگران بيمي به خود راه دهيد. و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مدينه نازل شده.
" يُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ".
گفتار در معناي تسبيح و معناي ملك و حمد و قدرت، و نيز اينكه مراد از آنچه در آسمانها و زمين است شامل خود آسمان‌ها و زمين نيز مي‌شود، در سوره جمعه گذشت.
اطلاق در جمله" لَهُ الْمُلْكُ" بر اطلاق ملك خدا، و عدم محدوديت آن به هيچ حد و قيدي و هيچ شرطي دلالت دارد پس هيچ حكم نافذي غير حكم او نيست، و او هيچ حكمي ندارد مگر آنكه طبق اراده‌اش نافذ است.
و همچنين اطلاق در جمله" وَ لَهُ الْحَمْدُ" مي‌فهماند كه تمامي حمدهايي كه از هر حامدي سر مي‌زند به او برمي‌گردد، براي اينكه حمد عبارت است از ثناي در برابر عمل نيكي كه به اختيار از كسي سر زده باشد، و وقتي خلائق همه از خداست، و امر و تدبير خلائق هم از او است، پس هيچ ذاتي جميل و صفتي جميل و عملي جميل از هيچ محمودي سرنمي‌زند، مگر آنكه از خدا سرزده است، همه آفرين و مرحبا و متشكرم‌ها نيز ثناي خدا است.
و همچنين جمله" وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" كه آن نيز كليت دارد، بر عموميت متعلق قدرت او دلالت مي‌كند، و مي‌فهماند قدرت او محدود به هيچ حد، و مقيد به هيچ قيد و شرطي نيست.
و وقتي آيات همانطور كه اشاره كرديم در مقام اثبات معاد است قهرا آيه مورد بحث به منزله مقدمه اول براي اثبات معاد مي‌شود، و مي‌فهماند خداي عز و جل منزه از هر نقصي و هر نقطه ضعفي در ذات و صفات و افعالش است، او مالك حكم بر هر چيز و تصرف در آن است، هر طور كه بخواهد و اراده كند، و معلوم است كه به جز جميل اراده نمي‌كند، و قدرت
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 496
او هر چيزي را فرا گرفته، پس او مي‌تواند در خلقش تصرف نموده و دوباره زنده‌اش سازد، همانطور كه در آغاز تصرف كرد و ايجادش نمود، پس او مي‌تواند مردگان را مبعوث كند، هر طوري كه اراده‌اش تعلق گرفته باشد، كه البته جز به حكمت تعلق نمي‌گيرد." هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ فَمِنْكُمْ كافِرٌ وَ مِنْكُمْ مُؤْمِنٌ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ" حرف" فاء" در كلمه" فمنكم" صرف ترتب كفر و ايمان بر خلقت را مي‌رساند، يعني تنها مي‌فهماند اگر خلقتي نبود كفر و ايماني هم نبود، پس حرف مذكور نمي‌خواهد بفهماند كفر و ايمان هم دو مخلوق خداي تعالي هستند و يا نيستند از اين جهت ساكت است، تنها مي‌خواهد بفهماند مردم بعد از آنكه خلق شدند دو دسته شدند، بعضي كافر و بعضي مؤمن، و اگر كافر را اول ذكر كرد براي اينكه هميشه اكثريت با كافران است.
و حرف" من" در دو كلمه" فمنكم" و" و منكم" براي تبعيض است و چنين معنا مي‌دهد كه بعضي از شما كافر و بعضي مؤمنند و با جمله" وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ" توجه داد كه تقسيم شدن مردم به دو قسم همانطور كه گفتيم حق است، و آن دو نزد خدا از يكديگر متمايزند، چون ملاك كفر و ايمان ظاهر و باطن اعمال است، كه خدا به آن بينا است، نه چيزي از آن بر او پوشيده است، و نه به يكديگر مشتبه مي‌شوند.
اين آيه مقدمه دوم براي اثبات معاد و حتميت آن است، مي‌فرمايد: مردم مخلوق خدايند، و از نظر كفر و ايمان و اعمال خوب و بد براي او متمايزند.
" خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ وَ صَوَّرَكُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَكُمْ وَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ" مراد از" حق" معنايي خلاف معناي باطل است، و باطل اين است كه آسمانها و زمين را بدون هدف و غرضي ثابت خلق كرده باشد، هم چنان كه در جاي ديگر در نفي چنين خلقتي باطل فرمود: " لَوْ أَرَدْنا أَنْ نَتَّخِذَ لَهْواً لَاتَّخَذْناهُ مِنْ لَدُنَّا" «1» و نيز فرمود: " وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ ما خَلَقْناهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ" «2» .
و در جمله" وَ صَوَّرَكُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَكُمْ" منظور از" تصوير" قلم به دست گرفتن و نقشه كشيدن نيست، بلكه منظور، اعطاي صورت است، و صورت هر چيز قوام و نحوه وجود آن
__________________________________________________
(1)اگر مي‌خواستيم اسباب بازي درست كنيم و براي خود سرگرمي فراهم سازيم، از پيش خود درستش مي‌كرديم. سوره انبياء، آيه 17.
(2)ما آسمانها و زمين را به بازي خلق نكرديم، و آن دو را جز به حق نيافريديم، ولي بيشتر مردم نمي‌دانند. سوره دخان، آيه 38 و 39.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 497
است، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود: " لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ" «1» .
و" حسن صورت" عبارت است از تناسب تجهيزات آن نسبت به يكديگر، و تناسب مجموع آنها با آن غرضي كه به خاطر آن غرض ايجاد شده، اين است معناي حسن، نه خوشگلي و زيبايي منظر و يا نمكين بودن، چون حسن يك معناي عامي است كه در تمامي موجودات جاري است هم چنان كه فرمود: " الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ" «2» .
و اگر در آيه مورد بحث تنها حسن صورت انسانها را نام برد، شايد براي اين بوده كه مردم را توجه دهد به اينكه خلقت انسانها طوري شده كه با بازگشت آنان به سوي خدا سازگار است، براي اينكه وقتي خداي تعالي ملكي قادر علي الاطلاق است، مي‌تواند به آنچه مي‌خواهد حكم كند، و به هر طور كه مي‌خواهد در آن تصرف نمايد. و او در افعالش منزه از هر نقص و عيب، و بلكه محمود و ستايش شده است، از سوي ديگر مردم از نظر كفر و ايمان مختلفند، و او به اعمال آنان بينا است، و خلقت هم لغو نيست، بلكه براي آن غايت و هدفي است، پس بر او واجب است كه مردم را بعد از نشاه دنيا براي نشاه ديگر مبعوث كند، براي نشاه جاودانه و فناناپذير، تا در آن نشاه به مقتضاي اختلافي كه از نظر كفر و ايمان داشتند زندگي كنند، و اين همان جزا است كه مؤمن با آن سعادتمند، و كافر شقي مي‌شود.
و جمله" وَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ" اشاره به همين نتيجه است.
" يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ يَعْلَمُ ما تُسِرُّونَ وَ ما تُعْلِنُونَ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ" در اين آيه شريفه شبهه منكرين معاد را كه به جز استبعاد اساسي ندارد دفع مي‌كند، شبهه آنان اين است كه چطور ممكن است موجودات فاني و متلاشي شده در عالم، دوباره برگردند؟ با اينكه حوادث عالم و اعمال و صفات قابل شمار نيست؟ بعضي ظاهر و علني، و بعضي باطن و سري است، بعضي به چشم ديده مي‌شود و بعضي جزو غيب به شمار مي‌رود؟
آيه شريفه جواب مي‌دهد كه خدا آنچه در آسمانها و زمين است- كه آن نيز قابل شمار نيست- مي‌داند، و آنچه شما در باطن خود پنهان مي‌كنيد و آنچه علني مي‌سازيد همه را مي‌داند.
و جمله" وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ" به گفته بعضي اعتراضي است كه به عنوان دنباله سخن آورده شد، تا شمول علم خدا به" ما تُسِرُّونَ" و به" ما تُعْلِنُونَ" را كاملا روشن
__________________________________________________
(1)انسان را در نيكوترين تقويم آفريديم. سوره تين، آيه 4.
(2)خدايي كه خلقت هر چيزي را نيكو كرد. سوره سجده، آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 498
سازد، و معنايش اين است كه وقتي خداي تعالي محيط به مضمرات و اسرار نهفته در سينه‌هاي مردم است، اسراري كه خودشان هم توجهي به آنها ندارند، آن وقت چگونه ممكن است" ما تُسِرُّونَ" وَ" ما تُعْلِنُونَ" بر او پوشيده بماند.
و در جمله" وَ اللَّهُ عَلِيمٌ..."، با اينكه مي‌توانست بفرمايد: " و هو عليم"، اگر به جاي ضمير، اسم ظاهر را آورد، براي اين بود كه به علت حكم اشاره كرده و فهمانده باشد اگر عالم به اسرار و آشكار شما است، براي اين است كه اللَّه است، و نيز براي اين بود كه قاعده‌اي كلي باشد تا نظير مثلي معروف همه به آن تمسك كنند.
" أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَبَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ فَذاقُوا وَبالَ أَمْرِهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ" منظور از" وبال امر" آثار سوء كفر و فسق آنان است، و منظور از" امر" همان كفر و آثار كفر يعني فسق است.
از آنجا كه مقتضاي اسماي حسني و صفات علياي مذكور در آيات قبلي اين بود كه خداي عز و جل براي مردم معادي برقرار كند، و آنان را دوباره به سوي خود برگرداند، لذا لازم بود اين مقتضا را اعلام نمايد، و نيز آنچه كه بر مردم لازم است انجام دهند، و آنچه را كه واجب است اجتناب كنند، و خلاصه شرع و ديني را كه لازم است براي تامين سعادت معادشان داشته باشند، اعلام بدارد، و چون طرق اين شرع رسالت است لذا لازم بود رسولاني بر اساس انذار از عقاب آخرت و تبشير به ثواب آن و يا بگو بر اساس انذار از خشم خدا و تبشير به رضاي او، گسيل بدارد.
در آيه مورد بحث به منظور اشاره به اين معنا سرگذشت اقوامي را به ياد مي‌آورد كه در زمانهاي پيش زندگي مي‌كردند، و نسبت به دين خدا كفر ورزيدند، و به همين جهت وبال امر خود را چشيدند، و در آخرت عذابي دردناك دارند، آن گاه از اين يادآوري منتقل مي‌شود به اينكه چرا كفر ورزيدند؟ و مي‌فرمايد: سبب كفرشان تكذيب رسالت بود، و سبب اين تكذيبشان هم انكار بعث و معاد بود.
و در آخر نتيجه مي‌گيرد كه پس بر مردم حاضر واجب است به خدا و رسولش و ديني كه بر آن رسول نازل فرموده ايمان بياورند. و مقدمه چيني‌هاي مذكور را با تبشير و انذار ختم فرمود، البته به طور اشاره به آنچه براي مؤمنين تهيه ديده كه همان بهشت جاودانه است، و آنچه براي كفار تكذيب‌گر مهيا نموده كه همان آتش ابدي است.
پس اينكه فرمود: " أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَبَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ" خطابش به مشركين است، و منظورش از" خبر آنهايي كه قبلا كافر شدند" داستانهاي اقوام گذشته است، چون قوم نوح و
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 499
عاد و ثمود و ديگران است كه خدا به كيفر گناهان هلاكشان كرده بود، و جمله" فَذاقُوا وَبالَ أَمْرِهِمْ" اشاره است به آن عذاب بنيانكن كه خدا بر آنان نازل كرد و منصرفشان فرمود، و جمله" وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ" اشاره است به عذاب اخروي آنان.
" ذلِكَ بِأَنَّهُ كانَتْ تَأْتِيهِمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَقالُوا أَ بَشَرٌ يَهْدُونَنا..."
اين آيه علت آن عذاب انقراض و عذاب آخرت را بيان مي‌كند، و به همين جهت آيه را بدون عطف آورد تا به منزله جوابي از سؤالي فرضي باشد، گويا سائلي پرسيده: چرا آن عذابها بر سر آن اقوام نازل شد؟ در جواب فرموده باشد: " ذلك"، اين نزول عذاب براي آن بود كه آنها چنين و چنان كردند، پس كلمه" ذلك" اشاره به عذابهايي است كه در آيه قبل ذكر شده بود.
و اگر از مساله آمدن رسولان و دعوت آنان تعبير كرد به جمله" كانت تاتيهم- هميشه به سوي آنان مي‌آمدند"، و نيز از كفر كفار و سخنان ايشان تعبير كرد به" فقالوا" و" كفروا"، و" تولوا"، كه به مقابله دلالت بر نداشتن استمرار دارد، بدين جهت بود كه بفهماند كلمه و بهانه كفار در همه اعصار يك چيز بوده و بر سر همان يك كلمه پافشاري هم داشتند، و آن كلمه عبارت بود از عناد و لجبازي، و بنا بر اين، آيه شريفه در معناي آيه زير است كه مي‌فرمايد: " تِلْكَ الْقُري نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبائِها وَ لَقَدْ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلي قُلُوبِ الْكافِرِينَ" «1» .
و نيز در معناي آيه شريفه زير است كه مي‌فرمايد: " ثُمَّ بَعَثْنا مِنْ بَعْدِهِ رُسُلًا إِلي قَوْمِهِمْ فَجاؤُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ كَذلِكَ نَطْبَعُ عَلي قُلُوبِ الْمُعْتَدِينَ" «2» .
" فَقالُوا أَ بَشَرٌ يَهْدُونَنا"- كلمه" بشر" هم به يك نفر اطلاق مي‌شود و هم بر جمع، و مراد از آن در اينجا معناي دوم است، به دليل اينكه دنبالش مي‌فرمايد: " يهدوننا- ما را هدايت كنند" و اگر كلمه" بشر" را نكره (بدون الف و لام) آوردند، به منظور تحقير هدايتگران بوده، و استفهام در آيه انكاري است، مي‌فرمايد از در انكار پرسيدند: آيا افرادي از
__________________________________________________
(1)اين قريه‌ها را- كه نام برديم- داستانهايش را برايت شرح داديم، رسولانشان با آيات روشن به سويشان آمدند، ولي آنچه را كه قبلا تكذيب كرده بودند، به هيچ وجه نسبت به آن ايمان‌آور نبودند، آري خدا اين چنين بر دلهاي كفار مهر مي‌زند. سوره اعراف، آيه 101.
(2)ما بعد از او يعني بعد از نوح رسولاني به سوي قوم او فرستاديم، پس اين رسولان به سوي قوم خود آمدند، و آيات بينات برايشان آوردند، ولي به هيچ وجه نسبت به چيزي كه قبلا تكذيبش كرده بودند ايمان آور نبودند. و خدا اين چنين بر دلهاي تجاوزگران مهر مي‌زند. سوره يونس، آيه 74.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 500
بشر كه هيچ برتري بر ما ندارند ما را هدايت كنند؟
و اين سخن از ايشان به جز كبرورزي منشا ديگري نداشته، علاوه بر اين، اكثر اين امت‌ها كه هلاك شدند، وثني مذهب بودند، و منكر نبوت (و معاد)، كه اساس دعوت انبيا است، و به همين جهت خداي تعالي جمله" فَكَفَرُوا وَ تَوَلَّوْا" را متفرع كرد بر جمله" أَ بَشَرٌ يَهْدُونَنا"، و فهماند كه كفر و اعراض خود را بر اساس تكبر خود بنا كردند.

[معناي جمله: " وَ اسْتَغْنَي اللَّهُ" و مراد از استغناي خداي سبحان]..... ص: 500

" وَ اسْتَغْنَي اللَّهُ"- كلمه" استغناء" به معناي طلب بي‌نيازي است، و استعمال آن در مورد خداي تعالي به اين معنا نيست، چون خداي عز و جل غني بالذات است، بلكه به معناي اظهار بي‌نيازي است، و بدين جهت اظهار بي‌نيازي كرده كه بت‌پرستان علم و نيرو و استطاعت را خاص خود دانسته، مي‌پنداشتند كه همين كمالات جمع آنان را از فنا نگه مي‌دارد، و بقا را براي آنان تضمين مي‌كند گويا عالم وجود بي‌نياز از ايشان نيست، هم چنان كه در جاي ديگر قرآن از آنان حكايت كرده كه گفتند: " ما أَظُنُّ أَنْ تَبِيدَ هذِهِ أَبَداً" «1» و نيز فرموده: " وَ لَئِنْ أَذَقْناهُ رَحْمَةً مِنَّا مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ هذا لِي وَ ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً" «2» .
و مال اين اعتقاد در حقيقت به اين است كه خدا به آنان احتياج دارد، و احتياجي كه دارد در دست اينان است، و بنا بر اين، مراد از جمله" وَ اسْتَغْنَي اللَّهُ" همان بلاي انقراض كفار خواهد بود، كه جمله" فَذاقُوا وَبالَ أَمْرِهِمْ" نيز بر آن دلالت مي‌كرد.
علاوه بر اين، انسان طبعا خودپسند است، و پيش خود چنين مي‌پندارد كه خداي تعالي رهين منت اوست، و او حق حرمتي نزد خدا دارد، و بر خدا واجب است وي را هر جا كه باشد مورد احسان قرار دهد، مثل اينكه خداي تعالي احتياج دارد به اينكه سعادت او را تامين نموده و به وي احسان كند، هم چنان كه آيه زير نيز به اين پندار باطني انسان اشاره نموده مي‌فرمايد: " وَ ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً وَ لَئِنْ رُدِدْتُ إِلي رَبِّي لَأَجِدَنَّ خَيْراً مِنْها مُنْقَلَباً" «3» ، و نيز فرموده: " وَ ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً وَ لَئِنْ رُجِعْتُ إِلي رَبِّي إِنَّ لِي عِنْدَهُ لَلْحُسْني" «4» .
__________________________________________________
(1)من گمان نمي‌كنم اينها كه دارم تا ابد از بين برود. سوره كهف، آيه 35. [.....]
(2)و قطعا اگر رحمتي از خود را به او بچشانيم، با اينكه دچار بلا شده، باز مي‌گويد: اين از خود من بود، و من معتقد نيستم كه قيامتي برپا شود. سوره سجده، آيه 50.
(3)من كه هيچ احتمال نمي‌دهم قيامت بپا شود، و بر فرض هم كه دوباره به سوي پروردگارم برگردانند، آنجا هم منزلگاهي بهتر از اينجا خواهم يافت. سوره كهف، آيه 36.
(4)من كه فكر نمي‌كنم قيامتي بپا شود، و اگر هم كه بشود و مرا به سوي پروردگارم برگردانند، نزد او بهتر از اين را خواهم داشت. سوره حم سجده، آيه 50.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 501
و مال اين پندار در حقيقت به اين است كه سعادتمند كردن آنان به هر طريق كه خودشان بخواهند وظيفه خداست، مثل اينكه العياذ باللَّه دست خدا زير سنگ ايشان است، و در دنيا چشاندن وبال اين پندار، و در آخرت عذاب كردنشان در حقيقت اظهار بي‌نيازي او از ايشان است، بنا بر اين، مراد از استغناي خداي تعالي از ايشان همان مجموعي است كه از جمله" فَذاقُوا وَبالَ أَمْرِهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ" استفاده مي‌شود.
پس دو وجه در معناي استغناي خداي تعالي آورديم، و معناي دوم عمومي‌تر است، به هر حال چه آن مراد باشد و چه اين، از جمله مورد بحث عظمت و قدرتي استفاده مي‌شود كه بر هيچ كس پوشيده نيست، و اين جمله در معناي آيه شريفه زير است كه مي‌فرمايد: " ثُمَّ أَرْسَلْنا رُسُلَنا تَتْرا كُلَّ ما جاءَ أُمَّةً رَسُولُها كَذَّبُوهُ فَأَتْبَعْنا بَعْضَهُمْ بَعْضاً وَ جَعَلْناهُمْ أَحادِيثَ فَبُعْداً لِقَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ" «1» .
و بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مراد از جمله مورد بحث اين است كه خداي تعالي بي‌نياز از استدلال و اقامه برهان است و در نتيجه اتمام حجت بر آنان به بيشتر از اين است كه آنان را ارشاد نموده به سوي ايمان رهنمون شود.
بعضي ديگر گفته‌اند: مراد اين است كه خداي تعالي از اطاعت و عبادت آنان از ازل تا ابد بي‌نياز است، براي اين كه او غني بالذات است. ولي اين دو وجه به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد چندان دلچسب نيست.
" وَ اللَّهُ غَنِيٌّ حَمِيدٌ"- اين جمله جاي تعليل مضمون آيه را گرفته، و آيه را چنين معنا مي‌دهد: خداي تعالي در ذاتش غني و در افعالش محمود است پس آنچه بر سر كفار بياورد، يعني چشاندن وبال امر آنان، و تعذيبشان به عذاب اليم در مقابل كفر و اعراضشان، همه از مقتضاي غناي او و عدل او است، چون به جز مقتضاي عمل خود آنان را به آنان برنگردانيده.

[اشاره به آياتي كه در آنها براي وقوع و تحقق قيامت قسم ياد شده است]..... ص: 501

" زَعَمَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنْ لَنْ يُبْعَثُوا قُلْ بَلي وَ رَبِّي لَتُبْعَثُنَّ ثُمَّ لَتُنَبَّؤُنَّ بِما عَمِلْتُمْ وَ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيرٌ" در اين آيه ركني ديگر از اركان كفر بت‌پرستان را بيان مي‌كند، و آن اين است كه بت‌پرستان با انكار معاد، اديان آسماني را منكرند، چون وقتي معاد را كه اثر دين است، و امر
__________________________________________________
(1)سپس پيام‌آوران خود را يكي پس از ديگري فرستاديم، اما هر امتي كه پيامبرش به سويش آمد، تكذيبش كرد، و ما آن امت‌ها را يكي پس از ديگري هلاك كرده، به صورت سرگذشت درآورديم، پس دور باشند مردمي كه ايمان نمي‌آورند. سوره مؤمنون، آيه 44.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 298.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 502
و نهي و حساب و جزاي دين بر پايه آن استوار است، منكر شدند خود دين را هم منكر گشته‌اند، تنها انكار معاد است كه مي‌تواند بهانه و علت انكار رسالت باشد، چون با انكار معاد، ديگر تبليغ و انذار و تبشير معنا ندارد.
و در آيه مورد بحث منظور از" الَّذِينَ كَفَرُوا" عموم بت‌پرستان است كه يك دسته آنان معاصر رسول خدا (ص) بودند، و از آن ميان نيز جمعي در مكه و اطراف آن زندگي مي‌كردند. ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: منظور تنها مشركين اهل مكه است.
و در جمله" قُلْ بَلي وَ رَبِّي لَتُبْعَثُنَّ ثُمَّ لَتُنَبَّؤُنَّ بِما عَمِلْتُمْ" به رسول خدا (ص) دستور فرموده از پندار مشركين پاسخ دهد، و در جواب اينكه پنداشتند" أَنْ لَنْ يُبْعَثُوا" بفرمايد" بَلي وَ رَبِّي لَتُبْعَثُنَّ- به پروردگارم سوگند كه به طور يقين مبعوث خواهيد شد" و در اين جمله مطلب به چند وسيله تاكيد شده، يكي كلمه" بلي" يكي سوگند" ربي" يكي لام تاكيد، و چهارم نون تاكيد ثقيله.
و كلمه" ثم" در جمله" ثُمَّ لَتُنَبَّؤُنَّ" تراخي و بعديت را مي‌رساند، البته بعديت بر حسب رتبه كلام، و در اين جمله اشاره‌اي هم به غرض بعث شده، و آن غرض رسيدگي به حساب خلق است، و معناي جمله" وَ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيرٌ" اين است كه مبعوث كردن مردم و خبر اعمالشان را به ايشان دادن، براي خداي تعالي آسان است، و هيچ دشواري ندارد، و اين رد اعتقاد مشركين است كه مساله بعث را محال دانسته مي‌گفتند: ممكن نيست خداي تعالي چنين كاري بكند، و دليلي به جز استبعاد نداشتند. و در جاي ديگر قرآن از اين آساني بعث به مثل" وَ هُوَ الَّذِي يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ" «2» تعبير آورده، فرموده: او كسي است كه خلق را بدون سابقه و از هيچ بيافريد، و سپس دوباره او را برمي‌گرداند، و برگرداندنش بر او آسان‌تر است.
و دليل بر اينكه معاد براي خداي تعالي دشواري ندارد، همان اسماء و صفاتي است كه در صدر آيات نام برد، يعني خلق، ملك، علم، محموديت، و منزه بودن، كه جامع همه آن اسماء و صفات كلمه" اللَّه" است، كه معنايش دارنده تمامي صفات كمال است.
از اينجا روشن مي‌شود كه چرا در جمله مورد بحث نفرمود" و ذلك عليه يسير"، و چرا
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 548.
(2)سوره روم، آيه 27.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 503
نام جلاله را آورد؟ خواست تا به علت حكم اشاره كرده باشد، و فرموده باشد اگر گفتيم: معاد براي خدا آسان است، براي اين بود كه او اللَّه است، پس جمله مورد بحث يك حجت برهاني است، نه صرف ادعا.
مفسرين گفته‌اند: آيه مورد بحث سومين آيه‌اي است كه پيغمبر گراميش را براي وقوع معاد وادار به سوگند به پروردگار خود كرده، يكي ديگر از آن موارد آيه زير است كه مي‌فرمايد:
" وَ يَسْتَنْبِئُونَكَ أَ حَقٌّ هُوَ قُلْ إِي وَ رَبِّي" «1» و يكي ديگرش اين است كه مي‌فرمايد: " وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَأْتِينَا السَّاعَةُ قُلْ بَلي وَ رَبِّي لَتَأْتِيَنَّكُمْ" «2» ، و سومي آنها آيه مورد بحث ما است.
" فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ النُّورِ الَّذِي أَنْزَلْنا وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ" اين جمله نتيجه‌گيري از مضمون آيه قبلي است، به دليل اينكه حرف" فاء" در اولش آمده، مي‌فرمايد: وقتي مسلم شد كه شما به طور يقين مبعوث خواهيد شد، و شما را به ريز و درشت آنچه كرده‌ايد خبر خواهند داد، پس واجب است بر شما كه به خدا و رسولش ايمان بياوريد و نيز به آن نوري كه بر رسولش نازل كرده كه همان قرآن باشد كه با نور ساطع خود شما را به سوي صراط مستقيم هدايت نموده و شرايع دين را بيان مي‌كند، ايمان بياوريد.
در جمله" وَ النُّورِ الَّذِي أَنْزَلْنا"، التفاتي از غيبت" فَآمِنُوا بِاللَّهِ" به تكلم با غير" أنزلنا" بكار رفته، و شايد نكته اين التفات تكميل حجت باشد، و بخواهد حجت قبلي را از راه شهادت كه بهتر عذر را قطع مي‌كند تكميل نمايد، چون خيلي فرق هست بين اينكه بگوييم" و النور الذي انزل" كه يك جمله خبري است، و اينكه بفرمايد: " وَ النُّورِ الَّذِي أَنْزَلْنا" كه ديگر جمله خبري نيست بلكه شهادتي است از خداي تعالي بر اينكه قرآن كتابي است آسماني و نازل از ناحيه او، و معلوم است كه شهادت تاكيدش از صرف خبر بيشتر است.
ممكن است در اينجا بپرسي كه: چه فايده‌اي در اين شهادت است با اينكه مشركين منكر اين هستند كه قرآن كلام خداي تعالي است و از ناحيه او نازل شده و اگر كفار اين معنا را قبول داشتند همان حجت گذشته براي اثبات معاد كافي بود، و احتياجي به اين التفات نداشت؟
__________________________________________________
(1)از تو خبر مي‌پرسند كه آيا قيامت حق است؟ بگو آري به پروردگارم سوگند. سوره يونس، آيه 53.
(2) آنها كه كافر شدند گفتند قيامت هرگز به سراغ ما نمي‌آيد بگو: چرا، به پروردگارم سوگند كه به طور قطع و بدون شك خواهد آمد. سوره سبأ، آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 504
در پاسخ مي‌گوييم: قبل از اين آيات خداي تعالي چند نوبت به وسيله تحدي انكار مشركين را باطل كرده و فرموده بود: اگر شك داريد كه اين قرآن از ناحيه خداست، و احتمال مي‌دهيد خود محمد كه يك فرد بشر است آن را ساخته و پرداخته باشد، شما مشركين هم بشريد، و عرب هم هستيد، يك سوره و حد اقل يك آيه به مثل آن بياوريد، پس در مقام آيه چنين بهانه‌اي در كار نيست، و براي اقامه حجت شهادت مؤكدتر از صرف خبر است و حتي از خبري كه مدلل است، نيز مؤكدتر است.
" وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ"- اين جمله علم خداي تعالي را به ياد آنان مي‌آورد، علمش به دقائق اعمال آنان، مي‌خواهد دستور" فامنوا" را به اين وسيله تاكيد كند، و معناي آن اين است كه: ايمان بياوريد، و در ايمان آوردن خود كوشش هم بكنيد، براي اينكه خدا به دقائق اعمالتان عالم است، هرگز از هيچ يك از آن اعمال غافل نمي‌ماند، و او به طور قطع جزاي اعمالتان را مي‌دهد.

[آياتي كه بر جمع شدن مردم در قيامت براي فصل قضاء دلالت مي‌كنند]..... ص: 504

" يَوْمَ يَجْمَعُكُمْ لِيَوْمِ الْجَمْعِ ذلِكَ يَوْمُ التَّغابُنِ..."
كلمه" يوم" ظرف است براي جمله قبلي كه مي‌فرمود: " به طور قطع مبعوث مي‌شويد..." و منظور از" يوم جمع" روز قيامت است كه مردم همگي جمع مي‌شوند، تا خداي تعالي بينشان فصل قضا كند، هم چنان كه فرمود: " وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَجَمَعْناهُمْ جَمْعاً" «1» .
و مساله جمع شدن براي روز قيامت در قرآن كريم مكرر آمده، و امثال آيه زير آن را تفسير مي‌كند و مي‌فرمايد: " إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ" «2» و نيز مي‌فرمايد: " فَاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ" «3» و مي‌فرمايد: " إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ" «4» ، كه همه اين آيات اشاره دارند به اينكه جمع شدن مردم در قيامت به منظور فصل القضاء و داوري است.
" ذلِكَ يَوْمُ التَّغابُنِ"- راغب مي‌گويد: كلمه" غبن" (كه تغابن مصدر باب تفاعل آن
__________________________________________________
(1)و در صور دميده مي‌شود و ما همه را جمع مي‌كنيم. سوره كهف، آيه 99.
(2)پروردگارت در روز قيامت در بين آنان و آنچه مورد اختلافشان بود داوري مي‌كند. سوره جاثيه، آيه 17.
(3)خداي تعالي در روز قيامت بين آنان در آنچه اختلاف داشتند حكم مي‌كند. سوره بقره، آيه 113.
(4)محققا خود پروردگارت در روز قيامت بين آنان در آنچه همواره اختلاف مي‌كردند داوري خواهد نمود. سوره سجده، آيه 25.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 505
است) به معناي اين است كه وقتي با كسي معامله مي‌كني از راهي كه او متوجه نشود كلاه سر او بگذاري، (اگر مي‌خري پول كمتري بدهي، و اگر مي‌فروشي پول بيشتري بگيري)، آن گاه مي‌گويد: منظور از" يوم التغابن" كه در قرآن آمده روز قيامت است، چون در آن روز براي همه مردم كشف مي‌شود كه در معامله‌اي كه آيات زير بدان اشاره نموده مغبون شده‌اند، و اينكه آن آيات: " وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ- بعضي از مردمند كه جان خود را در برابر خوشنوديهاي خدا مي‌فروشند"،" إِنَّ اللَّهَ اشْتَري مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ...- خدا از مؤمنين جانهايشان را خريداري كرده..." و" الَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ أَيْمانِهِمْ ثَمَناً قَلِيلًا- آنهايي كه با عهد خدا و سوگندهاشان بهاي اندكي به دست مي‌آورند".
در روز قيامت براي همه اين معامله‌گران كشف مي‌شود كه مغبون شده‌اند، آن كس كه معامله نكرده مي‌فهمد كه از معامله نكردن مغبون شده، و آن كس كه در معامله‌اش بهاي اندك دنيا به دست آورده مي‌فهمد كه از معامله كردنش مغبون شده، پس همه مردم در آن روز مغبون خواهند بود.

[چند وجه درباره وجه تسميه روز قيامت به" يوم التغابن"]..... ص: 505

و از بعضي از مفسرين وقتي سؤال شده كه" يوم التغابن" به چه معنا است؟ گفته اند: به اين معنا است كه در آن روز تمام اشياء بر خلاف معيارها و مقادير دنيايي ظهور مي‌كنند «1» .
و اينكه در آغاز كلامش گفت تغابن به معناي كلاه‌گذاري است، وقتي درست است كه تغابن در آيه را به اين معنا بگيريم كه كفار معامله سودبخش را رها نموده معامله زيان‌آور را اختيار كردند، و هر چند اين معنا معناي خوبي است، ولي با كلمه" تغابن" نمي‌سازد، چون اين كلمه از باب مفاعله است، و مغبون كردن هر دو طرف يكديگر را مي‌رساند.
و آن وجه دوم كه از بعضي نقل كرد وجه دقيق‌تري است، و آيات زير هم آن را تاييد مي‌كند: " فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ" «2» ،" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ" «3» ،" وَ بَدا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ ما لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ" «4» .
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" غبن". [.....]
(2)هيچ كس نمي‌تواند بفهمد كه چه قرة العين‌ها برايشان تهيه ديده شده. سوره سجده، آيه 17.
(3)ايشان در بهشت هر چه بخواهند در اختيار دارند و نزد ما نعمتهاي اضافي ديگري هست (كه به فكر هيچ كس نمي‌رسد). سوره ق، آيه 35.
(4)از ناحيه خدا چيزهايي برايشان پيدا مي‌شود كه به هيچ وجه نمي‌توانستند احتمالش را بدهند.
سوره زمر، آيه 47.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 506
و مقتضاي اين وجه عموميت تغابن است، يعني بنا بر اين وجه بايد گفت كه: هم كفار در قيامت تغابن دارند و هم مؤمنين، تغابن مؤمنين براي آن است كه وقتي آن قرة العين‌هاي در جوار رحمت حق را مي‌بينند، ناراحت مي‌شوند كه چرا بيشتر عمل نكردند، و اما كفار تغابنشان براي اين است كه چرا اصلا عمل نكردند، و وجهي كه بين دو طايفه مشترك است، اين است كه چرا در دنيا آن طور كه بايد روز قيامت را نشناختند.
ولي اين وجه هم مثل وجه قبلي با معناي تغابن نمي‌سازد، براي اينكه معناي تغابن مغبون كردن يكديگر است.
البته در اين ميان وجه سومي هم هست، و آن اين است كه تغابن را تنها مخصوص گمراهان بدانيم و بگوييم: اين دسته دو طايفه هستند كه هر يك به دست ديگري مغبون مي‌شوند، يكي طايفه گمراه كننده، ديگري گمراه شونده، طايفه گمراه كننده غابن هستند، زيرا پيروان خود را وادار به دنياپرستي و ترك آخرت و در نتيجه وادار به گمراهي نموده، آنان را مغبون مي‌سازند، و مغبون هستند، براي اينكه همان پيروان ضعيف، ايشان را با پيروي كوركورانه خود كمك نموده، استكبارشان را بيشتر مي‌كنند، پس هر دو طايفه هم غابن‌اند و هم مغبون.
وجه چهارمي هم هست كه طبق آن روايت هم وارد شده، و آن اين است كه بگوييم تمامي بندگان خدا چه خوب و چه بد در بهشت سهم و منزلي و در دوزخ هم منزلي دارند، بنده اگر اطاعت خدا كند به منزلي كه در بهشت برايش فراهم شده داخل مي‌شود، و اگر نافرماني خدا را بكند، داخل منزلي كه در آتش دارد مي‌شود، و روز قيامت منزلهاي بهشتي اهل دوزخ را به اهل بهشت مي‌دهند، و منزل دوزخي اهل بهشت را به اهل دوزخ مي‌دهند، پس در قيامت اهل بهشت دوزخيان را مغبون نموده، مؤمنين غابن و كفار مغبون مي‌شوند.
بعضي «1» از مفسرين بعد از ايراد اين وجه گفته‌اند: تغابن در خود آيه با جمله" وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ... وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ" تفسير شده، ولي ما آن طور كه بايد ظهوري در آيه نديديم، كه چگونه آيه تغابن را تفسير نموده است «2» .
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 28، ص 123 و 124.
(2)علاوه بر اين كه بنا بر وجه چهارم هم باب تفاعل معنا نشد چون تنها مؤمنين غابن كفار و كفار مغبون مؤمنين شدند در حالي كه بنا بر معناي تغابن بايد كفار هم غابن مؤمنين و مؤمنين مغبون كفار باشند مترجم.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 507
و اما جمله" وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ وَ يَعْمَلْ صالِحاً... وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ" از آنجا كه در طول اين تفسير مكرر معنا شده، ديگر به معنايش نمي‌پردازيم.

بحث روايتي [(چند روايت در باره نام‌هاي روز قيامت و" يوم التغابن" بودن آن و...]..... ص: 507

در صحيح بخاري از ابو هريره از رسول خدا (ص) روايت آورده كه فرمود: هيچ بنده‌اي داخل بهشت نمي‌شود مگر آنكه منزلي را كه در دوزخ دارد مي‌بيند منزلي را كه اگر نافرماني كرده بود بدانجا مي‌رفت، و براي اين مي‌بيند تا شكرش بيشتر شود، و هيچ بنده‌اي داخل آتش نمي‌شود، مگر آنكه آن منزلي كه در بهشت دارد، و اگر خوبي مي‌كرد بدانجا منتقل مي‌شد، مي‌بيند تا حسرتش بيشتر شود «1» .
مؤلف: در اين معنا روايات بسياري از طرق عامه و خاصه وارد شده كه بعضي از آنها در تفسير اوائل سوره مؤمنون گذشت.
و در تفسير برهان از ابن بابويه به سند خود از حفص بن غياث از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: منظور از" يوم التلاق" روزي است كه اهل آسمان و زمين به هم بر مي‌خورند، و منظور از" يوم التناد" روزي است كه اهل دوزخ اهل بهشت را نداء مي‌كنند كه: " أَفِيضُوا عَلَيْنا مِنَ الْماءِ أَوْ مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ- كمي از آن آب و يا از آنچه خدا روزيتان كرده به ما افاضه كنيد"، و منظور از" يوم التغابن" روزي است كه اهل بهشت اهل آتش را مغبون مي‌كنند، و منظور از" يوم الحسرة" روزي است كه مرگ را مي‌آورند و ذبح مي‌كنند، ديگر كسي دچار مرگ نمي‌شود «2» .
مؤلف: و در ذيل آيات اول سوره مورد بحث عده‌اي از روايات وارد شده كه آيات را مربوط به شؤون ولايت دانسته، مانند روايتي كه مي‌گويد: منظور از ايمان و كفر ايمان به ولايت و كفر به آن در روز اخذ ميثاق است «3» ، و روايتي كه مي‌گويد: مراد از بينات ائمه هدي (ع) هستند «4» ، و رواياتي كه مي‌گويد: مراد از نور، امام است «5» ، و بايد دانست كه همه اين روايات به باطن آيات نظر دارند، و به هيچ وجه جنبه تفسير الفاظ آيه را ندارند.
__________________________________________________
(1)صحيح بخاري، ج 8، ص 146.
(2)تفسير برهان، ج 4، ص 342، ح 1.
(3)نور الثقلين، ج 5، ص 338.
(4 و 5)نور الثقلين، ج 5، ص 341.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 508

[سوره التغابن (64): آيات 11 تا 18]..... ص: 508

اشاره

ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ (11) وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَإِنَّما عَلي رَسُولِنَا الْبَلاغُ الْمُبِينُ (12) اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (13) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْواجِكُمْ وَ أَوْلادِكُمْ عَدُوًّا لَكُمْ فَاحْذَرُوهُمْ وَ إِنْ تَعْفُوا وَ تَصْفَحُوا وَ تَغْفِرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (14) إِنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ وَ اللَّهُ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ (15)
فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ وَ اسْمَعُوا وَ أَطِيعُوا وَ أَنْفِقُوا خَيْراً لِأَنْفُسِكُمْ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (16) إِنْ تُقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضاعِفْهُ لَكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَّهُ شَكُورٌ حَلِيمٌ (17) عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (18)

ترجمه آيات..... ص: 508

هيچ مصيبتي نمي‌رسد مگر به اذن خدا و كسي كه به خدا ايمان آورد خدا دلش را هدايت مي‌كند و خدا به هر چيزي دانا است (11).
و خداي را اطاعت كنيد و رسول را هم در هر فرماني كه مي‌دهد اطاعت كنيد كه اگر اعراض كنيد او مسئول نيست، زيرا به عهده رسول ما بيش از اين نيست كه پيام مرا به روشني به شما برساند (12).
اللَّه معبودي است كه جز او معبود به حقي نيست و بايد مؤمنان تنها بر اللَّه توكل كنند (13).
هان اي كساني كه ايمان آورديد! بعضي از همسران و فرزندان شما دشمن شمايند از آنان بر حذر باشيد و اگر عفو كنيد و از خطاهايشان بگذريد و بديهايشان را نديده بگيريد كاري خدايي كرده‌ايد چون خداي تعالي هم غفور و رحيم است (14).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 509
جز اين نيست كه اموال و اولاد شما فتنه و مايه آزمايش شمايند و نزد خدا اجري عظيم هست (15).
پس تا آنجا كه مي‌توانيد از خدا بترسيد و بشنويد و اطاعت كنيد و اگر انفاق كنيد براي خودتان بهتر است و كساني كه موفق شده باشند از بخل نفساني خويشتن را حفظ كنند چنين كساني رستگاراند (16).
اگر به خدا قرضي نيكو بدهيد خدا آن را برايتان چند برابر مي‌كند و شما را مي‌آمرزد كه خدا شكرگزار و حليم است (17).
عالم غيب و شهادت و عزيز و حكيم است (18).

بيان آيات..... ص: 509

اشاره

در اين آيات به بيان غرض سوره شروع نموده است، چون آياتي كه گذشت گفتيم همه جنبه مقدمه و زمينه‌چيني را دارد، و غرض سوره واداري مردم به انفاق در راه خدا، و صبر در برابر مصائبي است كه در خلال مجاهدات در راه او مي‌بينند.
و در ميان همه اين اغراض اول مساله مصيبت‌ها، و صبر در برابر آنها را ذكر فرموده تا ذهن شنونده براي تاثر از سفارشات بعدي به انفاق آماده‌تر و صاف‌تر گردد، و ديگر عذري باقي نماند.

[مقصود از اذن كه فرمود هيچ مصيبتي نمي‌رسد مگر به اذن خدا، اذن تكويني است نه اذن لفظي و نه اذن تشريعي]..... ص: 509

" ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ" كلمه" مصيبت" به معناي صفت و حالتي است در انسان كه در اثر برخورد به هر حادثه به او دست مي‌دهد، چيزي كه هست بيشتر در مورد حوادث ناگوار استعمال مي‌شود، حوادثي كه با خود ضرر مي‌آورد و كلمه" اذن" به معناي اعلام رخصت و عدم مانع است، و همواره ملازم با آگهي اذن دهنده نسبت به عملي است كه اجازه آن را صادر مي‌كند، و اينكه بعضي «1» اين كلمه را به معناي علم گرفته‌اند صحيح نيست.
پس از آنچه گفته شد چند نكته روشن گرديد:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 300.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 510
نكته اول اينكه: اذن در آيه اذن لفظي نيست، بلكه اذن تكويني است، كه عبارت است از بكار انداختن اسباب، و يا به عبارت ديگر برداشتن موانعي كه سر راه سببي از اسباب است، چون اگر آن مانع را بر ندارد سبب نمي‌تواند اقتضاي خود را در مسبب بكار گيرد، مثلا آتش، اقتضاي حرارت و سوزاندن را دارد، و مي‌تواند مثلا پنبه را بسوزاند، ولي به شرطي كه رطوبت بين آن و بين پنبه فاصله نباشد، پس برطرف كردن رطوبت از بين پنبه و آتش با علم به اينكه رطوبت مانع است و برطرف كردنش باعث سوختن پنبه است، اذني است در عمل‌كردن آتش در پنبه و به كرسي نشاندن اقتضايي كه در ذات خود دارد، يعني سوزاندن.
و در عرف عام معمول بود كه كلمه" اذن" را مختص به مواردي مي‌دانستند كه ماذون له (كسي كه ديگري به او اذن داده) از عقلا باشد. چون عامه، معناي اعلام را در مفهوم اذن شرط مي‌دانستند، مثلا مي‌گفتند: " من به فلاني اذن دادم كه چنين و چنان كند" و هرگز نمي‌گفتند: " من به آتش اذن دادم كه پنبه را بسوزاند"، چون فكر مي‌كردند آتش شعور ندارد، و نمي‌شود چيزي را به آن اعلام نمود، و نيز نمي‌گفتند: " من به اسب اجازه دادم بدود".
ولي قرآن كريم در اين موارد نيز استعمال كرده، در مورد عقلا فرموده: " وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ" «1» ، و در مورد غير عقلا فرموده: " وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ" «2» و بعيد نيست اين تعميم بر اين اساس باشد كه قرآن كريم علم و ادراك را مختص ذوي العقول نمي‌داند، بلكه چنين افاده مي‌كند كه علم و ادراك در تمامي موجودات جريان دارد، هم چنان كه در تفسير آيه شريفه" قالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ" گفته شد «3» .
و به هر حال عمل از هيچ عامل و اثر از هيچ مؤثري بدون اذن خداي سبحان تمام نمي‌شود، پس هر سببي را كه فرض كني موانعي دارد كه نمي‌گذارد در مسبب خود اثر كند، و اذن خداي تعالي به عمل كردن آن همين است كه آن موانع را بردارد، و هر سببي را فرض كني كه در سببيت تمام باشد، يعني هيچ مانعي جلوگير عملش نباشد، باز عملكردش به اذن خدا است و اذن خدا در آن اين است كه مانعي بر سر راهش نگذاشته باشد، پس تاثير چنين سببي هم ملازم با اذن خدا است، در نتيجه هيچ سببي بدون اذن او در مسبب خود اثر نمي‌گذارد.
__________________________________________________
(1)هيچ رسولي را نفرستاديم مگر براي اينكه به اذن خدا اطاعت شود. سوره نساء، آيه 64.
(2)سرزمين پاك گياهش به اذن پروردگارش مي‌رويد. سوره اعراف، آيه 58.
(3)گفتند: همان خدايي ما را به زبان آورد كه تمامي اشياء را به زبان آورده است. سوره حم سجده، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 511
نكته دوم اينكه: مصائب عبارت است از حوادثي كه آدمي با آن مواجه بشود، و در آدمي آثار سوء و ناخوشايندي بجاي گذارد، و اينكه اين گونه حوادث مانند حوادث خوب به اذن خدا مي‌رسد، براي اينكه اذن خداي تعالي تمامي مؤثرها را فرا گرفته، هر اثري به اذن او از مؤثرش صادر مي‌شود.
نكته سوم اينكه: اين اذن، اذن تشريعي و لفظي يعني حكم به جواز نيست، بلكه اذني است تكويني، پس اصابه مصيبت همواره با اذن خدا واقع مي‌شود، هر چند كه اين مصيبت ظلمي باشد كه از ظالمي به مظلومي برسد، و هر چند كه ظلم از نظر تشريع ممنوع است، و شرع به آن اذن نداده است.
و به همين جهت است كه بعضي از مصائب را نبايد تحمل كرد، و صبر در برابر آنها جائز نيست، بلكه واجب است آدمي در برابرش تا بتواند مقاومت كند، مثل ظلمهايي كه به عرض و ناموس آدمي و يا جان آدمي متوجه مي‌شود.
و از اينجا روشن مي‌شود كه آن مصائب كه قرآن مردم را به صبر در برابرش خوانده، مصائبي نيست كه دستور مقاومت در برابرش را داده و از تحمل آن نهي فرموده، بلكه مصائبي است كه خود انسان در آن اختياري ندارد، نظير مصائب عمومي عالمي، از قبيل مرگ و ميرها و بيماريها، و اما مصائبي كه اختيار انسانها در آن مدخليت دارد، از قبيل ظلمهايي كه به نحوي با اختيار سر و كار دارد، در صورتي كه به عرض و ناموس و جان آدمي متوجه شود، بايد به مقدار توانايي در دفع آن كوشيد.

[مفاد جمله: " وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ" و رابطه بين اعتقاد به عموميت علم و مشيت خدا با سكون و آرامش قلبي]..... ص: 511

" وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ"- از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه جمله" ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ" مي‌خواهد بفرمايد: خداي تعالي به حوادثي كه براي انسان ناخوش‌آيند و مكروه است، هم علم دارد و هم مشيت، پس هيچ يك از اين حوادث به آدمي نمي‌رسد، مگر بعد از علم خدا و مشيت او، پس هيچ سببي از اسباب طبيعي عالمي مستقل در تاثير نيست، چون هر سببي كه فرض كني جزو نظام خلقت است كه غير از خالقش ربي ندارد، و هيچ حادثه و واقعه‌اي رخ نمي‌دهد مگر به علم و مشيت ربش، آنچه او بخواهد برسد ممكن نيست نرسد، و آنچه او نخواهد برسد ممكن نيست برسد.
و اين حقيقتي است كه قرآن كريم آن را به لساني ديگر بيان نموده و فرموده: " ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها إِنَّ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيرٌ" «1» .
__________________________________________________
(1)هيچ مصيبتي در زمين و در خود شما نمي‌رسد، مگر آنكه قبل از آنكه حتمي‌اش كنيم در كتابي بوده، و اين بر خدا آسان است. سوره حديد، آيه 22. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 512
پس خداي سبحان كه رب العالمين است لازمه ربوبيت عامه‌اش اين است كه او به تنهايي مالك هر چيز باشد، و مالك حقيقي ديگري غير او نباشد، و نظام جاري در عالم هستي مجموعي از انحاي تصرفات او در خلقش مي‌باشد، پس هيچ متحركي و هيچ چيز ساكني بدون اذن او حركت و سكون ندارد، و هيچ صاحب فعلي و هيچ قابل فعلي جز با سابقه علم و مشيت او فاعليت و قابليت ندارد، و علم و مشيت او خطاء نمي‌كند، و قضايش ردخور ندارد.
پس اعتقاد به اينكه خداي تعالي اللَّه يگانه است، اعتقادات مذكور را به دنبال دارد، و انسان را به آن حقايق رهنمون شده، قلب را آرامش مي‌بخشد، به طوري كه ديگر دچار اضطراب نمي‌شود، چون مي‌داند اسباب ظاهري مستقل در پديد آوردن آن حوادث نيستند، زمام همه آنها به دست خداي حكيم است، كه بدون مصلحت هيچ حادثه ناگواري پديد نمي‌آورد، و همين است معناي جمله" وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ يَهْدِ قَلْبَهُ".
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: معناي آن اين است كه هر كس به توحيد خدا ايمان آورد و در برابر دستوراتش صبر كند، خداي تعالي قلبش را به گفتن" إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ" هدايت مي‌كند. ولي اين وجه درست نيست، براي اينكه صبر را در معناي ايمان اخذ كرده.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه هر كس به خدا ايمان آورد، خدا قلبش را به سوي آنچه كه بايد بكند هدايت مي‌كند، در نتيجه در موارد ابتلا به گرفتاريها صبر مي‌كند، و در موارد عطايا شكر مي‌كند، و اگر ستمي به او برود طرف را مي‌بخشد. و اين وجه قريب به همان معنايي است كه ما براي جمله كرديم.
" وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عَلِيمٌ"- اين جمله تاكيد استثناي گذشته است، ممكن هم هست اشاره باشد به آنچه آيه سوره حديد افاده مي‌كرد، و مي‌فرمود: " ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها" «3» .

[اطاعت رسول (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) اطاعت خدا و نافرمانيش نافرماني او است]..... ص: 512

" وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَإِنَّما عَلي رَسُولِنَا الْبَلاغُ الْمُبِينُ" از ظاهر اينكه كلمه" اطيعوا" را دو بار آورد، و نفرمود: " اطيعوا اللَّه و الرسول"، بر مي‌آيد كه منظور از اطاعت خدا با اطاعت رسول دو چيز است، و با هم اختلاف دارند، و از
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 10، ص 300.
(3)سوره حديد، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 513
اين مي‌فهميم كه مراد از" اطاعت خدا" منقاد شدن براي او است، در آنچه از شرايع دين كه تشريع كرده، و پذيرفتن آن بدون چون و چرا است، و مراد از" اطاعت رسول" انقياد و امتثال دستوراتي است كه او به حسب ولايتي كه بر امت دارد مي‌دهد، ولايتي كه خدا به او داده است.
و كلمه" تولي" در جمله" فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَإِنَّما عَلي رَسُولِنَا الْبَلاغُ الْمُبِينُ"، به معناي اعراض، و كلمه" بلاغ" به معناي تبليغ است.
و معناي جمله اين است: كه اگر شما از اطاعت خدا در آنچه از دين تشريع كرده، و يا از اطاعت رسول بدان جهت كه ولي امر شما است در آنچه به شما دستور مي‌دهد اعراض كنيد، رسول ما نمي‌تواند شما را مجبور بر اطاعت كند، براي اينكه او مامور به اين رفتار نشده بلكه تنها مامور شده كه رسالت خدا را به شما برساند، كه رسانيد.
از اينجا روشن مي‌شود كه آنچه رسول خدا (ص) زايد بر احكام و شرايع قرآن دستور داده، چه اوامرش و چه نواهيش، رسالت خداي تعالي است، و در حقيقت اوامر و نواهي خدا را رسانده، و اطاعت مردم در آن اوامر و نواهي نيز مانند اطاعت اوامر و نواهي قرآن اطاعت خدا است، هم چنان كه اطلاق آيه زير نيز بر اين معنا دلالت مي‌كند، چون مي‌فرمايد: " وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ" «1» ، و ظاهرش اين است كه اطاعت رسول در آنچه امر و يا نهي مي‌كند، به طور مطلق لازم است، چون آن جناب در آن اوامر و نواهي ماذون به اذن خدا، و اذن خدا در اطاعت رسول مستلزم علم و مشيت خدا به اطاعت اوست، و وقتي اطاعت اوامر و نواهي او را اراده كرده باشد، قهرا خود آن أوامر و نواهي را هم اراده كرده است، پس معلوم مي‌شود امر و نهي رسول خدا (ص) از مصاديق أمر و نهي خود خدا است، هر چند كه در مورد غير أحكام و شرايعي باشد كه خود خدا جعل كرده است.
و به خاطر همين كه گفتيم برگشت اطاعت رسول به اطاعت خداي تعالي است، در آيه شريفه از غيبت به خطاب التفات شده با اينكه قبلا خدا را غايب فرض كرده، فرموده بود:
" خدا را اطاعت كنيد" دنبالش خدا را متكلم به حساب آورده، مي‌فرمايد: " رسول ما"، تا بفهماند گفته‌ها و دستورات رسول هم دستورات ما است، و مع ذلك در ضمن سخن تهديدي هم كرده باشد، و به طور اشاره فهمانده باشد كه نافرماني او نافرماني ما است.
__________________________________________________
(1)سوره نساء، آيه 64.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 514

[بيان اينكه اطاعت يك نحوه عبوديت است و فقط بايد از خدا و فرستاده‌اش اطاعت شود، و ايمان به خدا و اطاعت او يك نوع توكل بر او است]..... ص: 514

اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ"
اين آيه در مقام بيان علت وجوب اطاعت خداست، و علت اينكه چرا اطاعت رسول از مصاديق اطاعت خداست. توضيح اينكه اطاعت كه عبارت است از گردن نهادن در برابر اوامر و نواهي مولي، خود يكي از شؤون عبوديت و بردگي براي مولي است، زيرا اگر مولي برده‌اي را مالك مي‌شود، هيچ منظوري ندارد جز اينكه مالك اراده و عمل برده باشد، به طوري كه برده‌اش اراده نكند مگر آنچه را كه مولي اراده مي‌كند و هيچ عملي را انجام ندهد مگر آنچه را كه مولايش از او بخواهد انجام دهد، پس طاعت مولي نحوه‌اي از عبوديت عبد است، هم چنان كه در آيه زير هم بدان اشاره نموده مي‌فرمايد: " أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ" «1» با اينكه هيچ كس شيطان را به عنوان خدايي نپرستيده، پس منظور از پرستش شيطان همان اطاعت كردن اوست.
پس معلوم شد اطاعت كردن يك مطيع از مطاع خود عبادت آن مطاع است، و چون به جز خداي عز و جل معبودي نيست، پس طاعتي جز براي خدا، و يا هر كسي كه خدا اطاعتش را واجب كرده باشد صحيح نيست. در نتيجه معناي آيه مورد بحث چنين مي‌شود: خداي سبحان را اطاعت كنيد، زيرا به جز معبود كسي نبايد اطاعت شود، و معبود به حق هم به جز خدا كسي نيست، پس بر شما واجب است كه او را عبادت كنيد، و با اطاعت غير او آن غير را كه يا شيطان است يا هواي نفس شريك خدا نسازيد. و به اين بيان روشن شد كه چگونه جمله مورد بحث در مقام تعليل است.
با آنچه كه تا اينجا گفتيم وجه و نكته اينكه چرا نفرمود: " لا رب غيره"، و خصوص الوهيت را انتخاب نمود نيز روشن مي‌شود.
" وَ عَلَي اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ"- اين جمله معناي جمله قبلي را كه مي‌فرمود: " اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" تاكيد مي‌كند. توضيح اينكه" توكيل" كه با" توكل" از يك ماده مشتقند، به معناي آن است كه انسان شخص غير خودش را قائم مقام خود كند تا او امور انسان را اداره نمايد، و لازمه اين وكيل‌گيري اين است كه اراده وكيل قائم مقام اراده موكل، و فعل او فعل اين باشد، و اين به وجهي با معناي اطاعت منطبق است، چون مطيع هم اراده و عمل خود را تابع اراده و عمل مطاع مي‌داند، و اراده مطاع قائم مقام اراده مطيع، و عمل مطيع متعلق اراده
__________________________________________________
(1)اي فرزندان آدم! آيا با شما عهد نكردم كه زنهار، شيطان را عبادت مكنيد؟. سوره يس، آيه 60.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 515
مطاع مي‌شود، گويي عمل از خود مطاع صادر شده، و بنا بر اين، اطاعت به وجهي به توكيل برگشت مي‌كند، و توكيل به وجهي اطاعت است.
پس اطاعت بنده از پروردگار خود اين است كه اراده خود را تابع اراده پروردگارش كند، و عملي هم كه مي‌كند همين جنبه را داشته باشد. و به عبارتي ديگر بنده اراده خود را و آنچه را كه متعلق اراده او است همه را فداي اراده و عمل پروردگارش نموده، و چنين ايثاري در راه او بكند.
پس اطاعت خداي تعالي در آنچه براي بندگانش تشريع كرده، و در متعلقات آن، خود نوعي از توكل بر خدا است، و چون اطاعت خدا براي هر خداشناس و مؤمن به خدا واجب است، پس توكل بر او نيز بر مؤمنين لازم است، و مؤمنين هم بايد بر او توكل كنند و هم اطاعتش را گردن نهند، و اما كسي كه او را نمي‌شناسد، و به او ايمان ندارد، اطاعت هم ندارد.
پس از آنچه گذشت روشن شد كه ايمان و عمل صالح نوعي از توكل بر خدا است.

[مقصود از اينكه خطاب به مؤمنين فرمود: برخي از همسران و فرزندانتان دشمن شمايند، از آنان بر حذر باشيد و...]..... ص: 515

" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْواجِكُمْ وَ أَوْلادِكُمْ عَدُوًّا لَكُمْ فَاحْذَرُوهُمْ..."
كلمه" من" در جمله" من ازواجكم" تبعيضي است، و معناي" بعضي از همسران شما" را مي‌دهد، و سياق خطاب به تعبير" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا" و نيز وابسته كردن دشمني همسران را به مؤمنين مجموعا علت حكم را مي‌رساند و مي‌فهماند كه بعضي از همسران مؤمنين كه با آنان دشمني مي‌ورزند بدان علت مي‌ورزند كه شوهرانشان ايمان دارند، و عداوت به خاطر ايمان جز اين نمي‌تواند علت داشته باشد كه اين زنان بي‌ايمان مي‌خواهند شوهران خود را از اصل ايمان، و يا از اعمال صالحه‌اي كه مقتضاي ايمان است، از قبيل انفاق در راه خدا و هجرت از دار الكفر، برگردانند و منصرف كنند، و شوهران زير بار نمي‌روند، قهرا زنان با آنان دشمني مي‌كنند، و يا مي‌خواهند كفر و معصيت‌هاي بزرگ از قبيل بخل و خودداري از انفاق در راه خدا را بر آنان تحميل كنند، چون دوست مي‌دارند شوهران بجاي علاقه‌مندي به راه خدا و پيشرفت دين خدا و مواسات با بندگان خدا، به اولاد و همسران خود علاقه‌مند باشند، و براي تامين آسايش آنان به دزدي و غصب مال مردم دست بزنند.
پس خداي سبحان بعضي از فرزندان و همسران را دشمن مؤمنين شمرده، البته دشمن ايمان ايشان، و از اين جهت كه دشمن ايمان ايشانند شوهران و پدران را وادار مي‌كنند دست از ايمان به خدا بردارند، و پاره‌اي اعمال صالحه را انجام ندهند، و يا بعضي از گناهان كبيره و مهلكه را مرتكب شوند، و چه بسا مؤمنين در بعضي از خواسته‌هاي زن و فرزند به خاطر محبتي
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 516
كه به آنان دارند اطاعتشان بكنند، و لذا در آيه شريفه مي‌فرمايد: از اين گونه زنان و فرزندان حذر كنيد، و رضاي آنها را مقدم بر رضاي خدا نگيريد.
" وَ إِنْ تَعْفُوا وَ تَصْفَحُوا وَ تَغْفِرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ"- راغب در مفردات مي‌گويد كلمه" عفو" به معناي قصد براي گرفتن چيزي است، مثلا وقتي گفته مي‌شود: " عفاه"، و يا" اعتفاه"، معنايش اين است كه: قصد فلان چيز را كرد، در حالي كه آنچه را نزد خود داشت، به دست گرفته بود- تا آنجا كه مي‌گويد- و چون گفته شود: " عفوت عنه" معنايش اين است كه من گناه او را زايل كردم و از او چشم پوشيدم «1» . آن گاه مي‌گويد: و كلمه" صفح" به معناي ترك ملامت است، و فرقش با عفو اين است كه از عفو بليغ‌تر است، و به همين جهت خداي تعالي در يك جمله هر دو را ذكر كرده و فرموده: " فَاعْفُوا وَ اصْفَحُوا حَتَّي يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ"، چون گاهي مي‌شود كه انسان عفو مي‌كند، ولي صفح نمي‌كند «2» . و سپس گفته: و كلمه" مغفرت" كه از ماده" غفر" است، به معناي آن است كه جامه‌اي در تن كسي بپوشاني كه تن او را از آلودگي نگه بدارد، و از همين باب است كه مي‌بيني يكي به ديگري مي‌گويد" اغفر ثوبك في الوعاء" يعني جامه‌ات را در خم رنگ بينداز و آن را رنگ كن تا چركتاب شود، و ديرتر چرك را نشان دهد و غفران و مغفرت از ناحيه خداي تعالي به اين است كه بنده را از اينكه عذاب به او برسد حفظ فرمايد و در قرآن فرموده: " غُفْرانَكَ رَبَّنا"، و" مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ"، و" وَ مَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ" «3» .
پس سه جمله" تَعْفُوا"، وَ" تَصْفَحُوا" وَ" تَغْفِرُوا" مي‌خواهند مؤمنين را تشويق كنند به اينكه اگر زن و فرزندانشان آثار دشمني مذكور را از خود بروز دادند، صرفنظر كنند، و در عين حال بر حذر باشند كه فريب آنان را نخورند.
" فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ"- اگر منظور از مغفرت و رحمت مغفرت و رحمت خاصه الهي باشد آن مغفرت و رحمتي كه تنها به مؤمنين مي‌رسد به همانهايي كه در آيه مورد بحث مخاطب به خطابهاي" تعفوا" و" تصفحوا" و" تغفروا" هستند و معنا اين باشد كه اگر شما مؤمنين از خطا و دشمني زنان و فرزندان خود چشم‌پوشي كنيد، خداي تعالي هم با شما به مغفرت و رحمت خود معامله مي‌كند، در اين صورت جمله مورد بحث وعده جميلي به مؤمنين است در برابر رفتار صالحي كه كرده‌اند، هم چنان كه در آيه زير همين وعده را به مؤمنين صاحب عفو و صفح داده
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" عفا".
(2)مفردات راغب، ماده" صفح".
(3)مفردات راغب، ماده" غفر".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 517
مي‌فرمايد: " وَ لْيَعْفُوا وَ لْيَصْفَحُوا أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ" «1» .
و اگر منظور مغفرت و رحمت عام الهي باشد، بدون اينكه مقيد به مورد خطاب باشد، در اين صورت ديگر جمله مورد بحث وعده نخواهد بود، بلكه مي‌خواهد بفرمايد: اگر مؤمنين چنين كنند خود را به صفات خدا متصف و به اخلاق خدايي متخلق كرده‌اند، چون خدا هم غفور و رحيم است.
ِنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ وَ اللَّهُ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ"
كلمه" فتنه" به معناي گرفتاريهايي است كه جنبه آزمايش دارد، و آزمايش بودن اموال و فرزندان به خاطر اين است كه اين دو نعمت دنيوي از زينت‌هاي جذاب زندگي دنيا است، نفس آدمي به سوي آن دو آن چنان جذب مي‌شود كه از نظر اهميت همپايه آخرت و اطاعت پروردگارش قرار داده، رسما در سر دو راهي قرار مي‌گيرد، و بلكه جانب آن دو را مي‌چرباند، و از آخرت غافل مي‌شود، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود: " الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ الْحَياةِ الدُّنْيا" «2» .
و تعبير آيه مورد بحث كنايه از نهي است، مي‌خواهد از غفلت از خدا به وسيله مال و اولاد نهي كند، و بفرمايد: با شيفتگي در برابر مال و اولاد جانب خدا را رها نكنيد، با اينكه نزد او اجري عظيم هست.

[معناي اينكه فرمود: " فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" و جمع آن با آيه" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ"]..... ص: 517

" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ..."
يعني به مقدار استطاعتي كه داريد از خدا پروا كنيد- چون سياق جمله سياق دعوت و تشويق به اطاعت خدا و انفاق و مجاهده در راه او است- و جمله مورد بحث به خاطر حرف" فاء" تفريع شده بر جملهِ‌نَّما أَمْوالُكُمْ..."
در نتيجه معناي آن چنين مي‌شود كه: به مقدار استطاعتتان از خدا بترسيد و از ذره‌اي از آن مقدار را از تقوا و ترس خدا كوتاه نياييد. در نتيجه آيه شريفه همان مطلبي را مي‌رساند كه آيه شريفه" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" «3» در مقام افاده آن است نه اينكه بخواهد بفرمايد هر چه توانستيد رعايت تقوي را بكنيد و هر مقدار كه نتوانستيد تقوي را رها كنيد چون خداي تعالي به حكم آيه" وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ" «4» به بيش از مقدار طاقت از
__________________________________________________
(1)آنها بايد عفو كنند و صرفنظر نمايند، آيا دوست نمي‌داريد خداوند شما را ببخشد؟. سوره نور، آيه 22.
(2)مال و فرزندان زينتي براي زندگي دنيا هستند. سوره كهف، آيه 46.
(3)آن چنان كه حق تقوي و پرهيزكاري است از خدا بترسيد. سوره آل عمران، آيه 102.
(4)(پروردگارا) مجازاتهايي كه طاقت تحمل آن را نداريم بر ما مقرر مدار. سوره بقره، آيه 286.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 518
از ما نخواسته آري هر چند اين معنا در جاي خود صحيح است، ليكن آيه مورد بحث ناظر به آن نيست. از آنچه گذشت دو نكته روشن گرديد.
نكته اول اينكه: ميان آيه" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" و آيه" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" هيچ منافاتي نيست، و اختلافي كه بين آن دو هست چيزي نظير اختلاف به مقدار و كيفيت است، در جمله اولي دستور مي‌دهد تقواي شما همه مواردي را كه در سعه و قدرت شما است فرا بگيرد، و در دومي دستور مي‌دهد تقواي شما در همه موارد متصف به حقيقت باشد، تقواي صوري و ظاهري نباشد، اولي راجع به كميت و مقدار تقوا است، دومي مربوط به كيفيت آن است.
نكته دوم اينكه: سخن بعضي «1» از مفسرين كه گفته‌اند: جمله" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" ناسخ جمله" اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" است، سخن درستي نيست، و فسادش روشن گرديد.

[معناي جمله: " وَ أَنْفِقُوا خَيْراً لِأَنْفُسِكُمْ" و وجه منصوب بودن كلمه" خيرا"]..... ص: 518

" وَ اسْمَعُوا وَ أَطِيعُوا وَ أَنْفِقُوا خَيْراً لِأَنْفُسِكُمْ"- اين قسمت از آيه جمله" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" را تاكيد مي‌كند، و كلمه" سمع" به معناي استجابت و قبول پيشنهاد و دعوت است، كه مربوط به مقام التزام قلبي است، به خلاف طاعت كه انقياد در مقام عمل است، و كلمه" انفاق" به معناي بذل مال در راه خدا است (نه هر بذلي ديگر)، و كلمه" خيرا" اگر منصوب آمده به گفته صاحب كشاف «2» به خاطر عاملي است كه حذف شده، و تقدير آن" و انفقوا و امنوا خيرا لانفسكم- انفاق كنيد و ايمان آوريد به چيزي كه براي خودتان خير است" مي‌باشد. احتمال هم دارد كلمه" انفقوا" در عين دلالت بر انفاق، متضمن معناي" قدموا" و يا نظير آن هم باشد، و معنا چنين باشد" وَ أَنْفِقُوا خَيْراً لِأَنْفُسِكُمْ- انفاق كنيد و با انفاق خيري را براي خود از پيش بفرستيد" كه در عبارت داخل گيومه كلمه" انفاق" متضمن معناي" از پيش بفرستيد" شده، شما مي‌توانيد چيز ديگري را فرض كنيد كه مقام آيه بر آن دلالت كند.
و اگر فرمود: " لانفسكم" و نفرمود: " لكم"، براي اين بود كه مؤمنين را بيشتر خوشدل سازد، و بفهماند اگر انفاق كنيد خيرش مال شما است، و به جز خود شما كسي از آن بهره‌مند نمي‌شود، چون انفاق دست و دل شما را باز مي‌كند، و در هنگام رفع نيازهاي جامعه خود
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 28، ص 127.
(2)تفسير كشاف، ج 4، ص 551.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 519
دست و دلتان نمي‌لرزد «1» .
" وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ"- تفسير اين جمله در تفسير سوره حشر گذشت.
" إِنْ تُقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضاعِفْهُ لَكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَّهُ شَكُورٌ حَلِيمٌ" منظور از" اقراض خداي تعالي" انفاق در راه خدا است، و اگر اين عمل را قرض دادن به خدا، و آن مال انفاق شده را قرض حسن خوانده، به اين منظور بوده كه مسلمين را به انفاق ترغيب كرده باشد.
جمله" يُضاعِفْهُ لَكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ" اشاره است به حسن جزايي كه خداي تعالي در دنيا و آخرت به انفاق‌گران مي‌دهد، و اسمهاي" شكور"،" حليم"،" عالم غيب و شهادت"،" عزيز" و" حكيم" پنج نام از اسماي حسناي الهي هستند، كه شرحش و وجه مناسبتش با سمع و طاعت و انفاق كه در آيه بدان سفارش شده است روشن است.

بحث روايتي [روايتي در باره دشمن بودن بعضي از همسران و فرزندان مؤمنين و نزول آيه: " إِنَّ مِنْ أَزْواجِكُمْ وَ أَوْلادِكُمْ عَدُوًّا لَكُمْ..."]..... ص: 519

اشاره

در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) روايت شده كه در ذيل آيه" إِنَّ مِنْ أَزْواجِكُمْ وَ أَوْلادِكُمْ عَدُوًّا لَكُمْ فَاحْذَرُوهُمْ" فرموده: اين آيه راجع به مسلماناني است كه وقتي مي‌خواستند از وطن كافرنشين خود به دار هجرت مهاجرت كنند، زن و فرزندشان دست به دامنشان انداخته، از رفتن بازشان مي‌داشتند، و مي‌گفتند: تو را به خدا سوگند مي‌دهيم كه از ما دست بر مدار كه بعد از رفتنت از بين خواهيم رفت، بعضي از مسلمانان تسليم خواسته زن و فرزند خود مي‌شدند، و در دار الكفر مي‌ماندند، و آيه شريفه آنان را از چنين زن و فرزنداني بر حذر داشته، از اطاعت آنان نهي مي‌فرمايد، بعضي ديگر از مسلمانان تسليم نمي‌شدند، و راه خدا را پيش گرفته از زن و فرزند دست بر مي‌داشتند، و مي‌گفتند: به خدا سوگند اگر شما با من هجرت نكنيد، و خداي تعالي روزي بين من و شما در دار الهجرة جمع كرد، ديگر كاري به كارتان نخواهم داشت، و تا ابد سودي به شما نخواهم رساند «2» .
__________________________________________________
(1)خلاصه: انفاق در راه خدا كه اسلام بدان سفارش كرده تنها براي اين نيست كه اختلاف طبقاتي از بين برود بلكه رژيم تربيتي و تمريني است كه با ممارست در آن فضيلت سخا و كرامت نفس در شما ورزيده مي‌شود. مترجم. [.....]
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 372.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 520
ولي خداي تعالي دستور داد بعد از آنكه در دار هجرت به زن و فرزند خود رسيدند از سوگند خود صرفنظر نموده، به بهترين وجهي با آنان برخورد نمايند، و صله رحم را رعايت كنند.
" وَ إِنْ تَعْفُوا وَ تَصْفَحُوا وَ تَغْفِرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ".
مؤلف: اين معنا در الدر المنثور هم از عده‌اي از صاحبان كتب حديث از ابن عباس روايت شده «1» .
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از عبادة بن صامت و عبد اللَّه بن ابي أوفي، از رسول خدا (ص) نقل كرده‌اند كه در تفسير جملهِ‌نَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ"
فرموده‌اند: براي هر امتي، فتنه‌اي است، و فتنه امت من كه به وسيله آن آزمايش مي‌شوند مال است «2» .

[اشكال وارد بر چند روايت حاكي از اينكه پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) راجع به حب خود حسنين را آيهِ‌نَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ" را قرائت نموده است]..... ص: 520

مؤلف:نظير اين روايت را نيز از ابن مردويه از كعب بن عياض از رسول خدا (ص) نقل كرده «3» .
و باز در همان كتاب است كه ابن ابي شيبه، احمد، ابو داوود، ترمذي، نسايي، ابن ماجه، حاكم و ابن مردويه، همگي از بريد روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) مشغول خطابه بود كه حسن و حسين با پيراهني قرمز وارد شدند، و (به طرف آن جناب) مي‌رفتند و مي‌افتادند رسول خدا (ص) از منبر پايين آمد و هر دو را بغل كرد يكي را به اين طرف و يكي را به آن طرف و به منبر بالا رفت، و سپس فرمود:
خداي تعالي درست فرموده: ِنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ"
، من وقتي چشمم به اين دو پسر افتاد كه مي‌آيند و مي‌افتند، نتوانستم طاقت بياورم، و كلامم را قطع نكنم، بناچار براي گرفتن آن دو پايين آمدم «4» .
مؤلف: اين روايت بي‌اشكال نيست، براي اينكه درست است كه اموال و اولاد فتنه است، اما نه حتي براي رسول خدا (ص)، كه سيد انبيا و سرآمد مخلصين و معصوم و مؤيد به روح القدس است.
روايت ديگري هست كه لحنش از اين هم شنيع‌تر است، و آن روايتي است كه باز الدر المنثور از ابن مردويه، از عبد اللَّه عمر، نقل كرده كه گفت: رسول خدا (ص) در حالي كه داشت بالاي منبر براي مردم ايراد خطبه مي‌كرد چشمش به حسين بن علي افتاد كه داشت مي‌آمد، پا بر دامن خود نهاد و افتاد و گريه كرد، ناگزير رسول خدا
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)الدر المنثور، ج 6، ص 228.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 521
(ص) از منبر پايين آمد، مردم وقتي چنين ديدند، دويدند و حسين را برداشتند، و او را دست به دست گردانيده تا به رسول خدا رساندند، رسول خدا (ص) آن گاه فرمود: خدا شيطان را بكشد كه فرزند چه فتنه‌اي است، به آن خدايي كه جانم به دست اوست، من متوجه نشدم كه از منبر پايين آمده‌ام «1» .
نظير اين روايت در شناعت لحن روايتي است كه از ابن منذر، از يحيي بن ابي كثير نقل شده كه گفت: وقتي رسول خدا (ص) صداي گريه حسن و حسين را شنيد، فرمود: اولاد فتنه است، براي اينكه گريه اين دو كودك آن چنان مرا بي‌خود كرد كه برخاستم در حالي كه عقل از من سلب شده بود «2» . بنا بر اين يا بايد اين روايات را طرد نموده قبولش نكرد، و يا آنكه تاويل و توجيهش كرد.

[روايتي در ذيل آيه: " اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ" و" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" و روايتي در باره بخل ورزيدن]..... ص: 521

و در تفسير برهان از ابن شهرآشوب از تفسير وكيع روايت شده كه گفت: سفيان بن مره همداني از عبد خير برايمان نقل كرد كه گفته بود، من از علي بن ابي طالب از اين كلام خداي تعالي پرسيدم كه مي‌فرمايد: " اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ"، فرمود: به خدا سوگند غير از اهل بيت كسي به اين دستور عمل نكرده، اين ماييم كه همواره به ياد خداييم، و هرگز فراموشش نمي‌كنيم، و ماييم كه شكرش را به جاي آورده، هرگز كفرانش نمي‌كنيم، و ماييم كه او را اطاعت نموده، هرگز نافرمانيش نكرده‌ايم.
و چون اين آيه نازل شد اصحاب گفتند ما توانايي چنين تقوايي را نداريم، خداي تعالي آيه" فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" را نازل فرمود، (تا آخر حديث) «3» .
و در تفسير قمي آمده كه پدرم از فضل بن ابي مره برايم حديث كرد كه: من امام صادق (ع) را ديدم كه از اول شب تا صبح طواف مي‌كرد و مي‌گفت: بار الها مرا از شر بخل نفسم نگه بدار. عرضه داشتم: فدايت شوم من امشب از شما به غير از اين دعا را نشنيدم. فرمود: چه بلايي بالاتر از بخل نفس سراغ داري؟ خداي تعالي مي‌فرمايد: " وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ" «4» .
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 228.
(3)تفسير برهان، ج 4، ص 343.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 372.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 522

(65)سوره طلاق مدني است و دوازده آيه دارد (12)..... ص: 522

[سوره الطلاق (65): آيات 1 تا 7]..... ص: 522

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ وَ أَحْصُوا الْعِدَّةَ وَ اتَّقُوا اللَّهَ رَبَّكُمْ لا تُخْرِجُوهُنَّ مِنْ بُيُوتِهِنَّ وَ لا يَخْرُجْنَ إِلاَّ أَنْ يَأْتِينَ بِفاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ وَ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ لا تَدْرِي لَعَلَّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذلِكَ أَمْراً (1) فَإِذا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمْسِكُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ فارِقُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ وَ أَشْهِدُوا ذَوَيْ عَدْلٍ مِنْكُمْ وَ أَقِيمُوا الشَّهادَةَ لِلَّهِ ذلِكُمْ يُوعَظُ بِهِ مَنْ كانَ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً (2) وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدْراً (3) وَ اللاَّئِي يَئِسْنَ مِنَ الْمَحِيضِ مِنْ نِسائِكُمْ إِنِ ارْتَبْتُمْ فَعِدَّتُهُنَّ ثَلاثَةُ أَشْهُرٍ وَ اللاَّئِي لَمْ يَحِضْنَ وَ أُولاتُ الْأَحْمالِ أَجَلُهُنَّ أَنْ يَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مِنْ أَمْرِهِ يُسْراً (4)
ذلِكَ أَمْرُ اللَّهِ أَنْزَلَهُ إِلَيْكُمْ وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يُكَفِّرْ عَنْهُ سَيِّئاتِهِ وَ يُعْظِمْ لَهُ أَجْراً (5) أَسْكِنُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ سَكَنْتُمْ مِنْ وُجْدِكُمْ وَ لا تُضآرُّوهُنَّ لِتُضَيِّقُوا عَلَيْهِنَّ وَ إِنْ كُنَّ أُولاتِ حَمْلٍ فَأَنْفِقُوا عَلَيْهِنَّ حَتَّي يَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ فَإِنْ أَرْضَعْنَ لَكُمْ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ وَ أْتَمِرُوا بَيْنَكُمْ بِمَعْرُوفٍ وَ إِنْ تَعاسَرْتُمْ فَسَتُرْضِعُ لَهُ أُخْري (6) لِيُنْفِقْ ذُو سَعَةٍ مِنْ سَعَتِهِ وَ مَنْ قُدِرَ عَلَيْهِ رِزْقُهُ فَلْيُنْفِقْ مِمَّا آتاهُ اللَّهُ لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ ما آتاها سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْراً (7)
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 523

ترجمه آيات..... ص: 523

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر.
اي نبي اسلام! تو و امتت وقتي زنان را طلاق مي‌دهيد در زمان عده طلاق دهيد (زماني كه از عادت ماهانه پاك شده و با همسرشان نزديكي نكرده باشند) و حساب عده را نگه داريد و از خدا، پروردگارتان بترسيد، آنان را از خانه‌هايشان بيرون مكنيد خودشان هم بيرون نشوند مگر اينكه گناهي علني مرتكب شوند كه در اين صورت مي‌توانيد بيرونشان كنيد. و اينها همه حدود خدا است و كسي كه از حدود خدا تجاوز كند به نفس خود ستم كرده تو چه مي‌داني شايد خدا بعد از طلاق و قبل از سر آمدن عده حادثه‌اي پديد آورد و شوهر به همسرش برگردد (1).
پس وقتي به اواخر عده رسيدند يا اين است كه به خوبي و خوشي آنان را نگاه مي‌داريد و يا به خوبي و خوشي از آنان جدا مي‌شويد و در هر حال دو نفر از مردم خود را كه معروف به عدالت باشند شاهد بگيريد و شاهد هم براي خدا اقامه شهادت كند، اينها كه به شما گفته شد اندرزهايي است كه افرادي از آن موعظه مي‌شوند كه به خدا و روز جزا ايمان دارند و كسي كه از خدا بترسد خدا برايش راه نجاتي از گرفتاريها قرار مي‌دهد (2).
و از مسيري كه خود او هم احتمالش را ندهد رزقش مي‌دهد و كسي كه بر خدا توكل كند خدا همه كاره‌اش مي‌شود كه خدا دستور خود را به انجام مي‌رساند و خدا براي هر چيزي اندازه‌اي قرار داده (3).
و از زنان شما آن زناني كه حيض نمي‌بينند اگر به شك افتاديد كه از پيري است و يا به خاطر عارضه‌اي است كه عده طلاقشان سه ماه است. و همچنين آنهايي كه از اول حيض نديدند. و اما زنان آبستن عده طلاقشان اين است كه فرزند خود را بزايند. و هر كس از خدا بترسد خدا امور دنيا و آخرتش را آسان مي‌سازد (4).
اين امر خدا است كه خدا آن را به سويتان نازل كرده و كسي كه از خدا بترسد خدا گناهانش را تكفير و اجرش را عظيم مي‌كند (5).
زنان طلاقي خود را در همان منزلي كه بر حسب توانايي خود مي‌نشينيد سكني دهيد و به ايشان به منظور تنگنا نهادن ضرر نرسانيد و اگر داراي حملند نفقه‌شان را بدهيد تا حمل خود را بزايند حال اگر بچه شما را شير دادند اجرتشان را بدهيد و با يكديگر به خوبي و خوشي مشورت كنيد و اگر در باره اجرت سخت گيري كرديد زني ديگر آن كودك را شير دهد (6).
و بايد مرد توانگر بقدر توانگريش و مرد فقير بقدر تواناييش و خلاصه هر كس از آنچه خدايش داده انفاق كند كه خدا هيچ كس را تكليف نمي‌كند مگر به مقدار قدرتي كه به او داده و خدا بعد از هر سختي گشايشي قرار مي‌دهد (7).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 524

بيان آيات [بيان آيات راجع به حكم طلاق، عده، رجوع و...]..... ص: 524

اشاره

اين سوره مشتمل بر بيان كلياتي از احكام طلاق است، و به دنبال آن مقداري اندرز و تهديد و بشارت، و اين سوره به شهادت سياقش در مدينه نازل شده.
" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ وَ أَحْصُوا الْعِدَّةَ..."
در آغاز سوره نخست خطاب را متوجه رسول خدا (ص) مي‌كند، چون او است كه به سوي امت فرستاده شده و پيشواي امت است، پس مي‌شود مطالب مربوط به همه امت را به شخص او خطاب كرد، و اين گونه خطابها در استعمال شايع است، خطابي است مخصوص بزرگ قوم، و مقدم بر همه آنان، ولي منظور عموم پيروان و زيردستان او است، پس ديگر وجه و دليلي ندارد كه مثل بعضي از مفسرين بگوييم تقدير آيه" يا ايها النبي قل لامتك اذا طلقتم النساء" است، يعني اي پيامبر به امتت بگو كه وقتي زنان را طلاق داديد چنين و چنان كنيد.
و معناي اينكه فرموده: " و چون زنان را طلاق داديد با عده طلاق دهيد" اين است كه چون خواستيد طلاق بدهيد و نزديك شد اين كار را انجام دهيد چنين و چنان كنيد، چون معنا ندارد كه بعد از طلاق دادن دوباره طلاق دهند، پس در حقيقت اين تعبير نظير تعبير در آيه زير است كه مي‌فرمايد: " إِذا قُمْتُمْ إِلَي الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا" «1» ، يعني چون خواستيد به نماز بايستيد چنين كنيد.
و" عده" عبارت از اين است كه زن در آن مدت از ازدواج جديد، خودداري كند، تا آن مدت كه شرع معين كرده تمام شود، و مراد از" طلاق دادن براي عده" طلاق دادن براي زمان عده است، به طوري كه زمان عده را از روز وقوع طلاق حساب كنند، و اين بدين صورت مي‌شود كه طلاق در طهري واقع شود كه در آن طهر عمل جنسي انجام نشده باشد، از آن تاريخ حساب عده را نگه مي‌دارد تا سه بار حيض ديدن و پاك شدن، كه بعد از آن مي‌تواند شوهر كند.
" وَ أَحْصُوا الْعِدَّةَ"- يعني عدد حيض‌ها و پاك شدنها را كه معيار عده است بشماريد و
__________________________________________________
(1)و چون به نماز ايستاديد دست و صورت خود را بشوييد. سوره مائده، آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 525
حسابش را داشته باشيد. و منظور از اين دستور نگه داري زن است، چون زن در اين مدت حق نفقه و سكني را دارد، و همسرش بايد مخارجش را بدهد، و نمي‌تواند از خانه بيرونش كند، البته حقي هم شوهر به او دارد، و آن اين است كه مي‌تواند به طلاق خود رجوع نموده، زندگي با او را از سر گيرد.
" وَ اتَّقُوا اللَّهَ رَبَّكُمْ لا تُخْرِجُوهُنَّ مِنْ بُيُوتِهِنَّ"- ظاهر سياق اين است كه جمله" بيرونشان نكنيد"، بدل باشد از جمله" از خدا پروردگارتان بترسيد" و خاصيت اين بدل آوردن تاكيد نهي در جمله" بيرونشان نكنيد" است، و منظور از" من بيوتهن- از خانه‌هايشان" همان خانه‌هايي است كه زنان قبل از طلاق در آن سكني داشتند، و به همين جهت فرموده: " خانه‌هايشان" با اينكه خانه مال شوهر است.
و جمله" وَ لا يَخْرُجْنَ" نهي از بيرون رفتن خود زنان از خانه است، هم چنان كه جمله قبلي نهي شوهران بود از بيرون كردن آنان.
" إِلَّا أَنْ يَأْتِينَ بِفاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ"- يعني مگر آنكه گناهي ظاهر و فاش از قبيل زنا و يا ناسزا و يا اذيت اهل خانه مرتكب شوند، هم چنان كه در روايات وارده از ائمه اهل بيت (ع) وارد شده كه" فاحشه" عبارت از گناهان مذكور است.
" وَ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ"- يعني هر كس از احكامي كه براي طلاق ذكر شده كه حدود خدا است تجاوز كند، چنين و چنان مي‌شود، آري تمامي احكام الهي حدود اعمال بندگان است، و كسي كه از آن احكام تجاوز كند در حقيقت از حدود خدا تجاوز كرده و آن را رعايت ننموده، و كسي كه چنين كند يعني نافرماني پروردگار خود كند، به خود ستم كرده است.
" لا تَدْرِي لَعَلَّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذلِكَ أَمْراً"- يعني تو نمي‌داني، چه بسا خداي تعالي بعد از اين امري پديد آورد، يعني امري كه وضع اين زن و شوهر را عوض كند، و رأي شوهر در طلاق همسرش عوض شده، به آشتي با وي متمايل گردد، چون زمام دلها به دست خداست، ممكن است محبت همسرش در دلش پيدا شود، و به زندگي قبلي خود برگردد." فَإِذا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمْسِكُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ فارِقُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ... وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ" مراد از" بلوغ أجل زنان" اين است كه به آخر زمان عده نزديك و مشرف شوند، نه اينكه به كلي عده‌شان سر آيد، چون اگر عده سر بيايد ديگر جمله" فامسكوهن" معنا نخواهد داشت، زيرا منظور از اين جمله همان رجوع است كه بعد از عده ديگر رجوعي نيست و منظور از جمله" فارقوهن" اين است كه در اين چند روزه آخر عده رجوع نكند، تا عده سر آيد و جدايي به كلي حاصل گردد.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 526
و مراد از اينكه فرمود: " امساك و نگهداري زن به طور معروف باشد"، اين است كه اگر شوهر خواست برگردد، و از جدايي با زن صرفنظر كند، بايد كه از آن به بعد با او نيكوكاري نموده، حقوقي را كه خدا براي زن بر مرد واجب كرده رعايت نمايد. و مراد از" مفارقت به نحو معروف" هم اين است كه حقوق شرعيه زن را احترام بگذارد. پس تقدير كلام چنين مي‌شود" فامسكوهن بمعروف من الشرع او فارقوهن بمعروف من الشرع".
" وَ أَشْهِدُوا ذَوَيْ عَدْلٍ مِنْكُمْ"- يعني دو نفر مرد عادل از خودتان شاهد بر طلاق بگيريد. و توضيح معناي عدالت در تفسير سوره بقره گذشت.
" وَ أَقِيمُوا الشَّهادَةَ لِلَّهِ"- توضيح اين جمله نيز در سوره بقره بيان شد.
" ذلِكُمْ يُوعَظُ بِهِ مَنْ كانَ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ"- كلمه" ذلك" اشاره به مطالب قبل است، مي‌فرمايد: اين امر به تقوا و پرهيز از خدا، و اقامه شهادت براي خدا، و اين نهي از تعدي در باره حدود الهي كه گفتيم چنين و چنان است. ممكن هم هست بگوييم اشاره است به همه مطالب گذشته، چه احكامي كه بيان شد، و چه امر به تقوي و به اخلاص در شهادت و نهي از تعدي در حدود خدا، مي‌فرمايد: همه اينها مطالبي است كه مؤمنين به وسيله آنها موعظه مي‌شوند، به حق ركون نموده از باطل دل كنده مي‌شوند، و اين تعبير در عين حال اشاره‌اي هم به اين معنا دارد كه اعراض از اين احكام، و يا تغيير دادن آن خارج شدن از ايمان است.

[معناي جملات آيه شريفه «وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً...» با توجّه به سياق و موضع آن]..... ص: 526

" وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ... قَدْراً" مي‌فرمايد: " وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ" و هر كس از محرمات الهي به خاطر خدا و ترس از او بپرهيزد، و حدود او را نشكند، و حرمت شرايعش را هتك ننموده، به آن عمل كند" يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً" خداي تعالي برايش راه نجاتي از تنگناي مشكلات زندگي فراهم مي‌كند، چون شريعت او فطري است، و خداي تعالي بشر را به وسيله آن شرايع به چيزي دعوت مي‌كند كه فطرت خود او اقتضاي آن را دارد، و حاجت فطرتش را بر مي‌آورد، و سعادت دنيايي و آخرتيش را تامين مي‌كند، و از همسر و مال و هر چيز ديگري كه مايه خوشي زندگي او و پاكي حياتش باشد، از راهي كه خود او احتمالش را هم ندهد و توقعش را نداشته باشد روزي مي‌فرمايد، پس مؤمن اين ترس را به خود راه ندهد كه اگر از خدا بترسد و حدود او را محترم بشمارد و به اين جهت از آن محرمات كام نگيرد، خوشي زندگيش تامين نشود، و به تنگي معيشت دچار گردد، نه، اينطور نيست، براي اينكه رزق از ناحيه خداي تعالي ضمانت شده و خدا قادر است كه از عهده ضمانت خود بر آيد.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 527
" وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ"- و كسي كه بر خدا توكل كند، از نفس و هواهاي آن، و فرمانهايي كه مي‌دهد، خود را كنار بكشد و اراده خداي سبحان را بر اراده خود مقدم بدارد، و عملي را كه خدا از او مي‌خواهد بر عملي كه خودش دوست دارد ترجيح بدهد، و به عبارتي ديگر به دين خدا متدين شود و به احكام او عمل كند.
" فَهُوَ حَسْبُهُ"- چنين كسي خدا كافي و كفيل او خواهد بود، و آن وقت آنچه را كه او آرزو كند، خداي تعالي هم همان را برايش مي‌خواهد، البته آنچه را كه او به مقتضاي فطرتش مايه خوشي زندگي و سعادت خود تشخيص مي‌دهد، نه آنچه را كه واهمه كاذبش سعادت و خوشي مي‌داند.
و اينكه فرمود: خدا كافي و كفيل او است، علتش اين است كه خداي تعالي آخرين سبب است، كه تمامي سبب‌ها بدو منتهي مي‌شود، در نتيجه وقتي او چيزي را اراده كند بجا مي‌آورد و به خواسته خود مي‌رسد، بدون اينكه اراده‌اش دگرگوني پذيرد، او است كه مي‌گويد: " ما يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَيَّ" «1» ، و چيزي بين او و خواسته‌اش حائل نمي‌گردد، چون او است كه مي‌گويد: " وَ اللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ" «2» ، و اما ساير اسباب كه انسانها در رفع حوائج خود متوسل بدانها مي‌شوند، سببيت خود را از ناحيه خدا مالكند، و آن مقدار را مالكند كه او به آنها داده، و هر صاحب قدرتي آن مقدار قدرت دارد كه به آن داده، در نتيجه در مقام فعل آن مقدار مي‌تواند عمل كند كه او اجازه‌اش داده باشد.
پس تنها خدا براي هر كس كه بر او توكل كند كافي است، و هيچ سبب ديگر چنين نيست،" إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ" خدا به هر چه بخواهد مي‌رسد، او است كه فرموده: " إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «3» ، و نيز فرموده: " قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدْراً" پس هيچ چيز نيست مگر آنكه قدري معين و حدي محدود دارد، و خداي سبحان موجودي است كه هيچ حدي او را تحديد نمي‌كند، و هيچ چيزي به او احاطه نمي‌يابد، و او خودش محيط به هر چيز است.

[شرح مفاد آيه كريمه فوق]..... ص: 527

اين معناي آيه بود، از نظر اينكه در بين آيات طلاق واقع شده و با مورد طلاق منطبق مي‌شود، و اما اگر از سياق و مورد صرفنظر كنيم، و اطلاق خود آيه را در نظر بگيريم، جمله" و
__________________________________________________
(1)نزد من سخن دگرگونه نمي‌شود. سوره ق، آيه 29.
(2)خداي تعالي حكم مي‌كند، و چيزي نمي‌تواند حكمش را عقب اندازد. سوره رعد، آيه 41.
(3)امر او هنگامي كه چيزي را اراده كرده باشد تنها اين است كه بگويد باش و آن چيز موجود شود. سوره يس، آيه 82.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 528
مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ" اين مفاد را به دست مي‌دهد كه هر كس از خدا بترسد و به حقيقت معناي كلمه پروا داشته باشد- كه البته چنين تقوايي حاصل نمي‌شود مگر با معرفت نسبت به خدا و اسما و صفات او- و سپس به خاطر رعايت جانب او از محرمات و ترك واجبات- كه لازمه آن اين است كه اراده نكند مگر فعل و تركي را كه او اراده كرده باشد، و لازمه اين هم آن است كه اراده‌اش در اراده خداي تعالي مستهلك شده باشد- چنين كسي هيچ عملي انجام نمي‌دهد مگر از اراده‌اي از خدا.
لازمه اين نيز آن است كه خود را و متعلقات خود از مشخصات و افعالش را ملك خداي تعالي بداند، آن هم ملك طلق او، و او را مالك علي الاطلاق خود بداند، مالكي كه به هر نحو بخواهد مي‌تواند در ملكش تصرف كند، و اين ملكيت همان ولايت خدايي است كه خدا با آن ولايت متولي أمر بنده‌اش مي‌باشد، پس براي بنده از ملك حقيقي چيزي باقي نمي‌ماند مگر آنچه كه خداي سبحان تمليكش كرده باشد، تازه همان را هم كه او دارد باز به ملكيت خدا باقي است، و ملك همه‌اش از خداي عز و جل است.
اينجاست كه خداي تعالي چنين بنده‌اي را به حكم" يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً" از تنگناي وهم و زندان شرك نجات مي‌دهد، ديگر به اسباب ظاهري دلبسته نيست و به حكم" وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ" از جايي كه او احتمالش را هم ندهد رزق مادي و معنويش را فراهم مي‌كند، اما رزق ماديش را بدون پيش بيني خود او مي‌رساند، براي اينكه او قبل از رسيدن به چنين توكلي رزق خود را حاصل دسترنج خود و اثر اسباب ظاهري مي‌دانست، همان اسبابي كه دل به آن بسته بود، و از آن اسباب هم كه بسيار زيادند جز به اندكي اطلاع نداشت، و مثلش مثل كسي بود كه در شبي بس ظلماني نور بسيار ضعيفي پيش پايش را روشن كرده باشد، و از ما وراي آن فضاي اندك بي‌خبر باشد، و ليكن خداي سبحان از همه اسباب خبر دارد، و او است كه اسباب و مسببات را پشت سر هم مي‌چيند، و هر طوري كه بخواهد نظام مي‌بخشد، و به هر يك از آن اسباب بخواهد اجازه تاثير مي‌دهد تاثيري كه خود بنده چنان تاثيري براي آن سراغ نداشته.
و اما رزق معنويش را- كه رزق حقيقي هم همانست، چون مايه حيات جان انساني است، و رزقي است فنا ناپذير- بدون پيش بيني خود او مي‌رساند، دليلش اين است كه انسان نه از چنين رزقي آگهي دارد و نه مي‌داند كه از چه راهي به وي مي‌رسد.
و كوتاه سخن اينكه: خداي سبحان كه ولي و عهده‌دار سرپرستي بنده متوكل خويش است، او را از پرتگاه هلاكت بيرون مي‌كشد، و از طريقي كه خود او پيش‌بيني آن را ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 529
نمي‌كند، روزي مي‌دهد، و چنين بنده‌اي به خاطر اينكه بر خداي تعالي توكل كرده، و همه امور خود را به او واگذار نموده، هيچ چيز از كمال و از نعمت‌هايي را كه قدرت به دست آوردن آن را در خود مي‌بيند از دست نمي‌دهد، خلاصه آنچه را كه اميدوار بود به وسيله سعي و كوشش خود به دست آورد همان را خداي تعالي برايش فراهم مي‌كند، براي اينكه او به وي توكل كرد، و كسي كه بر خدا توكل كند، خدا همه‌كاره او مي‌شود، و هيچ سبب از اسباب ظاهري اينطور نيست، براي اينكه هر سببي را كه در نظر بگيري يك بار كارگر مي‌افتد بار ديگر نمي‌افتد، ولي خداي تعالي اين طور نيست،" إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ"، چون خدا به كار خود مي‌رسد و تمامي امور در حيطه قدرت خداي تعالي است" قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدْراً" و وقتي حدود و اندازه هر موجودي را خداي تعالي معين مي‌كند، بنده متوكل هم يكي از موجودات است، او نيز از تحت قدرت خدا خارج نيست، پس اندازه‌ها و حدود او نيز به دست خدا است.
و چنين مقامي تنها نصيب صالحين از اولياي اين امت مي‌شود، و اما افراد پايين‌تر يعني افراد متوسط از اهل تقوي كه درجات پايين‌تري از حيث معرفت و عمل دارند، از موهبت ولايت خدايي هم آن مقداري برخوردارند كه با اخلاص ايمان و اعمال صالحشان مطابقت دارد، و چنان نيست كه هيچ بهره‌اي از اين موهبت نداشته باشند، چگونه محروم باشند با اينكه خداي عز و جل فرموده: " وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ" «1» و جاي ديگر به طور مطلق فرموده: " وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُتَّقِينَ" «2» .
آري همين كه به دين حق متدين هستند، و اين سنت حيات را پذيرفته، ورود و خروجشان در امور ناشي از اراده خداي تعالي است، خود تقوي اللَّه و توكل بر او است، براي اينكه اين گونه افراد مؤمن و متقي اراده خداي تعالي را در جاي اراده خودشان قرار داده‌اند، در نتيجه به همان مقدار از سعادت زندگي برخوردار مي‌شوند، و خداي تعالي برايشان از هر ناملايمي مخرجي قرار مي‌دهد، و از جايي كه خود آنان به فكرشان نرسد روزيشان مي‌دهد، و پروردگارشان كافي ايشان است، و او به كار خود مي‌رسد و اراده خود را به كرسي مي‌نشاند، و چگونه چنين نباشد با اينكه او است كه براي هر چيزي قدر و مقداري معين كرده است.
و اين مؤمنين از محروميت از سعادت هم آن مقدار سهم دارند كه شرك در ايمان و
__________________________________________________
(1)و خداوند ولي و سرپرست مؤمنان است. سوره آل عمران، آيه 68.
(2)خداوند يار و ياور پرهيزكاران است، سوره جاثيه، آيه 19.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 530
عملشان رخنه كرده باشد، و رخنه هم مي‌كند، چون همانطور كه در بالا گفتيم غير از صالحان از اولياي خدا، آنها كه از رتبه پايين‌ترند از شرك خالي نيستند، هم چنان كه فرمود: " وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ" «1» و از سوي ديگر به طور مطلق فرموده: " إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ" «2» .
و نيز فرموده: " وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً" «3» ، يعني هر كسي كه از شرك توبه كند، و باز به طور مطلق فرموده: " وَ اسْتَغْفِرُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" «4» .
پس مؤمن به هيچ درجه از درجات ولايت اللَّه بالا نمي‌رود مگر با توبه از شرك خفي كه هر مرحله از آن پايين‌تر از درجه ولايت آن مرحله است.
آيه مورد بحث از آيات برجسته قرآن است، و مفسرين در باره جمله جمله آن سخناني پراكنده دارند، كه از نقلش صرفنظر مي‌كنيم.

[مدت عده طلاق]..... ص: 530

" وَ اللَّائِي يَئِسْنَ مِنَ الْمَحِيضِ مِنْ نِسائِكُمْ إِنِ ارْتَبْتُمْ فَعِدَّتُهُنَّ ثَلاثَةُ أَشْهُرٍ..."
كلمه" ارتياب" كه مصدر فعل" ارتبتم" است به معناي شك و ترديد، و در خصوص آيه منظور شك در يائسه شدن است، چون ممكن است زني حيض نبيند، ولي شك داشته باشد كه حيض نديدنش به خاطر كبر سن است، يا به خاطر عارضه‌اي مزاجي است. پس معناي آيه اين است كه آن زناني كه از حيض يائسه مي‌شوند، اگر در علت يائسه شدنشان شك داشتيد كه آيا به خاطر رسيدن به حد يائسگي است، يا به خاطر عارضه مزاجي است در صورتي كه طلاقشان داديد بايد سه ماه عده نگه بدارند.
" وَ اللَّائِي لَمْ يَحِضْنَ"- اين جمله عطف است بر جمله" وَ اللَّائِي يَئِسْنَ..."، و معنايش اين است كه زناني كه در سن حيض ديدن حيض نديدند نيز عده طلاقشان سه ماه است.
" وَ أُولاتُ الْأَحْمالِ أَجَلُهُنَّ أَنْ يَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ"- يعني منتهاي زمان عده زناني كه آبستن هستند و طلاق گرفته‌اند، روزي است كه وضع حمل كرده باشند.
" وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مِنْ أَمْرِهِ يُسْراً"- يعني كسي كه از خدا بترسد، خداي تعالي
__________________________________________________
(1)بيشترشان به خدا ايمان نمي‌آورند، مگر آنكه در عين حال مشركند. سوره يوسف، آيه 106.
(2)خدا اين گناه را كه به وي شرك بورزند نمي‌آمرزد. سوره نساء، آيه 48.
(3)و من به طور قطع آمرزنده هر كسي هستم كه توبه كند، و ايمان آورده عمل صالح انجام دهد.
سوره طه، آيه 82. [.....]
(4)از خدا طلب مغفرت كنيد كه خدا آمرزنده مهربان است. سوره مزمل، آيه 20.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 531
برايش آساني قرار مي‌دهد، يعني شدايد و مشقت‌هايي را كه برايش پيش مي‌آيد آسان مي‌سازد. و بعضي «1» گفته‌اند: معنايش اين است كه امور دنيا و آخرت را برايش آسان نموده، يا فرجي دنيايي برايش مي‌فرستد، و يا عوضي آخرتي به او مي‌دهد.
" ذلِكَ أَمْرُ اللَّهِ أَنْزَلَهُ إِلَيْكُمْ..."
يعني آنچه خداي تعالي در آيات قبلي بيان كرد احكامي است كه او به سوي شما نازل كرد، و در اينكه فرمود: " وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يُكَفِّرْ عَنْهُ سَيِّئاتِهِ وَ يُعْظِمْ لَهُ أَجْراً" دلالتي هست بر اينكه پيروي اوامر خدا خود مرحله‌اي است از تقوي، مانند اجتناب از محرمات كه آن هم مرحله‌اي ديگر از تقوي است، و شايد اين دلالت براي آن باشد كه امتثال اوامر هم ملازم با اجتناب از حرام است، و آن حرام عبارت است از ترك امتثال.
و معناي" تكفير سيئات" پوشاندن آن به وسيله مغفرت است، و مراد از" سيئات" گناهان صغيره است، در نتيجه تقوي تنها براي گناهان كبيره باقي مي‌ماند، و مجموع جمله" وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يُكَفِّرْ عَنْهُ سَيِّئاتِهِ وَ يُعْظِمْ لَهُ أَجْراً" در معناي آيه شريفه زير مي‌باشد كه فرموده:
" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلًا كَرِيماً" «2» ، و از اين دو آيه شريفه بر مي‌آيد كه مراد معصوم (ع) هم كه در تعريف تقوي فرمود: " عبارت است از ورع از محارم خدا" همان گناهان كبيره است.
و نيز بر مي‌آيد كه مخالفت با احكامي كه خداي تعالي در باره طلاق و عده نازل فرموده از گناهان كبيره است چون تقوايي كه در آيه شريفه ذكر شده مشتمل بر مسائل مذكور نيز مي‌شود، و ممكن نيست كه مسائل خود آيه را شامل نگردد، پس مخالفت مذكور جزو سيئات قابل تكفير نيست، و گرنه نظم و معناي آيه مختل مي‌شود.
" أَسْكِنُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ سَكَنْتُمْ مِنْ وُجْدِكُمْ..."
راغب در مفردات مي‌گويد: كلمه" من وجدكم" به معناي تمكن و مقدار توانگريتان است، چون غني را" و جدان" و" جدة" مي‌خوانند، و بعضي قرائت كلمه" وجد" را هم به فتحه واو حكايت كرده‌اند هم به ضمه و هم به كسره «3» .
ضمير" هن" به مطلقات، يعني زنان طلاقي بر مي‌گردد، و اين معنا را سياق تاييد
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 307.
(2)اگر از گناهان بزرگ آنچه از آن نهي شده‌ايد اجتناب بورزيد، ما گناهان (كوچك) تان را تكفير مي‌كنيم، و در مدخلي آبرومند داخلتان مي‌كنيم. سوره نساء، آيه 31.
(3)مفردات راغب، ماده" وجد".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 532
مي‌كند. و معناي آيه اين است كه زناني را كه طلاق داده‌ايد بايد در همان مسكن كه خودتان ساكنيد سكني بدهيد، البته هر كس به مقدار وجدش، آن كس كه توانگر است به قدر توانگريش، و آنكه فقير است باز به مقدار تواناييش.
" وَ لا تُضآرُّوهُنَّ لِتُضَيِّقُوا عَلَيْهِنَّ"- يعني حق نداريد ضرري متوجه آنان كنيد تا ماندن در آن سكني برايشان دشوار شود، و از نظر لباس و نفقه در مضيقه‌شان قرار دهيد.

[تكليف بچه شير خوار زن مطلقه]..... ص: 532

" وَ إِنْ كُنَّ أُولاتِ حَمْلٍ فَأَنْفِقُوا عَلَيْهِنَّ حَتَّي يَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ"- معناي اين قسمت از آيه روشن است، مي‌فرمايد: اگر زنان طلاقي حامله باشند، بايد نفقه آنان را بدهيد تا فرزند خود را بزايند.
" فَإِنْ أَرْضَعْنَ لَكُمْ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ"- يعني اگر حاضر شدند نوزاد خود را شير دهند، بر شما است كه اجرت شير دادنشان را بدهيد، چون اجرت رضاعت در حقيقت نفقه فرزند است، كه به گردن پدر است.
" وَ أْتَمِرُوا بَيْنَكُمْ بِمَعْرُوفٍ"-" ائتمار" كه فعل" ائتمروا" از آن مشتق است، وقتي در مورد چيزي استعمال مي‌شود، معناي مشورت كردن در باره آن چيز را مي‌دهد، به طوري كه طرفهاي مشورت به يكديگر امر كنند، و در آيه مورد بحث كه ائتمار به صيغه امر آمده و فرموده" ائتمار بكنيد"، خطابش به زن و مرد است، مي‌فرمايد: در باره فرزند خود مشورت كنيد تا به نحوي پسنديده و عادي به توافق برسيد، به طوري كه هيچ يك از شما و فرزندتان متضرر نشويد، نه مرد با دادن اجرت زيادتر از حد معمول متضرر شود، و نه زن با كمتر گرفتن، و نه فرزند با كمتر از دو سال شير خوردن متضرر گردد، و همچنين ضررهاي ديگري كه ممكن است پيش آيد به هيچ يك از شما متوجه نشود.
" وَ إِنْ تَعاسَرْتُمْ فَسَتُرْضِعُ لَهُ أُخْري"- هر چند معناي تحت اللفظي اين جمله اين است كه اگر يكي از شما خواست به طرف ديگر ضرر برساند، و اختلافتان برطرف نگرديد، به زودي زني ديگر غير از مادر طفل او را شير خواهد داد، ولي منظور اين است كه بايد به زودي و قبل از آنكه كودك گرسنه شود، زني ديگر آن كودك را شير دهد.
" لِيُنْفِقْ ذُو سَعَةٍ مِنْ سَعَتِهِ" بايد صاحب سعه از سعه خود انفاق كند. و انفاق از سعه به معناي توسعه دادن در انفاق است، و امر در اين جمله متوجه توانگران است، مي‌فرمايد مردان توانگر وقتي همسر بچه‌دار خود را طلاق مي‌دهند، بايد در ايام عده و ايام شيرخواري كودكشان، به زندگي مطلقه و كودك خود توسعه دهند.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 533
" وَ مَنْ قُدِرَ عَلَيْهِ رِزْقُهُ فَلْيُنْفِقْ مِمَّا آتاهُ اللَّهُ"-" قدر رزق" به معناي تنگي روزي است، و كلمه" ايتاء" به معناي عطا كردن است، مي‌فرمايد: و كسي كه فقير و در تنگناي معيشت است، و نمي‌تواند به زندگي همسر طلاقي و كودك شيرخوارش توسعه دهد، هر قدر كه مي‌تواند از مالي كه خداي تعالي به او عطا كرده به ايشان انفاق كند.
" لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا ما آتاها"- يعني خداي تعالي هيچ كسي را تكليف ما لا يطاق نمي‌كند، هر كسي را به قدر تواناييش تكليف مي‌فرمايد، در مساله مورد بحث هم به مرد تهي دست تكليف توسعه نكرده است، بنا بر اين، جمله مورد بحث مي‌خواهد حرج را از تكاليف الهي كه يكي از آنها انفاق همسر مطلقه است نفي كند.
" سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْراً"- در اين جمله به اشخاص تهي دست تسليت و دلداري داده، مژده مي‌دهد كه به زودي خداي عز و جل بعد از تنگدستي و سختي، گشايش و رفاه مي‌دهد.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات طلاق، راجع به احكام طلاق، عده، رجوع و...)]..... ص: 533

اشاره

در الدر المنثور است كه: ابن مردويه از ابي سعيد خدري روايت كرده كه گفت:
سوره نساء كوتاه، هفت سال بعد از سوره نسايي كه جنب سوره بقره است نازل گرديد «1» .
مؤلف: منظور از سوره نساء كوتاه، همين سوره طلاق است.
و در همان كتاب آمده كه مالك، شافعي، عبد الرزاق، (در كتاب المصنف)، احمد، عبد بن حميد، بخاري، مسلم، ابو داوود، ترمذي، نسايي، ابن ماجه، ابن جرير، ابن منذر، ابو يعلي، ابن مردويه، و بيهقي، (در كتاب سنن خود) همگي از پسر عمر روايت كرده‌اند كه خود او گفت: همسر خود را در حال حيض طلاق دادم، و جريان را براي رسول خدا (ص) گفتم، حضرت در خشم شد و فرمود: بايد برگردي و او را نگه بداري تا از حيض پاك شود، و دوباره حيض ببيند و باز پاك شود، آن وقت اگر خواستي طلاقش دهي، يعني در حال طهارتش و قبل از آنكه با او عمل زناشويي انجام دهي طلاق بدهي، اين است آن عده‌اي كه خداي تعالي در باره‌اش فرمود: " فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ"، آن گاه رسول خدا (ص) آيه را اينطور خواند كه:
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 236.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 534
" يا ايها النبي اذا طلقتم النساء فطلقوهن في قبل عدتهن" «1» .
مؤلف: اينكه آيه را" في قبل عدتهن" نقل كرده، قرائت خود ابن عمر است، و در قرآن كريم" لعدتهن" آمده.
و در همان كتاب آمده كه ابن منذر، از ابن سيرين نقل كرده كه در باره جمله" لَعَلَّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذلِكَ أَمْراً" گفته: اين جمله در باره حفصه دختر عمر نازل شد كه رسول خدا (ص) او را يك بار طلاق داد، و آيه شريفه" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ... يُحْدِثُ بَعْدَ ذلِكَ أَمْراً" نازل شد، و به رسول خدا (ص) دستور داد كه به طلاق خود رجوع كند «2» .
و در كافي به سند خود از زراره از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: هر طلاقي كه بر طبق سنت و يا بر عده نباشد اعتبار ندارد. زراره اضافه كرده كه به امام باقر عرض كردم" طلاق سنت" و" طلاق عده" را برايم تفسير كن، فرمود: اما طلاق سنت اين است كه مردي كه مي‌خواهد همسرش را طلاق دهد، او را زير نظر بگيرد تا حيض شود، و سپس از حيض پاك گردد، آن گاه بدون اينكه با او جماع كرده باشد يك بار طلاق دهد، و دو نفر را هم بر طلاق دادن خود شاهد بگيرد، و سپس زير نظرش داشته باشد تا دو بار خون حيض ببيند و پاك شود، كه اگر براي بار سوم خون ببيند، عده‌اش تمام شده، و رابطه زوجيت بين آن دو به كلي قطع گرديده، به طوري كه اگر بخواهد دوباره با او ازدواج كند، مثل ساير مردان اجنبي خواستگاري است از خواستگاران، اگر خواست مي‌تواند با او ازدواج كند، و اگر نخواست نمي‌كند، و در آن مدت كه او را زير نظر داشت تا از عده در آيد، نفقه و سكنايش را بايد بدهد، و نيز در آن مدت اگر مرد بميرد، زن (مطلقه در عده‌اش) از او ارث مي‌برد، و اگر زن بميرد، مرد از او ارث مي‌برد، ولي بعد از تمام شدن عده نه ديگر نفقه‌اي هست، و نه ارثي.
سپس فرمود: و اما طلاق عده كه خداي تعالي در باره‌اش فرمود: " فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ وَ أَحْصُوا الْعِدَّةَ"، چنين است كه اگر مردي از شما خواست همسرش را طلاق عده دهد، بايد او را زير نظر بگيرد تا حيض شود، و سپس از حيض در آيد، آن گاه يك بار طلاقش دهد، بدون اينكه بعد از پاك شدن با او جماع كرده باشد، و دو نفر شاهد عادل هم گواه بر طلاق بگيرد، و اگر خواست همان روز يا بعد از چند روز البته قبل از آنكه همسرش حيض ببيند، به او رجوع كند، و بر رجوع خود شاهد هم بگيرد، و با او جماع كند، و نزد خود نگه بدارد، تا حيض ببيند، و بعد
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 229.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 535
از حيض ديدن و از حيض خارج شدن، يك بار ديگر طلاقش دهد، بدون اينكه با او جماع كرده باشد، و شاهد هم بر طلاق دادنش بگيرد، و باز هر وقت خواست البته تا قبل از حيض ديدن به او رجوع كند، و بر رجوع خود شاهد هم بگيرد، و بعد از رجوع با او جماع كند، و نزد خود نگه‌داري كند، تا براي بار سوم حيض ببيند، و چون از حيض خارج شد، قبل از آنكه با او جماع كرده باشد طلاقش دهد، و بر طلاق دادنش گواه هم بگيرد، در اين صورت ديگر رابطه زناشويي بين او و همسرش به كلي قطع شده، و ديگر نمي‌تواند در عده به او رجوع كند، (و يا در خارج عده او را عقد كند)، مگر بعد از آنكه آن زن با مردي ديگر ازدواج بكند، اگر او طلاقش داد آن وقت مي‌تواند دوباره عقدش كند.
زراره مي‌گويد: شخصي پرسيد: اگر زن از كساني باشد كه هيچ خون نمي‌بيند چه بايد كرد؟ فرمود مثل چنين زني را بايد به طلاق سنت طلاق داد «1» .
و صاحب قرب الاسناد به سند خود از صفوان روايت كرده كه گفت: من شنيدم از امام صادق (ع) كه مردي به خدمتش آمد، و اين مساله را پرسيد كه من همسرم را در يك مجلس سه بار طلاق دادم، فرمود اعتبار ندارد، آن گاه فرمود مگر كتاب خدا را نمي‌خواني كه مي‌فرمايد" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ وَ أَحْصُوا الْعِدَّةَ وَ اتَّقُوا اللَّهَ رَبَّكُمْ لا تُخْرِجُوهُنَّ مِنْ بُيُوتِهِنَّ وَ لا يَخْرُجْنَ إِلَّا أَنْ يَأْتِينَ بِفاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ".
آن گاه فرمود: آيا نمي‌بيني كه مي‌فرمايد: " لَعَلَّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذلِكَ أَمْراً" و سپس فرمود: هر چيزي كه مخالف كتاب خدا و سنت باشد، بايد به كتاب خدا و سنت برگردانده شود «2» .
و در تفسير قمي در معناي جمله" لا تُخْرِجُوهُنَّ مِنْ بُيُوتِهِنَّ وَ لا يَخْرُجْنَ إِلَّا أَنْ يَأْتِينَ بِفاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ"، فرموده: اين عمل براي مرد حلال نيست، كه زنش را بعد از آنكه طلاق داد- و در مدتي كه مي‌تواند به او رجوع كند- از خانه خود خارج سازد، و بر خود زن نيز حلال نيست كه از خانه شوهرش بيرون رود، مگر آنكه زن گناهي آشكار مرتكب شود كه در آن صورت مرد مي‌تواند او را بيرون كند.
و كلمه" فاحشة" به معناي آن است كه زن نامبرده يا زناكار باشد و يا از خانه شوهر سرقت كند، و يكي هم از مصاديق فاحشه سليطه شدن بر شوهر است، كه اگر زن طلاقي يكي
__________________________________________________
(1)كافي، ج 6، ص 65، ح 2.
(2)قرب الاسناد، ص 30.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 536
از اين اعمال را مرتكب شود، مرد مي‌تواند او را از خانه خود خارج سازد «1» .
و در كافي به سند خود از وهب بن حفص، از يكي از دو امام صادق و باقر (ع) روايت آورده كه در باره زن طلاقي كه در عده است فرموده: عده‌اش را در خانه‌اش نگه مي‌دارد، و در آن ايام زينت خود را براي شوهرش ظاهر مي‌سازد،" لَعَلَّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذلِكَ أَمْراً" تا شايد خداي تعالي دوباره محبت وي را در دل شوهرش بيفكند، و نفرت و كينه او را از دل شوهرش بيرون سازد «2» .

[چند روايت در باره تقوي، توكل و كفايت خداوند، در ذيل آيه شريفه: " وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً..."]..... ص: 536

مؤلف:در اين معاني و معاني جمله جمله دو آيه مورد بحث روايات ديگري از ائمه اهل بيت (ع) رسيده است.
و باز در آن كتاب به سند خود از معاوية بن وهب، از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرمود: كسي كه خداي تعالي سه چيز به او داده باشد، از سه چيز ديگرش دريغ نمي‌دارد: كسي كه توفيق دعايش داده باشند از اجابت دعايش دريغ نمي‌دارند، و كسي كه توفيق شكرش دادند از زيادتر كردن نعمتش دريغ نمي‌دارند، و كسي كه نعمت توكلش دادند از موهبت كفايتش مضايقه نمي‌كنند.
آن گاه فرمود: آيا كتاب خداي عز و جل را خوانده‌اي كه مي‌فرمايد: " وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ- كسي كه بر خدا توكل كند او وي را كافي خواهد بود"،" لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ- به طور قطع اگر شكرگزاري كنيد نعمتتان را زياد مي‌كنم"، و" ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ- بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را" «3» .
و نيز در همان كتاب به سند خود از محمد بن مسلم روايت آورده كه گفت: از امام صادق (ع) از كلام خداي عز و جل پرسيدم كه مي‌فرمايد: " وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ"، فرمود: يعني در دنيايش به او اين چنين رزق مي‌دهد «4» .
و در الدر المنثور است كه: عبد بن حميد و ابن جرير و ابن ابي حاتم، از سالم بن ابي الجعد، روايت كرده‌اند كه گفت: اين آيه، يعني آيه" وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ..." در باره مردي از قبيله اشجع نازل شد كه دچار فقر و بلايي شده بود، دشمن پسرش را اسير گرفته بود، نزد رسول خدا (ص) شد، حضرت فرمود: " اتق اللَّه و اصبر- از خدا بترس و صبر كن" و
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 374.
(2)كافي، ج 6، ص 91، ح 10.
(3)اصول كافي، ج 2، ص 53، ح 6.
(4)نور الثقلين، ج 5، ص 355 به نقل از كافي.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 537
پس از چندي پسرش كه اسير شده بود برگشت، خداي تعالي آزادش كرد، به خانواده‌اش ملحق شد، در بين راه به چند رأس بز دست يافته بود، آنها را هم آورده بود، و جريان را به حضور رسول خدا (ص) عرضه داشت، در همين بين خداي تعالي اين آيه را نازل كرد، حضرت فرمود: آن بزها مال خودت باشد «1» .
و باز در همان كتاب است كه ابو يعلي و ابو نعيم و ديلمي، از طريق عطاء بن يسار، از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) در تفسير آيه" وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً" فرمود: يعني از شبهه‌هاي دنيا و از سكرات مرگ و از شدائد روز قيامت برايش مخرجي قرار مي‌دهد «2» .
و نيز در همان كتاب است كه حاكم (وي حديث را صحيح دانسته)، و ابن مردويه و بيهقي، از ابو ذر روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) آيه" وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ" را تلاوت كرد، و آن قدر تكرار كرد تا چرتش گرفت، و آن گاه فرمود: اي ابو ذر اگر تمامي مردم به اين آيه تمسك مي‌كردند، خدا همه‌شان را كفايت مي‌كرد «3» .
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن ابي حاتم و طبراني و خطيب، از عمران بن حصين، روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: كسي كه اميد خود را از خلق بريد، و همه اميدش را به خدا بست، خدا هر مئونه از مئونه‌هايش را كفايت مي‌كند، و از جايي كه خود او احتمالش را هم ندهد روزي مي‌دهد، و كسي كه همه اميدش به دنيا باشد، خدا او را به همان دنيا واگذار مي‌نمايد «4» .
و نيز آمده كه: ابن ابي حاتم، از ابن عباس، و او بدون واسطه از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: هر كس دوست مي‌دارد نيرومندترين مردم باشد، بر خدا توكل كند، و هر كس ميل دارد بي‌نيازترين مردم باشد، بايد به آنچه در دست خدا دارد، اعتمادش بيشتر از آنچه در دست خود دارد بوده باشد، و كسي كه ميل دارد محترم‌ترين مردم باشد از خدا بترسد «5» .
مؤلف: در سابق در ذيل بحث پيرامون همين آيات مورد بحث معنايي براي اين گونه روايات كرديم.
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 232.
(3 و 4)الدر المنثور، ج 6، ص 233. [.....]
(5)الدر المنثور، ج 6، ص 234.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 538
و در كافي به سند خود از حلبي، از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:
عده زني كه حيض نمي‌بيند، و مستحاضه‌اي كه خونش قطع نمي‌شود، سه ماه است، و عده زني كه حيض مي‌بيند، ولي حيضش منظم نيست، سه نوبت حيض ديدن و پاك شدن است.
حلبي مي‌گويد: از آن جناب معناي جمله" إِنِ ارْتَبْتُمْ" را پرسيدم، و عرضه داشتم: منظور از اين شك و ريبه چيست؟ فرمود: حيضي كه بيشتر از يك ماه طول بكشد ريبه است، و صاحبش بايد سه ماه عده نگه دارد، نه اينكه معيار را حيض ديدن قرار دهد (تا آخر حديث) «1» .
و نيز در همان كتاب به سند خود از محمد بن قيس از امام ابي جعفر (ع) روايت آورده كه فرمود: عده زن حامله‌اي كه مطلقه شده وضع حملش است، و بر همسر او است كه در اين مدت نفقه او را به طور معروف و معمول بدهد تا فرزندش را بزايد «2» .
و نيز در آن كتاب به سند خود از ابي الصباح كناني از ابي عبد اللَّه امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: هر گاه مردي همسرش را كه آبستن است طلاق دهد، بايد نفقه او را بپردازد، تا فرزند به دنيا آيد، همين كه فرزندش را زائيد مزد شير دادنش را مي‌دهد، و نبايد به او ضرر بزند، مگر آنكه زن شيردهي پيدا شود كه مزد كمتري بگيرد، اگر مادر طفل حاضر شد به آن مزد كمتر فرزندش را شير دهد البته او مقدم بر بيگانه است، چون مادر كودك است، لذا تا روزي كه بچه از شير گرفته مي‌شود مزد مي‌گيرد و شير مي‌دهد «3» .
و صاحب كتاب فقيه به سند خود از ربعي بن عبد اللَّه و فضيل بن يسار، از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير جمله" وَ مَنْ قُدِرَ عَلَيْهِ رِزْقُهُ فَلْيُنْفِقْ مِمَّا آتاهُ اللَّهُ" فرمود:
اگر به مقداري كه از گرسنگي نميرد به او داد، و جامه‌اش را هم تامين كرد، كه هيچ، و گرنه بايد (حاكم شرع) بين شوهر و زن طلاقي‌اش جدايي بيندازد «4» .
مؤلف: اين روايت را صاحب كافي هم به سند خود از ابي بصير از آن جناب روايت كرده «5» .
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ أُولاتُ الْأَحْمالِ أَجَلُهُنَّ أَنْ يَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ"، آمده كه:
زن حامله اگر مطلقه شد، سرآمد عده‌اش همان وقتي است كه بزايد، و آنچه در شكم دارد بگذارد، حتي اگر بين طلاق و زائيدنش يك روز فاصله شود، پس بعد از زائيدن و پاك شدن
__________________________________________________
(1)كافي، ج 6، ص 100، ح 8.
(2 و 3)كافي، ج 6، ص 103، ح 1 و 2.
(4)فقيه، ج 3، ص 279، ح 6.
(5)كافي، ج 5، ص 512، ح 7.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 539
مي‌تواند شوهر كند، و همچنين به عكس، اگر بين طلاق و زائيدن نه ماه طول بكشد، عده‌اش نه ماه است، و نمي‌تواند شوهر كند، مگر بعد از وضع حمل «1» .
و در كافي به سند خود از عبد الرحمن بن حجاج از ابي الحسن (ع) روايت كرده كه گفت: من از آن جناب از زن آبستني سؤال كردم كه شوهرش طلاقش داده، و او بچه‌اش را سقط كرده، آيا عده‌اش با سقط جنين تمام شده يا نه؟ و اگر سقط به صورت مضغه باشد چطور؟ فرمود: هر چه را كه انداخته باشد، در صورتي كه مشخص باشد كه همان حمل است كه انداخته، چه تمام باشد و چه ناقص، عده طلاقش همان سقط است، و در عده طلاق لازم نيست خلقت بچه‌اي كه مي‌آورد تمام شده باشد «2» .
و در الدر المنثور است كه ابن منذر از مغيره روايت كرده كه گفت من به شعبي گفتم نمي‌توانم گفتار علي بن ابي طالب را بپذيرم، كه گفته است: عده زن شوهر مرده آخر دو أجل است. شعبي گفت: اتفاقا نه تنها بايد آن را بپذيري، بلكه مانند روشن‌ترين مطالبي كه پذيرفته‌اي، بايد بپذيري، براي اينكه همين علي بن ابي طالب بارها فرمود: آيه شريفه" وَ أُولاتُ الْأَحْمالِ أَجَلُهُنَّ أَنْ يَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ"، تنها مربوط به زنان مطلقه «3» است «4» .
و نيز در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، از عبيد اللَّه بن عبد اللَّه بن عتبة، روايت كرده كه گفت: ابو عمرو بن حفص ابن مغيره با علي بن ابي طالب به سفر يمن رفت، از يمن نامه‌اي به همسرش فاطمه دختر قيس نوشت، كه من تو را طلاق داده‌ام (و اين سومين بار بود كه او را طلاق داد) و به هشام و عباس بن ابي ربيعه نوشت كه نفقه او را بدهند، فاطمه آن نفقه را اندك شمرد و اعتراض كرد، نام‌بردگان به او گفتند: به خدا سوگند تو اصلا نفقه نداري مگر اين كه حامله باشي، كه نيستي، فاطمه نزد رسول خدا (ص) رفت، و مساله خود را با آن جناب در ميان نهاد، رسول خدا (ص) فرمود: تو نفقه نمي‌بري. از آن جناب اجازه خواست تا از منزل شوهرش منتقل شود، و حضرت اجازه‌اش داد «5» .
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 374.
(2)كافي، ج 6، ص 82، ح 9.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 237.
(4)جا داشت شعبي اضافه كند كه عده زن شوهر مرده در جاي ديگر قرآن آمده، و فرموده: " وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْواجاً يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ عَشْراً" مترجم.
(5)و اين بدان جهت است كه طلاق بار سوم طلاقي نيست كه شوهر بتواند به او رجوع كند و نفقه مخصوص طلاق رجعي است. مترجم.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 540
مروان نزد فاطمه فرستاد، و جريان او را پرسش نمود، فاطمه جريان را براي مروان شرح داد، مروان گفت: من تا كنون چنين چيزي نشنيده‌ام، مگر از يك زن، و ما با اين حرفها حاضر نيستيم ناموس خود را رها كنيم، اين مطلبي است كه هيچ يك از مردم حاضر به آن نيستند، و خلاصه تو بايد هم چنان در خانه شوهرت بماني، فاطمه گفت: حاكم بين من و شما كتاب خداست، و خداي تعالي فرموده: " وَ لا يَخْرُجْنَ إِلَّا أَنْ يَأْتِينَ بِفاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ"، تا رسيد به اينجا كه مي‌فرمايد: " لا تَدْرِي لَعَلَّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذلِكَ أَمْراً"، آن گاه فاطمه گفت: اين حكم براي زناني است كه ممكن است شوهرانشان در ايام عده پشيمان شده، دو باره به زنان خود برگشته، بخواهند با آنان زندگي كنند، و اين بار سوم است كه همسر من مرا طلاق داده، ديگر منتظري چه حادثه‌اي حادث شود چطور وقتي سخن از نفقه مي‌شود مي‌گوييد: چون حامله نيست نفقه نمي‌برد، و وقتي سخن از آزادي مي‌شود مي‌گوييد: نه بايد در خانه حبس باشد، براي چه حبسش مي‌كنيد.
حكم خدا اين است كه وقتي كسي بخواهد همسر خود را طلاق دهد، او را زير نظر بگيرد، تا حيض شود، و از حيض پاك گردد، آن گاه يك بار طلاق دهد، در صورتي كه حيض مي‌بيند سه بار بايد حيض ببيند، و اگر حيض نمي‌بيند عده‌اش سه ماه است، و اگر حامله باشد عده‌اش وضع حمل او است، و اگر شوهر در ايام عده خواست رجوع كند مي‌تواند رجوع كند، و دو شاهد هم بر رجوع خود بگيرد، هم چنان كه خداي تعالي فرمود: " وَ أَشْهِدُوا ذَوَيْ عَدْلٍ مِنْكُمْ"، و اين دو شاهد را هم در هنگام طلاق دادن بگيرد، و هم هنگام رجوع كردن.
حال اگر در ايام عده رجوع كرد كه همسر او است، و شوهرش دو بار ديگر مي‌تواند او را طلاق دهد، و اگر رجوع نكرد، تا عده‌اش سر آمد، ديگر نمي‌تواند رجوع كند، بلكه با همان يك طلاق رابطه‌اش به كلي قطع شده، و زن اختيار خود را دارد كه با چه كسي ازدواج بكند، با شوهر سابقش و يا با غير او «1» .
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 231.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 541

[سوره الطلاق (65): آيات 8 تا 12]..... ص: 541

اشاره

وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ عَتَتْ عَنْ أَمْرِ رَبِّها وَ رُسُلِهِ فَحاسَبْناها حِساباً شَدِيداً وَ عَذَّبْناها عَذاباً نُكْراً (8) فَذاقَتْ وَبالَ أَمْرِها وَ كانَ عاقِبَةُ أَمْرِها خُسْراً (9) أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ عَذاباً شَدِيداً فَاتَّقُوا اللَّهَ يا أُولِي الْأَلْبابِ الَّذِينَ آمَنُوا قَدْ أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً (10) رَسُولاً يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِ اللَّهِ مُبَيِّناتٍ لِيُخْرِجَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ وَ يَعْمَلْ صالِحاً يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها أَبَداً قَدْ أَحْسَنَ اللَّهُ لَهُ رِزْقاً (11) اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ وَ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحاطَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عِلْماً (12)

ترجمه آيات..... ص: 541

و چه بسيار قريه‌ها كه مردمش از دستورات پروردگارشان سرپيچي كردند و فرمان پيامبران او را گردن ننهادند در نتيجه ما آنها را به حساب سختي محاسبه نموده به عذابي عجيب گرفتار كرديم (8).
آن مردم وبال سرپيچي‌هاي خود را چشيدند و عاقبت امرشان خسران شد (9).
تازه اين عذاب و خسران دنياي آنان بود و خداي تعالي براي آخرت آنان عذابي سخت تهيه ديده، پس اي خردمندان از مؤمنين از خدا بترسيد، چون خداوند چيزي كه مايه تذكر شما است بر شما نازل كرده (10).
رسولي فرستاده تا آيات خدا را براي شما بخواند، آياتي كه روشن است، تا خدا آنهايي را كه ايمان آورده و اعمال صالح مي‌كنند از ظلمت‌ها به سوي نور بيرون كند. و كسي كه به خدا ايمان مي‌آورد و عمل صالح مي‌كند خدا او را به بهشت‌هايي داخل مي‌كند كه نهرها از زير درختانش جاري است بهشت‌هاي جاودانه كه ايشان تا ابد در آن خواهند بود و خدا چه نيكو كرده است رزق چنين كسان را (11).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 542
خدايي كه هفت آسمان و از زمين هم مثل آن را بيافريد و امر او در بين آنها پيوسته نازل مي‌شود تا معلوم گردد كه خدا بر هر چيزي توانا است و اينكه خداي تعالي به هر چيزي احاطه علمي دارد (12).

بيان آيات [مقصود از شدت حساب در جمله" فَحاسَبْناها حِساباً شَدِيداً"]..... ص: 542

اشاره

اين آيات موعظه و تهديد و بشارت است، و با اين اندرزها توصيه به تمسك به احكام خدا را تاكيد مي‌كند، و يكي از آن احكام همان احكام طلاق و عده است، و در قرآن كريم هيچ توصيه‌اي در باره هيچ حكمي به قدر احكام راجعه به زنان تاكيد نشده، و اين نيست مگر به خاطر اينكه دنبال اين احكام و اين توصيه‌ها خبري هست.
" وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ عَتَتْ عَنْ أَمْرِ رَبِّها وَ رُسُلِهِ فَحاسَبْناها حِساباً شَدِيداً وَ عَذَّبْناها عَذاباً نُكْراً" راغب مي‌گويد: مصدر" عتو" كه فعل" عتت" از آن مشتق است، به معناي سرباز زدن از اطاعت است «1» . و بنا به گفته راغب كلمه" عتو" قريب المعناي با استكبار است. و نيز در باره كلمه" نكر" گفته: اين كلمه به معناي زيركي و تيزهوشي و سياستمداري است، و نيز به معناي پيشامد بسيار دشواري است كه در انظار غير معروف و غير معمولي باشد»
. و مراد از آن در خصوص آيه شريفه معناي دوم است.
و در مجمع البيان گفته: " نكر" به معناي منكر و كار بسيار زشتي است كه نظيرش از كسي ديده نشده باشد «3» .
و مراد از" قريه"، اهل قريه است، كه به نحو مجاز از اهل قريه به قريه تعبير مي‌كنند، نظير آيه" وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ" «4» ، كه منظور سؤال از اهل قريه است، و جمله" عَتَتْ عَنْ أَمْرِ رَبِّها وَ رُسُلِهِ" اشاره است به اينكه اهل قريه به خدا كفر ورزيدند و مرتكب شرك شدند، و كفر
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" عتو".
(2)مفردات راغب، ماده" نكر".
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 309. [.....]
(4)از قريه بپرس. سوره يوسف، آيه 82.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 543
ديگري به رسولان خدا ورزيدند، و دعوت آنان را تكذيب كردند، علاوه بر اين، به خدا كفر ورزيدند و شرايع او را ترك كردند، و به رسولان او كفر ورزيدند و ولايت آنان را نپذيرفتند، با اينكه مامور به ولايت آنان بودند، هم چنان كه نظير اين معنا در آيه" وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَإِنَّما عَلي رَسُولِنَا الْبَلاغُ الْمُبِينُ" «1» گذشت و شدت حساب در جمله" فَحاسَبْناها حِساباً شَدِيداً" عبارت است از سخت‌گيري در حساب، و به اصطلاح مته به خشخاش گذاشتن، به منظور پاداش يا كيفر تمام و دقيق دادن، كيفر و پاداشي كه مو به مو با وضع صاحب عمل تطبيق كند. و مراد از اين حساب، حساب دنيا است، نه حساب آخرت، به دليل اينكه در جاي ديگر مي‌فرمايد: " وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ" «2» ، و نيز مي‌فرمايد: " وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ وَ لكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْناهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ" «3» .
پس آنچه مصيبت به انسان مي‌رسد- البته آنچه كه در نظر دين مصيبت است- معدل و نتيجه محاسبه اعمال آدمي است، و خداي تعالي از بسياري از اعمال عفو نموده، مسامحه و سهل‌انگاري مي‌كند، و مته به خشخاش نمي‌گذارد، بلكه از اين سخت‌گيري در مورد مستكبرين صرفنظر ننموده، آنهايي كه عارشان مي‌آيد امر خدا و رسولان خدا را اطاعت كنند، حسابشان را سخت مي‌گيرد، و هيچ يك از گناهانشان را از قلم نمي‌اندازد، در نتيجه عذابي مي‌كند كه بي‌سابقه و ناشناخته باشد.
و معناي آيه اين است كه: چه بسيار قريه‌ها كه اهلش از امر پروردگارشان گردنكشي نموده، از اطاعت پيامبر خود استكبار ورزيدند، و در نتيجه ما حساب شديدي از آنها كشيديم، و در محاسبه اعمالشان به سختي مناقشه كرديم، و در آخر به عذابي سخت مبتلاشان نموديم، عذابي كه معهود نبود و سابقه نداشت، و آن عبارت بود از انقراض نسلشان در دنيا.
و اينكه بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند: مراد عذاب آخرت است، و اگر با فعل ماضي
__________________________________________________
(1)و اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد پيامبر او را و اگر رويگردان شويد رسول ما جز ابلاغ آشكار وظيفه‌اي ندارد. سوره تغابن، آيه 12.
(2)آنچه مصيبت به شما مي‌رسد به خاطر اعمالي است كه خودتان كرديد، تازه خدا بسياري از گناهان شما را عفو مي‌كند. سوره شوري، آيه 30.
(3)و اگر اهل قريه‌ها ايمان آورده و تقوي داشته باشند، بركاتي از آسمان و زمين به رويشان مي‌گشاييم، ولي تكذيب كردند، و ما هم ايشان را گرفتيم به اعمالي كه مي‌كردند. سوره اعراف، آيه 96.
(4)روح المعاني، ج 28، ص 141.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 544
" عذبنا" تعبير كرده، از نظر تحقق و حتميت وقوع بوده، سخن درستي نيست.
اين را هم بگوييم كه در جمله" فَحاسَبْناها حِساباً شَدِيداً وَ عَذَّبْناها" التفاتي از غيبت (عَتَتْ عَنْ أَمْرِ رَبِّها) به تكلم بكار رفته، در اول آيه، خداي تعالي غايب فرض شده، و در آخر خود خدا گوينده شده است، و نكته اين التفات اين است كه بر عظمت عذاب دلالت كند.
" فَذاقَتْ وَبالَ أَمْرِها وَ كانَ عاقِبَةُ أَمْرِها خُسْراً" مراد از اينكه فرمود: " اهل قريه وبال امر خود را چشيدند"، اين است كه وبال همان عتو و استكبار خود را چشيدند، و معناي آيه اين است كه عقوبت عتو و استكبارشان به ايشان رسيد، و عاقبت عتو خسارت است، پس در حقيقت اطاعت را فروخته و عتو را در عوض گرفتند، و سود اين معامله‌شان همان خسران گرديد.
" أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ عَذاباً شَدِيداً" اين جمله از كيفر آخرت آنان خبر مي‌دهد، هم چنان كه جمله" فَحاسَبْناها حِساباً شَدِيداً وَ عَذَّبْناها عَذاباً نُكْراً فَذاقَتْ وَبالَ أَمْرِها"، از كيفر دنيايي آنان خبر مي‌داد، و اگر جمله مورد بحث را با واو عاطفه عطف به ما قبل ننموده، آن را از ما قبل جدا ساخت، براي اين بود كه اين جمله در مقام پاسخ از سؤالي بود كه ممكن است به ذهن كسي در آيد، و گويا شنونده بعد از شنيدن جمله" وَ كانَ عاقِبَةُ أَمْرِها خُسْراً"، پرسيده منظور از خسران چيست؟ فرموده: اين است كه خدا برايشان عذابي سخت فراهم كرده است.

[تقواي خدا و بيم از وبال عتو و استكبار در برابر او مقتضاي عقل و نقل است]..... ص: 544

" فَاتَّقُوا اللَّهَ يا أُولِي الْأَلْبابِ الَّذِينَ آمَنُوا قَدْ أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً" اين قسمت از آيه مورد بحث نتيجه‌گيري از خطاب قبلي است، به مؤمنين مي‌فرمايد:
بايد بر حذر باشيد و نفستان را از اينكه در مقابل امر پروردگارتان عتو و استكبار كند، و از اطاعت او شانه خالي نمايد، جلوگيري كنيد، تا وبال عتو و خسران عاقبت كه به اهل آن قريه‌ها رسيد به شما نرسد.
و در اين جمله مؤمنين را اولي الالباب (خردمندان) خوانده، فرموده: " فَاتَّقُوا اللَّهَ يا أُولِي الْأَلْبابِ الَّذِينَ آمَنُوا" يعني حال كه وضع اهل قريه‌ها چنين شد، پس شما از خدا بترسيد، اي خردمنداني كه ايمان آورده‌ايد. و منظور از اين تعبير اين بود كه از عقل مؤمنين كمك بگيرد تا تقوايي كه از آنان خواسته محقق شود، چون وقتي مؤمنين بشنوند كه مردمي از امر پروردگارشان استكبار ورزيدند و به حساب سختي محاسبه، و به عذاب نكري و بي‌سابقه‌اي گرفتار شدند، و وقتي بفهمند كه عاقبت استكبار خسران است، بعد بشنوند كه اين سرنوشت مخصوص يك قوم و دو قوم نبوده، بلكه هر قومي كه آن چنان بوده‌اند، به اين چنين
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 545
سرنوشتي دچار شده‌اند، عقلشان حكم مي‌كند به اينكه عتو و استكبار از امر خدا، در حقيقت به استقبال عذاب شديد خدا رفتن است، و به همين جهت ايشان را هشدار مي‌دهد، و عقلشان را بيدارتر مي‌سازد تا به حكم عقلشان به تقوي گرايند، مخصوصا مؤمنيني كه خداي تعالي برايشان كتابي تذكرآور فرستاده، آنچه نفعشان هست معين و آنچه به ضررشان هست تذكر داد، و به سوي حق و طريق مستقيم هدايتشان كرده، ديگر عقل آنان به هيچ وجه اجازه نمي‌دهد از چنين هدايتي منحرف گشته، راه آن قوم را بروند، و به سرنوشت آنان دچار گردند.

[وجه اينكه رسول خدا (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) را" ذكر" ناميد و از بعثت او تعبير به انزال فرمود]..... ص: 545

" رَسُولًا يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِ اللَّهِ مُبَيِّناتٍ..."
اين آيه عطف بيان است براي كلمه" ذكرا"، و ممكن هم هست بدل از آن كلمه باشد. پس مراد از ذكري كه خدا نازلش كرده، همان رسول است و اگر رسول را ذكر ناميده، به خاطر آن است كه رسول وسيله تذكر است، خدا و آيات او و راه دعوت به سوي دين حق را يادآوري مي‌كند، منظور از" رسول" شخص خاتم الانبياء محمد (ص) است، و ظاهر جمله" يتلوا عليكم ايات اللَّه مبينات"، اين معنا را تاييد مي‌كند، و بنا بر اين، مراد از انزال رسول، بعثت او از ناحيه عالم غيب، و ظهور او براي بشر به عنوان رسالت از ناحيه خداست، بعد از سالها كه از چنين نعمتي بي‌بهره بودند، و احتمال رسيدن به آن را هم نمي‌دادند، هم چنان كه در باره خلقت آهن هم اين تعبير را آورده و فرموده: " وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ" «1» ، و معلوم است كه نمي‌خواهد بفرمايد آهن را از آسمان انداختيم، بلكه مي‌خواهد بفرمايد: اين نعمت از ناحيه ما است.
و اين تعبير كه در آيه شريفه در باره رسول آمده، صاحب كشاف را بر آن داشته كه كلمه" رسولا" را به جبرئيل تفسير كند، آن گاه منظور از جمله" يتلوا عليكم...- تا آيات روشن خداي را به روشني برايتان تلاوت كند"، اين مي‌شود كه جبرئيل آيات خدا را بر پيغمبر بدان جهت كه رهبر و متبوع شما است تلاوت مي‌كند «2» . ولي ظاهر جمله" يَتْلُوا عَلَيْكُمْ..." غير اين معنايي است كه صاحب كشاف گفته.
اين احتمال هم هست كه كلمه" رسولا" با فعلي تقديري منصوب شده باشد، و تقدير كلام" ارسل رسولا يتلوا عليكم ايات اللَّه" باشد، و مراد از ذكري كه بر امت نازل شده قرآن
__________________________________________________
(1)ما آهن را نازل كرديم. سوره حديد، آيه 25.
(2)تفسير كشاف، ج 4، ص 560.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 546
كريم، و يا أحكام و معارف آن باشد.
" لِيُخْرِجَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ"- تفسير اين آيه در آيات نظير آن گذشت.
" وَ مَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ وَ يَعْمَلْ صالِحاً يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها أَبَداً"- اين قسمت از آيه كساني را كه به خدا ايمان آورده عمل صالح انجام دهند، وعده جميل و بشارت به بهشت مي‌دهد.
" قَدْ أَحْسَنَ اللَّهُ لَهُ رِزْقاً"- در اين جمله احسان خدا را در آنچه به ايشان روزي كرده مي‌ستايد، و مراد از" رزق" ايماني است كه به ايشان روزي كرده، و همچنين عمل صالحي كه توفيقش را به ايشان داده، و بهشتي كه در آخرت به ايشان مي‌دهد. ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از رزق تنها بهشت است.

[مقصود از اينكه خداوند زمين را مانند آسمان‌ها هفت تا آفريد]..... ص: 546

" اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ..."
بياني است كه مضمون آيات قبل را كه همانا مساله ربوبيت خداي تعالي و بعثت رسول بود تاكيد مي‌كند، مي‌فرمايد خدايي براي شما رسول فرستاده، و ذكر نازل كرده، تا او را اطاعت كنيد و به احكام ذكرش عمل كنيد، و نيز خدايي شما را تهديد كرده به اينكه اگر تمرد كنيد و مخالفتش نماييد، حسابي شديد از شما خواهد كشيد و به عذابي اليم دچار خواهد ساخت، و باز خدايي شما را بشارت داده كه اگر اطاعتش كنيد، به بهشت جاودانتان خواهد برد، كه هفت آسمان و هفت زمين را آفريده، خدايي است قدير و عليم.
مطالبي كه مي‌توان در تفسير جمله" اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ" گفت، در تفسير سوره حم سجده گذشت.
و از ظاهر جمله" وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ" بر مي‌آيد كه مراد از" مثل" مثليت عددي است، يعني همانطور كه آسمان هفت تا است، زمين هم مثل آن هفت تا است، حال بايد ديد منظور از هفت تا زمين چيست؟ در اين باب چند احتمال هست: اول اينكه بگوييم منظور از هفت تا زمين هفت عدد از كرات آسماني است، كه ساختمانش از نوع ساختمان زميني است كه ما در آن زندگي مي‌كنيم. دوم اينكه بگوييم منظور از آن تنها زمين خود ما است، كه داراي هفت طبقه است، كه (چون طبقات پياز) رويهم قرار دارند، و به تمام كره احاطه دارند، و ساده‌ترين طبقاتش همين طبقه اولي است كه ما روي آن قرار داريم. سوم اينكه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 310.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 547
بگوييم منظور از زمين‌هاي هفتگانه اقليم‌ها و قسمت‌هاي هفتگانه روي زمين است، كه (علماي جغرافي قديم) بسيط زمين را به هفت قسمت (و يا قاره) تقسيم كرده‌اند اين چند وجه وجوهي است كه هر يك طرفداراني دارد، و چه بسا با مراجعه به مطالبي كه در تفسير سوره حم سجده گذشت، بتوان به احتمال چهارم دست يافت.
و چه بسا گفته باشند كه مراد از جمله" وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ"، اين است كه خداي تعالي از زمين چيزي خلق كرده، مثل آسمانهاي هفتگانه، و آن عبارت است از انسان كه موجودي است مركب از ماده زميني، و روحي آسماني، كه در آن روح نمونه‌هايي از ملكوت آسماني است.

[مراد از امر و نزول آن بين آسمان‌ها و زمين در جمله: " يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ..."]..... ص: 547

و از ظاهر جمله" يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ"، بر مي‌آيد كه ضمير در آن به كلمه" سماوات" و" ارض" هر دو بر مي‌گردد، و منظور از كلمه" امر" همان امر الهي است كه آيه شريفه" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «1» تفسيرش كرده، مي‌فرمايد امر خدا همان كلمه ايجاد است، و آن وقت منظور از تنزل امر بين آسمانها و زمين، شروع كردن به نزول از مصدر امر به طرف آسمانها است كه از يكي به سوي ديگري نازل مي‌شود تا به عالم ارضي برسد، تا آنچه خداي عز و جل اراده كرده تكون يابد، چه اعيان موجودات و چه آثار و چه ارزاق و چه مرگ و زندگي و چه عزت و ذلت و چه غير اينها، هم چنان كه در جاي ديگر قرآن آمده: " وَ أَوْحي فِي كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها" «2» ، و نيز فرموده: " يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَي الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ" «3» .
بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند: مراد از امر دستورات شرعي است، كه ملائكه وحي آنها را از آسمان به سوي رسول خدا (ص) وحي مي‌كنند، چون رسول خدا (ص) در زمين قرار داشت، ليكن اين مفسرين آيه را بدون هيچ دليلي تخصيص زده‌اند و كلمه" امر" را منحصر در أوامر تشريعي نموده‌اند، علاوه بر اين، ذيل آيه شريفه كه مي‌فرمايد: " لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ..." با اين تخصيص نمي‌سازد.
__________________________________________________
(1)فرمان نافذ خدا (در عالم) چنين است كه هر گاه اراده خلقت چيزي را بكند به محض اينكه بگويد باش، موجود مي‌شود. سوره يس، آيه 82.
(2)در هر آسماني امر آن آسمان را وحي كرد. سوره حم سجده، آيه 12.
(3)از آسمان تا زمين تدبير امر مي‌كند، آن گاه به سوي آن عروج مي‌نمايد، در روزي كه مقدارش هزار سال از سالهايي است كه شما مي‌شماريد. سوره الم سجده، آيه 5.
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 311.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 548
" أَنَّ اللَّهَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ وَ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحاطَ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ عِلْماً"- اين قسمت از آيه يكي از نتائج مترتب بر خلقت آسمانهاي هفتگانه و از زمين مثل آن را ذكر مي‌كند، و در آن خلقت و امر به خداي تعالي نسبت داده شده و مخصوص آن جناب شده است، و همين طور هم هست، چون هيچ متفكري كه در مساله خلقت غور كند، در اين معنا شكي برايش باقي نمي‌ماند كه قدرت خداي تعالي شامل هر چيز و علمش محيط به هر چيز است، پس بر چنين كسي يعني بر همه خردمندان مؤمن واجب است كه از مخالفت امر او بپرهيزند، چون سنت اين خداي قدير عليم بر اين جاري شده كه مطيعان اوامرش را پاداش، و اهل عتو و استكبار را مجازات فرمايد، هم چنان كه خودش در باره اين سنت فرموده: " وَ كَذلِكَ أَخْذُ رَبِّكَ إِذا أَخَذَ الْقُري وَ هِيَ ظالِمَةٌ إِنَّ أَخْذَهُ أَلِيمٌ شَدِيدٌ" «1» .

بحث روايتي [(دو روايت در ذيل جمله" قَدْ أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً رَسُولًا..." و در باره خلقت سماوات و ارضين)]..... ص: 548

در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه" وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ"، آمده كه: منظور از قريه اهل قريه است «2» .
و در تفسير برهان از ابن بابويه نقل شده كه وي به سند خود از ريان بن صلت از حضرت رضا (ع) روايت كرده كه در گفتگويش با مامون فرموده: منظور از ذكر، رسول خدا (ص)، و ما اهل آن جناب هستيم، و اين معنا در كتاب خدا هم آمده، آنجا كه در سوره طلاق فرموده: " فَاتَّقُوا اللَّهَ يا أُولِي الْأَلْبابِ الَّذِينَ آمَنُوا قَدْ أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً رَسُولًا يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِ اللَّهِ مُبَيِّناتٍ" كه در آن منظور از ذكر را رسول خدا (ص) دانسته، پس ذكر، رسول خدا (ص) و ما اهل بيت او هستيم.
و در تفسير قمي است كه پدرم از حسين بن خالد از ابي الحسن رضا (ع) برايم حديث كرد كه وي گفت: من به آن جناب عرضه داشتم: مرا از معناي كلام خداي عز و جل آنجا كه مي‌فرمايد: " وَ السَّماءِ ذاتِ الْحُبُكِ" خبر بده، فرمود: آسمان محبوك به زمين
__________________________________________________
(1)و اين چنين است اخذ پروردگارت، وقتي كه اهل قريه‌اي را در حال ظلم گرفتار مي‌كند، كه اخذ او دردناك و شديد است. سوره هود، آيه 102.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 375. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 549
است، آن گاه امام انگشتان خود را در هم كرد و فرمود: اينطور محبوك به زمين است، عرضه داشتم: چطور آسمان محبوك به زمين است، با اينكه خداي تعالي مي‌فرمايد: " رَفَعَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها- خدا آسمان را بدون ستونهايي كه به چشم شما بيايد بر افراشته"، (و معلوم است كه از اين آيه بر مي‌آيد آسمان به زمين تكيه ندارد، پس چگونه شما مي‌گوييد آسمان و زمين به هم فرو رفته‌اند؟) فرمود: سبحان اللَّه مگر اين خداي سبحان نيست كه مي‌فرمايد:
" بدون ستونهايي كه به چشم شما بيايد؟" عرضه داشتم: بله. فرمود: پس معلوم مي‌شود ستونهايي هست، ولي به چشم شما نمي‌آيد.
عرضه داشتم: خدا مرا فدايت كند، آن ستونها چگونه است؟ حسين بن خالد مي‌گويد: امام (ع) كف دست چپ خود را باز كرد و دست راست خود را در آن قرار داد و فرمود: اين زمين دنيا است، و آسمان دنيا بر بالاي زمين قبه‌اي است، و زمين دوم بالاي آسمان دنيا، و آسمان دوم قبه‌اي است بر بالاي آن، و زمين سوم بالاي آسمان دوم قرار گرفته، و آسمان سوم قبه‌اي است بر بالاي آن، و زمين چهارم بالاي آسمان سوم است، و آسمان چهارم بر بالاي آن قبه است، و زمين پنجم بالاي آسمان چهارم است، و آسمان پنجم قبه‌اي است روي آن، و زمين ششم بر بالاي آسمان پنجم است، و آسمان ششم قبه‌اي است روي آن، و زمين هفتم بالاي آسمان ششم واقع است، و آسمان هفتم قبه‌اي است بالاي آن، و عرش رحمان تبارك و تعالي بر بالاي آسمان هفتم قرار دارد، و اين كلام خداي تعالي است كه مي‌فرمايد: " الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ".
و اما منظور از صاحب امر، رسول خدا (ص) و وصي بعد از رسول خدا (ص) است، كه قائم بر وجه زمين است، كه امر الهي تنها به سوي او نازل مي‌شود، يعني از آسمانهاي هفتگانه و زمين‌هاي هفتگانه فرود مي‌آيد.
عرضه داشتم: ما كه بيش از يك زمين زير پاي خود نمي‌بينيم، فرمود: آري زير پاي ما تنها يك زمين است، و آن شش زمين ديگر فوق ما قرار دارند «1» .
مؤلف: و از طبرسي از عياشي از حسين بن خالد از حضرت رضا (ع) نظير اين روايت حكايت شده «2» .
و اين حديث در باب خودش حديثي نادر است، و با در نظر گرفتن ذيل آن كه سخن از تنزل امر دارد، اين معنا به ذهن نزديكتر مي‌رسد كه امام خواسته‌اند از باطن عالم خبر دهند نه از ظاهر آن و خلقت ماديش، و خدا داناتر است.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 328.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 311.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 550

(66)سوره تحريم مدني است و دوازده آيه دارد (12)..... ص: 550

[سوره التحريم (66): آيات 1 تا 9]..... ص: 550

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
يا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ تَبْتَغِي مَرْضاتَ أَزْواجِكَ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (1) قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمانِكُمْ وَ اللَّهُ مَوْلاكُمْ وَ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ (2) وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِيُّ إِلي بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِيثاً فَلَمَّا نَبَّأَتْ بِهِ وَ أَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَيْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمَّا نَبَّأَها بِهِ قالَتْ مَنْ أَنْبَأَكَ هذا قالَ نَبَّأَنِيَ الْعَلِيمُ الْخَبِيرُ (3) إِنْ تَتُوبا إِلَي اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهِيرٌ (4)
عَسي رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَكُنَّ أَنْ يُبْدِلَهُ أَزْواجاً خَيْراً مِنْكُنَّ مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ قانِتاتٍ تائِباتٍ عابِداتٍ سائِحاتٍ ثَيِّباتٍ وَ أَبْكاراً (5) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ عَلَيْها مَلائِكَةٌ غِلاظٌ شِدادٌ لا يَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ (6) يا أَيُّهَا الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَعْتَذِرُوا الْيَوْمَ إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (7) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَي اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً عَسي رَبُّكُمْ أَنْ يُكَفِّرَ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ يُدْخِلَكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ يَوْمَ لا يُخْزِي اللَّهُ النَّبِيَّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ نُورُهُمْ يَسْعي بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا وَ اغْفِرْ لَنا إِنَّكَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (8) يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقِينَ وَ اغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ (9)
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 551

ترجمه آيات..... ص: 551

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر.
اي پيامبر! چرا به منظور خوشدل ساختن همسرانت حرام مي‌كني آنچه را كه خدا برايت حلال كرده؟ و خدا آمرزنده و رحيم است (1).
خداوند راه چاره شكستن سوگند را براي شما بيان كرد و خدا سرپرست شما است و او داناي حكيم است (2).
و چون پيامبر مطلبي را سري به بعضي از همسران خود گفت و همسر نامبرده آن سر را فاش ساخت و خدا پيامبر خود را از اين افشاگري همسرش خبر داد و پيامبر گوشه‌اي از اين خيانت را به وي اعلام داشت و از همه جزئيات آن خودداري كرد وقتي به او فرمود تو چنين كردي پرسيد: چه كسي از اين عمل من به تو خبر داد؟ فرمود خداي عليم خبير به من خبر داد (3).
و شما دو زن اگر به سوي خدا توبه ببريد (اميد است خدا دلهايتان را از انحراف به استقامت برگرداند)، چون دلهاي شما منحرف گشته و اگر هم چنان عليه پيامبر دست به دست هم بدهيد بدانيد كه خداوند مولاي او و جبرئيل و مؤمنين صالح و ملائكه هم بعد از خدا پشتيبان اويند (4).
اميد است پروردگار او اگر او شما را طلاق دهد همسراني بهتر از شما روزيش كند همسراني بدل از شما كه مسلمان، مؤمن، ملازم بندگي و خشوع، تائب و عابد و صائم باشند، كه يا بيوه باشند و يا بكر (5).
هان اي كساني كه ايمان آورده‌ايد! خود و اهل خود را از آتشي كه آتش‌گيرانه‌اش مردم و سنگ است حفظ كنيد، آتشي كه فرشتگان غلاظ و شداد موكل بر آنند فرشتگاني كه هرگز خدا را در آنچه دستورشان مي‌دهد نافرماني ننموده بلكه هر چه مي‌گويد عمل مي‌كنند (6).
اي كساني كه كفر ورزيديد! امروز ديگر معذرت نخواهيد براي اينكه كيفر شما جز آنچه مي‌كرديد چيز ديگري نيست (7).
اي كساني كه ايمان آورديد به سوي خدا توبه ببريد توبه‌اي خالص شايد پروردگارتان گناهانتان را تكفير نموده در جناتي داخلتان كند كه نهرها از زير درختانش روان است در روزي كه خدا نبي و مؤمنين با او را خوار نمي‌سازد نورشان جلوتر از خودشان در حركت است از جلو و طرف راست حركت مي‌كند مي‌گويند پروردگارا نور ما را تمام كن و ما را بيامرز كه تو بر هر چيز توانايي (8).
اي پيامبر! با كفار و منافقين جهاد كن و بر آنان سخت بگير و خشونت به خرج ده و جايگاه ايشان در جهنم است كه چه بد بازگشت گاهي است (9).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 552

بيان آيات..... ص: 552

اشاره

اين سوره با داستاني كه بين رسول خدا (ص) و بعضي از همسرانش اتفاق افتاد آغاز شده، و آن اين بود كه به خاطر حادثه‌اي كه شرحش مي‌آيد پاره‌اي از حلالها را بر خود حرام كرد، و بدين سبب در اين آيات آن جناب را مورد عتاب قرار مي‌دهد كه چرا به خاطر رضايت بعضي از همسرانت، حلال خدا را بر خود حرام كردي، و در حقيقت و به طوري كه از سياق بر مي‌آيد عتاب متوجه همان همسر است، و مي‌خواهد رسول گرامي خود را عليه آن همسر ياري كند.
بعد از نقل اين داستان مؤمنين را خطاب مي‌كند به اينكه جان خود را از عذاب آتشي كه آتش‌گيرانه‌اش انسان و سنگ است نگه بدارند، و بدانند كه به جز اعمال خود آنان به ايشان جزايي نمي‌دهند، جز ايشان خود اعمالشان است، و معلوم است كه هيچ كس نمي‌تواند از عمل خود بگريزد پس هيچ كس از اين جزا خلاصي ندارد، مگر پيغمبر و آنهايي كه به وي ايمان آوردند، آن گاه بار ديگر رسول خدا (ص) را به جهاد با كفار و منافقين خطاب مي‌كند. در آخر، سوره را به آوردن مثلي ختم مي‌كند، مثلي از زنان كفار، و مثلي از زنان مؤمنين، و در اينكه سياق سوره ظهور در مدنيت آن دارد حرفي نيست.

[مقصود از تحريم پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) آنچه را كه خدا برايش حلال كرده (لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ)]..... ص: 552

" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ تَبْتَغِي مَرْضاتَ أَزْواجِكَ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ" خطابي است آميخته با عتاب، كه چرا آن جناب پاره‌اي از حلالهاي خدا را بر خود حرام كرده، ولي تصريح نكرده كه آنچه حرام كرده چيست، و قصه چه بوده؟ چيزي كه هست جمله" آيا خشنودي همسرانت را مي‌خواهي؟" اشاره دارد بر اينكه آنچه آن جناب بر خود حرام كرده، عملي از اعمال حلال بوده، كه رسول خدا (ص) آن را انجام مي‌داده، و بعضي از همسرانش از آن عمل ناراضي بوده، آن جناب را در مضيقه قرار مي‌دادند و اذيت مي‌كرده‌اند، تا آن جناب ناگزير شده سوگند بخورد كه ديگر آن عمل را انجام ندهد.
پس اگر در جمله" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ" خطاب را متوجه آن جناب بدان جهت كه نبي است كرده، و نه بدان جهت كه رسول است، دلالت دارد كه مساله مورد عتاب مساله شخصي آن جناب بوده، نه مساله‌اي كه جزو رسالتهاي او براي مردم باشد، و معلوم است كه وقتي ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 553
صحيح و مناسب بود بفرمايد: " يا ايها الرسول" كه مساله مورد بحث مربوط به يكي از رسالتهاي آن جناب باشد.
و مراد از" تحريم" در جمله" لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ"، تحريم از طرف خدا نبوده، بلكه تحريم به وسيله نذر و سوگند بوده، آيه بعدي هم بر اين معنا دلالت دارد، چون در آنجا سخن از سوگند كرده مي‌فرمايد: " قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمانِكُمْ" معلوم مي‌شود آن جناب با سوگند آن حلال را بر خود حرام كرده، چون خاصيت سوگند همين است كه وقتي به عملي متعلق شود آن را واجب مي‌كند، و چون به ترك عملي متعلق شود آن عمل را حرام مي‌سازد، پس معلوم مي‌شود آن جناب سوگند به ترك آن عمل خورده، و آن عمل را بر خود حرام كرده، اما حرام به وسيله سوگند.
آري منظور از تحريم چنين تحريمي است، نه اينكه حرمت آن عمل را براي شخص خودش تشريع كرده باشد، چون پيغمبر نمي‌تواند چيزي را كه خدا حلالش كرده بر خود و يا بر همه تحريم كند، و چنين اختياري ندارد.
" تَبْتَغِي مَرْضاتَ أَزْواجِكَ"- يعني تو با اين تحريم مي‌خواهي رضاي زنان خود را به دست بياوري، و اين جمله بدل است از جمله" لم تحرم". ممكن هم هست حال از فاعل آن باشد، و اين جمله خود قرينه‌اي است بر اينكه عتاب مذكور در حقيقت متوجه زنان آن حضرت است، نه خود او، جمله" إِنْ تَتُوبا إِلَي اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما..." و نيز جمله" وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ" اين معنا را تاييد مي‌كند.
" قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمانِكُمْ وَ اللَّهُ مَوْلاكُمْ وَ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ" راغب گفته: هر جا كلمه" فرض" در مورد رسول خدا (ص) در قرآن آمده، و با حرف" علي" متعدي شده، دلالت دارد بر وجوب آن عمل بر همه امت، كه رسول خدا (ص) هم داخل آنان است، و هر جا اين كلمه در مورد آن جناب به وسيله حرف" لام" آمده، دلالت دارد بر اينكه آن عمل براي آن جناب ممنوع و حرام نيست، مثلا وقتي مي‌بينيم فرموده: " ما كانَ عَلَي النَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيما فَرَضَ اللَّهُ لَهُ"، و يا فرموده: " قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمانِكُمْ"، بايد بفهميم كه آن جناب در اين موارد منعي ندارد «1» .
و كلمه" تحلة" در اصل" تحللة" بر وزن تذكرة و تكرمة بوده، و اين كلمه مانند
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" فرض".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 554
كلمه" تحليل" مصدر است. راغب گفته: معناي آيه" قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمانِكُمْ" اين است كه خداي تعالي راه چاره شكستن سوگند را كه همان دادن كفاره است براي شما بيان كرده «1» .
در نتيجه معناي آيه چنين مي‌شود: خداي تعالي براي شما تقدير كرد- گويي شكستن سوگند سود و بهره‌اي است كه خداي تعالي به انسان داده، و از آن منع نفرموده، چون فرمود:
" لكم"، و نفرمود: " عليكم"- كه سوگند خود را با دادن كفاره بشكنيد، و خدا ولي شما است، چون تدبير امورتان به دست او است، و او است كه برايتان تشريع احكام مي‌كند و هدايتتان مي‌نمايد، و او است داناي فرزانه.
اين آيه دلالت دارد بر اينكه رسول خدا (ص) به ترك عملي سوگند خورده بوده، و به وي دستور مي‌دهد سوگند خود را بشكند، چون فرموده: " فَرَضَ اللَّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمانِكُمْ"، و نفرمود" فرض اللَّه لكم حنث ايمانكم"، و" تحلة" از حل به معناي گشودن است، معلوم مي‌شود سوگندي كه آن جناب خورده بود آزاديش را سلب كرده بوده، و اين با سوگند بر ترك عملي مناسب است، نه سوگند بر انجام فعلي.

[توضيح آياتي كه افشاي سر پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) توسط يكي از همسرانش (حفصه دختر عمر) و آزار شدن پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) را حكايت مي‌كند و از پشتيباني خدا و جبرئيل و صالح مؤمنين و ملائكه از آن جناب خبر مي‌دهد]..... ص: 554

" وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِيُّ إِلي بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِيثاً فَلَمَّا نَبَّأَتْ بِهِ وَ أَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَيْهِ...
قالَتْ مَنْ أَنْبَأَكَ هذا قالَ نَبَّأَنِيَ الْعَلِيمُ الْخَبِيرُ" كلمه" سر" به معناي مطلبي است كه در دل خود پنهان كرده باشي و نخواهي ديگران از آن خبردار شوند، و كلمه" اسرار" كه باب افعال همان" سر" است، به معناي اين است كه همان مطلب را براي كسي فاش سازي و سفارش كني كه آن را پنهان بدارد و به كسي اطلاع ندهد، و ضمير در" نبات به" به همان بعض ازواج بر مي‌گردد، و ضمير" به" به حديث، و ضمير در" أظهره" به رسول خدا (ص)، و ضمير" عليه" به" انباء" يعني افشاي سر، و ضمير در" عرف" و در" أعرض" به رسول خدا (ص)، و ضمير در" بعضه" به حديث بر مي‌گردد، و اشاره به" هذا" به" انباء" يعني افشاي سر است.
و حاصل معناي آيه اين است كه: " و زماني كه رسول خدا (ص) سري از اسرار خود را نزد بعضي از همسرانش- يعني حفصه دختر عمر بن خطاب- افشا كرد، و به وي سفارش فرمود كه اين مطلب را به كسي نگويد، همين كه حفصه آن سر را
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" حل".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 555
بر خلاف دستور آن جناب به ديگري گفت، و قسمتي از سر آن جناب را فاش نموده از فاش كردن بقيه آن سر خودداري نمود، رسول خدا (ص) جريان را به عنوان اعتراض به خود او خبر داد، يعني خبر داد كه تو سر مرا فاش كردي، آن زن پرسيد چه كسي به تو خبر داد كه من اين كار را كرده‌ام، و سر تو را فاش ساخته‌ام؟ رسول خدا (ص) فرمود خداي عليم و خبير به من خبر داد، و او خدايي است كه عالم به سر و علانيه، و با خبر از سرائر و اسرار است.
" إِنْ تَتُوبا إِلَي اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهِيرٌ" يعني: اگر شما دو زن به سوي خدا برگرديد كه هيچ، وسيله توبه خود را فراهم كرده‌ايد، و اگر عليه آن جناب دست به دست هم دهيد، بدانيد كه مولاي او خدا است...
تمامي روايات اتفاق دارند بر اينكه منظور از آن دو زن حفصه و عايشه دو همسر رسول خدا (ص) هستند.
و كلمه" صغت" فعل ماضي از ماده" صغو" است، و" صغو" به معناي ميل است، كه البته در اينجا منظور ميل به باطل و خروج از حالت استقامت است. خوب، پس مسلم شد كه اين دو زن، رسول خدا (ص) را آزردند و عليه او دست به دست هم دادند، و دست به دست هم دادن عليه آن جناب از گناهان كبيره است، به دليل اينكه فرموده:
" إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِيناً" «1» ، و نيز فرموده: " وَ الَّذِينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ" «2» .
در اين آيه خطاب را متوجه دو تا از همسران رسول خدا (ص) كرده، و با اينكه دو نفر دو تا قلب دارد، قلب را به صيغه جمع آورده «3» و اين صرف استعمالي
__________________________________________________
(1)كساني كه خدا و رسول را آزار مي‌دهند، خداي تعالي در دنيا و آخرت لعنتشان كرده و برايشان عذابي خوار كننده آماده كرده است. سوره احزاب، آيه 57.
(2)و كساني كه رسول خدا (ص) را آزار مي‌دهند، عذابي دردناك دارند.
سوره توبه، آيه 61.
(3)و اين يا به خاطر آن است كه قلب حالات گوناگون دارد، حالاتي كه واقعيت‌هاي گوناگون به صاحبش مي‌دهد، آن چنان كه گويي صاحب دل امروز آن شخص ديروزي نيست، به كلي دگرگون شده، و انساني ديگر شده است. مترجم.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 556
است كه نظائرش بسيار است، (در فارسي هم خطاب به دو نفر مي‌گوييم: مگر دلهايتان چدني است، و نمي‌گوييم مگر دو دل شما چدني است).
" وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ..."- كلمه" تظاهر" به معناي پشت به پشت هم دادن، و كمك كردن است، و اصل اين كلمه" تتظاهرا" بوده، و ضمير فعل" هو" براي اين آورده شده كه بفهماند خداي سبحان عنايت خاصي به آن جناب دارد، و به همين جهت بدون هيچ واسطه‌اي از مخلوقاتش خود او وي را ياري مي‌كند، و متولي امور او مي‌شود، و كلمه" مولي" به معناي ولي و سرپرستي است كه عهده‌دار امر" متولي عليه" باشد و او را در هر خطري كه تهديدش كند ياري نمايد. و كلمه" جبريل" عطف است بر اسم جلاله (اللَّه)، و كلمه" صالح المؤمنين" عطف است بر كلمه" جبريل"، و منظور از" صالح المؤمنين"- به طوري كه گفته‌اند «1» - صلحاي از مؤمنين است، و اگر كلمه" صالح" را مفرد آورده، معناي جمع از آن اراده كرده است، هم چنان كه خود ما نيز مي‌گوييم: هيچ آدم حسابي چنين كاري نمي‌كند، كه منظورمان از آدم جنس انسان است، و منظورمان از كار هم جنس آن كار است نه يك كار. و نيز مي‌گوييم:
من در سامر و حاضر بودم، با اينكه كلمه" سامر" در عين اينكه مفرد است به معناي جماعتي است كه در شب در بيابان پياده شوند و به گفتگو بپردازند، و كلمه" حاضر" به معناي جمعيتي است كه اين كار را در شهر انجام دهند، پس اين دو كلمه مفرد است، و معناي جمعيت را مي‌دهد.
ولي اين سخن درست نيست، صاحب اين قول مضاف به جمع- صالح المؤمنين- را مقايسه كرده با مفرد داراي الف و لام، از قبيل الصالح و السامر و الحاضر، و گمان كرده همانطور كه مفرد داراي الف و لام جنس را مي‌رساند، مضاف به جمع هم همين طور، در حالي كه چنين نيست، و ظاهر" صالح المؤمنين" معنايي است غير آن معنايي كه عبارت" الصالح من المؤمنين" آن را افاده مي‌كند دومي افاده جنس مي‌كند، ولي اولي جنسيت و كليت را نمي‌رساند.
و در روايت وارده از طرق اهل سنت هم آمده كه رسول خدا (ص) فرمود: مراد از صالح المؤمنين تنها علي (ع) است، و اين معنا در روايات وارده از طرق شيعه از ائمه اهل بيت (ع) نيز آمده، كه به زودي از نظر خواننده گرامي خواهد گذشت، ان شاء اللَّه. و مفسرين در اينكه منظور از صالح المؤمنين كيست اقوالي ديگر
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 316.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 557
دارند، كه چون هيچ يك دليل نداشت از نقلش صرفنظر كرديم.

[لحن و بيان عجيبي كه در آيات متضمن پشتيباني و تاييد رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) به كار رفته است]..... ص: 557

وَ الْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهِيرٌ"
- كلمه" ملائكه" مبتدا، و كلمه" ظهير" خبر آن است، و اگر خبر را مفرد آورده با اينكه مبتدا جمع مي‌باشد براي اين است كه بفهماند ملائكه در پشتيباني پيامبر متحد و متفقند، گويي در صف واحدي قرار دارند، و مثل تن واحدند، و اگر فرمود:
" ملائكه بعد از خدا و جبريل و صالح مؤمنين پشتيبان اويند" براي اين بود كه پشتيباني ملائكه را بزرگ جلوه دهد، گويي نامبردگان در اول آيه يك طرف، و ملائكه به تنهايي يك طرف قرار دارند.
و در آيه شريفه در اظهار و پيروز ساختن رسول خدا (ص) بر دشمنان، و تشديد عتاب به آنهايي كه عليه او پشت به پشت هم داده‌اند، لحني عجيب بكار رفته، اولا خطاب را متوجه خود رسول خدا (ص) نموده، او را به خاطر اينكه حلال خدا را حرام كرده عتاب نموده، بعد دستور مي‌دهد سوگندش را بشكند، و اين لحن در حقيقت تاييد و نصرت آن جناب است به صورت عتاب.
خداي تعالي در آيه بعدي خطاب را از رسول خدا (ص) به سوي مؤمنين بر گردانيده، فرمود: " وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِيُّ إِلي بَعْضِ أَزْواجِهِ" تا به وسيله اين التفات قصه را براي مؤمنين نقل كند، و در نقل قصه نامي از آن همسر نبرد، و مطلب را مبهم ذكر كرد، و اين نام نبردن، و نيز تاييدي كه قبل از نقل قصه از رسول خدا (ص) كرده بود، و همچنين اصل پرده‌برداري از اين ماجرا، و نيز نقل آن به طور سربسته همه و همه نوعي تاييد بيشتر از آن جناب به شمار مي‌رود.
و سپس التفاتي ديگر بكار برده، خطاب را از مؤمنين برگردانيده، متوجه آن دو زن كرد، و به آن دو فرمود: دلهايتان در اثر عملي كه كرديد منحرف شده، و به جاي اينكه به آن دو دستور دهد كه توبه كنند، خاطرنشان ساخت كه شما دو نفر بين دو امر قرار گرفته‌ايد، يا اينكه از گناه خود توبه كنيد، و يا عليه كسي كه خدا مولاي او است، و جبرئيل و صالح مؤمنين و ملائكه پشتيبان اويند، به اتفاق يكديگر توطئه كنيد، آن گاه اظهار اميد كرده كه اگر پيامبر طلاقشان دهد، خداي تعالي زنان بهتري نصيب آن جناب فرمايد، و سپس به پيامبر امر مي‌كند كه با كفار و منافقين بجنگد، و آنان را در فشار قرار دهد.
و در آخر رشته كلام بدينجا منتهي مي‌شود كه دو تا مثل بياورد، يكي براي كفار، و يكي براي مؤمنين.
خداي تعالي بعد از آنكه در آيه" إِنْ تَتُوبا إِلَي اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما وَ إِنْ تَظاهَرا
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 558
عَلَيْهِ..."
متعرض حال آن دو زن گرديد، كلام خود را بين دو طرف ايمان و كفر به دوران انداخت، در يك آيه خطاب به مؤمنين كرد و فرمود: " يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ..." و يكي را خطاب به كفار كرد و فرمود: " يا أَيُّهَا الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَعْتَذِرُوا..."،
دو باره خطاب را به مؤمنين كرد و فرمود: " يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا..."، و بار ديگر خطاب را از مؤمنين برگردانيده متوجه رسول گرامي خود نمود و فرمود: " يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفَّارَ..."،
و باز خطاب را متوقف نموده مثالي براي كفار زد و فرمود: " ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ كَفَرُوا..."، و مثالي براي مؤمنين زد و فرمود: " وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ آمَنُوا...".

[اشاره به اينكه همه همسران پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) نيكوكار و ماجور نبوده‌اند و بيان اينكه ملاك بهتر و برتري مفاد" أَزْواجاً خَيْراً مِنْكُنَّ" توبه و قوت (اطاعت) است]..... ص: 558

" عَسي رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَكُنَّ أَنْ يُبْدِلَهُ أَزْواجاً خَيْراً مِنْكُنَّ..."
در اين آيه بي‌نيازي خدا را خاطرنشان ساخته، مي‌فرمايد: هر چند شما به شرف زوجيت رسول خدا (ص) مشرف شده‌ايد، ليكن كرامت نزد خدا به اين حرفها نيست، بلكه تنها به تقوي است و بس، هم چنان كه در جاي ديگر نيز فرموده: " فَإِنَّ اللَّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِناتِ مِنْكُنَّ أَجْراً عَظِيماً" «1» يعني خداي تعالي اگر براي شما زنان پيامبر اجر عظيم مهيا ساخته، براي اين نيست كه همسر اوييد، بلكه براي اين است كه نيكوكاريد، پس هر يك از شما كه نيكوكار نباشد، نزد خدا پاداشي ندارد.
خواننده گرامي كلمه" منكن" را از نظر، دور ندارد، چون حرف" من" براي تبعيض است، مي‌فرمايد: اجر عظيم مخصوص بعضي از شما همسران رسول خدا (ص) است، و آن بعض همان نيكوكاران است، معلوم مي‌شود همسران آن جناب همه نيكوكار نبوده‌اند.
و نيز مي‌فرمايد: " يا نِساءَ النَّبِيِّ مَنْ يَأْتِ مِنْكُنَّ بِفاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ يُضاعَفْ لَهَا الْعَذابُ ضِعْفَيْنِ وَ كانَ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيراً وَ مَنْ يَقْنُتْ مِنْكُنَّ لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تَعْمَلْ صالِحاً نُؤْتِها أَجْرَها مَرَّتَيْنِ وَ أَعْتَدْنا لَها رِزْقاً كَرِيماً" «2» از اين آيه و مخصوصا از كلمه" منكن" نيز بر مي‌آيد كه همسران رسول خدا (ص) از نظر هدايت و ضلالت و خوبي و بدي دو جور بودند، و همه يكسان نبودند.
و به همين جهت بود كه دنبال اظهار بي‌نيازي خدا اظهار اميد كرد، كه اگر آن
__________________________________________________
(1)سوره احزاب، آيه 29.
(2)اي زنان پيامبر! هر يك از شما عملي كند كه زشتيش واضح باشد، عذابش دو چندان خواهد بود، و اين بر خدا آسان است، و هر يك از شما تسليم خدا و رسولش باشد، و عملي صالح كند، او اجر او را نيز دو بار مي‌دهند، و ما براي او رزقي كريم آماده كرده‌ايم. سوره احزاب، آيه 30 و 31.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 559
جناب طلاقتان دهد خداي تعالي زناني بهتر از شما به او روزي كند، زناني كه مسلمان، مؤمن، عابد، توبه‌كار، قانت و سائح (روزه‌گير) باشند، زناني بيوه يا دوشيزگاني بكر.
پس هر زني كه با رسول خدا (ص) ازدواج مي‌كرد، و متصف به مجموع اين صفات بوده، بهتر از آن دو زن بوده، و اين بهتري نبود مگر به خاطر اينكه داراي قنوت و توبه بودند، و يا داراي قنوت به تنهايي بوده و در ساير صفات با ساير زنان اشتراك داشتند و قنوت عبارت است از ملازمت به اطاعت و خضوع.
اين معنايي كه براي قنوت كرديم با جمله‌اي كه در آخر سوره در باره مريم آمده كه" وَ كانَتْ مِنَ الْقانِتِينَ" تاييد مي‌شود، پس قنوت همان چيزي است كه بعضي از زنان رسول خدا (ص) فاقد آن بودند، و آن عبارت بود از اطاعت رسول خدا (ص)، كه اطاعت خدا هم در آن است و آن دو زن نداشتند، و نيز تقوي از نافرماني رسول خدا (ص)، و پرهيز از آزار او، كه باز فاقد آن بودند.
با بياني كه گذشت فساد اين گفتار روشن مي‌شود كه بعضي گفته‌اند: وجه بهتري زنان فعلي از زنان قبلي آن حضرت اين است كه زنان فعلي آن جناب داراي شرافت همسري با آن جناب هستند، و زنان قبلي به خاطر جدايي از آن جناب اين شرافت را از دست دادند، وجه فساد اين سخن اين است كه اگر ملاك بهتري كه در آيه شريفه آمده صرف همسري با آن جناب باشد، بايد هر زني كه با آن جناب ازدواج مي‌كرده افضل و اشرف از زنان مطلقه آن جناب باشد، هر چند آن صفاتي كه در آيه ملاك كرامت و برتري است نداشته باشد، و در اين صورت شمردن آن صفات در آيه شريفه هيچ مورد نداشته، (و چون خداي عز و جل منزه از بي‌مورد سخن گفتن است، پس ملاك برتري، زوجيت و همسري نيست، بلكه همان صفاتي است كه در آيه ذكر شده).
در كشاف آمده كه اگر بپرسي چرا در اين آيه صفات را بدون" واو" عاطفه شمرده، و تنها بين دو صفت" ثيب" و" بكر" واو عاطفه آورده، در پاسخ مي‌گوييم: صفاتي كه در اول آيه شمرده، مانعة الجمع نيستند، و ممكن است همه آنها در يك نفر يافت شود، و به همين جهت واو عاطفه لازم نداشت، به خلاف دو صفت ثيب و بكر، ممكن نيست در آن واحد در يك فرد جمع شود، زيرا زنان يا بيوه‌اند، و يا دوشيزه «1» .
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 567.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 560
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ..."
كلمه" قوا" جمع امر حاضر از مصدر وقايه است، و" وقايه" به معناي حفظ كردن چيزي است از هر خطري كه به آن صدمه بزند، و برايش مضر باشد، و كلمه" وقود"- به فتحه واو- اسم هر چيزي است كه با آن آتش را بگيرانند، چه آتش هيزم و چه مانند آن، و مراد از كلمه" نار" آتش جهنم است، و اگر انسانهاي معذب در آتش دوزخ را آتش‌گيرانه دوزخ خوانده، بدين جهت است كه شعله گرفتن مردم در آتش دوزخ به دست خود آنان است، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده: " ثُمَّ فِي النَّارِ يُسْجَرُونَ" «1» ، در نتيجه جمله مورد بحث يكي از ادله تجسم اعمال است هم چنان كه ظاهر آيه بعدي هم كه مي‌فرمايد: " يا أَيُّهَا الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَعْتَذِرُوا..."، همين معنا است، براي اينكه در آخرش مي‌فرمايد: تنها و تنها اعمال خودتان را به شما به عنوان جزا مي‌دهند. و اما كلمه" حجارة" را بعضي «2» تفسير كرده‌اند به بت‌ها.

[مراد از توصيف ملائكة موكل بر جهنم به غلاظ و شداد بودن و اينكه: " لا يَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ"]..... ص: 560

" عَلَيْها مَلائِكَةٌ غِلاظٌ شِدادٌ لا يَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ"- يعني بر آن آتش ملائكه‌اي موكل شده‌اند تا انواع عذاب را بر سر اهل دوزخ بياورند، ملائكه‌اي غلاظ و شداد.
كلمه" غلاظ" جمع" غليظ" است، و غليظ ضد رقيق است، و مناسب‌تر با مقام اين است كه منظور از" فرشته غليظ" و" فرشتگان غلاظ" فرشتگاني باشد كه خشونت عمل دارند، (چون فرشتگان مثل ما آدميان قلب مادي ندارند تا متصف به خشونت و رقت شوند) در آيه‌اي هم كه بعدا مي‌آيد غلظت را عبارت از غلظت در عمل دانسته، فرموده: " جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقِينَ وَ اغْلُظْ عَلَيْهِمْ" كلمه" شداد" هم جمع شديد است، كه به معناي پهلوان و قهرمان و نيرومند در تصميم و عمل است.
و جمله" لا يَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ" به منزله تفسيري است براي جمله" غلاظ شداد"، مي‌فرمايد: منظور از غلاظ و شداد اين است كه فرشتگان نامبرده ملازم آن ماموريتي هستند كه خداي تعالي به آنان داده، و غير از خدا و اوامرش هيچ عامل ديگري از قبيل رقت و ترحم و امثال آن در آنان اثر نمي‌گذارد، و خدا را با مخالفت و يا رد، عصيان نمي‌كنند، هر چه را مامور باشند مو به مو اجرا مي‌كنند، بدون اينكه چيزي از خود آنان فوت شود، و يا به خاطر ضعف و خستگي از ماموريت كم كنند، (نتيجه عذابي كه آنان به انسانها مي‌دهند عذابي است كه اگر انساني آن را انجام مي‌داد، مي‌گفتيم فلاني شكنجه‌گري
__________________________________________________
(1)و سپس در آتش افروخته مي‌شوند. سوره مؤمن، آيه 72.
(2)مجمع البيان، ج 1، ص 64.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 561
غلاظ و شديد، و مردي بي‌رحم و بي‌شفقت است، و خلاصه اينكه) وقتي عمل چنين عملي بود، مي‌توان صاحب عمل را غليظ و شديد خواند.

[توضيحي راجع به مكلف بودن ملائكه]..... ص: 561

و با اين بيان روشن مي‌شود كه جمله" لا يَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ" ناظر به اين است كه اين فرشتگان ملتزم به تكليف خويشند، و جمله" يفعلون" ناظر به اين است كه عمل را طبق دستور انجام مي‌دهند، پس شما خواننده عزيز مانند بعضي «1» از مفسرين خيال نكنيد كه جمله دومي تكرار جمله اول است، خير، جمله اول راجع به دست نكشيدن از كار است، و جمله دوم راجع به اين است كه كار را مو به مو طبق دستور خدا انجام مي‌دهند.
فخر رازي در تفسير كبير خود در ذيل آيه شريفه مورد بحث گفته: در اين آيه اشاره‌اي است به اينكه ملائكه در آخرت مكلف به تكاليف مي‌شوند (همانطور كه ما انسانها در دنيا مكلف هستيم) آنها در آخرت مورد تكاليف و اوامر و نواهي مي‌گردند، و عصيان ملائكه به همين است كه با امر و نهي خدا مخالفت كنند «2» ولي اين حرف درست نيست، چون در آيه چنين اشاره‌اي وجود ندارد آيه شريفه تنها مي‌خواهد بفرمايد: ملائكه محض اطاعتند، و در آنها معصيت نيست، و به اطلاقش شامل دنيا و آخرت هر دو مي‌شود، پس ملائكه نه در دنيا عصيان دارند و نه در آخرت، پس هيچ وجهي ندارد كه رازي تكليف ملائكه را مختص به آخرت بداند.
و نيز تكليف ملائكه از سنخ تكليف معهود در مجتمع بشري ما نيست، چون در بين ما انسانهاي اجتماعي تكليف عبارت از اين است كه تكليف كننده اراده خود را متعلق به فعل مكلف كند، و اين تعلق امري است اعتباري، كه دنبالش پاي ثواب و عقاب به ميان مي‌آيد، يعني اگر مكلف موجودي داراي اختيار باشد، و به اختيار خود اراده تكليف كننده را انجام بدهد، مستحق پاداش مي‌شود، و اگر ندهد سزاوار عقاب مي‌گردد، و در چنين ظرفي يعني ظرف اجتماع، و نسبت به چنين تعلقي يعني تعلق اعتباري البته، هم فرض اطاعت هست و هم فرض معصيت، هم ممكن است مكلف فعل مورد اراده تكليف كننده را بياورد و هم ممكن است نياورد.
اما در غير ظرف اجتماع مثلا در بين ملائكه كه زندگيشان اجتماعي نيست، و اعتبار در آن راه ندارد، تا فرض اطاعت و معصيت هر دو در آن راه داشته باشد، تكليف هم معناي ديگري دارد، آري ملائكه خلقي از مخلوقات خدايند، داراي ذواتي طاهره و نوريه، كه اراده
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 28، ص 157. [.....]
(2)تفسير فخر رازي، ج 30، ص 46.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 562
نمي‌كنند مگر آنچه خدا اراده كرده باشد، و انجام نمي‌دهند مگر آنچه او مامورشان كرده باشد، هم چنان كه فرمود: " بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ" «1» ، و به همين جهت در عالم فرشتگان جزا و پاداشي نيست، نه ثوابي و نه عقابي، و در حقيقت ملائكه مكلف به تكاليف تكويني‌اند، نه امر و نهي‌هاي تشريعي، و تكاليف تكوينيشان هم به خاطر اختلافي كه در درجات آنان هست مختلف است، هم چنان كه در جاي ديگر قرآن آمده: " وَ ما مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ" «2» ، و نيز از خود ملائكه نقل كرده كه مي‌گويند: " وَ ما نَتَنَزَّلُ إِلَّا بِأَمْرِ رَبِّكَ لَهُ ما بَيْنَ أَيْدِينا وَ ما خَلْفَنا" «3» .
و آيه شريفه مورد بحث بعد از آيات قبلي جنبه تعميم بعد از تخصيص را دارد، چون خداي تعالي نخست با بياني خصوصي همسران رسول خدا (ص) را ادب مي‌آموزد، و در آخر، خطاب را متوجه عموم مؤمنين مي‌كند، كه خود و اهل بيت خود را ادب كنيد، و از آتشي كه آتش‌گيرانه‌اش خود دوزخيانند حفظ نماييد، و مي‌فهماند كه همين اعمال بد خود شما است، و در آن جهان بر مي‌گردد، و آتشي شده به جان خودتان مي‌افتد، آتشي كه به هيچ وجه خلاصي و مفري از آن نيست.

[در قيامت جزا عبارت است از خود عمل و عذر خواهي در آن روز بلا اثر است]..... ص: 562

يا أَيُّهَا الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَعْتَذِرُوا الْيَوْمَ إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ"
اين آيه شريفه خطابي است عمومي به همه كفار، خطابي است كه بعد از رسيدن كفار به آتش دوزخ (و زبان به عذر خواهي گشودن، كه اگر كفر ورزيديم، و يا گناه كرديم عذرمان اين بود و اين بود) به ايشان مي‌شود كه امروز سخن عذرخواهي به ميان نياوريد، چون روز قيامت روز جزا است و بس. علاوه بر اين، جزايي كه به شما داده شد عين اعمالي است كه كرده بوديد، خود اعمال زشت شما است كه امروز حقيقتش برايتان به اين صورت جلوه كرده است، و چون عامل آن اعمال خود شما بوديد، عامل بودنتان قابل تغيير نيست، و با عذرخواهي نمي‌توانيد عامل بودن خود را انكار كنيد، چون واقعيت، قابل تغيير نيست، و كلمه عذاب كه از ناحيه خدا عليه شما محقق شده باطل نمي‌شود. اين معنايي است كه از ظاهر خطاب در آيه استفاده مي‌شود.
__________________________________________________
(1)بلكه ايشان (فرشتگان) بندگان شايسته او هستند و از او در سخن پيشي نمي‌گيرند، و به دستوراتش عمل مي‌كنند. سوره انبياء، آيه 27.
(2)هيچ يك از ما نيست مگر آنكه مقامي معلوم دارد. سوره صافات، آيه 164.
(3)ما نازل نمي‌شويم مگر به امر پروردگار تو، كه پشت روي هستي ما از او است. سوره مريم، آيه 64.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 563
ولي بعضي «1» گفته‌اند: عذرخواهي كفار بعد از داخل شدن در آتش است، و عذرخواهي خود نوعي توبه است، و بعد از داخل شدن در آتش، ديگر توبه قبول نمي‌شود، و در معناي جمله" إِنَّما تُجْزَوْنَ..." گفته‌اند: معنايش اين است كه در مقابل اعمالي كه كرده‌ايد آن جزايي را به شما مي‌دهند كه حكمت لازمش مي‌داند.
و در اينكه آيه مورد بحث دنباله آيات سابق قرار گرفت، و در آن خطابي قهرآميز و تهديدي جدي شد، اشاره‌اي هم به اين حقيقت هست كه نافرماني خداي تعالي و رسول او چه بسا كار آدمي را به كفر بكشاند.
" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَي اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً عَسي رَبُّكُمْ أَنْ يُكَفِّرَ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ يُدْخِلَكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ..."
كلمه" نصوح" از ماده نصح است كه به معناي جستجو از بهترين عمل و بهترين گفتاري است كه صاحبش را بهتر و بيشتر سود ببخشد، و اين كلمه معنايي ديگر نيز دارد، و آن عبارت است از اخلاص، وقتي مي‌گويي: " نصحت له الود" معنايش اين است كه من دوستي را با او به حد خلوص رساندم، و اين معنايي است كه راغب براي اين كلمه كرده «2» . و بنا بر گفته وي، توبه نصوح مي‌تواند عبارت باشد از توبه‌اي كه صاحبش را از برگشتن به طرف گناه باز بدارد، و يا توبه‌اي كه بنده را براي رجوع از گناه خالص سازد، و در نتيجه، ديگر به آن عملي كه از آن توبه كرده بر نگردد.
بعد از آنكه مؤمنين را امر فرمود كه خود و اهل بيت خود را از آتش حفظ كنند، در اين آيه براي نوبت دوم- البته به طور عمومي- به همه مؤمنين مي‌فرمايد: توبه كنند، و سپس با تعبير" عسي" اين اميد را كه خدا گناهانشان را بپوشاند، و آنان را داخل بهشتهايي كند كه نهرها از زير آن روان است، متفرع بر آن فرمان كرده است.

[دو احتمال در معناي جمله: " يَوْمَ لا يُخْزِي اللَّهُ النَّبِيَّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ..."]..... ص: 563

" يَوْمَ لا يُخْزِي اللَّهُ النَّبِيَّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ"- راغب مي‌گويد: وقتي در باره كسي گفته مي‌شود: " خزي الرجل"، كه دچار انكسار شده باشد، يا انكسار از ناحيه خودش و يا از ناحيه ديگران، انكساري كه از ناحيه خود شخص به او دست مي‌دهد، همان حياي مفرط و برون از حد اعتدال است، كه مصدرش" خزايت" مي‌آيد، و انكساري كه از ناحيه ديگران به او مي‌رسد، كه نوعي خوار شمردن هم ناميده مي‌شود، مصدرش" خزي" است و اما" اخزاء" هم از" خزايت" مي‌آيد و هم از" خزي"، آن گاه مي‌گويد: نظير اين مطلب كه در باره كلمه
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 30، ص 46.
(2)مفردات راغب، ماده" نصح".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 564
" خزي" گفتيم، در دو كلمه" ذل" و" هان" مي‌آيد، ذلت و هواني كه خود آدمي در نفس خود ايجاد مي‌كند، و فضيلتي پسنديده است، مصدرش" هون"- به فتحه ها-، و" ذل"- به فتحه ذال- است، و ذلت و هواني كه از ناحيه غير به انسان مي‌رسد، و يكي از رذائل اخلاقي است، مصدرش" هون"- به ضمه هاء- و" ذل"- به ضمه ذال- است «1» .
بنا بر اين، كلمه" يوم" در آيه شريفه ظرف است براي مطالب قبل. و معناي آيه اين است كه به سوي خدا توبه كنيد كه اميد است خداي تعالي گناهان شما را بپوشاند و داخل بهشتتان كند، در روزي كه خداوند شخصيت پيغمبر و مؤمنين را نمي‌شكند، يعني ايشان را از كرامت محروم نمي‌سازد، و وعده‌هاي جميلي كه به آنان داده بود خلف نمي‌كند.
" النَّبِيَّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ"- در اين آيه مطلب مقيد شده به مؤمنين كه با پيامبرند، و اعتبار معيت و با پيامبر بودن براي اين است كه بفهماند صرف ايمان آوردن در دنيا كافي نيست، بايد لوازم ايمان را هم داشته باشند، و آن اين است كه ملازم با پيامبر باشند، و او را به تمام معناي كلمه اطاعت كنند، و مخالفت و بگو مگو با وي نداشته باشند.
احتمال هم دارد كه جمله" الَّذِينَ آمَنُوا" مبتدا باشد، و كلمه" معه" خبر آن، و جمله" نُورُهُمْ يَسْعي..." خبر دومش، و جمله" يَقُولُونَ..."، خبر سومش باشد، و معناي آيه چنين باشد: روزي كه خدا پيامبر خود را خوار نمي‌كند، و روزي كه" الَّذِينَ آمَنُوا- ايمان آورندگان" با اويند، و از او جدا نمي‌شوند، و آن جناب هم از ايشان جدا نمي‌شود. و اين احتمال، احتمال خوبي است، و لازمه‌اش اين است كه از خاصيت‌هاي سه‌گانه عدم خزي، سعي نور، و درخواست اتمام آن، اولي مخصوص پيامبر، و دومي و سومي مخصوص مؤمنين با او باشد، مؤيد اين احتمال آيه سوره حديد است كه مساله به راه افتادن نور در پيش پاي طرف راست را خاص مؤمنين مي‌دانست، و مي‌فرمود: " يَوْمَ تَرَي الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ يَسْعي نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ..." «2» . احتمال هم دارد كه كلمه" معه" متعلق باشد به جمله" امنوا" و جمله" نُورُهُمْ يَسْعي..."، اولين خبر و آن ديگري دومين خبر براي" الذين" باشد، كه بنا بر اين، معنا چنين مي‌شود: روزي كه خدا پيامبرش را خوار نمي‌كند، و كساني كه به او ايمان آوردند، و در نتيجه با او هستند، اولا نورشان در جلو و در دست راستشان در حركت است، و ثانيا مي‌گويند پروردگارا نور ما را كامل كن.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" خزي".
(2)(اين پاداش بزرگ) در روزي است كه مردان و زنان با ايمان را مي‌نگري كه نورشان پيش رو و در سمت راستشان به سرعت حركت مي‌كند... سوره حديد، آيه 12.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 565
" نُورُهُمْ يَسْعي بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ"- عين اين مضمون در آيه شريفه" يَوْمَ تَرَي الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ يَسْعي نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ" «1» بود، و ما در آنجا مقداري پيرامونش بحث كرديم، در اينجا تنها اين را اضافه مي‌كنيم كه احتمال دارد نوري كه در پيش روي آنان به حركت در مي‌آيد نور ايمان باشد، و نور دست راستشان نور عمل باشد.

[مقصود از دعاي مؤمنين در قيامت: " رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا..." و مراد از امر به جهاد با منافقين به پيامبر اكرم (صلي اللَّه عليه و آله و سلم)]..... ص: 565

" يَقُولُونَ رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا وَ اغْفِرْ لَنا إِنَّكَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ"- از سياق بر مي‌آيد مغفرتي كه مؤمنين درخواست مي‌كنند سبب تماميت نور و يا حد اقل ملازم با تماميت نور باشد، در نتيجه آيه شريفه مي‌رساند كه مؤمنين در آن روز نور خدا را ناقص مي‌بينند، و چون نور آن روز ايمان و عمل صالح امروز است، معلوم مي‌شود نقصي در درجات ايمان و عمل خود مي‌بينند، و يا مي‌بينند كه آثار گناهان در نامه اعمالشان جاي عبوديت را گرفته، و در آن نقاط عمل صالحي نوشته نشده، و آمرزش گناهان كه درخواست دوم ايشان است، تنها باعث آن مي‌شود كه گناهي در نامه نماند، ولي جاي خالي آن گناهان را چيزي پر نمي‌كند، لذا درخواست مي‌كنند، خدا نورشان را تمام كند، يعني آن نقاط خالي را هم پر كند، و آيه شريفه" وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ" «2» هم به اين معنا اشاره دارد.
" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقِينَ وَ اغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ" مراد از" جهاد با كفار و منافقين" بذل جهد و كوشش در اصلاح امر از ناحيه اين دو طايفه است، و خلاصه منظور اين است كه با تلاش پي‌گير خود جلو شر و فسادي كه اين دو طايفه براي دعوت دارند بگيرد، و معلوم است كه اين جلوگيري در ناحيه كفار به اين است كه حق را براي آنان بيان نموده، رسالت خود را به ايشان برساند، اگر ايمان آوردند كه هيچ، و اگر نياوردند با ايشان جنگ كند. و در ناحيه منافقين به اين است كه از آنان دلجويي كند و تاليف قلوب نمايد، تا به تدريج دلهايشان به سوي ايمان گرايش يابد. و اگر هم چنان به نفاق خود ادامه دادند، جنگ با منافقان (كه شايد ظاهر آيه شريفه هم همين باشد)، سنت رسول خدا (ص) بر آن جاري نشده، و آن جناب در
__________________________________________________
(1)سوره حديد، آيه 12.
(2)كساني كه به خدا و رسولان او ايمان دارند، صديقين و شهدايند، و نزد خدا اجر و نور صديقين و شهداء را دارند. سوره حديد، آيه 19.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 566
تمام عمر با هيچ منافقي نجنگيده، ناگزير بايد كلمه" جاهد" را به همان معنايي كه كرديم بگيريم.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: منظور از جهاد، سخت‌گيري با آنان در اقامه حدود است، چون بيشتر كساني كه در عهد رسول خدا (ص) حد مي‌خوردند، همين منافقين بودند. ولي خواننده عزيز خودش به نادرستي اين سخن واقف است.

بحث روايتي [رواياتي در ذيل آيات نخست سوره تحريم و شان نزول آن آيات]..... ص: 566

اشاره

قمي در تفسير خود به سندي كه به ابن السيار دارد، از او از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ تَبْتَغِي مَرْضاتَ أَزْواجِكَ" فرموده است: عايشه و حفصه روزي كه رسول خدا (ص) در خانه ماريه قبطيه بودند به گوش نشستند، و بعدا به آن جناب اعتراض كردند كه چرا به خانه ماريه رفتي، حضرت سوگند خورد كه و اللَّه ديگر نزديك او نمي‌شوم، خداي تعالي در اين آيه آن جناب را عتاب كرد كه چرا حلال خدا را بر خود حرام كردي، كفاره قسم را بده، و هم چنان به همسرت سر بزن «2» .
و در كافي به سند خود از زراره از امام باقر (ع) روايت كرده كه گفت: من از آن جناب از مردي پرسيدم كه به همسرش گفته: تو بر من حرامي، حضرت فرمود: اگر من حاكم مبسوط اليد بودم توي سرش مي‌زدم و مي‌گفتم خدا او را بر تو حلال كرده، به چه اجازه‌اي بر خود حرامش مي‌كني؟ بله اين مرد سخني كه گفته هيچ اثري ندارد، و زنش هم چنان زن او است، تنها دروغي به زبان خود رانده، و به حلال خدا گفته كه تو بر من حرامي، و گرنه با اين كلام نه طلاقي واقع شده و نه كفاره‌اي لازم مي‌شود.
عرضه داشتم: پس آيه شريفه" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ"، چه مي‌گويد؟
اين آيه كفاره را واجب كرده است؟ فرمود: رسول خدا (ص) ماريه را در عين اينكه همسرش بود بر خود حرام كرد، و سوگند خورد كه به او نزديك نشود، و كفاره‌اي كه بر آن جناب واجب شد كفاره سوگند بود، نه كفاره تحريم «3» .
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 319.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 375.
(3)كافي، ج 6، ص 134، ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 567
و در الدر المنثور است كه ابن منذر و ابن ابي حاتم و طبراني و ابن مردويه، به سندي صحيح از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) هر وقت به خانه همسرش سوده مي‌رفت، در آنجا شربتي از عسل مي‌نوشيد، روزي از منزل سوده در آمد و به خانه عايشه رفت، عايشه گفت: من از تو بويي مي‌شنوم، از آنجا به خانه حفصه رفت، او هم گفت من از تو بويي مي‌شنوم. حضرت فرمود: به گمانم بوي شربتي باشد كه من در خانه سوده نوشيدم، و و اللَّه ديگر نمي‌نوشم، خداي تعالي اين آيه را فرستاد كه" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ..." «1» .
مؤلف: اين حديث به طرق مختلف و الفاظي مختلف نقل شده، ليكن به روشني با آيات مورد بحث كه همه در يك سياق قرار دارند تطبيق نمي‌شود.
و نيز در آن كتاب است كه ابن سعد و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: عايشه و حفصه خيلي به هم علاقمند بودند و با هم مي‌جوشيدند، روزي حفصه به خانه پدرش عمر رفت، و با پدر گرم گفتگو شد، رسول خدا (ص) وقتي خانه را از حفصه خالي ديد، فرستاد كنيزش بيايد، و با كنيزش در خانه حفصه بود، و اتفاقا آن روز روزي بود كه بايد رسول خدا (ص) به خانه عايشه مي‌رفت، عايشه آن جناب را با كنيزش در خانه حفصه يافت، منتظر شد تا بيرون بيايد، و سخت دچار غيرت شده بود، رسول خدا (ص) كنيزش را بيرون كرد، و حفصه وارد خانه شد و گفت: من فهميدم كه چه كسي با تو بود، به خدا سوگند تو با من بدي مي‌كني. رسول خدا (ص) فرمود. به خدا سوگند راضيت مي‌كنم، و من نزد تو سري مي‌سپارم آن را حفظ كن. پرسيد آن سر چيست؟ فرمود: آن اين است كه به خاطر رضايت تو اين كنيزم بر من حرام باشد و تو شاهد آن باش. حفصه چون اين را شنيد نزد عايشه رفت و سر رسول خدا (ص) را نزد او فاش ساخت، و مژده‌اش داد كه رسول خدا (ص) كنيز خود را بر خود حرام كرد، همين كه حفصه اين عمل خلاف را انجام داد، خداي تعالي پيامبر گراميش را بر آن واقف ساخت، و در آخر فرمود: " يا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ" «2» .
مؤلف: اين روايت هم آن طور كه بايد به روشني با آيات مورد بحث و مخصوصا با جمله" عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ" نمي‌سازد، زيرا ظاهر اين عبارت اين است كه خداي تعالي بعضي از خلافكاريهاي آن دو زن را بيان كرد، و همه را بيان نكرد، و ظاهر عبارت
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 239. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 568
" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ" اين است كه همه آن اسرار را براي رسول خدا (ص) فاش ساخت، و به آن جناب عتاب كرد كه چرا چيزي را كه پروردگارت برايت حلال كرده بر خود حرام مي‌كني.
و نيز در آن كتاب است كه طبراني و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه" وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِيُّ إِلي بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِيثاً" گفته: حفصه در خانه خودش به درون اطاق رفت و ديد كه رسول خدا (ص) در حجره او با ماريه كنيزش عمل زناشويي انجام مي‌دهد، رسول خدا (ص) به حفصه فرمود: جريان را به عايشه خبر مده تا من به تو بشارتي بدهم، و آن بشارت اين است كه پدرت بعد از من و بعد از ابو بكر زمامدار مسلمانان مي‌شود.
حفصه بلافاصله خبر را به عايشه رسانيد، عايشه از رسول خدا (ص) پرسيد: چه كسي به تو خبر داد كه پدر من و پدر حفصه بعد از تو زمامدار مي‌شوند؟
فرمود: خداي عليم و خبير، عايشه گفت: من ديگر به روي تو نظر نمي‌كنم تا ماريه را بر خود حرام كني، رسول خدا (ص) هم او را بر خود حرام كرد، و اينجا بود كه آيه شريفه" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ..." نازل گرديد «1» .
مؤلف: روايات در اين باب بسيار زياد، و بسيار مختلف است، و در بيشتر آنها آمده كه ماريه را به خاطر كلام حفصه بر خود حرام كرد، نه به خاطر كلام عايشه، و گوينده" مَنْ أَنْبَأَكَ هذا- چه كسي اين را به تو خبر داد" حفصه بود، نه عايشه، و منظور حفصه از اين سؤال اين بود كه چه كسي به تو خبر داد كه من جريان ماريه را به عايشه رساندم.
و اين روايات با همه كثرتش در عين حال، ابهامي را كه در جمله" عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ" هست، برطرف نكرده و روشن نكرده كه رسول خدا (ص) براي چه كسي بعضي از داستان را تعريف كرد، و از بعضي ديگرش صرفنظر نمود. بله در روايتي كه ابن مردويه از علي (ع) نقل كرده آمده است كه هيچ انسان بزرگواري به خود اجازه نمي‌دهد ته و توي يك ماجرا را در آورد، براي اينكه خداي عز و جل (در باره رسول گراميش) مي‌فرمايد: " عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ" قسمتي از داستان را با پي‌گيري كشف كرد، و از بقيه آن صرفنظر نمود «2» . و نيز در روايتي كه ابن ابي حاتم، از مجاهد «3» و ابن مردويه از ابن عباس نقل كرده‌اند «4» آمده كه آن قسمتي را كه رسول خدا (ص) پي‌گيري و كشف كرد مساله ماريه بود، و آنچه را كه از پي‌گيريش صرفنظر نمود
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)الدر المنثور، ج 6، ص 241.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 569
مساله زمامداري ابو بكر و عمر بعد از رحلت خود بود، چون ترسيد اشاعه پيدا كند.
اشكالي كه متوجه اين دو روايت است اين است كه كجاي اين كار كرامت و بزرگواري است، آيا افشا كردن ماجراي ماريه (كه يك مساله خانوادگي است بزرگواري است)؟! و يا پنهان كردن زمامداري ابو بكر و عمر بزرگواري است؟ يا اينكه اگر كرامتي باشد در عكس اين قضيه است؟ يك انسان بزرگوار همواره مسائل خانوادگي و ناموسي خود را پنهان مي‌دارد، و مسائل اجتماعي را در اطلاع همه مي‌گذارد.
علاوه بر اين، سبب نزول آيه از عمر بن خطاب به چند طريق روايت شده، و در روايات او اسمي از اين ماجرا برده نشده، مثلا در عده‌اي از كتب حديث نظير بخاري «1» و مسلم «2» و ترمذي «3» از ابن عباس روايت شده كه گفت: من همواره حريص بودم، از عمر جريان دو نفر از همسران رسول خدا (ص) را كه آيه" إِنْ تَتُوبا إِلَي اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما" در باره آنان نازل شده بپرسم: تا آنكه سالي عمر به حج رفت، من نيز با او حج كردم، در بين راه عمر از جاده منحرف شد، (من حس كردم مي‌خواهد دست به آب برساند) مشك آب را گرفتم، و با او رفتم، ديدم بله در نقطه‌اي نشست، ايستادم تا كارش تمام شد، بعد آب به دستش ريختم تا وضو بگيرد، (و يا دست خود را بشويد).
آن گاه گفتم: اي امير المؤمنين آن دو زن از زنان رسول خدا (ص) كه خداي تعالي در باره‌شان فرموده: " إِنْ تَتُوبا إِلَي اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما" كيانند؟
گفت: اين از تو عجب است، اي ابن عباس، آن دو زن عايشه و حفصه بودند، آن گاه شروع كرد جريانشان را برايم نقل كرد.
و گفت: ما مردم قريش و اهل مكه زنان را توسري خور خود داشتيم، و بر آنان مسلط بوديم، و چون به مدينه مهاجرت كرديم، به مردمي برخورديم كه توسري خور زنان خود هستند، و زنانشان بر آنان تسلط دارند، رفته رفته زنان ما هم شروع كردند از زنان مدينه چيز ياد گرفتن، روزي من به همسرم غضب كردم، و با او قهر نمودم، ولي او مرتب از در آشتي در مي‌آمد، و من آشتي نمي‌كردم، همسرم گفت چرا آشتي نمي‌كني، (تو كه از پيغمبر بالاتر نيستي)، به خدا قسم زنان پيغمبر اگر بين يكي از آنها با پيغمبر اختلافي بيفتد، اين كدورت بيش از يك روز طول نمي‌كشد، روز قهر مي‌كند و شب آشتي. گفتم: زنان پيغمبر هم هر كدامشان چنين
__________________________________________________
(1)صحيح بخاري، ج 7، ب 83، كتاب نكاح، ص 36.
(2)صحيح مسلم، ج 10، كتاب طلاق، ص 90.
(3)صحيح ترمذي، ج 5، ب 66، ص 48.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 570
كنند زيانكارند.
آن گاه گفت: و منزل من در مدينه در محله عوالي بود، و مرا همسايه‌اي از انصار بود، كه با او نوبت گذاشته بودم، يك بار او به خدمت رسول خدا (ص) مي‌رفت و خبر وحي و اخبار ديگر را براي من مي‌آورد، و يك نوبت من مي‌رفتم. در اين بين چند روزي داشتيم با آن همسايه صحبت مي‌كرديم، كه قبيله غسان دارند اسب‌هاي خود را نعل مي‌كنند كه به جنگ ما بيايند، روزي به طرف خانه آمد و درب خانه مرا كوبيد و گفت: حادثه مهمي رخ داده، پرسيدم: آيا قبيله غسان آمده؟ گفت نه، حادثه‌اي كه از حمله غسان مهم‌تر است، و آن اين است كه رسول خدا (ص) زنان خود را طلاق داده. من در دلم گفتم اي داد و بيداد حفصه دخترم بيچاره شد، و من اين را هميشه پيش بيني مي‌كردم كه رسول خدا (ص) نتواند با دختر من زندگي كند، و سرانجام او را طلاق دهد، همين كه نماز صبح را خوانديم، لباس خود را پوشيدم و به طرف خانه حفصه روان شدم، ديدم حفصه گريه مي‌كند. پرسيدم آيا رسول خدا (ص) تو را طلاق داد؟ گفت: نمي‌دانم، ولي از من كناره گيري كرده و در مشربه (نام باغي است كه ماريه در آن منزل داشت، و به همين مناسبت آن باغ را مشربه ام ابراهيم مي‌گفتند) عزلت گزيده. من به طرف مشربه رفتم، در آنجا به غلامي سياه برخوردم، گفتم از رسول خدا (ص) اجازه بگير داخل شوم غلام سياه برگشت و گفت اجازه گرفتم، ليكن حضرت چيزي نفرمود، ناگزير به طرف مسجد رفتم و پيرامون مسجد جمعيتي را ديدم كه مي‌گريستند، پهلوي آنها نشستم.
ولي نتوانستم خود را آرام كنم، دوباره برخاستم نزد غلام سياه آمده گفتم برايم اجازه بگير. غلام به درون رفت و برگشت، و گفت اجازه گرفتم، ليكن حضرت چيزي نگفت، همين كه خواستم برگردم، غلام صدايم زد كه برگرد و داخل شو، حضرت اجازه فرمودند، داخل منزل شدم ديدم رسول خدا (ص) به حصيري تكيه كرده و خشونت حصير در بدنش اثر گذاشته. عرض كردم: يا رسول اللَّه آيا زنان خود را طلاق گفته‌اي؟ فرمود: نه، عرض كردم: اللَّه اكبر، يا رسول اللَّه ما مردم قريش همواره مسلط بر زنان خود بوديم، از روزي كه وارد مدينه شده‌ايم زنان ما بد هوا شده‌اند، چون در مدينه زنان بر مردان مسلطند، روزي من به همسرم خشم كردم، ولي او بدون اينكه پروايي داشته باشد و به خشم من اعتنايي بكند با من گفت و شنود و نشست و برخاست كرد، من به او پرخاش كردم كه مثلا چقدر پررويي گفت: پررويي ندارد، به خدا سوگند زنان رسول خدا (ص) همينطورند، اگر كدورتي پيش بيايد بيشتر از يك روز طول نمي‌كشد، شبش با آن حضرت گفت و شنود
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 571
مي‌كنند، من در پاسخ همسرم گفتم زنان رسول خدا (ص) هم بد مي‌كنند، هر كس اين كار را بكند زيانكار است، بعدا روزي به خانه دخترم حفصه رفتم، از او پرسيدم آيا شما زنان پيامبر اينطوريد كه سر به سر آن جناب مي‌گذاريد، و اگر قهر هم بكنيد تا شب بيشتر ادامه نمي‌دهيد؟ حفصه گفت: آري، گفتم: هر كس از شما چنين كند بدبخت و زيانكار است، براي اينكه چه امنيتي داريد، از اينكه خداي تعالي به خاطر خشم رسولش بر شما خشم كند؟ و آيا بعد از خشم خدا جز هلاكت چه خواهد بود، رسول خدا (ص) چون اين را شنيد تبسم كرد.
عرض كردم من همواره به حفصه سفارش كردم سر به سر رسول خدا (ص) مگذار، و از او چيزي درخواست مكن، هر چه خواستي به خود من بگو تا برايت فراهم كنم، و اگر هوويت از تو قشنگ‌تر بود، و نزد رسول خدا (ص) محبوب‌تر بود تحريك نشوي، رسول خدا (ص) بار ديگر تبسم كرد.
(من چون آن جناب را خوشحال ديدم) عرض كردم اجازه مي‌دهي خودماني و آزاد بنشينم؟ فرمود بله. همين كه اجازه داد سرم را بلند كردم و نگاهي به اطراف خانه افكندم، بجز سه قطع پوست دباغي نشده چيزي نيافتم، عرض كردم: يا رسول اللَّه دعا بفرما و از خدا وسعتي براي امتت درخواست كن، مردم فارس و روم با اينكه خدا را نمي‌پرستند چه زندگي مرفه و گشاده‌اي دارند، تا اين را گفتم رسول خدا (ص) برخاست و نشست، آن گاه فرمود: اي پسر خطاب آيا (از دارايي روم و فارس و تهي‌دستي من و امتم نسبت به حقانيت دين من) به شك افتادي؟ آخر آنها مردمي كافرند، و خداي تعالي هر سهمي كه از خوشي زندگي داشته‌اند همه را در دنيا به آنان داده. و رسول خدا (ص) (در همان ايام) سوگند ياد كرده بود كه به خانه همسران خود نرود، و خدا او را در اين باب مورد عتاب قرار داده، و برايش كفاره سوگند را واجب كرده بود.
مؤلف: اين داستان از عمر بن خطاب به طور مختصر و مفصل به چند طريق نقل شده،- و ليكن به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد- اين روايت هيچ سخني در باره اينكه سري كه رسول خدا (ص) به بعضي از همسرانش سپرده بود چه بوده؟ ندارد، و نيز در آن نيامده كه آنچه افشا كرد چه بوده و آنچه از افشايش اعراض فرمود چه بوده، با اينكه مهم به دست آوردن اين معاني است.
و در عين حال از ظاهر اين روايت برمي‌آيد كه مراد از تحريم حلال در آيه شريفه اين است كه رسول خدا (ص) تمامي زنان خود را بر خود حرام كرده بوده، با اينكه آيه شريفه غير اين را مي‌فرمايد، چون آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه آن جناب در صدد
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 572
تحصيل رضاي همسرانش بوده، و به خاطر دلخوشي آنان چيزي را بر خود حرام كرده، علاوه بر اين در اين روايات نيامده كه چرا مساله توبه را به دو نفر از زنان آن حضرت اختصاص داد و فرمود: " إِنْ تَتُوبا إِلَي اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ...".

[رواياتي راجع به اينكه منظور از" صالح المؤمنين" علي (عليه السلام) است و اينكه چگونه اهل خود را از آتش حفظ كنيم (قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً...)]..... ص: 572

و در تفسير قمي به سند خود از ابي بصير روايت آورده كه گفت: من از امام باقر (ع) شنيدم مي‌فرمود: منظور از صالح المؤمنين در آيه شريفه" إِنْ تَتُوبا إِلَي اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ" علي بن ابي طالب (ع) است «1» .
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از اسماء بنت عميس روايت كرده كه گفت:
از رسول خدا (ص) شنيدم آيه" إِنْ تَتُوبا..." را تلاوت مي‌كرد تا مي‌رسيد به جمله" و صالح المؤمنين" و مي‌فرمود: صالح المؤمنين علي بن ابي طالب است «2» .
مؤلف: صاحب تفسير برهان بعد از نقل روايت ابي بصير كه در سابق نقل كرديم گفته است: محمد بن عباس در اين معنا پنجاه و دو حديث از طرق خاصه و عامه جمع آوري كرده، آن گاه خود صاحب برهان مقداري از آن احاديث را نقل كرده است «3» .
و در كافي به سند خود از عبد الاعلي مولاي آل سام از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: وقتي آيه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً" نازل شد، مردي از مؤمنين نشست و شروع كرد به گريه كردن، و گفتن اينكه من از نگه‌داري نفس خودم عاجز بودم، اينك مامور نگه‌داري از زن و فرزند خود نيز شده‌ام. رسول خدا (ص) به او فرمود: در نگهداري اهلت همين بس است كه به ايشان امر كني آنچه را كه به خودت امر مي‌كني، و ايشان را نهي كني از آنچه كه خودت را نهي مي‌كني «4» .
و نيز در كافي به سند خود از سماعه از ابي بصير روايت كرده كه ذيل آيه" قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً" گفته: از امام پرسيدم چگونه زن و فرزند را از آتش دوزخ حفظ كنم؟
فرمود: آنها را امر كن بدانچه كه خدا امر كرده، و نهي كن از آنچه خدا نهي كرده، اگر اطاعتت كردند كه تو ايشان را حفظ كرده‌اي، و به وظيفه‌ات عمل نموده‌اي، و اگر نافرمانيت كردند خودشان گنهكارند، تو آنچه را بر عهده داشته‌اي ادا كرده‌اي «5» .
مؤلف: اين روايت را به طرقي ديگر از ذرعه از ابي بصير از آن امام بزرگوار نقل كرده «6» .
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 377.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 244.
(3)تفسير برهان، ج 4، ص 353، ح 2.
(4 و 5)كافي، ج 5، ص 62، ح 1 و 2.
(6)تفسير قمي، ج 2، ص 377.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 573
و در الدر المنثور است كه: عبد الرزاق، فاريابي، سعيد بن منصور، عبد بن حميد، ابن جرير، ابن منذر، حاكم (وي حديث را صحيح دانسته)، و بيهقي در كتاب" المدخل"، از علي بن ابي طالب روايت آورده‌اند كه در تفسير آيه" قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً" فرمود: خود و زن و بچه خود را تعليم خير دهيد، و آنان را ادب نماييد «1» .
و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه از زيد بن اسلم روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) آيه شريفه" قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً" شش را تلاوت كرد، و سپس در پاسخ كساني كه پرسيدند چگونه اهل خود را از آتش حفظ كنيم؟ فرمود: بدانچه خدا دوست مي‌دارد امرشان كنيد، و از آنچه خدا كراهت دارد نهي كنيد «2» .

[چند روايت پيرامون مراد از توبه نصوح و راجع به نور مؤمنين در روز قيامت]..... ص: 573

و در كافي به سند خود از ابي الصباح كناني روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) پرسيدم آيه شريفه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَي اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً" به چه معنا است؟ فرمود: به اينكه بنده خدا از گناهي توبه كند، و ديگر آن گناه را مرتكب نشود (اين توبه نصوح و خالص است). محمد بن فضيل مي‌گويد: من از حضرت ابي الحسن (ع) از اين آيه پرسيدم. فرمود: اينكه از گناه توبه كند و ديگر آن را تكرار نكند (تا آخر حديث) «3» .
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت: معاذ بن جبل بن رسول خدا (ص) عرضه داشت: يا رسول اللَّه توبه نصوح چيست؟
فرمود: اينكه بنده خدا از گناهي كه كرده پشيمان شود و به درگاه خدا عذرخواهي كند، و ديگر آن گناه را مرتكب نشود، همانطور كه شير بعد از دوشيدن ديگر به پستان برنمي‌گردد «4» .
مؤلف: روايات در اين معنا از طرق شيعه و سني بسيار است.
و در كافي به سند خود از صالح بن سهل همداني روايت آورده كه گفت: امام صادق (ع) در تفسير آيه" يَسْعي نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ" فرمود: اينان امامان مؤمنينند، كه در روز قيامت نورشان جلو پاي مؤمنين و طرف راست آنها به حركت در مي‌آيد. در نسخه‌اي ديگر آمده كه خود امامان جلو مؤمنين و طرف راست آنان به حركت در مي‌آيند، و با نور خود راه مؤمنين را روشن مي‌كنند، تا آنان را به منزلهاي اهل بهشت برسانند «5» .
و در تفسير قمي آمده كه ابي الجارود از امام باقر (ع) نقل كرده كه در تفسير آيه بالا فرموده: هر كس آن روز نور داشته باشد نجات مي‌يابد، و البته هر مؤمني در آن روز نور دارد «6» .
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 244.
(3)اصول كافي، ج 2، ص 432، ح 3.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 245.
(5)اصول كافي، ج 1، ص 195، ح 4.
(6)تفسير قمي، ج 2، ص 378. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 574

[سوره التحريم (66): آيات 10 تا 12]..... ص: 574

اشاره

ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ كَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ كانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَيْنِ فَخانَتاهُما فَلَمْ يُغْنِيا عَنْهُما مِنَ اللَّهِ شَيْئاً وَ قِيلَ ادْخُلا النَّارَ مَعَ الدَّاخِلِينَ (10) وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ إِذْ قالَتْ رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ وَ نَجِّنِي مِنْ فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ وَ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (11) وَ مَرْيَمَ ابْنَتَ عِمْرانَ الَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَها فَنَفَخْنا فِيهِ مِنْ رُوحِنا وَ صَدَّقَتْ بِكَلِماتِ رَبِّها وَ كُتُبِهِ وَ كانَتْ مِنَ الْقانِتِينَ (12)

ترجمه آيات..... ص: 574

خداي تعالي براي كساني كه كافر شدند مثلي زده و آن همسر نوح و همسر لوط است كه در تحت فرمان دو نفر از بندگان صالح ما بودند، و اين دو زن به آن دو بنده صالح خيانت كردند و همسريشان با پيامبران هيچ سودي برايشان نكرد و از عذاب خدا جلوگير نشد و به ايشان گفته شد داخل آتش شويد همانطور كه بيگانگان با انبيا داخل مي‌شوند (10).
و نيز خداي تعالي براي كساني كه ايمان آوردند مثلي مي‌زند و آن داستان همسر فرعون است كه گفت: پروردگارا نزد خودت برايم خانه‌اي در بهشت بنا كن و مرا از فرعون و عمل او نجات بده و از مردم ستمكار برهان (11).
و داستان مريم دختر عمران است كه بانويي پاك بود، و ما در او از روح خود دميديم و او كلمات پروردگار خود و كتب او را تصديق كرد و از خاشعان بود (12).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 575

بيان آيات [تعريض شديد به دو همسر پيامبر (حفصه و عايشه) با ذكر دو مثل بيانگر اينكه هيچ سبب و نسبي ملاك كرامت و برتري نيست.]..... ص: 575

اشاره

اين آيات كريمه متضمن دو تا مثل است، يكي مثلي كه خدا به وسيله آن حال كفار را مجسم مي‌كند، و يكي هم مثلي كه بيانگر حال مؤمنين است، مثل اول وضع كفار را در شقاوت و هلاكت روشن نموده، بيان مي‌كند كه اگر چنين شدند به خاطر خيانتي بود كه به خدا و رسولش كردند، و سرانجام خيانت به خدا و رسول همين است، از هر كس كه مي‌خواهد سر بزند، هر چند از كسي سر بزند كه وابسته و متصل به انبيا باشد، و مثل دومي بيانگر اين حقيقت است كه سعادت و رستگاري مؤمنين هم تنها به خاطر ايمان خالصشان به خدا و رسول و قنوتشان و حسن اطاعتشان بوده، و اتصال و خويشاوندي كه با كفار داشتند ضرري به حالشان نداشت، پس معلوم مي‌شود ملاك كرامت نزد خدا تنها و تنها تقوي است و بس.
و براي مجسم كردن اين معنا نخست حال اين طايفه اول را به حال دو تا زن تاريخ مثل مي‌زند، كه هر دو همسر دو پيامبر بزرگوار بودند، دو پيامبري كه خداي تعالي عبد صالحشان ناميده- و چه كرامتي بزرگتر از اين- و با اين حال اين دو زن به آن دو بزرگوار خيانت كردند، و در نتيجه فرمان الهي رسيد كه با ساير دوزخيان داخل دوزخ گردند، پس اين دو زن همسر و هم بستر دو پيامبر بزرگوار بودند، اما همسري آنان سودي به حالشان نبخشيد، و بدون كسب كمترين امتيازي در زمره هالكان به هلاكت رسيدند.
و طايفه دوم را به دو زن ديگر تاريخ مثل مي‌زند، يكي همسر فرعون است، كه درجه كفر شوهرش بدانجا رسيد كه در بين مردم معاصر خود (با كمال بي‌شرمي و جنون) فرياد زد:
" رب اعلاي شما منم"، اما اين همسر به خدا ايمان آورد، و ايماني خالص آورد، و خداي تعالي او را نجات داد و داخل بهشتش كرد، و قدرت همسري چون فرعون و كفر او نتوانست به ايمان وي خدشه‌اي وارد سازد، دومي مريم دختر عمران است، مريم صديقه و قانته كه خدايش به كرامت خود گراميش داشت، و از روح خود در او بدميد.
و در اين تمثيل تعريض و چوبكاري سختي به دو همسر رسول خدا (ص) شده، كه آن دو نيز به آن جناب خيانت كردند و سر او را فاش ساخته، عليه او دست به دست هم دادند و اذيتش كردند، و مخصوصا وقتي مي‌بينيم سخن از كفر و خيانت و فرمان (داخل دوزخ شويد) دارد، مي‌فهميم كه اين تعريض تا چه حد شديد است.

[سر انجام بد همسر نوح (عليه السلام) و همسر لوط (عليه السلام) با اينكه همسر پيامبر بودند]..... ص: 575

" ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ كَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ كانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَيْنِ فَخانَتاهُما..."
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 576
راغب مي‌گويد: كلمه" خيانت" و كلمه" نفاق" هر دو به يك معنا است، با اين تفاوت كه خيانت را در خصوص نفاقي بكار مي‌برند كه در مورد عهد و امانت بورزند، و نفاق را در خصوص خيانتي بكار مي‌برند كه در مورد دين بورزند، اين معناي اصلي و موارد استعمال اصلي اين دو كلمه بود، ولي بعدها درهم و برهم شد، پس خيانت به معناي مخالفت با حق به وسيله نقض سري عهد است، و مقابل خيانت امانت است، هم گفته مي‌شود: " خنت فلانا- من به فلاني خيانت كردم" و هم گفته مي‌شود: " خنت امانة فلان- من به امانت فلاني خيانت كردم" «1» .
در باره جمله" لِلَّذِينَ كَفَرُوا" دو احتمال هست، يكي اينكه اين جمله متعلق باشد به مثل، كه در آن صورت معنا چنين مي‌شود: خداي تعالي مثلي زده كه با آن حال كساني را كه كافر شدند ممثل كند، و بفهماند كه خويشاونديشان به بندگان صالح سودي به حالشان ندارد، هم چنان كه سودي به حال همسر نوح و همسر لوط نداشت. و احتمال دوم اينكه متعلق به فعل" ضرب" باشد، كه در آن صورت معنا چنين مي‌شود: خداي تعالي زن نوح و لوط و سرگذشت آنان را مثل زده براي كفار تا عبرت بگيرند، و بفهمند كه اتصال و خويشاوندي با صالحان از بندگان خدا سودي به حالشان نداشت، اينها نيز با خيانتي كه نسبت به رسول خدا (ص) كردند اهل آتش خواهند بود.
دو كلمه" امرأت نوح" و" امرأت لوط" مفعولند براي فعل" ضرب"، و منظور از اينكه فرمود: اين دو زن در تحت دو نفر از بندگان صالح ما بودند اين است كه همسر آن دو بودند.
" فَلَمْ يُغْنِيا عَنْهُما مِنَ اللَّهِ شَيْئاً"- ضمير تثنيه اولي به كلمه" عبدين"، و تثنيه دومي به كلمه" امرأتين" برمي‌گردد، و معناي جمله اين است كه آن دو بنده صالح ما ذره‌اي از عذاب خدا را كه متوجه آن دو زن شد از آنان دور نكردند.
" وَ قِيلَ ادْخُلَا النَّارَ مَعَ الدَّاخِلِينَ"- يعني به ايشان گفته شد، داخل آتش شويد همانطور كه سايرين و بيگانگان از انبيا داخل مي‌شوند. و منظور از" داخلين" قوم نوح و قوم لوط است، هم چنان كه آيه زير هم كه در باره همسر نوح است به اين معنا اشاره دارد، مي‌فرمايد: " حَتَّي إِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فِيها مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَ أَهْلَكَ إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ" «2» ، و آيه‌اي ديگر كه راجع به همسر لوط است، و مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" خان".
(2)تا آنكه عذاب ما رسيد، و تنور جوشيدن آغاز كرد، بدو گفتيم از هر جنسي دو فرد راي سوار كشتي كن، اهل خودت راي نيز، مگر آن كسي كه قلم قضاي ما بر هلاكتش رانده شده. سوره هود، آيه 40.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 577
" فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ بِقِطْعٍ مِنَ اللَّيْلِ وَ لا يَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ إِلَّا امْرَأَتَكَ إِنَّهُ مُصِيبُها ما أَصابَهُمْ" «1» ، ممكن هم هست منظور از جمله" مع الداخلين"، خصوص كفار از قوم نوح و لوط نباشد، بلكه عموم كفار باشد (ولي به هر حال لطف اين جمله را از نظر دور مدار، كه مي‌خواهد اشاره كند: شما با همه اتصالي كه با نوح و لوط داشتيد، امروز با ساير دوزخيان هيچ فرقي نداريد، و اتصال و همسري با انبيا خردلي در سرنوشت شما دخالت ندارد).
و اگر اين خطاب را در قالب" قيل- گفته شد" آورد، و نيز داخلين را مطلق ذكر كرد، براي اين بود كه به بي‌مقداري آن دو زن، و همه كفار اشاره كند، و بفهماند نزد خدا هيچ ارزش و كرامتي ندارند، و خداي تعالي هيچ باك و پروايي ندارد، كه آن دو در كجا و به چه سرنوشتي هلاك مي‌شوند.

[شرح دعاي همسر فرعون و درخواست‌هايش از پروردگار متعال]..... ص: 577

وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ إِذْ قالَتْ رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ..."
بحثي كه بايد در باره جمله" لِلَّذِينَ آمَنُوا" داشته باشيم، همان بحثي است كه در جمله" لِلَّذِينَ كَفَرُوا" داشتيم.
و در جمله" إِذْ قالَتْ رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ"، خداي سبحان تمامي آرزوهايي را كه يك بنده شايسته در مسير عبوديتش دارد خلاصه نموده، براي اينكه وقتي ايمان كسي كامل شد ظاهر و باطنش هماهنگ، و قلب و زبانش هماواز مي‌شود، چنين كسي نمي‌گويد مگر آنچه را كه مي‌كند، و نمي‌كند مگر آنچه را كه مي‌گويد، و در دل آرزويي را نمي‌پروراند، و در زبان درخواست آن را نمي‌كند، مگر همان چيزي را كه با عمل خود آن را مي‌جويد.
و چون خداي تعالي در خلال تمثيل حال اين بانو، و اشاره به منزلت خاصه‌اي كه در عبوديت داشت، دعايي را نقل مي‌كند كه او به زبان رانده، همين خود دلالت مي‌كند بر اينكه دعاي او عنوان جامعي براي عبوديت او است، و در طول زندگي هم همان آرزو را دنبال مي‌كرده، و درخواستش اين بوده كه خداي تعالي برايش در بهشت خانه‌اي بنا كند، و از فرعون و عمل او و از همه ستمكاران نجاتش دهد. پس همسر فرعون جوار رحمت پروردگارش را خواسته، خواسته است تا با خدا نزديك باشد، و اين نزديكي با خدا را بر نزديكي با فرعون
__________________________________________________
(1)خاندان خود را شبانه در پاسي از شب بيرون ببر، و زنهار، كسي متوجه رفتن شما نشود، اما همسرت را مبر، كه او نيز به همان عذابي گرفتار مي‌شود كه قوم مي‌شوند. سوره هود، آيه 81.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 578
ترجيح داده، با اينكه نزديكي با فرعون همه لذات را در پي داشته، در دربار او آنچه را كه دل آرزو مي‌كرده يافت مي‌شده، و حتي آنچه كه آرزوي يك انسان بدان نمي‌رسيده، در آنجا يافت مي‌شده، پس معلوم مي‌شود همسر فرعون چشم از تمامي لذات زندگي دنيا دوخته بوده، آن هم نه به خاطر اينكه دستش به آنها نمي‌رسيده، بلكه در عين اينكه همه آن لذات برايش فراهم بوده، مع ذلك از آنها چشم پوشيده، و به كراماتي كه نزد خدا است، و به قرب خدا دل بسته بوده، و به غيب ايمان آورده، و در برابر ايمان خود استقامت ورزيده، تا از دنيا رفته است.
و اين قدمي كه همسر فرعون در راه بندگي خدا برداشته، قدمي است كه مي‌تواند براي همه پويندگان اين راه، مثل باشد، و به همين جهت خداي سبحان حال او و آرزوي او و عمل در طول زندگي او را در دعايي مختصر خلاصه كرد، دعايي كه جز اين معنا نمي‌دهد كه او از تمامي سرگرمي‌هاي دنيا و هر چيزي كه آدمي را از خدا بي‌خبر مي‌كند قطع رابطه كرده، و به پروردگار خود پناهنده شده، و جز اين آرزويي نداشته كه با خدا نزديك باشد، و در دار كرامت او منزل گزيند.
مي‌فرمايد: " امرأت فرعون"، براي مؤمنين همسر فرعون را مثل مي‌زند، نام آن جناب به طوري كه در روايات آمده آسيه بوده: " إِذْ قالَتْ رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ"، در اين دعا خانه‌اي درخواست كرده كه هم نزد خدا باشد و هم در بهشت، و اين بدان جهت است كه بهشت دار قرب خدا و جوار رب العالمين است، هم چنان كه خود خداي تعالي فرموده: " أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ" «1» علاوه بر اين، حضور در نزد خداي تعالي و نزديكي او كرامتي است معنوي، و استقرار در بهشت كرامتي است صوري، پس جا دارد كه بنده خدا هر دو را از خدا بخواهد.
" وَ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ"- منظورش از قوم ظالمين همان قوم فرعون است و اين دعا در حقيقت بيزاري ديگري است از فرعونيان، و از خداي تعالي درخواست مي‌كند، او را از جامعه‌اي ستمكار نجات دهد، هم چنان كه جمله قبلي درخواست نجات از مجتمع خاص خانوادگي بود.

[اوصاف و فضائل مريم (عليها السلام)]..... ص: 578

" وَ مَرْيَمَ ابْنَتَ عِمْرانَ الَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَها فَنَفَخْنا فِيهِ مِنْ رُوحِنا..."
اين آيه عطف است به جمله" امرأت فرعون"، و تقديرش اين است كه: " و ضرب اللَّه مثلا للذين امنوا مريم...- خداوند مريم را مثل زده براي كساني كه ايمان آورده‌اند...".
در خصوص مريم (ع) مي‌بينيم كه به نام مباركش تصريح نموده، ولي در باره همسر فرعون چنين كاري نكرد، اصولا در قرآن كريم جز مريم نام هيچ زني برده نشده، تنها آن
__________________________________________________
(1)شهيدان زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزي مي‌خورند. سوره آل عمران، آيه 169.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 579
جناب است كه در حدود بيست و چند سوره و در سي و چند آيه نام او را برده است.
" الَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَها فَنَفَخْنا فِيهِ مِنْ رُوحِنا"- در اين قسمت از آيه مريم را به خاطر عفتش مي‌ستايد، و ستايش مريم (ع) در قرآن كريم مكرر آمده، و شايد اين به خاطر رفتار ناپسندي باشد كه يهوديان نسبت به آن جناب روا داشته، و تهمتي باشد كه ايشان به وي زدند، و قرآن كريم در حكايت آن مي‌فرمايد: " وَ قَوْلِهِمْ عَلي مَرْيَمَ بُهْتاناً عَظِيماً" «1» و در سوره انبياء هم نظير اين قصه آمده مي‌فرمايد: " وَ الَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَها فَنَفَخْنا فِيها" «2» .
" وَ صَدَّقَتْ بِكَلِماتِ رَبِّها"- يعني مريم كلمات پروردگار خود را كه به قول بعضي «3» همان وحي انبيا باشد، تصديق كرد. بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مراد از كلمات خداي تعالي در اينجا وعده و تهديد و امر و نهي خداست. ولي اين وجه درست نيست، زيرا بنا بر اين، ديگر احتياج نبود نام كتب خدا را ببرد، چون كتب آسماني همان وعده و وعيد و امر و نهي است.
" و كتبه"- منظور از كتب خداي تعالي همان كتبي است كه شرايع خداي تعالي در آن است، شرايعي كه از آسمان نازل شده، مانند كتاب تورات و انجيل، و اصطلاح قرآن هم در كتب آسماني همين است، و شايد منظور از تصديق كلمات پروردگارش و تصديق كتب خداي تعالي اين باشد كه مريم (ع) صديقه بوده، هم چنان كه در آيه زير فرموده: " مَا الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ" «5» .
" وَ كانَتْ مِنَ الْقانِتِينَ"- يعني مريم از زمره مردمي بود كه مطيع خدا و خاضع در برابر اويند، و دائما بر اين حال هستند، و اگر مريم (ع) را با اينكه زن بود، فردي از قانتين خواند با اينكه كلمه مذكور جمع مذكر است، بدين جهت بود كه بيشتر قانتين مردان هستند.
مؤيد اينكه قنوت به اين معنا است اين است كه قنوت به همين معنا در آيه‌اي ديگر، در خصوص مريم (ع) آمده، آنجا كه ملائكه به حكايت قرآن كريم مريم را ندا داده مي‌گويند: " يا مَرْيَمُ اقْنُتِي لِرَبِّكِ وَ اسْجُدِي وَ ارْكَعِي مَعَ الرَّاكِعِينَ" «6» .
__________________________________________________
(1)و بهتان بزرگي كه به مريم زدند، سوره نساء، آيه 156.
(2)و به ياد آور زني را كه دامان خود را از آلودگي به بي‌عفتي پاك نگهداشت و ما از روح خود در او دميديم. سوره انبياء، آيه 91.
(3 و 4)روح المعاني، ج 28، ص 164.
(5)مسيح پسر مريم غير از فرستاده‌اي نبود، فرستاده‌اي كه قبل از او هم فرستادگاني بودند و مادرش صديقه و راستگو بود. سوره مائده، آيه 75.
(6)اي مريم! براي پروردگارت قنوت و سجده كن، و با راكعان ركوع كن. سوره آل عمران، آيه 43.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 580
ولي بعضي «1» از مفسرين احتمال داده‌اند مراد از قانتين خصوص قوم و قبيله خود مريم باشد، چون آن جناب از خاندان و از بيتي به وجود آمد كه عموما اهل صلاح و طاعت بودند.
ولي اين احتمال بعيد است، اولا به خاطر وجهي كه قبلا ذكر كرديم، و ثانيا به خاطر اينكه آيه شريفه در مقام تعريض به دو تن از زنان رسول خدا (ص) است، و در چنين مقامي مناسب آن است كه منظور از قانتين عموم اهل طاعت و خضوع براي خدا باشد.

بحث روايتي [(رواياتي پيرامون فضيلت فاطمه (عليها السلام)، خديجه، مريم و آسيه و در باره نحوه كشته شدن همسر فرعون)]..... ص: 580

در تفسير برهان از شرف الدين نجفي، و او بدون ذكر سند از امام صادق (ع) روايت كرده كه در شان نزول آيه شريفه" ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ كَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ..." فرموده: اين مثل را خداي تعالي براي عايشه و حفصه زده، كه عليه رسول خدا (ص) و در دشمني با آن جناب دست به دست هم داده، سر او را فاش كردند «2» .
و در مجمع البيان از ابو موسي از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: از مردان، بسياري به حد كمال رسيدند، ولي از زنان به جز چهار نفر به حد كمال نرسيدند، اول آسيه دختر مزاحم همسر فرعون، و دوم مريم دختر عمران، و سوم خديجه دختر خويلد، و چهارم فاطمه دختر محمد (ص) بودند «3» .
و در الدر المنثور است كه احمد و طبراني و حاكم، (وي حديث را صحيح دانسته)، از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرموده: افضل زنان اهل بهشت، خديجه دختر خويلد، و فاطمه دختر محمد (ص)، و مريم دختر عمران، و آسيه دختر مزاحم همسر فرعون است، و در فضيلت او همين بس كه خداي تعالي داستانش را در قرآن براي ما ذكر كرده كه گفت: " رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ" «4» .
و در همان كتاب آمده كه طبراني از سعد بن جناده روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: خداي تعالي مريم دختر عمران و همسر فرعون و خواهر موسي را در بهشت به ازدواج من در آورد «5» .
__________________________________________________
(1)تفسير قرطبي، ج 18، ص 204.
(2)تفسير برهان، ج 4، ص 358.
(3)تفسير مجمع البيان، ج 10، ص 320.
(4 و 5)الدر المنثور، ج 6، ص 246.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 581
مؤلف: به طوري كه از روايات برمي‌آيد آسيه همسر فرعون به دست همسرش فرعون كشته شد، چون فرعون به دست آورده بود كه وي به خداي يگانه ايمان آورده، و اما اينكه به چه صورت كشته شده، روايات اختلاف دارند.
در بعضي از آنها آمده كه: وقتي فرعون مطلع شد كه همسرش به خدا ايمان آورده، به او تكليف كرد كه به كفر برگردد، و او زير بار نرفت و حاضر نشد جز خدا كسي را بپرستد، فرعون دستور داد سنگ بسيار بزرگي بر سرش بيفكنند، به طوري كه زير سنگ خرد شود، و مامورينش همين كار را كردند «1» .
و در بعضي ديگر آمده كه: وقتي او را براي عذاب حاضر كردند، دعايي كرد كه خداي تعالي آن را در قرآن كريم حكايت نموده، و آن اين بود كه گفت" رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ..."، و خداي تعالي دعايش را مستجاب نمود، و قبل از شهادت خانه خود را در بهشت ديد آن گاه جان شريفش از كالبد جدا شد، و سپس صخره بسيار بزرگي را بر جسد بيجانش انداختند «2» .
و در بعضي ديگر آمده كه فرعون او را با چهار ميخ به زمين كوبيد، و از ناحيه سينه شكنجه‌اش داد، و در آخر سنگ آسيايي روي سينه‌اش گذاشت، و در برابر تابش خورشيد رهايش كرد «3» - و خدا داناتر است.
__________________________________________________
(1) الدر المنثور، ج 6، ص 245 و 246. [.....]
(2 و 3) الدر المنثور، ج 6، ص 245 و 246.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 582

(67)سوره ملك مكي است و سي آيه دارد (30)..... ص: 582

[سوره الملك (67): آيات 1 تا 14]..... ص: 582

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
تَبارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ (1) الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْغَفُورُ (2) الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً ما تَري فِي خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَري مِنْ فُطُورٍ (3) ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خاسِئاً وَ هُوَ حَسِيرٌ (4)
وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ وَ جَعَلْناها رُجُوماً لِلشَّياطِينِ وَ أَعْتَدْنا لَهُمْ عَذابَ السَّعِيرِ (5) وَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ عَذابُ جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ (6) إِذا أُلْقُوا فِيها سَمِعُوا لَها شَهِيقاً وَ هِيَ تَفُورُ (7) تَكادُ تَمَيَّزُ مِنَ الْغَيْظِ كُلَّما أُلْقِيَ فِيها فَوْجٌ سَأَلَهُمْ خَزَنَتُها أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَذِيرٌ (8) قالُوا بَلي قَدْ جاءَنا نَذِيرٌ فَكَذَّبْنا وَ قُلْنا ما نَزَّلَ اللَّهُ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ فِي ضَلالٍ كَبِيرٍ (9)
وَ قالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا فِي أَصْحابِ السَّعِيرِ (10) فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعِيرِ (11) إِنَّ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ (12) وَ أَسِرُّوا قَوْلَكُمْ أَوِ اجْهَرُوا بِهِ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ (13) أَ لا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ (14)

ترجمه آيات..... ص: 582

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر،
پر بركت است خدايي كه ملك به دست اوست و او بر هر چيزي توانا است (1).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 583
كسي كه موت و حيات را آفريده تا شما را بيازمايد كه كدامتان خوش‌رفتارتريد و او عزيزي آمرزنده است (2).
آن خدايي كه هفت طبقه آسمان را آفريد تو در خلق رحمان هيچ تفاوتي نمي‌بيني به دقت نظر كن آيا هيچ فطور و اختلالي در نظام عالم به چشمت مي‌خورد؟ (3).
نه، مسلما اگر دوباره هم نظر بيندازي پلك چشمت از خستگي مي‌افتد و اختلالي نخواهي يافت (4).
ما آسمان دنيا را با چراغهايي زينت داديم و آنها را وسيله رجم شيطانها قرار داديم (تا براي شنيدن اخبار غيبي به آسمان نزديك نشوند) و براي آن شيطانها عذابي دردناك تهيه كرده‌ايم (5).
و كساني هم كه به پروردگار خود كافر شدند عذاب جهنم دارند و چه بد بازگشت گاهي است (6).
زماني كه در آتش افكنده مي‌شوند از آتش صداي نفسي مي‌شنوند كه با همان نفس ايشان را چون هوا به داخل خود مي‌كشد در حالي كه فوران مي‌كند (7).
گويي از شدت غضب مي‌خواهد متلاشي شود هر فوجي كه داخل آن مي‌شود خازنان آتش مي‌پرسند مگر پيامبري بيم‌رسان برايتان نيامد؟ (8).
مي‌گويند چرا آمد ولي ما تكذيب كرديم و گفتيم خدا هيچ پيامي نازل نكرده و شما با سايرين هيچ فرقي نداريد جز اينكه در ضلالتي بزرگ هستيد (9).
و نيز مي‌گويند (وا حسرتا) اگر گوش داده بوديم و تعقل مي‌كرديم از دوزخيان نمي‌بوديم (10).
و در آخر به گناه خود اعتراف مي‌كنند، پس خرد و نابود باد ياران دوزخ (11).
محققا كساني كه از پروردگار خود با اينكه او را نديده‌اند حساب مي‌برند و نگراني دارند آمرزش و اجري كبير دارند (12).
و شما سخن خود را چه فاش بگوييد و چه پنهان بداريد، او داناي به اسرار نهفته در سينه‌ها است (13).
آيا كسي كه موجودات را آفريده از حال آنها آگاه نيست؟ در حالي كه او از اسرار دقيق با خبر و نسبت به همه چيز عالم است (14).

بيان آيات [اشاره به غرض سوره مباركه ملك]..... ص: 583

اشاره

غرض اين سوره بيان عموميت ربوبيت خداي تعالي براي تمامي عالم است، در مقابل ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 584
مسلك وثني‌ها كه معتقدند براي هر يك از نواحي عالم ربي جداگانه است كه يا از خيل فرشتگان است، و يا از مخلوقات ديگر، و خداي عز و جل رب همه عالم نيست، بلكه تنها رب آن ارباب است و بس.
و به همين جهت در اين سوره بسياري از نعمت‌هاي الهي از خلقت و تدبير را نام مي‌برد، چون در حقيقت ذكر اين نعمت‌ها استدلالي است بر ربوبيت عامه الهي.
و نيز به همين مناسبت است كه سخن را با كلمه" تبارك" آغاز كرده، چون اين كلمه به معناي كثرت صدور بركات از ناحيه خداي عز و جل است، و نيز مكرر جناب ربوبي را به صفت رحمان كه مبالغه در رحمت است مي‌ستايد، چون رحمت، همان عطيه در قبال استدعاي حاجتمند است، و در اين سوره سخني هم از انذار و تهديد آمده، و در آخر به مساله حشر و قيامت منتهي مي‌گردد.
و مضامين آيات آن به دو مساله خلاصه مي‌شود: يكي دعوت به اينكه يگانگي او در ربوبيت را بپذيرند، و دوم اينكه به معاد معتقد شوند و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده است.

[افاده كمال تسلط خدا بر ملك در جمله" بِيَدِهِ الْمُلْكُ"]..... ص: 584

" تَبارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" كلمه" تبارك" در باره هر چيزي استعمال شود از كثرت صدور خيرات و بركات از آن چيز خبر مي‌دهد.
و جمله" الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ" از آنجا كه مطلق است شامل تمامي ملك‌ها مي‌گردد، و اين تعبير يعني" خدايي كه ملك به دست اوست" استعاره به كنايه است، مي‌خواهد به طور كنايه از كمال تسلط خدا بر ملك خبر دهد، و بفهماند آن چنان ملك در مشت او است كه به هر نحو بخواهد در آن تصرف مي‌كند، همانطور كه يك انسان نيرومند موم را در دست خود به هر شكل بخواهد در مي‌آورد و مي‌چرخاند، پس خداي تعالي به نفس خود مالك هر چيز و از هر جهت است، و نيز مالك ملك هر مالك ديگر است.
پس توصيف خداي عز و جل به اينكه ملك به دست اوست، توصيفي است وسيع‌تر از توصيف او به" مليك" در جمله" عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ" «1» ، و صريح‌تر و مؤكدتر است از توصيف او در جمله" لَهُ الْمُلْكُ" «2» .
و جمله" وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ" اشاره است به اينكه قدرت خداي تعالي محدود
__________________________________________________
(1)سوره قمر، آيه 55.
(2)سوره تغابن، آيه 1.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 585
به هيچ حدي و منتهي به هيچ نهايتي نيست، و لازمه اطلاق ملك هم به حسب سياق همين است، هر چند كه صرف نظر از سياق، مطلق آوردن ملك (كه از صفات فعل است) از لوازم اطلاق قدرت است كه از صفات ذات است.
در اين آيه شريفه علاوه بر آنچه افاده نمود، اشاره‌اي هم به حجتي دارد كه با آن حجت بر امكان معاد استدلال مي‌شود، و توضيحش به زودي مي‌آيد.

[وجه اينكه فرمود: " خَلَقَ الْمَوْتَ..."]..... ص: 585

" الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْغَفُورُ" كلمه" حيات" در مورد چيزي بكار مي‌رود كه آن چيز حالتي دارد كه به خاطر داشتن آن حالت داراي شعور و اراده شده است. و كلمه" موت" به معناي نداشتن آن حالت است، چيزي كه هست به طوري كه از تعليم قرآن برمي‌آيد معناي ديگري به خود گرفته، و آن عبارت از اين است كه همان موجود داراي شعور و اراده از يكي از مراحل زندگي به مرحله‌اي ديگر منتقل شود، قرآن كريم صرف اين انتقال را موت خوانده با اينكه منتقل شونده شعور و اراده خود را از دست نداده، هم چنان كه از آيه" نَحْنُ قَدَّرْنا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ... فِي ما لا تَعْلَمُونَ"
«1» اين معنا استفاده مي‌شد، بنا بر اين ديگر نبايد پرسيد: چرا در آيه مورد بحث فرموده: " خدا موت و حيات را آفريده" مگر مرگ هم آفريدني است؟ چون گفتيم: از تعليم قرآن برمي‌آيد كه مرگ به معناي عدم حيات نيست، بلكه به معناي انتقال است. امري است وجودي كه مانند حيات خلقت‌پذير است.
علاوه بر اين اگر مرگ را امر عدمي بگيريم، همانطور كه عامه مردم هم چنين مي‌پندارند، باز خلقت پذير هست، چون اين عدم با عدمهاي صرف فرق دارد و مانند كوري و تاريكي، عدم ملكه است، كه حظي از وجود دارد.

[مفاد اينكه در تعليل آفرينش موت و حيات فرمود: " لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا"]..... ص: 585

جمله" لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا" بيانگر هدف از خلقت موت و حيات است، و با در نظر گرفتن اينكه كلمه" بلاء" (كه مصدر ليبلوكم است) به معناي امتحان است، معناي آيه چنين مي‌شود: خداي تعالي شما را اينطور آفريده كه نخست موجودي زنده باشيد، و سپس بميريد، و اين نوع از خلقت مقدمي و امتحاني است، و براي اين است كه به اين وسيله خوب شما از بدتان متمايز شود، معلوم شود كدامتان از ديگران بهتر عمل مي‌كنيد، و معلوم است كه اين امتحان و اين تمايز براي هدفي ديگر است، براي پاداش و كيفري است كه بشر با آن مواجه خواهد شد.
__________________________________________________
(1)ما در ميان شما مرگ را مقدر ساختيم... در آنچه كه نمي‌دانيد. سوره واقعه، آيه 60 و 61.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 586
آيه مورد بحث علاوه بر مفادي كه گفتيم افاده مي‌كند، اشاره‌اي هم به اين نكته دارد كه مقصود بالذات از خلقت رساندن جزاي خير به بندگان بوده، چون در اين آيه سخني از گناه و كار زشت و كيفر نيامده، تنها عمل خوب را ذكر كرده و فرموده خلقت حيات و موت براي اين است كه معلوم شود كداميك عملش بهتر است. پس صاحبان عمل نيك مقصود اصلي از خلقتند، و اما ديگران به خاطر آنان خلق شده‌اند.
ذيل آيه هم كه مي‌فرمايد: " وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْغَفُورُ" مطالب صدر را تاييد نموده مي‌فهماند او عزيز است، چون ملك مطلق و قدرت مطلقه خاص او است، پس هيچ كس نيست كه بر او غالب شود، و اگر مخالفين و عاصيان خود را قدرت مخالفت و عصيان داده به منظور آزمايش بوده، و به زودي از آنان انتقام مي‌گيرد. و نيز مي‌فهماند او غفور است، چون از بسياري گناهان در دنيا عفو مي‌كند، و بسياري از آنها را به طوري كه وعده داده در آخرت مي‌آمرزد.
و در عين حال با آوردن اين دو نام، هم عاصيان را تخويف كرد و هم تطميع نمود، چون وقتي اين دو نام در سياق دعوت ذكر شوند، تخويف و تطميع را مي‌رساند.
اين را هم بايد دانست كه مضمون آيه شريفه صرف ادعاي بدون دليل نيست، و آن طور كه بعضي پنداشته‌اند نمي‌خواهد مساله خلقت مرگ و زندگي را براي آزمايش، در دلها تلقين كند. بلكه مقدمه‌اي بديهي و يا نزديك به بديهي است كه به لزوم و ضرورت بعث براي جزا حكم مي‌كند. براي اينكه انساني كه به زندگي دنيا قدم نهاده، دنيايي كه دنبال آن مرگ است، ناچار عملي و يا به عبارتي اعمالي دارد كه آن اعمال هم يا خوب است يا بد ممكن نيست عمل او يكي از اين دو صفت را نداشته باشد، و از سوي ديگر به حسب فطرت مجهز به جهازي معنوي و عقلايي است، كه اگر عوارض سويي در كار نباشد او را به سوي عمل نيك سوق مي‌دهد، و بسيار اندكند افرادي كه اعمالشان متصف به يكي از دو صفت نيك و بد نباشد و اگر باشد در بين اطفال و ديوانگان و ساير مهجورين است.
و آن صفتي كه بر وجود هر چيزي مترتب مي‌شود، و در غالب افراد سريان دارد، غايت و هدف آن موجود به شمار مي‌رود، هدفي كه منظور آفريننده آن از پديد آوردن آن همان صفت است، مثل حيات نباتي فلان درخت كه غالبا منتهي مي‌شود به بار دادن درخت، پس فلان ميوه كه بار آن درخت است هدف و غايت هستي آن درخت محسوب مي‌شود، و معلوم مي‌شود منظور از خلقت آن درخت همان ميوه بوده، و همچنين حسن عمل و صلاح آن، غايت و هدف از خلقت انسان است، و اين نيز معلوم است كه صلاح و حسن عمل اگر مطلوب است براي خودش مطلوب نيست، بلكه بدين جهت مطلوب است كه در به هدف رسيدن موجودي ديگر
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 587
دخالت دارد. آنچه مطلوب بالذات است حيات طيبه‌اي است كه با هيچ نقصي آميخته نيست، و در معرض لغو و تاثيم قرار نمي‌گيرد، بنا بر اين بيان، آيه شريفه در معناي آيه زير است كه مي‌فرمايد: " كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً" «1» .
" الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً..."
آن خدايي كه هفت آسمان را آفريد، در حالي كه طباق هستند، يعني مطابق و مثل همند. البته مفسرين اينطور احتمال داده‌اند. و ما در تفسير سوره" حم سجده" مطالبي كه مي‌توانستيم در اين باره ايراد كنيم ايراد نموديم.

[بيان اينكه مقصود از نبودن تفاوت در خلق ارتباط و اتصال اجزاء عالم و وحدت نظام جاري در آن است]..... ص: 587

" ما تَري فِي خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ"- راغب مي‌گويد: كلمه" فوت" به معناي دور شدن چيزي است از انسان، به طوري كه دست يافتن به آن دشوار باشد. و در قرآن كريم آمده كه: " وَ إِنْ فاتَكُمْ شَيْ‌ءٌ مِنْ أَزْواجِكُمْ إِلَي الْكُفَّارِ- اگر از زنان شما چيزي نزد كفار مانده باشد" آن گاه مي‌گويد: كلمه" تفاوت" كه مصدر باب" تفاعل" از ماده" فوت" است، به معناي اختلاف دو چيز در اوصاف و خصوصيات است، گويا اين از آن دور و آن از اين دور است، خصوصيات اين در آن نيست و خصوصيات آن در اين نيست، اين كلمه هم در قرآن آمده مي‌فرمايد: " ما تَري فِي خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ- در خلقت خدا چيزي كه از مقتضاي حكمت خارج باشد وجود ندارد" «2» .
پس منظور از نبودن تفاوت در خلق، اين است كه تدبير الهي در سراسر جهان زنجيروار متصل به هم است، و موجودات بعضي به بعض ديگر مرتبطند، به اين معنا كه نتايج حاصله از هر موجودي عايد موجود ديگر مي‌شود، و در نتيجه دادنش به موجوداتي ديگر وابسته و نيازمند است. در نتيجه اصطكاك اسباب مختلف در عالم خلقت، و برخوردشان نظير برخورد دو كفه ترازو است كه در سبكي و سنگيني دائما در حال مقابله مي‌باشند، اين مي‌خواهد سبكي كند او نمي‌گذارد، او مي‌خواهد سنگيني كند اين نمي‌گذارد، اين مي‌خواهد بلند شود او نمي‌گذارد، او مي‌خواهد بلند شود اين مانع مي‌شود، و نتيجه اين كشمكش آن است كه ترازودار بهره‌مند مي‌شود. پس دو كفه ترازو در عين اختلافشان در به دست آمدن غرض ترازودار اتفاق دارند، و يا به عبارتي ديگر اختلاف آنها است كه باعث مي‌شود ترازودار جنس كشيدني خود را بكشد و وزن آن را معلوم كند.
پس منظور از نبودن تفاوت در خلق اين شد كه خداي عز و جل اجزاي عالم خلقت را
__________________________________________________
(1)هر نفسي چشنده مرگ است و ما شما را به فتنه‌هاي خير و شر مي‌آزماييم. سوره انبياء، آيه 35.
(2)مفردات راغب، ماده" فوت".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 588
طوري آفريده كه هر موجودي بتواند به آن هدف و غرضي كه براي آن خلق شده برسد، و اين از به مقصد رسيدن آن ديگري مانع نشود، و يا باعث فوت آن صفتي كه براي رسيدنش به هدف نيازمند است نگردد.
خطاب در جمله" ما تَري- نخواهي ديد" خطاب به شخص رسول خدا (ص) نيست، بلكه خطاب به هر كسي است كه مي‌تواند ببيند، و اگر كلمه" خلق" را به كلمه" رحمان" اضافه كرد، و به نام مقدس رحمان نسبت داد، براي اين است كه اشاره كند به اينكه غايت و هدف از خلقت، رحمت عام او است، و اگر كلمه" تفاوت" را نكره- بدون الف و لام- آورد، با در نظر گرفتن اين كه اين نكره در سياق نفي قرار دارد و نكره در سياق نفي عموميت را مي‌رساند، در نتيجه معنا چنين مي‌شود كه: در سراسر جهان هيچ تفاوتي نمي‌بيني.
" فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَري مِنْ فُطُورٍ"- كلمه" فطور" به معناي اختلال و بي‌نظمي است. و مراد از" ارجاع بصر"، تكرار نظر است، و اين كنايه است از اينكه اگر بخواهي يقين كني كه در سراسر خلقت تفاوتي نيست بايد با دقت نظر كني.
" ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خاسِئاً وَ هُوَ حَسِيرٌ" كلمه" خاسئ" اسم فاعل از ماده" خسا" است، و اين ماده به معناي نارسايي در ديد چشم، و يا به قول راغب «1» سرسري ديدن و گذشتن است. راغب در معناي كلمه" حاسر" گفته: اين ماده به معناي خستگي در اثر تمام شدن نيرو است، به چنين كسي، هم حاسر مي‌گويند و هم محسور، اما حاسر به اين تصور كه خود او خودش را خسته كرده، و اما محسور به اين تصور كه تمام شدن نيرو خسته‌اش كرده. و اينكه فرمود: " يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خاسِئاً وَ هُوَ حَسِيرٌ" هم ممكن است به معناي حاسر باشد، و هم به معناي محسور «2» .
و كلمه" كرتين" تثنيه كرة است كه به معناي رجعت و برگشتن است، و اگر به صيغه تثنيه آورده صرفا براي اين بوده كه تكثير و تكرار را برساند، و چنين معنا دهد كه در خلقت آسمانها و زمين بنگر، آيا هيچ تفاوت و ناسازگاري در بين موجودات آن مي‌بيني؟ و دوباره و سه باره و چند باره برگرد و نظر بيفكن، كه اگر چنين كني نظرت خسته مي‌شود و از كار مي‌افتد، و هيچ تفاوتي نخواهي ديد.
پس در اين دو آيه به اين نكته اشاره شده كه نظام جاري در عالم نظامي است واحد و
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ماده" خسا".
(2)مفردات راغب، ماده" حسر".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 589
متصل الاجزاء و مرتبط الأبعاض.

[اشاره به مراد از اينكه فرمود ستارگان را رجوم براي شياطين قرار داديم]..... ص: 589

وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ..."
كلمه" مصابيح" جمع مصباح (چراغ) است، و اگر ستارگان را چراغ ناميده به خاطر نوري است كه از آنها تلألؤ مي‌كند، و ما قبلا- در سوره حم سجده- در اين باره بحث كرديم.
" وَ جَعَلْناها رُجُوماً لِلشَّياطِينِ"- يعني ما ستارگان را كه آسمان را با آنها زينت داديم رجم‌هايي- تيرها- قرار داديم، و با آنها شياطيني را كه به آسمان نزديك مي‌شوند تا خبرهاي آسماني را استراق سمع كنند، تيرباران مي‌كنيم، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود: " إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبِينٌ" «1» ، و نيز فرموده: " إِلَّا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِبٌ" «2» .
بعضي از مفسرين گفته‌اند جمله مورد بحث دلالت دارد بر اينكه مراد از كواكب كه آسمان را زينت داده تمامي ستارگان آسمان است، چه ثوابت و سيارات، و چه شهاب‌ها، چون ثوابت و سيارات هر يك در جاي خود، و در مدار خود قرار دارد، و نمي‌تواند منظور از رجوم باشد، و دو كلمه" كواكب" و" نجم"، همانطور كه بر ستارگان فعلي اطلاق مي‌شود، بر شهابها نيز اطلاق مي‌شود.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: شهابها تكه‌هايي هستند كه از كواكب جدا مي‌شوند، و به وسيله آنها شيطانها رجم مي‌شوند، و اما خود كواكب به هيچ وجه فرو نمي‌ريزند، مگر وقتي كه خدا بخواهد همه را فاني سازد. اين وجه با نظريه‌هاي علمي امروز موافق‌تر است، و اما اينكه رجم شيطانها به وسيله شهابها چه معنا دارد، قبلا مختصري در باره‌اش بحث كرده‌ايم.
" وَ أَعْتَدْنا لَهُمْ عَذابَ السَّعِيرِ"- يعني ما براي شيطانها كه همانا اشرار از جنيان هستند عذاب دوزخ را تهيه كرده‌ايم كه آتشي است مشتعل.
" وَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ عَذابُ جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ" بعد از آنكه پاره‌اي از نشانيهاي ربوبيت خداي تعالي را ذكر كرد، به دنبالش تهديد كافران و منكران به ربوبيت او را آورد، و قرار اين سوره بر همين منوال است كه حجت‌ها را آميخته با تهديد و انذار بياورد.
__________________________________________________
(1)مگر كسي كه استراق سمع كند، كه تيرهاي شهاب دنبالش مي‌كند. سوره حجر، آيه 18.
(2)مگر شيطاني كه بخواهد چيزي بربايد كه شهاب فروزان دنبالش مي‌كند. سوره صافات، آيه 10.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 323.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 590
و مراد از" لِلَّذِينَ كَفَرُوا" عموم كساني هستند كه به ربوبيت خدا كافر باشند، چه وثني‌هاي بت‌پرست، كه به كلي ربوبيت خدا را براي عالم منكرند، و مي‌گويند خداي تعالي تنها رب اربابهاي ايشانست، و چه آنهايي كه اصلا منكر ربوبيت هستند، و چه آنهايي كه مثل يهود و نصاري بين خدا و پيامبرانش جدايي انداخته، يكي آن خدايي را قبول دارد كه موسي را فرستاده، و آن ديگري خدايي را مي‌پرستد كه عيسي را فرستاده، و هر يك به خدا و پيغمبر ديگري كافر شدند.
آيه شريفه در عين اينكه جنبه تداخل را دارد، چنان هم نيست كه نسبت به ما قبل خود مربوط و متصل نباشد بلكه هم به آيه" الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْغَفُورُ" اتصال دارد (چون در آن سخن از مرگ و مغفرت رفته، و در اين سخن از عذاب جهنم رفته است) و هم به آيه قبليش اتصال دارد. چيزي كه هست نسبت به آيه قبليش جنبه تعميم بعد از تخصيص را دارد، در آيه قبلي عذاب سعير را در خصوص شيطانها ذكر مي‌كرد، و در اين آيه عذاب جهنم را شامل عموم كافران مي‌داند.

[وصف جهنم و حكايت سؤال و جواب ملائكه موكل بر دوزخ با دوزخيان]..... ص: 590

" إِذا أُلْقُوا فِيها سَمِعُوا لَها شَهِيقاً وَ هِيَ تَفُورُ تَكادُ تَمَيَّزُ مِنَ الْغَيْظِ" راغب مي‌گويد: كلمه" شهيق" به معناي طولاني شدن زفير است، و" زفير" به معناي رد نفس، و به عبارت ديگر" بازدم" است، البته بازدمي كشيده «1» .
و" فوران" كه مصدر فعل" تفور" است، بنا به گفته صاحب مجمع البيان «2» به معناي ارتفاع جوشش است. و كلمه" تميز" به معناي تقطع و تفرق است، و كلمه غيظ به معناي شدت خشم است.
و معناي آيه اين است كه: وقتي كفار در جهنم ريخته مي‌شوند، صداي شهيقي از آن مي‌شنوند، شهيقي كه چون مغناطيس آنان را به داخل خود مي‌كشاند، همانطور كه با شهيق هوا داخل سينه كشيده مي‌شود، در حالي كه جهنم جوشان است، و ايشان را مانند نخودي كه در ديك جوشان بالا و پائين مي‌شود بالا و پائين مي‌كند، به طوري كه گويي از شدت غضب مي‌خواهد متلاشي شود.
" كُلَّما أُلْقِيَ فِيها فَوْجٌ سَأَلَهُمْ خَزَنَتُها أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَذِيرٌ" هر دسته‌اي كه داخل جهنم مي‌شوند خازنان جهنم از ايشان مي‌پرسند: مگر براي شما
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" شهق".
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 324.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 591
پيامبري نيامد، و شما را از چنين عذابي انذار نكرد؟ كلمه" فوج"- به طوري كه راغب «1» مي‌گويد- به معناي جماعتي است كه به سرعت از جايي عبور كنند، و در اين جمله اشاره است به اينكه كفار دسته دسته داخل دوزخ مي‌شوند، هم چنان كه آيه زير هم به اين معنا اشاره نموده، مي‌فرمايد: " وَ سِيقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلي جَهَنَّمَ زُمَراً" «2» ، و اين به خاطر آن است كه هر متبوعي با تابعين گمراه خود داخل مي‌شوند، هم چنان كه در آيه زير فرموده: " وَ يَجْعَلَ الْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلي بَعْضٍ فَيَرْكُمَهُ جَمِيعاً فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ" «3» ، كه در ذيل آيه‌اي از سوره انفال توضيح اين معنا گذشت.
كلمه" خزنة" جمع خازن است، كه به معناي نگهبان چيزي است كه ذخيره‌اش كرده باشند، و منظور از خزنه ملائكه‌اي است كه موكل بر آتشند، و انواع عذابهاي جهنم را تدبير مي‌كنند و در باره همانها است كه مي‌فرمايد: " عَلَيْها مَلائِكَةٌ غِلاظٌ شِدادٌ" «4» ، و نيز مي‌فرمايد: " وَ ما أَدْراكَ ما سَقَرُ... عَلَيْها تِسْعَةَ عَشَرَ وَ ما جَعَلْنا أَصْحابَ النَّارِ إِلَّا مَلائِكَةً" «5» .
و معناي آيه اين است كه: هر دسته‌اي كه در جهنم ريخته مي‌شوند و يا به سوي آن سوق داده مي‌شوند، ملائكه موكل بر دوزخ و نگهبانان آن از در توبيخ مي‌پرسند: مگر براي شما نذير، يعني پيامبري كه شما را از چنين عذابي بترساند نيامده؟!" قالُوا بَلي قَدْ جاءَنا نَذِيرٌ فَكَذَّبْنا..."
اين جمله حكايت پاسخي است كه دوزخيان به فرشتگان خازن دوزخ مي‌دهند، و در آن اعتراف مي‌كنند به اينكه نذير برايشان آمد، و از آتش دوزخ انذارشان كرد، ولي تكذيبش كردند و افترا به او بستند.
" وَ قُلْنا ما نَزَّلَ اللَّهُ مِنْ شَيْ‌ءٍ"- اين جمله بيان تكذيب ايشان است، و همچنين جمله" إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا فِي ضَلالٍ كَبِيرٍ".
ولي بعضي «6» گفته‌اند: جمله دومي كلام فرشتگان نامبرده است، كه به دوزخيان- بعد
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" فوج". [.....]
(2)كساني كه كافر شدند دسته دسته به سوي دوزخ سوق داده مي‌شوند. سوره زمر، آيه 71.
(3)خبيث‌ها را روي هم قرار داده، جمع مي‌كند، و در جهنم قرار مي‌دهد. سوره انفال، آيه 37.
(4)آتشي كه بر آن فرشتگاني موكلند كه خيلي سخت‌گير و خشن هستند. سوره تحريم، آيه 6.
(5)و تو نمي‌داني دوزخ چيست؟... نوزده نفر (از فرشتگان عذاب) بر آن گمارده شده‌اند! ما كسي را به جز ملائكه صاحبان دوزخ نكرديم. سوره مدثر، آيات 27- 31.
(6)مجمع البيان، ج 10، ص 324.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 592
از آنكه اعتراف كردند- مي‌گويند: شما در ضلالتي روشن بوده‌ايد. ولي اين احتمال و همچنين احتمال ديگري كه بعضي «1» داده‌اند كه: جمله مذكور كلام ملائكه نامبرده از زبان پيامبران آن كفار باشد، از سياق آيه بعيد است.

[موارد استعمال" سمع" و وجه اينكه دوزخيان در جواب فرشتگان گفتند: " لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ..."]..... ص: 592

" وَ قالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا فِي أَصْحابِ السَّعِيرِ" كلمه" سمع" گاهي در معناي شنيدن صدا و سخن اطلاق مي‌شود، و گاهي در غرضي كه عقلا از شنيدن سخن دارند، و غرض عقلا از شنيدن سخن اين است كه به مقتضاي آن ملتزم شوند، اگر مقتضاي آن اين است كه كاري را انجام دهند يا ترك كنند انجام داده و يا ترك كنند، و اما ماده" عقل" بيشتر در نيروي تشخيص خير از شر و نافع از مضر استعمال مي‌شود، البته گاهي هم در غايت و غرض از اين تشخيص به كار مي‌رود، و غرض از تشخيص خير و شر اين است كه آدمي به مقتضاي آن عمل كند، و به آن ملتزم و معتقد باشد، در مقام به دست آوردن خير و نافع برآيد، و شر و مضر را ترك كند. آيه شريفه زير، عقل و سمع را در غرض از عقل و سمع استعمال كرده، مي‌فرمايد: " لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ" «2» ، چون معناي اين كلام اين است كه با اين وسائل درك، مطالب را درك مي‌كنند، ولي به مقتضاي آن ملتزم نيستند، و عمل نمي‌كنند.
و چون بيشتر مردم تنها از نيروي سمع استفاده مي‌كنند، نه از نيروي عقل، چون از درك دقائق امور و ادراك حقيقت آن و راه‌يابي به مصالح و مفاسد واقعي عاجزند، و از نيروي عقل تنها خواص از مردم بهره‌مند مي‌شوند، لذا در آيه اول كلمه" نسمع" را و سپس" نعقل" را آورد.
" لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ"- منظور از" سمع"، استجابت دعوت رسولان، و التزام به مقتضاي سخن ايشان است، كه خيرخواهان امينند، و منظور از" عقل"، التزام به مقتضاي دعوت به حق ايشان است، تا آن را تعقل كنند و با راهنمايي عقل بفهمند كه دعوت ايشان حق است، و بايد انسان در برابر حق خاضع شود.
و معناي آيه اين است كه: دوزخيان در پاسخ فرشتگان مي‌گويند: اگر ما در دنيا رسولان را در نصايح و مواعظشان اطاعت كرده بوديم، و يا حجت حق آنان را تعقل مي‌كرديم،
__________________________________________________
(1)تفسير ابي سعود، ج 6، ص 5.
(2)دل و عقل دارند، ولي با آن نمي‌فهمند، و چشم دارند با آن نمي‌بينند و گوش دارند با آن نمي‌شنوند، آنان چون چارپايان و بلكه گمراه‌تر از آنهايند. سوره اعراف، آيه 179.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 593
امروز در زمره اهل جهنم نبوديم، و همانند ايشان در آتش جاودانه، معذب نمي‌شديم.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: اگر در آيه، هم سمع را آورد و هم عقل را، براي اين بود كه تكاليف ديني دائر مدار ادله سمعي و عقلي است.
" فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعِيرِ" جمله قبلي را از روي ندامت گفتند، ندامت از اينكه چرا در برابر خداي تعالي كوتاهي نموده و خيري را كه خدا برايشان در نظر گرفته بود از دست دادند و در اين جمله اعتراف مي‌كنند به اينكه آنچه كرده‌اند اثرش همين است كه امروز داخل آتش شوند، و جا داشت كه آن طور عمل نكنند، و آن گناه و ذنبي كه به آن اعتراف مي‌كنند همين است.
و اگر كلمه" ذنب" را مفرد آورد، از اين بابت است كه منظور از آن معناي مصدري است، هر چند كه در اصل مصدر است و كلمه" سحق" در جمله" فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعِيرِ"- به طوري كه راغب «2» گفته- به معناي آن است كه چيزي را با دست تكه تكه و خرد كني، و اين جمله نفريني است به آنان.
" إِنَّ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ" بعد از آنكه حال كفار و جزايي كه در برابر كفر دارند بيان كرد، در مقابل آن حال مؤمنين به غيب را بيان كرد تا تقسيم را تمام كرده باشد، و از اوصاف مؤمنين خصوص خشيت و ترس از خدا را آورد، چون مقام، مقام انذار و وعيد بود، و اگر خشيت آنان را خشيت به غيب خواند، براي اين است كه آن عذابي كه به آن ايمان آورده‌اند و از آن مي‌ترسند عذابي است در پرده غيب، نه عذابي كه امروز با حواس خود آن را احساس كنند.

[جواب به شبهه‌اي در باره معاد، با بيان علم فراگير و احاطه مطلق خداوند بر اعمال و احوال موجودات]..... ص: 593

وَ أَسِرُّوا قَوْلَكُمْ أَوِ اجْهَرُوا بِهِ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ"
در اين جمله شبهه‌اي را كه ممكن بود در دلها خلجان كند برطرف نموده و آن شبهه به غير از استبعاد، اساسي ندارد. توضيح اينكه: بعد از آنكه رشته سخن به بيان ربوبيت براي تمامي موجودات كشيده شد، و معلوم شد كه همين معنا مستلزم بعث قيامت براي كيفر و پاداش است، و نيز بعد از آنكه سخن از ملك مطلق و قدرت مطلقه خدا و خلقت و تدبير او به ميان آمد، و سخني از آگاهي خدا و احاطه به احوال و اعمال موجودات نرفت، با اينكه مساله بعث و جزا بدون علم خدا تصور ندارد، لذا جا داشت كسي توهم كند كه اعمال موجودات با كثرت بيرون از شماري كه دارد چگونه براي خدا ممكن است همه آنها را ضبط كند،
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 579.
(2)مفردات راغب، ماده" سحق".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 594
مخصوصا نيات دروني انسانها كه راهي براي به دست آوردن آن نيست، چگونه به حساب مي‌آيد؟ و اين توهم ناشي از اين است كه انسان هر چيزي را با وضع خودش مقايسه مي‌كند، و با سنگ و ترازوي خودش مي‌سنجد، و چون خودش قادر به چنين آمارگيري و ضبط گسترده‌اي نيست، تا چه رسد به ضبط نيات دروني كه اعمال قلب و پنهان در زواياي دل است، لذا از خود مي‌پرسد خدا چطور اين‌ها را ضبط مي‌كند؟!.
آيه شريفه اين شبهه را دفع نموده، مي‌فرمايد: سخن چه آهسته باشد و چه با صوت بلند، نسبت به خداي تعالي يكسان است، چون او داناي به نيات است. سياق آيه شهادت مي‌دهد به اينكه منظور از اين يكساني، يكساني همه اعمال ظاهري و پنهاني نسبت به خداي تعالي است چه سخنان و چه اعمال ديگر نه تنها سخنان آهسته و بلند. و اگر آن را در خصوص سخنان ذكر كرد از اين جهت بود كه معناي پنهان و آشكار در سخنان روشن‌تر بود، (يك عمل را اگر بخواهيم پنهاني انجام دهيم بايد مكاني خلوت پيدا كنيم، و به زحمت بيفتيم، ليكن يك سخن را به آساني مي‌توان پنهان و آشكار كرد، و بيش از اين هزينه‌اي ندارد كه آن را با صداي بلند و يا آهسته و بيخ گوش طرف بگويد).
" أَ لا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ" استفهامي است انكاري، كه حجتي را بر علم خدا به اعمال ظاهري و باطني، و سري و علني خلق در بر دارد. بيان آن حجت اين است كه اعمال خلق- كه يكي از آنها اعمال اختياري خود او است-، هر چند كه نسبتي به خود او دارد، و ليكن در حقيقت اين خداي سبحان است كه آن عمل را اراده و از طريق اختيار بنده‌اش و اقتضاي ساير اسباب ايجاد مي‌كند، پس در حقيقت خالق آن اعمال هم خدا است، چون او است كه صاحب عمل را آفريده، و صاحب عمل با همه آثار و اعمالش و روابطي كه بين او و بين آثارش موجود است، و او را به آثارش مي‌رساند و آثارش را از او ظاهر مي‌كند، همه و همه مخلوق خدايند،" اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَكِيلٌ" «1» ،" الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّي وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي" «2» ، پس خداي سبحان محيط به خلايق است، هم به عين و جسم آنها، و هم به آثار و اعمالشان، چه ظاهرش و چه باطنش، چه اينكه پنهان بدارند، و چه آشكار كنند، و چگونه تصور دارد كه محيط باشد ولي آگاه نباشد؟!
__________________________________________________
(1)خدا آفريننده هر چيز است و هر چيزي به او تكيه دارد. سوره زمر، آيه 62.
(2)خداي تعالي كسي است كه آفريد، و تمام عيار آفريد، و مقدر و سپس هدايت كرد. سوره اعلي، آيه 2 و 3.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 595
در ضمن در اين آيه اشاره‌اي است به اينكه خلقت خدا تنها شامل جرم موجودات نيست، بلكه آثار و اعمال آنها هم مخلوق او است، براي اينكه در اين آيه براي اثبات علم خدا به آثار و احوال و اعمال يك مخلوق استدلال كرده است به اينكه به خود آن مخلوق علم دارد، و اگر آثار و احوال و اعمال يك موجود از وجود خود آن موجود خارج بود، اين استدلال تمام نبود.
علاوه بر اين، احوال و اعمال يك موجود از مقتضيات خود آن موجود است، (و معناي فلان موجود همين است كه داراي فلان احوال و اعمال باشد، و گر نه موجودي ديگر مي‌بود) و بنا بر اين، وقتي خود موجود منسوب به خداست، قهرا احوال و اعمالش هم منسوب به اوست.
" وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ"- يعني خداي تعالي در باطن اشيا هم نفوذ دارد، (حتي از نور هم لطيف‌تر است)، و به جزئيات وجود اشيا و آثارش آگاه است، جمله مورد بحث جمله‌اي است حاليه كه مطالب قبل خود را تعليل مي‌كند و دو اسم لطيف و خبير از اسماي حسناي خدا است، كه در آخر آيه آمده، تا مضمون آن را تاكيد كند.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل جمله: " لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا" و در ذيل برخي ديگر از آيات گذشته)]..... ص: 595

در كافي به سند خود از سفيان بن عيينه از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا" فرموده منظور اين نيست كه معلوم كند كداميك بيشتر عمل مي‌كنيد، بلكه منظور اين است كه معلوم كند عمل شما كدامش صواب‌تر و درست‌تر است، و درستي عمل به خشيت از خدا و نيت صادقه است، (خلاصه منظور مقدار نيست بلكه كيفيت است).
آن گاه فرمود: و مهم هم همان كيفيت است، انجام خود عمل خيلي دشوار نيست، اين دشوار است كه انسان آن را خالص انجام دهد، و هم چنان خالص باقيش بدارد، و آگاه باشيد كه عمل خالص آن عملي است كه نخواهي مردم تو را در برابر آن بستايند، و جز خدا كسي را منظور نداشته باشي. آري نيت مهم‌تر از عمل است، آگاه و هوشيار باشيد كه ارزش عمل به همان نيت است. و در پايان اين آيه را تلاوت كردند: " كُلٌّ يَعْمَلُ عَلي شاكِلَتِهِ" يعني هر كسي بر نيت خود عمل مي‌كند «1» .
و در مجمع البيان آمده كه ابو قتاده گفت: من از رسول خدا (ص) از جمله" أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا" پرسيدم، كه منظور از آن چيست؟ فرمود: منظور اين است
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 13، ح 4.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 596
كه كدام يك از شما عقل بهتري داريد. آن گاه فرمود: عقل آن كس از شما كاملتر است كه خوفش از خدا بيشتر باشد، و بهتر در اوامر و نواهي او نظر كند، هر چند كه عمل مستحبي او كمتر باشد. «1»
و نيز در همان كتاب از ابن عمر نقل كرده كه گفت: رسول خدا (ص) آيه" تَبارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ... أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا" را تلاوت كرد، و در معناي جمله آخر فرمود: يعني كدامتان از حرامهاي خدا بيشتر مي‌پرهيزد، و واجبات خدا را سريع‌تر انجام مي‌دهد «2» .
و در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه" الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً" آمده كه يعني روي هم قرار گرفته‌اند «3» .
و در همان كتاب در باره جمله" من تفاوت" فرموده: يعني از فساد «4» .
و نيز در همان كتاب در ذيل جمله" ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ" آمده كه: در ملكوت آسمانها و زمين نظر بيفكن «5» .
و در همان كتاب در باره جمله" بمصابيح" آمده كه: يعني به ستارگان «6» .
و در همان كتاب در باره جمله" سَمِعُوا لَها شَهِيقاً" آمده: يعني صداي افتادن در آتش را مي‌شنوند «7» .
و در همان كتاب در رابطه با جمله" تَكادُ تَمَيَّزُ مِنَ الْغَيْظِ" آمده: يعني غيظ بر دشمنان خدا «8» .
و در همان كتاب در باره جمله" وَ قالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا فِي أَصْحابِ السَّعِيرِ" آمده كه فرمود: منظور اين نيست كه گوشها نشنيدند، و فهم‌ها درك نكردند، نه، هم شنيدند و هم درك كردند، ولي اطاعت نكردند و نپذيرفتند، دليل بر اينكه هم شنيدند و هم فهميدند اين است كه مي‌فرمايد: " فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعِيرِ" «9» .
مؤلف: معني اين آيه دلالت دارد بر اينكه منظور از نشنيدن و تعقل نكردن همان اطاعت نكردن و نپذيرفتن بعد از شنيدن و فهميدن است، و خداي تعالي همين جمله" اگر مي‌شنيديم و مي‌فهميديم" را اعتراف به گناه خواند، و معلوم است كه وقتي عملي گناه مي‌شود كه فاعلش به بدي آن عمل علم داشته باشد، يا علم سمعي يعني دليل نقلي، و يا علم عقلي يعني دليل عقلي.
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 10، ص 322.
(3 و 4 و 5 و 6 و 7 و 8 و 9)تفسير قمي، ج 2، ص 378. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 597

[سوره الملك (67): آيات 15 تا 22]..... ص: 597

اشاره

هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ ذَلُولاً فَامْشُوا فِي مَناكِبِها وَ كُلُوا مِنْ رِزْقِهِ وَ إِلَيْهِ النُّشُورُ (15) أَ أَمِنْتُمْ مَنْ فِي السَّماءِ أَنْ يَخْسِفَ بِكُمُ الْأَرْضَ فَإِذا هِيَ تَمُورُ (16) أَمْ أَمِنْتُمْ مَنْ فِي السَّماءِ أَنْ يُرْسِلَ عَلَيْكُمْ حاصِباً فَسَتَعْلَمُونَ كَيْفَ نَذِيرِ (17) وَ لَقَدْ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَكَيْفَ كانَ نَكِيرِ (18) أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلَي الطَّيْرِ فَوْقَهُمْ صافَّاتٍ وَ يَقْبِضْنَ ما يُمْسِكُهُنَّ إِلاَّ الرَّحْمنُ إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ بَصِيرٌ (19)
أَمَّنْ هذَا الَّذِي هُوَ جُنْدٌ لَكُمْ يَنْصُرُكُمْ مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ إِنِ الْكافِرُونَ إِلاَّ فِي غُرُورٍ (20) أَمَّنْ هذَا الَّذِي يَرْزُقُكُمْ إِنْ أَمْسَكَ رِزْقَهُ بَلْ لَجُّوا فِي عُتُوٍّ وَ نُفُورٍ (21) أَ فَمَنْ يَمْشِي مُكِبًّا عَلي وَجْهِهِ أَهْدي أَمَّنْ يَمْشِي سَوِيًّا عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (22)

ترجمه آيات..... ص: 597

او است آن كسي كه زمين را براي شما رام كرده پس در اقطار آن آمد و شد كنيد و از رزق آن بخوريد و بدانيد كه زنده شدن بار ديگر شما به سوي او است (15).
چگونه خاطرتان جمع و ايمن از اين است كه فرشتگان آسمان، زمين را در زير پايتان بشكافند يا اينكه اگر چنين كنند زمين چون گهواره درمي‌آيد؟ (16).
و آيا ايمن هستيد از اينكه آنان كه در آسمانند سنگ پاره‌ها را بر سرتان ببارند اگر اينطور است پس به زودي خواهيد فهميد كه تهديد چيست (17).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 598
اين غفلت تنها از شما نيست كساني هم كه قبل از شما بودند پيامبران را تكذيب كردند و نمي‌دانند كه به چه عقوبتي گرفتار شدند (18).
مگر پرواز مرغان بر بالاي سر خود را نديدند كه چگونه پر و بال خود را باز و بسته مي‌كنند و جز رحمان كسي آنها را در فضا نگه نمي‌دارد. آري او به هر چيزي بينا است (19).
آيا چه كسي است آن كسي كه شما او را به جاي رحمان ياور و لشكر خود مي‌پنداريد تا شما را ياري كند؟ نه، كافران هيچ يك از آنچه گفتيم ندارند تنها سرمايه آنان غرور است و بس (20).
و يا كسي را كه خدا مي‌دانيد اگر اللَّه به شما رزق ندهد او مي‌دهد؟ نه، هرگز، بلكه اين كفار با روشن شدن حق از آن دوري مي‌كنند و در گريز از آن لجاجت مي‌ورزند (21).
پس آيا كسي كه با صورت روي زمين مي‌خزد هدايت يافته‌تر است و يا آن كس كه استوار و راست قامت در صراط مستقيم گام برمي‌دارد؟ (22).

بيان آيات [پاره‌اي از نشانه‌هاي تدبير الهي]..... ص: 598

اشاره

در اين آيات پشت سر هم، نشانه‌هاي تدبير الهي را ذكر مي‌كند، تدبيري كه ربوبيت آن جناب را اثبات مي‌نمايد، و اين نشانه‌ها را با انذار و تخويف ذكر نموده، مي‌فرمايد: " هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ ذَلُولًا"، دنبالش مي‌فرمايد: " أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلَي الطَّيْرِ"، كه بعد از انذار در آيه" الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ" و آيه" الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ..." و آيه" وَ لَقَدْ زَيَّنَّا..." قرار گرفته.
" هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ ذَلُولًا فَامْشُوا فِي مَناكِبِها وَ كُلُوا مِنْ رِزْقِهِ وَ إِلَيْهِ النُّشُورُ" كلمه" ذلول" در مركب‌ها به معناي مركب رام و راهوار است، مركبي كه به آساني مي‌توان سوارش شد، و اضطراب و چموشي ندارد. و كلمه" مناكب" جمع منكب است، كه نام محل برخورد استخوان بازو با شانه است، و اگر نقاط مختلف زمين را منكب‌ها خوانده، استعاره است. راغب «1» مي‌گويد استعاره آوردن منكب براي زمين، مثل استعاره آوردن" ظهر- پشت" براي زمين در آيه 45 سوره فاطر است: " ما تَرَكَ عَلي ظَهْرِها مِنْ دَابَّةٍ- هيچ جنبنده‌اي بر پشت زمين زنده و باقي نمي‌گذاشت". و اگر زمين را- چون اسبي- رام خواند، و قطعات آن را" پشت"، (گرده) و منكب (شانه) ناميد، به اين اعتبار بود كه زمين براي انواع تصرفات
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" نكب".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 599
انسان رام است، نه چموشي- زلزله- دارد، و نه از تصرفات بشر امتناع مي‌ورزد. مفسرين ديگر در توجيه ذلول بودن و منكب داشتن زمين توجيهات مختلفي دارند كه تمام آنها به همين توجيه ما برمي‌گردد.
امر در جمله" بخوريد از رزق آن" امر وجوبي نيست، بلكه تنها جواز و اباحه را مي‌رساند. و كلمه" نشور" و همچنين كلمه" نشر" به معناي احياي مردگان بعد از مردن است، و اصل اين كلمه به معناي نشر طومار و جامه، يعني گشودن آن بعد از جمع كردن و پيچيدن آن است.
و معناي آيه اين است كه خداي تعالي آن كسي است كه زمين را منقاد و رام شما كرد، تا بتوانيد بر پشت آن قرار بگيريد، و از اين قطعه به آن قطعه‌اش برويد، و از رزقش كه او برايتان مقدر فرموده بخوريد، و به انواع مختلفي براي به دست آوردن آن رزق در زمين تصرف كنيد.
" وَ إِلَيْهِ النُّشُورُ"- يعني طومار زندگي مردگان كه با مرگ پيچيده شده، دوباره در قيامت در محضر او باز مي‌شود، مردگان را از زمين درمي‌آورد، و براي حساب و سپس جزا زنده مي‌كند، پس به همين دليل رب و مدبر امر زندگي دنيايتان او است، كه در زمين جايگزينتان نموده، به راه و روش زندگي در آن هدايتتان كرد، و نيز حكومت بر شما در ميراندن و زنده كردن و حساب و جزاء براي او است.
و در ناميدن زمين به نام ذلول، و تعبير اينكه بشر روي شانه‌هاي آن قرار دارد، اشاره‌اي است روشن به اينكه زمين نيز يكي از سيارات است، و اين همان حقيقتي است كه علم هيئت و آسمان‌شناسي بعد از قرنها بگو مگو و بحث به آن دست يافته.
" أَ أَمِنْتُمْ مَنْ فِي السَّماءِ أَنْ يَخْسِفَ بِكُمُ الْأَرْضَ فَإِذا هِيَ تَمُورُ" بعد از آنكه در آيه قبل اقامه حجت كرد بر ربوبيت خداي سبحان، اينك در اين آيه بشر را تهديد مي‌كند، و نيز در برابر بي‌اعتنايي و سهل‌انگاريش در مساله ربوبيت، او را توبيخ مي‌نمايد كه تا كي از خدا بي‌خبريد، و شكر نعمت‌هايش را به جا نمي‌آوريد؟ يعني در برابر ربوبيتش خاضع نمي‌شويد و شريك‌هاي خود تراشيده را دور نمي‌ريزيد؟
و مراد از كلمه" مَنْ فِي السَّماءِ- آن كس كه در آسمان است" فرشتگاني هستند كه موكل بر آسمان و حوادث عالمند، و اگر ضمير مفرد- يخسف- به كلمه" من" برگردانده، با اينكه اين كلمه در معنا جمع است، به اين جهت است كه كلمه مذكور در لفظ مفرد است. و وقتي گفته مي‌شود: " خسف الارض بقوم كذا" معنايش اين است كه زمين زير پاي فلان قوم شكافته شد، و همه را در شكم خود فرو برد. و كلمه" مور" كه مصدر فعل" تمور" است، به طوري كه صاحب مجمع گفته به معناي تردد درآمد و شد است، نظير كلمه" موج" كه آن نيز به همين معنا است «1» .
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 600
و معناي آيه اين است كه چگونه با خاطر جمع و دل آسوده به ربوبيت خداي تعالي كفر ورزيده‌ايد، و چه ايمني از ملائكه ساكن آسمان و موكل بر امور عالم داريد از اينكه زمين را زير پايتان بشكافند، و به امر خدا شما را در شكم زمين پنهان سازند، در حالي كه زمين هم چنان متزلزل و مضطرب باشد و چون گهواره آمد و شد داشته باشد؟.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" كسي كه در آسمان است" خداي سبحان، و منظور از" در آسمان بودن خدا" اين است كه سلطنت و تدبير امور خدا در آسمان است، و گر نه معنا ندارد خدا در مكان بگنجد، و آسمان و عالمي از عوالم او را در خود جاي دهد. ولي از نظر ما هر چند معناي بي‌اشكالي است ليكن خلاف ظاهر آيه است.
" أَمْ أَمِنْتُمْ مَنْ فِي السَّماءِ أَنْ يُرْسِلَ عَلَيْكُمْ حاصِباً فَسَتَعْلَمُونَ كَيْفَ نَذِيرِ" كلمه" حاصب" به معناي باد تندي است كه ريگ و شن و سنگ با خود بياورد. و معناي آيه اين است كه: " آيا از ملائكه آسمان ايمن شده‌ايد، كه باد سنگ و ريگ‌دار بر شما بفرستند" همانطور كه بر قوم لوط فرستادند، و قرآن جريانشان را چنين حكايت كرده: " إِنَّا أَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ حاصِباً إِلَّا آلَ لُوطٍ" «3» .
" فَسَتَعْلَمُونَ كَيْفَ نَذِيرِ"- كلمه" نذير" مصدر به معناي انذار است، و اين جمله به خاطر اينكه حرف" فاء" بر سر دارد، متفرع بر مطلبي است كه از آيات قبل استفاده مي‌شود، و آن عبارت است از اينكه مشركين به ربوبيت خداي تعالي كافر شدند، و از عذاب او ايمن گشتند، لذا در جمله مورد بحث مي‌فرمايد: پس به زودي خواهند فهميد معناي انذار چيست، و معناي آيه روشن است.
بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند: كلمه" نذير" صفت مشبهه و به معناي بيم‌رسان است.
كه منظور از آن رسول خدا (ص) است، ليكن اين سخن بي‌پايه است.
" وَ لَقَدْ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَكَيْفَ كانَ نَكِيرِ" مراد از كلمه" نكير" عقوبت و دگرگون شدن نعمت است، ممكن هم هست به
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 10، ص 327.
(3)ما بر آنان باد تندي فرستاديم، تنها آل لوط و فرزندانش نجات يافتند. سوره قمر، آيه 34.
(4)تفسير فخر رازي، ج 30، ص 70.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 601
معناي انكار باشد، و اين آيه نظير شاهدي است كه بر صدق جمله" فَسَتَعْلَمُونَ كَيْفَ نَذِيرِ" شهادت داده، وعيد و تهديد آن را تصديق مي‌كند.
و معناي آيه اين است كه امت‌هاي منقرض گذشته آيات مرا تكذيب كردند، پس چگونه بود عقوبت من و دگرگون ساختن نعمتم؟ و يا چگونه بود انكار من بر آنان كه هلاك و منقرضشان كردم؟
در اين آيه التفاتي از خطاب به غيبت به كار رفته، در آيات جلوتر مردم كافر مورد خطاب قرار گرفته بودند، و در اين آيه غايب به حساب آمده‌اند" مِنْ قَبْلِهِمْ- قبل از ايشان"، و نكته اين التفات براي آن است كه اشاره كند به اينكه كفار به خاطر جهالت و اهمالشان در تدبر در آيات ربوبيت خدا، و بي‌باكيشان نسبت به خشم پروردگارشان كوچكتر از آنند كه خدا با آنان سخن بگويد، و آنان را به چنين شرافتي مشرف سازد، بدين جهت از آنان روي گردانيده معارفي را كه مي‌خواست بيان كند، به پيامبرش خطاب كرد.

[ذكر آيت پرواز پرندگان (أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلَي الطَّيْرِ..." و بيان وجه اينكه فرمود جز خدا كسي طيور را در فضا نگه نمي‌دارد]..... ص: 601

" أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلَي الطَّيْرِ فَوْقَهُمْ صافَّاتٍ وَ يَقْبِضْنَ ما يُمْسِكُهُنَّ إِلَّا الرَّحْمنُ إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ‌ءٍ بَصِيرٌ" منظور از اينكه" طير فوق انسانها باشند" اين است كه بالاي سر انسان در هوا پرواز مي‌كنند، و منظور از كلمه" صافات" و كلمه" يقبضن" اين است كه مرغان در هوا بال خود را باز مي‌كنند، و سپس مي‌بندند، و اگر اين دو كلمه را به صيغه جمع آورد، با اينكه سخن از طير- مفرد- داشت نه طيور، بدان جهت بود كه مراد از كلمه" طير" جنس مرغان است، نه يك مرغ.
و جمله" ما يُمْسِكُهُنَّ إِلَّا الرَّحْمنُ" به منزله جواب است از سؤالي تقديري و فرضي، گويا شخصي پرسيده: منظور قرآن از اينكه توجه مردم را به سوي پرواز طيور و باز و بسته شدن بالهاي آنها در هوا جلب كرده چيست؟ در اين جمله پاسخ داده كه منظور اين است كه بفهمند جز خدا كسي طيور را در فضا نگه نمي‌دارد.
گو اينكه ماندن طيور در فضا و ساقط نشدن آنها مستند به اسبابي طبيعي است، هم چنان كه ماندن انسان در زمين هم همين طور است، و ماندن و شنا كردن ماهي‌هاي سنگين وزن در روي آب نيز اينطور است، و همه امور طبيعي همين طور مستند به اسباب و علل طبيعي است، و ليكن همه اين علل طبيعي به خداي تعالي منتهي مي‌شود، و به همين جهت صحيح است كه ماندن مرغان در هوا را به خدا نسبت دهيم. خواهي گفت: اين اختصاص به مرغان ندارد، چرا در آيه خصوص مرغان را نام برد؟ جوابش اين است كه بعضي از اسباب طبيعي
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 602
براي همه شناخته شده نيست، مثل ماندن مرغان در فضا و آمد و شد كردن در هوا، كه در بدو نظر سؤال انگيز است، و به محض مشاهده آن انسان را منتقل به خداي سبحان مي‌كند، و مي‌فهماند سبب حقيقي و اعلاي پيدايش مرغان، خداست، و پروازشان هم مستند به او است.
و بعضي ديگر اينطور نيستند، نظير ايستادن و زندگي كردن انسان در روي زمين، كه انسان معمولي را منتقل به اين معني نمي‌كند، و لذا مي‌بينيم خداي سبحان در كلامش نظر بندگان خود را به آن گونه امور جلب مي‌كند، تا زودتر و بهتر به وحدانيت خداي تعالي در ربوبيت پي ببرند.
و در كلام الهي نمونه‌هاي بسياري از اين قبيل امور آمده، نظير نگهداشتن آسمانها بدون ستون، و نگه داشتن زمين از متلاشي شدن، و نگه داري كشتي‌ها بر روي آب، و اختلاف ميوه‌ها و رنگها و زبانها و امثال آن، كه سبب طبيعي نزديك آنها از نظرها پنهان است، و در نگاه اول ذهن از توجه به آن امور به آساني منتقل مي‌شود به اينكه خدا آنها را ايجاد كرده، و اگر بعدها در اثر دقت و تحقيق متوجه سبب طبيعي و نزديك آن گردد، آن وقت در پديد آورنده سبب طبيعيش فكر مي‌كند، تا در آخر باز به خداي تعالي منتهي شود، و بفهمد كه" إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي".
در تفسير كشاف در پاسخ اينكه چرا در مقابل كلمه" صافات" نفرمود: " قابضات"، و به جاي آن فعل" يَقْبِضْنَ" را آورد؟ مي‌گويد: علتش اين است كه اصل در طيران و پرواز، گشودن بالها است نه جمع كردن آنها، چون طيور در فضا مانند ماهيان در دريا شناورند، و اصل در شناوري باز كردن و گشودن بال است، و اما جمع كردن و بستن آن براي اين است كه به اين وسيله جلو برود، و از بالي كه زده بود نتيجه بگيرد، پس اصل در پرواز و شنا همان بال زدن است، و بدين جهت عمل اصلي را به صيغه اسم فاعل (صافات) آورد، و عمل غير اصلي را به صيغه فعل مضارع (يقبضن) تا بفهماند عمل طيور مانند ماهيان همان بال زدن است، و اما بال جمع كردن براي نتيجه‌گيري از بال زدن است، و خودش مقصود اصلي نيست «1» .
و اين سخن وقتي درست است كه آيه شريفه بخواهد يكي از آيات الهي را خاطرنشان سازد، آيتي كه از مجموع جمله" صافَّاتٍ وَ يَقْبِضْنَ" استفاده مي‌شود، و آن مساله طيران است، ولي احتمال دارد آيه شريفه بخواهد دو آيت را ارائه دهد، يكي نيفتادن مرغان در حال بال زدن،
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 581.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 603
و يكي نيفتادنشان در حال بال جمع كردن.
و در اينكه بعد از يادآوري ذلول بودن زمين، و سوار بودن انسان بر منكب‌هاي زمين، مساله پرواز طيور در هوا را آورد، لطفي نهفته است كه بر كسي پوشيده نيست.
" أَمَّنْ هذَا الَّذِي هُوَ جُنْدٌ لَكُمْ يَنْصُرُكُمْ مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ إِنِ الْكافِرُونَ إِلَّا فِي غُرُورٍ" اين آيه توبيخ و سركوبي كفار است، كه به جاي خداي تعالي معبودهايي ديگر گرفتند تا ياريشان كنند، و به همين جهت سياق آيه قبلي را كه سياق غيبت بود به سياق خطاب برگردانيد تا توبيخ و سركوبي رخ به رخ انجام گيرد، و سرزنش دردناك‌تر شود.
و معناي جمله" أَمَّنْ هذَا الَّذِي..."، اين است كه: نه، بلكه مي‌پرسم. آن چه كسي است كه به آن اشاره مي‌شود، كه اين ياور شما و لشكر شما است غير از رحمان، اگر خداي رحمان سرنوشت شومي و يا عذابي براي شما مقدر كرده باشد آيا آن ياور، شما را ياري مي‌كند؟ نه، پس غير از خدا كسي نيست كه شما را ياري كند. و اين بيان اشاره است به اينكه پندار مشركين خطا است، مشركين بت‌ها را نمي‌پرستند، مگر به خاطر همين كه آنان را در شدائد ياري كنند، با اينكه اين مشركين و خدايانشان هر دو ملك خدايند، و بت‌ها نه براي خود، مالك نفع و ضرري هستند، و نه براي ديگران.
و چون مشركين از اين توبيخ و سركوبي خدا پاسخي نداشتند بدهند، لذا خود خداي تعالي از آن سؤال ملامت‌آميز جواب داد، كه: " إِنِ الْكافِرُونَ إِلَّا فِي غُرُورٍ" يعني غرور آن چنان به آنان حمله‌ور شده كه از هر طرف احاطه‌شان كرده، خيال كرده‌اند اعتقادشان به الوهيت آلهه اعتقاد درستي است.
" أَمَّنْ هذَا الَّذِي يَرْزُقُكُمْ إِنْ أَمْسَكَ رِزْقَهُ بَلْ لَجُّوا فِي عُتُوٍّ وَ نُفُورٍ" كلمه" أم" در اينجا نيز به معناي" بلكه" است، مي‌فرمايد: بلكه مي‌پرسم آن چه كسي است كه به آن اشاره مي‌شود، و گفته مي‌شود: اين است آنكه شما را روزي مي‌دهد، و آيا اگر خدا روزي خود را از شما دريغ بدارد، آن كس به جاي خدا شما را روزي مي‌دهد؟
آن گاه خود خداي سبحان پاسخ مي‌دهد به اينكه: " بَلْ لَجُّوا فِي عُتُوٍّ وَ نُفُورٍ"، يعني حق براي آنان روشن شده ولي در برابر آن خاضع نمي‌شوند تا تصديقش كنند، و آن گاه پيرويش نمايند، بلكه در دور شدن از حق و نفرت از آن هم چنان ادامه داده، و بيشتر جلو مي‌روند.

[تمثيلي براي بيان حال مؤمن طالب بصيرت و كافر جاهل و لجوج]..... ص: 603

" أَ فَمَنْ يَمْشِي مُكِبًّا عَلي وَجْهِهِ أَهْدي أَمَّنْ يَمْشِي سَوِيًّا عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" كلمه" مكب" اسم فاعل از" إكباب" (باب افعال) است، و" إكباب الشي‌ء علي وجهه" به
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 604
معناي آن است كه كسي را به رو به زمين بيندازي، در كشاف گفته معناي عبارت" أكب" اين است كه داخل شد در كب و داراي كب شد «1» .
آيه مورد بحث استفهامي است انكاري از يكسان بودن دو حالت سر پا راه رفتن و با صورت روي زمين خزيدن، و اين تعريض و توبيخي است از كفار، كه در ضمن روي سخن را هم از آنان برگردانيد، و از شرافت حضور و خطاب محرومشان كرد، ساده‌تر بگويم در آيه قبلي كفار را مخاطب قرار داده بود، ولي بعد از آنكه در آخر آن آيه سخن از لجاجت ايشان رفت، در آيه مورد بحث ديگر خطاب را ادامه نداد، بلكه آنان را غايب فرض كرد، و اين خود مزيد بر تعريض است، و منظور آيه اين است كه كفار در لجاجت و سركشي عجيبي كه دارند، و در نفرتشان از حق مثل كسي مي‌مانند كه راهي را كه مي‌خواهد طي كند با خزيدن روي زمين، آنهم به صورت، طي كند، و معلوم است كه چنين كسي نه بلنديهاي مسير خود را مي‌بيند نه پستي‌ها را، و نه نقاط پرتگاه و سراشيبي‌ها را، پس چنين كسي هرگز نظير آن كس ديگر كه سر پا و مستقيم راه مي‌رود نمي‌تواند باشد، چون او جاي هر قدم از قدمهاي خود را مي‌بيند، و احيانا اگر موانعي هم سر راهش باشد مشاهده مي‌كند، و علاوه بر اين مي‌داند كه اين راه به كجا منتهي مي‌شود، و اين كفار راه زندگي خود را مثل آن شخص خزنده طي مي‌كنند، اينها با اينكه مي‌توانند مستقيم راه بروند، خوابيده روي زمين مي‌خزند، يعني با اينكه حق را تشخيص مي‌دهند متعمدا چشم خود را از شناختن آنچه كه بايد بشناسند مي‌بندند، و خود را به نديدن مي‌زنند و با اينكه مي‌توانند طبق وظيفه‌اي كه بايد عمل كنند از عمل كردن به وظيفه چشم مي‌پوشند در برابر حق خاضع نمي‌شوند، و در نتيجه بصيرتي به امور ندارند، به خلاف مؤمنين كه راه زندگي را تشخيص مي‌دهند، و بر صراط مستقيم پايدار و استوارند، و در نتيجه از هلاكت ايمنند.
از آنچه گذشت روشن گرديد كه مثل آورده شده در آيه، مثلي است براي عموم، حال هر كافر جاهل و لجوج را كه به جهل خود ادامه مي‌دهد، و حال هر مؤمن طالب بصيرت و جوياي حق را ممثل مي‌سازد.

بحث روايتي [(روايتي دال بر اينكه قلب بر چهار قسم است، در ذيل آيه" أَ فَمَنْ يَمْشِي مُكِبًّا عَلي وَجْهِهِ...")]..... ص: 604

در كافي به سند خود از سعد از ابي جعفر (ع) روايت كرده كه فرمود: قلب
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 582.
مه الميزان، ج‌19، ص: 605
چهار قسم است، قلبي است كه در آن هم نفاق است و هم ايمان، و قلبي است به كلي منكوس و زير و رو شده، و قلبي است مطبوع و مهر شده، و قلبي است أزهر، پرسيدم قلب أزهر كدام است؟ فرمود قلبي است كه در آن نوري چون چراغ هست.
و اما قلب مطبوع قلب منافق است، و قلب أزهر قلب مؤمن است، اگر خدا به او نعمتي دهد شكر مي‌گزارد، و اگر مبتلايش كند صبر مي‌كند. و اما قلب منكوس قلب مشرك است، آن گاه اين آيه را در معناي قلب منكوس تلاوت كرد: " أَ فَمَنْ يَمْشِي مُكِبًّا عَلي وَجْهِهِ أَهْدي أَمَّنْ يَمْشِي سَوِيًّا عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ"، و اما قلبي كه هم نفاق در آن هست و هم ايمان قلب مردمي است كه در طايف بودند، اگر أجل يكي از آنها در حال نفاق مي‌رسيد، هلاك شده بود، و اگر در حال ايمان مي‌مرد نجات مي‌يافت «1» .
مؤلف: اين روايت را تفسير برهان هم از ابن بابويه و او به سند خود از فضيل از سعد خفاف از ابي جعفر (ع) نقل كرده، در نقل وي آمده: قلب چهار قسم است تا آخر اين حديث نقل كرده و ليكن در" قلب ازهر" كلمه" انور" را زيادي دارد، (قلب ازهر انور) «2» .
و اما اينكه امام فرمود: " قلب مردمي است كه در طائف بودند" منظور از طائف چند فرسنگي مكه معظمه نيست بلكه منظور از طائف شيطاني است كه بسيار به سراغ دل آدمي مي‌آيد، و پيرامون دل طواف مي‌كند، هم چنان كه فرمود: " إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ" «3» ، پس معناي روايت چنين است كه قومي با طائف شيطاني زندگي مي‌كنند، و شيطان لحظه به لحظه پيرامون دلشان طواف مي‌كند تا بميرند، اگر در حالي كه همان شيطان طوافگر با ايشان باشد بميرند، هلاك شده‌اند، و اگر در حال ايمان بميرند نجات يافته‌اند.
اين را هم بايد دانست كه در اينجا رواياتي است كه جمله شريفه" أَ فَمَنْ يَمْشِي مُكِبًّا عَلي وَجْهِهِ..." را بر منحرفين از ولايت علي (ع) و پيروان ولايت او، و دوستانش تطبيق مي‌كند، كه البته جنبه تفسير ندارد، بلكه از باب تطبيق كلي بر مصداق است.
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 309، ح 2.
(2)تفسير برهان، ج 4، ص 364، ح 4.
(3)كساني كه از خدا مي‌ترسند، وقتي طائفي از شيطان با آنان مساس پيدا مي‌كند، به ياد خدا مي‌افتند، و ناگهان داراي بصيرت مي‌شوند. سوره اعراف، آيه 201.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 606

[سوره الملك (67): آيات 23 تا 30]..... ص: 606

اشاره

قُلْ هُوَ الَّذِي أَنْشَأَكُمْ وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ قَلِيلاً ما تَشْكُرُونَ (23) قُلْ هُوَ الَّذِي ذَرَأَكُمْ فِي الْأَرْضِ وَ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ (24) وَ يَقُولُونَ مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (25) قُلْ إِنَّمَا الْعِلْمُ عِنْدَ اللَّهِ وَ إِنَّما أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ (26) فَلَمَّا رَأَوْهُ زُلْفَةً سِيئَتْ وُجُوهُ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ قِيلَ هذَا الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تَدَّعُونَ (27)
قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَهْلَكَنِيَ اللَّهُ وَ مَنْ مَعِيَ أَوْ رَحِمَنا فَمَنْ يُجِيرُ الْكافِرِينَ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ (28) قُلْ هُوَ الرَّحْمنُ آمَنَّا بِهِ وَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْنا فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ (29) قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ ماؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِماءٍ مَعِينٍ (30)

ترجمه آيات..... ص: 606

بگو او همان كسي است كه شما را هستي داد و برايتان گوش و چشم و دل قرار داد ولي شكر شما اندك است (23).
بگو او همان كسي است كه شما خاكيان را در زمين خلق كرد و به سوي او محشور مي‌شويد (24).
و (به خاطر همان عتو و نفور و ناسپاسيشان) مي‌گويند اين وعده‌اي كه مي‌دهيد چه وقت انجام مي‌شود اگر راست مي‌گوييد؟ (25).
بگو علم آن تنها و تنها نزد خداست و اما من فقط بيم‌رساني روشنگرم (26).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 607
همين كه آن وعده را نزديك ببينند اثر نوميدي و خسران در چهره كفار نمايان مي‌شود و به ايشان گفته مي‌شود اين است آنچه قبلا وعده‌اش را به شما دادند (و شما مي‌پرسيديد پس كي مي‌رسد) (27).
بگو به من خبر دهيد اگر (فرضا) خدا، من و پيروان مرا هلاك كند و يا بر ما رحم كند (چه دخالتي در سرنوشت شما كفار دارد و) كافران را چه كسي از عذاب دردناك پناه مي‌دهد (28).
بگو آن كس همان رحمان است كه ما به وي ايمان آورديم و بر او توكل كرديم پس به زودي خواهيد دانست چه كسي در ضلالت آشكار است (29).
بگو اگر آبي كه شما به وسيله آن زنده‌ايد در طبقات زمين فرو برود چه كسي است كه آبي گوارا برايتان بياورد؟ (30).

بيان آيات..... ص: 607

اشاره

اين آيات نشانه‌هاي ديگري از ربوبيت خداي تعالي را به مشركين تذكر مي‌دهد تا به وسيله آن به وحدانيت خدا در خلقت و تدبير رهنمونشان شود، و در آن مطالب را توأم با تخويف و تهديد بيان مي‌كند، هم چنان كه گفتيم همه سوره اينطور است، چيزي كه هست بايد اين را در نظر بگيريم كه خداي تعالي بعد از آنكه در جمله" بَلْ لَجُّوا فِي عُتُوٍّ وَ نُفُورٍ" به لجاجت و عناد آنان در باره حق اشاره كرد، سياق را از خطاب به آنان برگردانيد، و روي سخن از ايشان برتافته خطاب را متوجه رسول خدا (ص) كرد، و فرمود: حالا تو با آنان سخن بگو، و بگوششان بخوان، و آيات و نشانه‌هاي ربوبيت من در خلقت و تدبير را كه همه بر يگانگي من در ربوبيت دلالت دارند به يادشان بياور، و از عذاب من انذارشان كن" قُلْ هُوَ الَّذِي..."،" قُلْ هُوَ الَّذِي ذَرَأَكُمْ..."،" قُلْ إِنَّمَا الْعِلْمُ..."،" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَهْلَكَنِيَ اللَّهُ..."،" قُلْ هُوَ الرَّحْمنُ..."،" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ ماؤُكُمْ غَوْراً..." كه در همه اين آيات مي‌فرمايد: تو بگو چنين و چنان.

[مقصود از انشاء بشر (هُوَ الَّذِي أَنْشَأَكُمْ...)]..... ص: 607

" قُلْ هُوَ الَّذِي أَنْشَأَكُمْ وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ قَلِيلًا ما تَشْكُرُونَ" كلمه" انشاء" به معناي ايجاد ابتدايي چيزي و تربيت آن است، و در اينكه در آخر اين آيه بشر را عتاب كرده به اينكه" قَلِيلًا ما تَشْكُرُونَ- چه كم است شكرگزاريتان" و همچنين در آخر نظير اين آيه مانند آيه 78 سوره مؤمنون و آيه 9 سوره الم سجده دلالت دارد بر اينكه انشاي بشر و ايجاد او و مجهز كردنش به جهاز حس و فكر، از اعظم نعمت‌هاي الهي
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 608
است، كه با هيچ مقياسي نمي‌توان عظمت آن را اندازه‌گيري كرد.
و منظور از انشاي بشر صرف خلقت او نيست، بلكه منظور خلقت بدون سابقه او است، يعني حتي در ماده هم سابقه نداشت، و در ماده چيزي به نام انسان نبود، هم چنان كه در آيه زير خلقت جسم و ماده بشر را سابقه‌دار مي‌داند، و از پديد آوردن جسمش تعبير به خلقت مي‌كند، ولي وقتي به خود او مي‌رسد از ايجادش تعبير به انشاء نموده، مي‌فرمايد: " وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِي قَرارٍ مَكِينٍ ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً... ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ" «1» .
كه از آن فهميده مي‌شود انسان سميع و بصير، و متفكر شدن مضغه به وسيله تركيب شدن نفس بشر با آن مضغه، خلقتي ديگر است، و سنخيتي با خلقت انواع صورتهاي مادي قبل، يعني صورت خاكي و گلي و نطفه‌اي و علقه‌اي و مضغه‌اي ندارد، اينها همه اطواري است كه ماده انسان به خود گرفته، و اما خود انسان داراي شعور در هيچ يك از اين اطوار وجود نداشته، و شبيه به هيچ يك از آنها نيست، و اين همان انشا است.
و نظير آيه سوره مؤمنون" وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ إِذا أَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِرُونَ" «2» است، (كلمه" اذا- ناگهان" را از نظر دور نداريد).
پس اينكه فرمود: " هُوَ الَّذِي أَنْشَأَكُمْ" اشاره است به خلقت انسان، و جمله" وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ" اشاره است به مجهز شدن انسان به جهاز حس و فكر «3» ، و منظور از جعل، جعل انشايي سمع و بصر و افئده است، هم چنان كه جعل نفس آدمي انشايي است، و در جاي ديگر در باره انشايي بودن آنها فرموده" وَ هُوَ الَّذِي أَنْشَأَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ قَلِيلًا ما تَشْكُرُونَ" «4» .
__________________________________________________
(1)ما انسان را از چكيده‌اي از گل آفريديم، سپس او را نطفه كرده در جايي محفوظ قرار داديم، سپس نطفه را علقه خلق كرديم، و علقه را مضغه خلق كرديم... و سپس او را موجودي ديگر انشا نموديم.
سوره مؤمنون، آيات 12- 14.
(2)و يكي از نشانه‌هاي ربوبيت منحصره او اين است كه شما را از خاك خلق كرد، و سپس ناگهان بشري شديد، و منتشر گشتيد. سوره روم، آيه 20.
(3)پنج جهاز براي حس مي‌باشد: " لامسه"،" ذائقه"،" شامه"،" سامعه"، و" باصره" و پنج جهاز نيز براي حواس باطني، كه همه ابزار فكرند مي‌باشد: " حس مشترك"،" خيال"،" واهمه"،" حافظه" و" متصرفه"- مترجم.
(4)او كسي است كه براي شما سمع و أبصار و افئده انشا كرد، و چه اندك است شكر شما.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 609
پس انسان هر چند كه به صفات بسياري از قبيل حواس پنجگانه ظاهري و باطني از ساير موجودات، يعني جمادات و نباتات ممتاز است، ولي در آيه به دو صفت سمع و بصر اكتفاء كرده، و اين يا به خاطر اين بوده كه اين دو مهم‌تر از ساير امتيازات است، و يا احتمالا براي اين بوده كه اصلا منظور از آن دو همه صفات و حواس ظاهري است، و در آيه بر جزء اطلاق شده و كل اراده شده است، و منظور از كلمه" افئدة" كه جمع" فؤاد- قلب" است، نفس متفكر آدمي است كه انسان با اين امتياز از ساير حيوانات ممتاز مي‌شود.
" قَلِيلًا ما تَشْكُرُونَ"- يعني كم شكر مي‌گزاريد، شكري كه شايسته اين نعمت و يا همه نعمت‌هاي عظماي الهي باشد، بنا بر اين كلمه" ما" زايده و كلمه" قليلا" مفعول مطلق است، و تقدير كلام" تشكرون شكرا قليلا" مي‌باشد.
و بعضي «1» از مفسرين كلمه" ما" را مصدريه گرفته‌اند، كه بنا بر اين، معناي جمله" قليلا شكركم" مي‌شود.
" قُلْ هُوَ الَّذِي ذَرَأَكُمْ فِي الْأَرْضِ وَ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ" مصدر" ذرء" كه فعل" ذرأكم" از آن مشتق است، به معناي خلقت است، و منظور از خلق كردن ايشان در زمين اين است كه خلقتشان وابسته به زمين است، و كمال آنان جز به اعمالي وابسته به ماده زميني تمام نمي‌شود، آري خداي تعالي مواد زميني را در دل بشر زينت داده، به طوري كه دلها به سوي آن مجذوب شود، و به اين وسيله افراد صالح از طالح ممتاز گردند، هم چنان كه فرمود: " إِنَّا جَعَلْنا ما عَلَي الْأَرْضِ زِينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا وَ إِنَّا لَجاعِلُونَ ما عَلَيْها صَعِيداً جُرُزاً" «2» .
و جمله" وَ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ" اشاره است به مساله بعث و جزا و قيامت و وعده‌اي است قطعي.
" وَ يَقُولُونَ مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" منظور از اين وعده همان قيامت موعود است. در اين جمله سخن كفار و منكرين معاد را حكايت مي‌كند كه در آمدن آن عجله كردند، البته استعجالشان به منظور استهزا بوده.
" قُلْ إِنَّمَا الْعِلْمُ عِنْدَ اللَّهِ وَ إِنَّما أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ" اين جمله، جواب از استعجال ايشان است كه مي‌گفتند" پس اين وعده كي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 329. [.....]
(2)اين ماييم كه آنچه روي زمين است زينت زمين كرديم تا ايشان را بيازماييم، كدامشان بهتر عمل مي‌كنند، و ما به زودي آنچه روي زمين است چون خاك خشك از نظرشان مي‌اندازيم. سوره كهف، آيه 7 و 8.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 610
مي‌رسد..."، و حاصل جواب اين است كه علم به اينكه قيامت چه وقت مي‌رسد نزد خدا است، و غير از خداي تعالي كسي را از آن آگاهي نيست هم چنان كه خودش در جاي ديگر قرآن فرموده: " لا يُجَلِّيها لِوَقْتِها إِلَّا هُوَ" «1» و من بجز اينكه نذيري آشكار هستم مسئوليت و اختياري ندارم، من تنها مامورم به شما خبر دهم كه به زودي به سوي خدا محشور مي‌شويد، و اما اينكه چه وقت محشور مي‌شويد، نمي‌دانم.
اين معاني از آيه و سياقي كه آيه در آن قرار دارد يعني سياق سؤال و جواب استفاده مي‌شود، و بنا بر اين، لام در كلمه" العلم" لام عهد است و مراد، علم به وقت حشر است، و اما اگر الف و لام را براي جنس بدانيم، هم چنان كه از جمله" إِنَّمَا الْعِلْمُ عِنْدَ اللَّهِ" با قطع نظر از چيز ديگري همين جنس استفاده مي‌شود، در نتيجه معنايش اين مي‌شود كه به طور كلي حقيقت علم نزد خداست، و احدي به هيچ مقدار از آن علم احاطه نمي‌يابد، مگر به اذن خداي تعالي، هم چنان كه فرمود: " وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ‌ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِما شاءَ" «2» و خدا نخواسته كه من از آن علم بي‌كرانش جز اين را بدانم كه شما به زودي محشور مي‌شويد، و شما را از آن روز انذار كنم، و اما اينكه وقت رسيدن آن روز چه زماني است علمي بدان ندارم.
" فَلَمَّا رَأَوْهُ زُلْفَةً سِيئَتْ وُجُوهُ الَّذِينَ كَفَرُوا..."
كلمه" زلفة" به معناي" قرب- نزديكي" است. و مراد از آن" قريب- نزديك" است، و ممكن هم هست از باب" زيد عدل" باشد، و ضمير در جمله" رأوه" به وعد، و به قول بعضي «3» به عذاب برمي‌گردد. و معناي آيه اين است كه: وقتي آن وعده و يا عذاب را نزديك ببينند آن وقت روي كساني كه كفر ورزيدند ترش مي‌شود، و در سيمايشان اثر خسران و نوميدي هويدا مي‌گردد.
" وَ قِيلَ هذَا الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تَدَّعُونَ"- بعضي «4» از علماي لغت گفته‌اند: " تدعون" بدون تشديد دال و" تدعون" با تشديد، هر دو به يك معنا است، مثل دو كلمه" تدخرون" بي‌تشديد و" تدخرون" با تشديد. و معناي جمله اين است كه به ايشان گفته مي‌شود: اين عذاب كه مي‌بينيد همان وعده‌اي است كه به شما دادند، و شما همواره مي‌پرسيديد پس آن قيامت و عذاب چه وقت است، و با گفتن" مَتي هذَا الْوَعْدُ" در آمدنش عجله مي‌كرديد، و از ظاهر
__________________________________________________
(1)كسي جز او آن را به موقع خود آشكار نمي‌كند. سوره اعراف، آيه 187.
(2)كسي از علم او آگاه نمي‌گردد مگر به مقداري كه خود او بخواهد. سوره بقره، آيه 255.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 10، ص 329.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 611
سياق برمي‌آيد كه گوينده اين كلام ملائكه‌اند، كه به امر خدا به اهل دوزخ خطاب مي‌كنند. بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند گوينده آن خود كفارند كه به يكديگر مي‌گويند.
" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَهْلَكَنِيَ اللَّهُ وَ مَنْ مَعِيَ أَوْ رَحِمَنا فَمَنْ يُجِيرُ الْكافِرِينَ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ" حرف" ان" شرطيه است، كه شرط و جزا مي‌خواهد، شرط آن جمله" أَهْلَكَنِيَ اللَّهُ" و جزايش جمله" فَمَنْ يُجِيرُ الْكافِرِينَ..." است، مي‌فرمايد به ايشان بگو: به من خبر دهيد ببينم اگر خدا مرا و مؤمنين را كه با منند هلاك كند، و يا به ما رحم نموده، هلاكمان نكند، چه كسي كافران را- كه همين شماييد و به خدا كفر مي‌ورزيد، و مستحق عذاب دردناك اوييد،- از عذاب دردناك او پناه مي‌دهد؟ و در اين جمله به طور قاطع كفار را تهديد مي‌كند به اينكه هلاك شدن ما و هلاك نشدنمان هيچ سودي به حال شما ندارد، و عذابي را كه به طور قطع و به خاطر كفرتان به شما خواهد رسيد از شما برطرف نمي‌سازد.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: كفار مكه رسول خدا (ص) و مؤمنين را به مردن نفرين مي‌كردند، لذا خداي تعالي مامورش كرد به ايشان بگويد: چه خدا ما را هلاك كند و چه باقي بدارد، به هر حال سرنوشت ما به دست اوست، و ما از زحمت او اميد خير داريم، و اما شما چه مي‌كنيد، چه كسي را داريد كه از عذاب اليم خدا كه به خاطر كفرتان به خدا مستحق آن شده‌ايد، پناهتان دهد؟
" قُلْ هُوَ الرَّحْمنُ آمَنَّا بِهِ وَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْنا فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ" ضمير به خدايي برمي‌گردد كه رسول اللَّه مامور شده بشر را به توحيد او دعوت كند، و كفار همان خدا را مي‌خوانند تا او را هلاك سازد. و معناي آيه اين است كه بگو آن خدايي كه من شما را به توحيد او مي‌خوانم، و شما او را به نفرين من و عليه مؤمنين مي‌خوانيد، همان رحماني است كه نعمتش هر چيزي را فرا گرفته، و ما به او ايمان آورده بر او توكل كرده‌ايم، بدون اينكه به چيزي غير او متمايل شويم، و يا اعتماد كنيم، پس اي مردم كافر! به زودي خواهيد فهميد چه كسي در ضلالت آشكار است؟ ما و يا شما؟
در كشاف گفته: اگر بپرسي چرا مفعول فعل" امنا" را كه ضمير در" به" باشد، بعد از فعل آورد، و مفعول فعل" توكلنا" را كه ضمير در" عليه" باشد جلوتر از فعل آورد، و خلاصه
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 30، ص 75.
(2)تفسير فخر رازي، ج 30، ص 76.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 612
چرا نفرمود: " امنا به و توكلنا عليه"؟ در پاسخ مي‌گويم: علتش اين بود كه كلمه" آمنا" در مقام تعربض به كافران بود، كه قبلا ذكرشان به ميان آمده بود، پس گويا فرموده: " ايمان آورديم به رحمان، و مثل شما به او كفر نورزيديم، آن گاه فرمود: و بر خصوص او توكل كرديم- چون مقدم شدن كلمه (بر او) انحصار را مي‌رساند- و توكل نكرديم بر آنچه شما بر آن توكل نموديد، شما بر رجال و اموالتان توكل كرديد، و ما بر خداي رحمان و بس «1» .
" قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ ماؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِماءٍ مَعِينٍ" كلمه" غور" به معناي فرو رفتن آب در زمين است، و منظور از اين مصدر اسم فاعل- غائر- است، و كلمه" معين" به معناي آب جاري در روي زمين است. و معناي آيه اين است كه: مرا خبر دهيد اگر آب شما به زمين فرو رود، و روي زمين آبي نماند، چه كسي است كه در روي زمين برايتان آب جاري سازد؟
در اين باره رواياتي است كه آيه شريفه را بر ولايت علي (ع) و دشمني آن جناب تطبيق مي‌كند، كه البته منظور از آنها تفسير نيست بلكه تطبيق كلي بر مصداق است «2» .
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 583.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 379.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 613

(68)سوره قلم مكي است و پنجاه و دو آيه دارد (52)..... ص: 613

[سوره القلم (68): آيات 1 تا 33]..... ص: 613

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ (1) ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ (2) وَ إِنَّ لَكَ لَأَجْراً غَيْرَ مَمْنُونٍ (3) وَ إِنَّكَ لَعَلي خُلُقٍ عَظِيمٍ (4)
فَسَتُبْصِرُ وَ يُبْصِرُونَ (5) بِأَيِّكُمُ الْمَفْتُونُ (6) إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ (7) فَلا تُطِعِ الْمُكَذِّبِينَ (8) وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ (9)
وَ لا تُطِعْ كُلَّ حَلاَّفٍ مَهِينٍ (10) هَمَّازٍ مَشَّاءٍ بِنَمِيمٍ (11) مَنَّاعٍ لِلْخَيْرِ مُعْتَدٍ أَثِيمٍ (12) عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِكَ زَنِيمٍ (13) أَنْ كانَ ذا مالٍ وَ بَنِينَ (14)
إِذا تُتْلي عَلَيْهِ آياتُنا قالَ أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ (15) سَنَسِمُهُ عَلَي الْخُرْطُومِ (16) إِنَّا بَلَوْناهُمْ كَما بَلَوْنا أَصْحابَ الْجَنَّةِ إِذْ أَقْسَمُوا لَيَصْرِمُنَّها مُصْبِحِينَ (17) وَ لا يَسْتَثْنُونَ (18) فَطافَ عَلَيْها طائِفٌ مِنْ رَبِّكَ وَ هُمْ نائِمُونَ (19)
فَأَصْبَحَتْ كَالصَّرِيمِ (20) فَتَنادَوْا مُصْبِحِينَ (21) أَنِ اغْدُوا عَلي حَرْثِكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صارِمِينَ (22) فَانْطَلَقُوا وَ هُمْ يَتَخافَتُونَ (23) أَنْ لا يَدْخُلَنَّهَا الْيَوْمَ عَلَيْكُمْ مِسْكِينٌ (24)
وَ غَدَوْا عَلي حَرْدٍ قادِرِينَ (25) فَلَمَّا رَأَوْها قالُوا إِنَّا لَضَالُّونَ (26) بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ (27) قالَ أَوْسَطُهُمْ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ لَوْ لا تُسَبِّحُونَ (28) قالُوا سُبْحانَ رَبِّنا إِنَّا كُنَّا ظالِمِينَ (29)
فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ يَتَلاوَمُونَ (30) قالُوا يا وَيْلَنا إِنَّا كُنَّا طاغِينَ (31) عَسي رَبُّنا أَنْ يُبْدِلَنا خَيْراً مِنْها إِنَّا إِلي رَبِّنا راغِبُونَ (32) كَذلِكَ الْعَذابُ وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ (33)
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 614

ترجمه آيات..... ص: 614

به نام خدا كه در دنيا رحمتي براي عموم و در آخرت رحمتي بيكران براي خواص از بندگان دارد.
ن، سوگند به قلم و آنچه با قلم مي‌نويسند (1).
كه تو به خاطر لطفي كه پروردگارت به تو كرده ديوانه نيستي (2).
و اينكه براي تو اجري است غير مقطوع (3).
و اينكه تو ملكات اخلاقي بس بزرگي داري كه بر آن مسلطي (4).
پس به زودي خواهي ديد و آنها نيز خواهند ديد (5).
كه كدامتان مبتلا به جنونيد (6).
محققا پروردگارت داناتر است به اينكه چه كسي از راه او دور و چه كساني راه يافتگانند (7).
پس تكذيب‌گران را اطاعت مكن (8).
آنان همين را مي‌خواهند كه تو سازش كني و آنها هم با تو بسازند (9).
و نيز هر فرومايه عيب‌جو كه براي هر حق و باطلي سوگند مي‌خورد اطاعت مكن (10).
و كسي را كه در بين مردم سخن چيني و افساد مي‌كند (11).
و كسي را كه مانع رسيدن خير به خلق مي‌شود و تجاوزگر و گناهكار است (12).
كسي كه علاوه بر همه آن عيب‌ها، بد دهن و خشن است و مردم پدري برايش نمي‌شناسند (13).
كسي كه تنها مايه غرورش اين است كه صاحب مال و فرزندان است (14).
هنگامي كه آيات ما بر او خوانده مي‌شود مي‌گويد افسانه‌هاي قديمي است (15).
ما در برابر غرورش به نهايت درجه، خوارش مي‌سازيم (16).
آري ما ايشان را مي‌آزماييم هم چنان كه صاحبان آن باغ را آزموديم كه قسم خوردند و به هم قول دادند فردا ميوه باغ را بچينند (17).
بدون اينكه ان شاء اللَّه بگويند (و يا بدون اينكه از آن استثنا كنند) (18).
در نتيجه بلايي فراگير از ناحيه پروردگارت باغ را دور زد در حالي كه ايشان در خواب بودند (19).
و در نتيجه باغ سوخت و چون شب سياه شد (20).
صبح زود (قبل از بيدار شدن فقرا) يكديگر را صدا زدند (21).
كه اگر به وعده ديشبتان پاي بنديد برخيزيد و به سوي زراعت خود برويد (22).
اين را آهسته مي‌گفتند و آهسته به سوي باغ روانه شدند (23).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 615
تا در آن روز هيچ مسكيني داخل باغشان نشود (24).
به قصد نيامدن فقرا و زياد شدن درآمد سحرگاهان بيرون شدند (25).
تا به باغ رسيدند، همين كه وضع باغ را ديدند گفتند: محققا راه را عوضي آمده‌ايم (26).
يكي از آن ميان گفت: نه، بلكه محروم شده‌ايم (27).
آنكه ميانه‌روتر از همه بود گفت مگر به شما نگفتم (چرا باغ را رازق خود مي‌دانيد و) خدا را از داشتن شريك در رزاقيت منزه نمي‌داريد؟ (28).
گفتند منزه است پروردگار ما كه به راستي ما ستمكاراني بوديم (29).
آن گاه رو به يكديگر كرده گناه را به گردن يكديگر نهادند (30).
گفتند: واي بر ما كه به راستي مردمي طغيانگر بوديم (31).
اميد است پروردگارمان باغي بهتر از آن به ما بدهد، كه ما دل به سوي پروردگارمان نهاديم (32).
آري عذاب چنين است و البته عذاب آخرت بزرگتر است اگر مردم بناي فهميدن داشته باشند (33).

بيان آيات [محتويات سوره مباركه قلم و محل نزول آن]..... ص: 615

اشاره

اين سوره رسول خدا (ص) را به دنبال تهمت‌هاي ناروايي كه مشركين به وي زده و او را ديوانه خوانده بودند، تسليت و دلداري مي‌دهد، و به وعده‌هاي جميل و پاسداري از خلق عظيمش دلخوش مي‌سازد، و آن جناب را به شديدترين وجهي از اطاعت مشركين و مداهنه با آنان نهي نموده، امر اكيد مي‌كند كه در برابر حكم پروردگارش صبر كند.
سياق همه آيات اين سوره سياق آيات مكي است، و از ابن عباس و قتاده نقل شده كه گفته‌اند: اوايل اين سوره تا آيه" سَنَسِمُهُ عَلَي الْخُرْطُومِ" كه شانزده آيه است- در مكه نازل شده، و ما بعد آن تا جمله" لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ" كه هفده آيه است در مدينه نازل شده، و نيز بعد از آن جمله تا جمله" يكتبون" كه پانزده آيه است در مكه و ما بعد آن تا آخر سوره كه چهار آيه است در مدينه نازل شده «1» اين نقل نسبت به هفده آيه يعني از جمله" إِنَّا بَلَوْناهُمْ" تا جمله" لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ" بي‌وجه نيست، زيرا به آيات مدني شبيه‌تر است تا آيات مكي.
" ن" در تفسير سوره شوري در باره حروف مقطعه اوايل سوره‌ها بحث كرديم.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 330.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 616

[وجوهي كه در باره قسم به" قلم" و" ما يسطرون" گفته شده است]..... ص: 616

" وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ" معناي" قلم" معلوم است، و اما مصدر" سطر" (كه فعل" يسطرون" مشتق از آن است) به فتحه سين و سكون طاء- و بنا به گفته راغب گاهي به دو فتحه نيز خوانده مي‌شود- به معناي صفي از كلمات نوشته شده، و يا از درختان كاشته شده، و يا از مردمي ايستاده است، و وقتي گفته مي‌شود: (سطر فلان كذا) معنايش اين است كه فلاني سطر سطر نوشت «1» .
خداي سبحان در اين آيه به قلم و آنچه با قلم مي‌نويسند سوگند ياد كرده، و از ظاهر سياق برمي‌آيد كه منظور از قلم مطلق قلم، و مطلق هر نوشته‌اي است كه با قلم نوشته مي‌شود، و از اين جهت اين سوگند را ياد كرده كه قلم و نوشته از عظيم‌ترين نعمت‌هاي الهي است، كه خداي تعالي بشر را به آن هدايت كرده، به وسيله آن حوادث غايب از انظار و معاني نهفته در درون دلها را ضبط مي‌كند، و انسان به وسيله قلم و نوشتن مي‌تواند هر حادثه‌اي را كه در پس پرده مرور زمان و بعد مكان قرار گرفته نزد خود حاضر سازد، (مثل اينكه حادثه قرنها قبل، همين الآن دارد اتفاق مي‌افتد، و حوادث هزاران فرسنگ آن طرف‌تر در همين جا دارد رخ مي‌دهد) پس قلم و نوشتن هم در عظمت، دست كمي از كلام ندارد.
و در عظمت اين دو نعمت همين بس كه خداي سبحان بر انسان منت نهاده كه وي را به سوي كلام و قلم هدايت كرده، و طريق استفاده از اين دو نعمت را به او ياد داده، و در باره كلام فرموده: " خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَيانَ" «2» و در باره قلم فرموده: " عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ" «3» .
بنا بر اين، سوگند خوردن خداي تعالي به قلم، و آنچه مي‌نويسند سوگند به يكي از نعمت‌ها است، و اين تنها قلم نيست كه به آن سوگند ياد كرده، بلكه در كلام مجيدش به بسياري از مخلوقات خود بدان جهت كه نعمتند سوگند ياد فرموده، مانند آسمان، زمين، خورشيد، ماه، شب، روز، و امثال اينها تا برسد به انجير و زيتون.
بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند: كلمه" ما" در جمله" و ما يسطرون" مصدريه است، و مراد از آن خود نوشتن است.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: مراد از قلم، قلم اعلي، يعني قلم آفرينش است، كه در حديث
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" سطر".
(2)انسان را آفريد و به او بيان را تعليم كرد. سوره الرحمن، آيه 3 و 4.
(3)به قلم تعليم داد، به انسان چيزي را تعليم داد كه از آن آگهي نداشت. سوره علق، آيه 4 و 5.
(4)تفسير كشاف، ج 4، ص 584.
(5)تفسير فخر رازي، ج 30، ص 78 و 79. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 617
آمده كه اولين موجودي است كه خدايش آفريده. و منظور از" ما يسطرون" آن اعمالي است كه فرشتگان حفظه و كرام الكاتبين مي‌نويسند.
و بعضي «1» اين احتمال را هم داده‌اند كه تعبير به صيغه جمع در" يسطرون" صرفا براي تعظيم باشد، نه كثرت. ليكن اين احتمال درست نيست.
و نيز بعضي «2» احتمال داده‌اند كه: منظور آن چيزي باشد كه در آن مي‌نويسند، و آن لوح محفوظ است.
بعضي ديگر احتمال داده‌اند: مراد از قلم و آنچه مي‌نويسند صاحبان قلم، و نوشته‌هاي ايشان باشد. اما همه اين احتمالات واهي و بي‌اساس است.

[مراد از نعمت در آيه: " ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ"]..... ص: 617

" ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ" اين جمله آن مطلبي است كه خداي تعالي براي اثباتش سوگند خورده، و خطاب در آن به رسول خدا (ص) است، و حرف" باء" در كلمه" بنعمة" باي سببيت و يا مصاحبت است. و معناي جمله اين است كه تو به خاطر نعمتي- و يا با نعمتي- كه خدا به تو ارزاني داشته مجنون نيستي.
و سياق آيه دلالت دارد بر اينكه مراد از اين نعمت، نعمت نبوت است، چون ادله‌اي كه دلالت بر نبوت آن جناب مي‌كند، هر گونه اختلال رواني و عقلي را از آن جناب دفع مي‌كند، زيرا اگر دفع نكند بر نبوت هم دلالت ندارد، و اگر نكند هدايت الهي كه لازمه نظام حيات بشري است پا نمي‌گيرد، و اين آيه در مقام رد تهمتي است كه به آن جناب مي‌زدند و مجنونش مي‌خواندند. و در آخر همين سوره تهمت ايشان را حكايت كرده، مي‌فرمايد: " وَ يَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ".
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: مراد از نعمت، فصاحت بيان، عقل كامل، سيرت مرضيه، و برائت آن جناب از هر عيب و اتصافش به هر صفت پسنديده است، چون ظهور اين صفات خود دليل قطعي است بر اينكه چنين كسي مجنون نيست، ليكن بيان گذشته ما در حجيت قاطع‌تر است، و آيه مورد بحث و آيات بعدش به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد در مقام تسليت دادن به رسول خدا (ص) و دلخوش ساختن آن جناب است، مي‌خواهد آن جناب را تاييد كند، و در عين حال سخن كفار را تكذيب نمايد.
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير فخر رازي، ج 30، ص 78 و 79.
(3) مجمع البيان، ج 10، ص 333.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 618

[معناي اينكه فرمود پيامبر اجر غير ممنون دارد و بر" خلق عظيم" است]..... ص: 618

" وَ إِنَّ لَكَ لَأَجْراً غَيْرَ مَمْنُونٍ" كلمه" ممنون" از ماده" من" و اسم مفعول آن است، و مصدر" من" به معناي قطع است، وقتي گفته مي‌شود: " منه السير منا" معنايش اين است كه پياده‌روي او را از رفتن قطع و ناتوان كرد، البته بايد توجه داشت كه كلمه" ممنون" اسم مفعول از منت نيز مي‌آيد، و منت به معناي آن است كه نعمتي را كه به كسي داده‌اي با زبان خود آن را بر آن شخص سنگين سازي، كلمه مذكور در آيه مورد بحث به معناي اول است. و مراد از" اجر"، اجري است كه رسالت نزد خدا دارد، و اين جمله در مقام دلخوش ساختن رسول خدا (ص) است، مي‌فرمايد: تو زحمات رسالت خدا را تحمل كن، كه اجرت نزد پروردگار قطع نمي‌شود، و زحماتت هدر نمي‌رود.
و چه بسا كه كلمه" من" را به معناي همان منت نهادن گرفته‌اند، به اين بيان كه آنچه خداي تعالي به رسول گراميش به عنوان پاداش مي‌دهد، در حقيقت اجرتي است در مقابل زحماتي كه كشيده، پس رسول خدا (ص) مستحق آن اجرت و طلبكار آن از خداي تعالي است، و خداي تعالي منتي بر او ندارد. ولي اين معنا درست نيست، زيرا رسول خدا (ص) هم مانند همه خلائق بنده و مملوك خدا است، آن هم مملوك به حقيقت معناي ملك، هم ذاتش مملوك او است و هم صفاتش و هم اعمالش، پس اگر خداي عز و جل چيزي از آنچه ذكر شد به بنده‌اش مي‌دهد عطيه‌اي است از ناحيه او، نه اينكه ديني است كه پرداخت مي‌كند، و بنده خدا آنچه را كه دارد موهبت و عطيه خدا است، و به تمليك خدا مالك شده است، و در همان حال كه او مالك شده باز مالك حقيقي خود او و آنچه فعلا مالك است و آنچه قبلا مالك بوده، و يا بعدا مالك مي‌شود، خدا است، پس آنچه خدا به بنده‌اش مي‌دهد تفضلي است از ناحيه او، و اگر تفضل و عطايي را كه در مقابل عمل بنده‌اش اجر و پاداش ناميده، و قراري را كه بين اجر خود و عمل بنده‌اش دارد، معامله ناميده، اين نيز تفضل ديگري است از او، پس منت تنها براي خدا است، او است كه بر تمامي خلائق خود از انبيا گرفته تا پايين‌تر منت دارد، و انبيا و پائين‌تر از انبيا در اين معنا برابرند.
" وَ إِنَّكَ لَعَلي خُلُقٍ عَظِيمٍ" كلمه" خلق" به معناي ملكه نفساني است، كه افعال بدني مطابق اقتضاي آن ملكه به آساني از آدمي سر مي‌زند، حال چه اينكه آن ملكه از فضائل باشد، مانند عفت و شجاعت و امثال آن، و چه از رذائل مانند حرص و جبن و امثال آن، ولي اگر مطلق ذكر شود، فضيلت و خلق نيكو از آن فهميده مي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 619
راغب مي‌گويد: كلمه" خلق" چه با فتحه" خاء" خوانده شود، و چه با ضمه آن، در اصل به يك معنا بوده، مانند كلمه" شرب" و" صرم" كه چه با فتحه اول خوانده شوند و چه با ضمه يك معنا را مي‌دهند، و ليكن در اثر استعمال بيشتر فعلا چنين شده كه اگر به فتحه خاء استعمال شود معناي صورت ظاهر و قيافه و هيئت را كه با بصر ديده مي‌شود مي‌رساند، و اگر به ضمه خاء استعمال شود معناي قوا و سجاياي اخلاقي را كه با بصيرت احساس مي‌شود افاده مي‌كند، پس اينكه قرآن كريم فرموده: " إِنَّكَ لَعَلي خُلُقٍ عَظِيمٍ"، معنايش اين است كه تو- اي پيامبر- سجاياي اخلاقي عظيمي داري «1» .
و اين آيه شريفه هر چند في نفسها و به خودي خود حسن خلق رسول خدا (ص) را مي‌ستايد، و آن را بزرگ مي‌شمارد، ليكن با در نظر گرفتن خصوص سياق، به خصوص اخلاق پسنديده اجتماعيش نظر دارد، اخلاقي كه مربوط به معاشرت است، از قبيل استواري بر حق، صبر در مقابل آزار مردم و خطاكاريهاي اراذل و عفو و اغماض از آنان، سخاوت، مدارا، تواضع و امثال اينها، و ما قبلا در آخر جلد ششم اين كتاب احاديثي را كه محاسن اخلاقي آن جناب را مي‌شمارد نقل كرديم.
و از آنچه گذشت روشن گرديد اينكه بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مراد از كلمه" خلق" دين- اسلام- است. تفسير درستي نيست، مگر اينكه منظور خود را طوري توجيه كنند كه به بيان ما برگشت كند.
" فَسَتُبْصِرُ وَ يُبْصِرُونَ بِأَيِّكُمُ الْمَفْتُونُ" اين جمله به خاطر اينكه حرف" فاء" در اولش آمده، نتيجه‌گيري از خلاصه مطالب گذشته است، مي‌فرمايد: حال كه معلوم شد تو ديوانه نبودي، بلكه داراي مقام نبوت و متخلق به خلق عظيمي هستي، و از ناحيه پروردگارت اجري عظيم خواهي داشت، اينك بدان كه به زودي اثر دعوتت روشن خواهد گشت، و براي ديدگان ظاهري و باطني خلق معلوم خواهد شد كه مفتون به جنون كيست، آيا تويي و يا تكذيب‌گران تو كه تهمت ديوانگي به تو مي‌زنند؟
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: كلمه" مفتون" مصدري است كه وزن اسم مفعول دارد، نظير كلمات" معقول"،" ميسور" و" معسور" كه وقتي مي‌گويند: " فلان ليس له معقول"
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" خلق".
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 333.
(3)تفسير كشاف، ج 4، ص 585.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 620
معنايش اين است كه فلاني عقل ندارد. و عبارت" خذ ميسوره و دع معسوره" به معناي اين است كه از فلان كار، آنچه آسان است انجام بده، و مقدار دشوارش را رها كن. و حرف" باء" در كلمه" بايكم" به معناي حرف" في" است، و معناي جمله اين است كه به زودي تو مي‌بيني و ايشان هم مي‌بينند كه فتنه در كدام يك از دو طرف مخالف است.
" إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ" بعد از آنكه با بيانات قبلي فهماند كه بالأخره در اين ميان ضلالت و هدايتي هست، و اشاره مي‌كند به اينكه تهمت زنندگان به رسول خدا (ص) به اينكه او ديوانه است خودشان مفتون و گمراهند، و به زودي گمراهيشان روشن گشته، و نيز معلوم مي‌شود كه رسول خدا (ص) هدايت يافته است و هدايت او و گمراهي آنان به بياني از خداي سبحان ثابت شد، اينك در اين جمله مطلب را چنين تاكيد مي‌كند كه خدا بهتر مي‌داند چه كسي از راه او به بيراهه رفته، و چه كسي راه او را يافته است، چون راه، راه او است و امر هدايت هم به دست او است، و معلوم است كه صاحب راه و راهنما بهتر مي‌داند چه كسي در راه او است، و چه كسي در آن نيست.
" فَلا تُطِعِ الْمُكَذِّبِينَ" اين جمله به دليل اينكه فاي تفريع در آغاز آن در آمده نتيجه‌گيري از خلاصه معناي آيات سابق است، و الف و لام در" المكذبين" الف و لام عهد است، و منظور از كلمه" فَلا تُطِعِ" مطلق موافقت است، چه عملي و چه زباني، و معناي جمله اين است كه حال كه معلوم شد تكذيب‌گران سابق الذكر مفتون و گمراهند، پس با ايشان به هيچ وجه نه زباني و نه عملي موافقت مكن.
" وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ" كلمه" يدهنون" از مصدر" ادهان" است كه مصدر باب افعال از ماده" دهن" است، و" دهن" به معناي روغن، و ادهان و مداهنه به معناي روغن مالي، و به اصطلاح فارسي" ماست مالي" است، كه كنايه است از نرمي و روي خوش نشان دادن. و معناي آيه اين است كه اين تكذيب‌گران دوست مي‌دارند تو با نزديك شدن به دين آنان روي خوش به ايشان نشان دهي، ايشان هم با نزديك شدن به دين تو روي خوش به تو نشان دهند، و خلاصه اينكه دوست دارند كمي تو از دينت مايه بگذاري، كمي هم آنان از دين خودشان مايه بگذارند، و هر يك در باره دين ديگري مسامحه روا بداريد، هم چنان كه نقل شده كه كفار به رسول خدا (ص) پيشنهاد كرده بودند از تعرض به خدايان ايشان كوتاه بيايد، و ايشان هم متقابلا متعرض پروردگار او نشوند.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 621
با آنچه گذشت روشن گرديد كه متعلق مودت كفار مجموع" لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ" بوده، و حرف" فاء" در كلمه دوم فاي نتيجه‌گيري است، نه سببيت.

[صفات رذيله برخي از دشمنان دين كه داراي مال و فرزند هستند و خدا پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) را از اطاعت آنها و از مداهنه و مماشات با آنها نهي فرموده است]..... ص: 621

" وَ لا تُطِعْ كُلَّ حَلَّافٍ مَهِينٍ... زَنِيمٍ" كلمه" حلاف" به معناي كسي است كه بسيار سوگند مي‌خورد، و لازمه بسيار سوگند خوردن در هر امر مهم و غير مهم و هر حق و باطل، اين است كه سوگند خورنده احترامي براي صاحب سوگند قائل نباشد، و چون سوگندها به نام خدا بوده، پس معلوم مي‌شود سوگند خورنده، عظمتي براي خداي عز و جل قائل نيست، و همين بس است براي رذلي او، و رذالت اين صفت.
و كلمه" مهين" از مصدر مهانت يعني حقارت است، و منظور از آن، حقارت رأي و كوتاهي فكر است. ولي بعضي «1» گفته‌اند: به معناي كسي است كه بسيار شرارت كند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: به معناي كذاب است.
و كلمه" هماز" صيغه مبالغه از ماده" همز" است، و اين ماده به معناي عيب‌جويي و طعنه زني است، پس هماز يعني بسيار عيب‌جو و طعنه‌زن. و بعضي «3» گفته‌اند: " همز" به معناي خصوص طعنه زدن با اشاره چشم است. بعضي «4» ديگر گفته‌اند: به معناي غيبت كردن است.
و جمله" مَشَّاءٍ بِنَمِيمٍ" به معناي سعايت و دو به هم زني است، و" مشاء" به معناي نقل كننده سخنان مردمي به سوي مردمي ديگر، به منظور ايجاد فساد و تيرگي آن دو است، و" مناع خير" به معناي كسي است كه منع خيرش بسيار باشد، يا از همه مردم منع خير مي‌كند، و يا نسبت به اهلش چنين است و نمي‌گذارد چيزي به آنان برسد.
و كلمه" معتدي" اسم فاعل از اعتداء است، كه به معناي از حد گذراندن ظلم و بيداد است. و كلمه" أثيم" به معناي كسي است كه اثم و گناه بسيار كند، به حدي كه كار هميشگي و دائميش شود و از آن دست برندارد. و كلمه" اثم" به معناي عمل زشتي است كه باعث شود آن چيزي كه قرار است برسد ديرتر برسد. و كلمه" عتل"- با ضمه عين و ضمه تاء و تشديد لام- به معناي اشتلم فارسي است، يعني سخن خشن و درشت، ولي در آيه مورد بحث به شخص بد اخلاق و جفا كار تفسير شده، كسي كه در راه باطل به سختي خصومت مي‌كند، و
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 29، ص 27.
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 334.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 622
نيز به كسي تفسير شده كه خود بسيار مي‌خورد، و از خوردن ديگران جلوگيري مي‌نمايد، و نيز به كسي تفسير شده كه مردم را با بهانه‌گيريهاي خود به زندان و شكنجه مي‌كشاند.
و كلمه" زنيم" به كسي گفته مي‌شود كه اصل و نسبي نداشته باشد. بعضي «1» گفته‌اند به معناي كسي است كه از زنا متولد شده، و خود را به قومي ملحق كرده باشد، و در واقع از آن قوم و دودمان نباشد. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: زنيم كسي است كه به لئامت و پستي مشهور باشد. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: كسي است كه در شرارت علامتي داشته باشد، كه با آن شناخته شود، و چون در محفلي سخن از شرارت رود، او قبل از هر شروري ديگر به ذهن در آيد، و اين چند معنا همه به هم نزديكند.
پس اين نه صفت رذيله، اوصافي است كه خداي تعالي بعضي از دشمنان دين را كه پيامبر (ص) را به اطاعت خود و مداهنه دعوت مي‌كردند توصيف كرده، و در حقيقت جامع همه رذائل است.
" عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِكَ زَنِيمٍ"- معنايش اين است كه شخص مورد نظر بعد از آن معايب و رذائلي كه برايش ذكر كرديم عتل و زنيم هم نيز هست. بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند از تعبير" بعد ذلك" فهميده مي‌شود كه دو صفت اخير از ساير رذائلي كه برايشان شمرد بدتر است.
و ظاهرا در اين جمله اشاره‌اي است به اينكه شخص مورد نظر آن قدر داراي صفات خبيث است كه ديگر جا ندارد در امر حق از او اطاعت شود، و بر فرض هم كه از آن خبائث صرفنظر شود، وي فردي تندخو و خشن و بي‌اصل و نسب است كه اصلا نبايد در جوامع بشري به مثل او اعتنا شود، بايد از هر جامعه‌اي طرد شود، و افراد جامعه نه به سخن او گوش دهند و نه در عملي پيرويش كنند.
" أَنْ كانَ ذا مالٍ وَ بَنِينَ" ظاهرا كلمه" أن" حرف لام در تقدير دارد، و تقدير آن" لان" باشد، و اين جار و مجرور متعلق به فعلي است كه از مجموع صفات رذيله مذكور استفاده مي‌شود، و معنايش اين است كه: " او چنين و چنان مي‌كند براي اينكه مالدار است". و خلاصه مالداري ياغيش كرده، به نعمت خدا كفران مي‌ورزد، و در نتيجه بيگانگي از خدا، تمامي رذائل خبيثه در دلش پيدا شده، بجاي اينكه شكر خدا را در برابر آن اموال بجا آورد، و نفس خود را اصلاح كند كفران مي‌ورزد، و بنا بر اين، آيه شريفه در افاده مذمت و تهكم، جاري مجراي آيه شريفه
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان، ج 10، ص 334.
(4)روح المعاني، ج 29، ص 27.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 623
زير است كه مي‌فرمايد: " أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِي حَاجَّ إِبْراهِيمَ فِي رَبِّهِ أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ" بعضي «1» گفته‌اند: كلمه" أن" متعلق به جمله" لا تطع" است، و معنايش اين است كه اي پيامبر او را به خاطر اينكه مالدار است اطاعت مكن، و خلاصه مال و اولادش تو را به اطاعت واندارد. ولي معناي قبلي عمومي‌تر و به ذهن نزديك‌تر است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: نمي‌تواند متعلق به كلمه" قال" در جمله شرطيه" إِذا تُتْلي..." باشد، براي اينكه از نظر علماي نحو هيچ وقت ما بعد شرط در ما قبل آن عمل نمي‌كند.
" إِذا تُتْلي عَلَيْهِ آياتُنا قالَ أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ" كلمه" اساطير" جمع اسطوره است، و اسطوره به معناي داستانهاي خرافي است، و آيه شريفه جنبه تعليل دارد و كلمه" لا تُطِعْ" را تعليل مي‌كند.
" سَنَسِمُهُ عَلَي الْخُرْطُومِ" مصدر" وسم" و همچنين" سمة" به معناي علامت‌گذاري است، و كلمه" خرطوم" به معناي بيني است.
بعضي «3» گفته‌اند: اطلاق خرطوم بر بيني آن شخص كافر، با اينكه خرطوم تنها بيني فيل و خوك است، در حقيقت نوعي توبيخ و ملامت است، و در اين آيه تهديدي است به آن شخص، به خاطر عداوت شديدي كه با خدا و رسول او و ديني كه بر رسولش نازل كرده، مي‌ورزيده است.
و ظاهرا منظور از علامت‌گذاري در بيني او اين باشد كه بي‌نهايت او را خوار مي‌كنيم، و ذلتي نشاندار به او مي‌دهيم، به طوري كه هر كس او را ببيند با آن علامت او را بشناسد، چون بيني در قيافه و صورت انسان يكي از مظاهر عزت و ذلت است، هم مي‌گوييم فلاني باد به دماغش انداخته، و هم مي‌گوييم من دماغ فلاني را به خاك ماليدم، و يا دماغش را خرد كردم، و ظاهرا عمل علامت‌گذاري در دماغ آن شخص در قيامت واقع مي‌شود نه در دنيا. هر چند كه بعضي «4» از مفسرين آن را حمل بر رسوايي در دنيا كرده، و براي توجيه اين نظريه خود را به زحمت انداخته است.

[تهديد مكذبان متمول زمان پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) با ذكر داستان صاحبان باغي كه به مال دل بستند و از خدا غافل گشتند و از فقرا دريغ كردند و باغشان نابود شد و...]..... ص: 623

" إِنَّا بَلَوْناهُمْ كَما بَلَوْنا أَصْحابَ الْجَنَّةِ... كَالصَّرِيمِ" كلمه" بلاء" كه مصدر" بلونا" است به معناي امتحان، و نيز به معناي پيش آوردن
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 588.
(2)تفسير فخر رازي، ج 30، ص 85.
(3 و 4)روح المعاني، ج 29، ص 29.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 624
مصيبت است، و كلمه" صرم" به معناي چيدن ميوه از درخت است، و كلمه" استثناء" كه مصدر فعل" يستثنون" است، به معناي اين است كه بعضي از افراد كل را از حكم كل كنار بگذاريم، و نيز به معناي گفتن كلمه" ان شاء اللَّه" در هنگام وعده قطعي و يا هر سخن قطعي ديگر است، و اگر اين كلمه را هم استثناء خوانده‌اند، بدين جهت است كه وقتي مي‌گويي:
" فردا ان شاء اللَّه به سفر مي‌روم" معنايش اين است كه من فردا در همه احتمالات به سفر مي‌روم مگر يك احتمال، و آن اين است كه خدا نخواهد به سفر بروم.
و منظور از" طائف عذاب"، آن عذابي است كه در شب رخ دهد، و كلمه" صريم" به معناي درختي است كه ميوه‌اش را چيده باشند. بعضي «1» گفته‌اند: به معناي شب بسيار تاريك است. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: ريگزاري بريده از ريگزار ديگر است كه در آن چيزي نمي‌رويد، و هيچ فايده‌اي ندارد.
آيات مورد بحث يعني آيه" إِنَّا بَلَوْناهُمْ" تا هفده آيه، تكذيب‌گران نبوت رسول خدا (ص) را كه به آن جناب تهمت جنون مي‌زدند تهديد مي‌كند، و تشبيهي كه در آن آمده دلالت دارد بر اينكه اين تكذيب‌گران هم به طور قطع عذاب خواهند شد، و بلكه هم اكنون يعني در ايام نزول آيات، عذاب در راه بوده، چيزي كه هست خود كفار از آن غافل بودند، و به زودي مي‌فهمند، امروز سرگرم و حريص در جمع مال و زياد كردن فرزندانند، و به يكديگر به كثرت مال و اولادشان فخر مي‌فروشند، و همه اعتمادشان به مال و فرزندان و سائر اسباب ظاهري است، كه فعلا به كام آنان و طبق هواهايشان در جريان است، بدون اينكه در برابر اين نعمت‌ها شكر پروردگارشان را به جاي آورده، راه حق را پيش گيرند و پروردگارشان را عبادت كنند. و همچنين به اين وضع خود ادامه مي‌دهند تا عذاب آخرتشان و يا عذاب دنياييشان به ناگهاني و بي‌خبر از ناحيه خدا برسد، هم چنان كه در روز جنگ بدر رسيد، و به چشم خود ديدند كه همه آن اسبابهاي ظاهري بي‌خاصيت شد، و اموال و فرزندان كمترين سودي به حالشان نبخشيد، و در آخرت هم اهل بهشت نظير اين وضع را مي‌بينند، آن وقت كفار از كرده‌هاي خود پشيمان مي‌شوند، و به سوي پروردگار خود متمايل مي‌گردند، اما اين رغبت و تمايل، عذاب خدا را برنمي‌گرداند، و اين پشيماني نظير پشيماني صاحبان باغ است، كه پشيمان شدند، و يكديگر را ملامت نمودند و به سوي پروردگارشان متمايل شدند، و اين تمايل به درد ايشان هم نخورد، عذاب خدا اين چنين است، و عذاب آخرت سخت عظيم‌تر
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 10، ص 335 و 336.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 625
است اگر بناي فهميدن داشته باشند، اين معنايي كه كرديم در صورت اتصال آيه به ما قبل خود، و در فرضي بود كه با آنها يكباره نازل شده باشد. و اما بنا بر آنچه در روايات آمده، كه آيات مورد بحث در مورد نفريني نازل شد كه رسول خدا (ص) عليه مشركين كرد، و عرضه داشت: " پروردگارا! رفتار ملايمت را عليه قبيله مضر مبدل به شدت فرما، و آن را به صورت قحطي بنما، نظير قحطي يوسف". در اين صورت منظور از بلاء در جمله" إِنَّا بَلَوْناهُمْ" خصوص قحطي خواهد بود، و اينكه بلاي آنان را تشبيه كرد به بلاي صاحبان باغ، براي همين بوده كه باغ مذكور در اثر بلاء خشك شد. اما مطلبي كه هست، اين است كه آخر داستان صاحبان باغ كه يكديگر را ملامت كردند، و قرآن فرمود: " فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ يَتَلاوَمُونَ" با داستان قحطي مكه آن طور كه بايد منطبق نيست.
و به هر حال معناي جمله" إِنَّا بَلَوْناهُمْ" اين شد كه ما ايشان را به بلاء مبتلا كرديم،" كَما بَلَوْنا". هم چنان كه مبتلا كرديم" اصحاب الجنة" صاحبان باغ را، كه مردمي يمني بودند، و باغي در آنجا داشتند كه داستانشان در بحث روايتي آينده مي‌آيد ان شاء اللَّه.
كلمه" اذ" ظرف زمان است براي فعل" بلونا" يعني در زماني مبتلاشان كرديم كه" أقسموا" سوگند خوردند، كه" لَيَصْرِمُنَّها" به زودي ميوه‌هاي باغ‌شان را مي‌چينند،" مصبحين" در همين صبح فردا خواهند چيد.
از اين جمله برمي‌آيد كه قبل از رسيدن فرداي مذكور دور هم جمع شده مشورت كرده‌اند كه صبح همان شب ميوه را بچينند" وَ لا يَسْتَثْنُونَ" بدون اينكه بگويند: ان شاء اللَّه مي‌چينيم، بلكه همه اعتمادشان بر نفس خودشان و بر اسباب ظاهري بود، ممكن هم هست منظور از جمله" وَ لا يَسْتَثْنُونَ" اين باشد كه مقداري از ميوه‌ها را براي فقرا و مساكين استثناء نكردند.
" فَطافَ عَلَيْها"- پس دور زد و دوره كرد آن باغ را" طائف" بلايي دور زن، كه شبانه همه اطراف باغ را احاطه نمود،" من ربك" از ناحيه پروردگارت،" وَ هُمْ نائِمُونَ" در حالي كه صاحبان باغ در خواب بودند" فَأَصْبَحَتْ كَالصَّرِيمِ"، باغ مانند درختي شد كه ميوه‌اش را چيده باشند. و ممكن است به اين معنا باشد كه آن باغ مانند شب تار سياه شد، چون در اثر آتشي كه خدا به سوي آن فرستاد درختانش سوخت. و يا به اين معنا باشد كه باغ مذكور مانند بياباني ريگزار شد، كه هيچ گياهي در آن نمي‌رويد و هيچ فايده‌اي بر آن مترتب نمي‌شود.
" فَتَنادَوْا مُصْبِحِينَ... قادِرِينَ" كلمه" تنادي" كه مصدر فعل" تنادوا" است به معناي ندا كردن يكديگر است، اين
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 626
او را ندا كند و او اين را. و كلمه" اصباح" كه مصدر اسم فاعل" مصبحين" است، به معناي داخل در صبح شدن است. و كلمه" صارمين" از ماده" صرم" است كه به معناي چيدن ميوه از درخت است، و مراد از اين كلمه در آيه، خود چيدن نيست بلكه اراده چيدن است. و جمله" فتنادوا مصبحين" به معناي اين است كه چون داخل صبح شدند يكديگر را به قصد رفتن به باغ و چيدن ميوه صدا كردند. و كلمه" حرث" به معناي زرع، و نيز به معناي درخت است. و كلمه" خفت" كه مصدر" تخافت" باب تفاعل آن است، به معناي كتمان و پنهان كردن چيزي است، و كلمه" حرد" به معناي منع و كلمه" قادرين" از ماده" قدر" است كه به معناي تقدير و اندازه‌گيري است.
و معناي آيه اين است كه" فتنادوا" يكديگر را صدا زدند،" مصبحين" در حالي كه داشتند داخل صبح مي‌شدند" أَنِ اغْدُوا عَلي حَرْثِكُمْ"- اين جمله نداي طرفيني را معنا مي‌كند، و مي‌فهماند كه در ندا چه مي‌گفتند؟- مي‌گفتند: صبح شد برخيزيد به سوي باغ خود روان شويد، و بنا بر اين كلمه" اغدوا" كه صيغه امر و به معناي صبح زود به طرف كار و كسب رفتن است، متضمن معناي" اقبلوا- روي آوريد" نيز هست، و به همين جهت بود كه با حرف" علي" متعدي شده، و گرنه با حرف" الي" متعدي مي‌شد- هم چنان كه زمخشري نيز به اين نكته اشاره كرده است- «1» " إِنْ كُنْتُمْ صارِمِينَ" يعني اگر قصد و تصميم بر صرم و چيدن ميوه داريد.
" فَانْطَلَقُوا"- يعني روانه شدند و به سوي باغشان رفتند،" وَ هُمْ يَتَخافَتُونَ" در حالي كه به طور آهسته و مخفيانه با يكديگر مشورت مي‌كردند، و مي‌گفتند: " أَنْ لا يَدْخُلَنَّهَا الْيَوْمَ عَلَيْكُمْ مِسْكِينٌ"، امروز رفتنتان به باغ را از انظار مخفي بداريد، تا فقرا و مساكين خبردار نشوند، و گرنه آنها هم داخل باغ مي‌شوند، و ناچارتان مي‌كنند سهمي از ميوه‌ها را به آنان اختصاص دهيد،" و غدوا" صبح زود به طرف باغ روان شدند،" علي حرد" در حالي كه قرارشان بر اين بود كه مسكينان را منع كنند،" قادرين"، در دلهاي خود چنين فرض و تقدير مي‌كردند كه به زودي ميوه‌ها را خواهند چيد، و حتي يك دانه آن را به مسكينان نخواهند داد.
" فَلَمَّا رَأَوْها قالُوا إِنَّا لَضَالُّونَ بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ" ولي همين كه باغ را بدان وضع مشاهده كردند، و ديدند كه چون صريم شده، و طائفي
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 590. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 627
از ناحيه خدا دور آن طواف كرده و نابودش ساخته، با خود گفتند" إِنَّا لَضَالُّونَ" ما چه گمراه بوديم، كه به خود وعده داديم ميوه‌ها را مي‌چينيم و يك دانه هم به فقرا نمي‌دهيم.
بعضي «1» اينطور معنا كرده‌اند كه: نكند راه باغمان را گم كرده‌ايم.
" بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ"- اين جمله اعراض از جمله سابق است، و معنايش اين است كه نه تنها گمراهيم بلكه از رزق هم محروم شديم.
" قالَ أَوْسَطُهُمْ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ لَوْ لا تُسَبِّحُونَ... راغِبُونَ"" قالَ أَوْسَطُهُمْ"، آنكه از سايرين ميانه‌روتر و معتدل‌تر بود چون او همواره مردم خود را به حق يادآوري مي‌كرد، هر چند كه در مقام عمل از آنان پيروي مي‌نمود بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: منظور از اوسط كسي است كه سن و سال متوسطي داشته. ليكن اين حرف درست نيست-" أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ" آيا به شما نگفتم- معلوم مي‌شود قبلا به آنان نصيحت كرده بود، و اگر قرآن كريم آن را نقل نكرده، براي اين بود كه جمله مورد بحث به خواننده مي‌فهمانيد كه چنين نصيحتي قبلا شده بوده، ديگر احتياج به ذكر آن نبود-" لَوْ لا تُسَبِّحُونَ"، چرا تسبيح خدا نمي‌گوييد، و او را از داشتن شريكها منزه نمي‌داريد؟ و چرا بر قدرت خود و ساير اسباب ظاهري اعتماد مي‌كنيد و سوگند مي‌خوريد، كه حتما فردا ميوه‌ها را مي‌چينيم، و ان شاء اللَّه نمي‌گوييد و خدا را به كلي از دخالت و سببيت و تاثير معزول مي‌كنيد و همه تاثيرها را به خود و ساير اسباب ظاهري منسوب مي‌كنيد؟ اين همان شرك است، كه شما را از ارتكابش زنهار دادم.
آري اگر گفته بودند" ليصرمنّها مصبحين الا أن يشاء اللَّه" معنايش اين مي‌شد كه خدا هيچ شريكي ندارد، اگر به چيدن ميوه موفق مي‌شدند به اذن خدا شده بودند، و اگر نمي‌شدند باز به مشيت خدا نشده بودند، پس همه امور به دست خداست، و او را شريكي نيست.
بعضي «3» گفته‌اند: منظورشان از تسبيح خدا ياد خدا و توبه به درگاه او بوده، چون گناهي از ايشان سر زده بود، و آن اين بود كه نيت كردند مسكينان را از ميوه‌هاي چيده شده محروم سازند، اين وجه بد نيست البته در صورتي كه منظور از استثناء كنار گذاشتن سهمي از ميوه براي فقراء باشد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 337.
(2 و 3)روح المعاني، ج 29، ص 32.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 628
" قالُوا سُبْحانَ رَبِّنا إِنَّا كُنَّا ظالِمِينَ" اين جمله حكايت تسبيح صاحبان باغ مذكور است كه بعد از ملامت آن شخص ميانه‌رو متوجه خطاي خود شده، خدا را تسبيح كردند، و گفتند: خدا را از شركايي كه در سوگند خود برايش اثبات كرديم منزه مي‌داريم، تنزيهي نگفتني، و اعتراف داريم كه يگانه رب ما اوست و او است كه با مشيت خود امور ما را تدبير مي‌كند، آري ما در اثبات شريكها براي او ستمكار بوديم. بنا بر اين، جمله مورد بحث ما هم تسبيح خدا است، و هم اعترافشان است به اينكه در اثبات شركا بر نفس خود ستم كرده‌اند.
و بنا بر آن قول ديگر كه نقل كرديم جمله مورد بحث توبه و اعتراف ايشان است به اينكه هم به خود ستم كردند و هم به فقرا.
" فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ يَتَلاوَمُونَ" پس رو به يكديگر نهاده بعضي بعض ديگر را به خاطر ظلمي كه مرتكب شدند به باد ملامت گرفتند.
" قالُوا يا وَيْلَنا... راغِبُونَ" كلمه" طغيان" كه اسم فاعل" طاغي" از آن مشتق شده به معناي تجاوز از حد است و ضمير در" منها" به كلمه" جنة" آن هم به اعتبار ميوه‌اش برمي‌گردد، چون منظورشان اين بوده كه اميد است پروردگار ما چيزي بهتر از ميوه‌هايي كه سوختند به ما بدهد.
و معناي آيه اين است كه: صاحبان باغ بعد از آنكه به ظلم و طغيان خود متوجه شدند گفتند: اي واي بر ما كه ما مردمي متجاوز از حد بوديم، و پا از گليم عبوديت فراتر نهاديم، براي اينكه براي پروردگار يكتاي خود اثبات شريك كرديم، و او را يگانه در ربوبيت ندانستيم، و ما اميدواريم پروردگارمان بهتر از آن جنت كه طائفي از عذاب، سياهش كرد و سوزاند، چيزي به ما بدهد، چون ما ديگر از هر چيزي ديگري دل بريديم، و دل به او بستيم.
" كَذلِكَ الْعَذابُ وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ" كلمه" العذاب" مبتداي مؤخر، و كلمه" كذلك" خبر مقدم است، و تقديرش" العذاب كذلك" است، يعني نمونه عذابي كه ما بشر را از آن زنهار مي‌دهيم عذاب اصحاب باغ است. و حاصلش اين شد كه خداي تعالي انسان را با مال و اولاد امتحان مي‌كند، و انسان به وسيله همين مال و اولاد طغيان نموده مغرور مي‌شود و خود را بي‌نياز از پروردگار احساس نموده، در نتيجه اصلا پروردگار خويش را فراموش مي‌كند، و اسباب ظاهري و قدرت خود را شريك خدا مي‌گيرد، و قهرا جرأت بر معصيت پيدا مي‌كند، در حالي كه غافل است
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 629
از اينكه عذاب و وبال عملش دورادور او را گرفته، و اينطور عذابش آماده شده، تا ناگهان بر سرش بتازد، و با هول‌انگيزترين و تلخ‌ترين شكل رخ بنمايد، آن وقت از خواب غفلتش بيدار مي‌شود، و به ياد نصيحت‌هايي مي‌افتد كه به او مي‌كردند و او گوش نمي‌داد، آن وقت نسبت به كوتاهي‌هاي خود اظهار ندامت مي‌كند، از ظلم و طغيان خود شرمنده مي‌شود، و از پروردگارش درخواست برگشتن نعمت مي‌كند، تا اين بار شكر او را به جاي آورد، عينا همانطور كه سرگذشت صاحبان باغ به آن انجاميد. بنا بر اين قرآن مي‌خواهد با نقل اين داستان يك قاعده كلي براي همه انسانها بيان كند.
و اينكه فرمود: " و هر آينه عذاب آخرت بزرگتر است اگر بفهمند"، علتش اين است كه عذاب آخرت از قهر الهي منشا دارد، و چيزي و كسي نمي‌تواند در برابرش مقاومت كند، عذابي است كه خلاصي از آن نيست، حتي مرگي هم به دنبال ندارد، به خلاف عذابهاي دنيوي كه هم در بعضي اوقات قابل جبران است، و هم با مرگ پايان مي‌پذيرد، عذاب آخرت از تمامي جهات وجود، محيط به انسان است، و دائمي و بي‌انتها است، نه چون عذابهاي دنيا كه بالأخره تمام مي‌شود.

بحث روايتي [رواياتي در باره مراد از" ن"،" قلم" و" ما يسطرون"]..... ص: 629

اشاره

در كتاب معاني به سند خود از سفيان بن سعيد ثوري روايت كرده كه از امام صادق (ع) تفسير حروف مقطعه اول سوره‌ها را پرسيده، و آن جناب فرموده: اما حرف" نون" كه در اول سوره" ن" است، نهري است در بهشت، كه خداي تعالي به آن دستور داد منجمد شود، و منجمد گشته مداد شد، و به قلم فرمود تا بنويسد، قلم آنچه بوده و تا روز قيامت خواهد شد در لوح محفوظ سطر به سطر نوشت، پس مداد مدادي است از نور، و قلم هم قلمي است از نور، و لوح هم لوحي است از نور.
سفيان مي‌گويد به او گفتم: يا بن رسول اللَّه امر لوح و قلم و مداد را برايم بيشتر شرح بده، و از آنچه خدا به تو آموخته تعليمم بفرما. فرمود: اي ابن سعيد اگر نبود كه تو اهليت پاسخ را داري پاسخت نمي‌دادم، بدانكه" نون" فرشته‌اي است كه به قلم گزارش مي‌دهد، و قلم فرشته‌اي است كه به لوح گزارش مي‌دهد، لوح هم فرشته‌اي است كه به اسرافيل گزارش مي‌دهد، و او نيز فرشته‌اي است كه به ميكائيل گزارش مي‌دهد و ميكائيل هم به جبرئيل، و جبرئيل به انبيا و رسولان. آن گاه فرمود اي سفيان برخيز برو كه بيش از اين را صلاحت نمي‌دانم «1» .
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 630
و در همان كتاب به سند خود از ابراهيم كرخي روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) از معناي لوح و قلم پرسيدم، فرمود: دو فرشته‌اند «2» .
و نيز در همان كتاب به سند خود از اصبغ بن نباته از امير المؤمنين (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ" فرمود: منظور از قلم، قلمي است از نور، و كتابي از نور كه در لوح محفوظ قرار دارد، و مقربين درگاه خدا شاهد آنند،" وَ كَفي بِاللَّهِ شَهِيداً" «3» .
مؤلف: در معاني گذشته رواياتي ديگر از امامان اهل بيت (ع) وارد شده، و ما در تفسير آيه" هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ" «4» حديثي را كه قمي از عبد الرحيم قصير از امام صادق (ع) در باره لوح و قلم روايت كرده نقل كرديم، در آن آمده بود كه سپس مهر بر دهان قلم زد، و ديگر از آن به بعد تا ابد قلم سخن نگفت، و نخواهد گفت، و آن عبارت است از كتاب مكنون كه همه نسخه‌ها از آنجا است «5» .
و در الدر المنثور است كه ابن جرير از معاوية بن قره از پدرش روايت كرده كه گفت رسول خدا (ص) در معناي" ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ" فرمود: لوحي از نور و قلمي از نور است كه بر تمامي آنچه شده و تا قيامت مي‌شود جريان يافته و همه را نوشته است «6» .
مؤلف: در معناي اين حديث رواياتي ديگر نيز هست و اينكه در حديث فرمود:
" جريان يافته"، منظور اين است كه آنچه از حوادث در متن كائنات رخ مي‌دهد، مطابق همان چيزي است كه در آن كتاب نوشته شده. نظير اين تعبير تعبيري است كه در روايت ابو هريره آمده، كه فرمود: " سپس بر دهان قلم مهر نهاد، در نتيجه ديگر سخن نگفت، و تا قيامت هم سخن نخواهد گفت" «7» .

[رواياتي در باره مراد از" خُلُقٍ عَظِيمٍ"، مراد از" كُلَّ حَلَّافٍ مَهِينٍ..." و...]..... ص: 630

و در معاني به سند خود از ابي الجارود از امام ابي جعفر (ع) روايت كرده
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار، ص 22.
(2)معاني الاخبار، ص 30.
(3)معاني الاخبار، ص 46، حديث 2.
(4)سوره جاثيه، آيه 29.
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 379. و تفسير برهان ج 4، ص 368، ش 4.
(6 و 7)الدر المنثور، ج 6، ص 250.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 631
كه در تفسير آيه" وَ إِنَّكَ لَعَلي خُلُقٍ عَظِيمٍ" فرمود: خلق عظيم همين اسلام است «1» .
و در تفسير قمي از ابي الجارود از حضرت امام باقر (ع) نقل شده است كه در باره جمله" إِنَّكَ لَعَلي خُلُقٍ عَظِيمٍ" فرمود يعني" علي دين عظيم" «2» .
مؤلف: منظور اين بوده كه دين اسلام مشتمل بر كمال هر خلق پسنديده هست و رسول خدا (ص) داراي آن بوده، و در روايت معروف از آن جناب نقل شده كه فرمود: " بعثت لاتمم مكارم الاخلاق" «3» .
و در مجمع البيان به سندي كه به حاكم رسانده، و او با سندي كه به ضحاك رسانده روايت كرده كه گفت وقتي قريش ديدند كه رسول خدا (ص) علي (ع) را بر سايرين مقدم داشت، و او را تعظيم كرد، شروع كردند به بدگويي از علي (ع)، و گفتند: محمد مفتون علي شده. خداي تعالي در پاسخ آنان اين آيه را نازل كرد: " ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ"، و در آن خداي تعالي سوگند خورد به اينكه ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ- تو به خاطر اينكه خدا انعامت كرده مجنون نيستي"،" وَ إِنَّ لَكَ لَأَجْراً غَيْرَ مَمْنُونٍ وَ إِنَّكَ لَعَلي خُلُقٍ عَظِيمٍ- و تو اجري انقطاع ناپذير داري، و تو داراي خلقي عظيم هستي"، كه منظور همان قرآن است- تا آنجا كه فرمود-" بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ"، كه منظور از اين گمراه، عده‌اي بودند كه آن سخن را گفته بودند،" وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ"، (و او علي بن ابي طالب را بهتر مي‌شناسد) «4» .
مؤلف: اين روايت را صاحب تفسير برهان نيز از محمد بن عباس نقل كرده، و او به سند خود از ضحاك كه به همين منوال حديث را ادامه داده تا در آخر گفته است: و سبيل خدا همان علي بن ابي طالب است «5» .
و باز در همان كتاب در تفسير آيه" وَ لا تُطِعْ كُلَّ حَلَّافٍ..." آمده كه: بعضي- گفته‌اند منظور از حلاف، وليد بن مغيره است، كه به رسول خدا (ص) پيشنهاد كرد مال زيادي به آن جناب بدهد، و آن حضرت دست از دين خود بردارد، بعضي ديگر گفته‌اند: منظور اخنس بن شريق است، (نقل از عطاء) بعضي ديگر گفته‌اند اسود بن عبد
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار، ص 188، حديث 1.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 382.
(3)من مبعوث شده‌ام تا مكارم اخلاق را به حد كمال برسانم. نهج الفصاحه، ح 944.
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 334.
(5)البرهان، ج 4، ص 370، ح 2.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 632
يغوث بوده، (نقل از مجاهد) «1» .
مؤلف: در اين باره رواياتي ديگر در تفسير الدر المنثور و غير آن آمده، كه ما از نقل آنها صرفنظر كرديم، خواننده محترم مي‌تواند به كتب حديث مراجعه نمايد «2» .
و نيز در همان كتاب از شداد بن اوس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: هيچ" جواظ" و" جعظري"، و" عتل زنيم" داخل بهشت نمي‌شود پرسيدم جواظ يعني چه؟ فرمود: كسي كه زياد جمع مي‌كند و هيچ انفاق نمي‌كند. پرسيدم بفرما جعظري چه معنا دارد؟ فرمود: كسي كه خشن و درشت خو باشد. پرسيدم عتل زنيم كيست؟ فرمود: هر شكم باره بد اخلاق است كه بسيار مي‌خورد و مي‌نوشد، و بسيار خشم مي‌گيرد و ستم مي‌كند و زنيم است «3» .
و در معناي زنيم بعضي «4» گفته‌اند: كسي است كه اصل و نسب نداشته باشد.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِكَ زَنِيمٍ" آمده كه" عتل" به معناي كسي است كه كفرش عظيم باشد، و" زنيم" آن كسي است كه پدرش معلوم نباشد، و او را فرزند غير پدرش بخوانند «5» .

[ماجراي صاحبان باغي كه به عذاب الهي نابود گشت]..... ص: 632

و باز در همان كتاب است كه ابي الجارود از حضرت ابي جعفر (ع) روايت كرده كه در ذيل آيه" إِنَّا بَلَوْناهُمْ كَما بَلَوْنا أَصْحابَ الْجَنَّةِ" فرمود: اهل مكه مبتلا شدند به گرسنگي، همانطور كه صاحبان آن باغ مبتلا شدند، و آن باغ در دنيا در ناحيه يمن بود، در نه ميلي صنعا قرار داشت، و به آن رضوان مي‌گفتند «6» .
و نيز در همان كتاب است كه شخصي به ابن عباس گفت جمعي از همين امتند كه معتقدند اگر بنده خدا گناه كند از رزق محروم مي‌شود، ابن عباس گفت به آن خدايي كه غير او معبودي نيست، اين مطلب در كتاب خدا از آفتاب نيم روز روشن‌تر است، و خدا آن را در ضمن قصه صاحبان باغ در سوره" ن وَ الْقَلَمِ" آورده.
جريان چنين بوده كه پير مردي باغي داشت، و هيچ ميوه‌اي از آن باغ به خانه‌اش برده نمي‌شد، مگر آنكه حق هر صاحب حقي را از آن مي‌داد بعد از آنكه از دنيا رفت، فرزندانش
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 334. [.....]
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 251.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 10، ص 334.
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 380.
(6)تفسير قمي، ج 2، ص 381 و 382.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 633
آن باغ را به ارث بردند، و آنان پنج پسر بودند، در همان سالي كه پدرشان از دنيا رفت آن باغ آن قدر حاصل آورد كه در هيچ سالي آن طور نياورده بود، جوانان بعد از نماز عصر به طرف باغ روانه شدند، ميوه و رزقي بسيار زياد ديدند كه تا آن روز و در حيات پدرشان چنان حاصلي به آن باغ نديده بودند.
وقتي حاصل بسيار را ديدند طاغي و ياغي شده به يكديگر گفتند: پدر ما پير و خرفت شده و عقلش را از دست داده بود، بياييد با هم قرار بگذاريم امسال به احدي از فقراي مسلمين چيزي از اين ميوه‌ها ندهيم، تا اموالمان زياد شود آن گاه سال‌هاي بعد روش پدر را دنبال كنيم، چهار نفر از برادران قبول كردند، و پنجمي ايشان در خشم شد و او همان بود كه بعد از سوخته شدن باغ گفت" أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ لَوْ لا تُسَبِّحُونَ- آيا به شما نگفتم چرا خداي را تسبيح نمي‌گوييد؟".
همين شخصي كه از ابن عباس سؤال كرده بود، پرسيد: آيا نفر پنجمي أوسط از حيث سن و سال بود؟ ابن عباس گفت: نه اتفاقا از حيث سن و سال از همه كوچكتر بود، بلكه منظور از كلمه" أوسط" اين است كه از همه بهتر و عاقل‌تر بود، به دليل اينكه قرآن كريم در باره امت محمد (ص) كه از همه امت‌ها كوچكتر است به خاطر همين كه از همه امت‌ها بهتر است فرموده: " وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً".
" قالَ أَوْسَطُهُمْ" بهترين آن برادران به سايرين گفت از خدا بترسيد، و طريقه پدر را پيش بگيريد تا سالم باشيد و سود ببريد، برادران بر او خشم كردند، و او را به كتك گرفته سخت كوبيدند، وقتي آن برادر يقين كرد كه برادران قصد كشتن او را دارند، تسليم گفتارشان شد، و به اكراه و بدون رضايت دروني رأي آنان را تصويب كرد.
از آنجا به خانه‌هاي خود برگشته، هم سوگند شدند كه هر وقت خواستند ميوه بچينند صبح خيلي زود بچينند، و در اين سوگند خود ان شاء اللَّه هم نگفتند، خداي تعالي به خاطر اين جرمشان مبتلاشان نموده، بين آنان و آن رزق حائل شد، رزقي كه ايام چيدنش بسيار نزديك بود، مع ذلك حتي يك دانه هم عايدشان نشد، و اين داستان را در قرآن كريم آورده فرمود: " إِنَّا بَلَوْناهُمْ كَما بَلَوْنا أَصْحابَ الْجَنَّةِ إِذْ أَقْسَمُوا لَيَصْرِمُنَّها مُصْبِحِينَ وَ لا يَسْتَثْنُونَ فَطافَ عَلَيْها طائِفٌ مِنْ رَبِّكَ وَ هُمْ نائِمُونَ فَأَصْبَحَتْ كَالصَّرِيمِ" يعني مثل باغي كه درختانش آتش گرفته باشد.
سائل پرسيد: اي ابن عباس،" صريم" چيست؟ گفت: صريم به معناي شب بسيار تاريك است، آن گاه گفت شبي كه هيچ نور و ضوئي در آن نباشد.
برادران وقتي صبح برخاستند يكديگر را صدا زدند كه زودتر به باغتان برويد، اگر
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 634
مي‌خواهيد بچينيد (تا كسي با خبر نشده) بچينيد، برادران به طرف باغ روانه شدند،" و هم يتخافتون" سائل پرسيد: اي ابن عباس" تخافت" به چه معنا است؟ گفت به معناي تشاور است، با يكديگر مشورت مي‌كردند و آهسته سخن مي‌گفتند كه كسي صدايشان را نشنود، و سخن آهسته‌شان اين بود كه" لا يَدْخُلَنَّهَا الْيَوْمَ عَلَيْكُمْ مِسْكِينٌ وَ غَدَوْا عَلي حَرْدٍ قادِرِينَ"، احدي از فقرا نبايد داخل باغتان شود، همه فكرشان در پياده كردن اين نقشه بود كه چگونه ميوه‌ها را بچينند كه هيچ يك از فقرا خبردار نشود،" قادرين" مسلم و خاطر جمع بودند كه ميوه را خواهند چيد، و هيچ احتمال نمي‌دادند كه ميوه و باغي در كار نباشد، و عذاب خدا و خشم او ايشان را گرفته باشد.
" فَلَمَّا رَأَوْها" وقتي ديدند كه چه بلايي بر آنان نازل شده" قالُوا إِنَّا لَضَالُّونَ بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ" آري خداي تعالي از آن رزق محرومشان كرد، و اين به خاطر جرمي بود كه كردند و خدا به ايشان ظلم نكرد.
" قالَ أَوْسَطُهُمْ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ لَوْ لا تُسَبِّحُونَ قالُوا سُبْحانَ رَبِّنا إِنَّا كُنَّا ظالِمِينَ فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلي بَعْضٍ يَتَلاوَمُونَ" ابن عباس گفت: يعني خود را ملامت مي‌كردند كه اين چه تصميمي بود كه ما گرفتيم،" قالُوا يا وَيْلَنا إِنَّا كُنَّا طاغِينَ عَسي رَبُّنا أَنْ يُبْدِلَنا خَيْراً مِنْها إِنَّا إِلي رَبِّنا راغِبُونَ" و در آخر فرمود: " كَذلِكَ الْعَذابُ وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ" «1» .
مؤلف: قريب به اين مضمون و مضمون حديث قبل از آن رواياتي ديگر رسيده، و در بعضي «2» از آنها آمده كه باغ مورد بحث از مردي از بني اسرائيل بوده، كه بعد از مردنش پسرانش آن را ارث بردند و بعد دچار اين سرنوشت شدند.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 382.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 253.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 635

[سوره القلم (68): آيات 34 تا 52]..... ص: 635

اشاره

إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتِ النَّعِيمِ (34) أَ فَنَجْعَلُ الْمُسْلِمِينَ كَالْمُجْرِمِينَ (35) ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ (36) أَمْ لَكُمْ كِتابٌ فِيهِ تَدْرُسُونَ (37) إِنَّ لَكُمْ فِيهِ لَما تَخَيَّرُونَ (38)
أَمْ لَكُمْ أَيْمانٌ عَلَيْنا بالِغَةٌ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ إِنَّ لَكُمْ لَما تَحْكُمُونَ (39) سَلْهُمْ أَيُّهُمْ بِذلِكَ زَعِيمٌ (40) أَمْ لَهُمْ شُرَكاءُ فَلْيَأْتُوا بِشُرَكائِهِمْ إِنْ كانُوا صادِقِينَ (41) يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ وَ يُدْعَوْنَ إِلَي السُّجُودِ فَلا يَسْتَطِيعُونَ (42) خاشِعَةً أَبْصارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ وَ قَدْ كانُوا يُدْعَوْنَ إِلَي السُّجُودِ وَ هُمْ سالِمُونَ (43)
فَذَرْنِي وَ مَنْ يُكَذِّبُ بِهذَا الْحَدِيثِ سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ (44) وَ أُمْلِي لَهُمْ إِنَّ كَيْدِي مَتِينٌ (45) أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً فَهُمْ مِنْ مَغْرَمٍ مُثْقَلُونَ (46) أَمْ عِنْدَهُمُ الْغَيْبُ فَهُمْ يَكْتُبُونَ (47) فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَ لا تَكُنْ كَصاحِبِ الْحُوتِ إِذْ نادي وَ هُوَ مَكْظُومٌ (48)
لَوْ لا أَنْ تَدارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَراءِ وَ هُوَ مَذْمُومٌ (49) فَاجْتَباهُ رَبُّهُ فَجَعَلَهُ مِنَ الصَّالِحِينَ (50) وَ إِنْ يَكادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَ يَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ (51) وَ ما هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ (52)

ترجمه آيات..... ص: 635

محققا براي مردم پرهيزكار در نزد پروردگارشان بهشت‌ها و باغهاي پر از نعمت است (34). ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 636
آيا ما با مسلمانان چون مجرمان رفتار مي‌كنيم؟ (35).
شما را چه مي‌شود و اين چه حكمي است كه مي‌كنيد؟ (36).
آيا كتابي داريد كه از آن درس مي‌خوانيد؟ (37).
كه آنچه را شما انتخاب مي‌كنيد از آن شما است؟ (38).
و يا ما سوگندهاي مؤكد به نفع شما و عليه خود خورده‌ايم كه تا روز قيامت مي‌توانيد هر حكمي برانيد؟ (39).
اي پيامبر از ايشان بپرس كه اين كتاب بر كدامشان نازل شده؟ (40).
نكند شركايي دارند كه در قيامت با شفاعت آنها داراي سرنوشتي مساوي با مسلمين مي‌شوند اگر چنين است پس شركايشان را معرفي كنند اگر راست مي‌گويند (41).
روزي كه شدت به نهايت مي‌رسد و خلق به سجده دعوت مي‌شوند ولي اينان نمي‌توانند سجده كنند (چون كبر و نخوت ملكه ايشان شده است) (42).
در حالي كه سيماي ذلت از چشم‌هايشان و از سراپايشان هويدا مي‌شود و اين بدان جهت است كه در دنيا كه سالم بودند دعوت به سجده مي‌شدند و اجابت نمي‌كردند (43).
پس كيفر كساني كه به اين قرآن تكذيب مي‌كنند به خود من واگذار، ما به زودي از راهي كه خودشان نفهمند تدريجا به سوي عذاب پيش مي‌بريم (44).
و من به ايشان مهلت مي‌دهم كه كيد من سخت ماهرانه است (45).
نكند تو از ايشان مزدي خواسته‌اي و ايشان در اين بدهكاري گرانبار شده‌اند؟ (46).
و يا از عالم غيب اختيار دار و نويسنده قضا و قدر شده‌اند؟ (47).
پس تو در برابر حكم پروردگارت صبر كن و چون يونس صاحب داستان ماهي مباش كه دلگير و خشمين ندا كرد (48).
و اگر نعمتي از ناحيه پروردگارش او را در نمي‌يافت هر آينه با حالتي نكوهيده در بيابان بي‌سقف مي‌افتاد (49).
ولي پروردگارش او را برگزيد و از صالحينش كرد (50).
و محققا نزديك است كساني كه كافر شده‌اند بعد از شنيدن قرآن تو را با چشم زخم خود سرنگون كنند و مي‌گويند او مجنون است (51).
در حالي كه قرآن نيست مگر تذكر براي عالميان (52).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 637

بيان آيات..... ص: 637

اشاره

اين آيات دنباله تهديدهايي است كه در باره تكذيب‌گران رسول خدا (ص) كرده بود، و عذاب آخرتي آنان را به اين بيان مسجل مي‌سازد كه مردم با تقوي در بهشت‌هاي نعيم هستند، و اينكه تكذيب‌گران و متقين يكسان نيستند، پس نمي‌توانند اميد كرامتي از خدا داشته باشند، و چون مجرمند آنچه هم از نعمت‌هاي دنيا در اختيار دارند استدراج و املاء «1» است نه نعمت و كرامت، و نيز در اين آيات رسول خدا (ص) را امر مي‌كند به اينكه در برابر حكم پروردگارش صبر كند و اين امر را تاكيد مي‌نمايد.
" إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتِ النَّعِيمِ" اين آيه شريفه بشارت و بيان حال متقين در آخرت است، در مقابل بياني كه از حال و روز آخرتي تكذيب‌گران كرده بود.
و اگر فرمود: " عند ربهم" و نفرمود: " عند اللَّه" براي اين بود كه اشاره كند به رابطه‌اي كه تدبير و رحمت بين خدا و متقين دارد، و اينكه اگر متقين چنين نعمتي نزد خدا دارند، به خاطر اين است كه در دنيا ربوبيت را منحصر در او مي‌دانستند، و عبادت را خالص براي او انجام مي‌دادند.
و اگر كلمه" جنات" را به كلمه" نعيم" كه به معناي نعمت است اضافه كرد، براي اين بود كه آنچه از نعمت‌ها در بهشت است خالص نعمت است، نه چون دنيا كه نعمتش آميخته با نقمت و لذتش مخلوط با الم باشد، و ان شاء اللَّه به زودي در تفسير آيه" ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ" «2» خواهد آمد كه مراد از كلمه" نعيم"، ولايت است.

[شرح مفاد آيه" أَ فَنَجْعَلُ الْمُسْلِمِينَ كَالْمُجْرِمِينَ" و آيات بعد از آن كه در مقام نفي حكم مكذبان به اينكه بر فرض وجود قيامت، با مسلمانان برابرند مي‌باشد]..... ص: 637

" أَ فَنَجْعَلُ الْمُسْلِمِينَ كَالْمُجْرِمِينَ" در بدو نظر اين احتمال به نظر مي‌رسد كه آيه شريفه مي‌خواهد حجتي را بر مساله معاد اقامه كند، همانطور كه آيه" أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي
__________________________________________________
(1)معني استدراج و املاء در تفسير آيه" سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ" و آيه" أُمْلِي لَهُمْ إِنَّ كَيْدِي مَتِينٌ" خواهد آمد.
(2)سپس در آن روز همه شما از نعمتهايي كه داشته‌ايد سؤال خواهيد شد. سوره تكاثر، آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 638
الْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجَّارِ" «1» در اين مقام است، كه تفسيرش گذشت.
و نيز اين احتمال هم به نظر مي‌رسد كه مي‌خواهد كلام تكذيب‌گران را رد كند، كه به مؤمنين مي‌گفتند: اگر مساله بعث و معادي در بين باشد، در آنجا نيز مانند دنيا ما متنعم خواهيم بود، و خداي تعالي اين گفتارشان را در آيه زير حكايت فرموده كه: " وَ ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً وَ لَئِنْ رُجِعْتُ إِلي رَبِّي إِنَّ لِي عِنْدَهُ لَلْحُسْني" «2» .
و ظاهر سياق آيات بعدي كه حكم تساوي تكذيب‌گران و متقين را رد مي‌كند، احتمال دوم را تاييد مي‌نمايد، در روايت هم آمده كه مشركين وقتي داستان بعث و معاد را شنيدند، گفتند اگر آنچه محمد و پيروانش مي‌گويند صحيح باشد باز هم حال ما بهتر از حال آنان خواهد بود، همانطور كه در دنيا بهتر است، و حد اقل اين است كه برابر با حال آنان باشد.
ليكن اين اشكال متوجه احتمال دوم هست، كه اگر بخواهد سخن و ادعاي كفار را رد كند كه مي‌گفتند: در آخرت هم يا بهتر از آنان زندگي خواهيم داشت و يا مساوي آنان، جا داشت تطابق بين رد و مردود را رعايت كند، و در مقابل گفتار مردود آنان بفرمايد" ا فنجعل المجرمين كالمسلمين" نه اينكه بفرمايد: " أَ فَنَجْعَلُ الْمُسْلِمِينَ كَالْمُجْرِمِينَ".
دقت در سياق، اين معنا را دست مي‌دهد كه هر چند آيه شريفه مي‌خواهد تساوي را رد كند، و ليكن نه تنها از اين جهت كه مجرمين با آن همه جرم مساوي با مسلمانان نيستند، بلكه نكته‌هاي اضافي ديگري را هم به طور اشاره مي‌فهماند، و آن اين است كه احترام مسلمين اجازه نمي‌دهد كه مجرمين با ايشان برابر باشند، گويا فرموده: اينكه شما كفار مي‌گوييد در آخرت هم ما و مسلمانان يكسان هستيم سخن باطلي است، براي اينكه خدا راضي نمي‌شود كه مسلمانان را با آن همه احترامي كه نزدش دارند مانند مجرمين قرار دهد، و شما مجرميد پس با آنان حال و روز يكساني نخواهيد داشت.
بنا بر اين، آيه شريفه مي‌خواهد عليه مساوات دو طايفه اقامه حجت كند، و حجتش اين است كه مساوات آن دو با احترامي كه مسلمانان نزد خدا دارند منافات دارد، نه اينكه اين مساوات با عدالت خدا نمي‌سازد.
__________________________________________________
(1)آيا كساني را كه ايمان آورده‌اند و عمل صالح انجام داده‌اند همچون مفسدان در زمين قرار دهيم. يا پرهيزكاران را همچون فاجران؟! سوره ص، آيه 28.
(2)من گمان نمي‌كنم قيامتي قيام كند، تازه بر فرض هم كه به سوي پروردگارم برگردم، نزد او هم زندگي خوشي خواهم داشت. سوره فصلت، آيه 50.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 639
و مراد از" مسلمين" كساني هستند كه تسليم فرمان خدايند، و جز آنچه او اراده كرده پيروي نمي‌كنند، اگر انجام كاري را اراده كرده انجام مي‌دهند، و اگر ترك كاري را خواسته ترك مي‌كنند، در مقابل اين تسليم همان كلمه" اجرام" است، و آن به اين معنا است كه كسي عمل زشت مرتكب بشود، و مطيع فرمان خدا نباشد.
اين آيه و آيه بعدش تا جمله" أَمْ عِنْدَهُمُ الْغَيْبُ فَهُمْ يَكْتُبُونَ" در مقام رد مساله تساوي مجرمين و مسلمين است، كه از طرف كفار ادعا شده بود، و چون اين ادعا محتملاتي داشت، يكي يكي آنها را ايراد نموده و به صورت استفهام انكاري رد مي‌كند.
بيان حجت چنين است كه يكسان بودن مجرمين و مسلمين كه كفار چنين پنداشته‌اند يا از طرف خداي تعالي و موهبت و رحمتي از او است، و يا از ناحيه او نيست.
اگر از ناحيه او باشد قطعا بايد يا عقل خود ما انسانها هم بدان حكم كند، كه مي‌بينيم عقل چنين حكمي ندارد، قرآن كريم هم به همين معنا اشاره نموده مي‌فرمايد: " ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ".
و يا دليلي نقلي بر آن دلالت كند، كه چنين دليلي هم نيست، و قرآن كريم به نبود اين چنين دليل نقلي اشاره نموده، مي‌فرمايد: " أَمْ لَكُمْ كِتابٌ...- نكند كتابي (و دليلي نقلي و آسماني) در دست داريد..."، و يا اين است كه دليل بر اين حكم كه كفار كرده‌اند نه عقل است و نه نقل، بلكه گفت و شنودي شفاهي است كه خدا با آنان كرده، و آنها از خدا قول گرفته‌اند كه در قيامت بين آنان و اهل تسليم و عبادت به مساوات رفتار كند، اين هم كه معقول نيست، زيرا مردم عادي مانند انبيا نيستند، تا خدا شفاهي با آنان سخن بگويد. خوب تا اينجا سه تا احتمال را آورديم، و جوابش را هم گفتيم.
احتمال چهارم اينكه: اصلا آن حكم از ناحيه خدا نباشد در اينجا نيز چند احتمال هست: يكي اينكه حكم تساوي بين مجرمين و مسلمين حكمي جدي باشد. و ديگر اينكه صرف بهانه‌اي باشد براي فرار از مسئوليت، در صورت جدي بودن سه احتمال هست، يكي اينكه حكمي كه مي‌كنند مستند به خودشان باشد، به اين معنا كه خودشان كارگردان صحنه قيامت باشند و امور قيامت را به نفع خود بچرخانند، از آن جمله خود را با مسلمانان يكسان سازند هر چند كه خدا نخواهد قرآن كريم از اين احتمال جواب داده كه: " سَلْهُمْ أَيُّهُمْ بِذلِكَ زَعِيمٌ" از ايشان بپرسيد كدامشان زعيم و متولي در تدبير امور قيامت هستند؟ و يا اين است كه حاكم در اين حكم شركاء و خدايان ايشانند، از اين هم پاسخ داده كه" أَمْ لَهُمْ شُرَكاءُ فَلْيَأْتُوا بِشُرَكائِهِمْ- نكند حاكم بر اين حكم شركاء ايشانند، اگر چنين است بگو تا شركاي خود را بياورند".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 640
احتمال سوم اين است كه نه خود را مستقل در اين حكم بدانند، و نه شركايشان را، بلكه زمام غيب به دست ايشان باشد، قضا و قدر همه امور مردم منوط به مشيت آنها باشد، هر چه آنها در غيب بنويسند همان مي‌شود، و خودشان براي خود چنين نوشته‌اند، كه در عين اينكه مجرمند با مسلمانان برابر باشند. در آيات مورد بحث اين احتمال رد شده مي‌فرمايد: " أَمْ عِنْدَهُمُ الْغَيْبُ فَهُمْ يَكْتُبُونَ" اين هم سه احتمال ديگر.
و اما اگر اين حكمشان حكمي جدي نباشد، بلكه همانطور كه گفتيم بهانه‌اي باشد براي فرار از مسئوليت براي نپذيرفتن دعوت رسول خدا (ص)، چون فكر مي‌كنند رسول خدا (ص) فردا از ايشان مزد مطالبه مي‌كند كه از بيغوله ضلالت به راه حق هدايتشان كرده، آن وقت زير بار سنگين آن مزد خرد خواهند شد، از اين هم پاسخ داده، به رسول خدا (ص) خطاب مي‌كند كه" أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً فَهُمْ مِنْ مَغْرَمٍ مُثْقَلُونَ" اين هم هفتمين احتمال.
اين بود آنچه كه از تدبر در آيات مورد بحث در باره اينكه چرا مرتب در آنها ترديد شده و يكي پس از ديگري فرمود" يا اينكه، يا اينكه"، استفاده مي‌شود. ولي مفسرين ديگر در ضبط اين ترديدها سخناني ديگر دارند، اگر كسي بخواهد مي‌تواند به تفسيرهاي مطول مراجعه كند.
" ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ"- اين جمله در مقام اين است كه تعجب هر كسي را از حكم آنان برانگيزد، كه چطور حكم كردند به اينكه مجرم و مسلم در قيامت يك وضع دارند! و اين اشاره است به اينكه عقل از چنين حكمي امتناع دارد، و چنين حكمي نمي‌كند، و در حقيقت معنايش اين است كه چه اختلالي در فكر شما رخ داده، و رأي و نظريه شما را فاسد كرده كه اينطور حكم مي‌كنيد؟" أَمْ لَكُمْ كِتابٌ فِيهِ تَدْرُسُونَ إِنَّ لَكُمْ فِيهِ لَما تَخَيَّرُونَ" اين آيه اشاره است به اينكه براي حكمي كه كردند هيچ دليلي نقلي ندارند، هم چنان كه آيه قبلي به نداشتن دليلي عقلي بر طبق حكمشان اشاره مي‌كرد، و منظور از كلمه" كتاب"، كتاب آسماني است، كه از ناحيه خداي تعالي نازل شده باشد، كه البته چنين كتابي حجت است، و معناي" تدرسون"،" تقرؤن" است يعني كتابي كه در آن اين حكم را خوانده باشيد، و كلمه" تخير" و" اختيار" كه يكي از باب تفعل و ديگري از باب افتعال است، به يك معنا است. و جمله" إِنَّ لَكُمْ فِيهِ لَما تَخَيَّرُونَ" در مقام مفعول است براي جمله
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 641
" تخيرون" و استفهام در آيه انكاري است، و معنايش اين است كه: نه، آن طور نيست، شايد اين طور باشد كه كتابي آسماني داشته باشيد، و در آن خوانده باشيد كه اي مشركين اختيار با شما است، هر چه دلتان خواست و در باره دنيا و آخرت و يا تنها آخرت خود اختيار كرديد بكنيد، و خلاصه هر نامربوطي خواستيد از دهانتان بيرون بريزيد، اختيار سعادت و آخرتتان با خودتان است، هر چه شما بخواهيد و بگوييد همان مي‌شود.
" أَمْ لَكُمْ أَيْمانٌ عَلَيْنا بالِغَةٌ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ إِنَّ لَكُمْ لَما تَحْكُمُونَ" اين آيه اشاره است به اينكه: نه، چنين اختياري ندارند، و خدا با عهد و سوگندي شفاهي چنين پيماني با ايشان نبسته.
كلمه" ايمان" جمع يمين است، كه به معناي سوگند است، و كلمه" بلوغ" كه كلمه" بالغة" اسم فاعل آن است به معناي رسيدن به انتهاي كمال است، پس" ايمان بالغه" به معناي سوگندهايي است كه تاكيد را به نهايت رسانده باشد، و بنا بر اين، جمله" إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ" ظرفي است (به اصطلاح) مستقر و متعلق به مقدر، و تقدير كلام" ام لكم علينا ايمان كائنة الي يوم القيامة، مؤكدة نهاية التوكيد" است، يعني نه، آن هم نيست، بلكه شايد اين باشد كه شما قسمتي به گردن ما داشته باشيد، و خلاصه ما سوگند بسيار مؤكد خورده باشيم سوگندي كه تا روز قيامت اعتبار داشته باشد كه اختيار قيامت را به شما واگذار مي‌كنيم، هر حكمي خواستيد بكنيد.
بعضي «1» از مفسرين كلمه" ايمان" را به عهد و پيمان معنا كرده‌اند، در نتيجه از باب اطلاق لازم و اراده ملزوم و تعبيري به كنايه مي‌باشد.
بعضي «2» هم احتمال داده‌اند از باب اطلاق جزء، و اراده كل باشد.
و جمله" إِنَّ لَكُمْ لَما تَحْكُمُونَ" جواب قسم است، و همان چيزي است كه معاهده فرضي بر آن واقع شده، و استفهام در آن انكاري است، و معنايش اين است كه نه، آن هم نيست، شايد اين باشد كه شما ما را قسم مؤكد داده باشيد، و از ما پيمان گرفته باشيد پيماني كه تا قيامت دوام داشته باشد، كه ما تسليم شما باشيم، و هر حكمي كه خواستيد برانيد.
" سَلْهُمْ أَيُّهُمْ بِذلِكَ زَعِيمٌ" در اين جمله ديگر روي سخن با ايشان نيست، گويا از آنان روي گردانيده، خطاب را متوجه رسول خدا (ص) كرد، تا بفهماند اينگونه افراد از اينكه لايق
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 329.
(2) روح المعاني، ج 29، ص 34.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 642
خطاب باشند ساقطند، و به همين جهت در بقيه سؤالها كه چهار سؤال است ايشان را غايب فرض كرد، و فرمود: " از ايشان بپرس كدامشان مسئول اين تسويه شده؟" كلمه" زعيم" به معناي كسي است كه قائم به امري و متصدي انجام آن باشد. و استفهام در جمله انكاري است.
معني آيه اين است كه: از ايشان بپرس وقتي ثابت شد كه خدا بين دو طايفه را تسويه نمي‌كند، چون چنين دليلي در كار نيست، آن كداميك از شما است كه بر حسب ادعايي كه مي‌كنيد متصدي امر تسويه شده باشد؟ آيا اگر چنين كسي باشد از ميان اين مشركين است؟
اگر هست كيست؟ و كداميك‌شان است؟ و بطلان اين ادعا آن قدر واضح است كه كسي بجز ديوانگان چنين سخني نمي‌گويد.

[مراد از شركاي مشركين در آيه: " أَمْ لَهُمْ شُرَكاءُ فَلْيَأْتُوا بِشُرَكائِهِمْ..."]..... ص: 642

" أَمْ لَهُمْ شُرَكاءُ فَلْيَأْتُوا بِشُرَكائِهِمْ إِنْ كانُوا صادِقِينَ" اين جمله رد بر مشركين است، بنا بر آن فرضي كه حكمشان به تساوي مجرمين و مسلمين بر اساس اين ادعايشان باشد كه معبودهايشان اولا معبودند، ثانيا با خدا در ربوبيت شريكند، و ثالثا در قيامت نزد خدا شفاعتشان مي‌كنند، و در نتيجه ايشان را با مسلمين برابر خواهد كرد. و استفهام در آيه انكاري است و مي‌فهماند اولا معبودهاي ايشان معبود نيستند، و ثانيا شريك با خدا در ربوبيت نيستند، و ثالثا چنان شفاعتي نمي‌توانند بكنند.
و جمله" فَلْيَأْتُوا بِشُرَكائِهِمْ..." كنايه است از نبود شركا، و نفي در جمله" أَمْ لَهُمْ شُرَكاءُ" را تاكيد مي‌كند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از شركا، خدايان دروغين ايشان نيست، بلكه مراد هر كسي است كه در اين اعتقاد باطل شريك ايشان باشد، و اينها اگر راست مي‌گويند آن شريكهاي خود را بياورند. ولي خواننده متوجه است كه اين معنا مناسب مقام محاجه نيست.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند مراد از شركا، شهدا و گواهان هستند، و معنا اين است كه نه، بلكه شايد بر اين قول گواهاني دارند، خوب، اگر دارند و راست مي‌گويند بياورند.
ليكن اين تفسيري است كه از جهت الفاظ آيه دليلي بر آن ندارند، علاوه بر اين، جمله مورد بحث به خاطر كلمه" ام" استدراك و اعراض از ما قبل است، و بايد مطلبي غير مطلب ما قبل را افاده كند، و مساله شهادت اگر در بين باشد لا بد شاهداني خواهند بود كه از ناحيه خدا كتابي و يا وعده و يا پيماني دارند، و اين دو احتمال يعني داشتن كتاب و داشتن پيمان
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 593.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 339. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 643
قبلا رد شده بود.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند مراد از شركا، شركاي در الوهيتي است كه خود آنان معتقد بودند، ليكن منظور از آوردن آن شركا اين است كه اين مشركين آن شركا را در قيامت بياورند، تا بر صدق اعتقاد آنان شهادت دهند، و يا نزد خداي تعالي شفاعتشان كنند. ولي خواننده محترم مي‌داند كه اين بيان قانع كننده خصم نيست.

[معناي از شركاي مشركين در آيه: " يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ"]..... ص: 643

يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ وَ يُدْعَوْنَ إِلَي السُّجُودِ فَلا يَسْتَطِيعُونَ
... وَ هُمْ سالِمُونَ" كلمه" يوم" ظرفي است متعلق به فعلي تقديري، از قبيل" اذكر- بياد آر" و امثال آن، و تعبير" كشف از ساق" مثلي است براي افاده نهايت درجه شدت، چون وقتي انسان به سختي دچار زلزله يا سيل يا گرفتاري ديگر مي‌شود، شلوار را بالا كشيده كمر را مي‌بندد، تا بهتر و سريع‌تر به تلاش بپردازد، و وسيله فرار از گرفتاري را فراهم سازد، زمخشري در كشاف گفته معناي" يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ"،" روزي كه شدت امر به نهايت مي‌رسد" است، و گر نه در آن روز نه ساق پايي در بين است، و نه شلواري كه از آن بالا بكشند، هم چنان كه در باره يك فرد شديد البخل فرومايه مي‌گويي: " او دستش در غل و زنجير بسته است"، با اينكه نه دستي مطرح است، و نه بسته شدن با غل و زنجير، و آن عبارت تنها مثلي است كه در مورد بخيل مي‌زنند «2» .
اين آيه تا پنج آيه بعد، مطلب معترضه‌اي است كه در بين واقع شده چون سخن از شرك مشركين به ميان آمده بود، و اينكه آنها معتقد بودند شركا در روز قيامت اگر قيامت و حسابي باشد ايشان را به سعادت مي‌رسانند، لذا در اين چند آيه معترضه فرمود نه خداي تعالي شريكي دارد، و نه در آن روز اين شركاي خيالي شفاعتي دارند، و تنها راه احراز سعادت در آخرت سجود است، يعني خاضع شدن براي خداي سبحان و يگانگي او در ربوبيت، در دنيا را پذيرفتن، آنهم آن چنان پذيرفتني كه آدمي را داراي صفت خضوع سازد، و روز قيامت سعادتمند كند.
و اما اين تكذيب‌گران مجرم كه در دنيا براي خدا سجده نكردند، در آخرت هم نمي‌توانند براي او سجده كنند، در نتيجه سعادتمند نمي‌شوند پس حال آنان با حال مسلمانان به هيچ وجه نمي‌تواند يكسان باشد، بلكه خداي سبحان به خاطر استكباري كه كردند در دنيا معامله استدراج و مماشات با ايشان مي‌كند، تا شقاوتشان به حد نهايت برسد، و مستحق عذاب اليم آخرت گردند.
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 30، ص 93.
(2)تفسير كشاف، ج 4، ص 594.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 644
پس معناي اينكه فرمود: " يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ وَ يُدْعَوْنَ إِلَي السُّجُودِ فَلا يَسْتَطِيعُونَ" اين شد كه اي پيامبر به ياد آر روزي را كه بر اين كفار بسيار سخت خواهد شد، و چون دعوت مي‌شوند براي خدا سجده كنند نمي‌توانند بكنند، چون حالت خضوع براي خدا در دل ندارند، و در دنيا به خاطر تكبري كه داشتند چنين ملكه‌اي كسب نكردند، روز قيامت هم روز كشف باطن آدمي است، وقتي باطن در دنيا باطني بوده كه نگذاشته ايشان خاضع شوند، در آخرت هم نخواهد گذاشت.
" خاشِعَةً أَبْصارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ"- اين دو جمله براي نائب فاعل در جمله" يدعون" كه همان كفار مجرم باشند دو حال هستند كه مي‌فرمايد: در حالي كه چشمهايشان از شرم به زير افتاده است، و در حالي كه ذلت قهري سراپاي آنان را فرا گرفته. و اگر خشوع را به چشم‌ها نسبت داده براي اين است كه اولين عضوي كه خشوع قلبي را حكايت مي‌كند چشم است.
" وَ قَدْ كانُوا يُدْعَوْنَ إِلَي السُّجُودِ وَ هُمْ سالِمُونَ"- مراد از" سالم بودن"، سالم بودنشان از آفات و امراضي است كه در آن روز به خاطر استكبار، گريبانشان را گرفت و نگذاشت حق را بپذيرند، و يا منظور مطلق استطاعت و قدرت بر سجود در دنيا است، مي‌فرمايد: آن روز كه دعوت مي‌شدند در برابر خداي سبحان سجده كنند با اينكه سالم بودند و مي‌توانستند سجده كنند و بهترين تمكن را داشتند سجده نكردند و به دعوت انبيا اعتنا ننمودند.
بعضي «1» گفته‌اند: منظور از سجود نماز است. ولي درست نيست، (چون دليلي بر آن نيست).
" فَذَرْنِي وَ مَنْ يُكَذِّبُ بِهذَا الْحَدِيثِ" منظور از كلمه" هذا الحديث" قرآن كريم است، و جمله" فَذَرْنِي وَ مَنْ يُكَذِّبُ..."،
كنايه است از اينكه خداي تعالي به تنهايي براي عذاب آنان كافي است، و دست از ايشان بر نخواهد داشت، و اين تعبير خود نوعي تسليت براي رسول خدا (ص)، و تهديدي براي كفار نيز هست.

[معناي استدراج كفار و مكذبان (سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ)]..... ص: 644

" سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ" اين جمله، جمله‌اي است استينافي و مستقل، و در آن كيفيت أخذ خدا و عذاب كردنشان را بيان مي‌كند، عذاب كردني كه اجمالش از آيه" فذرني..." استفاده مي‌شد، و كلمه" استدراج" كه مصدر فعل" نستدرجهم" است، به اين معناست كه درجه كسي را به تدريج و خرده خرده پايين بياورند، تا جايي كه شقاوت و بدبختيش به نهايت برسد و در ورطه هلاكت بيفتد، خداي تعالي وقتي بخواهد با كسي چنين معامله‌اي بكند، نعمت پشت سر
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 339.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 645
نعمت به او مي‌دهد، هر نعمتي كه مي‌دهد به همان مقدار سرگرم و از سعادت خود غافل مي‌شود، و در شكر آن كوتاهي نموده، كم كم خداي صاحب نعمت را فراموش مي‌كند، و از ياد مي‌برد.
پس استدراج، دادن نعمت دنبال نعمت است به متنعم تا درجه به درجه پايين آيد، و به ورطه هلاكت نزديك شود، و قيد" مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ" براي اين است كه اين هلاكت از راه نعمت فراهم مي‌شود، كه كفار آن را خير و سعادت مي‌پندارند، نه شر و شقاوت.
" وَ أُمْلِي لَهُمْ إِنَّ كَيْدِي مَتِينٌ" كلمه" املاء" كه فعل" املي" از آن مشتق شده به معناي مهلت دادن است، و كلمه" كيد" به معناي نوعي حيله‌گري است، و كلمه" متين" به معناي قوي و محكم است.
و معناي آيه اين است كه: من به كفار مهلت مي‌دهم تا در نعمت ما با گناه بغلتند، و هر جور دلشان خواست گناه كنند، كه كيد من قوي است.
و اگر در اين آيه سياق را از" ما" كه عظمت را مي‌رساند و مي‌فهماند به هر نعمت ملكي موكل است به" من" برگردانيده، در آيه قبلي مي‌فرمود: ما چنين و چنان مي‌كنيم، و در اين آيه مي‌فرمايد: من چنين و چنان مي‌كنم، براي اين است كه املا و مهلت دادن همان تاخير أجل است، و در قرآن كريم هر جا سخن از اجل به ميان آمده، به غير خداي سبحان نسبتش نداده، مثلا فرموده: " ثُمَّ قَضي أَجَلًا وَ أَجَلٌ مُسَمًّي عِنْدَهُ" «1» .
" أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً فَهُمْ مِنْ مَغْرَمٍ مُثْقَلُونَ" كلمه" مغرم" به معناي غرامت است، و كلمه" اثقال"- به كسر همزه- به معناي تحميل ثقل است، و اين جمله عطف است بر جمله" أَمْ لَهُمْ شُرَكاءُ..."، و معنايش اين است كه شايد تو از اين مجرمين كه حكم كرده‌اند به اينكه در قيامت با مسلمين يكسانند، مطالبه اجر كرده‌اي، و ايشان فكر كرده‌اند در برابر دعوت تو بايد مزد سنگيني بپردازند، و بدين جهت براي خلاصي از آن غرامت اين حرفها را مي‌زنند، نه اينكه راستي سخني جدي بوده باشد.
" أَمْ عِنْدَهُمُ الْغَيْبُ فَهُمْ يَكْتُبُونَ" از ظاهر سياق برمي‌آيد كه مراد از غيب، غيب عالم است كه همه امور با اندازه‌گيري محدود نازل مي‌شود و در منصه ظهور مستقر مي‌گردد، و بنا بر اين، مراد از" نوشتن"، همان اندازه‌گيري و قضا، و مراد از" نزد ايشان بودن غيب" اين است كه مسلط بر غيب باشند، و عالم غيب ملكشان باشد.
__________________________________________________
(1)پس اجلي مقدر كرد و اجل نزد او معين شده است. سوره انعام، آيه 2.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 646
در نتيجه معناي آيه اين مي‌شود كه مگر امر قضا و قدر به دست ايشان است و ايشانند كه هر جور بخواهند قضا مي‌رانند، و براي خود چنين خواسته‌اند كه در قيامت با مسلمين وضعي برابر داشته باشند؟
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از اينكه غيب نزد ايشان باشد، تنها اين است كه علم به غيب داشته باشند، آن هم نه همه غيب، بلكه همين كه حكمي كه در باره خود كرده‌اند صحيح و مطابق غيب باشد، و مراد از كتابت هم همان معناي ظاهري كلمه است، و معناي آيه اين است كه: مگر علم غيب دارند به اينكه حكمي كه كرده‌اند صحيح است، و اين علم را تنها آنان دارند، و هيچ كس ديگر ندارد؟ و يا علمي است كه به صورت نوشته‌اي نزد ايشان است، و به ارث به ايشان رسيده، و بايد امروز آن را در مقابل دعوت تو اظهار بدارند؟ ليكن اين معنا بعيد است، بلكه اصلا نبايد دنبالش را گرفت، احتمالات ديگري كه در اين آيات ذكر شده جايي براي اين احتمال باقي نگذاشته.
و اگر قرآن كريم اين احتمال را بعد از ديگر احتمالها ذكر كرد، و حتي از احتمال" أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً" هم مؤخر ذكر نمود، با اينكه ظاهر اقتضا مي‌كرد از اين يكي جلوتر ذكر شود، براي اين بود كه احتمال مورد بحث از همه آنها ضعيف‌تر و بعيدتر بود.

[امر به رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) به صبر و نهي از اينكه چون يونس (عليه السلام) ناشكيبا باشد]..... ص: 646

" فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَ لا تَكُنْ كَصاحِبِ الْحُوتِ إِذْ نادي وَ هُوَ مَكْظُومٌ" منظور از صاحب حوت- ماهي- حضرت يونس پيغمبر (ع) است، و كلمه" مكظوم" از مصدر كظم غيظ است كه به معناي فرو بردن خشم است، و به همين جهت مكظوم را تفسير كرده‌اند به كسي كه خشم گلويش را گرفته باشد، و او نتواند به هيچ وسيله‌اي آن را خالي كند، در اين آيه رسول خدا (ص) را نهي مي‌كند از اينكه مانند يونس (ع) باشد، كه در هنگام مناجات با خدا مالامال از خشم بوده، مي‌فرمايد تو اينطور مباش، و اين در حقيقت نهي از سبب خشم است، و سبب خشم اين است كه آدمي كم حوصله باشد، و در آمدن عذاب براي دشمنانش عجله كند.
و معناي آيه اين است كه: اي پيامبر! تو در برابر قضايي كه پروردگارت رانده، كه از راه استدراج هلاكشان كند صابر باش، و مانند صاحب حوت مباش، تا مثل او مالامال از اندوه و غيظ نشوي، و در آخر خداي را به تسبيح و اعتراف به ظلم ندا نكني، و خلاصه صبر كن و از اين معنا كه مبتلا به سرنوشتي چون سرنوشت يونس و ندايي چون نداي او در شكم ماهي بشوي بر حذر باش، او به طوري كه در سوره انبياء آمده در شكم حوت گفت:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 341.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 647
" لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ" «1» .
و بعضي «2» گفته‌اند: لام در جمله" لحكم ربك" به معناي" الي- تا" است، مي‌خواهد در عين اينكه با رسول گراميش سخن مي‌گويد، قوم او را تهديد كند به اينكه به زودي خدا بين او و ايشان حكم خواهد كرد، مي‌فرمايد: تا زماني كه خدا حكم كند صبر كن.
ولي وجه قبلي با سياق آيات قبلي مناسب‌تر است.

[بيان عدم منافات بين آيه: " لَوْ لا أَنْ تَدارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ..." با آيه: " فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ..."]..... ص: 647

" لَوْ لا أَنْ تَدارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَراءِ وَ هُوَ مَذْمُومٌ" اين آيه شريفه نهي سابق (كه مي‌فرمود چون صاحب حوت مباش) را تعليل مي‌كند، و كلمه" تدارك" به معناي رسيدن و پيوستن به چيزي است، و در اين آيه كلمه نعمت به قبول توبه تفسير شده، و واژه" نبذ" به معناي پرت كردن و دور انداختن است، و كلمه" عراء" به معناي زمين لخت و بدون سقف و يا گياه است، و مذموم از ذم است كه مقابل مدح را معنا مي‌دهد.
و معناي آيه اين است كه: اگر يونس (ع) نعمت توبه‌اي را از پروردگارش در نمي‌يافت، و مافاتش را جبران نمي‌كرد، در بياباني بدون سقف و گياه افكنده مي‌شد، در حالي كه به خاطر عملي كه كرده بود مذمت هم مي‌شد.
در اينجا ممكن است بگويي: اين آيه شريفه با آيه" فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ" «3» منافات دارد، براي اينكه مقتضاي عمل يونس به حكم اين آيه آن بود كه تا قيامت در شكم ماهي بماند، و به حكم آيه مورد بحث، مقتضاي عملش اين بوده كه جسدش در بياباني بي‌سقف و گياه، و در حالي كه مذموم هم باشد بيفتد، و اين دو مقتضا با هم جمع نمي‌شوند.
در پاسخ مي‌گوييم دو آيه مذكور هر يك از يك مقتضاي خاصي حكايت مي‌كند، كه هر يك از آن دو اثري جداگانه دارد، آيه سوره صافات اين معنا را خاطرنشان مي‌سازد كه:
اگر مداومت يونس در تسبيح خداي عز و جل در طول زندگيش و قبل از ابتلايش نبود چنين و چنان مي‌شد، چون كلمه" مسبحين" مداومت در تسبيح را مي‌رساند، و آيه مورد بحث از اين معنا خبر مي‌دهد كه خدا در شكم ماهي او را دريافت و توبه‌اش را قبول كرد، و به همين جهت ماهي او را در بيابان نينداخت.
__________________________________________________
(1)معبودي به جز تو نيست تو منزهي و من از ستمكارانم. سوره انبياء، آيه 87.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 341.
(3)اگر نبود كه وي از تسبيح كنندگان بود، هر آينه تا روزي كه مردم مبعوث مي‌شوند در شكم ماهي مي‌ماند. سوره صافات، آيه 144.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 648
در نتيجه مجموع دو آيه دلالت مي‌كند بر اينكه بيرون رفتن يونس با خشم اقتضاي اين را داشته كه تا روز قيامت در شكم ماهي بماند، و ليكن تسبيح دائميش قبل از افتادن در شكم ماهي و بعد از آن از اين اقتضا منع كرده، و باعث شده كه مقدرش طوري ديگر شود، و آن اين است كه ماهي او را در بيابان بيندازد، و نيز مقتضاي عملش اين بود كه او را به صورتي زشت و مذموم بيندازد، و ليكن مانعي ديگر از آن جلوگيري نمود، و آن نعمتي از پروردگارش بود، كه او را دريافت، و نه تنها مذموم نشد، بلكه پروردگارش او را اجتبا كرد و از صالحانش قرار داد، پس بين دو آيه منافاتي نيست.
و ما در بحث‌هاي گذشته مكرر گفتيم كه: حقيقت نعمت، همانا ولايت و سرپرستي خداست، و بنا بر اين به طور متعين جمله" لَوْ لا أَنْ تَدارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ" معنايي ديگر خواهد داشت.
" فَاجْتَباهُ رَبُّهُ فَجَعَلَهُ مِنَ الصَّالِحِينَ" توضيح اين جمله يعني معناي" اجتبا" و" صلاح" در مباحث گذشته گذشت.

[اشاره به اينكه دليلي بر نفي چشم زخم و خرافي بودن آن نيست]..... ص: 648

" وَ إِنْ يَكادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ" كلمه" ان" بدون تشديد، مخفف" ان" است، و كلمه" زلق" به معناي زلل و لغزش است، و" ازلاق" به معناي ازلال، يعني صرع است، و كنايه است از كشتن و هلاك كردن.
و معناي آيه اين است كه: محققا آنها كه كافر شدند وقتي قرآن را شنيدند نزديك بود با چشم‌هاي خود تو را به زمين بيندازند، يعني با چشم زخم خود تو را بكشند.
و مراد از اين" ازلاق به ابصار"- به طوري كه همه مفسرين گفته‌اند- چشم زدن است، كه خود نوعي از تاثيرات نفساني است و دليلي عقلي بر نفي آن نداريم، بلكه حوادثي ديده شده كه با چشم زدن منطبق هست، و رواياتي هم بر طبق آن وارد شده، و با اين حال علت ندارد كه ما آن را انكار نموده بگوييم يك عقيده خرافي است.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: معناي آيه اين است كه وقتي ذكر را يعني قرآن را از تو مي‌شنوند با نظري سرشار از كينه و خشم به تو نظر مي‌كنند، به طوري كه مي‌خواهند با همان نگاه تيزشان تو را بكشند.
" وَ يَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَ ما هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ" نسبت ديوانگي به آن جناب دادن در هنگامي كه قرآن را از او مي‌شنوند، خود دليل بر اين است كه مي‌خواسته‌اند بگويند قرآن از القائات شيطانها و جن است، و به همين جهت خداي تعالي وقتي مي‌خواهد پاسخشان بدهد، مي‌فرمايد: قرآن به جز ذكر براي عالميان نيست.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 341.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 649
و در آغاز سوره نسبت جنون به خود آن جناب را رد كرد، و فرمود: " ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ" در آخر سوره هم همان سخن آغاز سوره را آورد، تا آغاز و انجام با هم منطبق باشد.

بحث روايتي [رواياتي در ذيل آيه: " يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ..."]..... ص: 649

اشاره

مؤلف: كتاب معاني الاخبار به سند خود از حسين بن سعيد، از ابي الحسن (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ وَ يُدْعَوْنَ إِلَي السُّجُودِ" فرموده: در قيامت حجابي از نور هست كه وقتي كنار زده مي‌شود مؤمنين همه به سجده مي‌افتند، اما منافقين با اينكه مي‌خواهند سجده كنند ليكن پشتشان خم نمي‌شود «1» .
و در همان كتاب به سند خود از عبيد بن زراره از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: از آن جناب معناي كلام خداي عز و جل را پرسيدم كه مي‌فرمايد: " يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ" فرمود: آيا خدا جامه خود را بالا مي‌زند؟! سبحان ربي الاعلي «2» .
مؤلف: صدوق (رحمة اللَّه عليه) بعد از نقل اين حديث مي‌گويد: منظور از جمله" سبحان ربي الاعلي" تنزيه خداي سبحان است از اينكه ساق پا و جامه‌اي داشته باشد «3» . و در اين معنا روايتي ديگر نيز از حلبي از امام صادق (ع) نقل كرده «4» .
باز در همان كتاب به سند خود از معلي بن خنيس نقل كرده كه گفت: به امام صادق (ع) عرضه داشتم: منظور خداي تعالي از اينكه فرمود: " وَ قَدْ كانُوا يُدْعَوْنَ إِلَي السُّجُودِ وَ هُمْ سالِمُونَ" چيست؟ فرمود: يعني در دنيا مي‌توانستند سجده كنند، و نكردند «5» .
و در الدر المنثور است كه بخاري، ابن منذر و ابن مردويه، از ابي سعيد روايت آورده‌اند كه گفت: از رسول خدا (ص) شنيدم مي‌فرمود: پروردگارمان ساق پاي خود را بالا مي‌زند، در همان هنگام تمامي زن و مرد با ايمان به سجده مي‌افتند، باقي مي‌ماند كساني كه در دنيا به ريا و خودنمايي سجده كرده بودند، آن روز مي‌خواهند سجده كنند ولي پشتشان (مانند يك تخته) يك پارچه مي‌شود «6» .
__________________________________________________
(1)توحيد صدوق، ص 154، ط تهران.
(2 و 3)توحيد صدوق، ص 155، ط تهران.
(4)توحيد صدوق، ص 154، ط تهران.
(5)تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 396 به نقل از توحيد.
(6)الدر المنثور، ج 6، ص 254. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 650
و در همان كتاب است كه ابن منده در رد بر جهمي مذهبان از ابي هريره روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) آيه: " يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ" را تلاوت كرد، و فرمود خدا ساق پايش را برهنه مي‌كند «1» .
و نيز در همان كتاب است كه اسحاق بن راهويه (در مسند خود)، عبد بن حميد، ابن ابي الدنيا، طبراني، و آجري، در كتاب" الشريعة"، و دارقطني در كتاب" الرؤية"، و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه، و بيهقي در كتاب" البعث"، همگي از عبد اللَّه بن مسعود از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه فرمود: خداي تعالي روز قيامت همه مردم را يك جا جمع مي‌كند، و خود خدا در چند تكه ابر پايين مي‌آيد، آن گاه يك منادي ندا در مي‌دهد كه ايها الناس؟ آيا از پروردگارتان راضي نشده‌ايد، با اينكه شما را بيافريد، و صورت‌گري كرد و رزق داد و چنين مقرر كرد كه امروز هر انساني در تحت سرپرستي وليي باشد كه در دنيا او را ولي خود مي‌دانست، و عبادتش مي‌كرد؟ آيا اين قرار از پروردگارتان عادلانه نيست؟ همه مي‌گويند: بله هست.
آن گاه فرمود: پس هر انساني از شما به طرف معبودي مي‌رود كه در دنيا مي‌پرستيد، و همان معبود در آن روز برايشان ممثل و مجسم مي‌شود، (مثلا) براي كساني كه عيسي را مي‌پرستيدند شيطان عيسي ممثل مي‌شود، و براي كساني كه عزير را مي‌پرستيدند شيطان عزير ممثل مي‌شود، تا آنجا كه براي دسته‌اي درخت، و براي جمعي چوب خشك، و براي عده‌اي سنگ ممثل مي‌شود.
تنها اهل اسلام بدون معبود، ايستاده باقي مي‌مانند، در اين هنگام خداي تعالي برايشان ممثل مي‌شود، و به ايشان مي‌گويد: چرا مثل بقيه مردم به راه نمي‌افتيد؟ مي‌گويند:
ما پروردگاري داريم كه هنوز او را نديده‌ايم تا به طرفش راه بيفتيم، مي‌فرمايد: پروردگار خود را اگر ببينيد به چه علامتي مي‌شناسيد؟ مي‌گويند: ما ربي داريم كه بين ما و او علامتي است، اگر او را ببينيم به آن علامت مي‌شناسيم، مي‌پرسد آن چه علامتي است؟ مي‌گويند:
او ساق خود را بالا مي‌زند! در اين هنگام خدا پاي خود را برهنه مي‌كند، همه آنهايي كه در دنيا برايش سجده مي‌كردند، به خاك مي‌افتند، مگر جمعيتي كه پشت‌هايشان براي سجده خم نمي‌شود، و مانند شاخ گاو يكپارچه مي‌شود، نمي‌توانند سجده كنند (تا آخر حديث) «2» .
مؤلف: اين سه روايت اساسش تشبيه است، كه براهين عقلي و همچنين قرآن عزيز
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 2، ص 254.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 256.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 651
آن را رد مي‌كند و به همين جهت يا بايد آنها را دور انداخت، و يا تاويل كرد.

[رواياتي در باره املاء و استدراج گنهكاران، چشم زخم، و...]..... ص: 651

و در كافي به سند خود از سفيان بن سمط روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: خداي تعالي وقتي خير بنده‌اي را بخواهد، هر گاه گناهي مرتكب شود، به دنبالش به يك گرفتاري مبتلايش مي‌كند، و به اين وسيله استغفار را به يادش مي‌اندازد، و وقتي شر بنده‌اي را بخواهد، هر گاه گناهي مرتكب شود دنبالش نعمتي به او مي‌دهد تا استغفار را از يادش ببرد، و در نتيجه گنهكاري را ادامه بدهد، اين همان است كه خداي عز و جل در باره‌اش مي‌فرمايد: " سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ" و منظور اين است كه به وسيله نعمت خود و گناه او وي را استدراج مي‌كند «1» .
مؤلف: در سابق يعني در تفسير آيه" سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ" «2» ، هم پاره‌اي از روايات استدراج را آورديم.
و در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه" إِذْ نادي وَ هُوَ مَكْظُومٌ" در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) روايت كرده كه مي‌فرمود: مكظوم به معناي مغموم است «3» .
و نيز در همان كتاب در ذيل آيه" لَوْ لا أَنْ تَدارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ" فرمود: منظور از نعمت، رحمت است «4» .
و در معناي كلمه" عراء" فرموده جايي است كه سقف نداشته باشد «5» .
و در الدر المنثور است كه بخاري از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) در تفسير آيه" وَ إِنْ يَكادُ الَّذِينَ كَفَرُوا" فرمود: مساله چشم زخم حق است «6» .
و در همان كتاب است كه ابو نعيم در كتاب" الحليه" از جابر روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود چشم زخم، مرد سالم را در قبر و شتر سالم را در ديگ قرار مي‌دهد «7» .
مؤلف: در اين ميان رواياتي هست كه آيات سابق را با مساله ولايت تطبيق مي‌كند، كه البته جنبه جري و تطبيق مصداق بر كلي دارد، نه اينكه تفسير آن آيات باشد، و به همين جهت از ايراد آن خودداري كرديم.
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، ص 327، ح 1.
(2)سوره اعراف، آيه 182.
(3 و 4 و 5)تفسير قمي، ج 2، ص 383.
(6 و 7)الدر المنثور، ج 6، ص 258.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 652

(69)سوره الحاقه مكي است و پنجاه و دو آيه دارد (52)..... ص: 652

[سوره الحاقة (69): آيات 1 تا 12]..... ص: 652

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الْحَاقَّةُ (1) مَا الْحَاقَّةُ (2) وَ ما أَدْراكَ مَا الْحَاقَّةُ (3) كَذَّبَتْ ثَمُودُ وَ عادٌ بِالْقارِعَةِ (4)
فَأَمَّا ثَمُودُ فَأُهْلِكُوا بِالطَّاغِيَةِ (5) وَ أَمَّا عادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِيحٍ صَرْصَرٍ عاتِيَةٍ (6) سَخَّرَها عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيالٍ وَ ثَمانِيَةَ أَيَّامٍ حُسُوماً فَتَرَي الْقَوْمَ فِيها صَرْعي كَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْلٍ خاوِيَةٍ (7) فَهَلْ تَري لَهُمْ مِنْ باقِيَةٍ (8) وَ جاءَ فِرْعَوْنُ وَ مَنْ قَبْلَهُ وَ الْمُؤْتَفِكاتُ بِالْخاطِئَةِ (9)
فَعَصَوْا رَسُولَ رَبِّهِمْ فَأَخَذَهُمْ أَخْذَةً رابِيَةً (10) إِنَّا لَمَّا طَغَي الْماءُ حَمَلْناكُمْ فِي الْجارِيَةِ (11) لِنَجْعَلَها لَكُمْ تَذْكِرَةً وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ (12)

ترجمه آيات..... ص: 652

به نام اللَّه كه هم رحمان است
و هم رحيم آن روزي كه مسلما واقع مي‌شود (1).
چه روز واقع شدني است؟ (2).
تو خبر نداري كه آن روز تحقق يابنده چيست (3).
قوم ثمود و عاد قيامت كبري و عذاب كوبنده را تكذيب كردند (4).
اما قوم ثمود به وسيله صيحه (و يا زلزله) يا صاعقه هلاك شدند (5).
و اما قوم عاد به وسيله بادي بسيار سرد و تند و طغيان‌گر و ويران ساز به هلاكت رسيدند (6).
خداوند آن را هفت شب و هشت روز بر آنان مسلط كرد تو (اگر آنجا بودي) آن مردم را مي‌ديدي كه مانند كنده‌هاي درخت خرما سرنگون شده‌اند (7).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 653
آن وقت مي‌پرسيدي آيا احدي از اين قوم باقي ماند؟ (8).
فرعون و ياغيان قبل از او و قراء قوم لوط هم از راه عبوديت خطا رفتند (9).
در نتيجه فرستاده پروردگارشان را نافرماني نمودند پس خداي تعالي ايشان را به عقوبتي بس شديد بگرفت (10).
(در داستان نوح اين ما بوديم كه) شما را در هنگامي كه آب طغيان كرد بر كشتي نشانديم (11).
تا آن را براي شما مايه تذكر و براي آيندگان عبرت‌گير مايه عبرت قرار دهيم (12).

بيان آيات [تسميه قيامت به" حاقه" و" قارعه" و اشاره به هلاكت اقوامي كه آن را تكذيب كردند]..... ص: 653

اشاره

اين سوره مساله" حاقه" يعني قيامت را به ياد مي‌آورد، در اينجا قيامت را حاقه ناميده، در جاي ديگر قارعه و واقعه خوانده است، و در اين آيات سخن را در سه فراز سوق داده، در فصلي به طور اجمال سرانجام امت‌هايي را ذكر مي‌كند كه منكر قيامت بودند، و خداي تعالي آنان را به" اخذي رابيه" (عقوبتي شديد) بگرفت. و در فصلي اوصاف حاقه را بيان مي‌كند، و اينكه در آن روز مردم دو گروهند، يكي اصحاب يمين، و يكي اصحاب شمال، يكي اهل سعادت و ديگري اهل شقاوت. و در فصل سوم در راستي و درستي خبرها و سخنان قرآن تاكيد نموده، آنها را حق اليقين معرفي مي‌كند، و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده.
" الْحَاقَّةُ مَا الْحَاقَّةُ وَ ما أَدْراكَ مَا الْحَاقَّةُ" گفتيم: مراد از كلمه" الحاقه" روز قيامت كبري است و اگر به اين نامش ناميد، براي اين بود كه روزي است حق و ثابت، و غير قابل تخلف و ترديد ناپذير، و كلمه" الحاقه" از مصدر" حق" است، كه به معناي ثابت و مقرر واقعي است، و كلمه" ما" در جمله" مَا الْحَاقَّةُ" استفهامي است كه به منظور بزرگ شمردن قيامت آمده، (در فارسي هم مي‌گوييم فلاني دانشمند است و چه دانشمندي) و درست به همين جهت بود كه با آوردن ضمير اكتفاء نكرد، و نفرمود: " الحاقة و ما هي" بلكه دو باره كلمه" الحاقه" را تكرار كرد. و اين جمله استفهاميه خبر است براي كلمه" الحاقة".
بنا بر اين، جمله" الْحَاقَّةُ مَا الْحَاقَّةُ" به غير از بزرگداشت قيامت چيز ديگري نمي‌خواهد بفهماند، و با تكرار نام آن اين تفخيم و بزرگداشت را افاده مي‌كند.
" وَ ما أَدْراكَ مَا الْحَاقَّةُ"- خطاب در اين جمله به هر كسي است كه قابل خطاب
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 654
باشد، و در آن علم به حقيقت روز قيامت را از همه مخاطبين نفي مي‌كند، مي‌فرمايد: تو نمي‌داني قيامت چيست؟ و اين تعبير كنايه است از كمال اهميت آن روز و نهايت درجه عظمتش، و شايد منظور از روايتي هم كه از ابن عباس نقل شده همين باشد، او گفته: هر جا در قرآن جمله" ما ادراك- تو نمي‌دانستي" آمده رسول خدا (ص) آن را درك كرده و هر جا جمله" ما يدريك- تو نمي‌داني" آمده آن جناب آن مطلب را واقعا نمي‌داند خلاصه كلام اينكه اولي كنايه است از عظمت مطلب و دومي تصريح است.
" كَذَّبَتْ ثَمُودُ وَ عادٌ بِالْقارِعَةِ" كلمه" قارعه" نيز يكي از اسامي قيامت است، و بدين جهت آن را" قارعه- كوبنده" ناميده كه آسمانها و زمين را به هم مي‌كوبد، و به آسمان و زميني ديگر تبديل مي‌كند، كوه‌ها را به راه مي‌اندازد، خورشيد را تيره و ماه را منخسف مي‌كند، ستارگان را مي‌ريزد و تمامي اشيا به قهر خداي تعالي دگرگون مي‌شوند، كه قرآن به همه اينها ناطق است، چيزي كه هست مقتضاي ظاهر كلام اين بود كه بفرمايد: " كذبت ثمود و عاد بها- عاد و ثمود به آن تكذيب كردند"، ولي به جاي ضمير، كلمه" قارعه" را آورد، تا باز هم امر قيامت را بزرگ جلوه دهد.
اين آيه و آيات بعدش تا نه آيه هر چند در صدد بيان اجمالي از داستان نوح، عاد، ثمود و فرعون و طاغوتهاي قبل از او و مؤتفكات، و هلاكت آنان است، و ليكن در حقيقت مي‌خواهد به پاره‌اي از اوصاف" الحاقه- قيامت" اشاره كند، و بفرمايد: خداي تعالي امت‌هاي بسياري را به خاطر تكذيب قيامت هلاك كرد، پس در حقيقت اين آيات جواب" ما" ي استفهاميه است، هم چنان كه جمله" فَإِذا نُفِخَ فِي الصُّورِ..." جواب ديگري است.
و حاصل معنا اين است كه قيامت همان كوبنده‌اي است كه ثمود و عاد و فرعون و طاغوتهاي قبل از او و مؤتفكات و قوم نوح تكذيبش كردند، و خدا به اخذي شديد ايشان را بگرفت، و به عذاب انقراض هلاكشان كرد.
" فَأَمَّا ثَمُودُ فَأُهْلِكُوا بِالطَّاغِيَةِ" اين جمله اثر تكذيب ثمود را به طور مفصل بيان مي‌كند، و در اينكه مراد از" طاغيه" چيست، آيا صيحه آسماني است و يا زلزله است و يا صاعقه؟ آيات قرآن مختلف است، در سوره هود سبب هلاكتشان را صيحه دانسته، فرموده: " وَ أَخَذَ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ" «1» و در سوره
__________________________________________________
(1)و آنها را كه ستم كرده بودند صيحه (آسماني) فرا گرفت. سوره هود، آيه 67.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 655
اعراف زلزله دانسته فرموده: " فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ" «1» و در حم سجده صاعقه دانسته فرموده:
" فَأَخَذَتْهُمْ صاعِقَةُ الْعَذابِ الْهُونِ" «2» .
بعضي «3» گفته‌اند: كلمه" طاغيه" مانند كلمه" طغيان" و كلمه" طغوي" مصدر است، نه اسم فاعل. و معناي آيه اين است كه: اما ثمود به سبب طغيانشان هلاك شدند. آيه شريفه" كذبت ثمود بطغويها" «4» نيز مؤيد اين سخن است. و ليكن وجه اول با سياق آيات بعدي مناسب‌تر است، چون آيات بعد در مقام بيان كيفيت هلاكت آنان است، كه از ميان چند طريقه اهلاك زير يعني اهلاك به وسيله باد، و يا اخذ رابيه و شديد، و يا طغيان آب، با كدام طريق هلاك شدند. پس آيه مورد بحث هم بايد در مقام بيان اهلاك ثمود به وسيله عذاب طاغيه باشد، و بخواهد كيفيت اهلاك آنان را بيان كند، در نتيجه كلمه" طاغيه" صفت عذاب است، نه صفت مردم ثمود.
" وَ أَمَّا عادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِيحٍ صَرْصَرٍ عاتِيَةٍ" كلمه" صرصر" به معناي بادي سخت سرد و بسيار تند است، و كلمه" عاتية" از مصدر" عتو" به معناي طغيان و سرپيچي از اطاعت و ناسازگاري است.
" سَخَّرَها عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيالٍ وَ ثَمانِيَةَ أَيَّامٍ حُسُوماً فَتَرَي الْقَوْمَ فِيها صَرْعي كَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْلٍ خاوِيَةٍ" تسخير باد صرصر بر قوم عاد به معناي مسلط كردن آن بر آنان است، و كلمه" حسوم" جمع حاسم است، هم چنان كه كلمه" شهود" جمع شاهد است، و حاسم از ماده" حسم" است، كه به معناي داغ كردن مكرر چند بار پشت سر هم است، و اين كلمه صفت است براي كلمه" سبع"، و جمله را چنين معنا مي‌دهد: باد صرصر را در هفت شب و هشت روز پشت سر هم بر آنان مسلط كرد و كلمه" صرعي" جمع صريع (به خاك افتاده) است، و كلمه" اعجاز"- با فتحه همزه- جمع" عجز"- با فتحه عين و ضمه جيم- (آخر و دنباله هر چيز) است، و كلمه" خاوية" به معناي چيز تو خالي است كه آن را دور انداخته باشند، و معناي آيه اين است كه خدا باد صرصر را در هفت شب و هشت روز پي در پي بر آنان مسلط كرد، و تو (اگر بودي) آن مردم را مي‌ديدي كه مانند ريشه‌هاي تو خالي درخت خرما به زمين افتاده‌اند.
__________________________________________________
(1)سرانجام زمين لرزه آنها را فرا گرفت. سوره اعراف، آيه 78.
(2)پس آنها را صاعقه عذاب خواري و هلاكت فرا گرفت. سوره فصلت، آيه 17.
(3)تفسير كشاف، ج 4، ص 599.
(4)قوم ثمود بر اثر طغيان (پيامبرشان را) تكذيب كردند. سوره شمس، آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 656
" فَهَلْ تَري لَهُمْ مِنْ باقِيَةٍ" يعني" من نفس باقية"، اين جمله كنايه است از اينكه عذاب تمامي آنان را فرا گرفت، مي‌فرمايد: " آيا هيچ نفسي از آنان را باقي مانده مي‌بيني؟" يعني حتي يك نفر را نمي‌بيني كه زنده مانده باشد.
بعضي «1» گفته‌اند: كلمه" باقيه" هر چند به شكل اسم فاعل است، ليكن به معناي مصدر است، و گاهي به معناي" بقيه" استعمال مي‌شود، ليكن معنايي كه ما كرديم به ذهن نزديك‌تر است.
" وَ جاءَ فِرْعَوْنُ وَ مَنْ قَبْلَهُ وَ الْمُؤْتَفِكاتُ بِالْخاطِئَةِ" منظور از كلمه" فرعون" خصوص فرعون زمان موسي است، و منظور از" من قبله" امت‌هاي قبل از وي هستند، كه چون او خدا را تكذيب مي‌كردند، و مراد از كلمه" مؤتفكات" دهات قوم لوط و اهالي آن قريه‌ها است، و كلمه" خاطئة" باز مصدر در قيافه اسم فاعل است، و مراد از اينكه فرمود: فرعون و امت‌هاي قبل از او و قريه‌نشينان قوم لوط خاطئه آوردند، اين است كه طريق عبوديت را به خطا پيمودند، و بقيه الفاظ آيه روشن است.
" فَعَصَوْا رَسُولَ رَبِّهِمْ فَأَخَذَهُمْ أَخْذَةً رابِيَةً" ضمير در (عصوا) به فرعون و آن دو طايفه ديگر برمي‌گردد، و مراد از رسول جنس رسول است، و كلمه" رابيه" از مصدر" رباء" به معني زياده است، و منظور" از گرفتن آنان به گرفتني رابيه" عقوبت شديد است.
بعضي «2» گفته‌اند عقوبتي زيادتر از ساير عقوبت‌ها است.
بعضي «3» گفته‌اند: منظور از آن عقوبتي خارق العاده است.
" إِنَّا لَمَّا طَغَي الْماءُ حَمَلْناكُمْ فِي الْجارِيَةِ" اين آيه اشاره است به طوفان نوح، و كلمه" جاريه" به معناي كشتي است، در اين جمله خطاب را متوجه افرادي كرده كه در كشتي نوح سوار بودند، كه در حقيقت خطاب به عموم بشر است، كه نياكانشان همانها بودند كه به وسيله كشتي نوح از غرق نجات يافتند، چون اين اخلاف و آن اسلاف يك نوعند، و مي‌توان حال بعضي از آنان را به همه نسبت داد، و بقيه الفاظ آيه روشن است. (مي‌فرمايد: اين ما بوديم كه آن زمان كه آب طغيان كرد شما را سوار كشتي كرديم، و از غرق نجات داديم).
__________________________________________________
(1)تفسير قرطبي، ج 18، ص 261.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 10، ص 344.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 657

[توضيحي در باره اينكه يكي از سنن الهي به كمال رساندن همه موجودات است و انسان علاوه بر كمال تكويني، با سنت تشريع به سوي كمال هدايت شده است]..... ص: 657

" لِنَجْعَلَها لَكُمْ تَذْكِرَةً وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ" اين آيه بيان مي‌كند كه چرا ايشان را در كشتي‌هاي نجات سوار كرد، پس ضمير در" نجعلها" به كلمه" حمل" كه از جمله" حملناكم" استفاده مي‌شود برمي‌گردد، به اعتبار اينكه حمل مذكور رفتاري است از خدا با بشر، پس در حقيقت معناي جمله اين است كه اگر ما اين رفتار را با شما كرديم براي اين بود كه اين رفتار خود را تذكره‌اي- مايه تذكري- براي شما قرار دهيم، تا از آن عبرت بگيريد، و اندرز شويد.
و كلمه" تعيها" از مصدر" وعي" است، و" وعي" به معناي ريختن چيزي در ظرف است، و مراد از" وعي اذن براي آن حمل" اين است كه: مردم داستان حمل كشتي نوح را در گوش و هوش خود جاي دهند و از يادش نبرند، تا اثر و فايده‌اش كه همان تذكر و اندرز گرفتن است مترتب شود.
در اين آيه با هر دو جمله‌اش به هدايت ربوبي به هر دو نوعش يعني" ارائه طريق" و" رساندن به مطلوب" اشاره شده است، توضيح اينكه يكي از سنت‌هاي عامه ربوبي كه در سراسر عالم جاري است اين است كه هر نوع از انواع موجودات را به كمال لايقش و آن هدف نهايي كه بر حسب وجود خاص به خودش متوجه آن است برسد، و به همين منظور آن موجود را به جهازات و ابزاري مجهز كرده كه او را در رسيدن بدان هدف كمك كند، هم چنان كه قرآن كريم فرمود: " الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي" «1» ، و نيز فرموده: " الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّي وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي" «2» ، كه توضيح آن در تفسير دو سوره طه و اعلي و غير آن دو گذشت.
انسان هم در اينكه استكمالي تكويني و راهي به سوي كمال وجوديش دارد، مانند ساير انواع موجودات مادي است، كه همه به هدايت ربوبي به سوي كمال وجوديشان سوق داده مي‌شوند، چيزي كه هست انسان به هدايت ديگري اختصاص يافته، و آن هدايت تشريعي است، آري نفس انساني استكمالي از طريق افعال اختياري خود دارد، چون اين افعال اختياري در اثر تكرار، اوصاف و حالات دروني در او پديد مي‌آورد، و در زندگي دنيائيش داراي ملكات و احوالي مي‌شود كه همين ملكات غايت و نتيجه زندگي او است، و با اين ملكات سرنوشت زندگي ابديش معين مي‌شود.
و همين معنا باعث شده كه در بين تمامي موجودات خصوص او، مورد عنايت بيشتري
__________________________________________________
(1)پروردگار من كسي است كه هر چيزي را كه خلقتش داد هدايتش هم كرد. سوره طه، آيه 50. [.....]
(2)خدايي كه خلق كرد و تمام عيار و بي‌نقص خلق كرد، و اندازه‌گيري نموده سپس هدايت كرد. سوره اعلي، آيه 2 و 3.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 658
قرار بگيرد و از راه ارسال رسولان و انزال كتب آسماني برايش سنت ديني مقرر كنند، و به سوي آن سنت راهنماييش كنند، تا بعد از فرستادن رسولان، ديگر مردم عليه خداي تعالي حجتي نداشته باشند،" لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ" «1» كه تفصيل اين معنا در بحث‌هايي كه پيرامون مساله نبوت (در جلد دوم اين كتاب، و در جاهاي ديگر) داشتيم گذشت.
و همه اينها، هدايت به معناي راه نشان دادن و اعلام صراط مستقيم است، كه خود انسان بدون راهنمايي خداي تعالي نمي‌تواند آن را پيدا كند، هم چنان كه فرمود: " إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً" «2» ، حال اگر اين راه را دنبال بكند، و از آن منحرف نشود، به زندگي طيب و سعيدي خواهد رسيد، و اگر از دستش بدهد و از آن اعراض كند به شقاوتي دائمي مي‌رسد، و حجت خدايي به هر حال عليه او تمام مي‌شود، هم چنان كه فرمود: " لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيي مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ" «3» .
حال كه اين معنا روشن شد معلوم گرديد كه يكي از سنت‌هاي الهي اين است كه بشر را از راه ارائه طريق به سوي سعادت حياتش هدايت كند. جمله" لِنَجْعَلَها لَكُمْ تَذْكِرَةً"
به همين معنا اشاره مي‌كند چون تذكره به معناي اين است كه راه سعادت او را به يادش بياورند، و اين مستلزم آن نيست كه آدمي تذكر هم پيدا بكند، و حتما راه سعادت را پيش بگيرد، ممكن است تذكر در او اثر بكند، و ممكن هم هست اثر نكند.
يكي ديگر از سنت‌هاي الهي اين است كه همه موجودات را به سوي كمالشان هدايت كند، و به سوي آن نقطه به حركتشان در آورد، و به آن نقطه برساند، جمله" وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ"
به همين معنا اشاره دارد، چون" وعي"- فرا گرفتن- يكي از مصاديق هدايت شدن به هدايت ربوبي است و اگر خداي تعالي اين وعي را به خودش نسبت نداد، همانطور كه تذكره را به خود نسبت داد، براي اين بود كه منظور از تذكره اتمام حجت است كه كار خداست، و اما وعي و فرا گرفتن، كار مستقيم او نيست، هر چند كه هم ممكن است به او نسبت داده شود و هم به خود انسان، و ليكن سياق آيه سياق دعوت و بيان اجر و ثواب است، اجري كه بر اجابت دعوت مترتب مي‌شود، و اجر و مثوبت از آثار وعي است البته بدان جهت كه فعل
__________________________________________________
(1)تا براي مردم، بعد از اين پيامبران، بر خدا حجتي باقي نماند. سوره نساء، آيه 165.
(2)ما راه را به او نشان داديم، خواه شاكر باشد (و پذيرا گردد) يا كفران كند. سوره دهر، آيه 3.
(3)تا هر كس هلاك مي‌شود دانسته هلاك شود، و آن كس هم كه زنده مي‌گردد با دليل زنده شود.
سوره انفال، آيه 42.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 659
انسان و مستند به اوست، نه بدان جهت كه توفيقي الهي و منسوب به آن جناب است.
از آيه شريفه برمي‌آيد كه حوادث خارجي در اعمال انسان اثر مي‌گذارد، هم چنان كه از آيه شريفه" وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ" «1» .
عكس اين مطلب استفاده مي‌شود، يعني از آن برمي‌آيد كه اعمال انسان در حوادث خارجي اثر دارد كه در تفسير همين آيه در سوره اعراف مقداري در اين باره سخن رفت.

بحث روايتي [(رواياتي متعدد دال بر اينكه امير المؤمنين (عليه السلام)" أُذُنٌ واعِيَةٌ" بوده است)]..... ص: 659

در الدر المنثور است كه: ابن منذر از ابن جريح روايت كرده كه در تفسير آيه" لِنَجْعَلَها لَكُمْ تَذْكِرَةً"
گفته است: اين تذكره براي امت محمد (صلوات اللَّه عليه) است، و چه بسيار كشتي‌ها كه در گذشته در دريا غرق شده بود، و آثاري كه از بين رفته بود، و بعد از قرنها امت محمد (ص) آن آثار را يافتند، مثلا آثار كشتي نوح را در كوه جودي يافتند «2» .
مؤلف: در تفسير سوره هود در خلال داستان نوح (ع) مطالبي رفت كه مؤيد اين روايت است.
و در همان كتاب است كه سعيد بن منصور، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، و ابن مردويه، از مكحول روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي آيه: " وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ"
نازل شد رسول خدا (ص) فرمود: من از پروردگارم خواستم اين اذن واعيه را علي بن ابي طالب قرار دهد، مكحول مي‌گويد: بعد از اين دعاي رسول خدا (ص) علي (ع) بارها مي‌گفت: هيچ نشد چيزي از رسول خدا (ص) بشنوم و فراموش كنم «3» .
و نيز در همان كتاب است كه ابن جرير، ابن ابي حاتم، واحدي، ابن مردويه، ابن عساكر، و ابن النجاري همگي از برده روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) به علي فرمود: خدايم دستور فرموده تو را نزديك كنم و دورت ندارم، و به تو تعليم دهم و تو فراموش نكني، و اين حق برايت ثابت شده كه آنچه را تعليمت مي‌دهم فرا بگيري، به
__________________________________________________
(1)مردم قريه‌ها اگر ايمان بياورند و تقوي پيشه كنند بركاتي از آسمان و زمين به رويشان مي‌گشائيم. سوره اعراف، آيه 96.
(2 و 3)الدر المنثور، ج 6، ص 260.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 660
دنبال اين فرمايش آيه" وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ
" نازل شد «1» .
و در همان كتاب است كه ابو نعيم در كتاب حليه از علي (ع) نقل كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: يا علي خدا مرا دستور داده كه تو را نزديك كنم، و تعليمت دهم تا تو فرا بگيري، پس از آن اين آيه نازل شد: " وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ"
پس اي علي تو هستي اذن واعيه (گوش فرا گيرنده) علم من «2» .
مؤلف: اين معنا در تفسير برهان هم از سعد بن عبد اللَّه آمده كه او به سند خود از امام صادق (ع) آن را روايت كرده «3» . و نيز از كليني «4» است كه او به سند خود از آن جناب نقل كرده. و نيز از ابن بابويه «5» است كه او هم به سند خود از جابر از امام صادق (ع) نقل كرده است.
و باز همين مطلب را از ابن شهرآشوب از حلية الاولياء از عمر بن علي آورده، و از واحدي در كتاب اسباب النزول از بريده آورده، و از ابي القاسم بن حبيب، در تفسير خود از زر بن حبيش از علي (ع) نقل كرده است «6» .
و كوتاه سخن اينكه: صاحب غاية المرام اين مطلب را از طرق شيعه و سني در شانزده حديث آورده «7» . و صاحب تفسير برهان گفته: محمد بن عباس در اين باره سي حديث از طرق شيعه و سني آورده است «8» .
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 260.
(3)تفسير برهان، ج 4، ص 375.
(4)اصول كافي، ج 1، ص 350.
(5)تفسير برهان، ج 4، ص 375.
(6)تفسير برهان، ج 4، ص 376، ح 9.
(7)غاية المرام، باب 69، ص 366.
(8)تفسير برهان، ج 4، ص 376.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 661

[سوره الحاقة (69): آيات 13 تا 37]..... ص: 661

اشاره

فَإِذا نُفِخَ فِي الصُّورِ نَفْخَةٌ واحِدَةٌ (13) وَ حُمِلَتِ الْأَرْضُ وَ الْجِبالُ فَدُكَّتا دَكَّةً واحِدَةً (14) فَيَوْمَئِذٍ وَقَعَتِ الْواقِعَةُ (15) وَ انْشَقَّتِ السَّماءُ فَهِيَ يَوْمَئِذٍ واهِيَةٌ (16) وَ الْمَلَكُ عَلي أَرْجائِها وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمانِيَةٌ (17)
يَوْمَئِذٍ تُعْرَضُونَ لا تَخْفي مِنْكُمْ خافِيَةٌ (18) فَأَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ فَيَقُولُ هاؤُمُ اقْرَؤُا كِتابِيَهْ (19) إِنِّي ظَنَنْتُ أَنِّي مُلاقٍ حِسابِيَهْ (20) فَهُوَ فِي عِيشَةٍ راضِيَةٍ (21) فِي جَنَّةٍ عالِيَةٍ (22)
قُطُوفُها دانِيَةٌ (23) كُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِيئاً بِما أَسْلَفْتُمْ فِي الْأَيَّامِ الْخالِيَةِ (24) وَ أَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِشِمالِهِ فَيَقُولُ يا لَيْتَنِي لَمْ أُوتَ كِتابِيَهْ (25) وَ لَمْ أَدْرِ ما حِسابِيَهْ (26) يا لَيْتَها كانَتِ الْقاضِيَةَ (27)
ما أَغْني عَنِّي مالِيَهْ (28) هَلَكَ عَنِّي سُلْطانِيَهْ (29) خُذُوهُ فَغُلُّوهُ (30) ثُمَّ الْجَحِيمَ صَلُّوهُ (31) ثُمَّ فِي سِلْسِلَةٍ ذَرْعُها سَبْعُونَ ذِراعاً فَاسْلُكُوهُ (32)
إِنَّهُ كانَ لا يُؤْمِنُ بِاللَّهِ الْعَظِيمِ (33) وَ لا يَحُضُّ عَلي طَعامِ الْمِسْكِينِ (34) فَلَيْسَ لَهُ الْيَوْمَ هاهُنا حَمِيمٌ (35) وَ لا طَعامٌ إِلاَّ مِنْ غِسْلِينٍ (36) لا يَأْكُلُهُ إِلاَّ الْخاطِؤُنَ (37)

ترجمه آيات..... ص: 661

پس زماني كه نفخه واحده‌اي در صور دميده شود (13).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 662
و قدرت الهي بر زمين و كوه‌ها احاطه يافته آن را در يك لحظه متلاشي و زير و رو كند (14).
آن وقت است كه واقعه قيامت رخ مي‌دهد! (15).
و آسمان مي‌شكافد كه در چنين روزي صولت و رفعتش مبدل به ضعف مي‌گردد (16).
و فرشتگان در پيرامون آن ايستاده عرش پروردگارت را آن روز هشت نفر حمل مي‌كند (17).
آن روز همگي شما بر خدا عرضه مي‌شويد و از شما هيچ سر پنهاني بر خدا مخفي نمي‌ماند (18).
اما كسي كه نامه عملش را به دست راستش داده باشند از خوشحالي فرياد مي‌زند بياييد نامه‌ام را بخوانيد كه به سعادتم حكم مي‌كند (19).
من در دنيا يقين داشتم كه روزي حسابم را مي‌بينم (20).
پس او در عيشي است كه از آن خشنود است (21).
در بهشتي است داراي مرتبتي بلند (22).
ميوه‌هاي رسيده‌اش نزديك (23).
بخوريد و بنوشيد كه گوارايتان باد به خاطر آن اعمال نيكي كه در ايام گذشته كرده بوديد (24).
و اما كسي كه نامه عملش را به دست چپش داده باشند مي‌گويد اي كاش نامه‌ام را به من نداده بودند (25).
و حسابم را نمي‌ديدم كه چيست (26).
اي كاش همان مرگ اولي نابودم كرده بود (27).
نه مالم امروز به دردم خورد (28).
نه قدرتم بجاي ماند (29).
(پس خطاب مي‌رسد) بگيريد او را و دست و پايش را ببنديد (30).
و سپس در آتشش افكنيد (31).
و آن گاه او را به زنجيري كه طولش هفتاد ذراع است ببنديد (32).
كه او در دنيا به خداي عظيم ايمان نمي‌آورد (33).
و بر اطعام مسكين تشويق نمي‌كرد (34).
در نتيجه امروز در اينجا هيچ دوستي حمايت كننده ندارد (35).
و به جز چرك و خون دوزخيان هيچ طعامي ندارد (36).
چرك و خوني كه خوراك خطاكاران است و بس (37).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 663

بيان آيات [پاره‌اي از نشانه‌ها، مقدمات و وقايع قيامت: نفخ در صور، كوبيده شدن زمين، كوه‌ها، انشقاق آسمان، و...]..... ص: 663

اشاره

اين آيات فصل دومي است كه حاقه را با پاره‌اي از نشانيها و مقدماتش و شمه‌اي از وقايعي كه در آن روز رخ مي‌دهد معرفي مي‌كند.
" فَإِذا نُفِخَ فِي الصُّورِ نَفْخَةٌ واحِدَةٌ" در سابق گفتيم كه تعبير" دميدن در صور" كنايه است از مساله قيامت (هم چنان كه رسم است براي اعلان مردم به اينكه مثلا فلان مال التجاره آمده، و يا فلان سفر در پيش است، همه حاضر شويد شيپور مي‌زنند)، دميدن در شيپور نيز كنايه است از حاضر كردن مردم براي رسيدگي به حسابهايشان، و اگر آن را به صفت" واحدة" توصيف كرده، براي اشاره به اين معنا بوده كه مساله حتمي است و قضائش رانده شده و امر معلقي نيست كه احتياج به تكرار نفخه داشته باشد، و آنچه از سياق آيات به ذهن مي‌آيد اين است كه منظور از اين نفخه واحده، نفخه دوم است كه در آن مردگان زنده مي‌شوند.
" وَ حُمِلَتِ الْأَرْضُ وَ الْجِبالُ فَدُكَّتا دَكَّةً واحِدَةً" كلمه" دك"- با تشديد كاف- مصدر فعل مجهول" دكتا" است، و معنايش كوبيدن سخت است، به طوري كه آنچه كوبيده مي‌شود خرد گشته به صورت اجزايي ريز در آيد، و منظور از حمل شدن زمين و جبال اين است كه قدرت الهي بر آنها احاطه مي‌يابد، و اگر مصدر" دك" را (با تاي وحدت" دكة" آورد، و علاوه بر آن) با كلمه" واحدة" توصيف كرد، براي اين بود كه به سرعت خرد شدن آنها اشاره كند، و بفهماند خرد شدن كوه‌ها و زمين احتياج به كوبيدن بار دوم ندارد.
" فَيَوْمَئِذٍ وَقَعَتِ الْواقِعَةُ" يعني در چنين روزي قيامت بپا مي‌شود.
" وَ انْشَقَّتِ السَّماءُ فَهِيَ يَوْمَئِذٍ واهِيَةٌ" كلمه" انشقاق" در هر چيز استعمال شود معناي جدا شدن قسمتي از آن را مي‌دهد، و كلمه" واهيه" از ماده" وهي" است، كه به معناي ضعف. و به قولي به معناي پاره شدن چرم و جامه و امثال آن است.
ممكن هم هست آيه شريفه" وَ انْشَقَّتِ السَّماءُ فَهِيَ يَوْمَئِذٍ واهِيَةٌ وَ الْمَلَكُ عَلي أَرْجائِها" در معناي آيه زير باشد كه مي‌فرمايد: " وَ يَوْمَ تَشَقَّقُ السَّماءُ بِالْغَمامِ وَ نُزِّلَ الْمَلائِكَةُ تَنْزِيلًا"
«1» .
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 664
وَ الْمَلَكُ عَلي أَرْجائِها وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمانِيَةٌ" راغب مي‌گويد: " رجاي چاه" و" رجاي آسمان" و رجاي هر چيز ديگر به معناي كناره آن است، و جمع آن أرجاء مي‌آيد، يعني اطراف، هم چنان كه در قرآن آمده: " وَ الْمَلَكُ عَلي أَرْجائِها" «2» و كلمه" ملك" به طوري كه گفته شده، هم در مورد يك نفر اطلاق مي‌شود، و هم در مورد جمع، و مراد از آن در اين آيه جمع است، و ضمير" هم" در جمله" وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمانِيَةٌ" به طوري كه از مقتضاي سياق ظاهر مي‌شود به ملائكه برمي‌گردد.
ولي بعضي «3» گفته‌اند به همه خلائق برمي‌گردد.
و از ظاهر كلام خداي تعالي برمي‌آيد كه عرش در آن روز حامليني از ملائكه دارد، هم چنان كه از ظاهر آيه زير نيز اين معنا استفاده مي‌شود مي‌فرمايد: " الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا" «4» ، و در روايات آمده كه اين حاملان عرش چهار فرشته‌اند، و از ظاهر آيه مورد بحث برمي‌آيد حاملان عرش در آن روز هشت نفرند، و اما اينكه اين چهار نفر و يا هشت نفر از جنس ملائكه بودند، و يا غير ايشان؟
آيه شريفه ساكت است، هر چند كه سياق آن از اشعار به اينكه از جنس ملك مي‌باشند، خالي نيست.
ممكن هم هست- همانطور كه اشاره كرديم- غرض از ذكر انشقاق آسمان، و بودن ملائكه در اطراف آن، و اينكه حاملين عرش در آن روز هشت نفرند، اين باشد كه بفرمايد در آن روز ملائكه و آسمان و عرش براي انسانها ظاهر مي‌شوند، هم چنان كه قرآن در اين باره فرموده: " وَ تَرَي الْمَلائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ" «5» .
__________________________________________________
(1)و روزي كه آسمان به ابرها پاره پاره مي‌شود، و ملائكه به طور ناگفتني نازل مي‌گردند. سوره فرقان، آيه 25. [.....]
(2)مفردات راغب ماده" رجا".
(3)روح المعاني، ج 29، ص 45.
(4)كساني كه عرش را حمل مي‌كنند، و كساني كه پيرامون عرش هستند، پروردگار خود را به حمد تسبيح مي‌گويند، و به او ايمان مي‌آورند، و براي همه كساني كه ايمان آورده‌اند استغفار مي‌كنند.
سوره مؤمن، آيه 7.
(5) ملائكه را مي‌بيني كه پيرامون عرش را حلقه‌وار گرفته‌اند، و پروردگار خود را به حمد تسبيح مي‌گويند. سوره زمر، آيه 75.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 665

[مقصود از اينكه فرمود در قيامت عرضه مي‌شويد، بروز و افشاي حقايق است در آن روز]..... ص: 665

" يَوْمَئِذٍ تُعْرَضُونَ لا تَخْفي مِنْكُمْ خافِيَةٌ" از ظاهر كلام برمي‌آيد كه مراد از جمله" تعرضون- عرضه مي‌شويد" عرضه شدن بر خداي تعالي باشد، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده: َ عُرِضُوا عَلي رَبِّكَ صَفًّا"
«1» ، و كلمه" عرض" در لغت به معناي اين است كه فروشنده جنس خود را جلو مشتري بگسترد و به او نشان دهد، در نتيجه معناي عرض بر خداي تعالي در روز قيامت كه روز جدايي حق از باطل، و روز داوري است اين است كه: آنچه نزد هر انسان از عقيده و عمل هست براي خداي تعالي فاش و سفره دل آدمي باز مي‌گردد، به طوري كه هيچ عقيده و هيچ فعلي از او براي خدا پنهان نماند، و همه غيب‌ها شهادت و همه سرها علن و آشكار گردد، و اين از خصائص قيامت است، آري قيامت" يَوْمَ تُبْلَي السَّرائِرُ" «2» است، و" يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا يَخْفي عَلَي اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْ‌ءٌ" «3» است، روزي است كه سريره‌ها آشكار و همه مردم براي خدا ظاهر مي‌شوند، و از آنان چيزي بر خدا پوشيده نمي‌ماند.
و ما در بحث‌هاي سابق خود گفتيم كه آنچه در قرآن از خصائص قيامت آمده اختصاص به قيامت ندارد، مثلا اگر فرموده روز قيامت ملك مخصوص خداست، معنايش اين نيست كه در دنيا غير خدا كساني ديگر نيز مالك باشند، و اگر فرموده: آن روز امر به دست خداست، و يا از عذاب او براي كسي پناهگاهي نيست، و يا خلائق برايش بارز و ظاهر مي‌شوند و يا چيزي از خلائق بر او پوشيده نمي‌ماند، و خصائص ديگر، معنايش اين نيست كه خدا تنها در روز قيامت چنين است، زيرا اين صفات دائما براي خدا هست، بلكه مراد اين است كه: مردم آن روز فاش و هويدا مي‌بينند كه خداي تعالي چنين خدايي است «4» . پس معناي آيه اين مي‌شود كه: در آن روز براي شما آشكار مي‌شود كه در دنيا هم، در معرض علم خدا بوديد، و آن روز همه فعل‌هايتان ظاهر مي‌گردد، و هيچ يك از آنها پنهان نمي‌ماند.
__________________________________________________
(1)به صف بر پروردگارت عرضه مي‌شوند. سوره كهف، آيه 48.
(2)در آن روز كه اسرار پنهان آشكار مي‌شود. سوره طارق، آيه 9.
(3)آن روزي كه همه (نيك و بد) خلق پديد آيد و هيچ كرده آنها بر خدا پنهان نباشد. سوره مؤمن، آيه 16.
(4)در دنيا خيال مي‌كردند انسانها هم مالكند، و نمي‌توانستند آن طور كه بايد باور كنند كه غير خدا كسي مالك نيست، ولي در قيامت به اين حقيقت واقف مي‌شوند، در دنيا خيال مي‌كردند خدا از نيات و صفات دروني و اعمالي كه در خلوت انجام مي‌دهند بي‌خبر است، ولي در قيامت كاملا پي مي‌برند، كه هيچ چيز بر خدا پوشيده نبوده و نخواهد بود." مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 666

[وصف حال آن كس كه در آن روز كتابش به دست راستش داده مي‌شود و آنكه كتابش به دست چپش داده مي‌شود، و نقل آنچه مي‌گويند]..... ص: 666

" فَأَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ فَيَقُولُ هاؤُمُ اقْرَؤُا كِتابِيَهْ" در مجمع البيان گفته: كلمه" هاؤم" امر به چند نفر است و به منزله" هاكم" است، و اگر طرف مرد باشد، مي‌گويي" هاء يا رجل"، و به دو مرد مي‌گويي" هاؤما يا رجلان"، و به جمعيتي مي‌گويي" هاؤم يا رجال"، و به يك زن مي‌گويي" هاء يا امرأة"- و همزه را كسره مي‌دهي و بعد از همزه حرف" ياء" نمي‌آوري- و به دو زن مي‌گويي" هاؤما"، و به چند زن مي‌گويي" هاؤن"، و اين لغت اهل حجاز است.
و اهل نميم و قيس، در مفرد مذكر مثل اهل حجاز مي‌گويند: " هاء" و به دو نفر مي‌گويند: " هاءا" و به جماعت مردان مي‌گويند: " هاؤا"، و به يك زن" هاءي"، و به چند زن" هاؤن".
و بعضي از قبايل عرب بجاي همزه كاف مي‌آورند، مي‌گويند: " هاك، هاكما، هاكم، هاك، هاكما، هاكن" و در همه اين زبانها اين كلمه به معناي" بگير" است، و اين امري است كه نهي ندارد «1» .
اين آيه شريفه و ما بعدش تا كلمه" خاطئون" بيان تفصيلي اختلاف حال مردم در روز قيامت است، اختلافي كه از حيث سعادت و شقاوت دارند، و ما در سابق در تفسير" مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ" «2» گفتاري در معناي دادن كتاب به دست راست اصحاب يمين داشتيم، و ظاهرا خطاب در جمله" هاؤُمُ اقْرَؤُا كِتابِيَهْ" به ملائكه باشد، و هاء در كلمه" كتابيه" و همچنين در آخر همه آيات بعدي، هاي وقف است، كه اصطلاحا آن را هاي استراحت مي‌نامند.
و معناي آيه اين است كه: اما كسي كه كتابش به دست راستش داده شده رو به فرشتگان مي‌كند و مي‌گويد: بياييد نامه عمل مرا بگيريد و بخوانيد كه چگونه به سعادت من حكم مي‌كند.
" إِنِّي ظَنَنْتُ أَنِّي مُلاقٍ حِسابِيَهْ" كلمه" ظن" در اينجا به معناي يقين است، و آيه مورد بحث آنچه را از آيه قبل فهميده مي‌شد تعليل مي‌كند، و حاصل اين تعليل اين است كه اگر گفتم كتاب من كتاب يمين است، و به سعادت من حكم مي‌كند، براي اين بود كه من در دنيا به چنين روزي يقين داشتم، و يقين داشتم كه به زودي حساب خود را ملاقات مي‌كنم، و به پروردگارم ايمان
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 345.
(2)سوره اسراء، آيه 71.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 667
آوردم، و عمل خود را اصلاح كردم.
" فَهُوَ فِي عِيشَةٍ راضِيَةٍ" يعني چنين كسي زندگي مي‌كند به عيش راضيه، به عيشي كه خودش آن را بپسندد، پس اگر رضايت را به عيش نسبت داده از باب مجاز عقلي است.
" فِي جَنَّةٍ عالِيَةٍ... الْخالِيَةِ" يعني او در بهشتي است كه داراي مقامي عالي است، و او در آن بهشت لذاتي دارد، كه نه چشمي ديده و نه گوشي شنيده باشد، و نه بر قلب كسي خطور كرده باشد.
" قُطُوفُها دانِيَةٌ"- كلمه" قطوف" جمع قطف- به كسره قاف و سكون طاء- است، كه به معناي ميوه‌اي است كه به حد چيدن رسيده باشد، و معناي جمله اين است كه ميوه‌هاي آن بهشت به وي نزديك است، به طوري كه هر جور بخواهد مي‌تواند بچيند.
" كُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِيئاً بِما أَسْلَفْتُمْ فِي الْأَيَّامِ الْخالِيَةِ"- يعني به ايشان گفته مي‌شود:
بخوريد و بنوشيد، از همه آنچه خوردني و نوشيدني در بهشت است، در حالي كه گوارايتان باشد، و اين پاداش آن ايمان و عمل صالحي است كه در دنياي گذرا و ناپايدار براي امروزتان تهيه ديديد.
" وَ أَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِشِمالِهِ فَيَقُولُ يا لَيْتَنِي لَمْ أُوتَ كِتابِيَهْ وَ لَمْ أَدْرِ ما حِسابِيَهْ" صاحبان اين سخن طايفه دومند، يعني اشقياي مجرم كه نامه اعمالشان را به دست چپشان مي‌دهند، و معناي اينكه چرا نامه اعمال مجرمين را به دست چپشان مي‌دهند، در سوره اسراء گذشت، اين طايفه در قيامت آرزو مي‌كنند كه اي كاش نامه اعمال خود را نمي‌ديدند، و نمي‌فهميدند حسابشان چيست، و اين آرزويشان از اين جهت است كه مي‌بينند چه عذاب اليمي برايشان آماده شده.
" يا لَيْتَها كانَتِ الْقاضِيَةَ" مفسرين «1» گفته‌اند: ضمير در" ليتها" به" موتة الاولي" ي تقديري برمي‌گردد، آن مرگ اولي كه انسان را از دنيا خارج مي‌كند»
.و معناي آيه اين است كه: اي كاش همان مرگ اول كه ما آن را چشيديم و از دنيا خارج شديم كار ما را يكسره كرده بود، و ما را نابود مي‌ساخت و ديگر مبعوث نمي‌شديم، و در
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 49.
(2)و به عالم برزخ مي‌آورد، در مقابل مرگ دوم كه در هنگام نفخه صور رخ مي‌دهد، و برزخيان مي‌ميرند، تا در نفخه دوم زنده شده در عرصه محشر حاضر گردند- مترجم.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 668
اين ورطه عذاب هميشگي قرار نمي‌گرفتيم و آنچه را مي‌بينيم نمي‌ديديم.
" ما أَغْني عَنِّي مالِيَهْ هَلَكَ عَنِّي سُلْطانِيَهْ" اين دو جمله دو كلمه حسرت است كه در آن روز بعد از بي‌نتيجه ديدن كوشش‌هاي دنيايي خود مي‌گويد، چون او تا در دنيا بود مي‌پنداشت كليد سعادتش در زندگي مال و قدرت است، و اين دو تمامي ناملايمات احتمالي را از او دفع مي‌كنند، و بر هر محبوب و لذتي مسلطش مي‌سازند، و به همين خيال خام بود كه تمامي سعي و توان خود را صرف به دست آوردن مال و قدرت كرد، و قهرا از ياد پروردگار خود و از هر سخن حقي كه به سوي آن دعوت مي‌شد اعراض نمود، و دعوت كننده را تكذيب مي‌كرد، همين كه سر از قبر برداشت، و ديد كه تمامي سبب‌ها از كار افتاده‌اند، و امروز ديگر مال و فرزندان بكار نمي‌آيند، مي‌فهمد كه مالش فايده‌اي نداشت، و قدرتش هم باطل شد، لذا از در حسرت و درد اين دو جمله را مي‌گويد، اما چه سودي از گفتن؟!" خُذُوهُ فَغُلُّوهُ... فَاسْلُكُوهُ" اين جملات دستور خدا به ملائكه را حكايت مي‌كند، كه بگيريد او را و در آتش بيفكنيد. پس تقدير كلام" يقال للملائكة خذوه..." است، يعني" به ملائكه گفته مي‌شود بگيريد او را..." و كلمه" غلوه" امر از مصدر" غل" است، كه به معناي بستن با غل و زنجير است كه دست و پاي اسير را به گردنش مي‌بندد.
" ثُمَّ الْجَحِيمَ صَلُّوهُ"- يعني او را داخل آتش عظيم كنيد، چون جحيم به معناي آتش عظيم است، و" صلوا" امر از ماده" صلو" است، كه به معناي ملازم قرار دادن آدمي است با آتش.
" ثُمَّ فِي سِلْسِلَةٍ ذَرْعُها سَبْعُونَ ذِراعاً فَاسْلُكُوهُ"- كلمه" سلسله" به معناي زنجير و قيد است، و كلمه" ذرع" به معناي طول است، و كلمه" ذراع" به معناي فاصله بين آرنج و نوك انگشتان است، كه خود يك واحد طولي است، و سلوك مجرم در سلسله‌اي كه طولش هفتاد ذراع باشد به معناي آن است كه وي را در چنين زنجيري بپيچند. و حاصل كلام اين است كه او را در چنين قيدي مقيد كنيد «1» .
__________________________________________________
(1)در اينجا ممكن است به ذهن خواننده خطور كند كه هفتاد ذراع بودن سلسله چه خصوصيتي دارد؟ اگر عرض بيشتر معذب شدن است، كه مجرم به كمتر از هفتاد ذراع هم بسته مي‌شود، چرا فرمود:
هفتاد ذراع؟ در پاسخ مي‌گوييم شايد عدد هفتاد صرفا به منظور تكثير آورده شده باشد، در فارسي نيز به همكلام خود مي‌گوييم" صد بار گفتم كه چنين و چنان مكن، و به خرجت نرفت" كه در اين گونه تعبيرات عدد صد صرفا مبالغه را مي‌رساند، احتمال دارد در آيه شريفه هم عدد هفتاد به همين منظور آورده شده باشد. مترجم.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 669
" إِنَّهُ كانَ لا يُؤْمِنُ بِاللَّهِ الْعَظِيمِ وَ لا يَحُضُّ عَلي طَعامِ الْمِسْكِينِ" مصدر" حض" كه فعل" يحض" مضارع از آن است، به معناي تحريك و تشويق كردن است، و دو آيه مورد بحث در مقام بيان علت دستور قبلي (بگيريد و ببنديد و در آتش بيفكنيد) است، مي‌فرمايد بدين علت چنين دستور داديم كه وي به خداي عظيم ايمان نمي‌آورد، و مردم را به اطعام مسكينان تشويق نمي‌كرد، بلكه در اين باره مسامحه مي‌كرد، و از رنج بينوايان احساس ناراحتي نمي‌نمود.
" فَلَيْسَ لَهُ الْيَوْمَ هاهُنا حَمِيمٌ... الْخاطِؤُنَ" كلمه" حميم" به معناي دوست است، و آيه شريفه به خاطر حرف" فاء" كه در آغاز آن آمده نتيجه‌گيري از جمله" إِنَّهُ كانَ لا يُؤْمِنُ..." است. و حاصل كلام اين است كه او از آنجا كه به خدا ايمان نمي‌آورد در نتيجه امروز در اين عرصه، دوستي كه سودش ببخشد يعني شفيعي كه برايش شفاعت كند ندارد، چون كافر آمرزش ندارد، در نتيجه شفاعتي هم نخواهد داشت.
" وَ لا طَعامٌ إِلَّا مِنْ غِسْلِينٍ"- كلمه" غسلين" به معناي چركاب است، و گويا مراد از آن چرك و كثافاتي است كه از تن اهل دوزخ مي‌ريزد، و آيه شريفه عطف است به كلمه" حميم" در آيه قبلي، و نتيجه‌گيري از جمله" وَ لا يَحُضُّ..." است، و حاصل معنايش اين است كه او از آنجا كه كسي را به اطعام مسكينان تشويق نمي‌كرد، امروز طعامي به جز غسلين اهل دوزخ ندارد، و جمله" لا يَأْكُلُهُ إِلَّا الْخاطِؤُنَ" كلمه" غسلين" را تعريف مي‌كند، و خاطون عبارتند از كساني كه گناه و خطا كاري، عادتشان شده باشد.

بحث روايتي [(رواياتي راجع به حمله عرش در قيامت، كساني كه كتابشان به دست راست يا چپ داده مي‌شود، و...)]..... ص: 669

در الدر المنثور است كه ابن جرير، از ابن زيد روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) در معناي آيه" وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمانِيَةٌ" فرمود:
امروز عرش خدا را چهار نفر حمل مي‌كنند، و روز قيامت هشت نفر «1» .
مؤلف: در اينكه خداي تعالي حاملين عرش را در آيه شريفه مقيد كرده به" يومئذ-
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 261. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 670
امروز" اشعار و بلكه ظهور روشني است در اينكه هشت نفر بودن حاملان مخصوص آن روز است.
و در تفسير قمي آمده كه امام (ع) در حديثي ديگر فرمود: عرش را هشت نفر حمل مي‌كنند، چهار نفر از اولين و چهار نفر از آخرين، اما چهار نفر اولين عبارتند از نوح و ابراهيم و موسي و عيسي (ع)، و اما چهار نفر آخرين عبارتند از محمد و علي و حسن و حسين (ع) «1» .
مؤلف: در روايات بسياري آمده كه هشت نفر مخصوص روز قيامت است، و در بعضي آمده كه حاملين عرش خدا- با در نظر گرفتن اينكه عرش خدا همان علم او است- چهار نفر از ما هستند و چهار نفر از هر كس كه خدا بخواهد.
و در تفسير عياشي از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت آمده كه فرمود:
چون روز قيامت بشود هر دسته از مردم به نام امامشان خوانده مي‌شوند، امامي كه در عصر آن امام مرده‌اند، اگر نام امام خود را بدانند و او را به امامت شناخته باشند نامه عملشان به دست راستشان داده مي‌شود، براي اينكه خداي تعالي فرموده: " يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ فَمَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ فَأُولئِكَ يَقْرَؤُنَ كِتابَهُمْ" «2» و كلمه" يمين" به معناي معرفت و اثبات امام است، چون كتاب او همان امام او است، كه مي‌خواند- تا آنجا كه امام فرمود- و كسي كه امام خود را نشناسد، از اصحاب شمال است، همان كساني كه خداي تعالي در باره‌شان فرموده: " وَ أَصْحابُ الشِّمالِ ما أَصْحابُ الشِّمالِ فِي سَمُومٍ وَ حَمِيمٍ وَ ظِلٍّ مِنْ يَحْمُومٍ..." «3» .
مؤلف: و در برخي از روايات، آيه" فَأَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ..." بر علي (ع) تطبيق شده، و در بعضي بر آن جناب و بر شيعيانش، و همچنين آيه" وَ أَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِشِمالِهِ..." بر دشمنان آن جناب تطبيق شده، كه همه اين روايات از باب تطبيق كلي بر مصداق است، نه از باب تفسير.
و در الدر المنثور است كه: حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) از ابي سعيد خدري از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: اگر يك دلو از غسلين به روي دنيا بريزند، تمام اهل دنيا را مي‌گنداند «4» .
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 384.
(2)روزي كه هر دسته از مردم را به نام امامشان صدا مي‌زنيم، پس كساني كه نامه عملشان به دست راستشان داده شد چنين كساني نامه خود را مي‌خوانند. سوره اسراء، آيه 71.
(3)تفسير عياشي، ج 2، ص 302، ح 115.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 263.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 671
و در همان كتاب است كه بيهقي در كتاب شعب ايمان از صعصعة بن صوحان روايت كرده كه گفت مردي باديه‌نشين به حضور علي بن ابي طالب رسيد، و پرسيد: اين آيه چه معنا دارد كه مي‌فرمايد: " لا يَأْكُلُهُ إِلَّا الْخاطِؤُنَ"، با اينكه تمامي مردم خطوه و قدم زدن دارند، علي (ع) تبسمي كرد و فرمود: اي اعرابي: " لا يَأْكُلُهُ إِلَّا الْخاطِؤُنَ" نه" الا الخاطئون"، مرد عرب عرضه داشت: بله به خدا درست فرمودي اي امير المؤمنين، خداوند بنده خود را تسليم عذاب نمي‌كند.
آن گاه رو كرد به جانب ابي الاسود و فرمود: عجم‌ها همه داخل دين شدند، تو براي مردم قاعده‌اي وضع كن تا به وسيله آن سخن گفتن خود را اصلاح كنند، و غلط حرف نزنند.
ابو الاسود هم برايشان حركت ضمه و نصب و جر را ترسيم كرد، و معين كرد در كجا كلمه با ضمه خوانده شود و كجا با فتحه و كجا با كسره «1» .
و در تفسير برهان از ابن بابويه نقل كرده كه در كتاب" الدروع الواقعية" از رسول خدا (ص) روايت كرده كه در ضمن حديثي فرمود: اگر يك ذراع از آن سلسله‌اي كه خدا در كتاب خود يادآور شده بر روي همه كوه‌هاي دنيا بگذارند، از شدت حرارت آن آب مي‌شوند «2» .
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 263.
(2)تفسير برهان، ج 4، ص 379، ح 2.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 672

[سوره الحاقة (69): آيات 38 تا 52]..... ص: 672

اشاره

فَلا أُقْسِمُ بِما تُبْصِرُونَ (38) وَ ما لا تُبْصِرُونَ (39) إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ (40) وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شاعِرٍ قَلِيلاً ما تُؤْمِنُونَ (41) وَ لا بِقَوْلِ كاهِنٍ قَلِيلاً ما تَذَكَّرُونَ (42)
تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ (43) وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاوِيلِ (44) لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمِينِ (45) ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتِينَ (46) فَما مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ عَنْهُ حاجِزِينَ (47)
وَ إِنَّهُ لَتَذْكِرَةٌ لِلْمُتَّقِينَ (48) وَ إِنَّا لَنَعْلَمُ أَنَّ مِنْكُمْ مُكَذِّبِينَ (49) وَ إِنَّهُ لَحَسْرَةٌ عَلَي الْكافِرِينَ (50) وَ إِنَّهُ لَحَقُّ الْيَقِينِ (51) فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ الْعَظِيمِ (52)

ترجمه آيات..... ص: 672

(هر چند حاجتي به سوگند نيست با اينحال) سوگند به همه آنچه كه شما مي‌بينيد (38).
و آنچه نمي‌بينيد (39).
كه قرآن سخن رسول بزرگواري است (40).
و هرگز سخن يك شاعر نيست راستي چرا كم هستند ايمان آورندگان شما (41).
سخن كاهن هم نيست و چه اندك هستند تذكر پذيران شما (42).
بلكه نازل شده از ناحيه پروردگار عالم است (43).
و اگر پيامبر حتي يك كلمه از پيش خود جعل كند و به ما نسبت دهد (44).
با دست تواناي خود او را مي‌گيريم (45).
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 673
و سپس او را هلاك مي‌كنيم (46).
آن وقت كسي از شما نمي‌تواند جلو ما را از او بگيرد (47).
و باز سوگند مي‌خورم كه قرآن مايه تذكر مردم با تقوي است (48).
و ما مي‌دانيم كه بعضي از شما تكذيب‌كننده‌ايد (49).
و همين قرآن مايه حسرت كافران است (50).
و محققا حق اليقين است (51).
پس به نام پروردگار عظيمت تسبيح گوي و نام او را منزه بدار (52).

بيان آيات [قسم به" آنچه مي‌بينيد و آنچه نمي‌بينيد" سوگند به مجموع خلائق است. چند وجه ديگر در باره اين قسم]..... ص: 673

اشاره

اين دسته از آيات، فصل سوم از آيات سوره است كه مطالب سابق مربوط به حاقه را به لسان تصديق قرآن تاكيد مي‌كند، تا با تصديق قرآن حقانيت خبرهايي كه از مساله قيامت داد ثابت شود.
" فَلا أُقْسِمُ بِما تُبْصِرُونَ وَ ما لا تُبْصِرُونَ" از ظاهر آيه برمي‌آيد كه با سوگند خوردن به آنچه ديدني و آنچه ناديدني است، و يا به عبارت ديگر به غيب و شهادت، در حقيقت به مجموع خلائق سوگند خورده، ليكن اين سوگند شامل ذات متعاليه خداي تعالي نمي‌شود، زيرا از ادب قرآن به دور است كه خداي تعالي و خلائق او را در يك صف قرار دهد، و هر دو را به يك نحو و در عرض واحد تعظيم كند.
به طور كلي در سوگند خوردن به هر چيزي، نوعي تعظيم مورد آن سوگند است، و خلق خدا كه در اين آيات مورد سوگند قرار گرفته بدان جهت كه دست‌پرورده خدا است، جليل و جميل است، چون خود او جميل است، و به جز جميل نمي‌آفريند و چگونه چنين نباشد با اينكه خود او خلقت و فعل خود را ستوده، و خويشتن را بدان ثنا گفته و فرموده: " الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ" «1» ، و نيز فرموده: " فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ" «2» ، پس موجودات از ناحيه خداي تعالي جز خوبي ندارند، و هر بدي كه در آنها باشد از ناحيه خودشان است، و يا از ناحيه مقايسه يكي با ديگري است.
__________________________________________________
(1)خدايي كه خلقت هر چيز را نيكو كرد. سوره الم سجده، آيه 7.
(2)پس چه بزرگ و پر بركت است خدا كه بهترين آفريننده است. سوره مؤمنون، آيه 14.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 674
در اينكه براي اثبات حقانيت قرآن در ميان همه سوگندها سوگند به" ما تبصرون و ما لا تبصرون" را انتخاب فرموده، مناسبتي با مقام هست، كه بر كسي پوشيده نيست، براي اينكه نظام واحد حاكم بر عالم، نظامي كه اجزاي جاري آن همه به هم مربوطند، حكم مي‌كند بر اينكه صانع همه يكي است، و همه به سوي او در حركتند، و نيز حكم مي‌كند به صحت همه آثار و احكام توحيد، از مساله بعث رسل و انزال كتب گرفته، تا اينكه قرآن بهترين كتاب آسماني است، چون تمامي دعوت‌هايش به سوي حق و به سوي طريق مستقيم است.
از آنچه گذشت روشن شد كه آنچه بعضي از مفسرين در تفسير جمله" بِما تُبْصِرُونَ وَ ما لا تُبْصِرُونَ" گفته‌اند، و ذيلا از نظر خواننده مي‌گذرد، درست نيست.
بعضي «1» گفته‌اند: منظور از جمله اول خلائق، و از جمله دوم خالق است. ولي سياق با اين تفسير سازگاري ندارد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد از اولي نعمت‌هاي ظاهري، و از دومي نعمت‌هاي باطني است.
و بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد از اولي جن و انس و از دومي ملائكه و يا مراد از اولي اجسام و از دومي ارواح است، و يا از اولي دنيا و از دومي آخرت، و يا از اولي آثار ديدني قدرت خدا و از دومي آثار نديدني قدرت او و اسرار خلقت است. وجه نادرستي اين اقوال اين است كه لفظ آيه از همه اينها عمومي‌تر است.

[وجه اينكه قرآن را قول رسولي كريم خواند]..... ص: 674

إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ"
ضمير" انه" به قرآن برمي‌گردد، و آنچه از سياق برمي‌آيد اين است كه منظور از" رسول كريم" پيامبر اسلام (ص) است، و اين آيه مي‌خواهد در مقابل سخنان كفار كه او را شاعر و يا كاهن مي‌خواندند رسالت آن جناب را تصديق كند.
و اگر قرآن را قول رسولي كريم خوانده، باعث هيچ اشكالي نمي‌شود چون اين نسبت به شخص آن جناب نيست، بلكه به عنوان رسالت او است، و معلوم است كه رسول بدان جهت كه رسول است سخني از خود ندارد، آنچه مي‌گويد از ناحيه فرستنده خود مي‌گويد، و اين معنا را با بياني بيشتر در جمله" تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ" توضيح داده.
بعضي «4» گفته‌اند: مراد از رسول كريم، جبرئيل است. ليكن سياق آن را تاييد نمي‌كند، براي اينكه اگر مراد جبرئيل بود جا داشت بفرمايد: اين قرآن را شيطانها نازل
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4 روح المعاني، ج 29، ص 52.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 675
نكرده‌اند، همان طور كه در سوره شعرا اينطور فرمود، علاوه بر اين آيه بعدي كه مي‌فرمايد: " وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاوِيلِ"، و همچنين آيات بعدش كه سخن از رسول خدا (ص) دارد با اين احتمال مناسبت دارد، كه منظور از رسول كريم، پيامبر عظيم الشان باشد.
" وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شاعِرٍ قَلِيلًا ما تُؤْمِنُونَ" در اين آيه شعر بودن قرآن را نفي مي‌كند، چون آورنده آن كه رسول خدا (ص) است تا به آخر عمر حتي يك شعر نسرود، تا چه رسد به اينكه شاعر باشد، و جمله" قَلِيلًا ما تُؤْمِنُونَ" توبيخ مجتمع ايشان است، كه اكثريت آنان ايمان نداشته، و بجز اندكي از ايشان ايمان نياوردند.
" وَ لا بِقَوْلِ كاهِنٍ قَلِيلًا ما تَذَكَّرُونَ" در اين جمله كهانت بودن قرآن و كاهن بودن رسول خدا (ص) انكار شده است، و" كهانت" به عقيده كاهنان عبارت است از اينكه كاهن پيامها و اطلاعاتي را از جن دريافت كند. و جمله" قَلِيلًا ما تَذَكَّرُونَ" نيز توبيخ مجتمع مشركين است.
" تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ" يعني قرآن از ناحيه رب العالمين نازل شده است، نه اينكه خود رسول آن را پرداخته و به دروغ به خدا نسبت داده باشد، كه در سابق هم به اين معنا اشاره فرمود.

[مفاد تهديد پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) به اينكه" وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاوِيلِ لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمِينِ..."]..... ص: 675

" وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاوِيلِ... حاجِزِينَ" وقتي كسي مي‌گويد: فلاني بر من" تقول" كرد، معنايش اين است كه سخن و قولي از ناحيه خود تراشيد و به من نسبت داد. و كلمه" وتين"- به طوري كه راغب «1» گفته- به معناي رگي است كه به جگر، خون وارد مي‌كند، و اگر قطع شود صاحبش مي‌ميرد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: به معناي رگ قلب است.
و معناي اين آيات اين است كه: اگر اين پيامبر كريم كه ما رسالت خود را به دوش او نهاديم، و با قرآن كريم به سوي شما فرستاديم، پاره‌اي اقوال را از پيش خود بتراشد و به ما نسبتش دهد،" لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمِينِ" ما او را مانند مجرمين دست بسته مي‌كنيم، و يا ما دست راست او را قطع مي‌كنيم، و يا با دست خود كه همان قدرت ما است او را گرفته انتقام از او
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" وتن".
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 350.
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 676
مي‌ستانيم. كه اين احتمال اخير در روايت قمي هم آمده «1» ." ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتِينَ" و سپس او را به جرم اينكه دروغ به ما بسته مي‌كشيم،" فَما مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ عَنْهُ حاجِزِينَ"، آن وقت هيچ كس از شما نيست كه بتواند او را از ما پنهان كند، و ما را از انتقام گيري از وي مانع شود، و در نتيجه از عقوبت و اهلاك ما برهاند.
اين آيات تهديدي است به پيامبر بر فرضي كه آن جناب سخني را كه از خدا نيست به خدا نسبت دهد، و چگونه ممكن است اين فرض تحقق يابد، با اينكه او فرستاده‌اي است از ناحيه خدا، و خداي تعالي او را به نبوت گرامي داشته و به رسالت خود برگزيده؟! پس آيات مورد بحث در معناي آيه زير است كه مي‌فرمايد: " وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلًا إِذاً لَأَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَياةِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ عَلَيْنا نَصِيراً" «2» ، و نيز در معناي آيه زير كه بعد از ذكر نعمت‌هاي بزرگي كه به انبيايش داده مي‌فرمايد: " وَ لَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" «3» .
پس ديگر ايراد نشود كه مقتضاي آيات اين است كه هر كس به دروغ ادعاي نبوت كند و سخناني به خدا نسبت دهد خدا او را هلاك مي‌كند، و در دنيا به شديدترين عقاب گرفتار مي‌سازد، و اين با آنچه در خارج مي‌بينيم منافات دارد، زيرا چه بسيار كساني كه به دروغ ادعاي نبوت كردند، و به چنين عقابي هم مبتلا نشدند.
نادرستي اين ايراد بدين جهت است كه تهديد در آيه مورد بحث متوجه شخص رسول صادق است، چنين رسولي كه در ادعاي رسالتش صادق است، اگر چيزي به دروغ به خدا نسبت دهد خدا با او چنين معامله‌اي مي‌كند، نه تهديد به مطلق مدعيان نبوت، و مفتريان بر خدا در ادعاي نبوت و در خبر دادن از ناحيه خداي تعالي.
" وَ إِنَّهُ لَتَذْكِرَةٌ لِلْمُتَّقِينَ" در اين جمله كرامت تقواي آنان، و كرامت معارف الهي و معاد و حقائق آن را خاطرنشان ساخته، درجاتي را كه متقين نزد خدا و در آخرت در بهشت دارند يادآوري مي‌كند، و قرآني كه سخنش اين است تقول و افترا نيست، بنا بر اين آيه شريفه در مقام بيان
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 384.
(2)و اگر تو را به مدد غيبي خود حفظ نمي‌كرديم، نزديك بود اندكي به طرف آنان متمايل شوي و اعتماد كني، كه اگر مي‌كردي، در دنيا دو چندان و در آخرت دو چندان عذابت مي‌كرديم، آن وقت كسي را نمي‌يافتي كه تو را عليه ما ياري كند. سوره اسراء، آيه 75.
(3)و اگر شرك بورزند آنچه عمل خير داشتند حبط و بي‌اجر مي‌شود. سوره انعام، آيه 88. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌19، ص: 677
حجتي است بر اينكه قرآن منزه از تقول و افترا است.
" وَ إِنَّا لَنَعْلَمُ أَنَّ مِنْكُمْ مُكَذِّبِينَ وَ إِنَّهُ لَحَسْرَةٌ عَلَي الْكافِرِينَ" يعني ما مي‌دانيم كه بعضي از شما تكذيب‌گرند، و همين تكذيبشان حسرتي خواهد بود براي آنان، كه اين حسرت را در روزي كه محشور مي‌شوند احساس خواهند كرد.
" وَ إِنَّهُ لَحَقُّ الْيَقِينِ فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ الْعَظِيمِ" در آخر سوره واقعه نظير اين دو آيه گذشت، و در باره‌اش سخن گفته شد، و اين دو سوره يعني واقعه و حاقه هر دو يك غرض را دنبال مي‌كنند، و آن بيان اوصاف روز قيامت است، سياق هر دو و آخر آنها نيز يكي است، و آيه مورد بحث سوگندي است بر حقانيت قرآن، كه از روز قيامت خبر مي‌دهد، و اين دو سوره هر دو با اين نكته ختم مي‌شوند كه قرآن و آنچه خبر داده كه در قيامت واقع مي‌شود حق اليقين است، و آن گاه رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد به اينكه اسم پروردگار عظيم خود را تسبيح گويد، يعني منزه بدارد از اينكه عالم را به باطل بيافريند، و براي آن هدفي به نام معاد قرار ندهد، و از اينكه معارف حقي را كه قرآن در امر مبدأ و معاد بيان مي‌كند باطل سازد.

جلد بيستم‌

(70)سوره معارج مكي است و چهل و چهار آيه دارد (44) ..... ص : 3

[سوره المعارج (70): آيات 1 تا 18] ..... ص : 3

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ (1) لِلْكافِرينَ لَيْسَ لَهُ دافِعٌ (2) مِنَ اللَّهِ ذِي الْمَعارِجِ (3) تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ (4)
فَاصْبِرْ صَبْراً جَمِيلاً (5) إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً (6) وَ نَراهُ قَرِيباً (7) يَوْمَ تَكُونُ السَّماءُ كَالْمُهْلِ (8) وَ تَكُونُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ (9)
وَ لا يَسْئَلُ حَمِيمٌ حَمِيماً (10) يُبَصَّرُونَهُمْ يَوَدُّ الْمُجْرِمُ لَوْ يَفْتَدِي مِنْ عَذابِ يَوْمِئِذٍ بِبَنِيهِ (11) وَ صاحِبَتِهِ وَ أَخِيهِ (12) وَ فَصِيلَتِهِ الَّتِي تُؤْوِيهِ (13) وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً ثُمَّ يُنْجِيهِ (14)
كَلاَّ إِنَّها لَظي (15) نَزَّاعَةً لِلشَّوي (16) تَدْعُوا مَنْ أَدْبَرَ وَ تَوَلَّي (17) وَ جَمَعَ فَأَوْعي (18)

ترجمه آيات ..... ص : 3

به نام خداي رحمان و رحيم.
سائلي از كفار درخواست عذابي كرد كه لا محاله واقع مي‌شد (1).
و كافران دافعي براي آن نداشتند (2).
عذابي از ناحيه خدايي كه در درگاهش براي فرشتگان درجاتي دارد (3).
ملائكه و روح در روزي كه مقدار آن پنجاه هزار سال است (يعني در روز قيامت) به سوي او عروج مي‌كنند (4).
پس تو كه مورد چنين درخواستي از آنان قرار گرفته‌اي به خوبي صبر كن (5).
كفار آن روز را دور مي‌پندارند (6).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 4
ولي ما نزديكش مي‌بينيم (7).
روزي است كه آسمان چون مس ذوب شده مي‌شود (8).
و كوه‌ها چون پشم حلاجي شده مي‌گردند (9).
و هيچ حامي و دوستي سراغ دوستش را نمي‌گيرد (10).
با اينكه دوستان را به دوستان نشان مي‌دهند، مجرم آرزو مي‌كند اي كاش مي‌شد فرزندان را در برابر عذاب آن روز فدا كرد (11).
و دوستان و برادر را (12).
و خويشاونداني كه او را از خود مي‌دانستند (13).
و بلكه همه مردم روي زمين را تا خودش از عذاب نجات پيدا كند (14).
اما هيهات چه آرزوي خامي كه آتش دوزخ شعله‌ور است (15).
و در هم شكننده اعضاي بدن است (16).
او هر روگردان از حق و مستكبري را به سوي خود مي‌خواند (17).
و همه آنهايي را كه اموال را جمع و ذخيره كردند در خود جاي مي‌دهد (18).

بيان آيات [مضامين سوره مباركه معارج و مكي يا مدني بودن آنها] ..... ص : 4

اشاره

آنچه سياق اين سوره دست مي‌دهد اين است كه مي‌خواهد روز قيامت را توصيف كند به آن عذابهايي كه در آن براي كفار آماده شده، از همان آغاز، سخن از عذاب دارد. و سؤال سائلي را حكايت مي‌كند كه از عذاب الهي كفار پرسيده، و اشاره مي‌كند به اينكه اين عذاب آمدني است، و هيچ مانعي نمي‌تواند از آمدنش جلوگير شود، و نيز عذابي است نزديك، نه دور كه كفار مي‌پندارند، آن گاه به صفات آن روز و عذابي كه براي آنان تهيه شده پرداخته، مؤمنين را كه به انجام وظائف اعتقادي و عملي خود مي‌پردازند استثنا مي‌كند.
و اين سياق شبيه به سياق سوره‌هاي مكي است، چيزي كه هست از برخي از مفسرين حكايت شده كه گفته‌اند: آيه" وَ الَّذِينَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ" در مدينه نازل شده، و اعتبار عقلي هم اين نظريه را تاييد مي‌كند، براي اينكه ظاهر عبارت" حَقٌّ مَعْلُومٌ" زكات است كه در مدينه و بعد از هجرت تشريع شد، و اگر ما اين آيه را مدني بدانيم، ناگزير مي‌شويم كه آيات بعدي آن را هم كه تحت استثنا قرار دارند و چهارده آيه‌اند، كه از جمله" إِلَّا الْمُصَلِّينَ" شروع و به جمله" فِي جَنَّاتٍ مُكْرَمُونَ" ختم مي‌شوند، مدني بدانيم، براي اينكه همه سياقي متحد دارند،و مستلزم يكديگرند.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 5
و مدني بودن آيات بعد از استثنا اقتضا دارد مستثني منه را هم كه حد اقل سه آيه است و از جمله" إِنَّ الْإِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعاً" شروع و به جمله" منوعا" ختم مي‌شود، مدني بدانيم، علاوه بر اين آيه" فَما لِ الَّذِينَ كَفَرُوا قِبَلَكَ مُهْطِعِينَ"، نيز به روشني متفرع بر ما قبل خودش است، و از سوي ديگر آيه مذكور تا آخر سوره سياقي واحد دارند، پس بايد بگوييم اينها هم مدني هستند.
اين از جهت سياق، و اما از جهت مضامين، همين آيات آخر سوره خيلي با وضع منافقين كه اطراف پيامبر را گرفته بودند، و از چپ و راست احاطه‌اش كرده بودند، مناسبت دارد، چون سخن از كساني مي‌راند كه" عَنِ الْيَمِينِ وَ عَنِ الشِّمالِ عِزِينَ- از راست و چپ متفرق مي‌شوند" بودند و اين مناسب حال كساني است كه بعضي از احكام خدا را رد مي‌كردند، و مخصوصا آيه" أَ يَطْمَعُ كُلُّ امْرِئٍ مِنْهُمْ ..." و آيه" عَلي أَنْ نُبَدِّلَ خَيْراً مِنْهُمْ ..."
كه بيانش خواهد آمد، و خواهيم گفت: به منافقين بيشتر مي‌چسبد تا به كفار مكه. و اين را هم مي‌دانيم كه پيدايش نفاق منافقين در مدينه بوده، نه در مكه. خواهي پرسيد: پس چرا از منافقين به" الذين كفروا" تعبير كرده؟ مي‌گوييم: نظير اين تعبير در سوره توبه و غير آن آمده، (چون واقعيت منافقين كفر است).
از اين هم كه بگذريم مفسرين روايت كرده‌اند كه اين سوره در باره كسي نازل شد كه گفته بود:" اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ أَوِ ائْتِنا بِعَذابٍ أَلِيمٍ" «1» كه در آن سوره تفسيرش گذشت، و گفتيم سياق آن و سياق آيات بعد از آن سياقي مدني است نه مكي، و ليكن از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: مراد از" حَقٌّ مَعْلُومٌ" در آيه شريفه حقي است كه صاحب مال به عنوان صدقه از مال خودش جدا مي‌كند، نه زكات واجب.
و بالأخره نمي‌توان اتفاق مفسرين را بر اينكه اين سوره در مكه نازل شده ملاك قرار داد، علاوه بر اين چنين اتفاقي هم در كار نيست، بلكه بين آنان اختلافي روشن است. و نيز نبايد به گفته ابن عباس «2» اعتنا كرد كه گفته: اين سوره بعد از سوره الحاقه نازل شده.
" سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ" كلمه" سؤال" هم به معناي طلب و هم به معناي دعا است، و به همين جهت با
__________________________________________________
(1)پروردگارا! اگر اين حق است و از طرف تو است باراني از سنگ از آسمان بر ما فرود آر، يا عذاب دردناكي براي ما بفرست. سوره انفال، آيه 32.
(2)روح المعاني، ج 29، ص 55 به نقل از مجمع البيان.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 6
حرف" باء" متعدي شده، نظير آيه" يَدْعُونَ فِيها بِكُلِّ فاكِهَةٍ آمِنِينَ" «1». و بعضي «2» گفته‌اند: فعل" سال" در خصوص اين آيه متضمن معناي اهتمام و اعتنا بوده، و بدين جهت با حرف" باء" متعدي شده، و معنايش" درخواست و اعتناء كرد به عذاب واقع" مي‌باشد. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: اصلا حرف" باء" در اينجا زيادي است، و تنها به منظور تاكيد آورده شده. ولي برگشت همه اين وجوه به يك معنا است، و آن عبارت است از درخواست عذاب از خدا از در كفر و طغيان.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: حرف باء در اينجا به معناي" عن- از" است، هم چنان كه در جمله" فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً" «5»، به اين معنا آمده. ولي اين وجه درست نيست، چون در آيه سوره فرقان هم به معناي" عن" نيست، علاوه بر اين سياق آيات بعدي و مخصوصا آيه" فَاصْبِرْ صَبْراً جَمِيلًا" با سؤال به معناي استفسار و خبرگيري نمي‌سازد.

[مراد از سؤال سائل بعذاب واقع ..... ص : 6

پس آيه شريفه درخواست عذاب را از بعضي از كفار حكايت مي‌كند، نه خبرگيري از آن را، و عذاب درخواست شده را به اوصافي وصف كرده كه به نوعي تهكم و تحقير بر اجابت دعا دلالت دارد، و آن وصف" واقع" و وصف" لَيْسَ لَهُ دافِعٌ" است، و معنايش اين است كه سائلي از كفار عذابي را از خدا درخواست كرد كه مخصوص كافران است، و به زودي به آنان مي‌رسد، و قطعا بر آنان واقع مي‌شود، و دافعي برايش ندارند، خلاصه چه درخواست بكنند و چه نكنند واقع شدني است، پس همين كلمه" واقع" در آيه جوابي است تحقيرآميز، و اجابتي است نسبت به درخواست سائل.
" لِلْكافِرينَ لَيْسَ لَهُ دافِعٌ" جار و مجرور" للكافرين" و همچنين جمله" لَيْسَ لَهُ دافِعٌ" متعلق است به عذاب واقع، و صفت آن است و ما قبلا به معناي آيه اشاره كرديم و گفتيم كه جمله مذكور، هم اجابت درخواست آن سائل است و هم تحقير او است.
" مِنَ اللَّهِ ذِي الْمَعارِجِ" جار و مجرور" من اللَّه" متعلق است به كلمه" دافع"، مي‌فرمايد: سائل هيچ برگرداننده و دافعي از جانب خدا ندارد، چون اين معنا مسلم است كه اگر سائل نامبرده دافعي
__________________________________________________
(1)آنها هر نوع ميوه‌اي را بخواهند در اختيارشان قرار مي‌گيرد، و در نهايت امنيت به سر مي‌برند.
سوره دخان، آيه 55.
(2 و 3 و 4) روح المعاني، ج 29، ص 55.
(5) از او بپرس كه خبير است. سوره فرقان، آيه 59.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 7
براي آن عذاب داشته باشد، از ناحيه غير خدا نيست. البته احتمال هم دارد كه متعلق به كلمه عذاب باشد، و فرموده باشد:" عذابي از ناحيه خداي ذي المعارج". و كلمه" معارج" جمع" معرج" است كه مفسرين آن را به آلت صعود يعني نردبان معنا و به مقامات ملكوت كه فرشتگان هنگام مراجعه به خداي سبحان به آن عروج مي‌كنند تفسير كرده‌اند «1». جمله بعد هم كه مي‌فرمايد:" تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ ..." معارج را به همين معنا تفسير كرده، پس خداي سبحان معارجي از ملكوت و مقاماتي از پايين به بالا دارد كه هر مقام بالاتر، از مقام پايين‌تر خود شريف‌تر است، و ملائكه و روح هر يك بر حسب قربي كه به خدا دارند در آن مقامات بالا مي‌روند، و اين مقامات حقايقي ملكوتي هستند، نه چون مقامات دنيا وهمي و اعتباري.

[مقصود از توصيف خداي تعالي به" ذي المعارج"] ..... ص : 7

بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مراد از معارج، درجاتي است كه اعتقادات حقه و اعمال صالحه به حسب اختلاف ارزشهايش بدان مقامات بالا مي‌روند، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ" «3»، و نيز فرموده:" وَ لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوي مِنْكُمْ" «4».
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: مراد از معارج، مقامات قربي است كه مؤمنين، با ايمان و عمل صالح خود به آن مقامات ارتقا مي‌يابند، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللَّهِ وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِما يَعْمَلُونَ" «6»، و نيز فرموده:" لَهُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ" «7»، و نيز فرموده:" رَفِيعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ" «8».
و ليكن حق مطلب آن است كه برگشت دو وجه اخير به همان وجه اول است، و درجات ياد شده همانطور كه گفتيم واقعيت‌هاي خارجي هستند، نه چون مقامات دنيايي كه
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 30، ص 122.
(2)روح المعاني، ج 29، ص 56.
(3)عقايد حقه كه موجودات پاك خدايند به سوي او بالا مي‌روند، و عمل صالح در بالا رفتن آنها كمك مي‌كنند. سوره فاطر، آيه 10.
(4)(گوشت و خون قربانيها به خدا نمي‌رسد) ليكن تقواي شماست كه به او مي‌رسد. سوره حج، آيه 37.
(5)روح المعاني، ج 29، ص 56.
(6)مؤمنين نزد خدا درجاتي هستند و خدا بدانچه مي‌كنيد دانا است. سوره آل عمران، آيه 163.
(7)ايشان نزد پروردگارشان درجات و مغفرت و رزقي كريم دارند. سوره انفال، آيه 4.
(8)خداي تعالي رفيع الدرجات و صاحب عرش است. سوره مؤمن، آيه 15.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 8
صرف و هم و اعتبار است.

[منظور از عروج ملائكه و روح در روز قيامت به سوي خدا] ..... ص : 8

" تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ" منظور از روزي كه مقدارش پنجاه هزار سال است، به طوري كه از سياق آيات بعدي بر مي‌آيد، روز قيامت است، و مراد از اين مقدار- به طوري كه گفته‌اند «1»- اين است كه اگر آن روز با روزهاي دنيا و زمان جاري در آن تطبيق شود، معادل پنجاه هزار سال دنيا مي‌شود، (نه اينكه در آنجا هم از گردش خورشيد و ماه سالهايي شمسي و قمري پديد مي‌آيد) منظور از عروج ملائكه و روح به سوي خدا در آن روز، رجوع آنها است به سوي خداي تعالي در هنگامي كه همه عالم به سوي او بر مي‌گردند، چون روز قيامت روزي است كه اسباب و وسائط از بين مي‌رود و روابط بين آنها و بين مسبباتشان مرتفع مي‌گردد و ملائكه، كه وسائط موكل بر امور عالم و حوادث هستي‌اند هنگامي كه سببيت بين اسباب و مسببات قطع گردد و آن را خداوند زايل گرداند و همه به سوي او برگردند آنها نيز بر مي‌گردند و به معارج خود عروج مي‌كنند. و همه ملائكه پيرامون عرش پروردگارشان را فرا مي‌گيرند و صف مي‌كشند، هم چنان كه فرمود:" وَ تَرَي الْمَلائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ" «2»، و نيز فرموده:" يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِكَةُ صَفًّا" «3».
و از ظاهر كلام چنين بر مي‌آيد كه مراد از" روح" آن روحي است كه در آيه شريفه" قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي" «4» آن را از امر خودش خوانده، و اين روح غير ملائكه است، هم چنان كه از ظاهر آيه" يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ" «5»، اين تفاوت به روشني استفاده مي‌شود، پس نبايد به گفتار بعضي «6» از مفسرين اعتنا كرد كه گفته‌اند: مراد از روح، جبرئيل است. هر چند كه در آيه" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلي قَلْبِكَ" «7»، و آيه" قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ" «8»، به جبرئيل اطلاق شده، و ليكن در اولي مقيد شده به قيد" امين"، و در دومي به قيد" قدس"، و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 57. [.....]
(2)ملائكه را مي‌بيني كه پيرامون عرش را فرا گرفته‌اند. سوره زمر، آيه 75.
(3)روزي كه ملائكه و روح به صف مي‌ايستند. سوره نبا، آيه 38.
(4)بگو: روح از فرمان پروردگار من است. سوره اسري، آيه 85.
(5)فرشتگان را با روح الهي به فرمانش نازل مي‌كند. سوره نحل، آيه 2.
(6)روح المعاني، ج 29، ص 56.
(7)روح الامين آن را نازل كرده بر قلب (پاك) تو. سوره شعراء، آيه 192 و 193.
(8)بگو: آن را روح القدس از جانب پروردگارت نازل كرده. سوره نحل، آيه 102.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 9
مطلق غير مقيد است.
" فَاصْبِرْ صَبْراً جَمِيلًا" از آنجا كه درخواست عذاب واقع از ناحيه سائل مورد نظر از روي استكبار و زورآزمايي بوده و تحمل شنيدن اين قسم سخنان بر رسول خدا (ص) گران بود، در اين جمله آن جناب را امر به صبر كرد، و صبر را به صفت جميل توصيف فرمود، و صبر جميل صبري است خالص كه در آن شايبه‌اي از بي‌تابي و شكايت نباشد، و در آيه بعدي اين دستور را تعليل كرده به اينكه آن روزي كه عذاب مورد سؤال در آن قرار دارد نزديك است.

[مراد از اينكه كفار عذاب قيامت را دور مي‌بينند و خداوند نزديك مي‌بيند] ..... ص : 9

" إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَ نَراهُ قَرِيباً" دو ضمير در" يرونه" و در" نريه" به عذاب، و يا به يوم القيامه و عذابي كه در آن است بر مي‌گردد، مؤيد احتمال اول آيه بعدي است كه مي‌فرمايد:" يَوْمَ تَكُونُ السَّماءُ كَالْمُهْلِ" «1».
و مراد از" رؤيت" نزديك بودن آن عذاب و يا آن روز و اعتقاد به آن است، كه به نوعي عنايت مجازي رؤيتش خوانده، و اگر كفار عذاب قيامت را دور مي‌بينند و به دوري آن معتقدند، اين اعتقادشان ظني است، و امكان آن را بعيد مي‌پندارند، نه اينكه معتقد به معاد باشند ولي آن را دور بپندارند، چون كسي كه معتقد به معاد است هرگز درخواست عذاب آن را نمي‌كند، و اگر هم بكند صرف لقلقه زبان است، و اما رؤيت خداي تعالي به معناي علم آن حضرت است به اينكه قيامت محقق است، و آنچه آمدني است نزديك هم هست.
در اين دو آيه امر خدا به صبر جميل تعليل شده، چون تحمل اذيت و صبر در مقابل ناگواريها، وقتي ناگواريها را آسان مي‌سازد كه يقين داشته باشد به اينكه فرج نزديك است، و همواره به ياد آن باشد، در نتيجه كلام در اين آيه در معناي اين است كه فرموده باشد: در برابر استكبار آنان كه به آنان جرأت داد درخواست عذاب كنند، صبري جميل كن صبري كه آميخته با جزع و شكوه نباشد، براي اينكه ما مي‌دانيم كه عذاب نزديك است، بر خلاف آنان كه آن را دور مي‌پندارند، و ما مي‌دانيم كه آن عذاب تخلف‌پذير نيست، نه تنها واقع مي‌شود بلكه نفس واقع است.
__________________________________________________
(1)چون اگر ضمير به يوم برگردد معنا چنين مي‌شود:" ايشان آن روز را بعيد و ما آن را نزديك مي‌بينيم روزي كه آسمان چنين و چنان مي‌شود" و اين معناي خوبي نيست به خلاف اينكه ضمير را به عذاب برگردانيم، كه معنا چنين مي‌شود:" ايشان آن عذاب را دور و ما نزديك مي‌بينيم، روزي كه آسمان چنين و چنان مي‌شود." مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 10
" يَوْمَ تَكُونُ السَّماءُ كَالْمُهْلِ" كلمه" مهل" به معناي فلزات ذوب شده است، مس ذوب شده و يا طلا و يا غير آن.
بعضي «1» گفته‌اند: به معناي ته مانده روغن زيتون است. بعضي «2» ديگر گفته‌اند: به معناي قير نامرغوب است. و كلمه" يوم"- به طوري كه از سياق بر مي‌آيد- ظرفي است متعلق به كلمه" واقع".
" وَ تَكُونُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ" كلمه" عهن" به معناي مطلق پشم است، و شايد مراد از آن پشم حلاجي شده باشد، هم چنان كه در آيه‌اي ديگر فرموده:" وَ تَكُونُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ" «3».
بعضي «4» گفته‌اند:" عهن" به معناي پشم قرمز است. و بعضي «5» ديگر گفته‌اند: پشم الوان است، چون كوه‌ها هم داراي رنگهاي مختلفند، بعضي سفيد و بعضي قرمز و بعضي به فرموده خداي تعالي در سوره فاطر" غرابيب سود" (سياه) است.

[بيان سختي روز قيامت بر گنهكاران به نحوي كه از فرزندان و كسان خود حالي نمي‌پرسند و حتي آرزو مي‌كنند آنها را فدايي خود كنند] ..... ص : 10

" وَ لا يَسْئَلُ حَمِيمٌ حَمِيماً" كلمه" حميم" به معناي خويشاوند نزديكي است كه انسان اهتمام به امر او داشته و برايش دلسوزي بكند، و اين جمله اشاره است به سختي روز قيامت، به طوري كه هر انساني در آن روز آن قدر مشغول به خويشتن است كه به كلي نزديكان خود را از ياد مي‌برد، به طوري كه هيچ حميمي از حال حميم خود نمي‌پرسد.
" يُبَصَّرُونَهُمْ" ضمير جمع در" يبصرون" و ضمير جمع" هم" هر دو به حميم‌ها بر مي‌گردد، خواهي گفت جمع حميم كه أحماء باشد قبلا در كلام نيامده بود تا ضمير جمع به آن برگردد؟
مي‌گوييم: آري، ليكن سياق آن را مي‌فهماند، و مصدر" تبصير" كه فعل" يبصر" از آن مشتق است، به معناي نشان دادن و روشن‌گري است، و معناي جمله مورد بحث اين است كه خويشاوند هر كسي را به او نشان مي‌دهند، ولي او به خاطر گرفتاريهاي خودش احوالي از آنان نمي‌پرسد.
و جمله مورد بحث جمله‌اي است مستانفه و در معناي جواب است از سؤالي مقدر
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 609.
(2)تفسير فخر رازي، ج 30، ص 125.
(3)و كوه‌ها مانند پشم رنگين حلاجي شده مي‌گردد. سوره قارعه، آيه 5.
(4 و 5)تفسير كشاف، ج 4، ص 609.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 11
گويي وقتي گفته شد:" هيچ حميمي از حال حميم خود نمي‌پرسد"، شخصي پرسيده: مگر انسان آن روز خويشاوند خود را مي‌بيند؟ جواب مي‌دهد:" يُبَصَّرُونَهُمْ"، ممكن هم هست اين جمله صفت" حميما" باشد، آن وقت معنا چنين مي‌شود:" هيچ حميمي از حال حميمي كه نشانش مي‌دهند نمي‌پرسد".
و يكي از تفسيرهاي بسيار ناچسب كلام بعضي «1» از مفسرين است كه گفته‌اند:
معناي جمله" يبصرونهم" اين است كه ملائكه كفار را نشان مي‌دهند. و نيز كلام بعضي «2» ديگر كه گفته‌اند: مؤمنين دشمنان كافر خود را نشان مي‌دهند كه چگونه در عذاب شكنجه مي‌شوند و آن وقت به ايشان زخم زبان مي‌زنند و همچنين كلام بعضي «3» ديگر كه گفته‌اند پيروان ضلالت پيشوايان ضلالت را نشان مي‌دهند كه اينها رؤساي ما بودند. همه اين وجوه باطل است، چون دليلي بر آنها نيست.
" يَوَدُّ الْمُجْرِمُ لَوْ يَفْتَدِي مِنْ عَذابِ يَوْمِئِذٍ بِبَنِيهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ أَخِيهِ وَ فَصِيلَتِهِ الَّتِي تُؤْوِيهِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً ثُمَّ يُنْجِيهِ" در مجمع البيان گفته: مصدر" مودت" كه فعل" يود" از آن مشتق است، هم به معناي آرزو مي‌آيد و هم به معناي محبت، هم گفته مي‌شود" وددت الشي‌ء- من آرزومند فلان چيزم" و هم گفته مي‌شود:" وددت الشي‌ء- من فلان چيز را دوست مي‌دارم"، و گاهي در يك مورد هر دو معنا را مي‌دهد «4». و ممكن است استعمالش در معناي آرزو از باب تضمين باشد، يعني به طور ضمني بر آن دلالت كند.
و در معناي" يفتدي" گفته:" افتداء" كه مصدر آن است به معناي اين است كه مثلا اگر ضرري متوجه جان خودت و يا شخصي ديگر شده چيزي را فداي او كني، و آن ضرر را با آن بدل و عوض برگرداني. و در معناي كلمه" فصيلة" گفته است وقتي از يك قبيله كه همه در جد بزرگ مشتركند، يك تيره جدا شود، و جدي اختصاصي و جداگانه براي خود قائل شود، آن تيره را فصيله از آن قبيله مي‌گويند «5» و بعضي «6» ديگر گفته‌اند:" فصيله" به معناي عشيره نزديكي است كه از يك قبيله جدا شده باشد، نظير پدران نزديك و عموهاي نزديك.
و سياق اين آيات سياق اعراض و ترقي نسبت به جمله" وَ لا يَسْئَلُ حَمِيمٌ حَمِيماً" است، در نتيجه چنين معنا مي‌دهد كه مجرم به خاطر جرمش آن قدر عذابش شديد مي‌شود كه
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 10، ص 355.
(3)تفسير قرطبي، ج 18، ص 286. [.....]
(4 و 5 و 6)مجمع البيان، ج 10، ص 355.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 12
آرزو مي‌كند اي كاش مي‌توانست نزديكترين اقارب، و گرامي‌ترين عزيزان خود مثلا فرزندان و برادران و فصيله خود را قربان خود مي‌كرد، و بلكه تمامي انسانهاي روي زمين را- اگر اختيارشان به دست او بود- مي‌داد و عذاب را از خود دور مي‌كرد، و معلوم است كسي كه از شدت عذاب حاضر است عزيزان خود را فداي خود كند، ديگر كي احوال آنان را مي‌پرسد.
و معناي آيه اين است كه" يَوَدُّ الْمُجْرِمُ" گنهكار آرزو مي‌كند- حال چه مسلمان گنهكار و چه كافر- كه اي كاش مي‌توانست قرباني خود مي‌كرد، و در مقابل برداشتن عذاب از خودش- اين جمله قائم مقام مفعول" يود" است-" بنيه" فرزندان خود را كه محبوب‌ترين مردم نزد او است،" و صاحبته" و رفيق خود را كه همواره با او انس مي‌ورزيد و دوستش مي‌داشت، و چه بسا بر پدر و مادر خود مقدمش مي‌داشت" و أخيه" و برادر خود را كه پشت و پناهش بود،" وَ فَصِيلَتِهِ" كه عشيره نزديك او بودند،" الَّتِي تُؤْوِيهِ"، و او را از خود و متصل به خود مي‌دانستند،" وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً"، و همه انسانهاي روي زمين را فداي خود مي‌كرد،" ثم ينجيه" در نتيجه اين عوض دادن او را از عذاب نجات مي‌داد.
" كَلَّا إِنَّها لَظي نَزَّاعَةً لِلشَّوي تَدْعُوا مَنْ أَدْبَرَ وَ تَوَلَّي وَ جَمَعَ فَأَوْعي كلمه" كلا" به معناي ردع و زير بار نرفتن است و ضمير" انها" به جهنم و يا به آتش بر مي‌گردد، و اگر آتش را" لظي" خوانده، براي اين است كه اندرون را كباب مي‌كند و شعله‌ور مي‌سازد، و كلمه" نزاعة" اسم مبالغه از نزع- كندن- است، و كلمه" شوي" به معناي اطراف بدن از قبيل دست و پا و امثال آن است، وقتي گفته مي‌شود:" رماه فاشواه" معنايش اين است كه او را پرت كرد و دست و پايش را خرد ساخت. اين گفتار راغب بود «1». و كلمه" ايعاء" كه مصدر" أوعي" است وقتي در مورد مال استعمال مي‌شود، به معناي نگهداري آن در وعاء- ظرف- است.
پس اينكه فرمود:" كلا"، خواست آرزوي نجات از عذاب به وسيله دادن فداء را رد كند، و در بيان علت اين رد فرموده:" إِنَّها لَظي و حاصل اين تعليل اين است كه جهنم آتشي است شعله‌ور، كه اعضاء و جوارح واردين خود را مي‌سوزاند، كار آن اين است كه مجرمين را مي‌طلبد تا عذابشان كند، پس با فديه دادن از مجرمين بر نمي‌گردد، حال آن فديه هر چه مي‌خواهد باشد.
بنا بر اين، معناي جمله" إِنَّها لَظي اين است كه: دوزخ آتشي است كه صفتش
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" شوي".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 13
اشتعال است، و ممكن نيست صفت خود را از دست داده خمود و خاموش گردد، و معناي" نزاعة للشوي" اين است كه صفت ديگر آن سوزاندن اندام‌هاي دوزخيان است، و هرگز اثرش در مورد هيچ كسي كه در آن معذب است باطل نمي‌شود.
" تَدْعُوا مَنْ أَدْبَرَ وَ تَوَلَّي وَ جَمَعَ فَأَوْعي - يعني آتش دوزخ كساني را مي‌طلبد كه به دعوت الهي كه آنان را به ايمان به خدا و عبادت او دعوت مي‌كرد پشت كردند، و به جاي آن اموال را جمع نموده، در گنجينه‌ها نگهداري مي‌نمودند، و در راه خدا به سائل و محروم نمي‌دادند، و اين معنا آن معنايي است كه با سياق استثناي بعدي كه مي‌فرمايد" إِلَّا الْمُصَلِّينَ ... وَ الَّذِينَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ لِلسَّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ" تناسب دارد.

بحث روايتي [رواياتي در باره نزول آيات" سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ ..." در باره مردي كه از نصب امير المؤمنين (عليه السلام) به خلافت به خشم آمده تقاضاي عذاب كرد] ..... ص : 13

اشاره

در مجمع البيان مي‌گويد: سيد ابو احمد براي ما حديث كرد كه حاكم ابو القاسم حسكاني برايم حديثي با ذكر سند از جعفر بن محمد الصادق از پدران بزرگوارش (ع) نقل كرد كه فرمودند: بعد از آنكه رسول خدا (ص) علي (ع) را به خلافت نصب كرد و فرمود:" من كنت مولاه فعلي مولاه- هر كه من مولاي او هستم علي مولاي او است"، خبر به شهرهاي عرب رسيد از آن جمله خبر به گوش نعمان بن حارث فهري رسيد، از ديار خود حركت نموده به نزد رسول خدا (ص) مشرف شد و عرضه داشت: به ما دستور دادي كه به" لا اله الا اللَّه" اعتراف كنيم، و نيز به اينكه تو رسول خدايي شهادت دهيم، و دستور دادي جهاد كنيم، حج بجاي آوريم، روزه بگيريم، نماز بخوانيم، و ما هم قبول كرديم، آيا به اين مقدار راضي نشدي تا اينكه اين پسر را به خلافت نصب نموده گفتي:" من كنت مولاه فعلي مولاه"، حال بگو بدانم اين از ناحيه خودت بود و يا از ناحيه خداي تعالي؟ فرمود: به آن خدايي سوگند كه به جز او معبودي نيست، اين دستور از ناحيه خدا بود.
نعمان بن حارث برگشت، در حالي كه مي‌گفت:" بار الها اگر اين سخن حق است و از ناحيه تو است پس سنگي از آسمان بر سر ما ببار" همين كه سخنش تمام شد خداي تعالي با سنگي آسماني بر سرش كوبيد و او را در جا كشت، و اين آيه را نازل فرمود:" سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ" «1».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 352، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 14
مؤلف: اين معنا به چند طريق از طرق شيعه نيز نقل شده، و بعضي از علما آن را رد كرده‌اند كه حديثي جعلي است، چون سوره معارج در مكه نازل شده. ولي خواننده عزيز توجه نمود كه گفتيم در مكي بودن اين سوره اشكال است.
و در الدر المنثور است كه فاريابي، عبد بن حميد، نسايي، ابن ابي حاتم، حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه، همگي از ابن عباس روايت كرده‌اند كه در تفسير جمله" سال سائل" گفته است: سائل نضر بن حارث بود كه گفت:" بار الها اگر خلافت علي حق و از ناحيه تو است سنگي از آسمان بر سر ما ببار" «1».
و نيز در همان كتاب است كه ابن ابي حاتم از سدي روايت كرده كه در تفسير" سَأَلَ سائِلٌ" گفته: اين آيه در مكه در باره نضر بن حارث نازل شده، كه گفته بود:" بار الها اگر اين همان حقي است كه از ناحيه تو نازل شده ..."، و عذاب وي در روز جنگ بدر واقع شد «2».
مؤلف: اين معنا از غير سدي نيز روايت شده. و در بعضي «3» از روايتشان آمده كه:
گوينده" بار الها اگر اين حق و از ناحيه تو است ..." حارث بن علقمه بوده كه مردي از عبد الدار بود. و در بعضي «4» ديگر آمده كه سائل عذاب ابو جهل بن هشام بوده كه در روز جنگ بدر درخواست آن را كرد. و لازمه اين حديث آن است كه سوره معارج در مدينه نازل شده باشد، و اين با آنچه كه در اين احاديث آمده كه در مكه نازل شده مغايرت دارد و به هر حال سوره بعد از سخن آن گوينده كه گفت:" بار الها اگر اين همانا حق و از ناحيه تو است ..." نازل شده، و ما در سابق در باره سياق آيه سخن گفتيم.

[چند روايت ديگر در ذيل آيات مربوط به طول روز قيامت و احوال آن روز] ..... ص : 14

و در امالي شيخ به سندي كه به امام صادق (ع) رسانده از آن جناب نقل كرده كه فرمود: آگاه باشيد و به حساب‌كشي از نفس خود بپردازيد، قبل از اينكه خداي تعالي از شما حساب بكشد براي اينكه در قيامت پنجاه موقف است، هر موقفي مثل هزار سال از سالهاي دنيا است، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:" فِي يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ" «5».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 263.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 264.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 264.
(4)روح المعاني، ج 29، ص 55.
(5)امالي شيخ مفيد، ص 274، ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 15
مؤلف: اين معنا در روضه كافي هم از حفص بن غياث از آن جناب نقل شده «1».
و در مجمع البيان است كه ابو سعيد خدري روايت كرده كه گفت: شخصي از رسول خدا (ص) پرسيد: بلندي روز قيامت چقدر است؟ فرمود به آن خدايي كه جان محمد به دست اوست براي مرد مؤمن آن قدر سبك است كه به قدر يك نماز واجبي كه در دنيا بخواند بيشتر طول نمي‌كشد «2».
مؤلف: اين روايت را الدر المنثور هم از عده‌اي از كتب حديث از ابو سعيد از آن جناب نقل كرده «3».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" يَوْمَ تَكُونُ السَّماءُ كَالْمُهْلِ" مي‌گويد: مهل به معناي قلع و مس آب شده است، آن روز آسمان نيز اينطور ذوب مي‌شود «4».
و در همان كتاب در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) آمده كه در معاني جمله" يبصرونهم" مي‌فرمود: يعني با اينكه دوستان ايشان را معرفي مي‌كنند (كه اين فلان رفيق تو است) با اين حال احوال يكديگر را نمي‌پرسند «5».
و در همان كتاب در تفسير جمله" نَزَّاعَةً لِلشَّوي فرمود: چشم او را مي‌كند و رويش را سياه مي‌كند «6» و باز همان كتاب در تفسير" تَدْعُوا مَنْ أَدْبَرَ وَ تَوَلَّي" فرمود: يعني تو او را به سوي ايمان مي‌كشاني و او مي‌گريزد «7».
__________________________________________________
(1)روضه كافي، ج 8، ص 143.
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 55، جزء 29، ط بيروت.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 264، ط بيروت.
(4 و 5 و 6 و 7)تفسير قمي، ج 2، ص 382.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 16

[سوره المعارج (70): آيات 19 تا 35] ..... ص : 16

اشاره

إِنَّ الْإِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعاً (19) إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً (20) وَ إِذا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعاً (21) إِلاَّ الْمُصَلِّينَ (22) الَّذِينَ هُمْ عَلي صَلاتِهِمْ دائِمُونَ (23)
وَ الَّذِينَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ (24) لِلسَّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ (25) وَ الَّذِينَ يُصَدِّقُونَ بِيَوْمِ الدِّينِ (26) وَ الَّذِينَ هُمْ مِنْ عَذابِ رَبِّهِمْ مُشْفِقُونَ (27) إِنَّ عَذابَ رَبِّهِمْ غَيْرُ مَأْمُونٍ (28)
وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ (29) إِلاَّ عَلي أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَيْرُ مَلُومِينَ (30) فَمَنِ ابْتَغي وَراءَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ العادُونَ (31) وَ الَّذِينَ هُمْ لِأَماناتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ راعُونَ (32) وَ الَّذِينَ هُمْ بِشَهاداتِهِمْ قائِمُونَ (33)
وَ الَّذِينَ هُمْ عَلي صَلاتِهِمْ يُحافِظُونَ (34) أُولئِكَ فِي جَنَّاتٍ مُكْرَمُونَ (35)

ترجمه آيات ..... ص : 16

آري انسان به منظور رسيدنش به كمال حريص خلق شده (19).
و نيز اينطور خلق شده كه در برابر شر به جزع در مي‌آيد (20).
و از رساندن خير به ديگران دريغ مي‌نمايد (21).
مگر نمازگزاران (22).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 17
كه بر اين كار خود مداومت دارند (23).
(و حرص خود را در راه بندگي خدا به كار مي‌برند) و كساني كه در اموالشان حقي معلوم است (24).
براي سائل و محروم (25).
و كساني روز جزا را همواره تصديق مي‌كنند (26).
و كساني كه از عذاب پروردگارشان نگران هستند (27).
چون هيچ كس از عذاب پروردگارش ايمن نيست (28).
و كساني كه شهوت خود را حفظ مي‌كنند (29).
مگر در مورد همسران و كنيزان خود كه به خاطر به كار بردن نيروي شهوت در آن موارد ملامت نمي‌شوند (30).
پس اگر كسي براي اطفاي شهوت به دنبال غير آنچه ياد شد باشد چنين كساني تجاوزگرند (31).
و كساني كه امانت‌ها و پيمان خود را محترم مي‌شمارند (32).
و كساني كه پاي شهادت‌هاي خود مي‌ايستند (33).
و كساني كه بر نماز خود محافظت دارند (34).
چنين كسانند كه در باغهاي بهشت مورد احترامند (35).

بيان آيات ..... ص : 17

اشاره

اين آيات به اولين سبب و انگيزه‌اي كه انسان را به رذيله اعراض از ياد خدا و به جمع اموال و گنجينه كردن آن و در آخر دچار آتش خالد شدن وا مي‌دارد اشاره مي‌كند، آتشي كه فرمود:" لَظي نَزَّاعَةً لِلشَّوي .
و آن سبب عبارت است از حالتي در انسان به نام" هلع- شدت حرص" كه حكمت الهي اقتضا كرد آدمي را به اين صفت بيافريند، تا به وسيله اين صفت به آنچه مايه خير و سعادتش مي‌باشد هدايت شود، چيزي كه هست اين خود انسان است كه اين مايه سعادت خود را مايه بدبختي خود مي‌سازد، و به جاي اينكه در راه سعادت خود صرف كند، در راه بدبختي خود صرف مي‌كند، و همين مايه سعادت خويش را مايه هلاكت دائمي خود مي‌كند، مگر كساني كه ايمان آورده و عمل صالح مي‌كنند، كه در جنات از عزت و احترام برخوردارند.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 18

[توضيح راجع به صفت" حرص" و" هلع" و تقسيم آن به حرص خدادادي كه مفيد و مطلوب است و حرص بشري كه انحرافي و مذموم مي‌باشد] ..... ص : 18

" إِنَّ الْإِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعاً إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً وَ إِذا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعاً" كلمه" هلوع" صفتي است كه از مصدر" هلع"- به فتحه هاء و لام- كه به معناي شدت حرص است اشتقاق يافته. و نيز گفته‌اند كه اين كلمه را دو آيه بعد تفسير كرده، پس هلوع كسي است كه هنگام برخورد با ناملايمات بسيار جزع مي‌كند، و چون به خيري مي‌رسد از انفاق به ديگران خودداري مي‌كند. و به نظر ما اين وجه بسيار وجه خوبي است و سياق آيه هم با آن مناسب است، چون از سياق دو جمله" إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً" و" إِذا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعاً" پيداست كه مي‌خواهد هلوع را معنا كند.
از نظر اعتبار عقلي هم هلوع چنين كسي است، چون آن حرصي كه جبلي انسان است حرص بر هر چيزي نيست، كه چه خير باشد و چه شر، چه نافع باشد و چه ضار نسبت به آن حرص بورزد، بلكه تنها حريص بر خير و نافع است، آن هم نه هر خير و نافعي، بلكه خير و نافعي كه براي خودش و در رابطه با او خير باشد، و لازمه اين حرص اين است كه در هنگام برخورد با شر مضطرب و متزلزل گردد، چون شر خلاف خير است، و اضطراب هم خلاف حرص. و نيز لازمه اين حرص آن است كه وقتي به خيري رسيد خود را بر ديگران مقدم داشته، از دادن آن به ديگران امتناع بورزد، مگر در جايي كه اگر كاسه‌اي مي‌دهد قدح بگيرد، پس جزع در هنگام برخورد با شر و منع از خير در هنگام رسيدن به آن از لوازم هلع و شدت حرص است.
و اين هلع كه انسان مجبول بر آن است- و خود از فروع حب ذات است- به خودي خود از رذائل اخلاقي نيست، و چطور مي‌تواند صفت مذموم باشد با اينكه تنها وسيله‌اي است كه انسان را دعوت مي‌كند به اينكه خود را به سعادت و كمال وجودش برساند، پس حرص به خودي خود بد نيست، وقتي بد مي‌شود كه انسان آن را بد كند و درست تدبير نكند، در هر جا كه پيش آمد مصرف كند، چه سزاوار باشد و چه نباشد، چه حق باشد و چه غير حق، و اين انحراف در ساير صفات انساني نيز هست، هر صفت نفساني اگر در حد اعتدال نگاه داشته شود فضيلت است، و اگر به طرف افراط و يا تفريط منحرف گردد، رذيله و مذموم مي‌شود.
پس انسان در بدو پيدايشش در حالي كه طفل است هر آنچه كه برايش خير و يا شر است مي‌بيند، و با آن غرائز عاطفي كه مجهز به آن شده خير و شر خود را تشخيص مي‌دهد، و مي‌فهمد كه چه چيزي را دوست مي‌دارد و قواي درونيش اشتهاي آن را دارد، اما بدون اينكه براي آن چيز حد و اندازه‌اي قائل باشد. و وقتي به درد و يا مكروهي بر مي‌خورد دچار جزع مي‌شود، و چون كسي مي‌خواهد مزاحمش شود، به هر طريقي كه بتواند و لو به گريه و فرياد از تجاوز او جلوگيري مي‌كند.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 19
كودك هم چنان بر اين حال هست تا به حد رشد و عقل برسد و حق و باطل و خير و شر را تشخيص داده و به آنچه درك مي‌كند اعتراف نمايد، در اين هنگام است كه بسياري از حق و باطلها و خير و شرها در نظرش بر عكس مي‌شود، يعني بسياري از اموري كه به نظرش حق بود، باطل و باطلها حق مي‌شود.
حال اگر در همان أوان بخواهد نسبت به حق و باطلهاي دوران كودكيش كه مصادر همه آنها هواي نفس و اشتهاي دلش بود، پافشاري كند و زير بار احكام عقلش در تعيين حق و باطلها نرود، خداي تعالي بر دلش مهر مي‌زند، در نتيجه به هيچ حقي بر نمي‌خورد مگر آنكه آن را باطل مي‌انگارد، و به هيچ صاحب حقي بر نمي‌خورد مگر آنكه به حقش ستم مي‌كند، و اما اگر عنايت الهي او را دريابد، همه غرائز او و از آن جمله حرصش به جاي حرص بر هواي نفس، حرص بر حق‌طلبي مي‌شود، چنين كسي ديگر در برابر هيچ حقي استكبار نمي‌ورزد و هيچ صاحب حقي را از حقش منع نمي‌كند.
پس هر انساني در همان آغاز تولدش، و در عهد كودكي و قبل از رشد و بلوغش مجهز به حرص شديد هست، و اين حرص شديد بر خير صفتي است كمالي كه اگر نبود به دنبال كمال و جلب خير و دفع شر از خود بر نمي‌آمد، هم چنان كه قرآن كريم فرموده:" وَ إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيدٌ" «1».
و چون به حد بلوغ و رشد رسيد به دستگاهي ديگر مجهز مي‌شود، و آن عبارت است از عقل كه با آن حقائق امور را آن طور كه هست درك مي‌كند، اعتقاد حق و عمل خير را تشخيص مي‌دهد، آن وقت است كه حرص شديد در ايام كودكيش كه او را در هنگام برخورد با شر به جزع در مي‌آورد، و در هنگام رسيدن به خير از بذل خير جلوگيرش مي‌شد، مبدل به حرصي ديگر مي‌شود، و آن حرص شديد به خير واقعي و فزع شديد از شر اخروي است، و با در نظر گرفتن اينكه خير واقعي عبارت است از مسابقه به سوي مغفرت پروردگار، و شر واقعي عبارت است از نافرماني خداي تعالي، در نتيجه چنين كسي از كار خير سير نمي‌شود، و پيرامون گناه نمي‌گردد، و اما نسبت به شر و خير دنيوي حرصي نمي‌ورزد، و از حدودي كه خداي تعالي برايش معين كرده تجاوز نمي‌كند، در هنگام برخورد با گناه حرص خود را با فضيلت صبر كنترل مي‌كند، و نيز در برابر اطاعت پروردگار حرص خود به جمع مال و اشتغال به دنيا را با
__________________________________________________
(1)انسان سخت دوستدار خير است. سوره عاديات، آيه 8.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 20
فضيلت صبر كنترل مي‌كند، و همچنين هنگام برخورد با مصيبت، جزع خود را با فضيلت صبر ضبط مي‌كند، و همين حرص به منافع واقعي براي چنين انساني صفت كمال مي‌شود.
و اما اگر انسان از آنچه عقلش درك مي‌كند و فطرتش به آن اعتراف مي‌نمايد روي بگرداند، و هم چنان (مانند دوران طفوليتش) پاي‌بند هواي نفس خود باشد، و همواره آن را پيروي نموده مشتاق باطل و متجاوز از حق باشد، و حرصش بر خير دنيوي كنترل نداشته باشد، خداي تعالي نعمتش را مبدل به نقمت نموده، آن صفت غريزيش را كه بر آن غريزه خلقش كرده بود، و آن را وسيله سعادت دنيا و آخرتش قرار داده بود، از او مي‌گيرد و مبدل مي‌كند به وسيله شقاوت و هلاكتش تا او را به اعراض از حق و جمع مال دنيا و گنجينه كردن آن وا بدارد، و اين معنا همان است كه در آيات متعرض آن شده است.
از آنچه گذشت روشن شد كه اگر صفت حرص را در آيات مورد بحث (كه از خلقت بشر سخن مي‌گويد، و با در نظر گرفتن اينكه مي‌خواهد حرص را مذمت كند)، به همه انسانها نسبت داده، با" احسن" بودن خلقت هر چيز كه آيه" الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ" «1» از آن خبر مي‌دهد منافات ندارد، چون حرصي كه منسوب به خداست حرص بر خير واقعي است، و حرصي كه صرف جمع مال و غفلت از خدا مي‌شود منسوب به خود انسانها است، اين خود انسان است كه حرص خدادادي را مثل ساير نعمت‌ها به سوء اختيار و كج سليقه‌گي خود به نقمت مبدل مي‌سازد.
زمخشري به منظور فرار از اشكال بالا گفته: در اين كلام استعاره‌اي بكار رفته، و معنايش اين است كه انسان از آنجايي كه هميشه در مقام عمل، جزع و منع را مقدم بر صبر مي‌دارد، و خلاصه جزع و منع در او حكومت دارند، مثل اين شده كه جزع و منع فطري و جبلي او است، و گويا اين دو صفت را از شكم مادر با خود آورده، و اختياري خود او نيست. و خلاصه آيه شريفه مي‌خواهد اين دو صفت را تشبيه كند به صفاتي كه جبلي آدمي است، نه اينكه بخواهد آن دو را فطري و جبلي بداند، چون اگر مي‌خواست چنين چيزي را افاده كند ديگر اين دو صفت را مذمت نمي‌كرد، چون خدا عمل خودش را مذمت نمي‌كند، دليل اينكه اساس كلام تشبيه است، اين است كه مؤمنين را كه با نفس خود جهاد مي‌كنند و آن را از جزع و منع نجات مي‌دهند، استثناء كرده «2».
ليكن اين توجيه درست نيست، چون گفتيم صفت حرص كه جزع و منع لازمه آن
__________________________________________________
(1)آن خدايي كه هر چيز را به نيكوترين وجه خلقت كرد. سوره سجده، آيه 7. [.....]
(2)تفسير كشاف، ج 4، ص 612.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 21
است، به عنوان نعمت و فضيلت خلق شده بود، و اين خود انسان است كه آن را از فضيلت بودن خارج مي‌كند و به صورت رذيله‌اش در مي‌آورد، از نعمت بودن خارجش ساخته به صورت نقمت در مي‌آورد، و مذمتي هم كه شده از حرص منحرف شده است نه حرص خدادادي، و يا به عبارت ديگر از حرص بشري شده است، نه حرصي كه خدا در بشر قرار داده.
و استثناي مؤمنين هم نه از اين جهت است كه اين صفت در آنان وجود ندارد «1»، بلكه استثناي آنان از اين جهت است كه مؤمنين حرص خود را به همان صورت كمال و فضيلت اصلي باقيش گذاشتند، و به صورت رذيله و نقمت مبدل نكردند.
مفسري «2» ديگر براي توجيه اين استثناء گفته است: استثناي منقطع و بدون مستثني منه است. و خواننده گرامي خودش از نادرستي اين توجيه آگاه است.

[اوصاف نمازگزاراني كه از" هلوع" بودن استثنا شده‌اند] ..... ص : 21

" إِلَّا الْمُصَلِّينَ" اين استثناء از انسان هلوع است، و اگر از ميان همه امتيازات مؤمنيني كه در آيات بعد ذكر مي‌شود نماز را اختصاص به ذكر داد، براي اين بود كه شرافت نماز را رسانيده، و بفهماند نماز بهترين اعمال است.
علاوه بر اين، نماز اثر روشني در دفع رذيله هلع مذموم دارد، چون در آيه" إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ" «3» نماز را بازدارنده از هر فحشاء و منكر دانسته.
" الَّذِينَ هُمْ عَلي صَلاتِهِمْ دائِمُونَ" اينكه كلمه" صلاة" را به ضمير" هم" اضافه كرده دلالت دارد بر اينكه بر خواندن نمازشان مداومت داشته‌اند، نه اينكه دائما در نماز بوده‌اند، و ستودن آنان به مداومت در نماز اشاره است به اينكه اثر هر عملي با مداومت در آن كامل مي‌شود.
" وَ الَّذِينَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ لِلسَّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ" بعضي «4» از مفسرين حق معلوم را به زكات واجب تفسير كرده‌اند. و در حديثي از امام
__________________________________________________
(1)چون مي‌بينيم حرص مؤمنين اگر از ديگران بيشتر نباشد كمتر نيست، اما حرصشان را در عبادت و خدمت به خلق و تحصيل علم مصرف مي‌كنند، و سير هم نمي‌شوند، هم چنان كه مرحوم حاج ميرزا حسن جلوه اين بيت را در باره حرصش نسبت به علم سروده است.
تاركم من مال دنيا را و ليكن بهر دانش گوئيا عباس دوسم يا از او دختر گرفتم
(مترجم)
(2)روح المعاني، ج 29، ص 62.
(3)سوره عنكبوت، آيه 45.
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 356.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 22
صادق (ع) آمده كه حق معلوم زكات نيست، بلكه مقدار معلومي است كه به فقرا انفاق مي‌كنند، و" سائل" به معناي فقيري است كه از گدايي و سؤال عفت دارد، و سياق آيه خالي از تاييد اين حديث نيست، براي اينكه زكات مواردي معين دارد، و منحصر در سائل و محروم نيست، كه در قرآن مواردش چنين بيان شده:" إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَ الْمَساكِينِ وَ الْعامِلِينَ عَلَيْها وَ الْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَ فِي الرِّقابِ وَ الْغارِمِينَ وَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ فَرِيضَةً مِنَ اللَّهِ" «1» و ظاهر آيه مورد بحث انحصار موارد حق معلوم در دو مورد سائل و محروم است." وَ الَّذِينَ يُصَدِّقُونَ بِيَوْمِ الدِّينِ" آنچه از سياق شمردن اعمال صالحه بر مي‌آيد اين است كه مراد از" تصديق يوم الدين" اين است كه مصلين علاوه بر تصديق قلبي روز جزا عملا هم آن را تصديق مي‌كنند، به اين معنا كه سيره زندگيشان سيره كسي است كه معتقد است هر عملي كه انجام دهد به زودي در مورد آن بازخواست، و بر طبق آن جزا داده مي‌شود، حال چه اينكه عملي خير باشد و چه شر، اگر خير باشد جزاي خيرش مي‌دهند، و اگر شر باشد جزاي شرش مي‌دهند.
و تعبير به جمله" يصدقون" دلالت دارد بر اينكه تصديقشان استمرار هم دارد، پس دائما مراقبند در هر عملي كه مي‌خواهند انجام دهند خدا را فراموش نكنند، اگر او آن عمل را خواسته انجامش دهند، و اگر نخواسته تركش كنند.

[توضيحي راجع به توصيف مؤمنين به اينكه از عذاب پروردگارشان بيمنا كند] ..... ص : 22

" وَ الَّذِينَ هُمْ مِنْ عَذابِ رَبِّهِمْ مُشْفِقُونَ" و كساني كه از عذاب پروردگارشان ترسانند، كه آنچه در باره تصديق به يوم الدين گفتيم، در اينجا نيز مي‌آيد، پس هم ترس دروني دارند، و هم عملشان عملي است كه از اين ترس خبر مي‌دهد.
و لازمه اشفاقشان از عذاب پروردگار، علاوه بر مداومتشان به اعمال صالحه و مجاهدتشان در راه خدا، اين است كه به اعمال صالحه خود اعتماد ندارند، و از عذاب خدا ايمن نيستند، چون ايمني از عذاب با خوف و اشفاق نمي‌سازد.
و سبب و علت اشفاق از عذاب اين است كه عذاب در مقابل مخالفت است، پس بجز اطاعت دروني چيزي نيست كه آدمي را از عذاب نجات دهد. از سوي ديگر اطميناني هم به نفس و درون آدمي نيست، چون ما زورمان به هواي نفسمان نمي‌رسد، مگر به آن مقدار
__________________________________________________
(1)زكات مخصوص است به فقرا و مساكين و مامورين جمع‌آوري زكات و كفاري كه با دادن زكات به ايشان مي‌توان دلهايشان را متمايل به اسلام كرد، و آزاد كردن بردگان، و هر موردي كه خدا راضي باشد اين يك فريضه الهي است. سوره توبه، آيه 60.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 23
توانايي كه خداي سبحان به ما داده، خدايي كه مالك هر چيز است، و مملوك چيزي نيست هم چنان كه خودش فرمود:" قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً" «1».
علاوه بر اين خداي سبحان هر چند اهل اطاعت را وعده نجات داده، و هر چند خودش فرموده: خدا خلف وعده نمي‌كند، ليكن اين هم هست كه وعده، اطلاق قدرت او را مقيد نمي‌كند، پس او در عين اينكه خلف وعده نمي‌كند به هر چه بخواهد قادر است، و مشيتش نافذ، در نتيجه در هيچ حالي نمي‌توان از او ايمن بود، به اين معنا كه چنين نيست كه نسبت به خلف وعده‌اش قادر نباشد، و به همين جهت است كه مي‌بينيم با اينكه ملائكه خود را به عصمت معرفي كرده به خوف هم توصيفشان نموده، مي‌فرمايد:" يَخافُونَ رَبَّهُمْ" «2»، و با اينكه انبياي خود را معصوم معرفي نموده در باره آنان فرموده:" وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلَّا اللَّهَ" «3»، همين طور در عين اينكه در آخر آيات مورد بحث به طور جزم در باره مؤمنين فرموده" أُولئِكَ فِي جَنَّاتٍ مُكْرَمُونَ"، در عين حال در آيه مورد بحث مي‌فرمايد از عذاب خدا اشفاق و ترس دارند.
" إِنَّ عَذابَ رَبِّهِمْ غَيْرُ مَأْمُونٍ" اين جمله علت ترس مؤمنين از عذاب پروردگارشان را بيان نموده، روشن مي‌سازد كه مؤمنين در ترسيدن از عذاب مصابند، و وجه آن را بيان كرديم.
" وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ ... هُمُ العادُونَ" تفسير اين سه آيه در اول سوره مؤمنون گذشت.

[مقصود از مراعات امانات و عهد و مراد از محافظت بر صلاة] ..... ص : 23

وَ الَّذِينَ هُمْ لِأَماناتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ راعُونَ"
آنچه از كلمه" امانات" زودتر از هر معنايي به ذهن مي‌رسد، انواع امانت‌هايي است كه مردم به يكديگر اعتماد نموده، و هر يك به ديگري مي‌سپارد، از قبيل مال و جان و عرض، و شخص امين رعايت آن را نموده در حفظش مي‌كوشد و به آن خيانت نمي‌كند، و به قول بعضي از مفسرين به صيغه جمع آمدنش به اعتبار انواع آن است، به خلاف عهد كه چون انواع مختلفي ندارد مفرد آمده.
ولي بعضي «4» گفته‌اند: منظور تنها مال و جان و عرض نيست، بلكه مطلق وظايف
__________________________________________________
(1)چه كسي غير از خدا مالك چيزي است. سوره مائده، آيه 17.
(2)از پروردگارشان مي‌ترسند. سوره نحل، آيه 50.
(3)از خدا مي‌ترسند و از احدي جز خدا نمي‌ترسند. سوره احزاب، آيه 39.
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 356.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 24
اعتقادي و عملي است، كه خدا به عهده آنان گذاشته، در نتيجه آيه شريفه شامل همه حقوق چه حق اللَّه و چه حق الناس مي‌شود، و اگر يكي از آن حقوق را تضييع كنند، به خداي تعالي خيانت كرده‌اند.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: هر نعمتي كه خداي تعالي در اختيار بنده‌اش قرار داده، امانت خدا به دست اوست، چه اعضاي بدنش، و چه چيزهاي ديگر، در نتيجه اگر كسي اين نعمت‌ها را در غير آن مواردي كه خدا براي آنها خلق كرده، و اجازه مصرف در آن را داده استعمال كند، به خدا كه صاحب نعمت و امانت است خيانت كرده است.
و ظاهرا مراد از كلمه" عهد" در آيه مورد بحث قراردادهاي زباني و عملي است كه انسان با غير مي‌بندد، كه فلان عمل را انجام و يا فلان امر را رعايت و حفظ كند، و بدون مجوز آن قرارداد را نقض ننمايد. بعضي از مفسرين گفته‌اند: مراد از عهد تنها اين نيست، بلكه تمامي قرارهايي است كه انسان ملتزم به آن باشد، حتي ايمان بنده خدا به خدا هم عهدي است كه او با پروردگارش بسته، و قرار گذاشته آنچه خدا تكليفش مي‌كند اطاعت نمايد، پس اگر بنده‌اي به يكي از اوامر و يا نواهي خدا عمل نكند، و خدا را در آن نافرماني كند، عهد خدا را شكسته است.
" وَ الَّذِينَ هُمْ بِشَهاداتِهِمْ قائِمُونَ" معناي شهادت معلوم و معروف است و قائم بودن به شهادت به معناي اين است كه از تحمل و اداي آنچه تحمل كرده استنكاف نورزد، اولا وقتي او را شاهد مي‌گيرند شهادت را تحمل كند، و ثانيا وقتي براي اداي شهادت دعوت مي‌شود استنكاف نورزد، و بدون هيچ كم و زيادي آنچه ديده بگويد، و آيات قرآن در اين باره بسيار است.
" وَ الَّذِينَ هُمْ عَلي صَلاتِهِمْ يُحافِظُونَ" منظور از" محافظت بر صلاة" اين است كه صفات كمال نماز را رعايت كند، و آن طور كه شرع دستور داده نماز بخواند. بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: محافظت بر نماز، غير مداومت بر آن است، چون دوام مربوط به خود نماز و نفس عمل است، و اما محافظت مربوط به كيفيت آن است، پس آيه" الَّذِينَ هُمْ عَلي صَلاتِهِمْ يُحافِظُونَ" بعد از آيه" الَّذِينَ هُمْ عَلي صَلاتِهِمْ دائِمُونَ" تكرار يك مطلب نيست.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 63.
(2)تفسير فخر رازي، ج 30، ص 129.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 25
" أُولئِكَ فِي جَنَّاتٍ مُكْرَمُونَ" كلمه" اولئك" اشاره است به" المصلين"، و اگر كلمه" جنات" را نكره و بدون الف و لام آورده براي بزرگداشت آن جنات است، و جمله" في جنات" خبر، و جمله" مكرمون" خبر بعد از خبر است، و يا جمله" في جنات" ظرف است براي" مكرمون". بنا بر احتمال اول معنا چنين مي‌شود:" ايشان در بهشت‌هايند و محترمند"، و بنا بر احتمال دوم چنين مي‌شود:" ايشان در بهشت‌ها محترمند".

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل برخي آيات گذشته راجع به نماز، حق سائل و محروم، و ...)] ..... ص : 25

در تفسير قمي در ذيل آيه" إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً"، فرموده: شر عبارت است از فقر و فاقه، و خير در جمله" وَ إِذا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعاً" عبارت است از غنا و وسعت «1».
و در روايت ابي الجارود از ابو جعفر (ع) آمده كه فرمود: سپس با جمله" إِلَّا الْمُصَلِّينَ" نمازگزاران را استثنا كرد و آنان را به بهترين اعمالشان كه همان مداومت در نماز است ستود و فرمود:" الَّذِينَ هُمْ عَلي صَلاتِهِمْ دائِمُونَ"، مي‌فرمايد: وقتي نمازي مستحبي را بر خود واجب مي‌كنند، بر آن مداومت دارند «2».
مؤلف: امام (ع) مساله نذر و واجب كردن نماز مستحبي بر خود را از اضافه" صلاة" بر" هم"- نمازشان- استفاده كرده كه در سابق هم به اين نكته اشاره كرديم.
و در كافي به سند خود از فضيل بن يسار روايت آورده كه گفت: از امام ابو جعفر (ع) از كلام خداي عز و جل پرسيدم كه مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ هُمْ عَلي صَلاتِهِمْ يُحافِظُونَ"، فرمود: منظور نمازهاي واجب است. عرضه داشتم: در آيه" الَّذِينَ هُمْ عَلي صَلاتِهِمْ دائِمُونَ" چطور؟ فرمود: نماز نافله است «3».
و در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ الَّذِينَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ" مي‌گويد: از ابو عبد اللَّه (ع) روايت شده كه فرمود: حق معلوم زكات واجب نيست، بلكه آن مقدار صدقه‌اي است كه يا جمعه به جمعه از مالت بيرون مي‌كني، و يا همه روزه كه هر صاحب فضيلتي فضل خود را دارد.
آن گاه مي‌گويد: و نيز از آن جناب روايت شده كه فرمود: وقتي در اموالت حق معلومي
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير قمي، ج 2، ص 386.
(3)تفسير برهان، ج 4، ص 384، ح 1. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 26
داري كه صله خويشاوندان كني، و به كسي كه محرومت كرد عطا كني، و با كسي كه در حقت دشمني كرد دوستي كني «1».
مؤلف: اين معنا را صاحب كافي هم از امام ابو جعفر و ابو عبد اللَّه (ع) به چند طريق نقل كرده «2»، صاحب محاسن هم آن را از امام ابو جعفر (ع) روايت كرده است «3».
و در كافي به سند خود از صفوان جمال، از امام صادق (ع) روايت كرده كه در ذيل جمله" لِلسَّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ" فرمود: محروم كاسبي است كه خريد و فروش ندارد، او مي‌خواهد از دسترنج خود استفاده كند، اما كسي به او مراجعه نمي‌كند «4».
كليني مي‌گويد در روايتي ديگر از امام باقر و امام صادق (ع) آمده كه فرمودند: محروم مردي است كه عقلش به جاست، ولي كاسبي است كه خدا روزيش را تنگ گرفته است «5».
و در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ الَّذِينَ هُمْ عَلي صَلاتِهِمْ يُحافِظُونَ" مي‌گويد: محمد بن فضيل از حضرت ابي الحسن (ع) روايت كرده كه فرمود: اينان آن افراد از شيعيان ما هستند كه داراي پنجاه ركعت نمازند «6».
مؤلف: شايد اساس اين كلام رواياتي باشد كه از حضرات رسيده كه فرموده‌اند:
تشريع نافله‌هاي يوميه به منظور تكميل نمازهاي واجب بوده است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 356.
(2)تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 416، به نقل از كافي.
(3)تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 418، به نقل از محاسن.
(4)تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 417، به نقل از كافي.
(5)تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 418، به نقل از كافي.
(6)مجمع البيان، ج 10، ص 357، ط تهران.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 27

[سوره المعارج (70): آيات 36 تا 44] ..... ص : 27

اشاره

فَما لِ الَّذِينَ كَفَرُوا قِبَلَكَ مُهْطِعِينَ (36) عَنِ الْيَمِينِ وَ عَنِ الشِّمالِ عِزِينَ (37) أَ يَطْمَعُ كُلُّ امْرِئٍ مِنْهُمْ أَنْ يُدْخَلَ جَنَّةَ نَعِيمٍ (38) كَلاَّ إِنَّا خَلَقْناهُمْ مِمَّا يَعْلَمُونَ (39) فَلا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشارِقِ وَ الْمَغارِبِ إِنَّا لَقادِرُونَ (40)
عَلي أَنْ نُبَدِّلَ خَيْراً مِنْهُمْ وَ ما نَحْنُ بِمَسْبُوقِينَ (41) فَذَرْهُمْ يَخُوضُوا وَ يَلْعَبُوا حَتَّي يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذِي يُوعَدُونَ (42) يَوْمَ يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْداثِ سِراعاً كَأَنَّهُمْ إِلي نُصُبٍ يُوفِضُونَ (43) خاشِعَةً أَبْصارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ ذلِكَ الْيَوْمُ الَّذِي كانُوا يُوعَدُونَ (44)

ترجمه آيات ..... ص : 27

(با اينكه خداي تعالي مقدر فرمود كه كفار را با بهشت خود گرامي ندارد) اين كفار را كه در پيرامون تواند چه مي‌شود كه چشم از تو بر نمي‌دارند (36).
(و در عين اينكه با همند) از چپ و راستت متفرق مي‌شوند (37).
آيا هر يك از آنها طمع آن دارند كه تقدير الهي را بر هم زده داخل بهشت نعيم شوند؟ (38).
نه، حاشا كه كوچكتر از اينند و خود مي‌دانند كه ما از چه چيز خلقشان كرده‌ايم (39).
پس (گو اينكه قسم لازم ندارد ولي) به پروردگار همه مشرقها و مغربها سوگند كه ما قادريم (40).
بر اينكه اينان را منقرض نموده خلقي بهتر از ايشان بيافرينيم و كسي نيست كه با اراده خود اراده ما را از كار بيندازد (41).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 28
بنا بر اين تو هم اي پيامبر رهاشان كن در لجن فرو روند و سرگرم بازي باشند تا ناگهان و تهي دست به روزي برخورند كه وعده‌اش را از پيش به ايشان داده بودند (42).
روزي كه به سرعت از قبرها در آيند و همه به سوي يك نقطه به سرعت به راه افتند گويي در آنجا به سوي علامتي روان مي‌شوند (43).
اما در حالتي كه چشمهايشان از شدت شرمندگي به پايين افتاده ذلت از سراپايشان مي‌بارد و به ايشان گفته مي‌شود اين است همان روزي كه وعده‌اش را مي‌دادند (44).

بيان آيات ..... ص : 28

اشاره

بعد از آنكه در فصل اول از آيات اين سوره در ذيل داستان درخواست عذاب بيان كرد كه عذابي واقع شدني دارند، كه هيچ دافعي از آن نيست، و آن عذاب آتشي است متلظي، و نزاعة للشوي، كه هر اعراضگر، و هر كسي را كه مال جمع مي‌كند و گنجينه مي‌سازد به سوي خود مي‌كشد.
و نيز بعد از آنكه در فصل دوم از آن آيات ملاك گرفتاري آنان به اين بدبختي را ذكر كرد و فرمود كه: ملاك آن اين است كه انسان مجهز به غريزه هلع و غريزه حب خير براي خويش است، و اين غريزه‌ها او را به پيروي هواي نفس مي‌كشاند و وادار مي‌كند در برابر هر حقي كه با آن مواجه مي‌شود استكبار كند، و از اين راه به آتش جاودانه‌اش مبتلا مي‌كند، آتشي كه به جز صالحان و معتقدين به روز جزا و ترسندگان از عذاب پروردگار، كسي از آن نجات نمي‌يابد.
اينك در اين فصل از آيات- كه فصل سوم است- روي سخن را به همان كفار نموده مثل كسي كه از رفتار آنان به تعجب آمده، سخن مي‌گويد، چون ايشان دورادور رسول خدا (ص) را گرفته چپ و راست او را احاطه كرده‌اند، و از او جدا نمي‌شوند، اما با دلهايي متفرق. و با چشم ظاهري به آن جناب اقبال نموده‌اند، ولي دلهايشان از آن جناب اعراض دارد، لذا رسول گرامي خود را مخاطب قرار داده مي‌فرمايد: چرا اينان اينطورند؟ آيا يك يك اينان انتظار دارند در عين اينكه كافرند داخل در جنت نعيم شوند؟ با اينكه خداي سبحان مقدر فرموده با جنت خود به جز افراد مؤمن را كه خود استثنا كرده كسي را گرامي ندارد، آيا اينها با اين توقعشان مي‌خواهند از خدا سبقت بگيرند و او را عاجز سازند؟ و حكم او را نقض و تقدير او را باطل سازند؟ حاشا كه بتوانند، زيرا خدايي كه آنان را از
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 29
نطفه‌اي خوار و بي‌مقدار آفريده قادر است از همين نطفه كه آنان را آفريده كساني بهتر از ايشان بيافريند، كساني كه او را بپرستند و داخل جنتش شوند.
و در آخر اين فصل رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد به اينكه خصام و بگومگوي با آنان را تعطيل كند، و آنان را به حال خودشان وا گذارد، تا هم چنان به لجبازي و سرگرمي خود مشغول باشند، تا آن روزي را كه وعده رسيدنش داده شده ديدار كنند.

[توضيح معناي آيه:" فَما لِ الَّذِينَ كَفَرُوا قِبَلَكَ مُهْطِعِينَ ..." و بيان اينكه مراد از" الَّذِينَ كَفَرُوا" منافقيني هستند كه اطراف پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) را گرفته بودند] ..... ص : 29

فَما لِ الَّذِينَ كَفَرُوا قِبَلَكَ مُهْطِعِينَ عَنِ الْيَمِينِ وَ عَنِ الشِّمالِ عِزِينَ"
در مجمع البيان از زجاج نقل كرده كه گفته: كلمه" مهطع" به معناي كسي است كه با نگاه خود به چيزي خيره شود، و چشم از آن برندارد، و اين قسم نظر كردن خاص دشمنان است، و از ابو عبيده نقل كرده كه گفته:" اهطاع" به معناي سرعت دادن است، و كلمه" عزين" به معناي جماعات متفرق است، كه به واحد آنان" عزة" گفته مي‌شود «1».
و كلمه" قبل"- به كسره قاف و فتحه باء- به معناي آن جهتي است كه هر چيزي رو بدان جهت دارد، و حرف" فاء" در اول آيه فصيحه است.
و معناي آيه اين است كه: وقتي بازگشت انسانهاي كافر به خاطر كفر و استكبارشان به سوي آتش است، پس اين كفار را كه نزد تواند چه مي‌شود كه به تو روي مي‌آورند و چشم از تو بر نمي‌دارند؟ به ظاهر نزد تو مجتمع هستند، ولي از چپ و راست تو متفرق مي‌شوند، آيا طمع دارند كه داخل جنت شوند و خدا را عاجز ساخته از آنچه او قضايش را رانده سبقت گيرند، با اينكه او اين قضا را رانده كه تنها صالحان از مؤمنين داخل بهشت شوند، ايشان مي‌خواهند اين قضا را لغو نموده، با اينكه كافرند داخل بهشت شوند؟!" أَ يَطْمَعُ كُلُّ امْرِئٍ مِنْهُمْ أَنْ يُدْخَلَ جَنَّةَ نَعِيمٍ" اين استفهام انكاري است، مي‌پرسد چه چيز ايشان را واداشته كه اطراف تو را بگيرند، آيا اين طمع وادارشان كرده كه يك يكشان با اينكه كافرند داخل بهشت شوند؟ نه، بدانند كه كافران چنين اميدي نبايد داشته باشند.
در اين جمله طمع به داخل شدن در بهشت را به يك يك كفار نسبت داده، نه به جماعت آنان، و نفرموده:" أ يطمعون ان يدخلوا- آيا طمع دارند كه داخل شوند؟" ولي مساله اهطاع را به همه نسبت داد و فرمود:" مهطعين"، و اين بدان جهت بوده كه طمع در سعادت و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 357.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 30
رستگاري وقتي نافع است كه در دل فرد طمع كار پيدا شود و او را وادار كند به ايمان و عمل صالح، نه طمع قائم به جماعت، بدان جهت كه جماعت است، پس طمع مجموع من حيث المجموع در سعادت تك تك افراد كافي نيست.
و اگر داخل شدن در بهشت را به صيغه مجهول از باب افعال آورد، براي آن بود كه اشاره كند به اينكه داخل شدنشان در بهشت به اختيار و خواست خودشان نيست، بلكه اگر چنين فرض و طمعي درست باشد كس ديگري ايشان را داخل بهشت مي‌كند، و او خداي تعالي است، كه اگر بخواهد چنين مي‌كند، و البته هرگز نمي‌خواهد، چون خود او چنين مقدر كرده كه كفار داخل بهشت نشوند.
بعضي «1» گفته‌اند كه: رسول خدا (ص) در كنار كعبه نماز مي‌خواند و قرآن تلاوت مي‌كرد، مشركين پيرامونش جمع مي‌شدند و حلقه حلقه مي‌نشستند و به او گوش فرا داده مسخره‌اش مي‌كردند، و مي‌گفتند: اگر اين مؤمنين آن طور كه محمد مي‌گويد داخل بهشت شوند، ما قبل از آنان داخل خواهيم شد. و بدين مناسبت بود كه اين آيات نازل گرديد.
ليكن اين معنا با سياق آيات سازگار نيست، چون از ظاهر جمله" فَما لِ الَّذِينَ ..." بر مي‌آيد كه مي‌خواهد رفتار آنان را متفرع كند بر ما قبل، يعني بر محروميت مردم از بهشت، بجز طايفه‌اي از آنان (مؤمنين). ولي بنا به مضمون روايت جمع شدن پيرامون پيغمبر از ناحيه مشركين از شدت عداوت بوده، مي‌خواستند هر چه بيشتر آن جناب را اذيت و اهانت كنند، و اينكه گفتند ما قبل از مؤمنين داخل بهشت مي‌شويم- با اينكه مشرك و منكر معاد بودند، و اصلا دوزخ و بهشتي را قبول نداشتند- نمي‌تواند جز از در استهزاء باشد.
با اين حال چگونه ممكن است اين رفتار مشركين را متفرع بر آيات قبل كرد كه سخن از دوزخ و بهشت دارد؟ و به طور تعجب پرسيده: چه چيز اينان را وادار كرده كه به جنت طمع ببندند، با اينكه خداي تعالي مي‌داند كه آنان اصلا بهشت و دوزخي را قبول ندارند.
پس ناگزير بايد بگوييم مراد از جمله" لِلَّذِينَ كَفَرُوا" منافقيني است كه ظاهرا به رسول خدا (ص) ايمان آوردند ولي دوباره در دل به كفر اول خود برگشتند، و پاره‌اي از احكام را رد نمودند، هم چنان كه از آيه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 64.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 31
" ذلِكَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبِعَ عَلي قُلُوبِهِمْ" «1» و آيه" لا تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ" «2»، و آيه" فَأَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِي قُلُوبِهِمْ" «3» بر مي‌آيد كه قرآن منافقين را كافر خوانده.
بنا بر اين، آيه مورد بحث مربوط به طايفه‌اي از مسلمانان است كه ايمان آورده و داخل مؤمنين بودند، و بيشتر از مؤمنين واقعي چپ و راست رسول خدا (ص) را احاطه مي‌كردند، ولي در باطن به بعضي از احكام كه بر رسول خدا (ص) نازل شده كفر ورزيدند و اعتنايي به آن نكردند. خداي سبحان در اين آيات توبيخشان كرده كه از احاطه كردن رسول خدا (ص) و همواره با آن جناب بودن سودي نخواهند برد، و نبايد طمع بهشت كنند، چون از آناني كه داخل بهشت شوند نيستند، و نه مي‌توانند قضا و قدر خدا را لغو كنند، و نه خدا را به ستوه آورند.
مؤيد اين وجه آيه بعدي است كه مي‌فرمايد:" إِنَّا لَقادِرُونَ عَلي أَنْ نُبَدِّلَ خَيْراً مِنْهُمْ ..." كه معنايش به زودي مي‌آيد.
" كَلَّا إِنَّا خَلَقْناهُمْ مِمَّا يَعْلَمُونَ" در اين آيه طمع آنان را رد مي‌كند كه به هيچ وجه ممكن نيست با كفر داخل بهشت شوند، و منظور از اينكه فرمود:" ما ايشان را از چيزي خلق كرده‌ايم كه خودشان مي‌دانند"، اين است كه ما ايشان را از نطفه خلق كرديم، و اين جمله مربوط به ما بعد است، و مجموع آن و جمله ما بعدش رد قبلي را تعليل مي‌كند. و خلاصه آن تعليل اين است كه: ما آنان را از نطفه خلق كرديم، كه خودشان هم مي‌دانند، وقتي چنين است براي ما آسان است كه آنان را از بين برده، قومي ديگر بجاي آنان خلق كنيم كه بهتر از آنان و مؤمن باشند، و چيزي از احكام دين خدا را رد نكنند، و كسي نيست كه بر قضا و قدر ما سبقت گيرد و ما را عاجز سازد، تا اين كفار هم طمع كنند از آنان باشند، و با كفر داخل بهشت گردند و قضاء و قدر ما را نقض كنند.

[چند وجه در معناي" إِنَّا خَلَقْناهُمْ مِمَّا يَعْلَمُونَ"] ..... ص : 31

بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند: كلمه" من" در جمله" مِمَّا يَعْلَمُونَ" معناي لام تعليل
__________________________________________________
(1)اين به خاطر آن است كه آنها نخست ايمان آوردند سپس كافر شدند لذا بر دلهاي آنها مهر نهاده شده. سوره منافقين، آيه 3.
(2)(بگو) عذرخواهي نكنيد (كه بيهوده است چون) شما بعد از ايمان آوردن كافر شديد. سوره توبه، آيه 66.
(3)اين عمل (روح) نفاق را در دلهايشان برقرار ساخت. سوره توبه، آيه 77.
(4)روح المعاني، ج 29، ص 65.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 32
را مي‌دهد، و به آيه چنين معنا مي‌دهد:" ما آنان را براي آنچه مي‌دانند خلق كرديم"، كه همان استكمال به وسيله ايمان و اطاعت است، و از طريق وحي و اخبار رسول خدا (ص) اين معنا را فهميده‌اند، پس چون براي اين منظور خلقشان كرده‌ايم، بايد خود را به اين غرض برسانند، و داراي ايمان و اطاعت كنند، تا ما داخل جنتشان كنيم، پس چگونه طمع دارند با حالت كفر داخل جنت شوند.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: كلمه" من" ابتداي غايت را مي‌رساند، و معناي آيه اين است كه: ما ابتداي خلقت آنان را از نطفه‌اي چركين كه هيچ تناسبي با عالم قدس و طهارت ندارد آغاز كرديم، تا به وسيله ايمان و اطاعت طاهر شود و به اخلاق ملائكه متخلق گردد و داخل بهشت شود، و اينان كه كافرند كجا مي‌توانند چنين شوند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد از" مِمَّا يَعْلَمُونَ" جنس است، و معنايش اين است كه ما اين كفار را از جنس آدميان كه خودشان مي‌دانند خلق كرديم، و يا از جنس آنچه خود مي‌دانند خلق كرديم، نه از جنس حيواناتي كه عقل و فهم ندارند، پس حجت ما بر آنان تمام است. ليكن اين سه وجه از نظر ما وجوهي بي‌ارزش است.
" فَلا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشارِقِ وَ الْمَغارِبِ إِنَّا لَقادِرُونَ عَلي أَنْ نُبَدِّلَ خَيْراً مِنْهُمْ وَ ما نَحْنُ بِمَسْبُوقِينَ" يعني مشارق خورشيد، و مغارب آن. چون خورشيد در هر روز از ايام سالهاي شمسي مشرق و مغربي جداگانه دارد، هيچ روزي از مشرق ديروزش طلوع و در مغرب ديروزش غروب نمي‌كند، مگر در مثل همان روز در سالهاي آينده. احتمال هم دارد مراد از مشارق و مغارب مشرقهاي همه ستارگان و مغربهاي آنها باشد.
در اين آيه شريفه با همه كوتاهيش وجوهي از التفات بكار رفته، در جمله" فلا اقسم" التفاتي از تكلم با غير، (ما ايشان را خلق كرديم) به متكلم وحده (من سوگند مي‌خورم) به كار رفته، و وجه آن تاكيد بيشتر سوگند است، چون سوگند را به شخص خودش نسبت مي‌دهد.
و در جمله" بِرَبِّ الْمَشارِقِ وَ الْمَغارِبِ" التفاتي از تكلم وحده (من سوگند مي‌خورم)، به غيبت (به پروردگار مشرقها و مغربها) به كار رفته، و وجه آن اين است كه خواسته به صفتي از صفات خودش اشاره نموده، بفهماند اينكه مي‌گويم" من" يعني همان من كه مبدأ خلقت انسانها در قرون متوالي هستم، و اداره كننده مشرقها و مغربهايم، چون طلوعهاي پشت سر هم و
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 10، ص 358.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 33
غروبهاي متوالي ملازم با گذشت زمان است، و گذشت زمان دخالتي تام در تكون انسانها در قرون متوالي، و نيز پيدايش حوادث در روي زمين دارد.
و در جمله" انا لقادرون" دوباره از غيبت (پروردگار مشارق و مغارب) به متكلم مع الغير التفات شده و وجه آن اين است كه خواسته به عظمت خودش اشاره كند، چون زمينه كلام زمينه به رخ كشيدن قدرتش بود. و نكته ديگر اينكه در چنين زمينه‌اي سخن از ربوبيت مشارق و مغارب گفتن، در حقيقت علت قدرت را ذكر كردن است، تا با اين تعليل بفهماند كسي كه تدبير همه حوادث عالم منتهي به او است، هيچ حادثه‌اي او را به ستوه نمي‌آورد و او را از پديد آوردن حادثي ديگر جلوگير نمي‌شود، چون حوادث، فعل او هستند، پس هيچ خلقي از خلائق او را از اينكه آن خلق را مبدل به خلقي بهتر كند مانع نمي‌تواند بشود، و گر نه خود آن خلق هم شريك او در تدبير عالم مي‌شد، و خداي سبحان واحدي است كه در ربوبيت شريكي ندارد- دقت فرماييد.
و در جمله" إِنَّا لَقادِرُونَ عَلي أَنْ نُبَدِّلَ خَيْراً مِنْهُمْ" كلمه" علي" متعلق به" لقادرون" است، و مفعول اول فعل" نبدل" ضمير حذف شده‌اي است كه به كفار بر مي‌گردد، و به اين منظور حذف شده، و نفرموده" نبدلهم" كه به خواري و بي‌مقداري امر آنان اشاره نموده، بفهماند كه خداي تعالي اعتنايي به كارشان ندارد. و كلمه" خيرا" مفعول دوم است كه در حقيقت صفتي است كه جاي موصوف خود نشسته، و تقدير كلام" انا لقادرون علي أن نبدلهم قوما خيرا منهم" است، يعني ما قادريم بر اينكه ايشان را مبدل كنيم به قومي كه بهتر از آنان باشند، و بهتر بودن آنها به اين است كه مردمي با ايمان باشند و به او كفر نورزند، پيرو حق باشند و حق را رد نكنند.
" وَ ما نَحْنُ بِمَسْبُوقِينَ"- منظور از" سبقت" غلبه است كه به طور استعاره سبقت خوانده شده، و مسبوق شدن خدا استعاره از اين است كه مخلوق او جلو كار او را بگيرد و نگذارد آنان را مبدل به قومي بهتر كند. و سياق آيه شريفه خالي از تاييد مطالب قبل نيست كه گفتيم مراد از" الَّذِينَ كَفَرُوا" قومي از منافقين است نه مشركين، كه معاند با دين و منكر اصل معادند، وجه اين تاييد اين است كه ظاهر عبارت" خيرا منهم" يا دلالت دارد و يا حد اقل اشعار دارد بر اينكه در افراد مورد نظر شائبه خيريت هست، كه خدا مي‌خواهد كساني را به جاي آنان قرار دهد كه از آنان خيريت بيشتري داشته باشند، و در مشركين هيچ شائبه خيريت نيست تا آنان كه به جاي ايشان مي‌آيند بهتر باشند، به خلاف منافقيني كه اين مقدار خيريت دارند كه حفظ ظاهر اسلام را نموده آن را رد نكردند. ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 34
پس، از آنچه گذشت روشن گرديد كه جمله" إِنَّا خَلَقْناهُمْ مِمَّا يَعْلَمُونَ" تا آخر سه آيه، كلمه" كلا" را تعليل مي‌كند، و حاصل مضمون اين سه آيه اين است كه: نه، حاشا، براي اينكه اينها خودشان مي‌دانند كه از نطفه خلق شده‌اند و خلقت از نطفه خلقتي است جاري، و رب و مدبر اين حوادث جاريه كه يكي از آنها همين خلقت انسانها نسلا بعد نسل است، خداست، و خدا قادر است كه اينان را از بين برده اشخاصي بهتر از آنان را به جايشان قرار دهد، اشخاصي كه اعتناي به امر دين دارند و لياقت دارند كه داخل بهشت شوند، و اين طايفه نمي‌توانند خدا را از خلقت اشخاص بهتر و داخل بهشت كردن آنان جلوگير شوند، البته اگر آنان را داخل بهشت كند به خاطر كمال ايمان ايشان است، نه اينكه محكوم و مجبور به اينكار شده باشد، پس اين تقدير الهي كه بهشت مخصوص صالحان از اهل ايمان است، هرگز نقض نمي‌شود.
" فَذَرْهُمْ يَخُوضُوا وَ يَلْعَبُوا حَتَّي يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذِي يُوعَدُونَ" در اين آيه رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد آنان را در آنچه هستند رها كند و اصرار نورزد به اينكه با استدلال آنان را به راه آورد و با موعظه و اندرز آنان، خود را به تعب اندازد.
و اينكه وضع آنان را خوض و لعب ناميده، دلالت دارد بر اينكه طايفه مورد بحث از اصرار و لجبازي كه دارند خير نمي‌بينند، و اين اصرارشان نظير بازي است كه جز در عالم خيال هيچ سود حقيقي در آن نيست، پس بايد رها شوند، تا آن روزي را كه وعده داده شده‌اند ديدار كنند، و آن روز قيامت است.
و اينكه كلمه" يوم" را اضافه كرد به ضميري كه به آنان بر مي‌گردد، و فرمود" روزشان"، اشاره دارد به اينكه آن روز به نوعي اختصاص به ايشان دارد، و آن عبارت است از اختصاص به عذاب.
" يَوْمَ يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْداثِ سِراعاً كَأَنَّهُمْ إِلي نُصُبٍ يُوفِضُونَ" اين آيه روز مذكور را كه وعده‌اش را به آنان داده‌اند، يعني روز قيامت را بيان مي‌كند.
كلمه" اجداث" جمع" جدث" است كه به معناي قبر است، و كلمه" سراع" جمع" سريع" است، و كلمه" نصب" آن چيزي را گويند كه به منظور علامت در سر راهها نصب مي‌كنند تا رهنورد به وسيله آن، راه را گم نكند. ولي بعضي «1» از مفسرين اين كلمه را به معناي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 359. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 35
صنم (بت) كه به منظور عبادت نصب مي‌شود گرفته‌اند. ليكن اين معنا از كلام خدا به دور است، كه مردگان زنده شده از قبر را به كساني تشبيه كند كه به سوي بت مي‌دوند. چون مصدر" ايفاض" كه فعل" يوفضون" از آن مشتق است به معناي سرعت گرفتن است.
" خاشِعَةً أَبْصارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ ذلِكَ الْيَوْمُ الَّذِي كانُوا يُوعَدُونَ" كلمه خشوع به معناي تاثر خاصي است در قلب كه به دنبال مشاهده عظمت و كبريا در قلب پيدا مي‌شود، نظير اين كلمه در اعضاي بدن كلمه خضوع است، و اگر خشوع را به ديدگان نسبت داده، با اينكه گفتيم حالت قلبي است، بدين جهت است كه آثار خشوع قلبي در چشم ظاهر مي‌شود، و كلمه" رهق" به معناي پوشاندن و فراگرفتن چيزي است به قهر و غلبه. و معناي اين آيه و آيه قبلش اين است كه: روز قيامت از قبرها در مي‌آيند، در حالي كه سرگردان مي‌دوند، گويا به سوي علامتي مي‌دوند تا راه را پيدا كنند، در حالي كه اثر خشوع قلبي در ديدگانشان هويدا باشد، آري آن روزي كه در دنيا وعده داده مي‌شدند، همين روز است.
" ذلِكَ الْيَوْمُ الَّذِي كانُوا يُوعَدُونَ"- كلمه" ذلك" اشاره است به اوصافي كه قبلا براي قيامت ذكر كرده بود، يعني بيرون شدن از قبر و سرگردان دويدن و هويدا شدن آثار خشوع قلبي در ديدگان.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل برخي آيات گذشته)] ..... ص : 35

در الدر المنثور است كه عبد بن حميد، از عبادة بن انس روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) داخل مسجد شد و فرمود: چرا مي‌بينم حلقه حلقه جمع شده‌ايد، مانند حلقه‌هايي كه در جاهليت تشكيل مي‌داديد، كه مردي پشت سر برادر خود نشسته است «1».
اين روايت را از ابن مردويه از ابو هريره نيز نقل كرده، ولي عبارت روايت دوم چنين است: رسول خدا (ص) خارج شد، در حالي كه اصحابش حلقه حلقه نشسته بودند، فرمود: چرا شما را" عزين"- حلقه حلقه- مي‌بينم. و نيز اين معنا را از جابر بن سمره نقل كرده «2».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 266.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 267.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 36
و در تفسير قمي در ذيل آيه" كَلَّا إِنَّا خَلَقْناهُمْ مِمَّا يَعْلَمُونَ" از معصوم نقل كرده كه فرمود: يعني از نطفه و سپس علقه. و در معناي جمله" فَلا أُقْسِمُ" فرمود: يعني" اقسم". و در معناي جمله" بِرَبِّ الْمَشارِقِ وَ الْمَغارِبِ" فرمود: يعني مشرقهاي زمستاني، و مشرقهاي تابستاني، مغربهاي زمستاني و مغربهاي تابستاني «1».
و در كتاب معاني به سند خود از عبد اللَّه بن ابي حماد، و او بدون ذكر سندي كه تا امير المؤمنين برسد، از آن جناب روايت كرده كه فرمود: خورشيد سيصد و شصت مشرق و سيصد و شصت مغرب دارد، از آن نقطه‌اي كه امروز طلوع كرده ديگر طلوع نمي‌كند تا سال بعد در همان روز «2».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" يَوْمَ يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْداثِ سِراعاً" فرمود: يعني از قبر.
و در معناي جمله" كَأَنَّهُمْ إِلي نُصُبٍ يُوفِضُونَ" فرمود: يعني به طرف دعوت كنندگان مي‌روند و صدا مي‌زنند. و در معناي" تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ" فرمود: يعني دچار ذلت مي‌شوند «3».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 386.
(2)معاني الاخبار، ص 221.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 387.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 37

(71)سوره نوح مكي است و بيست و هشت آيه دارد (28) ..... ص : 37

[سوره نوح (71): آيات 1 تا 24] ..... ص : 37

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
إِنَّا أَرْسَلْنا نُوحاً إِلي قَوْمِهِ أَنْ أَنْذِرْ قَوْمَكَ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (1) قالَ يا قَوْمِ إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ (2) أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اتَّقُوهُ وَ أَطِيعُونِ (3) يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُؤَخِّرْكُمْ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي إِنَّ أَجَلَ اللَّهِ إِذا جاءَ لا يُؤَخَّرُ لَوْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (4)
قالَ رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمِي لَيْلاً وَ نَهاراً (5) فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائِي إِلاَّ فِراراً (6) وَ إِنِّي كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ أَصَرُّوا وَ اسْتَكْبَرُوا اسْتِكْباراً (7) ثُمَّ إِنِّي دَعَوْتُهُمْ جِهاراً (8) ثُمَّ إِنِّي أَعْلَنْتُ لَهُمْ وَ أَسْرَرْتُ لَهُمْ إِسْراراً (9)
فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفَّاراً (10) يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً (11) وَ يُمْدِدْكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ جَنَّاتٍ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ أَنْهاراً (12) ما لَكُمْ لا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقاراً (13) وَ قَدْ خَلَقَكُمْ أَطْواراً (14)
أَ لَمْ تَرَوْا كَيْفَ خَلَقَ اللَّهُ سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً (15) وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فِيهِنَّ نُوراً وَ جَعَلَ الشَّمْسَ سِراجاً (16) وَ اللَّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَباتاً (17) ثُمَّ يُعِيدُكُمْ فِيها وَ يُخْرِجُكُمْ إِخْراجاً (18) وَ اللَّهُ جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ بِساطاً (19)
لِتَسْلُكُوا مِنْها سُبُلاً فِجاجاً (20) قالَ نُوحٌ رَبِّ إِنَّهُمْ عَصَوْنِي وَ اتَّبَعُوا مَنْ لَمْ يَزِدْهُ مالُهُ وَ وَلَدُهُ إِلاَّ خَساراً (21) وَ مَكَرُوا مَكْراً كُبَّاراً (22) وَ قالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ وَ لا تَذَرُنَّ وَدًّا وَ لا سُواعاً وَ لا يَغُوثَ وَ يَعُوقَ وَ نَسْراً (23) وَ قَدْ أَضَلُّوا كَثِيراً وَ لا تَزِدِ الظَّالِمِينَ إِلاَّ ضَلالاً (24)
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 38

ترجمه آيات ..... ص : 38

به نام خدايي كه رحمتي عام و خاص و محدود و نامحدود دارد.
ما نوح را به سوي قومش فرستاديم و گفتيم كه قوم خود را قبل از آنكه عذابي دردناك فراشان گيرد انذار كن (1).
او به قوم خود گفت: اي مردم من براي شما بيم‌رساني روشنگرم (2).
و دعوتم اين است كه اللَّه را بپرستيد و از عذابش پروا نموده مرا اطاعت كنيد (3).
تا گناهاني از شما را بيامرزد و تا اجلي كه برايتان مقدر كرده مهلت دهد، كه اگر چنين نكنيد قبل از رسيدن به اجل حتمي دچار اجل ديگر مي‌شويد آري اگر بناي فهميدن داشته باشيد مي‌دانيد كه اجل خدايي وقتي برسد تاخير نمي‌پذيرد (4).
(اما هر چه بيشتر تذكر داد كمتر به نتيجه رسيد تا به كلي از هدايت قومش مايوس شد) گفت پروردگارا! من قوم خود را شب و روز دعوت كردم (5).
ولي دعوتم جز زيادتر شدن فرارشان فايده‌اي نداد (6).
و من هر چه دعوتشان كردم تا تو ايشان را بيامرزي انگشت‌ها به گوش نهاده جامه به سر كشيدند و بر عناد خود اصرار و به وجهي ناگفتني استكبار ورزيدند (7).
اين بار به بانگ بلند دعوتشان كردم (8).
و نوبتي علني و گاهي سري آن هم به چه زباني دعوت نمودم (9).
(مثلا به ايشان اينطور گفتم) كه از پروردگارتان طلب مغفرت كنيد كه او بسيار آمرزنده است (10).
كه اگر چنين كنيد ابر آسمان را مرتب بر شما مي‌باراند (11).
و به وسيله اموال و فرزندان ياريتان مي‌كند و برايتان باغها رويانيده و نهرها جاري مي‌سازد (12).
راستي شما را چه مي‌شود كه براي خدا عظمتي قائل نيستيد (13).
با اينكه اوست كه شما را به اشكال و احوالي مختلف آفريد (14).
آيا نديديد كه چگونه خدا هفت طبقه آسمان را خلق كرد (15).
و ماه را در آنها نور و خورشيد را چراغ فروزنده قرار داد (16).
آري و خدا بود كه شما را چون گياه از زمين به نحوي ناگفتني رويانيد (17).
و سپس او است كه شما را به زمين برگردانيده و باز به نحوي ناگفتني از زمين خارج مي‌كند (18).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 39
و خدا است كه زمين را برايتان گسترد (19).
تا بعضي از قسمت‌هاي آن را با راه‌هاي باريك و فراخ و يا كوهي و دشتي طي كنيد (20).
نوح سپس اضافه كرد پروردگارا! ايشان نافرمانيم كردند و فرمان كساني را بردند كه مال و اولاد به جز خسارت برايشان بار نياورد (21).
(بار الها) نيرنگي عظيم كردند (22).
و به مردم گفتند آلهه خود را ترك مي‌گوييد مخصوصا بت ود و سواع و يغوث و يعوق و نسر را (23).
و آنها گروه بسياري را گمراه كردند، خداوندا! ستمگران را جز ضلالت بيشتر سزا مده (24).

بيان آيات ..... ص : 39

اشاره

اين سوره به رسالت نوح به سوي قومش، و به اجمالي از دعوتش، و اينكه قوم او اجابتش نكردند، و در آخر به پروردگار خود شكوه نمود و نفرينشان كرد، و براي خود و پدر و مادر خود و هر مرد و زني كه با ايمان داخل خانه‌اش شود استغفار كرد، و به اينكه در آخر عذاب بر آن قوم نازل شده، همگي غرق شدند، اشاره مي‌كند. اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده است.
" إِنَّا أَرْسَلْنا نُوحاً إِلي قَوْمِهِ أَنْ أَنْذِرْ قَوْمَكَ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ" جمله" أَنْ أَنْذِرْ قَوْمَكَ ..."، رسالت نوح را تفسير مي‌كند، در حقيقت تقدير كلام" و أوحينا اليه أن أنذر ..." است، يعني ما نوح را به سوي قومش فرستاده و به وي وحي كرديم كه قوم خودت را قبل از اينكه عذابي اليم به سراغشان آيد انذار كن.
و اين سخن دلالت دارد بر اينكه قوم نوح به خاطر شرك و گناهان در معرض عذاب بوده‌اند، هم چنان كه از كلام آن جناب در آيه بعدي كه فرموده:" إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اتَّقُوهُ"، نيز اين معنا استفاده مي‌شود، چون" انذار" به معناي ترساندن است، و ترساندن همواره از خطر محتملي است كه اگر هشدار و تحذير نباشد حتما مي‌رسد. و جمله" مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ" مي‌رساند كه اين عذاب اليم متوجه ايشان بوده، و اگر هشدار نوح (ع) نباشد، حتما خواهد آمد، و از ايشان دست بردار نخواهد بود.

[دعوت نوح (عليه السلام) به اصول سه گانه دين:" أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اتَّقُوهُ وَ أَطِيعُونِ"] ..... ص : 39

" قالَ يا قَوْمِ إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اتَّقُوهُ وَ أَطِيعُونِ" اين آيه شريفه رسالت نوح (ع) را به طور اجمال و تفصيل بيان مي‌كند، جمله" إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ"، به طور اجمال و جمله" أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ ..." به طور تفصيل.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 40
و اگر كلمه" قوم" را به ضمير راجع به خودش اضافه كرد و گفت" يا قومي" كه جمله" يا قوم" مخفف آن است، براي اين بود كه اظهار دلسوزي و مهرباني كند، و خواست بفرمايد شما همگي مردم منيد، و مجتمع قومي ما، من و شما را يك جا جمع كرده، بدي و ناراحتي شما مرا هم ناراحت مي‌كند، و من براي شما جز خير و سعادت چيزي نمي‌خواهم، به همين جهت شما را از عذابي كه پشت سر داريد هشدار مي‌دهم.
در جمله" أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ" ايشان را به توحيد در عبادت مي‌خواند، چون مردم نوح بت‌پرست بودند، و مذهب وثنيت (بت‌پرستي) داشتند، كه اجازه نمي‌دهد مردم خداي تعالي را بپرستند، نه به تنهايي، و نه با غير، بلكه تنها مجازند با پرستش بتها ارباب بت‌ها را بپرستند، تا آن ارباب كه مستقيما خدا را مي‌پرستند، نزد خدا شفاعت ايشان كنند در حقيقت عبادت پرستندگان خود را روي عبادت خود نهاده تحويل خدا دهند و اگر اين مذهب اجازه پرستش خداي تعالي را مي‌داد حتما خدا را به تنهايي مي‌پرستيدند، پس دعوت چنين مردمي به عبادت خدا در حقيقت دعوت به توحيد در عبادت است.
و جمله" وَ اتَّقُوهُ" دعوتشان را به اجتناب از گناهان كبيره و صغيره است، يعني شرك و پايين‌تر از شرك، و انجام اعمال صالحه‌اي كه انجام ندادنش گناه است.
و جمله" وَ أَطِيعُونِ" دعوتشان به اطاعت از خودش است، و اطاعتشان از او مستلزم اين است كه رسالتش را تصديق نموده، معالم دين خود را و دستور يكتاپرستي را از او بگيرند، و اين دستورات را سنت حياتي خود قرار دهند. پس جمله" أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اتَّقُوهُ وَ أَطِيعُونِ"، ايشان را به اصول سه‌گانه دين دعوت مي‌كند. جمله اول يعني" وَ اعْبُدُوا اللَّهَ" به توحيد، و جمله" وَ اتَّقُوهُ" به تصديق معاد كه اساس تقوي است دعوت مي‌كند، چون اگر معاد و حساب و جزاي آن نبود، تقواي ديني معناي درستي نمي‌داشت، و جمله" وَ أَطِيعُونِ" به تصديق اصل نبوت كه همان اطاعت بي‌چون و چرا است مي‌خواند.

[بيان منظور از بعضي گناهان كه با ايمان آمرزيده مي‌شود (يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ) و اشاره به اينكه وسعت آمرزش گناهان به مقدار وسعت ايمان و عمل صالح است ..... ص : 40

" يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ" كلمه" يغفر" در اينجا مجزوم است، چون جواب امر است، و در قواعد عربيت قرار بر همين است كه فعلي را كه در جواب امر قرار مي‌گيرد به جزم بخوانند، و كلمه" من" در اين جمله به طوري كه از سياق استفاده مي‌شود براي تبعيض است، و معناي اينكه فرمود:" اينكه خدا را بپرستيد، و از او بترسيد، و مرا اطاعت كنيد تا بعضي از گناهانتان را بيامرزد"، اين است كه اگر چنين كنيد، خدا چنين مي‌كند، (پس در حقيقت برگشت امر و جواب امر به دو جمله شرط و جزا است، و بدين سبب جوابش به جزم خوانده مي‌شود)، و منظور از بعضي
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 41
گناهان آن گناهاني است كه قبل از ايمان و در حال كفر مرتكب شدند، به خدا شرك ورزيدند، و گناهاني كوچكتر مرتكب شدند، و اما گناهاني كه از آن به بعد مرتكب نشده‌اند، و بعد از ايمان آوردن در آينده مرتكب مي‌شوند، منظور نيست، چون معنا ندارد گناهاني كه هنوز رخ نداده آمرزيده شود، و نيز معنا ندارد كه از حالا وعده آمرزش آن را بدهد و بفرمايد گناهان آينده شما و يا هر گناهي كه از شما محقق شود مي‌آمرزد، چون چنين وعده‌اي مستلزم آن است كه تكاليف الهي ملغي شود، چون وقتي مجازات در مقابل مخالفت آن تكاليف لغو شد، خود تكاليف هم لغو مي‌شود. مؤيد اين معنا ظاهر آيه زير است كه مي‌فرمايد:" يا قَوْمَنا أَجِيبُوا داعِيَ اللَّهِ وَ آمِنُوا بِهِ يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ" «1»، و آيه زير كه مي‌فرمايد:" يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ" «2»، و آيه زير كه مي‌فرمايد:" قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَنْتَهُوا يُغْفَرْ لَهُمْ ما قَدْ سَلَفَ" «3».
و اما آيه شريفه" يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلي تِجارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ يُدْخِلْكُمْ جَنَّاتٍ" «4». كه ظاهرش آمرزش همه گناهان است، منافاتي با آيات مذكور ندارد، براي اينكه مغفرت را در اين آيه مترتب كرده بر استمرار ايمان و عمل صالح، و ادامه آن تا آخر عمر، پس اين آيه هم شامل گناهاني كه هنوز واقع نشده مي‌شود، و چنين وعده‌اي نداده كه ايمان امروز گناهان آينده و يا به طور كلي گناهان را مي‌آمرزد، نه، بلكه وسعت آمرزش درست به مقدار وسعت ايمان و عمل صالح است، و حاصلش اين است كه ايمان تا آخر عمر، گناهان تا آخر عمر را مي‌آمرزد.
__________________________________________________
(1)اي قوم ما، دعوت كننده به سوي خدا را اجابت كنيد، تا پاره‌اي از گناهانتان را بيامرزد. سوره احقاف، آيه 31.
(2)او شما را دعوت مي‌كند تا خدا پاره‌اي از گناهانتان را بيامرزد. سوره ابراهيم، آيه 10.
(3)به كساني كه كفر ورزيدند بگو اگر دست بردارند خدا گناهان گذشته‌شان را مي‌آمرزد. سوره انفال، آيه 38.
(4)اي كساني كه ايمان آورده‌ايد آيا شما را به تجارتي راهنمايي كنم كه از عذاب دردناك شما را رهايي مي‌بخشد. به خدا و رسول او ايمان بياوريد و در راه خداوند با اموال و جانهايتان جهاد كنيد، اين براي شما از هر چيز بهتر است اگر بدانيد. اگر اين كار را بكنيد گناهانتان را مي‌بخشد و شما را در باغهايي از بهشت داخل مي‌كند. سوره صف، آيات 10- 12.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 42
بعضي «1» از مفسرين به عموميت آيه سوره صف اعتماد نموده، متمايل به اين نظريه شده‌اند كه آمرزش گناهان به وسيله ايمان در بين امت‌ها فرق دارد، به حكم اين آيه در امت اسلام باعث آمرزش همه گناهان است و در ساير امت‌ها باعث آمرزش بعضي از گناهان مي‌شود كما اينكه اين ظاهر قول نوح به امتش مي‌باشد:" يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ" و قول رسولان در آيه دهم سوره ابراهيم:" يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ- خداوند شما را دعوت مي‌كند تا بعضي از گناهانتان را بيامرزد" و قول جن در آيه سي و يكم سوره احقاف:" يا قَوْمَنا أَجِيبُوا داعِيَ اللَّهِ وَ آمِنُوا بِهِ يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ- اي قوم ما! دعوت كننده الهي را اجابت كنيد و به او ايمان آوريد تا بعضي از گناهانتان را ببخشد".
ليكن اين نظريه درست نيست براي اينكه هر چند ظهور آيه سوره صف چنين ظهوري است، اما مورد آن با مورد آيات ديگر تفاوت دارد، كه بيانش گذشت. علاوه بر اين، آيه سوره انفال صراحت داشت در مغفرت گناهان گذشته و مخاطب در آن، كفار همين امتند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: كلمه" من" در جمله" من ذنوبكم" اصلا براي تبعيض نيست، تا اين همه بگو مگو راه بيندازد، بلكه زايده است. اين سخن هم درست نيست، براي اينكه اين كلمه در جمله اثباتي (مثبت) زايده واقع نمي‌شود و اگر بعضي از علما اين كلمه را در بعضي از جملات اثباتي زايده گرفته‌اند، قولشان ضعيف است. و نظير اين قول در ضعف، قول كسي «3» است كه گفته: كلمه" من" بيانيه است. و قول آن ديگري «4» كه گفته: اين كلمه براي ابتداي غايت است.

[شرح مفاد آيه:" وَ يُؤَخِّرْكُمْ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي ..." كه مي‌گويد اگر عبادت و تقوي و اطاعت پيشه كنيد خدا اجل غير مسمايتان را تا اجل مسمي تاخير مي‌اندازد] ..... ص : 42

" وَ يُؤَخِّرْكُمْ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي إِنَّ أَجَلَ اللَّهِ إِذا جاءَ لا يُؤَخَّرُ لَوْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ" در اين آيه تاخير مرگ تا اجلي معين را نتيجه عبادت خدا و تقوي و اطاعت رسول دانسته، و اين خود دليل بر اين است كه دو اجل در كار بوده، يكي اجل مسمي، يعني معين، كه از آن ديگري دورتر و طولاني‌تر است، و ديگري اجلي كه معين نشده و كوتاهتر از اولي است.
بنا بر اين، خداي تعالي در اين آيه كفار را وعده داده كه اگر صاحب ايمان و تقوا و اطاعت شوند، اجل كوتاهترشان را تا اجل مسمي تاخير مي‌اندازد، و جمله" إِنَّ أَجَلَ اللَّهِ ..."،
اين تاخير انداختن را تعليل مي‌كند، در نتيجه منظور از اجل اللَّه كه وقتي برسد ديگر عقب
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 70.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 360.
(3)روح المعاني، ج 29، ص 70.
(4)روح المعاني، ج 29، ص 69.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 43
انداخته نمي‌شود، مطلق اجل حتمي است، حال چه اجل مسمي باشد، و چه غير مسمي.
خلاصه هر دو قسم اجل را شامل مي‌شود، پس هيچ عاملي نمي‌تواند قضاي خدا را رد كند و حكم او را عقب اندازد.
و معناي آيه اين است كه اگر داراي عبادت و تقوا و اطاعت شويد خداي تعالي اجل غير مسماي شما را تا اجل مسمي تاخير مي‌اندازد، براي اينكه اگر چنين نكنيد و اجل شما برسد، ديگر تاخير انداخته نمي‌شود، چون اجل خدا وقتي مي‌رسد ديگر تاخير انداخته نمي‌شود، در نتيجه در اين كلام علاوه بر اينكه وعده به تاخير اجل مسمي در صورت ايمان داده شده، تهديدي هم شده به اينكه اگر ايمان نياورند عذابي عاجل به سر وقتشان خواهد آمد.
از آنچه گذشت نادرستي تفسير زير روشن گرديد، كه بعضي «1» گفته‌اند: مراد از اجل اللَّه اجل غير مسمي است. و همچنين از اين ضعيف‌تر سخن كسي «2» است كه آن را به اجل مسمي تفسير كرده. چون گفتيم منظور از آن مطلق اجل است.
بعضي «3» هم گفته‌اند: مراد از اجل اللَّه روز قيامت است، و ظاهرا اين مفسر خواسته اجل مسمي را نيز به روز قيامت تفسير كند، آن وقت معناي آيه مثل اين مي‌شود كه بگوييم:
اگر ايمان نياوريد، خداي تعالي در عذاب دنيايي شما تعجيل نموده آن را فرا مي‌رساند، و اگر ايمان بياوريد سزاي شما را تا روز قيامت تاخير مي‌اندازد، روزي كه وقتي موعدش فرا رسد ديگر تاخير انداخته نمي‌شود.
ليكن خواننده عزيز توجه دارد به اينكه اين نظريه با بشارتي كه جمله" يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ" متضمن آن است نمي‌سازد.
و جمله" لَوْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ" مربوط به اول كلام است، و معنايش اين است كه:" لو كنتم تعلمون ان للَّه أجلين، و ان أجله اذا جاء لا يؤخر استجبتم دعوتي و عبدتم اللَّه و اتقيتموه و اطعتموني- اگر علم مي‌داشتيد به اينكه خدا دو اجل دارد، و اجل او وقتي فرا برسد تاخير انداخته نمي‌شود، آن وقت دعوت مرا اجابت مي‌كرديد، يعني خدا را مي‌پرستيديد و از او پروا مي‌داشتيد و مرا اطاعت مي‌كرديد". بنا بر اين مفعول جمله" تعلمون" حذف شده، چون سابقه كلام به آن دلالت مي‌كرده.
بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند: جمله" تعلمون" نازل به منزله فعل لازم، و جواب" لو"
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير كشاف، ج 4، ص 615. [.....]
(3)روح المعاني، ج 29، ص 71.
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 360.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 44
است، كه يا مربوط به اول گفتار است و معنايش اين است كه:" لو كنتم من اهل العلم لاستجبتم دعوتي و آمنتم- اگر از اهل علم بوديد، دعوت مرا اجابت مي‌كرديد، و ايمان مي‌آورديد" و يا مربوط به آخر كلام است و معنايش اين است كه:" لو كنتم من اهل العلم لعلمتم ان للَّه أجلين، و أن أجله اذا جاء لا يؤخر و استجبتم دعوتي ...- اگر از اهل علم بوديد، مي‌دانستيد كه خدا دو اجل دارد، و وقتي اجلش برسد تاخير نمي‌افتد، آن وقت دعوتم را مي‌پذيرفتيد ...".
" قالَ رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمِي لَيْلًا وَ نَهاراً فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائِي إِلَّا فِراراً" گوينده اين سخن نوح (ع) است، و منظور از اينكه گفت:" شب و روز ايشان را خواندم" اين است كه به عبادت خدا و تقوي و طاعت رسولشان خواندم، و خواندن در شب و روز كنايه است از اينكه دائما و به طور خستگي ناپذير خواندم.
" فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائِي إِلَّا فِراراً"- يعني فرار از اجابت دعوتم، پس تعبير به" فرار" استعاره از تمرد و نپذيرفتن است، در اين جمله زيادتر شدن فرارشان را به دعوت خود نسبت داده و گفته دعوت من فرار ايشان را زيادتر كرد، و اين براي آن است كه در دعوت آن جناب شائبه سببيت هست، چون وقتي خير در غير مورد صالح واقع شود، خود آن مورد و محل به خاطر فسادي كه دارد آن خير را فاسد نموده، شرش مي‌سازد، هم چنان كه خود قرآن در باره صفت خود مي‌فرمايد:" وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً" «1».
" وَ إِنِّي كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ ..."
در اين آيه مغفرت را هدف دعوت قرار داده، با اينكه هدف دعوت نخست ايمان آوردن ايشان، و سپس مغفرت خدا است، و اين براي آن بود كه خواسته به خيرخواهي خود براي آنان اشاره كند، و بفهماند كه اگر دعوتشان مي‌كند منظورش تنها و تنها تامين خير دنيا و آخرت ايشان است.
" جَعَلُوا أَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ"- معنايش اين نيست كه حقيقتا انگشت در گوش خود كردند، بلكه اين تعبير كنايه است از اينكه از شنيدن دعوت او استنكاف ورزيدند، و معناي جمله" وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ"، هم هر چند اين است كه جامه خود بسر كشيدند تا مرا نبينند، و سخنم را نشنوند، ولي اين تعبير هم كنايه است از تنفر آنان و گوش ندادنشان به سخن وي.
__________________________________________________
(1)ما در قرآن چيزهايي نازل كرده‌ايم كه شفاء و رحمت براي مؤمنين است، و در ستمكاران جز زيادتر شدن خسران اثري ندارد. سوره اسري، آيه 82.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 45
" وَ أَصَرُّوا وَ اسْتَكْبَرُوا اسْتِكْباراً"- يعني در امتناع از گوش دادن اصرار ورزيدند، و از شنيدن سخنم و پذيرفتن دعوتم استكبار نمودند، استكباري عجيب.
" ثُمَّ إِنِّي دَعَوْتُهُمْ جِهاراً" كلمه" ثم- سپس" بعديت و تاخير را مي‌رساند، و در اينجا بعديت و تاخير مرتبه‌اي را مي‌رساند، البته مرتبه از نظر كلام، و معنايش اين است كه اول به آرامي و بعدا به بانگ بلند (جهارا) دعوتشان كردم.
" ثُمَّ إِنِّي أَعْلَنْتُ لَهُمْ وَ أَسْرَرْتُ لَهُمْ إِسْراراً" اعلان و اسرار دو واژه مقابل همند، اولي به معناي اظهار، و دومي به معناي اخفاء است، و ظاهر سياق اين است كه مرجع ضمير" لهم" در هر دو جا يكي است. در نتيجه معناي آيه اين است كه: من آنان را، هم سري دعوت كردم و هم علني، يك بار علني بار ديگر سري، تا در دعوتم همه راههايي را كه ممكن است مؤثر باشد رفته باشم.

[اثر استغفار از گناهان در رفع مصائب و بلايا و فتح باب نعمت‌ها] ..... ص : 45

" فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفَّاراً ... أَنْهاراً" در اين جمله دعوت قوم را به اينكه استغفار كنيد تعليل كرده به اينكه:" آخر پروردگارتان غفار است"، و" غفار" كه صيغه مبالغه است، معناي كثير المغفرة را مي‌دهد، و مي‌فهماند علاوه بر اينكه كثير المغفرة است، مغفرت سنت مستمري او است.
" يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً" كلمه" يرسل" به خاطر اينكه جواب امر" استغفار كنيد" است، به جزم خوانده مي‌شود، و مراد از كلمه" سماء" ابر آسمان است، و كلمه" مدرارا" به معناي كثير الدرور است يعني بسيار ريزنده. و معناي آيه اين است كه: اگر از خدا طلب مغفرت كنيد، ابر بسيار ريزنده و بارنده را به سويتان مي‌فرستد.
" وَ يُمْدِدْكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ" كلمه" امداد" به معناي رساندن مدد به دنبال مدد ديگر است، و مدد به معناي هر چيزي است كه آدمي را در رسيدن به حاجتش كمك كند، و اموال و فرزندان نزديك‌ترين كمك‌هاي ابتدايي براي رسيدن جامعه انساني به هدفهاي خويش است.
" وَ يَجْعَلْ لَكُمْ جَنَّاتٍ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ أَنْهاراً"" جنات" و" انهار" دو تا از اقسام مال است، ليكن از آنجايي كه از ساير اقسام مال نسبت به ضروريات زندگي بشر دخالت گسترده‌تري دارند در آيه اختصاص به ذكر يافتند.
و اين آيات به طوري كه ملاحظه مي‌فرماييد نعمت‌هاي دنيايي را مي‌شمارد، و از نوح ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 46
(ع) حكايت مي‌كند كه به قوم خود وعده فراواني نعمت‌ها و تواتر آن را مي‌دهد، به شرطي كه از پروردگار خود طلب مغفرت گناهان كنند. پس معلوم مي‌شود استغفار از گناهان اثر فوري در رفع مصائب و گرفتاريها و گشوده شدن درب نعمت‌هاي آسماني و زميني دارد، مي‌فهماند بين صلاح جامعه انساني و فساد آن، و بين اوضاع عمومي جهان ارتباطي برقرار است، و اگر جوامع بشري خود را اصلاح كنند، به زندگي پاكيزه و گوارايي مي‌رسند، و اگر به عكس عمل كنند عكس آن را خواهند داشت.
اين معنا از آيه شريفه زير هم استفاده مي‌شود كه فرموده:" ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ" «1»، و همچنين آيه زير كه مي‌فرمايد:" وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ" «2»، و آيه شريفه" وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ" «3» و ما در تفسير آيات مذكور مطالبي گفتيم كه براي اينجا سودمند است.

[معناي آيه:" ما لَكُمْ لا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقاراً" و بيان احتجاجي كه بر ربوبيت و معبود بودن خداي تعالي متضمن است ..... ص : 46

" ما لَكُمْ لا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقاراً" كلمه" وقار"- همانطور كه در مجمع البيان «4» هم آمده- به معناي عظمت است، و اسمي از توقير (تعظيم) است، و كلمه" رجاء" در مقابل خوف است، كه اولي به معناي اميد، و مظنه رسيدن به چيزي است كه باعث مسرت است، و دومي مظنه رسيدن به چيزي است كه مايه اندوه باشد، و منظور از كلمه" رجاء" در آيه مورد بحث- به طوري كه گفته‌اند- تنها مظنه نيست، بلكه مطلق اعتقاد است.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: منظور از نداشتن رجاء، داشتن خوف است، چون بين اين دو ملازمه هست. و معناي آيه اين است كه چه سبب و علتي براي شما حاصل شده كه شما معتقد به عظمت خدا نمي‌شويد، و يا از عظمت خدا نمي‌ترسيد، و اين نترسيدن باعث شده كه او را عبادت نكنيد؟
__________________________________________________
(1)در دريا و خشكي عالم فساد ظاهر شد، به خاطر اعمالي كه مردم مرتكب شدند. سوره روم، آيه 41.
(2)آنچه مصيبت به شما مي‌رسد، به خاطر كارهايي است كه به دست خود كرديد. سوره شوري، آيه 30.
(3)اگر اهل قريه‌ها ايمان آورند و پروا كنند، بركاتي از آسمان و زمين به رويشان مي‌گشاييم.
سوره اعراف، آيه 96.
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 360.
(5)مجمع البيان، ج 10، ص 361.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 47
ولي حق مطلب اين است كه مراد از كلمه" رجاء" همان معناي معروفش مي‌باشد كه مقابل خوف است، و نداشتن رجاء كنايه است از نوميدي، چون بسيار مي‌شود كه از نوميدي به طور كنايه تعبير مي‌كنند به نداشتن رجاء، مثلا وقتي كسي مي‌گويد" لا ارجو فيه خيرا- من اميد خيري در او ندارم"، معنايش اين است كه من از اينكه در او خيري باشد مايوسم. و كلمه" وقار" در مورد خداي تعالي به معناي ثبوت و استقرار او در ربوبيت است، كه قهرا مستلزم الوهيت و معبوديت هم هست، وثني مسلكان به دنبال يافتن ربي بودند كه داراي وقار و ثبوت در ربوبيت باشد، تا او را بپرستند، و از ثبوت ربوبيت خدا مايوس بوده‌اند، در نتيجه به عبادت غير خدا پرداخته‌اند. و واقع قضيه هم همين است، براي اينكه مسلك وثنيت معتقد است كه نمي‌توان خدا را عبادت كرد و وجهه عبادي خود را متوجه او ساخت، براي اينكه فهم ما انسانها او را درك نمي‌كند و به او احاطه نمي‌يابد، و از سوي ديگر عبادت هم همين است كه انسان حق ربوبيت رب خويش را ادا كند، ربوبيتي كه تمامي تدابير امور عالم فرع آن است، و تدبير امور عالم به دست خدا نيست تا ما بخواهيم با عبادت خود حق ربوبيت او را ادا كرده باشيم، چون خدا اين تدبير را به انواع فرشتگان و جن واگذار كرده، پس رب ما همانهايي هستند كه ما را اداره مي‌كنند، و ما بايد آنان را بپرستيم تا در درگاه خداي تعالي ما را شفاعت كنند اما خود خدا جز خلقت و ايجاد عالم، و يا به عبارت ديگر ايجاد ارباب و مربوبين هيچ كار ديگري ندارد، و هيچ دخالت مستقيم در تدبير عالم ندارد.
و آيه شريفه يعني آيه" ما لَكُمْ لا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقاراً"، و آيات بعدش تا هفت آيه، تمام زمينه اثبات وقار و ثبوت در ربوبيت براي خداي تعالي، و نفي پندارهاي بي‌پايه مشركين است، مي‌خواهد وجوب عبادت ملائكه و جن را، و استناد تدبير عالم به آنان را رد كند، و با اين بيان روشن سازد كه مي‌توان توجه عبادي به خداي تعالي كرد.
و حاصل حجت آيه اين است كه: چه چيز شما را وادار كرد به اينكه ربوبيت خداي تعالي را نفي، و به تبع آن الوهيت و معبوديت او را نفي، و از وقار او مايوس شويد؟ با اينكه شما خود مي‌دانيد كه او شما و اين عالم را كه شما در آن زندگي مي‌كنيد خلق كرده و طوري خلق فرموده كه هرگز از اين نظام كه در آن جاري است منفك نمي‌شود، و تدبير عالم- كه شما آن را به ارباب نسبت مي‌دهيد- هم جز همين تطورات پديد آمده در اجزا نيست، تدبير عبارت است از همين تطورات، و از اين نظامي كه در عالم جاري است، و آن نيز مستند به خود خداست، پس تدبير عالم همان خلقت عالم است، و خالق بودن خدا عبارت است از اينكه او مالك و مدبر عالم باشد، پس رب عالم نيز خود او است، و جز او هيچ ربي نيست پس بايد تنها او را معبود و اله گرفت.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 48
با اين بيان صحت توجيه به سوي خدا و عبادت او نيز روشن مي‌گردد، چون ما خدا را اگر نمي‌بينيم با صفات كريمه‌اش مي‌شناسيم، و مي‌دانيم كه او خالق، رازق، رحيم و ...
مي‌باشد، پس بايد در عبادت متوجه او شويم، كه به اين صفاتش مي‌شناسيم.
خواهي پرسيد كه چطور در اين مقام تنها صفات فعلي خدا را كه همان خلقت و رزق و رحمت و امثال آن است نام برده؟، در جواب مي‌گوييم چون روي سخن در آيات كريمه با وثني مذهبان است كه قائل به صفات ذاتي براي خدا نيستند، و صفات ذاتي او را به سلب نقيصه تفسير مي‌كنند، و مي‌گويند: معناي حي و قادر و عالم بودن خدا اين است كه او مرده و عاجز و جاهل نيست، علاوه بر اين، آيات مورد بحث هم خدا را با صفات فعلي او مي‌ستايد.
" وَ قَدْ خَلَقَكُمْ أَطْواراً" اين جمله حال از فاعل فعل" ترجون" است، و كلمه" اطوار" جمع طور است، و" طور" به معناي حد هر چيز و آن حالتي است كه دارد. و حاصل معناي جمله اين است كه:
شما براي خدا اميد وقار و ثبات در ربوبيت نداريد، در حالي كه خود شما را او خلق كرد و به اطوار و احوال گوناگون خلق كرد، كه هر طوري طور ديگر را به دنبال دارد، يك فرد از شما را نخست خاك آفريد، آن گاه نطفه، سپس علقه و در مرحله چهارم مضغه و در مرحله پنجم جنين، و در مرحله ششم طفل و آن گاه جوان و سپس سالخورده و در آخر پير آفريد، اين راجع به فرد فرد شما بود. جمع شما را هم مختلف آفريد، هم از نظر نر و مادگي، و هم از نظر رنگ، قيافه، نيرومندي، ضعف و غير ذلك، و آيا اين چيزي به جز تدبير است؟ پس مدبر امور شما خود اوست، پس او رب شماست.
" أَ لَمْ تَرَوْا كَيْفَ خَلَقَ اللَّهُ سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً" مطابق بودن هفت آسمان با يكديگر به اين معنا است كه (مانند پوسته‌هاي پياز) بعضي بر بالاي بعضي ديگر قرار گرفته باشد، و يا به معناي اين است كه مثل هم باشند، كه اين دو احتمال در اوائل سوره ملك گذشت. و مراد از ديدن در جمله" مگر نديديد" علم است. و اينكه آسمانها را هفتگانه خوانده- آن هم در زمينه‌اي كه مي‌خواهد اقامه حجت كند- دلالت دارد بر اينكه مشركين معتقد به هفتگانه بودن آسمانها بودند، و آن را امري مسلم مي‌شمردند و قرآن با آنان به وسيله همين چيزي كه خود آنان مسلم مي‌دانستند احتجاج كرده و به هر حال داستان هفتگانه بودن آسمانها كه در كلام نوح (ع) آمده به خوبي دلالت دارد بر اينكه اين مساله از انبياء (ع) از قديم‌ترين زمانها رسيده است.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 49
" وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فِيهِنَّ نُوراً وَ جَعَلَ الشَّمْسَ سِراجاً" اين آيات- همانطور كه سياق هم شهادت مي‌دهد- در مقام اثبات ربوبيت خداي تعالي از اين راه است كه خدا امور انسان را تدبير مي‌كند، چون مي‌بيند كه چه نعمتهايي بر او افاضه مي‌نمايد، پس واجب است كه تنها او را بپرستد.

[اشاره به وجه اينكه ماه را نور در آسمانها، و خورشيد را چراغ ناميد و مراد از اينكه فرمود شما را چون نبات از زمين رويانيد] ..... ص : 49

بنا بر اين، معناي" سراج بودن خورشيد" اين است كه عالم ما را روشن مي‌كند، و اگر اين چراغ خداي تعالي نبود ظلمت عالم ما را فرا مي‌گرفت. و معناي" نور بودن ماه" اين است كه ماه به وسيله نوري كه از خورشيد مي‌گيرد زمين ما را روشن مي‌كند، پس ماه خودش روشنگر نيست تا سراج ناميده شود.
و اما اينكه فرمود:" قمر را در آسمانها نور قرار داد" و آسمانها را ظرف قمر خواند- به طوري كه گفته‌اند «1»- منظور اين است كه بفرمايد قمر در ناحيه آسمانها قرار دارد، نه اينكه همه آسمانها را نور مي‌دهد، مثل اينكه خود ما مي‌گوييم در اين خانه‌ها يك چاه آب هست، با اينكه چاه آب در يكي از آنها است، و بدين جهت مي‌گوييم" در اين خانه‌ها" كه وقتي در يكي از آنها باشد مثل اين است كه در همه باشد، و باز نظير اينكه مي‌گوييم: من به ميان مردم بني تميم رفتم، با اينكه به خانه بعضي از آنان رفته‌ام.
" وَ اللَّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَباتاً" يعني خدا شما را از زمين رويانيد، روياندن نبات، چون خلقت انسان بالأخره منتهي مي‌شود به عناصر زميني، و خلاصه همين عناصر زمين است كه به طور خاصي تركيب مي‌شود، و به صورت مواد غذايي در مي‌آيد، و پدران و مادران آن را مي‌خورند، و در مزاجشان نطفه مي‌شود، و پس از نقل از پشت پدران به رحم مادران، و رشد در رحم كه آن هم به وسيله همين مواد غذايي است، به صورت يك انسان در مي‌آيد و متولد مي‌شود. حقيقت نبات هم همين است، پس جمله مورد بحث در مقام بيان يك حقيقت است، نه اينكه بخواهد تشبيه و استعاره‌اي را به كار ببرد.
" ثُمَّ يُعِيدُكُمْ فِيها وَ يُخْرِجُكُمْ إِخْراجاً" منظور از" برگرداندن به زمين" اين است كه شما را مي‌ميراند، و در قبر مي‌كند. و منظور از" اخراج" اين است كه روز قيامت براي جزا از قبر بيرونتان مي‌آورد. پس آيه مورد بحث با آيه قبليش مجموعا همان را مي‌خواهند افاده كنند كه آيه زير در مقام افاده آن است:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 363.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 50
" فِيها تَحْيَوْنَ وَ فِيها تَمُوتُونَ وَ مِنْها تُخْرَجُونَ" «1».
و در اينكه فرمود:" وَ يُخْرِجُكُمْ" و نفرمود:" ثم يخرجكم" اشاره است به اينكه اعاده شما به زمين و بيرون آوردنتان در حقيقت يك عمل است، و اعاده جنبه مقدمه را براي اخراج دارد، و انسان در دو حال اعاده و اخراج در يك عالم است، آن هم عالم حق است، هم چنان كه در دنيا در عالم غرور بود.
" وَ اللَّهُ جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ بِساطاً" يعني" كالبساط"، مي‌خواهد بفرمايد زمين را مثل فرش برايتان گسترده كرد تا بتوانيد به آساني در آن بگرديد و از ناحيه‌اي به ناحيه ديگر منتقل شويد.
" لِتَسْلُكُوا مِنْها سُبُلًا فِجاجاً" كلمه" سبل" جمع سبيل است كه به معناي راه است، و كلمه" فجاج" جمع فج است كه آن هم به معناي جاده گشاده است. و بعضي «2» گفته‌اند: راهي است كه بين دو كوه واقع شده باشد.

[شكوه دو باره نوح (عليه السلام) از اينكه قومش او را نافرماني كرده از كسي كه مال و فرزند جز زيانش نيفزود پيروي كردند] ..... ص : 50

" قالَ نُوحٌ رَبِّ إِنَّهُمْ عَصَوْنِي وَ اتَّبَعُوا مَنْ لَمْ يَزِدْهُ مالُهُ وَ وَلَدُهُ إِلَّا خَساراً" در اينجا نوح (ع) به شكايتي كه قبلا از قوم خود مي‌كرد برگشته، قبلا به طور تفصيل گفته بود كه: من چگونه قومم را دعوت كردم و به آنان چه مطالبي گفتم، گاهي به بانگ بلند، گاهي آهسته، (تا آخر آيات) و قبل از اين تفصيل به طور اجمال هم شكايت كرده و گفته بود كه:" رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمِي لَيْلًا وَ نَهاراً فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائِي إِلَّا فِراراً".
پس اينكه دوباره به طور اجمال شكوه كرد، خواسته است بفهماند: بزرگان قومش و توانگران عياش، مردم را عليه او مي‌شورانند، و بر مخالفت و آزار او تحريك مي‌كنند. و معناي اينكه گفت:" مَنْ لَمْ يَزِدْهُ مالُهُ وَ وَلَدُهُ إِلَّا خَساراً"، و در آن مال و ولد را مايه خسران شمرد- با اينكه قبلا آن دو را از نعمت‌ها شمرده بود- اين است كه آن مال و ولدي كه از نعمت توست، و واجب است شكرش بجا آورده شود، در اين گونه افراد جز زيادتر شدن كفر ثمره‌اي نبخشيد، و به همين جهت مستوجب خسران از رحمت تو شدند.
" وَ مَكَرُوا مَكْراً كُبَّاراً" كلمه" كبار" اسم مبالغه از كبر است، يعني مكر كردند مكري بسيار بزرگ.
__________________________________________________
(1)در زمين زنده مي‌شويد، و در آن مي‌ميريد، و از آن خارج مي‌شويد. سوره اعراف، آيه 25.
(2)تفسير قرطبي، ج 18، ص 306.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 51
" وَ قالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ وَ لا تَذَرُنَّ وَدًّا وَ لا سُواعاً وَ لا يَغُوثَ وَ يَعُوقَ وَ نَسْراً" سفارش همان بزرگان قوم به مردم است، كه خدايان خود را از دست ندهيد، و به خاطر نوح دست از عبادت آنها برنداريد.
و اسامي نامبرده در آيه، يعني ود و سواع و يغوث و يعوق و نسر، نام پنج بت از بتهاي آنان است كه از ساير بتها مورد احترام بيشتري بوده، و به پرستش آنها اهتمام بيشتر مي‌ورزيدند، و به همين جهت بعد از سفارش به تمسك به همه آلهه، نام خصوص اين پنج بت را بردند و بعيد نيست اينكه اول نام ود را بردند و بعدا سواع و يغوث را با" لا" ي تاكيد نفي ذكر كردند، بدين جهت بوده كه ود نزد آنان از ساير نامبرده‌ها مهم‌تر بوده- و خدا داناتر است.
" وَ قَدْ أَضَلُّوا كَثِيراً وَ لا تَزِدِ الظَّالِمِينَ إِلَّا ضَلالًا" ضمير در" اضلوا" به همان رؤسا بر مي‌گردد كه قوم از آنان پيروي مي‌كردند، و همين معنا اين احتمال را تاييد مي‌كند كه در جمله" وَ مَكَرُوا" و جمله" وَ قالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ" نيز ضمير به آنان بر مي‌گردد. ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: ضمير مذكور به" أصنام" كه مايه گمراهي مردم بودند بر مي‌گردد، ليكن اين احتمال خالي از بعد نيست.
و جمله" وَ لا تَزِدِ الظَّالِمِينَ إِلَّا ضَلالًا" نفرين نوح (ع) به آنان است، از خدا مي‌خواهد گمراهيشان را بيشتر كند، البته اين گمراهي ابتدايي نيست، بلكه مجازاتي است، پس آن جناب در اين نفرين خود از خدا مي‌خواهد كفار را به جرم كفر و فسقشان مجازات كند، البته اين غير آن نفريني است كه در آيات بعد كرده و از خدا هلاكتشان را خواسته.

بحث روايتي [رواياتي در باره اينكه استغفار سبب وسعت رزق و نعمت مي‌شود، مراد از" لا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقاراً"، تبعيت قوم نوح (عليه السلام) از اغنياء، بت هاي آن قوم و ...] ..... ص : 51

در نهج البلاغه آمده كه: خداي سبحان استغفار را باعث فراواني رزق و مايه رحمت به خلق قرار داده و فرموده:" اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفَّاراً يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَ يُمْدِدْكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ" «2».
خداي رحمت كند مردي را كه توبه خود را جلو اندازد، و از خطاي خود طلب عفو كند، و به اصلاح روز مرگش بپردازد.
مؤلف: روايات در استفاده اين نكته از آيات شريفه كه استغفار سبب وسعت روزي و
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 619.
(2)نهج البلاغه صبحي صالح، خطبه 143، ص 199.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 52
امداد به مال و فرزندان است، بسيار زياد است.
و در خصال از علي (ع) روايت آورده كه در ضمن حديثي فرمود: استغفار بسيار كن تا رزق را به سوي خود جلب كني «1».
و در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) آمده كه در معناي جمله:" لا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقاراً" فرموده: يعني براي خدا عظمتي كه از آن بترسيد معتقد نيستيد «2».
مؤلف: اين معنا از طرق اهل سنت از ابن عباس هم نقل شده «3».
و نيز در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) آمده است كه در باره" سَبْعَ سَماواتٍ طِباقاً" فرمود: بعضي از آنها فوق بعضي ديگر است «4».
و در همان كتاب است كه در معناي آيه" رَبِّ إِنَّهُمْ عَصَوْنِي وَ اتَّبَعُوا مَنْ لَمْ يَزِدْهُ مالُهُ وَ وَلَدُهُ إِلَّا خَساراً" فرموده: منظور تبعيت از اغنياء است «5».
و در الدر المنثور است كه بخاري، ابن منذر، و ابن مردويه، همگي از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: همان اصنام و اوثان كه در قوم نوح، خدا بودند، در عرب هم معبود شدند.
اما بت" ود" متعلق بود به كلب در دومة الجندل، و اما" سواع" از آن هذيل، و" يغوث" از آن مراد و سپس از شاخه‌اي از بني غطيف، كه در سبأ مي‌زيستند بود، و اما" يعوق" از آن همدان، و" نسر" از آن حمير شاخه آل ذي الكلاع بود.
و اين اسماء قبلا اسامي مرداني صالح از قوم نوح بوده، وقتي آنها از دنيا رفتند شيطان به بازماندگانشان وحي كرد كه در مجلسي كه ايشان جلسه داشتند مجسمه‌هايي نصب كنيد و نام ايشان را بر سر آن مجسمه‌ها بگذاريد، مردم هم اين كار را كردند، ولي آن مجسمه‌ها را نمي‌پرستيدند تا آن نسل منقرض شد، و نسل بعدي روي كار آمد، و چون علم نسل قبلي را نداشتند مجسمه‌ها مورد پرستش قرار گرفتند «6».
مؤلف: شايد منظور آن جناب از اينكه فرمود:" در عرب هم معبود شدند"، اين باشد كه بت‌هاي عرب همنام بت‌هاي ايشان بوده، و يا اسامي و اوصاف آنها را داشته، نه اينكه عين آن بت‌ها از قوم نوح به عرب منتقل شده باشد، چون اين معنا بسيار بعيد است.
__________________________________________________
(1)خصال، ص 615، چاپ جامعه مدرسين. [.....]
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 387.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 268.
(4 و 5)تفسير قمي، ج 2، ص 387.
(6)الدر المنثور، ج 6، ص 269.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 53
و عين اين قصه در كتاب علل الشرائع به سند صاحب كتاب از امام صادق (ع) نيز روايت شده «1».
و در روضه كافي «2» به سند خود از مفضل از امام صادق (ع) روايت شده كه در ضمن حديثي فرمود: پس نوح كشتي خود را در مسجد كوفه به دست خود ساخت، و چوب آن را از محلي دور مي‌آورد تا اينكه از كار ساختن كشتي فارغ گشت.
مفضل گفت: امام (ع) متوجه طرف دست چپ خود شد، و به محل سكناي" داريين" كه محل خانه ابن حكيم بود، كه همان فرات امروز باشد و فرمود: اي مفضل اينجا بود كه مجسمه‌ها و بت‌هاي قوم نوح يعني يغوث و يعوق و نسر نصب گرديده بود.
__________________________________________________
(1)علل الشرائع، ص 3، باب 3، ح 1.
(2)روضه كافي، ج 8، ص 280، ح 421، ط بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 54

[سوره نوح (71): آيات 25 تا 28] ..... ص : 54

اشاره

مِمَّا خَطِيئاتِهِمْ أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا ناراً فَلَمْ يَجِدُوا لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْصاراً (25) وَ قالَ نُوحٌ رَبِّ لا تَذَرْ عَلَي الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً (26) إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلاَّ فاجِراً كَفَّاراً (27) رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ لا تَزِدِ الظَّالِمِينَ إِلاَّ تَباراً (28)

ترجمه آيات ..... ص : 54

و آن قوم از كثرت كفر و گناه، عاقبت غرق شدند و به آتش دوزخ در افتادند و جز خدا براي خود هيچ يار و ياوري نيافتند (25).
و نوح عرض كرد پروردگارا (اينك كه قوم از كفر و عناد دست نمي‌كشند) تو هم اين كافران را هلاك كن و از آنها دياري بر روي زمين باقي مگذار (26).
كه اگر از آنها هر كه را باقي گذاري بندگان پاك با ايمانت را گمراه مي‌كنند و فرزندي هم جز بدكار و كافر از آنان به ظهور نمي‌رسد (27).
(آن گاه به درگاه خدا دعا كرد كه) بار الها! مرا و پدر و مادر من و هر كه با ايمان به خانه (يا بكشتي) من داخل شود و همه مردان و زنان با ايمان عالم را ببخش و بيامرز و ستمكاران را جز بر هلاك و عذابشان ميفزاي (28).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 55

بيان آيات ..... ص : 55

اشاره

اين آيات داستان هلاكت قوم نوح، و تتمه نفرين آن جناب عليه ايشان را حكايت مي‌كند.

[اشاره به دلالت جمله" أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا ناراً" بر وجود برزخ، و بيان تتمه نفرين نوح (عليه السلام) عليه قوم خود] ..... ص : 55

" مِمَّا خَطِيئاتِهِمْ أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا ناراً ..."
كلمه" من" در" مما" در عين اينكه ابتدايي است، و ابتداي هدف را مي‌رساند، به حسب مورد، تعليل را هم افاده مي‌كند، و كلمه" ما" زايده است، كه تنها براي تاكيد و پر اهميت بودن سخن آمده، و كلمه" خطيئات" به معناي معاصي و ذنوب است، و اگر كلمه" نار" را نكره آورده، به منظور بزرگ جلوه دادن آن بوده.
و معناي آيه اين است كه: قوم نوح به خاطر معاصي و ذنوبشان به وسيله طوفان غرق شده و داخل آتشي شدند كه با هيچ مقياسي نمي‌توان عذابشان را اندازه‌گيري كرد. و در آيه نظم لطيفي بكار رفته، و آن اين است كه ميان غرق شدن به وسيله آب، و سوختن به وسيله آتش جمع كرده.
و مراد از" آتش" در آيه شريفه آتش برزخ است، كه مجرمين بعد از مردن و قبل از قيامت در آن معذب مي‌شوند، نه آتش آخرت، و اين آيه خود يكي از ادله برزخ است، چون مي‌دانيم كه آيه شريفه نمي‌خواهد بفرمايد قوم نوح غرق شدند، و به زودي در قيامت داخل آتش مي‌شوند تا منظور از آتش، آتش قيامت باشد. و اينكه بعضي «1» احتمال داده‌اند مراد از آتش، آتش آخرت باشد درست نيست، و نبايد به آن اعتنا كرد.
" فَلَمْ يَجِدُوا لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْصاراً"- يعني جز خدا كسي را نيافتند كه در غرق نشدن ياريشان كند، و عذاب را از ايشان بگرداند، و اين جمله تعريضي است به اصنام و آلهه آنان.
" وَ قالَ نُوحٌ رَبِّ لا تَذَرْ عَلَي الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً" كلمه" ديار" به معناي كسي است كه براي منزل گرفتن پياده شده باشد، و اين آيه تتمه نفرين نوح (ع) بر آنان است، و جمله" مِمَّا خَطِيئاتِهِمْ أُغْرِقُوا ..."، جمله معترضه‌اي بود كه بين دو فقره از نفرين آن جناب فاصله شده، تا اشاره كند به اينكه هلاكتشان
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 79.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 56
به خاطر آن خطاهايي بوده كه نوح (ع) شمرده، و نيز براي اين بوده كه زمينه را براي نفرين بعدي خود و درخواست هلاكت عليه آنان فراهم سازد، و روشن شود كه غرق شدن قوم استجابت نفرين آن جناب بود، و اين عذاب تا آخرين نفرشان را هلاك كرد.
" إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلَّا فاجِراً كَفَّاراً" اين آيه درخواست هلاكت تا آخرين نفر آنان را تعليل مي‌كند، و حاصلش اين است كه: اگر درخواست كردم كه همه آنان را هلاك كني، براي اين بود كه هيچ فايده‌اي در بقاي آنان نيست نه براي مؤمنين و نه براي فرزندان خودشان، اما براي مؤمنين فايده ندارد، براي اينكه اگر زنده بمانند آن چند نفر مؤمن را هم گمراه مي‌كنند، و اما براي فرزندان خود فايده ندارد، دليلش اين است كه اينان فرزند صالح نمي‌آورند، اگر بياورند فرزنداني فاجر و كافر مي‌آورند (و فجور به معناي فسق بسيار شنيع است، و كفار- به فتحه كاف- صيغه مبالغه از كفر است).
و نوح (ع) اين معنا را كه كفار در آينده جز فاجر و كفار نمي‌زايند را از راه وحي فهميده بود، هم چنان كه در تفسير آيات راجع به اين داستان در سوره هود گذشت.
" رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ ..."
منظور از" لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ" مؤمنين از قوم او است، و منظور از جمله" و للمؤمنين و المؤمنات" تمامي زن‌ها و مردهاي مؤمن تا روز قيامت است.
" وَ لا تَزِدِ الظَّالِمِينَ إِلَّا تَباراً"- كلمه" تبار" به معناي هلاكت است، و ظاهرا مراد از" تبار" آن هلاكتي است كه در آخرت باعث عذاب آخرت شود، و چنين هلاكتي همان ضلالت است، و در دنيا باعث نابودي گردد، و آن غرق شدن بود، كه هر دو عذاب قبلا در نفرينش آمده بود و اين نفرين آخرين كلامي است كه قرآن كريم از آن جناب نقل كرده.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 57

(72)سوره جن مكي است و بيست و هشت آيه دارد (28) ..... ص : 57

[سوره الجن (72): آيات 1 تا 17] ..... ص : 57

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ فَقالُوا إِنَّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً (1) يَهْدِي إِلَي الرُّشْدِ فَآمَنَّا بِهِ وَ لَنْ نُشْرِكَ بِرَبِّنا أَحَداً (2) وَ أَنَّهُ تَعالي جَدُّ رَبِّنا مَا اتَّخَذَ صاحِبَةً وَ لا وَلَداً (3) وَ أَنَّهُ كانَ يَقُولُ سَفِيهُنا عَلَي اللَّهِ شَطَطاً (4)
وَ أَنَّا ظَنَنَّا أَنْ لَنْ تَقُولَ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلَي اللَّهِ كَذِباً (5) وَ أَنَّهُ كانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ يَعُوذُونَ بِرِجالٍ مِنَ الْجِنِّ فَزادُوهُمْ رَهَقاً (6) وَ أَنَّهُمْ ظَنُّوا كَما ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَبْعَثَ اللَّهُ أَحَداً (7) وَ أَنَّا لَمَسْنَا السَّماءَ فَوَجَدْناها مُلِئَتْ حَرَساً شَدِيداً وَ شُهُباً (8) وَ أَنَّا كُنَّا نَقْعُدُ مِنْها مَقاعِدَ لِلسَّمْعِ فَمَنْ يَسْتَمِعِ الْآنَ يَجِدْ لَهُ شِهاباً رَصَداً (9)
وَ أَنَّا لا نَدْرِي أَ شَرٌّ أُرِيدَ بِمَنْ فِي الْأَرْضِ أَمْ أَرادَ بِهِمْ رَبُّهُمْ رَشَداً (10) وَ أَنَّا مِنَّا الصَّالِحُونَ وَ مِنَّا دُونَ ذلِكَ كُنَّا طَرائِقَ قِدَداً (11) وَ أَنَّا ظَنَنَّا أَنْ لَنْ نُعْجِزَ اللَّهَ فِي الْأَرْضِ وَ لَنْ نُعْجِزَهُ هَرَباً (12) وَ أَنَّا لَمَّا سَمِعْنَا الْهُدي آمَنَّا بِهِ فَمَنْ يُؤْمِنْ بِرَبِّهِ فَلا يَخافُ بَخْساً وَ لا رَهَقاً (13) وَ أَنَّا مِنَّا الْمُسْلِمُونَ وَ مِنَّا الْقاسِطُونَ فَمَنْ أَسْلَمَ فَأُولئِكَ تَحَرَّوْا رَشَداً (14)
وَ أَمَّا الْقاسِطُونَ فَكانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً (15) وَ أَنْ لَوِ اسْتَقامُوا عَلَي الطَّرِيقَةِ لَأَسْقَيْناهُمْ ماءً غَدَقاً (16) لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ وَ مَنْ يُعْرِضْ عَنْ ذِكْرِ رَبِّهِ يَسْلُكْهُ عَذاباً صَعَداً (17)

ترجمه آيات ..... ص : 57

به نام خدا كه هم رحمان است و هم رحيم.
(تو اي پيامبر) بگو از راه وحي به من چنين رسيده كه چند نفر از طايفه جن قرآن را شنيده و سپس به بقيه گفته‌اند: ما قرآني عجيب شنيديم (1).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 58
قرآني كه به سوي رشد هدايت مي‌كند و به همين جهت بدان ايمان آورديم و هرگز احدي را شريك پروردگار خود نخواهيم گرفت (2).
و اينكه خداي تعالي پروردگار عظيم ما است نه همسري گرفته و نه فرزندي (3).
و اينكه آنچه سفيه و ناداني از ما در باره خدا مي‌گفت از حق دور بود (4).
ما (كه تا كنون مشرك بوده‌ايم فريب خورده‌ايم چون) احتمال نمي‌داديم انس و جن به خدا دروغ ببندند ولي اينك كه قرآن به گوشمان خورد فهميديم دروغ بسته بودند (5).
و اينكه مردمي از انس به مردمي از جن پناه مي‌بردند و همانها باعث بيشتر شدن بدبختي انسيان مي‌شدند (6).
آنها هم مثل شما پنداشتند كه خدا احدي را مبعوث نمي‌كند (7).
و ما با آسمان تماس گرفتيم ديديم پر شده است از نگهبانان قوي و شهابها (8).
با اينكه ما قبلا به راحتي در آسمان بگوش مي‌نشستيم ولي امروز هر كس بخواهد چيزي بشنود شهابها را در كمين مي‌بيند (9).
و ديگر نمي‌توانيم بفهميم كه پروردگار زمينيان شر آنان را خواسته و يا رشد ايشان را خواسته است (10).
و اينكه ما نيز دو قسم هستيم بعضي براي ايمان آوردن صلاحيت دارند و بعضي ندارند و هميشه اين اختلاف در بين ما هم بوده است (11).
و اينكه ما يقين كرديم كه هيچ كس از ما نمي‌تواند خدا را در زمين عاجز كند و يا از زمين بگريزد به طوري كه خدا از گرفتن و عقوبت او عاجز شود (12).
و اينكه وقتي ما اين هدايت را شنيديم بدان ايمان آورديم، اينك به همه شما جنيان مي‌گوييم هر كس به پروردگار خود ايمان بياورد ترسي ندارد از اينكه چيزي به ظلم از او ناقص شود و نه از اينكه ناملايمات بيچاره‌اش كند (13).
و اينكه ما نيز دو طايفه‌ايم بعضي از ما مسلمانند و بعضي منحرف پس هر كس تسليم خدا گردد راه رشد را پيش گرفته است (14).
و اما منحرفين براي دوزخ هيزم خواهند بود (15).
و اينكه اگر جن و انس بر راه رشد استقامت بورزند ما ايشان را آبي گوارا و زياد مي‌چشانيم (16).
تا در آن آزمايششان كنيم و كسي كه از ياد پروردگارش اعراض كند خدا او را به راه عذابي دشوار مي‌اندازد (17).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 59

بيان آيات ..... ص : 59

اين سوره به داستان چند نفر از طايفه جن اشاره مي‌كند كه صوت قرآن را شنيدند، و ايمان آورده، به اصول معارف دين اقرار كردند. و از اين اشاره تسجيل نبوت رسول خدا (ص) نتيجه‌گيري مي‌شود، و نيز اين سوره به وحدانيت خداي تعالي در ربوبيت و مساله معاد هم اشاره مي‌كند. اين سوره به شهادت سياقش در مكه نازل شده.
" قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ فَقالُوا إِنَّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً يَهْدِي إِلَي الرُّشْدِ" در اين آيه شريفه رسول گرامي خود را دستور داده كه داستان زير را براي امتش نقل كند. و منظور از اينكه بگويد" به من وحي شده" اين است كه خدا به من وحي كرده، و مفعول كلمه" استمع" قرآن است، كه البته در ظاهر آيه نيامده، چون كلام بر آن دلالت داشته. و كلمه" نفر" به معناي جماعت است، كه شامل از سه نفر تا نه نفر مي‌شود، اين طور مشهور است. ولي بعضي «1» گفته‌اند از سه تا چهل نفر را شامل مي‌شود.
و كلمه" عجب"- به فتحه عين و فتحه جيم- به معناي چيزي است كه به خاطر غير عادي بودنش آدمي را به تعجب وا دارد، و اگر قرآن را عجب خواندند، براي همين بوده كه كلامي است خارق العاده، هم در الفاظش و هم در معاني و معارفش، مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه اين كلام از شخصي صادر شده كه بي‌سواد است، نه مي‌تواند بخواند و نه بنويسد.
و كلمه" رشد" به معناي رسيدن به واقع در هر نظريه است، كه خلاف آن يعني به خطا رفتن از واقع را" غي" مي‌گويند. و" هدايت قرآن به سوي رشد" همان دعوت او است به سوي عقايد حق و اعمالي كه عاملش را به سعادت واقعي مي‌رساند.
و معناي آيه اين است كه: اي رسول! به مردم بگو به من وحي شده- خدا به من وحي كرده- كه چند نفري از جن قرآن را شنيدند و وقتي به قوم خود برگشتند به ايشان گفتند: ما كلامي را شنيديم خواندني، كه كلامي خارق العاده بود، و به سوي عقايد و اعمالي دعوت مي‌كرد كه دارنده آن عقايد و اعمال را به نيل به واقع و رسيدن به حقيقت سعادت پيروز مي‌گرداند.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 82.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 60

گفتاري پيرامون جن [(آنچه در باره جن در آيات قرآن آمده است)] ..... ص : 60

كلمه" جن" به معناي نوعي از مخلوقات خداست كه از حواس ما مستورند، و قرآن كريم وجود چنين موجوداتي را تصديق كرده، و در آن باره مطالبي بيان كرده:
اول اينكه: اين نوع از مخلوقات قبل از نوع بشر خلق شده‌اند.
دوم اينكه: اين نوع مخلوق از جنس آتش خلق شده‌اند، هم چنان كه نوع بشر از جنس خاك خلق شده‌اند، و در اين باب فرموده:" وَ الْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ السَّمُومِ" «1».
سوم اينكه: اين نوع از مخلوقات مانند انسان زندگي و مرگ و قيامت دارند، و در اين باب فرموده:" أُولئِكَ الَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ فِي أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ" «2».
و چهارم اينكه: اين نوع از جانداران مانند ساير جانداران نر و ماده و ازدواج و توالد و تكاثر دارند، و در اين باره فرموده:" وَ أَنَّهُ كانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ يَعُوذُونَ بِرِجالٍ مِنَ الْجِنِّ" «3».
پنجم اينكه: اين نوع مانند نوع بشر داراي شعور و اراده است، و علاوه بر اين، كارهايي سريع و اعمالي شاقه را مي‌توانند انجام دهند، كه از نوع بشر ساخته نيست، هم چنان كه در آيات مربوطه به قصص سليمان (ع) و اينكه جن مسخر آن جناب بودند، و نيز در قصه شهر سبا آمده است.
ششم اينكه: جن هم مانند انس مؤمن و كافر دارند، بعضي صالح و بعضي ديگر فاسدند، و در اين باره آيات زير را مي‌خوانيم" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" «4»،" إِنَّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً يَهْدِي إِلَي الرُّشْدِ فَآمَنَّا بِهِ"»
،" وَ أَنَّا مِنَّا الْمُسْلِمُونَ وَ مِنَّا الْقاسِطُونَ" «6»،" وَ أَنَّا مِنَّا الصَّالِحُونَ" «7»، و
__________________________________________________
(1)جان راي ما قبلا از آتشي سموم آفريده بوديم. سوره حجر، آيه 27.
(2)اينان كسانيند كه همان عذابهايي كه امت‌هاي گذشته جني و انسي راي منقرض كرده بود، برايشان حتمي شده. سوره احقاف، آيه 18.
(3)و اينكه مرداني از انس بودند كه به مرداني از جن پناه مي‌بردند. سوره جن، آيه 6.
(4)من جن و انس راي خلق نكردم مگر براي اينكه مرا عبادت كنند. سوره ذاريات، آيه 56.
(5)سوره جن، آيه 1 و 2.
(6)سوره جن، آيه 14. [.....]
(7)سوره جن، آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 61
" قالُوا يا قَوْمَنا إِنَّا سَمِعْنا كِتاباً أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسي مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ وَ إِلي طَرِيقٍ مُسْتَقِيمٍ يا قَوْمَنا أَجِيبُوا داعِيَ اللَّهِ" «1»، و آيات ديگري كه به ساير خصوصيات جنيان اشاره مي‌كند.
از كلام خداي تعالي استفاده مي‌شود كه ابليس از طايفه جن بوده، و داراي فرزندان و قبيله‌اي است، چون در قرآن مي‌خوانيم:" كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ" «2»، و نيز مي‌خوانيم:" أَ فَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِي" «3»، و نيز مي‌خوانيم:" إِنَّهُ يَراكُمْ هُوَ وَ قَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لا تَرَوْنَهُمْ" «4».

[بيان ..... ص : 61

اشاره

فَآمَنَّا بِهِ وَ لَنْ نُشْرِكَ بِرَبِّنا أَحَداً"
اين جمله از ايمان جنيان به قرآن و تصديق آن به اينكه حق است خبر مي‌دهد، و جمله" وَ لَنْ نُشْرِكَ بِرَبِّنا أَحَداً"، ايمانشان به قرآن را تاكيد مي‌كند و مي‌فهماند كه ايمان جنيان به قرآن همان ايمان به خدايي است كه قرآن را نازل كرده، در نتيجه رب ايشان هم همان خداست، و ايمانشان به خداي تعالي ايمان توحيدي است، يعني احدي را ابدا شريك خدا نمي‌گيرند.

[وجوه مختلف در باره قرائت ان به فتح همزه- در" وَ أَنَّهُ تَعالي جَدُّ رَبِّنا ..." و آيات بعد از آن كه حكايت سخنان جنيان است بعد از ايمان آوردنشان ..... ص : 61

" وَ أَنَّهُ تَعالي جَدُّ رَبِّنا مَا اتَّخَذَ صاحِبَةً وَ لا وَلَداً" مفسرين «5» كلمه" جد" را به عظمت و بعضي «6» به بهره معنا كرده‌اند. و آيه شريفه در معناي تاكيدي است براي جمله" وَ لَنْ نُشْرِكَ بِرَبِّنا أَحَداً" و قرائت مشهور، كلمه" أنه" را به فتحه همزه خوانده، و بعضي «7» آن را و آيات بعدش را كه دوازده آيه است به كسر همزه خوانده‌اند، و درست هم همين است، چون سياق ظهور در اين دارد كه آيات حكايت كلام جن است.
و اما قرائت به فتحه وجه روشني ندارد، بعضي «8» ها آن را توجيه كرده‌اند به اينكه جمله" و انه ..." عطف است بر ضمير مجرور در جمله" امنا به" و تقدير كلام" امنا به و بانه تعالي
__________________________________________________
(1)گفتند اي قوم ما آگاه باشيد كه ما كتابي را شنيده‌ايم كه بعد از موسي نازل شده و كتابهاي آسماني قبل را تصديق دارد، كتابي است كه به سوي حق و به سوي طريق مستقيم هدايت مي‌كند، اي قوم ما منادي خدا را اجابت كنيد. سوره احقاف، آيه 31.
(2)او از جن بود و در آخر از امر پروردگارش سرپيچي كرد. سوره كهف، آيه 50.
(3)آيا ابليس و ذريه او را به جاي من اولياي خود مي‌گيريد. سوره كهف، آيه 50.
(4)و او و قبيله‌اش از جايي كه شما ايشان را نبينيد مي‌بينند. سوره اعراف، آيه 27.
(5 و 6 و 7)تفسير قرطبي، ج 19، ص 8.
(8)روح المعاني، ج 29، ص 84.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 62
جد ربنا ..." است، مي‌خواهد از جنيان خبر دهد به اينكه نسبت به نفي صاحب و ولد براي خدا كه بت‌پرستان بدان معتقدند ايمان دارند.
ليكن اين توجيه بر اساس عقيده نحويين كوفي درست در مي‌آيد، كه عطف بر ضمير متصل مجرور را جائز دانسته‌اند، و اما بنا بر مذهب بصريها كه آن را جائز نمي‌دانند، بعضي «1» از قبيل فراء و زجاج و زمخشري- به طوري كه از ايشان حكايت شده- گفته‌اند كه: كلمه" و انه" عطف است بر محل جار و مجرور، و محل جار و مجرور" فَآمَنَّا بِهِ" نصب است، چون اين جمله در معناي" تصديق داريم آن را" مي‌باشد كه كلمه" آن را" مفعول ايمان به معناي تصديق است، و تقدير كلام" و صدقنا انه تعالي جد ربنا ..." مي‌باشد. ولي خواننده خود مي‌داند كه اين توجيه، توجيه درستي نيست.
بعضي «2» ديگر اين قرائت را توجيه كرده‌اند به اينكه: در جمله عطف شده حرف جري در تقدير است، و چنين تقديري در دو حرف" ان" و" أن" شايع است، و تقدير كلام" امنا به و بانه تعالي جد ربنا ..." مي‌باشد.
يك اشكال به همه اين وجوه وارد است، چه آن وجهي كه مي‌گفت جمله" و انه ..." عطف به ضمير مجرور است، و چه آن كه مي‌گفت عطف به محل آن است، و چه آن كه مي‌گفت حرف جري در جمله معطوف در تقدير است. و آن اشكال اين است كه با اين سه وجه تنها مي‌توان دو آيه" وَ أَنَّهُ تَعالي جَدُّ رَبِّنا ..."، و" وَ أَنَّهُ كانَ يَقُولُ سَفِيهُنا عَلَي اللَّهِ" را توجيه كرد، و اما براي بقيه آياتي كه كلمه" ان" در اول آن آمده، مانند آيه" وَ أَنَّا ظَنَنَّا أَنْ لَنْ تَقُولَ ..."، و آيه" وَ أَنَّهُ كانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ ..."، و آيه" وَ أَنَّا لَمَسْنَا السَّماءَ ..."، قطعا چاره ساز نيست، چون معنا ندارد جان بگويند ما ايمان آورديم و يا تصديق كرديم كه گمان كرديم انس و جن عليه خدا حرف زشت نخواهند گفت. و باز معنا ندارد گفته باشند ما ايمان آورديم و تصديق كرديم كه رجالي از انس همواره به رجالي از جن پناه مي‌بردند، و يا گفته باشند: ما ايمان آورديم و تصديق كرديم كه ما به آسمان نزديك شديم، و ديديم كه چنين و چنان بود.
پس با آن سه توجيه هيچ دردي دوا نمي‌شود، تنها چاره در همان است كه بعضي «3» از مفسرين ابراز داشته‌اند، و آن اين است كه اگر دو آيه اول با تقدير گرفتن ايمان و يا تصديق توجيه شد، قهرا بايد هر يك از بقيه آيات را با تقدير گرفتن فعلي كه متناسب با مفاد آن باشد
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 29، ص 84.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 63
توجيه نمود.
بعضي «1» ديگر از مفسرين مفتوح بودن كلمه" أنه" در آيه مورد بحث را اينطور توجيه كرده‌اند كه اين آيه و همه آياتي كه كلمه" ان" در آغاز آن آمده عطف است بر جمله" أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ ..."، و فساد اين توجيه بر كسي پوشيده نيست، براي اينكه در اين صورت بايد بگوييم همه آيات در مقام خبر دادن از مطالبي است كه به رسول خدا (ص) وحي شده، كه جني‌ها چنين و چنان گفتند:" قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ ..." به مردم بگو كه به من وحي شده كه چند نفر از جنيان به صداي تلاوت قرآن گوش دادند، و نزد قوم خود رفته گفتند كه: چنين و چنان شده و نيز به من وحي شده كه" أَنَّهُ تَعالي جَدُّ رَبِّنا" كه او پروردگار عظيم ما است، و نيز به من وحي شده كه بعضي از سفيهان ما عليه خدا حرفهاي بدي مي‌گفتند.
آن وقت اين سؤال پيش مي‌آيد كه كلمه" انه" و" انهم" و" انا" اگر جزو كلام جنيان نبوده، و قرآن آن را زياد كرده كه اين يك زيادي مخل است، و نظم كلام را بر هم مي‌زند، و اگر جزو كلمات خود جنيان است، كه قرآن حكايتش كرده، آن وقت مجموع" أن" و ما بعد آن كلام تامي نخواهد بود، و بايد چيزي در تقدير گرفته شود تا حكايت آن صحيح باشد، و اگر چيزي در تقدير نگيريم عطف شدنش بر جمله" أَنَّهُ اسْتَمَعَ ..." دردي را دوا نمي‌كند. دقت فرماييد و از اين نكته غفلت نورزيد «2».
" وَ أَنَّهُ كانَ يَقُولُ سَفِيهُنا عَلَي اللَّهِ شَطَطاً" كلمه" سفه"- به طوري كه راغب گفته- به معناي خفت نفس است، كه از كمي
__________________________________________________
(1)روح البيان، ج 10، ص 190، ط بيروت.
(2)به عبارت ساده‌تر اينكه: اگر جنيان گفته بودند:" ما قرآني عجيب شنيديم كه چنين و چنان بود، و خداي تعالي پروردگار عظيم ما است ...، و افراد نادان ما عليه خدا چنين و چنان گفتند"، در اين صورت چند جمله تام از جنيان حكايت شده بود، و ديگر احتياج نداشت قرآن كريم از ناحيه خودش در سر هر جمله بگويد و اينكه، و اينكه، و اينكه،" انه، انهم، انا" و اگر چنانچه خود چنين گفته‌اند: ما قرآني عجيب شنيديم كه چنين و چنان بود، و اينكه خداي تعالي پروردگار عظيم ما است، و اينكه افراد نادان ما عليه خدا چنين و چنان گفته‌اند، در اين صورت تمامي اين جمله‌ها ناقص مي‌بود، و يك خبري مي‌خواست تا جمله را تمام كند، مثلا گفته باشند و اينكه خداي تعالي پروردگار عظيم ما است اعتقاد ما است، و اينكه نادانان ما عليه خدا حرف زشت گفتند باعث شرمندگي ما است، و اينكه ما خيال كرديم كه انس و جن عليه خدا دروغ نمي‌تراشند خيال خام ما است، و همچنين تا آخر سوره. مترجم.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 64
عقل ناشي مي‌شود «1». و كلمه" شطط" به معناي سخن دور از حقيقت است «2».
اين آيه هم در مقام تاكيد جمله" لَنْ نُشْرِكَ بِرَبِّنا أَحَداً" است، و منظورشان از جمله" سفيه ما" مشركيني است كه قبل از ايشان در ميان جنيان بوده‌اند. بعضي «3» هم گفته‌اند:
منظور ابليس است كه او نيز از جنيان بوده. ليكن اين احتمال از سياق آيه بعيد است «4».
" وَ أَنَّا ظَنَنَّا أَنْ لَنْ تَقُولَ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلَي اللَّهِ كَذِباً" اين آيه اعترافي است از جنيان به اينكه خيال كرده بودند انس و جن هر چه مي‌گويند راست است، و هرگز عليه خدا دروغ نمي‌گويند در نتيجه وقتي به مشركين برخوردند و از ايشان شنيدند كه نسبت داشتن زن و فرزند به خدا مي‌دهند باور كردند، و آن وقت به آن نسبت‌هاي ناروا ايمان آورده در نتيجه مثل خود آنان مشرك شدند، و هم چنان در شرك بودند تا اينكه قرآن را شنيدند، و حقيقت برايشان روشن گرديد، و اين اعتراف جنيان در حقيقت تكذيب مشركين انسي و جني است.

[مراد از پناهنده شدن مرداني از انس به مرداني از جن در آيه:" وَ أَنَّهُ كانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ يَعُوذُونَ بِرِجالٍ مِنَ الْجِنِّ"] ..... ص : 64

وَ أَنَّهُ كانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ يَعُوذُونَ بِرِجالٍ مِنَ الْجِنِّ فَزادُوهُمْ رَهَقاً"
راغب مي‌گويد: كلمه" عوذ" به معناي ملتجي شدن به غير است و جمله" رهقه الامر" معنايش اين است كه قهر فلان امر بر او احاطه كرد «5» كلمه" رهق" به گناه و طغيان هم تفسير شده. بعضي «6» هم آن را به ترس و شر معنا كرده‌اند. بعضي «7» ديگر گفته‌اند: به معناي ذلت و ضعف است. و همه اين معاني لازمه معناي اصلي كلمه است.
و مراد از پناه بردن انس به جن- بطوري كه گفته‌اند «8» اين است كه در عرب رسم بوده كه وقتي در مسافرت در شب به بياباني بر مي‌خوردند از شر جانوران و شر سفيهان جني به عزيز آن بيابان كه سرپرست جنيان است پناه مي‌بردند و مي‌گفتند: من پناه مي‌برم به عزيز اين وادي از شر سفهاي قومش. و از مقاتل «9» نقل شده كه گفته: اولين كسي كه به جن پناهنده شد
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" سفه".
(2)مفردات راغب، ماده" شطط".
(3)روح المعاني، ج 29، ص 85.
(4)چون از جمله" كانَ يَقُولُ سَفِيهُنا" اين معنا استفاده مي‌شود كه در سابق در بين ما سفيهي بود كه پيش روي ما به خدا حرفهاي دور از حقيقت مي‌گفت، نه اين كه قرنها قبل از ما ابليس چنين و چنان گفت. مترجم. [.....]
(5)مفردات راغب، ماده" عوذ" و ماده" رهق".
(6 و 7 و 8)مجمع البيان، ج 10، ص 369.
(9)تفسير روح البيان، ج 80، ص 193.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 65
طايفه‌اي از يمن، و سپس قبيله بني حنيفه بودند، و آن گاه در همه عرب شايع گرديد.
و بعيد نيست مراد از" پناهنده شدن به جن" اين باشد كه براي رسيدن به مقاصدشان به كاهني مراجعه نموده، از او بخواهند جن را به كمك دعوت كند، و اينكه گفته‌اند «1»: رسم بوده هر گاه از اذيت و مضرت جن مي‌ترسيدند، به مرداني از انس مراجعه مي‌كردند، به همين معنا برگشت مي‌كند.
بنا بر اين، ضمير اولي از دو ضمير در" فزادوهم" به رجالي از انس، و دومي به رجالي از جن بر مي‌گردد، و معناي جمله اين است كه رجال جن گناه رجال انس و طغيان و يا ذلت و ترس آنان را زيادتر كردند.
" وَ أَنَّهُمْ ظَنُّوا كَما ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَبْعَثَ اللَّهُ أَحَداً" ضمير" انهم" به رجالي از انس بر مي‌گردد و خطاب در" ظننتم" متوجه قوم جني ايشان است، و مراد از" بعث"، بعث رسول به رسالت است، كه مشركين منكر آنند. بعضي گفته‌اند: مراد از بعث زنده كردن مردگان است، ولي سياق آيات معناي اول را تاييد مي‌كند.
و از بعضي «2» نقل شده كه گفته‌اند: اين آيه و آيه قبلش اصلا جزو كلام جني‌ها نيست، بلكه كلام خداي تعالي است كه در وسط آيات حاكي كلام جنيان به عنوان جمله معترضه قرار گرفته، بنا بر اين نظريه، ضمير" انهم" به جنيان بر مي‌گردد، و خطاب در" ظننتم" به مردم است، ولي اين نظريه از سياق آيات به دور است.
" وَ أَنَّا لَمَسْنَا السَّماءَ فَوَجَدْناها مُلِئَتْ حَرَساً شَدِيداً وَ شُهُباً"" لمس سماء" به معناي نزديك شدن به آسمان به وسيله صعود بدان است، و كلمه" حرس"- به طوري كه گفته‌اند «3»- اسم جمع كلمه حارس است، و به همين جهت با صفت مفرد توصيف شده، و مراد از" حرس شديد"، نگهبانان قدرتمندي است كه نمي‌گذارند شيطانها در آسمانها استراق سمع كنند، و به همين جهت دنبالش فرمود:" و شهبا"، كه منظور از شهابها سلاح آن نگهبانان است.
" وَ أَنَّا كُنَّا نَقْعُدُ مِنْها مَقاعِدَ لِلسَّمْعِ فَمَنْ يَسْتَمِعِ الْآنَ يَجِدْ لَهُ شِهاباً رَصَداً" از صدر اين آيه اگر منضم با آيه قبلي در نظر گرفته شود اين معنا استفاده مي‌شود: پر شدن آسمان از حارسان شديد اخيرا پيش آمده، و قبلا چنين نبوده، بلكه جنيان آزادانه به
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 369.
(2)تفسير فخر رازي، ج 30، ص 156.
(3)تفسير قرطبي، ج 19، ص 11.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 66
آسمان بالا مي‌رفتند، و در جايي كه خبرهاي غيبي و سخنان ملائكه به گوششان برسد مي‌نشستند. و از ذيل آيه كه با" فاء" تفريع فرموده" فمن ..." و ذيل آيه را متفرع بر همه مطالب گذشته نموده، استفاده مي‌شود كه جنيان خواسته‌اند بگويند از امروز هر كس از ما بخواهد در آن نقطه‌هاي قبلي آسمان به گوش بنشيند، تيرهاي شهابي را مي‌يابد كه از خصوصياتش اين است كه تيراندازي در كمين دارد.

[مفاد آيه:" وَ أَنَّا لَمَسْنَا السَّماءَ ..." و آيه:" وَ أَنَّا كُنَّا نَقْعُدُ مِنْها ..." كه از ممنوع شدن جنيان از صعود به آسمان و استراق سمع، همزمان با بعثت پيامبر اسلام (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) خبر مي‌دهد] ..... ص : 66

در نتيجه از مجموع دو آيه اين خبر به دست مي‌آيد كه: جنيان به يك حادثه آسماني برخورده‌اند، حادثه‌اي جديد كه مقارن با نزول قرآن و بعثت خاتم الانبياء (صلوات اللَّه عليه) رخ داده، و آن عبارت از اين است كه با بعثت آن جناب، جنيان از تلقي اخبار غيبي آسماني و استراق سمع براي به دست آوردن آن ممنوع شده‌اند.
در اينجا به استدلال عجيبي از بعضي از مفسرين بر مي‌خوريم، و آن اين است كه اين دو آيه رد بر كساني است كه معتقدند داستان رجم شيطانها از آسمان، قبل از بعثت رسول خدا (ص) هم بوده، و آنچه بعد از بعثت رخ داده پر شدن آسمان از نگهبان است، چون فرموده:" ملئت حرسا" و اين جمله ظهور دارد در اينكه اصل نگهبانان در آسمان بوده‌اند، آنچه بعد از بعثت رخ داده پر شدن آسمان از نگهبان است. و نيز جمله:" نَقْعُدُ مِنْها مَقاعِدَ لِلسَّمْعِ"، ظهور دارد در اينكه ما در آسمان بعضي از نشيمنگاه‌ها را خالي از حارس و شهب مي‌يافتيم، و اما امروز هيچ جاي خالي نيست، همه جا پر شده، به طوري كه در هر نقطه بنشيني براي استراق سمع شهابي را در كمين مي‌بيني «1».
و اين استدلال همانطوري كه گفتيم عجيب است، براي اينكه اگر اين دو آيه مي‌خواستند از پر شدن آسمان از حارسان و زياد شدن عدد آنان به حدي كه جاي خالي در آن نمانده خبر دهد، بايد نفي را متوجه شنيدن از تمامي نقاط كند، در قبال وضع گذشته كه جنيان مي‌توانستند در بعضي نقاط بنشينند، و اسرار را بشنوند، نه اينكه نفي را متوجه صرف شنيدن كند، و ما مي‌بينيم در آيه شريفه" فَمَنْ يَسْتَمِعِ الْآنَ يَجِدْ لَهُ شِهاباً رَصَداً" سخني از همه نقاط و بعضي نقاط نگفته، تنها فرموده: هر كس از جنيان بخواهد چيزي بشنود شهابي را در كمين مي‌بيند.
و بر فرض قبول كنيم كه از اين عبارت نفي كلي استفاده مي‌شود و مي‌خواهد سمع را علي الاطلاق نفي كند و همين مقدار در نفي كلي كافي باشد، ليكن همين كه مي‌دانيم غرض
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 369.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 67
خبر دادن از پر شدن آسمان از حارسان است، با اينكه قبلا بعضي از نقاطش خالي بوده، و همچنين اينكه جمله" فَمَنْ يَسْتَمِعِ ..." را مقيد كرد به قيد" الان"، خود دليل بر اين است كه امر جديدي در باره رجم جن رخ داده، و آن امر جديد اين است كه جنيان را از تمامي نقاط رحم مي‌كنند، و از بگوش نشستن آنان به طور مطلق جلوگيري مي‌شود، در حالي كه قبلا اينطور نبوده، و آنها مي‌توانسته‌اند در بعضي از نقاط استراق سمع كنند، و كسي جلوگيري ننمايد، و اين مقدار براي اثبات ادعاي مدعي كافي است.
و بايد اين را هم متوجه بود كه مفاد آيه رخ دادن رجم جن به وسيله شهاب رصد است، نه پيدايش اصل شهاب آسماني، پس اين اشكال وارد نيست كه كسي بگويد شهابها قبل از زمان رسول خدا (ص) و نزول قرآن هم بودند، چون آنچه از قرآن استفاده مي‌شود اين است كه در عهد رسول خدا (ص) اين حادثه رخ داد، كه شيطانها به وسيله شهاب رجم شدند، و قرآن در هيچ موردي متعرض اصل شهابها نشده، و ما در اول سوره صافات هم مطالبي مربوط به اين بحث ايراد كرديم.
" وَ أَنَّا لا نَدْرِي أَ شَرٌّ أُرِيدَ بِمَنْ فِي الْأَرْضِ أَمْ أَرادَ بِهِمْ رَبُّهُمْ رَشَداً".
كلمه" رشد" با- دو فتحه- و كلمه" رشد"- با ضمه راء و سكون شين- به معناي رسيدن به واقع است، بر خلاف كلمه" غي" كه به معناي خلاف آن است، و نكره آوردن" رشدا" براي اين است كه بفهماند خداي تعالي نوع خاصي از رشد براي آنان خواسته.
و اينكه جنيان گفتند ما نمي‌دانيم آيا خداي تعالي شر اهل زمين را خواسته يا رشد آنان را، براي جهل و تحيري است كه نسبت به مساله رجم و جلوگيري از اطلاع يافتن شيطانها از اخبار آسماني داشته‌اند، چيزي كه هست اين مقدار را فهميده بودند كه اين حادثه كه در آسمان رخ داده، مربوط به اهل زمين است، حال يا براي خير آنان است و يا شر آنان، اگر خداي تعالي از پديد آوردن اين حادثه خير اهل زمين را خواسته باشد، قطعا آن خير يك نوع هدايت و سعادت اهل زمين خواهد بود، و به همين جهت در شق دوم احتمال خود كه جا داشت بگويند" و يا خير ايشان را" گفتند" و يا رشد ايشان را" مؤيد اين معنا جمله" أَمْ أَرادَ بِهِمْ رَبُّهُمْ" است، كه اشعار به رحمت و عنايت دارد.
جنيان در اين كلام خود فاعل اراده رشد را ذكر كردند ولي در جانب شر فاعل را ذكر نكردند و نگفتند:" أ شر اراد بمن في الأرض" بلكه فعل اراده را به صيغه مجهول آوردند، تا هم رعايت ادب را نسبت به خداي تعالي كرده باشند، و هم فهمانده باشند خداي تعالي شر كسي را نمي‌خواهد، مگر آنكه خود انسان كاري كرده باشد كه مستحق شر خدايي شده باشد.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 68

[توضيح معناي اينكه مؤمنان جني گفتند:" وَ أَنَّا مِنَّا الصَّالِحُونَ وَ مِنَّا دُونَ ذلِكَ كُنَّا طَرائِقَ قِدَداً"] ..... ص : 68

" وَ أَنَّا مِنَّا الصَّالِحُونَ وَ مِنَّا دُونَ ذلِكَ كُنَّا طَرائِقَ قِدَداً" كلمه" صلاح" به معناي شايستگي است، در مقابل كلمه" طلاح" كه به معناي ناشايستگي است، و مراد از" دون ذلك"- به طوري كه گفته «1» شده- رتبه‌اي پايين‌تر و نزديك به رتبه صالحان است. و ليكن آنچه به نظر ما ظهور دارد اين است كه: كلمه" دون" به معناي غير است، خواسته‌اند بگويند: بعضي از ما صالحند، و بعضي ديگر غير صالح. مؤيد اين ظهور جمله بعد است كه مي‌فرمايد:" كُنَّا طَرائِقَ قِدَداً"، ما داراي مسلك‌هاي متفرق بوديم، و اين عبارت بر تفرقه و تشتت دلالت دارد. و كلمه" طرائق" جمع طريقه است كه به معناي روش‌هايي است كه مورد عمل واقع شده باشد، و كلمه" قدد" جمع" قده" است، كه از مصدر" قد" و به معناي قطعه است، و اگر طرائق را به وصف قدد توصيف كرد، به اين مناسبت بود كه هر يك از آن طريقه‌ها مقطوع از طريقه ديگر است، و سالك خود را به هدفي غير هدف ديگري مي‌رساند، آن مفسري «2» هم كه كلمه" قدد" را به راههاي متفرق تفسير كرده برگشت كلامش به همين معنا است.
و ظاهرا مراد از كلمه" الصالحون" صالحان به حسب طبع اولي است، آنهايي كه در معاشرت و معامله طبعا اشخاصي سازگارند، نه صالحان به حسب ايمان، چون اگر منظور صلاحيت به حسب ايمان بود مناسب‌تر آن بود كه اين آيه بعد از آيه" وَ أَنَّا لَمَّا سَمِعْنَا الْهُدي آمَنَّا بِهِ ..." قرار گيرد، كه در آن سخن از ايمان آوردن بعد از شنيدن هدايت رفته است.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند:" طرائق قددا" اگر به فتحه خوانده مي‌شود به خاطر ظرفيت است، و حرف" في" در تقدير است، در حقيقت" في طرائق قددا" بوده، يعني در مذاهب متفرق.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: فتحه آن به خاطر حذف مضاف است و تقدير آن" ذوي طرائق قددا- صاحبان راه‌هاي متفرق" بوده، اين احتمال هم بعيد نيست كه جمله مذكور استعاره باشد و خواسته باشند خودشان را در اختلاف و تضادي كه دارند تشبيه به طرقي كنند كه هر يك سر از جايي جداگانه در مي‌آورد.
و معناي آيه اين است كه: بعضي از ما صالحان بالطبع هستند و بعضي غير صالحند، و ما در مذاهب مختلف بوديم (بنا بر اينكه في در تقدير بگيريم) و يا صاحب مذاهب مختلف
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 10، ص 371.
(3)روح المعاني، ج 29، ص 88.
(4)تفسير كشاف، ج 4، ص 627.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 69
بوديم (بنا بر اينكه كلمه ذوي را تقدير بگيريم) و يا ما خودمان مثل راههاي بريده از هم هستيم، كه هر كدام از يك جا سر در مي‌آورد (بنا بر اينكه جمله استعاره باشد).
" وَ أَنَّا ظَنَنَّا أَنْ لَنْ نُعْجِزَ اللَّهَ فِي الْأَرْضِ وَ لَنْ نُعْجِزَهُ هَرَباً" در اينجا كلمه" ظن" كه" ظننا" ماضي آن است به معناي علم يقيني است، و مناسب‌تر آن است كه مراد از اينكه گفتند:" لَنْ نُعْجِزَ اللَّهَ فِي الْأَرْضِ" اين باشد كه نمي‌توانيم در زمين از راه فساد در ارض جلو خواست خدا را بگيريم، و او را عاجز سازيم، و نگذاريم نظامي كه در زمين جاري كرده جاري شود، چون افساد خود آنان هم اگر محقق شود، تازه يكي از مقدرات خود خدا است، نه اينكه خدا را عاجز ساخته باشند. و نيز مراد از جمله" وَ لَنْ نُعْجِزَهُ هَرَباً" اين باشد كه اگر خدا بخواهد ما را دستگير كند نمي‌توانيم از چنگ او بگريزيم، و او نتواند به ما دست يابد.
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: معناي جمله اول اين است كه ما تا چندي كه در زمين هستيم نمي‌توانيم خدا را عاجز سازيم. و معناي جمله دوم اين است كه نمي‌توانيم به آسمان بگريزيم، در نتيجه معناي آيه اين است كه نه در زمين مي‌توانيم خدا را عاجز كنيم و نه در آسمان. ليكن خواننده خود مي‌داند كه اين معنا درست نيست.
" وَ أَنَّا لَمَّا سَمِعْنَا الْهُدي آمَنَّا بِهِ فَمَنْ يُؤْمِنْ بِرَبِّهِ فَلا يَخافُ بَخْساً وَ لا رَهَقاً" منظور از كلمه" هدي" قرآن است به اين اعتبار كه متضمن هدايت است، و كلمه" بخس" به معناي نقص است، اما نه هر نقصي، بلكه نقص بر سبيل ظلم، و كلمه" رهق" به معناي فرا گرفتن و احاطه كردن ناملايمات به انسان است.
و حرف" فاء" كه در جمله" فَمَنْ يُؤْمِنْ" آمده، براي اين است كه مطلب را نتيجه و فرع مطالب قبلي كند، البته در اينجا علت را تفريع بر معلول كرده تا بفهماند حجت و علت ايمان آوردنشان به قرآن به محض شنيدن آن و بدون درنگ اين بوده كه هر كس به پروردگار خود ايمان داشته باشد، نه دچار ترس از بخس مي‌شود و نه ترس از رهق.
و حاصل معناي آيه اين است كه: ما وقتي قرآن را كه كتاب هدايت است شنيديم، بدون درنگ ايمان آورديم، براي اينكه هر كس به قرآن ايمان بياورد، در حقيقت به پروردگار خود ايمان آورده و هر كس به پروردگار خود ايمان بياورد، ديگر ترس ندارد، نه ترس از نقصان در خير، كه مثلا خدا به ظلم، خير او را ناقص كند، و نه ترس از اينكه مكروه احاطه‌اش كند،
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 627.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 70
چنين كسي ديگر چرا عجله نكند و بدون درنگ ايمان نياورد و در اقدام بر ايمان آوردن ترديد كند كه مثلا نكند ايمان بياورم و دچار بخس و رهق شوم.
" وَ أَنَّا مِنَّا الْمُسْلِمُونَ وَ مِنَّا الْقاسِطُونَ فَمَنْ أَسْلَمَ فَأُولئِكَ تَحَرَّوْا رَشَداً" مراد از كلمه" مسلمون" اين است كه ما تسليم امر خداييم، پس" مسلمون" كسانيند كه امر را تسليم خدا كردند، و در هر چه بخواهد و دستور دهد مطيع او هستند. و مراد از كلمه" قاسطون" مايلين به سوي باطل است، در مجمع البيان گفته كه" قاسط" به معناي عدول كننده از حق است، بر خلاف كلمه" مقسط" كه به معناي عدول كننده به سوي حق است «1».
و معناي آيه اين است كه: ما گروه جنيان به دو طايفه تقسيم مي‌شويم: يك طايفه آنهايي كه تسليم امر خدا و مطيع او هستند، و طايفه ديگر كساني كه از تسليم شدن براي امر خدا با اينكه حق است عدول كرده و منحرف شده‌اند.
و كلمه" تحري" در جمله" فَمَنْ أَسْلَمَ فَأُولئِكَ تَحَرَّوْا رَشَداً" در مورد هر چيزي استعمال شود به معناي گشتن براي يافتن آن است. و معناي جمله اين است كه: كساني كه تسليم امر خدا شدند، آنها در صدد يافتن واقع و پيدا كردن حق بر آمدند.
َ أَمَّا الْقاسِطُونَ فَكانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً"
و اما منحرفين هيزم جهنمند و در دوزخ با سوختن معذب مي‌شوند، جانشان مشتعل مي‌گردد، عينا نظير منحرفين از انس، كه قرآن كريم در باره آنها فرموده:" فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ" «2».
بسياري از مفسرين «3» جمله" فَمَنْ أَسْلَمَ فَأُولئِكَ ...جَهَنَّمَ حَطَباً"
را تتمه كلام جن دانسته‌اند، خواسته‌اند بگويند مؤمنين از جن با اين كلام خود قوم خود را مخاطب قرار داده‌اند.
ولي بعضي «4» گفته‌اند: اين قسمت كلام خداي تعالي است، و خطاب در آن به رسول خدا (ص) است.
" وَ أَنْ لَوِ اسْتَقامُوا عَلَي الطَّرِيقَةِ لَأَسْقَيْناهُمْ ماءً غَدَقاً لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ" كلمه" أن" در اول آيه مخففه از" أن"- با تشديد- است و مراد از" طريقه" طريقه اسلام است، و" استقامت بر طريقه" به معناي ملازمت و ثبات بر اعمال و اخلاقي است كه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 371.
(2)بترسيد از آتشي كه هيزمش بدنهاي مردم (و سنگها) است. سوره بقره، آيه 24.
(3)روح المعاني، ج 29، ص 89. [.....]
(4)روح المعاني، ج 29، ص 89 به نقل از ابن عطيه.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 71
ايمان به خدا و به آيات او اقتضاي آن را دارد.
و" ماء غدق" به معناي آب بسيار است، و بعيد نيست از سياق استفاده شود كه جمله" لَأَسْقَيْناهُمْ ماءً غَدَقاً" مثلي باشد كه بخواهد توسعه در رزق را برساند، جمله" لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ" هم اين احتمال را تاييد مي‌كند، چون خداي تعالي غالبا با توسعه رزق بندگان را امتحان مي‌كند.

[استقامت بر طريقه اسلام وسعت رزق، و اعراض از ياد خدا عذاب رو به فزوني در پي دارد] ..... ص : 71

و معناي آيه اين است: به درستي كه داستان از اين قرار است كه اگر جن و انس بر طريقه اسلام يعني تسليم خدا بودن استقامت بورزند، ما رزق بسياري روزيشان مي‌كنيم، تا در رزقشان امتحانشان كنيم. در نتيجه آيه شريفه در معناي آيه زير خواهد بود كه مي‌فرمايد:" وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ" «1».
آيات شريفه از اوائل سوره يعني از جمله" إِنَّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً" تا آيه مورد بحث نقل كلام جنيان بود، در نتيجه آيه مورد بحث عطف است بر جمله" أَنَّهُ اسْتَمَعَ ..."، و معناي مجموع معطوف و معطوف عليه اين است كه: بگو به من وحي شد، كه جمعي از جن قرآن را شنيدند ...، و به من وحي شد كه اگر جن و انس بر طريقه اسلام استقامت بورزند چنين و چنان مي‌شود.
" وَ مَنْ يُعْرِضْ عَنْ ذِكْرِ رَبِّهِ يَسْلُكْهُ عَذاباً صَعَداً"" عذاب صعد" آن عذابي است كه دائما بيشتر مي‌شود، و معذب را مغلوب‌تر مي‌كند. بعضي»
گفته‌اند: به معناي عذاب شاق است.
و اعراض از ذكر خدا لازمه استقامت نداشتن بر طريقه است، و اصل در سلوك عذاب هم همين است، و به همين جهت بجاي اينكه ملزوم را بياورد و بفرمايد" و من لم يستقم علي الطريقه يسلكه ..."، لازمه آن را ذكر كرد، تا به اين وسيله بفهماند سبب اصلي در دخول آتش همين اعراض از ذكر خداست.
و همين معنا نيز علت التفاتي است كه از تكلم مع الغير (ما به ايشان آب بسيار مي‌دهيم) به غيبت، (ذكر ربه) بكار رفته، و گر نه مقتضاي ظاهر اين بود كه بفرمايد:" و من يعرض عن ذكرنا نسلكه ..."، خواست تا با ذكر كلمه" رب" بفهماند صفت ربوبيت مبدأ اصلي عذاب كردن معرضين از ياد خداست، و به همين جهت به جاي جمله" ما چنين و چنان
__________________________________________________
(1)اگر اهل قريه‌ها ايمان آورده و تقوا پيشه مي‌كردند، بركاتي از آسمان و زمين بر آنان مي‌گشوديم. سوره اعراف، آيه 96.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 372.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 72
مي‌كنيم" فرمود:" پروردگارش چنين و چنانش مي‌كند" تا به مبدأ اصلي اشاره كند.
بعضي «1» از مفسرين جمله" يسلكه" را در بردارنده معناي" يدخل" دانسته و گفته‌اند:
" يسلكه در اينجا به معناي اين است كه او را به سوي آتش راه مي‌برد، و داخل آتش مي‌كند" و به همين جهت مفعول دوم گرفته، و گر نه فعل" يسلك" به خودي خود دو مفعول نمي‌گيرد.
و معناي آيه روشن است.

بحث روايتي [(رواياتي در باره استماع جن از رسول خدا، بيعت آنها با پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) و ...)] ..... ص : 72

در مجمع البيان گفته: واحدي از سعيد بن جبير از ابن عباس روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) براي خصوص جن قرآن نخوانده بود، و اصلا در اين جريان جن را نديده بود، بلكه به اتفاق طايفه‌اي از اصحاب خود راه افتاده بود تا به بازار عكاظ برود، و اين در ايامي بود كه جنيان و شياطين از صعود به آسمان ممنوع شده بودند، ديگر خبرهاي آسمان به ايشان نمي‌رسيد، و شيطانها يكديگر را ديده بودند كه چه پيش آمده؟ گفتند ديگر دست ما به خبرهاي آسمان نمي‌رسد، هر كس از ما بخواهد بالا برود شهاب را به سركوبيش مي‌فرستند، و بعد از بگومگوها به اين نتيجه رسيدند كه حتما در عالم حادثه‌اي رخ داده، بايد مشرق و مغرب عالم را بچرخيد و علت اين را پيدا كنيد.
آن روز كه رسول خدا (ص) به سوي بازار عكاظ روانه بود، طايفه‌اي از جن براي جستجوي آن علت به سرزمين تهامه آمده بودند، و از جلو رسول خدا (ص) گذر كردند، در حالي كه آن جناب مشغول نماز صبح بود، همين كه صوت قرآن را از آن جناب شنيدند، ايستادند تا خوب گوش دهند، سپس گفتند حادثه همين است، اين است كه بين ما و اخبار آسماني حائل شده، بدون درنگ نزد قوم خود برگشتند و گفتند:" إِنَّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً يَهْدِي إِلَي الرُّشْدِ فَآمَنَّا بِهِ وَ لَنْ نُشْرِكَ بِرَبِّنا أَحَداً"، خداي تعالي بعد از اين جريان به رسول گرامي خود وحي كرد كه به امتت بگو كه: چنين و چنان شده" قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ".
اين روايت را بخاري و مسلم هم در صحيح خود آورده‌اند «2».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 372.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 368.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 73
مؤلف: قمي هم در تفسير «1» خود نزديك به اين معنا را آورده، و آن روايت را در سوره احقاف در ذيل آيه" وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ ..."، نقل كرديم. ليكن ظاهر روايت قمي اين است كه آن چند نفري كه آيات سوره احقاف در موردشان نازل شده، همين چند نفري بوده‌اند كه آيات سوره مورد بحث درباره‌شان نازل شده است، و ظاهر آيات دو سوره با اين معنا نمي‌سازد، براي اينكه ظاهر كلام آنان در سوره احقاف كه گفتند:" إِنَّا سَمِعْنا كِتاباً أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسي ... يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ" «2» اين است كه به موسي و تورات آن جناب هم ايمان داشته بودند، و ظاهر آيات اين سوره اين است كه قبل از شنيدن قرآن مشرك بوده، و اصلا معتقد به مساله نبوت نبودند، و لازمه اين معنا دوگونگي آيات است، مگر آنكه كسي ظهور اين آيات را قبول نكند.
و در همان كتاب از علقمة بن قيس روايت آورده كه گفت: از عبد اللَّه بن مسعود پرسيدم: از شما چه كساني در شب جن با رسول خدا (ص) بود؟ گفت احدي از ما در آن شب در حضور آن جناب نبود، در شب جن ما رسول خدا (ص) را در مكه گم كرديم، و در بدر به دنبالش گشتيم، و در آخر گفتيم حتما آن جناب را ربوده‌اند، و يا به معراج رفته. در هنگامي كه در دره‌ها دنبالش مي‌گشتيم، ديديم از ناحيه حراء مي‌آيد. پرسيديم يا رسول اللَّه كجا بوديد؟ ما خيلي ناراحت شديم، و بر جان تو ترسيديم؟
و نيز به وي گفتيم امشب از ساعتي كه شما را گم كرديم تا اين ساعت شبي را گذرانديم كه هيچ قومي بدتر از آن را به سر نبرده است. حضرت در پاسخ ما فرمود: امشب مبلغ جنيان نزدم آمد، رفته بودم تا برايش قرآن بخوانم. آن گاه ما را با خود برد، و جاي پاي جنيان را و جاي آتش و اجاقشان را به ما نشان داد، و اما اينكه كسي از ما با او بوده نه، احدي نبوده «3».
و نيز در همان كتاب از ربيع بن انس روايت آورده كه گفت: خداي تعالي جد (بهره‌مندي) ندارد، و جن اين سخن را از ناداني گفته‌اند، و خداي تعالي هم عين گفته آنان را حكايت كرده. اين معنا از امام باقر و امام صادق (ع) نيز روايت شده «4».
مؤلف: مراد از جدي كه روايت آن را نفي كرده به معناي حظ و بهره‌مندي و شانس است، نه جد به معناي عظمت.
و در احتجاج از علي (ع) روايت كرده كه در حديثي فرمود: جن وقتي به
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 299.
(2)ما كتابي را شنيديم كه بعد از موسي نازل شده، و به سوي حق هدايت مي‌كند. سوره احقاف، آيه 30.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 10، ص 368.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 74
رسول خدا (ص) برخورد، كه آن جناب در بطن النخل بود، و در آنجا عذر خواهي كردند كه ما مثل مشركين پنداشتيم خدا احدي را بعد از مردن زنده نمي‌كند، و در آن هنگام از جنيان هفتاد و يك هزار نفر بودند، و با رسول خدا (ص) بر اين پيمان بيعت كردند كه نماز و روزه و زكات و حج و جهاد را انجام دهند، و خيرخواه مسلمانان باشند، جنيان پذيرفته و از اينكه قبلا عليه خدا سخنان دور از حق گفته بودند، عذرخواهي كردند «1».
مؤلف: بيعت" جنيان" با پيامبر (ص) كه نماز و روزه و ساير واجبات را بجاي آورند مطلبي است كه خداي تعالي آن را تصديق فرموده، آنجا كه در اوائل همين سوره سخن آنان را حكايت كرده كه گفتند:" فَآمَنَّا بِهِ"، و نيز گفتند:" وَ أَنَّا لَمَّا سَمِعْنَا الْهُدي آمَنَّا بِهِ" و اما اينكه عبادات جنيان و مخصوصا زكات و جهادشان به چه نحو است، براي ما مجهول است، و عذرخواهي اول آنان هم خيلي براي ما روشن نيست.
و در تفسير قمي به سند خود از زراره روايت كرده كه گفت: من از امام باقر (ع) از آيه" وَ أَنَّهُ كانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ يَعُوذُونَ بِرِجالٍ مِنَ الْجِنِّ فَزادُوهُمْ رَهَقاً" پرسيدم. فرمود: رسم دوره جاهليت اين بود كه مردي راه مي‌افتاد تا به نزد كاهن برود، و معتقد بود شيطان به كاهن وحي مي‌كند، و از كاهن مي‌خواست تا به شيطان بگويد فلان شخص به تو پناه برده «2».
و نيز در همان كتاب در تفسير آيه" فَمَنْ يُؤْمِنْ بِرَبِّهِ فَلا يَخافُ بَخْساً وَ لا رَهَقاً" آمده كه فرمود:" بخس" به معناي نقصان و" رهق" به معناي عذاب است «3».
و از عالم سؤال شد آيا مؤمنين از جن داخل بهشت مي‌شوند؟ فرمود: نه، و ليكن خداي تعالي بين بهشت و دوزخ حظيره‌ها و دشت‌هايي دارد كه مؤمنين جن و فاسقان شيعه در آنجا منزل مي‌كنند «4».
مؤلف: گويا منظور از اين حظيره‌ها بعضي از درجات بهشت باشد، كه پايين‌تر از بهشت صالحان است.
اين را هم بايد دانست كه در بعضي از روايات از طرق ائمه اهل بيت (ع) هدي و طريقه بر ولايت علي (ع) تطبيق شده «5». كه صرفا همان تطبيق كلي بر مصداق است نه تفسير.
__________________________________________________
(1)احتجاج، ج 1، ص 222.
(2 و 3)تفسير قمي، ج 2، ص 389.
(4)تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 437.
(5)اصول كافي، ج 1، ص 359.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 75

[سوره الجن (72): آيات 18 تا 28] ..... ص : 75

اشاره

وَ أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً (18) وَ أَنَّهُ لَمَّا قامَ عَبْدُ اللَّهِ يَدْعُوهُ كادُوا يَكُونُونَ عَلَيْهِ لِبَداً (19) قُلْ إِنَّما أَدْعُوا رَبِّي وَ لا أُشْرِكُ بِهِ أَحَداً (20) قُلْ إِنِّي لا أَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لا رَشَداً (21) قُلْ إِنِّي لَنْ يُجِيرَنِي مِنَ اللَّهِ أَحَدٌ وَ لَنْ أَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَداً (22)
إِلاَّ بَلاغاً مِنَ اللَّهِ وَ رِسالاتِهِ وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَإِنَّ لَهُ نارَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها أَبَداً (23) حَتَّي إِذا رَأَوْا ما يُوعَدُونَ فَسَيَعْلَمُونَ مَنْ أَضْعَفُ ناصِراً وَ أَقَلُّ عَدَداً (24) قُلْ إِنْ أَدْرِي أَ قَرِيبٌ ما تُوعَدُونَ أَمْ يَجْعَلُ لَهُ رَبِّي أَمَداً (25) عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً (26) إِلاَّ مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً (27)
لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ وَ أَحاطَ بِما لَدَيْهِمْ وَ أَحْصي كُلَّ شَيْ‌ءٍ عَدَداً (28)

ترجمه آيات ..... ص : 75

و اينكه مساجد از آن خداست پس با خدا احدي را مخوانيد (18).
و اينكه وقتي بنده خدا (محمد) برخاست تا او را عبادت كند جمعيت بسياري دورش جمع شدند (19).
(اي محمد) بگو من تنها پروردگارم را مي‌خوانم و احدي را در عبادتم شريك او نمي‌سازم (20).
بگو من به خودي خودم هيچ نفع و ضرري و هيچ رشد و هدايتي را براي شما مالك نيستم (21).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 76
بگو احدي نيست كه مرا از عذاب خدا پناه دهد و من به جز او هيچ پناهگاهي ندارم (22).
تنها وظيفه من رساندن رسالت‌هاي او به مردم است و كسي كه خدا و رسولش را نافرماني كند آتش جهنم براي ابد نصيبش خواهد شد (23).
كفار هم چنان رسول خدا را ضعيف و خوار مي‌شمارند تا روزي كه ببينند آنچه را كه وعده داده شده بودند، پس به زودي به دست خواهند آورد كه ياور چه كسي ناتوان و اندك است (24).
بگو من خود نمي‌دانم كه آن عذابي كه وعده‌اش را به شما داده‌اند نزديك است و يا پروردگارم مدتي براي آن مقرر فرموده (25).
عالم به غيب اوست پس جز او كسي غيب نمي‌داند چون او كسي را بر غيب خود مسلط نمي‌كند (26).
مگر كسي از رسولان را كه شايسته و مرضي اين كار بداند كه خدا براي چنين كساني از پيش رو و پشت سر حافظاني در كمين مي‌گمارد (27).
تا معلوم كند آيا رسالات پروردگار خود را ابلاغ كردند يا نه و او بدانچه در نفس رسولان است نيز احاطه دارد و عدد هر چيزي را شمرده دارد (28).

بيان آيات ..... ص : 76

اشاره

در اين آيات مساله نبوت تسجيل شده، و مساله وحدانيت خداي تعالي و مساله معاد را به عنوان نتيجه از داستان جن ذكر مي‌كند.
" وَ أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً" اين آيه عطف است بر آيه" أَنَّهُ اسْتَمَعَ" و جمله" أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ" به منزله تعليل براي جمله بعد است كه مي‌فرمايد:" پس با خدا احدي را نپرستيد و نخوانيد"، پس در حقيقت تقدير آيه چنين است:" لا تدعوا مع اللَّه احدا غيره لان المساجد للَّه- با خدا احدي غير او را مخوانيد، براي اينكه مساجد تنها مال او است".
و مراد از" دعا" عبادت و پرستش است، در جاي ديگر هم عبادت را دعا و دعا را عبادت خوانده و فرموده:" وَ قالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ" «1».
__________________________________________________
(1)پروردگارتان گفته كه مرا بخوانيد تا دعايتان را استجابت كنم، چون كساني كه از عبادت من استكبار مي‌ورزند، به زودي در كمال خواري داخل جهنم خواهند شد. سوره مؤمن، آيه 60.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 77

[وجوه مختلف در باره مراد از اينكه مساجد از آن خدا است (وَ أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ ...)] ..... ص : 77

مفسرين در اينكه منظور از" مساجد" چيست اختلاف كرده‌اند، بعضي «1» گفته‌اند:
مراد از آن، كعبه است. بعضي «2» گفته‌اند: مسجد الحرام است. بعضي «3» آن را مسجد الحرام و مسجد الأقصي دانسته‌اند. و اشكالي كه به اين سه قول وارد است اين است كه كلمه" مساجد" جمع است، و با يك مسجد و دو مسجد منطبق نمي‌شود.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: همه حرم است. اين قول هم بدون دليل حرف زدن است.
بعضي «5» گفته‌اند: همه سطح زمين است، چون رسول خدا (ص) فرمود:
" همه زمين را براي من مسجد و طهور كردند"، اين حديث هم به بيش از اين دلالت ندارد كه امت اسلام مي‌توانند در هر نقطه از زمين نماز بخوانند، به خلاف آنچه از كيش يهود و نصاري مشهور است كه نمازشان تنها بايد در كنيسه و كليسا واقع شود حديث تنها جواز را مي‌رساند، و اما اينكه همه زمين را مسجد بخواند تا هر جا كلمه مساجد گفته شد شامل قطعه قطعه‌هاي سطح زمين گردد چنين دلالتي ندارد.
بعضي «6» هم گفته‌اند: مراد از آن نمازها است كه جز براي خدا خوانده نمي‌شود، اين نيز بدون دليل سخن گفتن است.
و از امام جواد (ع) روايت شده كه مراد از مساجد اعضاي هفتگانه بدن آدمي است كه در هنگام سجده بايد روي زمين قرار گيرد و عبارتند از: پيشاني، دو كف دست، دو سر زانو و دو سر انگشتان بزرگ پا، كه روايتش به زودي در بحث روايتي از نظر شما خواهد گذشت ان شاء اللَّه، و همين معنا از سعيد بن جبير و فراء و زجاج نيز نقل شده.
و اما با در نظر گرفتن اين حديث آنچه به نظر ما مناسب‌تر است اين است كه بگوييم: مراد از" براي خدا بودن مواضع سجده از انسان اين است كه مواضع هفتگانه سجود تشريعا به خدا اختصاص دارد (نه اينكه غير از اين هفت عضو از بدن انسان ملك خدا نيست.
نه، همه ملك تكويني خدا هست و اين هفت عضو تشريعا هم از آن خداست) و مراد از" دعاء" كه فرموده" پس غير خدا را نخوانيد" نيز همان سجده است، چون روشن‌ترين مظاهر و مصاديق عبادت و يا خصوص نماز همان سجده است، و اصلا نماز به خاطر سجده است، كه عبادت ناميده مي‌شود.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح البيان، ج 10، ص 197. [.....]
(4)روح المعاني، ج 29، ص 91.
(5)مجمع البيان، ج 10، ص 372.
(6)تفسير فخر رازي، ج 30، ص 162.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 78
و معناي آيه اين است كه: بگو به من وحي شده كه چند نفر جني چنين و چنان كردند، و نيز به من وحي شده كه اعضاي سجده مختص به خداي تعالي است، پس سجده را تنها براي خدا كنيد، و اين اعضا را در سجده براي او بكار بنديد- و يا او را تنها با اين اعضا عبادت كنيد- و سجده مكنيد و يا عبادت مكنيد غير او را.

[مراد از كساني كه چون پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) به نماز مي‌ايستاد در اطرافش گرد مي‌آمدند (كادُوا يَكُونُونَ عَلَيْهِ لِبَداً)] ..... ص : 78

" وَ أَنَّهُ لَمَّا قامَ عَبْدُ اللَّهِ يَدْعُوهُ كادُوا يَكُونُونَ عَلَيْهِ لِبَداً" كلمه" لبد"- به كسره لام و فتحه باء- جمع لبده- به ضمه لام و سكون باء- است، و" لبده" به معناي مجتمعي متراكم و فشرده است، و منظور از كلمه" عبد اللَّه" رسول خدا (ص) است، آيه بعدي هم بر اين معنا دلالت دارد. و اگر از آن جناب تعبير به عبد اللَّه كرده براي اين بود كه به منزله زمينه‌چيني باشد براي آيه بعدي كه مي‌فرمايد:
" قُلْ إِنَّما أَدْعُوا رَبِّي"، و مناسب‌تر با سياق آيات بعدي اين است كه ضمير جمع در" كادوا" و در" يكونون" به مشركين برگردد، چون مشركين بودند كه بر آن جناب در هنگامي كه نماز و قرآن مي‌خواند ازدحام كرده و استهزايش نمودند، و صداي خود را بلند مي‌كردند، تا به طوري كه گفته‌اند صداي آن جناب بگوش كسي نرسد.
و معناي آيه اين است كه: وقتي رسول خدا (ص) برمي‌خاست تا خدا را با نماز عبادت كند، مشركين آن قدر به طرفش مي‌آمدند كه نزديك مي‌شد جمعيت انبوهي بشوند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: دو ضمير مذكور به جن بر مي‌گردد، و اين جنيان بودند كه پيرامون آن جناب جمع شده، تراكم مي‌كردند و از در تعجب از آنچه از آن جناب مي‌ديدند از عبادتش و از تلاوت قرآن به آن جناب خيره مي‌نگريستند، چون چنين چيزي تا آن روز نديده و نشنيده بودند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: ضميرها به مؤمنين و گروندگان به رسول خدا (ص) بر مي‌گردد، آنان بودند كه دور آن جناب جمع شده، و در نماز به وي اقتدا مي‌كردند، و وقتي قرآن مي‌خواند سكوت محض مي‌شدند تا كلام خدا را بشنوند. ولي اين دو وجه آن طور كه بايد با سياق آيات بعدي نمي‌سازد، هم چنان كه قبلا هم اشاره شد.
" قُلْ إِنَّما أَدْعُوا رَبِّي وَ لا أُشْرِكُ بِهِ أَحَداً" در اين آيه به رسول خدا (ص) امر فرموده تا وجه عبادت خود را
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 92.
(2)تفسير فخر رازي، ج 30، ص 163.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 79
براي آنان بيان كند، به بياني كه حيرت و تعجب آنان را بر طرف سازد، چون گفتيم از آن جناب اعمالي ديده بودند و سخناني شنيده بودند كه تا آن روز از احدي نه ديده و نه شنيده بودند، و اين تعجب وادارشان كرده بود عمل آن جناب را حمل بر نوعي حيله و مكر نموده، بگويند با اين خدعه مي‌خواهد بت‌هاي ما را از بين ببرد، تا به اغراض مادي خود برسد.
و حاصل آن بيان كه چنين اثري را دارد اين است كه بگويد: من از آنچه مي‌بينيد انجام مي‌دهم هيچ مقصدي از آن مقاصد كه در نظر شما است و مرا به آن متهم مي‌كنيد ندارم، تنها و تنها پروردگار يگانه‌ام را مي‌خوانم، و احدي را شريك او نمي‌گيرم، و عبادت انسان نسبت به كسي كه او را پروردگار خود شناخته چيزي نيست كه مورد ملامت و تعجب قرار گيرد.

[بيان موقعيت پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) نسبت به پروردگار و نسبت به مردم ..... ص : 79

" قُلْ إِنِّي لا أَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لا رَشَداً" آنچه از سياق آيات كريمه استفاده مي‌شود اين است كه: رسول خدا (ص) به دستور پروردگار موقعيت خود نسبت به پروردگارش و نسبت به مردم را بيان كرده، در باره موقعيتي كه نسبت به خداي تعالي دارد گفته كه من او را مي‌خوانم و كسي را شريك او نمي‌دانم،" إِنَّما أَدْعُوا رَبِّي وَ لا أُشْرِكُ بِهِ أَحَداً" و در باره موقعيتش نسبت به مردم فرموده: من هم بشري مثل شمايم، و مثل شما مالك رشد و ضرر خودم نيستم، تا چه رسد به اينكه با اراده خودم به شما ضرر برسانم، و يا با قدرتي كه دارم شما را به خيري كه خودم مي‌خواهم ارشاد كنم، بلكه من تنها ماموري از ناحيه خدا هستم كه شما را دعوت كنم، و جز امتثال او چاره‌اي ندارم، و كسي كه مرا از كيفر خدا پناه دهد سراغ ندارم، نه تنها من سراغ ندارم بلكه چنين ملجا و پناهي براي مخالفان و عصيانگران او وجود ندارد، نه براي من و نه براي شما، پس شما هم چاره‌اي جز اطاعت خدا و رسولش نداريد و كسي كه خدا و رسولش را عصيان كند، آتش جهنم را دارد، كه در آن تا ابد جاودانه بسر ببرد، و به زودي يعني وقتي وعده خدا را ببينيد همه خواهيد فهميد.
و لازمه اين سياق اين است كه مراد از" مالكيت ضرر"، قدرت بر واقع ساختن ضرر بر مشركين باشد، هر وقت كه بخواهد. و مراد از" مالكيت رشد"، قدرت بر رساندن نفع به ايشان از راه اصابه واقع باشد. و بنا بر اين، معناي آيه اين مي‌باشد كه: من ادعا نمي‌كنم كه مي‌توانم به شما ضرر و يا نفع برسانم. بعضي «1» گفته‌اند: مراد از ضرر،" غي" (گمراهي و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 93.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 80
خطا) است، كه در مقابلش رشد را آورده، و تعبير از" غي" به ضرر از باب تعبير به مسبب از سبب است.
" قُلْ إِنِّي لَنْ يُجِيرَنِي مِنَ اللَّهِ أَحَدٌ وَ لَنْ أَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَداً إِلَّا بَلاغاً مِنَ اللَّهِ وَ رِسالاتِهِ" فعل" يجيرني" از مصدر" اجاره" است، كه به معناي دادن جوار (پناه و همسايگي) است، و حكم جوار دادن اين است كه جوار دهنده بايد از پناهنده خود حمايت كند، و جلو هر كسي را كه بخواهد به او آسيب رساند بگيرد، و ظاهرا كلمه" ملتحد" اسم مكان و به معناي محلي باشد كه شخص مورد آسيب خود را به آن محل كنار بكشد، تا از شري كه متوجه او است ايمان بماند. ولي بعضي «1» گفته‌اند: اين كلمه به معناي محل دخول است، و جمله" من دونه" متعلق به اين كلمه، و به منزله قيدي توضيحي براي آن است، و ضمير در آن به خداي تعالي بر مي‌گردد، و كلمه" بلاغ" به معناي تبليغ است.
و استثناي" الا بلاغا" استثنا از كلمه" ملتحدا" است، و جمله" من اللَّه" متعلق است به مقدر، و تقدير آن" كائنا من اللَّه" است، هر چند كه شايد به ذهن برسد كه متعلق به كلمه" بلاغا" باشد، ولي نمي‌تواند متعلق به آن باشد، براي اينكه ماده بلاغ اگر بخواهد متعدي شود با حرف" عن" متعدي مي‌شود نه با حرف" من"، و به همين جهت است كه بعضي «2» از همانهايي كه" من اللَّه" را متعلق به" بلاغا" دانسته‌اند گفته‌اند: كلمه" من" در اينجا به معناي" عن" است، و معناي جمله به هر حال اين است كه: من تفاوتي با شما ندارم، به جز تبليغ اسما و صفاتي كه خدا داراي آن است.
و در باره كلمه" و رسالاته" بعضي «3» گفته‌اند: عطف است بر كلمه" بلاغا"، و تقدير كلام" الا بلاغا من اللَّه و الا رسالاته" است. بعضي «4» ديگر گفته‌اند: عطف است بر كلمه جلاله" اللَّه"، و كلمه" من" به معناي" عن" است، و معناي جمله" الا بلاغا عن اللَّه و عن رسالاته" است.
و در باره اينكه كلمه" الا" بلاغ و رسالات را از چه چيزي استثناء مي‌كند قولي «5» ديگر
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 93.
(2)روح المعاني، ج 29، ص 94.
(3)تفسير كشاف، ج 4، ص 632.
(4)روح المعاني، ج 29، ص 94.
(5)تفسير قرطبي، ج 19، ص 26.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 81
هست، و آن اين است كه: مستثني منه مفعول جمله" لا املك" است، و معناي آيه اين است كه من براي شما نه مالك ضرري هستم و نه رشد، تنها چيزي را كه مالك هستم بلاغ از خدا و رسالات او است. ليكن يك مطلب در آيه هست كه اين توجيه را بعيد مي‌سازد، و آن اين است كه اگر اينطور بود ديگر نمي‌بايست جمله" لَنْ يُجِيرَنِي مِنَ اللَّهِ أَحَدٌ ..."- كه كلامي از نو و استينافي است- بين مستثني و مستثني منه فاصله شود، و از اينكه مي‌بينيم فاصله شده مي‌فهميم كه مستثني منه ضرا و رشدا نيست.
و معناي دو آيه بنا بر آنچه ما گفتيم اين است: بگو احدي نيست كه مرا از عذاب خدا پناه دهد و من بدون او هيچ ملتحد و مكاني كه بتوان به آنجا پناه برد نمي‌يابم الا تبليغ از او يعني الا اينكه آنچه دستورم داده امتثال كنم و به شما برسانم و آن دستور اين است كه اسما و صفاتش را براي شما بيان كنم. و الا اينكه رسالتهايي را كه در باره شرايع دين دارد به شما برسانم.
" وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَإِنَّ لَهُ نارَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها أَبَداً" مفرد آوردن ضمير در" له" با اينكه عاصيان خدا و رسول يك نفر نيستند به اعتبار لفظ" من- كسي كه" است هم چنان كه جمع آوردن در" خالدين" به اعتبار معناست و عطف رسول بر خدا در جمله" وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ" بدين جهت بوده كه عصيان رسول هم عصيان خدا است چون رسول چيزي به جز رسالات خدا ندارد و معلوم است كه رد چنين كسي رد بر خداي سبحان است و طاعتش هم طاعت خداي تعالي است هم چنان كه در جاي ديگر هم فرمود:" مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ" «1».
و مراد از" معصيت"- به طوري كه سياق آيات سابق شهادت مي‌دهد- نافرماني خدا در دستوراتي است كه در باره اصول دين دارد، مانند توحيد و نبوت و معاد و ساير متفرعات آن.
بنا بر اين، وعده و تهديد به خلود در آتش كه در آيه آمده، تنها شامل كفار و منكرين اصول دين مي‌شود، نه هر عاصي و گنهكار و متخلف از فروع دين، پس اينكه بعضي «2» ها با اين آيه استدلال كرده‌اند بر اينكه: هر گنهكاري مخلد در آتش است، استدلال صحيحي نيست.
و از ظاهر كلام بر مي‌آيد كه جمله" وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ ..." جزو كلام خداي سبحان است، نه اينكه تتمه كلام رسول خدا (ص) باشد.
__________________________________________________
(1)كسي كه اطاعت كند پيامبر را، پس به تحقيق خدا را اطاعت كرده است. سوره نساء، آيه 80.
(2)روح المعاني، ج 29، ص 94.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 82
" حَتَّي إِذا رَأَوْا ما يُوعَدُونَ فَسَيَعْلَمُونَ مَنْ أَضْعَفُ ناصِراً وَ أَقَلُّ عَدَداً" كلمه" حتي" دلالت دارد بر معنايي كه مدخول حتي غايت آن معناست، و از مدخول حتي يعني جمله" إِذا رَأَوْا ..." به دست مي‌آيد كه مشركين در صدد استضعاف رسول خدا (ص) بودند، و ياوران آن جناب- يعني مؤمنين- را ضعيف مي‌شمردند، و عدد آنها را اندك مي‌دانستند، پس اين كلام دلالت دارد بر معنايي كه از كلام حذف شده، و كلام غايت آن را بيان مي‌كند، مثلا چنين بوده كه" كفار همواره تو را استضعاف مي‌كردند و يارانت را ضعيف و اندك مي‌شمردند و مي‌شمردند، تا اينكه عذاب خدا را ديدند ...".
و منظور از جمله" آنچه وعده داده شده‌اند" آتش جهنم است، چون عذاب موعود در آيه همان است، و آيه شريفه جزو كلام خداي تعالي و خطابي است كه به رسول گرامي خود كرده، و اگر جزو كلام رسول (ص) بود، با در نظر گرفتن اينكه در اول آيه فرمود:" قل- بگو" بايد فرموده باشد" حتي اذا رأيتم ما توعدون فستعلمون ...- تا روزي كه شما مشركين وعده خدا را ببينيد آن وقت مي‌فهميد ...".
" قُلْ إِنْ أَدْرِي أَ قَرِيبٌ ما تُوعَدُونَ أَمْ يَجْعَلُ لَهُ رَبِّي أَمَداً" كلمه" امد" به معناي غايت است، و آيه شريفه به منزله پيش‌گيري از يك توهمي است كه حال مشركين اقتضاي آن را دارد، گويا وقتي تهديد را شنيده‌اند پرسيده‌اند: اين تهديد چه روزي به وقوع مي‌پيوندد؟ در پاسخ به ايشان فرموده: بگو من نمي‌دانم نزديك است يا دور ...
" عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً" يعني احدي را بر غيب خود اظهار نمي‌كند، و اظهار كسي بر هر چيز به معناي آن است كه او را در رسيدن به آن چيز كمك كني و او را بر آن مسلط سازي. مي‌فرمايد: من كسي را براي احاطه به غيب خودم كمك نمي‌كنم، و بر غيب خود مسلط نمي‌سازم. و كلمه" عالم الغيب" خبري است براي مبتدايي كه حذف شده، و تقدير كلام هو عالم الغيب است، و مفاد كلمه به كمك سياق اين است كه مي‌خواهد بفهماند علم غيب مختص به خداي تعالي است، و علم او ظاهر و باطن سراسر عالم را فرا گرفته، و به همين جهت براي نوبت دوم غيب را به خودش نسبت داد و فرمود: كسي را بر غيب خود مسلط نمي‌كند، و نفرمود:" كسي را بر آن مسلط نمي‌كند" تا اختصاص را برساند، و گر نه نمي‌رسانيد.
و معناي آيه اين است كه: خداي تعالي عالم به تمامي غيب‌ها است، آن هم به علمي كه اختصاص به خودش دارد، پس هيچ كس از مردم را به غيب خود كه مختص به
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 83
خودش مي‌باشد آگاه نمي‌كند، در نتيجه مفاد آيه سلب كلي است. هر چند بعضي «1» از مفسرين اصرار ورزيده‌اند در اينكه مفاد آن سلب جزئي است، و مي‌خواهد بفرمايد خداي تعالي تمامي غيب خود را در اختيار كسي قرار نمي‌دهد. و مؤيد گفتار ما ظاهر سياق آياتي است كه به زودي مي‌آيد.

[علم غيب بالاصالة از آن خدا است و بالتبع و به تعليم الهي ديگران هم مي‌توانند آن را دارا شوند] ..... ص : 83

" إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ" اين استثنا، استثناي از كلمه" احدا" است، و جمله" من رسول" بيان جمله" مَنِ ارْتَضي است، در نتيجه مي‌فهماند كه خداي تعالي هر پيغمبري از پيامبران را كه بخواهد به هر مقدار از غيب مختص به خود كه بخواهد آگاه مي‌سازد. پس اگر اين آيه را ضميمه كنيم به آياتي كه علم غيب را مختص به خداي تعالي مي‌داند، مانند آيه شريفه" وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ" «2» و آيه" وَ لِلَّهِ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" «3»، و آيه" قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللَّهُ" «4» اين نتيجه به دست مي‌آيد كه علم غيب به اصالت از آن خداست، و به تبعيت خدا ديگران هم مي‌توانند به هر مقداري كه او بخواهد به تعليم او داشته باشند.
پس مي‌توان گفت كه آيات راجع به غيب كه يك دسته آن را مختص به خدا مي‌داند، و دسته ديگر را در باره غير خدا هم ممكن مي‌داند، نظير آيات راجع به ميراندن است، كه يك جا آن را مختص خدا مي‌داند و مي‌فرمايد:" اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ" «5» و يك جا آن را به ملائكه نسبت مي‌دهد و مي‌فرمايد:" قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ" «6» و جايي ديگر آن را به رسل نسبت مي‌دهد و مي‌فرمايد:" حَتَّي إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا" «7»، پس توفي به اصالت منسوب به خداست، و به تبعيت منسوب به ملائكه و يا به عبارتي رسل است، چون ملائكه اسباب متوسطي هستند كه مسخر خدا و تحت فرمان اويند.

[احتمالات و وجوه مختلف در باره معناي آيه:" فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً ..." كه سلوك رصد در پيش رو و پشت سر رسول (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) و علت آن را بيان مي‌كند] ..... ص : 83

" فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً ... عَدَداً" ضمير" فانه" به خداي تعالي، و ضمير" يديه" و" خلفه" به رسول (ص)
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 30، ص 168. [.....]
(2)و نزد او است كليدهاي ناپيدا كه نداند آنها را جز او. سوره انعام، آيه 59.
(3)غيب آسمانها و زمين از آن خداست. سوره نحل، آيه 77.
(4)بگو كساني كه در آسمانها و زمين هستند از غيب آگاهي ندارند جز خدا. سوره نمل، آيه 65.
(5)خداست كه جانها را مي‌گيرد. سوره زمر، آيه 42.
(6)بگو جان شما را ملك الموتي مي‌گيرد كه موكل بر شماست. سوره الم سجده، آيه 11.
(7)تا زماني كه مرگ يكي از شما فرا رسد فرستادگان ما جان او را مي‌گيرند. سوره انعام، آيه 61.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 84
بر مي‌گردد، و كلمه" رصد" به معناي مراقب و نگهبان است، اين كلمه و كلمه" راصد" هم بر واحد اطلاق مي‌شود، و هم بر جماعت، و كلمه" رصد" در اصل مصدر است، و مراد از" ما بين يديه" پيش روي رسول، و مردمي است كه به سوي آنان فرستاده شده، و مراد از" خلفه" بين او و بين مصدر وحي يعني خداي سبحان است، و منشا اين تعبير امتداد و مسافت موهومي است كه انسان از شنيدن كلمه" رسالت" در ذهن خود تصور مي‌كند. وقتي مي‌گوييم مثلا فرمانده فلان مامور را به سوي لشكريان فرستاد تا پيامش را به آنان برساند، فورا در ذهن مسافتي تصور مي‌شود كه فرستنده در ابتداي آن و لشكر در انتهاي آن قرار دارد، و مامور در بين راه است، لشكر در پيش روي او و فرمانده در پشت سرش قرار گرفته. آيه شريفه راه رسيدن پيام غيبي يعني آن رسالتهايي كه به رسول وحي مي‌شود را وصف مي‌كند، هم چنان كه جمله" تا بداند كه رسالات پروردگارشان را رسانده‌اند" به آن اشاره دارد.
و معناي آيه اين است كه: احدي را بر غيب خود مسلط نمي‌كند، مگر رسولي را كه پسنديده باشد، كه چنين رسولي را بر غيب خود مسلط مي‌كند، چون او نگهباناني از ملائكه بين رسول و مردم دارد، و نگهباناني هم بين رسول و خودش گمارده است. البته اين را مي‌دانيم كه سلوك رصد در پيش رو و پشت سر رسول، براي حفظ وحي از هر تخليط و تغيير دادن، يعني كم و زياد كردن است، كه ممكن است از ناحيه شيطانها با واسطه و يا بي‌واسطه صورت بگيرد.
در جمله" لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ" ضمير در" ليعلم" به خداي سبحان بر مي‌گردد، و ضمير جمع در" ابلغوا" و در" ربهم" به كلمه" من- كسي كه" بر مي‌گردد، به اعتبار اينكه معناي اين كلمه جمع، و منظور از آن هر پيغمبري است كه او پسنديده باشد.
ممكن هم هست به كلمه" رسول" بر گردد، به اعتبار اينكه منظور از آن جنس رسول است، نه يك رسول معين، و مراد از اينكه فرمود:" تا خدا بداند" با اينكه خدا هميشه و همه چيز را مي‌داند، علم فعلي خدا است، كه عبارت است از تحقق ابلاغ در خارج، و اين گونه تعبيرها در قرآن كريم بسيار آمده، از آن جمله فرموده:" فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ"»
.و اين جمله علت سلوك رصد در پيش رو و پشت سر رسول را بيان مي‌كند، مي‌فرمايد: براي اين رصد مي‌گماريم تا محقق شود كه رسولان بدون تغيير و تبديل رسالات پروردگارشان را به مردم ابلاغ كرده‌اند.
__________________________________________________
(1)پس همه براي اين است كه خدا بشناسد چه كساني راست گفتند، و براي اين است كه بداند كاذبين را سوره عنكبوت، آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 85
احتمال هم دارد كه ضمير در" بين يديه" و در" من خلفه" به كلمه" غيبه" بر گردد، در نتيجه نگهبان‌هاي گمارده شده در پيش رو و پشت سر غيب گمارده شده باشند، تا آن غيب بدون دستبرد به رسول برسد. ليكن اين احتمال ضعيف است، بدين جهت كه با تعليل" لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ" به آن معنايي كه گذشت نمي‌سازد، چون محفوظ ماندن غيب از دستبرد، و سالم به دست رسول رسيدنش ربطي به اين ندارد كه خدا بداند رسول هم آن را سالم به دست مردم رسانده و ابلاغ كرده.
و مفسري كه ذيلا كلامش نقل مي‌شود، برگشت سخنش به همين احتمال است، او گفته «1»: دو ضمير" بين يديه" و" من خلفه" به جبرئيل حامل وحي و حامل غيب بر مي‌گردد.
و ضعف اين قول علاوه بر مطالب گذشته در اين است كه اين سخن وقتي درست است كه قبلا نامي از جبرئيل ذكر شده باشد در صورتي كه نشده.
بعضي «2» هم گفته‌اند: ضمير در" ليعلم" به رسول، و دو ضمير در" قد أبلغوا" و در" ربهم" به ملائكه نگهبان بر مي‌گردد، و معناي آيه اين است كه: ملائكه خدا وحي او را هم چنان نگهباني مي‌كنند تا رسول بداند كه ملائكه، رسالت‌هاي خدا يعني وحي خدا را همانطور كه صادر شده به او رسانده‌اند، و دلش مطمئن شود كه وحي خدا از دستبرد شيطانها سالم مانده، چون لازمه ابلاغ ملائكه بلوغ وحي است.
هر چند ذكر كلمه رسول قبل از كلمه" ليعلم" مؤيد اين احتمال است، و اشكالي كه به وجه قبلي وارد بود كه قبلا كلمه جبرئيل ذكر نشده به اين وجه وارد نيست، الا اينكه ظاهر سياق اين احتمال را بعيد مي‌سازد، چون از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه مراد از رسالات، رسالاتي است كه رسول آن را حمل مي‌كند تا به مردم برساند، نه آنچه كه فرشته وحي حمل مي‌كند تا به رسول برساند، پس ضمير در" ربهم" به رسولان بر مي‌گردد نه به ملائكه. علاوه بر اين، آيه شريفه اشاره به ملائكه دارد، و آنان را در تحت عنوان رصد ذكر كرده، و معلوم است كه عنوان رصد غير عنوان رسالت است، شان رصد نگهباني و حفظ است نه رسالت.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: معناي جمله اين است كه: تا محمد (صلوات اللَّه عليه) بداند كه رسولان قبل از وي رسالات پروردگارشان را ابلاغ كردند. و اين، وجه سخيفي است كه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 374.
(2)روح المعاني، ج 29، ص 96.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 374.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 86
هيچ دليلي بر آن نيست، و از آن سخيف‌تر اين است كه بعضي «1» گفته‌اند: معناي جمله اين است كه: تكذيب‌گران رسولان بدانند كه رسولان، رسالات پروردگار خود را به ايشان ابلاغ كردند.
و در جمله" وَ أَحاطَ بِما لَدَيْهِمْ" ضمير جمع بنا بر وجهي كه ما اختيار كرديم به رسولان بر مي‌گردد، و ظاهرا اين جمله متمم معناي حراست سابق الذكر است، پس جمله" مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ" به نگهبانان بين رسول و مردم، و جمله" و من خلفه" به نگهبانان بين رسول و خدا اشاره مي‌كند، و جمله" وَ أَحاطَ بِما لَدَيْهِمْ" به اينكه خداي تعالي احاطه علمي به دل و نفس رسول (ص) دارد اشاره مي‌كند، در نتيجه آيه شريفه مي‌فهماند كه وحي خدا- از مصدر وحي گرفته تا نفس رسول و از رسول گرفته تا مردم. از هر گونه تغيير و تبديلي ايمن است.
ممكن هم هست مراد از جمله مورد بحث تنها نفس رسول نباشد، بلكه هم آن را شامل باشد و هم مسير وحي را و هم همه اموري را كه به نحوي با رسول و رسالت تعلق و ارتباط دارد، هم چنان كه جمله بعدي كه مي‌فرمايد:" وَ أَحْصي كُلَّ شَيْ‌ءٍ عَدَداً" در صدد اين است كه عموميت علم خدا به اشيا را افاده كند، البته علم به عدد اشيا و تميز آنها از يكديگر، پس از آنچه در باره سه آيه اخير گذشت چهار نكته به دست آمد.

[چهار مطلب كه از سه آيه اخير مورد بحث استفاده مي‌شود] ..... ص : 86

اول اينكه: علم به غيب بالأصاله و مستقلا خاص خداي تعالي است، به آن معنايي كه توضيح داديم، پس خداي تعالي به ذات خودش عالم به غيب است، و ديگران اگر علمي به غيب داشته باشند به تعليم او دارند، با اين نكته كه از آيه استفاده كرديم روشن مي‌شود كه هر جا خداي تعالي از انبيا حكايت كرده كه منكر علم غيب خود شده‌اند، منظور اين بوده كه بفهمانند ما رسولان، بالأصاله و مستقلا علم به غيب نداريم، نه اينكه با وحي خدا هم داناي به غيب نمي‌شويم، مانند آنجا كه فرموده:" قُلْ لا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزائِنُ اللَّهِ وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ" «2» و آنجا كه فرموده:" وَ لَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ لَاسْتَكْثَرْتُ مِنَ الْخَيْرِ" «3»، و آنجا كه فرموده:" قُلْ ما كُنْتُ بِدْعاً مِنَ الرُّسُلِ وَ ما أَدْرِي ما يُفْعَلُ بِي وَ لا بِكُمْ إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا ما يُوحي إِلَيَّ" «4».
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 633.
(2)بگو من ادعا نمي‌كنم كه خزينه‌هاي خدا در دست من است، و من غيب نمي‌دانم. سوره انعام، آيه 50.
(3)و اگر من غيب‌دان بودم خيرات و منافع زيادي جمع مي‌كردم. سوره اعراف، آيه 188.
(4)بگو من از ميان رسولان رسولي نوظهور نيستم نه مي‌دانم كه با من چه مي‌كنند، و نه اينكه با شما چه مي‌كنند، و پيروي نمي‌كنم مگر آنچه را كه به من وحي مي‌شود. سوره احقاف، آيه 9. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 87

[مستثنيات از عموم" فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً"] ..... ص : 87

دوم اينكه: بعد از آنكه عموميت جمله" فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً" به وسيله جمله" إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ" شكسته شد، به صورت عام مخصص در آمده كه مي‌تواند باز هم تخصيص بخورد، هم چنان كه در مورد بحث در باره انبيا تخصيص خورده، چون آيات قرآني دلالت دارد بر اينكه بر آن حضرت وحي مي‌شود، مثلا فرموده:" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلي نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ" «1»، و نيز دلالت دارد بر اينكه وحي يكي از مصاديق غيب است. بنا بر اين، يك پيغمبر دسترسي به غيب دارد، هم چنان كه رسول دارد، البته اين در صورتي است كه مراد از رسول در جمله" إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ" مقامي مقابل مقام نبوت باشد، و اما اگر منظور مطلق كساني باشد كه از ناحيه خدا به سوي خلق گسيل مي‌شوند نبي هم از همان كسان است، هم چنان كه آيه زير بر اين معنا شهادت مي‌دهد:" وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ ..." «2» چون نبي را هم ارسال شده مي‌داند، و آيه" وَ ما أَرْسَلْنا فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَبِيٍّ" «3» پس نبي هم مانند رسول جزو استثنا شدگان از عموم نفي است، بدون اينكه عموم مذكور نيازمند به تخصيص جديدي بشود.
و همچنين در مورد امام به آن معنايي كه قرآن كلمه امام را در آن استعمال مي‌كند، چون خداي تعالي امام را به صفت صبر و يقين توصيف كرده، مثلا مي‌فرمايد:" وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمَّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ" «4»، و نيز امامان را چنين توصيف كرده كه پرده و حجاب از پيش رويشان برداشته شده، مثلا فرموده:" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" «5»، و نيز فرموده:" كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ" «6» و ما در بعضي از مباحث سابق در اين باره سخن گفتيم.
و اما ملائكه آنچه از وحي آسمان كه قبل از نزولش حمل مي‌كنند، و همچنين آنچه
__________________________________________________
(1)ما به تو وحي كرديم، همانطور كه به نوح و پيغمبران بعد از او وحي كرديم. سوره نساء، آيه 163.
(2)ما قبل از تو هيچ رسول و پيامبري نفرستاديم (مگر اينكه ...) سوره حج، آيه 52.
(3)ما در هيچ شهر و آبادي پيامبري نفرستاديم (مگر اينكه ...) سوره اعراف، آيه 94.
(4)و ما بعضي از آنان را پيشواياني كرديم كه به امر ما هدايت مي‌كنند، و بدين جهت چنين كرديم كه صبر كردند، و به آيات ما يقين داشتند. سوره الم سجده، آيه 24.
(5)و ما اين چنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم ارائه داديم (تا چنين و چنان شود، و) تا از صاحبان يقين گردد. سوره انعام، آيه 75.
(6)چنان نيست كه شما خيال مي‌كنيد اگر شما علم اليقين داشتيد (به سراغ اين موهومات و تفاخرها نمي‌رفتيد). شما قطعا جهنم را خواهيد ديد. سوره تكاثر، آيه 5 و 6.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 88
از عالم ملكوت مشاهده مي‌كنند، نسبت به خود آنان شهود است، نه غيب، هر چند كه براي ما غيب مي‌باشد، پس نمي‌توان ملائكه را مشمول استثنا دانست، علاوه بر اين جمله" فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً" تنها شامل اهل دنيا مي‌شود كه در روي زمين زندگي مي‌كنند و اگر بنا باشد از سكنه زمين تجاوز كنيم تا شامل ملائكه هم باشد، بايد مردگان را هم كه امور آخرت را كه به نص قرآن غيب اين عالم است مشاهده مي‌كنند مشمول استثنا بدانيم، و حال آنكه قطعا مشمول نيستند، براي اينكه اگر مردگان هم مشمول باشند ديگر حتي يك نفر هم در تحت عموم" فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً" باقي نمي‌ماند، چون هر انسان زميني روزي از دنيا مي‌رود و غيب عالم را مي‌بيند، و در روز قيامت كه" يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ"، و نيز" ذلِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ" در باره‌اش فرموده، تمامي مردم يك جا مبعوث مي‌شوند، و غيب عالم براي همه مشهود مي‌گردد، پس همانطور كه اموات مشمول استثنا نيستند، به خاطر اينكه عالم اموات غير اين عالم است، همچنين ملائكه هم مشمول نيستند، براي اينكه عالمشان غير اين عالم است.

[معصوم بودن انبياء و رسل در گرفتن، حفظ و ابلاغ وحي به زبان و به عمل ..... ص : 88

سوم اينكه: جمله" فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ ... عَدَداً" دلالت دارد بر اينكه وحي الهي از آن لحظه كه از مصدر وحي صادر مي‌شود تا زماني كه به مردم مي‌رسد و همچنين در طريق نزولش تا وقتي كه به شخص مورد وحي برسد از هر دستبرد و تغييري محفوظ است.
اما مصونيت آن از حين صدور تا وقتي كه به رسول برسد، اگر هيچ دليلي به جز جمله" من خلفه" بر آن نباشد همين جمله كافي است، البته اين در صورتي است كه ضمير در آن به رسول برگردد. و اما بنا بر آن احتمال كه مرجع ضمير غيب باشد، دليل بر مدعاي ما مجموع دو جمله" مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ" خواهد بود، و ليكن در سابق كه اين احتمال را نقل كرديم گفتيم اين احتمال ضعيف است.
و اما مصونيت وحي در آن حال كه رسول آن را از فرشته وحي دريافت مي‌كند، دليلش جمله" لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ" است، كه از آن مي‌فهميم رسول طوري وحي الهي را دريافت مي‌كند كه در گرفتنش اشتباه رخ نمي‌دهد و ذهنش آن را فراموش نمي‌كند و شيطان در دل او دست نمي‌اندازد، در نتيجه وحي خدا دچار تغيير و تبديل نمي‌گردد. و نيز در رساندن وحي به مردم نيز اين مصونيت هست، و شيطان در اين مرحله هم كاري نمي‌تواند بكند، جمله مذكور بر همه اين مصونيت‌ها دلالت دارد، چون مي‌فرمايد غرض از گماردن رصد اين است كه بداند انبيا رسالات پروردگار خود را رساندند، يعني اين ابلاغ در خارج محقق شد. و لازمه آن، مصونيت وحي در همه مراحل و رسيدن آن به مردم است، و اگر رسول در
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 89
جهات سه‌گانه بالا (گرفتن و حفظ كردن و رساندن) مصونيت نداشته باشد، غرض خداي تعالي حاصل نمي‌شود، و اين كاملا روشن است، و چون خداي تعالي براي حاصل شدن اين غرض غير از مساله سلوك رصد طريقه ديگري ذكر نكرده، مي‌فهميم كه وحي، آن زمان هم كه به دست رسول رسيده به وسيله ملائكه حراست مي‌شود همانطور كه در طريق رسيدنش به رسول به وسيله آنان حراست مي‌شد، و جمله" وَ أَحاطَ بِما لَدَيْهِمْ" اين دلالت‌ها را تاييد مي‌كند.
و اما مصونيت وحي در مسيرش از ناحيه رسول تا رسيدنش به مردم اگر دليلي به جز جمله" مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ" نباشد، همين جمله كافي است البته به شرطي كه جمله را به آن معنايي بگيريم كه ما ذكر كرديم، البته جمله" لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ" به آن تقريبي كه ما برايش كرديم نيز بر اين معنا دلالت دارد.
از اين بيان اين نتيجه عايد مي‌شود كه نبي و رسول در گرفتن وحي از پروردگار و در حفظ آن و در رساندنش به مردم مؤيد به عصمت و محفوظ از خطا در هر سه جهتند، براي اينكه گفتيم آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه آنچه خدا از دين خودش بر مردم و از طريق رسالت و وحي نازل مي‌كند مصون در همه مراحل است تا به دست مردم برسد، و يكي از آن مراحل مرحله گرفتن وحي و دوم مرحله حفظ آن و سوم مرحله تبليغ آن به مردم است.
و تبليغ رسالت به مردم تنها به زبان نيست بلكه تبليغ عملي هم تبليغ است، پس رسول بايد در مرحله عمل از هر معصيت و ارتكاب هر گناه و ترك واجب ديني معصوم باشد، چون اگر معصوم نباشد نقيض و ضد دين را تبليغ كرده، پس پيغمبر از ارتكاب معصيت معصوم است، هم چنان كه از خطاي در گرفتن وحي معصوم است، و هم چنان كه از فراموش كردن آن و از خطاي زباني در رساندنش به مردم معصوم است.
و ما در سابق اشاره كرديم كه نبوت هم در اينكه دائر مدار وحي است، مثل رسالت است، پس نبي هم در خصوصيت عصمت مانند رسول است، و با اين بيان معلوم شد كه اصحاب وحي چه نبي باشند و چه رسول، در گرفتن وحي و حفظ كردنش، و در رساندن آن به مردم، چه رساندن به زبان و چه به عمل معصوم هستند.
چهارم اينكه: در آيه شريفه عموميت" فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً" استثنا شد، به اينكه رسولان به غيب آگاه مي‌شوند. چيزي كه هست اين را هم مي‌فهماند كه رسولان در هر چيزي كه تحقق يافتن رسالتشان مشروط به آن باشد كه نسبت به آن علم غيب داشته باشند، اين علم را خواهند داشت، حال چه متن رسالتشان از قبيل معارف اعتقادي و شرايع دين و قصص و عبرتها و حكمت‌ها و مواعظ باشد، و چه اينكه نشانيهاي رسالتشان باشد و مردم با ديدن آن
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 90
نشانه و آن معجزه به صدق رسول در ادعاي رسالتش پي ببرند، هم چنان كه در قرآن كريم از بعضي رسولان نمونه‌هايي از اين قبيل حكايت كرده، مثلا در باره صالح فرموده كه به قوم خود گفت:" تَمَتَّعُوا فِي دارِكُمْ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ ذلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ" «1» و در باره عيسي فرموده كه به بني اسرائيل فرمود:" وَ أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ" «2»، و نيز آياتي كه در باره وعده‌هاي رسولان آمده، و پيشگوييهايي كه در خود قرآن كريم آمده، همه اينها از موارد اظهار غيب است.

بحث روايتي [(رواياتي راجع به جمله" أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ" و اينكه پيغمبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) و ائمه (عليهم السلام) عالم به غيب بوده‌اند)] ..... ص : 90

در تفسير عياشي از امام جواد (ع) روايت كرده كه معتصم (خليفه عباسي) از بريدن دست سارق پرسش نمود، كه از كجا بايد دستش را قطع كنند؟ فرمود: بايد از آخرين بند انگشتان قطع كنند، و كف دست را باقي بگذارند. معتصم پرسيد دليل بر اين معنا چيست؟ فرمود: كلام رسول خدا (ص) است، كه فرمود سجده بايد بر هفت موضع بدن واقع شود. پيشاني و دو كف دست و دو سر زانو و دو انگشت پا، پس اگر دست دزد را از مچ و يا از آرنج قطع كنند، دستي باقي نمي‌ماند تا با آن سجده كند، خداي تعالي هم فرموده:" أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ" و منظورش از مساجد همان عضوهاي هفتگانه‌اي است كه بر آن سجده مي‌شود، و معناي جمله" فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً" هم همين است كه چيزي كه خاص خدا است نبايد قطع شود (تا آخر حديث) «3».
و در كافي به سند خود از حماد بن عيسي از امام صادق (ع) روايت كرده كه در حديثي گفت: و سجده كرد، امام صادق (ع) بر هشت استخوان، يعني دو كف دست و دو سر زانو و دو انگشت ابهام پا و پيشاني و بيني، و آن گاه فرمود هفت موضع آن واجب است، و آنها همان مواضعي است كه خداي تعالي در كتابش آورده و فرموده:" وَ أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً" و آن عبارت است از پيشاني و دو كف دست و دو سر
__________________________________________________
(1)سه روز در خانه‌هايتان متمتع گرديد و اين وعده‌اي است كه دروغ نخواهد بود. سوره هود، آيه 65.
(2)اگر بخواهيد به شما خبر مي‌دهم كه چه خورديد، و چه چيز در خانه‌هايتان ذخيره كرديد و همين نشانه‌اي است براي شما. سوره آل عمران، آيه 49.
(3)تفسير عياشي، ج 1، ح 109.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 91
زانو و دو ابهام پا، و اما نهادن بيني بر خاك مستحبّ است «1».
و از كتاب خرائج و جرائح از محمد بن فضل هاشمي، از حضرت رضا (ع) روايت شده كه آن جناب نظر كرد به ابن هذاب، و سپس فرمود: اگر به تو خبر دهم كه در همين روزها يكي از ارحامت كشته مي‌شود، آيا تصديقم مي‌كني؟ گفت: نه، براي اينكه كسي به جز خداي تعالي غيب نمي‌داند. فرمود: مگر اين خداي تعالي نيست كه مي‌فرمايد:" عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ"، پس رسول اللَّه (ص) كه مرضي نزد خدا است غيب مي‌داند، ما هم ورثه همان رسولي هستيم كه خدا او را به هر مقدار از غيب خود خواسته آگاه كرده، پس ما هم مي‌دانيم آنچه شده و آنچه كه تا روز قيامت خواهد شد «2».
مؤلف: روايات در اين باب از حد شمار بيرون است، و مدلول آنها اين است كه:
رسول اللَّه (ص) علم غيب را از راه وحي از خداي تعالي گرفته، و امامان (ع) از آن جناب به ارث گرفته‌اند.
__________________________________________________
(1)تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 440 به نقل از كافي.
(2)خرائج و جرائح، ص 306.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 92

(73)سوره مزمل مكي است و بيست آيه دارد (20) ..... ص : 92

[سوره المزمل (73): آيات 1 تا 19] ..... ص : 92

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ (1) قُمِ اللَّيْلَ إِلاَّ قَلِيلاً (2) نِصْفَهُ أَوِ انْقُصْ مِنْهُ قَلِيلاً (3) أَوْ زِدْ عَلَيْهِ وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلاً (4)
إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً (5) إِنَّ ناشِئَةَ اللَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْئاً وَ أَقْوَمُ قِيلاً (6) إِنَّ لَكَ فِي النَّهارِ سَبْحاً طَوِيلاً (7) وَ اذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ وَ تَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلاً (8) رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلاً (9)
وَ اصْبِرْ عَلي ما يَقُولُونَ وَ اهْجُرْهُمْ هَجْراً جَمِيلاً (10) وَ ذَرْنِي وَ الْمُكَذِّبِينَ أُولِي النَّعْمَةِ وَ مَهِّلْهُمْ قَلِيلاً (11) إِنَّ لَدَيْنا أَنْكالاً وَ جَحِيماً (12) وَ طَعاماً ذا غُصَّةٍ وَ عَذاباً أَلِيماً (13) يَوْمَ تَرْجُفُ الْأَرْضُ وَ الْجِبالُ وَ كانَتِ الْجِبالُ كَثِيباً مَهِيلاً (14)
إِنَّا أَرْسَلْنا إِلَيْكُمْ رَسُولاً شاهِداً عَلَيْكُمْ كَما أَرْسَلْنا إِلي فِرْعَوْنَ رَسُولاً (15) فَعَصي فِرْعَوْنُ الرَّسُولَ فَأَخَذْناهُ أَخْذاً وَبِيلاً (16) فَكَيْفَ تَتَّقُونَ إِنْ كَفَرْتُمْ يَوْماً يَجْعَلُ الْوِلْدانَ شِيباً (17) السَّماءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ كانَ وَعْدُهُ مَفْعُولاً (18) إِنَّ هذِهِ تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلي رَبِّهِ سَبِيلاً (19)

ترجمه آيات ..... ص : 92

به نام خداوند بخشايشگر و مهربان
هان اي جامه به خود پيچيده! (1).
پاره‌اي از شب به جز اندكي از آن را بر خيز و زنده بدار (2).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 93
يا نصف آن را و يا كمي كمتر از نصف را (3).
و يا اندكي بر نصف بيفزا و قرآن را شمرده شمرده بخوان (4).
آماده باش كه به زودي كلامي سنگين بر تو نازل مي‌كنيم (5).
(كلامي كه قبلا بايد خود را براي تحملش آماده كرده باشي) و بهترين وسيله براي صفاي نفس و سخن با حضور قلب گفتن هنگام شب است كه خدا آن را پديد آورده (6).
چون تو در روز دوندگي و مشاغل بسيار داري (7).
و ذكر خدا را بگو و دست حاجت به سويش دراز كن (8).
همان پروردگار مشرقها و مغربهاي عالم كه بجز او معبودي نيست پس او را وكيل خود بگير (9).
و در برابر زخم زبانهاي مشركين صبر كن و اگر هم قهر مي‌كني قهري ملايم و خوشايند و سازنده بكن (10).
و اما تكذيب‌گران كه بجز داشتن نعمت من انگيزه‌اي براي تكذيب آيات من ندارند امرشان را به خود من واگذار كن و اندكي مهلتشان ده (11).
كه نزد ما انواع شكنجه‌ها و در آخر عذاب دوزخ هست (12).
و طعامي گلوگير و عذابي دردناك است (13).
در روزي كه زمين و كوه‌ها به لرزه در آيند و كوه‌ها چون تلي از ماسه شوند (14).
هان اي انسانها! ما رسولي به سوي شما گسيل داشتيم كه شاهد بر شما نيز هست همانطور كه رسولي به سوي فرعون فرستاديم (15).
ولي فرعون از اطاعتش سر برتافت پس او را به عذابي سخت بگرفتيم (16).
شما اگر كفر بورزيد چگونه مي‌توانيد از عذاب قيامت خود را كنار بكشيد روزي كه كودكان را پير مي‌كند (17).
و آسمان به وسيله تحول آن روز شكافته مي‌شود و وعده خدا شدني است (18).
و اين محققا تذكر است پس اگر كسي خواست مي‌تواند راهي به سوي پروردگارش اتخاذ كند (19).

بيان آيات ..... ص : 93

اشاره

اين سوره رسول خدا (ص) را امر مي‌كند به اينكه نماز شب بخواند، تا به اين وسيله آماده و مستعد گرفتن مسئوليتي گردد كه به زودي به او محول مي‌شود، و آن قرآني است كه به وي وحي خواهد شد، و دستورش مي‌دهد در برابر حرفهاي بيهوده‌اي
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 94
كه دشمنان مي‌زنند، و شاعر و كاهن يا ديوانه‌اش مي‌خوانند صبر كند، و به نحوي پسنديده از آنان كناره‌گيري نمايد، و در اين آيات تهديد و انذاري هم به كفار شده، و حكم صبر را به همه مؤمنين تعميم داده، در آخر تخفيفي را كه براي رسول خدا (ص) و مؤمنين قائل شده ذكر مي‌كند.
و اين سوره از نخستين سوره‌هايي است كه در اول بعثت نازل شده. حتي بعضي گفته‌اند: دومين يا سومين سوره‌اي است كه بر قلب مقدس نبي اكرم (ص) نازل شده است.

[مفاد خطاب" يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ"] ..... ص : 94

" يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ" كلمه" مزمل"- با تشديد زاء و تشديد ميم- در اصل" متزمل" بوده، اسم فاعل از باب تفعل (تزمل) است، و معنايش لفافه به خود پيچيده است. كسي كه جامه يا چيزي به خود مي‌پيچد تا بخوابد يا مثلا سرما را دفع كند، آن را" مزمل" مي‌گويند، و از ظاهر اين جمله بر مي‌آيد در آن ساعتي كه اين سوره نازل مي‌شده آن جناب جامه‌اي را به خود پيچيده بوده، از اين جهت به" مزمل" مورد خطاب قرار گرفته.
اين را بدان جهت گفتيم كه كساني خيال نكنند اين خطاب جنبه توبيخ و يا تحسين دارد، بله ممكن است از سياق آيات استفاده شود كه گويا آن جناب در مقابل دعوتش مورد استهزا و اذيت قرار گرفته، و براي خاطر خدا اندوهناك شده، و براي دفع غم و اندوه خود جامه‌اي به خود پيچيده تا لحظه‌اي استراحت كند، در اين هنگام خطاب شده كه اي جامه به خود پيچيده بر خيز، نماز شب بخوان و در برابر آنچه به تو مي‌گويند صبر كن، همانطور كه به عموم مسلمانان سفارش كرده براي مقاوم شدن در برابر ناملايمات از صبر و نماز كمك بخواهند،" اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ" «1» با اين دستور به آن جناب فهمانده كه بايد خود را در مقابل اندوه‌هاي بزرگتر و مصائب تلخ به وسيله نماز و صبر مقاوم سازد، نه به وسيله پيچيدن جامه و خوابيدن.
بعضي «2» آيه را چنين معنا كرده‌اند: اي كسي كه با مشقت و دشواري نبوت متزمل شده‌اي، يعني متحمل دشواري‌هاي اين مقام گشته‌اي. و ليكن از جهت لفظ هيچ دليلي در آيه بر اين معنا نيست.
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 153.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 377.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 95

[چند وجه در معناي آيه:" قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا ..."] ..... ص : 95

" قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا نِصْفَهُ أَوِ انْقُصْ مِنْهُ قَلِيلًا أَوْ زِدْ عَلَيْهِ وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا" مراد از" قيام در ليل" قيام در شب براي نماز است، پس كلمه" ليل" مفعول فيه است، كه مجازا مفعول به واقع شده، مثل اينكه مي‌گويند:" دخلت الدار- داخل شدم خانه را"، كه حقيقتش" دخلت في الدار- داخل شدم در خانه" است.
بعضي «1» گفته‌اند: معمول" قم" در تقدير است، و كلمه" ليل" به خاطر ظرفيت منصوب شده، و تقدير كلام" قم الي الصلاة في الليل" است، و جمله" الا قليلا" استثنا از كلمه" ليل" است.
و از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه جمله" نِصْفَهُ أَوِ انْقُصْ مِنْهُ قَلِيلًا أَوْ زِدْ عَلَيْهِ"، بدل باشد از جمله" اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا"، كه متعلق تكليف" قم" است، و دو ضمير" منه" و" عليه" به كلمه" نصف"، و ضمير در" نصفه" به كلمه" ليل" بر مي‌گردد، و معناي آيه اين است كه نيمي از شب را بپا خيز، و يا كمي از نصف كم كن، و يا اندكي بر نصف بيفزا، و اين ترديد بين سه امر ترديد تخيير است، مي‌خواهد بفرمايد: مخيري بين اينكه درست نيمي از شب را زنده بداري، و يا كمي كمتر از نصف، و يا كمي بيشتر از آن را.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: كلمه" نصفه" بدل از مستثني، يعني كلمه" قليلا" است، و اگر اينطور باشد، معنا چنين مي‌شود: شب را بپا خيز الا نصف آن را، و يا از نصف كمي كمتر كن، يعني بيشتر از نصف را بپا خيز، و يا كمي زيادتر كن، يعني كمتر از نصف بپا خيز. و در اين صورت بر عكس وجه قبلي جمله بدل، ابهام را از مستثني به مطابقه و از مستثني منه به التزام بر مي‌دارد.
و اين دو وجه هر چند در نتيجه يكي هستند، و ليكن وجه قبلي زودتر به ذهن مي‌رسد، چون احتياج به رفع ابهام كردن به وسيله بدل از متعلق حكم، سابقه بيشتري دارد، تا احتياج به رفع ابهام از توابع و ملحقات آن. پس بدل بودن جمله" نصفه ..." از كلمه" ليل" كه لازمه آن رفع ابهام از متعلق تكليف است به دلالت مطابقي زودتر به ذهن مي‌رسد، از اينكه بدل باشد از كلمه" قليلا".
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: كلمه" نصفه" بدل از ليل است، و ليكن مراد از قليل، قليل از شبهاست، نه قليل از ساعتهاي يك شب، و معناي آيه اين است كه: همه نيمه شب‌ها بر خيز،
__________________________________________________
(1)روح البيان، ج 10، ص 204. [.....]
(2)روح المعاني، ج 29، ص 102.
(3)تفسير كشاف، ج 4، ص 636. و مجمع البيان، ج 10، ص 377.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 96
يا شبهاي اندكي از آن كم كن، و يا شبهاي اندكي بر آن اضافه كن، و منظور از اين شبهاي اندك آن شبهايي است كه انسان عذر دارد، يا بيمار است، و يا خواب بر او غلبه كرده و يا عذري ديگر دارد. و اين وجه عيبي ندارد، جز اينكه وجه اول زودتر به ذهن مي‌آيد.
" وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا"-" ترتيل قرآن" به معناي تلاوت آن است به نحوي كه حروف پشت سر هم آن روشن و جداي از هم بگوش شنونده برسد، و اين جمله عطف است بر جمله" قُمِ اللَّيْلَ"، و معناي آن دو اين است كه شب برخيز و قرآن را به ترتيل بخوان.
و ظاهرا مراد از ترتيل قرآن، ترتيل آن در نماز، و يا اصلا منظور از قرآن خود نماز است، و خداي تعالي نظير اين تعبير را از نماز كرده، مثلا فرموده:" أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِلي غَسَقِ اللَّيْلِ وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كانَ مَشْهُوداً" «1».
بعضي «2» گفته‌اند: مراد آيه شريفه اين است كه قرائت قرآن را واجب كند نه نماز را.

[بيان جهات مختلف سنگين بودن قرآن (إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلًا ثَقِيلًا) و چند وجه در اين باره ..... ص : 96

إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلًا ثَقِيلًا"
" ثقل"- سنگيني- كيفيت خاصي براي جسم است، و خاصيت آن اين است كه حمل چنين جسمي و جابجا كردن آن دشوار است، و چه بسا همين كلمه در غير جسم، مثلا در امور معنوي هم به عنوان استعاره استعمال مي‌شود، مثلا مي‌گويند درس امروز سنگين بود، يعني تحمل آن براي فهم و درك شاگردان دشوار بود و يا مي‌گويند سخنراني امروز كه همه‌اش نظريه‌هاي علمي دقيق بود براي عوام سنگين بود، كه در اين گونه تعبيرها كلمه سنگين در غير جسم به كار رفته، در امور معنوي كه درك آن دشوار است و يا حقايقي در بر دارد كه رسيدن به آن سخت است، و يا فرمانهايي را متضمن است كه امتثال آن و مداومت بر انجام آن دشوار است.
قرآن كريم كه كلام الهي است به هر دو اعتبار ثقيل است، اما از حيث فهم معنايش ثقيل است براي اينكه كلامي الهي است كه پيامبر آن را از ساحت عظمت و كبريايي گرفته، و معلوم است چنين كلامي را نمي‌فهمد مگر نفوس طاهر از هر پليدي، نفوسي كه از هر سببي قطع اميد كرده و تنها به خداي سبحان كه مسبب الاسباب است دل بسته، كلامي است الهي و كتابي است عزيز، كه ظاهر و باطني دارد، تنزيل و تاويلي دارد، تبيان براي هر چيز است، و سنگيني آن از حال و وضع رسول خدا (ص) مشهود بود، همه مي‌ديدند
__________________________________________________
(1)نماز را هنگام ظهر تا تاريكي شب بخوان و نيز قرآن فجر را كه مشهود شاهدان است. سوره اسري، آيه 78.
(2)تفسير كشاف، ج 4، ص 637.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 97
كه در هنگام گرفتن آن دچار برحاء- حالتي شبيه بيهوشي- مي‌شد، و اين معنا در روايات بسيار زياد آمده.
و اما از حيث تحقق بخشيدن به حقايق معارفش، و ساده‌تر بگويم توحيد و معارف اعتقادي و اخلاقيش را در خود پياده كردن، آن قدر سنگين است كه در بيان سنگينيش كافي است آيات زيرا را بخوانيم كه مي‌فرمايد:" لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلي جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ" «1» و" وَ لَوْ أَنَّ قُرْآناً سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتي «2» كه در اولي مي‌فرمايد كوه تحمل آن را ندارد كه قرآن بر او نازل شود، و اگر بر كوه نازل مي‌شد كوه خاشع و از ترس خدا پاره پاره مي‌شد، و در دومي از اين معنا خبر داده كه با اين قرآن مي‌توان كوه‌ها را به حركت در آورد، و زمين را پاره پاره كرد، و با مردگان سخن گفت.
قرآن كريم نه تنها به آن دو اعتبار سنگين است، بلكه به اعتبار پياده كردنش در جامعه و دعوت مردم به اينكه مراسم دين حنيف را بپا دارند، و خلاصه برتري دادن اين دين حنيف بر ساير اديان نيز سنگين است، شاهد سنگينيش مصائب و ناملايماتي است كه رسول خدا (ص) در راه خدا تحمل كرد، و آزارهايي است كه براي خدا چشيد، كه آيات قرآن هم پاره‌اي از انواع ايذاءها و استهزاءها و خطاكاريهايي كه آن جناب از مشركين و كفار و منافقين و بيماردلان ديد حكايت كرده است.
پس اينكه مي‌فرمايد:" إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلًا ثَقِيلًا" منظور از" قول ثقيل" همين قرآن عظيم است، به دليل اينكه اين آيات را كه در اول بعثت نازل شده براي هر كس بخواني همين به ذهنش مي‌رسد، مفسرين هم قول ثقيل را به قرآن تفسير كرده‌اند.
اين آيه در مقام تعليل حكمي است كه جمله" قُمِ اللَّيْلَ ..." بر آن دلالت دارد، در نتيجه به مقتضاي سياق- با در نظر گرفتن اينكه خطاب به خصوص رسول خدا (ص) است- اين معنا را مي‌رساند كه اگر گفتيم شب‌زنده‌داري كن، و در شب با خواندن نماز متوجه درگاه ما شو، براي اين بود كه خود را براي كرامت قرب و شرف حضور، و افتخار همكلامي با ما آماده سازي، تا ما قول ثقيلي را بر تو القاء كنيم.
__________________________________________________
(1)اگر اين قرآن را بر كوهي نازل مي‌كرديم مي‌ديدي كه در برابر آن خشوع مي‌كند و از خوف خدا مي‌شكافد. و اينها مثالهايي است كه براي مردم مي‌زنيم تا در آن بينديشند. سوره حشر، آيه 21.
(2)اگر به وسيله قرآن كوه‌ها به حركت در آيند و زمينها قطعه قطعه شوند و بوسيله آن با مردگان سخن گفته شود (باز هم ايمان نخواهند آورد). سوره رعد، آيه 31.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 98
بنا بر اين، نماز شب راهي است كه آن جناب را به چنين موقعي كريم منتهي مي‌سازد. در جاي ديگر هم خداي سبحان نماز شب را راه به سوي خدا خوانده، مي‌فرمايد:
" إِنَّ هذِهِ تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلي رَبِّهِ سَبِيلًا" «1».
خداي سبحان در آيه زير وعده بيشتري داده، فرموده:" وَ مِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَكَ عَسي أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً" «2» كه در تفسير همين آيه معناي مقام محمود را بيان كرديم.
و وقتي يكي از جهات سنگيني قرآن سنگيني معارف آن، و نيز پذيرفتن شرايع و احكام آن است قهرا بر امت هم ثقيل خواهد بود، همانطور كه بر رسول خدا (ص) سنگين بود، پس معناي آيه اين است كه: ما به زودي به تو وحي مي‌كنيم قولي را كه هم بر خودت سنگين است و هم بر امتت، اما سنگيني آن بر خود تو از جهت صعوبت تحقق حقائق آن، و از جهت مصائبي است كه در طريق ابلاغ آن خواهي ديد، و سلب راحت و فراغتي است كه از تو خواهد شد، و از جهت مجاهدت نفس و انقطاع به سوي خدا، و زحماتي است كه لازمه گرفتن وحي است. و اما سنگيني آن بر امتت از اين جهت است كه آنها هم در پاره‌اي از جهات ياد شده با تو شريكند، از آن جمله تحقق دادن به حقائق قرآن در نفس، و نيز پيروي اوامر و نواهي خدا و رعايت حدود آن است، كه هر طايفه از طوايف امت به قدر وسع و طاقتش بايد اين رنجها را تحمل كند.
مفسرين «3» در اينكه سنگيني قرآن چه معنا دارد، اقوالي ديگر دارند.
يكي اينكه: قرآن عظيم الشان و متين و مستدل است، هم چنان كه خود ما مي‌گوييم: اين كلام وزين و سنگين است، يعني در موقع خود واقع شده است.
يكي «4» ديگر اينكه: قرآن در ميزان روز قيامت سنگين است، حال يا حقيقتا سنگين است و يا مجازا و به اين عنايت كه ثوابي كه در برابر قرآن به اشخاص مي‌دهند بسيار و مهم است.
يكي «5» ديگر اينكه: قرآن بر كفار و منافقين سنگين است، براي اينكه هم اعجاز دارد
__________________________________________________
(1)اين يك تذكر و يادآوري است پس هر كس بخواهد مي‌تواند به سوي پروردگارش راهي اتخاذ كند. سوره دهر، آيه 29.
(2)در پاره‌اي از ساعات شب تهجد كن، تهجدي داوطلبانه كه اميد است پروردگارت تو را به مقامي محمود مبعوث فرمايد. سوره اسراء، آيه 79.
(3 و 4 و 5)روح المعاني، ج 29، ص 104.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 99
كه نه مي‌توانند مثلش را بياورند و نه مي‌توانند قبولش كنند، و هم اينكه مشتمل بر تهديد عليه ايشان است.
يكي «1» ديگر اينكه: سنگيني قرآن كنايه است از بقاي آن در طول روزگار، چون يكي از خصوصيات هر چيز سنگين، اين است كه در جاي خود ثابت بماند.
و بعضي ديگر وجوهي ديگر گفته‌اند كه هر چند هر كدام در جاي خود صحيح و بي‌عيب است، و ليكن وجهي كه ما آورديم چيزي است كه از ظاهر آيه به ذهن مي‌آيد.

[چند قول در معناي دو آيه:" إِنَّ ناشِئَةَ اللَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْئاً وَ أَقْوَمُ قِيلًا إِنَّ لَكَ فِي النَّهارِ سَبْحاً طَوِيلًا"] ..... ص : 99

" إِنَّ ناشِئَةَ اللَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْئاً وَ أَقْوَمُ قِيلًا إِنَّ لَكَ فِي النَّهارِ سَبْحاً طَوِيلًا" آيه اولي در اين مقام است كه بيان كند چرا شب را براي اين نماز اختيار كرديم، و آيه دوم در مقام اين است كه بيان كند چرا روز را انتخاب نكرديم هم چنان كه آيه قبلي كه مي‌فرمود:" إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلًا ثَقِيلًا" در مقام بيان اين بود كه اصلا چرا نماز شب تشريع شد.
در آيه مورد بحث در كلمه" ناشئة" دو احتمال هست: يكي اينكه مانند كلمه" عافيت" و" عاقبت" مصدر، و به معناي نشئه و حدوث و تكون باشد. و دوم اينكه اسم فاعل از ماده نشئه باشد، كه به موصوف خود اضافه شده، هر كدام كه باشد مراد از آن، شب است، و اگر حادثه را بر شب اطلاق كرده، نظير اطلاق آن بر اجزاي خلقت است.
و چه بسا بعضي»
گفته‌اند: منظور از حادثه شب همان نماز شب است. و معناي" وطء زمين" قدم نهادن بر آنست و اينكه فرمود" حادثه شب شديدترين قدم نهادن است" كنايه است از اينكه اين عمل از هر عمل ديگر در صفاي نفس، انسان را ثابت‌قدم‌تر مي‌سازد، و بهتر از هر چيز نفس آدمي را از اينكه به وسيله شواغل روز، دچار كدورت شود حفظ مي‌كند.
بعضي «3» گفته‌اند: منظور از" وطء" مطابقت قلب با زبان است. آن گاه گفته خود را تاييد كرده به اينكه: بعضي‌ها كلمه را" وطء" به كسره واو خوانده‌اند.
و مراد از اينكه فرمود" حادثه شب اقوم قيلا است" اين است كه نماز شب استوارترين و صائب‌ترين سخن است، براي اينكه در نماز شب حضور قلب بيشتر و توجه به كلام دقيق‌تر است.
و معناي آيه اين است كه حادثه شب و يا نماز در دل شب ثابت‌قدم‌تر است- و يا در
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 104.
(2)تفسير كشاف، ج 4، ص 638.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 378.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 100
مطابقت قلب و زبان شديدتر، و سخني استوارتر و صائب‌تر است، چون خداي تعالي شب را مايه آرامش قرار داده، و نتيجه اين آرامش اين است كه خاطر انسان از شواغل معيشت فارغ، و دست انسان از اسباب ظاهري بريده است.
" إِنَّ لَكَ فِي النَّهارِ سَبْحاً طَوِيلًا"- كلمه" سبح" به معناي دويدن و تند راه رفتن در آب است، و" سبح طويل" در روز كنايه از غور در مهمات زندگي و انواع زدوبندها در برآوردن حوائج زندگي است. و معناي آيه اين است كه تو در روز مشاغل بسيار داري كه همه وقتت را فرا گرفته، فراغتي برايت باقي نمي‌گذارد تا در آن با توجه تام متوجه درگاه پروردگارت باشي، و از هر چيزي منقطع گردي، بنا بر اين بر تو است كه از شب استفاده كني، و در آن به نماز بپردازي.
بعضي «1» از مفسرين آيه را اين چنين معنا كرده‌اند: تو در روز مي‌تواني بخوابي و امر معاش خود را تدبير كني، و در حوائج خود تصرف نمايي، پس شبت را به تهجد اختصاص ده.
بعضي «2» ديگر اينطور معنا كرده‌اند: تو در روز فراغت داري، حال اگر شب نتوانستي به كارت برسي، در روز آن را تلافي كن، و آنچه در شب انجام ندادي در روز قضاء كن. بنا به گفته اين مفسر آيه مورد بحث همان را مي‌خواهد بگويد كه: آيه" وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ خِلْفَةً لِمَنْ أَرادَ أَنْ يَذَّكَّرَ أَوْ أَرادَ شُكُوراً" «3»، بيان مي‌كند. ليكن آنچه ما اختيار كرديم با سياق مناسب‌تر است.

[مقصود از" ذكر" در خطاب:" وَ اذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ"] ..... ص : 100

" وَ اذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ وَ تَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلًا" ظاهرا اين جمله مي‌خواهد نماز شب را توصيف كند، و بنا بر اين به منزله عطف تفسيري براي جمله" وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا" است، و روي اين فرض مراد از" ذكر اسم رب" ذكر زباني با رعايت مطابقت آن با قلب مي‌باشد، و همچنين مراد از" تبتل"، تضرع و زاري با زبان است.
بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند: در اين جمله تعميمي بعد از تخصيص آيه قبل شده، در آيه قبل تنها به نماز شب سفارش مي‌شد، در اين آيه به مطلق ذكر، و مراد از ذكر، دوام در ذكر خداي تعالي در شب و روز است، به هر نحوي كه باشد، چه با تسبيح و چه با تحميد و چه با
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 10، ص 378.
(3)خداي تعالي آن كسي است كه شب و روز را پشت سرهم قرار داد، براي هر كسي كه بخواهد متذكر شود، و يا بخواهد شكري بگزارد. سوره فرقان، آيه 62. [.....]
(4)روح المعاني، ج 29، ص 106.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 101
نماز و چه با قرائت قرآن و چه غير آن، و اگر ذكر را به دوام تفسير كرديم، براي اين است كه رسول خدا (ص) هرگز خدا را از ياد نبرده بود، تا آيه بخواهد او را به ياد خدا بيندازد، پس ناگزير بايد بگوييم منظور دوام ذكر است، البته مراد از دوام هم دوام عرفي است نه حقيقي، چون دائما به ياد خدا بودن امكان ندارد.
ولي او اين اشكال را چه مي‌كند كه اگر منظور از ذكر، ذكر زباني بوده باشد، چه منافاتي دارد با اينكه آن جناب در دل خدا را فراموش كند، و اگر اعم از ذكر لفظي و قلبي باشد، آيه شريفه از رساندن آن قاصر است، بر فرض هم بتوانيم از اين اشكال صرفنظر كنيم، دو اشكال ديگر هست، يكي اينكه فراموش نكردن خدا تا روزي كه اين خطاب به آن جناب شده منافات ندارد كه براي از آن به بعد سفارش كند كه همانطور كه تا كنون پروردگارت را از ياد نبرده‌اي از اين به بعد هم فراموشش مكن. دوم اينكه اين سخن كه دوام حقيقي ذكر غير ممكن است و ناگزير بايد دوام را حمل بر عرفي آن كنيم، و همي بيش نيست، و همي كه از نفهميدن معنا ناشي شده، چون خداي عز و جل دائما مذكور انسان هست، و حتي يك لحظه از او غايب نيست، حال چه اينكه آدمي متوجه به آن باشد و يا از آن غفلت بورزد، پس جاي آن هست كه خداي تعالي خود را به انسان معرفي كند، به طوري كه ديگر در هيچ حالي از او غفلت ننمايد، خواننده عزيز به دو آيه زير توجه كند:" فَالَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ يُسَبِّحُونَ لَهُ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ هُمْ لا يَسْأَمُونَ" «1» و" يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لا يَفْتُرُونَ" «2»، و ما در تفسير اين دو آيه و در آخر سوره اعراف گفتيم كه: اين خصوصيت اختصاص به ملائكه ندارد.
و كوتاه سخن اينكه: جمله" وَ اذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ" امر مي‌كند به اينكه اسمي از اسماي خدا، و يا خصوص لفظ جلاله را ذكر كند. بعضي «3» گفته‌اند: منظور خصوص بسم اللَّه است.
در آيه مورد بحث التفاتي از تكلم با غير در جمله" إِنَّا سَنُلْقِي" به غيبت به كار رفته، يعني در جمله مورد بحث خداي تعالي غايب فرض شده، و شايد وجه آن اين باشد كه با ذكر كلمه" رب" ذلت عبوديت عبد را كه رابط ميان عبد و پروردگارش است و عبد از آن غافل شده متذكر گردد.
" وَ تَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلًا"- كلمه" تبتل" را بعضي «4» به انقطاع يعني بريدن از خلق و متوجه
__________________________________________________
(1)آنهايي كه نزد پروردگار تواند، شب و روز برايش تسبيح مي‌گويند در حالي كه احساس خستگي نمي‌كنند. سوره فصلت، آيه 38.
(2)شب و روز تسبيح مي‌گويند و خسته نمي‌شوند. سوره انبياء، آيه 20.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 10، ص 379.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 102
خدا شدن تفسير كرده‌اند، و از ائمه اهل بيت (ع) روايت شده كه تبتل به اين معناست كه دست التماس به درگاه خدا برآري و تضرع و زاري كني. و اگر ما ذكر را به ذكر لفظي حمل كنيم اين معنا مناسب‌تر از معناي اول است.
كلمه" تبتيلا" ظاهرا مفعول مطلق است، و مقتضاي ظاهر اين بود كه بفرمايد:" و تبتل اليه تبتلا"، اگر اين طور نفرمود، و به جاي آن كلمه" تبتيلا" را آورد، به قول بعضي «1» براي اين بود كه باب تفعل از" بتل" متضمن معناي باب تفعيل آن نيز هست، پس مثل اين است كه فرموده باشد:" بتل اليه تبتيلا" و معنايش يا اين است كه ارتباط نفس خود را از هر چيز ديگر قطع كن، و تنها به خدا دل ببند، و يا اين است كه نفس خود را وا بدار به اينكه دست تضرع به درگاه خدا بردارد. و به قول بعضي «2» ديگر آوردن" تبتيلا" به جاي" تبتلا" براي اين بوده كه رعايت قافيه آخر آيات قبل شده باشد.
" رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا" جمله اول آيه وصفي است كه به اصطلاح از وصفيت مقطوع شده، و تقدير آن" هو رب المشرق و المغرب" است، و جمله" رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ" در معناي" رب همه عالم" است براي اينكه مشرق و مغرب دو جهت نسبي است كه مشتمل بر تمامي جهات عالم مشهود است، و اگر از ميان شش جهت تنها اين دو جهت را ذكر كرد، براي اين بود كه با ليل و نهار كه قبلا ذكرش شده بود مناسب‌تر بود، چون شب و روز مربوط به طلوع و غروب است.
خواهي پرسيد براي اشاره به ربوبيت خداي تعالي همان كلمه" ربك" كافي بود، چه باعث شد كه دوباره بفرمايد:" رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ"؟
در پاسخ مي‌گوييم: خواست تا از زبان رسول خدا (ص) فهمانده باشد كه اگر مامور شده خداي تعالي را رب خود بگيرد، براي اين بود كه پروردگار هم رب او است و هم رب همه عالم، نه اينكه تنها رب او باشد، همانطور كه چه بسا بعضي از مشركين به تنهايي براي خود بتي انتخاب مي‌كردند، غير آن بتي كه ديگران داشتند، و اگر رب گرفتن خداي تعالي از ناحيه رسول خدا (ص) از اين باب باشد، و يا حد اقل كسي چنين احتمالي را بدهد، ديگر آن جناب نمي‌تواند مردم را به سوي توحيد دعوت كند، چون مردم در پاسخش مي‌گويند: خيلي خوب خداي تعالي رب تو باشد، رب ما هم رب ما باشد.
__________________________________________________
(1)تفسير جامع الاحكام، ج 10، ص 44.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 379.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 103
نكته ديگري كه در آوردن جمله" رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ" هست اين است كه چون اين جمله به معناي" رب همه عالم" است، در نتيجه زمينه‌چيني مي‌شود براي جمله بعدي كه مي‌فرمايد" لا إِلهَ إِلَّا هُوَ" و آن را تعليل مي‌كند، و مي‌فهماند اگر مي‌گويم معبودي جز خدا نيست، براي اين است كه الوهيت و معبوديت از فروع ربوبيت است، و ربوبيت عبارت است از مالكيت و تدبير، كه مكرر بيانش گذشت، و چون رب همه عالم خداست پس جز او هم معبودي نيست.

[معناي اينكه فرمود: خدا را وكيل بگير] ..... ص : 103

" فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا"- يعني خدا را در همه امورت وكيل بگير، و وكيل گرفتن به اين معناست كه انسان غير خودش را در جاي خود بنشاند، به طوري كه اراده او به جاي اراده آدمي كار كند، و عمل او هم عمل خود آدمي باشد، پس اينكه انسان خداي تعالي را وكيل بگيرد، به اين است كه آدمي تمامي امور را از آن خدا و به دست او بداند، اما در امور خارجي و حوادث عالم، به اينكه نه براي خودش و نه براي هيچ يك از اسباب ظاهري استقلال در تاثير قائل نباشد، چون در عالم وجود، هيچ مؤثري (به حقيقت معناي تاثير) به جز خدا وجود ندارد، و در نتيجه داشتن چنين اعتقادي، در احوال مختلف رضايت و خشم و مسرت و تاسف و غيره، دل به هيچ سببي نبندد، بلكه در مقاصد و آرزوهايش متوسل به آن سببي شود كه خداي تعالي معرفي كرده، آن هم نه به طوري كه براي آن سبب استقلال در تاثير قائل باشد و بدان مطمئن گردد بلكه ظفر يافتن به مطلوب را از خدا بداند، تا هر چه خدا برايش صلاح دانست اختيار كند.
و در اموري كه ارتباط به عمل او دارد و خلاصه در وظايف عمليش در عبادات و معاملاتش، اراده خود را تابع اراده تشريعي خدا كند، در نتيجه طبق اراده او و مطابق قوانين او عمل كند.
اينجاست كه روشن مي‌شود جمله" فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا" چگونه با جمله" وَ اذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ ..." و اوامر تشريعي قبل از آن ارتباط پيدا مي‌كند، و چگونه با مطالب بعد يعني جمله" وَ اصْبِرْ" و جمله" وَ اهْجُرْهُمْ" و جمله" وَ ذَرْنِي" مرتبط مي‌شود.
" وَ اصْبِرْ عَلي ما يَقُولُونَ وَ اهْجُرْهُمْ هَجْراً جَمِيلًا" اين آيه و ما بعد آن عطف است بر مدخول" فاء"، در جمله" فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا"، پس معنا چنين مي‌شود: او را وكيل بگير كه لازمه وكيل گرفتن او اين است كه بر آنچه مي‌گويند و با آن تو را اذيت و استهزا نموده به اموري از قبيل كهانت و شاعري و جنون متهمت نموده قرآنت را اساطير اولين مي‌خوانند صبر كني، و نيز لازمه آن اين است كه با آنها به خوبي قهر كني. و مراد از" هَجْراً جَمِيلًا- قهر كردن به خوبي" به طوري كه از سياق بر مي‌آيد اين است كه با
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 104
آنان به حسن خلق معامله نموده و به خيرخواهي به سوي حق دعوتشان كند، و گفته‌هاي آنان را با گفته‌هايي كه مي‌تواند بگويد مقابله به مثل ننمايد، و اين آيه شريفه منافاتي با آيه قتال ندارد، پس اينكه بعضي «1» گفته‌اند: اين آيه با آيه قتال نسخ شده، وجهي ندارد.

[تهديد تكذيب كنندگان صاحب نعمت ..... ص : 104

" وَ ذَرْنِي وَ الْمُكَذِّبِينَ أُولِي النَّعْمَةِ وَ مَهِّلْهُمْ قَلِيلًا" اين آيه تهديد كفار است، وقتي مي‌گوييم:" دعني و فلانا- و يا- ذرني و فلانا"، معنايش اين است كه بين من و او حائل مشو، و بگذار تا از او انتقام بگيرم. و مراد از" مكذبين صاحبان نعمت"، همان كفاري است كه در آيه قبلي نامشان برده شد، و يا حد اقل رؤساي آنان است، و اگر در توصيف آنان بين صفت" مكذبين" و صفت" اولي النعمة" جمع كرد براي اين بود كه اشاره كند به علت آن تهديدي كه متوجه ايشان كرد، چون تكذيب دعوت الهي از ناحيه افراد متنعم، كفران نعمت اوست، و جزاي كفران‌گري سلب نعمت و تبديل آن به نقمت است.
و مراد از اينكه فرمود" اندكي مهلتشان بده"، زماني اندك است، يعني همان زمان اندكي كه در زمين زندگي مي‌كنند، و براي زماني بي‌انتها به سوي پروردگارشان بر مي‌گردند، و حساب و جزا مي‌بينند، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَ نَراهُ قَرِيباً" «2»، و نيز فرموده:" مَتاعٌ قَلِيلٌ ثُمَّ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمِهادُ" «3».
اين آيه به ظاهرش عام است، ولي بعضي «4» گفته‌اند: منظور تهديد ايشان به واقعه بدر است. ولي آيه هيچ ظهوري در آن ندارد. و در اين آيه التفاتي از غيبت" ربك" به تكلم" ذرني" بكار رفته، و شايد وجه آن تشديد همان تهديد باشد، چون خداي سبحان با گفتن" ذرني" تهديد را به خودش نسبت مي‌دهد. و آن گاه التفاتي ديگر به كار مي‌برد. و آن اين است كه سياق متكلم وحده" ذرني" را به سياق متكلم مع الغير" ان لدينا" بر مي‌گرداند، تا عظمت خود را به رخ آنان بكشد.
" إِنَّ لَدَيْنا أَنْكالًا وَ جَحِيماً" اين آيه، جمله" ذرني ..." را تعليل مي‌كند. و كلمه" انكال" به معناي كنده و
__________________________________________________
(1)جامع الاحكام، ج 10، ص 44.
(2)كفار قيامت را دور مي‌بينند، و ما آن را نزديك مي‌بينيم. سوره معارج، آيه 6 و 7.
(3)دنيا متاعي است قليل، سپس جهنم ماواي ايشان است كه چه بد بستري است. سوره آل عمران، آيه 197.
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 380.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 105
زنجيرها است. راغب مي‌گويد: وقتي گفته مي‌شود:" فلان نكل عن الشي‌ء" معنايش اين است كه فلاني از فلان كار عاجز شد، و وقتي گفته مي‌شود:" نكلته" معنايش اين است كه من فلاني را مقيد كردم، و كلمه" نكل"- به كسره نون، و سكون كاف- به معناي طناب پابند حيوان و آهن لجام آن است، چون هر دو مانع آزادي حيوان است، و جمع آن أنكال است «1». و در معناي كلمه جحيم گفته: كلمه" جحمة" به معناي شدت زبانه‌كشي آتش است، و جحيم هم به اين مناسبت اطلاق شده است «2».
" وَ طَعاماً ذا غُصَّةٍ وَ عَذاباً أَلِيماً" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" غصه" به معناي تردد لقمه در حلق است، به طوري كه خورنده نتواند به راحتي آن را فرو ببرد، وقتي گفته مي‌شود" غص بريقه، يغص، غصصا" معنايش اين است كه آب دهانش در گلويش گير كرد، و" في قلبه غصة من كذا" يعني در دلش از فلان پيشامد اندوهي گره خورده، و خلاصه غصه هم نظير سكسكه است، كه نمي‌گذارد طعام و شراب گوارا شود «3».
و اين دو آيه عذابهاي آخرت را يادآوري مي‌كنند كه نعمت‌هاي دنيا به كيفر كفرانشان به آن عذابها و نقمت‌ها مبدل مي‌گردد.
" يَوْمَ تَرْجُفُ الْأَرْضُ وَ الْجِبالُ وَ كانَتِ الْجِبالُ كَثِيباً مَهِيلًا" كلمه" يوم" ظرف است براي عذابي كه در دو آيه سابق وعده‌اش داده شد. راغب مي‌گويد:" رجف" به معناي اضطراب شديد است و گفته مي‌شود:" رجفت الارض و البحر" يعني زمين زلزله كرد و دريا موج فرستاد «4». و در مجمع البيان گفته:" كثيب رمل" به معناي توده‌اي از شن است، و كلمه" مهيل" از مصدر" هيل" است، و مهيل شدن كوه‌ها به معناي آن است كه وقتي ريشه‌اش تكان بخورد از بالا فرو بريزد «5». و معناي آيه روشن است.
" إِنَّا أَرْسَلْنا إِلَيْكُمْ رَسُولًا شاهِداً عَلَيْكُمْ كَما أَرْسَلْنا إِلي فِرْعَوْنَ رَسُولًا" اين آيه مكذبين صاحب نعمت از قوم رسول خدا (ص) را تهديد مي‌كند، بعد از آنكه در آيات قبل مطلق مكذبين صاحب نعمت را تهديد مي‌كرد به عذابي كه در روز قيامت برايشان تهيه ديده شده و سپس حال آنان را با حال فرعون مقايسه كرد، كه بر
__________________________________________________
(1 و 2)مفردات راغب، ماده" نكل" و ماده" جحم".
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 380.
(4)مفردات راغب، ماده" رجف".
(5)مجمع البيان، ج 10، ص 380. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 106
خدا و رسول او استكبار ورزيد، و فرستاده خدا و گروندگان به او را خوار شمرد، و سپس عاقبت امر فرعون را به ايشان گوشزد كرد كه چگونه او را به بدترين وجهي گرفتار كرد تا از سرنوشت او پند بگيرند و مراقب رفتار خود باشند.
در اين آيه التفاتي از غيبت به خطاب بكار رفته، در آيات قبل كفار غايب فرض شده بودند، مي‌فرمود:" مَهِّلْهُمْ قَلِيلًا" و در اينجا حاضر فرض شده‌اند، مي‌فرمايد:" ما به سوي شما رسولي فرستاديم"، و گويا وجهش اين باشد كه وقتي گوينده، كفار را وعده عذاب انكال و جحيم و طعام گلوگير و ... داد، خودش دچار اندوه شد كه اين بيچارگان چرا بايد به خاطر سفاهت و ندانم كاري خود را به هلاكت ابدي بيندازند، و براي اينكه براي آخرين بار كاري كنند كه مبتلا به آن هلاكت نگردند، سخن را كه تا كنون پشت سر آنان مي‌گفت رو در روي آنان بگويد، شايد مؤثر واقع شود، و شك و ترديدي كه در باره قيامت دارند از دلهايشان بر طرف شده، حجت بر آنان تمام شود، تا شايد به اين وسيله پروايي بكنند، و لذا به همين منظور حال آنان را با حال فرعون، و حال رسول خدا (ص) را با حال موسي (ع) مقايسه كرد، و با جمله" فَكَيْفَ تَتَّقُونَ إِنْ كَفَرْتُمْ يَوْماً ..."، به عاقبت امر فرعون اشاره نمود.
پس اينكه فرمود:" إِنَّا أَرْسَلْنا إِلَيْكُمْ رَسُولًا شاهِداً عَلَيْكُمْ" اشاره است به تصديق رسالت رسول خدا (ص) از ناحيه خود خداي تعالي، و اينكه رسول خدا (ص) شاهد بر اعمال شما است، امروز در دنيا آنچه مي‌كنيد مي‌بيند و نظارت مي‌كند، و فردا در آخرت شهادت مي‌دهد، و ما در طول كتاب هر جا به آيات مربوط به شهادت برخورديم، معناي شهادت پيغمبران بر اعمال مردم را بيان كرديم، و در اينكه به شهادت رسول خدا (ص) اشاره كرده نوعي نهي مردم از نافرماني و مخالفت و تكذيب آن جناب است، منظور از رسول در جمله" كَما أَرْسَلْنا إِلي فِرْعَوْنَ رَسُولًا" موسي بن عمران (ع) است.

[هشدار به كفار با اشاره به هلاكت فرعون بر اثر نافرماني از فرستاده خدا] ..... ص : 107

" فَعَصي فِرْعَوْنُ الرَّسُولَ فَأَخَذْناهُ أَخْذاً وَبِيلًا" كلمه" وبيل" به معناي سخت و ثقيل است، در اين جمله به عاقبت امر نافرماني فرعون از موسي اشاره كرده و اگر از موسي به رسول تعبير كرده، براي اين است كه اشاره كند به اينكه آن سببي كه باعث گرفتاري فرعون شد، مخالفتش با شخص موسي بدان جهت كه موسي است نبود، بلكه بدان جهت كه فرستاده خداست بود، پس اين كفار هم از مخالفت محمد (صلوات اللَّه عليه) بر حذر باشند، چون او نيز رسول خدا است. ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 107
هم چنان كه به كار بردن اسم ظاهر بجاي ضمير در جمله" فَعَصي فِرْعَوْنُ" براي اين بود كه اشاره كند به اينكه اولا منشا تكذيب و مخالفت فرعون همان تفرعن او بود، و ثانيا عزت و علو در زمين و باليدن به كثرت عده و وسعت آب و خاك و نفوذ مشيت. و خلاصه تفرعن او حتي به قدر يك خردل در دفع عذاب الهي از او اثر نكرد، و عذاب الهي او را با آن همه قدرتش بگرفت، تا چه رسد به اين كفار تكذيب‌گر كه مردمي ناتوان و گرسنه‌اند، و به فرموده قرآن:" جُنْدٌ ما هُنالِكَ مَهْزُومٌ مِنَ الْأَحْزابِ" «1».
" فَكَيْفَ تَتَّقُونَ إِنْ كَفَرْتُمْ يَوْماً يَجْعَلُ الْوِلْدانَ شِيباً" (فرعون نتوانست خود را از عذاب دور بدارد، شما چگونه خود را از عذاب روزي كه جوان را پير مي‌كند حفظ مي‌كنيد؟) نسبت دادن اتقاء و حفظ كردن خود، به يوم (روز) از باب مجاز عقلي است، و مراد حفظ كردن از عذاب آن روز است، بنا بر اين كلمه" يوما" مفعول براي" تتقون" است. بعضي «2» گفته‌اند: مفعول" تتقون" حذف شده و" يوما" ظرف براي عذاب است، و تقدير كلام" فكيف تتقون العذاب الكائن في يوم كذا" است، بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: مفعول" تتقون" حذف شده، و كلمه" يوما" ظرف براي اتقاء است، و معنا اين است كه اتقاي شما در آن روز چگونه است؟ بعضي ديگر سخناني ديگر گفته‌اند.
" يَجْعَلُ الْوِلْدانَ شِيباً"- كلمه" شيب- پير" جمع كلمه" أشيب" است، مقابل كلمه" شاب" كه به معناي جوان است، و اين تعبير كه" آن روز كودكان را پير مي‌كند" كنايه است از شدت عذاب آن روز نه طولاني بودنش.
" السَّماءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ كانَ وَعْدُهُ مَفْعُولًا" اين آيه براي بار دوم به شدت آن روز اشاره مي‌كند، و كلمه" انفطار" به معناي شكاف برداشتن است، و اگر صفت" سماء" را مذكر آورد، براي اين بود كه سماء جائز الوجهين است، هم مي‌توان صفتش را مذكر آورد و هم مؤنث، و ضمير" به" به كلمه" يوم" بر مي‌گردد، و حرف" باء" در آن سببيت را مي‌فهماند. و معناي آيه اين است كه: آسمان در آن روز و يا به سبب شدت آن روز شكافته مي‌شود.
و جمله" كانَ وَعْدُهُ مَفْعُولًا" استينافي است، يعني مي‌خواهد نكته‌اي جديد را افاده كند، و آن اين است كه وعده خدا شدني است. و با آوردن اين جمله تهديد سابق را مسجل مي‌كند، و اگر كلمه" وعد" را به ضمير راجع به خداي تعالي نسبت داد و نفرمود:" كان وعد
__________________________________________________
(1)اينها لشكر كوچك شكست خورده‌اي از احزابند. سوره ص، آيه 11.
(2 و 3)تفسير كشاف، ج 4، ص 641. و روح البيان، ج 10، ص 216.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 108
اللَّه"، شايد براي اين بود كه اشاره كند به اينكه غير از خدا كسي نيست كه صلاحيت داشته باشد چنين تهديدي بكند، پس آوردن ضمير هم كافي است و احتياج به آوردن نام خداي تعالي نيست.
" إِنَّ هذِهِ تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلي رَبِّهِ سَبِيلًا" كلمه" هذه" اشاره است به آيات سابق كه مشتمل بر تهديدهاي كوبنده و تذكر و موعظه است، و كلمه" تذكره" به معناي هر هشداري است كه آدمي با ديدن و يا شنيدن آن الگويي مي‌گيرد كه عمل خود را طبق آن انجام دهد.
و در جمله" فمن شاء" مفعول" شاء" حذف شده، و معروف در مثل اين موارد اين است كه مفعولي در تقدير بگيرند كه از جنس جواب شرط باشد و با سياق بسازد، بنا بر اين بايد بگوييم تقدير جمله:" فمن شاء أن يتخذ الي ربه سبيلا اتخذ الي ربه سبيلا- هر كس بخواهد راهي به سوي پروردگار خود اتخاذ كند مي‌تواند راهي به سوي پروردگارش اتخاذ كند" مي‌باشد. بعضي «1» گفته‌اند: كلمه" اتعاظ- پندگيري" در تقدير است، و معنايش اين است كه هر كس بخواهد پند بگيرد، راهي به سوي پروردگار خود اتخاذ مي‌كند: و منظور" از اتخاذ راه به سوي پروردگار" اتخاذ راه به سوي تقرب به او است. و منظور از" راه"، همان ايمان و اطاعت است. اين آن معنايي است كه مفسرين ذكر كرده‌اند.
ولي ممكن است كلمه" هذه" را اشاره به آيات اول سوره بگيريم كه به شب زنده‌داري و تهجد سفارش مي‌كرد، و بگوييم اين آيه مي‌خواهد خطاب اختصاصي به رسول خدا (ص) در اول سوره را به همه مؤمنين عموميت دهد، و به طور كلي بفرمايد:" فَمَنْ شاءَ ...".
مؤيد اين احتمال اين است كه آيه مورد بحث عينا در سوره دهر هم آمده، و در آنجا بعد از آيه‌اي قرار گرفته كه از نماز شب سخن مي‌گويد و مي‌فرمايد:" وَ سَبِّحْهُ لَيْلًا طَوِيلًا"، و از اين معنا مي‌توان نتيجه گرفت كه نماز شب راه مخصوصي است كه آدمي را به سوي پروردگارش هدايت مي‌كند.

بحث روايتي [رواياتي در باره نزول آيات:" يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا ..."] ..... ص : 108

اشاره

در الدر المنثور است كه بزار و طبراني در كتاب" اوسط"، و ابو نعيم در كتاب
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 642.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 109
" دلائل"، از جابر روايت كرده‌اند كه گفت: قريش در دار الندوه جلسه‌اي تشكيل دادند، كه بياييد براي اين مرد (رسول خدا ص) نامي انتخاب كنيد، كه مردم با شنيدن آن نام و عنوان ديگر دورش جمع نشوند، و از او فاصله بگيرند. عده‌اي گفتند چطور است او را كاهن بناميم. جمعي گفتند ديوانه‌اش معرفي كنيم. عده‌اي ديگر گفتند اتهام ديوانگي به او نمي‌چسبد. جمعي پرسيدند چطور است ساحرش بخوانيم؟ گفتند: نه، ساحر هم نيست، گفتند: كار ساحران را مي‌كند، چون بين دو دوست را به هم مي‌زند، و در آخر به همين معنا رأي دادند و متفرق شدند.
جريان به اطلاع رسول خدا (ص) رسيد، از شدت اندوه خود را در ملحفه‌اي پيچيد، جبرئيل به حضورش آمد و عرضه داشت:" يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ"،" يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ" «1».
مؤلف: آخر روايت خالي از سؤال نيست، براي اينكه از ظاهر آن بر مي‌آيد هر دو سوره با هم نازل شده، علاوه بر اين از آيات قرآن و حتي از سوره مدثر برمي‌آيد كه مشركين هر تهمت ناروايي به آن جناب زده‌اند: كاهن، ساحر، مجنون، و شاعرش خوانده‌اند، و تنها به تهمت زدن به ساحر كه روايت مي‌گويد، اكتفاء نكرده‌اند، از اين هم كه بگذريم در هيچ جاي قرآن نيامده كه اين تهمت را به آن جناب زده باشند كه بين دوستان را به هم مي‌زند.
و در همان كتاب آمده كه عبد اللَّه بن احمد در كتاب" زهد" و محمد بن نصر در كتاب" الصلاة" از عايشه روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) شبها بسيار كم مي‌خوابيد، چون خداي تعالي دستور داده بود" قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا" «2».
و در تفسير كشاف از عايشه روايت كرده كه در پاسخ شخصي كه پرسيده بود تزميل (روانداز) رسول خدا (ص) چه بود؟ گفت رواندازي بود به طول چهارده ذراع، كه من در زير نيمي از آن مي‌خوابيدم، و رسول خدا (ص) بر روي نيم ديگرش نماز مي‌خواند، پرسيدند از چه جنسي بود؟ گفت به خدا سوگند نه خز بود و نه قز (ابريشم غير مرغوب) و نه پوست مرعز، و نه ابريشم، و نه پشم، رويه آن از مو و آستريش از كرك بود «3».
مؤلف: اهل فن اين روايت را به جعلي بودن متهم كرده‌اند، و درست هم هست،
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 276.
(3)تفسير كشاف، ج 4، ص 636.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 110
براي اينكه آن زماني كه اين سوره كه ابتدايي‌ترين سوره‌هاي قرآن است در مكه نازل مي‌شد، عايشه همسر رسول خدا (ص) نشده بود، ازدواج آن جناب با وي بعد از هجرت در مدينه واقع شد.
و از كتاب جوامع الجامع نقل شده كه گفته است: در روايتي آمده كه رسول خدا (ص) داخل خانه خديجه شد، در حالي كه از شدت كوفتگي و فزع و ترس نمي‌توانست روي پاي خود بايستد، و فرمود: مرا بپيچيد، چيزي نگذشت كه جبرئيل ندايش در داد كه:" يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ" «1».
و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد و ابن جرير و ابن ابي حاتم از سعيد بن جبير روايت كرده‌اند كه گفت: وقتي آيه" يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا" نازل شد، رسول خدا (ص) مدت ده سال شب‌ها را به قيام و عبادت گذرانيد، طايفه‌اي از اصحابش نيز او را متابعت مي‌كردند، خداي تعالي بعد از ده سال آيه" إِنَّ رَبَّكَ يَعْلَمُ أَنَّكَ تَقُومُ ... وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ" را نازل كرد، و بعد از ده سال تخفيفي به كار آنان داد «2».
مؤلف: روايت شده «3» كه آيه تخفيف بعد از يك سال، و در بعضي «4» روايات بعد از هشت ماه نازل شد، و قيام در شب براي غير رسول خدا (ص) واجب نبوده، هم چنان كه جمله" إِنَّ هذِهِ تَذْكِرَةٌ" نيز به بياني كه گذشت به اين معنا اشاره دارد، و مؤيد آن خود روايت است كه مي‌گويد: طايفه‌اي از اصحاب چنين كردند (نه همه).
و در تهذيب به سند خود از محمد بن مسلم از امام باقر (ع) روايت كرده كه گفت: من از آن جناب از اين كلام خدا پرسيدم كه مي‌فرمايد:" قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا". فرمود:
خداي تعالي به آن جناب دستور داد كه در هر شب نماز شب بخواند، مگر آنكه استثنائا شبي نتواند «5».
مؤلف: اين روايت به يكي از وجوهي كه مفسرين در آيه ذكر كردند اشاره مي‌كند.
و در مجمع البيان است كه: بعضي گفته‌اند كلمه" نصفه" بدل است از كلمه" قليل"، در نتيجه بياني مي‌شود براي استثناء و مؤيد اين قول روايتي است كه در آن امام صادق (ع) فرموده: قليل عبارت است از نصف، و جمله" أَوِ انْقُصْ مِنْهُ" و جمله
__________________________________________________
(1)جوامع الجامع، ص 495.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 276.
(3 و 4)تفسير قرطبي، ج 19، ص 37.
(5)تهذيب الاحكام، ج 2، ص 335.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 111
" أَوْ زِدْ عَلَيْهِ" به معناي كمتر از نصف و بيشتر از آن است «1».

[چند روايت در باره مراد از ترتيل قرآن و آداب تلاوت قرآن ..... ص : 111

و در الدر المنثور است كه عسكري در كتاب مواعظ از علي (ع) روايت كرده كه فرمود: از رسول خدا (ص) پرسيدند معناي" وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا" چيست؟ فرمود: حروفش را واضح بگويي، و چون خواندن شعر صداي خود را ترجيع ندهي نه مانند بحر طويل يكسره باشد و نه مانند شعر پاره پاره، وقتي به عجائبش برمي‌خوري در آنجا بايستي، (و با تكرار آن) دل را به حركت در آوري، و زنهار! همتتان اين نباشد كه زودتر به آخر سوره برسيد «2».
مؤلف: نظير اين معنا را كليني در كافي به سند خود از عبد اللَّه بن سليمان از امام صادق از علي (ع) به اين عبارت نقل كرده كه فرمود: يعني حروف آن را واضح بگوييد، و مانند خواندن شعر، به صوت خود ترجيع ندهيد، و مانند ريگ، درهم‌وبرهمش مكنيد، بلكه با (تكرار) آياتش دلهاي مبتلا به قساوت را از قساوت تهي كنيد، و هم هيچ يك از شما اين نباشد كه زودتر سوره را تمام كنيد «3».
و در همان كتاب است كه ابن ابي شيبه از طاووس روايت كرده كه گفت: از رسول خدا (ص) پرسيدند كداميك از مردم قرآن را بهتر مي‌خوانند؟ فرمود: آن كس كه وقتي تلاوتش را مي‌شنوي احساس كني كه او از خدا مي‌ترسد «4».
و در اصول كافي به سند خود از علي بن ابي حمزه روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: قرآن نبايد به سرعت خوانده شود، بلكه بايد ترتيل شود، پس وقتي به آيه‌اي برمي‌خوري كه در آن سخن از بهشت رفته، همانجا بايست و از خداي عز و جل درخواست بهشت كن، و چون به آيه مربوط به دوزخ مي‌رسي از خدا بخواه تا از آتش پناهت دهد «5».
و در مجمع البيان در معناي ترتيل از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: ترتيل آن است كه در آن مكث كني و صوتت را نيكو گرداني»
.__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 377.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 277.
(3)اصول كافي، ج 2، ص 449، ح 1.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 277.
(5)اصول كافي، ج 2، ص 452، ح 2. [.....]
(6)مجمع البيان، ج 10، ص 378.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 112

[رواياتي راجع به كيفيت نزول وحي بر رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله و سلم)] ..... ص : 112

و نيز در همان كتاب از ام سلمه روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) قرائتش را آيه آيه مي‌كرد «1».
و در همان كتاب از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) صوت خود را در قرائت مي‌كشيد «2».
و نيز در همان كتاب روايت كرده كه: حارث بن هشام از رسول خدا (ص) پرسيد وحي چگونه بر تو نازل مي‌شود؟ فرمود: احيانا صدايي چون صداي زنگ به گوشم مي‌خورد، و من آنچه را مي‌گويد از بر مي‌شوم، و اين نوع وحي از ساير انواعش بر من سخت‌تر است، و بدنم عرق مي‌كند، و گاهي فرشته وحي به صورت مردي برايم مجسم مي‌شود، و من آنچه را مي‌گويد از بر مي‌شوم.
عايشه هم گفته: گاه مي‌شد كه وحي بر آن جناب نازل مي‌شد در حالي كه سوار بر شتر بود ناچار به گردن حيوان مي‌زد تا بخوابد. و نيز گفته: من ديده‌ام كه گاهي در روز بسيار سرد وحي بر آن جناب نازل مي‌شد و خيس عرق مي‌شد، به طوري كه عرق از پيشانيش مي‌چكيد «3».
و از تفسير عياشي نقل شده كه او به سند خود از عيسي بن عبيد از پدرش از جدش از علي (ع) روايت كرده كه فرمود: قرآن بعضي آياتش بعضي ديگر را نسخ مي‌كند، و لذا بايد به دستور رسول خدا (ص) به همه آيات تمسك كرد، يعني آخرين آيه‌اي را هم كه نازل شده در نظر بگيريم. و از جمله آخرين آياتي كه به آن جناب نازل شد سوره مائده است، كه ما قبل خود را نسخ كرده ولي چيزي آن را نسخ نمي‌كند، اين سوره در حالي بر آن جناب نازل شد كه بر ناقه شهباء سوار بود، و وحي آن چنان بر آن حيوان گران آمد كه نتوانست راه برود، بلكه شكمش را به زمين نزديك مي‌كرد و من خود ديدم كه نزديك بود نافش به زمين برسد «4».
مؤلف: اين روايت اگر درست باشد ناگزير بايد بگوييم ظاهر شدن اثر سنگيني وحي در ناقه و يا قاطر، از قبيل تجسم معاني است، نه اينكه وحي هم امري مادي و داراي سنگيني وزن است، چون اين سخن معقول نيست. و نظير اين تعبيرها در رواياتي كه معجزات و كرامات اولياء را نقل مي‌كنند، بسيار است.
و در تهذيب به سند خود از هشام بن سالم از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير كلام خداي عز و جل كه فرموده" إِنَّ ناشِئَةَ اللَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْئاً وَ أَقْوَمُ قِيلًا"، فرمود:
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان، ج 10، ص 378.
(4)تفسير عياشي، ج 1، ص 288.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 113
منظور از" أقوم قيلا" اين است كه برخاستن آدمي از بستر براي رضاي خدا (و نه براي هيچ كس ديگر) قيامي است استوار «1».
مؤلف: اين روايت به دو سند ديگر در تهذيب و علل از هشام از آن جناب نقل شده «2».
و در مجمع البيان در ذيل آيه" إِنَّ ناشِئَةَ اللَّيْلِ" آمده كه از امام باقر و امام صادق (ع) روايت شده كه فرمودند: منظور به نماز ايستادن در آخر شب است «3» و در الدر المنثور است كه ابن منذر از حسين بن علي (ع) روايت كرده كه آن جناب را ديدند، بين مغرب و عشا نماز مي‌خواند، سببش را پرسيدند، فرمود: اين از همان ناشئه است «4».

[مراد از تبتل به سوي خدا (وَ تَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلًا)] ..... ص : 113

و در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ تَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلًا" مي‌گويد محمد بن مسلم و زراره و حمران از امام باقر و امام صادق (ع) روايت كرده‌اند كه فرمودند: منظور از اين" تَبَتَّلْ"، بلند كردن دستها در نماز است. و در روايت ابي بصير آمده كه فرمود:" تبتل" اين است كه در نماز دست به سوي خدا برداري و تضرع كني «5».
مؤلف: اين روايت با قنوت نماز منطبق است. و در روايتي «6» ديگر آمده كه" تبتل" به معناي بلند كردن دستها و حركت دادن انگشتان سبابه است. و در روايتي «7» ديگر آمده كه اشاره كردن با انگشتان است. و در روايتي «8» ديگر آمده كه دعا كردن با يك انگشت و اشاره كردن با آن است.
باز در مجمع البيان است كه از عبد اللَّه بن عمر نقل شده كه وقتي رسول خدا (ص) شنيد كسي مي‌خواند:" وَ طَعاماً ذا غُصَّةٍ"، از شنيدن آن غش كرد «9».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ كانَتِ الْجِبالُ كَثِيباً مَهِيلًا" آمده: يعني مانند تل ريگ كه از بالا فرو بريزد «10».
__________________________________________________
(1)تهذيب، ج 2، ص 336.
(2)علل الشرائع، ج 2، ص 363.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 378.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 278.
(5)مجمع البيان، ج 10، ص 379.
(6 و 7 و 8)تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 449.
(9)مجمع البيان، ج 10، ص 380.
(10)تفسير قمي، ج 2، ص 392.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 114

[سوره المزمل (73): آيه 20] ..... ص : 114

اشاره

إِنَّ رَبَّكَ يَعْلَمُ أَنَّكَ تَقُومُ أَدْني مِنْ ثُلُثَيِ اللَّيْلِ وَ نِصْفَهُ وَ ثُلُثَهُ وَ طائِفَةٌ مِنَ الَّذِينَ مَعَكَ وَ اللَّهُ يُقَدِّرُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ عَلِمَ أَنْ لَنْ تُحْصُوهُ فَتابَ عَلَيْكُمْ فَاقْرَؤُا ما تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ عَلِمَ أَنْ سَيَكُونُ مِنْكُمْ مَرْضي وَ آخَرُونَ يَضْرِبُونَ فِي الْأَرْضِ يَبْتَغُونَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ وَ آخَرُونَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَاقْرَؤُا ما تَيَسَّرَ مِنْهُ وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ أَقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ هُوَ خَيْراً وَ أَعْظَمَ أَجْراً وَ اسْتَغْفِرُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (20)

ترجمه آيات ..... ص : 114

پروردگار تو مي‌داند كه تو و گروهي از مؤمنين كه با تو هستند نزديك از دو ثلث شب و گاهي نصف آن و گاهي ثلث آن را زنده مي‌داريد و خدا كه تقدير كننده شب و روز است (و در فصول چهارگانه آن را بلند و كوتاه مي‌كند) مي‌داند كه تشخيص دو ثلث و نصف و ثلث در فصول مختلف براي شما ممكن نيست به همين جهت بر شما بخشود از اين پس هر مقدار كه برايتان ميسر است از قرآن بخوانيد. و نيز مي‌داند كه براي شما بيماري پيش مي‌آيد عده‌اي به سفر مي‌روند تا از رزق خدا به دست آورند جمعي ديگر در راه خدا جنگ مي‌كنند در چنين احوال نيز هر مقدار كه مي‌توانيد از قرآن بخوانيد و نماز بپا بداريد و زكات بدهيد. و به خدا وام دهيد وامي نيكو و بدانيد آنچه از كارهاي خير مي‌كنيد و از پيش براي خود مي‌فرستيد نزد خدايش مي‌يابيد، اما بهتر از آنچه كه كرديد و با أجري عظيم‌تر. و از خدا طلب مغفرت كنيد كه خدا آمرزنده و رحيم است (20).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 115

بيان آيه ..... ص : 115

اشاره

سخن در اين آيه شريفه براي تخفيف دادن به دستوري است كه در اول سوره به شخص رسول خدا (ص) داد، و در آيه" إِنَّ هذِهِ تَذْكِرَةٌ ..." در وسط سوره آن دستور را به عموم مؤمنين تعميم داد، و آن عبارت بود از پرداختن به نماز شب و تهجد، در اين آيه مي‌خواهد بفرمايد: خدا از مؤمنين اكتفاء كرد به هر مقداري كه بتوانند از قرآن تلاوت كنند، پس آيه شريفه مي‌خواهد دستور اول سوره را تخفيف دهد، نه اينكه آن را نسخ نموده از قيام در دو ثلث شب و يا نصف آن و يا ثلث آن منع كند.

[زمان نزول اين آيه شريفه كه متضمن تخفيف دستور قيام در دو ثلث شب يا نصف يا ثلث آن است ..... ص : 115

در اخبار زيادي وارد شده كه خصوص اين آيه بعد از گذشتن هشت ماه و يا يك سال و يا ده سال از نزول آيات اول سوره در مكه نازل شد، و ليكن اين حرف از اين نظر سست است كه در آيه شريفه جمله" أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ أَقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً" آمده، و ظاهر آن اين است كه مراد از" زكات"- مخصوصا بدان جهت كه بعد از نماز و قبل از مساله انفاق مستحبي آمده- زكات واجب باشد، و همه مي‌دانيم كه زكات بعد از هجرت در مدينه واجب شده.
پس نزول اين آيه در مدينه بوده، و اينكه بعضي «1» گفته‌اند: زكات در مكه واجب شد، ولي نصاب آن تعيين نشد تا در مدينه معين گرديد، و همچنين اينكه بعضي «2» ديگر گفته‌اند:
ممكن است آيه شريفه قبل از حكمش نازل شده باشد، و حكمش بعد از مدتي كه از نزول آيه گذشت واجب شده باشد وجوهي بدون دليل هستند.
علاوه بر بي‌دليل بودن اين سخنان در آيه شريفه سخن از قتال هم رفته، مي‌فرمايد:" وَ آخَرُونَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ" با اينكه مي‌دانيم در مكه در جو آن چناني مصلحت نبوده كه در متن آيه سخن از قتال به ميان آيد، و به هر حال ظاهر اين است كه آيه شريفه در مدينه نازل شده باشد نه در مكه، و بعضي از مفسرين هم به اين نظريه متمايل شده‌اند.
" إِنَّ رَبَّكَ يَعْلَمُ أَنَّكَ تَقُومُ أَدْني مِنْ ثُلُثَيِ اللَّيْلِ وَ نِصْفَهُ وَ ثُلُثَهُ ..."
خطاب در اين آيه به رسول خدا (ص) است، و تعبير به" ربك" اشاره است به اينكه رحمت و عنايت الهي شامل آن جناب است، و همچنين تعبير به
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 29، ص 114.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 116
" يَعْلَمُ أَنَّكَ تَقُومُ ..."، بويي از شكر مي‌دهد، و از لحنش پيداست كه مي‌خواهد از آن جناب تشكر كند، آري خودش فرموده" وَ كانَ سَعْيُكُمْ مَشْكُوراً" «1»" تَقُومُ أَدْني مِنْ ثُلُثَيِ اللَّيْلِ وَ نِصْفَهُ وَ ثُلُثَهُ"- كلمه" أدني" اسم تفضيل از مصدر" دنو" است، كه به معناي نزديكي است، ولي در عرف استعمال اين ماده در موردي شايع شده كه علاوه بر نزديك بودنش به چيزي كمتر از آن هم باشد، مثلا عدد" نه" و عدد" يازده" هر دو به عدد ده نزديكند، اما كلمه" أدني من عشرة" را تنها در پايين‌تر از ده مثلا" نه" استعمال مي‌كنند، نه در بالاتر از آن مثلا" يازده"، پس معناي جمله" أَدْني مِنْ ثُلُثَيِ اللَّيْلِ" كمي كمتر از دو ثلث شب است.
واو عاطفه در جمله" و نصفه و ثلثه" صرفا براي مطلق جمع است، و مي‌خواهد بفرمايد خداي تعالي مي‌داند كه تو در بعضي از شبها كمتر از دو ثلث شب، و در بعضي از شبها نصف شب، و در بعضي ثلث شب را به نماز مي‌ايستي.
و مراد از" معيت" در جمله" وَ طائِفَةٌ مِنَ الَّذِينَ مَعَكَ" معيت در ايمان است، و حرف" من" براي تبعيض است، و بنا بر اين، آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه بعضي از مؤمنين نماز شب مي‌خواندند، همانطور كه رسول خدا (ص) مي‌خواند. ولي بعضي «2» از مفسرين حرف" من" را بيانيه گرفته‌اند، كه مي‌دانيد درست نيست.
و جمله" وَ اللَّهُ يُقَدِّرُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ" در مقام تعليل براي جمله" إِنَّ رَبَّكَ يَعْلَمُ" است، و معناي مجموع آن دو اين است كه چگونه خدا نداند با اينكه خدا آن كسي است كه خلقت و تدبير منتهي به او است. در اين تعليل مي‌بينيم تقدير، يعني تعيين مقدار شب و روز و ثلث و نصف و دو ثلث آنها را به اللَّه نسبت داده، نه به نام" رب"، يا نام ديگر، و اين براي آن است كه اندازه‌گيري مخلوق از شؤون خلقت است، و خلقت مستند به اللَّه است، كه هر چيزي به او منتهي مي‌شود.
" عَلِمَ أَنْ لَنْ تُحْصُوهُ فَتابَ عَلَيْكُمْ فَاقْرَؤُا ما تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ"- كلمه" احصاء" كه مصدر فعل" تحصوه" است، به معناي به دست آوردن و احاطه يافتن به مقدار هر چيز، و تعداد آن است و ضمير در" لَنْ تُحْصُوهُ" به تقدير مستفاد از" يُقَدِّرُ اللَّيْلَ ..."، و يا به قيام مستفاد از" تَقُومُ أَدْني ..." بر مي‌گردد، مي‌فرمايد: همه شما نمي‌توانيد يك سوم و يك دوم و دو سوم شبهاي سال را به خاطر كوتاهي و بلندي آن در ايام سال اندازه‌گيري بكنيد، و مخصوصا
__________________________________________________
(1)و سعي و تلاش شما مورد قدرداني است. سوره دهر، آيه 22.
(2)تفسير روح البيان، ج 10، ص 218. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 117
دشواري اين اندازه‌گيري وقتي بيشتر مي‌شود كه كسي بخواهد اول شب بخوابد، و درست در يك دوم و يا يك سوم و يا دو سوم شب از خواب برخيزد، مگر اينكه از باب احتياط همه شب را بيدار بماند تا يقين كند آن مقداري كه مي‌خواسته بيدار باشد، بيدار بوده است، و يا چاره‌اي ديگر بينديشد.

[آيه شريفه مربوط به حكم شب زنده‌داري مفاد آيات اول سوره را نسخ نمي‌كند بلكه تخفيف مي‌دهد] ..... ص : 117

پس مراد از اينكه فرمود:" خدا دانست كه شما نمي‌توانيد اين مقادير را به دست آوريد" اين است كه اين احاطه براي عموم شما مكلفين ميسر نيست، نه اينكه حتي هيچ فردي نمي‌تواند چنين احاطه‌اي پيدا كند.
و مراد از اينكه فرمود:" به همين جهت بر شما توبه كرد" اين است كه به رحمت الهيه‌اش به طرف شما توجه و رجوع كرد و تكليف شما را در اين باب تخفيف داد، بنا بر اين، خداي تعالي بر بندگان خود توبه و رجوعي دارد، و آن اين است كه رحمت خود را بر آنان بسط دهد، و اثر اين توبه خدا آن است كه بندگان، موفق به توبه و رجوع به وي شوند. و يا اين است كه موفق به هر اطاعتي گردند. و يا اين است كه بعضي از تكاليف دشوار را به كلي بردارد، و يا در آن تخفيفي بدهد، كه قرآن كريم در باره اولين اثر كه براي توبه خدا شمرديم فرموده:" ثُمَّ تابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا" «1».
علاوه بر آن توبه، خداوند يك توبه ديگري دارد، و آن بعد از توبه بندگان است، و اثرش اين است كه توبه آنان را قبول نموده، گناهانشان را مي‌آمرزد، و ما در سابق هم به اين معنا اشاره كرده بوديم.
و منظور از اينكه فرمود:" پس از قرآن هر چه برايتان ميسور بود بخوانيد"، اين است كه در وظيفه شب‌زنده‌داري و مقدار آن براي عموم تخفيف دهد، و اگر حرف" فاء" را بر سر جمله آورد، و فرمود:" فاقرؤا"، براي اين بود كه بفهماند اين تخفيف نتيجه علم خدا به دشواري آن اندازه‌گيري‌ها براي مكلفين است.
و لازمه اين تخفيف توسعه يافتن تكليف براي عموم مكلفين، و برخورداري همه از نعمت شب‌زنده‌داري است، هر كس به مقدار وسعش، نه اينكه خواسته باشد حكم ثلث و نصف و كمتر از دو ثلث را حتي براي آن فردي كه قدرت احصاي آن را دارد نسخ كند، و بفرمايد: از اين به بعد اين عمل بدعت و حرام است، براي اينكه گفتيم اين عمل براي غالب مردم دشوار است نه براي همه، و اگر براي همه غير ميسر بود، و حتي يك نفر هم قادر به انجام
__________________________________________________
(1)سپس خداوند ايشان را مورد لطف خود قرار (و توفيق داد) تا توبه كنند. سوره توبه، آيه 118.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 118
آن نبود از اول تشريع نمي‌شد، چون خداي تعالي هيچ فردي را تكليف به غير ميسور نمي‌كند" لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها" «1».
علاوه بر اين، در آيه شريفه پيغمبر خود و طايفه‌اي از مؤمنين را تصديق كرده كه ثلث و يا نصف و يا كمتر از دو ثلث را شب‌زنده‌داري مي‌كردند، و مي‌توانستند اين اندازه‌ها را رعايت كنند، و ميسر نبودن آن را به جميع مردم نسبت داده، و معلوم است كه جميع مردم عبارتند از آنها كه اين كار را مي‌كردند، و آنهايي كه نمي‌كردند، پس حكم شب‌زنده‌داري شاق بر مجموع من حيث المجموع است، نه شاق بر تك تك عموم مسلمانان، و چون چنين است تكليف را طوري تخفيف داد كه هم اصل تكليف براي افرادي كه قادر بر اندازه‌گيري هستند بماند، و هم آسانتر آن براي همه ميسور شود، و فرمود:" فَاقْرَؤُا ما تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ"، و حكم شب‌زنده‌داري چه حد اكثرش يعني ثلث و دو ثلث و نصف و چه حد اقلش يعني خواندن مقدار ميسور از قرآن براي عموم مؤمنين مستحبّ است.
مفسرين در اينكه منظور از" قيام ليل" چيست اختلاف كرده‌اند، آيا قرائت قرآن در خارج نماز است و يا خود نماز خواندن در شب است؟ و بنا بر اينكه منظور نماز باشد، اختلاف كرده‌اند در اينكه آيا اين نماز بر پيامبر (ص) و همه مؤمنين واجب است، و يا براي همه مستحبّ است، و يا بر رسول خدا (ص) واجب و بر سايرين مستحبّ است؟ و نيز اختلاف كرده‌اند در اينكه آيا آيه مربوط به قيام ليل به وسيله آيه مورد بحث نسخ شده؟ و آيا حكم نماز شب مبدل به قرائت قرآن به قدر ميسور شده؟ و اين اقوال كثير چيزي نيست كه تعرض به آنها فايده داشته باشد.
" عَلِمَ أَنْ سَيَكُونُ مِنْكُمْ مَرْضي وَ آخَرُونَ يَضْرِبُونَ فِي الْأَرْضِ يَبْتَغُونَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ وَ آخَرُونَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ"- اين قسمت از آيه به مصلحت ديگري كه باعث تخفيف در امر به قيام در ثلث و نصف و كمتر از دو ثلث شد اشاره مي‌كند، مي‌فرمايد: علاوه بر اينكه حكم ياد شده بر عامه مكلفين دشوار است، اين دشواري در باره بيماران و مسافران و رزمندگان بيشتر است، و مراد از" ضرب في الارض"، مسافرت، و مراد از" ابتغاء من فضل اللَّه" طلب روزي از راه مسافرت به نواحي زمين براي تجارت است.
" فَاقْرَؤُا ما تَيَسَّرَ مِنْهُ وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ أَقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً"- در اين قسمت از آيه حكم تخفيف را تكرار مي‌كند تا مطلب تاكيد شود، و ضمير" منه" به قرآن بر
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 286.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 119
مي‌گردد، و مراد از خواندن از قرآن به مقداري كه ميسور باشد، نماز خواندن به مقداري است مناسب، با وسعت زماني كه شب‌زنده‌داري كرده‌اند.
و مراد از" نمازي كه مامور شده‌اند به جاي آورند" نمازهاي واجب است، بنا بر اين، اگر آيه را مدني بدانيم منظور همين نمازهاي واجب پنجگانه خواهد بود، و اگر مكي باشد بايد بگوييم منظور نمازهايي است كه قبل از هجرت واجب بوده، و مراد از" زكات" زكات واجب است، و منظور از" قرض دادن آن به خداي تعالي"، انفاقهاي غير زكات و صدقات مالي است كه در راه خدا داده مي‌شود. و عطف امر به اقامه نماز و دادن زكات و قرض دادن به خدا به مساله تخفيف، براي اشاره به اين معنا بوده كه تكاليف ديني هم چنان به وجوب و اهميت خود باقي است، و خداي تعالي هم چنان به امر آن اعتنا دارد، پس كسي خيال نكند كه تخفيف از شب‌زنده‌داري به ساير وظائف سرايت كرده، در حقيقت آيه مورد بحث از اين نظر شبيه به آيه نجوي است، كه وقتي (به منظور تخفيف) حكم صدقه دادن قبل از نجواي با رسول خدا (ص) را بر مي‌دارد، بلافاصله مساله وجوب نماز و زكات و اطاعت خدا و رسولش را خاطرنشان مي‌سازد و مي‌فرمايد:" فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تابَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ فَأَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ" «1».
" وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ هُوَ خَيْراً وَ أَعْظَمَ أَجْراً"- كلمه" من خير" بيان" ما" است، و مراد از" خير مطلق"، اطاعت است، چه واجب و چه مستحبّ، و كلمه" هو" يا ضمير فصل است، و يا تاكيد ضمير در" تجدوه" است. و معناي آيه اين است كه: هر اطاعتي كه به نفع خود از پيش بفرستيد- يعني براي اينكه با آن زندگي آخرتي خود را تامين كنيد- نزد خدا آن را خواهيد ديد، يعني در روز لقاء اللَّه آن را بهتر از همه كارهاي نيك كه مي‌كرديد، و يا بهتر از هر چيزي كه در دنيا باقي مي‌گذاريد، و پراجرتر از آن خواهيد يافت.
" وَ اسْتَغْفِرُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ"- سوره مورد بحث را با امر به استغفار ختم نمود، و در اينكه فرمود:" به درستي خدا غفور و رحيم است" اشعاري به وعده مغفرت و رحمت هم دارد، و بعيد نيست مراد از" استغفار" انجام مطلق طاعات باشد، چون طاعات وسائلي هستند كه با آن مغفرت خدا شامل حال آدمي مي‌شود، پس مي‌توان گفت: هر طاعتي استغفار است.
__________________________________________________
(1)اكنون كه اين كار را نكرديد و خداوند توبه شما را پذيرفت نماز را بپا داريد و زكات را ادا كنيد و خدا و پيامبرش را اطاعت نماييد. سوره مجادله، آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 120

بحث روايتي [(روايتي در باره تخفيف تهجد شبانه، قرائت قرآن، تجارت، قرض به خدا، و ...)] ..... ص : 120

در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) آمده كه در تفسير آيه" إِنَّ رَبَّكَ يَعْلَمُ أَنَّكَ تَقُومُ أَدْني مِنْ ثُلُثَيِ اللَّيْلِ وَ نِصْفَهُ وَ ثُلُثَهُ" فرمود: رسول خدا (ص) اين عمل را انجام داد، و مردم را به آن بشارت داد، ولي بر آنان دشوار آمد و" عَلِمَ أَنْ لَنْ تُحْصُوهُ"، و خداي تعالي دانست كه ضبط يك سوم و نصف و دو سوم براي مردم دشوار است، يك مسلمان نيمه شب از خواب برمي‌خيزد، در حالي كه نمي‌داند (شب در اين فصل)، چه ساعتي نصف يا ثلثان مي‌شود، و چه بسا براي درك آن ساعت‌هاي معين تا به صبح بيدار بماند. لذا خداي تعالي اين آيه را نازل كرد:" إِنَّ رَبَّكَ يَعْلَمُ أَنَّكَ تَقُومُ ... عَلِمَ أَنْ لَنْ تُحْصُوهُ" و فرمود: خدا مي‌داند كه شما نمي‌توانيد نصف و ثلث را به دست بياوريد. و لذا اين آيه شريفه آن حكم را نسخ كرد،" فَاقْرَؤُا ما تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ" و بدانيد كه هيچ پيغمبري نيامده مگر اينكه نماز شب را در خلوت مي‌خواند، و هيچ پيغمبري اين نماز شب را در اول شب بجا نمي‌آورد «1».
مؤلف: حاصل روايت اين است كه صدر سوره نماز شب را واجب كرده، و ذيلش آن را نسخ كرده. البته قريب به اين معنا از طرق اهل سنت هم از ابن عباس و غيره روايت شده كه ما در بيان سابقمان درباره نسخ صحبت كرديم.
و در مجمع البيان است كه حاكم ابو القاسم ابراهيم حسكاني، به سند خود از كلبي از ابي صالح از ابن عباس روايت كرده كه در مورد جمله" وَ طائِفَةٌ مِنَ الَّذِينَ مَعَكَ" گفته است.
منظور علي و ابو ذر است «2».
و در همان كتاب است كه در ذيل جمله" فَاقْرَؤُا ما تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ" گفته: از حضرت رضا از پدرش از جدش (ع) روايت شده كه فرمود: حد اقل چيزي كه در قرائت قرآن براي شما ميسر است خشوع قلب و صفاي باطن است «3».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم و طبراني و ابن مردويه، از ابن عباس از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه در ذيل" فَاقْرَؤُا ما تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ"
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 392.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 381.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 382.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 121
فرمود: حد اقل صد آيه است «1».
و در همان كتاب است كه ابن مردويه از عبد اللَّه بن مسعود روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) فرمود: هيچ كاسبي نيست كه طعامي را از جايي به سوي شهري از شهرهاي مسلمين وارد كند، و آن كالا را به نرخ روز در آن شهر به فروش برساند، مگر آنكه نزد خدا منزلت شهيد را دارد، آن گاه رسول خدا (ص) اين آيه را تلاوت كردند:" وَ آخَرُونَ يَضْرِبُونَ فِي الْأَرْضِ يَبْتَغُونَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ وَ آخَرُونَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ" «2».
و در تفسير قمي به سند خود از زرعه از سماعه روايت كرده كه گفت: من از آن جناب (ظاهرا امام صادق ع است) از جمله" وَ أَقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً" پرسيدم، فرمود: منظور غير زكات است «3».
و در خصال از امير المؤمنين (ع) آمده كه در حديث" اربعة مائة" فرمود: بسيار استغفار كنيد تا رزق را جلب كرده باشيد، و تا مي‌توانيد امروز عمل خير انجام دهيد تا فردا آن را بيابيد «4».
مؤلف: ذيل اين حديث از جمله" وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ هُوَ خَيْراً وَ أَعْظَمَ أَجْراً" استفاده شده
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 280.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 393.
(4)خصال صدوق، ج 2، ص 615.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 122

(74)سوره مدثر مكي است و پنجاه و شش آيه دارد (56) ..... ص : 122

[سوره المدثر (74): آيات 1 تا 7] ..... ص : 122

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ (1) قُمْ فَأَنْذِرْ (2) وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ (3) وَ ثِيابَكَ فَطَهِّرْ (4)
وَ الرُّجْزَ فَاهْجُرْ (5) وَ لا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ (6) وَ لِرَبِّكَ فَاصْبِرْ (7)

ترجمه آيات ..... ص : 122

به نام خداوندي كه در دنيا رحمتي عام براي همه و در آخرت رحمتي خاص براي مؤمنين دارد.
هان اي روپوش به خود پيچيده (1).
برخيز و انذار كن (2).
و پروردگارت را تكبير گوي (3).
و جامه‌ات را از هر آلودگي پاك بدار (4).
و از پليديها دوري نما (5).
و در برابر احسانت نه منت بگذار و نه آن را بسيار و بزرگ بدان (6).
و به خاطر پروردگارت صبر كن (7).

بيان آيات ..... ص : 122

اشاره

اين سوره مشتمل بر مطالب زير است: اول اينكه رسول خدا (ص) را دستور مي‌دهد به اينكه مردم را انذار كند، و اين دستور را با لحني و در سياقي بيان
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 123
كرده كه از آن پيداست جزو دستورهاي اوائل بعثت است. دوم اينكه اشاره مي‌كند به عظمت شان قرآن و جلالت قدرش. سوم اينكه كساني را كه منكر قرآن شوند و نسبت سحر به آن دهند تهديد، و كساني را كه از دعوت قرآن سر بتابند مذمت كرده است.

[جمع بين روايات مختلف در باره زمان نزول سوره مباركه مدثر] ..... ص : 123

و اين سوره از اولين سوره‌هاي نازل در اوائل بعثت و ظهور دعوت اسلامي است. حتي بعضي «1» گفته‌اند اولين سوره‌اي است كه از قرآن نازل شده. هر چند كه خود آياتش اين قول را تكذيب مي‌كند، چون مي‌رساند رسول خدا (ص) قبل از اين سوره قرآن را بر مردم مي‌خوانده، و مردم تكذيبش مي‌كردند و از آن اعراض مي‌نمودند و نسبت سحر به آن مي‌دادند.
و به همين جهت بعضي از مفسرين متمايل به اين قول شده‌اند كه اولين آياتي كه از قرآن نازل شد، هفت آيه از اول همين سوره بوده، و لازمه اين قول آن است كه سوره مورد بحث يكباره نازل نشده باشد. و اين قول هر چند از نظر متن آيات هفتگانه بعيد نيست، ليكن سياق اول سوره علق آن را دفع مي‌كند، چون ظاهر آن اين است كه آيات اول سوره علق اولين آيات نازله از قرآن است.
بعضي هم احتمال داده‌اند سوره مورد بحث اولين سوره‌اي باشد كه بعد از مامور شدن آن جناب به دعوت علني نازل شده باشد، و سوره علق اولين سوره نازله از قرآن باشد، چون رسول خدا (ص) بعد از بعثت و نزول سوره علق مدتها دعوتش پنهاني بود، در نتيجه سوره مورد بحث به منزله آيه" فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ" «2» است، كه دعوت علني را اعلام مي‌كند، با همين نكته بين سه دسته از روايات را جمع كرده: اول آنهايي كه مي‌گويد سوره مدثر اولين سوره قرآن است، دوم آنهايي كه مي‌گويد سوره مدثر بعد از سوره علق نازل شده، و سوم آنهايي كه مي‌گويد سوره مزمل و مدثر با هم نازل شده‌اند. ليكن اين قول قدمي از احتمال فراتر نگذاشته.
و به هر حال آنچه يقيني و مسلم است اين است كه اين سوره در اوائل بعثت نازل شده و جزو اولين سوره‌هاي قرآني است، و آيات هفتگانه‌اي كه در اين فصل آورديم متضمن امر به انذار و ساير لوازم انذار است، كه خداي تعالي به آن سفارش فرموده.

[معناي خطاب" يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ"] ..... ص : 123

" يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ" كلمه" مدثر"- با تشديد دال و تشديد ثاء- در اصل" متدثر" بوده، كه از مصدر
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 644.
(2)به طور آشكار آنچه را ماموريت داري بيان كن و از مشركان روي گردان. سوره حجر، آيه 94.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 124
" تدثر" مشتق شده، و معنايش پيچيدن جامه و پتو و امثال آن به خود در هنگام خواب است، و خطاب در اين جمله به رسول خدا (ص) است، كه در چنين حالي بوده، و لذا به همان حالي كه داشته يعني" پتو به خود پيچيده" مورد خطاب قرار گرفته، تا ملاطفت را برساند، نظير جمله" يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ" كه اين انس و ملاطفت را مي‌رساند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" تدثر" جامه نبوت به تن پوشيدن آن جناب است، نه جامه ظاهري، و در حقيقت در اين تعبير نبوت تشبيه به لباس شده، كه صاحبش را مي‌آرايد و زينت مي‌دهد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد از آن گوشه‌گيري و غيبت آن جناب از انظار مردم است، چون در ايامي كه مورد اين خطاب قرار مي‌گرفت در غار حرا زندگي مي‌كرد. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد از آن استراحت و فراغت است، گويا به آن جناب خطاب فرموده: هان اي كسي كه فارغ و بي‌خيال استراحت كرده‌اي! زمان فراغت و راحت تمام شد، و اينك زمان دشواريهاي تكاليف و رنج هدايت مردم رسيده است.
اينها كه ذكر شد وجوهي است كه هر چند در جاي خود درست و بي‌اشكال است، اما آنچه از عبارت مورد بحث به ذهن مي‌آيد همان معناي اول است.
" قُمْ فَأَنْذِرْ" ظاهرا مراد تنها اين است كه آن جناب را امر به انذار كند، بدون اينكه نظري داشته باشد به اينكه چه كسي را انذار كند، پس در حقيقت معناي جمله اين است كه به وظيفه انذار قيام كن. ولي بعضي «4» گفته‌اند: (اين دستور به كساني كه بايد انذار شوند نيز) نظر دارد، چيزي كه هست مفعول جمله يعني انذار شونده از كلام حذف شده، و تقدير كلام" قم فانذر عشيرتك الاقربين" است، يعني برخيز و خويشاوندان نزديكت را انذار كن، چون انذار در ابتداي دعوت با همان نزديكان مناسبت دارد، هم چنان كه در سوره شعراء هم همين طور آمده.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: انذار شونده كه مفعول جمله" فانذر" است و در كلام حذف شده، عموم مردم است، چون در جاي ديگر فرموده:" وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا كَافَّةً لِلنَّاسِ" «6».
در مقام مورد بحث تنها انذار را آورد، و تبشير را ذكر نكرد، و نفرمود:" قم فانذر و
__________________________________________________
(1)روح البيان، ج 10، ص 223.
(2 و 3)روح المعاني، ج 29، ص 116.
(4 و 5)روح المعاني، ج 29، ص 116. [.....]
(6)ما تو را به سوي عموم مردم فرستاديم. سوره سبأ، آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 125
بشر"، با اينكه تماميت دعوت هر دو را لازم دارد، و اين بدان جهت بود كه سوره مورد بحث از سوره‌هاي ابتداي دعوت است، و در ابتداي دعوت بيشتر انذار كاربرد دارد.

[معناي تكبير و فرق آن با تسبيح ..... ص : 125

" وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ" يعني هم در باطن دل و مرحله اعتقاد، و هم در مرحله عمل و هم به زبان پروردگار خود را به عظمت و كبريا منسوب كن، و او را از اينكه معادل و يا ما فوقي داشته باشد منزه بدار، چون چيزي نيست كه شريك او و يا غالب بر او و يا مانع سر راه او باشد، و نقصي عارض بر او نمي‌شود، و هيچ وصفي از اوصاف، او را تحديد نمي‌كند، و لذا از ائمه معصومين (ع) وارد شده كه معناي تكبير (اللَّه اكبر) اين است كه خدا از اينكه در وصف بگنجد بزرگتر است، پس خداي تعالي از هر وصفي كه ما با آن توصيفش كنيم، و حتي از خود اين وصف بزرگتر است، و همين معنا با توحيد اسلامي مناسب است، چون توحيدي كه اسلام پيشنهاد كرده از هر توحيد ديگري كه در ساير شرايع ديني سراغ داريم بالاتر و مهم‌تر است.
و اين معنايي كه ما براي تكبير ذكر كرديم فارق ميان دو كلمه تكبير و تسبيح (اللَّه اكبر و سبحان اللَّه) است، سبحان اللَّه منزه داشتن خدا از هر صفت عدمي است، كه چون مرگ و عجز و جهل و غيره نقص شمرده شود، و اما اللَّه اكبر منزه دانستن خداي تعالي است از هر وصفي كه ما برايش ذكر كنيم، چه وجودي و چه عدمي، و حتي منزه بودنش از اين تنزيه ما، براي اينكه هر صفتي كه ما براي خدا ذكر كنيم، محدود در چارچوبه خودش است، و شامل مفاهيم ديگر نمي‌شود، و خداي تعالي اين چنين نيست، چون به هيچ حدي محدود نمي‌گردد- دقت بفرماييد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: منظور، امر به تكبير در نماز است.
و تعبير از خداي تعالي به" ربك" خالي از اين اشعار نيست كه توحيد خداي تعالي در آن روزها كه اوائل بعثت بوده، اختصاص به رسول خدا (ص) داشته، كسي غير آن جناب يكتاپرست نبوده است.
در تفسير كشاف در معناي جمله" فكبر" گفته: حرف" فاء" بدين جهت بر سر كلمه آمده كه معناي شرط در آن خوابيده بوده، گويا فرموده:" هر طور كه باشد پس تكبير او را ترك مكن".
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 645.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 126

[اقوال مختلف در باره مراد از تطهير جامعه‌ها (و ثيابك فطهر)] ..... ص : 126

" وَ ثِيابَكَ فَطَهِّرْ" بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: اين عبارت كنايه است از اصلاح عمل. و سخن اين مفسر بي‌وجه نيست، براي اينكه عمل آدمي به منزله جامه‌اي است براي جان آدمي كه حامل عقائد او است، چون ظاهر، عنوان و معرف باطن است، و در كلام عرب بسيار ديده مي‌شود كه از طهارت باطن و صلاح عمل به طهارت جامه كنايه مي‌آورند.
بعضي «2» گفته‌اند: اين تعبير كنايه است از تزكيه نفس، و پاك نگه داشتن آن از لكه‌هاي گناهان و زشتي‌ها، بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از پاك داشتن جامه كوتاه كردن آن است، تا از نجاست (هاي روي زمين) پاك بماند، چون وقتي دامن جامه بلند بود، به زمين مي‌سايد، و ايمن از آلوده شدن به نجاست نمي‌ماند.
بعضي»
ديگر گفته‌اند: منظور از تطهير جامه، پاك نگه داشتن همسران از كفر و معاصي است، چون قرآن كريم فرموده:" هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ- آنها لباس شما هستند".
و بعضي «4» گفته‌اند: منظور همان معناي ظاهري كلام، يعني پاك كردن جامه از نجاسات براي نماز است. و اگر اين معنا منظور باشد مناسب‌تر آن است كه بگوييم: منظور از تكبير براي پروردگار هم همان تكبير نماز است، و در نتيجه دو آيه مورد بحث در صدد تشريع اصل نماز دوش به دوش و هم زمان با فرمان دعوت خواهد بود.
ممكن است كسي ايراد كند- هم چنان كه كرده‌اند- كه نزول اين آيات در زماني اتفاق افتاده كه اصلا نماز واجب نشده بود؟ در پاسخ مي‌گوييم: هر چند تشريع نمازهاي واجب يوميه با اين خصوصياتي كه امروز دارد در شب معراج اتفاق افتاده، و جمعا ده ركعت يعني پنج تا دو ركعت بوده، و سپس هفت ركعت بر آن افزوده شده است، الا اينكه اصل نماز از همان اوائل بعثت تشريع شده بود، به شهادت اينكه در سوره علق اولين سوره‌اي كه نازل شده و نيز در سوره مزمل در باره آن سخن رفته است. و علاوه بر آن، روايات هم بر اين معنا دلالت دارد.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: مراد از تطهير جامه‌ها تخلق به اخلاق حميده و ملكات فاضله
__________________________________________________
(1)تفسير قرطبي، ج 19، ص 63.
(2)روح المعاني، ج 29، ص 117.
(3)تفسير فخر رازي، ج 3، ص 193.
(4)تفسير كشاف، ج 4، ص 645.
(5)روح البيان، ج 10، ص 225.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 127
است. و در معناي تطهير ثياب اقوالي ديگر هست كه ما از نقل آنها اغماض كرديم، چون مي‌توان آنها را به يكي از وجوه نقل شده ارجاع داد، و از همه آن وجوه بهتر وجه اول و پنجم است.
" وَ الرُّجْزَ فَاهْجُرْ" بعضي «1» گفته‌اند: كلمه" رجز"- به ضمه راء و كسره آن و سكون جيم- به معناي عذاب است، و مراد از" دوري كردن از عذاب" دوري كردن از سبب آن يعني گناهان و زشتي‌ها است. و معناي آيه اين است كه:" از گناهان و نافرمانيها دوري كن".
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: كلمه" رجز" اسم است براي هر قبيح و هر عمل و اخلاقي كه طبع سليم آن را پليد بداند، و امر از دوري از رجز، امر به اجتناب از خصوص اخلاق و عقيده‌اي است كه خدا را خوش نيايد، و يا أمر به اجتناب از خصوص اخلاق زشت است. اين احتمال دوم بنا بر آن وجهي است كه در باره آيه" وَ ثِيابَكَ فَطَهِّرْ" نقل كرده گفتيم: منظور ترك گناهان و زشتي‌ها است، در نتيجه آيه گذشته در باره عمل و آيه مورد بحث در باره اخلاق مي‌شود.
بعضي «3» هم گفته‌اند: كلمه" رجز" به معناي صنم است، و آيه شريفه دستور مي‌دهد به اينكه عبادت و پرستش بت‌ها را ترك كند (و به آنها نزديك نشود).
" وَ لا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ" آنچه از سياق بر مي‌آيد و با سياق هم تناسب دارد، اين است كه مراد از" منت گذاري" اين است كه شخص احسانگر آن قدر احسان خود را به رخ احسان شده بكشد كه نعمتش مكدر شود، و از نظر وي بيفتد كما اينكه فرموده:" لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذي «4» و نيز فرموده:" يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا" «5» و مراد از" استكثار" اين است كه آدمي چيزي را كه مي‌دهد به چشمش زياد آيد، آيه شريفه مي‌فرمايد: وقتي صدقه‌اي مي‌دهي و يا كار نيكي مي‌كني، به رخ طرف مكش، و كار نيكت در نظرت بزرگ نيايد، البته كلمه" استكثار" به معناي زياده طلبي هم هست، ولي در اينجا آن معنا منظور نيست.
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 29، ص 119.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 385.
(4)صدقات خود را با منت و اذيت باطل نكنيد. سوره بقره، آيه 264.
(5)بر تو منت مي‌نهند كه مسلمان شده‌اند. سوره حجرات، آيه 17.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 128

[چند وجه در معناي آيه:" وَ لا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ" و" وَ لِرَبِّكَ فَاصْبِرْ"] ..... ص : 128

و معناي آيه مورد بحث اين است كه وقتي اين اوامر را امتثال كردي، يعني قوم خود را انذار و پروردگار خود را تكبير، و جامه‌ات را تطهير كردي، و از پليديها دوري نمودي، بر كسي منت مگذار، در حالي كه اطاعت خود را بزرگ و بسيار ببيني، و نسبت به آن عجب بورزي، (براي اينكه تو بنده‌اي هستي كه از خودت مالك چيزي نيستي، آنچه داري خدا به تو داده، و تو را بر آن توانا كرده، و آنچه داري مالكش خداي تعالي است، و او خودش بر آنچه تو را بر آن قدرت داده قادر است).
مفسرين در معنا و تفسير آيه وجوهي ديگر ذكر كرده‌اند كه با سياق آن طور كه بايد سازگار نيست، مثلا گفته‌اند «1»: معنايش اين است كه آنچه مي‌دهي به اين منظور مده كه بيشتر از آن را به تو بدهند. و يا گفته‌اند «2»: نعمت نبوت و قرآني را كه خدا به تو داده بر مردم منت مگذار، تا با منت نهادن اجر بيشتري از آنان بگيري. و يا گفته‌اند «3»: ابلاغ رسالت را بر امت خود منت منه. و يا گفته‌اند «4»: به خيال اينكه طاعاتت بسيار است و به اين بهانه، در انجام وظيفه سست مشو. و يا گفته‌اند «5»: وقتي به مردم چيزي عطا مي‌كني نه بر آنان منت بگذار و نه عطيه خود را بسيار بدان. و يا گفته‌اند «6»: وقتي عطايي مي‌كني به خاطر پروردگارت بكن، و صبر كن تا پاداش دهنده‌ات او باشد. و يا گفته‌اند «7»: اين آيه از ربا خواري نهي كرده، مي‌فرمايد: اگر به كسي قرضي مي‌دهي براي اين مده كه بيشتر از آن را مطالبه كني.
" وَ لِرَبِّكَ فَاصْبِرْ" يعني به خاطر پروردگارت صبر كن، و چون كلمه" صبر" مطلق آمده، شامل همه اقسام آن يعني صبر در هنگام مصيبت و صبر بر اطاعت و صبر بر ترك معصيت مي‌شود. و معناي آيه اين است كه: به خاطر پروردگارت در هنگام مصيبت و آزار مردمي كه تو انذارشان مي‌كني، و در برابر امتثال اين اوامر، و در برابر اطاعت خدا و ترك معصيتش صبر كن.
و اين معناي جامعي است براي مطالب متفرقه‌اي كه در تفسير آيه گفته‌اند، مثل اينكه بعضي «8» گفته‌اند: اين جمله امر به خود فعل است و نظري به متعلق آن ندارد، فقط مي‌خواهد بفرمايد صبر كن، اما در برابر چه صبر كند ساكت است. و يا بعضي «9» گفته‌اند: منظور صبر در برابر اذيت و آزار مشركين است. و يا بعضي «10» گفته‌اند: منظور صبر بر اداي فرائض است. و
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 646.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 385.
(3 و 4 و 5 و 6 و 7)مجمع البيان، ج 10، ص 385. [.....]
(8 و 9 و 10)تفسير كشاف، ج 4، ص 646.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 129
بعضي ديگر وجوهي ديگر ذكر كرده‌اند.

بحث روايتي [(رواياتي در باره نزول سوره مدثر و بعضي آيات نخست آن)] ..... ص : 129

در الدر المنثور است كه طيالسي، عبد الرزاق، احمد، عبد بن حميد، بخاري، مسلم، ترمذي، ابن الضريس، ابن جرير، ابن منذر، ابن مردويه، و ابن الانباري در كتاب" مصاحف" از يحيي بن ابي كثير روايت كرده‌اند كه گفت: من از ابو سلمة بن عبد الرحمن از اولين سوره‌اي كه از قرآن نازل شده پرسيدم، گفت سوره" يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ" است. گفتم: آخر مي‌گويند اولين سوره" اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ" بوده؟ ابو سلمه گفت: خود من از جابر بن عبد اللَّه از اين معنا سؤال كردم، همين را كه به شما گفتم پاسخ داد و اضافه كرد: من به تو نمي‌گويم مگر همان را كه رسول خدا (ص) براي ما فرمود.
رسول خدا (ص) فرمود: من مجاور در غار حرا بودم، همين كه ايام اقامتم در حرا به پايان رسيد، صدايي شنيدم كه مرا مي‌خواند، سمت راست خود را نظر كردم كسي را نيافتم، سمت چپم را نظر كردم كسي را نيافتم، پشت سرم را نظر كردم چيزي نديدم، بالاي سرم را نظر كردم فرشته‌اي را كه قبلا در حرا نزدم آمده بود ديدم، كه بين زمين و آسمان بر كرسي نشسته بود، از ديدنش دچار رعب شده به خانه برگشتم، و گفتم مرا بپيچيد، در اين هنگام اين آيات نازل شد:" يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ ... وَ الرُّجْزَ فَاهْجُرْ" «1».
مؤلف: اين حديث معارض است با احاديث ديگر كه دلالت دارد بر اينكه اولين سوره، سوره علق بوده، مضمون سوره" اقرء" هم مؤيد اين احاديث است، علاوه بر اين جمله" فرشته‌اي را كه قبلا در حرا نزدم آمده بود ديدم"، در خود اين حديث اشعار دارد بر اينكه قبل از اين سوره هم وحي بر آن جناب نازل مي‌شده.
و در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابو هريره روايت كرده كه گفت: به رسول خدا (ص) عرضه داشتيم: وقتي مي‌خواهيم داخل در نماز شويم چه بگوييم؟ در پاسخ اين سؤال خداي تعالي آيه" وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ" را نازل كرد، رسول خدا (ص) هم به ما دستور داد نماز را با تكبير افتتاح كنيم «2».
مؤلف: در اين روايت شبهه‌اي است، براي اينكه ابو هريره از كساني است كه مدت
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 280.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 281.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 130
بسياري بعد از هجرت مسلمان شد، و اين سوره قبل از هجرت و در اوائل بعثت نازل شده، ابو هريره و بلكه همه صحابه آن روز كجا بوده‌اند؟
و در خصال از امير المؤمنين (ع) روايت كرده كه در حديث اربعة مائة (چار صد بند) فرمود: جمع كردن جامه، طهارت آن است، كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ ثِيابَكَ فَطَهِّرْ" يعني دامن جامه‌ات را جمع كن «1».
مؤلف: و در اين معنا عده‌اي از اخبار در كافي «2» و مجمع البيان «3» از امام باقر و امام صادق و امام ابي الحسن (ع) روايت شده.
و در الدر المنثور است كه حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه از جابر روايت كرده‌اند كه گفت: از رسول خدا (ص) شنيدم كه كلمه" رجز" در آيه" وَ الرُّجْزَ فَاهْجُرْ" را به ضمه راء مي‌خواند، و گفت منظور از رجز، بت‌ها است «4».
مؤلف: اينكه فرموده:" منظور از رجز، بت‌ها است" كلام جابر و يا شخصي ديگر است، كه در سلسله سند قرار داشته.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ لا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ" است كه در روايت ابي الجارود آمده كه هيچ وقت چيزي عطا مكن كه چشم داشت بيشتر از آن را داشته باشي «5».
__________________________________________________
(1)خصال صدوق، ج 2، ص 623، چاپ جامعه مدرسين.
(2)تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 453 به نقل از كافي.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 385.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 281.
(5) تفسير قمي، ج 2، ص 393.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 131

[سوره المدثر (74): آيات 8 تا 31] ..... ص : 131

اشاره

فَإِذا نُقِرَ فِي النَّاقُورِ (8) فَذلِكَ يَوْمَئِذٍ يَوْمٌ عَسِيرٌ (9) عَلَي الْكافِرِينَ غَيْرُ يَسِيرٍ (10) ذَرْنِي وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِيداً (11) وَ جَعَلْتُ لَهُ مالاً مَمْدُوداً (12)
وَ بَنِينَ شُهُوداً (13) وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهِيداً (14) ثُمَّ يَطْمَعُ أَنْ أَزِيدَ (15) كَلاَّ إِنَّهُ كانَ لِآياتِنا عَنِيداً (16) سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً (17)
إِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ (18) فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ (19) ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ (20) ثُمَّ نَظَرَ (21) ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ (22)
ثُمَّ أَدْبَرَ وَ اسْتَكْبَرَ (23) فَقالَ إِنْ هذا إِلاَّ سِحْرٌ يُؤْثَرُ (24) إِنْ هذا إِلاَّ قَوْلُ الْبَشَرِ (25) سَأُصْلِيهِ سَقَرَ (26) وَ ما أَدْراكَ ما سَقَرُ (27)
لا تُبْقِي وَ لا تَذَرُ (28) لَوَّاحَةٌ لِلْبَشَرِ (29) عَلَيْها تِسْعَةَ عَشَرَ (30) وَ ما جَعَلْنا أَصْحابَ النَّارِ إِلاَّ مَلائِكَةً وَ ما جَعَلْنا عِدَّتَهُمْ إِلاَّ فِتْنَةً لِلَّذِينَ كَفَرُوا لِيَسْتَيْقِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ وَ يَزْدادَ الَّذِينَ آمَنُوا إِيماناً وَ لا يَرْتابَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ لِيَقُولَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْكافِرُونَ ما ذا أَرادَ اللَّهُ بِهذا مَثَلاً كَذلِكَ يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ وَ ما يَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّكَ إِلاَّ هُوَ وَ ما هِيَ إِلاَّ ذِكْري لِلْبَشَرِ (31)

ترجمه آيات ..... ص : 131

وقتي فرمان كوبنده حق صادر مي‌شود (و در صور دميده مي‌شود و مردگان زنده مي‌گردند) (8).
آن روز كه روز بازگشت خلائق به سوي خدا است روزي است سخت (9).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 132
و بر كافران روزي ناهموار است (10).
مرا با آن كسي كه در خلقتش از كسي كمك نگرفتم واگذار (11).
همان كسي كه براي او اموالي عريض و طويل قرار دادم (12).
و فرزنداني كه همه برايش مانده‌اند (13).
و همه وسائل را برايش فراهم و منظم كردم (14).
و او تازه از من طمع دارد كه بيشترش دهم (15).
ولي نه، بيشتر كه نمي‌دهم هيچ، بلكه به زودي از هر سو دچار گرفتاريش مي‌كنم، چون او نسبت به آيات ما عناد ورزيد (16).
به زودي او را مجبور مي‌كنم كه از قله زندگي بالا رود (سپس او را به زير مي‌افكنم) (17).
(وقتي همفكرانش در باره قرآن از او داوري خواستند) فكري كرد و اندازه‌اي گرفت (18).
مرگ بر او باد با آن اندازه‌اي كه گرفت (19).
و باز هم مرگ بر او باد با آن اندازه‌گيريش (20).
آن گاه نظري كرد (21).
و سپس چهره در هم كشيد و رويي ترش نمود (22).
پس پشت كرد و كبر ورزيد (23).
و در آخر گفت اين قرآن نمي‌تواند چيزي به جز سحرهاي قديمي باشد (24).
اين نيست مگر سخن بشر (25).
و من به زودي او را به دوزخ در مي‌آورم (26).
و تو چه مي‌داني كه دوزخ چيست (27).
نه چيزي باقي مي‌گذارد و نه فردي را از قلم مي‌اندازد (28).
سياه كننده بشره پوست است (29).
و نوزده فرشته بر آن موكل است (30).
و خازنان آتش را جز ملائكه قرار نداده و عدد آنها را جز به منظور آزمايش كفار نياورديم تا كساني كه اهل كتابند به يقين در آيند و آنها كه ايمان دارند با ايمان آوردن اهل كتاب ايمانشان بيشتر شود و اهل كتاب و مؤمنين شكي برايشان باقي نماند، و كفار و بيماردلان بگويند منظور خدا از توصيف (عدد نوزده) چيست. آري خدا اين چنين گمراه مي‌كند هر كه را بخواهد و هدايت مي‌كند هر كه را بخواهد و عدد جنود پروردگار تو را كسي جز خود او نمي‌داند و اين جز براي تذكر بشر نيست (31).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 133

بيان آيات ..... ص : 133

اشاره

در اين آيات شريفه به طعنه زنندگان به قرآن كه آن را سحر مي‌خواندند و بعضي از حقائق آن را استهزاء مي‌كردند، تهديد شديدي شده است.
" فَإِذا نُقِرَ فِي النَّاقُورِ" كلمه" نقر" به معناي كوبيدن، و كلمه" ناقور" به معناي هر چيزي است كه به آن مي‌كوبند تا صدا كند، و جمله" نقر در ناقور" نظير جمله" نفخ در صور" كنايه از زنده كردن مردگان در قيامت و احضار آنان براي حساب‌رسي است، و جمله مورد بحث شرطي است، و جزاي آن جمله" فذلك ..." است.

[تركيب نحوي آيه:" فَذلِكَ يَوْمَئِذٍ يَوْمٌ عَسِيرٌ عَلَي الْكافِرِينَ غَيْرُ يَسِيرٍ"] ..... ص : 133

فَذلِكَ يَوْمَئِذٍ يَوْمٌ عَسِيرٌ عَلَي الْكافِرِينَ غَيْرُ يَسِيرٍ"
اشاره" ذلك" به زمان نقر در ناقور است، و بعيد نيست كه مراد از كلمه" يومئذ" روزي باشد كه خلائق براي حساب و جزا به سوي خدا بر مي‌گردند. يا ممكن است منظور روزي باشد كه به سوي خدا بر مي‌گردند، در نتيجه كلمه" يوم" ظرف مي‌شود براي روزي كه در ناقور نقر مي‌شود. و بنا بر اين در آيه مورد بحث كلمه" روز" ظرف واقع شده براي" روز"، پس مي‌شود قطعه‌اي از زمان ظرف شود براي قطعه‌اي ديگر، هم چنان كه سال را ظرف مي‌گيريم براي ماه، و ماه را ظرف مي‌گيريم براي روز، و اين نوعي از عنايت است كه زمان را دو چيز مختلف مي‌گيرند، به خاطر اختلافي كه در صفات و حوادث واقعه در آن دارند، آن گاه به اعتبار بعضي از صفات ظرف مي‌شود براي خودش به اعتبار بعضي صفات ديگرش.
و در صورتي كه كلمه" يومئذ" را قيد بگيريم براي كلمه" فذلك"، معناي آيه چنين مي‌شود:" پس زمان نقر ناقور كه در روز رجوع خلائق به خدا واقع مي‌شود، زماني بس دشوار بر كافران است" و اگر كلمه مذكور را قيد بگيريم براي كلمه" يوم"، معنا چنين مي‌شود:
" زمان نقر ناقور زماني بس دشوار بر كافران است، در روزي كه خلائق به سوي خدا بر مي‌گردند".
و در تفسير كشاف گفته: اگر بپرسي كلمه" اذا" با چه عاملي منصوب شده، و چگونه ممكن است" يومئذ" ظرف شود براي" يوم عسير"؟، در پاسخ مي‌گويم: عامل نصب" اذا" چيزي است كه جزا بر آن دلالت مي‌كند، چون جمله مورد بحث به يك قضيه شرطيه ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 134
منحل مي‌شود، و چنين معنا مي‌دهد: زماني كه در ناقور كوبيده مي‌شود، امر بر كافران سخت مي‌گردد. و همين جزاي" سخت مي‌گردد" عامل نصب در" اذا" است، و اما علتي كه تجويز كرده كلمه" يومئذ" ظرف شود براي" يوم عسير" اين است كه باز جمله به جمله‌اي ديگر منحل مي‌شود، و معناي آن اين است كه: وقوع اين وقت نقر در روز سخت است، چون روز قيامت در حيني مي‌آيد و واقع مي‌شود كه مشغول نقر در ناقورند «1».
و نيز (در همان كتاب) گفته: ممكن است كلمه" يومئذ" را در تقدير مرفوع بگيريم تا بدل باشد از كلمه" ذلك" و كلمه" يوم عسير" خبر آن باشد گويا فرموده: روز نقر، روزي است سخت «2».
و جمله" غير يسير" صفت ديگري است براي كلمه" يوم"، و عسر آن را تاكيد نموده مي‌فهماند سختي آن روز از يك جهت و دو جهت نيست، بلكه از هر جهت است.
" ذَرْنِي وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِيداً" اين جمله كلمه تهديد است، و روايات بسيار زيادي وارد شده كه اين جمله تا تمام بيست آيه بعدش همه در باره وليد بن مغيره نازل شده، كه داستانش در بحث روايتي آينده ان شاء اللَّه مي‌آيد.
كلمه" وحيدا" حال از فاعل" خلقت" است، و حاصل معنايش اين است كه: مرا با آن كس كه خلقش كردم واگذار، با آن كس كه در حالي خلقش كردم كه احدي با من در خلقت وي شركت نداشت، و بعد از خلقت به بهترين وجهي تدبيرش كردم، مرا با او واگذار، و بين من و او حائل مشو كه من او را كافي خواهم بود.
احتمال هم دارد كلمه" وحيدا" حال از مفعول" ذرني" باشد. بعضي «3» هم آن را حال از مفعول" خلقت" كه حذف شده گرفته‌اند، و آن مفعول ضميري است كه به موصول (من) بر مي‌گردد، و حاصل معنا اين است كه: مرا با كسي كه خلقش كردم در حالي كه او تنها بود نه مالي داشت و نه فرزنداني واگذار. بعضي هم احتمال داده‌اند كلمه" وحيدا" اصلا حال نباشد، بلكه منصوب به فعل تقديري (أذم- مذمت مي‌كنم) باشد. ولي از همه اين وجوه بهتر همان وجه اول است.
" وَ جَعَلْتُ لَهُ مالًا مَمْدُوداً" يعني من براي او مالي ممدود يعني گسترده و يا ممدود به مدد نتايج و فايده قرار دادم.
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 646.
(2 و 3)تفسير كشاف، ج 4، ص 647.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 135
" وَ بَنِينَ شُهُوداً" يعني برايش پسراني قرار دادم حاضر كه آنها را پيش روي خود مي‌بيند كه مي‌خرامند و از آنان در رسيدن به هدفهاي خود كمك مي‌گيرد، اين جمله عطف است بر كلمه" مالا".
" وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهِيداً" كلمه" تمهيد" به معناي تهيه است، كه به طور مجاز در مورد گستردگي مال و جاه و رو به راهي زندگي استعمال مي‌شود.
" ثُمَّ يَطْمَعُ أَنْ أَزِيدَ كَلَّا إِنَّهُ كانَ لِآياتِنا عَنِيداً" يعني سپس همين شخص طمع دارد كه مال و فرزنداني را كه به او داده‌ام زيادتر كنم، و زندگيش را بيش از پيش رو به راه سازم.
كلمه" كلا" او را در اين طمع و توقع رد مي‌كند، و جمله" إِنَّهُ كانَ" علت اين ردع را بيان نموده مي‌فهماند براي اين گفتيم" كلا" كه او به آيات ما عناد مي‌ورزد. كلمه" عنيد" به معناي معاندي است كه به عناد خود و آنچه دارد مباهات هم مي‌كند.
بعضي «1» گفته‌اند: وليد بن مغيره بعد از نزول اين آيات رفته رفته مال و اولاد خود را از دست داد تا در آخر خودش هم هلاك شد.
" سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً" كلمه" ارهاق" كه مصدر" ارهق" است به معناي فراگيري به زور است و كلمه صعود به معناي گردنه صعب العبور كوه است. در اين جمله جزاي سوء و عذاب تلخي را كه وي به زودي مي‌چشد به گرفتار شدن در دره‌اي صعب العبور تشبيه شده.

[وصف حال وليد بن مغيره و تكذيب نمودن او، و اخبار از در انداختنش به دوزخ ..... ص : 135

" إِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ".
" تفكير" كه مصدر" فكر" است به معناي انديشيدن است، و" تقدير" كه مصدر" قدر" است به معناي اندازه‌گيري و سنجيدن است، و" تقدير از روي تفكير" به معناي آن است كه چند معنا و چند وصف را در ذهن بچيني، يعني آنها را در ذهن جابجا كني، يكي را بگذاري و ديگري را برداري تا از رديف شدن آنها غرض مطلوب خود را نتيجه بگيري، وليد بن مغيره هم در اين انديشه بود كه چيزي بگويد كه با آن گفته، دعوت اسلام را باطل كند، و مردم معاند مثل خودش آن گفته را بپسندند، پيش خود فكر كرد آيا بگويد اين قرآن شعر است، يا بگويد كهانت و جادوگري است؟ آيا بگويد هذيان ناشي از جنون است، يا بگويد از
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 122.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 136
اسطوره‌ها و افسانه‌هاي قديمي است؟ بعد از آنكه همه فكرهايش را كرد اينطور اندازه‌گيري كرد كه بگويد: قرآن سحري از كلام بشر است، چون بين زن و شوهر و پدر و فرزند جدايي مي‌اندازد.
" فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ"- اين جمله- به طوري كه از سياق بر مي‌آيد- نفريني است بر او، نظير جمله" قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّي يُؤْفَكُونَ" «1» و جمله" ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ" تكرار همان نفرين و تاكيد آن است.
" ثُمَّ نَظَرَ ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ ثُمَّ أَدْبَرَ وَ اسْتَكْبَرَ فَقالَ إِنْ هذا إِلَّا سِحْرٌ يُؤْثَرُ إِنْ هذا إِلَّا قَوْلُ الْبَشَرِ" اين آيات حال وليد را كه بعد از تفكير و تقدير به خود گرفته بود ممثل مي‌سازد، و با لطيف‌ترين و در عين حال رساترين تمثيلي مجسم مي‌كند، چون معناي اينكه فرموده" ثُمَّ نَظَرَ" به طوري كه از سياق استفاده مي‌شود- اين است كه: وي بعد از تفكير و تقدير مثل كسي نظر كرد كه مي‌خواهد درباره امري كه از او نظريه خواسته باشند، نظريه بدهد.
" ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ"- فعل" عبس" از ماده عبوس است كه به معناي تقطيب چهره است، در مجمع البيان مي‌گويد: عبوس كردن چهره و تقطيب و تكليح آن در معنا نظير همند، و جامع همه، ترش كردن رو، و گرفتگي صورت است در مقابل طلاقت و بشاشت كه به معناي گشاده‌رويي است. و فعل" بسر" از مصدر" بسور" است، كه به معناي بي‌ميلي و كراهت نمايان از چهره است. پس معناي جمله اين است كه وليد بعد از نظر كردن، چهره خود را گرفت و اظهار كراهت نمود «2».
" ثُمَّ أَدْبَرَ وَ اسْتَكْبَرَ"-" ادبار از هر چيزي" به معناي اعراض از آن است، و" استكبار" به معناي امتناع ورزيدن از در كبر و طغيان است، و اين دو يعني ادبار و استكبار از احوالات روحي و دروني است، و اگر آن را فرع و نتيجه تمثيل بر نظر و عبوس و بسور كه از احوالات ظاهر و محسوس آدمي است گرفته، از اين جهت است كه اثر ادبار و استكبار وليد در ظاهر حالش هم اثر گذاشته، و آن اثر را قرآن كريم نقل كرده كه گفت:" إِنْ هذا إِلَّا سِحْرٌ ..."، و به همين جهت اين جمله را با فاي تفريع و نتيجه‌گيري عطف كرده، فرمود:" ثُمَّ أَدْبَرَ وَ اسْتَكْبَرَ فَقالَ إِنْ هذا ..." و گر نه مي‌توانست اين را هم با كلمه" ثم" عطف كند.
" فَقالَ إِنْ هذا إِلَّا سِحْرٌ يُؤْثَرُ"- يعني در نتيجه ادبار و استكبار، باطن خود را اينطور
__________________________________________________
(1)خدا ايشان را هلاك و نابود كند، چگونه دروغ مي‌گويند؟! سوره توبه، آيه 30.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 386.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 137
اظهار كرد كه" ان هذا" نيست اين- يعني قرآن-" إِلَّا سِحْرٌ يُؤْثَرُ"، مگر سحري كه از قديم روايت شده و هم اكنون نيز دانايان آن به نادانان تعليم مي‌دهند.
" إِنْ هذا إِلَّا قَوْلُ الْبَشَرِ"- يعني اين قرآن آن طور كه محمد (ص) ادعا مي‌كند كلام خدا نيست، بلكه كلام بشر است. بعضي «1» گفته‌اند: اين آيه به منزله تاكيد آيه قبلي است، هر چند دو معناي مختلف دارند، ولي مقصود از هر دو اين است كه قرآن كلام خدا نيست و چون هر دو يك معنا را مي‌رساندند، جمله دوم را با واو به جمله اول عطف نكرد.
" سَأُصْلِيهِ سَقَرَ وَ ما أَدْراكَ ما سَقَرُ لا تُبْقِي وَ لا تَذَرُ لَوَّاحَةٌ لِلْبَشَرِ عَلَيْها تِسْعَةَ عَشَرَ" يعني به زودي او را داخل سقر مي‌كنم، و" سقر" در عرف قرآن يكي از نامهاي جهنم و يا دركه‌اي از دركات آن است، و جمله" سَأُصْلِيهِ سَقَرَ" يا بيان" سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً" است، و يا بدل از آن است و جمله" وَ ما أَدْراكَ ما سَقَرُ" به اين منظور آورده شده كه بفهماند سقر بسيار مهم و هراس‌آور است.

[مقصود از توصيف سقر به اينكه" لا تُبْقِي وَ لا تَذَرُ ..."] ..... ص : 137

و در جمله" لا تُبْقِي وَ لا تَذَرُ" به خاطر اينكه نفي مطلق است، و مقيد نكرده كه چه چيزي را باقي نمي‌گذارد و رها نمي‌كند، اقتضا دارد كه مراد از آن را اين بگيريم كه سقر هيچ چيزي از آنچه او به دست آورده باقي نمي‌گذارد و همه را مي‌سوزاند و احدي را هم از آنهايي كه در آن مي‌افتند از قلم نينداخته همه را شامل مي‌شود، به خلاف آتش دنيا كه بسيار مي‌شود بعضي از چيزها كه در آن مي‌افتد نمي‌سوزاند، و اگر مثلا انساني در آن بيفتد پوست ظاهري و صفات جسميش را مي‌سوزاند، و به روح او و صفات روحيش نمي‌رسد اما سقر احدي از كساني كه در آن مي‌افتند باقي نمي‌گذارد بلكه همه را فرا مي‌گيرد، زيرا خداوند فرموده:" تَدْعُوا مَنْ أَدْبَرَ وَ تَوَلَّي" «2» و وقتي آنها را فرا گرفت چيزي از روح و جسمشان را باقي نمي‌گذارد بلكه همه را مي‌سوزاند هم چنان كه فرموده:" نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَي الْأَفْئِدَةِ" «3».
ممكن هم هست منظور اين باشد كه احدي را زنده نمي‌گذارد، و احدي را نمي‌ميراند، در اين صورت در معناي آيه زير خواهد بود كه مي‌فرمايد:" الَّذِي يَصْلَي النَّارَ الْكُبْري ثُمَّ لا يَمُوتُ فِيها وَ لا يَحْيي «4».
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 650. [.....]
(2)و كساني را كه به فرمان خدا پشت كردند صدا مي‌زند. سوره معارج، آيه 17.
(3)آتش برافروخته الهي است. آتشي كه از دلها سر مي‌زند. سوره همزه، آيه 6 و 7.
(4)آن كسي كه خودش آتش كبري را مي‌گيراند وارد مي‌شود، و آن گاه در آن آتش نه مي‌ميرد، و نه زنده مي‌ماند. سوره اعلي، آيه 12 و 13.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 138
بعضي «1» هم گفته‌اند: معناي جمله" لا تبقي" اين است كه سقر چيزي را كه در آن بيفتد باقي نمي‌گذارد، مگر آنكه هلاكش مي‌كند وقتي هلاك شد به حالت هلاكت هم رهايش نمي‌كند، بلكه دوباره زنده‌اش مي‌كند تا باز شكنجه شود.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: معناي" لا تبقي" اين است كه براي آنان گوشتي باقي نمي‌گذارد و" وَ لا تَذَرُ" يعني و استخواني باقي نمي‌گذارد. و بعضي ديگر معاني ديگري ذكر كرده‌اند.
" لَوَّاحَةٌ لِلْبَشَرِ" كلمه" لواحة" از مصدر تلويح است كه به معناي دگرگون كردن رنگ چيزي به سياهي است. و بعضي گفته‌اند به سرخي. و كلمه" بشر" جمع بشره است، كه به معناي ظاهر پوست بدن است. مي‌فرمايد: يكي ديگر از خصوصيات سقر اين است كه رنگ بشره بدنها را دگرگون مي‌سازد.

[مراد از نوزده نفر موكلان بر جهنم و اينكه فرمود:" وَ ما جَعَلْنا عِدَّتَهُمْ إِلَّا فِتْنَةً ..."] ..... ص : 138

" عَلَيْها تِسْعَةَ عَشَرَ" يعني بر آن- سقر- نوزده نفر موكلند، كه عهده‌دار عذاب دادن به مجرمينند. و هر چند مطلب را مبهم گذاشته و نفرموده كه از فرشتگانند و يا غير فرشته‌اند، ليكن از آيات قيامت و مخصوصا تصريح آيات بعدي استفاده مي‌شود كه از ملائكه‌اند.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: ظاهر اين عبارت آن است كه مميز (در اصطلاح نحو معدود هر عددي را مميز مي‌نامند) عدد" تسعة عشر" كلمه" ملكا" باشد، آن گاه گفته: دليل اين معنا همين است كه عرب‌هاي فصيح از اين عبارت چنين فهميده‌اند، چون از ابن عباس روايت شده كه گفت: وقتي جمله" عَلَيْها تِسْعَةَ عَشَرَ" نازل شد ابو جهل به قريش گفت مادرانتان به عزايتان بنشينند، مي‌شنوم پسر ابي كبشه (رسول اللَّه ص) به شما خبر داده كه خازنان آتش نوزده نفرند و شما كه جمعيت انبوهي هستيد آيا عاجزيد از اينكه هر ده نفرتان بر سر يكي از آن مردان موكل بر آتش بتازيد، در آن جمع، ابو اسد بن اسيد بن كلده جمحي كه مردي سخت دلاور بود گفت: من يك تنه حريف هفده نفر آنان هستم، شما همگي كار دو نفر ديگر را بسازيد.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 125.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 388.
(3)روح المعاني، ج 29، ص 126.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 139
خواننده عزيز توجه دارد كه مفسر نامبرده هيچ دليلي بر مدعاي خود نياورده، علاوه بر اينكه حديث، خازنان دوزخ را رجل (مرد) خوانده و كلمه رجل به هيچ وجه بر فرشته اطلاق نمي‌شود، مخصوصا در عرف مشركين كه به نقل قرآن كريم در آيه" وَ جَعَلُوا الْمَلائِكَةَ الَّذِينَ هُمْ عِبادُ الرَّحْمنِ إِناثاً" «1»، ملائكه را به طور كلي از جنس زن مي‌دانستند.
" وَ ما جَعَلْنا أَصْحابَ النَّارِ إِلَّا مَلائِكَةً ..."
سياق آيه شهادت مي‌دهد بر اينكه مردم بعد از شنيدن آيه قبلي كه در باره عدد خازنان دوزخ بود در باره خازنان بگو مگو كرده‌اند، در نتيجه اين آيه نازل شد. با اين استظهار روايات وارده در شان نزول آيه تاييد مي‌شود كه ان شاء اللَّه در بحث روايتي آينده از نظر خواننده خواهد گذشت.
" وَ ما جَعَلْنا أَصْحابَ النَّارِ إِلَّا مَلائِكَةً"- مراد از" اصحاب النار" همان خازنان موكل بر دوزخند كه عهده‌دار شكنجه دادن به مجرمينند، و اين معنا هم از جمله" عَلَيْها تِسْعَةَ عَشَرَ" استفاده مي‌شود و هم جمله" وَ ما جَعَلْنا عِدَّتَهُمْ إِلَّا فِتْنَةً ..." به آن شهادت مي‌دهد.
و حاصل معناي آيه اين است كه: ما اصحاب آتش و موكلين بر آن را از جنس ملائكه قرار داديم كه قادر بر انجام ماموريت خود هستند. هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" عَلَيْها مَلائِكَةٌ غِلاظٌ شِدادٌ لا يَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ" «2» پس موكلين بر آتش از جنس بشر نيستند تا مجرمين اميد آن داشته باشند در برابرشان مقاومت كنند، و از بينشان ببرند.
" وَ ما جَعَلْنا عِدَّتَهُمْ إِلَّا فِتْنَةً لِلَّذِينَ كَفَرُوا"- كلمه" فتنة" به معناي محنت و آزمايش است، مي‌گويند منظور از اين جعل، جعل به حسب آگهي دادن است، نه جعل به حسب تكوين، در نتيجه معناي آيه اين است كه ما از عدد آن ملائكه و اينكه نوزده نفرند به شما خبر نداديم، مگر براي اينكه همين خبر باعث آزمايش كفار شود. ذيل آيه هم كه مي‌فرمايد:
" لِيَسْتَيْقِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ ..." اين گفتار را تاييد مي‌كند.
" لِيَسْتَيْقِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ"-" استيقان" به معناي يقين يافتن در دل است، و معناي اين جمله اين است كه ما براي اين گفتيم موكلين بر آتش نوزده فرشته‌اند كه اهل كتاب يقين كنند به اينكه قرآن نازل بر تو حق است، چون مي‌بينند قرآن هم مطابق كتاب
__________________________________________________
(1)آنها فرشتگان را كه بندگان خدايند مؤنث پنداشتند. سوره زخرف، آيه 19.
(2)ملائكه‌اي غلاظ و شداد موكل بر آتشند كه هيچگاه خدا را در آنچه فرمان مي‌دهد نافرماني ننموده، هر ماموريتي را انجام مي‌دهند. سوره تحريم، آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 140
آسماني ايشان است.
" وَ يَزْدادَ الَّذِينَ آمَنُوا إِيماناً"- و نيز براي اينكه مؤمنين به اسلام هم وقتي ببينند كه اهل كتاب هم اين خبر قرآن را تصديق كرده‌اند، ايمانشان زيادتر شود.
" وَ لِيَقُولَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْكافِرُونَ ما ذا أَرادَ اللَّهُ بِهذا مَثَلًا"- و نيز براي اين بود كه در نتيجه بيماردلان منافق و كافران چنين و چنان كنند. بايد توجه داشت كه لام در جمله" ليقول" لام عاقبت است، به خلاف لام در" ليستيقن" كه لام تعليل به غايت است، براي اينكه كلام منافقان و كفار كه" ما ذا أَرادَ اللَّهُ بِهذا مَثَلًا" كلامي تحقيرآميز است، و به منظور استهزاء گفته مي‌شود، و اين خود كفر است، و نمي‌تواند غايت و نتيجه براي عمل خداي تعالي شود، و مثلا بگوييم خداي تعالي به اين منظور عدد خازنان دوزخ را بيان كرد كه عده‌اي كفر و نفاق بورزند، مگر اينكه اين به تبع چيز ديگري غايت فعل خدا قرار گيرد، به خلاف استيقان كه خود مرحله‌اي از ايمان است، و شايد همين اختلاف بين دو معنا باعث شده كه حرف" لام" دوباره تكرار شود، و بفرمايد:" ليستيقن" و" ليقول"، و گر نه اگر هر دو لام براي تعليل بود مي‌فرمود:" ليستيقن و يقول".
و معناي مجموع اين چند آيه چنين است كه:" اگر ما از عدد خازنان دوزخ خبر داديم، براي اين بود كه مايه آزمايش كفار و باعث يقين اهل كتاب و بيشتر شدن ايمان مؤمنين باشد، البته اين نتيجه هم بر آن غايات مترتب مي‌شود كه منافقين و كافردلان خواهند گفت:
خدا از اين مثل چه منظوري داشته".
مفسرين جمله" الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ" را به كساني تفسير كرده‌اند كه دلهايشان مبتلا به شك و لجبازي و نفاق باشد و كلمه كافرون را به كساني تفسير كرده‌اند كه تظاهر به كفر مي‌كنند، چه از مشركين و چه از ديگران»
.گفتيم منظور از جمله" ما ذا أَرادَ اللَّهُ بِهذا مَثَلًا" تحقير و استهزاء بوده، و منظورشان از كلمه" هذا" اشاره است به جمله" عَلَيْها تِسْعَةَ عَشَرَ" و كلمه" مثل" به معناي وصف است، و معناي جمله اين است كه: خدا چه منظور داشته از اينكه خازنان دوزخ را به صفت" تِسْعَةَ عَشَرَ" توصيف كرده؟ و خلاصه چطور ممكن است اين عده اندك قدرت آن را داشته باشند كه تمامي دوزخيان را كه اكثر افراد جن و انسند عذاب كنند؟
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 30، ص 207.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 141

دنباله بحثي كه پيرامون نفاق داشتيم [و بيان اينكه انگيزه‌هاي نفاق قبل از هجرت نيز وجود داشته است ..... ص : 141

بعضي «1» از مفسرين كه پذيرفته‌اند سوره مورد بحث در مكه نازل شده، و منافقين و بيماردلان در مدينه پيدا شدند، در باره آيه" وَ لِيَقُولَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ"، گفته‌اند كه: يك پيشگويي غيبي است از اينكه بعد از هجرت جمعي منافق پيدا خواهند شد.
و ما مي‌گوييم: اينكه سوره مورد بحث همه‌اش در مكه نازل شده باشد مطلبي است كه از نظر روايات متعين است، و بعضي از مفسرين ادعاي اجماع بر آن كرده‌اند، و اينكه از مقاتل نقل كرده‌اند كه آيه" وَ ما جَعَلْنا أَصْحابَ النَّارِ إِلَّا مَلائِكَةً ..." در مدينه نازل شده از طريق نقل ثابت نشده كه به راستي او چنين چيزي گفته باشد و بر فرض هم كه ثابت باشد، يك نظريه شخصي از مقاتل است كه فكر كرده نفاق در مدينه پيدا شده و آيه از آن خبر مي‌دهد.
و اما اينكه نفاق در مدينه پيدا شد، بعضي «2» از مفسرين بر آن اصرار ورزيده و استدلال كرده‌اند به اينكه رسول خدا (ص) و مسلمانان قبل از هجرت آن قدر نيرومند نبودند، و امرشان نافذ و دستشان باز نبوده كه مردم از هيبت آنان حساب ببرند، و كفر باطني خود را پنهان كنند، و يا به اميد خيرشان دم از اسلام بزنند، به خلاف حالي كه مسلمانان بعد از هجرت در مدينه داشتند.
ليكن اين استدلال تمام نيست، زيرا همانطور كه در سوره منافقون در بحثي كه پيرامون نفاق داشتيم به ناتمامي آن اشاره نموديم و حاصلش اين است كه: انگيزه و علت نفاق منحصر در ترس و پروا داشتن، و يا به دست آوردن خير عاجل نيست، چون ممكن است كسي به اميد نفع و خير مؤجل و دراز مدت نفاق بورزد، و ممكن است كسي به انگيزه تعصب و حميت نفاق بورزد، و يا انگيزه‌اش اين باشد كه نسبت به كفر قبلي خود عادت داشته، دست برداشتن از عادت برايش مشكل باشد، و همچنين ممكن است انگيزه‌هايي ديگر باعث نفاق شود.
و هيچ دليلي در دست نيست كه دلالت كند بر اينكه پاي اين انگيزه‌ها در مورد هيچ يك از مسلمانان مكه در كار نبوده، بلكه از بعضي از همان مسلمانان نقل شده كه در مكه ايمان آورده، و سپس برگشته، و يا با شك و ترديد ايمان آورده و سپس ثابت قدم شده.
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 29، ص 127.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 142
علاوه بر اين خداي تعالي خودش فرموده:" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ فَإِذا أُوذِيَ فِي اللَّهِ جَعَلَ فِتْنَةَ النَّاسِ كَعَذابِ اللَّهِ وَ لَئِنْ جاءَ نَصْرٌ مِنْ رَبِّكَ لَيَقُولُنَّ إِنَّا كُنَّا مَعَكُمْ أَ وَ لَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِما فِي صُدُورِ الْعالَمِينَ وَ لَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْمُنافِقِينَ" «1».
و اين دو آيه در سوره عنكبوت است، كه در مكه نازل شده، و مي‌بينيد كه از وجود نفاق در مكه خبر مي‌دهد، و بر فرض كه از همه ادله مكي بودن اين سوره صرفنظر كنيم، همين كه مي‌بينيم مشتمل بر مساله فتنه و اذيت شدن در راه خداست، بايد بفهميم كه حد اقل اين دو آيه در مكه نازل شده، چون در مدينه فتنه و اذيت ديدن در راه خدا رخ نداد. و اگر بگويي آخر در آيه اول مساله نصرت خدايي ذكر شد. مي‌گوييم: صرف اين دليل نمي‌شود بر اينكه آيه در مدينه نازل شده، چون نصرت مصاديق ديگري هم غير از فتح و پيروزي در جنگ كه فتحي فوري و نقد است دارد.
و احتمال اينكه مراد از فتنه، واقعه‌اي باشد كه بعد از هجرت در مكه رخ داد به مطلب ما ضرري نمي‌زند، براي اينكه منافقين مفتون كه بعد از هجرت و در مكه مفتون شدند، و دچار نفاق گرديدند از همانهايي بودند كه قبل از هجرت ايمان آورده بودند، هر چند كه بعد از هجرت مورد اذيت واقع شدند.
و جا دارد كه آيه" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلي حَرْفٍ فَإِنْ أَصابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَ إِنْ أَصابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلي وَجْهِهِ" «2» را هم به مثل همين بياني كه ما كرديم حمل نموده بگوييم:
در صورتي كه منظور از فتنه عذاب باشد شامل بعضي از مسلماناني كه در مكه اسلام آوردند مي‌شود، هر چند كه سوره حج در مدينه نازل شده باشد.
" كَذلِكَ يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ"- كلمه" كذلك" اشاره است به
__________________________________________________
(1)و بعضي از مردم كسانيند كه مي‌گويند به خدا ايمان آورديم، ولي همين كه در راه خدا اذيتي ببينند فتنه مردم را نظير عذاب خدا مي‌گيرند، و اگر نصرتي از ناحيه پروردگارت برسد به طور قطع مي‌گويند ما هم با شماييم، آيا خدا را داناتر به آنچه در دلهاي عالميان است نمي‌دانند؟ خداي تعالي اين صحنه‌هاي اذيت و نصرت را پيش مي‌آورد (تا چنين و چنان شود و) تا معلوم كند چه كساني ايمان آوردند، و چه كساني نفاق ورزيدند. سوره عنكبوت، آيه 10 و 11.
(2)و بعضي از مردم كساني هستند خدا را به زبان و ظاهر مي‌پرستند همين كه دنيا به آنها رو كند و نفع و خيري به آنان رسد حالت اطمينان پيدا مي‌كنند اما اگر مصيبتي به عنوان امتحان به آنها برسد دگرگون مي‌شوند و به كفر رو مي‌آورند. سوره حج، آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 143
مضمون آيه" وَ ما جَعَلْنا عِدَّتَهُمْ إِلَّا فِتْنَةً ..." و در جمله" وَ ما يَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّكَ إِلَّا هُوَ" بي‌اطلاعي غير خداي تعالي را مقيد كرده به قيد" جنود"- كه به معناي گروه‌هاي فشرده و متراكمي است كه خداي تعالي براي اجراي اوامر خود خلقشان كرده- نه خصوص عده خازنان دوزخ، در نتيجه به اطلاقش مي‌فهماند كه علم به حقيقت آن جنود، و خصوصيات خلقتشان، و عده نفراتشان، و اعمالي كه انجام مي‌دهند، و دقائق حكمتي كه در همه اين امور نهفته است، مخصوص به خداي تعالي است، و احدي با خدا در آن شريك نيست، پس هيچ احدي نمي‌تواند عده آنان را اندك و يا زياد بشمارد، و يا در باره خصوصيات آنان با اينكه جاهل است طعنه‌اي بزند و اظهار نظري كند.
" وَ ما هِيَ إِلَّا ذِكْري لِلْبَشَرِ"- ضمير" هي" به جمله" عَلَيْها تِسْعَةَ عَشَرَ" بر مي‌گردد، و اگر آن را مؤنث آورد و نفرمود" هو" براي اين بود كه خبر مؤنث است. و معناي جمله: اين است كه بشر هيچ راهي به علم و آگهي از جنود پروردگار تو ندارد، و اگر ما خود خبر داديم كه خازنان دوزخ نوزده نفرند، براي اين بود كه مايه تذكر آنان شود، و از آن انذار گيرند «1».
بعضي «2» گفته‌اند: ضمير" هي" به كلمه" جنود" و بعضي «3» ديگر گفته‌اند: به كلمه" سقر" و بعضي «4» گفته‌اند: به" سوره"، و بعضي «5» گفته‌اند: به" آتش دنيا"، بر مي‌گردد، كه وجه آخري از همه بي‌پايه‌تر است. ناگفته نماند كه آيه مورد بحث دلالت دارد بر اينكه خطابهاي قرآني متوجه به عموم بشر است.

بحث روايتي [(رواياتي در باره آنچه وليد بن مغيره در باره قرآن گفت، و نزول آيات گذشته در باره او)] ..... ص : 143

در تفسير قمي در ذيل" فَإِذا نُقِرَ فِي النَّاقُورِ ... وَحِيداً" آمده كه اين آيات در باره وليد بن مغيره پير مردي مجرب از هوشمندان عرب نازل شد، وي يكي از كساني است كه به رسول خدا (ص) استهزاء مي‌كرد.
رسول خدا (ص) در حجر اسماعيل مي‌نشست و قرآن مي‌خواند،
__________________________________________________
(1)نه اينكه بر سر اين عدد قيل و قال راه بيندازند، و خلاصه قرآن كريم كتاب هدايت است، نه وسيله سرگرمي و بگو مگو- مترجم.
(2)تفسير قرطبي، ج 19، ص 83. [.....]
(3)روح المعاني، ج 29، ص 129.
(4 و 5)مجمع البيان، ج 10، ص 131.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 144
روزي قريش كه دور وليد بن مغيره جمع شده بودند از او پرسيدند: اي ابو عبد الشمس اين چيست كه محمد (ص) مي‌گويد؟ آيا شعر است يا كهانت، و يا خطابه؟ در پاسخ گفت بگذاريد نزديكش شوم و كلامش را بشنوم پس نزد آن جناب رفت و گفت: اي محمد از اشعاري كه سروده‌اي برايم بخوان، فرمود: آنچه مي‌خوانم شعر نيست، بلكه كلامي از خداي تعالي است، كه آن را براي ملائكه و انبيا و رسولان خود پسنديده است، وليد گفت: مقداري از آن برايم تلاوت كن.
رسول خدا (ص) سوره" حم سجده" را خواند، وقتي رسيد به آيه شريفه" فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عادٍ وَ ثَمُودَ" لرزه بر اندام وليد افتاد و موي بدنش راست شد، و بدون اينكه براي قريش خبر ببرد كه چه شد، مستقيما به خانه خود رفت.
قريش نزد ابو جهل رفته گفتند: اي ابو حكم، ابو عبد الشمس از دين خود بيرون شد و به دين محمد گرويد مگر نمي‌بيني كه از آن زمان كه به نزد محمد (ص) رفت ديگر نزد ما برنگشت. روزي صبح ابو جهل نزد وليد رفت و گفت: اي عمو تو ما را سرافكنده و رسوا كردي، و زبان شماتت دشمن را بر سر ما دراز كردي، و به دين محمد گرويدي. وليد گفت: من به دين او نگرويده‌ام و ليكن از او كلامي شنيدم كه از سنگيني و دشواري پوست بر بدن جمع مي‌شود، ابو جهل گفت: حال بگو ببينم آيا كلام او خطابه نبود؟
گفت: نه، براي اينكه خطابه كلامي متصل و پيوسته است، و كلام او بند بند است، آن هم بند بندي كه بندهايش شباهتي به هم ندارند. ابو جهل پرسيد: آيا شعر است؟ گفت: نه، شعر هم نيست، براي اينكه تو خود آگاهي كه من همه اقسام اشعار عرب را شنيده‌ام، بسيطش و مديدش و رجزش را، و كلام محمد به هيچ وجه نمي‌تواند شعر باشد. ابو جهل پرسيد: پس چيست؟ وليد گفت بايد به من مهلت بدهي درباره‌اش فكر كنم.
فرداي آن روز قريش به وليد گفتند: اي ابو عبد الشمس، نظرت در باره سؤال ما چه شد؟ گفت شما بگوييد كلام محمد (ص) سحر است، براي اينكه دل انسان را مسخر مي‌كند، لذا خداي تعالي درباره وي فرمود:" ذَرْنِي وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِيداً".
و اگر او را وحيد خواند، براي آن بود كه او به قريش گفته بود پوشش خانه كعبه يك سال به عهده من به تنهايي است، و يك سال به عهده همه شما، چون او مال بسيار و باغهاي زيادي داشت، و دوازده پسر در مكه داشت، و داراي ده برده بود، كه نزد هر يك از آنها هزار دينار مال التجاره بود، و قنطار آن روز هم همين هزار دينار بود. مي‌گويند:" قنطار" عبارت بود از پوست گاوي كه مملو از طلا باشد «1».
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 145
و در الدر المنثور است كه حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) و بيهقي در كتاب" دلائل" از طريق عكرمه از ابن عباس روايت كرده كه گفت: وليد بن مغيره نزد رسول خدا (ص) آمد، رسول خدا (ص) از قرآن برايش خواند، به طوري كه گويا دلش نرم شد، جريان به اطلاع ابو جهل رسيد، نزد وي رفت و گفت عمو جان قوم تو مي‌خواهند برايت مالي جمع‌آوري نموده، در اختيارت قرار دهند، چون شنيده‌اند تو به دين او گرويده‌اي تا از اين راه مالي به دست آوري. وليد گفت: مگر قريش نمي‌داند كه من ثروتمندترين ايشانم؟! ابو جهل گفت: اگر چنين است پس در باره محمد چيزي بگو تا قومت بفهمند كه تو منكر دين او هستي، و يا حد اقل بي‌ميل به گرويدن به آني، وليد پرسيد آخر چه بگويم؟ به خدا سوگند احدي در ميان شما نيست كه از من به شعر و به رجز و قصيده آن، و حتي به اشعار جنيان داناتر باشد، به خدا سوگند كلام محمد هيچ شباهتي به هيچ يك از اين اقسام شعر ندارد، و به خدا سوگند براي كلام او كه كلام خدايش مي‌خواند، حلاوتي و بر آن طلاوتي (حسن و بهجتي) مخصوص است، كلام او اعلايش مثمر و اسفلش مغدق است، كلامي است برتر از هر كلام، و هيچ كلامي برتر از او نمي‌شود، كلامي است كه ما دون خود را خرد و بي‌مقدار مي‌كند.
ابو جهل گفت: قوم تو به اين سخنان راضي نمي‌شوند تا در باره او چيزي بگويي. وليد گفت: مرا واگذار تا فكري كنم، بعد از آنكه همه فكرهايش را كرد گفت: كلام او چيزي به جز سحر نيست، سحري كه آن را از ديگران گرفته است، اينجا بود كه آيه" ذَرْنِي وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِيداً" نازل شد «2».
و در مجمع البيان است كه عياشي به سند خود از زراره و حمران و محمد بن مسلم از امام صادق و امام باقر (ع) روايت كرده‌اند كه فرموده‌اند: وحيد به معناي ولد زنا است. و زراره گفته كه: شخصي به امام باقر (ع) عرضه داشت يكي از مردم بني هشام (يعني دودمان وليد بن مغيره) در خطبه خود افتخار كرده كه من پسر وحيدم، فرمود: واي بر او اگر مي‌دانست وحيد چيست هرگز به فرزندي او افتخار نمي‌كرد. پرسيديم وحيد چيست؟
فرمود كسي است كه مردم برايش پدري نشناسند «3».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 393 و 394.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 282 و 283.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 387.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 146
و در الدر المنثور است كه احمد، ابن منذر، ترمذي، ابن ابي الدنيا در كتاب" صفة النار"، ابن جرير، ابن ابي حاتم، ابن حبان، حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) و بيهقي در كتاب" البعث"، از ابو سعيد خدري روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود كلمه" صعود" به معناي كوهي است در آتش كه كفار هفتاد سال از آن بالا مي‌روند و پايين مي‌آيند و آن تا ابد چنين است «1».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" ثم عبس" فرمود: يعني روي خود را ترش كرد،" و بسر" يعني اخم كرد «2».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 283.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 394.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 147

[سوره المدثر (74): آيات 32 تا 48] ..... ص : 147

اشاره

كَلاَّ وَ الْقَمَرِ (32) وَ اللَّيْلِ إِذْ أَدْبَرَ (33) وَ الصُّبْحِ إِذا أَسْفَرَ (34) إِنَّها لَإِحْدَي الْكُبَرِ (35) نَذِيراً لِلْبَشَرِ (36)
لِمَنْ شاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَتَقَدَّمَ أَوْ يَتَأَخَّرَ (37) كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ (38) إِلاَّ أَصْحابَ الْيَمِينِ (39) فِي جَنَّاتٍ يَتَساءَلُونَ (40) عَنِ الْمُجْرِمِينَ (41)
ما سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ (42) قالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ (43) وَ لَمْ نَكُ نُطْعِمُ الْمِسْكِينَ (44) وَ كُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخائِضِينَ (45) وَ كُنَّا نُكَذِّبُ بِيَوْمِ الدِّينِ (46)
حَتَّي أَتانَا الْيَقِينُ (47) فَما تَنْفَعُهُمْ شَفاعَةُ الشَّافِعِينَ (48)

ترجمه آيات ..... ص : 147

چنين نيست قسم به ماه (تابان) (32).
و قسم به شب تار چون (به سحر كه وقت راز و نماز مشتاقان خداست) باز گردد (33).
و قسم به صبح چون جهان را روشن سازد (34).
كه اين قرآن يكي از بزرگترين آيات (خدا) است (35).
پند و اندرز آدميانست (36).
تا از شما آدميان هر كه بخواهد (در مقام ايمان و طاعت و سعادت) پيش افتد يا باز ماند (37).
هر كسي در گرو عملي است كه انجام داده است (38).
مگر اهل يمين (كه به يمن و سعادت نيكوكار شدند) (39).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 148
آنان در باغهاي بهشت متنعمند و سؤال مي‌كنند (40).
از احوال دوزخيان گنهكار (41).
كه شما را چه عملي به عذاب دوزخ در افكند؟ (42).
آنان جواب دهند كه ما از نمازگزاران نبوديم (43).
و به مستمند طعام (و صدقه‌اي) نمي‌داديم (44).
و ما با اهل باطل همنشين و همصدا بوديم (45).
و ما روز جزا را تكذيب مي‌كرديم (46).
تا آنكه (با مرگ) يقين به قيامت يافتيم (47).
پس در آن روز شفاعت شفيعان (از انبيا و اوليا) در حق آنان هيچ پذيرفته نشود (48).

بيان آيات ..... ص : 148

اشاره

در اين آيات قرآن كريم از تهمت‌هايي كه بدان زده شده تنزيه گرديده و اين معنا مسجل گشته كه قرآن يكي از آيات كبراي حق است. در آن انذار تمامي بشر است، و در پيرويش آزادي نفوس از گروگان اعمال است، اعمالي كه او را به سوي سقر مي‌كشاند.
" كلا" كلمه" كلا" (مانند حاشا در فارسي) رد و انكار مطالب ما قبل خودش است، در تفسير كشاف گفته: آوردن كلمه" كلا" بعد از جمله" وَ ما هِيَ إِلَّا ذِكْري لِلْبَشَرِ" انكار ذكري بودن قرآن براي منافقين و كفار است، مي‌فرمايد قرآن كه براي بشر تذكر است، براي اينان تذكر نيست، چون اينان متذكر نمي‌شوند، احتمال هم دارد به خاطر اينكه قبل از جمله" إِنَّها لَإِحْدَي الْكُبَرِ" واقع شده، رد منكرين همين جمله باشد و بفرمايد علي رغم منكرين قيامت، واقعه قيامت يكي از بزرگترين دواهي است «1».
پس بنا به احتمال اول انكار مطلب گذشته است، و بنا بر احتمال دوم انكار و رد مطلب آينده است. البته احتمال سومي «2» نيز هست كه به زودي از نظر خواننده خواهد گذشت.
" وَ الْقَمَرِ وَ اللَّيْلِ إِذْ أَدْبَرَ وَ الصُّبْحِ إِذا أَسْفَرَ".
در اين جمله سه بار سوگند ياد شده، و منظور از" ادبار ليل" گذشتن شب در مقابل
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 653.
(2)روح المعاني، ج 29، ص 130.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 149
پيش آمدن شب است، و منظور از" اسفار صبح" هويدا گشتن صبح و بيرون شدن آن از پرده شب است.

[چند وجه در باره مقصود از" إِنَّها لَإِحْدَي الْكُبَرِ" و" نَذِيراً لِلْبَشَرِ"] ..... ص : 149

" إِنَّها لَإِحْدَي الْكُبَرِ" مفسرين گفته‌اند: ضمير در اين جمله به كلمه" سقر" بر مي‌گردد و كلمه" كبر" جمع" كبري" است.
و مراد از اينكه سقر يكي از بزرگترين است، اين است كه سقر يكي از بزرگترين دواهي و تحولات است، داهيه‌اي است كه هيچ داهيه ديگري به آن پايه از عظمت نمي‌رسد، هم چنان كه خود ما مي‌گوييم: فلاني يكي از رجال است، يعني در بين رجال نظيري ندارد، و جمله مورد بحث جواب سوگند است.
و معناي آيه اين است كه: من به فلان و فلان سوگند مي‌خورم، كه سقر يكي از بزرگترين تحولات و دواهي عالم است- بزرگترين آن- از نظر اينكه بشر را تهديد مي‌كند.
و بعيد نيست وجه سومي در بين باشد، و آن اين است كه كلمه" كلا" رد گفتار وليد درباره قرآن باشد، كه گفت:" إِنْ هذا إِلَّا سِحْرٌ يُؤْثَرُ إِنْ هذا إِلَّا قَوْلُ الْبَشَرِ" و ضمير" انها" به قرآن برگردد، بدان جهت كه قرآن آيات است و گر نه مي‌بايد فرموده باشد" انه" و يا از باب مطابقت اسم" ان" با خبر آن باشد به اين معنا كه چون خبر" ان" يعني كلمه" احدي" مؤنث است ضمير هم كه اسم آن است مؤنث آورده شده.
و معناي آيه اين است كه: نه، آن طور كه وليد گفت نيست، من به قمر و شب و صبح سوگند مي‌خورم كه قرآن- البته يعني آياتش- از نظر انذار يكي از آيات كبراي الهي است.
بعضي «1» هم گفته‌اند: جمله" إِنَّها لَإِحْدَي الْكُبَرِ" تعليل است براي" كلا"، و سوگندهايي كه بعد از اين كلمه و آن تعليل فاصله شده براي تاكيد است، نه جواب سوگند، و جواب سوگند در تقدير است، كه خود كلمه" كلا" بر آن دلالت مي‌كند «2».
" نَذِيراً لِلْبَشَرِ" كلمه" نذير" مصدر و به معناي بيم رساندن است، و اگر منصوب آمده به خاطر اين
__________________________________________________
(1)تفسير ابي السعود، ج 9، ص 60.
(2)بنا به گفته اين مفسر معنا چنين مي‌شود: حاشا، به قمر و شب و صبح سوگند كه چنين نيست،- براي اينكه قرآن يكي از بزرگترين آيات الهي است- مترجم.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 150
بوده كه به نظر ما تميز، و به نظر بعضي «1» حال از مطلبي است كه از سياق" إِنَّها لَإِحْدَي الْكُبَرِ" فهميده مي‌شود، و به قول آن مفسر معنايش اين است كه قرآن در حالي كه بيم‌رسان است، از آيات كبراي الهي است، و به نظر ما معنايش اين مي‌شود كه قرآن از حيث انذار و بيم‌رساني از آيات كبراي حق است.
بعضي وجوه ديگري ذكر كرده‌اند كه قابل اعتناء نيست، مثلا يكي «2» گفته: صفت پيغمبر است، و آيه متصل به اول سوره و تقدير آن" قم نذيرا للبشر فانذر" است. و آن ديگري «3» گفته: صفت خداي تعالي است.
" لِمَنْ شاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَتَقَدَّمَ أَوْ يَتَأَخَّرَ" اين جمله انذار را عموميت مي‌دهد به همه بشر، چه آنها كه ايمان بياورند و چه آنها كه نياورند و جمله" لمن شاء" بدل است از كلمه" بشر" و جمله" أَنْ يَتَقَدَّمَ ..." مفعول كلمه" شاء" است، و منظور از" تقدم"، پيروي كردن از حق است كه مصداق خارجيش ايمان و اطاعت است، و منظور از" تاخر"، پيروي نكردن است كه مصداقش كفر و معصيت است و معنايش اين است كه: از اين جهت از بزرگترين آيات الهي است كه نذير است براي همه بشر، چه آنهايي از شما كه حق را پيروي مي‌كنند، و چه آنهايي از شما كه حق را پيروي نمي‌كنند، و احدي نيست كه بي‌رابطه با قرآن باشد.
بعضي «4» گفته‌اند: جمله" أَنْ يَتَقَدَّمَ" در موضع رفع است تا مبتدا باشد، و جمله" لمن شاء" خبر آن است، و مثل اين است كه بگويي:" لمن توضأ ان يصلي- كسي كه وضو گرفته مي‌تواند نماز بخواند" پس معني مطلق است يعني" كسي كه تقدم را بخواهد مي‌تواند متقدم شود، و كسي كه تاخر را بخواهد مي‌تواند متاخر باشد" و يا مثل كلام خداي تعالي است كه در جاي ديگر فرموده:" فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ"، و مراد از تقدم و تاخر، سبقت گرفتن و نگرفتن به سوي خير است.

[معناي اينكه فرمود:" كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ" و مراد از استثناء" إِلَّا أَصْحابَ الْيَمِينِ"] ..... ص : 150

" كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ" حرف" باء" در" بما" به معناي باي فارسي و يا به معناي" بسبب" است، و يا به معناي" در مقابل" است، و كلمه" رهينة" به معناي رهن و گروگان است، هم چنان كه زمخشري در كشاف گفته: كلمه" رهينة" در آيه" كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ" مؤنث رهين نيست، كه كسي خيال كند چون كلمه" نفس" مؤنث است، رهينه نيز مؤنث آمده، چون اگر
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)تفسير قرطبي، ج 19، ص 85.
(4)تفسير كشاف، ج 4، ص 654.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 151
اين منظور هم در كار باشد باز مي‌توانست مذكر بياورد، و بفرمايد" بما كسبت رهين" براي اينكه صيغه فعيل در صورتي كه به معناي مفعول باشد مذكر و مؤنث در آن يكسان است، هم در مذكر مي‌آيد و هم در مؤنث، بلكه اين كلمه اسمي است به معناي رهن، مثل اينكه كلمه" شتيمة" اسم شتم است، گويا فرموده:" كل نفس بما كسبت رهن" «1».
و معناي جمله بنا به گفته وي اين است كه:" هر نفسي در گرو است، با آنچه كه كرده، و يا به سبب آنچه كرده، و يا در مقابل آنچه كرده است".
و گويا عنايت در" رهينه شمردن هر نفس" اين بوده كه خداي تعالي اين حق را به گردن خلق دارد كه با ايمان و عمل صالح او را بندگي كنند، پس هر نفسي از خلق نزد خدا محفوظ و محبوس است، تا اين حق و اين دين را بپردازد، حال اگر ايمان آورد و عمل صالح كرد از گرو در آمده آزاد مي‌شود، و اگر كفر ورزيد و مرتكب جرم شد و با اين حال مرد، هم چنان رهين و براي ابد محبوس است، و اين يك نوع رهين بودن است، غير آن نوع ديگر كه آيه" كُلُّ امْرِئٍ بِما كَسَبَ رَهِينٌ" «2» متعرض آن است و ما فرق ميان دو نوع رهين بودن را در سوره طور بيان كرديم.
گفتيم آيه قبلي انذار را تعميم مي‌داد، اين آيه علت آن تعميم را بيان مي‌كند، چون وقتي نفس انساني رهين كرده‌هاي خود باشد، قهرا هر نفسي بايد از آتش قيامت كه او را در صورت مجرم بودن و پيروي حق نكردن در آن حبس مي‌كنند دلواپس باشد كه، همين دلواپسي تقوي است.
" إِلَّا أَصْحابَ الْيَمِينِ"" اصحاب يمين" كساني هستند كه در روز حساب نامه عملشان را به دست راستشان مي‌دهند، و اينان دارندگان عقايد حق و اعمال صالح از مؤمنين متوسط الحالند، كه نامشان به عنوان" اصحاب اليمين" در مواردي از قرآن كريم مكرر آمده و به همين جهت استثناي مورد بحث استثنايي است متصل.
و آنچه از مجموع" مستثني منه" و" مستثني" استفاده مي‌شود اين است كه نفوس داراي عمل به دو قسم تقسيم مي‌شوند، يكي نفوسي كه رهين به كرده‌هاي خويشند، و اين نفوس مجرمين است، و دوم نفوس آزاد شده از رهن، و اين نفوس اصحاب يمين است، و اما" سابقون مقرب"، يعني آنهايي كه خداي تعالي در بعضي از موارد كلامش قسم سوم براي دو
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 654. [.....]
(2)هر انساني رهين خير و شرهايي است كه انجام داده. سوره طور، آيه 21
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 152
قسم نامبرده شمرده، و فرموده:" وَ كُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَةً فَأَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ ... أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ" «1» داخل در تقسيم مورد بحث نيستند، چون در اول قيد كرديم، نفوس داراي عمل. و اما مقربين آن چنان در مستقر عبوديت استقرار يافته‌اند كه اصلا خود را صاحب نفس نمي‌دانند، تا چه رسد به اينكه صاحب عمل بدانند، هم نفس خود را ملك خدا مي‌دانند، و هم اعمالشان را، آنان نه در محضر خداي تعالي حاضر مي‌شوند، و نه به حسابشان رسيدگي مي‌شود، هم چنان كه در آيه زير فرموده:" فَإِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" «2»، پس اين طايفه از تقسيم مورد بحث به كلي بيرونند.
و از مفسرين «3» حكايت شده كه بعضي از آنان اصحاب يمين را به ملائكه، و بعضي ديگر به اطفال مسلمين، و بعضي ديگر به كساني كه در روز ميثاق در سمت راست آدم بودند، و بعضي ديگر به كساني كه قرآن درباره آنان فرموده:" الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْني كساني كه از طرف ما برايشان سرنوشت خوب نوشته شده" تفسير كرده‌اند. ولي همه اينها وجوهي ضعيف است كه ضعفش بر كسي پوشيده نيست.

[مقصود از" يقين" كه در جواب مجرمين به سؤال بهشتيان (ما سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ) آمده است ..... ص : 152

" فِي جَنَّاتٍ يَتَساءَلُونَ عَنِ الْمُجْرِمِينَ ما سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ" كلمه" في جنات" خبري است براي مبتدايي محذوف، و اگر" جنات" را بدون الف و لام آورد و فرمود:" در بهشت‌هايي" براي تعظيم بهشت‌ها بود، خواست بفرمايد: در بهشت‌هايي كه از عظمت به حدي است كه وصفش قابل درك نيست. البته ممكن هم هست خبر نباشد، بلكه حال از" اصحاب يمين" باشد.
و منظور از جمله" يَتَساءَلُونَ عَنِ الْمُجْرِمِينَ" اين است كه مجموعه اهل بهشت از مجموعه مجرمين مي‌پرسند، نه اينكه هر يك نفر از اهل بهشت از يك نفر از اهل دوزخ بپرسد.
" ما سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ"- يعني چه چيز شما را داخل سقر كرد؟ و اين سؤال بيانگر همان تسائل، و از قبيل بيان جمله به جمله است، و ممكن هم هست قولي در تقدير باشد، و تقدير كلام" قائلين ما سلككم في سقر- در حالي كه مي‌گويند: چه چيز شما را داخل سقر كرد" بوده باشد.
__________________________________________________
(1)و شما به سه گروه تقسيم خواهيد شد. نخست اصحاب ميمنه (هستند) ... آنها مقربانند. سوره واقعه، آيات 7- 11.
(2)همه نفوس احضار مي‌شوند بجز بندگان مخلص. سوره صافات، آيات 127- 128.
(3)روح المعاني، ج 29، ص 132.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 153
" قالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ" ضمير جمع در" قالوا" به مجرمين بر مي‌گردد، و مراد از" صلاة" نماز معمولي نيست، بلكه منظور توجه عبادتي خاص است به درگاه خداي تعالي، كه با همه انحاي عبادتها يعني عبادت در شرايع معتبر آسماني كه از حيث كم و كيف با هم مختلفند مي‌سازد.
" وَ لَمْ نَكُ نُطْعِمُ الْمِسْكِينَ" مراد از" اطعام مسكين" انفاق بر تهي دستان جامعه است، به مقداري كه بتوانند كمر راست كنند و حوائجشان برطرف شود. و اطعام مسكين اشاره است به حق الناس، و صلات اشاره است به حق اللَّه، و اينكه اين دو قسم حق را عملا بايد پرداخت.
" وَ كُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخائِضِينَ" منظور از" خوض" سرگرمي عملي و زباني در باطل، و فرو رفتن در آن است، به طوري كه به كلي از توجه به غير باطل غفلت شود.
" وَ كُنَّا نُكَذِّبُ بِيَوْمِ الدِّينِ" منظور از" يوم الدين" روز جزا است، در نتيجه چهار خصلتي كه در اين آيات بر شمرد از خصائص مجرمين است، كه مجرم يا هر چهار خصلت را دارد، و يا بعضي از آنها را، و چون پاسخ‌گوي از اين سؤالها مجموع مجرمينند صحيح است كه نسبت هر چهار را به همه مجرمين داده، از قول ايشان بفرمايد: ما از نمازگزاران نبوديم، و ما اطعام مسكين نمي‌كرديم، و ما خائض بوديم، و ما روز جزا را تكذيب مي‌كرديم. هر چند كه بعضي از فرد فرد آنان مبتلا به همه اين اوصاف نبوده، بلكه مبتلا به بعضي از آنها باشد.
" حَتَّي أَتانَا الْيَقِينُ" اين جمله قيد تكذيب است، مجرمين مي‌گويند: ما هم چنان تكذيب كرديم تا آنكه يقين نزد ما آمد. و در باره يقين گفته‌اند «1»: منظور از آن در اينجا مرگ است، و از اين جهت يقين بر مرگ اطلاق شده كه شكي در آمدنش نيست، در نتيجه معناي آيه اين است كه: ما در دنيا روز جزا را هم چنان تكذيب كرديم تا مرگ فرا رسيد، و با آمدنش زندگي دنيايي ما تمام شد. و خلاصه ما در تمام دوران زندگي دنيا روز جزا را تكذيب مي‌كرديم.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مراد از يقين آن يقيني است كه به دنبال مشاهده نشانه‌هاي آخرت، و نزديك شدن به حيات برزخي براي آدمي حاصل مي‌شود، آري
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 655.
(2)روح المعاني، ج 29، ص 133.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 154
نزديكي‌هاي مرگ و بعد از مرگ انسان به حقانيت روز جزا يقين پيدا مي‌كند. و اين معنا معناي خوبي است.
" فَما تَنْفَعُهُمْ شَفاعَةُ الشَّافِعِينَ" در سابق آنجا كه پيرامون شفاعت بحث كرديم، گفتيم كه اين آيه دلالت دارد بر اينكه روز قيامت اجمالا شفاعتي در كار هست، ولي اين طايفه از شفاعت شافعان بهره‌مند نمي‌شوند، براي اينكه شفاعت شامل حالشان نمي‌گردد، و در همان بحث (كه در جلد اول اين كتاب گذشت) روايات شفاعت را آورديم.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 155

[سوره المدثر (74): آيات 49 تا 56] ..... ص : 155

اشاره

فَما لَهُمْ عَنِ التَّذْكِرَةِ مُعْرِضِينَ (49) كَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتَنْفِرَةٌ (50) فَرَّتْ مِنْ قَسْوَرَةٍ (51) بَلْ يُرِيدُ كُلُّ امْرِئٍ مِنْهُمْ أَنْ يُؤْتي صُحُفاً مُنَشَّرَةً (52) كَلاَّ بَلْ لا يَخافُونَ الْآخِرَةَ (53)
كَلاَّ إِنَّهُ تَذْكِرَةٌ (54) فَمَنْ شاءَ ذَكَرَهُ (55) وَ ما يَذْكُرُونَ إِلاَّ أَنْ يَشاءَ اللَّهُ هُوَ أَهْلُ التَّقْوي وَ أَهْلُ الْمَغْفِرَةِ (56)

ترجمه آيات ..... ص : 155

اينك چرا از ياد آن روز سخت خود (و از ذكر قرآن) اعراض مي‌كنند؟ (49).
گويي گورخران گريزاني هستند (50).
كه از شير درنده مي‌گريزند (51).
بلكه هر يك از آنها مي‌خواهند كه برايشان صحيفه وحي آسماني باز آيد (تا ايمان آرند) (52).
هرگز اين نخواهد شد (كه همه مقام رسالت يابند) چنين نيست كه پنداشتند بلكه از عذاب آخرت نمي‌ترسند (53).
چنين نيست كه آنها پنداشتند، قرآن محققا همه پند و اندرز است (54).
تا هر كه خواهد متذكر حق شود (55).
و هيچ كس پند نمي‌گيرد جز آنكه خدا بخواهد (يعني بدون مشيت الهي كسي بهشتي و سعادتمند نخواهد شد) او اهل تقوي و اهل آمرزش و مغفرت است (56).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 156

بيان آيات ..... ص : 156

اشاره

در اين آيات نتيجه‌گيري از مطالب يعني وعد و وعيدهاي گذشته را به صورت تعجب از اعراض كفار از تذكرات قرآن و تنفرشان از حق صريح بيان كرده، گويا فرموده: وقتي جريان بدين قرار است عقلا واجب مي‌شود كه دعوت حق را اجابت نموده، به وسيله تذكرات قرآن متذكر شود، پس بسيار عجيب است كه چطور باز هم از اين تذكر روي بر مي‌تابند، نه، نه، علت اصلي اين است كه اينان به رسالت ايمان ندارند، و تك تكشان توقع دارند كه كتابي از خدا بر يك يك آنان نازل گردد، نه، بلكه علت اين است كه از آخرت ترس ندارند، و در نتيجه از وعيد و تهديدهاي قرآن مرتدع نمي‌شوند.
آن گاه روي سخن را به خود آنان كرده، مجددا آن تذكره را بر آنان عرضه مي‌كند، و در قبول و رد آن مخيرشان نموده، تا اگر خواستند قبول كنند، و اگر خواستند رد كنند، ليكن بايد بدانند كه در اين خواستن مستقل نيستند و نمي‌توانند با خواست خود خداي سبحان را عاجز سازند، و به همين جهت نمي‌توانند متذكر شوند، مگر وقتي كه خدا بخواهد، و حكم قدر به طور قطع در ميان آنان نيز جاري است.
" فَما لَهُمْ عَنِ التَّذْكِرَةِ مُعْرِضِينَ" اين جمله تفريعي است بر تذكره و اندرزي كه قبلا گذشت، و استفهام در اين جمله براي برانگيختن تعجب است، و كلمه" لهم" متعلق است به كلمه" كان" اي كه حذف شده، و تقدير كلام" فما كان لهم" است. و كلمه" معرضين" حال است از ضمير" هم" و جمله" عن التذكرة" متعلق به كلمه" معرضين" است.
و معناي جمله اين است: حال كه مطلب چنين است، پس چه شد- چه پيش آمد- براي مشركين كه تذكره قرآن را تكذيب مي‌كنند، در حالي كه از آن روي گردانند. و خلاصه چرا با اينكه واجب بود بر آنان كه قرآن را تصديق كنند، و بدان ايمان آورند از آن اعراض نمودند، و اين جاي تعجب است.

[تشبيه كفار اعراض كننده از قرآن، به گورخران رميده از شير، و بيان انگيزه آنان در تكذيب ..... ص : 156

" كَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتَنْفِرَةٌ فَرَّتْ مِنْ قَسْوَرَةٍ" حال كفار را در اعراض از تذكره تشبيه كرده به" حمر" كه جمع حمار است، و البته منظور حمار وحشي يعني گورخر است، و" استنفار" به معني نفرت است، و كلمه" قسورة" به معناي شير و شكارچي است، چون به هر دو معنا تفسير شده، و معناي آيه اين است كه: اين
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 157
كفار در حالي از تذكره نفرت و اعراض مي‌كنند كه گويي خران وحشي‌اند، و از شير و يا شكارچي مي‌گريزند.
" بَلْ يُرِيدُ كُلُّ امْرِئٍ مِنْهُمْ أَنْ يُؤْتي صُحُفاً مُنَشَّرَةً" منظور از" صحف منشره" كتاب آسماني بر دعوت حق است، در اين كلام با آمدن كلمه" بل" از سخن قبلي اعراض شده، مي‌فرمايد اعراضشان از تذكر، صرفا به خاطر نفرت نيست، بلكه هر فردي از ايشان توقع دارد كه كتابي از ناحيه خدا و مشتمل بر آنچه قرآن مشتمل بر آن است نازل شود.
و اين نسبتي كه به كفار داده كنايه است از استكبار آنان نسبت به خداي سبحان، مي‌فرمايد اينان به شرطي حاضرند دعوت محمد (ص) را بپذيرند، و آن را رد نكنند كه براي هر يك از ايشان مستقلا كتابي آسماني نازل شود، و اما دعوت از طريق رسالت را به هيچ وجه نمي‌پذيرند، هر چند كه حق باشد و معجزاتي روشن آن را تاييد كند.
پس آيه شريفه در معناي آيه زير است كه حكايت گفتار كفار است كه گفتند:" لَنْ نُؤْمِنَ حَتَّي نُؤْتي مِثْلَ ما أُوتِيَ رُسُلُ اللَّهِ" «1». و نيز در معناي آيه زير است كه حكايت گفتار امت‌ها به رسولان خويش است" إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا"، و اساس اين گفتار و حجت آنان بر نفي رسالت رسولان، در سابق بيان شد.
بعضي «2» گفته‌اند: آيه شريفه در معناي سخني است كه كفار مكه به رسول خدا (ص) گفتند، و قرآن را چنين حكايت مي‌كند:" وَ لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّي تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتاباً نَقْرَؤُهُ" «3».
ليكن اين سخن درست نيست، براي اينكه مدلول آيه مورد بحث اين است كه بر يك يك آنان صحفي منشره نازل شود، غير از آنچه بر ديگران نازل شده، و آيه سوره اسري اين را نمي‌گويد، بلكه مدلول آن اين است كه يك كتاب از آسمان بر پيامبر نازل شود كه همه آن را بخوانند.
__________________________________________________
(1)هرگز ايمان نخواهيم آورد تا وقتي كه براي ما نازل شود همانند آنچه كه براي رسولان خدا نازل شده. سوره انعام، آيه 124.
(2)تفسير كشاف، ج 4، ص 656.
(3)ما به افسون تو ايمان نخواهيم آورد، تا كتابي بر خود ما نازل شود كه آن را بخوانيم. سوره اسري، آيه 93.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 158
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد كفار اين بوده كه كتابهايي از آسمان به نام يك يك آنان نازل شود، و در آنها به هر يك از آنان بگويد:" فلاني! بايد به محمد (ص) ايمان بياوري".
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مرادشان اين بوده كه كتابي از آسمان بر آنان نازل شود، و در آن برائت از عذاب و مژده نعمتي فراوان به آنان بدهد، تا ايمان بياورند، و گر نه هم چنان بر كفر خود مي‌مانند. بعضي «3» وجوهي ديگر گفته‌اند، كه از سياق آيه به دور است، و بيانش گذشت.
" كَلَّا بَلْ لا يَخافُونَ الْآخِرَةَ" اين جمله رد توقع بيجاي آنان است، به اين بيان كه دعوت رسالت يك ادعاي بي‌دليل نيست، بلكه آيات و معجزات روشن و دليلهاي قطعي جاي هيچ شكي براي كسي باقي نمي‌گذارد، پس حجت خدا بر رسولش و بر ديگران به طور مساوي قائم و تمام است، و حاجتي نيست به اينكه براي هر يك از افراد دعوت شده به دين صحفي منشره نازل شود.
علاوه بر اين رسالت نيازمند به طهارت ذات و صلاحيت نفس است، آن طهارت و صلاحيتي كه نفوس ساير مردم فاقد آنند، هم چنان كه اين معنا از پاسخي كه خداي تعالي به توقع كفار داده فهميده مي‌شود، كفار گفته بودند:" لَنْ نُؤْمِنَ حَتَّي نُؤْتي مِثْلَ ما أُوتِيَ رُسُلُ اللَّهِ"، در پاسخ فرمود:" اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ" «4».
" بَلْ لا يَخافُونَ الْآخِرَةَ"- كلمه" بل" براي اعراض از مطلب قبلي است كه مي‌فرمود:" توقع دارند كه بر يك يك آنان صحفي منشره نازل شود" مي‌خواهد بفرمايد اين پيشنهادشان يك پيشنهاد جدي نيست، بهانه‌اي است كه مي‌خواهند به وسيله آن خود را از گير دعوت دين رها سازند، و علت حقيقي كفر و تكذيبشان به دعوت ديني اين است كه اينان از آخرت نمي‌ترسند، و اگر مي‌ترسيدند ايمان مي‌آوردند، و بعد از تماميت حجت و وجود آيات بينات هرگز پيشنهادي نمي‌كردند.
" كَلَّا إِنَّهُ تَذْكِرَةٌ" اين جمله رد و منع دومي از پيشنهاد كفار است، و معنايش اين است كه: ما چنين كتابي نازل نمي‌كنيم، قرآن براي تذكره و اندرز كافي است، و ما از قرآن چيزي بيش از اين
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 656.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 10، ص 392.
(4)خدا بهتر مي‌داند كه رسالتش را كجا قرار بدهد. سوره انعام، آيه 124.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 159
نخواسته‌ايم، اثر اين قرآن همان جزايي است كه نزد ما براي مطيع و عاصي آماده شده است.
" فَمَنْ شاءَ ذَكَرَهُ" يعني هر كه بخواهد از آن پند مي‌گيرد چرا كه دعوت و موعظه قرآن اجباري نيست و در ظرف اختيار و آزادي اراده دعوت مي‌كند.
" وَ ما يَذْكُرُونَ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ هُوَ أَهْلُ التَّقْوي وَ أَهْلُ الْمَغْفِرَةِ" اين آيه توهمي را دفع مي‌كند كه ممكن است از جمله" فَمَنْ شاءَ ذَكَرَهُ" به ذهن كساني بيايد و خيال كنند اختيار به دست خودشان است، و خود مستقل در اراده‌اند، و اگر نخواستند متذكر شوند بر خدا غالب گشته، و او را در به كرسي نشاندن اراده خود عاجز ساخته‌اند، او خواسته بود اينان متذكر بشوند، و اينان خواستند نشوند و نشدند.
و حاصل دفع اين است كه: حكم قدر در افعال آنان مانند همه چيز ديگر جاري است، و تذكر آنان- البته اگر متذكر شوند- هر چند فعل اختياري و صادر از ايشان است، و اكراه و اجباري در كار نيست، خداي تعالي هم خواسته تا به اختيار خود متذكر شوند، به اين معنا خداي تعالي هيچ وقت از هيچ انساني با خواست تكوينيش نخواسته كه فلان عمل را بي‌اختيار انجام بدهد، بلكه اراده تكويني كرده كه هر چه مي‌كند به اختيار و اراده خود كند، پس فعل اختياري در عين اينكه نسبت به انسان فاعل نسبت امكان دارد، در عين حال نسبت به اراده الهي ضروري التحقق است، و گر نه محقق نمي‌شد.
" هُوَ أَهْلُ التَّقْوي وَ أَهْلُ الْمَغْفِرَةِ"- يعني او اهليت آن را دارد كه از او پروا شود، چون او ولايت مطلقه بر هر چيز دارد، و سعادت و شقاوت انسان به دست اوست، و نيز اهليت آن را دارد كه پروا كنندگان خود را بيامرزد، چون او آمرزگار رحيم است.
و اين جمله يعني جمله" هُوَ أَهْلُ التَّقْوي وَ أَهْلُ الْمَغْفِرَةِ" مي‌تواند تعليل جمله قبل يعني" إِنَّهُ تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شاءَ ذَكَرَهُ" باشد كه روشن است، و نيز جمله" وَ ما يَذْكُرُونَ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ" را تعليل كند، چون اهل تقوي و اهل مغفرت بودن خداي تعالي وقتي صحيح و تمام است كه داراي اراده‌اي نافذ در اراده‌ها و اعمال خلق باشد، و خلاصه خلق در آنچه مي‌خواهند آزاد نباشند، و با تمرد و استكبار خود خدا را عاجز نسازند.

بحث روايتي [چند روايت در باره مراد از اينكه كفار مي‌خواستند به هر كدام صحفي منشره داده شود] ..... ص : 159

اشاره

در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) آمده كه در تفسير
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 160
جمله" بَلْ يُرِيدُ كُلُّ امْرِئٍ مِنْهُمْ أَنْ يُؤْتي صُحُفاً مُنَشَّرَةً" فرموده:" شان نزول اين آيه آن بود كه مردم به رسول خدا (ص) گفته بودند: اي محمد به ما چنين رسيده كه در بني اسرائيل هر كس مرتكب گناهي مي‌شد صبح، گناه و كفاره گناه خود را در نوشته‌اي پهلوي سرش مي‌ديد، (چرا در اين امت چنين نيست؟).
جبرئيل به رسول خدا (ص) نازل شد، و عرضه داشت: قوم تو سنت جاريه در بني اسرائيل در باره گناهان را خواستند، اگر بخواهند ما با ايشان نيز همان رفتار را مي‌كنيم، و آنان را به همان عذابهايي كه بني اسرائيل را گرفتيم مي‌گيريم، و مردم حس كردند رسول خدا (ص) دوست ندارد كه چنين سنتي در امتش جريان يابد»
.مؤلف: اين داستان با لحن آيه نمي‌سازد و در خود روايت هم اشاره‌اي است به اينكه اين قصه معتبر نيست، (چون در آخرش آمده: حس كردند رسول خدا (ص) دوست ندارد ...).
و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد و ابن جرير و ابن منذر از سدي از ابي صالح روايت كرده‌اند كه گفت: مردم گفتند اگر محمد (ص) در ادعايش صادق است اين معجزه را بياورد كه هر روز صبح زير سر هر يك از ما نوشته‌اي ديده شود، كه در آن نوشته باشد تو اي فلاني از آتش دوزخ برائت و امنيت داري، در پاسخ اين آيه نازل شد:" بَلْ يُرِيدُ كُلُّ امْرِئٍ مِنْهُمْ أَنْ يُؤْتي صُحُفاً مُنَشَّرَةً" «2».
مؤلف: سياق آيات و ردعي كه در آن است، با اين قصه سازگار نيست.
و نيز در آن كتاب آمده كه عبد بن حميد و ابن منذر، از مجاهد روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه" بَلْ يُرِيدُ كُلُّ امْرِئٍ مِنْهُمْ أَنْ يُؤْتي صُحُفاً مُنَشَّرَةً" گفته: يعني در هر صبح نامه‌اي از خداي تعالي به يك يك آنان برسد به اين مضمون:" اين نامه‌اي است از رب العالمين به فلان بن فلان" همين كه از خواب برمي‌خيزد نامه را پهلوي سرش ببيند، و آن را بخواند «3».
مؤلف: آنچه در اين روايت آمده قابل انطباق با مضمون روايت قبلي، و هم با بياني است كه ما در معناي آيه داشتيم.
و نيز در آن كتاب آمده كه عبد بن حميد و ابن منذر از قتاده روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه" بَلْ يُرِيدُ كُلُّ امْرِئٍ مِنْهُمْ أَنْ يُؤْتي صُحُفاً مُنَشَّرَةً" گفته عده‌اي از مردم به محمد
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 396.
(2 و 3)الدر المنثور، ج 6، ص 286. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 161
(ص) گفتند اگر خيلي دوست داري پيرويت كنيم بايد كتابي براي خصوص ما نازل شود، و به ما فرمان دهد تا تو را پيروي كنيم «1».
مؤلف: اين روايت قابل انطباق با آن نظريه‌اي است كه در تفسير اين آيه گذشت، و مي‌گفت: آيه مورد بحث همان را مي‌گويد كه آيه" وَ لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ ..." بيانش مي‌كند، و خلاصه اينكه مي‌توان احتمال داد صاحب آن نظريه، نظريه خود را از اين روايت گرفته، و اشكال ما به اين نظريه گذشت.

[رواياتي در باره معناي" هُوَ أَهْلُ التَّقْوي وَ أَهْلُ الْمَغْفِرَةِ"] ..... ص : 161

و در تفسير قمي در ذيل آيه" هُوَ أَهْلُ التَّقْوي وَ أَهْلُ الْمَغْفِرَةِ" آمده كه امام فرمود: يعني خدا اهليت آن را دارد كه از او پروا كنند و اهليت آن را دارد كه بيامرزد «2».
و در كتاب توحيد به سند خود از ابي بصير از امام صادق (ع) روايت آورده كه در تفسير آيه" هُوَ أَهْلُ التَّقْوي وَ أَهْلُ الْمَغْفِرَةِ" فرموده: خداي عز و جل مي‌فرمايد: من اهليت آن را دارم كه از من پروا شود، و بنده‌ام چيزي را شريكم نگيرد، و من اهليت آن را دارم كه اگر بنده‌اي شريكي برايم نگيرد داخل بهشتش كنم. و نيز فرموده: خداي تبارك و تعالي به عزت و جلال خود سوگند ياد كرده كه احدي از اهل توحيد را به آتش نسوزاند «3».
و در الدر المنثور است كه، ابن مردويه از عبد اللَّه بن دينار روايت آورده كه گفت: من از ابو هريره و ابن عمر و ابن عباس شنيدم كه مي‌گفتند: شخصي از رسول خدا (ص) پرسيد معناي جمله" هُوَ أَهْلُ التَّقْوي وَ أَهْلُ الْمَغْفِرَةِ" چيست؟ فرمود: خداي تعالي مي‌فرمايد من اهليت آن را دارم كه خلق از من پروا كند، و كسي و چيزي را شريكم نكند، كه اگر پروا كرد و شريكي برايم قرار نداد، در آن صورت من اهليت آن را دارم كه ما سواي شرك را بيامرزم «4».
مؤلف: در معناي اين روايت روايات زيادي از رسول خدا (ص) رسيده است.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 286.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 396.
(3)توحيد صدوق، ص 20، ح 6، ط جامعه مدرسين.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 287.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 162

(75)سوره قيامت مكي است و چهل آيه دارد (40) ..... ص : 162

[سوره القيامة (75): آيات 1 تا 15] ..... ص : 162

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
لا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ (1) وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ (2) أَ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ (3) بَلي قادِرِينَ عَلي أَنْ نُسَوِّيَ بَنانَهُ (4)
بَلْ يُرِيدُ الْإِنْسانُ لِيَفْجُرَ أَمامَهُ (5) يَسْئَلُ أَيَّانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ (6) فَإِذا بَرِقَ الْبَصَرُ (7) وَ خَسَفَ الْقَمَرُ (8) وَ جُمِعَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ (9)
يَقُولُ الْإِنْسانُ يَوْمَئِذٍ أَيْنَ الْمَفَرُّ (10) كَلاَّ لا وَزَرَ (11) إِلي رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمُسْتَقَرُّ (12) يُنَبَّؤُا الْإِنْسانُ يَوْمَئِذٍ بِما قَدَّمَ وَ أَخَّرَ (13) بَلِ الْإِنْسانُ عَلي نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ (14)
وَ لَوْ أَلْقي مَعاذِيرَهُ (15)

ترجمه آيات ..... ص : 162

به نام خداي رحمان و رحيم.
چنين نيست (كه كافران پنداشتند)، قسم به روز (بزرگ) قيامت (1).
و قسم به نفس بسيار ملامت كننده (2).
آيا آدمي پندارد كه ما ديگر ابدا استخوانهاي (پوسيده) او را باز جمع نمي‌كنيم؟ (3).
بلي ما قادريم كه سرانگشتان او را هم درست گردانيم (4).
بلكه انسان مي‌خواهد ما دام العمر گناه كند (5).
(كه دايم با شك و انكار) مي‌پرسد كي روز قيامت (و حساب) خواهد بود؟ (6).
(بگو) روزي كه چشمها از وحشت و هول خيره بماند (7).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 163
و ماه (تابان) تاريك شود (8).
و ميان خورشيد و ماه جمع گردد (9).
و در آن روز انسان (زشت كار) گويد: (اي واي از سختي عذاب) كجا مفر و پناهي خواهد بود؟ (10).
هرگز مفري نيست (11).
آن روز جز درگاه خدا هيچ آرامگاهي نيست (12).
آن روز آدمي به هر نيك و بدي كه در مقدم و مؤخر عمر كرده از نتيجه همه آگاه خواهد شد (13).
بلكه انسان خود بر نيك و بد خويش به خوبي آگاهست (14).
و هر چند (پرده‌هاي) عذر بر (چشم بصيرت) خود بيفكند (15).

بيان آيات ..... ص : 163

اشاره

بيان اين سوره پيرامون مساله قيامت كبري دور مي‌زند، نخست از وقوع روز قيامت خبر مي‌دهد، و در مرحله دوم آن روز را يك بار با ذكر چند نشانه، و بار ديگر با اجمالي از سرگذشت انسان در آن روز توصيف مي‌كند، و خبر مي‌دهد كه اولين قدم در سير به سوي قيامت مرگ است، و در مرحله سوم سوره را با استدلال بر قدرت خداي تعالي بر اعاده عالم ختم نموده، اثبات مي‌كند همانطور كه خداي تعالي بر خلقت نخستين عالم قادر بود همچنين بر خلقت بار دوم آن، كه همان قيامت است قادر است و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده است.
" لا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ" ما چه اينكه مجموع" لا اقسم" را كلمه سوگند بدانيم، و چه اينكه حرف" لا" را زايد بدانيم، و چه اينكه آن را نافيه بگيريم- كه البته اقوال هم مختلف است- سوگند در اين آيه سوگند به قيامت است.

[مقصود از" نفس لوامه" كه بدان قسم ياد شده است ..... ص : 163

" وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ" اين جمله به مقتضاي سياق و از نظر شباهت لفظي كه با جمله قبلي دارد سوگند دوم است، پس نبايد به گفته بعضي اعتنا كرد كه گفته‌اند: جمله دوم نفي سوگند است نه سوگند، و مي‌خواهد بفرمايد: من به روز قيامت سوگند مي‌خورم، و به نفس لوامه سوگند ياد نمي‌كنم.
و منظور از" نفس لوامه" نفس مؤمن است، كه همواره در دنيا او را به خاطر گناهانش ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 164
و سرپيچي از اطاعت خدا ملامت مي‌كند، و در روز قيامت سودش مي‌رساند.
بعضي «1» گفته‌اند: منظور از نفس لوامه جان آدمي است، چه انسان مؤمن صالح، و چه انسان كافر فاجر، براي اينكه هر دوي اين جانها آدمي را در قيامت ملامت مي‌كنند، نفس كافر، كافر را ملامت مي‌كند، به خاطر اينكه كفر و فجورش، و نفس مؤمن، مؤمن را ملامت مي‌كند، به خاطر كمي اطاعتش، و اينكه در صدد بر نيامد خيري بيشتر كسب كند.
بعضي «2» گفته‌اند: مراد از نفس لوامه تنها نفس كافر است كه در قيامت او را به خاطر كفر و معصيتي كه در دنيا مرتكب شده ملامت مي‌كند، هم چنان كه فرمود:" وَ أَسَرُّوا النَّدامَةَ لَمَّا رَأَوُا الْعَذابَ" «3»، كه البته براي هر يك از اين اقوال وجهي است.
و جواب قسم حذف شده، و آيات بعدي بر آن دلالت دارد، و تقدير كلام" ليبعثن" است، و به اين جهت حذف شده كه بر عظمت امر بعث دلالت كند، هم چنان كه در جاي ديگر در عظمت بعث فرموده:" ثَقُلَتْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لا تَأْتِيكُمْ إِلَّا بَغْتَةً" «4»، و نيز فرموده:" إِنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ أَكادُ أُخْفِيها لِتُجْزي كُلُّ نَفْسٍ بِما تَسْعي «5»، و نيز فرموده" عَمَّ يَتَساءَلُونَ عَنِ النَّبَإِ الْعَظِيمِ" «6».
" أَ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ" كلمه" حسبان" كه مصدر فعل" يحسب" است به معناي ظن (پندار) است، و اگر استخوان را به صيغه جمع آورده و فرمود انسان گمان كرده ما استخوانهايش را جمع نمي‌كنيم؟ براي آن بود كه كنايه باشد از زنده كردن همه مردگان، و استفهام در اين آيه توبيخي است، و معناي آيه روشن است.
" بَلي قادِرِينَ عَلي أَنْ نُسَوِّيَ بَنانَهُ" بلي ما آن را جمع مي‌كنيم. و جمله" قادرين" حال از فاعل مدخول" بلي" است،
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 136.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 394.
(3)وقتي عذاب را مي‌بينند ندامت خود را پنهان مي‌دارند. سوره يونس، آيه 54.
(4)حادثه قيامت در آسمانها و زمين سنگين است، و جز به ناگهاني رخ نمي‌دهد. سوره اعراف، آيه 187.
(5)قيامت آمدني است، و من بناي آن دارم كه هم چنان پوشيده‌اش بدارم، تا هر كس بدانچه مي‌كند جزا ببيند. سوره طه، آيه 15.
(6)از يكديگر چه مي‌پرسند از خبر عظيم. سوره نبا، آيه 1 و 2.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 165
كه گفتيم جمله" آن را جمع مي‌كنيم" است، و كلمه" بنان" به معناي اطراف انگشتان، و به قول بعضي «1» خود انگشتان است. و" تسويه بنان" صورتگري آن به همين صورتي است كه مي‌بينيم.
و معناي آيه اين است كه: آري ما آن استخوانها را جمع مي‌كنيم، در حالي كه قادريم حتي انگشتان او را به همان صورتي كه بر حسب خلقت اول داشت دوباره صورتگري كنيم.
و اگر از بين اعضاي بدن خصوص انگشتان را ذكر كرد- شايد- براي اين بوده كه به خلقت عجيب آن كه به صورتهاي مختلف، و خصوصيات تركيب و عدد در آمده و فوايد بسياري كه بشمار نمي‌آيد بر آن مترتب مي‌شود، اشاره كند. مي‌دهد، مي‌ستاند، قبض و بسط مي‌كند و ساير حركات لطيف و اعمال دقيق و صنايعي ظريف دارد، كه با همانها انسان از ساير حيوانات ممتاز مي‌شود، علاوه بر شكلهاي گوناگون و خطوطي كه به طور دايم اسرارش براي انسان كشف مي‌شود.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" تسويه بنان" اين است كه انگشتان دست‌ها و پاها را شي‌ء واحد كند، بدون اينكه از هم جدا باشند همانطور كه دست و پاي شتر و الاغ را چنين كرد آن وقت ديگر انسان نمي‌تواند كارهاي گوناگوني را كه با داشتن انگشتان انجام مي‌دهد انجام دهد. ولي وجه قبلي به نظر بهتر است.

[آزادي طلبي انسان براي انجام هر كار دلخواه، انگيزه تكذيب قيامت و پرستش انكار آميز از زمان آن است ..... ص : 165

" بَلْ يُرِيدُ الْإِنْسانُ لِيَفْجُرَ أَمامَهُ" راغب گفته كلمه" فجر" به معناي انفجار و شكاف وسيع برداشتن است، آن گاه مي‌گويد: گناه را هم بدان جهت فجور ناميدند كه باعث شكافته شدن و دريده شدن حرمت ديانت است، مي‌گوييم: فلاني مرتكب فجور شد، و يا او فاجر است، و ايشان فجار و فجره‌اند «3».
و كلمه" أمام" ظرف مكان است، كه به عنوان استعاره در زمان آينده استعمال مي‌شود، و منظور از اينكه فرمود: انسان، فجور امام خود را مي‌خواهد، اين است كه مي‌خواهد در آينده عمرش جلوش شكافته و باز باشد و هر فجوري خواست مرتكب شود.
و جمله" لِيَفْجُرَ أَمامَهُ" تعليلي است كه در جاي معلل خود كه همان تكذيب قيامت و زنده شدن بعد از مرگ باشد نشسته، و كلمه" بل" اعراض از اين پندار و گمان است كه بعث
__________________________________________________
(1)تفسير قرطبي، ج 19، ص 94.
(2)تفسير كشاف، ج 4، ص 660.
(3)مفردات راغب، ماده" فجر".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 166
و احيايي بعد از موت نباشد.
مي‌فرمايد: نه، او گمان نمي‌كند كه ما استخوانهايش را جمع نمي‌كنيم، بلكه مي‌خواهد مساله بعث را تكذيب كند تا به اين وسيله پيش روي خود را در مدت عمرش باز كند، چون وقتي بعث و قيامتي نباشد، انسان چه داعي دارد با قيد و بند تقوي و ايمان دست و پاي خود را ببندد.
اين آن معنايي است كه سياق آيه به آيه مي‌دهد، و مفسرين وجوه ديگري در معناي آيه گفته‌اند، كه هم از فهم بدور است، و هم با سياق سازگاري ندارد، و لذا از نقل آنها صرفنظر كرديم.
در آيه شريفه مي‌توانست به ضمير انسان اكتفاء كند و بفرمايد:" بل يريد أن يفجر امامه- بلكه او مي‌خواهد آزاد باشد"، ولي كلمه" انسان" را آورد، تا در توبيخ و سركوبي او مبالغه كرده باشد، و به همين منظور اين كلمه را در اين آيه و آيات بعد از آن، چهار بار تكرار كرد.
" يَسْئَلُ أَيَّانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ" از ظاهر اين آيه بر مي‌آيد كه بيان جمله" بَلْ يُرِيدُ الْإِنْسانُ لِيَفْجُرَ أَمامَهُ" باشد، در نتيجه مي‌فهماند بيهوده نگفتيم" بَلْ يُرِيدُ الْإِنْسانُ ..."، بلكه از سؤال او يعني" أَيَّانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ" اين معنا پيداست، و نيز پيداست كه سؤالش سؤال تكذيب است، مي‌خواهد بگويد اصلا روز قيامتي نيست، نه اينكه به آن ايمان داشته باشد و بخواهد از تاريخ وقوعش آگاه شود، چون اگر انسان سر تكذيب نداشته باشد، وقتي به سوي ايمان و تقوي دعوت مي‌شود، و به چنين خبر عظيمي تهديد مي‌گردد، و آيات بينات و ادله قاطعه هم بر صحت آن دعوت و آن تهديد دلالت مي‌كند، بايد از چنان خطري بر حذر شود و خود را به ايمان و تقوي مجهز نموده، آماده لقاي آن روز گردد، حال چه اينكه آن روز نزديك باشد و چه دور، براي اينكه هر آنچه آمدني و شدني است نزديك است، ديگر معنا ندارد بپرسد قيامت چه وقت قيام مي‌كند، پس اين سؤال جز به انگيزه تكذيب و استهزا نمي‌تواند باشد.
" فَإِذا بَرِقَ الْبَصَرُ وَ خَسَفَ الْقَمَرُ وَ جُمِعَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ" در اين آيه چند نشانه از نشانه‌هاي قيامت ذكر شده، منظور از" برق بصر" تحير چشم در ديدن و دهشت‌زدگي آن است، و منظور از" خسوف قمر" بي‌نور شدن آن است.
" يَقُولُ الْإِنْسانُ يَوْمَئِذٍ أَيْنَ الْمَفَرُّ" يعني كجاست گريزگاه، در اينجا اين سؤال پيش مي‌آيد كه با اينكه روز قيامت روز ظهور سلطنت الهي است، و هر انساني مي‌داند مفر و فراري نيست، چطور مي‌پرسد" أَيْنَ الْمَفَرُّ"
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 167
؟ جواب اين سؤال آن است كه در سؤالهاي مشابه اين سؤال مكرر خاطرنشان كرديم كه اينگونه سخنان در روز قيامت از باب ظهور ملكات آدمي است، كسي كه در دنيا وقتي در شدت قرار مي‌گرفت، يا مهلكه‌اي تهديدش مي‌كرد، (بدون توسل به خداي تعالي) در جستجوي مفري مي‌گشت، آن روز هم ناخودآگاه مي‌پرسد:" أَيْنَ الْمَفَرُّ" هم چنان كه در اثر ملكه شدن دروغ در نفس انسانها، روز قيامت هم با اينكه روز كشف سرائر است بي‌اختيار مي‌گويند:" ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ إِلَّا أَنْ قالُوا وَ اللَّهِ رَبِّنا ما كُنَّا مُشْرِكِينَ" «1» و" يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ جَمِيعاً فَيَحْلِفُونَ لَهُ كَما يَحْلِفُونَ لَكُمْ" «2».
" كَلَّا لا وَزَرَ" اين جمله رد آنان در سؤال از مفر است، و كلمه" وزر" به معناي پناهگاهي چون كوه و قلعه و امثال آن است، و اين كلام خداست نه تتمه گفتار انسان.

[اشاره به اينكه جستجوي گريزگاه در قيامت از باب ظهور ملكات آدمي است، و بيان مراد از اينكه در روز قيامت" مستقر انسان فقط به سوي پروردگار است"] ..... ص : 167

" إِلي رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمُسْتَقَرُّ" خطاب در اين آيه به رسول خدا (ص) است، و با اينكه مي‌توانست بفرمايد:" و المستقر الي ربك" اگر متعلق كلمه" مستقر" را از خود كلمه جلوتر ذكر كرد براي اين بود كه افاده حصر كند، و بفهماند به سوي كسي جز خدا مستقري نيست، پس وزر و پناهگاهي هم كه به آن پناهنده شوند، و آن از ايشان دفاع كند وجود ندارد.
توضيح اينكه انسان به سوي خداي تعالي سير مي‌كند، هم چنان كه خودش فرمود:" يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ" «3»، و نيز فرموده:" إِلي رَبِّكَ الرُّجْعي
«4» و همچنين فرموده:" وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي «5»، پس انسان خواه ناخواه خداي خود را ديدار مي‌كند، و سيرش به سوي او مي‌انجامد، و هيچ حاجبي كه او را از وي بپوشاند و يا از عذاب وي مانع شود وجود ندارد، و اما حجابي كه در آيه قرآن ياد شده و فرموده:"
__________________________________________________
(1)سپس پاسخ و عذر آنها چيزي جز اين نيست كه مي‌گويند به خداوندي كه پروردگار ما است سوگند كه ما مشرك نبوديم. سوره انعام، آيه 23. [.....]
(2)روزي كه خدا همه آنان راي مبعوث مي‌كند براي خدا هم قسم مي‌خورند، همانطور كه امروز براي شما سوگند مي‌خورند. سوره مجادله، آيه 18.
(3)هان اي انسان تو هر تلاشي كه بكني به سوي پروردگارت مي‌كني، پس او راي ملاقات خواهي كرد. سوره انشقاق، آيه 6.
(4)بازگشت به سوي پروردگارت است. سوره علق، آيه 8.
(5)به يقين سرانجام به سوي پروردگارت است. سوره نجم، آيه 42.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 168
كَلَّا بَلْ رانَ عَلي قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ كَلَّا إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ" «1»، از سياق دو آيه استفاده مي‌شود منظور محروميت از كرامت خداي تعالي است نه اينكه خدا از حالشان بي‌خبر باشد، و يا ايشان از خدا غايب و پنهان باشند.
ممكن هم هست بگوييم مراد از جمله" مستقر انسان به سوي اوست"، اين باشد كه زمام امر در سعادت و شقاوت و بهشت و دوزخ بودن مستقر آدمي به دست خداست، و به مشيت او وابسته است، هر كس را بخواهد در بهشت منزل مي‌دهد كه جاي متقين است، و هر كس را بخواهد در دوزخ كه جاي مجرمين است، هم چنان كه خودش در جاي ديگر فرموده:
" يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ" «2».
و ممكن است منظور اين باشد كه استقرار مردم در روز قيامت به حكم خداي تعالي است، تنها اوست كه در بين بشر نفوذ دارد نه غير او، هم چنان كه باز خود خداي تعالي فرموده:" كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ" «3».

[وجوهي كه در باره مقصود از" بِما قَدَّمَ وَ أَخَّرَ" گفته شده است ..... ص : 168

" يُنَبَّؤُا الْإِنْسانُ يَوْمَئِذٍ بِما قَدَّمَ وَ أَخَّرَ" منظور از" ما قدم" خوبي و بديهايي است كه انسان در اول عمرش كرده. منظور از" و أخر" كارهاي نيك و بد آخر عمر است، و يا منظور از اولي نيك و بدهايي است كه خودش در همه عمر كرده، و منظور از دومي آثار خير و شري است كه او منشاش را در بين مردم باب نموده، و اگر سنت حسنه‌اي براي بعد از خودش باب كرده پاداش مي‌بيند، و اگر سنت سيئه‌اي باب كرده عقاب مي‌بيند.
بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" ما قدم" اعمالي است كه كرده، اگر حسنه بوده پاداش و اگر سيئه بوده عقاب مي‌بيند، و مراد از" اخر" كارهايي است كه ترك كرده اگر حسنه بوده عقاب و اگر سيئه بوده ثواب آن را مي‌بيند.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: مراد از" ما قدم" گناهان، و مراد از" ما اخر" طاعات است.
__________________________________________________
(1)نه، بلكه اثر گناهان در دلهايشان مانده، نه، ايشان از پروردگارشان در آن روز محجوبند. سوره مطففين، آيه 14 و 15.
(2)هر كه را بخواهد عذاب مي‌كند، و هر كه را بخواهد مي‌آمرزد. سوره مائده، آيه 40.
(3)هر چيزي هالك است، جز وجه او، تنها حكم از آن او است، و به سوي او بر مي‌گرديد. سوره قصص، آيه 88.
(4)تفسير كشاف، ج 4، ص 661.
(5)تفسير قرطبي، ج 19، ص 98.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 169
و بعضي «1»" ما قدم" را عبارت از طاعت خدا، و" ما أخر" را عبارت از حقوق ضايع شده خدا دانسته‌اند.
بعضي «2» ديگر" ما قدم" را اموالي دانسته‌اند كه صاحبش در راه خدا انفاق كرده، و" ما أخر" را عبارت از اموالي دانسته‌اند كه براي ورثه گذاشته. و همه اين وجوه از فهم بدور است.

[مراد از اينكه انسان بر نفس خود بصيرة است ..... ص : 169

" بَلِ الْإِنْسانُ عَلي نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ وَ لَوْ أَلْقي مَعاذِيرَهُ" كلمه" بل" كه در مقام اعراض استعمال مي‌شود، در اين آيه از مطلب قبل اعراض كرده كه مي‌فرمود" يُنَبَّؤُا الْإِنْسانُ ..."
و كلمه" بصيرت" به معناي رؤيت قلبي و ادراك باطني است، و اطلاق اين بصيرت بر خود انسان يا از باب" زيد عدل است" مي‌باشد، و يا تقدير آن" الانسان علي نفسه ذو بصيرة" است.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: مراد از بصيرت حجت است، هم چنان كه در آيه" ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلَّا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ بَصائِرَ" «4» به اين معنا آمده، و انسان هم خودش حجتي است عليه خودش، در آن روز وقتي بازجويي مي‌شود، و از چشم و گوش و دلش سؤال مي‌شود، همان چشم و گوش و حتي پوست بدنش و دو دست و دو پايش به سخن آمده، عليه او شهادت مي‌دهند، هم چنان كه درباره مورد سؤال قرار گرفتن گوش و چشم و دل فرموده:" إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا" «5» و در مورد شهادت دادن گوش و چشم و پوست فرموده:" شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ" «6»، و در باره سخن گفتن دست‌ها و شهادت دادن پاها فرموده:" وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ" «7»" وَ لَوْ أَلْقي مَعاذِيرَهُ"
- كلمه" معاذير" جمع معذرت است، و معذرت آن است كه موانعي را كه نگذاشته كاري را انجام دهي ذكر كني.
و معناي آيه اين است كه انسان صاحب بصيرت بر نفس خويش است، و خود را بهتر از هر كس مي‌شناسد، و اگر با ذكر عذرها از خود دفاع مي‌كند، صرفا براي اين است كه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 395.
(2 و 3)تفسير ابي السعود، ج 9، ص 66.
(4)اين آيات را جز پروردگار آسمانها و زمين براي روشني دلها نفرستاده. سوره اسراء، آيه 102.
(5)همانا گوش و چشم و دلها همه مسئولند. سوره اسراء، آيه 36.
(6)گوش و چشم و پوست بدنهايشان بر جرم و گناه آنها گواهي مي‌دهند. سوره فصلت، آيه 20. [.....]
(7)و دستهايشان با ما سخن گويد و پاهايشان به آنچه كرده‌اند گواهي دهد. سوره يس، آيه 65.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 170
عذاب را از خود برگرداند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: كلمه" معاذير" جمع معذار است، و" معذار" به معناي ستر و پوشش است، و معناي آيه اين است كه انسان خودش را خوب مي‌شناسد، هر چند كه براي نهان كردن نفس خود پرده‌ها بيندازد، چون همان نفسش شاهد عليه او است. ليكن برگشت هر دو وجه به يك معنا است.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل برخي آيات گذشته: نفس لوامه، و جدان، و ...)] ..... ص : 170

در تفسير قمي در ذيل آيه" لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ" آمده كه امام فرمود نفس لوامه، نفس آدمي است كه نافرماني كرده و خداي عز و جل ملامتش فرموده»
.مؤلف: انطباق اين روايت با آيه شريفه روشن نيست.
و در همان كتاب در تفسير آيه شريفه" بَلْ يُرِيدُ الْإِنْسانُ لِيَفْجُرَ أَمامَهُ" آمده است كه امام فرمود: گناه را مقدم مي‌دارد و توبه را به تاخير مي‌اندازد و مي‌گويد بعدا توبه مي‌كنم»
.و نيز در همان كتاب آمده كه در تفسير جمله" فَإِذا بَرِقَ الْبَصَرُ" فرموده، چشم برقي مي‌زند و ديگر نمي‌تواند در حدقه بگردد»
.و نيز در همان كتاب در تفسير آيه" بَلِ الْإِنْسانُ عَلي نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ وَ لَوْ أَلْقي مَعاذِيرَهُ"
فرموده: انسان خودش مي‌داند چه كرده هر چند عذر و بهانه بياورد «5».
و در كافي به سند خود از عمر بن يزيد روايت كرده كه گفت: من داشتم با امام صادق (ع) شام مي‌خوردم، امام آيه" بَلِ الْإِنْسانُ عَلي نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ وَ لَوْ أَلْقي مَعاذِيرَهُ"
را تلاوت كرد، سپس فرمود: اي ابا حفص چه فايده‌اي دارد كه انسان بر خلاف آنچه خدا از آدمي خبر دارد نزد مردم عذر و بهانه بياورد؟ رسول خدا (ص) بارها مي‌فرمود: هر كس سريره‌اي را كه دارد پنهان نگه دارد، خداي تعالي ردايي طبق آن بر ظاهر تنش مي‌پوشاند، حال چه سريره خوب باشد و چه بد، اگر باطن و سريره خوبي داشته باشد، هر قدر هم بخواهد مردم نفهمند خدا آن را بر ملا مي‌كند، و اگر سريره بد باشد با زنجير هم
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 661.
(2 و 3 و 4)تفسير قمي، ج 2، ص 396.
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 397.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 171
نمي‌تواند آن را ببندد، و خداي تعالي آن را از باطنش به ظاهرش سرايت مي‌دهد «1».
و در مجمع البيان است كه عياشي به سند خود از محمد بن مسلم از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: اين به چه كار شما مي‌آيد كه اظهار خوبيها نموده بديهاي خود را پنهان بداريد، آيا جز اين است كه وقتي به و جدان خود مراجعه مي‌كنيد خودتان مي‌فهميد كه چنين واجد خوبيها و فاقد بديها نيستيد؟ آري حتما مي‌يابيد، چون خداي تعالي فرموده:" بَلِ الْإِنْسانُ عَلي نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ"
وقتي باطن آدمي اصلاح شد ظاهرش نيرومند مي‌گردد «2».
مؤلف: اين روايت را كليني هم در اصول كافي به سند خود از فضل ابي العباس از آن حضرت روايت كرده «3».
و در همان كتاب از عياشي از زراره روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) پرسيدم: حد آن مرضي كه بيمار روزه را مي‌خورد چيست؟ در پاسخ من اين آيه را تلاوت كردند:" بَلِ الْإِنْسانُ عَلي نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ"
، و فرمودند: خود انسان بهتر مي‌داند كه چه وقت طاقتش تمام مي‌شود، و تا چه حدي طاقت تحمل مرض و روزه را دارد «4».
مؤلف: اين روايت را صاحب فقيه هم آورده «5».
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 2، باب 116، ص 294، ح 6.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 396، چاپ بيروت.
(3)اصول كافي، ج 2، ص 223، حديث 11.
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 396.
(5)من لا يحضره الفقيه، ج 2، كتاب الصوم، ص 132، ط جامعه مدرسين.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 172

[سوره القيامة (75): آيات 16 تا 40] ..... ص : 172

اشاره

لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ (16) إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ (17) فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ (18) ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا بَيانَهُ (19) كَلاَّ بَلْ تُحِبُّونَ الْعاجِلَةَ (20)
وَ تَذَرُونَ الْآخِرَةَ (21) وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ (22) إِلي رَبِّها ناظِرَةٌ (23) وَ وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ باسِرَةٌ (24) تَظُنُّ أَنْ يُفْعَلَ بِها فاقِرَةٌ (25)
كَلاَّ إِذا بَلَغَتِ التَّراقِيَ (26) وَ قِيلَ مَنْ راقٍ (27) وَ ظَنَّ أَنَّهُ الْفِراقُ (28) وَ الْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ (29) إِلي رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمَساقُ (30)
فَلا صَدَّقَ وَ لا صَلَّي (31) وَ لكِنْ كَذَّبَ وَ تَوَلَّي (32) ثُمَّ ذَهَبَ إِلي أَهْلِهِ يَتَمَطَّي (33) أَوْلي لَكَ فَأَوْلي (34) ثُمَّ أَوْلي لَكَ فَأَوْلي (35)
أَ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُديً (36) أَ لَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِيٍّ يُمْني (37) ثُمَّ كانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوَّي (38) فَجَعَلَ مِنْهُ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ الْأُنْثي (39) أَ لَيْسَ ذلِكَ بِقادِرٍ عَلي أَنْ يُحْيِيَ الْمَوْتي (40)

ترجمه آيات ..... ص : 172

(اي رسول!) با شتاب و عجله زبان به قرائت (قرآن) مگشاي (16).
كه ما خود آن را مجموع و محفوظ داشته و بر تو فراخوانيم (17).
و آن گاه كه آن را خوانديم تو از آن پيروي كن (و به تعليم امت بكوش) (18).
پس از آن بر ماست كه حقايق آن را بر تو بيان كنيم (و احكام آن را بر قلبت مشروح سازيم) (19).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 173
هرگز چنين نيست كه شما مي‌پنداريد (و دلايل معاد را مخفي شماريد) بلكه شما دنياي زودگذر را دوست داريد (20).
و به كلي كار آخرت و نشانه قيامت را رها مي‌كنيد (21).
آن روز رخسار طايفه‌اي از شادي برافروخته و نوراني است (22).
و با چشم قلب جمال حق را مشاهده مي‌كنند (23).
و رخسار گروهي ديگر عبوس و غمگين است (24).
كه مي‌دانند حادثه ناگواري در پيش است كه پشت آنها را مي‌شكند (25).
چنين نيست كه منكران قيامت پنداشتند، باش تا جانشان به گلو رسد (26).
و (اهلش) گويند كيست كه درد اين بيمار را علاج كند (و او را از مرگ نجات دهد)؟ (27).
و بيمار خود يقين به مفارقت از دنيا كند (كه ملك الموت را به چشم ببيند) (28).
و ساقهاي پا (از شدت غم عقبي و حسرت دنيا) به هم در پيچد (29).
در آن روز خلق را به سوي خدا خواهند كشيد (30).
(آن روز واي بر آنكه چون ابو جهل) حق را تصديق نكرد و نماز و طاعتش را بجا نياورد (31).
بلكه خدا را تكذيب كرد و از حكمش رو بگردانيد (32).
و آن گاه با تكبر و نخوت به سوي اهل خويش روي آورد (33).
عذاب الهي براي تو شايسته‌تر است، شايسته‌تر (34).
سپس عذاب الهي بر تو شايسته‌تر است، شايسته‌تر (35).
آيا آدمي پندارد كه او را مهمل از تكليف و ثواب و عقاب گذارند (و غرضي در خلقتش منظور ندارند) (36).
آيا در اول، قطره آب مني نبود؟ (37).
و پس از آن، خون بسته و آن گاه (به اين صورت زيباي حيرت انگيز) آفريده و آراسته گرديد (38).
پس آن گاه از او دو صنف نر و ماده پديد آورد (39).
آيا چنين خداي با قدرت و حكمت (كه اول او را از قطره آبي آفريده) دگر بار نمي‌تواند پس از مرگش زنده‌اش گرداند؟ (40).

بيان آيات ..... ص : 173

اشاره

اين آيات تتمه صفات روز قيامت است، البته از اين نظر كه مردم در آن روز چه حالي ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 174
دارند، و اينكه مردم در آن روز دو طايفه‌اند، طايفه‌اي كه چهره‌اي شكفته و دلي شاد دارند، و طايفه‌اي ديگر كه چهره‌اي درهم كشيده و دلي نوميد از نجات دارند، و اشاره مي‌كند به اينكه آغاز اين تقسيم از زمان احتضار شروع مي‌شود. و سپس اشاره مي‌كند به اينكه انسان را آزاد و رها نمي‌گذارند، همان خدايي كه او را در آغاز آفريد قادر است بار ديگر او را زنده كند و در اينجا سوره ختم مي‌شود.

[مقصود از نهي:" لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ" و مراد از" إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ" ..... ص : 174

" لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ ... ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا بَيانَهُ" آنچه از سياق آيات چهارگانه به ضميمه آيات قبل و بعد كه روز قيامت را توصيف مي‌كند بر مي‌آيد، اين است كه اين چهار آيه در بين آيات قبل و بعدش جملات معترضه‌اي است كه با ارائه ادب الهي، رسول خدا (ص) را تكلف مي‌كند به اينكه در هنگام گرفتن آنچه به وي وحي مي‌شود رعايت آن ادب را نموده، قبل از آنكه وحي تمام شود آياتي را كه هنوز بطور كامل وحي نشده نخواند، و زبان خود را بخواندن آن حركت ندهد، پس اين آيات در معناي آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يُقْضي إِلَيْكَ وَحْيُهُ" «1».
بنا بر اين، گفتار در آيات مورد بحث به منزله سفارش يك گوينده از ما آدميان است، كه در ضمن سخني كه با شنونده خود مي‌گوييم، و شنونده بخواهد با يك كلمه و دو كلمه سخن ما را تكميل كند، و قبل از اينكه ما آن را به زبان بياوريم او به زبان بياورد، و ما احساس كنيم كه اين عمل وي نمي‌گذارد به طور كامل سخن ما را بفهمد، سخنش را قطع مي‌كنيم و به وي مي‌گوييم در سخن من عجله مكن، و هيچ مگو تا سخن مرا بهتر بفهمي، بعد از اين تذكر، مجددا به سخن خود ادامه مي‌دهيم.
پس در اين جمله كه فرموده:" لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ"
خطاب به رسول خدا (ص) است، و دو ضمير" به" به قرآني كه به او وحي شده و يا به وحي بر مي‌گردد، و معناي آن اين است كه: زبان خود را به وحي حركت مده، تا به عجله وحي را گرفته باشي، و چيزي را كه هنوز ما نخوانده‌ايم در خواندنش از ما پيشي گرفته باشي. و اين همانطور كه گفتيم آن مضموني است كه آيه زير آن را مي‌رساند:" وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يُقْضي إِلَيْكَ وَحْيُهُ" «2».
" إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ"
- كلمه" قرآن" در اين جمله نام كتاب آسماني اسلام
__________________________________________________
(1 و 2) قبل از آنكه وحي بر تو تمام شود در باره قرآن عجله مكن. سوره طه، آيه 114.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 175
نيست، بلكه مانند فرقان و رجحان مصدر و به معناي خواندن است، و ضمير در آن به وحي بر مي‌گردد، و معناي جمله اين است كه به قرآن عجله مكن، چون جمع كردن آنچه به تو وحي مي‌شود و پيوسته كردن اجزاي آن به يكديگر، و قرائت آن بر تو به عهده ماست، و هيچ يك از اينها از ما فوت نمي‌شود تا تو عجله كني و قبل از خواندن ما آن را بخواني.
بعضي «1» گفته‌اند: معنايش اين است كه بر ماست كه قرآن را در سينه تو جمع كنيم، به طوري كه چيزي از معاني آن از دلت محو نشود، و نيز بر ماست كه قرائت آن را هم بر زبانت جاري سازيم، به طوري كه هر وقت خواستي بخواني به زبانت جاري گردد. ليكن اين معنايي دور از فهم است.

[وجوهي در معناي آيه:" فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ" و آيه:" ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا بَيانَهُ"] ..... ص : 175

فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ"
- يعني وقتي قرائت وحي آن را تمام كرديم، و خلاصه وحي ما تمام شد، آن وقت خواندن ما را پيروي كن، و بعد از تمام شدن كار ما تو شروع به خواندن كن.
بعضي «2» گفته‌اند: منظور از پيروي قرآن وحي، پيروي ذهني آن است، به اينكه اولا سكوت كند، و ثانيا به طور كامل توجه نمايد. اين معناي بدي نيست.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد اين است كه پيروي كن اوامر و نواهي قرآن وحي را.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: منظور از اتباع تكرار قرائت قرآن است، تا آنجا كه در ذهن رسوخ كند. ولي اين دو معنا از ظاهر آيه بعيد است.
" ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا بَيانَهُ"- يعني ايضاح آن براي تو به عهده ماست، ما همانطور كه جمع و قرآن وحي را به عهده گرفته‌ايم، بعد از جمع و قرائتش براي تو بيان هم مي‌كنيم، و بنا بر اين، كلمه" ثم" براي افاده تاخير است، البته نه تاخير زماني، بلكه تاخير رتبي، چون معلوم است كه رتبه بيان وحي بعد از جمع و قرائت قرار دارد.
بعضي «5» گفته‌اند: معنايش اين است كه بيان قرآن براي مردم به عهده ما است، ما آن را با زبان تو برايشان بيان مي‌كنيم، نخست آن را در ذهن تو از فراموشي و دگرگون شدن حفظ نموده، و سپس با زبانت براي مردم مي‌خوانيم و بيان مي‌كنيم.
بعضي «6» از مفسرين در معناي اين آيات گفته‌اند: رسول خدا (ص) هنگامي كه آياتي از قرآن به او وحي مي‌شد، زبان خود را به خواندن آنچه شنيده بود
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 397.
(2 و 3 و 4)تفسير روح المعاني، ج 29، ص 142.
(5 و 6)مجمع البيان، ج 10، ص 397.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 176
حركت مي‌داد، چون مي‌ترسيد فراموش كند خداوند در اين آيات آن جناب را از اين كار نهي كرد و دستور داد سكوت كند تا وحي تمام شود. بنا به گفته اين مفسر ضمير" به" در" لا تُحَرِّكْ بِهِ"
به قرآن و يا به وحي خوانده نشده و تمام نشده بر مي‌گردد. ولي اين معنا با سياق آيات آن طور كه بايد سازگاري ندارد، چون در اين آيات از عجله نهي شده، و به اتباع قرآن بعد از خواندن خداي تعالي امر شده، مي‌فرمايد تو بعد از خواندن خدا بخوان. و نيز با جمله" جمع و قرآن به عهده ماست" نمي‌سازد، و شما خواننده عزيز براي بيشتر روشن شدن اين معنا به بياني كه در آياتي كه در اين معنا گذشت مراجعه نماييد.

[دو وجه ديگري كه در باره مفاد آيات:" لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ ..." گفته شده است ..... ص : 176

و از بعضي «1» از مفسرين نقل شده كه در معناي اين آيات اين احتمال را اختيار كرده‌اند كه منظور خواندن قرآن نيست، بلكه خواندن نامه اعمال در روز قيامت است، چون آيات قبل و بعد هم بر اين معنا دلالت دارد، و در خود آيات مورد بحث هم هيچ دليلي كه دلالت كند بر اينكه منظور قرآن و يا حكمي از احكام دنيا باشد وجود ندارد.
و مي‌خواهد ايشان را سرزنش كند به اينكه عجله هيچ سودي ندارد، مي‌فرمايد زبانت را بدانچه از نامه اعمالت مي‌خواني و به اعمالت در آن برمي‌خوري حركت مده، و خلاصه نامه عملت را بخوان و عجله مكن، چون خواننده نامه همان كسي است كه بصير به وضع خويش است، وقتي گناهان خود را مي‌بيند جزع و عجله مي‌كند، و از در توبيخ به او مي‌گويند عجله مكن و خود را كنترل كن، تا بداني چه حجتي عليه تو داريم، چون ما آن را براي تو جمع كرده‌ايم، وقتي همه را خواندي آن وقت نسبت به حكم يك يك آنها تسليم شده، و تبعات آنها را بپذير، چون به هيچ وجه نمي‌تواني آن را انكار كني، و بر فرض كه منكر شوي بيان آن به عهده ماست.
ليكن اشكال زير آن را باطل مي‌كند، و آن اين است كه گفتيم آيات مورد بحث جمله معترضه است، و جمله معترضه در تماميت معنايش احتياج به اين ندارد كه ما قبل و ما بعدش هم بر آن دلالت كند. علاوه بر اين شباهت آيه" وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يُقْضي إِلَيْكَ وَحْيُهُ" «2» با اين آيات در سياق، خود مؤيد شباهت اين آيات است با آن آيه، و اينها نيز همان معنا را افاده مي‌كنند.
و از بعضي «3» ديگر از مفسرين حكايت شده كه گفته است: اين آيات چهارگانه متصل
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 397. [.....]
(2)سوره طه، آيه 114.
(3)روح المعاني، ج 29، ص 144.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 177
است به داستان روز قيامت كه قبلا ذكر شده بود، و خطاب در آن كه مي‌فرمايد:" لا تحرك" به رسول خدا (ص) است، و ضمير" به" به روز قيامت بر مي‌گردد، و معنايش اين است كه: اي پيامبر! زنهار، كه زبان خود را به سؤال از وقت قيامت حركت مده، هر چند كه تو نه منكر قيامتي، و نه آن را استهزا مي‌كني،" لتعجل به" ليكن داعيت بر اين سؤال عجله در تشخيص آن است" إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ"
، يعني به حكم حكمت ما واجب است كه مردم را در آن روز جمع كنيم، و شرح اوصاف آن را در قرآن به سوي تو وحي مي‌كنيم،" فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ
" يعني وقتي آيات راجع به قيامت را مي‌خوانيم، با اعمالي كه مقتضاي ايمان به قيامت است خواندن ما را پيروي كن، و مستعد آن روز بشو،" ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا بَيانَهُ"، يعني بعد از بيان آن در قرآن با نفخه صور آن را بيان مي‌كنيم. اين بود خلاصه تفسير آن مفسر، كه خواننده خود به نادرستي آن واقف است.
و ما در تفسير جمله" وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ" گفتيم اين نهي از عجله به قرآن مؤيد مطلبي است كه در روايات آمده كه فرموده‌اند: نزول دفعي همه قرآن بر قلب نازنين رسول خدا (ص) غير نزول تدريجي آن است.
" كَلَّا بَلْ تُحِبُّونَ الْعاجِلَةَ وَ تَذَرُونَ الْآخِرَةَ" خطاب در اين آيه به همه مردم است، و از باب تعميم خطاب قبلي است كه به رسول خدا (ص) مي‌فرمود:" لا تحرك"، براي اينكه خطاب در" لا تحرك" خطابي است معترضه، و هيچ ارتباطي به ما قبل و ما بعد خود ندارد.
و كلمه" كلا" ردعي است از كلام سابق كه مي‌فرمود:" أَ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ"، و مي‌فرمود:" بَلْ تُحِبُّونَ الْعاجِلَةَ"- يعني زندگي عاجله كه همان زندگي دنيا است-" وَ تَذَرُونَ الْآخِرَةَ" يعني زندگي آخرت را ترك مي‌كنيد، و كلمه" بل" از اين پندار كه بعد از مرگ، احياء و بعثي نباشد، اعراض كرده، نظير اعراضي كه همين كلمه در جمله" بَلْ يُرِيدُ الْإِنْسانُ لِيَفْجُرَ أَمامَهُ" كرده است.
" وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلي رَبِّها ناظِرَةٌ" اين دو جمله وصف روز قيامت است كه چهره‌هاي مردم را دو قسم مي‌كند، يكي" ناضره" و ديگري" باسرة" و نضره و نضارت چهره و درخت و امثال آن به معناي خرمي و زيبايي و بهجت آنها است: و معناي دو جمله مورد بحث با در نظر گرفتن اينكه در مقابل" وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ باسِرَةٌ ..." قرار گرفته چنين مي‌شود كه وجوهي در آن روز كه قيامت بپا مي‌شود زيبا و خرم است، و مسرت و بشاشت دروني از چهره‌ها نمايان است، هم چنان كه در جاي ديگر در باره اين وجوه فرموده:" تَعْرِفُ فِي وُجُوهِهِمْ نَضْرَةَ النَّعِيمِ" «1» و نيز فرموده:" وَ لَقَّاهُمْ نَضْرَةً وَ سُرُوراً" «2»
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 178

[وصف حال طائفه‌اي كه در قيامت گشاده رويند و توصيفي در مورد انحصار مستفاد از آيه:" إِلي رَبِّها ناظِرَةٌ"] ..... ص : 178

و جمله" إِلي رَبِّها ناظِرَةٌ" خبري است بعد از خبر براي مبتدا (وجوه)، و" الي ربها" متعلق است به كلمه" ناظرة"، كه به خاطر افاده حصر، و يا رساندن اهميت مطلب از خود آن جلوتر آمده، و گر نه مي‌فرمود:" ناظرة الي ربها".
و مراد از" نظر كردن به خداي تعالي" نظر كردن حسي كه با چشم سرانجام مي‌شود نيست، چون برهان قاطع قائم است بر محال بودن ديده شدن خداي تعالي، بلكه مراد نظر قلبي و ديدن قلب به وسيله حقيقت ايمان است، همانطور كه براهين عقلي هم همين را مي‌گويد، و اخبار رسيده از اهل بيت عصمت (ع) هم بر همين دلالت دارد، و ما پاره‌اي از آن اخبار را در ذيل تفسير آيه شريفه" قالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ" «3» و آيه" ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأي «4» ايراد كرديم.
پس اين طايفه دلهايشان متوجه پروردگارشان است، و هيچ سببي از اسباب دلهايشان را از ياد خدا به خود مشغول نمي‌كند، چون آن روز همه سبب‌ها از سببيت ساقطند، و در هيچ موقفي از مواقف آن روز نمي‌ايستند، و هيچ مرحله‌اي از مراحل آنجا را طي نمي‌كنند، مگر آنكه رحمت الهي شامل حالشان است، و از فزع آن روز ايمنند" وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ" «5»، و هيچ مشهدي از مشاهد جنت را شهود نمي‌كنند، و به هيچ نعمتي از نعمت‌هايش متنعم نمي‌شوند، مگر آنكه در همان حال پروردگار خود را مشاهده مي‌كنند، چون نظر به هيچ چيز نمي‌كنند، و هيچ چيزي را نمي‌بينند، مگر از اين دريچه كه آيت خداي سبحان است، و معلوم است كه نظر كردن به آيت از آن جهت كه آيت است عينا نظر كردن به صاحب آيت يعني خداي سبحان است.
با اين بيان جواب از ايرادي كه به انحصار مستفاد از تقدم" الي" ربها" بر كلمه" ناظرة" شده، روشن مي‌شود، و آن اشكال اين است كه از اين تقدم استفاده مي‌شود كه اين طايفه غير از پروردگار خود چيزي را نمي‌بينند، با اينكه مسلما نعمت‌هاي بهشتي را مي‌بينند،
__________________________________________________
(1)در چهره‌هايشان خرمي نعمت را مي‌بيني. سوره مطففين، آيه 24.
(2)و خداوند از آنها استقبال مي‌كند در حالي كه شادمان و مسرورند. سوره دهر، آيه 11.
(3)سوره اعراف، آيه 143.
(4)سوره نجم، آيه 11.
(5)سوره نمل، آيه 89.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 179
جوابش اين شد كه اينان به خاطر آنكه محجوب از پروردگار خود نيستند، نظرشان به هر چيزي به عنوان آيت خداست، و آيت بدان جهت كه آيت است محجوب از صاحب آيت نيست، و خودش بين ناظر و او حاجب نمي‌شود، پس نظر كردن به آيت عينا نظر كردن به صاحب آيت است، و اين طايفه در حقيقت جز به پروردگار خود نظر نمي‌كنند.
مفسرين ديگر از اين اشكال جواب ديگري داده‌اند «1» و آن اين است كه: مقدم آمدن" إِلي رَبِّها" براي افاده حصر نيست بلكه تنها براي رعايت قافيه آخر آيات است، و بر فرض هم كه براي افاده حصر باشد، نظر كردن به غير خدا در جنب نظر كردن به خدا نظر شمرده نمي‌شود، و بر فرض هم كه شمرده شود منظور آيه نظر كردن به خداي تعالي در بعضي از احوال است، نه در همه احوال، و اين جواب خالي از تكلف نيست، چون بدون هيچ دليلي آيه را تقييد كرده. علاوه بر اين، پاسخ اين معنا نمي‌شود كه آيه شريفه رؤيت و نظر را به وجه نسبت داده، نه به ديدگان، و نفرمود:" عيون- و يا ابصار- الي ربها ناظرة"، از اين هم كه بگذريم نفرموده: وجوه اهل بهشت گاهي ناظر به خداست، و گاهي به نعمت‌هاي بهشتي، بلكه وجوه آنان دائما به سوي خداي تعالي است.
" وَ وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ باسِرَةٌ تَظُنُّ أَنْ يُفْعَلَ بِها فاقِرَةٌ" مفسرين «2» مصدر" بسور" را به شدت خشم و عبوس تفسير كرده‌اند، و در اينجا" ظن" به معناي علم است، و كلمه" فاقره" صفتي است كه موصوفش حذف شده، تقديرش" فعلة فاقرة" است، و فاقره از ماده" فقر" است، كه به معناي آسيب ديدن ستون فقرات است.
و بعضي «3» گفته‌اند: از باب" فقرت البعير" است، يعني بيني شتر را با آتش داغ نهاد.
و معناي آيه اين است كه: وجوهي در آن روز به سختي عبوس است، مي‌داند كه با آنان رفتاري مي‌شود كه پشتشان شكسته شود، و يا دماغشان به آتش داغ شود. احتمال هم دارد كلمه" تظن" خطاب به رسول خدا (ص) بوده باشد بدان جهت كه فردي شنونده است و ظن هم به همان معناي معروفش باشد.
" كَلَّا إِذا بَلَغَتِ التَّراقِيَ" اين جمله رد از اين عمل ايشان است كه زندگي دنياي عاجله را دوست مي‌دارند و آن را مقدم بر زندگي آخرت مي‌دارند، گويا فرموده: از اين رفتارتان دست برداريد كه اين زندگي
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 145.
(2)روح المعاني، ج 29، ص 146.
(3)تفسير فخر رازي، ج 30، ص 230.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 180
و اين طرز فكر براي شما دوام ندارد، و به زودي مرگ بر شما نازل گشته، به سوي پروردگارتان روانه مي‌شويد.
در اين جمله فاعل فعل" بلغت" حذف شده، چون سياق بر آن دلالت مي‌كرده، هم چنان كه در آيه" فَلَوْ لا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ" «1» نيز فاعل حذف شده، و در هر دو جمله تقدير كلام" بلغت النفس" است، و كلمه" تراقي" جمع" ترقوه" است كه به معناي استخوانهاي اطراف گردن است، كه از طرف چپ و راست گردن را در ميان گرفته‌اند. و معناي آيه روشن است.
" وَ قِيلَ مَنْ راقٍ"
كلمه" راق- راقي" اسم فاعل از مصدر" رقي" است، كه به معناي افسون كردن و شفا دادن است، مي‌فرمايد: چه كسي از اهل و عيال و دوستانش در آنچه كه پيرامون اويند مي‌تواند او را شفا دهد و دردش را دوا كند؟ و اين جمله را در هنگام نوميدي بكار مي‌برند.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: معنايش اين است كه بعضي از ملائكه از بعضي ديگر كه روح او را بالا مي‌برند مي‌پرسند: شما ملائكه عذابيد يا ملائكه رحمت، (كيست بالا برنده)؟

[حكايت حال احتضار طائفه‌اي ديگر كه در قيامت گرفته رويند، و مراد از جمله وَ الْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ"] ..... ص : 180

" وَ ظَنَّ أَنَّهُ الْفِراقُ" يعني انسان محتضر وقتي اين احوال را مشاهده مي‌كند، يقين مي‌كند كه ديگر بايد از زندگي عاجله دنيا كه علاقمند بدان بود، و بر آخرت ترجيحش مي‌داد جدا شود.
" وَ الْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ" ظاهر اين عبارت اين است كه مراد از آن پيچيدن ساقهاي پاي محتضر در يكديگر است، چون وقتي روح به گلوگاه مي‌رسد حيات ساري در اطراف بدن باطل گشته، ديگر تعادلي بين اعضا نمي‌ماند.
بعضي «3» گفته‌اند: مراد از اين جمله پيچيدن شدت امر آخرت به امر دنيا است.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: منظور درهم شدن حال جاندادن با حال زندگي است.
و بعضي «5» گفته‌اند: پيچيدن ساق دنيا كه همان سختي جان دادن است، به ساق
__________________________________________________
(1)پس چرا هنگامي كه جان به گلوگاه مي‌رسد (توانايي باز گرداندن آن را نداريد)؟! سوره واقعه، آيه 83.
(2)تفسير فخر رازي، ج 30، ص 231.
(3 و 4 و 5)مجمع البيان، ج 10، ص 40.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 181
آخرت يعني شدت هول مطلع است.
ولي در الفاظ آيه هيچ دليلي بر هيچ يك از اين معاني وجود ندارد، بله اين مقدار را مي‌توان گفت كه آيه مي‌خواهد با تعبير پيچيدن ساق به ساق از احاطه شدائد و ورود پي در پي آنها خبر دهد، چون از دم مرگ تا روز قيامت شدائد يكي پس از ديگري روي مي‌آورد، و اين معنا با معناهايي كه نقل كرديم منطبق مي‌شود.

[مراد از اينكه در قيامت" مساق" به سوي پروردگار است ..... ص : 181

" إِلي رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمَساقُ" كلمه" مساق" مصدر ميمي است، كه همان معناي مصدر (سوق) را مي‌دهد، و مراد از اينكه در قيامت يا در روز مرگ سوق به سوي خداي تعالي است، اين است كه بازگشت به سوي اوست، و اگر از بازگشت، به مساق تعبير آورد، براي اشاره به اين بود كه آدمي در اين بازگشت، اختياري از خود ندارد، مانند حيواني كه ديگري او را مي‌راند، آدمي را هم ديگري به سوي اين سرنوشت مي‌برد، و او خود هيچ چاره‌اي از آن ندارد، پس او به حكم" إِلي رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمَساقُ" از روز مرگش به سوي پروردگارش رانده مي‌شود، تا به حكم" إِلي رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمُسْتَقَرُّ
" در قيامت بر او وارد شود. و اگر در باره اينكه چرا جمله" الي ربك" جلوتر از جمله" يَوْمَئِذٍ الْمَساقُ" ذكر شده؟ بگوييم به منظور افاده حصر بوده، آن وقت آيه شريفه مي‌فهماند كه غايت و نقطه نهايي هستي برگشتن به خداي تعالي است.
بعضي «1» گفته‌اند: مضافي از كلام حذف شده، و جلوتر آمدن جمله" الي ربك" براي افاده حصر است، و تقدير كلام" الي حكم ربك يومئذ المساق" است، يعني در آن روز او را مي‌رانند تا خداي تعالي درباره‌اش به حكم خود حكم فرمايد، و يا تقديرش" الي موعد ربك" است، و موعد پروردگار يا بهشت است، و يا دوزخ.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: منظور از اينكه فرموده" مساق" به سوي خداي تعالي است، اين است كه سائق و راننده تنها خداي تعالي است و لا غير. و ليكن وجه صحيح همان است كه گذشت.
" فَلا صَدَّقَ وَ لا صَلَّي وَ لكِنْ كَذَّبَ وَ تَوَلَّي ثُمَّ ذَهَبَ إِلي أَهْلِهِ يَتَمَطَّي" همه ضميرها به انسان نامبرده در جمله" أَ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ ..." بر مي‌گردد، و مراد از اينكه فرمود:" نه تصديق كرد و نه نماز خواند"، تصديق دعوت حقي است كه قرآن كريم متضمن آن است، و مراد از" نماز نخواندن" اين است توجه بندگي و عبادت كه همان نماز و
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 29، ص 148. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 182
عمود دين است به خداي تعالي نكرد.
و" تمطي"- به طوري كه در مجمع البيان آمده- «1» به معناي تمدد بدن از كسالت است، و اصل آن به اين معنا بوده كه آدمي پشت و كمر خود را تاب دهد، و تمطي در حال رفتن استعاره است از راه رفتن با تكبر و تبختر. و معناي آيه اين است كه: انسان دعوت حقه اسلام و معارف آن را تصديق نكرد، و براي پروردگارش نماز نگذاشت، و خلاصه نه اصول دعوت را پذيرفت و نه فروع آن را كه ركن آن فروع نماز است، و ليكن آن را تكذيب نموده، از قبولش اعراض نمود، و تازه وقتي به طرف اهلش مي‌رفت (مثل كسي كه فتحي نمايان كرده) باد به دماغش انداخته، با تكبر مي‌رفت.

[وجوه مختلف در باره معناي آيه:" أَوْلي لَكَ فَأَوْلي ثُمَّ أَوْلي لَكَ فَأَوْلي ] ..... ص : 182

" أَوْلي لَكَ فَأَوْلي ثُمَّ أَوْلي لَكَ فَأَوْلي در اينكه اين جمله كلمه تهديد است حرفي نيست، و اگر مكرر شده، به منظور تاكيد بوده. و بعيد نيست- و خدا داناتر است- كه جمله" أَوْلي لَكَ" خبري باشد براي مبتدايي كه حذف شده، و آن ضميري است كه به حال انسان كه قبلا ذكر شده بود برگردد، و بخواهد همان حال (نخواندن نماز و تصديق نكردن و تكذيب كردن و با حال تبختر برگشتن) را براي انسان نامبرده اثبات كند، تا كنايه باشد از اثبات تبعات و عواقب سوء آن حال.
در نتيجه كلام مذكور فرمان و نفريني باشد از ناحيه خداي تعالي عليه اين انسان، تا با همين فرمان مهر بر دلش بزند، و ايمان و تقوي را بر او حرام كند، و بنويسد كه اين شخص از اهل آتش است، و آن گاه دو آيه مورد بحث به وجهي شبيه مي‌شود به آيه" فَإِذا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ مُحْكَمَةٌ وَ ذُكِرَ فِيهَا الْقِتالُ رَأَيْتَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ نَظَرَ الْمَغْشِيِّ عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ فَأَوْلي لَهُمْ" «2».
و معناي آيه اين است: اين حال كه تو داري برايت بهتر و بهتر است، آري براي تو بهتر آن است كه وبال أمر خود را بچشي، و عذابي كه برايت آماده كرده‌اند تو را بگيرد.
ولي بعضي «3» گفته‌اند: جمله" أَوْلي لَكَ" اسم فعل و مبني است، يعني اعراب نمي‌پذيرد، و معنايش اين است كه بدبختيتان پشت سر هم باد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 400.
(2)وقتي سوره‌اي محكم نازل مي‌شود، و در آن سخن از قتال مي‌رود، كساني را كه در دل بيمارند مي‌بيني كه به تو آن چنان نظر مي‌كنند كه محتضر از شدت مرگ به اطراف نگاه مي‌كند." فَأَوْلي لَهُمْ" به همين حال بمانند. سوره محمد، آيه 20.
(3)روح المعاني، ج 29، ص 149.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 183
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: كلمه" اولي" فعل ماضي دعائي، و از ماده" ولي" است، كه به معناي نزديكي است، و فاعل اين فعل ماضي، ضمير مستتري است كه به هلاك بر مي‌گردد، و لام در كلمه" لك" زايده است، و معنايش" اولاك الهلاك" است، يعني هلاكتت نزديك باد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: فاعل آن ضميري است كه به خداي تعالي بر مي‌گردد، و لام زايده است و معنايش اين است كه خداي تعالي نزديك كند آنچه را كه مكروه تو است، ممكن هم هست آن را غير زايد بگيريم، و چنين معنا كنيم: خداوند برايت نزديك كند آنچه را كه مايه كراهت تو است.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه مذمت كردن تو سزاوارتر از نكردن است، و چون اين كلام زياد استعمال مي‌شده زوايدش حذف شده، و آنچه باقي مانده مشابه" ويل لك" شده، به طوري كه محذوف آن از محذوف‌هايي شده كه اظهارش جايز نيست.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه خدا تو را هلاك كند، به هلاكتي كه از هر شر و هلاكت ديگري نزديك‌تر باشد.
بعضي»
ديگر گفته‌اند: كلمه" أولي" افعل تفضيل، و به معناي" احري- سزاوارتر" است، و اين كلمه خبر است براي مبتدايي كه حذف شده، تقدير كلام چيزي است كه لايق مقام چنان كس باشد، مثلا تقديرش اين است كه" اينجا آتش براي تو بهتر است، يعني تو سزاوارتر به آتشي و اهليت آن را داري، پس همان برايت بهتر است"، البته در اين ميان وجوه سست ديگري هم هست كه خالي از تكلف نيست، و وجه اخير قريب به همان وجهي است كه ما ذكر كرديم، ولي عين آن نيست.
" أَ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُديً" در اين آيه به مساله مورد بحث اول سوره بازگشت شده، كه همان مساله رد بر منكرين قيامت است، آنجا هم مي‌فرمود:" أَ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ" و استفهام در آن توبيخي است، و كلمه" سدي" به معناي مهمل است، و معناي آيه اين است كه: آيا انسان چنين مي‌پندارد كه ما او را مهمل رها مي‌كنيم و اعتنايي به او نداريم،
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 29، ص 149.
(3)تفسير كشاف، ج 4، ص 664.
(4)روح البيان، ج 10، ص 257.
(5)روح المعاني، ج 29، ص 149.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 184
و چون نداريم بعث و قيامتي هم نيست، و بعد از مردن ديگر زنده‌اش نمي‌كنيم، و در نتيجه تكليف و جزايي در كار نيست؟
" أَ لَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِيٍّ يُمْني اسم" كان" ضميري است كه به انسان بر مي‌گردد،" و امناء مني" به معناي ريختن آن در رحم است، مي‌فرمايد: مگر او نطفه‌اي نبود از مني‌اي كه در رحمش مي‌ريزند.
" ثُمَّ كانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوَّي" (آري او همين نطفه بود) و سپس آن انسان و يا آن مني قطعه‌اي لخته خون بود كه خداي تعالي با تعديل و تكميل، اندازه‌گيري و سپس صورتگريش كرد.
" فَجَعَلَ مِنْهُ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ الْأُنْثي يعني از انسان دو صنف درست كرد، يكي نر و ديگري ماده.
" أَ لَيْسَ ذلِكَ بِقادِرٍ عَلي أَنْ يُحْيِيَ الْمَوْتي در اين آيه بر مساله بعث كه مورد انكار كفار است، و آن را بعيد مي‌شمارند استدلال شده، و دليل آن را عموم قدرت خداي تعالي و ثبوتش در خلقت ابتدايي دانسته، فرموده خداي تعالي قادر بر خلقت بار دوم انسان است، به دليل اينكه بر خلقت نخستين او قادر بود، و خلقت دوم اگر آسان‌تر از خلقت اول نباشد دشوارتر نيست، كه ما تقريب اين استدلال را در تفسير آياتي كه متعرض آن شده گذرانديم.

بحث روايتي [چند روايت در باره نزول آيات:" لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ ..."] ..... ص : 184

اشاره

در الدر المنثور است كه طيالسي، احمد، عبد بن حميد، بخاري، مسلم، ترمذي، نسايي، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابن انباري (در كتاب مصاحف)، طبراني، ابن مردويه، ابو نعيم، و بيهقي (هر دو در كتاب دلائل خود) از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) هر بار كه وحي بر او نازل مي‌شد دچار ناراحتي مي‌گشت، و لب و زبان خود را به وحي حركت مي‌داد، چون مي‌ترسيد در ذهنش نماند، و مي‌خواست آن را حفظ كند، لذا خداي تعالي اين آيه را نازل فرمود:" لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ"
ابن عباس اضافه كرد خداي تعالي مي‌فرمايد:" اين به عهده ما است كه قرآن را در سينه تو جمع كنيم، و سپس قرائت نماييم،" فَإِذا قَرَأْناهُ"
پس همين كه آن را بر تو نازل كرديم،" فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ"
، يعني آن را گوش بده و بشنو،" ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا بَيانَهُ" بر ما
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 185
است كه آن را با زبان تو بيان كنيم. و در عبارتي ديگر آمده" بر ما است كه آن را بر تو بخوانيم"، و لذا رسول خدا (ص) از آن به بعد هر وقت جبرئيل مي‌آمد، سر به زير مي‌انداخت. و در روايتي ديگر آمده- هر وقت جبرئيل مي‌رفت طبق وعده‌اي كه خدا داده بود شروع به خواندن مي‌كرد «1».
و در همان كتاب است كه ابن منذر و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) چنين بود كه هر وقت (آياتي از) قرآن بر او نازل مي‌شد، در خواندنش عجله مي‌كرد، تا آن را حفظ كند، پس اين آيه نازل شد كه" لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ"
، و رسول خدا (ص) نمي‌دانست چه وقت سوره‌اي كه نازل شده تمام مي‌شود، تا آنكه آيه" بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ" نازل مي‌شد، آن وقت مي‌فهميد سوره قبلي تمام، و سوره بعدي شروع شده است «2».
مؤلف: در معناي اول حديث در مجمع البيان رواياتي از ابن جبير و در معناي همه روايت رواياتي ديگر وارد شده «3»، و ما در سابق گفتيم كه انطباق اين معنا با آيات مورد بحث روشن نيست.

[رواياتي در معناي آيه:" إِلي رَبِّها ناظِرَةٌ"] ..... ص : 185

و در تفسير قمي در ذيل آيه" كَلَّا بَلْ تُحِبُّونَ الْعاجِلَةَ" آمده كه معصوم فرمود: عاجله همين دنياي حاضر است و" وَ تَذَرُونَ الْآخِرَةَ"، يعني رها مي‌كنيد آخرت را. و فرموده" ناضرة" در" وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ"، يعني نوراني و معناي نظر كردن به وجه اللَّه در" إِلي رَبِّها ناظِرَةٌ" نظر كردن به رحمت و نعمت خداست «4».
و در عيون در باب" آنچه از اخبار توحيد از حضرت رضا رسيده" به سندي كه به ابراهيم بن ابي محمود دارد، روايت كرده كه گفت: علي بن موسي الرضا (ع) در معناي آيه" وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلي رَبِّها ناظِرَةٌ" فرمود: يعني چهره‌هايي كه در آن روز نوراني است، و منتظر ثواب پروردگارش است «5».
مؤلف: اين روايت در كتاب توحيد «6» و احتجاج «7» و مجمع «8» از علي (ع) نقل
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 289.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 397.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 397.
(5)عيون، ج 1، ص 114، ط قم.
(6)توحيد صدوق، ص 116، ح 19، چاپ جامعه مدرسين.
(7)احتجاج، ج 2، ص 409، ط بيروت.
(8)مجمع البيان، ج 10، ص 398. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 186
شده، و بعضي به آن اعتراض كرده‌اند كه چطور ناظره را به معناي منتظره گرفته، با اينكه انتظار هيچ وقت با حرف" الي" متعدي نمي‌شود، بلكه خودش به خودي خود متعدي است؟ و صاحب مجمع پاسخ داده كه: ماده نظر به معناي انتظار مي‌آيد، و استشهاد كرده به شعر شاعر كه گفته است:
و اذا نظرت اليك من ملك و البحر دونك جدتني نعما «1»
و به شعري ديگر كه گفته:
اني اليك لما وعدت لناظر نظر الفقير الي الغني الموسر «2»
و در كشاف استعمال نظر در آيه را در معناي انتظار، استعمالي كفايي دانسته، و اين سخن خوبي است «3».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه، عبد بن حميد، ترمذي، ابن جرير، ابن منذر، آجري در كتاب" شريعت"، دارقطني در كتاب" رؤيت"، حاكم، ابن مردويه، لالكائي در كتاب" السنة"، و بيهقي، از ابن عمر روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: پست‌ترين منازل بهشت منزل كسي است كه همه نظرش به بهشت خود و همسران و نعيم و خدمتگزاران و ميز و صندلي‌هاي خويش است، كه به مسافت هزار سال راه طول دارد، و گرامي‌ترين اهل بهشت و محترم‌ترين آنان نزد خدا كسي است كه صبح و شام به روي خدا نظر مي‌كند.
آن گاه آيه زير را تلاوت فرمود:" وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ"، يعني صورت‌هايي كه در آن روز سفيد و با صفا است،" إِلي رَبِّها ناظِرَةٌ" يعني همه روزه به روي خدا نظر مي‌كند «4».
مؤلف: اين روايت با بياني كه ما در تفسير آيه آورديم، قابل انطباق است، و با صرفنظر از آن بيان، مي‌توان بر رحمت و فضل و كرم و ساير صفات فعلي خدا حملش كرد، چون وجه هر چيز آن جهتي است كه رو به غير خودش قرار دارد، و آن جهتي كه خداي تعالي با آن جهت رو به خلق و خلق رو به او دارند، صفات كريمه اوست، پس نظر كردن به رحمت
__________________________________________________
(1)هر وقت از چون تو ملكي چشم احسان داشتم كه دريا به وسعت سخايت نمي‌رسد، نعمتي جديد عايدم شد.
(2)من به خاطر آن وعده‌اي كه داده‌اي منتظر توام، آن طور كه يك فقير منتظر توانگري دست باز است.
(3)تفسير كشاف، ج 4، ص 662.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 290.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 187
خدا و فضل و كرم و ساير صفات كريمه او نظر كردن به وجه كريم او است.
و در همان كتاب است كه ابن مردويه از انس بن مالك روايت كرده كه گفت:
رسول خدا (ص) در معناي آيه" وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلي رَبِّها ناظِرَةٌ" فرمود:
به پروردگار خود نظر مي‌كنند، اما نه با كيفيت و حدي محدود، و نه صفتي معلوم «1».
مؤلف: اين روايت بيان گذشته ما در تفسير آيه را تاييد مي‌كند كه گفتيم منظور از آن نظر كردن به قلب و رؤيت قلبي است، نه رؤيت حسي و با چشم سر و اين روايت مضمون برخي از روايات را كه از طرق اهل سنت آمده، و از ظاهرش تشبيه خدا به خلق استفاده مي‌شود، تفسير مي‌كند، چون در اين روايت آمده رؤيت خدا رؤيتي است كه محدوديت در آن نيست، و رؤيت حسي بدون محدوديت تصور ندارد.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" كَلَّا إِذا بَلَغَتِ التَّراقِيَ" آمده كه امام فرمود: يعني وقتي كه جان به" ترقوه" برسد،" وَ قِيلَ مَنْ راقٍ"
، به او گفته مي‌شود كيست كه تو را با افسون خود نجات دهد؟" وَ ظَنَّ أَنَّهُ الْفِراقُ"، يقين مي‌كند كه فراق از دنيا رسيده است «2».
در كافي به سند خود از جابر روايت كرده كه گفت از امام باقر (ع) معناي آيه" وَ قِيلَ مَنْ راقٍ وَ ظَنَّ أَنَّهُ الْفِراقُ"
را پرسيدم، فرمود آخر وقتي مرگ آدمي فرا مي‌رسد مي‌گويد: آيا طبيبي نيست كه مرا نجات دهد؟ لذا خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ قِيلَ مَنْ راقٍ"
و وقتي مي‌فهمد پاي مردن در بين است" ظَنَّ أَنَّهُ الْفِراقُ" يقين مي‌كند كه بايد از أحباب خود مفارقت كند" وَ الْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ" در آن لحظه آخرين لحظات دنيا و اولين لحظات آخرت درهم مي‌شود" إِلي رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمَساقُ" فرمود: يعني مسير در امروز به سوي رب العالمين است «3».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ الْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ" آمده كه امام فرمود: يعني دنيا با آخرت درهم مي‌شود. و در معناي جمله" إِلي رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمَساقُ" فرمود: يعني به سوي خدا رانده مي‌شوند «4».

[رواياتي در توضيح آيات مربوط به دم مرگ،" أَوْلي لَكَ فَأَوْلي ..."،" ا يحسب الانسان ان يترك سدي" و قدرت خداوند بر احياء اموات ..... ص : 187

و در عيون به سند خود از عبد العظيم حسني روايت كرده كه گفت: از امام جواد محمد بن علي الرضا (ع) از معناي آيه" أَوْلي لَكَ فَأَوْلي ثُمَّ أَوْلي لَكَ فَأَوْلي پرسش
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 290.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 397.
(3)فروع كافي، ج 3، ص 259.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 397.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 188
نمودم، فرمود: نفرين خداي تعالي است، مي‌فرمايد از خير دنيا دور باشي، و از خير آخرت دور باشي «1».
مؤلف: ممكن است اين روايت را به همان معنايي كه ما براي دو آيه كرديم ارجاع داد، هم چنان كه ممكن است به بعضي از وجوهي كه ديگران گفته‌اند ارجاع داد.
و در مجمع البيان است كه در روايت آمده: روزي رسول خدا (ص) دست ابو جهل را گرفت و به او فرمود:" أَوْلي لَكَ فَأَوْلي ثُمَّ أَوْلي لَكَ فَأَوْلي ابو جهل پرسيد: به چه چيز تهديدم مي‌كني؟ نه تو مي‌تواني به من كاري كني و نه پروردگارت، من عزيزترين فرد اين سرزمينم. به دنبال گفتار او خداي تعالي همان كلام رسول خدا (ص) را نازل كرد «2».
مؤلف: در اين معنا صاحب الدر المنثور از عده‌اي از راويان از قتاده روايتي آورده، و در آن آمده كه رسول خدا (ص) خودش اين جريان را براي ما نقل كرد «3».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" أَ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُديً" آمده كه امام فرمود:
يعني آيا انسان گمان مي‌كند به حسابش نمي‌رسند و عذاب نمي‌شود و از او بازخواست نمي‌كنند؟ «4».
و در علل به سند خود از مسعدة بن زياد روايت آورده كه گفت: مردي به امام صادق عرض كرد: يا ابا عبد اللَّه (من معتقدم) كه خلقت عالم تعجب انگيز است. فرمود: اين چه حرفي است كه مي‌گويي؟ عرضه داشت: آخر خلقتي كه آخرش فنا است شگفت‌انگيز نيست؟ فرمود: اي برادر زاده، ما براي فنا خلق نشده‌ايم، بلكه باقي هستيم، و چگونه فاني مي‌شود بهشتي كه فساد نمي‌پذيرد و دوزخي كه خاموشي ندارد؟ پس مرگ را فنا مخوان، بلكه بگو از خانه‌اي به خانه‌اي ديگر متحول مي‌شويم «5».
و در مجمع البيان مي‌گويد: در حديث منقول از براء بن عازب آمده كه گفت: وقتي آيه" أَ لَيْسَ ذلِكَ بِقادِرٍ عَلي أَنْ يُحْيِيَ الْمَوْتي نازل شد، رسول خدا (ص) عرضه داشت: سبحانك اللهم، بله تو قادري كه مردگان را زنده كني. و اين مضمون از امام
__________________________________________________
(1)عيون، ج 2، ص 39.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 401.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 296.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 397.
(5)علل الشرائع، ص 11، ح 5، چاپ نجف.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 189
باقر و امام صادق (ع) نيز نقل شده «1».
مؤلف: در الدر المنثور از ابو هريره و غير او روايت شده كه رسول خدا (ص) وقتي اين آيه را مي‌خواند عرضه مي‌داشت: منزهي تو اي خدا، بلي قادر هستي «2».
و همچنين در عيون «3» از حضرت رضا (ع) روايت شده كه وقتي اين سوره را مي‌خواند و فارغ مي‌شد عرضه مي‌داشت: سبحانك اللهم، بلي تو قادر هستي.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 402. [.....]
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 296.
(3)نور الثقلين، ج 5، ص 467 به نقل از عيون.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 190

(76)سوره دهر مدني است و سي و يك آيه دارد (31) ..... ص : 190

[سوره الإنسان (76): آيات 1 تا 22] ..... ص : 190

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
هَلْ أَتي عَلَي الْإِنْسانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً (1) إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَلِيهِ فَجَعَلْناهُ سَمِيعاً بَصِيراً (2) إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً (3) إِنَّا أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ سَلاسِلَ وَ أَغْلالاً وَ سَعِيراً (4)
إِنَّ الْأَبْرارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كانَ مِزاجُها كافُوراً (5) عَيْناً يَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ يُفَجِّرُونَها تَفْجِيراً (6) يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَ يَخافُونَ يَوْماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً (7) وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلي حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً (8) إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً (9)
إِنَّا نَخافُ مِنْ رَبِّنا يَوْماً عَبُوساً قَمْطَرِيراً (10) فَوَقاهُمُ اللَّهُ شَرَّ ذلِكَ الْيَوْمِ وَ لَقَّاهُمْ نَضْرَةً وَ سُرُوراً (11) وَ جَزاهُمْ بِما صَبَرُوا جَنَّةً وَ حَرِيراً (12) مُتَّكِئِينَ فِيها عَلَي الْأَرائِكِ لا يَرَوْنَ فِيها شَمْساً وَ لا زَمْهَرِيراً (13) وَ دانِيَةً عَلَيْهِمْ ظِلالُها وَ ذُلِّلَتْ قُطُوفُها تَذْلِيلاً (14)
وَ يُطافُ عَلَيْهِمْ بِآنِيَةٍ مِنْ فِضَّةٍ وَ أَكْوابٍ كانَتْ قَوارِيرَا (15) قَوارِيرَا مِنْ فِضَّةٍ قَدَّرُوها تَقْدِيراً (16) وَ يُسْقَوْنَ فِيها كَأْساً كانَ مِزاجُها زَنْجَبِيلاً (17) عَيْناً فِيها تُسَمَّي سَلْسَبِيلاً (18) وَ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ إِذا رَأَيْتَهُمْ حَسِبْتَهُمْ لُؤْلُؤاً مَنْثُوراً (19)
وَ إِذا رَأَيْتَ ثَمَّ رَأَيْتَ نَعِيماً وَ مُلْكاً كَبِيراً (20) عالِيَهُمْ ثِيابُ سُندُسٍ خُضْرٌ وَ إِسْتَبْرَقٌ وَ حُلُّوا أَساوِرَ مِنْ فِضَّةٍ وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً (21) إِنَّ هذا كانَ لَكُمْ جَزاءً وَ كانَ سَعْيُكُمْ مَشْكُوراً (22)
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 191

ترجمه آيات ..... ص : 191

به نام خداي رحمان و رحيم.
آيا بر انسان روزگاراني بگذشت كه چيزي قابل ذكر نبود؟ (1).
ما او را از آب نطفه مختلط (بي‌حس و شعور) خلق كرديم و داراي قواي چشم و گوش (و مشاعر و عقل و هوش) گردانيديم (2).
ما به حقيقت راه (حق و باطل) را به انسان نموديم (و با تمام حجت بر او رسول فرستاديم) حالا خواهد هدايت پذيرد و شكر اين نعمت گويد و خواهد آن نعمت را كفران كند (3).
ما براي كيفر كافران غل و زنجيرها و آتش سوزان مهيا ساخته‌ايم (4).
و نيكوكاران عالم (كه حضرت علي و فاطمه و حسن و حسين ع و شيعيانشان به اجماع خاصه و اخبار عامه مقصودند) در بهشت از شرابي نوشند كه طبعش (در لطف و رنگ و بوي) كافور است (5).
از سرچشمه گوارايي آن بندگان خاص خدا مي‌نوشند كه به اختيارشان هر كجا خواهند جاري مي‌شود (6).
كه آن بندگان، نيكو به عهد و نذر خود وفا مي‌كنند و از قهر خدا در روزي كه شر و سختيش همه اهل محشر را فرا گيرد مي‌ترسند (7).
و بر دوستي خدا به فقير و اسير و طفل يتيم طعام مي‌دهند (8).
و (گويند) ما فقط براي رضاي خدا به شما طعام مي‌دهيم و از شما هيچ پاداش و سپاسي هم نمي‌طلبيم (9).
ما از قهر پروردگار خود به روزي كه از رنج و سختي آن رخسار خلق درهم و غمگين است مي‌ترسيم (10).
خدا هم از شر و فتنه آن روز آنان را محفوظ داشت و به آنها روي خندان و دل شادمان عطا نمود (11).
و خداوند پاداش آن صبر كامل (بر ايثار) شان را باغ بهشت و لباس حرير بهشتي لطف فرمود (12).
كه در آن بهشت بر تختها (ي عزت) تكيه زنند و آنجا نه آفتابي (سوزان) بينند و نه سرماي زمهرير (13).
و سايه درختان بهشتي بر سر آنها و ميوه‌هايش در دسترس و به اختيار آنهاست (14).
و (ساقيان زيباي حور و غلمان) با جامهاي سيمين و كوزه‌هاي بلورين بر آنها دور زنند (15).
كه آن كوزه‌هاي بلورين نقره‌اي به اندازه و تناسب (اهلش) اندازه‌گيري شده‌اند (16). ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 192
و آنجا شرابي كه طبعش مانند زنجبيل گرم و عطرآگين است به آنها بنوشانند (17).
در آنجا چشمه‌اي است كه سلسبيلش نامند (و شرابش از خوبي از حد وصف بيرون است) (18).
و دور آن بهشتيان، پسراني زيبا كه تا ابد نوجوانند و خوش سيما به خدمت مي‌گروند كه وقتي در آنها بنگري (از فرط صفا) گمان بري كه لؤلؤ پراكنده‌اند (19).
و چون آن جايگاه نيكو را مشاهده كني عالمي پر نعمت و كشوري بي‌نهايت بزرگ خواهي ديد (20).
بر اندام بهشتيان لباسهايي است از حرير نازك سبز رنگ و از ديباي ضخيم، و با دستبندهايي از نقره تزيين شده‌اند، و پروردگارشان شراب طهور به آنها مي‌نوشاند (21).
اين بهشت بدين نعمت و عظمت به حقيقت پاداش اعمال شماست و سعيتان (در راه طاعت حق) مشكور و مقبول است (22).

بيان آيات [اشاره به مضامين سوره مباركه دهر] ..... ص : 192

اشاره

اين سوره در آغاز، خلقت انسان را بعد از آنكه نامي از او در ميان نبود خاطرنشان مي‌سازد، و سپس مي‌فرمايد كه خداي تعالي او را به راهي كه تنها راه اوست هدايت كرد، حال يا اين انسان شكر هدايتش را مي‌گزارد، و يا كفران مي‌كند. آن گاه مي‌فرمايد براي كافران انواعي از عذاب و براي ابرار الواني از نعمت آماده كرده، و اوصاف آن نعمت‌ها را در طي هجده آيه شرح مي‌دهد، و همين دليل است بر اينكه مقصود اصلي هم بيان همين جهت بوده.
و پس از بيان اوصاف آن نعمت، روي سخن را به رسول گرامي خود نموده مي‌فرمايد:
قرآن نازل شده از ناحيه اوست، و مايه تذكر بشر است، پس بايد كه در برابر حكم پروردگار خود صابر باشد، و هوا و هوس‌هاي كفار را پيروي نكند، و بايد كه پروردگار خود را صبح و شام به ياد بياورد و براي او شبها به سجده بيفتد، و شبي طولاني تسبيح گويد. و اين سوره به شهادت سياقي كه دارد يا همه‌اش و يا حد اقل اوائل آن كه دوازده آيه است، در مدينه و نه آيه ذيلش در مكه نازل شده است. روايات ائمه اهل بيت (ع) همه متفقند بر اينكه اين سوره در مدينه نازل شده، روايات اهل سنت هم در اين باره بسيار زياد است.
با اين حال بعضي «1» گفته‌اند: اين سوره تماميش در مكه نازل شده، و به زودي بحث
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 150.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 193
مفصل در اين باره در بحث روايتي آينده ان شاء اللَّه خواهد آمد.

[مراد از اينكه انسان شي‌ء مذكوري نبوده، و احتجاجي كه اين بيان متضمن است ..... ص : 193

هَلْ أَتي عَلَي الْإِنْسانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً"
استفهام در اين آيه براي تثبيت مطلب است، و در نتيجه معنا را به طور سربسته اثبات مي‌كند، و معناي آن اين است كه به طور مسلم روزگاري بوده كه نام و نشاني از انسان نبوده، و چه بسا مقصود آن مفسري «1» هم كه گفته كلمه" هل" در اين آيه به معناي كلمه" قد" است همين باشد، نه اينكه خواسته باشد بگويد: يكي از معاني كلمه" هل"" بتحقيق" است، كه بعضي «2» خيال كرده‌اند.
و مراد از" انسان" در اين آيه جنس بشر است، و اما اينكه بعضي «3» گفته‌اند: مراد از آن آدم ابو البشر است، با آيه بعدي سازگار نيست، چون آدم ابو البشر از نطفه خلق نشده، و آيه بعدي در باره همين انسان مي‌فرمايد" إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ".
و كلمه" حين" به معناي يك قطعه محدود از زمان است، حال چه كوتاه باشد و چه طولاني، و كلمه" دهر" به معناي زماني ممتد و طولاني و بدون حد است، يعني زماني كه نه اولش مشخص است، و نه آخرش.
و منظور از جمله" شَيْئاً مَذْكُوراً" اين است كه انسان چيزي نبود كه با ذكر نامش جزو مذكورات باشد مثلا چيزي در مقابل زمين يا آسمان و خشكي و تري و غيره بوده باشد، و بدين جهت نامي از او در ميان نبود. هنوز خلق نشده بود تا موجود بشود و مثل ساير موجودات نامش برده شود، و گفته شود: آسمان، زمين، انسان، درخت و غيره، پس مذكور بودن انسان كنايه است از موجود بودن بالفعل او، و نفي آن يعني نفي مذكور بودنش تنها به مذكور بودنش خورده، نه به اصل شي‌ء بودن انسان، نمي‌خواهد بفرمايد انسان شي‌ء نبود، چون مي‌دانيم، شي‌ء بوده، ولي شي‌ء كه مذكور شود نبوده، شاهدش اين است كه مي‌فرمايد:" إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ ..." براي اينكه مي‌فهماند كه ماده انسان موجود بوده، و ليكن هنوز بالفعل به صورت انسان در نيامده بود. و زمينه آيه شريفه و آيات بعدش زمينه احتجاج است مي‌خواهد بفهماند انسان موجودي است حادث، كه در پديد آمدنش نيازمند به صانعي است تا او را بسازد و خالقي كه او را خلق كند، و همين طور هم بوده است، پروردگارش او را آفريده و به تدبير ربوبيش به ادوات شعور يعني سمع و بصر مجهزش كرده، تا با آن ادوات شعور به راه حق هدايت شود، راهي كه در طول حياتش واجب است طي كند، حال اگر كفران كند به سوي
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 150.
(2 و 3)روح المعاني، ج 29، ص 151.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 194
عذابي اليم مي‌رود، و اگر شكر كند به سوي نعيمي مقيم سير مي‌كند.
و معناي آيه اين است كه:" هل اتي- قد أتي": به تحقيق آمد بر آدمي قطعه‌اي محدود از زماني ممتد و غير محدود در حالي كه انسان بالفعل در شمار مذكورات نبود.

[مقصود از ابتلاء انسان (نبتليه) و آنچه از تفريع" فَجَعَلْناهُ سَمِيعاً بَصِيراً" بر آن استفاده مي‌شود] ..... ص : 194

" إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَلِيهِ فَجَعَلْناهُ سَمِيعاً بَصِيراً" كلمه" نطفه" در اصل به معناي آبي اندك بوده، و سپس استعمالش در آب ذكوريت حيوانات كه منشا توليد مثل است بر معناي اصلي غلبه يافته، و كلمه" أمشاج" جمع كلمه" مشيج" و يا" مشج"- به دو فتحه- و يا" مشج"- به فتحه اول و كسره دوم- است، و اين سه كلمه به معناي مخلوط و ممتزج است، و اگر نطفه را به اين صفت معرفي كرده، به اعتبار اجزاي مختلف آن و يا به اعتبار مخلوط شدن آب نر با آب ماده است.
و كلمه" ابتلاء" كه جمله" نبتليه" از آن مشتق است، به معناي نقل چيزي از حالي به حالي و طوري به طور ديگر است، مثلا طلا را در بوته ابتلا مي‌كنند، تا ذوب شود و به شكلي كه مي‌خواهند در آيد، و خداي تعالي انسان را ابتلا مي‌كند، يعني از نطفه خلقش مي‌كند، و سپس آن نطفه را علقه و علقه را مضغه مي‌كند، تا آخر اطواري كه يكي پس از ديگري به او مي‌دهد، تا در آخر خلقتي ديگرش مي‌كند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از ابتلاي انسان، امتحان او از راه تكليف است، ليكن اين سخن با تفريع" فَجَعَلْناهُ سَمِيعاً بَصِيراً" نمي‌سازد، چون سميع و بصير شدن انسان نمي‌تواند متفرع بر امتحان انسان باشد، و اگر مراد از آن تكليف بود جا داشت تكليف را متفرع بر سميع و بصير بودن انسان كند، نه به عكس، و اگر از اين اشكال جواب بدهند، و بگويند كلام پس و پيش شده، و تقدير:" خلقناه من نطفة أمشاج فجعلناه سميعا بصيرا لنبتليه" است، قابل اعتنا نيست.
" فَجَعَلْناهُ سَمِيعاً بَصِيراً"- سياق آيات و مخصوصا آيه" إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ ..."
مي‌فهماند كه ذكر سميع و بصير كردن بشر، براي اين بوده كه به وسيله آن تدبير ربوبي را به باد آورده، بفهماند تدبير ربوبي اقتضا كرد تا براي رساندن انسان به غايت هستيش، او را سميع و بصير كند، تا آيات داله بر مبدأ و معاد را ببيند، و كلمه حق را كه از جانب پروردگارش و از راه ارسال رسل و انزال كتب مي‌رسد بشنود، و اين ديدن و شنيدن او را به
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 152.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 195
سلوك راه حق، و سير در مسير حيات ايمان و عمل صالح وادار سازد، اگر وادار شد خداي تعالي او را به نعيم ابدي مي‌رساند و گر نه به عذاب مخلد دچارشان مي‌سازد.
در آيه مورد بحث با اينكه كلمه" انسان" قبلا ذكر شده بود، و جا داشت به ضمير آن اكتفاء كند، و بفرمايد" انا خلقناه ..." اگر دوباره خود كلمه را ذكر كرد، به حكم اينكه همواره وضع اسم ظاهر در موضع ضمير براي افاده نكته‌اي است، براي اين بوده كه مسجل كند خداي تعالي خالق و مدبر امر او است.
و معناي آيه اين است كه: ما انسان را از نطفه‌اي خلق كرديم كه اجزايي است مختلط و ممتزج، در حالي كه ما او را از حالي به حالي، و از طوري به طوري نقل مي‌دهيم، و به همين منظور او را سميع و بصير كرديم، تا دعوت الهي را كه به وي مي‌رسد بشنود، و آيات الهي و داله بر وحدانيت او و بر نبوت و معاد را ببيند.

[معناي شكر و كفر و دو نكته‌اي كه از آيه:" إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً" استفاده مي‌شود] ..... ص : 195

" إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً" كلمه" هدايت" به معناي ارائه طريق است، نه رساندن به مطلوب، و مراد از" سبيل"، سبيل به حقيقت معناي كلمه است، و آن مسيري است كه آدمي را به غايت مطلوب برساند، و غايت مطلوب همان حق است.
و كلمه" شكر" به معناي آن است كه نعمت را طوري آشكار به كار ببري كه به همه بفهماني اين نعمت را فلان منعم به من داده، و ما تفسير اين كلمه را در ذيل آيه" وَ سَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ" «1» ايراد نموده، گفتيم حقيقت شاكر بودن بنده براي خدا اين است كه خالص براي پروردگارش باشد، و در مقابل، كفران به معناي استعمال آن به نحوي است كه از خلق بپوشاني كه اين نعمت از منعم است.
و دو جمله" اما شاكرا" و" و اما كفورا" دو حال هستند از ضمير در" هديناه"، نه از كلمه" سبيل"- كه بعضي «2» پنداشته‌اند- و كلمه" اما- يا" تقسيم و تنويع را مي‌رساند، و آيه را چنين معنا مي‌دهد: مردم در قبال هدايتي كه ما كرديم دو قسم و دو نوعند، يا شاكرند و يا كفور، خلاصه چه شاكر باشند و چه كفور، به هر حال هدايت شده‌اند.
و تعبير به" إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً" بر دو نكته دلالت دارد:
نكته اول اينكه: مراد از سبيل، سنت و طريقه‌اي است كه بر هر انساني واجب است كه در زندگي دنيائيش آن را بپيمايد، و با پيمودن آن به سعادت دنيا و آخرت برسد، كه اين
__________________________________________________
(1)و به زودي خداوند شاكران را پاداش خواهد داد. سوره آل عمران، آيه 144.
(2)روح المعاني، ج 29، ص 153.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 196
سبيل او را به كرامت زلفي، و قرب پروردگارش سوق مي‌دهد، كرامتي كه حاصلش دين حق است كه نزد خداي تعالي همان اسلام است.
اين را گفتيم تا روشن گردد اينكه بعضي «1» از مفسرين سبيل را به راه بيرون شدن انسان از رحم تفسير كرده‌اند تفسير صحيحي نيست.
نكته دوم- كه اين تعبير بر آن دلالت دارد- اين است كه: آن سبيلي كه خدا بدان هدايت كرده سبيلي است اختياري، و شكر و كفري كه مترتب بر اين هدايت است، در جو اختيار انسان قرار گرفته، هر فردي به هر يك از آن دو كه بخواهد مي‌تواند متصف شود، و اكراه و اجباري در كارش نيست، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ" «2»، و اينكه در آخر سوره فرموده:" فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلي رَبِّهِ سَبِيلًا وَ ما تَشاؤُنَ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ"»
مي‌فهماند آنچه از بنده وابسته به اراده خداي تعالي است مشيت بنده است، نه عمل بنده، كه مورد مشيت خود بنده است، پس اين آيه هم نمي‌خواهد تاثير مشيت بنده در عمل او را نفي كند، كه مكرر در اين كتاب به اين نكته اشاره كرده‌ايم.

[فرق بين هدايت تكويني و هدايت تشريعي و بيان اينكه فطرت و خلقت آدمي شاهد بر حق و واجب الاتباع بودن دعوت تشريعي الهي است ..... ص : 196

و هدايتي كه خود نوعي اعلام از ناحيه خداي تعالي و علامت‌گذاري بر سر راه بشريت است، دو قسم است:
قسم اول هدايت فطري است: و آن عبارت از اين است كه بشر را به نوعي خلقت آفريده، و هستيش را به الهامي مجهز كرده كه با آن الهام اعتقاد حق و عمل صالح را تشخيص مي‌دهد، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" «4» و از اين آيه شريفه وسيع‌تر و عمومي‌تر آيه زير است كه مي‌فرمايد:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «5» و فطرت خداي را حاكم بر تمامي خلائق مي‌داند، نه تنها بر انسان.
قسم دوم هدايت كلامي و زباني است: كه از طريق دعوت انجام مي‌شود، يعني
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 153.
(2)سپس راه را براي او آسان ساخت. سوره عبس، آيه 20.
(3)سوره دهر، آيه 29 و 30.
(4)سوگند به نفسي كه او بدون نقص آفريدگار آن گاه فجور و تقوايش را به او الهام كرده. سوره شمس، آيه 8.
(5)روي خود را متوجه آيين خالص پروردگار كن اين فطرتي است كه خداوند انسانها را بر آن آفريده، دگرگونگي در آفرينش خدا نيست اين است دين و آيين محكم و استوار. سوره روم، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 197
خداي تعالي انبيايي را مبعوث، و رسلي را ارسال، و كتبي را انزال، و شرايعي را تشريع مي‌كند، و به اين وسيله پيش پاي بشر را در زندگيش روشن، و سعادت و شقاوتش را بيان مي‌كند، و اين دعوت به طور مدام در بين بشر جريان داشته، و به وسيله دعوت فطرت تاييد مي‌شده، هم چنان كه فرمود:" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلي نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ ...
رُسُلًا مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ" «1».
و بين اين دو هدايت فرق‌هايي است، يكي اين است كه هدايت فطري عمومي است و به همه مي‌رسد، احدي از انسانها نيست كه از اين عموميت مستثني باشد، براي اينكه هدايت فطري لازمه خلقت بشر است، و در همه افراد در آغاز خلقتشان بالسويه موجود است، چيزي كه هست بسا مي‌شود به خاطر عواملي، ضعيف و در بعضي در نهايت بي‌اثر مي‌گردد، و آن عوامل اموري است كه نمي‌گذارد انسان متوجه شود به اينكه عقل و فطرتش او را به چه مي‌خواند، و يا اگر چنين شواغل و موانعي در كار نيست، و دعوت عقل و فطرتش را خوب مي‌فهمد، ليكن ملكات زشتي كه (در اثر تكرار گناه) در دلش رسوخ يافته نمي‌گذارد دعوت فطرت را اجابت كند، از قبيل ملكه عناد، لجاجت و نظائر آن، كه خداي تعالي در آيه زير جامع همه آنها را هواي نفس معرفي نموده، فرموده:" أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلي عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلي سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلي بَصَرِهِ غِشاوَةً فَمَنْ يَهْدِيهِ مِنْ بَعْدِ اللَّهِ" «2» و هدايتي كه در اين آيه از هواپرستان نفي شده هدايت به معناي ايصال به مطلوب است، نه هدايت به معناي ارائه طريق.
خلاصه مي‌خواهد بفرمايد: ما او را به مطلوبش نمي‌رسانيم، نه اينكه هدايت نمي‌كنيم، چون دنباله آيه آمده:" وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلي عِلْمٍ".
و اما هدايت زباني كه دعوت ديني متضمن آن است، چيزي نيست كه خداي تعالي از كسي دريغ بدارد، اين هدايت بايد به جامعه برسد و در معرض و دسترس عقل‌ها قرار گيرد، تا هر كس كه حق را بر باطل مقدم مي‌دارد دسترسي به آن هدايت داشته باشد، و اما اينكه اين هدايت به تك تك افراد جامعه برسد، چه بسا فراهم نشود، چون بسا مي‌شود علل و
__________________________________________________
(1)ما به تو وحي كرديم، همانطور كه به نوح و پيامبران بعد از او وحي كرديم ... اينان رسولاني بودند كه بشر را بشارت داده و تهديد مي‌كردند، تا حجت بر مردم تمام شود، و مردم ديگر بهانه‌اي براي گمراهي نداشته باشند. سوره نساء، آيه 165. [.....]
(2)آيا ديدي آن كسي را كه هواي نفس خويش را معبود و خداي خود گرفت، و خداي تعالي او را با داشتن علم گمراه نموده، بر گوش و قلبش مهر نهاد، و بر ديده‌اش پرده افكند، ديگر بعد از خدا كيست كه او را هدايت كند. سوره جاثيه، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 198
اسبابي كه وسيله ابلاغ اين هدايت به تك تك افراد است، در پاره‌اي جوامع و يا پاره‌اي زمانها و يا پاره‌اي اشخاص مساعدت نكند، چون معمولا هيچ انساني چيزي را بي‌واسطه يا با واسطه از تمامي افراد بشر نمي‌خواهد، و اگر بخواهد نمي‌تواند خواسته خود را به تمام افراد بشر برساند.
آيه شريفه" وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلَّا خَلا فِيها نَذِيرٌ" «1»، به معناي اول و آيه" لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أُنْذِرَ آباؤُهُمْ فَهُمْ غافِلُونَ" «2» به معناي دوم اشاره دارد. پس همين كه دعوت انبيا به آدمي برسد، و به طوري برسد كه حق برايش روشن گردد، حجت خدا بر او تمام مي‌شود، و كسي كه اين دعوت به وي نرسد، و يا اگر رسيد آن طور واضح كه حق برايش منكشف شده باشد نرسيده، چنين كسي را خداي تعالي مورد فضل خود قرار داده، او را مستضعف خوانده در باره آنان فرموده:" إِلَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ لا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا" «3».
و يكي از ادله‌اي كه دلالت مي‌كند بر اينكه دعوت الهي كه همان هدايت به سبيل است حق و واجب الاتباع بر انسان است، اين است كه فطرت انسان بدان حكم مي‌كند، و خلقتش مجهز به جهازي است كه آن جهاز نيز آدمي را به سوي آن سبيل كه همان اعتقاد حق و عمل صالح است دعوت مي‌كند، و علاوه بر اين در خارج هم اين دعوت از طريق نبوت و رسالت صورت گرفته، و معلوم است كه سعادت هر موجودي و كمال وجودش در آثار و اعمالي است كه مناسب با ذات او و سازگار با ادوات و قوايي باشد كه مجهز به آن است، انسان هم از اين كليت مستثني نيست، سعادت و كمال او نيز در پيروي دين الهي است، كه سنت حيات فطري او است، سنتي كه هم عقلش بدان حكم مي‌كند و هم انبيا و رسولان (ع به سوي آن دعوتش كرده‌اند.
" إِنَّا أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ سَلاسِلَ وَ أَغْلالًا وَ سَعِيراً" كلمه" اعتاد" به معناي تهيه كردن است، و كلمه" سلاسل" جمع سلسله است، كه به معناي قيدي است كه دست و پاي مجرم را با آن مي‌بندند، و كلمه" اغلال" جمع" غل"
__________________________________________________
(1)و هيچ امتي نبوده مگر آنكه در ميانشان ترساننده و راهنمايي بوده است. سوره فاطر، آيه 24.
(2)تا قومي كه پدرانشان به كتب آسماني پيشين انذار شدند تو هم خود آنها را به اين قرآن انذار كني و بترساني كه ايشان غافلند. سوره يس، آيه 6.
(3)... مگر مستضعفين از مردان و زنان و فرزندان، كه نه مي‌توانند چاره‌اي بينديشند و نه راه بجايي مي‌برند. سوره نساء، آيه 98.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 199
به ضمه غين- است، كه به گفته بعضي «1» به معناي قيدي است كه دست و پاي مجرم را به گردنش مي‌بندند. راغب مي‌گويد: بنا بر اين غل در خصوص چيزي استعمال مي‌شود كه اعضاي مجرم در وسط آن جمع مي‌شود «2» و كلمه" سعير" به معناي آتش افروخته است، و معناي آيه روشن است.
و اين آيه شريفه به عاقبت وخيم انسان كفوري كه قبلا در جمله" إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً" نامش به ميان آمده بود اشاره مي‌كند، و اگر جزاي انسان كفور را بر جزاي انسان شاكر مقدم داشت، براي اين بود كه در مورد كفور كلام را مختصر نموده، سپس به طور مفصل به جزاي افراد شاكر بپردازد.
" إِنَّ الْأَبْرارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كانَ مِزاجُها كافُوراً" كلمه" كاس" به معناي ظرف مخصوص نوشيدني‌ها است، البته در صورتي كه نوشيدني در آن باشد، و كلمه" مزاج" به معناي هر چيزي است كه به وسيله آن امتزاج صورت مي‌گيرد، نظير كلمه" حزام" كه به معناي چيزي است كه به وسيله آن عمل حزم انجام مي‌شود، و معناي كلمه" كافور" معروف است، و هر چيز خنك و خوشبويي را به آن مثل مي‌زنند. ولي بعضي «3» گفته‌اند: در اينجا نام چشمه‌اي است در بهشت.

[مراد از" ابرار"، و صفات ايشان ..... ص : 199

و كلمه" ابرار" جمع كلمه" بر"- به فتحه باء- است، و كلمه" بر" صفت مشبهه از مصدر" بر"- به كسره باء- است، كه به معناي احسان است، و اين معنا در مورد كسي صادق است كه عمل خود را نيكو بسازد، و از نيكو ساختن آن هيچ نفعي كه عايد خودش بگردد در نظر نگرفته باشد، نه جزايي كه در مقابل عملش به او بدهند، و نه حتي تشكري را. و خلاصه كلمه" بر"- به فتحه باء- به معناي كسي است كه خير را بدان جهت كه خير است مي‌خواهد، نه بدان جهت كه اگر انجام دهد نفعي عايدش مي‌شود، بلكه حتي در صورتي هم كه خودش آن را دوست نمي‌دارد صرفا به خاطر اينكه خير است انجام مي‌دهد، و بر تلخي آن كه مخالف با خواهش نفسش است صبر مي‌كند، و عمل خير را بدان جهت كه في نفسه خير است انجام مي‌دهد، هر چند به زحمت و ضرر خود تمام شود، نظير وفاي به نذر. و يا بدان جهت كه براي ديگران نافع است انجام مي‌دهد مانند اطعام طعام به بندگان مستحق خدا.
و با در نظر گرفتن اينكه هيچ خير و صلاحي در هيچ عملي نيست مگر با ايمان به خدا
__________________________________________________
(1)تفسير قرطبي، ج 10، ص 124.
(2)مفردات راغب، ماده" غل".
(3)تفسير قرطبي، ج 10، ص 125.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 200
و رسولش، و ايمان به روز جزا هم چنان كه در آيه" أُولئِكَ لَمْ يُؤْمِنُوا فَأَحْبَطَ اللَّهُ أَعْمالَهُمْ" «1» و آياتي ديگر از اين معنا خبر داده، لذا" ابرار" كساني هستند كه عمل خير را به خاطر ايمان به خدا و رسول او و روز جزا انجام مي‌دهند، چون ايمانشان ايمان رشد و بصيرت است، يعني خود را بنده و مملوك پروردگار خود مي‌دانند، و معتقدند كه خلق و امرشان به دست او است، و خودشان مالك نفع و ضرري براي خود نيستند، قهرا معتقدند كه نبايد اراده كنند مگر چيزي را كه پروردگارشان اراده كرده، و انجام ندهند مگر عملي را كه او بپسندد، در نتيجه اراده او را بر اراده خودشان مقدم مي‌دارند، و براي خشنودي او عمل مي‌كنند، هر چند كه به ضرر خودشان تمام شود، بر آن ضرر و ناسازگاري با ميل دروني خود صبر مي‌كنند، و زحمت اطاعت او را تحمل نموده، آنچه مي‌كنند به خاطر خشنودي او مي‌كنند، و در نتيجه در مرحله عمل عبوديت را خالص براي خدا مي‌سازند.
اين صفات همان صفاتي است كه خداي سبحان ابرار را با آن توصيف كرده، اينك آيات آن از نظر خواننده مي‌گذرد:" إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً" «2»،" وَ جَزاهُمْ بِما صَبَرُوا" «3»،" لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ" «4»، و ما در تفسير همين آيه در سوره بقره سخني پيرامون معناي" بر" داشتيم، در آيه 15 سوره مطففين نيز بحثي خواهيم داشت ان شاء اللَّه.
و از آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" إِنَّ الْأَبْرارَ يَشْرَبُونَ ..." از آنجا كه در مقابل آيه" إِنَّا أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ ..." كه بيانگر حال كفار در آخرت است قرار گرفته اين معنا به ذهن مي‌آيد كه مي‌خواهد حال ابرار در آخرت را بيان كند، و بفهماند كه ايشان در بهشت از شرابي ممزوج به كافور مي‌نوشند، شرابي خنك و معطر.

[توضيحي در مورد تنعم ابرار و نوشيدنشان از چشمه‌اي كه" يَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ ..."] ..... ص : 200

" عَيْناً يَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ يُفَجِّرُونَها تَفْجِيراً" كلمه" عينا" اگر منصوب شده به خاطر حذف حرف جر بوده، و تقدير آن" من عين"
__________________________________________________
(1)ايشان به خاطر اينكه ايمان نياوردند خدا اعمالشان را بي‌نتيجه كرد. سوره احزاب، آيه 19.
(2)ما شما را براي خدا طعام مي‌كنيم و هيچ پاداش و تشكري از شما نمي‌خواهيم. سوره دهر، آيه 9.
(3)و پاداش ايشان در برابر شكيباييشان (بهشت و لباسهاي حرير بهشتي است). سوره دهر، آيه 12.
(4)احسان اين نيست كه چهره‌ها را به سوي مشرق و مغرب كنيد، احسان عمل آن كسي است كه به خدا ايمان داشته باشد. سوره بقره، آيه 177.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 201
بوده است، ممكن هم هست به خاطر اختصاص منصوب شده، و تقدير كلام" أخص عينا" بوده باشد يعني نوشيدن از كاس را كه گفتيم از هر كاسي نيست، بلكه آن كاس را اختصاص مي‌دهم به چشمه‌اي كه چنين و چنان است. و كلمه" شرب"- به طوري كه گفته شده- «1» هم به خودي خود متعدي مي‌شود، و مي‌گويي:" شربت الماء- آب را نوشيدم"، و هم با حرف باء متعدي مي‌شود، و مي‌گويي:" شربت بالكاس- با كاسه نوشيدم" پس هر دو يك معنا را مي‌رساند. و اگر از نوشندگان آن كاس تعبير به عباد اللَّه كرد، براي اين بود كه اشاره كند به اينكه اگر از آن كاس مي‌نوشند به خاطر اين است كه به زيور عبوديت آراسته شدند، و به لوازم آن عمل كردند، اين معنا از سياق فهميده مي‌شود.
و" تفجير عين" عبارت است از شكافتن زمين براي جاري ساختن آب‌هاي زير زميني، و ما ناگزيريم در اينجا تفجير عين را حمل كنيم بر صرف خواستن آن، چون اين معنا مسلم است كه جاري ساختن چشمه‌هاي بهشتي نيازمند بيل و كلنگ نيست، آري نعمت‌هاي بهشتي به جز خواست و اراده اهل بهشت هيچ هزينه ديگري لازم ندارد، هم چنان كه فرمود:
" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها" «2».
و اين دو آيه همانطور كه قبلا اشاره كرديم تنعم ابرار را بيان مي‌كند، كه چگونه از شراب بهشت و آخرت متنعم مي‌شوند، ديگران هم دو آيه مورد بحث را به همين معنا تفسير كرده‌اند، و بعيد نيست كه اين دو آيه در مقام بيان حقيقت عمل صالح آنان بر اساس تجسم اعمال باشد، و بفهماند وفاي به نذر و اطعام طعام براي رضاي خدا ظاهرش وفا و اطعام طعام است اما باطنش نوشيدن از كاسي است كه مزاجش كافوري است، آن هم از چشمه‌اي كه به طور مستمر خودشان با اعمال صالح خود مي‌شكافند، و به زودي حقيقت عملشان در جنة الخلد برايشان ظاهر مي‌شود، هر چند كه در دنيا به صورت وفا و اطعام طعام است. در نتيجه دو آيه مورد بحث در مجراي امثال آيه" إِنَّا جَعَلْنا فِي أَعْناقِهِمْ أَغْلالًا فَهِيَ إِلَي الْأَذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ" «3» است.
مؤيد اين معنا ظاهر جمله" يشربون" و جمله" يشرب بها" است، كه مي‌فهماند همين حالا مشغول نوشيدنند، نه اينكه در قيامت مي‌نوشند، و گر نه مي‌فرمود" سيشربون"، و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 407.
(2)اهل بهشت هر چه را بخواهند دارند. سوره ق، آيه 35.
(3)ما هم (چون ايشان كافر شدند) بر گردن آنها تار نخ (زنجيرهاي عذاب) نهاديم در حالي كه سر بلند كرده و چشم بر بسته‌اند. سوره يس، آيه 8. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 202
" سيشربوا بها" علاوه بر اين، نوشيدن، وفا كردن، اطعام نمودن و ترسيدن، همه را در يك سياق آورده و فرموده" يشربون، يوفون، يخافون، يطعمون" و نيز ذكر تفجير در جمله" يُفَجِّرُونَها تَفْجِيراً" مؤيد ديگري است، براي اينكه ظهور دارد در اينكه شكافتن چشمه و جاري ساختن آب آن را با اسباب اين كار انجام مي‌دهند، كه همان وفا و اطعام و خوف است، پس حقيقت اين اعمال همان تفجير عين است.
مفسرين در تفسير مفردات اين دو آيه و اعراب آنها سخناني بسيار و مختلف دارند كه در تفاسير مفصل آمده، هر كس بخواهد از آنها مطلع شود بايد به تفاسير مطول مراجعه كند.
" يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَ يَخافُونَ يَوْماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً" كلمه" مستطير" اسم فاعل از فعل" استطار" است، كه به معناي فاش كردن و منتشر كردن در اقطار است به منتها درجه انتشار، و بطوري كه گفته‌اند «1»: اين كلمه بليغ‌تر از كلمه" طار" است، وقتي مي‌گويند:" استطار الحريق" معنايش اين است كه دامنه آتش‌سوزي گسترده شد، و يا وقتي مي‌گويند:" استطار الفجر"، معنايش اين است كه روشني صبح گسترده گشت. و منظور از" استطار شر آن روز" شر روز قيامت است، كه روز به نهايت رسيدن شدائد و اهوال و عذابها است.
و مراد از" ايفاي به نذر" همان معناي معروف آن است. و اينكه بعضي گفته‌اند:
مراد از آن تصميم قلبي بر عمل به واجبات، و يا پيروي شارع در همه احكام اوست، خلاف ظاهر لفظ است، و هيچ دليلي در كلام بر اين سخن دلالت نمي‌كند.

[مفاد، سبب و محل نزول آيه:" وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلي حُبِّهِ ..."] ..... ص : 202

" وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلي حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً" ضمير در جمله" علي حبه"- به طوري كه از ظاهر عبارت بر مي‌آيد- به كلمه" طعام" بر مي‌گردد، و منظور از" حب طعام" اشتياق و اشتهاي زياد به طعام است، به خاطر شدت احتياج به آن، مؤيد اين معنا آيه شريفه" لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّي تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ" است «2».
ولي بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: ضمير به خداي سبحان بر مي‌گردد، و معناي آيه اين است كه طعام را به خاطر محبتي كه به خدا دارند به ديگران مي‌خورانند، نه به خاطر ثوابي كه خدا به ايشان بدهد. ليكن جمله" إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ" كه حكايت كلام ايشان است
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 155.
(2)هرگز به خير و خوبي نمي‌رسيد مگر وقتي كه از آنچه دوست مي‌داريد انفاق كنيد. سوره آل عمران، آيه 92.
(3)تفسير قرطبي، ج 10، ص 128.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 203
اين نظريه را دفع مي‌كند، زيرا با بودن اين جمله ديگر احتياج نبود كه بفرمايد: طعام را به خاطر محبت به خدا انفاق مي‌كنند، لذا به خاطر اينكه تكرار بدون جهتي در آيات نشده باشد، ناگزير بايد بگوييم منظور از" حبه" حب طعام است.
از اين نظريه ضعيف‌تر نظريه آن مفسر ديگر است كه گفته «1»: ضمير در" حبه" به اطعام كه از جمله" يطعمون" فهميده مي‌شود بر مي‌گردد. براي اينكه اگر منظور از حب اطعام حقيقت معناي آن است، عمل اطعام في نفسه فضيلتي نيست كه خداي تعالي آن را بستايد، و اگر منظور اين است كه اطعام طعام را با طيب خاطر و بدون تكلف انجام مي‌دهند، خلاف ظاهر آيه است، بلكه ظاهر آيه همين است كه ضمير به كلمه" طعام" برگردد.
و مراد از" مسكين" و" يتيم" معلوم است، و مراد از" اسير" هم همان معنايي است كه از اين اسم به ذهن مي‌رسد، يعني كسي كه از اهل دار الحرب گرفتار مسلمين شده باشد.
و اما اينكه بعضي «2» منظور از اسير را مسلمان اسير شده در دست كفار و يا محبوس و يا برده و يا زنان اسير در دست مردان دانسته‌اند، ادعاهايي است بدون هيچ دليل، و به خاطر اثبات آن خود را به زحمت انداخته‌اند.
آنچه تنبه بدان لازم است اين است كه سياق اين آيات سياق داستان‌سرايي است، داستان مردمي از مؤمنين كه قرآن نامشان را ابرار خوانده، و از پاره‌اي كارهايشان يعني وفاي به نذر و اطعام مسكين و يتيم و اسيرشان خبر داده، ايشان را مي‌ستايد، و وعده جميلشان مي‌دهد.
معلوم مي‌شود سبب نزول اين آيات هم همين داستان بوده، و اين داستان در خارج واقع شده نه اينكه بخواهد يك قصه فرضي را جعل كند، آن گاه آثار خوب آن را بر شمرده، و كساني را كه آن چنان عمل كنند وعده جميل بدهد.
نكته ديگري كه بايد بدان توجه داشت اين است كه در اين آيات يكي از سه طايفه‌اي كه به وسيله ابرار اطعام شده‌اند اسير دانسته، و اين خود شاهد بر آن است كه آيات در مدينه نازل شده، و داستان بعد از هجرت رسول خدا (ص) و قوت يافتن اسلام، و غلبه مسلمين بر كفار و مشركين اتفاق افتاده، نه قبل از آن.
" إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً" كلمه" وجه" به معناي آن روي هر چيز است كه رو به روي تو و يا هر كس ديگر
__________________________________________________
(1)تفسير قرطبي، ج 10، ص 128.
(2)روح المعاني، ج 29، ص 155.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 204
باشد، و وجه خداي تعالي عبارت است از صفات فعلي خداي تعالي، صفات كريمه‌اي كه افاضه خير بر خلق و خلقت و تدبير و رزق آنها، و يا به عبارت جامع‌تر رحمت عامه او كه قوام تمامي موجودات بدان است، از آن صفات نشات مي‌گيرد، و بنا بر اين معناي اينكه عملي به خاطر وجه اللَّه انجام شود اين است كه در انجام عمل اين نتيجه منظور گردد كه رحمت خداي تعالي و خشنوديش جلب شود، منظور تنها و تنها اين باشد و ذره‌اي از پاداش‌هايي كه در دست غير خداي تعالي است منظور نباشد، و به همين جهت خانواده اطعامگر دنبال اين سخن خود كه" إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ" اضافه كردند:" لا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً- ما از شما نه پاداشي مي‌خواهيم، و نه حتي تشكري".

[معناي اينكه عملي به خاطر وجه اللَّه انجام شود] ..... ص : 204

گفتيم وجه خداي تعالي عبارت است از صفات فعلي او، كه صفات ذاتي خداي تعالي ما وراي آن صفات قرار دارد، و مبدأ آن و در آخر مبدأ تمامي خيرات عالم است. و بنا بر اين برگشت اينكه عمل براي وجه اللَّه باشد، به اين مي‌شود كه عمل انسان به اين انگيزه از انسان سر بزند كه باعث رضاي اوست، و او محبوب ما و رضايتش منظور ما است، براي اينكه او جميل علي الاطلاق است، و به تعبير ديگر: برگشت چنين عملي به اين است كه انسان خداي را تنها به اين جهت عبادت كند كه او اهليت عبادت و استحقاق آن را دارد.
هدف واقع شدن وجه اللَّه، و آن را غايت و انگيزه اعمال قرار دادن، در چند جا از كلام مجيدش آمده، مانند آيات زير:" وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ" «1»، و در اين معنا است آيه شريفه" وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ" «2»، و آيه شريفه" وَ ما تُنْفِقُونَ إِلَّا ابْتِغاءَ وَجْهِ اللَّهِ" «3»، و آيه شريفه" فَادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ" «4»، و آيه" أَلا لِلَّهِ الدِّينُ الْخالِصُ" «5».
" لا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً"-" جزاء" به معناي آن است كه عمل كسي را به چيزي كه معادل و برابر آن باشد عوض دهي، حال چه عمل خير باشد، كه معادلش جزاي خير
__________________________________________________
(1)نفس خويش را با كساني كه صبح و شام پروردگار خود را مي‌خوانند، و به جز وجه او هدفي ندارند مقاوم ساز. سوره كهف، آيه 28.
(2)مامور نشدند مگر به اينكه خدا را با وضعي عبادت كنند كه دين خالص براي خدا باشد. سوره بينه، آيه 5.
(3)و انفاق نمي‌كنيد مگر براي تحصيل وجه اللَّه. سوره بقره، آيه 272.
(4)او را در حالي بخوانيد كه دين را خالص براي او بدانيد. سوره مؤمن، آيه 65.
(5)آگاه باشيد كه دين خالص تنها از آن خدا است. سوره زمر، آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 205
قرار مي‌گيرد، و چه شر كه معادلش جزاي شر واقع مي‌شود، جزا، هم از اين جهت عموميت دارد و هم از جهت اينكه شامل جزاي عملي و زباني هر دو مي‌شود، چيزي كه هست در خصوص آيه مورد بحث به قرينه اينكه در مقابل شكور قرار گرفته (نه جزايي مي‌خواهيم و نه تشكري) تنها جزاي عملي منظور است، نه جزا و تلافي زباني.
و كلمه" شكر" و" شكور" هر دو به معناي ذكر نعمت، و يادآوري آن در زبان و قلب و عمل است، و منظور از آن در آيه شريفه به قرينه اينكه در مقابل جزا قرار گرفته تنها ثناي جميل زباني است، و آيه شريفه يعني آيه" إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ ..." خطابي است از اين طايفه به كساني كه اطعامشان كردند، حال يا به زبان قال، كه در اين صورت اين آيه يا حكايت سخن ايشان است، و كلمه" قالوا" در تقدير آن است، و تقديرش:" قالوا انما نطعمكم ..." است، و خواسته‌اند به مسكين و يتيم و اسير اطمينان بدهند كه به احدي نخواهيم گفت ما افطار سه روز خود را به فلان و فلان داديم، و آبروي شما را نمي‌ريزيم، و بر شما منت نمي‌گذاريم، و يا اينكه اطعامگران اصلا چنين سخني به زبان نياورده‌اند، و جمله مذكور زبان حال ايشان است، و خداي تعالي مي‌خواهد ايشان را به آن اخلاصي كه از باطن آنان خبر دارد بستايد، و بفهماند كه اين طايفه چنين مردمي بودند، و اطعامشان صرفا به خاطر خدا بود.
" إِنَّا نَخافُ مِنْ رَبِّنا يَوْماً عَبُوساً قَمْطَرِيراً" اينكه روز قيامت را عبوس شمرده از باب استعاره است، و مراد از" عبوس بودن آن" ظهور كمال شدت آن براي مجرمين است، و كلمه" قمطرير"- به طوري كه گفته‌اند «1»- به معناي دشوار و سخت است.
اين آيه در مقام بيان علت سخني است كه از ايشان حكايت كرد، مي‌خواهد بفهماند چرا گفتند:" إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ ..." و اينكه اگر عمل مذكور خود را تنها و تنها به خاطر خدا انجام دادند، و عبوديت خود را براي خدا خالص كردند، براي اين بود كه از آن روز سخت و دشوار مي‌ترسيدند، و براي بيان علت مذكور اكتفاء نكردند به اينكه ما از آن روز مي‌ترسيم، بلكه آن روز را به پروردگار خود نسبت داده، گفتند:" ما از پروردگار خود از روزي مي‌ترسيم كه چنين و چنان است"، تا فهمانده باشند وقتي از اين اطعامشان چيزي غير از پروردگارشان را در نظر ندارند، پس ترسشان هم از غير او نيست، هم چنان كه اميدي هم به غير او ندارند،
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 156.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 206
پس ترس و اميدشان همه از خدا است، اگر از روز قيامت هم مي‌ترسند بدان جهت است كه روز پروردگارشان است، روزي است كه خدا به حساب بندگانش مي‌رسد، و جزاي اعمال ايشان را مي‌دهد.
و اگر در آيه" وَ يَخافُونَ يَوْماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً" نسبت ترس آنان را به خود قيامت داد، براي اين بود كه گوينده اين سخن خود آنان نبودند، بلكه خداي تعالي است كه قبل از اين آيه شدايد آن روز را به خودش نسبت داده، و فرموده بود:" إِنَّا أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ سَلاسِلَ ...".
و كوتاه سخن اينكه: مساله خوفي كه اين طايفه در گفتار خود آوردند، خوف در مقام عمل است، چون حساب عمل بنده با خدا است، و بندگي لازمه لا ينفك انسان است، انسان به هر درجه از كمال برسد، و حتي به مقام عصمت و بي‌گناهي هم اگر برسد، باز هم بنده است، و بنده ممكن نيست از خوف پروردگارش تهي باشد، هم چنان كه فرمود:" إِنَّ إِلَيْنا إِيابَهُمْ ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا حِسابَهُمْ" «1».
" فَوَقاهُمُ اللَّهُ شَرَّ ذلِكَ الْيَوْمِ وَ لَقَّاهُمْ نَضْرَةً وَ سُرُوراً"" وقايه" به معناي حفظ كردن و از اذيت جلوگيري نمودن است، و وقتي گفته مي‌شود:" فلان لقي فلان بكذا"، معنايش اين است كه با او به چنين وضعي رو به رو شد، و كلمه" نضرة" به معناي بهجت و خوش‌رويي، و كلمه سرور در مقابل اندوه است.
و معناي آيه اين است كه خداي تعالي ايشان را حفظ و شر آن روز را از ايشان منع كرد، و با بهجت و سرور با ايشان روبرو شد، پس اين طايفه در آن روز خوشحال و مسرورند، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود" وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ" «2».

[وصف نعمت‌هاي بهشتي ابرار كه در مقابل صبرشان در راه خدا داده شده‌اند] ..... ص : 206

" وَ جَزاهُمْ بِما صَبَرُوا جَنَّةً وَ حَرِيراً" منظور از" صبر" صبرشان در برابر مصيبت، و در برابر اطاعت، و از معصيت است، چون اين طايفه در زندگي دنيا به جز وجه پروردگارشان طلبي نداشتند، اراده او را بر خواست خود مقدم مي‌داشتند، در نتيجه در برابر آنچه او براي آنان مقدر كرده بود، و هر محنت و مصيبتي كه براي آنان خواسته بود صبر مي‌كردند، و نيز بر امتثال هر فرماني كه به ايشان داده بود، و بر ترك هر عملي كه ايشان را از آن نهي كرده بود صبر مي‌كردند، هر چند كه با خواست خودشان مخالف بود، و لذا خداي تعالي مشقت و زحمتي را كه در راه بندگي او
__________________________________________________
(1)برگشتشان به سوي ما و حسابشان به عهده ماست. سوره غاشيه، آيه 26.
(2)در آن روز صورتهايي شاداب و مسرورند، سوره قيامت، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 207
تحمل كرده بودند به نعمت و راحت مبدل كرد.
" مُتَّكِئِينَ فِيها عَلَي الْأَرائِكِ لا يَرَوْنَ فِيها شَمْساً وَ لا زَمْهَرِيراً" كلمه" أرائك" جمع كلمه" أريكه" است، كه به معناي هر چيزي است كه به آن تكيه دهند، و كلمه" زمهرير" به معناي سرماي شديد است.
و معناي آيه اين است كه: خداي تعالي مشقت‌هايي را كه تحمل كردند به بهشت و نعمت مبدل كرد، در حالي كه اينان در آن بهشت بر تكيه‌گاهها تكيه داشتند، و در بهشت نه آفتابي مي‌بينند تا از گرماي آن متاذي شوند، و نه زمهريري تا از سرماي آن ناراحت گردند.
" وَ دانِيَةً عَلَيْهِمْ ظِلالُها وَ ذُلِّلَتْ قُطُوفُها تَذْلِيلًا" كلمه" ظلال" جمع ظل (سايه) است، و منظور از نزديكي سايه بر سر آنان اين است كه سايه بر سر آنان گسترده است، پس كلمه" دانيه" در خصوص اين مورد هم معناي خود را دارد و هم معناي گستردگي را مي‌دهد. و كلمه" قطوف" جمع قطف- به كسره قاف و سكون طاء- است، و" قطف" به معناي ميوه چيده شده است. و" تذليل قطوف براي آنان" به اين معناست كه خداي تعالي ميوه‌هاي بهشتي را براي ايشان مسخر كرده، و تحت فرمان و اراده آنان قرار داده، به هر نحو كه بخواهند بدون هيچ مانع و زحمتي بچينند.
" وَ يُطافُ عَلَيْهِمْ بِآنِيَةٍ مِنْ فِضَّةٍ وَ أَكْوابٍ كانَتْ قَوارِيرَا" كلمه" آنيه" جمع كلمه" اناء" به معناي ظرف است، همانطور كه كلمه" اكسية" جمع كساء است، و" اكواب" جمع كوب، به معناي ظرف آب است، البته ظرفي كه مانند ليوان نه دسته داشته باشد و نه لوله، و مراد از اينكه فرمود با چنين ظرفهاي نقره‌فام دور آنان طواف مي‌كنند، طواف كردن خدام بهشتي است كه براي اهل بهشت طعام و آب مي‌آورند، و توضيح بيشترش در ذيل آيه" وَ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ ..." مي‌آيد.
" قَوارِيرَا مِنْ فِضَّةٍ قَدَّرُوها تَقْدِيراً" كلمه" قوارير" در اين آيه بدل است از قوارير در آيه قبلي.
و بعضي «1» گفته‌اند: منظور از نقره‌اي بودن قوارير تشبيه ظرفهاي بهشتي است، كه از نظر صفا و زيبايي مانند ظرف نقره است نه اينكه حقيقتا از جنس نقره باشد.
بعضي»
هم احتمال داده‌اند كه كلمه‌اي در آيه حذف شده باشد، و تقدير آن" قوارير من صفاء الفضه" باشد.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 159. [.....]
(2)تفسير كشاف، ج 4، ص 671.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 208
و ضمير فاعلي در فعل" قدروها" به همان طايفه ابرار بر مي‌گردد، مي‌خواهد بفهماند ظرفهاي غذا و شراب را خود ابرار بر طبق ميل خود اندازه‌گيري مي‌كنند، از غذا و شراب هر مقداري كه بخواهند استفاده كنند ظرف آن غذا و شراب را هم به اندازه همان مقدار طعام و شراب اندازه‌گيري مي‌كنند، و خلاصه چيزي از غذا و شرابشان در ظرف زياد و كم نمي‌آيد، آيه شريفه" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها" «1»، و آيه" يُفَجِّرُونَها تَفْجِيراً" نيز اشاره‌اي به اين معنا دارد.
احتمال هم دارد ضمير به خدمتگزاران طوافگر برگردد، كه در باره آنان فرموده:
" يُطافُ عَلَيْهِمْ" و مراد اين باشد كه خدمتگزاران ظرفهاي غذا و شراب را به آن مقدار غذا و شرابي كه ابرار احتياج دارند اندازه‌گيري مي‌كنند، در نتيجه چيزي از غذا و شرابشان در ظرفها نمي‌ماند، و كم هم نمي‌آيد.
" وَ يُسْقَوْنَ فِيها كَأْساً كانَ مِزاجُها زَنْجَبِيلًا" بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: در عرب مرسوم بوده كه از زنجبيل استفاده عطر و بوي خوش مي‌كرده‌اند، و آن را در جام نوشيدنيها مي‌ريختند، در اين آيه هم به ابرار وعده داده كه زنجبيل بهشتي را كه پاكيزه‌تر و خوشبوتر است در جام شرابشان مي‌ريزند.
" عَيْناً فِيها تُسَمَّي سَلْسَبِيلًا" يعني" من عين" و يا" أعني عينا" و يا" أخص عينا" خلاصه منصوب بودن عين يا به خاطر افتادن حرف جر" من" است، و يا فعلي در تقدير است كه كلمه" عين" را به عنوان مفعول نصب داده، راغب گفته: كلمه" سلسبيل" به معناي آبي سبك و لذيذ و برنده است «3».
" وَ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ إِذا رَأَيْتَهُمْ حَسِبْتَهُمْ لُؤْلُؤاً مَنْثُوراً" يعني فرزنداني بهشتي پيرامون ابرار طواف مي‌كنند، كه هميشه طراوت و خرمي جواني و زيبايي منظر را دارند.
ولي بعضي «4» گفته‌اند:" وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ" به معناي جواناني است كه گوشواره معروف به" خلدة" را به گوش دارند. و منظور از اينكه فرمود: تو گمان مي‌كني كه لؤلؤ منثورند، اين است كه آن خدمتگزاران آن قدر صفاي لون دارند، و آن قدر چهره‌هايشان نوراني است كه نور رويشان به روي يكديگر مي‌تابد، تو گويي در مجالسي كه ايشان خدمت مي‌كنند لؤلؤ نثار
__________________________________________________
(1)هر چه بخواهند در آنجا براي آنها هست. سوره ق، آيه 35.
(2)تفسير قرطبي، ج 10، ص 141.
(3)مفردات راغب، ماده" سل".
(4)روح المعاني، ج 29، ص 161.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 209
كرده‌اند.
" وَ إِذا رَأَيْتَ ثَمَّ رَأَيْتَ نَعِيماً وَ مُلْكاً كَبِيراً" كلمه" ثم"- با فتحه اول- ظرف مكان است، و جز در ظرف مكان استعمال نمي‌شود، و لذا بعضي «1» گفته‌اند: معناي" رأيت" اول، اين است كه اگر چشم خود را بدانجا يعني به بهشت بيفكني، در آنجا نعيمي مي‌بيني كه با زبان قابل وصف نيست، و ملك كبيري مي‌بيني كه با هيچ مقياسي نمي‌توان تقديرش كرد.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: كلمه" ثم" صله‌اي است كه موصولش حذف شده، و تقدير كلام" و اذا رأيت ما ثم من النعيم و الملك" است، يعني و اگر ببيني آنچه در آنجا از نعيم و ملك كه هست نعيم و ملكي كبير خواهي ديد، در نتيجه آيه مورد بحث نظير آيه" لَقَدْ تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ" «3» است، از ميان علماي نحو كوفيان جائز دانسته‌اند كه موصول حذف بشود، و صله‌اش بماند، هر چند بصريها آن را جائز ندانسته‌اند.
" عالِيَهُمْ ثِيابُ سُندُسٍ خُضْرٌ وَ إِسْتَبْرَقٌ ..."
ظاهرا كلمه" عاليهم" حال است از ابرار، و ضمير" هم" و ساير ضماير جمع هم به ايشان بر مي‌گردد، و كلمه" ثياب" فاعل آن حال است، و كلمه" سندس"- همانطوري كه گفته‌اند «4»- به معناي پارچه نازكي است كه از حرير بافته شده باشد، و كلمه" خضر" صفت كلمه" ثياب" است، و كلمه" استبرق" به معناي پارچه‌اي است درشت‌باف كه از ابريشم بافته شده باشد، اين كلمه مانند كلمه" سندس" در اصل عربي نبوده، بلكه از غير عرب گرفته شده، و تغييري بدان داده شده است.
" وَ حُلُّوا أَساوِرَ مِنْ فِضَّةٍ"- مصدر" تحليه" كه فعل" حلوا" از آن مشتق است به معناي زينت دادن و آراستن است، و كلمه" أساور" جمع سوار (النگو) است و راغب گفته اين كلمه معرب" دستواره" است «5».
" وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً"- خدايشان شرابي به ايشان نوشانيد كه طهور بود، يعني در پاكي به حد نهايت بود، شرابي بود كه هيچ قذارت و پليدي را باقي نمي‌گذاشت، و يكي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 411.
(2)تفسير قرطبي، ج 10، ص 144.
(3)پيوندهاي شما بريده شد. سوره انعام، آيه 94.
(4)روح المعاني، ج 29، ص 162.
(5)مفردات راغب، ماده" سور".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 210
از قذارتهاي دروني آدمي غفلت از خداي سبحان، و بي‌توجهي به اوست، پس ابرار كه اين شراب طهور را نوشيدند محجوب از پروردگارشان نيستند، و لذا آنان مي‌توانستند خدا را حمد بگويند، هم چنان كه قرآن فرموده:" وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ" «1»، و ما در تفسير سوره حمد گفتيم: حمد وصفي است كه جز بندگان خالص خدا صلاحيت آن را ندارند، چون خود خداي تعالي فرموده:" سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ" «2».
خداي تعالي در جمله" وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ" همه واسطه‌ها را حذف كرده، و نوشاندن به ايشان را مستقيما به خودش نسبت داده، و اين از همه نعمت‌هايي كه در بهشت به ايشان داده افضل است، و چه بسا يكي از نعمت‌هايي باشد كه به حكم آيه" لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ" «3» خواست خود بشر بدان نمي‌رسد.
" إِنَّ هذا كانَ لَكُمْ جَزاءً وَ كانَ سَعْيُكُمْ مَشْكُوراً" در اين آيه شريفه دو احتمال هست، يكي اينكه حكايت خطابي باشد كه از ناحيه خداي تعالي به هنگام پرداخت اجرشان به ايشان مي‌شود. و احتمال دوم اين است كه جمله" يقال لهم- به ايشان گفته مي‌شود" در تقدير باشد.
و جمله" وَ كانَ سَعْيُكُمْ مَشْكُوراً" خود، انشاي شكر در برابر مساعي مرضيه و اعمال مقبوله ايشان است، و خوشا به حالشان كه با چه كلام پاكيزه‌اي خطاب مي‌شوند.

[اشاره به وجه اينكه در شمار نعم بهشتي ابرار، از حور العين نام برده نشده است ..... ص : 210

اين را هم بايد دانست كه در آيات مورد بحث نعمت زنان بهشتي يعني حور العين را جزو نعمت‌هاي بهشتي ذكر نكرده با اينكه در كلام مجيد خداي تعالي هر جا سخن از نعيم بهشت شده، حور العين جزو مهم‌ترين آنها ذكر شده است. ممكن است از ظاهر جريان چنين فهميده شود كه علت آن اين بوده كه در بين ابرار مورد نظر آيات، كسي از طايفه زنان بوده، (و خداي تعالي براي رعايت حرمت او سخن از حور العين به ميان نياورده است).
تفسير روح المعاني همين معنا را از لطايف قرآن دانسته و گفته: در صورتي كه آيات در باره اهل بيت (ع) نازل شده باشد، ذكر نشدن حور العين از لطيف‌ترين نكات خواهد بود، آري اگر تصريح به" وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ" كرده و نامي از حور العين نبرده، به خاطر
__________________________________________________
(1)و آخرين سخنشان حمد مخصوص پروردگار عالميان است. سوره يونس، آيه 10.
(2)منزه است خدا از هر صفتي كه برايش ذكر مي‌كنند، مگر آنچه كه بندگان مخلص درباره‌اش مي‌گويند. سوره صافات، آيه 160.
(3)هر چه بخواهند براي ايشان در آنجا هست و نزد ما نعمتهاي اضافي ديگري است. سوره ق، آيه 35.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 211
رعايت احترام بتول و قرة العين رسول بوده «1».

بحث روايتي [چند روايت حاكي از مدني بودن سوره هل اتي ..... ص : 211

اشاره

در كتاب" اتقان" سيوطي از بيهقي روايت كرده كه او در كتاب" دلائل النبوة" خود به سندي كه به عكرمه و حسين بن ابي الحسن داشته روايت كرده كه گفته‌اند: خداي تعالي از قرآن كريم سوره اقرء باسم ربك، و سوره ن و سوره مزمل را در مكه نازل كرد- تا آنجا كه گفته‌اند- و سوره‌هايي كه در مدينه نازل شد عبارتند از سوره ويل للمطففين، بقره، آل عمران، انفال، احزاب، مائده، ممتحنه، نساء، اذا زلزلت، حديد، محمد، رعد، الرحمن، و هل اتي علي الانسان،- تا آخر حديث «2».
و در همان كتاب از ابن الضريس روايت آورده كه در كتاب فضائل القرآن به سند خود از عثمان بن عطاء خراساني، از پدرش از ابن عباس روايت كرده كه گفت: هر وقت آغاز سوره‌اي در مكه نازل مي‌شد، در همان مكه نوشته مي‌شد، آن گاه خداي تعالي هر چه را مي‌خواست به آن اضافه مي‌كرد.
و اولين سوره‌اي كه نازل شد، سوره اقرء باسم ربك، و بعد از آن سوره ن، و سپس سوره مزمل بود- تا آنجا كه گفت- و آن گاه در مدينه سوره بقره، و سپس انفال، و بعد از آن آل عمران، آن گاه احزاب، و سپس ممتحنه، و بعد از آن نساء، و آن گاه اذا زلزلت، و بعد از آن حديد، قتال، رعد، الرحمن، و انسان (دهر) نازل شد- تا آخر حديث «3».
و در همان كتاب از بيهقي روايت كرده كه وي در كتاب دلائل به سند خود از مجاهد از ابن عباس روايت كرده كه گفت: اولين سوره‌اي كه از قرآن بر رسول خدا (ص) نازل شد سوره" اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ" بود، و بقيه حديث همان مطالبي است كه در حديث عكرمه و حسين آمده بود، و در حديث عكرمه و حسين سه تا از سوره‌هاي مكي را ساقط كرده‌اند، و آنها عبارتند از سوره فاتحه و اعراف و كهيعص «4».
و در الدر المنثور است كه ابن الضريس و ابن مردويه و بيهقي، از ابن عباس روايت
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 158، ط بيروت. [.....]
(2)اتقان سيوطي، ص 10، ط مصر.
(3 و 4)اتقان سيوطي، ص 11، ط مصر.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 212
كرده‌اند كه گفت: سوره انسان در مدينه نازل شده «1».
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير آيه" وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلي حُبِّهِ ..." گفته است، اين آيه در شان علي بن ابي طالب و فاطمه دختر رسول اللَّه (ص) نازل شده «2».
مؤلف: نمي‌توان گفت از سوره مورد بحث تنها آيه مذكور در حق آن دو بزرگوار نازل شده، زيرا آيات قبل و بعد آن نيز از نظر سياق متصل به آن هستند، اگر آن آيه در مدينه نازل شده قطعا همه آنها در مدينه نازل شده است.

[رواياتي راجع به نزول سوره هل اتي در شان امير المؤمنين و فاطمه (عليهما السلام)] ..... ص : 212

و در تفسير كشاف است كه از ابن عباس روايت آمده كه حسن و حسين بيمار شدند، و رسول خدا (ص) با جمعي از صحابه از ايشان عيادت كرد، مردم به علي (ع) گفتند چه خوب است براي بهبودي فرزندت- فرزندانت- نذري كني، علي و فاطمه، و فضه كنيز آن دو نذر كردند كه اگر كودكان بهبودي يافتند سه روز روزه بدارند، بچه‌ها بهبودي يافتند، و اثري از آن كسالت باقي نماند.
بعد از بهبودي كودكان، علي از شمعون خيبري يهودي سه من قرص جو قرض كرد، و فاطمه يك من آن را دستاس، و سپس خمير كرد، و پنج قرص نان به عدد افراد خانواده پخت، و سهم هر كسي را جلوش گذاشت تا افطار كنند، در همين بين سائلي (به در خانه آمده) گفت: سلام بر شما اهل بيت محمد (ص)، من مسكيني از مساكين مسلمينم، مرا طعام دهيد كه خدا شما را از مائده‌هاي بهشتي طعام دهد، خاندان پيامبر آن سائل را بر خود مقدم شمرده، افطار خود را به او دادند، و آن شب را جز آب چيزي نخوردند، و شكم گرسنه دوباره نيت روزه كردند، هنگام افطار روز دوم طعام را پيش روي خود نهادند تا افطار كنند، يتيمي بر در سراي ايستاد، آن شب هم يتيم را بر خود مقدم و در شب سوم اسيري آمد، و همان عمل را با او كردند.
صبح روز چهارم كه شد علي دست حسن و حسين را گرفت، و نزد رسول خدا (ص) آمدند، پيامبر اكرم وقتي بچه‌ها را ديد كه چون جوجه ضعيف از شدت گرسنگي مي‌لرزند، فرمود: چقدر بر من دشوار مي‌آيد كه من شما را به چنين حالي ببينم، آن گاه با علي و كودكان به طرف فاطمه رفت، و او را در محراب خود يافت، و ديد كه شكمش از گرسنگي به دنده‌هاي پشت چسبيده (در نسخه‌اي ديگر آمده كه شكمش به پشتش
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 297.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 299.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 213
چسبيده)، و چشمهايش گود افتاده از مشاهده اين حال ناراحت شد، در همين بين جبرئيل نازل شد، و عرضه داشت: اين سوره را بگير، خدا تو را در داشتن چنين اهل بيتي تهنيت مي‌گويد، آن گاه سوره را قرائت كرد «1».
مؤلف: اين روايت به چند طريق از عطاء از ابن عباس نقل شده، و بحراني آن را در غاية المرام از ابي المؤيد موفق بن احمد صاحب كتاب فضائل امير المؤمنين، و او به سند خود از مجاهد از ابن عباس نقل كرده، و نيز از او به سند ديگري از ضحاك از ابن عباس «2» نقل كرده. و نيز از حمويني صاحب كتاب" فرائد السمطين" به سند خود از مجاهد از ابن عباس «3» نقل كرده. و نيز از ثعلبي و او به سند خود از ابي صالح از ابن عباس «4» نقل كرده است. و صاحب مجمع البيان از تفسير واحدي روايت كرده «5».
در مجمع البيان به سند خود از حاكم، و او به سند خود از سعيد بن مسيب، از علي بن ابي طالب روايت كرده كه فرمود: از رسول خدا (ص) از ثواب قرآن پرسيدم، و رسول خدا (ص) مرا از ثواب سوره‌هاي قرآن به همان نحوي كه از آسمان نازل شده بود خبر داد.
فرمود: اولين سوره‌اي كه در مكه نازل شد سوره فاتحة الكتاب بود، بعد از آن سوره اقرء باسم ربك، و سپس سوره ن نازل شد- تا آنجا كه فرمود- و اولين سوره‌اي كه در مدينه نازل شد، سوره بقره، سپس انفال، بعد از آن آل عمران، آن گاه احزاب، سپس ممتحنه، بعد از آن نساء، سپس اذا زلزلت، بعد حديد، و آن گاه محمد، رعد، الرحمن و هل اتي نازل شد- تا آخر حديث «6».
باز در مجمع البيان از ابو حمزه ثمالي روايت شده كه وي در تفسير خود گفته: حسن بن حسن ابو عبد اللَّه بن حسن برايم حديث كرد كه اين سوره تماميش در مدينه در شان علي و فاطمه (ع) نازل شد «7».
و در تفسير قمي از پدرش از عبد اللَّه بن ميمون از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: نزد فاطمه (ع) مقداري جو بود، با آن عصيده‌اي درست كرد،
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 670.
(2)غاية المرام، ص 368، ط تهران.
(3)فرائد السمطين، ج 2، ص 53.
(4)فرائد السمطين، ج 2، ص 54، ط بيروت.
(5 و 6 و 7)مجمع البيان، ج 10، ص 405.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 214
(غذايي است كه جو را با روغن آغشته نموده و سپس مي‌پزند) همين كه آن را پختند و پيش روي خود نهادند تا تناول كنند، مسكيني آمد و گفت خدا رحمتتان كند مسكيني هستم، علي (ع) برخاست و يك سوم آن طعام را به سائل داد. چيزي نگذشت كه يتيمي آمد و گفت: خدا رحمتتان كند، باز علي برخاست و يك سوم ديگر را به يتيم داد. پس از لحظه‌اي اسيري آمد و گفت خدا رحمتتان كند باز علي (ع) ثلث آخر را هم به او داد، و آن شب حتي طعم آن غذا را نچشيدند، و خداي تعالي اين آيات را در شان ايشان نازل كرد، و اين آيات در مورد هر مؤمني كه در راه خدا چنين كند جاري است «1».
مؤلف: اين قصه كه در روايت آمده خلاصه‌اي از داستان است، و روايت را بحراني هم در غاية المرام «2» از كتاب اختصاص مفيد، و ابن بابويه در امالي «3» به سند خود از مجاهد از ابن عباس، و نيز به سند خود از خالد از جعفر بن محمد از پدرش (ع)، و باز به سند خود از محمد بن عباس بن ماهيار، و او در تفسيرش به سند خود از ابي كثير زبيري از عبد اللَّه بن عباس روايت كرده‌اند، و در مناقب آمده كه اين حديث از اصبغ بن نباته روايت شده «4».
و در احتجاج از علي (ع) روايت كرده كه در ضمن حديثي كه حكايت گفتار آن جناب با مسلمانان بعد از مرگ عمر بن خطاب است فرمود: شما را به خدا سوگند مي‌دهم آيا در ميان شما غير از من كسي هست كه در باره او و فرزندانش اين آيه نازل شده باشد:" إِنَّ الْأَبْرارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كانَ مِزاجُها كافُوراً". تا آخر سوره؟ گفتند: نه «5».
و در كتاب خصال در احتجاج علي بر عليه ابو بكر آمده كه فرمود: تو را به خدا سوگند مي‌دهم آيا صاحب آيه" يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَ يَخافُونَ يَوْماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً" منم يا تويي؟ گفت:
بلكه تويي «6».

[چند روايت از طرق عامه دال بر حضور مردي سياه نزد رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) و نزول سوره هل اتي ..... ص : 214

و در الدر المنثور است كه طبراني و ابن مردويه و ابن عساكر از پسر عمر روايت كرده‌اند كه گفت: از حبشه مردي نزد رسول اللَّه (ص) آمد و عرضه داشت: آيا اجازه هست سؤالي بكنم؟ فرمود: بپرس، اما به منظور فهميدن بپرس. عرضه داشت
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 398.
(2)غاية المرام، ص 371، باب 72، ط تهران.
(3)امالي، ص 212، مجلس 44، ط بيروت
(4)مناقب، ص 272.
(5)احتجاج، ج 1، ص 202. [.....]
(6)خصال صدوق، ج 2، ص 550، ح 30.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 215
يا رسول اللَّه شما هم از نظر رنگ بر ما حبشي‌ها برتري يافته‌ايد و هم از نظر شكل و هم از نظر نبوت، حال به نظر شما اگر من بدانچه تو ايمان آورده‌اي ايمان بياورم، و بدانچه تو عمل مي‌كني عمل كنم، در بهشت با تو خواهم بود؟ فرمود: به آن خدايي كه جانم به دست اوست آري، در بهشت سفيدي روي يك مسلمان سياه از هزار سال راه ديده مي‌شود. آن گاه فرمود: هر كس بگويد:" لا اله الا اللَّه" نزد خدا عهدي داشته، و هر كس بگويد:" سبحان اللَّه و بحمده" صد و بيست و چهار حسنه برايش نوشته مي‌شود، و سوره" هَلْ أَتي عَلَي الْإِنْسانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ ... مُلْكاً كَبِيراً" درباره او نازل شده است.
مرد حبشي عرضه داشت: آيا ديدگان من هم در بهشت مي‌بيند آنچه را كه ديدگان تو مي‌بيند؟ رسول خدا (ص) فرمود: آري. پس مرد حبشي ناله‌اي كرد تا جان به جان آفرين تسليم نمود. پسر عمر سپس اضافه كرد كه خودم رسول خدا (ص) را ديدم كه جنازه او را با دست خود به قبرش سرازير مي‌كرد «1».
و در همان كتاب است كه احمد در كتاب" الزهد" از محمد بن مطرف روايت كرده كه گفت: ناقلي موثق برايم حديث كرد كه مردي سياه از رسول خدا (ص) از تسبيح و تهليل مي‌پرسيد، عمر بن خطاب به او گفت: بس كن ديگر چقدر رسول خدا (ص) را اذيت مي‌كني. رسول خدا (ص) فرمود:
عمر ساكت باش. در اين هنگام سوره" هَلْ أَتي عَلَي الْإِنْسانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ" بر آن جناب نازل شد، تا آنجا كه سخن از بهشت دارد، مرد سياه از شنيدن آن آيات فريادي كرد كه جانش با همان ناله در آمد، و رسول خدا (ص) فرمود: اين مرد از شوق بهشت از دنيا رفت «2».
و باز در همان كتاب است كه ابن وهب از ابن زيد روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) اين سوره را قرائت كرد:" هَلْ أَتي عَلَي الْإِنْسانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ"، و اين سوره وقتي بر آن جناب نازل شد كه مردي سياه چهره نزد آن جناب بود، همين كه رسيد به صفت بهشت، مرد سياه ناله‌اي سر داد و جانش از كالبدش بيرون آمد، رسول خدا (ص) فرمود: شوق به بهشت جان رفيقتان را بيرون كرد «3».
مؤلف: اين سه روايت بر فرض كه صحيح باشند (و صرفنظر كنيم از اينكه هيچ تناسبي بين آيات آن با وضع آن مرد سياه ندارد) بيش از اين دلالت ندارد كه سوره وقتي نازل
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)الدر المنثور، ج 6، ص 297.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 216
مي‌شد آن مرد سياه هم نزد آن جناب نشسته بوده، و اما اينكه سبب نزول سوره داستان آن مرد بوده، آن روايات دلالتي بر آن ندارد، و اين معنا در روايت آخري روشن‌تر به چشم مي‌خورد. و كوتاه سخن اينكه منافاتي ميان اين سه روايت با نزول سوره در شان اهل بيت (ع) وجود ندارد.
علاوه بر اين، روايت پسر عمر كه از ظاهرش بر مي‌آيد خود او در داستان آن مرد سياه حاضر بوده، و با در نظر گرفتن اين معنا كه پسر عمر وقتي به مدينه هجرت كرد كودكي يازده ساله بوده، خود شاهد بر اين است كه اين قصه در مدينه نازل شده.
و نيز در الدر المنثور از نحاس از ابن عباس روايت كرده كه سوره انسان در مكه نازل شده «1».
مؤلف: اين روايت خلاصه حديث طويلي است كه نحاس آن را در كتاب" الناسخ و المنسوخ" آورده، و خود سيوطي آن را در كتاب" اتقان" نقل كرده «2» و اين حديث معارض با حديثي است كه با طرق بسيار از ابن عباس نقل كرد كه گفت: سوره انسان در مدينه و در شان اهل بيت (ع) نازل شد.
از اين هم كه بگذريم سياق آيات اين سوره و مخصوصا آيه" يُوفُونَ بِالنَّذْرِ" و آيه" وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ ..." سياق يك داستان واقعي است، كه در خارج اتفاق افتاده، و ذكر اسير در بين كساني كه به دست آن ابرار اطعام شده‌اند، بهترين شاهد است بر اينكه اين آيات در مدينه نازل شده، چون مسلمانان همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم در مكه قدرتي نداشتند تا اسير داشته باشند.

[رد سخن يكي از مفسرين دائر بر اينكه سوره هل اتي مكي است ..... ص : 216

بعضي از مفسرين در اينجا گفتاري دارند كه خلاصه‌اش از نظر خواننده مي‌گذرد و آن اين است كه: روايات در مكي بودن و يا مدني بودن اين سوره مختلف است، و رواياتي كه آن را مكي مي‌داند بر آن دسته ديگر مي‌چربد، بلكه از ظاهر سياق سوره بر مي‌آيد كه از اولين سوره‌هاي قرآني است، يعني سوره‌هايي كه در اوائل بعثت در مكه نازل شده، مؤيد اين نظريه آن است كه در اين سوره به طور مفصل نعمت‌هاي بهشتي را تصوير نموده، صور عذابهاي غليظ قيامت را شرح مي‌دهد، مؤيد ديگرش اين است كه در اين سوره رسول خدا (ص) را امر به صبر در برابر حكم پروردگار خود مي‌كند و مي‌فرمايد اطاعت هيچ گنهكار و كفوري از ايشان را نكند، و در برابر، آنچه از دستورات حقه كه بر او نازل مي‌شود ثبات قدم
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 297.
(2)الاتقان، جزء اول، ص 9.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 217
به خرج دهد، و با مشركين مداهنه و سازش نكند. و اين گونه دستورات همان دستوراتي است كه در مكه در هنگام سختي‌ها و اذيت‌هاي مشركين نازل مي‌شده، نظير اوامري كه در سوره قلم و مزمل و مدثر نازل شده، پس نبايد به اين احتمال اعتنا كرد كه سوره مورد بحث در مدينه نازل شده باشد.
اين گفتار سراپايش فاسد است، اما اينكه گفت" سوره مشتمل است بر صور نعمت‌هاي حسي و مفصل و طولاني و صور عذابهاي غليظ" جوابش اين است كه اينگونه بيان اختصاص به سوره‌هاي مكي ندارد، تا دليل شود بر اينكه پس سوره مورد بحث هم در مكه نازل شده، اين سوره الرحمن و سوره حج است كه به شهادت رواياتي كه ترتيب نزول سوره‌هاي قرآني را ذكر مي‌كنند هر دو در مدينه نازل شده‌اند، و هر دو مشتملند بر صور نعمت‌هاي حسي و مفصل و طويل، و بر صور عذابهاي غليظ، و بلكه در آن دو سوره اين معاني بيشتر از سوره مورد بحث آمده است.
و اما اينكه گفت در اين سوره رسول خدا (ص) را امر به صبر كرده، و از اطاعت آثم و كفور، و مداهنه با آنان نهي كرده، و دستور داده در برابر آنچه بر او نازل مي‌شود ثبات قدم به خرج دهد، در پاسخ مي‌گوييم: اين اوامر در فصل دوم از سوره مورد بحث آمده كه از آيه" إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ تَنْزِيلًا" شروع، و تا آخر سوره ادامه مي‌يابد، و ما هم به طور جدي احتمال مي‌دهيم كه اين فصل از آيات كه سياقي مستقل و تام دارند، در مكه نازل شده باشند، و مؤيد اين احتمال مطلبي است كه در بسياري از روايات گذشته آمده بود كه مي‌فرمود آنچه در باره اهل بيت نازل شده، همان فصل اول از آيات است، و بنا بر اين بايد گفت اول سوره در مدينه و آخر آن در مكه نازل شده.
و بر فرض هم كه قبول كنيم كه سوره مورد بحث يك دفعه نازل شده، مي‌گوييم امر به صبر هم اختصاص به سوره‌هاي مكي ندارد، به شهادت اينكه مي‌بينيم همين گونه دستورات در سوره كهف آمده، مي‌فرمايد:" وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَ لا تَعْدُ عَيْناكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا وَ اتَّبَعَ هَواهُ وَ كانَ أَمْرُهُ فُرُطاً"»
و اين آيه به حكم روايات در مدينه نازل شده، و درست همان معنايي را خاطرنشان مي‌سازد كه آيه" فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ ..." در مقام بيان آن است، و سياقش بسيار
__________________________________________________
(1)با كساني باش كه پروردگار خود را صبح و عصر مي‌خوانند و تنها ذات او را مي‌طلبند، هرگز چشمهاي خود را به خاطر زينتهاي دنيا از آنها بر مگير و از كساني كه قلبشان را از ياد خود غافل ساختيم اطاعت مكن، همانها كه پيروي هواي نفس كردند و كارهايشان افراطي است. سوره كهف، آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 218
شبيه به آيات اين سوره است، كه با مراجعه به سوره كهف و تامل در مضمون آن آيه و آيات آخر اين سوره مطلب روشن مي‌شود. علاوه بر اين، مگر رنج و محنت و آزاري كه رسول خدا (ص) در مدينه از منافقين و بيماردلان و جفاكاران سست ايمان ديد، كمتر و آسانتر از محنت‌هايي بود كه در مكه از مشركين ديد، مراجعه به اخبار راجع به زندگي آن جناب ثابت مي‌كند كه اگر دشوارتر نبوده كمتر هم نبوده است.
عنوان آثم و كفور هم تنها شامل كفار مكه نيست، در مدينه هم كفار و آثم بودند، و اصولا قرآن كريم در آياتي چند آثم را براي جمعي از مسلمانان اثبات كرده، نظير آيه" لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ مِنَ الْإِثْمِ" «1»، و آيه" وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً"
«2».

[رواياتي در بيان معناي جمله:" لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً"] ..... ص : 218

و در مجمع البيان است كه عياشي به سند خود از عبد اللَّه بن بكير از زراره روايت كرده كه گفت: از امام باقر (ع) از معناي آيه" لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً" پرسيدم، فرمود: يعني چيزي بود ولي مذكور نبود «3».
مؤلف: در آن كتاب از عبد الاعلي مولاي آل سام هم روايت كرده كه وي نظير اين معنا را از امام صادق (ع) نقل كرده «4».
باز در همان كتاب از عياشي نقل كرده كه او به سند خود از سعيد حذاء از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: يعني در علم خدا مذكور بود، ولي در خلق مذكور نبود «5».
مؤلف: يعني انسان قبل از خلقتش در علم خدا ثبوتي داشت، و سپس مخلوقي بالفعل شد و جزو خلائق مذكور شد.
و در كافي به سند خود از مالك جهني از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير اين جمله فرمود: مقدر بود ولي مذكور نبود «6».
مؤلف: اين معنا همان معناي حديث سابق است.
و در تفسير قمي در ذيل آيه مذكور آمده: يعني نه در علم بود و نه در ذكر. و در حديثي ديگر
__________________________________________________
(1)اثم و گناه هر يك از مسلمانان به گردن خودش است. سوره نور، آيه 11.
(2)و كسي كه خودش خطا يا اثمي را مرتكب شود، و آن گاه به گردن بي‌گناهي بيندازد وبال و بهتان بزرگي را به دوش كشيده است. سوره نساء، آيه 112.
(3 و 4 و 5)مجمع البيان، ج 10، ص 406.
(6)اصول كافي، ج 1، ص 147، ح 5.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 219
آمده كه در علم بود، ولي در ذكر نبود «1».
مؤلف: معناي حديث اول اين است كه نه در علم مردم بود، و نه در بين آنان مذكور مي‌شد، و معناي حديث دوم اين است كه در علم خدا بود، ولي نزد مردم مذكور نبود.
و نيز در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) آمده كه در معناي جمله" أَمْشاجٍ نَبْتَلِيهِ" فرمود: نطفه مرد و نطفه زن هر دو با هم مخلوط مي‌شوند «2».

[رواياتي ديگر در ذيل برخي آيات گذشته:" إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ ..."،" عَيْناً يَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ ..."،" وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ ..." و ...] ..... ص : 219

و در كافي به سند خود از حمران بن اعين روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) از اين كلام خداي عز و جل پرسيدم كه مي‌فرمايد:" إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً" فرمود يعني ما راه را به او نشان داديم يا اين است كه هدايت ما را مي‌گيرد كه در اين صورت شاكر است، و يا تارك آن است، كه آن را كفران نموده «3».
مؤلف: مثل اين روايت را قمي در تفسيرش به اسناد خود از ابي عمير از حضرت باقر (ع) روايت كرده «4». و در توحيد به اسناد خود تا حمزة بن طيار از حضرت صادق (ع) قريب به اين روايت را ذكر كرده كه عبارتش چنين است:" ما (راه را) به او شناسانديم مي‌خواهد بگيرد و مي‌خواهد ترك كند" «5».
و در الدر المنثور است كه احمد و ابن منذر، از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: هر مولودي بر فطرت متولد مي‌شود، و اين فطرتش هم چنان محفوظ هست، تا زماني كه زبانش بخواهد از آن تعبير كند، كه در هنگام تعبير كردن يا شاكر است، (و بر طبق فطرت حكم مي‌كند) و يا كفور است (و فطرت خود را انكار مي‌نمايد)، و خداي تعالي داناتر است «6».
و در امالي صدوق به سند خود از امام صادق از پدر بزرگوارش (ع) روايت كرده كه در حديثي در تفسير آيه" عَيْناً يَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ يُفَجِّرُونَها تَفْجِيراً" فرمود: اين چشمه در خانه رسول خدا (ص) است، كه از آنجا به سوي خانه‌هاي انبيا و مؤمنين جاري مي‌شود،" يُوفُونَ بِالنَّذْرِ" يعني علي و فاطمه و حسن و حسين و كنيزشان، به نذر خود وفا كردند،" وَ يَخافُونَ يَوْماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً" امام باقر مي‌فرمود: يعني
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير قمي، ج 2، ص 398.
(3)اصول كافي، ج 2، ص 384، ش 4، باب الكفر.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 398.
(5)توحيد، ص 411.
(6)الدر المنثور، ج 6، ص 298. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 220
روزي كه صورتها عبوس مي‌شود،" وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلي حُبِّهِ"، يعني با اينكه اشتهاي آن طعام را داشتند ولي ايثار كردند،" مسكينا" به مسكينان مسلمين،" و يتيما" به ايتام مسلمين، و" اسيرا" به اسراي مشركين.
و وقتي داشتند اطعام مي‌كردند مي‌گفتند:" إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً" امام فرمود: به خدا سوگند اين سخن را به زبان نگفتند، بلكه اين زبان دل و ضمير ايشان بود، و خدا از باطن آنان خبر داده كه در باطن چشمداشت تلافي ندارند و حتي انتظار تشكر و ثنا هم ندارند، و تنها هدفشان وجه اللَّه و رضاي او و به دست آوردن ثواب او است «1».
و در الدر المنثور است كه سعيد بن منصور، ابن ابي شيبه، ابن منذر و ابن مردويه، از حسن روايت آورده‌اند كه گفت: روزي كه آيه" وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلي حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً" نازل شد اسيراني از مشركين در مدينه بودند «2».
مؤلف: از مدلول روايت استفاده مي‌شود كه آيه مذكور در مدينه نازل شده، و نظير اين روايت، روايت ديگري است كه در همان كتاب از عبد بن حميد از قتاده آورده، و روايت ديگري كه از ابن منذر از ابن جريح آورده، و روايت ديگري كه از عبد الرزاق و ابن منذر از ابن عباس آورده «3».
و در همان كتاب است كه ابن مردويه، از انس بن مالك از رسول خدا (ص) روايت كرده كه در تفسير جمله" يَوْماً عَبُوساً قَمْطَرِيراً" فرمود: يعني ما بين چشم‌ها را در هم مي‌كند «4».
و كليني در روضه كافي به سند خود از محمد بن اسحاق مدني از امام أبي جعفر (ع) روايت آورده كه در صفت بهشت فرمود: و ميوه‌هاي آن" دانيه" است، يعني در دسترس اهل بهشت است، چنان كه فرمود:" وَ دانِيَةً عَلَيْهِمْ ظِلالُها وَ ذُلِّلَتْ قُطُوفُها تَذْلِيلًا"، و" تذليل بودن آن" همان رام بودن، و در دسترس بودن آن است، مؤمن از هر يك آنها كه اشتها داشته باشد، ميوه خودش از درخت خم شده در دهان او قرار مي‌گيرد، در حالي كه او هم چنان تكيه داده است، و نيز انواع ميوه‌ها به مؤمن و ولي خدا مي‌گويند: اي ولي خدا مرا اول بخور قبل از آنكه آن ديگري را بخوري «5».
__________________________________________________
(1)امالي صدوق، ص 215، باب 44، ح 11.
(2 و 3 و 4)الدر المنثور، ج 6، ص 299.
(5)كافي، ج 8، ص 99، ح 96، چاپ بيروت.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 221
و در تفسير قمي در ذيل كلمه مخلدون فرموده: يعني خدمتگزاراني كه دستبند به دست دارند «1».
و در كتاب معاني به سند خود از عباس بن يزيد روايت كرده كه به امام صادق (ع) در روزي كه در حضورش بودم عرضه داشتم، مرا از معناي كلام خدا كه مي‌فرمايد:" وَ إِذا رَأَيْتَ ثَمَّ رَأَيْتَ نَعِيماً وَ مُلْكاً كَبِيراً" خبر بده و بفرما اين ملكي كه خداي تعالي بزرگش دانسته تا آنجا كه ملك كبيرش خوانده چه ملكي است؟ فرمود وقتي خداي تعالي اهل بهشت را داخل بهشت مي‌كند، اگر فرستاده‌اي را پيش يكي از آن اولياي خود بفرستد، رسول مي‌بيند پرده‌داران جلو در ايستاده مي‌گويند بايست تا برايت اذن بگيريم، آن قدر ملك ولي خدا كبير است كه حتي فرستاده خدا بدون اجازه او بر او وارد نمي‌شود، اين است معناي اينكه فرمود:" وَ إِذا رَأَيْتَ ثَمَّ رَأَيْتَ نَعِيماً وَ مُلْكاً كَبِيراً" «2».
و در مجمع البيان در ذيل همين آيه آمده كه آن ملك، ملكي است زوال و فنا ناپذير (نقل از امام صادق ع)، و در ذيل آيه" عالِيَهُمْ ثِيابُ سُندُسٍ خُضْرٌ" مي‌گويد: از امام صادق (ع) روايت شده كه در معناي آن فرمود: جامه بهشتي خودش بالاي سر اولياي خدا قرار مي‌گيرد پس آن را در تن خود مي‌كنند «3».

گفتاري در اينكه قرآن كريم چه هويتي براي انسان قائل است [(در ذيل آيه:" هَلْ أَتي عَلَي الْإِنْسانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً")] ..... ص : 221

شكي نيست در اينكه در داخل اين هيكل محسوس كه ما آن را انسان مي‌ناميم.
مبدئي براي حيات است كه شعور و اراده آدمي مستند بدان است، و خداي تعالي در آنجا كه سخن از خلقت انسان- به عنوان آدم- دارد، از اين مبدأ تعبير به روح، و در بعضي موارد تعبير به نفس نموده، نظير آيه" فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ" «4»، و آيه
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 299.
(2)معاني الاخبار، ص 210، ح 1.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 411.
(4)هنگامي كه آن راي نظام بخشيدم و از روح خود در آن دميدم براي او سجده كنيد. سوره حجر، آيه 29 و سوره ص، آيه 72.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 222
" ثُمَّ سَوَّاهُ وَ نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ" «1».
و آنچه در بدو نظر از دو آيه به ذهن مي‌رسد، اين است كه روح و بدن دو حقيقت قرين يكديگرند، نظير خميري كه مركب از آرد و آب است، و انسان مجموع هر دو حقيقت است، وقتي روح قرين جسد قرار گرفت، آن انسان زنده است و وقتي از هم جدا شد همين جدا شدن مرگ است.
و ليكن آيه" قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ" «2» اين معنا را تفسير مي‌كند، چون مي‌فهماند آن روحي كه در هنگام مرگ و به حكم اين آيه قابض الارواح آن را مي‌گيرد، عبارت است از آن حقيقتي كه يك عمر به او مي‌گفتيم تو، شما، جناب عالي و امثال اينها، و آن عبارت است از انسان به تمام حقيقتش، نه يك جزء از مجموعش، پس مراد از" نفخ روح در جسد" اين است كه جسد را بعينه انسان كند، نه اينكه واحدي را ضميمه واحد ديگري سازد كه هم ذاتش غير آن باشد و هم آثار ذاتش غير آثار ذات آن باشد، پس انسان بعد از آنكه روح به بدنش تعلق مي‌گيرد، و بعد از آنكه روحش از بدنش مفارقت مي‌كند، در هر دو حال يك حقيقت است، و از آيه شريفه زير هم همين معنا استفاده مي‌شود:" وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِي قَرارٍ مَكِينٍ ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ" «3»، پس آن چيزي كه خلقتي ديگر مي‌شود عينا همان نطفه‌اي است كه مراحل علقه و مضغه و استخواني بودن را پيموده است.
و در معناي اين آيه شريفه است آيه زير كه مي‌فرمايد:" هَلْ أَتي عَلَي الْإِنْسانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً" كه شي‌ء نبودن انسان را مقيد مي‌كند به قيد مذكور، و مي‌فهماند انسان چيز بوده، ليكن چيز مذكور نبوده، و همين طور هم هست، چون انسان زمين بوده، نطفه بوده، ليكن در آن مراحل قبلي انسان به شمار نمي‌رفته، و نمي‌گفتند فلان مواد عينا
__________________________________________________
(1)سپس آن را نيكو بياراست و از روح خود در آن بدميد. سوره سجده، آيه 9.
(2)به آنها بگو فرشته مرگ كه مامور قبض روح شما است جان شما را خواهد گرفت. سوره سجده، آيه 11.
(3)چگونه چنين نباشد با اينكه ما انسان را از خلاصه‌اي از گل آفريديم، و سپس او را نطفه‌اي كرديم و در محفظه‌اي معتبر جاي داديم، سپس آن نطفه را علقه، و بعد آن علقه را مضغه، و آن گاه آن مضغه را استخوانها كرديم، و آن گاه روي آن استخوانها گوشت پوشانديم، و در آخر او را خلقتي ديگر كرديم. سوره مؤمنون، آيه 12- 14.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 223
فلان شخص است، پس مفاد كلام خداي تعالي اين است كه انسان يك واحد حقيقي است، كه همان واحد حقيقي يگانه مبدأ است براي تمامي آثار بدني طبيعي، و آثار روحي، هم چنان كه همين واحد حقيقي في نفسه مجرد از ماده است، به شهادت اينكه به حكم آيه" قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ"، و آيه اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها" «1»، و آيه" ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ" كه گذشت، در دم مرگ انسان مجرد از بدن مادي رها مي‌شود و خدا انسان را مي‌گيرد.
__________________________________________________
(1)خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض مي‌كند. سوره زمر، آيه 42.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 224

[سوره الإنسان (76): آيات 23 تا 31] ..... ص : 224

اشاره

إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ تَنْزِيلاً (23) فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَ لا تُطِعْ مِنْهُمْ آثِماً أَوْ كَفُوراً (24) وَ اذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً (25) وَ مِنَ اللَّيْلِ فَاسْجُدْ لَهُ وَ سَبِّحْهُ لَيْلاً طَوِيلاً (26) إِنَّ هؤُلاءِ يُحِبُّونَ الْعاجِلَةَ وَ يَذَرُونَ وَراءَهُمْ يَوْماً ثَقِيلاً (27)
نَحْنُ خَلَقْناهُمْ وَ شَدَدْنا أَسْرَهُمْ وَ إِذا شِئْنا بَدَّلْنا أَمْثالَهُمْ تَبْدِيلاً (28) إِنَّ هذِهِ تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلي رَبِّهِ سَبِيلاً (29) وَ ما تَشاؤُنَ إِلاَّ أَنْ يَشاءَ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيماً حَكِيماً (30) يُدْخِلُ مَنْ يَشاءُ فِي رَحْمَتِهِ وَ الظَّالِمِينَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً أَلِيماً (31)

ترجمه آيات ..... ص : 224

(اي رسول!) محققا ما اين قرآن عظيم الشان را بر تو فرستاديم (23).
به شكرانه آن بر اطاعت حكم پروردگار صبور و شكيبا باش و هيچ از مردم بدكار و كفر پيشه از آنان اطاعت مكن (24).
و نام خدا را صبح و شام (به عظمت) ياد كن (25).
و در شبانگاه به سجده خدا پرداز و مقداري طولاني از شب را به تسبيح و ستايش او صبح گردان (26).
اين مردم (كافر غافل) زندگي زودگذر دنيا را دوست مي‌دارند و آن روز (قيامت) سخت سنگين را به كلي از ياد مي‌برند (27).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 225
ما اينان را آفريديم و محكم بنيان ساختيم و هر گاه بخواهيم همه را فاني ساخته و مانندشان قومي ديگر خلق مي‌كنيم (28).
اين آيات، پند و تذكري است تا هر كه بخواهد راهي به سوي خداي خود پيش گيرد (29).
و شما (اولياي حق) چيزي جز آنچه خدا بخواهد نمي‌خواهيد (و كار را به او تفويض مي‌كنيد كه) البته خدا به احوال خلق دانا و به صلاح بندگان آگاهست (30).
خدا هر كه را بخواهد در (بهشت) رحمت خود داخل مي‌كند، و براي ستمكاران عالم عذابي دردناك مهيا ساخته است (31).

بيان آيات ..... ص : 225

اشاره

بعد از آنكه خداي سبحان جزاي ابرار را بيان كرد و فرمود كه در برابر صبري كه در راه خدا كردند چه پاداشها از نعيم مقيم ابدي و ملك عظيم برايشان تهيه ديده، اينك در اين فصل از سوره خطاب را متوجه رسول گرامي خود نموده. او را امر مي‌كند به اينكه باز هم در برابر حكم پروردگارش صبر كند، و اين گنهكاران كافر و علاقه‌مندان به زندگي زودگذر دنيا را كه از آخرت روي گردانده به دنيا چسبيده‌اند اطاعت نكند، نه مشركين را، و نه ساير كفار را، و نه منافقين و هواپرستان را، و اينكه همواره به ياد نام پروردگارش باشد و براي او سجده كند و مستمرا او را تسبيح گويد، آن گاه همين فرمان را براي همه امت عموميت داده، مي‌فرمايد:" إِنَّ هذِهِ تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلي رَبِّهِ سَبِيلًا".
با اين بيان اتصال اين فصل از آيات سوره با فصل قبلش روشن شد، و در عين حال سياق اين آيات بي‌شباهت به سياق آيات مكي نيست، و بر فرض كه در مكه نازل شده باشد، بايد بگوييم صدر آن در مدينه و ذيلش در مكه نازل شده است.
" إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ تَنْزِيلًا" در اين آيه مطلب از چند راه تاكيد شده: اول اينكه در آغاز كلام حرف" ان" آمده.
دوم اينكه ضمير متكلم مع الغير در آن تكرار شده" انا، نحن" سوم اينكه مفعول مطلق" نَزَّلْنا" را در كلام آورده و فرموده:" تنزيلا" تا هم مطلب را تاكيد كند و هم مسجل نمايد كه اگر قرآن به تدريج نازل شده، احتمال مداخله شيطان و هواهاي نفساني در آن نمي‌رود، چون نازل كننده آن خداي تعالي است.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 226

[امر به صبر و نهي از اطاعت از فساق و كفار] ..... ص : 226

فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَ لا تُطِعْ مِنْهُمْ آثِماً أَوْ كَفُوراً"
حرف" فاء" در اول آيه مي‌فهماند كه مطلب آن نتيجه‌گيري از مضمون آيه قبلي است، و همين طور هم هست، چون لازمه اينكه نازل كننده قرآن خدا باشد اين است كه آنچه از احكام و فرامين كه در قرآن است حكم خداي تعالي باشد، و بر پيامبر واجب باشد آن را اطاعت كند، در نتيجه معناي آيه چنين مي‌شود: حال كه معلوم شد نازل كردن قرآن از ناحيه ماست، پس احكامي هم كه در آن است حكم پروردگار تو است، پس بر تو واجب است در برابر آن حكم صبر كني.
و اينكه در جمله" وَ لا تُطِعْ مِنْهُمْ آثِماً أَوْ كَفُوراً" كه سياق نهي است ترديد آمده، خود دليل بر اين است كه حكم نهي عموميت دارد، و از اطاعت آثم و كفور در هر حال نهي مي‌كند، چه آن موردي كه طرف هم آثم است و هم كفور، و چه آنجايي كه طرف آثم هست ولي كفور نيست، و چه به عكسش، و ظاهرا مراد از آثم مسلمان متصف به معصيت باشد، و مراد از كفور افرادي از كفار باشد كه در كفر مبالغه مي‌كنند، پس آيه شريفه هم شامل كفار است و هم فساق.
و از اينكه قبل از نهي از اطاعت اين دو طايفه امر به صبر در برابر حكم خدا را آورده فهميده مي‌شود كه نهي مذكور تفسير همان امر است، و مفاد نهي اين است كه وقتي آثم تو را به اثم خود دعوت مي‌كند اطاعتش مكن، كفور هم وقتي تو را به كفر خود مي‌خواند اجابتش مكن، چون اثم آثم از مسلمانان، و كفر كافر، هر دو مخالف حكم پروردگار تو است. اين معنا از سياق نهي كه بعد از امر واقع شده استفاده مي‌شود، نه از تعليق حكم بر وصف كه مشعر بر عليت است، چون تعليق حكم نهي بر دو وصف آثم و كفور مشعر بر عليت اثم و كفر براي نهي از هر اطاعت است، نه عليت براي نهي از خصوص اثمي كه آثم و كفري كه كافر بدان دعوت مي‌كند.
" وَ اذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ بُكْرَةً وَ أَصِيلًا" يعني مداومت كن بر ذكر پروردگارت، كه همان نماز در" بكره" و" اصيل" يعني صبح و عصر باشد.
" وَ مِنَ اللَّيْلِ فَاسْجُدْ لَهُ وَ سَبِّحْهُ لَيْلًا طَوِيلًا" كلمه" من" براي تبعيض است، و مراد از" سجود براي خدا" نماز خواندن است، و مضمون اين دو آيه كه همان ذكر نام خدا در بكره و اصيل و سجده براي او در پاسي از شب باشد، با نماز صبح و عصر و مغرب و عشا تطبيق مي‌شود، و همين مؤيد آن احتمال است كه
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 227
گفتيم اين آيات در مكه يعني قبل از واجب شدن نمازهاي پنجگانه نازل شده باشد، چون آيه‌اي كه مشتمل بر نمازهاي پنجگانه است آيه" أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِلي غَسَقِ اللَّيْلِ وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ" «1» است.
پس در حقيقت دو آيه مورد بحث نظير آيه" وَ أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَيِ النَّهارِ وَ زُلَفاً مِنَ اللَّيْلِ" «2»، و آيه" وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ غُرُوبِها وَ مِنْ آناءِ اللَّيْلِ فَسَبِّحْ وَ أَطْرافَ النَّهارِ" «3» است.
بعضي «4» ها گفته‌اند كه: كلمه" اصيل" به بعد از ظهر اطلاق مي‌شود، در نتيجه شامل وقت نماز ظهر و عصر هر دو مي‌گردد. و اين سخن بدي نيست.
" وَ سَبِّحْهُ لَيْلًا طَوِيلًا"- يعني در شب طولاني، و توصيف" ليل" به" طويل" توضيحي است، نه احترازي، نمي‌خواهد بفرمايد در شبهاي كوتاه خدا را تسبيح مكن، و منظور از تسبيح همان نماز شب است. احتمال هم دارد كه كلمه" طويل" صفت باشد براي مفعول مطلقي كه حذف شده، و تقدير كلام" و سبحه في الليل تسبيحا طويلا" باشد، يعني در شب خدا را تسبيح كن تسبيحي طولاني.
" إِنَّ هؤُلاءِ يُحِبُّونَ الْعاجِلَةَ وَ يَذَرُونَ وَراءَهُمْ يَوْماً ثَقِيلًا" اين آيه علت امر و نهي قبل را بيان مي‌كند، و اشاره با" هؤلاء" اشاره به جمعيت آثم و كفور است، چون اين دو كلمه در سياق نهي بدون الف و لام آمده بودند، و نكره در سياق نهي جمعيت و عموميت را مي‌رساند. و مراد از كلمه" عاجله" زندگي نقد دنيا است، و اگر خود روز را روز ثقيل خوانده، از باب استعاره است، گويا شدت آن روز بار بسيار سنگيني است كه نمي‌توان به دوشش كشيد، و منظور از" يوم ثقيل" همان روز قيامت است.
و اما اينكه چرا روز قيامت را وراء آثمين و كفار خواند، با اينكه تحقق آن در پيش رو و آينده ايشان است، يا به خاطر اين است كه كلمه" وراء" معناي احاطه را مي‌رساند و شامل همه جهات مي‌شود، و يا به خاطر اين است كه هر چند قيامت در پيش روي آنان است، ولي
__________________________________________________
(1)نماز را از اول خورشيد تا نهايت تاريكي شب بر پا دار و همچنين قرآن فجر (نماز صبح) را.
سوره اسري، آيه 78.
(2)نماز را در دو طرف روز و اوائل شب بر پا دار. سوره هود، آيه 114.
(3)و همچنين در اثناي شب و اطراف روز تسبيح و حمد پروردگارت را بجاي آر. سوره طه، آيه 130. [.....]
(4)روح المعاني، ج 29، ص 166.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 228
ايشان آن را پشت سر مي‌اندازند، چون كلمه" يذرون" معناي اعراض مي‌دهد.
و معناي آيه اين است كه: در برابر حكم پروردگارت صبر كن و نماز به پا دار و آثمين و كفار از ايشان را اطاعت مكن، براي اينكه اين آثمين و كفار زندگي دنيا را دوست مي‌دارند، و جز براي آن عمل نمي‌كنند، و روز شديدي را كه در پيش دارند رها مي‌سازند، و يا از آن روز كه حتما ديدارش خواهند كرد اعراض نموده، پشت سر خود مي‌اندازند.

[معناي آيه:" نَحْنُ خَلَقْناهُمْ وَ شَدَدْنا أَسْرَهُمْ ..." كه متضمن دفع يك توهم در مورد قدرت خداي تعالي است ..... ص : 228

" نَحْنُ خَلَقْناهُمْ وَ شَدَدْنا أَسْرَهُمْ وَ إِذا شِئْنا بَدَّلْنا أَمْثالَهُمْ تَبْدِيلًا" كلمه" شد"- بستن- بر خلاف كلمه" فك"- باز كردن- است. و كلمه" أسر" در اصل به معناي بستن و طناب پيچ كردن است، و بر خود طناب و زنجير و امثال آن نيز اطلاق مي‌شود، پس معناي اينكه فرمود:" شَدَدْنا أَسْرَهُمْ" اين است كه ما مفاصل آنان را با رشته‌هاي اعصاب و بافت‌هاي عضلاني محكم به هم پيوستيم. و ممكن هم هست كلمه" أسر" به معناي ماسور و معناي آيه اين باشد كه: ما پيوند اعضاي مختلف و به هم پيوسته آنان را محكم كرديم، به طوري كه از شدت به هم پيوستگي انسان واحدي شدند.
" وَ إِذا شِئْنا بَدَّلْنا أَمْثالَهُمْ تَبْدِيلًا"- يعني هر گاه بخواهيم امثال آنان را مبدل مي‌كنيم، يعني آنان را از بين مي‌بريم و امثال آنان را بجاي آنان مي‌آوريم، و اين همان منقرض كردن يك نسل و پديد آوردن نسلي ديگر است.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد تبديل نشاه دنيايي آنان، به نشاه آخرتي ايشان است، ولي اين معنا از سياق به دور است.
و آيه شريفه در معناي دفع توهمي است كه ممكن است به ذهن كسي بيايد و توهم كند كه آثمين و كفرانگران با دنيا دوستي و اعراضشان از آخرت مي‌توانند خدا را به ستوه آورند و نگذارند اراده او در عالم به كرسي بنشيند، او اراده كرده كه اينان ايمان بياورند و اطاعتش كنند، ولي چنين نمي‌كنند. براي دفع اين توهم جواب داده كه آنها هر چه باشند مخلوق خدايند، و اين خداي تعالي است كه با سلسله اعصاب و عضلات، اعضايشان را به هم پيوسته، و هر وقت بخواهد اين پيوند را از هم مي‌گسلد و از بينشان مي‌برد و مردمي ديگر بجاي آنان مي‌آورد، پس چگونه اينان مي‌توانند خدا را عاجز كنند، با اينكه خلقت و تدبير امرشان و زندگي و مرگشان به دست اوست؟
" إِنَّ هذِهِ تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلي رَبِّهِ سَبِيلًا" تفسير اين آيه در سوره مزمل گذشت، و كلمه" هذه" اشاره به مطالبي است كه در
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 675.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 229
سوره آمده.

[اشاره به اينكه مشيت بنده موقوف بر مشيت خدا است (وَ ما تَشاؤُنَ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ)] ..... ص : 229

" وَ ما تَشاؤُنَ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيماً حَكِيماً" در اين آيه استثنايي آمده كه از آن به دست مي‌آيد كه تحقق يافتن مشيت بنده موقوف برخواست خداي تعالي است، معلوم مي‌شود مشيت خداي تعالي در مشيت و عمل بنده اثر دارد، به اين معنا كه اگر خدا بخواهد عملي از بنده سر بزند نخست در او مشيت و خواست ايجاد مي‌كند، پس مشيت خدا به مشيت عبد تعلق مي‌گيرد نه به فعل عبد. و به عبارت ديگر مستقلا و بدون واسطه به مشيت عبد تعلق مي‌گيرد و با واسطه به فعل او تعلق مي‌گيرد، پس تاثير مشيت خدا طوري نيست كه مستلزم جبر در بنده بشود، و چنان هم نيست كه بنده در اراده خود مستقل باشد و هر كاري خواست بكند هر چند كه خدا نخواسته باشد. پس فعل بنده اختياري است، چون مستند به اختيار و اراده خود او است، و اما اختيار بنده، مستند به اختيار ديگري نيست، كه توضيح اين بحث در چند مورد در سابق گذشت.
و اين آيه در مقام دفع توهمي است، و آن اين است كه كفار توهم كرده بودند كه در مشيت خود مستقلند و خواستشان وابسته به خواست پروردگارشان نيست، و شايد توجه دادن آنان به اين حقيقت باعث شد كه در آيه شريفه از غيبت" فمن شاء ..." به خطاب التفات نموده بفرمايد:" وَ ما تَشاؤُنَ ..." هم چنان كه علت التفات از تكلم مع الغير، در آيه" نَحْنُ خَلَقْناهُمْ ..." كه خداي تعالي گوينده فرض شده بود، به غيبت در جمله" يَشاءَ اللَّهُ ..." كه خداي تعالي غايب فرض شده، اشاره به علت حكم بوده، خواسته است بفهماند آن كسي كه به نام جليل" اللَّه" ناميده مي‌شود، كسي است كه هر موجودي از ساحت او صادر مي‌شود، و هر چيزي به سوي او منتهي مي‌گردد، پس هيچ مشيتي بدون مشيت او نخواهد بود، و بدون خواست او مؤثر واقع نمي‌شود، و جمله" إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلِيماً حَكِيماً" زمينه‌چيني است براي مضمون آيه بعدي.
" يُدْخِلُ مَنْ يَشاءُ فِي رَحْمَتِهِ وَ الظَّالِمِينَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً أَلِيماً" مفعول فعل" يشاء" حذف شده، چون گفتار آيه مي‌فهماند كه آن چيست، و تقدير آيه چنين است:" يدخل في رحمته من يشاء دخوله في رحمته"، داخل در رحمت خود مي‌كند هر كسي را كه بخواهد داخل آن كند، و نمي‌خواهد مگر داخل كردن كسي را كه ايمان آورد و تقوي پيشه كند. و اما غير اينان يعني اهل اثم و كفر را در جمله" وَ الظَّالِمِينَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً أَلِيماً" وضعشان را بيان فرمود.
و اين آيه سنت خداي تعالي را كه در بندگانش از حيث سعادت و شقاوت جاري است ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 230
بيان نموده، و اين بيان را با ذيل آيه قبلي كه گفتيم زمينه‌چيني براي اين آيه است تعليل مي‌كند، در نتيجه مي‌فهماند كه سنت خداي تعالي در بندگانش يك سنت بي‌حساب و ناشي از جهالت نيست، بلكه او با هر يك از دو طايفه طوري عمل مي‌كند كه شايسته آن هستند، و به زودي هر دو طايفه را به حقيقت آنچه مي‌كردند آگاه مي‌سازد.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل برخي آيات گذشته از جمله" وَ ما تَشاؤُنَ ...")] ..... ص : 230

در الدر المنثور آمده كه عبد بن حميد، ابن جرير و ابن ابي حاتم، از قتاده روايت كرده‌اند كه در باره آيه" و لا تطع منهم اثما أو كفورا" گفته است: براي ما حديث كرده‌اند كه اين آيه در باره دشمن خدا يعني ابو جهل نازل شده است «1».
مؤلف: ليكن اين روايت به تطبيق شباهت بيشتري دارد تا تفسير.
و در مجمع البيان در ذيل جمله" وَ سَبِّحْهُ لَيْلًا طَوِيلًا" گفته: از حضرت رضا (ع) روايت شده كه احمد بن محمد از آن جناب از اين آيه پرسيد كه منظور از اين تسبيح چيست؟ فرمود: منظور نماز شب است «2».
و در كتاب خرائج و جرائح از امام قائم (ع) روايت آورده كه در حديثي به كامل بن ابراهيم مدني فرمود: آمده‌اي تا از اعتقاد مفوضه سؤال كني. آنان دروغ گفته‌اند، بلكه قلوب ما ظرفهايي است براي مشيت خداي عز و جل، وقتي او بخواهد ما مي‌خواهيم، و خود خداي تعالي فرموده:" وَ ما تَشاؤُنَ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ" «3».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه، از طريق ابن شهاب، از سالم، از ابو هريره روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) بارها در خطبه خود مي‌فرمود:
آنچه آمدني است نزديك است، چيزي كه بناست بيايد دور نيست، و خداي تعالي به خاطر عجله كسي عجله نمي‌كند، آري آنچه خدا بخواهد مي‌شود، نه آنچه مردم بخواهند، مردم چيزي را مي‌خواهند و خداي تعالي چيزي ديگر را، آنچه خدا خواسته، مي‌شود، هر چند كه مردم كراهت داشته باشند، و احدي نيست كه آنچه خدا نزديك كرده دور، و آنچه او دور
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 302.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 413.
(3)الخرائج و الجرائح، ص 67.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 231
كرده نزديك سازد، هيچ حادثه‌اي رخ نمي‌دهد مگر به اذن خدا «1».
مؤلف: در بعضي از روايات از طرق اهل بيت (ع) حكم در آيه" فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ" و نيز رحمت در جمله" يُدْخِلُ مَنْ يَشاءُ فِي رَحْمَتِهِ" بر ولايت امامان (ع) تطبيق شده. و اين همان تطبيق آيات بر مصاديق روشن است، و يا از باب بيان باطن قرآن است، و به هيچ وجه نمي‌تواند تفسير باشد.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 302.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 232

(77)سوره مرسلات مكي است و پنجاه آيه دارد (50) ..... ص : 232

[سوره المرسلات (77): آيات 1 تا 15] ..... ص : 232

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفاً (1) فَالْعاصِفاتِ عَصْفاً (2) وَ النَّاشِراتِ نَشْراً (3) فَالْفارِقاتِ فَرْقاً (4)
فَالْمُلْقِياتِ ذِكْراً (5) عُذْراً أَوْ نُذْراً (6) إِنَّما تُوعَدُونَ لَواقِعٌ (7) فَإِذَا النُّجُومُ طُمِسَتْ (8) وَ إِذَا السَّماءُ فُرِجَتْ (9)
وَ إِذَا الْجِبالُ نُسِفَتْ (10) وَ إِذَا الرُّسُلُ أُقِّتَتْ (11) لِأَيِّ يَوْمٍ أُجِّلَتْ (12) لِيَوْمِ الْفَصْلِ (13) وَ ما أَدْراكَ ما يَوْمُ الْفَصْلِ (14)
وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ (15)

ترجمه آيات ..... ص : 232

به نام خداي رحمان و رحيم.
قسم به رسولاني كه از پي هم (بر خير و سعادت خلق) فرستاده شدند (1).
قسم به فرشتگاني كه به سرعت تندباد به انجام حكم حق مي‌شتابند (2).
قسم به آنان كه (وحي حق و شرع الهي را) نيكو نشر مي‌دهند (3).
و به آنان كه (بين حق و باطل را) كاملا جدا مي‌كنند (4).
و به آنان كه ذكر (خدا و كتاب الهي) را به انبيا وحي مي‌كنند (5).
تا عذر نيكان و بيم و تهديد كافران بدان شود (6).
قسم به همه اينان كه آنچه (از ثواب و عقاب آخرت) به شما وعده دادند البته واقع خواهد شد (7).
وقتي كه ستارگان همه بي‌نور و محو شوند (8).
و آسمان شكافته شود (9).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 233
و كوه‌ها (چون خاك بر دم باد) پراكنده شوند (10).
و در آن هنگام كه براي پيامبران (به منظور اداي شهادت) تعيين وقت شود (11).
براي چه وقت معين مي‌شود؟ (12).
براي روز قيامت كه بين حق و باطل و سعيد و شقي جدايي افتد (13).
و تو چگونه تواني عظمت آن روز جدايي را تصور كني؟ (14).
واي در آن روز (به حال منكران خدا و قيامت) و تكذيب كنندگان (كتاب و رسالت) (15).

بيان آيات ..... ص : 233

اشاره

اين سوره يوم الفصل كه همان روز قيامت است را خاطر نشان ساخته، خبر از وقوع آن را تاكيد مي‌كند، و اين تاكيد خود را با تهديد شديدي به منكرين آن و انذار و تبشير به ديگران توأم نموده، جانب تهديد را بيش از ساير مطالب تاكيد مي‌كند، براي اينكه مي‌بينيم ده مرتبه مي‌فرمايد:" وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ- واي در آن روز بر تكذيب‌گران" و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده است.
" وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفاً" اين آيه و آيات بعدش تا شش آيه سوگندهايي است از خداي تعالي، به اموري كه از آن امور تعبير كرده به" مرسلات"،" عاصفات"،" ناشرات"،" فارقات"،" ملقيات ذكرا" و" عُذْراً أَوْ نُذْراً". و دو تعبير اول يعني" الْمُرْسَلاتِ عُرْفاً" و" فَالْعاصِفاتِ عَصْفاً" اگر از سياق صرفنظر كنيم و خود آن دو را در نظر بگيريم، خالي از مختصر ظهوري در بادهاي سخت و تند و پشت سر هم نيست، و ليكن تعبير آخر يعني" فَالْمُلْقِياتِ ذِكْراً عُذْراً أَوْ نُذْراً" تقريبا صريح در اين است كه مراد از آن ملائكه‌اي است كه حامل وحي خداي تعالي بودند و بر انبيا و رسل نازل مي‌شدند، و به منظور اتمام حجت و انذار و ساير غراض، وحي الهي را بر آنان القا مي‌كردند و بقيه صفات پنجگانه هم آن طور نيست كه قابل حمل بر معنايي مناسب با اين معنا نباشند.
و ما نمي‌توانيم تمامي صفات پنجگانه را حمل كنيم بر بادهاي تند كه دو جمله اول- به بياني كه گذشت- ظهور در آن دارد، مگر اينكه خود را به سختي دچار زحمت نموده، سه صفت ديگر و مخصوصا صفت آخري را به زحمت حمل بر آن نماييم.
اين كار را هم نمي‌توانيم بكنيم كه دو جمله اول را حمل كنيم بر بادهاي تند، و سه جمله بقيه را و يا تنها دو جمله آخر و يا حد اقل جمله اخير را حمل بر ملائكه وحي كنيم، براي ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 234
اينكه ظاهرا هيچ تناسبي ميان بادهاي متعاقب و ملائكه وحي نيست، تا در يك سياق كه سياق سوگند است بين آن دو جمع شود، و هر دو نوع سوگند در سلك واحدي قرار گيرند، و توجيهات مختلفي كه در اين باب كرده‌اند، معاني بعيدي است از ذهن، به طوري كه هيچ شنونده‌اي بدون توجه قبلي، به آن معاني منتقل نمي‌شود.
پس وجه صحيح همان است كه از اين سخنان كه بسيار هم زياد است صرفنظر كنيم، چون به هيچ وجه تحت ضابطه در نمي‌آيند، و بايد بگوييم در همه صفات پنجگانه ملائكه وحي منظورند نظير ساير سوگندهايي كه در ابتداي سوره صافات آمده، مي‌فرمايد:" وَ الصَّافَّاتِ صَفًّا فَالزَّاجِراتِ زَجْراً فَالتَّالِياتِ ذِكْراً" «1»، و در معناي آن است آيه شريفه زير كه مي‌فرمايد:" عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ" «2» كه ترجمه‌اش در اوائل كتاب در تفسير سوره جن گذشت.

[مراد از قسم" وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفاً"،" وَ النَّاشِراتِ نَشْراً" و سوگندهاي ديگر آغاز سوره مباركه مرسلات براي تاكيد وقوع قيامت ..... ص : 234

پس جمله" وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفاً" سوگندي است از خداي تعالي به مرسلات. و كلمه" عرف"- به ضمه عين و سكون راء- به معناي دسته مويي است كه در گردن اسب مي‌باشد و هر امري را كه به طور تعاقب و پشت سر هم واقع بشود به يال اسب تشبيه مي‌كنند، مثلا به عنوان استعاره گفته مي‌شود فلاني‌ها مثل يال اسب آمدند، يعني پشت سرهم. و يا گفته مي‌شود:
" جاءوا اليه عرفا واحدا- به يك يال نزدش آمدند"، يعني زنجيروار و متصل به هم آمدند. كلمه" عرف" به معناي معروف از هر كار نيز مي‌آيد، چه كار نيك و چه كار زشت، و اين كلمه در آيه مورد بحث اگر به معناي اول گرفته شود حال، و معنايش چنين خواهد بود:" سوگند به فرشتگان روانه شده، در حالي كه پشت سرهم مي‌آيند"، و اگر به معناي دوم گرفته شود مفعول له خواهد بود، و چنين معنا مي‌دهد:" سوگند به فرشتگان كه به خاطر كاري خير و معروف روانه شده‌اند"، و كلمه" ارسال" در مقابل كلمه" امساك" است، اولي به معناي رها كردن، و دومي به معناي نگه داشتن است، و اگر مرسل‌ها را مؤنث آورد، و نفرمود:
" و المرسلين عرفا"، براي اين اعتبار بوده كه فرشتگان جماعتي بودند، و يا به اعتبار آن روحي
__________________________________________________
(1)سوگند به آنها كه صف كشيده‌اند، همانها كه قويا نهي مي‌كنند و آنها كه پي در پي ذكر را تلاوت مي‌كنند. سوره صافات، آيات 1- 3.
(2)عالم الغيب او است و هيچ كس را بر اسرار غيبش آگاه نمي‌سازد. مگر رسولاني كه آنها را بر گزيده است و مراقبتي از پيش رو و پشت سر براي آنها قرار مي‌دهد، تا بداند پيامبرانش رسالتهاي پروردگارشان را ابلاغ كرده‌اند. سوره جن، آيات 26- 28.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 235
است كه ملائكه نازلش مي‌كنند، هم چنان كه در قرآن كريم فرموده:" يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ" «1»، و نيز فرموده:" يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ ..." «2».
و معناي جمله اين است كه سوگند مي‌خورم به جماعات ملائكه وحي، كه روانه مي‌شوند. بعضي «3» گفته‌اند: مراد از اين جمله بادهاي پي در پي است. كه در سابق به ضعف اين نظريه اشاره كرديم، و نظير اين قول در ضعف، سخن آن مفسري «4» است كه گفته: منظور از مرسلات انبيايند، دليل ضعف اين قول اين است كه با آيات بعد سازگار نيست.
" فَالْعاصِفاتِ عَصْفاً" اين جمله عطف است به جمله قبلي، و مراد از" عصف" سرعت سير است، باد تند را عاصف مي‌گويند، و سرعت سير ملائكه در رساندن وحي را به عنوان استعاره عصف خوانده، و معنايش اين است كه سوگند مي‌خورم به ملائكه‌اي كه پشت سر هم روانه مي‌شوند، و ايشان با سرعت سيري كه دارند، مانند بادهاي تند ماموريت خود را انجام مي‌دهند.
" وَ النَّاشِراتِ نَشْراً" اين جمله سوگندي ديگر است، و نشر صحيفه و كتاب و جامه و امثال آن، به معناي گشودن آن است، و مراد از" نشر" گشودن صحف وحي است، هم چنان كه آيه" كَلَّا إِنَّها تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شاءَ ذَكَرَهُ فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ بِأَيْدِي سَفَرَةٍ كِرامٍ بَرَرَةٍ" «5» به اين معنا اشاره مي‌كند.
و معناي آيه اين است كه: سوگند مي‌خورم به ملائكه‌اي كه صحيفه‌هاي آسماني را باز مي‌كنند، صحيفه‌هايي كه وحي الهي بر آن نوشته شده، تا پيغمبر آن را تلقي كند.
بعضي «6» از مفسرين گفته‌اند: مراد از اين جمله بادهايي است كه خداوند قبل از نزول باران و رحمت خدا مي‌پراكند. بعضي «7» ديگر گفته‌اند: مراد بادهايي است كه ابرها را
__________________________________________________
(1)فرشتگان را با روح الهي به فرمانش بر هر كس از بندگانش بخواهد نازل مي‌كند. سوره نحل، آيه 2.
(2)روح را به امر خود بر هر كه از بندگان بخواهد مي‌فرستد تا خلق را از روز قيامت بترساند. سوره مؤمن، آيه 15.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 10، ص 415.
(5)هرگز چنين مكن، اين (قرآن) يك تذكر و يادآوري است. و هر كس بخواهد از آن پند مي‌گيرد. در الواح پر ارزشي ثبت است. الواحي والا قدر و پاكيزه به دست سفيراني است والا مقام و فرمان بردار و نيكوكار. سوره عبس، آيات 11- 16.
(6 و 7)مجمع البيان، ج 10، ص 415.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 236
مي‌گسترند. بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد ملائكه‌اي است كه نامه‌هاي اعمال را مي‌گسترند.
و بعضي «2» ديگر گفته‌اند: ملائكه‌اي است كه در هنگام نزول، بال خود را مي‌گسترند. و بعضي ديگر حرفهاي ديگري زده‌اند.
" فَالْفارِقاتِ فَرْقاً" مراد از" فارقات" فرق‌هايي است كه بين حق و باطل، و حلال و حرام است، و فرق در اين آيه صفتي است كه بر نشر ياد شده متفرع مي‌شود.
" فَالْمُلْقِياتِ ذِكْراً عُذْراً أَوْ نُذْراً" مراد از" ذكر" قرآن است، كه او را به رسول خدا (ص) مي‌خواندند. و ممكن هم هست وحي نازل بر انبيا باشد، كه بر آنان خوانده مي‌شد. و صفات سه‌گانه‌اي كه اخيرا ذكر شده، يعني" نشر"،" فرق" و" القاء"، سه صفت است كه مترتب بر يكديگرند، يعني اول بايد صحف آسماني نشر بشود، تا فرق ميان حق و باطل و حلال و حرام روشن شود، پس با نشر است كه فرق تحقق خود را آغاز مي‌كند، و با القاء تحققش تمام مي‌شود، پس فرق مرتبه‌اي از وجود نشر است، كه بر آن مترتب مي‌شود، و القاء، مرتبه ديگري است كه بر وجود آن مترتب مي‌شود و وجود نشر را تمام مي‌كند.
و در كلمه" عذرا" و" نذرا" مفعول له هستند، و اگر با حرف" أو" عطف شده‌اند براي افاده تنويع است.
بعضي «3» گفته‌اند: اين دو كلمه مصدر و به معناي اعذار و انذار است، و اعذار به معناي آوردن بهانه‌اي است كه به وسيله آن انسان معذور شود، و معناي آيه اين است كه: فرشتگان ذكر را تلاوت مي‌كنند تا عذر باشد براي بندگان مؤمن، كه به ذكر ايمان دارند، و تهديد باشد براي سايرين.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه: فرشتگان ذكر را تلاوت مي‌كنند تا خداي تعالي عذرش در برابر بندگان و عقاب ايشان تمام باشد، و معلوم شود كه عقاب بندگان جز به وجه حكمت نبوده. برگشت اين معنا هم به همان اتمام حجت است، پس بنا بر اين، حاصل معناي آيه اين است كه فرشتگان ذكر را القاء مي‌كنند تا حجت بر تكذيب گران تمام شود، و تهديدي براي غير ايشان باشد، و اين معنا معناي خوبي است.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 171. [.....]
(2)تفسير مراغي، ج 29، ص 178.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 10، ص 415.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 237
" إِنَّما تُوعَدُونَ لَواقِعٌ" اين جمله جواب از آن چند سوگند است، و كلمه" ما" موصوله و خطاب در" توعدون" به عموم بشر است، و مراد از" إِنَّما تُوعَدُونَ" وعده‌هاي قيامت و ثواب و عقاب است، و اگر فرمود:" لواقع" و نفرمود:" لكائن" براي اين بود كه كلمه" واقع" رساتر است، چون در آن شايبه‌اي از استقرار نيز هست. و معناي آيه اين است كه: آن چيزي كه خدا شما را به آن وعده داده، يعني مساله بعث و عقاب و ثواب خواه ناخواه واقع خواهد شد.

گفتاري پيرامون سوگند ياد كردن خداي تعالي در قرآن ..... ص : 237

اشاره

يكي از لطائف فن بيان در اين آيات شش‌گانه اين است كه علاوه بر اينكه سوگند در آن خبري را كه در جواب است تاكيد مي‌كند، متضمن حجت بر مضمون جواب نيز هست، و مي‌فهماند به چه دليل جزاي موعود واقع شدني است، به اين دليل كه تدبير ربوبي كه سوگندها بدان اشاره دارد، يعني ارسال مرسلات و عاصفات، نشر صحف، فرق و جداسازي حق از باطل، و القاء مرسلات ذكر را بر پيامبر، تدبيري است كه جز با وجود تكليف الهي تصور صحيح ندارد. و تكليف هم جز با حتمي بودن روز جزا. روزي كه مكلفين عاصي و مطيع به جزاي خود برسند تمام نمي‌شود.
پس سوگندي كه خداي تعالي ياد كرده سوگند تدبير او است، تا هم وقوع جزاي موعود را تاكيد كند، و هم حجتي باشد بر وقوع آن جزا، گويا فرموده: من به اين حجت سوگند مي‌خورم كه مدلولش واقع خواهد شد.
و خواننده عزيز اگر در آياتي كه خداي تعالي در آنها سوگند ياد كرده دقت بفرمايد، خواهد ديد كه خود آن سوگندها حجت و برهاني است كه بر حقانيت جواب قسم دلالت مي‌كند، نظير سوگندي كه در مورد رزق خورده و فرموده:" فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ" «1»، كه در عين اينكه سوگند خورده بر حقيت رزق، دليل آن را هم بيان كرده، و آن اين است كه خداي تعالي رب و مدبر آسمان و زمين است، و مبدأ رزق مرزوقين هم همان تدبير الهي است. و سوگندي كه در مورد مستي كفار ياد كرده مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)سوگند به پروردگار آسمان و زمين كه اين مطلب حق است. سوره ذاريات، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 238
" لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ" «1»، در عين سوگند بر گمراهي و كوري آنان دليل آن را هم بيان كرده، و آن جان پيامبر است، كه جاني طاهر و به عصمت خدايي مصون از هر نقص است، و معلوم است كه مخالف چنين پيامبري معصوم، در مستي و سرگرداني بسر مي‌برد، و سوگندي كه در رستگاري نفوس الهي و خسران نفوس آلوده ياد كرده، مي‌فرمايد:" وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها ..." وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها" «2» كه در عين اينكه سوگند ياد كرده دليلش را هم آورده، مي‌فرمايد: نظامي كه در خورشيد و ماه و شب و روز جريان دارد، و منتهي شده به پيدايش نفسي كه فجور و تقوايش به او الهام شده، خود دليل است بر رستگاري كسي كه نفس را تزكيه كند و خسران كسي كه آن را آلوده سازد.
اين چند آيه را به عنوان نمونه آورديم، ساير سوگندها هم كه در كلام خداي تعالي آمده همين حال را دارد، هر چند كه همه آنها به روشني اين چند سوگند نيست، و نيازمند دقت نظر بيشتري است نظير اين سوگند كه مي‌فرمايد:" وَ التِّينِ وَ الزَّيْتُونِ وَ طُورِ سِينِينَ" «3»، كه خواننده بايد در آن تدبر كند.

[بيان ..... ص : 238

" فَإِذَا النُّجُومُ طُمِسَتْ ... أُقِّتَتْ" اين آيات بيانگر روز موعودي است كه از وقوع آن خبر داده و فرموده بود:" إِنَّما تُوعَدُونَ لَواقِعٌ"، و جواب كلمه" اذا" حذف شده، چون جملات" لِأَيِّ يَوْمٍ أُجِّلَتْ ...
لِلْمُكَذِّبِينَ" بر آن دلالت مي‌كرد.

[حوادث و نشانه‌هاي قيامت كه حاكي از تغاير نظام اخروي و نظام دنيوي در همه شؤون است ..... ص : 238

خداي سبحان روز موعود را با ذكر حوادثي كه در آن واقع مي‌شود، و مستلزم انقراض عالم انساني و انقطاع نظام دنيوي است معرفي مي‌كند، نظير تيره شدن ستارگان، شكافتن زمين، متلاشي شدن كوه‌ها، و تحول نظام دنيا به نظامي ديگر. و اين نشانيها در بسياري از سوره‌هاي قرآني و مخصوصا سوره‌هاي كوچك قرآن از قبيل سوره نبا، نازعات، تكوير، انفطار، انشقاق، فجر، زلزال، قارعة، و غير آن مكرر آمده است، و در رواياتي هم كه در مورد مقدمات قيامت و نشانيهاي آن وارد شده اين امور ذكر شده.
__________________________________________________
(1)به جانت سوگند اينها در مستي خود سرگردانند. سوره حجر، آيه 72.
(2)به خورشيد و گسترش نور آن سوگند ... و سوگند به نفس آدمي و آن كس كه آن را منظم ساخته. سپس فجور و تقوا را به او الهام كرده است. كه هر كس نفس خود را تزكيه كرده رستگار شده و آن كس كه نفس خويش را با معصيت و گناه آلوده ساخته نوميد و محروم گشته است. سوره شمس، آيات 1- 10.
(3)قسم به انجير و زيتون و قسم به طور سينا. سوره تين، آيات 1- 2.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 239
و اين معنا از بيانات كتاب و سنت به طور بديهي معلوم است كه نظام حيات در همه شؤونش در آخرت غير نظامي است كه در دنيا دارد، چون خانه آخرت خانه ابدي است، و از ساكنين آن خانه كساني كه اهل سعادتند، سعادتشان خالص، و آنها كه اهل شقاوتند شقاوتشان خالص است. طبقه اول آنچه را بخواهند و دوست داشته باشند در اختيار دارند، و طبقه دوم بغير از مكروه سهمي ندارند، هر چه دارند ناخوشايند است، ولي دار دنيا دار فنا و زوال است، در دنيا جز عوامل و اسباب خارجي و ظاهري، كه آميخته‌اي از مرگ و حيات، و فقدان و و جدان، و كام و ناكامي، و تعب و راحت، و اندوه و مسرت است، حاكم نيست، به خلاف خانه آخرت كه دار جزا است، و در آن عملي نيست و دنيا دار عمل است، و جزايي در آن نيست، و كوتاه سخن اينكه نشاه آخرت غير نشاه دنيا است.
پس اينكه خداي تعالي نشاه قيامت و جزا را به وسيله مقدمات آن تعريف مي‌كند، و خاطرنشان مي‌سازد كه نشاني آن برچيده شدن بساط دنيا و خراب شدن بنيان زمين آن، و متلاشي شدن كوه‌هاي آن، و پاره پاره شدن آسمان آن، و محو و بي‌نور شدن ستارگان آن و غير اينها در حقيقت از قبيل تحديد حدود يك نشاه به سقوط نظام حاكم بر نشاه‌اي ديگر است:" وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الْأُولي فَلَوْ لا تَذَكَّرُونَ" «1».
پس معناي اينكه فرمود:" فَإِذَا النُّجُومُ طُمِسَتْ" اين است كه در آن روز اثر ستارگان، نور و ساير آثار آن محو مي‌شود، چون كلمه" طمس" به معناي زايل كردن اثر و محو آن است، هم چنان كه در جاي ديگر اين طمس را معنا كرده فرموده:" وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ" «2».
" وَ إِذَا السَّماءُ فُرِجَتْ"- يعني روزي كه آسمان پاره مي‌شود، چون كلمه" فرج، فرجه" به معناي پيدا شدن شكاف بين دو چيز است، و در جاي ديگر اين فرج را معنا كرده فرموده:" إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ" «3».
" وَ إِذَا الْجِبالُ نُسِفَتْ"- يعني روزي كه كوه‌ها از ريشه كنده مي‌شوند و از بين مي‌روند، وقتي گفته مي‌شود:" نسفت الريح الكلاء" معنايش اين است كه باد، علف را از ريشه در آورد و از بين برد، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:
__________________________________________________
(1)شما كه از نشاه دنيا خبردار شديد پس چرا نسبت به نشاه آخرت متذكر نمي‌شويد. سوره واقعه، آيه 62.
(2)زماني كه ستارگان تيره مي‌شوند. سوره تكوير، آيه 2.
(3)در آن زمان كه آسمان شكافته شود. سوره انشقاق، آيه 1.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 240
" وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْجِبالِ فَقُلْ يَنْسِفُها رَبِّي نَسْفاً" «1».
" وَ إِذَا الرُّسُلُ أُقِّتَتْ"- يعني و روزي كه زمان حضور انبيا براي شهادت عليه امت‌ها معين مي‌شود، و يا آن زماني كه منتظر رسيدنش هستيم تا رسولان عليه امت‌ها شهادت دهند فرا مي‌رسد. و كلمه" اقتت" فعل ماضي مجهول از باب تفعيل از مصدر تاقيت است، كه به معناي توقيت و تعيين وقت است، و در باره شهادت انبيا در جاي ديگر فرموده:" فَلَنَسْئَلَنَّ الَّذِينَ أُرْسِلَ إِلَيْهِمْ وَ لَنَسْئَلَنَّ الْمُرْسَلِينَ" «2»، و نيز فرموده:" يَوْمَ يَجْمَعُ اللَّهُ الرُّسُلَ فَيَقُولُ ما ذا أُجِبْتُمْ" «3».
" لِأَيِّ يَوْمٍ أُجِّلَتْ ... لِلْمُكَذِّبِينَ" كلمه" أجل" به معناي مدتي است كه براي چيزي معين شده باشد و" تاجيل" به معناي اجل قرار دادن براي چيزي است، كه البته در لازمه آن كه همان تاخير باشد نيز استعمال مي‌شود، مثلا وقتي مي‌گويند:" قرض مؤجل" معنايش قرض مدت‌دار است، به خلاف" قرض حال" كه به معناي قرض فوري است، و اين معنا با آيه مناسب‌تر است تا معناي لغوي كلمه. و ضمير در" اجلت" به امور مذكور يعني طمس نجوم، شكافتن آسمان، ريشه كن شدن كوه‌ها، و تعيين وقت شهادت رسولان بر مي‌گردد. و معناي آيه اين است كه:
اين امور براي چه روزي تاخير داده شده، و خلاصه چه روزي صورت مي‌گيرد.
اين احتمال هم داده شده كه: كلمه" اجلت" به معناي مدت قرار دادن براي چيزي باشد، و ضمير مقدر در آن به رسل و يا به آنچه كه كلام بدان اشعار دارد، و مربوط به اخباري است كه رسولان از احوال آخرت داده‌اند برگردد، و معنا چنين باشد: چند سال و يا چند قرن به رسولان مهلت داده‌اند تا بعد از آن مهلت براي شهادت حاضر شوند، و يا چند قرن معين كرده‌اند تا بعد از آن آنچه انبيا خبر داده‌اند واقع شود، و صحنه هول انگيز قيامت و تعذيب كفار و تنعيم مؤمنين محقق گردد. و ليكن اين احتمال خالي از خفا و ابهام نيست.
اين آيه شريفه و آيه بعدش يعني مجموع" لِأَيِّ يَوْمٍ أُجِّلَتْ لِيَوْمِ الْفَصْلِ" به صورت سؤال
__________________________________________________
(1)از تو از كوه‌ها مي‌پرسند، بگو پروردگارم به نحوي ناگفتني آنها را از بين مي‌برد. سوره طه، آيه 105.
(2)به طور قطع از مردمي كه رسولان به سويشان گسيل شدند، و از خود رسولان سؤال خواهيم كرد. سوره اعراف، آيه 6.
(3)روزي كه خدا رسولان را جمع مي‌كند، و از ايشان مي‌پرسد امت‌ها چه جوابي به شما دادند.
سوره مائده، آيه 109.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 241
و جواب آمده تا عظمت و هول انگيزي آن روز را رسانيده تعجب شنونده را برانگيزد، و اصل معنا اين است كه اين امور تاخير انداخته شده براي روز فصل.
و اين نوع جمله‌هاي استفهامي در معناي تقدير قول است، و معناي آن اين است كه:
دليل بر عظمت اين روز و هول انگيزي و عجيب بودنش، اين است كه مي‌پرسند: براي چه روزي اين امور عظيم و هائل و عجيب تاخير انداخته شده‌اند، پس جواب داده مي‌شود براي روز فصل.
و منظور از" روز فصل" روز جزا است كه در آن خداي تعالي بين خلائق فصل قضا مي‌كند، هم چنان كه فرمود:" إِنَّ اللَّهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ" «1».
و جمله" وَ ما أَدْراكَ ما يَوْمُ الْفَصْلِ" تعظيمي است از آن روز، و از وقايع آن روز.
" فَوَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ"- كلمه" ويل" به معناي هلاكت است، و مراد از" مكذبين" تكذيب‌گران روز فصل است، كه وعده‌اش را به ايشان داده‌اند چون سياق آيات، سياق رساندن اين معناست كه آن روز واقع شدني است، و به همين منظور هم سوگند ياد شده.
و در اين جمله نفريني به تكذيب‌گران شده، و به همين نفرين اكتفاء شده، ديگر جواب كلمه" اذا" را نياورده، و نفرموده:" اذا النجوم طمست ...- وقتي ستارگان تيره مي‌شود چه مي‌شود ..."، و تقدير كلام اين است كه وقتي چنين و چنان مي‌شود" آنچه وعده‌اش به شما داده شده واقع مي‌شود". و يا اين است كه وقتي چنين و چنان مي‌شود" روز فصل واقع گشته" و تكذيب‌گران هلاك مي‌شوند، (كه جمله‌هايي كه بين گيومه است حذف شده و آن نفرين به جايش نشسته است).

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل برخي آيات گذشته)] ..... ص : 241

در كتاب خصال از ابن عباس روايت آورده كه گفت: روزي ابو بكر به حضور رسول خدا (ص) عرضه داشت: يا رسول اللَّه محاسنت زود سفيد شد؟ فرمود:
سوره هود، واقعه، مرسلات، و عم يتساءلون مرا پير كرد «2».
و در الدر المنثور است كه بخاري، مسلم، نسايي و ابن مردويه از ابن مسعود روايت كرده‌اند كه گفت: روزي در حالي كه ما با رسول خدا (ص) در غار مني
__________________________________________________
(1)خداوند در روز قيامت بين آنان فصل قضا مي‌كند. سوره حج، آيه 17.
(2)خصال صدوق، ج 1، ص 199. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 242
جاي گرفته بوديم، ناگهان سوره" و المرسلات عرفا" نازل گرديد، رسول خدا (ص) در همان حال آن را مي‌خواند و من از دهانش مي‌گرفتم هنوز دهان رسول خدا (ص) از خواندن اين سوره باز نايستاده بود كه ناگهان ماري بر آن جناب حمله كرد، رسول خدا (ص) فرمود: او را بكشيد، دويديم كه مار را بكشيم، ليكن دست ما به آن نرسيد و فرار كرد، رسول خدا (ص) فرمود من از شر شما حفظ شده‌ام، همانطور كه شما از شر اين مار حفظ شديد «1».
مؤلف: صاحب الدر المنثور اين روايت را به دو طريق ديگر نيز نقل كرده «2».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفاً" گفته: اين آيات تابع يكديگر و مترتب بر همند «3».
و در مجمع در ذيل همين آيه گفته: بعضي معتقدند كه مرسلات ملائكه‌اي هستند كه براي ابلاغ اوامر و نواهي خداي تعالي ارسال شده‌اند، (نقل از روايت هروي از ابن مسعود و نقل از ابي حمزه ثمالي يكي از اصحاب علي ع از آن جناب) «4».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" فَإِذَا النُّجُومُ طُمِسَتْ" گفته است: يعني نور ستارگان از بين مي‌رود، و خود آنان فرو مي‌ريزند «5».
و در همان كتاب در روايت ابي الجارود از امام ابي جعفر (ع) آمده كه در تفسير جمله مذكور، فرمود:" طمس نجوم" از بين رفتن روشني آنها است، و در تفسير آيه" وَ إِذَا السَّماءُ فُرِجَتْ" فرمود: يعني آسمان منشق مي‌شود." وَ إِذَا الرُّسُلُ أُقِّتَتْ" يعني رسولان در اوقاتي مختلف مبعوث مي‌شوند «6».
و در مجمع البيان است كه امام صادق (ع) در معناي جمله" اقتت" فرمود: يعني در اوقات مختلف مبعوث شدند «7».
و در تفسير قمي در ذيل جمله" لِأَيِّ يَوْمٍ أُجِّلَتْ" فرموده: يعني تاخير انداخته شده «8».
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 302.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 400.
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 415.
(5 و 6)تفسير قمي، ج 2، ص 401.
(7)مجمع البيان، ج 10، ص 415.
(8)تفسير قمي، ج 2، ص 400.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 243

[سوره المرسلات (77): آيات 16 تا 50] ..... ص : 243

اشاره

أَ لَمْ نُهْلِكِ الْأَوَّلِينَ (16) ثُمَّ نُتْبِعُهُمُ الْآخِرِينَ (17) كَذلِكَ نَفْعَلُ بِالْمُجْرِمِينَ (18) وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ (19) أَ لَمْ نَخْلُقْكُمْ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ (20)
فَجَعَلْناهُ فِي قَرارٍ مَكِينٍ (21) إِلي قَدَرٍ مَعْلُومٍ (22) فَقَدَرْنا فَنِعْمَ الْقادِرُونَ (23) وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ (24) أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ كِفاتاً (25)
أَحْياءً وَ أَمْواتاً (26) وَ جَعَلْنا فِيها رَواسِيَ شامِخاتٍ وَ أَسْقَيْناكُمْ ماءً فُراتاً (27) وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ (28) انْطَلِقُوا إِلي ما كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ (29) انْطَلِقُوا إِلي ظِلٍّ ذِي ثَلاثِ شُعَبٍ (30)
لا ظَلِيلٍ وَ لا يُغْنِي مِنَ اللَّهَبِ (31) إِنَّها تَرْمِي بِشَرَرٍ كَالْقَصْرِ (32) كَأَنَّهُ جِمالَتٌ صُفْرٌ (33) وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ (34) هذا يَوْمُ لا يَنْطِقُونَ (35)
وَ لا يُؤْذَنُ لَهُمْ فَيَعْتَذِرُونَ (36) وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ (37) هذا يَوْمُ الْفَصْلِ جَمَعْناكُمْ وَ الْأَوَّلِينَ (38) فَإِنْ كانَ لَكُمْ كَيْدٌ فَكِيدُونِ (39) وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ (40)
إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي ظِلالٍ وَ عُيُونٍ (41) وَ فَواكِهَ مِمَّا يَشْتَهُونَ (42) كُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِيئاً بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (43) إِنَّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ (44) وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ (45)
كُلُوا وَ تَمَتَّعُوا قَلِيلاً إِنَّكُمْ مُجْرِمُونَ (46) وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ (47) وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ ارْكَعُوا لا يَرْكَعُونَ (48) وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ (49) فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَهُ يُؤْمِنُونَ (50)
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 244

ترجمه آيات ..... ص : 244

آيا ما پيشينيان را (به كيفر كفر) هلاك نكرديم؟ (16).
از پي آنان هم قومي ديگر را (كه منكران قرآن باشند) نيز هلاك مي‌كنيم (17).
ما بدكاران عالم را همين گونه هلاك مي‌سازيم (18).
واي در آن روز به حال آنان كه آيات خدا را تكذيب كردند! (19).
آيا ما شما آدميان را از آبي پست و ناچيز بدين زيبايي نيافريديم؟ (20).
سپس آن را (از صلب پدر) به قرارگاه رحم منتقل ساختيم (21).
تا مدتي معين و معلوم (در رحم بماند) (22).
و ما تقدير مدت رحم (و تعيين سرنوشت او تا ابد) را كرديم، كه نيكو مقدر حكيمي هستيم (23).
واي در آن روز به حال آنان كه آيات خدا را تكذيب كردند (24).
آيا ما زمين را محل اجتماع بشر قرار نداديم؟ (25).
تا زندگان روي زمين تعيش كنند و مردگان درونش پنهان شوند (26).
و در زمين كوه‌هاي بلند برافراشتيم و از ابر و باران به شما آب زلال گوارا نوشانديم (27).
واي در آن روز به حال آنان كه آيات خدا را تكذيب كردند (28).
خطاب رسد اي منكران! شما امروز به سوي آن دوزخي كه تكذيب كرديد برويد (29).
برويد زير سايه دودهاي آتش دوزخ كه داراي سه شعبه است (30).
نه آنجا سايه‌اي خواهد بود و نه از شرار آتش هيچ نجاتي دارند (31).
آن آتش هر شراري بيفكند مانند قصري است (32).
گويي آن شراره (در سرعت و كثرت) همچون شتران زرد موي است (33).
واي در آن روز به حال آنان كه آيات خدا را تكذيب كردند (34).
اين روزي است كه كافران (براي نجات خود) سخني نتوانند گفت (35).
و به آنها رخصت عذرخواهي نيز نخواهند داد (36).
واي در آن روز به حال آنان كه آيات خدا را تكذيب كردند (37).
اين روز فصل (حكم و جدايي نيك و بد) است كه شما را با همه در گذشتگان پيشين به عرصه محشر جمع گردانيم (38).
پس اگر چاره‌اي بر نجات خود مي‌توانيد انجام دهيد كنيد (39).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 245
واي در آن روز به حال آنان كه آيات خدا را تكذيب كردند (40).
آن روز سخت بندگان با تقوا در سايه درختان بهشت و كنار نهرهاي جاري متنعمند (41).
و از هر نوع ميوه كه مايل باشند فراهم است (42).
به آنها خطاب شود كه از هر طعام و شراب بخواهيد بخوريد و بياشاميد كه شما را گوارا باد پاداش اعمال نيكي كه در دنيا بجا آورديد (43).
ما البته نيكوكاران عالم را چنين پاداش مي‌دهيم (44).
واي در آن روز به حال آنان كه آيات خدا را تكذيب كردند (45).
اي كافران شما هم بخوريد و تمتع بريد به عمر كوتاه دنيا كه شما بسيار بدكاريد (46).
واي در آن روز به حال آنان كه آيات خدا را تكذيب كردند (47).
و هر گاه به آنها گفته شد كه نماز و طاعت خدا را به جاي آريد اطاعت نكردند (48).
واي در آن روز به حال آنان كه آيات خدا را تكذيب كردند (49).
شما پس از آيات خدا (كه آن را تكذيب كرديد) باز به كدامين حديث ايمان مي‌آوريد؟! (50).

بيان آيات [بيان احتجاجاتي بر يگانگي خداوند در ربوبيت، و بر اثبات يوم الفصل كه از آيه:" أَ لَمْ نُهْلِكِ الْأَوَّلِينَ ..." و آيات بعد از آن استفاده مي‌شود] ..... ص : 245

اشاره

اين آيات حجت‌هايي است كه بر يگانگي خداي تعالي در ربوبيت دلالت مي‌كند، ادله‌اي است كه به حكم آن بايد يوم الفصلي باشد، و در آن مكذبين به جزاي خود برسند، و نيز به كيفرهايي كه براي آنان تهيه شده، و به نعمت و كرامتي كه براي مردم با تقوي آماده شده اشاره مي‌كند، و سوره را با توبيخ و مذمت منكرين كه از عبادت خدا و ايمان به گفتار او استكبار مي‌ورزند، ختم نموده است.
" أَ لَمْ نُهْلِكِ الْأَوَّلِينَ ثُمَّ نُتْبِعُهُمُ الْآخِرِينَ كَذلِكَ نَفْعَلُ بِالْمُجْرِمِينَ" استفهام در اين آيه انكاري است، و منظور از" اولين" امثال قوم نوح و عاد و ثمود است، كه از امت‌هاي قديم العهدند، و منظور از" آخرين" امت‌هايي است كه بعدا به ايشان پيوستند، و كلمه" اتباع" به معناي آن است كه چيزي را دنبال چيزي ديگر قرار دهند.
در جمله" ثم نتبعهم" كلمه" نتبع" را به رفع مي‌خوانيم، بنا بر اينكه استينافي و از نو باشد، چون عطف به كلمه" نهلك" نيست، و گر نه آن نيز مجزوم مي‌شد. و معناي آيه اين است كه: ما تكذيب‌گران را كه در امتهاي اولين بودند هلاك كرديم، و سپس ما امتهاي ديگر را به دنبال آنان هلاك مي‌كنيم.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 246
و جمله" كَذلِكَ نَفْعَلُ بِالْمُجْرِمِينَ" به منزله تعليل براي مطالب قبل است، و لذا بدون فصل (واو) آمده و عطف به ما قبل نشده، گويا گوينده‌اي پرسيده: آخر چرا هلاك شدند؟ در پاسخ فرموده: براي اين كه سنت ما با مجرمين همين است، و اين آيات- به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد- انذار است، و مي‌خواهد لحن بيان را به همان اصلي كه محور آيات اين سوره است يعني جمله" وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ" برگرداند، و در عين حال حجتي است بر يگانگي خدا در ربوبيت، چون هلاك كردن انسانهاي مجرم، خود تصرفي در عالم انساني و تدبيري براي آن است، و چون غير از خدا هلاك كننده‌اي نيست، و خود مشركين هم به اين اعتراف دارند، پس رب هم تنها او است و غير او رب و معبودي نيست.
علاوه بر اشارات ياد شده بر وجود يوم الفصل هم دلالت دارد، چون اهلاك قومي به خاطر جرائمي كه داشته‌اند وقتي تصور دارد كه قبلا تكليف كرده باشد، و تكليف هم وقتي مي‌تواند متوجه قومي بشود كه مجازاتي هم در كار باشد، اطاعت‌كاران را پاداش و گنهكاران را كيفر دهند، پس معلوم مي‌شود كه در اين ميان يوم الفصلي هست، و در آن افراد مطيع پاداش، و عاصيان كيفر داده مي‌شوند، و پاداش و كيفر آن روز از جنس پاداش و كيفر دنيا نيست، چون پاداش و كيفر دنيوي نمي‌تواند همه اولين و آخرين را شامل شود، پس در اين ميان روزي هست كه هر انساني در برابر هر كاري كه كرده جزا داده مي‌شود، و اين همان روز فصل و روز" مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ" است.
" أَ لَمْ نَخْلُقْكُمْ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ ... فَنِعْمَ الْقادِرُونَ" استفهام در اين آيه انكاري است، و كلمه" ماء مهين" به معناي آبي خوار و پست است، كه خودش نمي‌تواند خود را نگه دارد، و مراد از آن نطفه است، و مراد از" قرار مكين" محفظه رحم است، و منظور از" قدر معلوم" مدت حمل است.
و فعل" فقدرنا" از باب قدر به معناي اندازه‌گيري است، و حرف" فاء" براي تفريع قدر بر خلق است، و معنايش اين است كه: ما شما را خلق كرديم و حوادثي كه بعدها بر سرتان مي‌آيد و اوصاف و احوالي كه در آينده به خود مي‌گيريد همه را معين و تقدير كرديم. خلاصه هم خلقتان كرديم، و هم حوادثي كه در طول زندگي برايتان پيش مي‌آيد معين كرديم، يكي عمرش طولاني و ديگري كوتاه شد، يكي قيافه‌اش زيبا و ديگري زشت شد، يكي سالم و ديگري مريض شد، و همچنين از نظر رزق و چيزهاي ديگر.
بعضي «1» احتمال داده‌اند كه: جمله" قدرنا" از قدرت در مقابل عجز گرفته شده باشد،
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 417.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 247
و مراد اين باشد كه ما بر همه اينها تواناييم. ولي وجه قبلي وجيه‌تر است.
و معناي آيه اين است كه: ما شما را از آبي پست و ناچيز كه همان نطفه باشد آفريده‌ايم، و آن آب را در قرارگاهي محفوظ كه همان رحم مادران باشد جاي داديم، و تا مدتي معلوم كه همان مدت حمل باشد در آنجا نگه داشتيم، پس ما همه اين حوادث و صفات و احوال را كه با هستي شما ارتباط دارند تقدير كرديم، و چه خوب مقدري هستيم ما.
در اين آيات و اينكه مضمونش حجتي بر وحدانيت خداي تعالي در ربوبيت است، نظير آن بياني كه در آيات سابق داشتيم جريان دارد. و همچنين در اينكه اين حجت، حجت بر تحقق يوم الفصل نيز هست، چون ربوبيت اقتضاي آن دارد كه مربوبين در برابر ساحتش خضوع كنند، و اين خضوع همان گرويدن به ديني است كه مربوب را مكلف به تكاليفي مي‌كند، و تكليف هم جز بر دائر كردن جزا در برابر اطاعت و عصيان تمام نمي‌شود، و روزي كه مكلفين در آن روز به جزاي اعمال خود مي‌رسند، همان يوم الفصل است.
" أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ كِفاتاً أَحْياءً وَ أَمْواتاً ... فُراتاً" كلمه" كفات" و همچنين كلمه" كفت" به معناي جمع كردن و ضميمه كردن است، مي‌فرمايد: مگر ما نبوديم كه زمين را كفات كرديم، يعني چنان كرديم كه همه بندگان را در خود جمع مي‌كند، چه مرده‌ها را و چه زنده‌ها را. بعضي «1» گفته‌اند: كفات جمع كفت به معناي ظرف است. و معناي آيه اين است كه: مگر ما زمين را ظرفهايي براي جمع احيا و اموات نكرديم.
" وَ جَعَلْنا فِيها رَواسِيَ شامِخاتٍ"- كلمه" رواسي" جمع" راسيه" است، كه به معناي كوه پا بر جا و استوار است، و" شامخات" به معناي كوه‌هاي بلند است، و گويا آوردن كلمه" رواسي" زمينه‌چيني است براي آيه" وَ أَسْقَيْناكُمْ ماءً فُراتاً"، چون نهرها و چشمه‌هاي طبيعي همه از كوه‌ها منفجر مي‌شود، و به طرف دشت‌ها سرازير مي‌گردد، و كلمه" فرات" به معناي آب گوارا است، در دليل بودن اين آيات هم همان بيان كه در آيات قبل داشتيم مي‌آيد.

[وصف عذابي كه مكذبان قيامت در آن روز به سوي آن روانه مي‌شوند] ..... ص : 247

" انْطَلِقُوا إِلي ما كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ" اين آيه حكايت فرماني است كه در يوم الفصل به ايشان داده مي‌شود، صاحب كلام خداي تعالي است، به قرينه اينكه در آخر آيات مي‌فرمايد:" اگر نيرنگي داريد به كار ببريد"،
__________________________________________________
(1) مجمع البيان، ج 10، ص 417.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 248
و مراد از جمله" آنچه همواره تكذيبش مي‌كردند" جهنم است، و كلمه" انطلاق" به معناي روانه شدن و منتقل گشتن از جايي به جاي ديگر و بدون مكث است. و معناي آيه اين است كه: به ايشان گفته مي‌شود از محشر بدون هيچ درنگي به سوي آتش روانه شويد، همان آتشي كه همواره تكذيبش مي‌كرديد.
" انْطَلِقُوا إِلي ظِلٍّ ذِي ثَلاثِ شُعَبٍ" مفسرين «1» گفته‌اند: مراد از اين" ظل" سايه دودي است كه از آتش جهنم بالا مي‌رود، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ ظِلٍّ مِنْ يَحْمُومٍ" «2».
و نيز در مورد انشعاب آن به سه شعبه گفته‌اند: اين اشاره است به عظمت دود جهنم، چون دود وقتي خيلي متراكم و عظيم باشد شاخه شاخه مي‌شود.
" لا ظَلِيلٍ وَ لا يُغْنِي مِنَ اللَّهَبِ"" ظل ظليل" به معناي سايه خنك است، سايه‌اي كه از رسيدن حرارت به انسان جلوگيري كند، و براي آدمي ساتري از آزار حرارت باشد، و اينكه مي‌فرمايد سايه شعبه‌دار ظليل نيست، منظور اين است كه از هرم آتش و شعله‌هاي آن جلوگيري نمي‌كند.
" إِنَّها تَرْمِي بِشَرَرٍ كَالْقَصْرِ كَأَنَّهُ جِمالَتٌ صُفْرٌ" ضمير" انها" به" نار- آتش" بر مي‌گردد هر چند در كلام نامي از" نار" برده نشده بود، و ليكن از سياق معلوم است. و كلمه" شرر" به معناي زبانه‌هايي است كه از آتش بر مي‌خيزد. و معناي" قصر" معلوم است و كلمه" جمالة" جمع جمل است، كه به معناي شتر نر است، و معناي آيه روشن است.
" هذا يَوْمُ لا يَنْطِقُونَ وَ لا يُؤْذَنُ لَهُمْ فَيَعْتَذِرُونَ" كلمه" هذا" اشاره است به" يوم الفصل" و مراد از" يؤذن" اذن در سخن گفتن و يا عذرخواهي كردن است.
و جمله" فيعتذرون" عطف است بر جمله" يؤذن" و هر دو در سلك نفي قرار دارند، مي‌فرمايد امروز روزي است كه اهل محشر- از انسانها- سخن نمي‌گويند و اذن سخن گفتن به ايشان داده نمي‌شود، و يا اذن عذرخواهي كردن به ايشان داده نمي‌شود، پس اعتذاري نخواهند كرد. و نفي نطق در اين آيه با اثبات آن در آيات ديگر منافات ندارد، چون روز قيامت مواقف بسيار و مختلف دارد، در يك موقف از ايشان سؤال مي‌شود جواب هم مي‌دهند، و در
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 680.
(2)سايه‌اي از دود. سوره واقعه، آيه 43.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 249
موقفي ديگر بر دهان آنان مهر مي‌زنند و نمي‌توانند سخن بگويند، و ما در تفسير آيه شريفه" يَوْمَ يَأْتِ لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ" «1»، بياني در اين باره داشتيم، بدانجا مراجعه شود.
" هذا يَوْمُ الْفَصْلِ جَمَعْناكُمْ وَ الْأَوَّلِينَ فَإِنْ كانَ لَكُمْ كَيْدٌ فَكِيدُونِ" روز قيامت را از اين جهت يوم الفصل خوانده كه خداي تعالي در آن روز جدا سازي مي‌كند، و ميان اهل حق و اهل باطل با داوري خود جدايي مي‌اندازد، هم چنان كه فرمود:" إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ" «2»، و نيز فرموده:" إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ" «3» كه در يكي تعبير به فصل، و در ديگري تعبير به قضا كرده است.
و خطاب" كم- شما را" در جمله" جَمَعْناكُمْ وَ الْأَوَّلِينَ" به تكذيب‌گران اين امت است، بدان جهت كه جزء آخرين هستند، و به همين جهت در مقابل" اولين" قرارشان داد، و در جاي ديگر به نحو جامع فرموده: امروز روزي است كه همه مردم در آن جمع مي‌شوند،" ذلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ" «4» و در جاي ديگر فرموده:" وَ حَشَرْناهُمْ فَلَمْ نُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً" «5».
و معناي اينكه فرمود:" فَإِنْ كانَ لَكُمْ كَيْدٌ فَكِيدُونِ" اين است كه اگر شما حيله‌اي عليه من داريد تا با آن حيله عذاب مرا از خود دفع كنيد، آن حيله را بكار ببريد، و اين خطاب را اصطلاحا تعجيزي مي‌گويند، و معنايش اين است كه شما چنين نيرويي نداريد، در آن روز به طور كلي همه نيروها از شما گرفته مي‌شود، و با ظهور اين حقيقت كه" لا قوة الا للَّه" خود ستمكاران با ديدن عذاب يقين مي‌كنند، و بلكه مي‌بينند كه قوت همه‌اش از آن خدا است، و اينكه خدا شديد العذاب است، و اين زماني است كه پيشوايان از پيروان خود بيزاري مي‌جويند، و عذاب را مي‌بينند، و همه اسبابها از كار مي‌افتد «6».
و اين آيه يعني آيه" فَإِنْ كانَ لَكُمْ كَيْدٌ فَكِيدُونِ" مدلولي وسيع‌تر از آيه شريفه زير
__________________________________________________
(1)آن روز كه فرا رسد هيچ كس جز به اجازه او سخن نمي‌گويد. سوره هود، آيه 105.
(2)البته خداي تو در روز قيامت در آنچه اين مردم اختلاف انگيختند حكم خواهد كرد. سوره سجده، آيه 25.
(3)پروردگار تو در روز قيامت ميان آنها در آنچه اختلاف كردند داوري خواهد كرد. سوره يونس، آيه 93.
(4)همان روز است كه مردم در آن جمع مي‌شوند، سوره هود، آيه 103. [.....]
(5)و همه آنها را محشور مي‌كنيم و احدي از ايشان را از قلم نمي‌اندازيم. سوره كهف، آيه 47.
(6)سوره بقره، آيه 166.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 250
دارد كه مي‌فرمايد:" يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطارِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ فَانْفُذُوا لا تَنْفُذُونَ إِلَّا بِسُلْطانٍ" «1»، چون اين آيه تنها قدرت بر فرار را نفي مي‌كند، به خلاف آيه مورد بحث كه همه انحاي حيله را نفي مي‌كند.
در جمله" فكيدون" التفاتي از تكلم مع الغير (ما) به تكلم وحده (من) به كار رفته، چون در جملات قبل خداوند تعبير به" ما" مي‌كرد و مي‌فرمود:" ما شما را جمع مي‌كنيم"، و در اينجا تعبير به من كرده، و نكته در آن اين است كه امر" فكيدون" تعجيزي است، و متعلق آن كيد با كسي است كه همه قوت‌ها و قدرت‌ها از اوست، و او تنها خداي تعالي است، و اگر مي‌فرمود:" فكيدونا" اشاره به" توحيد" از بين مي‌رفت.
" إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي ظِلالٍ وَ عُيُونٍ وَ فَواكِهَ مِمَّا يَشْتَهُونَ ... الْمُحْسِنِينَ" مراد از كلمه" ظلال" سايه‌هاي بهشت، و مراد از كلمه" عيون" چشمه‌هاي آن است، كه اهل بهشت از آن سايه‌ها استفاده نموده، و از آن چشمه‌ها مي‌نوشند، و كلمه" فواكه" جمع فاكهه است كه به معناي ميوه است.
" كُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِيئاً بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ"- مفاد اين آيه اذن و اباحه است، تو گويي خوردن و نوشيدن كنايه است از مطلق تنعم به نعمتهاي بهشتي و تصرف در آن، هر چند كه از مقوله خوردن و نوشيدن نباشد. و استعمال اين كنايه شايع است، هم چنان كه خوردن مال را كنايه مي‌گيرند از مطلق تصرف، مثلا مي‌گويند مال مردم را مخور، يعني در آن تصرف مكن.
" إِنَّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ"- در اين جمله سعادت اهل بهشت را مسجل مي‌سازد.
" كُلُوا وَ تَمَتَّعُوا قَلِيلًا إِنَّكُمْ مُجْرِمُونَ" خطاب در اين آيه از قبيل خطابهاي تهديدآميزي است كه ما به دشمن خود مي‌كنيم و مي‌گوييم هر چه دلت مي‌خواهد بكن، و يا هر چه از دستت بر مي‌آيد كوتاهي مكن، كه معنايش اين است كه هر كاري بكني سودي به حالت ندارد، و اين نوع خطابها مخاطب را از اينكه از حيله‌هاي خود سود ببرد و در نتيجه به هدف خود برسد مايوس مي‌كند، و نظير آن در چند جاي قرآن آمده، مي‌فرمايد:" فَاقْضِ ما أَنْتَ قاضٍ إِنَّما تَقْضِي هذِهِ الْحَياةَ الدُّنْيا" «2».
__________________________________________________
(1)اي گروه جن و انس اگر مي‌توانيد به قسمتي از اقطار آسمانها و زمين نفوذ كنيد بكنيد و نفوذ نخواهيد كرد مگر با داشتن قدرت. سوره الرحمن، آيه 33.
(2)هر حكمي مي‌خواهي بكن كه تنها مي‌تواني در اين زندگي دنيا داوري كني. سوره طه، آيه 72.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 251
و نيز مي‌فرمايد:" اعْمَلُوا ما شِئْتُمْ إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ" «1».
پس اينكه فرمود:" كُلُوا وَ تَمَتَّعُوا قَلِيلًا": بخوريد، و در اندك زماني تمتع ببريد، و يا تمتعي اندك ببريد، در حقيقت مي‌خواهد ايشان را مايوس كند از اينكه با خوردن و تمتع بردن بتوانند عذاب را از خود دفع كنند، وقتي نمي‌توانند جلو عذاب را بگيرند، هر چه دلشان مي‌خواهد از متاع قليل دنيا بخورند.
و اگر در اين زمينه خصوص خوردن و تمتع را يادآور شد، براي اين بود كه منكرين معاد براي سعادت معنايي جز سعادت دنيا قائل نيستند، و براي سعادت دنيا هم معنايي جز خوردن و شهوتراني كردن نمي‌فهمند، عينا مانند يك حيوان بي‌زبان، كه قرآن كريم ايشان را به آن تشبيه نموده مي‌فرمايد:" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا يَتَمَتَّعُونَ وَ يَأْكُلُونَ كَما تَأْكُلُ الْأَنْعامُ وَ النَّارُ مَثْويً لَهُمْ" «2».
و جمله" إِنَّكُمْ مُجْرِمُونَ"، علت مطالب ما قبل را بيان مي‌كند، كه در آن امر مي‌كرد به اينكه بخوريد و تمتع ببريد كه از آن سودي نخواهيد برد، براي اينكه شما با تكذيب يوم الفصل، و تكذيب كيفر تكذيب‌گران، مجرم شديد، و جزاي مجرم خواه ناخواه آتش است.

[مقصود از ركوع در آيه:" وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ ارْكَعُوا لا يَرْكَعُونَ" و وجه اتصال اين آيه با آيات قبل ..... ص : 251

" وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ ارْكَعُوا لا يَرْكَعُونَ" مراد از" ركوع"- به طوري كه ديگران هم گفته‌اند «3»- نماز خواندن است، و شايد به اعتبار آن باشد كه نماز مشتمل بر ركوع است.
بعضي «4» هم گفته‌اند: مراد از ركوعي كه در اين آيه به آن امر فرموده، مطلق خشوع و خضوع و تواضع براي خداي تعالي است، به اينكه دعوتش را بپذيرند، و كلامش را قبول نموده، دينش را پيروي نمايند، و خلاصه بندگيش كنند.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: مراد از اين ركوع همان سجده‌اي است كه در قيامت مامور بدان مي‌شوند، ولي نمي‌توانند انجام دهند، كه قرآن در باره‌اش فرموده:" وَ يُدْعَوْنَ إِلَي السُّجُودِ فَلا يَسْتَطِيعُونَ" «6»، ليكن اين دو وجه خالي از بعد نيست.
__________________________________________________
(1)هر چه مي‌خواهيد بكنيد، كه او بدانچه مي‌كنيد بينا است. سوره حم‌سجده، آيه 40.
(2)و كساني كه كافر شدند تمتع مي‌برند، و مي‌خورند آن چنان كه چارپايان مي‌خورند، و آتش منزلگاه ايشان است. سوره محمد، آيه 12.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 419.
(4 و 5)روح المعاني، ج 29، ص 178.
(6)و دعوت به سجود مي‌شوند اما قادر بر آن نيستند. سوره قلم، آيه 42.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 252
و اما اينكه وجه اتصال اين آيه به ما قبلش چيست؟ به نظر ما وجهش اين است كه زمينه گفتار در سابق زمينه تهديد تكذيب‌گران روز فصل بود، و در اين مقام بود كه آثار سوء اين تكذيبشان را بيان كند، در آيه مورد بحث هم همين مطلب را تمام نموده، مي‌فرمايد اينان خدا را وقتي كه ايشان را به عبادت خود مي‌خواند عبادت نمي‌كنند، چون منكر روز جزايند، و با انكار روز جزا عبادت معنا ندارد، پس آيه مورد بحث به اين بيان متصل به ما قبل است، و در عين حال زمينه‌اي است براي آيه بعد كه مي‌فرمايد:" فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَهُ يُؤْمِنُونَ".
بعضي «1» به زمخشري نسبت داده‌اند كه گفته است: اين آيه متصل به كلمه" للمكذبين" است، كه در آيه قبل بود، گويا فرموده: ويل براي كساني كه تكذيب كردند، و كساني كه وقتي به ايشان گفته مي‌شود ركوع كنيد ركوع نمي‌كنند.
در اين آيه التفاتي به كار رفته، قبلا منكرين معاد مورد خطاب بودند، به ايشان مي‌فرمود:" بخوريد ..." و در اينجا غايب به حساب آمده‌اند، مي‌فرمايد:" وقتي به ايشان گفته مي‌شود ..." و وجه اين التفات روگرداني از ايشان است، چون بعد از آنكه در جمله" كلوا و تمتعوا" ايشان را به خودشان واگذاشت، كه هر چه مي‌خواهند بكنند، ديگر معنا ندارد باز خطاب را متوجهشان كند.
" فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَهُ يُؤْمِنُونَ" يعني وقتي به قرآن كه معجزه و آيتي است الهي ايمان نمي‌آورند، و وقتي اين قرآن با كمال روشني و با برهان قاطع برايشان بيان مي‌كند كه معبودي جز خدا ندارند، و خدا شريكي ندارد، و در پيش رويشان يوم الفصلي چنين و چنان دارند، توجهي بدان نمي‌كنند، ديگر بعد از اين قرآن به چه سخني ايمان مي‌آورند.
اين جمله رسول خدا (ص) را مايوس مي‌كند از اينكه به خدا و رسولش ايمان بياورند، و به منزله هشداري است به اينكه ديگر ايشان را به ايمان دعوت مكن، و اينكه گفتيم" بخورند و تمتع ببرند" سخن به جايي بود، ديگر ايمان‌آور نيستند، و هيچ فايده‌اي در دعوت كردن آنان نيست، جز همين مقدار كه حجت بر آنان تمام شود.

بحث روايتي [(چند روايت در ذيل برخي آيات گذشته)] ..... ص : 252

در تفسير قمي در ذيل آيه" أَ لَمْ نَخْلُقْكُمْ مِنْ ماءٍ مَهِينٍ" آمده يعني آبي گنديده و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 29، ص 178.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 253
" فَجَعَلْناهُ فِي قَرارٍ مَكِينٍ"، يعني در رحم و" إِلي قَدَرٍ مَعْلُومٍ" يعني تا منتهاي اجل «1».
مؤلف: و در اصول كافي در روايتي از ابي الحسن ماضي (ع) آمده كه آيه" أَ لَمْ نُهْلِكِ الْأَوَّلِينَ" را بر تكذيب‌گراني تطبيق فرموده كه در خصوص اطاعت از اوصياي پيغمبر او را تكذيب كردند و جمله" ثُمَّ نُتْبِعُهُمُ الْآخِرِينَ" را بر كساني تطبيق فرموده كه نسبت به آل محمد جفا كردند «2».
و اين حديث علاوه بر اضطرابي كه در متن آن هست صرف تطبيق مصداق بر آيه است، نه تفسير آن.
و نيز در آن كتاب آمده كه در معناي آيه" أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ كِفاتاً أَحْياءً وَ أَمْواتاً" فرموده" كفات" به معناي مساكن است. آن گاه اضافه كرده كه امير المؤمنين (ع) در مراجعتش از صفين به قبرها نظر انداخت، و آن گاه فرمود: اينجا كفات اموات است، يعني منزلگاه ايشان است و سپس نظر انداخت به خانه‌هاي كوفه و فرمود: اينها كفات زندگان است، آن گاه اين آيه را تلاوت كرد:" أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ كِفاتاً أَحْياءً وَ أَمْواتاً" «3».
مؤلف: و در كتاب معاني الاخبار به سند خود از حماد از امام صادق (ع) روايت كرده كه آن جناب نظري به مقابر انداخت، و سخناني كه در حديث قبل آمده بود به زبان آورد «4».
و در همان كتاب در تفسير جمله" وَ جَعَلْنا فِيها رَواسِيَ شامِخاتٍ" آمده كه منظور كوه‌هاي مرتفع است.
و نيز در همان كتاب در معناي جمله" ذِي ثَلاثِ شُعَبٍ" آمده كه: در آن، سه شعبه از آتش است، و در معناي" إِنَّها تَرْمِي بِشَرَرٍ كَالْقَصْرِ" فرموده شراره‌هايي از آتش كه به بزرگي قصرها و كوه‌ها است.
و نيز در همان كتاب در تفسير" إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي ظِلالٍ وَ عُيُونٍ" آمده كه فرمود: در سايه‌هايي از نور كه روشن‌تر از نور خورشيد است «5».
و در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ ارْكَعُوا لا يَرْكَعُونَ" مي‌گويد: مقاتل گفته
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 400.
(2)اصول كافي، ج 1، ص 435، ح 1.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 400.
(4)معاني الاخبار، ص 342، ح 1. [.....]
(5)تفسير قمي، ج 2، ص 400.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 254
اين آيه در باره قبيله ثقيف نازل شد، كه رسول خدا (ص) به ايشان دستور داد نماز بخوانند، و آنها گفتند" لا ننحني" يعني ما هرگز قامت خم نمي‌كنيم. البته در روايت به جاي كلمه" لا ننحني"" لا نحني" آمده. آن گاه گفتند قامت خم كردن ننگي است بر ما، پس رسول خدا (ص) فرمود: ديني هم كه ركوع و سجود نداشته باشد چيزي ندارد «1».
مؤلف: در انطباق اين قصه- كه حتما بايد بعد از هجرت و وجوب نماز واقع شده باشد- با آيه مورد بحث خفايي هست، و آن طور كه بايد روشن نيست.
و در تفسير قمي در باره آيه قبلي آمده كه وقتي به ايشان گفته مي‌شود: امام را دوست بداريد و ولايتش را بپذيريد، نمي‌پذيرند «2».
مؤلف: اين روايت هم از باب تطبيق كلي بر مصداق است، نه از باب تفسير.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 419.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 401.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 255

(78)سوره نبا مكي است و چهل آيه دارد (40) ..... ص : 255

[سوره النبإ (78): آيات 1 تا 16] ..... ص : 255

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
عَمَّ يَتَساءَلُونَ (1) عَنِ النَّبَإِ الْعَظِيمِ (2) الَّذِي هُمْ فِيهِ مُخْتَلِفُونَ (3) كَلاَّ سَيَعْلَمُونَ (4)
ثُمَّ كَلاَّ سَيَعْلَمُونَ (5) أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً (6) وَ الْجِبالَ أَوْتاداً (7) وَ خَلَقْناكُمْ أَزْواجاً (8) وَ جَعَلْنا نَوْمَكُمْ سُباتاً (9)
وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ لِباساً (10) وَ جَعَلْنَا النَّهارَ مَعاشاً (11) وَ بَنَيْنا فَوْقَكُمْ سَبْعاً شِداداً (12) وَ جَعَلْنا سِراجاً وَهَّاجاً (13) وَ أَنْزَلْنا مِنَ الْمُعْصِراتِ ماءً ثَجَّاجاً (14)
لِنُخْرِجَ بِهِ حَبًّا وَ نَباتاً (15) وَ جَنَّاتٍ أَلْفافاً (16)

ترجمه آيات ..... ص : 255

به نام خداي رحمان و رحيم.
مردم از چه خبر مهمي پرسش و گفتگو مي‌كنند؟ (1).
از خبر بزرگ قيامت (2).
كه در آن با هم به جدل و اختلاف كلمه برخاستند (چون پيغمبر (ص) به نزول قرآن سخن از خدا و قيامت آغاز فرمود مؤمن و كافر در صدق و كذبش به مجادله پرداختند اين آيات نازل شد) (3).
چنين نيست كه منكران پنداشته‌اند به زودي (وقت مرگ را) خواهند دانست (4).
و البته (بر خطاي خود) به زودي آگاه مي‌شوند (5).
آيا ما زمين را مهد آسايش خلق نگردانيديم؟ (6).
و كوه‌ها را ميخ‌هايي در آن نساختيم؟ (7).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 256
و شما را جفت (زن و مرد) آفريديم (تا انس و نشاط و فرزند صالح و بقاي نوع بازيابيد) (8).
و خواب را براي شما مايه قوام حيات و استراحت قرار داديم (9).
و پرده سياه شب را ساتر (احوال خلق) گردانيديم (10).
و روز روشن را براي تحصيل معاش آنان مقرر داشتيم (11).
و بر فراز آنها هفت آسمان محكم بنا كرديم (12).
و چراغي (چون خورشيد) رخشان بر افروختيم (13).
و از فشار و تراكم ابرها آب باران فرو ريختيم (14).
تا بدان آب و دانه و گياه برويانيم (15).
و باغهاي پر درخت (و انواع ميوه‌ها) پديد آورديم (16).

بيان آيات ..... ص : 256

اشاره

اين سوره متضمن خبر از آمدن يوم الفصل و صفات آن و استدلال بر حقيقت آن، و ترديدناپذيري آن است، و از اينجا آغاز مي‌شود كه مردم از يكديگر از خبر قيامت مي‌پرسند، آن گاه در سياق جواب و با لحني تهديدآميز مي‌فرمايد: به زودي از آن آگاه خواهند شد، و سپس براي ثبوت آن به اين دليل استدلال مي‌كند كه نظام مشهود در عالم با تدبير حكيمانه‌اي كه در آن است، بهترين و روشن‌ترين دلالت را دارد بر اينكه بعد از اين نشاه دنياي متغير و فنا پذير، نشاه ثابت و باقي هست، و به دنبال اين خانه‌اي كه در آن عمل هست و جزا نيست، خانه‌اي هست كه در آن جزا هست و عمل نيست، پس در اين ميان روزي هست كه نظام جاري در اين عالم از آن خبر مي‌دهد.
سپس آن روز را با ذكر حوادثش توصيف مي‌كند كه مردم همگي در آن احضار مي‌شوند، و همه يك جا جمع مي‌گردند، طاغيان به سوي عذابي دردناك و متقين به سوي نعيمي مقيم منتقل مي‌شوند، و در آخر، كلام را با يك جمله تهديدآميز ختم مي‌كند. و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده.
" عم يتساءلون" كلمه" عم" مخفف" عن ما- از چه" است، و حرف الف از كلمه" ما" ي استفهاميه حذف شده، و اين اختصاص به اين مورد ندارد، هر جا كه حرف جر بر سر" ما" ي استفهاميه در آيد، الف آن حذف مي‌شود، مثلا گفته مي‌شود:" لم"،" مم"،" علي م" و
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 257
" الي م" كه مخفف لما و مما و علي ما و الي ما است، و مصدر تساؤل به معناي اين است كه مردمي از يكديگر از مطلبي سؤال كنند، يا بعضي بعد از بعضي ديگر از مطلبي سؤال كنند، هر چند كه مسئول از خود آنان نباشد، در مورد ما نيز يا چنين بوده كه مردمي از يكديگر از مساله معاد مي‌پرسيدند، و يا يكي پس از ديگري از رسول خدا (ص) مي‌پرسيدند، و چون سياق سوره سياق جواب است و در اين جواب هم جانب تهديد و انذار چربيده، اين نظريه را تاييد مي‌كند كه متسائلان، كفار مكه بودند، همان مشركيني كه منكر نبوت و معاد بودند، نه مؤمنين، و نه كفار و مؤمنين هر دو.
پس تساؤل در ميان مشركين بوده، و اگر قرآن كريم خبر از آن را به صورت استفهام آورده براي اين است كه به پوچي و حقارت آن اشاره كند، و بفهماند پاسخ اين تساؤل آن قدر روشن است كه اصلا جايي براي اين تساؤل نيست.

[بيان اينكه مقصود از" نبا عظيم" قيامت و" تسائل" از آن در بين مشركين بوده است (عَمَّ يَتَساءَلُونَ ...)] ..... ص : 257

" عَنِ النَّبَإِ الْعَظِيمِ الَّذِي هُمْ فِيهِ مُخْتَلِفُونَ" اين آيه پاسخ از استفهامي است كه خود خداي تعالي كرده بود خودش پرسيد از چه تساؤل مي‌كنند؟ پاسخ مي‌دهد از خبري بس عظيم. و اين توصيفي كه از خبر مذكور كرده توصيفي است كه تعظيم آن خبر از آن هويدا است.
و مراد از" خبر عظيم" خبر بعث و قيامت است، كه قرآن عظيم در سوره‌هاي مكي و مخصوصا در سوره‌هايي كه در اوائل بعثت نازل شده كمال اهتمام را درباره اثبات آن دارد، مؤيد اين معنا سياق آيات اين سوره است كه در آنها جز به مساله قيامت، و صفات يوم الفصل، و استدلال بر حقيت و واقعيت آن پرداخته نشده.
ولي بعضي «1» گفته‌اند: مراد از آن نبا قرآن عظيم است. ليكن سياق اين احتمال را رد مي‌كند، چون هر چند كه گفتار سوره خالي از اشاره به قرآن نيست، و ليكن سياق اجنبي از آن است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: نبا عظيم عبارت است از عقايدي چون اثبات صانع، و صفات او و ملائكه و رسل او، و مساله بعث، بهشت، دوزخ و غير آن كه مورد اختلافشان بوده.
به نظر مي‌رسد صاحب اين قول بدان جهت كه در اين سوره به حقيت همه اين مطالب اشاره شده، چنين گفته است. ليكن اين طرز استفاده درست نيست چون اشاره به حقيت معارف اسلامي از لوازم مساله قيامت است، كه خود از لوازم جزا و تكليف است، جزاي
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 10، ص 421.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 258
اعتقادات حق و اعمال صالح، و جزاي كفر و جرائم عملي، و اگر در سوره به صفات يوم الفصل پرداخته تبعي و به قصد ثانوي بوده، و غرض اولي بدان متعلق نشده.
علاوه بر اين، مراد از افرادي كه از يكديگر تساؤل مي‌كرده‌اند- به بياني كه گذشت- مشركين بوده‌اند، كه صانع و ملائكه را قبول داشتند، و ما وراي آن را يعني رسالت و قيامت و بهشت و دوزخ را منكر بودند.

[مراد از اختلاف مشركين در باره معاد] ..... ص : 258

" الَّذِي هُمْ فِيهِ مُخْتَلِفُونَ"- مشركين در اصل انكار معاد متفق بودند، اختلافشان تنها در طرز انكار آن بوده، بعضي آن را محال مي‌دانستند و به خاطر محال بودنش منكر بودند، هم چنان كه از سخني كه قرآن كريم از ايشان حكايت كرده اين معنا استفاده مي‌شود، و آن سخن اين است:" هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلي رَجُلٍ يُنَبِّئُكُمْ إِذا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّكُمْ لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ" «1»، بعضي ديگر آن را محال نمي‌دانستند، بلكه تنها به نظرشان بعيد مي‌رسيده، از اين جهت انكارش نموده، به حكايت قرآن مي‌گفتند:" أَ يَعِدُكُمْ أَنَّكُمْ إِذا مِتُّمْ وَ كُنْتُمْ تُراباً وَ عِظاماً أَنَّكُمْ مُخْرَجُونَ هَيْهاتَ هَيْهاتَ لِما تُوعَدُونَ" «2»، بعضي هم نه آن را محال مي‌دانستند، و نه بعيد مي‌شمردند، بلكه انكارشان از اين جهت بود كه در آن شك داشتند، هم چنان كه آيه زير كه مي‌فرمايد:" بَلِ ادَّارَكَ عِلْمُهُمْ فِي الْآخِرَةِ بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ مِنْها" «3»، با وضع آنان تطبيق مي‌كند. بعضي هم يقين بدان داشتند، و ليكن از در عناد منكر آن مي‌شدند كه جمله" بَلْ لَجُّوا فِي عُتُوٍّ وَ نُفُورٍ" «4» حكايت حال ايشان است.
و آنچه از آيات سه‌گانه اول سوره و بعد آن به دست مي‌آيد اين است كه وقتي از قرآن شنيدند كه در انذار و تهديد ايشان سخن از روز قيامت و جزا و يوم الفصل مي‌آورد، برايشان گران آمده، شروع كرده‌اند از يكديگر بپرسند كه اين چه خبر عجيبي است، كه تا كنون به گوش ما نخورده؟ و چه بسا به خود رسول خدا (ص) رجوع كرده و يا از مؤمنين مي‌پرسيدند كه روز قيامت چيست و چه خصايصي دارد، و چه وقت واقع مي‌شود؟
__________________________________________________
(1)آيا شما را رهنمايي بكنم به مردي كه به شما خبر آورده كه بعد از آنكه به كلي متلاشي شديد دوباره با خلقتي جديد موجود مي‌شويد. سوره سبأ، آيه 7.
(2)آيا به شما وعده مي‌دهد كه وقتي مرديد و خاك و استخوان گشتيد دوباره از خاك خارج مي‌شويد؟ هيهات، هيهات كه چه وعده‌اي دور و بعيد به شما مي‌دهد. سوره مؤمنون، آيه 35 و 36.
(3)نكند علم ايشان به آخرت كامل است، نه، بلكه در مورد آن در شك هستند. سوره نمل، آيه 66.
(4)ولي آنها در سركشي و فرار از حقيقت لجاجت مي‌ورزند. سوره ملك، آيه 21.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 259
" مَتي هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ" «1» و چه بسا در مورد بعضي از حقايق قرآني و معارفي جديد كه اسلام متضمن آن بود به اهل كتاب و مخصوصا به يهود مراجعه نموده، در فهم آن معارف از آنان كمك مي‌گرفتند.
و خداي تعالي در اين سوره تساؤل آنان را به صورت سؤال و جوابي حكايت نموده، مي‌فرمايد:" از چه تساؤل مي‌كنند؟" آن گاه خودش پاسخ خود را مي‌دهد كه" از خبري عظيم تساؤل مي‌كنند، خبر عظيمي كه در باره آن ديدي مختلف دارند"، و آن گاه از تساؤل آنان پاسخ مي‌دهد كه" كَلَّا سَيَعْلَمُونَ ..." نه، بيهوده از يكديگر نپرسند كه به زودي خواهند دانست ...
مفسرين درباره مفردات آيات سه‌گانه، و تقريب معاني آن وجوهي بسيار گفته‌اند، كه چون هيچ يك از آنها با سياق سازگار نبود، از ايرادش خودداري نموديم، و آنچه آورديم مطلبي است كه سياق، آن را افاده مي‌كند.
" كَلَّا سَيَعْلَمُونَ ثُمَّ كَلَّا سَيَعْلَمُونَ" اين جمله جلو ايشان را از تساؤل از قيامت مي‌گيرد، تساؤلي كه گفتيم منشا آن مختلف بوده. و معناي آيه اين است كه بايد دست از اين پرس و جوي‌ها بردارند، براي اينكه حقيقت امر به زودي برايشان كشف مي‌شود، و اين خبر- قيامت- واقع مي‌شود، آن وقت آنچه امروز نمي‌دانند خواهند دانست، و در اين تعبير تهديدي هم هست همان تهديدي كه در آيه" وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ" «2»، به چشم مي‌خورد، و جمله" ثُمَّ كَلَّا سَيَعْلَمُونَ" تاكيد همان ردع و تهديد سابق است، و لحن تهديد خود قرينه است بر اينكه پرس و جوي كنندگان مشركين بوده‌اند، كه منكر معاد و جزايند، نه مؤمنين، و نه مشركين و مؤمنين جميعا.
" أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً" اين آيه تا يازده آيه بعدش در مقام احتجاج و استدلال بر ثبوت بعث و جزا و تحقق اين خبر عظيم است، و لازمه ثبوت آن صحت جمله قبلي است كه مي‌فرمود:" كَلَّا سَيَعْلَمُونَ" و اينكه به زودي مشاهده مي‌كنند و مي‌دانند.

[بيان احتجاج و استدلال بر ثبوت بعث و جزا، مستفاد از آيات:" أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً ..."] ..... ص : 259

بيان آن حجت اين است كه عالم محسوس با زمين و آسمانش و شب و روزش و انسانهايش كه نسلا بعد نسل مي‌آيند و مي‌روند، و نظام جاري در سراپايش، و تدبير متقن و
__________________________________________________
(1)سوره ملك، آيه 25.
(2)و به زودي آنها كه ستم كردند مي‌دانند كه بازگشتشان به كجا است. سوره شعراء، آيه 227.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 260
دقيقي كه در همه امورش جريان دارد، ممكن نيست صرفا به خاطر بازي و سرگرمي پديد آمده باشد، و هيچ هدف و غرضي در نظر پديد آورنده‌اش نباشد، پس به طور مسلم و بديهي بايد در پي اين نظام متحول و متغير و گردنده، عالمي باشد كه نظام در آن ثابت و باقي باشد، و در آن عالم اثر صلاح و فساد اين عالم، ظهور پيدا كند، صلاحي كه فطرت بشر بدان دعوت مي‌كرد، و فسادي كه از آن نهي مي‌نمود، و ما مي‌بينيم كه اثر صلاح و فساد، كه همانا سعادت متقين و شقاوت مفسدين است در اين عالم محسوس ظاهر نشده، و اين از محالات است كه خداي تعالي در فطرت بشر آن دعوت غريزي را و اين ردع و منع غريزي را به وديعه بسپارد، در حالي كه نه آن دعوت اثري در خارج داشته باشد و نه آن منع، پس به طور يقين در اين ميان روزي وجود دارد كه در آن روز انسان صالح اثر صلاح خود را، و انسان فاسد اثر فساد خود را مي‌بيند.
پس اين آيات در معناي آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلًا ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النَّارِ أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجَّارِ" «1» با اين بيان و اين استدلال ثابت مي‌شود كه در اين ميان روزي هست كه انسان آن را ديدار خواهد كرد، و در آن روز به جزاي آنچه كرده چه خير و چه شر مي‌رسد، پس مشركين نمي‌توانند در آن اختلاف نموده، و يا شك كنند، و يا بعضي ديگرشان آن را بعيد بشمارند، و يا بعضي ديگرشان محال بدانند، و يا بعضي ديگرشان با علم به آن از در عناد و لجاج منكرش شوند، پس آمدن چنين روزي بديهي، و وقوعش ضروري است، و جزاي در آن جاي شك نيست.
از بعضي «2» از مفسرين چنين بر مي‌آيد كه خواسته‌اند بگويند: اين آيات در مقام اثبات قدرت است، و اينكه عود- در قيامت- نظير بدء- آغاز- خلقت است، آن خدايي كه توانست عالم را ابتداء خلق كند، قادر است كه آن را دوباره اعاده دهد. اين استدلال هر چند كه در جاي خودش تمام و صحيح است، و در كلام خداي تعالي هم به آن تمسك شده و ليكن استدلالي است بر امكان اعاده، نه بر وقوع آن، و سياق آيات مورد بحث مي‌خواهد وقوع آن را
__________________________________________________
(1)ما آسمان و زمين و آنچه بين آن دو است به باطل نيافريديم. اين پندار كساني است كه كافر شدند، پس ويل از آتش براي كساني كه كافر شدند، آيا پنداشته‌اند كه ما مردم با ايمان و با عمل صالح را چون مفسدين در زمين قرار مي‌دهيم؟ و يا پنداشته‌اند كه با متقين و فجار يك جور معامله مي‌كنيم؟ سوره ص، آيه 28.
(2)تفسير قرطبي، ج 19، ص 171.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 261
اثبات كند نه امكانش را، پس بيان مناسب‌تر همان بياني است كه ما ذكر كرديم.
و به هر حال اينكه فرمود:" أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً" استفهامي است انكاري، و كلمه" مهاد" به معناي بستر و قراري است كه در آن تصرف مي‌شود، و بر فرشي كه روي آن مي‌نشينند نيز اطلاق مي‌گردد. و معناي جمله اين است كه مگر ما نبوديم كه زمين را براي شما قرارگاه كرديم، تا بتوانيد در آن قرار گيريد، و در آن تصرف كنيد.

[معناي اينكه فرمود:" كوه‌ها را ميخ‌ها قرار داديم" و" ازواج خلقتان كرديم"، و" خوابتان را سبات قرار داديم" و ...] ..... ص : 261

" وَ الْجِبالَ أَوْتاداً" كلمه" أوتاد" جمع وتد است، و" وتد" به معناي ميخ است، البته بنا به گفته صاحب مجمع ميخ بزرگ را" وتد" گويند (نه ميخهاي معمولي را) «1». و اگر كوه‌ها را ميخ خوانده شايد از اين جهت بوده كه پيدايش عمده كوه‌هايي كه در روي زمين است از عمل آتشفشان‌هاي تحت الارضي است، كه يك نقطه از زمين را مي‌شكافد و مواد مذاب زميني از آن فوران مي‌كند، و به اطراف آن نقطه مي‌ريزد، و به تدريج اطراف آن نقطه بالا مي‌آيد و مي‌آيد تا به صورت ميخي كه روي زمين كوبيده باشند، در آيد، و باعث سكون و آرامش فوران آتشفشان زير زمين گردد، و اضطراب و نوسان زمين از بين برود.
و از بعضي «2» از مفسرين حكايت شده كه گفته است: مراد از ميخ بودن كوه‌ها اين است كه معاش اهل زمين به وسيله اين كوه‌ها و منافعي كه خدا در آنها به وديعت سپرده تامين مي‌شود، چون اگر كوه‌ها نبودند زمين دائما در زير پاي اهلش در حال نوسان بود، نه كشت و زرعي مي‌گذاشت، و نه خانه‌اي. ولي اين سخن در حقيقت لفظ را بدون جهت از ظاهرش برگرداندن است.
" وَ خَلَقْناكُمْ أَزْواجاً" يعني ما شما را جفت جفت از نر و ماده آفريديم، تا سنت ازدواج و تناسل در بينتان جريان يابد، در نتيجه نوع بشر تا روزي كه خدا خواسته باشد باقي بماند.
بعضي «3» گفته‌اند: مراد از ازواج، اشكال است، يعني ما شما را شكل هم خلق كرديم.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: يعني ما شما را اصناف مختلف سفيد و سياه و سرخ و زرد خلق كرديم.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 420.
(2)روح المعاني، ج 30، ص 6. [.....]
(3 و 4)مجمع البيان، ج 10، ص 421.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 262
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه خلقت هر يك نفر از شما از دو مني يعني مني مرد و مني زن بوده. ولي اين وجوه ضعيفند.
و بعضي «2» گفته‌اند: التفاتي كه در آيه از غيبت- سيعلمون- به خطاب- خلقناكم- به كار رفته، به منظور مبالغه در الزام و اسكات خصم بوده.
" وَ جَعَلْنا نَوْمَكُمْ سُباتاً" كلمه" سبات" به معناي راحتي و فراغت است، چون خوابيدن باعث آرامش و تجديد قواي حيواني و بدني مي‌شود، و خستگي ناشي از بيداري و تصرفات نفس در بدن از بين مي‌رود.
بعضي «3» گفته‌اند: كلمه" سبات" به معناي قطع است، و اگر خواب را قطع خوانده، بدين جهت بوده كه در خواب تصرفات نفس در بدن قطع مي‌شود. اين وجه هم نزديك به همان وجه قبلي است.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند:" سبات" به معناي مرگ است، و اگر خداي سبحان خواب را جزو مرگ دانسته، تنها در اين آيه نبوده، در آيه ديگر نيز آن را مرگ خوانده و فرموده:" هُوَ الَّذِي يَتَوَفَّاكُمْ بِاللَّيْلِ" «5»، ليكن اين معنا بعيد است، و آيه‌اي كه شاهد آورده، خداي تعالي در آن خوابيدن را توفي- تحويل گرفتن- خوانده، نه ميراندن، بلكه قرآن كريم تصريح دارد بر اينكه خوابيدن مردن نيست، و فرموده:" اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها" «6».
" وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ لِباساً" يعني ما شب را چون لباس ساتري قرار داديم كه با ظلمتش همه چيز و همه ديدني‌ها را مي‌پوشاند، همانطور كه لباس بدن را مي‌پوشاند، و اين خود سببي است الهي كه مردم را به دست كشيدن از كار و حركت مي‌خواند، و متمايل به سكونت و فراغت و برگشتن به خانه و خانواده مي‌سازد.
و از بعضي «7» حكايت شده كه گفته‌اند: مراد از لباس بودن شب اين است كه چون
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 30، ص 7.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 421.
(4)روح المعاني، ج 30، ص 7.
(5)او كسي است كه شما را در شب مي‌ميراند. سوره انعام، آيه 60.
(6)خدا جانها را در حين مرگ مي‌گيرد، و آن را هم كه در خواب است و نمرده نيز مي‌گيرد.
سوره زمر، آيه 42.
(7) روح المعاني، ج 30، ص 7.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 263
لباس است براي روز، كه روز به آساني از آن بيرون مي‌شود. ولي انصافا اين وجه وجه درستي نيست.
" وَ جَعَلْنَا النَّهارَ مَعاشاً" كلمه عيش- به طوري كه راغب «1» گفته- به معناي زندگي است، چيزي كه هست كلمه" عيش" مختص به زندگي حيوان است، به اين معنا كه به زندگي خداي تعالي و ملائكه عيش گفته نمي‌شود، ولي حيات خدا و حيات ملائكه گفته مي‌شود، و كلمه" معاش" مصدر ميمي و هم اسم زمان و مكان از عيش است، و در آيه مورد بحث به يكي از دو معناي اخير است، يعني زمان و يا مكان عيش.
و معناي آيه اين است كه: ما روز را زمان زندگي شما و يا محل زندگي شما قرار داديم، تا در آن از فضل پروردگارتان طلب كنيد.
و بعضي «2» گفته‌اند: مراد از آن همان معناي مصدري است، چيزي كه هست مضافي از آن حذف شده، و تقدير كلام" و جعلنا النهار طلب معاش" است، يعني ما روز را طلب معاش قرار داديم.
" وَ بَنَيْنا فَوْقَكُمْ سَبْعاً شِداداً" يعني بر بالاي سرتان هفت آسمان سخت بنياد، قرار داديم.
" وَ جَعَلْنا سِراجاً وَهَّاجاً" كلمه" وهاج" به معناي چيزي است كه نور و حرارت شديدي داشته باشد، و منظور از" چراغ وهاج" خورشيد است.
" وَ أَنْزَلْنا مِنَ الْمُعْصِراتِ ماءً ثَجَّاجاً" كلمه" معصرات" به معناي ابرهاي بارنده است. و بعضي «3» گفته‌اند: به معناي بادهايي است كه ابرها را مي‌فشارد تا ببارد، و كلمه" ثجاج" به معناي ابري است كه بسيار آب بريزد. و بنا بر اين، بهتر آن است كه كلمه" من" را به معناي باء بگيريم، و معنا چنين شود" ما به وسيله بادهاي فشار آورنده آبي ريزان نازل كرديم".
" لِنُخْرِجَ بِهِ حَبًّا وَ نَباتاً" يعني اين كار را كرديم تا دانه‌ها و نباتاتي كه مايه قوت آدميان و حيوانات است
__________________________________________________
(1)مفردات راغب ماده" عيش".
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 422.
(3)روح المعاني، ج 30، ص 10.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 264
بيرون آوريم.
" وَ جَنَّاتٍ أَلْفافاً" اين جمله عطف است بر كلمه" حبا"، و جنات الفاف به معناي درختان انبوه و در هم فرو رفته است.
بعضي «1» گفته‌اند: كلمه" الفاف" جمعي است كه از ماده خودش مفرد ندارد.

بحث روايتي [(رواياتي در بيان برخي آيات گذشته)] ..... ص : 264

در بعضي از روايات آمده كه منظور از" نبا عظيم" علي (ع) است. ولي اين از باب بطن قرآن است، نه تفسير لفظ آيه «2».
و از خصال از عكرمه از ابن عباس روايت شده كه گفت: (روزي) ابو بكر به رسول خدا (ص) عرضه داشت يا رسول اللَّه! چقدر زود مويت سپيد شد؟ فرمود:
موي مرا سوره هود و واقعه و مرسلات و عم يتساءلون سپيد كرد «3».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً" آمده كه: زمين گهواره‌اي است كه بشريت در آن پرورش مي‌يابد،" وَ الْجِبالَ أَوْتاداً" يعني ميخ‌هاي زمين «4».
و در نهج البلاغه فرموده:" وتد بالصخور ميدان أرضه" «5».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ لِباساً" آمده كه شب جامه‌اي است بر روي روز «6».
مؤلف: شايد مراد اين باشد كه شب جامه‌اي است بر روي آنچه در روز پيدا است و آن را مي‌پوشاند.
و باز در همان كتاب است كه در معناي آيه" وَ جَعَلْنا سِراجاً وَهَّاجاً" فرموده: منظور
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 11.
(2)اصول كافي، ج 1، ص 161.
(3)خصال، ج 1، ص 199.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 401. [.....]
(5)با صخره‌هاي كوه پيكر، زمين را ميخكوب كرد، تا نوسان نكند. نهج البلاغه صبحي صالح، خطبه 1، ص 39.
(6)تفسير قمي، ج 2، ص 401.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 265
خورشيد نوراني است" وَ أَنْزَلْنا مِنَ الْمُعْصِراتِ" فرمود: يعني از ابرها" ماءً ثَجَّاجاً" فرمود:
يعني با ريزشي پي در پي «1».
و تفسير عياشي از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: كلمه" يعصرون" در آيه" عامٌ فِيهِ يُغاثُ النَّاسُ وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ" با ياء به معناي يمطرون است، يعني باران به ايشان مي‌بارد، آن گاه به عنوان استشهاد فرمود مگر نشنيده‌اي كه در سوره نبا فرموده:" وَ أَنْزَلْنا مِنَ الْمُعْصِراتِ ماءً ثَجَّاجاً" «2».
مؤلف: مراد اين است كه كلمه" يَعْصِرُونَ" بايد با ضمه ياء و به صيغه مجهول خوانده شود، چون معنايش اين است كه مردم در آن سال" يمطرون- باران داده مي‌شوند"، به شهادت اينكه در سوره نبا اسم فاعل همين فعل بكار رفته ابرها را معصرات و مردم را" معصر"- باران داده شده- خوانده است، پس" سحاب معصر"- با كسره صاد- به معناي ابر ممطر است.
و عياشي مثل اين حديث را از علي بن معمر از پدرش از امام صادق (ع) نقل كرده «3».
و قمي در تفسير خود نظير آن را از امير المؤمنين (ع) روايت كرده است «4».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 401.
(2)تفسير عياشي، ج 2، ص 180، روايت 35.
(3)تفسير عياشي، ج 2، ص 180، روايت 36.
(4)تفسير قمي، ج 1، ص 346.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 266

[سوره النبإ (78): آيات 17 تا 40] ..... ص : 266

اشاره

إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ كانَ مِيقاتاً (17) يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ فَتَأْتُونَ أَفْواجاً (18) وَ فُتِحَتِ السَّماءُ فَكانَتْ أَبْواباً (19) وَ سُيِّرَتِ الْجِبالُ فَكانَتْ سَراباً (20) إِنَّ جَهَنَّمَ كانَتْ مِرْصاداً (21)
لِلطَّاغِينَ مَآباً (22) لابِثِينَ فِيها أَحْقاباً (23) لا يَذُوقُونَ فِيها بَرْداً وَ لا شَراباً (24) إِلاَّ حَمِيماً وَ غَسَّاقاً (25) جَزاءً وِفاقاً (26)
إِنَّهُمْ كانُوا لا يَرْجُونَ حِساباً (27) وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا كِذَّاباً (28) وَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ أَحْصَيْناهُ كِتاباً (29) فَذُوقُوا فَلَنْ نَزِيدَكُمْ إِلاَّ عَذاباً (30) إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ مَفازاً (31)
حَدائِقَ وَ أَعْناباً (32) وَ كَواعِبَ أَتْراباً (33) وَ كَأْساً دِهاقاً (34) لا يَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً وَ لا كِذَّاباً (35) جَزاءً مِنْ رَبِّكَ عَطاءً حِساباً (36)
رَبِّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُمَا الرَّحْمنِ لا يَمْلِكُونَ مِنْهُ خِطاباً (37) يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِكَةُ صَفًّا لا يَتَكَلَّمُونَ إِلاَّ مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قالَ صَواباً (38) ذلِكَ الْيَوْمُ الْحَقُّ فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلي رَبِّهِ مَآباً (39) إِنَّا أَنْذَرْناكُمْ عَذاباً قَرِيباً يَوْمَ يَنْظُرُ الْمَرْءُ ما قَدَّمَتْ يَداهُ وَ يَقُولُ الْكافِرُ يا لَيْتَنِي كُنْتُ تُراباً (40)

ترجمه آيات ..... ص : 266

همانا روز فصل (يعني روز قيامت كه در آن فصل خصومتها شود) وعده‌گاه خلق است (17).
آن روزي كه در صور دميده مي‌شود تا شما فوج فوج به محشر وارد شويد (18).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 267
و آسمان گشوده شود پس درهاي متعددي از آن باز شود (تا هر فوجي از دري شتابند) (19).
و كوه‌ها به حركت در آيد و مانند سراب گردد (20).
همانا دوزخ در انتظار بدكاران است (21).
آن دوزخ جايگاه مردم سركش و ستمكار است (22).
كه در آن دوران‌هاي متمادي عذاب كشند (23).
هرگز در آنجا قطره‌اي آب سرد و شراب طهور نياشامند (چنان كه در دنيا از علوم انبيا بهره نيافتند) (24).
مگر آبي پليد سوزان كه از چرك و خون جهنم است به آنها دهند (25).
كه با كيفر اعمال آنها موافق است (26).
زيرا آنها به روز حساب اميد نداشتند (27).
و آيات ما را از فرط جهالت سخت تكذيب كردند (28).
و حال آنكه هر چيز را ما در كتابي به احصاء و شماره رقم كرده‌ايم (29).
پس بچشيد (كيفر تكذيب و بدكاري را) كه هرگز بر شما چيزي جز رنج و عذاب دوزخ نيفزاييم (چنان كه شما در دنيا هيچ متنبه نشده و جز بر بدي نيفزوديد) (30).
براي متقيان در آن جهان رستگاري و آسايش است (31).
باغهايي سرسبز و انواعي از انگورها (32).
و دختران (زيباي دلربا) كه همه در خوبي و جواني مانند يكديگرند (33).
و جامهايي پر (از شراب طهور) (34).
هرگز سخن بيهوده و دروغ نشنوند (35).
اين (نعمتهاي ابدي) مزدي به عطا و حساب پروردگار تو است (36).
خدايي كه آسمانها و زمين و همه مخلوقاتي كه در بين آسمان و زمين است بيافريده خدايي مهربان است كه در عين مهرباني كسي از قهر و سطوتش با او به گفتگو لب نتواند گشود (37).
روزي كه آن فرشته بزرگ روح القدس با همه فرشتگان صف زده و به نظم برخيزند و هيچ كس سخن نگويد جز آن كس كه خداي مهربانش اذن دهد و او سخن به صواب گويد (38).
چنين روز محقق خواهد شد پس هر كه مي‌خواهد، نزد خداي خود (در آن روز) مقام و منزلتي يابد (در راه ايمان و اطاعت بكوشد) (39).
ما شما را از روز عذاب كه نزديك است ترسانيده و آگاه ساختيم روزي كه هر كس هر چه (از نيك و بد) كرده در پيش روي خود حاضر بيند و كافر در آن روز (از فرط عذاب) آرزو مي‌كند كه اي كاش خاك بود (تا چنين به آتش كفر خود نمي‌سوخت) (40). ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 268

بيان آيات ..... ص : 268

اشاره

اين آيات يوم الفصل را كه در جمله" كَلَّا سَيَعْلَمُونَ" به طور اجمال بدان اشاره كرده بود توصيف نموده، شرح مي‌دهد كه در آن روز به طاغيان و متقيان چه مي‌گذرد، و در آخر، سوره را با تهديدي كه به منزله نتيجه است ختم مي‌كند.

[اوصاف قيامت، نبا عظيمي كه واقع خواهد شد] ..... ص : 268

" إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ كانَ مِيقاتاً" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" ميقات" به معناي آخرين لحظه از مدتي است كه براي حدوث امري از امور معين شده و اين كلمه از ماده وقت است هم چنان كه كلمه" ميعاد" از ماده وعد و كلمه" مقدار" از قدر گرفته شده‌اند «1».
از اين آيه شريفه شروع شده است به توصيف آن نبا عظيمي كه خبر از وقوع آن در آينده داده و فرمود:" كَلَّا سَيَعْلَمُونَ" آن گاه براي اثبات مطلب چنين استدلال نمود كه" أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً ...- مگر ما نبوديم كه زمين را بستر و گهواره كرديم ..." و آن را يوم الفصل خواند تا بفهماند در آن روز بين مردم فصل قضا مي‌شود و هر طايفه‌اي بدانچه با عمل خود مستحق آن شده مي‌رسد، پس يوم الفصل، ميقات و آخرين روزي است كه براي فصل قضا معين شده بود و تعبير به لفظ" كان" كه مخصوص رساندن ثبوت است مي‌فهماند يوم الفصل از سابق ثابت و در علم خدا معين شده بود حجت قبلي هم بدان ناطق است و به همين جهت جمله را با كلمه" ان" مؤكد كرد.
و معناي جمله اين است كه: محققا يوم الفصل كه خبرش خبر عظيمي است در علم خدا معين شده بود و روزي كه خدا آسمانها و زمين را مي‌آفريد و نظام جاري در آن را بر آن حاكم مي‌كرد از همان روز براي نظام مادي جهان مدتي معين كرد كه با به سر رسيدن آن مدت عمر عالم ماده هم تمام مي‌شود چون خداي تعالي مي‌دانست كه اين نشاه جز با انتهايش به يوم الفصل تمام نمي‌شود، چون خودش نشاه دنيا را آفريده بود مي‌دانست كه اگر آن را بخواهد بيافريند لازمه‌اش اين است كه نشاه قيامت را هم به پا كند.
" يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ فَتَأْتُونَ أَفْواجاً" در سابق گفتار در معناي" نفخ صور" مكررا گذشت. و كلمه" افواج" جمع فوج
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 422.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 269
است كه- به گفته راغب- به معناي جمعيتي است كه به سرعت از پيش روي ما بگذرند. «1»
و در جمله" فَتَأْتُونَ أَفْواجاً" سياق را طبق سياق سابق خطابي كرد، تا حق وعيد و تهديدي كه جمله" كَلَّا سَيَعْلَمُونَ" متضمن آن است را ادا كرده باشد، و مثل اينكه آيه مورد بحث نظري هم به آيه" يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ" «2» دارد، كه آن نيز دلالت مي‌كند بر اينكه در روز قيامت مردم فوج فوج مي‌آيند.
" وَ فُتِحَتِ السَّماءُ فَكانَتْ أَبْواباً" و وقتي درب‌هاي آسمان باز شد قهرا عالم انساني به عالم فرشتگان متصل مي‌شود.
بعضي «3» گفته‌اند: در اين آيه چيزي در تقدير است، و تقدير كلام" فكانت ذات ابواب" است، يعني آسمان داراي ابواب خواهد بود. بعضي «4» ديگر گفته‌اند: در آسمان راههايي پيدا مي‌شود، در حالي كه قبلا چنين راههايي وجود نداشت. ليكن اين دو وجه به بي‌دليل حرف زدن شبيه‌تر است تا تفسير (دقت بفرماييد).

[توضيحي پيرامون به راه انداخته شدن كوه‌ها و سراب شدنشان (وَ سُيِّرَتِ الْجِبالُ فَكانَتْ سَراباً)] ..... ص : 269

" وَ سُيِّرَتِ الْجِبالُ فَكانَتْ سَراباً" كلمه" سراب" به معناي آب موهوم است كه در بيابان از دور برق مي‌زند و انسان خيال مي‌كند آنجا آب است، و هر امر بي‌حقيقت را كه به نظر حقيقت برسد نيز به عنوان استعاره سراب مي‌گويند، و شايد مراد از سراب در آيه به معناي دوم باشد.
توضيح اينكه به راه انداختن كوه‌ها و متلاشي كردنشان، بالأخره طبعا به اينجا منتهي مي‌شود كه شكل كوهي خود را از دست داده اجزايش متفرق شود، هم چنان كه در چند جا از كلام مجيدش وقتي سخن از زلزله قيامت دارد و آثار آن را بيان مي‌كند، از كوه‌ها هم خبر داده مي‌فرمايد:" وَ تَسِيرُ الْجِبالُ سَيْراً" «5» و نيز مي‌فرمايد:" وَ حُمِلَتِ الْأَرْضُ وَ الْجِبالُ فَدُكَّتا دَكَّةً واحِدَةً" «6»، و نيز مي‌فرمايد:" وَ كانَتِ الْجِبالُ كَثِيباً مَهِيلًا" «7» و نيز مي‌فرمايد:" وَ تَكُونُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ" «8» و نيز مي‌فرمايد:" وَ بُسَّتِ الْجِبالُ بَسًّا" «9» و نيز فرموده:
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" فوج".
(2)به ياد آوريد روزي راي كه هر گروهي راي با پيشوايشان مي‌خوانيم. سوره اسري، آيه 71.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 10، ص 423.
(5)و كوه‌ها از جا كنده و متحرك شوند. سوره طور، آيه 10.
(6)و زمين با كوه‌هايش راي بر مي‌دارند و يكباره خرد مي‌كنند. سوره الحاقه، آيه 14.
(7)و كوه‌ها تپه‌هاي پراكنده شود. سوره مزمل، آيه 14.
(8)كوه‌ها چون پشم حلاجي شده باشد. سوره قارعة، آيه 5. [.....]
(9)و كوه‌ها به طور عجيبي پاره پاره شود. سوره واقعه، آيه 5.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 270
" وَ إِذَا الْجِبالُ نُسِفَتْ" «1».
پس به راه انداختن كوه‌ها و خرد كردن آنها بالأخره منتهي مي‌شود به پراكنده شدن و پاره پاره شدن آنها و به صورت تپه‌هاي پراكنده در آمدنشان و در نتيجه چون پشم حلاجي شده ساختنشان. و اما سراب شدنشان به چه معنا است؟ و چه نسبتي با به راه انداختن آن دارد، به طور مسلم سراب به آن معنا كه به نظر آبي درخشنده برسد نسبتي با به راه انداختن كوه‌ها ندارد.
بله اين را مي‌توان گفت كه وقتي كوه‌ها به راه افتادند، و در آخر حقيقتشان باطل شد و ديگر چيزي به صورت جبال باقي نماند، در حقيقت آن" جبال راسيات" كه حقايقي داراي جرمي بس بزرگ و نيرومند بود، و هيچ چيز آن را تكان نمي‌داد با به حركت در آمدن و باطل شدن، سرابي مي‌شود خالي از حقيقت، پس به اين اعتبار مي‌توان گفت:" وَ سُيِّرَتِ الْجِبالُ فَكانَتْ سَراباً" و نظير اين بيان در كلام خداي تعالي آمده، آنجا كه در باره اقوام هلاك شده مي‌فرمايد:" فَجَعَلْناهُمْ أَحادِيثَ" «2»، و يا مي‌فرمايد:" فَأَتْبَعْنا بَعْضَهُمْ بَعْضاً وَ جَعَلْناهُمْ أَحادِيثَ" «3» و يا در باره بت‌ها مي‌فرمايد:" إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ" «4».
پس آيه شريفه به وجهي نظير آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ تَرَي الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ" «5»، كه اگر بگوييم درباره صفت زلزله قيامت است، شباهتي با آيه مورد بحث خواهد داشت.
" إِنَّ جَهَنَّمَ كانَتْ مِرْصاداً" راغب در مفردات گفته: كلمه" رصد" به معناي آماده شدن براي مراقبت است،- تا آنجا كه مي‌گويد- و" مرصد" به معناي آن محلي است كه براي مراقبت در آنجا قرار بگيري، و اين كلمه در قرآن آمده. تا آنجا كه مي‌فرمايد:" وَ اقْعُدُوا لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ- براي دستگيري آنان در هر كمين‌گاهي به كمين بنشينيد". كلمه" مرصاد" هم شبيه به مرصد است، اما
__________________________________________________
(1)و در آن زمان كه كوه‌ها از جا كنده شوند. سوره مرسلات، آيه 10.
(2)ما آنان را داستانها كرديم. سوره سبأ، آيه 19.
(3)ولي ما اين امت‌هاي سركش را يكي پس از ديگري هلاك نموديم و آنها را احاديثي قرار داديم (محو شدند فقط نام و گفتگويي از آنها ماند). سوره مؤمنون، آيه 44.
(4)اين بت‌ها به جز اسمايي كه شما و پدرانتان ناميده‌ايد نيستند. سوره نجم، آيه 23.
(5)كوه‌ها را مي‌بيني، گمان مي‌كني جامدند، در حالي كه مانند ابرها در حال حركتند. سوره نمل، آيه 88.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 271
مرصاد تنها به آن محلي كه براي اين كار آماده شده اطلاق مي‌شود، و اين كلمه نيز در قرآن آمده مي‌فرمايد:" إِنَّ جَهَنَّمَ كانَتْ مِرْصاداً"، و اين آيه اين نكته را مي‌فهماند كه جهنم محل عبور همه مردم است، و از همين باب است آيه زير كه مي‌فرمايد" وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وارِدُها- هيچ كس از شما نيست مگر آنكه به جهنم وارد خواهد شد" «1».
" لِلطَّاغِينَ مَآباً" طاغيان كساني هستند كه متصف به طغيان باشند، و خروج از حد، كار هميشگي آنان باشد، و كلمه" ماب" اسم مكان از ماده" أوب" است، كه به معناي رجوع است، و اگر جهنم را محل برگشت طاغيان خوانده، به اين عنايت بوده كه خود طاغيان در همان دنيا، جهنم را ماواي خود كردند، پس صحيح است بگوييم به جهنم بر مي‌گردند.

[معناي" احقاب" كه در باره ماندن طاغيان در جهنم فرمود:" لابِثِينَ فِيها أَحْقاباً"] ..... ص : 271

" لابِثِينَ فِيها أَحْقاباً" كلمه" أحقاب" به معناي زمانهاي بسيار و روزگاران طولاني است كه آغاز و انجام آن مشخص نباشد.
و اين كلمه جمع است و اما در اينكه مفردش چيست؟ آيا حقب- به ضمه اول و سكون دوم است- و يا حقب- به دو ضمه- است، اختلاف كرده‌اند، و حقب- به دو ضمه- در قرآن كريم آمده، مي‌فرمايد:" أَوْ أَمْضِيَ حُقُباً" «2». بعضي «3» هم گفته‌اند: مفردش" حقب"- به فتح اول و سكون دوم- است، و واحد" حقب" هم" حقبه"- به كسر اول و سكون دوم- است.
راغب گفته: حق اين است كه حقبه به معناي مدت نامعلومي از زمان است «4».
بعضي «5» هم كلمه" حقب" را به هشتاد و يا هشتاد و چند سال تحديد كرده‌اند.
و بعضي «6» ديگر اضافه كرده‌اند كه: هر سال از اين حقب سيصد و شصت روز و هر روزش برابر هزار سال است. و از بعضي «7» ديگر نقل شده كه گفته‌اند: حقب به معناي چهل سال است. و از بعضي «8» ديگر آمده كه گفته‌اند: هفتاد سال است. و أقوالي ديگر در معناي حقب گفته‌اند، اما از خود قرآن كريم دليلي بر هيچ يك از اين تحديدها وارد نشده، علم لغت هم چيزي در اين باب نگفته.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" رصد".
(2)يا مدت طولاني به راه خود ادامه دهم. سوره كهف، آيه 60.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 423.
(4)مفردات راغب، ماده" حقب".
(5)تفسير قرطبي، ج 19، ص 178.
(6 و 7 و 8)روح المعاني، ج 30، ص 15
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 272
و از ظاهر آيه بر مي‌آيد كه مراد از طاغيان، معاندين از كفار هستند، مؤيد اين ظهور ذيل سوره است كه مي‌فرمايد:" إِنَّهُمْ كانُوا لا يَرْجُونَ حِساباً وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا كِذَّاباً" و مفسرين كلمه" احقاب" در آيه را به حقب بعد از حقب تفسير كرده‌اند، كه در نتيجه آيه را چنين معنا كرده‌اند: جهنم برگشتگاه طاغيان است، در حالي كه در جهنم حقبي بعد از حقب ديگر مي‌مانند، بدون اينكه اين حقب‌ها آخري داشته باشد. پس آيه شريفه با آيات ديگر قرآن كه تصريح دارد بر خلود كفار در جهنم منافات ندارد.
بعضي «1» گفته‌اند: آيه" لا يَذُوقُونَ فِيها ..." صفت احقاب است، و معناي آيه اين است كه طاغيان در دوزخ احقابي ميمانند كه صفتش اين است كه در آن اثري از خنكي و نوشيدني نيست، مگر حميم و غساق، و آن گاه بعد از اين احقاب وضعي غير آن وضع را خواهند داشت، و جاودانه به وضعي كه معلوم نيست چگونه است در دوزخ خواهند بود. و اين معنا در صورتي كه سياق آيه با آن مساعدت كند معناي خوبي است.
" لا يَذُوقُونَ فِيها بَرْداً وَ لا شَراباً" در اين آيه بين" برد" و" شراب" مقابله افتاده، و ظاهر اين مقابله آن است كه مراد از برد مطلق هر چيز غير نوشيدني باشد، كه آدمي با آن خنك شود، نظير سايه‌اي كه بتوانند در آن استراحت كنند، پس مراد از چشيدن خنكي مطلق دسترسي و تماس با خنكي است، نه خصوص چشيدنيهاي آن.
" إِلَّا حَمِيماً وَ غَسَّاقاً" كلمه" حميم" به معناي آب بسيار داغ است، و كلمه" غساق" به معناي چرك و خون اهل دوزخ است.
" جَزاءً وِفاقاً ... كِتاباً" كلمه" وفاقا" مصدري است به معناي اسم فاعل. و معناي آيه اين است كه ايشان جزا داده مي‌شوند جزايي موافق با اعمالي كه كردند. ممكن هم هست مضافي در تقدير گرفته بگوييم: تقدير آيه" جزاء ذا وفاق" است، يعني جزايي داراي وفاق. و يا بگوييم اطلاق وفاق بر جزا از باب مبالغه است، مثل اينكه وقتي مي‌خواهيم در عدالت زيد مبالغه كنيم مي‌گوييم زيد عدل است" إِنَّهُمْ كانُوا لا يَرْجُونَ حِساباً وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا كِذَّاباً"- كلمه" كذابا" مفعول مطلق است، براي" كذبوا"، در نتيجه معناي آيه" و كذبوا بآياتنا تكذيبا عجيبا" مي‌شود، يعني
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 15.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 273
كفار اميد حسابي ندارند، و آيات ما را به طور عجيب تكذيب مي‌كنند، چون بر تكذيب خود اصرار مي‌ورزند. و اين آيه مطابقت جزا با اعمال ايشان را تعليل مي‌كند، به اين بيان كه كفار اميد حساب در يوم الفصل را ندارند، در نتيجه از حيات آخرت مايوسند، و به همين جهت آيات داله بر وجود چنين روزي را انكار مي‌كنند، و به دنبال آن آيات توحيد و نبوت را هم انكار نموده، در اعمال خود از حدود عبوديت تجاوز مي‌كنند، و نتيجه همه اينها اين شده كه به كلي خدا را از ياد ببرند، خدا هم آنان را از ياد برد، و سعادت خانه آخرت را بر آنان تحريم كرد، در نتيجه براي آنان نماند مگر شقاوت، و در آن عالم چيزي به جز مكروه نمي‌يابند، و جز با صحنه‌هاي عذاب مواجه نمي‌شوند، و همين است معناي اينكه فرمود" فَذُوقُوا فَلَنْ نَزِيدَكُمْ إِلَّا عَذاباً".

[اشاره به مطابقت جزا با اعمال، اعمالي كه ثبت و ضبط شده‌اند] ..... ص : 273

و جمله مورد بحث كه مي‌فرمايد: جَزاءً وِفاقاً" دلالت دارد بر مطابقت كامل بين جزا و عمل، پس انسان با عمل خود نمي‌جويد مگر جزايي را كه مو به مو مطابق آن باشد، پس رسيدن به جزا در حقيقت رسيدن به عمل است، هم چنان كه فرمود:" يا أَيُّهَا الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَعْتَذِرُوا الْيَوْمَ إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" «1».
" وَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ أَحْصَيْناهُ كِتاباً"- يعني هر چيزي را- كه اعمال شما هم از آن جمله است- ضبط كرده و در كتابي جليل القدر بيان نموده‌ايم، بنا بر اين آيه شريفه مورد بحث در معناي آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ" «2».
ممكن هم هست مراد" و كل شي‌ء حفظناه مكتوبا" باشد، يعني هر چيزي را ما با نوشتن در لوح محفوظ و يا در نامه اعمال حفظ كرده‌ايم. اين هم جائز است كه احصا به معناي كتابت باشد، و هم كتاب به معناي احصا باشد، چون هر دو در معناي ضبط مشتركند، و معناي آيه يا" كل شي‌ء أحصيناه احصائا" باشد، و يا" كل شي‌ء كتبناه كتابا".
و به هر حال آيه شريفه حالي است كه تعليل سابق را تكميل مي‌كند، و معناي آن با آيه قبل چنين مي‌شود: جزاي آنها موافق با اعمال ايشان است، به علت اينكه چنين حال و وضعي داشتند، در حالي كه ما حال و وضعشان را عليه آنان ضبط كرديم، و جزايي موافق با آن به ايشان مي‌دهيم.
__________________________________________________
(1)هان اي كساني كه كفر ورزيديد! امروز عذر خواهي نكنيد، براي اينكه امروز جز خود عملتان را به عنوان جزا به شما نمي‌دهند. سوره تحريم، آيه 7. [.....]
(2)و هر چيزي را در نامه اعمال ثبت خواهيم كرد و در لوح محفوظ به شماره آورده‌ايم. سوره يس، آيه 12.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 274
" فَذُوقُوا فَلَنْ نَزِيدَكُمْ إِلَّا عَذاباً" فاي تفريع كه در آغاز اين آيه آمده، آن را نتيجه مطلب قبل كرده، كه عذاب كفار را تفصيل مي‌داد، و مي‌خواهد ايشان را از اين اميد مايوس كند كه روزي از شقاوت نجات يافته به راحتي برسند، و التفاتي كه از غيبت" انهم" به خطاب" نزيدكم" بكار رفته اين نكته را مي‌رساند كه خداي تعالي ايشان را حاضر فرض كرد تا توبيخ و سركوبيشان بدون واسطه انجام شود.
و مراد از جمله" فَلَنْ نَزِيدَكُمْ إِلَّا عَذاباً"، اين است كه آنچه مي‌چشيد عذابي است بعد از عذابي كه قبلا چشيده بوديد، پس آن عذاب، عذابي است بعد از عذاب، و عذابي است روي عذاب، و هم چنان عذابها دو چندان مي‌شود، و عذابي به عذابتان افزوده مي‌گردد، پس از اينكه به آرزوي خود برسيد مايوس باشيد، و اين آيه خالي از اين ظهور نيست كه مراد از جمله" لابِثِينَ فِيها أَحْقاباً" خلود در آتش است، و اينكه عذاب از شما قطع نخواهد شد.

[پاداش نيك متقين: نعمت‌هاي بهشتي ..... ص : 274

" إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ مَفازاً ... كِذَّاباً" كلمه" فوز"- به طوري كه راغب «1» گفته- به معناي ظفر يافتن به خير بدون صدمه و با حفظ سلامت است، پس در اين كلمه هم معناي ظفر يافتن به خير هست و هم معناي نجات و خلاصي از شر، و كلمه" مفاز" مصدر ميمي و يا اسم مكان از فوز است، و در آيه شريفه هر دو احتمال راه دارد.
و در جمله" حَدائِقَ وَ أَعْناباً" كلمه" حدائق" جمع حديقه است، و حديقه به معناي بوستان داراي ديوار است، و كلمه" أعناب" جمع عنب است، كه نام ميوه درخت مو است، و چه بسا به خود درخت هم عنب گفته مي‌شود.
و كلمه" كواعب" جمع كاعب است كه به معناي دختر نورسي است كه پستانهايش رو به رشد نهاده، و دائره‌اي تشكيل داده، و كمي از اطرافش بلندتر شده. و" اتراب" جمع ترب است، كه به معناي مثل است، و" كواعب اتراب" به معناي دختراني هم سن و سال و شبيه به هم هستند.
" وَ كَأْساً دِهاقاً"- يعني و قدحهايي پر از شراب، پس كلمه" دهاق" مصدري است كه معناي اسم فاعل را مي‌دهد.
" لا يَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً وَ لا كِذَّاباً"- يعني در بهشت سخن لغو نمي‌شنوند، سخني كه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" فوز".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 275
هيچ اثر مطلوب بر آن مترتب نمي‌شود، و نيز يكديگر را در آنچه مي‌گويند تكذيب نمي‌كنند، پس سخنان بهشتيان هر چه هست حق است و اثر مطلوب دارد، و صادق و مطابق با واقع است." جَزاءً مِنْ رَبِّكَ عَطاءً حِساباً" يعني رفتاري كه با متقين مي‌شود هر چه باشد در حالي است كه جزايي حساب شده، و عطيه‌اي از ناحيه پروردگار تو است، پس كلمه" جزاء" و همچنين كلمه" عطاء" حال است، و كلمه" حسابا" مصدري است به معناي اسم مفعول، و صفت است براي عطاء، احتمال هم دارد كه كلمه" عطاء" تميز و يا مفعول مطلق باشد.
بعضي «1» گفته‌اند: در اين آيات جزاي متقين را به" رب" نسبت داده، و" رب" را به ضمير راجع به رسول خدا (ص) اضافه كرده، تا به اين وسيله از آن جناب احترامي به عمل آورده باشد، ولي در جزاي طاغيان اين كار را نكرد و آن را به" رب" نسبت نداد و نفرمود:" جزاء وفاقا من ربك" تا بفهماند خداي تعالي منزه از رساندن شر است، هر شري كه باشد به دست خود طاغيان درست مي‌شود، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" ذلِكَ بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَ أَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ" «2».
نكته اينكه كلمه" حسابا" را بعد از جزاي طاغيان نياورد، و گذاشت تا بعد از جزاي آنان و جزاي متقين بياورد، اين است كه مفاد آيه" إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ كانَ مِيقاتاً" را كه در اول گفتار بود تثبيت نموده، بفهماند فصل در آن روز خرافي نيست، بلكه با حساب است.
" رَبِّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُمَا الرَّحْمنِ" اين آيه كلمه" ربك" را كه در آيه قبل بود تفسير و بيان مي‌كند، مي‌خواهد بفهماند ربوبيت خداي تعالي عمومي است و همه چيز را شامل است، و آن ربي كه رسول خدا (ص) رب خود اتخاذ كرده و او را مي‌خواند رب اختصاصي نيست، بلكه رب هر موجودي است، پس اينكه مشركين مي‌گويند كه براي هر طايفه‌اي از موجودات ربي جداگانه است، و خدا رب آن ارباب، و يا به قول بعضي از آنان رب آسمان است سخن درستي نيست.
و توصيف رب به صفت رحمان- با در نظر گرفتن اينكه اين كلمه صيغه مبالغه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 18.
(2)همه اين عذابها را دست خود شما از پيش فرستاده، و خدا ستمكار به بندگانش نيست (آنهم با چنين عذاب بي‌رحمانه‌اي). سوره انفال، آيه 51.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 276
است-، اشاره دارد به سعه رحمت او، و اينكه رحمت خدا نشانه ربوبيت او است، ممكن نيست موجودي از آن محروم باشد، هم چنان كه ممكن نيست موجودي از تحت ربوبيت او خارج باشد، مگر آنكه مربوبي از مربوبهاي او خودش به سوء اختيارش رحمت او را نپذيرد، كه اين شقاوت و بدبختي خود ايشان است، مانند طاغيان كه مربوب خدا هستند، ولي رحمت او را نپذيرفته از زي عبوديتش خارج شدند.

[بيان مقصود از اينكه فرمود:" لا يَمْلِكُونَ مِنْهُ خِطاباً ..."] ..... ص : 276

" لا يَمْلِكُونَ مِنْهُ خِطاباً يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِكَةُ صَفًّا لا يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قالَ صَواباً" از اينكه اول اين آيه دنبال آيه" رَبِّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُمَا الرَّحْمنِ" واقع شده، كه از ربوبيت و رحمانيت خدا خبر مي‌دهد، و شان ربوبيت تدبير و شان رحمانيت بسط رحمت است، معلوم مي‌شود منظور از خطاب در جمله" از ناحيه او مالك خطابي نيستند" بگو مگو و اعتراض به خداي تعالي در باره بعضي از رفتارهاي اوست، مثلا بپرسند علت فلان عمل چه بود؟ چرا فلان كار را اينطور كردي و آن طور نكردي؟ همانطور كه ما از يكديگر مي‌پرسيم: چرا چنين كردي و چنان نكردي؟، در نتيجه جمله" لا يَمْلِكُونَ مِنْهُ خِطاباً" در معناي آيه زير است كه مي‌فرمايد:" لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ" «1» كه بحث پيرامونش گذشت.
اين از نظر وقوع صدر آيه بعد از آيه" رَبِّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ..." بود، و ليكن از نظر وقوع ذيل آن كه مي‌فرمايد:" يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِكَةُ صَفًّا" بعد از جمله" لا يَمْلِكُونَ مِنْهُ خِطاباً" كه از ظاهرش بر مي‌آيد اين مالك نبودنشان مختص به يوم الفصل است، و نيز از نظر وقوع آن جمله در سياق تفصيل جزاي الهي طاغيان و متقين، بر مي‌آيد كه مراد اين است كه ايشان مالكيت و اذن آن را ندارند كه خدا را در حكمي كه مي‌راند و رفتاري كه معمول مي‌دارد مورد خطاب و اعتراض قرار دهند، و يا دست به شفاعت بزنند. سؤالي كه در اينجا پيش مي‌آيد اين است كه چرا ملائكه استثنا نشدند، و به طور كلي فرمود:" لا يَمْلِكُونَ مِنْهُ خِطاباً" با اينكه ملائكه منزه از اينند كه به خداي تعالي اعتراضي بكنند، و خداي تعالي در باره آنان فرموده:" عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ" «2»، و نيز در سوره نحل آيه
__________________________________________________
(1)هيچ كس بر كار او نمي‌تواند خرده بگيرد، ولي در كارهاي آنها جاي سؤال و ايراد است.
سوره انبياء، آيه 23.
(2)بندگاني محترمند كه در سخن از خدا پيشي نمي‌گيرند، و به امر او عمل مي‌كنند. سوره انبياء، آيه 27.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 277
40 بعضي از ايشان را روح و كلمه خود خوانده، و در سوره انعام آيه 73 كلام خود را حق خوانده و در سوره نور آيه 25 خود را حق مبين دانسته، و حق، هيچ گاه معارض و مناقض حق واقع نمي‌شود.
پس معلوم مي‌شود مراد از خطابي كه فرموده مالك آن نيستند اعتراض به حكم و رفتار او نيست، بلكه تنها همان مساله شفاعت و ساير وسائل تخلص از شر است، نظير عدل، بيع، دوستي، دعاء و درخواست، كه در جاي ديگر هم فرموده:" مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خُلَّةٌ وَ لا شَفاعَةٌ" «1» و نيز فرموده:" وَ لا يُقْبَلُ مِنْها عَدْلٌ وَ لا تَنْفَعُها شَفاعَةٌ" «2»، و نيز فرموده:" يَوْمَ يَأْتِ لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ" «3».
و كوتاه سخن اينكه: ضمير فاعل در" يملكون" به تمامي حاضران در يوم الفصل بر مي‌گردد، چه ملائكه، چه روح، چه انس و چه جن، چون سياق آيه سياق حكايت از عظمت و كبريايي خداي تعالي است، و در چنين سياقي همه مشمولند نه خصوص ملائكه و روح، و نه خصوص طاغيان. علاوه بر اين ملائكه و روح قبلا نامشان به ميان نيامده بود تا ضمير به آنان برگردد، و طاغيان هم هر چند نامشان برده شده، ولي فاصله طولاني اجازه نمي‌دهد ضمير به آنان برگردد، پس ضمير به همه بر مي‌گردد، و به دليلي كه گفته شد منظور از خطاب، شفاعت و يا شبيه به آن است.
و كلمه" يوم" ظرف است براي جمله" لا يملكون".
بعضي «4» گفته‌اند: ظرف است براي جمله" لا يتكلمون" ولي با اينكه" لا يملكون" جلوتر از" يوم" واقع شده، بعيد است كه" يوم" ظرف باشد براي" يتكلمون" كه بعد از ظرف قرار گرفته.

[مراد از" روح" در:" يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِكَةُ ..."] ..... ص : 277

و مراد از" روح" مخلوقي امري است كه آيه" قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي" «5» به آن اشاره دارد.
و بعضي «6» گفته‌اند: مراد از" روح" اشراف از فرشتگان است. بعضي «7» ديگر
__________________________________________________
(1)قبل از آنكه روزي فرا رسد كه نه بيع در آن هست نه دوستي، و نه شفاعت. سوره بقره، آيه 254.
(2)روزي كه از كسي نه عوض بپذيرند و نه شفاعتي سودي به حالشان دارد. سوره بقره، آيه 123.
(3)روزي كه هيچ نفسي سخن نمي‌گويد، مگر به اذن او. سوره هود، آيه 105.
(4)تفسير كشاف، ج 4، ص 671.
(5)بگو: روح از فرمان پروردگار من است. سوره اسري، آيه 85.
(6 و 7)روح المعاني، ج 30، ص 20.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 278
گفته‌اند: مراد ملائكه حفظه است. و بعضي «1» گفته‌اند: مراد فرشته موكل بر ارواح است.
و ليكن هيچ يك از اين اقوال دليلي بر گفته خود ندارند.
بعضي «2» هم گفته‌اند: مراد از آن جبرئيل است. و بعضي «3» گفته‌اند: أرواح مردم است، كه با ملائكه در يك صف مي‌ايستند، و اين در خصوص ايامي است كه نفخه اول دميده شده، و نفخه دوم دميده نشده، و ارواح به اجساد برنگشته‌اند. بعضي «4» هم گفته‌اند:
مراد قرآن است، و منظور از ايستادن قرآن، ظهور آثار آن در آن روز است كه سعادت مؤمنين و شقاوت كفار به وسيله قرآن در آن روز ظاهر مي‌شود.
ولي اين سه نظريه صحيح نيست، براي اينكه هر چند كه كلمه روح در كلام خداي تعالي بر هر سه معنا اطلاق شده، و ليكن در هر جا با يك قيد آمده، مثلا فرموده:" وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي" «5»، و يا فرموده:" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ" «6»، و يا فرموده:" قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ" «7»، و يا فرموده:" فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا"
«8»، و يا فرمود:" وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا" «9»، و ليكن در آيه مورد بحث روح مطلق آمده، علاوه بر اين دو قول اخير تحكمي است روشن.
و كلمه" صفا" حالي است از روح و ملائكه، و اين كلمه مصدري است كه اسم فاعل از آن اراده شده، و حالت صافين را مي‌رساند، و چه بسا از مقابله‌اي كه ميان روح و ملائكه انداخته استفاده شود كه روح به تنهايي يك صف را، و ملائكه همگي يك صف را تشكيل مي‌دهند.

[منظور از كساني كه در قيامت" لا يَتَكَلَّمُونَ" و مراد از استثناء:" إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ ..."] ..... ص : 278

و جمله" لا يَتَكَلَّمُونَ" بياني است براي جمله" لا يَمْلِكُونَ مِنْهُ خِطاباً" و ضمير فاعل در آن به همه اهل محشر بر مي‌گردد، چه روح، چه ملائكه، چه انس، و چه جن، و سياق بر اين معنا شاهد است.
ولي بعضي «10» گفته‌اند: ضمير به روح و ملائكه بر مي‌گردد. بعضي «11» ديگر گفته‌اند: به
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 30، ص 20.
(4)روح المعاني، ج 30، ص 20. [.....]
(5)دميدم در او از روحم. سوره حجر، آيه 29.
(6)روح الامين به او نازل شد. سوره شعراء، آيه 193.
(7)بگو روح القدس آن را نازل كرده. سوره نحل، آيه 102.
(8)پس فرستاديم به سوي او روح خود را. سوره مريم، آيه 17.
(9)و اين چنين ما به سويت وحي كرديم روحي از امر خود را. سوره شوري، آيه 52.
(10)روح المعاني، ج 30، ص 20.
(11)روح المعاني، ج 30، ص 21.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 279
مردم بر مي‌گردد، ولي اينكه جمله" لا يتكلمون" با جمله" لا يملكون" در يك سياق قرار دارند، با هيچ يك از اين دو قول نمي‌سازد.
و جمله" إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ" بدل است از ضمير فاعل در" لا يَتَكَلَّمُونَ" و مي‌خواهد بيان كند چه كساني در آن روز با اذن خدا سخن مي‌گويند، پس جمله مذكور به ظاهر اطلاقش در معناي آيه زير است كه مي‌فرمايد:" يَوْمَ يَأْتِ لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ" «1».
" وَ قالَ صَواباً" يعني" قال قولا صوابا"، تنها كساني حق سخن گفتن دارند كه خدا اذنشان داده باشد و سخني صواب بگويند، سخني كه حق محض باشد، و آميخته با باطل و خطا نباشد، و اين جمله در حقيقت قيدي است براي اذن خدا، گويا فرموده و خدا اذن نمي‌دهد مگر به چنين كسي. و در نتيجه آيه شريفه در معناي آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ لا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ" «2».
و بعضي»
گفته‌اند: جمله" إِلَّا مَنْ أَذِنَ ..." استثنايي است از كساني كه در باره آنان سخن گفته مي‌شود، و مراد از صواب، توحيد و كلمه" لا اله الا اللَّه" است. و معناي آيه چنين است: آن روز در باره حق كسي سخن نمي‌گويند مگر در باره حق كسي كه خدا براي او اجازه داده باشد، و آن شخص در دنيا صواب گفته باشد، يعني به كلمه" لا اله الا اللَّه" شهادت داده باشد، و اين آيه در معناي آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضي «4».
ليكن اين نظريه درست نيست، به دليل اينكه عنايت كلامي در اين مقام به نفي اصل خطاب و تكلم است، حال متكلم هر كه مي‌خواهد باشد، و نمي‌خواهد تكلم در باره تمامي افراد را حتي آنهايي را كه جواز تكلم در موردشان مسلم است نفي كند، پس استثناشدگان متكلميني هستند كه در اصل تكلم ماذونند، و آيه متعرض اين معنا كه در باره چه كساني تكلم مي‌شود نيست.
__________________________________________________
(1)آن روزي كه فرا رسد هيچ كس جز به اجازه او سخن نمي‌گويد. سوره هود، آيه 105.
(2)كساني كه مشركند و غير خدا را مي‌خوانند حق شفاعت ندارند، مگر كساني كه با داشتن علم به حق شهادت دهند. سوره زخرف، آيه 86.
(3)روح المعاني، ج 30، ص 21.
(4)شفاعت نمي‌كنند مگر براي كسي كه خدا پسنديده باشد. سوره انبياء، آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 280

گفتاري در اينكه روح در قرآن به چه معنا است [گفتاري در باره معناي روح و مراتب آن در قرآن ..... ص : 280

در قرآن كريم كلمه" روح"- كه متبادر از آن مبدأ حيات است- مكرر آمده، و آن را منحصر در انسان و يا انسان و حيوان به تنهايي ندانسته، بلكه در مورد غير اين دو طايفه نيز اثبات كرده، مثلا در آيه" فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا"
«1»، و در آيه" وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا" «2»، و در آياتي ديگر در غير مورد انسان و حيوان استعمال كرده پس معلوم مي‌شود روح يك مصداق در انسان دارد، و مصداقي ديگر در غير انسان.
و در قرآن چيزي كه صلاحيت دارد معرف روح باشد نكته‌اي است كه در آيه" يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي" «3» است، كه مي‌بينيم آن را به طور مطلق و بدون هيچ قيدي آورده، و در معرفيش فرموده: روح از امر خداست، آن گاه امر خدا را در جاي ديگر معرفي كرده كه" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «4»، و فرموده كه امر او همان كلمه و فرمان ايجاد است، كه عبارت است از هستي اما نه از اين جهت كه (هستي فلان چيز و) مستند به فلان علل ظاهري است، بلكه از اين جهت كه منتسب به خداي تعالي است و قيامش به اوست.
و به اين عنايت است كه مسيح (ع) را به خاطر اينكه از غير طرق عادي و بدون داشتن پدر به مريم داده شده كلمه او و روحي از او معرفي نموده، فرموده:" وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلي مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ" «5» و قريب به همين عنايت است آيه زير كه مي‌فرمايد:
__________________________________________________
(1)روح خود راي به سوي مريم گسيل داشتيم. سوره مريم، آيه 17.
(2)و اين چنين وحي كرديم به تو، روحي از امر خود را. سوره شوري، آيه 52.
(3)از تو در باره" روح" سؤال مي‌كنند، بگو روح از فرمان پروردگار من است. سوره اسراء، آيه 85. [.....]
(4)تنها امر او در هنگامي كه اراده چيزي كرده باشد اين است كه به آن چيز بگويد باش و آن چيز موجود شود، پس منزه است خدايي كه ملكوت هر چيزي به دست او است. سوره يس، آيات 82 و 83.
(5)و كلمه (مخلوق) او است كه او راي به مريم القا نمود و روحي از طرف او بود. سوره نساء، آيه 171.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 281
" إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «1» چون در اين آيه داستان عيسي را تشبيه كرده به داستان پيدايش آدم.
و خداي تعالي هر چند اين كلمه را در اغلب موارد كلامش با اضافه و قيد ذكر كرده، مثلا فرموده:" وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي" «2»، و يا فرمود:" وَ نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ" «3»، و يا فرموده:" فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا"
«4»، و يا فرموده:" وَ رُوحٌ مِنْهُ" «5»، و يا فرموده:" وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ" «6»، و آياتي ديگر (كه در آنها تعبير كرده به" روحم"،" روح خود"،" روحمان"،" روحي از او"،" روح القدس" و غيره).
ليكن در بعضي از موارد هم بدون قيد ذكر كرده، مثلا فرموده:" تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ" «7»، كه از ظاهر آن بر مي‌آيد روح موجودي مستقل و مخلوقي آسماني و غير ملائكه است. و نظير اين آيه به وجهي آيه زير است كه مي‌فرمايد:" تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ" «8».
و اما روحي كه متعلق به انسان مي‌شود از آن تعبير كرده به" من روحي- از روح خودم" و يا" من روحه- از روح خودش"، و در اين تعبير كلمه" من" را آورده كه بر مبدئيت دلالت دارد، و نيز از تعلق آن به بدن انسان تعبير به نفخ كرده، و از روحي كه مخصوص به مؤمنينش كرده به مثل آيه" وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" «9» و يا تعبير نموده و در آن حرف" باء" را بكار برده كه بر سببيت دلالت دارد، و روح را تاييد و تقويت خوانده، و از روحي كه خاص انبيايش كرده به مثل جمله" وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ" «10»، تعبير نموده، روح را به كلمه" قدس"
__________________________________________________
(1)مثل عيسي در نزد خدا، همچون مثل آدم است كه او را از خاك آفريد و سپس به او فرمود موجود باش او هم فورا موجود شد. سوره آل عمران، آيه 59.
(2)و در او از روح خود دميدم. سوره حجر، آيه 29.
(3)و در او از روحش دميد. سوره سجده، آيه 9.
(4)سوره مريم، آيه 17.
(5)سوره نساء، آيه 171.
(6)و او را به وسيله روح القدس تاييد نموديم. سوره بقره، آيه 87.
(7)ملائكه و روح در شب قدر به اذن پروردگارشان و از هر امري نازل مي‌شوند. سوره قدر، آيه 4.
(8)ملائكه و روح در روزي كه مقدارش پنجاه هزار سال است به سوي او عروج مي‌كنند. سوره معارج، آيه 4.
(9)و آنها را با روحي از جانب خود تاييد كرد. سوره مجادله، آيه 22.
(10)سوره بقره، آيه 87.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 282
اضافه نموده كه به معناي نزاهت و طهارت است، و اين را هم تاييد انبياء خوانده.
و اگر آيه سوره قدر را ضميمه اين آيات كنيم معلوم مي‌شود نسبتي كه روح مضاف در اين آيات با روح مطلق در سوره قدر دارد، نسبتي است كه افاضه به مفيض و سايه به چيزي كه به اذن خدا صاحب سايه شده است دارد. و همچنين روحي كه متعلق به ملائكه است، از افاضه روح به اذن خداست، و اگر در مورد روح ملك تعبير به تاييد و نفخ نفرموده، و در مورد انسان اين دو تعبير را آورده، در مورد ملائكه فرموده:" فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا"
و يا فرموده:" قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ" «1»"، و يا فرموده:" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ" «2»، براي اين بود كه ملائكه با همه اختلافي كه در مراتب قرب و بعد از خداي تعالي دارند، روح محضند، و اگر احيانا به صورت جسمي به چشم اشخاصي در مي‌آيند تمثلي است كه به خود مي‌گيرند، نه اينكه به راستي جسم و سر و پايي داشته باشند، هم چنان كه مي‌بينيم در داستان مريم (ع) مي‌فرمايد:" فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا"
«3»، و ما در سابق يعني در ذيل همين آيه بحثي در باره تمثيل داشتيم.
به خلاف انسان كه روح محض نيست بلكه موجودي است مركب از جسمي مرده، و روحي زنده، پس در مورد او مناسب همان است كه تعبير به نفخ (دميدن) بكند، هم چنان كه در مورد آدم فرمود:" فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي" «4».
و همانطور كه اختلاف روح در خلقت فرشته و انسان باعث شد تعبير مختلف شود، و در مورد فرشته به نفخ تعبير نياورد، همچنين اختلافي كه در اثر روح يعني حيات هست كه از نظر شرافت و خست مراتب مختلفي دارد، باعث شده كه تعبير از تعلق آن مختلف شود، يك جا تعبير به نفخ كند، و جاي ديگر تعبير به تاييد نمايد، و روح را داراي مراتب مختلفي از نظر اختلاف اثرش بداند.
آري يك روح است كه در آدميان نفخ مي‌شود، و در باره‌اش مي‌فرمايد:" وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي"، و روحي ديگر به نام روح تاييد كننده است، كه خاص مؤمن است، و در
__________________________________________________
(1)بگو آن را روح القدس نازل كرده. سوره نحل، آيه 102.
(2)روح الأمين آن را نازل كرده است. سوره شعراء، آيه 193. [.....]
(3)ما روح خود را به سوي مريم فرستاديم، و او در برابر وي به صورت بشري تمام عيار مجسم شد.
سوره مريم، آيه 17.
(4)هنگامي كه كار آن را به پايان رساندم و در او از روح خود دميدم. سوره حجر، آيه 29.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 283
باره‌اش فرموده:" أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" «1»، كه از نظر شرافت در ماهيت و از نظر مرتبت و قوت اثرش شريف‌تر و قوي‌تر از روحي است كه در همه انسانهاي زنده است، به شهادت اينكه در آيه زير كه در معناي آيه سوره مجادله است مي‌فرمايد:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها" «2».
ملاحظه مي‌كنيد كه در اين آيه مؤمن را زنده به حياتي داراي نور دانسته، و كافر را با اينكه جان دارد مرده و فاقد آن نور مي‌داند، پس معلوم مي‌شود مؤمن روحي دارد كه كافر آن را ندارد، و روح مؤمن اثري دارد كه در روح كافر نيست.
از اينجا معلوم مي‌شود روح مراتب مختلفي دارد، يك مرحله از روح آن مرحله‌اي است كه در گياهان سبز هست، و اثرش اين است كه گياه و درخت را رشد مي‌دهد، و آيات داله بر اينكه زمين مرده بود، و ما آن را زنده كرديم در باره اين روح سخن مي‌گويد.
مرحله‌اي ديگر از روح آن روحي است كه به وسيله آن انبيا تاييد مي‌شوند، و جمله" وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ" «3» از آن خبر مي‌دهد، و سياق آيات دلالت دارد بر اينكه اين روح شريف‌تر است و مرتبه‌اي عالي‌تر از روح انسان دارد.
و اما آيه" يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ لِيُنْذِرَ يَوْمَ التَّلاقِ" «4»، و آيه" وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا" «5»، هم مي‌تواند با روح ايمان تطبيق شود، و هم با روح القدس. و خدا داناتر است.
اين را هم يادآوري كنيم كه ما در تفسير هر يك از اين آيات كريمه مطالبي در باره روح گذرانديم كه به درد اينجا مي‌خورد.
__________________________________________________
(1)آنها كساني هستند كه خدا ايمان را بر صفحه قلوبشان نوشته و با روحي از ناحيه خودش ايشان را تقويت فرموده. سوره مجادله، آيه 22.
(2)آيا كسي كه مرده بود، و ما او را زنده كرديم، و برايش نوري قرار داديم، كه با آن در بين مردم راه مي‌رود، در مثل، مثل كسي است كه در ظلمت‌هاي بسيار قرار گرفته، و خارج شدن از آن برايش نيست؟. سوره انعام، آيه 122.
(3)سوره بقره، آيه 87.
(4)روح را از عالم امر خود بر هر كس از بندگانش بخواهد القاء مي‌كند، تا او مردم را از روز تلاقي بيم دهد. سوره مؤمن، آيه 15.
(5)و اين چنين وحي كرديم به سوي تو روحي را از عالم امر خود. سوره شوري، آيه 52.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 284

[بيان ..... ص : 284

" ذلِكَ الْيَوْمُ الْحَقُّ" كلمه" ذلك" اشاره است به" يوم الفصل" كه در اين سوره ذكر شد، و در ضمن آياتي توصيف گرديد، و اين جمله در حقيقت خاتمه كلام و معطوف به ابتداي سوره و مطالب بعد از آن است و آيه بعدي كه مي‌فرمايد:" فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلي رَبِّهِ مَآباً ..." تفريع بيشتري از بيان سابق است.
و اگر اشاره را با لفظ" ذلك" آورد كه مخصوص اشاره به دور است، براي اين بوده كه به عظمت مساله دلالت كند، و مراد از" حق بودن آن روز" ثبوت حتمي و رانده شدن قضاي آن، و تخلف‌ناپذيري وقوع آن است.
" فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلي رَبِّهِ مَآباً" يعني هر كس بخواهد مي‌تواند به سوي پروردگار خود مرجعي بگيرد، كه به وسيله آن به ثواب متقين برسد، و از عذاب طاغيان نجات يابد، و اين جمله همانطور كه اشاره كرديم تفريعي است بر اخباري كه در سابق از يوم الفصل داده و بر آن احتجاج نموده و آن را توصيف كرده بود، و معنايش اين است كه حال كه وضع بدين منوال است پس هر كس بخواهد مي‌تواند به سوي پروردگارش برگردد.
ِنَّا أَنْذَرْناكُمْ عَذاباً قَرِيباً ..."
مراد از اين" عذاب" عذاب آخرت است، و نزديك بودن آن به اعتبار حق بودن، و بدون شك، حق بودن، وقوع آن است چون هر چه آمدني باشد نزديك است.
علاوه بر اين، وقتي قيامت عبارت باشد از تجسم اعمال آدمي، و جزا ديدن انسان در برابر اعمال، اين اعمال همواره با آدمي هست، و از هر چيز ديگري به انسان نزديك‌تر است.
َوْمَ يَنْظُرُ الْمَرْءُ ما قَدَّمَتْ يَداهُ"
- يعني روزي كه انسان منتظر ديدن جزاي اعمالي است كه در زندگي دنيا انجام داده، و از پيش فرستاده است. بعضي «1» گفته‌اند. معنايش اين است كه در آن روز انسان به اعمال خود نظر مي‌كند، چون همه اعمال خود را نزد خود حاضر مي‌بيند هم چنان كه در جاي ديگر همين مطلب را خاطر نشان نموده، فرموده است:" يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ" «2».
َ يَقُولُ الْكافِرُ يا لَيْتَنِي كُنْتُ تُراباً"
- يعني كافر در آن روز از شدت آن روز آرزو
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 427.
(2)روزي كه هر انساني آنچه از خير و آنچه از شر كه كرده حاضر مي‌يابد. سوره آل عمران، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 285
مي‌كند اي كاش خاكي بود فاقد شعور و اراده، و در نتيجه آنچه كرده نكرده بود، و جزا داده نمي‌شد.

بحث روايتي [رواياتي در باره معناي" احقاب"، مراد از" روح"، و ... در ذيل آيات گذشته ..... ص : 285

اشاره

در تفسير قمي در ذيل جمله" وَ فُتِحَتِ السَّماءُ فَكانَتْ أَبْواباً" امام فرموده: يعني ابواب بهشت باز مي‌شود. و در معناي آيه" وَ سُيِّرَتِ الْجِبالُ فَكانَتْ سَراباً" فرمود: كوه‌ها چون سراب مي‌شود، كه در بيابان از دور برق مي‌زند «1».
و نيز در همان كتاب در معناي آيه" لابِثِينَ فِيها أَحْقاباً" فرموده احقاب به معناي سالها، و" حقب" به معناي يك سال است، و يك سال، سيصد و شصت روز است، و يك روز قيامت برابر هزار سال از سالهاي دنيا است كه شما مي‌شماريد «2».
و در مجمع البيان است كه نافع از ابن عمر روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: كسي كه داخل آتش شود از آن خارج نمي‌شود، تا آنكه احقابي در آن بماند، و حقب عبارت است از شصت و اندي سال، و سال سيصد و شصت روز است، و هر روز قيامت برابر هزار سال از سالهايي است كه شما مي‌شماريد، پس كسي اين دلگرمي را نداشته باشد كه به اين زوديها از آتش خارج شود «3».
مؤلف: سيوطي هم اين روايت را در الدر المنثور با عبارتي ديگر آورده، و در آن به جاي شصت، عدد هشتاد آمده. و ابن عمر در آن روايت گفته: احدي دلگرم نباشد ... و نيز روايتي ديگر از رسول خدا (ص) نقل كرده كه فرموده: حقب چهل سال است «4».
و نيز در مجمع البيان آمده كه عياشي به سند خود از حمران روايت كرده كه گفت:
از امام باقر (ع) معناي اين آيه را پرسيدم، فرمود: اين آيه در باره كساني است كه از آتش خارج مي‌شوند، و نظير اين روايت را از احول نقل كرده «5».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ مَفازاً" آمده كه متقيان در آن روز رستگار
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير قمي، ج 2، ص 401.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 424.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 308.
(5)مجمع البيان، ج 10، ص 424.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 286
مي‌شوند، و جمله" كَواعِبَ أَتْراباً" به معناي كنيزاني شبيه به هم است، كه در خدمت اهل بهشتند، و در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) در معناي جمله" إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ مَفازاً" آمده كه امام فرمود: متقين كراماتي دارند، و در معناي" كَواعِبَ أَتْراباً" فرمود: يعني دختر نورس «1».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم، و ابو الشيخ (در كتاب العظمة) و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت رسول خدا (ص) فرمود:
روح، لشكري است از لشكريان خدا، كه از ملائكه نيستند، و داراي سر و دست و پايند، آن گاه اين آيه را خواندند" يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِكَةُ صَفًّا" و سپس فرمود: اينها لشكرياني، و اينها لشكرياني ديگر هستند «2».
مؤلف: اين روايت در ذيل آيات كه مشتمل بر مساله روح است، از ائمه اهل بيت (ع) نقل شد، و در آن آمده بود كه روح خلقي است از جبرئيل و ميكائيل عظيم‌تر، و ما اين روايت را كه از علي (ع) هم نقل شده بود آورديم، و در آن آمده بود كه روح غير ملائكه است، و استدلال شده بود به آيه شريفه" يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلي مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ ..." «3».
بله، در روايت قمي كه از حمران نقل كرده آمده كه روح فرشته‌اي است بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل، و او همواره با رسول خدا (ص) و با ائمه (ع) بوده و هست، و شايد مراد از فرشته مطلق موجود آسماني بوده. و يا اين قسمت اضافه‌اي است كه بعضي از راويان به توهم خود و در نقل به معناي حديث آورده‌اند، دليلي هم نداريم كه موجودات امري و آسماني منحصر در فرشتگان باشد، بلكه دليل بر خلاف آن داريم، هم چنان كه از كلام خداي تعالي با ابليس وقتي كه از سجود بر آدم امتناع ورزيد، و ملائكه براي او سجده كردند استفاده مي‌شود، در آن كلام فرموده:" يا إِبْلِيسُ ما مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَيَّ أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْعالِينَ" «4»، كه توضيحش در تفسير همين آيه گذشت.
و در اصول كافي به سند خود از محمد بن فضيل از ابي الحسن ماضي (ع)
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 402. [.....]
(2 و 3)الدر المنثور، ج 6، ص 309.
(4)اي ابليس چه مانعي تو را بازداشت از اينكه براي كسي سجده كني كه من با دو دست خود آفريدم، آيا استكبار ورزيدي، و يا آنكه راستي از عاليان بودي؟!. سوره ص، آيه 75.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 287
روايت كرده كه گفت: از آن جناب از آيه" يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِكَةُ صَفًّا لا يَتَكَلَّمُونَ ..."
پرسيدم، فرمود به خدا سوگند ماييم آنهايي كه در قيامت اذن دارند و صواب مي‌گويند.
پرسيدم: وقتي به سخن آييد چه مي‌گوييد؟ فرمود: پروردگار خود را ثنا گفته و بر پيامبران درود مي‌فرستيم، و براي شيعيان خود شفاعت مي‌كنيم، و پروردگار ما شفاعت ما را رد نمي‌كند (تا آخر حديث) «1».
مؤلف: اين روايت را صاحب مجمع البيان هم از عياشي نقل كرده، كه او بدون ذكر راويان وسط، از معاوية بن عمار از امام صادق (ع) نقل كرده است «2».

[ما هستيم آنها كه در قيامت اجازه سخن داشته شفاعت مي‌كنيم ..... ص : 287

و اين روايت از باب ذكر بعضي از مصاديق است، و گر نه در روز قيامت شفيعان ديگر نيز وجود دارند، مثل ملائكه و انبيا و مؤمنين، البته آن مؤمنيني كه اجازه تكلم مي‌يابند، و باز شهدايي از امت‌هاي ديگر هستند كه آنان نيز به حكم نص قرآن كريم و احاديث اجازه سخن مي‌يابند.
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص كتاب الحجة، ص 435، ح 1، چاپ بيروت.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 427، چاپ تهران.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 288

(79)سوره نازعات مكي است و چهل و شش آيه دارد (46) ..... ص : 288

[سوره النازعات (79): آيات 1 تا 41] ..... ص : 288

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
وَ النَّازِعاتِ غَرْقاً (1) وَ النَّاشِطاتِ نَشْطاً (2) وَ السَّابِحاتِ سَبْحاً (3) فَالسَّابِقاتِ سَبْقاً (4)
فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً (5) يَوْمَ تَرْجُفُ الرَّاجِفَةُ (6) تَتْبَعُهَا الرَّادِفَةُ (7) قُلُوبٌ يَوْمَئِذٍ واجِفَةٌ (8) أَبْصارُها خاشِعَةٌ (9)
يَقُولُونَ أَ إِنَّا لَمَرْدُودُونَ فِي الْحافِرَةِ (10) أَ إِذا كُنَّا عِظاماً نَخِرَةً (11) قالُوا تِلْكَ إِذاً كَرَّةٌ خاسِرَةٌ (12) فَإِنَّما هِيَ زَجْرَةٌ واحِدَةٌ (13) فَإِذا هُمْ بِالسَّاهِرَةِ (14)
هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ مُوسي (15) إِذْ ناداهُ رَبُّهُ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُويً (16) اذْهَبْ إِلي فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغي (17) فَقُلْ هَلْ لَكَ إِلي أَنْ تَزَكَّي (18) وَ أَهْدِيَكَ إِلي رَبِّكَ فَتَخْشي (19)
فَأَراهُ الْآيَةَ الْكُبْري (20) فَكَذَّبَ وَ عَصي (21) ثُمَّ أَدْبَرَ يَسْعي (22) فَحَشَرَ فَنادي (23) فَقالَ أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي (24)
فَأَخَذَهُ اللَّهُ نَكالَ الْآخِرَةِ وَ الْأُولي (25) إِنَّ فِي ذلِكَ لَعِبْرَةً لِمَنْ يَخْشي (26) أَ أَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ بَناها (27) رَفَعَ سَمْكَها فَسَوَّاها (28) وَ أَغْطَشَ لَيْلَها وَ أَخْرَجَ ضُحاها (29)
وَ الْأَرْضَ بَعْدَ ذلِكَ دَحاها (30) أَخْرَجَ مِنْها ماءَها وَ مَرْعاها (31) وَ الْجِبالَ أَرْساها (32) مَتاعاً لَكُمْ وَ لِأَنْعامِكُمْ (33) فَإِذا جاءَتِ الطَّامَّةُ الْكُبْري (34)
يَوْمَ يَتَذَكَّرُ الْإِنْسانُ ما سَعي (35) وَ بُرِّزَتِ الْجَحِيمُ لِمَنْ يَري (36) فَأَمَّا مَنْ طَغي (37) وَ آثَرَ الْحَياةَ الدُّنْيا (38) فَإِنَّ الْجَحِيمَ هِيَ الْمَأْوي (39)
وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَي النَّفْسَ عَنِ الْهَوي (40) فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوي (41)
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 289

ترجمه آيات ..... ص : 289

به نام خداوند بخشنده مهربان.
به فرشتگاني سوگند كه ارواح مجرمان را به شدت از بدنهايشان بر مي‌كشند (1).
و فرشتگاني كه ارواح مؤمنان را با مدارا و نشاط جدا مي‌سازند (2).
و سوگند به فرشتگاني كه در سراسر عالم شناورند (3).
پس به خاطر زودتر به ماموريت رسيدن از يكديگر سبقت مي‌گيرند (4).
و سپس به آنهايي سوگند كه امور را تدبير مي‌كنند (5).
(كه به طور يقين مبعوث خواهيد شد) در آن روزي كه زلزله‌هاي وحشتناك همه چيز را به لرزه درمي‌آورد (6).
و از پس آن حادثه دومين (صيحه عظيم) رخ مي‌دهد (7).
دلهايي در آن روز سخت هراسان است (8).
ديدگان صاحب آن دلها از شرم افتاده باشد (9).
گويند چگونه ما را به حال اول با زمان مي‌آورند؟ (10).
بعد از آنكه استخوانهايي پوسيده شديم (11).
و نيز گويند حقا اين بازگشتي زيان‌آميز است (12).
آري اين بازگشت تنها با يك صيحه عظيم واقع مي‌شود (13).
كه ناگهان همه مردگان، روي زمين قرار مي‌گيرند (14).
آيا داستان موسي به تو رسيد؟ (15).
وقتي پروردگارش از وادي مقدس طوي ندايش داد و گفت: (16).
به سوي فرعون برو كه طغيان كرده است (17).
بگو آيا مي‌خواهي پاك شوي؟ (18).
و من تو را به سوي پروردگارت هدايت كنم تا از او بترسي (19).
موسي معجزه بزرگتر را نشانش داد (20).
ولي او تكذيب و سرپيچي كرد (21).
و سپس برگشت تا عليه موسي تلاش كند (22).
منادي فرستاد تا همه جمع شدند (23).
آن گاه گفت من پروردگار بزرگ شما هستم (24).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 290
در نتيجه اين بلندپروازي، خداي تعالي او را به عذاب دنيا و آخرت بگرفت (25).
و در اين سرگذشت عبرتي است براي مآل‌انديشي كه از سوء عاقبت ترسان است (26).
آيا خلقت شما سخت‌تر است يا آفرينش آسمان كه خدا بنايش كرده؟! (27).
و سقف آن را بالا برده و آن را منظم ساخته؟ (28).
شبش را تاريك و روزش را روشن كرده (29).
و زمين را بعد از آن گسترده (30).
آب و چراگاه در آن بيرون كرده (31).
و كوه‌ها را ريشه‌دار ساخته (32).
كه همه اينها مايه برخورداري شما و حيوانات شما است (33).
پس وقتي آن حادثه بزرگ رخ دهد (34).
در آن روزي كه انسان هر چه كرده به ياد مي‌آورد (35).
و جهنم براي هر صاحب چشمي ظاهر مي‌شود (چه خواهيد كرد) (36).
(در آن روز مردم دو طايفه‌اند) اما كسي كه طغيان كرده (37).
و زندگي دنيا را ترجيح داد (38).
دوزخ جايش است (39).
و اما كسي كه از موقعيت پروردگارش ترسيده و از هواي نفس جلوگيري كرده (40).
بهشت جايگاه او است (41).

بيان آيات ..... ص : 290

اشاره

در اين سوره خبرهاي مؤكدي از وقوع قيامت آمده، و از طريق تدبير ربوبي كه نتيجه‌اش تقسيم شدن مردم به دو طايفه بهشتي و دوزخي است، بر وقوع آن استدلال كرده، و در آخر با اشاره به اينكه از رسول خدا (ص) مي‌پرسيدند كه قيامت چه وقت است؟ و با پاسخ به اين سؤال سوره را ختم مي‌كند، و از سياق اين سوره بر مي‌آيد كه در مكه نازل شده است.

[اقوال مختلف در باره مراد از پنج سوگند آغاز سوره نازعات:" وَ النَّازِعاتِ غَرْقاً وَ النَّاشِطاتِ نَشْطاً ..."] ..... ص : 290

" وَ النَّازِعاتِ غَرْقاً وَ النَّاشِطاتِ نَشْطاً وَ السَّابِحاتِ سَبْحاً فَالسَّابِقاتِ سَبْقاً فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً" مفسرين در تفسير اين آيات پنجگانه اختلاف عجيبي به راه انداخته‌اند، ولي همه آنان ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 291
اتفاق دارند بر اينكه پنج سوگند است از خداي تعالي، و بيشترشان گفته‌اند جواب قسم حذف شده، و تقدير كلام" اقسم بالنازعات و اقسم بالناشطات ..." است، و معنايش اين است كه من به اين نامبرده‌ها سوگند مي‌خورم كه شما بطور يقين مبعوث خواهيد شد.
" و النازعات غرقا"- بعضي «1» گفته‌اند: مراد از نازعات فرشتگاني هستند كه جان مردم را هنگام مردن نزع مي‌كنند و از اجساد بيرون مي‌كشند، و كلمه" غرقا" مصدري است كه چون زوايدش حذف شده مطلب را بيشتر تاكيد مي‌كند، و تقدير آن" و النازعات اغراقا و تشديدا في النزع" است، يعني سوگند مي‌خورم به فرشتگاني كه در كندن جانها از بدنها اغراق مي‌كنند، و به سختي آن را مي‌كنند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد از آن، ملائكه‌اي هستند كه ارواح كفار را از بدنهايشان با شدت مي‌كنند.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: اصلا منظور از نازعات خود مرگ است، چون مرگ است كه ارواح را از بدنها بطور كامل بيرون مي‌كشد.
بعضي «4» هم گفته‌اند: مراد از نازعات، ستارگان سياري هستند كه از افقي كنده مي‌شوند و در افقي ديگر طلوع مي‌كنند، و معنايش اين است كه سوگند مي‌خورم به سيارگان كه از مطلع خود طلوع نموده، در مغربهاي خود غروب مي‌كنند.
و بعضي «5» گفته‌اند: مراد از آن، كمان‌ها است كه تير را با كشيدن زه تا آنجا كه جا دارد از جاي خود كنده، به طرف دشمن پرتاب مي‌كند. و بنا بر اين سوگند به تير و كمان مجاهدين در راه خدا، و يا به خود مجاهدين است. بعضي «6» ديگر گفته‌اند: مراد از آن، وحشي‌ها هستند كه بسوي دشت‌هاي سبز مي‌روند.
" وَ النَّاشِطاتِ نَشْطاً"- كلمه" نشط" به معناي جذب، و نيز خروج و اخراج به ملايمت و سهولت است، و نيز به معناي گره‌گشايي است. بعضي از مفسرين گفته‌اند: مراد از" ناشطات" ملائكه‌اي هستند كه ارواح را از اجساد بيرون مي‌كشند. بعضي «7» ديگر گفته‌اند:
مراد ملائكه مخصوص هستند كه مامور گرفتن جانهاي مؤمنين از اجسادشان به رفق و سهولتند، هم چنان كه مراد از جمله قبلي ملائكه‌اي هستند كه جانهاي كفار را با شدت از اجساد آنان
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 30، ص 23.
(3 و 4 و 5)مجمع البيان، ج 10، ص 429.
(6)تفسير قرطبي، ج 19، ص 191.
(7)تفسير قرطبي، ج 19، ص 192.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 292
بيرون مي‌كشند.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد ملائكه‌اي است كه ارواح كفار را از اجساد آنان نشط مي‌كنند و مي‌برند. و بعضي «2» گفته‌اند: مراد از ناشطات، ارواح خود مؤمنين است. و بعضي «3» گفته‌اند: ستارگانند، كه از افقي به افق ديگر نشط مي‌كنند و مي‌روند. و بعضي گفته‌اند تيرها هستند كه در جنگها از كمان بيرون مي‌روند. و بعضي «4» گفته‌اند: مرگ است، كه ارواح را از اجساد بيرون مي‌برد. و بعضي «5» گفته‌اند: وحشيانند كه از ناحيه‌اي به ناحيه ديگر كوچ مي‌كنند.
" وَ السَّابِحاتِ سَبْحاً"- در معناي اين جمله نيز أقوالي است:
بعضي «6» گفته‌اند: ملائكه‌اند، كه ارواح را قبض نموده روح مؤمن را به سرعت بسوي بهشت، و روح كافر را به سوي آتش مي‌برند، چون كلمه" سبح" به معناي سرعت در حركت است، هم چنان كه به اسب وقتي به سرعت مي‌دود سابح مي‌گويند. بعضي «7» ديگر گفته‌اند:
منظور تنها آن فرشتگاني هستند كه ارواح مؤمنين را قبض نموده و به ملايمت و مدارا از بدن‌ها بيرون كشيده، رهايشان مي‌كنند تا استراحت كنند، مثل كسي كه چيزي را در آب شنا مي‌دهد بعد كنارش مي‌گذارد، ملائكه هم يك عمر جان را در بدن شنا مي‌دهند و بعد از مرگ رهايش مي‌كنند تا به استراحت بپردازد. بعضي «8» گفته‌اند: فرشتگانيند كه بسرعت از آسمان نازل مي‌شوند، و بعضي «9» گفته‌اند: ستارگاني هستند كه به حكم آيه:" كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ" هر يك در مدار خود شناورند.
بعضي «10» ديگر گفته‌اند: مراد اسبان مجاهدين است، كه در ميدان جنگ مي‌دوند.
بعضي «11» هم آن را عبارت دانسته‌اند از مرگ‌ها كه در نفوس جانداران شناورند. و بعضي «12» عبارت دانسته‌اند از: كشتي‌هاي شناور در درياها. و بعضي «13» گفته‌اند: ابرها هستند. و بعضي «14» گفته‌اند: حيوانات دريايند.
" فَالسَّابِقاتِ سَبْقاً"- بعضي «15» گفته‌اند: مراد از آن مطلق ملائكه است، چون ملائكه
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان، ج 10، ص 429 و 430.
(4 و 5)تفسير قرطبي، ج 19، ص 192.
(6)روح المعاني، ج 30، ص 23.
(7 و 8 و 9 و 10 و 11 و 12)تفسير ابي سعود، ج 19، ص 193.
(13 و 14)روح المعاني، ج 30، ص 25.
(15)تفسير قرطبي، ج 19، ص 193. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 293
در عمل خير و ايمان و اعمال صالح از آدميان پيشي مي‌گيرند. و بعضي گفته‌اند: مراد از آن ملائكه موت است، كه روح مؤمن را قبل از آنكه روح كافر به آتش برسد به بهشت مي‌رسانند.
و بعضي «1» گفته‌اند: مراد از آن تنها ملائكه مامور قبض روح مؤمن است كه آن را قبل از هر كار به بهشت مي‌رساند. و بعضي «2» گفته‌اند: ملائكه وحي است، كه در رساندن وحي به انبياء از شياطين سبقت مي‌گيرند. و بعضي «3» گفته‌اند: ارواح مؤمنين است كه از ملائكه پيشي مي‌گيرند، و قبل از آنكه ايشان روحشان را قبض كنند، از شدت علاقه به لقاي خدا، خود از كالبد بيرون مي‌شوند. و بعضي «4» گفته‌اند ستارگانند كه در سير، از يكديگر پيشي مي‌گيرند. و بعضي «5» گفته‌اند اسبان جنگجويان است، كه در جنگ از يكديگر پيشي مي‌گيرند. و بعضي «6» ديگر گفته‌اند: مرگ و ميرها است، كه از آرزوها پيشي مي‌گيرند.
" فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً"- در اين باره نيز اقوالي است:
بعضي «7» گفته‌اند: مراد از آن مطلق ملائكه‌اند، كه امور را تدبير مي‌كنند، و اين نظريه بيشتر مفسران است، حتي بعضي «8» ادعاء كرده‌اند كه اين قول همه مفسرين است. و بعضي «9» گفته‌اند: مراد از آن چهار فرشته مامور تدبير امر دنيا، يعني جبرئيل و ميكائيل و عزرائيل و اسرافيل است، كه جبرئيل امر بادها و لشكريان و وحي را، و ميكائيل امر باران و گياهان را به عهده دارد، و عزرائيل موكل به قبض ارواح است، و اسرافيل مامور رساندن دستورات الهي به آن سه فرشته و نيز مامور دميدن در صور است. و بعضي «10» گفته‌اند: مدبرات أمر، افلاكند، كه امر خدا در آنها واقع گشته، و به وسيله آن افلاك قضاي الهي در دنيا جاري مي‌شود.
البته قول ديگري در اينجا هست كه مي‌گويد «11»: در همه اين سوگندها مضافي در تقدير است و تقدير آن:" رب النازعات، و رب الناشطات، و رب السابحات، و رب السابقات، و رب المدبرات است".
ولي خواننده محترم توجه دارد كه سياق آيات پنجگانه سياق واحدي متصل و شبيه به هم است، و با بيشتر اقوالي كه از نظر شما گذشت نمي‌سازد، چون اقوال مذكور معناي سوگند را در اين پنج مورد، مختلف دانسته سوگند اول را مربوط به ملائكه قبض روح كفار، و دومي را
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)تفسير قرطبي، ج 19، ص 193.
(4 و 5)تفسير قرطبي، ج 19، ص 194.
(6)روح المعاني، ج 30، ص 25.
(7 و 8 و 9 و 10)تفسير قرطبي، ج 19، ص 194.
(11)مجمع البيان، ج 10، ص 430.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 294
مربوط به وحشيان، و سومي را راجع به كشتي‌هاي شناور، و چهارمي را مربوط به مرگ و ميري كه از آرزوها سبقت مي‌گيرند، و پنجمي را مربوط به افلاك مي‌دانند.
علاوه بر اين بيشتر آنها دليلي بر اثبات قول خود ندارند، نه از متن آيه، و نه از سياق، دليلشان تنها اين است كه لفظ آيه از نظر لغت با فلان معنا مي‌سازد، و در آن استعمال شده، حال يا بطور حقيقت و يا بطور مجاز.
از اين هم كه بگذريم بيشتر آن اقوال، با سياق آيات سوره كه سخن از روز قيامت دارد، و بر وقوع آن استدلال مي‌كند، مناسبت ندارد، با اينكه در سوره مرسلات ديديم كه همه سوگندهايش با مفاد سوره كه آن نيز در باره قيامت بود سازگاري داشت، و درست سوگند با جوابش مناسب بود.

[بيان اينكه در اين پنج سوگند به ملائكه سوگند ياد شده است ..... ص : 294

حال آنچه به نظر خود ما مي‌رسد و ممكن است درباره آن اظهار بداريم- و خدا داناتر است- اين است كه آنچه در اين آيات بدان سوگند ياد شده با صفاتي كه ملائكه در امتثالشان نسبت به اوامر صادره از ساحت مقدس الهي كه مربوط به تدبير امور عالم ماده نسبت به ايشان مي‌باشد، و سپس قيامشان به تدبير امور به اذن خداي تعالي، قابل انطباق است.
و آيات مذكور از نظر سياق شديدا شبيه به آيات آغاز سوره صافات است، كه مي‌فرمايد:" وَ الصَّافَّاتِ صَفًّا فَالزَّاجِراتِ زَجْراً فَالتَّالِياتِ ذِكْراً" «1»، و نيز بسيار شباهت دارد به آيات اول سوره مرسلات كه مي‌فرمايد:" وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفاً فَالْعاصِفاتِ عَصْفاً وَ النَّاشِراتِ نَشْراً فَالْفارِقاتِ فَرْقاً فَالْمُلْقِياتِ ذِكْراً" «2»، كه ملائكه را در امتثال اوامر الهي توصيف مي‌كند، چيزي كه هست آن آيات تنها ملائكه وحي را توصيف مي‌كرد، و آيات ابتداي اين سوره مطلق ملائكه را در تدبير امور عالم توصيف مي‌نمايد.
از اينكه بگذريم در بين اين آيات پنجگانه آن صفتي كه در انطباقش با ملائكه روشن‌تر از ديگران است صفت" فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً" است، كه در آن مساله تدبير بدون قيد و بطور مطلق آمده است، پس مراد از آن تدبير همه عالم است، و كلمه" أمرا" يا تميز است و يا مفعول به براي كلمه" مدبرات"، و از سوي ديگر مطلق تدبير هم كار مطلق ملائكه است، پس
__________________________________________________
(1)سوگند به آنها كه صف كشيده‌اند. همانها كه قويا نهي مي‌كنند، و آنها كه پي در پي ذكر را تلاوت مي‌كنند. سوره صافات، آيات 1- 3.
(2)سوگند به فرشتگاني كه پي در پي فرستاده مي‌شوند. و آنها كه همچون تندباد حركت مي‌كنند. و سوگند به آنها كه (ابرها را) مي‌گسترانند و منتشر مي‌سازند و آنها كه جدا مي‌كنند. و سوگند به آنها كه آيات بيدار كننده را (به انبياء) القاء مي‌نمايند، سوره مرسلات، آيات 1- 5.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 295
قهرا مراد از مدبرات، مطلق ملائكه خواهد بود.
و از آنجايي كه در آغاز آيه" فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً" فاء تفريع در آمده مي‌رساند كه مضمون اين آيه نتيجه آيه" فَالسَّابِقاتِ سَبْقاً" است، و از آنجا كه آيه" فَالسَّابِقاتِ ..." هم با" فاء" تفريع آغاز شده، مي‌رساند كه مضمون آن نتيجه‌اي است از آيه" وَ السَّابِحاتِ سَبْحاً"، لذا نتيجه گرفته مي‌شود كه تدبير، فرع بر سبق، و سبق فرع بر سبح است، و اين به ما مي‌فهماند كه سنخيتي در معاني منظور نظر آيات سه‌گانه است، پس مدلول اين سه آيه اين است كه ملائكه تدبير أمر مي‌كنند، اما بعد از آنكه بسوي آن سبقت جسته باشند، و به سوي آن سبقت مي‌جويند، اما بعد از آنكه هنگام نزول به سوي آن سرعت گرفته باشند. پس نتيجه مي‌گيريم مراد از سابحات و سابقات و مدبرات، همان ملائكه هستند به اعتبار نزولشان بسوي تدبيري كه بدان مامور شده‌اند.
پس آيات سه‌گانه همان معنايي را مي‌رساند كه آيه زير در مقام افاده آن مي‌فرمايد:
" لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ" «1» كه توضيح معنايش در سوره رعد گذشت، پس ملائكه با همه اشياء سر و كار دارند، با اينكه همه اشياء در احاطه اسباب است، و اسباب در وجود و عدم و بقاء و زوال اشياء و در اختلاف احوال آنها با يكديگر نزاع دارند، پس آنچه خداي تعالي در باره آن موجود حكم كرده، و آن قضايي را كه خداوند در باره آن موجود مقرر داشته، همان قضايي است كه فرشته مامور به تدبير آن موجود، بسوي آن مي‌شتابد، و به مسئوليتي كه به عهده‌اش واگذار شده مي‌پردازد، و در پرداختن به آن از ديگران سبقت مي‌گيرد و سببي را كه مطابق قضاي الهي است تمام نموده، در نتيجه آنچه را خدا اراده كرده واقع مي‌شود، (دقت فرماييد).
و اما وقتي منظور از آيات سه‌گانه اشاره به سرعت گرفتن ملائكه باشد در نازل شدن براي انجام آنچه بدان مامور شده‌اند، و سبقت گرفتن به آن، و تدبير امر آن، بناچار بايد دو آيه ديگر يعني" وَ النَّازِعاتِ غَرْقاً وَ النَّاشِطاتِ نَشْطاً" را هم حمل كنيم بر انتزاع و خروجشان از موقف و مرتبه خطاب به موقف و مرتبه انجام ماموريت، پس نزع ملائكه بطور غرق، عبارت است از اينكه شروع به نزول به طرف هدف كنند، آن هم نزول به شدت و جديت، و نشط ملائكه عبارت است از خروجشان از موقفي كه دارند به طرف آن هدف، هم چنان كه سبح
__________________________________________________
(1)براي انسان نگهبانان از جلو و از پشت سر است، كه او را مي‌پايند، و از امر خدا حفظ مي‌كنند. سوره رعد، آيه 11.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 296
آنان عبارت است از شتافتن و سرعت گرفتن بعد از خروج، و به دنبال آن سبقت گرفته و امر آن موجود را به اذن خدا تدبير مي‌كنند.
بنا بر بياني كه گذشت آيات پنجگانه، سوگند به وظيفه‌اي است كه ملائكه دارند، و وضعي كه در هنگام انجام ماموريت به خود مي‌گيرند. از آن لحظه‌اي كه شروع به نزول نموده تا آخرين وضعي كه در تدبير امري از امور عالم ماده به خود مي‌گيرند.
و در اين آيات اشاره است به نظمي كه تدبير ملكوتي در هنگام حدوث حوادث دارد، هم چنان كه آيات بعدي مي‌فرمايد:" هَلْ أَتاكَ ..." اشاره است به تدبير ربوبي كه در اين عالم ظاهر مي‌شود. و در تدبير ملكوتي حجتي است بر مساله جزاء و بعث، هم چنان كه تدبير امور دنياي مشهود نيز حجتي است بر آن، كه ان شاء اللَّه بيانش از نظرتان خواهد گذشت.
اين بود آنچه با تدبر در سياق آيات كريمه به دست مي‌آيد، و رواياتي هم كه در بحث روايتي آينده ان شاء اللَّه از نظر خواننده مي‌گذرد، تا حدودي آن را تاييد مي‌كند.

گفتاري پيرامون واسطه بودن ملائكه در تدبير [(در ذيل آيه فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً)] ..... ص : 296

اشاره

بطوري كه از آيات قرآن كريم استفاده مي‌شود فرشتگان در ابداء موجودات از ناحيه خداي تعالي، و برگشتن آنها به سوي او، بين خدا و خلق واسطه هستند، به اين معنا كه اسبابي هستند براي حدوث حوادث، ما فوق اسباب مادي و جاري در عالم ماده كه البته كاربردشان تا وقتي است كه مرگ نرسيده و موجود به نشاه ديگر منتقل نشده است، چون بعد از مرگ و انتقال، ديگر اسباب مادي سببيتي ندارند.
اما وساطت ملائكه در مساله" عود"، يعني حال ظهور نشانه‌هاي مرگ و قبض روح و اجراء سؤال و ثواب و عذاب قبر، و سپس ميراندن تمام انسانها در نفخه صور، و زنده كردن آنان در نفخه دوم، و محشور كردن آنان، و دادن نامه اعمال، و وضع ميزانها، و رسيدگي به حساب، و سوق به سوي بهشت و دوزخ، كه بسيار واضح است، و آيات دال بر اين وساطت بسيار زياد است، و احتياجي به ايراد آنها نيست، روايات وارده در اين مسائل از ناحيه رسول خدا (ص) و ائمه اهل بيت (ع) هم بيش از آن است كه به شمار آيد.
و همچنين وساطت ملائكه در مرحله تشريع دين يعني نازل شدن، و آوردن وحي، و دفع شيطانها از مداخله در آن، و پشت گرمي و ياري دادن به رسول خدا (ص)، و نيز تاييد مؤمنين، و پاك كردن آنان از راه استغفار، و طلب مغفرت كردن از خدا
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 297
براي آنان، جاي ترديد و بحث نيست.
و اما دليل وساطت آنان در تدبير امور اين عالم، با اينكه هر امري براي خود سببي مادي دارد، همين آيات اول سوره مورد بحث است، كه بطور مطلق ملائكه را نازعات و ناشطات و سابحات و سابقات و مدبرات خوانده كه بيانش گذشت.
و همچنين دليل ديگرش آيه زير است، كه مي‌فرمايد:" جاعِلِ الْمَلائِكَةِ رُسُلًا أُولِي أَجْنِحَةٍ مَثْني وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ" «1»، كه از آن به خاطر مطلق بودنش فهميده مي‌شود كه ملائكه خلق شده‌اند براي اينكه واسطه باشند ميان خدا و خلق، و براي انفاذ امر او فرستاده مي‌شوند، همان امري كه در آيه" بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ" «2»، و آيه" يَخافُونَ رَبَّهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ" «3»، از آن سخن گفته است كه توضيح بيشترش در تفسير آيه سوره فاطر گذشت، و گفتيم كه بال قرار دادن براي ملائكه اشاره به همين وساطت است.
پس ملائكه جز وساطت بين خداي تعالي و بين خلق او، و انفاذ دستورات او در بين خلق، وظيفه و كاري ندارند، و اين بر اساس تصادف و اتفاق نيست، كه مثلا خداي تعالي گاهي اوامر خود را به دست ايشان جاري سازد، و گاهي مثل همان امر را بدون وساطت ملائكه خودش انجام دهد، چون در سنت خداي تعالي نه اختلافي هست، و نه تخلفي، هم چنان كه فرمود:" إِنَّ رَبِّي عَلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" «4»، و نيز فرموده:" فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلًا وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلًا" «5».
از جمله وساطت‌هاي ملائكه يكي اين است كه بعضي از آنان مقام بلندتري دارند، و امر خداي تعالي را گرفته به پائين‌تر خود مي‌رسانند و در تدبير بعضي امور پائين‌تر خود را مامور مي‌كنند، و اين در حقيقت توسطي است كه متبوع و دارنده مقام بلندتر بين خدا و بين تابع و دارنده مقام پائين‌تر آن دارد، مثل توسطي كه ملك الموت در مساله قبض ارواح دارد، و
__________________________________________________
(1)فرشتگان را رسولان و پيغمبران خود گردانيد و داراي دو و سه و چهار بال قرار داد. سوره فاطر، آيه 1.
(2)بلكه (كساني را كه مشركان فرزند خدا پنداشته از فرشتگان و مسيح و ...) همه بندگان مقرب خدا هستند كه هرگز در سخن بر او پيشي نمي‌گيرند و هر چه كنند بفرمان او كنند. سوره انبياء، آيه 27.
(3)و تمام موجودات، از خدا كه فوق همه آنهاست مي‌ترسند و هر چه مامورند اطاعت مي‌كنند.
سوره نحل، آيه 50.
(4)و البته" هدايت" پروردگار من به راه راست خواهد بود. سوره هود، آيه 56.
(5)نه هرگز براي سنت خدا تبديلي مي‌يابي و نه تحويلي. سوره فاطر، آيه 43.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 298
پائين‌تر خود را مامور به آن مي‌كند، و خداي تعالي از خود آنان حكايت كرده كه گفته‌اند:" وَ ما مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ" «1»، و نيز فرموده" مُطاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ" «2»، و نيز فرموده:" حَتَّي إِذا فُزِّعَ عَنْ قُلُوبِهِمْ قالُوا ما ذا قالَ رَبُّكُمْ قالُوا الْحَقَّ" «3».

[عدم منافات بين واسطه بودن ملائكه و استناد حوادث به ايشان، با استناد آنها به خداي تعالي و به اسباب ظاهري ..... ص : 298

و اينكه خداي تعالي ملائكه را واسطه بين خدا و حوادث دانسته، و يا به عبارتي ملائكه را اسبابي معرفي كرده كه حوادث مستند به آنها است، منافات با اين معنا ندارد كه حوادث مستند به اسباب قريب و مادي نيز باشد، براي اينكه اين دو استناد و اين دو جور سببيت در طول همند، نه در عرض هم، به اين معنا كه سبب قريب علت پيدايش حادثه است و سبب بعيد علت پيدايش سبب قريب است.
هم چنان كه منافات ندارد كه در عين اينكه حوادث را به آنان مستند مي‌كنيم به خداي تعالي هم مستند بسازيم، و بگوييم تنها سبب در عالم خداي تعالي است چون تنها رب عالم او است، براي اينكه گفتيم سببيت طولي است نه عرضي، و استناد حوادث به ملائكه چيزي زائد بر استناد آنها به اسباب طبيعي و قريبه‌اش ندارد، و خداي تعالي استناد حوادث به اسباب طبيعي و ظاهريش را تصديق كرده، همانطور كه استناد آن به ملائكه را قبول دارد.
و هيچ يك از اسباب در قبال خداي تعالي استقلال ندارند، تا رابطه خداي تعالي با مسبب آن سبب قطع باشد، و باعث شود كه نتوانيم آن مسبب را مسبب خداي تعالي بدانيم، همانطور كه وثنيت پنداشته و گفته‌اند: خداي تعالي تدبير امور عالم را به ملائكه مقرب واگذار كرده. آري توحيد قرآني استقلال از هر چيز را از هر جهت نفي كرده، هيچ موجودي نه مالك خودش است، و نه مالك نفع و ضرر و مرگ و حيات و نشور خود.
بنا بر اين مثل موجودات در استنادشان به اسباب مترتب يكي بر ديگري، از سبب قريب گرفته تا بعيد، و در انتها استنادشان به خداي سبحان تا حدودي و به وجهي بعيد مثل كتابت است، كه انسان آن را با دست خود، و با قلم انجام مي‌دهد، و اين عمل يك استنادي به قلم، و استناد ديگري به دست، و استناد ديگري به انسان دارد، كه با دست و قلم كتابت را انجام داده، و هر چند سبب مستقل و فاعل حقيقي اين عمل خود آدمي است، و ليكن اين باعث نمي‌شود كه ما نتوانيم آن را به دست و قلم نيز استناد دهيم، هم مي‌گوييم فلاني چقدر
__________________________________________________
(1)هيچ يك از ما نيست مگر آنكه مقامي معلوم دارد. سوره صافات، آيه 164. [.....]
(2)فرمانروايي است امين. سوره تكوير، آيه 21.
(3)(و چون وحشت از دلهايشان برود گويند پروردگارتان چه گفت؟ گويند حق گفت). سوره سبأ، آيه 23.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 299
خوب مي‌نويسد، و هم مي‌گوييم دست او چنين هنري از خود نشان مي‌دهد، و هم خود او مي‌گويد: اين قلم خوب مي‌نويسد.
و نيز منافات ندارد كه بنا به بيان گذشته ما، ملائكه واسطه در تدبير باشند، و از سوي ديگر چنانچه از كلام خداي تعالي استفاده مي‌شود بعضي از ملائكه و يا همه آنان دائما در حال عبادت و تسبيح و سجده باشند، مانند آيه" وَ مَنْ عِنْدَهُ لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ لا يَسْتَحْسِرُونَ يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لا يَفْتُرُونَ" «1»، و آيه" إِنَّ الَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يُسَبِّحُونَهُ وَ لَهُ يَسْجُدُونَ" «2».
براي اينكه ممكن است ملائكه در حين انجام ماموريت خداي تعالي و تدبير امور دنيا سجده و تسبيح را هم انجام بدهند، هم چنان كه چه بسا اين عدم منافات از آيه زير استشمام مي‌شود" وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ مِنْ دابَّةٍ وَ الْمَلائِكَةُ وَ هُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ" «3».

[(بيان)معناي اينكه در باره قيامت فرمود:" يَوْمَ تَرْجُفُ الرَّاجِفَةُ تَتْبَعُهَا الرَّادِفَةُ"] ..... ص : 299

" يَوْمَ تَرْجُفُ الرَّاجِفَةُ تَتْبَعُهَا الرَّادِفَةُ" كلمه" راجفه" به صيحه‌هاي عظيمي تفسير شده كه در آن تردد و اضطرابي باشد، و كلمه" رادفه" به صيحه متاخر تابع تفسير شده، در نتيجه بنا بر اين تفسير، دو آيه مورد بحث با دو نفخه صور تطبيق مي‌شود، كه آيه زير هم بر آنها دلالت دارد، مي‌فرمايد:" وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلَّا مَنْ شاءَ اللَّهُ ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْري فَإِذا هُمْ قِيامٌ يَنْظُرُونَ" «4».
ولي بعضي «5» گفته‌اند: راجفه به معناي هر محركي است كه متحرك را به شدت تكان
__________________________________________________
(1)كساني كه نزد اويند از عبادت او نه استكبار مي‌ورزند و نه خسته مي‌شوند و شب و روز او را تسبيح مي‌گويند و سست هم نمي‌شوند. سوره انبياء، آيه 20.
(2)آنان كه نزد پروردگار تواند، از عبادت او استكبار نمي‌ورزند، و تسبيحش نموده برايش سجده مي‌كنند. سوره اعراف، آيه 206.
(3)براي خدا سجده مي‌كند آنچه كه در آسمانها و زمين است، از جنبنده و ملائكه و آنها از عبادت او استكبار ندارند. سوره نحل، آيه 49.
(4)و در صور دميده مي‌شود، پس هر كس كه در آسمانها و هر كس كه در زمين باشد غش مي‌كند مگر كسي كه خدا بخواهد، و سپس بار دوم در آن دميده مي‌شود، كه ناگهان همه به حال ايستاده تماشا مي‌كنند. سوره زمر، آيه 68.
(5)روح المعاني، ج 30، ص 26.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 300
دهد، چون كلمه" رجف" هم لازم و بدون مفعول استعمال مي‌شود، و معناي تحرك شديد را مي‌دهد، و هم متعدي استعمال شده معناي تحريك شديد را مي‌دهد، و مراد از" راجفه" نيز همان نفخه اولي است، كه زمين و كوه‌ها را تكان مي‌دهد، و مراد از" رادفه" نفخه دوم است، كه متاخر و بعد از نفخه اول صورت مي‌گيرد.
و بعضي «1» گفته‌اند: مراد از راجفه، زمين و از رادفه، آسمانها و ستارگان است، كه آنها نيز به حركت در آمده آسمان را مي‌شكافند، و ستارگان مضطرب و متلاشي مي‌شوند. ولي اين دو وجه و مخصوصا وجه اخير خالي از بعد نيست.
و آنچه با سياق مناسب‌تر است، به هر حال اين است كه جمله" يَوْمَ تَرْجُفُ ..." ظرف باشد، براي جواب قسم كه در كلام نيامده، تا بر فخامت و عظمت آن دلالت كند، و بفهماند آن قدر شديد است كه ناگفتني است، و آن جواب عبارت است از جمله" لتبعثن- حتما مبعوث خواهيد شد". بعضي «2» ديگر گفته‌اند: كلمه" يوم" از اين جهت منصوب شده كه در معناي آيه" قلوب يومئذ واجفة يوم ترجف الراجفة" مي‌باشد، ولي اين وجه هم خالي از بعد نيست.
" قُلُوبٌ يَوْمَئِذٍ واجِفَةٌ أَبْصارُها خاشِعَةٌ" نكره و بدون الف و لام آوردن كلمه" قلوب" براي افاده تنويع است، و اين كلمه مبتدا و خبرش كلمه" واجفة" است، و" وجيف" به معناي اضطراب است، و كلمه" يومئذ" ظرفي است متعلق به واجفه، و جمله مورد بحث استينافي و بيانگر صفت آن روز است.
و ضمير" ها" در كلمه" ابصارها" به قلوب بر مي‌گردد، و نسبت ابصار به قلوب و اضافه‌اش بر آن، به خاطر اين بوده كه مراد از قلوب در امثال اين موارد كه صفات ادراكي از قبيل علم و خوف و رجاء و نظائر آن بدان نسبت داده مي‌شود، نفوس بشري است كه قبلا هم به آن اشاره شد.
و اگر خشوع را به ابصار نسبت داده با اينكه خشوع از احوال قلب است، بخاطر آن بوده كه اثر ظاهري خشوع در چشمها قوي‌تر از ساير اعضاء است.

[حكايت سخن كفار در استبعاد معاد] ..... ص : 300

" يَقُولُونَ أَ إِنَّا لَمَرْدُودُونَ فِي الْحافِرَةِ" اين آيه اخبار و حكايت گفتار آنان در دنيا است، كه از در استبعاد مي‌گفتند:" مگر ممكن است كه ما دوباره برگرديم"، مي‌خواهد اشاره كند به اينكه اينها كه در قيامت
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 30، ص 26.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 301
قلوبشان اضطراب و ديدگانشان خشوع دارد، همانهايند كه در دنيا بعث را منكر بودند، و تا در دنيا بودند چنين و چنان مي‌گفتند.
و كلمه" حافره"- بطوري كه گفته‌اند «1»-: به معناي اول و ابتداي هر چيز است، و استفهام در آيه انكاري است، و منشا آن استبعاد است و معنايش اين است كه اين طايفه مي‌گويند: آيا ما راستي راستي بعد از مرگ به حالت اولمان كه همان حالت زندگي است بر مي‌گرديم؟ و بعضي «2» گفته‌اند: حافره به معناي محفوره است، و محفوره زمين قبر است، و معناي جمله اين است كه: آيا ما بعد از مردن از قبورمان بر مي‌گرديم و زنده مي‌شويم؟! «3».
بعضي «4» هم گفته‌اند: اين آيه از اعتراف كفار به مساله مبعوث شدن در قيامت خبر مي‌دهد، و كلام كلام كفار بعد از زنده شدن است، و استفهامشان از روي تعجب است، گويا وقتي زنده مي‌شوند و مي‌بينند آنچه را كه مي‌بينند، تعجب نموده صحنه را عجيب و غريب دانسته، مي‌پرسند راستي اين مائيم كه بعد از مردن زنده شده‌ايم، و اين معناي خوبي است اگر با ظاهر سياق مخالف نباشد.
" أَ إِذا كُنَّا عِظاماً نَخِرَةً" اين جمله تكرار همان استفهام و تاكيد آن است، وقتي زنده شدن بعد از مرگ عجيب باشد، با پوسيده شدن استخوانها و تفرق اجزاء عجيب‌تر است، و كلمه" نخر"- به دو فتحه- به معناي پوسيده شدن و متلاشي گشتن است، گفته مي‌شود:" نحر العظم- ينخر- نخرا" و اسم فاعل آن، هم ناخر مي‌آيد و هم نخر.
" قالُوا تِلْكَ إِذاً كَرَّةٌ خاسِرَةٌ" كلمه" تلك" اشاره است به معناي رجعتي كه از جمله" لَمَرْدُودُونَ فِي الْحافِرَةِ" استفاده مي‌شود، و كلمه" كرة" هم به معناي رجعت و برگشتن است، و اگر برگشتن را خاسرة خوانده، يا از باب مجازگويي است و خاسر حقيقي صاحب كره و برگشت است، و يا اينكه كلمه" خاسرة" به معناي صاحب خسران است، و به هر حال معناي عبارت، اين است كه گفتند: اين رجعت- يعني برگشتن بعد از مرگ بسوي زندگي- رجعتي است كه براي صاحبش خسران‌آور است.
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 30، ص 26.
(3)ليكن خود خواننده مي‌داند كه اين وجه، چندان دلچسب نيست، چون در آيه كلمه" في" آمده نه كلمه" من" (مترجم).
(4)روح المعاني، ج 30، ص 27.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 302
اين گفتاري است از كفار، البته در صورتي كه جمله" أَ إِنَّا لَمَرْدُودُونَ ..." از سخناني باشد كه كفار در دنيا آن را به منظور استهزاء گفته باشند و بهمين جهت بوده كه قرآن كريم سياق را تغيير داده، فرمود:" قالُوا تِلْكَ إِذاً ..."، چون قبلا فرموده بود: مي‌گويند:" أَ إِنَّا لَمَرْدُودُونَ ..."، و اما بنا بر اينكه جمله مزبور حكايت گفتاري باشد كه كفار در روز قيامت آن را مي‌گويند، در آن صورت انگيزه‌شان اظهار حسرت و نفرت است.
" فَإِنَّما هِيَ زَجْرَةٌ واحِدَةٌ فَإِذا هُمْ بِالسَّاهِرَةِ" ضمير" هي" به كلمه" كرة" بر مي‌گردد. و بعضي «1» گفته‌اند: به كلمه" رادفة" كه منظور از آن نفخه دوم است بر مي‌گردد، و كلمه" زجر" به معناي طرد كردن كسي با آواز و نهيب است، و اگر نفخه دوم را زجره خوانده، از اين جهت بوده كه انسان با اين نهيب از نشاه مرگ به نشاه حيات، و از باطن زمين به روي زمين منتقل مي‌شود، و كلمه" اذا" فجائيه است، يعني معناي" ناگاه و ناگهان" را مي‌دهد، و كلمه" ساهرة" به معناي زمين هموار، و يا زمين خالي از گياه است.
و اين دو آيه در مقام جواب از استبعادي است كه از جمله" أَ إِنَّا لَمَرْدُودُونَ ..." نسبت به قيامت استفاده مي‌شود، و معناي آن اين است كه براي ما دشوار نيست كه ايشان را بعد از مردن زنده كنيم، و دوباره به زندگي برگردانيم، براي اينكه برگشتن آنان- و يا به قول آن مفسر ديگر نفخه دوم- بيش از" زَجْرَةٌ واحِدَةٌ" مئونه ندارد، به محضي كه آن زجره محقق شود، ناگهان همه زنده گشته و روي زميني تخت و يا بي‌آب و علف قرار خواهند گرفت، با اينكه لحظه قبل از آن مرده و در شكم زمين بودند.
پس دو آيه مورد بحث در معناي آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ ما أَمْرُ السَّاعَةِ إِلَّا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ" «2».

[داستان موسي (عليه السلام) و فرعون و آنچه اشاره به اين داستان در اين مقام افاده مي‌كند] ..... ص : 302

" هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ مُوسي ..."
اين آيه تا پايان دوازده آيه اشاره‌اي است به خلاصه‌اي از داستان موسي (ع)، و فرستاده شدنش به سوي فرعون، و اينكه فرعون دعوت آن جناب را رد نموده، و خداي تعالي او را به عذاب دنيا و آخرت گرفتار ساخت.
اين آيات در عين حال مشركين را كه منكر قيامتند و با اين انكار خود دعوت ديني
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 28.
(2)مساله قيامت نيست مگر نظير چشم به هم زدن و يا فوري‌تر از آن. سوره نحل، آيه 77.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 303
اسلام را رد كردند- چون بدون معاد، تشريع دين معنا ندارد- اندرز مي‌دهد، و موعظه مي‌كند، و اين آيات در عين حال تسليتي براي رسول خدا (ص) و تهديدي براي كفار نيز هست، مؤيد اين معنا اين است كه در اين آيات رسول خدا (ص) را مورد خطاب قرار مي‌دهد، و مي‌فرمايد:" هَلْ أَتاكَ".
و در اين داستان علاوه بر همه نكات گذشته استدلال بر وقوع قيامت و جزاء نيز هست، چون هلاكت فرعون و لشكريانش با آن وضع هراسناك دليل روشني است بر حقانيت رسالت موسي از جانب خداي تعالي بسوي مردم، و اين رسالت از جانب خدا تمام نمي‌شود مگر با ربوبيت خداي تعالي نسبت به مردم، و اين بر خلاف پندار غلطي است كه مشركين دارند، و معتقدند خداي تعالي تنها خالق است و ربوبيتي براي مردم ندارد، و ارباب مردم كساني ديگرند و خدا رب آن ارباب است.
پس اينكه فرمود:" هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ مُوسي هر چند استفهام است، اما منظور از آن ترغيب شنونده است به اينكه اين داستان را خوب گوش بدهد، (مثل اينكه خود ما وقتي مي‌خواهيم خبر مهمي به طرف مقابل خود بدهيم و او خوب گوش بدهد، در آغاز مي‌گوييم:
هيچ خبر داري؟) و اين خطاب به رسول خدا (ص) تسليت خاطر آن جناب و انذار منكرين است، چون در آن، سخن از عذاب هم رفته، و نيز اتمام حجت است، به آن بياني كه گذشت.
و اين نوع از استفهام منافاتي با اطلاع قبلي شنونده از داستان ندارد، براي اينكه منظور اين نيست كه به راستي و حقيقتا داستان را به اطلاع شنونده برساند، بلكه منظور اين است كه او را متوجه آن بسازد و به يادش بيندازد، پس ممكن است اولا آيات اين سوره اولين نوبتي باشد كه قرآن كريم داستان موسي را شرح داده و شنونده هيچ اطلاعي قبلي از آن نداشته باشد، و در ثاني ممكن است اگر هم اطلاع داشته، و مثلا سوره مزمل را و داستان موسي را در آن سوره كه قبل از نازعات نازل شده شنيده باشد ولي بطور اجمال شنيده، چون در مزمل تنها اجمالي از آن آمده، هم چنان كه در سوره اعراف و طه و غير آن دو به تفصيل آمده.
" إِذْ ناداهُ رَبُّهُ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُويً" كلمه" اذ" ظرف است براي قصه و اين نداء مربوط به اولين باري است كه خداي تعالي به موسي وحي نموده، و مسئوليت رسالت را به عهده‌اش انداخته، و كلمه" طوي" اسمي است براي وادي مقدس.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 304
" اذْهَبْ إِلي فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغي اين جمله نداي در آيه قبل را تفسير مي‌كند، كه آن نداء چه بوده. و بعضي «1» گفته‌اند:
در اين كلام قولي در تقدير است، و تقدير كلام" قائلا اذهب ..." بوده، و يا كلمه" أن" تفسيري در تقدير است، و تقدير آن:" ان اذهب ..." است، و اشكالي كه به اين دو قول وارد است اين است كه هيچ احتياجي به اين تقديرها نيست، و جمله" انه طغي" دستور" اذهب" را تعليل مي‌كند.

[معناي" هَلْ لَكَ إِلي أَنْ تَزَكَّي وَ أَهْدِيَكَ إِلي رَبِّكَ فَتَخْشي كه موسي (عليه السلام) مامور شد به فرعون بگويد] ..... ص : 304

" فَقُلْ هَلْ لَكَ إِلي أَنْ تَزَكَّي" كلمه" الي" متعلق به محذوف است، و تقدير كلام:" هل لك ميل الي ان تزكي- آيا ميل به اين داري كه پاك شوي؟" و يا چيزي مثل اين است، و مراد از" تزكي" پاك شدن از قذارت طغيان است.
" وَ أَهْدِيَكَ إِلي رَبِّكَ فَتَخْشي عطف است بر جمله" تزكي"، و منظورش از هدايت وي به سوي پروردگارش- بطوري كه گفته‌اند- «2» معرفي خداي تعالي براي او، و ارشاد او به معرفت خداست، كه ترس از خدا نتيجه اين معرفت و دست برداري از طغيان و تعدي از طور و حقيقت عبوديت نتيجه آن ترس است، هم چنان كه فرمود:" إِنَّما يَخْشَي اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ" «3».
حال ببينيم مراد از تزكي چيست؟ اگر مراد پاك شدن از طغيان از راه توبه و برگشت به خداي تعالي باشد، آن وقت خشيت اثر مترتب بر آن است، و مراد از خشيت همان ترسي است كه هميشه ملازم با ايمان به خداست، و انسان مؤمن را وادار مي‌كند به اطاعت از او و ترك معصيتش، و اگر مراد از آن پاك شدن بوسيله اطاعت و ترك معصيت باشد، جمله" وَ أَهْدِيَكَ إِلي رَبِّكَ فَتَخْشي مفسر ما قبل خود، و عطفش به ما قبل عطف تفسيري خواهد بود.
" فَأَراهُ الْآيَةَ الْكُبْري " فاء" در اين جمله فصيحه است، و مي‌فهماند چيزهايي در وسط كلام حذف شده، چون احتياج به ذكر آنها نبوده، و تقدير كلام" فاتاه و دعاه فاراه ..."، بوده يعني پس موسي به نزد فرعون رفت، و او را دعوت كرد، و آيت كبرايي نشانش داد.
و مراد از آيت كبري بطوري كه از تفصيل قصه بر مي‌آيد، معجزه عصاء بوده. ولي
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 30، ص 29. [.....]
(3)تنها از بندگانش آنها از خدا مي‌ترسند كه عالم باشند. سوره فاطر، آيه 28.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 305
بعضي «1» گفته‌اند: منظور تمام معجزاتي است كه به فرعون و درباريانش نشان داده. ولي اين احتمال بعيد است.
" فَكَذَّبَ وَ عَصي يعني فرعون موسي و رسالت او را تكذيب نموده، ساحرش خواند و نافرمانيش كرد.
" ثُمَّ أَدْبَرَ يَسْعي كلمه" ادبار" به معناي پشت كردن، و كلمه" سعي" به معناي جد و كوشش است، مي‌فرمايد فرعون پشت كرد در حالي كه تصميم گرفته بود دعوت موسي را باطل نموده، با او به معارضه برخيزد.
" فَحَشَرَ فَنادي حشر به معناي جمع كردن مردم به زور و جبر است، مي‌فرمايد به همين منظور مردم را از اطراف مملكت جمع كرد، دليل اينكه از همه جا جمع كرد، جمله بعدي از كلام او است، كه به مردم گفت: پروردگار بزرگتر شما منم. چون فرعون در مصر ادعاي ربوبيت داشت، و معلوم است كه خود را رب تمام مردم مملكت مي‌دانسته، نه يك طائفه خاصي از ايشان.
بعضي «2» گفته‌اند مراد از حشر، جمع كردن همه مردم نيست، بلكه تنها جمع‌آوري ساحران است، چون در جاي ديگر آمده:" فَأَرْسَلَ فِرْعَوْنُ فِي الْمَدائِنِ حاشِرِينَ" «3»، و نيز در جاي ديگر فرموده:" فَتَوَلَّي فِرْعَوْنُ فَجَمَعَ كَيْدَهُ ثُمَّ أَتي «4»، ولي اين، دليل نمي‌شود كه مراد از حشر در سوره شعراء عين حشر در سوره مورد بحث است، و مراد در هر دو آيه يك چيز است.

[مراد فرعون از اينكه خطاب به مردم مصر گفت:" أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي ] ..... ص : 305

" فَقالَ أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي فرعون در اين جمله ادعاي ربوبيت مي‌كند، و ظاهرش اين است كه خود را رب اعلا مي‌پنداشته يعني از ساير ارباب كه مورد پرستش مصريان بودند بلند مرتبه‌تر مي‌دانسته.
و بعيد نيست منظورش از اين برتري با اينكه خودش هم بت‌پرست بوده، و به حكايت قرآن درباريانش براي تحريكش مي‌گفتند:" آيا موسي را آزاد مي‌گذاري تا در زمين فساد نموده، تو را و خدايانت را تباه كند" «5»، اين بوده كه بگويد: من از همه خدايان به شما
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 29.
(2)روح المعاني، ج 30، ص 30.
(3)فرعون ماموران به شهرها فرستاد تا نيرو جمع كند. سوره شعراء، آيه 53.
(4)فرعون پشت كرد، پس كيد خود را جمع نموده و سپس بيامد. سوره طه، آيه 60.
(5)سوره اعراف، آيه 127.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 306
نزديك‌ترم، براي اينكه ارزاق شما به دست من تامين مي‌شود، و شؤون زندگي و شرافت و آقائيتان به همت من حفظ مي‌شود، ولي ساير خدايان داراي اين صفت نيستند.
بعضي «1» گفته‌اند: مرادش اين بوده كه خود را بر همه كساني كه متولي امور مردمند برتري بدهد، نه اينكه ادعاي خدايي كند، و حاصل دعوتش اين است كه من سلطان شما، و ما فوق ساير اولياي امور مملكت شمايم، ما فوق حكام و عمال مملكتم. پس آيه مورد بحث در معناي آيه ديگري است كه در آن كلام فرعون را حكايت نموده، مي‌فرمايد:" وَ نادي فِرْعَوْنُ فِي قَوْمِهِ قالَ: يا قَوْمِ أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ ..." «2».
ليكن اين قول با ظاهر كلام مخالف است، چون فرعون در ضمن سخنانش با قوم تصريح به الهيت خود كرده، مي‌گويد:" يا أَيُّهَا الْمَلَأُ ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرِي" «3»، و نيز به موسي گفت:" لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلهَاً غَيْرِي لَأَجْعَلَنَّكَ مِنَ الْمَسْجُونِينَ" «4».

[چند وجه در معناي" فَأَخَذَهُ اللَّهُ نَكالَ الْآخِرَةِ وَ الْأُولي ] ..... ص : 306

" فَأَخَذَهُ اللَّهُ نَكالَ الْآخِرَةِ وَ الْأُولي كلمه" اخذ" كنايه است از تعذيب، هم چنان كه كلمه" نكال" هم به معناي تعذيبي است كه هر كس آن را ببيند، و يا بشنود از ارتكاب مثل آن خودداري مي‌كند، و عذاب آخرت از اين جهت نكال خوانده شده كه يكي از آثارش اين است كه هر كس آن را بشنود از هر عملي كه وي را بدان گرفتار سازد خودداري مي‌كند، هم چنان كه عذاب استيصال و انقراض در دنيا هم به همين جهت نكال خوانده مي‌شود.
و معناي آيه اين است كه: خدا فرعون را بگرفت، يعني به عذاب دنيا و آخرت بگرفت، در دنيا او و لشكرش را غرق كرد، و در آخرت بعد از مردن به آتش دوزخ گرفتارش ساخت، پس مراد از" اولي و آخرة" دنيا و آخرت است.
ولي بعضي «5» گفته‌اند: مراد از آخرت و اولي دو گفتاري است كه فرعون گفته بود، كلمه اولش اين بود كه گفته بود:" ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرِي"، و كلمه آخرش اين بود كه گفته بود:" أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي ، و خدا او را به خاطر اين دو كلمه اخذ و عذاب كرد، ليكن اين معنا خالي از بعد نيست.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 30.
(2)فرعون در قوم خود ندا داد كه اي قوم! آيا ملك مصر از آن من نيست ... سوره زخرف، آيه 51.
(3)هان اي درباريان! من براي شما معبودي بغير خود سراغ ندارم. سوره قصص، آيه 38.
(4)اگر غير از من معبودي بگيري تو را از زندانيان خواهم كرد. سوره شعراء، آيه 29.
(5)روح المعاني، ج 30، ص 30.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 307
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد از اولي تكذيب آيات خدا و نافرماني او است، كه در اول قصه نقل شده، و مراد از آخرت جمله" أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي است، كه در آخر قصه نقل شده، اين وجه هم مثل قبلي‌اش بعيد است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند" اولي" اولين معصيت، و" آخرة" آخرين معصيت او است، و معناي آيه اين است كه: خداي تعالي او را به جرم همه گناهانش بگرفت. اين وجه هم خالي از خفاء نيست.
" إِنَّ فِي ذلِكَ لَعِبْرَةً لِمَنْ يَخْشي كلمه" ذلك" اشاره است به داستان موسي (ع) و ظاهرا مفعول" يخشي" به فراموشي سپرده شده، يعني عمدا از ذكرش خودداري شده، و معناي عبارت اين است كه در اين حديث- يعني داستان موسي- عبرتي است براي هر كس كه خشيت داشته باشد، يعني داراي غريزه ترس از شقاوت و عذاب باشد، و انسان سالم چنين غريزه‌اي دارد، پس در داستان موسي عبرتي است براي هر كس كه انسان باشد و فطرت انسانيش را از دست نداده باشد.
بعضي «3» هم گفته‌اند: مفعول حذف شده، و تقدير كلام" لمن يخشي اللَّه" است. ولي وجه قبلي بليغ‌تر است.

[رفع استبعاد معاد در خطاب و استفهام توبيخي" أَ أَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ بَناها ..."] ..... ص : 307

" أَ أَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ بَناها ... وَ لِأَنْعامِكُمْ" اين خطاب، خطابي است توبيخي به مشركين، كه منكر قيامت بوده و آن را مسخره مي‌كردند، خطابي است هم بر سبيل عتاب، و هم متضمن جواب استبعاد آنان بر بعث كه گفتند:" أَ إِنَّا لَمَرْدُودُونَ فِي الْحافِرَةِ أَ إِذا كُنَّا عِظاماً نَخِرَةً"، مي‌فرمايد خداي تعالي چيزهايي خلق كرده كه خيلي بزرگتر از شما است، پس او مي‌تواند دوباره شما را در نشاه ديگر زنده كند، و ايجاد نمايد.
و نيز متضمن اشاره‌اي است به دليل وقوع قيامت، چون در اين آيه تدبير عام عالمي و ارتباط آن به عالم انساني را خاطر نشان مي‌سازد، و لازمه اين تدبير، ربوبيت خداي تعالي است، و لازمه ربوبيت او صحت نبوت و تكليف است، و لازمه آن نيز اين است كه روز جزايي باشد، و آن همان روز بعث و حشر است، و به همين جهت مساله بعث را بر اين آيه متفرع نموده، فرمود:" فَإِذا جاءَتِ الطَّامَّةُ الْكُبْري ...".
پس جمله" أَ أَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ" استفهامي است توبيخي به داعي رفع استبعاد
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 30، ص 31.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 432.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 308
منكرين بعث بعد از مرگ، و نيز اشاره به تفصيل خلقت آسمان با جمله" بناها ..."، دليلي است بر اينكه مراد تثبيت و مسجل نمودن اين معنا است كه خلقت آسمان شديدتر است.
و جمله" بناها" استينافي و بياني تفصيلي است براي خلقت آسمان.
" رَفَعَ سَمْكَها فَسَوَّاها"- يعني سقف آسمان و نقطه مرتفع آن را بلند كرد، و منظور از" تسويه آسمان"، ترتيب اجزاي آن، و تركيب آن است، تا هر جزئي در موضعي كه حكمت اقتضاء دارد قرار گيرد، هم چنان كه در باره آدم فرمود:" فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي" «1».
" وَ أَغْطَشَ لَيْلَها وَ أَخْرَجَ ضُحاها"- يعني شبش را تاريك و روزش را روشن كرد، و اصل در معناي كلمه" ضحي" گسترده شدن نور خورشيد، و امتداد يافتن روز است، ولي در اينجا منظور مطلق روز است، به قرينه اينكه در مقابل شب قرار گرفته، و اگر شب و روز را به آسمان نسبت داده، بدين جهت بوده كه سبب اصلي پيدايش آن دو آسماني است، و آن پيدا شدن اجرام تاريك و ناپيدا بوسيله انوار آسماني از قبيل نور خورشيد و غيره است، و همين كه اين نورها غروب مي‌كنند، دوباره اجرام مستور مي‌شوند، و مساله شب و روز اختصاص به كره زمين كه ما روي آنيم ندارد بلكه ساير اجرام آسماني هم تاريكي و روشني و شب و روز دارند.
" وَ الْأَرْضَ بَعْدَ ذلِكَ دَحاها"- يعني بعد از آنكه آسمان را بنا كرد و سقفش را بلند نمود، و هر جزئش را در جاي خود قرار داد، و شبش را تاريك و روزش را روشن ساخت، زمين را بگسترانيد.
بعضي «2» گفته‌اند: معنايش اين است كه زمين را با اين حال بگسترد، (و خلاصه كلمه بعد ذلك به معناي مع ذلك است)، هم چنان كه در جمله" عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِكَ زَنِيمٍ" كلمه بعد به معناي مع آمده، و ما در تفسير سوره" الم سجده" گفتاري پيرامون اينكه از كلام خدا در باره خلقت آسمان و زمين چه استفاده مي‌شود داشتيم. و بعضي گفته‌اند: كلمه" دحو" كه فعل" دحيها" از آن مشتق است، به معناي" دحرجة" يعني غلتاندن است.
" أَخْرَجَ مِنْها ماءَها وَ مَرْعاها"- بعضي «3» گفته‌اند: كلمه" مرعي" در معناي" رعي"
__________________________________________________
(1)و چون او را تسويه كردم و هر جزء آن را در جايي كه بايد قرار گيرد قرار دادم، و سپس از روح خود در او دميدم. سوره حجر، آيه 29. [.....]
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 434.
(3)روح المعاني، ج 30، ص 34.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 309
- به كسره راء و سكون عين- يعني گياه نيز اطلاق مي‌شود، همانطور كه به معناي مصدر ميمي و اسم زمان و مكان مي‌آيد، و مراد از بيرون كردن آب زمين از زمين، شكافتن چشمه‌ها و جاري ساختن نهرها است، و مراد از اخراج مرعاي زمين، روياندن نبات بر روي زمين است، نباتاتي كه حيوانات و انسانها از آنها تغذيه مي‌كنند. پس، از ظاهر اين آيه بر مي‌آيد كه مراد از مرعي مطلق گياهاني باشد كه حيوان و انسان از آن تغذيه مي‌كند، هم چنان كه آيه" مَتاعاً لَكُمْ وَ لِأَنْعامِكُمْ" هم بدان اشعار دارد، نه تنها گياهاني كه مختص حيوان است، هر چند كه كلمه مرعي بيشتر در آن خصوص استعمال مي‌شود.
" وَ الْجِبالَ أَرْساها"- يعني كوه‌ها را بر زمين استوار كرد تا زمين نوسان و اضطراب نكند، و بتواند آبها و معدنها را در جوف خود ذخيره كند، هم چنان كه ساير آيات قرآني از اين جريان خبر داده.
" مَتاعاً لَكُمْ وَ لِأَنْعامِكُمْ"- يعني آنچه از آسمان و زمين كه گفته شد خلق كرديم و امر آن را تدبير نموديم تا متاعي باشد براي شما و چارپايان شما، چارپاياني كه خداوند براي شما مسخر كرد، تا در زندگيتان از آنها بهره‌مند شويد، پس اين خلقت و تدبير كه بهره‌مندي شما در آن است بر شما واجب مي‌سازد، در پي معرفت پروردگارتان باشيد و از مقام او بترسيد و نعمتش را شكر گزاريد چون در اين ميان روزي هست كه در آن بدانچه كرده‌ايد جزاء داده مي‌شويد، خير باشد خير و شر باشد شر، هم چنان كه اين خلقت و تدبير از خلقت شما شديدتر است، پس شما ديگر نبايد از خلقت بار دوم خود استبعاد و تعجب كنيد و آن را بر خدا دشوار بپنداريد.

[تسميه قيامت به" الطامة الكبري"] ..... ص : 309

" فَإِذا جاءَتِ الطَّامَّةُ الْكُبْري در مجمع البيان مي‌گويد كلمه" طامة" به معناي عاليه و غالبه است، وقتي گفته مي‌شود: اين اطم از آن است، معنايش اين است كه از آن عالي‌تر است" و طم الطائر الشجرة"، به اين معنا است كه طائر به بالاي درخت پرواز كرد، و هر داهيه و بلايي را كه انسانها از دفع آن عاجز باشند طامه مي‌گويند «1». و بنا به گفته وي طامه كبري همان قيامت است، چون قيامت داهيه‌اي است كه از هر داهيه ديگري عالي‌تر است، و بر هر داهيه‌اي غالب است، اين است معناي كبري بودن طامه قيامت، و چون نفرموده قيامت از هر داهيه‌اي بزرگتر است، بطور مطلق فرموده داهيه بزرگتر، معلوم مي‌شود هيچ داهيه و واقعه‌اي بزرگتر از آن نيست.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 433.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 310
و اگر در اول جمله فاء تفريع آورده، براي اشاره به اين معنا بوده كه مضمون آيه يعني آمدن قيامت از لوازم خلقت آسمان و زمين و تدبير جاري در آن دو است، كه قبلا هم به اين معنا اشاره شد.
" يَوْمَ يَتَذَكَّرُ الْإِنْسانُ ما سَعي كلمه" يوم" ظرف است براي آمدن طامه كبري، و" سعي" به معناي عمل جدي است.
" وَ بُرِّزَتِ الْجَحِيمُ لِمَنْ يَري كلمه" برزت" ماضي مجهول از مصدر" تبريز" است، كه به معناي اظهار است، و از آوردن مفعول كلمه" يري" عمدا اعراض شده، و مراد از كلمه" من" هر كسي است كه چشم دارد و مي‌تواند ببيند، و معناي آيه اين است كه: در آن روز، دوزخ ظاهر مي‌شود، و پرده از روي آن بر مي‌دارند، تا هر صاحب چشم و بينايي آن را به عيان ببيند.
پس آيه شريفه در معناي آيه زير است كه مي‌فرمايد:" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «1» چيزي كه هست آيه سوره" ق" مفصل‌تر است، مي‌فرمايد تو از اين در غفلت بودي، پس ما پرده‌ات را كنار زديم، اينك امروز چشمت تيزبين شده است.
و از ظاهر آيه مورد بحث بر مي‌آيد كه جهنم قبل از روز قيامت خلق شده، تنها در روز قيامت با كشف غطاء ظاهر مي‌شود، و مردم آن را مي‌بينند.

[تقسيم مردم به دو دسته: طاغي دوزخي، و خائف از مقام پروردگار كه بهشت ماواي او است و بيان ضابطه براي صفات هر يك ..... ص : 310

" فَأَمَّا مَنْ طَغي وَ آثَرَ الْحَياةَ الدُّنْيا فَإِنَّ الْجَحِيمَ هِيَ الْمَأْوي وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَي النَّفْسَ عَنِ الْهَوي فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوي در اين آيات حال مردم در آن روز به تفصيل بيان شده، مي‌فرمايد مردم دو قسم مي‌شوند، و اين تفصيل بجاي جواب اجمالي كلمه" فَإِذا جاءَتِ ..." نشسته، و تقدير كلام" فاذا جاءت الطامة الكبري، انقسم الناس قسمين فاما من طغي ..." است، يعني وقتي طامه كبري بيايد مردم دو دسته مي‌شوند، طاغيان، ترسندگان از خداوند.
خداي تعالي در اين آيات سه‌گانه، مردم را به دو دسته تقسيم فرموده، اهل جهنم و اهل بهشت،- و اگر صفت اهل جهنم را جلوتر ذكر كرد براي اين بود كه روي سخن با مشركين
__________________________________________________
(1)تو از اين صحنه غافل بودي و ما پرده را از چشم تو كنار زديم و امروز چشمت كاملا تيزبين شده است. سوره ق، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 311
بود- و اهل جهنم را به همان اوصافي توصيف كرد كه در آيه" مَنْ طَغي وَ آثَرَ الْحَياةَ الدُّنْيا" به آن توصيف كرده، و تعريف آنان را مقابل تعريف اهل بهشت قرار داده، كه در آن فرموده:" مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَي النَّفْسَ عَنِ الْهَوي ، و به هر حال توصيفي كه از دو طائفه كرده جنبه بيان ضابطه دارد.
و چون اين دو طائفه به حسب حالي كه دارند مقابل يكديگر قرار دارند، قهرا وصفي كه براي هر يك آورده مقابل وصفي است كه براي ديگري آورده، پس اينكه اهل بهشت را توصيف كرده به ترس از مقام پروردگارش،- با در نظر گرفتن اينكه ترس، نوعي تاثر است از ضعيف و مقهور در برابر شخصي قوي و قاهر، و خشوع و خضوعش در برابر او- اقتضا دارد كه طغيان اهل جهنم- با در نظر گرفتن اينكه طغيان به معناي تعدي از حد است- عبارت باشد از عدم تاثر طاغيان از مقام پروردگارشان، و استكبار ورزيدن و خروجشان از حد عبوديت، و در نتيجه خاشع و خاضع نشدن، و طبق اراده او عمل نكردن، و بر وفق اختيار او- كه همان سعادت جاودانه ايشان است- اختيار نكردن، و بر عكس به پيروي هواي نفس دنبال زينت حيات دنيا رفتن.

[لوازم و آثار طغيان و خوف از مقام رب ..... ص : 311

پس از لوازم طغيان اين طائفه يكي همين است كه زندگي دنيا را اختيار كنند، و اين همان است كه بعد از توصيف آنان به طغيان با جمله" و اثر الحياة الدنيا" توصيفشان كرده.
و چون از لوازم طغيان رها كردن آخرت و ايثار حيات دنيا يعني پيروي هواي نفس در آنچه مي‌خواهد، و اطاعتش در آنچه دوست دارد، و نيز از آثار ديگرش مخالفت خدا است در آنچه مي‌خواهد مي‌باشد قهرا مقابل اين طغيان يعني خوف هم اثري مخالف اثر طغيان دارد اثر طغيان ايثار حيات دنيا بود و اثر خوف خلاف آن است، و آن ردع و پرهيز از دنياپرستي و نهي نفس از پيروي هواي نفس است، و لذا دنبال جمله" مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ" اثر آن را ذكر كرد و فرمود:" وَ نَهَي النَّفْسَ عَنِ الْهَوي .
و اگر در بيان اين حالت فرمود:" نفس را از هوي نهي مي‌كند"، و نفرمود:" پيروي نفس را ترك مي‌كند" براي اين بود كه بفهماند انسان ضعيف است، و چه بسا كه ناداني او را وادار به معصيت كند، بدون اينكه نسبت به خداي تعالي استكبار داشته باشد، پس او نمي‌تواند بكلي پيروي هواي نفس را ترك كند، همين كه در مقام نهي خود از آن باشد خدا هم واسع المغفرة است، هم چنان كه فرمود:" وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ لِيَجْزِيَ الَّذِينَ أَساؤُا بِما عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ الَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَي الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ إِلَّا اللَّمَمَ إِنَّ رَبَّكَ واسِعُ الْمَغْفِرَةِ"
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 312
«1»، و نيز فرموده:" إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلًا كَرِيماً" «2».
و معناي آيات سه‌گانه در دادن ضابطه كلي براي صفت اهل دوزخ و اهل بهشت در اين خلاصه مي‌شود كه: اهل جهنم اهل كفر و فسوق، و اهل بهشت اهل ايمان و تقوايند، و در اين ميان طوائف ديگري غير آن دو طائفه هستند كه از مستضعفين مي‌باشند، كساني كه به گناهان خود اعتراف داشته، اعمالي صالح را با اعمالي زشت مخلوط مي‌كنند، و نيز طوائف ديگري كه امرشان به دست خداي سبحان است، و چه بسا با شفاعت و وسائل ديگر مشمول مغفرت خدا بشوند.
پس معناي جمله" هِيَ الْمَأْوي در آيه" فَأَمَّا مَنْ طَغي ... هِيَ الْمَأْوي " هي مأواه" است، يعني جهنم ماواي او است، و الف و لام كه در اول كلمه است به جاي ضمير آمده، ممكن هم هست ضمير حذف شده و تقدير كلام" هي الماوي له" باشد.

[مقصود از مقام پروردگار و خوف از آن ..... ص : 312

و در آيه" وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ ..."، كلمه" مقام" اسم مكان است، و منظور مكاني است كه در آن جسمي از اجسام بايستد، اين اصل در معناي كلمه مقام است، هم چنان كه اسم زمان و مصدر ميمي نيز معناي اصلي آن است، و ليكن بسا مي‌شود كه صفات و احوال چيزي به نوعي عنايت محل و قرارگاه آن چيز اعتبار مي‌شود، و به آن صفات و احوال، مقام و منزلت اطلاق مي‌شود، مثل آن آيه‌اي كه در مورد شهادت مي‌فرمايد:" فَآخَرانِ يَقُومانِ مَقامَهُما" «3»، و قول نوح كه به حكايت قرآن به قوم خود گفت:" إِنْ كانَ كَبُرَ عَلَيْكُمْ مَقامِي وَ تَذْكِيرِي بِآياتِ اللَّهِ" «4»، و قول ملائكه كه بنا به حكايت خداي تعالي گفتند:" وَ ما مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ" «5»، كه در اين چند مورد كلمه مقام نه اسم مكان واقعي است، و نه اسم
__________________________________________________
(1)آنچه در آسمانها و زمين است از آن خدا است، تا بدكاران را بدانچه كرده‌اند و نيكوكاران را به نيكي جزاء دهد، نيكوكاراني كه از گناهان كبيره كه خدا نهيشان كرده اجتناب مي‌كنند، و تنها مرتكب گناهان كوچك مي‌شوند، و پروردگار تو واسع المغفرة است. سوره نجم، آيه 32.
(2)اگر از گناهان كبيره‌اي كه از آن نهي شده‌ايد اجتناب كنيد، ما گناهانتان را كفاره مي‌دهيم و در منزلي آبرومند داخل مي‌سازيم. سوره نساء، آيه 31.
(3)دو نفر از كساني كه گواهان نخست بر آنها ستم كرده‌اند به جاي آنها قرار مي‌گيرند. سوره مائده، آيه 107.
(4)اگر مقام من و اينكه آيات خدا را به شما تذكر مي‌دهم بر شما گران مي‌آيد. سوره يونس، آيه 71.
(5)هيچ يك از ما نيست مگر آنكه مقامي معلوم دارد. سوره صافات، آيات 164.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 313
زمان و نه مصدر ميمي، بلكه همانطور كه گفتيم صفات، به نوعي عنايت محل استقرار و مكان فرض شده است.
در آيه مورد بحث هم مقام خداي تعالي به همين معنا است، يعني صفت ربوبيت و ساير صفات كريمه او چون علم و قدرت مطلقه‌اش و قهر و غلبه‌اش و رحمت و غضبش كه از لوازم ربوبيت او است، مقام او است، كه در آيه" وَ لا تَطْغَوْا فِيهِ فَيَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبِي وَ مَنْ يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبِي فَقَدْ هَوي وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدي «1»، و آيه" نَبِّئْ عِبادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ وَ أَنَّ عَذابِي هُوَ الْعَذابُ الْأَلِيمُ" «2»، مقام خود را به بندگانش اعلام مي‌دارد.
پس مقام خداي تعالي كه بندگان خود را از آن مي‌ترساند همان مرحله ربوبيت او است كه مبدأ رحمت و مغفرت او نسبت به كساني است كه ايمان آورده تقوي پيشه كنند، و نيز مبدأ عذاب سخت و عقاب شديد او است، نسبت به كساني كه آيات او را تكذيب نموده و نافرمانيش كنند.
بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" مقام رب"، مقام پروردگار در قيامت است، آن هنگامي كه از اعمال او سؤال مي‌كند، ولي اين نظريه بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد درست نيست، چون در آن جا نيز خداي تعالي مكان قيام ندارد.
و بعضي «4» ديگر گفته‌اند: معناي اينكه فرمود:" از مقام پروردگارش مي‌ترسد" ترس بطريق ديدن عظمت است هم چنان كه همين سخن را در معناي جمله" أَكْرِمِي مَثْواهُ" بعضي گفته‌اند منظور از مثوا اطاق زندگي نيست بلكه مقام و منزلت است.

بحث روايتي [(رواياتي در باره سوگندهاي سوره نازعات، استبعاد معاد توسط كفار، خوف از مقام پروردگار، پيروي از هوي)] ..... ص : 313

در كتاب فقيه آمده كه علي بن مهزيار گفته به امام جواد (ع) عرضه داشتم
__________________________________________________
(1)در آنچه روزيتان كرده‌ايم طغيان مكنيد كه غضب من بر شما وارد مي‌شود، و كسي كه غضب من بر او حلول كند سقوط مي‌كند و من آمرزگار هر كسي هستم كه توبه نموده ايمان آورد و عمل صالح كند، و در آخر هدايت شود. سوره طه، آيه 82.
(2)به بندگانم خبر بده كه تنها من غفور و رحيمم، و اينكه عذاب من همان عذاب اليم است.
سوره حجر، آيه 50.
(3 و 4)روح المعاني، ج 30، ص 36.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 314
سوگند" وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشي وَ النَّهارِ إِذا تَجَلَّي" و" وَ النَّجْمِ إِذا هَوي و نظائر آن چه معنا دارد؟
فرمود: خداي تعالي مي‌تواند به هر يك از مخلوقاتش كه بخواهد سوگند ياد كند ولي خلق او جز به خود او نمي‌توانند سوگند بخورند «1».
مؤلف: روايتي در همين معنا از كافي از محمد بن مسلم از امام باقر (ع) در تفسير اول سوره نجم گذشت «2».
و در الدر المنثور است كه سعيد بن منصور، و ابن منذر، از علي (ع) روايت كرده‌اند كه در تفسير آيه" وَ النَّازِعاتِ غَرْقاً" فرموده: نازعات ملائكه هستند كه ارواح كفار را از بدنهايشان به شدت مي‌كنند، و ناشطات نيز ملائكه هستند كه ارواح كفار را تا ما بين ناخن‌ها و پوست جذب نموده، سپس بيرون مي‌كشند، و سابحات نيز ملائكه‌اند كه ارواح مؤمنين را در بين آسمان و زمين شناور مي‌سازند، و سابقات نيز ملائكه‌اند، كه بعضي براي بردن روح مؤمن بسوي خدا از بعضي ديگر سبقت مي‌گيرند، و مدبرات هم ملائكه‌اند، كه امور بندگان را از اين سال تا سال ديگر تدبير مي‌كنند «3».
مؤلف: بنا بر اينكه روايت صحيح باشد بايد آن را حمل كنيم بر اينكه امام خواسته‌اند بعضي از مصاديق اين عناوين را ذكر كنند، و اينكه فرمود:" ارواح كفار را تا ما بين ناخن‌ها و پوست جذب نموده، سپس بيرون مي‌كشند" نوعي از تمثيل است، كه شدت عذاب را مي‌رساند.
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن ابي حاتم از علي بن ابي طالب (ع) روايت كرده كه ابن الكوا از آن جناب از آيه" فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً" پرسيد، فرمود: ملائكه‌اند، كه ذكر رحمان و امر او را تدبير مي‌كنند «4».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" يَوْمَ تَرْجُفُ الرَّاجِفَةُ تَتْبَعُهَا الرَّادِفَةُ" آمده كه امام فرمود:
يعني زمين زير پاي اهلش شكافته مي‌شود، و رادفه به معناي صيحه است «5».
و نيز در همان كتاب در ذيل آيه" أَ إِنَّا لَمَرْدُودُونَ فِي الْحافِرَةِ" آمده كه امام در معناي آن فرمود: قريش مي‌پرسيدند آيا بعد از مرگ دوباره بر مي‌گرديم؟ «6».
__________________________________________________
(1)من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 236، ح 51.
(2)كافي، ج 7، ص 449، ح 2. [.....]
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 310.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 311.
(5 و 6)تفسير قمي، ج 2، ص 403.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 315
و نيز در همان كتاب در ذيل آيه" تِلْكَ إِذاً كَرَّةٌ خاسِرَةٌ" امام فرمود: كفار اين سخن را از در استهزاء زدند. و باز در همان كتاب در روايت ابي الجارود امام باقر (ع) در معناي" أَ إِنَّا لَمَرْدُودُونَ فِي الْحافِرَةِ" فرمود: يعني در خلقتي جديد و در معناي" فَإِذا هُمْ بِالسَّاهِرَةِ" فرمود: ساهره يعني زمين، چون كفار در قبرها قرار دارند، همين كه زجره و صيحه را مي‌شنوند از قبرشان در مي‌آيند، و با خلقتي تمام عيار روي زمين قرار مي‌گيرند «1».
و در اصول كافي به سندي كه به داوود رقي دارد از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ" فرموده: كسي كه بداند كه خدا او را مي‌بيند، و آنچه مي‌گويد مي‌شنود، و آنچه از اعمال خوب و بد مي‌كند خبر دارد چنين علمي او را از اعمال زشت باز مي‌دارد، اين همان كسي است كه از مقام پروردگارش مي‌ترسد، و نفس خود را از پيروي هوا نهي مي‌كند «2».
مؤلف: مؤيد اين حديث معنايي است كه ما براي خوف از مقام خداي تعالي كرديم.
و نيز در اصول كافي به سند خود از يحيي بن عقيل روايت كرده كه گفت: امير المؤمنين (ع) فرمود: من تنها از دو چيز بر شما مي‌ترسم، يكي پيروي هوا، و يكي آرزوي دراز، چون پيروي هوا آدمي را از حق باز مي‌دارد، و آرزوي دراز آخرت را از ياد مي‌برد «3».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 403.
(2)اصول كافي، ج 2، ص 70، ح 10.
(3)اصول كافي، ج 2، ص 335، ح 3.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 316

[سوره النازعات (79): آيات 42 تا 46] ..... ص : 316

اشاره

يَسْئَلُونَكَ عَنِ السَّاعَةِ أَيَّانَ مُرْساها (42) فِيمَ أَنْتَ مِنْ ذِكْراها (43) إِلي رَبِّكَ مُنْتَهاها (44) إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرُ مَنْ يَخْشاها (45) كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَها لَمْ يَلْبَثُوا إِلاَّ عَشِيَّةً أَوْ ضُحاها (46)

ترجمه آيات ..... ص : 316

از تو از رستاخيز مي‌پرسند كه وقت وقوع آن كي است؟ (42).
تو از بسيار سخن گفتن از آن چه به دست مي‌آوري؟ (43).
هيچ، براي اينكه انتهاي آن- وقت معينش- نزد پروردگار تو است (44).
اصلا وظيفه تو تنها انذار كسي است كه از آن روز دلواپسي دارد (45).
روزي كه وقتي آن را مي‌بينند چنين به نظر مي‌رسد كه گويا بيش از شبي يا بامدادي با زندگي دنيا فاصله نداشته‌اند (46).

بيان آيات ..... ص : 317

اشاره

در اين چهار آيه متعرض سؤال مشركين از زمان قيام قيامت شده، آن را رد مي‌كند، به اينكه علم به آن نزد احدي نيست، و كسي به جز خداي تعالي از آن خبر ندارد، و خداي تعالي علم به آن را به خود اختصاص داده.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 317
" يَسْئَلُونَكَ عَنِ السَّاعَةِ أَيَّانَ مُرْساها" ظاهرا تعبير به اينكه" مي‌پرسند" و نفرموده" پرسيدند"، براي اين بوده كه بفهماند اين سؤالي است كه هميشه مي‌كنند، چون مشركين بعد از شنيدن داستان قيامت مرتب به آن جناب مراجعه نموده، درخواست مي‌كردند تاريخ دقيق وقوع قيامت را برايشان معين كند، و در اين درخواست اصرار هم مي‌ورزيدند، و قرآن كريم مكرر به اين درخواست اشاره نموده.
كلمه" مرسي" مصدر ميمي است، و به معناي اثبات و برقرار كردن است، و جمله" ايان مرسيها" بياني است براي كلمه" يسئلونك"، و مي‌فهماند سؤال منكرين قيامت و مسخره‌كنندگان قيامت اين بود كه چه زماني اثبات و برقرار مي‌شود، و خلاصه چه زماني قيامت بپا مي‌شود.

[چند وجه در معناي اينكه بعد از حكايت سؤال مشركين از زمان وقوع قيامت فرمود:" فِيمَ أَنْتَ مِنْ ذِكْراها"] ..... ص : 317

" فِيمَ أَنْتَ مِنْ ذِكْراها" اين جمله استفهام انكاري است، و جمله" فيم انت" مركب است از مبتدا و خبر، و كلمه" من" براي ابتداء غايت است، و كلمه" ذكري" بنا بر آنچه راغب گفته به معناي كثرت ذكر است، كه در حقيقت مبالغه در ذكر است «1».
و معناي جمله اين است كه: تو از يادآوري بسيار قيامت در چه هستي؟ يعني از اينكه بوسيله كثرت ذكر از تاريخ آن آگاه شوي چه چيز بدست مي‌آوري؟ و خلاصه تو با كثرت ذكر قيامت علم به تاريخ آن نمي‌يابي.
ممكن هم هست كلمه" ذكري" در مورد قيامت به معناي حضور حقيقت معناي قيامت در قلب باشد، و معنا بنا بر اينكه استفهام انكاري باشد اين است كه تو علمي به حقيقت قيامت و خصوصيات آن پيدا نمي‌كني، مگر وقتي كه به زمان آن احاطه يابي و اين از معناي قبلي مناسب‌تر است.
بعضي «2» گفته‌اند: معناي آيه اين است كه: ذكراي قيامت، از مسائل مربوط به بعثت تو نيست، تو تنها مبعوث شده‌اي كه افراد ترسنده از قيامت را انذار كني.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: كلمه" فيم" انكاري است از سؤال سائلين، و جمله" أَنْتَ مِنْ ذِكْراها" هم جمله‌اي است استينافي و هم تعليلي است براي نادرست بودن سؤال آنان، و معناي آيه اين است كه: اين سؤال در چيست؟ (خلاصه چه سؤال بيهوده‌اي است)، وظيفه تو
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" ذكر".
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 435.
(3)روح المعاني، ج 30، ص 37.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 318
اي پيامبر تنها ذكراي ساعت است، چون بعثت تو متصل به آن است، و تو خاتم انبيايي، و همين مقدار علم از مساله قيامت براي ايشان كافي است، در نتيجه اين آيه همان را مي‌گويد كه رسول خدا (ص) به روايتي فرمود:" بعثت انا و الساعة كهاتين ان كادت لتسبقني- بعثت من با قيامت مثل اين دو انگشت پشت سر همند، به هيچ وجه ممكن نبود قيامت جلوتر از بعثت من بيايد" «1».
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: اين آيه تتمه سؤال مشركين است، كه در آن به رسول خدا (ص) خطاب مي‌كنند، و معناي آن اين است كه: از علم به قيامت و به وقت آن نزد تو چه مقدار هست؟ و يا اين است كه: تو كه اين همه بياد قيامت هستي خودت از آن چه فهميده‌اي؟
و خواننده محترم مي‌داند كه سياق آيات با هيچ يك از اين معاني آن طور كه بايد نمي‌سازد، علاوه بر اين هيچ يك از آنها خالي از تكلف نيست.

[آنچه از آيه" إِلي رَبِّكَ مُنْتَهاها" كه در مقام تعليل عدم علم پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) به زمان قيامت است استفاده مي‌شود] ..... ص : 318

" إِلي رَبِّكَ مُنْتَهاها" اين جمله در مقام تعليل جمله" فِيمَ أَنْتَ مِنْ ذِكْراها" است، و معنايش اين است كه:
تو از وقت آن نمي‌تواني با خبر شوي، براي اينكه انتهاي آن به سوي پروردگار تو است، پس حقيقت آن و صفاتش و از آن جمله تعين وقتش را جز پروردگار تو نمي‌داند، پس مردم نبايد از وقت آن بپرسند، و در وسع تو هم نيست كه پاسخ دهي.
و بعيد نيست- و خدا داناتر است- اين آيه در مقام تعليل باشد، اما به معناي ديگري از تعليل، و آن اين است كه بفرمايد ساعت قيام نمي‌كند مگر با فناي اشياء و سقوط اسباب، و ظهور اين حقيقت كه هيچ ملكي جز براي خداي واحد قهار نيست، پس آن روز جز به خداي تعالي مستند و منسوب نيست، و هيچ سببي فرض نمي‌شود كه بطور حقيقت بين خدا و پديد آمدن قيامت واسطه باشد، در نتيجه زمان هم كه در اين عالم براي خود سببي است نمي‌تواند واسطه باشد، پس روز قيامت در حقيقت توقيت بردار نيست، (نه اينكه ممكن باشد ولي خداي تعالي وقتش را معين نكرده).
و به همين جهت است كه مي‌بينيم در كلام خداي تعالي هيچگونه تحديدي براي آن روز نيامده، تنها اين تحديد ذكر شده كه روز قيامت با انقراض نشاه دنيا بپا مي‌شود، و در اين
__________________________________________________
(1)سنن ترمذي، ج 4، ص 496.
(2)روح المعاني، ج 30، ص 38.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 319
باره فرموده:" وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ" «1»، و در اين معنا آيات ديگري است كه از خراب شدن دنيا خبر مي‌دهد، و يا خبر مي‌دهد از اينكه زمين و آسمان به زمين و آسماني ديگر مبدل مي‌گردد، و ستارگان فرو مي‌ريزند، و آياتي ديگر از اين قبيل.
و اگر تحديدي هم آمده به نوعي تشبيه و تمثيل آمده، نظير آيه زير كه مي‌فرمايد:
" كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَها لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا عَشِيَّةً أَوْ ضُحاها- وضعشان چنين است كه وقتي قيامت را مي‌بينند گويي جز شبي و يا شبي و پاسي از روز آن درنگ نكردند". و يا مي‌فرمايد:" وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ يُقْسِمُ الْمُجْرِمُونَ ما لَبِثُوا غَيْرَ ساعَةٍ" «2»، آن گاه حق مطلب را در آيه زير بيان نموده مي‌فرمايد:" وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ الْإِيمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتابِ اللَّهِ إِلي يَوْمِ الْبَعْثِ فَهذا يَوْمُ الْبَعْثِ" «3».
در كلام خداي تعالي در مواضعي به آنچه گفته شد اشاره شده، و آن مواضعي است كه خبر مي‌دهد قيامت جز به ناگهاني و بدون خبر قبلي نمي‌آيد، مانند آيه زير كه مي‌فرمايد:
" ثَقُلَتْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لا تَأْتِيكُمْ إِلَّا بَغْتَةً يَسْئَلُونَكَ كَأَنَّكَ حَفِيٌّ عَنْها، قُلْ إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ اللَّهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ" «4»، و آياتي ديگر.
و اين وجه، وجه عميق و دقيقي است، كه درك بيشتر آن احتياج به تدبري كافي دارد تا به وسيله آن اشكالي كه ممكن است به ذهن برسد حل گردد، و آن اشكال اين است كه: اين وجه با ظواهر عده‌اي از آيات قيامت نمي‌سازد، لذا سفارش مي‌كنم كه در آيه زير نيز به دقت نظر كنيد." لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «5» و همچنين آيات ديگري كه در اين معنا هست، و ياري كننده، خدا است.
" إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرُ مَنْ يَخْشاها" يعني ما تنها اين تكليف را به عهده تو گذاشته‌ايم كه افرادي را كه دلواپس قيامتند از
__________________________________________________
(1)در صور دميده مي‌شود پس هر كس كه در آسمانها و زمين است هلاك مي‌شود. سوره زمر، آيه 68.
(2)روزي كه قيامت بپا مي‌شود مجرمين سوگند مي‌خورند كه بيش از يك ساعت درنگ نكردند.
سوره روم، آيه 55.
(3)و آنهايي كه علم و ايمانشان داده بودند، (در پاسخ) مي‌گويند، نه، شما در حساب خدا از روزي كه مرديد تا روز قيامت درنگ كرديد، و همين است روز قيامت. سوره روم، آيه 56. [.....]
(4)قيامت در آسمانها و زمين سنگين است، و به سراغتان نمي‌آيد مگر به ناگهاني، مردم از تو از وقت آن مي‌پرسند، كه گويا تو تاريخ آن را مي‌داني، بگو علم آن تنها نزد خداي تعالي است، و ليكن بيشتر مردم نمي‌دانند. سوره اعراف، آيه 187.
(5)سوره ق، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 320
عذاب آن انذار كني، نه اينكه از وقت قيام آن خبر دهي تا وقتي از تو از وقت آن مي‌پرسند جواب دهي، پس انحصاري كه از آيه استفاده مي‌شود، به اصطلاح اهل ادب قصر افراد است، يعني شان رسول خدا (ص) و مسئوليت او را منحصر در انذار مي‌كند و علم به وقت قيامت و تعيين آن را براي هر كس كه از آن سؤال كند از آن جناب نفي فرموده.
و مراد از خشيت بطوري كه مناسب با مقام باشد همان دلواپسي است، چون هستند افرادي كه از شنيدن خبر قيامت هيچ متاثر نمي‌شوند، و بعضي اين زمينه را دارند كه اگر بشنوند دچار ترس بشوند، همين زمينه عبارت است از خشيت، نه ترس فعلي، چون قبل از انذار ترس معنا ندارد.

[مفاد آيه:" كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَها لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا عَشِيَّةً أَوْ ضُحاها" كه در قالب تمثيل نزديكي قيامت را بيان مي‌كند] ..... ص : 320

كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَها لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا عَشِيَّةً أَوْ ضُحاها"
اين جمله نزديكي قيامت را در قالب يك تمثيل و تشبيه بيان نموده، مي‌فرمايد:
نزديكي قيامت به زندگي دنيايشان طوري است كه مثل آنان در هنگام ديدن قيامت مثل خود آنان است در آن فرض كه بعد از گذشتن يك شب و يا يك نصف روز از مردنشان دوباره زنده شوند، در آن صورت چه مي‌گويند؟ مي‌گويند: بعد از مردن بيش از يك شب نگذشت كه دوباره زنده شديم، و خلاصه فاصله بين مردن و قيامت را مدت زماني احساس مي‌كنند، كه نسبتش با روز و شب‌هاي گذشته عمرشان نسبت يك شب و يا يك ظهر را دارد.
از آنچه گذشت روشن شد كه مراد از كلمه" لبث" درنگ در مدت زماني است كه بين زندگي دنيا و روز بعث فاصله شده، و در اين مدت در قبرها آرميده بودند چون حساب بر مجموع زندگي دنيا واقع مي‌شود.
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از كلمه" لبث" مدت زماني است كه بين سؤال از وقت قيامت و خود قيامت فاصله شده. ليكن اين نظريه درست نيست، براي اينكه گويندگان اين حرف وضع خود را در هنگام بعث اينطور مي‌بينند، و بعث در مقابل مرگ قبل از آن است، نه مرگ و مقداري از حيات قبل از مرگ.
علاوه بر اين، اين وجه با ظواهر ساير آيات كه متعرض بعث و درنگ اهل محشر است نمي‌سازد، مانند آيه" قالَ كَمْ لَبِثْتُمْ فِي الْأَرْضِ عَدَدَ سِنِينَ" «2»، كه ملاحظه مي‌كنيد لبث را عبارت دانسته‌اند از مدت زماني كه در قبر بودند.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 38.
(2)مي‌پرسد به حساب سال چند سال در شكم زمين لبث و درنگ كرديد؟، سوره مؤمنون، آيه 112.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 321
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد از لبث مدتي است كه در دنيا بودند. و اين وجه بسيار سخيف و بي‌پايه است.

بحث روايتي [(چند روايت راجع به سؤال مردم از زمان وقوع قيامت و جواب خداي تعالي)] ..... ص : 321

در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَي النَّفْسَ عَنِ الْهَوي فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوي ، آمده كه اين در باره بنده خدا است، كه وقتي در برابر معصيت خدا قرار مي‌گيرد با اينكه مي‌تواند مرتكب شود، از ترس خدا مرتكب نمي‌شود، و بخاطر نهي خدا نفس خود را از ارتكاب آن نهي مي‌كند، و تلافي اين عملش همان جنت است، و در تفسير آيه" يَسْئَلُونَكَ عَنِ السَّاعَةِ أَيَّانَ مُرْساها" فرمود: يعني چه وقت بپا مي‌شود؟ و خداي تعالي در پاسخش فرمود:" إِلي رَبِّكَ مُنْتَهاها" يعني علم آن نزد پروردگار تو است، و در معناي جمله" إِلَّا عَشِيَّةً أَوْ ضُحاها" فرمود: يعني بعضي از يك روز «2».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم و ابن مردويه به سندي ضعيف از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: مشركين مكه از رسول خدا (ص) مي‌پرسيدند" متي تقوم الساعة" و منظورشان از اين سؤال مسخره كردن اعتقاد به قيامت بود، و لذا در اين باره اين آيه نازل شد:" يَسْئَلُونَكَ عَنِ السَّاعَةِ أَيَّانَ مُرْساها ..." «3».
و در همان كتاب آمده كه بزار، ابن جرير، ابن منذر، حاكم، (وي حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه از عايشه روايت كرده‌اند كه گفت: از رسول خدا (ص) همواره از مساله قيامت سؤال مي‌شد تا آنكه آيه" فِيمَ أَنْتَ مِنْ ذِكْراها إِلي رَبِّكَ مُنْتَهاها" نازل شد بر رسول خدا (ص) آن وقت ديگر سؤال نشد «4».
مؤلف: اين روايت را از عده‌اي از كتب حديث بدون ذكر سند از عروه نيز روايت كرده «5»، و نيز نظير آن را از عده‌اي ديگر از آن كتب از شهاب بن طارق هم نقل كرده «6»، و ليكن سياق آيه با اين روايات نمي‌سازد، چون حاصل از همه اين روايات اين است كه آيه پاسخ از سؤال مردم باشد، در حالي كه سياق آيه چنين چيزي را نمي‌رساند.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 435.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 404.
(3 و 4 و 5 و 6)الدر المنثور، ج 6، ص 314.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 322
و در بعضي از روايات آمده كه رسم اعراب چنين بود كه وقتي به نزد رسول خدا (ص) مي‌رفتند از قيامت مي‌پرسيدند، و حضرت رو مي‌كرد به جوانتر آنان و مي‌فرمود: اگر اين بچه يك قرن زندگي كند قيامت شما بپا مي‌شود، اين حديث را صاحب الدر المنثور از ابن مردويه از عايشه نقل كرده است «1».
اين روايت وقت قيام قيامت را معين مي‌كند، و رسول خدا (ص) بزرگتر از آن است كه چنين كاري بكند، چگونه ممكن است با اينكه در بسياري از سوره‌هاي قرآني به او وحي شده كه علم به قيامت از مختصات خداي تعالي است و كسي جز او آن را نمي‌داند، و دستور داده هر كس از او از اين مساله پرسيد بگويد كه من به اين مطلب علمي ندارم.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 314.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 323

(80)سوره عبس مكي است و چهل و دو آيه دارد (42) ..... ص : 323

[سوره عبس (80): آيات 1 تا 16] ..... ص : 323

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
عَبَسَ وَ تَوَلَّي (1) أَنْ جاءَهُ الْأَعْمي (2) وَ ما يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّي (3) أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْري (4)
أَمَّا مَنِ اسْتَغْني (5) فَأَنْتَ لَهُ تَصَدَّي (6) وَ ما عَلَيْكَ أَلاَّ يَزَّكَّي (7) وَ أَمَّا مَنْ جاءَكَ يَسْعي (8) وَ هُوَ يَخْشي (9)
فَأَنْتَ عَنْهُ تَلَهَّي (10) كَلاَّ إِنَّها تَذْكِرَةٌ (11) فَمَنْ شاءَ ذَكَرَهُ (12) فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ (13) مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ (14)
بِأَيْدِي سَفَرَةٍ (15) كِرامٍ بَرَرَةٍ (16)

ترجمه آيات ..... ص : 323

به نام خداوند بخشنده مهربان
چهره درهم كشيد و روي بگردانيد (1).
كه چرا آن كور نزد وي آمد (2).
تو چه داني شايد او در پي پاك شدن باشد (3).
و يا در برخورد ناگهان متذكر شده در پي پاك شدن بيفتد (4).
اما آنكه توانگري را به رخ مردم مي‌كشد (5).
تو به او روي خوش نشان مي‌دهي (6).
فكر مي‌كني اگر هم پاك نشود مسئول نيستي (7).
و اما آنكه شتابان نزد تو آمده (8).
در حالي كه از خدا مي‌ترسد (9).
تو از او تغافل مي‌كني (10).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 324
چنين مكن كه اين قرآن يك تذكر و يادآوري است (11).
هر كس بخواهد از آن پند گيرد (12).
تذكاري است در صحيفه‌هايي ارجمند (13).
والا و پاكيزه است (14).
كه بدست سفيراني نوشته شده (15).
گرامي و نيكو (16).

بيان آيات [اشاره به شان نزول اين آيات و غرض سوره كه عبارتست از عتاب هر كس كه ثروتمندان را بر ضعفاء و مساكين مقدم مي‌دارد] ..... ص : 324

اشاره

رواياتي از طرق اهل سنت وارد شده كه اين آيات درباره داستان ابن ام مكتوم نابينا نازل شد، كه روزي بر رسول خدا (ص) وارد شد در حالي كه جمعي از مستكبرين قريش نزد آن جناب بودند و با ايشان در باره اسلام سخنان سري داشتند، رسول خدا (ص) از آمدن ابن ام مكتوم چهره در هم كشيد، و خداي تعالي او را مورد عتاب قرار داد كه چرا از يك مردي تهي‌دست چهره در هم كردي؟ «1».
از طرق شيعه هم رواياتي به اين معنا اشاره دارد «2».
ولي در بعضي»
ديگر از روايات شيعه آمده كه مردي از بني اميه نزد آن جناب بوده، و او از آمدن ابن ام مكتوم چهره درهم كشيد، و آيات، در عتاب او نازل شد، كه- ان شاء اللَّه- بحث مفصل اين معنا در بحث روايتي آينده از نظرتان خواهد گذشت.
و به هر حال غرض سوره، عتاب هر كسي است كه ثروتمندان را بر ضعفاء و مساكين از مؤمنين مقدم مي‌دارد، اهل دنيا را احترام مي‌كند و اهل آخرت را خوار مي‌شمارد، بعد از اين عتاب رشته كلام به اشاره به خواري و بي‌مقداري انسان در خلقتش و اينكه در تدبير امورش سراپا حاجت است و با اين حال به نعمت پروردگار و تدبير عظيم او كفران مي‌كند كشيده شده، و در آخر سخن را با ذكر قيامت و جزاء و تهديد مردم خاتمه مي‌دهد، و اين سوره بدون هيچ ترديدي در مكه نازل شده است.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 314.
(2)تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 509.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 404.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 325
" عَبَسَ وَ تَوَلَّي" يعني چهره در هم كشيد و روي بگردانيد.
" أَنْ جاءَهُ الْأَعْمي اين جمله علت عبوس شدن را بيان مي‌كند، و لام تعليل در تقدير است و تقدير آن" لان جاءه الاعمي" است.
" وَ ما يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّي أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْري اين آيه حال از فاعل فعل" عَبَسَ وَ تَوَلَّي" است، و كلمه تزكي به معناي در پي پاك شدن از راه عمل صالح است. كه بعد از تذكر يعني پندپذيري و بيداري و پذيرفتن عقائد حقه دست مي‌دهد، چون" نفع ذكري" همين است كه آدمي را به تزكي دعوت مي‌كند، يعني به ايمان و عمل صالح مي‌خواند.
و حاصل معنا اين است كه آن شخص چهره در هم كشيد، و از آن شخص نابينا كه نزدش آمده بود روي بگردانيد، با اينكه او خبر نداشت آيا مرد نابينا مردي صالح بود، و با اعمال صالح ناشي از ايمان خود را پاكيزه كرده بود يا نه، شايد كرده بود، و يا آمده تا با تذكر و اتعاظش به مواعظ رسول خدا (ص) بهره‌مند شده، در نتيجه به تطهير خود موفق گردد.

[خبري عتاب آميز حاكي از روي گرداندن از يك مرد نابينا و عنايت و توجه به توانگران ..... ص : 325

در اين آيات چهارگانه عتاب شديدي بكار رفته، و اين شدت از اين جهت بيشتر مي‌شود كه دو آيه اول در سياق غيبت آمده، كه مي‌فهماند خدا از او روي گردانيده، رو در رو با او سخن نگفته، و دو آيه اخير را در سياق خطاب آورده، چون توبيخ در مخاطبه حضوري بيشتر است، و حجت و استدلال هم وقتي رو در رو گفته شود الزام‌آورتر است، آن هم بعد از روي‌گرداني، و مخصوصا با سركوبي خود خدا و بدون واسطه غير.
و در اينكه از آن شخص تعبير به اعمي- كور- كرد توبيخي بيشتر استفاده مي‌شود، براي اينكه محتاجي كه به انسان مراجعه مي‌كند اگر نابينا باشد و حاجتش هم حاجتي ديني باشد، و خلاصه ترس از خدا او را وادار كرده باشد كه با نداشتن چشم به ما مراجعه كند، ما بيش از ساير مراجعه كنندگان بايد به او ترحم كنيم، و بيشتر به او روي آورده مورد عطوفتش قرار دهيم، نه اينكه چهره در هم بكشيم و روي از او برتابيم.
بعضي «1» گفته‌اند: بنا بر اينكه شخص مورد عتاب رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 39.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 326
باشد تعبير از آن جناب به ضمير غايب براي اين بوده كه به قداست ساحت آن جناب اشاره كند، و بطور كنايه بفهماند گويا آن كسي كه چنين عملي كرده رسول خدا (ص) نبوده، چون مثل چنين عملي از مثل آن جناب سر نمي‌زند، و در نوبت دوم كه از آن جناب به ضمير خطاب تعبير كرده نيز قداست ساحت آن حضرت منظور بوده، چون هميشه اقبال بعد از اعراض، اجلال و احترامي از طرف است.
و ليكن اين حرف درست نيست، چون با خطاب" أَمَّا مَنِ اسْتَغْني فَأَنْتَ لَهُ تَصَدَّي ..." نمي‌سازد، و توبيخ در آن از توبيخ در آيه" عَبَسَ وَ تَوَلَّي" بيشتر است، و بطور قطع هيچ ايناسي هم در آن نيست.
" أَمَّا مَنِ اسْتَغْني فَأَنْتَ لَهُ تَصَدَّي وَ ما عَلَيْكَ أَلَّا يَزَّكَّي" كلمات" غني" و" استغناء" و" تغني" و" تغاني" بطوري كه راغب گفته به يك معني مي‌باشند «1». پس مراد از" مَنِ اسْتَغْني كسي است كه خود را توانگر نشان دهد، و ثروت خود را به رخ مردم بكشد. و لازمه اين عمل اين است كه بخواهد از سايرين سر و گردني بلندتر باشد، و رياست و عظمتي در چشم مردم داشته باشد، و از پيروي حق عارش بيايد، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغي أَنْ رَآهُ اسْتَغْني «2» و كلمه" تصدي" به معناي متعرض شدن و روي آوردن به چيزي و اهتمام در امر آن است.
در اين آيه و شش آيه بعدش اشاره مفصلي است به اينكه ملاك در آن عبوس شدن و پشت كردن چه بوده، كه به خاطر آن مستوجب عتاب شده، حاصل آن اين است كه: تو خيلي به وضع مستكبران و اعراض كنندگان از پيروي حق مي‌پردازي، و زياد به وضع آنها اعتناء مي‌كني، در حالي كه اگر او نخواهد خود را پاك كند بر تو تكليفي نيست، و بر عكس از وضع آن كس كه خود را پاك كرده و از خدا مي‌ترسد بي‌اعتنايي مي‌كني.
" وَ ما عَلَيْكَ أَلَّا يَزَّكَّي"- بعضي «3» گفته‌اند: كلمه" ما" نافيه است، و معنايش اين است كه: اگر او نخواست خود را تزكيه كند حرج و مسئوليتي بر تو نيست، تا رهايي از آن مسئوليت تو را حريص كند به مسلمان شدن او، و غفلت ورزيدن از آنهايي كه قبلا به طيب خاطر مسلمان شده‌اند.
بعضي «4» گفته‌اند: كلمه" ما" استفهام انكاري است، و به آيه چنين معنا مي‌دهد:
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" غني".
(2)انسان هر گاه خود را بي‌نياز احساس كند طغيان مي‌كند. سوره علق، آيه 7. [.....]
(3 و 4)روح المعاني، ج 30، ص 41.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 327
" چه چيز و چه مسئوليت و ضرري متوجه تو مي‌شود اگر او نخواهد خود را از كفر و فجور پاك كند؟ تو يك رسول بيشتر نيستي، و جز ابلاغ رسالت مسئوليتي نداري".
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: كلمه" ما" به معناي" لا" ي نافيه است، و معنايش اين است كه:" از عدم تزكيه او از كفر و فجور باكي به خود راه نمي‌دهي"، و اين معنا با سياق عتابي كه قبل از اين آيه و قبل از قبل اين آيه بود سازگارتر است.
" وَ أَمَّا مَنْ جاءَكَ يَسْعي وَ هُوَ يَخْشي فَأَنْتَ عَنْهُ تَلَهَّي" كلمه" سعي" به معناي سرعت در دويدن است، پس معناي آيه به حسب آنچه مقام دست مي‌دهد اين است كه: آن كس كه به شتاب نزدت مي‌آيد تا بوسيله معارف دين و مواعظي كه از تو مي‌شنود خود را پاك كند،" وَ هُوَ يَخْشي در حالي كه از خدا مي‌ترسد، و خشيت خود آيت و نشانه آن است كه او بوسيله قرآن متذكر شده است، هم چنان كه فرمود:" ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقي إِلَّا تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشي «2»، و نيز فرموده:" سَيَذَّكَّرُ مَنْ يَخْشي «3».
" فَأَنْتَ عَنْهُ تَلَهَّي"- اصل كلمه" تلهي"" تتلهي" بوده، يعني خود را بكار ديگر مي‌زني، و از چنين مردي كه آمده كه به راستي خود را اصلاح كند غافل مي‌ماني، و اگر ضمير" انت" را در اين آيه و در آيه" فَأَنْتَ لَهُ تَصَدَّي" و ضمير" له" و" عنه" را در آن دو مقدم بر فعل آورده، همه براي تاكيد در عتاب و تنبيه است.
" كَلَّا إِنَّها تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شاءَ ذَكَرَهُ" كلمه" كلا" باز داشتن از همان عملي است كه به خاطر آن عتابش فرمود يعني عبوس كردن قيافه و روي‌گرداني از كسي كه از خدا مي‌ترسد، و مشغول شدن و پرداختن به كسي است كه خود را بي‌نياز مي‌داند.
و ضمير در جمله" إِنَّها تَذْكِرَةٌ" به آيات قرآني و يا به قرآن بر مي‌گردد، و اگر آن را مؤنث آورده براي اين بود كه خبر آن" تذكرة" مؤنث بوده، و معناي آن اين است كه: آيات قرآني- و يا قرآن- تذكره است، يعني موعظه‌اي است كه هر پند پذيري از آن متعظ مي‌شود، و يا تذكر دهنده‌اي است كه اعتقاد حق و عمل حق را تذكر مي‌دهد.
" فَمَنْ شاءَ ذَكَرَهُ"- اين قسمت، جمله‌اي معترضه است، و ضمير به قرآن و يا آنچه كه
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 31، ص 16.
(2)ما قرآن را بر تو نازل نكرديم كه خود را به زحمت بيفكني بلكه آن را براي يادآوري كساني كه (از خدا) مي‌ترسند نازل ساختيم. سوره طه، آيه 2 و 3.
(3)و به زودي آنها كه از خدا مي‌ترسند متذكر مي‌شوند، سوره اعلي، آيه 10.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 328
قرآن تذكر مي‌دهد بر مي‌گردد، و معنايش اين است كه: هر كس خواست مي‌تواند بياد قرآن و يا معارفي كه قرآن تذكر مي‌دهد بوده باشد، و قرآن اين را تذكر مي‌دهد كه مردم بدانچه فطرت به سوي آن هدايت مي‌كند منتقل شوند، و آن، عقائد و اعمال حقه‌اي است كه در لوح فطرت محفوظ است.
و در اينكه تعبير فرمود به" فَمَنْ شاءَ ذَكَرَهُ" اشاره است به اينكه در دعوت قرآن به تذكر، هيچ اكراه و اجباري نيست، و داعي اسلام كه اين دعوت را مي‌كند براي اين نيست كه نفعي عايد خودش شود، تنها و تنها نفع آن عايد خود متذكر مي‌شود، حال اختيار با خود او است.

[مقصود از اينكه در باره قرآن فرمود:" فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ ..."] ..... ص : 328

" فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ" در مجمع البيان گفته: كلمه" صحف" جمع صحيفه است، و عرب هر چيزي را كه در آن مطلبي نوشته شده باشد صحيفه مي‌نامد، هم چنان كه كتابش هم مي‌خواند، حال چه اينكه ورقه و كاغذي باشد و يا چيز ديگري «1».
و جمله" في صحف" خبري است بعد از خبر براي كلمه" ان"، و ظاهر آن اين است كه: قرآن به دست ملائكه در صحفي متعدد نوشته شده بوده. و اين ظاهر، سخن آن مفسر «2» را كه گفته: مراد از صحف لوح محفوظ است ضعيف مي‌سازد، چون در كلام خداي تعالي در هيچ موردي از لوح محفوظ به صيغه جمع از قبيل صحف و كتب و الواح تعبير نشده. نظير اين قول در بي‌اعتباري سخن آن مفسر «3» ديگر است كه گفته: مراد از صحف، كتب انبياي گذشته است. چون اين معنا با تعبير" بِأَيْدِي سَفَرَةٍ ..." نمي‌سازد، زيرا ظاهر اين تعبير اين است كه صفت صحف باشد.
" مكرمة" يعني معظم،" مَرْفُوعَةٍ" يعني رفيع القدر نزد خدا،" مُطَهَّرَةٍ" يعني پاكيزه از قذارت باطل و سخن بيهوده و شك و تناقض، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ" «4»، و نيز در اينكه مشتمل بر سخن بيهوده نيست فرموده:" إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ" «5»، و در اينكه مشتمل بر مطلب مورد شكي نيست، فرموده:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 436.
(2)تفسير روح المعاني، ج 30، ص 42.
(3)تفسير روح المعاني، ج 30، ص 42.
(4)نه در حال نزول مشتمل بر باطل است، و نه بعدها چيزي از معارفش باطل مي‌شود. سوره فصلت، آيه 42.
(5)كه اين سخن حق است و شوخي نيست. سوره طارق، آيه 13 و 14.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 329
" ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ" «1» و در اينكه مشتمل بر مطالب متناقض نيست فرموده:" وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً" «2».

[اشاره به اينكه ملائكه‌اي مخصوص، سفراي وحي و- تحت امر جبرئيل- متصدي حمل و ابلاغ آن به پيامبران بوده‌اند] ..... ص : 329

" بِأَيْدِي سَفَرَةٍ كِرامٍ بَرَرَةٍ" اين دو جمله دو صفت بعد از صفت هستند براي صحف، و كلمه" سفرة" جمع سفير است، و سفير به معناي رسول است، و كلمه" كرام" صفت آن رسولان است، به اعتبار ذاتشان و" بررة" صفت ايشان است به اعتبار عملشان، مي‌فرمايد: ذاتا افرادي بزرگوارند، و از نظر عمل داراي احسانند.
و معناي اين چند آيه اين است كه: قرآن تذكره‌اي است كه در صحف متعددي نوشته شده بود صحفي معظم و رفيع القدر، و پاكيزه از هر پليدي و از هر باطل و لغو و شك و تناقض، و به دست سفيراني نوشته شده كه ذاتا نزد پروردگارشان بزرگوار، و در عمل هم نيكوكارند.
و از اين آيات بر مي‌آيد كه براي وحي، ملائكه مخصوصي است، كه متصدي حمل صحف آن و نيز رساندن آن به پيامبرانند، پس مي‌توان گفت اين ملائكه اعوان و ياران جبرئيلند، و تحت أمر او كار مي‌كنند، و اگر نسبت القاي وحي را به ايشان داده، منافات ندارد با اينكه در جاي ديگر آن را به جبرئيل نسبت دهد، و بفرمايد:" نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلي قَلْبِكَ" «3»، و در جاي ديگر در تعريف جبرئيل بفرمايد:" إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ مُطاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ" «4»، بلكه همين آيه مؤيد مطلب ما است، كه مي‌فرمايد دستوراتش مطاع است، معلوم مي‌شود جبرئيل براي رساندن وحي به انبياء، كاركناني از ملائكه تحت فرمان دارد، پس وحي رساندن آن ملائكه هم وحي رساندن جبرئيل است، هم چنان كه عمل جبرئيل و اعوانش روي هم فعل خداي تعالي نيز هست، و اين انتساب وحي به چند مقام نظير مساله توفي و قبض ارواح است، كه يك جا به اعوان ملك الموت نسبت داده، و يك جا به خود او، و يك جا به خود خداي تعالي كه بحث آن مكرر گذشت.
ولي بعضي «5» از مفسرين گفته‌اند: مراد از كلمه" سفرة" نويسندگان از ملائكه‌اند.
__________________________________________________
(1)اين كتاب با عظمتي است كه شك در آن راه ندارد. سوره بقره، آيه 2.
(2)اگر (قرآن) از ناحيه غير خدا بود اختلافات فراواني در آن مي‌يافتند. سوره نساء، آيه 82.
(3)روح الامين، آن را بر قلب تو نازل كرد. سوره شعراء، آيه 194.
(4)اين قرآن قول رسولي كريم است، و داراي قوتي است كه نزد صاحب عرش مكانتي دارد، و دستوراتش مطاع و در آنجا امين خوانده مي‌شود. سوره تكوير، آيه 21.
(5)تفسير روح المعاني، ج 30، ص 42. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 330
ليكن، معنايي كه گذشت روشن‌تر است.
و بعضي «1» ديگر گفته‌اند: قاريان قرآنند، كه آن را مي‌نويسند و مي‌خوانند، كه خواننده محترم به نادرستي آن واقف است.

بحث روايتي [رواياتي حاكي از اعراض پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) از ابن ام مكتوم و نزول آيات:" عَبَسَ وَ تَوَلَّي ..."] ..... ص : 330

اشاره

در مجمع البيان است كه بعضي گفته‌اند: اين آيات در باره عبد اللَّه ابن ام مكتوم فرزند شريح بن مالك بن ربيعه فهري يكي از بني عامر بن لوي نازل شده.
و جريان چنين بوده كه: وي روزي بر رسول خدا (ص) وارد شد، در حالي كه آن جناب با عتبة بن ربيعه و ابو جهل بن هشام و عباس بن عبد المطلب و ابي و امية بن خلف جلسه كرده بود، و ايشان را به دين توحيد دعوت مي‌كرد، به اميد اينكه اسلام بياورند، ابن ام مكتوم عرضه داشت: يا رسول اللَّه (ص) از قرآن برايم بخوان تا حفظ كنم، و (چون نابينا بود) مكرر آن جناب را صدا مي‌زد، و متوجه نبود كه آن جناب با آن چند نفر مشغول صحبت است، و تكرار او باعث شد كه كراهت و ناراحتي در سيماي آن جناب هويدا گرديد، چون ابن ام مكتوم مرتب كلام آن جناب را قطع مي‌كرد، و رسول خدا (ص) در دل خود فكر مي‌كرد كه حالا اين چند نفر كه از بزرگان قريشند، مي‌گويند پيروان او همه از قبيل ابن ام مكتوم يا كورند و يا برده‌اند، لذا از او روي بگردانيد، و رو به آن صناديد كرد، در اينجا بود كه اين آيات در عتاب و سرزنش آن جناب نازل شد.
و از آن به بعد رسول خدا (ص) همواره ابن ام مكتوم را احترام مي‌كرد، هر وقت به او بر مي‌خورد مي‌فرمود: مرحبا به كسي كه خداي تعالي به خاطر او مرا عتاب فرمود، و آن گاه مي‌پرسيد: آيا كار و حاجتي داري؟ و دو نوبت او را در مدينه جانشين خود كرد و خود به جنگ رفت «2».
مؤلف: سيوطي در تفسير الدر المنثور اين قصه را از عايشه و انس و ابن عباس- البته با مختصر اختلافي- نقل كرده «3»، و آنچه صاحب مجمع البيان نقل كرده خلاصه‌اي از آن روايات
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 30، ص 42.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 437.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 314 و 315.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 331
مختلف است.

[بيان اينكه آيات عتاب به روشني متوجه پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) نيست و نزول آن در مورد روي گرداندن آن حضرت از ابن ام مكتوم از جهات مختلف مخدوش و مردود است ..... ص : 331

ليكن آيات سوره مورد بحث دلالت روشني ندارد بر اينكه مراد از شخص مورد عتاب رسول خدا (ص) است، بلكه صرفا خبري مي‌دهد و انگشت روي صاحب خبر نمي‌گذارد، از اين بالاتر اينكه در اين آيات شواهدي هست كه دلالت دارد بر اينكه منظور، غير رسول خدا (ص) است، چون همه مي‌دانيم كه صفت عبوس از صفات رسول خدا (ص) نبوده، و آن جناب حتي با كفار عبوس نمي‌كرده، تا چه رسد به مؤمنين رشد يافته، از اين كه بگذريم اشكال سيد مرتضي رحمة اللَّه عليه بر اين روايات وارد است، كه مي‌گويد اصولا از اخلاق رسول خدا (ص) نبوده، و در طول حيات شريفش سابقه نداشته كه دل اغنياء را به دست آورد و از فقراء رو بگرداند.
و با اينكه خود خداي تعالي خلق آن جناب را عظيم شمرده، و قبل از نزول سوره مورد بحث، در سوره" نون" كه به اتفاق روايات وارده در ترتيب نزول سوره‌هاي قرآن، بعد از سوره" اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ" نازل شده فرموده:" وَ إِنَّكَ لَعَلي خُلُقٍ عَظِيمٍ"، چطور تصور دارد كه در اول بعثتش خلقي عظيم (آن هم بطور مطلق) داشته باشد، و خداي تعالي به اين صفت او را بطور مطلق بستايد، بعدا برگردد و بخاطر پاره‌اي اعمال خلقي، او را مذمت كند، و چنين خلق نكوهيده‌اي را به او نسبت دهد كه تو به اغنياء متمايل هستي، هر چند كافر باشند، و براي به دست آوردن دل آنان از فقراء روي مي‌گرداني، هر چند كه مؤمن و رشد يافته باشند؟
علاوه بر همه اينها مگر خداي تعالي در يكي از سوره‌هاي مكي يعني در سوره شعراء به آن جناب نفرموده بود:" وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ" «1»، و اتفاقا اين آيه در سياق آيه" وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ" است، كه در اوائل دعوت نازل شده.
از اين هم كه بگذريم مگر به آن جناب نفرموده بود:" لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلي ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ" «2»، پس چطور ممكن است در سوره حجر كه در اول دعوت علني اسلام نازل شده به آن جناب دستور دهد اعتنايي به زرق و برق
__________________________________________________
(1)خويشاوندان نزديكت را انذار كن و بال و پر خود را براي مؤمناني كه از تو پيروي مي‌كنند بگستر. سوره شعرا، آيه 27.
(2)هرگز چشم خود را به نعمتهايي كه به گروه‌هايي از آنها (كفار) داديم ميفكن و به خاطر آنچه آنها دارند غمگين مباش و بال و پر خود را براي مؤمنين فرود آر. سوره حجر، آيه 88.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 332
زندگي دنياداران نكند، و در عوض در مقابل مؤمنين تواضع كند، و در همين سوره و در همين سياق او را مامور سازد كه از مشركين اعراض كند، و بفرمايد:" فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ" «1» آن وقت خبر دهد كه آن جناب بجاي اعراض از مشركين، از مؤمنين اعراض نموده، و به جاي تواضع در برابر مؤمنين در برابر مشركين تواضع كرده است! علاوه بر اين زشتي عمل مذكور چيزي است كه عقل به زشتي آن حكم مي‌كند، و هر عاقلي از آن متنفر است، تا چه رسد به خاتم انبياء (ص)، و چنين قبيح عقلي احتياج به نهي لفظي ندارد، چون هر عاقلي تشخيص مي‌دهد كه دارايي و ثروت به هيچ وجه ملاك فضيلت نيست، و ترجيح دادن جانب يك ثروتمند بخاطر ثروتش بر جانب فقير، و دل او را به دست آوردن، و به اين رو ترش كردن رفتاري زشت و ناستوده است.
با در نظر گرفتن اين اشكالها جواب از گفتار بعضي «2» از مفسرين روشن مي‌شود كه گفته‌اند: خداي تعالي آن جناب را از اين رفتار نهي نكرده مگر در اين مورد، پس اين كار معصيت نبوده مگر بعد از نهي اما قبل از آن، آن جناب مي‌توانسته چنين رفتاري داشته باشد.
وجه نادرستي اين سخن اين است كه: اولا به چه دليل آن جناب نهي نشده مگر در آن هنگام، نه بعدش و نه قبلش؟ و ثانيا گفتيم اين رفتار به حكم عقل ناستوده است، و صدورش از شخصي كريم الخلق كه خدايش قبلا او را به خلق عظيم ستوده محال است، آن هم با بياني مطلق و بدون قيد وي را ستوده و فرموده:" وَ إِنَّكَ لَعَلي خُلُقٍ عَظِيمٍ"، علاوه بر اين كلمه" خلق" به معناي ملكه راسخه در دل است، و كسي كه داراي چنين ملكه‌اي است عملي منافي با آن انجام نمي‌دهد.

[روايتي ديگر حاكي از نزول آيات عتاب در مورد مردي از بني اميه ..... ص : 332

و در مجمع البيان، از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرموده است اين آيات در باره مردي از بني اميه نازل شده كه در حضور رسول خدا (ص) نشسته بود، ابن ام مكتوم آمد، مرد اموي وقتي او را ديد قيافه‌اش را در هم كشيد، و او را كثيف پنداشته، دامن خود را از او جمع كرد، و چهره خود را عبوس نموده رويش را از او گردانيد، و خداي تعالي داستانش را در اين آيات حكايت نموده عملش را توبيخ نمود «3».
و نيز در مجمع البيان است كه از امام صادق (ع) روايت شده كه فرموده:
رسول خدا (ص) هر وقت ابن ام مكتوم را ملاقات مي‌كرد مي‌فرمود:
__________________________________________________
(1)سوره حجر، آيه 94.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 10، ص 437.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 333
مرحبا مرحبا، به خدا سوگند خداي تعالي ابدا مرا در مورد تو عتاب نخواهد كرد، و اين سخن را از در لطف به او مي‌گفت، و او از اين همه لطف شرمنده مي‌شد،" حتي كان يكف النبي (ص) مما يفعل به- حتي بسيار مي‌شد كه به همين خاطر از آمدن به خدمت آن جناب خودداري مي‌كرد" «1».
مؤلف: اشكالي كه به اين حديث وارد است همان اشكالي است كه به حديث قبل وارد بود، و معناي اينكه فرمود:" حتي انه كان يكف ..." اين است كه: ابن ام مكتوم از حضور در نزد آن جناب خودداري مي‌كرد، چون آن حضرت اين سخن را بسيار مي‌گفت، و او سخت شرمنده مي‌شد و خجالت مي‌كشيد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 437.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 334

[سوره عبس (80): آيات 17 تا 42] ..... ص : 334

اشاره

قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ (17) مِنْ أَيِّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ (18) مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ (19) ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ (20) ثُمَّ أَماتَهُ فَأَقْبَرَهُ (21)
ثُمَّ إِذا شاءَ أَنْشَرَهُ (22) كَلاَّ لَمَّا يَقْضِ ما أَمَرَهُ (23) فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسانُ إِلي طَعامِهِ (24) أَنَّا صَبَبْنَا الْماءَ صَبًّا (25) ثُمَّ شَقَقْنَا الْأَرْضَ شَقًّا (26)
فَأَنْبَتْنا فِيها حَبًّا (27) وَ عِنَباً وَ قَضْباً (28) وَ زَيْتُوناً وَ نَخْلاً (29) وَ حَدائِقَ غُلْباً (30) وَ فاكِهَةً وَ أَبًّا (31)
مَتاعاً لَكُمْ وَ لِأَنْعامِكُمْ (32) فَإِذا جاءَتِ الصَّاخَّةُ (33) يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ (34) وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ (35) وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ (36)
لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ (37) وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ مُسْفِرَةٌ (38) ضاحِكَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ (39) وَ وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ عَلَيْها غَبَرَةٌ (40) تَرْهَقُها قَتَرَةٌ (41)
أُولئِكَ هُمُ الْكَفَرَةُ الْفَجَرَةُ (42)

ترجمه آيات ..... ص : 334

خدا بكشد انسان را كه چقدر كفرانگر است (17).
مگر خدا او را از چه خلق كرده كه به خود اجازه كفران مي‌دهد (18).
مبدأ خلقتش نطفه‌اي بوده كه بعدا او را در ذات و صفات و افعال تقدير نمود (19).
و سپس راه سعادتش را آسان و فراهم كرد (20).
آن گاه دچار مرگ و سپس داخل قبرش ساخت (21).
و سپس هر وقت بخواهد دوباره زنده‌اش مي‌كند (22).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 335
آيا انساني كه خلقت و تدبير و هدايت و مردن و زنده شدنش به دست خدا است شكر او را به جاي آورد؟ نه هرگز بلكه كفر و عصيان ورزيد (23).
پس انسان بايد به غذاي خود بنگرد (24).
اين ما بوديم كه آب را به كيفيتي كه انسانها خبر ندارند از آسمان فرستاديم (25).
و سپس زمين را باز به كيفيتي ناگفتني و به وسيله دانه‌ها شكافتيم (26).
و در آن دانه‌ها رويانديم (27).
و انگور و سبزيجاتي (28).
و زيتون و نخلي (29).
و باغهاي پر درخت سر به هم كرده‌اي (30).
و ميوه و چراگاه (31).
تا وسيله زندگي شما و حيوانات شما باشد (32).
پس وقتي آن صيحه شديد آسماني بيايد (33).
و روزي رسد كه هر كس از برادرش هم فرار مي‌كند (34).
و از مادر و پدرش (35).
و از همسر و فرزندانش (36).
در آن روز هر كس آن قدر گرفتار است كه به ياد غير خودش نمي‌افتد (37).
در آن روز چهره‌ها دو جورند چهره‌هايي نوراني (38).
خندان و خوشحال (39).
و چهره‌هايي غبارآلود و اندوهبار (40).
كه ظلمت و كدورت از آن مي‌بارد (41).
آنان همين كافران فاجرند (42).

بيان آيات ..... ص : 335

اشاره

در اين فصل نخست انسان را نفرين مي‌كند، و از اينكه در كفر به ربوبيت رب خود اصرار و مبالغه مي‌ورزد تعجب مي‌كند، و آن گاه به حدوث و بقاي او اشاره نموده مي‌فهماند كه انسان نه مالك چيزي از آفرينش خويش است، و نه مالك چيزي از تدبير امورش، بلكه خداي سبحان است كه او را از نطفه‌اي بي‌مقدار آفريده و سپس اندازه‌گيري‌اش كرد، و آن گاه راه
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 336
را برايش آسان ساخت، و در آخر هم او است كه وي را مي‌ميراند، و به قبر داخلش مي‌كند، و هر وقت كه بخواهد دوباره زنده‌اش مي‌سازد.
پس خداي سبحان يگانه رب و خالق و مدبر امر او است، آن هم نه تنها در حدوثش بلكه در بقايش، و تا آخرين لحظه هستي‌اش مدبر او است، ولي اين انسان كفرانگر، فرمان او را نمي‌برد، و به هدايت او مهتدي نمي‌شود.
و اگر انسان تنها و تنها به طعامي كه مي‌خورد نگاه كند، كه يكي از مظاهر تدبير خدا، و مشتي از درياي رحمت او است، آن وقت به تدبير وسيع پروردگارش و لطيف صنع او پي مي‌برد، آن چنان كه عقلش مبهوت شود، و هوشش از سر بدر رود، در حالي كه نعمت‌هاي خدا تنها طعام نيست، و در اين ميان نعمت‌هاي ديگري است كه از حيطه شمار بيرون است" وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوها".
با اين حال اين عجب است كه انسان تدبير پروردگار خود را نديده مي‌گيرد، و شكر نعمتش را بجا نمي‌آورد، و راستي انسان ظلوم و كفار است، و به زودي آثار خوب و بد شكر و كفران خود را مي‌بيند، كه يا سرور و بشارت است، و يا روسياهي و عذاب.
و اين آيات بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد بيگانه از آيات گذشته نيست، هر چند بعضي‌ها گفته‌اند: علت نزول اين فصل چيز ديگري بوده، ولي با بياني كه خواهد آمد اثبات خواهيم كرد كه هر دو دسته سياقي واحد دارند.

[معناي آيه:" قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ" و مراد از كفر در آن ..... ص : 336

" قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ" اين جمله نفريني است بر انسان كه طبعش طبع دلدادن به شهوات، و پيروي هواي نفس، و فراموش كردن پروردگار خود، و استكبار ورزيدن از پيروي اوامر او است.
و جمله" ما أَكْفَرَهُ" شگفت‌انگيزي از اصرار انسان در كفران، و پوشاندن حق صريح است، با اينكه او خودش مي‌بيند و احساس مي‌كند كه مدبر خود نيست، و كسي جز خداي سبحان مالك تدبير امر او نمي‌باشد.
پس مراد از" كفر" در اين جمله مطلق حق‌پوشي است، كه دو مصداق دارد: يكي انكار ربوبيت خدا، و يكي ترك عبادت او است، و مؤيد اين سخن ذيل آيه است كه به جهات تدبير ربوبي اشاره مي‌كند البته آن جهاتي كه با حق‌پوشي و ترك عبادت تناسب دارد. ولي بعضي «1» از مفسرين، كفر در اين آيه را به ترك شكر و كفران نعمت معنا كرده‌اند. و
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 703.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 337
اين توجيه هر چند در جاي خود صحيح است ولي مناسب‌تر از نظر سياق همان معنايي است كه ما براي كفر كرديم.
در كشاف گفته جمله" قُتِلَ الْإِنْسانُ" نفريني است بر انسان و اين نفرين در اصطلاح عرب از هر نفرين ديگر شنيع‌تر است چون كشته شدن، بزرگترين شدائد دنيايي و رسوايي‌هاي آن است و جمله" ما اكفره" شگفت‌انگيزي از افراط انسان در كفران نعمت خداي تعالي است. و آن گاه گفته اين دو جمله با همه كوتاهيش خشن‌ترين نفريني است كه به گوش عرب مي‌خورد و غليظترين اسلوب و پردلالت‌ترين كلام بر سخط و خشم گوينده است و از اين دو جمله با همه تقاربي كه در دو طرف آن است هيچ كلامي در مذمت دامنه‌دارتر از آن ديده نشده و هيچ كلامي جامع‌تر از آن در ملامت يافت نمي‌شود «1».
بعضي «2» هم گفته‌اند كه: جمله" ما أَكْفَرَهُ" استفهاميه است، و مي‌پرسد كه چه چيز انسان را كافر كرده. ولي وجه قبلي بليغ‌تر است.

[نفي عذر از بشر در كفر ورزيدن و استكبارش، با بيان حقارت و ناچيزي مبدأ خلقت او و ...] ..... ص : 337

" مِنْ أَيِّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ" معناي اين جمله با كمكي كه مقام مي‌دهد اين است كه: خداي تعالي انسان را از چه چيز خلق كرده كه به خود اجازه طغيان و استكبار را مي‌دهد استكبار از ايمان و اطاعت، و اگر فاعل در فعل" خلقه" را در اين جمله و در جملات بعدي حذف كرده براي اين بوده كه اشاره كند به اينكه فطرت هر كسي مي‌داند كه فاعل فعل خلقت و تقدير سبيل كسي به جز خداي تعالي نيست حتي مشركين هم به اين معنا اعتراف دارند.
و اگر مطلب را در قالب استفهام آورد به اين انگيزه بود كه عجيب بودن مفاد" ما أَكْفَرَهُ" را تاكيد كند- و چون معمولا از چيزي تعجب مي‌شود كه علت و سبب روشني نداشته باشد- استفهام مذكور قهرا مي‌فهماند كه اولا اين اصرار بشر در كفرش امري عجيب است و سپس مي‌پرسد آيا در اين خلقت عجيب علتي بوده كه باعث شده اينطور در كفرش افراط كند؟
آن گاه خودش پاسخ مي‌دهد به اينكه انسان هيچ دليل و عذري ندارد كه كفرانگري خود را مستند بدان كند چون او كسي است كه از آبي پست خلق شده و چيزي از خلقت و تدبير امور زندگي و مرگ و بعث خود را مالك نيست. و كوتاه سخن اينكه: استفهام مذكور زمينه‌چيني است براي پاسخي كه در جمله" مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ ..." مي‌دهد.
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 702.
(2)تفسير منهج الصادقين، ج 10، ص 153.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 338
" مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ" نكره آمدن كلمه" نطفة" به منظور تحقير آن است، يعني از نطفه‌اي خوار و بي‌مقدارش آفريده، پس كسي كه اصل و نسبش آبي چنين پشيز است، حق ندارد با كفر خود طغيان كند، و از اطاعت، استكبار بورزد.
" فقدره"- يعني به او در ذات و صفات و افعالش قدرت و توانايي داد، پس او نبايد از آن حدي كه برايش مقدر شده تجاوز كند، چون تدبير ربوبي از هر سو به وي احاطه دارد، و او نمي‌تواند خودش مستقلا بخواسته خود برسد، اگر خدا برايش مقدر نكرده باشد.
" ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ" ظاهر سياق اين آيات كه سياقي نفي عذر از بشر در برابر كفر و استكبارش است، اين است كه مراد از سبيل- آن هم بطور مطلق- راه اطاعت خدا و امتثال اوامر او باشد، و يا به عبارت ديگر راه خير و سعادت باشد.

[اشاره به عدم منافات اينكه خلقت و تقدير از ناحيه خدا است با مختار بودن انسان ..... ص : 338

در نتيجه آيه شريفه در معناي دفع دخل است، چون وقتي گفته مي‌شود" مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ" ممكن است شنونده پيش خود خيال كند كه وقتي خلقت و تقدير از هر جهت به انسان احاطه دارد، ديگر انسان در افعال ذات و صفاتش اختياري از خود ندارد، زيرا همه آنها مقدر و از پيش معين شده است، چون با تقدير، ضروري الوجود و واجب التحقق مي‌شود، و ديگر اختياري براي انسان باقي نمي‌ماند، پس انسان در كفر و فسقش هيچ دخالتي ندارد اگر فاسق مي‌شود به تقدير الهي است، و اگر كافر مي‌شود به تقدير او است، و انسان آنچه را كه خدا خواسته و امر كرده به كرسي مي‌نشاند، و همين به كرسي نشاندنش نيز به تقدير الهي است، پس ديگر نبايد او را در مورد هيچ عملي ملامت كرد، و دعوت ديني براي او كاري بيهوده است، چون دعوت فرع داشتن اختيار است، وقتي او از خودش اختياري ندارد، ديگر انبياء به چه منظوري او را دعوت كنند.
به همين جهت اين شبهه را با جمله" ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ" دفع نموده و فرمود: خلقت و تقدير هر چند كه خاص خدا است، ولي اين منافات ندارد با اينكه خود انسان هم اختيار داشته باشد، و به همين خاطر صحيح باشد كه خدا هم در آنچه به او امر نموده از ايمان و اطاعت را كه راه رسيدن يك انسان به سعادت خويش است به او ياد دهد، و از او بخواهد كه به اراده و اختيار خودش چنين و چنان كند، پس فعلي كه از انسان سر مي‌زند به اختيار خودش سر مي‌زند، ولي در عين حال همين عمل متعلق تقدير الهي نيز هست، پس انسان در آنچه مي‌كند هم مختار است و هم مسئول، هر چند كه آنچه مي‌كند متعلق قدر هم هست، و ما پيرامون جبر
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 339
و اختيار مكرر در ذيل آياتي كه با اين مساله تناسبي داشت بحث كرديم.
بعضي «1» گفته‌اند مراد از" تيسير سبيل" اين است كه خداي تعالي خروج انسان از شكم مادرش را آسان كرده، و معناي عبارت:" سهل للانسان سبيل الخروج من بطن امه" است، يعني راه بيرون شدن انسان مخلوق از نطفه را كه در شكم مادر جنين شده بود از شكم مادر آسان ساخت.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد هدايت بسوي دين و روشنگري راه خير و شر است، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" وَ هَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ" «3». ولي وجه قبلي بهتر است.

[مراد از اينكه فرمود خدا انسان را إقبار (دفن) كرد- ثُمَّ أَماتَهُ فَأَقْبَرَهُ-] ..... ص : 339

" ثُمَّ أَماتَهُ فَأَقْبَرَهُ" كلمه" اماته" به معناي تحقق دادن به مرگ انسان است، و مراد از" إقبار" دفن كردن مرده آدمي و پوشاندنش در شكم زمين است، البته اين بر اساس غالب است، كه عادت مردم بر آن جاري شده»
، و به همين جهت نسبت در گور كردن را به خداي تعالي داده، چون او (بوسيله كلاغ در داستان هابيل) هدايتشان كرده و يا به دلها الهام كرد كه مردگان خود را دفن كنند پس اين عمل با خداي تعالي نسبتي دارد، همانطور كه به خود مردم هم نسبتي دارد.
بعضي «5» گفته‌اند: منظور از اقبار اين است كه خداي تعالي او را صاحب قبر كرد، يعني دستور داد زنده‌ها، او را دفن كنند، و با اين عمل مرده او را احترام نموده، از اينكه جيفه‌اش متعفن شود، و مردم از بوي آن متنفر و متاذي گردند جلوگيري نموده.
ليكن وجه قبلي با سياق آيات مناسب‌تر است، چون آيات در اين زمينه سخن دارند كه تدبير تكويني خداي تعالي را گوشزد كنند، نه تدبير تشريعي او را، كه يكي از آن تشريع حكم غسل و كفن و دفن اموات است.
" ثُمَّ إِذا شاءَ أَنْشَرَهُ" در مجمع البيان گفته: كلمه" انشار" به معناي زنده كردن بعد از مرگ به منظور تصرف است، هم چنان كه جامه را بعد از تا كردن و پيچيدن دوباره باز مي‌كنند، (تا در آن
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 30، ص 44.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 439.
(3)سوره بلد، آيه 10. [.....]
(4)و گر نه بسياري هستند كه مرده را مي‌سوزانند، و خاكسترش را به آن رود مقدس خود مي‌دهند، مترجم.
(5)مجمع البيان، ج 10، ص 439.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 340
تصرفي كنند) «1» پس مراد از اين جمله اين است كه خداي تعالي هر وقت بخواهد مردگان در قبر را مبعوث مي‌كند، و در اين تعبير اشاره‌اي هم به اين معنا است كه روز بعث را جز خداي تعالي كسي نمي‌داند.

[معناي آيه:" كَلَّا لَمَّا يَقْضِ ما أَمَرَهُ" كه متضمن ملامت انسان‌هاي مبتلا به كفر است ..... ص : 340

" كَلَّا لَمَّا يَقْضِ ما أَمَرَهُ" آنچه از سياق به دست مي‌آيد اين است كه كلمه" كلا" از سؤالي كه از سياق بر مي‌خيزد ردع و جلوگيري كند، سؤالي كه جمله" لَمَّا يَقْضِ ما أَمَرَهُ" به آن اشاره دارد، گويا بعد از آنكه اشاره شد به اينكه انسان مخلوقي است كه از اولين لحظه وجودش تا به آخر تحت تدبير خداي تعالي است، او است كه وي را خلق مي‌كند و تقدير مي‌نمايد، و راه را برايش هموار مي‌سازد، مي‌ميراند و در قبر مي‌كند، و مجددا از قبر بيرونش مي‌آورد، همه اينها نعمت‌هايي است از خداي تعالي، شخص مي‌پرسد: حال كه جريان بدين قرار است پس انسان چه بايد بكند و چه كرد، آيا در برابر مقام ربوبيت خاضع گرديد يا نه؟ و آيا شكر نعمت را بجاي آورد يا نه؟ در پاسخ فرموده:" كلا"، نه انسان چنين نكرد، آن گاه مطلب را چنين توضيح داد كه:" لَمَّا يَقْضِ ما أَمَرَهُ" هرگز آنچه را خداي تعالي دستور داد به انجام نرساند بلكه كفران و نافرماني كرد.
پس، از آنچه گذشت روشن شد كه ضمير در" يقض" به انسان بر مي‌گردد، و مراد از قضاء نكردن انسان، به انجام نرساندن دستورات الهي است. و بعضي «2» گفته‌اند: ضمير به خداي تعالي بر مي‌گردد، و معناي عبارت اين است كه: خداي تعالي اين قضاء را براي كفار نرانده كه امر او را به انجام برسانند و ايمان آورده اطاعتش كنند، بلكه اگر هم به ظاهر به ايشان امر فرموده از باب اتمام حجت بوده است. ولي اين وجه بعيد به نظر مي‌رسد.
و نيز اين معنا روشن شد كه مذمت و ملامتي كه در آيه آمده متوجه انسان طبيعي است يعني مي‌خواهد بفرمايد طبع انسان چنين است كه اگر به خودش واگذار شود در كفر افراط مي‌كند، و اين همان مطلبي است كه آيه زير افاده‌اش مي‌كند" إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ" «3»، كه قهرا با انسانهايي منطبق مي‌شود كه فعلا مبتلا به كفر و افراط در آن هستند، و با حق دشمني مي‌ورزند. و از اين معنا روشن مي‌شود اينكه از بعضي نقل شده كه گفته‌اند:
عموميتي كه در آيه است منظور نظر است، چون هيچ انساني چه كافر و چه مؤمن آن طور كه بايد
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 439.
(2)تفسير روح المعاني، ج 30، ص 45.
(3)سوره ابراهيم، آيه 34.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 341
خدا را عبادت نكرده، و دستورات او را به انجام نرسانيده، درست نيست.
و وجه نادرستيش اين است كه: ضمير (به حسب قواعد عربي) به انسان بر مي‌گردد كه در صدر آيات آمده بود، و عموميت آن هم بر حسب طبع انسان منظور است، كه طبعا افراطگر در كفر است، و اما بر حسب فعليت قهرا به انسانهايي تطبيق مي‌كند كه فعلا داراي كفر هستند.

[انسان با نظر در طعام خود (كه يكي از نعم بي شمار الهي است) سعه تدبير ربوبي را مشاهده خواهد كرد] ..... ص : 341

" فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسانُ إِلي طَعامِهِ" اين جمله به شهادت حرف" فاء" كه در اولش آمده، متفرع بر جملات قبل است، البته تفرع تفصيل بر اجمال مي‌باشد، پس در اين صورت، نظر و مطالعه انسان را پيرامون طعامي كه مي‌خورد و با آن سد رمق مي‌كند و بقاي خود را تضمين مي‌نمايد لازم مي‌داند- با اينكه نعمت طعام يكي از ميليونها نعمتي است كه تدبير ربوبي آنها را براي رفع حوايج بشر در زندگيش فراهم كرده- و دستور مي‌دهد اگر در همين يك نعمت مطالعه كند، سعه تدبير ربوبي را مشاهده خواهد كرد، تدبيري كه عقلش را متحير و مبهوت خواهد كرد، آن وقت خواهد فهميد كه خداي تعالي چقدر نسبت به صلاح حال انسان و استقامت امر او عنايت دارد، آن هم چه عنايتي دقيق و محيط.
و مراد از انسان- بطوري كه گفته شده- «1» غير آن انساني است كه نامش در اول اين فصل از آيات ذكر شد، چون مراد از آن انسان، خصوص افرادي است كه در كفر ورزيدن مبالغه مي‌كنند، به خلاف انسان در آيه مورد بحث، كه مامور شده به طعام خود نظر كند، چون منظور از آن عموم انسانها است، و همين جهت بود كه دوباره كلمه" انسان" را ذكر كرد، و گر نه اگر منظور همان انسان مي‌بود مي‌فرمود:" فلينظر الي طعامه" يعني همان انسان كه نامش را برديم بايد به طعام خود نظر كند.
" أَنَّا صَبَبْنَا الْماءَ صَبًّا ... وَ لِأَنْعامِكُمْ" قرائتي كه فعلا دائر در بين مسلمين است كلمه" أنا" را با فتحه همزه مي‌خوانند، كه بنا بر آن جمله مورد بحث بياني تفصيلي براي تدبير خداي تعالي مي‌شود، كه چگونه طعام انسان را مي‌آفريند، بله البته اين مرحله ابتدايي از آن تدبير تفصيلي است، و گرنه بيان مستوفا و كامل آن خصوصيات كه در نظام آفرينش طعام برقرار است، و نظام وسيعي كه در همه اين امور و روابط كوني كه بين هر يك از آن امور و بين انسان برقرار است، چيزي نيست كه بتوان
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 30، ص 45.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 342
در چند آيه بيانش كرد، و عادتا از وسع و طاقت بيان بشري بيرون است.
و كوتاه سخن اينكه: كلمه" صب" در جمله مورد بحث به معناي ريختن آب از بلندي است، و منظور در اينجا فرو فرستادن بارانها بر زمين براي روياندن گياهان است، و بعيد نيست كه شامل جاري ساختن چشمه‌ها و نهرها نيز بشود، چون آبهاي زير زميني هم از ذخائري است كه بوسيله باران پديد مي‌آيد.
" ثُمَّ شَقَقْنَا الْأَرْضَ شَقًّا"- ظاهر اين آيه اين است كه منظور از" شق" شكافتن زمين بوسيله جوانه گياهاني است كه از زمين سر در مي‌آورند، و به همين جهت اين جمله را با كلمه" ثم" و جمله بعدي را با حرف" فاء" به جمله" أَنَّا صَبَبْنَا الْماءَ" عطف كرد.
" فَأَنْبَتْنا فِيها حَبًّا"- ضمير در" فيها" به كلمه" ارض" بر مي‌گردد، و مراد از حب جنس حبوباتي است كه به مصرف غذاي انسان مي‌رسد، مانند گندم و جو و نخود و عدس و امثال اينها، و همچنين منظور از كلمه" عنب" در جمله بعدي جنس آن است، و همچنين" قضب" و غير اينها.
" وَ عِنَباً وَ قَضْباً"- عنب به معناي انگور است، ولي به درخت آن نيز عنب گفته مي‌شود، و شايد در اينجا منظور همين درخت انگور باشد، نظير زيتون كه هم به ميوه درخت گفته مي‌شود، و هم به درخت آن و كلمه" قضب" به معناي سبزيجات تر و تازه است، كه انسان آن را مي‌خورد. و اين كلمه در اصل به معناي قطع است، و سبزيجات را اگر قضب خوانده‌اند بخاطر اين است كه پي در پي قطع مي‌شود. بعضي هم گفته‌اند: منظور همه گياهاني است كه از زمين قطع مي‌شود، حتي علف حيوانات را هم شامل مي‌شود.
" وَ زَيْتُوناً وَ نَخْلًا"- معناي اين دو كلمه معروف است.
" وَ حَدائِقَ غُلْباً"- كلمه" حدائق" جمع حديقه است، كه به معناي بوستاني تفسير شده كه اطرافش ديوار كشيده باشند، و كلمه" غلب" جمع غلباء است، گفته مي‌شود" شجرة غلباء" يعني درختي بزرگ و كلفت، پس" حدائق غلب" به معناي بوستاني است كه درختانش عظيم و كلفت باشد.
" وَ فاكِهَةً وَ أَبًّا"- بعضي «1» گفته‌اند: كلمه" فاكهة" به معناي مطلق ميوه‌ها است. و بعضي «2» گفته‌اند: همه ميوه‌ها را شامل مي‌شود، الا انگور و انار را. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: اگر در بين مصاديق فاكهه، خصوص زيتون و نخل را آورد، براي اين بود كه نسبت به آن دو اعتناي
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)تفسير روح المعاني، ج 30، ص 47.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 343
بيشتري داشته، و كلمه" أب"- با تشديد" باء"- به معناي گياه و چراگاه است.
" مَتاعاً لَكُمْ وَ لِأَنْعامِكُمْ"- كلمه" متاعا" مفعول له است، مي‌فرمايد:" ما آنچه از خوردنيها كه رويانديم براي اين بود كه شما را و چهار پايان را كه شما به خود اختصاص داده‌ايد، بهره‌مند و سير كنيم، و اگر در اين جمله از سياق غيبت" فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسانُ" به خطاب" كم" التفات شده، براي آن بوده كه منت تدبير خود و انعام نعمتش را تاكيد كرده باشد.
" فَإِذا جاءَتِ الصَّاخَّةُ" اين جمله اشاره است به سرانجام آن تدبيري كه در اين آيات ذكر شده بود، تدبير عام ربوبي و تدبير خصوصيش در رابطه با انسان، و اينكه اين تدبير سرانجامش به كجا منتهي مي‌شود، و امري كه خداي تعالي به انسانها كرد تا او را بندگي كنند، آيا انسان اين امر را به انجام رسانيد يا خير؟ و آن سرانجام همان روز صاخه (قيامت) است، كه انسان جزاي اعمال خود را دريافت مي‌كند.
كلمه" صاخه" به معناي صيحه شديدي است كه از شدتش گوشها كر شود، و منظور از آن نفخه صور است.

[اشاره به شدت و سختي روز قيامت به نحوي كه انسان حتي از كسان و نزديكانش مي‌گريزد] ..... ص : 343

" يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ" اين آيه به شدت روز قيامت اشاره مي‌كند، شدت آن روز به حدي است كه اقرباي انسان و نزديكانش كه يك روز طاقت فراقشان را نداشت و آنها را ياور و بازوي خود در زندگي مي‌پنداشت، و همواره به آنان پناه مي‌برد، امروز از همه آنان مي‌گريزد، براي اينكه شدت آن چنان احاطه مي‌كند كه نمي‌گذارد آدمي به ياد چيزي و كسي بيفتد، و اعتنايي بغير خود كند، حال غير خودش هر كه مي‌خواهد باشد، آري بلا و مصيبت وقتي عظيم باشد و شدت يابد، و بر آدمي چيره گردد، آن چنان آدمي را به خود جذب مي‌كند كه از هر فكر و تلاشي منصرفش مي‌سازد.
دليل بر اين معنا آيه بعدي است كه مي‌فرمايد:" لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ" يعني براي هر فردي از ايشان، بقدر كفايت كه نگذارد به چيز ديگري بينديشد گرفتاري هست.
و بعضي در سبب فرار انسان از اقرباء و بستگان نزديك خود در آن روز، وجوه ديگري آورده‌اند كه چون دليلي بر آن نبود از ايرادش صرفنظر كرديم.
" وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ مُسْفِرَةٌ ضاحِكَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ" اين آيه بيان مي‌كند كه در آن روز مردم به دو قسم منقسم مي‌شوند، قسمي اهل سعادت، و قسمي ديگر اهل شقاوت، و اشاره مي‌كند به اينكه هر يك از اين دو طايفه با سيما
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 344
و قيافه‌اش شناخته مي‌شود، اهل سعادت چهره‌هايي نوراني و درخشنده دارند، كه فرح و سرور و انتظار آينده‌اي خوش از آن چهره‌ها هويداست، پس معناي" مستبشره" همين است كه از ديدن منزلگاه خود كه به زودي بدانجا منتقل مي‌شوند خوشحالند.
" وَ وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ عَلَيْها غَبَرَةٌ" كلمه" غبرة" به معناي غبار و كدورت است، كه منظور از آن سيما و نشانه‌هاي غم و اندوه است.
" تَرْهَقُها قَتَرَةٌ" يعني سياهي و تاريكي بر آن چهره‌ها نشسته. در اين چهار آيه حال دو طايفه را، با بيان حال چهره‌هايشان بيان كرده، چون چهره و قيافه آينه دل است، هم مسرت دروني در آن جلوه مي‌كند و هم اندوه و گرفتاري.
" أُولئِكَ هُمُ الْكَفَرَةُ الْفَجَرَةُ" يعني اين طايفه جامع بين دو صفت كفر و فجورند، كفر كه كار قلب، و فجور كه كار بدني و به معناي گناهان شنيع است، و ممكن هم هست منظور از كفر، كفران نعمت‌ها، و منظور از فجور همان گناهان باشد، و اين جمله تعريف طايفه دوم است، كه اهل شقاوتند، چيزي كه هست در اين آيات طايفه اول يعني اهل سعادت را به مثل چنين تعريفي توصيف نكرده، و اين بدان جهت بوده كه سياق كلام و غرض اصلي، بيان حال طايفه دوم بوده، و مي‌خواسته آن طايفه را انذار و از سرانجام وخيمي كه در پيش دارند بيم دهد.

بحث روايتي [(رواياتي در باره:" قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ"، جهل ابو بكر، و عمر به معناي" ابا"، شدت روز قيامت و ...)] ..... ص : 344

در الدر المنثور است كه ابن منذر از عكرمه روايت كرده كه در تفسير آيه" قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ" گفته: اين آيه در شان عتبة بن ابي لهب نازل شده، كه وقتي آيه" وَ النَّجْمِ إِذا هَوي را شنيد، گفت: من كفر مي‌ورزم به پروردگار نجم وقتي كه فرو مي‌ريزد، ناگزير رسول خدا (ص) او را نفرين كرد، و در سفري كه به شام مي‌رفت شير او را پاره كرد «1».
و در احتجاج از امير المؤمنين (ع) روايت كرده كه در حديثي طولاني در
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 315.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 345
معناي" قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ" فرمود: يعني انسان لعنت شده است «1».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ" آمده كه خداوند راه خير را براي بشر آسان كرده است «2».
مؤلف: مراد از اين حديث اين است كه: خداي تعالي انسان را در عملش مختار كرده، بطوري كه راه سعادت و رسيدن به كمالش را آسان ساخته، همان كمالي كه براي رسيدن به آن آفريده شده. پس اين خبر با آن معنايي كه ما در تفسير آيه آورديم منطبق است.
و نيز در معناي كلمه" و قضبا" در همان كتاب آمده كه قضب به معناي" قت" است (گياهي است كه حيوانات علفخوار آن را مي‌چرند) «3».
و نيز در معناي جمله" وَ فاكِهَةً وَ أَبًّا" فرموده:" أب" به معناي علف خشكي است كه علفخواران مي‌خورند «4».
و در الدر المنثور است كه ابو عبيد در كتاب" فضائل" خود از ابراهيم تيمي روايت كرده كه گفت: شخصي از ابو بكر صديق پرسيد:" و أبا" يعني چه؟ در پاسخ گفت به زير كدام آسمان و روي كدام زمين پناهنده شوم، وقتي در باره كتاب خدا چيزي بگويم كه نمي‌دانم «5».
و نيز در همان كتاب آمده كه سعيد بن منصور، ابن جرير، ابن سعد، عبد بن حميد، ابن منذر، ابن مردويه، بيهقي (در كتاب شعب الايمان)، خطيب و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته)، از انس روايت كرده‌اند كه روزي عمر آيات" فَأَنْبَتْنا فِيها حَبًّا وَ عِنَباً وَ قَضْباً" را تا كلمه" و أبا" قرائت كرد، آن گاه گفت: همه اينها را مي‌شناسيم، اما بايد ديد كلمه" أب" به چه معنا است، آن گاه چوب دستي‌اي كه در دست داشت از دست انداخت و گفت: عمر بيهوده خودت را به اين در و آن در نزن، اگر تو معناي كلمه اب را نداني چه گناهي داري، اي مردم برويد به دنبال كسي كه از خود قرآن شما را به معناي آن هدايت كند، آن گاه عمل كنيد، و وقتي چيزي از كتاب خدا را نفهميديد آن را به پروردگار كتاب واگذاريد «6».
و نيز در آن كتاب آمده كه عبد بن حميد، از عبد الرحمن بن يزيد روايت كرده كه گفت: مردي از عمر پرسيد: معناي كلمه" و أبا" چيست؟ همين كه ديد حضار مجلس به دادن جواب پرداختند، شلاق خود را گرفته به آنان حمله‌ور شد «7».
__________________________________________________
(1)احتجاج، ج 1، ص 372.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 405.
(3 و 4)تفسير قمي، ج 2، ص 406.
(5 و 6 و 7)الدر المنثور، ج 6، ص 317.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 346
مؤلف: اين حديث مي‌خواهد بگويد عمر مردم را از بحث پيرامون معارف قرآن و حتي تفسير الفاظ آن، منع مي‌كرد.
و در ارشاد مفيد آمده كه روايت شده شخصي از ابو بكر از كلام خداي عز و جل كه فرموده:" وَ فاكِهَةً وَ أَبًّا" پرسيد: ابو بكر معناي كلمه" أب" از قرآن را ندانست، در پاسخ گفت كدام آسمان و كدام زمين مرا پناه مي‌دهد و يا چه خاكي به سر كنم اگر در باره قرآن چيزي بگويم كه بدان علم ندارم، اما كلمه" فاكهة" كه معنايش را همه مي‌دانيم، و اما كلمه" أب" را من نمي‌دانم خدا داناتر است.
اين سخن به امير المؤمنين (ع) رسيد فرمود: سبحان اللَّه چطور نمي‌داند كه كلمه" أب" به معناي علف و چريدنيها است؟ و اينكه خداي تعالي در اين آيه مي‌خواهد نعمت‌هايي را كه به خلقش داده، و از آن جمله آنچه غذاي آنان و غذاي چهار پايان ايشان است كه بوسيله آن هم جانشان زنده مي‌ماند، و هم جسمشان نيرو مي‌گيرد، به رخ آنان بكشد «1».
و در مجمع البيان است كه از عطاء بن يسار از سوده همسر رسول خدا (ص) روايت شده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: مردم پا برهنه و لخت. و ختنه نشده محشور مي‌شوند و عرق آن چنان از ايشان مي‌ريزد كه حتي تا نرمه گوشها مي‌رسد، مي‌گويد عرضه داشتم: يا رسول اللَّه (ص) خاك بر سرم آيا در آن روز مردم لخت و عريان به يكديگر نگاه مي‌كنند؟ فرمود: در آن روز مردم به هيچ چيز جز گرفتاري خود نمي‌انديشند و نمي‌پردازند، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:" لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ" «2».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ" فرموده: يعني شغلي است كه از هر شغل ديگري بازش مي‌دارد «3».
__________________________________________________
(1)ارشاد مفيد، ص 107، ط بيروت.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 440. [.....]
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 406.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 347

(81)سوره تكوير مكي است و بيست و نه آيه دارد (29) ..... ص : 347

[سوره التكوير (81): آيات 1 تا 14] ..... ص : 347

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ (1) وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ (2) وَ إِذَا الْجِبالُ سُيِّرَتْ (3) وَ إِذَا الْعِشارُ عُطِّلَتْ (4)
وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ (5) وَ إِذَا الْبِحارُ سُجِّرَتْ (6) وَ إِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ (7) وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ (8) بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ (9)
وَ إِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ (10) وَ إِذَا السَّماءُ كُشِطَتْ (11) وَ إِذَا الْجَحِيمُ سُعِّرَتْ (12) وَ إِذَا الْجَنَّةُ أُزْلِفَتْ (13) عَلِمَتْ نَفْسٌ ما أَحْضَرَتْ (14)

ترجمه آيات ..... ص : 347

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر.
زماني كه آفتاب درهم پيچيده مي‌شود (1).
و آن روز كه ستارگان سقوط مي‌كنند (2).
و وقتي كه كوه‌ها از شدت زلزله به راه مي‌افتند (3).
و هنگامي كه نفيس‌ترين اموال بي‌صاحب مي‌ماند (4).
و روزگاري كه وحشي‌ها هم مانند انسانها زنده مي‌شوند (5).
و زماني كه درياها افروخته گردند (6).
و آن وقت كه نفوس هر يك به جفت مناسب و لايق خود مي‌رسد (7).
و روزي كه از دختران زنده به گور شده سؤال شود (8).
كه به كدامين گناه كشته شدند؟ (9).
و روزي كه نامه‌هاي اعمال براي حساب باز مي‌شود (10).
و روزي كه آسمان چون طومار پيچيده مي‌شود (11).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 348
و روزي كه دوزخ را مي‌افروزند (12).
و زماني كه بهشت را به اهلش نزديك مي‌سازند (13).
در چنين روزي هر كس مي‌فهمد كه چه كرده است (14).

بيان آيات [حوادث و وقايع زمان وقوع قيامت ...... ص : 348

اشاره

اين سوره روز قيامت را با ذكر پاره‌اي از مقدمات و نشانيهاي آن و پاره‌اي از آنچه در آن روز واقع مي‌شود متذكر و يادآور مي‌شود و آن روز را چنين توصيف مي‌كند كه: روزي است كه در آن عمل انسان هر چه باشد كشف مي‌گردد، و سپس قرآن را توصيف مي‌كند به اينكه از القائاتي است كه رسولي آسماني كه فرشته وحي است آن را به رسول خدا (ص) القاء كرده، و از القائات شيطاني نيست، و رسول خدا (ص) هم ديوانه نيست، كه شيطانها او را دست انداخته باشند.
و چنين به نظر مي‌رسد كه اين سوره از سوره‌هاي قديمي باشد كه در اوائل بعثت نازل شده، هم چنان كه در متن خود سوره شاهدي بر اين معنا ديده مي‌شود، و آن اين است كه خداي تعالي رسول گراميش را از آنچه كه دشمنان در باره‌اش مي‌گفتند- مثلا ديوانه‌اش مي‌خواندند- منزه مي‌دارد، و معلوم است كه اتهام‌ها مربوط به اوائل دعوت آن جناب است، هم چنان كه سوره نون هم كه مشتمل بر تنزيه آن جناب از اين تهمت‌ها است در اوائل بعثت نازل شده، پس سوره بدون هيچ حرف و ترديدي در مكه نازل شده است.
" إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ" كلمه" تكوير" كه مصدر فعل" كورت" است به معناي پيچيدن چيزي، و به شكل مدور در آوردن آن است، نظير پيچيدن عمامه بر سر، و شايد تكوير خورشيد استعاره باشد از اينكه تاريكي بر جرم خورشيد احاطه پيدا مي‌كند.
" وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ" مصدر" انكدار" به معناي سقوط است، و انكدار مرغ از هوا، به معناي آمدنش به طرف زمين است، و بنا بر اين مراد از اين جمله اين است كه در آن روز ستارگان مي‌ريزند، هم چنان كه آيه" وَ إِذَا الْكَواكِبُ انْتَثَرَتْ" «1» نيز همين را مي‌رساند، البته ممكن هم هست از باب كدورت و تيرگي باشد، و مراد اين باشد كه در آن روز ستارگان بي‌نور مي‌شوند.
__________________________________________________
(1)و آن زمان كه ستارگان پراكنده شوند و فرو ريزند. سوره انفطار، آيه 2.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 349
" وَ إِذَا الْجِبالُ سُيِّرَتْ" روزي كه از شدت زلزله آن، كوه‌ها به راه مي‌افتند، مندك و متلاشي مي‌شوند، غباري پراكنده مي‌گردند، سرابي (خالي از حقيقت كوهي) مي‌شوند، همه اينها تعبيرهايي است كه در قرآن درباره وضع كوه‌ها در آن روز آمده.

[مراد از اينكه در باره قيامت فرمود:" وَ إِذَا الْعِشارُ عُطِّلَتْ وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ ..."] ..... ص : 349

" وَ إِذَا الْعِشارُ عُطِّلَتْ" بعضي «1» گفته‌اند: عشار جمع عشراء است هم چنان كه نفاس جمع نفساء- زن زائو- است، و عشراء به معناي ماده شتر حامله‌اي است كه ده ماه از حملش گذشته باشد، و هم چنان عشرائش مي‌نامند تا وقتي كه بچه‌اش را بزايد، و چه بسا كه بعد از زائيدن هم آن را عشراء بخوانند، چون چنين شتري از نفيس‌ترين اموال عرب به شمار مي‌رود، و معناي تعطيل شدن عشراء اين است كه در آن روز عرب چنين مال نفيسي را رها مي‌كند، و هيچ چوپان و دشتباني كه آن را حفظ كند بر آن نمي‌گمارد، و گويا در اين جمله اشاره‌اي بطور كنايه به اين معنا باشد كه همين اموال نفيسي كه مردم در دنيا بر سر آن پنجه به روي هم مي‌كشند، آن روز بي‌صاحب مي‌ماند، كسي نيست كه از آنها استفاده كند، براي اينكه مردم آن روز آن قدر به خود مشغولند كه از هيچ چيز ديگري ياد نمي‌كنند، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ" «2».
" وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ" كلمه وحوش جمع وحش است، و اين كلمه به معناي حيواني است كه هرگز با انسانها انس نمي‌گيرد، مانند درندگان و امثال آن.
و ظاهر آيه از اين جهت كه در سياق آياتي قرار دارد كه روز قيامت را توصيف مي‌كند، اين است كه وحشي‌ها هم در روز قيامت مانند انسانها محشور مي‌شوند، آيه شريفه" وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا طائِرٍ يَطِيرُ بِجَناحَيْهِ إِلَّا أُمَمٌ أَمْثالُكُمْ ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ‌ءٍ ثُمَّ إِلي رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ" «3»، نيز اين احتمال را تاييد مي‌كند.
و اما اينكه وحشيان بعد از محشور شدن چه وضعي دارند، و سرانجام كارشان چه
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 707.
(2)سوره عبس، آيه 27.
(3)هيچ جنبنده‌اي در زمين و مرغي در هوا كه با دو بال مي‌پرد نيست، مگر آنكه آنها هم مانند شما امت‌هايي هستند، ما در كتاب از گفتن هيچ حقيقتي دريغ ننموديم، و سپس همه آنها بسوي پروردگارشان محشور مي‌شوند. سوره انعام، آيه 38.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 350
مي‌شود؟ در كلام خداي تعالي و در اخباري كه قابل اعتماد باشد چيزي كه از اين اسرار پرده بردارد نيامده، بله چه بسا بتوان از آيه سوره انعام آنجا كه مي‌فرمايد:" أُمَمٌ أَمْثالُكُمْ" و نيز آنجا كه مي‌فرمايد:" ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ‌ءٍ"، پاره‌اي رمزها كه في الجمله وضع را روشن كند استفاده نمود، و آن رموز بر اهل دقت و تدبر پوشيده نيست. و چه بسا بعضي «1» گفته باشند كه: محشور شدن وحشي‌ها مربوط به روز قيامت نيست، بلكه از نشانه‌هاي قبل از قيامت است، و منظور از آن اين است كه قبل از قيامت (در اثر زلزله‌هاي پي در پي) همه وحشي‌ها از بيشه خود بيرون بجهند.
" وَ إِذَا الْبِحارُ سُجِّرَتْ" تسجير و افروختن درياها، به دو معنا تفسير شده، يكي افروختن دريايي از آتش و دوم پر شدن درياها از آتش، و معناي آيه بنا به تفسير اول اين است كه روز قيامت درياها آتشي افروخته مي‌شود، و بنا بر دوم اين مي‌شود كه درياها پر از آتش مي‌شود.
" وَ إِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ" اما نفوس سعيده با زنان بهشت تزويج مي‌شوند، هم چنان كه فرمود:" لَهُمْ فِيها أَزْواجٌ مُطَهَّرَةٌ" «2»، و نيز فرمود:" وَ زَوَّجْناهُمْ بِحُورٍ عِينٍ" «3»، و اما نفوس اشقياء با قرين‌هاي شيطانيشان ازدواج مي‌كنند، هم چنان كه فرمود:" احْشُرُوا الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ أَزْواجَهُمْ وَ ما كانُوا يَعْبُدُونَ" «4»، و نيز فرموده:" وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ" «5».

[وجه اينكه فرمود از دختران زنده به گور شده پرسيده مي‌شود:" بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ"] ..... ص : 350

" وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ" كلمه" موءودة" به معناي آن دختري است كه زنده زنده در گور شده، و اين مربوط به رسم عرب است كه دختران را از ترس اينكه ننگ به بار آورند زنده زنده در گور مي‌كردند، هم چنان كه آيه زير هم به آن اشاره دارد و مي‌فرمايد:" وَ إِذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالْأُنْثي ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ كَظِيمٌ يَتَواري مِنَ الْقَوْمِ مِنْ سُوءِ ما بُشِّرَ بِهِ أَ يُمْسِكُهُ عَلي هُونٍ أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرابِ" «6».
__________________________________________________
(1)تفسير قاسمي، ج 17، ص 64.
(2)آنان در بهشت همسراني پاك دارند. سوره نساء، آيه 57.
(3)و آنها را با" حور العين" تزويج مي‌كنيم. سوره دخان، آيه 54.
(4)محشور كنيد كساني را كه ستم كردند با همسرانشان و آنچه را كه مي‌پرستيدند. سوره صافات، آيه 22.
(5)و هر كس از ياد خداي رحمان اعراض كند شيطاني را بر او مي‌گماريم تا قرين هميشگي او باشد. سوره زخرف، آيه 36.
(6)وقتي به يكي از ايشان مژده مي‌رسيد كه زنت دختر آورده، از شدت خشم رويش سياه مي‌شد، و خود را از مردم از خجالت اين مژده پنهان مي‌كرد، و فكر مي‌كرد آيا اين ننگ را به خود بخرد و دختر را زنده نگه دارد، و يا در زير خاكش دفن كند. سوره نحل، آيه 59 و 58.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 351
و در حقيقت مسئول قتل اين دختر پدر او است تا انتقام وي را از او بگيرند، ليكن در آيه، مسئول را خود آن دختر دانسته و مي‌فرمايد از خود او مي‌پرسند به چه جرمي كشته شد؟
اين هم نوعي تعريض و توبيخي است از قاتل آن دختر و هم زمينه چيني است براي اينكه آن دختر جرأت كند و از خداي تعالي بخواهد كه انتقام خون او را بگيرد، و آن گاه خداي تعالي از قاتل او سبب قتل او را بپرسد، و سپس انتقامش را بگيرد، در نتيجه مي‌توان گفت اسلوب كلام در اين آيه نظير اسلوب در آيه زير است، كه مي‌فرمايد:" وَ إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ" «1».
و بعضي «2» گفته‌اند اگر نسبت مسئوليت را به خود موءودة داده از باب مجاز عقلي است، و مراد اين است كه: از وضع او پرسش مي‌شود، نظير مجازي كه در آيه" إِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْؤُلًا" «3» بكار رفته.
" وَ إِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ" يعني روزي كه نامه‌هاي اعمال براي حساب باز مي‌شود.
" وَ إِذَا السَّماءُ كُشِطَتْ" در مجمع البيان گفته: كلمه" كشط" به معناي قلع و كندن چيزي است كه سخت به چيز ديگر چسبيده، و قهرا كندنش نيز به شدت انجام مي‌شود «4». و كشط آسمان قهرا با آيه" وَ السَّماواتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ" «5»، و آيه" وَ يَوْمَ تَشَقَّقُ السَّماءُ بِالْغَمامِ وَ نُزِّلَ الْمَلائِكَةُ تَنْزِيلًا" «6» و ساير آيات مربوطه به اين معنا منطبق مي‌شود.
" وَ إِذَا الْجَحِيمُ سُعِّرَتْ" مصدر" تسعير" كه فعل" سعرت" مشتق از آن است به معناي شعله‌ور ساختن آتش
__________________________________________________
(1)و آن زمان را كه خداي تعالي فرمود: اي عيسي بن مريم آيا تو به مردم گفته‌اي كه من و مادرم را دو معبود براي خود بگيريد؟ سوره مائده، آيه 116.
(2)تفسير مجمع البيان، ج 10، ص 444.
(3)همانا از عهد سؤال مي‌شود. سوره اسراء، آيه 34. [.....]
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 443.
(5)و آسمانها پيچيده در دست او است. سوره زمر، آيه 67.
(6)و به خاطر آور روزي را كه آسمان با ابرها از هم شكافته مي‌شود و فرشتگان نازل مي‌گردند.
سوره فرقان، آيه 25.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 352
است، بطوري كه زبانه بكشد.
" وَ إِذَا الْجَنَّةُ أُزْلِفَتْ" مصدر" ازلاف" كه فعل مجهول" ازلفت" از آن گرفته شده، به معناي نزديك آوردن است، منظور اين است كه در قيامت بهشت را به اهل آن نزديك مي‌كنند تا داخلش شوند.
" عَلِمَتْ نَفْسٌ ما أَحْضَرَتْ" اين جمله جواب كلمه" اذا" است، كه در دوازده آيه تكرار شده بود، و منظور از كلمه" نفس" جنس آدميان است، و مراد از جمله" ما أَحْضَرَتْ" اعمالي است كه هر فردي در دنيا انجام داده، وقتي گفته مي‌شود:" احضرت الشي‌ء" معنايش اين است كه: من آن چيز را حاضر يافتم، هم چنان كه وقتي گفته مي‌شود:" احمدت الشي‌ء" معنايش اين است كه من آن چيز را محمود و پسنديده يافتم.
بنا بر اين، آيه مورد بحث در معناي آيه زير است كه مي‌فرمايد:" يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ" «1».

بحث روايتي [(رواياتي در معناي آيات گذشته)] ..... ص : 352

در تفسير قمي در ذيل آيه" إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ" فرموده: يعني خورشيد سياه و تاريك مي‌شود، و در معناي آيه" وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ" فرموده: يعني نورش از بين مي‌رود، و در" وَ إِذَا الْجِبالُ سُيِّرَتْ" فرموده: حركت مي‌كند اين همان است كه در آيه" تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ- كوه‌ها را جامد مي‌پنداري و حال آنكه مانند ابرها در حركتند" فرمود. و در آيه" وَ إِذَا الْعِشارُ عُطِّلَتْ" فرموده اشتران وقتي كه همه خلق مردند بي‌صاحب مي‌مانند، كسي نيست شير آنها را بدوشد، و در جمله" وَ إِذَا الْبِحارُ سُجِّرَتْ" فرمود: درياهايي كه پيرامون كره زمين هستند همه آتش مي‌شوند، و در جمله" وَ إِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ" فرمود: يعني با حور العين تزويج مي‌كنند «2».
و نيز در آن كتاب در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) آمده كه در معناي آيه" وَ إِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ" فرموده: اما اهل بهشت با خيرات حسان (حور العين) ازدواج مي‌كنند، و اما اهل دوزخ، بايد دانست كه با هر انساني از دوزخيان شيطاني است، يعني هر
__________________________________________________
(1)روزي كه هر نفسي آنچه را كه از خير و شر كرده حاضر مي‌يابد. سوره آل عمران، آيه 30.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 407.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 353
يك از آن كفار و منافقين با شيطان خود كه قرين اوست ازدواج مي‌كند «1».
مؤلف: ظاهرا از كلمه" يعني تا آخر" روايت، جزو كلام راوي باشد.
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم و ديلمي از ابي مريم روايت كرده‌اند كه رسول خدا (ص) در معناي آيه" إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ" فرمود:" در جهنم تكوير مي‌شود"، و در معناي آيه" وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ" نيز فرمود:" در جهنم منكدر مي‌شود"، و هر چيزي و كسي كه به جاي خداي تعالي پرستيده شود در جهنم خواهد بود، به جز عيسي بن مريم و مادرش كه معبود واقع شدند، ولي داخل جهنم نمي‌شوند، آنان نيز اگر به اين پرستش راضي مي‌بودند داخل جهنم مي‌شدند «2».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ إِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ" فرموده: منظور صحف اعمال است، و در معناي آيه" وَ إِذَا السَّماءُ كُشِطَتْ" فرموده يعني باطل شود «3».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از نعمان بن بشير روايت كرده كه گفت: من از رسول خدا (ص) شنيدم كه در معناي آيه" وَ إِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ" مي‌فرمود: منظور هر دو نفري است كه به شركت كاري خير و يا گناهي را انجام مي‌دهند، كه با هم داخل بهشت و يا آتش مي‌شوند «4».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 407.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 318.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 407.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 319.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 354

[سوره التكوير (81): آيات 15 تا 29] ..... ص : 354

اشاره

فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ (15) الْجَوارِ الْكُنَّسِ (16) وَ اللَّيْلِ إِذا عَسْعَسَ (17) وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ (18) إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ (19)
ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ (20) مُطاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ (21) وَ ما صاحِبُكُمْ بِمَجْنُونٍ (22) وَ لَقَدْ رَآهُ بِالْأُفُقِ الْمُبِينِ (23) وَ ما هُوَ عَلَي الْغَيْبِ بِضَنِينٍ (24)
وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شَيْطانٍ رَجِيمٍ (25) فَأَيْنَ تَذْهَبُونَ (26) إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ (27) لِمَنْ شاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ (28) وَ ما تَشاؤُنَ إِلاَّ أَنْ يَشاءَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ (29)

ترجمه آيات ..... ص : 354

گر چه سوگند به ستارگان كه در روز پنهان مي‌شوند (15).
و آنها كه سيارند و در مغرب خود غروب مي‌كنند (16).
و سوگند مي‌خورم به شب هنگامي كه تاريك مي‌شود (17).
و به روز وقتي كه مي‌دمد (18).
كه قرآن گفتار فرستاده بزرگوار خداست (جبرئيل امين) (19).
فرشته‌اي ارجمند كه نزد صاحب عرش مقامي دارد (20).
و فرمانش براي ساير فرشتگان مطاع است (21).
و اينكه رفيق شما (محمد) ديوانه نيست (22).
او وي را در افق مبين ديده است (23).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 355
و در موارد غيبي كه بدو وحي مي‌شود بخيل نيست (24).
و اينكه قرآن كلام شيطان رجيم نمي‌باشد (25).
پس با اين حال به كجا مي‌رويد (26).
كه اين بجز روشنگري مردم عالم غرضي ندارد (27).
تا هر كس مي‌خواهد مستقيم شود (28).
ولي از شما كسي نمي‌خواهد مگر وقتي خداي تعالي كه رب عالميان است خواسته باشد (29).

بيان آيات ..... ص : 355

اشاره

اين آيات در مقام منزه داشتن رسول خدا (ص) از جنون است،- كه مشركين آن جناب را بدان متهم كرده بودند-، و نيز منزه داشتن قرآني كه آورده از مداخله شيطان است، مي‌فرمايد: قرآن او كلام خداي تعالي است، كه ملك وحي آن را به وي القاء مي‌كند، ملكي كه هرگز در رسالت خود خيانت نمي‌كند، و نيز قرآن او هشداري است كه به اذن خدا هر كسي را كه بخواهد راه راست را بيابد هدايت مي‌كند.

[مراد از" الخنس الجوار الكنس" كه بدانها قسم ياد فرموده است ..... ص : 355

" فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ الْجَوارِ الْكُنَّسِ" كلمه" خنس" جمع خانس است، هم چنان كه كلمه" طلب" جمع طالب است، و مصدر آن" خنوس" است، كه به معناي گرفتگي و تاخر و استتار مي‌آيد، و كلمه" جواري" جمع جارية است، و مصدر" جري" به معناي سير سريع است، كه معنايي است استعاره از جريان آب، و كلمه" كنس" جمع كانس است، و مصدر" كنوس" به معناي داخل شدن وحشي‌هايي از قبيل آهو و طيور به درون لانه‌اش است، لانه‌اي كه براي خود اتخاذ كرده و در آن جايگزين شده.
و اينكه به دنبال جمله" فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ ..." جمله" وَ اللَّيْلِ إِذا عَسْعَسَ وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ" را آورده، اين احتمال را تاييد مي‌كند كه منظور از" خنس و جوار كنس" ستارگان است، يا همه آنها و يا بعضي از آنها، چيزي كه هست چون ستارگان بعضي سيار و بعضي ثابتند، آنهايي كه سيار هستند با صفاتي كه در اين آيات براي" مقسم بها" آن چيزهايي كه با آن سوگند خورده آمده مناسبت بيشتري دارد، چون از جمله صفات مقسم بها، صفت خنوس و جري و كنوس را آورده، و اين صفات با وضع پنج سياره سرگردان يعني زحل، مشتري، مريخ، زهره و عطارد، منطبق است، زيرا اينها در حركتشان بر حسب آنچه ما مي‌بينيم استقامت و
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 356
رجعت و اقامت دارند، استقامت دارند براي اينكه حركتشان از نظر زمان شبيه هم است، و رجعت دارند چون انقباض و تاخر و خنوس زماني دارند، و اقامت دارند، چون در حركت استقامتي و رجعتي خود زماني توقف دارند، گويي آهوي وحشي‌اند كه زماني در آشيانه خود اقامت مي‌كند.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد همه ستارگان است، و خنوس ستارگان يعني ناپديد شدن آنها در روز روشن، و مراد از جري آنها، حركتي است كه مي‌بينيم در شب دارند، و مراد از كنوس آنها غروب كردن هر يك در مغرب مخصوص به خودش است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: منظور گاو وحشي و يا آهو است، و بعيد نيست كه منظور اين مفسر از بردن نام اين دو حيوان از باب مثال بوده، و منظورش همه وحشيان باشد.
و به هر حال از ميان اين اقوال، قول اول به ذهن نزديك‌تر است، و اما قول دوم بعيد و قول سوم از آن بعيدتر است.

[معناي" وَ اللَّيْلِ إِذا عَسْعَسَ وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ"] ..... ص : 356

" وَ اللَّيْلِ إِذا عَسْعَسَ" اين آيه عطف است بر كلمه" خنس"، و جمله" إِذا عَسْعَسَ" قيدي است براي كلمه" ليل"، و كلمه" عسعسه" هم به رو آوردن شب اطلاق مي‌شود، و هم به رفتن آن.
راغب گفته: معناي" وَ اللَّيْلِ إِذا عَسْعَسَ" اين است كه: سوگند به شب وقتي كه رو مي‌آورد، و وقتي كه مي‌رود، كه منظور اول و آخر شب است، پس" عسعسه" و" عساس" به معناي تاريكي مختصر است، نظير تاريكي اول مغرب و قبل از آفتاب «3».
مناسب‌تر با اتصال جمله مورد بحث با آيه" وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ" اين است كه بگوييم منظور تنها رفتن شب است.
بعضي «4» هم گفته‌اند: منظور آمدن شب است، ولي به همان جهتي كه دانستي بعيد است.
" وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ" اين جمله عطف است بر كلمه" خنس"، و جمله" إِذا تَنَفَّسَ" قيد كلمه صبح است، و اگر صبح را داراي تنفس خوانده- بطوري كه از بعضي‌ها استفاده مي‌شود-، به اين مناسبت بوده كه صبح نور خود را در افق مي‌گستراند، و ظلمت را كه افق را فرا گرفته بود از بين
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير روح المعاني، ج 30، ص 57 و 58.
(3)مفردات راغب، ماده" عسعس".
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 446.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 357
مي‌برد، و اين نوعي استعاره است كه صبح، بعد از آنكه ظلمت شب را شكافته و طلوع كرده به كسي تشبيه كرده كه بعد از اعمال دشواري كه انجام داده و لحظه فراغتي يافته تا استراحت كند نفسي عميق مي‌كشد، روشني افق هم تنفسي است از صبح.
زمخشري درباره اين استعاره وجهي ديگر ذكر كرده، مي‌گويد اگر بپرسي تنفس صبح چه معنا دارد؟ مي‌گويم: وقتي صبح مي‌آيد با آمدنش روح و نسيمي مي‌آورد، و همين نسيم بطور مجاز تنفس صبح خوانده شده «1». اين بود گفتار زمخشري، ليكن وجه قبلي به ذهن نزديك‌تر است.

[مدح و توصيف جبرئيل به شش صفت ..... ص : 357

إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ مُطاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ"
اين آيات جواب قسم است و ضمير در" انه" به قرآن بر مي‌گردد، ممكن هم هست به آيات اين سوره به عنوان اينكه آنها نيز قرآن است برگردد، چون فرموده:" لَقَوْلُ رَسُولٍ ..."،
اينها كلام رسول است، و مراد از رسول جبرئيل است، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلي قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللَّهِ" «2».
و در اينكه" قول" را به جبرئيل به عنوان رسول نسبت داده، مي‌فهماند كه در حقيقت قول از آن خود خداست، و نسبتش به جبرئيل نسبت رسالت به رسول است، و در اين مقام جبرئيل را به شش صفت توصيف كرده: اول اينكه: او را رسول خواند، كه مي‌فهماند او قرآن را به رسول خدا (ص) وحي مي‌كند، و دوم اينكه: كريمش خواند، كه مي‌رساند نزد خداي تعالي كرامت و احترام دارد، و به اعزاز او عزيز شده، سوم اينكه: ذي قوتش خواند، كه مي‌فهماند او داراي قوت و قدرت و شدت بالغه‌اي است، و چهارم اينكه: او را نزد خداي صاحب عرش، مكين خواند، يعني داراي مقام و منزلت است، پنجم اينكه:
" مُطاعٍ ثَمَّ" اش خوانده، كه دلالت دارد بر اينكه جبرئيل در آنجا يعني نزد خدا دستور دهنده‌اي است، كه زير دستانش دستوراتش را بكار مي‌بندند، معلوم مي‌شود در آنجا ملائكه هستند كه جبرئيل به آنان امر مي‌كند و ايشان اطاعتش مي‌كنند، از همين جا معلوم مي‌شود كه جبرئيل در كار خودش ياوراني هم دارد، و ششم اينكه: او را امين خواند كه مي‌رساند جبرئيل خدا را در دستوراتي كه مي‌دهد و در رساندن وحي و رسالت، خيانت و دخل و تصرفي نمي‌كند.
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف زمخشري، ج 4، ص 711.
(2)كساني كه جبرئيل را دشمن مي‌دارند، بايد بدانند كه او قرآن را بر قلب تو نازل كرده. سوره بقره، آيه 97. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 358
بعضي‌ها «1» گفته‌اند: مراد از رسول كه اين صفات براي او ذكر شده، خود رسول خدا (ص) است، ولي اين حرف درست نيست، چون با آيات بعدي نمي‌سازد.

[وجه اينكه فرمود:" صاحب شما" ديوانه نيست ..... ص : 358

" وَ ما صاحِبُكُمْ بِمَجْنُونٍ" اين آيه عطف است بر جمله" إِنَّهُ لَقَوْلُ ..."، و رد تهمتي است كه كفار به رسول خدا (ص) مي‌زدند و او را مجنون مي‌خواندند و اينكه از رسول خدا (ص) به عبارت" صاحبكم- همنشين شما" تعبير كرده، به قول آن مفسر «2» خواسته است تهمت كفار را تكذيب كند، كه او را مجنون مي‌خوانده‌اند، و ساحتش را از چنين چيزهايي منزه بدارد، پس اين جمله اشاره دارد به اينكه او از اول عمرش تا كنون با شما معاشرت داشته، در بين شما بوده، و شما او را از هر كس ديگر بهتر مي‌شناسيد، و او را داراي كمالي از عقل، و رزانتي از رأي، و صدقي در قول يافته‌ايد، و كسي را كه چنين كمالاتي داشته باشد، به جنون نسبت نمي‌دهند.
و اگر جبرئيل را به آن صفات شش‌گانه بستود، و چنين مدحي از رسول خدا (ص) نكرد، دليل نمي‌شود بر اينكه جبرئيل مقامي بلندتر از رسول خدا (ص) دارد، براي اينكه زمينه گفتار اين است كه بفهماند اين قرآن اوهام ديوانگان و القائات شيطاني نيست، بلكه از طريق وحي و بوسيله چنين فرشته‌اي نازل شده، و خلاصه اينكه راه نزول آن، راه سالمي بوده، و حتي احتمال خيانت و خطا هم در آن نيست، زيرا فرشته وحي صفاتي چنين و چنان دارد، و در چنين زمينه‌اي جاي ستودن رسول خدا (ص) نيست و اين توجيه را ديگران هم كرده‌اند.
البته در مطاوي و لابلاي كلام خدا صفات كريمه‌اي از رسول خدا (ص) ديده مي‌شود، كه با در نظر گرفتن آن، هيچ شكي باقي نمي‌ماند در اينكه آن جناب افضل از جبرئيل و از همه ملائكه است، براي اينكه مي‌بينيم همه را مامور ساخته كه براي بشر سجده و خضوع كنند، براي اينكه انسان خليفه خدا در زمين است.
" وَ لَقَدْ رَآهُ بِالْأُفُقِ الْمُبِينِ" ضمير فاعل در جمله" راه" به كلمه" صاحب"، و ضمير" ه" كه ضمير مفعول است به رسول كريم كه همان جبرئيل باشد بر مي‌گردد.
__________________________________________________
(1)تفسير قرطبي، ج 10، ص 340.
(2)تفسير روح المعاني، ج 30، ص 60.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 359

[مراد از اينكه رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) جبرئيل را در افق مبين ديده است ..... ص : 359

و كلمه" افق مبين" به معناي ناحيه ظاهر است، و ظاهرا اشاره باشد به آيه" وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلي «1».
و معناي آن اين است كه سوگند مي‌خورم كه رسول اللَّه (ص) جبرئيل را قبلا هم ديده بود، و جبرئيل آن زمان در افق مبين، و ناحيه ظاهر قرار داشت، و آن همان افق اعلي است، افقي كه بلندتر از ساير افق‌ها است، البته بلندي به آن معنايي كه مناسب با عالم ملائكه است.
و بعضي «2» گفته‌اند: معنايش اين است كه: رسول خدا (ص)، جبرئيل را به صورت اصليش در آنجا كه خورشيد طلوع مي‌كند كه همان افق اعلي از ناحيه مشرق است ديده بود.
ليكن اين حرف درست نيست، به دليل اينكه از لفظ آيه دليلي بر آن وجود ندارد، و مخصوصا دليلي كه دلالت كند بر اينكه جبرئيل را به صورت اصليش ديده وجود ندارد، حال جبرئيل بهر صورتي كه تمثل كرده باشد، به نظر مي‌رسد اين مفسر نظريه خود را از بعضي روايات گرفته كه مي‌گويد رسول خدا (ص) جبرئيل را در اول بعثت بين زمين و آسمان ديد، كه بر تختي نشسته، و اگر اين باشد ديگر صورت اصلي نبوده بلكه به اين شكل در آمده.
" وَ ما هُوَ عَلَي الْغَيْبِ بِضَنِينٍ" كلمه" ضنين" صفت مشبهه از ماده" ضن" است، كه به معناي بخل است، مي‌فرمايد رسول خدا (ص) به هيچ چيز از آنچه به او وحي مي‌شود بخل نمي‌ورزد، و چيزي را از كسي كتمان و پنهان نمي‌كند و تغيير و تبديل نمي‌دهد، و وحي را نه همه‌اش و نه بعضي از آن را به چيز ديگر تبديل نمي‌كند، بلكه همانطور كه به او تعليم داده به مردم تعليم مي‌دهد، و آنچه را مامور به تبليغش شده تبليغ مي‌كند.
" وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شَيْطانٍ رَجِيمٍ" در اين آيه، استناد قرآن به القائات شيطاني را نفي مي‌كند، و با اين نفي جنون هم نفي مي‌شود، براي اينكه آنچه نفي شده اعم از جنون است چون كلمه شيطان به معناي شرير است كه ابليس هم يكي از آن شريرها است و ذريه او نيز مصاديقي از شرير، و اشرار جن هم مصاديقي از آن هستند، در قرآن هم شيطان رجيم تنها به ابليس اطلاق نشده، در مورد ساير
__________________________________________________
(1)سوره نجم، آيه 7.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 446.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 360
شريرها هم اطلاق شده است، در باره ابليس مي‌فرمايد:" فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ" «1» و در باره ساير شيطانها و شريرها مي‌فرمايد:" وَ حَفِظْناها مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ رَجِيمٍ" «2».
پس معناي آيه چنين مي‌شود: قرآن از تسويلات ابليس و لشكريان او، و از القائات اشرار جن نيست، كه گاهي ديده مي‌شود به بعضي ديوانگان القائاتي مي‌كنند.

[دفع هر گونه شبهه و ترديد در باره حقانيت قرآن و اينكه آن كتاب هدايت است ..... ص : 360

" فَأَيْنَ تَذْهَبُونَ" خداي سبحان در آيات هفتگانه قبل حق مطلب را در مورد قرآن به بياني وافي روشن ساخت بطوري كه هر شك و ترديدي را از مردمي كه در باره آن جناب داشتند برطرف نمود و اين مهم را در چند آيه كوتاه انجام داده، نخست فرمود: قرآن كلام خدا است، و تكيه‌اش در اين ادعاء بر آيات تحدي است، كه همه مردم قبلا از قرآن شنيده بودند، كه اگر در آسماني بودن آن شك داريد يك سوره مثل آن بياوريد. و سپس فرمود: نزول قرآن به رسالت فرشته‌اي آسماني و جليل القدر و عظيم المنزله و امين در وحي، يعني جبرئيل صورت گرفته، كه بين او و خداي عز و جل هيچ حاجز و مانعي، و بين او و رسول خدا هيچ واسطه‌اي نيست، و نه از ناحيه خودش، و نه از ناحيه هيچ كس ديگر انگيزه‌اي كه نگذارد وحي را بگيرد، و يا اگر گرفت نگذارد حفظش كند، و يا اگر حفظش هم كرد، نگذارد آن را به رسول خدا (ص) برساند، وجود ندارد. و در مرحله سوم اين معنا را روشن كرد كه آن شخصي هم كه قرآن بر او نازل شده، و براي شما آن را تلاوت مي‌كند، همان كسي است كه سالها همنشين او بوده‌ايد، و حال و وضع او بر شما پوشيده نيست، كه امروز او را بهتان جنون بزنيد، و او فرشته حامل وحي را به چشم خود ديده، و وحي را از او گرفته و خودش هم چيزي از وحي را كتمان نكرده و نمي‌كند و آن را تغيير نمي‌دهد. و در مرحله چهارم روشن مي‌كند كه كلام آن جناب از مقوله تسويلات ابليس، و لشكريان او، و نيز از القائات بعضي از اشرار جني نيست.
و نتيجه اين بيان اين است كه قرآن كتاب هدايت است، كتابي است كه هر كس بخواهد بر طريق حق استقامت بورزد، بوسيله اين كتاب هدايت مي‌شود" إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ ..."
پس اينكه فرمود:" فَأَيْنَ تَذْهَبُونَ" مقدمه و زمينه‌چيني است براي نتيجه‌گيري از بيان سابق، و آن نتيجه اثبات گمراهي آنان، و خطاي نظريه‌شان درباره قرآن است، كه آن را از عارضه‌هاي جنون، و يا از تسويلات باطل شيطاني مي‌دانستند.
__________________________________________________
(1)از آسمانها (و از صفوف ملائكه) خارج شو كه تو رانده شده درگاه مني. سوره ص، آيه 77.
(2)و آن را از هر شيطان مطرودي حفظ نموديم. سوره حجره، آيه 17.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 361
پس استفهام در آيه شريفه توبيخي است، و معنايش اين است كه وقتي حقانيت قرآن به اين روشني است، پس ديگر كجا مي‌رويد، و چرا حق را پشت سر مي‌اندازيد؟!" إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعالَمِينَ" يعني قرآن تنها تذكره‌اي است براي جماعات مردم، حال هر كس كه باشد با قرآن مي‌تواند حق را ببيند، و به آن بينا شود، در سابق هم در نظير اين آيه مطالبي گذشت.
" لِمَنْ شاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ" اين جمله بدل است از كلمه" عالمين"، مي‌فرمايد قرآن اهليت آن را دارد كه براي تمام عالم تذكره باشد، و اما در مقام فعليت تنها كساني از آن متذكر مي‌شوند كه خودشان هم بخواهند بر صراط حق، مستقيم و پايدار باشند، و بر عبوديت حق و طاعت او استوار بمانند.
" وَ ما تَشاؤُنَ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ" گفتار در اينكه انسان در مشيت خود مستقل از مشيت خداي تعالي نيست، در آيات شبيه به اين آيه گذشت.
و اين آيه شريفه به حسب آنچه سياق افاده مي‌كند به منزله دفع دخل، و پاسخ از سؤالي است كه ممكن است به ذهن كسي بيفتد، و آن اين است كه كسي توهم كند جمله" لِمَنْ شاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ"، انسانها را در مشيت و خواستن استقامت، استقلال دارند، هر كس بخواهد مي‌تواند مستقيم باشد، و هر كس نخواهد مستقيم نمي‌شود، پس در نتيجه خداي تعالي محتاج استقامتي است كه از ايشان خواسته.
بنا بر اين، اين توهم را دفع نموده مي‌فرمايد: مشيت انسانها وابسته و موقوف بر مشيت خداي سبحان است، و انسانها استقامت را نمي‌خواهند، مگر اينكه خدا بخواهد كه ايشان بخواهند، اگر خداي تعالي بخواهد، آنان هم مي‌خواهند، پس افعال ارادي انسان مراد خداي تعالي نيز هست، يعني خدا هم در آنها اراده دارد، اگر خدا اراده كند كه انسان فلان عمل را انجام دهد انسان آن عمل را مي‌خواهد، و انجام هم مي‌دهد، و وقتي كه انجام مي‌دهد به اراده خودش انجام مي‌دهد.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل برخي آيات گذشته)] ..... ص : 361

در الدر المنثور است كه سعيد بن منصور، فاريابي، عبد بن حميد، ابن جرير، ابن ابي حاتم، و حاكم (وي حديث را صحيح دانسته)، همگي از طريق علي (ع) در ذيل آيه
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 362
" فلا اقسم بالخنس" روايت كرده‌اند كه فرمود: منظور ستارگاني هستند كه در شب خودنمايي نموده و كنوس مي‌كنند، و در روز پنهان گشته، خنوس مي‌كنند، و به چشم كسي نمي‌آيند «1».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ" آمده: يعني سوگند مي‌خورم به" خنس" كه نام ستارگان است، و در معناي" الْجَوارِ الْكُنَّسِ" آمده: يعني به ستارگاني كه در روز كنوس مي‌كنند، يعني پنهان مي‌شوند «2».
و در مجمع البيان آمده:" بالخنس" يعني ستارگان كه در روز خنوس مي‌كنند، و در شب ظاهر مي‌گردند،" الجواري" صفت آن ستارگان است كه در مدار خود جريان دارند.
" الكنس" نيز از صفات ستارگان است، چون هر يك در برج خود كنوس مي‌كند، يعني پنهان مي‌شود، همانطور كه آهوان در كناسه و آشيانه خود پنهان مي‌شوند، و اين ستارگان پنج كوكب هستند: 1- زحل 2- مشتري 3- مريخ 4- زهره 5- عطارد.
و از علي (ع) روايت شده كه در معناي" وَ اللَّيْلِ إِذا عَسْعَسَ" فرموده: يعني وقتي با تاريكي خود مي‌رود «3».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ اللَّيْلِ إِذا عَسْعَسَ" آمده: يعني شب هنگامي كه تاريك شود،" وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ" يعني روز هنگامي كه بالا مي‌آيد «4».
و در الدر المنثور است كه ابن عساكر از معاوية بن قرة روايت آورده كه گفت: رسول خدا (ص) به جبرئيل فرموده: پروردگارت چه ثناي جميلي از تو كرده، آنجا كه فرموده:" ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ مُطاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ"، حال بگو ببينيم قوت تو چگونه و امانت تو چيست؟
جبرئيل عرضه داشت: اما قوتم نمونه‌اش يكي اين است كه وقتي به سوي شهرهاي لوط كه چهار شهر بود مبعوث شدم، با اينكه در هر شهري صد هزار مرد جنگي غير از اطفال وجود داشت، سرزمينشان را از ريشه چنان كندم و آن قدر بالا بردم كه حتي اهل آسمان صداي مرغهاي خانگي و پارس كردن سگهاي آن شهرها را شنيدند، آن گاه از آنجا شهر و سكنه آن را رها كردم، و همه را كشتم. و اما امانتم اين است كه هيچ ماموريتي نيافتم كه چيزي از آن كم و يا زياد كنم «5».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 320.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 408.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 446.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 408.
(5)الدر المنثور، ج 6، ص 321.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 363
مؤلف: اين روايت خالي از اشكال نيست، و از سوي ديگر اهل حديث، ابن عساكر را ضعيف دانسته‌اند، مخصوصا در احاديثي كه تنها خود او روايت كرده.
و در خصال از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود: هر كس در هر روز از (ماه) شعبان هفتاد بار بگويد:" استغفر اللَّه الذي لا اله الا هو الرحمن الرحيم الحي القيوم و اتوب اليه" خداي تعالي نامش را در افق مبين مي‌نويسد، مي‌گويد: پرسيدم: افق مبين چيست؟ فرمود جايگاهي است در جلو عرش كه در آنها نهرهايي است فراگير، و در آن جام‌هايي است به عدد ستارگان «1».
و در تفسير قمي در حديثي كه نسبتش را به امام صادق (ع) داده آمده كه در معناي آيه" وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شَيْطانٍ رَجِيمٍ" فرموده: منظور از آن، كاهناني هستند كه در قريش بودند، و سخنان خود را به سخنان شيطانهايي نسبت مي‌دادند كه به اصطلاح خود، آنان همزاد آنان بودند، و ايشان به زبان آن همزادها سخن مي‌گفتند، و اين آيه شريفه مي‌فرمايد: قرآن مانند سخنان كاهنان از سخنان شيطانهاي رانده شده نيست «2».
__________________________________________________
(1)خصال صدوق، ج 2، ص 703، ح 5.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 408.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 364

(82)سوره انفطار مكي است و نوزده آيه دارد (19) ..... ص : 364

[سوره الانفطار (82): آيات 1 تا 19] ..... ص : 364

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ (1) وَ إِذَا الْكَواكِبُ انْتَثَرَتْ (2) وَ إِذَا الْبِحارُ فُجِّرَتْ (3) وَ إِذَا الْقُبُورُ بُعْثِرَتْ (4)
عَلِمَتْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ وَ أَخَّرَتْ (5) يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ (6) الَّذِي خَلَقَكَ فَسَوَّاكَ فَعَدَلَكَ (7) فِي أَيِّ صُورَةٍ ما شاءَ رَكَّبَكَ (8) كَلاَّ بَلْ تُكَذِّبُونَ بِالدِّينِ (9)
وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ (10) كِراماً كاتِبِينَ (11) يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ (12) إِنَّ الْأَبْرارَ لَفِي نَعِيمٍ (13) وَ إِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ (14)
يَصْلَوْنَها يَوْمَ الدِّينِ (15) وَ ما هُمْ عَنْها بِغائِبِينَ (16) وَ ما أَدْراكَ ما يَوْمُ الدِّينِ (17) ثُمَّ ما أَدْراكَ ما يَوْمُ الدِّينِ (18) يَوْمَ لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ (19)

ترجمه آيات ..... ص : 364

به نام خداي رحمان و رحيم.
وقتي كه آسمان بشكافد (1).
و وقتي كه ستارگان پراكنده شود (2).
و وقتي كه درياها به هم متصل گردد (3).
و زماني كه گورها زير و رو شود و مردگان از آن بيرون شوند (4).
در آن روز هر كس داند كه چه كرده و چه نكرده (5).
اي انسان چيست كه تو را به پروردگار كريمت مغرور كرده است؟ (6).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 365
پروردگاري كه تو را آفريده و پرداخته و تناسب داده (7).
و به هر صورتي كه خواسته تركيب كرده است (8).
اصلا شما روز جزا را دروغ مي‌شماريد (9).
و گر نه او بر شما نگهبانان گماشته (10).
كه نويسندگاني ارجمندند (11).
و هر چه بكنيد مي‌دانند (12).
و در روز قيامت آنها كه نيكوكارند در نعيمند (13).
و آنها كه بدكارند در جهنمند (14).
روز جزا وارد آن شوند (15).
و از آن غائب نگردند (16).
تو چه داني كه روز جزا چيست؟ (17).
و باز چه داني كه روز جزا چيست (18).
روزي است كه كسي درباره كسي اختياري ندارد و آن روز فرمان خاص خداست (19).

بيان آيات ..... ص : 365

اشاره

اين سوره روز قيامت را با بعضي از علامت‌هاي متصل به آن تحديد مي‌كند، و خود آن روز را هم به بعضي از وقايعي كه در آن روز واقع مي‌شود معرفي مي‌كند، و آن اين است كه در آن روز تمامي اعمالي كه انسان خودش كرده و همه آثاري كه بر اعمالش مترتب شده، و بوسيله ملائكه حفظه كه موكل بر او بوده‌اند محفوظ مانده، در آن روز جزاء داده مي‌شود. اگر اعمال نيك بوده با نعيم آخرت، و اگر زشت بوده و ناشي از تكذيب قيامت بوده، با دوزخ پاداش داده مي‌شود، دوزخي كه خود او افروخته و جاودانه در آن خواهد زيست.
آن گاه دوباره توصيف روز قيامت را از سر مي‌گيرد، كه آن روزي است كه هيچ كسي براي خودش مالك چيزي نيست، و امر در آن روز تنها براي خداست. و اين سوره از آيات برجسته قرآن است، و بدون هيچ اختلافي در مكه نازل شده است.
" إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ" كلمه" فطر" به معناي شكافتن و كلمه" انفطار" به معناي شكافته شدن است، و آيه شريفه نظير آيه زير است، كه آن نيز سخن از شكافته شدن آسمان دارد، و مي‌فرمايد:" وَ انْشَقَّتِ السَّماءُ فَهِيَ يَوْمَئِذٍ واهِيَةٌ"
«1».
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 366
" وَ إِذَا الْكَواكِبُ انْتَثَرَتْ" يعني روزي كه ستارگان هر يك مدار خود را رها كرده، درهم و برهم مي‌شوند. در حقيقت در اين آيه ستارگان را به گردن‌بندي از مرواريد تشبيه كرده كه دانه‌هاي ريز و درشتش را با نظمي معين چيده و به نخ كشيده باشند ناگهان رشته‌اش پاره شود و دانه‌ها درهم و برهم و متفرق شوند.
" وَ إِذَا الْبِحارُ فُجِّرَتْ" در مجمع البيان گفته كلمه" تفجير" به معناي آن است كه به اصطلاح فارسي آب نهر را به خاطر زياد شدن بشكند، و بند را آب ببرد، و گناه را هم اگر فجور مي‌گويند، براي اين است كه گناهكار، پرده حيا را پاره مي‌كند، و از صراط مستقيم خارج گشته، به بسياري از گناهان مبتلا مي‌شود، و اگر صبح را فجر مي‌گويند، باز براي اين است كه روشني پرده ظلمت را پاره كرده به همه جا منتشر مي‌شود «2».
و اينكه مفسرين تفجير بحار را تفسير كرده‌اند به اين كه درياها به هم متصل مي‌شوند، و حائل از ميان برداشته شده، شورش با شيرينش مخلوط مي‌شود، برگشتش باز به همين معنايي است كه صاحب مجمع كرده، و اين معنا با تفسيري كه براي آيه" وَ إِذَا الْبِحارُ سُجِّرَتْ" «3» كردند، كه درياها پر از آتش مي‌شوند نيز مناسبت دارد.
" وَ إِذَا الْقُبُورُ بُعْثِرَتْ" در مجمع البيان گفته وقتي مي‌گوييم:" بعثرت الحوض و بحثرته" در هر دو صورت معنايش اين است كه من آب حوض را زير و رو كردم، و دو كلمه" بعثرة" و" بحثرة" به معناي پشت و رو كردن، و باطن چيزي را ظاهر ساختن مي‌آيد «4» پس معناي آيه اين است كه زماني كه خاك قبرها منقلب و باطنش بظاهر بر مي‌گردد، باطنش كه همان انسانهاي مرده باشد ظاهر مي‌شود، تا به جزاي اعمالشان برسند.

[مراد از اينكه در قيامت هر نفسي به آنچه مقدم و مؤخر داشته عالم مي‌شود] ..... ص : 366

" عَلِمَتْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ وَ أَخَّرَتْ" مراد از" علم نفس"، علم تفصيلي است به آن اعمالي كه در دنيا كرده، و اين غير از
__________________________________________________
(1)و بناي مستحكم آسمان (از دهشت و عظمت) سست شود و سخت در هم شكافد سوره الحاقه، آيه 16. [.....]
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 448.
(3)سوره تكوير، آيه 6.
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 448.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 367
آن علمي است كه بعد از منتشر شدن نامه اعمالش پيدا مي‌كند، چون آيات زير هم دلالت دارد بر اينكه انسان به اعمالي كه كرده آگاه است:" بَلِ الْإِنْسانُ عَلي نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ وَ لَوْ أَلْقي مَعاذِيرَهُ"
«1»،" يَوْمَ يَتَذَكَّرُ الْإِنْسانُ ما سَعي «2»،" يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ" «3».
و مراد از" نفس"، جنس انسانها است، پس عموميت را افاده مي‌كند. و مراد از" آنچه مقدم و مؤخر داشته"، اعمالي است كه خودش كرده، و سنت‌هايي است كه براي بعد از مرگش باب كرده، حال چه سنت خوب و چه سنت زشت، كه بعد از مردنش هر كس به آن سنت‌ها عمل كند ثواب و عقاب را به حساب او نيز مي‌نويسند، هم چنان كه فرمود:" وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ" «4».
ولي بعضي «5» گفته‌اند: مراد از اين دو جمله، اعمالي كه در اول عمر كرده و اعمالي كه در آخر عمر انجام داده مي‌باشد، در نتيجه عبارت" ما قَدَّمَتْ وَ أَخَّرَتْ" مي‌خواهد بفهماند به همه اعمال خود آگاه مي‌شود و چنان نيست كه اعمال دوران كودكي و جواني را فراموش كند.
بعضي «6» ديگر در معناي تقديم و تاخير وجوهي ديگر گفته‌اند كه قابل اعتناء نيست، هر كس بخواهد مي‌تواند به تفاسير مطول مراجعه كند.
و ما در تفسير آيه" لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ" «7» كلامي داشتيم كه مراجعه به آن براي اينجا بي‌فايده نيست.
" يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ ... رَكَّبَكَ" اين آيه شريفه انسان را مورد عتاب قرار داده، سرزنش مي‌كند، و منظور از اين انسان، افرادي هستند كه منكر روز جزايند، چون دنبال اين آيات فرموده:" كَلَّا بَلْ تُكَذِّبُونَ بِالدِّينِ"،
__________________________________________________
(1)نه، بلكه انسان بصير به نفس خويش است، اگر بهانه‌ها راي كنار بگذارد. سوره قيامت، آيه 14 و 15.
(2)روزي كه انسان متذكر مي‌شود كه چه كرده است. سوره نازعات، آيه 35.
(3)روزي كه انسان آنچه از خير و يا از شر انجام داده حاضر مي‌يابد. سوره آل عمران، آيه 30.
(4)و ما كردار گذشته و آثار آينده‌شان راي مي‌نويسيم. سوره يس آيه 12.
(5)منهج الصادقين، ج 10، ص 170.
(6)روح المعاني، ج 30، ص 63.
(7)سوره انفال، آيه 37.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 368
و معلوم است كه تكذيب يوم الدين، كفر، و مستلزم انكار تشريع دين است، و اين انكار هم مستلزم انكار ربوبيت خداي تعالي است، و اگر چنين شخصي را انسان خواند، براي اين بود كه حجت و يا شبيه حجتي باشد براي اينكه بفهماند نعمت‌هايي كه در آيات بعد مي‌شمارد تماميش براي تك تك انسانها نيست، بلكه مجموع آنها ثابت است براي تمام انسانها.
در اين آيه مي‌بينيم كه غرور را معلق به دو صفت" ربوبيت" و" كرم" خداي تعالي كرده، و اين بدان منظور بوده كه بفهماند علت عتاب و توبيخ چه بود، و حاصلش اين است كه تمرد مربوب و سرگرمي و فرو رفتن سراپايش در معصيت ربي كه مدبر امر او است، و نعمت‌هاي ظاهري و باطنيش سراپاي وجود او را فرا گرفته، كفراني است كه هيچ فطرت سليمي در زشتي آن شك ندارد، و بدون دغدغه مرتكبش را مستحق عقاب مي‌داند، مخصوصا در موردي كه رب منعم، كريم هم باشد، يعني اگر نعمتي مي‌دهد و عطايي مي‌كند هيچ قسم سودي را براي خود منظور ندارد، و علاوه بر اين در احساني كه مي‌كند بديها و نادانيها و نافرمانيهاي مربوب را در نظر نمي‌گيرد، و از همه اغماض مي‌كند، كه كفران چنين ربي باز هم زشت‌تر و توجه عتاب و مذمت شديدتر و روشن‌تر است.

[مفاد استفهام توبيخي" يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ" و آنچه وصف" كريم" افاده مي‌كند] ..... ص : 368

پس اينكه فرمود:" يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ" استفهامي است توبيخي كه انسان را به صورت سؤال در برابر كفراني مخصوص يعني بدون عذر و بهانه مذمت مي‌كند، و آن كفران مخصوص، كفران نعمت‌هاي ربي است كريم.
انسان در برابر اين سؤال جوابي ندارد، و نمي‌تواند بگويد: پروردگارا! كرم تو مرا مغرور كرد، چون پروردگارش قبلا به زبان انبيايش به او پيام داده بود كه:" لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ" «1»، و نيز فرموده بود:" فَأَمَّا مَنْ طَغي وَ آثَرَ الْحَياةَ الدُّنْيا فَإِنَّ الْجَحِيمَ هِيَ الْمَأْوي «2»، و از اين قبيل پيامهاي ديگر كه تصريح مي‌كند به اينكه معاندين مفري از عذاب ندارند، و كرم خدا در قيامت شامل آنان نمي‌شود، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَسَأَكْتُبُها لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ" «3».
__________________________________________________
(1)اگر شكر بگزاريد نعمتتان را زياد مي‌كنم، و اگر كفران بورزيد عذابم سخت است. سوره ابراهيم، آيه 7.
(2)اما آن كس كه طغيان كند و حيات دنيا را بر زندگي آخرت ترجيح دهد، محققا تنها دوزخ جاي او است. سوره نازعات، آيه 39.
(3)و رحمت من همه چيز را فرا گرفته، و به زودي همه‌اش را به كساني اختصاص مي‌دهم كه تقوي داشته باشند. سوره اعراف، آيه 156.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 369
و معلوم است كه بعد از بيان و تماميت حجت، ديگر عذري نمي‌ماند، و اگر در عين حال گنهكار بتواند بگويد:" كرم تو مغرورم كرد" و به صرف گفتن اين حرف عذاب از او برطرف شود، بايد در مورد كافر معاند هم كافي باشد، و حال آنكه چنين نيست، چون گفتيم بعد از بيان عذري نيست.
از همين جا روشن مي‌شود كه گفتار بعضي «1» از مفسرين كه گفته‌اند: آوردن كلمه" كريم" در آيه از باب تلقين حجت است، كه آن نيز مظهري از كرم است. درست نيست.
چگونه ممكن است خواسته باشد به دهان بنده‌اش بگذارد كه در پاسخ من بگو:
" خدايا كرم تو مرا مغرور كرد" «2»، با اينكه سياق آيه سياق تهديد است، به طوري كه در آخر بدينجا كشيده مي‌شود كه" وَ إِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ يَصْلَوْنَها يَوْمَ الدِّينِ وَ ما هُمْ عَنْها بِغائِبِينَ".
" الَّذِي خَلَقَكَ فَسَوَّاكَ فَعَدَلَكَ"- اين جمله ربوبيت توأم با كرم خدا را بيان مي‌كند و مي‌فرمايد: يكي از موارد تدبير او اين است كه: انسان را با همه اجزاي وجودش خلق كرد، و سپس به تسويه‌اش پرداخته، هر عضو او را در جاي مناسبش كه حكمت اقتضاي آن را دارد قرار داد، و سپس به عدل‌بندي او پرداخته، بعضي از اعضا و قوايش را با بعضي ديگر معادل قرار داد، و بين آنها توازن و تعادل برقرار كرد، كه مي‌بينيم هيچ عضوي از اعضاي او از معادلش قوي‌تر و سنگين‌تر نيست، در نتيجه اگر يكي از اعضايش نتوانست كار او را انجام دهد عضوي ديگر برايش قرار داده تا آن كار را انجام دهد، مثلا خوردن كه با لقمه انجام مي‌شود كار دهان است، و چون دهان خودش نمي‌تواند لقمه را پاره و خرد كند اين كار را با دندانهايي مختلف انجام مي‌دهد، و چون نيازمند است لقمه را زير دندانها بدهد، و از اين سو به آن سو ببرد، خداي تعالي اين كار را به عهده زبان گذاشت، و چون دهان در گرفتن لقمه احتياج به آلتي داشت كه لقمه را گرفته در آن قرار دهد، اين كار را به عهده دست‌ها نهاد، دست هم احتياج به كف و كف دست هم احتياج به انگشتان- با آن منافع مختلفش- داشت، و انگشتان هم احتياج به بند داشت و از سوي ديگر دست هم بخاطر اينكه همه جا دراز نمي‌شود، احتياج داشت كه از جايي به جايي ديگر منتقل شود، و لذا خدا براي آدمي پا قرار داد، و روي همين حساب معادله را در اعمال ساير اعضاء و قوا كه هزاران هزار و بلكه از حد
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 30، ص 60. [.....]
(2)نظير كلام يعقوب كه گفت مي‌ترسم يوسفم را گرگ پاره كند، كه با اين سخن به دهان بچه‌ها گذاشت كه در مراجعت اگر از شما پرسيدم پسرم را چه كرديد؟ بگوييد گرگ او را پاره كرد،" مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 370
شمار بيرون است برقرار ساخت، و همه اينها مظاهري از تدبير خداي تعالي است، او است كه اين نعمت‌ها را افاضه مي‌فرمايد، بدون اينكه منفعتي براي خود خواسته باشد، و بدون اينكه ناسپاسي انسانها مانع افاضه او شود، آري افاضه او از كريمي او است.
" فِي أَيِّ صُورَةٍ ما شاءَ رَكَّبَكَ"- اين آيه شريفه جمله" عدلك" را بيان مي‌كند، و به همين جهت در اول آن واو عاطفه نيامده. كلمه" صورت" به معناي نقشي است كه اجرام و اعيان به خود مي‌گيرند، و با صورت خاص به خود، از جرمهاي ديگر مشخص مي‌گردند، مثلا معلوم مي‌شود اين يكي سنگ و آن ديگري كفش و آن سومي آجر است. و كلمه" ما" در آيه زايده است، كه صرفا به منظور تاكيد آمده.
و معنايش اين است كه: اي انسان چه باعث شد به پروردگار كريمت كه تو را آفريد، و اعضاء و قوايت را تسويه كرد، و در هر شكلي كه خواست تو را تركيب نمود، مغرور شوي؟
- با اينكه او نخواسته و نمي‌خواهد مگر چيزي را كه مقتضاي حكمت باشد- تو را به مقتضاي حكمت مركب كرد از نر و ماده، سفيد و سياه، بلند و كوتاه، چاق و لاغر، قوي و ضعيف، و غير اينها، و نيز مركبت كرد از اعضايي كه در همه افراد هست، و در بين خود از يكديگر متمايز است، نظير دو دست، دو پا، دو چشم، سر و بدن، و استواي قامت، و امثال آن كه همه اينها از مصاديق عدل در تركيب اجزا با يكديگر است، و يا به تعبير آيه شريفه" لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ" «1» احسن تقويم است و همه به تدبير رب كريم منتهي مي‌شود، و خود انسان در هيچ يك از آنها دخالتي ندارد.
" كَلَّا بَلْ تُكَذِّبُونَ بِالدِّينِ" كلمه" كلا" مثل كلمه" حاشا" ردع و انكار را مي‌رساند، در اينجا مي‌خواهد مغروريت انسان به كرم خداي تعالي را ردع كند، كه انسانهاي ناسپاس آن را وسيله و بهانه كفر و معصيت خود كردند، مي‌فرمايد مغرور نشويد كه اين غرور سودي به حال شما نخواهد داشت.
" بَلْ تُكَذِّبُونَ بِالدِّينِ"- يعني نه، بلكه شما جزا را تكذيب مي‌كنيد، در اين جمله از آنچه از آيه" ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ" استفاده مي‌شود اعراض شده، از آن جمله استفاده مي‌شود كه علت كفر و معصيت آنان مغرور شدن به كرم الهي بوده، و گر نه به قيامت و جزا و لو بالقوه اعتراف دارند، چون فطرت سليم بر آن حكم مي‌كند، در اين جمله مي‌فرمايد: نه، علت اين نيست، بلكه علت واقعي اين جرأت و حسارت بر كفران و نافرماني، بدون كمترين ترسي از
__________________________________________________
(1)كه ما انسان را در بهترين صورت و نظام آفريده‌ايم. سوره تين، آيه 4.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 371
جزا، اين است كه روز جزا را منكريد.
در آيه" يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ" خطاب را متوجه انسان نموده شش مرتبه ضمير كاف خطاب مفرد به آن برگردانيد، ناگهان در آيه مورد بحث ضمير را جمع مخاطب كرد، تا بفهماند هر كس كه در معصيت و كفر با انسان شريك باشد تنها علت كفر و نافرمانيش نداشتن ايمان به روز جزا است.
" وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ كِراماً كاتِبِينَ يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ" اين آيه شريفه اشاره دارد به اينكه اعمال انسان غير از طريق يادآوري خود صاحب عمل، از طريقي ديگر نيز محفوظ است، و آن محفوظ بودن اعمال با نوشتن فرشتگان نويسنده اعمال است، كه در طول زندگي هر انساني موكل بر او هستند، و بر معيار آن اعمال پاداش و كيفر مي‌بينند، هم چنان كه فرمود:" وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً اقْرَأْ كِتابَكَ كَفي بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً" «1».
" وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ"- يعني از ناحيه ما حافظاني موكل بر شما هستند، كه اعمال شما را با نوشتن حفظ مي‌كنند، اين آن معنايي است كه سياق افاده‌اش مي‌كند.
" كِراماً كاتِبِينَ"- حافظاني كه داراي كرامت و عزتي نزد خداي تعالي هستند، و اين توصيف يعني توصيف ملائكه به كرامت در قرآن كريم مكرر آمده، و بعيد نيست كه با كمك سياق بگوييم مراد اين است كه فرشتگان به حسب خلقت موجوداتي مصون از گناه و معصيت، و مفطور بر عصمت هستند، مؤيد اين احتمال آيه شريفه" بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ" «2» است، كه دلالت دارد بر اينكه ملائكه اراده نمي‌كنند مگر آنچه را كه خدا اراده كرده باشد و انجام نمي‌دهند مگر آنچه را كه او دستور داده باشد، و همچنين آيه" كِرامٍ بَرَرَةٍ" «3».
و مراد از كتابت در كلمه" كاتبين" نوشتن اعمال است، به شهادت اينكه مي‌فرمايد:
" يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ" و در تفسير آيه" إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" «4» گفتاري در معناي
__________________________________________________
(1)روز قيامت برايش نامه‌اي بيرون مي‌آوريم كه آن را گشوده مي‌بيند، به او گفته مي‌شود كتابت را بخوان كه در امروز خودت براي حساب‌رسي عليه خودت كافي هستي. سوره اسري، آيه 12 و 14.
(2)بلكه اينها بندگان شايسته او هستند كه هرگز در سخن بر او پيشي نمي‌گيرند و به فرمان او عمل مي‌كنند. سوره انبياء، آيه 26 و 27.
(3)والا مقام و فرمانبردار و نيكوكار. سوره عبس، آيه 16.
(4)ما آنچه را انجام مي‌داديد مي‌نوشتيم. سوره جاثيه، آيه 29.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 372
كتابت اعمال داشتيم، هر كس بخواهد مي‌تواند بدانجا مراجعه نمايد.

[ملائكه به افعال و نيات ما علم دارند و بر هر كس دو ملك مامور ثبت و كتابت اعمال اويند] ..... ص : 372

" يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ"- در اين جمله مي‌خواهد بفرمايد: فرشتگان در تشخيص اعمال نيك از بد شما و تميز حسنه آن از سيئه آن دچار اشتباه نمي‌شوند. پس اين آيه ملائكه را منزه از خطا مي‌دارد، هم چنان كه آيه قبلي آنان را از گناه منزه مي‌داشت. بنا بر اين ملائكه به افعال بشر با همه جزئيات و صفات آن احاطه دارند، و آن را همانطور كه هست حفظ مي‌كنند.
در اين آيات عده اين فرشتگان كه مامور نوشتن اعمال انسانند معين نشده، بله در آيه زير كه مي‌فرمايد:" إِذْ يَتَلَقَّي الْمُتَلَقِّيانِ عَنِ الْيَمِينِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعِيدٌ" «1» استفاده مي‌شود كه براي هر يك انسان دو نفر از آن فرشتگان موكلند، يكي از راست و يكي از چپ، و در روايات وارده در اين باب نيز آمده كه فرشته طرف راست مامور نوشتن حسنات، و طرف چپ مامور نوشتن گناهان است.
و نيز در تفسير آيه" إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كانَ مَشْهُوداً" «2»، اخبار بسيار زيادي از دو طريق شيعه و سني رسيده كه دلالت دارد بر اينكه نويسندگان نامه اعمال هر روز بعد از غروب خورشيد بالا مي‌روند، و نويسندگاني ديگر نازل مي‌شوند، و اعمال شب را مي‌نويسند تا صبح شود، بعد از طلوع فجر صعود نموده مجددا فرشتگان روز نازل مي‌شوند، و همين طور.
و در آيه مورد بحث كه مي‌فرمايد:" يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ" دلالتي بر اين معنا هست كه نويسندگان داناي به نيات نيز هستند، چون مي‌فرمايد: آنچه انسانها مي‌كنند مي‌دانند، و معلوم است كه بدون علم به نيات نمي‌توانند به خصوصيات افعال و عناوين آنها، و اينكه خير است يا شر، حسنه است يا سيئه علم پيدا كنند، پس معلوم مي‌شود ملائكه داناي به نيات نيز هستند.
" إِنَّ الْأَبْرارَ لَفِي نَعِيمٍ وَ إِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ" اين آيه عطف به سابق نشده، بلكه استينافي است، مي‌خواهد نتيجه حفظ اعمال با نوشتن نويسندگان و ظهور آن را در قيامت بيان كند.
و كلمه" ابرار" به معناي نيكوكاران است، و كلمه" فجار" به معناي گنهكاران پرده در است، و ظاهرا مراد كفار هتاك باشد، نه مسلمانان گنهكار، چون مسلمانان در آتش
__________________________________________________
(1)به خاطر بياوريد هنگامي كه دو فرشته راست و چپ كه ملازم انسان هستند اعمال او را دريافت مي‌دارند. سوره ق، آيه 17.
(2)همان قرآن فجر (نماز صبح) مورد مشاهده (فرشتگان شب و روز) است. سوره اسراء، آيه 78.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 373
مخلد نمي‌شوند. و اگر كلمه" نعيم" و" جحيم" را نكره آورده- بطوري كه گفته شده «1»- براي اين بوده كه بفهماند عظمت آن نعمت و هول و هراس آن دوزخ چيزي نيست كه بتوان به آن پي برد.
" يَصْلَوْنَها يَوْمَ الدِّينِ" ضمير" ها" به جحيم بر مي‌گردد، مي‌فرمايد فجار در روز جزا براي ابد ملازم دوزخند، و از آن جدا شدني نيستند.
" وَ ما هُمْ عَنْها بِغائِبِينَ" اين آيه عطف تفسيري است بر آيه قبل و همان مفاد را تاكيد مي‌كند، و خلاصه مجددا مي‌فرمايد اهل دوزخ از دوزخ غايب نمي‌شوند، و منظور اين است كه از آن بيرون نمي‌آيند، پس آيه مورد بحث در معناي آيه" وَ ما هُمْ بِخارِجِينَ مِنَ النَّارِ" «2» است.
" وَ ما أَدْراكَ ما يَوْمُ الدِّينِ" اين جمله روز جزا را بزرگ و هول‌انگيز معرفي مي‌كند، و معنايش اين است كه: تو نمي‌تواني به حقيقت يوم الدين احاطه پيدا كني. و اين كنايه است از عظمت، و اينكه يوم الدين بالاتر از آن است كه قالب الفاظ بتواند آن را آن طور كه هست در خود بگنجاند، در اين جمله مي‌توانست به آوردن ضمير اكتفاء كند، ولي نكرده، و مجددا كلمه" يوم الدين" را آورد تا بزرگي آن روز را تاكيد كند.
" ثُمَّ ما أَدْراكَ ما يَوْمُ الدِّينِ" تكرار جمله نيز براي تاكيد مطلب است.
" يَوْمَ لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ" كلمه" يوم" ظرفي است كه به تقدير" اذكر" و يا نظير آن منصوب شده، يعني به ياد آر روزي را كه هيچ كس براي كسي مالك چيزي نيست، و اين آيه علاوه بر آنچه در آيه قبل بود بيان اجمالي ديگري است براي حقيقت يوم الدين.

[در قيامت رابطه تاثير و تاثر اسباب عادي از بين مي‌رود] ..... ص : 373

توضيح اينكه: رابطه تاثير از ناحيه اسباب ظاهري، و تاثر از ناحيه مسببات آن در روز قيامت منقطع است، هم چنان كه در جاي ديگر بدان تصريح نموده، مي‌فرمايد" وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الْأَسْبابُ" «3»، و نيز فرموده:" وَ لَوْ يَرَي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِذْ يَرَوْنَ الْعَذابَ أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً" «4»، پس
__________________________________________________
(1)تفسير روح المعاني، ج 30، ص 66.
(2)و ايشان هرگز از آتش خارج نخواهند شد. سوره بقره، آيه 167.
(3)و دستشان از همه جا كوتاه مي‌شود. سوره بقره، آيه 166.
(4)و اگر ستمگران وضع خود را در آن روز كه عذاب را مشاهده مي‌كنند مي‌ديدند، آن وقت مي‌فهميدند كه نيرو هر چه هست براي خدا است. سوره بقره آيه 165.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 374
در آن روز هيچ انساني مالك چيزي براي ديگري نيست. و يا به عبارتي ديگر نمي‌تواند براي ديگران كاري بكند، شري را دفع و يا خيري را جلب نمايد، و اين با آيات شفاعت منافات ندارد، چون شفاعت به اذن خدا انجام مي‌شود، و در نتيجه باز خود خدا مالك است، نه شخص شفيع.
و معناي جمله" وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ" اين است كه: در آن روز مالك، تنها و تنها خدا است، و غير او كمترين سهمي از مالكيت ندارد.
و مراد از كلمه" امر"- به طوري كه گفته‌اند «1»- مفرد كلمه" اوامر" است، يعني تنها او است كه دستور مي‌دهد، چون در جاي ديگر نيز فرموده:" لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" «2»، پس منظور از اين كلمه به معناي مقابل نهي است، و اينكه بعضي «3» آن را به معناي شان گرفته‌اند با مقام آيه نمي‌سازد.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل" عَلِمَتْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ وَ أَخَّرَتْ"،" وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ" و" وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ")] ..... ص : 374

در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ إِذَا الْقُبُورُ بُعْثِرَتْ" فرموده: يعني قبرها شكافته مي‌شود، و مردگان بيرون مي‌آيند «4».
و در الدر المنثور است كه حاكم (وي حديث را صحيح دانسته) از حذيفه روايت آورده كه گفت رسول خدا (ص) فرمود:" هر كس سنت خيري را باب كند، و خودش به آن عمل نمايد، هم اجر عمل خود را دارد و هم مثل اجرهاي پيروانش را، بدون اينكه از اجر پيروانش كم شود، و هر كس سنت شري را باب كند، و خودش به آن عمل كند، هم وبال عمل خود را دارد، و هم مثل وبالي كه پيروانش دارند، بدون اينكه از وبال پيروان چيزي كم شود، حذيفه بعد از نقل اين كلام، آيه" عَلِمَتْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ وَ أَخَّرَتْ" را تلاوت كرد «5».
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 66.
(2)سلطنت و مصدريت امر و دستور، تنها از آن خدا است. سوره مؤمن، آيه 16. [.....]
(3)روح المعاني، ج 30، ص 67.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 409.
(5)الدر المنثور، ج 6، ص 321.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 375
و در همان كتاب آمده كه عبد بن حميد از صالح بن مسمار روايت كرده كه گفت:
من شنيده‌ام رسول خدا (ص) بعد از آنكه آيه" يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ" را تلاوت فرموده، در پاسخ به خداي تعالي عرضه داشته: نادانيش او را نسبت به تو مغرور كرده «1».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" فِي أَيِّ صُورَةٍ ما شاءَ رَكَّبَكَ" فرموده: اگر مي‌خواست، به صورتي غير اين صورت تو را تركيب مي‌كرد «2».
مؤلف: اين روايت را صاحب مجمع البيان بدون ذكر سند از امام صادق (ع) آورده «3».
و نيز در همان تفسير در ذيل آيه" وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ" فرموده: همان دو فرشته‌اي كه موكل بر انسانند «4».
و از سعد السعود نقل شده و در روايتي هم آمده كه اين دو فرشته- كه موكل بر انسانند- هنگام نماز فجر نزد مؤمن مي‌آيند، و با آمدن آنان آن دو فرشته كه در شب موكل بر او بودند بالا مي‌روند، و چون خورشيد غروب كند، دوباره همان دو فرشته براي نوشتن اعمال شب نازل مي‌شوند، و نويسندگان روز بالا مي‌روند، و اعمال او را به درگاه خداي عز و جل مي‌برند.
و مدام اين آمد و شد ادامه دارد، تا اجل مؤمن برسد وقتي اجلش رسيد، (اين) دو فرشته با فرد صالح خدا حافظي مي‌كنند، و مي‌گويند خدا عوض ما جزاي خيرت دهد، چه بسيار عمل صالحي كه به ما نشان دادي، و چه سخنان نيكوي بسياري كه به گوش ما شنواندي، و چه مجالس خيري كه ما را بدانجا بردي، در عوض ما امروز موكل بر هر چيزي هستيم كه دوست بداري، و آن را برايت تامين مي‌كنيم، و به درگاه پروردگارت شفاعتت مي‌كنيم.
و اما اگر گنهكار باشد به او مي‌گويند خدا عوض از ما جزاي شري به تو بدهد، براي اينكه يك عمر ما را آزردي، چه اعمال زشتي كه به ما نشان دادي، و چه سخنان زشتي كه به گوش ما شنواندي، و چه بسيار مجالس بدي كه ما را بردي، و از اين به بعد ما هم موكل بر هر امري هستيم كه تو آن را كراهت بداري، و عليه تو نزد پروردگارت شهادت مي‌دهيم «5».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 321.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 409.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 449.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 409.
(5)نور الثقلين، ج 5، ص 523 به نقل از سعد السعود.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 376
و در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ" مي‌گويد: عمرو بن شمر از جابر از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود:" و الامر يومئذ و اليوم كله للَّه"، آن گاه فرمود:
اي جابر وقتي قيامت مي‌شود، همه حكام از بين مي‌روند، و ديگر حاكمي نمي‌ماند بجز خدا «1».
مؤلف: منظور آن جناب اين است كه: امر، تنها در قيامت مختص به خدا نيست بلكه در دنيا هم همين طور است، و اگر در آيه مالكيت امر را مختص به خدا در روز قيامت كرده، به اين اعتبار بوده كه اين حقيقت در قيامت ظاهر مي‌شود، نه اينكه تنها در آن روز مالك است، پس علت اينكه ظهور اين حقيقت مختص به قيامت شده، اين است كه در قيامت امر و حكم ديگري نمي‌ماند، ساير صفاتي هم كه در قرآن كريم براي خدا در خصوص قيامت اثبات شده نظير امر است. و بنا بر اين مي‌توان گفت اين روايت از روايات برجسته است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 450.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 377

(83)سوره مطففين مكي يا مدني است و سي و شش آيه دارد (36) ..... ص : 377

[سوره المطففين (83): آيات 1 تا 21] ..... ص : 377

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفِينَ (1) الَّذِينَ إِذَا اكْتالُوا عَلَي النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ (2) وَ إِذا كالُوهُمْ أَوْ وَزَنُوهُمْ يُخْسِرُونَ (3) أَ لا يَظُنُّ أُولئِكَ أَنَّهُمْ مَبْعُوثُونَ (4)
لِيَوْمٍ عَظِيمٍ (5) يَوْمَ يَقُومُ النَّاسُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ (6) كَلاَّ إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ (7) وَ ما أَدْراكَ ما سِجِّينٌ (8) كِتابٌ مَرْقُومٌ (9)
وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ (10) الَّذِينَ يُكَذِّبُونَ بِيَوْمِ الدِّينِ (11) وَ ما يُكَذِّبُ بِهِ إِلاَّ كُلُّ مُعْتَدٍ أَثِيمٍ (12) إِذا تُتْلي عَلَيْهِ آياتُنا قالَ أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ (13) كَلاَّ بَلْ رانَ عَلي قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ (14)
كَلاَّ إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ (15) ثُمَّ إِنَّهُمْ لَصالُوا الْجَحِيمِ (16) ثُمَّ يُقالُ هذَا الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ (17) كَلاَّ إِنَّ كِتابَ الْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ (18) وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ (19)
كِتابٌ مَرْقُومٌ (20) يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ (21)

ترجمه آيات ..... ص : 377

به نام خداوند رحمان و رحيم.
واي بر كم‌فروشان (1).
كساني كه وقتي از مردم پيمانه مي‌گيرند تمام مي‌گيرند (2).
و چون پيمانه به مردم دهند يا براي ايشان وزن كنند بكاهند (3).
آيا آنها نمي‌دانند كه در روزي بس بزرگ مبعوث خواهند شد (4).
آيا آنها نمي‌دانند كه در روزي بس بزرگ مبعوث خواهند شد (5).
روزي كه مردم به فرمان پروردگار جهانيان مي‌ايستند (6).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 378
در آن روز همه يك جور سرنوشت ندارند بلكه نامه بدكاران در سجين است (7).
و تو چه داني كه سجين چيست؟ (8).
كتابي است نوشته شده (9).
در آن روز واي بر تكذيب‌گران (10).
همانها كه روز جزا را تكذيب مي‌كنند (11).
و جز ستمگر گنه‌كار آن را تكذيب نكند (12).
و چون آيات ما را بر او بخوانند گويد افسانه‌هاي گذشتگان است (13).
نه، اين حرفها بهانه است، علت اصلي تكذيبشان اين است كه در اثر اعمال زشتشان دلهايشان زنگار بسته (14).
نه، چنين كساني با نيكان سرنوشت مشتركي ندارند اينان آن روز از قرب پروردگارشان دورند (15).
آن گاه وارد جهنم شوند (16).
سپس به ايشان گفته شود كه اين همان چيزي است كه آن را تكذيب مي‌كرديد (17).
نه، نامه نيكان در عليين است (18).
و تو چه داني كه عليين چيست؟ (19).
كتابي است نوشته شده (20).
كه مقربان شاهد آنند (21).

بيان آيات ..... ص : 378

اشاره

اين سوره با تهديد اهل تطفيف و كم‌فروشي در كيل و وزن آغاز شده و كم‌فروشان را تهديد مي‌كند به اينكه در يوم عظيم كه روز قيامت است براي جزا مبعوث مي‌شوند، و اين مطلب را با تفصيل جرياني كه در آن روز بر سر فجار و ابرار مي‌آيد خاتمه مي‌دهد.
و آيات اول اين سوره كه سخن از مطففين دارد از نظر سياق با آيات مدني، و آيات آخرش با سياق سوره‌هاي مكي مناسب‌تر است.
" وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفِينَ" كلمه" تطفيف" به معناي نقص در كيل و وزن است كه خداي تعالي از آن نهي كرده، و آن را افساد در زمين خوانده، و از شعيب حكايت كرده كه به قوم خود گفت:" وَ يا
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 379
قَوْمِ أَوْفُوا الْمِكْيالَ وَ الْمِيزانَ بِالْقِسْطِ وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُمْ وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ"
«1»، و ما در تفسير همين آيه در سوره هود بحث كرديم كه چرا كم‌فروشي، افساد در زمين است.

[چند وجه در باره اينكه در توصيف" مطففين" به" الَّذِينَ إِذَا اكْتالُوا عَلَي النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ ..." خريدن به وزن گفته نشده ..... ص : 379

" الَّذِينَ إِذَا اكْتالُوا عَلَي النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ وَ إِذا كالُوهُمْ أَوْ وَزَنُوهُمْ يُخْسِرُونَ" مصدر" اكتيال" كه فعل" اكتالوا" از آن مشتق است، وقتي با حرف" من" متعدي مي‌شود به معناي كيل گرفتن از مردم (و يا به عبارتي، خريدن كالا با كيل تمام است)، و اگر با حرف" علي" متعدي شود به معناي ضرر. (و يا دادن جنس به مردم به كيل ناقص) است «2».
و اما كلمه" كيل" كه مصدر فعل" كالوا" است به معناي كيل دادن به مردم است، (كه خود من ترازو دارم) وقتي گفته مي‌شود." كاله الطعام و وزنه" معنايش اين است كه كالاي مردم را وزن وكيل كرد، چيزي كه هست از ميان همه طوائف عرب، اهل حجاز براي رساندن اين معنا مي‌گويند:" كاله الطعام و وزنه" و ساير طوائف عرب مي‌گويند:" كال له الطعام و وزن له- طعام و كالا را براي او كيل وزن كرد". و قرآن كريم به طوري كه مجمع البيان «3» گفته به لغت اهل حجاز نازل شده، و كلمه" استيفاء" كه فعل" يستوفون" مشتق از آن است به معناي گرفتن حق بطور تمام و كامل است، و كلمه" اخسار" به معناي افكندن ديگران در خسارت است.
و معناي آيه اين است كه: وقتي از مردم، كالايي مي‌گيرند حق خود را به تمام و كمال دريافت مي‌كنند، ولي وقتي مي‌خواهند كالايي به مردم بدهند به كيل يا وزن ناقص مي‌دهند، و مردم را به خسران و ضرر مي‌اندازند.
پس مضمون مجموع دو آيه يك مذمت است، و آن اين است كه مطففين حق را براي خود رعايت مي‌كنند، ولي براي ديگران رعايت نمي‌كنند. و به عبارتي ديگر حق را براي ديگران آن طور كه براي خود رعايت مي‌كنند رعايت نمي‌نمايند، و اين خود باعث تباهي اجتماع انساني است كه اساس آن بر تعادل حقوق متقابل است، و اگر اين تعادل از بين برود و فاسد شود همه چيز فاسد مي‌شود.
__________________________________________________
(1)اي مردم من، به كيل و وزن وفا كنيد، و عدالت را در ميزان رعايت كنيد، و اموال مردم را به بخس مخوريد، و در زمين افساد و طغيان مورزيد. سوره هود، آيه 84.
(2)كه در هر دو صورت ترازودار ديگري است، در صورت اول كه خريدارم، مي‌خواهم كيل مرا چرب بكشد، و در صورت دوم كه فروشنده‌ام مي‌خواهم خشك بكشد." مترجم".
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 451.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 380
در آيه شريفه در مقابل كيل، وزن را آورد، ولي در مقابل اكتيال" اءتزان" را نياورد، بعضي «1» در سبب آن گفته‌اند: براي اين بوده كه مطففين، معامله‌گراني بودند كه اغلب حبوبات و سبزيجات و متاعهاي ديگر را كلي مي‌خريدند و خرده خرده به تدريج مي‌فروختند، و عادت در بيشتر اين اجناس اين است كه با كيل سنجيده شود نه به وزن، بدين جهت تنها اكتيال را ذكر كرد، و از اءتزان نام نبرد چون اساس آيه بر غالب است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند اگر نامي از" اءتزان" نياورد براي اين بود كه كيل و وزن هر دو وسيله خريد و فروش است، آوردن يكي از آنها دلالت بر ديگري هم دارد.
ولي اين توجيه درست نيست، براي اينكه اين حرف در كلمه" كيل" هم مي‌آيد چرا در برابر كيل وزن را ذكر كرد، ولي در برابر اكتيال اءتزان را ذكر نكرد؟ پس اين وجه خالي از تحكم نيست.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: اين دو آيه عادت و رسم كساني را حكايت مي‌كند كه سوره درباره آنان نازل شده، مردمي كه تنها با كيل مي‌خريدند، ولي در هنگام فروش بعضي كالاها را كيل و بعضي را وزن مي‌كردند.
اين وجه نيز ادعايي بدون دليل است.
بعضي «4» ديگر در توجيه ذكر اكتيال و عدم ذكر اءتزان وجوهي ديگر آورده‌اند كه خالي از ضعف نيست.

[احتمال بر انگيخته شدن بعد از مرگ براي اجتناب از محرمات كافي است ..... ص : 380

" أَ لا يَظُنُّ أُولئِكَ أَنَّهُمْ مَبْعُوثُونَ لِيَوْمٍ عَظِيمٍ" استفهام در اين آيه انكاري، و براي برانگيختن تعجب شنونده است، و كلمه" ظن" در آن به همان معناي معروف است. و كلمه" اولئك" اشاره به مطففين است، و اگر براي اشاره به آنان اين كلمه را كه مخصوص اشاره به دور است برگزيد، براي اين بود كه بفهماند كم‌فروشان از رحمت خدا دورند. و منظور از" يوم عظيم"، روز قيامت است كه در آن به عملشان كيفر داده مي‌شوند.
و اگر اكتفاء كرد به ظن و گمان به مساله قيامت و حساب، با اينكه اعتقاد به معاد بايد علمي و يقيني باشد، براي اشاره به اين حقيقت است كه در اجتناب از كم‌فروشي احتمال خطر و ضرر آخرتي هم كافي است، اگر كسي يقين به قيامت نداشته
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 70.
(2 و 3 و 4)روح المعاني، ج 30، ص 70. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 381
باشد، و تنها احتمال آن را بدهد همين احتمال كه ممكن است قيامت راست باشد، و خداي تعالي در آن روز عظيم مردم را بدانچه كرده‌اند مؤاخذه كند، كافي است كه او را از كم‌فروشي باز بدارد.
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: كلمه" ظن" در اينجا به معناي يقين است.
" يَوْمَ يَقُومُ النَّاسُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ" مراد از" روزي كه مردم براي رب العالمين به پا مي‌خيزند"، روز قيامت است كه سر از قبرها بر مي‌آورند، و اين تعبير كنايه است از اينكه بعد از مردن دوباره زنده مي‌شوند تا خدا در بين آنان حكم و داوري كند.

[توضيح مفردات و جملات آيات:" كَلَّا إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ ..."] ..... ص : 381

" كَلَّا إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ وَ ما أَدْراكَ ما سِجِّينٌ كِتابٌ مَرْقُومٌ وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ" اين آيه- به طوري كه بعضي «2» ها گفته‌اند- ردع و انكار عمل زشت كم‌فروشي و غفلت از روز بعث و حساب است.
" إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ ..."- بطوري كه دقت در سياق اين چهار آيه و مقايسه آنها با يكديگر، و نيز آنچه از مقايسه مجموع اين چهار آيه با مجموع چهار آيه‌اي كه با جمله" كَلَّا إِنَّ كِتابَ الْأَبْرارِ ..." شروع مي‌شود آنچه به دست مي‌آيد اين است كه: مراد از كلمه" سجين" چيزي است كه مقابل و مخالف" عليين" باشد، و چون معناي عليين علو روي علو ديگر و يا به عبارتي علو دو چندان است، معلوم مي‌شود منظور از سجين هم سفلي روي سفلاي ديگر، و يا به عبارتي پستي دو چندان و گرفتاري در چنان پستي است، هم چنان كه آيه" ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَ" «3» بدان اشاره مي‌كند، پس از هر معنا نزديك‌تر به ذهن اين است كه اين كلمه مبالغه در" سجن- حبس" باشد، هم چنان كه كلمه" سكير" و" شريب" مبالغه در" سكر- مستي" و" شرب- نوشيدن" است، در نتيجه معناي آيه- همانطور كه ديگران هم گفته‌اند- اين است كه كتاب فجار در حبس و زنداني است كه هر كس در آن بيفتد بيرون شدن برايش نيست.
كلمه" كتاب" به معناي مكتوب است، آن هم نه از كتابت به معناي قلم دست گرفتن و در كاغذ نوشتن، بلكه از كتابت به معناي قضاي حتمي است، و منظور از" كتاب
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 70.
(2)روح المعاني، ج 30، ص 71.
(3)سپس او را به پايين‌ترين مرحله بازگردانديم. سوره تين، آيه 5.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 382
فجار" سرنوشتي است كه خدا براي آنان مقدر كرده، و آن جزايي است كه با قضاي حتميش اثبات فرموده.
پس حاصل آيه اين شد: آنچه خداي تعالي به قضاي حتميش براي فجار مقدر و آماده كرده در سجين است كه سجني بر بالاي سجني ديگر است، به طوري كه اگر كسي در آن بيفتد تا ابد و يا تا مدتي بس طولاني در آن خواهد بود. و جمله" وَ ما أَدْراكَ ما سِجِّينٌ" چيز تازه‌اي ندارد، جز اينكه مي‌خواهد مردم را از سجين بترساند، و بفهماند آن قدر سخت است كه با زبان بشري نمي‌توان معرفيش كرد.
" كِتابٌ مَرْقُومٌ"- اين جمله بر روي هم خبري است براي مبتدايي كه حذف شده، و آن ضميري است كه به كلمه" سجين" بر مي‌گردد، و مجموع" هو كتاب مرقوم" بيانگر آن است و كلمه" كتاب" در اينجا نيز به معناي مكتوب است از كتابت، و به معناي قضاء و اثبات مي‌باشد، و كلمه" مرقوم" از ماده رقم است، كه راغب گفته به معناي خط درشت است. و بعضي گفته‌اند به معناي نقطه‌گذاري هر نوشته است، و در آيه" كِتابٌ مَرْقُومٌ" هر دو احتمال هست «1».
ولي به نظر ما معناي دوم با مقام مناسب‌تر باشد، در آن صورت جمله مورد بحث اشاره‌اي به اين معنا خواهد بود كه آنچه براي آنان مقدر شده كاملا روشن است، و هيچ ابهامي در آن نيست، به اين معنا كه حتمي و مشخص است و تخلف‌پذير نيست.
در اينجا اين سؤال پيش مي‌آيد كه: در اين چند آيه كتاب ظرف شده براي كتاب، چون فرموده كتاب فجار در سجين است كه آن نيز كتابي است مرقوم، و اين معقول نيست كه چيزي ظرف خودش باشد؟
در جواب مي‌گوييم: هيچ عيبي ندارد چون از باب ظرف شدن كل براي جزء است، و هيچ اشكالي هم ندارد، پس سجين كتابي است جامع كه در آن خيلي سرنوشت‌ها نوشته شده و از آن جمله كتاب و سرنوشت فجار است.
و جمله" وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ" نفريني بر فجار و خبر مرگ ايشان است، و در آن فجار را تكذيب‌گران خوانده، و كلمه" يومئذ" به حسب معنا ظرف است براي جمله" إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ"، مي‌فرمايد هلاك شوند فجار- كه همان تكذيب‌گران باشند- در روزي كه آنچه خدا برايشان مقدر كرده و جزايي كه قضايش را رانده محقق شود، و عذابي كه
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" رقم".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 383
برايشان فراهم ساخته بر سرشان بيايد.
اين بود آن معنايي كه گفتيم دقت در مجموع چهار آيه به دست مي‌دهد، و اين چهار آيه داراي سياقي واحد و متصل و اجزايش با هم سازگار است.

[اقوال مفسرين در بيان مراد از مفردات و جملات اين آيات ..... ص : 383

ليكن مفسرين در مفردات اين چهار آيه اقوالي متفرق دارند: مثلا گفته‌اند: «1» كتاب در جمله" إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ" به معناي مكتوب است، و مراد از آن نامه‌هاي اعمال است. و بعضي «2» گفته‌اند: كتاب مصدر و به همان معناي مصدري- كتابت- است، و در كلام مضافي است كه حذف شده، و تقدير كلام" ان كتابة عمل الفجار لفي سجين- كتابت اعمال فجار در سجين است" مي‌باشد.
و يا گفته‌اند: «3» فجار اعم است از تكذيب‌گران، پس شامل كفار و فساق هر دو مي‌شود.
و يا گفته‌اند: «4» مراد از سجين، طبقه هفتم زمين است، كه نامه فجار را آنجا مي‌گذارند. و بعضي «5» گفته‌اند: دره‌اي است در جهنم، و يا چاهي است در آنجا. و بعضي «6» گفته‌اند: اصلا كلمه سجين نام نامه‌هاي اعمال فجار است. و بعضي گفته‌اند: سجين اول نام جايي است كه نامه اعمال فجار را آنجا مي‌گذارند، و دومي نام نامه اعمال آنان است، و بعضي «7» گفته‌اند: نام كتابي است كه جامع همه نامه‌هاي اعمال بد است، كه اعمال فجار از جن او انس در آن نوشته شده. و بعضي «8» گفته‌اند مراد از آن، خسارت و خواري است، نظير اينكه وقتي بخواهند نهايت درجه سقوط كسي را برسانند مي‌گويند فلاني به حضيض رسيد. و بعضي «9» گفته‌اند: كلمه" سجين" بدل از كلمه" سجيل" است، كه لامش مبدل به نون شده است، هم چنان كه از جبرئيل تعبير مي‌كنند جبرين، و از اين قبيل سخناني كه درباره مفردات آيات چهارگانه گفته‌اند.
و همچنين سخناني كه در باره جملات آن دارند، مثل اينكه گفته‌اند: «10» جمله" كِتابٌ مَرْقُومٌ" بيان و تفسير سجين نيست، بلكه تفسير كتاب است كه در جمله" إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ"
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)روح المعاني، ج 30، ص 71.
(5 و 6)مجمع البيان، ج 10، ص 453.
(7)روح المعاني، ج 30، ص 71.
(8)الجامع لاحكام القرآن، ج 10، ص 258.
(9)تفسير روح المعاني، ج 30، ص 72.
(10)مجمع البيان، ج 10، ص 453.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 384
آمده. و يا گفته‌اند «1»: جمله" وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ" متصل است به جمله" يَوْمَ يَقُومُ النَّاسُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ"، و سه آيه ديگر كه بين اين دو آيه واقع شده جمله معترضه است.
و خواننده عزيز اگر در اين سخنان دقت كند خواهد ديد كه بسياري از آنها صرف تحكم و بي دليل حرف زدن است.
علاوه بر اين، اين سخنان سياق واحد و متصل آيات مربوط به هم را پاره مي‌كند، چون گفتيم اين چند آيه در مقابل چهار آيه آينده است كه كتاب ابرار را توصيف مي‌كنند، و سياقي واحد و متصل دارند، پس ديگر حاجت به آن نيست كه متعرض تك تك آن اقوال و مناقشه در آنها شويم.

[گناه زياد و مستمر، سر انجام انسان را به تكذيب روز جزا منتهي مي‌كند] ..... ص : 384

" الَّذِينَ يُكَذِّبُونَ بِيَوْمِ الدِّينِ" اين آيه، كلمه" مكذبين" در آيه قبل را تفسير مي‌كند، و مؤيد اين نظريه، آيات بعدي است، و ظاهر آن اين است كه مراد از تكذيب، تكذيب قولي و به زبان صريح است، در نتيجه آيه شريفه و مذمت آن فقط شامل كفار مي‌شود، و فاسقان از اهل ايمان را شامل نمي‌شود، پس بايد بگوييم منظور از مطففين هم همه كم‌فروشان نيست، بلكه مراد كفار كم‌فروش است.
مگر اينكه بگوييم منظور از تكذيب، اعم از تكذيب زباني است كه تكذيب عملي را هم شامل مي‌شود، و چه بسا آيه قبل هم كه مي‌فرمود:" أَ لا يَظُنُّ أُولئِكَ أَنَّهُمْ مَبْعُوثُونَ" اين نظريه را تاييد كند.
" وَ ما يُكَذِّبُ بِهِ إِلَّا كُلُّ مُعْتَدٍ أَثِيمٍ".
كلمه" معتد" اسم فاعل از مصدر" اعتداء" است، كه معناي تجاوز را مي‌دهد، و مراد در اينجا تجاوز از حدود عبوديت است، و كلمه" اثيم" به معناي كسي است كه گناهان بسيار داشته باشد، به طوري كه گناهانش روي هم انباشته شده، و به كلي در شهوات غرق شده باشد.
و معلوم است كه يگانه مانعي كه انسان را از گناه باز مي‌دارد ايمان به بعث و جزا است، و كسي كه در شهوات فرو رفته و دلش گناه دوست شده باشد، حاضر نيست منع هيچ مانعي از گناه را و از آن جمله مساله قيامت را بپذيرد، و نسبت به گناهان بي رغبت و متنفر شود، در نتيجه گناه زياد، كار او را بدينجا منتهي مي‌كند كه قيامت و جزا را بكلي انكار مي‌نمايد، آيه شريفه زير همين مساله را خاطرنشان مي‌سازد:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 453.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 385
" ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواي أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ" «1».
" إِذا تُتْلي عَلَيْهِ آياتُنا قالَ أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ" منظور از آيات خدا در اينجا همان آيات قرآن است، براي اينكه سخن از تلاوت آن آيات دارد، و كلمه" اساطير" جمع اسطوره است، كه به معناي نوشته شده سطر به سطر است، و منظور كفار اين بوده كه اين آيات قرآني اباطيل امت‌هاي گذشته است.
و معناي آيه اين است كه چون آيات قرآن بر آنان تلاوت مي‌شود، آياتي كه ايشان را از گناه و نافرماني خدا بر حذر داشته و از روز قيامت و جزاي آن انذار مي‌كنند، در مقابل مي‌گويند اينها اباطيلند.

[اعمال زشت صفا و جلاي نفس را تيره كرده به آن نقش و صورتي مي‌دهند كه از درك حق مانع مي‌گردد] ..... ص : 385

" كَلَّا بَلْ رانَ عَلي قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ" اين جمله ردع و انكار سخن تكذيب‌گران، يعني رد" أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ" است.
راغب گفته: كلمه" رين" به معناي غبار و زنگ، و يا به عبارتي تيرگي است كه روي چيز گرانبهايي بنشيند (در نسخه‌اي ديگر آمده روي چيز شفافي بنشيند)، در قرآن آمده كه:" بَلْ رانَ عَلي قُلُوبِهِمْ ..." يعني گناهان مانند زنگي و غباري شد كه روي جلاي دلهاشان را گرفت، و آن دلها را از تشخيص خير و شر كور كرد «2».
پس اين" زنگ بودن گناهان بر روي دلهاي آنان" عبارت شد از حائل شدن گناهان بين دلها، و بين تشخيص حق، آن طور كه هست.
از اين آيه شريفه سه نكته استفاده مي‌شود:
اول اينكه: اعمال زشت نقش و صورتي به نفس مي‌دهد، و نفس آدمي را به آن صورت در مي‌آورد.
دوم اينكه: اين نقوش و صورت‌ها مانع آن است كه نفس آدمي حق و حقيقت را درك كند، و ميان آن و درك حق حائل مي‌شود.
سوم اينكه: نفس آدمي بحسب طبع اوليش صفا و جلايي دارد كه با داشتن آن حق را آن طور كه هست درك مي‌كند، و آن را از باطل، و نيز خير را از شر تميز مي‌دهد، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" «3».
__________________________________________________
(1)و سپس سرانجام كار كساني كه مرتكب گناهان مي‌شوند، اين است كه آيات خدا را تكذيب نموده و آن را استهزاء نمايند. سوره روم، آيه 10.
(2)مفردات راغب، ماده" رين".
(3)و سوگند به نفس آدمي و آن كس كه آن را منظم ساخته، سپس خير و شر را به او الهام كرده است. سوره شمس، آيه 7 و 8. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 386
كَلَّا إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ" اين آيه انكار از ارتكاب گناهاني است كه فرمود بين قلب و درك حق حائل مي‌شود، و مراد از" محجوب بودن از پروردگارشان در روز قيامت" محروم بودنشان از كرامت قرب و منزلت او است. و شايد مراد آن مفسر «1» هم كه گفته: منظور محجوب بودن از رحمت خداست همين باشد.
پس معناي محجوب بودن اين نيست كه از معرفت خدا محجوبند، چون در روز قيامت همه حجابها برطرف مي‌شود، يعني همه اسبابهاي ظاهري كه در دنيا واسطه ميان خدا و خلق بودند از كار مي‌افتند و در نتيجه تمام خلايق معرفتي تام و كامل به خداي تعالي پيدا مي‌كنند، هم چنان كه فرمود:" لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ" «2» و نيز فرمود:" وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ" «3».
" ثُمَّ إِنَّهُمْ لَصالُوا الْجَحِيمِ" معنايش اين است كه ايشان داخل جحيم خواهند شد، دخولي كه بيرون شدن برايش نيست.- بعضي «4» گفته‌اند معنايش اين است كه حرارت آن را مي‌چشند-. و كلمه" ثم" در اين آيه و آيه بعديش براي تراخي و بعديت در كلام است، پس بعديت زماني نيست، بلكه رتبي است.
" ثُمَّ يُقالُ هذَا الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ" اين آيه توبيخي كوبنده است از خازنان دوزخ و يا از اهل دوزخ، به كساني كه وارد آن مي‌شوند.

[معناي" عليين" كه فرمود كتاب ابرار در آن است و چند قول در اين باره ..... ص : 386

" كَلَّا إِنَّ كِتابَ الْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ كِتابٌ مَرْقُومٌ" اين سه آيه نيز ردع است، البته در معناي ردعي كه در آيه" كَلَّا إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ" بود، و كلمه" عليون"- همانطور كه در سابق هم گفتيم- به معناي علوي روي علو ديگر است، و يا به عبارتي ديگر علوي دو چندان كه با درجات عالي و منازل قرب به خداي تعالي منطبق مي‌شود، هم چنان كه گفتيم سجين بر خلاف اين معنا است.
__________________________________________________
(1)الجامع لاحكام القرآن، ج 10، ص 261.
(2)در آن روز سلطنت عالم با كيست؟ با خداي قاهر منتقم يكتا است. سوره مؤمن، آيه 16.
(3)و مي‌دانند كه خداوند حق مبين است. سوره نور، آيه 25.
(4)روح المعاني، ج 30، ص 73.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 387
سخني كه بتوان در تفسير اين سه آيه گفت همان سخناني است كه در باره سه آيه گذشته كه در مقابل اين سه آيه بود و مي‌فرمود:" إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ وَ ما أَدْراكَ ما سِجِّينٌ كِتابٌ مَرْقُومٌ" گفتيم.
پس معناي آن، اين است كه: آنچه براي ابرار مقدر شده، و قضايش رانده شده، تا جزاي نيكوكاريهاي آنان باشد، در عليين قرار دارد، و تو اي پيامبر! نمي‌داني عليين چيست، امري است نوشته شده، و قضايي است حتمي و مشخص و بدون ابهام.
مفسرين در اين آيات سخناني دارند، هم چنان كه در آيات قبل داشتند، چيزي كه هست در اين آيه در خصوص كلمه" عليين" اين را هم گفته‌اند «1» كه: معنايش آسمان هفتم است، كه در تحت عرش قرار دارد، و منزلگاه ارواح مؤمنين است. و نيز گفته‌اند: «2» عليين همان سدرة المنتهي است، كه اعمال بدانجا منتهي مي‌شود.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: لوحي است از زبرجد آويزان، در تحت عرش كه اعمال بندگان در آن نوشته شده.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مراتب عاليه‌اي است كه محفوف به جلالت است.
اشكالي كه به اين سخنان وارد است همان اشكالي است كه در باره اقوال وارده در خصوص آيات گذشته كرديم و گفتيم كه هيچ دليلي بر هيچ يك از اين اقوال نيست.

[مراد از" مقربون" و اينكه ايشان عليين را مي‌بينند] ..... ص : 387

" يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ" مناسب‌تر با معنايي كه براي آيات قبل كرديم اين است كه بگوييم:" شهادت" در اين جمله به معناي معاينه و به چشم خود ديدن است، و" مقربين"، قومي از اهل بهشتند كه درجه‌شان از درجه عموم ابرار به بياني كه در تفسير آيه" عَيْناً يَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبُونَ" خواهد آمد بالاتر است، پس مراد اين است كه مقربين، عليين را با ارائه خداي تعالي مي‌بينند، و خداي عز و جل نظير اين مشاهده را در باره دوزخ آورده و فرموده" كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ" «5»، و از اين آيه استفاده مي‌شود كه مقربين همان اهل يقينند.
بعضي «6» از مفسرين گفته‌اند: شهادت به معناي حضور است، و مقربين، ملائكه‌اند، و مراد اين است كه ملائكه حاضر برنامه اعمال ايشان هستند، هنگامي كه آن را به سوي خداي تعالي بالا مي‌برند.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4)مجمع البيان، ج 10، ص 455.
(5)حاشا كه اگر داراي علم اليقين بوديد، دوزخ را به چشم خود مي‌ديديد. سوره تكاثر، آيه 6.
(6)مجمع البيان، ج 10، ص 455.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 388
بعضي ديگر گفته‌اند: مقربين، هم ابرارند و هم ملائكه.
مؤلف: اين دو قول مبني بر اين است كه: مراد از كتاب، صحيفه اعمال باشد، و ما در سابق گفتيم كه اين احتمال ضعيف است.

بحث روايتي [(رواياتي راجع به:" نزول سوره مطففين"، در عليين بودن كتاب ابرار و در سجين بودن كتاب فجار، و فساد و" رين" قلب بر اثر ارتكاب گناه)] ..... ص : 388

در تفسير قمي و در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) روايت شده كه فرموده: اين سوره يعني سوره مطففين وقتي نازل شد كه رسول خدا (ص) وارد مدينه شده بود، و مردم مدينه در آن روز از حيث ترازوداري بدترين مردم بودند، و در نتيجه آمدن اين سوره ترازوداريشان خوب شد «1».
و در اصول كافي به سند خود از ابو حمزه ثمالي روايت كرده كه گفت از امام باقر (ع) شنيدم كه مي‌فرمود:" خداي عز و جل ما را از أعلي عليين آفريد، و قلوب شيعيان ما را از همان چيزي آفريد كه ما را آفريد، و اما بدنهايشان را از چيزي پايين مرتبه‌تر بيافريد، پس قلوب شيعيان ما همواره براي ما مي‌تپد، و به سوي ما عشق مي‌ورزد، چون از همان چيزي خلق شده كه ما خلق شده‌ايم. آن گاه اين آيه را تلاوت كرد:" كَلَّا إِنَّ كِتابَ الْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ كِتابٌ مَرْقُومٌ يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ".
و دلهاي دشمنان ما را از سجين و دلهاي شيعيان آنان را نيز از همان آفريده كه آنان را از آن آفريده، و بدنهايشان را از چيزي پايين مرتبه‌تر خلق كرده، و به همين جهت دلهاي شيعيان آنان به سوي آنان تمايل دارد، چون از همان خلق شده كه آنان از آن خلق شده‌اند، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:" كَلَّا إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ وَ ما أَدْراكَ ما سِجِّينٌ كِتابٌ مَرْقُومٌ وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ" «2».
مؤلف: صاحب كافي نظير اين روايت را به طريق ديگر از ثمالي از آن جناب نقل كرده «3»، و نيز صاحب علل الشرائع نظير آن را به سند خود- البته مقداري از راويان آخر آن را نام نبرده- از زيد شحام از امام صادق (ع) نقل كرده «4». و اين احاديث به طوري كه ملاحظه
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 410.
(2)اصول كافي، ج 1، ص 390، ح 4.
(3)اصول كافي، ج 2، ص 4، ح 4.
(4)علل الشرائع، ج 1، ص 117، ح 4.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 389
مي‌فرماييد مؤيد بياني است كه ما در تفسير اين آيات داشتيم.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" كَلَّا إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ" آمده كه امام فرمود آنچه از عذاب كه خدا براي فجار نوشته در سجين است «1».
و نيز در همان كتاب در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) روايت شده كه فرمود، سجين عبارت است از طبقه هفتم زمين، و عليون عبارت است از آسمان هفتم «2».
مؤلف: اين روايت اگر صحيح باشد بر اين اساس است كه بهشت به عنايتي در جهت بالا، و دوزخ در جهت پايين باشد، و اين معنا را روايات ديگري نظير اين روايت دارد، مثل آن رواياتي كه فرموده" قبر يا روضه‌اي از رياض بهشت و يا حفره‌اي از حفره‌هاي دوزخ است". و يا رواياتي كه" برهوت" را مكاني در جهنم خوانده.
و در الدر المنثور است كه ابن مبارك از سعيد بن مسيب روايت كرده كه گفت:
سلمان و عبد اللَّه بن سلام به هم برخوردند، يكي به ديگري گفت: اگر قبل از من از دنيا رفتي بخوابم بيا و به من خبر بده كه پروردگارت با تو چه كرده، و اگر من جلوتر از تو مردم اين كار را مي‌كنم و به تو خبر مي‌دهم. عبد اللَّه گفت: چطور چنين چيزي ممكن است؟ سلمان گفت:
بله ممكن است، چون ارواح مؤمنين در برزخي از زمين قرار دارند، هر كجا بخواهند مي‌روند، ولي جان كفار در سجين است (و خدا داناتر است) «3».
و در اصول كافي به سند خود از زراره از امام باقر (ع) روايت آورده كه فرمود: هيچ بنده‌اي نيست مگر آنكه در قلبش لكه‌اي سفيد هست، وقتي گناهي بكند در اين لكه سفيد لكه‌اي سياه پيدا مي‌شود، اگر از آن گناه توبه كند آن لكه سياه پاك مي‌شود، و اگر هم چنان به گناه خود ادامه دهد لكه سياه زياد مي‌شود و زياد مي‌شود تا آنكه همه سفيدي را بپوشاند، همين كه سفيدي پوشيده شد، ديگر تا ابد صاحبش به سوي خير بر نمي‌گردد، و اين كلام خداي عز و جل است كه مي‌فرمايد:" كَلَّا بَلْ رانَ عَلي قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ" «4».
مؤلف: اين معنا در الدر المنثور هم از عده‌اي از نويسندگان كتب حديث از ابو هريره از رسول خدا (ص) نقل شده «5».
و نيز در اصول كافي به سند خود از عبد اللَّه بن محمد حجال، از بعضي از راويان شيعه
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير قمي، ج 2، ص 410.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 325.
(4)اصول كافي، ج 2، ص 273، ح 20. [.....]
(5)الدر المنثور، ج 6، ص 325.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 390
- با حذف راويان آخر حديث- روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: با يكديگر مذاكره كنيد و بديدن يكديگر برويد و احاديث را براي يكديگر نقل كنيد، كه حديث مايه جلاي دلها است، و دلها زنگ مي‌زند آن چنان كه شمشير زنگ مي‌زند، و جلاي آن حديث است «1».
و از روضة الواعظين نقل شده كه گفت امام باقر (ع) فرمود: هيچ چيز قلب آدمي را بقدر گناه فاسد نمي‌كند، قلب وقتي با گناه آشنا شد، روز به روز بيشتر متمايل بدان مي‌شود، تا جايي كه گناه بر آن چيره شود، آن وقت است كه قلب زير و رو گشته بالا و پايين مي‌شود. رسول خدا (ص) فرمود: وقتي مؤمن گناهي مرتكب شود، لكه سياهي در قلبش پيدا مي‌شود، اگر توبه كند و دل از گناه بكند، و از پروردگارش طلب مغفرت كند، دوباره قلبش صيقلي و شفاف مي‌شود، و اگر زيادتر گناه كند، آن لكه زيادتر مي‌شود، اين همان" رين" است كه خداي تعالي در باره‌اش در كتاب كريمش فرموده:" كَلَّا بَلْ رانَ عَلي قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ" «2».
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 41، ح 8.
(2)روضة الواعظين، ج 2، ص 414.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 391

[سوره المطففين (83): آيات 22 تا 36] ..... ص : 391

اشاره

إِنَّ الْأَبْرارَ لَفِي نَعِيمٍ (22) عَلَي الْأَرائِكِ يَنْظُرُونَ (23) تَعْرِفُ فِي وُجُوهِهِمْ نَضْرَةَ النَّعِيمِ (24) يُسْقَوْنَ مِنْ رَحِيقٍ مَخْتُومٍ (25) خِتامُهُ مِسْكٌ وَ فِي ذلِكَ فَلْيَتَنافَسِ الْمُتَنافِسُونَ (26)
وَ مِزاجُهُ مِنْ تَسْنِيمٍ (27) عَيْناً يَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبُونَ (28) إِنَّ الَّذِينَ أَجْرَمُوا كانُوا مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا يَضْحَكُونَ (29) وَ إِذا مَرُّوا بِهِمْ يَتَغامَزُونَ (30) وَ إِذَا انْقَلَبُوا إِلي أَهْلِهِمُ انْقَلَبُوا فَكِهِينَ (31)
وَ إِذا رَأَوْهُمْ قالُوا إِنَّ هؤُلاءِ لَضالُّونَ (32) وَ ما أُرْسِلُوا عَلَيْهِمْ حافِظِينَ (33) فَالْيَوْمَ الَّذِينَ آمَنُوا مِنَ الْكُفَّارِ يَضْحَكُونَ (34) عَلَي الْأَرائِكِ يَنْظُرُونَ (35) هَلْ ثُوِّبَ الْكُفَّارُ ما كانُوا يَفْعَلُونَ (36)

ترجمه آيات ..... ص : 391

محققا ابرار غرق در نعمتند (22).
بر اريكه‌ها تكيه زده تماشا مي‌كنند (23).
در سيمايشان طراوت تنعم مشاهده مي‌شود (24).
از شراب بي‌غش و صافي به ايشان مي‌نوشانند (25).
شرابي كه مهر و مومش مشك است و شايسته است كه مردم نسبت به چنين زندگي مسابقه بگذارند (26).
شرابي كه ممزوج با چشمه تسنيم است (27).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 392
منظور چشمه‌اي است خاص مقربين كه جز از آن نمي‌نوشند (28).
امروز مجرمين همواره به كساني كه ايمان آورده‌اند مي‌خندند (29).
و وقتي به آنان برمي‌خورند با اشاره چشم به استهزاي ايشان مي‌پردازند (30).
و چون به همفكران خود مي‌رسند خوشحالانه برمي‌خورند (31).
و چون به مؤمنين برمي‌خورند به يكديگر مي‌گويند اينها گمراهانند (32).
و خداي تعالي اين مجرمين را نگهبان و مسئول مؤمنين نكرده (33).
و چون در دنيا چنين بودند امروز مؤمنين به كفار مي‌خندند (34).
و بر اريكه‌هاي خود تكيه زده تماشا مي‌كنند (35).
ببينند آيا كفار در برابر كرده‌هايشان چه جزايي مي‌بينند (36).

بيان آيات [جلالت قدر ابرار و نعمت‌هاي بهشتي ايشان ..... ص : 392

اشاره

در اين آيات تا حدودي جلالت قدر ابرار، و عظمت مقام آنان نزد خداي تعالي، و خرمي زندگي در بهشتشان را بيان نموده، مي‌فرمايد: اين ابرار كه امروز مورد استهزاء و طعنه كفارند، به زودي به كفار خواهند خنديد، و عذابي را كه به ايشان مي‌رسد تماشا خواهند كرد.
" إِنَّ الْأَبْرارَ لَفِي نَعِيمٍ" كلمه" نعيم" به معناي نعمت بسيار است، و اگر اين كلمه را نكره آورد خواست بفهماند عظمت آن شناختني نيست. و معناي آيه اين است كه ابرار در نعمت بسياري قرار دارند، كه آن نعمت در وصف نمي‌گنجد.
" عَلَي الْأَرائِكِ يَنْظُرُونَ" كلمه" ارائك" جمع اريكه است، كه به معناي جايگاهي است كه در حجله يعني اطاق مخصوص عروس درست مي‌كنند، و اينكه جمله" ينظرون" را مطلق آورد، و هيچ قيدي براي آن ذكر نكرد، خود مؤيد اين است كه مراد نظر كردنشان به مناظر زيبا و خرم بهشت و نعمت‌هاي دائمي موجود در آن است. ولي بعضي «1» گفته‌اند: مراد نظر كردن به كيفر كفار است. ليكن اين گفتار درست نيست «2».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 457.
(2)چون نظر كردن به كيفر كفار را در آيه" هَلْ ثُوِّبَ الْكُفَّارُ ..." صريحا بيان كرده،" مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 393
" تَعْرِفُ فِي وُجُوهِهِمْ نَضْرَةَ النَّعِيمِ" كلمه" نضرة" به معناي بهجت و رونق است، و خطاب در اين جمله به رسول خدا (ص) است، اما نه به اين اعتبار كه پيامبر است، بلكه به اين اعتبار كه مي‌تواند نظر كند و بشناسد، پس اين حكم شامل هر كسي است كه بتواند نظر كند و بشناسد، و معنايش اين است كه هر كس به چهره‌هاي بهشتيان نظر كند، رونق و خرمي ناشي از برخورداري از نعمت‌هاي بهشت را در چهره‌هايشان مي‌شناسد.
" يُسْقَوْنَ مِنْ رَحِيقٍ مَخْتُومٍ" كلمه" رحيق" به معناي شراب صاف و خالص از غش است، و به همين مناسبت آن را به وصف مختوم توصيف كرده، چون همواره چيزي را مهر و موم مي‌كنند كه نفيس و خالص از غش و خلط باشد، تا چيزي در آن نريزند و دچار ناخالصيش نكنند.

[توجيه نحوي توالي دو حرف عطف در" وَ فِي ذلِكَ فَلْيَتَنافَسِ الْمُتَنافِسُونَ ..."] ..... ص : 393

" خِتامُهُ مِسْكٌ وَ فِي ذلِكَ فَلْيَتَنافَسِ الْمُتَنافِسُونَ" بعضي «1» گفته‌اند: كلمه" ختام" به معناي وسيله مهر زدن است، مي‌فرمايد وسيله مهر زدن بر آن رحيق بجاي گل و لاك و امثال آن- كه در دنيا بوسيله آنها مهر و موم مي‌كنند- مشك است. بعضي «2» گفته‌اند: منظور از ختام، آخرين طعمي است كه از آن شراب در دهان مي‌ماند، مي‌فرمايد آخرين طعم آن بوي مشك است.
" وَ فِي ذلِكَ فَلْيَتَنافَسِ الْمُتَنافِسُونَ"- كلمه" تنافس" به معناي زورآزمايي افراد در ربودن چيزي از دست يكديگر است، ولي در مورد آيه و مقامي كه دارد به معناي مسابقه است.
هم چنان كه همين معنا را در آيه زير به صراحت، خاطرنشان كرده مي‌فرمايد:" سابِقُوا إِلي مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ" «3»، پس در آيه بشر را ترغيب مي‌كند تا بشتابد به سوي آن نعمتي كه با عبارت رحيق مختوم توصيفش كرده.
بعضي «4» در تفسير اين آيه اشكال كرده‌اند به اينكه: در اين آيه حرف عطف بر سر حرف عطفي ديگر درآمده، چون تقدير كلام" و فليتنافس في ذلك ..." است، يعني كلمه" في ذلك" در واقع بعد از فعل امر قرار دارد.
بعضي هم از اين اشكال پاسخ داده‌اند به اينكه حرف شرطي در تقدير كلام است،
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 30، ص 75.
(3)سبقت بگيريد بسوي آمرزشي از پروردگارتان و بهشتي كه سوره حديد، آيه 21.
(4)روح المعاني، ج 30، ص 76.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 394
و حرف" فاء" در جواب شرط واقع شده، و ظرف" في ذلك" مقدم آمده تا عوض از شرط باشد، و تقدير كلام:" و ان اريد تنافس فليتنافس في ذلك المتنافسون- اگر قرار است تنافس و مسابقه‌اي بشود بايد مسابقه‌گران در اين رحيق مختوم تنافس كنند" مي‌باشد.
ممكن هم هست گفته شود جمله" و في ذلك" عطف است بر يك ظرفي ديگر كه متعلق بوده به جمله" فليتنافس"، ولي حذف شده، چون مقام دلالت بر آن مي‌كرده، و چون كلام در وصف نعيم بهشت بوده، مي‌فهماند كه جمله" و في ذلك" ترغيب مؤكد است به تخصيص بعد از تعميم، يعني ترغيب به خصوص رحيق مختوم، بعد از ترغيب به همه نعمت‌هاي بهشتي، و معنايش اين است كه مسابقه‌گران و زورآزمايان بايد بر سر همه نعمت‌هاي بهشتي، و مخصوصا بر سر رحيق مختوم مسابقه بگذارند، كه نوشيدني خاص آنان است، آن وقت آيه شريفه مثل اين مي‌ماند كه بگوييم: همه مؤمنين را احترام كن خصوصا صالحان از ايشان را.
" وَ مِزاجُهُ مِنْ تَسْنِيمٍ" كلمه" مزاج" به معناي وسيله مخلوط كردن است، و كلمه" تسنيم"- به طوري كه آيه بعدي تفسيرش مي‌كند- به معناي چشمه‌اي است در بهشت، كه خداي تعالي نامش را تسنيم نهاده، و از اين ماده كلماتي به معناي بلند كردن و پر شدن نيز آمده، وقتي گفته مي‌شود:
" سنمه"، معنايش اين است كه آن چيز را بلند كرد، و" سنام الإبل" به معناي كوهان شتر است. و نيز گفته مي‌شود:" سنم الاناء" يعني ظرف را پر كرد.
" عَيْناً يَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبُونَ" دو عبارت" شربه" و" شرب به" هر دو به يك معنا است، و كلمه" عينا" مفعول فعلي تقديري است كه يا" اخص" و يا" امدح" است و معنايش اين است كه" مزاج آن شراب از چشمه تسنيم است، كه من آن را اختصاص مي‌دهم و يا مدح مي‌كنم به چشمه‌اي كه ... و جمله" يَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبُونَ" وصف آن چشمه، و مجموع، تفسير براي تسنيم است.
و مفاد آيه اين است كه مقربين صرفا تسنيم را مي‌نوشند، هم چنان كه مفاد جمله" وَ مِزاجُهُ مِنْ تَسْنِيمٍ" اين است كه: آنچه در قدح ابرار از رحيق مختوم هست با تسنيم مخلوط مي‌شود.
و اين معنا به دو نكته دلالت مي‌كند، اول اينكه تسنيم از رحيق مختوم گرانقدرتر است، چون رحيق مختوم با آميخته شدن با تسنيم لذت بخش‌تر مي‌شود. دوم اينكه مقربين در درجه بالاتري از ابرار قرار دارند.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 395

[خنده مؤمنان به كفار در روز جزا در مقابل خنده آن مجرمان به مؤمنان در دنيا] ..... ص : 395

" إِنَّ الَّذِينَ أَجْرَمُوا كانُوا مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا يَضْحَكُونَ" از سياق چنين به دست مي‌آيد كه: مراد از جمله" آنان كه ايمان آوردند" همان ابرار باشند، كه در اين آيات مورد گفتارند، و اگر اينطور تعبير كرد براي اين بود كه بفهماند علت خنديدن كفار به ابرار و استهزاء كردن آنان تنها ايمان آنان بود. هم چنان كه تعبير از كفار به جمله" آنان كه جرم مي‌كردند" براي اين بوده كه بفهماند علت مسخره كردن كفار مسلمانان ابرار را اين بود كه مجرم بودند.
" وَ إِذا مَرُّوا بِهِمْ يَتَغامَزُونَ"
اين آيه عطف است بر جمله" يضحكون"، يعني وقتي به مؤمنين برمي‌خورند با اشاره به چشم يكديگر را به استهزاي آنان وامي‌دارند.
" وَ إِذَا انْقَلَبُوا إِلي أَهْلِهِمُ انْقَلَبُوا فَكِهِينَ" كلمه" فكه"- به فتحه فاء و كسره كاف- به معناي غرور از خوشحالي است، و معناي آيه اين است كه: بعد از آنكه به سوي اهل خود برمي‌گردند از خنديدن به مؤمنين و با چشم و اشاره مسخره كردن ايشان و از عملي كه كردند خوشحال مي‌گردند. ممكن هم هست از فكاهت به معناي گفتگوي چند نفر دوست و مانوس با هم باشد، و معنا اين باشد كه چون به اهل خود برمي‌گردند، دور هم مي‌نشينند و تعريف مي‌كنند، كه من چه كردم و تو چه كردي.
" وَ إِذا رَأَوْهُمْ قالُوا إِنَّ هؤُلاءِ لَضالُّونَ" يعني وقتي مجرمين مؤمنين و ابرار را مي‌بينند به عنوان شهادت و يا قضاوت به يكديگر مي‌گويند: اينها گمراهانند، البته احتمال دومي كه قضاء و داوري باشد به ذهن نزديك‌تر است.
" وَ ما أُرْسِلُوا عَلَيْهِمْ حافِظِينَ" يعني خداي تعالي اين مجرمين را نفرستاده تا مؤمنين را حفظ نموده، هر چه در باره آنان داوري كردند بپذيرد، و اين تعبير كه به زبان فارسي مي‌گويند:" فضولي موقوف" نوعي مسخره كردن مسخره كنندگان مجرم است.
" فَالْيَوْمَ الَّذِينَ آمَنُوا مِنَ الْكُفَّارِ يَضْحَكُونَ" منظور از" يوم" روز جزا است، و اگر در اين آيه مجرمين در آيه قبل را كفار خوانده، خواسته است به حقيقت حال آنان رجوع كرده باشد.
بعضي «1» گفته‌اند: اگر نفرموده:" يضحكون من الكفار" و جمله" من الكفار" را جلوتر
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 77.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 396
آورد، براي اين بود كه به اصطلاح ادبيات، قصر قلب كرده باشد، و معناي آن اين شود:" پس امروز كساني كه ايمان آوردند به كفار مي‌خندند، نه اينكه كفار به مؤمنين بخندند هم چنان كه در دنيا مي‌خنديدند.
" عَلَي الْأَرائِكِ يَنْظُرُونَ هَلْ ثُوِّبَ الْكُفَّارُ ما كانُوا يَفْعَلُونَ"" ثواب" «1» در اصل به معناي مطلق جزا بوده، چه كيفر و چه پاداش، ولي بعدها استعمالش در خصوص پاداش غلبه يافته است، و جمله" علي الارائك" خبر بعد از خبر است براي مبتداي" الَّذِينَ آمَنُوا" و جمله" يَنْظُرُونَ" خبر سوم آن است، و جمله" هَلْ ثُوِّبَ ..."
مربوط به جمله" يَنْظُرُونَ" و قائم مقام مفعول آن است «2».
و معناي آيه اين است كه آنهايي كه ايمان آوردند بر بالاي تخت‌هايي در حجله قرار دارند، و به كيفر كفار تماشا مي‌كنند، كيفري كه به جرم افعال نكوهيده بدان مبتلا شدند، كه يكي از آن افعال مسخره كردن و خنديدن به مؤمنين بود، و به اين اكتفاء ننموده وقتي نزد هم فكران خود برمي‌گشتند خوشحالي مي‌كردند كه من چنين و چنان كردم، و تازه مؤمنين را گمراه مي‌خواندند.

بحث روايتي [(چند روايت حاكي از اينكه مراد از" الَّذِينَ أَجْرَمُوا" منافقين و از" الَّذِينَ آمَنُوا" امير المؤمنين (عليه السلام) است)] ..... ص : 396

در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ فِي ذلِكَ فَلْيَتَنافَسِ الْمُتَنافِسُونَ" امام (ع) فرموده: تنافس و مسابقه در آن ثوابهايي كه ما وعده داديم و مؤمنين در طلب آنند «3».
و در مجمع البيان در ذيل آيه" وَ إِذا مَرُّوا بِهِمْ يَتَغامَزُونَ"
مي‌گويد: بعضي گفته‌اند اين آيه در شان علي بن ابي طالب (و دفاع از آن جناب) نازل شده، و جريان از اين قرار بوده كه روزي آن جناب با چند نفر از مسلمانان نزد رسول خدا (ص) مي‌آمدند، منافقين ايشان را مسخره كردند و خنديدند، و به يكديگر اشاره‌ها كرده سپس نزد همفكران خود برگشته و گفتند: ما امروز اصلع (كسي كه جلو سرش مو ندارد، و منظورشان علي، ع) را ديديم و به او خنديديم. بدنبال اين جريان بود كه اين آيه نازل شد در
__________________________________________________
(1)كلمه" ثواب" چون" سلام" مصدر باب تفعيل است،" مترجم".
(2)به عبارت ساده‌تر به جاي اينكه بفرمايد" ينظرون ثواب الكفار"، و خود مفعول را بياورد، جمله استفهاميه‌اي را جانشين آن كرده است،" مترجم".
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 411، ط نجف.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 397
حالي كه هنوز علي و يارانش به نزد رسول خدا (ص) نرسيده بودند، (نقل از مقاتل و كلبي) «1».
مؤلف: صاحب كشاف هم اين روايت را نقل كرده «2».
و باز در مجمع البيان است كه حاكم ابو القاسم حسكاني در كتاب" شواهد التنزيل لقواعد التفصيل" خود به سندي كه به ابو صالح دارد، از ابن عباس روايت كرده كه گفت:
منظور در آيه" إِنَّ الَّذِينَ أَجْرَمُوا" منافقين قريش است، و منظور از آيه" الَّذِينَ آمَنُوا" علي بن ابي طالب و ياران او است «3».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" إِنَّ الَّذِينَ أَجْرَمُوا ... فَكِهِينَ" آمده كه منظور اين است كه مسخره مي‌كردند «4».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 457.
(2)تفسير كشاف، ج 4، ص 724. [.....]
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 457.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 412.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 398

(84)سوره انشقاق مكي است و بيست و پنج آيه دارد (25) ..... ص : 398

[سوره الانشقاق (84): آيات 1 تا 25] ..... ص : 398

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ (1) وَ أَذِنَتْ لِرَبِّها وَ حُقَّتْ (2) وَ إِذَا الْأَرْضُ مُدَّتْ (3) وَ أَلْقَتْ ما فِيها وَ تَخَلَّتْ (4)
وَ أَذِنَتْ لِرَبِّها وَ حُقَّتْ (5) يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ (6) فَأَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ (7) فَسَوْفَ يُحاسَبُ حِساباً يَسِيراً (8) وَ يَنْقَلِبُ إِلي أَهْلِهِ مَسْرُوراً (9)
وَ أَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ وَراءَ ظَهْرِهِ (10) فَسَوْفَ يَدْعُوا ثُبُوراً (11) وَ يَصْلي سَعِيراً (12) إِنَّهُ كانَ فِي أَهْلِهِ مَسْرُوراً (13) إِنَّهُ ظَنَّ أَنْ لَنْ يَحُورَ (14)
بَلي إِنَّ رَبَّهُ كانَ بِهِ بَصِيراً (15) فَلا أُقْسِمُ بِالشَّفَقِ (16) وَ اللَّيْلِ وَ ما وَسَقَ (17) وَ الْقَمَرِ إِذَا اتَّسَقَ (18) لَتَرْكَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ (19)
فَما لَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ (20) وَ إِذا قُرِئَ عَلَيْهِمُ الْقُرْآنُ لا يَسْجُدُونَ (21) بَلِ الَّذِينَ كَفَرُوا يُكَذِّبُونَ (22) وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما يُوعُونَ (23) فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ (24)
إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ (25)

ترجمه آيات ..... ص : 398

به نام خدا صاحب رحمت محدود و رحمت نامحدود.
وقتي آسمان بشكافد (1).
و فرمان پروردگارش را گوش مي‌دهد و سزاوار شنيدن و امين پروردگارش مي‌شود (2).
و زماني كه زمين با از بين رفتن پستي و بلندي‌ها فراخ مي‌گردد (3).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 399
و آنچه در جوف دارد بيرون انداخته، خود را تهي مي‌سازد (4).
و تسليم فرمان پروردگارش مي‌گردد و سزاوار خطاب و امين او مي‌گردد (5).
هان اي انسان! تو در راه پروردگارت تلاش مي‌كني و بالأخره او را ديدار خواهي كرد (6).
در آن روز كسي كه نامه‌اش را به دست راستش دهند (7).
به زودي خواهد ديد كه حسابي آسان از او مي‌كشند (8).
و خوشحال و خندان به سوي همفكرانش برمي‌گردد (9).
و اما كسي كه نامه اعمالش را از پشت سرش بدهند (10).
به زودي فرياد واويلايش بلند مي‌شود (11).
و در آتش بسوزد (12).
آري او در دنيا نزد همفكرانش مسرور بود (13).
او مي‌پنداشت كه هرگز نزد ما برنمي‌گردد (14).
بلي پروردگارش به وضعش بينا بود (15).
(هر چند حاجتي به سوگند نيست ليكن) سوگند به شفق (16).
و سوگند به شب و آنچه بپوشاند (17).
و سوگند به ماه شب چهاردهم كه همه جوانبش نوراني مي‌شود (18).
كه به زودي بعد از مرگ عوالمي را سير خواهيد كرد (19).
پس چه مي‌شود ايشان را كه ايمان نمي‌آورند؟ (20).
و چون قرآن خوانده مي‌شود خاضع نمي‌گردند؟ (21).
(و اين به خاطر آن نيست كه بيان دعوت كننده قاصر باشد) بلكه كساني كه كافر شدند تكذيب خوي ايشان شده است (22).
و خدا مي‌داند كه در دل چه چيز پنهان دارند (23).
پس ايشان را به عذاب سخت بشارت ده (24).
مگر آنهايي كه ايمان بياورند عمل‌هاي صالح كنند كه اجري بي‌منت و قطع ناشدني دارند (25).

بيان آيات ..... ص : 399

اشاره

اين سوره به قيام قيامت اشاره نموده، بيان مي‌كند كه براي انسان سيري است به سوي پروردگارش، او در اين مسير هست تا پروردگارش را ديدار كند، و خداي تعالي به مقتضاي
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 400
نامه عملش به حسابش برسد، و در اين آيات اين مطالب را تاكيد مي‌كند، و آيات مربوط به تهديدش از آيات بشارتش بيشتر است، و سياق آيات آن شهادت مي‌دهد كه اين سوره در مكه نازل شده.
" إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ" جمله‌اي است شرطيه كه جزايش حذف شده، كه با بودن جمله" يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ" احتياجي به ذكر آن نبود، و تقدير آن:" اذا السماء انشقت لاقي الانسان ربه فيحاسبه و يجازيه علي ما عمل- وقتي آسمان شكافته شد انسان پروردگارش را ملاقات مي‌كند، و پروردگارش طبق اعمالي كه كرده به حساب و جزاي او مي‌پردازد" مي‌باشد.
و" انشقاق آسمان" به معناي از هم گسيختن و متلاشي شدن آن است و اين خود يكي از مقدمات قيامت است، و همچنين" مد أرض" كه در آيه سوم آمده و همچنين ساير علامتهايي كه ذكر شده، چه در اين سوره و چه در ساير كلمات قرآن از قبيل تكوير شمس، اجتماع شمس و قمر، فرو ريختن كواكب، و امثال آن.

[معناي اينكه در بيان چند تا از مقدمات قيامت فرمود آسمان منشق و زمين كشيده مي‌شود و فرمود:" وَ أَذِنَتْ لِرَبِّها وَ حُقَّتْ"] ..... ص : 400

" وَ أَذِنَتْ لِرَبِّها وَ حُقَّتْ" ممكن است بپرسي" اذن دادن آسمان به خدا" چه معنا دارد؟ در پاسخ مي‌گوييم كلمه" اذن" در اصل لغت به معناي اجازه دادن نيست، بلكه به معناي گوش دادن است، و گوش دادن را هم كه" اذن" ناميده‌اند تعبيري است مجازي از انقياد و اطاعت، و كلمه" حقت" به معناي آن است كه آسمان در شنيدن و اطاعت فرمانهاي خدا حقيق و سزاوار مي‌شود.
و معناي آيه اين است كه آسمان مطيع و منقاد پروردگارش گشته، حقيق و سزاوار شنيدن و اطاعت فرامين پروردگارش مي‌گردد.
" وَ إِذَا الْأَرْضُ مُدَّتْ" ظاهرا منظور از كشيده شدن زمين گشاد شدن آن است، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ" «1».
" وَ أَلْقَتْ ما فِيها وَ تَخَلَّتْ" يعني زمين آنچه از مردگان در جوف دارد بيرون مي‌اندازد، و خود را از آنچه دارد تهي مي‌سازد.
بعضي «2» گفته‌اند: مراد بيرون انداختن مرده‌ها و گنج‌ها است كما اينكه خداوند فرموده:" وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها".
__________________________________________________
(1)روزي كه زمين به زميني ديگر مبدل مي‌شود. سوره ابراهيم، آيه 48.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 460.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 401
ولي بعضي «1» گفته‌اند: معنايش اين است كه: آنچه در بطن خود دارد بيرون مي‌اندازد و خود را تهي مي‌كند از آنچه از كوه‌ها و درياها كه در پشت خود دارد. و شايد وجه اول به ذهن نزديك‌تر باشد.
" وَ أَذِنَتْ لِرَبِّها وَ حُقَّتْ" ضميرهاي مؤنث همه به كلمه" أرض" برمي‌گردد، هم چنان كه ضميرهاي مشابهي كه در آيه قبلي بود به كلمه" سماء" برمي‌گشت، و معناي آيه گذشت.

[مفاد آيه:" يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ" و دلالت آن بر بعث و جزا] ..... ص : 401

" يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ" راغب گفته كلمه" كدح" به معناي تلاش كردن، و خسته شدن است «2». پس در اين كلمه معني سير است. و بعضي «3» گفته‌اند:" كدح" تلاش نفس است در انجام كاري تا اينكه آثار تلاش در نفس نمايان گردد. و بنا بر اين، در اين كلمه معناي سير هم خوابيده، به دليل اينكه با كلمه" الي" متعدي شده، پس معلوم مي‌شود كه در كلمه" كدح" در هر حال معناي سير خوابيده.
و جمله" فملاقيه" عطف است بر كلمه" كادح"، و با اين عطف بيان كرده كه هدف نهايي اين سير و سعي و تلاش، خداي سبحان است، البته بدان جهت كه داراي ربوبيت است، يعني انسان بدان جهت كه عبدي است مربوب و مملوك و مدبر، و در حال تلاشش به سوي خداي سبحان است دائما در حال سعي و تلاش و رفتن بسوي خداي تعالي است، بدان جهت كه رب و مالك و مدبر امر اوست، چون عبد براي خودش مالك چيزي نيست، نه اراده و نه عمل، پس او بايد اراده نكند مگر آنچه كه پروردگارش اراده كرده باشد، و انجام ندهد مگر آنچه را كه او دستور داده باشد، پس بنده در اراده و عملش مسئول خواهد بود.
از اينجا معلوم شد اولا: جمله" إِنَّكَ كادِحٌ إِلي رَبِّكَ" خود حجتي است بر معاد، براي اينكه توجه فرمودي ربوبيت خداي تعالي تمام نمي‌شود مگر با عبوديت بندگان، و عبوديت هم تصور ندارد مگر با بودن مسئوليت، و مسئوليت هم تمام نمي‌شود مگر با برگشتن به سوي خدا و حساب اعمال، اين نيز تمام نمي‌شود مگر با بودن جزا.
و ثانيا: معلوم شد منظور از ملاقات پروردگار منتهي شدن به سوي او است، يعني به جايي كه در آن هيچ حكمي نيست جز حكم او، و هيچ مانعي نيست كه بتواند از انفاذ
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 460.
(2)مفردات راغب، ماده" كدح".
(3)روح المعاني، ج 30، ص 79.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 402
حكمش جلوگيري كند.
و ثالثا: اينكه مخاطب در اين آيه انسان است اما نه از هر جهت، بلكه از همين جهت كه انسان است، پس مراد از اين كلمه جنس انسان است، براي اينكه ربوبيت خداي تعالي عام است و شامل همه چيز و همه انسانها مي‌شود.

[مقصود از اينكه فرمود كتابش به دست راست داده شود شادمان به سوي" اهل" خود باز مي‌گردد] ..... ص : 402

" فَأَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ" كلمه" أما" همواره مطالب اجمالي را تفصيل مي‌دهد، در اينجا اجمالي را تفصيل مي‌دهد كه از عبارت" إِنَّكَ كادِحٌ إِلي رَبِّكَ" استفاده مي‌شد، و آن اين بود كه در اين ميان رجوع و بازخواستي از اعمال، و حساب و جزايي هست، آن گاه اين اجمال را تفصيل مي‌دهد و مي‌گويد: اما آنهايي كه در آن روز نامه اعمالشان را به دست راستشان مي‌دهند چنين و چنان مي‌شوند، و منظور از كتاب، نامه عمل است، به دليل اينكه دنبالش مساله حساب را ذكر كرده، و ما در سابق دادن كتاب به دست راست و يا به دست چپ را در سوره اسراء و سوره الحاقه معنا كرديم.
" فَسَوْفَ يُحاسَبُ حِساباً يَسِيراً"" حساب يسير" آن حسابي است كه در آن سهل‌انگاري شود نه سختگيري.
" وَ يَنْقَلِبُ إِلي أَهْلِهِ مَسْرُوراً" مراد از" اهل" أنيس‌هايي است كه خدا براي او در بهشت آماده كرده، مانند حور و غلمان و غيره، و اين معنا از سياق استفاده مي‌شود.
ولي بعضي «1» گفته‌اند: مراد از آن، عشيره مؤمن او هستند، كه مانند او داخل بهشت شده‌اند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: عموم مؤمنين بهشتي هستند، هر چند كه عشيره و خويشاوند او نباشند، چون مؤمنين همه با هم برادرند. ولي اين دو قول خالي از بعد نيست.
" وَ أَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ وَراءَ ظَهْرِهِ" كلمه" وراء" ظرف است، و اگر منصوب شده بخاطر اين بوده كه حرف جري كه بر سر آن بايد باشد حذف شده، چون تقدير آن" من وراء" بوده، و بعيد نيست كه اگر نامه عملشان از پشت سرشان داده مي‌شود به خاطر اين است كه در آن روز صورتشان به عقب بر مي‌گردد، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 30، ص 80.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 403
" مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهاً فَنَرُدَّها عَلي أَدْبارِها" «1».
در اينجا ممكن است بگويي دادن نامه عمل كفار از پشت سر منافات دارد با آيات ديگري كه مي‌فرمايد: نامه آنان را به دست چپشان مي‌دهند، مانند آيه" وَ أَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِشِمالِهِ فَيَقُولُ يا لَيْتَنِي لَمْ أُوتَ كِتابِيَهْ" «2»
، و ليكن بين اين دو دسته آيات منافاتي نيست، (چون در سابق هم خاطرنشان كرديم كه مواقف روز قيامت يك موقف و دو موقف نيست)، و ان شاء اللَّه در بحث روايتي آينده رواياتي در معناي دادن نامه عمل از پشت سر كفار خواهد آمد.
" فَسَوْفَ يَدْعُوا ثُبُوراً" كلمه" ثبور" مانند كلمه" ويل" به معناي هلاكت است، و دعاي ثبور خواندنشان به اين معنا است كه مي‌گويند:" وا ثبورا" مثل اينكه مي‌گوييم:" واويلا".
" وَ يَصْلي سَعِيراً" يعني داخل آتشي مي‌شود و يا حرارتش را تحمل مي‌كند كه در حال زبانه كشيدن است، آتشي است كه نمي‌توان گفت چقدر شكنجه‌آور است.

[رد پندار آن كس كه نامه اعمالش از پشت سر به او داده مي‌شود و در دنيا در" اهل" خود مسرور بود و مي‌پنداشت به سوي خدا و براي حساب بازگشتي ندارد] ..... ص : 403

" إِنَّهُ كانَ فِي أَهْلِهِ مَسْرُوراً" او در ميان اهلش مسرور بود، و از مال دنيا كه به او مي‌رسيد خوشحال مي‌شد، و دلش به سوي زينت‌هاي مادي مجذوب مي‌گشت، و همين باعث مي‌شد كه آخرت از يادش برود، و خداي تعالي انسان را در اين خوشحال شدن مذمت كرده، و آن را فرح بيجا و بغير حق دانسته، مي‌فرمايد:" ذلِكُمْ بِما كُنْتُمْ تَفْرَحُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ بِما كُنْتُمْ تَمْرَحُونَ" «3»
." إِنَّهُ ظَنَّ أَنْ لَنْ يَحُورَ" يعني گمان مي‌كرد برنمي‌گردد، و مراد برگشتن به سوي پروردگارش براي حساب و جزا است. و اين پندار غلط هيچ علتي به جز اين ندارد كه در گناهان غرق شدند، گناهاني كه آدمي را از امر آخرت باز مي‌دارد و باعث مي‌شود انسان آمدن قيامت را امري بعيد بشمارد.
" بَلي إِنَّ رَبَّهُ كانَ بِهِ بَصِيراً" اين جمله پندار مذكور را رد مي‌كند و مي‌فرمايد مساله بدين قرار كه او پنداشته (كه بر
__________________________________________________
(1)پيش از آنكه صورتهايي را محو كنيم و سپس به پشت سر بازگردانيم. سوره نساء، آيه 47.
(2)اما كسي كه نامه اعمال او به دست چپش داده شده مي‌گويد: اي كاش هرگز نامه اعمالم به من داده نمي‌شد. سوره الحاقه، آيه 25.
(3)اين بخاطر آن تفريح‌هايي است كه در زمين بناحق مي‌كرديد و براي آن خوشي‌هاي نارواست كه داشتيد. سوره مؤمن، آيه 75.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 404
نمي‌گردد) نيست، بلكه برمي‌گردد. و جمله" إِنَّ رَبَّهُ كانَ بِهِ بَصِيراً" رد پندار مذكور را تعليل مي‌كند، به اين بيان كه خداي سبحان از ازل رب و مالك و مدبر امر او بود، و احاطه علمي به او داشت و هر چه او مي‌كرد مي‌ديد و وي را به تكاليفي مكلف كرده، جزاي خير و شري هم در برابر اعمال خير و شرش معين كرده بود، پس او بطور مسلم به سوي پروردگارش بر مي‌گردد، و جزايي را كه در برابر اعمالش مستحق شده مي‌بيند.
با اين بيان روشن مي‌شود كه جمله" إِنَّ رَبَّهُ كانَ بِهِ بَصِيراً" از باب حجت آوردن بر وجوب معاد است، نظير آنچه كه در آيه" إِنَّكَ كادِحٌ إِلي رَبِّكَ ..." گذشت.
و نيز از مجموع آيات نه‌گانه به دست مي‌آيد كه دادن نامه اعمال و نشر آن، همه قبل از حساب انجام مي‌شود، هم چنان كه از آيه زير نيز اين معنا برمي‌آيد" وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً اقْرَأْ كِتابَكَ كَفي بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً" «1»

[جوابي كه به اين سؤال و اشكال داده شده كه مؤمنان گنهكار در زمره" مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ" هستند يا" مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ وَراءَ ظَهْرِهِ"؟] ..... ص : 404

اين را هم بايد بدانيم كه اين آيات بطوري كه ملاحظه مي‌كنيد دادن نامه از پشت سر را مختص به كفار دانسته، ناگزير گناهكاران از مؤمنين، مورد بحث قرار مي‌گيرند كه آيا از آنهايي هستند كه نامه اعمالشان به دست راستشان داده مي‌شود و يا از آنهايي كه نامه‌شان از پشت سر داده مي‌شود؟ آنچه از روايات شيعه و سني برمي‌آيد اين است كه اين طايفه داخل دوزخ مي‌شوند و زماني در آنجا عذاب مي‌بينند، سپس با شفاعت شفيعان از دوزخ نجات مي‌يابند، پس اين طايفه جزو طايفه دوم نيستند، چون گفتيم آيه شريفه تنها كفار را جزو آن طايفه دانسته، از سوي ديگر جزو طايفه اول هم كه نامه‌شان را به دست راستشان مي‌دهند نيستند، چون آيات ظهور در اين دارد كه اصحاب يمين حسابي آسان پس داده و سپس داخل بهشت مي‌شوند، اين را هم نمي‌توان گفت كه گنه‌كاران از مؤمنين اصلا نامه عملي ندارند، براي اينكه آيه شريفه" وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ"، تصريح دارد كه بطور كلي هر انساني نامه اعمالي دارد.
بعضي «2»
از مفسرين براي اينكه خود را از اين اشكال خلاص كنند گفته‌اند:
گنه‌كاران بعد از خروج از آتش جزو اصحاب يمين مي‌شوند، و نامه‌شان را به دست
__________________________________________________
(1)سرنوشت هر انساني را به گردنش انداخته‌ايم، و روز قيامت كتابي برايش درمي‌آوريم كه آن را باز، و گويا مي‌بيند، و به او مي‌گوييم نامه عملت را بخوان كه امروز خودت براي حساب‌رسي خود كافي هستي. سوره اسري، آيه 14.
(2)روح المعاني، ج 30، ص 80.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 405
راستشان مي‌دهند.
ليكن اين توجيه درست نيست، زيرا ظاهر آيات (اگر نگوييم صريح آن) اين است كه: داخل آتش و يا بهشت شدن نتيجه‌اي است كه بر داوري دستگاه الهي مترتب مي‌شود، و داوري نتيجه حساب است كه برداشتن نامه عمل مترتب مي‌شود، تا چندي كه نامه‌هاي اعمال را به دست صاحبانش نداده‌اند حساب معنا ندارد، و تا حساب تمام نشود داوري معنا ندارد، و تا داوري نشود داخل بهشت و يا دوزخ شدن معنا ندارد.
بعضي «1»
ديگر احتمال داده‌اند نامه اعمال اهل كبائر از مؤمنين را به دست چپ آنان بدهند، و از پشت سر دادن مخصوص كفار باشد كه آيات هم همين را افاده مي‌كند.
اين وجه نيز درست به نظر نمي‌رسد، براي اينكه آياتي كه راجع به اصحاب شمال سخن مي‌گويد:- مانند آيات سوره واقعه و الحاقة و تا حدودي سوره اسراء- اين خصيصه را مختص به كفار دانسته، و از مجموع آياتي كه در اين باب هست استفاده مي‌شود كساني كه نامه اعمالشان به دست چپشان داده مي‌شود، همانهايند كه نامه‌هايشان از پشت سر داده مي‌شود، پس اين وجه هم اشكال را برطرف نمي‌كند.
بعضي «2»
ديگر گفته‌اند: ممكن است گنه‌كاران هم نامه‌هايشان به دست راستشان داده شود، و خلاصه اصحاب يمين دو طايفه باشند، يكي بي گناهان، و يكي گنه‌كاران، آن گاه خصوصيتي را كه در جمله" فَسَوْفَ يُحاسَبُ حِساباً يَسِيراً" براي آنان آورده مختص به بي گناهان باشد، و هر دو طايفه را با صفت يك طايفه توصيف كرده باشد.
اين وجه نيز درست نيست، براي اينكه هر چند توصيف كل به صفت بعض مجازا در بعضي موارد جايز است، ليكن مقام آيات كه مقام جداسازي سعدا از اشقيا و مشخص كردن پاداش و كيفر هر يك از آن دو است، اجازه چنين مجازگويي را نمي‌دهد، پس هيچ مجوزي نيست كه جمعي از اهل عذاب را داخل در اهل بهشت كند.
علاوه بر اين جمله" فَسَوْفَ يُحاسَبُ ..." وعده جميلي است كه معنا ندارد وعده خدا شامل غير مستحقين هم بشود، هر چند بطور مجاز و به ظاهر كلام.
بله ممكن است صاحبان اين توجيه را كمك كنيم، و بگوييم" يسر" و" عسر" دو معناي نسبي است، و بر اين حساب مي‌توان گفت حساب گنه‌كاران هم آسان است، چون
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 30، ص 81. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 406
دشواري حساب كفار را كه تا ابد در آتشند ندارد، هر چند كه نسبت به حساب مؤمنين با تقوي دشوار است.
و نيز ممكن است گفته شود تقسيم اهل محشر به اصحاب يمين و اصحاب شمال، تقسيمي كلي نيست كه تمامي افراد و حتي مؤمنين گنه‌كار را هم شامل شود، هم چنان كه مي‌بينيم در آيه" وَ كُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَةً فَأَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ ما أَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ وَ أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ما أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ" «1»
اهل محشر را سه طايفه كرده، و بنا بر اين، مثل اينكه در آيات مورد بحث طايفه سوم در سوره بقره يعني مقربين خارج از تقسيمند، هم چنان كه از آيه" وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ" «2»
، نيز استفاده مي‌شود، مستضعفين نيز از اين تقسيم خارجند.
پس ممكن است بگوييم آيات مورد بحث كه اهل جمع را تقسيم به دو قسم اصحاب يمين و اصحاب شمال مي‌كند، منظورش تمامي اهل جمع نيست تا مقربين و مستضعفين و كفار و مؤمنين گنه‌كار را شامل شود، بلكه مي‌خواهد تنها اهل بهشت و مخلدين در آتش را ذكر نموده، اولي را به اصحاب يمين و دومي را به اصحاب شمال توصيف كند، چون مقام، مقام دعوت كفار است به ايمان، و دعوت گنه‌كاران است به تقوي، در چنين مقامي مقربين و مستضعفين اصلا مورد نظر نيستند.
نظير اين بحث در سوره مرسلات گذشت، كه اول يوم الفصل را به ميان مي‌آورد و سپس به حال متقين و مكذبين مي‌پردازد، و متعرض حال ساير طوايف نمي‌شود. باز نظير آنچه در سوره" نبا" و" نازعات" و" عبس" و" انفطار" و" مطففين" و غيره آمده، پس غرض در اين مقامات ذكر نمونه‌اي از اهل ايمان و اطاعت، و اهل كفر و تكذيب است، و از طوايف ديگر ساكت است، تا بفهماند كه سعادت در جانب تقوي، و شقاوت در جانب تمرد و طغيان است.
" فَلا أُقْسِمُ بِالشَّفَقِ" كلمه" شفق" به معناي سرخي و بالاي آن زردي و روي آن سفيدي است، كه در
__________________________________________________
(1)و شما به سه گروه تقسيم خواهيد شد نخست اصحاب ميمنه و چه اصحاب ميمنه‌اي؟ گروه ديگر اصحاب شومند و چه اصحاب شومي؟ و سومين گروه پيشگامان پيشگام (هستند كه) آنها مقربانند. سوره واقعه، آيه 7- 11.
(2)گروهي ديگر واگذار به فرمان خدا شده‌اند يا آنها را مجازات مي‌كند و يا توبه آنها را مي‌پذيرد. سوره توبه، آيه 106.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 407
كرانه افق در هنگام غروب خورشيد پيدا مي‌شود.
" وَ اللَّيْلِ وَ ما وَسَقَ" كلمه" وسق" فعل ماضي است، و معناي جمع شدن چند چيز متفرق را مي‌دهد، مي‌فرمايد به شب سوگند، كه آنچه در روز متفرق شده جمع مي‌كند، انسانها و حيوانها كه هر يك به طرفي رفته‌اند، در هنگام شب دور هم جمع مي‌شوند.
بعضي «1»
هم كلمه" وسق" را به معناي طرد گرفته، آيه را چنين معنا كرده‌اند:" به شب سوگند كه ستارگان را از خفاء به ظهور مي‌اندازد".
" وَ الْقَمَرِ إِذَا اتَّسَقَ" يعني به قمر سوگند، وقتي كه نورش جمع مي‌شود، نور همه اطرافش بهم منضم مي‌شود، و به صورت ماه شب چهارده درمي‌آيد.

[معناي آيه:" لَتَرْكَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ"] ..... ص : 407

" لَتَرْكَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ" اين آيه جواب همه سوگندهاي قبلي است، و خطاب در آن به مردم است، و كلمه" طبق" به معناي چيزي و يا حالي است كه مطابق چيز ديگر و يا حال ديگر باشد، چه اينكه يكي بالاي ديگري قرار بگيرد و چه نگيرد، (بلكه پهلوي هم باشند) و به هر حال منظور مراحل زندگي است كه انسان آن را در تلاشش به سوي پروردگارش طي مي‌كند، مرحله زندگي دنيا و سپس مرحله مرگ و آن گاه مرحله حيات برزخي، (و سپس مرگ در برزخ و هنگام دميدن صور) و در آخر انتقال به زندگي آخرت و حساب و جزا.
و اين سوگندها هم تاكيد مضمون" يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ ..." و آيات بعد است كه خبر از بعث مي‌دهد، و هم زمينه‌چيني است براي آيه" فَما لَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" كه از در تعجب و به منظور توبيخ مي‌فرمايد:" پس چه مي‌شود ايشان را كه ايمان نمي‌آورند؟" و هم براي آيه" فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ ..." كه مشتمل است بر تهديد و بشارت.
و در اين آيه اشاره‌اي است به اينكه مراحلي كه انسان در مسيرش به سوي پروردگارش طي مي‌كند، مراحلي مترتب و با يكديگر متطابق است.
" فَما لَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ وَ إِذا قُرِئَ عَلَيْهِمُ الْقُرْآنُ لا يَسْجُدُونَ" گفتيم: اين استفهام براي برانگيختن تعجب شنونده از ايمان نياوردن كفار و توبيخ خود كفار است، و به همين جهت مناسب بود كه از خطاب آيه قبل" تركبن" به غيب" فما
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 461.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 408
لهم" التفات شود، گويا وقتي ديد كه كفار با تذكر او متذكر نمي‌شوند و با اندرز او پند نمي‌گيرند، روي از ايشان بگردانيد، و روي سخن را متوجه رسول خدا (ص) كرده، او را مخاطب قرار داد، و فرمود:" پس چه مي‌شود ايشان را ...".

[معناي جمله:" وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما يُوعُونَ"] ..... ص : 408

" بَلِ الَّذِينَ كَفَرُوا يُكَذِّبُونَ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما يُوعُونَ" كلمه" يكذبون" (بخاطر اينكه مضارع است) استمرار را مي‌رساند، و اگر از آنان به" الَّذِينَ كَفَرُوا" تعبير كرد براي اين بود كه بر علت تكذيب دلالت كند، و كلمه" يوعون" (مضارع از مصدر" ايعاء" است)- و بطوري كه گفته شده «1»
- به معناي قرار دادن چيزي در وعاء- ظرف- است.
و معناي آيه اين است كه: اينان اگر ايمان را ترك گفتند براي آن نبوده كه بيان دعوت كننده به ايمان، قاصر و يا دليلش كند بوده، بلكه براي اين بوده كه كفار پابند سنت گذشتگان و رؤساي خويشند، و همين باعث شده كه كفر در دلهايشان رسوخ كند، و به كار تكذيب خود ادامه دهند، و خدا بدانچه در سينه‌هاي خود جمع كرده‌اند و كفر و شركي كه در دلهاي خود پنهان نموده‌اند آگاه است.
بعضي «2»
گفته‌اند: مراد از جمله" وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما يُوعُونَ" اين است كه كفار علاوه بر تكذيب، نيات سويي هم در دلهاي خود پنهان دارند كه مردم از آن آگاهي ندارند، و تنها خداي تعالي بدان آگاه است. ولي اين معنا از نظر سياق بعيد است.
" فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ" در اين جمله (و در موارد بسيار ديگر) خداي تعالي تهديد به عذاب را تعبير فرموده به مژده به عذاب، و اين از باب تهكم و استهزاء است، و چون در ابتداي جمله حرف" فاء" آمده، مي‌فهماند اين تهديد نتيجه تكذيب است.
" إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ" اين استثنا به اصطلاح استثناي منقطع است، يعني داخل در مستثني منه نبوده، تا خارج شود، چون مستثني منه آن ضمير در" فبشرهم" است كه به كفار تكذيب‌گر بر مي‌گردد، و" كساني كه ايمان آورده اعمال صالح مي‌كنند" جزو آنان نبودند تا با استثنا خارج شوند، و مراد از اينكه فرمود" اجرشان ممنون نيست" اين است كه به دنبال دادن اجر، بر آنان منت نمي‌گذارند، و با منت، آن اجر را سنگين و ناگوار نمي‌سازند.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 462.
(2)روح المعاني، ج 30، ص 84.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 409

بحث روايتي [(رواياتي در باره محاسبه اعمال در قيامت، نزول آيه:" فَأَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ ..."،" لَتَرْكَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ" و ...)] ..... ص : 409

در تفسير قمي در ذيل آيه" إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ" آمده كه: منظور روز قيامت است «1»
.و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم، از علي (ع) نقل كرده كه گفت:
آسمان از" مجره" (كهكشان) شكافته مي‌شود «2»
.و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ إِذَا الْأَرْضُ مُدَّتْ وَ أَلْقَتْ ما فِيها وَ تَخَلَّتْ" آمده كه:
زمين كشيده مي‌شود، سپس مي‌شكافد و انسانها از شكمش بيرون مي‌آيند «3»
.و در الدر المنثور است كه حاكم به سندي خوب و معتبر از جابر از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرموده: زمين در روز قيامت كشيده مي‌شود، آن طور كه چرم كشيده مي‌شود تازه آن قدر انسان محشور مي‌شود كه براي هر يك نفر بيش از جاي دو پايش محل نيست «4»
.و در احتجاج از علي (ع) روايت كرده كه در حديثي فرمود: و مردم آن روز صفات و منزلهايي دارند: بعضي از مردم مشغول حساب پس دادن هستند، و به حسابشان آسان مي‌رسند و به خوشي و مسرت به سوي اهلشان مي‌روند. و بعضي هستند كه اصلا بدون حساب داخل بهشت مي‌شوند، براي اينكه در دنيا كاري به لذائذ آن نداشتند و خلاصه دست و دامنشان آلوده نشده چون در آن روز به حساب از كساني مي‌رسند كه مال دنيا را زير و رو كرده باشند. بعضي ديگر هستند كه در خرد و كلان حسابشان مي‌رسند، و در آخر هم به سوي آتش بازمي‌گردند «5»
.و در معاني الأخبار به سند خود از ابن سنان از امام ابي جعفر (ع) روايت آورده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: همه حساب پس مي‌دهند و همه عذاب مي‌شوند. شخصي عرضه داشت: يا رسول اللَّه پس آيه" فَسَوْفَ يُحاسَبُ حِساباً يَسِيراً- به زودي حساب مي‌شود، حسابي آسان" چه مي‌شود؟ فرمود: اين آيه راجع به عرض است
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 412، ط نجف.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 329.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 412.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 329.
(5)احتجاج، ج 1، ص 364، ط نجف.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 410
يعني بررسي ابتدايي براي تشخيص اينكه وي از كدام طبقه است، از آنها كه بايد به حساب خرد و كلانشان رسيد يا آنها كه بي حساب داخل بهشت مي‌شوند «1»
.مؤلف: در الدر المنثور هم از بخاري و مسلم و ترمذي و ديگران، از عايشه نظير آن را روايت كرده «2»
.و در تفسير قمي و در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) آمده كه در تفسير آيه" فَأَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمِينِهِ" فرمود: اين آيه راجع به ابو سلمه عبد اللَّه بن عبد الأسود بن هلال مخزومي نازل شده، كه مردي از قبيله بني مخزوم بود. و اما آيه" وَ أَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ وَراءَ ظَهْرِهِ"، درباره برادرش أسود بن عبد الأسود مخزومي نازل شده كه حمزه او را در جنگ بدر به قتل رسانيد «3»
.و در مجمع البيان در تفسير آيه" لَتَرْكَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ" مي‌گويد: بعضي گفته‌اند:
معنايش شدت بعد از شدت است، يعني حيات، و سپس مرگ، و بعد از آن بعث، و سپس جزا. و اين معنا در روايتي كه راويان وسط آن ذكر نشده آمده است «4»
.و از جوامع الجامع نقل شده كه در تفسير اين آيه گفته: و از ابي عبيد نقل شده كه گفته معنايش اين است كه شما همان احوالي را به خود مي‌گيريد و داراي همان سنت‌هايي مي‌شويد كه امت‌هاي قبل از شما داشتند. و اين معنا از امام صادق (ع) رسيده است «5»
.__________________________________________________
(1)معاني الاخبار، ص 262.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 329.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 412.
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 462. [.....]
(5)جوامع الجامع، ص 513.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 411

(85)سوره بروج مكي است و بيست و دو آيه دارد (22) ..... ص : 411

[سوره البروج (85): آيات 1 تا 22] ..... ص : 411

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
وَ السَّماءِ ذاتِ الْبُرُوجِ (1) وَ الْيَوْمِ الْمَوْعُودِ (2) وَ شاهِدٍ وَ مَشْهُودٍ (3) قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ (4)
النَّارِ ذاتِ الْوَقُودِ (5) إِذْ هُمْ عَلَيْها قُعُودٌ (6) وَ هُمْ عَلي ما يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ (7) وَ ما نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلاَّ أَنْ يُؤْمِنُوا بِاللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ (8) الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ (9)
إِنَّ الَّذِينَ فَتَنُوا الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ ثُمَّ لَمْ يَتُوبُوا فَلَهُمْ عَذابُ جَهَنَّمَ وَ لَهُمْ عَذابُ الْحَرِيقِ (10) إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ ذلِكَ الْفَوْزُ الْكَبِيرُ (11) إِنَّ بَطْشَ رَبِّكَ لَشَدِيدٌ (12) إِنَّهُ هُوَ يُبْدِئُ وَ يُعِيدُ (13) وَ هُوَ الْغَفُورُ الْوَدُودُ (14)
ذُو الْعَرْشِ الْمَجِيدُ (15) فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ (16) هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ الْجُنُودِ (17) فِرْعَوْنَ وَ ثَمُودَ (18) بَلِ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي تَكْذِيبٍ (19)
وَ اللَّهُ مِنْ وَرائِهِمْ مُحِيطٌ (20) بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ (21) فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ (22)

ترجمه آيات ..... ص : 411

به نام خداي رحمان و رحيم.
سوگند به آسمان داراي برجهاي بسيار (1).
و به روز موعود (2).
و به همه بينندگان آن روز و به خود آن روز كه مشهود همه مي‌شود (3).
كه هلاك شدند ستمگراني كه براي سوزاندن مؤمنين چاله‌هايي پر از آتش مي‌ساختند (4).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 412
آتشي كه براي گيراندنش وسيله‌اي درست كرده بودند (5).
در حالي كه خودشان براي تماشاي ناله و جان دادن و سوختن مؤمنين بر لبه آن آتش مي‌نشستند (6).
و خود نظاره‌گر جنايتي بودند كه بر مؤمنين روا مي‌داشتند (7).
در حالي كه هيچ نقطه ضعفي و تقصيري از مؤمنين سراغ نداشتند بجز اينكه به خدا ايمان آورده بودند (8).
خداي مقتدر حميدي كه ملك آسمانها و زمين از آن اوست و خدا بر همه چيز شاهد و نظاره‌گر است (9).
محققا اين ستمگران و همه ستمگران روزگار كه مؤمنين و مؤمنات را گرفتار مي‌كنند و بعدا از كرده خود پشيمان هم نمي‌شوند عذاب جهنم در پيش دارند و عذابي سوزاننده (10).
محققا كساني كه ايمان آورده و اعمال شايسته مي‌كنند باغهايي در پيش دارند كه نهرها از زير درختانش جاري است و اين خود رستگاري بزرگ است (11).
و محققا دستگير كردن پروردگار تو بسيار سخت است (12).
آري اوست آغازگر پيدايش عالم و او است كه بعد از فناي آن، دوباره اعاده‌اش مي‌دهد (13).
و آمرزگار و محبوب و مهربان هم او است (14).
صاحب عرش پر عظمت (15).
و تنها كسي است كه هر چه بخواهد مي‌كند (16).
آيا داستان لشكريان را شنيده‌اي؟ (17).
لشكريان فرعون و ثمود (18).
كفار قوم تو از سرنوشت آنان پند نخواهند گرفت چون تكذيب خوي آنان شده است (19).
و خداي تعالي از خارج وجودشان محيط به وجودشان است (20).
و اين قرآن افسانه نيست بلكه قرآني است مجيد (21).
كه در لوح محفوظ جاي دارد (22).

بيان آيات [اشاره به مضامين سوره مباركه بروج ..... ص : 412

اشاره

اين سوره مشتمل بر انذار و بشارت است، و در آن به سختي كساني را انذار كرده كه مردان و زنان مسلمان را به جرم اينكه به خدا ايمان آورده‌اند شكنجه مي‌كنند، نظير مشركين
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 413
مكه كه با گروندگان به رسول خدا (ص) چنين مي‌كردند، آنان را شكنجه مي‌كردند تا از دين اسلام به شرك سابق خود برگردند، بعضي از اين مسلمانان صبر مي‌كردند و برنمي‌گشتند و لو شكنجه به هر جا كه خواست برسد، و بعضي برگشته مرتد مي‌شدند، و اينها افرادي بودند كه ايماني ضعيف داشتند هم چنان كه دو آيه" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ فَإِذا أُوذِيَ فِي اللَّهِ جَعَلَ فِتْنَةَ النَّاسِ كَعَذابِ اللَّهِ" «1»
،" وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلي حَرْفٍ فَإِنْ أَصابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَ إِنْ أَصابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلي وَجْهِهِ" «2»
. به وضع آنان اشاره مي‌كند.
خداي سبحان در اين آيات قبل از اين مطالب اشاره‌اي به" اصحاب اخدود" مي‌كند، و اين خود تشويق مؤمنين به صبر در راه خداي تعالي است، دنبال اين داستان اشاره‌اي هم به سرگذشت لشكريان فرعون و ثمود دارد، و اين مايه دلخوشي رسول خدا (ص) و وعده نصرت به آن جناب و تهديد مشركين است، و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده.

[مراد از ذات البروج بودن آسمان ..... ص : 413

" وَ السَّماءِ ذاتِ الْبُرُوجِ" كلمه" بروج" جمع برج است، و" برج" به معناي هر چيز پيدا و ظاهر است، و اگر بيشتر در كاخهاي عالي استعمال مي‌شود، براي اين است كه كاخها در نظر تماشا كنندگان و بينندگان ظاهر و هويدا است، ساختمان استوانه‌اي شكلي كه در چارگوشه قلعه‌ها براي دفاع مي‌سازند نيز برج ناميده مي‌شود، و همين معنا منظور آيه است چون مي‌فرمايد:" وَ لَقَدْ جَعَلْنا فِي السَّماءِ بُرُوجاً وَ زَيَّنَّاها لِلنَّاظِرِينَ وَ حَفِظْناها مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ رَجِيمٍ" «3»
، پس مراد از كلمه" بروج" موضع ستارگان در آسمان است.
با اين بيان روشن مي‌شود اينكه بعضي «4»
از مفسرين بروج را به دوازده برج اصطلاحي علم نجوم معنا كرده‌اند، درست نيست.
__________________________________________________
(1)و بعضي از مردم كسانيند كه مي‌گويند به خدا ايمان آورديم ولي همين كه در راه خدا شكنجه مي‌شدند فتنه مردم را نظير عذاب خدا مي‌پنداشتند. سوره عنكبوت، آيه 10.
(2)و بعضي از مردم كسانيند كه خدا را به ظاهر و به زبان مي‌پرستند نه به حقيقت از اين رو هر گاه خير و نعمتي برسد اطمينان خاطر پيدا مي‌كنند و اگر شر و فقر و آفتي برسد، از خدا رو بگردانند. سوره حج، آيه 11.
(3)ما براي بناي آسمان برجها قرار داديم، و آسمان را براي نظر كنندگان زينت داده، آن را از هر شيطاني رانده شده حفظ كرديم. سوره حجر، آيه 17.
(4)تفسير روح المعاني، ج 30، ص 85.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 414
و در آيه مورد بحث سوگند به آسماني ياد شده كه به وسيله برجها محفوظ مي‌شود، و مناسبت اين سوگند با قصه‌اي كه به زودي بدان اشاره مي‌كند، و با وعده و وعيدي كه مي‌دهد بر كسي پوشيده نماند، و ما به زودي به اين مناسبت اشاره مي‌كنيم.
" وَ الْيَوْمِ الْمَوْعُودِ" اين جمله عطف است بر كلمه" السماء"، يعني سوگند به آسمان داراي برجها، و" سوگند به روز موعود" كه منظور از آن روز قيامتي است كه خداي تعالي وعده داده در آن روز ميان بندگانش داوري كند.

[مقصود از" شاهد" در" وَ شاهِدٍ وَ مَشْهُودٍ" رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) و مراد از" مشهود" شكنجه‌هاي كفار به مؤمنين و ثواب و كيفر اخروي هر كدام است ..... ص : 414

" وَ شاهِدٍ وَ مَشْهُودٍ" اين دو كلمه نيز عطف بر" سماء" است، و همه اين مذكورات سوگند بعد از سوگند است بر مطلبي كه مي‌خواهد در اين سوره بيان كند، و آن- همانطور كه اشاره كرديم- تهديد شديد است به كساني كه مؤمنين را فريب مي‌دهند و يا شكنجه مي‌كنند كه چرا ايمان آورده‌ايد، و نيز وعده جميلي است به كساني كه ايمان آورده و عمل صالح مي‌كنند.
پس گويا فرموده: سوگند مي‌خورم به آسمان داراي بروج كه شيطانها به وسيله آن رانده مي‌شوند، كه خدا كيد شيطانها و اولياي كافرشان را از ايمان مؤمنين دفع مي‌كند، و سوگند مي‌خورم به روز موعودي كه هر انساني به جزاي اعمالش مي‌رسد، و سوگند مي‌خورم به شاهدي كه اعمال اين كفار را و رفتارشان با مؤمنين را مي‌بينند، و سوگند مي‌خورم به آينده مشهودي كه همه آن را به زودي خواهند ديد كه آن افرادي كه مؤمنين را اذيت مي‌كنند چنين و چنان مي‌شوند، تا آخر دو آيه.
از اينجا روشن مي‌گردد كه شهادت در دو كلمه" شاهد" و" مشهود" به يك معنا است، و آن عبارت است از حاضر بودن و به چشم خود ديدن، نه به معناي اقامه شهادت، براي اينكه اگر به آن معنا مي‌بود جا داشت بفرمايد:" و مشهود عليه" چون شهادت به اين معنا حتما بايد با حرف علي متعدي شود.
بنا بر اين، كلمه" شاهد" قابل انطباق است بر رسول خدا (ص)، براي اينكه آن جناب امروز شاهد اعمال امت است، و فرداي قيامت بدانچه ديده شهادت مي‌دهد. و كلمه" مشهود" هم قابل انطباق است با شكنجه‌اي كه كفار به اين مؤمنين مي‌دادند، و وضعي كه در آخرت به خود مي‌گيرند، و يا به عبارتي جزاي آن رفتار، و يا به عبارتي ديگر آنچه در روز قيامت براي اين ظالمان و مظلومان رخ مي‌دهد، چه ثواب و چه عقاب. و بنا بر اين احتمال نكره آمدن اين دو كلمه به منظور تعظيم بوده و خواسته است
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 415
بفهماند، شاهد و مشهودي كه از حيطه تعريف بيرون است.

[اقوال عديده مفسرين در باره مراد از" شاهِدٍ وَ مَشْهُودٍ"] ..... ص : 415

مفسرين در تفسير" شاهد" و" مشهود" سخنان بسيار دارند كه بعضي آنها را تا سي وجه شمرده‌اند، از قبيل اينكه بعضي «1»
گفته‌اند: شاهد روز جمعه، و مشهود روز عرفه است. يا شاهد روز عيد قربان و مشهود روز عرفه است. و يا شاهد روز عرفه و مشهود روز قيامت است.
يا شاهد فرشته است كه عليه انسان شهادت مي‌دهد و مشهود روز قيامت است. و يا اينكه شاهد گواهانند كه عليه مردم شهادت مي‌دهند و مشهود مردمي هستند كه عليه‌شان شهادت داده شده.
و يا اينكه شاهد امت اسلام و مشهود ساير امت‌ها هستند. و يا شاهد اعضاي بني آدم و مشهود خود آدمي است. و يا شاهد حجر الاسود و مشهود حاجيان هستند. و يا شاهد شب و روزها و مشهود بني آدم است. و يا شاهد انبيا و مشهود محمد (ص) است، و يا شاهد خداي سبحان و مشهود كلمه" لا اله الا اللَّه" است.
و يا اينكه شاهد خلق و مشهود حق است. يا شاهد خداي تعالي و مشهود روز قيامت است. يا شاهد آدم و ذريه او، و مشهود روز قيامت است. يا شاهد روز ترويه، و مشهود روز عرفه است و يا روز دوشنبه و روز جمعه است. و يا اينكه شاهد مقربين، و مشهود عليين هستند.
و يا شاهد طفل در داستان اخدود است كه به مادرش گفت صبر كن كه تو بر حقي، و مشهود خود واقعه است. و يا اينكه شاهد ملائكه دنبال‌رو و نويسنده اعمال، و مشهود قرآن فجر است، و اقوال ديگري از اين قبيل «2»
.و اكثر اين اقوال- به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد- مبني بر اين است كه شهادت را به معناي اداي شهادت بگيريم. و بعضي مبني بر اين است كه براي شاهد و مشهود دو معنا قائل شويم، و خواننده محترم ضعف اين دو اساس را به دست آورد و توجه فرمود كه: مناسب‌تر با سياق اين است كه اين دو كلمه را به معناي مشاهده بگيريم، هر چند كه مستلزم شهادت به معناي ادا در روز قيامت هم باشد، و شاهد قابل انطباق بر رسول خدا (ص) نيز باشد.
و چطور ممكن است منطبق نباشد با اينكه خود خداي تعالي او را شاهد خوانده و فرموده:" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً" «3»
، و نيز او را شهيد خوانده و فرموده:
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير روح المعاني، ج 30، ص 86.
(3)هان اي پيامبر ما تو را به عنوان شاهد و مبشر و نذير فرستاده‌ايم. سوره احزاب، آيه 45.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 416
" لِيَكُونَ الرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ" «1»
و خواننده توجه فرمود كه گفتيم شهادت بر اعمال از ناحيه شاهدان اعمال چه معنا دارد.
در اين سوگندها جواب حذف شده، چون با بودن آيه" إِنَّ الَّذِينَ فَتَنُوا الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ ... ذلِكَ الْفَوْزُ الْكَبِيرُ"، احتياجي به ذكر آن نبود، و آيه" قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ ..."، هم اشعار به آن داشت، و خواننده اين آيات مي‌فهمد كه تقدير كلام چنين است:" به آسمان داراي برجها و به روز موعود و به شاهد و مشهود سوگند كه آزار دهندگان مؤمنين عذابي در جهنم دارند، و خداوند مؤمنين صالح را اگر خلوص به خرج دهند موفق به صبر مي‌كند، و در حفظ ايمانشان از كيد دشمنان ياريشان مي‌فرمايد، همانطور كه در داستان اخدود كرد".

[مراد از" اصحاب الاخدود" و معناي" قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ"] ..... ص : 416

" قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ" در اين آيه به داستان اخدود اشاره مي‌كند تا زمينه را براي آيات بعدي كه مي‌فرمايد:
" إِنَّ الَّذِينَ فَتَنُوا ..." فراهم سازد، و به هيچ وجه جواب قسم نيست.
و كلمه" اخدود" به معناي شكاف بزرگ زمين است، و" اصحاب اخدود" جباران ستمگري بودند كه زمين را مي‌شكافتند و آن را پر از آتش نموده، مؤمنين را به جرم اينكه ايمان دارند در آن مي‌انداختند، و تا آخرين نفرشان را مي‌سوزاندند.
پس جمله" قتل ..." نفرين بر آنان است، نه اينكه خواسته باشد خبر دهد، و منظور از" قتل"، لعنت و طرد از درگاه خداي تعالي است.
بعضي «2»
گفته‌اند: مراد از" اصحاب اخدود" مردان و زنان مؤمني هستند كه در آن قوم سوخته شدند، و جمله" قتل" مي‌خواهد خبر دهد كه اين مردان و زنان به وسيله سوختن در آتش كشته شدند، نه اينكه بخواهد بر آنان نفرين كند. ليكن اين نظريه ضعيف است، به دليل اينكه بر حسب ظاهر ضميرهاي" إِذْ هُمْ عَلَيْها" و" هُمْ عَلي ما يَفْعَلُونَ" و" ما نَقَمُوا" به اصحاب اخدود برمي‌گردد، و مراد از اين ضمائر و مخصوصا دومي و سومي جباران ستمگري هستند كه ناقم و شكنجه‌گر بودند، نه مؤمنين شكنجه شده.
" النَّارِ ذاتِ الْوَقُودِ" كلمه" النار" بدل است از كلمه" اخدود"، در نتيجه معنا چنين مي‌شود" قتل
__________________________________________________
(1)تا رسول شهيد بر شما باشد. سوره حج، آيه 78.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 466.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 417
اصحاب النار"، و كلمه" وقود" به معناي آتش‌گيرانه است، حال چه كبريت باشد و چه هيزم و چه چيز ديگر، و اگر نار را به وصف" وقود" توصيف كرد براي اشاره به عظمت امر آن آتش و شدت اشتعال و افروختگي آن بود.
" إِذْ هُمْ عَلَيْها قُعُودٌ" يعني در حالي كه خود ستمكاران لب آتش و پيرامون آن نشسته بودند تا سوخته شدن مؤمنين را نظاره كنند.
" وَ هُمْ عَلي ما يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ" يعني حاضر بودند و عمل سوزاندن و سوخته شدن مؤمنين را مشاهده مي‌كردند.
" وَ ما نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلَّا أَنْ يُؤْمِنُوا بِاللَّهِ" كلمه" نقم"- به فتحه نون و قاف- به معناي كراهت شديد است، مي‌فرمايد نفرتشان از مؤمنين فقط براي اين بود كه به خدا ايمان داشتند، و به خاطر همين داشتن ايمان، ايشان را سوزاندند.

[آنچه آوردن اوصاف: عزيز، حميد، مالكيت سماوات و ارض و شهيد بودن بر هر چيز براي خداوند در آيه:" و ما نقموا منهم ..." افاده مي‌كند] ..... ص : 417

" الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اللَّهُ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ شَهِيدٌ" اوصافي كه در اين آيه براي اسم جلاله- اللَّه- آورده به حجت و دليل حقانيت مؤمنين و مظلوميت آنان، و بر باطل بودن جباران كه بر خدا جرأت نموده، دست به چنان جناياتي زدند، اشاره دارد و مي‌فهماند كه به زودي خداي تعالي به آنان جزاي خير، و به اينان عذاب دوزخ مي‌چشاند.
براي اينكه خداي تعالي اللَّه عزيز حميد است، غالبي است شكست ناپذير علي الاطلاق، و در آنچه مي‌كند جميل است علي الاطلاق، پس او به تنهايي همه جلالها و جمالها را دارد، و در برابر چنين خدايي بايد خاضع شد، و نبايد متعرض خشم او گرديد، و چون ملك آسمانها و زمين از آن او است، پس او مليك علي الاطلاق است، و امر و حكم، مخصوص او است، بنا بر اين او رب العالمين است، در نتيجه واجب است كه او معبود گرفته شود، و برايش شريك اتخاذ نشود، و از اين بيان نتيجه مي‌گيريم كه پس مؤمنين بر حق و كفار در ضلالتند.
از سوي ديگر اللَّه- كه پديد آورنده هر چيز است- بر هر چيزي شهيد و حاضر است، و هيچ چيز از خلق او بر او پوشيده نيست، و نه عملي از اعمال خلقش، و او به احسان هر محسن و بدي هر بدكار آگاه است، و به زودي هر كسي را بدانچه كرده جزا مي‌دهد.
و كوتاه سخن اينكه: وقتي خداي تعالي متصف به اين صفات كريمه هست، اين
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 418
مؤمنين بايد به او ايمان بياورند، و آن جباران هم نبايد متعرض حال ايشان شده به آنان صدمه بزنند.
بعضي «1»
از مفسرين در توجيه اجراي صفات نامبرده در آيه شريفه گفته‌اند: اين مردمي كه از مؤمنين نفرت دارند اگر از مشركين بوده‌اند آنچه از مؤمنين مورد نفرتشان بوده و بر سر آن، مؤمنين را مذمت مي‌كرده‌اند ايمان به خداي تعالي نبوده، بلكه انكار خدايان دروغين ايشان بوده، و اگر از طايفه معطله كه خدا را در تدبير عالم هيچكاره مي‌دانستند بوده‌اند، باز مايه نفرتشان ايمان مؤمنين به خدا نبوده، بلكه اثبات معبودي بوده كه براي آنان شناخته شده نبود، و ليكن در هر دو حال از آنجايي كه برگشت هر دو امر به انكار معبود حق، و خداي موصوف به صفات جلال بوده لذا در آيه شريفه صفاتي را براي خداي تعالي ذكر نمود.
اشكالي كه متوجه اين توجيه است اين است كه: مشركين يعني وثني مسلكان اصلا خدا را معبود نمي‌دانستند چون براي او قائل به ربوبيتي نسبت به خود نبودند، و تنها صنع و ايجاد را به او نسبت مي‌دادند و اما ربوبيت را كه مستلزم الوهيت و معبوديت است و به خاطر آن عبادت رب و معبود لازم مي‌شود، منحصر در ارباب‌ها و آلهه خيالي خود مي‌دانستند، در نتيجه تنها آن آلهه را مي‌پرستيدند و خدا را نمي‌پرستيدند، پس خداي تعالي به اعتقاد آنان تنها رب ارباب بود و براي مردم ربوبيتي نداشت «2»

[تهديد شكنجه كنندگان مؤمنين و مؤمنات به عذاب جهنم و عذاب حريق ..... ص : 418

" إِنَّ الَّذِينَ فَتَنُوا الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ ثُمَّ لَمْ يَتُوبُوا فَلَهُمْ عَذابُ جَهَنَّمَ وَ لَهُمْ عَذابُ الْحَرِيقِ" كلمه" فتنه" به معناي محنت و شكنجه است، و جمله" الَّذِينَ فَتَنُوا ..." عام است، شامل اصحاب اخدود و مشركين قريش كه گروندگان به رسول خدا (ص) را شكنجه مي‌دادند، و زن و مردشان را در تنگنا قرار مي‌دادند، تا از دين اسلام به دين آنان برگردند مي‌شود.
در مجمع البيان مي‌گويد: اگر كسي بپرسد چرا در اين آيه بين عذاب جهنم و عذاب حريق جدايي انداخت و فرمود: پس براي ايشان است عذاب جهنم، و براي ايشان است عذاب حريق، با اينكه اين دو عذاب يكي است؟ در جواب گفته مي‌شود: مراد از اين دو جمله اين است كه: اين طايفه غير از عذاب حريق و آتش گرفتن، عذابهاي ديگري در جهنم از قبيل
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 90.
(2)و خلاصه اينكه همه مشركين معطله هستند و خدا را در تدبير عالم هيچكاره مي‌دانند،" مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 419
زقوم و غسلين و مقامع دارند «1»
." إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ ذلِكَ الْفَوْزُ الْكَبِيرُ" اين آيه وعده جميلي است به مؤمنين كه مايه دلگرمي آنان است، هم چنان كه آيه قبلي وعيد و تهديدي بود به كفاري كه مؤمنين را شكنجه مي‌دادند.
" إِنَّ بَطْشَ رَبِّكَ لَشَدِيدٌ" اين آيه تا تمام هفت آيه، تاكيد و تحقيق وعده و وعيد سابق الذكر است، و كلمه" بطش"- بطوري كه راغب «2»
گفته- به معناي گرفتن چيزي با خشم و صولت است.
و اگر كلمه" بطش" را اضافه كرد به كلمه" رب"، و آن را هم اضافه كرد به كاف خطاب و فرمود:" بطش ربك" براي دلگرمي به تاييد و نصرت پروردگارش بود، و اشاره بود به اينكه جباران اين امت نيز سهمي از تهديد و وعيد قبلي دارند.

[توضيح تعليل شديد بودن بطش پروردگار به اينكه او مبدء و معيد است ..... ص : 419

" إِنَّهُ هُوَ يُبْدِئُ وَ يُعِيدُ" مقابله انداختن بين پديد آورنده و برگشت دهنده، قرينه است بر اينكه منظور از كلمه" ابداء" همان واژه بدء است، كه به معناي افتتاح و آغاز كردن چيزي است، چون از عرب شنيده نشده كلمه" ابداء" را استعمال كنند، تا در نتيجه مضارع آن" يبدء"- به ضمه ياء- باشد و ليكن در قرائت چنين آمده، و در بعضي قرائت‌هاي متروك به جاي" يبدء"" يبدء"- به فتحه يا و فتحه دال- آمده.
و به هر حال آيه شريفه شدت بطش خداي تعالي را تعليل مي‌كند، به اين بيان كه خداي تعالي مبدء و پديد آورنده است، و معلوم است كه هر چه را بخواهد ايجاد مي‌كند، بدون اينكه از چيزي و يا كسي غير از خودش كمك بگيرد، و او است كه هر چيزي را به عين آن وضعي كه قبل از فوت داشت برمي‌گرداند، پس خداي تعالي از هيچ امري كه اراده‌اش را كرده باشد جلوگير ندارد، و هيچ چيزي كه فوت شده و از بين رفته براي او فوت شده نيست، و وقتي مطلب بدين قرار باشد، پس او قادر است بر اينكه بر بنده‌اي كه از حد خود تجاوز كرده عذابي را تحميل كند كه خارج از حد و طاقت او باشد، و نيز مي‌تواند او را هم چنان زنده نگه دارد تا عذاب را بچشد، هم چنان كه فرمود:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 468.
(2)مفردات راغب، ماده" بطش".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 420
" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ نارُ جَهَنَّمَ لا يُقْضي عَلَيْهِمْ فَيَمُوتُوا وَ لا يُخَفَّفُ عَنْهُمْ مِنْ عَذابِها" «1».
و او قادر است بر اينكه آنچه به سبب عذاب، فاسد شده به حالت اولش برگرداند، تا مجرم هم چنان عذاب را بچشد، بدون اينكه لحظه‌اي در بين دو عذاب استراحت داشته باشد، هم چنان كه فرمود:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِنا سَوْفَ نُصْلِيهِمْ ناراً كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها لِيَذُوقُوا الْعَذابَ" «2»، با اين بيان چند نكته روشن مي‌گردد:
اول اينكه: سياق آيه مي‌فهماند كه جمله" إِنَّهُ هُوَ ..." در مقام افاده قصر است، يعني مي‌خواهد بفهماند ايجاد بدون ابزار و مصالح موجودات، و نيز اعاده آنها تنها و تنها كار خداي سبحان است، چون در صنع و ايجاد، هيچ كس ديگري دخالت ندارد.
دوم اينكه: حدود هر چيزي به دست خداي تعالي است، اگر بخواهد محدود نمي‌كند، و اگر بخواهد حد چيزي را به حدي ديگر مبدل مي‌سازد، پس اوست كه عذابها و شكنجه‌هاي دنيا را به مرگ محدود كرده، و او مي‌تواند در آخرت اين حد را بردارد، و معذب، در دوزخ الي الابد شكنجه ببيند، و هر چه آرزوي مرگ كند بدان نرسد.
سوم اينكه: مراد از شدت بطش (با در نظر گرفتن اينكه گفتيم بطش عبارت است از گرفتن به شدت)، اين است كه هيچ كس نمي‌تواند بطش او را جلوگيري كند، و كسي نيست كه حكم او را رد نمايد،- حال هر حكمي كه رانده باشد- مگر آنكه حكم ديگري از او، جلو حكم اولش را بگيرد.
" وَ هُوَ الْغَفُورُ الْوَدُودُ" يعني او كثير المغفرة و كثير المودة است، و اين دو صفت ناظر به وعده‌اي است كه قبلا به مؤمنين داده بود، هم چنان كه صفت شديد البطش ناظر به وعيدي بود كه به كفار داده بود.
" ذُو الْعَرْشِ الْمَجِيدُ فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ" منظور از كلمه" عرش" كه در لغت به معناي تخت سلطنت است، مقام مالكيت خداي تعالي، و كنايه است از اينكه او هر تصرفي كه بخواهد مي‌تواند در مملكتش كه سراپاي
__________________________________________________
(1)و كساني كه كافر شدند آتش جهنم بهره‌شان است، و در جهنم نخواهند مرد، و عذاب آن برايشان سبك نخواهد شد. سوره فاطر، آيه 26. [.....]
(2)به درستي آنها كه به آيات ما كافر شدند بزودي ايشان را در آتش مي‌سوزانيم، كه هر بار پوست بدن آنان سوخته شود پوست‌هاي ديگري به ايشان مي‌دهيم، تا عذاب را بدون وقفه بچشند. سوره نساء، آيه 56.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 421
عالم است بكند، و هر حكمي را كه بخواهد به هر نحوي كه بخواهد براند. و كلمه" مجيد" صفت مشبهه از مجد است، كه به معناي عظمت معنوي است، و همان كمال ذات و صفات خدا است و معناي اينكه فرمود:" فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ" اين است كه او هر چه بخواهد مي‌كند، و چيزي نيست كه او را از آنچه اراده كرده منصرف سازد، نه از داخل ذات خود، كه مثلا دچار كسالت و خستگي شود، و يا اراده‌اش مبدل به اراده‌اي ديگر شود، و يا به هر جهت ديگر از اراده‌اش صرفنظر كند، و نه از خارج، مثل اينكه كسي جلو او را از انفاذ اراده‌اش بگيرد، پس او مي‌تواند به كساني كه مؤمنين را شكنجه مي‌دهند وعده آتش دوزخ بدهد، و به كساني كه ايمان آورده و عمل صالح مي‌كنند وعده بهشت بدهد، براي اينكه او هم ذو العرش است و هم مجيد، و او خلف وعده نمي‌كند، چون" فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ" است.
" هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ الْجُنُودِ فِرْعَوْنَ وَ ثَمُودَ" اين استفهام مي‌خواهد مطالب گذشته را مسلم كند، و براي شدت بطش خداي تعالي نمونه‌هايي ارائه دهد و بفهماند چطور" مالك" و" مجيد" و" فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ" است، و اين در عين حال، دلگرمي براي رسول خدا (ص) و مايه مسرت نفس شريف آن جناب نيز هست، و معناي دو آيه روشن است.
" بَلِ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي تَكْذِيبٍ" بعيد نيست كه از سياق استفاده شود كه مراد از" الَّذِينَ كَفَرُوا" تنها كفار از قوم رسول خدا (ص) باشد، و در اين آيه كه كلمه" بل" بر سرش در آمده، از اثر كردن مواعظ و استدلالهاي گذشته در دل كفار اعراض شده، مي‌فرمايد: نبايد از آنان اميد داشت كه با شنيدن اين مواعظ و حجت‌ها ايمان بياورند، براي اينكه آنهايي كه كفر مي‌ورزند و هم چنان بر تكذيب خود پافشاري مي‌كنند، آنها از موعظه و استدلال منتفع نمي‌گردند.
از اينجا روشن مي‌شود كه مراد از ظرف قرار دادن تكذيب و گفتن اينكه كفار در ظرف تكذيب قرار دارند، همان اصرار ورزيدن آنان بر تكذيب است.
" وَ اللَّهُ مِنْ وَرائِهِمْ مُحِيطٌ"" وراي هر چيزي" جهات خارجي آن است، جهاتي كه از آن خارج و به آن محيط است. مي‌فرمايد: خدا از خارج محيط به آنان و ناظر اعمالشان است، و اين اشاره است به اينكه كفار نمي‌توانند با كفر خود خدا را عاجز سازند، چون او محيط به ايشان و از هر جهت قادر بر ايشان است، اين جمله نيز تسليت خاطر خطير رسول خدا (ص) است.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 422
و از بعضي «1» از مفسرين نقل شده كه گفته‌اند جمله" من ورائهم" اشاره است به اينكه كفار خدا را پشت سر خود انداخته‌اند. معلوم مي‌شود اين مفسر كلمه" وراء" را به معناي پشت گرفته.
" بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ" اين جمله از اعراض قبلي هم اعراض مي‌كند، مي‌فرمايد علت اينكه گفتيم موعظه و حجت به دردشان نمي‌خورد، اصرار بر تكذيبشان نيست، بلكه اين است كه كفار قرآن را از ناحيه خدا نمي‌دانند و حال آنكه چنين نيست، بلكه قرآن كتابي است خواندني و داراي معاني والا و معارفي زياد كه در لوح محفوظ بوده لوحي كه از دستبرد باطل و شيطانها محفوظ است.

بحث روايتي [رواياتي در باره مراد از" وَ شاهِدٍ وَ مَشْهُودٍ" داستان اصحاب اخدود، وصف لوح محفوظ، و ...)] ..... ص : 422

در الدر المنثور است كه ابن مردويه از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده كه گفت:
شخصي از رسول خدا (ص) از آيه" وَ السَّماءِ ذاتِ الْبُرُوجِ" پرسيد، فرمود: يعني آسمان داراي كواكب. و از آيه" الَّذِي جَعَلَ فِي السَّماءِ بُرُوجاً" پرسيد، فرمود:
باز يعني كواكب. شخصي ديگر پرسيد پس جمله" فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ" چه معنا دارد؟ فرمود: يعني قصور و كاخهاي مجلل «2».
و در همان كتاب است كه عبد بن حميد، ترمذي، ابن ابي الدنيا، (در كتاب اصول) ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابن مردويه، و بيهقي (در كتاب سنن خود)، از ابو هريره روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: منظور از" يوم موعود" روز قيامت، و منظور از" يوم مشهود" روز عرفه است، و منظور از" شاهد"، روز جمعه است ... «3».
مؤلف: الدر المنثور نظير اين روايت را به طرقي ديگر از ابي مالك و سعيد بن مسيب و جبير بن مطعم، از رسول خدا (ص) نقل كرده، كه عبارت طريق آخري اين است: شاهد روز جمعه و مشهود روز عرفه است «4».
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 93.
(2 و 3)الدر المنثور، ج 6، ص 331.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 332.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 423
و اين عبارت از عبد الرزاق و فاريابي و عبد بن حميد و ابن جرير و ابن منذر از علي بن ابي طالب نقل شده «1».
و نيز در آن كتاب آمده كه عبد بن حميد و ابن منذر، از علي (ع) روايت كرده‌اند كه فرمود: يوم موعود، روز قيامت، و شاهد، روز جمعه، و مشهود، روز عيد قربان است «2».
و در مجمع البيان گفته: روايت شده كه مردي داخل مسجد رسول خدا (ص) شد ديد مردي دارد از رسول خدا (ص) حديث نقل مي‌كند، مي‌گويد من پرسيدم: شاهد و مشهود چيست؟ گفت: بله، شاهد روز جمعه و مشهود روز عرفه است. از او گذشته نزد مرد ديگري رفتم كه او نيز از رسول خدا (ص) حديث مي‌كرد، از او نيز همين سؤال را كردم، گفت: اما شاهد، روز جمعه است، و اما مشهود روز عيد قربان است.
از پيش او هم گذشته نزد جواني رفتم كه رخساره‌اي چون دينار طلا درخشنده داشت، او نيز از رسول خدا (ص) حديث مي‌كرد، پرسيدم: به من خبر بده از اينكه شاهد و مشهود چيست؟ گفت: بله شاهد، محمد رسول اللَّه (ص)، و مشهود روز قيامت است، مگر كلام خدا را نشنيده‌اي كه مي‌فرمايد:" يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً" و در آن رسول خدا (ص) را شاهد و مبشر و نذير ناميده، و نيز مگر نشنيده‌اي كه مي‌فرمايد:" ذلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ وَ ذلِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ"، و در آن روز قيامت را روز مشهود مي‌خواند.
پرسيدم: آن محدث اولي كيست؟ گفتند: ابن عباس است، از دومي پرسيدم گفتند:
ابن عمر است، از سومي پرسيدم گفتند: حسن بن علي (ع) است «3».
مؤلف: و اين حديث بطرق مختلف و الفاظي نزديك به هم نقل شده، و در تفسير اين آيه گذشت كه آنچه حسن بن علي (ع) فرموده، از نظر سياق آيات به ذهن روشن‌تر مي‌رسد، هر چند كه لفظ شاهد و مشهود با وجوه ديگر نيز به وجهي قابل انطباق است.
و در تفسير قمي در ذيل جمله" قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ" آمده كه: علت نزول اين آيه چنين بود، كه" ذونواس"، مردم حبشه را براي جنگ با يمن به هيجان آورد، و او آخرين
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 332.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 466.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 424
پادشاه از دودمان" حمير" و از يهوديان بود، و به همين جهت همه مردم، دين او را گرفتند و يهودي شدند، او خود را يوسف نام نهاده بود و سالها سلطنت كرده بود تا در آخر شنيد كه در نجران بقايايي از مسيحيان باقي مانده‌اند كه بر دين عيسي و حكم انجيلند، و بزرگ دينشان عبد اللَّه بن بريامن است، اطرافيانش او را تحريك كردند كه به سوي قوم نجران لشكر بكشد و آنان را به قبول دين يهود وادار سازد، ذونواس با لشكرش حركت كرده به نجران آمد و همه مسيحي مذهبان را جمع كرده پيشنهاد كرد تا به دين يهود درآيند، مردم نپذيرفتند، با آنان مجادله كرد و باز پيشنهاد خود را تكرار و مردم را به قبول آن تحريك نمود، و تا جايي كه توانست بر اين كار حرص ورزيد، اما نپذيرفتند، حاضر شدند كشته بشوند ولي به دين يهود در نيايند، پس ذونواس براي از بين بردنشان گودالي پر از هيزم درست كرد، و آتشي عظيم بر افروخت، بعضي را زنده در آتش انداخت و بعضي را با شمشير كشت و مثله كرد، يعني بيني و انگشت و عورتشان و ... را بريد تا جايي كه عدد كشتگان و سوختگان به بيست هزار نفر رسيد، يك نفر از آنان به نام" دوش ذو ثعلبان" بر اسب تيزتكي سوار شد و گريخت، هر چه دنبالش رفتند نتوانستند او را بيابند، چون او راه رمل را پيش گرفت كه افراد ناآشنا در آنجا گم مي‌شوند، ذونواس با لشكر خود برگشت و هم چنان به كشتن آن مردم پرداخت و آيه شريفه" قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ ... الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ" مربوط به اين جريان است «1».
و در مجمع البيان است كه سعيد بن جبير گفته: وقتي اهالي اسفندهان شكست خوردند، عمر بن خطاب گفت: اينان نه يهودند و نه نصراني، و هيچ كتابي ندارند، بلكه مجوسيند. علي بن ابي طالب فرمود: بلي، اهل كتابند، چون كتابي داشته‌اند كه از بين رفته.
و جريانش بدين قرار بوده كه يكي از پادشاهان ايشان در حال مستي با دختر خود زنا كرد،- و يا فرمود: با خواهر خود- همين كه از مستي به خود آمد و فهميد كه چه كرده، در فكر چاره برآمد، دخترش (و يا خواهرش) گفت: اهل مملكت را جمع كن و به ايشان بگو كه من معتقدم ازدواج با دختران جائز است، و دستور بده كه ايشان نيز با دختران خود ازدواج كنند، و اين كار را حلال بدانند، شاه مردم را گرد آورد، ولي مردم حاضر نشدند او را در اين عمل پيروي كنند، ناگزير براي آتش زدن آنان زمين را كند و گودالي- اخدودي- درست كرده، آن را پر از آتش ساخت، و به يك يك آنان پيشنهاد كرد سنت او را بپذيرند، هر كس امتناع ورزيد در آن اخدود افكند، و هر كس پذيرفت رهايش كرد «2».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 413.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 465.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 425
مؤلف: اين معنا در الدر المنثور هم از عبد بن حميد از آن جناب روايت شده «1».
و از تفسير عياشي نقل مي‌كنند كه به سند خود از جابر از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: علي (ع) شخصي را نزد اسقف نجران فرستاد تا بپرسد اصحاب اخدود چه كساني بودند، اسقف پاسخي فرستاد امام فرمود اينطور كه او پنداشته نبوده، و به زودي من داستان اصحاب اخدود را برايتان مي‌گويم.
خداي عز و جل مردي از اهل حبشه را به نبوت برگزيد، مردم حبشه او را تكذيب كردند، پيامبرشان با كفار نبردي را آغاز كردند ولي يارانش همه كشته شدند، و خود و جمعي از اصحابش اسير شدند، آن گاه براي كشتنش گودالي درست نموده، از آتش پر كردند، آن گاه مردم را جمع آورده گفتند هر كس بر دين ما است و دستور ما را گردن مي‌نهد كنار برود، و هر كس بر دين اين مردم است بايد به پاي خود (داخل) در آتش شود، اصحاب آن پيامبر براي رفتن در آتش از يكديگر سبقت مي‌گرفتند، تا نوبت به زني رسيد كه كودكي يك ماهه در بغل داشت، همين كه خيز گرفت تا در آتش شود ترس از آتش و ترحم در باره كودك بر دلش مستولي شد، ولي كودك يك ماهه‌اش به زبان آمد كه مادر مترس، من و خودت را در آتش بينداز، براي اينكه اين مجاهدت در راه خدا، به خدا سوگند ناچيز است، زن خود و كودكش را در آتش افكند، و اين يكي از كودكاني است كه در كودكي به زبان آمده «2».
مؤلف: اين معنا در الدر المنثور (نيز) از ابن مردويه از عبد اللَّه بن نجي از آن جناب نقل شده «3».
و نيز الدر المنثور از ابن ابي حاتم از طريق عبد اللَّه بن نجي از آن جناب نقل كرده كه فرمود: پيامبر اصحاب اخدود، حبشي بود «4».
و نيز از ابن ابي حاتم و ابن منذر از طريق حسن از آن جناب روايت آورده كه در تفسير آيه" اصحاب الاخدود" فرمود: اهل حبشه بودند «5».
و بعيد نيست از روايات وارده در باره اصحاب اخدود استفاده شود كه داستان اصحاب اخدود يك داستان نبوده، بلكه وقايع متعددي بوده كه يكي در حبشه و يكي در يمن و يكي در عجم اتفاق افتاده، و آيه شريفه مي‌خواهد به همه داستانها اشاره كند. و در اين ميان
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 333.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 465 به نقل از عياشي.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 333.
(4 و 5)الدر المنثور، ج 6، ص 332.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 426
روايات ديگري نيز هست كه از محل وقوع اين داستان ساكت است.
و در تفسير قمي در ذيل آيه" بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ" آمده كه: لوح محفوظ دو طرف دارد، يك طرفش بر سمت راست عرش بر پيشاني اسرافيل است كه هر وقت خداي تعالي سخن از وحي مي‌كند لوح به پيشاني اسرافيل مي‌زند، و اسرافيل در لوح نظر مي‌كند، و آنچه را در لوح مي‌بيند به جبرئيل وحي مي‌كند «1».
و در الدر المنثور است كه ابو الشيخ و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود خداي تعالي لوحي از در سفيد خلق كرد كه دو جلد آن از زبرجد سبز است، و خطوط آن از نور است كه روزي سيصد و شصت بار بدان توجه مي‌كند، و با آن لحظه‌ها، زنده مي‌كند، مي‌ميراند، خلق مي‌كند، رزق مي‌دهد، عزيز مي‌كند، ذليل مي‌سازد، و هر چه مي‌خواهد مي‌كند «2».
مؤلف: روايات در صفت لوح بسيار زياد و مختلف است كه در باره همه آنها بايد دانست كه جنبه تمثيل دارد، يعني امور معنوي را با لسان مادي مجسم ساخته‌اند.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 415.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 335. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 427

(86)سوره طارق، مكي است و هفده آيه دارد (17) ..... ص : 427

[سوره الطارق (86): آيات 1 تا 17] ..... ص : 427

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
وَ السَّماءِ وَ الطَّارِقِ (1) وَ ما أَدْراكَ مَا الطَّارِقُ (2) النَّجْمُ الثَّاقِبُ (3) إِنْ كُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَيْها حافِظٌ (4)
فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسانُ مِمَّ خُلِقَ (5) خُلِقَ مِنْ ماءٍ دافِقٍ (6) يَخْرُجُ مِنْ بَيْنِ الصُّلْبِ وَ التَّرائِبِ (7) إِنَّهُ عَلي رَجْعِهِ لَقادِرٌ (8) يَوْمَ تُبْلَي السَّرائِرُ (9)
فَما لَهُ مِنْ قُوَّةٍ وَ لا ناصِرٍ (10) وَ السَّماءِ ذاتِ الرَّجْعِ (11) وَ الْأَرْضِ ذاتِ الصَّدْعِ (12) إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ (13) وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ (14)
إِنَّهُمْ يَكِيدُونَ كَيْداً (15) وَ أَكِيدُ كَيْداً (16) فَمَهِّلِ الْكافِرِينَ أَمْهِلْهُمْ رُوَيْداً (17)

ترجمه آيات ..... ص : 427

به نام خداي رحمان و رحيم.
سوگند به آسمان و به طارق (1).
و تو چه مي‌داني كه طارق چيست (2).
ستاره‌اي است كه پرده ظلمت را مي‌درد (3).
(سوگند به آن دو كه) هيچ انساني نيست مگر آنكه نگهباني بر او موكل است (4).
انسان بايد نگاه كند كه از چه چيز آفريده شده است (5).
از آبي جهنده آفريده شده (6).
كه از ما بين استخوانهاي پشت و استخوانهاي سينه بيرون مي‌آيد (7).
آن وقت مي‌فهمد كه خداي تعالي بر خلقت بار دوم او قادر است (8).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 428
روزي كه نهفته‌هاي در باطن انسان ظاهر مي‌شود (9).
در آن روز انسان نه نيروي دفاعي دارد و نه ياوري (10).
سوگند به آسمان محل تحولات شگرف (11).
و سوگند به زمين پر شكاف (كه گياهان و چشمه‌سارها از آن سر بر مي‌آورند) (12).
(سوگند به اين دو كه) قرآن سخن جدا سازنده حق از باطل است (13).
نه سخن بيهوده و شوخي (14).
(پس) اين كفار (بدانند) كه اگر به نوعي عليه دعوت تو، كيد و حيله مي‌كنند (15).
من هم به نوعي عليه‌شان كيد و حيله مي‌كنم (16).
پس در هلاكت آنان عجله مكن چند صباحي منتظر باش و اندكي مهلتشان بده (17).

بيان آيات ..... ص : 428

اشاره

در اين سوره مردم را به معاد انذار كرده، و استدلال كرده به اطلاق قدرت، و سخن را با تاكيد ايفاء نموده، و ضمنا به حقيقت آن روز اشاره مي‌كند و سوره را با تهديد كفار ختم مي‌نمايد، و اين سوره سياقي مكي دارد.

[معناي" طارق" و" ثاقب"] ..... ص : 428

" وَ السَّماءِ وَ الطَّارِقِ وَ ما أَدْراكَ مَا الطَّارِقُ النَّجْمُ الثَّاقِبُ" ماده" طرق" در اصل- به طوري كه گفته‌اند- «1» به معناي زدن به شدت است، به طوري كه صدايش به گوشها برسد. و" مطرقه- چكش" را هم به همين جهت مطرقه مي‌گويند، و نيز اگر راه را طريق گفته‌اند باز به اين مناسبت است كه رونده با پا بدان مي‌كوبد و صداي پايش به گوشها مي‌رسد. ولي به تدريج در پيمودن طريق استعمال شده و در آن شايع گشت، و سپس اختصاص يافت به آمدن از سفر در هنگام شب، و اين نيز بدان مناسبت بود كه غالبا شخصي كه شبانه از راه مي‌رسد همه درها را بسته مي‌بيند، و ناگزير در را مي‌كوبد، و سپس استعمالش در هر چيزي كه شب ظاهر شود شايع گشت، مانند ستارگان كه در شب پيدا مي‌شوند، و در آيه همين معنا منظور است.
و كلمه" ثقب" در اصل به معناي دريدن بود، و بعدها به معناي هر چيز نوراني و روشنگر شد، به اين مناسبت كه چنين چيزي پرده ظلمت را با نور خود مي‌درد. و گاهي هم به
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 94.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 429
معناي بلندي و ارتفاع مي‌آيد، و از اين باب است كه مي‌گويند:" ثقب الطائر" يعني پرنده اوج گرفت، به اين مناسبت كه با پرواز خود جو بالا را پاره مي‌كند.
پس اينكه فرمود:" وَ السَّماءِ وَ الطَّارِقِ" سوگندي است به آسمان و به طارق، و آن گاه طارق را تفسير كرده به نجم، يعني ستاره كه در شب طلوع مي‌كند. و جمله" وَ ما أَدْراكَ مَا الطَّارِقُ" امر آن را بزرگ داشته، مي‌فهماند كه به چيز بزرگي سوگند ياد كرده. و جمله" النَّجْمُ الثَّاقِبُ" بيان طارق است، و جمله در معناي جواب استفهام تقديري است، گويا وقتي فرموده:
تو نمي‌داني كه طارق چيست! شخصي پرسيده: چيست؟ فرموده:" النَّجْمُ الثَّاقِبُ".

[مراد از اينكه فرمود:" هيچ نفسي نيست جز اينكه بر آن حافظي است"] ..... ص : 429

" إِنْ كُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَيْها حافِظٌ" اين جمله جواب قسم است، و كلمه" لما" در آن به معناي" الا" است، و معناي آيه اين است كه: هيچ نفسي نيست الا اينكه نگهباني بر او موكل است. و مراد از موكل شدن نگهباني براي حفظ نفس، اين است كه فرشتگاني اعمال خوب و بد هر كسي را مي‌نويسند، و به همان نيت و نحوه‌اي كه صادر شده مي‌نويسند، تا بر طبق آن در قيامت حساب و جزا داده بشوند، پس منظور از" حافظ"، فرشته، و منظور از" محفوظ" عمل آدمي است، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ كِراماً كاتِبِينَ يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ" «1».
و بعيد نيست كه مراد از حفظ نفس، حفظ خود نفس و اعمال آن باشد، و منظور از حافظ، جنس آن بوده باشد، كه در اين صورت چنين افاده مي‌كند كه جانهاي انسانها بعد از مردن نيز محفوظ است، و با مردن نابود و فاسد نمي‌شود، تا روزي كه خداي سبحان بدنها را دوباره زنده كند، در آن روز جانها به كالبدها برگشته دوباره انسان بعينه و شخصه همان انسان دنيا خواهد شد، آن گاه طبق آنچه اعمالش اقتضا دارد جزا داده خواهد شد، چون اعمال او نيز نزد خدا محفوظ است، چه خيرش و چه شرش.
بسياري از آيات قرآن كه دلالت بر حفظ اشيا دارد اين نظريه را تاييد مي‌كند، مانند آيه" قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ" «2»، و آيه" اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضي عَلَيْهَا الْمَوْتَ" «3».
__________________________________________________
(1)و به درستي بر هر يك از شما حافظاني موكلند، حافظاني بزرگوار و نويسنده، آنچه شما انجام دهيد مي‌دانند. سوره انفطار، آيه 12.
(2)بگو ملك الموتي كه موكل بر شما است شما را تحويل مي‌گيرد. سوره الم سجده، آيه 11.
(3)خداست كه جانها را در حين مرگش مي‌گيرد، و نيز جانهايي را كه هنوز نمرده و به خواب مي‌رود مي‌گيرد، اگر اجلش رسيده باشد ديگر به بدنش بر نمي‌گرداند، و نزد خود نگه مي‌دارد. سوره زمر،
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 430
ظاهر آيه‌اي كه در سوره انفطار بود و مي‌گفت وظيفه ملائكه حافظ حفظ نامه‌هاي اعمال است، با اين نظريه منافات ندارد، براي اينكه حفظ جانها هم مصداقي از نوشتن نامه است، هم چنان كه از آيه" إِنَّا كُنَّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" «1» به بياني كه در تفسيرش گذشت اين معنا استفاده مي‌شود.
با اين بيان ديگر جايي براي اعتراضي كه شده باقي نمي‌ماند، و آن اعتراض به كساني شده كه به اطلاق قدرت خداي تعالي استدلال كرده‌اند بر مساله معاد، و گفته‌اند:
وقتي قدرت خداي تعالي مطلق است چرا نتواند مردم را در آخرت دوباره زنده كند، معترضين، اعتراض كرده‌اند ما هم قدرت خداي تعالي را مطلق مي‌دانيم، ولي خداي تعالي به ايجاد ممكن الوجود قادر است، و قدرتش هيچ قيد و شرطي ندارد، نه ممتنع الوجود (نظير اجتماع دو نقيض و يا اجتماع دو ضد)، كه خودش وجود پذير نيست، و اعاده انسان بعينه از محالات است، و محال تحقق و هستي نمي‌پذيرد چون انساني كه مي‌خواهد در آخرت خلق شود مثل انسان دنيوي است، نه عين او كه در دنيا بود، و معلوم است كه مثل من غير از خود من است.
جوابي كه گفتيم از بيان ما استفاده مي‌شود اين است كه: شخصيت يك انسان به نفس و يا به عبارت ديگر به روح او است، نه به بدن او «2»، در آخرت هم وقتي خداي تعالي بدن فلان شخص را خلق كرد، و نفس و يا به عبارتي روح او را در آن بدن دميد قطعا همان شخصي خواهد شد كه در دنيا به فلان اسم و رسم و شخصيت شناخته مي‌شد، هر چند كه بدنش با صرفنظر از نفس، عين آن بدن نباشد بلكه مثل آن باشد.

[شخصيت انسان به نفس و روح او است و لذا انساني كه در قيامت اعاده مي‌شود عين همان انسان دنيوي است نه مثل او] ..... ص : 430

" فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسانُ مِمَّ خُلِقَ" يعني انسان بايد بينديشد كه از چه خلق شده، و مبدأ خلقتش چه بوده و چه چيزي به دست خداي تعالي به اين صورت انساني در آمده؟
جمله مورد بحث به خاطر اينكه حرف" فاء" در اولش آمده متفرع بر آيه قبلي، و نتيجه‌گيري از مطلبي است كه فحوايش با كمك سياق بر آن دلالت دارد، و حاصل معنا چنين است: وقتي معلوم شد هر نفسي به ذات و اعمالش نزد خدا محفوظ است، و هيچ چيز از
__________________________________________________
(1)ما آنچه را شما انجام مي‌داديد مي‌نوشتيم، سوره جاثيه، آيه 29.
(2)به شهادت اينكه مي‌دانيم يك بدن هشتاد ساله در مدت عمرش چند بار تحليل مي‌رود، و اجزا و سلولهايش مي‌ميرد، و مجددا سلولهاي ديگري جاي آنها را پر مي‌كند، و مع ذلك اين شخص هشتاد ساله همان شخصي است كه از فلان پدر و فلان مادر در فلان روز به دنيا آمده بود،" مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 431
او فاني و از اعمال او فراموش نمي‌شود، پس انسان بايد بپذيرد كه به زودي به سوي پروردگارش بر مي‌گردد، و طبق آنچه كرده جزا داده مي‌شود، و اين برگشتن را بعيد نشمارد، و اگر مي‌خواهد بفهمد كه هيچ بعيد نيست و به معاد يقين پيدا كند نظر كند به خلقت نخستينش، و به ياد آورد روزي را كه قطره‌اي آب جهنده بود، كه از فضاي ما بين استخوانهاي پشت و استخوانهاي سينه خارج مي‌شود.
خوب، همان كسي كه آن آب را توانست به صورت انسان امروز در آورد، چرا نتواند با همان قدرت كامله‌اش بعد از مردن دوباره او را برگرداند؟! در اين دو آيه كلمه" خلق" به صيغه مجهول (خلق شده) آمده، و نام فاعل را كه خداي سبحان است نبرده، و اين اشاره است به اينكه از شدت ظهور لازم نبوده كه نام او برده شود، همه مي‌دانند كه خالق اين خلق شده خدا است.
" خُلِقَ مِنْ ماءٍ دافِقٍ" آبي را كه با سرعت و فشار جريان داشته باشد آب دافق گويند، كه در اينجا منظور نطفه آدمي است، كه با فشار از پشت پدر به رحم مادر منتقل مي‌شود، و اين جمله جواب از استفهامي تقديري است كه جمله" مِمَّ خُلِقَ" آن را مي‌فهماند (و آن همين است كه بعد از انديشيدن، از خود مي‌پرسد من از چه خلق شده‌ام؟ جوابش هم جمله مورد بحث است كه مي‌فرمايد از آبي جهنده).

[استدلال بر قدرت خدا بر احياء اموات به خلقت انسان از آبي جهنده كه از بين" صلب" و" ترائب" خارج مي‌شود] ..... ص : 431

" يَخْرُجُ مِنْ بَيْنِ الصُّلْبِ وَ التَّرائِبِ" كلمه" صلب" به معناي پشت، و كلمه" ترائب" جمع" تريبه" است كه به معناي استخوان سفيد است.
مفسرين در توجيه اين آيه اختلافي عجيب به راه انداخته‌اند، و ظاهرا منظور از جمله" بَيْنِ الصُّلْبِ وَ التَّرائِبِ" اين است كه: مني از نقطه محصوري از بدن خارج مي‌شود كه آن نقطه بين استخوانهاي پشت و استخوانهاي سينه قرار دارد.
البته اين را ياد آور شويم كه مراغي صاحب تفسير معروف به" مراغي" «1» در ذيل اين آيه از بعضي اطباء توجيه دقيق و علمي براي اين آيه نقل كرده اگر كسي بخواهد مي‌تواند به آنجا مراجعه كند.
" إِنَّهُ عَلي رَجْعِهِ لَقادِرٌ" كلمه" رجع" به معناي برگرداندن است، و ضمير" انه" به خداي تعالي بر مي‌گردد،
__________________________________________________
(1)تفسير مراغي، ج 30، ص 112- 115.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 432
و اگر به آوردن ضمير اكتفاء كرد، و با اينكه مقام، مقام اظهار بود نام مقدس اللَّه را ذكر نكرد، براي اين بود كه از شدت ظهور فرقي ميان اظهار و اضمار نبود، نظير كلمه" خلق" كه مجهول آورده شد.
و معناي عبارت اين است كه: آن كسي كه انسان را از آبي به چنين صفت آفريده قادر بر اعاده او و زنده كردنش بعد از مرگ، و اعاده بدني مثل بدن دنيائيش هست، چون قدرت بر هر چيز قدرت بر مثل آن نيز هست، و اين قاعده معروف و مسلم است كه حكم امثال در آنچه شده و آنچه نشده يكسان است.

[وجه تسميه قيامت به" يَوْمَ تُبْلَي السَّرائِرُ"] ..... ص : 432

" يَوْمَ تُبْلَي السَّرائِرُ" كلمه" يوم" ظرف است براي رجع، و" سريره" عبارت است از هر چيزي كه انسان در دل خود پنهان مي‌كند، و كلمه" بلاء" كه فعل" تبلي" مشتق از آن است به معناي آزمايش و نيز شناسايي و كشف نهاني‌ها است.
در نتيجه معناي آيه اين است كه: رجع در روزي است كه آنچه از عقايد و آثار اعمال كه انسانها پنهان كرده بودند، چه خيرش و چه شرش به مورد آزمايش و شناسايي قرار مي‌گيرد، و زرگر اعمال و عقايد آنها را در بوته زرگري خود مي‌آزمايد، تا معلوم شود كدام صالح و كدام فاسد بوده و كدام خالص و كدام داراي ناخالصي و عيار است و بر طبق آن صاحبش را جزا مي‌دهد، پس آيه مورد بحث در معناي آيه زير است:" إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ" «1».
" فَما لَهُ مِنْ قُوَّةٍ وَ لا ناصِرٍ" يعني نه خودش نيرويي دارد تا عذاب خدا را از خود دفع كند، و نه ياوري دارد كه او از وي دفاع كند، و خلاصه در روز رجع براي هيچ كس هيچ قدرتي نيست، نه از ناحيه خودش، و نه از ناحيه ديگران.
" وَ السَّماءِ ذاتِ الرَّجْعِ وَ الْأَرْضِ ذاتِ الصَّدْعِ" اين دو جمله دو سوگند است بعد از سوگندهاي اول سوره، تا امر قيامت و بازگشت به سوي خداي تعالي را تاكيد كند، و مراد از" آسمان صاحب رجع"، همين تحولاتي است كه در آسمان براي ما محسوس است، ستارگان و اجرامي در يك طرف آن غروب و از طرف ديگر
__________________________________________________
(1)اگر اظهار كنيد آنچه در باطن داريد، و اگر پنهانش سازيد، خداي تعالي طبق همان به حساب شما مي‌رسد. سوره بقره، آيه 284.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 433
دوباره طلوع مي‌كنند.
بعضي «1» گفته‌اند: منظور از رجع آسمان، باريدن آن است، و مراد از" زمين صاحب صدع" شكافتن زمين و روييدن گياهان از آن است، و مناسبت اين دو سوگند با مساله معاد بر كسي پوشيده نيست «2».

[وصف قرآن به اينكه" قول فصل" است و" هزل نيست"] ..... ص : 433

" إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ" كلمه" فصل" به معناي جدا كردن دو چيز از هم است، به طوري كه بين آن دو فاصله‌اي پيدا شود، و با اينكه قرآن قول فاصل و جدا سازنده است، اگر آن را قول فصل خوانده، از باب" زيد عدل" است، و" هزل" به معناي شوخي است، در مقابل جدي.
و اين دو آيه جواب قسم است و ضمير" انه" به قرآن بر مي‌گردد، و معنايش اين است كه: به آسماني چنان و زميني چنين سوگند، كه قرآن سخني جدا سازنده بين حق و باطل است، و كلامي خالي از جد، و صرف شوخي نيست، آنچه را قرآن ثابت مي‌كند حق محض است، كه شكي در آن نيست، و چون حق است هيچ باطلي نمي‌تواند آن را باطل سازد، و هر باطلي در صدد ابطال آن بر آيد باطل بدون ترديد است، پس خبري هم كه از قيامت و بازگشت داده حق است و در آن شكي نيست.
ولي بعضي «3» گفته‌اند: ضمير نامبرده به مطلب قبلي يعني خبر رجوع و معاد بر مي‌گردد. ولي وجه سابق وجيه‌تر است.
" إِنَّهُمْ يَكِيدُونَ كَيْداً وَ أَكِيدُ كَيْداً" يعني كفار با كفرشان و انكار معادشان همه در اين فكرند كه با حيله‌هايي نور خدا را خاموش و دعوت تو را باطل سازند، و من هم عليه ايشان حيله مي‌كنم، و حيله خداي تعالي همين است كه ايشان را به دشمني با سعادت خود وا مي‌دارد، استدراج مي‌كند مي‌فرمايد:
مال و اولاد بيشتري مي‌دهم، بر دلهايشان مهر مي‌زنم، و گمراهشان مي‌كنم، و بر گوش و چشمشان پرده مي‌افكنم، اين چنين حيله مي‌كنم، تا در آخر به سوي عذاب روز قيامتش بكشانم.
" فَمَهِّلِ الْكافِرِينَ أَمْهِلْهُمْ رُوَيْداً" كلمه" تمهيل" مصدر باب تفعيل است كه فعل امر" مهل" مشتق از آن است، به
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 99- 100.
(2)هم چنان كه در سوره حج آيه 5 صريحا مساله معاد را به روييدن گياهان در بهار تشبيه كرده است،" مترجم".
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 472.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 434
معناي امهال، يعني مهلت دادن، و خلاصه هر دو لفظ به يك معنا است، اما اولي كه باب تفعيل است تدريج را مي‌رساند، و دومي كه از باب افعال است يكبارگي را. و كلمه" رويد" به معناي اندك است.
و معناي آيه اين است كه: وقتي مي‌بيني آنها كيد و حيله‌گريهايي دارند، و من نيز حيله‌هايي دارم به عين آنچه آنها حيله‌اش مي‌خوانند، و با در نظر داشتن اينكه" خداي تعالي بر كار خود غالب و مسلط است"، پس تو منتظر عذاب آنان باش، و در باره آنان عجله مكن، كمي مهلتشان بده كه به زودي آنچه در تهديدشان وعده دادم خواهد آمد، چون هر آينده‌اي نزديك است. و در اينكه اول تعبير فرمود به" مهل- مهلت بده" كه چون باب تفعيل است تدريج را مي‌رساند، و در نوبت دوم تعبير كرد به" امهل" كه گفتيم يك‌بارگي را مي‌رساند، و" امهل" را مقيد به قيد" رويدا" كرد، لطافتي است كه بر كسي پوشيده نيست «1».

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل برخي آيات گذشته از جمله" يَوْمَ تُبْلَي السَّرائِرُ" و" أنه لقول فصل")] ..... ص : 434

در تفسير قمي در ذيل جمله" إِنْ كُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَيْها حافِظٌ" آمده كه منظور از" حافظ"، ملائكه است «2».
و در همان كتاب در ذيل آيه" خُلِقَ مِنْ ماءٍ دافِقٍ" آمده كه: منظور نطفه است، كه با قوت خارج مي‌شود. و در ذيل آيه" يَخْرُجُ مِنْ بَيْنِ الصُّلْبِ وَ التَّرائِبِ" آمده: يعني صلب مرد، و ترائب زن كه همان سينه او است «3».
مؤلف: اين روايت صرفنظر از اينكه شخص امام را معرفي نكرده، و تنها گفته است:
" فرمود"، و صرفنظر از اينكه سندش افتاده، خود مضمونش هم خالي از اشكال نيست.
و نيز در تفسير قمي در ذيل آيه" يَوْمَ تُبْلَي السَّرائِرُ" فرموده يعني" ظاهر مي‌شود از سريره‌ها" «4».
و در مجمع البيان آمده كه روايتي با حذف اواخر سند از ابي درداء رسيده كه گفت:
رسول خدا (ص) فرمود: خداي تعالي چهار چيز را براي خلقش ضمانت
__________________________________________________
(1)توضيح اينكه كلمه و فرمان" مهل" مربوط به سراپاي زندگي كفار است، كه گفتيم هر آينده‌اي نزديك است، و فرمان" امهل" مربوط به تك تك تكذيب‌ها و نافرمانيها و كارشكني‌هاي آنان است،" مترجم".
(2 و 3 و 4)تفسير قمي، ج 2، ص 415.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 435
كرده، كه هدر نرود، و آن اثر نماز و زكات و روزه رمضان و غسل جنابت است، و همين است سرائري كه خداي تعالي درباره‌اش فرمود:" يَوْمَ تُبْلَي السَّرائِرُ" «1».
مؤلف: و شايد اين از قبيل ذكر بعضي از مصاديق است، هم چنان كه روايت بعدي اين احتمال را تاييد مي‌كند.
و در همان كتاب از معاذ بن جبل روايت شده كه گفت: از رسول خدا (ص) پرسيدم: منظور از اين سرائر كه خداي تعالي بندگان خود را با آن ابتلاء مي‌كند چيست؟ فرمود: سرائر شما همان اعمال شما است از نماز و روزه و زكات و وضو و غسل جنابت، و هر واجب ديگر (پس ذكر شده‌هاي در روايت قبلي عنوان مثال را دارد)، براي اينكه همه اعمال شما سرائر و پنهاني است، چون هر كسي مي‌تواند بگويد نماز خوانده‌ام در حالي كه نخوانده باشد، و اگر بخواهد مي‌تواند بگويد وضو گرفته‌ام در حالي كه نگرفته باشد، پس همه اعمال شما نزد خدا محفوظ و خدا ضامن آن است، و روز" تُبْلَي السَّرائِرُ" واقعيت آنها آشكار مي‌گردد «2».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" فَما لَهُ مِنْ قُوَّةٍ وَ لا ناصِرٍ" آمده: يعني هيچ نيرويي ندارد كه با آن به سوي خالقش نزديك شود، و هيچ ناصري ندارد كه اگر خدا عذاب او را بخواهد او را ياري كند «3».
و باز در همان كتاب است كه در ذيل جمله" وَ السَّماءِ ذاتِ الرَّجْعِ" فرمود: يعني داراي باران و" وَ الْأَرْضِ ذاتِ الصَّدْعِ" يعني داراي گياه «4».
و در مجمع البيان در ذيل جمله" إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ" آمده يعني قرآن بين حق و باطل را از راه روشنگري هر يك جدايي مي‌اندازد، و اين معنا از امام صادق (ع) روايت شده «5».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه، دارمي، ترمذي، محمد بن نصر، و ابن انباري (در كتاب مصاحف)، از حارث اعور روايت كرده‌اند كه گفت: داخل مسجد شدم و ديدم كه مردم دچار ورطه بگومگوها شده‌اند، نزد علي شدم و جريان را باز گفتم، از در تعجب پرسيد راستي آنچه نبايد مي‌كردند كردند؟! آن گاه فرمود: من از رسول خدا (ص) شنيدم مي‌فرمود به زودي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 471. [.....]
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 472.
(3 و 4)تفسير قمي، ج 2، ص 416.
(5)مجمع البيان، ج 10، ص 472.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 436
فتنه‌اي به پا مي‌شود عرضه داشتم چاره خلاصي از آن چيست يا رسول اللَّه؟ فرمود: تمسك به كتاب خدا، كه در آن خبر امت‌هاي قبل از شما و مردم بعد از شما و حكم در ما بين شما است، كتاب خدا كه جدا ساز حق از باطل است، همه‌اش حق است و جدي، نه شوخي، هر جباري كه كتاب خدا را پشت سر اندازد خدا كمرش را مي‌شكند، و هر كس به پيروي هواي نفسش به دنبال غير قرآن رود خدا گمراهش مي‌سازد، كتاب خدا حبل متين خدا و ذكر حكيم و صراط مستقيم است، كتاب خدا بازيچه هواها نمي‌شود، و دانشمندان از معارفش سير نمي‌گردند گرونده به آن از هر زباني كه باشد در باره آن دچار اشتباه نمي‌شود، و از اينكه دشمنان آن را رد كنند كهنه نمي‌گردد، و عجائبش تمام شدني نيست، قرآن همان كتابي است كه وقتي جن آن را شنيد چاره‌اي جز اين نديد كه بگويد:" إِنَّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً يَهْدِي إِلَي الرُّشْدِ"، هر كس به حكم قرآن سخن گويد راست گفته، و هر كس به حكم آن حكم كند عدالت ورزيده، و هر كس به دستوراتش عمل كند پاداش داده مي‌شود، و هر كس را به سوي قرآنش بخوانند به صراط مستقيمش هدايت كرده‌اند «1».
مؤلف: قريب به اين معنا از معاذ بن جبل از رسول خدا (ص) و مختصر آن از ابن مردويه از علي (ع) نقل شده «2».
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 337.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 437

(87)سوره اعلي مكي است و نوزده آيه دارد (19) ..... ص : 437

[سوره الأعلي (87): آيات 1 تا 19] ..... ص : 437

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَي (1) الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّي (2) وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي (3) وَ الَّذِي أَخْرَجَ الْمَرْعي (4)
فَجَعَلَهُ غُثاءً أَحْوي (5) سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسي (6) إِلاَّ ما شاءَ اللَّهُ إِنَّهُ يَعْلَمُ الْجَهْرَ وَ ما يَخْفي (7) وَ نُيَسِّرُكَ لِلْيُسْري (8) فَذَكِّرْ إِنْ نَفَعَتِ الذِّكْري (9)
سَيَذَّكَّرُ مَنْ يَخْشي (10) وَ يَتَجَنَّبُهَا الْأَشْقَي (11) الَّذِي يَصْلَي النَّارَ الْكُبْري (12) ثُمَّ لا يَمُوتُ فِيها وَ لا يَحْيي (13) قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّي (14)
وَ ذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلَّي (15) بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَياةَ الدُّنْيا (16) وَ الْآخِرَةُ خَيْرٌ وَ أَبْقي (17) إِنَّ هذا لَفِي الصُّحُفِ الْأُولي (18) صُحُفِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي (19)

ترجمه آيات ..... ص : 437

بنام خداي رحمان و رحيم،
نام پروردگار بلند مرتبه خود را منزه بدار (و در رديف نامهاي ديگرش قرار مده) (1).
پروردگاري كه اجزاي عالم را از عدم به وجود آورد و هر يك را در جايي قرار داد كه بايد قرار مي‌داد (2).
و پروردگاري كه هر چيزي را داراي حدود و اندازه‌اي كرد به طوري كه براي رسيدنش به هدف نهايي از خلقتش مجهز باشد (3).
و پروردگاري كه چراگاه‌ها از زمين رويانيد (4).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 438
و دوباره خزانش كرد و به صورت خاشاكي سياه در آورد (5).
از نظر حفظ قرآن دلواپس مباش اينقدر برايت مي‌خوانيم كه ديگر از يادش نبري (6).
البته به اذن ما از ياد نبري و گر نه هر چه را كه بخواهد از ياد خواهي برد كه خدا داناي به آشكار و نهان است (7).
و ما در سر هر دو راهي تو را به راه آسان‌تر دعوت، سوق مي‌دهيم و انتخاب آن را به فطرت پاكت الهام مي‌كنيم (8).
پس تو به كار تذكر دادنت بپرداز البته جايي كه تذكر مفيد باشد (9).
كه به زودي آنها كه از خدا مي‌ترسند متذكر مي‌شوند (10).
ولي بدبخت‌ترين افراد از تذكر تو اعراض مي‌كنند (11).
بدبخت‌هايي كه در آتش خواهند سوخت آتشي كه از آتش دنيا سوزنده‌تر است (12).
چون در آن مرگ و حياتي نيست (13).
محققا هر كس كه خود را تزكيه كند رستگار مي‌شود (14).
و هر وقت نام خدا را به ياد آورد بلافاصله به نماز بايستد (15).
ولي شما اي مردم! زندگي دنيا را بر آن رستگاري مقدم مي‌داريد (16).
با اينكه زندگي آخرت خير محض و فنا ناپذير است (17).
اين سفارش‌ها در صحف قديم نيز بود (18).
يعني صحف ابراهيم و موسي (19).

بيان آيات ..... ص : 438

اشاره

در اين آيات به توحيد خداي تعالي امر شده، توحيدي كه لايق به ساحت مقدس او باشد، و نيز به تنزيه ذات متعاليه‌اش از اينكه نام مقدسش با نامي ديگر ذكر شود، و يا چيزي كه بايد به او مستند شود بغير او نسبت دهند، مثلا كسي ديگر را در خلقت و تدبير و رزق شريك او بدانند، و به رسول خدا (ص) وعده تاييد مي‌دهد، تاييد به وسيله علم و حفظ، و نيز وعده مي‌دهد كه او را از آسان‌ترين طريق و مناسب‌ترين راه موفق به تبليغ و دعوت بفرمايد.
و سياق آيات اول سوره سياق آيات مكي است، و اما ذيل سوره يعني از جمله" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّي ..." مورد ترديد است براي اينكه از طرق ائمه اهل بيت و همچنين از طرق اهل سنت
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 439
رواياتي رسيده كه منظور از" تزكي" دادن زكات فطره و خواندن نماز عيد است، و اين را هم مي‌دانيم كه روزه و توابعش كه يكي زكات فطره است و همچنين نماز عيد، بعد از هجرت در مدينه تشريع شده نتيجه مي‌گيريم كه آيات ذيل سوره در مدينه نازل شده، پس سوره مورد بحث مشتمل است بر آيات مكي و مدني هر دو، و اين با رواياتي كه مي‌گويد اين سوره مكي است منافاتي ندارد، براي اينكه مي‌توان آن را حمل كرد به اينكه منظور صدر سوره است.

[توضيح معناي اينكه فرمود:" سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ- نام پروردگارت را تنزيه كن" و اقوال مختلف در اين باره ..... ص : 439

" سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَي" در اين آيه به رسول خدا (ص) دستور مي‌دهد اسم پروردگار خود را تقديس و تنزيه كند، و از اينكه نفرمود پروردگارت را تنزيه كن، فرمود اسم پروردگارت را تنزيه كن- و ظاهر لفظ" اسم" كلمه‌اي است كه بر مسمي دلالت كند- و كلمه هم جايش در زبان است، مي‌فهميم كه منظور اين است كه: هر وقت نام پروردگارت را به زبان مي‌آوري نام چيز ديگري از قبيل آلهه و شركا و شفعا كه خدا از آن منزه است با آن كلمه به زبان ميار، و نسبت ربوبيت به آنها مده يعني اموري كه از شؤون ربوبيت است و مختص به خداي تعالي است، از قبيل خلقت، ايجاد، رزق، احياء، اماته، و امثال آن را بغير خدا نسبت مده.
و يا معنايش اين است كه: اموري كه لايق ساحت مقدس خداي تعالي نيست از قبيل عجز، جهل، ظلم، غفلت و نظائر آن از هر صفت نقص و عيب را به خدا منسوب مكن.
و كوتاه سخن اينكه: تنزيه نام خدا اين است كه وقتي سخن از خدا مي‌رود بايد كلام از ذكر اموري كه مناسب با ذكر او نيست خالي باشد، اين تنزيه خدا در مرحله زبان و سخن است كه بايد با تنزيه او در مرحله عمل موافق باشد و لازمه اين تنزيه توحيد كامل و نفي شرك جلي است، و شرك جلي درست عكس توحيد است، و شخص مشرك نه تنها خداي تعالي را منزه از نواقص مذكور نمي‌داند، بلكه از شنيدن نام خدا به تنهايي ناراحت مي‌شود، و دو آيه زير بر اين معنا ناطق است:" وَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ وَ إِذا ذُكِرَ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِ إِذا هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ" «1»،" وَ إِذا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِي الْقُرْآنِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلي أَدْبارِهِمْ نُفُوراً" «2».
__________________________________________________
(1)و چون خدا به تنهايي نامش برده مي‌شود آنهايي كه به آخرت ايمان ندارند دلهايشان متنفر مي‌شود، و چون نام خداياني كه به جاي خداي تعالي مي‌پرستند برده شود بشاش و خشنود مي‌گردند. سوره زمر، آيه 45.
(2)و چون نام پروردگارت به تنهايي در قرآن برده مي‌شود از شدت تنفر پشت مي‌كنند و مي‌روند.
سوره اسري، آيه 46.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 440
و در اينكه اسم را اضافه كرد به كلمه" رب" و رب را اضافه كرد به كاف خطاب نكته‌اي است كه بيان قبلي ما را تاييد مي‌كند، چون معناي آن چنين مي‌شود: منزه بدار نام پروردگارت را كه تو او را پروردگار خود گرفته‌اي، و مردم را به ربوبيت و الوهيت او مي‌خواني، پس ديگر در كلام خود آنجا كه نام او را به ربوبيت مي‌بري، نبايد نام غير او به طوري ذكر شود كه با ربوبيت خداي تعالي كه خودش نيز خود را بدان ناميده منافات داشته باشد.
كلمه" الاعلي"- به معناي كسي است كه بر فراز هر بلندي كه تصور شود در آمده، و بر هر چيزي قاهر و چيره باشد، و اين كلمه صفت" ربك" است، نه صفت" اسم"، و همين صفت حكم آيه را تعليل مي‌كند، و مي‌فهماند كه چرا گفتيم نام پروردگارت را منزه بدار، براي اينكه او از هر علوي كه تصور شود عالي‌تر است.
مفسرين در باره اين جمله چهار قول دارند:
بعضي «1» گفته‌اند: معناي" سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَي" اين است كه: بايد بگويي" سبحان ربي الاعلي"، نقل از ابن عباس. البته اين نسبت را هم به وي داده‌اند كه گفته معنايش اين است كه نماز بخوان.
بعضي «2» گفته‌اند: مراد از كلمه" اسم"، مسمي، يعني خود خداي تعالي است، و معناي آيه اين است كه: خدا را از هر فعل و صفتي كه لايق به ساحت قدس او نيست منزه بدار.
بعضي «3» گفته‌اند: منظور از آوردن كلمه" اسم" تعظيم مسمي است، و استشهاد شده به گفته لبيد شاعر كه گفته است:
" الي الحول ثم اسم السلام عليكما- تا سر يك سال و سپس اسم سلام بر شما دو نفر باد"، يعني سلام بر شما باد، در اينجا هم معنايش:" سبح ربك الاعلي" است.
و بعضي «4» گفته‌اند: مراد تنزيه اسماي خداي تعالي است از هر رفتاري كه لايق به ساحت قدس او نباشد، مثلا اگر لفظي از اسماي خدا عمومي باشد، هم به خداي تعالي اطلاق شود، هم به غير او، مانند عالم و قادر و امثال آن، در مورد خداي تعالي آن را تاويل نكند (و با اسماي خدا بازي ننمايد) و اگر لفظي باشد كه معناي اصلي و لغوي آن در مورد خداي تعالي
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان، ج 10، ص 474.
(4)روح المعاني، ج 30، ص 102.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 441
صادق نباشد، كلمه را بر معناي اصليش باقي نگذارد، و آن را تاويل نمايد مانند" وَ جاءَ رَبُّكَ- پروردگار تو آمد" كه حتما بايد تاويل شود، و اگر كلمه‌اي است كه جز در مورد خداي تعالي اطلاق نمي‌شود، مانند كلمه" اللَّه" بايد آن را بر غير خداي تعالي اطلاق نكند، و در جاهاي نامناسب از قبيل مستراح آن را به زبان نياورد، و به همين قياس رعايت ادب را در باره اسم خدا بنمايد.
و ليكن معنايي كه ما ارائه داديم هم عمومي‌تر و وسيع‌تر است، و هم با سياق آيات بعدي كه مي‌فرمايد:" سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسي و" نُيَسِّرُكَ لِلْيُسْري فَذَكِّرْ" مناسب‌تر است، چون سياق اين آيات سياق تحريك و تشويق به تبليغ رسالت، و تذكر دادن و بيدار كردن مردم است، و لذا نخست دستور مي‌دهد كه آن جناب كلام خود را اصلاح كند و از هر چيزي كه بويي از شرك جلي و يا شرك خفي دارد پاك نمايد، و اسم پروردگارش را منزه بدارد، و در مرحله دوم او را وعده مي‌دهد به اينكه آن قدر وحي را برايش بخواند كه ديگر چيزي از آن را فراموش نكند، و در مرحله سوم وعده‌اش مي‌دهد كه طريقه تبليغ را بر او آسان سازد، و در آخر دستور مي‌دهد مردم را تذكر دهد و تبليغ كند، (دقت بفرماييد).

[مظاهر تدبير الهي: خلقت، تسويه، تقدير، هدايت و ...] ..... ص : 441

" الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّي"" خلقت هر چيزي" به معناي گردآوري اجزاي آن است، و" تسويه‌اش" به معناي روي هم نهادن آن اجزا به نحوي است كه هر جزئي در جايي قرار گيرد كه جايي بهتر از آن برايش تصور نشود، و علاوه بر آن جايي قرار گيرد كه اثر مطلوب را از هر جاي ديگري بهتر بدهد، مثلا در مورد انسان چشم را در جايي و گوش را در جايي و هر عضو ديگر را در جايي قرار دهد كه بهتر از آن تصور نشود، و حقش ادا شود.
و اين دو كلمه يعني" خلقت" و" تسويه" هر چند در آيه شريفه مطلق آمده، ليكن تنها شامل مخلوقاتي مي‌شود كه يا در آن تركيب باشد، و يا شايبه‌اي از تركيب داشته باشد، و آيه مورد بحث تا چهار آيه بعد در مقام توصيف تدبير الهي است، و اين خود برهاني است بر ربوبيت مطلقه او.
" وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي يعني آنچه را خلق كرده با اندازه مخصوص و حدود معين خلق كرده، هم در ذاتش و هم در صفاتش و هم در كارش، و نيز آن را با جهازي مجهز كرده كه با آن اندازه‌ها متناسب باشد، و بوسيله همان جهاز او را به سوي آنچه تقدير كرده هدايت فرموده، پس هر موجودي به سوي آنچه برايش مقدر شده و با هدايتي رباني و تكويني در حركت است، مانند طفل كه از
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 442
همان اولين روز تولدش راه پستان مادر را مي‌شناسد، و جوجه كبوتر مي‌داند كه بايد منقار در دهان مادر و پدرش كند، و هر حيوان نري به سوي ماده‌اش هدايت و هر ذي نفعي به سوي نفع خود هدايت شده است، و بر همين قياس هر موجودي به سوي كمال وجوديش هدايت شده.
و خداي تعالي در اين معاني فرموده:" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ" «1» و نيز فرموده:" ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ" «2»، و نيز فرموده:ِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيها"
«3».
" وَ الَّذِي أَخْرَجَ الْمَرْعي كلمه" مرعي" به معناي چرايي است كه علف‌خواران آن را مي‌چرند، و كسي كه آن را از زمين خارج مي‌كند و مي‌روياند همان خداي سبحان است.
" فَجَعَلَهُ غُثاءً أَحْوي كلمه" غثاء" به معناي گياه خار و خاشاكي است كه سيل به كنار بيابان مي‌ريزد، و منظور از آن در اينجا- به طوري كه گفته‌اند «4»- گياه خشكيده است. و كلمه" احوي" به معناي سياه شده است.
و منظور از بيرون كردن مرعي براي آذوقه حيوان و سپس خاشاك سياه كردنش، ارائه نمونه‌اي از تدبير ربوبي و دلائل ربوبيت خدا است، هم چنان كه خلقت و تسويه و تقدير و هدايت نمونه ديگري از آن است.
" سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسي إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ إِنَّهُ يَعْلَمُ الْجَهْرَ وَ ما يَخْفي راغب در مفردات گفته كلمه" قرائت" به معناي ضميمه كردن حروف براي به وجود آوردن كلمه، و رديف كردن كلمات براي به وجود آوردن جمله است در حال خواندن، پس اين ماده در هر ضميمه كردني استعمال نمي‌شود، مثلا وقتي مي‌خواهي بفهماني من مردم محل را گردهم جمع كردم، نمي‌تواني بگويي:" قرات القوم"، و باز به همين دليل به يك حرف كه از دهان در آيد قرائت گفته نمي‌شود «5».

[معناي" اقراء" در" سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسي و مفاد استثناء" إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ ..."] ..... ص : 442

و در مجمع البيان گفته كلمه" اقراء" كه فعل" نقرئك" مشتق از آن است به معناي
__________________________________________________
(1)و هيچ چيز نيست مگر آنكه خزينه‌هايش نزد ما است، و ما نازلش نمي‌كنيم مگر به اندازه‌اي معلوم. سوره حجر، آيه 21.
(2)سپس راه را برايش آسان و فراهم كرد، سوره عبس، آيه 20.
(3)براي هر يك هدفي است كه بدان سو روان است. سوره بقره، آيه 148.
(4)روح المعاني، ج 30، ص 104.
(5)مفردات راغب، ماده" قرأ".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 443
تحويل گرفتن قرائت قاري است، به منظور غلط گيري و تصحيح قرائت وي، و قاري به معناي خود خواننده است «1».
البته بايد توجه داشت كه در مورد بحث كه مي‌فرمايد ما به زودي تو را اقراء مي‌كنيم، به معناي اقراي معمول در بين خود افراد معلولي نيست، كه استاد گوش بدهد و غلطهاي شاگرد را تصحيح كند، و يا جايي كه خوب نخوانده خوب خواندن را به او بياموزد، چون چنين چيزي از رسول خدا (ص) سابقه نداشته، و معهود نيست كه چيزي از قرآن را خوانده باشد، و چون به علت فراموشي خوب نخوانده و يا به غلط خوانده، خداي تعالي فرموده باشد تو بخوان و من گوش مي‌دهم، تا درست خواندن را به تو ياد دهم، بلكه منظور از اقراء در خصوص مورد، اين است كه ما چنين قدرتي به تو مي‌دهيم كه درست بخواني و خوب بخواني، و آن طور كه نازل شده و بدون كم و كاست و غلط و تحريف بخواني، و خلاصه آنچه را كه نازل شده فراموش نكني.
و جمله" سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسي وعده‌اي است از خداي تعالي به پيامبرش، به اينكه علم به قرآن و حفظ قرآن را در اختيارش بگذارد، به طوري كه قرآن را آن طور كه نازل شده همواره حافظ باشد، و هرگز دچار نسيان نگردد، و همانطور كه نازل شده قرائتش كند، و ملاك در تبليغ رسالت و وحي به همانطور كه وحي شده همين است.
و جمله" إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ" استثنايي است كه تنها به منظور بقاي قدرت الهي بر اطلاقش آورده شده، مي‌خواهد بفهماند چنين نيست كه خداي تعالي بعد از دادن چنين عطيه‌اي ديگر قادر نباشد تو را گرفتار فراموشي كند، نه، بعد از اعطاء هم باز به قدرت مطلقه خود باقي است، و اين استثنايي نظير استثنايي است كه در آيه شريفه:" وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ" «2» مي‌باشد، كه توضيحش در همان سوره گذشت.
پس در اين استثنا نمي‌خواهد بعضي از مصاديق نسيان را از عموم" لا تنسي" خارج كند و بفرمايد به زودي علم قرآن را به تو مي‌دهيم به طوري كه هيچ چيز از قرآن را فراموش نكني، مگر آنچه را كه او خواسته است فراموش كني، براي اينكه اگر معنا چنين باشد اختصاص به رسول خدا (ص) ندارد، همه مردم اينطورند، و از هر چيزي و
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 474. [.....]
(2)و اما كساني كه سعادت داده شده‌اند در بهشتند، در حالي كه جاودان در آنند، ما دام كه آسمان و زمين بر جا است، مگر آنچه كه پروردگارت بخواهد، عطايي غير مقطوع. سوره هود، آيه 108.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 444
هر محفوظي آن مقداري را فراموش مي‌كنند كه خدا خواسته باشد، و از اشيا مقداري را حفظ مي‌كنند و مقداري را فراموش مي‌نمايند، پس اين چه منتي است كه بر شخص رسول خدا (ص) نهاده؟ با اينكه عطيه، عطيه‌اي است عمومي و مشترك بين آن جناب و عموم مردم. پس وجه درست همان است كه ما بيان كرديم.
و آيه شريفه با سياقي كه دارد خالي از تاييد گفتار بعضي «1» از مفسرين نيست كه گفته‌اند: رسول خدا (ص) هر وقت جبرئيل بر او نازل مي‌شد قرآن را مي‌خواند تا مبادا چيزي از آن را فراموش كرده باشد، به طوري كه هيچ گاه نمي‌شد كه جبرئيل وحي را به آخر برساند، و آن جناب شروع به خواندن از اولش نكرده باشد، ولي همين كه اين آيه نازل شد رسول خدا (ص) از اين دلواپسي در آمد، و چيزي را فراموش نكرد.
و اين معنا به ذهن نزديك مي‌رسد كه بگوييم آيه شريفه مورد بحث يعني آيه" سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسي قبل از آيه" لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا بَيانَهُ"
«2»، و اين آيه قبل از آيه" وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يُقْضي إِلَيْكَ وَحْيُهُ وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً" «3»، نازل شده باشد.
" إِنَّهُ يَعْلَمُ الْجَهْرَ وَ ما يَخْفي - كلمه" جهر" به معناي ظهور هر چيزي در حد كمال براي حاسه‌اي از حواس آدمي است، يا حاسه باصره كه در آيه" فَقالُوا أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً" «4»، به اين معنا آمده. و يا حاسه سامعه كه در آيه" إِنَّهُ يَعْلَمُ الْجَهْرَ مِنَ الْقَوْلِ" «5»، منظور شده است، اين بود معناي جهر. و اما در آيه مورد بحث كه سخني از ديدن و شنيدن نرفته منظور مطلق هر چيزي است كه براي ادراك ظاهر باشد، به قرينه مقابل آن يعني جمله" و ما يخفي" كه آن را نيز مقيد به سمع و بصر نكرده.
و اين جمله در مقام تعليل براي مضمون جمله" سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسي است، و معنايش
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 475.
(2)زبانت را از شتابزدگي بخواندن قرآن حركت مده، كه جمع قرآن به عهده ما است، همين كه ما آن را خوانديم تو دنبال ما بخوان، و آن گاه بيانش را هم خود ما شرح مي‌دهيم. سوره قيامت، آيات 16- 19.
(3)به قرآن عجله مكن و قبل از تمام شدن وحيش به سوي تو آن را مخوان، و بگو پروردگارا علمم را بيشتر كن. سوره طه، آيه 114.
(4)خدا را در كمال هويدايي نشان ما بده. سوره نساء، آيه 153.
(5)او سخن جهر و فاش را مي‌داند. سوره انبياء، آيه 110.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 445
اين است كه ما به زودي خاطرت را در تلقي وحي و حفظ آن آسوده مي‌كنيم، به علت اينكه ما هم به ظاهر اشيا آگهي داريم، و هم به باطن آنها، در مورد تو نيز هم از ظاهر حالت خبر داريم و هم از باطنت، و مي‌دانيم كه در دل چقدر اهتمام به امر وحي داري، و تا چه حد بر اطاعت پروردگارت در آنچه دستورت مي‌دهد حريصي.
و در جمله" إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ إِنَّهُ يَعْلَمُ ..." التفاتي از تكلم مع الغير" ما به زودي چنين و چنان مي‌كنيم" به غيبت (مگر آنچه خدا بخواهد)، بكار رفته، و نكته آن اشاره به حجت و دليل استثنا است، مي‌فهماند كه اگر گفتيم ما كه به پيامبر (ص) علم و حفظ قرآن را افاضه مي‌كنيم، قدرت بر خلاف آن را از خود سلب نمي‌كنيم، علتش اين است كه خداي تعالي مستجمع جميع صفات كمال است، كه يكي از آنها قدرت مطلقه است، و عين اين علت در جمله" انه يعلم" نيز جريان دارد، يعني اگر در آن هم التفات بكار رفته براي اشاره به علت مذكور است.

[معناي اينكه خطاب به پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) فرمود:" وَ نُيَسِّرُكَ لِلْيُسْري تو را براي يسري آسان مي‌كنيم" و نكته‌اي كه اين تعبير متضمن است ..... ص : 445

" وَ نُيَسِّرُكَ لِلْيُسْري كلمه" يسري" مؤنث" ايسر" است، و مصدر" تيسير" كه فعل" نيسر" از آن مشتق شده به معناي آسان كردن است، و در اين جمله كلمه" يسري" صفتي است كه در جاي موصوف محذوف خود نشسته، تقدير كلام" و نيسرك للطريقة اليسري" است، مي‌فرمايد ما تو را آن چنان رهنمون مي‌شويم كه همواره براي دعوت و تبليغ زباني و عمليت آسان‌ترين طرق را اتخاذ كني، عده‌اي را هدايت كني، و عده‌اي ديگر را اتمام حجت نمايي، و در برابر آزارشان صبر كني.
مقتضاي ظاهر كلام اين بود كه بفرمايد:" و نيسر لك اليسري" طريقه آسان را براي تو فراهم مي‌كنيم، هم چنان كه موسي (ع) در دعايش گفت:" وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي" «1»، نه اينكه بفرمايد تو را براي يسري آسان مي‌كنيم، حال بايد ديد چرا اينطور تعبير كرد؟ در جواب مي‌گوييم: در آيه شريفه سخن از اين معنا رفته كه نفس شريف پيامبر (ص) را مجهز به الهامهايي مي‌كند كه بتواند وظيفه رسالت خود را به آساني و به بهترين طريق انجام دهد، اگر فرموده بود:" و نيسر لك اليسري" نفس شريف رسول خدا (ص) را در اين موهبت هيچكاره معرفي كرده بود، و با دگرگون كردن تعبير فهمانده كه كاري مي‌كنيم كه خود تو بهترين طريقه را انتخاب كني.
__________________________________________________
(1)امر مرا براي من آسان كن. سوره طه، آيه 26.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 446
علاوه بر اين اگر اينطور كه گفتيم تعبير آورده بود نوعي تحصيل حاصل مرتكب شده بود، براي اينكه معنايش چنين مي‌شد:" ما آسان را براي تو آسان مي‌كنيم"، آن وقت اشكال تحصيل حاصل و اينكه آسان كردن آسان معنا ندارد، جوابي نداشت.
پس مراد از آسان كردن، آسان كردن خود رسول خدا (ص) است، و منظور اين است كه فطرت آن جناب را آن چنان صاف كند، كه جز طريقه آسان را انتخاب نكند، طريقه‌اي را كه همان طريقه فطرت است از ساير طرق تشخيص دهد، پس آيه شريفه در معناي آيه زير است كه از موسي حكايت مي‌كند كه گفت" حَقِيقٌ عَلي أَنْ لا أَقُولَ عَلَي اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ" «1».

[سبب و مفاد اينكه امر به تذكر دادن را مشروط نمود به اينكه: اگر تذكر سود به بخشد (فَذَكِّرْ إِنْ نَفَعَتِ الذِّكْري ] ..... ص : 446

" فَذَكِّرْ إِنْ نَفَعَتِ الذِّكْري اين آيه شريفه به دليل اينكه حرف" فاء" بر سرش آمده، نتيجه‌گيري از مطالب قبل است كه رسول خدا (ص) را دستور مي‌داد تا نام پروردگارش را منزه بدارد، و وعده‌اش مي‌داد كه وحي را آن قدر اقراء كند كه به هيچ وجه فراموشش نكند، و فطرتش را آن قدر صاف كند كه طريقه سهل را از ميان همه طريقه‌ها تشخيص دهد، و همه اينها از شرايط ضروري يك دعوت ديني است، و دعوت ديني بدون آنها به ثمر نمي‌رسد و مؤثر واقع نمي‌شود.
و معناي آيه مورد بحث با در نظر داشتن اين مطالب چنين مي‌شود: حال كه همه وسايل امتثال امر خود را برايت فراهم نموديم و تو را اقراء كرديم تا فراموش نكني، و تشخيص طريقه سهل را برايت فراهم ساختيم، پس تو هم هر جا كه ديدي تذكر ثمربخش است تذكر بده.
در اين جمله امر به تذكره را مشروط كرده به موردي كه تشخيص دهد، تذكره سودمند است، و اين شرطي است بر اساس حقيقت، چون وقتي تشخيص دهد تذكره سودي ندارد كار لغوي (نظير ايجاد قنات با آب دستي) مي‌شود، و خداي تعالي أجل از آن است كه رسول گرامي خود را امر كند به اينكه كار بيهوده كند، پس تذكره در موردي بايد استعمال شود كه در خود طرف زمينه‌اي براي تذكر باشد كه در اين مورد تذكره در نوبت اول دل او را متمايل به حق مي‌سازد و قهرا تذكره نافع واقع مي‌شود، و همچنين در نوبت‌هاي بعدي هم تمايل او را بيشتر مي‌سازد، هم چنان كه فرمود:" سَيَذَّكَّرُ مَنْ يَخْشي و در موردي كه طرف هيچ زمينه‌اي براي نرم شدن دل ندارد، نوبت اول حجت را بر او تمام مي‌كند، اين نيز نافع است، چون
__________________________________________________
(1)سزاوار است بر اينكه به خدا نسبت ندهم مگر حق را. سوره اعراف، آيه 105.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 447
باعث مي‌شود طرف از حق دوري كند، هم چنان كه فرمود:َ يَتَجَنَّبُهَا الْأَشْقَي"
و اما تذكره نوبت دوم او به خاطر اينكه نه خاصيت نرم كردن دل دارد، و نه اثر اتمام حجت، كاري لغو خواهد بود، و به همين جهت در اينجا فرمان خود را مشروط كرد به صورتي كه تذكره مفيد باشد، و در آيه زير صريحا فرموده:" فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّي عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا" «1».
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: اين شرط صوري است نه حقيقي، مي‌خواهد بفرمايد تذكره هميشه نافع است، در بعضي موارد باعث اطاعت بيشتر، و در بعضي دوري از معصيت مي‌شود، هم چنان كه خود ما به طرف مقابل بگوييم از فلاني بپرس اگر پرسيدن فايده دارد، و به همين جهت بعضي «3» ها گفته‌اند: كلمه" ان" در آيه شريفه به معناي معروفش" اگر" نيست، بلكه به معناي" قد- به تحقيق" است، و بعضي «4» ديگر گفته‌اند: به معناي" اذ- زيرا" است، مي‌فرمايد تذكر بده زيرا تذكر نافع است.
ولي اين حرف صحيح نيست، براي اينكه مي‌بينيم كه تذكر همه جا و حتي در مورد معاندين كه حجت بر آنان تمام شده نافع نيست، و چگونه مي‌توان چنين ادعايي كرد با اينكه قرآن در باره آن دسته از مردم فرموده:" سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ خَتَمَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ وَ عَلي سَمْعِهِمْ وَ عَلي أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ" «5».
بعضي «6» ديگر گفته‌اند: در كلام به منظور اختصار گويي چيزي حذف شده، و تقدير كلام اين است:" فذكر ان نفعت الذكري و ان لم تنفع- تو تذكر بده چه تذكرت سود داشته باشد و چه نداشته باشد"، و بر گفته خود چنين استدلال كرده‌اند كه رسول خدا (ص) براي تذكره مبعوث شده، تا عذر براي احدي باقي نگذارد، او مقيد به نافع بودن تذكره نيست، رسالت خود را انجام مي‌دهد چه نافع باشد و چه نباشد، و در حقيقت آيه مورد بحث با جمله حذف شده‌اش نظير آيه" وَ جَعَلَ لَكُمْ سَرابِيلَ تَقِيكُمُ الْحَرَّ" «7» مي‌باشد كه
__________________________________________________
(1)از كسي كه از ذكر ما روي‌گردان است و جز حيات دنيا را نمي‌خواهد اعراض كن. سوره نجم، آيه 29.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 474.
(3 و 4)تفسير قرطبي، ج 20، ص 20.
(5)براي آنان هيچ تفاوتي نمي‌كند چه انذارشان بكني و چه نكني ايمان نخواهند آورد، خداي تعالي بر دلهايشان مهر زده، و بر گوش و چشمشان پرده افتاده است. سوره بقره، آيه 7.
(6)مجمع البيان، ج 10، ص 475.
(7)و براي شما پيراهن‌هايي درست كرد تا از گرما حفظتان كند. سوره نحل، آيه 81. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 448
تقديرش" الحر و البرد- گرما و سرما" است.
اين وجه هم درست نيست، براي اينكه قبول نداريم كه آن جناب موظف به تذكره بوده، چه در مواردي كه نافع باشد و چه آنجا كه نباشد.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: شرط (اگر سودمند باشد) را براي اين آورده كه اشاره كند به اينكه نافع واقع شدن تذكر در دل نامبردگان، امر بعيدي است، و اين يك پيشگويي است در مورد آنان، گويا فرموده تو وظيفه خودت را انجام بده، كه اجرت را مي‌بري، هر چند كه بعيد است در آنان مؤثر افتد.
اين وجه هم درست نيست، به دليل اينكه دنبال آيه بلافاصله مي‌فرمايد:" سَيَذَّكَّرُ مَنْ يَخْشي و با اينكه خودش مي‌فرمايد افراد بيمناك از آخرت به زودي متذكر مي‌شوند، چگونه ممكن است بفرمايد: تذكر بده هر چند بعيد است كه مفيد واقع شود؟!" سَيَذَّكَّرُ مَنْ يَخْشي يعني به زودي افرادي كه در قلب چيزي از خشيت خدا و ترس از عقاب او دارند بوسيله قرآن متذكر شده، اندرز مي‌گيرند.
َ يَتَجَنَّبُهَا الْأَشْقَي"
ضمير" هاء" به كلمه" ذكري" بر مي‌گردد، و منظور از كلمه" اشقي" به قرينه مقابله‌اش با جمله" من يخشي" كسي است كه در دل هيچ دلواپسي و خشيتي از عذاب خدا نداشته باشد، و اما فعل" يتجنب" از مصدر تجنب است كه به معناي دور شدن از چيزي است.
و معناي آيه اين است كه: به زودي همانطور كه" من يخشي" از تذكره تو متذكر مي‌شود" اشقي" هم كه از خدا نمي‌ترسد از تذكره تو دور مي‌گردد.
" الَّذِي يَصْلَي النَّارَ الْكُبْري از ظاهر آيه بر مي‌آيد كه مراد از" آتش كبري" آتش دوزخ باشد، كه معلوم است در مقايسه با آتش دنيا آتشي است بزرگتر و سوزنده‌تر.
ولي بعضي «2» گفته‌اند: مراد از آن، پايين‌ترين دركات دوزخ است كه عذابش از هر جاي ديگر دوزخ سخت‌تر است.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 108.
(2)تفسير قرطبي، ج 20، ص 21.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 449
" ثُمَّ لا يَمُوتُ فِيها وَ لا يَحْيي كلمه" ثم" كه براي تاخر چيزي از چيز ديگر استعمال مي‌شود، در اينجا براي تاخر رتبي كلام است، و مراد از" نمردن و زنده نشدن در آتش" اين است كه: بفهماند تا ابد كسي از آن نجات نمي‌يابد، چون نجات به معناي قطع شدن عذاب به يكي از دو راه است، يا اينكه شخص معذب بميرد و هستيش فاني شود، و يا زندگي شقا و بدبختيش را مبدل به سعادت و عذابش را مبدل براحتي كند. پس منظور از حيات در خصوص اين آيه حيات طيبه و سعادتمندانه است، و آيه شريفه نظير تعبيري است كه خود ما در باره بيمارمان مي‌گوييم نه زنده است كه آدم اميدي به وي داشته باشد، و نه مرده كه اميدش قطع شود و فراموش گردد.

[معناي اينكه شقي دوزخي در آتش نه مي‌ميرد و نه زنده مي‌شود، و مراد از تزكي در:" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّي"] ..... ص : 449

" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّي وَ ذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلَّي" كلمه" تزكي" به معناي در پي پاك شدن است، و در اينجا منظور پاك شدن از لوث تعلقات مادي دنيوي است كه آدمي را از امر آخرت منصرف و مشغول مي‌كند به دليل اينكه دنبالش فرموده:" بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَياةَ الدُّنْيا ..." و نيز منظور از تزكي برگشتن به خداي تعالي و توبه كردن است، چون يكي از وسايل كه دل انسان را از فرورفتگي در ماديات حفظ مي‌كند توبه است، و نيز انفاق در راه خدا است كه باز دل را از لوث تعلقات مالي پاك مي‌كند، و حتي اگر دستور داده‌اند، در حقيقت خواسته‌اند طهارت از قذارتهايي كه صورت و دست و پاي انسان در اشتغال به امور دنيا به خود مي‌گيرد مجسم و ممثل كرده باشند.
" وَ ذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلَّي"- ظاهرا مراد از" ذكر نام خدا"، ذكر زباني و مراد از" صلاة" همان نماز معمولي و توجه خاص عبودي است كه در اسلام تشريع شده.
و اين دو آيه به حسب ظاهر مدلولي كه دارند نسبت به همه مصاديق طهارت كه برايت شمرديم عموميت دارد، ولي از نظر روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهم السلام) تنها در باره زكات فطره و نماز عيد نازل شده، روايات وارده از طرق اهل سنت هم همين را مي‌گويد.
" بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَياةَ الدُّنْيا" مصدر" ايثار" كه فعل" تؤثرون" از آن مشتق است به معناي برگزيدن و انتخاب كردن و ترجيح دادن است. در اين آيه از مطلب قبلي اعراض و خطاب را به عموم بشر نموده، مي‌فرمايد حقيقت همان است كه گفتيم كه رستگاري در تزكي و ياد پروردگار است، و ليكن شما انسانها در پي پاك شدن نيستيد، و بر اساس دعوتي كه طبع بشري شما دارد شما را به تعلق تام به دنيا و اشتغال به تعمير آن و ترجيح آن بر زندگي آخرت مي‌خواند.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 450
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: خطاب در آيه به خصوص كفار است، و به هر حال چه به عموم بشر باشد و چه به خصوص كفار، سياق كلام، سياق عتاب است، و التفات از غيبت (هر كس تزكي كند رستگار مي‌شود) به خطاب (شما چنين و چنان مي‌كنيد) براي تاكيد به مطلب، و رو در رو سخن گفتن است.
" وَ الْآخِرَةُ خَيْرٌ وَ أَبْقي كلمه" ابقي- باقي‌تر" معمولا در مقايسه بين دو چيز استعمال مي‌شود كه عمر يكي بلندتر از ديگري باشد، مي‌گويند اين باقي‌تر و با دوام‌تر است، و زندگي آخرت چنين نيست كه از زندگي دنيا با دوام‌تر باشد، بلكه زندگي آخرت الي الابد باقي است، پس اين سؤال پيش مي‌آيد كه چرا در اين آيه فرموده زندگي آخرت باقي‌تر و بهتر است. جواب اين است كه:
مقام آيه مقام ترجيح دادن يكي از دو زندگي دنيا و آخرت بر ديگري است، و در اين ترجيح همين مقدار كافي است كه آخرت خوب‌تر و باقي‌تر نسبت به دنيا باشد، و براي ترجيح لازم نيست كه زندگي آخرت ابدي هم باشد، هر چند كه ابدي و باقي هم هست.
" إِنَّ هذا لَفِي الصُّحُفِ الْأُولي صُحُفِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي كلمه" هذا" اشاره است به مطلبي كه از آيه" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّي" تا تمام چهار آيه بيان مي‌كرد، مي‌فرمايد آنچه گفته شد در صحف اولي هم گفته بوديم.
ولي بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند كلمه مذكور اشاره است به مضمون آيه اخري كه مي‌فرمود:" آخرت بهتر و باقي‌تر است".
بعضي «3» از مفسرين در اين آيه گفته‌اند قرآن كريم نخست فرموده اين مطالب در صحف اولي بود، و بعد آن را بيان نموده، مي‌فرمايد: منظورم صحف ابراهيم و موسي است، و اينكه اين اجمال و تفصيل احترام و بزرگداشتي از آن صحف است بر كسي پوشيده نيست.

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات:" سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَي"،" سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسي ،" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّي" و در باره صحف اولي)] ..... ص : 450

در تفسير عياشي از عقبة بن عامر جهني روايت آورده كه گفت: وقتي آيه" فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ الْعَظِيمِ" نازل شد، رسول خدا (ص) فرمود: اين ذكر را در
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 476.
(2 و 3)روح المعاني، ج 30، ص 111.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 451
ركوع خود بگوييد، و چون آيه" سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَي" نازل شد فرمود: اين ذكر را در سجده خود بگوييد «1».
مؤلف: اين روايت را سيوطي هم در الدر المنثور از احمد و ابي داوود و ابن ماجه و ابن منذر و ابن مردويه، از عقبه از آن جناب نقل كرده است «2».
و در تفسير قمي فرموده:" سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَي" يعني بگو" سبحان ربي الاعلي" و در ذيل آيه" الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّي وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدي فرموده: مقدر فرموده اشياء را با تقدير اول، سپس هدايت كرده بسويش هر كه را مي‌خواهد «3».
و در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه" وَ الَّذِي أَخْرَجَ الْمَرْعي آمده كه منظور از مرعي نبات است، و منظور از جمله" غُثاءً أَحْوي اين است كه همان نيات بعد از رسيدن به حد بلوغش خشك و سياه مي‌شود «4».
و در الدر المنثور آمده كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) دائما قرآن را بياد مي‌آورد، از ترس اينكه مبادا فراموشش كند، تا آنكه به او وعده دادند كه ما حل اين مشكلت را عهده‌دار شديم، و اين آيه نازل شد:" سنقرئك فلا تنسي" «5».
و در كتاب فقيه آمده كه شخصي از امام صادق (ع) پرسيد معناي آيه" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّي" چيست؟ فرمود: اين است كه هر كس زكات فطره بدهد رستگار مي‌شود.
پرسيد معناي آيه" وَ ذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلَّي" چيست؟ فرمود اين است كه (براي نماز عيد) به سوي" جبانه" برود و نماز بخواند «6» و منظور از جبانه، صحرا است.
اين معنا از حماد از جرير از ابو بصير و زراره از آن جناب نيز نقل شده «7». و قمي آن را بدون ذكر سند و بدون نام آن جناب بلكه به تعبير" از آن جناب" آورده است «8».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابو سعيد خدري روايت كرده كه گفت:
__________________________________________________
(1)نور الثقلين، ج 5، ص 554 به نقل از عياشي.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 338.
(3 و 4)تفسير قمي، ج 2، ص 416.
(5)الدر المنثور، ج 6، ص 339.
(6)فقيه، ج 1، ص 323.
(7)فقيه، ج 2، ص 119، ح 25.
(8)تفسير قمي، ج 2، ص 417.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 452
رسول خدا (ص) همواره در روزهاي عيد فطر قبل از رفتن به مصلي فطره را تقسيم مي‌كرد و اين آيه را مي‌خواند:" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّي وَ ذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلَّي" «1».
مؤلف: و نيز در اين معنا كه دو آيه مورد بحث درباره زكات فطره و نماز عيد نازل شد به دو طريق از ابو سعيد روايت شده، البته روايتي موقوف به اين معني كه نام معصوم در آن ذكر نشده است. و همچنين به دو طريق از ابن عمر، و به دو طريق از نائلة بن أصقع، و به دو طريق از ابي العاليه، و به دو طريق از عطاء، و به دو طريق از محمد بن سيرين، و به دو طريق از ابراهيم نخعي روايت آورده، و همچنين از عمرو بن عوف از رسول خدا (ص) روايت كرده «2».
و در خصال از عتبة بن عمرو ليثي از ابو ذر روايت كرده كه در ضمن حديثي گفت از رسول خدا (ص) پرسيدم: يا رسول اللَّه (ص) از آنچه خداي تعالي درباره دنيا بر تو نازل كرده كدامش در صحف ابراهيم و موسي بوده، فرمود:
اي أبا ذر بخوان" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّي وَ ذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلَّي بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَياةَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةُ خَيْرٌ وَ أَبْقي إِنَّ هذا لَفِي الصُّحُفِ الْأُولي صُحُفِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي ، و خلاصه آنچه در صحف ابراهيم و موسي بوده مضمون همين چهار آيه قبل بوده كه مي‌فرمايد:" هر كس زكات دهد و نماز بخواند رستگار شده است، ولي شما مردم زندگي دنيا را بر آخرت ترجيح مي‌دهيد، با اينكه آخرت بهتر و باقي‌تر است" «3».
مؤلف: همين حديث مؤيد گفته ما است، كه گفتيم كلمه" هذا" اشاره است به مجموع چهار آيه.
و در بصائر به سند خود از ابو بصير روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود آن صحفي كه خداي تعالي در آيه" صُحُفِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسي نام مي‌برد، نزد ما است، پرسيد: آيا صحف نامبرده به صورت الواح است؟ فرمود: آري «4».
مؤلف: اين روايت را به طريقي ديگر از ابو بصير از آن جناب نقل كرده «5». و ظاهرا مراد از ألواح بودن صحف اين باشد كه صحف نامبرده همان تورات باشد كه قرآن كريم در چند جا از آن تعبير به الواح كرده نظير آيه" وَ كَتَبْنا لَهُ فِي الْأَلْواحِ مِنْ كُلِّ شَيْ‌ءٍ" «6»، و نيز آيه
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 340.
(3)خصال، ج 2، ص 525.
(4 و 5)بصائر الدرجات، ص 136، ح 5، و ص 137، ح 8. [.....]
(6)براي موسي در الواح از هر چيزي مقداري راي نوشتيم. سوره اعراف، آيه 145.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 453
" وَ أَلْقَي الْأَلْواحَ" «1»، و آيه" أَخَذَ الْأَلْواحَ" «2».
و در مجمع البيان است كه از ابو ذر روايت شده كه گفت: به رسول خدا (ص) عرضه داشتم: يا رسول اللَّه (ص) انبياء چند تن بودند؟
فرمود: صد و بيست و چهار هزار تن، عرضه داشتم مرسلين از آنان چند تن بودند؟ فرمود سيصد و سيزده تن، و بقيه آنان انبياء بودند. پرسيدم: آدم نبي بود؟ فرمود: آري خداوند با وي سخن گفت و او را به دست قدرت خود بيافريد.
اي أبا ذر! چهار تن از انبيا، عرب بودند هود و صالح و شعيب، و پيامبر خودت. عرضه داشتم يا رسول اللَّه خداي تعالي چند كتاب نازل كرده؟ فرمود: صد و چهار كتاب، كه ده صحيفه از آن بر آدم، و پنجاه صحيفه بر شيث، و سي صحيفه بر اخنوخ، كه همان ادريس است، و او اولين كسي است كه با قلم خط نوشت، و ده صحيفه بر ابراهيم، و چهار صحيفه باقي تورات و انجيل و زبور و فرقان است «3».
مؤلف: اين معنا را سيوطي هم در الدر المنثور از عبد بن حميد، و ابن مردويه و ابن عساكر، از ابو ذر نقل كرده، با اين تفاوت كه در نقل آنان صحف آدم را نشمرده، و به جايش قبل از ذكر تورات ده صحيفه براي موسي شمرده است «4».
__________________________________________________
(1)سوره اعراف، آيه 150.
(2)سوره اعراف، آيه 154.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 476.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 341.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 454

(88)سوره غاشيه مكي است و بيست و شش آيه دارد (26) ..... ص : 454

[سوره الغاشية (88): آيات 1 تا 26] ..... ص : 454

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ الْغاشِيَةِ (1) وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ خاشِعَةٌ (2) عامِلَةٌ ناصِبَةٌ (3) تَصْلي ناراً حامِيَةً (4)
تُسْقي مِنْ عَيْنٍ آنِيَةٍ (5) لَيْسَ لَهُمْ طَعامٌ إِلاَّ مِنْ ضَرِيعٍ (6) لا يُسْمِنُ وَ لا يُغْنِي مِنْ جُوعٍ (7) وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناعِمَةٌ (8) لِسَعْيِها راضِيَةٌ (9)
فِي جَنَّةٍ عالِيَةٍ (10) لا تَسْمَعُ فِيها لاغِيَةً (11) فِيها عَيْنٌ جارِيَةٌ (12) فِيها سُرُرٌ مَرْفُوعَةٌ (13) وَ أَكْوابٌ مَوْضُوعَةٌ (14)
وَ نَمارِقُ مَصْفُوفَةٌ (15) وَ زَرابِيُّ مَبْثُوثَةٌ (16) أَ فَلا يَنْظُرُونَ إِلَي الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ (17) وَ إِلَي السَّماءِ كَيْفَ رُفِعَتْ (18) وَ إِلَي الْجِبالِ كَيْفَ نُصِبَتْ (19)
وَ إِلَي الْأَرْضِ كَيْفَ سُطِحَتْ (20) فَذَكِّرْ إِنَّما أَنْتَ مُذَكِّرٌ (21) لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِرٍ (22) إِلاَّ مَنْ تَوَلَّي وَ كَفَرَ (23) فَيُعَذِّبُهُ اللَّهُ الْعَذابَ الْأَكْبَرَ (24)
إِنَّ إِلَيْنا إِيابَهُمْ (25) ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا حِسابَهُمْ (26)

ترجمه آيات ..... ص : 454

به نام خداوند بخشنده مهربان.
آيا داستان غاشيه يعني روز قيامت به تو رسيده است؟ (1).
در آن روز چهره‌هايي از شدت شرمساري، حالت ذلت به خود مي‌گيرند (2).
از سيمايشان اين معنا خوانده مي‌شود كه در دنيا تلاش بسيار كرده‌اند و در اينجا تلاشهاي خود را بي فايده يافته‌اند و در نتيجه خستگي دنيا از تنشان بيرون نرفته (3).
داخل آتشي سوزان مي‌شوند (4).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 455
و از چشمه‌اي فوق العاده داغ به آنها مي‌نوشانند (5).
طعامي جز از خار تهوع آور ضريع ندارند (6).
كه آنهم نه كسي را فربه مي‌كند و نه گرسنگي را دفع مي‌سازد (7).
چهره‌هايي ديگر در آن روز خرسند و با طراوتند (8).
پيداست كه از تلاش خود در دنيا راضيند (9).
آنان در باغي بلند هستند (10).
كه در آن هيچ سخن بيهوده نمي‌شنوند (11).
در آن چشمه‌اي روان است (12).
در آن تختهايي بلند مرتبه است (13).
و قدحهايي (كه در كنار اين چشمه‌ها) نهاده (14).
و بالش‌ها (و پشتيهاي) رديف شده (15).
و فرشهايي گسترده (16).
راستي اين منكرين خدا و قيامت چرا در باره شتر زير پاي خود نظر نمي‌كنند كه چسان خلق شده؟ (17).
و به آسمان كه چسان برافراشته شده؟ (18).
و به كوه‌ها كه چسان پاي بر جا و استوار شده؟ (19).
و به زمين كه چسان گسترده گشته؟ (20).
پس تو اي پيامبر ايشان را تذكر بده كه وظيفه تو تنها همين تذكر است (21).
و گرنه تو بر آنان تسلطي نداري، تذكر را هم تنها به كساني بده كه تذكر پذيرند (22).
نه آنها كه اعراض كرده و كفر ورزيدند (23).
كه خدا ايشان را به عذاب اكبر قيامت شكنجه خواهد كرد (24).
آري محققا به سوي ما مي‌آيند (25).
و حسابشان به عهده ما است (26).

بيان آيات ..... ص : 455

اشاره

سوره غاشيه سوره انذار و بشارت است و" غاشيه" همان روز قيامت است كه بر مردم از هر سو احاطه پيدا مي‌كند و در اين سوره قيامت را با شرح حال مردم توصيف مي‌كند از اين
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 456
جهت كه به دو دسته تقسيم مي‌شوند سعيدها و شقي‌ها و هر طائفه‌اي در جايي كه برايشان آماده شده مستقر مي‌گردند يكي در بهشت و ديگري در دوزخ و رشته كلام بدينجا كشيده مي‌شود كه رسول خدا (ص) را دستور مي‌دهد كه مردم را تذكر دهد به اينكه مقام ربوبي چه فنوني از تدبير در اين عالم بكار برده، فنوني كه هر يك دلالت دارد بر ربوبيت او براي همه عالم و براي خصوص ايشان و اينكه بازگشتشان به سوي او و حسابرسي اعمالشان با او است، و اين سوره به شهادت سياقي كه آياتش دارد در مكه نازل شده است.
" هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ الْغاشِيَةِ" اين جمله استفهامي است اما نه به منظور سؤال جدي بلكه به منظور مهم جلوه دادن مطلب، و مراد از كلمه" غاشيه" روز قيامت است و اگر آن را غاشيه ناميده‌اند يا براي اين است كه انسانها را از هر جهت فرا مي‌گيرد هم چنان كه در جاي ديگر درباره فراگيري قيامت به طور شكفته و باز فرموده:" وَ حَشَرْناهُمْ فَلَمْ نُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً" «1»، و يا به قول بعضي «2» ها از اين جهت است كه مواقف و مناظر هولناكش ناگهان مردم را فرا مي‌گيرد و يا به خاطر اين بوده كه روز قيامت وجوه كفار را به عذاب خود فرا مي‌گيرد.
" وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ خاشِعَةٌ" يعني چهره‌هايي در آن روز از شدت اندوه و عذاب ذليل و شرمسار است و اين شرمساري بر آن چهره‌ها فراگير مي‌شود و" خشوع"، حالت و وصف انسان‌ها است ولي در اين آيه به وجوه آنان نسبت داده و اين بدان جهت است كه چهره از هر عضو ديگري حالت خشوع دروني را مي‌نماياند.

[وجه تسميه قيامت به" غاشيه- فرا گيرنده" و معناي اينكه در قيامت وجوهي خاشعه‌اند و" عامِلَةٌ ناصِبَةٌ"] ..... ص : 456

عامِلَةٌ ناصِبَةٌ"
مصدر" نصب" كه اسم فاعل ناصبه از آن مشتق است به معناي تعب و كوفتگي است، و در اين آيه كلمه" عاملة" خبر بعد از خبري است كه از وجوه داده. و همچنين كلمه" ناصبة" كه بعد از عامله آمده، و نيز كلمات" تصلي"، و" تسقي"، و" ليس لهم"، همه خبرهايي هستند براي كلمه" وجوه"، و مراد از عمل و نصب، به قرينه اينكه در مقابل صفت اهل جنت يعني جمله" لِسَعْيِها راضِيَةٌ" قرار گرفته، اين است كه اهل دوزخ خستگي تلاشي
__________________________________________________
(1)ما ايشان را محشور كرديم به طوري كه حتي يك نفر از آنان از قلم ما نيفتاد. سوره كهف، آيه 47.
(2)تفسير فخر رازي، ج 31، ص 150.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 457
كه در دنيا كردند از تنشان در نمي‌آيد، به خلاف اهل بهشت كه وقتي تلاش خود را سودمند مي‌يابند خستگي از تنشان بيرون مي‌آيد، چون انسان هر تلاشي كه در دنيا مي‌كند به منظور تامين سعادت خود مي‌كند، منظورش اين است كه به هدف خود نائل آيد، و دوزخيان در قيامت مي‌بينند كه آنچه در دنيا تلاش كردند بي‌نتيجه مانده و خردلي سودمند نبوده، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ قَدِمْنا إِلي ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً" «1»، در نتيجه از اعمالي كه داشتند چيزي به جز خستگي عايدشان نمي‌شود، به خلاف اهل بهشت كه از سعي و عمل خود راضيند، چون همه به صورت بهشت و راحتي مبدل گشت.
بعضي «2» گفته‌اند: مراد از جمله مورد بحث اين است كه اهل دوزخ در دوزخ عمل مي‌كنند و خسته مي‌شوند، چون دوزخ محل انواع شكنجه‌ها است، يكي از انحاي شكنجه كار بدون مزد و نتيجه كردن و خسته شدن است.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد اين است كه دوزخيان به نافرماني خدا عمل مي‌كنند، و در آتش قيامت خسته مي‌شوند.
" تَصْلي ناراً حامِيَةً" يعني ملازم آتشي هستند در نهايت درجه حرارت.
" تُسْقي مِنْ عَيْنٍ آنِيَةٍ" يعني از چشمه‌اي مي‌نوشند كه در نهايت درجه حرارت است.
َيْسَ لَهُمْ طَعامٌ إِلَّا مِنْ ضَرِيعٍ لا يُسْمِنُ وَ لا يُغْنِي مِنْ جُوعٍ"
بعضي «4» گفته‌اند:" ضريع" نام نوعي از تيغ‌ها است كه به آن" شبرق" هم مي‌گويند، و اهل حجاز آن را وقتي خشك شد ضريع مي‌نامند، و ناگوارترين و تهوع‌آورترين گياه است كه هيچ حيواني آن را نمي‌خورد، و شايد ناميدن آنچه در آتش است به نام ضريع، صرفا از نظر شباهت در شكل و خاصيت بوده باشد.
" وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناعِمَةٌ" كلمه" ناعمه" يا از" نعومة" است، پس عبارت آيه كنايه است از بهجت و سروري كه از باطن به ظاهر انسان سرايت مي‌كند، و هر بيننده را از مسرت باطني با خبر مي‌سازد،
__________________________________________________
(1)به اعمالي كه آنان در دنيا كردند مي‌پردازيم و همه را هيچ و پوچ مي‌كنيم. سوره فرقان، آيه 23.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 478.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 10، ص 479.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 458
هم چنان كه در جاي ديگر فرموده" تَعْرِفُ فِي وُجُوهِهِمْ نَضْرَةَ النَّعِيمِ" «1»، و يا از" نعمت" است كه در اين صورت ناعمه به معناي متنعمه خواهد بود.
بعضي «2» گفته‌اند: اگر جمله مورد بحث را با حرف" واو" به جمله قبلي عطف نكرده، براي اين بوده كه به كمال بينونت و اختلاف بين حال دو فريق اشاره كند.
" لِسَعْيِها راضِيَةٌ" اين" لام" را در اصطلاح، لام تقويت مي‌گويند و مراد از" سعي" تلاش و فعاليت دنيايي با اعمال صالح است.
و معناي آيه اين است كه: وجوهي كه در آن روز ناعم است از كار خود راضي است، چون كارش همه اعمال صالح است، كه به بهترين جزا پاداش داده شده است.

[وصف جنت عاليه‌اي كه چهره‌هاي ناعمه در قيامت در آن جاي دارند] ..... ص : 458

" فِي جَنَّةٍ عالِيَةٍ ... وَ زَرابِيُّ مَبْثُوثَةٌ" مراد از" عالي بودن بهشت" ارتفاع درجات و شرافت و جلالت قدر و گوارايي عيش آن است، چون در بهشت حياتي هست كه دنبالش مماتي نيست، و لذتي است كه آميخته با الم و درد نيست، و سروري هست كه مشوب با هيچ غم و اندوهي نيست، و اهل بهشت نه تنها هر چه دوست بدارند در دسترسشان هست، بلكه لذايذي هست كه ما فوق خواست آنان است.
" لا تَسْمَعُ فِيها لاغِيَةً"- يعني وجوه نامبرده و يا به عبارتي اهل بهشت، در بهشت حتي يك كلمه لاغيه- بيهوده و بي‌فايده- نمي‌شنوند.
" فِيها عَيْنٌ جارِيَةٌ"- مراد از كلمه" عين" جنس چشمه است، نه اينكه بخواهد بفرمايد در بهشت تنها يك چشمه هست، چون در جاي ديگر صريحا فرموده در بهشت چشمه‌هايي هست، مانند" چشمه سلسبيل" و" چشمه شراب" و" چشمه طهور" و غير آن.
" فِيها سُرُرٌ مَرْفُوعَةٌ"- كلمه" سرر" جمع" سرير- تخت" است، و منظور از" مرفوع بودن تخت"، مرفوع بودن مقام و منزلت كسي است كه بر آن تكيه مي‌زند.
" وَ أَكْوابٌ مَوْضُوعَةٌ"- كلمه" اكواب" جمع" كوب" است، كه به معناي آفتابه بدون خرطوم و دسته است (كه در فارسي آن را تنگ مي‌گويند) كه در آن شراب مي‌گيرند.
" وَ نَمارِقُ مَصْفُوفَةٌ"- كلمه" نمارق" جمع" نمرقه" است، كه به معناي بالش و پشتي است، كه بدان تكيه مي‌دهند. و" مصفوفه بودن نمارق" به اين معنا است كه اين پشتي‌ها را در مجلس پشت سر هم بگذارند، همانطور كه در مجالس فاخر دنيا چنين مي‌كنند.
__________________________________________________
(1)خرمي برخورداري از نعمت از سر و رويشان پيداست. سوره مطففين، آيه 24.
(2)روح المعاني، ج 30، ص 114.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 459
" وَ زَرابِيُّ مَبْثُوثَةٌ"- كلمه" زرابي" جمع" زربيه" است كه هم با فتحه اول و هم با ضمه و هم با كسره آن خوانده مي‌شود، و زربيه به معناي بساط فاخر است، و منظور از مبثوثه آن مبسوطه بودن و گسترده شدن آن است، تا رويش بنشينند.

[دعوت به نظر در مظاهر تدبير الهي ..... ص : 459

" أَ فَلا يَنْظُرُونَ إِلَي الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ" بعد از آنكه اوصاف غاشيه و حال دو طايفه مؤمن و كافر را بيان نمود، دنبالش اشاره‌اي اجمالي كرد به تدبير ربوبي كه به خوبي دلالت بر ربوبيت خداي تعالي مي‌كند، ربوبيتي كه مقتضي وجوب عبادت است، و لازمه آن هم رسيدن به حساب اعمال و جزا دادن به مؤمن و كافر است، مؤمن را در برابر ايمانش، و كافر را در برابر كفرش، و ظرفي كه اين حساب و جزا در آن واقع مي‌شود همان روز غاشيه است.
در اين آيه منكرين ربوبيت خداي تعالي را نخست دعوت مي‌كند به اينكه در كيفيت خلقت شتر نظر و دقت كنند كه چگونه خلق شده، و خداي تعالي آن را چگونه از زميني مرده و فاقد حيات و بي شعور به اين صورت عجيب در آورده، صورتي كه نه تنها خودش عجيب است، بلكه اعضا و قوا و افعالش نيز عجيب است، و اين هيكل درشت را مسخر انسانها كرده، (يك كودك از انسانها افسارش را مي‌كشد، و به هر جا بخواهد مي‌برد)، و انسانها از سواري و باركشي و گوشت و شير و پوست و كركش و حتي از بول و پشكلش استفاده مي‌كنند، آيا هيچ انسان عاقلي به خود اجازه مي‌دهد كه احتمال معقول بدهد كه شتر و اين فوايدش به خودي خود پديد آمده باشد، و در خلقت او براي انسان هيچ غرضي در كار نبوده، و انسان هيچ مسئوليتي در برابر آن و ساير نعمت‌ها ندارد؟
و اگر در بين همه تدابير الهي و نعمت‌هايش خصوص تدبير در خلقت شتر را ذكر كرد، از اين جهت است كه سوره مورد بحث در مكه نازل شده و جزو اولين سوره‌هايي است كه به گوش مردم عرب مي‌خورد، و در مكه در آن ايام داشتن شتر از اركان اصلي زندگيشان بوده.
" وَ إِلَي السَّماءِ كَيْفَ رُفِعَتْ" و چرا به آسمان نمي‌نگرند كه چگونه افراشته شده، و به قنديل‌هاي پر نور چون خورشيد و ماه و ستارگان درخشنده آراسته گشته، و در زير آن كره هوا قرار داده شده كه مايه بقاي هر جاندار است و بدون تنفس آن هوا زنده نمي‌ماند.
" وَ إِلَي الْجِبالِ كَيْفَ نُصِبَتْ" و چرا به كوه‌ها نمي‌انديشند كه چگونه ايستاده‌اند، و ريشه‌هاي آنها مانند ميخ اجزاي
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 460
زمين را بهم ميخكوب كرده، و از مخازن آن چشمه‌ها و نهرها جاري مي‌شود، و معادن را در سينه خود حفظ مي‌كنند.
" وَ إِلَي الْأَرْضِ كَيْفَ سُطِحَتْ" و چرا به وضع خلقت زمين فكر نمي‌كنند كه چگونه گسترده شده، به طوري كه شايسته سكني براي بشر گشته و نقل و انتقال در آن آسان و انواع تصرفات صناعي كه انسانها دارند در آن مسير گشته است؟ پس تدابير كلي همه‌اش بدون هيچ شكي مستند به خداي تعالي است، بنا بر اين، او رب آسمان و زمين و موجودات بين آنها است، در نتيجه رب عالم انساني هم او است كه بر انسانها واجب است ربوبيتش را گردن نهند، و يگانه در ربوبيتش بدانند و تنها او را بپرستند، و چگونه واجب نباشد با اينكه در پيش رويشان عالم آخرت و غاشيه را دارند كه به حسابشان رسيدگي شده، جزاي نيك و بدشان را مي‌بينند.
" فَذَكِّرْ إِنَّما أَنْتَ مُذَكِّرٌ" اين جمله به دليل اينكه حرف" فاء" بر سر دارد تفريع بر مطالب گذشته و نتيجه گيري از آن است، و معنايش اين است كه وقتي معلوم شد خداي سبحان رب ايشان است و رب ديگري سواي او ندارند، و نيز معلوم شد كه در پيش رو يوم الحساب و يوم الجزا را دارند كه در آن روز مؤمن و كافرشان جزا داده مي‌شوند، پس تو اي پيامبر ايشان را به اين حقايق تذكر بده كه" إِنَّما أَنْتَ مُذَكِّرٌ"، وظيفه تو- كه پيامبر خدايي- تنها همين تذكر دادن است، به اميد اينكه دعوتت را اجابت كنند و به طيب خاطر و بدون اكراه و اجبار ايمان آورند.
" لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِرٍ" كلمه" مصيطر" در اصل" مسيطر" با سين بوده، كه به معناي متسلط است، و جمله مورد بحث بيان و تفسير جمله" إِنَّما أَنْتَ مُذَكِّرٌ" است.

[توضيحي راجع به استثناء" إِلَّا مَنْ تَوَلَّي وَ كَفَرَ" از" فَذَكِّرْ إِنَّما أَنْتَ مُذَكِّرٌ"] ..... ص : 460

" إِلَّا مَنْ تَوَلَّي وَ كَفَرَ" اين جمله استثنايي است از مفعول جمله" فذكر" كه در كلام نيامده بود، و تقدير كلام چنين است:" فذكر الناس انما انت مذكر و لست عليهم بمصيطر الا من تولي منهم عن التذكرة و كفر- مردم را تذكر بده كه وظيفه تو تنها تذكر دادن است، تو دست زور به ايشان نداري مگر افرادي از ايشان كه از تذكر و پندگيري روي گردانند و كفر مي‌ورزند"، چون تذكر دادن آن جناب به افراد آن چناني لغو و بي فايده است و معلوم است كه تولي و اعراض و كفر، همواره بعد از تذكر رخ مي‌دهند، پس آنچه با اين استثناء نفي شد تذكر مكرر است، گويا فرموده: تو به ايشان تذكر بده و تذكر خود را پي بگير و آن را قطع مكن، مگر از كسي كه
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 461
يك بار و دو بار تذكرش دادي و او روي گردانيد و كفر ورزيد كه در اين صورت ديگر لازم نيست به تذكر خود ادامه دهي، بلكه بايد از او اعراض كني، تا خداي تعالي به عذاب بزرگتر معذبش سازد.
پس جمله" فَذَكِّرْ ... إِلَّا مَنْ تَوَلَّي وَ كَفَرَ فَيُعَذِّبُهُ اللَّهُ الْعَذابَ الْأَكْبَرَ" در معناي آيه زير است كه مي‌فرمايد:" فَذَكِّرْ إِنْ نَفَعَتِ الذِّكْري ... وَ يَتَجَنَّبُهَا الْأَشْقَي الَّذِي يَصْلَي النَّارَ الْكُبْري «1» كه رجمه و بيانش گذشت.
بعضي «2» از مفسرين درباره اين استثناء گفته‌اند: استثناء منقطع و به معناي ليكن است، و معناي آيه اين است كه تو بر آنان دست زور نداري، و ليكن هر كس كه از دعوت تو اعراض كند و كفر بورزد خداي تعالي به عذاب اكبر گرفتارش مي‌كند، ولي آنچه به نظر ما رسيد، بهتر و به ذهن نزديك‌تر است.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: استثناء متصل است، و مستثني منه آن كلمه" عليهم" است، و معنايش اين است كه تو دست زوري به مردم نداري، مگر به كسي كه از تذكر روي‌گردان شود و كفر بورزد كه خداي تعالي به زودي تو را بر او مسلط نموده، دستور مي‌دهد تا با او جهاد و قتال كني، و در آخر به قتلش برساني.
" فَيُعَذِّبُهُ اللَّهُ الْعَذابَ الْأَكْبَرَ" منظور از عذاب اكبر عذاب جهنم است، پس آيه شريفه همانطور كه گفتيم محاذي آيه سوره اعلي است كه مي‌فرمود:" الَّذِي يَصْلَي النَّارَ الْكُبْري .
" إِنَّ إِلَيْنا إِيابَهُمْ" مصدر" اياب" به معناي بازگشتن است، و كلمه" الينا" خبر مقدم براي كلمه" ان" است، و اگر جلوتر ذكر شده براي تاكيد و نيز براي رعايت فواصل آيات بوده نه اينكه بخواهد انحصار را برساند، چون هيچ كس نگفته كه مردم بعد از مرگ بغير خداي سبحان بر مي‌گردند، تا آيه شريفه بفرمايد: تنها برگشتشان به سوي ما است، و اين جمله در مقام بيان علت عذاب اكبر در آيه قبل است.
" ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا حِسابَهُمْ" گفتار در باره اين آيه همان گفتاري است كه در آيه قبل داشتيم.
__________________________________________________
(1)سوره اعلي، آيه 9- 12.
(2 و 3)روح المعاني، ج 30، ص 117. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 462

بحث روايتي [(رواياتي در ذيل آيات" عامِلَةٌ ناصِبَةٌ"" فَذَكِّرْ إِنَّما أَنْتَ مُذَكِّرٌ" و در باره حساب اعمال)] ..... ص : 462

در مجمع البيان آمده كه ابو عبد اللَّه امام صادق (ع) فرمود: هر مسلمان ناصبي كه با علي (ع) و دودمانش دشمني مي‌ورزد، هر چند اهل عبادت و رياضت باشد، سرانجامش به اين آيه است كه مي‌فرمايد:" عامِلَةٌ ناصِبَةٌ تَصْلي ناراً حامِيَةً" «1».
مؤلف: اين روايت را صاحب كتاب ثواب الاعمال هم با ذكر سند نقل كرده، به اين عبارت كه هر ناصبي هر چند اهل عبادت و رياضت باشد سرانجام به اين عاقبت مي‌رسد كه آيه" عامِلَةٌ ناصِبَةٌ تَصْلي ناراً حامِيَةً" بيانگر آن است «2».
و در همان كتاب از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود:" ضريع" چيزي است كه در آتش دوزخ شبيه بخار كه از صمغ صبر تلخ‌تر، و از جيفه متعفن بدبوتر، و از آتش سوزنده‌تر است، و نام ضريع را خداي تعالي بر آن نهاده «3».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" لا تَسْمَعُ فِيها لاغِيَةً" آمده كه امام فرمود: لاغيه به معناي شوخي و دروغ است. و در معناي جمله" لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِرٍ" فرمود يعني تو نه حافظ ايشاني، و نه نويسنده اعمالشان «4».
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه، احمد، عبد بن حميد، مسلم، ترمذي، نسايي، ابن ماجه، ابن جرير، حاكم، ابن مردويه، و بيهقي در كتاب" الاسماء و الصفات" از جابر روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: من مامور شدم به اينكه با مردم جنگ كنم تا بگويند" لا اله الا اللَّه"، همين كه اين كلمه را گفتند از ناحيه من اموال و خونهايشان محفوظ و محترم خواهد بود، و من جز به حق نه مالي از ايشان مي‌ستانم و نه خوني مي‌ريزم، حال چه اينكه گفتن اين كلمه توأم با اعتقاد دروني باشد، و چه صرف لقلقه زبان، حساب اين معنا با خداست، آن گاه اين آيه را قرائت كردند:" فَذَكِّرْ إِنَّما أَنْتَ مُذَكِّرٌ لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِرٍ" «5».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 479.
(2)ثواب الاعمال، ص 247، ح 3.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 479.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 418 و 419.
(5)الدر المنثور، ج 6، ص 343.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 463
مؤلف: اين روايت دلالتي بر اين معنا ندارد كه استثناء در جمله" إِلَّا مَنْ تَوَلَّي وَ كَفَرَ" از ضمير در" عليهم" است «1».
و نيز در همان كتاب يعني تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام ابي جعفر (ع) در ذيل آيه" إِلَّا مَنْ تَوَلَّي وَ كَفَرَ" آمده كه منظور كسي است كه از تذكر تو متعظ نشود و تو را تصديق نكند، و ربوبيت مرا انكار كند و نعمت مرا كفران نمايد،" فَيُعَذِّبُهُ اللَّهُ الْعَذابَ الْأَكْبَرَ" منظور عذاب غليظ و شديد و دائمي است" إِنَّ إِلَيْنا إِيابَهُمْ" يعني بازگشتشان به سوي ما است،" ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا حِسابَهُمْ"، يعني جزايشان با ما است «2».
و در نهج البلاغه آمده كه شخصي از امير المؤمنين (صلوات اللَّه عليه) پرسيد: چگونه خداي عز و جل به حساب اعمال خلائق با آن كثرت كه در آنهاست مي‌رسد؟ فرمود: به همان جوري كه رزقشان را مي‌دهد، و با آن كثرتي كه در عدد آنها است رزق هيچ جنبنده‌اي را فراموش نمي‌كند. شخصي پرسيد چطور به حساب آنان مي‌رسد، با اينكه خلائق او را نمي‌بينند؟ فرمود همانطور كه روزيشان مي‌دهد، با اينكه خلائق او را نمي‌بينند «3».
و نيز در همان كتاب است كه امام صادق (ع) فرمود: حساب هر امتي را امام زمانش مي‌رسد و امامان، دوست‌داران خود و اعدايشان را به سيمايشان مي‌شناسند، و اين كلام خداست كه مي‌فرمايد:" وَ عَلَي الْأَعْرافِ رِجالٌ يَعْرِفُونَ كُلًّا بِسِيماهُمْ- بر اعراف مرداني هستند كه هر كسي را به سيمايش مي‌شناسند ... «4»"
مؤلف: در سابق يعني در تفسير همين آيه از سوره اعراف توضيح معناي اين حديث گذشت، و اين معنا در كتاب بصائر الدرجات «5» نيز از امام صادق و با سند نقل شده و كافي «6» آن را از امام باقر و امام كاظم (عليهما السلام) و فقيه «7» آن را از امام هادي (ع) در ضمن زيارت جامعه روايت كرده.
__________________________________________________
(1)چون بنا به نظريه ما نيز اين روايت درست است، ما گفتيم آيه شريفه متعرض تذكرهاي پي در پي است، كه در مورد كفار معاند لغو و در مورد سايرين واجب و وظيفه مقام رسالت است، و روايت متعرض مساله ديگري است، و آن اين است كه من مامورم با كفار بجنگم و بجنگم تا زماني كه به كلمه" لا اله الا اللَّه" اقرار كنند هر چند زباني،" مترجم".
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 419.
(3)نهج البلاغه صبحي صالح، ص 528، خطبه 300.
(4)نور الثقلين، ج 5، ص 570 به نقل از تفسير قمي.
(5)نور الثقلين، ج 5، ص 569 به نقل از بصائر الدرجات.
(6)نور الثقلين، ج 5، ص 568 به نقل از كافي.
(7)من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 372.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 464

(89)سوره فجر مكي است و سي آيه دارد (30) ..... ص : 464

[سوره الفجر (89): آيات 1 تا 30] ..... ص : 464

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
وَ الْفَجْرِ (1) وَ لَيالٍ عَشْرٍ (2) وَ الشَّفْعِ وَ الْوَتْرِ (3) وَ اللَّيْلِ إِذا يَسْرِ (4)
هَلْ فِي ذلِكَ قَسَمٌ لِذِي حِجْرٍ (5) أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ (6) إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ (7) الَّتِي لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِي الْبِلادِ (8) وَ ثَمُودَ الَّذِينَ جابُوا الصَّخْرَ بِالْوادِ (9)
وَ فِرْعَوْنَ ذِي الْأَوْتادِ (10) الَّذِينَ طَغَوْا فِي الْبِلادِ (11) فَأَكْثَرُوا فِيهَا الْفَسادَ (12) فَصَبَّ عَلَيْهِمْ رَبُّكَ سَوْطَ عَذابٍ (13) إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ (14)
فَأَمَّا الْإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَنِ (15) وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَهانَنِ (16) كَلاَّ بَلْ لا تُكْرِمُونَ الْيَتِيمَ (17) وَ لا تَحَاضُّونَ عَلي طَعامِ الْمِسْكِينِ (18) وَ تَأْكُلُونَ التُّراثَ أَكْلاً لَمًّا (19)
وَ تُحِبُّونَ الْمالَ حُبًّا جَمًّا (20) كَلاَّ إِذا دُكَّتِ الْأَرْضُ دَكًّا دَكًّا (21) وَ جاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا (22) وَ جِي‌ءَ يَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ يَوْمَئِذٍ يَتَذَكَّرُ الْإِنْسانُ وَ أَنَّي لَهُ الذِّكْري (23) يَقُولُ يا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَياتِي (24)
فَيَوْمَئِذٍ لا يُعَذِّبُ عَذابَهُ أَحَدٌ (25) وَ لا يُوثِقُ وَثاقَهُ أَحَدٌ (26) يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ (27) ارْجِعِي إِلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً (28) فَادْخُلِي فِي عِبادِي (29)
وَ ادْخُلِي جَنَّتِي (30)
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 465

ترجمه آيات ..... ص : 465

به نام خداوند بخشنده مهربان.
سوگند به صبحدم (1).
و به شب‌هاي دهگانه (2).
و به زوج و فرد (3).
و به شب وقتي كه پشت مي‌كند (4).
آيا اين سوگندها براي يك خردمند كافي نيست؟ (5).
آيا نديدي كه رفتار پروردگارت با قوم عاد چگونه بود؟ (6).
همان قوم ارم، شهري كه بناهاي ستوندار داشت (7).
و نظيرش در هيچ سرزميني ساخته نشده بود (8).
و با قوم ثمود كه صخره‌هاي بيابان را مي‌بريدند (9).
و با فرعون كه مردم را چار ميخ مي‌كرد (10).
اينها اقوامي بودند كه در بلاد طغيان كردند (11).
و در نتيجه طغيان خود، فساد را در بلاد بگستردند (12).
پس پروردگارت تازيانه عذاب را بر سر آنها فرود آورد (13).
آري پروردگار تو همواره در كمين است (14).
اما انسان چنين طبعي دارد كه وقتي پروردگارش امتحانش كند و در محيط زندگيش ارجمندش كند و نعمتش بدهد گويد: پروردگارم ارجمندم كرده است (15).
و اما چون امتحانش كند و روزي او را تنگ بسازد گويد: پروردگارم خوارم كرده است (16).
هرگز چنين نيست، (نه ارجمند نشانه گرامي بودن آدمي نزد خداست و نه فقر نشانه خواري است، بلكه هر دو امتحان است تا معلوم شود چقدر مال را دوست مي‌داريد و معلوم شد آن قدر دوست مي‌داريد كه) شما براي يتيم حرمتي قائل نيستيد! (17).
و يكديگر را بر اطعام مسكين تشويق نمي‌كنيد (18).
و ارث يتيم را مي‌بلعيد (19).
و مال را به مقدار افراط دوست مي‌داريد (20).
نه، در روزي كه زمين متلاشي شود (21).
و ملائكه صف به صف امر پروردگارت را بياورند (22).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 466
و جهنم را حاضر سازند (مال) دردي از شما را دوا نمي‌كند، در آن روز انسان همه چيز را مي‌فهمد اما چه وقت فهميدن است؟! (23).
مي‌گويد اي كاش براي امروز چيزي از پيش فرستاده بودم (24).
آري عذاب آن روز آن چنان سخت است كه هيچ كس دشمن خود را به چنان عذابي شكنجه نكرده (25).
و كنده و زنجير آن را به پاي كسي نبسته (26).
تو اي جان با ايمان (27).
خشنود و پسنديده به سوي پروردگارت باز گرد (28).
و به صف بندگان من درآي (29).
و به بهشت من در آي (30).

بيان آيات [مضامين سوره مباركه فجر] ..... ص : 466

اشاره

در اين سوره تعلق به دنيا بدان جهت كه طغيان و كفران به دنبال دارد، مذمت شده، و اهل دنيا را به شديدترين عذاب دنيا و آخرت تهديد نموده، روشن مي‌سازد كه انسان به خاطر كوتاه فكريش خيال مي‌كند اگر خدا به او نعمتي داده به خاطر آن است كه نزد خدا كرامت و احترامي دارد، و آنكه مبتلا به فقر و فقدان است، به خاطر اين است كه در درگاه خدا خوار و بي‌مقدار است، ولي به خاطر پندار غلطش هر فساد و طغياني را مرتكب مي‌شود، و آن پندار غلط را روپوش و رفوي خطاهاي خود مي‌كند، و دومي هم به خاطر آن پندار غلطش كفر مي‌گويد (و به هر ذلتي تن مي‌دهد) و حال آنكه امر بر او مشتبه شده، بلكه اگر قدرت و ثروت دارد و اگر مبتلا به فقر و تنگي معاش است، همه به منظور امتحان الهي است، تا روشن كند چه چيز از دنيايش براي آخرتش از پيش مي‌فرستد.
پس قضيه به آن صورت كه انسان توهم مي‌كند و به زبان هم جاري مي‌سازد نيست، بلكه به صورتي است كه به زودي در قيامت كه حساب و جزا به پا مي‌شود، روشن مي‌سازد كه آنچه به او رسيد چه فقر و ناتواني و چه ثروت و قدرت همه امتحان بود، كه او مي‌توانست از دنيايش براي آخرتش گرفته، از پيش بفرستد، ولي نفرستاد، و عذاب آخرت را بر ثوابش ترجيح داد، پس از ميان همه مردم دنيا كسي به سعادت زندگي آخرت نمي‌رسد، مگر نفس مطمئنه و كسي كه دلش به پروردگارش گرم است و تسليم امر او است، و در نتيجه
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 467
بادهاي كننده گرفتاريها، او را از جاي نمي‌كند، و در او تغيير حالت پديد نمي‌آورد، و اگر ثروتمند شد طغيان نمي‌كند و اگر فقير شد كفران نمي‌ورزد، و سوره مورد بحث به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده.

[وجوه مختلف در باره مراد از" فجر"،" ليال عشر" و" شفع و وتر" كه بدانها سوگند ياد شده است ..... ص : 467

" وَ الْفَجْرِ وَ لَيالٍ عَشْرٍ وَ الشَّفْعِ وَ الْوَتْرِ وَ اللَّيْلِ إِذا يَسْرِ هَلْ فِي ذلِكَ قَسَمٌ لِذِي حِجْرٍ"" فجر" به معناي صبح، و" شفع" به معناي جفت است.
راغب مي‌گويد: شفع به معناي ضميمه كردن چيزي به مثل آن است، و به اين دو مثل هم شفع مي‌گويند «1».
و در جمله" وَ اللَّيْلِ إِذا يَسْرِ" كلمه" يسر" مضارع از مصدر" سري" است، كه به معناي رفتن شب، و پشت كردن آن است، و كلمه" حجر" به معناي عقل است، پس در اين آيه به صبح، و شبهاي دهگانه و شفع و وتر و شب، وقتي پشت مي‌كند، سوگند ياد شده.
و چه بسا بتوان ادعا كرد كه ظاهر سوگند به" فجر" قسم به همه صبح‌ها باشد، و بعيد هم نيست كه منظور از آن تنها صبح روز عيد قربان دهم ذي الحجه باشد.
و بعضي «2» گفته‌اند: مراد صبح ذي الحجه است. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: صبح محرم، يعني اول سال قمري است. و بعضي «4» گفته‌اند: صبح روز جمعه است. بعضي «5» ديگر گفته‌اند: فجر شب مزدلفه است. و بعضي «6» مراد از آن را نماز صبح دانسته‌اند. بعضي «7» منظور از آن را همه روز يعني از صبح تا شام دانسته‌اند و بعضي «8» گفته‌اند: منظور شكافته شدن و جوشيدن چشمه‌سارها از لاي سنگ‌ها است، و از اين قبيل سخنان كه هيچ مدركي بر آن دلالت ندارد زياد گفته‌اند.
" وَ لَيالٍ عَشْرٍ"- چه بسا مراد از آن از اول تا دهم ذي الحجه باشد، و اگر كلمه" ليال" را نكره آورده خواسته است به عظمت آن اشاره كند، نه اينكه عموميت آن را برساند.
بعضي «9» گفته‌اند: منظور دهه آخر ماه رمضان است. يكي «10» ديگر گفته: دهه اول رمضان است. سومي «11» گفته دهه اول محرم است. چهارمي «12» گفته: اگر مراد از فجر نماز صبح باشد مراد از شب‌هاي دهگانه هم عبادت در آنها است.
" وَ الشَّفْعِ وَ الْوَتْرِ"- اين جمله با روز ترويه- هشتم ذي الحجه- و روز عرفه قابل انطباق
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" شفع".
(2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7 و 8)روح المعاني، ج 30، ص 119. [.....]
(9 و 10 و 11 و 12)روح المعاني، ج 30، ص 120.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 468
هست، مخصوصا اين تطبيق در صورتي كه مراد از فجر و ليالي دهگانه فجر ذي الحجه و شب‌هاي دهه اول آن باشد مناسب‌تر است.
ولي بعضي «1» گفته‌اند: مراد دو ركعت نماز معروف به" شفع" و يك ركعت نماز معروف به" وتر" است، كه در آخر شب خوانده مي‌شود. بعضي «2» ديگر گفته‌اند مراد مطلق نمازها است، كه بعضي شفع- دو ركعتي و چهار ركعتي- و بعضي ديگر وتر- يك ركعتي و سه ركعتي- است. بعضي «3» ديگر گفته‌اند: شفع، روز قربان و وتر، روز عرفه نهم ذي الحجه است. و بعضي «4» گفته‌اند: شفع تمام انسانها است، به دليل اينكه فرموده:" وَ خَلَقْناكُمْ أَزْواجاً" «5»، و وتر خداي تعالي است، كه تك است، و بر طبق هر يك از اين اقوال رواياتي هم رسيده، كه به زودي در بحث روايتي آينده از نظر خواننده خواهد گذشت ان شاء اللَّه.
بعضي «6» ديگر گفته‌اند: منظور جفت و طاق از هر عددي است، و اگر به شفع و وتر سوگند ياد كرده در حقيقت به عدد قسم خورده، چون هر اندازه و مقداري به وسيله عدد حساب و ضبط مي‌شود، و اين نعمت عدد خود از بزرگترين نعمت‌هاي خداست. بعضي «7» هم گفته‌اند:
شفع و وتر همه مخلوقات است، براي اينكه هر چيزي كه تصور كني يا طاق است و يا جفت.
بعضي «8» ديگر گفته‌اند: وتر آدم و شفع همسر او است. بعضي «9» گفته‌اند شفع شبها و روزها است، و وتر تنها آن روزي است كه دنبالش شب نيايد، و آن روز قيامت است. بعضي «10» ديگر گفته‌اند: شفع صفا و مروه، و وتر بيت الحرام است. بعضي «11» گفته‌اند: مراد از كلمه" شفع" روزهاي قوم عاد، و منظور از وتر شب‌هاي آن است. و بعضي «12» گفته‌اند: شفع درهاي بهشت است، كه جفت است، چون هشت در است، و وتر درهاي دوزخ است كه هفت در است، و از اين قبيل اقوال بسياري كه بعضي از مفسرين تا سي و شش قول شمرده‌اند و اكثر آنها بدون دليل است.
" وَ اللَّيْلِ إِذا يَسْرِ"- يعني شب در هنگامي كه مي‌گذرد و اين جمله در معناي آيه
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 419.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 10، ص 485.
(4)تفسير فخر رازي، ج 31، ص 163.
(5)و شما راي به صورت زوجها آفريديم. سوره نبا، آيه 8.
(6 و 7 و 8 و 9 و 10)تفسير قرطبي، ج 20، ص 40 و 41.
(11 و 12)روح المعاني، ج 30، ص 120.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 469
" وَ اللَّيْلِ إِذْ أَدْبَرَ" «1» است، و ظاهرش اين است كه لام در آن براي جنس باشد، پس مراد از" الليل" مطلق و همه آخر شبها است.
و بعضي «2» گفته‌اند: مراد از آن شب مزدلفه است، كه همان شب عيد قربان است، كه حاجيان از عرفات وارد مزدلفه مي‌شوند، و در آنجا همگي به عبادت خدا مي‌پردازند، تا صبح شود، آن گاه از آنجا به مني كوچ مي‌كنند. ولي اين وجه صحيح نيست، و مخصوصا بنا بر اينكه مراد از شب‌هاي ده‌گانه، دهه اول ذي الحجه باشد درست در نمي‌آيد، چون شب مزدلفه هم جزو آن ده شب است، كه بدان سوگند ياد شده، ديگر معني ندارد به آن سوگند خورده باشد.
" هَلْ فِي ذلِكَ قَسَمٌ لِذِي حِجْرٍ"- آيا اين سوگندها براي هر صاحب خرد كافي نيست؟ يعني كافي است، و صاحب عقل كه معناي سخن را مي‌فهمد، و حق را از باطل تميز مي‌دهد، كه وقتي خداي تعالي به چيزي سوگند خورد با در نظر داشتن اينكه سوگند را به چيزي مي‌خورند كه داراي شرافت و منزلتي باشد، يقين مي‌كند كه آنچه به خاطرش سوگند خورده حق است، آن هم حقي مؤكد، كه جاي هيچ ترديدي در درستي آن نيست.
جواب قسمهاي مذكور حذف شده، چون آيات بعدي كه از عذاب اهل طغيان و كفران در دنيا و آخرت و ثواب نفوس مطمئنه خبر مي‌دهد، بر آن دلالت داشته مي‌رساند كه:
سوگندها براي اثبات اين معنا بوده كه خداي تعالي به بعضي از خلائق نعمت مي‌دهد، و از بعضي ديگر دريغ مي‌دارد، همه براي امتحان است، و حذف اين جواب و اشاره به آن هم به طور كنايه رساتر است، و هم در باب تهديد و انذار و بشارت مؤكدتر است.
" أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ" منظور از" عاد" قوم عاد اولي است، كه امت هود پيامبر بودند و داستانشان در قرآن كريم مكرر آمده، و اشاره شده به اينكه آنان در احقاف مي‌زيستند، و ما در تفسير سوره هود آنچه را كه از آيات كريمه قرآن در باره آنان استفاده مي‌شود ذكر كرديم.

[مراد از" إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ"] ..... ص : 469

" إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتِي لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِي الْبِلادِ" كلمه" عماد" كه جمعش عمد مي‌آيد به معناي پايه‌اي است كه ساختمان بدان تكيه دارد.
__________________________________________________
(1)و شب هنگامي كه پشت مي‌كند. سوره مدثر، آيه 33.
(2)روح المعاني، ج 30، ص 121.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 470
و ظاهر دو آيه مورد بحث اين است كه:" ارم" نام شهري براي قوم عاد بوده شهري آباد و بي‌نظير و داراي قصرهاي بلند و ستونهاي كشيده و در زمان نزول اين آيات اثري از آنان باقي نمانده، آثارشان به كلي از بين رفته بود، و هيچ دسترسي بر جزئيات تاريخ آنها نمانده بود، البته ممكن است چيزي از تاريخ آنان در افسانه‌ها آمده باشد، ولي مدرك قابل اعتمادي ندارد، تنها خاطره قابل اعتمادي كه از آنها بر جاي مانده همين مقداري است كه قرآن كريم نقل كرده و به طور اجمال مي‌فهماند كه قوم عاد بعد از قوم نوح بودند و در احقاف زندگي مي‌كردند، و مردمي درشت هيكل و نيرومند، و در عهد خود از ساير اقوام متمدن‌تر بودند، شهرهايي آباد و خرم و زمين‌هايي حاصلخيز و باغهايي از خرما و انواع زراعت‌ها داشتند، و در بين اقوام ديگر مقامي ارجمند داشتند، كه شرح داستانشان در تفسير سوره هود گذشت.
ولي بعضي «1» گفته‌اند: مراد از ارم همان قوم عاد است، و اگر قوم عاد را ارم خوانده بدان جهت بوده كه چون كلمه" ارم" نام پدر بزرگ اين قوم بوده لذا خود قوم را هم ارم گفتند، همانطور كه تيره‌اي از اهل مكه را قريش مي‌نامند و معنايش قريشيان است، و يا يهوديان را اسرائيل مي‌نامند، با اينكه منظور بني اسرائيل است، و مراد از ذات عماد بودن آنان، نيرومندي و سطوت ايشان است.
و معناي آيه اين است كه: آيا نديدي كه پروردگارت به قوم عاد كه همان قوم ارم باشند چه كرد؟ قوم ارم كه مردمي نيرومند و قهرمان بودند، و نظيرشان در هيچ سرزميني خلق نشده بود كه مانند آنان درشت هيكل و نيرومند باشند، و تسمه از پشت همه بلاد و يا همه اقطار زمين كشيده باشند، و ليكن اين معنا از ظاهر لفظ آيه بعيد است.
و از آن دورتر معنايي است كه بعضي «2» ديگر كرده و گفته‌اند كه: مراد از ذات العماد بودن آنان، اين است كه تا هوا مساعد بوده در شهر خود بودند و در فصول ديگر به نقاط خوش آب و هوا رفته سپس مجددا به منزل خود بر مي‌گشتند.
و داستان بهشت ارم يكي از افسانه‌هاي معروف قديمي است، كه از وهب بن منبه و كعب الاحبار روايت شده.
" وَ ثَمُودَ الَّذِينَ جابُوا الصَّخْرَ بِالْوادِ" ماده" جوب" به معناي قطع كردن است، مي‌فرمايد مردم عاد صخره‌هاي عظيم دامنه
__________________________________________________
(1)تفسير قرطبي، ج 20، ص 45.
(2)روح المعاني، ج 30، ص 123.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 471
كوه‌ها را قطع كردند و به صورت خانه در آوردند، پس اين جمله در معناي آيه" وَ تَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً" «1» است.

[وجه توصيف فرعون به" ذي الاوتاد"] ..... ص : 471

وَ فِرْعَوْنَ ذِي الْأَوْتادِ"
منظور از اين فرعون، فرعون زمان موسي (ع) است، و اگر او را" ذي الاوتاد" خوانده براي اين بوده كه- بنا بر آنچه در روايات آمده- هر گاه مي‌خواسته كسي را شكنجه كند، روي زمين مي‌خوابانده، و با چهار ميخ چهار دست و پايش را به زمين ميخكوب مي‌كرده، و چه بسا روي چوب مي‌خوابانده، و او را ميخكوب مي‌كرده، مؤيد اين روايات، رفتاري است كه قرآن از فرعون نسبت به ساحراني حكايت نموده كه به موسي ايمان آوردند كه به ايشان گفت:" وَ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ فِي جُذُوعِ النَّخْلِ" «2»، معلوم مي‌شود هر كس را مي‌خواستند دار بزنند دو دست و دو پايش را بر چوبه صليب ميخكوب مي‌كردند.
" الَّذِينَ طَغَوْا فِي الْبِلادِ فَأَكْثَرُوا فِيهَا الْفَسادَ" اين دو آيه صفت نامبردگان از عاد و ثمود و فرعون است، مي‌فرمايد اينها اقوام و اشخاصي بودند كه در بلاد طغيان نموده، فساد را در آنها گسترده كردند.
" فَصَبَّ عَلَيْهِمْ رَبُّكَ سَوْطَ عَذابٍ" كلمه" صب" در مورد آب، به معناي ريختن آن است، و اما در مورد شلاق عذاب، كنايه است از عذاب پشت سرهم و شديد، و نكره آوردن كلمه" عذاب" به منظور بزرگ جلوه دادن آن است،.
و معناي آيه اين است كه: پروردگارت به خاطر طغيان و گسترش دادن فساد، عذاب شديدي بر اين طاغيان نازل كرد، عذابي پشت سر هم و غير قابل وصف.
" إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ" كلمه" مرصاد" به معناي آن محلي است كه در آنجا به كمين بنشينند و منتظر رسيدن شكار و يا دشمن باشند، و بر مرصاد بودن خداي تعالي با اينكه او منزه است از نشستن در مكان، كنايه‌اي است تمثيلي، كه مي‌خواهد بفهماند خداي تعالي مراقب اعمال بندگانش است، همانطور كه انسان در كمين نشسته مراقب حركات و سكنات دشمن خويش است، و منتظر است تا او را دستگير كند و يا به قتل برساند، و خود او هيچ خبر ندارد از اينكه دشمنش
__________________________________________________
(1)از كوه خانه‌ها مي‌تراشيد. سوره شعراء، آيه 149.
(2)به طور قطع همه شما را بر چوبهاي خرما بدار مي‌آويزم. سوره طه، آيه 71.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 472
در صدد دستگيري و يا كشتن او است، خداي سبحان هم مراقب اعمال بندگان خويش است، همين كه طغيان كردند و فساد را گسترش دادند ايشان را به شديدترين وجهي عذاب مي‌كند.
در آيه مورد بحث داستان عذاب كردن طاغيان و فساد انگيزان امت‌هاي گذشته را تعليل مي‌كند و مي‌فهماند كه اگر آنان را عذاب كرد به خاطر اين است كه او رب است، و سنت او بر همين معنا جاري است، و كلمه" رب" را به كاف خطاب اضافه نموده فرمود:
" پروردگار تو ايشان را عذاب كرد" پس عذابش منحصر در امت‌هاي گذشته نيست، بلكه در امت تو نيز جريان دارد.

[حكايت زبان حال نوع آدمي كه آزمايش خدا با اكرام و نعمت دادن را به حساب ممتاز بودن خود از ديگران مي‌گذارد] ..... ص : 472

" فَأَمَّا الْإِنْسانُ إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَنِ" اين آيه به دليل اينكه حرف" فاء" در آغاز آن آمده نتيجه‌گيري از آيات قبل است، و در آن حال آدمي را در صورتي كه نعمتش زياد شود و صورتي كه از نعمت محروم باشد بيان مي‌كند، گويا فرموده: گفتيم انسان زير نظر خداي تعالي است، و خداي تعالي در كمين او است تا ببيند به صلاح مي‌گرايد و يا به فساد، و او را مي‌آزمايد، و در بوته امتحان قرارش مي‌دهد، يا با دادن نعمت، و يا با محروم كردنش از آن، اين از نظر واقع امر و اما انسان اين واقعيت را آن طور كه بايد در نظر نمي‌گيرد، او وقتي مورد انعام خداي تعالي قرار مي‌گيرد خيال مي‌كند نزد خدا احترام و كرامتي داشته، كه اين نعمت را به او داده، پس او هر كاري دلش بخواهد مي‌تواند بكند، در نتيجه طغيان مي‌كند و فساد را گسترش مي‌دهد، و اگر مورد انعام قرارش ندهد و زندگيش را تنگ بگيرد، او خيال مي‌كند كه خداي تعالي با او دشمني دارد و به وي اهانت مي‌كند، در نتيجه به كفر و جزع مي‌پردازد.
پس مراد از جمله" فَأَمَّا الْإِنْسانُ" اين است كه: نوع انسان بحسب طبع اولي اينطور است، نه اينكه فرد فرد همه انسانها اينطورند، بنا بر اين، الف و لام" الانسان" براي جنس است، نه براي استغراق.
" إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ"- يعني وقتي او را مورد امتحان قرار دهد، و عامل در كلمه" اذا" حذف شده، تقديرش" كائنا اذا ما ابتليه ..." است.
بعضي «1» گفته‌اند: عامل در آن كلمه" فيقول" است، كه بعد از كلمه" اذا" آمده و تقديرش:" فاما الانسان فيقول ربي اكرمن اذا ما ابتليه ربه" است، يعني انسان مي‌گويد:
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 125. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 473
پروردگارم احترامم كرده، و اين را وقتي مي‌گويد كه خدا مورد امتحانش قرار داده باشد.
و جمله" فاكرمه و نعمه" تفسير كلمه" ابتلاء" است، و مراد از اكرام و تنعيم، اكرام و تنعيم صوري است، و به عبارت ديگر مراد اكرام و تنعيم حدوثي است، نه بقايي، و مي‌خواهد بفرمايد خداي تعالي او را اكرام كرده و نعمت داده تا شكرش را بجاي آرند و بندگيش كنند، و ليكن انسان همان را مايه درد سر خود كرد و در راهي مصرف كرد كه مستحق عذاب گرديد.
" فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَنِ"- يعني مي‌گويد خداي تعالي مرا مورد كرامت و نعمتي از خود قرار داد، به دليل اينكه به من نعمتهايي داده كه به ديگران نداده، و يا به عبارتي خيال مي‌كند كه اين قدرت و دارايي كه به او داده‌اند هم اكرام و تنعيم حدوثي است و هم بقايي، و به همين جهت به خود اجازه مي‌دهد هر كاري كه خواست بكند، چون وقتي انسان پنداشت بقاي نعمت و قدرتش تضمين شده، هر كاري بخواهد مي‌كند.
در اينجا سؤالي است و آن اينكه اين جمله كه مورد بحث ما است حكايت زبان حال انسان است، و از ديدگاه يك انسان طبيعي خبر مي‌دهد، و از اينكه مي‌گويد:" رب من مرا اكرام كرده" و خداي تعالي را رب خود معرفي مي‌كند، بر مي‌آيد كه گوينده اين سخن، خدا و ربوبيتش را قبول دارد، با اينكه وثني مذهبان كه منكر ربوبيت صانعند معتقد به چنين چيزي نيستند؟
پاسخ اين سؤال اين است كه: همانطور كه در سؤال آمده بود سخن مذكور زبان حال فطرت است، و وثني مذهبان هم به حسب فطرتشان اعتراف به اين معنا دارند، هر چند كه به زبان نمي‌گويند و از اقرار بدان استنكاف مي‌ورزند، علاوه بر اين قرآن كريم خواسته است رعايت مقابله با جمله" إِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ" را كرده باشد.

[و آزمايش خدا با فقر و تنگدستي را اهانت و خواري از ناحيه خدا مي‌پندارد] ..... ص : 473

" وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَهانَنِ" يعني وقتي خداي تعالي او را مورد آزمايش قرار مي‌دهد و به اين منظور رزقش را تنگ مي‌گيرد، مي‌گويد پروردگار من مرا خوار كرد، و به هيچم نگرفت.
از مجموع دو آيه، سه نكته استفاده مي‌شود:
اول اينكه: از تكرار كلمه ابتلاء، هم در نعمت و هم در محروم كردن استفاده مي‌شود كه هم نعمت دادن خدا امتحان است، و هم نعمت ندادنش، هم چنان كه آيه زير هم همين معنا را تذكر داده مي‌فرمايد:" وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً" «1»، پس اين آيه انسان را در طرز تفكرش تخطئه مي‌كند.
__________________________________________________
(1)شما را از در آزمون به وسيله خير و شر مي‌آزماييم. سوره انبياء، آيه 35.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 474
دوم اينكه: نعمت دادن خدا را بدان جهت كه نعمت او فضل و رحمت است اكرام و احترام خدا نسبت به انسان است، (چون با نعمت دنيا است كه مي‌توان بهترين آخرت را تحصيل كرد)، و معلوم است كه اين نعمت تا زماني احترام از ناحيه خدا است كه خود انسان آن را وسيله عذاب دوزخ قرار ندهد.
سوم اينكه: اين دو آيه با هم مي‌فهمانند كه انسان سعادت در زندگي را عبارت مي‌داند از تنعم در دنيا و داشتن نعمت‌هاي فراوان، و ملاك داشتن كرامت در درگاه الهي را همين داشتن نعمت فراوان مي‌داند، و بر عكس ملاك نداشتن قدر و منزلت در درگاه خدا را نداشتن پول و ثروت مي‌پندارد، در حالي كه نه اولي ملاك احترام است و نه دومي ملاك نداشتن حرمت است، بلكه ملاك در داشتن قدر و منزلت نزد خدا تقرب به خداي تعالي از راه ايمان و عمل صالح است، حال چه اينكه آدمي دارا باشد و چه فقير، پس داشتن و نداشتن مال هر دو امتحان است، مفسرين در معناي اين دو آيه وجوهي ديگر ذكر كرده‌اند كه چون فايده‌اي نداشت متعرضش نشديم.
" كَلَّا بَلْ لا تُكْرِمُونَ الْيَتِيمَ وَ لا تَحَاضُّونَ عَلي طَعامِ الْمِسْكِينِ" اصل" تحاضون"" تتحاضون" است، كه به معناي تحريك و تشويق كردن يكديگر است، مي‌فرمايد: شما نه يتيم را احترام مي‌كنيد، و نه يكديگر را بدادن صدقه بر مساكين تهي دست سفارش و تشويق مي‌كنيد، و منشا اين رفتارتان مال دوستي است، كه در دو آيه بعد مي‌فرمايد:" وَ تُحِبُّونَ الْمالَ حُبًّا جَمًّا".
" وَ تَأْكُلُونَ التُّراثَ أَكْلًا لَمًّا" كلمه" لم"- با تشديد ميم- به معناي اين است كه: انسان سهم خودش و ديگران را به خود اختصاص دهد، و خلاصه هر چه به دستش بيايد بخورد، چه پاك و مال حلال باشد و چه خبيث، و آيه مورد بحث جمله" بَلْ لا تُكْرِمُونَ الْيَتِيمَ" را تفسير مي‌كند، مي‌فرمايد دليل آن اين است كه مال يتيم هم اگر به دستتان برسد مي‌خوريد.
" وَ تُحِبُّونَ الْمالَ حُبًّا جَمًّا" كلمه" جم"- با تشديد جيم- به معناي بسيار و بزرگ از هر چيز است، و اين جمله آيه قبلي را كه مي‌فرمود:" وَ لا تَحَاضُّونَ ..." تفسير مي‌كند، مي‌فرمايد علت آن اين است كه مال را به مقدار بسيار زياد دوست مي‌داريد.
" كَلَّا إِذا دُكَّتِ الْأَرْضُ دَكًّا دَكًّا" كلمه" دك" با تشديد كاف به معناي دق و كوبيدن سخت است، و مراد از ظرف اذا- زماني كه" حضور روز قيامت است.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 475
در اين جمله براي بار دوم كلمه" كلا" را مي‌آورد، و براي بار دوم پندار آدميان در حال دارايي و نداري را رد مي‌كند، و جمله" إِذا دُكَّتِ الْأَرْضُ ..." در مقام تعليل رد مذكور است، و حاصل معنا چنين است كه آن طور كه انسانها به حسب طبع مي‌پندارند نيست، به علت اينكه به زودي در وقتي كه قيامت بپا شود متوجه مي‌شوند كه زندگي دنيا و آنچه در آن از فقر و غنا و امثال آن بود مقصود بالذات نبود، و او آن را مقصود بالذات و يا ساده‌تر بگويم هدف پنداشت، و چون دنيا را هدف پنداشت چيزي براي آخرتش نفرستاد، آن وقت آرزو مي‌كند اي كاش" قَدَّمْتُ لِحَياتِي" براي زندگي واقعيم چيزي از پيش فرستاده بودم، با اينكه آرزو، نه خيري به او مي‌رساند، و نه عذابي را از او رفع مي‌كند.

[مراد از آمدن پروردگار در قيامت (وَ جاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ ...)] ..... ص : 475

" وَ جاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا" در اين جمله نسبت آمدن به خداي تعالي داده، و اين تعبير از متشابهات است كه آيه" لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ" «1»، و آياتي كه خواص قيامت را ذكر مي‌كند، و مثلا مي‌فرمايد آن روز همه سبب‌ها از كار مي‌افتد، و همه حجابها كنار مي‌رود، و بر همه مكشوف مي‌شود كه خدا حق مبين است، اين متشابه را تفسير مي‌كند، و تشابه آن را بر طرف مي‌سازند.
رواياتي هم كه مي‌گويد منظور از آمدن خدا آمدن امر خدا است، و قرآن هم مي‌فرمايد:" وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلَّهِ" «2» همه در مقام رفع اين تشابه است.
و به وجهي، مؤيد اينكه گفتيم منظور از آمدن خدا اين است كه در آن روز با از كار افتادن اسباب، همه‌كاره خود خدا بدون هيچ واسطه است، آيه زير است كه مي‌فرمايد:" هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ يَأْتِيَهُمُ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنَ الْغَمامِ وَ الْمَلائِكَةُ وَ قُضِيَ الْأَمْرُ" «3» چون اگر اين آيه ضميمه شود به آيه زير كه مي‌فرمايد:َلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلائِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ أَمْرُ رَبِّكَ"
«4» چنين به دست مي‌آيد كه منظور از آمدن خدا در آيه سوره بقره آمدن امر خدا است، كه در آيه سوره نحل آمده. پس معلوم شد در آيه مورد بحث مضافي حذف شده، و تقدير آيه" جاء امر
__________________________________________________
(1)هيچ چيزي مانند او نيست. سوره شوري، آيه 11.
(2)امر امروز تنها براي خداست. سوره انفطار، آيه 19.
(3)منتظر چه هستند كه ايمان نمي‌آورند، آيا منتظر آنند كه خدا در سايه‌هايي از ابر و ملائكه بيايدشان، و نابودشان كند. سوره بقره، آيه 210.
(4)منتظر چه هستند كه ايمان نمي‌آورند، نشسته‌اند تا ملائكه يا امري از ناحيه پروردگار تو فرا رسد؟ سوره نحل، آيه 33.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 476
ربك" است، و يا نسبت آمدن به خدا دادن در آيه شريفه از باب مجاز عقلي است، و اما بحث در باره آمدن ملائكه و اينكه آمدنشان صف به صف است، نظير بحثي است كه در سابق گذشت.
" وَ جِي‌ءَ يَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ ..."
بعيد نيست كه مراد از" آوردن جهنم"، پرده برداري از روي آن باشد، هم چنان كه در آيه زير همين تعبير آمده فرموده:" وَ بُرِّزَتِ الْجَحِيمُ لِمَنْ يَري «1» و نيز آيه زير كه مي‌فرمايد:" وَ بُرِّزَتِ الْجَحِيمُ لِلْغاوِينَ" «2» و آيه زير كه مي‌فرمايد:" لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ" «3».
" يَوْمَئِذٍ يَتَذَكَّرُ الْإِنْسانُ"- يعني در آن روز انسان به روشن‌ترين وجه متذكر مي‌شود، كه آنچه در دنيا به او دادند چه خيرش و چه شرش همه از باب امتحان بوده و او در كار خود كوتاهي كرده اين آن معنايي است كه سياق آيه مي‌دهد.
" وَ أَنَّي لَهُ الذِّكْري - يعني از كجا مي‌تواند متذكر شود، و اين كنايه است از اينكه تذكرش در آن روز هيچ سودي به حالش ندارد، چون وقتي تذكر سودمند است كه بتواند به وسيله توبه با عمل صالح آنچه را فوت شده جبران كند، و روز جزا جاي توبه و عمل نيست.

[متذكر شدن و" يا ليتني" گفتن انسان در قيامت ..... ص : 476

" يَقُولُ يا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَياتِي" يعني اي كاش در دنيا براي اين زندگيم كه زندگي آخرت است توشه‌اي فرستاده بودم، ممكن هم هست معنايش اين باشد كه اي كاش در دنيا براي اين زندگيم كه حقيقت زندگي است توشه‌اي فرستاده بودم، چون قرآن كريم زندگي دنيا را لهو و بازي يعني سرگرمي بيهوده خوانده و فرموده:" وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ" «4».
و مراد از تقديم در جمله" قدمت" از پيش فرستادن عمل صالح است براي زندگي آخرت، و مضمون آيه آرزويي است كه انسان در هنگام رسيدن به قيامت و متذكر شدن از ديدن حقايق آن از خود سر مي‌دهد، و به راي العين مي‌بيند كه تلاشش در دنيا سودي به حالش نمي‌دهد.
__________________________________________________
(1)و دوزخ براي هر بيننده آشكار مي‌شود. سوره نازعات، آيه 36.
(2)دوزخ براي گمراهان ظاهر مي‌شود. سوره شعراء، آيه 91.
(3)تو در دنيا كه بودي از اين جهنم غافل بودي، عالم قيامت بود، ولي تو نمي‌ديدي، امروز پرده تو را برداشتيم لذا اكنون چشمت خيره و تيزبين شده است. سوره ق، آيه 22.
(4)اگر اهل دانش باشند زندگي آخرت زندگي حقيقي است. سوره عنكبوت، آيه 64.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 477
" فَيَوْمَئِذٍ لا يُعَذِّبُ عَذابَهُ أَحَدٌ وَ لا يُوثِقُ وَثاقَهُ أَحَدٌ" ضمير در" عذابه" و در" وثاقه" به خداي تعالي بر مي‌گردد، و معناي آيه اين است كه در امروز عذاب خدا آن چنان سخت است كه احدي از خلق كسي را آن طور عذاب نكرده، و در بند كردنش آن چنان سخت است كه احدي از خلق كسي را آن طور در بند نكرده، و اين تعبير كنايه است از شدت در تهديد.
بعضي «1» از قاريان دو كلمه" لا يعذب" و" لا يوثق" را به فتحه ذال و فتحه ثاء قرائت كرده‌اند و آن دو را صيغه مجهول دانسته‌اند كه بنا بر اين قرائت دو ضمير در" عذابه" و" وثاقه" به انسان بر مي‌گردد و معناي آيه چنين مي‌شود هيچ كس در امروز عذاب اين انسان و گرفتاري او را ندارد.

[" نفس مطمئنة" نفسي است كه با ايمان به پروردگار و ياد او سكونت يافته، به مقام رضا رسيده است و ...] ..... ص : 477

" يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ" آنچه از سياق آيه يعني مقابل قرار گرفتن اين نفس با اوصافي كه براي آن ذكر شده با انساني كه قبل از اين آيه مورد سخن بود و اوصافش از جمله دلبستگي‌اش به دنيا و طغيان و فساد و كفرانش و سوء عاقبتش ذكر مي‌شد استفاده مي‌شود اين است كه نفس مطمئنه، نفسي است كه با علاقمندي و ياد پروردگارش سكونت يافته بدانچه او راضي است رضايت مي‌دهد و در نتيجه خود را بنده‌اي مي‌بيند كه مالك هيچ خير و شري و نفع و ضرري براي خود نيست و نيز دنيا را يك زندگي مجازي و داشتن و نداشتن و نفع و ضرر آن را امتحاني الهي مي‌داند و در نتيجه اگر غرق در نعمت دنيايي شود، به طغيان و گسترش دادن به فساد و به علو و استكبار، وادار نمي‌شود، و اگر دچار فقر و فقدان گردد اين تهي دستي و ناملايمات او را به كفر و ترك شكر وانمي‌دارد، بلكه هم چنان در عبوديت پاي‌برجا است و از صراط مستقيم منحرف نمي‌شود، نه به افراط و نه به تفريط.
" ارْجِعِي إِلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً" بعضي «2» پنداشته‌اند كه اين خطاب بعد از حسابرسي نفوس مطمئنه به ايشان مي‌شود.
و ليكن به نظر ما ظرف اين خطاب از اول تا به آخر روز قيامت است، يعني از همان لحظه‌اي كه نفوس مطمئنه زنده مي‌شوند، تا لحظه‌اي كه داخل بهشت مي‌شوند بلكه از لحظه‌اي كه مرگشان مي‌رسد مورد اين خطاب هستند تا وقتي كه به جنت الخلد در مي‌آيند.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 130.
(2)روح المعاني، ج 30، ص 130.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 478
و اگر نفوس مطمئنه را به وصف" راضِيَةً" و" مَرْضِيَّةً" توصيف كرده، براي آن است كه اطمينان و سكونت يافتن دل به پروردگار مستلزم آن است كه از او راضي هم باشد، و هر قضا و قدري كه او برايش پيش مي‌آورد كمترين چون و چرايي نكند، حال چه آن قضا و قدر تكويني باشد، و چه حكمي باشد كه او تشريع كرده باشد، پس هيچ سانحه به خشم آورنده‌اي او را به خشم نمي‌آورد، و هيچ معصيتي دل او را منحرف نمي‌كند، و وقتي بنده خدا از خدا راضي باشد، قهرا خداي تعالي هم از او راضي خواهد بود، چون هيچ عاملي به جز خروج بنده از زي بندگي خدا را به خشم نمي‌آورد، و بنده خدا وقتي ملازم طريق عبوديت باشد مستوجب رضاي خدا خواهد بود، و به همين جهت دنبال جمله" راضية" جمله" مرضية" را آورد.
" فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي" اين آيه به دليل اينكه حرف" فاء" در اولش درآمده نتيجه‌گيري از جمله" ارْجِعِي إِلي رَبِّكِ" است، مي‌فرمايد: چون راضي و مرضي به سوي پروردگارت بر مي‌گردي پس در زمره بندگانم در آي و در بهشتم داخل شو، و اين فرمان دلالت دارد بر اينكه صاحب نفس مطمئنه در زمره بندگان خدا است، و حائز مقام عبوديت است.
و بايد هم همين طور باشد، چون وقتي كسي مطمئن به پروردگار خود شد، و از ادعاي استقلال منقطع گرديد، و بدانچه از ناحيه پروردگارش مي‌رسد به دليل اينكه حق است راضي شد، قهرا ذات و صفات و افعال خود را ملك طلق پروردگارش مي‌داند، پس در آنچه او مقدر مي‌كند و قضايي كه او مي‌راند و امر و نهيي كه او مي‌كند هيچ خواستي از خود نشان نمي‌دهد، مگر آنچه را كه پروردگارش خواسته باشد، و اين همان ظهور عبوديت تامه در بنده است، پس اينكه فرمود:" فَادْخُلِي فِي عِبادِي" در حقيقت امضاي عبوديت وي است و جمله" وَ ادْخُلِي جَنَّتِي" منزلگاه او را معين مي‌كند، و منظور از اينكه كلمه" جنت" را بر ضمير تكلم اضافه كرد و فرمود: داخل جنت من شو اين بوده است كه او را به تشريف خاصي مشرف كند، و در كلام خداي تعالي هيچ جا غير اين آيه جنت را به خود نسبت نداده است.

بحث روايتي [(رواياتي در باره مراد از شفع و وتر، تسميه فرعون به ذي الأوتاد، آورده شدن جهنم، آمدن خدا، و ...)] ..... ص : 478

اشاره

در مجمع البيان در تفسير آيه" وَ الشَّفْعِ وَ الْوَتْرِ" آمده كه بعضي گفته‌اند منظور از" شفع"، خلق است، چون فرموده:" وَ خَلَقْناكُمْ أَزْواجاً"، و منظور از كلمه" وتر"، خداي تعالي است، نقل از ابن عباس و عطيه عوفي و ابي صالح و مجاهد و اين تفسير روايت ابي
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 479
سعيد خدري است، از رسول خدا (ص). بعضي ديگر گفته‌اند شفع و وتر هر دو نمازند، بعضي شفع و بعضي وترند، و اين روايت ابن حصين است، از رسول خدا (ص). بعضي ديگر گفته‌اند: شفع، روز عيد قربان، و وتر، روز عرفه است، نقل از ابن عباس و عكرمه و ضحاك و (روايت جابر از رسول خدا (ص) هم همين را مي‌گويد) و علت اينكه روز عيد را شفع خوانده‌اند اين است كه روز عرفه در حكم نظير ندارد، چون هيچ روزي ديگر مثل آن روز وقوف در عرفات واجب نيست، ولي روز عيد در حكم، كه همان كوچ كردن است نظير دارد. بعضي ديگر گفته‌اند شفع روز هشتم ذي الحجه يعني روز ترويه است، و وتر روز عرفه است، و اين معنا از امام باقر و از امام صادق (عليهما السلام) نقل شده «1».
مؤلف: سه روايت اول را كه صاحب مجمع البيان از طرق اهل سنت نقل كرده مي‌توان جمع كرد، و گفت منافاتي بين آنها نيست، چون هر سه در مقام يادآوري بعضي از مصاديق شفع و وتر بوده‌اند.
و در تفسير قمي در باره" ليال عشر" آمده كه دهه ذي الحجه است، و در باره" وَ الشَّفْعِ وَ الْوَتْرِ" آمده كه دو ركعت شفع و يك ركعت وتر در نماز شب است، و در حديثي آمده كه شفع، حسن و حسين، و وتر امير المؤمنين است، و در باره" وَ اللَّيْلِ إِذا يَسْرِ" آمده كه منظور شب جمع است (يعني شب عيد قربان كه از عرفات به مشعر كوچ مي‌كنند) «2».
و در همان كتاب در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) در معناي" لِذِي حِجْرٍ" آمده: يعني صاحب عقل «3».
و در كتاب علل به سند خود از أبان احمر روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) معناي آيه" وَ فِرْعَوْنَ ذِي الْأَوْتادِ" را پرسيدم، عرضه داشتم به چه مناسبت فرعون را صاحب ميخها خواندند؟ فرمود به اين جهت كه او هر گاه مي‌خواست مردي را شكنجه كند روي زمين مي‌خوابانيد و دست و پايش را از دو طرف مي‌كشيد و با چهار ميخ به زمين ميخكوب مي‌كرد، و بسا مي‌شد كه اين كار را روي تخته خوابيده انجام مي‌داد و دست و پاي محكوم را با چهار ميخ بدان مي‌كوبيد و سپس به همان حال رهايش مي‌كرد تا بميرد، و بدين جهت خداي تعالي او را صاحب ميخ‌ها خواند «4».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 485.
(2 و 3)تفسير قمي، ج 2، ص 419.
(4)علل الشرائع، ص 69، ب 60. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 480
و در مجمع البيان در ذيل آيه" إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ" آمده كه از علي (ع) روايت شده كه فرمود: معنايش اين است كه پروردگار تو قادر است جزاي مردم نافرمان را بدهد «1».
مؤلف: بناي روايت بر اين است كه عبارت آيه را استعاره تمثيلي بگيرد، و نيز در همان كتاب است كه از امام صادق (ع) نقل شده كه فرمود: مرصاد پلي است بر صراط كه هيچ بنده‌اي نمي‌تواند با داشتن مظلمه‌اي از ديگري از آن پل بگذرد «2».
و از غوالي از امام صادق (ع) حكايت شده كه در تفسير آيه" وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ" فرمود: يونس يقين داشت بر اينكه خدا رزقش را تنگ نمي‌گيرد، و كلمه" ظن" در اين آيه به معناي يقين است، و" قدر" به معناي تنگ گرفتن رزق است، مگر نشنيدي كلام خدا را كه فرمود:" وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ"، كه در اينجا نيز معناي" قدر" تنگ گرفتن معيشت است «3».
و در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) آمده كه در تفسير آيه" كَلَّا إِذا دُكَّتِ الْأَرْضُ دَكًّا دَكًّا"، فرمود يعني وقتي كه زمين زلزله شود «4».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از علي بن ابي طالب روايت آورده كه گفت:
رسول خدا (ص) فرمود: آيا تفسير اين آيه را كه مي‌فرمايد:" كَلَّا إِذا دُكَّتِ الْأَرْضُ ... وَ جِي‌ءَ يَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ" را مي‌دانيد؟ آن گاه فرمود: چون روز قيامت شود جهنم به وسيله هفتاد هزار زمام، به دست هفتاد هزار ملك رانده مي‌شود، و او سركشي مي‌كند، و اگر خداي سبحان او را كنترل نكند آسمانها و زمين را مي‌سوزاند «5».
مؤلف: اين حديث از ابي سعيد خدري و ابن مسعود، و از طرق شيعه در امالي شيخ به سندش از داوود بن سليمان از حضرت رضا از آباي گرامش از علي (ع) از رسول خدا (ص) نيز روايت شده «6».
و در كتاب عيون در" روايات وارده از حضرت رضا در باب توحيد" به سند خود از علي بن فضال از پدرش، نقل شده كه گفت: از حضرت رضا (ع) پرسيدم: معناي
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 10، ص 487.
(3)نور الثقلين، ج 5، ص 573، به نقل از غوالي.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 420.
(5)الدر المنثور، ج 6، ص 346.
(6)امالي شيخ طوسي، ج 1، ص 346.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 481
آيه" وَ جاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا" چيست؟ فرمود: خداي تعالي به صفت آمدن و رفتن توصيف نمي‌شود، چون خدا منزه است از انتقال، منظور آيه از آمدن خدا آمدن امر خدا است «1».

[روايتي در باره كيفيت قبض روح مؤمن و خطاب" يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ..." به او] ..... ص : 481

و در كافي به سند خود از سدير صيرفي روايت آورده كه گفت: به امام صادق (ع) عرضه داشتم: فدايت شوم، يا بن رسول اللَّه آيا مؤمن از مرگ و قبض روح خود كراهت مي‌دارد؟ فرمود: نه به خدا سوگند، وقتي فرشته مرگ نزدش مي‌آيد تا روحش را قبض كند، مؤمن به جزع در مي‌آيد، و ملك الموت به او مي‌گويد: جزع مكن، اي ولي خدا، به آن خدايي كه محمد (ص) را به نبوت مبعوث كرده من نسبت به تو دلسوزتر و مهربانتر از پدري مهربان هستم، اگر پدرت اينجا بود بيش از من به تو مهر نمي‌ورزيد، چشم خودت را باز كن و ببين.
آن گاه فرمود: در آن هنگام رسول خدا (ص) و امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين و امامان از ذريه او در برابرش ممثل مي‌شوند، و به وي گفته مي‌شود:
اين رسول خدا (ص) است، و اين امير المؤمنين و اين فاطمه، و اين حسن و اين حسين و اينان امامان از ذريه اويند، كه همه رفقاي تو هستند.
فرمود: پس مؤمن چشم خود باز نموده حضرات را تماشا مي‌كند، در اين هنگام ندا كننده‌اي از طرف رب العزة روح او را ندا مي‌كند و مي‌گويد:" يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ..."، اي نفسي كه با ديدن محمد و اهل بيتش (عليهم السلام) اطمينان يافتي، به سوي پروردگارت برگرد، در حالي كه به ولايت راضي و به ثواب مرضي هستي، پس داخل در بندگان من شو، يعني در زمره محمد و اهل بيتش در آي، و داخل جنت شو، پس در آن هنگام هيچ چيزي در نظرش محبوب‌تر از مرگ و ملحق شدن به منادي نيست «2».
مؤلف: اين معنا را قمي «3» هم در تفسيرش و برقي نيز در محاسنش نقل كرده «4».
__________________________________________________
(1)عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 103، ح 19.
(2)فروع كافي، ج 3، ص 127، ح 2.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 422.
(4)محاسن برقي، ص 177، ح 161.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 482

(90)سوره بلد مكي است و بيست آيه دارد (20) ..... ص : 482

[سوره البلد (90): آيات 1 تا 20] ..... ص : 482

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
لا أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ (1) وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ (2) وَ والِدٍ وَ ما وَلَدَ (3) لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي كَبَدٍ (4)
أَ يَحْسَبُ أَنْ لَنْ يَقْدِرَ عَلَيْهِ أَحَدٌ (5) يَقُولُ أَهْلَكْتُ مالاً لُبَداً (6) أَ يَحْسَبُ أَنْ لَمْ يَرَهُ أَحَدٌ (7) أَ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَيْنَيْنِ (8) وَ لِساناً وَ شَفَتَيْنِ (9)
وَ هَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ (10) فَلا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ (11) وَ ما أَدْراكَ مَا الْعَقَبَةُ (12) فَكُّ رَقَبَةٍ (13) أَوْ إِطْعامٌ فِي يَوْمٍ ذِي مَسْغَبَةٍ (14)
يَتِيماً ذا مَقْرَبَةٍ (15) أَوْ مِسْكِيناً ذا مَتْرَبَةٍ (16) ثُمَّ كانَ مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ وَ تَواصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ (17) أُولئِكَ أَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ (18) وَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِنا هُمْ أَصْحابُ الْمَشْأَمَةِ (19)
عَلَيْهِمْ نارٌ مُؤْصَدَةٌ (20)

ترجمه آيات ..... ص : 482

به نام خداي رحمان و رحيم،
گو اينكه حاجت به سوگند نيست ولي به اين شهر (مكه) سوگند مي‌خورم (1).
شهري كه تو در آن ساكن هستي (2).
و سوگند به آن پدري كه اين شهر را بنا نهاد و فرزندي كه پديد آورد (3).
كه ما انسان را در رنج آفريده‌ايم (4).
آيا گمان مي‌كند احدي بر او قدرت ندارد؟ (5).
نتيجه اين انكار معادلش اين شد كه وقتي اندك مالي را انفاق نمود از در منت‌گذاري گفت مال بسياري را از دست دادم (6).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 483
آيا پنداشته كه احدي او (و انفاق او) را نمي‌بيند (7).
آيا براي او دو چشم قرار نداديم؟ (8).
و يك زبان و دو لب؟ (9).
و او را به خير و شرش هدايت نموديم (10).
پس چرا به مجاهده و كارهاي دشوار اقدام نكرد؟ (11).
و تو چه مي‌داني كه منظور از كار دشوار چيست؟ (12).
آزاد كردن برده (13).
و يا در روز قحطي سير كردن گرسنگان (14).
يتيمي از خويشاوندان را (15).
يا مسكيني خاك‌نشين را غذا دادن (16).
تا از آن كساني شود كه ايمان آوردند و يكديگر را به صبر و ترحم سفارش كردند (17).
آنها اصحاب يمين هستند (18).
و كساني كه آيه‌هاي ما را منكر شده‌اند اهل شئامت و نحوستند (19).
كه آتشي سرپوشيده بر آنان احاطه دارد (20).

بيان آيات [حقيقتي در باره خلقت انسان كه سوره مباركه بلد بيان مي‌كند] ..... ص : 483

اشاره

اين سوره بيانگر اين حقيقت است كه خلقت انسان بر اساس رنج و مشقت است، هيچ شاني از شؤون حيات را نخواهي ديد كه توام با تلخي‌ها و رنج‌ها و خستگي‌ها نباشد، از آن روزي كه در شكم مادر روح به كالبدش دميده شد، تا روزي كه از اين دنيا رخت بر مي‌بندد هيچ راحتي و آسايشي كه خالي از تعب و مشقت باشد نمي‌بيند، و هيچ سعادتي را خالص از شقاوت نمي‌يابد، تنها خانه آخرت است كه راحتي‌اش آميخته با تعب نيست.
بنا بر اين، چه بهتر به جاي هر تلخي و ناكامي و رنج، سنگيني تكاليف الهي را تحمل كند، در برابر آنها صبر نمايد صبر بر اطاعت و بر ترك معصيت، و در گسترش دادن رحمت بر همه مبتلايان كوشا باشد، كساني را از قبيل ايتام و فقرا و بيماران و امثال آنها كه دچار مصائب شده‌اند مورد شفقت خود قرار دهد، تا جزو" اصحاب ميمنه" شود، و گرنه آخرتش هم مثل دنيايش خواهد شد، و در آخرت از" اصحاب مشئمه" خواهد بود كه" نارٌ مُؤْصَدَةٌ" مسلط بر آنان است.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 484
و سياق آيات اين سوره شبيه به سياق سوره‌هاي مكي است، و همين سياق مكي بودن آن را تاييد مي‌كند.
و اينكه بعضي «1» آن را مدني دانسته‌اند، با سياق آن نمي‌سازد.
بعضي «2» اين احتمال را هم داده‌اند كه همه سوره به جز چهار آيه اول آن مدني باشد، و به زودي تفصيل قول در بحث روايتي آينده خواهد آمد ان شاء اللَّه تعالي.
" لا أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ" مفسرين «3» گفته‌اند منظور از" بِهذَا الْبَلَدِ" مكه است، مؤيد اين احتمال سياق سوره است كه گفتيم سياق سوره‌هاي مكي را دارد، و نيز آيه بعدي يعني آيه" وَ والِدٍ وَ ما وَلَدَ" آن را تاييد مي‌كند، البته بنا بر اينكه منظور از" والد"، ابراهيم (ع) باشد، كه بيانش مي‌آيد.

[سه وجه در معناي آيه:" وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ"] ..... ص : 484

" وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ" اين جمله حال است از كلمه" بلد" در آيه قبل، و با اينكه مي‌توانست به آوردن ضمير آن اكتفاء نموده، بفرمايد:" لا اقسم بهذا البلد و انت حل بها" چنين نكرد، و دوباره خود كلمه بلد را ذكر كرد، براي اين بود كه به عظمت شان آن، و اعتنايي كه به امر آن دارد اشاره كرده باشد، چون بلد مذكور با ساير بلاد فرق دارد، اين بلد حرام است، و كلمه" حل" مانند كلمه" حلول" به معناي اقامت و استقرار در مكان است، و مصدر در اينجا به معناي اسم فاعل (حلول كننده) است.
و معناي دو آيه اين است كه (هر چند قسم لازم ندارد ولي) سوگند مي‌خورم به اين شهر، شهري كه تو در آن اقامت داري، و اين تعبير توجه مي‌دهد به اينكه مكه به خاطر اقامت آن جناب در آن و تولدش در آن شرافت يافته.
بعضي «4» گفته‌اند: جمله" وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ" جمله‌اي است معترضه كه بين سوگند و متعلق سوگند فاصله شده، و مراد از كلمه" حل" حلول و اقامت نيست، بلكه مراد كسي است كه مردم پاس حرمتش را نگه ندارند.
در تفسير كشاف گفته «5»: جمله معترضه‌اي كه بين قسم و متعلق آن قرار گرفته
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 30، ص 133.
(4)روح المعاني، ج 30، ص 133.
(5)تفسير كشاف، ج 4، ص 753.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 485
" وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ" مي‌باشد، يعني بعد از آنكه به شهر مكه سوگند خورد، به عنوان جمله معترضه مي‌فرمايد در دشمني مشركين با تو همين بس كه مثل تو پيامبري با عظمت و حرمتي كه داري، و مكه به حرمت تو حرمت يافته، و سكنه آن به خاطر آن حرمت، صيد را شكار نمي‌كنند، و برگ درخت را براي چريدن حيوانات خود نمي‌ريزند در آن شهر حرمت نداري، شكار را حرام مي‌دانند، ولي بيرون كردن تو و كشتنت را حلال مي‌دانند، (نقل از شرحبيل راوي حديث) و در اين جمله معترضه علاوه بر معرفي كه به كفار مكه شده، رسول خدا (ص) را هم به ثبات قدم وامي‌دارد، و آن جناب را تشويق مي‌كند به اينكه دشمني‌هاي اهل مكه را تحمل كند، و هر شنونده را وادار مي‌كند به اينكه از شدت دشمني آنان شگفتي كند.
آن گاه مي‌گويد: ممكن هم هست بگوييم: نخست با سوگند خوردن به مكه، شهر ولادت پيامبر او را تسليت داده، خاطرنشان ساخته كه هيچ انساني خالي از تحمل شدايد نيست، و آن گاه به عنوان جمله معترضه و به منظور تكميل تسليت و تخفيف اندوه آن جناب فرموده:" وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ" يعني تو به زودي در اين شهر رحل اقامت مي‌افكني، در حالي كه هر بلايي كه بخواهي بر سر دشمنان مي‌آوري، هر كه را بخواهي مي‌كشي، و يا اسير مي‌كني، (تا آخر بياني كه اين مفسر آورده)، و حاصلش اين است كه كلمه" حل" را در مقابل" حرم" بگيريم، و چون حل به معناي اسم فاعل است، قهرا معنايش" محل" (با ضمه ميم و كسره حاء) در مقابل" محرم" خواهد بود، و معنايش اين مي‌شود كه ما به زودي در فتح مكه اين بلد حرام را براي مدتي محل قرار مي‌دهيم، تا بتواني با كفار مقاتله نموده، هر كه را بخواهي به قتل برساني.

[بيان اينكه سوگند" وَ والِدٍ وَ ما وَلَدَ" سوگند به ابراهيم و اسماعيل (عليهما السلام) است ..... ص : 485

" وَ والِدٍ وَ ما وَلَدَ" از آنجا كه از نظر ادبيت رعايت تناسب بين سوگند و بين چيزي كه مي‌خواهيم با سوگند اثبات كنيم لازم است، لذا بايد بگوييم مراد از" والِدٍ وَ ما وَلَدَ" كسي است كه بين او و بين بلدي كه مورد سوگند واقع شده نسبت روشني بوده، و اين معنا با ابراهيم خليل (ع) و فرزندش اسماعيل (ع) منطبق است، كه سبب اصلي در بناي اين شهر و بانيان خود بيت الحرام بودند، و خداي تعالي در باره آنان فرمود:" وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَ إِسْماعِيلُ" «1»، و ابراهيم (ع) بود كه از خداي تعالي درخواست
__________________________________________________
(1)هنگامي كه ابراهيم و اسماعيل پايه‌هاي خانه (كعبه) را بالا مي‌بردند. سوره بقره، آيه 127.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 486
كرد مكه را شهر امن قرار دهد:" وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً" «1».
و نكره آوردن كلمه" والد- پدري" به منظور تعظيم و بزرگداشت آن پدر بوده، و اگر نفرمود:" و والد و من ولد- و پدري و فرزندي كه پديد آورد"، و به جايش فرمود:" وَ والِدٍ وَ ما وَلَدَ- و پدري و آنچه پديد آورد"، براي اين بود كه آن فرزند را مدح نموده، بفهماند فرزندي عجيب بوده، نظير آيه" وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ" «2» كه در پاسخ به مادر مريم كه گفت من دختر زاييدم فرمود: خدا بهتر مي‌دانست كه چه زاييده، با اينكه مي‌توانست بفرمايد: خدا بهتر مي‌داند كه دختر زاييده، ولي عبارت" چه زاييده" عظمت و اهميت آن طفل را مي‌رساند.

[چند قول ديگر در باره مراد از" والِدٍ وَ ما وَلَدَ"] ..... ص : 486

و معناي آيه مورد بحث هم اين است كه: سوگند مي‌خورم به پدري عظيم الشان كه ابراهيم باشد، و به آنچه برايش متولد شد، يعني پسري عجيب كه امري شگفت‌آور و اثري مبارك داشت، و آن اسماعيل پسرش بود، سوگند به اين دو تن كه بانيان اين شهر بودند، در نتيجه مفاد آيات سه‌گانه سوگند به مكه معظمه و به رسول خدا (ص) است، كه در آن شهر مي‌زيست، و به ابراهيم و اسماعيل است، كه بنيانگذار آن شهر بودند.
ولي بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" والد"، ابراهيم (ع) و مراد از" ما ولد" تمامي اولاد عرب او است، ولي اين نظريه درست نيست، براي اينكه بسيار بعيد است كه خداي تعالي پيغمبر اسلام و ابراهيم (عليهما السلام) را با امثال ابو لهب و ابو جهل و ساير پيشوايان كفر در سوگند خود جمع نموده، در سياقي واحد به همه سوگند ياد كند، با اينكه خود ابراهيم (ع) از كساني كه پيرويش نكنند و دين توحيد را نپذيرند بيزاري جسته بود، و به حكايت قرآن كريم از خداي تعالي درخواست كرده بود كه" وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَ مَنْ عَصانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ" «4».
پس كسي كه منظور از" ما ولد" را اولاد ابراهيم گرفته ناگزير است كلام خود را تخصيص بزند، و بگويد منظورم از اولاد ابراهيم خصوص مسلمانان از ايشان است، هم چنان
__________________________________________________
(1)سوره ابراهيم، آيه 35. [.....]
(2)سوره آل عمران، آيه 36.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 493.
(4)و مرا و فرزندانم را از اينكه بت‌ها را بپرستيم دور بدار، پروردگارا اينها بسياري از مردم را گمراه كردند، پس هر كس مرا پيروي كند او از من است، و هر كس نافرمانيم كند تو غفور و رحيمي. سوره ابراهيم، آيه 36.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 487
كه خود ابراهيم و اسماعيل در دعايي كه هنگام ساختن كعبه كردند، بنا به حكايت قرآن كريم گفتند:" رَبَّنا وَ اجْعَلْنا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِنا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ وَ أَرِنا مَناسِكَنا وَ تُبْ عَلَيْنا" «1».
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد از" والِدٍ وَ ما وَلَدَ" آدم (ع) و همه ذريه او است، به اين بيان كه اين آيات مي‌خواهد به خلقت انسان در رنج سوگند ياد كند، و خداي تعالي در ابقاي وجود اين نوع يعني نوع انساني سنت ولادت را مقرر فرموده، در اين آيات به محصول اين سنت كه همان پدري و فرزندي است سوگند خورده، به اينكه انسان در تلاش و تعب و رنج است، و اين مقتضاي نوع خلقت او از زمان ولادت تا روز مرگ است.
و اين وجه في نفسه وجه بدي نيست، و ليكن صاحب اين نظريه بايد به اين سؤال پاسخ دهد كه مناسبت ميان سنت ولادت با شهر مكه چيست؟ با اينكه تمامي مولودهاي عالم داخل در سوگند هستند؟
بعضي «3» گفته‌اند: مراد آدم، و صلحاي از ذريه او است، و گويا اين هم خواسته همان نظر قبلي را بگويد، با اين تفاوت كه اشكال قبلي ما را هم رفع كرده باشد، كه گفتيم چگونه ممكن است خداي تعالي به صالحان و صالحان يك جا سوگند ياد كند.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: مراد از آن دو همه پدران و همه فرزندان است.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: مراد از" والد"، متولد و از" ما ولد" غير متولد است و قائل اين وجه كلمه" ما" را نافيه گرفته، نه موصوله.
بعضي «6» مراد از" والد" را رسول خدا (ص) و مراد از" ما ولد" را امت او دانسته‌اند، به اين دليل كه آن جناب به منزله پدر امت است، ولي همه اين وجوه از نظر لفظ و سياق، وجوه بعيدي است.

[خلقت انسان در" كبد" و آميخته بودن حيات او با رنج و خستگي ..... ص : 487

" لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي كَبَدٍ" كلمه" كبد" به معناي رنج و خستگي است، و جمله مورد بحث جواب قسم است، و اين تعبير كه" خلقت انسان در كبد است" به ما مي‌فهماند كه رنج و مشقت از هر سو و در تمامي شؤون حيات بر انسان احاطه دارد، و اين معنا بر هيچ خردمندي پوشيده نيست، كه انسان در پي به دست آوردن هيچ نعمتي بر نمي‌آيد، مگر آنكه خالص آن را مي‌خواهد،
__________________________________________________
(1)پروردگارا ما را دو فرد تسليم شده خود كن، و از ذريه ما امتي تسليم شده خود قرار ده، و طريق عبادتمان را به ما بياموز، و رحمتت را به ما برگردان. سوره بقره، آيه 128.
(2 و 3 و 4 و 5 و 6)تفسير قرطبي، ج 20، ص 61- 62.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 488
خالص از هر نقمت و دردسر، و خالص در خوبي و پاكيزگي، ولي هيچ نعمتي را به دست نمي‌آورد مگر آميخته با ناملايماتي كه عيش او را منغص مي‌دارد، و نعمتي مقرون با جرعه‌هاي اندوه و رنج، علاوه بر مصائب دهر كه حوادث ناگواري كه چون شرنگي كشنده كام جانش را تلخ مي‌كند.
" أَ يَحْسَبُ أَنْ لَنْ يَقْدِرَ عَلَيْهِ أَحَدٌ" اين آيه به منزله نتيجه حجتي است كه آيه قبل اقامه كرده بود، به اين بيان كه بعد از آنكه گفتيم خلقت انسان بر پايه رنج است، و ظرف وجودش تعب، و تعب مظروف او است، هيچ چيزي به دست نمي‌آورد مگر كمتر و ناقص‌تر و ناخالص‌تر از آنچه توقعش را دارد، و نتيجه گرفتيم كه پس انسان در اصل خلقتش طوري آفريده شده كه خواستش همواره مغلوب و شكست خورده، و همه امورش مقهور مقدرات است، و آن كس كه اراده او را شكست مي‌دهد و از هر سو و در هر جهت از جهات و شؤون زندگيش دخل و تصرف مي‌كند خداي سبحان است كه از هر جهت بر او قادر است، پس او حق دارد كه در انسان به هر نحو كه بخواهد تصرف كند، و هر وقت خواست او را به عذاب خود بگيرد.
پس انسان نمي‌تواند اين پندار را به خود راه دهد كه احدي بر او قادر نيست، و اين پندار او را وادار كند به اينكه بر خدا تكبر بورزد، و از عبادت او عارش آيد، و يا در بعضي از دستوراتش اطاعتش بكند، مثلا در راه رضاي او انفاق بكند، ولي انفاق خود را زياد پنداشته، بر خداي تعالي منت بگذارد، و يا عملي را كه در باطن به عنوان ريا و خودنمايي انجام داده به خيال خود خدا را فريب دهد و وانمود كند كه به خاطر رضاي خدا انجام داده، آن گاه بگويد:
" أَهْلَكْتُ مالًا لُبَداً- من مال بسياري را نفله كردم".

[حكايت منت گذاري كسي كه مقداري از مال خود را انفاق نموده، مي‌گويد: مال هنگفتي را تلف كردم ..... ص : 488

يَقُولُ أَهْلَكْتُ مالًا لُبَداً"
كلمه" لبد" به معناي بسيار است، سياق اين آيه و ساير آيات تا آخر سوره چنين مي‌رساند كه در آن روزها شخصي اظهار اسلام و يا تمايل به اسلام نموده، مقداري از مال خود را هم انفاق نموده و آن را بسيار دانسته، و منت نهاده و گفته" أَهْلَكْتُ مالًا لُبَداً"، و در پاسخ اين منت كه نهاده آيات مورد بحث نازل شده، و سخن او را چنين رد كرده كه: رستگاري و رسيدن به حيات طيب و ميمون دست نمي‌دهد، مگر با تحمل سختي انفاق در راه خدا، و دخول در زمره كساني كه به راستي ايمان آورده يكديگر را به صبر و مرحمت سفارش مي‌كنند، با اين بيان رواياتي كه ان شاء اللَّه در بحث روايتي آينده مي‌آيد تاييد مي‌شود.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 489

[رد و انكار لازمه سخن كسي كه انفاق از مال بر او گران آمده گفت:" أَهْلَكْتُ مالًا لُبَداً"] ..... ص : 489

" أَ يَحْسَبُ أَنْ لَمْ يَرَهُ أَحَدٌ" اين آيه انكار لازمه گفتار و پندار انسان است، كه مي‌گويد:" أَهْلَكْتُ مالًا لُبَداً"، و آن را با لحن كنايه انكار مي‌كند، و حاصل معناي آن اين است كه: لازمه اينكه انسان مي‌گويد مالي بسيار نفله كردم، اين است كه او خيال كرده باشد ما از انفاق او غافل و جاهليم، و او در اين خيال خطا كرده، چون خداي سبحان آنچه را او انفاق كرده ديده ولي اين مقدار انفاق در رسيدن به آن رستگاري و به ميمنت حيات كافي نيست، بلكه كسي كه چنين زندگي را طالب باشد، بايد از مشقت عبوديت بيش از آن را تحمل كند، و از گردنه‌هاي دشوارتري عبور كند و در مجاهداتي كه مؤمنين دارند گام به گام با ايشان باشد.
" أَ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَيْنَيْنِ وَ لِساناً وَ شَفَتَيْنِ وَ هَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ" كلمه" نجد" به معناي راهي است به سوي بلندي، و مراد از" نجدين" راه خير و راه شر است و اگر راه خير و شر را نجد خوانده، براي اين بوده كه هر دو مستلزم رنج و مشقت است.
ولي بعضي «1» از مفسرين آن را به دو پستان مادر تفسير كرده‌اند، كه از ظاهر لفظ به دور است.
" أَ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَيْنَيْنِ"- يعني آيا بدن او را مجهز به دو دستگاه عكاسي كه همه ديدني‌ها را ببيند نكرديم؟ تا بدين وسيله آن علم به ديدني‌ها با آن وسعت كه دارد برايش حاصل شود،" وَ لِساناً وَ شَفَتَيْنِ" يعني آيا ما برايش زبان و دو لب قرار نداديم، تا به وسيله آنها تواناي بر سخن گفتن شود، آن هم با وسعت دامنه‌اي كه دارد و به وسيله سخن گفتن هر يك بر باطن و ضمير ديگري آگاه گردد، علم خود را به او منتقل كند، و آن ديگري از اين راه به اموري كه غايب از ديدگان است راه يابد.
" وَ هَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ"- يعني ما راه خير و شر را با الهامي از خود به او تعليم داديم، در نتيجه او به خودي خود و به الهام ما خير و شر را تشخيص مي‌دهد، پس آيه مورد بحث در معناي آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" «2».
در خلال اين آيات سه‌گانه حجتي نهفته است بر اثبات مضمون آيه" أَ يَحْسَبُ أَنْ لَمْ يَرَهُ أَحَدٌ"، و آن مضمون اين است كه خداي تعالي اعمال بندگان و ضمائر آنان را مي‌بينند، خير
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 136.
(2)و سوگند به نفس آدمي و آن كس كه آن را منظم ساخته، سپس فجور و تقوا را به او الهام كرده است. سوره شمس، آيه 7 و 8.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 490
آن را از شرش، و حسنه آن را از سيئه‌اش تشخيص مي‌دهد.
و حاصل حجت مذكور اين است كه خداي سبحان كسي است كه ديدني‌ها را به وسيله دو چشم- يا به عبارتي دو عدسي- به انسانها نشان داد، و چگونه تصور مي‌شود كه هر ديدني را به انسان نشان بدهد، ولي خودش آنها را نبيند، و نيز خداي تعالي كسي است كه هر انساني را از راه سخن گفتن به منويات انسانهاي ديگر آگاه مي‌كند، و چگونه تصور دارد كه خود او از باطن بندگانش آگاه نباشد، و چگونه ممكن است براي بندگانش پرده از اسراري بردارد كه براي خودش مستور باشد، و خداي عز و جل كسي است كه با الهام خود به انسان تشخيص خير و شر را داده، و آيا ممكن است با اين حال خود او خير و شر و حسنه و سيئه را تشخيص ندهد؟
" فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ" كلمه" اقتحام" به معناي داخل شدن به سرعت و با فشار و شدت در چيزي است، و كلمه" عقبة" به معناي راه سنگلاخي و دشوار است كه به طرف قله كوه منتهي مي‌شود، و" اقتحام عقبه" اشاره است به انفاقهايي كه براي انفاقگر بسيار دشوار باشد، كه بعدا هم به اين معنا تصريح مي‌كند.
ولي بعضي «1» گفته‌اند: (نمي‌خواهد بفرمايد انسان نامبرده راه دشوار انفاق را نمي‌رود، بلكه) نفرين بر او است، كه مي‌گفت: مال بسياري را از دست دادم. ولي اين وجه درستي نيست.
" وَ ما أَدْراكَ مَا الْعَقَبَةُ" تعبير اينكه تو نمي‌داني، كنايه است از عظمت شان عقبه، همانطور كه اين تعبير در هر جا همين معنا را افاده مي‌كند.
" فَكُّ رَقَبَةٍ" يعني آزاد كردن برده، ممكن هم هست تقدير كلام" هي (عقبة) فك رقبة" باشد، يعني عقبه عبارت است از آزاد كردن برده، پس مراد از عقبه، خود آزاد كردن است، كه عملي از اعمال آدمي است، و مراد از اقتحام اين عمل، آوردن آن است، و معلوم است كه آوردن عمل همان عمل است.
با اين بيان فساد گفتار بعضي «2» از مفسرين روشن مي‌شود كه گفته‌اند: فك رقبه،
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 494.
(2)تفسير فخر رازي، ج 31، ص 184.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 491
اقتحام عقبه است، نه خود عقبه، پس بايد مضافي در اينجا حذف شده باشد، كه ضميري به آن برگردد، و خلاصه تقدير كلام" و ما ادريك ما اقتحام العقبه، هو- اي الاقتحام- فك رقبه- و تو نمي‌داني اقتحام عقبه چيست، آن- يعني اقتحام عقبه- عبارت از بنده آزاد كردن است" مي‌باشد.
و تفسير كردن" عقبه" به" فَكُّ رَقَبَةٍ" و" اطعام در روز قحطي" جنبه مثال دارد، نه اينكه عقبه تنها اين دو باشد، بلكه اين دو به خاطر اهميتي كه دارد اختصاص به ذكر يافته، هم چنان كه ذكر فك رقبه قبل از آن ديگري، باز به خاطر مهم‌تر بودن آن بوده، چون خداي تعالي به اين عمل خير عنايت بيشتري دارد.
" أَوْ إِطْعامٌ فِي يَوْمٍ ذِي مَسْغَبَةٍ يَتِيماً ذا مَقْرَبَةٍ أَوْ مِسْكِيناً ذا مَتْرَبَةٍ" كلمه" مسغبة" به معناي گرسنگي و قحطي است، و كلمه" مقربة" به معناي قرابت نسبي است، و كلمه" متربة" از ماده" تراب" (خاك) گرفته شده و معنايش خاك‌نشيني از شدت فقر است.
و معناي آيه اين است كه: انسان مورد بحث به هيچ عقبه‌اي قدم ننهاد، نه بنده‌اي آزاد كرد، و نه در روز قحطي طعامي داد، نه به يتيمي خويشاوند، و نه به مسكيني خاك‌نشين.
" ثُمَّ كانَ مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ وَ تَواصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ" كلمه" مرحمة" مصدر ميمي از ماده رحمت است، و كلمه" تواصوا" از مصدر" تواصي" است، و" تواصي به صبر" سفارش كردن اين به آن و آن به اين به صبر كردن در برابر اطاعت خدا است، و نيز سفارش كردن يكديگر به ترحم كردن بر افراد فقير و مسكين است.
و جمله" ثُمَّ كانَ ..." عطف است بر جمله" اقتحم"، و تقدير كلام" فلا اقتحم العقبة و لا كان من الذين امنوا ...- نه در عقبه‌اي قدم نهاد، و نه از كساني بود كه ايمان آوردند ..." است، و مفسرين ديگر در باره اين جمله و اينكه به كجا عطف مي‌شود سخنان بي‌فايده‌اي گفته‌اند كه به همين جهت از نقلش خودداري مي‌شود.
" أُولئِكَ أَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ" كلمه" ميمنة" از ماده يمن، ضد شوم است، و اشاره" اولئك" به كساني است كه سياق آيات قبل بر آنان دلالت دارد. و معناي آيه اين است كه: اينان كه به هر عقبه دشواري قدم نهادند، و از كساني بودند كه به خدا ايمان آورده، يكديگر را به صبر و مرحمت سفارش كردند، مردمي صاحب يمن و شگونند، و ايمان و اعمال صالحي كه از پيش براي آخرت خود مي‌فرستند چيزي به جز شگون و مباركي و زيبا و مرضي نمي‌دانند.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 492
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از" ميمنة" طرف دست راست است، و اصحاب دست راست كساني هستند كه در قيامت نامه اعمالشان به دست راستشان داده مي‌شود، ولي اين سخن درست نيست، زيرا در مقابل اصحاب ميمنه به اين معنا اصحاب مشئمه قرار نمي‌گيرد.
" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِنا هُمْ أَصْحابُ الْمَشْأَمَةِ" آيات موجود در خارج وجود انسان در پهناي جهان و آيات موجود در داخل ذات انسان آيات و ادله‌اي است كه بر يگانگي او در ربوبيت و الوهيت و لوازم اين يگانگي دلالت مي‌كند، و رد اين ادله كفر به آيات خدا و به خود خدا است، و نيز كفر به قرآن كريم و آيات شريفه آن است، و نيز كفر به هر حكمي است كه از طريق رسالت نازل شده و ظاهرا مراد از آيات، مطلق آيات است، و" مشئمه" ضد ميمنت است.
" عَلَيْهِمْ نارٌ مُؤْصَدَةٌ" يعني آتشي مستولي بر آنان است كه از هر سو احاطه‌شان مي‌كند.

بحث روايتي [(رواياتي در باره قسم به شهر مكه، مراد از" والِدٍ وَ ما وَلَدَ"، كسي كه گفت:" أَهْلَكْتُ مالًا لُبَداً"، اطعام مسكين و آزاد كردن برده)] ..... ص : 492

در مجمع البيان در تفسير آيه" وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ" نقل مي‌كند كه بعضي گفته‌اند معنايش اين است كه: تو در اين شهر محل (به ضمه ميم در مقابل محرم) هستي، و مراد اين است كه براي تو حلال است كه هر كس را كه از كفار بخواهي به قتل برساني، و اين فرمان مربوط به روز فتح مكه است كه آن جناب مامور به قتال با كفار بود، و خداي تعالي قتال و كشتن كفار را برايش حلال كرد، و خود آن حضرت فرمود: اين عمل براي احدي قبل از من حلال نبود، و براي احدي بعد از من نيز حلال نخواهد شد، و براي من نيز بيش از ساعتي از روز حلال نشده، (نقل از ابن عباس و مجاهد و عطاء) «2».
و نيز در ذيل همين آيه نقل كرده كه بعضي گفته‌اند: معناي آيه" لا أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ" اين است كه: من ديگر به اين شهر سوگند نمي‌خورم كه تو در آن حلال و بي حرمت شدي، و با اينكه مردمش پاس حرمت عرض تو را نگه نداشتند، ديگر اين شهر هم حرمتي ندارد، (نقل از ابي مسلم). و نيز از امام صادق (ع) روايت شده.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 496.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 493.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 493
سپس مي‌گويد: قريش احترام مكه را رعايت مي‌كردند، ولي حرمت محمد (ص) را پاس نمي‌داشتند، و بدين جهت بود كه خداي تعالي فرمود:" لا أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ"، و منظورش اين است كه مردم اين شهر تو را در اين شهر بي حرمت كردند، رسالتت را تكذيب نموده دشنامت گفتند، با اينكه اگر كسي پدرشان را مي‌كشت آن قاتل را تعقيب و دستگير نمي‌كردند، قاتلان شاخه‌اي از درخت حرم را به گردن مي‌انداختند و از خطر انتقام ايمن مي‌شدند، و ليكن رسول خدا (ص) را (كه حرمت مكه به طفيل وجود او بود)، بي احترامي مي‌كردند آن هم به نحوي كه با هيچ كس آن طور بي حرمتي روا نمي‌داشتند، و لذا خداي تعالي اين رفتار را بر آنان خرده گرفت «1».
باز در همان كتاب در تفسير آيه" وَ والِدٍ وَ ما وَلَدَ" نقل كرده كه بعضي گفته‌اند:
منظور از والد حضرت آدم، و از" ما ولد" همه انبياء و اوصياي انبياء و پيروان ايشان است، (نقل از امام صادق ع) «2».
مؤلف: چند معنايي كه نقل شد از طرق اهل سنت هم در احاديثي موقوف «3» روايت شده است «4».
و قمي هم دو معناي اخير را در احاديثي كه نه سند دارد و نه نام امام برده شده آورده است «5».
و نيز در تفسير قمي در ذيل آيه" يَقُولُ أَهْلَكْتُ مالًا لُبَداً" گفته: كلمه" لبد" به معناي مجتمع است «6».
و در مجمع البيان در تفسير همين آيه از مجاهد نقل كرده كه گفته است: صاحب اين سخن حارث بن نوفل بن عبد مناف بود، و قصه چنين بود كه گناهي را مرتكب شد و از رسول خدا (ص) راه چاره پرسيد، حضرت فرمود تا كفاره دهد. حارث گفت اي واي از روزي كه بدين محمد در آمدم همه اموالم در كفارات و انفاقات از بين رفت «7».
و باز در مجمع البيان است كه شخصي به امير المؤمنين (ع) عرضه داشت:
بعضي پنداشته‌اند كه منظور از كلمه" نجدين" در آيه" وَ هَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ" دو پستان مادر است. فرمود: نه چنين نيست بلكه منظور خير و شر است «8».
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 10، ص 493.
(3)احاديث موقوف، احاديثي را گويند كه در هيچ يك نام معصوم برده نشده باشد،" مترجم".
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 351- 352. [.....]
(5 و 6)تفسير قمي، ج 2، ص 422.
(7 و 8)مجمع البيان، ج 10، ص 493 و 494.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 494
و در اصول كافي به سند خود از حمزة بن محمد از امام صادق (ع) روايت كرده كه از آن جناب پرسيدم: معناي" وَ هَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ" چيست؟ فرمود: راه خير و راه شر «1».
مؤلف: در الدر المنثور هم اين معنا به چند طريق از علي (ع) و انس و ابي امامه و ديگران از رسول خدا (ص) نقل شده «2». و قمي هم آن را در تفسير خود آورده، اما بدون سند و بدون ذكر امام «3».
و در كافي به سند خود از جعفر بن خلاد روايت كرده كه گفت: امام ابو الحسن رضا (ع) را رسم چنين بود كه وقتي غذا مي‌خورد ظرفي در كنار سفره‌اش مي‌گذاشت، و نخست از بهترين طعامي كه برايش آورده بودند بر مي‌داشت و در آن ظرف مي‌گذاشت، آن گاه دستور مي‌داد آن را به مسكينان بدهند، بعد اين آيه را مي‌خواند:" فلا اقتحم العقبة".
و سپس مي‌فرمود: خداي عز و جل مي‌دانست كه همه مردم قادر بر بنده آزاد كردن نيستند، و لذا راه ديگري به سوي بهشت برايشان باز كرد، و آن اطعام مسكين است «4».
و در مجمع البيان روايتي رسيده كه اوائل سندش ذكر نشده، و آخر سندش براء بن عازب است كه گفته: مردي عرب نزد رسول خدا (ص) شد و عرضه داشت: يا رسول اللَّه مرا علمي بياموز كه داخل بهشتم كند. فرمود: اگر من كمتر سخن گفتم و منبر را زود ختم كردم تو در عوض مساله خود را پرسيدي، يا بنده‌اي را آزاد كن و يا رقبه‌اي را فك كن. عرضه داشت: مگر اين دو يكي نيستند؟ فرمود: نه، عتق رقبه اين است كه انسان همه بهاي آن را خودش به تنهايي بپردازد، و فك رقبه اين است كه ديگري را در پرداختن بهايش كمك كند. و سوم آشتي كردن با كسي كه از ارحام است و به تو ستم كرده.
و اگر اين هم نشد گرسنه‌اي را سير و تشنه‌اي را سيراب كني، امر به معروف و نهي از منكر كني، اگر اين را هم نتوانستي زبانت را باز بداري مگر از خير «5».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" أَوْ مِسْكِيناً ذا مَتْرَبَةٍ" مي‌گويد: يعني مسكيني كه جامه خوابي ندارد كه او را از آلودگي به خاك نگه بدارد «6».
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 163، ح 4.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 353.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 423.
(4)فروع كافي، ج 4، ص 52، ح 12.
(5)مجمع البيان، ج 10، ص 495.
(6)تفسير قمي، ج 2، ص 422.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 495

(91)سوره شمس مكي است و شانزده آيه دارد (16) ..... ص : 495

[سوره الشمس (91): آيات 1 تا 15] ..... ص : 495

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها (1) وَ الْقَمَرِ إِذا تَلاها (2) وَ النَّهارِ إِذا جَلاَّها (3) وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشاها (4)
وَ السَّماءِ وَ ما بَناها (5) وَ الْأَرْضِ وَ ما طَحاها (6) وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها (7) فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها (8) قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها (9)
وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها (10) كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْواها (11) إِذِ انْبَعَثَ أَشْقاها (12) فَقالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ناقَةَ اللَّهِ وَ سُقْياها (13) فَكَذَّبُوهُ فَعَقَرُوها فَدَمْدَمَ عَلَيْهِمْ رَبُّهُمْ بِذَنْبِهِمْ فَسَوَّاها (14)
وَ لا يَخافُ عُقْباها (15)

ترجمه آيات ..... ص : 495

بنام خداي رحمان و رحيم
سوگند به خورشيد و گسترش نور آن (1).
سوگند به ماه وقتي كه دنبال خورشيد مي‌رود (2).
و به روز سوگند وقتي كه همه جا را روشن مي‌سازد (3).
و به شب سوگند وقتي كه روي روز را مي‌پوشاند (4).
و سوگند به آسمان و كسي كه آن را بنا كرده (5).
و سوگند به زمين و آنكه آن را بگسترد (6).
و سوگند به جان آدمي و آن كس كه آن را با چنان نظام كامل بيافريد (7).
و در اثر داشتن چنان نظامي خير و شر آن را به آن الهام كرد (8).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 496
(سوگند به اين آيات) كه هر كس جان خود را از گناه پاك سازد رستگار مي‌شود (9).
و هر كس آلوده‌اش سازد زيانكار خواهد گشت (10).
طايفه ثمود از غرور و سركشي دعوت پيامبر خود صالح را تكذيب كردند (11).
هنگامي كه شقي‌ترين آنها برانگيخته شد (12).
و رسول خدا (صالح) گفت: اين ناقه آيت خداست از خدا بترسيد و آن را سيراب كنيد (13).
آن قوم رسول را تكذيب و ناقه را پي كردند.
خدا هم آنان را به كيفر ظلم و گناهشان هلاك ساخت و شهرشان را با خاك يكسان نمود (14).
و از عاقبت هلاكتشان پروايي نكرد (15).

بيان آيات ..... ص : 496

اشاره

حاصل مضمون اين سوره اين است كه: انسان- كه با الهام خدايي تقوا را از فجور و كار نيك را از كار زشت تميز مي‌دهد-، اگر بخواهد رستگار شود بايد باطن خود را تزكيه كند، و آن را با پرورشي صالح بپروراند و رشد دهد، با تقوا بيارايد، و از زشتي‌ها پاك كند، و گر نه از سعادت و رستگاري محروم مي‌ماند، هر قدر بيشتر آلوده‌اش كند، و كمتر بيارايد محروميتش بيشتر مي‌شود، و آن گاه به عنوان شاهد داستان ثمود را ذكر مي‌كند كه به جرم اينكه پيامبرشان حضرت صالح را تكذيب كرده، ناقه‌اي را كه مامور به حمايت از آن بودند بكشتند، به عذاب استيصال و انقراض مبتلا شدند، و با نقل اين داستان به اهل مكه تعريض و توبيخ مي‌كند، و سوره مورد بحث به شهادت زمينه‌اي كه دارد در مكه نازل شده.
" وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها" راغب در مفردات گفته: كلمه" ضحي" به معناي گستردگي نور آفتاب است، ولي بعدها به معناي آن هنگامي استعمال شد كه آفتاب بعد از طلوع خورشيد گسترده مي‌شود، و روز بالا مي‌آيد «1».
و ضمير در" ضحيها" به كلمه" شمس" بر مي‌گردد، در اين آيه به خورشيد و گستردگي نورش در زمين سوگند ياد شده.
" وَ الْقَمَرِ إِذا تَلاها" كلمه" قمر" عطف است به كلمه" الشمس"، و ضمير در اين آيه نيز به شمس بر
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" ضحي".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 497
مي‌گردد، و در اين آيه به قمر سوگند ياد شده، در حالي كه دنبال شمس در حركت است، و مراد از دنبال روي قمر دو چيز مي‌تواند باشد: يكي اينكه از خورشيد كسب نور مي‌كند، كه در اين صورت حال" اذا تليها" حالي دائمي است، چون قمر دائما از شمس كسب نور مي‌كند، و يكي اينكه طلوع قمر بعد از غروب خورشيد باشد، كه در اين صورت سوگند دائمي نيست، بلكه در دو حال قمر است، يكي ايامي كه قمر به صورت هلال در مي‌آيد، و يكي ايامي كه تمام قرص آن روشن مي‌شود.

[چند وجه در باره مرجع ضمير در" وَ النَّهارِ إِذا جَلَّاها"] ..... ص : 497

" وَ النَّهارِ إِذا جَلَّاها" كلمه" جلي" از مصدر تجليه است، كه به معناي اظهار و بر ملا كردن است، و ضمير مؤنث" ها" به ارض بر مي‌گردد (البته كلمه ارض قبلا ذكر نشده بود، ولي از فحواي كلام معلوم است كه روز زمين را ظاهر و آشكار مي‌كند).
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: ضمير فاعل در" جلي" به كلمه" نهار" و ضمير مفعول" ها" به كلمه" شمس" برمي‌گردد، و معنايش اين است كه: سوگند مي‌خورم به روز كه خورشيد را نمايان مي‌كند، چون با بر آمدن روز خورشيد نمايان مي‌شود. ولي اين سخن با آيه قبل نمي‌سازد، چون در آيه قبل مي‌فرمود: خورشيد روز را روشن مي‌كند، و واقع هم همين است، نه اينكه روز خورشيد را روشن كند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: ضمير" ها" به دنيا بر مي‌گردد، و معنايش اين است كه:
قسم به خورشيد كه دنيا را روشن مي‌كند.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: به ظلمت بر مي‌گردد.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: فاعل فعل" جلي" خداي سبحان و ضمير" ها" به كلمه" شمس" بر مي‌گردد، و معنايش اين است كه: سوگند مي‌خورم به روز، آن هنگامي كه خدا خورشيد را ظاهر مي‌سازد، و ليكن همه اين وجوه بعيد است.
" وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشاها" يعني به شب سوگند در آن هنگام كه زمين را فرا مي‌گيرد، پس ضمير" ها" به ارض بر مي‌گردد، هم چنان كه در" جلاها" نيز گفتيم به آن بر مي‌گردد.
و بعضي «5» گفته‌اند به كلمه" شمس" بر مي‌گردد، و معنايش اين است كه:" به شب سوگند كه بر خورشيد احاطه مي‌يابد"، و اين معنا بعيد است، چون شب به خورشيد احاطه
__________________________________________________
(1 و 2 و 3 و 4 و 5)روح المعاني، ج 30، ص 141.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 498
ندارد، بلكه زمين و موجودات روي آن را فرا مي‌گيرد.
در اينجا سؤالي پيش مي‌آيد، كه چرا در آيه قبل روشن شدن زمين را با صيغه ماضي تعبير كرد، و فرمود:" جلاها" و در اين آيه مساله فرا گرفتن شب در روي زمين را با صيغه مضارع تعبير كرده، آنجا فرموده:" وَ النَّهارِ إِذا جَلَّاها"، و اينجا مي‌فرمايد:" وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشاها"، با اينكه ممكن بود بفرمايد" و الليل اذا غشيها"، و يا در آنجا بفرمايد:" و النهار اذا يجليها"؟.
پاسخ اين سؤال اين است كه: با اين تعبير خواست بر حال حاضر دلالت كند، و اشاره كند به اينكه در ايام نزول آيه كه آغاز ظهور دعوت اسلامي بوده، تاريكي فجور زمين را پوشانده بود، قبلا هم گفتيم كه بايد بين قسم و مطلبي كه برايش قسم مي‌خورند نوعي تناسب و ارتباط باشد، و اگر فرموده بود:" و الليل اذا غشيها" سخن از تاريكي رانده بود، ولي به تاريكي جهل و فسق حال حاضر اشاره نشده بود، جواب ديگري كه مي‌توان داد اين است كه به منظور رعايت فواصل فرمود:" يغشيها" «1».

[وجه اينكه در آيه:" وَ السَّماءِ وَ ما بَناها" از باني آسماني تعبير به" ما" شده است ..... ص : 498

" وَ السَّماءِ وَ ما بَناها وَ الْأَرْضِ وَ ما طَحاها" كلمه" طحو" كه مصدر فعل" طحي" است به معناي گستردن است، و كلمه" ما" در جمله" وَ ما بَناها"، و در جمله" وَ ما طَحاها" موصوله است، و فاعل" بنيها" و" طحيها" خداي سبحان است، و اگر از حضرتش تعبير به" ما- چيزي كه" كرد با اينكه بايد تعبير به" من- كسي كه" كرده باشد، براي اين بود كه نكته‌اي مهم‌تر را افاده كند، و آن بزرگ جلوه دادن و شگفتي انگيختن است، و معنايش اين است كه سوگند مي‌خورم به آسمان و آن چيز قوي عجيبي كه آن را بنا كرده و سوگند مي‌خورم به زمين و آن چيز نيرومند و شگفت‌آور كه آن را گسترده.
ولي بعضي «2» از مفسرين كلمه" ما" را مصدريه گرفته، آيه را چنين معنا كرده‌اند.
سوگند به آسمان و بناي آن، و سوگند به زمين و گستردگيش. ليكن سياق آيات- با در نظر گرفتن اينكه آيه" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها" در آن قرار دارد- با اين نظريه سازگار نيست.
" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها" يعني سوگند مي‌خورم به نفس، و آن چيز نيرومند و دانا و حكيمي كه آن را اين چنين
__________________________________________________
(1)و ليكن اين جواب به نظر تمام نمي‌رسد چون اگر فرموده بود" و الليل اذا غشيها" نيز رعايت فواصل شده بود، و بلكه بهتر رعايت شده بود، چون آيه قبلي هم با فعل ماضي" جلاها" ضم شده،" مترجم".
(2)روح المعاني، ج 30، ص 142.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 499
مرتب خلق كرد و اعضايش را منظم و قوايش را تعديل كرد، و اگر كلمه" نفس" را نكره آورد به نظر بعضي «1» براي اين بود كه به نفس شخص معيني نظر نداشت، و به قول بعضي «2» ديگر براي بزرگ جلوه دادن آن بود، ولي به نظر ما بعيد نيست براي اين بوده باشد كه اشاره كند به اينكه آن قدر اين خلقت اهميت دارد كه قابل تعريف و توصيف نيست، و اينكه اين خلقت را خبري هست.
و مراد از" نفس"، نفس انسانيت و جان همه انسانها است.
ولي بعضي «3» گفته‌اند: مراد از آن جان آدم ابو البشر (ع) است، ولي اين سخن با سياق آيات و مخصوصا با آيات" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها" نمي‌سازد، چون معنا ندارد كه كسي نفس آدم ابو البشر را تزكيه كند و يا آلوده سازد، مگر آنكه بگوييم در دو آيه مذكور استخدام شده علاوه بر اين، هيچ علتي تصور نمي‌شود كه ما را وادار سازد كلمه" نفس" را به نفس آدم (ع) اختصاص دهيم.

[معناي" فجور" و" تقوي" و مراد از اينكه خداوند فجور و تقواي نفس را به او الهام كرده ..... ص : 499

" فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" كلمه" فجور"- به طوري كه راغب «4» گفته- به معناي دريدن پرده حرمت دين است. در حقيقت وقتي شريعت الهي از عمل و يا از ترك عملي نهي مي‌كند، اين نهي پرده‌اي است كه بين آن عمل و ترك عمل و بين انسان زده شده، و ارتكاب آن عمل و ترك اين عمل دريدن آن پرده است.
و كلمه" تقوي"- به طوري كه راغب «5» گفته- به معناي آن است كه انسان خود را از آنچه مي‌ترسد در محفظه‌اي قرار دهد. و منظور از اين محفظه و تقوا به قرينه اينكه در مقابل فجور قرار گرفته اجتناب از فجور و دوري از هر عملي است كه با كمال نفس منافات داشته باشد، و در روايت هم تفسير شده به ورع و پرهيز از محرمات الهي.
كلمه" الهام" كه مصدر" الهم" است، به معناي آن است كه تصميم و آگهي و علمي از خبري در دل آدمي بيفتد، و اين خود افاضه‌اي است الهي، و صور علميه‌اي است يا تصوري و يا تصديقي كه خداي تعالي به دل هر كس كه بخواهد مي‌اندازد، و اگر در آيه شريفه هم تقواي نفس را الهام خوانده، و هم فجور آن را، براي اين بود كه بفهماند مراد از اين الهام
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 30، ص 142.
(4)مفردات راغب، ماده" فجر". [.....]
(5)مفردات راغب، ماده" قوي".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 500
اين است كه خداي تعالي صفات عمل انسان را به انسان شناسانده، و به او فهمانده عملي كه انجام مي‌دهد تقوي است و يا فجور است، علاوه بر تعريفي كه نسبت به متن عمل و عنوان اولي آن كرده، عنواني كه مشترك بين تقوا و فجور است، مثلا تصرف مال را كه مشترك بين تصرف در مال يتيم و تصرف در مال خويش است، و همخوابگي را كه مشترك بين زنا و نكاح است، به او شناسانده، علاوه بر آن اين را هم به او الهام كرده كه تصرف در مال يتيم و همخوابگي با زن اجنبي فجور است، و آن دوي ديگر تقوا است، و خلاصه كلام اينكه منظور از الهام اين است كه خداي تعالي به انسانها شناسانده كه فعلي كه انجام مي‌دهند فجور است يا تقوا، و برايش مشخص كرده كه تقوا چگونه اعمالي، و فجور چگونه اعمالي است.
در آيه شريفه با آوردن حرف" فاء" بر سر آن، مساله الهام را نتيجه تسويه قرار داده، و فرموده:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها"، و چون نفس را تسويه كرد" فَأَلْهَمَها ..." پس به او الهام كرد ..."، و اين براي آن بود كه اشاره كند به اينكه الهام فجور و تقوا همان عقل عملي است، كه از نتايج تسويه نفس است، پس الهام مذكور از صفات و خصوصيات خلقت آدمي است، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «1».
و اضافه فجور و تقوا به ضميري كه به نفس بر مي‌گردد، براي آن بوده كه اشاره كند به اينكه مراد از فجور و تقواي الهام شده، فجور و تقواي مختص به نفسي است كه در آيه آمده، يعني نفس انساني و نفس جن، چون بر اساس آنچه از كتاب عزيز استفاده مي‌شود طايفه جن نيز مكلف به ايمان و عمل صالح هستند.

[معناي اينكه در جواب قسم‌ها فرمود:" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها"] ..... ص : 500

" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها" كلمه" فلاح" كه مصدر ثلاثي مجرد" افلح" است، و" افلح" ماضي از باب افعال آن است، به معناي ظفر يافتن به مطلوب و رسيدن به هدف است، بر خلاف" خيبت" كه به معناي ظفر نيافتن و نرسيدن به هدف است، و كلمه" زكاة" كه مصدر ثلاثي مجرد" زكي" است و فعل" زكي" ماضي از باب تفعيل آن است، به معناي روييدن و رشد گياه است به رشدي صالح و پربركت و ثمربخش، و كلمه" تزكيه" كه مصدر باب تفعيل آن است به معناي روياندن آن است به همان روش و كلمه" دسي" از ماده" دس" بوده است چيزي كه هست
__________________________________________________
(1)وجهه عبادي خود را متوجه دين حنيف كن، ديني كه مطابق فطرت است، فطرتي كه خداي تعالي همه انسانها را بر آن اساس آفريده، در خلقت خدا تبديلي نيست، و دين پايدار هم همين است. سوره روم، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 501
يكي از دو سين آن قلب به ياء شده، و به صورت" دسي" در آمده، كه ماضي باب تفعيلش" دسي" مي‌شود، و اين ماده به معناي آن است كه چيزي را پنهاني داخل در چيز ديگر كنيم، و مراد از اين كلمه در آيه مورد بحث به قرينه اينكه در مقابل تزكيه ذكر شده، اين است كه انسان نفس خود را به غير آن جهتي كه طبع نفس مقتضي آن است سوق دهد، و آن را بغير آن تربيتي كه مايه كمال نفس است تربيت و نمو دهد.
و آيه شريفه يعني" قَدْ أَفْلَحَ" جواب هشت سوگندي است كه قبلا ياد شد، و جمله" وَ قَدْ خابَ ..." عطف بر آن و جواب دوم است.
و تعبير از اصلاح نفس و افساد آن به تزكيه و تدسي مبتني بر نكته‌اي است كه آيه" فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" بر آن دلالت دارد، و آن اين است كه: كمال نفس انساني در اين است كه به حسب فطرت تشخيص دهنده فجور از تقوي باشد، و خلاصه آيه شريفه مي‌فهماند كه دين، يعني تسليم خدا شدن در آنچه از ما مي‌خواهد كه فطري نفس خود ما است، پس آراستن نفس به تقوا، تزكيه نفس و تربيت آن به تربيتي صالح است، كه مايه زيادتر شدن آن، و بقاي آن است، هم چنان كه در جاي ديگر به اين نكته تصريح نموده مي‌فرمايد:" وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوي وَ اتَّقُونِ يا أُولِي الْأَلْبابِ" «1» و وضع نفس در فسق و فجور بر خلاف وضعي است كه در صورت تقوا دارد.

[طغيان قوم ثمود و پي كردن ناقه صالح (عليه السلام)، نمونه‌اي از" وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها"] ..... ص : 501

" كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْواها" كلمه" طغوي" مانند كلمه" طغيان" مصدر است، و حرف" باء" كه بر سر آن در آمده باي سببيت است، و آيه شريفه و آيات بعدش تا آخر سوره جنبه استشهاد دارد، و مي‌خواهد براي آيه" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها ..." نمونه‌اي ذكر كند.
" إِذِ انْبَعَثَ أَشْقاها" كلمه" اذ" ظرف است براي جمله" كذبت"، و يا براي جمله" بطغويها"، و مراد از" اشقاي ثمود" آن كسي است كه ناقه را پي كرد، و به طوري كه در روايات آمده نامش" قدار بن سالف" بوده، كه مردم ثمود او را به اين كار واداشتند، چون در آيات بعدي همه ضميرها را ضمير جمع آورده، و همه مردم ثمود را مذمت مي‌كند.
" فَقالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ناقَةَ اللَّهِ وَ سُقْياها" مراد از" رسول اللَّه" حضرت صالح پيغمبر است، كه پيامبر قوم ثمود بود، و كلمه
__________________________________________________
(1)و توشه آماده كنيد پس به درستي كه بهترين زاد و توشه تقوا است و تقوا پيشه كنيد اي صاحبان عقل. سوره بقره، آيه 197.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 502
" ناقه" در جمله" ناقة اللَّه" با فعلي از قبيل" احذركم" به صداي بالا قرائت شده، تا مفعول آن باشد، و كلمه" سقياها" عطف بر ناقه است.
و معناي آيه اين است كه: صالح پيغمبر با رسالتي از ناحيه خدا به ايشان گفت: از ناقه خدا و نيز از آبشخور آن پروا كنيد و متعرض او نشويد، نه به قتلش اقدام كنيد و نه نوبت آب او را از او بگيريد، و خداي تعالي داستان اين ناقه را در سوره هود و سوره‌هاي ديگر به طور مفصل آورده.
" فَكَذَّبُوهُ فَعَقَرُوها فَدَمْدَمَ عَلَيْهِمْ رَبُّهُمْ بِذَنْبِهِمْ فَسَوَّاها" كلمه" عقر" به معناي ريشه كن كردن چيزي است كه به سر بريدن شتر و مطلق كشتن نيز اطلاق مي‌شود، و كلمه" دمدمه" به معناي خراب كردن بنا بر روي كسي است، وقتي مي‌گويند:" دمدم عليه القبر"، معنايش اين است كه خاك قبر را بر سرش فرو ريخت، و منظور از اين عبارت اين است كه عذاب الهي به خاطر گناهاني كه كردند همه آنان را فرا گرفت، و نسلشان را قطع و آثارشان را محو و نابود كرد.
و در جمله" فسويها" ظاهرا ضمير به ثمود بر مي‌گردد و مؤنث بودنش به اعتبار قبيله بودن اين قوم است، و قبيله مؤنث است. و معناي جمله اين است كه خداي تعالي اين قبيله را با خاك يكسان كرد، ممكن هم هست ضمير مذكور به كلمه" ارض" كه از مفاد استفاده مي‌شود بر گردد، و تسويه ارض به معناي تسطيح آن و از بين بردن پستي و بلنديهاي آن است.
بعضي «1» ضمير را به" دمدمه" برگردانده‌اند، دمدمه‌اي كه از فعل" فدمدم" استفاده مي‌شود، و معناي جمله اين است كه دمدمه آنان را تسويه كرد، يعني همه را دمدمه كرد، و هيچ صغير و كبيري را استثناء نكرد.
" وَ لا يَخافُ عُقْباها" ضمير در اين آيه يا به" دمدمه" بر مي‌گردد، و يا به" تسويه" و" واو" براي استيناف است، و يا واو حاليه است، و معنايش اين است كه: پروردگار ثمود از عاقبت دمدمه آنان و يا تسويه ايشان پروايي نكرد، آن چنان كه پادشاهان و مستكبرين از عاقبت وخيم عقاب دشمنان خود و آثار سوء آن پروا و دلواپسي مي‌كنند، براي اينكه پادشاهان نمي‌دانند عاقبت اين عقابشان چيست، و چه آثاري بجاي مي‌گذارد، ولي خداي تعالي مي‌داند عاقبت عقابش چيست، همان است كه خودش اراده كرده، و مطابق با فرمان و اذن خود او است، بنا بر اين
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 146.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 503
آيه مورد بحث قريب المعناي با آيه زير است كه مي‌فرمايد:" لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ" «1».
بعضي «2» گفته‌اند: ضمير در" لا يخاف- نمي‌ترسد" به همان فرد اشقاي ثمود- قدار بن سالف- بر مي‌گردد، و معنايش اين است كه كشنده ناقه از عاقبت وخيم عمل خود نمي‌ترسد.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: ضمير در" لا يخاف" به صالح (ع) و ضمير در" عقبيها" به دمدمه بر مي‌گردد، و معنايش اين است كه صالح از عاقبت دمدمه آن قوم نمي‌ترسيد، براي اينكه به نجات خود اطمينان داشت، و وجه ضعف اين دو قول روشن است.

بحث روايتي [(رواياتي در باره الهام فجور و تقوي، جبر و اختيار، اشقاي اولين و اشقاي آخرين)] ..... ص : 503

در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها" آمده كه: يعني" آن را بيافريد و صورتگري كرد" «4».
و در مجمع البيان آمده: از زراره و محمد بن مسلم و حمران روايت شده كه از امام باقر و امام صادق (عليهما السلام) نقل كرده‌اند كه در تفسير آيه" فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" فرموده‌اند: يعني براي او بيان كرده كه چه كارهايي مي‌كند و چه كارهايي نمي‌كند، و در تفسير آيه" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها" فرمودند: يعني رستگار شد هر كس اطاعت كرد" وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها"، و نوميد و زيانكار شد هر كس كه معصيت كرد «5».
و در الدر المنثور است كه احمد، مسلم، ابن جرير، ابن منذر، و ابن مردويه از عمران بن حصين روايت كرده‌اند كه گفت: مردي به رسول خدا (ص) عرضه داشت: يا رسول اللَّه آيا به نظر شما آنچه امروز مردم مي‌كنند و در باره آن رنج مي‌كشند چيزي است كه خداي تعالي قبلا قضايش را رانده، و از پيش مقدرش كرده؟ و همچنين آنچه بعدا براي مردم پيش مي‌آيد و رفتاري كه با پيامبر خود مي‌كنند، و با همان رفتار حجت بر آنان تمام مي‌شود، همه اينها از پيش مقدر شده؟ فرمود: بله سرنوشتي است كه از پيش تعيين شده. مرد
__________________________________________________
(1)هيچ كس بر كار او نمي‌تواند خرده بگيرد ولي در كارهاي آنها جاي سؤال و ايراد است. سوره انبياء، آيه 23.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 10، ص 499.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 424.
(5)مجمع البيان، ج 10، ص 498.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 504
پرسيد پس حال كه وضع چنين است ديگر اين همه تلاش براي چيست؟ فرمود خداي تعالي وقتي كسي را براي يكي از دو سرنوشت فجور و تقوا خلق كرده، راه رسيدن به آن را هم برايش فراهم مي‌سازد و او را آماده مي‌كند تا براي رسيدن به آن هدف عمل كند، و اين معنا را قرآن كريم تصديق نموده، مي‌فرمايد:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" «1».
مؤلف: اينكه سائل پرسيد:" و همچنين آنچه بعدا براي مردم پيش مي‌آيد ..."،
معنايش اين است كه: وجوب صدور فعل چه حسنه و چه سيئه از نظر قضاء و قدري كه قبلا رانده شده منافات ندارد، با اينكه از نظر صدورش از انسان اختياري و ممكن باشد و ما اين معنا را مكرر در بحثهاي گذشته اين كتاب ذكر نموده و توضيح داديم.
و در همان كتاب است كه ابن ابي حاتم، ابو الشيخ، ابن مردويه، و ديلمي، از جويبر از ضحاك از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: از رسول خدا (ص) شنيدم مي‌خواند:" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها ..." و مي‌فرمود: رستگار شد نفسي كه خدا آن را تزكيه كرده باشد، و زيانكار شد آن نفسي كه خدا از هر چيزي محرومش كرده باشد" «2».
مؤلف: اينكه در اين حديث تزكيه و محروم كردن را به خداي تعالي نسبت داده به وجهي درست است، و با انتساب اولي به اطاعت خود انسان، و دومي به معصيت خود آدمي منافات ندارد، چون مكرر خاطرنشان كرده‌ايم كه محروميت از هدايت، و به عبارت ديگر اضلال تنها به عنوان مجازات منسوب به خدا مي‌شود، و خداي تعالي هرگز ابتداء كسي را اضلال نمي‌كند، هم چنان كه خودش فرمود:" وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ" «3».
و در مجمع البيان آمده كه روايت صحيح از عثمان بن صهيب از پدرش رسيده كه گفت: رسول خدا (ص) به علي بن ابي طالب فرمود: شقي‌ترين اولين چه كسي بود؟ عرضه داشت كشنده ناقه صالح. فرمود درست گفتي، حال بگو ببينم شقي‌ترين آخرين كيست؟ علي (ع) مي‌گويد: عرضه داشتم نمي‌دانم يا رسول اللَّه، فرمود آن كسي است كه تو را بر اينجايت (اشاره كرد به فرق سرش) ضربت مي‌زند «4».
مؤلف: اين معنا را از عمار ياسر نيز روايت كرده «5».
و در تفسير برهان است كه ثعلبي و واحدي، هر دو به سند خود از عمار و از عثمان بن
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 356.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 357.
(3)و قرآن گمراه نمي‌كند مگر فاسقان را. سوره بقره، آيه 26.
(4 و 5)مجمع البيان، ج 10، ص 499.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 505
صهيب، و از ضحاك و ابن مردويه به سند خود از جابر بن سمرة، و از عمار و از ابن عدي و يا از ضحاك، و خطيب بغدادي در تاريخ خود از جابر بن سمرة، و طبراني و موصلي و احمد از ضحاك از عمار، روايت كرده‌اند كه رسول خدا (ص) فرمود: اي علي اشقاي اولين كشنده ناقه صالح بود، و اشقاي آخرين قاتل تو است. و در روايتي آمده كه اشقاي آخرين كسي است كه اين- محاسنت- را با اين- خون سرت- خضاب مي‌كند «1».
__________________________________________________
(1)تفسير البرهان، ج 4، ص 468، ح 6.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 506

(92)سوره ليل مكي است و بيست و آيه دارد (21) ..... ص : 506

[سوره الليل (92): آيات 1 تا 21] ..... ص : 506

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشي (1) وَ النَّهارِ إِذا تَجَلَّي (2) وَ ما خَلَقَ الذَّكَرَ وَ الْأُنْثي (3) إِنَّ سَعْيَكُمْ لَشَتَّي (4)
فَأَمَّا مَنْ أَعْطي وَ اتَّقي (5) وَ صَدَّقَ بِالْحُسْني (6) فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْري (7) وَ أَمَّا مَنْ بَخِلَ وَ اسْتَغْني (8) وَ كَذَّبَ بِالْحُسْني (9)
فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْعُسْري (10) وَ ما يُغْنِي عَنْهُ مالُهُ إِذا تَرَدَّي (11) إِنَّ عَلَيْنا لَلْهُدي (12) وَ إِنَّ لَنا لَلْآخِرَةَ وَ الْأُولي (13) فَأَنْذَرْتُكُمْ ناراً تَلَظَّي (14)
لا يَصْلاها إِلاَّ الْأَشْقَي (15) الَّذِي كَذَّبَ وَ تَوَلَّي (16) وَ سَيُجَنَّبُهَا الْأَتْقَي (17) الَّذِي يُؤْتِي مالَهُ يَتَزَكَّي (18) وَ ما لِأَحَدٍ عِنْدَهُ مِنْ نِعْمَةٍ تُجْزي (19)
إِلاَّ ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلي (20) وَ لَسَوْفَ يَرْضي (21)

ترجمه آيات ..... ص : 506

به نام خداي رحمان و رحيم،
سوگند به شب وقتي كه روي روز را مي‌پوشاند (1).
و سوگند به روز وقتي كه ظاهر مي‌گردد (2).
و سوگند به كسي كه جنس نر و ماده را خلق كرده (3).
كه اعمال شما متفرق و گوناگون است (4).
اما آنكه انفاق كند و پرهيزكار باشد (5).
و پاداش نيك روز جزا را قبول داشته باشد (6).
به زودي راه انجام كارهاي نيك را برايش آسان مي‌سازيم (7).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 507
و اما كسي كه بخل بورزد و طالب ثروت و غني باشد (8).
و پاداش نيك روز جزا را تكذيب كند (9).
اعمال نيك را در نظرش سنگين و دشوار مي‌سازيم (10).
و او وقتي هلاك شود مالش هيچ سودي به حالش نخواهد داشت (11).
آري هدايت به عهده ما است (12).
و دنيا و آخرت مال ما است (13).
اينك شما را از آتشي هشدار مي‌دهم كه زبانه مي‌كشد (14).
و جز شقي‌ترها را نمي‌سوزاند (15).
آن كسان را كه آيات و دعوت ما را تكذيب نموده از قبولش اعراض كردند (16).
و به زودي افراد با تقواتر از آن دور داشته مي‌شوند (17).
آنان كه مال خود را مي‌دهند تا آن را پاك و پر بركت و داراي نمو سازند (18).
و احدي از صاحب مال طلبكار نيست تا پاداش بخواهد (19).
مال خدا را در راه به دست آوردن رضايت پروردگار اعلاي خود داده (20).
كه به زودي راضي هم مي‌شود (21).

بيان آيات ..... ص : 507

اشاره

غرض اين سوره تهديد و انذار است، و اين هدف را از اين راه دنبال مي‌كند كه به انسانها بفهماند مساعي و تلاشهايشان يك جور نيست، بعضي از مردمند كه انفاق مي‌كنند، و از خدا پروا دارند، و وعده حسناي خدا را تصديق مي‌كنند، و خداي تعالي هم در مقابل، حياتي جاودانه و سراسر سعادت در اختيارشان مي‌گذارد، و بعضي ديگرند كه بخل مي‌ورزند، و به خيال خود مي‌خواهند بي نياز شوند، و وعده حسناي خدايي را تكذيب مي‌كنند، و خداي تعالي هم آنان را به سوي عاقبت شر راه مي‌برد، و در اين سوره اهتمام و عنايت خاصي به مساله انفاق مالي شده است، و اين سوره از نظر زمينه آياتش هم مي‌تواند مكي باشد، و هم مدني.
" وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشي در اين آيه به شب هنگامي كه روز را فرا مي‌گيرد سوگند ياد شده، و فراگيري شب نسبت به روز در جاي ديگر نيز آمده، فرموده:" يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ" «1» و احتمال هم دارد كه
__________________________________________________
(1)شب روز را فرا مي‌گيرد. سوره اعراف، آيه 54. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 508
مراد فراگيري زمين و يا فراگيري و پوشاندن قرص خورشيد باشد.
" وَ النَّهارِ إِذا تَجَلَّي" اين آيه عطف است به كلمه" الليل"، و كلمه" تجلي" به معناي ظهور و پيدا شدن چيزي است بعد از خفاء و ناپيدائيش، و اگر صفت" ليل" را به صيغه مضارع و صفت" نهار" را به صيغه ماضي آورد براي همان نكته‌اي بود كه در آغاز سوره قبلي بيان كرديم.
" وَ ما خَلَقَ الذَّكَرَ وَ الْأُنْثي اين آيه نيز مانند آيه قبلي عطف است بر كلمه" ليل"، و كلمه" ما" در آن موصوله است، و منظور از آن خداي سبحان است و اگر از خداي تعالي تعبير كرد به" ما- چيزي كه"، با اينكه بايد تعبير كرده بود به" من- كسي كه"، براي آن بود كه ابهام‌گويي در اينجا كه به عظمت اشعار دارد رعايتش لازم‌تر بود تا رعايت معناي لغوي.
و معناي آيه اين است كه سوگند مي‌خورم به شب، وقتي همه جا را فرا مي‌گيرد، و به روز وقتي كه همه پنهان‌ها را آشكار مي‌سازد، و به چيزي كه نر و ماده را با اينكه از يك نوعند مختلف آفريد.
ولي بعضي «1» از مفسرين كلمه" ما" را مصدريه گرفته‌اند، كه معنايش چنين مي‌شود، و سوگند مي‌خورم به خلقت نر و ماده. ولي اين نظريه ضعيف است.
و مراد از نر و ماده مطلق نر و ماده است، هر چه كه باشد، و هر جا محقق شود.
ولي بعضي «2» گفته‌اند: خصوص نر و ماده از انسان است.
و بعضي «3» ديگر گفته‌اند مراد خصوص آدم و حوا است. ولي از همه وجوه بهتر همان وجه اول است.
" إِنَّ سَعْيَكُمْ لَشَتَّي" كلمه" سعي" به معناي راه رفتن به سرعت است، و مراد از آن عملي است كه با كمال اهتمام انجام شود، و اين كلمه هر چند مفرد است ولي معناي جمع را مي‌دهد، و كلمه" شتي" جمع كلمه" شتيت- متفرق" است، مانند كلمه" مرضي" كه جمع" مريض" است.
و جمله مورد بحث جواب سوگندهاي سه‌گانه است، و معنايش اين است كه: من
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 500.
(2 و 3)تفسير قرطبي، ج 20، ص 82.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 509
سوگند مي‌خورم به اين واقعيات متفرق كه هم در خلقت و هم در اثر متفرقند، به اينكه مساعي شما نيز هم از نظر نفس عمل، و هم از نظر اثر مختلفند، بعضي عنوان اعطاء و تقوي و تصديق را دارد، و اثرش هم خاص به خودش است، و بعضي‌ها عنوان بخل و استغناء و تكذيب دارد و اثرش هم مخصوص خودش است.
" فَأَمَّا مَنْ أَعْطي وَ اتَّقي وَ صَدَّقَ بِالْحُسْني و مراد از" اعطاء" انفاق مال در راه رضاي خداست، به دليل اينكه در مقابلش بخل را آورده، كه ظهور در امساك از انفاق مال دارد، و نيز به دليل اينكه دنبالش مي‌فرمايد:" وَ ما يُغْنِي عَنْهُ مالُهُ إِذا تَرَدَّي" و جمله" وَ اتَّقي به منزله تفسيري است براي اعطاء، و مي‌فهماند كه مراد از اعطاء، اعطاي بر سبيل تقواي ديني است.
" وَ صَدَّقَ بِالْحُسْني - كلمه" حسني" صفتي است كه در جاي موصوف خود نشسته، و ظاهرا موصوفش وعده باشد، و تقدير كلام" و صدق بالعدة الحسني" باشد، و مراد از" عده" وعده ثوابي است كه خداي تعالي در مقابل انفاق به انگيزه رضاي او داده، انفاقي كه تصديق قيامت و ايمان بدان باشد، كه لازمه چنين انفاق و چنين تصديقي، تصديق به وحدانيت خداي تعالي در ربوبيت و الوهيت نيز هست، و همچنين مستلزم ايمان به رسالت رسولان هم هست، چون رسالت تنها راه رسيدن و ابلاغ وعده ثواب او است.
و حاصل دو آيه اين است كه: كسي كه مؤمن به خدا و به رسول او و به روز جزا باشد، و مال خود را به خاطر خدا و تحصيل ثواب او انفاق كند، ثوابي كه به زبان رسولش وعده‌اش را داده (ما چنين و چنانش مي‌كنيم) به او مي‌دهيم.
فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْري كلمه" تيسير" به معناي تهيه كردن و آماده نمودن است، و كلمه" يسري" به معناي خصلتي است كه در آن آساني باشد و هيچ دشواري نداشته باشد، و اگر تهيه كردن را توصيف كرد به آساني، در حقيقت نوعي مجاز گويي شده، پس منظور از آن اين است كه توفيق اعمال صالحه را به او بدهد، و انجام اينگونه اعمال را برايش آسان سازد، به طوري كه هيچ گونه دشواري در آن نباشد، و يا منظور اين است كه او را آماده حياتي سعيد كند، حياتي نزد پروردگارش، حياتي بهشتي، و به اين نحو آماده‌اش كند كه توفيق اعمال صالحي را به او بدهد. و وجه دوم، هم به ذهن نزديك‌تر است و هم انطباقش با وعده‌هايي كه از قرآن معهود ما است منطبق‌تر.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 510

[مراد از اينكه در باره مؤمن انفاق كننده متقي فرمود:" فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْري و در باره بخل ورزنده مكذب فرمود:" فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْعُسْري ] ..... ص : 510

" وَ أَمَّا مَنْ بَخِلَ وَ اسْتَغْني وَ كَذَّبَ بِالْحُسْني فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْعُسْري وَ ما يُغْنِي عَنْهُ مالُهُ إِذا تَرَدَّي" كلمه" بخل" در مقابل كلمه" اعطاء- دادن" به معناي ندادن است، و كلمه" استغناء" به معناي طلب غني و ثروت از راه ندادن و جمع كردن است، و مراد از" تكذيب به حسني"، كفر وعده حسني و ثواب خدا است، كه انبيا آن را به بشر رسانده‌اند، و معلوم است كه كفر به آن وعده، كفر به اصل قيامت است.
و مراد از" تيسير للعسري" خذلان و ندادن توفيق اعمال صالح است، به اين گونه كه اعمال صالح را در نظرش سنگين كند، و سينه‌اش را براي ايمان به خدا گشاده نسازد، و يا او را آماده عذاب كند.
و كلمه" تردي" كه مصدر فعل ماضي" تردي" است، به معناي سقوط از مكاني بلند است، كه بر هلاكت هم اطلاق مي‌شود، پس مراد از" تردي" در اينجا اين است كه چنين كسي وقتي در حفره قبر و يا در جهنم و يا در ورطه هلاكت سقوط مي‌كند مالش به چه دردش مي‌خورد؟
و كلمه" ما"، هم مي‌تواند استفهامي باشد، و هم نافيه، اگر استفهامي باشد كه معنايش همان بود كه گفتيم، و اگر نافيه باشد معنايش اين مي‌شود كه چنين كسي در هنگامي كه به ورطه هلاكت مي‌افتد مالش به دردش نمي‌خورد.

[هدايت خلق از قضاهاي الهي است كه بر خود واجب كرده (إِنَّ عَلَيْنا لَلْهُدي و با هادي بودن انبياء (عليهم السلام) منافات ندارد] ..... ص : 510

" إِنَّ عَلَيْنا لَلْهُدي وَ إِنَّ لَنا لَلْآخِرَةَ وَ الْأُولي اين دو آيه مطالب قبل يعني تيسير براي" يسري" و" عسري" را تعليل مي‌كند، ممكن هم هست بگوييم از همان مطالب قبل با كوتاه‌ترين بيان خبر مي‌دهد، و حاصلش اين است كه ما اين تيسير را مي‌كنيم، و يا اين بيان را مي‌آوريم، براي اينكه هدايت كرده باشيم، چون هدايت خلق به عهده ما است، و هيچ مانعي ما را در اين هدايت مزاحمت نمي‌كند، و مانع نمي‌شود.
پس جمله" إِنَّ عَلَيْنا لَلْهُدي مي‌رساند كه هدايت خلق از اموري است كه خداي سبحان قضايش را رانده، و آن را بر خود واجب كرده، چون حكمتش اين ايجاب را اقتضا مي‌كرده، بنا بر اين، خلايق را آفريده تا او را عبادت كنند و خودش غرض از خلقت را عبادت خود دانسته، فرموده:" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" «1»، و به حكم اين آيه غرض از
__________________________________________________
(1)و من جن و انس را خلق نكردم مگر براي اينكه عبادتم كنند. سوره ذاريات، آيه 56.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 511
خلقت را عبادت خود معرفي نموده، و به حكم آيه زير آن را راه مستقيم بين خود و خلقش دانسته، و فرموده:" إِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ" «1»، و نيز فرموده" وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ صِراطِ اللَّهِ" «2».
و بر خود واجب كرده كه راه خود را براي آنان بيان نموده، سپس ايشان را به آن راه هدايت كند، البته هدايت به معناي نشان دادن راه، حال چه اينكه بپذيرند و آن راه را پيش بگيرند، و چه نپذيرند، و راه ديگر بروند، هم چنان كه فرمود:" وَ عَلَي اللَّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ وَ مِنْها جائِرٌ" «3»، و نيز فرموده:" وَ اللَّهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِي السَّبِيلَ" «4»، و باز فرموده:" إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً" «5».
خواهي گفت از اين آيات بر مي‌آيد كه هدايت تنها كار خداست، و بنا بر اين پس انبيا چكاره‌اند؟ در پاسخ مي‌گوييم منافات ندارد كه انبيا هم قيام به اين امر بكنند براي اينكه اگر هدايت كنند به اذن او مي‌كنند، و خود مستقل در اين كار نيستند، (هم چنان كه در هيچ كاري نيستند) و خود خداي تعالي در عين اينكه فرموده:" إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ" «6» فرموده:" وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ" «7» و نيز فرموده:" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي" «8».
__________________________________________________
(1)محققا اللَّه پروردگار من و پروردگار شما است، پس تنها او را بپرستيد، كه راه مستقيم همين است. سوره آل عمران، آيه 51.
(2)و محققا تو ايشان را به سوي صراط مستقيم يعني صراط اللَّه هدايت مي‌كني. سوره شوري، آيه 53.
(3)هدايت به سوي راه ميانه به عهده خداست چون همه راهها ميانه نيست بعضي انحرافي است.
سوره نحل، آيه 9.
(4)خدا حق را مي‌گويد و خود او به سوي راه هدايت مي‌كند. سوره احزاب، آيه 4.
(5)ما او را به سوي راه هدايت كرديم، حال يا شكر اين نعمت را بجا مي‌آورد، و يا كفران مي‌كند.
سوره انسان، آيه 3.
(6) (اي رسول ما!) چنين نيست كه هر كس را تو بخواهي بتواني هدايت كني ليكن خدا هر كه را بخواهد، هدايت مي‌كند. سوره قصص، آيه 56.
(7) و همانا تو خلق را به راه راست هدايت مي‌كني. سوره شوري، آيه 52.
(8) بگو اين است راه من كه خلق را با بصيرت به سوي خدا بخوانم، هم خودم و هم پيروانم. سوره يوسف، آيه 108.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 512
و ما در جلد دوم اين كتاب در خلال مباحث نبوت بيان عقلي اين مساله را آورديم.

[فرق بين هدايت به معناي ارائه طريق و هدايت به معناي ايصال به هدف ..... ص : 512

همه اينها در باب هدايت به معناي ارائه طريق بود، و اما هدايت به معناي رساندن به هدف كه در آيات مورد بحث رساندن به آثار حسنه‌اي است كه به دنبال يافتن هدايت الهي و متصف شدن به صفت عبوديت مي‌آيد، از قبيل رسيدن به حيات طيبه در دنيا، و حيات سعيده ابدي آخرت، پر واضح است كه از قبيل صنع و ايجاد است، كه مختص به خداي تعالي است، و از اموري است كه خدا قضايش را رانده، و بر خود واجب كرده، و در آيه زير وعده‌اش را مسجل نموده:" فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقي «1»، و نيز فرموده:" مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثي وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ" «2»، و نيز فرموده:" وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَنُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها أَبَداً وَعْدَ اللَّهِ حَقًّا وَ مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ قِيلًا" «3».
پس فرق بين هدايت به معناي راه نشاندادن و بين هدايت به معناي رساندن به هدف اين شد كه هدايت اولي مستقيما كار انبيا و اوليا و ساير هدايت گران است، ولي مؤثر شدنش منوط به اذن خدا است، ولي هدايت دوم چون از باب صنع و خلقت است مستقيما كار خود خداست، البته اسبابي كه بين او و خلقش در اين مورد و در همه موارد خلقت واسطه‌اند بي دخالت نيستند، پس اين هدايت را هم مي‌توان به تبع بغير خداي تعالي نسبت داد.
و در معناي آيه مي‌گوييم اگر مراد از هدايت در آيه شريفه هدايت به معناي اول باشد، معنايش اين مي‌شود كه ما اگر بيان مي‌كنيم براي شما آنچه را كه بيان مي‌كنيم براي اين است كه ارائه طريق عبوديت به عهده ما است. و اگر مراد از هدايت، رساندن به هدف باشد معناي آيه چنين مي‌شود: اگر ما براي كساني كه انفاق مي‌كنند و ثواب را تصديق دارند يسري را تيسير مي‌كنيم و خلاصه اگر اعمال صالح و حيات سهله ابدي و دخول بهشت را برايشان
__________________________________________________
(1)كسي كه هدايت مرا پيروي كند، نه گمراه مي‌شود و نه دچار شقاوت مي‌گردد. سوره طه، آيه 123.
(2)هر كس با داشتن ايمان عملي صالح انجام دهد چه مرد و چه زن، بدانند كه ما به طور قطع به زندگاني‌اي طيب زنده‌شان مي‌كنيم، و آنچه را كردند به بهترين وجه پاداششان مي‌دهيم. سوره نحل، آيه 97.
(3)و كساني كه ايمان آوردند و اعمال صالح انجام دادند به زودي ايشان را داخل باغهايي مي‌كنيم كه نهرها در زير درختانش جاري است، و ايشان تا ابد در آن باغها خواهند بود، و اين وعده خداست، و چه كسي است كه سخنش از سخن خدا راست‌تر باشد. سوره نساء، آيه 122. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 513
آسان مي‌كنيم براي اين است كه: اين كار مربوط به صنع و ايجاد و از باب رساندن هر مخلوقي به هدف نهايي او است، و معلوم است كه اين كار به عهده ما است.
و اما تيسير عسري و يا ساده‌تر بگوييم آسان‌تر كردن گناه، كار مستقيم خداي تعالي نيست بلكه لازمه قهري تيسير يسري است، وقتي خداي تعالي بخواهد براي آن بندگاني كه اوصافشان گذشت راه عبوديت را آسان سازد، قهرا براي عده ديگر راه كفر آسان مي‌شود (آري آسان كردن كار نيك براي عده اول، به اين است كه انبيايي بر انگيزد، و كتب آسماني بفرستد، و اين باعث نافرماني آن عده ديگر، و در نتيجه آسان شدن گناه بيشترشان مي‌شود، اگر براي طايفه اول، انبيا نمي‌فرستاد، طايفه دوم انبيايي را نمي‌كشتند، اگر براي طايفه اول كتاب نمي‌آمد، طايفه دوم هم نافرماني نمي‌كردند) پس نتيجه قهري هدايت طايفه اول و تيسير يسري براي آنان، ضلالت و تيسير عسراي طايفه دوم است، هم چنان كه فرمود:" لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَ يَجْعَلَ الْخَبِيثَ بَعْضَهُ عَلي بَعْضٍ فَيَرْكُمَهُ جَمِيعاً فَيَجْعَلَهُ فِي جَهَنَّمَ" «1»، و حتي در باره قرآن كه هدايت براي عالميان است فرموده:" وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً" «2».
ممكن هم هست مراد از آن مطلق هدايت باشد، اعم از هدايت دومي، يعني تكويني و حقيقي، و هدايت اولي يعني تشريعي و اعتباري- و اتفاقا ظاهر آيه هم كه مطلق آمده همين است-، و بنا بر اين، هم هدايت حقيقي به عهده خداست، هم چنان كه فرمود:" الَّذِي أَعْطي كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي «3»، و هم هدايت اعتباري هم چنان كه فرمود:" إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً" «4».
" وَ إِنَّ لَنا لَلْآخِرَةَ وَ الْأُولي - يعني عالم بدء و عالم عود- و يا به عبارت ديگر خلقت نخستين و خلقت در معاد- هر دو از آن ما است، پس هر چه كه اسم" شي‌ء- چيز" بر او اطلاق شود مملوك خداي تعالي است آن هم به حقيقت معناي ملك كه عبارت است از قيام مملوك
__________________________________________________
(1)(كفار مال خود را خرج مي‌كنند براي اينكه راه خدا را ببندند) و اين براي آن است كه خدا خبيث را از طيب جدا كند، و همه خبيث‌ها را روي هم انباشته نموده آن گاه همه را در جهنم قرار دهد. سوره انفال، آيه 37.
(2)ما پاره‌اي از قرآن را به منظور شفا و رحمت مؤمنين نازل مي‌كنيم، و همان رحمت و شفا هم در مورد ستمكاران جز بيشتر شدن خسارت اثري نمي‌بخشد. سوره اسري، آيه 82.
(3)آن كسي است كه خلقت هر چيزي را بداد و سپس هدايت كرد. سوره طه، آيه 50.
(4)سوره انسان، آيه 3.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 514
به وجود مالك، و اما ملك اعتباري كه يكي از آثارش جواز تصرفات است، از متفرعات ملك حقيقي است.
پس خداي تعالي مالك هر چيزي است، نه از يك جهت و دو جهت، بلكه از هر جهت، و هيچ چيزي از او چيزي را مالك نيست، پس كسي معارض او نيست و مانعي كه او را از ملكش منع كند وجود ندارد، و هيچ چيزي بر او غالب نمي‌شود، هم چنان كه خودش فرمود:" وَ اللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ" «1»، و نيز فرمود:" وَ يَفْعَلُ اللَّهُ ما يَشاءُ"»

[بيان اينكه تكذيب كننده دعوت حق و روي گرداننده از آن" اشقي" است، و اينكه مفاد آيه" لا يَصْلاها إِلَّا الْأَشْقَي ..." اينست كه فقط كافر اشقي خالد در جهنم است ..... ص : 514

" فَأَنْذَرْتُكُمْ ناراً تَلَظَّي لا يَصْلاها إِلَّا الْأَشْقَي الَّذِي كَذَّبَ وَ تَوَلَّي" اين قسمت از آيات به خاطر اينكه حرف" فاء" در آغازش آمده نتيجه‌گيري از مطالب گذشته است، مي‌فرمايد: حال كه معلوم شد هدايت به عهده ما است، اينك من شما را از آتش جهنم انذار مي‌كنم، با اين بيان نكته التفاتي هم كه در جمله" فَأَنْذَرْتُكُمْ" بكار رفته روشن مي‌شود، قبلا يعني در جمله" إِنَّ عَلَيْنا لَلْهُدي هدايت را به خدا و كاركنان درگاهش نسبت داده، مي‌فرمود" بر ما است"، و در اين جمله انذار را تنها به خود نسبت داده مي‌فرمايد:" من شما را انذار مي‌كنم" خواسته به اين نكته اشاره كند كه هدايت، قضايي است حتمي، و به همين جهت منذر حقيقي خداي تعالي است، هر چند كه با زبان رسول خدا (ص) انجام شود.
و" تلظي آتش" به معناي زبانه كشيدن شعله آتش است، و مراد از" آتشي كه تلظي مي‌كند" آتش جهنم است، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" كَلَّا إِنَّها لَظي «3».
و مراد از كلمه" اشقي" مطلق هر كافري است كه با تكذيب آيات خدا و اعراض از آن كافر شود، چون چنين كسي از هر شقي‌اي شقي‌تر است، براي اينكه ساير بدبخت‌ها در زندگي دنياي خود بدبختند، يا در بدن خود مبتلا به بيماري و يا نقص عضوند، و يا مالشان از بين مي‌رود، و يا به داغ فرزند خود مبتلا مي‌شوند، و اين بدبختي‌ها تمام شدني است، ولي آن كسي كه كفر مي‌ورزد، در زندگي آخرتي بدبخت است، يعني بدبختي است كه بدبختيش پايان ندارد، و منتهي به خلاصي و نجات نمي‌شود، و اميد رهايي در آن نيست.
پس مراد از كلمه" اشقي" هر كافري است كه دعوت حق را تكذيب كند و از آن
__________________________________________________
(1)خدا حكم مي‌كند و كسي نيست كه حكم او را عقب اندازد. سوره يوسف، آيه 21.
(2)و خدا هر چه بخواهد مي‌كند. سوره ابراهيم، آيه 27.
(3)هرگز نجات نيابد، كه آتش دوزخ شعله‌ور است. سوره معارج، آيه 15.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 515
روي بگرداند، به دليل اينكه دنبال اين كلمه و در معرفي آن فرموده:" الَّذِي كَذَّبَ وَ تَوَلَّي"، و مؤيد آن اين است كه انذار را مطلق آورد و فرمود: همه شما را انذار مي‌كنم. و اما معناي تحت اللفظي كلمه" اشقي" كه افعل التفضيل است، و تنها شامل كسي مي‌شود كه از تمامي شقي‌ها شقي‌تر است، با سياق آيه سازگار نيست.
و مراد از" صلي نار" پيروي آن و ملازم آن بودن است، پس اين كلمه معناي خلود را افاده مي‌كند، و اين خلود در آتش قضايي است كه خداي تعالي در حق كافر رانده و فرموده:" وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ" «1».
با اين بيان استفاده‌اي كه بعضي «2» از مفسرين از آيه مورد بحث كرده دفع مي‌شود، او از آيه" لا يَصْلاها إِلَّا الْأَشْقَي" استفاده كرده كه به حكم اين آيه مؤمنين گنهكار و فاسق و فاجر داخل آتش دوزخ نمي‌شوند، براي اينكه اين آيه دخول در آتش را منحصر كرده در كسي كه كافر و اشقي باشد، وجه نادرستي اين سخن اين است كه: آيه شريفه تنها خلود در آتش را منحصر در كافر اشقي كرده، نه اصل دخول در آتش را.

[متقي‌ترين افراد كسي است كه در راه رضاي خدا از مال خود انفاق مي‌كند] ..... ص : 515

" وَ سَيُجَنَّبُهَا الْأَتْقَي الَّذِي يُؤْتِي مالَهُ يَتَزَكَّي وَ ما لِأَحَدٍ عِنْدَهُ مِنْ نِعْمَةٍ تُجْزي كلمه" تجنب" به معناي دور كردن است، و ضمير در" سيجنبها" به آتش بر مي‌گردد، و معناي آيه اين است كه: به زودي كسي كه مصداق" اتقي" باشد از آتش دور مي‌شود.
و مراد از كلمه" اتقي" هر كسي است كه از شخصي ديگر با تقواتر باشد، و بيش از او از مخاطر پروا كند، چون بعضي از مردم تنها اين مقدار با تقوا هستند كه از اتلاف نفوس و كشتن مردم پرهيز مي‌كنند، و بعضي هستند كه تنها از فساد اموال مي‌پرهيزند، و بعضي هستند كه چون از فقر مي‌ترسند، به همين جهت از انفاق مال در راه خدا خودداري مي‌كنند، و همچنين بعضي هستند كه از خدا مي‌پرهيزند، و مال خود را در راه رضاي او انفاق مي‌كنند، و از همه اين چند طايفه با تقواتر آن كسي است كه از خدا پروا نموده مال خود را در راه او انفاق مي‌كند، و به عبارت ديگر كسي است كه از خسران آخرت مي‌پرهيزد، و به همين انگيزه مال خود را انفاق مي‌كند.
__________________________________________________
(1)و كساني كه كافر شوند و آيات ما را تكذيب كنند اهل دوزخند و هميشه در آن خواهند بود.
سوره بقره، آيه 39.
(2)روح المعاني، ج 30، ص 150.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 516
پس مفضل عليه كلمه" اتقي" كسي است كه با دادن مال از خدا نمي‌پرهيزد، هر چند كه از پاره‌اي مخاطر دنيوي پرهيز دارد، و يا ساير اعمال صالح را انجام داده، به اين مقدار از خداي تعالي پروا مي‌كند.
پس آيه شريفه به حسب مدلولش عام است و اختصاص به طايفه‌اي ندارد، دليل بر اين معنا اين است كه كلمه" اتقي" را با جمله" الَّذِي يُؤْتِي مالَهُ" توصيف كرده، و معلوم است كه اين توصيف امري است عمومي، و همچنين توصيف‌هاي بعدي، و اين منافات ندارد با اينكه آيات و يا همه سوره به خاطر يك واقعه خاصي نازل شده باشد، هم چنان كه در روايات اسباب نزول سبب خاصي برايش ذكر شده.
و اما اطلاق مفضل عليه به طوري كه شامل همه مردم از صالح و طالح شود، و در نتيجه مفضل تنها شامل يك نفر گردد، و يا يك نفر در هر عصر بشود، و معنا چنين گردد كه از ميان همه مردم تنها آن يك نفري داخل دوزخ نمي‌شود كه از همه با تقواتر است، و نيز در جمله قبلي معنا چنين شود كه داخل دوزخ نمي‌شود مگر تنها آن يك فردي كه در هر عصر از سايرين شقي‌تر باشد، توجيهي است كه به هيچ وجه سياق آيات اول سوره با آن مساعدت ندارد، و همچنين با انذار عمومي كه در جمله" فَأَنْذَرْتُكُمْ ناراً تَلَظَّي" شده نمي‌سازد، چون معنا ندارد بگوييم: همه شما را انذار مي‌كنم از آتش دوزخي كه به جز يك نفر از شما در آن جاودانه نمي‌افتد، و تنها يك نفر از شما از آن نجات مي‌يابد.
" الَّذِي يُؤْتِي مالَهُ يَتَزَكَّي"- اين جمله صفت كلمه" اتقي" است، مي‌فرمايد اتقي آن كسي است كه مال خود را مي‌دهد و انفاق مي‌كند، تا به اين وسيله مال خود را به نموي شايسته نمو دهد.
" وَ ما لِأَحَدٍ عِنْدَهُ مِنْ نِعْمَةٍ تُجْزي - اين آيه مضمون آيه قبلي را تثبيت مي‌كند، مي‌فرمايد و اتقي كسي است كه كسي از او طلبي ندارد، و نعمتي نداده، تا به عنوان تلافي آن مال را كه وي انفاق كرده به او داده باشد، پس كسي كه مصداق اتقي است مال را براي رضاي خدا انفاق مي‌كند، مؤيد اين معنا جمله بعدي است كه مي‌فرمايد:" إِلَّا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلي .
" إِلَّا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلي اين استثناء منقطع و به معناي ليكن است، و معناي آيه اين است كه: كسي طلبكار خدا نبوده، و خدا مالي را كه به او داده به عنوان اداي دين نداده، پس شخص انفاقگر مال خدا را در راه خدا انفاق مي‌كند تا رضاي پروردگار والاي خود را به دست آورد. و ما در سابق در معناي وجه اللَّه تعالي و در معناي اسم اعلي بحث كرديم.ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 517
" وَ لَسَوْفَ يَرْضي يعني و هر آينه او- همان مرد اتقي- به زودي با دريافت اجر جزيل و پاداش حسن و جميلي كه پروردگارش به او مي‌دهد خشنود مي‌گردد.
در اين آيه خداي تعالي را با دو صفت" رب" و" اعلي" ستوده، تا اشاره كرده باشد به اينكه آنچه به عنوان جزا به او مي‌دهند كه بزرگترين جزا و گرانقدرترين است، به مقتضاي ربوبيت خداي تعالي و تناسب با بلندي مقام او است، (نه متناسب با عمل بنده) و از اينجا وجه التفات در آيه قبلي روشن مي‌شود، در آيه" فانذرتكم" خداي تعالي متكلم بود، و در آيه قبلي غايب فرض شده، تا به دو وصف رب و اعلي متصف گردد.

بحث روايتي [(رواياتي در باره نزول آيات:" فَأَمَّا مَنْ أَعْطي وَ اتَّقي ..." در شان" ابو دحداح" و روايتي در باره اينكه هدايت كننده خدا است) 5] ..... ص : 517

در كافي به سند خود از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت: از امام باقر (ع) معناي آيه" وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشي ، و آيه" وَ النَّجْمِ إِذا هَوي و آيات نظائر اين دو را كه در آنها به حقايق تكويني سوگند ياد شده پرسيدم و عرضه داشتم" آيا ما نيز مي‌توانيم مثلا به خورشيد و ستاره سوگند بخوريم؟" فرمود: خداي تعالي مي‌تواند به هر يك از مخلوقاتش سوگند ياد كند، ولي بندگانش نمي‌توانند به غير او سوگند بخورند «1».
مؤلف: اين روايت را مرحوم صدوق هم به سند خود از علي بن مهزيار از ابو جعفر دوم امام جواد (ع) نقل كرده «2». و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشي آمده كه امام درباره معنايش فرمود: سوگند به شب وقتي كه روز را مي‌پوشاند «3».
و از حميري نقل شده كه در قرب الاسناد از احمد بن محمد، از احمد بن محمد بن ابي نصر، از ابي الحسن رضا (ع) روايت كرده كه گفت: از آن جناب شنيدم در تفسير آيه" وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشي مي‌فرمود: مردي در حياط خانه مسلماني درخت خرمايي داشت، و به همين بهانه باعث زحمت صاحب خانه مي‌شد، صاحب خانه نزد رسول خدا (ص) شكايت كرد، حضرت، صاحب درخت را خواست وقتي آمد
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 7، ص 449، ح 1.
(2)من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 239، ح 51.
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 425.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 518
فرمود: درخت خرمايت را به درخت خرمايي در بهشت مي‌فروشي؟ آن مرد گفت: نه و نفروخت، مردي از انصار كه كنيه‌اش ابي دحداح بود از اين معامله خبردار شد نزد صاحب نخله رفت، و گفت درخت خرمايت را به حائط «1» من بفروش، آن مرد پذيرفت، ابو دحداح نزد رسول خدا (ص) شد و عرضه داشت: درخت خرماي فلاني را در مقابل حائطم خريدم، حضرت فرمود در مقابل حائطت يك درخت خرماي بهشتي خواهي داشت.
در اينجا بود كه خداي تعالي بر پيامبرش اين آيه را نازل كرد:" وَ ما خَلَقَ الذَّكَرَ وَ الْأُنْثي إِنَّ سَعْيَكُمْ لَشَتَّي فَأَمَّا مَنْ أَعْطي يعني درخت خرما را بدهد" وَ اتَّقي وَ صَدَّقَ بِالْحُسْني يعني وعده نخله‌اي كه رسول خدا (ص) داد" فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْري ... تَرَدَّي" «2».
مؤلف: اين روايت را قمي در تفسير خود بدون ذكر امام نقل كرده، و كلمه" زوجين" تفسيري است كه امام براي جمله" الذكر و الانثي" كرده «3».
و نيز در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ سَيُجَنَّبُهَا الْأَتْقَي" آمده كه امام فرمود: اين اتقي ابو دحداح بوده «4».
مؤلف: اين رواياتي بود كه از طرق شيعه در تفسير اين آيات وارد شده.
طبرسي رحمة اللَّه عليه در مجمع البيان قصه را از واحدي نقل كرده كه او به سند خود از عكرمه از ابن عباس آورده، و در آن آمده كه مردي انصاري وارد معامله آن درخت خرما شد و با صاحبش صحبت كرد، و در آخر آن را به چهل درخت خريد، و به رسول خدا (ص) بخشيد، رسول خدا (ص) هم آن را به صاحب خانه بخشيد، و سپس طبرسي از عطاء روايت كرده كه گفت: نام خريدار درخت ابو دحداح بود «5».
و سيوطي در الدر المنثور قصه را از ابن ابي حاتم از ابن عباس نقل كرده و بعد آن را تضعيف نموده «6».
__________________________________________________
(1)حائط چهار ديواري‌هاي اطراف شهر است كه هر كس در حائط خود سبزي و حبوبات مورد حاجت خود را مي‌كارد.
(2)قرب الاسناد، ص 156. [.....]
(3)تفسير قمي، ج 2، ص 425.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 426.
(5)مجمع البيان، ج 10، ص 501.
(6)الدر المنثور، ج 6، ص 357.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 519
از سوي ديگر از طرق اهل سنت رواياتي آمده كه اين سوره در باره ابو بكر نازل شده، فخر رازي در تفسير كبيرش گفته: همه مفسرين اجماع دارند بر اينكه مراد از آن يعني از كلمه" اتقي" ابو بكر است، ولي بايد دانست كه شيعه به تماميشان منكر اين روايتند و مي‌گويند اين سوره در باره علي بن ابي طالب نازل شده، به دليل اينكه قرآن در جاي ديگر نيز به دادن زكاتش ستوده، فرموده:" يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ" پس آيه" الْأَتْقَي الَّذِي يُؤْتِي مالَهُ يَتَزَكَّي" هم اشاره به مضمون همان آيه دارد، و آن گاه كلمه" اتقي" را به معناي افضل خلق در تقوي، و يا به عبارت ديگر با تقواترين خلق گرفته‌اند، كه اشكال آن گذشت «1».
و اما اينكه به شيعه نسبت داده شده كه همگي روايت بالا را منكر شده‌اند، و روايت ابي دحداح را پذيرفته‌اند دليل مورد اعتمادشان صحيح حميري گذشته، و روايات ديگري است كه همان مفاد را مي‌رساند.
بله در يك روايت ضعيف از برقي، از اسماعيل بن مهران، از ايمن بن محرز، از ابي بصير، از امام صادق (ع) آمده كه در تفسير آيه" وَ سَيُجَنَّبُهَا الْأَتْقَي" فرمود: اما اين آيه مربوط است به رسول خدا (ص)، و هر كه او را پيروي كند، و اما آيه" الَّذِي يُؤْتِي مالَهُ يَتَزَكَّي"، در خصوص امير المؤمنين (ع) است چون در باره همان جناب است كه در جاي ديگر فرموده:" وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ" و اما آيه" وَ ما لِأَحَدٍ عِنْدَهُ مِنْ نِعْمَةٍ تُجْزي راجع به رسول خدا (ص) است كه احدي به او نعمتي نداده تا جزاي آن را از او طلبكار باشد بلكه نعمت آن جناب است كه بر تمامي خلايق جاري است، صلوات اللَّه عليه «2».
و اين روايت به خاطر اينكه يكي از راويانش يعني ايمن بن محرز شناخته شده نيست ضعيف و غير قابل اعتماد است. علاوه بر اين، مضمون آن جنبه تطبيق عمومات بر مصاديق را دارد، و جنبه تفسيري ندارد، و يكي از ادله واضح آن اين است كه موصوف يعني كلمه اتقي را بر رسول خدا تطبيق كرده، و صفت آن را كه آيه" الَّذِي يُؤْتِي مالَهُ ..." است، بر امير المؤمنين، و دوباره آيه بعدي را بر رسول خدا (ص) تطبيق نموده، و اگر اين روايت درست باشد نظم كلام بكلي بهم مي‌خورد، البته اين در صورتي است كه كلمه" واو" در آيه" الَّذِي يُؤْتِي ..." در روايت اضافه شده باشد، (هم چنان كه مي‌بينيم در قرآن واو
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 31، ص 204.
(2)تفسير برهان، ج 4، ص 471، ح 6.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 520
ندارد) و اما اگر فرض كنيم كه جزو آيه بوده، روايت از نظر تحريف مردود است، چون جزو روايات تحريف شمرده مي‌شود، كه همه مردودند.
و از حميري حكايت شده كه از احمد بن محمد، از احمد بن محمد ابن ابي نصر، از ابي الحسن رضا (ع) روايت كرده كه راوي گفت: از آن جناب از معناي آيه" إِنَّ عَلَيْنا لَلْهُدي پرسيدم، فرمود: آري خدا است هر كه را بخواهد هدايت و هر كه را بخواهد گمراه مي‌كند.
عرضه داشتم: خدا امورت را اصلاح كند، جمعي از ياران ما پنداشته‌اند كه معرفت اكتسابي است، هر كس فكر خود را درست بكار بيندازد به معرفت مي‌رسد.
امام اين سخن را نادرست دانست و فرمود: اينها اگر درست مي‌گويند چرا اين خير را براي خود كسب نمي‌كنند؟ نه، چنين نيست كه هر كس بخواهد و به هر مقدار كه بخواهد بتواند معرفت كسب كند، هيچ احدي از مردم را نمي‌بيني مگر آنكه از جهاتي از بعضي ديگر بهتر است، و آن بعض از جهاتي ديگر از او بهترند، نمونه‌اش بني هاشمند كه موضعشان موضعي است كه مي‌داني، قرابتشان با رسول خدا (ص) به حدي است كه مي‌داني، و همه مي‌دانيم كه آنان سزاوارترند به خلافت از شما، مع ذلك از آن محرومند، گمان مي‌كني آل محمد (عليهم السلام) به فكر خود نبودند؟ و آيا مي‌تواني بگويي كه شما راه و رسم زندگي را مي‌دانيد و ايشان نمي‌دانند؟
آن گاه فرمود: ابو جعفر (ع) مي‌فرمود: اگر براي همه مردم مقدور بود همه ما را دوست مي‌داشتند «1».
مؤلف: اما هدايت- كه در اينجا منظور از آن رساندن به هدف است- تنها كار خداي سبحان است، براي اينكه اين هدايت از شؤون ربوبيت است. و اما گمراه كردن، منظور از آن گمراهي به عنوان مجازات است، نه گمراه كردن ابتدايي، كه چنين اضلالي به خداي تعالي نسبت داده نمي‌شود، پس هر جا اضلال به جناب او منسوب مي‌شود در حقيقت معنايش امساك از نازل كردن رحمت و هدايت نكردن است، نه گمراه كردن، و چون هدايت كار او است امساك از آن هم منسوب به او است.
__________________________________________________
(1)قرب الاسناد، ص 156.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 521

(93)سوره ضحي، مكي يا مدني است و يازده آيه دارد (11) ..... ص : 521

[سوره الضحي (93): آيات 1 تا 11] ..... ص : 521

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
وَ الضُّحي (1) وَ اللَّيْلِ إِذا سَجي (2) ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ ما قَلي (3) وَ لَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْأُولي (4)
وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضي (5) أَ لَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآوي (6) وَ وَجَدَكَ ضَالاًّ فَهَدي (7) وَ وَجَدَكَ عائِلاً فَأَغْني (8) فَأَمَّا الْيَتِيمَ فَلا تَقْهَرْ (9)
وَ أَمَّا السَّائِلَ فَلا تَنْهَرْ (10) وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ (11)

ترجمه آيات ..... ص : 521

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر.
سوگند به روز در آن هنگام كه نور خورشيد گسترده مي‌شود (1).
و سوگند به شب هنگام كه سكونت و آرامش مي‌بخشد (2).
كه پروردگارت نور وحي را از تو قطع نكرده و تو را مورد خشم قرار نداده است (3).
و مسلما آخرت براي تو از دنيا بهتر است (4).
و پروردگارت به زودي عطايي مي‌كند كه راضي شوي (5).
آيا نبود كه تو را يتيم يافت و سپس پنا داده؟ (6).
و آيا نبود كه راه به جايي نمي‌بردي قدم به قدم هدايتت كرد؟ (7).
و تهي دستت يافت پس بي‌نيازت نمود (8).
حال كه چنين است پس هيچ يتيمي را از روي قهر خوار مشمار (9).
و هيچ سائلي را مرنجان (10).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 522
و نعمت پروردگارت را با رفتار و گفتارت بازگو كن (11).

بيان آيات ..... ص : 522

اشاره

بعضي «1» گفته‌اند: چند روزي به رسول خدا (ص) وحي نشد، به طوري كه مردم گفتند خدا با او وداع كرده، در پاسخشان اين سوره نازل شد و خداي تعالي به اين وسيله آن حضرت را شاد كرد، و در سوره مورد بحث، هم احتمال مكي بودن هست و هم مدني بودن.
" وَ الضُّحي وَ اللَّيْلِ إِذا سَجي اين دو آيه سوگند به ضحي و به ليل است، و كلمه" ضحي" به طوري كه در مفردات آمده به معناي گسترده شدن نور خورشيد است «2». ولي بعدها آن زماني را كه نور خورشيد گسترده مي‌شود نيز ضحي ناميدند، و مصدر" سجو" كه فعل سجي مشتق از آن است، وقتي در كلمه ليل استعمال مي‌شود، معناي سكونت و آرامش شب را مي‌دهد، پس" سجو الليل" آن هنگامي است كه ظلمت شب همه جا را فرا گيرد.
" ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ ما قَلي " توديع" كه مصدر فعل" ودع" است به معناي ترك است، و كلمه" قلي"- به كسره قاف- به معناي بغض و يا شدت بغض است، و اين آيه جواب دو سوگند اول سوره است، و مناسبت نور روز با مساله وحي، و تاريكي شب با انقطاع وحي بر كسي پوشيده نيست.
" وَ لَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْأُولي اين آيه در معناي ترقي دادن مطلب نسبت به مفاد آيه قبل است، و مفاد آيه قبلي موقف كرامت و عنايت الهي را براي رسول خدا (ص) اثبات مي‌كرد، در اين آيه مي‌فرمايد تازه زندگي دنياي تو با آن كرامت و بزرگي كه داري، و با آن عنايتي كه خداي تعالي به تو دارد در برابر زندگي آخرتت چيزي نيست، و زندگي آخرت تو از دنيايت بهتر است.
" وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضي اين آيه شريفه آيه قبل را تثبيت مي‌كند و مي‌فرمايد: در زندگي آخرت خداي تعالي
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 504.
(2)مفردات راغب، ماده" ضحي".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 523
آن قدر به تو عطا مي‌كند تا راضي شوي، هم عطاي خدا را مطلق آورده، و هم رضايت رسول خدا (ص) را.
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: اين آيه ناظر است به هر دو زندگي رسول خدا (ص)، هم به زندگي دنيايي‌اش، و هم به زندگي آخرتيش.

[مقصود از اينكه خطاب به پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) فرمود خدا تو را" يتيم" و" ضال" يافت. چند وجه در اين باره ..... ص : 523

" أَ لَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآوي اين آيه و دو آيه بعدش به بعضي از نعمت‌هاي بزرگي اشاره مي‌كند كه خداي تعالي به آن جناب انعام كرده بود، آري رسول خدا (ص) هنوز در شكم مادر بود كه پدرش از دنيا رفت، و دو سال بود كه مادرش درگذشت، و هشت ساله بود كه كفيل و سرپرستش و جدش عبد المطلب از دنيا رفت، كه از آن به بعد در تحت تكفل عمويش ابو طالب قرار گرفت.
بعضي «2» گفته‌اند: مراد از يتيم در اين آيه پدر مرده نيست، بلكه منظور بي نظير بودن است هم چنان كه در بي نظير را هم در يتيم مي‌گويند، و معناي اين آيه اين است كه: مگر نبود كه خدا تو را فردي بي نظير از بين مردم دانست، و در نتيجه مردم را دور تو جمع كرد؟
" وَ وَجَدَكَ ضَالًّا فَهَدي مراد از" ضلال" در اينجا گمراهي نيست بلكه مراد عدم هدايت است، و منظور از هدايت نداشتن رسول خدا (ص)، حال خود آن جناب است، و يا صرفنظر از هدايت الهي مي‌خواهد بفرمايد اگر هدايت خدا نباشد تو و هيچ انساني ديگر از پيش خود هدايت نداريد مگر به وسيله خداي سبحان، پس رسول خدا (ص) هم نفس شريفش با قطع نظر از هدايت خدا ضاله و بي راه بود، هر چند كه هيچ روزي از هدايت الهي جدا نبوده و از لحظه‌اي كه خلق شده بود ملازم با آن بود، در نتيجه آيه شريفه در معناي آيه زير است، كه مي‌فرمايد:" ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ" «3»، و از همين باب است كلام موسي كه بنا به حكايت قرآن كريم از آن جناب گفته بود:" فَعَلْتُها إِذاً وَ أَنَا مِنَ الضَّالِّينَ" «4»، يعني هنوز به هدايت رسالت اهتداء نشده بودم.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 160.
(2)تفسير قرطبي، ج 20، ص 96.
(3)تو نمي‌دانستي كتاب چيست و ايمان كدامست. سوره شوري، آيه 52.
(4)در آن هنگامي كه آن مرد قبطي را كشتم از گمراهان بودم. سوره شعراء، آيه 20.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 524
قريب به اين معنا گفتار بعضي «1» از مفسرين است كه گفته‌اند: مراد از ضلالت، از دست دادن علم است، هم چنان كه در آيه" أَنْ تَضِلَّ إِحْداهُما فَتُذَكِّرَ إِحْداهُمَا الْأُخْري «2»، ضلالت به اين معنا آمده، و مؤيدش آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلِينَ" «3».
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه خدا تو را در بين مردم گمشده يافت، مردم تو را نمي‌شناختند، و قدرت را نمي‌دانستند، و او مردم را به سوي تو و اينكه چه كسي هستي دلالت و هدايت كرد.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: اين آيه به گم شدن رسول خدا (ص) در راه هوازن و مكه اشاره دارد، آن زمان كه رسول خدا (ص) در دامن حليمه سعديه دختر ابي ذؤيب بود، و حليمه به طوري كه در روايت آمده مي‌خواست وي را به جدش عبد المطلب برساند، در بين راه متوجه شد كه محمد (ص) نيست.
بعضي «6» ديگر گفته‌اند: اشاره است به آن واقعه‌اي كه در كودكي آن جناب رخ داد، و در دره‌هاي مكه گم شد.
و بعضي «7» آيه را اشاره به داستان گم شدنش در راه شام دانسته‌اند كه با عمويش ابو طالب در كاروان ميسره غلام خديجه به شام مي‌رفت، و در بين راه ناپديد شد.
و بعضي «8» ديگر وجوه ديگري ذكر كرده‌اند كه ضعفش براي هر خواننده‌اي روشن است.
" وَ وَجَدَكَ عائِلًا فَأَغْني كلمه" عائل" به معناي تهي دستي است كه از مال دنيا چيزي ندارد، و رسول خدا (ص) همين طور بود، و خداي تعالي او را بعد از ازدواج با خديجه دختر خويلد (عليها السلام) بي نياز كرد، و خديجه تمامي اموالش را با همه كثرتي كه داشت به آن جناب بخشيد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 505. [.....]
(2)(شاهد را دو نفر بگيريد) كه اگر يكي فراموش كرد ديگري بيادش بيندازد. سوره بقره، آيه 282.
(3)تو قبل از اين از سرگذشت يوسف از بي خبران بودي. سوره يوسف، آيه 3.
(4 و 5 و 6 و 7)مجمع البيان، ج 10، ص 505 و 506.
(8)تفسير قرطبي، ج 20، ص 96 و 97.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 525
ولي بعضي گفته‌اند: مراد از اغناء، استجابت دعاي آن حضرت است.

[تو يتيم بودي و درد يتيمي كشيده‌اي، پس بر يتيم قهر مكن. تهيدست بوده‌اي و طعم فقر چشيده‌اي، پس سائل را از خود مران و ...] ..... ص : 525

" فَأَمَّا الْيَتِيمَ فَلا تَقْهَرْ" راغب مي‌گويد: كلمه" قهر" به معناي غلبه كردن بر كسي است، اما نه تنها غلبه كردن، بلكه غلبه توأم با خوار كردن او، و قهر به يك يك اين دو معنا هم گفته مي‌شود «1».
" وَ أَمَّا السَّائِلَ فَلا تَنْهَرْ" كلمه" نهر" كه مصدر فعل نهي" لا تنهر" است، به معناي زجر و رنجاندن با غلظت و خشونت است.
" وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ" كلمه" تحديث" كه مصدر فعل امر" حدث" است، وقتي در نعمت بكار رود تحديث نعمت به معناي ذكر و ياد آوري و نشاندادن آن است، حال يا به زبان و يا به عمل، و اين عمل شكر نعمت است، و اوامر و نواهي اين چند آيه يعني خوار نكردن يتيم، و نرنجاندن فقير، و نشاندادن نعمت، دستور به همه مردم است، هر چند كه خطاب متوجه به شخص رسول خدا (ص) شده.
و اين آيات سه‌گانه به خاطر اينكه حرف" فاء" در ابتداي آيه اولي در آمده نتيجه‌گيري از آيه قبل است كه عنايات الهي نسبت به رسول خدا (ص) را مي‌شمرد، گويا فرموده: تو طعم ذلتي را كه يتيم مي‌چشد چشيده‌اي، و ذلت و شكسته شدن دل او را احساس كرده‌اي، پس هيچ يتيمي را خوار مشمار، و مال او را هم خوار مدار و در آن تجاوز مكن، و نيز تو تلخي گمراهي و احتياج به هدايت را، و تلخي فقر و تهي دستي را درك كرده‌اي، پس هيچ سائلي را كه از تو مي‌خواهد حاجتش را بر آوري از خود مران، حاجتش اگر هدايت است و اگر معاش است برآور، و تو طعم انعام خدا را بعد از فقر و تهي‌دستي چشيده‌اي، و ارزش جود و كرم و رحمت خدا را مي‌داني، پس نعمت او را سپاس گوي، و همه جا نعمتش را يادآور شو، و از مردم پنهانش مدار.

بحث روايتي [رواياتي در باره نزول آيه:" وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضي ، شفاعت، و معناي آيه:" وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ" ...] ..... ص : 525

در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ الضُّحي امام فرموده: ضحي به معناي بلند شدن نور
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" قهر".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 526
خورشيد است،" وَ اللَّيْلِ إِذا سَجي يعني شب در هنگامي كه همه جا را تاريك كند «1».
و در همان كتاب در معناي جمله" وَ ما قَلي فرموده: يعني و تو را دشمن نداشت «2».
و سيوطي در الدر المنثور در ذيل آيه" وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضي از ابن ابي شيبه از ابن مسعود روايت آورده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: ما اهل بيتي هستيم كه خداي تعالي براي ما آخرت را بر دنيا برگزيد و ترجيح داد، و لذا فرمود:" وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضي «3».
و در همان كتاب است كه عسكري در كتاب" المواعظ" و ابن لال و ابن نجار، از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده‌اند كه گفت: روزي رسول خدا (ص) بر علي و فاطمه وارد شد، ديد فاطمه مشغول دستاس كردن است، در حالي كه به جاي لباس، حله شتر بر خود افكنده، همين كه چشمش به او افتاد فرمود: يا فاطمه بشتاب و تلخي دنيا را بچش، براي فردا و نعيم آخرتش، دنبال اين جريان بود كه آيه" وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضي نازل شد «4».
مؤلف: در اين روايت دو احتمال وجود دارد: يكي اينكه خواسته باشد بگويد آيه مذكور نخست به تنهايي بعد از آيات قبلش نازل شد، و بعدها بقيه آيات سوره به آن ملحق گرديد، دوم اينكه سوره همه‌اش يكباره نازل شد، و در خصوص اين داستان آيه مورد بحث دوباره نازل شده باشد.
و در همان كتاب است كه ابن منذر و ابن مردويه و ابو نعيم- در كتاب الحليه- از طريق حرب بن شريح روايت كرده‌اند كه گفت: من به ابي جعفر محمد بن علي بن الحسين (امام باقر ع) گفتم: به نظر شما اين شفاعتي كه اهل عراق بر سر زبانها دارند حق است؟ فرمود: آري به خدا سوگند عمويم محمد بن حنفيه از علي بن ابي طالب نقل كرد كه رسول خدا (ص) فرمود: آن قدر از امتم شفاعت مي‌كنم كه خداي تعالي خطاب مي‌كند اي محمد آيا راضي شدي؟ عرضه مي‌دارم: بلي، پروردگارا راضي شدم.
آن گاه رو به من- حرب ابن شريح- كرد و فرمود: شما به اهل عراق مي‌گوييد: از تمامي آيات قرآن آيه‌اي كه بيش از همه اميد بخش است آيه زير است كه مي‌فرمايد:" يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً- اي بندگانم كه بر خود ستم روا داشتيد، از رحمت خدا مايوس نشويد، كه خدا همه گناهان را
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير قمي، ج 2، ص 427.
(3 و 4)الدر المنثور، ج 6، ص 361.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 527
مي‌آمرزد" عرضه داشتم بله، ما اينطور معتقديم، فرمود: ليكن ما اهل بيت مي‌گوييم از همه آيات در كتاب خدا اميدبخش‌تر آيه" وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضي است، كه راجع به شفاعت است «1».
و در تفسير برهان از ابن بابويه نقل كرده كه وي به سند خود از ابن جهم از حضرت رضا (ع) روايت كرده كه در مجلس مامون فرمود: خداي تعالي به پيامبر گراميش محمد (صلوات اللَّه عليه) فرموده:" أَ لَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآوي ، يعني تو يتيمي بودي خداي تعالي مردم را دور تو جمع كرد،" وَ وَجَدَكَ ضَالًّا" يعني تو نزد قومت گم شده بودي،" فهدي" يعني قوم تو را به سوي معرفت تو هدايت نمود،" وَ وَجَدَكَ عائِلًا فَأَغْني يعني تو را بي نياز كرد از اين راه كه دعايت را مستجاب نمود مامون چون اين تفسير را شنيد گفت: خدا در تو بركت دهد يا بن رسول اللَّه (و يا خدا در تو بركت نهاده) «2».
و در همان كتاب از برقي نقل كرده كه او به سند خود از عمرو بن ابي نصر نقل كرده كه گفت: مردي از اهل بصره برايم حديث كرد كه من حسين بن علي (عليهما السلام) و عبد اللَّه بن عمر را ديدم در خانه كعبه طواف مي‌كردند، از ابن عمر معناي آيه" وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ" را پرسيدم، گفت: خداي تعالي به آن جناب دستور داده نعمت‌هاي خدا را حديث كند و به مردم بگويد.
آن گاه به حسين بن علي عرض كردم منظور از آيه" وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ" چيست؟
فرمود به آن جناب دستور داده كه نعمت دين را كه خدا به او انعام فرموده با مردم در ميان بگذارد «3».
و در الدر المنثور است كه بيهقي از حسن بن علي روايت كرده كه در معناي آيه" وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ" فرمود: هر وقت به چيزي رسيدي به برادران ايمانيت اطلاع بده «4».
و در همان كتاب است كه ابو داوود از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: هر كس با نعمتي كه به او داده شده مورد آزمايش قرار گيرد و آن را به اطلاع مردم برساند شكرش را به جا آورده و هر كس آن را كتمان كند كفرانش نموده، و هر كس در اين باب بلوف بزند و خود را به چيزي كه ندارد و به او نداده‌اند بيارايد مثل كسي است كه جامه دروغ به تن كرده باشد «5».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 361.
(2)تفسير برهان، ج 4، ص 473.
(3)تفسير برهان، ج 4، ص 474.
(4 و 5)الدر المنثور، ج 6، ص 362.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 528

(94)سوره انشراح، مكي يا مدني است و هشت آيه دارد (8) ..... ص : 528

[سوره الشرح (94): آيات 1 تا 8] ..... ص : 528

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ (1) وَ وَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ (2) الَّذِي أَنْقَضَ ظَهْرَكَ (3) وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ (4)
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً (5) إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً (6) فَإِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ (7) وَ إِلي رَبِّكَ فَارْغَبْ (8)

ترجمه آيات ..... ص : 528

به نام خداي رحمان و رحيم.
آيا ما سينه تو را گشاده نساختيم؟ (1).
و بار سنگين را از تو برنداشتيم؟ (2).
همان باري كه پشتت را مي‌شكست (3).
و نامت را بلند آوازه كرديم (4).
از اين به بعد هم دل خوشدار كه بعد از هر دشواري گشايشي است (5).
بلكه با هر دشواري دو گشايش است (6).
پس هر گاه از كار روزانه‌ات فراغت يافتي به نماز و شكرانه پروردگارت بايست (7).
و به سوي پروردگارت تمايل كن (8).

بيان آيات ..... ص : 528

اشاره

در اين سوره رسول خدا (ص) را امر مي‌كند به اينكه كمر
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 529
خدمت در راه خدا ببندد، و به سوي او رغبت كند، و به اين منظور نخست منت‌هايي كه بر او نهاده تذكر مي‌دهد، و اين سوره هم مي‌تواند مكي باشد و هم مدني، ولي سياق آياتش به مدني بودن سازگارتر است.
و در بعضي از روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهم السلام) نقل شده كه فرموده‌اند:
سوره" و الضحي" و سوره" ا لم نشرح" يك سوره‌اند، و نيز اين معنا از طاووس و از عمر بن عبد العزيز نقل شده.

[نادرستي سخن فخر رازي در رد اين قول كه سوره" و الضحي" و" الم نشرح" يك سوره‌اند] ..... ص : 529

فخر رازي در تفسير كبير خود بعد از نقل اين معنا از دو نفر نامبرده گفته است: اين دو نفر پنداشته‌اند ابتداي سوره دوم يعني جمله" أَ لَمْ نَشْرَحْ" به منزله عطف است بر آيه ششم سوره قبل، يعني جمله" أَ لَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآوي ، و اين پندارشان درست نيست، براي اينكه سوره" و الضحي" در حال اندوه رسول خدا (ص) از آزار كفار نازل شده، و جنبه تسليت دارد، چون حالت آن جناب حالت محنت و تنگ حوصلگي است، و سوره دوم اقتضا دارد در حالي نازل شده باشد كه آن جناب شرح صدر و حالت خرسندي داشته باشد، و چگونه ممكن است در يك سوره اين دو حالت در آن جناب و اين دو لحن در بيان جمع شود؟! «1».
و ليكن اشكالش وارد نيست، براي اينكه مراد از شرح صدر رسول خدا (ص) در سوره مورد بحث اين است كه خداي تعالي آن جناب را طوري كند كه قلب نازنينش وسعتي داشته باشد كه حقائق و معارفي كه به وي القاء مي‌شود بپذيرد، و از پذيرش آن به تنگ نيايد، و نيز تحمل آزارهايي كه از ناحيه مردم مي‌بيند داشته باشد، كه بيانش مي‌آيد، نه اينكه بخواهد صرفا آن جناب را خوشحال كرده باشد، پس پندار خود فخر رازي پندار درستي نيست.
دليل بر اين معنا روايتي است كه ابن ابي حاتم از سعيد بن جبير از ابن عباس نقل كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: من از پروردگارم مساله‌اي پرسيدم كه دوست داشتم اي كاش نمي‌پرسيدم، و آن اين بود كه پروردگارا قبل از من انبيايي بودند، براي بعضي از آنان باد را مسخر كردي، و بعضي ديگر مرده زنده مي‌كردند، خطاب رسيد مگر تو يتيم نبودي، و ما تو را مورد توجه مردم قرار داديم؟ عرضه داشتم: بلي. فرمود: مگر نبود كه من تو را گم شده ديدم، و هدايتت كردم؟ عرضه داشتم: بله، اي پروردگار من. فرمود:
آيا سينه‌ات را گشاده نكردم، و گرفتاريهايت را بر طرف ننمودم؟ عرضه داشتم بله اي پروردگار
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 32، ص 2.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 530
من «1». پس معلوم شد كه اشكال فخر به نظريه مذكور وارد نيست، البته اين بحث دنباله‌اي دارد كه ان شاء اللَّه در سوره ايلاف مي‌آيد.

[مقصود از شرح صدر رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله و سلم)، و وجوه مختلف در باره مراد از" وضع وزر" از آن حضرت ..... ص : 530

" أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ" راغب گفته: كلمه" شرح" در اصل لغت به معناي باز كردن گوشت و امثال آن است، وقتي گفته مي‌شود:" شرحت اللحم" معنايش اين است كه گوشت باز شد، و" شرحت اللحم" معنايش اين است كه من گوشت را باز كردم، و از جمله موارد استعمالش" شرح صدر" است، كه معنايش باز شدن و گستردگي سينه به نور الهي و سكينتي از ناحيه خدا و روحي از او است، و در قرآن فرموده:" أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ" و نيز فرموده:" فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ" «2».
ترتب آيات سه‌گانه اول سوره كه مضمون هر يك مترتب بر آيه قبل است، و سپس تعليل آنها به آيه" فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً" كه از ظاهرش بر مي‌آيد كه با وضع رسول خدا (ص) در اوائل بعثتش و اواخر آن منطبق باشد، و سپس تكرار اين تعليل و نيز تفريع دو آيه آخر سوره بر ما قبل همه شاهد بر آنند كه مراد از شرح صدر رسول خدا (ص) گستردگي و وسعت نظر وي است، به طوري كه ظرفيت تلقي وحي را داشته باشد، و نيز نيروي تبليغ آن و تحمل ناملايماتي را كه در اين راه مي‌بيند داشته باشد، و به عبارتي ديگر نفس شريف آن جناب را طوري نيرومند كند كه نهايت درجه استعداد را براي قبول افاضات الهي پيدا كند.
" وَ وَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ الَّذِي أَنْقَضَ ظَهْرَكَ" كلمه" وزر" به معناي بار سنگين است، و" انقاض ظهر" به معناي شكستن پشت كسي است، شكستني كه صدايش به گوش برسد، آن طور كه از تخت و كرسي و امثال آن وقتي كسي روي آن مي‌نشيند، و يا چيز سنگيني روي آن مي‌گذارند صدا برمي‌خيزد، و مراد از" انقاض ظهر" (غالبا) معناي لغوي آن نيست، (چون كسي پشت كسي را آن طور نمي‌شكند كه صداي تخت و كرسي كند)، بلكه منظور ظهور آثار سنگيني وزر بر آدمي است، ظهوري بالغ.
و" وضع وزر" به معناي از بين بردن آن سنگيني است، كه رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 508.
(2)مفردات راغب، ماده" شرح". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 531
احساسش مي‌كرد، و جمله" وَ وَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ" عطف است بر جمله" أَ لَمْ نَشْرَحْ ..."، چون معنايش" قد شرحنا لك صدرك" است، در نتيجه معناي دو جمله چنين مي‌شود:" محققا ما سينه‌ات را گشوديم، و سنگيني‌هايي كه بر دوشت بود برداشتيم".
و مراد از وضع وزر رسول خدا (ص)- به طوري كه از سياق بر مي‌آيد، و قبلا هم اشاره كرديم- اين است كه دعوت آن جناب را انفاذ و مجاهداتش در راه خدا را امضا نمود، به اين معنا كه اسباب پيشرفت دعوتش را فراهم كرد، چون رسالت و دعوت و فروعات آن ثقلي بود كه به دنبالش شرح صدر بر آن جناب تحميل نمود.
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: وضع وزر، اشاره است به داستاني كه در روايات آمده كه در ايام كودكيش دو تا فرشته بر آن جناب نازل شدند، و سينه‌اش را شكافته قلبش را در آوردند، و دوباره در جايش قرار دادند، كه روايتش به زودي از نظر خواننده خواهد گذشت.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: منظور از وزر، اعمالي است كه قبل از بعثت از آن جناب سر زده بود.
و بعضي «3» گفته‌اند: منظور غفلتش از شرايع و امثال آن است كه آگاه شدن بدان جز با وحي صورت نمي‌گيرد، و بيان هر شريعتي را بايد آن جناب بخواهد، تا پاسخش از راه وحي برسد.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: منظور تحير آن جناب است در اينكه آيا رسالت الهي را آن طور كه بايد انجام داده‌ام يا نه.
بعضي «5» هم گفته‌اند: منظور وحي و سنگيني آن است، چون در اوائل بعثت گرفتن وحي بر او دشوار بوده.
بعضي «6» گفته‌اند: منظور رنجي است كه آن جناب از گمراهي قومش و دشمنيشان با آن جناب مي‌برده، و وي از ارشادشان عاجز مي‌شده.
و بعضي «7» گفته‌اند: منظور رنجي است كه از تعدي دشمن در آزار آن جناب مي‌برده.
بعضي «8» ديگر گفته‌اند: مراد اندوهي است كه از مرگ عمويش ابو طالب و مرگ همسرش خديجه در دل داشته.
بعضي «9» ديگر گفته‌اند: كلمه" وزر" به معناي معصيت است، و رفع و زر به معناي عصمت است.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 167.
(2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7 و 8 و 9)روح المعاني، ج 30، ص 169.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 532
بعضي «1» گفته‌اند: منظور از وزر گناه امت آن جناب است، و قهرا مراد از وضع وزر آمرزش آن گناهان است.
و اين وجوهي كه نقل شد بعضي‌ها سخيف و بعضي ديگرش ضعيف است و با سياق سازگار نيست، بعضي‌ها به عنوان" قيل- گفته شده" نقل شده، و بعضي ديگرش به صورت احتمال ذكر شده است.
" وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ"" رفع ذكر" به معناي بلند آوازه كردن كسي است، به طوري كه نامش و گفتگويش از همه نامها و همه خاطره‌ها بلندتر باشد، و خداي تعالي نام آن حضرت را چنين كرد (همه جا سخن از آن حضرت بود)، و يكي از مصاديق رفع ذكر آن جناب اين است كه خداي تعالي نام او را قرين نام خود كرد، و در نتيجه در مساله شهادتين كه اساس دين خدا است نام او قرين نام پروردگارش قرار گرفت، و بر هر مسلماني واجب كرد كه در هر روز در نمازهاي پنجگانه واجب نام آن جناب را با نام خداي تعالي به زبان جاري سازد، و لطفي كه در آيه مورد بحث بكار رفته از نظر خواننده دور نماند، و آن اين است كه: بعد از كلمه" وضع" در آيه سابق كلمه" رفع" را كه درست مقابل آن است آورد.

[توضيح مفاد آيه:" فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً" و رد سخني از زمخشري در اين باره ..... ص : 532

فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً"
بعيد نيست اين آيه تعليل مطالب گذشته يعني وضع وزر و رفع ذكر باشد، چون رسالتي كه خداي تعالي بر آن جناب تحميل كرده، و دستور داد مردم را به سوي آن دعوت كند سنگين‌ترين باري است كه بر يك بشر تحميل شود، و معلوم است كه با قبول اين مسئوليت كار بر آن جناب دشوار شده، و همچنين تكذيبي كه قومش نسبت به دعوتش نموده و استخفافي كه به آن جناب كردند، و اصراري كه در محو نام او مي‌ورزيدند، همه براي آن جناب دشواري روي دشواري بوده، و خداي تعالي در آيه قبلي فرمود: ما اين دشواري‌ها را از دوش تو برداشتيم، و معلوم است كه اين عمل خداي تعالي مانند همه اعمالش بر طبق سنتي بوده كه در عالم به جريان انداخته، و آن اين است كه هميشه بعد از هر دشواري سهولتي پديد مي‌آورد، و به همين جهت مطلب دو آيه قبل را تعليل كرده به اينكه اگر از تو وضع وزر كرديم، و اگر نامت را بلند ساختيم، براي اين بود كه سنت ما بر اين جاري شده كه بعد از عسر، يسر بفرستيم، و بنا بر اين احتمال لام در كلمه" العسر" لام جنس خواهد بود، نه لام استغراق،
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 169.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 533
مي‌خواهد بفرمايد جنس عسر اين طور است كه به دنبالش يسر مي‌آيد، نه تمامي فرد فرد عسرها، و بعيد هم نيست كه يسر يا عسر از مصاديق سنتي ديگر باشد، و آن سنت تحول حوادث و تقلب احوال و بي دوامي همه شؤون زندگي دنيا است.
و از زمخشري حكايت شده كه در كشاف گفته: حرف" فاء" در جمله" فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ ..." فاي فصيحه است، و زمينه كلام زمينه تسليت دادن و دلخوش كردن رسول خدا (ص) به وسيله وعده‌اي جميل است.
وي مي‌گويد: مشركين رسول خدا (ص) و مؤمنين را سرزنش مي‌كردند به اينكه مردمي فقيرند، چيزي از مال دنيا ندارند، به حدي اين زخم زبان اوج گرفت كه به دل شريف آن حضرت افتاد كه نكند اسلام نياوردن مردم و تحقيرشان از مؤمنين به خاطر همين تهي دستي مؤمنين است، و خداي تعالي براي دفع اين احتمال نعمت‌هاي بزرگي را كه به آن جناب ارزاني داشته بود به رخش كشيد، آن گاه اضافه كرد:" فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً" گويا فهماند اين ما بوديم كه به تو داديم آنچه كه خودت مي‌داني، پس از فضل خدا مايوس نباش، و بدانكه بعد از سختي‌ها گشايشي براي شما خواهد بود «1».
و ظاهر گفتار وي اين است كه لام در" العسر" را لام عهد گرفته، نه لام جنس، و مراد از يسر هم غنيمت‌هايي است كه خداي تعالي در سالهاي بعد نصيب مؤمنين كرده.
ليكن ما اين حرف را قبول نداريم، براي اينكه ذهن شريف رسول خدا (ص) اجل از آن است كه از حال كفار و علت كفرشان بي خبر باشد، و نداند كه علت اصلي آن استكبار از حق است، و خلاصه خدا را كوچك‌تر از آن مي‌دانند كه دعوت پيامبرش را بپذيرند، به شهادت اينكه اين كفار بعد از ظهور شوكت اسلام و پولدار شدن مؤمنين هم ايمان نياوردند، و خداي تعالي پيامبرش را از اميدواري به ايمان آوردن اكثر آنان نهي و نوميد كرده، هم در آيات سوره يس كه در مكه يعني در ايام فقر مؤمنين نازل شده فرموده:" لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلي أَكْثَرِهِمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ ... وَ سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" «2»، و هم در سوره بقره كه در مدينه يعني در روزگار خوش مؤمنين نازل شده فرموده:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" «3».
__________________________________________________
(1)تفسير كشاف، ج 4، ص 771.
(2)البته وعده عذاب ما بر اكثر آنان چون ايمان نمي‌آورند حتمي و لازم شد ... و تو چه ايشان را انذار بكني و چه نكني يكسان است، هرگز ايمان نخواهند آورد. سوره يس، آيه 10.
(3)كساني كه كافر شدند براي آنها تفاوت نمي‌كند كه آنان را بترساني يا نترساني، ايمان نخواهند آورد. سوره بقره، آيه 6.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 534
و اگر ما يسر بعد از عسر را حمل كنيم بر شوكت اسلام و رفعتش بعد از دوران سختي، و سوره را هم از سوره‌هاي مكي بگيريم، خيلي مورد اشكال واقع نمي‌شود.

[مفاد تكرار جمله:" إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً" و چند وجه در باره امر" فَإِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ ..." به پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم)] ..... ص : 534

" إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً" اين جمله تاكيد آيه قبل و تثبيت آن است.
ولي بعضي «1» گفته‌اند: جمله‌اي است استينافي و مفسرين «2» گفته‌اند: اين دو آيه دلالت دارد بر اينكه با يك عسر دو يسر هست، و اين گفتار ناشي از يك قاعده‌اي است كه مي‌گويد: كلمه‌اي كه الف و لام بر سر دارد و به اصطلاح معرفه است، اگر در كلامي تكرار شود، منظور از آن همان كلمه اول است، و هر دو كلمه يك چيز را مي‌رسانند، ولي اگر نكره باشد دومي معنا و منظوري غير منظور اولي را افاده مي‌كند، مثلا اگر بگويي:" اذا اكتسبت الدرهم- يا: درهما- فانفق الدرهم" معنايش اين است كه وقتي درهمي- يك درهم- كاسبي كردي، همان درهم را خرج كن، و اما اگر بگويي" اذا اكتسبت درهما فانفق درهما" معنايش اين است كه اگر درهمي را كسب كردي، درهمي را خرج كن، و در اين جمله منظور اين است كه درهمي را خرج كن، ليكن اين قاعده كليت ندارد.
تنويني كه در كلمه" يسرا" است به قول بعضي «3» براي بزرگداشت يسر است، و مي‌فهماند با هر عسر، يسري گرانقدر مي‌آيد، ولي به نظر ما تنوين تنويع است، و مي‌خواهد بفرمايد با هر دشواري نوعي گشايش هست، و منظور از كلمه" مع- با" واقع شدن يسر به دنبال عسر است، نه اينكه منظور از معيت اين باشد كه يسر و عسر در زمان واحد تحقق مي‌يابد.
" فَإِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ وَ إِلي رَبِّكَ فَارْغَبْ" اين آيه خطاب به رسول خدا (ص) است، و مطلبش به خاطر اينكه حرف" فاء" در آغازش آمده نتيجه‌گيري از بيان آيات قبل است، كه سخن از تحميل رسالت و دعوت بر آن جناب داشت، و منت‌هاي خدا را بر او كه شرح صدرش داده، وزر را از او برداشت، و نامش را بلند آوازه كرد، بر مي‌شمرد، و در آخر، همه اينها را از باب يسر بعد از عسر دانست.
و بنا بر اين، معنايش اين مي‌شود: حال كه معلوم شد هر عسري كه تصور شود بعدش
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 30، ص 170.
(3)روح المعاني، ج 30، ص 170.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 535
يسر مي‌آيد، و زمام عسر و يسر تنها به دست خدا است و لا غير، پس هر گاه از انجام آنچه بر تو واجب شده فارغ شدي نفس خود را در راه خدا يعني عبادت و دعا خسته كن، و در آن رغبت نشان بده، تا خدا بر تو منت نهاده راحتي كه دنبال اين تعب است و يسري كه دنبال اين عسر است، به تو روزي فرمايد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد اين است كه هر گاه از واجباتت فارغ شدي، به نمازهاي مستحبّ بايست.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه هر گاه از نماز فارغ شدي به دعا بپرداز.
ليكن صاحبان اين دو قول بر روي بعضي از مصاديق انگشت گذاشته‌اند، و نمي‌توانند بگويند آيه تنها در اين معنا نازل شده.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه هر گاه از جنگ فارغ شدي، در عبادت بكوش.
و بعضي «4» گفته‌اند: مراد اين است كه هر گاه از دنيايت فارغ شدي به آخرتت بپرداز، و بعضي وجوه ديگري ذكر كرده‌اند كه وجوهي ضعيف است.

بحث روايتي [(رواياتي متضمن تمثيلي حاكي از شكافته شدن سينه پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) و تبديل قلب او و رواياتي ديگر در ذيل آيات گذشته)] ..... ص : 535

در الدر المنثور است كه عبد اللَّه بن احمد در كتاب" زوائد الزهد"، از ابي بن كعب روايت كرده كه گفت: ابو هريره از رسول خدا (ص) پرسيد اولين چيزي كه از امر نبوت ديدي چه بود؟ رسول خدا (ص) خود را جمع و جور كرد و نشست، و فرمود: اي ابو هريره (خوب) سؤالي كردي، من در صحرا بودم در حالي كه بيست سال و چند ماه از عمرم گذشته بود، ناگهان از بالاي سرم سخني شنيدم، به بالا نظر كردم مردي را ديدم كه از مردي ديگر مي‌پرسيد، آيا اين همان است؟ آن گاه هر دو به طرفم آمدند، با چهره‌هايي كه نظير آن را هرگز در خلق نديده بودم، و ارواحي كه در خلق هيچ چنين چيزهايي نديده بودم، و نيز جامه‌هايي كه در خلق بر تن احدي نديده بودم، آن دو نفر نزديك من مي‌آمدند، و آن قدر جلو آمدند كه هر كدام يك بازوي مرا گرفت، ولي من احساس تماس دست آنها با
__________________________________________________
(1 و 2)روح المعاني، ج 30، ص 172.
(3 و 4)روح المعاني، ج 30، ص 172.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 536
بازويم را نمي‌كردم.
در اين حال يكي به ديگري گفت بخوابانش و او بدون فشار و يا كشيدن مرا خوابانيد، پس يكي به ديگري گفت: سينه‌اش را بشكاف، پس آن ديگري سينه‌ام را گرفت آن را شكافت، و تا آنجا كه خودم مي‌ديدم خوني و دردي مشاهده نكردم، پس آن ديگري به وي گفت: كينه و حسد را در آور، و او چيزي بشكل لخته خون در آورده بيرون انداخت، باز آن ديگري گفت رافت و رحمت را در جاي آن بگذار، و او چيزي به شكل نقره در همانجاي دلم گذاشت، آن گاه انگشت ابهام دست راستم را تكان داد و گفت برو به سلامت. من برگشتم در حالي كه احساس كردم كه نسبت به اطفال رقت، و نسبت به بزرگسالان رحمت داشتم «1».
مؤلف: و در نقل بعضي از ناقلان- از قبيل نقلي كه در روح المعاني آمده- كه:" من ده‌ساله بودم" بجاي" بيست سال و چند ماه" «2».
و در بعضي «3» روايات آمده كه اين قصه در هنگام نزول سوره" اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ ..." واقع شده كه آن جناب چهل‌ساله بوده.
و در بعضي «4» ديگر نظير آنچه در صحيح بخاري «5» و مسلم و ترمذي و نسايي نقل شده آمده كه اين قصه در شب معراج اتفاق افتاده.
و به هر حال بدون اشكال اين قصه جنبه تمثيل دارد، و دانشمندان اسلامي بحث‌هايي طولاني پيرامون مفاد اين روايات كرده‌اند كه همه اين بحث‌ها بر اساس اين پندار است كه جريان يك جريان مادي و يك برخورد مادي بوده، و به همين جهت وجوهي را ذكر كرده‌اند كه چون اصل و اساس بحث باطل بود از نقل آن وجوه خودداري كرديم.
و در همان كتاب است كه ابو يعلي، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابي حاتم، ابن حبان، ابن مردويه، و ابو نعيم (در كتاب دلائل)، همگي از ابي سعيد خدري از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه فرمود: جبرئيل نزد من آمد و گفت: پروردگارت مي‌فرمايد: هيچ مي‌داني چگونه نامت را بلند آواز كردم؟ عرضه داشتم خدا بهتر مي‌داند.
گفت پروردگارت مي‌فرمايد: از اين راه كه هر وقت نام من برده شود نامت با نام من ذكر شود «6».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 363.
(2 و 3 و 4 و 5)روح المعاني، ج 30، ص 167 به نقل از كتب مذكور.
(6)الدر المنثور، ج 6، ص 364.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 537
و در همان كتاب است كه عبد الرزاق، ابن جرير، حاكم و بيهقي، از حسن روايت كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) روزي خوشحال و خندان از خانه بيرون مي‌آمد و مي‌فرمود: هرگز يك" عسر" حريف دو" يسر" نمي‌شود،" إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً"،" إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً" «1».
و در مجمع البيان در ذيل آيه" فَإِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ وَ إِلي رَبِّكَ فَارْغَبْ" مي‌گويد معنايش اين است كه وقتي از نماز واجب بپرداختي، برخيز و در برابر پروردگارت به دعا بايست، و با رغبت از او درخواست كن. آن گاه صاحب مجمع البيان مي‌گويد: اين معنا از امام باقر و امام صادق (عليهما السلام) نقل شده «2».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 364. [.....]
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 509.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 538

(95)سوره تين، مكي است و هشت آيه دارد (8) ..... ص : 538

[سوره التين (95): آيات 1 تا 8] ..... ص : 538

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
وَ التِّينِ وَ الزَّيْتُونِ (1) وَ طُورِ سِينِينَ (2) وَ هذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ (3) لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ (4)
ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَ (5) إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ (6) فَما يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ (7) أَ لَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحاكِمِينَ (8)

ترجمه آيات ..... ص : 538

به نام خداي رحمان و رحيم،
سوگند به دو سرزمين (انبياء خيز) شام و بيت المقدس (يا قسم به انجير و زيتون) (1).
و سوگند به سرزمين" طور سينا" (2).
سوگند به مكه اين بلد امين (3).
كه ما انسان را به بهترين نظام خلقت خلق كرديم (4).
سپس او را- در صورتي كه منحرف شود- به پست‌ترين مرحله برگردانديم (5).
مگر كساني را كه ايمان آورده و اعمال صالح كنند كه پاداشي قطع ناشدني دارند (6).
حال اي انسان! آن انگيزه‌اي كه تو را وا مي‌دارد به اينكه روز جزا را تكذيب كني چيست؟ (7).
مگر خدا را احكم الحاكمين نيافتيد؟ (8).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 539

بيان آيات ..... ص : 539

اشاره

اين سوره مساله بعث و جزا را ياد آور شده، مطلب را از راه خلقت انسان در بهترين تقويم، و سپس اختلاف افراد انسان در بقا بر فطرت اولي و خارج شدن از آن، و در نتيجه تنزلش تا اسفل سافلين را بيان نموده، در آخر خاطر نشان مي‌كند كه به حكم حكمت الهي واجب است كه بين دو طايفه در دادن جزا فرق گذاشت، و پاداش هر دو نبايد يكسان باشد.
و اين سوره مكي است، هر چند كه مي‌تواند مدني هم باشد، مؤيد مكي بودنش سوگند به" وَ هذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ" است هر چند كه اين نيز صريح نيست در اينكه سوره در مكه نازل شده، چون احتمال دارد سوگند به شهر مكه بعد از هجرت آن حضرت و مراجعتش به مكه نازل شده باشد.

[مراد از" تين" و" زيتون" و وجه تسميه مكه به" الْبَلَدِ الْأَمِينِ"] ..... ص : 539

" وَ التِّينِ وَ الزَّيْتُونِ وَ طُورِ سِينِينَ وَ هذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ" بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از كلمه" تين" (انجير) و" زيتون" دو ميوه معروف است، كه خداي تعالي به آنها سوگند ياد كرده، به خاطر اينكه در آنها فوايد بسيار زيادي و خواص و منافعي سراغ داشته.
ولي بعضي «2» ديگر گفته‌اند: منظور از تين، كوهستاني است كه دمشق بر بلندي آن واقع شده، و منظور از زيتون كوهستاني است كه بيت المقدس بر بالاي يكي از كوه‌هايش بنا شده، و اطلاق نام دو ميوه انجير و زيتون بر اين دو كوه شايد براي اين بوده كه اين دو ميوه در اين دو منطقه مي‌رويد، و سوگند خوردن به اين دو منطقه هم شايد به خاطر اين بوده كه عده بسياري از انبيا در اين دو نقطه مبعوث شده‌اند. و بعضي ديگر احتمال‌هايي ديگر داده‌اند.
و مراد از" طُورِ سِينِينَ"، كوهي است كه در آن خداي تعالي با موسي بن عمران تكلم كرد، كه" طور سيناء" هم ناميده مي‌شود، و مراد از" هذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ" مكه مشرفه است، و بلد امينش خواند، چون امنيت يكي از خواصي است كه براي حرم تشريع شده، و هيچ جاي ديگر دنيا چنين حكمي برايش تشريع نشده، و اين حرم سرزميني است كه خانه كعبه در آن واقع است، و خداي تعالي در باره آن فرموده:" أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا جَعَلْنا حَرَماً آمِناً" «3»، و نيز در
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 510.
(2)روح المعاني، ج 30، ص 173.
(3)مگر نديدند كه ما حرمي ايمن درست كرديم. سوره عنكبوت، آيه 67.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 540
دعايي كه قرآن كريم از ابراهيم خليل (ع) حكايت كرده آمده:" رَبِّ اجْعَلْ هذا بَلَداً آمِناً" «1»، و در دعاي ديگرش آمده:" رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً" «2».
و در آيه مورد بحث با آوردن كلمه" هذا" و اشاره كردن به مكه احترام خاصي از آن كرده، و فهمانده كه كعبه نسبت به آن سه نقطه ديگر شرافت خاصي دارد، و اگر آن را امين خوانده يا به اين جهت است كه كلمه" امين" را به معناي" آمن" گرفته، و آمن معناي نسبت را افاده مي‌كند، و در نتيجه به معناي" ذي الامن- داراي امن" است، مثل اينكه كلمه" لابن و تامر" به معناي دارنده لبن (شير) و تمر (خرما) است. و يا به خاطر اين است كه فعيل در اينجا به معناي مفعول است، يعني شهري كه مردم در آن ايمن هستند، و كسي از اهالي آن اين ترس را ندارد كه بر سرش بريزند و آسيبش برسانند، پس نسبت امن به خود شهر دادن نوعي مجازگويي است.

[منظور از خلقت انسان در احسن تقويم و اشاره به مقام رفيع او بر حسب طبع اولي و استعداد ذاتي ..... ص : 540

" لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ" اين آيه جواب چهار سوگند قبل است، و منظور از" خلق كردن انسان در احسن تقويم" اين است كه: تمامي جهات وجود انسان و همه شؤونش مشتمل بر تقويم است. و معناي" تقويم انسان" آن است كه او را داراي قوام كرده باشند، و" قوام" عبارت است از هر چيز و هر وضع و هر شرطي كه ثبات انسان و بقايش نيازمند بدان است، و منظور از كلمه" انسان" جنس انسان است، پس جنس انسان به حسب خلقتش داراي قوام است.
و نه تنها داراي قوام است، بلكه به حسب خلقت داراي بهترين قوام است، و از اين جمله و جمله بعدش كه مي‌فرمايد:" ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَ إِلَّا الَّذِينَ ..." استفاده مي‌شود كه انسان به حسب خلقت طوري آفريده شده كه صلاحيت دارد به رفيع اعلي عروج كند، و به حياتي خالد در جوار پروردگارش، و به سعادتي خالص از شقاوت نائل شود، و اين به خاطر آن است كه خدا او را مجهز كرده به جهازي كه مي‌تواند با آن علم نافع كسب كند، و نيز ابزار و وسائل عمل صالح را هم به او داده، و فرموده:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" «3» پس هر وقت بدانچه دانسته ايمان آورد، و ملازم اعمال صالح گرديد، خداي تعالي او را به سوي خود عروج مي‌دهد و بالا مي‌برد، هم چنان كه فرمود:
__________________________________________________
(1)پروردگارا! اين محل راي شهري امن قرار بده. سوره بقره، آيه 126.
(2)پروردگارا! اين شهر راي شهري امن كن. سوره ابراهيم، آيه 35.
(3)و سوگند به نفس آدمي و آن كس كه آن راي منظم ساخته، سپس فجور و تقوا راي به او الهام كرده است. سوره شمس، آيه 7 و 8.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 541
" إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ" «1»، و نيز فرموده:" وَ لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوي مِنْكُمْ" «2»، و نيز فرموده:" يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ" «3»، و نيز فرموده:" فَأُولئِكَ لَهُمُ الدَّرَجاتُ الْعُلي «4»، و آيات ديگر از اين قبيل، كه دلالت مي‌كند بر اينكه مقام انسان مقام بلندي است، و مدام مي‌تواند به وسيله ايمان و عمل صالح بالا رود، و اين از ناحيه خدا عطايي است قطع ناشدني، و خدا آن را پاداش خوانده، هم چنان كه آيه ششم اين سوره به آن اشاره دارد، و مي‌فرمايد:
" فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ".

[چند احتمال در باره مراد از" رد" انسان (جز مؤمنان صالح العمل) به" أَسْفَلَ سافِلِينَ"] ..... ص : 541

" ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَ" كلمه" رد" كه مصدر فعل" رددنا" است، ظاهرش اين است كه به همان معناي معروفش باشد، در نتيجه كلمه" اسفل" به خاطر افتادن حرف جر يعني حرف" الي" از اولش منصوب شده، و تقديرش" رددناه الي اسفل" است، و مراد از" أَسْفَلَ سافِلِينَ" مقام منحطي است كه از هر پستي پست‌تر، و از مقام هر شقي و زيانكاري پايين‌تر است.
و معناي آيه اين است كه: سپس ما همين انسان را كه در بهترين تقويم آفريديم، به مقام پستي برگردانديم كه از مقام تمام اهل عذاب پست‌تر است.
احتمال هم دارد كه كلمه" رد" در اينجا به معناي جعل باشد، يعني ما او را پست‌ترين پست‌ها قرار داديم. و نيز احتمال دارد به معناي تغيير باشد، و معنا چنين باشد كه: ما سپس همين انسان را كه آن طور آفريديم تغيير مي‌دهيم، و مراد از" سفالت" به هر حال شقاوت و عذاب است.
و بعضي «5» گفته‌اند: مراد از خلقت انسان در احسن تقويم، همان شرايطي است كه يك انسان در آن شرايط، هستي مي‌يابد و به حد جواني مي‌رسد، حدي كه قوايش استقامت يافته، صورت ظاهريش، و جمال هيئتش به كمال مي‌رسد. و مراد از رد انسان به اسفل سافلين
__________________________________________________
(1)اعتقاد پاك و صحيح به سوي او بالا مي‌رود، و عمل صالح در بالا رفتن آن كمكش مي‌كند.
سوره فاطر، آيه 10.
(2)(گوشت قرباني عايد خدا نمي‌شود) و ليكن تقواي شما است كه به سوي او عروج نموده، و به او مي‌رسد. سوره حج، آيه 37.
(3)خداي تعالي از ميان شما كساني را بالا مي‌برد كه ايمان آورده باشند، و در ميان آنان كساني كه توفيق علمشان داده شده به درجاتي بالاترند. سوره مجادله، آيه 11.
(4)ايشان درجاتي بس بلند دارند. سوره طه، آيه 75.
(5)مجمع البيان، ج 10، ص 511.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 542
بر گرداندنش به دوران ضعف قواي ظاهري و باطنيش در پيري است، كه قد و قامتش از استقامت به انحناء مي‌گرايد، و هوش و حواسش ناتوان مي‌شود، در نتيجه اين آيه مفاد آيه زير را مي‌رساند كه فرموده:" وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ" «1».
و ليكن اين معنا با آيه" إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" نمي‌سازد، چون به طور مسلم اين استثناي متصل است، و برگشتن خلق و خوي انسان در دوران پيري استثناپذير نيست، چون حكم خلقت عمومي است، و مؤمن و كافر سرش نمي‌شود، هر كس به دوران پيري برسد چه صالح باشد و چه طالح، خلقت ظاهري و خوي باطنيش تغيير مي‌كند، و ادعاي اينكه مردم صالح و مؤمن چنين نمي‌شوند، و از دگرگوني مصون هستند، ادعايي است خرافي.
و همچنين اين ادعا كه كسي بگويد: مراد از انسان در آيه شريفه تنها كافر است، و مراد از" رد او" بردنش به جهنم، و يا استثناء در آيه منقطع است، و مراد از رد، نكس در خلقت است.
" إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ" مگر كساني كه ايمان آورده و اعمال صالح كردند، كه اجري غير ممنون يعني غير مقطوع دارند، و اين استثناء متصل و استثناء از جنس انسان است، و حرف" فاء" جمله" فَلَهُمْ أَجْرٌ ..." را متفرع بر اين استثنا مي‌كند، و اين خود مؤيد آن است كه مراد از رد انسان به سوي اسفل سافلين، ردش به سوي شقاوت و عذاب است.

[معناي آيه:" فَما يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ ..." و تقرير احتجاجي كه براي اثبات بعث و جزا متضمن است ..... ص : 542

" فَما يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ أَ لَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحاكِمِينَ" خطاب در اين آيه به انسان است، البته به اعتبار جنس انسان.
ولي بعضي «2» گفته‌اند: در ظاهر خطاب به رسول خدا (ص) است، و در واقع منظور ساير مردمند. كلمه" ما" در آن استفهامي و استفهامش توبيخي است، و جار و مجرور" بالدين" متعلق است به جمله" يكذبك"، و كلمه" دين" به معناي جزا است. و معنايش- به طوري كه گفته‌اند- «3» اين است كه اي انسان! آن انگيزه‌اي كه تو را واداشته كه جزاي روز قيامت را تكذيب كني چيست؟ آن هم بعد از اينكه ما انسان را را دو طايفه كرده، يك طايفه كه به سوي اسفل سافلين برگشتند، و طايفه‌اي كه پاداش داده شدند، پاداشي قطع ناشدني.
" أَ لَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحاكِمِينَ"- اين استفهام براي تقرير و تثبيت مطلب قبل است، و" احكم الحاكمين بودن خدا" به اين معنا است كه او فوق هر حاكم است، چون حكمش
__________________________________________________
(1)هر كه را عمر دراز دهيم در پيري از خلقتش مي‌كاهيم. سوره يس، آيه 68.
(2 و 3)روح المعاني، ج 30، ص 177. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 543
متقن‌ترين حكم است، و در حقيقت و نفوذ از حكم هر حاكم ديگر برتر است، حكم او به هيچ وجه دچار وهن و اضطراب و بطلان نمي‌گردد، خداي تعالي در عالم خلقت و تدبير حكمي مي‌راند كه به مقتضاي حكمت بايد رانده شود، حكمي متقن و زيبا و با نفوذ، و چون از يك سو خداي تعالي احكم الحاكمين، و از سوي ديگر مردم از نظر اعتقاد و عمل دو طايفه هستند حكمت واجب مي‌سازد كه خداي تعالي بين اين دو طايفه از نظر جزا در حيات باقي آخرت فرق بگذارد، و همين است كه مساله بعث را واجب مي‌كند.
پس تفريعي كه در جمله" فَما يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ" شده، از قبيل تفريع نتيجه بر حجت است، و جمله" أَ لَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحاكِمِينَ" حجت مذكور را تتميم مي‌كند، چون تماميت حجت، موقوف بر احكم الحاكمين بودن خداست.
و حاصل آن حجت اين است كه: بعد از آنكه مسلم شد كه انسان در احسن تقويم خلق شده، و معلوم شد كه بعد از خلقت، به دو طايفه تقسيم مي‌شود، طايفه‌اي كه از تقويم خداداديش كه تقويمي احسن بود خارج و به سوي اسفل سافلين برمي‌گردد، و طايفه‌اي كه به همان تقويم احسن الهي و بر صراط فطرت اولش باقي مي‌ماند. و از سوي ديگر خداي تعالي مدبر امور ايشان، احكم الحاكمين است. و از سوي سوم حكمت اين خدا اقتضا دارد كه با اين دو طايفه يك جور معامله نكند نتيجه مي‌گيريم كه پس بايد روز جزايي باشد، تا هر طايفه‌اي به جزاي عملي كه كرده‌اند برسند، و عقل و فطرت آدمي اجازه نمي‌دهد و بهانه‌اي ندارد كه اين روز جزا را تكذيب كند.
پس آيات مورد بحث- به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد- همان معنايي را افاده مي‌كند كه آيه زير آن را افاده مي‌كند:" أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجَّارِ" «1»، و نيز آيه زير كه مي‌فرمايد:" أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَواءً مَحْياهُمْ وَ مَماتُهُمْ ساءَ ما يَحْكُمُونَ"
«2».
و بعضي «3» از مفسرين كه خطاب در آيه" فَما يُكَذِّبُكَ" را متوجه رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)آيا قابل قبول است كه ما مردم با ايمان و اعمال صالح را مانند مفسدين در ارض، و يا مردم با تقوا را مانند فجار قرار دهيم؟ سوره ص، آيه 28.
(2)آيا كساني كه گناهان را مرتكب مي‌شوند، گمان كرده‌اند ما با آنان همان معامله را مي‌كنيم كه با افراد با ايمان و با اعمال صالح خواهيم كرد؟ و آيا حيات و موت هر دو يكسان است؟ چه بد حكمي است كه مي‌كنند. سوره جاثيه، آيه 21.
(3)روح المعاني، ج 30، ص 177.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 544
دانسته‌اند، كلمه" ما- چيزي كه" را به معناي" من- كسي كه" گرفته‌اند، و نيز حكم را به معناي قضا گرفته، و در نتيجه آيه را چنين معنا كرده‌اند: وقتي مردم مختلف هستند، و لازمه اختلافشان اختلاف جزايشان در روز جزاست، پس كسي كه تكذيب جزا را روش خود كرده آيا خداي تعالي را" اقضي القاضين" نمي‌داند؟ آري او بين تو و تكذيب‌گران به تو به روز جزا حكم خواهد كرد.
ولي خواننده عزيز توجه دارد كه صاحبان اين وجه بيهوده خود را به زحمت انداخته‌اند.

بحث روايتي [(چند روايت راجع به مراد از" تين"،" زيتون" و" البلد الامين")] ..... ص : 544

در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ التِّينِ وَ الزَّيْتُونِ وَ طُورِ سِينِينَ وَ هذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ" آمده كه:
منظور از" تين"، مدينه، و از" زيتون" بيت المقدس، و از" طور سينين" كوفه، و از" هذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ" مكه است «1».
مؤلف: اين معنا در بعضي از روايات از موسي بن جعفر (ع) از پدران بزرگوارش از رسول خدا (ص) نيز آمده، ولي خالي از اشكال نيست «2».
و در بعضي ديگر آمده: تين و زيتون، حسن و حسين، و طور علي، و بلد امين رسول خدا (ص) است. ولي اين روايات به هيچ وجه از باب تفسير نيست «3».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده كه گفت:
خزيمة بن ثابت- البته اين غير آن خزيمه انصاري است- از رسول خدا (ص) از بلد امين پرسيد، فرمود: مكه است «4».
__________________________________________________
(1)تفسير برهان، ج 4، ص 477 و نور الثقلين، ج 5، ص 606.
(2 و 3)تفسير برهان، ج 4، ص 477، ح 1 و 4.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 366.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 545

(96)سوره علق مكي است و نوزده آيه دارد (19) ..... ص : 545

[سوره العلق (96): آيات 1 تا 19] ..... ص : 545

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ (1) خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ (2) اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الْأَكْرَمُ (3) الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ (4)
عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ (5) كَلاَّ إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغي (6) أَنْ رَآهُ اسْتَغْني (7) إِنَّ إِلي رَبِّكَ الرُّجْعي (8) أَ رَأَيْتَ الَّذِي يَنْهي (9)
عَبْداً إِذا صَلَّي (10) أَ رَأَيْتَ إِنْ كانَ عَلَي الْهُدي (11) أَوْ أَمَرَ بِالتَّقْوي (12) أَ رَأَيْتَ إِنْ كَذَّبَ وَ تَوَلَّي (13) أَ لَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَري (14)
كَلاَّ لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ لَنَسْفَعاً بِالنَّاصِيَةِ (15) ناصِيَةٍ كاذِبَةٍ خاطِئَةٍ (16) فَلْيَدْعُ نادِيَهُ (17) سَنَدْعُ الزَّبانِيَةَ (18) كَلاَّ لا تُطِعْهُ وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ (19)

ترجمه آيات ..... ص : 545

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر،
بخوان به نام پروردگارت كه جهان را آفريد (1).
انسان را از خوني بسته شده آفريد (2).
بخوان كه پروردگارت از هر كريمي كريم‌تر است (3).
كسي است كه به وسيله قلم تعليم كرد (4).
آري انسان را تعليم كرد چيزهايي را كه نمي‌دانست (5).
چنين نيست كه انسان حقشناس باشد مسلما طغيان مي‌كند (6).
به خاطر اينكه خود را بي نياز مي‌بيند (7).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 546
ولي بايد بداند كه برگشت همه به سوي اوست (8).
آيا ديدي آن شخص را كه نهي مي‌كرد؟ (9).
بنده‌اي را كه به هنگامي كه نماز مي‌خواند (10).
خبر بده اگر او بر طريق هدايت بود (11).
و به تقوي امر مي‌كرد (12).
چه وظيفه‌اي را بر خود واجب مي‌شمرد و حالا كه تكذيب كرد و اعراض نمود آيا بغير از عذاب استحقاق دارد؟ (13).
آيا نمي‌دانست كه خدا او را مي‌بيند؟! (14).
نه، چنين نيست كه او خيال مي‌كند مي‌دانست و اگر دست از عمل زشتش برندارد موي پيشانيش را به شدت مي‌گيريم (15).
پيشاني دروغگوي خطاكارش را (16).
آن وقت اهل مجلس خود را صدا بزند (17).
ما هم به زودي ماموران دوزخمان را مي‌خوانيم (18).
نه، تو او را اطاعت مكن، سجده كن و نزديك شو (19).

بيان آيات ..... ص : 546

اشاره

در اين سوره رسول خدا (ص) را امر مي‌كند به اينكه قرآن را كه به وحي خدا نازل مي‌شود تلقي كند. و اين سوره اولين سوره‌اي است كه از قرآن نازل شده، و سياق آياتش آن چنان به هم ارتباط دارد كه بتوان گفت يكباره نازل شده، و به زودي بدان اشاره خواهيم كرد، و اين سوره به طور قطع در مكه نازل شده است.

[معناي" قرائت" و مفاد" اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ ..."] ..... ص : 546

" اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ" راغب در مفردات مي‌گويد: كلمه" قرائت" به معناي ضميمه كردن حروف و كلمات به يكديگر در زبان است، و اين كلمه را به هر ضميمه كردني نمي‌گويند، مثلا در جمع كردن عده‌اي را به دور هم نمي‌گويند:" قراءت القوم"، دليل اين ادعا اين است كه تكرار يك حرف از حروف الفباء در زبان را هم قرائت نمي‌گويند «1».
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" قرأ".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 547
و به هر حال وقتي گفته مي‌شود" قرات الكتاب" معنايش اين است كه از ضميمه كردن چند حرف از آن، كلمه در آوردم و از ضميمه كردن كلمات آن با يكديگر جمله‌هايي در آورده، مطالبي استفاده كردم، هر چند كه آن حروف و اين كلمات را به زبان هم نياورده باشي پس قرائت، هم شامل مطالعه مي‌شود، و هم شامل آنجايي كه جمع حروف و كلمات را تلفظ بكني، و هم آنجايي كه اين عمل را با شنيدن انجام دهي، كه اطلاق قرائت بر معناي اخير تلاوت هم ناميده مي‌شود، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" رَسُولٌ مِنَ اللَّهِ يَتْلُوا صُحُفاً مُطَهَّرَةً" «1».
و ظاهر اينكه به طور مطلق فرمود:" اقرا"، اين است كه منظور از آن معناي اول است، و مراد، امر به تلقي آياتي از قرآن است كه فرشته وحي از ناحيه خدا به آن جناب وحي مي‌كند، پس جمله مورد بحث امر به قرائت كتاب است، كه خود اين امر هم از آيات آن است، و اين، نظير گفتار هر نويسنده‌اي است كه در آغاز نامه‌اي كه به ديگري مي‌نويسد سفارش مي‌كند كه اين نامه مرا بخوان، و به آن عمل كن، پس اينكه مي‌گويد:" اين" و يا مي‌گويد" آن" خودش نيز جزو نامه است.
از اين سياق دو احتمال تاييد مي‌شود:
اول اينكه: اين آيات اولين آياتي است كه از قرآن كريم بر پيامبر اسلام (ص) نازل شده.
دوم اينكه: تقدير كلام" اقرا القرآن" و يا چيزي كه اين معنا را برساند مي‌باشد.
خلاصه مي‌خواهيم بگوييم آيه شريفه امر به مطلق قرائت نيست، و نخواسته با چشم‌پوشي از مفعول، فعل" اقرا" را به طور لازم استعمال كرده باشد، و نيز منظور از اين دستور خواندن به مردم نيست و نخواسته با حذف متعلق (مردم) اقرء را در" اقرا علي الناس" استعمال كرده باشد، هر چند كه خواندن بر مردم هم يكي از اغراض نزول وحي است، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَي النَّاسِ عَلي مُكْثٍ وَ نَزَّلْناهُ تَنْزِيلًا" «2»، و نيز كلمه" بِاسْمِ رَبِّكَ" مفعول فعل" اقرا" و حرف" باء" در آن زايده، و تقدير كلام" اقرا اسم ربك"، يعني بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ نيست.
و جمله" بِاسْمِ رَبِّكَ" متعلق است به كلمه‌اي تقديري، نظير" اقرا مفتتحا" و يا
__________________________________________________
(1)فرستاده‌اي از ناحيه خدا كه صحيفه‌هايي پاك را تلاوت مي‌كند. سوره بينه، آيه 2.
(2)و قرآني كه ما آن را آيه آيه كرديم تا به تدريج بر مردمش بخواني و به همين منظور هم به تدريج نازلش كرديم. سوره اسري، آيه 106.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 548
" مبتدئا باسم ربك". و ممكن هم هست متعلق به خود" اقرا"، و حرف باء براي ملابسه (اتصاف) باشد، و اين منافات ندارد با اينكه بسم اللَّه اول سوره جزو سوره باشد، و تكرار آن نيست، چون در بسم اللَّه خود خداي تعالي كلام خود را با آن آغاز كرده، و در" اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ" دستور مي‌دهد بندگانش خواندن را به نام او آغاز كنند، هر چند كه در جاي ديگر دستور داده هر كاري را كه مي‌خواهند آغاز كنند، با بسم اللَّه آغاز كنند، پس در حقيقت آيه مورد بحث دستور العمل است نظير امر به گفتن ان شاء اللَّه در آيه" وَ لا تَقُولَنَّ لِشَيْ‌ءٍ إِنِّي فاعِلٌ ذلِكَ غَداً إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ" «1»- دقت فرماييد.
و در جمله" رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ" اشاره شده است به اينكه رب تو تنها و تنها آن كسي است كه عالم آفريده، و اين همان توحيد ربوبيت است كه مقتضي است عبادت را در او منحصر كنند، و اين خود رد اعتقاد مشركين است كه مي‌گفتند خداي سبحان تنها خلقت و ايجاد را به عهده دارد، و اما ربوبيت يعني مالكيت و تدبير عالم از آن مقربين درگاه او است، و خداي تعالي بعد از ايجاد عالم تدبير امور آن را به عهده آنان گذاشت، كه يا از جنس فرشتگانند، و يا از جنس جن، و يا افراد برجسته‌اي از انسان. در آيه مورد بحث اشاره كرده به اينكه خير، چنين نيست، و تصريح كرده به اينكه ربوبيت هم مانند خلقت مخصوص خداي تعالي است.

[خلقت انسان از" علق" برهان و شاهدي بر يگانگي خداوند در ربوبيت ..... ص : 548

و در جمله" خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ" منظور از" انسان" جنس بشر است، كه از راه تناسل پديد مي‌آيد، و كلمه" علق" به معناي خون بسته شده است، يعني اولين حالتي كه مني در رحم به خود مي‌گيرد.
پس آيه شريفه، به تدبير الهي وارد بر انسان اشاره دارد، تدبيرش از لحظه‌اي كه به صورت علقه در مي‌آيد، تا وقتي كه انساني تام الخلقه مي‌شود، و داراي صفاتي عجيب و افعالي محير العقول مي‌گردد، پس انسان انساني تمام و كامل نمي‌شود، مگر به تدبير مستمر و پي در پي خداي تعالي كه اين تدبير پي در پي چيزي نيست مگر خلقت پي در پي، (پس ممكن نيست خلقت را از خدا و تدبير را از غير او بدانيم) پس خداي تعالي بعين همان دليل كه خالق انسان است مدبر او نيز هست، در نتيجه انسان چاره‌اي جز اين ندارد كه خداي واحد را رب خود بگيرد. بنا بر اين در جمله مورد بحث احتجاجي بر توحيد در ربوبيت شده است.
__________________________________________________
(1)هرگز مگو من فردا اين كار را خواهم كرد مگر آنكه كلام خود را مقيد كني به خواست خدا.
سوره كهف، آيه 24.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 549

[مراد از امر به قرائت در" اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الْأَكْرَمُ" و مفاد توصيف خدا به" الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ" بعد از امر به قرائت ..... ص : 549

" اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الْأَكْرَمُ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ" در اين سه آيه امر به قرائت را تكرار نموده، تا مطلب يعني امر اولي را تاكيد كند، چون ظاهر سياق اطلاق همين است، كه منظور از دومي هم همان اولي است، و گرنه قيدي براي دومي مي‌آورد.
ولي بعضي «1» گفته‌اند: مراد از امر اولي، اين است كه خودش بخواند، و مراد از دومي اين است كه براي مردم بخواند و تبليغ كند. هم چنان كه بعضي ديگر گفته‌اند: مراد از هر دو امر، اين است كه قرآن را بر مردم بخواند. ولي اين دو وجه از آيه استفاده نمي‌شود.
و معناي" وَ رَبُّكَ الْأَكْرَمُ" اين است كه: پروردگار تو كسي است كه عطايش فوق عطاي هر كس ديگر است، چون هر كس ديگر كه به تو عطايي مي‌كند به استحقاق مي‌كند، ولي پروردگارت بدون استحقاق عطاء مي‌كند، علاوه بر اين، عطاي ديگران هم عطاي او است، و بالآخره هر عطايي به او منتهي مي‌شود.
" الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ"- حرف باء در اين جمله سببيت را مي‌رساند، مي‌فرمايد: خداي تعالي قرائت و يا كتابت و قرائت را به وسيله قلم بياموخت، و اين جمله هم مي‌تواند حاليه باشد، و هم استينافيه، و به هر حال زمينه آن زمينه تقويت روح رسول خدا (ص) و از بين بردن اضطراب آن حضرت است، اضطرابي كه از دستور قبلي به آن جناب دست داده بود، چون دستور خواندن به كسي كه امي است، نه سواد خواندن دارد و نه نوشتن، اضطراب آور است، گويا فرموده: كتاب پروردگارت را بخوان، كتابي را كه او به تو وحي مي‌كند، و از اين فرمان اضطراب و خوفي به خود راه مده، و چه جاي ترسيدن است؟ در حالي كه پروردگار اكرم تو آن كسي است كه قرائت را به وسيله قلم به انسان آموخت؟ خوب، وقتي سواد سواد دارها هم به وسيله قلم است كه او آفريده، و در اختيارشان قرار داده، تا منويات خود را بنويسند، چرا نتواند قرائت كتاب خود را بدون وساطت قلم به تو تعليم دهد؟ آن هم با اينكه به تو امر كرده كه:" بخوان" اگر تو را تواناي بر خواندن نكرده بود، هرگز امر به آن نمي‌كرد.
بعد از جمله مورد بحث كه خطابش به شخص رسول خدا (ص) است، نعمت تعليم را عموميت داده، مي‌فرمايد:" عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ" به جنس انسان چيزهايي را كه نمي‌دانست تعليم داده، و اين خود مزيد تقويت است، و رسول خدا را بيشتر دلگرم و خرسند مي‌سازد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 514.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 550
و مراد از" انسان" به طوري كه از ظاهر سياق برمي‌آيد جنس انسان است.
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از آن خصوص آدم است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: ادريس است، چون او بود كه براي اولين بار با قلم خط نوشت.
و بعضي «3» ديگر گفته‌اند: همه انبيايي هستند كه مي‌توانستند بنويسند. ليكن اين اقوال، ضعيف و از فهم بدورند.
" كَلَّا إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغي أَنْ رَآهُ اسْتَغْني اين دو آيه ردع و رد رفتاري است كه انسان در مقابل نعمت‌هاي الهي از خود نشان مي‌دهد، رفتاري كه از خلال آيات قبل استفاده مي‌شود، چون از آيات بر مي‌آيد كه خداي تعالي نعمت‌هاي بزرگي نظير تعليم به قلم و تعليم از طريق وحي را به انسان داده، پس بر انسان واجب است شكر آن را بجاي آورد، ولي او بجاي شكر، كفران و طغيان مي‌كند.
" إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغي - يعني انسان بجاي شكر طغيان مي‌كند، يعني پا از گليم خود فراتر مي‌نهد. و اين خبري است از آنچه در طبع بشر است، نظير آيه زير كه خبر مي‌دهد از اينكه بشر طبعا ظلوم و كفرانگر است:" إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ" «4».

[بي نياز دانستن خود، منشا و علت طغيان آدمي است ..... ص : 550

" أَنْ رَآهُ اسْتَغْني - كلمه" راه" از مصدر رأي است، نه مصدر رؤيت، يعني ديدن به چشم، و فاعل" راه" و نيز مفعولش همان انسان است، و جمله مورد بحث مي‌خواهد علت طغيان انسان را بيان كند، مي‌فرمايد علت طغيانش اين است كه او خود را بي نياز از پروردگار خود مي‌داند، پروردگاري كه بر او انعام كرده و سراپاي وجود او انعام وي است، و نعمت‌هاي بي شمار او را كفران مي‌كند، و علت اين انحراف آن است كه انسان به خود و هواهاي نفساني خود مي‌پردازد، و دل به اسباب ظاهري كه تنها وسيله مقاصد او است (و نه هدف) مي‌بندد، و در نتيجه از پروردگارش غافل مي‌شود، و به هيچ وجه خود را محتاج او نمي‌بيند، چون اگر خود را محتاج او مي‌ديد همين احتياج وادارش مي‌كرد كه به ياد او بيفتد، و او را ولي نعمت‌هاي خود بداند، و شكر نعمت‌هايش را بجاي آورد، نتيجه اين انحراف اين است كه در آخر خدا را به كلي فراموش نموده، سر به طغيان بردارد.
" إِنَّ إِلي رَبِّكَ الرُّجْعي
كلمه" رجعي" مانند كلمه" رجوع" به معناي برگشتن است، و به طوري كه از سياق
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)مجمع البيان، ج 10، ص 515.
(4)سوره ابراهيم، آيه 34.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 551
تهديد آينده بر مي‌آيد اين جمله تهديد به مرگ و بعث است، و خطاب در آن به رسول خدا (ص) است.
و بعضي «1» گفته‌اند: خطاب در آن به طريق بكار بردن التفات به جنس انسان است، تا تشديد بيشتري كرده باشد. ولي ظهور آيه در معناي اول بيشتر است.
" أَ رَأَيْتَ الَّذِي يَنْهي عَبْداً إِذا صَلَّي أَ رَأَيْتَ إِنْ كانَ عَلَي الْهُدي أَوْ أَمَرَ بِالتَّقْوي أَ رَأَيْتَ إِنْ كَذَّبَ وَ تَوَلَّي أَ لَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَري اين شش آيه جنبه مثل دارد، و مي‌خواهد به عنوان نمونه چند مصداق از انسان طاغي را ذكر كند، و نيز به منزله زمينه چيني است براي تهديد صريحي كه بعدا به عقاب نموده، عقاب كساني كه از اطاعت او نهي مي‌كنند، و نيز زمينه است براي امر به عبادتش. و مراد از" عبدي كه نماز مي‌خواند" به طوري كه از آخر آيات بر مي‌آيد رسول خدا (ص) است، چون در آخر آيات آن جناب را از اطاعت آن شخص نهي نموده، امر به سجده‌اش و به نزديك شدنش مي‌فرمايد.

[توضيحي راجع به تشريع نماز قبل از شب معراج و قبل از نزول قرآن كه از آيه:" أَ رَأَيْتَ الَّذِي يَنْهي عَبْداً إِذا صَلَّي" استفاده مي‌شود] ..... ص : 551

و بنا بر اين فرض كه سوره مورد بحث اولين سوره نازل شده از قرآن باشد، و نيز بنا بر اينكه از اول تا به آخر سوره يكباره نازل شده باشد، سياق اين آيات دلالت دارد بر اينكه رسول خدا (ص) قبل از نزول قرآن نماز مي‌خوانده، و همين معنا دلالت دارد بر اينكه آن جناب قبل از رسيدنش به مقام رسالت با نزول قرآن، يعني قبل از حادثه بعثت از انبيا بوده.
ولي بعضي «2» گفته‌اند كه: نماز قبل از بعثت آن جناب نماز واجب نبوده، و به طوري كه از اخبار بر مي‌آيد نمازهاي واجب در شب معراج واجب شده، و در سوره اسراء فرموده:
" أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِلي غَسَقِ اللَّيْلِ وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ" «3».
اما اين سخن درست نيست، براي اينكه آنچه از داستان شب معراج مسلم است، و روايات معراج بر آن دلالت دارد، تنها اين است كه نمازهاي پنجگانه يوميه در آن شب با شكل خاص خود يعني دو ركعت دو ركعت واجب شد، و هيچ دلالتي ندارد بر اينكه قبل از آن شب به صورت ديگر تشريع نشده بود، بلكه در بسياري از آيات سوره‌هاي مكي و از آن جمله سوره‌هايي كه قبل از سوره اسراء نازل شده، نظير سوره مدثر و مزمل و غير آن دو سخن از نماز كرده، و به
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 182. [.....]
(2)روح المعاني، ج 30، ص 183.
(3)نماز را در هنگام ظهر تا تاريكي شب و هنگام فجر بپا بدار. سوره اسري، آيه 78.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 552
تعبيرهايي مختلف از آن ياد نموده، هر چند كه كيفيت آن را ذكر نكرده، اما اينقدر هست كه نمازهاي قبل از معراج مشتمل بر مقداري تلاوت قرآن و نيز مشتمل بر سجده بوده.
و در بعضي از روايات هم آمده كه رسول خدا (ص) در اوايل بعثت با خديجه و علي (عليهما السلام) نماز مي‌خواند، در اين روايات هم نيامده كه نماز آن روز به چه صورت بوده.
و كوتاه سخن اينكه: جمله" أ رأيت" به معناي" خبر ده مرا" است، و استفهام در آن به منظور شگفتي انگيختن است، و مفعول اول فعل" أ رأيت" ي اول كلمه" الَّذِي يَنْهي است، و مفعول" أ رأيت" ي سوم ضميري است كه به موصول" الذي" برمي‌گردد، و مفعول" أ رأيت" ي دوم ضميري است كه به كلمه" عبدا" برمي‌گردد، و مفعول دوم" أ رأيت" در هر سه جا جمله" أَ لَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَري است.
و حاصل معناي آيات مورد بحث اين است كه: مرا خبر ده از كسي كه نهي مي‌كرد بنده‌اي را كه نماز مي‌خواند، و خدا را عبادت مي‌كرد و اين شخص مي‌داند كه خدا عمل او را مي‌بيند، و از حال او خبر دارد، و نيز مرا خبر ده از اين نهي كننده كه به فرضي كه بنده نمازگزار نامبرده بر طريق هدايت باشد، و به تقوي عمل كند، او چه حالي خواهد داشت، با اينكه مي‌داند خدا او را مي‌بيند، و باز مرا خبر ده از اين نهي كننده، كه اگر نهيش تكذيب حق و اعراض از ايمان به حق باشد، و با اين حال شخص نمازگزار را از نماز نهي مي‌كند، و با اينكه مي‌داند خدا مي‌بيند آيا جز عذاب استحقاق جزايي دارد؟
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مفعول اول جمله" أ رأيت" در هر سه جا همان موصول و يا ضميري است كه به موصول بر مي‌گردد، و اين را بدان جهت گفته‌اند كه بين ضميرها تفكيك نينداخته باشند.
و بنا بر اين، بهتر آن است كه آيه" أَ رَأَيْتَ إِنْ كانَ عَلَي الْهُدي أَوْ أَمَرَ بِالتَّقْوي را اينطور معنا كنيم كه: مرا خبر ده از اين نهي كننده آيا اگر بر طريق هدايت بود، و يا به تقوي امر مي‌كرد، و مي‌دانست كه خدا او را مي‌بيند، چه وظيفه‌اي مي‌ديد، و چه عملي را بر خود واجب مي‌دانست، و با اينكه از عبادت خداي سبحان نهي كرده، چه حالي خواهد داشت؟
و با اينكه مي‌توان گفتار مفسر نامبرده را چنين توجيه كرد، ولي معناي مستفاد از آن معناي بعيدي است، و اشكال تفكيك در ضمائر كه به خاطر آن اين طور خود را به زحمت
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 183.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 553
انداخته‌اند همه جا اشكال موجهي نيست، در بعضي موارد كه سياق اقتضا كند و قرائن كمك نمايد تفكيك مانعي ندارد.
" أَ لَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَري - مراد از اين" علم"، آگهي بر طريق استلزام است، چون لازمه اعتقاد به اينكه خدا خالق هر چيزي است اين اعتقاد است كه خدا به هر چيزي عالم است، هر چند صاحب اعتقاد اولي از اين اعتقاد ديگرش غافل باشد، و آن كسي كه از نماز نهي مي‌كرد از وثني مذهبان و مشرك بوده، و وثني مذهبان اعتراف دارند به اينكه خالق هر چيزي خدا است، و همچنين خدا را از هر نقصي منزه مي‌دارند، پس بايد معتقد باشند كه خدا جاهل نيست، و از هيچ عملي عاجز نيست، و همچنين هيچ صفت نقص ندارد، هر چند كه خود از اين اعتقادشان غافل باشند.

[تهديد آنكه مانع نماز گزاردن پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) مي‌شده ..... ص : 553

" كَلَّا لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ لَنَسْفَعاً بِالنَّاصِيَةِ ناصِيَةٍ كاذِبَةٍ خاطِئَةٍ" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" سفع" به معناي جذب شديد است، وقتي گفته مي‌شود:" شفعت الشي‌ء" معنايش اين است كه: من آن چيز را به شدت جذب كردم و گرفتم «1».
و در اين آيه" ناصيه" (موي جلو پيشاني) را به صفت" كاذبه" و" خاطئه" توصيف كرده، با اينكه اين دو صفت، صفت صاحب پيشاني است، و اين طور نسبت دادن از باب مجاز است.
و در اين كلام ردعي شديد و تهديدي بالغ است، و مي‌فرمايد: مساله آن طور نيست كه او پنداشته و خواسته است، و يا او نمي‌تواند چنين كند، سوگند مي‌خورم كه اگر دست از اين بازداريش از نماز برندارد، و منصرف نگشته هم چنان بنده ما را از نماز نهي كند، به طور مسلم ناصيه او را به شدت خواهيم گرفت، و به وضعي ذلت بار او را به سوي عذاب جذب مي‌كنيم، آري ناصيه‌اي را كه صاحبش كاذب است و به خطا سخن مي‌گويد و عمل مي‌كند، به شدت جذب خواهيم كرد.
" فَلْيَدْعُ نادِيَهُ سَنَدْعُ الزَّبانِيَةَ" كلمه" نادي" به معناي مجلس است، و گويا مراد از مجلس، اهل مجلس باشد، مي‌فرمايد: وقتي او را گرفتيم اهل مجلس خود را به كمك بخواند.
ولي بعضي «2» گفته‌اند: اصلا كلمه نادي به معناي جليس (همنشين) است، و كلمه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 513.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 516.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 554
" زبانية" به معناي فرشتگان موكل بر آتش است. بعضي «1» گفته‌اند: زبانية در كلام عرب به معناي پليس است، و امر در آيه تعجيزي است، مي‌خواهد با اين امر به شدت اخذ اشاره كرده باشد، و معنايش اين است كه بايد اين كسي كه از نماز نهي مي‌كند جمع خود را صدا بزند، تا او را از دست ما نجات دهند، و ما به زودي پليس‌هاي موكل بر آتش را كه فرشتگاني خشن و پر نيرو هستند صدا مي‌زنيم، آن وقت است كه نصرت هيچ ناصري سودي به حال او نخواهد داشت.
" كَلَّا لا تُطِعْهُ وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ" در اين آيه ردع قبلي تكرار شده، تا در آن تاكيد شده باشد، و معناي جمله" لا تطعه" اين است كه: تو اي پيامبر او را در نهيش از نماز اطاعت مكن، و اين خود قرينه‌اي است بر اينكه مراد از جمله" و اسجد" سجده كردن در نماز است، و چه بسا نمازي كه رسول خدا (ص) در آن ايام مي‌خوانده مركب از همين دو عنوان يعني سجده و تسبيح بوده.
ولي بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: منظور از اين سجده كردن، نماز خواندن نيست بلكه سجده‌اي است كه بعد از خواندن اين سوره و سه سوره ديگر قرآن واجب است، و به آن چهار سوره،" عزائم چهارگانه" مي‌گويند، و كلمه" اقترب" امر از مصدر اقتراب است، كه به معناي تقرب به خداي تعالي است.
و بعضي «3» گفته‌اند: نزديك شدن به ثواب خداي تعالي است.

بحث روايتي [رواياتي در باره ماجراي نزول نخستين وحي بر پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم):" اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ ..." و بيان اشكالي كه در اين روايات ديده مي‌شود] ..... ص : 554

اشاره

در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، احمد، عبد ابن حميد، بخاري، مسلم، ابن جرير، ابن انباري- در كتاب مصاحف- ابن مردويه و بيهقي، از طريق ابن شهاب از عروة بن زبير از عايشه ام المؤمنين روايت كرده‌اند كه گفت: اولين روزنه‌اي كه از وحي به روي رسول خدا (ص) باز شد، اين بود كه در عالم رؤيا در خواب چيزهايي مي‌ديد كه چون صبح روشن در خارج واقع مي‌شد.
__________________________________________________
(1)تفسير قرطبي، ج 20، ص 126.
(2)تفسير قرطبي، ج 20، ص 128.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 516.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 555
سپس علاقه و محبت به خلوت و تنهايي در دلش انداخته شد، و (غالبا) تك و تنها در غار حرا- 18 كيلومتري مكه- بسر مي‌برد، و در هر سال براي اينكه مدتي در آنجا به تهجد و عبادت بپردازد، خود را آماده مي‌ساخت و آب و طعام تهيه مي‌كرد، و آن مدت را يكسره به عبادت مي‌پرداخت و به خانه نمي‌رفت، سال بعد نيز چنين مي‌كرد، و باز براي آن مدت توقف در حرا خود را آماده مي‌ساخت، تا آنكه شبي كه در غار حرا بود، فرشته خدا حق را بر او نازل كرد، و بدو گفت:" اقرا" رسول خدا (ص) پاسخ داد: من خواندن بلد نيستم.
رسول خدا (ص) فرمود: آن فرشته مرا گرفت و فشاري بر من وارد آورد، به طوري كه تاب و توانم از دست رفت آن گاه رهايم كرد، و دوباره گفت:" اقرا" گفتم من خواندن بلد نيستم، باز مرا گرفت و فشار داد، به طوري كه طاقتم از دست رفت، اين بار هم مرا رها كرد و گفت:" اقرأ" گفتم خواندن نمي‌دانم، بار سوم مرا گرفت، و همان فشار را وارد آورد، به طوري كه توانم از دست رفت، اين بار نيز مرا رها كرد و گفت:" اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الْأَكْرَمُ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ ...".
پس رسول خدا (ص) اين سوره را گرفت، و به طرف مكه برگشت، در حالي كه قلبش به شدت مي‌تپيد، تا به خانه خديجه دختر خويلد رسيد، گفت:
مرا بپيچيد، مرا بپيچيد، اهل خانه او را در روپوشي پيچيدند، تا آن حالت ترس و اضطرابش آرام گرفت، آن گاه به خديجه رو كرد و داستان را براي او باز گفت، و در آخر گفت بر جان خود مي‌ترسم. خديجه گفت: ابدا چيزي نيست، خدا هرگز تو را خوار نمي‌كند، براي اينكه تو شخصي نيكوكاري، و صله رحم مي‌كني و زحمت ديگران را تحمل مي‌نمايي و برهنگان را مي‌پوشاني، تو ميهمان‌نواز و ياور مبتلاياني.
آن گاه خديجه آن جناب را نزد پسر عمش ورقة بن نوفل بن اسد بن عبد العزي كه در جاهليت از بت‌پرستي به كيش نصرانيت درآمده بود آورد، و ابن ورقه زبان عبراني را مي‌دانست و انجيل را به طور كامل به عبراني مي‌نوشت، مردي سالخورده و نابينا بود خديجه گفت: اي پسر عم كمي به سخنان پسر برادرت گوش كن.
ورقه گفت: اي برادرزاده چه مي‌بيني؟ رسول خدا (ص) آنچه ديده بود به او خبر داد، ورقه گفت: اين همان ناموسي است كه خدا بر موسايش نازل مي‌كرد، و اي كاش من در آن درخت شاخه‌اي بودم، و اي كاش زنده مي‌ماندم تا آن روزي كه قوم تو از مكه بيرونت مي‌كنند. رسول خدا (ص) پرسيد بيرون كنندگان من قوم من خواهند بود؟ گفت بله، هيچ پيامبري نياورده مثل آنچه تو آورده‌اي، مگر آنكه مورد حمله و
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 556
دشمني قومش قرار گرفته، و من اگر آن روز تو را دريابم ياريت خواهم كرد، ياري صميمانه، ليكن چيزي نگذشت كه ورقه از دنيا رفت و مدتي وحي تعطيل شد «1».
ابن شهاب مي‌گويد: ابو سلمة بن عبد الرحمن برايم حديث كرد كه جابر بن عبد اللَّه انصاري روزي از مساله وحي سخن مي‌گفت، در ضمن سخن، گفت رسول خدا (ص) فرمود در حيني كه داشتم قدم مي‌زدم ناگهان صوتي از طرف آسمان شنيدم، سربلند كردم ناگهان همان كسي را ديدم كه در غار حرا او را ديده بودم، ديدم كه بين آسمان و زمين بر كرسي نشسته من از ديدنش دچار رعب شده به خانه برگشتم، و گفتم مرا بپيچيد مرا بپيچيد، در همين حال اين آيه نازل شد كه:" يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ وَ ثِيابَكَ فَطَهِّرْ وَ الرُّجْزَ فَاهْجُرْ" از آن به بعد وحي خدا پي در پي رسيد «2».
و نيز در همان كتاب است كه ابن ابي شيبه و ابن جرير و ابو نعيم (در كتاب دلائل)، از عبد اللَّه بن شداد روايت كرده‌اند كه گفت: جبرئيل بر محمد (ص) نازل شد و گفت: اي محمد بخوان. پاسخ داد من خواندن نمي‌دانم، او را در آغوش خود كشيد، سپس گفت: اي محمد بخوان، پاسخ داد سواد ندارم. گفت:" اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ ... ما لَمْ يَعْلَمْ".
پس رسول خدا (ص) نزد خديجه آمد و گفت: اي خديجه به گمانم چيزي به من شده. خديجه گفت حاشا، به شما چيزي نشده، به خدا قسم پروردگار تو به تو آسيبي نمي‌رساند، چون تا كنون حتي يك عمل زشت نكرده‌اي، خديجه اين را گفت و برخاسته نزد ورقه رفت و جريان را به او گفت. ورقه گفت اگر مطلب همين طور باشد كه او گفته (به تو مژده مي‌دهم كه) شوهرت پيغمبري از پيامبران است، و به زودي از امتش صدمه‌هاي بسيار خواهد ديد، و اگر من نبوتش را درك كنم حتما به او ايمان مي‌آورم.
راوي مي‌گويد: بعد از اين جريان مدتي جبرئيل نازل نشد خديجه گفت: به نظرم پروردگارت بر تو خشم كرده آن گاه خداي تعالي اين سوره را نازل كرد:" وَ الضُّحي وَ اللَّيْلِ إِذا سَجي ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ ما قَلي «3».
مؤلف: در اين باب روايتي آمده كه سوره‌اي كه جبرئيل بر آن جناب نازل كرد سوره حمد بود «4».
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)الدر المنثور، ج 6، ص 368.
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 514.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 557
ولي اين داستان كه در روايات آمده خالي از اشكال و بلكه اشكالها نيست، براي اينكه اولا به رسول خدا (ص) نسبت شك در نبوت خود داده و گفته كه:
آن جناب احتمال داده آن صدا و آن شخصي كه بين زمين و آسمان ديده و آن سوره‌اي كه به او نازل شده همه از القائات شيطاني باشد، و ثانيا به وي نسبت داده كه اضطراب درونيش زايل نشد، تا وقتي كه يك مرد نصراني- ورقة بن نوفل- كه خود را به رهبانيت زده بود به نبوتش شهادت داد، آن وقت اضطرابش زايل شد، با اينكه خداي تعالي در باره آن جناب فرموده:
" قُلْ إِنِّي عَلي بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي" «1»، و چگونه ممكن است چنين كسي از سخنان يك نصراني تحت تاثير قرار گيرد، و براي آرامش خاطرش محتاج به آن باشد، مگر در آن سخنان چه حجت روشني بوده؟ و مگر خداي تعالي در باره آن جناب نفرموده:" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَي اللَّهِ عَلي بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي" «2» و آيا اعتماد كردن به قول ورقه بصيرت است، و بصيرت پيروانش هم همين است كه ايمان آورده‌اند به كسي كه به گفتاري بي دليل ايمان آورده و اعتماد كرده؟ و آيا وضع ساير انبياء هم بدين منوال بوده، و آنجا كه خداي تعالي مي‌فرمايد:
" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلي نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ" «3»، امت اين انبيا هم اعتمادشان به نبوت پيغمبرشان براي اين بوده كه مثلا پير مردي همانند ورقه گفته است كه نوح پيغمبر است، و يا هود و صالح پيغمبرند؟ قطعا پايه تشخيص نبوت يك پيغمبر اينقدر سست نيست.
بلكه حق اين است كه: نبوت و رسالت ملازم با يقين و ايمان صد در صد شخص پيغمبر و رسول است، او قبل از هر كس ديگر يقين به نبوت خود از جانب خداي تعالي دارد، و بايد هم چنين باشد، روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهم السلام) هم همين را مي‌گويد.

[شان نزول آيات:" أَ رَأَيْتَ الَّذِي يَنْهي ..."، سجده نزديك‌ترين حالت عبد به رب، سور عزائم ..... ص : 557

و در مجمع البيان در ذيل آيه" أَ رَأَيْتَ الَّذِي يَنْهي ..." آمده كه ابو جهل گفت: راستي محمد صورت خود را در حضور شما به خاك مي‌گذارد؟ گفتند: بله. گفت به آن كسي سوگند كه بايد به او سوگند خورد، اگر او را ببينم كه چنين مي‌كند گردنش را لگدمال خواهم كرد.
شخصي در همان بين صدا زد اين است كه دارد نماز مي‌خواند، ابو جهل پيش رفت تا گردن رسول خدا (ص) را لگدكوب كند، چيزي نگذشت كه عقب عقب برگشت، در حالي كه دستها را پيش رويش گرفته بود، (گويي از چيزي پرهيز مي‌كرد و
__________________________________________________
(1)بگو من از ناحيه پروردگارم در كارم هوشيارم. سوره انعام، آيه 57.
(2)بگو اين است راه من، من بر بصيرتي خدا دادي به سوي خدا دعوت مي‌كنم، هم خودم و هم هر كس كه مرا پيروي كند، كه او نيز داراي اين بصيرت مي‌شود. سوره يوسف، آيه 108.
(3)ما به تو وحي كرديم همانطور كه به نوح و انبياي بعد از او وحي كرديم. سوره نساء، آيه 163.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 558
بلايي را از خود دور مي‌ساخت)، مردم از او پرسيدند تو را چه مي‌شود اي ابا الحكم؟ گفت بين من و او خندقي از آتش است، و اينها بالدارهايند، رسول خدا (ص) فرمود به آن خدايي كه جانم به دست او است اگر به من نزديك مي‌شد ملائكه تكه تكه بدنش را مي‌قاپيدند، اينجا بود كه خداي تعالي آيه" أَ رَأَيْتَ الَّذِي يَنْهي را تا به آخر سوره نازل كرد «1».
اين روايت را مسلم هم در صحيح خود نقل كرده.
و در تفسير قمي در تفسير آيه مورد بحث گفته: وليد بن مغيره مردم را از نماز خواندن و از اطاعت خدا و رسول نهي مي‌كرد، خداي تعالي در باره‌اش فرمود:" أَ رَأَيْتَ الَّذِي يَنْهي عَبْداً إِذا صَلَّي" «2».
مؤلف: مفاد اين روايت با سياق آيات نمي‌سازد، چون از سياق بر مي‌آيد نمازگزار رسول خدا (ص) بوده نه مردم.
و در مجمع البيان آمده كه در حديثي از عبد اللَّه بن مسعود آمده كه فرمود: نزديك‌ترين حال بنده به خدا حال سجود است «3».
و در كافي به سند خود از وشاء روايت كرده كه گفت: من از حضرت رضا (ع) شنيدم مي‌فرمود: نزديك‌ترين حال بنده به خدا حالت سجود او است، و به همين جهت است كه فرموده:" وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ" «4».
و در مجمع البيان است كه عبد اللَّه بن سنان از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: سوره‌هاي عزائم كه سجده آنها واجب است عبارتند از" الم تنزيل" و" حم سجده" و" النجم اذا هوي" و" اقرا باسم ربك"، و بقيه سجده‌ها كه در سراسر قرآن است مستحبّ است نه واجب «5».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 515. [.....]
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 430.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 516.
(4)فروع كافي، ج 3، ص 264، ح 3.
(5)مجمع البيان، ج 10، ص 516.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 559

(97)سوره قدر مكي است و پنج آيه دارد (5) ..... ص : 559

[سوره القدر (97): آيات 1 تا 5] ..... ص : 559

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ (1) وَ ما أَدْراكَ ما لَيْلَةُ الْقَدْرِ (2) لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ (3) تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ (4)
سَلامٌ هِيَ حَتَّي مَطْلَعِ الْفَجْرِ (5)

ترجمه آيات ..... ص : 559

به نام خداوند رحمان و رحيم.
ما اين قرآن عظيم الشان را (كه رحمت واسع و حكمت جامع است) در شب قدر نازل كرديم (1).
و تو چه مي‌داني شب قدر چيست؟ (2).
شب قدر (در مقام و مرتبه) از هزار ماه بهتر و بالاتر است (3).
در اين شب فرشتگان و روح (يعني جبرئيل) به اذن خدا از هر فرمان (و دستور الهي و سرنوشت خلق) نازل مي‌شوند (4).
اين شب رحمت و سلامت و تهنيت است تا صبحگاه (5).

بيان آيات ..... ص : 559

اشاره

اين سوره نزول قرآن در شب قدر را بيان مي‌كند، و آن شب را تعظيم نموده از هزار ماه بالاتر مي‌داند، چون در آن شب ملائكه و روح نازل مي‌شوند، و اين سوره، هم احتمال مكي بودن را دارد، و هم مي‌تواند مدني باشد، و رواياتي كه درباره سبب نزول آن از امامان اهل بيت
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 560
(عليهم السلام) و از ديگران رسيده خالي از تاييد مدني بودن آن نيست، و آن رواياتي است كه دلالت دارد بر اينكه اين سوره بعد از خوابي بود كه رسول خدا (ص) ديد، و آن خواب اين بود كه ديد بني اميه بر منبر او بالا مي‌روند، و سخت اندوهناك شد، و خداي تعالي براي تسليتش اين سوره را نازل كرد (و در آن فرمود شب قدر بهتر از هزار ماه حكومت بني اميه است).

[مفاد آيه:" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ" اينست كه همه قرآن در شب قدر نازل شده است ..... ص : 560

" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ" ضمير در" انزلناه" به قرآن برمي‌گردد، و ظاهرش اين است كه: مي‌خواهد بفرمايد همه قرآن را در شب قدر نازل كرده، نه بعضي از آيات آن را، مؤيدش هم اين است كه تعبير به انزال كرده، كه ظاهر در اعتبار يكپارچگي است، نه تنزيل كه ظاهر در نازل كردن تدريجي است.
و در معناي آيه مورد بحث آيه زير است كه مي‌فرمايد:" وَ الْكِتابِ الْمُبِينِ إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ" «1»، كه صريحا فرموده همه كتاب را در آن شب نازل كرده، چون ظاهرش اين است كه نخست سوگند به همه كتاب خورده، بعد فرموده اين كتاب را كه به حرمتش سوگند خورديم، در يك شب و يكپارچه نازل كرديم.
پس مدلول آيات اين مي‌شود كه قرآن كريم دو جور نازل شده، يكي يكپارچه در يك شب معين، و يكي هم به تدريج در طول بيست و سه سال نبوت كه آيه شريفه" وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَي النَّاسِ عَلي مُكْثٍ وَ نَزَّلْناهُ تَنْزِيلًا" «2»، نزول تدريجي آن را بيان مي‌كند، و همچنين آيه زير كه مي‌فرمايد:" وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلًا" «3».
و بنا بر اين، ديگر نبايد به گفته بعضي «4» اعتنا كرد كه گفته‌اند: معناي آيه" انزلناه" اين است كه شروع به انزال آن كرديم، و منظور از انزال هم انزال چند آيه از قرآن است، كه در آن شب يكباره نازل شد نه همه آن.
__________________________________________________
(1)سوگند به كتاب مبين، ما آن را در شبي مبارك نازل كرديم. سوره دخان، آيه 3.
(2)ما قرآني بر تو نازل كرديم كه به صورت آيات جدا از هم مي‌باشد، تا آن را تدريجا و با آرامش بر مردم بخواني. و به طور قطع اين قرآن را ما نازل كرديم. سوره اسراء، آيه 106.
(3)آنان كه كافر شدند گفتند: چرا قرآن يكباره بر او نازل نشد، بله يكباره نازل نكرديم، تا قلب تو را ثبات و آرامش بخشيم، و بدين منظور آيه آيه‌اش كرديم. سوره فرقان، آيه 32.
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 518.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 561
و در كلام خداي تعالي آيه‌اي كه بيان كند ليله مذكور چه شبي بوده ديده نمي‌شود بجز آيه" شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ" «1» كه مي‌فرمايد: قرآن يكپارچه در ماه رمضان نازل شده، و با انضمام آن به آيه مورد بحث معلوم مي‌شود شب قدر يكي از شبهاي ماه رمضان است، و اما اينكه كداميك از شب‌هاي آن است در قرآن چيزي كه بر آن دلالت كند نيامده، تنها از اخبار استفاده مي‌شود، كه ان شاء اللَّه در بحث روايتي آينده بعضي از آنها از نظر خواننده مي‌گذرد.

[وجه تسميه شب قدر، تقدير و احكام امور يك سال در شب قدر، يكي از شب‌هاي رمضان است و هر سال تكرار مي‌شود] ..... ص : 561

در اين سوره آن شبي كه قرآن نازل شده را شب قدر ناميده، و ظاهرا مراد از قدر تقدير و اندازه‌گيري است، پس شب قدر شب اندازه‌گيري است، خداي تعالي در آن شب حوادث يك سال را يعني از آن شب تا شب قدر سال آينده را تقدير مي‌كند، زندگي، مرگ، رزق، سعادت، شقاوت و چيزهايي ديگر از اين قبيل را مقدر مي‌سازد، آيه سوره دخان هم كه در وصف شب قدر است بر اين معنا دلالت دارد:" فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ أَمْراً مِنْ عِنْدِنا إِنَّا كُنَّا مُرْسِلِينَ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ" «2»، چون" فرق"، به معناي جدا سازي و مشخص كردن دو چيز از يكديگر است، و فرق هر امر حكيم جز اين معنا ندارد كه آن امر و آن واقعه‌اي كه بايد رخ دهد را با تقدير و اندازه‌گيري مشخص سازند.
و از اين استفاده مي‌شود كه شب قدر منحصر در شب نزول قرآن و آن سالي كه قرآن در آن شبش نازل شد نيست، بلكه با تكرر سنوات، آن شب هم مكرر مي‌شود، پس در هر ماه رمضان از هر سال قمري شب قدري هست، كه در آن شب امور سال آينده تا شب قدر سال بعد اندازه گيري و مقدر مي‌شود.
براي اينكه اين فرض امكان دارد كه در يكي از شبهاي قدر چهارده قرن گذشته قرآن يكپارچه نازل شده باشد، ولي اين فرض معنا ندارد كه در آن شب حوادث تمامي قرون گذشته و آينده تعيين گردد. علاوه بر اين، كلمه" يفرق" به خاطر اينكه فعل مضارع است استمرار را مي‌رساند، در سوره مورد بحث هم كه فرموده:" شب قدر از هزار ماه بهتر است" و نيز فرموده:
" ملائكه در آن شب نازل مي‌شوند" مؤيد اين معنا است.
پس وجهي براي تفسير زير نيست كه بعضي «3» كرده و گفته‌اند: شب قدر در تمام دهر
__________________________________________________
(1)سوره بقره، آيه 185.
(2)در آن شب هر حادثه‌اي كه بايد واقع شود خصوصياتش مشخص و محدود مي‌گردد، اين امري است خلف ناپذير، امري است از ناحيه ما كه اين ماييم فرستنده رحمتي از ناحيه پروردگارت. سوره دخان، آيه 6.
(3)تفسير قرطبي، ج 20، ص 135.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 562
فقط يك شب بود، و آن شبي بود كه قرآن در آن نازل گرديد، و ديگر تكرار نمي‌شود. و همچنين تفسير ديگري كه بعضي «1» كرده و گفته‌اند: تا رسول خدا (ص) زنده بود شب قدر در هر سال تكرار مي‌شد، و بعد از رحلت آن جناب خدا شب قدر را هم از بين برد. و نيز سخن آن مفسر «2» ديگر كه گفته: شب قدر تنها يك شب معين در تمام سال است نه در ماه رمضان. و نيز سخن آن مفسر «3» ديگر كه گفته: شب قدر شبي است در تمام سال، ولي در هر سال يك شب نامعلومي است، در سال بعثت در ماه رمضان بوده در سال‌هاي ديگر در ماههاي ديگر، مثلا شعبان يا ذي القعده واقع مي‌شود، هيچ يك از اين اقوال درست نيست.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: كلمه" قدر" به معناي منزلت است، و اگر شب نزول قرآن را شب قدر خوانده به خاطر اهتمامي بوده كه به مقام و منزلت آن شب داشته، و يا عنايتي كه به عبادت متعبدين در آن شب داشته.
بعضي «5» ديگر گفته‌اند: كلمه" قدر" به معناي ضيق و تنگي است، و شب قدر را بدان جهت قدر خوانده‌اند كه زمين با نزول ملائكه تنگ مي‌گردد. و اين دو وجه به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد چنگي به دل نمي‌زند.
پس حاصل آيات مورد بحث به طوري كه ملاحظه كرديد اين شد كه شب قدر بعينه يكي از شبهاي ماه مبارك رمضان از هر سال است، و در هر سال در آن شب همه امور احكام مي‌شود، البته منظورمان" احكام" از جهت اندازه‌گيري است، خواهيد گفت پس هيچ امري از آن صورت كه در شب قدر تقدير شده باشد در جاي خودش با هيچ عاملي دگرگون نمي‌شود؟
در پاسخ مي‌گوييم: نه، هيچ منافاتي ندارد كه در شب قدر مقدر بشود ولي در ظرف تحققش طوري ديگر محقق شود، چون كيفيت موجود شدن مقدر، امري است، و دگرگوني در تقدير، امري ديگر است، هم چنان كه هيچ منافاتي ندارد كه حوادث در لوح محفوظ معين شده باشد، ولي مشيت الهي آن را تغيير دهد، هم چنان كه در قرآن كريم آمده:" يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ" «6».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 518.
(2)تفسير قرطبي، ج 20، ص 135.
(3)روح المعاني، ج 30، ص 190. [.....]
(4 و 5)مجمع البيان، ج 10، ص 518.
(6)خدا هر چه را كه از مقدرات بخواهد محو، و هر چه را بخواهد اثبات مي‌كند، و كتاب تغيير ناپذير نزد او است. سوره رعد، آيه 39.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 563
علاوه بر اين، استحكام امور به حسب تحققش مراتبي دارد، بعضي از امور شرايط تحققش موجود است، و بعضي‌ها ناقص است، و احتمال دارد كه در شب قدر بعضي از مراتب احكام تقدير بشود، و بعضي ديگرش به وقت ديگر موكول گردد، اما آنچه از روايات بر مي‌آيد و به زودي رواياتش از نظر خواننده خواهد گذشت با اين وجه سازگار نيست.
" وَ ما أَدْراكَ ما لَيْلَةُ الْقَدْرِ" اين جمله كنايه است از جلالت قدر آن شب و عظمت منزلتش، چون با اينكه ممكن بود در نوبت دوم ضمير ليلة القدر را بياورد، خود آن را تكرار كرد. واضح‌تر بگويم، با اينكه مي‌توانست بفرمايد:" و ما ادريك ما هي، هي خير من الف شهر" براي بار دوم و بار سوم خود كلمه را آورد و فرمود:" وَ ما أَدْراكَ ما لَيْلَةُ الْقَدْرِ لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ".

[مراد از بهتر بودن شب قدر از هزار شب، و منظور از تنزل ملائكه و روح به اذن پروردگارشان" مِنْ كُلِّ أَمْرٍ"] ..... ص : 563

لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ"
اين جمله به طور اجمال آنچه را كه در جمله" وَ ما أَدْراكَ ما لَيْلَةُ الْقَدْرِ" بدان اشاره شده بود، يعني عظمت آن شب را بيان مي‌كند، و مي‌فرمايد: بدين جهت گفتيم آن شب مقامي ارجمند دارد كه از هزار شب بهتر است.
و منظور از بهتر بودنش از هزار شب به طوري كه مفسرين تفسير كرده‌اند بهتر بودنش از حيث فضيلت عبادت است، و مناسب با غرض قرآن هم همين معنا است، چون همه عنايت قرآن در اين است كه مردم را به سوي خدا نزديك، و به وسيله عبادت زنده كند، و زنده‌داري آن شب با عبادت بهتر است از عبادت هزار شب. و ممكن است همين معنا را از آيه سوره دخان نيز استفاده كرد، چون در آنجا شب قدر را پر بركت خوانده، و فرموده:" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ" «1». البته در اين ميان معناي ديگري نيز هست، كه ان شاء اللَّه در بحث روايتي آينده خواهد آمد.
" تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ" كلمه" تنزل" در اصل تتنزل بوده، و ظاهرا مراد از روح آن روحي است كه از عالم امر است و خداي تعالي در باره‌اش فرموده:" قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي" «2»، و اذن در هر چيز به معناي رخصت دادن در آن است، و يا به عبارت ديگر اعلام اين معنا است كه مانعي از اين كار نيست.
__________________________________________________
(1)ما آن را در شب مباركي نازل كرديم. سوره دخان، آيه 3.
(2)بگو روح از امر پروردگار من است. سوره اسراء، آيه 85.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 564
و كلمه" من" در جمله" مِنْ كُلِّ أَمْرٍ" به گفته بعضي «1» از مفسرين به معناي باء است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: به معناي خودش است، يعني ابتداي غايت، ولي سببيت را هم مي‌رساند، و آيه را چنين معنا مي‌دهد:" ملائكه و روح در آن شب به اذن پروردگارشان و به سبب هر امري الهي نازل مي‌شوند".
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: باء براي تعليل به غايت است، و معنايش اين است" ملائكه و روح در آن شب به اذن پروردگارشان نازل مي‌شوند، براي خاطر اينكه هر امري را تدبير كنند".
ليكن حق مطلب اين است كه: مراد از امر، اگر آن امر الهي باشد كه آيه" إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ" «4» تفسيرش كرده، حرف" من" براي ابتدا خواهد بود، و در عين حال سببيت را هم مي‌رساند، و به آيه چنين معنا مي‌دهد:" ملائكه و روح در شب قدر به اذن پروردگارشان نازل مي‌شوند، در حالي كه نزولشان را ابتدا مي‌كنند و هر امر الهي را صادر مي‌نمايند".
و اگر منظور از امر مذكور هر امر كوني و حادثه‌اي باشد كه بايد واقع گردد، در اين صورت حرف" من" به معناي لام تعليل خواهد بود، و آيه را چنين معنا مي‌دهد: ملائكه و روح در آن شب به اذن پروردگارشان نازل مي‌شوند براي خاطر تدبير امري از امور عالم.
" سَلامٌ هِيَ حَتَّي مَطْلَعِ الْفَجْرِ" در مفردات گفته: كلمه" سلام" و" سلامت" به معناي عاري بودن از آفات ظاهري و باطني است «5».
پس جمله" سلام هي" اشاره است به اينكه عنايت الهي تعلق گرفته است به اينكه رحمتش شامل همه آن بندگاني بشود كه به سوي او روي مي‌آورند، و نيز به اينكه در خصوص شب قدر باب نقمتش و عذابش بسته باشد، به اين معنا كه عذابي جديد نفرستد. و لازمه اين معنا آن است كه طبعا در آن شب كيد شيطان‌ها هم مؤثر واقع نشود، هم چنان كه در بعضي از روايات هم به اين معنا اشاره رفته است.
__________________________________________________
(1 و 2 و 3)روح المعاني، ج 30، ص 196.
(4)فرمان نافذ خدا (در عالم) چنين است كه وقتي اراده خلقت چيزي را بكند به محض اينكه بگويد باش، موجود مي‌شود. سوره يس، آيه 82.
(5)مفردات راغب، ماده" سلم".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 565
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از كلمه" سلام" اين است كه: در آن شب ملائكه از هر مؤمن مشغول به عبادت بگذرند سلام مي‌دهند. برگشت اين معنا هم به همان معناي اول است و اين دو آيه يعني آيه" تنزل الملائكة و الروح" تا آخر سوره در معناي تفسيري است براي آيه قبلي كه مي‌فرمود" لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ".

بحث روايتي [رواياتي حاكي از اينكه شب قدر يكي از سه شب نوزدهم، بيست و يكم و بيست و سوم رمضان هر سال است ..... ص : 565

اشاره

در تفسير برهان از شيخ طوسي از ابو ذر روايت آورده كه گفت: به رسول خدا (ص) عرضه داشتم يا رسول اللَّه آيا شب قدر شبي است كه در عهد انبياء بوده و امر بر آنان نازل مي‌شده و چون از دنيا مي‌رفتند نزول امر در آن شب تعطيل مي‌شده است؟ فرمود: نه بلكه شب قدر تا قيامت هست «2».
مؤلف: در اين معنا روايات زيادي از طرق اهل سنت نيز آمده «3».
و در مجمع البيان است كه از حماد بن عثمان از حسان ابن ابي علي نقل شده كه گفت: از امام صادق (ع) از شب قدر پرسيدم، فرمود در نوزدهم رمضان و بيست و يكم و بيست و سوم جستجويش كن «4».
مؤلف: در معناي اين روايات رواياتي ديگر نيز هست، و در بعضي از اخبار ترديد بين دو شب شده، يكي بيست و يكم و ديگري بيست و سوم، مانند روايتي كه عياشي از عبد الواحد از امام باقر (ع) روايت كرده «5». و از رواياتي ديگر استفاده مي‌شود كه شب قدر خصوص بيست و سوم است، و اگر معينش نكرده‌اند به منظور تعظيم امر آن بوده، تا بندگان خدا با گناهان خود به امر آن اهانت نكنند «6».
و نيز در تفسير عياشي در روايت عبد اللَّه بن بكير از زراره از يكي از دو امام باقر و صادق (ع) آمده كه فرمود: شب بيست و سوم همان شب جهني است، و حديث جهني اين است كه گفت: به رسول خدا (ص) عرضه داشتم: منزل من از مدينه دور است، دستورم بده در شب معيني داخل مدينه شوم فرمود: شب بيست و سوم داخل شو «7».
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 197.
(2)تفسير البرهان، ج 4، ص 488، ح 26.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 371.
(4 و 5 و 6 و 7)مجمع البيان، ج 10، ص 519.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 566
مؤلف: حديث جهني كه نامش عبد اللَّه بن انيس انصاري بود، از طرق اهل سنت نيز روايت شده، و سيوطي آن را در الدر المنثور از مالك و بيهقي نقل كرده «1».
و در كافي به سند خود از زراره روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: تقدير در نوزدهم و ابرام در شب بيست و يكم و امضا در شب بيست و سوم است «2».
مؤلف: در اين معنا هم روايات ديگري هست «3».
پس معلوم شد آنچه همه روايات مختلفي كه از ائمه اهل بيت (ع) وارد شده در آن اتفاق دارند اين است كه: شب قدر تا روز قيامت باقي است، و همه‌ساله تكرار مي‌شود، و نيز ليلة القدر شبي از شبهاي رمضان، و نيز يكي از سه شب نوزده و بيست و يك و بيست و سه است.
و اما از طرق اهل سنت روايات به طور عجيبي اختلاف دارند كه به هيچ وجه نمي‌شود بين آنها را جمع كرد، ولي معروف بين اهل سنت اين است كه شب بيست و هفتم است، و در آن شب بوده كه قرآن نازل شده. از خوانندگان محترم هر كه بخواهد آن روايات را ببيند بايد به تفسير الدر المنثور و ساير جوامع حديث مراجعه كند.

[روايتي دال بر اينكه سوره قدر براي تسليت به رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) كه در رؤيا بني اميه را بر منبر خود ديده بود نازل شده ..... ص : 566

و در الدر المنثور است كه خطيب از ابن مسيب روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: در خواب به من نشان دادند كه بني اميه بر منبرم بالا مي‌روند، و اين معنا بر من سخت گران آمد و خداي تعالي در اين مناسبت سوره" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ" را نازل كرد «4».
مؤلف: نظير اين روايت را خطيب هم در تاريخ خود از ابن عباس آورده. و ترمذي و ابن جرير، طبراني، ابن مردويه و بيهقي هم روايتي در معناي آن از حسن بن علي نقل كرده‌اند «5». و در اين ميان روايات بسياري در اين معنا از طرق شيعه از ائمه اهل بيت (ع) نقل شده، و در آنها آمده كه خداي تعالي ليلة القدر را كه بهتر از هزار ماه سلطنت بني اميه است به عنوان تسليت به رسول خدا (ص) عطا فرمود «6».
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 373.
(2)فروع كافي، ج 4، ص 159، ح 9.
(3)نور الثقلين، ج 5، ص 627. [.....]
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 371.
(5)الدر المنثور، ج 6، ص 371.
(6)نور الثقلين، ج 5، ص 621- 623.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 567
و در كافي به سند خود از ابن ابي عمير از عده‌اي راويان از امام صادق (ع) روايت آورده كه گفت: بعضي از اصحاب ما اماميه كه به نظرم مي‌آيد سعيد بن سمان بود از آن جناب پرسيد: چگونه شب قدر از هزار ماه بهتر است؟ (با اينكه در آن هزار ماه در هر دوازده ماهش يك شب قدر است)، فرمود عبادت در شب قدر بهتر است از عبادت در هزار ماهي كه در آن شب قدر نباشد «1».

[رواياتي در باره بهتر بودن شب قدر از هزار ماه، تقدير امور و نزول ملائكه و روح در آن شب ..... ص : 567

و در همان كتاب به سند خود از فضيل، زراره و محمد بن مسلم از حمران روايت كرده كه از امام باقر (ع) از معناي آيه" إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ" سؤال كرد، فرمود بله شب قدر كه همه‌ساله در ماه رمضان در دهه آخرش تجديد مي‌شود شبي است كه قرآن جز در آن شب نازل نشده، و آن شبي است كه خداي تعالي در باره‌اش فرموده:" فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ".
آن گاه فرمود: در آن شب هر حادثه‌اي كه بايد در طول آن سال واقع گردد تقدير مي‌شود، چه خير و چه شر، چه طاعت و چه معصيت، و چه فرزندي كه قرار است متولد شود، و يا اجلي كه بنا است فرا رسد، و يا رزقي كه قرار است (تنگ و يا وسيع) برسد، پس آنچه در اين شب مقدر شود، و قضايش رانده شود قضايي است حتمي، ولي در عين حال مشيت خداي تعالي در آنها محفوظ است (و خدا با حتمي كردن مقدرات، العياذ باللَّه به دست خود دست‌بند نمي‌زند).
حمران مي‌گويد: پرسيدم منظور خداي تعالي از اينكه فرمود" شب قدر بهتر است از هزار شب" چيست؟ فرمود عمل صالح از نماز و زكات و انواع خيرات در آن شب بهتر است از همان اعمال در هزار ماهي كه در آن شب قدر نباشد، و اگر خداي تعالي جزاي اعمال خير مؤمنين را مضاعف نمي‌كرد، مؤمنين بجايي نمي‌رسيدند، ولي خدا پاداش حسنات ايشان را مضاعف مي‌كند «2».
مؤلف: منظور امام از اينكه فرمود:" ولي در عين حال مشيت خداي تعالي در آنها محفوظ است"، اين است كه قدرت خداي تعالي هميشه مطلق است، او هر زمان هر كاري را بخواهد مي‌كند، هر چند قبلا خلاف آن را حتمي كرده باشد، و خلاصه حتمي كردن يك مقدر قدرت مطلقه او را مقيد نمي‌كند، او مي‌تواند قضاي حتمي خود را هم نقض نمايد هر چند كه هيچ وقت چنين كاري را نمي‌كند.
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 4، ص 157، ح 4.
(2)فروع كافي، ج 4، ص 157، ح 6.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 568
و در مجمع است كه از ابن عباس از رسول خدا (ص) روايت شده كه فرمود: وقتي شب قدر مي‌شود ملائكه‌اي كه ساكن در سدرة المنتهي هستند و جبرئيل يكي از ايشان است نازل مي‌شوند، در حالي كه جبرئيل به اتفاق ساير سكان نامبرده پرچم‌هايي را به همراه دارند، يك پرچم بالاي قبر من، و يكي بر بالاي بيت المقدس، و پرچمي در مسجد الحرام و پرچمي بر طور سينا نصب مي‌كنند، و هيچ مؤمن و مؤمنه‌اي در اين نقاط نمي‌ماند مگر آنكه جبرئيل به او سلام مي‌كند، مگر كسي كه دائم الخمر و يا معتاد به خوردن گوشت خوك و يا زعفران ماليدن به بدن خود باشد «1».
و در تفسير برهان از سعد بن عبد اللَّه روايت كرده كه به سند خود از ابي بصير روايت كرده كه گفت: با امام صادق (ع) بودم كه سخن از پاره‌اي خصائص امام در هنگام ولادت به ميان آمد، فرمود: وقتي شب قدر مي‌شود امام مستوجب روح بيشتري مي‌گردد. عرضه داشتم فدايت شوم مگر روح همان جبرئيل نيست؟ فرمود: روح از جبرئيل بزرگتر است، و جبرئيل از سنخ ملائكه است، و روح از آن سنخ نيست، مگر نمي‌بيني خداي تعالي فرموده:
" تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ" پس معلوم مي‌شود روح غير از ملائكه است «2».
مؤلف: روايات در معنا و خصائص و فضائل شب قدر بسيار زياد است، (كه ما در اينجا مختصري از آن را آورديم)، و در بعضي از آن روايات علامتهايي براي شب قدر ذكر شده، از قبيل اين كه: صبح شب قدر آفتاب بدون شعاع طلوع مي‌كند، هوا در صبح آن شب معتدل است، و ليكن چون اين علامتها نه دائمي است و نه اغلب چنين است، لذا از ذكر آن روايات خودداري نموديم.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 520.
(2)تفسير برهان، ج 4، ص 481، ح 1.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 569

(98)سوره بينه مدني است و هشت آيه دارد (8) ..... ص : 569

[سوره البينة (98): آيات 1 تا 8] ..... ص : 569

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ وَ الْمُشْرِكِينَ مُنْفَكِّينَ حَتَّي تَأْتِيَهُمُ الْبَيِّنَةُ (1) رَسُولٌ مِنَ اللَّهِ يَتْلُوا صُحُفاً مُطَهَّرَةً (2) فِيها كُتُبٌ قَيِّمَةٌ (3) وَ ما تَفَرَّقَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ إِلاَّ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّنَةُ (4)
وَ ما أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ حُنَفاءَ وَ يُقِيمُوا الصَّلاةَ وَ يُؤْتُوا الزَّكاةَ وَ ذلِكَ دِينُ الْقَيِّمَةِ (5) إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ وَ الْمُشْرِكِينَ فِي نارِ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها أُولئِكَ هُمْ شَرُّ الْبَرِيَّةِ (6) إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ (7) جَزاؤُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها أَبَداً رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذلِكَ لِمَنْ خَشِيَ رَبَّهُ (8)

ترجمه آيات ..... ص : 569

به نام اللَّه رحمان و رحيم.
به هيچ وجه كفار، چه مشركين و چه اهل كتاب رها نخواهند شد تا آنكه حجت نبوت خاتم الانبياء (صلوات اللَّه عليه) و حقيقت دعوتش و قرآنش بر آنان تمام شود (1).
رسولي از ناحيه خدا كه صحيفه‌هايي منزه از باطل را بر آنان تلاوت كند (2).
صحيفه‌هايي كه در آنها كتابهايي گرانبها هست (3).
و اگر اهل كتاب دعوت او را نپذيرفتند و از مسلمانان جدا و متفرق گشتند باري بعد از تماميت حجت عليه شان جدا شدند (4).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 570
با اينكه رسالت اين رسول جز اين نبود كه به مشركين و اهل كتاب بفهماند از طرف خدا مامورند اللَّه تعالي را به عنوان يگانه معبود خالصانه بپرستند و چيزي را شريك او نسازند و نماز را بپا داشته زكات را بدهند و دين قيم هم همين است (5).
از اهل كتاب و مشركين، آنها كه كافر شدند در آتش جهنم خواهند بود آن هم براي هميشه و ايشان بدترين خلق خدايند (6).
و كساني كه ايمان آورده اعمال صالح كردند ايشان بهترين خلق خدايند (7).
جز ايشان نزد پروردگارشان عبارت است از بهشت‌هاي عدن كه نهرها در زير درختانش روان است و ايشان تا ابد در آنند در حالي كه خدا از ايشان راضي و ايشان هم از خدا راضي باشند اين سرنوشت كسي است كه از پروردگارش بترسد (8).

بيان آيات [تفسير آيه:" لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ ..." كه گفته شده از مشكل ترين آيات قرآني است ..... ص : 570

اشاره

اين سوره رسالت محمد بن عبد اللَّه خاتم النبيين (صلوات اللَّه عليه) را براي عوام از اهل كتاب و مشركين مسجل مي‌كند، و به عبارتي ساده‌تر براي عموم اهل ملت و غير اهل ملت و باز ساده‌تر بگويم: براي عموم بشر تسجيل مي‌كند، و مي‌فهماند كه آن جناب از ناحيه خدا به سوي عموم بشر گسيل شده، و اين عموميت رسالت آن جناب مقتضاي سنت الهي، يعني سنت هدايت است، همان سنتي كه آيات زير بر آن اشاره دارد، و مي‌فرمايد:" إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً" «1»،" وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلَّا خَلا فِيها نَذِيرٌ" «2» و به بياني كه ان شاء اللَّه به زودي مي‌آيد بر عموميت دعوت آن جناب استدلال كرده، به اينكه دعوت آن حضرت متضمن صلاح مجتمع انساني است، عقايد و اعمال افراد و جوامع را صالح مي‌سازد، و اين سوره هم با نزول در مكه مي‌سازد و هم نزول در مدينه، هر چند كه از نظر سياق به مدني بودن شبيه‌تر است.
" لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ وَ الْمُشْرِكِينَ مُنْفَكِّينَ حَتَّي تَأْتِيَهُمُ الْبَيِّنَةُ" آيات اين سوره در سياقي است كه به قيام حجت عليه كافران به دعوت اسلامي اشاره مي‌كند، چه از اهل كتاب و چه مشركين، و نيز عليه عده‌اي از اهل كتاب كه بعد از آمدن حجت به خاطر اختلافهاي ناشي از منيت حجت خدا را رها كردند. و با در نظر داشتن اين
__________________________________________________
(1)ما راه را به او نمايانديم خواه شاكر باشد و خواه كفران كند. سوره انسان، آيه 3.
(2)هيچ امتي نبوده مگر آنكه هدايت‌گري بيم‌رسان در آن بوده است. سوره فاطر، آيه 24.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 571
سياق از ظاهر آيات بر مي‌آيد كه منظور اشاره به اين معنا است كه رسول خدا (ص) از مصاديق حجت بينه‌اي است كه عليه مردم قيام شده، و سنت الهي كه در بندگان جاري است اقتضا كرده اين حجت قائم گشته، و اين رسول مبعوث شود، چون سنت جاري خدا ايجاب مي‌كرد بينه و حجت روشنگرش به سوي اين طوايف نيز بيايد، همانطور كه به طوايف و اقوام گذشته قبل از اختلافشان همين اقتضا را كرد و بر ايشان حجت فرستاد، چيزي كه هست خودشان از آن حجت استفاده نكردند، و با يكديگر اختلاف راه انداختند.
بنا بر اين، مراد از جمله" الَّذِينَ كَفَرُوا" در آيه شريفه، همه كافران از دعوت اسلامي است، چه از اهل كتاب و چه مشركين، و كلمه" من" در جمله" مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ" تبعيض را مي‌رساند، نه تبيين را، و كلمه" و المشركين" عطف است بر كلمه" اهل الكتاب"، و مراد از" مشركين"، غير اهل كتاب است، حال چه بت‌پرست باشند، و چه اصناف ديگر مشركين.
و كلمه" منفكين" از ماده انفكاك است، كه به معناي جدايي دو چيز است كه به شدت به هم متصل بوده‌اند، و مراد از آن- به طوري كه از جمله" حَتَّي تَأْتِيَهُمُ الْبَيِّنَةُ" استفاده مي‌شود- جدا شدن از مقتضاي سنت هدايت و بيان است، گويا سنت الهي دست بردار از آنان نبوده، تا حجت و بينه بيايد، همين كه آمد آن وقت رهاشان مي‌كند، و به حال خودشان واگذار مي‌كند، هم چنان كه در جاي ديگر به اين معنا اشاره نموده مي‌فرمايد:" وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْماً بَعْدَ إِذْ هَداهُمْ حَتَّي يُبَيِّنَ لَهُمْ ما يَتَّقُونَ" «1».
" حَتَّي تَأْتِيَهُمُ الْبَيِّنَةُ"- اين جمله به همان معناي ظاهريش معناي مي‌شود، يعني منظور از كلمه" تاتيهم" كه صيغه مضارع است همان آينده است، و كلمه" بينة" به معناي دليل روشن است. و معناي آيه شريفه اين است كه: خداي تعالي كساني را كه به رسالت و يا دعوت رسول خدا (ص) كافر شدند، و يا به قرآن كفر ورزيدند، رها نخواهد كرد، تا آنكه بينه و دليل روشن كه همان رسول خدا (ص) است براي آنان بيايد، (و ساده‌تر آنكه خداي تعالي دست از هدايت اين كفار بر نمي‌دارد تا زماني كه حجت بر آنان تمام شود، و خودشان يقين كنند كه محمد (ص) رسول خدا است، و راست مي‌گويد، و لجاج و عناد وادار به كفرشان ساخته).
__________________________________________________
(1)خدا هرگز چنين نبوده كه قومي را بعد از آنكه هدايت كرده گمراه كند، مگر بعد از آنكه آنچه باعث تقواي آنان مي‌شود برايشان بيان كرده باشد. سوره توبه، آيه 115.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 572
و اما مفسرين در تفسير آيه و معاني كلمات آن اختلافي عجيب به راه انداخته‌اند، به طوري كه بعضي «1» از آنان- آن طور كه مي‌گويند- گفته‌اند: اين آيه از مشكل‌ترين آيات قرآن است، هم از نظر نظم و هم از نظر تفسير.
ولي معنايي كه ما براي آيه كرديم با سياق آيات سوره سازگار است، و هيچ تناقضي بين مفردات و جمله‌هاي آن رخ نمي‌دهد، و از خوانندگان هر كس بخواهد به طور مفصل به آن قيل و قالها واقف شود بايد به تفاسير مطول مراجعه كند.
" رَسُولٌ مِنَ اللَّهِ يَتْلُوا صُحُفاً مُطَهَّرَةً فِيها كُتُبٌ قَيِّمَةٌ" اين آيه بيانگر معناي بينه است، مي‌فرمايد: منظور از بينه، محمد رسول اللَّه (ص) است و اين معنا به طور قطع از سياق استفاده مي‌شود.
و كلمه" صحف" جمع صحيفه است، كه به معناي هر چيزي است كه در آن مي‌نويسند (از قبيل كاغذ، و لوح‌هاي سنگي و فلزي و امثال آن) و منظور در اينجا اجزايي است كه از قرآن كريم نازل شده بود، و در كلام خداي تعالي اطلاق صحف بر اجزاي كتابهاي آسماني، و از آن جمله خود قرآن كريم مكرر آمده، از آن جمله فرموده:" فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ بِأَيْدِي سَفَرَةٍ كِرامٍ بَرَرَةٍ" «2».
و مراد از اينكه فرموده:" مي‌خواند صحفي مطهره را" اين است كه اجزاي قرآن از لوث باطل پاك است، و شيطان در آن دست نينداخته، و اين معنا نيز در قرآن كريم مكرر آمده كه خداي تعالي قرآن را از مداخله شيطانها حفظ مي‌كند، از آن جمله فرموده:" لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ" «3».

[موارد استعمال واژه" كتاب" و مراد از اينكه فرمود در صحف مطهره‌اي كه پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) تلاوت مي‌كند" كُتُبٌ قَيِّمَةٌ" هست ..... ص : 572

و در جمله" فِيها كُتُبٌ قَيِّمَةٌ" منظور از" كتب" كه جمع كتاب است جرم كتاب نيست، بلكه منظور مكتوب و مطالبي است كه در كتاب نوشته شده، و كلمه" كتاب"، هم بر كاغذ و لوحهاي مختلف اطلاق مي‌شود و هم بر كلمات و الفاظ نوشته شده‌اي كه نقوش حك شده و يا با قلم سياه شده، از آن الفاظ حكايت مي‌كند، و چه بسا بر معاني آن الفاظ هم اطلاق شود، به اين اعتبار كه آن معاني به وسيله الفاظ حكايت شده، و نيز بر حكم حاكم و قضاي رانده شده نيز اطلاق مي‌گردد، مثلا مي‌گويند:" كتب عليه كذا- بر فلاني چنين
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 202 به نقل از واحدي.
(2)در الواح پر ارزشي ثبت است. الواحي و الا قدر و پاكيزه. به دست سفيراني است و الا مقام و فرمانبردار و نيكوكار. سوره عبس، آيات 13- 16.
(3)جز پاكان كسي با آن تماس ندارد. سوره واقعه، آيه 79.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 573
نوشتند" يعني حكم كردند كه بايد چنين و چنان كند، در قرآن هم آمده كه:" كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ" «1»، و نيز فرموده:" كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ" «2»، و ظاهرا مراد از كتبي كه در صحف است همين معناي آخر باشد، يعني احكام و قضايايي الهي باشد، كه در مورد اعتقادات و اعمال صادر شده است، دليلش توصيف كتاب است به صفت" قيمه"، چون كلمه" قيمه" از قيام كردن به امر خيري، و حفظ و مراعات مصلحت آن، و ضمانت سعادت آن است، هم چنان كه در قرآن كريم در مورد دين استعمال شده، آنجا كه فرموده:" أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «3»، يعني ديني كه خدا آن را حفظ مي‌كند، و بقايش را ضمانت كرده است، و معلوم است كه صحف آسماني قيم‌اند، چون امر مجتمع انساني را بپا مي‌دارند، و با دستورات و احكام و قضايايي كه متعلق به عقايد و اعمال است مصالح بشر را حفظ مي‌كنند.
پس معناي آيه مورد بحث اين مي‌شود كه آن حجت و بينه روشني كه از ناحيه خداي تعالي براي آنان آمده، عبارت است از رسولي از ناحيه خدا، كه براي مردم صحف آسماني پاك را مي‌خواند، پاك از پليدي باطل، صحفي كه در آن احكام و قضايايي است قائم به امر مجتمع انساني، و اداره كننده آن به بهترين وجه، و حافظ مصالح آن.
" وَ ما تَفَرَّقَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّنَةُ" آيه اول سوره كه مي‌فرمود:" ما دست بردار از كفار اهل كتاب و مشركين نيستيم تا حجت بر آنان تمام شود"، به كفرشان به نبوت رسول خدا (ص) و كتاب او، كه متضمن دعوت حق او است اشاره مي‌كرد، و آيه مورد بحث به اختلافي كه قبل از دعوت اسلامي داشتند اشاره مي‌كند، و در قرآن كريم در چند جا به اين اختلاف اشاره شده، از آن جمله مي‌فرمايد:" وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ" «4»، و از اين قبيل آياتي ديگر.
و منظور از آمدن بينه براي كفار همان بيانات كتب انبياي گذشته‌اي است كه در كتبشان آمده بود، و يا كلام انبياي آنان در توضيح و تفسير بيان الهي است، هم چنان كه در آيه
__________________________________________________
(1)روزه بر شما نوشته شده، يعني حكمش صادر شده. سوره بقره، آيه 183. [.....]
(2)جهاد در راه خدا بر شما مقرر شد. سوره بقره، آيه 216.
(3)دستور فرموده تا بجز او را نپرستيد، دين قيم هم همين است. سوره يوسف، آيه 40.
(4)اهل كتاب اختلاف نكردند مگر بعد از آنكه حجت برايشان تمام شد، و به حقيقت دعوت يقين پيدا كردند، ولي دشمني موجود در بين خودشان نگذاشت آن را بپذيرند. سوره آل عمران، آيه 19.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 574
زير بينه را به همين دو قسم بيان تفسير نموده، مي‌فرمايد:" وَ لَمَّا جاءَ عِيسي بِالْبَيِّناتِ قالَ قَدْ جِئْتُكُمْ بِالْحِكْمَةِ وَ لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُونِ إِنَّ اللَّهَ هُوَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ فَاخْتَلَفَ الْأَحْزابُ مِنْ بَيْنِهِمْ" «1».
در اينجا ممكن است اين سؤال پيش آيد كه: چرا در آيه مورد بحث متعرض اختلاف اهل كتاب در مذاهب خود شد، ولي اختلاف و تفرقه مشركين و اعراضشان از دين توحيد و انكارشان مساله رسالت را متعرض نگرديد؟

[بيان اينكه كتب آسماني براي عموم بشر آورده شده و آيه:" وَ ما تَفَرَّقَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ ..." حكايت حال مشركين نيز هست ..... ص : 574

در پاسخ مي‌گوييم: بعيد نيست جمله" وَ ما تَفَرَّقَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ"، شامل مشركين هم بشود، چون در آيه مورد بحث مي‌توانست بفرمايد:" و ما تفرق اهل الكتاب الا من بعد ..."، ولي به جاي جمله" اهل الكتاب" جمله" الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ" را آورد، و تفاوت بين اين دو تعبير بر كسي پوشيده نيست، چون تعبير اهل كتاب در عرف قرآن تنها شامل يهود و نصاري و صابئان و مجوسيان، و يا تنها يهود و نصاري مي‌شود. ولي تعبير دوم يعني" آنان كه كتاب برايشان نازل شده"، شامل مشركين هم مي‌شود، چون كتاب خدا براي عموم بشر نازل شده، و در قرآن كريم تصريح فرموده به اينكه خداي تعالي در اولين روز تشكيل اجتماع بشري، و بروز اختلافهاي حيواني در بينشان كتاب براي آنان نازل كرد، يعني شريعت و قانوني بر ايشان تشريع كرد تا در اختلافهايي كه در امور زندگي و حيوانيشان رخ مي‌دهد حكومت كند، ولي بشر بعد از آمدن شريعت هم آن اختلافهاي قبلي را در شريعت خدا سرايت دادند، با اينكه حق برايشان روشن شده و حجت بر آنان تمام گشته بود، پس به حكم اين آيات، عموم بشر مشمول كتب آسماني بوده و هستند، چيزي كه هست در اثر اختلاف (ناشي از پيروي هواي نفس)، بشر چند طايفه شدند، بعضي‌ها به كلي فراموش كردند كه كتابي از ناحيه آفريدگارشان برايشان نازل شده، و بعضي ديگر اين معنا را از ياد نبردند و ليكن هواي نفس را در دين خدا رخنه داده، به ديني تحريف شده متدين شدند، طايفه‌اي ديگر دين خدا را بدون كم و كاست حفظ كرده، بدان متدين شدند، اينك يكي از آن آيات از نظر خواننده مي‌گذرد:
" كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ"
__________________________________________________
(1)و چون بعثت عيسي براي روشنگري و بيان بود، به مردم خود گفت: من براي شما حكمت آوردم، تا برايتان بيان كنم پاره‌اي از آنچه راي كه مورد اختلاف شما است، پس از خدا پروا نموده مرا اطاعت كنيد، و بدانيد كه اللَّه تعالي تنها رب من و رب شما است، پس تنها او راي بپرستيد، كه اين است صراط مستقيم، ولي گروه‌ها در بين خود اختلاف كردند. سوره زخرف، آيه 62- 65.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 575
«1»، كه تفسيرش گذشت.
و در اين معنا است آيه‌اي ديگر كه مي‌فرمايد:" تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ ... وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلَ الَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ وَ لكِنِ اخْتَلَفُوا فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ وَ مِنْهُمْ مَنْ كَفَرَ" «2».
و كوتاه سخن اينكه: جمله" الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ" اعم از اهل كتاب است، و بنا بر اين، جمله" وَ ما تَفَرَّقَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ ..." شامل مشركين مي‌شود، همانطور كه شامل اهل كتاب مي‌شود.
" وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ حُنَفاءَ ..."
ضمير در جمله" امروا" به همان الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ وَ الْمُشْرِكِينَ" بر مي‌گردد، مي‌فرمايد: رسالت رسول اسلام (ص) و" كُتُبٌ قَيِّمَةٌ" كه در صحف وحي است اين كفار از اهل كتاب و مشركين را امر نمي‌كند مگر به عبادت خداي تعالي، به قيد اخلاص در دين، پس بايد كه چيزي را شريك او نگيرند.
كلمه" حنفاء" حال است از ضمير جمع در" ليعبدوا"، و اين كلمه جمع حنيف است، كه از ماده حنف است كه به معناي متمايل شدن و انحراف از دو حالت افراط و تفريط به سوي حالت اعتدال است، و خداي تعالي اسلام را بدين جهت دين حنيف خوانده كه خلق را دستور مي‌دهد به اينكه در تمامي امور حد وسط و حالت اعتدال را از دست ندهند، و از انحراف به سوي افراط و تفريط بپرهيزند.
و جمله" وَ يُقِيمُوا الصَّلاةَ وَ يُؤْتُوا الزَّكاةَ" از باب ذكر خاص بعد از عام، و يا ذكر جزء بعد از كل است، كه در مواردي صورت مي‌گيرد، كه گوينده به آن فرد خاص عنايت بيشتري دارد، در اينجا نيز خداي تعالي بعد از ذكر كلي عبادت، نماز و زكات را ذكر كرد، چون اين
__________________________________________________
(1)مردم قبل از بعثت انبياء همه يك جور بودند، (اختلاف شيرازه زندگيشان را گسيخت)، و لذا خداي تعالي پيامبران مبشر و منذر را مبعوث نموده، با ايشان كتابهاي به حقي نازل كرد، تا در بين مردم در آنچه اختلاف مي‌كردند داوري كند، و اين امت واحده متفرق و دسته دسته نشدند مگر همانهايي كه كتاب برايشان نازل شد، و مگر بعد از آنكه حجت برايشان تمام شد، و اختلاف نكردند مگر به انگيزه دشمني كه بين خود داشتند. سوره بقره، آيه 213.
(2)اينها رسولان بودند كه ما بعضي را بر بعضي برتري داديم ... و اگر خدا مي‌خواست مي‌توانست كاري كند كه مردم بعد از انبيا و بعد از تماميت حجت بر آنان به جان هم نيفتند، ولي اختلاف كردند، بعضي ايمان آوردند و برخي كافر شدند. سوره بقره، آيه 253- 254.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 576
دو عبادت از اركان اسلامند، يكي توجه عبودي خاصي است به درگاه خداي تعالي، و ديگري انفاق مال است در راه رضاي او.

[توضيح اينكه از آيه:" وَ ذلِكَ دِينُ الْقَيِّمَةِ" استفاده مي‌شود كه دين توحيد قائم به امر مجتمع بشري و حافظ مصالح حياتشان است و رسالت پيامبر اسلام (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) شامل عموم بشر مي‌شود] ..... ص : 576

" وَ ذلِكَ دِينُ الْقَيِّمَةِ"- يعني اين است دين كتب قيمه- مفسرين چنين معنا كرده‌اند. و مراد از" كُتُبٌ قَيِّمَةٌ" اگر همه كتابهاي آسماني يعني كتاب نوح و پايين‌تر از او از ساير انبيا (ع) باشد، معناي جمله اين مي‌شود كه: اين دعوت محمدي كه بشر به پذيرفتن آن مامور شده، ديني است كه در همه كتابهاي قيم آسماني مكلف بدان بودند، و دين نوظهوري نيست، چون دين خدا همواره يكي بوده، پس بناچار بايد به آن بگروند، براي اينكه قيم است.
و اگر مراد از كتب قيمه، معارفي است كه رسول خدا (ص) از صحف مطهره براي آنان خوانده، معناي آيه چنين مي‌شود كه: مردم در دعوت اسلامي مامور نشده‌اند مگر به احكام و قضاهايي قيم، احكام و قضايايي كه مصالح جامعه انساني را تامين مي‌كند، پس با در نظر گرفتن اين معنا بر مردم واجب است به اين دعوت ايمان آورده، و به اين دين متدين شوند.
پس آيه شريفه به هر حال اشاره دارد به اينكه دين توحيد (كه قرآن كريم متضمن آن است، قرآني كه مصدق كتب آسماني قبل از خويش و به حكم آيه 48 از سوره مائده مهيمن و ما فوق آنها است)، با دستوراتي كه به مجتمع بشري مي‌دهد قائم به امر آنان و حافظ مصالح حياتشان است، هم چنان كه آيه زير اين معنا را با وافي‌ترين بيان خاطرنشان ساخته، مي‌فرمايد:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ" «1».
و با اين آيه بيان عموميت رسالت رسول خدا (ص) و شمول و فراگيري دعوت اسلامي عموم بشر را، تكميل مي‌شود، پس اينكه فرمود:" لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ وَ الْمُشْرِكِينَ ..."، اشاره مي‌كند به اينكه از نظر سنت هدايت الهي، بر خداي تعالي است كه همه عالم را هدايت نموده، لازم است حجتش را بر هر كسي كه كافر شده و دعوت او را نپذيرفته تمام كند، چه كافر از اهل كتاب و چه از مشركين، گو اينكه در روز نزول آيه كفار از اهل كتاب و از مشركين بعضي از كفار بودند نه همه آنان ولي اين معنا را
__________________________________________________
(1)روي دل خود به سوي دين كن (در حالي كه از تمايل به افراط و تفريط پرهيز كرده، و متمايل به راه وسط باشي) كه فطرت خدا همين است، فطرتي كه خدا مردم را بر آن فطرت خلق كرده، و در خلقت خدا تبديلي نيست اين است دين قيم. سوره روم، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 577
به طور قطع مي‌دانيم كه در تعلق دعوت فرقي ميان بعضي با بعض ديگر نيست، اگر در عصر نزول متعلق به بعضي شده، بايد كه متعلق به كل كفار هم بشود.
و جمله" رَسُولٌ مِنَ اللَّهِ" اشاره دارد به اينكه آن بينه عبارت است از محمد (ص) و جمله" وَ ما تَفَرَّقَ ..." اشاره دارد به اينكه تفرقه و كفري كه در سابق نسبت به حق داشتند نيز بعد از آمدن بينه بوده.
و جمله" وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا اللَّهَ ..." مي‌فهماند كه آنچه بدان دعوت شده‌اند، و مامور به آن گشته‌اند، ديني است قيم، كه مصالح اجتماع بشريشان را تامين مي‌كند، پس بر همه آنان لازم است به آن دين ايمان آورند و كفر نورزند.

[بهترين مردم و بدترين مردم ..... ص : 577

" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ وَ الْمُشْرِكِينَ فِي نارِ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها أُولئِكَ هُمْ شَرُّ الْبَرِيَّةِ" بعد از آنكه از اشاره به كفرشان به بينه‌اي كه به موجب سنت الهي برايشان آمده بود، فارغ شد، و نيز بعد از آنكه بيان كرد كه دين قيم به چه چيز دعوت مي‌كند، شروع كرد به انذار و تهديد كفار، و وعده به مؤمنين. و كلمه" بريه" به معناي خلق است، مي‌فرمايد كساني كه از اهل كتاب و مشركين به اين بينه كافر شدند، در آتش جهنم و به طور دائم خواهند بود، اين گونه افراد بدترين خلق خدايند (چون نعمت هدايت بالاترين نعمت‌هاي الهي است، و كفران آن بدترين كفرانها است).
" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ" در اين آيه خيريت را منحصر در مؤمنين كرده، كه اعمال صالح مي‌كنند، هم چنان كه در آيه قبلي شريت را منحصر در كفار مي‌كرد، (و اين انحصار از آوردن ضمير" هم" استفاده مي‌شود، چون اگر فرموده بود:" اولئك شر البرية" معنايش اين مي‌شد كه ايشان بدترين خلقند، و اين منافات نداشت با اينكه اشخاص ديگري هم بدترين خلق باشند، ولي عبارتي كه در آيه آمده معنايش اين است كه ايشان، آري ايشانند بدترين خلق).
" جَزاؤُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ ... ذلِكَ لِمَنْ خَشِيَ رَبَّهُ" كلمه" عدن" به معناي استقرار و ثبات است، پس جنات عدن به معناي بهشت‌هاي خالد و جاودانه است، و توصيف دوباره‌اش به اينكه خير البرية در آن بهشت‌ها خالدند و ابدا خالدند تاكيد همان جاودانگي است، كه اسم" عدن" بر آن دلالت داشت" رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ"- خدا از ايشان راضي است، و رضايت خدا از صفات فعل خداست و مصداق و مجسم آن همان ثوابي است كه به ايشان عطا مي‌كند، تا جزاي ايمان و اعمال صالحشان باشد.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 578
" ذلِكَ لِمَنْ خَشِيَ رَبَّهُ"- اين جمله علامت بهشتيان و آنان كه به سعادت آخرت مي‌رسند را بيان مي‌كند، مي‌فرمايد: علامت خير البريه و آنهايي كه به جنات عدن مي‌رسند اين است كه از پروردگار خود ترس دارند. در جاي ديگر هم فرموده:" إِنَّما يَخْشَي اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ" «1»، پس علم به خدا خشيت از خدا را به دنبال دارد، و خشيت از خدا هم ايمان به او را به دنبال دارد، يعني كسي كه از خدا مي‌ترسد، قهرا در باطن قلبش ملتزم به ربوبيت و الوهيت او است، و در ظاهر هم ملازم با اعمال صالح است.
اين را هم بدان كه مفسرين در تفسير مفردات اين آيات به شدت اختلاف كرده، اقوالي بسيار دارند كه چون فايده‌اي در تعرض آنها نبود از نقل آنها و پاسخ دادن و اشكال كردن به آنها صرفنظر شد، خواننده مي‌تواند به تفسيرهاي مطول مراجعه نمايد.

بحث روايتي [(چند روايت در باره اينكه مراد از" خير البريه- بهترين مردم" امير المؤمنين (عليه السلام) و شيعيان اويند)] ..... ص : 578

در تفسير قمي در روايت ابي الجارود از امام ابي جعفر (ع) آمده كه فرمود: منظور از كلمه" بينة" رسول خدا (ص) محمد (صلوات اللَّه عليه) است «2».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از عايشه روايت كرده كه گفت: به رسول خدا (ص) عرضه داشتم: يا رسول اللَّه گرامي‌ترين خلق نزد خداي عز و جل كيست؟ فرمود: اي عايشه مگر آيه شريفه" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ" را نمي‌خواني «3».
و در همان كتاب است كه ابن عساكر از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده كه گفت: نزد رسول خدا (ص) بوديم كه علي (ع) از راه رسيد، رسول خدا (ص) فرمود: به آن خدايي كه جانم به دست او است، اين مرد و پيروانش (شيعيانش) تنها و تنها رستگاران در قيامتند، آن گاه اين آيه نازل شد:" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ"، از وقتي كه اين آيه نازل شد اصحاب رسول خدا
__________________________________________________
(1)تنها علماء هستند كه از خدا مي‌ترسند. سوره فاطر، آيه 28.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 432.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 379.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 579
(ص) هر وقت علي را مي‌ديدند كه دارد مي‌آيد مي‌گفتند:" خَيْرُ الْبَرِيَّةِ" آمد «1».
مؤلف: الدر المنثور اين معنا را از ابن عدي از ابن عباس نيز نقل كرده، و نيز از اين مردويه آورده «2».
و نيز تفسير برهان آن را از موفق بن احمد- در كتاب المناقبش- از يزيد بن شراحيل انصاري كاتب علي (ع) از آن جناب روايت كرده و در عبارت يزيد بن شراحيل چنين آمده: من از علي شنيدم مي‌فرمود: رسول خدا (ص) از دنيا مي‌رفت در حالي كه سر آن جناب را به سينه‌ام تكيه داده بودم، در آن حال فرمود: يا علي مگر نشنيدي كلام خداي عز و جل را كه مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ"، اين" خير البرية" شيعيان تواند، موعدم و موعد شما حوض است، وقتي كه تمامي امت‌ها براي حساب جمع مي‌شوند، شيعيان تو بنام و لقب پيشاني سفيدان خوانده مي‌شوند «3».
و در مجمع البيان از مقاتل بن سليمان از ضحاك از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير كلمه" هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ" گفته است: اين آيه شريفه در باره علي و اهل بيتش نازل شده «4».
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 379.
(3)تفسير البرهان، ج 4، ص 492، ح 15.
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 524.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 580

(99)سوره زلزال مدني است و هشت آيه دارد (8) ..... ص : 580

[سوره الزلزلة (99): آيات 1 تا 8] ..... ص : 580

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها (1) وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها (2) وَ قالَ الْإِنْسانُ ما لَها (3) يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها (4)
بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحي لَها (5) يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتاتاً لِيُرَوْا أَعْمالَهُمْ (6) فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ (7) وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ (8)

ترجمه آيات ...... ص : 580

به نام خداوند رحمان و رحيم.
وقتي كه زمين آن زلزله مخصوصش را آغاز مي‌كند (1).
و زمين آنچه از مردگان (و يا معادن) كه در شكم دارد بيرون مي‌ريزد (2).
و انسانها از در تعجب مي‌پرسند: زمين را چه شده است (3).
در آن روز زمين اخبار و اسرار خود را شرح مي‌دهد (4).
آري پروردگار تو به وي وحي كرده كه به زبان آيد و اسرار را بگويد (5).
در آن روز مردم يك جور محشور نمي‌شوند بلكه طايفه‌هايي مختلفند تا اعمال هر طايفه‌اي را به آنان نشان دهند (6).
پس هر كس به سنگيني يك ذره عمل خيري كرده باشد آن را مي‌بيند (7).
و هر كس به سنگيني يك ذره عمل شري كرده باشد آن را خواهد ديد (8).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 581

بيان آيات ..... ص : 581

اشاره

در اين سوره سخن از قيامت و زنده شدن مردم براي حساب، و اشاره به بعضي از علامتهايش رفته، كه يكي زلزله زمين، و يكي ديگر سخن گفتن آن از حوادثي است كه در آن رخ داده. و اين سوره هم مي‌تواند مكي باشد و هم مدني.
" إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها" كلمه" زلزال" مانند كلمه" زلزلة" مصدر و به معناي نوسان و تكان خوردن پي در پي است، و اينكه اين مصدر را به ضمير زمين اضافه كرد، و فرمود" زمين زلزله‌اش را سر مي‌دهد" به ما مي‌فهماند كه زمين زلزله‌اي خاص به خود دارد، و اين مي‌رساند كه زلزله مذكور امري عظيم و مهم است، زلزله‌اي است كه در شدت و هراسناكي به نهايت رسيده است.

[مقصود از اينكه در قيامت زمين" اثقال" خود را بيرون مي‌كند و" انسان" مي‌گويد آن را چه شده است ..... ص : 581

" وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها" كلمه اثقال جمع كلمه" ثقل"- به فتحه ثاء و فتحه قاف- است، كه به معناي متاع و كالا و يا خصوص متاع مسافرين است. ممكن هم هست جمع كلمه" ثقل"- به كسره ثاء و سكون قاف- باشد كه به معناي حمل باشد، به هر حال چه آن باشد و چه اين، مراد از اثقال زمين كه در قيامت زمين آنها را بيرون مي‌ريزد- به طوري كه ديگران هم گفته‌اند «1»- مردگان و يا گنجها و معادني است كه در شكم خود داشته. و ممكن هم هست منظور همه اينها باشد، كه البته براي هر سه قول قائليني هست، و اولين قول به نظر نزديك‌ترين قول است، و از آن گذشته قول سوم است كه اشاره دارد بر اينكه خارج شدن براي حساب است، و جمله" يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ" اشاره دارد به اينكه بعد از بيرون شدن، به سوي جزا روانه مي‌شوند.
" وَ قالَ الْإِنْسانُ ما لَها" يعني انسانها بعد از بيرون شدن از خاك در حال دهشت‌زدگي و تعجب از آن زلزله شديد و هول انگيز مي‌گويند:" ما للارض" زمين را چه مي‌شود كه اين طور متزلزل است؟! بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: منظور از" انسان" تنها كفار هستند، نه آنهايي كه در دنيا به مساله معاد و رستاخيز ايمان داشتند. بعضي ديگر سخناني ديگر گفته‌اند كه به زودي ان شاء اللَّه مي‌آيد.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 209. [.....]
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 526.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 582

[معناي اينكه در روز قيامت زمين به وحي الهي از اخبار خود سخن مي‌گويد] ..... ص : 582

" يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحي لَها" آن گاه زمين به اعمالي كه بني آدم كردند شهادت مي‌دهد، همانطور كه اعضاي بدن خود انسانها و نويسندگان اعمالش يعني ملائكه رقيب و عتيد و نيز شاهدان اعمال كه از جنس بشر و يا غير بشرند همه بر اعمال بني آدم شهادت مي‌دهند.
و در جمله" بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحي لَها" حرف لام به معناي" الي- به سوي" است، چون مصدر" ايحاء" كه فعل" أوحي" مشتق از آن است با حرف" الي" متعدي مي‌شود، و معناي جمله اين است كه: زمين به سبب اينكه پروردگار تو به آن وحي كرده و فرمان داده تا سخن بگويد از اخبار حوادثي كه در آن رخ داده سخن مي‌گويد، پس معلوم مي‌شود زمين هم براي خود شعوري دارد، و هر عملي كه در آن واقع مي‌شود مي‌فهمد، و خير و شرش را تشخيص مي‌دهد، و آن را براي روز اداي شهادت تحمل مي‌كند، تا روزي كه به او اذن داده شود، يعني روز قيامت شهادت خود را ادا كرده، اخبار حوادث واقعه در آن را بدهد. و در تفسير آيه" وَ إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ" «1»، و نيز در تفسير آيه" قالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ" «2» گذشت، كه از كلام خداي سبحان به دست مي‌آيد كه حيات و شعور در تمامي موجودات جاري است، هر چند كه ما از نحوه حيات آنها بي‌خبر باشيم.
در بين مفسرين اختلاف شديدي به راه افتاده در اينكه معناي خبر دادن زمين به وسيله وحي از حوادثي كه در آن واقع شده چيست؟ آيا خداي تعالي زمين مرده را زنده مي‌كند، و به آن شعور مي‌دهد تا از حوادث خبر دهد؟ «3» و يا اينكه صوتي در روي زمين خلق مي‌كند تا آن صوت خبر دهد «4» و يا آنكه زمين به زبان حال دلالت مي‌كند بر اينكه بر پشت آن چه حوادثي رخ داده؟
ليكن بعد از آنكه بيان ما را شنيدي هيچ جايي براي اين اختلاف نيست، علاوه بر اين با هيچ يك از اين وجوه و هيچ يك از اقسام شهادت كه در اين وجوه آمده حجت تمام نمي‌شود «5».
__________________________________________________
(1)هيچ چيزي نيست مگر آنكه خداي را با حمد خود تسبيح مي‌كند، اما شما تسبيح آنان را نمي‌فهميد. سوره اسري، آيه 44.
(2)گفتند همان كسي ما را به زبان آورد كه هر چيزي را به زبان آورده. سوره حم سجده، آيه 21.
(3)كه در اين صورت از روزي كه زنده و با شعور مي‌شود حوادث را مي‌فهمد و مي‌تواند تنها از آن حوادث خبر دهد، نه از حوادثي كه در دنيا يعني در دوران بي‌شعوريش در آن رخ داده." مترجم".
(4)در اين صورت نيز همان اشكال وارد است، علاوه بر اينكه زمين خبر نداده بلكه صاحب صوت خبر داده، و آيه شريفه خبر دادن را به زمين نسبت داده" مترجم".
(5)و وقتي زمين به يكي از اين وجوه شهادت دهد بندگان خدا مي‌توانند شهادت او را انكار كنند، چون در وجه اول خواهند گفت زمين در دنيا حيات و شعور نداشت، و در وجه دوم خواهند گفت ما صاحب صوت را نمي‌شناسيم، و نمي‌دانيم در دنيا با ما بوده يا نه، و در وجه سوم خواهند گفت زبان حال هيچگونه حجيت و مدركيتي ندارد." مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 583

[معناي اينكه فرمود:" يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتاتاً ..." و بيان عدم منافات بين آيه:" فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ ..." با آياتي كه بر حبط اعمال، تبديل و تكفير سيئات و انتقال حسنات و سيئات دلالت دارند] ..... ص : 583

" يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتاتاً لِيُرَوْا أَعْمالَهُمْ" كلمه" صدور" كه فعل" يصدر" از آن مشتق شده به معناي برگشتن شتر از لب آب بعد از رفتنش بدانجا است. و كلمه" أشتات" مانند كلمه" شتي" جمع شتيت است، كه به معناي متفرق است. و آيه شريفه جواب دوم است براي كلمه" اذا"، بعد از جواب اول يعني آيه" يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها".
و مراد از" صادر شدن مردم در قيامت با حالت تفرقه"، برگشتن آنان از موقف حساب به سوي منزلهاشان كه يا بهشت است و يا آتش مي‌باشد، در آن روز اهل سعادت و رستگاري از اهل شقاوت و هلاكت متمايز مي‌شوند، تا اعمال خود را ببينند، جزاي اعمالشان را نشانشان دهند، آن هم نه از دور، بلكه داخل در آن جزايشان كنند، و يا به اينكه خود اعمالشان را بنا بر تجسم اعمال به ايشان نشان دهند.
و بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از صدور مردم، بيرون شدنشان از قبور به سوي موقف حساب است، و منظور از متفرق بودنشان، متمايز بودن آنان از نظر سيما است، بعضي با روي سفيد، و برخي با روي سياه بيرون مي‌آيند، بعضي با حالت امنيت، برخي با حالت فزع، و همچنين تمايزهاي ديگر كه از جزاي اعمالشان و نتيجه حسابشان خبر مي‌دهد، و تعبير از آگهي از جزا با واژه رؤيت، و تعبير از اعلام به نتيجه حساب با واژه" ارائه" نظير تعبيري است كه در آيه" يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ" «2»، ولي وجه اول هم به ذهن نزديك‌تر و هم روشن‌تر است.
" فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ" كلمه" مثقال" به معناي هر وسيله‌اي است كه با آن وزنها را مي‌سنجند، و كلمه" ذره" به معناي آن دانه‌هاي ريز غبار است، كه در شعاع آفتاب ديده مي‌شود، البته اين كلمه به معناي مورچه‌هاي ريز نيز مي‌آيد.
آيه مورد بحث به دليل اينكه حرف" فاء" بر سر دارد تفريع و نتيجه‌گيري از آيه قبلي است، كه سخن از ارائه اعمال بندگان داشت، و همان بيان را تاكيد نموده مي‌فهماند كه از
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 211.
(2)روزي كه هر كس آنچه را كه از خير و شر انجام داده مي‌بيند. سوره آل عمران، آيه 30.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 584
كليت ارائه اعمال هيچ عملي نه خير و نه شر نه كوچك و نه بزرگ حتي به سنگيني ذره استثناء نمي‌شود، و نيز حال هر يك از صاحبان عمل خير و عمل شر را در يك جمله مستقل بيان نموده، جمله را به عنوان يك ضابطه و قاعده كلي (كه مورد هيچ خصوصيتي ندارد) ذكر مي‌فرمايد.
در اينجا اين سؤال به ذهن مي‌رسد كه در آيات شريفه قرآن آياتي هست كه با اين ضابطه كلي سازگار نيست، از آن جمله آياتي كه دلالت دارد بر حبط و بي‌نتيجه شدن اعمال خير به خاطر پاره‌اي عوامل، و آياتي كه دلالت دارد بر انتقال اعمال خير و شر اشخاص به ديگران، مانند انتقال حسنات قاتل به مقتول، و گناهان مقتول به قاتل، و آياتي كه دلالت دارد بر اينكه در بعضي توبه‌كاران گناه مبدل به ثواب مي‌شود، و آياتي ديگر كه در بحث از اعمال در جلد دوم اين كتاب و نيز در تفسير آيه" لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ" «1» گذشت.
جواب از اين سؤال اين است كه آيات مذكور حاكم بر اين دو آيه است، و بين دليل حاكم و محكوم منافاتي نيست، مثلا آياتي كه دلالت دارد بر حبط اعمال، شخص صاحب عمل خير را از مصاديق كساني مي‌كند كه عمل خير ندارند، و چنين كسي عمل خير ندارد تا به حكم آيه مورد بحث آن را ببيند، و همچنين قاتلي كه نگذاشت مقتول زنده بماند و عمل خير انجام دهد، اعمال خيرش را به مقتول مي‌دهند، و خودش عمل خيري ندارد تا آن را ببيند، و توبه‌كاري كه گناهش مبدل به حسنه مي‌شود، براي اين است كه گناه موافق ميل او نبوده، عواملي خارجي باعث گناهكاري او شدند، و آن عوامل كار خير، موافق طبعشان نيست، ولي چون مي‌خواستند در بين مردم نيكوكار و موحد باشند، و بلكه رئيس و رهبر آنان باشند، لذا با زبان شكار حرف زدند، پس خوبيهاشان از خودشان نيست، لذا در قيامت بديهاي توبه‌كاران را به آن عوامل مي‌دهند، و خوبيهاي آن عوامل را به توبه‌كاران، در نتيجه توبه‌كاران گناهي ندارند تا به حكم آيه مورد بحث در قيامت آن را ببينند، و نيز عوامل شر، كار خيري ندارند، تا به حكم آيه مورد بحث آن را ببينند- دقت فرماييد.

بحث روايتي [رواياتي در ذيل آيات سوره زلزال راجع به وقايع قيامت: اخبار زمين، رؤيت اعمال، و ...)] ..... ص : 584

در الدر المنثور است كه ابن مردويه و بيهقي- در كتاب شعب الايمان- از انس بن
__________________________________________________
(1)سوره انفال، آيه 37.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 585
مالك روايت كرده‌اند كه رسول خدا (ص) فرمود: زمين در روز قيامت به تمامي اعمالي كه در پشتش انجام شده خبر مي‌دهد، آن گاه اين آيه را تلاوت كرد:" إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها" تا رسيد به آيه" يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها" و آن گاه فرمود هيچ مي‌دانيد اخبارش چيست؟ جبرئيل نزد من آمد و گفت: خبر زمين كه زمين روز قيامت بدان گواهي مي‌دهد، همه اعمالي است كه بر پشتش انجام شده «1».
مؤلف: نظير اين روايت را از ابو هريره نيز نقل كرده «2».
و نيز در همان كتاب است كه حسين بن سفيان در كتاب مسندش و ابو نعيم در كتاب حليه‌اش از شداد بن اوس روايت كرده‌اند كه گفت: من از رسول خدا (ص) شنيدم مي‌فرمود: ايها الناس دنيا متاعي است حاضر كه هم نيكان از آن مي‌خورند و هم فاجران، و بدرستي آخرت وعده‌اي است صادق، كه سلطاني قادر در آن حكومت مي‌كند، حق را محقق و باطل را باطل مي‌سازد.
ايها الناس سعي كنيد از طالبان آخرت باشيد، و از طالبان دنيا نباشيد، فرزند آخرت باشيد، نه فرزند دنيا، چون هر مادري فرزندش به دنبالش مي‌رود. (حاصل منظور آن جناب اين است كه خواهان آخرت باشيد نه دنيا، براي اينكه علاقه به دنيا قهرا شما را به سوي ماديت و آلودگي‌هاي آن مي‌كشد)، آن گاه فرمود: هر عملي كه مي‌كنيد در حالي انجام دهيد كه از خدا خائف و بر حذر باشيد، و بدانيد كه روزي شما را بر اعمالتان عرضه مي‌دارند، و شما خواه و ناخواه خدا را ملاقات خواهيد كرد، پس هر كس هموزن ذره‌اي عمل خير كرده باشد، آن را خواهد ديد، و هر كس هموزن ذره‌اي عمل زشت كرده باشد آن را خواهد ديد «3».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها" آمده كه منظور از اثقال زمين، انسانهايند. و در ذيل جمله" وَ قالَ الْإِنْسانُ ما لَها" آمده كه اين انسان، امير المؤمنين (ع) است. و در ذيل آيه" يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها ... أَشْتاتاً" آمده كه مردم از جهت ايمان و كفر و نفاق متفرق و اشتات مي‌آيند، بعضي مؤمنند و برخي كافر و جمعي منافق. و در ذيل جمله" لِيُرَوْا أَعْمالَهُمْ" آمده كه هر كس بالاي سر اعمال خود مي‌ايستد، و اعمال خود را اينطور فاش و هويدا مي‌بيند «4».
و نيز در آن كتاب در روايت ابي الجارود از امام باقر (ع) آمده كه در ذيل
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 380.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 383.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 433.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 586
آيه" فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ"، فرمود: اگر از اهل آتش باشد، و در دنيا مثقال ذره‌اي عمل خير كرده باشد، اگر براي غير انجام داده باشد، همان عمل خيرش هم مايه حسرتش مي‌شود، و در ذيل جمله" وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ"، فرمود: اگر از اهل بهشت باشد در روز قيامت آن شر را مي‌بيند و سپس خداي تعالي او را مي‌آمرزد «1».
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 433.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 587

(100)سوره عاديات مدني است و يازده آيه دارد (11) ..... ص : 587

[سوره العاديات (100): آيات 1 تا 11] ..... ص : 587

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
وَ الْعادِياتِ ضَبْحاً (1) فَالْمُورِياتِ قَدْحاً (2) فَالْمُغِيراتِ صُبْحاً (3) فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً (4)
فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعاً (5) إِنَّ الْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ (6) وَ إِنَّهُ عَلي ذلِكَ لَشَهِيدٌ (7) وَ إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيدٌ (8) أَ فَلا يَعْلَمُ إِذا بُعْثِرَ ما فِي الْقُبُورِ (9)
وَ حُصِّلَ ما فِي الصُّدُورِ (10) إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئِذٍ لَخَبِيرٌ (11)

ترجمه آيات ..... ص : 587

به نام خداوند بخشنده بخشايشگر.
قسم به اسباني كه (سواران در جهاد كفار تاختند تا جايي كه) نفسشان به شماره افتاد (1).
و در تاختن از سم ستوران بر سنگ آتش افروختند (2).
و (بر دشمن شبيخون زدند تا) صبحگاهان آنها را به غارت گرفتند (3).
و گرد و غبار (از ديار كفار) بر انگيختند (4).
و سپاه دشمن را همه در ميان گرفتند (5).
كه انسان نسبت به پروردگارش كافر نعمت و ناسپاس است (6).
و خود او نيز بر اين ناسپاسي البته گواهي خواهد داد (7).
و هم او بر حب مال دنيا سخت فريفته و بخيل است (8).
آيا نمي‌داند كه روزي (براي جزاي نيك و بد اعمال) از قبرها بر انگيخته مي‌شود؟ (9). ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 588
و آنچه در دلها (از نيك و بد پنهان) است همه را پديدار مي‌سازد (10).
محققا آن روز پروردگار بر (نيك و بد) كردارشان كاملا آگاه هست (و به ثواب و عقابشان مي‌رساند) (11).

بيان آيات ..... ص : 588

اشاره

اين سوره در باره ناسپاسي انسان و كفران نعمت‌هاي پروردگارش و حب شديدش نسبت به خير سخن مي‌گويد، و نتيجه مي‌گيرد با اينكه دوستدار خير خلق شد، و با اينكه خير را تشخيص مي‌دهد، اگر انجام ندهد حجتي بر خدا ندارد، بلكه خدا بر او حجت دارد، و به زودي به حسابش مي‌رساند.
و اين سوره به شهادت سوگندهاي اولش در مدينه نازل شده، چون يكي از آن سوگندها جمله" وَ الْعادِياتِ ضَبْحاً ..." است، كه ظاهرش به بياني كه مي‌آيد اين است كه مراد از آن اسبان سربازان و مجاهدين در جنگ است، و همه مي‌دانيم كه جنگهاي اسلامي در مدينه واقع شده، و اصولا مساله جهاد بعد از هجرت تشريع شد، رواياتي هم كه از طرق شيعه از ائمه اهل بيت (ع) رسيده مؤيد اين نظريه است، چون در آن روايات آمده كه اين سوره در باره علي (ع) نازل شده، آن زماني كه به غزوه ذات السلاسل رفته بود. و نيز بعضي از روايات وارده از طرق اهل سنت آن را تاييد مي‌كند، كه ان شاء اللَّه در بحث روايتي آينده به آن روايات اشاره مي‌شود.

[وجوهي كه در باره مراد از سوگندهاي:" وَ الْعادِياتِ ضَبْحاً ..." گفته شده و بيان اينكه اين قسم‌ها قسم به سوارگان رزمنده است ..... ص : 588

" وَ الْعادِياتِ ضَبْحاً" كلمه" عاديات" از مصدر" عدو" است، كه به معناي دويدن به سرعت است، و كلمه" ضبح" به معناي صوتي است كه از نفس نفس زدن اسبان در حين دويدن شنيده مي‌شود، و آنچه معهود در ذهن همه و معروف در بين اهل لسان است، اين است كه اين كلمه در خصوص اسبان بكار مي‌رود، هر چند كه بعضي «1» ادعا كرده‌اند كه اين صدا براي بسياري حيوانات ديگر نيز دست مي‌دهد، و به هر حال معناي آيه اين است كه: سوگند مي‌خورم به اسبان تيزتك، كه نفس نفس مي‌زنند.
ولي بعضي «2» گفته‌اند: مراد از آن شتران حاجيان است، كه صاحبان خود را در روز
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 215. [.....]
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 529.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 589
عيد قربان از مشعر به مني مي‌برند.
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: مراد شتران سربازان و جنگجويان در راه خدا است.
ولي صفاتي كه در آيات بعدي براي عاديات ذكر كرده با اين دو قول كه عاديات را به شتران معنا كرده‌اند نمي‌سازد.
" فَالْمُورِياتِ قَدْحاً" كلمه" موريات" جمع اسم فاعل از مصدر" ايراء" است، كه به معناي برون كردن آتش (از سنگ چخماق) است، و كلمه" قدح" به معناي زدن به ضرب است وقتي گفته مي‌شود:" قدح فاوري" معنايش اين است سنگ و چخماق را به هم كوبيد، و جرقه بيرون آورد. و منظور از اينكه اسبان عاديات را توصيف كرده به" موريات قدحا" اين است كه اين اسبان در هنگام دويدن در زمين سنگزار جرقه‌هايي از برخورد نعلهايشان به سنگ زمين بيرون مي‌جهد.
ولي بعضي «2» ها گفته‌اند: مراد از" ايراء" مكر جنگندگان در ميدان جنگ است.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: منظور آتش افروختن است.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: منظور زبان مردان است كه آتش‌ها مي‌افروزد، و با پاره سخنان سخت و ناهنجار خود فتنه‌ها مي‌انگيزند، ليكن اين اقوال سخناني ضعيف است.
" فَالْمُغِيراتِ صُبْحاً" كلمه" مغيرات" جمع مؤنث اسم فاعل از باب افعال (اغارة) است، و" اغارة" و همچنين" غارت" به معناي سواره هجوم بردن بر دشمن به طور ناگهاني است، و اين جمله كه به ظاهر و مجازا صفت خيل قرار گرفته، در واقع صفت سوارگان صاحب خيل است، و معنايش اين است كه: سوگند مي‌خورم به سوارگان كه در هنگام صبح و بناگهاني بر دشمن هجوم مي‌آورند.
ولي بعضي «5» گفته‌اند: مراد از مغيرات، شتراني است كه سوارگان خود را در روز قربان از مشعر به مني مي‌آورند، سنت هم همين است كه از مشعر حركت نكنند تا آفتاب روز عيد طلوع كند، و اغاره در اينجا به معناي غارت بردن نيست، بلكه به معناي سير سريع است.
ولي اين تفسير از اين نظر كه خلاف ظاهر كلمه" اغاره" است درست نيست.
__________________________________________________
(1)معجم البيان، ج 10، ص 529.
(2 و 3 و 4)تفسير قرطبي، ج 20، ص 157.
(5) تفسير قرطبي، ج 20، ص 158.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 590
" فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً" كلمه" اثرن" جمع مؤنث غايب از فعل ماضي و از مصدر" اثاره" است كه به معناي انگيختن گرد و غبار و امثال آن است، و كلمه" نقع" به معناي غبار است.
و معناي آيه اين است كه: سوگند به هجوم كنندگان در صبح، كه با اغاره به دشمن و دست و پاچه كردن آنان گرد و غبار برمي‌انگيزند.
بعضي «1» از مفسرين در پاسخ از اين اشكال كه چرا در اين سوره، فعل (أثرن) عطف بر اسم فاعل (مغيرات) شده، با اينكه اسم فاعل صفت است، و فعل عطف به صفت نمي‌شود؟
گفته: هيچ عيبي ندارد، چون اسم فاعل مذكور به معناي فعل است و كانه فرموده:" اقسم باللاتي عدون فاورين فاغرن فاثرن" (سوگند به سوارگاني كه نفس‌زنان مي‌دوند، و جرقه از نعل اسبانشان مي‌جهد، پس غارت مي‌برند و غبار مي‌انگيزند).
" فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعاً" كلمه" وسط" كه مصدر فعل" وسطن" است، به معناي توسط- در وسط قرار گرفتن- است، و ضمير" به" به صبح بر مي‌گردد، و حرف" باء" به معناي حرف" في" است، كه در اين صورت معنا چنين مي‌شود:" پس در وقت صبح در وسط جمع قرار گرفتند". ممكن هم هست ضمير به كلمه" نقع" برگردد، و حرف" با" براي ملابسه باشد، كه در اين صورت معنا چنين مي‌شود:" پس در هنگام صبح دسته جمعي در وسط غبار قرار گرفتند".
بعضي «2» گفته‌اند: منظور در وسط قرار گرفتن شتران در جمع مني است.
ولي خواننده محترم توجه دارد كه حمل كردن آيات پنجگانه، با اينكه تك تك مفردات آن ظهور در سواركاران دارد، بر شتران حاجيان كه از مشعر به مني كوچ مي‌كنند حملي است بي‌اندازه خلاف ظاهر.
پس متعين آن است كه آيات را حمل بر جنگندگان اسلام كنيم، و سياق آيات مخصوصا جمله" فَالْمُغِيراتِ صُبْحاً"، و جمله" فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعاً" مي‌رساند كه منظور همان جنگندگان است، كه خداي تعالي در اين آيات به آنان سوگند ياد كرده، و حرف" فاء" در آيات چهارگانه دلالت دارد بر اينكه مضمون آنها مترتب بر همين سوگند است.

[دو خصلت بني آدم:" كنود" بودن و حب مال ..... ص : 590

" إِنَّ الْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ" كلمه" كنود" به معناي كفرانگر است و اين آيه مانند آيه شريفه
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 216.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 529.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 591
" إِنَّ الْإِنْسانَ لَكَفُورٌ" «1» از آنچه در طبع بشر نهفته شده خبر مي‌دهد، و آن اين است كه پيرو هواي نفس و دلداده به لذائذ دنيا است، و در نتيجه از شكر پروردگارش در مقابل نعمت‌هايي كه به او ارزاني داشته منقطع مي‌شود.
و در اين لحن گفتار تعريضي است به آن مردمي كه مسلمانان بر سرشان تاختند، و گويا منظور از كفرانگريشان، كفران نعمت اسلام است، كه از بزرگترين نعمت‌هايي است كه خدا بر بشر و بر آنان انعام فرموده، و چه كفراني بالاتر از اين كه چنين نعمتي را كه مايه پاكي زندگي دنيا و سعادت حيات ابديشان است نپذيرند، و كار به جايي برسد كه لشكر اسلام بر سرشان بتازد.
" وَ إِنَّهُ عَلي ذلِكَ لَشَهِيدٌ" ظاهر سياق ضميرهاي پي در پي اين است كه: ضمير در جمله مورد بحث هم مانند ساير ضماير به انسان بر گردد، آن وقت مقصود از شاهد بودن انسان عليه خودش، اين مي‌شود كه انسان خودش آگاه به كفرانگري خود هست، و نيز مي‌داند كه كفران صفت نكوهيده‌اي است، در نتيجه معناي آيه قبل و آيه مورد بحث اين مي‌شود كه: انسان نسبت به پروردگارش ناسپاس است، و خودش بر اين معنا شاهد است، و كفران خود را تحمل مي‌كند. پس آيه شريفه در معناي آيه" بَلِ الْإِنْسانُ عَلي نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ"
«2» است.
و بعضي «3» گفته‌اند: ضمير به كلمه" اللَّه" بر مي‌گردد. ولي وحدت سياق اجازه نمي‌دهد اين چنين مرجع ضماير را مختلف بدانيم.
" وَ إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيدٌ" بعضي «4» از مفسرين گفته‌اند: لام در جمله" لحب الخير" لام تعليل است، و كلمه" خير" در اينجا به معناي مال است، و معناي جمله اين است كه: انسان براي دوستي مال، بسيار شديد يعني بخيل و تنگ نظر است.
و بعضي «5» گفته‌اند: مراد آيه اين است كه: انسان نسبت به مال دنيا شديد الحب است، و اين شدت حب وادارش مي‌كند به اينكه از دادن حق خدا امتناع بورزد، و مال خود را در راه خدا انفاق نكند. اين چنين آيه را تفسير كرده‌اند.
__________________________________________________
(1)همانا انسان كفران كننده و ناسپاس است. سوره حج، آيه 66.
(2)انسان بر نفس خود بينا است. سوره قيامت، آيه 14.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 10، ص 530.
(5)مجمع البيان، ج 10، ص 531.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 592
و بعيد نيست مراد از" خير"، تنها مال نباشد، بلكه مطلق خير باشد، و آيه شريفه بخواهد بفرمايد: حب خير فطري هر انساني است، و به همين جهت وقتي زينت و مال دنيا را خير خود مي‌پندارد قهرا دلش مجذوب آن مي‌شود، و اين شيفتگي ياد خدا را از دلش مي‌برد و در مقام شكرگزاري او بر نمي‌آيد.
" أَ فَلا يَعْلَمُ إِذا بُعْثِرَ ما فِي الْقُبُورِ ... لَخَبِيرٌ" مصدر" بعثرة" نظير مصدر" بحثرة" به معناي بعث و نشر است، يعني برانگيخته شدن و منتشر گشتن، و در جمله" وَ حُصِّلَ ما فِي الصُّدُورِ" منظور از تحصيل آنچه در سينه‌ها است، جدا سازي صفاتي است كه در باطن نفوس است، يعني صفات ايمان از كفر و رسم نيكوكاري از بدكاري، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده" يَوْمَ تُبْلَي السَّرائِرُ" «1».
ولي بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: منظور از تحصيل ما في الصدور، بر ملا شدن نهاني‌هايي است كه هر كس در باطن خود پنهان كرده، در آن روز اين باطنها ظاهر مي‌شود، كه هر فردي همانطور كه به حساب ظاهرش رسيدند، و جزاي اعمال ظاهريش را دادند، به حساب باطنش هم برسند، و جزاي آن را نيز بدهند.
و جمله" أَ فَلا يَعْلَمُ" جمله‌اي است استفهامي كه بوي انكار از آن مي‌آيد، و استفهامش براي انكار است، و مفعول فعل" يعلم" جمله‌اي است كه حذف شده، و مقام دلالت دارد بر اينكه آن جمله چيست، و آن جمله قائم مقام هر دو مفعول فعل" يعلم" است، و جمله" أَ فَلا يَعْلَمُ" با آنچه حذف شده جمله‌اي است تمام، و از كلمه" إِذا بُعْثِرَ" مطلبي از نو شروع شده، تا انكار در جمله قبل را تاكيد كند. و منظور از جمله" ما فِي الْقُبُورِ" بدنهاي آدميان است.
و معناي آيه- و خدا داناتر است- اين است كه: آيا انسان نمي‌داند كه به خاطر كفران نعمت‌هاي پروردگارش عقوبت‌هايي دارد كه وي به زودي به آن مي‌رسد، و با آن جزا داده مي‌شود؟ وقتي آنچه بدن در قبرها هست از قبرها بيرون شود، و نهفته‌هاي در باطن نفوس بر ملا گردد، و معلوم شود در باطن كافرند يا مؤمن؟ مطيعند يا عاصي؟ در آن وقت خدا به وضع ايشان با خبر است، و بر معيار باطن نفوس، جزايشان مي‌دهد.
__________________________________________________
(1)روزي كه باطنها ظاهر مي‌شود. سوره طارق، آيه 9.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 531.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 593

بحث روايتي [(روايتي راجع به نزول سوره عاديات در باره نبرد امير المؤمنين (عليه السلام) در جنگ ذات السلاسل، و روايتي ديگر)] ..... ص : 593

در مجمع البيان، است كه: گويند رسول خدا (ص) لشكري به سوي قبيله‌اي از كنانه گسيل داشت، و منذر بن عمرو انصاري يكي از نقباء را سرپرست آنان كرد، لشكر به طرف آن قبيله روان شد، و مراجعتش طول كشيد، منافقان گفتند همه آنان كشته شدند، خداي تعالي سوره مورد بحث را نازل كرد، و خبر داد كه" وَ الْعادِياتِ ضَبْحاً"- نقل از مقاتل «1».
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: اين سوره وقتي نازل شد كه رسول خدا (ص) علي (ع) را به جنگ ذات السلاسل فرستاد، و علي (ع) لشكر دشمن را شكست داده بود، و اين بعد از چند نوبت اعزام لشكر واقع شد كه رسول خدا (ص) بسركردگي غير علي (ع) فرستاده بود، آنها نتوانستند كاري صورت دهند و هر يك لشكر را دچار شكست نموده، نزد رسول خدا (ص) برگشتند، اين قصه در حديثي طولاني از امام صادق (ع) روايت شده.
آن گاه فرموده: و از اين جهت آن را ذات السلاسل خوانده‌اند كه آن جناب شكست فاحشي به ايشان داده و عده‌اي را كشت و جمعي را اسير نموده، اسيران را در طناب آن چنان به هم بست كه گويي در كنده و زنجيرند.
و وقتي اين سوره نازل شد رسول خدا (ص) از خانه به ميان مردم آمد و نماز صبح را خواند و در نماز همين سوره را تلاوت كرد، بعد از آنكه نمازش تمام شد اصحابش عرضه داشتند: ما اين سوره را نشنيده بوديم، رسول خدا (ص) فرمود: بله علي بر دشمنانش ظفر يافت و خداي تعالي اين سوره را فرستاد، و جبرئيل امشب با آوردن آن، فتح علي را به من مژده داد، چند روز بيشتر نگذشت كه علي (ع) با غنائم و اسيران برسيد.
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 10، ص 528.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 594

(101)سوره قارعه مكي است و يازده آيه دارد. (11) ..... ص : 594

[سوره القارعة (101): آيات 1 تا 11] ..... ص : 594

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الْقارِعَةُ (1) مَا الْقارِعَةُ (2) وَ ما أَدْراكَ مَا الْقارِعَةُ (3) يَوْمَ يَكُونُ النَّاسُ كَالْفَراشِ الْمَبْثُوثِ (4)
وَ تَكُونُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ (5) فَأَمَّا مَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ (6) فَهُوَ فِي عِيشَةٍ راضِيَةٍ (7) وَ أَمَّا مَنْ خَفَّتْ مَوازِينُهُ (8) فَأُمُّهُ هاوِيَةٌ (9)
وَ ما أَدْراكَ ما هِيَهْ (10) نارٌ حامِيَةٌ (11)

ترجمه آيات ..... ص : 594

به نام خداي رحمان و رحيم.
آن حادثه كوبنده (1).
و چه كوبنده عظيمي؟! (2).
و تو نمي‌داني كه كوبنده چيست؟ (3).
روزي است كه مردم چون ملخ فراري رويهم مي‌ريزند (4).
و كوه‌ها چون پشم رنگارنگ حلاجي شده مي‌گردد (5).
اما كسي كه اعمالش نزد خدا سنگين وزن و داراي ارزش باشد (6).
او در عيشي رضايت‌بخش خواهد بود (7).
و اما آنكه اعمالش وزن و ارزشي نداشته باشد (8).
او در آغوش و دامن هاويه خواهد بود (9).
و تو نمي‌داني هاويه چيست (10).
آتشي است سوزنده (11).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 595

بيان آيات ..... ص : 595

اشاره

اين سوره تهديد به عذاب قيامت و بشارت به ثواب آن است، ولي جانب تهديدش بر بشارتش مي‌چربد، و سوره در مكه نازل شده.

[وجه تسميه قيامت به" قارعه" و تشبيه مردم پس از بر انگيخته شدن، و به توده ملخ ..... ص : 595

" الْقارِعَةُ مَا الْقارِعَةُ" اين جمله مبتدا و خبر است، و كلمه" قارعة" از ماده" قرع" است كه به معناي زدن بسيار سختي است كه احتياج دارد زننده به جايي اعتماد كند، و اين كلمه در عرف قرآن از اسماي قيامت است. بعضي گفته‌اند: بدين مناسبت قيامت را قارعه ناميده كه دلها را با فزع شديدش و دشمنان خدا را با عذابش مي‌كوبد.
و سؤال از حقيقت قارعه در جمله" مَا الْقارِعَةُ- قارعه چيست" با اينكه معلوم است كه چيست، به منظور بزرگ نشان دادن امر قيامت است، و اينكه بيست و هشت حرف الفباي گوينده، و دو سوراخ گوش شنونده نمي‌تواند به كنه قيامت پي ببرد، و به طور كلي عالم ماده گنجايش حتي معرفي آن را ندارد و به منظور تاكيد اين بزرگداشت مجددا جمله را به تعبيري ديگر تكرار كرد و فرمود:" وَ ما أَدْراكَ مَا الْقارِعَةُ".
" يَوْمَ يَكُونُ النَّاسُ كَالْفَراشِ الْمَبْثُوثِ" كلمه" يوم" ظرفي است متعلق به مقدري از قبيل" بياد آر"،" مي‌كوبد"" مي‌آيد"، و از اين قبيل، و خلاصه معناي آن اين است كه:" بياد آر روزي را كه" و يا" مي‌كوبد در روزي كه" و يا" مي‌آيد روزي كه". و كلمه" فراش" به طوري كه از فراء نقل شده به معناي ملخي است كه زمين را فرش كند، يعني روي گرده هم سوار شده باشند، پس فراش به معناي غوغاي ملخ است.
بعضي «1» از مفسرين در اينكه چرا مردم روز قيامت را به فراش تشبيه كرد؟ گفته‌اند:
براي اين است كه فراش وقتي جست و خيز مي‌كند نقطه معلومي را در نظر نمي‌گيرد، مانند مرغان، و به طرف معيني نمي‌پرد، بلكه بدون جهت پرواز مي‌كند، مردم نيز در روز قيامت چنين حالتي دارند، وقتي از قبورشان سر بر مي‌آورند آن چنان ترس و فزع از همه جهات احاطه‌شان مي‌كند كه بي‌اختيار و بي هدف به راه مي‌افتند، و در جستجوي منزلها كه يا
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 532. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 596
سعادت است و يا شقاوت سرگردانند. و كلمه" مبثوث" از ماده" بث" است، كه به معناي تفرقه است، و" فراش مبثوث" يعني ملخ‌هاي متفرق.
" وَ تَكُونُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ" كلمه" عهن" به معناي پشمي است كه رنگهاي مختلف داشته باشد، و كلمه" منفوش" از مصدر" نفش" است، كه به معناي شيت كردن پشم است يا با دست و يا با كمانچه حلاجي، و يا با چيز ديگر. پس" عهن منفوش" به معناي پشم شيث شده‌اي است كه داراي رنگهاي مختلف باشد، و اين تشبيه اشاره دارد به اينكه در آن روز كوه‌ها كه رنگهاي مختلف دارند با زلزله قيامت متلاشي، و چون پشم حلاجي شده مي‌گردند.
" فَأَمَّا مَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ فَهُوَ فِي عِيشَةٍ راضِيَةٍ" اين آيه اشاره دارد به اينكه اعمال- هم مانند هر چيزي براي خود- وزن و ارزشي دارد، و اينكه بعضي اعمال در ترازوي عمل‌سنج سنگين است، و آن عملي است كه نزد خداي تعالي قدر و منزلتي داشته باشد، مانند ايمان به خدا و انواع اطاعتها، و بعضي ديگر اينطور نيستند، مانند كفر و انواع نافرمانيها و گناهان، كه البته اثر هر يك از اين دو نوع مختلف است، يكي سعادت را دنبال دارد، و آن اعمالي است كه در ترازو سنگين باشد، و ديگري شقاوت را، و ما در تفسير سوره‌هاي قبلي در معناي ميزان سخن گفتيم و بحث كرديم.
" فَهُوَ فِي عِيشَةٍ راضِيَةٍ"- كلمه" عيشة"- به كسر عين- نظير كلمه" جلسة"- به كسر جيم- از مصاديق بناي" فعلة" است، كه نوعيت را مي‌رساند، مثلا جلسه به معناي نوعي نشستن است، و عيشه به معناي نوعي زندگي كردن است، مانند" عيشة راضية"، يك زندگي خوش، و اگر راضيه و خوشي را به خود عيش نسبت داد، با اينكه صاحب عيش راضي و خشنود است، يا از باب مجاز عقلي است، و يا كلمه" راضيه" به معناي" ذات رضي" و تقديرش" في عيشة ذات رضي" است، يعني در عيشي رضايت بخش.

[معناي اينكه در باره كسي كه اعمالش سبك است فرمود:" فامه هاويه"] ..... ص : 596

" وَ أَمَّا مَنْ خَفَّتْ مَوازِينُهُ فَأُمُّهُ هاوِيَةٌ" ظاهرا مراد از" هاويه" جهنم است، و نامگذاري جهنم به هاويه از اين جهت باشد كه اين كلمه از ماده" هوي" گرفته شده، كه به معناي سقوط است، مي‌فرمايد: كسي كه ميزانش سبك باشد سرانجامش سقوط به سوي اسفل سافلين است، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:" ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا" «1».
__________________________________________________
(1)سپس او را به پايين‌ترين مرحله باز گردانديم. مگر كساني كه ايمان آورده‌اند. سوره تين، آيه 5 و 6.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 597
پس اينكه آتش دوزخ را توصيف كرده به هاويه و حال آنكه آتش سقوط نمي‌كند آتشيان سقوط مي‌كنند، از باب مجاز عقلي است، همانطور كه راضي دانستن عيش نيز از اين باب بود، و اگر هاويه را مادر دوزخيان خوانده از اين باب بوده كه مادر، ماواي فرزند و مرجع او است، به هر طرف كه برود دوباره به دامن مادر بر مي‌گردد، جهنم هم براي دوزخيان چنين مرجع و سرانجامي است.
ولي بعضي «1» آيه را طوري ديگر معنا كرده و گفته‌اند: منظور از كلمه" امه"،" ام رأسه" است، چون كلمه" ام" وقتي در مورد سر استعمال مي‌شود معناي فرق سر را مي‌دهد، مي‌فرمايد: كسي كه ميزانش سبك باشد فرق سرش هاويه است، يعني با فرق سر به سوي هاويه سقوط مي‌كند، چون اهل دوزخ وقتي قرار شد داخل دوزخ شوند با فرق سر مي‌افتند.
ولي اين حرف درست نيست، براي اينكه اگر اينطور معنا كنيم ضمير در كلمه" ما هيه" بدون مرجع مي‌ماند.
" وَ ما أَدْراكَ ما هِيَهْ" ضمير" هيه" به كلمه" هاويه" بر مي‌گردد، و" هاء" زيادي كه در آخرش آمده هاء وقف است، و جمله مورد بحث تفسيري است كه عظمت و فخامت امر آن آتش را بيان مي‌كند.
" نارٌ حامِيَةٌ" يعني آتشي است سوزنده و شديد الحراره، اين جمله پاسخ استفهام در آيه قبل است، و آن را تفسير مي‌كند.

بحث روايتي [(چند روايت در معناي برخي آيات گذشته از جمله" فامه هاويه")] ..... ص : 597

در تفسير قمي در ذيل آيه" كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ" آمده:" عهن" به معناي پشم است، و در ذيل جمله" وَ أَمَّا مَنْ خَفَّتْ مَوازِينُهُ" فرموده: يعني از حسنات سبك باشد، و در ذيل جمله" فَأُمُّهُ هاوِيَةٌ" فرمود: از فرق سرش به طرف آتش پرتاب مي‌شود «2».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابو ايوب انصاري روايت كرده كه گفت:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 532.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 440.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 598
رسول خدا (ص) فرمود وقتي جان مؤمن از كالبدش در مي‌آيد از بندگان خدا آنها كه اهل رحمتند و قبل از وي مرده بودند به ديدنش مي‌روند، و بشير كه از دنيا با او آمده به اهل رحمت مي‌گويد: مهلت دهيد تا خستگي در آورد، او تازه از حال سكرات راحت شده. بعد از رفع خستگي از او مي‌پرسند: فلاني چطور شد، فلاني خانم چه كرد؟ آيا ازدواج كرد يا نه؟ به اينگونه احوالپرسي‌ها مي‌پردازند وقتي احوال مردي را بپرسند كه قبل از تازه وارد مرده باشد، در پاسخ مي‌گويد هيهات او خيلي وقت است كه مرده، او قبل از من مرد، مي‌گويند:" إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ" به نظر ما او را به دوزخ نزد مادرش هاويه بردند، چه بد مادري و چه بد مربيه‌اي «1».
مؤلف: اين معنا را از انس بن مالك و از حسن و اشعث بن عبد اللَّه اعمي از رسول خدا (ص) روايت كرده «2».
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 385.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 599

(102)سوره تكاثر مكي است و هشت آيه دارد (8) ..... ص : 599

[سوره التكاثر (102): آيات 1 تا 8] ..... ص : 599

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ (1) حَتَّي زُرْتُمُ الْمَقابِرَ (2) كَلاَّ سَوْفَ تَعْلَمُونَ (3) ثُمَّ كَلاَّ سَوْفَ تَعْلَمُونَ (4)
كَلاَّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ (5) لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ (6) ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ (7) ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ (8)

ترجمه آيات ..... ص : 599

به نام خداي رحمان و رحيم.
مسابقه و مفاخره در داشتن مال و نفرات بيشتر شما را از سعادت واقعيتان به خود مشغول كرد (1).
تا آنجا كه براي شمردن نياكان خود به قبرستان رفتيد (2).
نه، اين مفاخرتها دردي را از شما دوا نمي‌كند و به زودي خواهيد فهميد (3).
نه، تاكيد مي‌كنم كه به زودي خواهيد فهميد (4).
نه، باز تاكيد مي‌كنم كه اگر به علم اليقين برسيد (5).
آن وقت دوزخ را خواهيد ديد (6).
آن وقت به عين اليقينش مشاهده خواهيد كرد (7).
و سپس در آن روز از نعيم خدا بازخواست خواهيد شد (8).

بيان آيات ..... ص : 599

اشاره

اين سوره مردم را به شدت توبيخ مي‌كند بر اينكه با تكاثر ورزيدن و مسابقه گذاشتن ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 600
در جمع مال و اولاد و ياوران با يكديگر از خداي تعالي و از سعادت واقعي خود بي‌خبر مي‌مانند، از تبعات و آثار سوء خسران‌آور اين سرگرمي غفلت مي‌ورزند. و ايشان را تهديد مي‌كند به اينكه به زودي نتيجه سرگرمي‌هاي بيهوده خود را مي‌دانند و مي‌بينند، و به زودي از اين نعمت‌ها كه در اختيارشان گذاشته شده بود تا شكرش را بجاي آورند بازخواست مي‌شوند، كه چرا در شكرگزاري خدا خود را به ناداني زديد، و به كارهاي بيهوده سرگرم كرديد، و چرا نعمت خدا را با كفران مقابله نموديد.
و اين سوره از نظر سياقي كه دارد هم با مكي بودن مي‌سازد، و هم با مدني بودن، و به زودي روايات در سبب نزول آن در بحث روايتي خواهد آمد ان شاء اللَّه.

[توضيح مفردات و مفاد آيات:" أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ حَتَّي زُرْتُمُ الْمَقابِرَ ..." كه متضمن توبيخ شديد مردم در جمع مال و نفرات است ..... ص : 600

" أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ حَتَّي زُرْتُمُ الْمَقابِرَ" در مفردات مي‌گويد: كلمه" لهو" به معناي هر كار بيهوده و بي‌ارزشي است كه آدمي را از كار مهم و پر ارزش باز بدارد، وقتي مي‌گويند:" ألهاه كذا" معنايش اين است كه آن كار بيهوده وي را مشغول به خود كرد و از كاري مهم‌تر بازش داشت و در قرآن كريم آمده:
" أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ" «1».
اما كلمه" تكاثر" و" مكاثرة" كه اولي مصدر باب تفاعل، و دومي باب مفاعله است، هر دو به معناي آن است كه جمعي در كثرت مال و اولاد و عزت با يكديگر مبارات و مفاخره كنند «2».
و در معناي" مقابر" گفته جمع مقبره است، كه- به كسره ميم و فتحه آن- به معناي محل قبر است، و در قرآن كريم آمده، آنجا كه فرموده:" حَتَّي زُرْتُمُ الْمَقابِرَ" و زيارت مقابر كنايه از مردن است «3».
و بنا به معنايي كه او كرده و بنا بر آنچه به كمك سياق فهميده مي‌شود معناي آيه اين است كه: تكاثر و مفاخرت شما در داشتن مال و زينت دنيا، و مسابقه گذشتنتان در جمع عده و عده، شما را از آنچه واجب بود بر شما بازداشت، و آن عبارت بود از ذكر خدا، در نتيجه عمري را به غفلت گذرانديد، تا مرگتان فرا رسيد.
بعضي «4» آيه را چنين معنا كرده‌اند كه: مباهات كردن و افتخار نمودن به كثرت نفرات،
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" لهو".
(2)مفردات راغب، ماده" كثر".
(3)مفردات راغب، ماده" قبر".
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 534.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 601
شما را به خود مشغول نموده، عمري را به اين كار لغو گذرانديد كه اين عده بگويند رجال ما بيشتر است، و آن عده ديگر بگويند ما بيشتريم و به اين هم اكتفاء نكرديد تا آنكه به سر قبر مردگان خود رفته، عدد آنها را به عدد زنده‌هايتان افزوديد، و به مردگان بيشتر خود مباهات كرديد.
و اساس اين معنا رواياتي است كه در شان نزول سوره وارد شده، كه دو قبيله از انصار با يكديگر تفاخر مي‌كردند به داشتن مرداني از زندگان و در آخر از مردگان، و در بعضي ديگر آمده كه اين جريان در مكه اتفاق افتاد، بني عبد مناف با بني سهم مفاخرت كردند، و به مفاخرت داشتن نفرات زنده اكتفاء ننموده، در آخر مردگان را هم به حساب آوردند، و سوره مورد بحث در شان آنان نازل شد، و داستانش در بحث روايتي خواهد آمد ان شاء اللَّه.

[تخطئه و تهديد متكاثران و معناي" لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ" و" ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ"] ..... ص : 601

" كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ" اين جمله ردع و تخطئه ايشان است از اينكه با سرگرمي به چنين امر بيهوده‌اي از اهداف مهمشان باز مانند. و جمله" به زودي خواهيد فهميد" تهديد ايشان است و معنايش- به طوري كه از مقام بدست مي‌آيد- اين است كه: به زودي به آثار سوء اين غفلت خود آگاه خواهيد شد، و وقتي از زندگي دنيا منقطع شديد آن آثار سوء را خواهيد شناخت.
" ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ" اين جمله ردع و تخطئه قبلي را تاكيد مي‌كند.
ولي بعضي «1» گفته‌اند تاكيد آن نيست، بلكه اولي مربوط به آگهي آنان در هنگام مرگ و دومي به آگهي در روز قيامت است.
" كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ" اين جمله ردعي است بعد از ردع تا سه بار آن را تكرار نموده، تا مطلب را تاكيد كرده باشد، و كلمه" يقين" به معناي علمي است كه شك و ترديد در آن راه نداشته باشد، و جواب" لو- اگر" در جمله" اگر به علم يقين بدانيد" حذف شده، تقدير كلام" لو تعلمون الامر بعلم اليقين لشغلكم ما تعلمون عن التباهي و التفاخر بالكثرة- اگر به علم يقين حقيقت امر را ببينيد آنچه ببينيد شما را از مفاخرت به كثرت نفرات باز خواهد داشت" بوده است. و جمله" لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ" كلامي از نو است، و لام در آن لام قسم است، مي‌فرمايد: سوگند مي‌خورم كه به زودي جحيم را كه جزاي اين مفاخرت است خواهيد ديد. ديگران اينطور تفسير كرده و
__________________________________________________
(1)تفسير قرطبي، ج 20، ص 172.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 602
استدلال كرده‌اند به اينكه جمله" لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ" نمي‌تواند جواب حرف" لو" باشد، چون اين حرف امتناع را مي‌رساند، بر سر هر جمله در آيد مي‌فهماند مضمون اين جمله نشدني است، و رؤيت هر چيزي به معناي تحقق وقوع آن است، و جواب نشدني، شدني قرار نمي‌گيرد.
و اين تفسير مبني بر اين است كه مراد از رؤيت جحيم، رؤيت آن در قيامت باشد، و آيه شريفه بخواهد به مضمون آيه" وَ بُرِّزَتِ الْجَحِيمُ لِمَنْ يَري «1» اشاره كند، و اين خيلي مسلم نيست، بلكه از ظاهر كلام بر مي‌آيد كه مراد از ديدن جحيم، ديدن آن در دنيا و قبل از قيامت و به چشم بصيرت است، منظور رؤيت قلب است، كه به طوري كه از آيه زير استفاده مي‌شود خود از آثار علم اليقين است،" وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ" «2»، كه بحث در پيرامون آن گذشت، و اين رؤيت قلبي قبل از قيامت است، و براي مردمي كه سرگرم مفاخرتند دست نمي‌دهد، بلكه در مورد آنان امري ممتنع است، چون چنين افرادي ممكن نيست علم اليقين پيدا كنند.
" ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ" مراد از" عين اليقين" خود يقين است، و معنايش اين است كه جحيم را با يقين محض مي‌بينند، و مراد از" علم يقين" در آيه قبل مشاهده دوزخ با چشم بصيرت و در دنيا است، و به عين اليقين ديدن آن در قيامت با چشم ظاهر است، دليلش آيه بعدي است كه سخن از سؤال و بازخواست در قيامت دارد، مي‌فرمايد:" ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ".
ولي بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند، مراد از رؤيت اولي، قبل از دخول در جحيم، و مراد از دومي بعد از دخول در آن است، و خلاصه منظور از هر دو رؤيت در قيامت است.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: منظور از رؤيت اولي معرفت، و از دومي ديدن و مشاهده است.
بعضي «5» هم گفته‌اند. مراد يك رؤيت است، و تكرارش صرفا براي فهماندن استمرار و خلود در دوزخ است. و بعضي وجوهي ديگر گفته‌اند، كه همه آنها ضعيف است.
__________________________________________________
(1)و جهنم براي هر بيننده‌اي آشكار مي‌گردد. سوره نازعات، آيه 36.
(2)و اين چنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان مي‌دهيم (تا چنين و چنان شود و) تا از صاحبان يقين گردد. سوره انعام، آيه 75.
(3)روح المعاني، ج 30، ص 225.
(4 و 5)روح المعاني، ج 30، ص 225.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 603

[توضيحي در باره" نعمت" و استفاده از آن در راه اطاعت و سؤال از آن در قيامت .... ص : 603

" ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ" از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه خطاب" باز خواست مي‌شويد" و همچنين خطابهاي قبلي" الهيكم"،" زرتم"،" تعلمون" و" ترون" همه به عموم مردم است، بدان جهت كه در بين آنان كساني هستند كه سرگرم به نعمت‌هاي پروردگار خود شده، از خود پروردگار بي‌خبر ماندند، تكاثر در نعمت از ياد صاحبان نعمت بي‌خبرشان كرده، آري توبيخ و تهديد اين سوره به ظاهر متوجه طايفه خاصي نيست، بلكه متوجه عموم مردم است، ولي در واقع متوجه طايفه خاصي از ايشان است، و آن همان كساني است كه تكاثر از خدا بي‌خبرشان كرده.
و همچنين از ظاهر سياق بر مي‌آيد كه مراد از" نعيم"، مطلق نعمت‌ها است، يعني هر چيزي كه كلمه" نعمت" بر آن صادق باشد، پس هر انساني از هر نعمتي كه خدا به او داده بازخواست خواهد شد.
براي اينكه نعمت- يعني هر چيزي كه سازگار با زندگي و كمال منعم عليه است، و به نوعي خير و منفعت او را تضمين مي‌كند- وقتي نعمت مي‌شود كه در موردي استعمالش كند كه اين استعمال سعادتي براي او باشد، و از آن سعادت سود ببرد، اما اگر در خلاف آن به كار ببرد، مثلا نعمت آب را در سوراخ گوش خود بريزد ديگر نعمت نيست چون آب سازگار با گوش نيست، هر چند كه خودش في نفسه نعمت است.
و خداي تعالي انسان را آفريده، و غايت و هدف نهايي از خلقتش را كه همان سعادت او و منتهي درجه كمال او است تقرب عبودي به درگاه خود قرار داده، هم چنان كه خودش فرمود:" وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ" «1»، و اين تقرب عبودي همان ولايت الهي نسبت به بنده‌اش مي‌باشد، و خداي سبحان تمامي آنچه مايه سعادت او است و از آن در سلوكش به سوي غايتي كه براي آتش خلق كرده منتفع مي‌شود، و آن عبارت است از همه نعمت‌هاي ظاهري و باطني كه در اختيار او نهاده.
پس استعمال اين نعمت‌ها به طريق خداپسندانه كه انسان را به غايت مطلوبش برساند همان طريقي است كه آدمي را به غايت و هدف از خلقتش كه همان اطاعت است مي‌رساند، و استعمال آنها به طور دلخواه و بدون در نظر گرفتن اينكه اين نعمت‌ها وسيله‌اند نه هدف، گمراهي و بريدن از هدف است، و اين خود معصيت است، چون خداي سبحان به قضايي رد و تبديل ناپذير حكم كرده كه انسان به سويش برگردد تا از عملش بازخواست نموده،
__________________________________________________
(1)من جن و انس را نيافريدم مگر اينكه عبادتم كنند. سوره ذاريات، آيه 56. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 604
به حساب اعمالش برسد، و بر طبق آن جزايش دهد، و عمل بنده كه گفتيم به حسابش مي‌رسند همان استعمال نعمت‌هاي الهي است، (اگر دروغ و تهمت و غيبت و مجامله و چه و چه است استعمال زبان است، كه يكي از بزرگترين نعمتهاي او است، و اگر زنا و دزدي و قتل نفس است استعمال آلت تناسلي و استعمال دست و ساير جوارح است) و لذا خداي تعالي مي‌فرمايد:" وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعي وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُري ثُمَّ يُجْزاهُ الْجَزاءَ الْأَوْفي وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي «1»، پس سؤال از عمل بنده سؤال از نعيم الهي است، كه به چه صورت مصرفش كرد، آيا شكر نعمت را بجاي آورد، و يا آن را كفران نمود؟

بحث روايتي [چند روايت در باره شان نزول سوره تكاثر] ..... ص : 604

اشاره

در مجمع البيان است كه بعضي گفته‌اند: اين سوره در باره يهود نازل شده كه گفته بودند: عده ما از جمعيت بني فلان و بني فلان و بني فلان بيشتر است، و خلاصه ما از همه اين سه قبيله نيرومندتريم، همين معنا آنان را به خود مشغول كرد تا گمراه از دنيا رفتند- نقل از قتاده.
بعضي ديگر گفته‌اند: در باره شاخه‌اي از انصار نازل شده كه با شاخه‌اي ديگر تفاخر كردند- نقل از ابي بريده. و بعضي گفته‌اند در باره دو قبيله از قريش نازل شده، يعني بني عبد مناف بن قصي، و بني سهم بن عمرو كه با يكديگر تكاثر نموده، اشراف خود را مي‌شمردند، و عدد اشراف بني عبد مناف بيشتر شد، آن گاه بني سهم بن عمرو زير بار نرفته، گفتند بايد مرده‌هايمان را هم به شمار آوريم، شروع كردند به شمردن قبرها، اين قبر فلاني است و اين قبر فلاني، و در نتيجه عدد بني سهم بيشتر شد، چون در دوران جاهليت عدد آنان بيشتر بود- نقل از مقاتل و كلبي «2».
و در تفسير برهان از برقي از پدرش از ابن ابي عمير از هشام بن سالم از امام صادق (ع) روايت كرده كه در تفسير آيه" لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ" فرموده: علم اليقين ديدن به چشم است «3».
__________________________________________________
(1)و اينكه انسان سرنوشتي ندارد مگر آنچه خودش كرده، و به زودي كرده‌هايش را نشانش مي‌دهند، و به طور كامل جزاي آن را به وي مي‌پردازند، و اينكه سرانجام انسان به سوي پروردگار تو است.
سوره نجم، آيه 39- 42.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 533.
(3)تفسير برهان، ج 4، ص 501.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 605
مؤلف: اين روايت معنايي را كه ما كرديم تاييد مي‌كند.

[رواياتي بيانگر اينكه مراد از نعيمي كه از آن سؤال مي‌شود محمد و آل او (عليهم السلام)، يا ولايت اهل بيت (عليهم السلام) است و توضيحي در اين باره، با بيان رابطه بين نعمت بودن نعمت‌ها و هدايت ديني ..... ص : 605

و در تفسير قمي به سند خود از جميل از امام صادق (ع) روايت كرده كه گفت: به آن حضرت عرضه داشتم معناي آيه" لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ" چيست؟ فرمود: اين امت بازخواست مي‌شود از نعمت رسول اللَّه، و سپس از نعمت ائمه اهل بيتش «1».
و در كافي به سند خود از ابي خالد كابلي روايت آورده كه گفت: وارد شدم بر امام ابو جعفر (ع) دستور داد غذا آوردند، من با آن جناب طعام خوردم، طعامي كه پاكيزه‌تر و لطيف‌تر از آن در عمرم نخورده بودم، همين كه از طعام فارغ شديم، فرمود: اي ابو خالد اين طعام را چگونه ديدي؟ و يا فرمود: طعام ما را چگونه ديدي؟ عرضه داشتم فدايت شوم، من در عمرم طعامي پاكيزه‌تر و نظيف‌تر از اين نخورده بودم، ولي در حين خوردن به ياد آيه افتادم كه خداي تعالي مي‌فرمايد:" ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ" پس حضرت فرمود:" خداي تعالي از خوردن شما نمي‌پرسد"، تنها از آن دين حقي كه شما بر آنيد بازخواست مي‌كند «2».
و نيز در آن كتاب به سند خود از ابو حمزه روايت كرده كه گفت: با جماعتي نزد امام صادق (ع) بوديم، حضرت دستور داد طعام بياورند، طعامي آوردند كه در تمام عمرمان لذيذتر و خوشبوتر از آن نخورده بوديم، بعد خرمايي آوردند كه آن قدر شفاف و صاف و زيبا بود كه همه را به تماشا واداشت، مردي از حضار گفت: به زودي از اين نعيمي كه نزد پسر پيغمبر از آن متنعم شديد بازخواست مي‌شويد، امام (ع) فرمود: خداي عز و جل كريم‌تر و شانش جليل‌تر از آن است كه طعامي به بنده‌اش بدهد، و آن را براي شما حلال و گوارا بسازد، آن وقت بازخواستتان كند كه چرا خورديد؟ بلكه منظور از نعيم در آيه" لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ" تنها نعمت محمد و آل محمد (ع) است كه به شما ارزاني داشته «3».
مؤلف: و اين معنا به طرق ديگر و عبارات مختلفي از ائمه اهل بيت (ع) روايت شده، و در بعضي از آنها آمده كه منظور از نعيم، ولايت (دوستي و اطاعت) ما اهل بيت است «4». و برگشت اين معنا به همان معنايي است كه ما خاطرنشان ساخته و گفتيم، منظور از نعيم تمامي نعمت‌هايي است كه خداي تعالي به بشر انعام فرموده، بدان جهت كه نعمت است، (و ولايت اهل بيت از ارزنده‌ترين مصاديق آن است بلكه با راهنمايي امامان
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 440.
(2 و 3)فروع كافي، ج 6، ص 280، ح 5 و ح 3.
(4)تفسير برهان، ج 4، ص 502، ح 6.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 606
است كه استعمال نعمت شكر مي‌شود نه كفران).
توضيح اينكه نعمت‌هايي كه خداي تعالي به آدمي ارزاني داشته اگر انسان مورد بازخواست از آنها قرار مي‌گيرد، از اين جهت نيست كه نعمت‌ها مثلا گوشت بوده يا نان يا خرما و يا آب خنك، و يا مثلا چشم يا گوش و يا دست و پا بوده، بلكه از اين جهت از آنها پرسش مي‌شود كه خداي تعالي آنها را آفريده تا نعمت بشر باشند، و آنها را در طريق كمال بشر و رسيدنش به قرب عبودي واسطه و وسيله كرده، كه بيانش به طور اشاره گذشت، و بشر را دعوت كرده كه آن نعمت‌ها را به عنوان شكر مصرف كند، و طوري استعمال كند كه آن استعمال شكر شمرده شود نه كفران پس آنچه از آن بازخواست مي‌شويم نعمت است بدان جهت كه نعمت است، نه بدان جهت كه خوردني يا پوشيدني و يا اعضاي ذي قيمت بدني است، و معلوم است كه خود آدمي نمي‌تواند تشخيص دهد كه داده‌هاي خداي تعالي را چگونه استعمال كند تا نعمت شود، و يا به عبارت ديگر شكر باشد نه كفران، تنها راهنما در اين باب دين خداست كه رسول خدا (ص) آن را آورده، و اماماني از اهل بيت خود را براي بيان آن دين نصب فرموده. پس برگشت سؤال از نعيم، سؤال از عمل به دين است، در هر حركت و سكون. و نيز اين معنا معلوم است كه سؤال از نعيم كه گفتيم سؤال از دين است سؤال از رسول خدا (ص) و امامان بعد از آن جناب است كه خدا اطاعتشان را واجب و پيرويشان را در سلوك الي اللَّه فريضه كرده، و طريق سلوك الي اللَّه است، همان استعمال نعمت است به آن نحوي كه رسول و امامان دستور داده‌اند.
روايت ابي خالد كه در آن حضرت ابو جعفر (ع) فرمود:" تنها از آن دين حقي كه شما بر آنيد بازخواست مي‌كند" به همين معنا اشاره مي‌كند كه منظور از سؤال از نعيم، سؤال از دين است.
و دو روايت جميل و ابي حمزه كه نقل كرديم، و در هر دو امام صادق (ع) فرمود:" اين امت بازخواست مي‌شود از نعمت رسول اللَّه، و سپس از نعمت ائمه اهل بيتش" به اين معنا اشاره دارند كه منظور از نعيم، رسول و امامان اهل بيت او است.
و در بعضي از روايات آمده كه نعيمي كه بشر از آن بازخواست مي‌شود رسول اللَّه (ص) است كه خدا او را بر همه اهل عالم انعام كرد تا از گرداب ضلالت نجاتشان دهد. و در بعضي ديگر آمده: ولايت ما اهل بيت است، و برگشت همه به يك معنا است، و ولايت اهل بيت عبارت است از واجب دانستن اطاعت و پيروي آنان، در هر ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 607
گفتار و كرداري كه در سلوك طريق عبوديت دارند «1».
و در مجمع البيان آمده كه بعضي گفته‌اند: منظور از نعيم صحت و فراغت است،- نقل از عكرمه. و مؤيد آن روايتي است كه ابن عباس از رسول خدا (ص) نقل كرده كه فرمود: دو نعمت است كه بسياري از مردم در آن مغبونند، يكي سلامتي و يكي فراغت «2».
و نيز در مجمع البيان است كه بعضي گفته‌اند: نعيم عبارت است از امنيت و صحت، نقل از مجاهد و عبد اللَّه بن مسعود. و اين معنا از امام ابو جعفر و ابي عبد اللَّه (ع) نيز روايت شده «3».
مؤلف: و در بعضي از روايات ديگر از طرق اهل سنت آمده كه: نعيم عبارت است از خرما و آب خنك. و در بعضي ديگر چيزهايي ديگر ذكر شده، كه بايد همه آنها حمل شود بر اينكه خواسته‌اند مثالي براي نعمت ذكر كرده باشند «4».
و در حديث نبوي از طرق اهل سنت اين معنا نيز آمده كه سه چيز است كه بنده خدا از آن بازخواست نمي‌شود: يكي خرقه‌اي كه عورت خود را با آن بپوشاند، و يكي پاره‌ناني كه با آن سد رمق كند، و سوم خانه‌اي كه از سرما و گرما حفظش نمايد ... «5»
اين حديث هم بايد حمل شود بر اينكه خداي تعالي در بازخواست از ضروريات زندگي سخت‌گيري و مناقشه نمي‌كند، و خدا داناتر است.
__________________________________________________
(1)تفسير برهان، ج 4، ص 502 و 503.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 10، ص 534.
(4 و 5)الدر المنثور، ج 6، ص 388.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 608

(103)سوره عصر مكي است و سه آيه دارد (3) ..... ص : 608

[سوره العصر (103): آيات 1 تا 3] ..... ص : 608

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
وَ الْعَصْرِ (1) إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ (2) إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ (3)

ترجمه آيات ..... ص : 608

به نام خداي رحمان و رحيم.
سوگند به عصر (1).
كه انسانها همه در خسران و زيانند (2).
مگر افراد و اقليتي كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام داده‌اند و يكديگر را به حق سفارش كرده و به صبر توصيه نموده‌اند (3).

بيان آيات ..... ص : 608

اشاره

اين سوره تمامي معارف قرآني و مقاصد مختلف آن را در كوتاه‌ترين بيان خلاصه كرده، و اين سوره از نظر مضمون، هم مي‌تواند مكي باشد و هم مدني، چيزي كه هست به مكي بودن شباهت بيشتري دارد.

[اقوال مختلف در باره مراد از" عصر" كه بدان قسم ياد فرموده است ..... ص : 608

وَ الْعَصْرِ"
در اين كلمه به عصر سوگند ياد شده، و از نظر مضموني كه دو آيه بعد دارد مناسب‌تر آن است كه منظور از عصر، عصر ظهور رسول خدا (ص) باشد، كه عصر طلوع اسلام بر افق مجتمع بشري، و ظهور و غلبه حق بر باطل است، چون مضمون دو آيه بعد اين
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 609
است كه خسران عالم انسان را فراگير است و تنها كساني را فرا نمي‌گيرد كه از حق پيروي نموده، و در برابر آن صبر كنند، و اين اقليت عبارتند از كساني كه به خدا و روز جزا ايمان آورده و عمل صالح كنند.
ولي بعضي «1» گفته‌اند: مراد از عصر، وقت عصر، يعني آخر روز است، چون اين وقت دلالت دارد بر تدبير ربوبي كه روز را مي‌برد و شب را مي‌آورد، و قدرت و سلطنت را از سلطان روز يعني خورشيد سلب مي‌كند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: مراد نماز عصر است، كه نماز وسطي است كه از همه نمازهاي يوميه فضيلت بيشتري دارد.
بعضي «3» ديگر گفته‌اند: مراد شب و روز است، كه اصطلاحا به آنها عصران گفته مي‌شود.
بعضي «4» ديگر گفته‌اند: منظور از عصر دهر است، كه در آن عجائبي وجود دارد، كه بر قدرت ربوبي دلالت دارد. و بعضي ديگر وجوهي ديگر ذكر كرده‌اند.
و در بعضي «5» از روايات آمده كه منظور، عصر ظهور مهدي (ع) است كه در آن عصر حق بر باطل به طور كامل غلبه كند.
" إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ" مراد از كلمه" انسان" جنس انسان است، و كلمه" خسر" و" خسران" و" خسار"" خسارة" همه به معناي نقص در سرمايه است.
راغب مي‌گويد: اين كلمه هم در مورد انسان استعمال مي‌شود، و گفته مي‌شود:
فلاني خسران كرد، و هم در مورد عمل انسان بكار مي‌رود و مي‌گويند: تجارت فلاني خسران كرد «6».
و اگر در آيه مورد بحث كلمه" خسر" بدون الف و لام آمده به منظور بزرگداشت آن بوده، و خواسته است بفهماند انسان در خسراني عظيم است، احتمال هم دارد به منظور تنويع باشد، و بفهماند آدمي در نوعي مخصوص از خسران قرار دارد، غير خسران مالي و آبرويي، بلكه خسران در ذات كه خداي تعالي در باره‌اش فرموده:
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 536.
(2 و 3 و 4)مجمع البيان، ج 10، ص 536.
(5)تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 666.
(6)مفردات راغب، ماده" خسر".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 610
" الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ أَهْلِيهِمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَلا ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِينُ" «1»

[شرحي در مورد مستثني بودن مؤمنان صالح العمل از زيانمندي جنس انسان ..... ص : 610

" إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" اين استثنا استثناي از جنس انسان است كه محكوم به خسران است، و استثنا شدگان افرادي هستند كه متصف به ايمان و اعمال صالح باشند چنين افرادي ايمن از خسرانند.
و اين بدان جهت است كه كتاب خدا بيان مي‌كند كه انسان موجودي هميشه زنده است، زندگيش با مردن خاتمه نمي‌يابد، و مردن او در حقيقت انتقال از خانه‌اي به خانه‌اي ديگر است، كه بيان اين معنا در تفسير آيه شريفه" عَلي أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثالَكُمْ وَ نُنْشِئَكُمْ فِي ما لا تَعْلَمُونَ"
«2» گذشت، و نيز كتاب خدا بيان مي‌كند كه قسمتي از اين زندگي هميشگي انسان كه همان حيات دنيا باشد حياتي است امتحاني، و سرنوشت ساز كه در آن حيات سرنوشت قسمت ديگر يعني حيات آخرت مشخص مي‌گردد، آنها كه در آن حيات به سعادت مي‌رسند، و يا بدبخت مي‌شوند، سعادت و شقاوتشان را در دنيا تهيه كرده‌اند، هم چنان كه خداي تعالي فرموده:" وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا مَتاعٌ" «3»، و نيز فرموده:" كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً" «4».
و نيز بيان مي‌كند كه مقدميت اين زندگي براي آن زندگي به وسيله مظاهر اين زندگي و آثار آن يعني اعتقادات و اعمال است، اعتقاد حق و عمل صالح ملاك سعادت اخروي و كفر و فسق ملاك شقاوت در آن است، مي‌فرمايد:" وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعي وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُري ثُمَّ يُجْزاهُ الْجَزاءَ الْأَوْفي «5» و نيز مي‌فرمايد:" مَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِأَنْفُسِهِمْ يَمْهَدُونَ" «6»، و باز مي‌فرمايد:" مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَيْها"
__________________________________________________
(1)كساني كه در قيامت در ذات خود و اهل بيتشان خاسر شدند، و آگاه باش كه اين خسران، خسراني است آشكار. سوره زمر، آيه 15. [.....]
(2)به اين منظور كه گروهي راي بجاي گروه ديگري بياوريم و شما راي در جهاني كه نمي‌دانيد آفرينش تازه بخشيم. سوره واقعه، آيه 61.
(3)زندگي دنيا در آخرت جز وسيله نيست. سوره رعد، آيه 26.
(4)هر جانداري مرگ راي خواهد چشيد، و ما شما راي به وسيله فتنه خير و شر مي‌آزماييم. سوره انبياء، آيه 35.
(5)و اينكه براي انسان بهره‌اي جز سعي و كوشش او نيست. و اينكه سعيش به زودي ديده مي‌شود سپس به او جزاي كافي داده خواهد شد. سوره نجم، آيه 39- 40.
(6)كساني كه كافر شوند كفرشان عليه خودشان است و كساني كه عمل صالح مي‌كنند به نفع خود ذخيره مي‌كنند. سوره روم، آيه 44.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 611
«1»، و در آياتي بسيار زياد سرنوشت آخرت را چه خوش و چه بدش را جزا و اجر خوانده.
و نيز با همه اين بيانات كه از نظرتان گذشت بيان مي‌كند كه سرمايه آدمي زندگي او است، با زندگي است كه مي‌تواند وسيله عيش خود در زندگي آخرت را كسب كند، اگر در عقيده و عمل حق را پيروي كند تجارتش سودبخش بوده، و در كسبش بركت داشته است، و در آينده‌اش از شر ايمن است، و اگر باطل را پيروي كند، و از ايمان به خدا و عمل صالح اعراض نمايد، تجارتش ضرر كرده (نه تنها از سرمايه عمر چيزي زايد بر خود سرمايه به دست نياورده، بلكه از خود سرمايه خورده، و سرمايه را وسيله بدبختي خود كرده است) و در آخرتش از خير محروم شده، لذا در سوره مورد بحث مي‌فرمايد:" إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" و مراد از ايمان، ايمان به خدا، و مراد از ايمان به خدا ايمان به همه رسولان او، و مراد از ايمان به رسولان او اطاعت و پيروي ايشان است، و نيز ايمان به روز جزا است هم چنان كه قرآن در جاي ديگر تصريح كرده به اينكه كساني كه به بعضي از رسولان خدا ايمان دارند، و به بعضي ندارند، مؤمن به خدا نيستند «2».

[جمله" وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" بر عمل به همه اعمال صالح دلالت دارد و از آن استفاده مي‌شود كه مؤمنان گنهكار نيز در خسرانند] ..... ص : 611

و ظاهر جمله" وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" اين است كه به همه اعمال صالح متصف باشد.
پس اين جمله استثنائيه شامل فاسقان كه بعضي از صالحات را انجام مي‌دهند، و نسبت به بعضي ديگر فسق مي‌ورزند نمي‌شود، و لازمه اين، آن است كه منظور از خسران اعم از خسران به تمام معنا باشد يعني شامل خسران از بعضي جهات هم بشود، و بنا بر اين دو طايفه خاسرند، يكي آنهايي كه از جميع جهات خاسرند نظير كفار معاند حق و مخلد در عذاب، دوم آنهايي كه در بعضي جهات خاسرند، مانند مؤمنيني كه مرتكب فسق مي‌شوند و مخلد در آتش نيستند چند صباحي عذاب مي‌بينند، بعد عذابشان پايان مي‌پذيرد و مشمول شفاعت و نظير آن مي‌شوند.
" وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ" كلمه" تواصي" به معناي سفارش كردن اين به آن و آن به اين است. و" تواصي" به حق" اين است كه: يكديگر را به حق سفارش كنند، سفارش كنند به اينكه از حق پيروي نموده و در راه حق استقامت و مداومت كنند، پس دين حق چيزي به جز پيروي اعتقادي و عملي
__________________________________________________
(1)كسي كه عمل صالح كند، به نفع خود كرده، و آن كس كه بدي كند به ضرر خودش كرده.
سوره حم سجده، آيه 66.
(2)سوره نساء، آيه 150 و 151.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 612
از حق، و تواصي بر حق نيست، و تواصي بر حق عنواني است وسيع‌تر از عنوان امر به معروف و نهي از منكر، چون امر به معروف و نهي از منكر شامل اعتقاديات و مطلق ترغيب و تشويق بر عمل صالح نمي‌شود، ولي تواصي بر حق، هم شامل امر به معروف مي‌شود و هم شامل عناوين مذكور.

[خصوصيت و اهميت تواصي به حق و تواصي به صبر كه بعد از عنوان كلي" وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" اختصاص به ذكر يافتند] ..... ص : 612

در اينجا سؤالي به نظر مي‌رسد، و آن اين است كه: تواصي به حق، خود يكي از اعمال صالح است، و با اينكه قبلا عنوان كلي" وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" را ذكر كرده بود، چه نكته‌اي باعث شد كه خصوص تواصي به حق را نام ببرد؟
جوابش اين است كه: اين از قبيل ذكر خاص بعد از عام است، كه در مواردي بكار مي‌رود كه گوينده نسبت به خاص عنايت بيشتري داشته باشد، و شاهد بر اينكه خداي تعالي از ميان همه اعمال صالح به تواصي به حق عنايت بيشتر داشته، و بدين منظور خصوص آن را بعد از عموم اعمال صالح ذكر نموده اين است كه همين تواصي را در مورد صبر تكرار كرد، و با اينكه مي‌توانست بفرمايد:" و تواصوا بالحق و الصبر"، فرمود:" وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ".
و بنا بر همه آنچه گفته شد، ذكر تواصي به حق و به صبر، بعد از ذكر اتصافشان به ايمان و عمل صالح براي اين بوده كه اشاره كند به حيات دلهاي مؤمنين، و پذيرا گشتن سينه‌هاشان براي تسليم خدا شدن، پس مؤمنين اهتمامي خاص و اعتنايي تام به ظهور سلطنت حق و گسترده شدن آن بر همه مردم دارند، و مي‌خواهند همه جا حق پيروي شود، و پيروي آن دائمي گردد، و خداي تعالي در باره آنان فرموده:" أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلي نُورٍ مِنْ رَبِّهِ فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكْرِ اللَّهِ أُولئِكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ" «1».
در آيه مورد بحث صبر را مطلق آورده، و بيان نكرده كه صبر در چه مواردي محبوب است، و نتيجه اين اطلاق آن است كه مراد از صبر اعم از صبر بر اطاعت خدا و صبر از معصيت و صبر در برخورد با مصائبي است كه به قضا و قدر خدا به آدمي مي‌رسد.

بحث روايتي [(چند روايت در ذيل آيات سوره عصر)] ..... ص : 612

در تفسير قمي به سند خود از عبد الرحمن بن كثير از امام صادق (ع) نقل
__________________________________________________
(1)آيا كسي كه خدا سينه‌اش را براي اسلام گشاده كرده، و در نتيجه داراي نوري از ناحيه پروردگارش شده، مانند ديگران است؟ پس واي بر سنگدلاني كه ياد خدا در دلهاشان راه ندارد، آنان در ضلالتي آشكارند. سوره زمر، آيه 22.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 613
كرده كه در تفسير آيه" إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا ..." فرمود: در اين جمله خداي تعالي اهل صفوت از خلق خود را استثناء كرده «1».
مؤلف: و در ذيل روايت، ايمان را بر ايمان به ولايت علي (ع) و تواصي به حق را بر توصيه ذريات و نسلهاي خود به ولايت علي تطبيق نموده است «2».
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير آيه" وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ" گفته: منظور از اين انسان، ابو جهل بن هشام است. و در تفسير آيه" إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ" گفته: منظور علي و سلمان است «3».
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير قمي، ج 2، ص 441.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 392.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 614

(104)سوره همزه مكي است و نه آيه دارد (9) ..... ص : 614

[سوره الهمزة (104): آيات 1 تا 9] ..... ص : 614

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ (1) الَّذِي جَمَعَ مالاً وَ عَدَّدَهُ (2) يَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ (3) كَلاَّ لَيُنْبَذَنَّ فِي الْحُطَمَةِ (4)
وَ ما أَدْراكَ مَا الْحُطَمَةُ (5) نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ (6) الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَي الْأَفْئِدَةِ (7) إِنَّها عَلَيْهِمْ مُؤْصَدَةٌ (8) فِي عَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ (9)

ترجمه آيات ..... ص : 614

به نام اللَّه كه رحمان و رحيم است.
واي به حال هر طعنه زن عيب جوي (1).
كسي كه مالي را جمع مي‌كند و از شمردن مكرر آن لذت مي‌برد (2).
گمان مي‌كند كه مال او وي را براي ابد از مرگ نگه مي‌دارد (3).
نه، چنين نيست به طور حتم در حطمه‌اش مي‌افكنند (4).
و تو چه مي‌داني كه حطمه چيست؟ (5).
آتش فروزان و خرد كننده خداست (6).
آتشي كه نه تنها ظاهر جسم را مي‌سوزاند بلكه بر باطن و جان انسان نيز نزديك مي‌شود (7).
آتشي كه دربش به روي آنان بسته مي‌شود (8).
در ستونهاي بلند و كشيده شده (9).
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 615

بيان آيات ..... ص : 615

اشاره

اين سوره تهديد شديدي است به كساني كه عاشق جمع مالند، و مي‌خواهند با مال بيشتر خود بر سر و گردن مردم سوار شوند، و بر آنان كبريايي بفروشند، و به همين جهت از مردم عيب‌هايي مي‌گيرند كه عيب نيست و اين سوره در مكه نازل شده است.

[تهديد شديد به گرد آورندگان مال و ذكر اوصاف آنان كه" همزه" اند و" لمزه" و مال خود را مايه جاوداني مي‌پندارند و ...] ..... ص : 615

وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ"
در مجمع البيان گفته: كلمه" همزه" به معناي كسي است كه بدون جهت بسيار به ديگران طعنه مي‌زند و عيب‌جويي و خرده‌گيريهايي مي‌كند كه در واقع عيب نيست. و اصل ماده" همز" به معناي شكستن است، و كلمه" لمز" نيز به معناي عيب است پس" همزه" و" لمزه" هر دو به يك معنا است.
ولي بعضي گفته‌اند: بين آن دو فرقي هست، و آن اين است" همزه" به آن كسي گويند كه دنبال سر مردم عيب مي‌گويد و خرده مي‌گيرد، و اما" لمزه" كسي را گويند كه پيش روي طرف خرده مي‌گيرد- نقل از ليث.
و بعضي گفته‌اند: همزه كسي را گويند كه همنشين خود را با سخنان زشت آزار دهد، و لمزه آن كسي است كه با چشم و سر عليه همنشين خود اشاره كند، و به اصطلاح فارسي تقليد او را در آورد. آن گاه مي‌گويد صيغه" فعلة" براي مبالغه در صفتي بنا شده كه باعث مي‌شود فعل مناسب با آن صفت از صاحب آن صفت زياد سر بزند، و خلاصه فعل مذكور عادتش شده باشد، مثلا به مردي كه زياد زن مي‌گيرد، مي‌گويند، فلاني مردي" نكحة" است، و به كسي كه زياد مي‌خندد، مي‌گويد فلاني" ضحكة" است" همزه و لمزة" هم از همين باب است «1».
پس معناي آيه اين است كه: واي بر هر كسي كه بسيار مردم را عيبگويي و غيبت مي‌كند. البته اين دو كلمه به معاني ديگري نيز تفسير شده، و در نتيجه آيه را هم به معاني مختلفي معنا كرده‌اند.
" الَّذِي جَمَعَ مالًا وَ عَدَّدَهُ يَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ" اين آيه،" همزه" و" لمزه" را بيان مي‌كند، و اگر كلمه" مالا" را نكره آورد به منظور
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 537.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 616
تحقير و ناچيز معرفي كردن مال دنيا بوده، چون مال هر قدر هم كه زياد و زيادتر باشد دردي از صاحبش را دوا نمي‌كند، تنها سودي كه به حالش دارد همان مقداري است كه به مصرف حوائج طبيعي خودش مي‌رساند، مختصري غذا كه سيرش كند، و شربتي آب كه سيرابش سازد، و دو قطعه جامه كه به تن كند.
و كلمه" عدده" از ماده" عد" به معناي شمردن است، مي‌فرمايد شخصي كه همزه و لمزه است از بس عاشق مال و حريص بر جمع آن است، مال را روي هم جمع مي‌كند و پي در پي آن را مي‌شمارد، و از بسيار بودن آن لذت مي‌برد.
ولي بعضي «1» گفته‌اند: معنايش اين است كه مال را عده و ذخيره مي‌كند براي روزي كه مورد هجوم ناملايمات روزگار واقع شود، كه بنا بر اين، كلمه" عدده" ديگر به معناي شمردن نيست.
" يَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ"- يعني او خيال مي‌كند مالي كه براي روز مبادا جمع كرده زندگي جاودانه به او مي‌دهد، و از مردنش جلوگيري مي‌نمايد، بنا بر اين منظور از جمله" اخلده" كه صيغه ماضي است، معناي مضارع- آينده- است، به قرينه جمله" يحسب" كه آن نيز مضارع است.
پس انسان نامبرده به خاطر اخلاد در ارض و چسبيدنش به زمين و زندگي مادي زميني، و فرو رفتنش در آرزوهاي دور و دراز، از مال دنيا به آن مقداري كه حوائج ضروري زندگي كوتاه دنيا و ايام گذراي آن را كفايت كند قانع نمي‌شود، بلكه هر قدر مالش زيادتر شود حرصش تا بي‌نهايت زيادتر مي‌گردد، پس از ظاهر حالش پيداست كه مي‌پندارد مال، او را در دنيا جاودان مي‌سازد، و چون جاودانگي و بقاي خود را دوست مي‌دارد، تمام همش را صرف جمع مال و شمردن آن مي‌كند، و وقتي جمع شد و خود را بي‌نياز احساس كرد، شروع به ياغي‌گري نموده، بر ديگران تفوق و استعلا مي‌ورزد، هم چنان كه در جاي ديگر فرمود:
" إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغي أَنْ رَآهُ اسْتَغْني «2»، و اين استكبار و تعدي اثري كه براي آدمي دارد همز و لمز است.
از اينجا روشن مي‌گردد كه جمله" يَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ" به منزله تعليل است براي جمله" الَّذِي جَمَعَ مالًا وَ عَدَّدَهُ"، و مي‌فهماند اگر مال پشيز دنيا را جمع مي‌كند و مي‌شمارد، انگيزه و علتش پندار غلطي است كه دارد، و اين خطاي عمليش مستند به خطاي فكري او
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 538.
(2)آدمي حتما دچار طغيان مي‌شود در صورتي كه خود را بي‌نياز احساس كند. سوره علق، آيه 7.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 617
است، كه پنداشته مال او را جاودان مي‌سازد، و نيز جمله" الَّذِي جَمَعَ ..." به منزله تعليل است براي جمله" وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ"، و مي‌فهماند علت اينكه ويل را نثار هر همزه و لمزه كرديم اين است كه او مال پشيز دنيا را جمع مي‌كند و مي‌شمارد.
" كَلَّا لَيُنْبَذَنَّ فِي الْحُطَمَةِ" اين جمله ردع و تخطئه پندار غلط او است، كه مي‌پندارد مال، جاودانه‌اش مي‌كند، و لام در كلمه" لينبذن" لام سوگند است، و واژه" نبذ" به معناي پرت كردن و دور انداختن چيزي است. و كلمه" حطمة" (بر وزن همزه و نيز بر وزن لمزه و نكحة و ضحكة) صيغه مبالغه است، و مبالغه در حطم (شكستن) را مي‌رساند، البته به معناي خوردن هم استعمال شده، و اين كلمه يكي از نامهاي جهنم است چون جمله" نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ" آن را به آتش جهنم تفسير كرده.
و معناي آيه اين است كه: نه، او اشتباه كرده، مال دنيايش جاودانش نمي‌سازد، سوگند مي‌خورم كه به زودي مي‌ميرد و در حطمه‌اش پرت مي‌كنند.
" وَ ما أَدْراكَ مَا الْحُطَمَةُ" و تو نمي‌داني حطمه چه حطمه‌اي است؟! اين جمله تعظيم و هول انگيزي حطمه را مي‌رساند.

[معناي اينكه در وصف آتش جهنم فرمود:" الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَي الْأَفْئِدَةِ" و معناي" فِي عَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ"] ..... ص : 617

" نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَي الْأَفْئِدَةِ"" ايقاد نار" به معناي شعله‌ور ساختن آتش است. و كلمه" اطلاع و طلوع بر هر چيز" به معناي اشراف بر آن چيز، و ظاهر شدن آن است، و كلمه" افئدة" جمع كلمه" فؤاد" است كه به معناي قلب است، و مراد از قلب در اصطلاح قرآن كريم (عضو صنوبري شكل كه تلمبه خون براي رساندن آن به سراسر بدن است نيست بلكه) چيزي است به نام نفس انسانيت، كه شعور و فكر بشر از آن ناشي مي‌شود.
و گويا مراد از" اطلاع آتش بر قلوب" اين است كه آتش دوزخ باطن آدمي را مي‌سوزاند، همانطور كه ظاهرش را مي‌سوزاند، به خلاف آتش دنيا كه تنها ظاهر را مي‌سوزاند.
قرآن درباره سوزاندن آتش جهنم فرموده:" وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ" «1».
" إِنَّها عَلَيْهِمْ مُؤْصَدَةٌ" يعني آتش بر آنان منطبق است، به اين معنا كه از آنان احدي بيرون آتش نمي‌ماند،
__________________________________________________
(1)آتش‌گيرانه‌اش انسان و سنگ است. سوره بقره، آيه 24. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 618
و از داخل آن نجات نمي‌يابد.
" فِي عَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ" كلمه" عمد"- با فتحه عين و فتحه ميم- جمع عمود (ستون) است، و كلمه" ممدده" اسم مفعول از مصدر تمديد است، و تمديد مبالغه در مد (كشيدن) است.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: منظور از" عَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ" گل ميخ‌هايي است كه اهل عذاب را ميخكوب مي‌كند.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: عمد ممدده تنه‌هاي درختان است كه چون مقطار، زنداني را با آن مي‌بندند، و" مقطار" چوب و يا تنه درختي بسيار سنگين است، كه در آن سوراخهايي باز مي‌كردند تا پاهاي دزدان و ساير مجرمين زنداني را در آن سوراخها كنند، بعضي ديگر معاني ديگري براي آن كرده‌اند.

بحث روايتي [(رواياتي در باره شان نزول سوره همزه، معناي" همزه" و" لمزه" و ... مراد از" عَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ")] ..... ص : 618

در روح المعاني در ذيل آيه" وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ" گفته است اين سوره بنا به روايتي كه ابن ابي حاتم از طريق ابن اسحاق از عثمان بن عمر نقل كرده، در شان ابي بن خلف و بنا به روايتي كه سدي نقل كرده در شان ابي بن عمر و ثقفي، معروف به اخنس بن شريق نازل شده، چون مردي هرزه دهن بود، بسيار غيبت مردم را مي‌كرد، و به آنان تهمت مي‌زد و بنا بر آنچه ابن اسحاق نقل كرده امية بن خلف جمحي نسبت به رسول خدا (ص) همز و لمز مي‌كرد، و بنا بر آنچه ابن جرير و غير او از مجاهد نقل كرده‌اند، در باره جميل بن عامر و بنا بر آنچه ديگران گفته‌اند در شان وليد بن مغيره و بدگوئيش نسبت به رسول خدا (ص) و سعي در تنقيص آن جناب نازل شده، و بنا بر قولي ديگر در شان عاص بن وائل نازل شده است «3».
مؤلف: روح المعاني سپس گفته: ممكن است در باره همه نامبردگان نازل شده باشد «4». ولي به نظر ما بعيد نيست كه راويان احاديث نامبرده، هر يك به سليقه خود سوره را بر يكي از نامبردگان تطبيق كرده‌اند، و از اينگونه تطبيق‌ها در روايات شان نزول بسيار است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 538.
(2)روح المعاني، ج 30، ص 232.
(3 و 4)تفسير روح المعاني، ج 30، ص 230.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 619
و در تفسير قمي در معناي كلمه" لمزة" آمده كه اين كلمه به كسي اطلاق مي‌شود كه با سر و گردن خود ژست مي‌گيرد، و چون فقيري و يا سائلي را ببيند ناراحت مي‌شود. و در معناي جمله" الَّذِي جَمَعَ مالًا وَ عَدَّدَهُ" آمده: يعني مي‌شمارد و سر جايش مي‌گذارد «1».
و در همان تفسير در ذيل آيه" الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَي الْأَفْئِدَةِ" آمده كه بر دلها شعله مي‌زند، و ابو ذر غفاري (رضي اللَّه عنه) فرموده: به متكبرين دو چيز را بشارت دهيد، يكي اينكه به سينه‌هايشان داغ بگذارند و ديگر اينكه پشتشان را بر زمين بكشند. و در ذيل آيه" إِنَّها عَلَيْهِمْ مُؤْصَدَةٌ" آمده كه آتش دوزخ همه اهل دوزخ را فرا مي‌گيرد" فِي عَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ"، يعني وقتي كنده و زنجيرها بر آنان استوار مي‌گردد به خدا سوگند كه پوستشان را مي‌خورد «2».
و در مجمع البيان است كه عياشي به سند خود از محمد بن نعمان احول از حمران بن اعين از امام باقر (ع) روايت كرده كه فرمود: كفار و مشركين در قيامت اهل توحيد را كه به خاطر گناهان در آتش شده‌اند سرزنش مي‌كنند، كه امروز نمي‌بينيم كه توحيد شما دردي از شما دوا كرده باشد، چون مي‌بينيم خدا فرقي ميان ما و شما نگذاشت، در اين هنگام خداي تعالي براي اهل توحيد غيرت به خرج مي‌دهد و به ملائكه دستور مي‌دهد اهل توحيد را شفاعت كنيد، آنان هر كس را كه خدا خواسته باشد شفاعت مي‌كنند، سپس به انبيا دستور مي‌دهد شفاعت كنيد، آنان هم هر كسي را كه خدا خواسته باشد شفاعت مي‌كنند، سپس به مؤمنين دستور مي‌دهد شفاعت كنيد، مؤمنين نيز هر كس را كه خدا خواسته باشد شفاعت مي‌كنند، آن گاه خداي تعالي مي‌فرمايد: من از همه اينان مهربانترم، به رحمت من از آتش خارج شويد، و همه چون مور و ملخ بيرون مي‌آيند.
آن گاه امام باقر (ع) فرمود: سپس عمد كشيده مي‌شود و راه نجات را برويشان مي‌بندد و به خدا سوگند كه خلود از اينجا شروع مي‌شود «3».
__________________________________________________
(1 و 2)تفسير قمي، ج 2، ص 441.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 538.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 620

(105)سوره فيل مكي است و پنج آيه دارد. (5) ..... ص : 620

[سوره الفيل (105): آيات 1 تا 5] ..... ص : 620

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الْفِيلِ (1) أَ لَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِي تَضْلِيلٍ (2) وَ أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً أَبابِيلَ (3) تَرْمِيهِمْ بِحِجارَةٍ مِنْ سِجِّيلٍ (4)
فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَأْكُولٍ (5)

ترجمه آيات ..... ص : 620

به نام اللَّه رحمان و رحيم،
آيا نديدي پروردگارت چه بر سر اصحاب فيل آورد؟ (1).
آيا نقشه‌هاي شومشان را خنثي نكرد؟ (2).
آري پروردگارت مرغاني كه دسته دسته بودند به بالاي سرشان فرستاد (3).
تا با سنگي از جنس كلوخ بر سرشان بكوبند (4).
و ايشان را به صورت برگي جويده شده درآورند (5).

بيان آيات ..... ص : 620

اشاره

در اين سوره به داستان اصحاب فيل اشاره مي‌كند، كه از ديار خود به قصد تخريب كعبه معظمه حركت كردند، و خداي تعالي با فرستادن مرغ ابابيل و آن مرغان با باريدن كلوخهاي سنگي بر سر آنان هلاكشان كردند، و به صورت گوشت جويده‌شان كردند. و اين قصه از آيات و معجزات بزرگ الهي است، كه كسي نمي‌تواند انكارش كند، براي اينكه تاريخ‌نويسان آن را مسلم دانسته، و شعراي دوران جاهليت در اشعار خود از آن ياد كرده‌اند، و ين سوره از سوره‌هاي مكي است. ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 621

[بيان مفردات و مفاد آيات سوره مباركه فيل ..... ص : 621

" أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الْفِيلِ" منظور از" رؤيت" معناي لغوي آن يعني ديدن به چشم نيست، بلكه علمي است كه به مانند احساس با حواس ظاهري ظاهر و روشن است. و استفهام در آيه انكاري است، و معنايش اين است كه مگر علم يقيني پيدا نكردي كه چگونه پروردگارت با اصحاب فيل رفتار كرد، و اين قصه در سال ولادت رسول خدا (ص) واقع شد.
" أَ لَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِي تَضْلِيلٍ" مراد از كيد آنان سوء قصدي است كه در باره مكه داشتند و مي‌خواستند بيت الحرام را تخريب كنند، و كلمه" تضليل" و" اضلال" هر دو به يك معنا است، و كيد آنان را در تضليل قرار دادن، به معناي آن است كه نقشه آنان را نقش بر آب ساخته، زحماتشان را بي‌نتيجه سازد، آنها راه افتادند تا كعبه را ويران كنند، ولي در نتيجه تضليل الهي، خودشان هلاك شدند.
" وَ أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً أَبابِيلَ" كلمه" ابابيل"- به طوري كه گفته‌اند- «1» به معناي جماعت‌هايي متفرق و دسته دسته است، و معناي آيه اين است كه: خداي تعالي جماعت‌هاي متفرقي از مرغان را بر بالاي سر آنان فرستاد. و اين آيه، و آيه بعديش عطف تفسير است بر آيه" أَ لَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِي تَضْلِيلٍ".
" تَرْمِيهِمْ بِحِجارَةٍ مِنْ سِجِّيلٍ" يعني آن ابابيل مرغان اصحاب فيل را با سنگ‌هايي كلوخين هدف گرفتند. و معناي كلمه" سجيل" در قصص قوم لوط گذشت.
" فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَأْكُولٍ" كلمه" عصف" به معناي برگ زراعت است، و عصف ماكول به معناي برگ زراعتي- مثلا گندم- است كه دانه‌هايش را خورده باشند، و نيز به معناي پوست زراعتي است مانند غلاف نخود و لوبيا، كه دانه‌اش را خورده باشند، و منظور آيه اين است كه اصحاب فيل بعد از هدف گيري مرغان ابابيل به صورت جسدهايي بي‌روح در آمدند، و يا اين است كه سنگ‌ريزه‌ها (به درون دل اصحاب فيل فرو رفته) اندرونشان را سوزانيد.
بعضي «2» هم گفته‌اند: مراد از عصف ماكول، برگ زراعتي است كه آكال در آن
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 539.
(2)روح المعاني، ج 30، ص 227.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 622
افتاده باشد، يعني شته و كرم آن را خورده و فاسدش كرده باشد. و آيه شريفه به وجوه ديگري نيز معنا شده كه مناسب با ادب قرآن نيست.

بحث روايتي [(داستان اصحاب فيل و هلاكتشان)] ..... ص : 622

در مجمع البيان مي‌گويد: تمامي راويان اخبار اتفاق دارند در اينكه پادشاه يمن كه قصد ويران كردن كعبه را داشته شخصي بوده به نام ابرهة بن صباح اشرم. و بعضي از ايشان گفته‌اند: كنيه او ابو يكسوم بود. و از واقدي نقل شده كه گفته همين شخص جد نجاشي پادشاه يمن در عهد رسول خدا (ص) بوده است.
سپس هم چنان داستان استيلاي ابرهه بر يمن را نقل مي‌كند تا آنجا كه مي‌گويد: او در يمن كعبه‌اي بنا كرد، و در آن گنبدهايي از طلا نهاد، و اهل مملكت خود را فرمان داد تا آن خانه را همچون مراسم حج زيارت نموده پيرامون آن طواف كنند، و در اين بين مردي از بني كنانه از قبيله خود به يمن آمد، و در آنجا به اين كعبه (قلابي) بر خورد، پس در همانجا نشست تا قضاي حاجت كند، و اتفاقا خود ابرهه از آنجا گذشت، و آن نجاست را ديد، پرسيد چه كسي به چنين عملي جرأت كرده؟ به نصرانيتم سوگند كه آن خانه را ويران خواهم كرد تا كسي به حج و زيارت آنجا نرود، آن گاه دستور داد تا فيل بياورند و در بين مردم اعلام كنند كه آماده حركت باشند، مردم و مخصوصا پيروانش از اهل يمن بيرون شدند و اكثر پيروانش از عك و اشعرون و خثعم بودند.
مي‌گويد: سپس كمي راه پيمود و در بين راه مردي را به سوي بني سليم فرستاد تا مردم را دعوت كند تا بجاي خانه كعبه خانه‌اي را كه او بنا كرده زيارت كنند، از آن طرف مردي از حمس از بني كنانه به او برخورد و به قتلش رسانيد و اين باعث شد كه كينه ابرهه بيشتر شده، و سريع‌تر روانه مكه شود.
و چون به طائف رسيد از اهل طائف خواست تا مردي را براي راهنمايي با او روانه سازند، اهل طائف مردي از هذيل به نام نفيل را با وي روانه كردند، نفيل با لشكر ابرهه به راه افتاد و به راهنمايي آنان پرداخت تا به مغمس رسيده، در آنجا اطراق كردند، و مغمس، محلي در شش ميلي (سه فرسخي) مكه است، در آنجا مقدمات لشكر (كه آشپزخانه و آذوقه و علوفه و ساير ما يحتاج لشكر را حمل مي‌كند) را به مكه فرستادند، مردم قريش دسته دسته به بلنديهاي كوه‌ها بالا آمدند، و چون لشكر ابرهه را ديدند، گفتند ما هرگز تاب مقاومت با اينان
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 623
را نداريم، در نتيجه غير از عبد المطلب بن هاشم و شيبة بن عثمان بن عبد الدار كسي در مكه باقي نماند، عبد المطلب هم چنان در كار سقايت خود پايداري نمود، و شيبه نيز در كار پرده‌داري كعبه پايداري كرد در اين موقعيت حساس عبد المطلب دست به دو طرف درب كعبه نهاد، و عرضه داشت:
لا هم ان المرء يمنع رحله فامنع جلالك «1» لا يغلبوا بصليبهم و محالهم عدوا، محالك لا يدخلوا البلد الحرام اذا فامر ما بدا لك يعني: بار الها هر كسي از آنچه دارد دفاع مي‌كند، تو نيز از خانه‌ات كه مظهر جلال تو است دفاع كن، و نگذار با صليبشان و كعبه قلابيشان بر كعبه تو تجاوز نموده، حرمت آن را هتك، كنند، مگذار داخل شهر حرام شوند، اين نظر من است ولي آنچه تو بخواهي همان واقع مي‌شود.
آن گاه مقدمات لشكر ابرهه به شتراني از قريش بر خورده آنها را به غنيمت گرفتند، از آن جمله دويست شتر از عبد المطلب را بردند، وقتي خبر شتران به عبد المطلب رسيد، از شهر خارج شد و به طرف لشكرگاه ابرهه روانه گشت، حاجب و دربان ابرهه مردي از اشعريها بود، و عبد المطلب را مي‌شناخت از پادشاه اجازه ورود براي وي گرفت، و گفت اينك بزرگ قريش بر در است، كه انسانها را در شهر و وحشيان را در كوه طعام مي‌دهد، ابرهه گفت بگو تا داخل شود.
عبد المطلب مردي تنومند و زيبا بود، همين كه چشم ابو يكسوم به او افتاد بسيار احترامش كرد، به خود اجازه نداد او را روي زمين بنشاند در حالي كه خودش بر كرسي تكيه زده، و نخواست او را در كنار خود بر كرسي بنشاند، بناچار از كرسي پياده شد، و با آن جناب روي زمين نشست، آن گاه پرسيد چه حاجتي داشتي؟ گفت حاجت من دويست شتر است كه مقدمه لشكر تو از من برده‌اند، ابو يكسوم گفت به خدا سوگند ديدنت مرا شيفته‌ات كرد، ولي سخنت تو را از نظرم انداخت، عبد المطلب پرسيد: چرا؟ گفت: براي اينكه من آمده‌ام خانه عزت و شرف و مايه آبرو و فضيلت شما اعراب و معبد دينيتان را كه مي‌پرستيد ويران سازم و آن را درهم بكوبم، و در ضمن دويست شتر هم از تو گرفته‌ام، تو در باره خانه ديني‌ات هيچ سخن نمي‌گويي، و در باره شترانت حرف مي‌زني از آن هيچ دفاعي نمي‌كني، از مال شخصيت دفاع مي‌كني.
عبد المطلب در پاسخ گفت: اي ملك من با تو در باره مال خودم سخن مي‌گويم، كه
__________________________________________________
(1)در مجمع البيان،" حلالك" مي‌باشد.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 624
اختيار آن را دارم و موظف بر حفظ آن هستم، اين خانه هم براي خود صاحبي دارد كه از آن دفاع خواهد كرد، و حفظ آن به عهده من نيست، اين سخن آن چنان ابرهه را مرعوب كرد كه بدون درنگ دستور داد شتران او را به وي باز دهند، و عبد المطلب برگشت. آن شب براي لشكر ابرهه شبي سنگين بود ستارگانش تيره و تار به نظر مي‌رسيد در نتيجه دلهايشان احساس كرد گويا مي‌خواهد عذابي نازل شود.
صاحب مجمع البيان سپس ادامه مي‌دهد تا مي‌رسد به اينجا كه: در همان لحظه‌اي كه آفتاب داشت طلوع مي‌كرد، طيور ابابيل نيز از كرانه افق نمودار شدند در حالي كه سنگ‌ريزه‌هايي با خود داشتند و شروع كردند آن سنگها را بر سر لشكريان ابرهه افكندن، و هر يك از آن مرغان يك سنگ بر منقار داشت و دو تا به دو چنگالش، همين كه آن يكي سنگهاي خود را مي‌انداخت و مي‌رفت يكي ديگر مي‌رسيد و سنگ خود را مي‌انداخت، و هيچ سنگي از آن سنگ‌ها نمي‌افتاد مگر آنكه هدف را سوراخ مي‌كرد، به شكم كسي بر نخورد مگر آنكه پاره‌اش كرد، و به استخواني بر نخورد مگر آنكه پوك و سستش كرد و از آن طرفش در آمد.
ابو يكسوم كه بعضي از آن سنگ‌ها بر بدنش خورده بود از جا پريد كه بگريزد به هر سرزميني كه مي‌رسيد يك تكه از گوشت بدنش مي‌افتاد، تا بالأخره خود را به يمن رساند، وقتي به يمن رسيد ديگر چيزي از او و لشكرش باقي نمانده بود، و همين كه وارد يمن شد سينه و شكمش باد كرد و منفجر شد و به هلاكت رسيد، و احدي از اشعريها و احدي از خثعم به يمن نرسيد ... «1».
مؤلف: در روايات اين داستان اختلاف شديدي در باره خصوصيات آن هست، اگر كسي بخواهد بايد به تواريخ و سيره‌هاي مطول مراجعه نمايد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 540.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 625

(106)سوره قريش مكي است و پنج آيه دارد (5) ..... ص : 625

[سوره قريش (106): آيات 1 تا 4] ..... ص : 625

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
لِإِيلافِ قُرَيْشٍ (1) إِيلافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَ الصَّيْفِ (2) فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هذَا الْبَيْتِ (3) الَّذِي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ (4)

ترجمه آيات ..... ص : 625

به نام خداوندي كه رحمت عامش شامل همه و رحمت خاصش از آن مؤمنين است.
(خدا با اصحاب فيل چنين كرد) براي آنكه قريش با هم انس و الفت گيرند (1).
الفتي كه در سفرهاي زمستان و تابستان ثابت و بر قرار بماند (2).
پس (به شكرانه اين دوستي) بايد يگانه خداي كعبه را بپرستند (3).
كه به آنها هنگام گرسنگي طعام داد (4).
و از ترس و خطراتشان ايمن ساخت (5).

بيان آيات ..... ص : 625

اشاره

اين سوره بر قريش منت مي‌گذارد كه خداي تعالي با اين دفاعي كه از مكه كرد شما را در انظار، مورد احترام قرار داد تا بتوانيد با امنيت كامل بدون اينكه راهزنان متعرض شما شوند كوچ تابستاني و زمستاني خود را به منظور تجارت انجام دهيد، آن گاه دعوتشان مي‌كند به توحيد و عبادت رب بيت، و سوره در مكه نازل شده است.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 626
و مضمون آن نوعي ارتباط با سوره فيل دارد، و لذا بعضي «1» از اهل سنت گفته‌اند سوره" فيل" و" ايلاف" يك سوره‌اند، هم چنان كه نظير اين سخن را در باره دو سوره" ضحي" و" ا لم نشرح" گفته‌اند «2»، چون بينشان ارتباطي وجود دارد، و اين نظريه را به مشهور در بين شيعه نسبت داده‌اند، و ليكن حق مطلب آن است كه دليلي كه بر آن استناد كرده‌اند، وحدت را نمي‌رساند.
براي اينكه دليل اهل سنت روايتي است كه مي‌گويد: قرآني را كه ابي بن كعب نوشته بوده بين اين دو سوره و آن دو سوره بسم اللَّه نوشته نبوده «3». و روايتي است از عمرو بن ميمون ازدي كه گفته: من نماز مغرب را دنبال عمر بن خطاب خواندم، او در ركعت اول، سوره تين را خواند، و در دوم" أَ لَمْ تَرَ" و" لِإِيلافِ قُرَيْشٍ" را، بدون اينكه بين آن دو با گفتن بسم اللَّه فاصله بيندازد «4».
و بعضي «5» از روايت اولي پاسخ داده‌اند به اينكه معارض است با روايتي كه گفته: در قرآن ابي بن كعب بين آن دو بسم اللَّه بوده، و از دومي پاسخ داده‌اند به اينكه بر فرض كه روايت درست باشد احتمال دارد راوي حديث بسم اللَّه بين آن دو را از عمر بن خطاب نشنيده باشد، و يا عمر آن را آهسته خوانده باشد. علاوه بر اين، روايت مذكور معارض است با روايتي از رسول خدا (ص) كه فرمود: خداي تعالي قريش را بخاطر هفت خصلت بر ديگران برتري داد، از آن جمله فرمود: و در باره آنان سوره‌اي نازل شد كه در آن سوره سخن از احدي به جز قريش نرفته است، و آن سوره" لايلاف قريش" است، (تا آخر حديث). از همه اينها گذشته رواياتي كه دلالت بر جدايي اين دو سوره دارد، و اينكه بين آن دو بسم اللَّه قرار دارد متواتر است.
و اما آنهايي كه از شيعه قائل به وحدت اين دو سوره شده‌اند استنادشان به روايتي است كه صاحب مجمع آن را از ابي العباس از يكي از دو امام بزرگوار امام باقر و امام صادق (ع) نقل كرده كه فرموده: سوره" أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الْفِيلِ" و سوره" لِإِيلافِ قُرَيْشٍ" يك سوره‌اند «6».
و نيز روايتي است كه شيخ در تهذيب به سند خود از علاء از زيد شحام روايت كرده
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 10، ص 544.
(3 و 4)مجمع البيان، ج 10، ص 544.
(5)روح المعاني، ج 30، ص 338.
(6)مجمع البيان، ج 10، ص 544.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 627
كه گفت: به امام صادق (ع) نماز صبح را اقتدا كرديم، در نمازش در يك ركعت سوره" و الضحي" و سوره" ا لم نشرح" را خواند «1».
و روايت ديگري است كه صاحب مجمع البيان از عياشي از مفضل بن عمر از امام صادق (ع) نقل كرده كه گفت: من از آن جناب شنيدم كه مي‌فرمود در يك ركعت نماز بين دو سوره جمع مكن، مگر سوره" و الضحي" و" ا لم نشرح" و سوره" ا لم تر كيف" و سوره" لايلاف قريش" «2». و مثل اين روايت را محقق هم در كتاب معتبر از كتاب جامع نوشته احمد بن محمد بن ابي نصر از مفضل نقل كرده «3».
حال به وضع يك يك اين روايات مي‌رسيم: اما روايت ابي العباس، روايتي است ضعيف، چون در آن رفع شده، يعني راويان وسط حديث افتاده‌اند.
و اما روايت زيد شحام غير از سند تهذيب به دو سند ديگر روايت شده، يكي باز در تهذيب است كه شيخ به سند خود آن را از ابن مسكان از زيد شحام نقل كرده كه گفت: با امام صادق (ع) نماز خوانديم، در نمازش سوره" و الضحي" و" ا لم نشرح" را خواند «4». و سند روايت دوم زيد شحام عبارت است از ابن ابي عمير از بعضي از راويان شيعه از زيد شحام كه گفت: به امامت امام صادق نماز خوانديم، در ركعت اول سوره" و الضحي"، و در دومي سوره" ا لم نشرح" را خواند «5».
و اين روايت يعني صحيحه ابن ابي عمير صريح است در اينكه امام دو سوره را در دو ركعت خواندند، و با وجود اين روايت ديگر ظهوري براي روايت علاء باقي نمي‌ماند، يعني ديگر ظهور ندارد در اينكه هر دو سوره را در يك ركعت خوانده باشد، چون عبارت آن چنين است:" پس الضحي و ا لم نشرح را در ركعتي خواند" و اين مي‌سازد با اينكه ضحي را در ركعتي و ا لم نشرح را در ركعتي خوانده باشد. و اما روايت ابن مسكان كه هيچ ظهوري در جمع بين دو سوره در يك ركعت ندارد، نه ظهور دارد و نه صراحت، (چون در آن آمده بود: پس سوره الضحي و ا لم نشرح را در نماز خواند)، و اما اينكه بعضي «6» ها روايت ابن ابي عمير را حمل بر نماز نافله كرده‌اند، درست نيست، براي اينكه در آن عبارت" صلي بنا" آمده، كه معنايش اين
__________________________________________________
(1)تهذيب، ج 2، ص 72، حديث 34. [.....]
(2)مجمع البيان، ج 6، ص 241.
(3)معتبر، ص 178.
(4 و 5)تهذيب، ج 2، ص 72.
(6)وسائل الشيعه، ج 4، ص 743 به نقل از شيخ طوسي.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 628
است كه با ايشان نماز جماعت خوانديم، و نماز نافله را با جماعت نمي‌شود خواند.
و اما روايت مفضل بن صالح كه به آن استدلال كرده‌اند بر وحدت دو سوره، بر تعدد بيشتر دلالت دارد (براي اينكه در آن آمده در يك ركعت بين دو سوره" ضحي" و" ا لم نشرح"، و نيز بين دو سوره" فيل" و" ايلاف" جمع مكن)، و اين صريح است در تعدد.
پس حق مطلب آن است كه روايات اگر در اين باره دلالتي داشته باشد دلالت دارد بر اينكه جائز است دو سوره" ضحي و ا لم نشرح" و دو سوره" فيل و ايلاف" را در يك ركعت نماز واجب خواند، ولي در غير واجبات نمي‌توان خواند، و مؤيد اين دلالت روايت راوندي است كه در كتاب الخرائج و الجرائح خود آن را از داوود رقي از امام صادق (ع) نقل كرده، و در آن آمده: همين كه فجر طلوع كرد برخاست اذان و اقامه گفت، و مرا در طرف راست خود بپا داشت، و در ركعت اول سوره حمد و سوره ضحي را، و در ركعت دوم حمد و قل هو اللَّه احد را خواند، و سپس قنوت گرفت، و سلام داد آن گاه نشست «1».
" لِإِيلافِ قُرَيْشٍ إِيلافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَ الصَّيْفِ" ماده" الف"- به كسره همزه- كه مصدر ثلاثي مجرد و باب افعالش" ايلاف" مي‌آيد، به معناي اجتماع با همبستگي و الفت است، و به قول راغب اصلا الفت را به همين جهت الفت مي‌گويند «2».
و در صحاح اللغة آمده: وقتي گفته مي‌شود:" فلان قد آلف هذا الموضع"، معنايش اين است كه فلاني با اين محل انس گرفته، و معناي اينكه گفته شود:" فلان آلف غيره هذا الموضع" اين است كه فلاني آن شخص ديگر را با اين محل مانوس كرد، و گاه مي‌شود كه همين تعبير يعني تعبير به باب افعال در مورد لازم نيز استعمال مي‌شود، مثلا گفته مي‌شود:
" فلان الف هذا الموضع" و يا" يالف هذا الموضع ايلافا"، يعني فلاني با اين محل انس گرفته و يا انس مي‌گيرد «3».
و كلمه" قريش" نام عشيره و دودمان رسول خدا (ص) است، كه همگي از نسل نضر بن كنانه‌اند كه نامش قريش نيز بوده، و كلمه" رحلت"- همانطور كه در مجمع البيان «4» آمده- به معناي حالتي است كه يك انسان سوار بر راحله و در حال سير دارد،
__________________________________________________
(1)وسائل الشيعه، ج 4، ص 744، به نقل از خرائج راوندي.
(2)مفردات راغب، ماده" الف".
(3)صحاح اللغة، ماده" الف".
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 544.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 629
و" راحله" به معناي شتري است كه براي راه پيمايي نيرومند باشد.
و منظور از" رحلت قريش" مسافرت آنان از مكه به بيرون براي تجارت است، و اين رحلت از مشخصات اهل اين شهر بوده، چون اين شهر در دره‌اي خشك و سوزان و بي آب و علف واقع شده، كه نه زرعي در آن هست و نه ضرعي (پستان شيرداري) ناگزير قريش زندگي را از راه تجارت مي‌گذارنيد، و در هر سال دو نوبت به تجارت مي‌رفت، يك نوبت در زمستان كه به طرف يمن مي‌رفت، و نوبتي ديگر در تابستان كه به سوي شام ره مي‌سپرد، و با اين دو نوبت سفر كردن زندگي خود را اداره مي‌نمود، و مردم يمن و شام پاس احترام قريش را مي‌داشتند، زيرا خانه كعبه بيت الحرام در بين ايشان واقع شده بود، و به همين جهت راهزنان و غارتگران كه ممر عيشي به جز دزدي و غارت نداشتند، متعرض ايشان نمي‌شدند، نه سر راه را برايشان مي‌گرفتند، و نه به شهرشان حمله‌ور مي‌شدند.

[معناي سوره ايلاف در فرض وحدت با سوره فيل و در صورت استقلال ..... ص : 629

و در جمله" لايلاف قريش" حرف لام در كلمه" لايلاف" لام تعليل است، و فاعل در" ايلاف" خداي سبحان، و مفعول ايلاف (آن كساني كه خدا مردم را با ايشان مانوس كرد) قريشند، پس كلمه" قريش" مفعول اول فعل ايلاف است، و مفعول دومش حذف شده، چون جمله بعدي يعني" إِيلافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَ الصَّيْفِ" مي‌فهماند كه آن مفعول چيست، و جمله" ايلافهم ..." بدل از جمله" ايلاف قريش" است، و فاعل در" ايلافهم" نيز خداي سبحان، و مفعول اولش ضمير جمعي است كه در ظاهر كلام آمده، و به قريش بر مي‌گردد، و مفعول دومش كلمه" رحلة ..." است، و تقدير چنين است،" لايلاف اللَّه قريشا رحلة الشتاء و الصيف- خداي سبحان با مرغان ابابيل آن دفاع را از خانه‌اش كرد، و به شما قريش اين عزت و احترام را ارزاني داشت تا شما قريش با رحلت زمستاني و تابستاني مانوس شويد، و امر معاشتان بگذرد" «1».
َلْيَعْبُدُوا رَبَّ هذَا الْبَيْتِ"
حرف" فاء" در آغاز جمله" فليعبدوا" در اصطلاح ادبيات براي اين آمده كه مطلب بويي از شرطيت را داشته، يعني جا داشته كسي توهم كند كه پرستش رب اين بيت لا بد شرايطي دارد كه با بودن آن شرايط بايد رب اين بيت را پرستيد، و با نبودنش نپرستند. براي رفع
__________________________________________________
(1)و گر نه اگر اين كرامت از خانه كعبه به ظهور نمي‌رسيد، دزدان و غارتگران فرقي بين شما و ساير مردم نمي‌گذاشتند، و كاروانتان را مي‌دزديدند، و حتي در خود مكه نيز از هجوم و غارتشان ايمن نمي‌بوديد." مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 630
اين توهم مي‌فرمايد" اگر در گذشته چنين كرديم و چنان شد و شما چنان بوديد و چنين شديد، كاري به گذشته نداريم، گذشته هر چه بوده بايد امروز رب آن بيت را بپرستيد، كه شما را با ايام دو رحلت مانوس كرد، و در اين وظيفه هيچ شرطي در كار نيست". و يا بويي از تفصيل را داشته، يعني جا داشته توضيح دهد در چه حالي رب اين بيت را بپرستند، و در چه حالي نپرستند، و اين دو حال را از يكديگر جدا كند، چون جاي چنين توهمي بوده، فرموده: نه، تفصيلي در بين نيست، در هر حالي كه پيش بيايد بايد رب اين بيت را بپرستيد، پس حرف فاء در اين آيه نظير حرف" فاء" در آيه" وَ لِرَبِّكَ فَاصْبِرْ" «1» است.
و حاصل معناي آيات سه‌گانه اين است كه قريش بايد رب اين بيت را بپرستد، بخاطر اينكه رب اين بيت ايشان را با دو رحله تابستاني و زمستاني مانوس كرد، تا هم گردونه تجارت و زندگيشان بگردد، و هم در وطن ايمن باشند.
آنچه تا كنون گفته شد بر اين فرض بود كه سوره مورد بحث جداي از سوره فيل، و سياقش مستقل از سياق آن باشد، و اما بر فرضي كه اين سوره جزو سوره فيل و متمم آن باشد، در اين فرض گفته‌اند حرف" لام" در كلمه" لايلاف" تعليلي و متعلق به مقدري است كه مقام بر آن دلالت مي‌كند، و معنايش اين است كه: اگر ما اين رفتار را با اصحاب فيل كرديم، نعمتي بود از ما به قريش، اضافه بر نعمتهايي كه بر آنان انعام كرده بوديم، و دو رحلت زمستاني و تابستاني به آنان داده بوديم، پس گويا فرموده: نعمتي به سوي نعمت ديگر به ايشان داديم، و لذا بعضي «2» گفته‌اند: لام مذكور در آخر به معناي" الي- به سوي" منجر مي‌شود، و اين گفته" فراء" است.
و بعضي «3» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه: ما اين بلا را به سر اصحاب فيل آورديم تا قريش با شهر مكه مانوس شود و بتواند در آن شهر بماند، و يا اين كار را كرديم تا قريش را كه از ترس ابرهه از شهر گريخته بودند، دو باره به شهرشان علاقمند كنيم، لذا لشكر ابرهه را هلاك كرديم، و اين باعث شد كه قريش بيش از پيش به مكه و كعبه علاقمند شوند، و نيز محمد (ص) در آنجا متولد شود و سپس به عنوان رسولي بشير و نذير مبعوث گردد، ليكن اشكال در اين چند معنا در استفاده آنها از سياق است، و اينكه اين معاني از كجاي سياق بر مي‌آيد.
__________________________________________________
(1)و به خاطر پروردگارت شكيبايي كن. سوره مدثر، آيه 7.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 10، ص 545.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 631
" الَّذِي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ" اين آيه اشاره است به منت واضحي كه در ايلاف دو رحلت وجود دارد، و نعمت ظاهري كه نمي‌توانند آن را انكار كنند، و آن تامين معاش قريش و امنيت آنان است كه در سر زميني زندگي مي‌كردند كه نه نانشان تامين بوده و نه جانشان، و نه سر زمين خرمي بود كه ديگران بدانجا آيند، و نه جان ديگران در آنجا تامين مي‌شد پس بايد ربي را بپرستند كه اين چنين به بهترين وجه امورشان را تدبير نمود، و او همان رب بيت است.

بحث روايتي [(روايتي در باره مفاد سوره ايلاف)] ..... ص : 631

در تفسير قمي در ذيل آيه" لِإِيلافِ قُرَيْشٍ" آمده كه: اين سوره در باره قريش نازل شده، چون قريش معاششان از دو رحلت تابستاني و زمستاني به يمن و شام تامين مي‌شد، از مكه پوست و محصولات دريايي و كالاهايي كه در ساحل دريا پياده مي‌شده از قبيل فلفل و امثال آن را بار مي‌كردند و به شام مي‌بردند، و در شام جامه و آرد خالص و حبوبات (غلط مشهور است، و صحيح آن حبوب است كه در روايت آمده)، خريداري مي‌كردند، و همين مسافرت باعث مي‌شد وحدت و الفتي در بينشان بر قرار گردد، هر وقت به يكي از اين دو سفر دست مي‌زدند يكي از بزرگان قريش را رئيس خود مي‌كردند، و زندگيشان از اين راه تامين مي‌شد.
بعد از آنكه خداي تعالي رسول گراميش را مبعوث فرمود: مردم قريش بي‌نياز از سفر شدند، چون از اطراف حجاز مردم رو به آن جناب نهاده، هم آن حضرت را زيارت مي‌كردند، و هم خانه خدا را، و لذا در اين سوره فرمود:" فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هذَا الْبَيْتِ الَّذِي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ" پس رب اين خانه را بپرستند، كه ايشان را از گرسنگي نجات داد، و ديگر احتياج ندارند به شام بروند،" وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ" يعني راهزنان بپاس حرمت كعبه كاري به كار آنان ندارند «1».
مؤلف: اينكه فرمود:" بعد از آنكه خداي تعالي رسول گراميش را مبعوث فرمود" انطباقش با سياق آيات سوره روشن نيست، چون گفتيم سياق همه از داستان ابرهه و قبل از ولادت آن حضرت سخن دارد، و چه بسا اين قسمت جزو كلام امام نبوده، و مرحوم قمي آن را از بعضي روايات ابن عباس استفاده كرده باشد.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 444.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 632

(107)سوره ماعون مدني يا مكي است و هفت آيه دارد (7) ..... ص : 632

[سوره الماعون (107): آيات 1 تا 7] ..... ص : 632

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
أَ رَأَيْتَ الَّذِي يُكَذِّبُ بِالدِّينِ (1) فَذلِكَ الَّذِي يَدُعُّ الْيَتِيمَ (2) وَ لا يَحُضُّ عَلي طَعامِ الْمِسْكِينِ (3) فَوَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ (4)
الَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ (5) الَّذِينَ هُمْ يُراؤُنَ (6) وَ يَمْنَعُونَ الْماعُونَ (7)

ترجمه آيات ..... ص : 632

به نام خداوند رحمان و رحيم،
(اي رسول ما) آيا ديدي آن كس (وليد مغيره) را كه روز جزا را انكار كرد؟ (1).
اين همان شخص (بي رحم) است كه يتيم را از در خود به قهر ميراند (2).
و كسي را بر اطعام فقير ترغيب نمي‌كند (3).
پس واي بر آن نمازگزاران (4).
كه دل از ياد خدا غافل دارند (5).
همانان كه (اگر طاعتي كنند) به ريا و خودنمايي كنند (6).
و ديگران را از ضروريات زندگي منع مي‌كنند (7).

بيان آيات ..... ص : 632

اشاره

اين سوره تهديد كساني است كه خود را مسلمان معرفي كرده‌اند ولي متخلق به اخلاق منافقينند، از قبيل سهو از نماز، و ريا كردن در اعمال، و منع ماعون، كه هيچ يك از اينها با ايمان به روز جزا سازگاري ندارد.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 633
و اين سوره هم احتمال دارد مكي باشد و هم مدني.

[اوصاف تكذيب كنندگان دين: راندن يتيم، عدم اهتمام به طعام مسكين، سهل انگاري در نماز گزاردن، ريا كاري و منع" ماعون"] ..... ص : 633

" أَ رَأَيْتَ الَّذِي يُكَذِّبُ بِالدِّينِ" كلمه" رؤيت" هم مي‌تواند به معناي ديدن با چشم باشد، و هم به معناي معرفت. و خطاب در اين آيه شريفه به رسول خدا (ص) است، بدان جهت كه فردي شنونده است، نه بدان جهت كه پيامبر است، در نتيجه خطاب به عموم شنوندگان دنيا خواهد بود. و مراد از" دين"، جزاي يوم الجزاء است، پس كسي كه دين را تكذيب كند منكر معاد است.
ولي بعضي «1» گفته‌اند: مراد از دين، همان معناي معروفش يعني كيش و ملت است.
" فَذلِكَ الَّذِي يَدُعُّ الْيَتِيمَ" كلمه" دع" به معناي رد كردن به زور و به جفا است، و حرف" فاء" در كلمه" فذلك" براي توهم معناي شرط است، و تقدير كلام" أ رأيت الذي يكذب بالجزاء فعرفته بصفاته، فان لم تعرفه فذلك الذي ..." است، يعني آيا آن كس را كه روز جزا را تكذيب مي‌كند، از راه صفاتي كه لازمه تكذيب است شناختي؟ اگر نشناختي پس بدان كه او كسي است كه يتيم را به زور از در خانه خود مي‌راند، و او را جفا مي‌كند، و از عاقبت عمل زشتش نمي‌ترسد، و اگر روز جزا را انكار نمي‌داشت چنين جرأتي را به خود نمي‌داد، و از عاقبت عمل خود مي‌ترسيد، و اگر مي‌ترسيد به يتيم ترحم مي‌نمود.
" وَ لا يَحُضُّ عَلي طَعامِ الْمِسْكِينِ" كلمه" حض" به معناي تحريك و تشويق است، و در كلام مضافي حذف شده، تقديرش" و لا يحض علي اطعام طعام المسكين" است، يعني مردم را به اطعام طعام مسكين تشويق نمي‌كند.
بعضي «2» از مفسرين گفته‌اند: اگر تعبير به طعام كرد، نه به اطعام، براي اين بود كه اشاره كرده باشد به اينكه مسكين گويا مالك زكات و صدقه است و احتياج ندارد به اينكه كسي به او اطعام كند، وقتي طعام را كه حق خود او است به او بدهند او خودش مي‌خورد، هم چنان كه در جاي ديگر فرموده:" وَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ لِلسَّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ" «3».
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 32، ص 112.
(2)روح المعاني، ج 30، ص 342. [.....]
(3)سائل و محروم در اموال مردم حق دارند. سوره ذاريات، آيه 19.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 634
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: طعام در آيه به معناي اطعام است. و اگر تعبير به تشويق به طعام كرد، و نه به خود عمل (اطعام) براي اين بود كه حض هم شامل تشويق عملي يعني خود عمل اطعام مي‌شود، و هم شامل تشويق زباني.
" فَوَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ الَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ" يعني آنهايي كه از نمازشان غافلند اهتمامي به امر نماز ندارند، و از فوت شدنش باكي ندارند چه اينكه به كلي فوت شود و چه اينكه بعضي از اوقات فوت گردد، و چه اينكه وقت فضيلتش از دست برود و چه اينكه اركان و شرايطش و احكام و مسائلش را ندانسته نمازي باطل بخوانند.
در آيه شريفه تكذيب‌گر روز جزا به چنين نمازگزاراني تطبيق شده، چون حرف" فاء" كه بر سر جمله آمده مي‌فهماند جمله مزبور نتيجه تكذيب روز جزا است و مي‌رساند چنين نمازگزاراني خالي از نفاق نيستند، چون تكذيب روز جزا تنها به اين نيست كه به كلي آن را منكر شود، كسي هم كه تظاهر به ايمان مي‌كند و نماز مسلمانان را مي‌خواند، اما طوري مي‌خواند كه عملا نشان مي‌دهد باكي از روز جزا ندارد، او نيز روز جزا را تكذيب كرده.
" الَّذِينَ هُمْ يُراؤُنَ" كساني كه عبادت را در انظار مردم انجام مي‌دهند، (و يا در انظار بهتر و غليظتر انجام مي‌دهند)، اينگونه افراد شكارچياني هستند كه با زبان شكار حرف مي‌زنند، تا شكار بدامشان بيفتد، (در بين مسلمانان خود را مسلمان‌تر از آنان جلوه مي‌دهند، و معلوم است اگر در بين اهل ملتي ديگر قرار بگيرند چهره آن مردم را به خود مي‌گيرند).
" وَ يَمْنَعُونَ الْماعُونَ" كلمه" ماعون" به معناي هر عملي و هر چيزي است كه به شخصي محتاج داده شود، و حاجتي از حوائج زندگي او را بر آورد، مانند قرض و هديه و عاريه و امثال آن. تفسيرهاي متفرق ديگري هم كه براي اين كلمه كرده‌اند به همين معنايي كه ما كرديم بر مي‌گردد.

بحث روايتي [(چند روايت در باره مفاد آيات گذشته از جمله: سهل انگاري در باره نماز و مراد از منع" ماعون")] ..... ص : 634

در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه" أَ رَأَيْتَ الَّذِي يُكَذِّبُ بِالدِّينِ" آمده كه اين آيه در
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 343.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 635
باره ابو جهل و كفار قريش نازل شد، و در ذيل آيه شريفه" الَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ" آمده كه منظور از اين جمله كساني هستند كه به كلي نماز را ترك كنند، زيرا اگر صرف سهو آدمي را مستوجب ويل سازد، بايد همه مستوجب باشند، چون هر انساني و مسلماني در نمازش سهو مي‌كند، امام صادق (ع) در ذيل اين آيه فرموده: منظور تاخير نماز از اول وقت و بدون عذر است «1».
و در كتاب خصال از علي (ع) آمده كه در ضمن حديث چهارصدبندي فرمود: هيچ عملي نزد خدا محبوب‌تر از نماز نيست، پس مبادا هيچ كاري از كارهاي دنيا شما را از نماز در اول وقتش باز بدارد، براي اينكه خداي عز و جل اقوامي را به همين جرم مذمت نموده و فرموده:" الَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ" يعني كساني كه از در غفلت نسبت به امر نماز و اوقات آن سهل‌انگاري مي‌كنند «2».
و در كافي به سند خود از محمد بن فضيل روايت كرده كه گفت: از عبد صالح (موسي بن جعفر ع) از مفاد كلام خداي عز و جل پرسيدم كه مي‌فرمايد:" الَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ"، فرمود: كسي است كه حق نماز را ضايع كند «3».
مؤلف: و اين مضامين در رواياتي ديگر نيز آمده.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن ابي حاتم و بيهقي در كتاب سنن خود، از علي بن ابي طالب روايت كرده‌اند كه در تفسير" الَّذِينَ هُمْ يُراؤُنَ" فرمود: يعني با نماز خود ريا مي‌كنند «4».
و نيز در همان كتاب آمده كه ابو نعيم و ديلمي و ابن عساكر از ابو هريره نقل كرده‌اند كه گفت: رسول خدا (ص) در تفسير آيه" وَ يَمْنَعُونَ الْماعُونَ" فرمود: ماعون همه آن چيزهايي است كه مردم به عنوان كمك در بين خود عاريه مي‌دهند و مي‌گيرند، از تبر گرفته تا ديگ و دلو و نظاير آن «5».
و در كافي به سند خود از ابو بصير از امام صادق (ع) روايت آورده كه در ضمن حديثي فرمود: منظور از ماعون در جمله" وَ يَمْنَعُونَ الْماعُونَ" قرضي است كه بدهي و
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 444.
(2)خصال، ج 2، ص 621.
(3)فروع كافي، ج 3، ص 268، ح 5.
(4)الدر المنثور، ج 6، ص 400.
(5)الدر المنثور، ج 6، ص 400.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 636
احساني است كه بكني، و اثاث خانه‌اي است كه به عاريه بدهي، زكات هم يكي از مصاديق ماعون است «1».
مؤلف: در اين روايت ماعون به زكات هم تفسير شده، و اين تفسير از طرق اهل سنت نيز از علي (ع) روايت شده، نظير روايتي كه در الدر المنثور به اين عبارت آمده:
" ماعون" زكات واجب است كه از آن مضايقه مي‌كنند، و به نماز خويش خودنمايي و ريا مي‌كنند، و مانع زكات خود مي‌شوند «2».
و در الدر المنثور است كه ابن قانع از علي بن ابي طالب روايت كرده كه گفت: از رسول خدا (ص) شنيدم مي‌فرمود: مسلمان برادر مسلمان است، وقتي با او بر خورد مي‌كند، سلامش مي‌گويد، و او سلام را به وجهي بهتر به وي بر مي‌گرداند، يعني او بايد سلام كند و اين بايد عليك بگويد و بايد كه ماعون را از او دريغ ندارد. پرسيدم يا رسول اللَّه ماعون چيست؟ فرمود: از سنگ گرفته تا آهن و از آب گرفته تا هر چيز ديگر «3».
مؤلف: رسول خدا در روايتي ديگر آهن را به ديگ‌هاي مسين و تبر آهنين، و سنگ را به ديگ‌هاي سنگي تفسير فرموده «4».
__________________________________________________
(1)فروع كافي، ج 3، ص 499، ح 9.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 401.
(3 و 4)الدر المنثور، ج 6، ص 400.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 637

(108)سوره كوثر مكي است و سه آيه دارد (3) ..... ص : 637

[سوره الكوثر (108): آيات 1 تا 3] ..... ص : 637

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ (1) فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ (2) إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ (3)

ترجمه آيات ..... ص : 637

به نام اللَّه كه به نيك و بد بخشنده، و به نيكان مهربان است.
محققا ما به تو خير كثير (فاطمه ع) داديم (1).
پس به شكرانه‌اش براي پروردگارت نماز بخوان و قرباني كن (2).
و بدان كه محققا شماتت‌گوي و دشمن تو ابتر و بلا عقب است (3).

بيان آيات ..... ص : 637

اشاره

در اين سوره منتي بر رسول خدا (ص) نهاده به اينكه به آن جناب كوثر داده، و اين بدان منظور است كه آن جناب را دلخوش سازد و بفهماند كه آن كس كه به وي زخم زبان مي‌زند كه اولاد ذكور ندارد و اجاق كور است، خودش اجاق كور است، و اين سوره كوتاه‌ترين سوره قرآن است، و روايات در اينكه آيا اين سوره در مكه نازل شده و يا در مدينه مختلف است، و ظاهرش اين است كه در مكه نازل شده باشد.
و بعضي «1» از مفسرين به منظور جمع بين دو دسته روايات گفته‌اند: ممكن است دو
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 244.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 638
نوبت نازل شده باشد يكي در مكه و بار ديگر در مدينه.
" إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ" در مجمع البيان مي‌گويد: كلمه" كوثر" بر وزن" فوعل" به معناي چيزي است كه شانش آن است كه كثير باشد، و كوثر به معناي خير كثير است «1».

[اقوال مختلف در باره مراد از" كوثر" و بيان شواهد دال بر اينكه مراد از آن ذريه پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) يعني فرزندان فاطمه (عليها السلام) است ..... ص : 638

ولي مفسرين در تفسير كوثر و اينكه كوثر چيست اختلافي عجيب كرده‌اند: بعضي «2» گفته‌اند: خير كثير است. و بعضي معاني ديگري كرده‌اند كه فهرست‌وار از نظر خواننده مي‌گذرد:
1- نهري است در بهشت. 2- حوض خاص رسول خدا (ص) در بهشت و يا در محشر است. 3- اولاد رسول خدا (ص) است. 4- اصحاب و پيروان آن جناب تا روز قيامت است. 5- علماي امت او است. 6- قرآن و فضائل بسيار آن.
7- مقام نبوت است. 8- تيسير قرآن و تخفيف شرايع و احكام است. 9- اسلام است. 10- توحيد است. 11- علم و حكمت است. 12- فضائل رسول خدا (ص) است.
13- مقام محمود است. 14- نور قلب شريف رسول خدا (ص) است «3». و از اين قبيل اقوالي ديگر كه به طوري كه از بعضي «4» از مفسرين نقل شده بالغ بر بيست و شش قول است.
صاحبان دو قول اول استدلال كرده‌اند به بعضي روايات، و اما باقي اقوال هيچ دليلي ندارند به جز تحكم و بي دليل حرف زدن، و به هر حال اينكه در آخر سوره فرمود:" إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ" با در نظر گرفتن اينكه كلمه" ابتر" در ظاهر به معناي اجاق كور است، و نيز با در نظر گرفتن اينكه جمله مذكور از باب قصر قلب است، چنين به دست مي‌آيد كه منظور از كوثر، تنها و تنها كثرت ذريه‌اي است كه خداي تعالي به آن جناب ارزاني داشته، (و بركتي است كه در نسل آن جناب قرار داده)، و يا مراد هم خير كثير است و هم كثرت ذريه، چيزي كه هست كثرت ذريه يكي از مصاديق خير كثير است، و اگر مراد مساله ذريه به استقلال و يا به طور ضمني نبود، آوردن كلمه" ان" در جمله" إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ" فايده‌اي نداشت، زيرا كلمه" ان" علاوه بر تحقيق، تعليل را هم مي‌رساند و معنا ندارد بفرمايد ما به تو حوض داديم، چون كه بدگوي تو اجاق كور است و يا بي خبر است.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 548.
(2)روح المعاني، ج 30، ص 245.
(3 و 4)روح المعاني، ج 30، ص 244 و 245. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 639
و روايات هم بسيار زياد رسيده كه سوره مورد بحث در پاسخ كسي نازل شده كه رسول خدا (ص) را به اجاق كوري زخم زبان زد و اين زخم زبان هنگامي بود كه قاسم و عبد اللَّه دو فرزندان رسول خدا (ص) از دنيا رفتند، پس با اين بيان روشن شد كه سخن آن مفسر كه گفته:" منظور صاحب اين زخم زبان از كلمه" ابتر" بريدگي از مردم يا انقطاع از خير بوده و خداي تعالي در رد گفتارش فرموده او خودش منقطع از هر چيز است" سخن بي وجهي است.
و چون جمله" إِنَّا أَعْطَيْناكَ ..." در مقام منت نهادن بود، با سياق متكلم مع الغير (ما) آمد كه بر عظمت دلالت مي‌كند، و چون منظور از آن خوشدل ساختن رسول خدا (ص) بود مطلب را با واژه اعطاء كه ظاهر در تمليك است بيان داشت و فرمود:
ما به تو كوثر عطا كرديم.
و اين جمله از اين دلالت خالي نيست كه فرزندان فاطمه (ع) ذريه رسول خدا (ص) هستند، و اين خود يكي از خبرهاي غيبي قرآن كريم است، چون همانطور كه مي‌بينيم خداي تعالي بعد از درگذشت آن حضرت بركتي در نسل آن جناب قرار داد، به طوري كه در همه عالم هيچ نسلي معادل آن ديده نمي‌شود، آن هم با آن همه بلاها كه بر سر ذريه آن جناب آوردند و گروه گروه از ايشان را كشتند.

[مراد از امر به صلاة و نحر بعد از منت گذاردن به اعطاء كوثر] ..... ص : 639

" فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ" از ظاهر سياق و ظاهر اينكه حرف" فاء" بر سر اين جمله در آمده، استفاده مي‌شود كه امر به نماز و نحر شتر، كه متفرع بر جمله" إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ" شده، از باب شكر نعمت است، و چنين معنا مي‌دهد، حال كه ما بر تو منت نهاديم و خير كثيرت داديم اين نعمت بزرگ را با نماز و نحر شكرگزاري كن.
و مراد از" نحر" بنا بر رواياتي كه از طرق شيعه و سني از رسول خدا (ص) و از علي (ع) رسيده، و نيز رواياتي كه شيعه از امام صادق و ساير ائمه اهل بيت (ع) روايت كرده، دست بلند كردن به طرف گردن در هنگام تكبير گفتن براي نماز است «1».
ولي بعضي «2» گفته‌اند: معنايش اين است كه نماز عيد قربان بخوان، و شتر هم قرباني
__________________________________________________
(1)تفسير برهان، ج 4، ص 514 و الدر المنثور، ج 6، ص 403.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 403.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 640
كن، (چون كلمه نحر به معناي سر بريدن شتر به آن نحو خاص است، هم چنان كه كلمه" ذبح" به معناي سر بريدن ساير حيوانات است).
بعضي «1» ديگر گفته‌اند: معنايش اين است كه براي پروردگارت نماز بخوان، و وقتي سر از ركوع بر مي‌داري به طور كامل بايست.
بعضي «2» ديگر معاني ديگري هم ذكر كرده‌اند.
" إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ" كلمه:" شانئ" به معناي دشمن خشمگين، و كلمه" أبتر" به معناي اجاق كور است، و اين كسي كه چنين زخم زباني به آن جناب زده بود عاصي بن وائل بوده.
بعضي گفته‌اند: مراد از ابتر منقطع از خير، و يا منقطع از قوم خويش است، كه خواننده توجه فرمود اين قول با روايات شان نزول نمي‌سازد.

بحث روايتي [رواياتي در باره اينكه مراد از" نحر" در" فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ" بلند كردن دست‌ها در موقع اداء تكبير نماز است ..... ص : 640

اشاره

در الدر المنثور است كه بخاري ابن جرير و حاكم از طريق ابي بشر از سعيد بن جبير از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: كوثر آن خيري است كه خداي تعالي به رسول خدا (ص) داد. ابو بشر مي‌گويد: به سعيد بن جبير گفتم جمعي از مردم معتقدند كه كوثر نام نهري در بهشت است. سعيد گفت نهري هم كه در بهشت است يكي از خيرهايي است كه خداي تعالي به آن جناب ارزاني داشته «3».
و در همان كتاب آمده كه ابن ابي حاتم، حاكم، ابن مردويه، و بيهقي در كتاب سنن خود، از علي بن ابي طالب روايت كرده‌اند كه فرموده وقتي اين سوره بر رسول خدا (ص) نازل شد، از جبرئيل پرسيد: اين" نحيرة" كه خداي عز و جل مرا بدان مامور فرموده چيست؟ گفت: منظور نحيرة نيست، بلكه خداي تعالي مامورت كرده وقتي مي‌خواهي احرام نماز ببندي دستهايت را بلند كني، هم در تكبيرة الاحرام و هم در هنگام ركوع رفتن و هم در موقع سر از ركوع برداشتن، كه اين نماز ما و نماز فرشتگاني است كه در هفت آسمان هستند، و براي هر چيزي زينتي است، و زينت نماز دست بلند كردن در هر تكبير است.
__________________________________________________
(1 و 2)الدر المنثور، ج 6، ص 403.
(3)الدر المنثور، ج 6، ص 402.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 641
و رسول خدا (ص) فرمود: دست بلند كردن يكي از مظاهر استكانت و التماس است كه خداي تعالي (در مذمت كفار) فرموده:" فَمَا اسْتَكانُوا لِرَبِّهِمْ وَ ما يَتَضَرَّعُونَ- براي پروردگار خود نه استكانت دارند و نه تضرع و زاري" «1».
مؤلف: اين روايت را صاحب مجمع البيان از مقاتل از اصبغ بن نباته از آن جناب نقل كرده، سپس گفته ثعلبي و واحدي اين روايت را در تفسيرهاي خود آورده‌اند. و نيز گفته همه عترت طاهره از آن جناب نقل كرده‌اند، كه معناي نحر بلند نمودن دو دست تا محاذي گودي زير گلو در هنگام نماز است «2».
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير از ابي جعفر روايت كرده كه در ذيل آيه" فَصَلِّ لِرَبِّكَ" گفته است: يعني نماز بخوان، و در معناي كلمه" وَ انْحَرْ" گفته: يعني دستها را در آغاز نماز و هنگام گفتن تكبير افتتاح، بلند كن «3».
و نيز در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير آيه" فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ" گفته: خداي تعالي به رسول گراميش وحي فرستاد كه وقتي تكبير اول نماز را مي‌گويي دستها را تا برابر نحرت- گودي زير گلويت- بلند كن، اين است معناي نحر «4».
و در مجمع البيان در ذيل آيه از عمر بن يزيد روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (ع) شنيدم كه در تفسير آيه" فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ" مي‌فرمود: اين نحر عبارت است از بلند كردن دستهايت تا برابر صورت «5».
مؤلف: آن گاه مي‌گويد: عبد اللَّه بن سنان هم مثل اين حديث را از آن جناب نقل كرده، و نيز قريب به آن را جميل از آن جناب روايت كرده است «6».

[رواياتي راجع به زخم زبان زدن به پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) در مورد نداشتن اولاد ذكور، كسي كه زخم زبان زد، و نزول سوره كوثر] ..... ص : 641

و در الدر المنثور است كه ابن سعد و ابن عساكر از طريق كلبي از ابي صالح از ابن عباس روايت كرده‌اند كه گفت: بزرگترين فرزند رسول خدا (ص) قاسم، سپس زينب، و آن گاه عبد اللَّه، و پس از او ام كلثوم، و آن گاه فاطمه و در آخر رقيه بود، قاسم از دنيا رفت و اولين كس از فرزندان آن جناب بود كه در مكه از دنيا رفت، و بعد از او عبد اللَّه از دنيا رفت، و عاصي بن وائل سهمي گفت: نسل او قطع شد، پس او أبتر و بي عقب است، در
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 403.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 550.
(3 و 4)الدر المنثور، ج 6، ص 403.
(5 و 6)مجمع البيان، ج 10، ص 550.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 642
پاسخش خداي تعالي اين آيه را فرستاد كه خود عاصي بن وائل ابتر و بدون عقب است «1».
و در همان كتاب است كه زبير بن بكار و ابن عساكر، از جعفر بن محمد از پدرش روايت كرده‌اند كه فرمود: قاسم پسر رسول خدا (ص) در مكه از دنيا رفت و بعد از دفن جنازه آن جناب رسول خدا (ص) به عاصي بن وائل و پسرش عمرو برخورد، عاصي وقتي رسول خدا (ص) را از دور ديد گفت:
الآن زخم زباني به او مي‌زنم، همين كه آن جناب نزديك شد، گفت: چه خوب شد كه اجاقش كور شد، در پاسخ او اين آيه نازل شد:" إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ" «2».
و نيز در همان كتاب است كه ابن ابي حاتم از سدي روايت كرده كه گفت: قريش را رسم چنين بود كه وقتي فرزند ذكور كسي مي‌مرد مي‌گفتند:" بتر فلان"، و چون فرزند رسول خدا (ص) از دنيا رفت عاصي بن وائل گفت" بتر" يعني فرزند ذكورش مرد، و اين فرد (رسول خدا ص) از همه بيشتر بتر شد، (چون هيچ فرزند ذكور برايش نماند) «3».
مؤلف: و در بعضي «4» از تواريخ آمده كه شماتت كننده وليد بن مغيره بوده. و در بعضي «5» ديگر آمده كه ابو جهل بوده. و در بعضي «6» ديگر آمده كه عقبة بن ابي معيط بوده. و در بعضي «7» آمده كه كعب بن اشرف بوده، ولي معتبر همان است كه مي‌گفت عاصي بن وائل بوده است.
مؤيد آن، روايتي است كه مرحوم طبرسي آن را در احتجاج از حسن بن علي (ع) نقل كرده كه آن جناب در حديثي كه روي سخنش در آن با عمرو بن العاصي است، فرموده: و تو در بستري مشترك متولد شدي (يعني مادرت هم با عاصي بن وائل هم بستر مي‌شده و هم با ديگران)، و وقتي متولد شدي عده‌اي از رجال قريش بر سر تو نزاع كردند، ابو سفيان بن حرب گفت اين پسر از نطفه من است. وليد بن مغيره گفت: از من است. عثمان بن حارث و نضر بن حارث بن كلده، و عاصي بن وائل هر يك ادعا كردند كه از من است، تا آنكه از ميان همه آنان لئيم‌تر و بي حسب و نسب‌تر و خبيث‌تر و ستمكارتر و زناكارترشان عاصي بن وائل زورش بر سايرين چربيد و تو را به خود ملحق ساخت.
و نيز اين تو بودي كه براي بر شمردن افتخاراتت به خطبه ايستادي، و گفتي اين منم.
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 403.
(2، 3)الدر المنثور، ج 6، ص 403.
(4 و 5 و 6 و 7)روح المعاني، ج 30، ص 248.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 643
كه محمد را زخم زبان مي‌زنم، و عاصي بن وائل گفت: محمد مردي أبتر است، يعني اولاد ذكوري ندارد، اگر از دنيا برود نامش از صفحه روزگار محو مي‌شود، و خداي تعالي در پاسخش فرمود:" إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ"- تا آخر حديث «1».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ" آمده كه كوثر نهري است در بهشت، كه خدا آن را به محمد (ص) داده، تا عوض از پسرش ابراهيم باشد «2».
مؤلف: اين روايت علاوه بر اينكه مرسل است، يعني سندش ذكر نشده، و علاوه بر اينكه مضمر است، يعني تنها در آن آمده كه:" فرمود" و روشن نكرده كه كدام يك از ائمه فرموده، با ساير روايات معارض است، و تفسير كوثر به نهري در بهشت منافات ندارد كه كوثر به معناي خير كثير باشد، چون همانطور كه در خبر ابن جبير گذشت نهر بهشتي هم مصداقي از خير كثير است.
__________________________________________________
(1)احتجاج طبرسي، ج 1، ص 411.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 445.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 644

(109)سوره كافرون مكي است و شش آيه دارد. (6) ..... ص : 644

[سوره الكافرون (109): آيات 1 تا 6] ..... ص : 644

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ (1) لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ (2) وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ (3) وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ (4)
وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ (5) لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِيَ دِينِ (6)

ترجمه آيات ..... ص : 644

به نام اللَّه بخشنده به عموم، و مهربان به خواص.
بگو هان گروه كفر پيشه! (1).
من نمي‌پرستم آنچه را كه شما مي‌پرستيد (2).
و شما هم نخواهيد پرستيد آنچه را كه من مي‌پرستم (3).
من نيز براي هميشه نخواهم پرستيد آنچه را شما مي‌پرستيد (4).
و شما هم نخواهيد پرستيد آنچه را من مي‌پرستم (5).
دين شما براي خودتان و دين من هم براي خودم (6).

بيان آيات ..... ص : 644

اشاره

در اين سوره رسول خدا (ص) را دستور مي‌دهد به اينكه برائت خود از كيش وثنيت آنان را علنا اظهار داشته، خبر دهد كه آنها نيز پذيراي دين وي نيستند، پس نه دين او مورد استفاده ايشان قرار مي‌گيرد، و نه دين آنان آن جناب را مجذوب خود مي‌كند، بنا بر اين نه كفار مي‌پرستند آنچه را كه آن جناب مي‌پرستد، و نه تا ابد آن جناب
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 645
مي‌پرستد آنچه را كه ايشان مي‌پرستند، پس كفار بايد براي ابد از سازشكاري و مداهنه آن جناب مايوس باشند.
مفسرين در اينكه اين سوره مورد بحث مكي است و يا مدني اختلاف كرده‌اند، و از ظاهر سياقش بر مي‌آيد كه در مكه نازل شده باشد.

[بيان اينكه خطاب در" يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ ..." به گروهي معهود و معين از كفار بوده و" وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ" اخبار غيبي از آينده است ..... ص : 645

" قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ" ظاهرا خطاب به يك طبقه معهود و معين از كفار است، نه تمامي كفار، به دليل اينكه رسول خدا (ص) را مامور كرده از دين آنان بيزاري جويد و خطابشان كند كه شما هم از پذيرفتن دين من امتناع مي‌ورزيد «1».
" لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ" از اين آيه تا آخر سوره آن مطلبي است كه در جمله" قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ" مامور به گفتن آن است، و مراد از" ما تَعْبُدُونَ" بت‌هايي است كه كفار مكه مي‌پرستيدند، و مفعول" تعبدون" ضميري است كه به ماي موصول بر مي‌گردد، و با اينكه مي‌توانست بفرمايد:" ما تعبدونه" اگر ضمير را حذف كرده براي اين بود كه كلام دلالت بر آن مي‌كرده، حذف كرد تا قافيه آخر آيات هم درست در آيد، و عين اين سؤال و جواب در جمله‌هاي" اعبد" و" عبدتم" و" اعبد" مي‌آيد چون در آنها هم بايد مي‌فرمود:" اعبده" و" عبدتموه" و" اعبده".
و جمله" لا اعبد" نفي استقبالي است، براي اينكه حرف" لا" مخصوص نفي آينده است، هم چنان كه حرف" ما" براي نفي حال است، و معناي آيه اين است كه من ابدا نمي‌پرستم آنچه را كه شما بت‌پرستان امروز مي‌پرستيد.
" وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ" اين جمله نيز نفي استقبالي نسبت به پرستش كفار بر معبود رسول خدا (ص) است، و اين خبري غيبي از اين معنا است كه كفار معهود، در آينده نيز به دين توحيد در نمي‌آيند.
اين دو آيه با انضمام امر" قل" كه در آغاز سوره است، اين معنا را به دست مي‌دهد كه گويا رسول خدا (ص) به كفار فرموده:" پروردگار من مرا دستور داده به اينكه به طور دائم او را بپرستم، و اينكه به شما خبر دهم كه شما هرگز و تا ابد او را
__________________________________________________
(1)و با اينكه مي‌بينيم در اين چهارده قرن ميليونها كافر به دين اسلام در آمدند، مي‌فهميم كه خطاب در آيه به طبقه معيني از كفار است." مترجم". [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 646
نمي‌پرستيد، پس تا ابد اشتراكي بين من و شما در دين واقع نخواهد شد".
بنا بر اين آيه شريفه در معناي آيه" لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلي أَكْثَرِهِمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" «1»، و آيه شريفه زير است كه مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" «2».
در آيه مورد بحث جا داشت بفرمايد:" و لا انتم عابدون من اعبد- و شما نخواهيد پرستيد كسي را كه من مي‌پرستم"، چون بين معبود رسول خدا (ص) و معبود بت‌پرستان فرق بسيار است، يكي اين است كه معبود بت‌پرستان جماد و بي‌شعور است، و موصولي كه از آن تعبير مي‌كند موصول مخصوص بي شعوران يعني كلمه" ما" است، و موصول مخصوص صاحبان شعور كلمه" من- كسي كه" است، پس چرا در آيه مورد بحث بجاي اين كلمه، كلمه" ما" را بكار برده؟ پاسخش اين است كه منظور صرفا مطابقت اين آيه با آيه" لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ" است.

[وجه تكرار مضمون سابق در" وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ"] ..... ص : 646

" وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ" اين دو آيه تكرار مضمون دو آيه قبل است كه به منظور تاكيد آن تكرار شده، نظير تكراري كه در آيه" كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ" «3» آمده، و نيز تكراري كه در آيه" فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ" «4» آمده است.
بعضي «5» از مفسرين در توجيه اينكه چرا بين دو موصول فرق نگذاشت، گفته‌اند: اصلا كلمه" ما" در دو جمله" ما عَبَدْتُّمْ" و" ما أَعْبُدُ" موصوله نيست، بلكه مصدريه است، و معناي آيه اين است كه:" من نحوه پرستش شما را نخواهم پرستيد، و شما نحوه پرستش مرا نخواهيد پرستيد"، و خلاصه نه من شريك شما در پرستش هستم و نه شما شريك منيد، نه در عبادت مشتركيم و نه در معبود، چون معبود من خداي تعالي است، و معبود شما بت است، عبادت من
__________________________________________________
(1)عذاب خدا بر آنان حتمي شده، در نتيجه ديگر ايمان نخواهند آورد. سوره يس، آيه 7.
(2)كساني كه كافر شدند چه انذارشان بكني و چه نكني برايشان يكسان است، چون ايمان نخواهند آورد. سوره بقره، آيه 6.
(3)چنين نيست كه شما خيال مي‌كنيد به زودي خواهيد دانست. باز چنان نيست كه شما مي‌پنداريد به زودي خواهيد دانست. سوره تكاثر، آيه 3 و 4).
(4)مرگ بر او باد چگونه مطلب را آماده كرد. باز هم مرگ بر او باد چگونه مطلب را آماده كرد.
سوره مدثر، آيه 19 و 20.
(5)مجمع البيان، ج 10، ص 552.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 647
عبادتي است كه خدا تشريعش كرده، و عبادت شما چيزي است كه خودتان از در جهل و افتراء بدعت نهاده‌ايد، و بنا بر اين توجيه، دو آيه مورد بحث تكرار و تاكيد دو آيه قبل نيستند، ولي عيبي كه در اين توجيه است، اين است كه از نظر عبارت آيه بعيد به ذهن مي‌رسد، و ان شاء اللَّه در بحث روايتي آينده وجهي لطيف براي تكرار دو آيه خواهد آمد.

[بيان اينكه آيه:" لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِيَ دِينِ" اخبار از اينست كه كافران مخاطب پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) به دين او نخواهند گرويد. چند وجه ديگر در معناي اين آيه ..... ص : 647

" لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِيَ دِينِ" اين آيه به حسب معنا تاكيد مطلب گذشته، يعني مشترك نبودن پيامبر و مشركين است، و لام در" لكم" و در" لي" لام اختصاص است، مي‌فرمايد: دين شما كه همان پرستش بت‌ها است مخصوص خود شما است، و به من تعدي نمي‌كند، و دين من نيز مخصوص خودم است، شما را فرا نمي‌گيرد.
در اينجا ممكن است به ذهن كسي برسد كه اين آيه مردم را در انتخاب دين آزاد كرده، مي‌فرمايد هر كس دلش خواست دين شرك را انتخاب كند، و هر كس خواست دين توحيد را برگزيند. و يا به ذهن برسد كه آيه شريفه مي‌خواهد به رسول خدا (ص) دستور دهد كه متعرض دين مشركين نشود. و ليكن معنايي كه ما براي آيه كرديم اين توهم را دفع مي‌كند، چون گفتيم آيه شريفه در مقام اين است كه بفرمايد شما به دين من نخواهيد گرويد و من نيز به دين شما نخواهم گرويد، و اصولا دعوت حقه‌اي كه قرآن متضمن آن است، اين توهم را دفع مي‌كند.
بعضي «1» از مفسرين براي دفع اين توهم گفته‌اند: كلمه" دين" در آيه شريفه به معناي مذهب و آئين نيست، بلكه به معناي جزا است مي‌فرمايد: جزاي شما مال شما، و جزاي من از آن من است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: در اين آيه مضافي حذف شده، و تقديرش" لكم جزاء دينكم ولي جزاء ديني" مي‌باشد، يعني جزاي دين شما مال شما، و جزاي دين من مال من. ولي اين دو وجه دور از فهم است.

بحث روايتي [(روايتي در باره شان نزول سوره كافرون و روايتي راجع به تكرار يك مضمون در سوره)] ..... ص : 647

در الدر المنثور آمده كه ابن جرير، ابن ابي حاتم، و ابن انباري در كتاب
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 30، ص 552.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 648
" المصاحف"، از سعيد بن ميناء مولاي ابي البختري روايت كرده‌اند كه گفت: وليد بن مغيره و عاصي بن وائل و اسود بن مطلب و امية بن خلف رسول خدا (ص) را ديدند و گفتند: اي محمد بيا خدايانمان را روي هم بريزيم، ما خداي تو را بپرستيم و تو خدايان ما را در نتيجه غائله و كدورت بين ما بر طرف شود، همه در پرستش معبودها مشترك باشيم، و بالأخره يا معبود ما حق است و يا معبود تو، اگر معبود ما حق و صحيح‌تر بود سر تو بي كلاه نمانده، و از عبادت آنها حظي برده‌اي، و اگر معبود تو حق و صحيح‌تر از معبود ما باشد سر ما بي كلاه نمانده، از پرستش او بهره‌مند شده‌ايم. در پاسخ اين پيشنهاد خداي تعالي اين سوره را نازل كرد كه بگو: هان اي كفار! من هرگز نمي‌پرستم آنچه را كه شما مي‌پرستيد، تا آخر سوره «1».
مؤلف: مرحوم شيخ در امالي به سند خود از ميناء از عده‌اي از اصحاب اماميه قريب به اين معنا را روايت كرده «2».
و در تفسير قمي از پدرش از ابن ابي عمير روايت كرده كه گفت: ابو شاكر از ابي جعفر احول از سوره مورد بحث سؤال كرد، كه مگر يك سخنگوي حكيم اينطور حرف مي‌زند كه در يك سطر مطلبي را دو بار بگويد و تكرار كند؟ ابي جعفر احول جوابي از اين اشكال نداشت.
ناگزير به طرف مدينه روان شد، و در مدينه از امام صادق (ع) پرسيد حضرت فرمود: سبب نزول اين سوره و تكرار مطلبش اين بود كه قريش به رسول خدا (ص) پيشنهاد كرده بود، بيا تا بر سر پرستش خدايان مصالحه‌اي كنيم، يك سال تو خدايان ما را عبادت كن و يك سال ما خداي تو را، باز يك سال تو خدايان ما را عبادت كن و يك سال ما خداي تو را، خداي تعالي در پاسخشان عين سخن آنان را يعني تكرار مطلب را بكار برد، آنها گفته بودند يك سال تو خدايان ما را عبادت كن در پاسخ فرمود:" لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ"، آنها گفته بودند" و يك سال ما خداي تو را"، در پاسخ فرمود" وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ"، آنها گفته بودند" باز يك سال تو خدايان ما را عبادت كن" در پاسخ فرمود:" وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ"، آنها گفته بودند" و يك سال ما خداي تو را" در پاسخشان فرمود:" وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِيَ دِينِ".
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 404.
(2)نور الثقلين، ج 5، ص 688، به نقل از امالي شيخ طوسي.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 649
ابو جعفر احول وقتي اين پاسخ را شنيد نزد ابي شاكر رفت، و جواب را بدو گفت، ابو شاكر گفت: اين جواب مال تو نيست اين را شتر از حجاز بدينجا حمل كرده «1»، (يعني تو نزد جعفر بن محمد رفته‌اي و پاسخ را از او گرفته‌اي).
مؤلف: مفاد تكرار در كلام قريش اين است كه بيا تا به آخر عمر يك سال تو خدايان ما را و يك سال ما خداي تو را بپرستيم.
__________________________________________________
(1)تفسير قمي، ج 2، ص 445.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 650

(110)سوره نصر مدني است و سه آيه دارد (3) ..... ص : 650

[سوره النصر (110): آيات 1 تا 3] ..... ص : 650

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ (1) وَ رَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْواجاً (2) فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ اسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كانَ تَوَّاباً (3)

ترجمه آيات ..... ص : 650

به نام اللَّه كه بخشنده به همه و مهربان با نيكان است.
منتظر باش كه وقتي نصرت و فتح از ناحيه خدا برسد (1).
و ببيني كه مردم گروه گروه به دين اسلام در مي‌آيند (2).
پس (به شكرانه آن) پروردگارت را حمد و تسبيح گوي و از او طلب آمرزش كن كه او بسيار توبه پذير است (3).

بيان آيات ..... ص : 650

اشاره

در اين سوره خداي تعالي رسول گراميش را وعده فتح و ياري مي‌دهد، و خبر مي‌دهد كه به زودي آن جناب مشاهده مي‌كند كه مردم گروه گروه داخل اسلام مي‌شوند، و دستورش مي‌دهد كه به شكرانه اين ياري و فتح خدايي، خدا را تسبيح كند و حمد گويد و استغفار نمايد. و اين سوره بنا به استظهاري كه خواهيم كرد در مدينه بعد از صلح حديبيه و قبل از فتح مكه نازل شده.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 651

[بيان اينكه مراد از نصر و فتح كه در" إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ ..." رسيدن آن پيشگويي شده فتح مكه است ..... ص : 651

" إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ" كلمه" اذا" ظهور در استقبال (آينده) دارد، و اين ظهور اقتضا دارد كه مضمون آيه شريفه خبري باشد از امري كه هنوز رخ نداده و به زودي رخ مي‌دهد، و چون آن امر ياري و فتح است، در نتيجه سوره مورد بحث از مژده‌هايي است كه خداي تعالي به پيامبر داده، و نيز از ملاحم و خبرهاي غيبي قرآن كريم است.
و منظور از" نصر" و" فتح"- آن طور كه بعضي «1» از مفسرين پنداشته‌اند- جنس نصرت و فتح نيست، تا آيه شريفه با تمامي مواقفي كه خداي تعالي پيامبرش را ياري نموده و بر دشمنان پيروز كرده منطبق شود، مثلا با ايمان آوردن انصار و اهل يمن هم منطبق گردد، چون با آيه" وَ رَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْواجاً" نمي‌سازد، زيرا اسلام آوردن انصار و اهل يمن و ساير مسلمانان كه قبل از فتح مكه مسلمان شدند فوج فوج نبوده.
و نيز منظور آيه، صلح حديبيه كه خداي تعالي آن را در آيه" إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً" فتح خوانده نمي‌تواند باشد، براي اينكه آيه بعدي با آن انطباق ندارد، و در صلح حديبيه مردم فوج فوج داخل اسلام نشدند.
پس روشن‌ترين واقعه‌اي كه مي‌تواند مصداق اين نصرت و فتح باشد، فتح مكه است، چون فتح مكه در حيات رسول خدا (ص) و در بين همه فتوحات، ام الفتوحات و نصرت روشني بود كه بنيان شرك را در جزيرة العرب ريشه كن ساخت.
و مؤيد اين نظريه وعده نصرتي است كه در ضمن آيات نازله در باره حديبيه داده و فرموده:" إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقِيماً وَ يَنْصُرَكَ اللَّهُ نَصْراً عَزِيزاً" «2»، چون بسيار نزديك به ذهن است كه منظور از فتح و نصر عزيز، همان فتح مكه باشد، چون تنها فتحي كه مرتبط با فتح حديبيه باشد همان فتح مكه است كه دو سال بعد از صلح حديبيه اتفاق افتاد.
و اين نظريه به ذهن نزديك‌تر است، تا آيه را حمل كنيم بر اجابت دعوت حقه از ناحيه اهل يمن و دخول بدون خونريزيشان در اسلام، پس نزديك‌تر به اعتبار همان است كه بگوييم: مراد از نصر و فتح، نصرت رسول خدا (ص) بر كفار قريش، و
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 256.
(2)همانا ما براي تو فتحي روشن مقرر كرديم، تا خداوند از گناه گذشته و آينده تو درگذر و نعمت خود را بر تو به حد كمال برساند و تو را به راه راست هدايت كند. و خدا تو را با نصرتي با عزت و كرامت ياري خواهد كرد. سوره فتح، آيات 1- 3.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 652
مراد از فتح، فتح مكه است. و نيز بگوييم اين سوره بعد از صلح حديبيه و بعد از نزول سوره فتح و قبل از فتح مكه نازل شده است.
" وَ رَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْواجاً" راغب در مفردات مي‌گويد كلمه" فوج" به معناي جماعتي است كه به سرعت عبور كنند، و جمع اين كلمه" افواج" مي‌آيد «1». و بنا به گفته وي معناي" داخل شدن مردم در دين خدا افواجا" اين است كه جماعتي بعد از جماعتي ديگر به اسلام در آيند، و مراد از" دين اللَّه" همان اسلام است، چون خداي تعالي به حكم آيه" إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ" «2» غير اسلام را دين نمي‌داند.

[وجه و مناسبت امر به حمد و استغفار پروردگار، بعد از ديدن نصر الهي ..... ص : 652

" فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ اسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كانَ تَوَّاباً" از آنجايي كه اين نصرت و فتح اذلال خداي تعالي نسبت به شرك، و اعزاز توحيد است، و به عبارتي ديگر اين نصرت و فتح ابطال باطل و احقاق حق بود، مناسب بود كه از جهت اول سخن از تسبيح و تنزيه خداي تعالي برود، و از جهت دوم- كه نعمت بزرگي است- سخن از حمد و ثناي او برود، و به همين جهت به آن جناب دستور داد تا خدا را با حمد تسبيح گويد.
البته در اين ميان وجه ديگري براي توجيه و مناسبت اين دستور هست، و آن اين است كه حق خداي عز و جل كه رب عالم است، بر بنده‌اش اين است كه او را با صفات كمالش ذكر كند و همواره بياد نقص و حاجت خود بيفتد، و چون فتح مكه باعث شد رسول خدا (ص) از گرفتاريهايي كه در از بين بردن باطل و قطع ريشه فساد داشت فراغتي حاصل كند، دستورش داد كه از اين به بعد كه فراغتت بيشتر است، به ياد جلال خدا- كه تسبيح او است- و جمالش- كه حمد او است و نقص و حاجت خودش، كه استغفار است- بپردازد، و معناي استغفار در مثل رسول خدا (ص) كه آمرزيده هست، درخواست ادامه مغفرت است، چون احتياج به مغفرت از نظر بقاء عينا مثل احتياج به حدوث مغفرت است، (دقت فرماييد). و اين استغفار از ناحيه آن جناب تكميل شكرگزاري است، و ما در آخر جلد ششم اين كتاب گفتاري در معناي آمرزش گناه گذرانديم.
" إِنَّهُ كانَ تَوَّاباً"- اين جمله دستور به استغفار را تعليل مي‌كند، و در عين حال تشويق و تاكيد هم هست.
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" فوج".
(2)همانا دين در نزد خدا اسلام است. سوره آل عمران، آيه 19.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 653

بحث روايتي [چند روايت مربوط به نزول سوره نصر] ..... ص : 653

اشاره

در مجمع البيان از مقاتل روايت كرده كه گفت: وقتي اين سوره نازل شد، رسول خدا (ص) آن را بر اصحابش قرائت كرد، اصحاب همه خوشحال گشته به يكديگر مژده مي‌دادند، ولي وقتي عباس آن را شنيد گريه كرد، رسول خدا (ص) پرسيد: چرا مي‌گريي عمو؟ عرضه داشت: من خيال مي‌كنم اين سوره خبر مرگ تو را به تو مي‌دهد، يا رسول اللَّه. حضرت فرمود: بله اين سوره همان را مي‌گويد كه تو فهميدي، و رسول خدا (ص) بعد از نزول اين سوره بيش از دو سال زندگي نكرد، و از آن به بعد هم ديگر كسي او را خندان و خوشحال نديد «1».
مؤلف: اين معنا در تعدادي از روايات با عباراتي مختلف آمده.
و بعضي «2» در وجه دلالت سوره بر خبر مرگ آن جناب چنين گفته‌اند كه: اين سوره دلالت دارد بر اينكه رسول خدا (ص) از انجام رسالات خود فارغ شده، آنچه بنا بود انجام دهد انجام داده، و دوران تلاش و مجاهدتش به سر رسيده، و معلوم است كه طبق مثل معروف" عند الكمال يرقب الزوال"، هر چيزي كه به حد كمالش رسيد بايد منتظر زوالش بود.
و در همان كتاب از ام سلمه روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) در اواخر عمرش نمي‌ايستاد و نمي‌نشست و نمي‌آمد و نمي‌رفت، مگر اينكه مي‌گفت:
" سبحان اللَّه و بحمده و استغفر اللَّه و اتوب اليه" ما علت اين معنا را پرسيديم، فرمود: من بدين عمل مامور شده‌ام، آن گاه اين سوره را مي‌خواند:" إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ" «3».
مؤلف: و در اين معنا روايات يكي دو تا نيست، البته در بين آنها در اينكه رسول خدا (ص) چه ذكري مي‌گفته اختلاف هست.
و در عيون به سند خود از حسين بن خالد از حضرت رضا (ع) روايت آورده كه گفت: من از پدرم شنيدم كه از پدرش (ع) حديث كرد كه: اولين سوره‌اي كه از قرآن نازل شد سوره" بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ" بود، و آخرين سوره‌اي كه
__________________________________________________
(1 و 2)مجمع البيان، ج 10، ص 554. [.....]
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 426.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 654
نازل شد سوره" إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ" بود «1».
مؤلف: شايد منظور از آخرين سوره در بست و به طور تمام بوده، كه در اين صورت منافات ندارد كه بعضي آيات ساير سوره‌ها بعد از اين سوره نازل شده باشد.

[تفصيل داستان فتح مكه: پيمان شكني مكيان، حركت قواي اسلام، وقايع بين راه، وارد شدن به شهر و ...] ..... ص : 654

و در مجمع البيان در داستان فتح مكه آمده: بعد از آنكه در سال حديبيه رسول خدا (ص) با مشركين قريش صلح نمود، يكي از شرائط صلح اين بود كه هر كس و هر قبيله عرب بخواهد مي‌تواند داخل در عهد رسول خدا (ص) شود، و هر كس و هر قبيله بخواهد مي‌تواند داخل در عهد قريش گردد، قبيله خزاعه به عهد و عقد رسول خدا (ص) پيوست، و قبيله بني بكر در عقد و پيمان قريش در آمد، و بين اين دو قبيله از قديم الأيام دشمني بود.
در اين بين جنگي ميان بني بكر و خزاعه اتفاق افتاد، و قريش بني بكر را با دادن سلاح كمك كردند، ولي آشكارا كمك انساني ندادند به جز بعضي افراد، از آن جمله عكرمة بن ابي جهل و سهيل بن عمرو كه شبانه و مخفيانه به كمك بني بكر رفتند.
ناگزير عمرو بن سالم خزاعي سوار بر مركب خود شد و به مدينه نزد رسول خدا (ص) شتافت، و اين در هنگامي بود كه مساله فتح مكه بر سر زبانها افتاده بود، و رسول خدا (ص) در مسجد در بين مردم بود، عمرو بن سالم ايستاد و اين اشعار را سرود:
لا هم اني ناشد محمدا حلف ابينا و ابيه الا تلدا
ان قريشا أخلفوك الموعدا و نقضوا ميثاقك الموكدا
و قتلونا ركعا و سجدا «2» رسول خدا (ص) فرمود: اي عمرو بس است، سپس برخاست و به خانه همسرش ميمونه رفت و فرمود: آبي برايم آماده ساز، آن گاه شروع كرد به غسل و شستشوي خود، و مي‌فرمود: ياري نشوم اگر بني كعب- خويشاوندان عمرو بن سالم- را ياري نكنم، آن گاه از خزاعه بديل بن ورقاء با جماعتي حركت كرده نزد رسول خدا (ص) آمدند، آنها هم آنچه از بني بكر و قريش كشيده بودند و مخصوصا ياري قريش از
__________________________________________________
(1)عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 5، ح 12.
(2)بارالها شاهد باش من به محمد اطلاع دادم، و او را به كمك طلبيدم، و به سوگندهاي غليظي كه نياكان ما، و نياكان او مقدسش مي‌شمردند سوگند دادم كه قريش در باره‌ات خلف وعده كردند و عهد مؤكد تو را نقض نمودند، و ما را در حال ركوع و سجده كشتند.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 655
بني بكر را به اطلاع آن حضرت رسانده به طرف مكه برگشتند.
و رسول خدا (ص) از پيش خبر داده بود كه گويا مي‌بينم ابو سفيان از طرف قريش به سوي شما مي‌آيد تا پيمان صلح حديبيه را تمديد كند و به زودي بديل بن ورقاء را در راه مي‌بيند. اتفاقا همين طور كه فرموده بود پيش آمد، بديل و همرهانش ابو سفيان را در عسفان ديدند كه از طرف قريش به مدينه مي‌رود تا پيمان را تمديد و محكم كند. همين كه ابو سفيان بديل را ديد پرسيد: از كجا مي‌آيي؟ گفت رفته بودم كنار دريا و اين بيابانهاي اطراف. گفت: مدينه نزد محمد نرفتي؟ پاسخ داد نه. و از هم جدا شدند، بديل به طرف مكه رهسپار شد، ابو سفيان به همراهان خود گفت: اگر بديل مدينه رفته باشد، حتما آذوقه شترش را از هسته خرما داده، برويم ببينيم شترش كجا خوابيده بود، رفتند و آنجا را يافته پشكل شتر بديل را پيدا كردند و شكافتند ديدند هسته خرما در آن هست ابو سفيان گفت به خدا سوگند بديل نزد محمد رفته بود.
ابو سفيان از آنجا به مدينه آمد و نزد رسول خدا (ص) رفت، عرضه داشت: اي محمد خون قوم و خويشاوندانت را حفظ كن و قريش را پناه بده و مدت پيمان را تمديد كن. رسول خدا (ص) فرمود: آيا عليه مسلمانان توطئه كرديد و نيرنگ بكار زديد و پيمان را شكستيد؟ ابو سفيان گفت: نه. فرمود: اگر نشكسته‌ايد ما بر سر پيمان خود هستيم. ابو سفيان از آنجا بيرون آمد، به ابو بكر برخورد و گفت: قريش را در پناه خود گير «1». ابو بكر گفت: واي بر تو مگر كسي مي‌تواند عليه رسول خدا (ص) كسي را پناه بدهد. از او هم گذشت به عمر بن خطاب برخورد و همان تقاضا را از او كرد و همان جواب را از او شنيد. از او هم گذشت به منزل دخترش ام حبيبه همسر رسول خدا (ص) رفت و خواست تا روي فرش رسول خدا (ص) بنشيند، دخترش خم شد و فرش را جمع كرد، ابو سفيان گفت: دخترم آيا دريغ كردي از اينكه پدرت روي فرش بنشيند؟ گفت: بله، اين فرش رسول خدا (ص) است، و تو به خاطر شركت نجس و پليد هستي و نمي‌تواني روي اين فرش بنشيني.
__________________________________________________
(1)پناه گيري رسمي از جاهليت عرب بود كه وقتي جنايتكار و حتي قاتل فرزند كسي از آن شخص پناه مي‌خواست، پناهش مي‌داد، و ديگر كسي نمي‌توانست به او آسيبي برساند، و بر حسب همان جوار، خود آن شخص هم به قاتل فرزندش آسيب نمي‌رساند، و ابو سفيان به همين منظور آمده بود، و كافي بود يكي از مسلمانان او و يا همه قريش را در پناه خود بگيرد." مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 656
از آنجا هم بيرون شد و به خانه فاطمه (ع) رفت و گفت: اي دختر سيد عرب، آيا قريش را پناه مي‌دهي و مدت پيمان ايشان را تمديد مي‌كني؟ اگر چنين كني گرامي‌ترين خانم در همه مردم خواهي بود. فاطمه (ع) فرمود جوار من جوار رسول خدا (ص) است. پرسيد: آيا ممكن نيست به دو پسرانت دستور دهي اين كار را بكنند؟ فرمود: به خدا سوگند بچه‌هاي من كودكند و به حدي نرسيده‌اند كه بين مردم جوار دهند، علاوه بر اين، هيچ مسلماني نمي‌تواند به دشمن رسول خدا (ص) پناه دهد. آن گاه رو به علي بن ابي طالب (ع) كرد و گفت: اي ابا الحسن چاره‌ام از همه جا قطع شده، از تو مي‌خواهم برايم خير خواهي كني و راه چاره‌اي پيش پايم بگذاري. علي (ع) فرمود: تو پير مرد قريشي، برخيز و بر در مسجد بايست و اعلام كن كه همه بدانيد من قريش را در پناه و جوار خود قرار دادم، اين را بگو و به ديار خودت مكه برگرد، ابو سفيان پرسيد: اين كار دردي از من دوا خواهد كرد؟ فرمود: به خدا سوگند گمان ندارم، و ليكن چاره ديگري برايت سراغ ندارم، ناگزير ابو سفيان برخاست و در مسجد فرياد زد ايها الناس من قريش را در جوار خود قرار دادم، آن گاه شترش را سوار شد و به طرف مكه رفت.
وقتي وارد بر قريش شد، پرسيدند چه خبر آورده‌اي؟ ابو سفيان قصه را برايشان شرح داد. گفتند: به خدا سوگند علي بن ابي طالب كاري برايت انجام نداده، جز اينكه به بازيت گرفته، و اعلامي كه در بين مسلمانان كردي هيچ فايده‌اي ندارد، ابو سفيان گفت: نه به خدا سوگند علي منظورش بازي دادن من نبود، ولي چاره ديگري نداشتم.
راوي مي‌گويد: رسول خدا (ص) دستور داد تا مسلمانان براي جنگ با مردم مكه، مجهز و آماده شوند، و آن گاه عرضه داشت بار الها چشم و گوش قريش را از كار ما بپوشان و از رسيدن اخبار ما به ايشان جلوگيري فرما تا ناگهاني بر سرشان بتازيم و قريش را در شهرشان مكه غافلگير سازيم، در اين هنگام بود كه حاطب بن ابي بلتعه نامه‌اي به قريش نوشت و به دست آن زن داد تا به مكه برساند، ولي خبر اين خيانتش از آسمان به رسول اللَّه رسيد، و علي (ع) و زبير را فرستاد تا نامه را از آن زن بگيرند، كه داستانش در سوره ممتحنه گذشت.
رسول خدا (ص) در داستان فتح مكه ابو ذر غفاري را جانشين خود در مدينه كرد و ده روز از ماه رمضان گذشته بود كه با ده هزار نفر لشكر از مدينه بيرون آمد، و اين در سال هشتم هجرت بود، و از مهاجر و انصار حتي يك نفر تخلف نكرد.
از سوي ديگر ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب (پسر عموي رسول خدا ص)
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 657
، و عبد اللَّه بن امية بن مغيره، در بين راه در محلي به نام" نيق العقاب" رسول خدا (ص) را ديدند، و اجازه ملاقات خواستند، ليكن آن جناب اجازه نداد، ام سلمه همسر رسول خدا (ص) در وساطت و شفاعت آن دو عرضه داشت: يا رسول اللَّه (ص) يكي از اين دو پسر عموي تو و ديگري پسر عمه و داماد تو است. فرمود مرا با ايشان كاري نيست، اما پسر عمويم هتك حرمتم كرده، و اما پسر عمه و دامادم همان كسي است كه در باره من در مكه آن سخنان را گفته بود، وقتي خبر اين گفتگو به ايشان رسيد ابو سفيان كه پسر خوانده‌اي همراهش بود گفت: به خدا سوگند اگر اجازه ملاقاتم ندهد دست اين كودك را مي‌گيرم و سر به بيابان مي‌گذارم، آن قدر مي‌روم تا از گرسنگي و تشنگي بميريم، اين سخن به رسول خدا (ص) رسيد، حضرت دلش سوخت و اجازه ملاقاتشان داد، هر دو به ديدار آن جناب شتافته اسلام آوردند.
و چون رسول خدا (ص) در مر الظهران بار انداخت، و با اينكه اين محل نزديك مكه است، مردم مكه از حركت آن جناب بكلي بي‌خبر بودند، در آن شب ابو سفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء از مكه بيرون آمدند تا خبري كسب كنند.
از سوي ديگر عباس عموي پيامبر (ص) با خود گفت: پناه به خدا، خدا به داد قريش برسد كه دشمنش تا پشت كوه‌هاي مكه رسيده، و كسي نيست به او خبري بدهد، به خدا اگر رسول خدا (ص) به ناگهاني بر سر قريش بتازد و با شمشير وارد مكه شود، قريش تا آخر دهر نابود شده، اين بي‌قراري وادارش كرد همان شبانه بر استر رسول خدا (ص) سوار شده به راه بيفتد، با خود مي‌گفت:
بروم بلكه لابلاي درخت‌هاي اراك اقلا به هيزم‌كشي برخورم، و يا دامداري را ببينم، و يا به كسي كه از سفر مي‌رسد و به طرف مكه مي‌رود برخورد نمايم، به او بگويم به قريش خبر دهد كه لشكر رسول خدا (ص) تا كجا آمده، بلكه بيايند التماس كنند و امان بخواهند تا آن جناب از ريختن خونشان صرفنظر كند.
از اينجا مطلب را از قول عباس مي‌خوانيم: به خدا سوگند در لابلاي درختان اراك دور مي‌زدم تا شايد به كسي برخورم، كه ناگهان صدايي شنيدم كه چند نفر با هم صحبت مي‌كردند، خوب گوش دادم صاحبان صدا را شناختم، ابو سفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء بودند، و شنيدم ابو سفيان مي‌گفت به خدا سوگند هيچ شبي در همه عمرم چنين آتشي نديده‌ام، بديل در پاسخ گفت: به نظر من اين آتش‌ها از قبيله خزاعه باشد، ابو سفيان
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 658
گفت: خزاعه پست‌تر از اينند كه چنين لشكري انبوه فراهم آورند من او را از صدايش شناختم، و صدا زدم اي أبا حنظله- ابو سفيان- تا صدايم را شنيد شناخت، و گفت ابو الفضل تويي؟ گفتم آري، گفت: لبيك پدر و مادرم فداي تو باد، چه خبر آورده‌اي؟ گفتم: اينك رسول خدا (ص) است با لشكري آمده كه شما را تاب مقاومت آن نيست، ده هزار نفر از مسلمين است.
پرسيد: پس مي‌گويي چه كنم؟ گفتم: با من سوار شو تا نزد آن جناب برويم تا از حضرتش برايت امان بخواهم، به خدا قسم اگر آن جناب بر تو دست يابد گردنت را مي‌زند، ابو سفيان با من سوار شد، با شتاب استر را به طرف رسول خدا (ص) راندم، از هر اجاق و آتشي رد مي‌شديم مي‌گفتند: اين عموي رسول خدا (ص) و سوار بر استر آن جناب است، تا به آتش عمر بن خطاب رسيديم، صدا زد اي ابا سفيان حمد خداي را كه وقتي به تو دست يافتيم كه هيچ عهد و پيماني در بين نداريم، آن گاه به عجله به طرف رسول خدا (ص) دويد، من نيز استر را به شتاب رساندم، به طوري كه عمر و استر من جلو درب قبه راه را به يكديگر بستند، و بالأخره عمر زودتر داخل شد، آن طور كه يك سواره كندرو، از پياده كندرو جلو مي‌زند.
عمر عرضه داشت: يا رسول اللَّه اين ابو سفيان دشمن خدا است كه خداي تعالي ما را بر او مسلط كرده و اتفاقا عهد و پيماني هم بين ما و او نيست، اجازه بده تا گردنش را بزنم، من عرضه داشتم: يا رسول اللَّه من او را پناه داده‌ام، و آن گاه بلافاصله نشستم و سر رسول خدا (ص) را- به رسم التماس- گرفتم، و عرضه داشتم به خدا سوگند كسي غير از من امروز در باره او سخن نگويد، ولي عمر اصرار مي‌ورزيد، به او گفتم: اي عمر آرام بگير، درست است كه اين مرد چنين و چنان كرده، ولي هر چه باشد از آل عبد مناف است، نه از عدي بن كعب- دودمان تو- اگر از دودمان تو بود من وساطتش را نمي‌كردم. عمر گفت اي عباس، كوتاه بيا، اسلام آوردن تو آن روز كه اسلام آوردي محبوب‌تر بود براي من از اينكه پدرم خطاب اسلام بياورد. مي‌خواست بگويد: تعصب دودماني در كارم نيست، به شهادت اينكه از اسلام تو خوشحال شدم بيش از آنكه پدرم مسلمان مي‌شد، اگر مي‌شد. در اينجا رسول خدا (ص) به عمويش عباس فرمود فعلا برو او را امان داديم، فردا صبح او را نزد من آر.
مي‌گويد: صبح زود قبل از هر كس ديگر او را نزد رسول خدا (ص) بردم، همين كه او را ديد فرمود: واي بر تو اي ابا سفيان آيا هنوز وقت آن نشده كه بفهمي
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 659
جز اللَّه معبودي نيست؟ عرضه داشت: پدر و مادرم فداي تو كه چقدر پابند رحمي، و چقدر كريم و رحيم و حليمي، به خدا قسم اگر احتمال مي‌دادم كه با خداي تعالي خداي ديگري باشد، بايد آن خدا در جنگ بدر و روز احد ياريم مي‌كرد. رسول خدا (ص) فرمود: واي بر تو اي ابا سفيان آيا وقت آن نشده كه بفهمي من فرستاده خداي تعالي هستم؟ عرضه داشت: پدر و مادرم فدايت شود، در اين مساله هنوز شكي در دلم است عباس مي‌گويد: به او گفتم واي بر تو شهادت بده به حق قبل از اينكه گردنت را بزنند. ابو سفيان بناچار شهادت داد.
در اين هنگام رسول خدا (ص) فرمود: اي عباس برگرد و او را در تنگه دره نگه دار، تا لشكر خدا از پيش روي او بگذرد، و او قدرت خداي تعالي را ببيند، من او را نزديك دماغه كوه، تنگترين نقطه دره نگه داشتم، لشكريان اسلام قبيله قبيله رد مي‌شدند و او مي‌پرسيد: اينها كيانند؟ و من پاسخ مي‌دادم، و مي‌گفتم مثلا اين قبيله اسلم است، اين جهينه است، اين فلان است، تا در آخر خود رسول خدا (ص) در كتيبه خضراء از مهاجرين و انصار عبور كرد، در حالي كه نفرات كتيبه آن چنان غرق آهن شده بودند كه جز حدقه چشم از ايشان پيدا نبود، ابو سفيان پرسيد اينها كيانند: اي ابا الفضل؟
گفتم اين رسول خدا (ص) است كه با مهاجرين و انصار در حركت است. ابو سفيان گفت: اي ابا الفضل سلطنت برادرزاده‌ات عظيم شده، گفتم واي بر تو سلطنت و پادشاهي نيست. بلكه نبوت است، گفت: بله حالا كه چنين است «1».
حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء نزد رسول خدا (ص) آمدند، و اسلام را پذيرفته با آن جناب بيعت كردند، وقتي مراسم بيعت تمام شد، رسول خدا (ص) آن دو را پيشاپيش خود روانه به سوي قريش كرد تا ايشان را به سوي اسلام دعوت كنند و اعلام بدارند هر كس بر خانه ابو سفيان كه بالاي مكه است داخل بشود ايمن است، و هر كس داخل خانه حكيم كه در پايين مكه است بشود او نيز ايمن خواهد بود، و هر كس هم درب خانه خود را بروي خود ببندد و دست به شمشير نزند ايمن است.
و بعد از آنكه ابو سفيان و حكيم بن حزام از نزد رسول خدا (ص) بيرون آمدند و به طرف مكه روانه شدند، رسول خدا (ص) زبير بن عوام را
__________________________________________________
(1)يعني حالا كه زور بالاي سرم است من هم مي‌گويم نبوت است، و گر نه خودم به آن ايمان ندارم." مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 660
به سركردگي جمعي از سواره نظام مهاجرين مامور فرمود تا بيرق خود را در بلندترين نقطه مكه كه محلي است به نام حجون نصب كند و فرمود از آنجا حركت نكنيد تا من برسم، و وقتي خود آن جناب به مكه رسيد، در همين حجون خيمه زد، و سعد بن عباده را به سركردگي كتيبه انصار در مقدمه‌اش، و خالد بن وليد را با جمعيتي از مسلمانان قضاعه و بني سليم را دستور داد تا به پايين مكه بروند، و پرچم خود را در آنجا نرسيده به خانه‌ها نصب كنند.
و به ايشان دستور داد كه به هيچ وجه متعرض كسي نشوند و با كسي نجنگند، مگر آنكه ابتدا به جنگ كرده باشد، و دستور داد چهار نفر را هر جا ديدند به قتل برسانند: 1- عبد اللَّه بن سعد بن ابي سرح 2- حويرث بن نفيل 3- ابن خطل 4- مقبس بن ضبابه، و نيز دستورشان داد كه دو نفر مطرب و آوازه‌خوان را هر جا ديدند بكشند، و اينها كساني بودند كه با آوازه خوانيهايشان رسول خدا (ص) را هجومي گفتند. و فرمود حتي اگر ديدند دست به پرده كعبه دارند در همان حال به قتلشان برسانند. طبق اين فرمان علي (ع) حويرث بن نفيل و يكي از دو آوازه‌خوانها را كشت، و آن ديگري متواري شد، و نيز مقبس بن ضبابه را در بازار به قتل رسانيد، و ابن خطل را در حالي كه دست به پرده كعبه داشت پيدا كردند، و دو نفر به وي حمله كردند، يكي سعيد بن حريث، و ديگري عمار بن ياسر، سعيد از عمار سبقت گرفت و او را به قتل رسانيد.
ابو سفيان با شتاب خود را به رسول خدا (ص) رسانيده ركاب مركب آن جناب را گرفت و بدان بوسه زد، آن گاه گفت: پدر و مادرم به قربانت، آيا نشنيدي كه سعد گفته:
اليوم يوم الملحمة اليوم تسبي الحرمة «1»
حضرت به علي (ع) دستور داد: به عجله خود را به سعد برسان، و پرچم- كه همواره به دست فرمانداران سپرده مي‌شد- را از او بگير، و تو خودت آن را داخل شهر كن، اما با رفق و مدارا، و علي (ع) پرچم انصار را از سعد بن عباده گرفت، و انصار را همانطور كه فرموده بود با رفق و مدارا داخل شهر كرد.

[خطبه پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) بعد از فتح مكه ..... ص : 660

بعد از آنكه خود رسول خدا (ص) وارد مكه شد، صناديد (بزرگان) قريش داخل كعبه شدند، و به اصطلاح بست نشستند، چون گمان نمي‌كردند- با آن همه جنايات كه كرده بودند- جان سالم بدر برند، در اين هنگام رسول خدا (ص)
__________________________________________________
(1)امروز حمام خون راه مي‌اندازيم، و زنان را اسير مي‌كنيم؟
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 661
وارد مسجد الحرام شد و تا جلو درب كعبه پيش آمد، در آنجا ايستاده سخن آغاز كرده فرمود:" لا اله الا اللَّه وحده وحده أنجز وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده" معبودي نيست به جز اللَّه، تنها او تنها او كه وعده خود به كرسي نشاند و بنده خود را ياري داد، و يك تنه همه حزبهاي مخالفش را از ميدان بدر برد، هان اي مردم هر مال و هر امتياز موروثي و طبقاتي، و هر خوني كه در جاهليت محترم بود، زيرا اين دو پاي من (من امروز همه آنها را لغو اعلام مي‌كنم) مگر پرده‌داري كعبه و سقايت حاجيان، كه اين دو امتياز را به صاحبانش اگر اهليت داشته باشند بر مي‌گردانم، هان اي مردم، مكه هم چنان بلد الحرام است، چون خداي تعالي آن را از ازل حرمت داده، براي احدي قبل از من و براي خود من كشتار در آن حلال نبوده، تنها براي من پاسي از روز حليت داده شده، از آن گذشته تا روزي كه قيامت بپا شود اين بلد، بلد الحرام خواهد بود، گياه و روئيدنيهايش مادامي كه سبز باشد كنده نمي‌شود، و درختانش قطع نمي‌گردد، و شكارش مورد تعرض احدي قرار نمي‌گيرد، گيرد (و با اشاره دست و يا سر و صدا فراري نمي‌شود) و كسي نمي‌تواند گم شده‌اي را بردارد، مگر به منظور اينكه صاحبش را پيدا كند، و گم شده‌اش را بدو بدهد.
آن گاه فرمود: هان اي مردم مكه! براي پيامبر خدا همسايگان بسيار بدي بوديد، نبوت و دعوتش را تكذيب كرديد، و او را از خود رانديد، و از وطن مالوفش بيرون كرديد و آزارش داديد، و به اين اكتفاء نكرديد، حتي به محل هجرتم لشكر كشيديد و با من به قتال پرداختيد، با همه اين جنايات برويد كه شما آزاد شدگانيد.
وقتي اين صدا و اين خبر به گوش كفار مكه كه تا آن ساعت در پستوي خانه‌ها پنهان شده بودند رسيد، مثل اينكه سر از قبر برداشته باشند همه به اسلام گرويدند، و چون مكه با لشكركشي فتح شده بود، و قانونا تمامي مردمش غنيمت و بردگان اسلام بودند، ولي رسول خدا (ص) همه را آزاد كرد، از اين جهت از آنان تعبير كرد به" طلقاء".
پس از آن ابن الزبعري شرفياب حضور رسول خدا (ص) شد، و اسلام آورد و اشعار زير را انشاء نمود:
يا رسول الاله ان لساني راتق ما فتقت اذا أنا بور
اذا اباري الشيطان في سنن الغي و من مال ميله مثبور
امن اللحم و العظام لربي ثم نفسي الشهيد أنت نذير «1».
__________________________________________________
(1)اي فرستاده معبود يكتا، زبان من امروز خطاهاي گذشته‌ام را جبران مي‌كند، و آنچه در دوران هلاكت و گمراهيم مرتكب شده‌ام، امروز تلافي مي‌كنم، آن روز در بحبوحه گمراهي بودم، و به پيروي از شيطان مباهات مي‌كردم، ولي امروز فهميدم هر كس از راه مستقيم منحرف شود انحرافش به هلاكتش منجر مي‌شود، امروز گوشت تنم و تك تك استخوانهايم به پروردگارم ايمان آورده، و همچنين جانم گواهي مي‌دهد به اينكه تو پيامبري نذير هستي.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 662
مجمع البيان سپس اضافه مي‌كند از ابن مسعود روايت شده كه گفت: رسول خدا (ص) در روز فتح داخل مكه شد، در حالي كه پيرامون خانه كعبه سيصد و شصت بت كار گذاشته بودند، رسول خدا (ص) با چوبي كه در دست شريف داشت به يك يك آن بت‌ها مي‌زد و مي‌خواند:" جاء الحق و ما يبدئ الباطل و ما يعيد- حق آمد ديگر باطل را آغاز نمي‌كند و بر نمي‌گرداند" و نيز مي‌خواند:" جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً".
و نيز از ابن عباس روايت شده كه گفت: وقتي رسول خدا (ص) وارد مكه شد، حاضر نشد داخل خانه شود، در حالي كه معبودهاي مشركين در آنجا باشد و دستور داد قبل از ورود آن جناب بت‌ها را بيرون سازند، و نيز مجسمه‌اي از ابراهيم و اسماعيل (ع) بود كه در دستشان چوبه از لام- كه وسيله‌اي براي نوعي قمار بود- وجود داشت، رسول خدا (ص) فرمود: خدا بكشد مشركين را، به خدا سوگند كه خودشان هم مي‌دانستند كه ابراهيم و اسماعيل (ع) هرگز مرتكب قمار از لام نشدند «1».
مؤلف: روايات پيرامون داستان فتح مكه بسيار زياد است، هر كس بخواهد به همه آنها واقف شود بايد به كتب تاريخ و جوامع اخبار مراجعه كند، آنچه ما آورديم به منزله خلاصه‌اي بود.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 554- 557.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 663

(111)سوره تبت مكي است و پنج آيه دارد (5) ..... ص : 663

[سوره المسد (111): آيات 1 تا 5] ..... ص : 663

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ وَ تَبَّ (1) ما أَغْني عَنْهُ مالُهُ وَ ما كَسَبَ (2) سَيَصْلي ناراً ذاتَ لَهَبٍ (3) وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ (4)
فِي جِيدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ (5)

ترجمه آيات ..... ص : 663

به نام خداي رحمان و رحيم.
بريده باد دو دست ابي لهب (مرگ بر او باد) (1).
مال وي و آنچه را به دست آورده دردي را از او دوا نكرد (2).
به زودي وارد آتشي شعله‌ور شود (3).
با زنش كه باركش هيزم است (4).
و طنابي تابيده (از ليف خرما) به گردن دارد (5).

بيان آيات ..... ص : 663

اشاره

اين سوره تهديد شديدي است به ابو لهب، تهديدي است به هلاكت خودش و عملش، تهديدي است به آتش جهنم براي خودش و همسرش، و اين سوره در مكه نازل شده است.
" تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ وَ تَبَّ"" تب" و" تباب" بنا بر آنچه جوهري معني كرده به معناي خسران و هلاكت است «1».
__________________________________________________
(1)صحاح اللغة، ماده" تب".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 664
و راغب آن را به دوام خسران معنا كرده «1». بعضي «2» هم گفته‌اند به معناي خيبت و نوميدي است. بعضي «3» ديگر آن را به معناي تهي دستي از همه خيرها دانسته‌اند. ولي- به طوري كه ديگران هم «4» گفته‌اند- همه اين معاني نزديك به همند، و بنا بر اين كلمه" يد" در آيه نيز به معناي لغويش نيست، بلكه كنايه است از قدرت آدمي، چون دست در انسان عضوي است كه مقاصدش به وسيله آن انجام مي‌شود، و بيشتر كارهاي آدمي را به دست او نسبت مي‌دهند، و تباب و خاسر شدن دست به معناي بي‌نتيجه شدن اعمال آدمي، و بلكه نتيجه معكوس دادن آن است، و يا به عبارت ديگر به معناي باطل شدن اعمال او و به نتيجه نرسيدن آن است، به طوري كه زحماتش هدر رود و مورد استفاده‌اش قرار نگيرد، اين معناي تباب دست انسان بود.
و معناي تباب خود آدمي، خسران او در نفس و حاق ذاتش است، به طوري كه از سعادت دائميش محروم شود، و اين همان هلاكت دائمي او است.

[معناي" تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ وَ تَبَّ" و وجه اينكه در اين نفرين از ابو لهب به كنيه ياد شده است ..... ص : 664

پس اينكه فرمود:" تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ وَ تَبَّ"، معنايش در حقيقت" تب ابو لهب" است، و اين نفريني به او به هلاكت خودش و بطلان و بي‌اثر گشتن توطئه‌هايي است كه به منظور خاموش كردن نور نبوت مي‌كرد، و يا قضايي است از خداي تعالي به اين هلاكت و بطلان توطئه‌ها.
و اين ابو لهب كه مورد نفرين و يا قضاي حق تعالي قرار گرفته، فرزند عبد المطلب و عموي رسول خدا (ص) است، كه سخت با رسول خدا (ص) دشمني مي‌كرد و در تكذيب گفته‌ها و دعوت او و نبوتش و در آزار و اذيتش اصرار مي‌ورزيد، و در اين راه از هيچ گفته و عملي فروگذار نمي‌كرد، و او همان كسي بود كه وقتي رسول خدا (ص) او و ساير عشيره اقربين خود را براي اولين بار دعوت كرد، با كمال بي‌شرمي در پاسخش گفت" تبا لك- خسران و هلاكت بر تو باد" و اين سوره نازل شد و گفتار او را به خودش رد كرد كه خسران و هلاكت بر او باد.
بعضي «5» ها گفته‌اند: نام او همين ابو لهب بوده، هر چند كه به شكل كنيه است.
بعضي «6» ديگر گفته‌اند كلمه" ابو لهب" كنيه او بوده و نامش عبد العزي بوده. بعضي ديگر گفته‌اند عبد مناف بوده. و از همه اقوالي كه در پاسخ اين سؤال (چرا اسم او را نياورد) گفته
__________________________________________________
(1)مفردات راغب، ماده" تب".
(2 و 3 و 4)روح المعاني، ج 30، ص 260.
(5 و 6)مجمع البيان، ج 10، ص 556.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 665
شده، اين قول «1» است كه خواسته است او را به آتش نسبت دهد، چون أبو لهب، اشعاري به انتساب به آتش دارد، وقتي مي‌گويند فلاني ابو الخير است، معنايش اين است كه: با خير رابطه‌اي دارد، و همچنين ابو الفضل و ابو الشر، و چون در آيات بعد مي‌فرمايد:" سَيَصْلي ناراً ذاتَ لَهَبٍ- به زودي در آتشي زبانه‌دار مي‌سوزد" از آن فهميده مي‌شود كه معناي" تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ" هم اين است كه: از كار افتاده باد دو دست مردي جهنمي، كه هميشه ملازم با شعله و زبانه آن است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: نام او عبد العزي بوده، و اگر قرآن كريم نامش را نبرده، بدين جهت بود كه كلمه" عبد العزي" به معناي بنده عزي است، و" عزي" نام يكي از بت‌ها است، خداي تعالي كراهت داشته كه بر حسب لفظ نام عبدي را ببرد كه عبد او نباشد، بلكه عبد غير او باشد، و خلاصه با اينكه در حقيقت عبد اللَّه است، عبد العزي‌اش بخواند، اگر چه در اسم اشخاص معنا مورد نظر نيست، ولي همانطور كه گفتيم قرآن كريم خواست از چنين نسبتي حتي بر حسب لفظ خود داري كرده باشد.
" ما أَغْني عَنْهُ مالُهُ وَ ما كَسَبَ" در اين آيه كلمه" ما" دو بار آمده، اولي نافيه است، و دومي مي‌تواند موصوله باشد، و معناي" ما كسب"،" آنچه با اعمالش به دست آورده" بوده باشد، و مي‌تواند مصدريه باشد، و معنايش كسب كردن به دست خود باشد، و كسب كردن به دست خود، همان عمل او است، و معناي آيه به فرض دوم اين است كه: عمل او دردي از او دوا نكرد.
و معناي آيه به هر حال اين است كه مال ابو لهب و عملش و يا اثر عملش دردي از او دوا نكرد و به نفرين خدا و يا قضاي او، هم دچار تباب و خسران نفس شد و هم تباب و خسران دو دستش.
" سَيَصْلي ناراً ذاتَ لَهَبٍ" يعني به زودي داخل آتشي زبانه‌دار خواهد شد. و منظور از اين آتش، آتش دوزخ است كه جاوداني است، و اگر كلمه" نار" را نكره و بدون الف و لام آورد، براي اين بود كه عظمت و هولناكي آن را برساند.
" وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ" اين آيه عطف است بر ضمير فاعلي كه در جمله" سيصلي" مستتر است، و تقدير كلام" سيصلي ابو لهب و سيصلي امرأته" است، يعني بزودي ابو لهب داخل آتشي زبانه دار
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 261.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 559. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 666
مي‌شود، و به زودي همسرش نيز داخل آن خواهد شد، و كلمه" حمالة"- به فتحه آخر- در جمله" حَمَّالَةَ الْحَطَبِ" از اين جهت فتحه به خود گرفته كه به اصطلاح وصفي است كه به منظور مذمت موصوف آن از وصفيت افتاده و در اينجا به عنوان نام آن زن آمده، و در نتيجه چنين معنا مي‌دهد: من مذمت مي‌كنم حمالة الحطب را.
ولي بعضي «1» گفته‌اند منصوب شدن" حمالة" بخاطر آن است كه حال از كلمه" امرأة" است، و اين معناي لطيفي مي‌دهد كه به زودي مي‌آيد.
" فِي جِيدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ" كلمه" مسد" به معناي طنابي است كه از ليف خرما بافته شده باشد، و اين جمله بنا بر اينكه كلمه" حمالة" حال باشد، حال دوم از كلمه" امرأة" است.
و ظاهرا مراد از اين دو آيه اين باشد كه همسر ابو لهب به زودي در آتش دوزخ در روز قيامت به همان هيئتي ممثل مي‌گردد كه در دنيا به خود گرفته بود، در دنيا شاخه‌هاي خاربن و بته‌هايي ديگر را با طناب مي‌پيچيد و حمل مي‌كرد، و شبانه آنها را بر سر راه رسول خدا (ص) مي‌ريخت تا به اين وسيله آن جناب را آزار دهد، در آتش هم با همين حال، يعني طناب به گردن و هيزم به پشت ممثل گشته عذاب مي‌شود.

[توضيحي در باره اينكه نفرين به ابو لهب و اينكه فرمود:" سَيَصْلي ناراً ..." عدم اختيار ابو لهب در جهنمي شدن را افاده نمي‌كند] ..... ص : 666

در مجمع البيان مي‌گويد: اگر كسي سؤال كند بعد از اين نفرين كه خدا در حق ابو لهب كرده، آيا جهنمي بودن او جبري نيست، و آيا او باز هم مي‌توانسته ايمان بياورد، و آيا اگر ايمان مي‌آورد نفرين خدا تكذيب نمي‌شد؟
در پاسخ مي‌گوييم: باز هم ايمان آوردن، تكليف ابو لهب بوده، چون نفرين، تكليف ثابت را بر نمي‌دارد، و نفرين خداي تعالي بر او در حقيقت تهديد او است، خواسته است بفرمايد اگر ايمان نياوري چنين و چنانت مي‌كنم «2».
مؤلف: اشكال مذكور ناشي از غفلت است، غفلت از اين حقيقت كه تعلق قضاي حتمي الهي به فعلي از افعال اختياري انسان، باعث بطلان اختيار انسان نمي‌شود، چون فرض اين است كه اراده الهي- و همچنين فعل خداي تعالي- تعلق گرفته به فعل اختياري انسان، بدان جهت كه فعل انسان است، يعني اختياري است، و اگر فعل انسان و به عبارتي فعل ابو لهب به اختيار خود او صادر نشود، باعث مي‌شود كه اراده خدا از مرادش تخلف كند و اين محال است، و وقتي فعلي كه متعلق قضاء موجب است، اختياري شد، تركش هم اختياري خواهد
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 263.
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 560.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 667
بود، هر چند كه آن ترك واقع نمي‌شود، (دقت بفرماييد) و ما در چند مورد از مباحث گذشته اين كتاب در اين باره بحث كرديم.
پس روشن شد كه ابو لهب مي‌توانسته ايمان بياورد و از آتش نجات پيدا كند، آتشي كه در صورت كافر مردن وي حتمي بوده، و قضايش رانده شده بود.
و از اين باب است همه آياتي كه در باره كفار قريش نازل شده و خبر مي‌دهد به اينكه اينان ايمان نخواهند آورد، نظير آيات زير كه مي‌فرمايد:" إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" «1»، و نيز مي‌فرمايد:" لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلي أَكْثَرِهِمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ" «2»، و نيز از همين باب است آياتي كه سخن از مهر زدن بر دلها دارد، هيچ يك از آن آيات و اين آيات مستلزم جبر نيست.

بحث روايتي [(چند روايت در باره بد رفتاري ابو لهب و همسرش با رسول اللَّه (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) و نزول سوره تبت)] ..... ص : 667

در مجمع البيان در ذيل آيه شريفه" وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ" از ابن عباس روايت آورده كه گفت: وقتي اين آيه نازل شد، رسول خدا (ص) بر بالاي صفا رفت و با بلندترين صوتش فرياد زد يك خبر مهم، و قريش بدون درنگ دورش جمع شدند، پرسيدند چه شده است مگر؟ فرمود: به نظر شما اگر خبري بدهم كه فردا صبح و يا امروز عصر دشمني بر سر شما مي‌تازد از من مي‌پذيريد يا نه؟ همه گفتند: بلي (براي اينكه ما از تو دروغي نشنيده‌ايم). فرمود: هم اكنون شما را انذار و هشدار مي‌دهم از عذابي سخت كه در انتظار شما است، ابو لهب گفت:" تبا لك- مرگت باد"، براي اين همه ما را صدا زدي و اينجا جمع كردي؟ خداي عز و جل در پاسخ وي اين سوره را نازل كرد «3».
مؤلف: اين روايت را در تفسير اين سوره نيز از سعيد بن جبير از ابن عباس روايت كرده، ولي در آن نيامده كه دعوت بر بالاي صفا هنگام نزول آيه" وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ ..." بوده «4».
و نيز در مجمع البيان از طارق محاربي روايت كرده كه گفت: روزي در هنگامي كه
__________________________________________________
(1)همانا كساني كه كفر ورزيده‌اند چه انذارشان كني و چه نكني فرقي به حالشان ندارد و ايمان نخواهند آورد. سوره بقره، آيه 6.
(2)البته وعده عذاب ما بر اكثر آنان چون ايمان نمي‌آورند حتمي و لازم گرديد. سوره يس، آيه 7.
(3)مجمع البيان، ج 7، ص 206.
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 559.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 668
من در بازار ذي المجاز بودم، ناگهان به جواني برخوردم كه صدا مي‌زد هان اي مردم! بگوييد:
" لا اله الا اللَّه" تا رستگار شويد، و ناگهان به مردي برخوردم كه در عقب سر او مي‌آمد و به طرف او سنگ مي‌انداخت، و ديدم كه ساق پا و پشت پاشنه او را خون انداخته بود و صدا مي‌زد هان اي مردم او كذاب است، گوش به سخنش ندهيد. من از اشخاص پرسيدم اين مرد كيست؟ گفتند اين محمد است كه مدعي نبوت است، و آن ابو لهب عموي او است كه معتقد است وي دروغ مي‌گويد «1».
و در قرب الاسناد به سند خود از موسي بن جعفر (ع) روايت كرده كه در حديثي طولاني كه معجزات رسول خدا (ص) را بر مي‌شمارد، فرموده يكي از آنها داستان ام جميل همسر ابو لهب است كه وقتي سوره" تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ" نازل شد، نزد رسول خدا (ص) آمد در حالي كه ابو بكر پسر ابو قحافه نيز در حضور آن جناب بود، عرضه داشت يا رسول اللَّه، ام جميل است كه با خشم مي‌آيد، و چه خشمي! گويا قصد اذيت تو را دارد، چون سنگي به دست گرفته مي‌خواهد آن را به طرف تو پرتاب كند. رسول خدا (ص) فرمود: او مرا نمي‌بيند. ابو بكر اضافه مي‌كند ام جميل نزديك آمد و از من پرسيد رفيقت كجا است؟ گفتم آنجايي كه خدا خواسته است. گفت: من به سر وقت او آمده‌ام اگر او را ببينم اين سنگ را به سويش مي‌افكنم، چون او مرا هجو كرده، به لات و عزي سوگند كه من زني شاعر هستم، (و مي‌دانم چگونه هجوش كنم، اين را گفت و رفت)، ابو بكر از رسول خدا (ص) پرسيد: راستي او تو را نديد؟ فرمود: نه، خداي تعالي حجابي بين من و او انداخت، و مانع ديدنش شد «2».
مؤلف: قريب به اين معنا از چند طريق از طرق اهل سنت روايت شده «3».
و در تفسير قمي در ذيل آيه" وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ" روايت كرده كه امام فرمود:
ام جميل دختر صخر بود، و عليه رسول خدا (ص) سخن چيني مي‌كرد و احاديث و سخنان رسول خدا (ص) را براي كفار مي‌برد «4».
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 559.
(2)قرب الاسناد، ص 140.
(3)روح المعاني، ج 30، ص 264.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 448.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 669

(112)سوره اخلاص مكي است و چهار آيه دارد (4) ..... ص : 669

[سوره الإخلاص (112): آيات 1 تا 4] ..... ص : 669

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ (1) اللَّهُ الصَّمَدُ (2) لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ (3) وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ (4)

ترجمه آيات ..... ص : 669

به نام اللَّه كه رحمان و رحيم است،
بگو او اللَّه يگانه است (1).
كه همه نيازمندان قصد او مي‌كنند (2).
نزاده و زاييده نشده (3).
و هيچ كس همتاي او نيست (4).

بيان آيات ..... ص : 669

اشاره

اين سوره خداي تعالي را به احديت ذات و بازگشت ما سوي اللَّه در تمامي حوائج وجوديش به سوي او و نيز به اينكه احدي نه در ذات و نه در صفات و نه در افعال شريك او نيست مي‌ستايد، و اين توحيد قرآني، توحيدي است كه مختص به خود قرآن كريم است، و تمامي معارف (اصولي و فروعي و اخلاقي) اسلام بر اين اساس پي‌ريزي شده است.
و روايات وارده از طرق شيعه و سني در فضيلت اين سوره بسيار زياد است، حتي از هر دو طريق رسيده كه اين سوره معادل با يك ثلث قرآن است، كه ان شاء اللَّه رواياتش به زودي از نظر خواننده مي‌گذرد.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 670
و اين سوره هم مي‌تواند در مكه نازل شده باشد و هم در مدينه، و آنچه از بعضي از روايات وارده در سبب نزول آن ظاهر است اين است كه در مكه نازل شده.
" قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ" كلمه" هو" ضمير شان و ضمير قصه است، و معمولا در جايي بكار مي‌رود كه گوينده اهتمام زيادي به مضمون جمله بعد از آن داشته باشد، و اما كلمه" اللَّه" مورد اختلاف واقع شده، حق آن است كه" علم به غلبه" براي خداي تعالي است، يعني قبلا در زبان عرب اسم خاص براي حق تعالي نبود، ولي از آنجايي كه استعمالش در اين مورد بيش از ساير موارد شد، به خاطر همين غلبه استعمال، تدريجا اسم خاص خدا گرديد، هم چنان كه اهل هر زباني ديگر براي خداي تعالي نام خاصي دارند، و ما در تفسير سوره فاتحه (اولين سوره قرآن) در باره اين كلمه بحث كرديم.

[فرق بين" احد" و" واحد" و معناي احد بودن خداي تعالي ..... ص : 670

و كلمه" احد" صفتي است كه از ماده" وحدت" گرفته شده، هم چنان كه كلمه" واحد" نيز وصفي از اين ماده است، چيزي كه هست، بين احد و واحد فرق است، كلمه" احد" در مورد چيزي و كسي بكار مي‌رود كه قابل كثرت و تعدد نباشد، نه در خارج و نه در ذهن، و اصولا داخل اعداد نشود، به خلاف كلمه" واحد" كه هر" واحدي" يك ثاني و ثالثي دارد يا در خارج و يا در توهم و يا به فرض عقل، كه با انضمام به ثاني و ثالث و رابع كثير مي‌شود، و اما احد اگر هم برايش دومي فرض شود، باز خود همان است و چيزي بر او اضافه نشده.
مثالي كه بتواند تا اندازه‌اي اين فرق را روشن سازد اين است كه: وقتي مي‌گويي" احدي از قوم نزد من نيامده"، در حقيقت، هم آمدن يك نفر را نفي كرده‌اي و هم دو نفر و سه نفر به بالا را، اما اگر بگويي:" واحدي از قوم نزد من نيامده" تنها و تنها آمدن يك نفر را نفي كرده‌اي، و منافات ندارد كه چند نفرشان نزدت آمده باشند، و به خاطر همين تفاوت كه بين دو كلمه هست، و به خاطر همين معنا و خاصيتي كه در كلمه" احد" هست، مي‌بينيم اين كلمه در هيچ كلام ايجابي به جز در باره خداي تعالي استعمال نمي‌شود، (و هيچ وقت گفته نمي‌شود: جاءني احد من القوم- احدي از قوم نزد من آمد) بلكه هر جا كه استعمال شده است كلامي است منفي، تنها در مورد خداي تعالي است كه در كلام ايجابي استعمال مي‌شود.
يكي از بيانات لطيف مولانا امير المؤمنين (ص) در همين باب است كه در بعضي از خطبه‌هايش كه در باره توحيد خداي عز و جل ايراد فرموده چنين آمده:" كل مسمي
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 671
بالوحدة غيره قليل" «1» يعني- و خدا داناتر است- هر چيزي غير خداي تعالي، وقتي به صفت وحدت توصيف شود، همين توصيف بر قلت و كمي آن دلالت دارد، به خلاف خداي تعالي كه يكي بودنش از كمي و اندكي نيست.
و ما در بحثي كه پيرامون توحيد قرآني در جلد ششم اين كتاب داشتيم، پاره‌اي از كلمات آن جناب را كه در باره توحيد صادر شده نقل نموديم.

[معناي اينكه خدا صمد است اينست كه هر چيزي در ذات و آثار و صفات محتاج او است و او منتهي المقاصد است ..... ص : 671

" اللَّهُ الصَّمَدُ" اصل در معناي كلمه" صمد" قصد كردن و يا قصد كردن با اعتماد است، وقتي گفته مي‌شود:" صمده، يصمده، صمدا" از باب" نصر، ينصر" معنايش اين است كه فلاني قصد فلان كس يا فلان چيز را كرد، در حالي كه بر او اعتماد كرده بود. بعضي از مفسرين اين كلمه را- كه صفت است- به معاني متعددي تفسير كرده‌اند كه برگشت بيشتر آنها به معناي زير است:" سيد و بزرگي كه از هر سو به جانبش قصد مي‌كنند تا حوايجشان را برآورد" و چون در آيه مورد بحث مطلق آمده همين معنا را مي‌دهد، پس خداي تعالي سيد و بزرگي است كه تمامي موجودات عالم در تمامي حوائجشان او را قصد مي‌كنند.
آري وقتي خداي تعالي پديد آورنده همه عالم است، و هر چيزي كه داراي هستي است هستي را خدا به او داده، پس هر چيزي كه نام" چيز" صادق بر آن باشد، در ذات و صفات و آثارش محتاج به خدا است، و در رفع حاجتش او را قصد مي‌كند، هم چنان كه خودش فرموده:" أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ" «2»، و نيز به طور مطلق فرموده:" وَ أَنَّ إِلي رَبِّكَ الْمُنْتَهي «3»، پس خداي تعالي در هر حاجتي كه در عالم وجود تصور شود صمد است، يعني هيچ چيز قصد هيچ چيز ديگر نمي‌كند مگر آنكه منتهاي مقصدش او است و بر آمدن حاجتش به وسيله او است.
از اينجا روشن مي‌شود كه اگر الف و لام بر سر كلمه" صمد" در آمده، منظور افاده حصر است، مي‌فهماند تنها خداي تعالي صمد علي الاطلاق است، به خلاف كلمه" احد" كه الف و لام بر سرش در نيامده، براي اينكه اين كلمه با معناي مخصوصي كه افاده مي‌كند در جمله اثباتي بر احدي غير خداي تعالي اطلاق نمي‌شود، پس حاجت نبود كه با آوردن الف و
__________________________________________________
(1)نهج البلاغه فيض الاسلام، ص 155، خطبه 64.
(2)آگاه باشيد كه ايجاد و تدبير تنها به دست او است. سوره اعراف، آيه 54.
(3)محققا منتهاي هر چيزي به سوي او است. سوره نجم، آيه 42.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 672
لام حصر احديت را در جناب حق تعالي افاده كند، و يا احديت معهودي از بين احديتها را برساند.
و اما اينكه چرا دوباره كلمه" اللَّه" ذكر شد، با اينكه ممكن بود بفرمايد:" قل هو اللَّه احد و صمد"؟ ظاهرا اين تكرار براي اشاره به اين معنا بوده كه هر يك از دو جمله" هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ" و" اللَّهُ الصَّمَدُ" مستقلا كافي در تعريف خداي تعالي است، چون مقام، مقام معرفي خدا به وسيله صفتي است كه خاص خود او باشد، پس معنا چنين است كه معرفت به خداي تعالي حاصل مي‌گردد چه از شنيدن جمله" هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ" و چه از شنيدن" اللَّهُ الصَّمَدُ" چه آن جور توصيف و تعريف شود و چه اينجور.
و اين دو آيه شريفه در عين حال هم به وسيله صفات ذات، خداي تعالي را معرفي كرده، و هم به وسيله صفات فعل. جمله" اللَّهُ أَحَدٌ" خدا را به صفت احديت توصيف كرده، كه احديت عين ذات است. و جمله" اللَّهُ الصَّمَدُ" او را به صفت صمديت توصيف كرده كه صفت فعل است، چون گفتيم صمديت عبارت از اين است كه هر چيزي به سوي او منتهي مي‌شود.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: كلمه" صمد" به معناي هر چيز تو پري است كه جوفش خالي نباشد، و در نتيجه نه بخورد و نه بنوشد و نه بخوابد و نه بچه بياورد و نه از كسي متولد شود. كه بنا بر اين تفسير، جمله" لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ" تفسير كلمه" صمد" خواهد بود." لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ" اين دو آيه كريمه از خداي تعالي اين معنا را نفي مي‌كند كه چيزي را بزايد. و يا به- عبارت ديگر ذاتش متجزي شود، و جزئي از سنخ خودش از او جدا گردد. چه به آن معنايي كه نصاري در باره خداي تعالي و مسيح مي‌گويند، و چه به آن معنايي كه وثني مذهبان بعضي از آلهه خود را فرزندان خداي سبحان مي‌پندارند.
و نيز اين دو آيه از خداي تعالي اين معنا را نفي مي‌كنند كه خود او از چيزي متولد و مشتق شده باشد، حال اين تولد و اشتقاق به هر معنايي كه اراده شود، چه به آن نحوي كه وثنيت در باره خدايان خود گفته‌اند، كه بعضي اله پدر و بعضي ديگر اله مادر و بعضي ديگر اله فرزند است، و چه به نحوي ديگر.
__________________________________________________
(1)روح المعاني، ج 30، ص 274. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 673
و نيز اين معنا را نفي مي‌كنند كه براي خداي تعالي كفوي باشد كه برابر او در ذات و يا در فعل باشد، يعني مانند خداي تعالي بيافريند و تدبير نمايد، و احدي از صاحبان اديان و غير ايشان قائل به وجود كفوي در ذات خدا نيست، يعني احدي از دين‌داران و بي‌دينان نگفته كه واجب الوجود (عز اسمه) متعدد است، و اما در فعل يعني تدبير، بعضي قائل به آن شده‌اند، مانند وثني‌ها كه براي خدايان خود الوهيت و تدبير قائل شدند، حال چه خداي بشري مانند فرعون و نمرود كه ادعاي الوهيت كردند، و چه غير بشري. و ملاك در كفو بودن در نظر آنان اين است كه براي اله و معبود خود استقلال در تدبير قائلند و مي‌گويند: اللَّه تعالي تدبير فلان ناحيه عالم را به فلان معبود واگذار نموده و او فعلا مستقل در تدبير آن ناحيه است، همانطور كه خود خداي تعالي مستقل در تدبير آن ارباب و آلهه است، و او رب الارباب و اله الالهه است. و اگر برابري در صفات را نشمرديم، براي آن بود كه صفت، يا صفت ذات است يا صفت فعل، صفت ذات كه عين ذات است و صفت فعل هم از فعل انتزاع مي‌شود.
و اين معناي از كفو بودن در غير آلهه مشركين نيز تصور دارد، نظير استقلالي كه بعضي براي موجودي از موجودات ممكن بپندارند، اين نيز مصداقي است براي كفو بودن، چون برگشت اين فرض نيز به اين است كه انسان بپندارد مثلا فلان گياه خودش مستقلا بيماري ما را شفا مي‌دهد و در بهبودي از بيماريمان احتياجي به خداي تعالي نداريم، با اينكه گياه مذكور از هر جهتي محتاج به خداي تعالي است، و آيه مورد بحث اين را نيز نفي مي‌كند.

[بيان اينكه نزائيدن، زاده نشدن و كفو نداشتن خدا فرع بر صمد بودن و يگانگي او در ذات و صفات و افعال است ..... ص : 673

و صفات سه‌گانه‌اي كه در اين سوره نفي شده، يعني متولد شدن چيزي از خدا، و تولد خداي تعالي از چيز ديگر، و داشتن كفو، هر چند ممكن است نفي آنها را متفرع بر صفت احديت خداي تعالي كرد، و به وجهي گفت فرض احديت خداي تعالي كافي است در اينكه او هيچ يك از اين سه صفت را نداشته باشد، و ليكن اين معنا زودتر به نظر مي‌رسد كه متفرع بر صمديت خدا باشند.
اما اينكه متولد نشدن چيزي از خدا فرع صمديت او است، بيانش اين است كه ولادت كه خود نوعي تجزي و قسمت پذيري است به هر معنايي كه تفسير شود، بدون تركيب تصور ندارد، كسي كه مي‌زايد و چيزي از او جدا مي‌شود بايد خودش داراي اجزايي باشد، و چيزي كه جزء دارد محتاج به جزء خويش است، چون بديهي است موجود مركب از چند چيز وقتي آن موجود است كه آن چند جزء را داشته باشد، و خداي سبحان صمد است هر محتاجي در حاجتش به او منتهي مي‌گردد، و چنين كسي احتياج در او تصور ندارد.
و اما اينكه زاييده نشدنش از چيزي فرع صمديت او است بيانش اين است كه تولد
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 674
چيزي از چيز ديگر فرض ندارد مگر با احتياج متولد به موجودي كه از او متولد شود، و خداي تعالي صمد است، و كسي كه صمد باشد احتياج در او تصور ندارد.
و اما اينكه كفو نداشتنش متفرع بر صمديت او است، بيانش اين است كه كفو چه اينكه كفو در ذات خداي تعالي فرض شود و چه كفو در فعل او، وقتي تصور دارد كه كفو فرضي در عملي كه در آن عمل كفو شده مستقل در ذات خود و بي‌نياز از خداي تعالي باشد، و گفتيم كه خداي تعالي صمد است و صمد علي الاطلاق هم هست، يعني همان كفو فرضي در آن عمل كه كفو فرض شده محتاج او است و بي‌نياز از او نيست، پس كفو هم نيست.
بنا بر اين روشن شد كه نفي در دو آيه، متفرع بر صمديت خداي تعالي است، و مال صمديت خداي تعالي و فروعات آن به اثبات يگانگي خدا در ذات و صفات و افعال او است، به اين معنا كه خداي تعالي در ذاتش واحد است و چيزي شبيه به او نيست، نه در ذاتش و نه در صفات و افعالش، پس ذات خداي تعالي به ذات خود او و براي ذات خود او است، بدون اينكه مستند بغير خودش باشد و بدون اينكه محتاج بغير باشد، به خلاف غير خداي تعالي كه در ذات و صفات و افعال خود محتاج خداي تعالايند، و او است كه به مقتضا و لياقت ساحت كبريايي و عظمتش موجودي را با صفات و افعال معين خلق مي‌كند، پس حاصل مفاد سوره اين است كه، خداي تعالي را به صفت احديت و واحديت توصيف مي‌كند.
و از جمله سخناني كه در باره اين آيه گفته شده «1»، اين است كه مراد از كفو، همسر است، چون همسر هر كسي كفو او است. و بنا به اين گفتار آيه شريفه همان را افاده مي‌كند كه آيه" تَعالي جَدُّ رَبِّنا مَا اتَّخَذَ صاحِبَةً" «2» افاده مي‌كند. و ليكن اين حرف صحيح نيست «3».

بحث روايتي [(رواياتي در باره فضيلت سوره اخلاص و توضيح مضامين عاليه آن)] ..... ص : 674

در كافي به سند خود از محمد بن مسلم از امام صادق (ع) روايت كرده كه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 567.
(2)و اينكه بلند است مقام با عظمت پروردگار ما و او هرگز براي خود همسر (و فرزندي) انتخاب نكرده. سوره جن، آيه 3.
(3)زيرا كلمه" كفوا" نكره در سياق نفي است، و عموميت را مي‌رساند و مي‌فهماند از هر مصداق كه براي اين كلمه تصور شود، هيچ مصداقي براي خدا نيست، و خدا هيچ قسم از اقسام و مصاديق كفو را ندارد، نه تنها مصداق زوجيت را،" مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 675
فرمود: يهوديان از رسول خدا (ص) پرسيدند: مشخصات و حسب و نسب پروردگارت را براي ما بيان كن. آن جناب تا سه روز پاسخ نداد، تا آنكه سوره" قل هو اللَّه احد" نازل شد «1».
مؤلف: و در كتاب احتجاج از امام عسكري (ع) روايت آورده كه فرمود:
سؤال كننده عبد اللَّه بن صورياي يهودي بوده، و در بعضي روايات اهل سنت آمده كه سائل عبد اللَّه بن سلام بوده، و اين سؤال را در مكه كرد، و بعد از شنيدن پاسخ ايمان آورد، ولي ايمان خود را پنهان مي‌داشت، و در بعضي ديگر آمده جمعيتي از يهود بودند كه اين سؤال را از آن جناب كردند، و در روايات بسياري از طرق اهل سنت آمده كه اصلا سؤال از ناحيه يهوديان نبوده، بلكه از ناحيه مشركين مكه بوده، و به هر حال هر چه بوده مراد از حسب و نسب، صفات و مشخصات خداي تعالي است «2».
و در كتاب معاني به سند خود از اصبغ بن نباته از علي (ع) روايت آورده كه در ضمن حديثي فرمود: نسبت خداي عز و جل همان سوره:" قُلْ هُوَ اللَّهُ ..." است «3» و در كتاب علل به سند خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه در حديث معراج فرمود: خداي تعالي به آن جناب- يعني به رسول خدا (ص)- فرمود:" قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ"، را همانطور كه نازل شده بخوان، كه اين سوره نسبت و معرف من است «4».
مؤلف: و نيز به سند خود از موسي بن جعفر روايتي در معناي اين روايت آورده «5».
و در الدر المنثور است كه ابو عبيد در كتاب فضائل خود از ابن عباس از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: سوره" قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ" ثلث قرآن است «6».
مؤلف: روايات از طرق اهل سنت در اين معنا بسيار زياد است، و آن را از عده‌اي از صحابه از قبيل ابن عباس (كه روايتش گذشت)، و ابي الدرداء، ابن عمر، جابر، ابن مسعود، ابي سعيد خدري، معاذ بن انس، ابي ايوب، ابي امامه، و غير نامبردگان از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند، و نيز در عده‌اي از روايات وارده از امامان اهل بيت
__________________________________________________
(1)اصول كافي، ج 1، ص 91، ح 1.
(2)احتجاج طبرسي، ج 1، ص 48، ط نجف.
(3)معاني الاخبار، ص 140.
(4)علل الشرائع، ج 2، ص 315.
(5)علل الشرائع، ج 2، ص 334، ب 32.
(6)الدر المنثور، ج 6، ص 412.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 676
(ع) آمده، و مفسرين در توجيه آن وجوهي مختلف ذكر كرده‌اند، كه معتدل‌ترين آن اين است كه تمامي معارف قرآني به سه اصل بر مي‌گردد، توحيد و نبوت و معاد، و سوره مورد بحث از اين سه اصل يك اصل را متعرض شده، از اول تا به آخرش در باره آن سخن گفته، و آن اصل توحيد است «1».
و در كتاب توحيد از امير المؤمنين (ع) روايت آورده كه فرمود در عالم رؤيا خضر (ع) را ديدم، و اين رؤيا يك شب قبل از جنگ بدر بود، به آن جناب گفتم: از آنچه داري چيزي به من تعليم بده كه بر دشمنان پيروز شوم. خضر گفت: بگو:" يا هو يا من لا هو الا هو"، همين كه صبح شد، رؤياي خود را براي رسول خدا (ص) بازگو كردم، به من فرمود: اي علي اسم اعظم را ياد گرفتي، و اين كلام در جنگ بدر هم چنان بر زبانم بود «2».
و نيز در آن كتاب آمده كه امير المؤمنين علي (ع) سوره" قل هو اللَّه احد" را خواند، و وقتي فارغ شد گفت:" يا هو يا من لا هو إلا هو اغفر لي و انصرني علي القوم الكافرين- اي كسي كه نيست او مگر او، مرا بيامرز و مرا بر قوم كافر ياري فرما" «3».
و در نهج البلاغه در باره خداي تعالي آمده:" الاحد لا بتاويل عدد- احد است، اما نه به تاويل عدد" «4».
مؤلف: اين روايت را در توحيد هم از حضرت رضا (ع) نقل كرده به اين عبارت:" احد لا بتاويل عدد" «5».
و در اصول كافي به سند خود از داوود بن قاسم جعفري روايت آورده كه گفت: به امام ابي جعفر دوم جواد الأئمه (ع) عرضه داشتم: كلمه" صمد" چه معنايي دارد، فرمود به معناي سيد مصمود اليه است، يعني بزرگي كه تمام موجودات عالم در حوائج كوچك و بزرگ به او مراجعه ميكنند و محتاج اويند «6».
مؤلف: و در تفسير كلمه" صمد" معاني ديگري از ائمه اهل بيت (ع) روايت شده، از آن جمله امام باقر (ع) فرمود: صمد به معناي سيد و بزرگي است كه
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 567.
(2 و 3)توحيد صدوق، ص 89، ح 2.
(4)نهج البلاغه صبحي صالح، ص 212، خطبه 152.
(5)توحيد صدوق، ج 453.
(6)اصول كافي، ج 1، ص 123، ح 1. [.....]
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 677
سايرين او را اطاعت كنند، سيدي كه ما فوق او هيچ آمر و ناهي نباشد. و از حسين بن علي (ع) روايت شده كه فرموده است: صمد كسي و چيزي را گويند كه جوف ندارد، و نيز به كسي گويند كه نمي‌خوابد، و همچنين به كسي گفته مي‌شود كه لم يزل بوده و لا يزال خواهد بود. و از امام سجاد (ع) نقل شده كه فرمود: صمد كسي است كه هر گاه بخواهد چيزي را ايجاد كند تنها بگويد: باش آن چيز موجود شود. و باز صمد به معناي كسي است كه موجودات را بدون الگوي قبلي خلق كرده، آنها را اضداد و به اشكال مختلف و ازواج خلق كرده، كسي است كه در يكتايي و ضد نداشتن يگانه است، و نيز در نداشتن شكل و مثل و شريك يكتا است «1».
و اصل در معناي صمد همان معنايي است كه از ابي جعفر دوم (ع) نقل كرديم، چون در معناي آن لغتي از مفهوم قصد گرفته شده بود، و بنا بر اين، معاني ديگر و مختلفه‌اي كه از ساير ائمه (ع) نقل شد تفسير به لازمه معناي اصلي است، چون همه آنها از لوازم مقصود بودن خداي تعالي است، آري خداي تعالي مقصودي است كه هر موجودي در هر حاجتي كه دارد به سوي او رجوع دارد، و خود او دچار هيچ حاجتي نمي‌شود.
و در كتاب توحيد از وهب بن وهب قرشي از امام صادق (ع) از آباي گرامي‌اش (ع) روايت آورده كه اهل بصره به حسين بن علي (ع) نامه‌اي نوشته، و در آن از كلمه" صمد" پرسيدند، حضرت در پاسخشان اين نامه را به ايشان نوشت: بسم اللَّه الرحمن الرحيم، اما بعد، مبادا در قرآن كريم خوض كنيد. و در آن جدال راه نيندازيد، و بدون علم و از روي مظنه و سليقه در باره آن چيزي مگوييد، كه از جدم رسول خدا (ص) شنيدم كه مي‌فرمود: كسي كه بدون علم در باره قرآن سخن بگويد، نشيمنگاه او پر از آتش خواهد بود، و خداي سبحان خودش كلمه" صمد" را تفسير كرده، بعد از آنكه فرمود:
" اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ"، آن را با دو آيه بعد تفسير نموده، فرمود:" لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ" «2».
و نيز در آن كتاب به سند خود از ابن ابي عمير از موسي بن جعفر (ع) روايت آورده كه فرمود: و بدانكه خداي تعالي" واحد" و" احد"، و" صمد" است، نه فرزنددار مي‌شود تا فرزندش از او ارث ببرد، و نه خود از كسي متولد شده تا پدرش با او شريك باشد «3».
__________________________________________________
(1)معاني الاخبار، ص 7.
(2)توحيد صدوق، ص 90، ح 5.
(3)نور الثقلين، ج 5، ص 715 به نقل از توحيد.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 678
و باز در آن كتاب در خطبه ديگر از امير المؤمنين (ع) آمده كه فرمود: خداي عز و جل كسي است كه از كسي متولد نشده تا در عزت شريكي داشته باشد، و خود فرزنددار نمي‌شود تا موروثي از بين رفتني باشد «1».
و در همان كتاب در ضمن خطبه‌اي از آن جناب آمده كه فرمود: خداي تعالي بزرگتر از آن است كه كفوي داشته باشد تا به آن كفو تشبيه شود «2».
مؤلف: در اين معاني كه تا كنون از روايات نقل كرديم روايات ديگري نيز هست.
__________________________________________________
(1)توحيد صدوق، ص 31، ح 1.
(2)توحيد صدوق، ص 51.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 679

(113)سوره فلق مكي است و پنج آيه دارد (5) ..... ص : 679

[سوره الفلق (113): آيات 1 تا 5] ..... ص : 679

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ (1) مِنْ شَرِّ ما خَلَقَ (2) وَ مِنْ شَرِّ غاسِقٍ إِذا وَقَبَ (3) وَ مِنْ شَرِّ النَّفَّاثاتِ فِي الْعُقَدِ (4)
وَ مِنْ شَرِّ حاسِدٍ إِذا حَسَدَ (5)

ترجمه آيات ..... ص : 679

به نام اللَّه كه بخشنده به همه و مهربان به خواص از بندگان است.
بگو پناه مي‌برم به پروردگار صبحدم (1).
از شر هر چه كه او خلق كرده و داراي شر است (2).
و از شر شب وقتي كه با ظلمتش فرا مي‌رسد (3).
و از شر زنان جادوگر كه به گره‌ها مي‌دمند و افسون مي‌كنند (4).
و از شر حسودي كه بخواهد زهر حسد خود را بريزد (و عليه من دست بكار توطئه شود) (5).

بيان آيات ..... ص : 679

اشاره

در اين سوره به رسول گرامي خود دستور مي‌دهد كه از هر شر و از خصوص بعضي شرور به او پناه ببرد، و اين سوره به طوري كه از روايات وارده در شان نزولش بر مي‌آيد در مدينه نازل شده است «1».
__________________________________________________
(1)و اگر در آغاز گفته شد در مكه نازل شده به تبعيت قرآنهاي موجود بود." مترجم".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 680

[معناي" فلق" در" قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ" و مفاد" مِنْ شَرِّ ما خَلَقَ"] ..... ص : 680

" قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ" مصدر" عوذ" كه كلمه" اعوذ" متكلم وحده از مضارع آن است، به معناي حفظ كردن خويش و پرهيز دادن از شر از راه پناه بردن به كسي است كه مي‌تواند آن شر را دفع كند، و كلمه" فلق"- به فتحه اول و سكون دوم- به معناي شكافتن و جدا كردن است، و اين كلمه در صورتي كه با دو فتحه باشد صفت مشبهه‌اي به معناي مفعول خواهد بود، نظير" قصص" به دو فتحه (چون قصص به كسره اول و فتحه دوم جمع قصه است)، كه به معناي مقصوص يعني حكايت شده، و يا نقل شده است، و غالبا اين كلمه بر هنگام صبح اطلاق مي‌شود، و فلق يعني آن لحظه‌اي كه نور گريبان ظلمت را مي‌شكافد و سر بر مي‌آورد.
و بنا بر اين، معناي آيه چنين مي‌شود: بگو من پناه مي‌برم به پروردگار صبح، پروردگاري كه آن را فلق مي‌كند و مي‌شكافد، و مناسب اين تعبير با مساله پناه بردن از شر، كه خود ساتر خير و مانع آن است، بر كسي پوشيده نيست.
ولي بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: مراد از كلمه" فلق" هر چيزي است كه از كتم عدم به وسيله خلقت سر بر آورد، براي اينكه خلقت و ايجاد در حقيقت شكافتن عدم، و بيرون آوردن موجود به عالم وجود است، در نتيجه رب فلق مساوي با رب مخلوق است.
بعضي «2» ديگر گفته‌اند: كلمه" فلق" نام چاهي است در جهنم.
مؤيد اين قول بعضي «3» از رواياتي است كه در تفسير اين سوره وارد شده.
" مِنْ شَرِّ ما خَلَقَ" يعني از شر هر مخلوقي، چه انسان و چه جن و چه حيوانات و چه هر مخلوق ديگري كه شري همراه خود دارد، پس، از عبارت" ما خلق" نبايد توهم كرد كه تمامي مخلوقات شرند و يا شري با خود دارند، زيرا مطلق آمدن اين عبارت دليل بر استغراق و كليت نيست.
" وَ مِنْ شَرِّ غاسِقٍ إِذا وَقَبَ" در صحاح مي‌گويد: كلمه" غسق" به معناي اولين مرحله از ظلمت شب است، وقتي گفته مي‌شود" قد غسق الليل" معنايش اين است كه تاريكي شب فرا رسيد، و غاسق شب، آن ساعتي است كه شفق سمت مغرب ناپديد شود «4».
و كلمه" وقوب" كه مصدر فعل ماضي" وقب" است، به معناي داخل شدن است.
__________________________________________________
(1)تفسير فخر رازي، ج 32، ص 192.
(2 و 3)روح المعاني، ج 30، ص 280.
(4)صحاح اللغة، ماده" غسق".
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 681
در نتيجه معناي آيه اين مي‌شود: و از شر شب وقتي كه با ظلمتش داخل مي‌شود. و اگر در آيه شريفه شر را به شب نسبت داده، به خاطر اين بوده كه شب با تاريكيش شرير را در رساندن شر كمك مي‌كند، و به همين جهت مي‌بينيم شروري كه در شب واقع مي‌شود بيشتر از شرور واقع در روز است. علاوه بر اين، انسان كه مورد حمله شرور است، در شب ناتوان‌تر از روز است.
ولي بعضي «1» گفته‌اند: مراد از كلمه" غاسق" خصوص شب نيست، بلكه هر شري است كه به آدمي هجوم بياورد، هر چه مي‌خواهد باشد.

[ذكر خصوص شر شبانگاه، شر ساحران و شر حاسد بعد از ذكر" من شر ما خلق" از باب اهتمام به اين سه شرط است ..... ص : 681

در آيه اول مطلق شر را ذكر كرد، و در آيه دوم خصوص" شر غاسق" را ياد آور شد، و اين خود از باب ذكر خاص بعد از عام است، تا اهتمام بيشتر نسبت به خاص را برساند، و در اين سوره بعد از ذكر شر عام، به خصوص سه شر اهتمام شده است: يكي شر شب وقتي داخل مي‌شود. و دوم شر ساحران. و سوم شر حاسد، كه مشغول توطئه مي‌گردد. و اهتمام بيشتر نسبت به اين سه نوع شر بخاطر اين است كه انسان از اين سه شر غافل است، يعني اين سه نوع شر در حال غفلت آدمي حمله مي‌آورند.
" وَ مِنْ شَرِّ النَّفَّاثاتِ فِي الْعُقَدِ" يعني و از شر زنان جادوگر ساحر، كه در عقده‌ها و گره‌ها عليه مسحور مي‌دمند، و به اين وسيله مسحور را جادو مي‌كنند. و اگر از ميان جادوگران، خصوص زنان را نام برد، براي اين بود كه سحر و جادوگري در بين زنان بيشتر است تا مردان، و از اين آيه استفاده مي‌شود كه قرآن كريم تاثير سحر را في الجمله تصديق دارد، و نظير اين آيه در تصديق سحر آيه زير است كه در داستان هاروت و ماروت مي‌فرمايد:" فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُما ما يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ وَ ما هُمْ بِضارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ" «2»، و نيز نظير آن، آيه‌اي است كه سخن از ساحران فرعون دارد.
ولي بعضي «3» از مفسرين گفته‌اند: آيه مورد بحث نظري به سحر ندارد، بلكه مرادش از دمندگان در گره‌ها، آن زناني است كه با تسويلات خود تصميم‌هاي شوهران را از ايشان مي‌گيرند و رأي شوهران را متمايل به آن جانبي مي‌كنند كه خودشان صلاح مي‌دانند و دوست
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 569.
(2)از هاروت و ماروت آن سحري را مي‌آموختند كه به وسيله آن بين شوهر و همسرش جدايي بيندازند، ولي آنها نمي‌توانند به احدي آسيب برسانند مگر به اذن خدا. سوره بقره، آيه 102.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 569.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 682
دارند، پس مراد از كلمه" عقد"- كه جمع عقده است- رأي، و مراد از" نفث در عقد" به طور كنايه سست كردن تصميم شوهر است. ولي اين معنايي به دور از ذهن است.
" وَ مِنْ شَرِّ حاسِدٍ إِذا حَسَدَ" يعني از شر حسود وقتي كه مبتلا به حسد گشته و مشغول اعمال حسد دروني خود شود و عليه محسود دست بكار گردد.
بعضي «1» از مفسرين گفته‌اند: اين آيه شامل چشم زدن اشخاص شور چشم نيز مي‌شود، چون چشم زدن هم ناشي از نوعي حسد دروني مي‌گردد، شخص حسود وقتي چيزي را ببيند كه در نظرش بسيار شگفت‌آور و بسيار زيبا باشد حسدش تحريك شده، با همان نگاه، زهر خود را مي‌ريزد.

بحث روايتي [چند روايت حاكي از نزول" معوذتين" بعد از بيمار شدن پيامبر (صلي اللَّه عليه و آله و سلم) بر اثر سحر يك يهودي ..... ص : 682

اشاره

در الدر المنثور است كه عبد بن حميد، از زيد بن اسلم روايت كرده كه گفت: مردي يهودي رسول خدا (ص) را جادو كرد، و در نتيجه آن حضرت بيمار شد، جبرئيل بر او نازل گشته دو سوره معوذتين را آورد و گفت: مردي يهودي تو را سحر كرده و سحر مذكور در فلان چاه است، رسول خدا (ص) علي (ع) را فرستاد آن سحر را آوردند، دستور داد گره‌هاي آن را باز نموده، براي هر گره يك آيه بخواند، علي (ع) هر گرهي را باز مي‌كرد يك آيه را مي‌خواند، به محضي كه گره‌ها باز و اين دو سوره تمام شد، رسول خدا (ص) برخاست، گويا پاي‌بندي از پايش باز شده باشد «2».
مؤلف: و از كتاب" طب الأئمه" نقل شده كه به سند خود از محمد بن سنان از مفضل از امام صادق (ع) نظير اين معنا را روايت كرده «3». و در اين معنا روايات بسياري از طرق اهل سنت با مختصر اختلافي وارد شده، و در بسياري از آنها آمده كه زبير و عمار را هم با علي (ع) فرستاد «4»، و در آن كتاب رواياتي ديگر نيز از طرق ائمه اهل
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 569.
(2)الدر المنثور، ج 6، ص 417. [.....]
(3)نور الثقلين، ج 5، ص 718 به نقل از طب الأئمه.
(4)روح المعاني، ج 30، ص 283.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 683
بيت (ع) نقل شده «1».
و به اين دسته روايات اشكالي كرده‌اند، و آن اين است كه اين روايات با مصونيت رسول خدا (ص) از تاثير سحر نمي‌سازد، و چگونه سحر ساحران در آن جناب مؤثر مي‌شده با اينكه قرآن كريم مسحور شدن آن جناب را انكار نموده، فرموده:" وَ قالَ الظَّالِمُونَ إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلَّا رَجُلًا مَسْحُوراً انْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ الْأَمْثالَ فَضَلُّوا فَلا يَسْتَطِيعُونَ سَبِيلًا" «2».
ليكن اين اشكال وارد نيست، براي اينكه منظور مشركين از اينكه آن جناب را مسحور بخوانند، اين بوده كه آن جناب بي عقل و ديوانه است، آيه شريفه هم اين معنا را رد مي‌كند، و اما تاثير سحر در اينكه مرضي در بدن آن جناب پديد آيد، و يا اثر ديگري نظير آن را داشته باشد، هيچ دليلي بر مصونيت آن جناب از چنين تاثيري در دست نيست.
و در مجمع البيان است كه: از رسول خدا (ص) روايت شده كه بسيار مي‌شد رسول خدا (ص) حسن و حسين را با اين دو سوره تعويذ مي‌كرد «3».
و نيز در همان كتاب از عقبة بن عامر روايت شده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: آياتي بر من نازل شده كه نظيرش نازل نشده، و آن دو سوره" قُلْ أَعُوذُ" است، اين حديث را در صحيح آورده «4».
مؤلف: در الدر المنثور اين حديث را به ترمذي و نسايي و غير آن دو نيز نسبت داده، و نيز روايتي در اين معنا از كتاب" أوسط" طبراني از ابن مسعود نقل كرده «5».
و بعيد نيست كه مراد آن جناب از نازل نشدن مثل اين دو سوره اين باشد كه تنها اين دو سوره در مورد عوذه و حرز نازل شده، و هيچ سوره‌اي ديگر اين خاصيت را ندارد.

[نظر ابن مسعود دائر بر اينكه" معوذتين" جزء قرآن نيست، رد اين نظر و بيان اينكه تواتر قطعي بر اينكه اين دو سوره جزء قرآنند وجود دارد] ..... ص : 683

و در الدر المنثور است كه احمد، بزار، طبراني، و ابن مردويه از طرق صحيح از ابن عباس و ابن مسعود روايت كرده‌اند كه ابن مسعود دو سوره" قُلْ أَعُوذُ" را از قرآن‌ها پاك
__________________________________________________
(1)نور الثقلين، ج 5، ص 718 به نقل از طب الأئمه.
(2)ستمگران گفتند شما پيروي نمي‌كنيد مگر مردي سحر شده را، ببين چگونه مثلها برايت مي‌زنند، و در نتيجه گمراه گشته راه به جايي نمي‌برند. سوره فرقان، آيه 8 و 9.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 569.
(4)مجمع البيان، ج 10، ص 567.
(5)الدر المنثور، ج 6، ص 416.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 684
مي‌كرد و مي‌تراشيد، و مي‌گفت: قرآن را به چيزي كه جز و قرآن نيست مخلوط مكنيد، اين دو سوره جز و قرآن نيست، بلكه تنها به اين منظور نازل شد كه رسول خدا (ص) خود را به آن دو حرز كند. و ابن مسعود هيچ وقت اين دو سوره را به عنوان قرآن نمي‌خواند.
مؤلف: سيوطي بعد از نقل اين حديث مي‌گويد: بزار گفته احدي از صحابه ابن مسعود را در اين سخن پيروي نكردند، و چگونه مي‌توانستند پيروي كنند، با اينكه به طرق صحيح از رسول خدا (ص) نقل شده كه در نماز اين دو سوره را مي‌خواند، و علاوه بر اين در قرآن كريم ثبت شده است «1».
و در تفسير قمي به سند خود از ابو بكر حضرمي روايت كرده كه گفت: خدمت ابي جعفر (ع) عرضه داشتم: ابن مسعود چرا دو سوره" قُلْ أَعُوذُ" را از قرآن پاك مي‌كرده؟ فرمود: پدرم در اين باره مي‌فرمود: اين كار را به رأي خود مي‌كرده و گر نه آن دو از قرآن است «2».
مؤلف: و در اين معنا روايات بسياري از طرق شيعه و سني رسيده، علاوه بر اين، جزو بودن اين دو سوره براي قرآن، مورد تواتر قطعي تمامي كساني است كه متدين به دين اسلامند، و لذا مي‌بينيم در پاسخ بعضي از منكرين اعجاز قرآن كه گفته‌اند: اگر قرآن معجزه بود نبايد در جزئيت اين دو سوره براي قرآن اختلاف شود، گفته‌اند تواتر قطعي هست بر اينكه اين دو سوره جزو قرآن است، و اين تواتر كافي است در اينكه به اختلاف مذكور اعتنايي نشود، علاوه بر اين آنها هم كه گفته‌اند: اين دو سوره جزو قرآن نيست، نگفته‌اند كه ساخته خود رسول خدا (ص) است، و از ناحيه خداي تعالي نازل نشده، و نيز نگفته‌اند كه مشتمل بر اعجاز در بلاغت نيست، بلكه تنها گفته‌اند جزو قرآن نيست، كه آن هم گفتيم قابل اعتناء نيست، چون تواتر عليه آن قائم است.

[چند روايت در باره مراد از" فلق" و در باره آثار حسد] ..... ص : 684

و در الدر المنثور است كه ابن جرير، از ابو هريره از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود:" فلق" نام چاهي رو پوشيده است در جهنم «3».
مؤلف: در معناي اين روايت روايات بسياري ديگر هست كه در بعضي از آنها آمده:
فلق نام دري است در جهنم كه وقتي باز شود جهنم افروخته گردد، اين روايت را عقبة بن عامر نقل كرده «4». و در بعضي از آنها آمده چاهي است در دوزخ كه وقتي بخواهند دوزخ را شعله‌ور
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 416.
(2)تفسير قمي، ج 2، ص 450.
(3، 4)الدر المنثور، ج 6، ص 418.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 685
سازند از آنجا شعله‌ور مي‌كنند، ناقل اين روايت عمرو بن عنبسه است «1». و از اين قبيل رواياتي ديگر.
و در مجمع البيان مي‌گويد بعضي‌ها گفته‌اند: فلق چاهي در جهنم است كه اهل جهنم از شدت حرارت آن به دنبال پناهگاهي مي‌گردند، ناقل اين حديث سدي است «2». و ابو حمزه ثمالي «3» و علي بن ابراهيم «4» هم آن را در تفسير خود آورده‌اند.
و در تفسير قمي از پدرش از نوفلي از سكوني از امام صادق (ع) روايت آورده كه فرموده: رسول خدا (ص) فرمود: فقر با كفر فاصله چنداني ندارد، و حسد آن قدر مؤثر است كه گويي مي‌خواهد از قضا و قدر الهي هم جلو بزند «5».
مؤلف: اين روايت به همين عبارت از انس از رسول خدا (ص) نقل شده «6».
و در كتاب عيون به سند خود از ملطي از حضرت رضا از پدر بزرگوارش، و آن جناب از آباي گرامش از رسول خدا (ص) روايت كرده‌اند كه فرمود: نزديك است كه حسد از قضا و قدر الهي سبقت بگيرد «7». (اين تعبير كنايه است از شدت تاثير حسد، نه اينكه مي‌تواند سبقت بگيرد، چون تاثير حسد هم خود از قضاء و قدر الهي است).
و در الدر المنثور است كه: ابن ابي شيبه از انس روايت كرده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: حسد حسنات آدمي را مي‌خورد، آن چنان كه آتش هيزم را «8». (لطفي كه در اين تشبيه بكار رفته از نظر خواننده مخفي نماند).
__________________________________________________
(1)الدر المنثور، ج 6، ص 418.
(2 و 3)مجمع البيان، ج 10، ص 568.
(4)تفسير قمي، ج 2، ص 449.
(5)اين حديث در تفسير قمي وجود ندارد و در اصول كافي (ج 2، ص 233، باب الحسد) آن را از علي بن ابراهيم نقل مي‌كند و گويا در اينجا اشتباهي در ذكر نام علي بن ابراهيم و تفسيرش رخ داده. [.....]
(6)الدر المنثور، ج 6، ص 420.
(7)عيون اخبار الرضا، جزء 2، ص 130، ح 16، ط نجف.
(8) الدر المنثور، ج 6، ص 420.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 686

(114)سوره ناس مدني است و شش آيه دارد (6) ..... ص : 686

[سوره الناس (114): آيات 1 تا 6] ..... ص : 686

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ (1) مَلِكِ النَّاسِ (2) إِلهِ النَّاسِ (3) مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ الْخَنَّاسِ (4)
الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ (5) مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ (6)

ترجمه آيات ..... ص : 686

به نام اللَّه كه بخشنده به همه و مهربان به خواص است.
بگو پناه مي‌برم به پروردگار مردم (1).
فرمانرواي مردم (2).
معبود مردم (3).
از شر وسوسه‌گر نهاني (4).
كه در دل مردم وسوسه مي‌كند (5).
چه آنها كه از جنس جن هستند و چه آنها كه از جنس انسانند (6).

بيان آيات ..... ص : 686

اشاره

در اين سوره رسول گرامي خود را دستور مي‌دهد به اينكه از شر وسواس خناس، به خدا پناه ببرد، و به طوري كه از روايات وارده در شان نزول آن استفاده مي‌شود اين سوره در مدينه نازل شده، بلكه از آن روايات بر مي‌آيد كه اين سوره و سوره قبليش هر دو با هم نازل شده‌اند.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 687

[شرحي در مورد اينكه خداي تعالي از سه جهت" رب الناس"،" ملك الناس" و" اله الناس" بودن ملجا و معاذ است ..... ص : 687

" قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ مَلِكِ النَّاسِ إِلهِ النَّاسِ" طبع آدمي چنين است كه وقتي شري به او متوجه مي‌شود و جان او را تهديد مي‌كند، و در خود نيروي دفع آن را نمي‌بيند به كسي پناهنده مي‌شود كه نيروي دفع آن را دارد، تا او وي را در رفع آن شر كفايت كند، و انسان در اينگونه موارد به يكي از سه پناه، پناهنده مي‌شود: يا به ربي پناه مي‌برد كه مدبر امر او و مربي او است، و در تمامي حوائجش از كوچك و بزرگ به او رجوع مي‌كند، در اين هنگام هم كه چنين شري متوجه او شده و بقاي او را تهديد مي‌كند به وي پناهنده مي‌شود تا آن شر را دفع كرده بقايش را تضمين كند، و از ميان آن سه پناهگاه، اين يكي سببي است في نفسه تام در سببيت.
دومين پناه، كسي است كه داراي سلطنت و قوتي كافي باشد، و حكمي نافذ داشته باشد، به طوري كه هر كس از هر شري بدو پناهنده شود و او بتواند با اعمال قدرت و سلطنتش آن را دفع كند، نظير پادشاهان (و امثال ايشان)، اين سبب هم سببي است مستقل و تام در سببيت.
در اين ميان سبب سومي است و آن عبارت است از الهي كه معبود واقعي باشد، چون لازمه معبوديت اله و مخصوصا اگر الهي واحد و بي شريك باشد، اين است كه بنده خود را براي خود خالص سازد، يعني جز او كسي را نخواند و در هيچ يك از حوائجش جز به او مراجعه ننمايد، جز آنچه او اراده مي‌كند اراده نكند، و جز آنچه او مي‌خواهد عمل نكند.
و خداي سبحان رب مردم، و ملك آنان، و اله ايشان است، هم چنان كه در كلام خويش اين سه صفت خود را جمع كرده فرموده:" ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَأَنَّي تُصْرَفُونَ" «1» و در آيه زير به علت ربوبيت و الوهيت خود اشاره نموده، مي‌فرمايد" رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا" «2»، و در اين آيه‌اي كه از نظرت مي‌گذرد به علت مالكيت خود اشاره نموده مي‌فرمايد:" لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ" «3»، پس اگر قرار است آدمي در هنگام هجوم خطرهايي كه او را تهديد مي‌كند به ربي پناهنده شود، اللَّه
__________________________________________________
(1)اين است خداوند، پروردگار شما كه حكومت از آن او است، هيچ معبودي جز او وجود ندارد با اينحال چگونه از راه حق منحرف مي‌شويد؟! سوره زمر، آيه 6.
(2)به علت اينكه او رب مشرق و مغرب است و معبودي به جز او نيست، پس بايد تنها او را وكيل بگيري. سوره مزمل، آيه 9.
(3)ملك همه آسمانها و زمين از او است، و بازگشت همه امور به سوي او است. سوره حديد، آيه 5.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 688
تعالي تنها رب آدمي است و به جز او ربي نيست، و نيز اگر قرار است آدمي در چنين مواقعي به پادشاهي نيرومند پناه ببرد، اللَّه سبحانه، پادشاه حقيقي عالم است، چون ملك از آن او است و حكم هم حكم او است «1». و اگر قرار است بدين جهت به معبودي پناه ببرد، اللَّه تعالي معبودي واقعي است و به جز او اگر معبودي باشد قلابي و ادعايي است.
و بنا بر اين جمله" قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ"، دستوري است به رسول خدا (ص)، به اينكه به خدا پناه ببرد، از اين جهت كه خداي تعالي رب همه انسانها است و آن جناب هم يكي از ايشان است، و نيز خداي تعالي ملك و اله همه انسانها است و آن جناب هم يكي از ايشان است.
از آنچه گذشت روشن شد كه:
اولا: چرا در ميان همه صفات خداي تعالي خصوص سه صفت:" ربوبيت" و" مالكيت" و" الوهيت" را نام برد؟ و نيز چرا اين سه صفت را به اين ترتيب ذكر كرد، اول ربوبيت، بعد مالكيت، و در آخر الوهيت؟ و گفتيم ربوبيت نزديك‌ترين صفات خدا به انسان است و ولايت در آن اخص است، زيرا عنايتي كه خداي تعالي در تربيت او دارد، بيش از ساير مخلوقات است. علاوه بر اين اصولا ولايت، امري خصوصي است مانند پدر كه فرزند را تحت پر و بال ولايت خود تربيت مي‌كند. و ملك دورتر از ربوبيت و ولايت آن است، هم چنان كه در مثل فرزندي كه پدر دارد كاري به پادشاه ندارد، بله اگر بي سرپرست شد به اداره آن پادشاه مراجعه مي‌كند، تازه باز دستش به خود شاه نمي‌رسد، و ولايت هم در اين مرحله عمومي‌تر است، هم چنان كه مي‌بينيم پادشاه تمام ملت را زير پر و بال خود مي‌گيرد، و اله مرحله‌اي است كه در آن بنده عابد ديگر در حوائجش به معبود مراجعه نمي‌كند، و كاري به ولايت خاص و عام او ندارد، چون عبادت ناشي از اخلاص دروني است، نه طبيعت مادي، به همين جهت در سوره مورد بحث نخست از ربوبيت خداي سبحان و سپس از سلطنتش سخن مي‌گويد، و در آخر عالي‌ترين رابطه بين انسان و خدا يعني رابطه بندگي را بياد مي‌آورد، مي‌فرمايد:" قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ مَلِكِ النَّاسِ إِلهِ النَّاسِ".
و ثانيا: روشن گرديد كه چرا جمله‌هاي" رب الناس"،" ملك الناس"،" اله الناس" را متصل و بدون واو عاطفه آورد، خواست تا بفهماند هر يك از دو صفت الوهيت و سلطنت سببي مستقل در دفع شر است، پس خداي تعالي سبب مستقل دفع شر است، بدين
__________________________________________________
(1)سوره تغابن، آيه 1.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 689
جهت كه رب است، و نيز سبب مستقل است بدين جهت كه ملك است، و نيز سبب مستقل است بدين جهت كه اله است، پس او از هر جهت كه اراده شود سبب مستقل است، و نظير اين وجه در دو جمله" اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ" گذشت.
و نيز با اين بيان روشن گرديد كه چرا كلمه" ناس" سه بار تكرار شد، با اينكه مي‌توانست بفرمايد:" قل اعوذ برب الناس و الههم و ملكهم" چون خواست تا به اين وسيله اشاره كند به اينكه اين سه صفت هر يك به تنهايي ممكن است پناه پناهنده قرار گيرد، بدون اينكه پناهنده احتياج داشته باشد به اينكه آن دو جمله ديگر را كه مشتمل بر دو صفت ديگر است به زبان آورد، هم چنان كه در صريح قرآن فرموده: خداي تعالي اسمايي حسني دارد، به هر يك بخواهيد مي‌توانيد او را بخوانيد، اين بود توجيهات ما در باره آيات اين سوره، ولي مفسرين در توجيه هر يك از سؤالهاي بالا وجوهي ذكر كرده‌اند كه دردي را دوا نمي‌كند.

[مراد از" وسواس خناس" و اينكه فرمود:" مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ"] ..... ص : 689

" مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ الْخَنَّاسِ" در مجمع البيان، آمده كه كلمه" وسواس" به معناي حديث نفس است، به نحوي كه گويي صدايي آهسته است كه بگوش مي‌رسد «1»، و بنا به گفته وي كلمه" وسواس" مانند كلمه" وسوسه" مصدر خواهد بود، و ديگران «2» آن را مصدري سماعي و بر خلاف قاعده دانسته‌اند، چون قاعده اقتضا مي‌كرد" واو" اول اين كلمه به كسره خوانده شود، هم چنان كه حرف اول مصدر ساير افعال چهار حرفي به كسره خوانده مي‌شود، مثلا مي‌گويند:" دحرج، يدحرج، دحراجا و زلزل، يزلزل زلزالا" و به هر حال ظاهر اين آيه- همانطور كه ديگران نيز استظهار كرده‌اند- اين است كه: مراد از اين مصدر معناي وصفي است، كه مانند جمله" زيد عدل- زيد عدالت است" به منظور مبالغه به صيغه مصدر تعبير شده است.
و از بعضي «3» نقل شده كه اصلا كلمه مورد بحث را صفت دانسته‌اند، نه مصدر.
و كلمه" خناس" صيغه مبالغه از مصدر" خنوس" است كه به معناي اختفاي بعد از ظهور است.
بعضي گفته‌اند: شيطان را از اين جهت خناس خوانده كه به طور مداوم آدمي را وسوسه مي‌كند، و به محضي كه انسان به ياد خدا مي‌افتد پنهان مي‌شود و عقب مي‌رود، باز همين كه انسان از ياد خدا غافل مي‌شود، جلو مي‌آيد و به وسوسه مي‌پردازد.
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 570.
(2)روح المعاني، ج 30، ص 286.
(3)روح المعاني، ج 30، ص 286.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 690
" الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ" اين جمله صفت" وسواس خناس" است، و مراد از" صدور ناس" محل وسوسه شيطان است، چون شعور و ادراك آدمي به حسب استعمال شايع، به قلب آدمي نسبت داده مي‌شود كه در قفسه سينه قرار دارد، و قرآن هم در اين باب فرموده:" وَ لكِنْ تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ" «1».
" مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ" اين جمله بيان" وسواس خناس" است، و در آن به اين معنا اشاره شده كه بعضي از مردم كساني هستند كه از شدت انحراف، خود شيطاني شده و در زمره شيطانها قرار گرفته‌اند، هم چنان كه قرآن در جاي ديگر نيز فرموده:" شَياطِينَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ" «2».
و اما اينكه بعضي گفته‌اند كه كلمه" ناس" هم بر جماعتي از انسانها اطلاق مي‌شود و هم بر جماعتي از جن، و جمله" مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ" بيانگر اين معناي اعم است. سخني است بي‌دليل كه نبايد بدان اعتناء نمود.
همچنين به اين سخن كه بعضي گفته‌اند كه: كلمه" و الناس" عطف است بر كلمه" وسواس"، و معناي عبارت اين است كه: پناه مي‌برم به خدا از شر وسواس خناس كه از طائفه جن هستند، و از شر مردم. چون اين معنايي است كه همه مي‌دانند از فهم بدور است «3».

بحث روايتي [رواياتي در باره شان نزول سوره ناس، مراد از" وسواس خناس" و وساوس و تسويلات آن)] ..... ص : 690

در مجمع البيان است كه ابو خديجه از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: جبرئيل نزد رسول خدا (ص) آمد در حالي كه آن جناب بيمار بود، پس آن جناب را با دو سوره" قُلْ أَعُوذُ" و سوره" قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ" افسون نموده، سپس گفت:" بسم اللَّه ارقيك و اللَّه يشفيك من كل داء يؤذيك خذها فلتهنيك- من تو را به نام خدا افسون مي‌كنم، و خدا تو را از هر دردي كه آزارت دهد شفا مي‌دهد، بگير اين را كه گوارايت باد" پس رسول خدا (ص) گفت:" بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ ..."
__________________________________________________
(1)ولي دلهايي كه در سينه‌ها است كور مي‌شوند. سوره حج، آيه 46.
(2)شيطانهاي انس و جن. سوره انعام، آيه 112.
(3)اين دو نقل قول فوق در الميزان عربي موجود نيست.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 691
«1».
مؤلف: بعضي از رواياتي كه در شان نزول اين سوره وارد شده در بحث روايتي گذشته گذشت.
و باز در مجمع البيان است كه از انس بن مالك روايت شده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: شيطان پوزه خود را بر قلب هر انساني خواهد گذاشت، اگر انسان به ياد خدا بيفتد، او مي‌گريزد و دور مي‌شود، و اما اگر خدا را از ياد ببرد، دلش را مي‌خورد، اين است معناي وسواس خناس «2».
و در همان كتاب آمده كه عياشي به سند خود از أبان بن تغلب، از جعفر بن محمد (ع) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (ص) فرموده: هيچ مؤمني نيست مگر آنكه براي قلبش در سينه‌اش دو گوش هست، از يك گوش فرشته بر او مي‌خواند و مي‌دمد، و از گوش ديگرش وسواس خناس بر او مي‌خواند، خداي تعالي به وسيله فرشته او را تاييد مي‌كند، و اين همان است كه فرموده:" وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ- ايشان را به روحي از ناحيه خود تاييد مي‌كند" «3».
و در امالي صدوق به سند خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود:
وقتي آيه" وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ"، نازل شد ابليس به بالاي كوهي در مكه رفت كه آن را كوه" ثوير" مي‌نامند. و به بلندترين آوازش عفريت‌هاي خود را صدا زد، همه نزدش جمع شدند، پرسيدند اي بزرگ ما مگر چه شده كه ما را نزد خود خواندي؟ گفت: اين آيه نازل شده، كداميك از شما است كه اثر آن را خنثي سازد، عفريتي از شيطانها برخاست و گفت: من از اين راه آن را خنثي مي‌كنم. شيطان گفت: نه، اين كار از تو بر نمي‌آيد. عفريتي ديگر برخاست و مثل همان سخن را گفت، و مثل آن پاسخ را شنيد.
وسواس خناس گفت: اين كار را به من واگذار، پرسيد از چه راهي آن را خنثي خواهي كرد؟ گفت: به آنان وعده مي‌دهم، آرزومندشان مي‌كنم تا مرتكب خطا و گناه شوند، وقتي در گناه واقع شدند، استغفار را از يادشان مي‌برم. شيطان گفت: آري تو، به درد اين
__________________________________________________
(1)مجمع البيان، ج 10، ص 569. [.....]
(2)مجمع البيان، ج 10، ص 571.
(3)مجمع البيان، ج 10، ص 571.
ترجمه الميزان، ج‌20، ص: 692
كار مي‌خوري، و او را موكل بر اين ماموريت كرد، تا روز قيامت «1».
مؤلف: در اوائل جلد هشتم اين كتاب گفتاري در اين باره گذشت.
الحمد للَّه كه اين كتاب به پايان رسيد، و فراغت از تاليف آن در شب مبارك قدر يعني بيست و سوم ماه مبارك رمضان سال هزار و سيصد و نود و دوي هجري اتفاق افتاد و الحمد للَّه علي الدوام و الصلاة علي سيدنا محمد و اله و السلام.
مترجم: سپاس خداي را كه توفيق ترجمه تفسير الميزان را به اين بنده ناچيزش عطا فرمود، و ترجمه آخرين جلدش در روز عيد غدير به پايان رسيد. اميد آن دارم كه اين خدمت ناچيز در درگاه ربوبيتش و در پيشگاه مقدس خاتم الانبيا، و اوصياي گرام آن حضرت مقبول افتد. و خداوند عز و جل در اين ترجمه بركتي قرار دهد تا افراد بيشتري از آن منتفع گردند.
در اينجا به ياد خاطره‌اي كه با مرحوم استادم علامه طباطبائي داشتم افتادم كه فرمود:
شخصي مرحوم پدرم را در خواب ديد، حال او را و نظري كه به فرزندش دارد سؤال كرد، آن مرحوم فرموده بود از محمد حسين راضي نيستم، زيرا او با نوشته‌هايش سرمايه كلاني براي خود فراهم آورده و چيزي به من نداده، مرحوم استاد وقتي اين ماجرا را نقل كرد اشك از چشمانش جاري شد و به من فرمود: من ثواب تفسير الميزان را به روح والدينم اهدا نمودم. به ايشان عرض كردم من نيز ثواب ترجمه آن را به روح والدينم اهدا نمودم، اميد است خداي عز و جل به لطف و كرم خود اين هديه را با صفات مضاعف در حساب آنان بنويسد. از همه خوانندگان عزيز و محترم التماس دعا دارم.
و الحمد للَّه و الصلاة علي رسول اللَّه و علي آله خزائن رحمة اللَّه و اللعن علي اعدائهم اعداء اللَّه.
سيد محمد باقر شريف موسوي، معروف به سيد محمد باقر موسوي همداني فرزند حجة الاسلام و المسلمين مرحوم سيد هادي گروسي تغمده اللَّه بغفرانه.
__________________________________________________
(1)امالي صدوق، ص 376، ح 5، ط بيروت

درباره مركز تحقيقات رايانه‌اي قائميه اصفهان

بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بنده‌اى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او می‌فرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمت‌ها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوست‌تر می‌داری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش می‌رَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچه‌ای [از علم] را بر او می‌گشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه می‌دارد و با حجّت‌های خدای متعال، خصم خویش را ساکت می‌سازد و او را می‌شکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بی‌گمان، خدای متعال می‌فرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».